تاريـخ
عبرة لمن اعتبر
شرح واقعه عيد فطر سال 1315 هـ . ق
همـدان
اثر: مرحوم میرزا کریم کرمانی
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 1 *»
بسم الله الرحمن الرحيم
حمد و ستايش يزدان پاكي را سزاست كه احد و واحد است در ذات و صفات و افعال و عبادات، و منزه و مبرا است از تمام اوهام ممكنات و مخلوقات. چنانچه خود از خود خبر داده و فرموده «سبحان ربّك ربّ العزة عمّا يصفون» و چون آفريدگان را تكليف در كار بود خود نيز اظهار فرمود كه «و سلام علي المرسلين و الحمد للّه رب العالمين». و درود نامعدود پيغمبري را روا است كه ظاهرش به تدريجات عالم ملك و ملكوت و عرصات عالم جبروت محمد است و احمد و محمود و باطنش اول مخلوقات و اشرف موجوداتِ تمام عوالم غيب و شهود و داراي جميع صفات و مقامات و علامات و امثال عليا و اسماء حسناي خداوند معبود. و بر آل اطهارش كه جمله با او از يك نورند و يك طينت و مستجمع جميع علوم و كمالات و فضايل و مقامات به جز مرتبه نبوت يعني مقام خاتميت كه شايسته نباشد براي هيچ كس و بايسته خود آن بزرگوار است و بس صلوات اللّه عليه و عليهم اجمعين.
اما بعـد؛ چنين گويد بنده عاصي مؤلّف اين تاريخ كه مدتهاي مديد در صدد تأليف يا تصنيفي بودم تا عمر گرانمايه بي ثمر و با اين
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 2 *»
همه حكمتهاي خداي داناي لطيف خبير در خلقت آفاق و انفس تمامش در غفلت و حسرت به سر نرفته باشد. و چون يافتم بحصر عقلي كه مطابق با نقل است كه العلم علمان علم الابدان و علم الاديان و خداي رؤف مهربان نتيجه بعثت رسولش را صريحا فرموده بود و يزكّيهم و يعلّمهم الكتاب و الحكمة دانستم كه مراد از كتاب تعليمِ علم شريعت و طريقت است، و مراد از حكمت تعليمِ علم حقيقت. پس علم ابدان در واقع همان علم شريعت و طريقت شد كه عمل و مواظبتش تعديل ابدان و ارواح را نمايد. و علم اديان همان علم حكمت و حقيقت خواهد بود كه اگر مطابق با شريعت و طريقت آمد سبب تزكيه نفوس و ترقي عقول و خوف قلوب از خداي قهارِ مطلع بر غيوب خواهد گشت كه فرموده انما يخشي اللّه من عباده العلماء و چون خشيت را بطور انحصار فرموده در خبر است كه ليس لمن لميخشك علم پس ظاهر بدون باطن و باطن بدون ظاهر باعثِ وصول به مقامات و درجات عاليات نخواهد بود. و شريعت و طريقت و حقيقت باهم توأم است، چرا كه همه به وحي خداي صانعِ عالمِ مطلع بر آثارِ جميع ذرات موجودات بر پيغمبر معصوم مطهر كه اشرف كاينات است نازل گشته. چه خود فرموده در سوره مباركه يس و كلّ شيء احصيناه في امام مبين و امام مبين همانا كه ياسين است و آل ياسين كه منحصر است به چهارده نفس مقدسِ مشخصِ معصومين كه اولين ايشان محمد است و خاتم النبيين و آخرين آنها محمد است و خاتم الوصيين صلوات الله عليهم
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 3 *»
اجمعين و چون پيغمبرِ خود را امر فرمود كه ادع الي سبيل ربك بالحكمة و الموعظة الحسنة و جادلهم بالتي هي احسن همانا كه آن بزرگوار هم اطاعت امر را كرده و بيان نموده علم حقيقت و طريقت و شريعت را. پس بيانات شرعيه تمامش تعبيرات عقلانيه است كه توفيقِ تطبيقِ آنها، شأن عالم حكيمي است كه آگاه است از هر طريق. نتيجه آنكه شرع با حكمت لازم است و ملزوم. پس فقيه واقعي كه بر سرّ شرايع واقف است حكما حكيم شد و حكيم واقعي حتما فقيه شد كه علمش باعث مداومت بر اعمال و اذكارِ شرعيه خواهد گشت.
الحاصل كه مدتهاي مديد به اين اميد به هر ولايتي سير و سفر كرده و اغلب بلدان ايران را پي سپر و محض تحصيل اين هنر از هر مجلس و محفلي با خبر گشته ٭ زهر خرمني خوشهاي يافتم ٭ تا آنكه سعادت به عتبات عالياتم كشيده و مدتي به زيارت و رياضت بسر برده و گفتار و كردار هر كسي را شنيده و ديده و به هدايت خداوندي نيك را از بد و حقيقت را از مجاز امتياز داده پس مرخصي حاصل و به زيارت آستان عرش بنيان و ارض اقدس رضوي علي مشرِّفها السّلام مشرف و مدت زماني توقف كرده و رخصت حركت و توفيق بر اطاعت را طلبيده و از روي دارالخلافه عزم صفحات همدان را نمودم تا آنكه در سنه يكهزار و سيصد و پانزده هجري قمري در عهد سلطنت سلطان عادل رؤف مهربان و شاهنشاه اسلام پناه عظمت توأمان و ملجأ و ملاذ دولت و دين مظفر الدين شاه قاجار خلد الله ملكه و سلطانه عبورم به بلده همدان
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 4 *»
افتاد شهري ديدم به وفور نعمتها آراسته ولي اهالي آن شهر الا قليلِ قليل از بزرگ و كوچك و ذكور و اناث و حاكم و محكوم و غني و فقير غريب تا بومي به واسطه اهل غوايت و بيكفايتي والي ولايت همگي به انواع خود پرستيها و هوسها و شرارتها گرفتار و اقلُّ شيءٍ قُسِّمَ بينهم العقل بسي مشهور و آشكار چنانكه بديع الزّمان در سابق زمان به ساليان فراوان در وصف آن بلد و اهلش فرموده:
همدان لي بلدٌ اقول بفضله | لكنَّه من اقبح البُلدان | |
صبيانهم في الحسن مثلُ شيوخهم | و شيوخهم في العقل كالصِّبيان |
به هر حال و هر نحو زماني طويل توقف و به عادتِ سياحت، در هر مجلس حاضر و با هر گروهي معاشر و به گفتار و كردارِ جملگي به تحيّر و تدبّر و تفكر ناظر. تا آنكه واقعه هايله همدان اتفاق افتاد و فتنه مابين سلسله شيخيه و جماعت بالاسريه بالا گرفت و مآلش به جدال و قتال كشيد و آنچه مشيت با حكمت خداوندي قرار گرفته بود به واسطه قدر و قضا به امضاء رسيد و واقع شد آنچه واقع شد. پس بعد از واقعه هايله كه از عجايب اتفاقات روزگار و تعمدات حتميّه خداوند قهار جبار بود خوشتر آن ديدم كه تأليفي را كه در نظر داشتم به همين واقعه اكتفا نموده و سبب اين فتنه و فساد و جميع واقعات را بدون كم يا زياد من اوّله الي آخره به طرز روزنامه و تاريخ به قدري كه از روي بصيرت و يقين
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 5 *»
چه خود ديده و چه از بيغرضان هر طايفه اعم از حضرات شيخيه و بالاسريه و رجال دولت و رؤساي ملت و اهل جماعت و سنت و محققان يهود و ارامنه و ديگران شنيده و محض استماع اكتفا نكرده بلكه مدتي مديد تجسس و تحقيق نموده و از هركسي مكرر بر مكرر جويا گشته تا اگر غرض و اغراقي در كار بوده از اقوال مختلفه گوينده معلوم كرده و تحقيقات هر طايفهاي را با طوايف ديگر به دقتِ نظر سنجيده مطابق را گرفته و مخالف را ردّ نموده كه آنچه به توفيق و خواست خداوندي تحرير و تأليف ميشود و در صفحه روزگار به يادگار ميماند تمامش خالي از اغراقِ غير اتفاق و مجموعه واقعاتِ تحقيقيه يقينيه اتفاقيه باشد. تا باعث عبرتِ عبرت گيرندگان هوشيار روزگار و سبب تذكر عقلاي تمام ملل و مذاهب از اهل امصار و اعصار گردد كه اين قتل و غارت به اين شدت و سختي براي چه؟ براي كه؟ ظالم كيست؟ مظلوم كيست؟ بر جاده اسلام كه بوده؟ و خارج از اسلام كه گشته؟ ناجي كيان و هالك از اين خاكيان كيان؟
و مرتب ساختم اين مجموعه را بر چهار مقدمه و شش واقعات و يك خاتمه و در ضمنِ بعضي از آنها حكايتي مناسب نيز معروض داشتم. و مسمي كردم آنرا به «تاريخ عبر\ لمن اعتبر» و محض اختصار از القابِ اشخاص، مهما امكن دست برداشته تا از رسم تاريخ نويسندگان خارج نگردد. و اگر اسمي را با رسم يا جماعات را با صفات و حالات شناخته آورديم و ظالم واقعي را ظالم يا مظلوم حقيقي را مظلوم ناميديم
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 6 *»
همانا كه پي فايده تاريخ پرداخته. چرا كه وضع عالمِ تدريج بر اين بوده كه اسم تمام گذشتگان بواسطه صفت و رسمشان باقي مانده تا آنكه به آيندگان رسيده و كسي كه از روي تفكر در اين نكته تدبر نمايد تصديق و قبول خواهد فرمود.
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 7 *»
مقدمه اول
در بيان سبب و اشخاصي كه
اسباب وقوع اين فتنه و فساد گشتند
مخفي نماناد كه مدت زماني قبل از وقوع اين واقعه حاجي ميرزا محمد حسين شهرستاني كه يكي از علماي جماعت بالاسريه بود كتابي تصنيف نموده مسمي به ترياق فاروق و چهل مسأله از كتب مرحوم شيخ احمد لحسائي و حاجي سيّد كاظم رشتي و حاجي محمد كريم خان كرماني استخراج كرده و به گمان خود ايرادات گرفته و كتابي ديگر تصنيف نموده و مسترشد الانام في ردّ ارشاد العوام ناميده و در يكصد مسأله بر حاجي محمد كريم خان از روي مقصود و مراد خود ايراد كرده و جمله ايرادات خود را سبب تفرقه سلسله شيخيه و جماعت بالاسريه و خروج شيخيه از اسلام و ايمان قرار داده. و چون قباحت معني بالاسري را در تجويز و اصرار خواندن نماز را بالاي سرامام؛ هر عاقلي سنجيده و فهميده لفظ بالاسري را تبديل به متشرعه نموده و شيخيه را به اذهان اهل اين زمان غير متشرعه به خرج داده. و كتابي ديگر، حاجي ميرزا محمود عراقي مسمي به دار السلام تمام كرده و ايراداتي چند به خيال خود بر مشايخ شيخيه انجام داده پس كتب ثلاثه را بعد از انطباع و
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 8 *»
چاپ پراكنده به اطراف نموده و به گمان خود آسوده و كامياب ميگردند. پس جمعي بيغرض، بر ايرادات آنها واقف و بيمبالاتي را از مؤاخذه خدائي خائف گشته محض امتياز حقيقت از مجاز نسخههاي كتب مطبوعه را به حضور حاجي ميرزا محمد باقر رئيس سلسله شيخيه كه از تلامذه حاجي محمد كريم خان كرماني و قريب چهل سال در همدان از جانب آن جناب به نشر علوم و مسائل اشتغال داشته ارسال ميدارند تا اگر ايرادات وارد است اذعان نمايد و اگر دعوي بيجا است و كذب و افتراست يا محض تدليس و تلبيس است جواب هريك را به دليل و برهان مرقوم و اعلان دارد ليهلك من هلك عن بيّنة و يحيي من حي عن بيّنة. پس خواهش آن جماعت اجابت گشته و كتابي مسمي به اجتناب در رد ايرادات چهلگانه صاحب فاروق كه در ضمنش رد ايرادات صاحب كتاب قصص العلماء و كنايات نايب الصدر صاحب سفرنامه را نيز به مناسبت اشارت كرده و كتابي مسمي به ازالة الاوهام در رد ايرادات مسترشد الانام و كتابي مسمي به نعل حاضرة در رد ايرادات صاحب دار السلام تصنيف كرده و هر ايرادي كه محض افتري و تغيير عبارات بوده واضح نموده و هر ايرادي كه از روي قياس يا اشتباه گرفته دعوي آنها را باطل شمرده و معني تمام عبارات و مسائل مشايخ خود را به دلائل و براهين واضحه منتهي به ضروريات دين و مذهب نموده و ارسال ميدارد. و حضرات سائلين و طالبين چون اجوبه را ملاحظه و مطالعه نموده صدق و كذب را تشخيص داده و يقين بر يقينشان افزوده،
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 9 *»
پس در صدد طبع آن كتب و انتشارش برآمده و به اطراف بلدانش نزد صاحبان انصاف اِنفاذ مينمايند. و بعضي از علماي بالاسريه در عتبات عاليات چون كتب حاجي ميرزا محمد باقر را ملاحظه نموده و به جوابهاي شافي و كافي برخورده زبان به توبيخ و ملامت صاحب فاروق بر گشوده كه خود و جمله ماها را سرشكسته نمودي و اگر اين زحمت را نكشيده بودي اين جوابهاي شافي و كافي از كجا ميآمد؟ و هر عاقلي كه ايرادات ضبط شده ماها و جوابهاي ثبت گشته آنها را ملاحظه نمايد تمامي ماها را اهل غرض و مرض خواهد ديد و جماعت شيخيه را مظلوم و متدين خواهد دانست. صاحب فاروق ميگويد روزي كه من چنين ايرادات را گرفتم مورد تحسين و تكريم بودم و اكنون كه جوابها را ديدهايد گرفتار ملامت و توبيخم؟ ميگويند الحال كاري شده و چاره از دست رفته بايد جلساتي فراهم آورد و در صدد اضمحلال شيخيه خصوص شيخيه همدان و رئيسشان از راههاي ديگر بر آمد.
و در همان اوقات حاجي ملا رضاي همداني معروف و مشهور به شش انگشت پسر حاجي ميرزا علي نقي صوفي ـ كه ملا صوفي است و گوشت و پوست و خون خود و اولاد و احفاد و اخوانش جمله به عداوت شيخيه پرورش يافته و در اظهارش همي بيخود و بياختيار، و همانا كه به عقيده شيخيه از جمله آن ده طايفهايست كه صادق آلمحمد: فرموده هرگز اين جماعات دهگانه ولايت ما اهل بيت را قبول نخواهند نمود و يك يك را ميشمارد و ميفرمايد يكي زائدالخلقه
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 10 *»
است و ديگري ناقصالخلقه ـ از راه مكه معظمه به عتبات عاليات و مجلس شوراي حضرات رسيده.
آنچه دلش در طلبش ميشتافت | در پس اين پرده نهان بود و يافت |
پس دامن بر آتش فتنه زده و جمله را به لجاج و اعوجاج مشتعل و به هيجان آورده و تدبيري در كار ميآورند كه امر ايراد گرفتن و كتاب نوشتن كه جوابش سنگ دندان شكن ميآيد بايد موقوف داشت. چرا كه هيچكس به قدر صاحب فاروق تتبع و دقتِ نظر در كتب مشايخ شيخيه نكرده و با اين همه زحمت و كوشش كه ايرادات وارد آورده، هر عاقل منصفي كه بر ايرادات او و جوابهاي رئيس شيخيه نظر كند همان حكايت پشه و باد را خواهد ديد و تمام ايرادات ماها چون تار عنكبوت از هم ريخته و گسيخته خواهد شد.
مانند خار و خس به بَرِ سيل كوه كن | يا چون مگس به رهگذرِ باد صرصرا |
پس خوشتر آنكه جمعي همدست گشته در عتبات عاليات اعم از نجف و كربلا و كاظمين و سامره و در اغلب ولايات ايران چون همدان و تهران و خراسان و قزوين كه منشأ اين فتنه در زمان شيخ احمد لحسائي از آنجا ناشي شد، و نائين كه محل سكناي جماعت سادات انجاب شيخيه و اجماع آنهاست و اصفهان اگر چه نظم و تسلط حضرت ظل السلطان مانع از فساد است نهايت شد شد، نشد نشد. و به واسطه رسل و رسائل و سفرا و امنا امر حضرات شيخيه را به افترا و تهمت به
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 11 *»
طرز موعظه و نصيحت مانند الحاد معاويه بر منابر و مساجد كشيد. و هر كسي را از ما جماعت در هر ولايت كه اعدا عدو شيخيه است بايد اعلان و تحريص و ترغيب نمود كه تا بتوانند و هر چه ممكن باشد بدون مسامحه در منابر و مساجد و مجالس و محافل در حضور عوام كالانعام باب افتراها و تهمتها و لعنها را بر جماعت شيخيه گشوده خود داري و كوتاهي ننمايند. و امثال خود را تعليم نموده كه در هر مجلس تصديق قول آنها را كرده افتراها و تهمتها را محقق و ثابت نمايند.
و تدبير محكمتر آنكه اراذل و اشرارِ هر ولايت را كه از اسلام جز اسمي بيرسم ندارند به وعده و نويدِ غارت و تاراج اموال شيخيه بر گِرد خود جمع آورند، كه عمده اغتشاش بسته به وجود اراذل و اوباش، و از مژده و نويدِ غارت بدون كلفت بسر خواهند دويد. و اگر در اين غوغاها قتل و قمعي هم در شيخيه واقع شد و اغلب نفوس آنها را مقتول ساختند كسي را همّي و عزمي بر مؤاخذه نخواهد بود. چرا كه مانند جنگ احزاب تمام رؤسا و اشرارِ هر ولايت در اين فتنه عظيمه شركت دارند و هنگام مؤاخذه لابد همگي ايستادگي خواهند نمود خصوص وقتي كه امناي دولت و رؤساي ملت اگر چه بيغرض هم باشند به انواع افتراها و تهمتهاي واعظين از حضرات شيخيه اعراض داشته باشند. و اگر چند نفري هم از روي تحقيق راه حيله را بدست آورده و آبي از سراب تمييز داده چون قليل و معدودند در كثرت نمودي نخواهند نمود.
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 12 *»
پس از اين قبيل تدابير و معاهدات و بالاتر و سختتر را در مجالس عديده نموده و رؤسا و سفرا را بهر جا مُعيّن و منقسم مينمايند و حاجي ملا رضاي معروف، فساد تهران را بعهده خويش گرفته به شرط آنكه از راه همدان آمده و چندي توقف نموده و خود و برادرانش و تخمه و زادگانش بهر زبان و هر بيان هر آنچه پيش رود در منابر و مساجد و محافل در افترا و تهمت و تكفير و لعنت بر حضرات شيخيه خود داري و كوتاهي نكرده و از آنجا به تهران رفته بعهود معهوده خود وفا نمايد، و الحق كرد آنچه كرد و مافوقش را تصور نتوان كرد. و در كينه شيخيه چنان بيخود است كه الحال كه متجاوز از دو سال از اين واقعه هايله گذشته و اغلب اغلب از رؤسا و اشرارِ هر ولايت كه خود در اين فتنه و هنگامه شركت داشته اظهار ندامت كرده و جمله را به كردار و گفتار او نسبت ميدهند، باز از اعمال و اقوال ناشايسته، پشيمان نگشته و در مجالس اگر چه صاحبان مجلس را پسند نباشد از افتراها و تهمتهاي مجعوله دست بر نداشته. چرا كه شقاوت و ظلمش نسبت به سلسله مظلومه رسمي بوده است موروثي و فطري، كه در زمان سلطنت شاه شهيد به تمامي رجال دولت و ملت رسيد. و جمله دانستند كه اقوال و اعمالش نتيجه همان انگشت زيادي است كه در دست داشت كه از هيچ گونه تهمت و بهتاني كوتاهي و خودداري نميتوانست داشت. چنانكه بعد از طلوع شيخ عبدالله مرتاب و هنگامه واقعات بُناب كه مشهور و معلوم هر شيخ و شاب است و مستغني از شرح و كتاب عجب تلبيسي بكار برده
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 13 *»
كه ابليسش به شاگردي اقرار كرده.
پس اين زائد الخلقه ميرزا هادي نامي بد خليقه را كه حاجي سيّد صادق مجتهد معروف تهران را برادر و زاده يك پدر و مادر بوده با خود همدست كرده و به تدبير و تزوير نوشتجاتي بيغرضانه جعل و تسطير نموده كه طلوع شيخ عبدالله گمراه همانا كه مقدمه بود براي خروج حضرات شيخيه كه الحال در همدان استعدادي فراوان فراهم آورده و چندين هزار تفنگ و فشنگ مارتين در اين سرزمين تهيه كرده و به خانه و انبار موجود و بر قرار دارند و عما قريب است كه با سوارهاي جنگي جرارِ اطراف، به مخابره رموز تلگراف يكدفعه دست بكار خواهند شد، و دفع شر آنها بسي سخت و دُشخوار و جلوگيري براي دولت همي صعب و دشوار خواهد گشت.
پس نوشتجات را ميرزا هادي خدمت برادر خود حاجي سيّد صادق كه در عناد با شيخيه خود را بر همه كس فايق ميدانست ارسال داشته. و به محض وصول، همان نوشتجات را به حضور شاه شهيد برده و خود نيز هر آنچه ممكن بوده كتابي ناطق گشته به طوري كه حالت سلطان را منقلب و خاطر مباركش را مضطرب ساخته تا آنكه از عجب به غضب پرداخته و جناب مستوفي الممالك را احضار كرده و به دستورالعملي بس شديد تسديد فرموده كه به تلگرافخانه رفته و مجري دارد. و آن جناب هم تلگرافخانه را انتخاب كرده و جناب حسين خان حسام الملك را كه وجودي با نمود و شخصي مدبر و كار آزموده بود و
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 14 *»
همان اوقات كه از سرحد و صفحات بناب مراجعت كرده با فوج خود در قصبه بيجار و گروس توقف داشته به تلگرافي فوري، خود و سربازش را به همدان و تلگرافخانه احضار نموده و چون حسام الملك چهار منزل يكي خود را به همدان رسانده با چكمه و شلوار به تلگرافخانه نشسته و ورود خود را اظهار مينمايد. پس جناب مستوفي الممالك خود به تلگرافخانه رفته و واقعه را محرمانه گفته كه حضرات شيخيه همدان از قرار وقايع نگاري بعضي از بيغرضان آن سامان تهيه و استعدادي فوقالعاده از چندين هزار تفنگ و فشنگ مارتين و ساير ملزوماتي اينچنين و سواران جراري يكه چين، براي خروج خود آماده كرده و فرصت را منتظر و در كارند. و بايد بر حسب امر همايوني بدون مسامحه و مهلت يكباره سرباز را به خانههاي آن جماعت پرواز داده كه جمله را دستگير و تهيه را تسخير كرده تا سزاي مكر و كيد آنان به زنجير و قيد داده شود. پس حسام الملك با اينكه از تمام واقعات و تدبيرات بيخبر بوده ولي چون حالات حضرات شيخيه و رئيسشان را به ملاقات و مجالسات به طور تحقيق و تدقيق، عري و بري از اين خيالات و ضلالات ميدانسته، به اطمينان خاطر عرضه ميدارد كه فدوي چنانكه چاكر خدمت است همانا كه خير خواه دولت است و مخفي نماناد كه به طور حتم و يقين تمام اين مضامين و هر چه بالاتر از اين است جمله تهمتِ محض و محض افتراست. و اگر جز اين باشد اينك التزامِ سر و تمامي مايملك چاكر است كه به هر چه فرمان رود حاضر است. و معلوم
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 15 *»
باد كه در خانه حاجي ميرزا محمد باقر رئيس شيخيه همدان جز قلم و مداد اسلحه و عمادي موجود نخواهد بود. و اگر در خانه بعضي از شيخيه تفنگي رسمي يا غير رسمي موجود بُوَد همانا كه رسم تمام اهالي ولايات است و عادتي معهود و نه كسي مورد بحث است و نه جاي گفت و شنود و حقيقت مطلب همين است كه تحقيق نمود، و اظهار چنين مطلبي هم شايسته دولت ابدا نخواهد بود. پس جناب مستوفيالممالك به اطمينان خاطر همي خرسند و آسوده گشته و مضمون همان نوشتجات را از آغاز تا انجام تلگراف كرده. و حسامالملك حاجي ملا رضا و ملا هادي را احضار نموده و به تغيّرات بينهايت، خلاف و خيانتِ هر دو نفر را واضح ساخته و از جانب دولت جواب خواسته. فبهت الذي كفر و اللّه لايهدي القوم الظالمين. و چون بر امناي دولت و خاطر مبارك حضرت سلطنت مظلوميت حضرات شيخيه و شرارتِ به اين شدتِ آن پليد عنيد محقق گرديده حسام الملك را مورد مرحمت و التفات و به كتمان تمام واقعات امر مينمايند. و شاه شهيد مكررها درباره حاجي ملا رضا فرموده كه اين زائدالخلقه كه همي خبيث و بد ذات و بيباك است مثله كمثل الكلب ان تحمل عليه يلهث او تتركه يلهث. پس حسام الملك هم لعن و طعن فراوان بر آن ملحدان بيايمان كرده و از تلگرافخانه به طور خِفّت دوانده و خود نيز به منزل خويش روان ميگردد.
مع ذلك با اين همه رسوائي و روسياهي از شقاوت و عداوت خود
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 16 *»
دست بر نداشت و به هر طرز و طوري كه پيش ميآمد قساوت را در حق مظلومان مضايقه و خود داري نميتوانست داشت. و تمامش به اقتضاي همان علامتي بود كه بر دست داشت چرا كه به عقيده شيخيه مخبر صادق7كلامش صدق است و برگشت نخواهد داشت. و هر كس بعد از اين همه فتنه و فساد كه از وي روي داد احتمال كذب را در فرمان امام زمان جايز دانست خود نيز از اهل الحاد است و خارج از فرقه محقه ولايت و وِداد و حكمش با حاكم روز عدل و داد است. و كسانيكه عمده اين فتنه و هنگامه همدان را از صِرف عداوت اينان دانسته و ميدانند نسبت قولشان را به اغراق نشايد داد و مآل كارش آنكه بعد از هفتاد سال كه ساعتي كتبا و لسانا در عداوت و تهمت بر شيخيه مسامحه و اهمال نداشت امناي دولت را طوري به تنگ آورد كه حكم اخراجش از دار الخلافه بدون درنگ صدور يافت. و چون از ورود همدان ممنوع بود از خاك آن سامان به سمت عتبات عرش بنيان شتافته و از عناد با شيخيه سر از پا نشناخته به منابر و مجالس تاخته و در همان اوقات شيفته و فريفته زني گشته و با آنكه در عده غير بوده به عقد خود در آورده و بعد از مدتي كه حامله گشته شوهر سابقش از حلّه برگشته و مدعي رجوع گشته و هنگامه عظيمي بر پا نهاده، و دو نفر از رؤساي ملت حمايت حاجي ملا رضا را كرده و حكمي داده كه چون ضعيفه سه طلاقه بوده اين به جاي محلل بوده و جمعي كثير حمايت از شوهر سابقش كرده كه ضعيفه سه طلاقه نبوده و بر فرض كه بوده عقدش در عده جايز نبوده.
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 17 *»
الحاصل كه بعد از افتضاح و رسوائي ضعيفه حامله را به شوهر اول برگردانده و مورد طعن و لعن دوست و دشمن گشته تا آنكه اعراب باديه كه از جمله ارادتمندان شيخيه بوده اجماع بر دفعش نموده و بزرگان آن خاك پاك بر او سخت گرفته و لابد به خِطّه ايران برگشته. در اوائل شهر محرم الحرام به كرمانشاهان رسيده و به منزل اقبال الدوله حكمرانِ آن سامان دويده و چند روزي به دستياري حكومت كه خود با جماعت شيخيه آن ولايت صِرف عداوت را داشته در مجالس و منابر به فتنهجوئي پرداخته، تا از طرف بعضي از رجال دولت مجدد حكمي بر دفع شرّش رسيده و بعد از عاشورا به طور اكراه بلكه اجبار از آن ديار حركت كرده و چون دارالخلافه را به واسطه توجه موكب همايوني به سمت فرنگستان خلوت ديده خود را بدان سامان كشيده و در اوائل شهر ربيع المولود به مرضي مزمن دچار و گرفتار و به قول جمعي در نهم و اگر نه در سيزدهم شهر مزبور به اهل قبور رسيده و بدعتها و ملعنتهاي نوظهور خود را يادگار گذاشت و درگذشت.
و يكي از ملازمان حضرتش بعد از رحلتش در خواب خدمتش رسيده به هيكل و حالت عجيبش ديده و از ديدارش همي رميده و دلش طپيده كه با قدي بس بلند و جثّهاي همچون الوند بر پا ايستاده و دو ميخ آهنينِ آتشينش از پشت پاها بر زمين آهنين و آتشين كوبيده، برهنه و عريان، گِريَنده و نالان، كه شعلهاي آتش الوان از چشم و گوش و دهانش سر برآورده و دو دستش چون اهل قبور به پهلو و كنارش كشيده و از
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 18 *»
درازي تا كف اقدام رسيده. و از دست راست به جاي انگشت ششم و زيادش ماري تيره و بد نهاد روئيده و از بند پا تا گردنِ اِزارش، چنان پيچيده كه تمام بدنش را پوشيده و دهان بر دهانش همي نهاده و هي زبانش را كشيده و گزيده و رها نموده و به همين نهج بر تكرار افزوده. و عجبتر آنكه مارش به شكلي چون هزار پا ديده كه از تمامي بدنش به جاي پاها عقربها روئيده كه جمله به مقتضاي طبيعت به كار خود مشغول و اذيت و آزارش را با نيش و دُم همچو مأمورانِ معذور، معمول ميداشتند.
و ذلك عبرة لمن اعتبر.
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 19 *»
حكايـت
در يكي از مجالس تهران بعد از اقامه عزاي سرور شهيدان و فرزند دلبند پيغمبر آخرالزّمان عليه و علي آله صلوات اللّه الملك المنّان جمعي از واعظين و مستمعين نشسته و مشغول صحبتهاي متفرقه گشته. واعظي گفت تعجب است كه بعد از اين همه واقعات اتفاقيه همدان حاجي ملا رضا را هنوز تغيير قال و حالي بروز نكرده. و امروز در يكي از منابر، باز به اصرار تمام خروج حضرات شيخيه را از اسلام همي ابرام داشت. ديگري از واعظين كه از جمله مقدسين بود گفت مراد آگاهي است و لامحاله چيزي از بطلان آنان فهميده كه اصرار بر انكار دارد. پس جواني دوازده ساله در آن انجمن به سخن در آمده و واعظ دويم را مخاطب نمود، كه اگر مسلمي از روي لاابالي گري نه تهاون و بيزاري دو ركعت نماز واجب را ترك نمود كافر است يا عاصي؟ گفت البته كه در چنين صورت عصيان است نه خروج از ايمان. پرسيد كه آيا با اين همه تعريف كه از طلاقت لسان حاجي ملا رضا و آگهيش بر كتب پيشينيان كرديد دو ركعت نماز جماعت به امامتش اقتدا خواهيد نمود؟ واعظ گفت اقتدا به او نميتوان كرد گفت سبب چيست؟ فرمود علماي اعلام تجويز نكرده و نماز را به امامتش مقبول و محسوب نميدانند. زيرا كه
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 20 *»
زائد الخلقه و معيوب است. پس جوان را غيرت به جوش و بعبرت در خروش آمد، كه واعجباه از دعوي اسلامِ شما. كسي را كه دو ركعت نماز كه تركش عصيان است و عذرش موجب غفران، به امامتش نميتوانيد گذارد چگونه به قول چنين مبدعي نسنجيده و نفهميده افزون از يك كرور مسلمان مقِرّ به تمامي ضروريات دين و ايمان را كه همگي مكررها و هي مكررها داد و فريادِ مسلماني را از آنها شنيده و هر نوع رفتار و كردار ايماني را از آنها در جلوات و خلوات ديدهايد به ميل خود تكفير ميكنيد؟ يا احتمال صدق را در سخن امثال اين مفتري معيوب داده و توقف در اسلام و ايمان آنان مينمائيد؟ تلك اذا قسمة ضيزي. پس واعظين و مستمعين يكباره اظهار ندامت كرده كه اين جوان به سخنان دلالت توأمان، جماعتِ ما را متذكر و هوشيار و از خواب غفلت بيدار نمود. حاشا كه سلسله شيخيه مظلومه از اسلام و ايمان بيبهره و مكفّرين و ظالمينِ حقشان بهرهمند باشند. غفلت همه را خواب كرده بود و اين واقعه همدان زلزلهاي بود از جانب خداوند منّان براي بيداري و هوشياري غافلان.
در اين حال ذكري از حديث جلد سيزدهم بحارالانوار([1]) در ميان آمد كه حضرت اميرالمؤمنين7 واقعه همدان را صريحاً بيان فرموده و بعضي از مجلسيان طالب آمده و فورا رسولي به جائي قريب الوصول
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 21 *»
فرستاده كتابي آوردند و بعد از ملاحظه سبب عبرت و تذكر مجلسيان آمد. بزرگ مجلس به سخن در آمد كه تمام اين علامات را من خود به چشم ديده كه با اين واقعه مطابق است اما سيّد محمد و سيّد فاضل را كه هر دو مصدر و منشأ اين شرارت گشته من خود مدتها در بروجرد بوده خود و طايفه آنها را ميشناسم و در عباسي بودنشان شكي نيست خودشان هم انكاري نداشته و ندارند. حتي آنكه پدرش روزي در موعظه و منبر به همين نسب خبر ميداد و فخريه ميكرد كه سادات بنيفاطمه را چندان اعتباري در نسب نيست زيرا كه در زمان استيلاي خلفاي بنياميه و تسلط حَجّاج كه در اضمحلال بني فاطمه از روي عناد و لجاج خود داري نداشتند اغلب اغلب آنها به حبس و قتل گرفتار و بسياري فرار كرده نسب خود را همي پنهان داشتند. و بعد از مدتها كه فيالجمله آسودگي روي داد و عزتي اتفاق افتاد نسب خود را اظهار نموده ديگران را هم طمع عزت دچار گشته خود را داخل اين نسب مينمودند ولي نسب سادات عباسي صحيح و محفوظ است. چرا كه ظالمين حق آلمحمد: اگر آنها را ياري نكرده خواري و زاري هم نرسانده و بعد از بني اميه هم تمامشان خلفا و سلاطين بودند همچون هارون و مأمون و سايرين از خلفاي راشدين. پس در اين حال جمعي از مستمعين بر آشفته و او را از مدح بني عباس و قدح در بني فاطمه ممنوع و از موعظه و منبرش معذور و مرفوع داشتند. و از خود سيد محمد مكررها نفرت و انزجارش از بني فاطمه مسموع گرديده. پس هر دو سيد
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 22 *»
عباسي و اشراري كه در همدان به فتواي غير ما انزل اللهِ آنها به جهاد و محاربه بر خواسته بلاشك همه تابعان بني عباس بودند. و اما بزرگ شيعيان علي7 كه فرموده من خود بعد از واقعه همدان كه حاجي ميرزا محمد باقر به تهران و زاويه حضرت عبدالعظيم منزل و سامان گرفته عصري بعد از شرف زيارت به عزم سير و سياحتِ حالت او به حضورش شتافته و تمام علامات كه در اين حديث شريف توصيف فرموده، همه وصف شمائل و گفتار و رفتار اوست. اسمش هم كه اسم پيغمبر است كه محمد باشد منعوت و موصوف هم هست كه باقرالعلوم است.
ولي دو علامت منافي است يكي آنكه بزرگ شيعه را از اهل همدان فرموده ديگر آنكه فتح را مخصوص شيعيان قرار داده و حال آنكه او زاده قهي اصفهان و قتل و غارت و ظلمها كه از اشرار همدان به حضرات شيخيه رسيد اوضح من الشمس و اظهر من البيان است.
پس جوان نورسيده سال، چون پيرانِ سالخورده با كمال ادب و عجب لب بر گشوده كه من متحير ازين تحيرم كه همين دو علامت كه عين واقع است، ميگوئيد منافي! و حال آنكه هر دو بر اثبات مدعا دليلي است شافي و كافي.
اما اينكه فرموده بزرگ آنها از اهل همدان است، بديهي است كسيكه چهل سال شهري را وطن قرار ميدهد و تأهل اختيار ميكند و خانه و لانه و علاقهاي فراهم ميآورد شرعا و عرفا او را از اهل آن بلد
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 23 *»
ميخوانند. اين است كه در كتب مطبوعهاش هم او را همداني نسب دادهاند. و دليل شرعي آنكه پيغمبر خاتم9وسلم همانا كه زاده مكه معظمه و پنجاه سال متجاوز پرورده آن خاك و آشيانه ميبود و در اواخر عمر مدت زماني قليل به وحي خداوند جليل به مدينه منوره هجرت فرمود مع ذلك در ادعيه و زيارات آن وجود با بركات را المكِّي المَدَني خوانند.
و اما اينكه فتح را مخصوص آنها فرموده، ميفرمايد در محاربه همان روز فتح با آنها است و به اقوال و تلگرافات عديده صحيحه مسلّم گشته كه محاربه فريقين همان عصر روز عيد فطر اتفاق افتاد كه قريب ده هزار نفر اشرار خونخوار كه همه تابعان بنيعباس بودند و به غوايت و وسواسِ آنان، كه اساس ظلم و جور را افراشته و با تهيه و اسلحه به فتواي آل عباسي به قصد غارت خانه حاج ميرزا محمد باقر و ريختن خون او و يارانش اجماع كرده و اطرافش را فرا گرفته بودند و از طرف شيخيه روي بام آن خانه سه نفر يا پنج نفر با اسلحه و اگر نه بالفرض صد نفر مشغول دفاع بودند و قريب دوساعت يا سه ساعت اين محاربه طول كشيده و مع ذلك اين جماعت ده هزار خونخوار بر آن پنج نفر يا صد نفر محصورِ گرفتار دست نيافته و غالب نگشته و مراد و مقصود عمدهاي كه در دل داشتند حاصل نيامد، بلكه مغلوب گشته و آخر كار جمله فرار كرده و به كردار ناهنجار خود مورد هزار طعن و لعن و ننگ و عار آمدند. و شيخيه كه به حكم و تكليف شرعِ مطاع لابد و ناچار در صدد دفاع
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 24 *»
برآمده احدي در محاربه آن روز مقتول نگشته و مغلوب نيامده. پس بلاشك در آن روز فتح با ضعفاي شيعيان علي بوده و اين واقعه را در واقع بايد ظهور معجزه امير مؤمنان در واقعه همدان في آخر الزّمان بنامند تا عبرت باشد براي عبرت گيرندگان. و از روي يقين و اميد منتظر باشند ظهور سيّد و مولاي خود صاحبالزّمان را اللهم عجل فرجه و سهل مخرجه. و اما روز دويم كه جمعي از شيخيه را به قتل شديد شهيد و اموال را تاراج و خانهها را سوخته و خراب نمودند روز محاربه نبود. بلكه روز ظلم و جور و طغيان بود و اجراي احكام بغير ماانزلاللّه و بدعتهاي عباسيان گمراه. چون احقاق حق و ابطال باطل را به اعمال زشت خود بالغ و واضح و عيان كردند، و در واقع آن هم فتحي بود براي ضعفاي شيعيان.
پس مجلسيان از عالم و عامي جملگي از تقريرات آن جوان تصديق و اذعان بر حقيّت و مظلوميتِ سلسله شيخيه و مشايخشان كرده و متفرق گشتند. و عجب مجلسي بود كه نكتههاي لطيفه شريفه براي عقلاي هوشيار حاصل آمد فللّه الحجّة البالغة الواضحة. پس محض تبرك و تيمن اين حديث شريف را كه در علامات ظهور امام زمان عجل الله فرجه بود نگاشتم تا زينت اين تاريخ گردد.
الحديث
مجلسي عليه الرحمة روايت كرده كه حضرت اميرالمؤمنين7 فرمود: واي بر تابعان بني عباس از جنگي كه واقع خواهد شد مابين
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 25 *»
دينور و نهاوند و اين محاربه، محاربه با ضعفاي شيعيان علي است7 و بزرگشان مردي است از اهل همدان كه اسمش اسم پيغمبر است ولي منعوت و موصوف و مستوي الخلقه است و خوش خلق و رنگش تر و تازه و در صوتش چيزي است مانند خنده و مژگانش بسيار و گردنش پهن و موي او كم و دندانهاي ثنايايش از هم جدا چون بر اسب نشيند مانند بدري به نظر آيد كه از زير ابر نمايان است و اصحاب او بهترين جماعات هستند كه در آن زمان دين خدا را تصديق و اذعان نموده و نزد او خضوع و خشوع كردهاند و اَبطالي باشند از عُرُب يا عرب كه در وقت جنگ به شدت حرب نمايند و فتح در آن روز با آنها است و بر اعداي ايشان است در آن روز فنا و هلاكت. الحديث.
٭ ٭ ٭ ٭ ٭
پس بعد از تدابير مذكوره كه حاصل شوراهاي مجالس عتبات عاليات بود، قرار دادند كه سيد محمد و سيد فاضل عباسي را از تعاقب يكديگر بفرستند همدان، و قرار دادِ خود را معمول داشته آنها را با سفارشنامههاي مؤكّده براي اعدا عدوِّ جماعت شيخيه ملا عبدالله بروجردي كه در شرح حالش عنواني مخصوص لازم است، روانه آن سامان نموده. و بعضي از اشرار و متموّلين آن سرزمين را هم كه طالب فساد بودند به مكاتيب محبتآميز از عدول مؤمنين شمرده و در مأموريت سادات عباسي شريك و دخيل و كفيل داشته، و ساير بلدان را
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 26 *»
نيز به ارسال رسل يا رسائل و وسائل از تدبيرات و مرادات خود مخبر ساخته و از همگي همت خواستند، و همانا كه تدبيري محكم به كار بردند. ولي اهالي هيچيك آن بلدان چون اهل همدان از روي دل و جان در اجراي احكام و انجام مراد و مرامشان عزمي و همّي نداشته و ايستادگي نكردند. جز اهل قصبه نائين كه بواسطه بعضي سفرا و حاجي ميرزا محمد سعيد امام جمعه، به قدر حوصله خود شرارتي نموده و فسادي برپا كردند و شرح ماجرا و تفصيل الواقعه نيز في الجمله در ذيل قصه ملا عبدالله مذكور خواهد شد.
و ذلك عبرة لمن اعتبر.
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 27 *»
مقدمه دويم
در شرح حالات و خيالات و گفتار
و كردار ملا عبدالله بروجردي و اتباعش در همدان
چون ملا عبدالله بواسطه جمعي از اهالي همدان كه از حوزه بعضي از رؤساي ملت آن ولايت نفرت كرده و بر گِردش جمع آمده رفته رفته امرش بالا گرفت و عَلَم رياستي افراخته به انواع احكام نوظهور، خود را معروف و مشهور مينمود. و در حكومتهاي با نظم و كفايت اگر نَفَس بيجائي ميكشيد فورا سختي و خفتي ديده بجاي خود آرام مينشست، و فرصت را غنيمت ميشمرد تا آنكه در زمان حكومت ايلخاني كه حضرات شيخيه مجلس ختمي براي فوت حاجي سيد احمد زاده حاجي سيد كاظم رشتي كه در كربلاي معلي و بست اعظم خدا بر دست جمعي از اراذل و اشرار به تحريك بعضي رؤساي مكار شهيد گشته در مسجد جامع همدان به دستياري اشراف و اعيان فراهم آورده و به اعزاز و اكرام تمام مجلس را به اتمام رسانده و بعد از ختم چون حكومت را كفايتي نبود و ملا عبدالله را از اجماع بعضي كسبه و تجار و اراذل و اشرار جماعت و حمايتي در كار بود، به مسجد رفته و اول حكمي كه علانيه بغير ماانزل الله جاري نمود سنگاب بزرگ را كه
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 28 *»
حضرات شيخيه در آن چند روز استعمال كرده به حكم شرارت تأثيرش تطهير كردند، و خطيبي را كه در مجلس شيخيه خطبه خوانده از تهديد و طرد و لعنش خود داري نكرده و همانا كه به زجر و منع تاليان قرآن بپرداخت.
پس حضرات شيخيه واقعه را به حضور امناي دولت معروض داشته كه حكومت با نظم و كفايت نعمتي است براي عقلاي ابرار و نقمتي است براي اراذل و اشرار و در زمان حكومت نواب مستطاب فرمانفرما، كه هيمنه و كفايتي در كار بود و اشرار ولايت بعضي فراري و برخي مشغول كسب و كار گشته، شهر همدان بس امن و امان بود. و عموم رعاياي خردمندِ عاقبت انديش آسوده خاطر به امور خويش و دعاي بقاي وجود مبارك سلطانِ زمان و كار پردازانش ميپرداختند. و اكنون بواسطه سير و سياحت شاهنشاه ايران به فرنگستان و بيكفايتي حكمران همدان، اهل شرارت ميداني خالي ديده و در نهايت اطمينان چنين و چنان مينمايند. جناب مستوفي الممالك در حالي كه عريضه شيخيه را ملاحظه و مرور مينمود، نواب فرمانفرما ورود فرموده و شرح حال ملا عبدالله و احكام بيجا و اشرار بيحياي حوزهاش را در واقعات حكومتي خود و معقولي و مظلومي حضرات شيخيه و برد باري و علم و حلم و زهد و تقواي رئيسشان را مِن اوّله الي آخِره بيان فرموده، و فورا تلگرافي سخت به مأموريت خداداد خان رئيس تلگرافخانه كه شخصي با كفايت و وقار و هم در آن اوقات رئيس تجار بود صادر كرده و ملا
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 29 *»
عبدالله را از همدان اخراج نمودند. پس جمعي از مفسدين آن سرزمين به عرايض و مضامين چندي حاجي ملا علي كني را به تلخي و تندي آورده به قسمي كه تني چند از عدول حوزه خود را به سختي جانب مستوفي الممالك رسول كرده و بعد از گفتگوي زياد جناب مستوفي از آنها سؤال نموده، كه آيا حضرات شيخيه به منزل جناب حاجي آمده و و مراودهاي دارند يا ندارند؟ ميگويند اغلب اغلب و مكرر بر مكرر. ميپرسد بعد از مرخصي آيا ظروف مستعمل آنها را تطهير مينمايند؟ ميگويند حاشا و كلا كه چنين عملِ شنيع ركيكي از ماها صادر گردد. ميگويد پس همانا ملا عبدالله كه با اين بدعت و ملعنت شماها را به هيجان آورده حمايتش زيبنده و شايان احدي از اسلاميان نخواهد بود. و ازين سؤال و جواب جمله خجل و منفعل گشته و مراجعت مينمايند. و بعد به اصرارهاي مكرر حاجي ملا علي و جمعي ديگر كه عودت آن باني شر را با شرائط و شفاعت از امناي دولت مسئلت كرده رخصت انصرافش به همدان رسيده ولي مواعظ و نصايح حاجي به گوشش چون باد بر چنبر يا نقش بر آب بود. و گاه گاهي بر سبيل استمرار محض عاري نگشتن اشرار از كار بهر اسم و رسمي كه بود به حكمي جديد عهد شورش و شرارت را تجديد مينمود، و سختي و سستي شرارتها بر وفق كفايت يا بيوجودي واليان ولايت ميگذشت.
تا آنكه در حكومت شاهزاده عزّالدوله نواب عبدالصمد ميرزا، مادر مهدي خان منصورالدوله كه از شِوِرين و جوار عشيره و اولاد و
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 30 *»
اقارب و احفادِ خود از مِهين و كِهين كناره نموده بود و در همدان خانه و لانه و دستگاهي چون باغ و بوستان فراهم داشت محض افتخار بر اماثل و اقران به رسل و رسائل عز الدوله را فريفته و به عقد زوجيت خود شيفته ساخت. و منصورالدوله و خوانين شِوِرين را عِرق جاهليت حركت كرده و علَم شقاق و نفاق را با حضرت حكومت از جهات عديده برافراشتند. و چون اغلب اغلب مايملكي منصورالدوله كه تصرف مينمود بر حسب نوشتجات معتبر شرعيه كه نزد مادرش ضبط بود حق صدق و ملك طلق خود آن عليا مرتبت بود و كسي ديگر را بهره و حقي در آنها از هيچ جهت نبود، وحشت بر دهشت حضرات افزود كه عماقريب از اين وصلت ولدي حاصل آيد و وارثي بزرگ و شاهرسي كه تصرفات آنها را باطل و تشخصاتشان را عاطل خواهد نمود. پس اول وَهْله غلامي سرور نام را كه در طراري مهتر نسيم عيار بود و مادرش نزد مادر منصورالدوله صندوقدار، تحريك و تطميع كرده و شبانه به آن آستانه رفته و به حيلهاي بس عجيب مِحبره نوشتجات را از ميان جمعي رقيب ربوده و به مولاي خود رسانده، و فورا در عمارت فقيره مجلسي خالي از بيگانه و غيره، و منحصر به وجود اقارب و عشيره، فراهم آورده، و مفتي شهر به ديدار درهم و دينار و شهود بيشمار حكم انتقال تمامي مايملك مادر را به اولاد امجاد به وجه شرعي به موجب شرح و تفصيلِ نوشتجات داده و خاطرها را از وحشت و دهشت آسوده فرمود. و چون عز الدوله واقعه را واقف گشته بر حسب تكليف حكومتي، و اصرار و
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 31 *»
دادخواهي عارضه معظمه كه انواع جواهرات قيمتي بيشمار را با مجموعه نوشتجاتِ هر ملك و ديار، سياه مكار به سرقت برده؛ كسان را به گرفتاري غلام طرار برانگيخت. و منصورالدوله و ضياءالملك كه از بابت نوشتجات آسوده خاطر و فرحناك گشته از اين خبر بيباكي و جسارت را در حضرت حكومت، پيشرفت كار ديده و اشرار دهات و شهري خصوص اراذل بهاري را كه در اين فنِّ شريف، معروف و مشهور ميباشند اشاره به اغتشاش شهر فرموده. و عباسقلي نامي بهاري جمعي اشرار ناپاك بيباك را از اجازه و اشاره حضرات مخبر ساخته و همگي اطاعت فرمان را از باب آنكه ٭از دوست يك اشاره از ما به سر دويدن٭ يكباره مسلح و مكمل گشته مستانه و ديوانه از محله بُنه بازار كه محل و موقف اراذل و اشرار است هلهله كنان و حربه زنان به جماعت در شهر ريخته، و نسبت به حكومت زبان هرزه درآئي گشوده و شورش و اغتشاشي بس عظيم برپا كردند. و چون خبر به حكومت داده نايب احمد را با جمعي از اجزاء حكومتي به گرفتاري اشرار مأمور كرده و نايب به پاس دوستي خوانين و اشرار، خود در گوشهاي خزيده و سايرين به انجام خدمت به سر دويده. و اشرار بيباك اسد نامي فرّاشِ حكومت را با حربههاي خون ريز پاره پاره كرده و باقي را زخم خورده با سروپاي شكسته به حضور حكمران ولايت ارسال داشتند. پس عز الدوله را غيرت و سفاكي به جوش آمده و جمعي را به طلب و احضار حاجي ميرزا نصرالله، پيشكار امور بهاءالملك و ضياء الملك كه
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 32 *»
او را ضمنا سركرده جميع اشرار، و رشته و زمام تمام قطاع الطريق شهري و دهاتي خوانين را در كف كفايت و حكايت و اشارت او ميدانست، مأمور داشت. و حسين خان مهاجرانيشجاع سلطان ياورِ فوجِ منصورالدوله را نيز كه در تدابير و سروري اشرارِ شرير اگر از حاجي بدتر و برتر نميدانست پستتر و كمتر نميپنداشت به احضارش اصرار نموده. مشاراليه كه به مساعدت بخت بدست نيامد و حاجي را به جستجوي تمام در حمام يافته و برداشته به حضور حكومت شتافتند و لَدَي الورود به چوب و فلك دادش را به فلك رسانده و حكم به طناب و عذابش فرموده، تا آنكه به استمالت و شفاعت جناب شريف الملك قتلش را درگذشت و جريمهاش را هزار خواست. پس اشرار از اين واقعه قرار و گوشه كنار گرفتند و حضرات خوانين از شِوِرين با تيپ و سوار، تلگرافخانه را اختيار نموده و به توسط ناصر الملك به تظلم و اظهار خدمات خود به دولت و ملّت پرداخته و بر حسب حكم اعلي حضرتِ شهرياري و خواهش ناصر الملك، حاجي از بند و حبس مرخص و عزّالدوله چاپاري به دار الخلافه قرار گرفت. و بعد الحضور و ابلاغ واقعات پر شر و شور، حكومتِ بقيه سال را براي فرزند ارشد و اكبرش عماد السلطنه برقرار و فورا به همدانش ارسال داشتند.
و الحق كه شيرازه نظم همدان به همان تاخت اشرارِ بهار در محله و بازار و زخم زدن و كشتن و خون ريختن بناي گسيختن گذارد. و چون سياست و قصاص از جانب دولت آنها را دچار نگشت در شرارت خود
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 33 *»
خيره و چيره گشته هي روز به روز بر اغتشاش افزودند. تا بعد كه نواب سيفالدوله را به حكومت برقرار كرده، و چندي به تدابير، فيالجمله نظمي در كار آورده. ناگاه طلوع ناخوشي در همدان و قرار حكومت به دوران پيش آمد، و شهري بيصاحب و ميداني خالي به دست اشرار افتاد. و ملا عبدالله كه منتظر فرصت و اجراي احكام نوظهور و بدعت بود، لواي رياست را برافراشت و جمعي از سادات بيكار بيچيز و سروران اشرارِ مكارِ خونريز و بعضي تجار مقدس شعارِ فتنهانگيز كه تمامي و جملگي به خيالات خام واهي اظهار ارادت لايتناهي را درحضورش مينمودند بهر غرض و مرضي كه بود حوزهاش را گرم نمودند جمعي براي خوردن اموال مردمِ دل ريش، و بعضي محض حفظ جان و مال و عيال خود و بستگان خويش، به هر حال چون تمام اين جماعات احكام او را از خوب يا بد تصديق كرده و مجري ميداشتند او هم از طيب خاطر هر حكمي كه دلخواهش بود همي اظهار مينمود. پس در اين حال به خيال فسادي ديگر افتاد. و جمعي از سادات شرور و اشرار شرير را فرمان داد كه جماعت يهود همدان را حاضر كرده تا به ذلت تمام بر آنها وصله گذارند سبحان الله جمعي سادات بيكار و اشرار مكار كه جمله مستعد فتنه و فساد ميباشند در ولايت بيصاحب بدون مانع و حاجب، با چنين حكمي از پيشواي شرع، چه خواهند پرداخت؟ پس يكباره در خانهها و دكاكين يهود ريخته و وضع زندگاني آنها را از هم گسيخته و به هياهوي تمام آنها را كشان
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 34 *»
كشان به زحمت انداخته كه خلاصي شماها يا به قتل است يا به مسلماني پس به اين خدعه و مكر از متموّلين آنها بقدر قوّه و ميسور، رشوههاي وافر گرفته و آنها را فرار ميدادند. و بعضي از فقرا و مساكين را كه جلب نفعي از آنها متصور نبود به لگد و مشت و چوب و چماق به هزار خواري به حضور و محكمه شرع برده و وصلهاش برنهاده و به منزلش رسانده و هر چه ممكن بود به غارت ميربودند. به هر قسم و هر نحو مداخلها را برده خود خوردند و به ديگران نيز خورانيدند و مدت زماني اين واقعه برپا بود تا حضرات يهود يكباره دست از جان و مال برداشته و به تلگرافِ اطراف پرداخته و دولت روم و انگليس از روي قانون و تأسيس با دولت ايران بناي گفتگوها گذاردند و اين فتنه نيز بر بينظمي همدان با فتنههاي پيش همعنان گشت و والي ولايت به واسطه اين شرارت به همدان مراجعت كرده و مورد مؤاخذه امناي دولت ميگردد و اخراج ملا عبدالله را از او به طور حتم و حكم همي خواسته و خود نيز به انجام خدمت ميان بربسته ولي به واسطه حمايت و ايستادگي حاج ميرزا مهدي كه از اجله سركردههاي اراذل و طلاب و سادات شرير پر القاب، و خود معروف و مشهور به جناب مستطاب شريعت مآب بود و هم به سبب اشارت و تقويت حضرات خوانين شِوِرين كه عمده بينظمي و خرابي همدان همواره اوقات از اشخاصِ چنين بوده و هست، حركت دادن ملا عبدالله سخت و رفته رفته سختتر شد. و يكي از اشراف بيغرض همدان كه بسي كاردان بود از
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 35 *»
جانب حكومت و نيك ذاتي خود به نصيحت او رفته كه شايد آتش لجاج را خاموش كرده و بدون جنگ و جوش او را روانه نمايد و به دستياري حكومت در صدد اصلاح امورش برآيد؛ و از هرگونه نصيحتي مشفقانه فروگذاشت نميكند، بعد ميگويد اولاً امر به معروف و نهي از منكر شرايطي دارد و تأكيد در شرايطش بيش از خودش رسيده و تو خود ادعاي فقاهت و اجتهاد داري و از همه بيشتر و بهتر ميداني كه يكي از عمده شرائطش اين است كه امر و نهي پيشرفتي داشته باشد و هنگام امر و نهي و بعدها هيجان فتنه و فسادي بر آن مترتب نباشد. و اين حكم و عمل كه تو كردي از همان اول وهله منشأ فساد بود كه مشتي اراذل و اوباش به حكم تو يا بواسطه فرمان تو بر خلاف شرع در خانههاي اهل جزيه كه در ذمه اسلام بودند به هلهله و جيش و جوش ريخته و هر چه كرده و هر چه بوده صديكش را به تو اظهار نداشته و ننگ دولت و ملت و بينظمي ولايت را فراهم آوردند. و بعدها هم كه موهِم اين است كه خورده خورده سبب نفرت دُوَل از يكديگر گردد و مؤاخذه نمايند و جواب دولتي بخواهند. تو خود بگو كه جواب را چه بايد داد؟ و گذشته از همه اگر تو اين قدر دلسوز ملت هستي اين جماعت اراذل و اشرار حوزه خود را كه شبها در مسجد تيپِ كشيكچي هستند و سرشب مست و سحر بنگي و تاچاشت جنب ميگردند بلكه بيطهارت و بينماز ميخوابند تا چه رسد به شرارتهاي ديگر كه هيچ نوعش را مضايقه ندارند اول از خلاف شرع منع نما يا از خود دور كن آن وقت به ديگر
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 36 *»
اوامر و نواهي بپرداز. و اگر در همين عملِ نسبت به يهود، تمام علماي ولايت مجلسي فراهم ميآورديد، و دو كلمه به حكومت مينوشتيد كه اگر تو خود حكومت ميخواهي و سلطانِ تو سلطنت، جماعتِ يهود همدان بالمرّه از حد خود تجاوز نموده و از شرايط اسلامي بكلي منحرف گشته علاج آنها را بكنيد كه موهِم فتنه و فساد شديد خواهد بود. آن وقت ميديديد كه حكومت نوكر پست خود را فرستاده و تمام جماعت يهود را بيگفت و شنود وصلهها ميزد و آب از آب حركت نميكرد.
پس در جواب آن شريف محترم ناصح مهربان تغيّري سخت نموده كه سلطنت و حكومت بايد اول از ما امضا بگيرند آنگاه فرمانفرمائي نمايند. در اين وقت ناصح مشفق مهربان متغيّرانه از لانهاش برخواسته و ميگويد حق است كه تو هم مجنوني و هم ممسوس و هم مبروص و عمّاقريب كه اين ولايت از آتش فتنه افعال و اقوال تو و حمايت كنندگان تو خاكش بر باد خواهد رفت، و هر چه بعدها روي دهد نتيجه گفتار و كردار تو خواهد بود. و مع ذلك آن نصايح مشفقانه ابدا اثري به آن وجود رياست و سياست نمود نكرده و كرد آنچه كرد. تا آنكه شاهزاده جهانسوز ميرزا اميرتومان را به حكومت همدان و سياست اراذل و اشرار و رسيدگي امور و محاسبه افواج و توپچيان و صاحب منصبانِ آنان و ارسال ملا عبدالله به تهران با احكام مؤكده مأمور داشتند. و لدي الورود به اجراي بعضي احكام پرداخته و نظمي به كارها
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 37 *»
انداخته و حضرات خوانين و صاحبان مناصب جملگي از احكامش مخبر و بيمناك گشته، و ملا عبدالله را با رؤساي اشرارش كه جمله از خوف و بيم در عذاب اليم بودند ضمنا بواسطه سفرا و امناي خود به اشارات و بشارات اطمينان و دلداري داده كه تا همهجا و همهطور تمامي ماها پاي تو ايستادگي داريم هر چه ميخواهي بكن و مترس.
پس روزي شاهزاده اعلان مينمايد كه ملا عبدالله بايد برود تهران خودش خواهد رفت يا بايد او را فرستاد او هم سَمِعْنا وَ اَطَعْنا را گفته و تهيه و تدارك حركت را فراهم آورده و در ضمن دستورالعمل اجماع و شورش را به رؤساي اصنافِ همدان و طلاب شرارت توأمان و سركردههاي هم عهد و پيمان داده و از منزل خود سوار گشته و تا چاپارخانه بيرون شهر گذشته كه يكدفعه از هر قبيل اشخاص كه به دستور العملهاي هر كسي بيش از پيش در آن مكان فراهم گشته از پس و پيش هلهله كنان و سينه زنان بيرون آمده و اطرافش را چون مور و ملخ فرا گرفته كه تا جان در بدن داريم تو را رها نخواهيم كرد. و عجب آنكه حضرات خوانين بعضي قبل از حركتش خود را به حكومت رسانده و مژده بناي حركت او را داده و خود از مجلس حكومت بيرون نرفته تا آنكه صداي همهمه و هلهله و پيشتاب و تفنگِ اشرار به منزل حكومت رسيده و كسان خود را براي تحقيق مطلب فرمان داده و نايبان حكومت كه خود از جمله سركردههاي بزرگ اشرارِ ولايت بودند رفته و آمده و شاهزاده را به هول و هراس انداخته، كه آخوندِ آواره بيچاره ميخواهد
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 38 *»
برود ولي تمام اهل شهر يك جهت گشته كه او را مراجعت دهند و اين غوغا و شورش براي همين واقعه برپا است و چيزي نمانده كه شهري عظيم بر هم خورد و فتنهاي بس شديد برپا گردد. پس حكومت، ساعدالسلطنه را كه حضور داشت به هيمنه و سوار براي رفع غايله و دفع اشرار، مأمور و دستور داده و او به سرعت خود را به جماعت رسانده و ملا عبدالله را ضمنا دلداري و تبريك گفته و با نهايت عذرخواهي همراهي نموده و با ازدحام تمام او را به منزلش ميرساند و آسودهاش مينشاند و به حضور حكومت عودت كرده و شرح ماجرا را بر حسب مصلحت بيان مينمايد و اشرار با اجماعي بيشمار همهمه كنان و تفنگ زنان شبها را به كشيك و شليك مشغول گشته و روزها را به هر برزن ريختن، و دكاكين را بستن معمول داشته. و همانا وضعي برپا كرده كه از عموم مرد و زن و دوست و دشمن قرار و آرام رفته و از ترس شورش و غارت نه شب را خواب داشتند و نه روز را سرانجام؛ بطوري كه اغلب اشخاص و مَرَده خودش او را به دشنام و نفرين سلام ميدادند. و خورده خورده فتنه بالا و بالاتر گرفته تا به اغوا و تحريك صاحب منصبان، خاصه ساعدالسلطنه و حسامالملك و حسين خان شجاع سلطان اشرار را حكم و اشارتي به شورش و هجوم عام و يورش و ازدحام رسيده تا آنكه راهنمائي و اعانت به تاراج و غارتِ مَقرِّ حكومت نموده، و اطمينان داده كه قراول و مستحفظين همه سپرده خوانين و اجزاء حكومت از نايب تا فراشِ خدمت، همه منتظر فرصت ميباشند،
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 39 *»
و البته وصول شما و همراهي آنها با هم توأم خواهد بود. پس اشرار يكباره حركت كرده و به حكم مفتي شرع حركت خود را عبادت شمرده و جمله خود را با قمه و قدّاره و چوب و سنگ و ششلول و تفنگ براي جهاد آماده و مسلّح و مكمَّل نموده، و هياهو كنان و نعره زنان و علي علي گويان اطراف مقرّ حكومت را هجوم عام فرا گرفت و از آن طرف والي ولايت كه بيخبر از عهود اهل شرارت بود، جماعت مكارِ بيحميت خود را فرمان دفاع يا رفع نزاع داده، و اول وهله جنگي زرگري يعني بازيچه و سرسري كرده تا آنكه از طرف اشرار جواني را از دستگاه حكومت بدون سبب و جهت به گلوله از پا در آوردند، كه ناگاه درها باز شد و ياوران حكومت با اهل شرارت همدست و همراز گشته و دستها به غارت دراز آوردند و حكومت وقتي از خوابِ خدعه و مكرِ ياران بيدار گشت كه كار از كار گذشت پس مال را فداي جان و جان را از ميان بيرون برده و خانه به خانه در منزل يكي از همسايگان پنهان آمد و عمل غارت و تارج از اساس البيت جزئي و كلي تا تخت و كمر و تاج به انجام رسيد و جنگ و جهاد و شورش و غوغا نيز تمام گشت. و روزنامه تلگرافي به تهران رسيده و شرح واقعه گوش زد سلطان گشته و خوب و بد همدان موقتا به عهده حسام الملك ميگردد و شاهزاده حكمران، در شِوِرين و منزل ضياء الملك نشسته و چند روزي تهيه سفر را فراهم آورده و معجّلاً مسافر دار الخلافه گشت. و حسام الملك بعد از حكم در مَقرِّ حكومت به حكمراني و نظم آن ملك بپرداخت و شهر في الجمله
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 40 *»
آرام و دكاكين و بازارها سرانجام گرفت. و چند روزي بدين منوال گذشت و ملا عبدالله هم في الجمله رعايتي از حسام الملك نموده و قدري خود با كسانش آرام نشست تا آنكه او را به طور حتم و سختي از تهران خواستند و چون خواست اغتشاش و شورش تجديد نمايد حضرات خوانين او را به واسطه تدابير خود و رسالت حاجي ميرزا نصر الله خاموش كردند كه آن كسانيكه تو را به منبر بردند پائين آوردن را هم آسانتر و راهش را بهتر ميدانند خوشتر آنكه همان جورها كه خود ميداني و ميتواني شبانه بدون آه و ناله مخفف و بيهمهمه و واهمه حركت نمائي، اينك تهيه سفرت موجود و موانع مفقود خود را و ما را بلكه همه را آسوده نما و دوستي را به نتايج دشمني آلوده مكن، و بعضي زبانها هم از گوشه و كنار دراز گشته كه وبال اين غارت و شرارت و خونِ نوكر حكومت تمامش به گردن ملا عبدالله و باني بدعت است. پس ملا عبدالله چون جمعي را از حركات خود منزجر ديد و حريف را سخت و رديف را سست يافت حركت را از روي اضطرار اختيار نموده و شبانه با چند نفر سوار و تني چند از رؤساي اشرار، حاجي باقر شيطنت شعارِ مكار را كه شرّ ناس و ثاني و تالي عمرو بن العاص بود، همراه برداشته و تا اراذل و اشرار پي بردند حضرات مأمورين دو منزل يكي راه را طي كرده و او را به دار الخلافه وارد نمودند و بعد به واسطه شرفيابي شاهزاده حكومت و بيان واقعات از هر جهت به حضور مبارك اعلي حضرت شهرياري ساعد السلطنه و حسام الملك را به دار الخلافه
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 41 *»
احضار فرموده و چون همدان سپرده او بود ميرزا جعفر خان ذوالرياستين و آجودانباشي فوج خود را به اعانت يكديگر نيابت داده و خود روانه گشت و چون هرج و مرج بود و آب گل آلود، ايام ماهيگيري و نوبت احمد بگير و محمود بگيرِ حضرات نيابت پناه و خدام آن دستگاه شد و هر كس را به هر سببي نسبتي بود حكومتي داشت؛ تا آنكه شاهزاده عضد الدولهحكمران آن سامان شد. و حضرات خوانين بعد از بيمرحمتي و مؤاخذه و جريمه بيشمار، مرخصي حاصل و رهسپار همدان گشتند لكن بعضي از آنها ضرري نبرد و خسارتي نكشيد وجه خود را با فرع تجارتي بر سر املاك زراعتي به طور مهرباني و محبت قسمت كرده و از اهالي هر آبادي استمداد خواست و آنها نيز به اضعاف مضاعف با تفنگ و فشنگ از عابرين سبيل حق خود را تحصيل و استرداد نمودند، رسم ظلم، در عالم اندك بود و هركسي چيزي بر او افزود و بدعتي نهاد و رياستي نمود.
پس چندي كه از حكومت عضد الدوله گذشت جمعي از رؤساي شريركول، و متموّلينِ ساغريخانه و دباغخانه ذوي العقول، عَلَم فتنه و لواي افتاده را هوس بلندي و پايداري كرده پس پيش كشي عضدالدوله را به دوش خويش هموار، و او به عرايض دولتخواهي و اصرار، فتنه خفته را مجدد بيدار نمود و ملا عبداللّه را با شرايط و پيمان اجازت عزيمت همدان دادند و از اين مژده سر از پا نشناخته دو منزل يكي به آن صوب تاخته و چون خبر حركتش به مكاتيب چاپاري رسيد هركسي به
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 42 *»
خوف يا اميد و به خيالاتي بس بعيد استقبالش را به سر ميدويد، اي بسا كسانيكه در مجالس و محافل و هر منبر و رهگذر او را به طعن و لعن شاد و ياد ميكردند مع ذلك بر اسبهاي تازي سوار و پيشوازي او را بر يكديگر افتخار داشتند. و روزِ ورودش هنگامه و غوغائي برپا نمودند كه اجماع گذشتهگان را از خاطرها و دفترها زدودند و ربودند. و لدي الورود كه بر مسند رياست و حكومت نشست عهد و پيمان دولتي تهران و حكومتي همدان را درهم و برهم شكست. و چون امام جمعه همدان آقا باقر نام را بسي مظلوم و بينمود بلكه معدوم و بيوجود ديده همانا كه طمع جلوگيري موقوفه مدرسه بزرگ شيخ علي خاني كه منافع و دخلش فراوان و مهار و منترِ رام كردن طلاب شريعت توأمان است، او را به هيجان آورده پس به عزمي جزم با سادات كبابيان كه ساليان فراوان يا بر وفق شرع يا از روي طغيان به امور توليت ميپرداختند، به ميدان رزم در آمد. و رفته رفته گفتگو به كوفت و كوب رسيد و باز اغتشاش و غوغا و بر چيدن دكاكين بازارها و اجماع اراذل و اشرار و كشيك و شليك همچون زمان پيش بلكه صد چندان بيش از پيش آمد، و تجديد مَطْلَع شد. و شهادتِ شاهنشاه شهيد و جلوس اعلي حضرت شهريارِ جديد هم بر فتنه اشرار مزيد گشت و مدتي مديد، روزگار و حال اهل همدان بدين منوال ميگذشت تا آنكه از جانب امناي دولت تلگرافهاي سخت شديد به همدان و كرمانشاهان رسيد. و جناب امير نظام كه حكومت كرمانشاهان را مينمود و ملاير و همدان نيز جزو اداره آن جلالت اركان
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 43 *»
بود به تأكيدِ اكيد، باتوپ و تيپ به خرابي همدان و قلع و قمع اراذل و اشرار و قيد و بند ملا عبداللهِ پيمان شكن و ديگر چند تنِ پر مكر و فن مأمور گشت و لدي الورود قلعه كهنه را محض وسعت دستگاه و جماعت همراه محل خيمه و خرگاه ساخت و به اجراي احكام بپرداخت،و عمده مقصودش قطع اصل و بيخِ فتنه و منشأ و مصدر شر و فساد بود. و از خوف امير چند روزي همهمه و غُلغله آرام و بازارها سرانجامي گرفت، و رسولي با مراسله از جانب امير ملا عبدالله را بشير و نذير آمد كه نگاشته بود جناب ملا عبدالله شروط و عهودي كه در دار الخلافه بستي و از قيد رستي جمله را خلاف كردي و در هم شكستي نه از امناي دولت شرم كردي و نه از رؤساي ملت آزرم نمودي آنچه ميگوئي و هر چه ميكني همه از اجتهادي است كه سرمايه صدهزار فساد است.
