02-2 پيشگفتار دروس شرح الزیارة ـ جلد دوم – چاپ – قسمت دوم

پیشگفتار مباحث دروس شرح الزیارة

 

جلد دوم – قسمت دوم

 

سید احمد پورموسویان

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 289 *»

 

درس    65

 

 

(يك‏شنبه / 30 جمادي‏الاخري / 1407 هـ ق)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

r حديثي از كافي درباره اراده خداي متعال

r بيان ملاصدرا در شرح آن حديث و نقد و رد كلام او

r حديثي ديگر درباره مشيت و اراده حق متعال

r بيان ملاصدرا در شرح اين حديث و نقد و رد كلام او

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 290 *»

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطّاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

عباراتي از ملاصدرا نقل كرديم در مورد اين‏كه غايت را ذات خداوند مي‏داند و اين بياني است كه از ناحيه اكثر حكما و فلاسفه و اكثر عرفا اظهار شده است. در اين مورد حديث شريفي است در كافي در باب «اراده» كه از «عاصم بن حميد» از ابي‏عبداللّه7نقل مي‏فرمايد: قال: «قلت: لم‏يزل اللّه مريداً؟» قال: ان المريد لايكون الاّ و المراد معه لم‏يزل اللّه عالماً قادراً ثم اراد.([1]) اين نوع روايات دلالت دارد بر اين‏كه اراده حادث است، اراده ذات خداوند نيست. ملاصدرا در شرح اين حديث شريف درباره «اراده» تحقيقاتي دارد كه اراده را به دو معنا مي‏گيرد: يك معناي اراده همان معناي مشهور و معروفش را مي‏گيرد كه در مقابل كراهت است اَرادَ شيئاً؛ يعني آن شي‏ء را مي‏خواهد و مقابلش كراهت است؛ يعني آن را نمي‏خواهد به اين معنا مي‏گيرد. معناي ديگر را در مورد خداوند جاري مي‏كند مي‏گويد: «كون ذاته بحيث يصدر عنه الاشياء لاجل علمه بنظام الخير فيها التابع لعلمه بذاته» معناي دوم اراده اين است كه ذات خداوند طوري بايد باشد و طوري است؛ يعني حيثيت ذات يك حيثيتي است كه اشياء از او صادر مي‏شود، براي خاطر اين كه خداوند به نظام خيرِ در اين اشياء عالم است. اين نظام خير تابع علم خدا است همان علمي كه به ذاتش دارد و اين علم عين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 291 *»

ذات است و اين نظام خير كه در عالم هستي است و خود عالم هستي است اين همان معلوم ذاتي خدا است.

تااين‏كه مي‏گويد: «فاذاً هو سبحانه فاعل للاشياء كلّها بارادة ترجع الي علمه بذاته المستتبع لعلمه بغيره المقتضي لوجود غيره في الخارج لالغرض زائد و جلب منفعة او طلب محمدة او ثناء او التخلّص من مذمة بل غاية فعله محبّة ذاته» مي‏گويد: بنابراين خداوند فاعل همه اشياء است اما به اراده‏اي كه آن اراده برگشتش به همان علم خدا است به ذات خودش، كه اين علمش به ذاتش نتيجه همان علمش به غير خودش است كه اين علم مقتضي است وجود آن غير را؛ يعني مقتضي است موجودات را در خارج. آن‏وقت خداوند فاعل اشياء است اما نه به واسطه غرضي كه زائد بر ذاتش باشد، براي جلب منفعتي و جلب محمده يا ثنايي يا خلاصي يافتن از مذمتي باشد بلكه غايت فعل او، همان محبت خود او است به خودش، محبت خدا به خودش همان عبارت است از غايت فعلش، فعل براي خاطر همان محبت انجام شده است. «فهذه الاشياء الصادرة عنه كلّها مرادة لاجل ذاته لانّها من توابع ذاته و علمه بذاته» مي‏گويد: اين اشياء كه از خدا صادر شده‏اند، همه اين اشياء مراد خدا هستند اما براي خاطر خودش، نه براي خاطر اشياء، نه براي خاطر يك غرض ديگري، بلكه براي خاطر خودش. اين «لاجل ذاته» لام، لام علّت است و علت غائيه را مي‏خواهد مشخص كند مي‏گويد: ذات خدا براي اشياء علت غائيه است، پس اشياء از خدا صادر شده‏اند و همه مراده هستند و متعلق اراده اويند اما «لاجل ذاته» براي خاطر خودش. چرا؟ چون همه اشياء از توابع ذات او هستند و همه توابع علم او هستند به ذاتش.

آن‏وقت مثال مي‏زند «فلو كنت تعشق شيئاً لكان جميع مايصدر عنه معشوقاً لك لاجل ذلك الشي‏ء» تو اگر به چيزي عشق داشته باشي، هرچه از او صادر شود هر فعلي كه از او صادر شود، او هم معشوق تو است براي خاطر همان شي‏ء، چون خود شي‏ء را

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 292 *»

دوست داري آثار آن شي‏ء را هم دوست داري. حالا خدا هم كه ذات خودش را دوست دارد، آثار ذاتش و توابع ذاتش را هم كه اشيا هستند، دوست دارد و به آنها عشق دارد. «و اليه الاشارة بما ورد في الحديث الالهي عن نفسه تعالي» حديث قدسي هم كه رسيده در آن حديث اشاره به همين مطلب است « كنت كنزاً مخفياً فاحببت ان اعرف فخلقت الخلق لاعرف»([2]) من كنز مخفي بودم دوست داشتم شناخته شوم، خلق را خلق كردم براي اين‏كه شناخته شوم.

مي‏بينيد اصلاً اين بيان ربطي ندارد با اين حديث شريفي كه از «عاصم بن حميد» از حضرت صادق7 نقل كرديم. عرض مي‏كند: آقا خدا هميشه مريد است و اراده ذاتي او است؟ مي‏فرمايد: اگر اراده ذاتي خدا باشد، ذات خدا كه قديم است، اگر اراده هم ذات خدا باشد پس بايد خدا هميشه ذاتاً مريد و اراده‏كننده باشد و مراد هم ديگر بايد با او باشد چون نمي‏شود مريد باشد و مراد نباشد، اراده باشد اراده كننده باشد اراده شده نباشد. وقتي كه بنا باشد كه اراده‏شده هم با مريد باشد پس همان‏طور كه خدا قديم است بايد همه موجودات هم قديم باشند و ديگر حادث معنا ندارد خلقت معنا ندارد، اين مفاهيم بي‏معنا مي‏شود. از اين جهت حضرت مي‏فرمايند لم‏يزل اللّه عالماً قادراً خدا عالم بود قادر بود اما ذاتاً مريد نبود ثم اراد بعد اراده فرمود. اراده به همه معانيش فعل خدا است. «مريد» از صفات فعليه است كه در رتبه فعل پيدا مي‏شود، ربطي به ذات خداوند ندارد. اراده و مريديت عين ذات خدا نيست. اين فرمايش امام7 را كه اين‏طور توجيه مي‏كند، صحيح نيست. او اراده را به اين‏طور مي‏گيرد كه اراده عين ذات است و چقدر فرق است بين اين حديث و بين اين بياني كه ملاصدرا درباره اين حديث دارد. مقصود اين است كه در اين تعبيرش هم مي‏بينيم تصريح دارد

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 293 *»

به اين‏كه اراده ذات خداوند است چون ذاتش معشوق خودش است و بالذات معلوم خودش است، اشيا هم كه تابع علم او هستند درنتيجه غايت همان ذات خداوند است، همان‏طور كه بالذات فاعل است همان‏طور هم بالذات غايت است و غايت بودن عين ذاتش است.

حديث ديگري در باب مشيّت و اراده در كافي است «عن احمد بن ابي‏نصر قال قال ابوالحسن الرضا7:» قال اللّه ياابن ادم بمشيتي كنتَ انت الذي تشاء لنفسك ماتشاء و بقوّتي ادّيت فرائضي و بنعمتي قوَيت علي معصيتي جعلتُك سميعاً بصيراً قويّاً «مااصابك من حسنة فمن اللّه و مااصابك من سيئة فمن نفسك» و ذاك انّي اولي بحسناتك منك و انت اولي بسيئاتك منّي و ذاك انّني لااُسأل عمّا افعل و هم يسألون([3]) حضرت رضا7 اين حديث قدسي را نقل مي‏فرمايند كه خدا فرمود: اي فرزند آدم به مشيت من تو هستي كه براي خود مي‏خواهي آنچه را كه مي‏خواهي، آنچه را انتخاب مي‏كني و اختيار مي‏كني به مشيت من و به قوت من است؛ يعني به قوتي كه به تو مي‏دهم فرائض و دستورات مرا انجام مي‏دهي، و به نعمت من بر معصيت من قوت مي‏يابي، قرار دادم ترا سميع، بصير، قوي. آنچه مي‏رسد ترا از حسنات از من است و آنچه تو را مي‏رسد از بديها از خودت است و علتش اين است كه من اولي هستم به حسنات تو از تو، نسبت دادن حسنات تو به من، سزاوارتر است از نسبت دادن به خودت و تو به سيئاتت اولي هستي از من؛ يعني سيئه را به تو نسبت دادن سزاوارتر است تا به من. علتش هم اين است كه من سؤال نمي‏شوم از آنچه انجام مي‏دهم و ايشان سؤال مي‏شوند؛ يعني خلق سؤال مي‏شوند.

در اين حديث شريف قسمتهايي ذكر شده و ملاصدرا در اين قسمتها بياناتي دارد

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 294 *»

تا اين‏كه مي‏رسد به اين قسمت اخير و ذاك انّني لااسأل عمّا افعل و هم يُسألون به اين‏جا كه مي‏رسد به اين مضمون بياني دارد «ليس لفعله تعالي غاية و غرض زائدتين علي ذاته و انّما الغاية و الغرض لافاعيل ماسواه من الفاعلين» براي فعل خدا غايت و غرضي نيست كه اضافه بر ذاتش باشد؛ يعني غايت و غرضي غير ذاتش نيست، غايت و غرض براي فعلهاي غير خدا از فاعلها و انجام دهندگان است؛ يعني فاعلهايي كه غير خدا هستند آنها براي فعلشان يك غرض و غايتي غير ذاتشان درنظر مي‏گيرند اما درباره خدا اين‏طور نيست. «والغاية والغرض اسمان لشي‏ء واحد بالذات متغاير بالاعتبار» غايت و غرض دو اسم براي يك چيزند ذاتاً و حقيقتاً يك چيزند اما به لحاظ و اعتبار، مختلف مي‏شوند. «فالذي لاجله يفعل الفاعل فعله و يسأل عنه بلِمَ و هو يقع في الجواب يقال له الغاية بالنسبة الي الفعل و الغرض بالنسبة الي الفاعل» آنچه فاعل به خاطر آن فعلش را انجام مي‏دهد و از آن فعل به لِمَ سؤال مي‏شود مي‏گوييم: «چرا» چرا چنين كردي؟ به لِمَ سؤال مي‏شود و آنچه در مقابل لِمَ جواب واقع مي‏شود، به آن گفته مي‏شود «غايت» به اعتبار فعل. وقتي فعل را ملاحظه مي‏كنيد آن انگيزه و آن چيزي كه باعث مي‏شود فعل براي خاطر آن انجام شود، به اعتبار فعل مي‏گويند غايت، به اعتبار فاعل مي‏گويند غرض پس غرضِ فاعل در انجام اين فعل چيست؟ همان غايتي است كه فعل براي خاطر آن انجام شده است. «فاذا قلتَ لِباني البيت لم تَبني البيت؟ فيقول في جوابك: لاسكنَ فيه. فالسكني غاية للبِناء و غرض البنّاء» اگر شخصي كه دارد خانه مي‏سازد از او بپرسيد چرا خانه مي‏سازي؟ مي‏گويد: براي آن‏كه در آن‏جا ساكن شوم. پس ساكن شدن، غايت ساختمان كردن و خانه ساختن است، غايت فعل و غرض بنّا است، مقصود بنّا است.

بعد مي‏گويد: «اذا علمت هذا فاعلم انّ وجود الاشياء عنه تعالي من لوازم خيريته تعالي ليس يريد بايجادها شيئاً اخر غير ذاته» وجود اشياء و صدور اشيا از خداوند از

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 295 *»

لوازم خيريّت خدا است. چون خدا واجب‏الوجود است و وجود، حقيقتِ خير و محضِ خير است و چون خداوند عين وجود و صرف‏الوجود است از اين جهت پس خير محض است. اين خيريّت ذاتيه خدا، اقتضا مي‏كند كه اشياء پيدا شوند و ـ نعوذباللّه ـ اشيا لوازم ذات خدا هستند و خدا به ايجاد اشيا، اراده نكرده غير ذات خودش را، نخواسته مگر ذات خودش را. «بل كونه علي كماله الاقصي يقتضي ذلك» بلكه چون خدا در كمال، بي‏نهايت است در كامل بودن بي‏نهايت است از اين جهت بي‏نهايت بودنِ در كمال اقتضا مي‏كند كه اين لوازم را داشته باشد، اين نظام احسن و اين نظام خير كه ايجاد و موجودات است اينها باشد زيرا اينها لوازم ذات او است. «اذ كل فاعل يقصد في فعله شيئاً فذلك الشي‏ء افضل منه و هو ادون منزلة من مقصوده» استدلال مي‏كند مي‏گويد: اگر بنا باشد براي خدا غايتي و غرضي غير ذاتش باشد، لازم مي‏آيد كه ذاتش بالنسبه به آن غرض و غايت، مادون و آن غرض، مافوق باشد. هر فاعلي كه در فعلش چيزي را قصد مي‏كند؛ يعني غرضي و غايتي را قصد مي‏كند خواه‏نخواه آن غايت و آن غرض افضل از اين شي‏ء است و اين شي‏ء نسبت به آن منزلتش پايين‏تر است.

«فلو كان للاول تعالي قصد الي ماسواه اي شي‏ء كان من ايصال خيريّة او نفع او مثوبة الي احد او طلب ثناء او شكر او محمدة او غيرذلك لكان في ذاته ناقصا مستكملا بقصده» اگر براي خداي متعال مقصدي، غرضي باشد نسبت به آنچه انجام داده و نسبت به مخلوقات، حالا هرچه مي‏خواهد باشد. ببينيد خيلي صريح حرف مي‏زند با اين‏كه نوع بيان ائمه طاهرين: و بالاخره مذهب حقه اثني عشريّه بر اين است كه خلقت براي ايصال نفع به خلق است ولي چه‏طور صريح نفي مي‏كند! اينها در بياناتشان چه جرأتها داشتند و دارند؟! و الآن با نشر اين حرفها اين جسارتها و جرأتها را اظهار مي‏كنند مي‏گويد: اگر براي خداي تعالي قصد و غرضي باشد نسبت به ماسوايش و در

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 296 *»

ايجاد خلق، آن قصد و غرض هرچه مي‏خواهد باشد: از ايصال خير به كسي، نفع رساندن به كسي، مثوبه و ثواب دادن به كسي، طلب ثنا و شكر يا محمده و غير اينها، اگر بنا باشد براي او غرضي باشد نتيجه‏اش اين مي‏شود كه خدا در ذاتش ناقص باشد و به آن قصد و مقصود استكمال پيدا كند. «و ذلك محال» چون محال است «لان وجوده علي اقصي درجات الفضل و الكمال» چون وجود خدا در فضل و كمال بي‏نهايت است «اذ كل كمال و شرف و فضيلة فهو رشح من رشحات وجوده» زيرا هر كمال و شرف و فضلي ترشحي از ترشحات وجود او است. «فكيف يعود اليه من مجعولاته شي‏ء من الفضيلة لم‏تكن في ذاته» آن‏وقت چه‏طور مي‏شود كه از مخلوقات و مجعولاتش فضلي و كمالي عايد او شود كه در ذاتش نبوده و بعد پيدا شود؟

اين عبارات خيلي مطلب را واضح مي‏كند كه اينها در چه سطحي از تفكرات بوده‏اند؟ و چقدر از موازين حق و اهل حق دور بوده‏اند؟ در مكتب حقّه الهيّه مي‏بينيد بيان مي‏شود كه تمام آنچه مربوط به خلق است، در رتبه خلق و در عرصه خلق است همه تعبيرات خلقي، در رتبه خلق است اگر مي‏فرمايند: قصد خدا اين بوده كه خيري به خلق برسد، آن خير در رتبه خلق است اين قصد در رتبه خلق است و اين نفع در رتبه خلق است و چيزي به ذات خدا عايد نمي‏شود. بعد مي‏گويد: «و ايضا لو كان له قصد زائد او لفعله غرض يلحق اليه بواسطة الفعل يلزم فيه الكثرة و الانفعال» اگر براي خدا قصدي زائد بر ذاتش باشد يا براي فعلش غرضي باشد كه به واسطه انجام فعلش ملحق به او بشود، لازم مي‏آيد كه در ذات خدا كثرت و انفعال رخ بدهد. «و قد ثبت انه واحدٌ احدٌ من كل وجه هذا خلف» و حال آن‏كه ثابت شده كه خدا واحد و احد است، در ذات او كثرت نيست، ذات او از خلقش منفعل نمي‏شود. اگر هم بپذيريم كه نفعي عائد او مي‏شود و غرض از فعل، براي او كمالي فراهم مي‏كند اين خلاف فرض است. فرض اين است كه ذات او ذاتي است كه به حقيقت وحدت متصف است از اين جهت كثرت

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 297 *»

و انفعال شايسته مقام او نيست. «فاذاً قد ظهر انه لالمّية لفعله و لايسئل عمّا يفعل و كلّ فاعل سواه فله في فعله غرض و لفعله غاية يطلبها هي لامحالة فوقه» مي‏گويد: بنابراين ظاهر شد كه از براي فعل خدا لمَ نيست، غرضي نيست. خدا بي‏غرض و بي‏قصد و بدون غايتي غير ذاتش، كارها را انجام مي‏دهد و سؤال نمي‏شود از فعلش. نمي‏گوييم براي چه انجام داده‏اي؟ چرا چنين كردي؟ چون غرضي غير ذاتش دركار نيست، غايتي غير ذاتش نيست اما هر فاعلي كه غير خدا است، در فعلش غرض دارد و براي فعلش غايتي است كه آن را طلب مي‏كند و آن غايت خواه‏نخواه از آن شي‏ء بالاتر است كه مي‏خواهد خود را به آن غايت و مقصود برساند اما در مورد خداوند چنين نيست.

بعد درباره غايات در خلق بياناتي ذكر مي‏كند، كه اين غايات متفاوت و متفاضل است. «و تلك الغايات متفاضلة متفاوتة في الشرف علي حسب تفاوت الفواعل» چون فاعلها مختلفند، غايات و اغراض در افعالشان هم متفاوت و متفاضل مي‏شود، درجات پيدا مي‏كند. آن‏وقت اول ملائكه را ذكر مي‏كند كه هدف ملائكه در كارهايشان كه عبادت و تسبيح است، نيست مگر لقاء ذات خداوند. همين‏طور ملائكه پائين‏تر، ملائكه آسمانها، ملائكه نفوس مدبّره اينها غايات ديگري دارند كه مي‏خواهند به آن غايات برسند بعد مي‏آيد مراتب پائين‏تر تا بالاخره به جمادات و عناصر مي‏رسد براي اينها هم يك غايات طبيعيه مي‏گويد كه در نظرشان است كه خداوند اينها را اين‏طور قرار داده كه طالب آن غايات باشند «و لكل وجهة هو مولّيها» هر موجودي بالاخره طالب آن غايت و كمالي است كه خدا براي او قرار داده است بعد مي‏گويد: «فاتضح و تبيّن ان لكل احد في فعله غاية يسأل عنها» واضح شد كه هر فاعلي در فعلش، غايتي و مقصدي دارد كه از آن غايت سؤال مي‏شود چرا چنين كردي؟ مي‏گويد: براي خاطر چنين و براي خاطر اين مثلاً اين كار را كردم و آن غايت در فعلش خواسته او است «و هو

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 298 *»

معني  قوله و هم يسألون» اين است معناي فرمايش خدا و هم يسألون كه در اين حديث شريف فرمودند. بعد توضيحاتي مي‏دهد درباره اين‏كه مي‏گوييم خداوند لايسأل عمّا يفعل كه مقصود نه آن است كه اشاعره مي‏گويند كه: براي فعل خدا نبايد غرض در نظر داشت، خدا كارهايش را بي‏غرض انجام مي‏دهد معنايش اين است؛ يعني يك كاري را گزاف و عبث انجام بدهد، مقصود اين‏طور نيست. بياناتي در اين زمينه دارد تا اين‏كه مي‏گويد: «فاذا هو الغاية للكل كما هو الفاعل للكل» از بياناتي كه دارد اين نتيجه را مي‏گيرد كه بيشتر از اين هم لزومي ندارد عباراتش را بخوانيم چون فقط مقصود اين بود كه يك تصريحي از اينها در اين مورد گفته بشود تا مشخص بشود كه در فرمايشات بزرگان ما و در آيات و روايات اين‏قدر در اين مسأله تأكيد شده و روشن بشود كه چقدر اينها در انحراف هستند.

نتيجه‏اي كه از اين بحثها مي‏گيرد اين است كه مي‏گويد: «فاذا هو الغاية للكل» بنابراين خدا خودش غايت كل هستي است «كما هو الفاعل للكلّ» همان‏طور كه ذاتش فاعل كل است؛ يعني همان‏طور كه ذاتش فاعل است ذاتش هم غايت است. «فهكذا يجب عليك ان تعلم تحقيق هذا المقام» بر تو واجب و لازم است كه اين‏طور تحقيق مقام را دريابي و حقيقت مطلب را در اين مقام بدست بياوري چرا؟ «لتكون موحّداً مخلصاً مؤمناً حقاً»([4]) تا اين‏كه موحد باشي، مخلص و مؤمن باشي به‏طور حق و حقيقت كه اگر اين‏طور معتقد شدي اين مي‏شود ايمان به حق و اخلاص در توحيد، اين‏طور عقيده‏اي كه از نظر ائمه ما: كفر محض است كه ذات خدا فاعلِ كل و غايتِ كل باشد. فاعليت خدا در رتبه فعل او است و غايت بودن براي فعل خدا در رتبه فعل او است. ذاتش مقدس و منزه است از اين‏كه فاعل باشد يا از اين‏كه غايت باشد. اين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 299 *»

اجمال مسأله از نظر حكما و فلاسفه و از نظر مكتب حقّه آل محمّد: كه باز هم ان‏شاءاللّه در اين زمينه توضيح خواهيم داد كه غايت يعني چه؟ و مقصود از آن چيست.

و صلي الله علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 300 *»

 

درس    66

 

 

(دوشنبه / 1 رجب المرجب / 1407 هـ ق)

 

 

 

 

 

 

 

 

r غايتِ خلقتِ خلق

r غايت فعل خداوند است و در رتبه خلق است

r جود خداوند از نظر حكما، نقل كلام بوعلي

r ادامه خطبه امام7  و نقد كلام بوعلي

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 301 *»

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطّاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

آنچه از آيات و روايات استفاده مي‏شود، علت غائيه در خلقت و ايجاد عبارت است از محبت خداوند به اين‏كه شناخته شود، محبتِ به معرفتش غايتي است كه در آيات و روايات ذكر شده است. البته به‏طور مجموعه اين معرفت عبارت است از همان علمي كه خلق به اكتساب آن علم دعوت شده‏اند و علمي است كه در حديث دارد العلم يهتف بالعمل([5]) آن علم انسان را خواه‏نخواه به عمل مي‏دارد و به عمل مي‏خواند كه باز مقصود از تحصيل اين علم و اكتساب معرفت، اين است كه بندگان بتوانند به اعلي مقامات قرب نائل بشوند و در مراحل محبت كمال پيدا بكنند و در نتيجه؛ يعني بعد از آن‏كه در مراتب محبّت و معرفت كمال پيدا كرده و درجات محبت را طي كردند، عنايات ربّاني شامل حالشان بشود و آنها را باز تأييد و كمك كند تا باز آنان را به درجات عالي‏تر نائل سازد.

خلاصه مقصود و غرض از ايجاد اين است كه خلق از فيض ابدي الهي و از جود غير متناهي خداوند انتفاع ببرند. اين تقريباً اجمالِ از هدف و غرض و مقصد و غايت خلقت است. به تعبير ديگر مي‏توان گفت كه غايت از ايجاد، اظهار رحمت خداوندي و بسط عوايد كرم او است تا ناقصينِ از خلق بتوانند به وسيله اين رحمت و اين عوائد كرم

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 302 *»

و عنايات او، به درجات كمالي كه براي آنها مقدر و ميسر است، برسند و فقر خود را برطرف ساخته، كمالاتي كه براي آنها بالقوه است بالفعل نمايند. و اين نوع تعابير كه از نوع آيات و روايات مي‏شود استفاده كرد اينها اغراض، مقاصد و اهداف و غايات از ايجاد است كه عرض كردم در فرمايشات ائمه: تعابير مختلف رسيده و بيانات علماي رباني هم رسيده كه اجمالش در همين زمينه‏ها است، خلاصه مقصود در اين بحث توجه به اين نكته است كه غايت و غرض، رجوعِ به خلق دارد چون از خلق است و براي خلق است، بايد در رتبه خلق باشد نه اين‏كه مستند به ذات خداوند متعال باشد و با ذات نوعي ارتباط پيدا كند. پس اين هدف و اين غرض امري است كه اولويت دارد و براي خلق لازم است. نه اين‏كه براي خالق لازم باشد و در رتبه او باشد. چون براي خلق است و هدفي است كه برگشت به خلق دارد، پس بودنش در رتبه خلق اولي و احسن است تا اين‏كه در رتبه ذات خالق باشد. اين هدف و اين غرض كه به تعبير ديگر همان جود محض است، فعل خداوند است. و در رتبه خلق است نه در رتبه ذات.

چون در بعضي از فرمايشات و همچنين در گفتار حكما تعبير به جود آمده است، از اين جهت بد نيست كه به خود كلمه جود، و اين‏كه چه‏طور جود هدف و غرض است اجمالاً اشاره بشود، و در اين‏جا لازم مي‏بينم عبارتي را كه سيد بزرگوار اعلي اللّه مقامه الشريف از «بوعلي سينا» در مورد «جود» نقل مي‏فرمايند ذكر كنم و نقل ايشان اين است مي‏فرمايند بوعلي‏سينا گفته: «هو افادة ماينبغي لالعوض و لعلّ من يهب السكين لمن لاينبغي له ليس بجواد و العوض يعمّ الثناء و المدح و التخلص من المذمّة و التوصّل الي ان‏يكون علي الاحسن او علي ماينبغي فمن جاد ليُشرّف او ليُحمد او ليُحسن به مايفعل فهو مستفيض غير جواد»([6]) بوعلي گفته جود عبارت است از: افاده و فايده بخشيدن

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 303 *»

آنچه را كه سزاوار و بجا است نه براي خاطر عوض و مزدي، پس هر اعطاء و بخششي را نمي‏توان جود گفت و جود وقتي جود است كه اين دو شرط را داشته باشد: يكي اين‏كه ماينبغي باشد؛ يعني بجا و به مورد و سزاوار باشد؛ يعني طرفي كه به او جود مي‏شود كاملا استحقاق داشته باشد و صلاحش باشد و ديگر اين‏كه عوضي هم در نظر گرفته نشود. زيرا عوض هرچه باشد اگر در نظر گرفته شد، جود از مفهوم خودش مي‏افتد و ديگر جود نيست آن وقت براي آن موردي كه جود سزاوار و بجا و صلاح طرف است مثال مي‏زند مي‏گويد: بنابراين كسي كه سكين، كارد را به شخصي ببخشد كه شايسته نيست، به دست او كارد بدهند ـ مثل فرض بفرمائيد بچه‏اي يا ديوانه‏اي يا مستي كه نبايد كارد به دست او داد ـ اگر كسي به يك چنين كسي كه هيچ صلاحيت و استحقاق و لياقت ندارد كارد بدهد، به او بخشنده و جواد نمي‏گويند، اين يك شرط.

شرط ديگر در مورد جود اين است كه براي خاطر عوضي نباشد، عوض كه گفته مي‏شود عموميت پيدا مي‏كند حتي ثنا و مدح را، و كسي كه براي اين‏كه او را ثنا گويند مدحش را بگويند جود كند يا براي اين‏كه از مذمّت تخلّص پيدا كند مي‏بخشد تا برايش بد نگويند، براي اين‏كه بد نگويند مي‏بخشد يا براي اين‏كه توسل بيابد به اين وسيله مي‏خواهد كاري بكند كه وضعش بهتر بشود، محبوبيت بيشتري بدست بياورد يا خصوصياتي كسب كند يا براي اين‏كه موقعيتهائي را كه در خود استحقاق مي‏بيند براي اين‏كه آنها را كسب كند و بدست بياورد، بالاخره عوض شامل اين موارد مي‏شود، بنابراين كسي كه جود كند براي اين‏كه شرافتي تحصيل كند يا براي اين‏كه ستايش بشود يا اين‏كه كارهايش به وسيله اين جود تحسين بشود، يك چنين كسي مستفيض است؛ يعني مي‏خواهد از ديگران بهره ببرد و اين را نمي‏شود گفت «جواد»، اين جواد و بخشنده نيست، جود ندارد بلكه «مستفيض» است و از ديگران مي‏خواهد طلب فيض كند و خلاصه به‏طوري از ديگران بهره ببرد. تا به اين‏جا اجمالا در مورد جود توضيح

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 304 *»

مي‏دهد، اين كلام بوعلي است.

مي‏فرمايند: اين حرف درستي است، معناي جود به اين‏طور تعبير بشود و تعريف بشود، درست است و سخن بجائي است، در مورد خداوند هم به اين معنا جود بگوييم درست است به جهت اين‏كه به خداوند كه شيئي از خلقش تعلق نمي‏گيرد ثناي خلق، مدح خلق بر ذات مقدس او واقع نمي‏شود. نوع اين مطالبي كه در مورد عوض ذكر شد، هيچ‏يك از اينها از خلق بر خدا جاري نمي‏شود. خلاصه هيچ نفعي از خلق به ذات خداوند تعلق نمي‏گيرد پس چون اين احوال و حالات و صفات، يك اموري است كه هيچ ارتباطي با ذات خدا پيدا نمي‏كند و براي خدا در رتبه ذاتش تغييري در اين جود فراهم نمي‏شود، قبل از جود، ذاتي است كه نقصاني براي او نيست اين‏طور هم نيست كه بعد از جود، كمالي براي او فراهم بشود و خير و نفعي از خلق به او برسد؛ به اين معنا جود به معناي حقيقيش در مورد خداوند درست است كه خدا به خلق جود مي‏فرمايد خلقت را خلق كرده، موجودات را ايجاد كرده براي جود به خلق، به همان معناي حقيقي خودش، كه به هركس هرچه عنايت كرده «علي ما ينبغي» است؛ يعني صلاح و قابليت و استحقاق او بوده است. استحقاقي كه مي‏گوييم نه در مقابل فضل است، استحقاق به اين معنا كه بي‏مورد عنايت نكرده، هرچه به كسي داده زبان دعاي قابليت او اين بوده و به لسان قابليتش از خدا خواسته خدا هم به او داده است. پس اين «علي ما ينبغي» است و ديگر اين‏كه «لا لعوضٍ» است، حقيقتاً هيچ عوضي از اين عوضهايي كه بوعلي سينا ذكر كرد و امثال اينها، هيچ‏يك عائد ذات مقدس خداوند نمي‏شود بنابراين پس جود به معناي حقيقيش و به اين تعريفي كه بوعلي در مورد جود كرد، بر جود خداوند صادق است و جود خدا همين است.

در نهج‏البلاغه در همان خطبه‏اي كه خوانديم در مورد اين بود كه در ذات مقدس خداوند حركت و سكون و صفات حادثات جريان پيدا نمي‏كند، حضرت در مورد نفي

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 305 *»

فايده ايجاد از ذات مقدس خداوند، فرمايشاتي دارند بعد از فرمايشاتي در مورد خلقت و ايجاد، بعد هم افناء و اعدام خلق را بيان مي‏فرمايند كه خداوند آنها را فاني مي‏سازد تا اين‏كه مي‏فرمايند لم‏يكوّنها لتشديد سلطان چه‏طور عوضها در اين فرمايش حضرت نفي مي‏شود! خدا تمام اين ايجاد را كه فرموده، تمام خيرات و آنچه به خلق عنايات فرموده، همه اينها نه براي نفعي است كه به خود او برگردد و براي عوضي كه از خلق عائد او شود از اين جهت حضرت تعبيراتي ذكر مي‏فرمايند كه توجه به اين فرمايش در اين مورد بسيار لازم است مي‏فرمايند و لم‏يكوّنها لتشديد سلطان و لالخوف من زوال و نقصان و لاللاستعانة بها علي ندّ مكاثر و لاللاحتراز بها من ضدّ مكابر و لاللازدياد بها في ملكه و لالمكاثرة شريك في شركه و لالوحشة كانت منه فاراد ان‏يستأنس اليها چه‏طور تمام منافعي كه در خلقت و ايجاد بخواهد به ذات خدا برگردد، دراين فرمايشات نفي شده است؟ اين ايجاد هيچ براي خاطر اين‏كه خدا از خلقش به يكي از اين امور نفع ببرد نبوده و نيست، جامع جميع امور است كه در اين فرمايشات ذكر شده است.

خداوند اشياء را ايجاد نكرده براي اين‏كه سلطنت و قدرتش شدت بيابد و سلطنتش گسترش پيدا بكند و نه هم از جهت ترس از زوال و نقصانِ سلطنتش بوده كه اشياء را ايجاد كرده است به‏طوري كه اگر ايجاد نمي‏كرد سلطنتش به تدريج كم مي‏شد و نقصان پيدا مي‏كرد و نه هم براي اين بوده كه به اين اشياء كمك بگيرد بر ندّي كه در مقام مكاثره و مبارزه با او بر آمده بخواهد كمك بگيرد براي خودش تا اين خلق برابري كنند و خدا را كمك كنند در مقابل ـ به اصطلاح ـ رقيبش، و نه هم براي اين بوده كه به وسيله اين اشياء احتراز و دوري كند از ضدي كه در مقام جنگ و محاربه با خدا بر آمده باشد، و نه هم براي اين‏كه به وسيله اين اشياء ملك خود را وسيع گرداند و زياده كند و در ملكش يك گسترشي فراهم بشود، و نه هم براي اين‏كه در مقام زد و خورد بر بيايد با شريكي كه در ملك و الوهيت و خدايي با او شريك است، و نه هم براي وحشتي كه

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 306 *»

خدا داشته و خواسته با خلقت خلق به خلق انس بگيرد و وحشتش برطرف بشود. البته حضرت به اين تعابير ذكر فرموده‏اند و مي‏دانيم اين تعابير ديگر جامع تعابير است كه هر كدامش را به جهات مختلف مي‏شود معنا كرد كه زمينه بحثش نيست. بعد ان‏شاءاللّه روش فكر مي‏كنيد، خطبه 185 است.

تا اين‏جا حضرت اين غرضها و منافعي را كه در ايجاد خلق به ذات خدا برگشت مي‏كند نفي مي‏فرمايند بعد راجع به افناء و فاني ساختن خلق و اين‏كه خداوند خلق را فاني مي‏سازد، باز اموري را نفي مي‏فرمايند زيرا ممكن است اين تصور پيش بيايد كه براي خاطر اين امور خداوند خلق را فاني ساخته است مي‏فرمايد ثمّ هو يُفنيها بعد تكوينها لالسَأَمٍ دخل عليه في تصريفها و تدبيرها و لالراحة واصلة اليه و لالثقل شي‏ء منها عليه بعد خداوند همه اين اشياء را فاني مي‏سازد بعد از آن‏كه آنها را ايجاد كرد، نه براي خاطر خستگي و ملالت و كسالتي كه بر خدا در تدبير و تصرف و تصريف اين امور و تغيير اين عوالم، عارض شده باشد كه ديگر خسته شده باشد و او را كسالت گرفته باشد، حالا ديگر اشياء را فاني كند بگويد ديگر بسمان است، و نه هم براي اين‏كه راحتي به او برسد و قدري استراحت كند و وقت ملاقات ندهد كه مثلاً استراحت كند، و نه هم براي سنگين شدن چيزي از اين امور بر خدا است تا يك‏قدري ـ به اصطلاح ـ از زير بار ايجاد و تصريف و تدبير خلق شانه خالي كند.

بعد مي‏فرمايند لايُملّه طول بقائها فيدعوه الي سرعة اِفنائها طول بقا و دوام عالمها و اشياء بر خدا ملالت وارد نكرده تا اين‏كه اين ملالت او را وادار كند به اين‏كه خيلي زود و سريع اشياء را فاني سازد، اين‏طور نيست لكنّه سبحانه دبّرها بلطفه و امسكها بامره و اتقنها بقدرته چه‏طور تنزيه ذات مقدس خدا مي‏شود؟! لكن خداوند اشياء را تدبير مي‏فرمايد به لطفش و آنها را نگهداري مي‏فرمايد به امرش، و آنها را محكم مي‏سازد به قدرتش. و اينها ذات خداوند نيست نه قدرت، ذات او است نه امرش، ذات او است و

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 307 *»

نه لطفش، در تدبير به لطف، دقت لازم است همين‏طور نمي‏شود تدبير كرد دقت در لطف، لطافت و رسيدگي كامل و دقيق لازم است، تدبير با مقام لطف انجام مي‏شود. امساك و نگهداري اشياء هرچه هستند و در هر مقام كه هستند به امراللّه است و اتقان و محكم كردن اشياء هم به قدرتش است، خوب اينها كاري به ذات مقدس خدا ندارد تا ذات مقدس خداوند را ملالت بگيرد و بر آن خستگي عارض شود و سنگيني احساس كند. پس خداوند روي جهاتي كه صلاح خود خلق است افنا مي‏فرمايد و اين حالت افنا يك مرحله‏اي از مراحل است كه بايد طي بشود براي تدبير و رسيدن به مقامات عالي‏تر و مراحل لطيف‏تري.

ثمّ يعيدها بعد الفناء من غير حاجة منه اليها و لااستعانة بشي‏ء منها عليها و لالإنصراف من حال وحشة الي حال استيناس و لامن حال جهل و عمي الي حال علم و التماس و لامن فقر و حاجة الي غني و كثرة و لامن ذُلّ و ضِعة الي عزّ و قدرة([7]) بعد از اين‏كه اشياء را فاني مي‏سازد، دوباره آنها را اعاده مي‏فرمايد و عود و برگشت مي‏دهد باز نه از اين جهت است كه حاجتي دارد و نيازمند به اشياء است كه اشياء را برمي‏گرداند، و نه براي آن است كه به شيئي از اشياء كمك بگيرد بر خودِ همين اشياء؛ يعني از بعضي از اين اشياء كمك بگيرد براي بعضي از اين جهت اعاده بفرمايد، چنين نيست، و نه براي اين‏كه از حالت وحشت در بيايد و به حالت انس گرايد و به وسيله خلقت و باز اعاده آن با خلقش مأنوس شود، و نه هم براي اين‏كه از حالت جهل و عمي به حالت علم در آيد و عالم شود و به واسطه خلق، علمِ به خلق پيدا كند و رفع كمبود و نقصان علمي از خود بفرمايد، و نه هم براي خاطر اين‏كه از فقر و نيازمندي در آيد و به غنا و بي‏نيازي و كثرت و زيادتي نائل شود، و نه هم از جهت اين‏كه از ذلت و پستي و

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 308 *»

دنائت درآيد و به وسيله خلقش به عزتي و قدرتي دست يابد نه، براي هيچ‏يك از اينها نيست.