آنچه گفتند مگو، بدتر از آن خواهي گفت | هر چه گفتند مكن، بدتر از آن خواهي كرد |
الحال يا خود بدون شورش و غوغا اين شهر را بگذار و بگذر و اگر نه به طور سختي خواهي گذاشت، و خواهي گذشت. پس شِقّ اول را به دو روز مهلت اختيار كرده و تدابير سفرِ سابق را معمول داشته و به عزم خروج سوار گشت و هنوز به چاپارخانه نرسيده جماعت اشرار از كمينگاه يكدفعه هلهله كنان بيرون تاخته و به قانون آن سفر بلكه بدتر او را به محله جولان، جولان داده، و در خانه پسر حاجي زينل دباغ كه از
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 44 *»
اشرارِ فضول بود، نزول نمود. و شرح حال و واقعه را چون به امير نظام بردند فورا جمعي را با تهيه و استعداد توپ و تيپ به خرابي آن محل و گرفتاري اراذل نانجيب مأمور و دستور داد. پس شريف الملك به عنوان اينكه در آن مكان خانه و لانه جمعي كبير و صغير از اعيان و اعاظم بيجرم و تقصير است و ابرار به آتش اشرار سوخته و در اين مرحله و هنگامه پايمال خواهند گشت، حالت امير را قدري به حال آورده كه دو روزي به مسامحه بگذرد شايد اشرار متنبّه گشته و به ترك افعال برآيند، و اگر نه ابرار از آن محال جمع اساس و شدّ رحال نمايند. و در همين هنگامه، واقعه پسر ميرزا عبدالرحيم، حكيمِ جديد رسيد و با اينكه حكيم از روي بيم يا اميد اظهار ارادتش به ملا عبدالله بينهايت بود، جمعي از مقدسين اشرار خلاف شرعي را به صحت يا به تهمت به او نسبت داده و به غوغا و ازدحامِ تمام او را به حضور امير برده و به شهادت جماعت و اذعان خودش از روي سرگشتگي يا صداقت حكم به قتلش داده و خلاصش كردند. و همان جماعت كه امر به معروف و نهي از منكر ميكردند جملگي با اشرار ديگر به غارت و خرابي و سوختن خانهاش پرداختند و مالي فراوان به چنگ غارتگران افتاد و مظلمهاش گردن گير باني بنيان فتنه و فساد گشت. پس امير در آن مسامحه جمعي اشرارِ اسد آبادي و هر دهكده و آبادي را به تدابير از حوزه ملا عبدالله فرار داده، و بعضي هم خسته و مانده گشته و از واقعه قتل پسر حكيم هم رعبي به دل برداشته و كم كم گوشهگيري را اختيار
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 45 *»
نموده و في الجمله تخفيفي در غوغا و اجماع پديدار گشت.
پس در اين حال فقره كردستان پيش آمد كه بواسطه بينظمي و بيكفايتي حسام الملك و طمع و بيمبالاتي عُمّالش جماعت كردستاني هجوم عام و اطراف قلعه حكومتي را تمام فراگرفته و به سنت جماعت همداني خلاف شريعت و قانونِ تمام ملل و مذاهب و طوايف را كرده و به خانه و مقرِّ حكومت ريخته تا قتل و غارت نمايند. و بعضي از گماشتگانِ حكومت دلداري و مردانگي كرده و به حكم دفاع تني چند را مقتول و باقي را فرار داده و حسامالملك و تمامي بستگانش در قلعه محصور مانده، تا يكي از مشايخ كردستان كه بعضي او را ضمنا اثناعشري ميدانند برآمده و خلاف آن جماعت را به قانون خودشان بر گردنشان وارد آورده و به موعظه و نصيحت، جماعتِ سنت و جماعت را از خيالاتِ فتنه و فساد باز داشته و يكدفعه آنها حربهها را ريخته به توبه و استغفار پرداختند، و محصورين را از اضطراب و انقلاب فيالجمله آسودگي پديدار گشت.
فيا سبحاناللّه كه اگر در هجوم و اجماع اشرار همدان براي قتل و غارت شيخيه يك نفر از رؤساي ملت بقدر شيخِ كردستان، حركت و همت كرده بود اين ننگ تا قيامت شامل حال جمله اهل آن ولايت نميگشت. و اگر كسي اين را ننگ نداند بسي غافل و مدهوش و خالي از عقل و هوش و خود عاري از ننگ و عار است. و بديهي است كه سخن را روي با صاحب دلانِ هوشيار است.
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 46 *»
پس شرح واقعه به تلگرافات عديده از كردستان به تهران رسيده و فورا بر حسب امر همايوني تلگرافي به امير نظام ميرسد كه واقعه همدان را متاركه كن و خود را معجّلاً به كردستان برسان و حسام الملك و بستگانش را محفوظا روانه دار، و خود مستقيما به سياست و جزاي اراذلِ ديوانه بپرداز. و امير نظام به تدبير خود و مشورت شريف الملك، آقا سيّد عبدالمجيد گروسي كه از جمله حكّام شرعِ همدان و سابقه آشنائي در ميان داشتند طلبيده و از واقعه كماهي آگاهي داده و قرار ميگذارد كه فردا را زود سيّد با جمعيتِ خود به اسم ديدن ملا عبدالله، برود جولان، و چون بعضي جماعاتشان متفرق گشته و بقيّه را هم جوش شرارت فرو نشسته، به موعظه و نصيحت او را رام و به اسم اينكه هر ديدي را بازديدي و هر سلامي را جواب سلامي است او را با تني چند از مشير و مشاران برداشته و همراه به منزل خويش آمده، و آقا حسين آقا جواد كبابياني و جمعي از ساداتِ او را كه مدعيانِ موقوفه ميباشند خواهش نما، من هم او را سفارش ميفرستم كه در آن مجلس حاضر گشته، و ميان آنها را به چرب زباني صلح و صفا داده، قضيّه تمام و جماعات پراكنده و السلام خير ختام.
آقا سيد عبدالمجيد هم به دستورالعمل عمل كرده و كار را به اتمام رسانده و امير را مخبر ساخت پس امير نظام آسوده خاطر گشته و حكومت را به عضد الدوله واگذاشته و فورا به عزم كردستان روان گشت. و ملا عبدالله هم لابد از رياستِ موقوفه، مأيوس گشته و بر سرير و مسند
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 47 *»
خويش بنشست ولي حالتش دگرگون و خلقي تند و خوئي زبون كه مُشعِر بر جنون بود از او ناشي، و هر كس در حضورش يك كلمه را دو كلمه ميكرد، جوابش اي كافر و اي ملعون بود و فحاشي. پس چون بهر طرف رو ميآورد كه سرش به ديوار ميآمد تنگي دل را به اظهار عداوت و اذيت حضرات شيخيه مجدد و مكرر رفع مينمود و زنگ ملال و كلال را از خاطر خود به اين خيال ميزدود و محض عاقبت بخيري يك جهت گشت بصرف عداوت كردن با اين جماعت. و اگرچه به سادات عباسي و سفارش نامههاي آنها اعتنائي نكرد و ميداني نداد، ولي خودش در عداوت اهل سَداد و وِداد مقابل هزار مردِ آزاد بود. ديگر از عدول بوالفضولش مپرس و از مقدسينِ شرارت آئينش مگوي تو گفتي جملگي از امام تا مأموم و از اعلي تا ادني همگي بالتمام، تمام ذرات وجودشان از غيب تا شهود پرورده لجاج و عناد و بدگوئي و بدخوئي با مظلومين شيخيه بود، و دقيقهاي خودداري و كوتاهي و فرو گذاشت نداشتند. تا اگر كسي ادعاي بيجائي بر يكي از شيخيه داشت بدون مرافعه و اثبات فورا حكم حتمي او را داده و اشرار خونخوار به فحاشي و اذيت و آزار، مجري ميداشتند. و اگر مِلكي بر وِفق شرعِ انور و نوشتجات معتبر به اجاره يكي از شيخيه بود و موجِر هوس بيحسابي را مينمود به محض اظهار، حكمِ بطلان اجاره را داده و به سختي و شرارت از يد مستأجر بيرون ميكردند. و اگر در مجلس تعزيه وارد ميگشت و روضه خواني از شيخيه بر منبر مينشست چنان حالت خود و اصحابش منقلب ميشد كه مجلسيان تا
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 48 *»
صاحبان عزا همگي مضطرب ميگشتند. و به همين كفايت نداشت و از حرصي كه در عداوت و صرف شقاوت داشت علانيه صاحب مجلس را خطاب و عتاب كرده و آنقدر به تهديد و وعيد ميپرداخت تا آنكه بيچاره را به عذر روضهخوانِ بينواي آواره واميداشت.
تا آنكه ميرزا تقي نامي زاده كوچكِ حاجي ملا كاظم شيخي معروف به جناب كه روضهاش پسنديده اولوا الالباب و تأثير نفسش دوست و دشمن و شيخ و شاب را ديده پر آب مينمود، و اين زاده ناخلف كه اعمال ناشايستش از زمان سلف مردود حضرات شيخيه بود، چون عداوت ملا عبدالله را با اين صرافت، سببِ سلبِ منافعِ تعزيه خواني خود ديده، توكل را از خداي رازق بريده و از سلسله شيخيه كناره گزيده و به منزل ملا عبدالله خزيده و از اسلام چندين ساله استغفار و مسلماني جديد را مايه اعتبار و افتخار ميشمارد. و يكنفر مسلمان از آن منافقِ بيايمان سؤال نكرد كه آنچه سابق ميگفتي الحال هم كه همان را گفتي پس انكارت چه بود و اقرارت چه شد؟ به هر حال كه اعمال اين بدخصال نيز مزيد شرارت جمعي جهال گشت و شوكت حضرات شيخيه را في الجمله در هم شكست و سببي بود از اسباب كه ثمرش اساس ظلمهاي بيحساب سادات بني عباس گشت، و همي عبرت است از چنان پدري وجود چنين پسري.
داني چه گفتهاند بني عوف در سلف | نسلِ بريده، بِه ز پسرهاي ناخلف |
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 49 *»
الحاصل كه از اين قبيل عداوت و عناد كه به حضرات شيخيه از ملا عبداللّه و اصحابش كرارا و مرارا روي داد بسيار و بيشمار است. ٭ گر بگويم شرح آن بيحد شود ٭ و آنچه ذكر شد مشتي از خروار و اندكي از هزار و كفايتي است براي ذوي القلوب و العقول و الابصار و عبرتي است براي هر مسلم متدين هوشيار.
و بدعتهائي كه از احكام بدفرجامِ نوظهور او بغير ماانزل الله علانيه و صريح به ظهور رسيد و اغلب اشخاصِ مسلمين از او ديده يا شنيده و فهميده بعضي را جهت نمونه و عبرت مينگارم تا كسانيكه از قواعد اسلاميه و ايمانيه با خبرند متذكر گردند:
يكي آنكه جمعي كثير كثير از مسلمين و مؤمنينِ مقِرّ به ضروريات دين اسلام و ايمان را كه همه كس فرياد مسلماني و اعمال مسلماني آنها را شنيده و به چشم خود ديده و همچنين تمام اقوال و افعال تشيع و ايماني را به قدر قوه و استطاعتشان ميگفتند و عمل ميكردند چنين جماعتي را علانيه تكفير نمود بلكه به بدعتي ديگر تنجيس نمود. و اين بدعتها را به يكدفعه و يك مجلس قناعت نكرده بلكه مكررها بر مكررها تكفير و تنجيس مينمود.
و يكي ديگر آنكه سنگاب بزرگ مسجد جامع همدان را كه حضرات شيخيه در مجلس ختمي كه براي كشته و شهيد خود گرفته و چند روز آب كرده و عموم مسلمانان اعم از شيخي و بالاسري استعمال نمودند بعد از ختم كه خودش آمد به مسجد علانيه به حكم شرارت
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 50 *»
تأثيرش سنگاب را غسل داده و تطهير كردند و حال آنكه جماعت شيخيه در همان سه روز مجلس ختم، صوت قرائت قرآنشان را بلند و فصيح و نماز جماعتشان را به شهادات مليح در طاق بزرگ مسجد تا روي صحن رو به قبله مسلمين همه كس اعم از شهري و روستائي ديدند و شنيدند و احدي از مكلّفين شك در اسلام و ايمانشان نداشت.
و يكي ديگر آنكه تاليان قرآن و خطيب همدان را كه در مجلس ختم شيخيه تلاوت و قرائت نموده طرد و لعن كرد و حكم حرب و ردّ و اخراج از بلد نمود تا آنكه به ضراعت خودشان و شفاعت ديگران به شرط توبه ببخشود.
و يكي ديگر آنكه دخول مسجد و حمام را براي شيخيه مدتها حرام نمود ولي همه كس از او نشنود. و همين چند فقره بلكه يك فقرهاش جهت نمونه و عبرت براي اهل بصيرت شافي و كافي است.
و ديگر اجتهادات خودش از قبيل اينكه تعزيه داري براي خامس آل عبا7 و حمل نعش به عتبات عاليات و زيارت حضرت معصومه عليهاالسلام و خرج كردن در آن مجالس و راهها را بدعت ميدانست و چون كسي به اين اجتهاداتش اعتقادي نكرد و اعتنائي ننمود اصرار و ابرامي هم نداشت و گاهي حلال خدا را حرام مينمود مثل گوشت و بعضي مأكولات و اجناس ديگر كه در وقتي كه كمياب و گران ميشد يكدفعه حكم به حرمتش ميداد و به اَنَا اُحَرِّمُه لب ميگشاد. و شيخ سقا و جعفري طلاجور و سيد پشمكي كه همگي مصدر و منشأ فتنه و شر و
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 51 *»
فساد بودند راه بازار را گرفته و چون شاطر شيطان به داد و فرياد، آن حكم را جاري و برگردن مسلمين بيخبر از آئين مينهادند.
و گاهي اشخاص ناس را حرام ميكرد اگرچه از جمله ارادتمندان پاسدار خودش بودند. مثل آنكه مكرر حكمي به اشتباه داده و آن شخص از باب اينكه اشتباهش را برساند و متنبّه سازد، اصرار و ابرام را در كلامش لابد بود و تكرار مينمود كه شايد به گوشش فرو نمايد يكدفعه خُلقش تنگ گشته و بيدرنگ او را خطاب و عتاب نموده كه كوتاه كن اي ملعون تو حرامي و معاشرتت نيز حرام، و فورا حاجي باقر همداني كه شرارتش مشهور عالي و داني و مشير و مشارِ حكمراني او بود، به نعل كفش و سيلي روي او را نيلي و به لعن و طعنش مطرودِ هر مرد و زن مينمود. پس مدتهاي مديد آن مردودِ عنيد كه از همه كس و همه جا نااميد گشته به خانه و لانه خود نشسته و در به روي خود بسته تا از دلتنگي به تنگ آمده لب به توبه و ضراعت ميگشود و به رشوه و تعارف گزاف، عدول قاضي را از خود راضي نموده و به شفاعت آنان انابتش اجابت و جرمش مغفور ميگشت. و قس علي هذا كه اجتهادات ديگرش بسيار و بيشمار است و تمامش را اهل همدان ناظر و الآن حاضر و از همه چيزش مخبرند. و معذلك كلّه بعد از مرگش با آنكه حمل نعش را به عتبات عاليات به شبهه و حيله كه نبش قبر حرام است بدعت ميشمرد مدت زماني بعد از مرگش و دفنش در صحن شاهزاده حسين همانا كه محلي را در اهل قبور براي حملش بقعه و بارگاه ساخته
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 52 *»
و قبرش را شكافته و نعشش را بيرون كرده و با علم و دستگاه بدان وادي برده پس گور به گورش انداخته و از اطراف به زيارتش شتافته و تربتش را سجده كرده و شفا مينامند، و زيارتش را زيارت خدا ميدانند.
به هر حال چند صباحي بدين منوال در نهايت عداوت و صرف شقاوت با حضرات شيخيه بسر برده تا آنكه ماليخوليا در دماغش حلول كرده و مزاج و حالتش عليل و ملول گشته دو روزي در بستر خفته و لب را از گفتگوي خير و شر دوخته و تمام اوضاعي را كه فراهم آورده لابد و لاعلاج گذاشت و به درد بيعلاج درگذشت و بدعتهاي او در روزگار يادگار از او مانده و محو و موهوم نخواهد گشت.
و چون وعده تحرير فتنه و فساد اهل نائين را در ذيل اين قصه داديم لهذا به شرح مختصري از آن واقعه من اوّله الي آخره جهت عبرت عبرت گيرندگان مينگارم.
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 53 *»
شرح فتنه قصبه نائين و واقعات
ميان حضرات شيخيه و بالاسريه آن سرزمين
واقعه نائين چندي قبل از واقعه همدان اتفاق افتاد و سببش اين بود كه حاجي ميرزا محمد سعيد نامي امام جمعه آن سامان در ازمنه سابقه كه مدتي مديد حاجي ميرزا محمد باقر رئيس سلسله شيخيه در حكومت ميرزا سيد محمد خان نائيني از جانب حاجي محمدكريم خان كرماني در آن قصبه مأمور و مشغول ارشاد بود، او هم اظهار دوستي و مراوده و اتحادي مينمود و مكررها در مجالس عديده گفته بود كه هر كس ميخواهد زهد جناب ابي ذر را بداند ملاحظه و نظر به زهد و تقواي حاجي ميرزا محمد باقر نمايد. و بعدها هم مدتها به همين وتيره با حضرات شيخيه نائين مراوده و اظهار دوستي را داشت تا اينكه شيخيه آن قصبه كه همگي از راه اخلاص و اميد تقليد از حاجي ميرزا محمد باقر داشتند مستدعي گشته كه رئيس امين براي نماز جماعت و درس و موعظت آنها تعيين نمايد.
و ملا علي خراساني كه مدتها بر طريقه حكما و نزد حاجي ملا هادي سبزواري حكمت را تحصيل و تكميل نموده و چون شرط حكمت حكما را مطابقه با شرع نيافته به حيرت رفته كه شرعي را كه
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 54 *»
عقلِ كل و كسيكه به تعليم خداوند عالم عالِم بوده به تأثير و منافع و مضارِّ تمام اشياء بيان فرموده، چگونه شود كه با حكمت كه معرفت حقايق اشياء است مطابق نباشد؟ تا آنكه بعضي از كتب مرحوم شيخ احمد لحسائي را ديده كه شرط صحت حكمت را مطابقه با شرع قرار داده، پس در طلب تحصيل و تكميلش به مشهد مقدس رفته و رخصت از آن تربت پاك اقدس حاصل كرده و به عزم كرمان و حضور حاجي محمد كريم خان شتافته و زمان توقفش در كرمان براي تحصيل امور اديان چون مراوده تامي با حاجي ميرزا محمد باقر كه در آن زمان معتكف آن سامان بود پيدا كرده و تحصيلش را نزد او تكميل مينمود پس بعد از رحلت حاجي محمد كريم خان علم و عدالتي را كه ائمه هدي: علامت پيشوايان مذهب و ملت قرار داده به تفحص و تجسسِ خود جائي نيافته مگر در همدان و نزد رئيس جماعت شيخيه آن مكان لهذا همدان را اختيار و رهسپار گشته، و هنگام استدعاي حضرات نائيني ملا علي خراساني به استدعاي حاجي ميرزا جوادروضه خوان و جمعي ديگر از سادات عظيم الشأن جندقي از همدان سمت جندق و انارك رفته بود پس اجازت ميرود كه گاهي حضرات نائيني را هم ملاقات و مرافقت كرده و به نشر علوم افاضت و مسرت بخشايد؛ لهذا عزيمت نائين را كرده و لدي الورود مشغول امور مأمورٌ به خويش گشت. و چندي برنيامد كه سبب رغبت جمعي از اعاظم و اعيان به سلسله شيخيه آمد و گاهي كه ملا علي به طرف انارك
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 55 *»
و جندق ميرفت حاجي ميرزا محمد قليخان كه از اجله سادات نجيب و عالمي است فاضل و لبيب به امور درس و نماز ميپرداخت.
تا آنكه خورده خورده بعضي از اهالي آن ديار كه صاحب شأن و اسمي بوده و از فهم و دانش رسمي داشتند داخل جماعت شيخيه گشته، و اين مطلب مزيد طغيان حسد و تقلّب جمعي رياست طلب بيعلم و ادب ميگردد. و شخصي اصفهاني هم كه از سفراي اهل مجلسِ شوراي عتبات عاليات بود، و شرح آن مجلس در مقدمه اول گذشت، به محال اصفهان رفته و نوشتهاي يا به صحت يا به تهمت به اسم يكي از علماي بزرگ در انزجار از حضرات شيخيه اظهار كرده و بعضي امثال خود را مضطرب الاحوال ميسازد و واقعه مجلس شورا و احكام بدفرجام ملا عبدالله هم از گوشه و كنار بواسطه سفراي بدآئين به اشرار نائين رسيده در صدد فرصت برآمدند.
تا آنكه ميرزا احمد نامي از اهل محمديه از خويشاوندان امام جمعه فوت گشته و وصيت نموده كه نماز مرا رئيس شيخيه بخواند، و نزد كسان خود ابرام را بر اصرار افزوده ميدارد. و بعد از فوتش امام جمعه محض اولويّت خويشي بر نمازش پيشي گرفته و حضرات شيخيه هم در صف جماعت نماز را خوانده و صندوق او را در زاويه امام زاده گذارده و جماعت به كار خود متفرق ميگردند. و شب را پسر ميرزا احمد ميرود به منزل حاجي ميرزا محمد قليخان كه پدر من در حضور جمعي اصرارها كرده كه نمازش بعهده شماها باشد و امروز امام جمعه
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 56 *»
حضور داشت و ما را مجال اظهاري نشد و الحال كه شب است و ميت هم چشم براه خيرات از راست و چپ چه شود كه بر ماها منت گذارند و نمازي براي او بخوانند و او را از همه راضي نمايند. پس آن سيد نجيب اجابت كرده و مخففا با چند نفري نمازي گذارده و مراجعت مينمايد و اين فقره گوشزد رياست طلبان و اشرار آمده اجماعي كرده و فرياد وا شريعتاه برآورده و يكباره بر امام جمعه وارد گشته و او را مضطرب و سرگشته كرده كه همّت كجا شد و غيرت كجا رفت؟ تا كي و تا چند كار اين است، و كردار چنين؟ و به قدري فسون و افسون ميخوانند كه امام را مجنون ميسازند و بيرون ميتازند. اگر چه امام خودش هم از قرار تقريرِ بعضي اصحابش طالب و مايل چنين روز و حالي بوده ولي چون مانع موجود و مقتضي مفقود بود لهذا به شهود نميرسيد، و اكنون كه برعكس شد برعكس گشت و يكباره زبانها به طعن و لعن و تكفير و تنجيس جماعت شيخيه بلند آمد و كردار و گفتار را كشيدند بر سر منبر و مسجد جامعه و باب تهمت و افتراهاي عجيبه و غريبه را به سنت حاجي ملا رضاي زائد الخلقه نسبت به حضرات شيخيه گشودند، و حكم صريح به جهاد و سوختن خانه و غارت اموال آنها نمودند. و اشرار حربههاي خود را حاضر كرده و منتظر چنين فتوائي بودند آن هم به قول امام جمعه، و حضرات شيخيه كه هرگز چنين گماني به امام جمعه نداشته آسوده خاطر در منازل خويش نشسته كه يكدفعه اشرار اطراف خانههاي آنها را فراگرفته و هر دري كه شكستنش ميسر بوده شكسته و
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 57 *»
اهل خانه از ذكور و اناث از هر راهي فرار و اشرار به تاراج و يغما گرفتار. و هر دري كه سخت و استوار بود بابش سوخته و بعضي خانهها را غارت كرده و بعضي را در صدد بر آمده، كه جمعي از طرف حكومت رسيده و اراذل را ملامت كرده و افاضل را معذرت خواسته و فورا به حضور حضرت ظل السلطان واقعه را تلگراف مينمايند و جوابي سخت ميآيد كه رؤساي طرفين به اصفهان حاضر گردند. و اشرار را دستگير نموده تا مأمورِ مخصوص برسد و حضرات شيخيه كه خود به طيب خاطر رفته و رؤساي بالاسريه هم لابد بعضي مجبورا رفته و پناه به خانههاي بعضي رؤساي ملت اصفهان برده و همگي آنها را از كردارشان مذمتها و ملامتها مينمايند. و بعضي را مأمورين گرفتار كرده و با جمعي ديگر از سركردههاي اشرار جمله را به ذلت و خواري تمام به اصفهان ميرسانند. به هر حال بعد از ورود طرفين به اصفهان و تحقيق حضرتِ والا ظل السلطان و رؤساي ملت آن سامان از كيفيت واقعات اتفاقيه و ثبوت معقوليت و مظلوميتِ حضرات شيخيه بر امناي دولت و رؤساي ملت، پس تمامي اهل فتنه و شرارت را از طرف دولت و ملت سزائي و جزائي رسيده و بعضي را خود حضرات شيخيه با وجود آن شرارتها كه از آنها به ظهور رسيده بود شفاعت كرده و به همراهي خود به نائين آورده و محبتها نموده، و هريك از شيخيه را هم حضرات رؤساي ملت اصفهان مرحمتها نموده و معذرتها خواسته و حضرت والا نيز هريك را به الطاف بيكران نواخته و دلداري داده و رخصت مراجعت گرفته، وارد
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 58 *»
قصبه نائين ميگردند. اگر چه بعدها تمامي اهل شرارت از حضرات شيخيه معذرتها خواسته و ميخواهند و باني و منشأ فتنه و شرارت را طعنها ميزنند و لعنها ميكنند، ولي بعضي رؤساي همدان اشرار شرير نائين را لعنتها ميفرستند كه اگر آنان مرتكب اين شرارت نميگشتند و اين طورها جري بر ظلم و اذيت نبودند اراذل همدان هزار چندانش را به شرارت و ظلم و اذيت نميپرداختند. و الحق كه تمامشان مؤاخذند، و اللّه من ورائهم محيط.
و ذلك عبرة لمن اعتبر.
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 59 *»
مقدمه سيم
در شرح حال بعضي اشخاص كه از خودِ
سلسله شيخيه سبب اين فتنه و هنگامه گشتند
و نوع ديگر كساني بودند كه از خود جماعت شيخيه بواسطه اختلاف و تفرقه، سبب اين فتنه و هنگامه عظيمه گشتند. و في الجمله شرحش آنكه چون بعد از رحلت هر عالمي محض امتحان و آزمايشِ خداوندي لابد اختلاف و آلايش خواهد بود. و از قرار بعضي نوشتجات كه حضرات شيخيه كرمان براي دوستانِ ساير بلدان خود نگاشته و با تقرير مؤالف و مخالف نيز موافقت داشتند حاجي محمد كريم خان مكررها در مجالسِ مواعظ و دروس، عليالخصوص در آخرين سال كه مآل كار و آخر عمرش بوده تلامذه خود را خبرها ميداده كه خداوند عالم از بندگان خود دين و ايمان را خالص و بيغرض خواسته و اينك شماها روز به روز از اتحاد و خلوص كاسته و قلوب خود را به غرض و مرض آراستهايد و عماقريب است كه بعد از من به آزمايش و ابتلائي عظيم گرفتار خواهيد گشت و در اين امتحان و غربال از روي برهان و دليل موفق بر طريق حق نخواهيد بود الاّ قليلِ قليلِ قليل.
و بعد از رحلتش در ميان اصحاب و اتباعش اختلافي بس شديد
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 60 *»
بهم رسيد و عمده خلافي كه محطّ انظار بود ميان دو نفر از رؤساي كبار پديدار گشت. كه حاجي محمد خان سليل آن عالم جليل كه رئيس حضرات شيخيه كرمان بود، مطلبي را بر سبيل وجوب عنوان و اظهار مينمود كه در دايره رعيت عالمِ ناطقِ شيعي از روي حتم و حكم منحصر بفرد است و هر عالم و فقيهي كه بدون اذن و اجازه او در ميان اهل تشيع نطقي نمايد مورد طعن و لعن و طرد. و آن ناطق واحد را مؤسس اساس و مقنِّنِ قانون ناميده و شخصش را ميزان هر اختلاف و معرفتش را بر كافه سلسله شيعيانِ اطراف و اكناف واجب گردانيده كه من مات و لميعرف امام زمانه فقد مات ميتة الجاهليّة و چون منكري بر دعوي خود گمان نمينمود بر اصرار همي افزوده و رسلش با رسائل به هر بلد منازل پيموده تا مسائلش را هر عالم و جاهل تمكين و تصديق نمايد. تا آنكه مصنفاتش بر اثبات اين مطلب به نظر حاجي ميرزا محمد باقر رئيس سلسله شيخيه همدان رسيده و جمعي از حضرات شيخيه اطراف از دور و نزديك كه وثوقي به علم و عدالتش داشته و از جمله عدول نافينش ميپنداشتند كه لايخافون في اللّه لومة لائم به مراسلات و سؤالات عديده ردّ يا قبول اين قول را به دليل و برهان از او درخواسته.
پس حاجي ميرزا محمد باقر بعد از ملاحظه و مرور، صاحب اين قولِ زور را با آن همه اصرار و تكرار بر چنين عقيده و اقراري مغرور و خود پسند و بد نام كننده نكو نامي چند ديده و به عقيده ارادتمندانش
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 61 *»
به مقتضاي اذا ظهرت البدع في العالم و لميظهر العالم علمه الجمه اللّه بلجام من النّار تكليف خود را تكليف عدول نافين دانسته و تأسي به مشايخ خود جسته و از سخط خالق پرهيز كرده و رضاي او را بر خشنودي مخلوق ترجيح داده و قول به وجوب وحدت را براي ناطق شيعي در هر عصري بدعت شمرده كه حكمي است بغيرماانزل الله، و اثبات نموده كه وحدت صفت مركز است و مركز در تمام ملك خداوند عالم جز چهارده نفس مشخصِ مطهر كه محمد و آلمحمد: باشند ديگر احدي از آحادِ ناس از انبيا گرفته تا اوليا تا نقبا تا نجبا تا علماء هيچ يك نخواهند بود و امام كلي و پيشواي محيط در تمام عوالم اين چهارده نفس مقدس ميباشند و بس، و امامي كه در هر عصري يكي است و كفايت تمام ملك را ميكند يكي از ايشان است نه ديگر كس. و در اين زمان چنين امامي حضرت بقية الله حجة بن الحسن صاحب العصر و الزّمان است عجل الله فرجه كه منحصر بفرد است و سايرين همه مأمومين باشند براي آن بزرگوار. و در هر عصري بقدر كفايت و اتمام حجت راويان اخبار و عالمان عادلانِ اَبرار محض هدايت تَنطُّق خواهند كرد خواه يكنفر باشد خواه ده نفر باشد يا بيشتر، ٭ صلاح مملكت خويش خسروان دانند ٭. پس وجوب وحدت يا وجوب تعدد و كثرت در حق ناطقين مأمومين هيچ كدامش از دين و آئين نبوده و نيست و واجب كردن چيزي كه خدا و رسول9واجب نكردهاند بدعت است و ضلالت و خلاف ضرورت. و از قول مشايخ خود نيز بر ردِّ قول وحدت
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 62 *»
ناطق در چند رساله مانند «ايضاح» و «موضح» و «توضيح» و «تصريح» و «دره نجفيه» و غيره كمايأتي به تفصيل ذكر كرده و اثبات نموده كه اين قولِ زور از طريقه مرحوم شيخ احمد لحسائي و حاجي سيد كاظم رشتي و حاجي محمد كريم خان كرماني اعلي الله مقامهم بسي دور و نسبتش به آنان همان داستان آسمان باشد و ريسمان كه نتوان آسمان را با ريسمان بست.
به هر حال كه در بدو اين قيل و قال چند نفري امثال ميرزا يوسف همداني و سيد ابراهيم و ميرزا حسن كبابياني و حاجي شيخ مهدي نامي رشتي، كه همگان به ساليان فراوان در همدان خود را در زمره فدويان حاجي ميرزا محمد باقر به فخريه و طيب خاطر محسوب ميداشته و در خدمتش مشغول تدريس بوده بلكه همواره اوقات اثبات كرامات و مقامات عاليات را براي جنابش از روي تحقيق يا تدليس مينموده، بواسطه بعضي اغراض و امراض، خصوص اختصاص و امتيازِ حاجي ميرزا عليمحمد نائيني در آن دستگاه، سينههاي جماعت به تنگ آمده و تاب درنگ نياورده پس غرضها را به ناگاه ابراز داده و همگي رنجيده خاطر به سمت كرمان مسافر ميگردند. و لدي الورود به هزار زبان بدگوئي و عيب جوئي رئيس شيخيه همدان را در مجالس و محافل سبب قرب و منزلت كامل در نزد حاجي محمد خان پنداشته، لهذا خود داري و كوتاهي نكرده تا مقصود و مرادشان حاصل و به مرحمتهاي بيكران واصل ميآيند. پس به اندك زماني كه نشستند و خواندند و
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 63 *»
برخواستند سيد ابراهيم و ميرزا حسن يكي مجاز و ديگري ممتاز از جانب رئيس شيخيه كرمان به سفارت و دعوت و انتشار مسئله وحدت ناطق به همدان عودت نموده و بعد از چندي حاجي شيخ مهدي رشتي نيز به تفاصيلي كه ذكرش از وضع اختصار بيرون است از راه مكه معظمه وارد همدان و به آنان ملحق و همعنان ميگردد. و اين جمله اگرچه از باب رياست از يكديگر نفرت و اختلاف داشته ولي در دعوت به سوي اهل وحدت و عداوتِ منكرين و مخرّبين اين بدعت اتحاد و ايتلاف ميداشتند.
و بعضي از شيخيه همدان هم كه از بياعتنائي حاجي ميرزا محمدباقر به نوع ابناي روزگار و تمام توكلش بر خداوند قهار بسي دلافكار و ملول بوده لهذا دعوت سفراي كرمان را بلاتأمل قبول نموده و با آنكه احدي از مؤالف و مخالف در اين طول زمان ايرادي از روي حقيقت بر علم و عمل و تقواي او از هيچ جهت نتوانسته وارد بياورد، خصوص كه تمام بيانات خود را از باب لكلّ حقّ حقيقة منتهي به ضروريات نموده؛ و مع ذلك كله اين جماعت از حقيقت افعال و حقيّت اقوالش اعراض كرده، و چون دليلي بر مسأله وجوب وحدتِ ناطقِ خود نديد، لابد ره افسانه را پيش گرفته پس احترام آقازادگي حاجي محمد خان را بر تمام دلايلِ ضروريه دين و مذهب به تأويلاتي بس عجيب رجحان داده و حوزه و دستهاي جدا برپا مينمايد. و اين عملِ دغل نيز سبب كلي اين فتنه و غوغا بود زيرا كه باعث قوّت و شوكت
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 64 *»
روزگار دشمن و سستي كار ياران انجمن گشت. و حضرات شيخيه كه نسبت بهحاجي ميرزا محمد باقر بر ارادت خود محكم و ساري و جاري بوده و هستند دليلشان علم و عدالت و مطابقه اقوال و اعمال اوست با ضروريات مذهب و ملت.
و الحق اعراض بعضي از حضرات شيخيه همدان از دايره چنين شخصي حكيم كه علم و عمل و تقواي او متفق عليه دوست و دشمن و افسانه هر انجمن است و اجماعشان بر گرد امثال حاجي شيخ مهدي كه فضائلي به طور حقيقت از ايشان در ميان نيست و اگر هست مطاعني چند از آنها وِرد زبانها است، خلاف رضاي خدا و جمله اخبار و داستانها است أ فمن اسّس بنيانه علي تقوي من اللّه و رضوان خير أمّن اسّس بينانه علي شفاجرف هار فانهار به في نار جهنّم و اللّه لايهدي القوم الظّالمين و بديهي است كه اشخاصي كه هلاكت خود را نخواهند بلكه نجات خود را طلب نمايند تصديق دارند كه لمسجد اسّس علي التقوي من اوّل يوم احقّ انتقوم فيه، فيه رجال يحبّون انيتطهّروا و اللّه يحبّ المطهرين.
و عجب آنكه قبل از واقعه و هنگامه همدان اغلب از حضرات شيخيه هر بلدان حكايت مينمودند، كه در ايام شهر محرم الحرام سنه 1287 شبي را حاجي محمد كريم خان با جمعي از ارادتمندان خود در قريه لنگرِ كرمان خانه مشهدي حسينعلي نامي ميهمان بوده، و در آن مجلس واقعات بعد از مشايخ خود را بيانات مينموده پس يكي از
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 65 *»
مجلسيانش بدست آويز روزگارِ حرمان، نصّي بر جانشينش خواهان گشته، و او در جوابش بر آشفته كه نص خاص را كسي ميداند و ميتواند كه اطلاعش بر عواقبِ تمام امور كامل باشد، و اين مقام، احدي را جز امام زمان عجّل اللّه فرجه شامل نباشد، چراكه علم آن بزرگوار علم احاطه و مشاهده و عيان است و در زمان نوّاب اربعه اعلي الله مقامهم هم كه نايبي خاص هنگام رحلتش نايب خاص ديگر را منصوب مينمود به فرمانِ امامِ عالم السّر و الشهود بوده، و بعد از رحلت نايب چهارم كه علي بن محمد سيمري بود به حكم امام معصومِ مطلع، نص خاص منقطع و رجوع شيعيان بسوي راويان ثقه عادل و عالمانِ امينِ كامل فرمان رفت. پس هر كس يكي از رُوات را بدين صفات شناخت البته بايد به سويش شتافت و فيض خدمت و صحبتش را غنيمت شمرد و احكامش را اذعان داشت. بعد شِكوه و شكايتي زياد از شقاق و نفاق و رفع اتحاد از ميان شيخيه نموده و ميگويد همين قدر بدانيد كه آن كسيكه بعد از من است امرش بسي سخت و دشوار و از روي جد و اصرار است و به مظلوميتي شديد گرفتار و اِي بسا آنكه يك طرف ايستاده و تمام مخالفينش به تكفيرش زبان گشوده و او نيز جمله مخالفين خود را از روي دلايل و براهين تكفير نمايد و بسا آنكه مآل كارش با اعادي و مدعيانش به نزاع و جدال و دفاع و قتال انجامد و تني چند از يارانش مقتول گشته و خود با جمعي از ملازمان و بستگانش به دامنه كوهي يا بياباني غير معمول پناه جسته و زماني از شر اشرار و اراذل
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 66 *»
آسوده خاطر به نشر فضائل مشغول گردد.
و براي حضرات شيخيه كه وثوق و اعتمادي به قول حاجي محمدكريم خان داشته و دارند حكايت اين مجلس بعد از روايت حديث جناب اميرالمؤمنين عليه صلوات المصلين كه ذكرش در مقدمه اولين گذشت، و وقوع واقعات همدان كه همه ظاهر گشت، بهترين نص است در تقليدشان از مثل حاجي ميرزا محمد باقر. شخصي كه دليل و برهان اقوال و اعمالش ضروريات دين و مذهب و ايمان است، و به اتفاق مؤالف و مخالف، از خدا خائف و صاحب علمي است با عمل و داراي تقوائي است خالي از مكر و دغل، و تعريف زهدش را همين بس كه هر كس از مدّعي يا مدّعي عليه سندي را به سجل و مهرش در دست داشت و در محكمه شرعِ هر يك از رؤساي ملت ميگذاشت اگر چه با او مخالفت داشته بلاتأمل قبول كرده و حكمش را صادر ميداشت و ٭ الفضل ماشهدت به الاعداء ٭ . و مظلوميتش در اين زمان چنان واضح و هويداست كه مسلّمي تمام فرقههاي مختلفه خردمند اسلام و ايمان بلكه معلومي صاحبان ساير ملل و اديان است.
چنانچه يكي از حكماي ينگي دنيا كه مدتي در همدان مسكن و مأوي گزيده و كردار و رفتار اهالي آن ولا را در روز بلواي همدان از هر جهت شنيده و اغلب را به چشم ديده در مجلس دربار همايون در حضور بعضي از امناي دولت به ملامتِ رؤساي ملت پرداخته و حكايت را به روايت و طرزي حكيمانه در انداخته، كه اهل كتاب را بر
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 67 *»
اسلاميان همدان بحثي است كه اگر كافري به مسجد مسلمانان در آيد و با شهادات و عبادات اسلاميه رو به قبله آنان نماز و نيازي ادا نمايد، تكليف مسلمانان جز رعايت و محبت و غمخواري و مودّت با او چه خواهد بود؟ كه اگر غير ازين رفتاري نمايند از قواعد اسلاميه خارج و در زمره كفار در آيند؟ پس امر حضرات شيخيه از دو قسم خارج نباشد يا آنكه به اقوال و افعال مسلماني كه يك عمر از كبير و صغير و اناث و ذكور آنها بر وجه كمال ديده ميشد يا شنيده ميشد به قواعد اسلاميه و ايمانيه و احكام ما انزل الله كه قبولي جمله مسلمين است مسلمان بودند، پس مسلمان بودند. و يا آنكه با همه اين احوال بر فرض محال بر خلاف قانون اسلام و ايمان به مقتضاي فتواي بغير ماانزل اللهِ اهالي همدان كافر بودند ولي در ظهر روز عيد سعيد فطر كه به اجماع تمام فرقههاي مسلمين بهترين اعياد و شريفترين ساعات بود رئيس مظلوم شيخيه با جماعت خود به مسجد مسلمانان در آمده و رو به قبله آنان به اعلي صوت خود شهادات و عبادات اسلاميه و ايمانيه را مكرر بر مكرر بيان كرده و به درگاه بينياز نماز آورده، و مسلمان گشتند. پس باز مسلمان بودند و در هر صورت از جانب تمام اسلاميان مستوجب رحمت بودند و غفران، و مستحق محبت و احسان. نه آنكه متجاوز از ده هزار نفر اراذل و اشرار به حكم مفتيان بيايمانِ غدّارِ مكار اطراف خانه اين مظلومين را فرا گيرند كه حكما خونتان هدر و عيالتان در به در و مالتان حلال و خانمانتان خراب و پايمال، و كردند آنچه كردند و از
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 68 *»
هيچگونه ظلمي كوتاهي نكردند.
و نتيجه آنكه بعد از واقعه همدان به عقيده جمعي از خردمندان مظلوميت حاجي ميرزا محمد باقر و اصحابش را خداوند عالم مشهود جميع مسلمانان بلكه بر اهل ساير اديان نيز در تمامي بلدان به هر زبان و بيان كه بود بسي واضح و عيان داشت. و همانا كه حقيّت شيخ احمد لحسائي و طريقهاش را بهمين سبب كه عبرت گيرندگان را امري بس عجب است، همي ثابت كرد و اقامه حجت و برهان نمود، و جماعات مسلمين را در اين فتنه و هنگامه آزمايش و امتحانِ نمايان فرمود. پس هر مسلمي كه ادعاي تشيع را دارد از عالم و عامي و سيد و عام و سلطان و رعيت و حاكم و محكوم و كشوري و لشكري و شريف و وضيع از روستائي تا شهري از اهالي ساير بلدان عموما و ساكنين همدان خصوصا ذكورا و اناثا جمله را واجب است تحقيق اين مطلب چرا كه تمامشان تجسس؛ تكليفشان خواهد بود و بين المحذورين واقعند كه شق ثالثي آنها را در كار نخواهد بود كه يا بايد از روي تحقيق و دليل و برهان الهي ـ نه محض تقليد مفتيانِ بيايمان و خيالاتِ واهيه آنان ـ حضرات شيخيه را اگر كافر بودهاند كافر بدانند و آنچه نسبت به آنها وارد آمده از افتراها و تهمتها و اذيتها و غارتها و قتلها و سوختنها و در به دريها و ويرانيها كه در تحت هيچ قاعده و قانوني نبوده و نخواهد بود مع ذلك همه را عبادت و ثواب شمارند و در شب اول قبري كه خود مقر و معترفند جوابي مقرون بحساب و صواب عرضه نمايند و آسوده برآيند.
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 69 *»
و اگر نه كه جوابي پسنديده و مرغوب ندارند بلكه حضرات شيخيه مسلمان و در جرگه شيعيان بودهاند به همان قانون مسلماني كه خود مسلمين ضرورتش مينامند بايد بدانند كه هر كس سبب اين فتنه بوده و اين ظلم را روا داشته يا راضي به اين اعمال بوده يا ممكنش بوده كه رفع و دفع اين ظلم را بكند و مسامحه نموده يا به هر سببي ظالمين را اعانتي فرموده تمامشان در اول ورود قبر كه ابتداي نصب ميزانِ عدل و داد است، گرفتارِ عذاب و عقاب خواهند بود و بهرهاي از اسلام نخواهند داشت. مگر آنان كه بواسطه پشيماني واقعي حقيقي از اين اعمال و كردارِ بدهنجار به سوي خداي مطّلع بر ضماير و اسرار بازگشت كرده و مظلومين را از خود راضي نموده و حق ذوي الحقوق را پرداخته بعد از صدمات لازمه دنيوي بعيد نباشد كه از عقوبات اخروي آنها خدا بگذرد و يغفر لمن يشاء.
اين بود نتيجه ايرادات و واردات جمعي از اهل كتاب و حكماي ارامنه و عقلاي هر طايفه به قانون و قواعد اسلاميه. ديگر صدق يا كذبش موقوف به صحت و قبول يا ردّ و لاقبول مسلمانان و اهل ايمان است با دليل و برهان.
به هر حال و هر وجه كه مظلوميت حاجي ميرزا محمد باقر بعد از واقعه همدان در نزد عقلاي بيغرضِ اهل تمام اديان بسي واضح و عيان است و كسيكه غير از اين داند دليل بيمبالاتي اوست به ضروريات دين و ايمان و الحق كه به چشم حقارت به چنين عالمي
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 70 *»
مظلوم نگريستن، مكابره است با خداوندِ قهارِ جبار زمين و آسمان و يحسبونه هيّنا و هو عند اللّه عظيم.
و چون منِ بنده، بعد از اين واقعه هايله تأليف تاريخم مقصود و مراد بود همانا كه توقفم در همدان مدتي مديد به طول كشيد و محض اطلاع بر واقعات جديده به هر مجلس دويده و عجائب گفتهها از هر كس شنيده و غرائب نكتهها از گفتهها سنجيده و فهميده، تا آنكه يكي از اكابر ملت را كه خود مروّج شريعت بوده ديدم كه خاصان خود را همي صحبت مينمود كه بر اين مسند حكومت كه رياست شريعت است كسي ننشيند جز نبي مؤتمن يا وصي معيّن يا مؤمن ممتحن و اگر نه شقيترين مردم زمان و ابناي زمن، و من و امثال من در اين خاك پر محن نه نبي باشيم و نه وصي و نه مؤمن ممتحن و الاشارة كافية لصاحب العقل و الفطن.
و ديگري از رؤساي ملت را شنيدم كه ياران خويش را همي فرمود كه الحق در اين ولايت بينظم و نسق بابي را كه خداوند عالم به علم و عدالت و تقوي گشود باب خانه حاجي ميرزا محمد باقر رئيس حضرات شيخيه بود و جماعت مسلمينِ بيخبر از آئينِ مذهب و دين، به فتواي مفتيان بيايمان آن خانه را خراب و آن باب را مسدود كرده و خود و جمله ساكنان همدان را در نزد خدا و خلق سرشكسته و مطرود و مردود نمودند.
و از اين قبيل مسائل كه جمله دلائلِ فضائلِ وجود آن عالم نيك
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 71 *»
خصائل است داستان انجمن دوست و دشمن و بيغرضان هر طوايف و قبائل است. و آنچه به تحقيق پيوسته كس نتواند گفت و هر كس نخواهد شنفت، و خارج از وضع تاريخ نيز چيزي نشايد سُفت. من گنگ خواب ديده و شهري تمام كر نمايد.
و ذلك عبرة لمن اعتبر.
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 72 *»
مقدمه چهارم
در شرح حال و گفتار شرارتانگيز و كردار فتنهخيز
سيد محمد عباسي و اشرار و سيد فاضل و اراذل در همدان
بعد از واقعه شوراي عتبات عاليات كه در مقدمه اول ذكر شد سيد محمد عباسي فورا سفارش نامهها را برداشته و طي مسافت كرده تا وارد همدان گشت. و پسر حاجي خدا كرم حاجي ابوالحسن نامي معروف به احمق، محض صرافت عناد با برادرش حاجي مهدي كه از ارادتمندان حاجي ميرزا محمدباقر بود، عنان آن سيد فتنهانگيز را چند صباحي به منزل خويش كشيده و در مسجد محله او را به امامت جماعت، پيش پيش داشت، و در نزد جمعي از امثال خود او را ارجمند و عَلَم فتنه و شرارتش را فيالجمله بلند نمود. اگرچه در حيات ملا عبداللّه نمودي نداشت ولي به واسطه حاجي ابوالحسن مذكور و خانواده بني قره و بعضي از رؤساي شررانگيزِ دباغخانه كه همگي از متموّلين بودند حوزهاي به قدر خود برپا داشت و تمام همّش به هر زباني، اغواي اشرار بود بر عناد و تكفير حضرات شيخيه به هزار اصرار، و تخم عنادي در خاك شقاوت افشاند و به آب الحادش سقايت فرمود تا آنكه اجل ملا عبداللّه رسيد و همه را گذاشت و در گذشت.
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 73 *»
پس سيد محمد خود را صاحبعزا به خرج داده و با حاجي ميرزا مهدي كه آن هم يكي از سرخيلهاي اشرار بود پسر ملا عبدالله را مايه دست كرده و در مسجد جامع همدان مجلس ختمي معتبر فراهم آورده و هنگامهاي غريب و عجيب برپا نمودند. و با آنكه حضرات شيخيه بعد از ملا عبدالله ابدا گفتگوئي نكردند و همگي به سفارش رئيسشان در نهايت مدارا و ملايمت راه رفتند، و ديگران برخي علانيه و بعضي در خفا از مرگش ضمنا عيشها كردند و گفتگوها نمودند مع ذلك سيد محمد محض به هيجان آوردن اشرار الحادي بكار برده و در هر مجلس اظهار ميكرد كه شيخيه ملعونه در مرگ آخوند مجالس مبارك باد گرفتهاند، بايد آنها را سزا و جزائي سزاوار داد و به همين الحاد عداوت و شرارت اراذل زياد و هي رو به ازدياد نهاد، به طوري كه هريك از شيخيه را ملاقات ميكردند هيچ نوع جسارات را از دست و زبان باقي نميگذاردند. و مجلس ختم را در مسجد جامع هي مكرر بر مكرر بنا مينهادند و خرج تمام مجالس را روي اصناف تقسيم نموده و جمعي از اشرارِ مكار به طور اجحاف استرداد و ثلث يا نصف را صرف خرج ساخته، و باقي را صرف خود به هرج و مرج ميپرداختند. و به همين حيلهها آن سرخيل اشرار، حوزه ملا عبدالله را به طرف خود ميل داده تا رياستش بر آنها مسلّم گشت.
و روز ختمِ مجلس، حاجي يوسف نامي بزاز كه از جمله شيخيه بود و پسري ناقصالاعضاء داشت آن پسر خالوي شرير خود را با
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 74 *»
حاجي محمد نامي بزاز كه از بد ذاتهاي مقدس وسواس، و در همسايگي خانههاي حاجي ميرزا محمدباقر لانه داشت و كمال خناسي و نسناسي را بكار ميبرد و چند نفر شرير ديگر را از حوزه سيد عباسي با خود هم عهد و همدست كرده، و يكدفعه پدر خود حاجي يوسف را در ميان گرفته و همهمهكنان او را كشان كشان ميبرند به مسجد، و ميكشند در مجلس و در حضور جمعي كثير با فرياد و نفير بيچاره را نزد سيد بپا داشته كه حاجي آمده تا از طريقه شيخيه تبّري بجويد و كلمه اسلام و شهادات خود را مجدد بگويد. او هم حظي كرده و كلمات اسلاميه را به آن مسلمانِ گرفتار القاء و تكرار مينمايد. و احدي از وضيع و شريف كه تمامي دعوي مسلماني را داشتند سؤال نكردند كه اي سيد متوكل خصال، به چه منوال اين بدعت خسران مآل را در مسجد كه خانه خداي متعال است جاري داشتي؟ بلكه همه دستي بر آشتي نگاهداشته، و بدعت او را مروّج گشته بلكه سنت و حجت نام نهادند. و كاش به اينها اكتفا شده بود بعد آن مسلمان جديد را حمام برده تطهير كرده و با دراويشِ قصيده خوان و الواط رقاص و ميمون گردان از حمام به خانه ويرانش برده و بعد از صرف قليان و چاي و شربت و ختم صلوات و تحيت، زمين خدمت را بوسيده و عذرِ زحمت را از آن مسلمان جديدِ نو رسيده مجدد خواسته و برميخواستند و چند نفر ديگر از مستضعفين شيخيه به همين بليه در مجالس ختم به طرز شوخي و سخريه و اگر نه به سختي و شتم تجديد مسلماني او را حتم ميكردند. تا در يكي از مجالس
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 75 *»
كه شرارت و رذالت را به نهايت برده، حاجي سيد كاظمِ عرب در عجب رفته كه اين چه لوطيبازي و خلاف ادب است كه خود و جمعي را به مرارت و تعب انداختهايد؟ و متغيرانه از مجلس برخواسته و بعضي هم او را متابعت كرده و بيرون تاخته و سيد عباسي ابدا خجل نگشته ولي اشرار فيالجمله منفعل گشته و از شدّت صرافت افتادند.
و بعد از چندي به تدبير آقا علي وزير كه به هزار تزوير بعضي از اعيان را مشار و مشير گشته، جمعي از اشرارِ خنجر گذار به خانه آقا محمد برنج فروش بنكدار كه عموزاده وزير پر تزوير است، يكدفعه با حربههاي افراخته تاخته كه يا از شيخيه تبري كرده و تجديد مسلماني كن يا ترك خانه و مال و زندگاني خويش فرما. و بيچاره را مبهوت و ديوانه به همان وضع و افسانه كه در قصه حاجي يوسف بزاز مسطور و ابراز گشت در ميان انداخته و با هلهله و غوغا به مجلس حاجي ميرزا مهدي برده و از آنجا به حمام و از حمام به خانه سيد عباسي به تجديد مسلماني پرداخته پس به خانه خود مراجعتش داده و بعد از صرف ملزومات و سلام و صلوات مرخص و متفرق ميگردند.
پس تدبيري ديگر و حيلهاي نو ظهور و محكمتر بكار برده و بعد از چند روز عزاداري در مسجد جامع و آن حركات، مجلس ختم و عزا را كشيدند به مساجد گذرها و محلات، و مجلسي پس از مجلسي بنا كردند با اجماع جماعات و خرج مجالس را نيز همان جماعت اشرارِ تحصيلدار، از اعيان ريش سفيد و جوانمردان آزادِ نو رسيد، به نويد يا
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 76 *»
تهديد دريافت كرده و به قانون پيش به دلخواه خويش ميپرداختند وسيد عباسي و حاجي ميرزا مهدي پسر ملا عبداللّه را همراه برداشته و به هر مجلس كه پا گذاشته گوسفندي قرباني روي خاك ميگذاشتند و سر بريده تمامش را به سهم جماعت اشرار كه همراهان عاليجنابان بودند هديه ميداشتند. و نتيجه و خلاصه تمام اين حِيَل و تدابير، رياست بود و تزوير، كه در هر مجلس كه جمع بودند پسر حاجي ملاّ رضاي معروف و حاجي شيخ حسين واعظ قمي كه در لجاج و عنادِ حضرات شيخيه بر يكديگر فخريه ميكردند بر منبر رفته و رضاي اراذل مخلوق را بر سخط و غضب خداي خالق اختيار كرده و هر چه دلخواه و پسند اشرار بود از افتراها و تهمتها و لعنها و تكفيرها به قدريكه نطقشان گويا و كينه و حقدشان پويا بود درباره شيخيه هيچ خودداري و كوتاهي نداشتند. به طوري كه فطرت تمام اهالي همدان را از شهري و روستائي و ذكور و اناث و صغير و كبير از عالي تا داني از ديوانه و هوشيار و غريب و بومي همه را به دشمني و عناد با سلسله شيخيه پرورش دادند.
و اين مجالس با اين اقوال و افعال واجب يا جايز يكماه متجاوز بطول انجاميد و از طرف امناي دولت و رؤساي ملت ابدا سياست و نصيحتي بظهور نرسيد و عضدالدوله هم از بيحالي خود، خود را بكلي از حكمراني خلع و عزل كرده و اختيار حكومت را يكباره در حق سيد عباسي و همقدمان و ياران شريرش برقرار و بذل فرمود، و شهري كه سگ صاحب خود را في المثل نميشناخت، ممثل و شناخته گشت. و
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 77 *»
بينظمي ولايت و خودسري رعيت و اهل شرارت به اطراف سرايت كرده و هرجا شريرِ خودسري بود حركت و در هر راه يا هر دستگاه جنس و مالي سراغ مينمود به فراغ بال غارت و غنيمت برده و براي خود مباح و بركت ميدانست.
تا آنكه سيد عباسي را اساسي محكم به دست آمده و بدعت و تأسيسي ديگر به نظر آورد كه ملا عبدالله به خيالش نرسيده و اگر رسيده از فضاحت و قبحش به وصالش نرسيده. پس حكم كرد كه معامله با شيخيه حرام و هر كس جنس خود را به اين جماعت فروخت بركتش تمام و مورد مؤاخذه ملك علاّم خواهد بود. و بعضي صُغري و كبري بر خلاف تمام شرايع انبياء و اولياء و فهم جمعي عقلا و ازكيا در نزد جميع اشرار بيحيا چيده، و اين حكم و بدعتِ شرارت اثرش را نتيجه آن كبري و صغراي خيالي الحادي عنادي بيحقيقتِ خود گرفته و جاري داشت. و آنقدر بدعتش منكر و قبيح بود كه تمام نفوس از قبول آن بدعت منحوس طبعا منزجر و از اجراي آن استنكاف كردند. و العجب ثم العجب كه در واقعه جمل هفتاد دست بر سر مهار و زمام شتر عايشه كه عسكر نام داشت بر دست محمدبنابيبكر و مالك اشتر قطع شد و هريك را كه افكندند فورا دستي ديگر به جايش بلند ميگشت.
بهر حال جمعي از رؤساي شرير دباغخانه كه جمله ديوانه و از قواعد اسلاميه و ايمانيه بيگانه بودند، مانند حاجي موسيرضا كه خدا از او راضي نخواهد بود و حاجي اسماعيل انجلاس كه علي خصمش
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 78 *»
خواهد بود و حاجي هاشم و حاجي نصراللّه كه هر دو را خدا نصرت نكناد و مشهدي سيفعلي و شيرزاد شيطنتنهادِ بد بنياد و جمعي ديگر، كه همگي از شرارت و حماقت با سيد عباسي هم جنس و جليس بودند اين بدعت نحس نجس خبيث را قبول و ممضي و مجري داشتند و فروش متاعِ دباغخانه و ساغريخانه را بر تجار حضرات شيخيه حرام بلاكلام نمودند. و به طوري سخت در اجراي اين بدعت نوظهور و از روي غرض و مرض ايستادگي كرده كه اگر يكي از حضرات دباغ از اين بدعت شرارتاثر منزجر گشته و مخفيانه متاع خود را به اسم ديگري به يكي از تجار شيخيه ميفروخت، و جاسوسي سالوس، آن جماعت را مخبر مينمود، اگرچه ده روز از معامله رفته بود به محض خبر اجماعاً بيخبر بر سر او تاخته و به فحّاشي و لعن و طعن هستي او را بر باد داده، و اگر نه آن گروه بيانصاف بواسطهها جرمي گزاف از او گرفته و مبالغي خود خورده و مبلغي محض افتخار و خرجي حلال نثار دستگاه اجلال سيد عباسي ميكردند تا از جرم آن بيچاره گذشته و او را آزاد ميساختند.
تا آنكه امناي دولت بواسطه اخبار تلگرافي و مكاتبات چاپاري از خرابي همدان و اطراف آن مخبر گشته و عضدالدوله را خواسته و فخرالملك را با احكام سخت شديد حكمران و بر قرار داشتند ٭ هرچه آيد سال نو گوئي دريغ از پارسال ٭ و لدي الورود چند صباحي بعضي امور جزئيه را اصلاح و مايه اميد و بيم گروه ابرار و جماعت اشرار
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 79 *»
ميگردد. تا آنكه جمعي از حضرات شيخيه جواب تلگراف خود را كه بر حسب حكم اعلي حضرت شهرياري صادر گشته كه سفارش امور شما را كرارا و حضورا به فخرالملك نموديم و مكرر بر مكرر هم بواسطههاي چند تأكيد در سفارش كرديم كه از شماها و امور شماها غفلت نورزد و كوتاهي نكند؛ البته بعد از ورود، همين تلگراف را به او نموده كه مسامحه نخواهد داشت؛ به حضور فخرالملك برده و بعد از ملاحظه و قبولِ اطاعت، بعضي تفاصيل را جويا گشته و شيخيه هم هر چه به طور حقيقت بوده جواب داده.
من جمله ميگويد حضرات اهالي شرعِ مطاع بالاجماع از من ديدني كردند بجز حاجي ميرزا محمد باقر و از قراري كه شنيدهام با حكّام از اصل، مراوده و معاشرت نميكند مگر خيلي به ندرت؟ ميگويند چنين است لكن ترك مراوده نه از باب تكبر و بياعتنائي است بلكه به ملاحظه حال حكومت و تكليف خدائي است. و با بعضي حكام هم اگر يكدفعه ديدني كرده چون خودِ حكومت اظهار داشته و وقتي مخصوص تعيين كرده يكدفعه ديدي و بازديدي در ميان آمده و الا بدون زحمت و اختلالِ امور حكومت، دعاگوي امناي دولت بوده و ميباشند، و هر وقت جناب فخرالملك هم مراوده را طالب باشند در تعيين وقت و اخبارش مختارند.
پس حضرات شيخيه از مجلسِ حكومت حركت و از رفتار و گفتارش، بيكفايتي و بيوجودي او را فهميده و طمع اميد را از آن هيكل
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 80 *»
عالي بكلي مقطوع كرده ولي محض تكليف احكامش را مطيع و منقاد بودند.
و در اين اوقات سيد فاضل عباسي هم كه از سفراي مجلس شوراي مقدمه اول بود، از عتبات عاليات محض نصرت سيد محمد عباسي به همدان آمده و حاجي نصرالله كه از اجلّه اشرار دباغخانه بود او را به منزل خود وارد كرده و بقدر خود كوتاهي در شرارت نميداشت. مثل آنكه سواد كاغذي را كه حاجي ميرزا محمد باقر بعد از فتنه و فسادِ نائين براي مرحوم حاجي ميرزا حسن شيرازي ارسال داشته و شكايتي از حضرات اعادي در آن نگاشته و اظهارِ عقايد حقه را به قانون و قواعد اسلاميه و ايمانيه مشروحاً عنوان كرده و برائت از افتراها و تهمتهاي معاندين را مفصلاً بيان نموده، و خواهش سفارش كرده كه به رؤساي فتنه و فساد مرقوم دارد كه شرارت ديگر بس است كوتاه نمائيد از آن مرحوم متوقع گشته، تا آنكه در ذيلش هم مرقوم داشته كه اگر شما هم كوتاهي و مسامحه نماييد مختاريد آن كسي كه فرموده انّا غير مهملين لمراعاتكم و لا ناسين لذكركم حاضر و ناظر است و ما را كافي است و السّلام علي من اتّبع الهدي. اين سيد فاضل بعضي الحاقات ديگر هم كه باعث وحشت عوام الناس باشد به ميل و دلخواه خود جزو آن سواد، الحاد كرده. و آن سواد را گاهي براي اشراري كه هيچ فهم و شعورِ امتياز عبارات را نداشته عرضه ميداشت و الحادي ديگر هم در معاني آنها به خواهش خود مينمود، و زبان اشرار را به طعن و لعنِ شيخيه ميگشود.
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 81 *»
و چون حضرات رؤساي اشرار از بيوجودي وجودِ حكومت اطمينان حاصل كرده، و حضرات خوانينِ شِوِرين هم كه حكومت عضدالدوله را با همه بيكفايتي از باب اصالت و بزرگي و صاحب اختياري و معمّري، گردن نهاده و تمكين داشتند و حكومت فخر الملك را وقعي نميگذاشتند بلكه حكمراني او را تمسخر كرده و بازيچه و ننگ ميشمردند و اغتشاش ولايت و خودسري اشرار را حظي داشته بلكه سبب شخصيت خود ميپنداشتند؛ اين معني هم سبب آسودگي كلي اراذل و اشرار گشته و اسباب اظهار عداوت و شقاوتشان نسبت به شيخيه از شش جهت مهيا و موجود و تمام موانع را از هر طرف بيپا و مفقود يافته، لهذا بناي سختگيري را گذارده و همه روزه ظلمي بر ظلمي روا ميداشتند. و جمعي از سادات كشميري كه در فتنهانگيزي بينظير و از طفوليت تا جواني بلكه تا پيري پرورده دار و گير، همچون سيد حسين و سيد هاشم پسران سيد قشم و سيد جعفر بد سِيَر با پدر پيرش سيد سليمان شرارتاثر كه همگي اسمشان سيادتانتساب و رسمشان شرارتمآب است و بيباكي و سنگدلي را به مقامي رسانده كه بيرحمي و قساوتِ اعراب حربي و بلوچ را هيچ و پوچ كرده و بيمروتي و شقاوت تركمانيه و افغان را منسي و منسوخ نموده، در اين واقعاتِ بينظمي همدان، هر يك براي خود مسندِ ايالتي گسترده و لواي جلالتي افراشته و با اتباع خود رياستي و حكومتي داشتند. و بيباكي را به جائي رسانده كه روزي فخر الملك يكي از اشرار حوزه سيد جعفر را
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 82 *»
محض خلافي عظيم كه از او صادر گشته گرفتار آورده و در قيد و حبس افكنده و سيد چون خبر ميشود با جمعي كثير به عزيمتِ خرابي مجلس حكومت، حركت كرده و دَهباشي رضا كه خود از جمله اجله اشرار و اراذلِ بيبدل است و در جرگه اركان حكومت متصدي شغل و عمل، در راه به او برخورده پس ركن حكومت را به خواري و ذلت گرفتار آورده و او را به منزل خود برده و در طويلهاي بسته و كاه به آخورش ريخته كه با چوب و چماق نشخوار نمايد. تا آنكه شريرِ محبوسش را حكومت آزاد كرده و پيش كش فرمايد و به اين كفايت نكرده خود نيز به مقر حكومت رفته و والي بيكفايت به احترام و عذر خواهي بينهايت محبوسش را تسليمش كرده و به همراهي خود برده و ركن حكومت را به عوض عذر خواسته و رخصت انصراف ميدهد. پس چنين ساداتي بيباك در چنان حكومتي بيوجود و بيمناك، تمامي اين سادات شرير با اتباعِ خود در حوزه سيد عباسي اجماع كرده، براي چه؟ براي عناد و لجاج و غارت و تاراجِ حضرات شيخيه، و هر چه پيش رفت بود خود داري و كوتاهي نداشتند.
و مكرر عزيمت مسجد شيخيه را كرده كه يكباره هجوم آورده تمام را به خاك هلاك انداخته و خانههاي آنها را غارت و پاك نمايند. چنانچه در ماه رمضان همان سال كه واقع در سنه 1314 بود تهيه و تدارك اين عملِ دغل را ديده و بعضي از آشنايان شيخيه آنها را مطلع ساخته. پس جمعي از شيخيه دو روز به ماه رمضان مانده مجلسي دور هم نشسته كه
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 83 *»
با اين خيالات شرارتانگيزِ اعادي تكليف مسجد خود را بنا و بنيادي بگذارند. بعضي ميگويند مسجد و منبر را بايد موقوف داشت يا آنكه حكومت را مخبر ساخت تا خيال شرارت و فساد اين جماعت را به مؤاخذه و سختي يا به ملايمت و طرز وقوف منصرف فرمايد. و جمعي ديگر ميگويند حكومت اين است كه ديدهايد اگر خود با رؤساي اشرار شفيق و يار نباشد مؤاخذه و مغايرتشان را هم در كار نخواهد بود. و اصل مقصود از اين شرارتهاي گذشته و آينده همان است كه شنيدهايد و فهميدهايد. و چون مسجد موقوف شد خانه و كاشانه را معاف نخواهند داشت. اگر در حقيقت به زعم اين گروه عقايد شيخيه عاطل و باطل است پس ماها كافريم و مردود ديگر مسجد براي چه؟ نماز براي كه؟ بلكه همه بيثمر و سود خواهد بود. و اگر از روي يقين و بصيرت عقايد ماها حق و مطابق كتاب و سنت و ضروريات مذهب و ملت است، البته اهل حقّيم و بر صراط مستقيم بحمداللّه مقيم، پس از اين صدماتِ درهم و واقعات ظلم و ستم ماها را چه غم است؟ پس مسجد خود را ميرويم و اعمال مشروعه خود را بجا ميآوريم اگر جماعت اشرار به مسجد ما تاختند و مظلومانه كار ماها را ساختند و به غارت اموالمان پرداختند زهي سعادت شهادت ماها و خوشا صرف مال بدين منوال بر حالت ماها، پس مجلسيان همگي تصديق و اجازت داده و نوشته و عهد نامه با خداي خود نگاشته حاصلش آنكه: ما جماعت مال و جان خود را به صيغه عهد و پيمان از روي يقين و ايمان و رضاي بقضاء الله، في سبيل
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 84 *»
الله نثار كرديم و از همه چيز خود گذشتيم اميد است كه خداوند بينياز نيز قبول فرمايد. و تمامي آن عهد نامه را امضاء كرده و خاتم نهاده و از پي تهيه مسجد و تدارك ماه رمضان رفته و آن ماه را از آغاز تا انجام در مسجد خود به اعمال مشروعه و قانون اسلام پرداخته و از شر اشرار به حفظ خداوندي محفوظ بودند.
و همچنين در روز عاشورا و بيست و هشتم ماه صفر سال جديد كه تمام دكاكين برچيده و همه كس بيكار و اجماع اشرار بيشمار بود و گروه گروه با طبل و شيپور و عَلَم به اسم عزاداري و نوحه و ماتم هياهو كنان و سينه زنان از كوچه خانه حاجي ميرزا محمد باقر به صحن امامزاده يحيي ميشتافتند، همانا كه رؤساي اشرار به خيال همين فتنه و شرارت، آن دسته و جماعت را فراهم ميداشتند ولي چون هنوز اين واقعه مقدر نبود خيالها منصرف و مقدورشان نميگشت.
تا آنكه در ماه رجب و شعبان آن سال شرارت را از هر جهت به نهايت و سرحد كمال رسانده و حضرات شيخيه بعضي به حضور حكومت شتافته و به داد خواهي و شكايت پرداخته و فخر الملك مردي كار آزموده و با فطانت را از اهالي خدمتِ خود نزد سيد عباسي به سفارت فرستاده كه اين حكم حرمت معامله با حضرات شيخيه به چه مذهب و ملت جايز است؟ و شرارت اشرار را به كدام قانون امضاء و ممضي داشتهايد؟ و حكمي هم از حاجي ميرزا حسن آشتياني رئيس ملت تهران به واسطه تجار آن سامان براي سيد عباسي ميرسد كه از
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 85 *»
قرار مذكور حكم حرمت معامله را با حضرات شيخيه همدان جاري كرده اگر اين مطلب صدق باشد از اين فتوي برگشته و تبرّي نما كه اين فتوي خلاف تمام شرايع و اديان و مردود جميع عقلا و خردمندان است. پس سيد عباسي جواب تهران را به طفره و حاشا كه من هيچ مخبر نيستم گذرانده و جواب حكومت را هم به همين نوع ميپردازد. گماشته حكومت چون كار آزموده و هوشيار بود اصرار ميكند كه پس حكم حليّتِ معامله را مرقوم و مختوم داريد كه عندالحاجه حجت است. از او طفره و انكار و از اين مطالبه و اصرار، آخرالامر ميگويد شيخيه را بعضي عقايد فاسده هست كه تا از آنها توبه و تبرّي نكنند معامله با آنها حلال نخواهد بود. پس سفير نزد فخر الملك رفته بعد از بيان واقعه ميرود مجلس درس حاجي ميرزا محمد باقر كه مكالمه من باسيد عباسي چنين و چنان گذشت. يكي از حضرات شيخيه به امر و تلقين رئيس خود فورا اين سؤال و استفتاء را نوشته و جمعي ممهور نموده به توسط گماشته حكومت ارسال ميدارند:
بسم الله الرحمن الرحيم
به عرض جناب شريعتمدار عالي ميرساند كه سالهاي فراوان است كه سلسله شيخيه و بالاسريه در تمام بلدان بوده و ميباشند و احدي از علماء متقدمين و متأخرين كسي را از معامله با شيخيه منع نكرده تا در اين زمان مثل جناب عالي كسي پيدا شد و بر حرمت معامله با شيخيه واقف گشت آن عقايدي را كه سبب حرمت معامله است، ما
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 86 *»
خود كه نميدانيم كدام و چيست؟ مستدعي چنانيم كه تمامي آنها را مرقوم نموده و به خاتم شريف خود مزين داريد تا بعد از ملاحظه و علم بر آنها از جزئي و كلي آنها توبه و تبري نمائيم تا معامله با ماها حلال گردد.
پس سفير فخر الملك رقعه را گرفته و ملتزم جواب گشته و بعد از ملاحظه فخر الملك به حضور سيد عباسي رسانده و مطالبه جواب مينمايد و آن عالي جناب امروز را به فردا و فردا را پس فردا كرده تا آنكه آن سفير بيچاره را حوصله تمام گشته و در حضور جمعي به فرياد و فغان آمده كه زياده از يك كرور مسلمين و مؤمنين را تكفير نموده و حكم به حرمت معامله را با آنها دادهايد و الحال كه بيچارهها ميخواهند از عقايد فاسدهاي كه شماها به آنها نسبت ميدهيد و خود خبر ندارند توبه و تبري نمايند يك هفته است كه همه را به مسامحه گذرانده و ميگوئي كاري اَلزَم و اَهَمّ در پيش است؟ آيا كدام امر از اين واجبتر كه جمعي كه به گمان شماها در ضلالت و هلاكت بوده، الآن طالب هدايت و نجات گشته و شما ابدا اقدام در هدايت آنها نداريد. اگر واقعا عقايدِ فاسده صريحه را در كتب آنها ديدهايد، علانيه و صريح بنويسيد تا توبه و تبري نمايند و اگر چيزي نيست و محض اشتباه است پس چرا جمعي را به عدوات آنان اتفاق داده و شقاق و نفاق را پرورش ميدهيد و برپا ميداريد؟ و اگر كسي هم بيغرضانه چيزي بگويد اعتنائي نداريد؟ الحال اگر دعاوي شما صدق است نه بهتان، اين گوي و اين ميدان جمله
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 87 *»
را مرقوم داريد كه محك آمد به ميان ٭ تا سيه روي شود هر كه در او غش باشد ٭ .
پس در جواب ميگويد ايرادات ما مكتوبي نيست بلكه چيزهائي است كه علما از عبارات كتب آنها برخورده و نتيجه گرفتهاند و عوام را تقليد در كار است نه تحقيق و گماشته حكومت هم در اين موارد كه قول علما است از سؤال و جوابي ناچار است بدون اصرار و تدقيق. پس سفير از جاي خود برخواسته و ميگويد من در قواعد و رسومِ دولت، چاكر سلطانم و خادم حكومت، نه در عقايد و امور مذهب و ملت. و اينگونه امور دينيه را هم از روي تحقيق و تدقيق طالبم نه از روي تعبّد يا تقليد، و از مجلس بيرون رفته و ميرود نزد جماعت شيخيه و بعد از بيان واقعه ميگويد آنچه من ديدهام و فهميده شرح ماجرا را به تلگرافي فوري و هم به عرايض چاپاري به تهران برسانيد، كه خيال شرارت اين اشرار خيلي بلند و بسي ناپسند است.
و حضرات شيخيه مكرر بر مكرر شرح گرفتاري و ماجرا را تلگرافا و كتبا در صدارت امين الدوله معروض داشته و مستدعي جلوگيري فتنه و فساد گشته و دستگاه صدارت همه را به مسامحه و ملاحظه يا جوابي مبهم و درهم گذرانيده. تا آنكه در اواخر ماه شعبان شيخيه تلگراف مفصل و سختي به حضور امناي دولت كرده و خلاصهاش اينكه مسامحه تا كي؟ و ملاحظه تا چند؟ شرح حال ما چنين و خيال اراذل و اشرار چنان است تا چارهاي از دست نرفته فكري به حال ما بيچارگان
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 88 *»
برداريد و شرحي مفصل هم با چاپار ارسال ميدارند. و امينالدوله صدر اعظم جواب حضرات شيخيه را به فخرالملك كرده كه جناب فخرالملك هنگامه همدان چيست؟ و سيد محمد عباسي كيست كه مصدر اينگونه شرارتها گشته و معامله را با شيخيه حرام كرده و منشأ فتنه و فساد است؟ و فخر الملك خيانت را به دولت و ملت اختيار كرده در جواب ميگويد همدان الآن از لندن امنتر است و سيد محمد همي جليلالقدر و ساكت و صامت، و حضرات شيخيه بيخود درد سر ميدهند بعد از اين عرايض آنها را اعتنا نفرمائيد. و خيانتي عجبتر آنكه اين سؤال و جواب را بالمرّه از حضرات شيخيه پوشيده داشته و صورتش را ميفرستد نزد سيد عباسي تا اظهار اتحادي كرده باشد.
تا اينكه ماه رمضان سنه يكهزار و سيصد و پانزده هجري پيش آمد و سيد محمد عباسي با اتباع خود در مسجد جامع جاي ملا عبدالله را گرفته و همه روزه اشرار شرير با قداره و شمشير او را به مسجد برده و از مسجد به هلهله و غوغا به خانهاش ميرساندند. و اين ماه را تمام بعد از نماز و سلام، واعظينِ از خدا بيخبر همچونحاجي شيخ حسين قمي و پسر حاجي ملا رضاي بد اختر عزم و همّشان تمام بر تهمت و افترا و لعنت و ناسزا نسبت به حضرات شيخيه بود. و نتيجه تمام مواعظ و روضهها كه در آن مجالس گفته ميشد قصدي غير از اين نبود و شب زنده داري سرحلقههاي اشرارِ بد شعار، بجاي دعا و آمين، تقسيم و تعيين اموال و اثقالِ بيوت و حجرات شيخيه بود بر سرِ سركردههاي
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 89 *»
بدنهاد و بدآئين.
پس در همان اوقات لواي شرارتي ديگر براي آن جماعت رسيد كه محمود خان رئيس اشرارِ بيابان كه سالهاي فراوان طرق و جبال را بيامن و امان كرده بود بر دست گماشتگانِ حضرت مستطاب والا سالار الدوله گرفتار و در كرمانشاهان با تني چند از يارانش به حكم حكومت جان نثار گشت و چند نفر از سوارهاي شريرش فرار كرده خود را به همدان رسانده و به دار الشرور سيد عباسي آسوده و مسرور آمدند. و ديدارشان اشرار حوزه را به وجد و سرور آورد و چند روزي نگذشت كه از تهران و كرمانشاهان به حكم سخت تلگرافي، آنها را از حسام الملك درخواست نموده و او كسان خود را به جستجو و طلب فرستاده خودشان را كه بدست نياورده ولي اسب و تفنگ آنها را از كاروانسراي پائين به شِوِرين ميبرند و فورا جمعي از اراذل و اشرار به سركردگي سادات شرير كشميري راه شِوِرين را پيش گرفته و فحاشي و لعن و طعنِ حسام الملك و كسانش را وِرد خويش ساخته و بعد از حضور و گفتگوها و غوغاهاي همهطور و همهجور حسامالملك اسب و تفنگ و خورجين و فشنگ آنها را به معذرت و ندامت تسليم آن فرقه نجيب سليم كرده، پس نفير زنان و نعرهكنان وارد همدان گشته، و امر ميكنند كه مقدسِ منحوسِ ابليس لقا، شيخِ سقا، محض فخريه و اعلان، چون منادي شيطان به بازار رفته و اين فتح را اظهار دارد. پس در هر گذر و گذار فرياد ميكرد كه ايها المؤمنون آسوده باشيد و شكر نمائيد كه حسام الملك از كردار ناهنجار خود
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 90 *»
افسرده و پشيمان و لفظ غلط كردم و بالاتر را به صراحت مكرر بيان فرمود، و اسب و اسلحه سواره محمود خاني را پيشكش نموده و به عذرخواهي تمام عرض ارادت و سلام داده كه روزه و نماز همگي قبول و مقبول باد.
الحاصل كه چون به واسطه سردي هوا و برف و بارندگي حاجي ميرزا محمد باقر به حكم اذا ابتلّت النّعال فالصلوة في الرحال اين ماه رمضان را به مسجد نپرداخت چنانچه در مدت سي سال افزون به همين قانون رفتار است، كه در خرابي كوچهها از گل و باران اگر چه يكماه طول زمانش بود نماز جماعت را در منزل خود ميگذاشت و بعد از رفع موانع مجدد به مسجد ميپرداخت پس سيد عباسي و رؤساي اشرار حيله ديگر بر خلاف شرعِ انور بكار برده و بدون اطلاع حضرات شيخيه و اذن امام راتبِ آن مكان در اواخر ماه رمضان ملا عبدالعلي نامي ملاّ تاجر و اعور را، كه پسر حاجي ابوالقاسم تاجر اصفهاني اعرج، و فسق و فجورِ فراوانش خاصه عشق امردانش مشهور تمام خاص و عام و هر راست و كج بود، و اهل محله با معرفتِ حالت و كردارش امامتش را براي نماز جماعت شبها اختيار كرده بودند؛ او را دستورالعمل دادند كه در اين چند روز ظهرها را هم در آن مسجد به امامت و نماز جماعت مشغول گردد، تا به حكم زور برخلاف شرع و قانون مسجد را از تصرف حضرات شيخيه خارج و بيرون نمايند. و جمعي از اراذل و اشرارِ محله را هم مانند سيد ابوالقاسم پسر حاجي سيد هادي كردستاني كه سرحلقه
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 91 *»
اشرار و اراذل و تمام اين فتنه و هنگامه عظيمه را از جان و دل باعث و باني بود، و چند نفر از جوانان شرارت توأمانِ كوچه مسگران و ديگران را حامي و هواخواه او نمودند، كه اگر حضرات شيخيه به قانون خود نماز جماعت ظهر را در آن مسجد قرار دهند و حق خود را قانع باشند به شرارت و رذالت آنها را مانع گردند.
و ذلك عبرة لمن اعتبر.
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 92 *»
شرح حال و كردار و گفتار
حاجي ميرزا محمد باقر در ماه رمضان
چون حاجي ميرزا محمد باقر رئيس شيخيه به سببهائي كه مذكور و مسطور گشت ايام تمام ماه رمضان را در بيروني منزل خويش به نماز جماعت و موعظت و نصيحت و اظهار عقيدت خود به رسوم مذهب و ملت و قانون آئين و كيش ميپرداخت، از قرار گفتار جمعي از مؤالف و مخالف، اغلب روزها را در منبر به طور اشاره از وقوع اين حادثه خبر ميداد. خصوص در روز بيست و هشتم كه اظهار عقايد حقه اسلاميه و ايمانيه را كرده و خدا و رسول و ائمه هدي و جميع انبياء و اوليا و ملائكه و مؤمنينِ انس و جن را بر عقايد حقه خود و مشايخ خود شاهد و گواه گرفته و تمام افتراها و تهمتهاي بعضي از رؤساي بالاسريه كه از روي غرض يا اشتباه بر مشايخ شيخيه بسته همه را ذكر كرده و از جميع آنها تبري جسته، و لعنت خدا و رسول9 و جمله لعنتكنندگان را بر معتقدين به آن افتراها نموده.
بعد ميگويد دانسته باشيد كه با همه اينها كه گفته شد و مكررها گفته شد، اعادي و مفترين هرگز دست از ماها برنخواهند داشت چراكه غرض و مرض در كار است و طالب حقيقت بسي كم، و مايل تقليد و
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 93 *»
مقهورِ طبيعت بسيار و بيشمار و احكامشان هم ساري و جاري و در عداوت ماها بياختيار، و جملگي با هم الفتي گرفتهاند، كه احدي، ماها را به خود پناه نخواهد داد. و اراذل و اشرار هم كه دور دايرهها را فرا گرفتهاند و امناي دولتِ سلطان هم كه مسامحه در امور را بر تحقيق و رسيدگي انسب و اولي دانسته آن هم بي غرضانشان، و اگر با غرض است كه خود سبب كلي هر فتنه و باعث تقويت هر مرض خواهد گشت. اين حكومتي است كه ملاحظه كردهايد و ديدهايد. عمّا قريب و خيلي قريب كه ميريزند و ميكشند و غارت ميكنند و آتش ميزنند و ميسوزانند و خراب مينمايند و بدتر و سختتر از اينها. مع ذلك بدانيد و حاضر غايب را برساند كه ماها مسلمان و شيعه اثناعشري و مُقرّ به تمام ضروريات دين و مذهب بودهايم و هستيم و مخالفِ تمام ضروريات بلكه يكي از ضروريات را از دين خارج و از او بيزاريم. و بدانيد كه هر وقت باشد اين واقعات خواهد شد، چراكه علانيه و آشكار ديده و دانستهايد كه تمام مذاهب مختلفه را از فرقههاي معاشرِ اسلاميان گرفته تا طوايف باطله ساير اديان جمله را در تمام بلدان از جانب دولت و از طرف ملت، همه قسم حامي و هوا خواهي در كار است به جز ما بيكسانِ بيپناه را كه ابدا فرياد رسي و داد خواهي نخواهد بود، مگر غوث اعظم و حجت اكرم امام العصر و الزّمان كه بر هويدا و نهان ما جماعت نگران و اقوال و افعال جميع مدعيان به حضور مباركش مبرهن و عيان است، و ارادهاش جاري و حكمش نافذ و تيغش
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 94 *»
برّان.
هر كه با فولاد بازو پنجه كرد | ساعد سيمين خود را رنجه كرد |
پس صبوري را پيشه نمائيد كه والله عما قريب است كه تمام اين فتوا دهندگان و مفتريانِ ناحق و پذيرندگان و جاريكنندگانِ احكامشان در مجالس و محافل يكديگر را طعنها خواهند زد و لعنها خواهند نمود، به طوري كه به داستانها خواهد رفت و در صفحه روزگار باقي خواهد ماند تا وقتي كه همه به پاي حساب روز موعود حاضر گرديم و معلوم شود كه ظالم كيست و مظلوم كه خواهد بود. و همانا كه من كسي را زنجير نكردهام هر كس هم كه بر اين مصائب صبر ندارد زودتر از گِرد ما برود تا آسوده گردد و هر كس هم ميرود مانند آن مرد برنج فروش و آن جوان روضه خوان بداند كه توبهاش ديگر نزد من قبول نخواهد بود. چراكه از ماها كفري و ارتدادي قولاً و فعلاً و عملاً و اعتقاداً هرگز نديده و نشنيده اگرچه عند الله بسا توبهاش قبول باشد ولي تكليف شرعي من اين است كه عرض شد.
و ذلك عبرة لمن اعتبر.
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 95 *»
واقعـات اول
روز سه شنبه غره شهر شوال سنه 1315 در همدان
كه روز عيد فطر بود.
صبح عيد فطر كه حضرات شيخيه به مجلسِ خانه حاجي ميرزا محمدباقر به جهت تبريك عيد به حضورش شتافته بعد از ختـم مجلس كه بناي حركت را داشتند و دو ساعت به ظهر بود جمعي مستدعي گشته كه روز خوشي است و آفتاب گرم و كوچهها خشك و تنگي مجلس براي جماعت سخت و دشوار، چنانچه حالتي باشد ظهر را به مسجد برويد. و چون از حيله و تدبير سيد عباسي بيخبر و غافل بوده قبول نموده اذان ظهر را كه ميگويند جانماز را به قانون سابق به مسجد برده و حضرات شيخيه با رئيس خود اول وقت كه رسم و عادت مشايخ آنها بوده حاضر آمده و مشغول نماز جماعت و نوافل خود ميگردند. و بعد از فراغ از نماز و زيارت غافل از مكر اهل شرارت و شقاوت بيرون رفته و رو به خانه و منزل خود ميروند. از آن طرف هواخواهان ملاّ عبدالعلي مانند خودش اول وقت همه در خواب بودند مگر چند نفري كه مستحفظ اين كار بودند و در وقت ورود شيخيه به مسجد روي بام مشغول بازي و قمار، و چون آنها را ديده دو نفري خود را به منزل
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 96 *»
ملاّ عبدالعلي رسانده، تا او را از خواب بيدار و صورتي شسته و جمعيتي به هم بسته و به مسجد تاخته، حضرات شيخيه بيرون آمده در عرض راه به هم برخورده و از يكديگر گذشته و رئيس شيخيه ابدا او را نشناخته كه كيست و كجا ميرود. ولي ملاّ عبدالعلي چون به اراذل و مستحفظين اطراف مسجد ميرسد، خطاب و عتاب ميكند كه چرا اين جماعت را به مسجد مسلمانان راه داديد و آسوده گذارديد. پس اراذل شرير فورا حركت كرده و چند نفري از ضعفاي شيخيه كه از عقب بهر راهي متفرق و به منزل خود ميرفتند دستگير و به ضرب چوب و چماق رنجه و دلگير نموده و عبا و كلاه آنها را به سرقت ميربايند. و يكي از گماشتگان حكومت كه در همان حال رسيده، بيچارهها را از معركه خلاص نموده به همراهي آنها ميرود خانه حاجي ميرزا محمد باقر و واقعه را بيان مينمايد. و چون از شيخيه هنوز در آنجا جمعي موجود بودند مصلحت را در آن ديده كه با شاهد حكومت بروند نزد حكمران ولايت، پس جمعي رفته و شرح ماجرا را نزد حكومت اظهار ميدارند و مستدعي جلوگيري اشرار ميگردند. و فخرالملك از بيكفايتي كه داشت ميگويد شما جماعت شيخيه برويد مسجدي براي خود بنا گذاريد و كسي را به مسجد خود گذر نگذاريد. جمعي از مجلسيان و اشراف همدان مانند ميرزا ركنالدين و ذوالرياستين كه به شيخيه هم رابطهاي نداشتند، ميگويند اين چه حكومتي است كه فرمودي؟ اهالي اين شهر تماما ميدانند كه افزون از سي سال است كه حاجي ميرزا محمدباقر به
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 97 *»
خواهش و امضاي ورثه ميرزا تقي باني اين بنا در اين مسجد نماز خوانده و كسي ديگر را نميرسد بدون اذن او كه امام راتب است محل نماز او را تصرف نمايد و اين حركت كه اين اشرار به اجماع كرده خلاف شرعِ مطاع است. پس فخرالملك از قول خود خجل و شرمسار آمده و به تدارك پرداخته كه اين سيد محمد عباسي و اتباع نسناسش خيال فتنه و شرارت را دارند و اين حكايت مسجد بهانه فساد است. و حضرات شيخيه ميگويند كه چون خود حكومت شاهد حال است ديگر چه حاجت به گفتگو و قال است. بعد ميگويد شماها برويد و به همان دأب خود كه هميشه معقولي را داشتيد و كردهايد جاري گرديد، من خود ميفرستم نزد سيد كه اتباع خود را منع نمايد. و غافل از آنكه همان وقت كه او را از ورود شيخيه به مسجد مخبر ساختهاند حكم هجوم را به شورش و غوغا پرداخته و عنان اشرار را بكلي از قيد احتياط رها ساخته.
پس حضرات شيخيه از مجلس حكومت حركت كرده و رفته در عرض راه چند نفر به آنها رسيده كه جماعتي بسيار از اشرار اطراف خانه حاجي ميرزا محمد باقر را محاصره كرده كه بريزند در خانه و حضرات شيخيه تمامي به عجله و شتاب بعزم آن بيت و باب شتافته و ميرزا كريم كرماني را كه همقدم و همراه بوده محض اطلاع حكومت و چاره و استعانت معاودت داده، و لدي الورود هنگامه را بيان كرده و كسان حكومت را براي رفع غايله و دفع اشرارِ شرير در خواست و تقرير مينمايد. و حاجي سيد محمود تهراني كه در مجلس حكومت حضور
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 98 *»
داشت از اين خبرِ وحشت اثر خونش به جوش، و از جوشِ دل به خروش آمده كه هنوز از مسامحات خود به تنگ نيامدهايد كه باز هم كوتاهي و درنگ داريد؟ پس فخرالملك، نايب احمد و ميرزا پاشا را كه از جانب منصورالدوله حراستِ حكومت را داشت، با تني چند از سرباز و فرّاش كه جمله يار اشرار و شريك بزرگ آنها بودند در اموالِ غارتي هر خانه و رهگذر، اين جمله را مأمور نموده كه بروند منزل ميرزا هدايت، متولي امام زاده يحيي كه اگر اجازت داد بپردازند به تفرقه حضرات اشرار. و در اين وقت حاجي سيد محمود تهراني و ميرزا كريم كرماني با حضرات مأمورين از منزل حكومت حركت كرده و در عرض راه با گماشتگان حكومت، متولي را در منزلش ملاقات كرده، او هم به واسطه كينه ديرينهاش كه از حسد در سينه بود و به ملاحظاتي چند اظهار نميتوانست نمود، امروز كه في الجمله موانع برخواست آنچه خواست كرد و هر چه خواست گفت و همي بد خواست و همي بد گفت. بهر حال كه به مذاق خودِ آن جماعت جوابي داده پس از مجلسش برخواسته و به همراهان شيخيه ملحق گشته و به خانه حاجي ميرزا محمدباقر در آمدند. اگرچه اشرار همان اول وهله كه حضرات شيخيه از منزل حكومت آمده و در رسيدن، بر آنها تاختي آورده، از دروازه خانه عقب رفته و از آن كوچه پس كشيده و اجماع را روي ميدان و قبرستان كشيدند؛ ولي منتظر ورود گروهي كه با تهيه و تدارك از جانب سيد عباسي بناي حركت را داشتند ميبودند. پس گماشتگانِ حكومت
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 99 *»
به نزد اشرارِ روي قبرستان رفته و فحاشي و شدتي دوستانه كرده و به اشاره و كنايه آنها را دلداري داده، و چند نفري كه همان ساعت در جماعت آنها در آمده و ديگر به حكومت مراجعت هم نكردند. و نايب احمد با معدودي از همراهان به دهليز خانه حاجي ميرزا محمد باقر آمده و حضرات شيخيه را اطمينان داده كه آسوده باشيد خبري نيست، نوكر سيد محمد آمد كه اراذل را متفرق گرداند بعضي رفته و باقي هم خواهند رفت. و از اين قبيل چاپلوسي و زبان بازيها را كرده و ميخواهد برود به راه خود. و حضرات شيخيه ميگويند بهتر اين است كه نايب يك ساعتي مكث نمايد تا جماعت آنها به كلي متفرق گردند. و او چون ثمر كِشته و شوراي خود را منتظر بود، به عذري ديگر متعذر و در مقر حكومت خود را كشيده آسوده و آرام گشت.
و حضرات اشرار كه منتظر رفتنِ نايب احمد و رسيدن ياوران بيحصر و حد بودند، اين رفت كه رفت، و آنها هم كه رسيدند. و يكدفعه جارچيان چون شيخ سقا و شريفِ كَرْجيدوز، مؤذنِ سيد عباسي و ديگران به فرياد آمده كه حضرات مسلمين! آقاي آقا سيد محمد، خون و مال شيخيه ملعونه را هدر و حلال فرموده اينك لواي نصرت و ياري چون سادات كشميري با تيپ و عَلَم كشيدند و رسيدند. پس هلهله و غوغاي اراذل بلند و سيد ابوالقاسم كردستاني كه خود را در شرارت بس ارجمند ميشمرد، جمعي را با خود همدست كرده و رو به خانه رئيس شيخيه تاخت ميبرد. و حضرات شيخيه كه غوغا را شنيده از خانه
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 100 *»
بيرون تاخته و كار را دگرگون و مژدههاي نايب حكومت را برعكس و واژگون يافته، فورا ميرزا كريم كرماني را ثالثا به حكومت فرستاده كه اگر نايب را در راه رسيد او را با همراهان مراجعت داده، و خود به مقرّ حكومت شتافته تا استمداد و استعانت جويد. و حاجي سيد محمود خود را سپر بلا نموده و جلوِ اشرار را گرفته و به قَسَم و موعظه و نصيحت و التماس كه شماها كه مسلمان و ماها هم كه مسلمان اين غوغا و هنگامه براي چيست؟ مقصود شما اگر مسجد است اين شما و اين مسجد من ضامن كه شيخيه ديگر ابدا به اين مسجد پا نگذارند و سر خود را برهنه كرده و دستار سيادت را روي دست به شفاعت نهاده كه واللّه و باللّه ماها مسلمانيم و اين عمل دغلِ شما نتيجهاش ملامت و رسوائي است و عاقبتش موجب غضب و مؤاخذه خدائي خواهد گشت. و قدري نصايح و شيرينزباني آن سيد عزيز بعضي را به قبايح اعمالِ بد مآلِ خود به هوش و تميز آورده و في الجمله تخفيفي در خيال شرارتِ اشرار روي داده و يكديگر را به گذاشتن و گذشتن از اين كار و كردار اظهار ميداشتند. و جمعي از اراذل اشرار كه تمام عزمشان غنيمت و غارت بود، خصوص پسر شاطر حقي كوسج، كه شاطر غلامعلي نام داشت و بسي رذل و شرير و فاجر و طالح كه از تخمه و نژادِ پي كنندگان ناقه صالح بود، چون عزيمتِ ناصح را سخت و حالت جماعت را سست يافت ديد كه عما قريب مقصود از دست خواهد رفت پس بيمحابا قداره خود را كشيده و پيش دويده و با طعن و لعن
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 101 *»
چند ضربتِ خود پسند بر سر و بازو و پشت و پهلوي آن سيد نجيب ارجمند فرود آورد، و او را انداخت و پايمال نمود. و چند نفر از نظارگيان او را از معركه بيرون كشيده و خون ريزان به منزل ميرزا هدايت متولي كه نزديك آن مكان بوده برده و به حال آوردن حالتش پرداختند. پس سيد ابوالقاسم شرير كردستاني تاخت آورده و محض هيجان آوردن جماعت اشرار شش لولي را كه با قطار فشنگ بر كمر خود تنگ بسته كشيده و توي دالان رئيس شيخيه از دور خالي نمود.
و حضرات شيخيه كه منتظر ورود ميرزا كريم با گماشتگان حكومت بودند و به مسامحه و تعطيل ميگذراندند چون ديدند از حكمران ولايت خبري نرسيد و حاجي سيد محمود هم به آن صدمات و بليات گرفتار آمد و گلوله سيد شرير كردستاني هم به دهليز خانه رسيد، اين وقت دروازه خانه را بستند، و در بيروني به دور يكديگر نشستند كه با اين احاطه و اجماعِ گروه رذلِ بيتميز، ماها را نه تهيه دفاع است و ستيز، و نه ياراي فرار است و گريز انّا للّه و انّا اليه راجعون و جماعت اشرار چون دروازه را بسته ديدند يكباره دست به غارت اموال و اثقال و دكاكين محوطه و متعلقه به آن خانه گشوده و درها را شكستند و اجناسي فراوان از هر قبيل در ربودند. و ظرفي نفت از دكان سقط فروش به دست آورده ميآوردند كه دروازه خانه را بسوزند و كار خود را بسازند و حضرات شيخيه كه در همان سختي و تنگي پنج لول تفنگ رسمي و مكنز فشنگي تحصيل نموده، از حكايت نفت و سوختن
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 102 *»
دروازه دل از جان و تن بركنده و از صحن خانه به بام دروازه كشيده و اشرار چون تفنگداران را روي بام ديده به يكباره از حوالي خانه پس دويدند و به فحاشي و هرزگي و لعن و طعن، صفير و نفير را بركشيدند.
و حاجي ميرزا عليمحمد نائيني كه از جانب حاجي ميرزا محمدباقر نيابت نماز جماعت و موعظت را داشت چون حال را بدين منوال ديد قرآني روي دست و تفنگي رسمي و خالي به دوش گرفته و خود را به بام دروازه رسانده و اول تفنگ چيان روي بام را موعظه و امر به صبر و حوصله كرده بعد ميرود لب بام كوچه و قريب يك ساعت جماعت اشرار و مخالفين را به خدا و رسول9و اميرالمؤمنين و خون پاك سيد مظلومان: مكررها قسمها ميدهد و قرآن مجيد را شفيع ميآورد كه اين فتنه را بخوابانيد شماها كه شيعه اثناعشري و مسلمان ميباشيد ماها هم كه شيعه و مسلمانيم، الآن هم كه داد و فرياد مسلماني را داريم، ديگر اين نزاع و جدال براي چه و براي كه؟ اگر براي مسجد است مسجد براي شماها و حق شماها و ماها ديگر نخواهيم آمد. و اگر از بودن ماها در اين شهرِ به اين وسعت به تنگ هستيد مهلت دهيد تا اهل و عيال خود را برداشته و به زودي خيلي زود از اين خاك بيرون رويم، و اين شهر و خاك را بالمره و پاك، به شماها وا گذاريم. و اگر ماها به زعم شماها مسلمان هم نبوديم امروز ظهر كه آمديم مسجد شماها و رو به قبله مسلمانان در معبر عام اذان و نماز مسلمانان را بجا آورديم، الآن هم كه در حضور شما در اين مكان بلند به تمام شهادات
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 103 *»
اسلاميه و ايمانيه شهادت ميدهيم. و اگر باز هم قبول نداريد شماها كه برخلاف قاعده و شرع تمام ملل و مذاهب هجوم كردهايد و اطراف خانههاي ما را گرفته و دكاكين ما را غارت نمودهايد و الآن هم عزمي جزم بر سوختن دروازه و ريختن به خانه ما را داريد، بدانيد كه ماها هم دست روي دست نميگذاريم و به تكليف شرعي خود تا جان داريم لابد و لاعلاج عمل كرده و شر شما را از خود دور و به دفاع خواهيم پرداخت. پس شماها ما را مستأصل و مجبور به گلوله انداختن مكنيد و باعث ريختن خون جمعي و خرابي شهري نگرديد كه اين اعمال و اطوارِ شماها به هيچ ملت و آئيني پسنديده نخواهد بود. و مع ذلك آن نصايح و مواعظ و ضراعتها و قسمها ابدا به آن جماعت سنگدل اثري و به گوش آنها ثمري نبخشيد، و به جز شرارت و فحاشي و قساوت و قلاّشي سودي نداشت. بلكه سنگها بود كه از كوچه و اطراف روي آن بام ميانداختند و حضرات شيخيه همه را به مسامحه و صحبت و نصيحت گذرانده كه شايد مأمورين حكومت برسند و فتنه را بخوابانند تا شري بزرگ برپا نگردد. ولي اشراري كه غنيمتي از غارت دكاكين بدست آورده و دهانشان به خون آلوده گشته همه را همت بر اين است كه اين خانه را غارتي شديد كرده و صاحبش و يارانش را تمام شهيد نموده، پس خبر فتح و خرسندي به سيد عباسي برسانند.
و يكي از سادات كشميري كه سيد جعفر بداختر بود سوارهاي محمود خاني را كه در خانه سيد عباسي بودند آنها را با تفنگهاي مارتين
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 104 *»
و مكنز و قطار و فشنگ ميبَرد روي بام مسجد ميرزا تقي كه سر زن خانه رئيس شيخيه است. و سنگري براي آنها قرار ميدهد كه هر كس روي آن بام حركت نمايد از پا درآورند. و حضرات شيخيه ملتفت گشته و ديوار كوچكي را پناه خود مينمايند و هر چه منتظر ميگردند از حكومت ابدا خبري نميرسد. و اشرار هم چون سواره محمود خاني را كه كار كرده و كار آزموده بودند با تهيه فراوان روي بام مسجد ديده شوكتي بر جماعتشان افزوده و قوت قلبي حاصل نموده گمان كردند كه حضرات شيخيه دستشان از كوچه بريده شد. پس سيد ابوالقاسم شرير به نعره و نفير با جمعي رو به دروازه خانه حركت كرده و ميآيند تا محاذي دروازه، و شيخيه كه از حكومتِ بيكفايت مأيوس بوده و از نصيحت اشرار هم كه فايده و ثمري نبخشود بسي افسوس خورده همانا ديدند و دانستند كه ديگر مسامحه جايز نيست. و الآن دروازه را سوخته يا از عقب دكاكينِ چسبيده به خانه كه غارت كردهاند بيخبر خرابي كرده، و يكدفعه ميريزند به خانه و همگي را هلاك و اهل و عيال به چنگ اراذل و اشرارِ بيحياي بيباك خواهند افتاد. ميگويند:
الموت خير من ركوب العار | و العار خير من دخول النّار |
و يك گلوله به ديوار كوچه انداخته كه از كنار سيد ابوالقاسم شرير گذشته و به ديوار مينشيند. آن شرير يا از روي ترس يا تزوير كه اشرار را به غيرت و جوش بياورد بدون اينكه گلوله به او برسد آهي كشيده و خود را بر زمين انداخته كه ميرزا جبار خانِ سرهنگ مرا به گلوله تفنگ از پاي
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 105 *»
درآورد. و جمعي از همرهانش فورا او را در عبائي پيچيده و به دوش كشيده و از ميان جماعت حضار محض به هيجان آوردن اشرار به خانهاش برده و به آسودگي تمام در بستر راحت قرار و آرام گرفت. اگر چه تدبير و حيله بكار برد ولي نتيجهاش به عكس گشت، و اشرار را هول و هراس دست داد كه ديگر احدي وارد آن كوچه نگشت و در اين وقت سوارهاي محمود خاني زانو بر زمين گذارده و بغل را گشوده و از سنگر خود اطراف خانه حاجي ميرزا محمد باقر را به ضرب گلوله شكاف شكاف نمودند. و آن چند نفر معدودي كه روي بام خانه بودند ديوار كوچكي را پناه خود كرده و به مردانگي سوارهاي سنگر را با آن همه زبردستي مصاف ميدادند. و چنان از طرفين گلوله ريزان بود كه تو گفتي ابر بهار است و تگرگِ غلطان. و آخر به مقتضاي كم من فئة قليلة غلبت فئة كثيرة سوارهاي سنگر را تاب مقاومت نمانده از مقر خود مفارقت كرده و از بالا به زير آمدند.
و جماعت اشرار همدست و هم عهد گشته كه يك هجوم ديگر به محاصره آن خانه بياورند و از هزار گلوله برنگردند، اگر چه يكهزار ناپاك به خاك هلاك آيد، تا فتح باب كرده و جنبندگان آن مكان را از اناث تا ذكور و از صغير تا كبير قطعه قطعه و چاك چاك نمايند. پس يكدفعه با هلهله و همهمه حركت كرده و آن كوچه را چون مور و ملخ فراگرفته و چند گلوله به طرف بام انداخته، يكي از آنها نصرالله نامِ علي آبادي را از پا در آورد كه بعد از شش ماه جراحي نيمه جاني را به دست ميآوَرَد. و
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 106 *»
چون حضرات شيخيه ديدند كه اشرار به دروازه رسيدند و كار از كار گذشت چند نفر خود را به احتياط تمام بر لب بام كشيده و با آن جماعتِ ناساز باز نصيحت را آغاز نهاده و آنها ابدا يك كلمه را جوابي با صواب ندادند. بعد شيخيه ميگويند اين تفنگ است و اين فشنگ، معركه و جنگ را موقوف داريد و بر ما تنگ مگيريد كه اگر ماها از بالا دست گشوديم شماها در كوچه، خود خود را پايمال خواهيد ساخت. يكدفعه نامردي كهن سال از عملجات دباغخانه با ريشي بزرگ و انبوه و حالتي رذل و ديوانه، حضراتِ روي بام را آواز داده و نانجيب بيحيا شلوار خود را پائين كشيده و عورت خود را روي دست نهاده حواله كنان و فحش گويان با جمعي مانند خود رو به دروازه خانه تاخت ميآورند. پس هرزه گوئي و رذالتِ آن نامرد، عنان طاقت از كف شير دلِ جوانمردي ربوده يك گلوله حواله سينه او روانه نموده و همچنانكه حواله ميداد با ناله و فرياد به خاك هلاك افتاده و عملش را روي دست خود گرفته و ميرود الي يوم التّناد. و به همين يك گلوله يكباره عهود را شكستند و جملگي فرار بر قرار اختيار كرده و كوچه را بالمره خلوت نموده و باز روي قبرستان نشستند و جمعي به اين كثرت همگي به حيران نگران و غافل از حفظ خداوند منّان. پس سيد جعفر كشميري شرير به وعد و وعيد، سواره اكراد را به خواهش يك شليكِ ديگر استمداد خواسته. و مجددا سواره محمود خاني از سنگر بامِ مسجد و تفنگداران شيخيه از روي بام حاجي ميرزا محمد باقر به طرف يكديگر
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 107 *»
گلوله اندازي را مشغول گشته.
و در اين معركه سه نفر به ضرب گلوله از پا درآمدند يكي شاطر جعفر نام و يكي سيد محمود نام و ديگري از عملجات دباغخانه.
اما شاطر جعفر از دكان خبازي ملكي حاجي ميرزا محمد باقر با لباس كار خود كوچه را خلوت ديده لولَئين را برداشته و به قضاي حاجت در پناه ديواري نشسته كه گلولهاي ناگهاني از طرف سواره محمود خاني از راه دروازه او را بلند آوازه نموده و بعد از مدت زماني مرهمكاري كه ثمري نديده از زندگاني در گذشت. اگرچه همداني جماعت بعضي نديده و نسنجيده از صرف صرافت و محض عداوت قتل او را و قتل سيد محمود بلكه هر قتيلي را كه در آن دو سه روزه از طرف گروه بالاسريه به هر سبب و به هر جهت مقتول گشته جمله را به دفاع كنندگان روي بام رئيس شيخيه نسبت داده، و به شهود نامعدودِ تلبيسِ خود، از هر كس حكمي صادر نمودهاند؛ ولي قلم در دست دشمن است مثلي است مبرهن كه معروف تمامي مرد و زن و مشهود عقلاي هر انجمن است. خاصه به فتواي مفتيان آخر الزّمان كه افترا و بهتان را نسبت به جمعي از مسلمانان و مظلومان جايز دانسته و بر اجتهاد غلط خود احكام را جاري كرده تا اين فتنه و هنگامه را برپا نمودند. و حال آنكه به تصديق مؤالف و مخالف و بيغرضان از هر طوايف به تحقيق پيوسته كه حضرات شيخيه با همان معدودي كه بودند اگر آن روز به رسم دفاع، تعمد را بر قتل دشمن ميداشتند از هزار افزون
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 108 *»
به خاك هلاك ميانداختند ولي چون قصدي جز طفره و مسامحه نبود، لاعلاج حركتي مذبوح نموده تا دشمن را از خود دور كرده و روز را به شب آورند. و همان شبانه معركه و هنگامه را بكلي خاموش داشتند.
به هر حال گلولهاي كه به شاطر رسيده، عقل هر عاقلي كه محوطه آن معركه را ديده علانيه حكم ميكند كه از طرف سوارهاي محمود خان يا اشرار روي قبرستان كه محاذي بودهاند آمده ديگر تعمد بوده يا از روي خطا هر دو علمش با خداست. و مشاهد است كه از روي بام رئيس شيخيه ابدا گلوله آن مكان را نخواهد گرفت و نقل جمعي از بيغرضان هم كه خود حاضر آن معركه و ميدان بودهاند دليلي است مشاهد و عيان.
اما سيد محمود سراج كه از جمله سادات شرير مشهور به قيري و خودش بسي محجوب و آرام و عري و بري از شرارتِ تمام قبيله و اقوام بود در آن هنگامه به قهوه خانه بوده و بعد از صرف چاي و ترياك و قليانش به عزم منزل و مكانش حركت كرده و در گوشه ميدان معركه كه قبرستان و محل اجماع اهل فتنه و طغيان بود سير و تماشا مينمود كه ناگهان به ضرب گلوله ناگهاني نالهاش بلند و از زندگاني دست شسته و از پاي درآمد. و گلولهاش از سنگر روي بام مسجد و طرف اكراد محمود خاني اگرچه به خطا ممكن است، چراكه محل قتل او گلولهگير آنها بوده، ولي تعمدش نه معقول است و نه از كسي منقول. و از طرف حضرات شيخيه اگر چه در السنه و افواه مدعيان و خون طلبانش بسي
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 109 *»
مشهور و عيان است وليكن به مشاهده محوطه و مكان، عقل از قبولش متعجب و حيران. چراكه از مقر و پناه گلولهاندازان شيخيه تا محوطه قبرستان چهار خانه ديوار بلند و يك كوچه وسيع سنگ بند از ديگران فاصل است و حايل، و گلولهگيري از آن مقر به محل قتل سيد قيري نه محاذي است و نه مقابل. پس اين مشهور، مشهور لااصل له است و عاطل و باطل.
خصوص كه جمعي از رموز آگهان هر محفل و مجلس برآنند كه سيد قيري به ضرب گلوله حسينقلي نامي برادر حسين نجف كه معروف به ايلخاني است از پاي درآمده. كه در روز معركه با جمعي از اشرار در بالا خانه شيخ محمد برادر حاجي ملا رضا زايد الخلقه كه خود نيز به تقرير بعضي در خلقت ناقص ولي در عناد حضرات شيخيه كامل بلكه فاضل است، همگي در حضورش اجماعي كرده و شيخ پُرعناد از دريچهاي كه محيط بر قبرستان و جماعت شرارت نهاد است به اجتهاد خود اشرار را دستور العملها داده و تحريص و ترغيب بر آتش فتنه و گرمي كارزار مينموده، پس حسين قلي كه سواري جرار و اغلب اوقات با فشنگ و قطار ميگشت براي اينكه معركه سخت شود و شرارتها به جوش آيد و آتش فتنه و هنگامه سرد و خاموش نگردد خود را روي بام خانه برادر كه در همسايگي آن شيخ بد سير است انداخته و از پناهي به طراري گلوله رها ساخته، كه سيد سراج قيري را كار بپرداخت و به همين حيله كه سنگ به هنگامه بود، هنگامه را گرم و آتش غيرت و شرارت
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 110 *»
اشرار را شعلهور و پايدار ساخت، آبي گل آلود نمود و اموالي فراوان به يغما و غارت صيد كرد و در ربود. چنانكه روز تاخت و تاراج با چند نفر نوكر و مهترِ لالي برادر خود، همگي يخدانهاي مقفّل را به دوش كشيده و به منزل ايلخاني سپرده و مراجعت به غارت مينمودند. و چيزي نگذشت كه خون سيد قيري بيتقصير دامن گيرش شد. و هنگام سواري كه پا به ركاب گذارد به تير ناگهاني از تفنگ خودش بر زمين افتاد و غارتهاي برده را نخورده براي ديگران گذاشت و در گذشت.
اما قتيل ديگر كه از عملجات دباغخانه بود، وجودي كه قابل فتنه و شرارت باشد نبود. و در خارج معركه پشت ديوار ايلخاني و حاجي ميرزا عبداللّه، پيشكارِ حسامالملك به خيال اينكه اگر خانههاي حضرات شيخيه را غارت نمودند او هم به قدر وسعت و طاقت خويش كمي از بيش اگرچه كهنه لحافي باشد يا مشتي خاشاك و حشيش، از اين ثواب كه اجر روز حساب است محروم نباشد ايستاده و با رفيق خود كه هم با او از يك جنس و يك خيال بودند شرح حال و خيالي ميگفتند، كه به ضرب گلوله ناگهاني حرفها ناگفته ماند و خيالها آشفته گشت و آرزوها به خاك رفت. و گلوله او هم اگر از سنگر بام مسجد بوده بعيد نيست و از روي بام رئيس شيخيه هم با وجود آن حايلها كه قتل سيد قيري را ذكر كرديم و ديوار بلند ايلخاني و حاجي ميرزا عبدالله كه از همه بلندتر است امري است محال مگر آنكه تفنگ اندازان مانند مرغ پرواز كرده و بالاي سر مضروب به ضرب گلوله او را از پا درآورده و مراجعت نموده
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 111 *»
باشند و اين محالي است فوق محال. و اگر از هرج و مرج آن روز كه هر بازيگري بام خود را گرفته و بيخود محض غوغا به هر طرف گلولهاي انداخته و از آن گلولهها يكي آمده و به قضاي الهي اين قتيل اجلش بسر رسيده بوده امري است ممكن و هيچ بعيد نباشد.
بالجمله بعد از هجوم آخر با عهود مؤكده و فرار جماعت اشرار از قتل يك نفر شرير و شليكِ دويم سواره اكراد تمامي آنها هزيمت كرده و روي قبرستان به جماعت جمع آمده و متحيرانه مرگ خود را از زندگي اَولي و خوشتر ميدانستند.
و چون حاجي محمدباقر محض رفع شرارتِ اراذلِ حمامهاي محله، حمامِ كوچكي به قدر كفايت خود، بستگانش در گوشه حصار طويلهاش بنا نهاده تا از گفتگوي اراذل، دستگاهش آسوده باشد. چنانكه در تمام امورش به همين روش جاري و مراعات را ملحوظ ميداشت. چنانچه با هر يك از رؤساي ملت چه بومي و چه بيگانه اگر در مجلسي اتفاقي به ندرت معاشرت و تلاقي حاصل ميگشت با همه علم و فضلي كه داشت سبقت بر سلام گرفته و مهما امكن مقدم نمينشست مگر آنكه آن مقدم خجلت را اظهار كرده و به اصرار تمام مؤخر بودن خود را اختيار مينمود. و هرگز در نوشتجات شرعيه خاتم خود را ابدا در محل مهر رؤساي ملّيه نمينهاد اگر چه آن قباله مخصوص ارادتمندان باوِدادش بود. به هر حال چون صبح عيد فطرش ضعف و نقاهتي بكار بود حمام را بعصر اختيار نموده و بعد از نماز جماعتِ ظهر چنانچه ذكر
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 112 *»
شد، به خانه رفته و صرف چاي و قليان را فرموده و في الجمله شرارت اراذل را نسبت به احبابش كه مخبر گشته اجازت اصحاب خود را به مقر حكومت داده و چون دلاك حاضر بوده اقدام به رفتن حمام كرده، و تا كار به مدارا ميگذشت به ملاحظه آنكه شايد ميرزا كريم كرماني با تهيه و تدارك حكومتي برسد و هنگامه را بخوابانند، كسي او را در حمام مخبر نميساخت. و شرح حال ميرزا كريم و گرفتاري مجلس حكومتش را در ذيل همين قصه حكايت خواهيم نمود. پس چون او را در حمام از اين غوغا و شورش و اصرار گروه اشرار بر هجوم و يورش مخبر ساخته فورا اعمال حمام را نيم تمام گذاشته و شسته و به حول الله بيرون ميآيد. پس هنگامهاي بس عجيب و غريب ديده كه دشمن نه بيناد و دوست نشنواد. اهل و عيال و اطفالش همه غرق محنت و اندوه و دوستان و بستگانش همه دست از جان شسته و مصمم دفع ظلم و شرِ آن گروهِ شرارت شكوه، پس تني چند را از خاصان خويش پيش خواسته كه تا ممكن است به نصيحت و مسامحه بگذرانيد ماها از حكومت كه به كلي مأيوسيم و به هيچ طرف هم كه اميد و دستي نداريم جز آنكه دست روي دست گذاريم و هر چه خدا پيش آورده تسليم نمائيم ديگر راهي و پناهي نيست و آنچه مقدر گشته خواهد شد.
پس اجازت داده كه تلگرافي به تهران به توسط امناي دولت سلطان و تلگرافي به كرمانشاهان و حضور نواب مستطاب سالارالدوله نوشتند كه حالِ ماها در گرفتاري و هجوم اشرار چنين است و چنان،
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 113 *»
مقرر دارند كه تا كار از دست نرفته صاحب منصبان دولتي خود را براي جلوگيري اراذل و اشرار به همدان برسانند كه مسامحه سبب فتنه عظيم خواهد گشت. و مكتوبي هم براي حسام الملك مينويسند كه هنگامه به اينجا كشيده اگر خود را نرسانيد چاره از دست خواهد رفت و فسادي بس عظيم برپا خواهد شد. و اين تلگرافها و رقعهها را از روي بام از راه خانه ميرزا كريم به تلگرافخانه و منزل حسام الملك ميرسانند. و رئيس تلگرافخانه همدان شاهزاده عبدالجواد ميرزا اگر چه با حضرات شيخيه مراوده و اتحادي نداشت ولي چون امين دولت بود امانت خود را خيانت نمينمود پس در آن غوغا و هنگامه روزنامه تلگرافي را به دارالخلافه رسانده كه الحال كه دو ساعت به غروب آفتاب عيد فطر مانده قريب ده هزار نفر اراذل و اشرار همدان اطراف خانه حاجي ميرزا محمد باقر رئيس سلسله شيخيه را محاصره نموده و عزم ريختن به آن خانه را دارند و حضرات شيخيه مشغول دفاع ميباشند تا بعد چه پيش آيد. و به وصول تلگرافات به تهران فورا جوابهاي سخت سخت براي حكومت و حسامالملك و منصورالدوله ميرسد كه خود را خادم دولت ميناميد و چنين فتنه و هنگامهاي در همدان برپا گشته و شماها آسودهخاطر در منازل خود به عيش و عشرت نشستهايد؟ فورا خود را به همدان برسانيد و آتش اين فتنه را خاموش نمائيد ولي با اين تلگرافات عديده سختِ فوري، حضرات مأمورين بعد از مسامحات و بيخبري وقتي به حركت آمدند كه كارها گذشته و خونها ريخته شده و
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 114 *»
خانهها خراب گشته و اموال به غارت رفته بود. چنانچه در جاي خود مذكور خواهد شد.
الغرض كه بعد از فرار و اجماعِ جماعت اشرار متحيرانه در روي قبرستان، شيخ محمد ناقص الخلقه كه في الجمله صرافتش در عداوت شيخيه مسطور شد از راه بامِ خود بالا رفته و احمد خان نامي را كه از جمله اكراد؛ و ايلخاني را، كه همان حسين نجف باشد داماد بود و با تفنگ و فشنگ مسلح و مكمل در آن گير و دار محارست و محافظت خانواده ايلخاني را مينمود ملاقات كرده، و همي تحريص و ترغيب نموده، كه تو هماني كه در راه عتباتِ عاليات همراه بوديم و پنچ شش نفر سارقينِ مارقينِ عرب را كه بر سرِ جماعتِ زائرين تاختند، يك تنه تعاقب كردي تا جمله را از پاي درآوردي و اينك روي بام خانه حاجي ميرزا محمد باقر جز پنج يا شش نفر به كوشش و كشش، كسي ديگر نباشد پس چرا معدودي كافر را با گلوله از پا در نياوري كه تفنگ بر روي جماعت مسلمانان كشيده و جمله را حيرت و حسرت بخشيدهاند؟ در اين حال آن كُرد جوانمرد شيخ نامرد را خطاب كرده كه اگر اين اشرار شرير و جمع كثير مسلمان باشند، پس به چه عنوان اطراف خانه حاجي ميرزا محمد باقر را محاصره دارند به قصد آنكه بر سر مكنت و عصمت بيچارگان بتازند و اكنون كه تو چنين اصرار و ابرامي را داري دو كلمه حَكَمْتُ بِذلِك را به خط خويش بر ورقي نگاشته و خاتم بر آن گذاشته دار، و منِ جاهل را بدست بسپار تا دمار از روزگار اين مظلومينِ محصور
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 115 *»
كه به زعم شما كفّار و گناهكارند برآرم و همين نوشته را در جواب مؤاخذه امناي دولت و اگر نه در مقام انتقام روز قيامت درآرم كه به فتواي مفتي بيدين و رئيس واعظين غلطي چنان و چنين كردم.
پس شيخ سالوس چون از گفتارش مأيوس گشته از بالا به پائين نشسته و به اغواي رؤساي اشرار تدبيري ديگر بكار برده و محرمانه سفيري از جانب خود بسوي سادات كشميري شرير، بشير كرده، كه سستي و تحير براي چه روي بام رئيس شيخيه چند نفري معدود بيشتر ندارند كه اين طور به حفظ و حراست ميپردازند شما جمعي از كار آزمودگان شرير را منتخب سازيد و از اين كوچه بيخبر در خانه ميرزا كريم كرماني كه عمارتش به عمارت حاجي ميرزا محمد باقر وصل است يكباره بتازيد و از راه بام به آسودگي تمام خود را به آن خانه رسانيده و كارِ تمامي را به دلخواه بسازيد، و جمعي مفتيانِ منتظر را از غلبه و فتح خود مخبر نمائيد و مژده رسانيد. و عجب تدبيري محكم، شيخ پرتزوير بهم بسته بود. ولي حيف كه با تقدير مطابق نيامد. پس چون سيد جعفرشرير و اشرار مشار و مشيرِ حوزه سيد عباسي مژده و تدبير شيخ را شنيدند از حرص و ترس آنكه مبادا غروب شود و جماعت اشرار نيز متفرق و غروب نمايند، و شبانه از اطراف تهيه و جمعيت به حمايت شيخيه فراهم و واصل آيد و سعي و كوشش چندين ساله جمعي كثير ضايع و بيحاصل گردد، بسر دويدند و عزمي جزم نمودند و تدبيري ديگر هم بر تدبير شيخ فزودند، كه چند نفر اكراد محمود خاني كه بودند
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 116 *»
بعضي را مجدد به سنگر روي بام مسجد معاودت داده و دو نفر را سيد جعفر همراه خود برده و در بالاخانه عزيز نجار كه همسايه و جار حاجي ميرزا محمد باقر بود نهاده كه آنها از سنگر و اينها از اين مقر به گلولهريزي راه عبور دفاع كنندگان شيخيه را از محل پناه خود به طرف بامِ خانه ميرزا كريم مسدود و حركت آنها را ممنوع دارند. و جمعي از اشرار خونخوارِ خنجرگذار را با اسلحه و تفنگ و فشنگ به ريختن خانه ميرزا كريم به دستور و تعليم شيخ شرور مأمور داشتند. پس غلامعلي نامي پسر شريرِ عرجعلي از اشرارِ محله مصلّي كه چندي قبل به نوكري فاضل خانِ مهرباني، در آن خانه به مهماني رفته و از وضع آن خانه فيالجمله آگهي داشت خود را پيش انداخته و نسناسِ نمكنشناس به ملايمت و آرامي دري كوبيده و كلفتي ميآيد كه كيست؟ ميگويد ميرزا كريم خانه است؟ ميگويد نيست. ميگويد كاغذ فاضل خان از مهربان آمده اينك گرفته برسانيد تا جوابش فردا صبح بما برسد. پس كلفت بيچاره در را گشوده كه كاغذ را بگيرد يكدفعه جماعتِ اشرار به خانه ريخته و به هلهله و غوغا و گلوله اندازي به هوا پرداختند. و بيچاره زنان آن خانه كه جمعي زنان بيگانه هم آن روز به مهماني آنها رفته و در ايوان رو به آفتابي بساطي از سماور و قليان و حُلويّات اَلوان چيده، از مشاهده آن بلاي ناگهاني سر از پا نشناخته همه چيز را گذاشته و از اين خانه به آن خانه فرار مينمايند. و چون تقدير الهي تدبير شيخ پر تزوير و مراد سادات شرارت و بدعت پناهي را موافقت نداشت چشم اراذل و اشرار چون به اثاث
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 117 *»
البيت افتاده خانه حاجي ميرزا محمد باقر را به كلي فراموش و از خاطر نهاده و يكباره دل به تاراج و غارت بسته و دستها گشودند و عدلهاي قند و شكر و صندوقهاي چاي سفيدپر و كيسههاي تنباكوي معطر را حمالوار به دوش بسته و دسته بدسته از يكديگر ميربودند، و غارتي آسوده و به طيب خاطر مينمودند. اينها بغارت و يغما ميپرداختند و اكراد سنگر مسجد و خانه عزيز نجار محض جلوگيري شيخيه چون تگرگ مرگ گلولهها ميانداختند و حضرات شيخيه كه هنگامه خانههاي ميرزا كريم و برادر زنش را ملتفت گشته و بواسطه گلولههاي پي در پي قدرت بر گذر و گذار و دفع شرارت اشرار را نداشتند همه سوختند و همي ساختند و از خداي خود گشايش و فرج را همي خواستند.
تا آنكه يكي از آنها گلولهاي به دقت به سمت يكي از اكراد سنگر مسجد انداخت تا به قنداق تفنگش آمده و در هم شكست. و اكراد به يكديگر رو آورده كه ما هر چند سفاك و از جمله قطاع طريقِ معروفِ بيباكيم، ولي اين بيمروتي و بيرحمي را بر خود هموار نداريم كه ده هزار نفر رذل شرير، اين جماعت قليل بيتقصير را احاطه و محاصره كرده ماها هم معين اين ظالمين بيدين گرديم و حال آنكه از معاشرت شيخيه آباديهاي خود، قانون مسلماني آنها را محكمتر و نيك ذاتي آنها را از همه كس بهتر ديدهايم و فهميدهايم. سيد محمد عباسي ميخواهد رياستي بكند به طور ارشاد و سادات شرير كشميري از اين همه فتنه و فساد و صرافت و عناد همانا كه غنيمت و غارتشان مقصود است و
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 118 *»
مراد، لاغير بربّ العباد. امثال ماها را چه رسيده كه محكومِ حكم چنين اشخاصي و حامي مروّج اين گونه ظلم و اساسي گرديم؟ پس از سنگر به زير آمده بگوشهاي قرار گرفتند. و حضرات شيخيه چون از طرف سنگر آسوده گشته نظر دقت به محل گلوله اندازان ديگر نموده تا آنكه محل را به دست آورده و گلولهاي به دقت به طرف آنها انداخته و آنها نيز از بالاخانه عزيزِ بيتميز فورا فرار و گوشهگيري رفقاي خود را اختيار نمودند.
پس حضرات شيخيه فرجِ بعد از شدت را غنيمت شمرده و خود را به بام خانه ميرزا كريم رسانده و وضعي عجيب را مشاهده كرده كه آنچه بوده از هرگونه جنس و اثاث البيتي كه تصور شود از خانه ميرزا كريم و خانههاي دو برادرش ميرزا كاظم اُرُسيدوز و ميرزا حسن بنكدار و عطار كه دكاكينشان در اطراف خانه حاجي ميرزا محمد باقر با اجناس فراوان در همان غارت اول كه اشرار به يغما پرداخته به تاراج و غنيمت برده و خانه دامادش شيخ محمد نامي كه زاده خاك كرمان بوده همه را به فاصله يك ساعت چنان پاك نموده كه كوزه شكسته سفال را تا خاكه ذغال به فراغ بال رفته بودند. و برادرش ميرزا كاظم ارسيدوز را كه در آن روز به تب و سوز ميسوخت و زير لحاف كرسي خوابيده چون به غارت اتاقش رسيده و آن عليل بيچاره را خفته ديده به همان حالت با حربههاي قتاله به يك حواله پاره پاره نمودند و عيال ويلانش خود را به بالايش سپر بلا ساخته و چند پشت قداره به او نواخته، تا جمعي را رحم
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 119 *»
آمده و آن اراذل شريرِ دغل را از اين عمل منع كرده و محض بر چيدن فروش چند نفر او را خون ريزان و بيهوش به دوش برده و در آن هواي يخبندان روي برف فراوان انداخته كه مدهوش و بيپرستار و خاموش و خاكسار مرده وار خفته، و جمعي زنانِ بيچاره و اطفال خردسال و شيرخواره را مشاهده كردند كه بيساتر در گوشهاي سربهم آورده و يكديگر را از ديدار اشرار مستور كرده، و مع ذلك بعضي از آن اراذلِ بد ذاتِ پست فطرت اطراف آنها را گرفته و به سختي و هيبت مطالبه زيور و زينت آنها را داشتند، و جمعي اراذل را مشغول كندن اُرُسي و پنجره و در و پيكره ديده، و جمعي ديگر شرير خونخوار را مشاهده كرده كه با تفنگ و ششلول و فشنگ خود را به رهگذر بام انداخته كه بالا رفته تا مقصد كلي را انجام داده و عمل را به اتمام رسانند. پس حضرات شيخيه را از ملاحظه و مشاهده جمله اين حالات واقعات حوصلهها تنگ گشته و سينهها به جوش رفته و زندگي را ننگ شمرده و اول گلولهاي از بالا براه بام انداخته كه اشرار تفنگدار از راه زينه دو پله يكي خود را به زير افكنده به طوري كه يكي از آنها خرد و بيحال و مجروح و شكسته بال در كومه برفِ زياد پاي پله راه بام، غرق و پايمال گشته، و كسي متحمل احوالش نگشته. و جمله صحن خانه را فراگرفته و بناي فحاشي و هرزگي را ميگذارند. و حضرات شيخيه برلب بام آمده و آنها را خطابي عتابانگيز كرده كه مال ميخواستيد برديد و خرابي را طالب بوديد كرديد بس است الحال از ميان اهل و عيال پريشان و خانه
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 120 *»
ويرانشان بيرون رويد و بيچارها را بحال خود گذاريد و بگذريد. و گروه اراذل به گمان اينكه سركردههاي اشرار اموال غارتي را به محل خود رسانده و الحال به زودي مراجعت مينمايند به گفته شيخيه اعتنا نكرده و به خيال خود ميپرداختند. و حال آنكه آنها خود اين يغما را برده و از مراجعت به كلي منصرف گشته و به غارت چند خانه ديگر از شيخيه ميتاختند. ولي اينان به گمان خود قوت قلبي داشته و قلت اهالي روي بام نيز مزيد قوت قلبشان گشته بناي خيرگي و بد گوئي را گذارده و گلولهها به بالا همي انداختند. كه حضرات شيخيه لابد دست گشوده يك نفر سركرده شريرِ گلوله اندازِ بيحياي فحاشِ آنها را به ضرب گلوله از پا درآورده و آرزوهاي دور و درازش همچنان به دل مانده كه در گذشت. و چند گلوله پي در پي جهت تحذير اشرارِ شرير به ديوار لانه و ميان كومه برف صحنِ خانه انداخته كه فرياد الفرار از اشرار بلند و بناي گريز را گذارده. و به طوري هول و هراس بر آنها دست داده كه راه خانه را فراموش كرده و به اين در و آن در رفته و سرگشته و مبهوت برگشته. و چون دو خانه توبر تو بوده و هريك را بابي عليحده، جمعي از اشرار كه راه خانه عقب را معلوم داشتند بزودي فرار نموده، و بعضي كه خبر از آن راه نداشتند چون نيم تختي در آخر غارتشان خواسته بودند از دالان خانه جلو بيرون ببرند و در گردش دالان گير كرده كه نه بيرون رفته و نه برگشته بلكه در همان جا سختتر گشته بود لهذا فراريان از اين راه به عجله روي يكديگر ريخته و از روي بام هم كه فرياد زود بيرون برويد بود
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 121 *»
با گلولهريزان و پارهاي خشت پران وقت هم بسي تنگ و سردي فراوان، پس اين اراذل از جوان جنگي گرفته تا سالخورده و خردسال از زير و روي آن نيم تخت به سختي خود را بيرون كشيده به طوري كه يك نفر خفه و پايمال ميگردد. و جوانِ ديگر از آن تنگناي مخوف با پاي شكسته خود را بيرون انداخته و در برف كوچه برو در افتاده، سرش زير برف و تنش خاكسار و پايمال اقدام فراريان ميآيد و حسرت يغما و غنيمت به دل پر دردش مانده و جان خويش را به غارت ميدهد.
پس در اين وقت آفتاب آن روز غروب كرده و هوا در نهايت سردي و سختي و اشرار و اراذل با همه بدبختي جملگي متفرق و پنهان گشتند به طوري كه نفسي در آن حوالي به جز اهالي خانههاي آن محوطه و مكان باقي نماند. مگر تني چند از جماعت اشرار كه در خانه ميرزا كريم هنگام فرار از غلبه و هجوم فراريان راهي نديده و از ترس و هول در بيغولههاي آن خانه خزيده اكنون كه عَلَمهاي فتنه سرنگون و شورش و غوغاي اشرار تمام و آرام گشته لابد خود را اظهار كرده و به ضراعت و زاري راه فرار را خواستگار آمدند.پس جماعت زنانه از وحشتي كه از آن خانه و خرابي و قتل و غارت داشته، حمل نعشها را به دوششان نهاده و راه گريز را نشانشان داده پس آنها را برداشته و روي قبرستان گذاشته و خود فرارا رهسپار گشتند.
و حضرات شيخيه از بالا به پائين آمده و درهاي آن خانه را محكم نموده و آن عيال و اطفال حيرانِ ويلانِ بيخانمان را در اطاقي ويران
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 122 *»
جمع آوري نموده و كرسي و روانداز و پلاس و سوخت و ساخت و اثاث از خانه حاجي ميرزا محمد باقر براي آنها فراهم آورده و ميرزا كاظمِ پارهپاره را جمعآوري كرده و زخمهاي كاري او را كه بعد از چهار ماه جراحي و مرهمكاري اغلب اعضا و جوارحش سست و بيجان مانده همه را بسته و پيچيده، و چون شب را از شرّ دشمن فيالجمله ايمن گشته و ساعتي به فراغتي نشسته به ياد روزش آمده كه به حكم دفاع با پنج لول تفنگ و سه نفر يا چهار نفر تفنگانداز به سختي و سازش در مقابل دههزار نفر اشرار و اراذلِ خونخوار پايمردي و كوشش كرده تا غالب آمده، و همانا كه به حفظ خداوندي با آن همه اراذل و اشرارِ خونخوار كسي دست به خانه حاجي ميرزا محمد باقر نيافته بلكه فتحِ آن روز را خود دريافته، پس به هزار شكرانه تهيه نماز را ديده و خود را از روي بام به خانه حاجي ميرزا محمد باقر كشيده و به نماز جماعت پرداختند.
و در آن عصرِ عيد جماعت اشرارِ پليد چند خانه ديگر را هم از حضرات شيخيه غارت نموده كه در موقع خود مذكور خواهد گشت.
و آنچه به تحقيق بيغرضان از مؤالف و مخالف و همسايگانِ بيغرض كه بر همه مشرف و از همهجا واقف بوده محقق گشته، در آن عصر عيد و در آن معركه سخت شديد، به هر سبب و هر جهت هشت نفر از بزرگ و كوچك و نامي و كم نامِ جماعتِ بالاسريه از پاي در آمده يا مقتول گشتند. دو نفر از آنها به گلوله دفاع حضرات شيخيه بوده يك
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 123 *»
نفرش در كوچه دروازه حاجي ميرزا محمد باقر و يك نفرش در خانه ميرزا كريم كرماني. و يك نفر شاطر جعفر كه به گلوله سوارهاي اكراد محمود خاني از پاي درآمد. و يك نفر سيد محمد قيري سراج كه نتيجه تحقيقات هر كس از هر جهت قتلش را ميرساند، به گلوله حسينقلي برادر حسين نجف معروف به ايلخاني بوده كه شرح محبتها و نيكنفسي شريفالملك همداني درباره او و خلافها و خيانتها و پست فطرتي او نسبت به آن سيد نجيب بزرگمنش خود كتابي مبسوط است. و يك نفر كه پشت ديوار همين ايلخاني از گلوله ناگهاني دار فاني را وداع كرده، و نتيجه تحقيقاتش به گلوله خطاي سواره محمود خاني يا اشرار بيكارِ بازيگرِ هر جائي ميرساند. و سه نفر ديگرش در غارت خانههاي ميرزا كريم و بستگانش به جهات ديگر كه مذكور ميشود مجروح و شكسته و خفه و به هواي غنيمت جان سپار گشتند. اول آنكه از رسيدن حضرات شيخيه، به دفاع اشرار غارتگر بر لب بامِ آن خانه، و فرار اشرار از پلههاي بام به صحن خانه از ترس گلوله از بالا به لغزش خود، چند پله را يكي كرده تا با سر و پاي شكسته و خونين به كومه برف پائين فرود گشته و از بيمبالاتي اراذل، پايمال و جانش نثار راه اشرار گشت. و يك نفر ديگر در هجوم فراريان زير نيم تخت غارتي كه گير كرده بود در زير اقدام جمعي قويتر و شريرتر از خودش رنجه و شكنجه و خفه و پايمال آمد و ديگري آنكه به هزار سختي و تلواسه با اعضاي شكسته خود را به كوچه انداخته و از بيحالتي برو در افتاده و اشرارِ فراري سيهكاسه در آن برفهاي
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 124 *»
كوه پيكر، پيكرش را به نعل و ميخِ چكمه و كفش بيجان كرده و داغش را به دل كسانش كه همه چشمداشت يغما و غارتش را داشتند به حسرت نهادند.
اين بود شرح حال و حقيقت مآل كار اين چند نفر كه اغلب آنها در اهل فتنه و شرارت بوده و محض غنيمت و غارت كه هر چه باشد، و مال هر كه باشد، به سنت منحوسه چنگيز خونريزِ بد خُلق بد خَلقِ بد همهچيز، اين هنگامه را فراهم آوردند. و عجب و عجبتر آنكه به خواهش و اجتهاد خود كلاه خلاف شرعِ واضحِ بَيِّني را هم از راه شقاوت و الحاد به اسم شرع مطاع بر سرش نهاده، و به قول مفتي بدفتواي شرارت و قساوت شعار، همگي اجماع كرده و اين فتنه را برپا نموده و اسمش را جهاد في سبيل الله ناميدند. و تمامي مكلفينِ اهل همدان از هر نمره و كسان به هر طور و هر طرز كه بود اهل اين فتنه و جماعتِ اين هنگامه را حمايت كردند و اعانت نمودند. بعضي يدا و بعضي لسانا و بعضي قولاً و عملاً و اغلب اغلب اغلب كه الحال جمله آسوده و غافلند و اگر پرده از روي كارها بردارند به طور يقين بدانند كه اگر اسلام حق است و راست و قواعد اسلاميه صدق است و از جانب خدا است پس جملگي عند الله مؤاخذند و حكمشان با حاكم روز جزا است. چرا كه اهل اين شهر اگر پنجاه هزار نفوس باشند به اتفاقِ تمام عقلاي اين شهر يكصد نفر الي دويست نفر و اگر نه پانصد يا هزار نفرش اشرار دلير و اراذل شرير بيشتر نخواهند بود و رؤساي شرير آنها كه واقعا
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 125 *»
صرافت در عداوت خود نسبت به حضرات شيخيه مظلومه داشتند، و به قدر قوه و قدرت خود هر چه ممكن بود اظهار عناد و عداوتي را مينمودند چهار پنج نفر الي ده نفر بيشتر نبودند مانند ملا عبدالله بروجردي كه منشأ اين فساد گشت و شرح حالش در مقدمه دويّمين گذشت، و سيد محمد عباسي و سيد فاضل عباسي و حاجي ميرزا مهدي و برادرش حاجي ميرزا حسن به قدر حوصله و قابليت خود و سيد بينفاق حاجي سيد اسحاق هزار درجه بيش از حوصله و قابليت خود. و اگر چند نفري هم صرافتي در عداوتي حتيالمقدور كردند، مثل شيخ محمد صوفيزاده برادر حاجي ملاّ رضاي معروف و برادرزاده مفسدِ مقلدش آقا محمد و حاجي سيد محمدعلي روضهخوان و حاجي شيخ حسين واعظ قمي و امثال اينان، اولاً كه جزو رؤساي ملت نبودند و اگر نه كه آنها را هم محسوب داري بر عدد نخواهد افزود. و به هر وجه و هر حال اشخاصي كه سبب اين فتنه و قيل و قال بودند از پانصد يا هزار نفر برتر و افزون نخواهد بود پس چهل و نه هزار نفر ديگر كه در نزد اهل زمين صاحب ملت و آئين و بيغرض و امين به شمار ميروند بايد بدانند كه در نزد اهل آسمان و حضور خداي عادل عالم بر غيب و نهان در جرگه همان اغلب اغلب اغلب خواهند بود. زيراكه تمامشان موافق قواعد اسلاميه يقينيّه مأمور بودند كه هر كس به ضروريات دين و مذهب مُقِرّ بوده و اقوال و اعمال مسلماني را از او همي شنيدند و همي ديدند مسلمان دانند. و چه خوش ديدند و چه خوب شنيدند. و كساني را كه از
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 126 *»
امثال سيد محمد عباسي چنين بدعتها را اختراع و چنين هنگامه را برپا ديدند؛ از اوجب واجبات بود كه منع نمايند بلكه تحذير نمايند بلكه كناره نمايند و آنها را از خود برانند و بدعت آنها را به مردم برسانند. نه آنكه به كلي سكوت نمايند و آنها را در اين مدت مديد كه همهكس خيال شرارتشان را فهميده هيچ منع ننمايند و تحذير نكنند و بدعت آنها را واضح نگردانند.