دراين عباراتي كه از حضرت خوانديم و در اين فرمايشاتي كه در اين قسمت خطبه ذكر شده است، مي‏بينيم چه در مورد ايجاد اوّلي و چه در مورد افنا و فاني ساختن و چه در مورد اعاده دادن و عود و برگشت دادن خلق، هيچ نفعي و انتفاعي از خلق براي ذات خداوند نيست. پس جود غير از اين چيست؟ جود حقيقي و واقعي غير از اين چيست؟ و طبق تعريفي كه بوعلي كرده، جود به همين حقيقت صادق است بر جود خداوند اما اشتباهي كه براي بوعلي و امثال او است اين است كه اين جود را در رتبه خلق ملاحظه نكرده‏اند. اما باز چون ديدند كه واقعاً جود است و هيچ نفعي به ذات خدا نمي‏رسد آمده‏اند نفي غرض زائد كرده‏اند و گفته‏اند براي خداوند در ايجاد، هدفي و غرضي و غايتي نيست چون لازمه‏اش اين است كه منفعتي ببرد، و چون مي‏بينيم كه منفعتي ندارد و جود به معناي حقيقيش واقعا بر خدا صادق است، از اين جهت ناچار شده‏اند كه در ايجاد، نفي غرض و غايت كنند و بگويند خود ذات، غايت است و خود ذات غرض در ايجاد است نعوذباللّه. بعد باز سيد بزرگوار اعلي‏اللّه مقامه عبارتي از بوعلي نقل مي‏فرمايند در تتمه اين بحث كه غرض چه‏طور در ذات خداوند جاري نمي‏شود كه اگر بخواهيم بگوييم ممكن است طول بكشد و وقتمان تمام شده و نمي‏شود مطلب را تمام كنيم.

و صلي الله علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 309 *»

 

درس    67

 

 

(سه‏شنبه / 2 رجب المرجب / 1407 هـ ق)

 

 

 

 

 

 

r نقل كلام بوعلي درباره جود خداوند و نفي غرض در فعل خدا

r نقد و رد نتيجه كلام بوعلي

r علل اربعه در رتبه خلق است

r علت غائيه خلقت جود و در رتبه خلق است

r نقل كلام بوعلي در اينكه اساس خلقت «عنايت» است

r نقد و رد كلام بوعلي در مساله «عنايت»

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 310 *»

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطّاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

عرض شد سيد بزرگوار اعلي اللّه مقامه عباراتي را از بوعلي سينا در باره جود حق‏تعالي نقل مي‏فرمايد و ديروز عبارتي را خواندم كه تقريباً اجمالي بود ولي اصل عبارت خود بوعلي را تكرار مي‏كنم. عنوان بحثي درباره جود و بيان حقيقت آن عنوان مي‏كند تحت «تنبيهٌ» مي‏گويد: «اتعرف ماالجود؟ الجود هو افادة ماينبغي لالعوض فلعلّ من يهب السكين لمن لاينبغي له ليس بجواد و لعلّ من يهب ليستعيض معاملٌ» كسي كه چيزي را هبه مي‏كند براي اين‏كه به‏طوري عوض به او برسد، اين شخص معامله‏گر است و به او نمي‏شود گفت جواد است. «فليس بجواد و ليس العوض كلّه عيناً بل و غيره» عوض هم همه‏اش عين نيست؛ يعني شي‏ء خارجي، موجودي كه به اصطلاح محسوس باشد نيست بلكه غير عين را هم شامل است «حتي الثناء و المدح و التخلّص من المذمّة و التوصّل الي ان‏يكون علي الاحسن او علي ماينبغي» اينها همه را مي‏شود گفت عوض. «فمن جاد» كسي كه جود كند «فمن جاد ليشرّف او ليُحمد او ليُحسّن به مايفعل فهو مستعيض» اين شخص عوض گيرنده است و در مقام معاوضه بر آمده است «غير جواد».

اين بيان را كه درباره جود مي‏كند آن‏وقت مي‏گويد «فالجواد الحق هو الذي يفيض منه الفوائد لالشوق منه و طلب قصدي لشي‏ء يعود اليه» جواد حق آن كسي است كه فوائد از او به دست بيايد اما نه براي خاطر شوقي از ناحيه او يا طلب قصدي و غرضي

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 311 *»

براي اين‏كه شيئي به او عود كند و فائده‏اي به خود او برسد. «و اعلم ان الذي يفعل شيئاً لو لم‏يفعله قبح به او لم‏يحسن منه فهو بما يفيده من فعله متخلّص» كسي كه اگر كاري را انجام ندهد و فعلي از او سر نزند، نسبت به او قبيح است و از او پسنديده نيست چنين كسي وقتي فعل انجام مي‏دهد به منظور اين انجام مي‏دهد كه از اين قبح خارج بشود، باز اين هم در واقع جواد حقيقي نيست. اين تعبيري بود كه از اين شخص داشتند و فرمودند: جود به اين معنايي كه ايشان گرفته، مطلب درستي است جود حقيقي و جواد حقيقي خداوند است كه هيچ‏گونه عايدي و منفعتي در فعلش و اعمالش براي او، براي ذات مقدسش نيست.

بعد از اين تعبير در زمينه غرض، تعبير ديگري دارد و آن اين است كه مي‏گويد: «و العالي لايكون طالباً امراً لاجل السافل حتي يكون ذلك جارياً منه مجري الغرض فانّما هو غرض لقد يتميّز عند الاختيار من نقيضه و يكون عند المختار انه اولي و اوجب حتي انه لو صحّ ان‏يقال فيه انّه اولي في نفسه و احسن ثم لم‏تكن عند الفاعل انّ طلبَه و ارادته اولي به و احسن لم‏يكن غرضاً فاذاً الجواد والملِك الحقّ لاغرض له و العالي لاغرض له في السافل»([8]) اين عبارتي هم كه باز سيّد بزرگوار اعلي‏اللّه مقامه از «بوعلي سينا» در زمينه غرض نقل مي‏فرمايند از اين عبارت هم مقصود اين است كه غرض و غايت البته ممكن است يك قدري با هم فرق مختصري داشته باشند، غرض همان غايتي است كه درنظر گرفته مي‏شود، فاعلي كه مختار است و از روي اختيار كاري را انجام مي‏دهد، آن غايت و مقصودي كه از فعل خود دارد، آن را گاهي غرض مي‏گويند، بنابراين تقريباً غرض اخصّ از غايت است غايت يك معناي اعمّي دارد؛ يعني چه در مورد فعلهاي اختياري، چه فعلهاي اضطراري به قول اينها، آن مقصود، غايت گفته مي‏شود اما وقتي

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 312 *»

كه فاعل در فعل خود مختار است و فعل را اختيار مي‏كند، آن غايتي را كه در نظر مي‏گيريم «غرض» مي‏گويند، «غايت» هم هست. بنابراين معناي غرض بالنسبة به معناي غايت مي‏شود اخص؛ يعني معناي مخصوص‏تري دارد.

حالا آن كساني كه قائلند كه خداوند متعال كاري را كه انجام مي‏دهد روي غرض است، غرضي و هدفي و مقصدي دارد. آن‏وقت مي‏گويند: اين غرض عود مي‏كند و برگشتش به غير خدا است. خدا غرض دارد اما اين غرض برگشتش و نتيجه‏اش مال غير خدا است نه ذات خدا، با اين‏كه غرض مال او هست؛ يعني در رتبه ذاتش غرض دارد براي اين‏كه اين غرض به خلق عائد بشود و برسد نه به ذاتش بنابراين وجود غرض و رسيدن به غرض، منافات ندارد با اين‏كه غني باشد، جواد هم باشد. آن‏وقت بوعلي سينا اين بيان را كرده است. حالا در اين گفته‏اش كه نقل كرديم مقصودش اين است كه مي‏خواهد بگويد آن كسي كه كاري را براي غرض انجام مي‏دهد، اين خواه‏نخواه بايد طوري باشد كه اين فعل براي او بهتر باشد بالنسبه به او از ترك آن فعل. اگر بگوييم كه براي غرض انجام مي‏دهد، اگر گفتيم خدا كاري را به منظور غرض انجام مي‏دهد، خواه‏نخواه بايد طوري باشد كه انجام فعل، از ترك فعل سزاوارتر و بهتر باشد. فعل وقتي كه خودبخود خوب باشد، فعلي كه في ذاته، خود فعل في حد ذاته خوب باشد، اگر كه نسبت به فاعل و انجام دهنده، خوب نباشد كه نمي‏شود گفت غرض خواهد بود و غرضي براي فاعل در انجام فعل خواهد بود.

نتيجه‏اي كه بوعلي سينا از اين سخن مي‏گيرد اين است كه خدا مطلقا نبايد غرض داشته باشد، نه به طور كلي غرضي كه به ذاتش برگردد و نه غرضي كه به غير برگردد، به‏طور كلي چون خدا جود حقيقي دارد و جواد حقيقي است بايد در فعل، هيچ‏گونه صلاحيت و خيريت و احسنيت نسبت به خدا درنظر نگرفت كه اگر انجام ندهد احسني را انجام نداده باشد چون اين با جود الهي منافات پيدا مي‏كند اگر بنا باشد براي خاطر

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 313 *»

اين‏كه فعل خوب است و بالنسبه به اين فاعل خوب است، انجام بدهد پس ديگر معنا ندارد بگوييم جواد است. جواد حقيقي و جود حقيقي اقتضاء مي‏كند كه بگوييم به‏طور كلي براي خدا غرض نيست، نه غرضي كه به ذاتش عود كند و نه غرضي كه به خلقش عود كند هيچ، به‏طور كلي غرضي براي او نيست تا اين‏كه بشود گفت فعلهايي كه انجام داده و مي‏دهد اينها همه جود است جود حقيقي.

همچنين در عبارت آخرش «و العالي لاغرض له في السافل» در اين‏جا هم مقصودش اين است كه كليتاً هر عالي نسبت به سافل، بايد غرضي نداشته باشد؛ يعني بالنسبه به سافل غرضي نداشته باشد تا اين‏كه فعلي كه از او سر مي‏زند، بر فعل عالي حمل شود. مقصودش از «عالي» مبادي عاليه و مراتب عاليه است. فرق بين خدا و ساير مبادي عاليه كه كاري را انجام مي‏دهند براي خاطر سافل و مراتب مادون، اين است كه در مورد خدا به‏طور كلي غرض وجود ندارد، نه غرضي كه به ذاتش برگردد و نه غرضي كه به خلقش برگردد اما در مورد مراتب و مبادي عاليه بالنسبه به سافل غرضي ندارند. «و العالي لاغرض له في السافل» ولي ممكن است بالنسبه به مرتبه بالاتر از خود، غرضي داشته باشند اما بالنسبه به سافل غرضي برايشان نيست. اين بيان را نقل مي‏فرمايند از بوعلي سينا كه رئيس فلاسفه و حكما شناخته شده است. در اين عبارتش مي‏بينيم مقصودش اين است كه خداوند هيچ غرضي ندارد هيچ مطلقا، مي‏فرمايند اين تعبير صحيح نيست. و اگر كسي از حكماي رباني از فعل خدا نفي غرض مي‏كند و مي‏گويد خدا در فعلش غرضي ندارد، مقصود غرضي است كه در رتبه ذاتش باشد آن را نفي كرده‏اند! و بوعلي توجه به اين نكته نكرده است كه اگر نفي غرض شده در فعلهاي خدا و اثبات جود شده براي خدا به چه منظور بوده است. مي‏فرمايند اين تعبير صحيح نيست اگر كسي از فعل خدا نفي غرض مي‏كند، مقصود غرضي است كه در رتبه ذاتش باشد و بوعلي توجه به اين نكته نكرده است.

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 314 *»

من نكردم خلق تا سودي كنم   بلكه تا بر بندگان جودي كنم

اين جود درست است جود حقيقي است و نفعي عايد خدا نمي‏شود و اگر نفي غرض مي‏كنند نه از آن جهت است كه به كلي نفي غرض كرده باشند. آري غرض خدا در رتبه ذات خدا نيست و الاّ اين همه تعابيري كه در بيان غايتها در فعل خدا رسيده كنت كنزاً مخفياً فخلقت الخلق لكي اعرف([9]) ديگر لام، لام بيان غرض است ما خلقت الجن و الانس الا ليعبدون([10]) لام يعبدون براي بيان غرض است. اگر در عبارتي نفي غرض شده، آن نفي غرض در رتبه ذات خدا است، خدا در رتبه ذاتش غرضي ندارد اما غرض خدا از فعلش در رتبه خلقش است در رتبه خلقش غرض دارد و فعل را بدون غرض انجام نمي‏دهد.

مسأله‏اي كه مطرح است و مهم است و ديگران به آن پي‏نبرده‏اند همين است كه نوعاً علل اربعه را در رتبه ذات خدا يا نصفش را در رتبه ذات خدا و بعضيش را در رتبه خلق مي‏خواهند ثابت كنند ولي به‏طور كلي علل اربعه: علت فاعليه، علت غائيه، علت ماديه و علت صوريه همه در رتبه خلق و به خود خلق است كه ديگران به اين پي‏نبرده‏اند. در ميان حكما فقط مشايخ ما هستند اعلي‏اللّه مقامهم كه اين امر را با كمال وضوح و ادله قطعيه عقليه و نقليه ثابت فرموده‏اند كه در جاهاي خودش بحث شده، ما هم ان‏شاءاللّه بحث مي‏كنيم كه جميع علل و آنچه مربوط به خلق است و مربوط به شئونات خلق است، همه و همه در رتبه خلق است كه از جمله غرض و علت غائيه است. اينها همه مربوط به خلق است و از نظر مكتب حق، خلق و جميع شئوناتشان در رتبه خالق و ذات خالق عدمِ محضند و ممتنعِ صرفند. به طور كلي در رتبه ذات، هيچ خلقي از خلق و هيچ شأن از شئونات خلق كه از جمله علت غائيه و غرض است،

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 315 *»

مذكور نيستند، نه به‏طور ذكري و نه به‏طور عيني، نه عين خلق در رتبه ذات خالق است و نه ذكري از خلق در رتبه ذات خالق است، ذات منزه از هرگونه تعلق و ارتباط با خلق است ولو ذكراً. اين‏كه ذكري از خلق در رتبه ذات باشد و خلق به نوعي از ذكر در رتبه ذات مذكور باشند كه از جمله علت غائيه و غرض از خلق باشد، چنين نيست.

غرض و ساير شئونات همه و همه و ذوات و صفات و مقامات نوراني خلق و هرچه را كه تعبير مي‏آورند، تمام اينها در رتبه خود خلق است نه در رتبه ذات خداوند متعال. اين‏كه مي‏گوييم در رتبه خلق است باز به خود خلق است نه به غير خلق، يا يك اموري قديم باشد! نه، باز هم خلق است و به خود خلق و امري حادث است. بلي در رتبه خلق كه ملاحظه بكنيم مي‏بينيم بعضي از خلق نسبت به بعضي مقدمند، از آن مقدمها تعبير مي‏آوريم به علت فاعلي يا علت غائي بعضي‏ها مؤخرند از آنها تعبير مي‏آوريم به معلولات. تقدم و تأخر در رتبه خلق يا بعضي نسبت به بعضي حسن و بعضي قبيح، بعضي نسبت به بعضي محبوب و بعضي نسبت به بعضي مكروه، تمام اين امور در رتبه خلق است مانعي هم نيست كه اين طور تعبير آورده بشود كه بگوييم اين امر در نزد خداوند، از اين امر احسن است، اين امر در نزد خداوند از اين احبّ است، اين امر در نزد خدا محبوبي است كه ساير خلق براي اين محبوب خلقت شده‏اند، اينها مانعي ندارد. اين‏طور تعبيرها اثبات نمي‏كند كه حالا محبوبيت يا اين شي‏ء به عنوان محبوبيت در نزد ذات خداوند متعال مذكور است و در رتبه ذات موجود است به محبوبيت نه، در رتبه خود خلق و بالنسبة به خود خلق و در ارتباط خلق با يك‏ديگر، اين مفاهيم بدست مي‏آيد. تقدم، تأخر، محبوبيت، مبغوضيت، اوليت، آخريت اينها نوعاً هست بعد اين‏طور تعبير مي‏آورند كه اين امر، عنداللّه احب است از اين امر. اين امر عند اللّه اول است از اين امر. اين عنداللّه گفتن نه مقصود در رتبه ذات خدا بودن است، بلكه همه اينها در رتبه خلق است.

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 316 *»

اولاً كسي نمي‏تواند اين مفاهيم را انكار كند به جهت اين‏كه در نوع آيات و روايات و السنه انبيا: اين تعبيرات رسيده كه براي چيزي نزد خدا محبوبيت ثابت كرده‏اند، گفته‏اند عنداللّه اين احب است، اين محبوب‏تر است، اين يكي در نزد خدا ابغض است، اين ابغض است؛ يعني مبغوض‏تر است و اين يكي در نزد خدا اولي است؛ فرض بفرماييد علت در نزد خدا اولي از معلول است اولويت و تقدم دارد، اعظم است، علت در نزد خدا اعظم از معلول است. اين تعبيرات يقيناً در فرمايشات انبياء رسيده، كسي نمي‏تواند اين مفاهيم را انكار كند. از طرفي باز به ادله توحيد و اثبات وحدت حقيقيه و بساطت حقيقيه و ذاتيه براي خدا ـ كه معني بساطت حقيقه را هم اينها نفهميده‏اند و الاّ اين نوع امور از آنها صادر نمي‏شد ـ با توجه به آن بساطت حقيقيه و وحدت حقيقيه كه مكاتب وحي و بيانات انبياء براي خداوند ثابت فرموده‏اند، اين مفاهيم هيچ‏كدام در رتبه ذات خدا نيست كه اگر كسي اين مفاهيم را در ذات خدا اثبات كند، اين برگشت به جاهليت اولي است كه در مقابل دين و در مقابل وحي است. وحي آمده كه بشر را از آن جاهليت اولي نجات بدهد اگر باز برگردند به همان سخن و اين امور را در رتبه ذات خداوند قرار بدهند، خواه‏نخواه برگشت به همان جاهليت است و روگرداندن شدن از وحي است. اما نه، اينها همه در رتبه خود خلق است.

پس اگر خدا يك كاري را انجام بدهد براي اين‏كه غرضي دارد و آن غرض هم در رتبه خود خلق است و اين‏كه فايده‏اي مثلاً عايد خلق بشود، با اين تعبير هيچ‏گونه لازم نمي‏آيد كه بگوييم كه خدا به اين فعل، خواسته خود را كامل بسازد و استكمال ذات لازم بيايد. نه، هيچ از انجام دادن كاري و چيزي براي خلق، لازم نمي‏آيد استكمال ذات خداوند تا به اين كار كمال پيدا كند نه، بلكه اگر بخواهيم خود كار را بسنجيم چه‏بسا به محض انجام اين كار براي فاعل عار و ننگ فراهم شود. نه، اينها هيچ كدام نيست بلكه در واقع همان جود و محضْ جود است غير از آن هم نيست. خداوند آنچه ايجاد كرده و

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 317 *»

افاضه مي‏فرمايد، به منظور جود بر خلق است. اين منظور هم باز در رتبه خود خلق است و خود همين نفس جود، باز امري است در رتبه خود خلق. آري اگر فاعليت در رتبه ذات بود، اگر اختيار و انتخاب در رتبه ذات بود و فعل از يك فاعليت ذاتيه و اختيار ذاتي سرچشمه مي‏گرفت، اين حرفها درست بود: استكمال ذات لازم مي‏آمد يا اين‏كه لازم مي‏آمد كه غرض در رتبه ذات باشد و اين نوع اشكالات پيش مي‏آمد اما نه، طبق مكتب وحي تمام اين امور: فاعليت، غرض، اختيار، همه و همه در رتبه فعل است. آن فرمايش حضرت امير صلوات اللّه عليه و آله دام الملك في الملك بيان همين مطلب است. دام الملك في الملك امور مُلكي و امور خلقي همه و همه در عالم خلق و در عالم ملك است و از اين امور خلقي هيچ در رتبه ذات خداوند نيست: فاعليت باشد، علت غائيه باشد، غرض باشد، همه و همه در رتبه ذات خدا نيست. رجع من الوصف الي الوصف و دام الملك في الملك همين‏طور تا اين‏كه مي‏فرمايد و انتهي المخلوق الي مثله و الجأه الطلب الي شكله الطريق مسدود و الطّلب مردود([11]) اين همه فرمايشات و قواعد محكم توحيدي را كه ائمه ما: بيان فرموده‏اند براي بيانِ همين نكته‏ها است كه به‏طور كلي در رتبه ذات اين امور جريان پيدا نمي‏كند.

«بوعلي سينا» عبارت ديگري دارد كه در اين عبارت خواسته از اين مسأله نجات پيدا كند كه اگر بگويد خداوند براي غرض كاري انجام مي‏دهد، لازمه‏اش استكمال ذات است و اين‏كه ذات ناقص است و با انجام فعل به كمال مي‏رسد، براي فرار از اين مشكل، خود را در مشكلي ديگر قرار داده كه نسبت به مقام خداوندي از اين مشكل بدتر و نتيجه‏اش ناپسندتر و ناشايسته‏تر است. سيد بزرگوار اعلي اللّه مقامه عبارتي را از او نقل مي‏كنند كه مي‏گويد: «انّ تمثل النظام الكلي في العلم السابق مع وقته الواجب

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 318 *»

اللاحق يفيض منه ذلك النظام علي ترتيبه في تفاصيله معقولاً فيضانه و هذا هو العناية»([12]) وقتي كه بوعلي سينا از ترس اين‏كه مبادا ذات به فعل كمال پيدا كند، نفي غرض از خدا مي‏كند آن‏وقت از او سؤال مي‏شود كه بنابراين خلقت چه‏طوري است؟ اساس خلقت بر چه امر است؟ اينها اسمش را عنايت مي‏گذارند كه از طريق عنايت است. اين براي حكما يك اصطلاح شده كه خلقت بر اساس عنايت و فيضان است. اين مطلب را در همين عبارتي كه نقل كرديم توضيح مي‏دهد «ان تمثل النظام الكلي في العلم السابق مع وقته الواجب اللايق يفيض منه ذلك النظام علي ترتيبه في تفاصيله معقولاً فيضانه و هذا هو العناية» اين‏طور عنايت را معنا مي‏كند.

سيد بزرگوار اعلي اللّه مقامه بعد از نقل اين عبارت مي‏فرمايند: و من لم يجعل اللّه له نورا فما له من نور([13]) كسي كه تبعيت از ائمه هدي: ندارد، خواه‏نخواه نوراني نخواهد شد. اين بيچاره مي‏خواهد فرار كند از اين‏كه اگر بگويد براي خدا در كارهايش غرض است، لازم مي‏آيد كه بگوييم ذات به فعلش كمال پيدا مي‏كند و استكمال ذات از طريق فعلش فراهم مي‏شود، از اين مشكل مي‏خواهد فرار كند به مشكلي مبتلا مي‏شود كه بسيار بسيار سخت است و واقعاً نجات از آن، مخصوص علماي رباني است. نتيجه آن مشكل آن است كه گرفتار مي‏شوند به يك قول بسيار بسيار شنيع و آن اين‏كه همه اين عالم را با همين ترتيب و نظامي كه موجود است، اين را در ذات خدا موجود مي‏دانند اما به وجودي مناسب و ملايم با ذات خداوند؛ يعني تمام اين كثرتهاي غير متناهيه را كه اسمش را وجود علمي مي‏گذارند، به وجود علمي و نوري در ذات خداوند موجود است؛ يعني اين كثرت با اين غير متناهي بودنش اما به صورت علمي و به وجود علمي در ذات خدا موجود است. ديگر هيچ توجه نكرده‏اند به اين‏كه

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 319 *»

هرچه اين وجودات و اين موجودات و اين عالم را با اين نظام هرچه لطيفش كنند، هرچه به قول خودشان علميش كنند، نوريش كنند، هي وجودش را لطيف كنند و مناسب ذات خدا كنند، خواه‏نخواه قطعاً با بساطتي كه وحي براي خدا ثابت مي‏كند و با وحدت صرفه و حقيقيه‏اي كه وحي براي ذات خدا ثابت مي‏كند، منافات پيدا مي‏كند و اصلاً نشدني است كه يك‏چنين كثرت غير متناهي را در ذات خداوند قرار بدهند.

تمثيلاتي هم كه دارند به همان وحدت وجود برگشت مي‏كند كه تمثيلاتشان اجمالاً در خاطرتان هست. من هم يادداشت كرده بودم ولي بي‏مورد است ذكر كنم. اجمالش اين است كه فرض بفرماييد چه‏طور درخت با جميع تفاصيلش در هسته موجود است و از هسته است كه درخت مي‏رويد تمام درخت با همه خصوصياتي كه الآن در آن موجود است، در وجود هسته به وجود هسته‏اي موجود بود حالا تفصيل پيدا كرده و از آن اجمال و ابهام در آمده است. اين‏طور تشبيهات را هم در كلماتشان دارند ولي از نظر مكتب وحي اين‏طور بيان كفر است و از نظر قواعد حكمت هم بخواهند اين را ثابت بكنند؛ باز ممكن نيست يعني با اين‏كه بپذيرند ذات خداوند بسيط است، وحدت حقيقيه دارد و اَحد است احد محض، اين را بگويند بعد هم باز بگويند اين عالم با همه اين نظام موجود، در وجود خدا و در ذات خدا به وجود علمي و نوري خود بوده است، اين از نظر قواعد حكمت هم سفسطه است، نه «فلسفه» و نه «حكمت»، در واقع سفسطه و مغالطه است. آخر چه‏طور بساطت با اين كثرت مي‏سازد؟! چه‏طور كثرت با وحدت حقيقي صرف و ذاتي، مناسبت داشته باشد؟! البته ناچار هم مي‏شوند كه اين‏طور بگويند، مي‏خواهند خودشان را از آن مشكل كه استكمال ذات به فعل باشد خلاص كنند، مبتلا به اين مي‏شوند.

وقتي به مثل بوعلي سينا اشكال مي‏شود كه خداوند كه مي‏گويي هيچ غرضي

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 320 *»

ندارد، نه در رتبه ذاتش و نه نسبت به خلقش، مبادي عاليه و علل اوليه هم كه نسبت به سافل و مراتب مادون در امور غرضي ندارند، پس اين نظام موجود و اين وضع خلقت كه مشاهده مي‏كنيد اينها چه‏طور فراهم شده؟ و چه‏طور از مبادي صادر شده است؟ يا اين‏كه چه‏طور از خداوند صادر شده؟ زيرا بدون قصد و اراده و غرض كه نمي‏شود اينها صادر بشود. آخر اين نظام يك نظامي است كه حتماً در آن غرض مشهود است، مي‏بينيم كه مثلا اين كار براي خاطر اين غرض انجام شده است. و نمي‏توانيم بگوييم غرضي در كار نيست و فايده‏اي بر اين نظام مترتب نيست، پس ناچاريم بگوييم: موجودات به حسب اين نظام طبيعت پيدا شده‏اند كه هيچ‏كس اين حرف را نمي‏زند يا بگوييم به سبيل اتفاق انجام شده كه اين را هم هيچ‏كس نمي‏گويد چون در مقابل مكتب ماديها، مي‏گوييم اين امور روي غرض ايجاد شده است و اصلاً خود نظام و وجود نظام، دليل بر وجود غرض است كه اگر غرض نباشد بايد اين امر درهم و برهم باشد. وقتي مي‏بينيم كه اين نظام عجيب در اين مراتب موجودات وجود دارد، اين را نمي‏شود حمل بر طبيعت كرد كه بگوييم اقتضاي طبايع خود موجودات است، يا بگوييم به‏طور اتفاق و تصادف انجام شده است. نه، اينها هيچ كدام پذيرفته نمي‏شود، تو هم كه از خدا نفي غرض مي‏كني و از مبادي عاليه و علل اوليه بالنسبة به معاليل و مراتب مادونشان نفي غرض مي‏كني، پس اين ادعا چه‏طور مي‏سازد با اين نظامي كه مشاهده مي‏كنيم؟

آن وقت در اين عبارتي كه از بوعلي سينا ذكر شد، مي‏خواهد اين‏طور بگويد كه اين نظامي‏كه ما الآن داريم مي‏بينيم تمثل يافته و وجود خارجي پيدا كرده، اين نظام جميع موجودات از ازل تا ابد، همه در علم سابق خداوند وجود داشته، اين موجودات با همه وقتها و اوقاتي كه مترتب بر يك‏ديگر است و غير متناهي است، اين شي‏ء در اين وقت مخصوص خودش، در اين مقام مخصوص خودش و در اين درجه از وجود

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 321 *»

خودش، با همه اين خصوصياتي كه دارد، با همه اين خصوصياتي كه لازم و لايق است كه داشته باشد، همه اينها جميعاً به ترتيب در علم سابق خداوند بوده است و اين علم سابق را هم كه عين ذات خدا مي‏گيرند، پس در نتيجه تمام اين موجودات با همه وقتهاي مناسب خود و شئونات لايق به خود و مراتب خود، در ذات خداوند موجود بوده‏اند. همين وجود علمي كه در ذات خدا داشتند اقتضا كرده ـ ببينيد ـ همين، اقتضا كرده كه اينها به اين ترتيب كه مي‏بينيم كه قبلاً بوده و خواهد بود، به همين ترتيب از ذات خدا فيضان كند. از اين جهت ذات خدا در نزد تك تك موجودات حاضر است در ظرف خودشان، در مقام خودشان، در مكان خودشان، در وقتهاي مخصوص به خودشان، و در جميع شئونات مناسب خودشان. اين نظام با همين ترتيب و تفصيل، فيضاني است كه از ذات خدا سرچشمه مي‏گيرد و رشحاتي است كه از ذات خدا ترشح مي‏كند به همين ترتيبي كه مي‏بينيم. ذات خدا مقتضي است، خود همين ذات خدا مقتضي است كه اين امور از او به‏طور فيضان سرچشمه بگيرد. اين فيضان را اسمش را عنايت مي‏گذارند مي‏گويند: خلقت بر اساس عنايت خداوند بر مخلوقات است. اين عنايت همان ترشح و فيضاني است كه به اين ترتيب ذكر مي‏كنند و اين‏طور خلقت، و جود و غناي خداوند را توجيه مي‏كنند.

ولي همان‏طور كه سيد بزرگوار فرمودند و من لم يجعل اللّه له نوراً فما له من نور مثل بوعلي سينايي اين‏طور مبتلا مي‏شود كه براي خلاصي از آن اشكال كه اگر بگويد براي خدا غرض است لازم مي‏آيد استكمال ذات، مبتلا مي‏شود به اين‏كه بگويد اين خلقت و اين نظام با جميع مراتب و تفاصيلش، با اين كثرت غير متناهيه‏اش، در ذات خداوند موجود است، اين‏كه بدتر شد!!! آخر اين چه‏طور با وحدت مي‏سازد؟ اين چه‏طور با بساطت مي‏سازد؟ اين‏كه بدتر از آن است؟ بله، سرّ مطلب اين است كه غرض خدا از خلق و از فعل، در رتبه خلق و فعل است، نه در رتبه ذات. از اين جهت

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 322 *»

هيچ استكمال ذات هم لازم نمي‏آيد، هيچ احتياج هم ندارد به قول به عنايت و اين‏كه خلقت بر اساس فيضان و ترشح باشد. نه، همه امور خلق، جميع شئوناتشان در رتبه خلق است و به خلق است و براي خلق است و از خلق است و به سوي خلق است. خداوند درجات بزرگان ما عالي است متعالي بفرمايد.

و صلي الله علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 323 *»

 

درس    68

 

 

(شنبه / 6 رجب المرجب / 1407 هـ ق)

 

 

 

 

 

 

 

r ظهورِ ظهور، غايتِ ظهور خداوند است

r توضيح «لمّا ظهر ما ظهر لِما ظهر بما ظهر»

r غايتِ ظهور و ظهور و مظهر وجودا متحدند

r ابياتي در توضيح مطلب و شرح آنها

r تعبيراتي از مطلب در آيات و احاديث

r معني علم و عمل در ترقي و صعود انسان

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 324 *»

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطّاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

روشن شد كه غايت مربوط به ظهور است و در عرصه خلق است و در رتبه ذات غايتي براي خلق وجود ندارد. خود ذات، غايت خلق و ايجاد نيست. با توجه به آيه شريفه كه مي‏فرمايد كما بدءكم تعودون([14]) و طبق اصطلاح مشهور مشايخ اعلي اللّه مقامهم كه مشبَّه عين مشبَّهٌ‏به است، از اين جهت عود با بدء يكي است و متحدند؛ يعني يك واقعيت را تشكيل مي‏دهند. عود همان بدء است و بدء هم همان عود است پس غايتي كه در بدء و در ابتدا و قبل از ايجاد بود كه اسم آن را «غايت» مي‏گذاردند، بايد در عود هم همان غايت باشد و غير آن نباشد. و چون در اجمال مباحث عرض شد كه غايت همان ظهور مثال در هويت است و استخراج مثال از هويت است يا القاء مثال در هويت است، پس اين غايت مي‏شود غايت ظهور در خود ظهور، نه باز غايت براي ظهور بلكه همان ظهور خداوند، ظهورش، غايت است نه آن‏كه خود ظهورِ خداوند غايت باشد. ظهورِ ظهور غايت است. پس در مقام ظاهر بودن خداوند به آن ظهور، غايتِ ظهور مي‏شود آن ظهور. پس ذات منزه است از اين‏كه غايت باشد، بماند كه ظهور او هم منزه است از اين‏كه غايت باشد. پس غايت، ظهورِ ظهور است سبحان ربّك ربّ العزّة عمّا يصِفون و سلامٌ علي المرسلين و الحمدللّه ربّ

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 325 *»

 العالمين.([15])

پس نتيجه گرفتيم كه ظهور ظهور مي‏شود غايت ظهور و غايت به منظور ايجاد خلق و ظاهر شدن خلق در اين مظاهر است. يك تعبيري دارند به شكل تقريباً قاعده كليه است و آن تعبير اين است «لمّا ظهر ما ظهر كما ظهر بما ظهر لما ظهر » سيد بزرگوار اعلي اللّه مقامه در فرمايشاتشان اين تعبير را راجع به ظهور خداوند ذكر مي‏فرمايند: «لمّا ظهر ما ظهر لما ظهر بما ظهر» بعد مي‏فرمايند «تثلّث ما ظهر..»([16]) ظهور خداوند مثلث‏وار است؛ يعني سه جهت در خود آن حقيقت است كه هر سه جهت، حقيقي است نه اعتباري ـ به قول مشهور ـ و اعتباري است به حسب اصطلاح مكتب خودشان كه اعتباريات هم منشأ انتزاع دارد و واقعيت و خارجيت دارد نه اين‏كه بخواهد صرف اعتباري باشد بدون منشأ انتزاع. نه، چون خداوند ظاهر شد و ظهور فرمود، آني كه ظهور فرمود، براي خاطر آنچه ظاهر شد، به آنچه ظاهر شد، ظهور اين سه قسمت را دربردارد در نتيجه آنچه خداوند به آن ظاهر شده سه جهت خواهد داشت؛ يعني هم حيث علّت ماديّه هم علت صوريّه هم علت غائيه، و چون مي‏گوييم او ظاهر شده، علت فاعليه هم در خود ظهور و در رتبه ظهور است. پس «ما ظهر لما ظهر» براي آنچه ظاهر شده، بعد «لِما» بيان غايت است. غايت، براي ظهور است نه براي ذات.

با توجه به اين مطلب كه هميشه داني نسبت به عالي، عين ظهور عالي است؛ يعني وقتي عالي بخواهد براي داني ظاهر شود، همان خود ظهور، همان داني است. داني در واقع خود ظهور است كه به همين ظهور محتجب شده، ظهور بودن حجاب و مانع است از اين كه بتواند به ذات متصل شود يا به ذات مرتبط شود. وقتي ما ظهور را عبارت از ظهور ذات دانستيم كه اين ظهور تجلي لها بها، بنابراين خود همين ظهور

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 326 *»

بودن، براي خود ظهور حجاب است كه نمي‏گذارد عالي از آن تنزه و قداست پايين بيايد و در رتبه داني قرار بگيرد يا داني با اين دنائت بتواند به رتبه ذات صعود كند و به طوري و به نوعي از ارتباطهاي خلقي با ذات مرتبط شود يا اين‏كه به نوعي از عدم ارتباطهاي خلقي مرتبط شود. نتيجه در مكتب حق اين مي‏شود كه ذات هميشه در همان غيب است و ظهور هم هميشه بالنسبة به ذات در عمي بسرمي‏برد، هيچ‏گاه اتصالي يا عدم اتصال، انفصالي يا عدم انفصال، ارتباطي يا عدم ارتباطي دركار نيست «الذات دائماً و ابداً في غيبها، و الظهور» هميشه در همان عماي خود بسرمي‏برد.

هر مطلبي هست در ظهور و پيدايش آن ظهور است كه دليل تقرب است كه ذكر شد و به نوع مراتب آن ظهور معرفت حاصل مي‏شود. در حديث شريف مشهور كه لايزال عبدي يتقرب الي بالنوافل اشاره به همين مطلب است حتي احبه فاذا احببته كنت سمعه الذي يسمع به([17]) اشاره به همين است كه او مظهر ظهور خدا مي‏شود. براي اين‏كه ظهور خدا در او ظاهر شود كه ظهور ظهور مي‏شود، اين مراتب طي مي‏شود. در همين عبارت حديث دقت كنيد، به اين نكته توجه نماييد كه ظهور و مظهر و همچنين غايت، اينها همه متحدند و يك حقيقت هستند. هرچه سالك در مراتب سلوك ترقي كند، البته طوري نخواهد شد كه مظهر، ذات شود يا ذات، غايتي براي سلوك او باشد و در سلوك به ذات برسد. نه، در رتبه خود ظهور، براي غايت و ظهور و مظهر اتحاد وجود دارد همه و همه متحد مي‏شود و يك حقيقت مي‏شود در رتبه خود ظهور. پس غايت براي ظهور است. در اين ابيات هم اشاره به همين مطلب است:

و جاء حديث في اتحادي ثابت   روايته في النقل غير ضعيفة

در اين‏جا سخن از من آمده است. سالك در مقام تقرباتش و طي مراتبش مي‏گويد

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 327 *»

حديث من و گفتگوي درباره من رسيده به اين‏كه خبر داده از اتحاد من؛ يعني من و غايتم متحديم؛ يعني هيچ‏گاه من از رتبه خودم ترقي نخواهم كرد و به رتبه ذات نخواهم رسيد غايت من با من متحد است. سخن از اتحاد من است بعلاوه اين‏كه من بالاخره به غايت خواهم رسيد. معلوم مي‏شود پس از اين‏كه من به غايت مي‏رسم و از سلوكم نتيجه مي‏گيرم كه پس ما متحديم. و اين مطلب در نقل هم ثابت است، از نظر نقل هم ثابت است. عرض كردم اين روايت را هم سنيها و هم شيعه نقل كرده‏اند البته به تعبيرات مختلف، ولي مضمون يكي است. اين نقل هم ضعيف نيست از نظر روايت‏شناسي و دستور علم‏الرجال ضعيف هم نيست. اين حديث

يشير بحب الحق بعد تقرب   اليه في النفل او اداء فريضة

آن حديث كه رسيده «يشير بحب الحق» به محبت حق اشاره مي‏كند كه محبت حق را ورزيدن بعد از تقرب جستن «اليه» به خدا، «بنفلٍ» به نافله گزاردن «او اداء فريضة» يا ادا كردن فريضه اينها اسباب تقرب است بر اثر تقرب، محبت به دست مي‏آيد، محبت تحصيل مي‏شود، محبت وجود پيدا مي‏كند، محبتِ حق نسبت به بنده‏اش و محبت بنده نسبت به حق.

و موضع تنبيه الاشارة ظاهر   فكنت له سمعا كنور الظهيرة

مكان و مقام آگاهانيدنِ اشاره، در آن حديث ظاهر است. اگر به آن حديث دقت كنيم خوب ظاهر است «كنت له سمعا» خدا مي‏فرمايد كنت سمعه الذي يسمع به سمع او حرام شد. اين‏قدر اين موضع اشاره ظاهر است كه «كنور الظهيرة» مثل نور ظهر و هنگام ظهر اين‏قدر مطلب آشكارا است.