بلكه اگر قواعد اسلاميه حق است و صدق، پس جماعت يهود و ارامنه همدان هم مؤاخذند چراكه از جمله شرايط ذمّه اسلاميه آنها اين است كه اگر جماعتي با گروه مسلمانان به محاربه در آيند آنها بايد اعانت و ياري مسلمانان را نمايند. و جماعت يهود و ارامنه همدان با اغلب از حضرات شيخيه به ساليان فراوان معاشرت كرده و معاملات نموده، اگر قواعد اسلاميه آنها را بهتر و محكمتر از سايرين نديده و نفهميده بسي واضح است كه پستتر و سستتر نديده، و همگي فهميدند كه سيد محمد عباسي و امثالش احكامي چند را به ميل خود فتوا دادند كه تماما در اسلام بدعت بود و جمله فهميدند كه همين هنگامه روز عيد فطر در همدان براي اين بود كه حضرات شيخيه در مسجد خود شهادات اسلاميه و ايمانيه را گفتند و رو به قبله اسلام و اسلاميان نماز مسلماني را بجاي آوردند، پس همه فهميدند و دانستند به طور يقين كه حضرات شيخيه به قواعد اسلاميه عمل و رفتار داشتند، و كسانيكه سبب اين فتنه و هنگامه و قتل و غارت گشتند از قواعد اسلاميه البته خارج بودند. چنانكه در مقدمه
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 127 *»
سيم خلاصه ايرادات بعضي از اهل كتاب را در همين باب مسطور نموديم. پس اگر حكم حق جاري بود اعانت و ياري كساني كه به قواعد اسلاميه راه ميرفتند بر جماعت اهل ذمه هم لازم بلكه واجب ميگشت چه جاي كساني كه دعوي اسلام و ايمان و مسلماني و تشيع را داشتند، تا چه رسد به جماعتي كه مدعي علم و عدالت بودند، بلكه رياست مسلمين و مؤمنين را مينمودند. پس اگر قواعد اسلاميه و ايمانيه محكم و حق است، آنچه را كه ذكر نموديم با قواعد مطابق و حق را موافق خواهد بود. و چنانچه به زعم كسي قواعد اسلاميه العياذ باللّه اساطير اوليه است و بيپا، اين حرفها را جزو هوا بداند كه بياصل و بيجا است.
و اِي بسا اشخاصي كه بيغرضانه به واقعات اين تاريخ نظري عبرتانه فرموده و بعضي عبارات آن را تحقيقات معترضه و خارج از رسومات تاريخ نويسندگان پندارند، و اگر دقتي در نظر مكرر بكار آورند معلوم آيد كه تاريخِ تمام صحيح همان است كه واقعِ خارجِ صريح را مطابق و موافق باشد. كه اگر في المثل زيد نامي در خارج عالم و عادل و مظلوم است، و عمر و نامي در خارج جاهل و فاسق و ظالم است، هر دو را با صفات خود مذكور دارند تا همچنانكه اسم هر يك بواسطه ضبط تاريخ از زمان گذشته آيندگان را معلوم ميگردد رسمشان نيز آنها را مشهود آيد. و چون چنين تاليف كرد بسا آنكه در بادي نظر، بعضي بيغرضان را از مؤلف بيغرضِ حقيقت نويس، غرض و مرضي معلوم نمايد؛ و حال آنكه شجاعت رستم و عدالت نوشيروان و سخاوت حاتم
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 128 *»
كه ضربالمثل عرب و عجم است به همين سبك و سياق جمله در آفاق منتشر گشته تا آنكه ما را معلوم و مشهود آمده. بلكه اگر كسي تدبر نمايد اسم همگي بواسطه رسم و آثارشان معروف اهالي هر شهر و ديار گشته و الا رستم نام چون نوشيروان و حاتم نام در ملك خداوند عالم بسيار بوده و محض آنكه رسم و صفاتي مخصوص نداشتهاند اسمي هم از آنها باقي نمانده و به ماها ابدا نرسيده. پس تمام نيكان و بدان روزگار به همين سببِ صفات و آثار، اسمشان باقي مانده تا معروف و مشهور گشتهاند.
به هر حال آنچه از تحقيق جماعت بيغرضان بدست آمده عدد مقتولين عصر عيد فطر و سبب و جهتش همان است كه ذكر شد و اگر در محضر اهالي شرع انور از اين بيشتر ثابت گشته همانا كه از جاي ديگر ضميمهاي كردهاند مانند آنكه بعضي از اشرار كه در همان شب در چند محل بر سر تقسيم اموالِ غارتي كه همان عصر از چند خانه شيخيه همچون خانههاي ميرزا كريم و بستگانش و خانههاي كربلائي اسحق و حاجي علي و حاجي تقي و غيره غنيمت برده بناي جنگ و جدال را گذارده تا آنكه مخاصمه و مجادله را از كوشش به كشش رسانده و مقتولين را همان شبانه به دوش كشيده و در جزو اجساد روز به خرج آورده بودند. چنانچه نعش حمالي را هم كه يك هفته پيدا نبود و كسانش در طلبش جستجو مينمودند و آخر دختري خردسال در يكي از خانههاي سر قلعه از زير خاك مَبال بيرون آورده كه همان شب جمعي از
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 129 *»
غارتگران بر سر تقسيم اموال او را مقتول و پنهان كرده بودند. و چون نعش او را به حضور سيد فاضل عباسي برده بعد از اطلاع بر حادثه متغيرانه آنها را خطاب كرده كه غارتگران بيشعور در همان شب اگر اين نعش را به ساير اجساد رسانده بودند به خرج حضرات شيخيه و قلمداد بر آنها رفته بود. و اين سخنان از امثال عباسيان هيچ بعيد نباشد و البته كسانيكه افتري و تهمت را بر مسلمانان تجويز دارند، اينها را جزو واجبات ميدانند.
٭ ٭ ٭ ٭ ٭
و چون شرح حال ميرزا كريم را در رجعت به منزل حكومت، وعده به ذيل اين قصه داديم لهذا مينگاريم كه چون نايب حكومت و همراهانش تزوير خود را كرده و به راه خود رفته و جماعت اشرار هم هجوم آورده پس شيخيه ميرزا كريم كرماني را ثالثا به طلب نايب احمد و حضور حكومت فرستادند. پس برادر اصغرِ خود ميرزا حسن را همراه برداشته و در راه هر كس به او رسيده ناسزا و فحش داده و او ابدا سر بالا نكرده تا به مقر حكومت درآمده و به تندي و سختي و هم به ضراعت و استمالت ناله و فرياد برآورده كه عجب رعايت و حمايتي بود كه مأمورين حكومت آمدند و آتش فتنه را مشتعل نموده و خود مراجعت نمودند، و عما قريب هنگامهاي عظيم برپا خواهد شد. چرا كه اشرار و اراذل به قول خودِ حكومت به اغواي سيد عباسي بناي شرارت را داشته و دارند. و الحال كه از اطراف پشت گرمي حاصل گشته و خوف و
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 130 *»
بيم از آنها برخواسته عزمي و قصدي جز ريختن به خانه حاجي ميرزا محمد باقر را ندارند و حضرات شيخيه را هم تا نيم جاني در تن است دست از دفاع و جنگ باز ندارند و متحمل اين عار و ننگ نخواهند شد، و به واسطه مسامحه حكومتي جمعي از پا درآيند، و فتنه اين شهر را بسي عظيم نمايند. و آن معدن فخر و افتخار و كفايت و اقتدار چون كوه وقار ابدا تزلزل و انقلابي اظهار نكرده، و به صرافت خود و غوايت ميرزا غلامرضاي همداني كه در حكومتِ نواب عزّالدوله زماني چند را وزارت مينمود و در اين اوقات وجوهات ولايت را از حكومت اجازت داشت و در صاحب اختياري بعضي از اشرار در تقسيم غنايم و اموال همچون حسين آقا كاظم مزورِ شيطنت خيال و نايب احمد مدبّرِ ملعنت خصال ميبود؛ حكومت بر مسامحت افزود، و همي كوتاهي نمود.
و رسول بيچاره كه در آن دستگاه يكنفر نيك كلام او را همراهي نكرده باز به هر زباني نزد هريك به تظلّم و داد خواهي لب گشوده و ابدا سودي نبخشود. تا آنكه حاجي حسن خان، نصرتِ ديوان كه مدير گمرك همدان و كردستان بود در رسيده و ميگويد حكومت به تماشاي اسب و تجمل خود برخواسته و غافل از آنكه الآن است كه اشرارِ سركش از كُشتهها پُشتهها ساخته و به غارت و خرابي تمام اين شهر خواهند پرداخت. پس رسول دل افكار را چون همزبان و ياري به هم رسيد بر مبالغه افزود. و چون ميديد كه نايب احمد در حقيقت حاكم است و فخر الملك محكوم و از فطرت و كفايت حكومت نيز مأيوس و
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 131 *»
محروم بود به منزل نايب و فراشباشي آمده كه شايد شيري به پستان آنها ناشي گردد. يكي را مشغول نماز طولاني و راز و نياز ديده و ديگري را گرفتار محاسبه طوماري بس دراز، بيچاره طاقتش طاق و فرياد الامان را از آن اطاق به نُه رواق بركشيده، تا آنكه اركان حكومت اقدامي بر حركت نموده كه در اين حال صداي تفنگ بلند ميشود و نَفَسِ حكومت و اهلش در سينهها گره و بند ميآيد، كه ديگر حركت ماها با اين حال محال گشت. پس رسول بيچاره به گفتار آمده كه الحال چهار يا پنج گلوله افزون حواله نگشته و جلوگيري ميسر است وقتي كه هزار گلوله حواله شد ديگر اصلاح و استمالت حاصلي نخواهد داشت.
پس در اين حال پاشا بيگي كه از جمله مأمورين دفعه اول و شريك دزد و رفيق قافله بود و همان اول وهله در حوزه اشرارِ غدّار آرام و قرار گرفته و دستورالعمل را به آنها مينمود با شرّ و شور رسيده كه سيد ابوالقاسم شرير پسر حاجي سيد هادي و دباغي بد قول و بد عمل و چندين نفر از اشرار دغل مقتول گشته و ديگر جلوگيري غير معقول خواهد بود، و صدق گفتار و بيغرضي خود را به شهودي چند مانند خود شرير و شيطنتپسند ممضي نمود. تا آنكه شخصي ديگر از بيغرضانِ همان دستگاه از ميدان حربگاه وارد گشته و به راستي كذب آن سر خيل اشرار را واضح نموده كه سيد شرير كردستاني ابدا گلوله نخورده و به روباهبازي و شغالمرگي حيلتي به كار برده و حاجي ميرزا علي محمد را گروه شرارت آثار در جواب موعظت او سنگي فراوان و فحش بي پايان
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 132 *»
با گلولهاي چند ارمغان فرستاده. و يكي گلوله، جواني عليآبادي را كه جزو عملجات خدمت بوده نه از جمله ارباب محاربت به بالاي پستان رسيده و از پشت شانه در گذشته و به رو درافتاده، و دباغي بقالصفت به رذالت و فحاشي جمعي را همدست كرده و رو به دروازه رئيس شيخيه تاخت آورده تا به ضرب گلوله جان خود را بپرداخته و اشرار از هجوم خود محروم و فرار را اختيار و روي قبرستان قرار گرفتند.
پس رسول بيچاره به اميد حصول حركت مجددا به گفتگو آمده، و سيد تقي نامي پسر سيد مصطفي بزاز كه سابقه دوستي و آشنائي با آن رسولش بود قول او را قبول نموده و مجلسيان را خطاب كرده كه والله مرا يقين است كه اين اشرار با اين جماعت بيشمار به حاجي ميرزا محمد باقر دست نخواهند يافت، شماها حركتي بكنيد شايد خدمتي و اعانتي كرده باشيد. پس در اين وقت غيرتي بر آنها غالب و حركت را طالب آمدند و به وصول دروازه قلعه همهمه و غوغائي شنيده و شخصي در رسيده كه جماعت اشرار نعش خود را به حضور حكومت ميآورند. و چون والي بيهنر را خبر دادند حكم بستن دروازه قلعه را داده و فورا بستند و آسوده خاطر در منازل خود نشستند. و ميرزا كريم از همه جا مأيوس عزم رفتن كرده ميگويند دروازه عجالتا باز نخواهد گشت. و سيد بزاز او را به موعظت ممانعت كرده كه اگر مقصودت وصول به خانه حاجي ميرزا محمد باقر است به محض بيرون رفتنت از مقر حكومت تنت را پاره پاره خواهند نمود. و بيسبب و جهت مؤاخذ
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 133 *»
خون بيگناهِ خود خواهي بود. پس او را به احتياط آنكه كسي نبيند در صندوقخانه كرده و درش را مسدود نمودند تا آنكه مغرب در رسيد و بيچاره از همه جا بيخبر نمازي خوانده و با حواسي پريشان و دلي تنگ در آن تنگنا به تنهايي تا سه ساعتي شب افسرده بسر برده. آن وقت در را به رويش گشوده و از بعضي واقعاتش مخبر نموده، و ميگويند الحال كوچهها خلوت است اگر ميخوابي بخواب و اگر ميروي برو. و او رفتن را اختيار كرده و كسي را به همراهي خواسته و اجزاي حكومت عذرش را آورده، تا آخر در چنان شبي يكه و تنها بيامن و امان رو به خانه حاجي ميرزا محمد باقر روان ميگردد و چون دق الباب نموده دربانان او را شناخته و در را گشوده و به حضورحاجي ميرزا محمد باقر شتافته و از تمام واقعات مخبر گشته و شرح حال خود را بيان داشته. پس مجلسيان كه جمله او را به طور يقين مقتول ميدانستند شكرگزار آمدند و بعد او را به خانه و ديدار اهل و عيال كه محنتهاي خود را فراموش كرده و جمله او را در خيال بوده روانه نمودند و فورا آنها را ملاقات كرده، و چون همه را در آن منزلِ خراب به وحشت و اضطراب ديده به خانه يكي همسايه جابجا نموده، و خود مجدد به مجلس حاجي ميرزا محمد باقر شتافته تا تكليف را معلوم نمايد.
٭ ٭ ٭ ٭ ٭
و چون عيال حاجي ميرزا محمد باقر صبيه آقا ابوالحسن كه از سادات جليل القدر رضوي كبابيان و از جمله ارداتمندان بود. و برادر
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 134 *»
اصغر آن مخدره آقا هاشم نام همان ظهر عيد داخل صف جماعت شيخيه در مسجد نماز خوانده و بيخيال به منزل خويش شتافته و دو ساعت بعد كسي او را از آن واقعه و هنگامه ناگهاني خبر داده و از روي عجب چند نفري همراه برداشته و به سرعت روان گشته پس هنگامهاي عجيب و غريب ديده و هر چه سعي و كوشش كرده كه خود را به آن خانه برساند ممكنش نگشته، و در منزل ميرزا سيد باقر، نايبِ متولي رفته و زماني به حيرت نشسته تا بعد از غروب كه هجوم اراذل و اشرار به كلي متفرق گشته خود را به خانه حاجي ميرزا محمد باقر كشيده و به خواهش آقا حسين آقا جواد اهل و عيال آن خانه را كه قريب سي نفر از كبير و صغير بودند، مخففا بعضي را به پاي خود و برخي را به دوشِ جمعي از شيخيه داده و در آن شب تاريكِ سرد يخبندان و آن شهر مخوفِ بيامن و امان همه را از محله امامزاده به محله كبابيان برده، و بر سر خانه و سامان خود آسوده خاطر قرار و آرام ميدهد.
و چون قرار گذارده بودند كه حاجي ميرزا محمد باقر هم همان شبانه به كبابيان نقل مكان نمايد، پس پاسي از شب گذشته رئيس شيخيه با مجلسيان خود شورائي كرده كه الحال چه بايد كرد؟ و هر كس بر حسب فهم خود چيزي گفته تا بعد خودش ميگويد به محله كبابيان كه نخواهم رفت و عجالتا مالي فراهم كرده ميرويم شِوِرين تا از آنجا به هر طرف كه خدا خواسته عازم گشته و همدان را به اهلش گذاشته و به اين مشت خاك دلبستگي نخواهم داشت. بعد يكي از مجلسيان
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 135 *»
ميگويد تكليف ماها چيست؟ و ديگري از ياران انجمن به سخن در آمده كه ماها را الآن تهيه و تدراكي موجود و اعواني چند جنگجو و با استعداد در اين شبانه به امداد آمده همانا كه فردا صبح را ايستادگي كرده و هر كس آمد ميزنيم تا تمام كشته گرديم آن و قت به اين خانه بتازند و بنيانش را خراب و اساسش را براندازند. در اين وقت حاجي ميرزا محمد باقر ميگويد اين رأي عليل تمامش مفسده است نه دفاع. و عصري هم كه كار به اينجا كشيد من حمام بودم كه آمدند خبر نمودند، و چون آمدم معركه و هنگامهاي ديدم كه مبهوت گشتم و چنان اطراف را بر ما تنگ گرفتند كه نه فرجه زمان را داشتيم و نه فرجه مكان و بجز قتل و غارتِ حكمي و حتمي، ديگر هيچ راه گريزي براي ماها راضي نگشتند، ما هم كار را به كردگار واگذار نموده و هر چه شد و فرجهاي بدست آمد. الحال عيال را كه از مهلكه بيرون كرديم خود هم بيرون ميرويم اين خانه و اين اموال و همداني جماعت را نعم المآل.
و حاجي ميرزا علي محمد نائيني و ميرزا كريم كرماني را سفارش نموده كه عَلَي الطلوع بروند به مقر حكومت و منزل شريف الملك كه عصر عيد به مسامحات حكومتي و اهمالِ رجال دولتي بدين منوال گذشت و اگر امروز را هم بناي مسامحه باشد هزار مقابل بدتر خواهد شد. و اصحاب خود را وصيت كرده كه حاضر و غايب را مخبر نمايد، كه هر يك از شماها فردا روز به چنگ اين اشرار خونخوار گرفتار آيد پاره پاره و ريز ريز خواهد بود پس دل از خانه و اموال برداريد و همين
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 136 *»
شبانه هريك خود را به سوراخي و بيغولهاي پنهان داريد كه شايد جاني به سلامت بيرون بريد. و ميرزا كريم را ميگويد تمام حضراتي كه در اطاق بيروني جمع ميباشند عذر خواهي كرده و متفرق نمايد تا هر يك خود را به گوشهاي پنهان سازند.
پس چند رأس مال سواري از سر طويله حاجي ميرزا محمود خان زاده آميرزا اسداللهِ مشير كه هم خود ميرپنجه و سرهنگ تلگرافخانه بوده، و حاجي محمد رحيم تاجر رشتي كه از جمله ارادتمندانش بودند حاضر نموده، و با تني چند از بستگان و يارانش كه حاجي سيد ناصر و زاده بزرگ خودش ميرزا عبداللّه و دو نفر دامادش آسيد كاظم و ميرزا جبار خان سرهنگ تلگرافخانه با يكنفر خادم فرمان بر دو ساعت به طلوع صبح مانده در آن سردي و سختي برف و يخبندانِ همدان، مخفف و سبك بار از منزل خود حركت كرده و راه شِوِرين را رهسپار گشت. و بقيه شرح احوالش را در خاتمه كتاب ان شاء اللّه مسطور خواهيم داشت.
و ذلك عبرة لمن اعتبر.
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 137 *»
واقعات دويم
روز چهارشنبه دويم شهر شوال سنه 1315
بعد از حركت حاجي ميرزا محمد باقر از همدان
بعد از حركت حاجي ميرزا محمد باقر پيش از بامداد و پراكندگي جماعت با تهيه و استعداد چنانكه ذكر شد ميرزا حسين نامي مؤذن با كربلائي عبدالحسين مؤتمن دروازه را بسته و به سرا داري نشسته و ميرزا كريم هر چه كوشش كرده كه آن پير مؤتمن را از راه بام با خود ببرد و به جائي برساند قبول نكرده كه من در اين سردي هوا و ضعف پيري حالت حركت را ندارم و عمر خود را هم كردهام اگر صبح را جاني بيرون بردم كه بردم و اگر هم كشتند كه كشتند. پس او را وداع كرده و از راه بام به سركشي بستگانش اقدام مينمايد.
و از آن طرف رؤساي شرارت شعار شب را در خانه سيد محمد عباسي همگي اجتماع كرده و به شوري پرداخته. پس به فتواي بدعتآراي آن سيد شرير خانهها و حجرات تجارتي و كسبي تمام شيخيه را بر سر رؤساي اشرار و اتباعشان بر حسب منزلت و قابليت به موجب سياهه تقسيم نموده كه بر خلاف شرع و تعادل واقع نگردد.
و حكم ديگر آنكه هر كسي از شيخيه را كه به دست آوردند به
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 138 *»
بدترين عقوبات و سختي صدمات به قتل رسانند آن وقت اطراف خانه حاجي ميرزا محمد باقر را محاصره نموده و چون شبانه اجماع و استعداد كلي در آنجا فراهم آمده پس جهاد كنند تا غالب آيند و خون صاحب خانه كه عمده مقصدها است و خون اهل و عيالش و هركسي كه در آنجاها است هدر و اموالشان از شير مادر حلالتر خواهد بود، و تمام آن محوطه را آتش زده و از ريشه در آورند و آثاري باقي نگذارند.
و فورا جاسوسان به احضار توپچي و سرباز جهات و رعاياي شرير هر آبادي و دهات كه دسترس بوده مانند مريانج و درها و فقيره و حيدره و مرغنيه و حصار، و چون جورقان و مهاجران و سنگستان و خدر و شِوِرين و آبشينه و گنجينه و نيكجه و بهار و هر آبادي كه آن شهر و ديار تا سه فرسنگ الي چهار بود فرستاده و ابلاغ احكام بدفرجام سيد عباسي را نموده كه فردا را همگي براي جهاد و قتل اشخاص و غارت اثاث حضرات شيخيه سر از پا نشناخته با حربه و اسلحه در شهر حاضر گردند.
و در همان شب ميرزا محمد نامي مجتهدِ محله جولان كه اغلبِ شيخيه آن محل و مكان، حاجيزداگانِ معروف، و به دارائي و تمكّن موصوف و آن مجتهد را گاهي در مجالس مأنوس و مألوف بودند، ريشسفيدان و سرورانِ اشرارِ آن محل و گذار را احضار نموده و به موعظت و نصيحت اصرار كرده كه تمام گفتار سادات عباسي و كردار تابعان بني عباس همه از روي هوي و هوس و قياس است و علانيه
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 139 *»
مخالف شرع و اساس. و همه ميدانيد كه من هرگز شيخي نبوده و نيستم ولي از مطلب حق و مسلماني در چنين موقعي چشم پوشيدن و اظهار مسلماني را ننمودن بسي قبيح و از نهايت بيديني است و اگر حكم شرع واقعي جاري بود اين اشراري كه اطراف خانههاي حاجي ميرزا محمدباقر را محاصره كرده كه چرا مسجد رفته و نماز و اداي شهادات اسلاميه و ايمانيه را نموده حكمشان سياستهاي كلي بود، و تني چند كه در اين اجماع از اشرارِ شرير بر دست دفاع كنندگان شيخيه يا جهات ديگر كه مسموع گشته مقتول يا از پا درآمدهاند اگر تمام جماعت اشراري كه اين هنگامه را برپا كرده و به خانهها ريخته و در ميان اهل و عيال بيچاره آنها به غارت اموال پرداخته بالمره تماما مقتول گشته بودند به حكم صاحبِ شرعِ مطاع احدي را خوني نبود، و به هيچ وجه در خون خود مديوني نداشتند. و سيد محمد عباسي اصلاح احكام بغير ماانزل اللهِ سابق خود را كه موجب اين همه فتنه و فساد گشته، امشب به احكام لاحِق ناحقّي ديگر نموده و فتوي داده كه همه شنيدهايد و دانستهايد، و فردا به اين احكام و فتاوي فتنههاي عظميه برپا خواهد گشت. و مرا بر حال خود و تمام اهالي اين محل رحم آمده ممانعت و نصيحت ميكنم كه شماها در محل خود كه تسلط داريد خبط و خلاف را منع نمائيد تا كسي متعرض حضرات شيخيه اين محل از هيچ جهت نباشد، و نيك نامي براي شماها از هر جهت فراهم گردد و بماند.
و الحقّ چون مواعظش همه خير خواهي آن جماعت بود همگي را
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 140 *»
در دل اثر كرد و ثمر نمود پس در محافظت شيخيه محله خود ايستادگي نموده تا نيك نامي را براي ديگران ضرب المثل آمدند. اگرچه بعضي اجماعي كرده و حضرات شيخيه را براي تجديد مسلماني به محضر شرع برده ولي خلاف قانون مسلماني و اجراي حكم بغير ماانزل الله را به طور معقولي و ملايمت بجا آوردند. و اشرار شريرِ آن محل همچون اولاد شرارتنهادِ رذالتبنياد ميرآخور حسامالملك كه هرگونه فتنه و فسادي را باني ايجاد بودند با اتباع شرير ناپاك خود اگر چه از غارت خانههاي شيخيه جولان ناتوان و مأيوس گشته اما خانههاي ساير شيخيه واقعه در محلات ديگر را، مانند خانهها و حجرات تجارتي حاجي محمد رحيمِتاجر رشتي و بستگانش را با عَلَم و كوس تاراج نمودند. بلكه از ساير تاراجكنندگان اموالِ غارتي را به عنوان باج ميربودند.
به هر حال چون صبحِ ميشومِ چهار شنبه طالع، و آفتاب طلوع نمود و از طرف حكومت و سركردههاي دولت و رؤساي معظّمِ ملت با آنكه عصر روز گذشته تلگرافهاي عديده و متغيرانه پر شدت از جانب اعليحضرت شهرياري و امناي دولت رسيده بود كه بدون مسامحه و خود داري به عجله خود را برسانند و اشرار را به حكم مختاريت به هر قسم كه پيش رود جلوگيري و سياست نمايند، ابدا خبري و اثري به ظهور نرسيده و همگي در منازل خود آسوده نشسته، و درها را به روي بيگانگان چنان بسته كه نه به حكمِ سختِ دولتي اعتنا كرده و نه به تكليف حتم ملتي عمل نموده. بلكه به همين سبب جمعي كثير از خدام
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 141 *»
شرير و عملجات شرورشان كه تعطيلي ديده و خودسر و آزاد گشته فورا خود را در جرگه اشرار در آورده و قوتِ قلب و اطمينان خاطر غارتگران گشتند.
پس اشرار خونخوار چون جماعاتشان از محلات و اطرافِ دهات به نهايات رسيده، و از طرف خانه حاجي ميرزا محمد باقر هم كه نهايت وحشت و اضطراب و دهشت و انقلاب را داشتند، آسودهخاطر گشته كه خود و بستگان و اعوانش همان شبانه هجرت نموده و اموال را براي طالبانِ مال به حال خود گذارده. پس برحسب تقسيم و احكامِ شب گذشته، وزيرِ سيد عباسي سيد ذبيحاللّه كه از اجله اشرار و در شرارت بينظير بود، با سادات شرير كشميري مانند سيد هاشم و سيد جعفر پسران سيد قشم و سيد سليمان ديو سيرتِ بد اختر يكباره اشرار را حركت داده و در تمام محلاتِ همدان سواي بعضي گذرهاي جولان رحل اقامت انداخته و هر جا خانه و لانهاي از حضرات شيخيه بود مانند مور و ملخ اطراف آن را محاصره كرده و لشكرگاه ميساختند.
و عجب آنكه حضرات شيخيه را به همان وصيتي كه حاجي ميرزا محمدباقر كرده چنان قوت قلبي و وسعتِ صدري خداوند عالم عطا فرموده كه هريك هريك در آن يك ساعت به صبح مانده اهل و عيال و اطفال خود را برداشته و به جاهائي خود را كشيده و پنهان گشته كه احدي از اشرار گمان آن مكان را نداشته و به جز همان چند خانه كه در عصر عيد فطر غارت نمودند و اهل آن خانهها از ديدار آن اراذلِ
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 142 *»
بدهنجار متزلزل و هولناك بودند، و حفظ خداوندي آنها را از شرّ اشرارِ ناپاكِ بيباك، ناصر و يار آمده؛ ديگر هيچ خانهاي را نَفَسكشي از ذكور و اناث باقي نبود مگر آنچه بگوئي و بخواهي از اثاثالبيتِ ممتاز و برگ و ساز و اموال فراوانِ بيپايان.
پس چون اشرار خونخوار خانههاي بيمانع و بيصاحب را با اموال بيشمار ديدند، بجاي پا با سر دويده و با قمهها و قدّارهها بر سرِ مال غير به يكديگر تاخته و به ظلمي روي ظلمي پرداخته كه ٭ ستم بر ستمپيشه عدل است و داد ٭ پس به غارت مالِ غارتگر، بلكه به غارت غارتگرانِ غارتگرِ ديگر ميپرداختند، و تقسيمي كه در شب سيد محمد عباسي به طور تعادل كرده بود بجز وبال چيزي به گردنش نماند و احدي تقسيمش را اعتنا نكرد و گوش به سخنش نداد. و در هر غارتي كه ساداتِ شرير كشميري و پسران ميرآخور حسامالملك و گماشتگانِ نايبانِ حكومتي و سركردههاي سرباز و توپچي بودند، اشياء نفيسه آن خانه اول سهم آنها بود بعد مال ساير اشرار ديگر، و آن هم بسته بود به قوت و زيادتي شرارتشان بر يكديگر. و با آنكه حسامالملك مأمور به نظم شهر و جلوگيري اشرار بود تقي پسر ميرآخورش قطارِ قاطر را به آسودگي تمام از خانههاي حاجي محمد رحيم و بستگانش شتر وار بار ميكرد و به محله جولان، جولان ميداد. و هر خانهاي را كه غارت كرده بودند بعد از تمام اموال و اثقال محض يغماي در و پنجره و تخته و تير و حصير، آن محل را چون قاع صفصف و اهل قبور و هباء منثور نموده،
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 143 *»
بلكه اشجارش را نيز از پاي در آورده و ميانداختند. و دكاكين و حجرات تجارتي و انبارهاي اجناس قيمتي را شكسته و عدلهاي بسته و نبسته و صندوقهاي آهني سربسته را به دوش حمالان و آغوش دلالان نهاده و از روي آسودگي و اطمينان به محل و مكانِ رؤساي والاشان رسانده و اجرت حمالي و دلالي را به سخاوت تمام با خلعت و انعام ميدادند.
و اراذل و اوباشِ ناس چون ارامل و ايتامِ نسناس و فقرا و مساكينِ خدانشناس دو روزِ تمام از صبح تا شام در خانههاي تاراجگشته شيخيه به جمعآوري و غارتِ بقيه تير و چوب و آجر و سنگ مشغول گشته و به قدر قوه و امكان هر چه ميسر بود تا غروب برده و بعضي خانهها را براي شب آتش افروخته و به همان حال ميگذاشتند و ميگذشتند. مِنجمله خانههاي حاجي ميرزا محمدباقر را كه مكرر آتش افروخته بودند. و در شب دويم كه شب جمعه بود و ديگر اميد غارتي نبود چنان افروختند كه شعله و روشني آن تمام شهر و تلِّ مصلي را روشن نموده و تا سه ساعتي ميسوخت، تا آنكه ابري نمايان و برفي آبدار به شدت ريزان گشت و آتش را خاموش و اهل فتنه را به خواب و مدهوش ساخت. و ديگر در شهر غارتي نشد يعني چيزي نماند و اگر تير سوختهاي يا آجر شكستهاي بود آنها هم قسمت اهل و عيال بعضي از همسايگان آمد كه در تاريكي شبها از رخنهها به قدر امكان به تدريج ميبردند تا شبهاي دراز را بيعبادت بسر نبرده باشند.
و بعد از غارت شهر و شهريان، بعضي از رؤساي ولايت به فكر
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 144 *»
غارت اموال تجارتي حملشده حضرات شيخيه در بيابانها برآمده. مِنجمله ميرزا جعفر خان ذوالرياستين كه وزير و امين تجارِ همدان بود به اغوا و راهنمائي چند نفر مفسدِ ظاهرالصّلاح مانند حاجي ابوالقاسم اصفهاني رشتي كه خود را امينِ تحقيقِ اطاق تجارت ناميده و براي تجار بيچاره ضمنا جز شرارت از او چيزي به ظهور نرسيده، سواري چند فرستاده بارهاي چرم و روغن و ساغري و هر نوع جنس ديگري كه حاجي محمد رحيم رشتي مقارن همين واقعه از همدان به رشت با پيشكرايه گزاف حمل نموده و چند منزل را مكاري طي كرده در كبوترآهنگ به تصرف درآورده و عودت به همدان ميدهند. و بعضي را كه صاحبانش مدعي گشته كه وجهش نرسيده وجهي گزاف تعارف گرفته و در غياب مدعيعليه بدون اطلاع، به مدعي داده و باقي بارها را ضبط كرده، تا بعد از مدتها كه فيالجمله حسابي پيدا و مؤاخذهاي از جانب امناي دولت هويدا گشته وجهي بابت تعارف از عامل حاجي رشتي دريافت نموده و چند عدل اجناسِ دباغي سوخته دستخورده و كسر شده را با چند وقه روغنِ ريخته مضمحلگشته تسليم كرده، و باقي را به مخارج و حسابِ انگشتشمار بر خود و بستگان خود مباح ميساخت. و به همين واسطه مبالغي از روغن و قند و نفتِ بيچارهها را مكاريان با آنكه پيش كرايه كلي گرفته غنيمت شمرده و در منازلِ عرض راه براي خود فروخته و وجهش را تمام و كمال بردند و خوردند.
و مِن جمله بارخانه كلّي از قند و نفت كه از رشت براي آنها حمل
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 145 *»
گشته در منزلي كه حوالي كبودر آهنگ است، يكي از خوانين آن محل به تحريك نايب آن محال چون عمل ذوالرياستين را شنيده و خود را كمتر نديده چند بارِ آن بار خانه را ضبط نموده و يك عدلش را از مال خاص خالص خود به مكاريان بخشيده تا دعاگو و ثناجو باشند.
و از عجائب جانگداز كه هر كس عرقي از اسلامش در بدن باشد جگرش را ميگدازد آنكه به حكم و فتواي بدعتآميز سيد محمد عباسي در اين روز اراذل خونخوارِ خنجر گذار، هرجا تني از حضرات شيخيه را به چنگ آورده به انواع عقوبتها و سياستها و ذلتها با اقسام حربههاي قتاله و آلات آتش فشان از پا درآورده و چون از عطش غش مينموده و به جرعه آبي از آن اشرارِ بيمروت ملتمس و دخيل ميگشته نفت به گلو و بدنش ريخته و آتش ميرسانند، و بيچاره مظلوم هي ميسوزد و ميسازد و به هر طرف كه رو ميآورد جماعت اراذل كفزنان و رقص كنان به قهقهه و هلهله او را طعن و لعن و سخريه نموده تا جان را به جان آفرين تسليم كرده و شهيد ميگردد.
و العجب كلّ العجب كه هريك از شيخيه را كه در آن روز مقتول ميساختند قتلش در حضور جمعي كثير از پانصد نفر الي ششصد و بالاتر كه تمامشان دعوي مسلماني و تشيع را مينمودند واقع بود. و اين شهيد مظلوم را از اولي كه زخم ميزدند و زجر كُش ميكردند تا آخرِ كارش كه به راحتِ شهادت افتاده البته دو ساعت و بالاتر طول داشته. و در تمام اين مدت متصل فرياد ميكرده به اعلي صوت خود كه ياايها
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 146 *»
الناس والله من مسلمانم والله من شيعه و دوست علي و اولاد او و دوستم با دوستان او واللّه من هيچ حلالي را حرام نميدانم و اللّه من هيچ حرامي را حلال نميدانم همه بشنويد قول مرا اشهد ان لااله الاّ اللّه اشهد ان محمدا رسولاللّه اشهد ان عليا ولياللّه و هي تمام اينها را مكرر بر مكرر ذكر ميكرده. و بديهي است كه كُشنده يك نفر اسير در ازدحام و جماعت كثير، ده نفر الي پانزده نفر و اگرنه بيست نفر باشد، و باقي اين جماعت از اطراف ايستاده و به نظاره مشغولند، و تمامي اينها با ادّعاي اسلام و ايمان ميبينند و ميشنوند اظهار صريح و فصيحِ اسلام و تشيع و شهادات را از زبان خودِ آن مظلوم بيچاره شهيد هي مكرر بر مكرر، و ابدا يك سر مو عرق مسلماني و تشيعشان به حركت نيامده كه بروند آن اشرار خونخوارِ بيدين بيحيا را از اين ظلمها و اعمال شنيعه ممنوع دارند بلكه همه راست راست ايستادند و خيره خيره نظر كردند، تا مسلمانِ مظلوم شيعه بيچاره را به بدترين قتلها كشتند و سوختند و پاره پاره و چاك چاك و پايمال نمودند.
چشم باز و گوش باز و اين ذكا | حيرتم در چشم بندي خدا |
و اگر قانون مسلماني اين است پس اسلام را سلام بايد گفت.
گر مسلماني همين است كه اينان دارند | واي اگر از پس امروز بود فردائي |
و تمام آن روز را از طلوع تا غروب، طايفه بالاسريه و اراذل و اشرار ناس و تابعان بني عباس به قتل نفوس و غارت اموال و خرابي و سوختن
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 147 *»
خانههاي جماعت شيخيه، به بدترين قتلها و سختترين غارتها و خرابيها كه كسي نديده و نشنيده اشتغال داشتند. و شرح حال و شهادت هريك هريك از مقتولين شيخيه را در واقعات سيم كتاب مذكور خواهيم داشت.
و بعد از قتلهاي شديد حكمي جديد رسيد كه ديگر قتل موقوف و هر كس از شيخيه را به دست آورند به مجلس شرعِ عباسيان حاضر سازند تا همه را به القاي شهادات مسلمان و طاهر گردانند. پس هر كس را كه به چنگ آوردند به ذلت و خواري و هزار مرتبه خوارتر از اسيران رومي و زنگباري نيمكشته و خونآغشته براي مسلماني به حضور خلفاي ملتِ اسلام احضار مينمودند.
و بعضي ديگر از جماعت شيخيه كه از وقوع اين بليات راه نجات و اسباب فراري به دست آورده و در آن هواي سرد و سخت مردن، و سفرِ پرخطر و هول و هراسِ هر گذر را، از زندگي و ذلتِ مجلس بنيعباس اولي و خوشتر ديده، و برف صحرا و گرگ بيابان آنها را امان داده؛ جمعي از گرگانِ رذلِ شريرِ دهات بر آنها تاخته، و به اذيت و آزارِ حال و غنيمت و غارتِ اموالشان همي پرداختند. و شرح حال اين دو طايفه را از حضرات شيخيه در واقعات چهارم اين كتاب انشاءالله مذكور و مسطور خواهيم نمود.
و جمعي ديگر از شيخيه كه در آن روز به چنگ جماعت اشرار گرفتار نگشته، همانا كه از قتلِ صعبِ شديد در گذشته و از شر اسيري و
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 148 *»
ذلت و خواري سختتر از قتل، كه ورودِ محضرِ نسل عباسيان بدعت توأمان بود نجات يافتند؛ ولي چه گذشتني و چه نجاتي كه در هر زاويه و بيغولهاي كه پناه برده اغلبشان از اهل و عيال و اطفالشان منفصل بوده و جمعشان ممكن نبوده، و بسا يك خانواده به چهار طرف در منازل عديده متفرق گشته بودند و در هر زاويهاي كه خزيده جرأت حركت به جهتي ديگر را نديده. و بسيار اشخاصي كه سيد عباسي مخصوصا آنها را طالب بوده و چند روز اشرار در جستجو و گرفتاري كسي برآمده، و آن بيچاره از وحشت و دهشت روز را در جائي به سر كرده و شام را در جائي و خفتن را و نماز صبح را در جاي ديگر به جاي آورده.
و اي بسا كسانيكه صاحب آلاف و الوف و مُلبَّس به لباسِ خز و ديبا و صوف و در نعمتهاي بيمنتهاي خداي رؤف عمري را به عزت و كرامت به سر برده، و در اين قضيه قضائيه عَمديّه الهيه، در گوشهاي بيتهيه و توشه لقمه ناني قوت لايموتش بود و خشت و خاكش بالين و بستر گشت و آفتاب را دو روز و سه روز نديد و صداي اقارب و احباب را ابدا نشنيد. و بسا آنكه يك هفته از اين واقعه هايله گذشت و برادر از برادر و زن از شوهر و پدر و مادر از اولاد خود اثري و خبري نداشتند، كه آيا روي زمين از جمله زندگان است يا در زير زمين از زمره كشتگان و يا در بيابان پر از برف طعمه درندگان.
و مع ذلك احدي از جماعت شيخيه در اين همه صدمه و بليه ناشكري و بيصبري ننموده بلكه يقيني بر يقينشان افزوده و استغاثه و
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 149 *»
دعوتشان جمله اين بود كه ربّنا لاتزغ قلوبنا بعد اذ هديتنا و هب لنا من لدنك رحمة انّك انت الوهّاب ربّنا انّنا سمعنا مناديا ينادي للايمان انآمنوا بربّكم فآمنّا ربّنا فاغفر لنا ذنوبنا و كفّر عنّا سيّئاتنا و توفّنا مع الابرار. يا اللّه يا رحمن يا رحيم لاتخرجنا من حدّ التقصير اللّهمّ انّي اسئلك ايمانا تباشر به قلبي و يقينا صادقا حتّي اعلم انّه لن يصيبني الاّ ماكتبت لي و رضّني من العيش بماقسمت لي يا ارحم الرّاحمين. و اگر چند نفري هم به جزع و فزع آمدند از سختي مصيبات بيشمار بود و شدت شرارت جماعاتِ اراذل و اشرار عليهم لعنة الله الملك الجبار. و معدودي هم اگر از شدت حرص و جمع مال به واسطه غارتِ اموال و اثقالِ چندينساله، بي حال و بد احوال گشتند همانا كه از اعتماد به دنيا و سستي اعتقاد بود و عاريهبودن ايمان و ايقان و شر امتحان، نعوذ باللّه من الخذلان.
و بعضي گرفتاريهاي ديگر از جماعت شيخيه در ضمن مأموريت حسام الملك در واقعاتِ پنجم كتاب مذكور خواهد شد.
و ذلك عبرة لمن اعتبر.
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 150 *»
واقعات سيم
در قتل و شهادت جمعي از حضرات شيخيه
بر دست اراذل و اشرار همدان به فتواي سيد محمد عباسي
«شهادت حاجي ميرزا علي محمد نائيني»
چون حاجي ميرزا محمد باقر هنگام حركت از همدان وصيت نموده بود كه حاجي ميرزا علي محمد نائيني و ميرزا كريم كرماني بروند به مقر حكومت و منزل شريف الملك چنانچه مذكور شد، پس ميرزا كريم به واسطه غارت و خرابي خانهاش كه تمامي اهل و بستگانش در گوشه خانه يكي از همسايگان مأوي گزيده بعد از حركت رئيس و متفرق نمودن جماعتِ اعوان، بر حسب مأموريت خود، آن وقت به سركشي عيال رفته لمحهاي نميگذرد كه صبح طالع گشته و بعد از نماز به عزم انجام مأموريت خود حركت كرده. و نبي خان ياور توپخانه كه در همسايگي بوده جلوگيري نموده كه من الآن از دروازه ميآيم به قسمي اشرار روي قبرستان جمع گشته كه اگر پرنده باشي ريز ريز خواهي گشت.
و اما حاجي ميرزا علي محمد بعد از حركت رئيسش به خانه خود كه در همان كوچه داشت رفته و بعضي نوشتجات ملكي و پارهاي اجناس نفيسه را به همراهي اولاد و دامادش در جاهاي بيگمان به گمانِ
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 151 *»
خود پنهان كرده و زحمتي بيخود بود، چراكه غارتگران روز پي برده و جمله را در ربودند. و بعد از طلوع صبح نماز و نيازي به درگاه كارساز آورده و مبلغي وجه نقد كه موجود بوده به جهت احتياط تلگرافهاي لازمه برداشته، و چون كوچه را خلوت ديده از راه امامزاده يحيي عزيمت ديدار حكومت و شريف الملك را مينمايد و در عرض راه خانه ميرزا عليرضاي كرماني را دق الباب كرده و لدي الورود او را تكليف همراهي نموده و او ميگويد الآن وقت گذشته، و بين الطلوعين بلكه به طلوع آفتاب نزديكتر است عجالتا حركت را موقوف داشته و همين جا پنهان گشته چرا كه اراذل و اشرار تمام گذرها را به قصد قتل ماها گرفتهاند، و هرچه اصرار ميكند قضا را مانع نميتواند گشت. و آخرالامر از كوچه بالاي امامزاده رفته و يكي از همسايگانش حاجي محمد نامي بزاز كه با اشرار حوزه عباسي همراز و از حركت همسايه به مقر حكومت باخبر بوده از تعاقب او عبا به سر برده و دور دورانه همه جا رفته و به هر كس از امثال خود رسيده به اشاره مخبر ساخته و او را همقدم نموده تا آنكه جماعتي گشته، پس در كوچه خلوتي از محله زنديان نزديك خانه حاجي سيد اسحاقِ مجتهد كه اعدا عدو حضرات شيخيه است يكدفعه بر سر آن بيچاره تاخته و او را در ميان انداخته، اول لباس فاخر او را غارت كرده و حربههاي قتاله خود را به بدنش فرود آورده و كشان كشان به خانه و حضور حاجي سيد اسحاقش ميبرند تا به حكم مفتي بد فتوا مقتولش دارند. و مفتي شرع بعد از مشاهده و استماع
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 152 *»
شهادات اسلاميه و ايمانيه از آن مظلوم بيچاره تعرض شديدي به اشرار نموده كه اين ملعون بيدين را به خانه من چرا آورديد؟ به زودي بكشيد ببريد و خود دانيد. و فورا در را بسته و به اندرون خانه نشسته.
پس اراذل و اشرار كه اكنون از پانصد نفر افزون گشته او را با چوب و چماق و قمه و قداره و لگد و سنگ، گاهي دوانده و گاهي انداخته و پهلو به پهلو كشيده و هر كس حربهاي داشته از شمشير و قمه و قداره جان خراش، تا سوزن و درفش و قلم تراش محض ثواب روز حساب بر بدن مجروحش وارد آورده و هيچ گونه صدمهاي را مضايقه نداشتند. و آن بيچاره هي شهادات را ادا كرده و هي اظهار مسلماني را مكرر بر مكرر مينمود. و التماسي كه به آن بيرحم جماعت داشت همين بود كه يك جرعه آب به لب تشنهام برسانيد آن وقت كار مرا به مراد خود تمام نمائيد. و ابدا آن شهادات و اظهار مسلماني و التماس تشنگي اثري به آن سنگدل جماعت نميكرد تا آنكه علي محمد نامي پسر حاجي كريم بزاز به اغواي ميرزا علي نامي پسر شرير حاجي ملا كاظم پيش نماز دلش از استغاثه و التماسِ عطش او به تنگ آمده و خود را بيدرنگ به خانهاش كه در نزديكي همان مكان بوده رسانده و ظرفي نفت با كهنه مندرسي نفت آلود آورده و فرياد ميكرده كه آبي دارم، و عجب آبي دارم. و آن نفت را به گلو و بدن او ريخته و با كهنه آتش ميزنند. دور او را دايرهوار گرفته، او ايستاده و به زبان فصيح شهادت گويان ميسوخت و ميساخت و آن بيرحم جماعت به قهقهه و هلهله و مسخره به لعن و طعنش
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 153 *»
ميپرداختند. و هي فرياد ميكرده كهاي بيحيا مردم اين قرآن است كه به بازوي من بسته من كه دستم مجروح است و شكسته بيائيد باز كرده دور نمائيد و آتش را به من واگذاريد، و اشرارِ شرير هيچ اعتنا نكرده و كف زنان و پاي كوبان به همان اقوال و افعال شرارت و رذالت منوالِ خود اشتغال داشتند، تا آنكه آتش تمام گشته و بدن آن مظلوم نيم سوخته از پاي در آمده پس يكدفعه بر او حمله آورده و قتلش را بر يكديگر سبقت گرفته و از اطرافش حربههاي قتاله حواله نموده و ششلولي به سينهاش خالي كرده تا جانش را از صدمات خلاص نمودند.
و بعد از قتل به آن سختي و شدت و آن همه صدمات و ذلت باز از چنان بدني دست بر نداشته و چون اسبي حاضر نبود كه بر آن بدن نيم سوخته چاك چاك بتازند پاهاي آن مجروح خسته و شكسته را بسته و در كوچههاي سنگ فرش همدان كشان كشان آورده تا در محوطه كنار بوعلي سينا انداختند، و به غارت و خرابي خانههاي حاجي سيد محمود تهراني پرداختند. و از ترس اشرار و غدقنِ سيد محمد عباسي بد كُنِش احدي اقدام به دفنش نكرده و يك شبانه روز آن نعش قطعه قطعه نيم سوخته در همسايگي و معبر مقر حكومت بيكفايت روي خاك افتاده، تا آنكه شب ديگر ميرزا اسماعيل مستشار برادر ظاهريحاجي سيد اسحاق دلش از حركات برادرِ بد اخلاقش به درد آمده كه آوخ، اين چه مسلماني است كه تمامش ننگ مسلماني است. و تني چند را برانگيخته و گودي به عجله حفر نموده و آن نعش
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 154 *»
نيم سوخته را در آن انداخته و به رويش خاك و خاشاكي ريخته به طوري كه مدتهاي مديد انگشتانش تا كف هويدا و پديد بود و كسي از روي اسف مشتي از خاك بر خاكش نيفزود. و مكررها بعضي از اهالي آن محل دفن نعشش را به قبري معتبر از سيد بدسير در خواست نموده و آخر اجازت نداد و اجابت ننمود. و شخصي ديگر رديف اين عمل سديد را از آسيد عبدالمجيد تأييد و تسديد طلبيده ميگويد من رجوع و تكليف ندارم. تا آنكه بعد از مدتي او را بيرون آورده و در قبري كنار باغچه و نزديك رودخانه مدفون ساخته و عامل اين عمل معلوم نگشت.
و بعد از اخراج سادات عباسي و حاجي ميرزا مهدي و گرفتاري ساير سركردههاي سترگ در حبس حسام الملك و في الجمله نظمي كه در آن مرز و ملك به عزم جزم اعلي حضرت همايوني روي داده و از غرش يك توپ نيم خوراك تمامي اشرار بيمناك و بالمره عرعرها و صداها از غوغا افتاده، يكي از حضرات شيخيه وجهي گزاف به قبر كنانِ بيانصافِ محله امامزاده داده، تا به امضاي ميرزا سيد باقر متولي، آن نعش نيم سوخته را بيرون آورده و در خلعت و صندوقي گذارده و در سردابي از قبرستان پشت امامزاده نهاده تا برحسب وصيت خود آن شهيد به عتبات عالياتش حمل نمايند. و قبر كنان به دستور العمل، عمل كرده تا آنكه شبانه آن نعش را برآورده و روزش به سرداب درآوردند. پس تني چند از مقدسين و مفسدين آن سرزمين مخبر گشته و جمعي از اراذل و اشرار را با خود همدست داشته و با قمه و قداره هياهوكنان همچون
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 155 *»
آلمروان بر سر آنان تاخته كه اين نعش را در قبرستان مسلمانان نشايد مدفون ساخت و شرارت را به نهايت رسانده تا آنكه جماعت كثيري از مرد و زن آنها را به حمايت برخاستند. و بعضي از آن طرف خيال داوري را به حكومت و حسامالملك كرده، و صاحبدلي كه حاضر بوده آنها را ممانعت نموده كه اگر دستگاه جلالتآثار را كفايت و اقتداري بود ديگر عقلا را چه غم و چه آزاري بود، و جماعت اراذل را كجا جرأت و قدرت بر اين كار و كردار؟ پس خوشتر آنكه كار را واگذاريد به خداي منتقم جبار. و سيد متولي هم چون واقعه را موجب فتنه و هنگامه متوالي ديده، خواهش تغيير مكان را به ديگر مكان نموده. پس آن نعش تعب و محنت كشيده را خلعت نكرده با همان پلاس پيچيده از دروازه امامزاده كه معروف به سنگ شير است بيرون برده و محاذي ديوار باغچه آقا يوسف امين الرعايا پهلوي درختي در خاك امانت گذارده كه همان درخت علامت قبر آن شهيد مظلومِ عاقبت بخيرِ نيك بخت گشت.
٭ ٭ ٭ ٭
و العجب از داستاني ديگر است كه در اواخر شهر ذيحجه يكهزار و سيصد و هفده در حكومت نواب ظفر السلطنة كه دو سال و سه ماه از اين واقعه هايله گذشته از قرار تحرير وقايع نگارانِ بيغرض همدان جمعي از حضرات شيخيه در صدد حمل نعش آن مظلوم برآمده و با اينكه در آن هنگام صدق كلام حاجي ميرزا محمد باقر كه در محضر جمعي بر سر منبر گفته و مختصرش را در ذيل مقدمه چهارم مسطور
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 156 *»
داشت، واضح و ظاهر گشته كه اهالي همدان جز تني چند از مقدسينِ سالوس ديگر همگي از پير تا جوان و رئيس تا مرؤوس در هر گذر و گذار علانيه و آشكار مشغول بودند به لعن و طعنِ ظالمين مكار و عاملين اين كار و كردار. مع ذلك شيخيه مظلومه به واسطه خود سري اراذل و اشرار و قلّتِ اعوان و انصار، كه مبادا مفسده و غوغائي ديگر به كار آيد اقدام به اين كار نكرده و جمله متحيرانه از اين غم و مصيبت گرفتار محنت و آزار بوده، تا آنكه ميرزا كريم كرماني كه به عزم حركت دادن عيال و بستگان خود از تهران به همدان رفته از مشاهده اين حال پرملال غمش بر غمي افزوده. پس به عزمي جزم چهار نفر از ياران ديگر را با خود همدست و همقدم كرده و شبانه مخفيانه از شر ظالمينِ آن سرزمين به محل دفنش پا نهاده تا نعش آن شهيد را از خاك برآورده، و به حضور ياران انجمن و جماعت منتظرينِ با محنت قرين درآورده و خلعتش نموده و به جماعت نمازش گذارده پس همگي به تضرع و نياز عرض حالات را به درگاه قاضي الحاجات مناجات نموده كه يا احكم الحاكمين احكم بيننا و بين القوم الظّالمين بجاه محمد و عترته الطّيبين الطّاهرين.
پس نعش آن شهيد را به همراهي دو برادر مؤتمن ميرزا كاظم و ميرزا حسن كه همان اوقات عزيمت تشرف را به عتبات عاليات علي مشرفها آلاف الصلوات و التحيات داشته، حمل داده كه در آن تربت بابركات و آستان عرش درجات في امان اللهش بسپارند و مدفون سازند.
فيا سبحان الله كه اگر اين شخص به شهادات و اعمالي كه يك عمر
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 157 *»
از او ديده شده و شنيده شده از نماز و روزه و حج و زياراتِ قبور حجج و معصومين پاك، و تعزيت داري بر مصائب آن بزرگوارانِ شهيد از اولاد سيد لولاك و هكذا و هكذا مسلم و مؤمن بلكه عالم بوده با اين همه ذلت و خواري و محنت و گرفتاري كه قبل از شهادت و بعد از شهادت از اهل شرارت و شقاوت از همه جهت او را فرا گرفت؛ پس زهي سعاداتِ او و مرحبا و حبّذا بر علوّ درجات او فلمثل هذا فليعمل العاملون. و همي واي بر حال و احوال اهل همدان و كساني كه راضي بودند به اعمال آنان، يا به دست و زبان و كنايه و اشاره يا به مال و حال، آنها را ياري نموده و دلداري داده؛ تا آنكه اين همه اعمال قبيحه رذيله ناشايست را كه به هيچ مذهب و ملتي جايز و بايست نبوده از روي ميل و اجتهادِ خود واجب و جاري كردند، و اسلام و مذهب اثني عشري را سخريه تمام مذاهب و ارباب سير نمودند.
و طُرفه آنكه در همان اوقات كه بليّاتِ خشك سالي و گراني و كسادي و ناامني و فقر و پريشاني، اهالي آن صفحات را فراگرفته، پس جمعي از مقدسين همدان چون علامت بارندگي را از نجوم ديده جماعت مسلمين را به روزه داشتن سه روز امر نموده و چهارم روز را كه ابري مستعد پيدا بوده، به هيئتِ جماعت به زاري و ضراعت، محضِ دعاي استسقاء پا به مصلي نهاده، و شيخ عبدالمجيد نامي از مجتهدين جديد به اميد شهرت و رياست بر جماعت همانا كه دعا و نماز را كشش و كوشش بس شديد كرده و چون بانگ ناله و افغانِ دعاگويانِ امين، و
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 158 *»
ذكر آمين يا رب العالمينِ مستسقين، از آن سرزمين به آسمان رسيده، كه يكدفعه بادي سخت و ناگهاني همچون محصل ديواني در رسيده و آن ابرِ مستعد را رانده و برده و آفتاب جهان تاب پديدار ميگردد.
و صاحبدلي چند كه در آن مكانِ بلند در جرگه تضرع كنندگان مستمند بوده، اشاره به خانههاي خراب حاجي ميرزا محمد باقر نموده، كه خدائي كه حالتِ اين جماعت و اين زاري و ضراعت را همي بيند پس اين عمارات را كه جمله به ذكر خدا و عبادات و نشر فضائل و مقامات و شرح مصائب و بليّاتِ حضرات معصومين از عترت سيد كائنات عليه افضل التحيات به سنواتي چند دايرات بوده و به همتِ همين جماعت، چنين معطّل و بايرات گشته تا براي خود باقيات الصالحات گذاشتهاند، گويا ابدا خدا نديده و نميداند. ٭ واي اگر از پس امروز بود فردائي ٭.
پس جماعت يهودِ همدان از مشاهده اين حال، پريشان احوال گشته و به قانون خود روزه و نمازي و قرباني و نيازي بنا گذاشته. و در روز سه شنبه غره شهر محرم الحرام سنه 1318 به اقرار بعضي از خودِ آنان ضمنا از پريشاني به حضرت خامس آل عبا7 كه سرور شهيدان و امام مظلومِ اسلاميان است متوسل آمده، و جمعي كثير از كبير تا صغير ذكورا و اناثا به ميدان دعا و استسقا انجمن گشته كه خدايا ظلم و بيرحمي اسلاميانِ همدان را كه بر تمام اهل اديان واضح است و عيان، بر ما بيچارگان مگير و به آتش آنان مسوزان، و ابر رحمتِ خود را بر ما بريزان هر چند كه
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 159 *»
ناشكريم و مستحق نيران. پس در اين حال محض عبرتِ عبرت گيرندگان خورده خورده ابري نمايان و ترشحي كه آثار رحمت بوده از بركت اقامه مجالس عزاي كشته نينوا و مظلومِ كربلا ارواحُنا لتربتِهِ الفداء نرم نرمك ريزان گشته تا آنكه شب را به تمامي ساعات بارندگيهاي كامل حاصل، و همانا كه ملامت و شماتتِ جماعت ارامنه و يهود و هر كه بود مر اسلاميانِ همدان را واصل و شامل ميآيد به قسمي كه نَقل اين حكايت براي خود مسلمين نيز نُقل مجالس و محافل ميگردد.
لطف حق با تو مداراها كند | چونكه از حد بگذرد رسوا كند |
و ذلك عبرة لمن اعتبر.
٭ ٭ ٭ ٭
شهادت حاجي عبدالرّحيم اصفهاني
حاجي عبدالرحيم پسر حاجي ملا عليرضاي اصفهاني مشهور به حاجي آخوند بود و حاجي آخوند، معروفِ تمام امناي دولت است و رؤساي ملت، شخصي نيك نفس و خير خواه و از همه چيز و همه جا آگاه و پيرو شريعت و سالك طريقت و دلبند حقيقت و كلبهاش براي حاضر و عابرِ مسلمين و مؤمنين هميشه باز و سفرهاش در مجالس و محافل خيرات همواره پهن و دراز. و چندي قبل از واقعه همدان از اصفهان با احمد نامي پسر كوچك خود به آن شهر آمده و به عتبات عاليات مشرف گشته و باز مراجعت به همدان نموده. و محض درك فيض روزه و نماز جماعت و استماع فضائل محمد و آلمحمد:
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 160 *»
قصد اقامت كرده و روز غارت تمام تدارك و تهيه و اجناس نفيسه كه همراه داشت بالمره به تاراج رفت. و حاجي عبدالرحيم چند سفر به همدان آمده و رفته و اين سفر آخر و آخرتش بود كه صبيه خطيب همدان را عيال گرفته، و خانه و لانه و اثاث البيتِ تاجرانه به وفور نعمت و انواع زحمت فراهم آورده. و گاهي در منزل پدر و گاهي به خانه و مقر خويش ميرفت، روضه را مؤثر و محزون ميخواند و اذان را به صوت حسن فصيح و بليغ ميگفت. و ظهر عيد فطر در مسجد حضرات شيخيه و اقامه جماعت اذان ظهر و عصر را ادا نموده، و بعد از بلواي عصرِ عيد تا چهار ساعتي شب همانجاها بسر برده و آخر شب را به خانه و منزل خود رفته و بعد از اداي فريضه صبح خوابش ربوده و چون لانهاش در همسايگي پسر ملا عبدالله بروجردي واقع بود، و جمعي از اشرار قمه و قدارهبندِ ششلول به كمر، از پدر براي پسر موروثي و يادگار مانده كه اغلب اوقات در محضرش حاضر بودند، خصوص در آن روز كه به نصوص صريحه غارت و يغما را ناظر و تاراج منزل او را منظور خاطر داشتند. پس لالِ خوشيار كه سركرده اشرارِ حوزه پسر ملا عبدالله بود جمعي ديگر را همدست ساخته و يكدفعه به خانهاش بر سرش تاخته و با حربههاي خارا شكاف، از سر تا نافش را شكافته و همي رجز ميخواندند كه اين حق اذاني است كه ديروز گفته، و هر چه در آن خانه يافته به غارت و تاراج ربودند و بعد از ظهر مفسدي اشرار را مخبر ساخت كه حاجي عبدالرحيم هنوزش نيم جاني در بدن باقي است، پس
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 161 *»
مجدد آن اراذلِ پست فطرت بر سرش تاخته و هنگامي كه در حال احتضار شهادات اسلاميه و ايمانيه را اظهار ميداشت ترحم بر حال و اقوالش نكرده به ضرب حربهها جانش را خلاص و بدنش را پارهپاره نموده و راه خويش را پيش گرفته و مژده فتح نمايان خود را قهقههكنان براي پسر ملا عبداللّه برده پس مورد تحسين و آفرين گشتند.
و ذلك عبرة لمن اعتبر.
٭ ٭ ٭ ٭
شهادت حاجي تقي همداني
حاجي تقي يكي از تجار معتبر دباغخانه و ساغريخانه همدان، و خانهاش در محله جولان نزديك خانههاي سادات بنيعباس بود. و از جمله چند خانهايست كه اشرار، همان عصر عيد غارت نمودند و بعد از غارتِ خانهاش عيال و اطفال خود را شبانه برداشته و فرارا به كاشانه مادر زنش كه در كوچه امامزاده يحيي است مستور گشته، و قبل از طلوع صبح صاحبخانه معذرت خواسته كه عيال و اطفالت را در اينجا بگذار در امان و خود را به سامان ديگر برسان، چرا كه اشرار در صدد گرفتاري و قتل تو برآيند و اموال ما را هم به اين واسطه البته به غارت بربايند. و آن بيچاره كه دستش از همهجا كوتاه به ناله و آه درآمده و دست به دامنها درآورده كه پس فكري به حالم نمائيد تا از چنگ اشرارم برهانيد. و آخر چاره كارش را به اين ديده كه او را در خانه همسايه در چشمهاي بس عميق و تاريك به گمان آنكه هيچكس مخبر و نزديك نخواهد شد
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 162 *»
پنهان نمودند و غافل از آنكه بعضي از اشرار در همان كوچه و حصار، منتظرِ فرصت بوده كه شرارت خود را اظهار دارند. تا آنكه بعد از طلوع كه اشرار به جولان درآمده پسرهاي ملك محمدِ معمار، قداره به دست از منزل خود بيرون تاخته و جمعي شريرِ ديگر را از اهل همان كوچه با خود همدم ساخته و يكدفعه اطراف خانه عمو بقال را كه عيال حاجي تقي را كفيلِ حال بود، گرفته كه يا حاجي تقي را به ما بسپار يا دل از خانه و اموالِ اندوخته خود بردار، و بقال بيچاره عذر آورده كه عيالش چون منسوب به ما است او را آورده و نزد مادرش محجوب داشت و خود فورا بيرون شتافت و عاقبة الامر از خدا بيخبري بدنهاد، اشرارِ خونخوار را به چشمه و مكان بيچاره راه داده و با شمع و چراغ خود را به او رسانده. و از او همي اظهار مسلماني بود و التماس، و از اينها همي قصد قتلش بود و اجراي حكم بني عباس. و ابدا ترحمي بر حال و اقوالش نكرده و او را با مشت و لگد از چشمه بيرون و حربههاي قتاله را به خونش گلگون ساختند. و از كوچه وفاق او را به شاهراه و مَعبر اتفاق آورده، پس در آن حال فاعلِ فجورِ همه جورِ شب و روز، پسر بد منهاج سيد اسماعيلِ تاج دوز، از راه رسيده و چنان تبرزيني بر فرقش انداخته كه مغزش تا پيشاني و دماغ شكافته و به همان ضربت كارش ساخته گشت. و مع ذلك دست از شهادات و اظهار مسلماني بر نداشت و لب بر نبَست. پس او را كشان كشان و چماقزنان به بازارچه خانههاي حاجي ميرزا محمدباقر كشيده و اطرافش را احاطه كرده به ضربت حربههاي
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 163 *»
جانشكافش از پا درآوردند. و تا نفسِ آخر متصل قسم ياد ميكرده كه من والله مسلمانم من بالله مسلمانم و اقرار دارم به تمامي ضروريات اسلاميان، و در وقت مدهوشي و جان كندن ظالمي منحوس كه مبالغي مديونش بود حسينعلي نامي بود از عملجات ساغريخانه كه در رسيده و چون حربهاي نداشته تخته دكان بقالي را كشيده و آنقدر بر سر و پهلويش كوبيده كه جان به جان آفرين تسليم نموده و از ظلم ظالمين آسوده و راحت گشت و نعشش را بر حسب وصيتش به همراهي نعش ميرزا علي محمد حمل عتبات عاليات مينمايند.
و ذلك عبرة لمن اعتبر.
٭ ٭ ٭ ٭
شهادت كربلائي عبدالحسين همداني
كربلائي عبدالحسين قاشق فروش بسي سالخورده و دل زنده و معروف به مقدس و مؤتمن ميبود. و توقفش در خانه حاجي ميرزا محمد باقر بعد از حركت آنها مذكور شد و خود يكي از طائفه داران اهل همدان بود. در جواني پدرش كه از جمله تجار معتبر بوده در گذشت و خود به پرستاري عمّ و بني اعمامش نشو و نما يافته، و بعضي برآنند كه حاجي سيد كاظمِ عرب كه از جمله تجار معتبر و متموّلِ با ادب است لدي الورود در همدان به كاشانه و دستگاه آنان وارد گشته و به ياري و اعانت آنها به اين مكنت و وسعت رسيده. به هر حال اين پير زندهدل در جواني تمام عيش و كامراني خود را نموده و محض عبرتِ عبرت گيرندگان چنان
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 164 *»
دستگاه و مكنتشان در اندك زماني برافتاد كه عاقبت كارش بدست فروشي و فلاكت اوفتاد. و از غيرتي كه داشت دست از كسب و كار بر نميداشت و قوت لايموتي براي خود و عيالش فراهم آورده و به شكر گزاري خداي خود ميپرداخت. پس آن شب را در خانه رئيس خود به سر برده و بعد از طلوع آفتاب كه اشرار و اراذل را يقين گشت كه آن خانه خالي از رجال و پر از اموال است از حرص غارت و تاراج چنان بر يكديگر پيشدستي گرفته كه اغلبشان شكسته بال و پايمال گشتند.
پس از اطراف بالا رفته و در آن خانه فرود آمده و در را كه تازه از بيرون آتش زده باز كردند و يكديگر را به اموال خانه پا انداز ميدادند. و اين پير سالخورده و ميرزا حسين مؤذن كه در آن خانه مانده به خيال خود از راه بام فرار نموده و روي بام چند نفر به آنها برخورده و به زخم قداره هر دو را بر زمين انداخته و به حرص غارتِ اموال، ديگر به آنها نپرداخته و به عجله رو به پائين روان گشتند و مؤذن چون بنيه و رمقي داشت خود را از روي بام ميان برفهاي كوچه انداخته و رو به فرار نهاده و در عرض راه جمعي او را به قدارهها نواخته و به غارت لباسش پرداخته، و چون عجله به وصول تاراج خانهها را داشتند او را گذاشتند و گذشتند. و خلاصه حالش اين كه خود را به پناه امام جمعه رسانده و پناهي نديده پس به پناه آسيد عبدالمجيد رفته چون او را عريان و زخمخورده و خونريزان ديده توجه حالش را به كسي مقرر نموده و چند روزي پرستاريش كرده و معذرتش را خواسته و چند روزي هم به خانه حاجي
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 165 *»
سيد اسحاق رفته و بعد به حضور حسام الملك شتافته و پنج تومان جهت خرج راه به او داده و رهسپار تهران گشت.
و كربلائي عبدالحسين بيچاره به همان زخمهاي قداره در خاك و خون بيهوش و مدهوش افتاده كه تني چند اراذلِ ناپاكِ بيباك دو دست و دو پاي آن مظلوم را گرفته و گهواره وار به جنبش درآورده و به قوت تمام از بامي بس بلند او را ميان خانه انداخته، و به ضربتي فرود ميآيد كه فورا جان را به جان آفرين تسليم و جميع اعضا و جوارحش در هم و برهم مانده و از شرِ اشرارِ بدنهاد آزاد گشت. و بعد از دو روز به حكمحسام الملك نعش او را با نعش حاجي تقي جمع آوري كرده در خاك پنهان داشتند.
٭ ٭ ٭ ٭
و قصه عجبتر از اين آنكه طفلي بيست روزه دختر زاده حاجي ميرزا محمد باقر كه پدرش ميرزا ابوالقاسم كرماني برادر زاده ميرزا علي اكبر خان دكتر و خود نيز طبيب فوج و مأمور عربستان بود. و آن طفل چند روز قبل از اين واقعه مرده، و به رسم معمول همدان كه طفل مرده چهل روز نرسيده را بيرون نبرده و در خانه دفن نموده، پس او را بعد از تغسيل و تكفين در كنار دالاني دفن كرده و قدري خاك رويش جمع آورده و علامت قبرش قرار ميدهند. و چون روز غارت رسيد و غارتگران به مالي فراوان رسيده و خود را به تاراج خانههاي ديگران كشيده، بعضي از اراذلِ باقيمانده، به جستجوي ذخيره و دفينه برآمده و خاك قبر طفل را
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 166 *»
علامت مقصد پنداشته، و به خوشحالي تمام خاك را انباشته و سنگ را برداشته و چون بيرون آورده خرسندي آنان همي وارون گشته، پس محض رفع دلتنگي بر بام رفته و آتش افروخته و آن طفل را روي آتش گذارده كف زنان و خنده كنان سوختند و نام نيكي در روزگار براي خود و اهل ديار خود اندوختند.