تَسبَّبْتُ في التّوحيد حتّي وجدتُه   و واسطةُ الاسباب احدي ادِلّتي([18])

 

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 328 *»

من در مقام سبب جويي در توحيد برآمدم و براي بدست آوردن مراتب توحيد و تحصيل توحيد سبب جويي كردم تا اين‏كه يافتم توحيد را همين انجام نوافل و اداء فرائض و مرتب مراتب قرب را طي‏كردن، اينها براي بدست آوردن توحيد اسباب بود و من سبب جويي كردم تا اسباب بدست آوردم و رسيدم به مقصد، «وجدته» آن را يافتم. از كجا اين حرف را مي‏زنم، دليل من بر اين مطلب چيست؟ «واسطةُ الاسباب» اين‏كه خداوند اسبابي در كار قرار داده براي هدفها و غايات و طي اسباب و از طريق اسباب انسان مي‏تواند به مقاصد برسد. واسطه اسباب؛ يعني اسباب در كار خودشان وساطت دارند؛ مثل همين اسباب ظاهري كه مي‏بينيد فرض بفرماييد اكْل، سبب برطرف شدن جوع و فراهم شدن شبع و سيري است. چه‏طور اسباب ظاهريه به مقصد مي‏رسانند؟ همين‏طور اسباب معنويه هم به مقصد مي‏رسانند. انجام نوافل، اداء فرائض، اينها اسباب طي مراتب قرب است و من از همين طريق طي مراتب كرده‏ام و به توحيد رسيده‏ام. پس واسطه اسباب و وساطت داشتن اسباب، يكي از ادله من است براي طي طريق توحيد.

تا به اين‏جا اجمالاً از نظر آيات و روايات فعلاً معلوم شد كه غايت در رتبه خلق و در رتبه ظهور است. و ان‏شاءاللّه در جاهاي خودش بحث خواهد شد كه علت فاعليه، علت غائيه، و علت ماديه و علت صوريه كه علل اربعه تحقق شي‏ء مي‏باشند در رتبه فعل فاعل هستند نه در رتبه ذات آن، و وقتي كه در خلق اين‏طور باشد، در مورد خداوند متعال در مسأله ايجاد به طريق اولي چنين خواهد بود كه فاعليت و علت فاعليه بودن عبارت است از همان ظهور ذات. از ظهور ذات به فعل، تعبير مي‏آوريم به علت فاعليه فاعل نيست مگر همان خود ظهوري كه براي ذات است. باز نه اين‏كه مي‏گوييم براي ذات است؛ يعني ذاتِ موجِد، بلكه ظهور «ذات ظاهره» است. ذات ظاهره به ظهور، فاعليت است و خود آن حقيقت علت فاعليه است. آن‏وقت مظاهر را

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 329 *»

كه فاعل انتخاب مي‏كند به منظور اين است كه همان ظهور در آن مظاهر متجلي شود، باز نه ذات متجلي شود، همان ظهور در مظاهر متجلي گردد و ظاهر بشود. اين‏كه مي‏فرمايد و اصطنعتك لنفسي([19]) يا مي‏فرمايد خلقتك لاجلي([20]) يا در حديث اميرالمؤمنين صلوات اللّه عليه است فانا صنائع ربنا([21]) اينها همه بيان اين است كه در واقع ظهور، مظهر مي‏شود براي ظهور ذات به فاعليت. پس وقتي اين مظاهر به منظور ظهور ذات به فاعليت است، خود اينها باز غايت مي‏شوند براي ظهور. پس غايت هم در رتبه خود ظهور است كه در اينها فاعليت ذات ظاهره ظاهر مي‏شود. پس غايت هم خود اينها هستند، غايت هم ظهور ظهور مي‏شود.

غايت عبارت است از آن مظهري كه فاعليت ذات در آن‏جا ظاهر شود. فاعليت ذات هم كه خود ظهور شد، پس حتي غايت هم خود ظهور نيست. ظهورِ ظهور غايت است كه همان ظاهريت ذات است به فاعليت و ظاهر شدن براي آنچه به آن ظاهر مي‏شود. از طرفي چون قاعده اين است كه مي‏فرمايد كل يعمل علي شاكلته([22]) همه موجودات بر آن شاكله و نيّت يا هيأت خود عمل مي‏كنند. با توجه به اين قاعده كليه پس تمامي مظاهر يا ظهورات و همه مراتب، همه موجوداتي كه داني هستند، همه و همه هيكل ظهور خواهند بود چون عملشان؛ يعني پيدائيشان، آثارشان، تمام بر همان خصوصيات و هيأت ظهور خواهد بود كه از آن به حدود ظهور تعبير مي‏آوريم. حضرت امير7 تعبيري دارند نور اشرق من صبح الازل فيلوح علي هياكل التوحيد اثاره([23]) با توجه به اين هيئت كه از ظهور بدست مي‏آيد، علّت صوريّه هم روشن مي‏شود كه هيئت همه مظاهر بر هيأت ظهور است. پس علت صوريه هم در رتبه خود موجودات است.

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 330 *»

پس داني عبارت شد از ظهور عالي، و سلوك كردن مطابق همان ظهور و بر هيئت آن در آمدن است. پس بايد آن ظهور براي تشكيل دادن اين داني تقريبا ماده باشد. از اين جهت مي‏توانيم بگوييم كه ماده اين شي‏ء هم در خود او، و در رتبه او است. علت ماديه و علت صوريه و علت غائيه و علت فاعليه، همه و همه در رتبه خود اين داني و از اين داني است.

نوع تعبيراتي كه دارند از قبيل العلم يهتف بالعمل([24]) يا اين‏كه نور اشرق من صبح الازل يا كل يعمل علي شاكلته يا قيمة كل امرء مايحسنه([25]) و نوع اين فرمايشات، تمام اشاره به همين است كه در واقع داني نسبت به عالي عبارت است از همان ظهور عالي در رتبه داني. حال اگر بخواهد داني به عالي عالم شود، به همان ظهور و تحقق همان ظهور، داني به عالي عالم مي‏شود. عالي هم بخواهد به داني عالم شود همان حقيقت ظهور است و در رتبه او است. اين‏كه مي‏گويند العلم يهتف بالعمل همين علم عبارت است از همان ظهور در رتبه داني. داني عمل مي‏كند؛ يعني به متقضاي آن ظهور سلوك مي‏كند و مرتب هيئت و خصوصيات آن ظهور در او ظاهر مي‏شود. علم و عمل، همه خود همين داني است. صعود و ترقي هرچه هست براي خود همين داني است. ترقي و صعود در خود او و از خود او است، و ظاهر شدن خود او به اعتبار اين‏كه ظهور عالي است. اينها تعبيراتي است كه رسيده از قبيل العلم يهتف بالعمل كه عرض شد مقصود بيان همين مطلب است كه اين مراتب چهارگانه به جهات مختلف و اعتبارات مختلف، در خود ظهور وجود دارد. توجه به اين نكته رمز سلوك را بيان كرده و رمز صعود را بيان مي‏كند كه ترقي و صعود در مراتب سلوك و رسيدن به درجات محبت، اينها همه به همين طريق است كه عرض شد. داني با توجه به اين‏كه عبارت است از علمِ به عالي،

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 331 *»

خود همين حقيقت، علم داني به عالي است و ظهور او براي داني است. و عملش عبارت است از ظاهر شدن بر صفت همين ظهور، و ظاهر ساختن هيأت و حدود همين ظهور در خودش كه مظهر است، در همين هويتي كه مظهر است.

اينها همه عبارت است از مراتب سلوك و صعود و ترقياتي كه براي داني دست مي‏دهد. و اين مراتب و ترقيات را به تعابير مختلف ذكر فرموده‏اند كه از نفس امّاره بالسّوء شروع مي‏شود تا به «نفس مرضيّه» مي‏رسد. اول مرتبه، لوّامه بودن را طي مي‏كند؛ يعني از اماره بودن به لوامه بودن مي‏رسد. بعضي گفته‏اند از لوامه بودن به مرتبه ملهمه بودن مي‏رسد. مُلْهَمَه يا مُلْهِمَه هر دو تعبير درست است. بعد به مرحله مطمئنّه بودن مي‏رسد. بعد به مرحله راضيه بودن و بعد مرضيه بودن و بعد خطاب فادخلي في عبادي و ادخلي جنتي([26]) شامل حالش مي‏شود. اين مراتب را ذكر مي‏كنند ولي اينها نيست مگر مراتب ظهور و ظاهر شدن ظهور، در مراتب اين هويت و مظهر.

نتيجه همه اين سخنان برگشت به اين است كه علت فاعليه، علت غائيه، علت ماديه، علت صوريه، همه در رتبه خود ظهور است و ربطي به ذات خدا ندارد. البته عرض كردم بحث مفصل اين علل در جاهاي خودش بايد بشود. اجمالاً بحث ما در اين بود كه محبت خدا به خلق و محبت خلق به خدا، همه در همين رتبه خلق است نه در رتبه ذات خداوند. حالا اگر فرصت كرديم و موفق شديم شايد به مراتب ترقيات نفس از «اماره» تا آخرين مراتب نفس اشاره‏اي اجمالا بكنيم، بحث مفصلش در جاي خودش. بعد هم نظر حكما و عرفا را در مورد محبت خدا به خلق و اين‏كه چه‏طور محبت ذاتيّه از نظر آنها، غايت اهم است، ان‏شاءالله اجمالا به عرض مي‏رسانيم.

و صلي الله علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 332 *»

 

درس    69

 

 

(چهارشنبه / 3 رجب المرجب / 1407 هـ ق)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

r ذات خداي متعال نه غايت است و نه غاية الغايات

r توضيح «قذف نور» در حديث «العلم نور يقذفه اللّه …»

r مراد از «فناء» و «بقاء» و «محو» و «صحو»

r ابياتي در توضيح مطلب و شرح آنها

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 333 *»

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطّاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

در مسأله غايت و اين‏كه محبت غايت و غرض از خلقت و ايجاد است، برخورد كرديم با اين همه نظريات بي‏اساس و اوهامي كه همه‏اش فاسد و غير نوراني به انوار محمّد و آل محمّد: است كه در واقع همه اين طرق فكري در زمينه غايت، طرق ضلالت است. همان طرقي كه در قرآن تصريح شده و لاتتَّبِعوا السّبُلَ فتفرّق بكم عن سبيله([27]) اگر انسان هريك از آن نظريات را قبول كند به مشكلاتي از توحيد برخورد مي‏كند كه آن مشكلات حل نخواهد شد. اما از نظر مكتب حق و فرمايشات مشايخ اعلي اللّه مقامهم روشن است كه غايت و علت غائيه مثل ساير علل از علت فاعليه يا علت ماديه و صوريه، بالاخره جميع شئون خلق كه مربوط به خلق است در رتبه خلق است. اين بزرگواران با بيانات و ادله مختلف در هرجا به بيان مناسب اين مطلب را بيان مي‏فرمايند، گرچه واقع مطلب يك حقيقت بيش نيست و يك بيان هم بيشتر احتياج ندارد چون بالاخره اين مكتب و مباني آن تمام از خداوند است و خداوند واحد است، از اين جهت حق يكي، مطلب هم يكي است اما تعابير مختلف در موارد مختلف به جهات مختلف است. روي اين جهت جهال در طرق فكري به جهات مختلف و اشتباهات مختلف برخورد كرده‏اند. از اين جهت بيانات هم مختلف مي‏شود و الا

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 334 *»

همه‏اش يكي است و اختلافي در حاقّ و حقيقت مطالب وجود ندارد. العلم نقطة كثرها الجاهلون.([28])

يك واقع بيش نبوده اما حالا كه با طرق مختلف ضلالت برخورد مي‏فرمايند و با افكار متشتت و متفرق برخورد مي‏فرمايند، در هرجايي به مناسبت آن‏جا بياني مي‏فرمايند. تقريبا راه خلاص شدن از ضلالتها را توضيح و تشريح مي‏فرمايند آن هم باز معلوم است كه به هدايت ائمه هدي سلام اللّه عليهم اجمعين است و بيان بيان ايشان و صادر از السنه ايشان است. چون حاملين انوار و علوم، آن بزرگوارانند. اين حديث قدسي كنت كنزا مخفيا فاحببت ان اعرف فخلقت الخلق لكي اعرف([29]) مستدل و مستند اين فرمايشات است كه غايت و علت غائيه ذات مقدس خداوند نيست. چون فاحببت ان اعرف اولاً محبت خود را به شكل فعل بيان مي‏فرمايد فاحببت ان اعرف و با ان اعرف هدف محبت براي اين‏كه محبت به اين‏كه شناخته شوم؛ يعني شناخته شدن من محبوب من بود فخلقت الخلق لكي اعرف. اين بيان كه به شكل فعلها و جملات فعليه رسيده، بيان همين نكته است كه جميع فرمايشات مشايخ ما اعلي اللّه مقامهم در زمينه علل و امور و جهات، به خلق مربوط مي‏شود كه از جمله علت غائيه است. همين كه محبت به معرفت يا خود معرفت، غايت معرفي شده، به اين شكل تعبير شده تا اين تعبير به ما بفهماند كه غايت در رتبه خلق است و خلق است نه ذات خداوند.

تعبيرات فعلي همه مربوط به خلق است فاحببت ان اعرف فخلقت الخلق لكي اعرف همه به شكل فعل و جملات فعليه است كه در نتيجه غايت و علت غائيه يا بفرماييد غرض از ايجاد، مي‏شود همان معرفت يا محبت به معرفت يا خود محبت فرق نمي‏كند چه بگوييد محبت، چه معرفت، چه محبت به معرفت، همه يكي است. معلوم

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 335 *»

است كه همه اينها در رتبه خلق است و خلقي است، نه «ابتهاج ذات» است كه آنها مي‏گفتند. خيلي از عرفا و حكما گفتند كه هدف و غرض و غايت، ابتهاج ذات به ايجاد است، ولي اين‏طور نبوده و نيست. غايت در رتبه ذات نيست اصلا تعبير، تعبير خلقي است. پس غايت و علت غاييه خودش، خلقي است كه خداوند آن را براي خلق خود، غايت قرار داده است. و اين غايت ديگر به غايت ديگري مغيّا نشده كه بگرديم ببينيم اين غايت براي چيست؟ غايتِ غايت چيست؟ باز همان‏طور غايت غايت غايت چيست؟ تا به ذات منتهي كنيم، بگوييم ذات غاية الغايات است! نه، اگر هم گاهي غاية الغايات گفته شود، مقصود همين غايت است كه جميع خلق براي رسيدن به اين غايت و براي خاطر اين غايت ايجاد شده‏اند. پس در واقع همين غايت عبارت از غاية الغايات است و غايت بودن غايت و علت غائيه‏اش به خودش است. خداوند او را به خودش غايت قرار داده‏است و از براي آن باز غايتي قرار نداده كه به آن مغيّا باشد و به آن منتهي شود بلكه به ذات خودش هم منتهي نخواهد شد.

سلسله غايات را بخواهند منتهي كنند و غايات درست كنند و آن نتيجه و آخر را، غاية الغايات را، ذات خدا قرار دهند اين هم اشتباه است بلكه اين غايت نهايي و غاية الغايات، همان غايت اوليّه و مبدء الغايات است كه خداوند او را به خودش غايت كرده و ساير غايات ظهورات و تجلياتي هستند، جهات و شئوناتي هستند براي اين غايت. اگر ذات خدا بخواهد غايت قرار بگيرد با ليس كمثله شي‏ء([30]) و با اصل اعتقاد در توحيد كه با انه شي‏ء لاكالاشياء([31]) تعبير آورده شده و براي تفهيم بيان شده، سازش ندارد با اين‏كه ذات بخواهد غاية الغايات باشد. بنابراين او در خلق شبيه دارد، نظير دارد، مثيل دارد و هستند غايتها كه در غايت بودن به او شباهت خواهند داشت و او هم

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 336 *»

در غايت بودن شباهت به ساير غايات خواهد داشت. از اين جهت طبق اصل توحيدي كه انه شي‏ء لاكالاشياء، نمي‏شود ذات خداوند را غايت گرفت علاوه بر مشكلات ديگري كه در بحث بود و اجمالا به آنها اشاره شد.

همچنين اگر بنا باشد كه ذات خدا منتهاي غايات باشد و همه غايات منتهي به او شود خواه‏نخواه اتصال پيدا خواهد شد. به جهت اين‏كه منتهي و منتها با يك‏ديگر ملاقات دارند و بالاخره در جايي التقاء خواهند كرد و بين آنها اتصال فراهم خواهد شد. با آن‏كه خداوند ذاتش مقدس است از منتها بودن و اتصال يافتن به خلق و جهت داشتن با خلق كه در آن جهت با غايات التقا يابند ديگر ملتقا با غايات باشد؛ يعني غايات در آن جهت به ذات منتهي شوند و التقا يابند. پس خود همان جهت براي ذات، جهت ديگري مي‏شود و به اين سبب ذات از بساطت و وحدت حقيقيه خارج خواهد شد. پس نمي‏شود كه ذات مقدس خداوند منتهي الغايات و غاية الغايات باشد. چرا؟ چون تشابه دو متصل در ملتقا واجب و لازم است. تشابه ملتقي و ملتقا در جهتي، تشابه منتهي و منتها در حيثي. و همين‏كه حيث و جهت درست شد، براي ذات مقدس خداوندي بساطت و وحدت حقيقه نخواهد بود و اين سخنان با احديت صرف و وحدت حقيقيه ذات مقدس خداوندي منافات دارد.

پس خداوند چون از اين امور منزه است تعبيري كه مي‏تواند تنزيه ذات را به ما بفهماند و در عين حال او را منعزل از خالقيت و فاعليت و جاعليت نكند، اين است كه بگوييم خداوند لايتناهي است و به ما لايتناهي از خلقش احاطه دارد. اين احاطه به‏طور لايتناهي است. اجمالا در اين تعبير ما مي‏توانيم خيلي مجمل و مبهم، هم تنزيه را متوجه بشويم و هم اين‏كه ذات مقدس او را از خالقيت و جاعليت و ساير شئونات ربوبيه تعطيل نكنيم، براي اين‏كه هم تنزيه در نظر باشد و هم تعطيل ذات مقدس او فراهم نشود، براي ما به اين شكل تعبير مي‏آورند فهو ما لايتناهي يحيط بما لايتناهي بما

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 337 *»

لايتناهي خداوند لايتناهي است، حدي براي او نيست، منزه از هر حدي است و بر خلقي كه براي آن نهايتي نيست احاطه دارد. و اين احاطه احاطه‏اي نيست كه خلقي باشد، متناهي به حدي باشد، مكيّف به كيفيتي باشد بلكه خود اين احاطه هم لايتناهي است، غير محدود به حد و غير مكيّف به كيفي است. اين تعبيري است كه قدري مي‏تواند مسير فكري ما را هموار كند در درك اجمالي و مبهم نسبت به احديت، نسبت به تنزه و تقدس ذات خداوندي و همچنين تعطيل نكردن ذات مقدس او را از خلقت و جعل و ايجاد و ساير شئونات ربوبيت.

پس مقصود اين است كه اين غايت كه در ايجاد لحاظ شده، ذات خدا نشد بلكه عبارت است به اين تعبير كه اگر بخواهيم بگوييم عالي براي داني ظاهر شود، براي او ظاهر مي‏شود و نفس ظهور او براي داني، غايت از ظهور او است. چرا براي داني ظاهر مي‏شود؟ براي اين‏كه براي داني ظاهر شود و داني او را به خود او بشناسد. اين تعبير تعبيري است در گزارش از غايت در ايجاد خداوند و اين‏كه هدفش و غرضش از ايجاد چه بوده است. همان غرض و هدفي كه در رتبه خلق است و براي خلق است و آن عبارت است از ظهور او براي خلق پس براي خلق ظاهر شده است.

ما در حديثي كه مورد بحث داريم و از اول سخن در اين حديث شريف سخن گفته‏ايم، مقصودمان هم همين است كه بحث را در اين حديث شريف بكشانيم و ان‏شاءاللّه مقدماتي باشد براي رسيدن به اين كلمه شريفه‏اي كه اول عنوان كرديم كه آقاي بزرگوار اعلي اللّه مقامه فرمودند: «شرح الزيارة كتاب علم» به اين تعبير مي‏خواهيم برسيم كه اين علم چه بود و كتاب علم يعني چه؟ شرح الزيارة كتاب علم است آن علم همين است كه العلم نور يقذفه اللّه في قلب من يحب([32]) اجمالا العلمش  را

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 338 *»

توضيح داديم و «نور» را هم اجمالا توضيح داديم. سخن در من يحب و محبت است من يحب كيست؟ و محبت چگونه فراهم مي‏شود؟ و نتايجش چيست؟ در اين زمينه هستيم. در ضمن يقذفه اللّه اجمالا قذف هم بايد روشن بشود كه ان‏شاءاللّه اگر در همين بحث رسيديم كه رسيدم و گرنه الآن اجمالا اشاره‏اي باشد بد نيست كه مراد از اين يقذفه اللّه في قلب من يحب روشن شود. كسي قذف را فكر نكند كه يك امري خارج از حقيقت اين قلب، در آن القا مي‏شود العلم نور يقذفه اللّه خدا آن را در قلب آن كسي مي‏افكند كه دوست دارد. اين قذف به چه شكل است؟ اين قذف در ارتباط با اين بحثي كه داريم بايد روشن بشود كه اجمالا همان القاء مثال در هويت اين قلب است.

در اين‏جا كه مي‏گوييم غايت عبارت است از ظهور عالي براي داني، مقصود همين است كه عالي در هويت سافل در هويت داني القاء مثال مي‏كند. هويت داني يك هويت لطيف و مصفّا مي‏شود، قابل استخراج مثال و القاء مثال است. به اعتبار اين‏كه مثال، مثال عالي است و ظهور، ظهور عالي است، تعبير به القاء يا در آن حديث شريف تعبير به قذف آورده مي‏شود. العلم نور يقذفه اللّه في قلب من يحب يا من يشاء چون اگر خاطرتان باشد اول بحث عرض شد كه چه بگوييم محبت، چه بگوييم مشيت، از اين جهت چه بگوييم من يحب، چه بگوييم من يشاء تفاوت ندارد. پس قذف و القا چون از ناحيه عالي است گرچه در واقع استخراج است و استخراج چيزي نيست كه بيگانه با هويت‏و حقيقت داني باشد بلكه همان حقيقت و موجود كامنِ در خود داني است كه استخراج مي‏شود، ولي چون مقام هويت داني بسيار عالي مي‏شود و در اثر نورانيت و لطافت و صفا ديگر انتساب به خود داني پيدا نمي‏كند، روي اين جهت تعبير به «قذف» آورده شده و در آن حديث حضرت امير7 تعبير به «القا» است و القي في هويتها مثاله([33]) در اين حديث

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 339 *»

مشهور العلم نور يقذفه اللّه در اين‏جا به عنوان قذف ذكر شده است و هر دو: چه القا، چه قذف، مفيد اين معنا هستند كه اين مثال از عالي است و متعلق به عالي است و به او ربط دارد، ظهور او است و او لحاظ شده است. چون عالي بودن در اين ظهور لحاظ شده، تعبير به القا و قذف مي‏آيد. پس ان‏شاءاللّه متوجه كلمه قذف هم هستيم. در اين‏جا هم اشاره لازم بود تا اجمالا قذف هم روشن باشد.

در هر صورت، پس غايت در ايجاد، عبارت مي‏شود از همان ظهور عالي براي داني. اما كيفيت ظهور، همان القاء مثال در هويت داني است. چرا؟ به اين منظور كه داني بتواند به اين ظهور و به اين مثال ملقا به‏سوي عالي راه بيابد، عالي را به اين ظهور و به اين مثال ملقايش، بشناسد او را به اين مثال ببيند، كه همين ديدن او را به اين مثال، ديدن او است و او را ديدني غير از اين و رسيدني غير از اين نيست. پس شخص داني به بركت همين ظهور و القاء مثال، به عالي اهتدا مي‏يابد و از او هدايت مي‏جويد. وقتي رخساره عالي را در اين ظهور و در اين مثال ملقا ديدار كرد، به‏تدريج خود را در قبال اين رخساره فاني مي‏سازد. هرچه اين خود را فاني مي‏سازد، به بقاء اين مثال، بقا مي‏يابد. چون اين مثال به واسطه فناء هويت و صاحب هويت، مرتب جلي‏تر و آشكارتر و قوي‏تر و رخشنده‏تر مي‏شود. از اين رخشنده شدن مثال در اين هويت، تعبير آورده مي‏شود به بقاي اين مثال. و از لطيف كردن هويت و مصفا ساختن هويت، تعبير آورده مي‏شود به فنا.

فنا و بقا نه به آن معنا است كه صوفيه مي‏گويند. اين فنا و بقا طبق مكتب حق است كه مراد از فنا دائم تصفيه و تزكيه كردن هويت است و مراد از بقا ظهور و درخشندگي بيشتر مثال است كه دائماً آن مثال به كمالات خود در اين هويت جلوه‏گر مي‏شود العبودية جوهرة كنهها الربوبية([34]) آن ربوبيتي كه كنه عبوديت است، همين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 340 *»

است. هرچه عبوديت بيشتر مي‏شود؛ يعني فناء آن هويت بيشتر مي‏شود، هرچه فناء هويت بيشتر شد بقاي مثال بيشتر خواهد بود. اين‏جا تعبير مي‏آورند بقاء في فناء([35]) بقا را اين‏طور به‏دست مي‏آوريم. يا بقاء في فناء بقا به اين است كه هويت فاني بشود و هرچه هويت فاني بشود، بقا براي اين تجلي و اين ظهور بيشتر است. وقتي كه بقا بيشتر بود، فنا بيشتر خواهد بود، مسأله طرفيني است. مرتب بقا ايجاد فنا مي‏كند و فنا ابقاي بقا را بيشتر مي‏سازد و مثال را درخشنده‏تر مي‏كند.

در هر صورت اين تعابير كه رسيده منظور و مقصود اين است كه با اين تعابير در احاديث و در فرمايشات به آن اشاره شده است و در حديث حضرت امير7 تعبير به صحو و محو شده است. هرچه اين هويت محو شود، آن مثال ملقا و آن ظهور عالي براي داني بيشتر صحو و آشكارا مي‏شود و ظهور مي‏يابد. تعبير به حيات هم آمده كه هرچه بيشتر براي اين، موت هويت فراهم شود حيات آن مثال ملقا و آن ظهور بيشتر خواهد شد و به حيات ابديه حيات خواهد يافت و به قوه سرمديه قوي خواهد شد. اين تعابير رسيده است. مراحل اين محبت يا ظهور يا پيدايش غايت در اين موجود به حدي مي‏رسد كه در آن حديث مشهور تعبير اين است كه مي‏فرمايد لايزال عبدي يتقرب الي بالنوافل مخلصا لي حتي احبه فاذا احببته كنت سمعه الذي يسمع به در اين‏جا درست است كه به شكل غياب ذكر شده كنت سمعه الذي ولي مقصود اين است كه هويت بنده به حدي از فنا و اضمحلال مي‏رسد كه به او گفته مي‏شود «انا سمعك الذي تسمع به و انا بصرك الذي تبصر به انا يدك التي تبطش بها» ديگر خواه‏نخواه اين خطاب كه به اين شخص مي‏شود به ظهور همين مثال و قوت يافتن اين مثال در او است چنان‏كه در مرحله عالي‏تر از اين مرحله مي‏بينيم. اين يك مرحله‏اي از مراحل ظهور و القاء مثال

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 341 *»

است يا بفرماييد به نتيجه رسيدن اين موجود و رسيدن به مقصود از ايجادش است.

مرحله بالاتري داريم كه به او خطاب شده و به آن مرحله بالاتر در اين آيه شريفه اشاره شده است كه مي‏فرمايد و ما رميت اذ رميت ولكن اللّه رمي([36]) اين مرحله‏اي است كه با اين‏كه فعل از اين هويت سرزده ما رميت اذ رميت اين اذ رميت خطاب به هويت است، اما اين هويت چون در اثر افناء خود و ابقاء مثال ملقا به اين درجه رسيده كه حتي فعل صادر از او، از او نفي شده است ما رميت اذ رميت ابتداء نفي، مقدم شده سبحان اللّه نمي‏فرمايد «اذ رميت ما رميت» و حال آن‏كه مي‏شود اين‏طور گفت. اما نه، نفي مقدم شده ما رميت اذ رميت. آن‏وقت مقام اثبات بعد از نفي است ولكن اللّه رمي. ما رميت اذ رميت ولكن اللّه رمي معناي لكن اللّه رمي همان ما رميت است تو نيفكندي خدا افكنده آن موقعي كه تو افكندي. ببينيد «آن موقعي كه تو افكندي را ابتداء نگفته، نفرموده آن موقعي كه تو افكندي و انداختي، پرانيدي، آن موقع خدا پرانيد و افكند نه، ابتداءً مي‏فرمايد ما رميت و بيان مقام و منزلت و درجه صفا و فنا براي اين هويت، به اين اندازه شده كه در ابتداء نفي مقدم شده است ما رميت اذ رميت ولكن اللّه رمي اين درجه معلوم است كه بعد از آن درجه‏اي است كه كنت سمعه الذي يسمع به و بصره الذي يبصر به.

همچنين از اين مرحله بالاتر هم مي‏شود مرحله‏اي باشد و آن هم به وسيله همين فاني ساختن هويت و ابقاي اين مثال و تقويت آن است. در حديث قدسي مي‏فرمايد ـ آن‏طور كه نقل شده ـ ظاهرك للفناء و باطنك انا([37]) در اين‏جا ديگر كلام از لطافت و عظمت اين مثال، به نهايت خود مي‏رسد. اين مثال ملقا چه درجه‏اي دارد؟ اين مثال ملقاي در اين هويت چه موقعيتي دارد كه خدا از آن به انا تعبير مي‏آورد؟

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 342 *»

ظاهرك للفناء ظاهر تو براي فنا است؛ يعني اين ظاهر تو كه عبارت است از انيت تو و اين هويت منسوب به تو، اين براي فنا آفريده شده است، اين بايد مرتب فاني شود و باطنك انا باطن تو من هستم. آن مثال ملقا را ديگر خدا خود ناميده. عظمت و جلالت آن مثال ملقا ديگر در اين كلمه تمام شده است و باطنك همان مثال ملقا است. اين مثال ملقا در اين‏جا باطنك تعبير شده است. پس غايت خارج از آن حقيقت و هويت نيست. غايت، محبت، معرفت، مثال ملقا، همه اينها خارج از اين هويت نيست و اينها همه ذات خداوند نيست و در رتبه ذات خدا نيست. سبحان اللّه ببينيد چه‏قدر اينها از فرمايشات ائمه هدي: دورند و چه‏قدر مشايخ ما اعلي اللّه مقامهم به محمّد و آل‏محمّد: نزديكند كه به اين رموز فرمايشات ائمه پي‏برده‏اند و نكات را از اين رموز استخراج فرموده‏اند.

باطنك انا باطن تو باز هم به خلق انتساب دارد همان‏طور كه ظاهرك به خلق انتساب دارد، فرق نمي‏كند. باطن تو، ظاهر تو، همه‏اش مال تو است، خلق است اما باطن تو انا من هستم؛ يعني مني كه به تو ظاهر شده‏ام و براي تو به همين باطن و حقيقت تو كه ظهور من است جلوه كرده‏ام و غايت از خلقت تو است. در اين‏جا است كه درباره يك‏چنين هويتي تعابيري در احاديث داريم. گاهي مي‏فرمايند ذات اللّه العليا گاهي مي‏فرمايند شجرة طوبي. در اين‏جا است كه مي‏فرمايد يا ابن ادم انا حي لااموت اطعني فيما امرتك حتي اجعلك حيا لاتموت. يا ابن ادم انا اقول للشي‏ء كن فيكون اطعني فيما امرتك اجعلك تقول للشي‏ء كن فيكون([38]) اين تعابير اشاره به همين مقام و موقعيتي است كه غايت را كاملا مشخص مي‏كند و هدف و مقصود از خلقت را روشن مي‏سازد. چند بيت شعر است و نوعا عرض كرده‏ام اينها از عرفا است و صاحبان اشعار شايد

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 343 *»

اغراض فاسده‏اي داشته‏اند اما به مناسبت بحثهاي ما مي‏شود از آنها معاني صحيحه اراده كرد و ذكر نمود. چون جالب گفته متذكر باشيم بد نيست. از جانب خداوند مي‏گويد كه در عالم خلق به فعلش و به افعالش ظهور فرموده است.

و عُدْتُ بأِمدادي علي كلّ عالم   علي حسب الافعال في كلّ مدّةٍ

يعني خدا مي‏فرمايد من توجه كردم و رو آوردم به عالم خلقت، به امداد كردنم تمام عوالم خلقت را امداد مي‏كنم اما «علي حسب الافعال» نه به حسب ذاتم، به حسب افعال كه از اسماء قدس من، از اسماء جلال من صادر مي‏شود، تمام عالم را و همه هستي را امداد كنم «في كل مدة» به طوري كه براي هر اسمي براي اسم خداوند و اسماء خدايي در هر عالمي مدتي و موقعيتي و سلطنتي است. چون هر عالمي هم به اسمي از اسماء خداوند خلقت مي‏شود و امدادات هر عالمي به اسمي از اسماء خداوند است. در دعاها خيلي داريم: به اسم خودت كه به آن اسم عرش را آفريدي، به اسم خودت كه به آن اسم زمين را آفريدي همين‏طور. پس هر عالمي به اسمي از اسماء الهيه و هر امدادي براي هر عالمي به اسمي از اسماء الهيه است و آن مقدار سلطنت و تسلط را مدت آن اسم مي‏گويند در اين‏جا هم اشاره به همين است:

و عُدت بأمدادي علي كلّ عالم   علي حسب الافعال في كل مدةٍ

بعد مي‏گويد:

و لولا احتجابي بالصفات لاُحرِقَتْ   مَظاهرُ ذاتي من ثَناء سَجيّتي

اگر نبود اين‏كه من در صفات احتجاب پيدا كرده‏ام و محتجب شده‏ام، اگر نبود مظاهري كه مي‏خواستم در آن مظاهر به ذات ظاهره خودم متجلي شوم، «مظاهر ذاتي» و مظاهر ذات ظاهره من، «لاحرقت» اينها همه مي‏سوختند «من ثناء سجيتي» از شدت نورانيت اين سجيه و اين حقيقت ذات ظاهره من. اما براي اين‏كه آنها نسوزند و فنا نيابند و نابود نشوند، من محتجب شده‏ام و معلوم است احتجاب خدا به صفات؛ يعني به

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 344 *»

صفات قدسيه محمّد و آل محمّد:  محتجب شده است فرمودند هو المحتجب و نحن حجبه ما هستيم حجابهاي خداوندي كه به ما محتجب شده است. باز همين‏طور براي اين حجابها حجابهاي ديگري است كه اگر خدا مي‏خواست به محمّد و آل محمّد :ظاهر شود براي تمام مظاهر هستي كه ذوات ظاهره او هستند، همه مظاهر هستي نابود مي‏شدند و نمي‏توانستند متحمل آن انوار بشوند. از اين جهت باز مراتب و وسائط است و همه اينها صفاتي هستند كه خداوند به ذات ظاهره خود در اين صفات محتجب گشته است. اشاره به آن حديث شريف است انّ للّه سبعين الف حجاب من نور و ظلمة لو كشفها لاحرقت سبحاتُ وجهه ما انتهي اليه بصرُه من خلقه اين حديث بحمدلله يك حديثي است كه به اين معنا و مضمون، هم در روايات شيعه([39]) و هم در روايات اهل سنت داريم. معلوم است سبحات وجه خداوند، محمّد و آل محمّد صلوات اللّه عليهم اجمعين هستند. «وجه خدا» كه مي‏گوييم و «سبحات» را كه به آن وجه نسبت مي‏دهيم وجه ذات ظاهره خدا است و سبحات عبارت است از مقامات تعيني آن ذات ظاهره؛ يعني مقامات تعيني محمّد و آل محمّد: سبحاتِ حقيقت ايشان است، و آن حقيقت كليه مقدسه اين بزرگواران، ذات ظاهره خدا است كه اول به تعينات ايشان محتجب شده بعد هم به ساير صفات نوراني و حجابهاي نوراني كه انبياء و كاملين هستند حتي به حجابهاي ظلماني محتجب شده است كه ان‏شاءاللّه در جاي خودش بحث مي‏شود. بعد مي‏گويد:

و اَلسِنة الاكوان ان كنتَ واعياً   شهودٌ بتوحيدي بحالٍ فصيحةٍ([40])

يعني تمام السنه اكوان و همه زبانهاي موجودات، همه و همه شهود و گواهاني

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 345 *»

هستند بر توحيد من، بر يكتايي من. اشاره به آن حديث و فرمايش امام7 در دعاي ماه رجب و اياتك و مقاماتك التي لاتعطيل لها في كل مكان يعرفك بها من عرفك تا آن‏كه مي‏فرمايد حتي ظهر ان لااله الا انت([41]) توحيد خدا به اين آيات و به اين مقامات ظاهر شده است. «و السنة الاكوان» اگر تو زبانهاي همه موجودات را بشنوي «ان كنت واعيا» اگر تو بشنوي، «شهود» همه گواهاني هستند كه شهادت مي‏دهد به توحيد من، «بحالٍ فصيحة» به يك زبان حالي كه آن زبان حال افصح زبانها است و فصيح‏ترين لسانها است.

و صلي الله علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 346 *»

 

درس    70

 

 

(يك‏شنبه / 7 رجب المرجب / 1407 هـ ق)

 

 

 

 

 

 

 

r نفس انساني و تكامل آن

r نفس از نظر مرحوم شيخ (اع)

r نفس از نظر ملاصدرا

r نقد و رد نظر ملاصدرا

r نفس صالحه و نفس اماره بالسوء

r مراتب تكاملي نفس

r منشأ پيدايش نفس

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 347 *»

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطّاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

ظهور غايت و هدف از ايجاد بواسطه ترقي و تكامل نفس است كه در نفس مثال القا مي‏شود و از اين طريق نور توحيد در او ظاهر مي‏شود و محبت به مراتب عالي خود مي‏رسد. در اين‏كه اين مراتب و ترقيات همه در زمينه نفس انجام مي‏شود اجمالاً تذكر اين نكته لازم است كه مراد از نفس كدام نفس است؟ و طريق تكامل نفس چيست؟ ان‏شاءالله باز به طور مفصل در جاهاي خودش بحث مي‏شود. اجمالاً در مكتب عرفا، مخصوصا تكميل شده آن بدست ملاصدرا، نفس را تشكيل شده از همين طبيعت عنصريه مي‏دانند كه در مراتب جوهري خود تكامل پيدا مي‏كند تا اين‏كه عقل محض مي‏شود. اينها وقتي مي‏گويند عقل محض مي‏شود؛ يعني به بساطت و تجردي مي‏رسد كه همان بساطت و تجرد، از قبيل بساطت و تجرد عقول كامله است و از نوع تجرد و بساطت ذات خداوند متعال است. اين اجمال نظر آنها است.

ولي حق در مطلب همان است كه مشايخ عظام اعلي الله مقامهم تحقيق مي‏فرمايند كه ماده اصليه نفس، يك ماده نوراني ملكوتي است. نفس يك حقيقت ملكوتي است، ربطي به طبيعت عنصريه ندارد و به حسب خودش داراي ابعاد نفساني ملكوتي است. همان‏طور كه اين طبيعت عنصري داراي ابعاد است همين‏طور نفس هم با اين‏كه از ملكوت است و داراي ذاتي نوراني است و حقيقتي ملكوتي است، داراي ابعاد نفساني است. افعال نفس كه از نفس صادر مي‏شود البته تابع هيأت نفس است تا

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 348 *»

نفس چه هيأتي داشته باشد. چنان‏كه قاعدةً و كليةً اين‏طور است كه افعالي كه از اشيا صادر مي‏شود، تابع هيأت و صورت اشيا است نه تابع ماده اشياء، در مورد نفس هم همين‏طور است. افعال نفس تقريبا مقارن با طبيعت عنصريه است و انفكاكي بين نفس و بين طبيعت عنصريه نيست كه از آن به بدن تعبير مي‏آوريم. نفس به بدن تعلق دارد و اين تعلق انفكاك پيدا نمي‏كند. هيچ‏وقت نفس در مراتب تكاملي خود، عقل نخواهد شد به جهت اين‏كه كمال نفس در همين است كه در نفسانيت به كمال برسد، نه اين‏كه از نفسانيت خارج شود و عقل بشود البته وقتي كه به كمالات خود رسيد از عقل اخذ مي‏كند و طبق فرمايش حضرت امير7 دلالت و اشاره بر عقل دارد.

نفسي كه به كمال برسد و بتواند از عقل اخذ كند و دلالت و اشارت به سوي عقل داشته باشد، شيخ بزرگوار اعلي الله مقامه اين را اصطلاح مي‏كنند به نفس صالحه نفس صالحه‏اي كه جزء عقل است و از عقل سرچشمه مي‏گيرد. همان‏طور كه فرزند از پدر سرچشمه مي‏گيرد و جزء پدر گفته مي‏شود نفس صالحه‏اي كه در نفسانيت به كمالي برسد كه از عقل اخذ كند و بر عقل دلالت، و به سوي عقل اشاره داشته باشد، اين را بنت العقل اسمش را مي‏گذارند در اثر صلاح و صالحيتي كه براي او فراهم مي‏شود. همچنين مطيّه و مركب عقل است كه عقل به وسيله اين مركب به مقاصد خود مي‏رسد زيرا قرار براين است كه اين مراتب، متعلق و پيوسته به يك‏ديگر باشند تا آنها هركدامي به مرتبه و مقام خود و آنچه مقصود از آنها است، برسند. عقل بدون مطيه و مركب نمي‏تواند به مقصود خود برسد از اين جهت مطيه او همين نفس صالحه است كه اصطلاح شده به «نفس صالحه». وقتي كه عقل بر نفس صالحه مسلّط شد و او را مركب خود ساخت، در آن موارد و مواقعي كه عقل بايد صعود كند و معانيي را بدست بياورد، و اكتساب كند، به آن مقامات و درجات نائل مي‏شود. اگر اين مطيّه و مركب نباشد نمي‏تواند به راحتي و قرار خدادادي به مقصد خود برسد و به مقاصد خود دست بيابد

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 349 *»

پس اين يك مطلب.

مطلب ديگري كه گفته‏اند اين است كه مي‏گويند: بدن مورد تعلق نفس است. نفس به بدن تعلق دارد و قواي بدن را در مقاصد خود بكار مي‏برد. تااين‏كه در وجود خود شدت پيدا مي‏كند. در جوهريت خود قوي مي‏شود، آن‏گاه كه از بدن بي‏نياز مي‏شود، ديگر بدن را رها مي‏كند و مستقل، و مستغني از تعلق به بدن عنصري است. اين حرف هم حرف صحيحي نيست. بدن براي نفس طوري است كه انفكاك پيدا نمي‏كنند. نفس تعلقش را از دست نمي‏دهد، نفس از تعلقش دست برنمي‏دارد مستغني شدن و مستقل شدن حرفي است كه با شناخت نفس سازش ندارد. اولاً اينها كه مي‏گويند نفس از اين طبيعت عنصريه سرچشمه گرفته و بعد مي‏گويند از اين طبيعت عنصريه مستغني مي‏شود، اين حرف بي‏اساسي است؛ يعني واقعاً روي آن مطالعه نشده و ندانسته‏اند كه چه گفته‏اند. اگر نفس از اين طبيعت عنصريه سرچشمه گرفته باشد، هرچه قوي‏تر بشود و كمالش بيشتر شود، بايد تعلق و رجوعش به طبيعت عنصريه بيشتر بشود، نه اين‏كه از آن بي‏نياز بشود. چون هرچه شي‏ء در وجود و در تحقق، اشتداد پيدا كند و در جوهريت خود استحكام پيدا كند، به اصل خود بيشتر مرتبط مي‏شود با اصل خود بيشتر مأنوس مي‏شود. اگر نفس از طبيعت عنصريه سرچشمه گرفته، ديگر بي‏نياز شدنش بي‏معنا است و بايد هرچه در طبيعت عنصريه قوي‏تر و شديدتر مي‏شود، ارتباطش عميق‏تر و اصيل‏تر شود. نه اين‏كه مستغني بشود.

بعلاوه بعد از مباحثي كه با آنها اثبات مي‏شود كه نفس يك حقيقت ملكوتي است كه به بدن عنصري تعلق گرفته، طبق همان نظريه‏اي كه دركار است كه يك حقيقت جدا است و به طور كلي غير از بدن است كه بوعلي هم اشاره دارد: «هبَطَتْ اليك من المحل الارفع» البته با تحقيقات بزرگان ما، نه آن طوري كه آنها فكر مي‏كنند كه براي نفس قبل از

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 350 *»

اين بدن، يك تحققي است در عالم خودش حتي قبل زماني هم مي‏گويند. افكارشان در اين زمينه، خيلي افكار غلط عجيبي است كه نفس قبل از تعلق به اين بدن يك زندگي و وجودي داشته است حتي تقريباً قبل زماني هم در نظر مي‏گيرند. در اين‏جا يك خيالات خامي دارند، نه آن طور كه:

«هبطَتْ اليك من المحلّ الارفع   ورقاء ذات تعزّز و تمنع»

تقدمي كه بوعلي در آن ابياتش در نظر دارد بايد به تقدم رتبي تأويل و تفسير بشود. مطلبي درست است كه نفس از محل ارفع كه ملكوت و عالم انوار است تنزل و هبوط كرده و در اين بدن ساكن شده است اما سكونتش در اين بدن هم باز معلوم است كه نه به اين طور است كه داخل اين بدن شده باشد «داخل في البدن لاكدخول شي‏ء في شي‏ء و خارج عن البدن لاكخروج شي‏ء عن شي‏ء» به همان استخراج مثال، در اين بدن وجود دارد و به اين بدن تعلق مي‏گيرد. البته در جاهاي خودش بحث شده و اجمالاً اين بحثها معلوم است. پس اين نفس در عالم ملكوت و غيب بود و اين نفس نباتيه در واقع يك مسكني و خانه‏اي است براي نفس اما تا قبل از اين‏كه نفس نباتيه به كمالي برسد كه از آن نفس ملكوتي ظاهر شود و هنوز آمادگي نداشت، مي‏شود گفت نفس ملكوتي تقريباً در كمون اين نفس نباتيه وجود داشت تا اين‏كه اعتدالي براي نفس نباتيه فراهم شد كه آن اعتدال تقريباً خانه‏اي بود براي تعلق و هبوط نفس ملكوتي به آن. نفس ملكوتي ابتداءً كه به نفس نباتيه تعلق مي‏گيرد به واسطه اين طبايع اربعه كه در نفس نباتيه وجود دارد، براي او هم يك حالت تربّعي دست مي‏دهد كه به رنگ اين طبايع تقريباً رنگ مي‏گيرد و شروع مي‏كند به كمال و استكمال. در اين‏جا كه نفس ظاهر مي‏شود نوعاً از آن تعبير مي‏آورند به نفسي كه آمادگي دارد براي پذيرش تعليمات عقلي كه عقل هم تعلق بگيرد و شروع كند به تعليم دادن نفس.

تعبيراتي كه بزرگان ما اعلي‏اللّه مقامهم دارند اين است كه اگر نفس در اين حالت

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 351 *»

به تعليمات عقلي تعلّم يافت چون عقل را هم خداوند تعليم فرموده، اگر به تعليمات عقلي تعلم يافته آن‏وقت مي‏تواند براي عقل يك مركب و مطيه صالحه‏اي باشد و براي او وسيله‏اي باشد براي به دست آوردن خيلي از اموري كه در عالم ملكوت مي‏گذرد و براي او استكمالات ملكوتي فراهم بشود بعد آنچه از طريق كمال نفس و نفس صالحه براي عقل به دست مي‏آيد، همه به صلاح عقل مي‏شود و در رشد و تكامل عقل مفيد خواهد بود كه از آنها تقريباً به صيد حلال تعبير مي‏آورند. اين اموري كه از طريق نفس براي عقل فراهم مي‏شود و استكمالاتي كه حاصل مي‏شود، در رشد عقل مؤثر است.

در مقابل اين نفس صالحه كه اجمالاً معلوم شد، نفس اماره بالسوء تعبير مي‏آورند؛ يعني آن حالت نفسي كه چنين حالتي براي او نباشد و به ازاي نفس صالحه باشد كه آن را «اماره بالسوء» مي‏گويند. پس در واقع دو نفس است يك نفس صالحه كه جزء عقل است و براي اين‏كه جزء عقل بودن آن را بيان كنند اسمش را بنت العقل مي‏گذارند، اسمش را بنت العقل مي‏گذارند تا بيان كنند كه چه‏طور جزء عقل است. در ازاي اين نفس صالحه، آن نفس، اماره بالسوء ناميده مي‏شود ديگر او را نمي‏شود گفت كه جزء عقل است، بنت العقل است. نوعاً در عرفان، عرفا و حتي حكما مبدء حركت و استكمالات و كمالات را همين نفس اماره بالسوء مي‏دانند و مي‏گويند نفس در مراتب خودش كه تكامل پيدا مي‏كند اول اماره بالسوء است و بعد شروع به رشد مي‏كند. بين نفس صالحه و بين نفس اماره بالسوء فرق نمي‏گذارند. نفس اماره بالسوء در ازاي نفس صالحه بايد به حساب بيايد. آن‏وقت اگر نفس اماره بالسوء در تبعيت عقل در آمد، آن نفس مراتبي خواهد داشت كه در بعضي از مراتب از نفس صالحه جدا است، در بعضي از مراتب با نفس صالحه متحد مي‏شود. وقتي كه در آن مراتبي قرار گرفت كه با نفس صالحه متحد شد، از آن به اخت العقل تعبير مي‏آورند.

فرق است بين «بنت‏العقل» و «اخت‏العقل». درست است كه در هر دو صورت

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 352 *»

براي عقل در نفس ولايت و تسلط و تصرف و اولويت و اولي به تصرف بودن است اما فرق است بين «بنت» و «اخت». اخت را جزء «اَخ»، جزء برادر نمي‏شمارند خواهر جزء برادر نيست اما فرزند، دختر و پسر جزء پدر گفته مي‏شود و جعلوا له من عباده جزءا([42]) در قرآن در باره آنهايي كه جن يا ملائكه را دختران خدا گرفتند مي‏فرمايد و جعلوا له  من عباده جزءا براي خدا از بندگانش جزء قرار دادند اما راجع به خواهر اين‏طور گفته نمي‏شود، اگرچه برادر بر خواهر تسلط دارد اما به اين طوري كه در مورد فرزند است نسبت به پدر، نيست. از اين جهت نفس صالحه را «بنت العقل» مي‏گويند اما نفس اماره بالسوء را در آن مراتبي كه با نفس صالحه متحد مي‏شود «اخت العقل» مي‏گويند. با توجه به اين‏كه چقدر فرق است بين بنت و اخت، مراتبي كه براي نفس اماره ذكر مي‏شود اين مراتب به حسب ظاهر و تقسيم ظاهري و ترتيب ظاهري تقريباً تا اندازه‏اي با كلماتي كه عرفا دارند، مطابقت دارد. اما فرق خيلي است به همين‏طور كه عرض شد كه اولاً دو نفس است و ديگران متوجه اين مطلب نشده‏اند و نفس را به نفس صالحه و اماره تقسيم نكرده‏اند، بعد هم همه مراتب را براي نفس اماره ذكر كرده‏اند و گفته‏اند كه يك حقيقت است كه در اين مراتب صعود مي‏كند و بعد عقل مي‏شود. اما هيچ‏كدامشان نه نفس صالحه عقل مي‏شود، نه نفس اماره بالسوء عقل مي‏شود نفس اماره بالسوء كاملاً با نفس صالحه مغاير است.

مرتبه اولين نفس را همان اماره مي‏نامند كه اين آيه شريفه به آن اشاره دارد و ما اُبرِّءُ نفسي اِنّ النفس لامّارةٌ بالسّوء الاّ ما رحِم ربّي([43]) اين يك مرتبه از مراتب نفس است. مرتبه دوم را بعضي ملهِمه گفته‏اند كه به انسان بعضي از امور را الهام مي‏كند، يا ملهَمه گفته‏اند به اعتبار اين‏كه به حدي مي‏رسد كه به او الهام خير و شر مي‏شود. بعضي

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 353 *»

همين مرتبه دوم را «لوامه» گفته‏اند و «ملهمه» را در مرحله سوم ناميده‏اند گفته‏اند مرحله سوم لوامه يا به اختلاف ملهمه است. لوامه يعني انسان را در دو حالت ملامت مي‏كند: اگر انسان تسليم نفس بشود، انسان را ملامت مي‏كند بر ترك لذات و شهوات و روآوردن به طاعات. اگر انسان تسليم نفس نشود بلكه او را تسليم عقل كند طوري در او طبيعت پيدا مي‏شود كه وقتي انسان مرتكب معاصي شد او را ملامت و سرزنش مي‏كند. مرحله چهارم مرحله مطمئنه است كه به نفس مي‏گويند مطمئنه و آن حالتي است كه براي نفس پيدا مي‏شود كه در اين حالت مي‏گويند عقل از آنچه خدا به او آموخته، به نفس تعليم مي‏دهد. در اين‏جا است كه وقتي عقل او را بكار مي‏گيرد و از طريق نفس از معاني ملكوتي و صور ملكوتيه استفاده مي‏كند، تمام آنچه نفس در اين طريق بدست مي‏آورد، همه خيرات است و همه مربوط به سماوات آن عالم است و صيد حلالي است كه براي عقل فراهم مي‏كند. اما در مرتبه سوم كه لوّامه يا ملهمه بود و در مرتبه دوم كه همان عكس يكي از اين دو حالت است، در اين مرتبه سوم و دوم گاهي نفس مي‏تواند از مراتب سماوي استفاده كند، گاهي نه، از مراتب زميني عالم ملكوت استفاده مي‏كند. از اين جهت گاهي دركهاي علييني دارد گاهي دركهاي سجيني دارد، گاهي به تعبير ديگر صيد مذكّي و حلال دارد گاهي نه، حرام اكتساب مي‏كند. مرحله پنجم براي نفس، مرحله راضيه بودن نفس است. مرحله ششم مرضيه، مرحله هفتم مقام كمال او است كه از آن تعبير به نفس كامله مي‏آورند.

در اين مراتب چهارگانه اخير كه عبارت است از: مطمئنه، راضيه، مرضيه، كامله، نفس اماره در اين مقامات و مراتب چهارگانه ديگر با نفس صالحه متحد است، با نفس صالحه كه عرض شد بنت العقل است ولي يك حقيقيت نيستند. در آن مراتب سه‏گانه اوّلي كه اصلاً متحد هم نيست، از نفس صالحه جدا است ولي در اين چهار مقام بعدي با هم متحد مي‏شوند، اتحادشان هم به نوع اتحاد مجاورت است، مصافات و با هم

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 354 *»

صميمي شدن است. به تعبير ديگر در اين مراحل با يك‏ديگر آشنا شدن است، مقام تعارف و آشنايي با يك‏ديگر است از اين جهت در اين مراحل اسمش را «اخت العقل» گذاشته‏اند. نه اين‏كه «بنت العقل» باشد و در اين مرحله هم به عقل نمي‏رسد تازه همان نفس صالحه هم عقل نخواهد شد بلكه همان تعبيري كه دارند درباره آن صادق است كه مي‏فرمايند «بنت العقل» است.

هيچ‏كدام از اين نفسها چه صالحه و چه اماره، از بدن طبيعي و اين طبيعت عنصريه سرچشمه نگرفته‏اند بلكه از ملكوتند. اميرالمؤمنين7 درباره نفس ملكوتي كه بعد از آن به «صالحه» تعبير مي‏آوريم مي‏فرمايند اصلها العقل منه بدئت و عنه وعت و اليه دلّت و اشارت([44]) مي‏فرمايند: عقل براي نفس مبدء و منشأ است، نفس اصلش عقل است. از عقل شروع شده و از عقل درمي‏يابد و اخذ مي‏كند و بسوي عقل دلالت و اشاره دارد. اين تعريفي كه  حضرت امير7 دارند درباره نفس صالحه است كه «بنت العقل» است. وقتي كامل و تمام شد، در مراتب كمال قرار گرفت، آن‏وقت عودش به سوي عقل است. نه به اين معنا كه عقل بشود. اين‏كه مي‏فرمايند منه بدئت و عنه وعت و اليه دلت و اشارت نه مقصود اين است كه نفس عقل مي‏شود، مقصود حضرت اين است كه مي‏فرمايند در اثر كمال و استكمال به رتبه‏اي مي‏رسد كه از آن‏جا شروع شده، يعني همان مرحله‏اي كه تنزل عقل بوده است چون تنزل عقل است و در مقام تنزلي مبدئش عقل است. پس نه وقتي كه تنزل كرد عقل بود نه هم وقتي كه عود كند و كمال پيدا كند عقل مي‏شود همان حقيقتي كه بوده هست از عقل كه تنزل كرد نفس بود، كمال هم كه پيدا مي‏كند و عود هم كه مي‏كند نفساً عود مي‏كند نه عقلاً. پس همان‏طور كه تنزل كرده همان‏طور هم تكامل پيدا مي‏كند. پس از عقل تنزل كرده نفساً، بسوي عقل

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 355 *»

هم تكامل پيدا مي‏كند نفساً و تنزل نكرده عقلاً تا تكامل پيدا كند عقلاً. پس همان‏طور كه تنزل كرد و در تنزل نيازمند به آن بود، همين‏طور وقتي هم كه كمال پيدا بكند از عقل بي‏نياز نخواهد شد. از اين جهت عنه وعت «وعت» يعني وعي و درك و گرفتن كمالات، از عقل اخذ مي‏كند چون منشأ تنزلش عقل بوده است.

همچنين از بدن هم بي‏نياز نخواهد شد هرچه كمال پيدا كند، از بدن بي‏نياز نخواهد شد. چرا؟ چون بين بدن و بين نفس ملكوتي تناسب و تشابه است و اين تناسب و تشابه را ابعاد مقداريه مي‏گويند. در ابعاد مقداريه با يك‏ديگر كاملاً تناسب دارند؛ يعني طوري است كه اگر نفس بخواهد در عالم بدن تجسّد پيدا كند، همين مي‏شود و اگر اين بدن بخواهد مثلا نفسيّت پيدا كند و بتواند در عالم نفس صعود كند، عين او خواهد شد. اين‏قدر در اين ابعاد و در اين جهات مقداري با يك‏ديگر تشابه دارند. تذكر اين نكات براي اين مطلب است كه البته عرض كردم چون سخن به اين‏جا كشيده كه اجمالاً مراتب كمال اشاره بشود، اين مقدمات لازم بود كه توجه بشود. ان‏شاءاللّه دنباله‏اش را هم خواهيم گفت.

و صلي الله علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 356 *»

 

درس    71

 

 

(دوشنبه / 8 رجب المرجب / 1407 هـ ق)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

r نفس انساني در ابتداء پيدايش

r تكامل و يا انحطاط نفس

r نفس ناطقه قدسيه

r مراتب نفس ناطقه قدسيه

r نفس اماره بالسوء

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 357 *»

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطّاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

عرض شد از نظر عرفا و حكما و صريح دريافتهاي ملاصدرا اين است كه نفس در اثر شدت يافتن در جوهريت خود و كمال پيدا كردن در مراتب جوهري خود، به حدي مي‏رسد كه به مراتب عاليه ملحق مي‏شود، عقل مي‏شود و محض عقل. و اگر به همان حالت ضعف در جوهريت خود باقي بماند از آن تعبير آورده مي‏شود به انحطاط كه اگر انحطاط پيدا كند درجات كمال را طي نمي‏كند بلكه به دركات ناسوت كه همين ملك است، در همين طبيعت منغمر مي‏شود. اين سخن آنها و دريافت آنها است كه اغلب در بحث نفس و ترقيات نفساني، بر اين مبنا سلوك مي‏كنند. اما از نظر مكتب حق معلوم شد كه نفس در اصل از طبيعت عنصريه نيست بلكه از عالم ملكوت است و وقتي هم كه تزكيه شد نه اين است كه از حقيقت خود خارج مي‏شود بلكه در اثر تزكيه و نموّي كه براي او حاصل مي‏شود به مبدء خودش شباهت مي‏رساند. مبدء نفس نفس كليه الهيه است. اين نفوس كونيه در اثر تصفيه و تزكيه مي‏توانند به مبدء خود شباهت برسانند و از مبدء آنها، كمالات و آثار مبدء در آنها متجلي بشود.

گاهي از نفس كليه كه مبدء نفوس است به نفس كليه الهيه تعبير مي‏آورند چنان‏كه در فرمايش حضرت امير صلوات اللّه عليه در آن حديث اعرابي است همچنين در حديث كميل هم به اين مطلب تصريح دارند. گاهي هم از همان مبدء به لوح محفوظ تعبير آورده مي‏شود به اعتبار اين‏كه جميع جزئيات و تفاصيل در آن مقام متمركز است

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 358 *»

و در آن مقام مكتوب است. اين در صورتي است كه نفس كونيه تزكيه شود و نمو پيدا كند. اما اگر مرتكب مناهي و معاصي شد بسوي سجين انحطاط پيدا مي‏كند و به جهل كلي شباهت پيدا مي‏كند. جهل كلي كه در مقابل نفس كليه الهيه از آن تعبير مي‏آورند، شباهت به آن مي‏رساند و در او جميع صفات رذيله و مساخط الهي متجلي مي‏شود. در فرمايش حضرت امير صلوات اللّه عليه اشاره به اين مطلب است. قال علي7: خلق الانسان ذا نفس ناطقة ان زكّاها بالعلم و العمل فقد شابهت جواهر اوائل عللها فاذا اعتدل مزاجها و فارقت الاضداد فقد شارك بها السبع الشّداد در اين فرمايش تصريح شده كه انسان صاحب نفس ناطقه خلقت شده است.

بنابراين نفس يك حقيقتي است و يك مرتبه‏اي است كه غير از ساير مراتب ما است. اين‏طور نيست كه از طبيعت عنصريه سرچشمه گرفته باشد. خلقت انسان؛ يعني مجموعه اين مراتب. اين است كه يكي از مرتبه‏هايش، نفس ناطقه است كه مراد از اين نفس ناطقه همان نفس كونيه است. نفس كونيه‏اي كه به وسيله آن به او انسان گفته مي‏شود به‏حسب مواليد خلقت، اگر تزكيه بشود به علم و عمل به اوائل جواهر علل؛ يعني جواهر اوليه علّيه كه مقام عليت را دارند و مبادي هستند، شباهت به آنها مي‏رساند. بعد از اعتدال مزاج و مفارقت يافتن از اضداد و محكوم بودن به اين طبايع چهارگانه اگر توانست از اين اضداد مفارقت كند و بر اينها تسلط پيدا بكند و آنها مقهور عقل بشود، انسان به وسيله اين نفس با سبع شداد شركت پيدا مي‏كند؛ يعني اين هم مثل مراتب عاليه و صاحب درجات عاليه مي‏شود.

همين‏طور باز در فرمايش خداي متعال اشاره به اين مطلب است مي‏فرمايد كلا ان الكتاب الفجار لفي سجيّن و ما ادريك ما سجيّن كتاب مرقوم ويل يومئذ للمكذبين([45]) در

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 359 *»

اين آيه شريفه هم اشاره به اين نكات هست كه اگر نفس كونيه انحطاط پيدا كرد، در دركات سجين قرار مي‏گيرد. دركات سجين هم معلوم است كتاب مرقوم بالاخره نفس مقابل با جهل مي‏شود و اهل سجين خواهد بود. در واقع تزكيه نفس همان رجوع نفس به مبادي خود است كه اين آيه شريفه اشاره به آن است و ينقلب الي اهله مسرورا([46]) مراد همين است كه نفس در اثر تزكيه به مبادي خودش رجوع مي‏كند كه از جمله مبادي عرض شد كه مبدأ مبادي «لوح محفوظ» است و انقلاب نفس رجوع كردنش به اصل است «اهل» آن است و انقلابش همان صعودش است. انقلاب به همين معناي برگرداندن روح است. وقتي نفس در اين عالم طبيعت آمد و در اين طبيعت عنصريه محبوس شد پشت كرد، ادبار نمود حالا هم كه صعود مي‏كند اين صعود برگشتن به اول و برگشتن به ماوراء است كه به انقلاب تعبير آورده مي‏شود فينقلب علي اهله مسرورا مراد از «اهل» هم همان مبادي است كه لوح محفوظ يا نفس كليه الهيه باشد، به عمل صعود مي‏كند و همين صعودش انقلاب او است كه به رتبه علت و مبدء خود، نفس كليه الهيه برمي‏گردد.

اما وقتي مرتكب مناهي مي‏شود اين آيه شريفه شاملش است كه در واقع از سماء عليين تنزل كرده و فرود آمده و در ارض سجين قرار مي‏گيرد كه شياطين او را كمك مي‏كنند فتخطفه الطير در اين‏جا «طير» از نظر تأويل در اين آيه شريفه تفسير شده به شياطين كه او را مي‏ربايند، طير و پرندگان مراد شياطينند كه او را مي‏ربابند او تهوي به الريح في مكان سحيق([47]) «ريح» در اين‏جا در تأويل به هواها و شهوات نفساني تفسير شده است، اينها نفس را از اين‏كه بخواهد ترقي كند باز مي‏دارد، او را مي‏ربايد و در مكان سحيق كه همان محل هلاكت و سجين است قرار مي‏دهد. بعد مي‏فرمايد ان في

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 360 *»

 ذلك لاية للمؤمنين([48]) اينها همه آيات است براي اين‏كه مؤمنين متنبه شوند و طريق تكامل و طريق تنزل را بدانند اگر آن طريق را طي كند فينقلب الي اهله مسرورا نفس با حالت سرور و شادماني به مبدء اوليه خود برمي‏گردد و اگر نه سيصلي نارا ذات لهب([49]) وارد جهنم و وارد سجين خواهد شد.

نكته‏اي كه بود و ان‏شاءاللّه در خاطرها بايد باشد، اين است كه نفس ناطقه بيشتر در مورد همان نفس صالحه استعمال مي‏شود كه اصطلاح مشايخ ما اعلي اللّه مقامهم است كه ظل عقل است همچنين «بنت العقل» گفته مي‏شود به همين اعتبار كه جزء عقل است. در تعريفش اميرالمؤمنين صلوات اللّه عليه مي‏فرمايند كه ماده آن از تأييدات عقل است پس در واقع نفس ناطقه يا نفس صالحه كه بنت العقل است، يك ماده‏اي دارد و يك صورتي دارد كه مادةً و صورةً از نفس اماره بالسوء جدا است نفس صالحه يا ناطقه البته به اين اصطلاح، نه ناطقه به معناي عمومش كه شامل نفس كونيه است، نفس ناطقه كه گفته مي‏شود بيشتر در اين اصطلاح همان نفس صالحه اراده مي‏شود كه ماده‏اش از تأييدات عقل است و صورتي هم كه براي اين نفس حاصل مي‏شود، صورتي است كه از طريق امتثال اوامر و نواهي شرعي براي اين ماده حاصل مي‏شود آن‏گاه اين ماده و صورت تشكيل دهنده نفس صالحه هستند. نفس صالحه همان نفس شرعيه است كه در مقام شريعت ماده و صورت را تحصيل كرده و اكتساب كرده و صالح شده است. در واقع به تعبير ديگر نفس صالحه همان مثال ملقاي در هويت نفس كونيه است كه از عقل القا شده است؛ يعني مثال عقل است چه بگوييم نفس صالحه، چه بگوييم مثال عقل كه در هويت نفس كونيه القا شده است يا بفرماييد وجه العقل است. به اين اعتبار هم به او «بنت العقل» و «جزء العقل» مي‏گويند چون مثال

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 361 *»

او و وجه او است. اين تعبيرات اشاره به همين جهت است كه مثال عقل است.

البته محل اين مثال، همان نفس كونيه است كه از آن نفس كونيه به نفس سفليه تعبير مي‏آورند كه در اين عالم براي انسان فراهم مي‏شود، انساني كه به آن نفس از ساير مواليد اين عالم ممتاز مي‏شود، حيوان اين عالم نيست، نبات اين عالم نيست، جماد اين عالم نيست بلكه انسان اين عالم است. در اين عالم اين نوع مواليد آن را «نفس كونيه» مي‏گويند همين نفس كونيه براي نفس صالحه محل است كه عرض شد نفس صالحه مثال عقل است كه در هويت اين نفس كونيه القا شده است. چون در طبيعت منغمر است و از اولي كه در اين عالم طبيعت تحقق پيدا مي‏كند منغمر در طبيعت است و محكوم به طبايع اربعه است و تمايل به اين ملك و اقتضائات اين طبايع دارد، به اين اعتبار «سفليه» ناميده مي‏شود. همين نفس را گاهي به آن اماره هم مي‏گويند به همين اعتبار كه به اين طبايع و اقتضائات طبايع كشش دارد روي همين جهت است كه اگر نفس به تبعيت عقل ترقي كند اسمش را «اخت العقل» مي‏گذارند اين همان نفس سفليه است، همان نفس اماره است كه عرض شد در واقع از نفس صالحه جدا است. نفس صالحه را عرض شد مثال عقل مي‏گويند، تنزل عقل هم مي‏گويند، جهت عقل و وجه عقل هم مي‏گويند و به اين اعتبار كه اين خصوصيات را دارد نفس العقل هم مي‏گويند، به اين اعتبار كه حيث تنزل عقل است در حديث بيان شده كه ديروز هم اجمالا عرض كردم كه براي اخ، ولايتي بر اخت ثابت مي‏كنند به اعتبار آن مراتبي كه نفس در كمال طي مي‏كند كه مطمئنه و راضيه و مرضيه و كامله باشد به اين اعتبار او را اخت العقل مي‏گويند اگر اين ترقيات براي نفس حاصل بشود، و اگر در همان مراتب اماره باشد او را اخت العقل نمي‏گويند و ولايتي هم براي عقل بر او ثابت نمي‏كنند.

همه اين مطالب مربوط به اين قسمت است كه ما بدانيم نفس از طبيعت عنصريه سرچشمه نگرفته است بلكه اين طبيعت عنصريه كه از آن به انسان جمادي تعبير

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 362 *»

مي‏كنيم، اين انسان جمادي كه در اين‏جا محل بروز نباتيت است چون اين جماديت در اين‏جا يك اعتدالي پيدا مي‏كند كه صالح و مستعد مي‏شود براي پيدا شدن نفس نباتيه‏اي در او كه اين نفس نباتيه باز يك اعتدالي دارد كه در ساير نباتات، نفس نباتيه‏اي كه در آنها است يا نباتيه‏اي كه در حيوانات است مانند آن نيست بلكه از آنها لطيف‏تر است، چون لطافت اين نباتيه بيشتر است از اين جهت در واقع بر اين نفس نباتيه، نفس حسيه فلكيه اشراق كرده و مي‏كند و نفس حسيه فلكيه يك اعتدالي دارد كه در آن اين نفس ناطقه پيدا مي‏شود كه از آن به كونيه تعبير مي‏آوريم. ناطقه هم كه مي‏گويند به اعتبار همين امتيازي است كه از حيوانات براي او فراهم مي‏شود، تقريبا ناطقه به سخن گفتن و كلام و تمييز و تشخيص است و اينها براي حيوانات نيست. به اين اعتبار اين نفس كونيه را، نفس ناطقه هم مي‏گويند. كه به حسب خودش يك ماده و يك صورت كونيه دارد. اما هنوز به او ناطقه قدسيه يا «نفس صالحه» نمي‏شود گفت و نه هم به اين اعتبار اماره مي‏شود گفت.

وقتي كه در تبعيت عقل قرار گرفت و به تأييدات عقل ماده براي خود گرفت و به امتثالات شرعيه براي خود صورت گرفت، «ناطقه قدسيه» ناميده مي‏شود يا به «انسانيت» تعبير مي‏آورند و اصلا انسان به اين گفته مي‏شود، در واقع انسان بر اين صادق است. همين نفس را در اين حالت مي‏گويند ظل العقل، اين نفس بنت العقل است يا بفرماييد ظل و مثال نفس كليه الهيه است كه نفس كليه الهيه در آن عكس انداخته است. رواياتي هم كه در مورد انسان و فضيلت انسان رسيده، از همين جهت است كه نفس كليه الهيه در او عكس مي‏اندازد اما اگر در تبعيت عقل در نيامد و معصيت كرد، ماده خود را از جهل كلي مي‏گيرد كه مقابل عقل كلي است و مقابل همين نفس كليه است، و صورت خود را از تمرد، انكار، معاصي و عصيان و طغيان مي‏گيرد ماده كاملا جدا است صورت هم كاملا جدا است. «نفس كونيه» هميشه برايش اين دو حالت

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 363 *»

هست؛ يعني براي او اين دو جهت پيدا مي‏شود كه به جهتي او را «ناطقه قدسيه» مي‏گويند، به جهتي او را «اماره بالسوء» مي‏گويند. اين دو جهت هميشه براي نفس كونيه وجود دارد. در واقع گاهي يك جهت تقويت مي‏شود يك جهت ضعيف مي‏شود، گاهي اين جهت تقويت مي‏شود آن جهت ضعيف مي‏شود. وقتي كه اماره ضعيف بشود آن مراتبي كه براي اماره ذكر كرديم آن مراتب پي‏درپي فراهم مي‏شود. هر چه اماره ضعيف بشود بعد «لوامه» پيدا مي‏شود بعد «ملهمه» پيدا مي‏شود بعد «مطمئنه» پيدا مي‏شود بعد «راضيه»، بعد «مرضيه» پيدا مي‏شود و بعد «مطمئنه» پيدا مي‏شود و بعد مرتبه كمال براي نفس دست مي‏دهد، اينها همه در صورتي است كه اماره ضعيف بشود و ضعف پيدا بكند و اين مراتب كمال به وجود بيايد.

پس اگر در فرمايشات تعبيري ديديد كه گفتند نفس ناطقه قدسيه حيث وجود نفس كونيه است و نفس اماره بالسوء حيث ماهيت نفس كونيه است، در اين‏جا وجود و ماهيت كه گفته شده به اعتبار اصطلاح عرفاني است كه در مكتب مشايخ ما مطرح است. چون بارها عرض كردم كه بزرگان اعلي الله مقامه درباره وجود و ماهيت دو اصطلاح دارند حالا جهات ديگرش بماند، فعلا دو اصطلاح دارند: يك اصطلاح در حكمت دارند يك اصطلاح در عرفان و معرفت دارند. در معرفت وقتي «وجود» مي‏گويند مرادشان همان حيث ربي و جهت اعلي است، «ماهيت» كه مي‏گويند همان حيث انيت را اراده مي‏كنند و تنزل به طرف پايين و انحطاط را اراده مي‏كنند. حالا نفس كونيه اگر از عقل تبعيت كند و در او تأييدات عقليه پيدا بشود و براي او صورت امتثاليّه فراهم بشود، به اين اعتبار مي‏گويند «حيث وجود نفس كونيه» ترقي كرده و حيث وجود بر حيث ماهيت مستولي شده و ماهيت را در تبعيت خود درآورده است كه از «ماهيت» همان «نفس اماره بالسوء» اراده مي‏شود و در مراتب ترقياتش كه عرض شد مراتب هفتگانه را طي مي‏كند تا مي‏رسد به كمال، اينها همه مراتب ماهيتي مي‏شود كه در

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 364 *»

تبعيت وجود درآمده و حيث وجود بر حيث ماهيت مسلط شده است، اين‏جا مي‏گويند در نفس كونيه جهت نور، بر جهت ظلمت غالب است.

و اگر اماره تنزل كرد و حيث وجود را محكوم كرد؛ يعني نفس ناطقه قدسيه پيدا نشد و آن حيث مضمحل شد، نه اضمحلال به معناي نابودي؛ به معناي مغلوبيت، و طرف ماهيت قوي شد؛ يعني اماره قوت گرفت و آن مراتب هفتگانه را طي‏نكرد، اين‏جا تعبير مي‏آورند كه ماهيت غالب است و نفس نفس اماره بالسوء است. ديگر آن مراحل كمال را هم طي نكرده و در همين مرتبه قرار گرفته است. اين نفس اماره را در اين صورت يعني حيث ماهيتِ قوي شده و وجود مغلوب شده را، به نفس شقيّه تعبير مي‏آورند، ديگر اين مراتب مراتب شقاوت خواهد بود كه فراهم مي‏شود و چنين نفسي دائما متقلب در صور بهيميّه است، دائما اين صورتهاي بهيميه كه از حيث ماهيت فراهم مي‏شود براي اين نفس اماره فراهم مي‏شود و متقلب در اين صور است. ديگر نمي‏گويند «نفس ناطقه» در اين صورتهاي بهيميه در تقلب است و دائم دگرگون است بلكه مي‏گويند نفس اماره، ولي ديگران اين نكات را توجه ندارند، صرف مي‏گويند نفس ناطقه انساني در اين صور بهيميه مثلا در تنزل است يا در دگرگوني است اما نه، فقط همان نفس اماره است كه در صور بهيميه متقلب است و دائما در دگرگوني به سر مي‏برد، نه نفس انسانيه.

پس اجمالا اين مطلب معلوم شد كه ما «نفس اماره» را مقابل با «نفس صالحه» كه همان نفس ناطقه قدسيه باشد قرار مي‏دهيم، اين دو مقابل يك‏ديگرند و هميشه اين دو در نفس كونيه با هم هستند اما گاهي آن مغلوب و اين غالب، گاهي اين غالب و آن مغلوب است يا به عكس، كه اجمالا عرض كردم هر دو در نفس كونيه موجودند، هر دو وجود دارند و متقابل با يك‏ديگر هستند. اگر مؤمن توانست نفس اماره بالسوء را به تبعيت نفس ناطقه قدسيه در مراتب كمال خودش انتقال بدهد و او را به تبعيت عقل به

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 365 *»

درجه كمال برساند، اين‏جا همان اماره مي‏شود «اخت العقل» بعد از طي آن مراتب «لوامه» مي‏شود؛ يعني بر معصيت ملامت مي‏كند، «ملهمه» مي‏شود، خيرات به او الهام مي‏شود يا خودش ملهم است كه به تبعيت از عقل خيرات را به شخص الهام مي‏كند او هم مثل عقل شروع مي‏كند به الهام خيرات. ممكن است ملهِمه يا ملهَمه بگوييم، ملهَمه است چون از ناحيه عقل به او خيرات الهام مي‏شود، ملهِمه است كه به شخص مثل عقل الهام خيرات مي‏كند و به انسان دستور خيرات مي‏دهد. وقتي به خيرات عادت كرد دائماً انسان را وادار به خير مي‏كند.

بعد كه به خير راضي شد و مقام رضاي به قسمتهاي الهيه برايش دست داد، مرتبه «راضيه بودن» را طي مي‏كند بعد مرتبه «مرضيه بودن» را طي مي‏كند كه مورد رضاي خدا قرار مي‏گيرد و خدا هم از او راضي مي‏شود. اينها همه البته بعد از مرتبه اطمينان است وقتي به هدايتهاي عقلاني و دلالتها و اشارتهاي عقلاني اطمينان پيدا كرد، اين مراتب راضيه و مرضيه برايش فراهم مي‏شود بعد از آن، مرحله كمال برايش فراهم مي‏شود كه همان مقام اعتدالي است كه حضرت فرمودند، اعتدال مزاج برايش فراهم مي‏شود كه همان كمالي است كه برايش دست مي‏دهد. اما اگر شخص نتوانست اين نفس اماره را به اين مراتب انتقال بدهد بلكه در همان اماره بالسوء بودن ماند، آن‏وقت دائما به صورت بهيميه در مي‏آيد، حتي اين نفس حيواني فلكي را هم به شكل خود شكل مي‏دهد، همين شروع مي‏كند به تنزل در دركات و مرتب تقلب در صور بهيميه دارد. اين‏جا است كه همان تعبير ان كتاب الفجار لفي سجين([50]) صادق بر او است و در واقع اين صور كه براي نفس اماره فراهم مي‏شود، همه صور ذاتيه است و واقعا ذات نفس، اماره بالسوء است كه تمام اين صورتها را در اثر تمرد و انكار به دست مي‏آورد،

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 366 *»

انكار ذات و حقيقت او است.