و در هيچ تاريخي از هبوط آدم7 تا اين زمان در هيچ واقعه و هيچ جهادي و هيچ غارت و تاراجي و هيچ جنگي و جدالي ميان هيچ دشمني با دشمني چنين عملِ دغل رذلِ قبيحِ عجيب و غريبي روي نداده. و از اين است كه در اخبارِ بزرگان وارد است، كه در آخر الزّمان ظلم ظالمينِ آن زمان به جائي ميرسد كه مؤمن آرزوي مرگ را دارد و مرگ به او نميرسد.
و اي بسا صالحين و مقدسين بيخبر از رسم دين و آئين كه از بيشعوري به فهم خود بلكه به جهلِ مركبِ خود مغرور و بسي مشهورند، كه به محض آنكه لفظ ظالمي ميگويند يا ميشنوند بجز همين سلاطين و حكام كسي را در نظر و اوهام ندارند. و حال آنكه بديهي هر عاقلِ با خبري است كه وجود مسعود اين سلاطين با ثروت و عظمت و قدرت و شوكت و حكّامِ با نظام و قوّامِ هوشمندِ عدالت پسند كه همانا مسلط و با كفايت باشند، از عدل بلكه از فضل خداوندي است و نعمتي است بس بزرگ كه شكرش را كس نتواند كه بجا آورد. پس كسي كه از غفلت بيدار و عقل را دچار آمد، بعد از واقعه همدان و كردار و رفتار اهالي آن سامان آنچه ديد و
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 167 *»
هر چه شنيد، علانيه ميبيند كه ظالمينِ واقعي، چنين حكام و چنين محكومين و چنين رؤسا و چنين مرؤوسين بودند. و ظلم واقعي چنين فتاوي است و چنين احكام، كه به افتراها و تهمتها و قياسات خود تكفير كردند گروهي از اهل ايمان و اسلام را و كردند آنچه را كه كردند و ديدي يا كه شنيدي آنچه را كه گفتند و آنچه را كه كردند.
اي بسا ابليس آدم رو كه هست | پس به هر دستي نبايد داد دست |
و اگر همين صالحين مقدس در اين عالمِ خلط و لطخ، فكر نمايند علانيه و آشكار نعمتان مجهولتان را به واسطه نظم و كفايت و هيمنه و سلطنت و عزمِ جزم همين سلاطين و حكامِ با اقتدار مشاهده خواهند نمود.
و در نزد عقلاي روزگار در تمامي بلدان و امصار بسي واضح و آشكار است كه همين واقعه همدان به واسطه مسامحات صدارت عظمي امينالدوله و بينظمي و بيكفايتي حكمران همدان فخرالملك و تعويق و تعطيل و اهمال صاحبمنصبانِ ولايت چون حسامالملك و ديگران واقع و برپا شد. كه ظالمين حقيقي آخر الزّمان بدون مانع، ظلمهاي بيمنتهاي خود را آسوده خاطر جاري كرده و احكام بد فرجام بدعت قوام خود را مجري داشتند.
و ذلك عبرة لمن اعتبر.
٭ ٭ ٭ ٭
شهادت كربلائي هادي عصّار
كربلائي هادي عصّار دو ماه قبل از واقعه همدان به صفحات
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 168 *»
كليائي رفته و به واسطه برف و بارندگي و سردي و سختي از مراجعت مأيوس و ماه رمضان را با دوستان آن سامان محشور و مأنوس گشته. تا آنكه روزي در بازار به دوستي اسب سوار برخورده و از حال و خيالش استفسار كرده ميگويد شغلي مهم دارم به همدان و لابدم از شكستن برف و قطع بيابان، ولي مالي خالي دارم و منتظر رفيقي با توفيق هستم. كربلائي هادي مژده را غنيمت شمرده، پس وداع دوستان را كرده و با سوار، سوار گشته و به عزم همدان رهسپار ميگردد. و چون قضا او را به شهادت ميكشيد در اواخر ماه رمضان به آن سامان رسيده و بعد از هنگامه عصر عيد در آخر شب به هزار رنج و تعب خود را به پاي گنبد علويان و منزل برادرِ خويش كشيده و روز قتل و غارت و بلواي سخت شديد در زاويه بيگماني خزيده تا از شر اشرار محفوظ بماند. تا آنكه عصر آن روز سيد محمد عباسي قتل شيخيه را امان داده كه ديگر هر يك را كه به چنگ آوردند براي تجديد مسلماني به مجلسش حاضر نموده تا اسلام را اختيار نمايند. عصّار بيچاره چون اين خبر را شنيده يك ساعت به غروب مانده از آن جاي تنگ و تاريك براي طهارت و تجديد به سمتي ديگر دويده، و بد ذاتي بدگهر او را به نظر آورده و فورا اشرارِ آن گذر را خبر داده و با اينكه مشغول قمار بودند از اين خبر حربههاي خود را برهنه نموده و بر سر آن بيچاره يكباره بسر دويده، پس تتل نامي پسر جعفري شريرِ طلا جور كه سر مقبره ملا عبدالله در اهل قبور، خود را صاحباختيار و سرخيلِ اشرار قرار داده، و منزل خود را كمينگاه صيد
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 169 *»
اطفال امرد و مأمن سارقين و اموال بيحد نموده، رجزي خوانده و با جماعت اشرار يكدفعه به آن خانه ريخته و آن بيچاره را از زاويه بيرون كشيده و چند حربه كاري بر بدنش وارد آورده و با پاي عليل به ميدان سرعقيلش گسيل آوردند و اطرافش را هجوم كرده و با حربههاي قتاله ضربت بر ضربت وارد آورده كه مشايخ خود را به لعنت و بيزاري ياد و شاد گردان. و او با اين حال بدون تزلزلِ بال فرياد ميكند اشهد ان لااله الاّ الله اشهد ان محمدا رسول الله اشهد ان عليا ولي الله پس فرياد كرده ايها الناس من مسلمانم و مشايخ من تمامشان علماي سلسله شيعه اثناعشري بودند و مسلمان، پس خدا رحمت كند آنها را و لعنت كند دشمنان آنها را و مفتريان بر آنها را و خدا لعنت كند هر صاحب بدعتي را كه در اسلام بوده و هست و ميآيد. و هي مكرر شهادات را به فصاحت و بلاغت ادا مينمايد و اشرار عوض ترحم باز زخمش ميزنند كه اي بدبخت پيشترها هم كه همين شهادات را ميدادي. پس شخصي راه گذر كه همه او را ميشناختند كه كيست و چيست ميگويد اگر پيشترها هم همينها را ميگفته و الآن هم كه به طور صريح ميگويد، پس چرا او را به اين ذلت و خواري مقتول ميسازيد؟ يكي ميگويد اين بدبخت هم ميخواهد شيخي گردد. ميگويد ببخشيد كه شوخي كردم و ندانستم. و يكنفر در آن جماعت اين جور پيدا شد آن هم اين طور. و اگر صد نفر از آن جماعتِ افزون از هزار با او همراهي كرده بودند در اين گفتار، اراذل و اشرار را ديگر كجا قوت و قدرت بر اين نوع رفتار و كردار بود؟
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 170 *»
به هر حال چون بيچاره استغاثه از تشنگي و عطش كرده و طلب جرعه آبي را نموده شيشه نفتي به گلو و سرش ريخته و آبش را آتش ميرسانند. و او همي ميسوزد و هي اظهار مسلماني و تشنگي خود را مينمايد و آنها اطرافش را فرا گرفته كف زنان و پاي كوبان جوابش را با سنگ و لعن ميرسانند تا آنكه نيم سوخته به خاك افتاده و به جان كندن خود مشغول گشت. پس شخصي مريانجي از مالداران شقاوت شعارِ بيحيا از تخمه اسبتازان عرصه نينوا، كه مالهاي خود را از آب گذرانده و بر يابوي پيش آهنگِ خود سوار و به آن معركه و كارزار رسيده، پيش آهنگ را جلو و باقي را از عقب بر بدنِ مجروح نيم سوختهاش تاخته و كارش را ساخته تا پايمال سم ستوران گشته و از جهان فاني در گذشت. پس در اين حال يهودي زاده بيننگ و عار كه مسمي به باقر سمسار و مشهور به مقلد جهود است با قلاّبِ دلو كشي، نعره زنان و رجز خوانان رسيده كه:
جان به من ده كه جان ستان آمد | ملك الموت كافران آمد |
و پيهاي پاهاي آن شهيد مظلوم را در قلاب انداخته و جماعت اشرار نيز به مشايعتش پرداخته او را كشان كشان در كوچههاي سنگ بندان به عيش و سرور تا اهل قبور رسانده و به فحش و لگدي چند وداعش نموده پس متفرق و پريشان گشتند.
و ذلك عبرة لمن اعتبر.
٭ ٭ ٭ ٭
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 171 *»
شهادت جمعي ديگر از حضرات شيخيه
يكي آقا حسينعلي مِجري ساز بود كه روز قتل و غارت با پسرش به گوشهاي پنهان گشته و روز بعد كه روز تجديد مسلماني بود صاحب خانه جوابش كرده و در كوچهاي به هر طرف سرگشته ميگشته كه ناگاه جمعي از اشرارِ شرير به او برخورده و دستگيرش نموده و بعد از چند زخم كاري به زير لگد و چماقش انداخته تا مشرف به مرگ گشته پس او را روي تخته دري گذاشته و به خانه سيد عباسي به تجديد مسلماني حمل داده و ميان مجلسش نهادند. و حضار مجلس آن بيچاره را به حالتي ديده كه جمله از حركات اشرار رميده و سيد عباسي فورا رخصت انصرافش را داده و جمعي به دوشش كشيدند و به خانه ويرانش كشاندند. و به وصول منزل خون از دل پر دردش كنده و يك شبانه روز به همين درد و سوز ميسوخت تا جانش از مِحَن و صدماتِ بدن خلاص گشت.
٭ ٭ ٭ ٭
و ديگري حاجي اسدالله كه در جواني به حسب قوه و بنيه، پهلواني قوي استخوان و به ساليان فراوان همه ساله حج بيت الله و زيارت مكه معظمه را از جمله مسافران و رهروان بود. تا آنكه در اواخر عمر و پيري مدتي مديد زمين گير گشته، و اگر گاهي سيري هم مينمود با چوب و عصا بود. و روزي كه اشرار به غارت و خرابي اموال و خانههاي حضرات شيخيه پرداخته خانه و كاشانه او را هم تاراج كرده و
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 172 *»
بدنش را به زخمي چند مجروح نموده و چون مزاجش عليل بود و پاي فراري نداشت در زير لگد و چماق اشرار جانش فرار كرده و در نعم القرار قرار و آرام گرفت.
٭ ٭ ٭ ٭
و ديگري كربلائي محمد ساغريچي كه يكي از متموّلين همدان و معتبرين ساغريخانه بود. و در اواخر دستش تهي گشته و اولادش را با پسر برادر در حجره كسبي خود نشانده و به واسطه شرارت و رذالت اهل ساغريخانه از منزل و سامان خود چندان بيرون نميرفت. و در روز قتل و غارتِ شيخيه، خود را به خانه برادر زاده خود در محله امامزاده پنهان داشت. و چون اراذل و اشرار به تاراج خانه حاجي سيد ناصر تاخته و او را در همسايگي يافته جمعي به قتلش شتافته و او را دستگير نمودند و با حربههاي قتاله به ذلت و تحقيرش دست گشودند و او چون رشيد و بلند بود بعد از صدمات زياد خود را از كمند آنها بيرون افكنده و از راه بام فرار نموده و از ديواري بس بلند به خانه همسايه افتاده كه پردههاي پهلو و دلش پاره گشته و ديگر سري بلند نكرد تا بعد از دو روز پنهاني و بيدرماني، برادر زادهاش شبانه او را به محله جولان در خانه حاجي طيّب به منزلِ همشيرهاش رسانده و عيال پراكندهاش نيز به دورش جمع آمده و چند روزش به پرستاري و مداوا پرداخته و چون سعادت شهادتش در پيش و اجل موكّلش در پي بود، حاصلي نبخشود پس دار فاني را به درود نموده و درگذشت.
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 173 *»
و حمل نعشش را اشرارِ آن محل مانع و حايل گشته كه چرا به مجلس سيد عباسي براي تجديد مسلماني حاضر نگشته پس قبرستان مسلمانان را شايسته و سزاوار نباشد. و چون برادر زنش كه خود از سرورانِ بزرگِ اشرار بود، اين ماجرا را شنيده تيغ آبدار را از كمر كشيده كه من با اين مظلومِ شهيد مدتهاي مديد معاشر بودم، و او را آشناي اسلام ميدانم و تمام شماها را از اسلام بيگانه و فورا حكم به حملش داده. و اشرار چون حريف را سخت ديده رو به كناري نهاده و در طرف چهار باغ او را مدفون ساختند.
٭ ٭ ٭ ٭
و ديگري آقا محمد اسماعيل زاده نورس آمحمد صادق مظلومِ بيكس بود. و قصه روز تجديد مسلماني كه پدر و پسر را يك دفعه به چنگ آورده و به صدمه آنها پرداخته همانا كه شرحش در محلش مذكور خواهد شد. پس اين جوانِ محجوبِ نورس را كه مدتي در صدمات پدر شركت داشت، به حدّي اذيت نمودند كه از هول و اضطراب زهرهاش به كلي آب گشت. تا آنكه يكي از آشنايانش كه در زمره همان اشرار بود حالت او را آشفته و دلش را باخته يافت. پس رحمش شامل حالش گشته و به تدبيري آن جوانِ اسير را از معركه اشرارِ شرير بيرون برده و به كسانش سپرده، و آنها به مداواها حالت رفتهاش را في الجمله به حال آوردند ولي بعد از آن ديگر سري نگرفت و جاني نيافت. و در آن مدت قليل كه ظاهرا حياتي داشت تمامش دل مرده و عليل بود تا آنكه
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 174 *»
خورده خورده علتش قوت گرفته و چند روزي در بستر خفته و در جواني زندگاني را وداع گفته پس به سراي جاويدان شتافت.
٭ ٭ ٭ ٭
و اطفال صغير حضرات شيخيه كه در روز قتل و غارت به صدماتِ همه قسم و همه جور گرفتار گشته، و بعضي از هول و هراس و بعضي از فقدان منزل و اثاث كه به سردي و سختي، چند روز را بيسوخت و ساخت به سر برده و بعضي را شير در پستانِ مادرها به كلي خشكيده كه قوتي نخورده و همگي به اين جور صدمات تلف گشته و مرده و از دست رفتهاند بسيار است. اگر چه بعضي از اطباء تهران و جمعي يونانيان را عقيده اين است كه هر كس از حضرات شيخيه ذكورا و اناثا و صغيرا و كبيرا كه در اين هنگامه حاضر بوده اگر چه هيچ صدمه ظاهري را هم نديده باشند از همان هول و هراس و وحشت و اضطرابِ زياد و تغيير تمامِ وضعشان يكدفعه بر خلاف معتاد، چنان صدمهاي به آنها رسيده كه هر وقت به هر مرضي بميرند ناخوشي آنها ناشي از همان صدمه است و شهيد مردهاند. و بر عقيده خود براهين و دلايلي بسيار و بيشمار دارند.
و ذلك عبرة لمن اعتبر.
٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 175 *»
واقعات چهارم
روز پنجشنبه سيم شهر شوال 1315 و گرفتاري
جمعي از شيخيه به دست اشرار براي تجديد مسلماني
چون روز گذشته به حكم و فتواي سيد محمد عباسي، تابعان بني عباس هركس از شيخيه را به دست آورده به بدترين قتلها ميكشتند. پس چند نفر با قساوت قلبي كه داشتند، وحشت نموده و لرزان و هراسان خود را به سيد عباسي رسانده كه خانهات خراب! بر مسند خلافت و رياست نشستهاي و آنچه دلخواه داري اجراي حكمش را كمر بستهاي و از اراذل و اشرار خبري نداري كه چه ميپردازند و به چه نحو بيچاره مردم را به قتل ميرسانند؟! الآن كسان خود را به تأكيد اكيد روانه دار تا اشرار را از قتل شيخيه ممنوع دارند. پس سيد محمد عباسي بر حسب مصلحتِ خيرانديشان نفري چند را از عدولِ خود به سوي جماعات متفرقه رسول كرده كه ديگر قتل را موقوف داريد و هر يك از شيخيه را كه به چنگ آورديد به مجلس و حضور درآوريد كه خود اسلام را بر آنها عرضه كرده تا مسلمان گردند. لهذا در اين روز جماعت اشرار به انجام اين خدمت اقدام نموده و هر كس از شيخيه كه آشنا يا خويش از اتباع عباسيان داشت علي الطلوع آمده و به هر وسيلهاي بوده از وعد يا
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 176 *»
وعيد و تزوير يا تحذير آن بيچاره را به محضر سيد عباسي برده و به هر گفتگوئي بوده اطميناني حاصل كرده و به همان اذيتها و گفتگوهاي مقدسينِ مجلس، و شرارتهاي حراست كنندگانِ منزل سيد عباسي قناعت نموده، ديگر از صدمات بلانهايات اشرار و اراذلي كه محصِّل اين خدمات بودند آسوده گشتند.
و اما آن اشراري كه مأمور به اين خدمت بودند گويا همگي در شقاوت و عناد وارث حارث قساوت بنياد بودند. پس به واسطه جاسوسان سالوس در صدد به دست آوردن شيخيه از هر گوشه و زاويهاي برآمده تا در راه مسلماني امروز اماني سختتر از قتل شديد روز گذشته بر آنها عيان سازند. و نمونهاش در شهادت آ حسينعلي مظلوم مذكور شد، و شرح گرفتاري دو نفر صادق ديگر را هم مينگارم و براي شرح حال و گرفتاري باقي همين نمونهها كافي است.
من جمله آمحمد صادق تاجر خوانساري كه به درست كرداري و خوش رفتاري و معقولي و محجوبي او تمام دوست و دشمن يك قول و همگي او را صادق القول ميدانستند. و روز قتلِ شديد در خانه مشهدي اسماعيل دامادش به گوشهاي خزيده و تا شب را در آنجا بسر برده و پيش از بامداد به گمان آنكه امروز به نظم مأمورين دولتي ولايت را عدل و دادي خواهد بود و خانه خودش را هم چون غارت كرده بودند امن و امان پنداشته، پس پسرش را كه شهادتش ذكر شد همراه برداشته و تا كوچه حمام خواجه حافظ شتافته، كه ناگاه جماعتي از اشرار پر شور و
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 177 *»
شرّ، كه در آن گذر براي غارت هر رهگذر نشسته؛ برخواسته و به حكم سرخيلِ محيلِ خود حاجي حسين كرباسفروش كه در شرارت و شيطنت خناس را همدوش بود آن پسر و پدر را با چوب و چماقي از حدّ به در كارسازي نموده و به فتواي خود خون آنها را هدر مينمايند.
و آمحمد صادق چون اين وضع را ديده ملتمس گرديده كه الآن طلوع صبح است و حال كه عزم قتل ماها را داريد، خون خود را به مهلت دادن دو ركعت نماز صلح كرديم كه قبول نمائيد. پس باب حمام خواجه را گشوده و آنها را داخل نموده كه زود نماز خود را بخوانيد و در همين سرزمين زير تيغ كين بخوابيد كه خلاصي مر شما را ممكن نخواهد بود. پس بيچارهها تجديد وضوئي كرده و اذاني فصيح و نمازي بليغ خوانده و مصمم شهادت ميگردند. و جماعت اشرار چراغي روشن كرده و عوض نماز حربههاي خود را به روغن جلا داده و بر سر آنها تاخته و اول لباس آن پدر و پسر را از عبا و عمامه تا كفش و جوراب از روي آداب بيرون آورده و به شلواري كه ستر عورت كنند آنها را ممنون داشته، و تيغها را بر سر آنها افراشته كه كلمه خود را بگوئيد و خلاصي را از زحمات دنيا بجوئيد و راحت بمانيد.
در اين حال تني چند آن مظلومان را شفاعت كرده، و حاجي حسين شقاوت فطرت را استمالت نموده كه از قتلشان در گذر و حكمشان را به حضور مفتي اكبر واگذار، تا هرچه خواهد مجري نمايد. پس شفاعت را قبول كرده و بيچارهها را به ذلت تمام از حمام بيرون
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 178 *»
آورده و اراذل و اشرار با حربهها و چوب و چماق اطراف آنها را گرفته و هلهله كنان ميبرند كه مسلمان نمايند. و كاش به اين جور بردن قناعت داشتند. بلكه بر سر هر رهگذر آنها را نگاه داشته كه تماشا گران از زن و مرد آنها را لعنت نمايند و قمهها و قدّارههاي برهنه را از اطراف آنها يك دفعه بلند ميكنند كه بايد آنها را در همين گذر مقر داد و خونشان را هدر ساخت. و آن بيچارهها مشغول ذكر شهادت ميگشته، بعد چند نفر شفاعت كرده و از قتلشان در گذشته و روانه ميگشتند.
پس در اينجا پدر و پسر از يكديگر جدا گشته و پسر را گذاشته و پدر را به همين شور و شر ميبرند كه مسلمان نمايند. و هر چند قدم يكي از اراذل پشت سرش آمده و بيخبر پيشتابِ خود را از روي شانهاش به هوا خالي نموده و يكي ديگر پيشتابِ خالي را چاشني گذارده و رو به سينه و شكمش گرفته به صداي چاشني اذيتش ميرساندند. و جمعي شريرِ ديگر از گذري دگر رسيده و محض اجر جزيل او را انداخته و با لگد و چوب شكستهاعضا و لگدكوب مينمايند. و جمله اين اعمال و حركات در جميع گذرها و محلات از واجبات بوده و تركش را موجب مؤاخذه عالِم السّر و الخفيات ميدانستند. و ديگر مستحباتشان در كوچهها از چند و چون بيرون و از حوصلهها افزون است و چون به بازاري ميرسيده به شيشه نفت و كبريتي كه كشيده تحذير و آزارش نموده تا به شفاعت ديگري سوختنش را درگذشته و به لعن و طعنش ميپرداختند.
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 179 *»
الغرض كه او را به ذلت و زحمت و افتضاحي ميبرند كه بيچاره مكرر غبطه و حسرت حال مقتولين روز گذشته را خورده كه يا ليتني كنت معهم. و بعد از اين همه صدمات كه او را با هلهله و غلغله وارد خانه كرده قراولان و قابچيان بدست و زبان بر ذلت و اهانتش افزوده تا آنكه داخل مجلسش نموده. ولي به چه حالت؟ عريان و بريان دست بسته و سرتا به قدم خورد و شكسته اشكريزان و خونچكان. پس به همان حالات كلمات و شهادات اسلاميه و ايمانيه را بر زبان جاري كرده و سيد عباسي را خطابي عتابانگيز نموده كه حال ماها از دو قسم بيرون نيست، يا تو را اسيريم يا پناه گير. و اين حالتِ مرا كه جمله مشاهده مينمايند نه شرط رفتار با اسيران است و نه لايق حال پناه گيرندگان. پس سيد خجل گشته و عمّال را سرزنش كرده كه آنكه مقصود و مراد بود از چنگ آزاد نموديد و اين جور اشخاص را كه عوامند و غرض و تقصيري چندان ندارند به اين قسم و اين وضع وارد كرده كه جمعي را به داد و فرياد آوريد. پس حكم ميكند كه بدن مجروح عريانش را به لباس پوشيده و در جرگه جماعت مسلمانانِ جديد بنشانند.
كه در اين حال جمعي پايكوبنده و مژدهدهنده و قهقهه و ولولهكنان در رسيده كه چشمت روشن باد كه دشمن به چنگ اوفتاد. اينك حاجي ميرزا محمدباقر را جمعي در آبادي حصار گرفته و با هزار اذيت و آزار الآن احضار كرده و خونش را نثار ميدارند. پس سيد عباسي از خورسندي همان نبوده كه در آن مجلس رقاصي نمايد. و هنوز مشغول
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 180 *»
دستورالعملِ كردار بود كه كذب و اشتباه گفتارِ مژدهدهندگان پديدار و موجب غم و اندوه رئيس اراذل و اشرار گشت.
و يكي ديگر از حضرات شيخيه كه به اين بليّه گرفتار و دچار اشرار گشت حاجي صادق تاجر همداني بود كه روز غارت، متاع و مكنت حجره تجارتي او را در سراي گمرك بالمره ربودند، و خانهاش كه در كوچه آسيد عبدالمجيد بود و دو پسرش گاهي در آنجا خدمتي مينمودند از شر اشرار پليد محفوظ مانده و بعد از حركت حاجي ميرزا محمدباقر به خانه خود آمد و تغيير لباسي داده و فرار را بر قرار اختيار كرده و طلوع صبح را به قريه حصار گرفتار ميآيد. و بعد از اداي نماز گوشهاي متحيرانه نشسته تا آنكه خورده خورده جمعي نشناخته به دورش جمع گشته، و يكي از ميانه او را شناخته و فورا گرانسنگي برداشته و بيمحابا به كلهاش فرود ميآورد، و اهل آبادي را به داد و فرياد با حربهها و چوب و چماق بر سر آن صادق بينفاق گرد آورده كه اين شيخي و كافري بيايمان است. پس اراذل و اشرار اول عريانش ساخته و حربههاي خود را به قدر همت بر بدنش نواخته و آن بيچاره همه را به فرياد مسلماني و اداي شهادات ميپرداخت.
و بعد او را به همان حال كشان كشان رو به همدان آورده و در عرض راه به طاحونهاي رسيده و محض سردي هوا آتش افروخته پس صاحب آسياب اصراري به سوختنش كرده تا اجري برده باشد. و جماعت حصاري قبول نكرده و او را با جمعيتي فراوان به همدان
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 181 *»
رسانده. و جمعي از اشرار شهري هم آنها را همراهي و ياري كرده و با شورش و غوغا او را از تلّ مصلي بالا برده و هيمه و نفتي مهيا كرده و آتش را افروخته و نفت را آورده كه او را در آتش اندازند. و آن بيچاره ملاحظه نموده كه آتش دميده و ظهر رسيده يكدفعه به صوتي بس بلند و اذاني فصيح و دلپسند، قلبِ افسرده و خاطرِ مستمندِ خود را خوشحال و خورسند نموده و سوختن را بر خود هموار و بليّه را خريدار گشته، كه در اين حال جمعي از اشرار يكديگر را بيدار كرده كه معلوم است كه اين شيخي مسلمان است و از سوختنش گذشته و برداشته و رو به خانه سيد عباسي روان گشته تا به مجلسش درآورده با حالتي عريان و لرزان و خونريزان و شهادتگويان. و سيد عباسي از ديدارش اكراهي شديد را اظهار كرده كه مژده گرفتاري رئيس شيخيه را ميرسانند و در عوض اين را به اين حالت به من ميسپارند. پس او را امان داده و پسرش لباسي به او رسانده و بدنش را مستور ميدارند.
و جمعي از شيخيه در آن روز به اينجور بليّات و اين نوع صدمات گرفتار گشتند.
عجب از كشته نباشد به ره حضرت دوست | |||
عجب از زنده كه چون جان به در آورد سليم؟ | |||
و عجبتر آنكه بعد از اين همه بليّات و واردات و اظهار مسلماني و اداي شهادات كه مكرر بر مكرر از آن مظلومان همي ديدند و همي شنيدند، باز جمعي از مقدسينِ وسواسآئين در همان مجلس علانيه آن بيچارگانِ
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 182 *»
مظلوم را به فحاشي و طعن و لعن اذيتها مينمودند كه اسلامشان قلبي نيست بلكه از سر زبان است و پيشتر از اين هم كه همين كلمات و شهادات را ميگفتند و ميدادند، حاصلي نداشت و نخواهد داشت.
٭ ٭ ٭ ٭
حكايـت
آوردهاند كه در زمان سابق تاجري معروف به زيارت بيت الله عازم و مشعوف گشت. و چون اولادي نداشت مايملك خود را در حضور قاضي به زوجه جميله خويش مصالحه داشت. و به واسطه اغتشاش راه به موسم نرسيده، پس در طائف عاكف گشته تا سال آينده اعمال حج را بجا آورده و آسوده مراجعت نمايد.
و رندي طرّار به درهم و دينار، عدول قاضي را راضي و هدايا و تحفِ بيشمار در پيشگاه قضاوت نثار و ايثار نمود. و به شهادت شهود عدالتگستر فوت تاجر مفقودالاثر را ثابت كرده و زوجه جميله به امضاي حضرت قضاوت مرتبت به حباله نكاح رند طرّار در آمد، و مدتي مديد به عيش صحرا و عشرت خلوت در نهايت الفت و محبت به سر برده. روزي در صدر تالار يكديگر را در آغوش و كنار گرفته كه ناگاه تاجر مفقودالاثر بيخبر وارد و از مشاهده حال آنها منقلب گشت. پس طرار تاجر را بيگانه خوانده و تاجر او را دزد كاشانه گفته و گفتگو به كوفت و كوب كشيد. تا آنكه زوجه جميله به چرب زباني و تيتال رفع قيل و قال نموده، و واقعه را از اول تا به حال بيان كرده. و فورا بيچاره تاجر به
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 183 *»
مجلس قضاوت حاضر گشته، قاضي و عدول و علماي فحول او را تهنيت و تحيت در قبول زيارت و سلامتي ورودِ ولايت داده و به شكر گزاري مشغول گشتند. و تاجر نيز اظهار نيابت زيارت و بندگي و ارادت را كرده و ميپرسد كه آيا اهل اين مجلس مرا ميشناسند؟ پس همگي از حضرت قضاوت مرتبت و عدول فحول و مجلسيان بوالفضول تا عملجات خدمت يكباره فرياد بر آورده كه چگونه ترا نشناسيم و حال آنكه تو فلاني و پسر فلان و از دوده فلان و داماد فلان و خانه و دستگاهت در محله فلان و در فلان مكان است. تاجرِ آواره ميگويد حال كه چنين است مستدعي از حضرت قضاوت مرتبت چنانم كه زوجه مرا كه به شهادت شهود فوتم به ثبوت پيوسته و او را براي ديگري عقد بستهاند مقرر دارند تا واگذار نمايد. پس قاضي را فكرت ربوده و حيرت بر حيرت افزوده و بعد از تأملي زياد فرياد بر آورده كه چگونه جمعي شهودِ عادل را كه سالها است آنها را به عدالت آزموده، در شهادت بر مرگ تاجري تفسيق كنيم و قول يكنفر تاجر تعديل نشده را در زندگاني خود تصديق نمائيم؟ و حكمي ناسخ حكم اول نگاشته و صادر داريم؟ اين خود محال و باعث درد سر و قيل و قال خواهد بود. پس در اين صورت انسب و اصلح آن است كه تاجر به قول خودش اگر نمرده محض احترام حكم ما و شهادت عدول خود را مرده پندارد، و آخر الامر هم كه خواهد مرد و زندگاني جاويد نخواهد داشت. و اگر به شهادت جمعي شهود عادل مرده بوده پس دعوي زندگيش بياصل و بيمعني است و
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 184 *»
جواني كامران را كه تازه به زني مهربان دلي بسته و به ساماني نشسته خاطرش را شكسته و پريشان نشايد گذاشت. بيچاره تاجر آواره زمين ادب را بوسيده و در نهايت معذرت مرخصي حاصل كرده و به همان حال ترك تمام علايق را اختيار كرده و به عزم ديارِ تُرك و تتار دو منزل يكي مسافر گشت. و آن شهر و ديار را براي امثالِ قاضي از خود راضي و شهود عادل و اشرار طرارِ از خدا غافل مناسب ديد. گذاشت و در گذشت.
و العجب كه اين حكايت را بسا آنكه اغلب اغلب نفوس قبول نكرده، و بس كه باعث حيرت و عجب است همانا كه از جمله قصص بياصل و محال بدانند. و حال آنكه اعجب از هر عجبي كه حيرت بر حيرت و عبرت بر عبرتِ هر عاقل منصفِ متديني افزوده همين واقعه و حكايتي است كه در زمان خود به چشم خود ديديم و به گوش خود شنيديم، كه جمعي مسلمان مظلوم بيچاره هي فرياد كردند و هي قسم ياد نمودند و هي دليل آوردند كه ما مسلمانيم و به جميع قواعد اسلاميه و ايمانيه اقرار داريم و مخالف آنها را كافر و مخلد در آتش جهنم ميدانيم. و يك عمر به اعمال اسلامي و ايماني، هر يك به قدر وسع خود عمل نموده و معذلك جمعي امثال سيد محمد عباسي و اتباعش كه خود را مسلمان و پاك دانسته از آنها قبول نكرده و گفتند شما جماعت شيخيه خودتان هم نميدانيد، و ماها از دل شماها بهتر خبر داريم و ميدانيم كه اظهار اسلام شما از زبان است نه از روي قلب و
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 185 *»
ايمان. و يك نفر مسلمان در آن مجلس جواب آنها را نميداد كه اي مقدسينِ شرير كه به كلي از قواعد اسلاميه بيخبريد؛ آخر اين بدعتِ حكمِ غيب و باطن را، به كدام قاعده اسلاميه يا ايمانيه جاري مينمائيد؟ و آيا خود شما به چه قاعده مسلمانيد كه اين جماعت شيخيه بيچاره آن قواعد را نداشته يا ندارند؟ و اگر پيشترها هم به قول و اقرار خود شماها همينها را ميگفتند پس چرا حكم به قتل و غارتشان دادهايد؟ و اگر سابق بر اين اين كلمات و اين شهادات را نميگفتند و نميدادند پس امروز كه اظهار مينمايند و فرياد ميزنند چرا قبول قول آنها را نكرده بلكه علانيه آنها را به طعن و لعن، اذيت و آزار مينمائيد؟
به هر حال تا دو روز هم هر يك از حضرات شيخيه را كه به چنگ آوردند به همان افتضاح و ذلتي كه مذكور شد به حضور برده و بعد از تجديد مسلماني در امان بودند، اي هزار امان از اين امان.
و جمعي ديگر از حضرات شيخيه كه خود را از مهلكه بيرون برده و دوستي يا آشنائي فرار آنها را به مال و حالي مددكار گشته و در هر منزلي به شر اشرار گرفتار و بعد از غارت بعد الغاره و هزار اذيت و آزار نيمجاني به در برده و به كوشش و كشش خود را به پناهي كشيده، و علي الظاهر فيالجمله آسودگي حاصل نموده ولي چه آسودگي كه فكرِ پريشاني و در به دري اهل و عيال و اطفالِ صغار و آن زمستان قهار و كشته شدن دوستان عالي مقدار غم بر غم و محنت بر محنتشان ميافزود.
من جمله حاج سيد محمود تاجرِ تهراني كه شرح حالش را عصر
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 186 *»
عيدفطر از نصيحت و موعظت اشرار و خاموشي آتش فتنه و زخمشدنش و بردنش را از معركه مذكور داشتيم؛ پس بعد از آنكه او را به منزل ميرزا هدايت آورده دو ساعتي از شب گذشته، به ملاحظه پريشاني اهل و عيالِ دلريش به خانه و لانه خويش رفته و تمام شب را به دغدغه و تشويش به سر برده و علي الطلوع جميع بستگان خود را مخففا متفرق كرده و خود در همسايگي به خانه يكي از آشنايان پنهان گشته و روز قتل و غارت را در آنجا نشسته و تهيه فرار خود را از جانب شريف الملك كه الحق شخصي است تمام عيار و نيك فطرت و بلند همت و بيغرض و خيرانديش و پاسدار حقوق بيگانه و خويش درخواست نموده و فورا لطف فرموده. پس بامدادِ روز ديگر با فرزندِ ارشد خود ميرزا حسن از دار المِحَنِ همدان به عزم دولت آباد ملاير و حضور شاهزاده سيف الدوله روان گشته. و به ورود زمانآباد كد خدا و ريشسفيدانِ بدنهادش آن سادات نجابتبنياد را به طعن و لعن و سنگ و چوب، لگدكوب كرده و اموالشان را براي خود موهوب نمودند، و بعضي قتلشان را فتوي داده و جمعي ديگر به قيد و حضور سيد عباسي بردنشان را ثواب شمرده. و مدت زماني در زمانآباد گرفتار اشرار بيدادگر بوده، تا آنكه سواري چند به واسطه اخبار تلگراف از جانب حكمران ملاير محض محافظتِ آن سادات شكستهخاطر حاضر گشته و به تعظيم و اكرام تمام مأموريت خود را اظهار ميدارند. پس آن جماعت شريرِ بدكردار از مشاهده رفتار سوارانِ جرّار نسبت به سادات عاليمقدار
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 187 *»
شرمسار گشته و منزل و سامان را براي آنان گذاشته و به هر گوشه و كنار سرگشته و پنهان گشته. تا آنكه بعد از چند روز به حكم حكومت همگي مورد مؤاخذه و جريمه و به سياستهاي سزاوار گرفتار آمدند. و معذلك همان سيد عزيز آن گروه بيتميز را به قدر امكان شفاعت داده و مبالغي جرم و سياست را از آن جماعت معاف نموده و مرخص و رها فرمود.
القصه بعد از ورود حضرات سادات به دولت آباد كه فراغتي حاصل كرده جراحي قابل به امر حكومت، التيامِ جراحاتش را حامل و شامل گشته و در روز بعد فرزند اصغرش ميرزا حسين را كه بعد از حركت پدر يكي از اشرارِ غارتگر در سر گذري او را برخورده و يكديگر را شناخته و از باب اينكه سربريده سخن ندارد قداره بر فرقش نواخته و او را انداخته و جمعي او را مدهوشانه به كاشانهاش رسانده و رفته. و چون جراحانِ همدان از يهود و مسلمان از ترس اشرار و غدقنِ عباسيان احدي اقدام بر التيام جراحاتِ حضراتِ شيخيه نداشته، لاعلاج آن طفل بيعلاج را محكم بسته و با اميني دلسوز هديه و سوغات پدر غماندوزش نموده، و آواره پدر از حالت فرزند دلبند خود، خود را فراموش كرده و به مداواي زخم آن طفل مدهوش پرداخته تا آنكه به فضل خداوندي آثار بهبودي حاصل گشته و از چنگ مرگ فيالجمله نجاتي ديده و حيات يافت.
پس در اين هنگام كه حضرت مستطابِ والا شاهزاده سالار الدوله از كرمانشهان به عزم تهران حركت كرده و در دولت آباد خيمه و خرگاه
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 188 *»
افراشته و از واقعات همدان كما هي آگهي داشته حاجي سيد محمود را احضار فرموده و به الطافِ مهر نواز سرافراز و در نهايت عزت و مرحمت آن سيد شريفِ دلريش را همسفر ساخته. لهذا فرزند مجروح خود را به لطف خداوندي و توجه سيف الدوله سپرده و خود با فرزند اكبرش در ركاب حضرت والا با كمال اعزاز و اكرام وارد دار الخلافه گشته، و به حكم مجدد از جانب حضرت امجد منزل و ميهماندارش نيز مقرر آمد. و فرزند دلبندش بعد از معالجه و سلامتي در خدمت سيف الدوله به پدر خويش ملحق گشته و شرح حال خود و بليّات و مصيبات وارده از اشرار همداني را به خاك پاي اعليحضرت همايوني معروض داشتند.
و يكي ديگر از فراريان مهلكه همدان حاجي آقا محمد فرزند اكبر و ارشد حاجي محمد رحيم تاجر رشتي بود. كه بعد از واقعه عصر عيد فطر شب را در منزل خود به وحشت و اضطراب، با اقارب و احباب به سر برده و عيال خود را مخففا به جاهائي كه گمانِ امان داشت پراكنده نموده و خود با پسرش محمد كاظم نام به زاويه خانه دوستي پناه جسته و خانه و اموال خود را براي اشرار غارتگر واگذار نموده، و دو روزي را در آن زاويه تاريك و تنگ به سر برده و از بسياري درنگ به تنگ آمده. پس شرح حال را به واسطه اميني به حاجي حسن خان مدير گمرك كه شخصي با عزت و وقار و با مكنت و اعتبار است محرمانه ابلاغ نموده. و مديرِ با تدبير شبانه تني چند از كسان خود را فرستاده و پدر و پسر را به دلداري و مهربانيهاي بيش از پيش به محضر خويش در آورده. تا آنكه
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 189 *»
بعد از چند روز كه في الجمله اغتشاش شهر فرو نشسته به گمان آنكه برف راهها نيز شكسته آنها را به مال و حال و دو نفر سوار مكمل الاحوال مددكار آمده و در پنج ساعتي شب ميان برف و سردي و سختي، پدر والا شأن خود را با بستگان و خويشان و اهل و عيال پريشان، وداعي مأيوسانه نموده، و از راه قزوين به عزم تهران حركت مينمايند. پس به سختي تمام منزلي چند را طي كرده تا كبوترآهنگ رسيده و عزم توقف را نكرده و خارج گشته و يكي از سواران را براي نعلبندي به آبادي فرستاده و باقي در بيابان منتظرش ايستاده كه اهل آبادي بر حالشان مخبر گشته، و اجماعي نموده و يكدفعه قريب هزار نفر حربهبند چماق به دست و تنفگدارِ قطار به دوش از اطرافشان شتافته و جلوگيري نموده تا آنكه يحيي خان نايبالحكومه رسيده و جملگي را به آبادي عودت داده و جماعت اشرار را متفرق كرده و حضرات را به منزل خود پياده ساخته، كه اجماع اين جماعت براي قتل شماها بوده كه در همدان سيد محمد عباسي خون حضرات شيخيه را هدر و مالشان را حلال كرده. پس صرف چاي و قليان را نموده تا آنكه شب را شامي تناول كرده و رفع خستگي را به خواب پرداختند.
پس تني چند حاضر گشته كه چون خاطر شما را نايب حكومت بر تمامي جماعت ترجيح داده و حرمت را منظور داشته البته حتيالمقدور بايد حاجيزاده به تعارفي گزاف خاطر او را مسرور دارد تا باز هم همراهي نموده و خلاصي شما را از شر اشرار و عوام كالانعام به انجام
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 190 *»
رساند، كه كار بسي سخت است و سختتر خواهد شد. و حاجيزاده آواره بيچاره را هوش از سر پريده كه عجب ميهماني شد و عجب ميزباني بود! پس در جواب ميگويد كه همه ميدانيد كه ما جماعت را هر چه بود همه را به غارت ربودند، و اين مال و حالي كه مشاهده داريد تمامش به امداد و ملاطفت شخصي ديگر است و جمله زير دست خود شما و حاضر است. تا آنكه محصلان ميزبان وجه نقدي را كه ميهمان خرجي راه داشته دريافت نموده و چند وصله از لباس و اثاث قيمتي آنها را نيز به غارت ربوده و به معذرت خواهي به خواب استراحت گذارده. ولي چه خوابي و چه راحتي؟ كه پريشانخيالي، مجالي نداده كه بيچارهها چشمي بر هم گذارند، يا آنكه ختمي با هم بدارند.
تا آنكه بامداد رسيده و سفيده دميده و بعد از اداي نماز ملتجي به حضرت كارساز گشته و ميزبانِ به قهر رفته شب، صبح را به ملاطفت و مهرباني باز گشته و نشسته. و ملا سيفالله نامي پيشواي آن قصبه را خواسته و او اجابت نموده و آمده و لدي الورود برخوردي دوستانه و مشفقانه با حاجي زادگان شيخيه بجا آورده و غمخواري زيادي نموده و اشرار شرير را ملامت و تحذيري بينهايت كرده، و نايبالحكومه نيز برات پنجاه من قند از حاجي زاده بيچاره به حواله مكارياني كه همان دو روزه از رشت رسيدني ميباشند گرفته، و بيچاره آواره بعد از آنهمه صدماتِ خيالي و مالي مرخصي حاصل نموده و به سلامتي تا رمقي داشته خود را با همراهانش به دمق رسانده، و به منزل محمد
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 191 *»
حسين خان كه از جانب مدير گمرك اجارهكارِ املاكِ حسامالملك و هم حكومت داشت، وارد گشته و به پاس دوستي قديم و سفارش مدير گمرك در تعظيم و تكريمش پرداخته و يك ماه نگاهداري نموده. پس از سختي برف و سردي هوا و مسدودي راه فيالجمله اطميناني حاصل كرده و مايل حركت گشته و تهيه و تداركش را آن دوست قديم فراهم و تقديم داشته، و سيدي بلد اطراف را به اجرتي بس گزاف اجير نموده، و با همراهان راه زنجان را برفشكن و رهسپار گشت، و به هزار مشقت و مرارت به خاك خمسه و قريه حصار رسيده و شب را به گوشهاي آرميده و صبحش به حكم نايبِ شريرِ جهانشاه خان امير، همه را دستگير نموده و محبوس داشتند. و حاجيزاده بيچاره گرفتار با آنهمه اذيت و آزار حضور نايبالحكومه را اختيار نموده و همهچيز را گذاشته و با دو نفر پياده آزاده برف بيابان را طي كرده افتان و خيزان نيم نفسي به كرفس رسانده و به عزيمت منزل نايب حكومت پرداخته و لديالورود بيان سرگذشت خود را از هر جهت نموده. پس نايب او را نوازش و معذرت خواسته كه چون كار به اينجا كشيده مرخصي شما بسته به امضاي امير است و فورا واقعه را به دار الخلافه براي امير نگاشته و چاپاري روانه داشته و مال و اموال و بستگان حاجيزاده را نيز از قريه حصار احضار كرده. و بيچاره آواره لابد و لاعلاج مرگ خود و پسر نورسش را بر خود هموار نموده، و غريب وار توقفِ آن ديار و شرّ اشرار را اختيار كرده و زمام امور خود را به كفايت خداي قادر مختار گذاشته و آن روز را در
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 192 *»
مجلس به عزت و اكرامِ تمام تا شب و صرف شام به سر برده، و باقي شب را تا به صبح در محبس و زير زنجير گران به پايان ميرساند. و قريب بيست روز روزگارش بر اين حال و بدين منوال ميگذشته كه روزها را به عزت در جَرگه نشستگان مجلس بوده و شبها را به ذلت در زمره اسيران محبس ميرفته، و در اين عزت و ذلت عبرتي ميگرفته و سيري مينموده و شكري بر شكرش ميافزوده.
تا آنكه از امير و تهران حكم عزت و حرمت و مرخصي و امانش رسيده و بعضي اسباب او را با اسبش جلو گرفته و باقي را ردّ كرده و مجدد در نهايت سختي و صعوبت بدون تهيه و رونق وارد دمق گشته و منزل همان دوست قديم را تكريم داشته. و قاصدي به همدان روانه كرده و پدر و بستگانش را كه مدتها از حالش بيخبر مانده و آشفته و ديوانه بوده به سلامتي خود و فرزند و شرح حال مستمندش مخبر ساخته. و بعد از مدت زماني توقف، از راه ساوه و قم به محبت و مددكاري بعضي آشنايان كرام خاصه منصور نظام با تني چند از سواره و فرزند دلداره خود عزيمت تهران را اختيار نموده و لدي الورود به جماعت شيخيه و پدر و برادرانش كه چند روز قبل وارد گشته ملحق گشته، و به داد خواهي و عرض حال خود پرداختند.
و عجب آنكه جهانشاه خان امير بعد از ورود به خاك خمسه با آنكه كسي عرض و دادي نكرده، اسب و اسبابش را استرداد كرده و با اميني از خود به تهران رسانده و به معذرت زيادي به دستش ميسپارند.
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 193 *»
و مأمورينِ استرداد اموال شيخيه همدان صد يكش را اقدام نكردند و ندادند.
و يكي ديگر حاجي محمدرحيم تاجر رشتي بود كه او را يكي از همسايگانِ بيگمان با اهل و عيالش در كمال مهرباني به منزل خود برده و از ترس جان و مال خود و رحم بر حال جمله آنها كه جمعي كثير بوده لابد همه را در زاويه مخروبه تاريك و تنگي جاي داده. و حاجي بيچاره با ضعف بنيه و علت مزاج ده شبانه روز لاعلاج به سختي و تنگي بيعلاج بسر برده، تا آنكه بعد از ورود حسام الملك و تنبيه چند نفر از اشرار، حاجي و كسانش رحل اقامت را در خانه يكي از برادر زادگانش انداخته و چون آن خانه در گوشهاي واقع بوده كه روز خرابي و غارت كسي به آن خانه نپرداخته بوده في الجمله وسعتي در كارشان پيدا گشت.
و سيد محمد عباسي بعد از ورود مأمورين و معاهداتي كه در محلش ذكر خواهد شد به گمان اينكه حاجي رشتي و سلسلهاش را شيفته و فريفته خود گرداند، حاجي ميرزا نصراللّه پيشكارِ بهاء الملك را ضمنا سپرده كه حاجي رشتي را بايد همراه خود به شِوِرين برده و محبت و محافظت نموده كه من بر جان او از شرّ اشرار هراسانم. لهذا حاجي ميرزا نصرالله به دستورالعمل سيد عباسي يا سيد به مشورت حاجي مصلحت را چنين ديده، پس حاجي شِوِريني حاجي رشتي را شبانه از همدان به شِوِرين برده و مدتي متمادي در آنجاها بسر كرده. و آخر الامر به واسطه تلگرافهاي حضرت والا ظل السلطان و جناب
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 194 *»
نظام السلطنه كه در آن اوقات وزير عدليّه و تجارات بوده، و تلگرافهاي ناصر الملك و بهاء الملك، به حكمِ امناي دولت، حاجي ميرزا نصرالله حاجي محمد رحيم را به عزتِ گفتار و كردار با چند نفر سوارِ جرّار روانه دار الخلافه داشته. و حاجي ابوالقاسم برادر زادهاش و دو نفر فرزند اصغرش عبدالوهاب و عبدالواسع با چند نفر نوكرِ خدمتگزار در خدمتش به تهران ورود نموده، و به عرض حال و بليّات وارده بر خود و كسانش مشغول گشت. و مدتهاي مديد با حضرات شيخيه كه مشغول عرض و داد بوده، با آن مزاج عليل همراهي و همقدمي نموده تا مظلوميت خود را واضح و مبرهن داشتند. چنانچه شرحش در واقعات ششم في الجمله مذكور خواهد گشت.
و به همين حال مدتها گذشت تا آنكه از ملك ري مسافتي طي كرده و به عزم جندق ميرفته كه حضور رئيس خود حاجي ميرزا محمدباقر را ديداري تجديد نموده و از آنجا شرفياب خاك پاك ارض اقدس و به زيارت علي بن موسي الرضا عليه آلاف التحية و الثناء مفتخر و سرافراز گردد. پس در يك منزلي شهر سمنان حالتش فرسوده و آرزوها را به دل برده و از بليّاتِ بلانهاياتِ دنيوي رسته و به نعمتهاي اخروي و زيارت ائمه اطهار عليهم صلوات اللّه الملك الجبار مفتخر و رستگار گشت و نعشش را فرزندانش به سمنان امانت گذارده تا به عتبات عاليات حمل گردد.
و چند نفر ديگر مانند ميرزا محمدعلي زاده آقا سيد محمدباقر جندقي است كه بسي معروف و مشهور بوده. و اين سيدِ نورسِ بيچاره را
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 195 *»
از فرار گرفته و با صدماتي كه نوعش ذكر شد به مجلس سيد عباسي برده و بعد از تجديد مسلماني چندي به سختي تمام زيست نموده تا آنكه راهها قدري نمايان و قافلهها گاهي روان ميگشته، پس به همسفري ميرزا مصطفي نائيني و ميرزا عليرضاي كرماني معروف به قوامالعلماء كه مجموعه علوم و رسوم و در فن شاعري مشهور و معلوم بوده هر سه نفر به اطمينان امنيتِ ولايت پالكيها بسته و با عيال و اطفال خود در آنها نشسته و به عزم اوطان مألوفه خود رهسپار گشته. و در همان اول منزل كه باربند و مِلك ذوالرياستين است در خانه كدخداي بيخبر از خدا اطاقي را گرفته و عيال و اطفال بيچاره را از سردي هوا به پناهي برده و شب را بعد از اداي نماز سلام و صرف غذا و شام، خوابي نيمتمام كرده، كه پسر شرير كدخدا را طمع غارت آن مظلومانِ آواره، به هيجان آورده، پس چند نفر از اشرار آبادي را همداستان كرده و هلهله كنان با حربههاي برهنه يكدفعه بر سر آن بيكسانِ دلخون شبيخون آورده. و بيچارهها فورا كبريتي كشيده و چراغي روشن نموده و هنگامهاي غريب ديده، پس به زاري و التماس و هول و هراس محضِ پرستاري عيال و اطفال دست و دامان آن بيهمّتان را بوسيده كه از اين اجماع و اتحاد مقصود و مراد چيست؟ آخر ماها ميهمان و رسيده شما هستيم و اگر به زعم شما كافر هم باشيم و بر ماها رحم نبايد كرد، پس خدا را به ملاحظه حالِ اين عيال و اطفالِ پريشانِ لرزان رحم نمائيد. و آن اشرار بيمروت به جز اينكه شماها كافريد و همه را بايد كشت ديگر هيچ ذكري از مرشد خود آموخته
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 196 *»
نداشتند. و آخر الامر كدخدا رسيده و به هزار زبان بازي و چاپلوسي مرافعه را به اصلاح گذرانده و ساعت و نقدينه خرجي آنها را علانيه گرفته و بعضي اسباب آنها را هم به سرقت و غارت برده و بيچارهها به هزار خيال و تشويش با دلِ بريان و ريش، شب را به نيمه رسانده، و به التماس و تلواس زبان كدخداي نسناس را به تعارفي دستي بسته، و بارها را بر بسته و تا ظالمان خفته بودند فرسنگي راه پيموده بودند.
و آنچه ذكر شد از معامله و رفتارِ اراذل و اشرارِ قراء و مزارع و مكاريان در بيابان با اين چند نفر معدودِ پريشان اندكي از بسيار بود و مشتي از خروار و كفايت است از نوع بليات وارده بر سايرين از اين جماعتِ آواره بيچاره كه در هر منزلي به چه عقوبتها و اذيتها گرفتار بودند، و نمونهاي است از حال ظالمين و مظلومين در هر مكاني. و شرح حال و گرفتاريهاي هريك هريك را اگر بگويم سبب طول مقال و باعث ملال و كلال خواهد بود. اگر چه ملال از مذاكره حال مظلومين البته خود عمده غرض خداي متعال است.
و ذلك عبرة لمن اعتبر.
٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 197 *»
واقعـات پنجـم
در شرح مأموريت حسام الملك به اخذ اشرار و استرداد
اموال حضرات شيخيه و اجماع سادات بنيعباسي
و حاجي ميرزا مهدي و بعضي خدا نشناس ديگر
و طغيان آن گروه ستمگر و توپ بستـن به همدان
و گرفتاري اشرار به دست مأمورين دولت قدر توأمـان
چون حسامالملك كه سركرده بزرگ دولت بود و شايسته رجوع خدمت عصر عيد فطر تلگرافهاي متغيرانه شديد مر او را رسيد، كه به حكم مختاريت هر نوع كه پيش رود اشرار را جلوگيري نمايد. و روز بعد را كه حقش اين بود كه علي الطلوع با عظمت و شوكت، خود را بر سر اين خدمت برساند به مسامحات گذرانده تا آنكه اراذل و اشرار بر شرارت خود مسلط گشتند. و هر چه منصور الدوله او را دلالت نموده كه از اين مسامحه در چنين واقعه و هنگامه عما قريب است كه ماها را در مجالس عديده معوق الدوله و مهمل الملك بخوانند چنانكه فخر الملك را ننگ الملك بنامند، ابدا اين دلالات بر او سودي نبخشود و همين قدر بود كه براي ظهري با معدودي چند از خارج شهر خود را به قلعه حكومت رسانده و خلوت نموده و جواب تهران را فورا تلگرافها بر
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 198 *»
ورقها رقم كرده كه اشرار را به جلوگيري مصمم گشتيم و شهر را نيز منظم كرديم. پس حسام الملك به اغوا و تزوير فخر الملك به پرداختن اينگونه تلگراف بودند، و اراذل و اشرار در همان حال به خرابي خانهها و غارت اموال به اطراف ميپرداختند. تا آنكه عصري واقعه قتل و شهادت كربلائي هادي عصّار به آن وضع شرر بار واقع شد و اين فقره چون منافات كلي با تلگراف بعد از ظهر حضرات داشت همه را به وحشت و اضطراب انداخت. پس عبد الجواد ميرزا رئيس تلگراف را به وجهي بس گزاف فريفته كه تلگراف اين واقعه را موقوف و جمعي را از خود مشعوف دارد. و رئيس امين خواهش آنها را تمكين نكرده ميگويد من امانت خود را به رشوت خيانت نخواهم كرد و فورا واقعه قتل عصّار بيچاره را به ذلت و خواري به شرحي كافي روزنامه تلگرافي داده، و چون از حضور مبارك اعلي حضرت شاهنشاهي گذشته خاطر مبارك همايوني را رنجش و غضبي شديد روي داده. پس حضرت اجل امير بهادر خان رئيس جنگ را احضار فرموده كه ما از اين شهرِ شامِ خرابِ همدان به كلي چشم پوشيديم، به زودي قشون و سوار و توپ و تيپ و اردوئي بس عجيب روانه دار و خود نيز رهسپار شو و آن سامان كه محل و معدن اشرار است از بيخ و بن بركن و خاطر ما را آسوده و جمعي بيچارگان مظلوم را از شر اشرار آن سامان راحت و در امان دار.
پس به همين مضامين، تلگرافي با تغيّرات شديد به حسامالملك و ساير مأمورين آن ملك رسيد كه بعد از آنهمه مسامحات كه سبب
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 199 *»
اينهمه شرارت و قتل و غارتِ جماعات گشت، عجالةً از پا ننشينيد تا تمام اشرار شرير را دستگير و سادات بني عباس و ساير رؤساي خناس را به اسم و رسم اخراج بلد و به دار الخلافه اسير و انفاذ نموده، و اموال غارتي را نقير تا قطمير از هر صغير و كبير استرداد كرده و ورود اميركبير را ميهمانپذير باشيد.
پس حسامالملك قبل از ظهر پنجشنبه سيم شوال را با جمعيت خود از شِوِرين به همدان آمده، در وقتي كه اشرار به غارتِ خانه كربلايي محمدباقر رشتي كه روز گذشته از نظر غارتگران رفته و امروز به قلم آمده تازه دست گذارده و جمعي قداره به دست و غارت به دوش، او را از جلو درآمده، و بعضي فرار و برخي گرفتار آمدند. و محمد نامي فراشِ حكومت كه قالي چهار ذرعي غارتي را به دوش كشيده، به چنگ يساولانش دچار گشته و به حكمش سر سواره او را انداخته و تنبيهي كامل نموده، كه بعد از دو روز جانش به هواي غارت به غارت رفته، و قالي را به صاحبش رسانده. و بقيه اثاثالبيت آن خانه به اين واسطه محفوظ مانده. و دو نفر ديگر را هم به تازيانه بسته و خسته كرده و هلهله و هياهو قدري آرام و نيمتمام گشت.
و حسام الملك وارد منزل ميرزا محمد مجتهدِ جولان گشته و ريشسفيدانِ اصناف را خواسته و تلگرافات سختِ تهران را از تهديد و وعيد و مأموريت امير بهادر خان را با توپ و تيپ و غلامان و لشكريان و چشم پوشيدنِ اعلي حضرت شاهنشاهي را از آبادي آن سامان، اعلان
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 200 *»
كرده و منصور الدوله نيز با جماعتي شورانگيز وارد گشته و قراولان را در هر گذر مقر داده و جمعي تفنگداران را در محلات و بازار به خروش و گردش در آورده. تا آنكه اطفال خرد سال ششلول به كمر چماق به دوش و زنان سالخورده قداره به دست زرهپوش از كوچهها و گذرها فرار و در سوراخها و لانههاي خود قرار گرفته و به رفع خستگي و افتخار كردار خود مشغول گشتند. و سادات كشميري مشار و مشير و سركردههاي شريرِ اشرار از گوشه و كنار خود را به محله و خانه سيد عباسي كشيدند كه اگر از طرف دولت مؤاخذه و سختي روي داد در صدد تهيه و استعداد برآيند.
و از آن طرف چون همان عصر عيد حكمي تلگرافي با تأكيدِ اكيد به مأموريت و حركت فوج ملاير و نهاوند به آن خاكِ غم آوند رسيده، و به عجله خود را رسانده پس نور محمد خان ياورِ ملاير به حراست شهر مأمور گشته و آن شهرِ پر فتنه از كثرت سپاهيان في الجمله امن و امان و اراذل و اشرارش بسي خائف و هراسان گشتند. و شبها را قراولان و تفنگداران به گردش پرداخته و حسام الملك و منصور الدوله مقر مأموريت خود را در شهر قرار داده، و دو روزي بعد را به خانه سيد عباسي رفته و او را از واقعه مخبر ساخته و به همراهي به بازار برده و كسبه و تجار را به كسب و كار خود مأمور داشتند و چنان هول و هراس از خبر ورود امير كبير و سپاهيان جهانگير، اراذل و اشرارِ شرير را در آن چند روزه دست داده كه اگر ادني سربازي رئيس شريري را آواز مردن
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 201 *»
ميكرد فورا جان ميداد. و چون نظم شهر و وصول افواج را به دار الخلافه تلگراف داده، پس حكمي سخت محضِ دستگيري اشرار و پس گيري اموال، مجدد و مؤكد صادر گشته كه كوتهي و مسامحه را جز رنجشِ خاطرِ مباركِ همايوني حاصلي نخواهد بود.
و تلگرافي دولتي به افتخار شريف الملك رسيده كه چون آن وجود شريف را از همه كس بيغرضتر دانستيم حقيقت واقعات را از هر جهات ميخواستيم. و او هم جواب ميگويد كه شرح اين واقعه به قلم و بيان نيايد بلكه موقوف به شرفِ حضور و بيان است. پس او را معجّلاً احضار نموده و در چنان هواي سرد و سختي فورا سوار و زادهاش ميرزا حسين سعيدالممالك با جمعي از ملازمانش او را پي سپار گشتند. و چون فخرالملك او را بر تمام جزئي و كلي و خرابي و ننگي كارهاي خود و ديگران واقف و مخبري ناطق و صادق ميدانست وحشت بر دهشتش افزوده و به تلگرافي محرمانه حضرت صدارت امينالدوله را به توقفش استمالت نموده. و چون دعوتش قبول و جوابش به دلخواه وصول يافته كار از كار گذشته و شريف الملك رهسپار گشته بود. و بعد از ورود به قم و زيارت حضرت معصومه حضرت صدارت عظمي امينالسلطان را ملاقات كرده و گزارشات را من اوّله الي آخره بيانات نموده و به دار الخلافه شتافته و در مجالس امناي دولت شرح واقعات را از روي صداقت و امانت تقرير و بيان داشت.
و چون مأمورين همدان فيالجمله نظمي به كارها داده پس
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 202 *»
حكومت با حسامالملك و سايرين به سوگند و يمين همعهد گشته و پيوند نموده كه تمام امور را به صلاحِ يكديگر اصلاح دارند. و اول وهله براي پيشرفت كار مبالغي گزاف و بيشمار كه چند هزارش پيشكش دستگاه امينالدوله صدارتشعار و باقي براي ساير مخارجِ وارده در روزگار بوده تعيين كرده، كه بعدها تا صد مقابل آن مبلغِ گزاف را از اموال غارتشده حضرات شيخيه كه از يسار و يمين بدست آورده به ملك طلق و حق صدق خود درآورند و راحت نمايند ٭ جان سزد بَرْخي آن زخم كه مرهم با اوست ٭ . پس مجالس چندي فراهم آورده و تمام رؤساي ملت و دولتِ همدان را با خود همعنان كرده كه اگر امير كبير با آن صولت و جماعتِ شير گير به اين خاكِ ناپاك و خاكيان بيباكِ شريرش گذر و گذار فرمود، هستي ماها جمله نيست و نابود خواهد گشت. پس خوشتر آنكه همگي در گرفتن اراذل و اشرار و استرداد اموالِ منهوبه بيشمار تمكين كرده و امضا داريم. چرا كه اگر غير از اين باشد به هر كس كه دست بزنيم بسته به يكي از خود ماها است، و اولِ گفتگو و ماجراهاست، پس بايد بگذاريم و از همه چيز بگذريم.
ديگر آنكه بايد بر مراتب مذكوره عريضه معتبري به عهد و يمين به همين مضامين نگاشته و ممهور داشته و در ضمنش مستدعي تأخير حركتِ امير گشته كه در اين هواهاي سختِ زمهرير و راههاي پربرفِ سردسير حركت با جماعت موجب هلاكت جمعي كثير خواهد بود، و دولت را ضرري ژرف و مخارجي گزاف پاي گير خواهد گشت. و
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 203 *»
چنانچه اجازتي رود جمله اين چاكران بندگانيم و خسرو پرست و در انجام خدمات همقدم و همدست خواهيم بود. ديگر امر امر دولت است و فدويان نيز چاكر خدمت مالك رد و قبول هر چه كند پادشاه است. پس چون استدعاي ماها قبول گردد آسوده خاطر به انجام امور و جلب منافعِ موفور السرورِ خود مشغول گرديم. و جملگي اين تدابير را پسنديده و به دستور العمل عمل كرده و عريضه خود را ارسال داشته و استدعاها نيز به شرايطش مقبول گشت.
پس چند محل و چند مكان را من جمله مقرّ حكومتِ فخر الملك و منزل حاجي ميرزا عبدالله پيشكار حسام الملك، و خانه علي ياور امينِ حسامالملك، و محفل بعضي از رؤساي ملت را مِن جمله حاجي آقا محمدِ قاضي و خانههاي سيد فاضل عباسي و آقا سيد عبدالمجيد گروسي و ميرزا هدايتِ متولي و حاجي ميرزا مهدي همداني و آقا ابراهيم كبابياني اين جمله را تعيين نموده كه اموال استردادي را در آن منازل و محال جمع آوري كنند تا به صاحبانش تفويض نمايند. و جمعي را در مساجد بر منابر كرده كه حرمت ذره ذره مال شيخيه را براي غارت كنندگان اعلان دارند. و گروهي را از ملازمانِ حكومت و ياورانِ توپچي و سربازِ دولت و كدخدايانِ ولايت بر اين كار و كردار مأمور داشتند. پس به سختي و شدت دست بكار گشوده و هر جا تني از اراذل و اشرار بود دستگير آمده و در مجلس شِوِرين به زير زنجير، كمين گشته. و هرجا مالي سراغ داشته به فراغ بال گرفته و به محالِّ معينه جمع آوري كرده، و
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 204 *»
در بعضي از آن محال اموالش به كلي زوال يافته و مفقود الاثر گشته و در بعضي قيمتي و نفيسش را براي خود برداشته و بقيه را به رسم امانت نگاهداشته.
و حضرات شيخيه را اعلان نموده كه حتما و حكما به منازلي كه في الجمله مالي بوده رفته و هر كس مال خود را شناخته ده يك ديوان را با قبض آن داده و برده حلال و خوشگوارش باد. و حضرات شيخيه بعضي كه ابدا اعتنائي نكرده و نرفته و آسوده بوده و جمعي كه به حكم و حتم رفته سبحاناللّه كه چه ديده و چه برده! و از يك كرور متجاوز اموال منهوبه و خانههاي خراب گشته را چه به دست آورده! بعضي بلوريات و درهاي شكسته و لمپا و كوزه بيدسته و سماور و ظروف مسينه به هم رفته و فرش و لحاف كهنه تكه تكه و هكذا و هكذا. و اجناس نفيسه قيمتي ولايات و نقره و طلا آلات و ساير جواهرات و نقدينه و متاعِ كسب و تجارات گويا ابدا در دستگاه حضرات شيخيه نبوده و هيچ نداشتهاند. و حكايت اينان و سهمشان از اموالِ منهوبه فراوان همان حكايت فقيرِ حقير زارعِ مزارعِ اسفل رود خانه بيپايان بود. كه صاحبان جلالت اركانِ مزارع اعلا و اعلا اعلا هر يك به حسب رتبت و منزلت، و قدرت بر ظلم و اذيت، افزون از كفايت و رفع حاجت خود آبي سرشار برده و بعد از سير آبي تمام آن جماعت اگر آبي به زراعت آن بيچاره فقير اخير نرسيده كه نرسيده و اگر رسيده ببين چه رسيده. پس قياس حال اين مظلومان را در سهم اموالشان به همين منوال بفهم و بدان
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 205 *»
كه آنچه غارتگرانِ همان دو روزه از همدان بردند كه بردند، و آنچه به دستگاه جلالتِ حكومت و سرداران دولت رسيد كه حمل شد و رفت كه رفت، و آنچه به چنگ مأمورين هر محل آمد و خوردند كه خوردند، و آنچه در منازل و محافل بعضي رؤساي ملت جمع آمد، هر چه قابل دستگاه حرمت و عصمت بود كه به حكم اولويت هديت شد. و هر چه را كه لايق هريك از خدام ديدند حق زحمت و انعام دادند. و بعد از اين همه وارداتِ حادثه و آفات ثلاثه از سدِّ مياه و اكل جراد و عبور عساكرِ بيگانه اگر صد يكي از اموال منهوبه حضرات شيخيه به صاحبانش رسيده باشد.
تا حيات است شكر بايد كرد | تا جهان است عذر بايد خواست |
و عجب مال با بركت و بهائي بود يا شميم بلائي بود كه به واسطه غارتگرانِ فراري همدان اغلب بلدان ايران را فراگرفت، تا آنكه به عتبات عاليات و بغداد روي نهاد و به اسلامبول نيز وصول يافت و به تصريح عقلاي تمامي بلدان خاصه اهالي خود همدان قحطي و سختي و گراني و كسادي عمومي هر سامان از پراكندگي اموال همين مظلومين پر ملال بود به دوران. و الحال قريب سه سال است كه بيغرضان بلكه صاحب غرضانِ هر مذهب و ملت علانيه و عيان لعنت ميفرستند همدانيانِ سنگدل را كه باعث خرابي و بدنامي ايرانيان گشتند، بلكه جمله اسلاميان ٭ هركسي آن دِرَوَد عاقبتِ كار، كه كِشت ٭ .
و چون بعضي از تجار معتبر شيخيه را به واسطه صدمات
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 206 *»
نوظهوري ديگر ظلمي بر ظلمي مكرر رسيد محض نمونه حالِ دو نفر را بايد شنيد و باقي را به همين احوال سنجيد.
يكي حاجي سيد صادق كاشي كه آثار سيادت از او ناشي و بسي صاحب عزت و مكنت بود. و روز غارت، خانههاي اندوخته او را از همه چيز انداخته و حجرات و انبارهاي تجارتي او را به دستياري ميرزا باباي كبودچشم و سرخمو كه سرادارش بود، پاك و پرداخته داشتند. در اين اوقات دو فقره از اجناس كلي خود را در نزد غارتگري مخصوص محسوس ديده، و به امضاي حسام الملك با مأمورش به عزم وصولش دويده و جمعي از مقدسين شريرِ بدآئين او را گرفته و به محضر فاضل عباسي برده و شهادت داده كه اين بيدين ردّه و كفر گفته و به حكم مفتي شرع در صدد صدمه و حدش برآمده، و جمعي جرح شهود را كرده تا از حدش در گذشته. و مجدد به حضور حسام الملك شتافته و واقعه را بيان نموده و از روي صداقت كه اصرار زيادي بر استرداد اجناس خود مينمود حواس جمعي را كه چشمشان به آن مال بود پريشان داشت. كه چنين جنس موجودي را به زودي از دست دادن لقمه از دهانها انداختن و ساير تجار شيخيه را نيز راه آموختن است. پس دو روزي به مسامحه گذرانده تا از جانب رؤساي دولت و ملت، اشرار شرير را ضمنا اشارتي به تحذيرش رفته و سيد ذبيح الله گمراه كه سيد عباسي را وزير بود با سادات كشميري شرير، جماعتي را برداشته و با شمشيرهاي برهنه به هر گذر و دهنهاي رسيده، احوال آن سيد شريف را
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 207 *»
پرسيده كه جز قتلش اشارتي نرسيده و چون به چنگ آيد ريز ريز خواهد شد. پس بعضي از آشنايان آن سيدِ عزيز از عزيمت آن گروه بيتميزش مخبر ساخته و بيچاره از بيم جان شهودي ساخت كه خرِ ما از اصل دم نداشت. و عيال ويلانِ پريشان خويش را با هزار تشويش گذاشته و پسر خود را برداشته و به عزيمت فرار از راههاي دور و كنار، شهر كاشان را رهسپار گشت.