روي اين جهت صور بهيميه و صور شيطانيه يا صورتهاي ديگري كه در تعابير روايات رسيده كه گاهي تعبير به شيطان آورده‏اند گاهي حيوان تعبير آورده‏اند گاهي سبع و درنده تعبير آورده‏اند گاهي مسوخ و مسخ شدگان تعبير آورده‏اند، مخصوصا درباره رؤساي كفر و ضلالت تعبير به مسخ و مسوخ آمده، تمام اين صورتها را براي نفس اماره بايد صورتهاي ذاتيه دانست. چرا؟ چون ماده اين صورت از شعاع و ظل جهل كلي است و صورتهاي اين نفس هم از صورتهاي تمرد و انكار به دست آمده است از اين جهت اين صور شيطانيه بهيميه سبعيه مسوخيه كه در آيات و روايات به آنها اشاره شده، همه و همه صورتهاي ذاتيه نفس اماره بالسوء است و بايد اينها را هم براي نفس اماره بالسوء دانست نه براي نفس كونيه مطلقا، و نه هم براي نفس ناطقه قدسيه، نفس ناطقه را نبايد در اين امور تعبير آورد. ولي در تعبيرات ديگران اين‏طورها رسيده است و اينها همه اشتباهاتي است كه براي ايشان دست داده است. اين صورتهاي ذاتيه كه براي نفس اماره بالسوء فراهم مي‏شود، عرض شد به واسطه تمحض او است در ميل به سوي سجين و تنزل در همين طبايع عنصريه و به اقتضاء اينها حركت كردن و سلوك نمودن.

در روايات ما درباره يك‏چنين نفسي نكرا و شيطنت اطلاق شده است. در فرمايش حضرت صادق7 است كه درباره عقل توضيحاتي مي‏فرمايند بعد راوي سؤال مي‏كند: «فما تلك في معاوية؟» اين كه در معاويه است چيست؟ حضرت صادق7 فرمودند تلك النكراء تلك الشيطنة. اين نكرا و شيطنت است و هي شبيهة بالعقل امام7 فرمود: شبيه به عقل است. مقصود حضرت اين است كه يعني شبيه به آن نفس ناطقه قدسيه است چون نفس را شبيه به عقل نمي‏گويند، مشبه بايد با مشبهٌ‏به عينيت داشته باشد، شبيه به عقل است به اين معنا كه شبيه به نفس است. همان‏طور كه نفس ناطقه نفس است ولي آن يك حيث از نفس كونيه است اين يك حيث او است كه در

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 367 *»

تبعيت عقل قرار گرفته و مثال عقل است كه از نفس كونيه استخراج شده است، اما اين مقابل با جهل كلي شده و مثال جهل كلي از آن استخراج شده و هي شبيهة بالعقل در چه چيز؟ در تشخيص، در تمييز، در فراست.

كلمه فراست هم البته براي اين نفس حيف است. فراست براي مؤمن به‏كار برده شده، اتقوا فراسة المؤمن([51]) ولي مقصود در دقت و زرنگي است. از اين جهت براي اهل ايمان و نفس صالحه و ناطقه قدسيه اصطلاحات تدبر، تفقه، تفكر و امثال اينها آمده اما براي نفس اماره بالسوء تعمق آمده است. «تعمق» مذمت هم شده يعني ژرف نگريهاي بر اساس باطل. اما تفكر، تدبر، تفقه؛ يعني ژرف نگري بر اساس فقاهت صحيح و حق ولي تعمق بر عكس آنها است. از اين جهت تعمق را مذمت، و تفقه را مدح مي‏فرمايند تفكر و تدبر را مدح مي‏فرمايند. خلاصه مقصود از اين‏كه مي‏فرمايند شبيهة بالعقل در تمييز و دقت و اين‏طور امور است كه ناچاريم اين الفاظ را به اين‏طور بگوييم و الا شأن نفس اماره بالسوء اين تعابير نيست بلكه همان تعمق و رذالت و دقت كاري در فساد و تباهي و كفر و شقاوت است. بعد امام7 فرمود و ليست بالعقل([52]) عقل نيست به اين معنا كه شعاع عقل نيست و الا معلوم است كه نفس، عقل نيست. اين را نمي‏خواهند بفرمايند: عقل نيست؛ يعني حقيقت عقل نيست بلكه يعني شعاع عقل نيست، ظل عقل، نور عقل نيست و يك حقيقتي است در مقابل آن.

پس نفس اماره بالسوء به طور كلي، نفس انسانيه نيست كه اشراق لوح محفوظ و نفس كليه الهيه باشد بلكه اين همان مركب جهل كلي است كه جهل كلي بر اين سوار شده و عكس خود را در اين انداخته است. اين آيه شريفه ان هم الا كالانعام بل هم اضل([53]) اشاره به همين نفس اماره است. حديث حضرت باقر7 الناس كلهم بهائم

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 368 *»

 اشاره هم به همين نفس اماره است الا قليل من المؤمنين خيلي كمند. حالا اين من را اگر «من بيانيه» بگيريم الا قليل يعني اينها عبارتند از مؤمنين يعني مؤمنين بهائم نيستند. بنابراين معناي مؤمنين، معناي خاص مي‏شود به تعبير بعد و المؤمن غريب و المؤمن غريب([54]) كه معناي خاص ايمان مي‏شود كه همان صاحبان نفس ناطقيه قدسيه اراده شده‏اند. اما اگر من من المؤمنين را من بيانيه نگيريم و «من جنسيه» بگيريم الا قليل من المؤمنين يعني از جنس مؤمنين. ديگر مؤمنين ظاهري را هم شامل است؛ يعني اين مؤمنيني كه ادعا دارند و به ظاهر اهل ايمان گفته مي‏شوند، از بين اينها قليلي صاحبان اين مقام هستند كه از بهائم خارجند و الا اين مؤمنين ظاهري هم كه اجابت ظاهريه كرده‏اند و لفظ ايمان بر آنها هم صادق است، اينها هم در بهائم به سر مي‏برند اما بهائمي هستند كه تا اندازه‏اي به ظاهر ادب شده‏اند و همان حيوان مؤدب كه تعبير آمده است، همانها هستند. پس اگر من را من جنسي بگيريم الا قليل من المؤمنين يعني خيلي كمي از اين مؤمنيني كه به ظاهر ايمان آورده‏اند.

در هر صورت اين آيه شريفه ان هم الا كالانعام بل هم اضل اين استعمال «انعام» درباره اين اشخاص، يا استعمال حضرت صادق7 الناس كلهم بهائم اينها را وقتي به دست ديگران بدهيم، ممكن است بگويند اين استعمالات، استعمالات مجازي است چون به انسانها كه نمي‏شود گفت انعام، به انسانها كه نمي‏شود گفت بهائم از اين جهت استعمال را مجازي مي‏گيرند. ولي نه در واقع استعمالات حقيقيه است اما مراد از الناس بهائم يا ان هم الا كالانعام نه صاحبان نفس ناطقه است بلكه صاحبان نفس اماره بالسوء است كه در صورتهاي بهيميه در تردد و در تقلب‏اند.

و صلي الله علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 369 *»

 

درس    72

 

 

(سه‏شنبه / 9 رجب المرجب / 1407 هـ ق)

 

 

 

 

 

 

 

r نفس انساني به صالحه و اماره بالسوء منشعب مي‏گردد

r نفس انساني دو جهتي است

r اگر قدسيه مغلوب و اماره غالب باشد انسان چگونه محشور خواهد شد و به عكس؟

r نفس حيوانيه مركب نفس انساني است

r نفس حيوانيه انسان از نظر حكما و از نظر مرحوم شيخ (اع)

r نفس انساني و دو حيث آن

r مراد از حيوانيت نفس اماره بالسوء

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 370 *»

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطّاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

چون مسأله كمال و به كمال رسيدن و صاحب نور توحيد شدن مربوط است به شناخت نفس، همان نور توحيد و مثالي كه القا مي‏شود يا نور علم كه در قلب قذف مي‏شود، اين قلب و اين انسان يا نفس چيست؟ بين مكتب بزرگان ما و عرفا و حكما مورد اختلاف است از اين جهت اين بحث مطرح شد و ان‏شاءاللّه نتيجه بحث است تذكرش از همين جهت است. وقتي كه انسان يعني همين نفس كونيه به طبيعت سبعيّه مثلا متخلق شد كه اينها را گفته‏ايم عبارت است از همان نفس اماره بالسوء كه در اين صورتهاي حيوانيه يا صورتهاي شيطانيه متصور مي‏شود، همان نفس اماره بالسوء است كه در اين مراتب حيوانيت و بهيميّت تصور پيدا مي‏كند و صورت عوض مي‏كند وقتي كه به طبعيت سبعيه مثلا تخلق پيدا كرد، ديگر اعمال اين نفس اماره بالسوء منحصر مي‏شود در همان اعمال سباع، و كار سبعيّت از او سر مي‏زند كه همان خصوصيات حيوانيت و بهيميّت است يا اين‏كه غالب بر او اين صفات است و اغلب صفاتي كه از او سر مي‏زند و اعمالي كه از او بروز مي‏كند، همين اعمال سبعيّت است.

وقتي كه اماره در انسان غالب است حالا به هر صورتي باشد يا به صورت شيطاني يا به صورت بهيميّه، در واقع در اين صورت اين انسان داراي دو نفس است. ديگران مي‏گويند: همين يك نفس اماره است كه ترقي مي‏كند و مي‏رسد به آن حدي كه نور توحيد در او متجلي مي‏شود اما از نظر مشايخ ما اعلي اللّه مقامهم اين انسان كوني

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 371 *»

در اين مدارج و مراتب كمال يا در مراتب سجيني كه قرار مي‏گيرد، داراي دو نفس مي‏شود؛ يعني همين نفس كونيه به دو جهت منشعب مي‏شود چرا؟ چون هم جهت وجود دارد هم جهت ماهيت، هم جهت الي العقل دارد و هم جهت الي نفسها، به سوي خودش و انيتش دارد. به اين اعتبار ترقياتش دو طرفي است و هميشه اين دو نفس را دارا است و اين دو حالت براي او وجود دارد. يك نفس در وقتي كه اماره است يك نفس سبعيه كه قوت يافته و تأييد شده به عمل كردن به مقتضاي سبعيت كه همان اماره بودن است و يك نفس انسانيه يا بفرماييد ناطقه قدسيه كه محجوب و مغلوب است و در حجاب قرار گرفته، نمي‏تواند مقتضاي خود را ظاهر كند چون اماره غالب است از اين جهت آن نفس ناطقه يا قدسيه، و راحت‏تر اين است كه بگوييم «نفس انسانيه» آن نفس انسانيه ديگر نمي‏تواند به اين بدن تعلق داشته باشد فقط تعلقش به اين بدن به همين صورت ظاهريه انسانيه است كه اين شخص را به اين صورت انسانيه، از حيوانات جدا و مشخص كرده است.

پس اين صورت انسانيه ظاهريه، عبارت است از همان تعلق نفس انسانيه به اين بدن. اما اعمالي كه از اين بدن صادر مي‏شود، اين اعمال ديگر همان اعمالي است كه از اماره بالسوء سرچشمه مي‏گيرد و حالات و اعمال سبعيتي است كه از او سر مي‏زند تا وقتي كه در اين دنيا است و به زندگي اين دنيا زنده است اما وقتي كه مرگ فرا مي‏رسد و اين زندگي تمام مي‏شود، ديگر از همان موقع حشر اين انسان شروع مي‏شود. من مات فقد قامت قيامته([55]) قيامت و حشر از اول مرگ است زيرا در آن‏جا ديگر هر امري به اصل خودش رجوع مي‏كند و ديگر اين صورت ظاهريه انسانيه هم از او گرفته مي‏شود. از اين جهت از اول حشر به آن طرف، از مرگ به آن طرف كه به اعتباري اول حشر و اول

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 372 *»

قيامت است؛ يعني اول آخرت است، به اين اعتبار ديگر صورت ظاهريه از اين شخص گرفته مي‏شود و به همان نفس انسانيه كه در او محجوب و مغلوب بود برگردانده مي‏شود و چون نفس انسانيه در او محجوب و مغلوب بود ديگر اين صورت هم به مغلوبيت او برمي‏گردد به مغلوبيت و از اين انسان و از اين شخص گرفته مي‏شود وقتي گرفته شد ديگر اين انسان حتي صورت بدنيش هم مطابق با همان نفس اماره بالسوء خواهد بود، صورت بدني هم به حكم آن نفس غالب در مي‏آيد.

از اول حشر هرچه در انسان غالب است، به همان صورت خواهد بود چون نفس انسانيه كه از شأن او ايمان است مغلوب بود، ديگر معلوم است كه حدود ايمان مال نفس انسانيه است و اين صورت ظاهريه هم كه مال انسان است اين هم از حدود ولايت است كه در اين عالم ظاهر شده، پس وقتي كه آن نفس انسانيه محبوس و مغلوب و محجوب بود اين صورت انساني هم كه به او برگشت، خواه‏نخواه اين صورت انسانيه هم ديگر از اول حشر مغلوب و محجوب خواهد شد و در همان نفس محبوس مي‏شود و به همان نفس انسانيه برگشت مي‏كند. چون در اين بدن تسلطي نداشته و نتوانسته اين بدن را اصلاح كند از اين جهت اين صورت از اين بدن سلب مي‏شود و به همان اصلش ارجاع داده مي‏شود كه يك نفس مغلوب محجوب است. آن‏وقت سبعيت به همان صورت خودش در اين بدن ظاهر مي‏شود به واسطه اين‏كه نفس سبعيت غالب است، اماره غالب است، در اين صورت ظاهر مي‏شود. صورت ظاهريه هم عبارت مي‏شود از همان حدود اماره بالسوء كه نفسِ غالب بر اين انسان بود.

ما مي‏دانيم كه نفس ناطقه قدسيه يا بفرماييد نفس انسانيه، صورت سبعيت ندارد، حدود بهيميت ندارد از اين جهت براي آن نفس مغلوب حشري ديگر نيست. چون مغلوب بوده حكمي نداشته، چون تسلطي نداشته حشري برايش نيست. اشتباهي كه براي نوع عرفا و حكما است همين است كه فكر مي‏كنند همان «نفس

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 373 *»

انسانيه» است كه اگر در آخرت محشور شد، به صورت سبعيت در مي‏آيد، همان است و حدود همان نفس انسانيه است. نه اين‏جا بايد بين نفس انسانيه و بين نفس اماره بالسوء تفكيك بشود. فقط نفس اماره است كه در صور بهيميه متقلب است و در صورت حيوانات محشور هم خواهد شد و همين نفس اماره بالسوء است كه مورد لعنت خداوند قرار گرفته و نفس ملعونه همين نفس اماره بالسوء است. در واقع حقيقت صورتهاي اصليه واقعيه نفس اماره بالسوء، همين صور بهيميه و صور حيوانيه و سبعيه است، نه اين‏كه اينها صورتهاي نفس انسانيه باشد. فرض بفرماييد انسان مؤمن كه در آخرت و در حشر به صورت انسانيت محشور است، با انسان غير مؤمن كه به صورت حيوانيت و بهيميت و سبعيت و امثال اينها محشور شده يك نفس و يك حقيقت باشد، اين چنين نيست اينها دو حقيقتند. مادةً و صورةً غير همند. نفس اماره بالسوء است كه متقلب در اين صور حيوانيه است و اين صور حيوانيه مال او است حقيقةً. همچنين صورتهاي علييني كه صورت ولايت و حدود ايمان است، آن هم صورت نفس انسانيه يا ناطقه قدسيه است حقيقةً.

روي اين كلمه حقيقةً خيلي بايد تفكر كرد «حقيقةً» كه مي‏گوييم؛ به همين معنا است كه مادةً و صورةً غير همند چون اين دو نفس با هم اختلاف دارند، پس صوري هم كه از اول حشر برايشان پيدا مي‏شود، حقيقة اختلاف دارند. صور حقيقيه آن نفس، مال او است و شأن او است. صور حقيقيه نفس اماره بالسوء هم كه همان صور حيوانيه است، آن هم حقيقةً صورتهاي خود او است و حدود خود او است. اما در اين دنيا به اعتبار همين ايمان ظاهري يا فرض كنيد موافقت ظاهريه كه دست داده، بر اين انسان و اين شخص اين صورت انسانيت پوشيده شده است، به واسطه اجابت ظاهريه كه داشته است ولي بعد از مردن همين صورت ظاهريه هم از او گرفته مي‏شود. خلاصه هر انسان و هر شخصي حشرش به همان روح و نفس غالب در او است، نه به نفس مغلوب

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 374 *»

در او. و حقيقةً بر صورت حقيقيه همان نفس غالب هم محشور خواهد شد كه اگر مؤمن نباشد، در حقيقت انسان نيست و نفس ناطقه و قدسيه نخواهد داشت. با نفس ناطقه و نفس انسانيه محشور نمي‏شود مگر مؤمن، و حدود ايمان نخواهد بود مگر براي مؤمن، صورتهاي انسانيه نخواهد بود مگر براي مؤمن.

اين نفس ناطقه قدسيه است كه شأن مؤمن است و نفس غالب در مؤمن است هيچ‏وقت هم از روح الايمان مفارقت نمي‏كند؛ يعني هميشه نفس ناطقه يا نفس انسانيه با روح الايمان است و چنين نفسي از روح  الايمان مفارقت نخواهد كرد، مگر در صورتهايي كه گاه‏گاهي معصيت‏هايي عارض مي‏شود كه آن معصيتها به شكل عارضي است كه به تعبير خود قرآن لَمَم ناميده شده كه گاه‏گاهي بر انسان عارض مي‏شود بعد باز در اثر توبه و انابه و توجه روح الايمان برمي‏گردد و الا هميشه نفس ناطقه انسانيه، همراه با روح الايمان است اما نفس اماره بالسوء هميشه با روح الكفر است، و روح المعصية هميشه ملازم با اماره بالسوء است. البته در وقتي كه اماره است ولي وقتي كه شروع مي‏كند به تبعيت كه آن مراتب هفتگانه برايش پيدا مي‏شود، در آن صورت ديگر او هم در تحت ولايت عقل در مي‏آيد و عقل تولي او را به عهده مي‏گيرد و بر او يك نوري اجمالي منعكس مي‏شود اما تا وقتي كه اماره است، در همين صورتها و حدودي كه مخالف با صورت انسانيت است، در تقلب و تصور است و مرتب متصور به صورتهايي است كه مخالف با صورت انسانيت است. چرا؟ به واسطه اعمالي كه همه آن اعمال با مراد خداوند متعال مخالف است.

اين‏جا به يك نكته لازم است توجه داشته باشيد كه نفس اماره بالسوء يا نفس ناطقه قدسيه اينها هر كدام در اين‏جا مركبي دارند كه آن مركبشان نفس حيوانيه حسيه فلكيه است. نفس حيوانيه حسيه فلكيه تقريبا از جهت حقيقت با ساير حيوانات يكي است ولكن اعتدال اين نفوس در انسان بيشتر است. نفس حيوانيه حسيه فلكيه محل

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 375 *»

تعلق نفس كونيه انسانيه است، آن‏وقت اين كونيه انسانيه كه منشعب مي‏شد به ناطقه قدسيه يا به اماره بالسوء، اينها آن مركوب خود را كه از دست نمي‏دهند مركب خود را دارند. اما آن مركب در اثر اعتدال و لطافتي كه دارد، يك خصوصيتي دارد كه مي‏تواند به صورت اينها در بيايد، و به واسطه اين‏كه مركب اينها است، تابع اينها باشد. آن‏وقت اگر بر آن انسانيه ناطقه قدسيه سوار باشد، او را تقريبا به حدود خود محدود مي‏كند و به تبعيت خود، از ناطقه انسانيه به او هم رنگي مي‏زند، آن هم حدود انسانيه را پيدا مي‏كند كه تقريبا مي‏شود يك حيوان مصور و ملون به رنگ انسان. اما اگر نفس اماره باشد، همان مركوب و مركب خود را هم به شكل خود در مي‏آورد و به حدود خود مصور مي‏كند. از اين جهت گاه‏گاهي گفته مي‏شود كه نفس اماره بالسوء با مركب خود كه نفس حسيه فلكيه است، هر دو به صورتي در مي‏آيند كه آن صورت مخالف با صورت انسانيه است، به واسطه اعمالي كه از اين دو نفس صادر مي‏شود كه اين اعمال با مراد خداوند مخالف است و مخالف با محاب الهيه است.

آن‏وقت اين نفس اماره بالسوء وقتي شروع مي‏كند به اظهار اعمال و به واسطه اعمال هم صورت براي خود اكتساب مي‏كند، ممكن است اعمالش عبارت باشد از: مكر، كيد، عناد، حيله، خدعه، استهزاء، سخريه نسبت به اهل ايمان، كسالت از طاعت، و همچنين مبادرت و شتاب به معاصي، و دارا بودن جهل مركب و جهل مركب اين است كه آنچه دارد همان را مدعي حقانيتش مي‏شود و به اين قبيل امور براي خود صورت شيطنت را اكتساب مي‏كند. اين طور نفس اماره را شيطاناً مريداً ذكر فرموده‏اند به واسطه همين اعمال كه اكتساب مي‏كند اين صورت از طريق اين اعمال برايش حاصل مي‏شود. اين در صورتي است كه چنين اعمالي داشته باشد. اما اگر اعمالش ـ فرض بفرماييد ـ عبارت باشد از آثار شهواني از قبيل مثلاً حب نساء يا حب مال، حب جاه، حب اكل، حب شرب، حب لباس، به شرطي كه اينها همه بر خلاف رضاي خدا و بر

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 376 *»

خلاف محبت خدا باشد وگر نه نمي‏شود گفت كه اينها از صفات بهائم است. ولي نه، اگر اين نوع صفات در غير رضاي خدا و محبت خدا باشد همين امور اعمالي است كه از اماره بالسوء صادر مي‏شود و به وسيله اين اعمال صورت بهيمه را اكتساب مي‏كند و مي‏شود از بهائم ان هم الاّ كالانعام.

بارها عرض شده كه از نظر بزرگان ما مشبّه و مشبّه‏به در قرآن و در فرمايشات ائمه: يكي است ان هم الا كالانعام تشبيه است، نيستند اينها مگر مانند چهارپايان، مانند؛ يعني واقعاً چهارپايند نه اين‏كه دروغي تشبيه شده باشند و تشبيه مجاز باشد نه، واقعاً اينها همان چهارپايانند اما بل هم اضل([56]) چهارپايان عرصه نفوسند نه چهارپايان عرصه مواليد اين عالم، كه باز اي كاش اين‏طور چهارپايان بودند ولي چهارپايان عرصه نفوسند و به واسطه اين نوع اعمال، صورت بهيمية اكتساب مي‏شود يا اگر غالب بر او ـ فرض بفرماييد ـ آثار غضب باشد: جرأت، تهجّم، بطش و اظهار قدرت و امثال اين امور و بر خلاف رضاي خدا و محبت خدا هم باشد، اين اعمال ايجاب مي‏كند كه اين شخص صورت سبعيت را كسب كند، برايش صورتهاي سبعية فراهم مي‏شود از اين جهت در فرمايش حضرت سجاد7 كه مردم را تقسيم مي‏فرمايند، همين‏طور تقسيم مي‏فرمايند صاحبان قدرت و تسلط را به شير تشبيه مي‏فرمايند، تجّار حيله‏گر غش‏كننده در كارشان را به روباه تشبيه مي‏فرمايند و همين‏طور بالاخره اينها صورتهايي است كه براي نفس اماره بالسوء حاصل مي‏شود، اينها نه براي نفس ناطقه است نه براي نفس انسانيه است بلكه نفس اماره بالسوء به واسطه اين قسم اعمالي كه دارد و بواسطه غالب بودن اين اعمال در او، اين صورتها را اكتساب مي‏كند.

نكاتي كه در اين مطلب لازم است در نظر داشته باشيم تا ان‏شاءاللّه از خاطرمان

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 377 *»

نرود، همين است كه اولاً اين انسان ظاهري در اين عالم كه اسمش را انسان مي‏گذاريم، اين انسان داراي نفسي است كه به اين نفس از ساير حيوانات اين عالم ظاهر، ممتاز مي‏شود چرا؟ چون مي‏بينيم كه در حيوانات ديگر اين قدرت تنطق و تمييز دركار نيست. اين انسان ظاهري، مشخص و ممتاز به اين قدرت تكلم و نطق و قدرت تمييز و تشخيص است، به اين اعتبار پس نفسي كه در اين هويت ظاهر شده، غير از آن نفسي است كه در حيوانات ظاهر شده است. اشتباه بزرگ حكما و عرفا در همين است كه مي‏گويند: اين انسان داراي حيوانيتي است عين همان حيوانيتي كه در حيوانات ديگر است نفس حيواني او همان است. اما چنين نيست اين انسان مشخص و جدا و ممتاز است به هميني كه عرض كردم. بنابراين اين نفس ناطقه‏اي كه در انسان است و او را ممتاز كرده، حقيقت انسان ظاهري را تشكيل مي‏دهد. حقيقت اين انسان ظاهري عبارت است از نفس ناطقه كونيه كه از ساير حيوانات به آن نفس ممتاز است.

و اين نفس مركب از ماده و صورت كونيه است كه همان امتياز صرف باشد و داراي حياتي است كه اين حيات از عالم ملكوت به او افاضه شده است حيات ملكوتي است، نه حيات حسيه فلكيه كه اين حيات حسيه فلكيه مال حيوانيت اين عالم است كه اين حيوانات دارند. اين يك مرتبه از مراتبي است كه انسان ظاهري در اين عالم به آن تعلق گرفته است و الا خود نفس كونيه كه مابه الامتياز انسان از ساير حيوانات است، اين حياتي ملكوتي دارد و از جنس عالم ملكوت است اصلاً ربطي به عالم افلاك و منظومه حسي فلكي اين عالم ندارد و حال آن‏كه حيات ساير حيوانات از همين افلاك سرچشمه مي‏گيرد كه اسمش را حيات حسيه فلكيه مي‏گذارند كه تقريباً ممازج با روح نباتي و نباتات است. پس نفس ناطقه به طور كلي ـ ناطقه كه مي‏گوييم همين كونيه انسان ـ به طور كلي حصه‏اي نيست از جنس حيوانيت ساير حيوانات كه به فصلي ممتاز شده باشد، آن‏طوري كه تعريف مي‏كنند: «الانسان ما هو؟ حيوان ناطق» مي‏گويند:

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 378 *»

فقط اين فصل اين جنس را مشخص و ممتاز كرده است و الاّ در جنس مي‏گويند: با «حيوانٌ صاهلٌ» كه براي اسب مي‏گوييم يا «حيوان ناهق» كه براي الاغ مي‏گوييم، يكي است. حصه‏اي در انسان است، حصه‏اي در فرس است، حصه‏اي در بقر، حصه‏اي در حمار، حصه‏اي در ساير حيوانات، ولي اين‏طور نيست. به طور كلي نفس كونيه انسانيه حصه‏اي نيست از جنس حيوانيتي كه براي ساير حيوانات وجود دارد.

آري مرْكب اين انسانيت كونيه، حياتي و حيوانيتي حسي فلكي است كه او با ساير حيوانات شركت دارد اما باز از آنها اعتدال بيشتري دارد به دليل اين‏كه در اين «نفس كونيه انسانيه» ظاهر شده و در آنها ظاهر نشده است ، همين مرْكب كه عبارت است از نفس حيوانيه حسيه فلكيه، در اثر اعتدالي كه پيدا كرده صلاحيت دارد كه به آداب عقليه تأدب پيدا كند. به خلاف آن حيوانيتي كه در ساير حيوانات است كه اين صلاحيت و قابليت براي آنها نيست. پس نفس انسانيه كونيه داريم و اين نفس انسانيه كونيه كه مابه‏الامتياز انسان شد، دو حيث دارد: يك حيثش را وجود، و يك حيثش را ماهيت مي‏ناميم. آن‏وقت اگر به حيث ماهيتش تسليم اين طبايع شود و رو به اين عالم ملك داشته باشد، اماره است و اگر همين به طرف وجود و حيث ربي خود رو كند و آن مراتب بعدي از: لوامه و ملهمه و مطمئنه و راضيه و مرضيه و كامله برايش فراهم بشود، آن‏گاه اخت العقل خواهد شد كه عرض شد و اين وقتي است كه به آداب عقلي متأدب شود و از عقل تبعيت كند.

در اين صورت تأويل آن آيه شريفه درباره‏اش صادق است. درباره كلب معَلَّم وقتي كه شكارچي سگ خود را تربيت مي‏كند و او هم تربيت مي‏پذيرد، سگ تازي اين خصوصيت را دارد، سگ شكار كه اين ادب را مي‏پذيرد اما ساير سگها اين ادب را نمي‏پذيرند اما اين صلاحيت در او هست مي‏پذيرد كه به آداب شكار مؤدب مي‏شود آن‏وقت شكارچي بسم‏اللّه مي‏گويد و رهايش مي‏كند، شكارچي بسم اللّه مي‏گويد سگ

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 379 *»

را رها مي‏كند، سگ مي‏رود و صيد را مي‏گيرد و سعي مي‏كند او را نكشد، تكه تكه‏اش نكند، او را مي‏گيرد تا وقتي كه شكارچي مي‏رسد و او را به طور حلال ذبحش مي‏كند، پس ديگر مي‏شود آن را بخورد بر فرض ذبح هم نكند با آن شرايطي كه در مورد صيد ذكر مي‏شود، بالاخره صيد يك‏چنين كلب معَلّم حلال و مذكّي است، با بسم اللّه گفتن خود شخص شكارچي. خود همين تعليم و پذيرش تعليم، اين را ايجاب مي‏كند. حالا همين نفس اماره وقتي كه در آن مراتب كمال قرار بگيرد، ببينيد از امّاره بودن كه به اين مراتب آمده، آن سابقه خود را از دست نمي‏دهد از اين جهت به او مي‏گويند: كلب معلَّم، آن سابقه وجود دارد، خيلي فرق است. چون دقتي است واقعاً كه بزرگان ما فرموده‏اند، از اين جهت لازم است متذكرش باشيم.

بر عكس ببينيد عرفا و حكما مي‏گويند: همين نفس است كه يك درجه‏اش اماره است، بعد مي‏شود لوامه، بعد مي‏شود چي تا اين‏كه مي‏شود نفس كامله. در آن‏جا مي‏شود حامل مقام توحيد. آخر چه‏طور ايني كه حقيقتش اماره بود، بعد در اثر تأدب اين مدارج را طي كرده و به تبعيت عقل به اين‏جا رسيده و خود همين بشود حامل توحيد، بشود نور توحيد، بشود به آن مرحله كمالي كه آنها به حسب خودشان مي‏گويند، ما هم به حسب خودمان. اما نه اين واقعاً همان حيث ماهوي نفس كونيه انسانيه است، حيث ماهوي و ماهيتي كه آن حيث اگر به آداب تأدب پيدا نكرد اماره است يا مي‏شود شيطانا مريدا يا مي‏شود حيواناً يا مي‏شود سبعاً مثلاً يا بهيميت پيدا مي‏كند يا سبعيت و يا شيطنت. ولي اگر ترقي كرد و تكاملي پيدا كرد اين مي‏شود «اخت العقل»، همان كلب معلم مي‏شود آن‏گاه آنچه شكار مي‏كند و به دست مي‏آورد از آسمانها است و داراي حيات است و حي است. چون خود شخص اسم خدا را به وسيله عقل برده، تمام آنچه به دست مي‏آورد و اكتساب مي‏كند، تمامش صيد حلال مذكي مي‏شود و براي انسان خوردن از آن صيد و استفاده از آنچه از طريق اين نفس

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 380 *»

اكتساب مي‏كند، جايز است.

اين «اماره» البته غير آن نفس ناطقه قدسيه است، آن حيث وجودي نفس كونيه انساني است، او وجه عقل است، او مثال ملقاي عقل است در هويت نفس كونيه كه او را بنت العقل ناميديم و بنت العقل، جزء العقل است، غير از اين است كه بر فرض داشتن كمالات، اخت العقل باشد. پس اين نفس كونيه يا ناطقه كونيه بر فرض بگوييم در اين انسان ظاهر اگر از عقل تبعيت كرد، حيث ماهيتي‏اش به صورت انسانيت تصور پيدا مي‏كند و به عقل ملحق مي‏شود و اگر از جهل كه در مقابل عقل است متابعت كرد همان‏طور كه عرض شد به صور حيوانات تصور پيدا مي‏كند و مثل بهايم خواهد بود. حديثي است ذكر شده و تا اندازه‏اي در مورد نفس است اگر آن را بخواهيم بررسي كنيم، طول مي‏كشد ولي در اين‏جا يك نكته لازم است به آن توجه داشته باشيم كه گاهي در فرمايشات مشايخ ممكن است ديده بشود كه بفرمايند حيوانيت اين نفس اماره بالسوء، حيوانيتي است كه حصه‏اي از حيوانيت ساير حيوانات است، اگر يك‏وقتي در فرمايشات اين تعبير ديده بشود، مراد نه اين است كه واقعاً نفس اماره بالسوء اين حيوانيتي كه پيدا مي‏كند و صورت حيوانيت و بهيميتي كه براي او فراهم مي‏شود كه الناس كلهم بهايم([57]) گفته مي‏شود يا ان هم الا كالانعام گفته مي‏شود كه مي‏فرمايند حصه‏اي از حيوانات ديگر است؛ يعني مثلا اگر به شكل سبعيت در بيايد اين حيوانيتش حصه‏اي است از حيوانيتي كه در سبع‏ها وجود دارد مثل شير، ببر، درندگان اين‏طور بفرمايند، يا اگر به صورت حيوانيت و بهايم در بيايد اين حيوانيتش حصه‏اي است از حيوانيتي كه در مثل اسب و بقر و حمار و امثال اينها قرار دارد، حصه‏اي از آنها است.

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 381 *»

اگر يك‏وقتي چنين تعبيري در فرمايشات به چشم بخورد حتماً تأويل دارد، نمي‏شود به همين ظاهرش قبول كرد يا مقصودشان اين است كه مرْكبش هم به آن شكل است، مركبش را مي‏خواهند بفرمايند كه حيات حسيه فلكيه باشد يا اين‏كه مقصود آن بزرگواران اين است كه اين حيوانيت يا اين سبعيتي كه ذكر مي‏كنند، مراد اين سبعيت و اين حيوانيتِ عالم ما نيست بلكه مراد سبعيت و حيوانيت عرصه ملكوت و عرصه نفوس را اراده مي‏كنند كه مي‏فرمايند حيوانيتش ـ فرض كنيد وقتي بهميه باشد ـ از جنس بهايم ديگر مي‏شود، مراد از جنس بهايم ديگر؛ يعني بهايم عرصه نفوس يا اگر مي‏فرمايند سبعيتش حصه‏اي مي‏شود از سبعيتي كه در حيوانات سبع ديگر است، مقصودشان سبع عرصه نفوس است؛ يعني شير عرصه نفوس، ببر عرصه نفوس، پلنگ عرصه نفوس نه اين‏كه مراد اين حيوانيت اين‏جا باشد، يا هم مقصود آن بزرگواران اين است كه به اعتبار ظهور در اين عالم و ظاهر شدن در تعين اين عالم بفرمايند؛ يعني اگر بخواهد واقعاً شكل بگيرد در اين عالم به شكل يك ببر مي‏شود كه اگر بخواهد در اين عالم شكل بگيرد يك شيري مي‏شود، اگر بخواهد در اين عالم شكل بگيرد ـ فرض بفرماييد ـ يك الاغي مي‏شود، اگر بخواهد در اين عالم ظاهر شود يك فرسي مي‏شود. آن شهوت‏ران اگر بخواهد در اين‏جا شكل بگيرد، شهوت‏ران در غير رضاي خدا، بخواهد در اين عالم شكل بگيرد، اسب مي‏شود.

از اين جهت شيخ مرحوم اعلي اللّه مقامه مي‏فرمايند من خواب ديدم يك زن فاحشه‏اي را كه در شهر ايشان در فحشاء مشهوره بوده، مي‏فرمايند او را خواب ديدم كه در ميان گورستان به مانند اسبي است با هيأتي عجيب اما خيلي وحشت‏زاتر از اين اسبها، در يك فرمايشي يك بيان اين‏طوري دارند. پس اگر بفرمايند مراد مثلاً حصه‏اي از فرسيت اين‏جا است، منظورشان ظهور در اين عالم است كه اگر مثلاً بخواهند ظهور كنند فرض بفرماييد امام بخواهند معجزه بفرمايند شخص شهوت‏ران در غير رضاي

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 382 *»

خدا را در اين عالم مجسمش كنند به همان حالتي كه براي نفس او است، او را به شكل اسب مي‏كنند يا فرض كنيد داراي سبعيت در غير رضاي خدا است، غضب در غير رضاي خدا را اگر بخواهند مجسم بفرمايند، به شكل شير يا ببر يا پلنگش مي‏كنند. مقصود ظهور در اين عالم است. يا اين‏كه از نظر تسميه و نام‏گذاري كه مي‏شود حيث مجازي ملاحظه مي‏شود.

و صلي الله علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 383 *»

 

درس    73

 

 

(چهارشنبه / 10 رجب المرجب / 1407 هـ ق)

 

 

 

 

 

r دو حيث نفس هيچگاه يكي نخواهند شد

r دو حيث نفس واقعيت دارند

r سرچشمه هر يك از آن دو حيث

r اتحاد نفس صالحه و اماره بعد از كامل شدن

r نفس هر چه ترقي كند عقل نخواهد شد

r كيفيت امتزاج نفس صالحه و اماره

r معناي صورت بهيميه پيدا كردن نفس اماره

r معناي مسخ شدن انسان به صورت حيوان

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 384 *»

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطّاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

بحث در تفكيك بين نفس ناطقه انسانيه و نفس اماره بالسوء بود و مراتب كمالي كه براي نفس فراهم مي‏شود. اين تفكيك از مسائل بسيار بسيار شريف است و در حل مشكلات مسأله نفس، بخصوص مراتب ترقي نفس، خيلي لازم است و فقط در فرمايشات بزرگان ما اين تفكيك انجام شده است. از اين جهت توضيحي كه عرض شده و مي‏شود به منظور همين امر است كه ديگران متذكر و متنبه نشده‏اند و مشكلاتي هم در طريق بحثي برايشان پيدا شده است. در عالم نفوس، نفس ناطقه قدسيه يا نفس انسانيه يا همان نفس صالحه كه اصطلاح مشايخ ما اعلي‏اللّه مقامهم است، از آسمانهاي عالم نفوس سرچشمه مي‏گيرد و از كرسي آن عالم است. اما نفس اماره از «صخره» و «سجين» سرچشمه مي‏گيرد كه سرزمين عرصه نفوس است از اين جهت اگر نفس امارء بالسوء را به حال خودش واگذارند كه به حسب طبع خودش صورتها را قبول كند؛ يعني صرف‏نظر از تبعيت از عقل و تابع شدن حيث آن انسانيت را، به خودش و طبيعتش واگذار كنند، نمي‏پذيرد مگر صور حيوانيت را، نفس اماره بالسوء اين‏طور است كه طبعش متمايل است به طرف صور شيطاني يا صور بهيميه و سبعيه، به حسب طبيعتش اين‏طوري است. اما وقتي كه ايمان بياورد و ترقي كند و آن مدارج و مراتب را كه طي كرد، آن‏وقت از آن تعبير مي‏آورند به اخت العقل اما آن نفسي كه عرض شد نفس صالحه است، بنت العقل است. فرق بين بنت و اخت اجمالاً مشخص شد. اينها يكي

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 385 *»

نيستند، يك حقيقت نيستند، دو حقيقتند كه نفس كونيه به اين دو منشعب مي‏شود.

چون نفس كونيه معلوم شد حيث وجود و حيث ماهيت دارد، آن حيث وجود با حيث ماهيت هيچ‏وقت مخلوط نخواهد شد؛ يعني متحد نخواهد شد؛ به اين معنا كه با حيث ماهيت، اتحاد ذاتي نخواهد داشت. حيث ماهيت هم هيچ‏گاه با حيث وجود اتحاد ذاتي پيدا نمي‏كند و اينها به شكل بساطت در نمي‏آيند، بسيط نخواهند شد بلكه هميشه به همان تركيب هستند حيث وجود، حيث وجود است و حيث ماهيت، حيث ماهيت است بنابراين حيث وجود را همان نفس صالحه يا ناطقه قدسيه يا انسانيه مي‏گويند و حيث ماهيت را نفس اماره بالسوء مي‏گويند اگر چه ترقيات بكند و به حد راضيه و مرضيه و كامله برسد كه فادخلي في عبادي و ادخلي جنتي([58]) مقام كمال اين نفس را حكايت مي‏كند، به آن مقام هم كه برسد، تازه با نفس صالحه متحد نيست به معناي اتحاد ذاتي.

پس همان توجهي كه به وجود و ماهيت داريم و مي‏دانيم كه وجود و ماهيت هر دو از نظر مكتب بزرگان ما اصالت دارند؛ يعني واقعيت دارند، نه اصالت به معناي اصطلاحي كه اصل در جعل كدامند؟ اصل در جعل البته وجود است ولي ماهيت هم منجعل است؛ يعني واقعاً خداوند جعل فرموده است آن را، البته به جعلي كه فرع جعلي است كه به وجود تعلق گرفته است. پس هر دو واقعيت دارند در قبال سخنان دو مكتبي كه قائل به اصالت الوجود ـ به معني واقعيت وجود ـ و اعتباري بودن ماهيت هستند كه ماهيت اعتباري است؛ به اين معنا كه واقعيت ندارد و در مقابل آنها كساني هستند كه قائل به اصالة الماهيه‏اند و وجود را اعتباري مي‏دانند؛ يعني وجود واقعيت ندارد و واقعيت از آن ماهيت است و وجود يك انتزاعي است كه ذهن از ماهيت و

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 386 *»

حدود ماهيت دارد يا به عكس، آني كه واقعيت دارد، وجود است و ماهيت اعتباري است؛ به اين معنا كه مثلا ذهن از حدود وجود، ماهيت را انتزاع مي‏كند، در قبال اين دو نظريه، بزرگان ما براي هر دو واقعيت قائلند. اصالت هم اگر تعبير آورده مي‏شود مسامحه است، براي هر دو واقعيت قائلند اما واقعيت وجود، اصلي است و واقعيت ماهيت، وصفي و تبعي و ظلّي است. اما در داشتن واقعيت هر دو واقعيت دارند.

از اين جهت با توجه به اين مسأله‏اي كه در مكتب بزرگان ما براي مسائل فكري زيربنا است، پس بايد اين دو نفس هم ـ يعني نفس صالحه و نفس اماره بالسوء با مراتبي كه دارد ـ اين دو نفس هم بايد واقعيت داشته باشند و براي نفس كونيه انسانيه دو حيث متمايز باشند، دو حقيقت متمايز باشند. نفس كونيه انسانيه منشعب به اين دو شعبه است چرا؟ چون مركب است، بسيط نيست. روي اين جهت اگر گفتند: نفس صالحه انسانيه از كرسي عالم نفوس است، از آن‏جا سرچشمه مي‏گيرد؛ يعني از حيث وجود آن عالم، و نفس اماره از حيث ماهيت يعني صخره و سجين عالم نفوس سرچشمه مي‏گيرد؛ يعني حيث ماهيتي و حيث انيتي آن نفس كونيه است. چون مي‏دانيم كه سماوات عرصه نفوس در برابر ارضين آن عرصه است. اگر آن‏جا مثلاً مي‏گوييم عقل در مقابلش جهل است عقل كلي مقابلش جهل كلي است. اگر مي‏گويند بعد از عقل مرتبه روح، در مقابلش مرتبه ثري است كه در ارضين مقابل آن است. اگر مي‏گويند نفس، در مقابلش مي‏گويند طمطام است كه آن هم در ارضين عرصه نفوس قرار دارد. اگر مي‏گويند طبع، در مقابلش مي‏گويند جهنم در ارضين عرصه نفوس است. اگر مي‏گويند ماده، در مقابلش مي‏گويند ريح عقيم كه در ارضين عرصه نفوس قرار دارد. اگر مي‏گويند مثال، در مقابلش مي‏گويند بحر، همان كه مي‏فرمايند زمين روي دريا است آن بحر را مي‏فرمايند.

اگر مي‏گويند عرش، در مقابلش مي‏گويند حوت است و حوت به معناي ماهي

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 387 *»

است. اگر مي‏گويند كرسي در مقابل مي‏گويند ثور كه همان گاو باشد نه به معناي آن‏كه گاو و ماهي باشد، گاو و ماهي مقابل را ملاحظه مي‏فرمايند. مقابل كرسي ثور مي‏گويند. و اگر فلك‏البروج مي‏گويند در مقابلش صخره مي‏گويند، اگر فلك المنازل مي‏گويند در مقابلش مَلَك مي‏گويند كه گاو و ماهي همه اينها روي صخره و آن صخره بر دوش ملكي است و مراد از اينها مقابلات از سماوات عرصه نفوس است. «فلك البروج» كه گفته مي‏شود مراد همان كتاب الابرار است كه و ما ادريك([59]) آن كتاب ابرار كه محل نوشتن اعمال صالحه و در واقع امور حقه است جميعاً در فلك البروج در خود حقيقتِ فلك البروج قرار دارد، مثالهاي آن امور حقه در فلك البروج در مقام نفس فلك البروج منعكس است، در خود فلك البروج حقايق اين امور و مثال آنها القا شده است. آن‏وقت خيالهايي كه از انسانها در مسير حق است شروع مي‏كنند به انتزاع صور حقه از نظر باطن عالم، از همان فلك البروج كه كتاب ابرار است و در عالم ظاهر از فرمايشات شارع استفاده مي‏كنند و از فرمايشاتي كه از طريق شريعت رسيده است، اين استفاده خيالهايي است كه در انسانهايي است كه در مسير حق قرار دارند.

در مقابل فلك البروج، «صخره» ناميده مي‏شود كه در ارضين عرصه نفوس قرار دارد و مقابل با فلك البروج است و آن كتاب الفجار است كه در قرآن تعبير آورده شده است. جميع امور باطله، تمام در «ثري» قرار دارد و امثال و مُثُلها و اشباح آنها در «سجين» افتاده كه سجين همان «صخره» هست كه گاهي سجين مي‏گويند، گاهي صخره مي‏گويند كه عرض شد مقابل با فلك البروج است. صخره همان كتاب الفجار است. آن‏وقت خيالهاي باطل كه در انسانهايي است كه در طريق باطل هستند، اين خيالها از نظر باطن عالم، شروع مي‏كنند به انتزاع صور باطله از همين صخره و سجين و كتاب

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 388 *»

الفجار، صور باطله را از آن‏جا اخذ مي‏كنند و انتزاع مي‏كنند اما از نظر ظاهري هرچه اخذ مي‏كنند از مخالفت با شريعت است هرچه كسب مي‏كنند از مخالفت با شريعت است؛ يعني شريعت به تمام معنا؛ يعني دين كه هم شامل «حقيقت» و هم «طريقت» و هم «شريعت» در مقابل حقيقت و طريقت است، به طور كلي صور باطله را از مخالفت با دين انتزاع و اكتساب مي‏كنند. اين‏جا است كه نفس به واسطه اين انتزاعات يا از آن طرف از سماوات يا از اين طرف ارضين عرصه نفوس، اتصاف پيدا مي‏كند به صفاتي كه انتزاع مي‏كند و اكتساب مي‏كند. آيه شريفه سيجزيهم وصفهم([60]) يا آيه ديگر كه مي‏فرمايد و لكم الويل ممّا تصفون([61]) اشاره به همين است كه وصفي كه انتزاع و اكتساب مي‏كنند، همان جزاي ايشان است. ويل هم اگر براي كسي هست براي خاطر همان چيزي است كه اكتساب كرده و خود را متصف به آن نموده است.

نكته‏اي كه در اين‏جا متوجه شديم اين شد كه نفس اماره بالسوء در جميع مراتب از نظر ذات و حقيقت، از حقيقت نفس صالحه يا ناطقه قدسيه جدا و ممتاز و بيگانه است. ولي اگر خاطرتان باشد تعبيري داشتيم كه نفس اماره وقتي مراتب مطمئنه و راضيه و مرضيه و كامله را طي كند، با نفس ناطقه قدسيه متحد مي‏شود، اين اتحاد چيست؟ متوجه هستيم همان‏طور كه راجع به وجود و ماهيت توضيح دادم، اتحاد اتحاد ذاتي نيست، اين اتحاد اتحاد ممازجه‏اي نيست؛ به معناي اين‏كه مخلوط بشوند و در يك‏ديگر مستهلك بشوند همين‏طور اتحاد اتحاد استحاله‏اي نيست كه مستحيل شوند؛ يعني تغيير حقيقت بدهند مثل اين‏كه فرض بفرماييد سگ در نمك‏زار تغيير ماهيت مي‏دهد و نمك مي‏شود، به طور استحاله هم نيست پس نفس اماره البته در مراتب سه‏گانه امّاره و لوّامه و ملهمه يا امّاره و ملهمه و لوّامه ـ بنا به اختلاف در ترتيب

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 389 *»

اين دو مرتبه ـ در اين سه مرتبه كه هيچ، همان اماره است و هنوز در مراتب امّاره‏اي است اما از مقام مطمئنه و راضيه و مرضيه و كامله، در اين مقامات گفتيم با نفس صالحه يا ناطقه قدسيه متحد مي‏شود اما اين اتحاد نه به‏طور استحاله است، نه به طور امتزاج است كه خاصيت همديگر را از دست بدهند و خصوصيات يك‏ديگر را از دست بدهند و نه هم به‏طور اتحاد ذاتي است بلكه مراد اتحاد صفتي است كه نفس اماره در صفت با نفس صالحه متحد مي‏شود به جهت اين‏كه او هم در تحت تسلط عقل در مي‏آيد.

همان‏طور كه در واقع عقل، نفس صالحه را شعاع خود و وجه خود و جزء خود و بنت خود قرار داده، تسلطي هم بر اين نفس پيدا مي‏كند و او را هم اخت خود مي‏سازد و تحت ولايت خود در مي‏آورد. به بركت اين ولايت نوري از عقل بر نفس اماره هم مي‏تابد كه مراتب اطمينان و رضايت به تقسيم خداوند و مرضي بودن در نزد خدا برايش فراهم مي‏شود بعد هم مرتبه كمال برايش دست مي‏دهد، اينها همه به واسطه همان نورانيتي است كه از عقل بر او تابيده و مي‏تابد. پس اتحاد ذاتي در كار نيست بلكه اين در واقع اتحاد صفتي است؛ يعني نورانيت و صالحيت پيدا مي‏كند، صالح مي‏شود، نفس صالحه مي‏شود، نفس طيبه مي‏شود. اين تعبيرات براي همان صفتي است كه براي او پيدا مي‏شود. چون تحقيق و دقت در اين مطلب اجمالاً لازم است اين نكات لازم است كه تذكر داده بشود:

اولاً اين‏كه ديگران گفته‏اند: عقل، نفس مي‏شود و به مقام تجرد مي‏رسد، چنين نيست. نفس در جميع مراتبش عقل نخواهد شد بلكه همان بنت العقل يا اخت العقل است و عقل نخواهد شد. حقيقتش هم عبارت است از يك جوهري كه از مادّه زمانيه مجرد است، اگر هم آن را مجرد از مدتهاي زماني و ماده عنصريه بگويند به اين معنا است نه به آن معنا كه ديگران مي‏گويند كه مجرد از ماده باشد. اما در مراحلي كه نفس

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 390 *»

است فقط صورت داشته باشد بعد هم كه عقل مي‏شود ديگر به كلي از ماده و صورت مجرد شود، اين حرف حرف صحيحي نيست. در مورد هيچ‏يك از مجردات اين حرف صحيح نيست. بحثش هم اجمالاً در مباحث اجمالي شده است. اما آن‏كه مي‏گويند نفس مجرد است، مراد اين است كه از ماده عنصريه مجرد است و همچنين از مدتهاي زمانيه مجرد است. جوهر صوري است كه مناسب رتبه خودش از عرصه ملكوت، داراي ماده و صورتي است ماده و صورتي نفساني. اين ماده و صورت نفساني هم براي او به‏طور امكان و به‏طور كوني هست. اما همان‏طور كه عرض شد داراي دو حيث است: به حيث وجود كاملاً صلاحيت دارد براي قبول اين‏كه عقل به او تعلق بگيرد و بعد از تعلق، او را وجه و رخساره خود قرار بدهد و مثال خود را در نفس كونيه القا كند تا همان حيث وجود او را تقويت كند.

تعلق عقل به نفس مثل تعلق نفس است به جسم كه نه عقل، نفس را عقل مي‏كند و نه نفس، جسم را نفس مي‏كند بلكه هميشه عقل، عقل است و هميشه نفس، نفس است و هميشه جسم، جسم است هيچ‏يك از اينها تغيير حقيقت نمي‏دهند و تبديل نوعيت پيدا نمي‏كنند و به نوع ديگر در نمي‏آيند. هميشه عقل عقل است و نفس نفس است و جسم جسم است اما براي همين نفس اين دو حيث هميشه وجود دارد كه حيث وجود و حيث ماهيت باشد و هيچ‏گاه اينها مبدل به يك‏ديگر يا استحاله به يك‏ديگر نخواهند شد. دليل خيلي واضح و روشنش اين كه وقتي فرض بفرماييد نفس اماره بالسوء صورت حيوانيت را پذيرفت، صورت بهيميت را پذيرفت، يا شيطنت را پذيرفت، يا سبعيت را پذيرفت، به هريك از اين صورتها كه مصور شد و با آن صورت كه متحد شد، دقت كنيم ببينيم آيا حالا براي نفس كونيه ديگر هيچ حالتي نيست، فقط حالت بهيميت است؟ يا فقط حالت شيطنت است؟ يا فقط حالت سبعيت است؟ ديگر حالت ديگري نيست؟ هر شخصي اين را مي‏يابد كه در هر حالتي كه هست، يك

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 391 *»

حالت ديگري هم در مقابل احساس مي‏كند، كه آن حالت حالتي مقابل با اين حالت است. هركسي اين را احساس مي‏كند.

اگر اين حرف واقعيت داشته باشد كه ديگران مي‏گويند: نفس عبارت است از حقيقتي كه آن هم اماره بالسوء است اگر انسان بهيميت و صورت بهيميت را پيدا كرد؛ يعني يكي از بهايم شد اگر اين باشد، پس بايد فصل ناطقيت را از او گرفت و ديگر او را ناطق نبايد گفت. اگر واقعاً حقيقتاً براي نفس كونيه انسانيّه در مقابل حالت ديگري نمي‏ماند، بايد مثلاً اگر صورت شهوت را به خود گرفت و در شهوتي كه در غير رضاي خدا است متمحض شد و به آن مصور شد، بايد ديگر فصلش بشود صاهل كه فصل فرسيت است اين فرس است، اين اسب است ديگر بايد به اين گفت «حيوانٌ صاهلٌ» و ديگر ناطق بر او صادق نباشد و حال آن‏كه مي‏بينيم با اين‏كه صورت بهميمت را پذيرفته، از فصل ناطقيت خارج نمي‏شود و اين فصل هم برايش هست. البته اين فصل كه برايش پيدا شده براي يك جهت از نفس است كه اماره است اما نه باز صاهليتي كه با اين اسبها در صاهليت شريك باشد نه، آن صاهليت و فرسيت عرصه نفوس است، نه صاهليت و فرسيت عرصه اين حيوانات.

در هر صورت اين صورت بهيميه كه براي نفس اماره فراهم شده، به واسطه طبيعتي است كه اين طبيعت از تغيير فطرت و تبديل فطرت پيدا شد. انسان در مقابلِ همين حالت؛ يعني حالت بهيميت باز يك حالتي دارد كه از ناحيه فطرت اصليه سرچشمه مي‏گيرد، همان فطرتي كه فطر اللّه الناس عليها([62]) از آن سرچشمه مي‏گيرد. از اين جهت به فطرت؛ يعني به اين فطرت تغيير يافته اماريت و بهيميت، تمايل به شهوات دارد شهوات در غير رضاي خدا. اما مي‏بينيم به آن فطرت اوليّه شروع مي‏كند

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 392 *»

به اعتراف به تقصير، شروع مي‏كند به مذمت كردن همين حالت خودش، اين حالت در همه انسانها وجود دارد. در جميع حالات چه در شيطنت به سر ببرند، چه در بهيمت به سر ببرند، چه در سبعيت به سر ببرند، در مقابل در خود احساس مي‏كنند يك حالتي را كه آن حالت از آن فطرت اوليّه سرچشمه مي‏گيرد از اين جهت در اصطلاح مشايخ ما اعلي‏اللّه مقامهم مي‏فرمايند انسان دو فطرت پيدا مي‏كند: يك فطرت اصليه الهيه كه همان اقتضاي نفس ناطقه قدسيه است و يك فطرت تطبعي و رنگ گرفته و به طبيعت متمايل شده كه اين مال نفس اماره بالسوء مي‏شود. اين دو تا هميشه كاملاً مقابل يك‏ديگر هستند.

اين‏طور نيست كه انسان در شيطنت يا بهيميت يا سبعيت كه كامل شد ديگر به‏طور كلي از ناحيه آن فطرت اوليّه، احساسي برايش نماند. پس فطرت اوليّه وجود دارد گرچه ضعيف مي‏شود و فطرت تطبعي قوي مي‏شود اما هر دو وجود دارند. دليل وجودشان همين است كه انسان در خود اين دو احساس و اين دو ادراك را دارد. از اين جهت تعبيراتي كه درباره كفار رسيده كاملاً بيان‏گر اين مطلب است. راجع به اين‏كه وقتي حق بر كافري عرضه مي‏شود منكر مي‏شود مي‏فرمايد و من يرد ان يُضلّه يجعل صدرَه ضيّقا حرَجاً كأَنّما يَصَّعَّدُ في السّماء([63]) خود همين حالت كه سينه‏اش تنگ مي‏شود، وقتي كه خدا اراده كند او را گمراه كند به واسطه اعمال خودش او را گمراه مي‏فرمايد و سينه او را تنگ مي‏سازد. اين تنگ شدن سينه‏اش از اين جهت است كه از طرف فطرت اوليه فشار مي‏آيد كه بايد حق را اقرار كند، از طرفي به مقتضاي انكار و اعمال زشت و كارهايي كه دارد نمي‏تواند قبول كند، از اين جهت در دل و در سينه احساس تنگي مي‏كند، به طوري كه يصّعّد في السماء گويا مي‏خواهد بپرد و به طرف بالا حركت كند و

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 393 *»

صعود كند، از شدت ناراحتي خود را به طرف بالا پرتاب كند.

اين حالت كه پيدا مي‏شود نيست مگر براي خاطر توارد اين دو امر و اقتضاي اين دو نفس: نفس صالحه و نفس اماره بالسوء، اين دو اقتضا از اين دو جهتِ مخالف سرچشمه مي‏گيرد كه هركدام از اين دو جهتِ مخالف، يك طرف از دو طرف اين فعل و اين كار را در دست مي‏گيرند، نفس صالحه از اين نهي مي‏كند و نفس اماره به اين امر مي‏كند اين است كه دل احساس حرج و ضيق و تنگي را مي‏كند و اين نيست مگر براي خاطر اين‏كه اين دو جهت متحد نيستند، اين دو جهت به حسب ذات يكي نيستند بلكه دو چيزند كه متمازج هستند ولي نه تمازج و تداخلي كه اقتضاءات يك‏ديگر را از بين ببرند و در يك‏ديگر اين طور تأثير داشته باشند كه اقتضاي هريك را نابود بسازند و يك اقتضاي سومي پيدا بشود مثل نوع تركيباتي كه در اين عالم هست. در اين عالم دو چيز را كه با يك‏ديگر مركب مي‏كنند اقتضاءات استقلالي هريك گرفته مي‏شود و يك اقتضا ثالث پيدا مي‏شود. متمازج نيستند كه اقتضاي ثالثي فراهم شود نه، اين‏طور تركيب و امتزاج براي اين دو جهت نيست. نوعا در بحث وجود و ماهيت اين مسأله مطرح است بخصوص در نزد بزرگان ما كه هر دو را واقعيت‏دار مي‏دانند، با اين‏كه وجود و ماهيت با هم متمازج و متداخل هستند اما عمل يك‏ديگر را خنثي نمي‏كنند پس هر دو اقتضاي خود را مستقلا و جداگانه دارند.

مثالي كه زده شده نور و ظلمت است. نوري كه قريب به منير است تا آخر مرحله نور. در مرحله اول، نور قوي و ظلمت ضعيف است و در مرحله آخر، نور ضعيف و ظلمت قوي شده است يا به دو مثلث نور و ظلمت مثال مي‏زنند كه متداخل باشند به طوري كه هر دو اقتضاي خود را دارند. پس تمام انوار مستند به منير است و تمام ظلمتها هم مستند به منشأ ظلمت است، اگر چه هركدام ضعيف يا قوي باشند، اقتضاء خودشان را دارند. اقتضا نور نوراني است و اقتضا ظلمت ظلماني است. حالا در مورد

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 394 *»

همين بحث ما هم همين‏طور است كه تمام آنچه از نفس اماره بالسوء سر مي‏زند، تمامش اقتضائاتي است كه از ناحيه اعوجاج يافتن و از ناحيه تطبع به طبايع است و منشأش همين جهت است. از اين جهت تمام آثارش هم شيطنت يا بهيميت و يا سبعيت است اما در همين موقع اقتضاء نفس صالحه و آن حيث وجود نفس كونيه به حال خودش باقي است، او هم مرتب دعوت به خيرات مي‏كند روي اين جهت هر خيري هم كه سر مي‏زند اين‏چنين نيست كه ديگر متمحض در شيطنت باشد يا متمحض در بهيميت يا سبعيت باشد و اثر خيري از او ديده نشود بلكه گاه‏گاهي همين افراد خيراتي از آنها بروز مي‏كند. اين خيرات از همان نفس صالحه سرچشمه گرفته كه در اين شخص مثلاً بسيار بسيار ضعيف شده است، از آن حيث وجود سرچشمه گرفته كه بسيار بسيار ضعيف است.

در هر صورت ـ بحمداللّه ـ مسأله روشن است. در مورد اين مسأله خيلي اين توجه لازم است كه عرض كرديم اگر بنا باشد آن نفس صالحه در مقابل نباشد و اين شخص هم فرض كنيد صورت بهيميه و فرسيت پيدا كرده، ديگر به اين بايد گفت: صاهل، بايد حالتي به او دست بدهد كه عين حالت فرس باشد؛ يعني از حيواناتي بشود كه قادر به نطق نباشند، قادر به تمييز نباشند. ديگران از حكما و عرفا كه به اين‏جا مي‏رسند و مي‏گويند مثلاً اين شخص به صورت بهميه يا به صورت سبعيه مي‏شود، توجه ندارند كه همين حيوانيت اين عرصه را مي‏گويند و غافلند از اين‏كه اگر اين حيوانيت و اين فصل پيدا شد، ديگر ناطق نبايد گفت بلكه بايد گفت جزء حيوانات اين عالم است. مثل اين‏كه در اين مورد رواياتي داريم كه فرصت نداريم بخوانيم فقط دو مورد اشاره مي‏كنيم درباره كساني كه مسخ شدند. حديث داريم كه اينها سه روز زنده مي‏ماندند و چهار دست و پا راه مي‏رفتند و ديگر قادر بر نطق نبودند، ديگر سخن نمي‏گفتند؛ آن حالت برايشان دست مي‏داد، بخصوص اوصياء يا انبيائشان كه معجزه

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 395 *»

مي‏فرمودند و آنها را مسخ مي‏كردند؛ در واقع آنها را به صورت حيوانيت اين عرصه در مي‏آوردند، نه اين‏كه مرحله نفسانيشان به اين صورت بشود. اين ظاهر اين‏جاشان مسخ مي‏شد چون ظاهر اين‏جاشان مسخ مي‏شد از اين جهت قادر بر نطق نبودند و سه روز هم بيشتر نمي‏ماندند و از دنيا مي‏رفتند.

احاديثي كه رسيده اجمالاً معلوم است و خواندن نمي‏خواهد ولي اين مسأله‏اي كه مورد بحث است كه مربوط به تصور نفس و صورت پيدا كردن نفس به صور بهميت و سبعيت و شيطنت است، هيچ ربطي به اين مسخ ندارد. اين مسخ مربوط به اين ظاهرشان بوده، نفسشان به همان حال خودش بوده و نفسشان كه حيوان نمي‏شده، نفسشان همان نفس اماره بالسوء بوده، صورتش هم همان صورت بهيميت يا سبعيت يا شيطنتي بوده كه مربوط به عرصه نفوس بوده است اما ظاهرشان را پيغمبرشان يا وصي پيغمبرشان مسخ مي‏فرمود، روي جهاتي كه ايجاب مي‏كرد ظاهرشان مسخ مي‏شد تا ظاهر مسخ مي‏شد ديگر قادر بر نطق نبودند، نطق نمي‏كردند؛ يعني تكلم نداشتند قادر بر تكلم نبودند.

پس اگر بنا بود اين تطبع و تصور به صور بهيميت و شيطنت و سبعيت آن‏طوري باشد كه نوعاً عرفا و حكما مي‏گويند، پس بايد به اين شخص ديگر ما نتوانيم بگوييم ناطق و بايد قدرت نطق از او گرفته بشود و حال آن‏كه چه بسا مي‏بينيم نطاقيتشان بيشتر بشود چه بسا اين آثار از آنها بيشتر بروز بكند و قدرت تشخيص و تمييزشان بيشتر بشود، مثل شيطنتهايي كه در معاويه و امثال معاويه (لعنهم اللّه) وجود داشته و دارد.

و صلي الله علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 396 *»

 

درس    74

 

 

(دوشنبه / 15 رجب المرجب / 1407 هـ ق)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

r نقل عباراتي از ملاصدرا درباره تكون يافتن نفس انساني و پيدايش
قواي نفساني و توضيح آن عبارات

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 397 *»

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطّاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

عرض شد نظر به اين‏كه القاء نور و القاء محبت يا القاء معرفت و حكمت در آن حديث شريف العلم نور يقذفه اللّه في قلب من يحب([64]) بستگي داشت به شناخت هويتي كه در آن هويت القاء نور مي‏شود نور علم يا نور حكمت، از اين جهت به مناسبت بحث نفس، از نظر مكتب حق نفس ناطقه و مراتبي كه براي آن فراهم مي‏شود عرض شد. باز هم مناسب است كه نظر حكما و عرفا در اين زمينه ذكر بشود تا متوجه باشيد كه فرق در اين مسأله چيست؟

همان‏طور كه مي‏دانيد ملاصدرا بين حكمت و عرفان را جمع كرده و در اين مسأله هم كلماتش متشتت است. در اين زمينه در بعضي از كتبش به شكل مطالب اهل حكمت سخن گفته، در بعضي از كتب به روش اهل عرفان و در بعضي كتب جمع بين هر دو نموده است در هر صورت عباراتش مختلف است. از اين عباراتش بعضي مطالب مختلف استفاده مي‏كنند. از اين جهت از او دفاع مي‏كنند كه در هرجايي به زبان قومي و به روش قومي سخن مي‏گويد ولي حق مطلب اين است كه او مي‏خواسته تمام مطالب را تقريباً جمع آوري كند و همه را با يك‏ديگر الفت دهد و بگويد همه درست گفته‏اند، هم حكما درست گفته‏اند هم عرفا درست گفته‏اند. تقريباً به اصطلاح ما

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 398 *»

خواسته از همه مطالب يك آش شله قلم كاري درست كند. در زمينه همين نفس نظريات مختلفي اظهار شده است و نوعاً حكماء بعضي از نظريات را رد مي‏كنند و يك نظريه يا دو تا را انتخاب مي‏كنند اما ملاصدرا سعي مي‏كند كه تمام نظريات را به يك مطلب حقي ـ به خيال خودش ـ برگرداند و بگويد همه درست گفته‏اند و به يك طوري بين تمام نظريات جمع كند.

حالا اجمالاً در اين بحث ما كه ترقيات و تكامل نفس مقصود است، در زمينه اين مراتبي كه در آنها نور محبت يا نور ولايت يا نور حكمت يا نور علم القا مي‏شود، عبارتي را از او نقل مي‏كنيم در مورد تكون نفس انسان و پيدايش قواي نفساني براي انسان، خود عبارت را هم من ذكر مي‏كنم براي كسي كه خواست يادداشت داشته باشد:([65]) «ان العناصر اذا صفت و امتزجت امتزاجا قريباً من الاعتدال جدّاً و سلكت طريقا الي الكمال اكثر مما سلكه الكائن النباتي و الحيواني جدا و قطعت من القوس العروجي  اكثر ممّا قطعته ساير النفوس و الصور اختصّت من الواهب بالنفس الناطقة المستخدمة لساير القوي النباتيّة و الحيوانيّه فان نسبة الكمال الي الكمال كنسبة القابل الي القابل فاذا بلغت المواد بامزجتها غاية الاستعداد و توسطّت غاية التوسط الممكن من تضادّ الاطراف فاعتدلت و تشبّهت باعتدال كيفيّاتها الهادم لقوة التّضاد بالسّبع الشّداد الخالية عن الاضداد استعدّت لقبول فيض اكمل و جوهر اعلي فقبلت من التأثير الالهي ما قبله الجرم السماوي و العرش الرحماني من قوة روحانية مدركة للكليّات و الجزئيّات متصرفة في المعاني و الصور».

وقتي عناصر صفا پيدا كردند و با يكديگر ممتزج شدند امتزاج خيلي نزديك به اعتدال، و طريقي را به سوي كمال پيمودند بيشتر از آني كه اين موجود نباتي يا حيواني

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 399 *»

طي كرده و در مراتب قوس صعودي بيشتر از آنچه ساير نفوس و صور طي كرده‏اند، از طرف خداوند بخشنده مختص مي‏شود، اختصاص پيدا مي‏كند به نفس ناطقه كه اين نفس ناطقه استخدام مي‏كند ساير قواي نباتيه و حيوانيه را. زيرا نسبت كمال به كمال مثل نسبت قابل به قابل است؛ يعني اين كمالاتي كه براي اين نفس ناطقه فراهم مي‏شود طوري است كه مي‏تواند ساير قوا را استخدام كند. وقتي كه مواد به وسيله مزاجهاي خود به غايت استعداد رسيد و وسط قرار گرفت و اعتدال پيدا كرد اعتدالي كه براي اين كيفيتها فراهم مي‏شود كه خود اين اعتدال باعث از بين رفتن تضادي است كه بين عناصر وجود دارد خود همين اعتدال هادم قوه تضاد است تضاد را از بين مي‏برد، بعد در اثر اين اعتدال به سبع شداد شباهت مي‏رساند كه اشاره به همان حديث حضرت امير7 است كه ديگر خالص از اضداد است و در اين صورت براي پذيرش فيضي اكمل و جوهري اعلي استعداد پيدا مي‏كند. پس از تأثير خداوندي آن چيزي را قبول مي‏كند كه جرمهاي سماوي و عرش رحماني آن را قبول مي‏كنند كه عبارت است از يك قوه روحاني كه كليات و جزئيات را ادراك مي‏كند و در معاني و صور متصرف است.

تا به اين‏جا عبارتش به ظاهر مي‏بينيم تقريباً مشابه است با عبارت اهل حق، در اين كه البته اين عناصر به اعتدالي كه رسيدند براي پذيرش يك جوهر ديگري آماده مي‏شوند كه همان القا نفس ناطقه باشد و استخراج مثال از اين جوهر عنصري، ظاهراً عبارتش در اين مورد صحيح است اما توضيحي كه مي‏دهد معلوم مي‏شود كه مرادش همان حركت جوهريه است كه اين عناصر طبيعي در اثر پيمودن مدراج، در مراحل جوهري خود مي‏شوند نفس. همان‏طور كه جاهاي ديگر تصريح دارد نتيجه‏اش همان است كه «النفس جسمانية الحدوث روحانية البقاء» مي‏گويد: «فهي في الانسان كمال اول لجسم طبيعي آلي ذي حياة بالقوة من جهة ما يدرك الامور الكلية و يفعل الاعمال

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 400 *»

الفكرية فلها باعتبار ما يخصها عما فوقها و الفعل في ما دونها قوّتان علاّمة و عمّالة فبالاولي تدرك التّصورات و التّصديقات و يعتقد الحقّ و الباطل في ما يعقل و يدرك و يسمّي بالعقل النظري و بالثانية يستنبط الصناعات الانسانيّه و يعتقد الجميل و القبيح في ما يفعل و يترك و يسمّي بالعقل العملي و هي التي يستعمل الفكر و الرويّة في الافعال و الصنايع مختارة بالخير او ما يظنّ خيرا و لها الجربزة و البلاهة و المتوسط بينهما المسمّي بالحكمة».

مي‏گويد: اين جوهري كه در انسان فراهم مي‏شود و اين قوت روحاني كه براي او فراهم مي‏شود، اين كمال كه آلي است براي جسم طبيعي، كمال اوّلي است. آلي ـ به اصطلاح ـ آلت بودن براي رسيدن به اين مقام كمال است، همين كه مي‏گويد: كمال اوّلي براي جسم است، معلوم مي‏شود كه مي‏خواهد بگويد همين جسم ترقي مي‏كند تا به اين قوه روحانيت كه صاحب حيات است مبدّل مي‏شود. اين حالت براي جسم طبيعي كمال اوليّه بوده كه از همين جهت هم امور كليه را درك مي‏كند و اعمال فكريه را انجام مي‏دهد. همه اينها از همين قوه روحانيه سرچشمه مي‏گيرد كه براي جسم كمالي طبيعي بود. آن‏وقت به اعتبار آنچه از مراتب مافوق به دست مي‏آورد و به اعتبار آنچه در مراتب مادون انجام مي‏دهد كه قواي حيوانيه و نباتيه باشد، دو قوه دارد: يك قوّه علاّمه و يك قوّه عمّاله. به اوّلي تصورات و تصديقات را درك مي‏كند و در آنچه تعقل و ادراك مي‏كند معتقد به حق و باطل مي‏شود كه اسم اين قدرت را عقل نظري مي‏گذارند؛ يعني همين جسم ترقي مي‏كند تا آن قوه روحاني مي‏شود كه نفس ناطقه باشد. بعد باز همين نفس ناطقه ترقي دارد تا خودش مي‏شود همين عقل نظري. و به آن قوه دومي كه «عمّاله» است، صناعات انسانيّه را استنباط مي‏كند و در آنچه انجام مي‏دهد يا ترك مي‏كند معتقد به خوبي و بدي مي‏شود، آن قدرت عقل عملي ناميده مي‏شود.

پس همين نفس ناطقه به دو قسم تقسيم مي‏شود يا اين‏كه براي همين نفس ناطقه

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 401 *»

دو نوع عمل است: يكي ادراك است كه اسم اين قسمتش را «عقل نظري» گذراده است و يكي هم در واقع عمل است كه اسمش را «عقل عملي» مي‏گذارد. اين تقسيم‏بندي براي اين دو قوه نفس ناطقه، به اين اعتبار است كه مي‏گويد: خود همين نفس به عقل تبديل مي‏شود و خود نفس ناطقه، عقل مي‏شود چون به دو اعتبار دو كار از او بر مي‏آيد و دو اسم به او داده مي‏شود: عقل نظري، عقل عملي. اين عقل عملي است و اين جهتش است كه در مورد كارها و صناعات خود، فكر و رويه و انديشه به كار مي‏برد، خير را اختيار مي‏كند؛ يعني جاهايي كه يقين به خير مي‏كند خير را اختيار مي‏كند يا براي نفوسي كه مي‏توانند به خير يقين پيدا كنند يا به خيري مظنه مي‏برند و آن را انجام مي‏دهند. در مورد نفوسي كه نمي‏توانند يقين به خير پيدا كنند و با مظنه رفتار مي‏كنند و جربزه براي همين مرتبه است. براي همين نفس ناطقه است جربزه و بلاهت كه در مقابل يك‏ديگر است و حالت متوسط بين اين دو كه اسمش «حكمت» ناميده مي‏شود.

«و هي من الاخلاق لامن العلوم المنقسمة الي الحكمتين العمليّه و النظريّه لانّها و خصوصاً الاخيرة منها كلّما كانت اكثر كانت افضل» بعد مي‏گويد: اين حكمت كه براي نفس گفته شد از اخلاق فراهم مي‏شود نه اين‏كه از رشته‏هاي علوم طبيعي باشد از اخلاق است و مربوط به نفس ناطقه است كه به دو حكمت مشهور انقسام پيدا مي‏كند كه مي‏گويند حكمت دو قسم است: حكمت عملي كه به اصطلاح ديگر علم اخلاق اسمش را مي‏گذارند و حكمت نظري كه اسمش را به اصطلاح رشته‏هاي فلسفه و علم اعلي اسم مي‏گذارند، مي‏گويد: اين حكمت هرچه بيشتر باشد افضل است «و هذه القوة خادمة للنظرية مستمدّة بها في كثير من الامور و يكون الرأي الكلّي عند النظري و الرأي الجزئي عند العملي المعدّ نحو المعمول» بله اين عقل يعني اين حكمتي كه ايشان نام‏گذاري كرد اين حكمت يا اين قوه عماله، خدمتگزار آن قوه نظريه و عقل نظري و حكمت نظريه است كه در بسياري از امور از آن قوّه استمداد مي‏كند. اما رأي كلي و

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 402 *»

انديشه‏هاي كلي، نزد عقل نظري است و رأي جزئي نزد عقل عملي است كه اين عقل عملي انسان را كمك مي‏كند به سوي معمول، آنچه مي‏خواهد به آن عمل بشود، به رساندن به آن كمكش مي‏كند اين يك تعبير.

تعبير ديگري در زمينه نفس دارد مي‏گويد: «النفس عند بلوغها الي كمالها العقلي و استغنائها عن الحركات و الافكار يصير قوّتاها واحدة فيصير علمها عملا و عملها علما كما ان العلم و القدرة في المفارقات بالنسبة الي ما تحتها واحد» نفس وقتي به كمال عقلي خود مي‏رسد؛ يعني خود نفس عقل مي‏شود وقتي كه به كمال عقلي خود مي‏رسد و ديگر از حركات و افكار بي‏نياز مي‏شود، دو قوّه آن يكي مي‏شود؛ يعني آن قوه نظري و قوه عملي هر دو يكي مي‏شود. پس علم او عمل و عمل او علم مي‏شود نمونه‏اش اين‏كه مي‏بينيم علم و قدرت در مورد نفوس مفارقه و عقول مفارقه ـ مراد از «مفارقات» آن دسته از اموري است كه در ذات و فعل و صفات همه، از طبيعيات و اجسام جدا شده‏اند ـ همان‏طور كه علم، قدرت در مورد مفارقات بالنسبه به ماتحت و مادونشان يكي است. در آنها علم و قدرت عين هم مي‏شود، نفس هم همين‏طور است. اين هم يك تعبير.

تعبير ديگري كه دارد اين است «النفس من حيث نفسيتها نار معنوية من نار اللّه الموقدة التي تطّلع علي الافئدة و لهذا خلقت من نفخة الصور» اين‏جا صور را به اعتبار مقصودش جمع صورة تعبير مي‏آورد «من نفخة الصور فاذا نفخ الصور المستعدة للاشتعال النفساني تعلّقت بها شعلة ملكوتية نفسانية» نفس از حيث نفسيتش يعني حقيقتش، نار معنوي است، آتشي معنوي است كه از آتش خداوندي سرچشمه گرفته است، آن آتشي كه برافروخته شده است و اطلاع بر افئده پيدا مي‏كند. مي‏خواهد اشاره كند به آيه شريفه و تأويلي براي آيه ذكر كند. فكر نمي‏كند كه تأويل هم بايد اصلي داشته باشد، نمي‏شود بدون اصلي تأويل كرد. آن آتش غضب خدا است كه خدا ذكر فرموده

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 403 *»

ولي تو داري خود حقيقت نفس ناطقه را ذكر مي‏كني، اين نمي‏شود آن آتش باشد. در هر صورت بعد مي‏گويد: از اين جهت اين نفس از نفخه خداوندي در صور خلق شده است. «من نفخة الصور»؛ يعني «من نفخة اللّه في الصور» مقصودش اين است وقتي در صورتها دميده شود كه مستعدند براي اشتعال نفساني، مقصودش همين است كه براي جسم يك حالتي پيدا مي‏شود و يك صورت اعتدالي دست مي‏دهد كه براي اشتعال نفسانيت آمادگي دارد، در اين صورتها كه براي اشتعال نفساني مستعدند در صور دميده مي‏شود.