و ديگري آقا محمدرضاي تاجر نراقي كه تدّين و اعتبارش در نزد همهكس باقي بوده. و در روز غارت از خانههاي عاليه او، اموال نفيسه قيمتي فراواني غارتگرانِ شريرِ عراقي را به دست آمده. عليالخصوص حسن يوزباشي طاهر كجنهاد و اسد عبدالكريم بد بنياد كه سركرده اشرارِ بيدادگرِ آن گذر بودند، خود را به غارت معمور نمودند. پس پسر يوز باشي اموال فراواني به تهران كشيده و كلّي پيشكش خدمت ضياء الملك بخشيده و به توپچيگري مفتخر و مايه شرارتش را معتبر ساخت. و اسد عبدالكريم را، نايب غيبي كه آنچه از اموال منهوبه به چنگش ميآمد فورا غيب ميگشت گرفتار نموده و به آزارش پرداخته تا اموالي بيشمار از او دريافت نموده. و اسد به تدبيري فرار كرده و به خانه حاجي ميرزا حسن كه او را ارادتمندي مؤتمن بود پناه برده و آن مفتي شرع با آنكه خلافهاي آن مخالفِ شريرش مبرهن بوده حمايتش را مينموده. و ملازمانش فورا به حكمش آقا محمد رضاي نراقي را به رواقش حاضر ساخته و اول وهله بدون مقدمه خطابي عتابانگيز به آن
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 208 *»
تاجر عزيز نموده كه شماها دست از جان اين بيچاره مسلمانان چرا برنميداريد، كه هي مطالبه اموال خود را مينمائيد؟ بيچاره تاجر از همهجا بيخبر واقعه را خواسته و مدعي را جسته و بعد از بيان و نشان، مدعي خود اقرار كرده كه آن شخصِ تاجر ابدا منِ فاجر را نديده و به دستگاه حكومت و جلالت هيچ خبري نداده و به جائي ندويده، ولي مأمورين خود در كمين من بوده و گرفتار كرده و رنجه و آزار نمودند.
در اين وقت تاجر نراقي را از قول زور آن سيد مفتي دل به درد و سينهاش به تنگ آمده و او را و جماعت باقي را به عبرت اشارت نموده كه اين از عدل و داد بود كه ماها را از اسلام بيبهره خواستيد، و اينگونه اشخاص شريرِ نسناس را خود به مسلماني بهرهمند دانستيد، و گفتيد آنچه گفتيد و كرديد هرچه كرديد؟ پس برخاسته و به راه خود ميرود و سيد مفتي خجل گشته و به جاي عذرخواهي، آنهنگام كه بعضي از حضرات شيخيه در خانههاي خراب خود لانهاي براي جمعآوري عيالِ به هر طرف ويلانِ خود خواسته فراهم آورند، و آن تاجر بيخانمانِ آواره هم خانهاش را كه دو هزار تومان متجاوز خرابي رسانده به تعمير اطاقي از آن خرابه قناعت نموده تا عيال پريشانش را به ساماني برساند؛ همانا كه ملازمان شرورش با كسانِ ناكسِ برادرِ شريرش حاجي ميرزا مهدي؛ جماعت معمار و نجار را به سختي تحذير كرده كه تعمير خانههاي خراب حضرات شيخيه به حكم مفتيان شرع حرام بلاكلام است.
پس در آن اوقات تدبيري ديگر كه عجب تزويري بوده به كار رفت
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 209 *»
كه تمام رؤساي دولت و ملت يك قول همدست گشته و تمام تقصيرات اين هنگامه و واقعات را به گردن حضرات شيخيه وارد آورده. و جماعت اشرار را اشارت نموده كه همه روزه اجماعي و غوغائي فراهم كرده و خون چندين تنِ بيخونِ اشرار بالاسريه را از حضرات شيخيه مطالبه داشته. و امين الدوله صدر اعظم را نيز به دست آويزي قولي و فعلي كه ٭ هر كه را زر در ترازوست زور در بازوست ٭ از همهجور و همهچيز با خود محرم و همدم داشتند. و مِنجمله استشهادي تمام كرده كه ابتداي اين فتنه و هنگامه از طرف حضرات شيخيه بوده و تمام رؤساي دولتي و ملتي از بيمبالاتي خود چنين شهادتي زور را مسطور و ممهور نموده، و به همين اكتفا نكرده محض پيشرفتِ تدبير و تزوير خود چند نفري از خودِ حضرات شيخيه را كه در آن اوقات اسير و دستگيرِسادات عباسي شرير بوده، به حكمِ حتم و تحذير بر اين داشته كه استشهاد را به نوشته خود امضا و مختوم نمايند. و از اين قبيل به ميل خاطر خود نوشتهها تمام كرده و تدابير خود را انجام داده تا ديگر اسمي و رسمي از اموال منهوبه فراوان و خون ناحق ريخته مظلومانِ شهيدِ شيخيه در ميان نباشد، و ذكرش به كلي از خاطر آدميان زدوده باشد. و خانههاي ويرانشان را نيز عوض وجه مالالمصالحه غبن في الغبن مِلك طِلق و حق صدق گروه مدعيانشان فرمايند. ولي چون تقدير الهي تدبير پر تزويرشان را موافقت و تقرير نكرده، خاطر عاطرِ عدالتگستر اعلي حضرت شاهنشاه ايران را كه قلب مباركش در چنگ با قدرت و
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 210 *»
فرهنگ غوث اعظمِ مظلومان صاحب العصر و الزّمان ارواحنا فداه محفوظ بوده، بر آن داشته كه مكرر بر مكرر اخراج سادات عباسي و حاجي ميرزا مهدي شرير خدانشناس را از آن مرز و ديار به اصرارهاي تغيّرانه اظهار فرموده، تا آنكه حكومت و صاحبمنصبانِ دولت از بسياري مسامحه و درنگ به تنگ آمده و آخر الامر عباسيان را به ترك علاقه آن سامان امر نموده، و جوابي دندانشكن يعني خاك بر دهن پاسخ شنيده. و رئيس فوج نهاوند صديق نظام خردمند مجدد به خانه سيد عباسي اقدام كرده و به موعظت و نصيحت و اكرام پرداخته كه با دولت و سلطان جنگيدن مشت بر سندان آزمودن است و عاقبتش پشيماني و افسوس خوردن. و آن سيدِ مبدع، بَدوِ ورود به جاي تحيت و درود، آن شخصِ محترم را محنت بر محنت و غم بر غم افزوده و مجلسيانش سيد سليمانِ ديو صفت و سيد جعفر زشت سيرت و سيد هاشم سيد قشم و سيد ذبيحاللّهِ گمراه و جمعي از اراذل آن دستگاهِ ملعنتپناه به طعن و لعن و قلاّشي و فحّاشي، آن سركرده دولت را به خفّت و ذلت از مجلس بيرون كرده و از روي بامش در آن كوچه تنگ به هلهله و تمسخر بسي سنگ انداخته، و گلوله ششلول و تفنگي چند از دنباله حواله نموده و چند نفر سرباز را زخمي و مشرف به هلاكت ميسازند، و سرباز هم دستي گشوده و شليكي به طرف جماعت اشرار نموده و چند نفري را زخمي ساخته و صديق نظام را به سلامتي از مهلكه نجات داده و مراجعت مينمايند.
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 211 *»
پس حاجي ميرزا مهدي شرور و ملا عبدالباقي شرير با جماعتي كثير از اراذل و اشرارِ محله ورمزيار و بنه بازار و هر گذر و گذار در اين وقت با علم و بوق و طبل و طوق سادات بنيعباس و جولانيانِ خدانشناس را به حمايت و دلداري رسيده، و عبدالله كوسج و حاجي محمد و عباس بزاز و بعضي ديگر از فتنهجويانِ بزاز خانه توپي چند از چلوار براي خلعت و كفن و به جوشآوردنِ غيرت و خونِ جوانان انجمن آورده و نثار اشرار كرده و به فرياد وا غربتاه و وا شريعتاه جنگ و جهاد را براي بامداد برقرار نهادند.
و از آن طرف صديق نظام كه در آن هنگامه ستيزي و جنگ و گريزي نموده و خود را به قلعه كهنه كه لشكرگاه و محفل ياران و سپاهيان بود رسانده و شرح ماجرا را به دار الخلافه تلگراف كرده و خاطر مبارك اعلي حضرت شهرياري را آزرده و افسرده ساخته، به طوري كه صدارت عظمي را به مسامحاتش با تغيرات سختِ ملوكانه سرزنش و ملامتها فرموده كه هنگامه همدان و شرارت سادات عباسي بدعت مآب، از فتنه شيخ عبداللّه و واقعات بُناب خورده خورده سختتر شد و خاطر ما را به زحمت انداخت. پس حكم فرموده كه صدارت، خود به تلگرافخانه نشسته و برنخاسته تا صاحبمنصبان به حكمي حتمي همدان را به توپ بسته، و از لاف و گزافِ اراذل و اشرارش صاف و پرداخته نموده و رفع غايله را به حضور همايوني اعلان دارند. و چون اين حكمِ حتمي از تلگرافخانه همدان با تغيّرات بلانهايات بيرون آمده حكومت با
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 212 *»
سركردههاي افواج لاعلاج به غيرت و جوش آمده و انجام خدمت را حركت و خروش برآورده و سرباز را به اطراف همدان متفرق نموده و در هر گذري قراول نشانده و به جلوگيري اشرار فرمان داده، و دستگاهِ خود را با توپهاي شهر در عصر روز عرفه و نهم ذيحجه از قلعه كهنه كنده و روي تل مصلي را خيمه و خرگاه افكنده و لشكرگاه ساختند.
و فردا را كه روز عيد قربان بود عصرش سيد جعفر شرير جماعت اشرار را دو دسته كرده و جمعي اشرارِ كفن پوشيده و بعضي نفت به دوش كشيده را با يكدسته به گرفتن توپ و سوختن چادر و دستگاه مصلي و شكست لشكرِ مهيا، فرمان داده. و خود با دسته ديگر به قلع و قمع سرباز قراول اطراف چهارباغ رو نهاده. و يكدفعه با هلهله و غوغا بر سر آنها ريخته و سرباز بيچاره چادرها را گذارده و بيرون تاخته و به موعظت و نصيحت پرداخته و اشرار ابدا اعتنايي نكرده و چند گلوله به طرف سرباز انداخته و سرباز بيچاره هم چون بيحيائي و سختي آنها را ديده لابد شليكي كرده و تني چند از اراذل را به خاك هلاك افكنده و جمله اشرار يكدفعه فرار مينمايند. و حكومت و صاحبمنصبانِ ولايت چون از واقعه سرباز چهارباغ مخبر گشته فالي نيك زده و به گمان خود فتحي پنداشته. پس چون اشرار كفنپوشِ نفت به دوش و اراذل بيباكِ ناپاك كه با طبل و عَلَم و جوش، جنگ و جهاد را رو به مصلي گذاشته، همانا كه حكمرانان لشكر، توپچي را فرمان ميدهند تا توپي رها نموده و به همان يك گلوله آن جماعت شرارتنهاد بدآئين همچون
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 213 *»
شياطين عرفات از رمي جمرات يكدفعه سرگشته برگشته. و تقي خان ياورِ فوجِ منصور الدوله كه از وضع جنگ ماهر و كارآزموده بوده، حكومتِ دلرفته و سركردههاي دلباخته را به دلداري دلدار كرده، كه به يك توپِ سست نامرغوب دشمن را دلير و شير گير كرديد، مصلحت را آنكه توپي ديگر سخت و گيرنده رها كرده تا دلها از آن بريان و ديدهها گريان گشته و كاري از پيش برداريد. پس به دستورالعمل ياورِ ماهر عمل كرده، و گلوله توپِ مكرّر، بالاخانه منزل فاضل عباسي را لمس كرده و تمام قلوب را از جا كنده و ترس داده و خود به طرف چهارباغ بر زمين افتاده كه به يكدفعه صداها و غوغاها چنان خاموش گشته و جماعت اراذل و اشرار به طوري مدهوش كه سر از پا نشناخته رو به فرار گذاشته و گويا ابدا معركه و هنگامهاي از اصل نبوده و نداشتهاند. و سادات عباسي از تخت رياست به زير آمده و دخيل و امان را نفير آورده، كه كسي آنها را به گوشهاي پنهان دارد، تا به دست لشكريان گرفتار نباشند. و حاجي نصراللّه كه صاحب منزل آنها بوده قرآني روي دست نهاده و با گريه و التماس بنيعباس را قسم داده كه بس است آخر تا كجا پاي تمامي و خرابي ماها ايستادهايد؟ آبرو و مال كه رفت و خانهها را كه توپ گرفت همانا كه عصمتمان را هم خيال داريد كه بر باد دهيد؟ و از عربستان با الاغِ سه توماني مكاريان آمدهايد اينك قاطر سي توماني را سوار گشته و شرّ خود را از اين شهر و ديارِ ويران برگردانيد.
پس سادات بنيعباس به هزار هراس و تلواسه خود را به خانه
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 214 *»
حاجي ميرزا مهدي سيهكاسه كه يك ساعت قبل آنها را يار و مددكار بود رسانده، و آنها را پناهي نداده. و لابد به منزل آقا سيد عبدالمجيد دويده و به گوشهاي خزيده و بعد از ملامتهاي سختِ شديد دو روزي امان آنها را از مأمورينِ دولت طلبيده و خط مهلتشان دو روزه رسيده. و توپها را به حكم دولت رو به آن خانه بسته تا اگر مسامحه و اهمالي در حركت و اخراج آنها رود آن مكان را از بيخ و بن براندازند. پس برخي از بستگان آن جناب به تندي و تلخي عذر آنها را خواسته، و از آنجا خود را به محله ورمزيار به خانه حاجي علي حاجي نصراللّه كشيده، و روز بعد را سواري چند از جانب حسامالملك هر دو را به شِوِرين برده، و مأمورين به عزم عربستان حركتشان داده و به كرمانشهانشان سپرده و به بهانه سردي و سختي، چندي توقف نموده، تا آنكه سيد محمد عباسي سيد فاضل عباسي را گذارده و خود به عتبات عاليات شتافته، و توسل به رؤساي ملت آن صفحات جسته و با آنكه انتشار احكامِ بغير ماانزل اللّه و بدعتهاي نوظهورِ دلخواهَش عالم گير و معلوم هر كبير و صغير بود، و جمله دانستند كه باعث و باني اين فتنه و هنگامه هم او بود كه برپا ساخت، و جماعتي كثير را از هر نمره و هر زمرهاي به صدمات و ضلالات انداخت، معذلك بعضي از رؤساي اسلام و ايمان مخفيانه او را روانه تهران كرده و بر خلاف قانون رهبران و رهروان، شفاعت و وساطت او را به مكاتيب عديده به حضور امناي حضرتِ سلطان نموده كه به رخصتي جديد به همدان رفته تا تجديد مطلع نمايد و فتنه و فساد
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 215 *»
را به طور دلخواه كه الاكرام بالاتمام به انجام رساند. ولي چون شفاعتشان بر خلاف عدالت و قواعد ملت بود، و رضاي خدا و سنجيده عقلا را ابدا موافقت نداشت، بلكه مخالف را مينمود؛ لهذا مقبول نيفتاد و فتنه خفته بيدار نگشت. اگرچه هزار فتنه و بليّه از اقوال و اعمالش در روزگار بيدار و پديدار گشت.
پس امناي دولت سيد عباسي را به جوابي دندانشكن سنگش بر دهن انداخته و حضرات شافعين را نيز به همين پاسخ مبهوت و شرمگين ساخته، كه حاجي ميرزا محمد باقر با آنكه قريب چهل سال در همدان بوده و علاقه و ساماني از ملك و مال و اهل و عيال برپا نموده، و در اين طول مدت هم از روي حقيقت و تفتيش مورد هيچگونه ايرادي و ملامتي نبوده مگر محض افترا و تهمتِ اعادي بدفطرت، و معذلك بعد از وقوع اين فتنه و هنگامه كه سيد محمد عباسي و اتباعش برپا داشته لاعلاج همان عصر عيد را به شب برده و از تمام علايق خويش چه كم يا بيش دست كشيده و چشم پوشيده و شب را به صبح نكشيده كه همدان و علاقه و سامان را به همدانيانِ بيايمان و امان واگذارده، و اهل و عيال خود را نيز از آن شهر و ديار اِدبار داده و گوشه بياباني را با جمعي از دوستان و دور از دشمنانِ خود اختيار نموده، و ديگر ابدا خيال همدان را نكرده و نخواهد كرد. و عجب است از غرض و مرضِ بنيعباس كه با آنكه دو سال يا سه سال همدان را بيشتر متوقف نگشته و علاقه و ساماني هم نداشته و بعد از آنهمه شرارت و قساوت بلكه شقاوت و
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 216 *»
بدعت كه نسبت به دولت و ملت در اين قليل مدت از او به ظهور رسيده هنوزش پشيماني و خجلت روي نداده و هواي همدانش بر سر است و به مزاحمتِ واسطهگان و شفاعت هواخواهان، طمعِ رجعت به آن سامانش در نظر؟ مهلاً مهلا؛ كه گفتار و كردارش مردودِ همهكس است و آنچه خواست و كرد ديگر بس است، و شفاعت و وساطتش همانا كه لغو و عبث است. در خانه اگر كس است اين جمله بس است.
و عجب زشتخويي يا آنكه سخترويي بود كه به هيچ وجه شرمساري و غيرت در فطرتش گوئيا نبود كه بعد از اين همه داستان همانا كه در هنگام مسافرت و حركتِ موكب مباركِ همايوني به عزم فرنگستان در شهر ذيحجه سنه 1317 كه دو سال و سه ماه از واقعه همدان گذشته و آتش فتنهاش چنان تر و خشك را در گرفته كه هنوز خاموش نگشته، باز هم دست بر نداشته. پس واسطهگانش در خدمت امناي دولت به اين حيله و الحاد شفاعت را بنا نهاده كه چون حضرت سلطان را عزم سفر است و دعاي دعاگويانش همي منظورِ نظر، چه شود كه سيد عباسي را هم رخصت آزادي داده كه البته بياثر و ثمر نخواهد بود. و امناي دولت همين مطلب را براي نواب ظفر السلطنه حكمران همدان نگاشته و به مشورت اجازت خواسته و نواب والا هم مجلسي با اجماعِ بعضي از رجال دولت و ملت فراهم آورده و مطلب را عنوان نموده و مصلحت كرده. پس جمله ميگويند ملك ملك سلطان است و تمامي ماها چاكر فرمان، و سيد محمد عباسي را هم در اينهمه اصرار
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 217 *»
حقي است فراوان زيرا كه اهالي هيچ خاكي او را قبول نكرده و نخواهد كرد به جز احمقاني چند از اهل دباغخانه و اراذلِ ديوانه همدان، اي الحذر و اي الامان. ولي مستدعي چنانيم كه اول وهله رخصت آزادي دعا گويان را داده تا ترك خانه و لانه و علاقه خود را كرده پس اهل و عيال را حركت داده و به شهر و ساماني ديگر مستقر نمائيم و همدان را مجدد به سادات عباسي و تابعان بنيعباس واگذاريم و آسوده گرديم، كه احكام بدعتتوأمانش بيپايان است و نفت هم فراوان و اشخاص زنده و اطفال مرده را آتش زدن و خانهها را غارت نمودن و سوختن هم كه از شيوه مرضيه بلكه فخريه اهل همدان، و مخارج قشون و افواج و توپ و توپخانه هم بعهده حضرت سلطان و خداوند ترحمي فرمايد به دلهاي لرزان و چشمهاي گريان و موهاي پريشان كه جمله را ديديم يا آنكه شنيديم، و آنچه گفته شد همچنان هيچ نگفتيم كه صد چندان بود. پس نواب حكمران از استماع اين سخنان حالتش منقلب گشته و شرح مطالب را نگاشته و به حضور امناي دولت انفاذ داشته تا واسطهگان را بالمره مأيوس دارند و آسوده نمايند، كه اين اعمال و كردار واسطه بردار نخواهد بود.
به هر حال بعد از اخراج سادات بني عباس از همدان مأمورين دولت به ديگران پرداخته، و حاجي ميرزا مهدي شرير سرسخت را و چند نفر شرور ديگرِ بدبخت را نيز به حكم دولتي با مأموري چند به هر سمت اخراج داشته، و بعد از آن حكومت و سركردههاي دولت را
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 218 *»
فراغت و راحتي به دست آمده. پس حكم به دستگيري اراذل و اشرار داده و بعضي فرار كرده و اغلب را گرفتار نموده و با سيد جعفر شرير به زنجير درآورده. و چند روزي كه گذشته حسامالملك سيد هاشم سيد قشم را در جَرگه ملازمان خود برده و سيد جعفر شرارت بنيان را با پدرش سيد سليمان از شِوِرين به سر املاك خودش كه در خاك درجزين بود فرستاده، و با آنكه تمام خرابي همدان و آن همه هنگامه و بدنامي و زحمتِ دولت و ملت به شرارت آنان روي داده، محبتها و دستگيريها از آنها نموده و غافل بوده كه اطوار ناستودهاش، هم به دولت خيانت برده و هم به ملت اهانت رسانده. زيرا كه اين ساداتِ شرير كشميري كه كار پردازان و تابعان بني عباس بودند قساوت و ظلمشان همچون اعمال عمّالِ بني اميه و آل مروان بيپايان گشت. و نه شرعا سيادتي را و نه عرفا كرامتي را داشته بلكه خائنِ دولت و مخرّب ملت گشتند. و الحق كه خيانت و خرابيشان مافوق نداشت. القصه، بعد از آن هر كس از محبوسان پيشكشي لايق داشته بر مدعي فايق گشته و بعضي را كه چيزي نداشته به حبسش باقي گذاشته.
پس به عهد سابقي كه حكومت با مأمورين دولت داشته، همدست گشته، راه دخلي ديگر جسته، و بعضي از حضرات شيخيه را مانند محمد ابراهيم پسر حاجي رمضان شيشهگر كه همان عصر عيد فطر خانههاشان به غارت رفت و كربلايي رضا نامي ساغريچي را گرفته و برده يكي را به اسم اينكه عصر عيد در خانه حاجي ميرزا محمدباقر
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 219 *»
بوده و ديگري را به بهانه آنكه مفاسد اعمالشان را به تهران وقايعنگاري كرده و هريك را تنبيهي كامل نموده و محبوس ميدارند. و حاجي رمضان بيچاره محض استخلاص پسرِ آواره خود به حكومت رفته كه مدعي اين پسرك كيست و خلافش چيست؟ پس حسامالملك ميگويد گناهش اينكه عصر عيد او را روي بام خانه حاجي ميرزا محمد باقر ديدهاند. در جواب ميگويد مسجد رفتن و نماز جماعت خواندن كه خلاف نبوده، و بعد از نماز هم كه جمعي به قانون معمولِ خود به مشايعت تا آن خانه رفته كه عملي بدعت و نوظهور به ظهور نرسيده. و چون جمعي به فتواي سيد عباسي اجماع كرده و اطراف آن خانه را محاصره كرده كه هر چه فرياد كرديم و التماس نموديم كه ديگر مسجد نخواهيم آمد ابدا به داد ما نرسيدند. پس همانا كه نمازِ خوانده را خواستند از ما پس بگيرند، و چون امري محال بود در قوه و تكليف ما هم نبود و خلاف ماها اگر اين است كه همين است و مختاريد. پس مجلسيان از تقريرش به عجب رفته و حسامالملك را چون جوابي مقرون به حساب نبود به مسامحه گذرانده، تا غرض عمدهاي كه داشت جرمي قابل گرفته و آنها را مرخص داشتند.
و بعضي ديگر همچون آقا محمد ولي نامي پسر حاجي محمد رحيمِ رشتي را، حسام الملك صرافت كرده كه شخصي مدعي است كه پسرش را قاتل تو باشي و مصلحت را آنكه مبلغي را به مصالحه بپردازي و آسوده باشي. پس وجهي كلي از بيچاره بيخبر گرفته و مصالحه
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 220 *»
نامهاي معتبر به دستش داده و رهين مِنّتش مينمايد.
و از اين قبيل ظلمهاي فراوان هم به اين اسمها و به اين رسمها بعد از آن همه صدمات بيپايان به اين مظلومان وارد آوردند.
و عجب آنكه فخرالملك با آن همه خرابي و ننگي كه از حكومتِ خود به ملت و ملك رسانده باز هم داعيه و طمع داشت و از اين دخلهاي بيشمار پيشكشي معظم به حضور امينالدوله صدر اعظم فرستاده، تا حكومتِ خود را برقرار و پايدار نمايد و خدا نخواست و نداد. به هر حال اين هم يك نوع ظلمي بود كه وارد ميآوردند و به سختي جاري ميساختند.
تا آنكه صدارتِ با عظمت به وجود شخصِ با كفايتِ با لياقت با فراست خود منتقل و مفوض گشته، و جناب امينالسلطان مجدد و مؤيد و مسدد آمد. و اين اعمال و اطوار گوشزد آن وجود با وقار و اقتدار گشته پس تلگرافي به حكمرانِ همدان فرموده، كه اين حضرات شيخيه بيچاره مظلوم را آن همه قتل و غارت و اسيري و دربهدري و ظلمهاي همه قسم و هر جوري هنوز كفايتشان را نكرده و متممي دارد كه شماها به صدمه آنان پرداختهايد؟ بس است و كفايت است. و بعدها فيالجمله آسودگي براي آنها روي داد و امان حاصل گشت.
و عجبتر از همه آنكه سيد جليل القدر آقا سيد عبدالمجيد كه اغلبِ اشراف و بيغرضان همدان او را بيغرض و بيعديل پنداشته و به همين سبب او را ارادتمندي ذليل گشته چون در اين هنگامه بعضي از
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 221 *»
حضرات شيخيه از ظلم جمعي از ظالمين پناه به او برده و اظهار عقايد اسلاميه و ايمانيه خود را نموده و خواهش سفارش نامه كرده، پس براي هريك به خط خود سفارشي نوشته و مزين داشته كه چون فلان مسلم است و از طريقه ضاله مضله منحرفه حضرات شيخيه خذلهم الله تبري و بيزاري جسته، بر كافه مسلمين و مؤمنين واجب است كه او را رعايت كنند و حمايت نمايند. و جمعي از اشرافِ بيغرض كه در قانون مسلماني بيمرض بوده و مدتهاي مديد با حضرات شيخيه معاشرت نموده و به جز قواعد اسلاميه و ايمانيه در خفا و علانيه از آن مظلومان كرداري نديده و گفتاري نشنيده، از ملاحظه اين نوشته بسي مبهوت و سرگشته گشته و غفلت را از خود دور و عبرت را منظور داشته و به فكر كار خود پرداخته و گفته ٭ خفته را خفته كي كند بيدار ٭ و فيالجمله شرحي از مآلِ حال اين سيد جليل را در ذيل قصه حكومت مظفرالملك به مناسبت خواهيم پرداخت انشاءاللّه.
و بعضي از اعادي بيباكِ هتاك هم چون ميداني ديده جولاني كرده و باب تهمت و افتراهاي نوظهورِ عجيبي ديگر را گشودند. مِنجمله يكي از بستگان حاجي ملا رضاي زائد الخلقه كه خود را رئيس ملت و حامي آن بد فطرت خوانده و جلدي چند از كتب غارتي خانه حاجي ميرزا محمد باقر به واسطه غارتگرانِ دايره خودش به دستش آمده و پاكتي بزرگ و سرباز كه از راه دور و دراز يكي از ارادتمندان حاجي ميرزا محمد باقر به حضورش فرستاده، در ميانِ كتابي ديده. پس اصل كاغذ را
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 222 *»
از ميان برده و خود از الحاد و نفاقي كه داشته كاغذي الحاقي به ميل خود نگاشته و در آن پاكت گذاشته به مضامين كفرآميزي چند كه بيچاره صاحبِ پاكت ابدا خود خبري نداشته. و مختصرش آنكه خطاب نموده بابي انت و امّي! يا به ميكائيل بفرما كه وسعتي در رزق اين خاكسار برساند، و اگر نه به عزرائيل حكم فرما تا قبضِ روحِ اين جاننثار را بنمايد. سختي تا كي و ذلت تا چند.
بالجمله كه آن ملحدِ بيانصاف اين كاغذِ الحادي خلافِ خود را در مجلس ابراز داده و مجلسيان را به خواندنش اعزاز نهاده و خردمندي هوشيار آن كاغذ را به اصرار گرفته، و چون رسم خطش را ابدا با خط روي پاكت مطابق نيافته بلكه به طور بداهت خط پسر بدهنرِ همان مدعي بدفطرت را شناخته و بياختيار فرياد برآورده كه واعجباه كه در اين غارت آنچه به تحقيق پيوست از خانههاي هر يك از حضرات شيخيه دو كفن و سه كفن و اقلش يك كفن به دست غارتگران افتاد. و اغلب و عمده اموالِ غارتي هم عاقبت به منزلِ رؤساي ملتِ اين ولايت روي نهاد، و از جمله اين اموال كه معادل يك كرور هباء منثور گشت به جز يك پاكتِ الحاقي پاره نصيب اين آقاي بيچاره نيامد. و مجلسيان از اين حكايت به حيرت و عبرت همي رفته كه غرض تا كجا و مرض تا چه حد؟! كه قاطبه اين طايفه و تخمه حاجي ملا رضاي زائدالخلقه را از پير تا جوان چنان بيباكي و ناپاكي همعنان گشته كه با شير ممزوج و با جان مخلوط، و هرگز برون نخواهد شد.
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 223 *»
به هر حال كه اين جور نوشتجات و اين گونه تهمتها هم كه نسبت به حضرات شيخيه از بعضي مفتيانِ همدان روي داد، ظلمي بود فوق ظلمهاي فراوان در آخر الزمان ٭ پس به هر دستي نبايد داد دست ٭.
٭ ٭ ٭ ٭
و بعضي از اسامي جماعتي كه در همدان سبب اين فتنه عظيمه آخرالزمان گشت و به گفتار يا كردار يا به اشاره و بذلِ درهم و دينار عَلَم شرارت را برپا داشته، يا به حضور خود همهروزه در محضر رؤساي بدعتشعار پا گذارده و تحسين و تصديقِ اقوال و افعال آن گروه شرورِ مكار را بنا نهاده، و هر يك به طرز و طوري آتش اين هنگامه را دامن زده و افروخته از هر زمره و هر نمره خواصش تا اراذل و عوامش را به قدر كفايت و نمونه مينگاريم؛ كه نامشان به واسطه اعمال و احكامشان در روزگار بماند تا عبرت گردد براي عبرتگيرندگانِ روزگار.
اما از مفتيان شرع همچون ملا عبداللّه بروجردي و سادات عباسي سيد محمد و سيد فاضل بروجردي و حاجي ميرزا مهدي و حاجي ميرزا حسن هردو خلفان حاجي ميرزا ابوتراب همداني و حاجي سيد اسحاق كه جملگي در صدور احكام بدعت و شرارت و عداوتِ شيخي جماعت بيباك و بينفاق بودند.
و جماعت واعظينشان مانند حاجي ملا رضاي واعظِ معروف به زائدالخلقه و زادهاش آقا محمد و برادرش شيخ محمد كه جمعي او را ناقصالخلقه گفته و همگي صوفي ريشه و ملاّ پيشه بوده. و شرح حالِ
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 224 *»
بدمآلِ چنين جماعتي را تحقيقات با حقيقتِ مرحوم ميرزا ابوالحسن يغماي جندقي كه اديبي از همهجا خبير و همي بافراست و صافي ضمير بوده براي هر خردمندِ منصفي، شافي و كافي است. و ديگر حاجي شيخ حسين واعظ قمي و حاجي سيد محمد علي ذاكر عربزاده كه جمله در تقويتِ رؤساي شرارت در هر مرتبت دلداده و آزاده بودند.
و عدول مشير و مشارشان همچون ملا عبدالباقي جناب و سيد محمد پشمكي و سيد ذبيحاللّه و سادات كشميري سيد سليمان و سيد جعفر و سيد هاشم و سيد حسين و حاجي باقر پسر حاجي عبدالمحمد و ملا عبدالعلي پسر حاجي ابوالقاسم اصفهاني باني فتنه عصر عيدِ شهر رمضان كه تمامشان در هر حوزه، منشأ فتنه و فساد، و خيمه و خرگاهِ هر بدعت و شرارتي را اوتاد و باعثِ بنياد بودند.
و جماعتي از تجار فجار از امثال حاجي ميرزا حسن تبريزي و آقا حسين كمپاني و حاجي درويش تاجر نيكجهاي و حاجي محمدحسن حاجي سيفالله معروف به مظهر دجال و بد چشم و حاجي محمدصالح بغدادي و آقا علي وزير پر تزوير و حاجي غلامعلي كرمانشاهي و برادرش حاجي علياكبر و حاجي ابوالقاسم رشتي اصفهاني مجاورِ مجلسِ تحقيق تجارت و حاجي عبدالمحمد برادر حاجي درويش نيكجهاي و شيخ علينقي اصفهاني كه اين جمله در ظاهر و نهاني هر علم فتنه و فسادي را اولُ من آمن و عماد و سناد بودند.
و جمعي سرخيلهاي اشرار و رؤساي اصناف بيانصاف مانند
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 225 *»
حاجي ميرزا خباز و حاجي ولي بقال و رضاي علاقه بند و عبداللّه كوسجِ بزاز و حاجي محمد بزاز و عباس بزاز و حاجي علي درويش شالباف و سيد صدر الدين دلال و كربلائي حسن عطار و ميرزا باباي سرادار و مشهدي حسن سمسار و حاجي قنبر علي و حاجي رضاي سمسار و غلامحسين زرگر و حسين مسگر و شفيع كرجيدوز، مؤذن سيد عباسي و حسين حاجي باقر سقط فروش همشيرهزاده حاجي ميرزا مهدي و سيد احمد و سيد جلال و سيد باقر كه همه معروف به سادات قير فروش بوده و سيد ابوالقاسم و برادرش پسران حاجي سيد هادي كردستاني و عمو زادگان ميرزا آقا و سيد كريم و شاطر غلامعلي و شيخِ سقا كه همگي سر منشأ هنگامه و فتنه روز عيد فطر بودند.
و نايبان حكومت، نايب ميرزا و نايب احمد و دَهباشي رضا و حسن يوزباشي طاهر و برادرش بهمن و تقي ميرآخور و برادرانش كه همگي بستگان حسامالملك بوده. و آقا حسين آقا كاظمِ دباغ و حاجي اسماعيلي و حاجي موسي رضا و حاجي نصراللّه و سيد محمد و شيرزاد و حاجي عبدالرحمن و پسرش و نوروزِ ساغريچي و مشهدي سيفعلي كه همگي از جمله ذويالعقولِ دباغخانه بودند. و حاجي حسين كرباسفروش و حاجي مرادعلي شانهتراش و پسران نصراللّه خانِ بالا كوچهاي كه عمو زادگان حسامالملك بودند.
و چند نفري از قاتلينِ حاجي ميرزا علي محمد شهيدِ مظلوم مانند جواد عطار و بلال غلامِ مشكوة و علي محمد و علي اصغر پسران
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 226 *»
حاجي كريم بزاز و اسدالله پسر شكراللّهِ فيض و ميرزا علي پسر حاجي ملا كاظمِ پيشنماز و چراغعلي سقطفروش و غلام نوكرِ ميرزا هدايتِ متولي و كربلائي شاه محمدِ بزاز بودند.
و بعضي از قاتلين حاج تقي شهيد مثل پسرهاي ملك محمد معمار و پسر سيد اسماعيل تاجدوز با ولي درود آبادي و حسينعلي ساغريچي بودند.
و تني چند از قاتلين حاجي عبدالرحيم مظلوم مانند لالِ خوشيار و لطفالله مشهور به تتل پسرِ جعفري طلاجور ريش سفيدِ اراذلِ شرور. و حسن يوزباشي طاهر و شير محمد رضاي حيراني و اسداللّه گنجهاي و پهلوان مهدي بودند.
و جمعي از قاتلين كربلائي هادي عصّار شهيدِ پايمال از امثال شاطر وهاب و تتل پسر جعفري طلاجور و يحيي بنبازاري سربازِ فوج منصور الدوله و سيد حسين سنگتراش و سبزعلي علاف و شهباز حصاري با پسران ظالمِ آن لجباز و هادي پسر فاروقِ دالاندارِ حمّال و سيد علي قهوه چي و شاطي و شوطي بودند.
و از اين قبيل الواط لاطي و لوطي در حوزه هر يك از آن رؤساي شريعتمدارِ بدعت و شرارت شعار، بسيار و بيشمار بوده، كه اغلب اغلب از آنها در عمري روي قبله را اصلاً نديده و قانون مسلماني را ابدا نفهميده و نرسيده. و مدعيانِ رياستِ اسلام با معرفت كاملي كه در حق چنين اشخاصِ شريرِ بيآيين داشتند، به صرف عداوت با اهل حق همه
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 227 *»
را مسلمين و مؤمنينِ خير انديش ناميده، و حضرات شيخيه را كه اطفال ششساله و هفتساله آنها به اتفاق مؤالف و مخالف نماز ميخوانده و روزه ميگرفته، محض عداوت و اجراي بدعت و حكم بغير ماانزل اللّه، بيچارههاي مظلوم را از اسلام بيبهره خوانده و خون و مالشان را براي چنان اشخاصِ شرور و پر طغيان هدر و حلال نموده، پس به حكمشان در خانههاي حضرات شيخيه ريخته و كردند آنچه را كه كردند و ديدي يا كه شنيدي هرچه را كه گفتند و هرچه را كه كردند.
و به عقيده خردمندانِ باهنر و ارباب تاريخ و سِيَر، جنگ و جدال و غارتِ اموال و اثقال و كشتن و بستن و سوختن در اين عالم بسيار و بيشمار واقع گشته، ولي آنچه به تحقيق پيوسته در هيچ واقعهاي نبوده كه جنگجويان و غارتگران، جماعتِ مقابل خود را با اينكه دعوي دينداري دارند و اقوال و اعمالشان از جواني تا پيري جمله موافق و مطابق است با قانون دينداري، معذلك چشم از همه بپوشند و به ميل و خواهش خود، آن بيچارگانِ مظلوم را با آنهمه تصريحاتِ دينداري خارج از دين بخوانند، و خود را صاحب دين بنامند و به تاخت و تازِ اراذل و اشرار، خونِ مظلومان را هدر و مالشان را حلال بدانند. و همانا كه چنين بدعتي به ظهور نرسيد مگر در واقعه هايله كربلاي پر بلا و روز عاشورا كه جيش مخالف خود را مسلمان و امت پيغمبر آخرالزمان خوانده، و فرزند پيغمبر را كه اصل اسلام و ايمان بسته به وجود مباركش بود با اصحاب و يارانش كه اقوال و اعمال مسلماني را از همهكس بهتر و
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 228 *»
خوشتر داشتند مرتد و خارج از اسلام ناميده، و خون پاكش را به خاك ريخته پس به غارت اموال و اسيري اهل و عيالش همي پرداختند. و بعد از واقعه كربلا ديگر چنين واقعهاي روي نداد مگر در همدان و ميان حضرات شيخيه و جماعت بالاسريه در آخرالزمان، چنانكه بر هيچ مكلفي پوشيده و پنهان نمانده و نخواهد ماند در هيچ بلدي از بلدان.
و ذلك عبرة لمن اعتبر.
٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 229 *»
واقعات ششم
در شرح دادخواهي حضرات شيخيه در دارالخلافه به دولت عليّه
و مقرر نمودن امناي دولت جمعي را به حكومت و استعفاي همگي
از اين خدمت. و تحكم حتمي اعلي حضرتِ شاهنشاهي حكمراني
جناب مظفر الملك را به همدان و فيالجمله شرحي از رفتار
آن جناب در آن سامان و سرگذشت حضرات شيخيه در
مجلس ديوانخانه عدليه و حضور جمعي از امناي
جلالتتوأمان دولت ايران.
چون جمعي از حضرات شيخيه بعد از آن همه صدمات و بليّات كه از قاطبه اهل همدان ديده و از اشرار دهات و بيابان كشيده به هر طريق و هر مشقت بوده خود را به دارالخلافه تهران رسانده و خورده خورده جماعتي كثير به گِرد هم فراهم آمده، ولي نجابت و مروّت را از دست نداده و چون ساير عارضين ولايات به غوغا و هياهو و ازدحامِ جماعات نپرداخته و تمامي به منازل خويش نشسته و پنج شش نفري كمر به دادخواهي و دوندگي بسته. مِنجمله حاجي سيد محمود تهراني و حاجي محمدرحيم رشتي و حاجي ملا عليرضاي اصفهاني و ميرزا كريم كرماني و حاجي آقا محمد و حاجي آقا ابوالقاسم رشتي و شرح حال
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 230 *»
خود را در مجالس عديده به حضور امناي دولت عليّه عرض نموده و عرايض مفصله را به خاك پاي مبارك اعليحضرت همايوني رسانده. و دستخطهاي حكمي حتمي به احقاق حق آنان و جزاي سختِ اشرار همدان به افتخار صدارت عظمي امينالدوله صادر و حواله فرموده. و حضرت صدارت از بيحالتي همه را به امروز و فردا به مسامحت گذرانده و به ملاحظاتي چند كه بعضش به اشاره گذشت با آنهمه تلگرافات و عرايضِ سابقه حضرات شيخيه كه نزد خودش موجود بوده، رفته رفته تقصير فتنه را به صرف صرافت و رضاي جماعت به گردن حضرات شيخيه حمل و حواله فرموده.
تا آنكه هنگامه اخراجِ سادات بني عباس و رؤساي خدانشناس، و شرارت و طغيانِ آن بيحيا جماعت نسبت به دولت، و هلاك نمودنِ چند نفر سرباز ممتاز، و غضب اعليحضرتِ شهرياري، و حكم توپ بستن به سامان آن گروه كجباز لجباز چنانكه تفصيل از آغاز تا انجام مذكور گشت، گوشزدِ تمام رؤساي ملت و امناي دولت و ارباب معرفت از هر جماعت و هر عامي بيشعورِ بيحقيقت گرديده، و تمامشان امتياز ظالم را از مظلوم داده و فهميده كه حضرات شيخيه را در هيچ فتنه و هنگامه تقصيري پايگير نبوده. خصوص كه در همان اوقات، حضرتِ اشرفِ والا ظلالسلطان به دارالخلافه رسيده و به كياست و فراستِ فطري، زشت را از زيبا تشخيص داده و حضرت مستطابِ والا سالار الدوله هم در كرمانشهان از تمامي واقعات همدان كماهي آگهي
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 231 *»
داشته، و حضرت اجل نظامالسلطنه هم از بيغرضي و نيكنفسي، حقيقت اين مطلب را از هر حيثي واقف گشته، و جناب اجل مشيرالدوله وزير امور خارجه نيز حق مسئله را از نوشتجات و بيانات داخله و خارجه محقق داشته، و جمعي ديگر هم از رجال باكمالِ دولت از هر گوشه و كنار به تجسس اين واقعه پرداخته تا علانيه و آشكار حق را از باطل فرق گذاشته. پس تمامي اين جماعتِ باعظمت و وقار در هر مجلس و دربار، شرارت و ظلمِ اشرار بالاسريه و نجابت و مظلوميت حضرات شيخيه را اعلان و اظهار داشته به طوري كه مدعي را مجال انكاري نمانده.
و در همين اوقات جناب امين الدوله به مسامحات بلانهاياتِ خود لاعلاج صدارت و درجات را دست برداشته و به گوشهاي نشسته و اغلب آوازها نيز تغيير يافته و به ديگري واگذار و سبب افتخار آمده. پس حضرات شيخيه را دادخواهاني بيغرض و مرض پديدار گشته و جناب امينالملك به الطاف بيكرانِ شاهنشاهي مفتخر، و مقدمه و پيشكارِ صدارتِ حضرت اجل امينالسلطان آمده. و تأكيد اكيد از اعلي حضرت سلطنت در رسيدگي و آسودگي حضرات شيخيه و تغيير حكومت و نظم ولايتِ همدان حضورا فرمان رفته، و آن جناب با جمعي از امناي دولت مجالسي چند را مشورت كرده و چند نفر را براي حكومت تعيين نموده. و بعضي كه ابدا تمكين نكرده و برخي كه قبول كرده بعد از صدور و وصول حكم و فرمانشان فكري و غوري در سختي و اغتشاشِ كارِ
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 232 *»
همدان بكار برده و چون از قوه و حوصله خود بيرون ديده فورا استعفا را استدعا مينمودند. و مدت زماني امناي دولت در امر حكومتِ آن ولايت سرگشته و حيران نشسته. تا آنكه سروش غيب همگي را به وجود با كفايت و نمودِ جناب اجل مظفر الملك مُلهِم و رهنمون گشته، كه اين همان مبارك وجودي است كه كفايت و اقتدارش فيلستان و ديوستان را لرستان و عربستان كرده و در هر مرز و بومي كه به حكمراني موسوم بوده آداب و رسومش را به دفترها بر ورقها رقم كشيده، و سرمشقِ حكمرانانِ ساير بلدان را ارمغان ميداشتند. پس رجال دولت از حيرت و افسردگي به راحت و آسودگي افتاده و حكومتش را جمله به طيب خاطر صحه گذاشته و به حضور مبارك همايوني عرضه داشته، و خاطر عدل گستر شاهنشاهي مشعوف و بسي خرسند گشته، و فورا آن جناب را به تلفن و تلگراف از تهران به نياوران خواسته و به الطاف ملوكانه نواخته و حكمراني همدان را به حكمي حتمي و بتي به شرط صاحب اختياري كلي بر تمام ادارات كشوري و لشكري آن صفحات در حق آن وجود با نمود بر قرار فرموده و حركت را معجلاً اصرار مينمايند. و تلگرافي حسب الامر صادر گشته كهفخر الملك بماند و حسام الملك او را نگاهداري نمايد تا جناب مظفر الملك وارد گشته و محاسبه حكومتي خود را پرداخته و دعاوي حضرات شيخيه را كه كليه اموال منهوبه آنها به دستگاه حكومتش رفته قطع نموده آن وقت راه خويش را پيش گرفته هر جا برود آزاد است، و اگر نه خاكش بر باد.
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 233 *»
و در همين اوقات حضرت اشرف و صدارتِ عظمي جناب امينالسلطان را از شهر قم و جوار حضرت معصومه عليهاالسلام به دارالخلافه احضار فرموده و به شرف خلعت صدارت و مختاريت بر تمام امور خرگاه سلطنتي و دستگاه مملكتي از كشوري تا لشكري اسما و رسما مفتخر و سرافراز نموده. و آن حضرت نيز حكومت آن جناب را براي همدان انتخاب كرده و بسي صواب شمرده كه احدي جز آن وجود بانمود لياقت و كفايتِ حكومت چنين شهري شوليده و پريشان را نداشته و نخواهد داشت.
و بعد از وصول تلگرافِ فخرالملك چون حسامالملك در اوقاتِ مأموريت خود تمام واقعاتِ آن ملك را از روي صداقت يا خيانت با او هم عهد و هم مشورت بوده، نگاهداري او را در آن حكومتِ با كفايت و اقتدار سبب افتضاحِ اعمال و اطوار خود ديده، لهذا از روي بياعتنائي فطري خود به احكام دولتي چنانكه ديدي يا شنيدي به مسامحت گذرانده و راه فرار او را به دستش داده تا از بيراهه به دارالخلافه فرار كرده و به آبدار خانه مباركه شاهانه پناه برده، و از اموال منهوبه حاتم طائي گشته تا خود را نيك نام نمايد.
به هر حال چون تلگراف حكمراني جناب مظفرالملك به همدان واصل گرديده و هنوز خود از دارالخلافه حركت نكرده آن خطه و خاكِ شوليده بيامان را، بيخود امن و اماني حاصل گشته و خاكيان شريرِ ناپاكش هريك قدرتي بر حركت داشته به هر جهت فرار نموده و هر كس
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 234 *»
نتوانسته به گوشهاي خزيده كه گزيري را اختيار نمايد. تا آنكه حكمران كاردان با معدودي از ملازمان خود مخففا ورود نموده و شبي را در شِوِرين به مهماني حسامالملك تمكين كرده، و بامدادش بدون هياهو و استعداد مقر حكومت همدان را پا نهاده و به عدل و داد پرداخته. و اول وهله حاضرين را خطاب كرده تا غائبين را نيز اعلان دارند كه مرا فرمان سياست همي بر تن شما خواهد رفت نه بر دل شما و تفحص از كردار و اطوار شما خواهم كرد نه از افكار و اسرار شما، زيرا كه جز خداي و بس كسي بر ضمير كسي آگاه نخواهد بود. و چون در مهتري و سروري از روي فراست كمالي به نهايت داشت از بعضي رؤساي ملتي محرمانه مسئلتي نموده كه حكم واقعي شرعي در حق مقتولين طرفين از حضرات شيخيه و جماعت بالاسريه چيست و غرامتِ غارتِ اموالِ اندوخته و خانههاي خراب و سوخته با كيست؟
و آن جماعت پاسخ حكومت را چنين داده كه حكمش اين است و جز اين نيست كه مقتولين جماعت بالاسريه چه يكنفر باشد چه از هزار برتر، كه ابدا خون ندارند چراكه بر خلاف قانون شرع و عرف به فتواي بدعترأي سادات بنيعباسِ خدانشناس اطراف خانههاي حاجي ميرزا محمدباقر رئيس شيخيه را محاصره كردند كه چون به مسجدِ سيساله خود رفته و شهادات و عباداتِ اسلاميه و ايمانيه را رو به قبله اسلاميان با جماعت خود به جماعت بجا آورده پس خون خود و كسانش را هدر و اموالشان را حلال دانستند. و حرمت اسلام و ايمان را
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 235 *»
به كلي كاستند و همدان را كه ملك سلطان و سوادي اعظم كه مجمعِ اغلب طوائف از فِرَقِ اسلام و ساير امم بود، چنان شيرازه نظمش را از هم گسيخته و بر هم و درهم ريخته كه شرارتش به ساير بلدان نيز سرايت كرده، تا آنكه دولت ايران را انگشتنماي تمام دول؛ و ملت اثناعشر را مسخره جميع مذاهب و ملل خواستند. و همانا كه خون چنين اشراري ملعون را نه در شرع حرمتي است و نه در عرف عزتي. و از اين گروه چندين هزار كه بر خلاف قواعد تمام طوائف روزگار به خانههاي حضرات شيخيه تاخته و عيال و اطفالشان را در آن هواي سرد و سخت به هر سو و هر سمت پراكنده ساخته و به غارت و تاراج اموالشان دست درانداخته به حكم شرع انور افزون از هزار نفر را بايد به قطع دست راست و پاي چپ پرداخت، و احكام محارب را به سختي بر آنها واقع كرد و جاري ساخت. و غرامتِ خرابي خانهها و غارت اموال، بدان منوال. و هر خسارتي و هر جسارتي كه به حضرات شيخيه وارد آمده به عهده همان جماعت است كه به حكم شرعِ ظاهرِ باهرِ واقعي، بايد متحمل گشته و از عهده برآيند. و اما از طرف حضرات شيخيه هر چند نفري كه با آن همه صدمات درگذشته همانا كه شهيد گشته. و خون آنان در نزد خداي قهار و شريعت رسول مختار حرمتي بس نمايان داشته كه جماعت بالاسريه بايد از عهده ديه خون آن مظلومان نيز برآيند.
پس حكومت با كفايت و فراست در اين حال مجدد مسئلت كرده كه من همين سؤال را كتبا عرضه ميدارم و متوقعم كه همين جواب را
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 236 *»
مرقوم و مختوم داريد تا آنكه حق مسئله را براي جهال معلوم نمائيد. و العجب كل العجب كه آن جماعت با اينكه دعوي رياست اسلام و مسلمين را مينموده خلاف قواعد اسلاميه را نموده و چنين خواهشي را از حكومت معذرت خواسته و من لميحكم بماانزل اللّه را چنان افسانه پنداشته كه گويا از مخالفت و مخاصمت خداي خود هيچ باك نداشته. بلكه ضمنا حمايت رؤساي شرارت را از اوجب واجبات و اعظم طاعات دانسته، زيرا كه رياست خود را بسته به هوا خواهي و همراهي وجودِ قساوتنمودِ آن جماعت ميانگاشتند.
به هر حال كه مظفرالملك قدر هر كسي را شناخته پس بعضي از اشرار شرير را جزائي به سزا داده و وساطتِ بر خلافِ شريعتِ برخي از رؤساي ملت ولايتي را كه عادتي معهود بوده به كلي مردود و ممنوع نموده. و راه پناه اراذل و اشرار را به هر وسيله و بستگاهي بالمره مسدود و مقطوع ساخته. و به اندك زماني به كفايت و كارداني چنان آن خاك ناپاك را پاكيزه و پاك كرده كه امنيتش به خاك كرمانشهان و كردستان تا خمسه و گروس و زنجان و بروجرد و تويسركان و ملاير و عراق به اتفاقِ اهالي خودِ آن آفاق سرايت كرده، به طوري كه تمامي جماعاتِ آن بلدان احكامش را بالطوع و الرغبه اذعان داشته و دعا گوئي و ثنا جوئي او را لازم بلكه واجب ميدانستند. و بلوك همدان را كه ملوك الطوايف و اغلب و اكثرِ قُري و مزارعش ملك موروثي يا مكتسبي صاحب منصبانِ دولت و رؤساي ملت و ارباب وظايف بود، و در هر آبادي جمعي دزد
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 237 *»
شرير، مسند حكومتي را عاكف و عابرين سبيل از شرشان هميشه هراسان و خائف بودند، چنان امن و امان نموده كه پيره زالي با مكنت و دولت پور زالي پرشرارت و قساوت را همسفر گشته و همراهي مينمود.
و الحق كه اگر نظم و كفايت و جلالت آن وجودِ بانمود نبود در اين قحطي سال و وفورِ آن همه اشرار بدخصال احدي از متموّلين آن شهر و محال را مجال زندگي نميدادند. و خانماني بلكه نفس و جاني براي كسي باقي نميگذاردند. و شرح حكمراني و كارداني و همت بلند و طبع آزادش را و دلِ خداداده با عدل و دادش را كه معروف تمام اهلِ معرفت و وِداد است، در اين مختصر كي توان نگاشت، بلكه مجلداتي مفصل را بايد بنا گذاشت پس به مشتي نمونه خروار و اندكي از بسيار كفايت نمود و اظهار داشت. ٭ در خانه اگر كس است يك حرف بس است ٭.
و بعد از ورود جناب مظفرالملك به همدان و وصول فخرالملك به تهران و پناهش به آبدارخانه مباركه، پس به گمان زشت خود همي خواست كه به زبان بازي و چاپلوسي مثل حضرت صدارت شخصي با فراست و نكته دان را بفريبد. و غافل از اينكه خود را مسخره مينمود و مضحكه ميساخت. پس حضرات شيخيه اعمال و اطوار ناستوده او را به خاك پاي مبارك همايوني و حضور امناي دولت خسرواني لب به شِكوِه گشوده. و حضرت اشرفِ صدارتِ عظمي حسب الامر همايوني جمعي از شاهزادگان عظام و وزراي كاردانِ كرام را به هر يك رقعهاي فرستاده كه به ديوانخانه عدليه حاضر گشته، و تني چند از عارضين
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 238 *»
حضرات شيخيه آن ملك را با فخرالملك احضار نموده و در حضور نواب مستطاب والا نصرتالسلطنه وزير عدليه تمام واقعات اتفاقيه را استنطاق كرده، و خلاصهاش را مسطور و تمامي ممهور داشته تا از حضور اعلي حضرت شهرياري گذرانده و حكمش را صادر فرموده و جاري دارند.
پس روزي مخصوص را تعيين كرده و جملگي تمكين نموده و مجلس را آراسته داشتند. پس مجلسيان همچون نواب مستطاب والا وزير عدليه و نواب والا شاهزاده عضدالدوله و جناب ناظم الدوله و جناب دبير الملك و جناب مختار السلطنه حاضر گشته، و تني چند از حضرات شيخيه را هم مانند حاجي سيد محمود تهراني و زادگانش آقا ميرزا حسن و آقا ميرزا حسين و حاجي محمد رحيم رشتي و ميرزا كريم كرماني و حاجي آقا محمد و حاجي ابوالقاسم رشتي همگي را احضار نموده و فخرالملك را خواسته. و رئيس مجلس رو به حضرات شيخيه كرده كه گفتگوي شماها بالفعل چيست؟ و با كيست؟ پس حاجي سيد محمود تهراني ميگويد در تمام دول روي زمين رسم است كه هرگاه در خاكي مالي را به سرقت بردند صاحب آن خاك و آبادي بايد از عهده و رفعش برآيد، و اگر نه دزد را به دست داده و از خود خلع نمايد. و امناي دولت، فخرالملكي را به حكومت ماها بر قرار و به خاكي صاحب اختيار فرموده و لدي الورودش همه به احترامش پرداخته و هر حكمي را صادر كرده گردن نهاده و هرگز از طرف ماها سركشي و شرارتي به حكومتش
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 239 *»
روي نداده تا آنكه به واسطه بيكفايتي و مسامحاتش جمعي اراذل و اشرار بر سر ماها تاخته و آن فتنه و هنگامه را برپا ساخته و هر چه ماها به خدمتش دخيل گشتيم همه را به طفره و تعطيل گذرانده تا آنكه واقع شد آنچه واقع شد. پس در روز روشن نه شب تاريك و در ميان آبادي و سواد اعظم نه در سر گردنه يا بيابانِ مبهم، جمعي از اراذل و اشرار بلكه كسبه و اهل بازار به خانههاي ماها ريخته و هر تني از ماها به چنگشان افتاده به بدترين قتلها كشته و متجاوز از هشتاد خانه و حجرات و دكاكين تجارتي و كسبي ماها را به غارت پرداخته، و بعد الغاره همه را خراب ساخته و به آتش افروخته داشتند. اكنون حكومت كه صاحب آن ولايت بوده بايد خود از عهده اموال ماها برآيد، يا هر كس برده به دست داده و خود را آسوده نمايد.
پس تمام رؤساي مجلس اين مطلب را تصديق و تحسين كرده كه كلامي محكم و متين است و از فخر الملك جوابي با صواب خواسته و او هم چون مجلسيان را بيغرض و با انصاف، و مدعيان را با دليل و حرّاف ديده صدق واقعه و خرابي كار همدان را من اوّله الي آخره از شرارات زمان ملا عبداللّه تا رياسات سادات بنيعباس و قساوت اشرار خدانشناس و نجابت و مظلوميت حضرات شيخيه بيخانمان و اثاث را بيان نموده. و اموال منهوبه آنان را در نزد صاحب منصبانِ ولايت و كسانشان تقرير و اذعان كرده كه هر چه خود بردند و آنچه را هم كه از غارتگران ديگر استرداد نموده جمله را به طيب خاطر خوردند. و
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 240 *»
رؤساي ولايت نيز از هر زمره و هر نمره عزيزش تا بيتميزش و دستاربندش تا زلف كمندش هر يك به قدر حوصله خود در اين عمل ركيك شريك بودند. پس يكي از حضار مجلس به سخن آمده كه مترس و بگو كه بستگان حكومت هم بردند و خوردند در جواب ميگويد آنها را هم چون در آن هنگامه جلوگيري ممكن نبوده هر چه توانستند بردند و از ديگران هم كه گرفتند جمله را غنيمت شمردند و بردند.
و بعد از اين گفتگوها تمامي رؤساي مجلس ميگويند از تقريرات و تحريرات اشخاص معتبرِ بيغرضِ داخله و خارجه و تحقيقات جمله حكام سابقه و لاحقه و تصديقات حكومتِ با كفايتِ حاليه همدان و دلائل محسوسه عقلاي كاردان، نجابت و مظلوميت حضرات شيخيه مظلومه بسي مُبرهَن و عيان است. و بديهي است كه هرگز در ممالك محروسه ايران از اين سلسله طغياني از روي حقيقت بنيان نگشته و در اين واقعه و هنگامه همدان هم ابدا آنها را تقصيري پاي گير نبوده و نيست. و غارت و خسارت يك كرور متجاوز از ملك و مال و سوخت مطالباتشان نيز اوضح من الشمس و ابين من الامس است و بايد علاجي در كار و فكري بر احوالشان برداشت.
پس يكي از بزرگان مجلس ميگويد اموال اين مظلومان چون به غارت رفته و هي دست به دست گشته هر وصلهاش به چنگ كسي افتاده و جمع چنين اموالها بسي مشكل بلكه محال است و خوشتر آنكه از جانب دولت شخصي بيغرض و كارآزموده را مأمور دارند تا به
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 241 *»
دستياري و همراهي جناب مظفر الملك كه همي باكفايت و وجود است، خانههاي همدان و تمام بلوك و مضافات آن سامان را تعداد نموده و از هر خانواري از دو تومان الي پنج تومان و ده تومان به حسب قوه و استعدادشان استرداد كرده و بعد از جمعآوري بر سر غارتشدگانِ حضرات شيخيه هريك را معادل خسارتش تقسيم دارند، تا امناي دولت و جمله اين جماعت و تمامي اين رعيت آسوده و راحت گردند. و جمعي از مجلسيان هم اين قول را تصديق كرده، ولي حضرات شيخيه وصول چنين مالي را ابدا قبول نكرده و ميگويند اكنون افزون از ششماه است كه ماها دربهدري و خونجگري و دوندگي را داريم تا آنكه مظلوميت ماها بر هر صاحبشعورِ بيغرضي واضح و آشكار گشته. و اگر خداي نخواسته چنين مطلبي را تمكين نمائيم اول ظالمين خواهيم شد و عمده مراد و مقصود كه اثبات مظلوميت و حقيّت ما جماعت بوده بحمدالله و المنة هر منصفي را ظاهر و مشهود گشت و چون امناي دولت ما را مأيوس دارند البته به خداي خود مأنوس خواهيم بود، و به هر نحوي كه باشد عمري بسر خواهد رفت.
و ديگري از بزرگان مجلس ميگويد از حالات اين جماعت كه همي امانت و ديانت مشاهد و محسوس است چنين مالي هرگز ملموسشان نخواهد گشت و دولت را اگر عزمي بر استرداد اموال و آسودگي احوالشان نباشد آنها را هم ابدا عرضي نيست، و به هر حال دعاگو ميباشند. و اگر بناي احقاق حقوق و رفع پريشانيشان در نظر است پس
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 242 *»
مواجب و مستمري كساني كه همه ساله چندين هزار تومان از دولت برده و خورده و هرگز خدمتي شايسته نكرده و اگر هم كرده به اين جورها كرده كه ننگ دولت و ملت را بار آورده معادل ضرري كه به اين جماعت وارد آمده هر چند سال كه باشد مقطوع نموده و دستي به جمعي پريشان برسانند و آسوده گردانند.
و يكي ديگر از بزرگان انجمن به سخن ميآيد كه بهتر آنكه مأموريني بيغرض كه تمام مخارجش نيز با دولت باشد روانه داشته تا به اعانت حكومتِ با كفايت از همين اشخاصي كه كليه اين اموال را برده و به دستشان پايمال گشته گرفته و جمله را به اهلش برسانند. پس خلاصه گفتگوهاي مجلس را بر ورقي دولتي رقم كرده و جملگي ممهور نموده و خدمت حضرت صدارت ارسال داشته و به حضور مبارك اعليحضرت شهرياري ميرسانند.
و حضرات شيخيه عرضه ميدارند كه ماها تكليف خود را عمل كرديم و تظلم و دادخواهي خود را نموديم و اينك تكليف سلطنت و اختيار مملكت با سلطان است و امناي دولتِ ايران، و ما را ديگر نه ماليست نه حالي، و همانا كه رخصتي در كار است كه هريك عيال پريشان خود را از همدان برداشته و به ديگر طرفي روانه گشته تا به دعاگوئي مشغول گرديم.
پس بر حسب امر همايوني سفارشنامههاي مؤكده در رعايت حال آنان به افتخار جناب مظفر الملك صادر ميگردد. و در زمان حكمراني
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 243 *»
آن جناب كه هر شيخ و شاب به راحت و نعمتِ امنيت و آسودگي بسر برده بعضي از حضرات شيخيه كه توانائي بر حركت داشته قطع علاقه و ترك آن شهر و ديار را كرده و رفته. و جمعي كه گرفتاري داشتند در ظل كفايت و اقتدارش به امن و امان بر سر خانمانِ پريشانشان باقي مانده. و الحق كه آن وجود با كفايت و نمود نعمتي بزرگ بود از بهر عموم اشخاص معقول درست كردار، و نقمتي بس شديد بود براي قطاع طريق و اشرار آن شهر و ديار.
و چون شرارت بعضي از رؤساي ملتِ آن سرزمين و سركردههاي دولتش را از كهين و مهين بلكه خوانين شِوِرين را به فـرِّ فراست و توفيقِ تحقيق، به هر وجه و هر طريق كه بوده معلوم داشته، پس امناي دولت را نيز به دلائل واضحه مشهود نموده و تفصيل نگاشته. و جمله را چنان اسنادي معتبر به دست داده كه مدعي را مجال فرار يا انكاري نداده، كه سررشته تمام شرارتها كه در همدان واقع گشته و ميگردد؛ زير مسند رياستِ آنان و بستگانشان، بسته به اوتاد است، و به ميل خاطرشان در بست و گشاد. پس حضرات جلالتمآب و رؤساي شريعت القاب چنان دست و پاي خود را جمع كرده كه تو گفتي از خجلت و شرمساري دولت و دين از آنچه گذشته و رفته، چون آب بر زمين رفته. چرا كه حريف را كارآزموده و با وجود، و مدبري با كفايت و نمود بلكه ذوالرياستين واقعي و خردمندي عرفي و هوشمندي شرعي ديده كه به هيچ طفره و حيله از چنگش فراري ممكن نديده. لهذا جملگي يكديگر را اعلان
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 244 *»
نموده،
كه اين تير از تركش رستمي است | ابر رفته و مانده بايد گريست |
و جماعت اشرار و قطاع طريق شهري و بياباني هم در حكومتش به خاك خارج و بلدان دور دست فرار كرده يا آنكه سر به زير انداخته و به كسب و كاري پرداخته و محكمه مرافعه و بَستخانه تمامي رؤساي ملت هم كه به كلي پيچيده و برچيده گشته.
و به سالي متجاوز، هرگونه تدبير يا تزويري كه رؤساي دولتي و ملتي همدان از دور و نزديك در انقلاب حكومتش كرده همي محرزتر بود و محكمتر گشت. تا آنكه اگر سركردههاي اشرار را به شورش و شرارتي اشارت و بشارتي ميدادند احدي را از سطوتش جرأت و قدرت بر حركت نبود. و هرگاه خفيانه منع حمل گندم را از املاك خود مينمودند كه تا شهر را به سختي و تنگي انداخته، شايد كه شورشي را برپا نمايند، كسي از كفايت و صولتش طاقت بر چنين منعي نداشت و سودي نميبخشود. تا آنكه تمامي مدعيان از تهران و همدانش همعهد و يكدست گشته كه مالي و حالي براي خود باقي نگذارند تا بلكه كاري از پيش برده و آسوده گردند. پس خوانين شِوِرين كه در تهران مكين بوده جمله به دربار همايوني نشسته و به عريضه و پيش كشي كلي كه تقديم داشته تغيير حكومت يا اخراج خود را به تمامت از خدمت دولت درخواست ميدارند، و هلاكت را نيز بر خود خريدار ميآيند. و چون عرايضشان از حضور مبارك همايوني گذشته، پس تغيّري ملوكانه رفته كه
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 245 *»
خوانين شِوِرين بسي خودسر و لجوج و خودبين باشند. بعد از اين جسارت را موقوف دارند كه همدان به ساليان فراوان ملك مظفرالملك است و تغيير حكومتي نخواهد داشت. و چنانچه به سركشي املاك خود خواهند بروند اگر رفتارشان به قاعده است منعي در كار نيست بلكه آسودهخاطر باشند كه شخص مظفرالملك با اشخاص درستكردار هركه باشد و هرچه باشد ابدا غرضي ندارد بلكه نهايت محبت و همراهي را خواهد داشت.
و چون بعضي از امناي دولت تمام اين مراتب مرحمت را براي حكومت نگاشته و خود از وضع همدان خاطري آزرده ميداشت، همت را بر ترك حكومتش گماشته پس جمعي از محرمان خود را ميگويد كه من از حكومت اين ولايت همي دلگرانم زيراكه اگر مردم را بدان روش و قانون كه خود سنجيده و پسنديده دانم بِرانَم؛ همانا كه از آويختن و خونريختن و عتاب و عقابش گزيري نباشد. و از اين رويّه و كردار، بر رؤساي دولتي و ملتي اين ولايت كه جمله منشأ و مبدأ جميعِ شرور، و مهتر و ملجأ تمام اشرارند كار بسي صعب و دشوار خواهد شد. و چنانچه به خواست و خوي آنان رضا دهم و امضا دارم البته بر خواهش خود جنبش نمايند و شهري بدتر از بدتر و مغشوشتر از پيشتر خواهد گشت، و روزگار بر من همي تيز و سخت خواهد رفت. پس خوشتر آنكه از اين حكومت دامن برچيده و به راحت پيچيده كه خواب امن و امان براي مردم همدان حرامِ بلاكلام است. و چون خدا بر
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 246 *»
آنها رحم را نخواسته من چگونه توانم درصدد آسودگي و راحتشان برآيم؟ و حال آنكه ظلمي كه اهالي سرسختِ اين خطه ظالمه به جماعت مظلومه روا داشته چنان سياهبخت گشتهاند كه به آب كوثر و زمزم سفيد نتوان داشت. و شرحي به حضور بعضي از امناي دولت نگاشته كه بحمداللّه از فرّ اقبال اعليحضرت همايوني ولايت شوليده همدان امن و امان گشته و ديگر چندان حاجتي به حكمراني جاننثار دولت در كار نيست و هرگاه كساني ديگر پيشكشي معتبر در تغيير حكومتش تقديم دارند مستدعي است كه تكريمش كرده و قبولش نمايند، كه چاكر خدمت هرگز به ضرر دولت رضا نداده و نخواهد داد. پس استعفا و معاف را به عريضه و تلگراف به تكرار و اصرار اظهار داشته و خود نيز قانون حكمراني را كنار گذارده و به كج دار و مريز رفتاري نموده تا مگر دعوتش اجابت گردد.