آن‏گاه «تعلقت بها شعلة ملكوتية نفسانية» اشاره مي‏كند به معنائي كه در نظر گرفته است. يعني فاذا نفخ في الصُوَر اگر اين‏طور باشد طبق اين معني،  صُوَر جمع صورت مي‏شود بعد در اين جمله‏اش كه گفت «من نفخة الصور» مي‏شود اضافه به تقدير في يعني فاذا نفخ في الصُوَر و مقصودش اين است كه نفس چون آتشي است كه به خداوند متعال انتساب دارد آتشي است كه به واسطه نفخه و دميدن، مشتعل شده است كه مراد همان صورت طبيعيه است كه براي جسم طبيعي فراهم شده و خود اين آماده شده براي اين‏كه در او بدمند و شعله‏ور بشود. خداوند به وسيله اسرافيل يا به وسيله اسم المصوّر خود در اين دميده و اين نفخه كه دميده شده، همان روح خداوندي است يا به قول اينها همان نفس ناطقه است كه و نفخت فيه من روحي را هم اشاره به همين مي‏گيرند، و مرادشان همان روح انساني است.

و حال آن‏كه ما گفته‏ايم كه در مورد حضرت آدم علي نبيّنا و آله و عليه السّلام كه اين جمله رسيده و نفخت فيه من روحي([66]) اينها آدم را همان مطلق انسان لحاظ مي‏كنند. ديگر هرچه خدا درباره آدم فرموده همه را درباره مطلق انسان جاري مي‏كنند. از جمله «خليفة اللّه» بودن آن حضرت را اينها درباره همه انسانها جاري مي‏كنند و اين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 404 *»

اشتباه بزرگي است كه از طريق عرفاي اهل سنت دست داده و دنبالش را گرفته‏اند و از اين اشتباه هم دست بر نمي‏دارند. آدم دو حيث دارد: يك حيث مبدأ نوع انساني است يك حيث مبدأ نوع حجج الهي است اين دو را نبايد با هم مخلوط كرد اينها هركدام احكام جداگانه‏اي دارد. به آن حيثي كه مبدأ حجج خداوندي است در روي زمين خليفة اللّه است و نخفت فيه من روحي است، فقعوا له ساجدين است مسجود ملائكه است خليفة اللّه است، اين نوع امور فقط مربوط به اين حيث است. يك حيثي هم دارد كه آن حيث مبدأ نوع انساني است و آن هم يك احكامي دارد كه مربوط به اين حيثش است كه به آن حيث از بهشت ـ به اصطلاح عالم هورقليا ـ تنزل كرده و به اين عالم آمده است و احكام خروج و هبوط درباره‏اش جاري است و ساير انسانها هم درباره‏شان جاري است و اين هم از مسائلي است كه مربوط به نوع انسان است. چون مبدأ نوع انساني است آن امور درباره‏اش جاري است. اين دو حيث را نبايد مخلوط كرد و همه‏اش را درباره همه انسانها جاري كرد و گفت: اين انسان خليفة اللّه است ـ نعوذباللّه ـ اين انسان مسجود ملائكه است، اين اشتباه بزرگي است.

حالا در اين‏جا از جمله اشتباهاتي كه دست داده براي اين شخص، همين است كه اين نفخه را اين و نفخت فيه من روحي را عبارت مي‏گيرد از همين اشتعال نفس انساني در اين قواي طبيعي و صورتهاي طبيعيه كه براي اين عناصر پيدا شده و به اين نفخه مستعد درگيري شده‏اند كه به قول اينها همان روح انساني است كه سرچشمه گرفته از نفَس رحماني كه همان نفخه باشد، و نفخت فيه من روحي آن نفخه را نفس رحماني مي‏گيرد كه همان دميدن باشد و مي‏گويد از آن نفس رحماني نفس ناطقه در اين پيدا شده. تعبيرش اين است «تعلقت بها شعلة ملكوتية نفسانية» شعله ملكوتي نفساني تعلق گرفت كه مرادش از شعله همان نفس ناطقه است، شعله‏اي است كه مثل اين شعله‏هاي ظاهري نيست كه اذيت و آزاري در آن باشد بلكه از شعله‏هايي است كه

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 405 *»

اين‏طور تعبير مي‏آورد: از آتش وادي ايمن است كه همان روح اللّه باشد و نفخت فيه من روحي كه به خدا انتساب دارد در آن نور فطري است، فطرتي كه «فطر اللّه النّاس عليها»([67]) و كل مولود يولد علي الفطرة([68]) مرادش اين است پس به حسب فطرت و به اصل فطرت نور است و به حسب توحيدي كه دارد نور است. تقريباً مرادش از نور و نار يكي است و مراد از اين‏كه گفته «تطلع علي الافئده» اين‏جا آمده افئده را به معناي همين صورتهاي حاصله در جسم طبيعي گرفته، تقريباً شبيه به هيزمها، اين هيزمها كه براي شعله‏ور شدن آماده مي‏شود يا شمع را فرض كنيد اين مومها جوري آماده بشود كه آماده شعله‏وري بشود اينها را همان صور ناميده و اين آيه نار اللّه الموقدة الّتي تطّلع علي الافئده([69]) را تأويل كرده، اين افئده را هم به همان هيزمها تأويل كرده كه گاهي به همين مطلب اشاره مي‏كنند.

موم و هيزم چون فداي نار شد   ذات ظلمانيّشان انوار شد

اشاره به همين آيه التي تطلع علي الافئده است كه اين‏طور آن را تأويل مي‏كنند. از نظر اينها همه ماهيات كه قبول وجود كرده‏اند و مرتب به مراتب كمال مي‏رسند، همه به مانند همين هيزمهايي هستند كه به نور خداوند مشتعل مي‏شوند به‏طوري كه ديگر از اين هيزمها چيزي باقي نمي‏گذارد، نور وجود از هيزمهاي ماهيات چيزي باقي نمي‏گذارد بلكه همه را به شعله نور خود مشتعل مي‏سازد، روي قهاريتي كه آن نور وجود دارد و اعتباريتي كه ماهيات دارند. پس اين تأويلاتي كه براي اين آيه شريفه كرد، بر اين اساس تأويل كرده است.

عبارت ديگري دارد مي‏گويد: « والنفس بعد استكمالها و ترقّيها الي مقام الروح

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 406 *»

يصير نارها نورا محضا لاظلمة فيه و لااحراق معه و عند تنزّلها الي مقام الطّبيعة يصير نورها نارا مؤصدة في عمد ممدّدة» نفس بعد از استكمال و ترقياتش به مقام روحانيتش ناري مي‏شود كه نور محض است، ناريّتش نور محض مي‏شود كه ظلمت در آن نيست احراق و سوزانيدن با آن نيست. اما وقتي به مقام طبيعت تنزل كرد، نورش نار مي‏شود آن ناري كه مؤصده است و در عمَد و ستونهاي كشيده شده است كه اشاره به آيه دارد و باز به اين مطلب آيه را تأويل مي‏كند. چون جهنم را نفسانيت مي‏داند و بهشت را هم نفسانيت مي‏داند تعبير به اين‏طور مي‏آورد. بعد در توضيح همين مطلبش عبارتي دارد مي‏گويد: «النفخة نفختان: نفخة تطفي النار و نفخة اخري تشعّلها  فوجود النفس و بقائها من النَفَس الرحماني و هو انبساط الفيض عن مهبّ رياح الوجود و كذا زوالها و فنائها و تحت هذا سر آخر» مي‏گويد: نفخه دو نفخه است: يك نفخه‏اي است كه آتش را خاموش مي‏كند و يك نفخه و دميدن است كه آتش را مشتعل مي‏كند، وجود نفس و بقاي نفس از آن نفخه‏اي است كه مشتعل مي‏شود كه دائماً نفخه اشتعال به او مي‏وزد كه عبارت است از نفس رحماني و آن انبساط فيض است از طرف وزيدن‏گاه رياح وجود و نسيم‏هاي وجودي و همچنين است زوال و فنايش كه مقصودش همان تنزلش است. نفس كه زوال و فنا ندارد اما همان تنزلش به مقامات طبيعي را مي‏گويد كه آنها هم همين‏طور است زوال و فناء نفس هم باز به نفخه‏اي است كه نورانيت و ناريّت او را خاموش مي‏كند، البته اسرار و سري در اين مطلب است.

آن‏گاه توضيح مي‏دهد: «فعلم ان ما ورد في لسان بعض الاقدمين ان النفس نار او شرر او هواء لايجب ان  يحمل علي التجوز في اللفظ و كذا الحال في ما صدر عن صاحب شريعتنا9»([70]) مي‏گويد: از اين بيان ما دانسته مي‏شود آنچه در بعضي از

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 407 *»

فرمايشات حكماي پيشين رسيده كه گفته‏اند: نفس، نار است يا گفته‏اند: شرر است، شراره‏اي از آتش است مثلا يا گفته‏اند: هوا است، واجب نيست بر مجاز در لفظ حمل بكنيم، بگوييم اينها همه مجاز گفته شده بلكه اينها حقيقت است. همان‏طور كه اين توضيح را داد و در آنچه هم كه از صاحب شريعت و فرمايشات معصومين: در مورد نفس رسيده، آنها را بايد ـ به قول خودش ـ بر معاني حقيقيه حمل كرد، به همين توضيحاتي كه داده است كه ان‏شاءاللّه توضيحش عرض خواهد شد.

و صلي الله علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 408 *»

 

درس    75

 

 

(سه‏شنبه / 16 رجب المرجب / 1407 هـ ق)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

r ادامه عبارات ملاصدرا در بيان تكون نفس انساني و پيدايش قواي
نفساني و توضيح آن عبارات

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 409 *»

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطّاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

عرض شد به مناسبت بحث محبت و علم و نور، لازم شد هويت شخص كه محل القاء مثال يا محل القاي نور و قذف نور است روشن بشود. از نظر فرمايشات اجمالاً روشن شد اما از نظر نوع حكما و عرفا هم عرض شد بد نيست اجمالاً مسأله بررسي بشود. نظر ملاصدرا تقريباً جامع بين نظرها است كه بين حكمت و عرفان را جمع كرده است و عرض شد باز كلماتش هم مختلف است كلماتش در اين مسأله كه جامع بين حكمت و عرفان باشد عباراتي بود كه اجمالاً عرض شد.

در عباراتي كه ديروز مي‏خوانديم اين جمله بود كه بقاء نفس، از نَفَس رحماني سرچشمه مي‏گيرد. نفس رحماني را عبارت مي‏داند از انبساط فيض كه از مهبّ رياح وجود سرچشمه مي‏گيرد و مرادشان از نفس رحماني تشبيهي است. البته در كلمات بزرگان هم رسيده و مرادشان تشبيه به اين است كه چه‏طور وقتي ما تكلم مي‏كنيم نفس ما به كلمات لفظيه احاطه دارد، تمام الفاظي كه از مخارج حروف صادر مي‏شود همه محاط نفس ما هستند. چه‏طور اين هوايي را كه از خارج گرفته‏ايم بر خود الفاظ و كلمات احاطه دارد، همين‏طور مي‏گويند نفس رحماني به جميع كلمات تكوينيه الهيه احاطه دارد، جميع كلمات تكويني را شامل است بلكه ماده است براي جميع كلمات تكويني همان‏طور كه اين هوا و نفَس ما هم ماده مي‏شود براي جميع الفاظ و حروف و كلماتي كه از دهان ما خارج مي‏شود.

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 410 *»

تعبير ديگري كه درباره همين نفس رحماني دارند، فيض مقدس است كه اين هم يك اصطلاحي است كه مي‏گويند فيض مقدس، از «فيض اقدس» سرچشمه مي‏گيرد. فيض اقدس در عبارت ديروز همان «مهب رياح وجود» است كه تعبير از تأويلي بود كه در كلمات ملاصدرا بود، «مهب رياح وجود» مي‏شود همان فيض اقدس كه بعضي اين فيض اقدس را به همان مشيت هم معنا كرده‏اند. پس در كلمات اين شخص مقصود روشن است كه «نفس» را در مراتب كمال عبارت از عقل مي‏داند اما در اين مراتب كمال دو قوه براي او قائل است: يك قوه علاّمه و يك قوه عمّاله. قوه علامه: همان عقل نظري است و قوه عماله: همان عقل عملي است. از تعبيراتي كه داشت معلوم شد كه نفس را در مراحل ابتدايي عبارت از همين جسم طبيعي مي‏داند اين حالتي كه براي جسم طبيعي فراهم مي‏شود اسمش را «نفس ناطقه» مي‏گذارد. اين يك كمالي است كه براي جسم طبيعي حاصل مي‏شود همان‏طور كه تعبير داشت كه اين را «كمال اول» مي‏داند؛ يعني اولين كمالي كه براي جسم طبيعي پيدا مي‏شود بعد از آن كه تقريباً از مرحله جسمانيت خارج مي‏شود، ديگر نفس ناطقه است. و اين‏كه در تعبيراتش ممكن است اين باشد كه نفس را جوهري بداند غير از اين جسم طبيعي، غير هم اگر مي‏داند به اعتبار اين است كه اين جسم طبيعي در اثر حركت در جوهر، به مرحله كمالي رسيده است كه ديگر جسم طبيعي به او گفته نمي‏شود، نفس ناطقه گفته مي‏شود. ولي در اين‏كه ملاصدرا در ميان نظرياتي كه در مورد نفس اظهار شده نفس را «جسمانية الحدوث و روحانية البقاء» مي‏داند شكي نيست، اين مطلب مسلم است. از اين جهت كساني كه تابع مكتب او هستند، اين مطلب را صد در صد پذيرفته‏اند كه مراد ملاصدرا در كلماتش، و نظرش در مورد نفس همين است كه «جسمانية الحدوث» و «روحانية البقاء» است، «ملاي سبزواري» هم تعبيري دارد:

«النفس في الحدوث جسمانية   و في البقا تكون روحانيّة»

 

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 411 *»

نفس در حدوث جسماني است اما در بقاء؛ يعني بعد از اين‏كه به مرحله كمال رسيد، ديگر روحاني است. جسم نيست؛ يعني از تجسد خارج مي‏شود.

«لم‏تتجاف الجسم اذ تروّحت   و لم‏تجاف الروح اذ تجسّدت»

وقتي كه روحاني مي‏شود از جسم خالي نمي‏شود؛ يعني وقتي كه روحاني شد از بدن دست بر نمي‏دارد باز هم در قواي حيواني و نباتي و جمادي تصرف دارد «لم‏تتجاف الجسم اذ تروحت» وقتي كه روحانيت پيدا كرد اين‏چنين نيست كه از جسم دست بر دارد «و لم‏تجاف الروح اذ تجسدت» تا وقتي هم كه در بدن است از روحانيتش چيزي كم نشده و نمي‏شود، روحانيت دارد.

«فكل حدّ مع حدّ هو هو   و ان بوجه صحّ عنه سلبه»

هر حدي كه با حدي مقايسه بشود؛ يعني هر كمالي با كمالي سنجيده بشود همان نفس شامل او و صادق بر او است؛ يعني در جميع مراتب كمال همان نفس و همان حقيقت است اگرچه وقتي او را بشرط لا ملاحظه كنيم؛ يعني او را بدون قيد ملاحظه كنيم، تمام آن كمالات اوّليه و مراتب مي‏شود از او سلب بشود؛ مثلا اين دوره نباتي يا حيواني را بگوييم نفس نيست مي‏بينيم صحت سلب دارد، به اعتبار اين است كه ما او را بشرط لا ملاحظه كنيم، بدون قيد ملاحظه كنيم. در هر صورت «فاعور جسّمها شبّهها فاعور» شخصي يك چشم «جسمها شبهها» براي نفس تجسم و جسمانيت قائل است و او را به جسمانيها تشبيه مي‏كند «كما يحدها الذي نزهها»[71] آن كسي هم كه نفس را از جسمانيت تنزيه مي‏كند، او هم او را تحديد مي‏كند و محدودش مي‏كند و حال آن‏كه بايد نفس را محدود نكرد و در جميع مراتب او را نفس دانست. چون اين‏طور قائل است از اين جهت مي‏گويد: نفس عبارت است از جميع اين مراتب كه از نطفه شروع

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 412 *»

مي‏شود تا مي‏رسد به آن روحانيت و بقائي كه پيدا مي‏كند و كمالي كه برايش دست مي‏دهد تا آن‏كه حتي ـ به قول ملاصدرا و امثال او ـ به حقيقت تجرد مي‏رسد. پس در اين‏كه اين مراتب را براي نفس قائل است و آن را از جسم طبيعي شروع شده و از جسم طبيعي منشأ گرفته و نشأت يافته مي‏داند تا برسد به عقل محض و تجرد محض، اين مسلم است كه مطلب او و نظر او در مورد نفس همين است.

بعد از اين‏كه اين عبارات را از قول او دانستيم، بحث را در مورد كمالات نفس اين‏طور ادامه مي‏دهد: «فللنّفس في ذاتها قوّتان» براي نفس در ذاتش و در حقيقتش دو قوّه است؛ يعني اين دو قوّه قواي ذاتي نفس هستند، «نظريّة و عمليّة» كه همان عقل نظري و عقل عملي باشد. «تلك للصدق و الكذب و هذه للخير و الشر» قوه نظري براي تصديقات و تكذيبات و بالاخره براي تصوّرات و تصديقات است اما اين قوه عمليّه براي دنباله‏گيري از خير يا اجتناب از شر است. «و هي للواجب و الممكن و الممتنع و هذه للجميل و القبيح و المباح» آن قوه نظريه براي معارفي است كه در طريق شناخت واجب يا ممكنات يا ممتنعات در كار است اما اين قوه عمليّه براي زيباييها و زشتيها و مباحات و اين امور است، جنبه عملي دارد. «فلهما شدة و ضعف في الفعليات و رأي و ظن في العقليات» شايد «فلها» باشد مناسب‏تر باشد. «فلها شدة و ضعف في الفعليات» پس براي قوه عمليه در كارهايي كه انجام مي‏دهد شدت و ضعف است گاهي ضعيف مي‏شود، گاهي شديد مي‏شود. همچنين براي قوه نظريه در عقليات رأي و ظن است؛ يعني ممكن است گاهي شديد بشود و به حد رأي برسد؛ يعني به حد يقين در مورد عقليات، گاهي نه ضعيف است و در حد ظن است؛ يعني قوه نظريه ممكن است قوي شود و در مورد يك امر عقلي به يقين برسد يا در حالت ضعف به سر ببرد كه همان ظن است؛ مثل قوه عمليه كه در مورد فعليات، در انجام خيرات ممكن است شديد باشد يا در انجام خيرات ضعيف باشد يا به عكس در مورد شر هم همين‏طور باشد.

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 413 *»

«و العقل العملي يحتاج في افعاله كلّها الي البدن هيهنا الاّ نادرا» عقل عملي در افعالش محتاج است، در همه افعالش احتياج به بدن دارد؛ يعني نفس از نظر قوه عملي و عقل عملي، به بدن احتياج دارد. مي‏خواهد كارهايي در اين عالم انجام بدهد نيازمند به بدن است مگر افراد خيلي كمي پيدا شوند يا خيلي كم كارهايي است كه احتياج به اين بدن نداشته باشد و خود نفس انجام بدهد. «و اما النظري فله حاجة اليه و الي العملي ابتداء لادائماً» اما عقل نظري احتياج به اين بدن برايش در مرحله ابتدايي است؛ يعني در ابتداي كار كه بخواهد عقل نظري تحقق پيدا كند، به بدن احتياج دارد، به عقل عملي احتياج دارد تا عقل عملي فراهم نشود، عقل نظري براي نفس فراهم نمي‏شود در ابتداي كار اين قوه فراهم نمي‏شود اما هميشه اين طور نيست «بل قد يكتفي بذاته هيهنا كما في النشأة الاخرة» بلكه گاهي خود همين قوه نظري، ديگر به ذات خودش اكتفا مي‏كند، به بدن احتياج ندارد حتي به عقل عملي احتياج ندارد مثل آخرت. در آخرت چه‏طور نفوس به بدن احتياج ندارند، كه همه اين حرفها كه اجمالاً بحثهايش شده، باطل است. نمي‏شود نفس بدون بدن حركتي، فعلي داشته باشد.

آري عقل نظري در اين دنيا ابتداءً احتياج به بدن دارد نه هميشه، همان‏طور كه در آخرت به بدن احتياج ندارد. «ان كان الانسان من صنف الاعالي و المقربين» اگر از اعالي و مقربين باشد ديگر احتياج به بدن ندارد «و اما ان كان من اصحاب اليمين فمبدء افاعيله و تصوراته العقل العملي و به يكون سعادته في الاخرة» اما اگر از اصحاب يمين باشد مبدء جميع اعمال و تصوراتش عقل عملي است بايد ابتداء عقل عملي را فراهم كند و به اين عقل عملي سعادتش در آخرت فراهم بشود كه مطالب بعدي است اين يك. «كما سنبيّن ان الجنّة و اشجارها و انهارها و حورها و قصورها و ساير الامثلة الاخرويّة منبعثة من تصوّرات النفس الجزئية و شهواتها» چنان‏كه در آخرت طبق نظر ملاصدرا اين‏طور است كه بهشت و درختها و نهرها و حور و قصور و ساير مثالها و امثله

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 414 *»

اخروي همه منبعث از خود تصورات نفسانيه است كه نفس آنها را تصور مي‏كند و به همان تصورات هم اين مثالها پيدا مي‏شود، اينها همه مثال است كه واقعاً تحقق خارجي و ماده و صورتي ندارند تمام يك چيزهايي هستند، حالا چه چيزهايي هستند؟ ذكر نمي‏كند ولي مقصودش اين است كه عالم آخرت يك عالم نفساني است و تمام آنچه ذكر شده از اين درجات بهشت و آنچه در بهشت است، تمام تصورات نفس است.

چه‏طور در آخرت اين طوري خواهد بود، نفس در دنيا هم همين‏طور است «كما اشير اليه في قوله تعالي و لكم فيها ما تدّعون و قوله فيها ما تشتهي الانفس و تلُذُّ الاعين در جنت آنچه نفس‏ها مي‏خواهند برايشان فراهم است آنچه چشمها لذت مي‏برند برايشان فراهم است، مي‏خواهد آيه را تأويل كند به اين‏كه تمام، تصورات نفس است و خود نفس اينها را مي‏سازد، خارجيت ندارد؛ مي‏خواهد بگويد احتياج به ماده ندارد به اصطلاح احتياج به جسم خارجي ندارد. «و ان كان من اهل الشقاوة فالقياس هكذا في كون العملي منشاءاً للتعذيب بما يخرجه و يكتسب به من حميم و تصلية جحيم» اگر از اهل شقاوت هم باشد باز قاعده همين‏طور است در آن‏جا هم عقل عملي خودش منشأ عذابها است هرچه در آخرت عذاب است جحيم، حميم، هرچه هست اينها همه از همان قوه عملي نفس سرچشمه مي‏گيرد. «فجوهر النفس مستعدّ ليستكمل ضربا من الاستكمال و يتنوّر بذاته و بما هو فوق ذاته بالعقل النظري و لان يتحرز عن الافات و يتجرد عن الظلمات بالعقل العملي» خلاصه سخن اين است كه جوهره نفس انساني آمادگي دارد براي اين‏كه استكمال پيدا كند به نوع استكمالي و نورانيت پيدا كند به ذات خودش و به آنچه ما فوق ذاتش است به وسيله عقل نظري؛ يعني عقل نظري كاري كه مي‏كند اين است كه نفس را به كمال و نورانيت مي‏رساند. اما با عقل عملي چه مي‏كند؟ با عقل عملي از آفات تحرز و اجتناب مي‏كند؛ يعني از آنچه او را در دركات تنزل مي‏دهد و از ظلمتها مجردش مي‏سازد.

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 415 *»

تا به اين‏جا بيانات ايشان به اين معنا بر مي‏گردد كه نفس از جسمانيت كه ترقي كرد و به عقل رسيد، به كمال عقلي كه مي‏رسد، دو حيث دارد، دو قوه دارد؛ يعني دو جهتي است: يك جهتش مربوط مي‏شود به تصورات و تصديقات و ادراكات كه اسمش را «عقل نظري» مي‏گذارد و يك جهتش عبارت است از انجام كارها و استكمالات عملي كه اسمش را «عقل عملي» مي‏گذارد. همين عقل عملي تقريباً همان حكمت است بين جربزه و بلاهه، بين اين دو حالت اعتدالي است كه اسمش را «حكمت» گذاشت. بعداً براي عقل نظري و عقل عملي مراتبي قائل است كه به اين مراتب اشاره مي‏كند و چون براي دانستن اصطلاح بد نيست، اين مراتب را هم ذكر مي‏كنيم. «و لكل منهما مراتب اربع » براي هريك از عقل نظري و عملي چهار مرتبه است. آن‏وقت مراتب عقل نظري را ذكر مي‏كند به اين ترتيب كه: اول مرتبه از عقل نظري عقل هيولاني است بعد عقل بالملكه بعد عقل بالفعل يا بعد عقل مستفاد است كه اينها را اجمالاً اشاره مي‏كنيم.

اولين مرحله از مراحل و مراتب عقل نظري را اين‏طور ذكر مي‏كند «و هي ما يكون للنفس بحسب اصل الفطرة حين استعدادها لجميع المعقولات لخلوّها عن كلّ صورة و لهذا يقال لها العقل الهيولايي» مرحله اول آن حالتي است كه براي نفس است و به حسب فطرت اوليه؛ يعني اول پيدايش، اول مرحله تبدل جسم طبيعي به نفس ناطقه، اولين حالت تبدلش همين است كه تبدل يافت، جسم طبيعي شد نفس ناطقه. به حسب فطرت و خلقت برايش يك استعدادي است كه جميع معقولات را بتواند ادراك كند و چون الآن از هر صورتي خالي است و براي تصور به هر صورتي صلاحيت دارد، به اين اعتبار هم به او «عقل هيولاني» مي‏گويند. چون هيولا، ماده را كه ملاحظه كنند بدون صورت است و حالت قابليت براي پذيرش صورت را هيولا مي‏گويند، پس عقل هيولاني مي‏شود اولين مرحله نفس، اولين مرحله‏اي كه براي او پيدا مي‏شود «اذ لها في

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 416 *»

هذه المرتبة وجود عقلي بالقوة» زيرا براي نفس در اين مرتبه يك وجود عقلي است؛ يعني قابل ادراك و مدرك بودن براي معقولات و معلومات است اما بالقوه است. چون بالفعل نشده است و چون بالقوة است هيولا ناميده مي‏شود. «كما ان للهيولي الاولي وجود حسي بالقوة» چه‏طور هيولاي اُولي قبل از اين‏كه صورتي از صورت محسوسات پيدا كند و وجود حسي پيدا كند و به طوري محسوس شود، براي تصور به صورت حسي و محسوس شدن قابليت دارد، همين‏طور نفس هم اين حالت را دارد. از اين جهت «هيولي» گفته شده است.

اين مرحله هم مانند هيولاي اوليه جسم، وجود حسي در آن بالقوه است، بالفعل نيست. «فجوهرية النفس في اول الكون كجوهرية الهيولي  ضعيفة شبيهة بالعرضيه بل اضعف منها لانها قوة محضة» جوهر نفس در اول كون و هستي همين كه پيداش يافت مثل جوهرية هيولا خيلي ضعيف است بلكه شبيه به وجودهاي عرضي و جوهرهاي عرضي است كه در واقع براي آنها وجودي نيست جز بالعرض، بلكه ضعيف‏تر از اعراضند چرا؟ چون قوه محض است و هيچ صورتي براي آن فراهم نشده است، اين يك تعبير.

در همين زمينه باز توضيح مي‏دهد: «و النفس مادامت عقلا بالقوة كانت معقولا بالقوه» ممكن است اين‏جا كسي به ملاصدرا اشكال كند تو كه مي‏گويي نفس ناطقه همين كه پيدا شد خودش را كه ادراك مي‏كند، نفس خودش را كه ادراك كرد پس نمي‏شود گفت تمام كمالاتش بالقوه است، علم به ذاتش كه دارد تا نفس ناطقه پيدا شد خودش را ادراك مي‏كند، تا ادراك كرد پس عقليّتي پيدا كرده عقل؛ يعني آني كه مدرك است، خودش را ادراك مي‏كند پس اين‏كه شما مي‏گويي عقل هيولاني هيچ صورتي؛ يعني هيچ كمالي، هيچ ادراكي و تعقلي براي او بالفعل نيست، نمي‏شود اقلاً خودش را كه ادراك مي‏كند، پس همين اندازه برايش يك كمالي فراهم شده پس قوه محض نيست

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 417 *»

پس به او هيولا نمي‏شود گفت. به اين اعتبار در جواب مي‏گويد «و النفس مادامت عقلاً بالقوه كانت معقولاً بالقوة و معقولاتها معقولات بالقوه» مي‏گويد: وقتي ما خود نفس را عقل بالقوه حساب كنيم، خودش هم كه معقول و مدرك خودش هست آن هم بالقوه است ساير معقولات و مدركاتش هم همه بالقوه هستند اما «و اذا صارت بالفعل صارت هي ايضا كلها بالفعل» اما وقتي حيث عقليت در او فعليت يافت و شد نفس ناطقه؛ يعني مدرك همين اندازه كه بالفعل شد، آن‏وقت ديگر هم خودش در معقوليت و مدركيت خودش بالفعل است و هم ساير معقولاتش، همه به تدريج بالفعل خواهند شد.

«فعلم النفس بذاتها في بدو الفطرة من باب القوة و الاستعداد» نتيجه مي‏گيرد بنابراين علم نفس به خودش، اين‏كه مي‏گوييم خودش را ادراك مي‏كند و عالم به خودش است، در ابتداي فطرت و خلقت و پيدايشش، از باب قوه و استعداد است؛ يعني صرف استعداد است بعد آهسته آهسته بالفعل مي‏شود، قوه است بعد به تدريج بالفعل مي‏شود. البته اينها يك غلط لفظي دارند كه اين غلط لفظي در همه‏جا شايع است «بدو» مي‏گويند و حال آن‏كه بايد «بدء» بگويند با همزه اما اينها با واو مي‏گويند «في بدو الفطرة» بدو، بدوي مربوط به بياباني است شخص بيابان‏نشين را بدَوي مي‏گويند و خود بياباني بودن و در بيابان بودن را بدْوي مي‏گويند. اينها از نظر لفظ و كلمه فرق دارد مادةً فرق دارد اين معتل اللام واوي است بدَوي بدو، اما بَدء مهموز اللام است ولي اين غلط شايع است. «في بدو الفطرة» را بايد «في بدء الفطرة» بگويد. در ابتداي فطرت و خلقت «ثم من باب التخيّل و التوهّم كساير الحيوانات في ادراك ذواتها».

بعد از مرحله قوه و استعداد، به مرحله تخيل و توهم مي‏رسد؛ يعني در ابتداء كه نفس خودش را ادراك مي‏كند اين ادراك بالقوه است؛ يعني هيچ بالفعل نيست صرف

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 418 *»

استعداد است بعد تدريجاً قوي مي‏شود، به مرحله تخيل مي‏رسد خودش خودش را خيال مي‏كند. بعد آهسته آهسته به مرحله توهّم مي‏رسد خودش خودش را توهم مي‏كند. بعد آهسته آهسته به مرحله تعقل مي‏رسد؛ مثل ساير حيوانات كه چه‏طور خود را ادراك مي‏كنند اما ادراكشان در مرحله تخيل و توهم است. نفس انساني و ناطقه هم ابتداء در ادراك خودش در همين مرحله است «و اكثر النفوس الانسانية لايتجاوز هذا المقام» بيشتر نفوس انسانها همين‏طورند؛ يعني در ادراك خودشان و حتي ادراك ساير امور و معقولات و مدركات، در حد تخيل و توهّمند؛ يعني مثل حيواناتند. «و اما العالم بذاته علماً عقليّا بالفعل فانّما يقع في قليل من الادميين بعد بلوغه مرتبة الكمال العلمي المختص بالحكماء الرّاسخين» اما كسي كه خودش را به‏طور علم عقلي ادراك كند و در ادراك خودش عقل بالفعل باشد اين خيلي در آدميها كم واقع مي‏شود، وقتي واقع مي‏شود كه برسد به مرحله كمال علمي خودش كه اين مقام و كمال علمي مختص به حكماي راسخين است آنها خود را ادراك مي‏كنند، نفوسشان خودشان را ادراك مي‏كند به‏طور ادراك علمي و عقلي.

بعد در زمينه اين «عقل هيولاني» تعبير ديگري دارد مي‏گويد: «فالنفس الانسانية في اول الفطرة نهاية عالم الجسمانيات في الكمال الحسّي و بداية عالم الروحانيات في الكمال العقلي» نفس انساني در ابتداي پيدايشش، نهايت عالم جسمانيات مي‏شود؛ يعني جسم طبيعي به نهايت خودش مي‏رسد، در كمال حسي بودن و طبيعي بودن به كمال خودش كه مي‏رسد نهايت كمال جسم، ابتداي پيدايش نفس و ابتداي پيدايش عالم روحانيات است؛ يعني در واقع اول پيدايش نفس ناطقه، مرز بين كمال جسم طبيعي و شروع شدن همان جسم در پا گذاردن به عالم روحانيت و عالم عقل است. جسم طبيعي كه مراحل كمال خود را در طبيعيت و حسّيت طي‏كرد، به نهايتش كه مي‏رسد بدايت و شروع عالم روحانيات مي‏شود در كمال عقلي. آن‏وقت مي‏گويد: «و

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 419 *»

اليه الاشارة القرآنيّه في قوله تعالي» در اين آيه شريفه اشاره به همين است فضرب بينهم بسور له باب باطنه فيه الرحمة و ظاهره من قبله العذاب اين آيه را درباره نفس ناطقه تأويل مي‏كند كه نفس ناطقه عبارت است از آن «سور» و ديواري كه زده مي‏شود بين عالم اجسام طبيعي و مراحل طبيعي و بين مراحل روحاني و عقلي، اين مراحل نفس بابي است كه زده شده باطنه فيه الرحمة يعني شروع مي‏كند به طي كردن مراتب كمالات عقليه و ظاهره من قبله العذاب ظاهر آن؛ يعني مراتب جسمانيت كه قبلاً بوده است «فان النفس باب اللّه الذي امر العباد بان يأتوا منها الي بيت اللّه المحرم و عرشه الاعظم» نفس ناطقه باب و درگاه خدا است كه خدا امر كرده از آن درگاه وارد بشوند به بيت اللّه المحرم كه عقل است و عرش اعظم او؛ يعني تمام اجسام طبيعيه اول نفس ناطقه را اكتساب كنند، به اين كمال برسند و بعد به عقل برسند «و قال فأتوا البيوت من بابوابها» قرآن را اين‏طور تأويل مي‏كند.

هيچ‏وقت جسم طبيعي نفس نخواهد شد و هيچ‏گاه نفس عقل نخواهد شد، هميشه نفس نفس است و جسم جسم است و عقل عقل است. به اين تأويلات نمي‏شود اين مطالب را ثابت كرد. «و بالجمله فهي صورة كل قوة في هذا العالم و مادة كلّ صورة في عالم آخر» خلاصه سخن اين‏كه: نفس ناطقه اول پيدايشش در اين عالم طبيعت، صورت تمام قوا مي‏شود؛ يعني تمام قوايي كه در جسم طبيعي بالقوّه بود، به تحقق و فعليت كه برسد و در كمال نهايت پيدا كند، نفس ناطقه مي‏شود. صورت؛ يعني فعليت تمام قوا و قوه‏هايي كه در اين عالم جسم طبيعي وجود دارد؛ يعني اگر ما بخواهيم بدانيم جسم طبيعي چه‏وقت به نهايت كمال خودش رسيده كه ديگر هيچ كمالي در او بالقوه نمانده، آن‏وقتي است كه جسم طبيعي؛ نفس ناطقه بشود. و اين حركت جوهريه را صاحب اين نظريات «ملاصدرا»، از خودش ابتكار نكرده اين را از صوفيه گرفته است و ان‏شاءاللّه اشاره خواهيم كرد كه مشايخ ما مي‏فرمايند: ملاصدرا

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 420 *»

تمام مطالبش را به‏طوري بالاخره از صوفيه گرفته است از جمله حركت جوهريه است كه خيلي‏ها ملاصدرا را در حركت جوهريه مبتكر مي‏دانند ولي نه. خوشبختانه نوع شاگردانش، نوع تابعينش وقتي كه براي حركت جوهريه استدلال مي‏كنند به نوع كلمات مخصوصاً مولوي تمسك مي‏كنند و مولوي خيلي قبل از ملاصدرا بوده است او در كلماتش خيلي اشارات به حركت جوهريه بر همين مبناي باطل دارد پس از خودش نيست. نهايت مطلبي؛ يعني آن مطلب زبده‏اي كه در كلمات ملاصدرا پيدا كرده‏اند و خيلي براي او باعث مقام و شهرت شده، حركت جوهريه است و حركت جوهريه هم يك امري است كه همين حرف، حرف صوفيه است كه بعداً هم اشاره مي‏كنيم.

در هر صورت اين حرف را مي‏زند كه نفس ناطقه عبارت است از بالفعل شدن تمام قواي كمال و تمام كمالاتي كه در جسم طبيعي بالقوه بود. «و مادة كل صورة في عالم آخر»([72]) اما همين كه مي‏خواهد وارد عالم عقل و عالم روحانيت بشود در كلماتش اشارات دارد ديگر در اين‏جا الآن ماده و هيولا است؛ يعني تمام قواي عقلاني، تمام كمالات عقلاني و تمام كمالات روحاني، براي نفس ناطقه در ابتداي پيدايش بالقوه است هيچ بالفعل نيست. چون تمام بالقوه است، پس ماده مي‏شود؛ يعني ماده‏اي مي‏شود صالح و قابل براي اين‏كه مرتب كمالات عقلاني و روحاني از نفس ناطقه استخراج و بالفعل بشود، از اين جهت تعبير مي‏آورد به اين‏كه ماده هر صورتي است؛ يعني ماده هر كمال و استكمالي است در عالم آخر كه عالم عقليت و روحانيت باشد.

و صلي الله علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 421 *»

 

درس    76

 

 

(چهارشنبه / 17 رجب المرجب / 1407 هـ ق)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

r ادامه عبارات ملاصدرا در بيان دو قوه علامه و عماله نفس (عقل
نظري و عقل عملي) و توضيح و نقد آن عبارات

r بيان عقل هيولاني

r بيان عقل بالملكه

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 422 *»

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطّاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

معلوم شد كه از نظر ملاصدرا نفس ناطقه داراي دو قوه است: يكي علاّمه يكي عمّاله، از اولي تعبير مي‏آورد به عقل نظري و از دومي تعبير مي‏آورد به عقل عملي و براي هر يك از اين دو عقل چهار مرتبه قائل است. سخن در مرتبه اول از عقل نظري بود كه آن را عقل هيولاني مي‏نامند به اعتبار اين‏كه نفس ناطقه در حالتي قرار مي‏گيرد كه بالنسبة به ادراك و تعقلات، حالت بالقوه محض را دارد و صورتي و كمالي براي او حاصل نشده است. از جمله عباراتش در اين مورد اين بود: «و بالجمله فهي صورة كل قوة في هذا العالم و مادة كل صورة في عالم آخر» نفس ناطقه نهايت مرتبه كمالات اين عالم است؛ يعني آنچه در جسم و جسم طبيعي بالقوه است بالفعل كه شد، جميع آنها به مرحله فعليت كه رسيد، نفس ناطقه است. پس نفس ناطقه؛ يعني تمام كمالاتي كه براي جسم طبيعي ممكن است و متحقق مي‏شود. بعد هم ماده خواهد بود براي جميع كمالات در عالم ديگر كه عالم روحانيت و عقل باشد. نفس ناطقه ماده است؛ يعني حالت استعداد و قابليت دارد براي پذيرش تمام آن كمالات عالم عقل.