و همان اوقات خوابي بس عجيب ديده و مجلسيانش را به تعريفش برگزيده كه عليالصباح بعد از فريضه بامداد خوابم ربود و چنين روي نمود كه ماري عظيم و بس بلند، با خطي خوش و خالي دلپسند كه به قصد هلاكِ من حمله افكند. و من به دليري و چالاكي كه خود را هيچ نباخته گلوگاهش را با دست چپ سخت گرفته پس به دستم حلقهاي زد و بر پا نيز پيچيد و همي قوت مينمود كه اعصاب را سست كرده تا گردنش را رها نموده و كار مرا ساخته دارد و من چون اين مطلب را ملتفت بودم قوت بر قوت افزوده تا مگر نَفَسش را قطع نمايم كه ناگاه
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 247 *»
انبري بزرگ همچون كار فرماي آهنگران به نظر آورده و برداشته و كله آن مار را به دهانش داده و به قوتي از روي حرص و لج سرش را خرد و پخ نمودم. ولي احتياط را از دست نداده و رها نكرده تا خود سست گشته و از پيچيدگي باز گشته و يقينم شد كه جانش تمام شد و درگذشت. پس او را انداخته و به شكرانه پرداخته تا تعبيرش چه باشد و چه خواهد گشت. و هر يك از مجلسيان به نوعي تعبيري كرده تا آنكه معبّري هوشمند و دور انديش از روي فكرت و خُبرتِ خويش تعبيري خالي از كم و بيش را بر ورقي رقم كشيد. كه آن مار عظيم بلند دشمني است ارجمند و رياست پسند كه قولش بسي مسموع است و فعلش همي متبوع و خط و خالش با نرمي و نعامت چنان نمايد كه رياستش نه دولتي بلكه رئيس ملتي است كه به زبان خوش و ملايمت و بيان موعظت و نصيحت برگردنِ آدميان مسلَّم و مسلّط گشته، و چون اندرون آن مار زهري است كشنده دليل است كه نهانش غير از هويدا و اقوال و افعالش جمله از روي ريا و صرفِ ميل خود و هواست، نه محضِ خوف از حق و رضاي خدا كه صفتِ حقيقي جماعت علما است و انما يخشي اللّه من عباده العلماء. بلكه تمامِ اطوارش دانه و دامي است براي صيد و شكار و فريبدادن مردمِ لاقيدِ روزگار. و عجب آنكه انبر آهنين تعبيرش ادله و براهين است از جانب رب العالمين كه حجتي است واضح و بالغ براي كهين و مهين و انّ اللّه لايصلح عمل المفسدين. پس بيضهاش در كلاه بشكند و غرض و مرضش را خدا چنان عيان سازد كه تا هر بيغرضِ
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 248 *»
هوشمندي به يقين اذعان نمايد كه وجودش سرابي است آب نما و مجازي است ممتاز از حقيقت و صدق و صفا. و اما قطع نفس و جانش نه شكست ظاهري يا قتل جسماني است. بلكه وضوحِ اشتباهكاري و شيوعِ اغراض نفساني او است براي هر عالي و داني. و چون گرفتاري و عذابش بر دست بيننده خوابش جاري گشته، دليل است كه چنين شخصي مدعي و طرف خواهد شد با حكمرانِ ولايت و باعث تحريص و ترغيبِ جماعت اشرار خواهد بود بر شورش و شرارت و به همين سبب و جهت معلوم و مشهود گردد كه خود اهل رياست و وابسته به دنيا است و عاري از حليه زهد و دينداري و تقوي است.
الحاصل كه صباحي چند مظفرالملك امور حكمراني را به مسامحه و مماطله گذرانده تا آنكه حضرات خوانين شِوِرين از دارالخلافه مر بعضي از رؤساي ملتِ همدان را از روي حقيقت يا مجاز به اشارات خود بشاراتي نياز كرده كه بعد از آن همه زحمت و دوندگي كه پوست از پا و جان از تن انداختيم و مبالغي كلي از هر جهت به دوست و دشمن پرداختيم و التزام نظام شهر و بلوك و مضافات را با فراواني گندم و نان و مأكولات بر گردن خود هموار ساختيم، تا الحال اميد تغيير حكومتي را نويد رسيده. و چنانچه شورش و غوغائي معقولانه و تلگراف اجماعي اصناف به عرضي مظلومانه برسد كاري از پيش خواهد رفت ٭ تا چه كند قوت بازوي تو ٭ .
پس آقا سيد عبدالمجيد گروسي كه بر ساير رؤساي همدان خود را
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 249 *»
رئيس ميپنداشت، چون از مظفر الملك خاطري رنجيده داشت كه همهكس رياست او را تمكين كرده و او چندان وقعي نميگذاشت بلكه علانيه و آشكار گاه گاهي بر گفتار و كردارش به طور حقيقت ردّي يا بحثي روا ميداشت؛ در اين موقع كه اطميناني از نوشتجاتِ خوانين و سايرين در تغيير حكومت آن سرزمين حاصل ساخته، يكدفعه راز خود را از پرده برانداخته و تني چند از رؤسا را نيز كه او را بسته و دلپسند بوده همدست كرده و با حكومت مخالفت را همي بپرداخت. و سيد آقابابا نامي را كه از جمله خدام حضور بود با جعفري نامي طلا جور كه قاپچي درگاه عبور ميبود و هر دو مايه هر فتنه و باعث هر شور و شر بوده، با جمعي از طلابِ شرارت مآب به مقفل ساختن درهاي مسجد جامع و مدرسه بزرگ و برچيدن دكاكين و چهار بازارِ آن مرز و ملك ترغيب و تحريص نموده و مأمور داشت. پس حضرات مأمورين جماعتي از اشرار دل مرده و افسرده را كه مدتها پوشيده و در كمين بوده همچون غلامحسين زرگر و اراذل ديگر را با خود همقدم كرده و يكدفعه به چهار بازار ريخته و حكمِ برچيدن و بستن را جاري ميسازند. و معذلك احدي از كسبه و تجار بلكه اشرار فجار از سطوت و صولت حكومتِ باكفايت جرأت چنين حركتي را نكرده، تا آنكه گماشتگان امينِ آقا سيد عبدالمجيد هر يك را به وعد و وعيد اطمينان داده كه خوانين شِوِرين سيهزار تومان پيش كشي و تقديم تغيير حكومت را داده، و خود نيز استعفا كرده و امناي دولت هم امضا نموده و اتمامِ عمل بسته به غوغا و
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 250 *»
شورش عام است. كه به استصواب جناب شريعت مآب بايد بالاجماع تلگرافخانه را محاصره كرد و تغيير حكومت را مخابره نمود تا آسوده و كامياب گرديم. پس بعضي برچيده و جمعي را برچيده. كه در اين حال فراش رهگذر و از همه جا بيخبر در رسيده كه ناگاه چوب و چماق و قمه و قدارههاي نهان از زير عباها عيان گشته، و به فتوا و حكمِ طلاب بيباك، آن اشرارِ ناپاك، بيچاره را به خاك انداخته. و جماعتي ديگر به ريختن در منازلِ ميرزا سيد حسين، امين شرعيات و ملا حسين وكيل مرافعات پرداخته. و چون اين هر دو در دستگاه مظفر الملك معتبر و از هرجا و هرچيز باخبر بوده و به حكمش تمام مرافعات را به دلالات و بينات گذرانده و به حضورش رسانده پس هر چه را كه پسنديده حكمش را صادر مينمود لهذا احكام ناسخ و منسوخِ ديگران بوجود اينان همي منسوخ گشته بود و بدين سبب سينهها از دستشان تنگ و دلها را لالهرنگ داشتند. به هر حال امين را كه به دست نياورده اما وكيل را كه به چنگ آورده از سر و پاي مپرس و از تن و جان مگوي. تو گفتي گِلكاران ساروج همي كوبند يا پوستگران مازوج همي سايند. پس مالش را حلال و خونش را هدر مينمايند. و طلاب خونخوار، بيچاره را برهنه و عريان با زخمي فراوان خورد و خمير بسته و اسير به حضور آقا سيد عبدالمجيدش حاضر ساخته. و بعد الحضور مورد طعن و لعن شديد بلكه حكم قتلش نيز در رسيد. و گفت و شنودي بد نمود بينهما واقع ميگردد، تا آنكه به حمايت و شفاعت يكي از اجلّه از اجل رميده و به
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 251 *»
كناري آرميده و بعد از گفتگوهاي زياد آزادش ميدارند. و چون اين واقعات را حكومت واقف گشته از باب اينكه حكمراني را خود كراهت داشته به هيچ وجه در صدد علاج و اصلاحش برنگشته و حال آنكه اگر عزمي بر رفع صد چندين غايله را جزم ميداشت الحق كه هيمنهاش ميسره و ميمنه بر شب پرگان برجا نميگذاشت. پس مجدد استعفا را استدعا و ماجرا را تلگراف كرده و مستعد حركت ميگردد.
و از آن طرف بعد از گزارشاتِ وكيلِ مرافعات، جماعت طلاب به حكم جناب شريعتمآب جمعي كثير را به خواهش يا تحذير برداشته و در تلگرافخانه نشسته و شرحي مفصل عرضه داشته اگر چه جوابي از طرف دولت آنان را صادر نگشته ولي جواب مظفر الملك را چنين داده كه چون وجود آن جناب جهت بعضي از مهمات كه قبل از اين هم اشارات در نگارشات همي شد بسي لازم است اكنون نايب الحكومه قرار داده و به دارالخلافه رو نهاده تا اين مطالب هم حضورا مكشوف و معلوم گردد. پس به وصول امضاي احضارش دستگاه حكمراني را برچيده و برادر خود ظفر الممالك را با فرزند ارجمندش در مقرّ حكومت نيابت داده و از شهر به شِوِرين خرگاه افراشته و محاسبات هركس را كه با خدام درگاهش داشته رسيده و پرداخته و بعد از دو روز توقف به عزيمت دارالخلافه حركت مينمايد. و عاقبتانديشانِ همدان همي گفتند ٭ خوش درخشيد ولي دولت مستعجل بود ٭. پس در عرض راه به تلگرافخانه زَرَق درآمده و مرخصي برادر و پسر را نيز
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 252 *»
درخواست نموده و رخصت يافته و آنان را اطلاع داده كه دستگاه را بالمرّه از همدان كنده و رو به راه نهاده تا آنكه در تهرانش ملحق ميگردند. و معذلك صولتش همدان را همچنان امن و امان ميداشت تا آنكه اشرار را يقين آمد كه ديگر عودت نخواهد داشت. پس قمه و قدارهها و شش پر و شش لولها كه در زمان حكومتش به زاويهها و بيغولهها پوشيده و پنهان بود، يكباره از خاك و غلاف برآمده و بر سر هر گذر و ميدان پديدار گشت و دلها طپيدن نمود و رخها پريدن گرفت و راحت قطع شد و امنيت برخواست. الغرض كه شهري شد پر شور و جدال كه نه كس خود را صاحب ملك و مال ديد و نه داراي اهل و عيال. پس زبانها در حق باعثِ وضع و باني بنا يكدفعه بلند شد به ملامت و ناسزا.
و چون امرِ غرض يا بيغرضي آقا سيد عبدالمجيد بر اغلبِ بيغرضان و نكتهسنجانِ بعضي از بلدان همي به اشتباه ميگذشت، پس در اين هنگامه كه غروري كرده و از خوانين شِوِرين گولي خورده و به عداوت، دستي از آستين برآورده و رياستي به خرج داده تا امنيت و نظمي آنچنان را به ناامني و بزمي اين چنين تمكين كرده و رضا داده؛ همانا كه غالب اشخاص بيغرضِ هوشمند را از هر نمره و هر زمره بيدار و هوشيار كرده، و از حيرت و اشتباه درآورده.
و به عقيده برخي از اكابر ذوالمفاخرِ و المشاعرِ همدان نتيجه اين همه زحمتي كه در هواي رياست برده و حمايتي كه از جماعت اشرار در
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 253 *»
تغيير حكومتي با كفايت نموده و جميع اهالي بلده و بلوك را مالك تا مملوك از نعمت امنيت و راحت به مرارت و ضلالت انداخته، كه همه روزه يا خوني به ناحق ريخته و يا مالي به سرقت رفته؛ همانا چيزي نگذشت كه بعضي از خوانينِ اشرار علانيه و آشكار مستانه به رهگذار نشسته تا يكي از پردگيانِ خودِ جنابِ شريعت اركان از آن مكان گذشته كه به ناگاه آن مست ديوانه بر او حملهور گشته و آن بيچاره فورا برگشته و واقعه را معروض داشته. پس جمعي از سادات و طلاب را در طلبش برانگيخته و آنان گسسته عنان همچون شيران مست به خانه آن بدبخت ريخته و با سر و پاي برهنه به هزار صدمه و لطمه به محكمه آقا سيد عبدالمجيدش به خاك و خون آميخته ميدارند. و آن جناب فورا حكم حدش را داده و خود به خلوت خانه پا نهاده كه شيخ اصغر نامي از جمله طلاب شرارت القاب حد شرعي را بر خلاف شرع جاري ميسازد.
و اين كردار ناهنجار هم باعث تذكر اولوا الابصار گشته كه در مجالس چندي چندين ايراد وارد را اظهار داشته. مِنجمله اينكه مدعي جز يك نفر آن هم زني بيشتر نبوده و بر فرض صدق در كوچه بوده ديگر به خانهاش بر سرش ريختن و به رسوائي بيرونش كشيدن يعني چه، و براي چه؟ و بدتر از همه آن كه از شدت غيرت و عصبيت بدون فكر و رويت حكمي بر خلاف شريعت صادر داشته كه در حال مستي حد را واقع ساخته. زيرا كه به اتفاق تمام علماي اثناعشر حد شارب الخمر در حال
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 254 *»
مستي و خمار بر خلاف شرعِ رسول مختار است و اجتهادي است در مقابل نصِ آن بزرگوار كه در صدر اسلام صادر شد از بعضي اشرار غدار. و عجبتر آنكه شيخ اصغرِ حداد كه خود باني هر فتنه و فساد است و جناب شريعتنهاد از اعدل عدولش پنداشته و اجراي حدود الهي را بر دستش وا گذاشته همانا كه فجورش منقولِ تمامِ ذويالعقول است؛ و كسي كه خود مستوجب حدّ است از كجا كه قابل اجراي حدّ است؟ و حاشاك حاشاك كه جز معصومين پاك احدي شايسته اين مقام هولناك تواند گشت. و جناب شريعتمآب خود هم اگر دعوي عصمت را دارد اين خود بدعتي است مخالف ضرورت مذهب و ملت. و كسي كه در اين جزئي مسئله چنين خبطي نمايد يقين است كه نوشتجاتش هم درباره حضرات شيخيه همي خبط و خطا بلكه از روي عصبيت و خودپرستي و هوي بوده.
به هر حال كه در صدور اينگونه اعمال و كرداري چند بدين منوال سبب نفرت و پرهيز جماعتي با فراست و تميز از آن سيد ارجمند عزيز گشته كه جمله همي گفته:
در شهر يكي چون تو و اين هم اين طور | پس در همه شهر يك مسلمان نبوَد |
اگرچه به واسطه همان نوشتجات عديده كه برخلاف قواعد اسلاميه و ايمانيه در حق حضرات شيخيه به قلم و بيان خود نگاشته بلكه اعلان داشته كه نمونهاش در واقعات پنجم تاريخ گذشت، هر آن كس را كه به
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 255 *»
قانون و قواعدِ اسلاميان و ضرورت مذهب و ملتِ ايمانيان اعتقادي يا اعتنا و اعتمادي بود، حساب خود را نموده و از او رميده و به كلي ارادت قلبي را از او بريده. و اين فقرات و اين حركات نيز همانا كه مزيد بر اعراض و باعث رفع اشتباهات آنها گشته كه همي افسوس دارند كه چگونه عمري به غفلت گذشت. و چون عقايد اموري است قلبي پس كسي را كه با دلايل و براهين يقينش در دل نشست نتوانست كه برگشت، ولي به ملاحظاتي چند اظهار برائت خود را نسبت به آن جناب شريعتمدار علانيه و آشكار قادر نيستند و مختار نخواهند بود. پس همانا كه نفاقي ميكنند و راهي ميروند تا از اين سبيلِ پر دليل اِمّا شاكرا كه خواهد بود؟ و اِمّا كفورا كه خواهد گشت؟
و تمام وقايع را اگر به تحرير در آوريم طول مقال خوانندگان را همي به ملال آورد پس به همينقدر هم در اين واقعات كفايت است.
و ذلك عبرة لمن اعتبر.
٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 256 *»
خاتمـه
در شرح بعضي از حالات حاجي ميرزا محمد باقر
بعد از حركتش از همدان تا ورودش به تهران و عزيمتش
به قريه جندق و ملحق گشتنش به دوستان آن سامان
چون حاجي ميرزا محمد باقر با تني چند از بستگان خود در آن هواي سرد و سخت، شبانه از منزل خود به سمت شِوِرين حركت كرده چنانكه مذكور شد. پس طلوع صبح را به شِوِرين برده و نماز خود را در گوشهاي ادا نموده و به منزل حسامالملك وارد گشته و چون حسامالملك ورودش را مخبر گشته بسي سرگشته گشته. پس او را از وحشت و دهشت دلداري داده كه هيچ به تلواسه و هراس مباش و بدانكه قبيله و اقوامِ من چون اهل و عيال مرا به كبابيان برده و سپرده همانا كه بردن خودم را هم اصرار داشته و من محضِ رعايت حالشان راضي نگشته و بدين صوب شتافته كه اگر ميتواني دو روزي ما را نگاهداري نمائي تا تهيه و تداركي فراهم آورده و تهران را رهسپار گرديم، مانده. و چنانچه ممكن نباشد الآن به راه خود رفته و صدمه و پريشاني را رفع نموده تا خود آسوده باشيد. پس حسامالملك خجل گشته و معذرت خواسته و بخاري را افروخته تا بعد از صرف چاي و قليان
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 257 *»
مصلحت را در آن ديده كه به زودي حركت نمايند و مال و حالي فوري براي آنها فراهم آورده و جلوداري كردستاني همراه نموده كه آنها را به دولتگاه و دستگاه سردار اكرم رسانده. و بعد از رفع خستگي به آهستگي راه تهران را به دست آورده و خود نيز همه جا خدمتگزار باشد.
پس طلوع آفتاب را از شِوِرين حركت كرده و برف سنگين بيابان را بريده تا به دولتگاه رسيده و في الجمله آسايش نموده. و روز بعد را از آن آرامگاه به سختي راه را پيموده تا به منزلي ديگر آسوده و يكي از سلاطين فوج منصورالدوله به آنها برخورده و بدمنصبي خود را قدري اظهار كرده و همرهانش او را به نرمي آرام نموده و انعامي داده و طي مسافت را در نهايت مشقت جاري داشته تا به تلگرافخانه رَزَق كه خط طريق تهران است وارد گشته. و يكي از ارادتمندانش ميرزا هادي خان نامي كه رئيس بوده به اكرامش پرداخته و بعضي ملزوماتِ سفرش را مهيا ساخته و آنها را به راه انداخته و همهجا در آن هواي سخت و راه سرد سير به حالي سرگشته و حالتي دلگير طي مسافت را نموده تا بعد از بيست روز زحمت و مشقت با همرهانش به سلامت حضرت عبدالعظيم را به زيارت رسيده، و رفع آن همه بليه حَضَر و قطع چنان سفري پرخطر را به شكر نعمتِ دادگر پرداخته. و شرح حال خود را به صدارتِ عظمي امينالدوله نگاشته كه عزيمت، ورود به دستگاهِ حضرتِ صدارت بود، و چون به جهاتي چند ممكن نبود اجازتي خواست تا هر مكاني را كه تعيين دارند تمكين نمائيم. پس جواب
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 258 *»
ميرسد كه الحال در زاويه حضرت عبدالعظيم ورود نموده و حالت آن جناب هم كه همواره به انزوا تسليم داشته و خشنود بوده خوشتر آنكه چندي همانجا را توقف دارند تا رونقي در امور پيدا گشته و تكليف جمله معلوم گردد. لهذا منزلي در آن مكان شريف گرفته و مراسلهاي عالمانه به طرزي كريمانه از سرگذشت خود و كسان خويش و كردار زشتِ همدانيان و عباسيانِ بدانديش براي حاجي ميرزا حسن آشتياني ارسال و جوابش را به زشتي و عتاب بر خلاف سنت و كتاب به قسمي نگاشته كه بينندگانش جمله عصبيتي جاهلانه پنداشته. پس مجددا او را رقعهاي با دلايل شافيه اسلاميه و براهين كافيه ايمانيه فرستاده و حجت خود را تمام كرده به نحوي كه هر آن كسش ديده انصاف را تصديق كرده و به راستي و درستي، مضامينش را تمكين نموده كه جمله قواعدِ مذهب است و ملت، و الحق كه محكم است و متين و انّ هذا لهو الحقّ المبين. و با اينكه بعد از واقعه هايله بعضي از رؤساي ملت هم كه پيشواي خودِ بالاسري جماعت بوده مانند ميرزا صادقِ افتخارالشريعه و غيره شرارت بالاسريه و مظلوميت شيخيه را بدون كم و زياد از همدان نگاشته و به حضورش انفاذ داشته معذلك كلّه مفتي آشتياني را ابدا سودي نبخشيده. و چون شرارتِ عباسيان در همدان بالا گرفت و به حكم حضرت سلطان توپبستن بر آن سامان همي فرمان رفت و به يك گلوله جمله خيالات خام تمام، و هياهو و شورش عام بالمره آرام گشت. جمعي از اشرارِ فراري همدان كه اموال غارتي فراواني را به تهران كشيده
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 259 *»
و محض آسودگي خود همهروزه از روي تزوير اخلاص و تدبير افلاس به خدمتش دويده، همانا به اراجيفِ چندي خاطرش را چنان پريشان و ريشخند نموده كه واقعه توپبستن را كه شنيده مجلس درس خود را فورا برچيده، كه اسلام را وهني عظيم در رسيده كه ديگر حالت و حواس درس و بحث نخواهد بود. و چون اين خبر به دربار همايوني رسيده و گوشزد اعلي حضرت شهرياري گشته، ميفرمايد اي كاش اين كتابها را از روز اول برچيده بودند و اين درسها و بحثها را تعطيل فرموده بودند، كه اينهمه فتنه و فساد بر خلاف شرع و كتاب نتيجه گشودن همين كتابها و بيان همين درسها و بحثها است. و صاحبدلي خردمند ميگويد عجب است از اين گوش، كه صداي يك توپ را از همدان اگر چنين شنيده، پس چگونه آه و ناله اهل و عيال هفتاد خانه از حضرات شيخيه را كه به آن ظلم و ستم غارت كرده و آتش زدند ابدا به اين گوش نرسيده.
وه چه خوش گفت حكيم باخبر | گوش سر بفروش و گوش قلب خر |
به هر حال كه مظلومان را دانسته و فهميده حمايت نكرد، بلكه ظالمين و گروه شرارتآئين را به لجاجت اعانت نمود.
و از قرار تحريرِ جمعي از وقايع نگارانِ بيغرض از هر جماعت و هر ملت در سنه يكهزار و سيصد و هجده هجري، كه موكب اعلي حضرت شاهنشاهي خاكِ فرنگستان را رهسپار بوده و در دارالخلافه به واسطه
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 260 *»
گراني و كميابي نان گروهي از نسوان و مردانِ شرارتتوأمان به ديوانخانه حكومتِ تهران تاخته و به يغما و غارت پرداخته، پس بعضي از آن جماعت يكديگر را ملامت كرده كه عمده اين بيناني و گراني از رفتار ناهنجار حاجي ميرزا حسن آشتياني است، كه احكام بغير ماانزل اللهش عياني و نهاني، چنان اهالي دارالخلافه را معروف و مشهور بود كه احدي را به قولش وثوق و اعتنائي نبود. تا آنكه در سلطنت شاه شهيد و واقعه دخانيات به همت و امضاي ما جماعات بود كه ملجأ و ملاذ جمله مسلمين و مسلمات گشت، و اكنون كه رياستش مسلَّم گشته و به ناز و نعمت و عيش و عشرت نشسته غم بيچارگان و گرسنگانش از غرور فراموش گشته. خوشتر آنكه در صدد آزارش برآئيم تا از خواب غفلت بيدارش نمائيم. اين را گفته و يكدفعه به خانه جناب شريعتمآب تاخته و در هنگام غارت و تاراج بعضي اسباب لهو و لعب و اشياء عيش و طرب همچون دايره و طنبور و دنبك و سنطور و مشروبات و جوهرياتِ مسكراتِ داخله و خارجه كم كمك و خرده خرده يافته پس دست به دست پنهان ميدارند. و جمعي را عقيده بر اين است كه عمده غارتگرانِ اين مرحله نيز بعضي از همان اشرار همدان بودند كه جناب آشتياني همي حمايت و رعايت حالشان را آنهمه اصرار ميداشت. و گروهي برآنند كه اين جمله محرمات مخصوص آقازادگان و پردگيان بوده و جناب قاضيالقضات را ساحت حالات عري و بري است از اين گونه خيالات و خرافات.
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 261 *»
به هر حال كه چون ابناي روزگار طالب و مايل چنين بزرگواراني باشند ذكر اينگونه واقعات بلكه هزار چندانش ضرري به دستگاه رياست آنان نخواهد داشت. چنانكه در همين زمان از قرار تقرير و تحريرِ جمعي بيغرضان شيخ محمد حسن نامي از اهالي سيرجان كرمان از روي سخريه و استهزاء محضِ به دست آوردن متاع دنيا خود را نبي السارقين و زوجه منحوسه خود را امّ السارقين ناميده و خاتم خويش را نيز به همين القاب نقش كرده و نوشتجات را مزين ميداشته و خطبهها و شعرها و نثرها بر دعوي خود همي ترتيب داده و تمام حلال را حرام و حرام را حلال و هر نيك را بد و هر بد را دلپسند آورده. و همانا كه با چنين جرأت و خيانتي بر خداوند قهار جبار به ساليان فراوان ممدوح و مطلوب بلكه معشوق بزرگان و شاهزادگان و حكمرانان دولتي و ملتي مملكت ايران بود، و احدي او را توبيخ نكرده و تقبيح ننموده تا آنكه به همين احوال جزاي اقوال و اعمال خود را برد الي يوم الموعود.
جهان تا بوده اينش كار بوده | كه با دنيا پرستان يار بوده |
و آنچه تجربه كرديم و از تجربه كنندگان آموختيم،
جهان را عادت ديرينه اين است | كه با آزادگان دايم به كين است |
الحاصل كه بعد از توقف حاجي ميرزا محمد باقر در حضرت عبدالعظيم جمعي از اشراف و اعيان و ارادتمندانش كه مخبر گشته به خدمتش شتافته و منزلي در دارالخلافه تعيين كرده كه به عزت و احترامش داخل شهر نمايند و او خود تمكين نكرده و همان گوشه را
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 262 *»
مكين گشته و ارادتمندانش از هر شهر و ديار حضورش را اختيار كرده و به خدمتش ميشتافتند. تا آنكه در اوايل شهر ذيحجه شرح حالي به حضور صدارت عظمي امينالدوله نگاشته كه واقعه همدان و آن ظلمهاي فراوان عالم گير شده. گويا حضرت صدارت را هنوز خبري و اثري نرسيده.
گوش اگر گوش تو و ناله اگر ناله ماست | آنكه البته به جائي نرسد فرياد است |
و اگر امور عالم به طبيعت ميگذشت ديگر ارسال رسلي و انزال كتبي لازم نبود، بلكه جمله لغو و بيفايده بود. و تكليف ما بيچارگان اين بود كه به هر صعوبت و سختي كه بود خود را به دربار معدلتمدار خسرواني رسانده و تظلم و دادخواهي را خودداري و كوتاهي ننموده، ديگر رفع تعدي و فساد و دفع ظلم و عناد يا اغماض و اعراض را به هر طرز و هر طور كه باشد، ٭ صلاح مملكت خويش خسروان دانند ٭ و اين داعي دولت عليّه، همدان را به اهلش گذاشت و گذشت و ديگر بازگشتمان به آن شهر نخواهد گشت، اگرچه آن خاكِ شرارتبنيان دار الامن و الامان گردد. و توقف دارالخلافه يا حضرت عبدالعظيم هم براي امثال داعي بسي سخت و عظيم است، چنانچه امناي دولت مصلحت دانند به ديگر گوشهاي خزيده و آرميده شايد نفسي به آسودگي كشيده تا عمري به سر آيد.
پس بعد از طغيان سادات عباسي و اساسي كه در روز عيد قربان در
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 263 *»
همدان فراهم آورده چنانچه در واقعات پنجم مذكور شد حضرت صدارت جوابي پر اشارات برايش نوشته، و به دستور و تدبير قولي و فعلي رؤساي دولت و ملتِ همدان تقصير فتنه را اول وهله براي بعضي از حضرات شيخيه رسانده و در توقف خراسان يا فارس و اصفهانش مختار مينمايند. و حاجي ميرزا محمد باقر مجدد جواب مينويسد كه: اطاعت امر دولت را بالطوع و الرغبه راغبم. ولي چون حكمي به استرداد اموال منهوبه داده و كسي هم چيزي به صاحبانش نداده، مردم اين عصر محض طفره از آن حكم چنان امر را بر جناب اجلّ منقلب و مشتبه كرده كه ابتداي مفسده را نسبت به ما داده. و حال آنكه اگر انصافي در كار باشد بديهي هر عاقلِ منصفي است كه نه ابتداي فساد از ما سر زده و نه انتهاي آن با ما بوده و چاره بيانصاف هم كه از قوه ما بيرون و از حوصله افزون است. و نميدانيم كه آيا خانه احدي را خراب كردهايم يا ديناري از مال كسي را به غارت بردهايم كه اين نسبت را به ما رضا دادهاند و به طور حتم امضا فرمودهاند.
و اما انحصار توقف را كه به ولايات ثلاثه نموده، اين همداني كه دسترس تهران بود، با آنهمه استغاثه كتبي و تلگرافي كه مكررها از ما روي نمود، كسي ما را فرياد رسي نگشت، پس به حال ما در خراسان و فارس چه خواهد گذشت؟ و اصفهان اگرچه نظم و اقتدارِ حضرت مستطاب والا ظلالسلطان مانع بعضي گفتارها و كردارهاست، ولي الحال كه خود عزيمت دارالخلافه را فرموده توقف آن سامان را نيز
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 264 *»
اطميناني نخواهد بود. و انسب آنكه عجالةً گوشه دهكده يا كوهساري را اختيار كرده تا بعد خدا چه پيش آورد و چه خواهد. و چون وضع حركات اراذل را در منازلي كه خود ديديم و از عابرين هم شنيديم به سمع حضرت عالي رسيده صدور دستخطي را به عموم اهالي منازل منتظر هستم كه ديگر به اذيت ماها نپردازند.
پس در اواخر شهر ذيحجه دليجاني را گرفته و با تني چند از بستگانش نشسته و راه قم را رهسپار گشت و در عرض راه به يكي از منازل رسيده كه حضرت والا ظلالسلطان صرف نهار را توقفي فرموده و چون اوصاف او را از جمعي بيغرضان شنيده و ديدارش را طالب بوده خواهش احضارش را نموده و ساعتي يكديگر را ملاقاتي كرده و نوازش و مرحمتي و اظهار ارادتي فرموده، و از آنجا به زيارت حضرت معصومه مشرف گشته، و مكاري نائيني با مالش حاضر بوده و بعد از دو روز به سمت نائين شتافته. و از منزل لنگرود كه يكي از دوستانش به دارالخلافه روانه بود پاكتي به حضور حضرت صدارت ارسال نموده و خلاصهاش آنكه:
با آنهمه مسامحه و بيمرحمتي حضرت صدارتِ بيعنايت در حق اين بيچارگانِ مظلومِ از همهچيز و همهجا محروم، آخر به دو كلمه سفارش و دستخطي قناعت كرده آن هم به مسامحه و مضايقه گذشت! ٭ يا رب مباد كس را مخدوم بيعنايت ٭ و اگر از جانب خداوند عالم تغيير وضعي كلي روي داد بدانيد از كجا است و به چه سبب رو نهاد و
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 265 *»
من به جز لطف خداوندي به كسي اعتمادي نداشته و ندارم.
و هو الولي التوفيق
و اين پاكت روز تاسوعاي شهر محرمالحرام سنه 1316 به تهران آمده و در شب عاشورا به واسطه ميرزا جواد خان مؤتمنالممالك كه او را اظهار ارادتي مينمود به حضور حضرت صدارت رسيده و به عقيده ارادتمندانش بلكه اغلب اشخاصي كه دستگاه صدارت را محرم و همدم بوده چيزي نگذشته كه تغيير وضعي كلي روي داد چنانكه مذكور گشت.
به هر حال بعد از حركت از منزل لنگرود طي مسافت نموده و به كاشان شتافته و جمعي از دوستانش توقف چند روزي را استدعا داشته ولي اجابت نگشته و شبي را به خانه يكي به مهماني نشسته و سايرين را عذر خواسته و به سمت نائين پرداخته و دو منزل به نائين مانده جمعي از سادات و انجاب مستقبلين آن سرزمينش با تهيه و تداركات رسيده و به همراهي به محل مقصود ورود نموده و ارادتمندان آن سامانش قدومش را ميمنت و غنيمت شمرده و اصراري بر توقف آن ديارش مينمايند، و چون در اوقات توقفش به زاويه حضرت عبدالعظيم جمعي كثير از ارادتمندان قريه جندق كه عارف به حقش بوده به دستياري آقا سيد هاشم رشتي كه از جانبش رئيس آن جماعت ميباشد قاصدهاي متوالي مخصوص با عرايض از روي اخلاص و خلوص ارسال داشته، و عزيمت و توقفش را به آن صوب و طرف مستدعي
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 266 *»
قبول و اقبال گشته، و دعوتشان را اجابت نموده بود؛ لهذا تمناي اهل نائين را تمكين نكرده و روزي چند را بسر برده تا چند نفر شتر دار انارك و جندق به اين خدمت موفق آمده پس با همراهانش به كجاوه نشسته و به عزم آن قريه كمر بسته. و در انارك دو روزش به استدعا توقف داشته و بعد از آن به قريه جندق وارد گشته و اهل جندق سامان خود را به قدومش كاخ خَوَرْنَق پنداشتند. و بعد از ورودش فورا عمارتي جديد مناسب حال خود و عيالش بنياد نهادند. و جمالان، جمالي چند از دوستانش و چند نفر شتر كوهپيكر از خود برداشته و روانه گشته و اهل و عيال خونجگرش را به محرمي آقا ميرزا ابوتراب كرماني و آقا هاشم كبابياني كه با عيالش زاده يك پدر و مادر بوده به عزت و حرمت از همدان حركت داده و از راه اصفهان و روي نائين به سرزمين خود برده و به حضورش رسانده تا از صدمات و بليات بلانهايات آسوده و راحت گشتند.
و جمعي از دوستان ساير بلدانش مكرر خواهش نموده كه خانههاي خراب او را در همدان مخارجي كرده و آباد نمايند و او خود قبول نكرده و جواب داده كه دروازه آن خانه را هم گرفته و آجر چيده كه خاطر من همانا كه رنجيده است و آن مكان بايد مخروبه بماند. و اگر آجر يا سنگي و تير و چوبي هم باقي مانده اهل همدان خاصه همسايگان تمامي را به غارت ببرند كه سير گاهي باشد براي عابرين تا شايد نفري چند عبرت گيرند از رفتار و كردارِ اهالي شرارتآئين آن سرزمين. و حواله كارِ ماها به
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 267 *»
قيامت است و حضور مالك يوم الدين.
به هر حال كه الحال سال سيم است كه در آن قريه و ديار كه بالمره خالي از اعادي و اغيار و مجمع دوستان و ارادتمندانِ عاليمقدارش ميباشد آسوده و آزاد به نشر علوم و فضائل محمد و آل اطهار امجادش:مشغول بوده و هست. و مقلدينش از هر سرزمين به قدر قوه و استطاعت به سويش سير و باز گشتي نموده و حالش نيك و فالش همي ميمون است.
و چون حاجي محمد رحيم رشتي در حال حياتش همواره اوقات به وصايا و سفارشات، تمامي آشنا و بيگانه و اولاد و احفاد مردانه و زنانه خود را مخبر و شاهد ميساخته كه ثلث مايملك من از هر جهت ملك طلق و حق صدق حاجي ميرزا محمد باقر است، كه بعد از من جمله بايد همت نمائيد تا آنكه به خدمتش برسانيد. و آن جناب به هر نحو كه بخواهد مختار است كه مالكانه كتصرّف الملاّك في املاكه تصرف نمايد و مستدعي گرديده كه هم آن جناب از مالِ مخصوص به خود مخارج حمل نعشش را به كربلاي معلّي علي مشرفها السلام كه بست اعظم خداست به انضمام مصارف كفن و دفن و مجلس فاتحه و ختمش را به هر قسم كه خود مصلحت داند عطا نمايد. و به همين مضامين چند وصيتنامه معتبرِ ممهور نگاشته كه يكي از آنها به واسطه شخصي كه از غارتگرانِ خانه و حجرهاش بوده بعدها به دست آمده، و جمله ورثه و آشنا و بيگانه تصديق و تمكين كرده و رضا و امضا ميدارند.
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 268 *»
پس بعد از رحلتش چنانچه در واقعات چهارم تاريخ مسطور نموديم اوصيا و اولادش بقيه مخلَّفه و اموالش را كه عمارات و دكاكين و املاك بوده و از چنگ غارتگران محفوظ مانده جمعآوري كرده كه ثلثش معادل هشت هزار و پانصد تومان گشته. پس دو نفر فرزندِ اكبرش حاجي آقا محمد و آقا عبدالوهاب به اتفاق يكديگر از همدان به عزيمت قريه جندق مسافرت كرده تا به حضور حاجي ميرزا محمد باقر شتافته و وصيتنامه و صورت جميع مايملك را با تمكين ثلث به وكالت از هر يك را معروض داشته و مستدعي گشته كه حق صدق خود را كه تمامي ثلث است به هر كس بايد تسليم شود معلوم دارد، تا در همدان واگذار نمايند برسانند. پس آن رئيس با كرامت يك دانگ از كاروانسراي بزرگ در همدان را كه معادل دو هزار تومان بوده جهت مصارف خير قبول نموده. و يك دانگ ديگرش را به حاجي آقا محمد واگذارده كه به مصرف قروضِ شخصي خود رسانده، و بعدها به مرور و طور دلخواه وجهش را خورده خورده ده ساله حواله نمايد. و چهار هزار و پانصد تومان ديگرش را از حق خود به ورثه آن مرحوم بخشيده مشروط بر اينكه تمامي ديون معلوم حاجي را بدون قَسَم و ثبوت از همين وجه ادا نموده، و هر آنچه اضافه آيد بر ساير ورثه از كبير و صغير للذكر مثل حظ الانثيين تقسيم نمايند. و يك دانگ كاروانسراي قبولي را هم به خود آنان سپرده كه تا به مصرف فروش نرسيده همهساله وجه مالالاجارهاش را گرفته و به حضورش ارسال دارند، تا هر نوع كه خود صلاح داند به
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 269 *»
مصرفش برساند. و از اينگونه كرامات و انفاق، به اتفاق مؤالف و مخالف از جنابش مكرر اتفاق افتاده، كه اغلب اشخاصِ بيغرض وصفش را براي يكديگر به نگارشها خبر داده و معروف دوست و دشمن است و ذلك عبرة لمن اعتبر كه قطع كلام و ختم اين سخن است.
تمام شد تأليف «تاريخ عبرة لمن اعتبر».
اميد است كه هر آنكس از هر نمره و هر زمره كه در هر شهر و در هر عصر از ملاحظه و مرورش عبرتي گرفت و از غفلتي بيدار گشت مؤلفش را به دعاي خير ياد و شاد نمايد. كه فراغت يافت از تأليفش به تاريخ يوم يكشنبه هفدهم شهر ربيعالمولود و روز مسعود عيد سعادتقرين تولد حضرت رسول ربالعالمين صلوات الله عليه و علي آله الطيبين الطاهرين از شهور سال فرخندهفال يكهزار و سيصد و هجده هجري علي مهاجرها الاف الصلوات و السلام و التحيات.
٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
٭ ٭ ٭ ٭
٭ ٭
٭
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 270 *»
مختصري در شرح احوال
مـولاي بزرگـوار سركـار آقـاي حـاج
ميرزا محمدباقر شريف طباطبايي اعلي اللّه مقامه
و چون بعضي از اكابر ذوالمجد و المفاخر بنده قاصر را امر فرمود كه في الجمله شرحي از مولد و موطن و حسب و نسب جناب حاجي ميرزا محمد باقر و بعضي حالات آن جناب را كه از بيغرضان هم شنيده به انضمام فهرست كتب و رسائل و جواب هر مسائل كه از تصنيفاتش بعد از غارت خانه و اموالش از هر گوشه و كنار به دست افتاده در ذيل همين خاتمه مسطور دارم لهذا به مقتضاي المأمور معذور به قدر ميسور مينگارم تا آنكه طالب راغب را جامع المطالب و تحفة الغرائب گردد. و اللّه ولي التوفيق و عليه فليتوكّل المتوكّلون.
اما مولد شريفش در قريه قهي مِن محال دارالسلطنه اصفهان به تاريخ دهم شهر ربيع الاول بعد از انقضاء مدت يكهزار و دويست و سي و نه سال از هجرت پيغمبر آخر الزمان عليه و علي آله صلوات الله الملك المنان بود. و موطنش نيز در اوايل سن و شباب مدتي در همان سامان بسر برده و سيري مينمود. و همواره اوقات از گفتار و كردار ابناء روزگار غفلت را عبرت ميگرفت و عجب بر عجبش ميافزود. و هر آنچه را كه
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 271 *»
دليل و برهاني نداشت ابدا دل نميبست و اعتنائي نميفرمود. و تفكر را در جميع امور بر خلاف طبيعت از روي حقيقت بر وفق طريقت و طبق شريعت جاري ميفرمود. و از اين روي بود كه علم را با عمل توأم نمود و عملش با علم همعنان گشت. پس همانا كه در سير درجات عاليات لباس تقوي را لوجهاللّه پوشيده و به طرز اخلاص في سبيلاللّه كوشيده تا آنكه همگنان خويش را بالمره همي گذاشت و خود به عزمي جزم يكباره همي درگذشت.
هر كه را علم و عمل آموختند | جامه تقوي برايش دوختند | |
چونكه اتقي اكرم آمد نزد رب | فخر بس باشد مر او را زين حسب |
و اما نسب شريفش محمد باقر بن محمد جعفر بن محمد صادق بن عبدالقيوم بن اشرف بن محمد ابراهيم بن محمد باقر المحقق السبزواري، صاحب الذخيرة و الكفاية كه عالمي معروف و به رياضت علوم دينيه بسي مشعوف و در عصر خود به علم و عدالت همي موصوف بود. و پدر نيكو سيرش ميرزا محمد جعفر همانا كه شخصي بس محترم و باوجود و از گفتار و كردارش به پرهيزكاري و خوشرفتاري همي مشهور بود، و در علم حكمتِ ابدان بلكه تفقه در علم اديان طبعش با شرع انور موافق و ميزان، و خود، مرحوم شيخ احمد لحسائي را از جمله پيروان و ارادتمندان. و شيخ مرحوم سفري كه از دارالعباده
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 272 *»
يزد به سمت اصفهان ميشتافته در قريه قهي كلبه و سامانش را منزل گرفته و سلوكش با او در نهايت الفت و محبت همواره به پايان ميرفت. به هر حال و هر وجه كه آن جناب در خدمت و حرمت پدر دانشور هرگز خودسري و كوتهي نميكرد بلكه منتهاي كوچكي و همرهي را معمول ميداشت. و پارهاي از علوم را خاصه علم طب و معرفت ترياقات و سموم را در نزد پدر به وجهي خوش و خوشتر تحصيل مينمود.
تا آنكه خورده خورده به حد رشد رسيده و تكميل علوم و كمالات را در غربت اكمل ديده، پس به صوابديدِ پدر اكتساب فضل و هنر را به اصفهان رفته و مدرسه نيماورد را منزل و سامان گرفته و علماي هر فن به پاسِ حقوقِ گرامي پدرش و نيك ذاتي و استعداد فطري خودش سعي كامل بر ترقي و تكميلش مرعي همي داشتند. و به سالي چند كه از صحبتِ دانشوراني هوشمند اغلبِ علوم و كمالات ادبيه را همي تحصيل كرده. پس به مداومت و مواظبت اقوال و اعمالِ ملّيه و رياضات شرعيه، تهذيبِ اخلاق و تزكيه نفس و صفات را نيز تكميل نموده. و همانا كه با تبديل مزاج و تصحيح منهاج و مفارقت اضداد مشاركت فرمود سبع شداد را، و چون چنين شد همانا كه متخلق به اخلاق روحانيين شد پس بر نقطه علم واقف گشت.
آنچه دلش در طلبش ميشتافت | در پس اين پرده نهان بود و يافت |
و همان اوقات به همان حالات خوابهائي چند ديده به مكاشفاتي بس بلند رسيده، و طريقه مرحوم شيخ احمد لحسائي را كه از همه
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 273 *»
جهت حقيقت و طريقت و شريعت را همراهي داشته از جمله طريقهها پسند كرده و برگزيده، و اوقات خويش را به رجوع كتب و رسائل آن عالم كامل مصروف همي داشت. الحاصل كه چون در هر كار رضاي خدا را مختار ميداشت يكي از پيشوايان دين را كه از جمله؛ اتقي و اعلم دانسته به نماز جماعتش حاضر گشته، تا آنكه وقتي از اوقات خوردنِ لقمه حرامي را به طور قصد و عمد از او ديده. پس چون طريق شرع مطاع را همّي محكم داشته از وثوقش نسبت به او منصرف گشته و بعد از رحلت حاجي سيد كاظم رشتي مدتي سرگشته ميگشته كه اخذ مسائل و تقليد را از كه نمايد.
پس به مصاحبت ملا محمد جعفر كرماني معروف به بَدْر، كه فيالجمله معاشرتي با هم داشته اوصافي از حاجي محمدكريم خان كرماني شنيده. و به مجالست جمعي ديگر دعوي بابيّت ميرزا عليمحمد شيرازي به سمعش رسيده تا آن كه به عزم زيارت مشهد مقدس رضوي مسافر گشته و بعد از تشرف به آن خاك پاك معلومش گشته كه ملا حسين بشرويهاي از جانب باب مرتاب در آن مكان عرشبنيان به دعوت مشغول و جمعي را به چربزباني رام و مغلول نموده. پس در مدرسه ميرزا جعفر و زاويه صحن مطهر شاه عباس به منزلش شتافته و ملا حسين چون او را شناخته به طراري و زبان تيتال همت و خيال بر تسخيرش گماشته تا آنكه سؤال و جوابشان يكديگر را در گرفته و به آنچه ديگران قناعت كرده و رفته ابدا دل را نباخته و با
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 274 *»
دلايل و براهين محكمه بر او تاخته و بر دعوي باطلش دليل و برهان محكم خواسته. پس ملا حسين ميگويد كدام دليل بالاتر از اين كه شخص ميرزا علي محمد كتابي آورده و مدعي است كه از جانب خداوندِ صاحب ملك بر من نازل گشته و از ادعاي خود برنگشته تا آنكه جمعي كثير از دعوت و حالتش سرگشته گشته و آخر الامر به اذعان و قبول تصديقش را كرده و آسوده نشستهاند. پس آن جناب در جوابش ميگويد اجماع كثير بر گرد هر حمير رسمي است قديم و عادتي معهود است و اين خود هرگز دليل حقيّت هر ادعا نبوده و نخواهد بود. و گذشته از اين صاحب قرآني كه شما هم قبول و تصديقش را داشته و داريد، اگر خود ادعاي خاتميت را نداشت و نگفته بود كه جماعات جن و انس هرگز مانند سوره و حديثي از قرآن من نتوانند آورد و لو كان بعضهم لبعض ظهيرا و شخص ميرزا علي محمد چنين دعوتي را ميداشت، خردمندان را جايز بود كه گفتار و كردارش را از روي تدبر و تفكر سير نمايند، تا حكمت را از سفاهت و حقيقت را از مجاز تميز داده و تكليف خود را معلوم و معمول دارند. و الحال كساني را كه به صاحب قرآن اعتماد يا اعتقاد است، چون محكماتِ فرمايشات او را تمكين و تصديق دارند و ردّ متشابهات آن را نيز به محكماتش مأمورند، هرگز نشايد كه احتمالِ صدق را در ادّعاي چنين مبدعي، ساري و جاري دارند، اگرچه به قدر بلعم باعور علم را ابراز دهد يا آنكه به فرض محال همدوش دجال خارق عادات را اظهار نمايد. و حال آنكه او را به طور
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 275 *»
حقيقت نه علمي است و نه كرامتي. و اگر انصافي بود او خود تمكين چون تو عالمي را مينمود، كه هر چه را از علوم داري نسبت به او از مزخرف و ياوه گوئي ممتاز است. و اكنون فرعِ زياده بر اصل را كه همي شنيديم، از روي بصيرت ديديم.
پس ملا حسين از اين سخن چون مار گزيده بر خود پيچيده و مدتي به انديشه فرو رفته و سر برآورده كه آنچه فرمودي تمامش از در راستي و درستي بود. ولكن لطيفهاي در اينجاست كه فرموده جن و انس همچون قرآن نميآورند و نفرموده كه خدا هم عاجز است تا مثلش را بياورد و اينك خداست كه بر زبان ميرزا علي محمد اين كتاب را جاري فرموده. پس آن جناب در آن وقت جوابش را ميگويد علمتَ شيئا و غابت عنك اشياء همانا بديهي است كه اين ادعاي پيغمبر آخر الزمان كه جن و انس را نسبت به عجز داده كلام خداست كه از روي تحدّي بر زبان پيغمبر خود جاري كرده كه از زمان نزول قرآن الي يوم القيام احدي از اشخاص جن و انس مانند حديث و سورهاي از قرآن را نتوانند آورد. و باز بديهي است كه اگر بنا شد خدا كلامي را بفرمايد و به نوع بشر برساند لامحاله وحي خود را بر زبان جن يا انس يا ملك كه اين جمله به لباس بشر درآيند، خواهد بود و خواهد رساند. و چون ميدانست به علمي كه غلط نبود و خطا نداشت كه بعد از خاتم انبياء محمد بن عبداللّه9ديگر به واسطه احدي از اشخاصِ جن و انس نزول وحي جديدي نخواهد شد و حلال محمد حلال الي يوم القيامة و حرام محمد حرام
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 276 *»
الي يوم القيامة پس به طور تحدي از زبان چنان بزرگواري چنين وعده صريحِ بتّي محكمي را فرمود و ان اللّه لايخلف الميعاد و اين وعده و تحدّي بدا بردار نخواهد بود و جاي بدا غير از مقام تحدي و حكم بتّي خواهد بود. و فرمايش متشابهي هم كه يأتي بشرع جديد و كتاب جديد فرموده، آن هم حق است و صدق. و نه شرعش غير اين شرع است و نه كتابش غير اين كتاب، بلكه تمامش جاريفرمودن احكام واقعي همين شرع است و همين كتاب از روي حقيقت و صواب. و هر آنچه را هم كه مخالفين و منافقين بعد از رحلت پيغمبر9 از قرآن ربودند و مفقود نمودند، جمله به وحي در همان زمان نازل گشته بود و حاجت به وحي ندارد، و اگر از ميان ابناي روزگار مستور است در نزد اهلش كه اشخاصِ معينِ مشخصِ معصوم مطهر بودند از آل پيغمبر، همي ظاهر بوده و مشهور. و الآن تمام قرآن در نزد امام زمان عجل الله فرجه موجود است و عيان و آيه شريفه بل هو آيات بيّنات في صدور الذين اوتوا العلم شاهدي است صادق براي اسلاميان و اهل ايمان.
پس ملا حسين از اين جوابِ محكمِ جديد، او را تصديق و تمجيد كرده و الحادي ديگر به كار برده و ميگويد چون شما را نسبت به شيخ مرحوم لحسائي و سيد مرحوم رشتي وثوق و خلوصي هست اكنون كلامي از سيد رشتي دليل ميآورم كه صريح است بر بروز و ظهور ميرزا علي محمد شيرازي . و عبارتي از يكي از رسائل آن مرحوم را ميخواند و به قانون علم جفر و اعداد اسم ميرزا علي محمد را استخراج
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 277 *»
مينمايد. و آن جناب در جواب ميگويد به همين قاعده كه تو اين اسم را بيرون آوردي من هم نام گرامي حاجي محمد كريم خان را استخراج مينمايم، و آيا ممكن است يا نخواهد شد؟ فبهت الّذي كفر پس تصديق و تمكين كرده كه البته خواهد شد و به طرّاري و وقوف گفتگو را موقوف داشته و معذرت خواسته كه مرا بيش از اين در قوه نبوده و نيست. و اينك در اين اوقات مراسلات عديده رسيده كه خود ميرزا عليمحمد به اصفهان در پناه امام جمعه سامان گرفته. بهتر آنكه خود به آن حدود كه مراجعت نموديد، مجلسِ او را ملاقات كرده، و او خود جواب تمام مطالب را خواهد داد. بعد حاجي ميرزا محمدباقر ميگويد حال كه چنين شد خوشتر آنكه شما هم صحيفهاي نگارش داريد و خواهش و سفارش نمائيد كه لدي الحضور هر چه را كه مراد و منظور است چيزي مستور ندارد كه گفتگوي لاطائل و بيحاصل جز عِرض خود بردن و زحمت ما دادن حاصلي نخواهد داشت. پس ملا حسين انگشت قبول بر ديده نهاده و قلم و كاغذي برداشته در نهايت تضرع و حرمت مشغول عريضه نگاري گشته. و هر لحظه به حيله و تعب، خود را به حالات و حركاتي بس عجيب منقلب ميدارد، همچون عبد ذليل در پيشگاه خداوند جليل، و عاقبت كاغذ را بدريد و قلم را بشكست و مبهوتانه به جاي خويشتن بنشست.
الغرض كه حاجي ميرزا محمد باقر بعد از زيارات و رياضات از ارض اقدس مرخص گشته و به عزم اصفهان مسافر ميگردد و لدي الورود از
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 278 *»
وضع ميرزا علي محمد هنگامه آرائي عليل، و غوغائي و قال و قيلِ بيدليل ديده. پس به همراهي ميرزا عبدالجواد ولياني و آخوند ملاّ مؤمن اصفهاني با تني چند از ياران ايماني كه جمله از جَرگه ارادتمندان حاجي محمدكريم خان كرماني بوده به مجلس ميرزا عليمحمد رو نهاده و سؤالي چند نموده و جوابي مجمل و مهمل شنيده و حالتش را به دست آورده كه ماليخولياي مهتري و رياست، حوصلهاش را تنگ كرده و دماغش به كلّي مدهوش و حواسش جمله مغشوش گشته. تا آنكه يكي از مجلسيانش كه از زمره مصدقين و فريفتگانش بوده معجز و كرامتش را بدين روش اثبات ميكند، كه ميرزا عليمحمد قلم برداشته و روزي چندين هزار بيت عبارت عربي را مسلسل و رديف تصنيف ميدارد، و اين خود از قوه نوع بشر خارج بلكه خارق عادت و عين كرامت است. پس آخوند ملا مؤمن جوابش را داده كه من قلم برميدارم و او قلم بردارد و با هم عبارات عربي را تحرير و تصنيف ميكنيم مشروط بر آنكه من اگر از او پيش نباشم پس نيفتم ولي فرق اين باشد كه عبارات من همه با معني و درست و تحريرات او جمله بيمعني و نادرست خواهد بود.
بالجمله كه ميرزا علي محمد دعوي مينمود كه علماي اصفهان را اگر با من سر تمكين نباشد اينك مباهله و نفرين را آماده باشند تا جان خود و جمعي را آسوده دارند. و چون احدي او را پاسخي دندان شكن نگفته بود لاجرم مبالغه را به مباهله ميافزود تا آنكه در اين مجلس هم
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 279 *»
اين گفتگو را نمود پس ميرزا عبدالجواد ولياني او را به اقدام در مباهله پيغام كرده كه من در اين مباهله حاضرم و مشعوف، ديگر بعد از اين رجز خواندن و مزخرف گفتن بس است و موقوف. و ميرزا علي محمد از اين سخن به طور تعجب تمسخر كرده كه شخص مجهول القدري را چه حد است كه با چون من كسي طرف گردد و خود را تلف سازد؟ و ميرزا عبدالجواد پاسخش را پيغام داده كه من اكنون مجادله را طالب نباشم و همه قسمش را همراهي داشته و دارم. و الحال كه چنين گفتي پس يكي از مصدقين را كه مستجاب الدعوه خواني و با منش همقدر و هم رتبه داني در معامله مباهله با من همدوش نما تا آنكه آتش فتنه را خاموش داريم. و ما بر اين عهد و شرطيم كه بعد از مباهله و نفرين اگر من هلاك گشتم تو بر حق باشي. و چنانچه نايب و معتمد تو هلاك گشت تو بر باطل، و دعاوي كه كردي جمله عاطل است و لاطائل. و اگر نه كه هيچيك را هلاكت نرسيد همانا كه باز دليل بطلان تو خواهد بود، زيراكه تو خود دعوي نيابت بلكه امامت و چون به حقيقت بنگري ادعاي مقامي فوق نبوت را داري و مرا جز تقصير و عصيان و اميدواري به فضل و رحمت خداوند رحمان ديگر ادعائي نيست و نخواهد بود. و شرط ديگر آنكه بعد از مباهله كه به هر حال خائب و خاسر خواهي گشت ديگر طفره و لجاج در كار نباشد كه به مكر و حيله عهد و پيمان را نشايد شكست.
پس ميرزا عليمحمد از اين تقرير دلپذير سر به زير و دلگير گشته و
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 280 *»
لاعلاج شخص ملا عبدالكريم نامي تُرك را كه از جمله ارادتمندان تركش بوده بر اين معامله تعيين كرده و صبح دوشنبه بين الطلوعين طرفين به قصد مباهله از شهر اصفهان بيرون رفته، و جمعي كثير از اهالي هر ولايت، هامون نورد گشته و در مسجد بايري كه خارج دروازه تُخچي بوده به مباهله اقدام مينمايند. و بعد از آنكه ميرزا عبدالجواد و ملا عبدالكريم در مقابل محراب آن مسجد دست به دست يكديگر نهاده و دعاهاي وارده را به اتمام رسانده اثري از هلاكت به ظهور نرسيد. پس ملا حسينِ واعظ كه از مشاهير جماعت بابيه بود الحاد و تدبيري نمود كه يكي از دو نفر عدد دعا را كمتر خواند و از اين بود كه اثر نداشت. در جوابش ميگويند وقت باقي است و هنوز نگذشته دعا را مكرر بخوانند و دو نفر ديگر از طرفين حساب عدد را با تسبيح نگاه دارند تا ديگر اشتباه و حيله در كار نباشد، و به همين قانون عمل كرده و معذلك آسيبي نرسيد و هلاكتي روي نداد و حضرات بابيه خجل و شرمسار و سرشكسته برگشته و ميرزا علي محمد را خبر ميبرند. پس مكري جديد مكرر ميكند و ميگويد آسوده باشيد كه سه روز ديگر ميرزا عبدالجواد هلاك خواهد شد. و كذبش به طوري واضح گشت كه ميرزا عبدالجواد بعد از هلاكت ميرزا علي محمد در واقعه آذربايجان كه حاجت به بيان ندارد ساليان فراوان زندگاني داشت و روزگار خويش به عزت و راحت و آسودگي ميگذاشت. و بعد از اين معامله بعضي از علماي اصفهان مباهله را با خود ميرزا عليمحمد مايل آمده و او جواب ميگويد كه من
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 281 *»
قبل از عيد مأمور به مباهله بودم و اكنون بعد از عيد است و اجازتي ندارم.
معالقصه كه حاجي ميرزا محمدباقر در تمام اين واقعات ميرزا عبدالجواد را همراه و ناصر و خيرخواه بوده و علماي اصفهان چه حاملان شرع و زاكان و چه داعيان طريقه تصوف و عرفان هر يك كه با جنابش معاشرت و مجالستي كرده يكديگر را همي خبر داده كه زاده آقازاده ميرزا محمد جعفر قهي با آنهمه فراست و ذكاوت و آگهي، چنان قانون شرع و ملت را همراهي دارد كه هر معقولي را كه سر موئي مخالفت دارد منقول را، خودسري و سفاهت ميشمارد. و اين كرامتي است خدا داده كه توفيقش به هر كسي نداده و عما قريب است كه با علمي غريب و عملي عجيب كه با هم توأم كرده نخبه روزگار و حلاّل مشكلات و معضلاتِ آيات و احاديث و اخبار خواهد بود. و ملا حسينِ نائيني كه در سلسله عرفا مرشدي بيمثل و مانند و به مجادله نفس و رياضات شاقه غير مشروعه صاحب علوم غريبه و مكاشفاتي چند بود، هر وقت كه آن جناب را ملاقات مينمود توصيفش را لب همي گشود كه اين مبارك وجود همانا كه مرشدي كامل عيار و عالمي پرهيزگار خواهد گشت.
بالجمله كه آن جناب بعد از مدت زماني كه در اصفهان به تكميل كمالات ادبيه و رسومات دينيه و رياضات شرعيه، روزگاري بسر برده شوقِ مسافرت كرمان و شرف مصاحبت و زيارت حاجي محمد كريم
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 282 *»
خانش دل از دست ربوده پس اصفهان را به ياران گذارده و خود اول وهله توقف وطن و حضور پدر را اختيار كرده. و چون پدر از موافقت و مرافقتش دل نميكند و به مفارقتش راضي نميگشت، لهذا از عزيمت سفر و شوري كه بر سر داشت احدي را در قهي آگهي نميداد زيرا كه كسي وي را همراهي نميداشت. تا آنكه خبر حركت حاجي محمد كريم خان را از كرمان به عزم تشرف آستان عرش بنيان حضرت علي بن موسي الرضا عليه و علي آبائه آلاف التحية و الثناء از راه دارالعباده يزد شنيده، پس از شدت شوق جانش به لب رسيده و خفيانه تهيه سفر را ديده و با دو نفر ديگر همسفر و رهسپار گشته و به ورود دارالعباده به شرف حضور مراد و مقصود خود جاننثار و خدمتگزار ميگردد. و پدر چون از حال و خيالش مخبر گشته خرجي سال را برايش ارسال ميدارد.
و در آن اوقات به واسطه پراكندگي سيستاني و بلوچ به اطراف و اكناف حاجي محمد كريم خان عزيمت ارض اقدس را به رجعت كرمان تبديل كرده تا آنكه سال آينده شرفياب گردد. لاجرم حاجي ميرزا محمدباقر هم مسافرت كرمان را در ركابش همعنان و لدي الورود در مدرسه ابراهيميه منزل و مكان گرفته. پس به تكميل علوم و تحصيل حكمت و رسومِ مرحوم شيخ احمد لحسائي كه شرط حكمتش را به طور حقيقت تطبيق با شريعت قرار داده و الحق كه عجب اساسي محكم به كار نهاده همي پرداخته. و چون همّش همواره اوقات در هر فني، تفكر و تحقيق بوده به اندك زماني توفيقش رفيق گشت و به خلوص نيت و
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 283 *»
جلوسِ خلوت آب سرچشمه حكمت را چشيد و به نارش مشتعل و از همه چيز گذشت. پس اوراق پرنفاقِ دفترِ رأي و اجتهاد را همي بشست و رواق بينفاق تسليما لامر الله را كه ماقال آلمحمد قلنا و مادان آلمحمد دنّا به طور حقيقت همي نشست. ٭ تو آمد خورده خورده رفت من آهسته آهسته ٭ . و چنان حكمت را به دستياري تقوي و خشيت، بدون كم يا بيش از استاد خويش فرا گرفت كه دوست و دشمن علمش را مسلّم ميداشت بلكه شخصش را عقلي مجسم ميپنداشت. و چون كتب و مصنفاتش در هر علمي به دلالات بينات در ميان است ٭ چيزي كه عيان است چه حاجت به بيان است ٭.
الحاصل كه ساليان فراوان چه در لنگر و چه در كرمان يا سير و سياحتِ ساير بلدان همچون دو سفر زيارت ارض اقدس و آستان امام انس و جان خدمت و حضورِ حاجي محمد كريم خان را بر جمله ماسوي ترجيح ميداد. و چون بيغرض و مرض ميبود، اقوال و اعمالش خلوصش را همي تصريح ميكرد. تا آنكه ميرزا سيد محمدخان حكمران قصبه نائين كه از روي صدق و يقين در زمره فدويانِ خانِ كرماني بود فريفته حالت و معاشرت آقا ميرزا محمد اصفهاني كه يكي از رؤساي شيخيه و خانِ كرماني را داماد ميبود گشته، و مدت زماني او را براي پيشوائي حضرات شيخيه در نهايت عزت و احترام نگاهداشته و چون تقوي و علمي را كه منظور ميداشت از او بروزي نكرد و ظهوري نداشت خوشخوش خجل و كمكم كسل گشته، و شرح ماجرا را و طرح
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 284 *»
حالات را به طور اشارات خدمت خان كرماني نگاشته. پس حاجي محمدكريم خان آقا ميرزا محمد داماد را خواسته و حاجي ميرزا محمدباقر را محض هدايت و ارشاد اهل نائين مأمور ميدارد.
و آن جناب بعد از ورود، صباحي چند را كه به ديد و بازديدي معذور بوده پس مشغول امور مأموربه خويش گشته و به جز علم و عمل و تقوي كه فطري و مكتسبي داشته چيزي از او ناشي نگشته. و چندي نگذشته كه وصف علم و تقواي او شهره شهر و داستانِ انجمنِ دوست و دشمن ميگردد. و طُرفه آنكه ميرزا محمد سعيد نامي امام جمعه نائين با آنكه موافقت و تمكيني هم مر او را نداشت، وصف زهد او را بدينگونه همي نمود و همي نگاشت كه هر كس را هوس رؤيت علم سلمان و زهد ابي ذر در نظر است اينك حاجي ميرزا محمدباقر است كه علمش با زهد، دسترس هر باخبر و بيخبر است. و ارادت قلبي كه اهالي بعضي از صفحات اصفهان تا نائين و اطراف آن سرزمين بلكه تا انارك و بيابانك و جندق اكنون نسبت به آن جناب محقق دارند همانا كه رشتهاش از آن زمان كشيده و تا به اين اوان رسيده كه جمله از روي دليل است و برهان.
به هر حال بعد از چندي كه در نائين بسر برده و جماعت خوانين ذوالمجد و الادب، و سادات ذوالفضلِ صحيحالنسب كه وي را همنشين بوده، هريك را به حسب قوه و قابليت از علم و عملِ خود تكميل و بهرهور كرده؛ پس به ترك توقف جمله را به محنت و تأسف گذارده و مراجعتِ كرمان را رهسپار و شرف حضور مولاي خود را
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 285 *»
شكرگزار ميگردد.
پس به خواهش و فرمايش جنابش آن جناب كتاب معيار را كه معرفتِ هر لغت در عرب منتخب و بحري ذخار است به دستياري ميرزا محمدعلي شيرازي كه شخص اديب و قصايدش در فارسي و تازي ممتاز است، به وضعي جمع و به اتمام رسانده كه خطا و غلط در هيچ لغتش يافت نخواهد شد. و با آنكه در تصنيف و تأليف چنين كتابي زحمت عمده را خود كشيده مع ذلك محض انفاق و اتفاق، سعي و كوششِ خود را به او بخشيده تا ميرزا محمد علي به طور امتنان و اطمينان كتاب را به اسم خود رقم مينمايد.
بالجمله كه آن جناب بعد از مراجعت از نائين به تكميل كمالات و رسوم دين و آئين پرداخته و سالي چند را بدين منوال و بدين روش پرورش يافته. تا آنكه حاجي محمد كريم خان به امضاي امناي دولت مصمم عتبات عاليات گشته و از راه يزد از روي اصفهان گذشته و سير خود را به خاك همدان برده. و حضرات شيخيه آن طرف شرف خدمتش را نعمت و غنيمت شمرده و چندي به استدعا و تمناي آنان در آن سامان توقف نموده و عقايد خويش را بر طبق ضروريات مذهب و كيش در مساجد و منابر به اعلي صوت خود مكرر بر مكرر همي اعلان فرموده، به طوري كه اهالي آن بلد و ساير بلدان چه دوست و چه دشمن كه در انجمنش حاضر بوده جمله به فضل و كرامتش اقرار و اذعان كرده. كه هزار افسوس كه واعظينِ سالوس، ماها را از خدمت و مودّتِ چون تو
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 286 *»
بزرگواري مأيوس ميداشتند. و خود نفهميده و نسنجيده نصيحت ايشان را از روي صدق، و محضِ رفق و رضاي خدا پنداشتيم، و عجب خبط و خطائي داشتيم. و اينك معلوم شد كه خود غلط بود آنچه ما پنداشتيم. و چون در آن اوقات به واسطه سركشي بعضي از ايلات، اغتشاش در خاك عثماني ناشي، و انقلابي بهم رسيده لاجرم امناي دولت تشرف آن عالم رباني را به زيارت مصلحت نديده و محض ملاقات و شرف حضور شاه شهيد ناصرالدين شاه، او را از همدان به دارالخلافه طلبيده؛ لهذا همدانيانِ ارادتمند خود را كه بعد از فوت آقا عبدالصمد ديگر بزرگي دلپسند نبوده و ميرزا رحيم نامي همداني منسوب به سادات كبابياني با تمام جهل و ناداني داعيه پيشوائي آنها را داشته و جز تني چند سادهلوح هر جائي، ديگر احدي او را اعتماد و اعتنائي نداشته، اين جمله را به وعده ارسال عالمي عامل و خردمند، خشنود و خرسند نموده. و خود با همرهان و بستگانش از راه قم به عزم تهران روانه ميگردد.
و از اين پيش كه خبر حركتش از اصفهان به سمت همدان به عزم تشرف عتبات عرش بنيان به دارالامان و كرمانيان رسيده، جمعي از ارادتمندان ساكن آن سامانش در خدمت حاجي ميرزا محمدباقر مسافر گشته كه در كربلاي معلي و تحت قبه مطهر ولي حقّ، به آن جناب ملحق گردند. پس به تعجيل تمام شب و روز را عليالدوام مركب رانده و بعد از ورود به قم و زيارت حضرت معصومه عليهاالسلام كه مرخصي حاصل كرده
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 287 *»
طريق همدان را طي منازل نموده تا آنكه در منزل جهرود كه حاجي محمدكريم خان هم از همدان به آن مكان نزول فرموده به خدمتش واصل ميگردند. و تو گفتي كه تلاقي فئتين شد يا اقتران سعدين. پس هر دو دسته در يك مجلس نشسته و دل به زيارت و صحبت مولاي خود بسته و پيوسته به شكر خدا ميپردازند. تا آنكه حاجي محمد كريم خان از دوستان همدانش اظهار امتناني فراوان فرموده و حاجي ميرزا محمدباقر را ميگويد كه چون آنان را به طور حتم و يقين به ارسال پيشواي عالمي ثقه و امين وعده و نويدي محكم و يقين دادهام همانا كه خداوند شما را براي همين بدين سرزمين كشيده تا وعده و عهد ما با دوستان صفا زودتر به وفا رسيده باشد. پس آن جناب را در همان منزل و مكان به توقف همدان و پيشوائي ياران مأمور نموده. و ميرزا محمدعلي را كه پيشخدمت و منشي حضور و به اصالت و نجابت همي معروف و مشهور بوده امر مينمايد تا خطابي چند براي اشراف اطياب و رؤساي احباب همچون سادات عاليمقامات كبابيان آقا ابوالحسن و آقا علي آقا سعيد و حاجي محمدرضاي حاجي مصطفي و بعضي ديگران از اخوان صفا نگاشته كه اينك وجود بانمود حاجي ميرزا محمدباقر نعمتي است خدا رسانده كه من بر حسب وعده خويش شماها را رساندم و به عهد خود وفا نمودم ٭ هان قدر بدانيد كه بيقدر نمانيد ٭ . و خود نيز در حواشي هر خطاب، كتابي در تعريف و توصيف آن جناب دستخط مرقوم داشته پس به امان خداوند منان به همدانش روانه ميدارد.
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 288 *»
و چون ميرزا يوسف خلف مخالف آقا عبدالصمد همداني دو سال قبل را به هواي مهتري بر جماعت شيخيه همدان به سوي كرمان شتافته كه شايد اجازتي به مراد خود گرفته و عودت نمايد و اين خود آرزوئي بوده كه چون قابل نبوده به عمل نيامده، تا آن هنگام كه خبر حركت حاجي محمدكريم خان به سمت همدان به سمعش رسيده، يكباره سوداي خام و ماليخولياي تامّ تمام خيالش را بيش از پيش به هواي خويش حركت داده و خود در خدمت حاجي ميرزا محمدباقر و همرهان از كرمان روان گشته، و همهجا دو منزل يكي جمله را به جولان در آورده كه خود را به همدان برساند تا بلكه مراد و مقصودش حاصل آيد. ولي هر خيالي كه بافته بود به ورود منزل جهرود جمله نيست و نابود گشت و بيچاره صمٌّ بكم لب از گفت و شنود بربست و يكباره به حسرت و ندامت برنشست. و همانا كه در همان مجلس تخم حسد و كينه را نسبت به حاجي ميرزا محمدباقر در سينه و ضمير خويش بكاشت. و چون طبعي آغشته به لجاج داشت و چاره و علاجي هم كه نداشت لاجرم سر تمكين و نفاق را به زبان تحسين و اتفاق در پيش گذاشت و يقينش بود كه آن جناب امرش در همدان پيش نخواهد رفت و خود چند صباحي بيش توقف نخواهد داشت. و چون بگذارد و بگذرد البته من نايبمناب و پيشواي اصحاب خواهم بود. پس به هزار حيله و تدبير خود را به لباس ارادت و اخلاص درآورده، مصلحت را به اقوال و اعمال چنان اظهار بندگي و پرستندگي همي نموده كه خود
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 289 *»
مشهور به كاملتراش و كاسه گرمتر از آش ميگردد. و عجب آنكه حيله و تدبيرش در آن طول مدت ابدا تغيير حالتي براي حاجي ميرزا محمدباقر نياورد و ثمري نداشت و اثري نكرد. و عاقبت دست از دل برداشت ٭ از كوزه همان برون تراود كه در اوست ٭ پس به حضور حاجي ميرزا محمدباقر به واسطه گفت و به مراسلهاي نگاشت، كه مرا نه كسب و تجارتي در دست و نه دخل يا قناعتي در كار و قروضم بيحدّ و مخارجم بيشمار و يكي از دو كار لابد است و ناچار. يا آنكه متمولين سلسله متحمل گردند مخارج سال مرا به طور وسعت و كفايت در تمام سنوات، و يا آنكه جلب منافع را بايد بروم به رياست و پيشوائي يكي از صفحات. و هر دو قسمش موقوف است به سفارش و حكم بتّي از جانب جناب ذوالفضل و البركات. و اگر نه، راه كرمان باز است و سير بدان سامان را اينك جمعي هم عهديم و همراز.
پس حاجي ميرزا محمدباقر پاسخش را باز داده كه شقّ اول محول است به ميل خاطر و تمكين متمولين. و شقّ ثاني را خود داني و اهالي هر سرزمين. و مرا نه بر آنان جبر است و نه بر اينان اختيار. و شقّ ثالث را كه خود باعث و مختار و از طرف من نه منعي در كار است و نه اصرار. ٭ هركه خواهد گو بيا و هركه خواهد گو برو ٭ .
به هر حال كه در عرض چندين سال انتظارِ فرصت را به همين انديشه و خيال، قيل و قالي داشت. و چون به كلي مأيوس شد پس با مخالفين آن جناب كه از طرف حاجي محمد خان جاسوس بودند همانا
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 290 *»
كه مأنوس گشت و كرد هرچه را كه كرد، چنانكه فيالجمله تفصيلش در سيّمين مقدمه تاريخ گذشت.
معالقصه كه حاجي ميرزا محمدباقر به فرمان واجبالاذعان و تأكيدِ اكيد مولاي سديد خود با جمعي از همرهان به سمت همدان حركت كرده به عنوان اينكه آنان چون به عزم زيارت هامون نورد گشته از آن راه مشرف گردند و خود نيز بعد از توقف چندي در همدان و آسودگي دوستان آن سامان زيارت خود را در موسم به نهايت رسانده و به همدان مراجعت فرمايد. و دخل المدينة علي حين غفلة من اهلها بدون هياهو و جنجال و قرباني و استقبال، مسافرت خويش را به پايان برده و در همدان گوشهاي را اقامت فرموده. و حضرات شيخيه چون ورودش را اطلاع يافته بالاجماع به حضورش شتافته و به منزل و ساماني ساخته و پرداختهاش وارد ساخته. و صباحي چند كه او را به ديد و بازديد مشغول داشته از محجوبي حالت و حالت فكرت و عبرت و بردباري فطرت كه اين جمله صفاتي است بر خلاف عادتِ هر صاحب رياست همانا كه جماعت دوستدارش بالمره ملول گشته. به طوري كه بعضي از اهل خُبرتشان به زاري و ضراعتِ بيحد بر خاكِ تربتِ آقا عبدالصمد گذر برده و همي خبر كرده كه نعمتي چون وجود بانمود تو از دست برفت و محفل ما همچون دل ما بر هم شكست، و الحال نظر كن كه اينك كه آمد و به جايت بر نشست. و چندي كه بدين منوال گذشت و آن جناب به نشر علوم و جوابهاي كافي از هر سؤال و هر اشكالي مشغول گشت از
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 291 *»
علم بيپايان و زهد فراوانش جمله را حيرت بر حيرت افزوده و مؤالف و مخالف يكسره بالطوع و الرغبه به حضورش خاضع و خائف ميآيند. پس همان جماعت به خرسندي و مسرّت به همان تربت رفته و ضاحكة مستبشرة سر بر آن عتبه نهاده كه اي يار عزيز، هان بر خيز كه شخص علم و عمل را خواهي ديد و تميز اصل و بد را خواهي داد. و هزار افسوس به حال كسي است كه از فيض حضور چنين عالمي كامل و عامل، همي محروم و همي مأيوس است.
پس به همين روش كار آن جناب در ميان جماعت احباب پرورش يافت و امرش روز به روز بالا رفت و هر يك از دوست يا دشمن كه در هر مجلس و هر انجمن سؤالي پر اشكال چه از راه حاجت و چه از روي حجت مينمود به قسمي اجابت كرده و بيانش را ميفرمود كه سائل هركه بود يا هرچه بود با جمله مجلسيان به فضل و كرامتش تسليم و اذعان كرده، و يكديگر را به نصيحت و تربيت گفته:
دل نگه داريد اي بي حاصلان | در حضور حضرت صاحبدلان |
و عجب آنكه هر آنچه تعظيم و تكريمش زيادتر ميشد فروتني و خضوعش بيشتر ميگشت.
تا آنكه در سال يكهزار و دويست و هشتاد و هشت كه رحلت حاجي محمدكريم خان از اين جهان در رسيد و چنان مبارك وجودي درگذشت جمعي از حضرات شيخيه كه به ساليان فراوان از جنابش علم و زهدي فراوان ديده، از اطراف به طرفش دويده و توقف و توطن همدان را بر
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 292 *»
اوطان مألوفه خود برگزيده. و جمعي ديگر از هر گذر و گذار محض زيارتش همهروزه به خدمتش رسيده و به حسب قوه و استعداد چندي آرميده و ارادتي نموده و سعادتي برده پس رخصت انصراف را گرفته و مقضيالمرام به سامان خويش معاودت مينمودند. و اين جمله واقعات و واردات سينه بعضي ارباب رياساتِ آن صفحات را از حسد و كينه به تنگ آورده و مرضِ اهلِ غرض را هيجان داده و اظهار عداوت را به هنگام فرصت با يكديگر عهد و پيمان نهاده، تا آنكه مقتضي را موجود و مانع را مفقود ديده پس هر يك به قدر قوه و حوصله آتشِ فتنه را افروخته و امراض كامنه را ابراز همي دادند.
و چون نعش مرحوم حاجي محمدكريم خان را سليل جليل ارشدش حاجي محمدرحيم خان با جماعت كثيري از اكابر و ارادتمندانِ هر سامانش به عزم عتبات عرش بنيان از كرمان حركت داده و به همدان آورده جماعتي بي حصر و حد از همرهان و شيخيه ساير بلدان در آن بلد جمع گشته. و اهالي اخلاصكيش آن شهرش نيز استقبالي بس عجيب و غريب با نظم و ترتيب فراهم داشته. و روزي چند كه به تعظيم و تكريم، مصيبت و تعزيتش را به عزت و حرمت انجام داده و به اتمام برده، پس حركت آن نعش مطهر را عزيمت ساخته. حاجي ميرزا محمدباقر هم با جمعي از دوستداران و بستگانش مشايعت را به مسافرت پرداخته و بعد از تشرف عتبات عاليات و دفن آن نعش عاليدرجات را با ازدحام جماعات، جمعي از حضرات شيخيه
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 293 *»
آن مكانِ ملايكپاسبان، چون زادگانِ جليل سيد مرحوم نبيل و شيخيه آذربايجان و كرمان همچون ميرزا اسماعيل آقا تبريزي و حاجي محمدصادق خان كرماني و ديگران مجلس درسي براي آن جناب انتخاب كرده و مستدعي همي گشته كه صباحي چند، جمله را به تقريرات علمي خود فيضبخش و كامياب فرمايد. لهذا دعوت آنان را اجابت فرموده پس از بيان حكمتبنيانش، هر جماعت را عجب بر عجب افزوده و جمله تمكين و تصديق بلكه تصريح نموده كه علمش نه چون تقرير فلان است و نه همچون تحرير بهمان و همانا كه به طور حقيقت توفيق و لطفي است از جانب خداوند منّان.
الحاصل كه مدتي حالش بدين منوال ميگذشت تا آنكه به واسطه گرمي هوا مزاج شريفش قدري عليل و نحيف گشته پس ميرزا يوسف همداني كه خدمتش را حاضر بوده و ميرزا محمد خان ياور فوج ملاير كه ساليان فراوان از روي نفاق دعوي اخلاص و اتفاق مينموده و هر دو فرصت را انتظار ميبرده در اين حال خيال افراختن علم شقاقي را نموده. اگر چه به واسطه وجود با ارادت و نمود نور محمد خان ياور و حاجي حسين نوكر و ساير همرهان كه جمله حافظ و ناصر بلكه از طيب خاطر چاكرش بوده مخالفين را چندان جرأت خلافي ميسر نميگشت، ولي ناملايمات حركاتشان كه از راه لجاج و عين اعوجاج بود خورده خورده مزيد علت مزاج آن جناب همي گشت. و هر آنچه حاجي سيد احمدِ شهيد، سليل جليلِ سيد نبيل، و ساير اخلاص كيشانِ
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 294 *»
خليلش سعي و كوشش در بهبودي حالتش نموده فائده و سودي نبخشود. پس به صوابديد جمعي خيرانديش و تأكيدِ اكيد خويش از آن تربت پاك مرخصي خواسته و به خاك عجم بار بسته و اهل نفاق نيز كه قصد هلاكش را كرده به دلسوزي و همسفريش اتفاق جسته. و چون امام زمان و مولاي انس و جان حافظ و ناصرش ميبود از شر آنان همي رسته و با حالتي خسته و خاطري شكسته منزل به منزل به مواليان خود پيوسته. تا آنكه عباس خان نهاوندي كه در اخلاصكيشي يكه و طاق و مشهورِ آفاق ميبود، از روي ارادتمندي به خدمتش برخورده و به حفظ خداوندي خدمتش را مواظبت كرده تا از كرمانشهان به خاك همدان و معاشر دوستان آن سامانش رسانده، و از شر اشرارش رهانده و خود آسوده خاطر به منزل و مقر خويش عودت مينمايد.
بالجمله كه بعد از ورود حاجي ميرزا محمدباقر به همدان و تفرقه اهل بغي و طغيان و مواظبت طبيبان و پرستاري بستگان و غمخواري دوستانش مدتي همي عليل و ناتوان بوده و هيچگونه علاجي مزاج شريفش را صحت و ابتهاجي نداده. تا آنكه روزي و ساعتي بعد از طلوع آفتاب از شدت ضعف و ناتواني بيتاب و به حالت بيهوشي و اِغما كانّه در خواب رفته و حالتي برايش دست داده كه در اين حالِ مكاشفه، مشهودش چنان افتاده كه ياغياني طاغي و غدّار به دستياري و سرداري زني ريش دار و مكار به مشهد مقدس كاظمين عليهماالسلام تاخته و بقعه و بارگاه حجت الهي حضرت كاظم موسي بن جعفر عليهماالسلام را از بيخ و بن
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 295 *»
برانداخته و قبر مطهر را شكافته و جسد اطهر را برآورده و قطعه قطعه ساخته و بر روي خاك ريخته پس به خزينه مباركه آن حضرت دست برده و به غارت پرداخته و عجوزه ناپاك خود بر آن تربتِ پاك، بيباك نشسته؛ و جمعي ديگر خوفناك به اطراف صف بسته و متحير و نگرانند. و در آن حال به مكاشفه عيانش گشته كه جماعتي از آشنايان و دوستانش نيز در آن مكان عرش بنيان نالان و گريانند و در حين گريه و اضطراب كانّه منتظر قدوم خود آن جنابند كه بايد برسد و انتقام اين ظلم را بكشد، و بدن مطهر مولاي خود را جمع و دفن و مرقد منورش را به روش اول بلكه بهتر تعمير نمايد. پس در آن حال آن جناب بر دست يكي از احباب حربهاي ديده و همان را گرفته و بر آن عجوزه حمله كرده و حربه را بكار برده يا نبرده كه پتياره مكّاره او را چون مشاهده نموده از هول و هراس خود را در ميان ازدحام ناس انداخته و فرار كرده و آن جناب خود از تعاقبش تاخته و هر چه رفته او را نيافته. پس مراجعت مينمايد و اول وهله به استعانت اصحاب وفا كيش خدمت شخص مولاي خويش را پيش گرفته و با كمال ادب و تمام احترام رأس مطهر را كه همچون بدرِ تمام منور بوده برداشته و زيارت نموده و مصدّر كرده و تمام اعضا را به ترتيب و پستا چيده و در پارچه زيبا و طاهري پيچيده و مستور و قبر مطهر را به خوبي معمور، و جميع اصحاب و احباب رابه جمع آوري اثاث و اسباب متفرقه غارت گشته همي مأمور داشته. و خود نيز جامي را برداشته و بعضي خوردهريزهاي خاكآميز همچون دانههاي
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 296 *»
قيمتي و انگشتر و دستآويز را كه هنگام يغما به هر جا ريخته؛ از هر طرف فراهم كرده و در خزينه مباركه دفينه ميسازد.
و چون در وقت ترتيب اعضاي جسد مطهر از پيشاني انور آن سرور پردهاي همچون ورق گلِ معطر كه گويا عرق اطهرش با خاك ممزوج گشته و بسته فرو ريخته، در آنوقت آن خوردههاي ريخته را به هر دو دست جمع كرده و از عطر و طعمش جمله مبهوت و متحير مانده. پس قدري را نصيب ياران داده، و بقيه را خود به اميد و عنوان شفا تناول فرموده كه در اين حال از بيهوشي به هوش و از بيحالي به حال آمده در حالتي كه طعمِ لذيذ آن نعمت در دهانش و عطر عنبرآميزش بر مشامش هنوز باقي بوده. و چون چشم باز نموده شفاي عاجل را به حال خود كامل ديده و به راحت و آسودگي آرميده و دوائي را كه به دستور طبيب آماده كرده بودند ميگويد دور نمائيد كه بحمد الله و له المنة صاحب دوا مرا شفا داد، و اكنون مرا به هيچ وجه دردي و بلائي نيست و حاجت به مداوا و دوائي نخواهم داشت.
پس مكاشفه خود را بعنوان رؤيت خواب براي حضار مجلس و احباب نقل كرده و حالتش ساعت به ساعت و روز به روز از بركت وجود مسعود باب الحوائج خرم و فيروز گشته. و به نشر علوم و فضائل كه حاصل زندگي را همواره مايل بوده مشغول ميگردد.
و چون منزل و سامانش در آن اوقات من جميع الجهات كم وسعت و بيكفايت بود بعضي از دوستانش در كوچه محله امامزاده يحيي دو
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 297 *»
سه دست عمارات از بيروني و اندروني و مضافات برايش فراهم آورده و قباله نموده و به محض آنكه از منزل قديم به عمارت جديد نقل مكان كرده خود را كرةً بعد اولي و مرةً بعد اخري در استطاعت حج واجب ديده، پس اطاعت حكم الهي را بر جمله ماسوي برگزيده. چه بعد از رحلت پدرِ مهربان هم، از خانه و اثاث و ملك و لباس ميراثي فراوانش به حدِ استطاعت رسيده، و چون خود متوقف كرمان بوده خيري از آنها نديده و برادر و عشيره اندوخته و ذخيره را به عنوان مخارج مادر و خانهواره بالمرّه برده و اگر چيزي هم باقي مانده قابل گفتگو نبوده و همواره اوقات فكرش قضاي مافات بوده تا حج واجب را ادا نمايد. لاجرم سامان جديدِ همدان را به مبايعه شرعيه شرطيه فروخته و فورا تهيه و تدارك سفر زيارت بيت الله را گرفته. و از پيشگاه حضور اعلي حضرت شهريار شهيد بلاواسطه به تلگرافي مختصر و مفيد اجازتي طلبيده و لديالوصولِ جوابش به امضا و قبول، با بعضي از ياران نيكبخت از طريق رشت و درياي اسلامبول به قسطنطنيه نزول فرموده و لديالورود حاجي ميرزا محسن خان سفير كبير دولت ايران وميرزا نجفعلي خان وزير دلپذير آن جلالت اركان كه صاحب كتاب ميزانالموازين و شخصي بس متين، و دولت و دين را امين بوده، و خود هردو مرحوم شيخ احمد لحسائي را ارادتمندي خردمند و مؤتمن ميبودند جنابش را ملاقات نموده و بر عزت و حرمت همي افزوده، پس آن جناب بعد از گفتگو، و خَتمِ سؤال و جواب، خواهشِ سفارشِ
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 298 *»
نصبِ سنگي را كه اين ابيات بر آن نقش بوده:
لزين الدين احمد نور فضل | تضاء به القلوب المدلهمة | |
يريد الحاسدون ليطفئوه | و يأبي اللّه الاّ ان يتمه |
و براي لوح تربت شيخ بزرگوار همراه برده، از سفير بااقتدار خواهش كرده كه براي باليوز مكه معظمه و مدينه منوره خطي صادر فرمايد تا كسي به عداوت، اين خدمت را ممانعت نتواند كرد. و سفير كبير چون خود به سالي قبل، سنگي را به همين منوال حمل نموده و در عرض راه به سويس يا اسكندريه به حال خود بر زمين مانده از اين تقرير دلپسند بس خرسند گشته، و سفارشنامههاي مؤكَّده نگاشته و خواهش زحمت حمل سنگ خود را نيز كرده كه همراه برده و هر نوع صلاح دانند منصوب دارند.
پس حاجي ميرزا محمدباقر آنها را سلام گفته و از دار السلام به سلامت بيرون رفته و سنگ سفير را هم به هر مكاني كه بوده به دست آورده و هر دو سنگ را به طور اتحاد به انضمام ضريحي از فولاد با خود حمل داده تا به مكه معظمه برده. و چندي كه به اشتغال اعمال پرداخته بعضي از عقلاي فرزانه چه آشنا و چه بيگانه كه از اهل حاج بوده صحيح منهاج را از او آموخته. و در عرفات چون با همرهان خود به قصد واجبات رفته در هنگام عبور و مرورش به دو نفر مجتهدِ مغرور از دور برخورده كه در چنان مكاني و چنان زماني در مسأله و فتوائي جزئي نزاعي كلي برپا داشته و گفتگو را به كوفت و كوب و جواب و
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 299 *»
سؤال را به هتاكي و قيل و قال رسانده و يكديگر را به ناسزا و دشنام سلام داده. پس آن جناب از حالت آنها عبرت گرفته و اصحاب خود را گفته كه اينان هركه باشند بس ديوانه باشند، و تابش آفتاب همانا كه آنها را بيتاب و چنان در مغزشان اثر كرده كه گوئي خود از خود بيخبر، و عقلشان را از سر به در كرده. و يارانش چون تفحص كرده يكي را حاج ميرزا موساي همداني و ديگري را شيخ اولياي گروسي يافته كه به سالوسي به پوست و پوستين يكديگر افتاده و فرمان خداي منان را در احترام آن مكان از دست داده اجتهاد پر فساد خود را برپا نهاده بودند.
بالجمله كه بعد از فراغ از اعمال و ارسال مراسلاتِ سفير را به عمّال، سنگها را با ضريح با خود به مدينه منوره حمل داده و بعد از تشرف و زيارات به ساعتي خوش از ساعات، به دستياري خدام و اصحاب نيكذاتِ خود، هر دو سنگ و ضريح را بر مرقد مرحوم شيخ احمد لحسائي كه در جوار با وقار حجج الهي و ائمه بقيع واقع است يكي سنگ را بر روي قبر و ديگر را بالاي سر و ضريح را به اطراف و از پا تا سر نصب نموده، و مواظبتش اين خدمت را به نهايت ميرساند. و شيخي سالم سلمان نام را بر مواظبت قبر آن عالم رباني و تلاوت سورهاي در هر شب جمعه از سور قرآني به اجرتي مجاني گماشته و وجهي كه ميسر داشته داده و همهساله در موسم حج به واسطه هر آشنا و بيگانه مقرري او را فرستاده تا در توجه و تعمير آن قبر شريف كوتاهي و خودداري
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 300 *»
نكرده باشد.
و چندين سال بدين منوال ميگذرد تا آنكه شبي از شبها جمعي از اعراب مرتاب از محض طمع و فساد و يا از راه حسد و عناد بر آن قبر تاخته و سنگها را برانداخته و حمّالوار به دوش نهاده و به راه افتاده كه ناگاه هاتفي صيحه غريبي بر آنها داده كه دو نفر جان بر لب آورده و هلاك گشته و باقي هر دو سنگ را گذاشته و خود ديوانهوار رو به فرار ميگذارند، و بعضي زمين گير و برخي لال همانا كه شرح حال را علانيه و آشكار براي جمعي اظهار ميدارند. و شيخ مباشر چون مخبر گشته جمعي را به استعانت خود برداشته و سنگها را به قانون اول نصب مينمايد. و اين واقعه به قسمي مشهور و شايع ميگردد كه حجاج هر مدينه از مؤالف و مخالف كه در آن سال مدينه منوره را شرفياب و عاكف بوده مر اين قضيه را به حقيقت واقف گشته. و چون به بلاد خويش برگشته حكايتش را در مجالس و محافل دليل فضائل شيخ بزرگوار و مناقبش را از عجائب روزگار ميشمارند.
مع القصه كه حاجي ميرزا محمد باقر بعد از اتمام زيارات و انجام خدمات مرخصي جسته و از مدينه منوره بار بسته و از راه جبل به حمل ارباب جَمَل فيض تشرف نجف اشرف را دريافته. و بعد از تكميل زياراتِ مخصوصه مرخصي حاصل و بست اعظم خدا كربلاي معلي را واصل ميگردد. پس جناب سيد حسن و حاجي سيد احمد دو فرزند ارجمند مرحوم حاجي سيد كاظم با جمعي از اعاظم
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 301 *»
احترامش را بينهايت كرده و خواهش چند روزي اقامت و افاضت را نموده و آن جناب تحفه نجفيه را براي آن نتيجه اطياب نگاشته. و جناب سيد حسن چون به زهد و علمش برخورده به دامنش دست برده و فورا تهيه سفر خود را گرفته و در خدمتش رهسپار و توقف همدان را اختيار مينمايد.
القصه كه آن حكيم عليم رباني مدت زماني به طيب خاطر و كامراني دوره زيارات عتبات عاليات را از كربلاي معلي و كاظمين و سامره بالمره ختم ساخته پس رخصت گرفته و با جماعت همرهان به سمت عجم شتافته. و همان اوقات كه نجف اشرف مشرف گشته بعضي از يارانش خبر ورودش را به واسطه تلگراف به اطراف نگاشته لاجرم به وصول اين خبر جمعي از ارادتمندانِ منتظرش از هر محل و مقر همچون كرمانشهان و همدان و نهاوند و اطراف الوند و هر جاي ديگر به حالتي خوش و خوشتر بر اثر يكديگر بناي استقبالش را گذاشته. و همانا كه بعضي از مُستقبلينش به طوري شتابان رفته كه شرف زيارت عتبات را با فيض ملاقاتش توأم و با هم يافته. پس به هر وادي و آبادي كه رسيده به طور عزت و حرمت و ميل خاطر به حضورش حاضر بوده تا آنكه رضاقلي خان حكمران كلهر كه سر تا به قدم تمام وجودش از بندگي و پرستندگي آن جناب پرورده و پُر بود، و شخصش منبع جود و كرم و صاحب سيف و قلم و در اغلب علوم عربيه و ادبيه ماهر و رسوم دينيه را با دليل و برهان چنان محكم و حاضر داشته كه در مجادله با خصم هر كه
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 302 *»
بوده و هر چه بوده غالب و قاهر گشته؛ چون خبر ورود آن عالم محترم را به خاك عجم شنيده تو گفتي به مرده جان دميده يا آنكه به تشنه آب حيوان رسيده. پس مسرتها بر مسرتش همي افزوده و خرسنديها بر حالتش همي روي داد. به هر حال كه آن حكمران ارادت خصال جمعي را با تجمل و جلال به استقبال فرستاده تا آن جناب را با همرهانش به عزت و احترامي زياد به هارونآباد وارد ساخته و تشريفاتش را منازلي چند چاكرانه به طرزي كريمانه همي پرداخته. پس به طي طريق به ياران صديق كرمانشهان پيوسته و روزي چند را به خواهش دوستان راستين در آن سرزمين از خستگي رسته و به آسودگي نشسته و اشراف ولايت از حكومت تا رعيت مجالس چند خدمتش را غنيمت شمرده و عزت و احترامات را كمال مراعات همي داشتند.
بالجمله كه از دارالدوله چون حركت كرده تمامي دوستدارانش با تمامي احترامات و ازدحام جماعات از سواره و پياده از خواصش تا عوام به مقتضاي الاكرام بالاتمام خدمت خود را به انجام برده پس وارد به همدانش مينمايند. و مدتي مديد براي آمد و رفت هر قريب و بعيد مجالسي عديده مهيا و چيده ميدارند. و در آن اوقات جز تني چند از رؤساي ملت كه بدون سبب و جهت صرف عداوت را داشته، ديگر اغلب اهل همدان يعني اشخاص عاقلِ بيغرضِ كاردان اعم از حضرات شيخيه و گروه بالاسريه چه بومي و چه غريبش با آن جناب مجالستها و معاشرتها نموده، و بسي سؤالها كرده و جوابها شنيده و
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 303 *»
جمله به فضل و كرامت و علم و عدالتش اقرارها داشته و اعترافها مينمودند. و احدي از اهالي آن سرزمين را نميرسد كه بگويد من بر حقيقت احوال و حقيت اقوال و اعمالش در مدت چندين سال جاهل بودم يا آنكه غافل بودم.
به هر حال كه بعد از مراجعت از مكه معظمه به وضعي كه فيالجمله شرحي شد روزگاري ميگذشت و با آنكه آن جناب هرگز خود شهرت را خوش نميداشت و با اين هياهو و غوغاها و عزتها و حرمتها و اجماع جماعتها ابدا دل نميبست، و آنچه حكم خدا بود همان را ميجست و هرچه خواستِ خدا بود همان را ميخواست؛ معذلك كلّه جمعي از رؤساي ملت و پيشوايان شريعت همدان را، همانا كه بيسبب و بيحساب از جنابش كينه در سينه بود و حسد در دل و علاج اين هر دو حال كانّه محال و تغيير فطرت بسي مشكل. و ديدي يا كه شنيدي كه هر يك از اين جماعت بر حسب قوه و استطاعت نسبت به آن عالم با عمل و عادل بيبَدَل كه از هر جهت همي محروم بود و همي مظلوم، چه تهمتها و چه افتراها كه نبستند و چه ظلمها و چه اذيتها كه نكردند. چنانچه بعضي اشاراتش در مقدمات اين تاريخ گذشت. تا آنكه ظلمشان خورده خورده كشيد به عصر روز عيد و آن واقعه و هنگامه سخت شديد. پس به آن مظلوم مقهور و محصور و كسانِ شهيدش رسيد آنچه رسيد و يحسبونه هيّنا و هو عند اللّه عظيم.
و همانا كه سيد محمد عباسي خود داخل كسي نبود كه قابل
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 304 *»
افروختن لواي اينگونه ظلم و اساس گردد. بلكه اين جمله ظلمي را كه روا داشت اگر چه ظاهرا به واسطه هر فاسق و فاجر و هر ديوانه رذلِ مستانه و جمعي از خدا بيگانه، عَلَم بربست و لوا برداشت؛ ولي ضمنا به رضا و امضاي همان جماعتِ رؤساي ملت بود كه به اطمينان خاطر چنين هنگامه عجيب و غريبِ كفرآميزي را در ميان اسلام و اسلاميان رواج داد و برپا داشت و واقع گشت. و عجب سرگذشتي بود كه محو نخواهد شد و نخواهد گذشت. و همانا كه اين واقعه خود علامتي بود از علامات آخرالزمان كه به تقدير عزيز عليم و حكمتهاي بيمنتهاي خداوند حكيم، قضا بود و ممضي گشت. پس به همين واقعه هايله و قضيه حتميه الهيه براي هر دوست و دشمن و اهل هر كيش و هر فن چه از مرد و چه از زن معلوم شد و مبرهن، كه طريقه مرحوم شيخ احمد لحسائي حقي است محكم و متيقّن، كه خالي است از هر جهل و ضلالت و هر شك و هر ظن و باب علمش مفتوح است لمن ابصر و آمن. اگرچه بعضي از منتخبينِ شقاوت و ضلالتشعار كه خود را رئيس ملت و شريعتمدار گفته، طريقه محكمه آن مظلوم را كه به طور حقيقت موافقت كرده تمامي ضرورياتِ مذهب و ملت را، ضالّه و مضلّه و منحرفه خوانده، و گفتند هرچه را كه گفتند و كردند هرچه را كه كردند و ندانستند كه چه گفتند و چه كردند. و سيعلم الذين ظلموا اي منقلب ينقلبون. و چون شرح اين ماجراها به مناسبت در بعضي جاها از مقدمات و واقعات تاريخ بيان گشت، لاجرم طول مقال را به مصحلت
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 305 *»
باز گذاشتم و در گذشتم.
و اكنون به خواهش ارباب معرفت و دانش، فهرست كتب و رسائل آن جناب را به قدر مقدور و بينشِ خود بايدم نگاشت و به صفحه روزگار به يادگار همي گذاشت و سلام علي المرسلين و الحمد للّه رب العالمين.
و ذلك عبرة لمن اعتبر.
٭ ٭ ٭ ٭ ٭
توضيح ناشـر
تعداد ديگري از كتب و رسائل فارسي و عربي در موضوعات مختلف، علاوه بر آنچه در خاتمه اين تاريخ مذكور است به دست آمده كه به اين ترتيب تعداد كتب و رسائل آن عالم رباني بالغ بر 165 جلد ميباشد و تمام آنها در سالهاي اخير طي چهار مجلد «الرسائل عربي» و هفت مجلد «رسائل فارسي» و نيز تعدادي مجلدات مستقل، جمعآوري و تكثير گرديده است.
و نظر به اينكه فهرست كتب و رسائل مذكور به شكل موضوعي در ابتداي جلد هفتم دروس آن بزرگوار، و به ترتيب سال نگارش در ابتداي جلد سيزدهم دروس، و همچنين در انتهاي شرح احوال آن بزرگمرد موسوم به «تابشي از آفتاب» مذكور است؛ از ذكر فهرست قديمي خودداري گرديد.
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 306 *»
ضميمـهها
شامـل:
برخي اسناد تاريخي
مربوط به واقعه همدان
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 307 *»
بسم اللّه الرحمن الرحيم
مطالب زير متن تلگرافي است كه خوانندهاي بيغرض بعد از مطالعه كتاب تاريخ عبرة لمن اعتبر در حاشيه نسخهاي كه در دست داشته، نوشته است. و چون از اهمّيت فوقالعادهاي برخوردار است به همانگونه استنساخ ميگردد.
٭ ٭ ٭ ٭ ٭
هو اللّه تعالي شأنه العزيز
به عرض ميرساند خدمت برادران اسلامي و اخوان ايماني مخفي نماناد كه پس از مطالعه اين تاريخ كه مؤلفش معلوم نيست و مسلك او مفهوم نشد كه چيست، همينقدر از سبك عبارات و تلفيق استعاراتش دانسته ميشود كه مورّخِ آن مردي خبير و در دقائقِ نكات آگاه و بصير بوده. ايرادي كه خوردهبينان بر او ميتوانند بگيرند اين است كه خيلي بيپرده سخن سروده و بعضي از ملاّ نمايان را نام به بياحترامي و حفظ نزاكت سروده. اغلب از مطالبِ مندرجه اين تاريخ را خود اين حقير با چشم ديدم كه مطابق واقع است.
صورت تلگرافي مفصل كه آن اوقات مرحوم ميرزا عليخان
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 308 *»
امينالدوله از مرحوم آقا ميرزا هدايتاللّه مجتهد همداني سؤال كرده و ايشان جواب دادهاند در صندوق نوشتجات مرحوم والدم يافتم و عينا بدون كم و زياد در حاشيه اين تاريخچه كه لكّه بزرگي است بر دامن اهالي همدان درج نمودم. با اينكه آن مرحوم در آن شرحِ مبسوط در بعضي از وقايع تقيه نموده است و بعضي حقايق را كتمان كرده و طريق كافرماجرائي پيموده است؛ با اين حال شاهد بزرگي است بر صدق اين مقال كه عبرة لمن اعتبر است.
٭ ٭ ٭
حضور مبارك حضرت مستطاب اجل اكرم اعظم آقاي صدر اعظم ادام اللّه ايام اقباله العالي جسارت ميورزد. اولاً جهت تعويق اين چند روزه اين بود كه چيزي عرض كنم كه بيان واقع باشد و اسباب سخط خداوند جلّ شأنه نشود و بتوانم در روز محشر حضور پيغمبر9 هم بگويم. بدون خوف عرض كردم.
هفتاد سال است در دنيا زيست كرده در هفده سالگي مسافرت كرده بيست سال در واقع مسافر بودم، اگرچه در خلال مدت گاهي به وطن دو سه ماهي بوده. علماء دين را كه حقيقتا مروج دين بودهاند در عرب و عجم خدمت كرده به قدر استعداد كسب فيض از آنها كرده و با اساتيد و رئيس سلسله، مجالس عديده بوده؛ اشهد اللّه بدون هواي نفساني محض مجاهده و بدستآوردن حق و مطلوب خداوندي و فهميدن طريق بندگي و رسيدن به مقاماتي كه مطلوب از انسان و علت غائي از
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 309 *»
خلقت ايشان است. باري تزكيه نفس بيش از اين جايز نيست سه دوره از علما را در عرب و عجم خدمت كرده از فقيه و اخباري و اصولي و عرفا و شيخيه و غيرهم انار اللّه مراقدهم و حشرهم مع اوليائه في اعلي علّيين. بعد مبتلاي به اين بلد شده كه ولايتي است خراب كه اول حقيقتا طيّب بلكه اطيب از جميع بلاد بوده و حالا خبيث بلكه اخبث از كلّ بلاد شده است.
دوره اول علماي اين بلد مرحمتمآب حاجي سيد صادق امام جمعه بود اعلي اللّه مقامه از رؤساي اخباري و حكماي الهيه. و حاجي ميرزا ابوتراب و جمعي از فقها و اصوليه. و آقا عبدالصمد و ميرزا رحيم رئيس شيخيه. و ساير فرق هم مثل مرحوم حاجي ميرزا علينقي بوبوكآبادي از عرفا رحمهم اللّه.
دروه ثاني: مرحوم آقا طاهر امام جمعه كه جامع معقول و منقول و بنده خاص خدا بود. و مرحوم حاجي ميرزا هادي. و اين دعاگو هم با ايشان و سايرين سفرا و حضرا بوده و جمعي ديگر، و اشهد باللّه اين اختلافات و كينه و عداوت كه ناشي نيست مگر از جهل و هواي نفس و متابعت شيطان نعوذباللّه در ميان نبود. و همه با هم كمال دوستي و اخوت را داشتند. در اعياد و ضيافات و اوقات تفرّج در باغات با هم جمع ميشدند صحبتها ميكردند باهم ميگفتند و ميشنيدند و ميخوردند و ميخوابيدند و تمجيد از هم ميكردند. واللّه العظيم مكرّر ديدم هركه از اين مختلفينِ در مسلك، زودتر به نماز ميايستاد به او اقتدا
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 310 *»
ميكردند چه شيخي و غير شيخي چه اخباري و اصولي. عوام هم كه اين نحو يگانگي و اتحاد و دوستي را از آنها مشاهده ميكردند به همه ارادت ميورزيدند و از همه اطاعت ميكردند و همه اهل ولايت اينچنين بودند. اگر غريب هم وارد ميشد همين قسم بود. تفصيل سلوكِ علماي ساير بلدان را عرض كنم طول ميكشد بماند.
در سي و پنج سال قبل آخوند ملاّ محمد بروجردي، معروف به مقدس از بروجرد قهر كرده به همدان آمد ساكن شد مردي بود بيبضاعت و زاهد ولي حيث علميت نداشت و در مجلسِ درس مرحوم حاجي ميرزا ابوتراب حاضر ميشد. چون داراي علم تجويد بود و قرائت قرآن را خوب ميكرد، دعاگو و جمعي آقازادهها در مدرسه در نزد ايشان درس تجويد و قرائت قرآن را تعلّم ميكرديم. و جمعي از عوام هم به جهت قرائت قرآن و اخذ مسائل تقليديه نزد او ميآمدند. چند مسأله از رساله ميگفت و اختلاف فتواي علماي آن زمان را ذكر ميكرد كه هركس تقليد از هر عالمي ميكند فتواي او اين است. بعد قدري قرائت قرآن ميكرد بعد قدري به مردم موعظه و نصيحت ميكرد و مجلس متفرق ميشد.
در ضمنِ صحبت مردم را از اختيار مذاهبِ خارج مثل بابيه و شيخيه منع ميكرد و انذار ميكرد. تا كمكم مردم وثوقي به او پيدا كرده گرد او جمع شدند. و مذهب بابيه و شيخيه را يكي ميشمرد. حاصل، مرحوم آخوند ملا عبداللّه نجل جليل و پسر ايشان بود با پدر مدتي در
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 311 *»
همدان بود مسافرت عتبات كرده چهار پنج سال آنجا مانده مراجعت كرده در همدان متوطن شد پدرش مرحوم شده بود. ايشان لباس زهدِ ظاهر را از پدر بهتر و تشييدِ اركانِ لعن و دقّ را به ساير اصنافِ مردم از شيخيه و صوفيه و عرفا محكمتر و وسيعتر كردند. مسجد و منبري فراهم آورده عوام گرد او جمع شدند. اگرچه سوادي نداشت حتي در فقه و اصول، ولي چون مردم فريفته زهد و تقوي هستند بالطبع، و به هركس متلبس به اين لباس است ارادت خواهند ورزيد، و به اين جهت كار او محكم شد بناي تعرض به مردم را گذاشت. گاهي متعرض متهمين به بابيه شد گاهي متعرض يهود شد گاهي متعرض شيخيه شد. وقتي حمام را داد تطهير كنند. منع از حمام كرد. سنگابِ مسجد را تطهير كرد. منع از دخول مسجد كرد. در مجالسِ روضه و ديدنِ زوار اگر يكي از آنها وارد ميشد، و در ضيافات اگر يكي از آنها بود امر به تطهير قليان و فنجان و ظروف كرد.
بعد ذلك بنا گذاشت يكي از اين مطالب را بهانه كرده از ولايت قهر كرده به سرخآباد كه قريهاي است از جناب بهاءالملك رفته و به خانه برادرهاي زنش كه از اهل آن قريهاند نشست. مردم اجماع كرده با استقبال و سلام و صلوات مراجعت دادند. قربانيها كشتند تا حقيقتاً ترقي دنيوي را به نهايت رسانيد و آنچه ساير آقايان موعظه و نصيحت كردند فايده نكرد. تا مترتب شد به او فقره جهانسوز ميرزا، الواط و اشرارِ بلده و بلوك اجماع كرده به خانه او ريختند دو سه نفر كشته شده اموال
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 312 *»
خود او و خانم عيالِ مرحوم احمد خان را كه در آن خانه بود به غارت بردند و شد آنچه شد.
بعد متعرض يهود شد جملهاي از آقايان در صدد منع برآمدند دست از يهود برداشت متعرض به همان آقايان شد كه سلسله مرحوم امام جمعه باشند. موقوفات مدرسه را كه ابا عن جد دست آنها بود تصرف كرد و بناي تفسيق و تكفير آنها و بعض ديگر را گذاشت. و مفسدين، وقت را غنيمت دانسته بناي فتنه گذاشتند. بناي جمعيت و نزاع شد تا كار به جائي كشيد كه جناب جلالتمآبِ اجلّ، اميرنظام با فوج و توپ و استعدادِ تمام مأمور شده تشريف آورد. از مطلب كماهو حقه در دو مجلس ملاقات با دعاگو مستحضر شده حقيقتاً خواست دفع ريشه فساد را از اين ولايت نمايد و به اصلاح بياورد. صدر اعظمِ سابق صلاح نديده تلگراف شد كه مسامحه به هر جهت كنيد. افسوس زياد خورد و از خيالات به كلي افتاد.
در اين بين فقره خانه رحيم يهودي اتفاق افتاد و الواط و اشرار ريخته اموال كلّي از آنجا بردند اميرنظام هم به واسطه فقره كردستان مأمور آنجا شد، بهانه خوبي به دست آورده تشريف برد. در اين دو غارت ابدا از احدي مؤاخذه نشد.
كساني كه دست و دهان به آن مالها آلوده كرده بودند جريتر شدند چند نفر كه قائد و رئيس الواطاند بضاعتِ خوبي به هم بسته به مقرّ حكمراني نشسته الواط را گرد خود جمع كرده مترصد و منتظر اينكه
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 313 *»
بهانهاي به دست آورده مالي به دست بياورند، هر روز اسبابي فراهم ميآوردند كه كاري از پيش بردارند.
نواب والا عضدالدوله بعد از رفتن اميرنظام كمال خوف و وحشت را از رؤساي الواط به هم رسانيد. بناي تملق را گذاشت، با اين حالتي كه دارند تعارفات داد و تكريمات كرد كه آسوده باشد، جرأت و جلادت آنها بيشتر شد.
در اين بين آخوند ملا عبداللّه فوت شد عفي اللّه عنه. آن مرحوم را چهار وزير بود: ميرزا لطفاللّه و ميرزا شيرمحمد و جناب آقاي حاجي ميرزا مهدي برادر مرحوم حاجي ميرزا هادي و حاجي شيخ اسداللّه خالوي او؛ كه اين چهار نفر به دستياري عيالِ مرحوم آخوند كه كمال تسلط را به وجود مبارك ايشان داشت، چنان به وجود ايشان مسلط شدند كه حركت و سكون آخوند به اختيار ايشان بود نه به اختيار خود. جهت را بخواهم ذكر كنم تطويل بلاطائل است.
چندي قبل از فوت آخوند آقا سيد محمد عباسي بروجردي از عتبات مراجعت كرده به اين ولايت آمد، آخوند ملا عبداللّه چون با غالب آقايانِ اين بلد طرف واقع شده او را به كمال اعزاز وارد كرده براي او خانه و مسجدي فراهم و مردم را ترغيب به سوي او كرد و او را نايب خود قرار داد. اين سيد محمد از بروجرد به جهت تحصيل به اين ولايت آمده چندي نزد خودِ دعاگو درس ميخواند. بعد به عتبات رفته چند سال آنجا بوده مراجعت كرده علاوه بر اينكه سواد ندارد خيكي است پر
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 314 *»
از بلغم ابدا طريقه سلوك را نميداند.
باري اين هم با آن چهار نفر وزراء متفق شد. و پسر آخوند ملا عبداللّه آقا اسماعيل نام دارد و الآن بيست سال يا جزئي بيشتر و غير ملتحي است. بعد از پدر به وصيت پدر يا به اغواي مادر مطيع ايشان شد. اين چهار نفر و پسر آخوند چون هيچ سواد ندارند آقا سيد محمد را عَلَم خود كرده مردم را به سوي او كشيدند. چند نفر رؤساي الواط را گرد او جمع كردند. مرحوم آخوند عقل و دانش داشت مسجد يا هرجا ميرفت با چند نفر آدمِ به قاعده ميرفت كه به حسب ظاهر مورد ملامت نباشد. اين مرد هر روز كه به مسجد ميرود با پنجاه نفر قمهبند ميرود. رؤساي الواط مثل آقا سيد جعفر سيد سليمان و سيد هاشم پسر سيد قشم و غيرهما با وزراء و پسر آخوند گرد او جمع شدند. دزد رفت ايمن شد، مال مردمخور رفت ايمن شد، حاكم تملق كرد، كار او اوج گرفت.
عضدالدوله معزول، فخرالملك حاكم شد. با اينكه با بنده كمال لطف را دارد ولي ناچارم عرض كنم و الاّ جواب خدا را ندارم. چند روزي خوب سلوك كرد بعد كه از وضع مطلع شد هزار مقابلِ عضدالدوله تملق كرد تعارفات داد شب رفت و آمد، روز رفت دست بيعت داد. باز عضدالدوله استخواني داشت اين مرد تواضع و فروتني را به جائي رسانيد كه غالبا انيس و جليس او چند نفر رؤساي اين الواط بودند.
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 315 *»
در عاشورا خواستند بريزند خانه ميرزا باقر؛ دعاگو خبر شده منع كردم. آمدند در اين كوچه كه خانه ايشان و بنده است، و كوچه امامزاده معروف است، پس از ريختن به خانه بناي هرزگي را گذاشتند. روز عاشورا كوچه پر از مرد و زن بود كه به زيارت ميآمدند، دسته جولانها و بنهبازار و حصار، قمه و قداره و تفنگ كشيده جمعي را مجروح كردند. دو نفر كشته شد. هرچه به حكومت گفتم، به مسامحه گذرانيد. با اينكه قاتل دو پسرهاي سيد قشم بوده علي رؤسالاشهاد زدند. آخرالامر گفت: ميل دارم ساكت باشي و هم مردم را ساكت كني ديدم چاره نيست ساكت شدم.
در اول ماه رجب كه رواج بازار اهل مساجد شد حضرات تغييرِ وضع مساجد را داده چون ديدند پسر آخوند جوان است و آقازاده چندان مورد بحث نيست، غالبِ خلافكاريها را به عهده او ميگذاشتند كه آقا زاده چنين فرمايش كرده دخلي به ما ندارد. علي رؤسالاشهاد جمعي الواط را فرستاد جناب شريعتمآب آقاي حاجي شيخ عبدالنبي را كه پسر مرحوم حاجي آقامحمد و نوه مرحوم آخوند ملا حسين است، و پيرمرد و فاضل و زاهد و عالم و تصديق از ده نفر از علماء دارد و سالها است در مسجدي كه ملا حسين جدش بنا كرده و دكاكيني كه خودش ساخته و وقف كرده و توليت به مقتضاي نوشتجات و احكام عرفيه با ايشان است، نماز ميكرد؛ از مسجد منع كرده با قمه و چماق جماعت او را متفرق كرده عموي احمقِ او را كه سواد فارسي درستي واللّه ندارد و از
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 316 *»
جمله اصحاب سيد محمد است به جاي او فرستاد. اين دكاكين مسجد را با دكاكين ديگر كه ديگران وقف كرده و توليت را با ايشان گذاشته تصرف كرده به يكي از الواط اجاره دادند. حاجي شيخ عبدالنبي به خانه رفته ابدا حرفي نزده و بيرون نيامده جز اينكه به دعاگو اظهار كرد. سه مجلس به حكومت رفتم. اظهار كرد كه چرا بايد چنين شود؟ چرا منع نميكني؟ نوشتجات را دادم ملاحظه فرمودند ديدم مسامحه دارند. گفتم: آخر اين كار به فضاحت و شناعتِ كلي ميرسد آنوقت هيچ نميتواني علاج كني ٭ سر چشمه بايد كه بستن به بيل ٭ گفت: الآن هم همان قسم است. گفت: اگر شكايت كند قضيه را به عكس خواهم كرد برود ساكت باشد. اين وضعِ اين بلده خبيثه است.
اما تفصيل اين مطلبِ جديد اولاً واللّه المهلك المدرك دعاگو ابدا شيخي نبوده و نيست. و همه اهل بلد و علماء عرب و عجم ميدانند از همه بهتر پسر جناب حجتالاسلام شيرازي اعلي اللّه مقامه كه در تهران تشريف دارند ميشناسند. ولي شيخي را كافر نميدانم با علماي آنها كه در عربستان و اينجا بوده مراوده داشته با حاجي محمدكريم خان مجالس به سر برده صحبتهاي علمي كرده كه غالب آنها را نوشتهاند. ولي با حاجي ميرزا باقر كه مرحوم حاجي محمدكريم خان وقتي به اين ولايت آمد او را نايب خود قرار داد و رفت، در اوايل مراوده داشته صد مجلس بيشتر با هم بوديم با اينكه در اين محله و اين كوچه كه خانه دعاگوست خانه دارد به اندك فاصله، تكليف خود را در مراوده با ايشان
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 317 *»
ندانسته كناره كردم مگر بر حسب اتفاق ملاقات ميشد. ايشان بعد از اينكه حاجي محمدكريم خان ايشان را به نيابت خود در اين ولايت گذاشتند چون شيخيه در اينجا بيش از جاهاي ديگر بودند در اينجا خانه و عمارتِ عالي براي او برپا كردند و عيالي از آقايان گرفت.
مسجدي كه نزديك به خانه ايشان است ولي مغرب و صبح حاجي سيد احمد مرحوم در آن نماز ميكرد؛ صلوة ظهر، ايشان در آن مسجد اقامه ميكردند و بعد از نماز به منبر رفته صحبت ميكردند. سالها بدين وتيره بود. حضرات قرار دادند كه آقازاده بفرستد ايشان را منع كند ديگر مطلع نشدم كه فرستاد يا نه ولي اين ماه مبارك را ايشان به مسجد نرفته، شيخ عبدالعلي نامي ظهر را هم او رفته نماز خواند. تا روز عيد فطر داعي حالتي نداشته خوابيده بودم و نميدانم به صلاحديد كي حاجي ميرزا باقر وقت ظهر با جمعيتش به مسجد رفته نماز جماعت خوانده بود. آقا سيد محمد و حاجي شيخ و پسر آخوند خبر شده فورا جمعيت فرستاده بودند وقتي جمعيت آنها رسيده بود كه اينها نماز را خوانده و از مسجد بيرون آمده رو به خانه ميرفتهاند. دو دسته به هم برخورده به هم فحش و بد گفته، گلوله برفي براي هم انداخته تا حاجي ميرزا باقر به خانه رسيده در را بسته حضرات هم از بيرون بناي فحاشي و داد و فرياد را گذاشته؛ در اين بين درب خانه ميرزا باقر باز شده چند نفر با حربه بيرون آمده چند نفر از اين حضرات را زخمي كرده معاودت به خانه نموده. حضرات به هيجان آمده نزد رؤساي خود رفته آقا سيد محمد
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 318 *»
حكم به وجوب قتل و اباحه مال شيخيه كرده بالصراحه در محضر دو هزار نفر. مردم مراجعت به خانه حاجي ميرزا باقر كرده چند نفر از كسانِ ميرزا باقر بالاي بام رفته با تفنگهاي ورندل و مارتين گلولهفشاني كردند. و اين مطلب يك ساعت يا يك ساعت و نيم به غروب مانده واقع شد.
آدم فخرالملك نزد داعي آمد كه فكري كنيد اينها ساكت شوند. دعاگو چند نفر فرستاده مراجعت كردند كه ده گلوله بيشتر به ديوار خانه شما خورده ما ايمن نيستيم هوا هم رو به تاريكي است و متصل گلوله ميبارد ما ايمن از خود نيستيم. حضرات يك خانه شيخيه را كه بيرون دروازه بود چاپيده رفتند.
داعي فرستادم دوازده نعش كه آدمهاي ميرزا باقر از بام زده بودند از دور كوچه و سر قبرستان نزديك به خانه ديدند. بعضي را هم صاحبان نعش برده بودند.
باري آن شب تمام شهر از صداي تير و تفنگ متوحش بود ولي از طرف حاجي ميرزا باقر نه كسي زخمي شده بود و نه به قتل رسيده بود، زيرا كه در بيرونِ خانه نبودند. مگر حاجي سيد محمودِ تاجر كه آدم خوبي است دير وقت آمده بود ببيند چه خبر شده در كوچه گير كرده دو سه زخم به او زده بودند، و يك خانه غارت كرده بودند. داعي فرستاد حاجي سيد محمود را آورده دادم زخمهاي او را بستند. و ساعت چهار از شب به خانهاش فرستادم. ساعت شش از شب خبر آوردند كه قريب
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 319 *»
به بيست سوار آمده حاجي ميرزا باقر را با پسرش و دامادش را سوار كرده ببرند شما چه ميگوئيد؟ آنها را بگيريم يا بگذاريم بروند؟ گفتم: آنها را به خدا سپرديم. ندانستم از كجا آمدند ولي گمان ميكنم كه آدمهاي حسامالملك يا غير او از خوانين بوده.
باري، شب از آن طرف نعشها را جمع كرده به مسجدِ آقا سيد محمد بردند تا صبح شد. مردم اجماع كرده بيست و دو سه نعش كه دو سه نفرِ آنها سيد بوده در آنجا ديده به هيجان آمدند. آقا بيرون آمده ثانيا امر به قتل و غارت و خرابكردن خانهها فرمودند. مردمِ گرسنه سفره آماده حاضر بلامانع ديدند زيرا كه خانهها را گذاشته همين قدر عيال و بچه خود را برداشته به جائي پنهان شده بودند. كردند آنچه كردند بردند آنچه بردند خراب كردند به قسمي كه قابل تعمير نيست آتش زدند. واللّه الغالب القاهر چنين عمل قبيح و شنيعي كردند كه در جميع عمر در عرب و عجم واقعات بسيار ديده، نه ديده و نه شنيده و نه در تواريخ ملاحظه كرده. نعوذ باللّه من شرور انفسنا و من شرّ فسقة الانس و الجن. ولايت را سهل است ايران را خراب كرده خود را سهل است دولت را رسوا و بدنام كردند. چنان ريشه فساد محكم شد كه عنقريب است كه شاخ و برگش تمام ايران را گرفته از هر ولايت اين صدا بيرون آيد. و اين مشتي شيعه كه بالضرورت نجات ابدي را منحصر به ايشان ميدانستيم به دست خود، خود را هلاك كنند كه محل سخريه كفار و مخالفين شوند. هم مگر به بركت وجود مسعود اعليحضرت قدر قدرت،
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 320 *»
شاهنشاهِ دينپناه كه به مقتضاي الاسماء تنزل من السماء مظفرِ دين و ملت و قامعِ ظلم و معدن معدلتند، علاجي فرمايند كه اين فساد مبدل به اصلاح شود و الاّ علي الاسلام السلام. البته متجاوز از دو كرور تومان اموال مردم را بردند. يك كرور بيشتر ضرر زدند. سهل است تمام ايران را مفتضح و بدنام و در معرض هلاكت آوردند.
باري چهار ساعت از روز گذشته جناب جلالتمآب حسامالملك و منصورالدوله به شهر آمدند ديگر چه وقت خبر شدند نميدانم و تا دست و پائي كرده سرباز و آدم جمع شد شب شد و از فرداي آن روز الي الآن بحمد اللّه از توجه و مواظبت ايشان شهر امن است به اين معني كه كشتن و غارتي نشده ولي از شيخيه كسي ديده نميشود در هر گذر و بازار سرباز و قراول موجود است. اما نميشود مدام شهر پر از قراول و سرباز باشد بايد علاج شود. حقيقتا آمدن حسامالملك به اين ولايت نعمتي بود از جانب حق و الاّ كشته از هزار ميگذشت و خسارت از ده كرور، اگر چه خودش ناخوش است ولي جناب منصورالدوله به دستورالعمل ايشان آني غافل نيست.
باري اگر استرداد اين اموال و تنبيه اين الواطِ اشرار از ايشان ساخته شود هزار مرتبه بهتر از آمدن مأمور خارجي است. چه اين سرما و برف، ولايت را به تنگي تمام انداخته اگر فوج و سپاهِ خارجي بيايد چه خواهد شد؟ اما گرفتن اموال از دهات قريبه به شهر كه آن روز بودند و بردند و سياست اشرارِ آنها اگر يكديگر را ملاحظه نكنند، و سخت حكم شود
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 321 *»
اسهل از همهچيز است. پس از آنكه از آنها گرفته شد از اهل شهر از غير الواطِ مخصوصه نيز آسان ميشود، اگر بخواهند از عهده برميآيند. و اما آن الواط مخصوصه را كه به اصطلاح لشكرِ شرع و شريعتند مشكل ميدانم كه ايشان از عهده برآيند بايد از جانب دولت با خود ايشان جواب و سؤال شود كه بدون اينكه فسادي بزرگتر مترتب شود انجام داده شود.
خداوندِ خبير و بصير را شاهد ميگيرم آنچه عرض كردم صرف صدق است بدون اينكه غرضي با احدي به خرج دهم. و اگر اين تلگراف بروز كند از تلگرافچي يا غيره باعث ريختن خون بنده و صد نفر اولاد و بستگان من خواهد شد. جواب او در روز جزا بعهده حضرت مستطاب اجلّ اكرم دام اقباله العالي خواهد بود. بعد را هم فيالجمله عرض خواهم كرد.
والسلام هدايت اللّه الموسوي
٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 322 *»
بسم الله الرحمن الرحيم
مطالب زير سطوري چند است در مورد واقعه همدان كه اقتباس شده از يادداشتهاي دكتر سعيد كردستاني كه در ابتداء يك ملاي كُرد بوده ولي بعدها مسيحي شده و پزشك چشم بوده است.
از كتاب: دكتر سعيد از ايران
Dr. Saeed of Iran
by Jay M Rasooli & Cady H. Allen
انتشارات بين المللي گراند رپيدز
Grand Rapids International Oral Publications
521 Eastern Ave. SF.
Grand Rapids Michigan 1958
page.85
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 323 *»
در انتهاي تابستان 1896 در همدان آشوبي عظيم برخاست و آن به علت دعواي بين آخوندها و شيخيها بود. و علتِ دعوا ظاهرا بر سر آن بود كه شيخيها دوازده امام را تا حد ستايش چاپلوسانه بالا برده و به عقيده آخوندها در حق آنان غلو كردهاند. و به همين جهت دستورِ غارت اموال و خانه شيخيها را صادر كرده و عدهاي از آنها را كشته و بعضي فرار كردند. بر سر يكي از شيخيها نفت ريخته و او را زنده زنده آتش زده و در كوچه و بازار گردانيدند. هيچكس جرأت اينكه شب از خانه بيرون بيايد نداشت. يك فوج رژيمان سوار نظام كُرد (چريك) و يك فوج پياده نظام رسمي از طرف حكومت براي برقراري نظم وارد همدان شدند. در اين زمان دكتر سعيد به مداواي شيخيهاي تعقيب شده كه در منازل بعضي دوستانشان پناهنده شدند پرداخت. و عدهاي از زخميها و بيماران آنان را معالجه ميكرد اين عمل سبب خشم آخوندها شد و او خود كرارا وقتي در گوشه و كنار شهر ميگشت به گوش خود شنيده بود كه عدهاي ميگفتند: شيخيها كشته شده و پراكنده شدهاند چرا اين كافر زنده بگردد؟ رئيس ملايان كه سبب اين قتل و غارت شده بود روزي در پي دكتر سعيد فرستاد و براي اينكه عمل خود را توجيه كند چنين گفت: اين شيخيها گفتارهاي بياساسي درباره امامان ما ميگويند اگر يهوديها چنين چيزهايي را درباره مسيح بگويند شما چه خواهيد كرد؟ دكتر سعيد مينويسد من در جواب گفتم: اگر مرا كه يك عيسوي هستم ميگوئيد من با آنها به مهرباني رفتار ميكردم. زيرا مسيح براي دشمنانش
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 324 *»
دعا كرد در همان وقتي كه او را بر دار زدند. و به ما نيز دستور داده است كه همانگونه رفتار كنيم. ملا بدون اينكه چيزي جواب دهد به پائين نگاه كرد وي بعدا در تحت حفاظت اسكورت بزرگي به دستور شاه به تهران فراخوانده شد و آشوب فرو نشست.
٭ ٭ ٭ ٭ ٭
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 325 *»
بسم الله الرحمن الرحيم
مطالب زير گزيدهاي از كتاب روزنامه خاطرات عينالسلطنة ميباشد. كتاب مذكور در سال 1374 خورشيدي، توسط انتشارات اساطير منتشر شده است.
٭ ٭ ٭ ٭ ٭
يكشنبه 6 ماه شوال 1315
شلوغي ولايات
در همدان مابين متشرعين و جماعت شيخيه در روز عيد فطر نزاعي شده چهار نفر مقتول شده و يك نفر را با نفت آتش زدهاند. در شهر مشهد هم نظير اين واقع شده دو سه نفر مقتول شدهاند. ملاير هم بسيار شلوغ است. تهران هم منظم نيست.
ص: 1208
٭ ٭ ٭
اغتشاش همدان
ايران ما هم فيالجمله منظم بود باز در هر ولايت اغتشاش سرگرفته در همدان ميان شيخيه و متشرعين سه چهار روز نزاع شديد بوده به يك قول
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 326 *»
شصت نفر، به يك قول سيصد نفر مقتول شدهاند فخرالملك هم تلگراف كرده از عهده نظم برنخواهد آمد لهذا حسامالملك موقتا مأمور نظم شهر شده از تهران هم امير بهادر جنگ سوار و سربازي ميخواهند روانه كنند چون پول ندارند و هشت ماه است به قشون جيره و يكسال است مواجب داده نشده عقب بهانه ميگردند كه رفتن قشون موقوف شود.
ص:1210
٭ ٭ ٭
همدان
اما همدان؛ شريفالملك تهران آمده يعني احضارش كردند كه محترم و پيرمردترين اهل شهر همدان است و سيد و نجيب. خواستند تحقيقات كنند. يك ماه ميشود آمده يك كلمه صدر اعظم يا ديگري جويا نشده كه واقعه از چه قرار بود يا تقصير با كدام است يا بعد چه بايد كرد؟ قريب به چهل خانه و شصت هفتاد حجره و مغازه غارت شده، تقريبا يك كرور خسارت وارد آمده باز عوام ساكت نشده همه روز دستهبندي ميشود دور نيست مفسده كلي بر خيزد حسامالملك شهرست. دو فوج او و يك فوج ملاير دويست سوار ملايري و نهاوندي در شهر است فخرالملك به اين شكل دلخوش است كه حاكم است، غريب اين است هرجا منظم بود حاكمش را عزل كردند اينجا كه آنهمه فساد و قتل و غارت شد حاكمش بجاست و مشكل عزل شود و حال آنكه فخرالملك مردود اهل شهر است و يك بچه همداني نزدش
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 327 *»
نميرود و اعتناء ندارد حكومت و نظم هم با حسام الملك است از اينجا هم تمام احكامات به افتخار اوست و نظم را از او ميخواهند.
ص:1231 ـ 1230
٭ ٭ ٭
شيخيه همدان در تهران
اغلب شيخيه تهران آمده حاجي ميرزا باقر رئيس آنها حضرت عبدالعظيم است. گفتند شيخيه تبريز تلگرافي كردهاند كه اگر حكم به حق درباره نزاع همدان نشود، ما هم آنچه همداني در تبريز است خواهيم كشت شاه هم به واسطه شيخيه بودن والده شان قدري متهم است بلكه عموم متشرعه گماني دارند و حال آنكه تا قبل از فوت مرحومه شكوه السلطنه اين گمان بود ليكن حاليه بكلي مرتفع شده و ابدا بدان مذهب نيستند بلكه خيلي مكروه ميدارند و چند نفر از نوكرهاي شكوه السلطنه را كه شيخي بودند و مجبورا بعد از فوت او خدمت شاه بودند پس از جلوس؛ از خلوت و درب خانه خارج كرده به كار و شغل ديگر كه دور از خودشان بودند بازداشته شدند.
ص:1231
٭ ٭ ٭
حكايت همدان
جمعه 14 ذيحجه 1315
واقعات تازه كه خبر رسيده حكايت همان ميباشد و به قول فرنگيها
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 328 *»
بمبارده شهر، خبر كتبي براي ما نيامده. اينطور همدانيها ميگويند كه حسبالامر قدر قدرت، حسامالملك و منصورالدوله به خانه جميع آقايان كه منشأ فتنه و فساد بودهاند امثال سيد فاضل و آقا سيد محمد و حاجي ميرزا مهدي و پسر آخوند ملا عبداللّه رفته كه بايد از شهر همدان بيرون رفته يا به موطن اصلي خود يا هرجا غير از همدان ميل داريد برويد. علماء در مجلس بناي بد گفتن را گذاشته به شاه و صدر اعظم و خود آنها هزل و ياوه گفتهاند حضرات بيرون آمدهاند. زنها از پشت بام خاكستر آلوده به كثافت بر سر آنها ريخته فحش بسيار دادهاند ساعتي بعد آقايان رسولي خدمت فخرالملك روانه ميكنند كه اگر به رفتن ما شهر منظم ميشود ميرويم. چند روزي مهلت بگيريد تهيه سفر كنيم. مهلت ميدهند بعد از انقضاء مهلت باز نميروند همان روز كه مهلت گرفتهاند قاصدها با عريضهجات بسيار به سمت تهران و نزد آقايان اينجا روانه ميكنند. گفتند زماني كه قاصد همدان و كاغذ آقايان به آقا سيد علياكبر رسيده گريه فراوان نموده تا دو روز صحبت نكرده افسوس كه از دستشان كاري بر نميآيد و صرفه خود را از دست نميدهند و كار از كار گذشته بود.
باري اهل شهر اجماع كرده كه آقايان نبايد بروند. از تهران احكام سخت شده بود آن بياحترامي هم كه نسبت به حسامالملك و منصورالدوله شده بود توپ را به مصلي بردند. مصلي همدان تپه خوبي است كه سركوب شهر واقع و براي شليك توپ خيلي خيلي جاي بامعنيايست. اهل شهر به سمت سرباز شليك كرده پنج نفر مقتول
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 329 *»
شدند كه حكم شليك داده شد سه چهار تير توپ انداختهاند كه يك مسجد و چندين خانه را منهدم كرده. سرباز هم به سمت شورشيان شليك كرده روي هم ميگويند سي چهل نفر كشته شده. اهل شهر ديدند از شوخي گذشته كار به جدي كشيده يك مرتبه به سمت خانهها و منازل خود فرار كرده كه هرچه بدتر آقايان كرده هرجا ميروند بروند صداي امان امان از شهر برخاسته قرآنها به دست سمت عمارت حكومتي رفته امان داده شده دو روز بعد يا همان ساعت آقايان حركت كرده رفتند شهر منظم شد مردم آسوده شدند. با سياست است كه كارها قوام ميگيرد اگر تنبيه و سياست نباشد هرگز اين مردم آرام نخواهند گرفت. چه اوضاعي در همدان در آوردند!
اين اغتشاشِ اخير همدان فقط براي اين بود كه اولاً حكم شده بود مال شيخيه را هر چه موجودي است گرفته تسليم كنند و هرچه تلف شده جدا در صدد مطالبه و تفحص برآيند آقايان از اين حكم راضي نبودند كه با وجود آنكه سي چهل نفر مسلم كشته شده و تقصير از شيخيه بود حالا در عوض پول خون كه بگيرند اين جزئي اموال را هم مطالبه دارند. مختصر هر قدر ممكن شد مسترد داشتند اهل شهر در اين ايام اجماع كرده كه ديات مقتولين داده شود و سي هزار تومان مطالبه داشتند ساكت نشدند تا شليك به شهر كرده و آقايان را بيرون نمودند. شهري به آن منظمي و امنيت را اين دو نفر بروجردي چطور خراب و ضايع كردند گمان نميكنم ناحيهاي و دهي در ايران به نظم همدان بود يا
«* تاريخعبرةلمناعتبر صفحه 330 *»
خلقش را هيچ نقطه ايران دارا بود. آن ملا عبدالله افتتاح اين كارها را كرد كه يك نفر بروجردي بود و ابتدا سيفالدوله را وادار كرد كه آن يهودي را كه مسلمان شده بود براي پنجاه تومان تقديم كه يهود وعده داده بودند از خانه او بيرون كشيده به رگ غيرت او خورده بر ضد او برخاست و شورش كرد كمكم جري شد تا آن كارها را كرد و الآن هم پسرش و دو نفر نوچهاش اين كار را كردند و الاّ آقايان همدان كه اهل شهرند خصوصا سادات و آقايان (كبابيان) و امام جمعه آنجا چه وقت اين قسم كارها را كرده؟ و چه وقت راضي هستند؟ آنها مردم را نصيحت ميكردند و مانع از حركات آنها شدند. ملا عبداللّه حكم ميكرد يورش به مساكن و منازل آنها برده غارت ميكردند گلوله ميزدند بالاي منبر تا هفتاد پشت آنها را استغفر الله سبّ و رفض فرستادند و حال آنكه تا چهارده پشت يا بيشتر به حضرت رضا صلوات الله و سلامه عليه ميرسند. عوامالناس ابداً اعتنا نكرده برحسب حكم رفتار ميكردند امام جمعه همدان كه سيد جليلالقدر محترم نجيبي است آنقدر تهران ماند تا ملا عبدالله مرحوم شد، آنوقت همدان رفت. شريفالملك تهران آمده نميرود. اين آقايان تماماً غريبهاند و براي اينكه رياستي داشته باشند اين نوع حركات را باعث ميشوند.
ص: 1246 ـ 1245
٭ ٭ ٭ ٭ ٭
فهرست مطالـب
ديباچه··· 1
مقدمه اول: در بيان سبب و اشخاصي كه اسباب وقوع اين فتنه و فساد گشتند.··· 7
مقدمه دوم: در شرح حالات و خيالات و گفتار و كردار ملا عبدالله بروجردي و اتباعش در همدان.··· 27
شرح فتنه قصبه نائين و واقعات ميان حضرات شيخيه و بالاسريه آن سرزمين.··· 53
مقدمه سيم: در شرح حال بعضي اشخاص كه از خودِ سلسله شيخيه سبب اين فتنه و هنگامه گشتند.··· 59
مقدمه چهارم: در شرح حال و گفتار شرارتانگيز و كردار فتنه خيز سيد محمد عباسي و اشرار و سيد فاضل و اراذل در همدان··· 72
شرح حال و كردار و گفتار حاجي ميرزا محمد باقر در ماه رمضان.··· 92
واقعات اول: روز سه شنبه اول شهر شوال سنه 1315··· 95
واقعات دويم: روز چهار شنبه دويم شهر شوال سنه 1315 بعد از حركت حاجي ميرزا محمد باقر از همدان.··· 137
واقعات سيم: در قتل و شهادت جمعي از حضرات شيخيه بر دست اراذل و اشرار همدان به فتواي سيد محمد عباسي.··· 150
واقعات چهارم: روز پنجشنبه سيم شهر شوال 1315 و گرفتاري جمعي از شيخيه به دست اشرار براي تجديد مسلماني.··· 175
واقعات پنجم: در شرح مأموريت حسام الملك به اخذ اشرار و استرداد اموال حضرات شيخيه و اجماع سادات بني عباسي و حاجي ميرزا مهدي و بعضي خدانشناس ديگر و طغيان آن گروه ستمگر و توپبستن به همدان و گرفتاري اشرار به دست مأمورين دولت قدر توأمان.··· 197
واقعات ششم: در شرح دادخواهي حضرات شيخيه در دارالخلافه به دولت عليّه و مقرر نمودن امناي دولت جمعي را به حكومت و استعفاي همگي از اين خدمت. و تحكم حتمي اعلي حضرت شاهنشاهي حكمراني جناب مظفرالملك را به همدان و فيالجمله شرحي از رفتار آن جناب در آن سامان و سرگذشت حضرات شيخيه در مجلس ديوانخانه عدليه و حضور جمعي از امناي جلالت توأمان دولت ايران. ··· 229
خاتمه: در شرح بعضي از حالات حاجي ميرزا محمد باقر بعد از حركتش از همدان تا ورودش به تهران و عزيمتش به قريه جندق و ملحق گشتنش به دوستان آن سامان.··· 256
مختصري از شرح احوال مولاي بزرگوار مرحوم آقاي حاج ميرزا محمد باقر شريف طباطبائي اعلي الله مقامه الشريف.··· 270
ضميمه اول: حاشيه و متن تلگراف ميرزا هدايتاللّه موسوي 307
ضميمه دوم: ياد داشتهاي دكتر سعيد كردستاني 322
ضميمه سوم: گزيدهاي از روزنامه خاطرات عين السلطنة··· 325
([1]) بحارالانوار جلد 52 صفحه 226