بعد مي‏گويد: «فهي مجمع بحري الجسمانيات و الروحانيات» نفس محل جمع شدن دو درياي جسمانيات و روحانيات است. «فان نظرت الي ذاتها في هذا العالم وجدتها مبدء جميع القوي الجسمانية مستخدم ساير الصور الحيوانية و النباتية و الجمادية فانها من آثارها و لوازمها في هذا العالم» اگر اين نفس ناطقه در اين عالم

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 423 *»

جسمانيت به خود و حقيقت خود نگاه بكند، مي‏يابد خود را مبدء جميع قواي جسمانية كه جميع قوا و تمام كمالات جسماني را مبدء است و ساير كمالات و صور حيوانيه و نباتيه و جماديه را استخدام كرده است چون ديگر تمام اينها در اين عالم از آثار و لوازم نفس ناطقه مي‏شوند. «و اذا نظرت اليها في العالم العقلي وجدتها قوة صرفة لاصورة لها عند سكان عالم الملكوت نسبتها الي ذلك العالم نسبة البذر الي الثمرة  فان البذر بذر بالفعل ثمرة بالقوة» اما وقتي نفس ناطقه در عالم عقلي و در عالم روحانيت خودش را نگاه مي‏كند؛ خود را قوه صرف مي‏يابد؛ يعني در مرتبه‏اي كه عقل هيولاني ناميده مي‏شود، ديگر هيچ كمالي برايش بالفعل نيست و خود را قوه صرف مي‏يابد كه هيچ صورتي؛ يعني هيچ كمالي برايش بالفعل نيست. در نزد سكان عالم ملكوت بالنسبة به آن عالم، قوه محض است. وقتي كه بالنسبة به عالم ملكوت سنجيده بشود، نفس ناطقه مثل بذر است بذري كه مي‏كارند و بعد ثمره پيدا مي‏شود، اين طوري است بذر بالفعل است، الآن بذر است اما ثمره آن بالقوه است الآن ثمره آن بالفعل نيست؛ يعني از آثار و كمالات عالم عقل، عالم روحانيت هيچ چيزي برايش بالفعل نيست.

تا به اين‏جا تقريباً توضيحي بود كه ملاصدرا درباره مرتبه اول از چهار مرتبه عقل نظري دارد و مرتبه اول را كه عقل هيولاني است توضيح مي‏دهد. البته اشكالات در كلماتش زياد است. يك چند مورد كه لازم است متذكر باشيم كه نوعاً هم متذكر بوده‏ايم يكي اين است: تعبيري كه داشت اين بود كه نفس ناطقه انسانيّه در اوّل پيدايشش نهايت عالم جسمانيت است، در كمالات حسيّه و بالفعل شدن قواي جسم طبيعي، بدايت عالم روحانيت و عالم عقل است. در اين‏كه تمام كمالات عالم عقل براي او بالفعل نيست و همه بالقوه است اين تعبير را داشت. در واقع اين تعبير مي‏خواهد نفس ناطقه را مرز عالم جسمانيت و عالم روحانيت قرار بدهد، اين اشتباه است. طبق اين تعريفي كه ذكر مي‏كند، مرز بين عالم جسمانيت و عالم روحانيت را بايد عالم مثال قرار

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 424 *»

بدهد، نه نفس را، نفس در وسط عالم روحانيت است نه در ابتدا و بدايت عالم روحانيت، در وسط عالم روحانيت و عالم ملكوت است. به جهت اين‏كه مادون نفس، ما مراتبي از روحانيت داريم كه گاهي از آن تعبير مي‏آورند به جوهر هبائي. همچنين مرتبه طبيعت نورانيه اينها رتبه‏شان پايين‏تر از نفس است. از نفس بالاتر هم مراتبي داريم كه عالم ارواح و عالم عقول مافوق نفسند. پس در واقع جايگاه نفس، وسط عالم روحانيت و عالم ملكوت است نه اين‏كه بدايت عالم ملكوت و عالم روحانيت باشد. اين بداية و اول عالم ملكوت كه مرز بين عالم ملكوت و عالم جسمانيت است، در واقع عالم مثال است. اين يك مطلب كه معلوم است.

مطلب ديگري كه در اين عباراتش بود اين است كه راجع به نفس ناطقه گفت و ضرب بينهم بسور له باب([73]) كه نفس باب اللّه است كه خدا امر فرموده از آن باب بيايند به عرش و بيت اللّه محرم، بعد گفت و اتوا البيوت من ابوابها،([74]) اين هم اشتباه است. در واقع نفس باب عالم ملكوت نيست بلكه باب ملكوت اعلي است چون ملكوت اسفل پايين‏تر از عالم نفس است. از اين جهت اگر هم نفس باب اللّه باشد كه «يؤتي منه و أتوا البيوت من ابوابها»، بايد بگوييم نفس براي ملكوت اعلي و مادون نفس باب اللّه است، ديگر باز باب ديگري دارد كه همان عالم مثال باشد كه بدايت عالم روحانيت به حساب مي‏آيد. گذشته از اين، نفس ناطقه كونيه مطلقا باب ملكوت اعلي نيست بلكه نفس ناطقه قدسيه؛ يعني آن حيث وجودي كه مشايخ اعلي اللّه مقامهم براي نفس ناطقه كونيه ذكر مي‏فرمايند، اگر او  در كسي بالفعل بشود، او راجع به ملكوت اعلي باب اللّه مي‏شود وگرنه نفس اماره بالسوء، او باب ملكوت اعلي نخواهد بود. پس به‏طور مطلق بگوييم نفس ناطقه براي ملكوت اعلي باب اللّه است، نه، اين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 425 *»

هم صحيح نيست كه البته معلوم است.

عبارتي كه درباره عقل هيولاني داشت و امروز خوانديم اين بود كه مي‏گويد: «مجمع بحري الروحانيات و الجسمانيات» يعني نفس ناطقه مجمع دو درياي روحانيات و جسمانيات است زيرا جسم است و خودش از همين عالم طبيعت جسمانيّه است، منشأش جسم است، از همين جسم شروع شده و بعد عقل شده، به اين اعتبار درياي جسمانيت به او و در او است. اين‏كه ملاصدرا مي‏گويد: جسم مجمع درياي جسمانيت و درياي روحانيت است، جسم كه او مي‏گويد مقصودش اين «جسم طبيعي» است و حال آن‏كه جسم طبيعي صادق بر نفس نيست. بله! جسم صادق بر نفس هست اما بايد معناي جسم را از اين معناي متبادري كه نسبت به اين جسم طبيعي داريم خارج كنيم، جسم را به اين معنا بگيريم كه حقيقتي است مركب از ماده و صورت اما اين ماده ماده نورانيه، و صورت صورت جوهريه است نه اين ماده و صورت عنصريه اين عالم طبيعت بلكه جسم را به اين معنا بگيريم كه به حسب خودش شيئي است مركب از ماده و صورتي، در اين صورت بر نفس كلمه جسم صدق مي‏كند اما ديگر نهايت عالم اجسام است؛ يعني آن نهايي‏ترين جايي كه بر او جسم مي‏توان گفت به اين معنا كه صاحب ماده نورانيه و صورت جوهريه باشد نفس است، به اين اعتبار كلمه جسم بر آن صادق است.

متوجه هستيم كه نفس يك حقيقت مفارق است؛ يعني از اين عالم طبيعت جدا است، به طور كلي مجرد از ماده عنصريه و ماده طبيعيه است، از اينها جدا است، روي اين جهت اين نفس را نمي‏شود گفت مجمع درياي جسمانيت و درياي روحانيت باشد بله! به كثافت اين عالم اجسام نيست و به لطافت عالم عقول هم نيست چون به لطافت عالم عقول نيست و به كثافت عالم اجسام نيست، به اين اعتبار او را بگويند مجمع و الاّ كلمه مجمع صحيح نيست بلكه بايد مثلاً اسم برزخ را برد، بين عالم جسمانيت و عالم

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 426 *»

عقل برزخ است اين تا اندازه‏اي درست است؛ به اين معنا كه نه كثافتش و نه خصوصيات و لوازمش مثل كثافت و لوازم و خصوصيات جسم است به اين غليظي و كثافت، و نه هم لطافتش مثل لطافت عقول و لوازم و خصوصيات عالم عقل است. اگر به اين معنا بگوييم «مجمع» يعني برزخ، عيبي ندارد، صحيح است؛ يعني برزخ بين دو عالم باشد به اين معنا مجمع دو دريا باشد؛ يعني بعضي از صفات را از نسبت و شباهت به پايين دارد؛ بعضي از صفات را از نسبت به بالا دارد، به بعضي از صفات شبيه عالم جسم است به بعضي از صفات شبيه عالم عقل است، به اين تعبير مانعي ندارد كه نوعاً برازخ همين طورند. در هرجا برزخ گفته مي‏شود؛ فرض بفرماييد عالم مثال بين عالم اجسام و عالم مجردات برزخ است يا بين عالم اجسام و بين عالم عقول و روحانيت، ولي نه جسم است و نه عقل است و نه هم تركيب شده از هر دو است، نه هم يك حقيقت كاملا جداگانه‏اي است از جهتي چون صفاتي دارد شبيه عالم جسم و صفاتي دارد شبيه به عالم عقل، از اين جهت مي‏گويند حالت بين بين را دارد. اين يك عبارتش.

عبارت ديگري كه در اين‏جا داشت اين بود: «فان نظرت الي ذاتها في هذا العالم» وقتي كه نفس ناطقه به خودش نگاه مي‏كند به ذاتش نگاه مي‏كند، در اين عالم جسم خودش را مبدء جميع قواي جسمانيه مي‏يابد كه ساير قواي حيواني و نباتي و جماديه را استخدام كرده و در اين عالم جسم اينها همه از آثار و لوازم او است. اين حرفش هم اشكال دارد به جهت اين‏كه وقتي نفس، اين عالم جسم را لحاظ بكند خودش را در اين عالم نمي‏يابد. چون مقامش مقام ملكوت است و از مقام ملكوت به ذات خودش پايين نيامده است بلكه نفس فعل خودش را در اين عالم مي‏يابد نه ذات خودش را، جوهره او در عالم ملكوت است. همچنين درست است كه نفس در اين عالم مبدأ جميع قوا است اما به فعلش نه به ذات و جوهريه خودش بلكه به فعلش و از جهت فعلش، در اين عالم مبدء جميع قوا مي‏شود؛ يعني اگر آثاري از آثار اينها بروز مي‏كند همه به تعبير خود

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 427 *»

مصنف به اصطلاح ملاصدرا، تعبيرش اين است «فانها من آثارها و لوازمها» وقتي مي‏گويد: رتبه آثار هميشه پايين‏تر از رتبه ذات و حقيقت هر چيزي است، اين قواي حيواني و صور حيواني و نباتي و جمادي را مي‏گويد از آثار نفس ناطقه است پس اگر از آثار است، بايد رتبه همه اينها در عالم اثر باشد و عالم اثر، فعل است.

پس نفس، ذاتش را مبدء جميع اين قوا نمي‏بيند بلكه فعلش را مبدأ مي‏بيند اينها همه به قول خودش، آثار نفس هستند؛ يعني رتبه‏شان رتبه ذات نيست ذات در ملكوت و فعل در ملك ذات است نفس در عالم ملكوت است و فعلش در عالم ملك است، فعل هيچ‏وقت در رتبه ذات قرار نمي‏گيرد از اين جهت نفس مستخدم ساير قوا هم هست، ساير قوا را به استخدام در آورده: قواي نباتي و قواي حيواني را. قوا كه مي‏گوييم همان كمالات و آثار و فعليتهايي است كه از اينها بروز مي‏كند، تمام را به فعل خودش استخدام كرده است نه به ذات خودش، به فعل خودش اينها را استخدام كرده است. و شكي نيست كه فعل نفس، مرتبط به عالم ملك است و از تمام صور و كمالات عالم ملك: چه حيواني باشد، چه نباتي باشد، چه جمادي باشد، استفاده مي‏كند از اين جهت در كلمات حكما مي‏بينيم اكثراً اين مطلب را گفته‏اند كه: «النفس مقارنة بافعالها بالاجسام و النباتات» گفته‏اند نفس مقارن مي‏شود اما بافعالها، به كارهاي خودش با اجسام و نباتات مقارن مي‏شود. مقصود از اين مقارن شدن همين است كه فعل او در عالم ملك به صور ملكيه تعلق مي‏گيرد حالا چه حيواني يا نباتي يا جمادي باشد.

بعد دوباره مي‏گويد: اگر به خودش نگاه كند در عالم عقل و در عالم عقلي، خود را در آن‏جا قوه صرف مي‏يابد كه در عالم عقل صورتي براي او نيست، عقل را بايد جداي از نفس دانست و نفس در مرتبه عقلي نيست. مرادش هم از عالم عقل، عقل كل است ديگر نفس در رتبه عقل كل البته صورتي آن‏جا ندارد، نيست آن‏جا تا صورتي داشته باشد. بله! عقل نفس را و معناي نفس را ادراك مي‏كند، در رتبه عقل براي او مقام

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 428 *»

معنوي هست؛ يعني عقل نفس را دارد به طور معناي نفس؛ مثل اين‏كه همه چيز در عالم عقل وجود دارد اما معاني همه چيز. چون عقل مدرك معاني است معناي هرچيزي در عالم عقل وجود دارد: جسم باشد، نبات باشد، حيوان باشد، نفس باشد، هرچه باشد تمام اينها حتي ـ فرض بفرماييد ـ اين اجسام محسوسه، از اين خاك و سنگ و ديوار و سقف، از همه موجودات هرچه موجود است در عالم عقل از آن موجود معنايي وجود دارد اما نه اين‏كه خود او يا صورت او يا ذات و حقيقت او در رتبه عقل باشد. اين‏كه مي‏گويد: وقتي نفس خود را نگاه مي‏كند مي‏بيند كه در عالم عقل قوه محض است و صورتي برايش نيست، اين مخصوص نفس نيست، تمام موجودات بالنسبة به عقل همين‏طورند. معناي هر موجودي در رتبه عقل قرار دارد، براي هيچ‏چيزي صورتي در عالم عقل نيست اين اختصاص به نفس ندارد.

مثال زد به اين‏كه نفس ناطقه مثل بذر است نسبت به ثمره از جهت اين‏كه بذر بالفعل و ثمره بالقوه است، اين هم يك تشبيه ظاهري است و از حقيقت دور است. مشايخ ما اعلي اللّه مقامهم وقتي مي‏خواهند اين‏طور امور را تشبيه كنند، تشبيه مي‏فرمايند به آن آتشي كه در سنگ موجود است كه در اثر خوردن به سنگ ديگر آن جرقه كه پيدا مي‏شود، از آن استخراج مي‏شود با وجودي كه اين آتش استخراج شده، اما اصل اين آتش در كمون سنگ باقي است كه نه كم مي‏شود و نه زياد مي‏شود و نه او خارج مي‏شود بلكه تقريباً هميشه وجود دارد ولي بذر اين طور است كه وقتي در زمين كاشته شد و مبدل به ريشه شد و بعد ساقه و بعد ـ فرض بفرماييد ـ ثمره، ديگر خود بذر از بين رفت، خود بذر در تمام اين مراتب و اين اطوار ظاهر شد: ريشه شد، ساقه شد، شاخه شد و ثمره شد، اينها همان بذر است. بذر در اين مراتب خودش پيدا شده است و ديگر خودش موجود نيست، ديگر باقي نيست. به خلاف اين آثار و كمالاتي كه از هر مرتبه‏اي بروز مي‏كند هر مرتبه‏اي كه از او كمالاتي بروز مي‏كند، خود اصل كمال و

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 429 *»

ريشه كمال در آن موجود وجود دارد؛ مثل همان آتش موجود در سنگ كه در اثر اصطكاك و برخورد با سنگ ديگر يا حكّ و ماليدن سنگي به آن، ممكن است جرقه‏هايي از آن خارج بشود اما اينها طوري نيست كه آن جرقه كامن و آتش موجود در سنگ مبدل شود و اين بشود. نه، تقريباً تشبيهي كه مي‏فرمايند همين‏طور است اگر كسي مي‏خواهد تشبيه كند تشبيه حق همين است.

پس در واقع آن معنايي كه از نفس در عقل است، وقتي كه در عقل كلي به يك صورتي و به يك كمالي از كمالات نفساني ظاهر بشود، اين نيست كه خود آن معنايي كه در عقل موجود بود تبديل شد و از بين رفت نه، او بعد از ظهور باقي است همان‏طور كه قبل از ظهور باقي است و خود عقل ديگر فاقد آن معنا نيست. آن معنايي كه از هر چيزي در عقل موجود است اگر چه بعداً به صورتي ظاهر بشود، ولي خود آن معنا در عقل كامن است و از بين نخواهد رفت و به اين صورتي كه ظاهر شد مبدل نمي‏شود. تا به اين‏جا بيان در مورد عقل هيولاني بود كه اول مرتبه است.

آن‏وقت دومين مرتبه، مرتبه عقل بالملكه است. راجع به «عقل بالملكه» كه مرتبه دومين از عقل نظري است، به حسب تقسيم ملاصدرا و سايرين از حكما و عرفا اين است كه عقل بالملكه مرتبه دوم است. البته مرادشان از عقل بالملكه، ملكه كه گفته مي‏شود نوعاً در مقابل عدم گفته مي‏شود و اين يك‏نوع از تقابلها است. تقابل چند قسم است، يكي از آنها عدم و ملكه است؛ يعني وجود و عدم. اما عدمي كه از شأنش اين است كه وجود داشته باشد؛ مثل بينايي و نابينايي اين دو كه با يك‏ديگر سنجيده بشوند مي‏گويند بينايي وجود است، ملكه است اما نابينايي عدم است. اين عدمي است كه «من شأنه ان يكون موجودا» آدم نابينا شأنش اين است كه بينا باشد اما حالا كه نابينا است اين عدم در مقابلش بينايي ملكه است، تقريباً براي امتياز اين اقسام، به اصطلاح اين نوع وجود و عدم را مي‏گويند عدم و ملكه؛ يعني وجود و عدم، مرادشان اين است.

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 430 *»

حالا در اين‏جا هم كه دومين مرتبه از عقل را «عقل بالملكه» مي‏نامند، مقصودشان اين است كه وجودي و حالتي براي نفس تحقق پيدا مي‏كند، كه نفس به واسطه اين حالت در اين مرتبه، به يك عده امور وجودي تلبس پيدا مي‏كند. از اين جهت عقل بالملكه است؛ يعني عقلي كه مقداري از كمالات برايش بالفعل شده باشد، وجود يافته باشد و آنها تقريباً معلومات و مدركاتي است كه نوعاً علوم بديهيه ناميده مي‏شود، مدركات و معقولات بديهيه ناميده مي‏شود. در مقابل چون اين مرتبه با مرتبه قبلي سنجيده مي‏شود كه عقل هيولاني است، در آن مرتبه هيچ كمالي بالفعل نبود، هيچ كمالي موجود نبود، آن‏جا را حالت عدم مي‏گويند و اين حالت كه يك مقداري از معلومات و مدركات بديهيه براي عقل حاصل مي‏شود، به آن اعتبار «عقل بالملكه» مي‏گويند؛ يعني يك مقدار كمالات برايش وجود پيدا كرده كه قبلاً از آن كمالات عاري و خالي بود. نوعاً از اينها تعبير مي‏آورند به مقداري از امور عمومي، معلومات عمومي و همگاني كه نوع بشرها دارند؛ مثلاً محسوسات، بديهيات، اين نوع امور كه براي ايشان حاصل مي‏شود، تجربيات، اوليات، متواترات، نوع اين مراتب را دارند، نوع نفوس اين امور را و اين نوع معقولات را دارند. پس به اين معنا عقل بالملكه گفته شده است.

همچنين گاهي ملكه مي‏گويند و مرادشان «صفت راسخ» است در برابر حال. «حالت» صفات زودگذر است گاهي صفتي زودگذر پيدا مي‏شود كه دوام و ثباتي در نفس ندارد اما بعضي از صفات هست كه حالت دوام و ثبات پيدا مي‏كند و راسخ مي‏شود به اين اعتبار آن را ملكه مي‏گويند. ممكن هم هست مرادشان از عقل بالملكه كه مي‏گويند همين باشد كه نفس به اين جهت، عقل بالملكه ناميده مي‏شود كه استعداد صفت انتقال از يك عده امور به امور ديگر، در او رسوخ پيدا مي‏كند. همين كه مي‏تواند و صلاحيت و استعداد اين را پيدا مي‏كند كه از يك امر معلومي مثلاً، به يك امر مجهولي منتقل بشود از يك امر مدركي به يك امري كه ادراكش نكرده بوده منتقل بشود

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 431 *»

و بعد ادراكش كند، خود اين حالت كه برايش دست مي‏دهد و اين استعداد كه برايش رسوخ پيدا مي‏كند، به اين اعتبار گفته شود ملكه، نه اين‏كه برايش حالت باشد نه، ديگر صفت استعداد انتقال از مطلبي به مطلبي، از معلومي به معلومي در نفس، تقريباً حالت رسوخ پيدا مي‏كند، به اين اعتبار عقل بالملكه گفته شود.

معلوم است اين امور بديهيه و علوم بديهيه كه براي عقل موجود است اينها به واسطه يك احاطه و تسلط نفس است كه براي نفس فراهم مي‏شود و اينها در واقع يك عده بذرهايي است، اين معلومات عمومي كه در نفس پيدا شده براي ثمره‏هايي است كه آنها را علوم نظري مي‏گويند و چون يك‏چنين حالتي فراهم شده، اين حالت را «عقل بالملكه» مي‏گويند، و ان‏شاءاللّه بعد توضيح خود عقل بالملكه به تعبيراتي كه ملاصدرا دارد ذكر خواهد شد.

و صلي الله علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 432 *»

 

درس    77

 

 

(پنج‏شنبه / 18 رجب المرجب / 1407 هـ ق)

 

 

 

 

 

 

 

r نفس و مراتب آن از نظر ملاصدرا

r عقل نظري و عقل عملي

r مراتب عقل نظري، عقل هيولاني

r عقل بالملكه

r عقل بالفعل

r عقل مستفاد

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 433 *»

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطّاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

مراتبي كه ملاصدرا براي نفس قائل است اين است كه نفس از جسم طبيعي شروع مي‏شود و مراتب جوهري خود را طي مي‏كند تا اين‏كه عقل محض مي‏شود. وقتي ابتداي شروع به نفسانيت و روحانيت مي‏شود، از آن به مراتب عقلي تعبير مي‏آورد. براي نفس دو قوه قائل است: يكي قوه عقل نظري و ديگري عقل عملي و براي هريك از اين دو، چهار مرتبه قائل است. البته مي‏گويد عقل نظري مترتب بر عقل عملي است. ابتدا بايد عقل عملي فراهم بشود، بعد عقل نظري مراتبش پيدا بشود. مراتبي كه براي عقل نظري ذكر مي‏كند چهار مرتبه است: عقل هيولاني، عقل بالملكه، عقل بالفعل، عقل مستفاد. عقل هيولاني اجمالاً بيان شد و عباراتي كه جامع بين مطالب حكمت و عرفانش بود اجمالاً عرض شد.

راجع به «عقل بالملكه» ديروز عرض كردم كه به چه مناسبت و چرا آن را عقل بالملكه مي‏گويند، در تعريف و توضيحش مي‏گويد: بعد از اين‏كه دانسته شد عقل هيولاني چيست، آن‏وقت اين عقل بالملكه روشن مي‏شود. اجمالاً دانسته شد كه: «العقل الهيولاني عالم عقلي بالقوه من شأنه ان يكون فيه ماهيّة كلّ موجود و صورته من غير تعسر و تأبي من قبله او امتناع» عقل هيولاني، عقل عالم عقلي بود اما بالقوه شأنش اين بود كه در او ماهيت و صورت هر موجودي پيدا بشود. البته نكات اشتباهش معلوم است.  همين‏طور كه آهسته آهسته مي‏خوانيم، خودتان متوجه اشكالات مطالبش

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 434 *»

هستيد. اولا نفس عقل نمي‏شود، بعد هم در عقل ماهيت اشياء پيدا نمي‏شود اگر هم در عقل چيزي از اشياء پيدا بشود، همان معاني اشياء است. همچنين صورت در عقل پيدا نمي‏شود، صورت مربوط به عالم نفس و عالم خيال است. اما اين مي‏گويد عقل هيولاني همان عقلي است كه بالقوه است و شأن و صلاحيتش اين است كه هر ماهيتي در آن موجود بشود و در آن پيدا بشود؛ ماهيت هر مرتبه‏اي و صورتش بدون مشكل بودن و تأبّي و اباداشتن از اين عقل يا امتناعي، برايش فراهم مي‏گردد.

«فان عسر عليه شي‏ء فامّا لانّه في نفسه ممتنع الوجود او كان ضعيف الكون شبيها بالعدم كالهيولي  و الحركة و الزمان و العدد و اللانهاية و امّا لانّه شديد الوجود قويّا فيغلب علي المدرك و يقهره و يفعل به ما يفعل الضوء الشديد بعين الخفاش و ذلك مثل القيّوم تعالي و مجاوريه من العليات العقلية» مي‏گويد: اگر بر عقل مشكل شد كه چيزي را ادراك كند، جهاتي در كار است يا از اين جهت است كه آن شي‏ء كه مشكل است عقل ادراكش كند في نفسه ممتنع الوجود است، وجودش محال است، از اين جهت عقل آن را ادراك نمي‏كند، يا در هستي ضعيف است به‏طوري كه شبيه به عدم است به ط‏وري كه گويا نيست است؛ مثل هيولا كه عقل نمي‏تواند آن را ادراك كند يا عدم را نمي‏تواند ادراك كند يا زمان را نمي‏تواند ادراك كند و همين‏طور لانهايه را، به طور كلي اينها اموري هستند كه در اثر ضعف در وجود، عقل نمي‏تواند آنها را ادراك كند يا اين‏كه در وجود قوي و شديد است به‏طوري كه بر مُدرِك غلبه مي‏كند و او را مقهور مي‏سازد؛ مانند آنچه نور شديد نسبت به چشم خفاش انجام مي‏دهد كه نمي‏گذارد خفاش نور شديد را مشاهده كند؛ مثل خداوند مثل قيوم تعالي؛ يعني مثل اين‏كه عقل نمي‏تواند خدا را ادراك كند و آن از اين جهت است كه از بس نور خدا قوي است، بر عقل غلبه مي‏كند. همچنين مجاورين خدا آنهايي كه در مجاورت خدا بسر مي‏برند كه عبارتند از عليّات عقليه يعني وجودات عقلي، آنهايي كه از ممكنات، عقل محض

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 435 *»

شده‏اند، مجاورين ذات خداوند متعال هستند و مثل خدا از بس وجودشان شديد است، عقل نمي‏تواند آنها را ادراك كند.

آن‏وقت مي‏گويد: «فان التعلق بالمواد يوجب للقوة العقلية ضعفا عن ادراك القواهر النوريّة و يوشك انّها اذا تجرّدت طالعتها حقّ المطالعة» چون تعلق گرفتن اين عقل؛ يعني تازه شروع شده، عقل از عالم جسم حركت كرده جسم طبيعي بوده و حالا ابتداي پيدايشش است ابتداي تحقق درجه عقليش، در عقل هيولاني است از اين جهت تعلق به مواد دارد و همين موجب مي‏شود ضعيف بشود و نتواند ادراك كند قواهر نوريه را. قواهر نوريه يا انوار قاهره كه گفته مي‏شود اين تعبيري از حكماي اشراق است درباره عقول و مراتب عقول. به‏طور كلي از مجردات به «انوار قاهره» تعبير مي‏آورند و وقتي كه مراتب نور را ذكر مي‏كنند ذات خدا را هم نور الانوار مي‏گويند. در حكمت مشاء نوعاً مراتب علل و مراتب وجود را ذكر مي‏كنند. همچنين عرفا هم همين‏طور بيشتر به كلمه وجود مي‏چسبند و مراتب وجودي را مي‏رسانند به وجود الوجودات كه خداوند باشد. اما در حكمت اشراق به جاي وجود يا علت و اين نوع تعابير، نور مي‏گويند آنها نور و انوار، و مجردات را «انوار قاهره» مي‏گويند خداوند را هم «نور الانوار» مي‏گويند ولي همه اينها از طريق حق دور است و با طريق وحي بيگانه است. «نور الانوار» و «علة العلل» و «مبدء المبادي» و «اسطقس الاسطقسات» تمام اين تعابير همه بيان حقيقت محمديه9 است كه نور خدا و ظهور خدا است و اول تجلي است كه خدا به آن حقيقت به خود آن حقيقت، براي خلق تجلي فرموده است. اينها اجمالا معلوم است لزومي ندارد توضيح عرض كنيم.

مي‏گويد: وقتي عقل به مواد تعلق داشته باشد، ضعيف مي‏شود از اين‏كه بتواند انوار قاهره و قواهر نوريّه را ادراك كند ولي به همين زوديها وقتي كه تجرد پيدا كند و به مرحله تقريباً عقل بالفعل برسد، در آن‏جا ديگر مي‏تواند انوار قاهره را مطالعه كند حق

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 436 *»

مطالعه كه از جمله انوار قاهره، خدا را هم نورالانوار مي‏شمارند؛ يعني خدا را هم مي‏تواند مطالعه كند حق مطالعه، همين‏طور عقول مجرده را مي‏تواند مطالعه كند حق مطالعه. در هر صورت حالا اين عقل هيولاني كه اجمالاً توضيح داده شد «فخرجت من القوة الي الفعل بسطوع نور الحق» اين قوه عقلاني هيولاني خارج مي‏شود از قوه به فعليت به واسطه تابش نور حق « فاذا حصل في القوّة العقليّة هذا الشي‏ء الذي منزلته منها منزلة ضوء الشّمس من البصر و هو الشّعاع العقلي» وقتي كه اين قوّه پيدا شد؛ يعني اين نور، اين شي‏ء كه سطوع نور حق باشد در قوه عقليه پيدا شد كه تقريباً نسبت به اين ديد ما به منزله نور خورشيد است چون تا نور خورشيد نباشد اين ديد ما نمي‏تواند اشياء را ببيند، نور حق هم تا بر قوه عقليه هيولاني نتابد قادر نمي‏شود بر اين‏كه اشياء را ببنيد و اشياء را ادراك كند، از اين جهت اين شعاع عقلي كه همان نور حق است بالنسبة به عقل در حكم ضوء خورشيد است.

«فاوّل ما يحدث فيها من رسوم المحسوسات الّتي هي معقولات بالقوة و كانت محفوظةً في خزانة المتخيّلة و هي اوائل المعقولات الّتي اشترك فيها جميع الناس» اول چيزي كه در اين قوه عقليه پيدا مي‏شود نقش محسوسات است محسوسات نقشهايشان و صورتهايشان در عقل منعكس مي‏شود و اينها معقولاتي بودند كه بالقوه معقول بودند ولي در خزائن متخيله محفوظ بودند، و اينها معقولات ابتدايي هستند كه جميع مردم در اين معقولات مشتركند؛ يعني همه مردم نوع اين معقولات را دارند. همين اندازه كه نفس ناطقه پيدا شد و انسان صادق شد، همه داراي معقولات هستند ديگر اين نوع مدركات را همه دارند كه اينها ناميده مي‏شوند «من الاوّليّات و التّجربيّات و المتواترات و المقبولات و غيرها» اينها را به درجات درجه‏بندي هم مي‏كنند: بعضي را اوليات مي‏گويند؛ يعني براي همه مردم ادراكات اوليه است كه فراهم مي‏شود، بعضي تجربيات است كه از طريق تجربه فراهم شده است، بعضي متواترات است كه از

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 437 *»

طريق تواتر؛ يعني شنيدن پي در پي يا ديدن پي در پي فراهم شده است، بعضي از آنها مقبولات است كه از افراد معتبر و موثق شنيده‏اند و مورد قبولشان واقع شده است و غير اين امور. «مثل الكلّ اعظم من الجزء» اين يك مدرك عقلي است كه نوعاً همه در اين مشتركند؛ مثل كلّ كه نسبت به جزء بزرگتر است «و الارض ثقلية» زمين سنگين است «و البحر موجود» دريا موجود است «و الكذب قبيح» دروغ گرفتن يا الكَذِب، دروغ قبيح است، زشت است. اينها اموري است كه همه انسانها ادراك مي‏كنند و براي همه موجود است.

«و هذه الصور اذا حصلت للانسان يحدث  له بالطبع تأمّل و رويّة فيها و تشوّق الي الاستنباطات و تروع  الي بعض ما لم‏يكن يعقله اولاً» وقتي اين صور براي انسان پيدا شد خواه‏نخواه براي انسانها حادث مي‏شود طبيعت دقت‏كاري و انديشيدن و شوق پيدا كردن به استنباطات و تطبيق جزئيات بر كليّات يا كليّات بر جزئيّات و همين‏طور ترس و وحشت از بعضي از اموري كه نمي‏تواند ابتداءً ادراك كند ولي دنبالش را مي‏گيرد تا بتواند آنها را ادراك كند. « فحصول هذه المعقولات هو عقل بالملكة» پيدا شدن اين نوع معقولات در انسان، براي نفس انساني مرتبه دومي پيدا مي‏شود كه آن را عقل بالملكه مي‏گويند و اين كمال فراهم مي‏شود. «لانّه كمال اوّل للعاقلة من حيث هي بالقوة» حالا چرا «عقل بالملكه» مي‏گويند؟ از اين جهت كه اين كمال اوّلي است كه براي عاقله و نفس ناطقه فراهم مي‏شود، از اين حيث كه در او بالقوه بوده و براي اين حالت صلاحيت داشته حالا كه برايش فراهم شده پس كمال اوّلي است و اولين كمال است. همان‏طور كه خود نفس ناطقه را گفت اولين كمالي است كه براي جسم طبيعي فراهم مي‏شود حالا اين حالت هم كه ادراك اين نوع معقولات باشد، براي قوه عاقله حالت اول و كمال اول است.

«كما ان الحركة كمال اوّل لما بالقوة من حيث هو كذلك» همان‏طور كه حركت

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 438 *»

براي جسم كمال است اگر جسمي حركت كرد و مراتب كمالي را طي‏كرد و  در او بالقوه بود بعد مقداري در او بالفعل شد مي‏گويند اولين كمال اين هم همين‏طور است. «فحصولها يؤدّي الي كمال ثانٍ لها من حيث كونها بالقوة و هو كمال اوّل لما بالفعل من حيث هو بالفعل» آن‏وقت اين حركت كه پيدا مي‏شود به سوي آن مراتب بعدي كه بالقوه بوده كمال دومي گفته مي‏شود حالا اين ادراكات هم كمال اولي براي اين عقل هيولاني است و مراتبي است كه براي خود حالت عقلاني و قوه عقلاني فراهم مي‏شود از اين جهت كمال اول گفته مي‏شود. اين اجمال نظر ايشان است درباره مرتبه دوم كه اسمش را عقل بالملكه مي‏گذارد.

اما در مورد مرتبه سوم كه عقل بالفعل است مي‏گويد: «و امّا ذلك الكمال الثّاني للعقل المنفعل  فهو السّعادة الحقيقية التي يصير بها الانسان حيّا بالفعل حياة غير محتاج فيها الي مادّة و ذلك لصيرورته من جملة الاشياء البريئة عن الموادّ و الامكانات باقيا ابدا الابدين» اين كمال دومي است كه براي عقل حاصل مي‏شود. عقلي كه انفعال پيدا كرد و مرحله بالملكه را گذراند حالا مقام بالفعل يك سعادت حقيقيه است كه براي انسان فراهم مي‏شود كه به واسطه اين سعادت داراي حيات مي‏شود، حياتي كه ديگر احتياج به ماده ندارد چرا؟ چون از جمله اشيايي مي‏شود كه از مواد و امكانات بري و پاكيزه هستند و ابد الآبدين باقي خواهند بود كه اوّلين مرحله تجرّد را اين مرحله مي‏شمرند. مي‏گويد نفس ناطقه به اين مرحله كه مي‏رسد ديگر از ماده هم خلاص مي‏شود ديگر ماده هم ندارد و باقي خواهد بود و هميشه حياتش حيات ذاتي مي‏شود.

البته مي‏دانيد هم اين تعبير غلط است و هم مطلبش غلط است. نفس هيچ‏گاه عقل نخواهد شد و به تجرّدي كه ماده و صورت نداشته باشد نخواهد رسيد. اصلاً چنين تجردي در ممكنات وجود ندارد مجردات هم به‏حسب خودشان داراي ماده و صورتند و اگر از ماده و صورت مجردند بالنسبة به مراتب مادون و مراتب ماقبل است.

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 439 *»

هيچ‏گاه موجودي بقاء ذاتي و حيات ذاتي نخواهد داشت به اين معنا كه بي‏نياز از ابقاء و امداد الهي موجود باشد، تا وقتي كه موجود و ممكن است، تا ممكن است محتاج به حيات و محتاج به ابقاء است، به ابقاء خدا باقي است و به احياي خدا حي است. نه اين‏كه حيات و بقاء، ذاتي او باشد. «و انّما يبلغ الي هذه المرتبة بافعال اراديّة و يحصل الحدود الوسطي بالعقل بالملكة و يستعمل القياسات و التعاريف و خصوصاً البراهين و الحدود و هذا فعله الارادي في هذا الباب» عقل به واسطه افعال ارادي خودش به اين مرحله مي‏رسد و تحصيل حدود وسطي مي‏كند. حد وسط در براهين را او تحصيل مي‏كند؛ مثل اين‏كه مثلاً در اين برهان مي‏گوييم: «العالم متغير و كل متغير حادث فالعالم الحادث». «حد وسط» را در اين برهان به وسيله عقل بالملكه به دست مي‏آورد؛ يعني به آن مرتبه تحصيل حدود وسطي مي‏كند و قياسات و تعاريف به‏كار مي‏برد و مخصوصاً برهان تشكيل مي‏دهد و حد و تعريف و حدود اشياء را به دست مي‏آورد. در اين باب اين فعل ارادي عقل است كه اين مقدار را خودش تحصيل مي‏كند اما يك مقداري هم به امدادات و افاضه فيوضات احتياج دارد تا اين‏كه بالفعل بشود.

بعد به مرحله مستفاد مي‏رسد «و امّا فيضان النور العقلي فهو لم‏يكن بارادة بل بتأييد من الحق الذي به يتنوّر السموات و الارض و ما فيهما من العقول و النفوس و الصور و القوي فيكون عند ذلك حال حصول الكمالات النظرية كحال حصول الاوائل علي سبيل اللزوم بلا اكتساب» اما فيضان و افاضه نور عقلي آن ديگر به اراده عقل نيست بلكه به تأييد خداوندي است كه به آن نوراني شده‏اند آسمانها و زمين و آنچه در بين آنها است از عقول و نفوس و صور و قوي، و پيدايش يك‏چنين كمالات نظريه براي عقل بالفعل، درست مثل پيدايش معقولات اوليّه بود براي عقل بالملكة كه به‏طور لزوم پيش مي‏آمد و قهري بود و احتياج به اكتساب نداشت. پس پيدايش اين حالات هم براي عقل بالفعل تقريباً لازمه مرتبه است و اكتسابي نيست. «فمراتب الانسان بحسب

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 440 *»

هذا الاستكمال منحصرة في نفس الكمال و استعداده قريبا كان او بعيدا» نتيجه اين‏كه مراتب انسان به حسب اين طي‏كردن كمالات منحصر در اين است كه خود كمال را به دست مي‏آورد و مربوط به خود استعدادش است حالا ممكن است بعضيها استعدادشان قريب باشد و زود بالفعل شود، بعضيها نه استعدادشان بعيد باشد و دير بالفعل بشود.

«فالاول عقل بالفعل» اين كمال را از اين طرف كه حساب كنيم مرتبه اول عقل بالفعل است «و الثاني بالملكة» دومي عقل بالملكة بود «و الثالث الهيولاني» سوم هم هيولاني است. حالا چرا اين مرحله را «عقل بالفعل» مي‏گويند؟ «و انما سمّي بالفعل لانّ للنفس ان‏يشاهد المعقولات المكتسبة متي شاءت من غير تجشّم» عقل بالفعل در اين مرحله گفته شده به جهت اين‏كه اين كمال كه براي او فعليت دارد طوري است كه نفس در اين مرتبه مي‏تواند مشاهده كند معقولاتي را كه اكتساب كرده و در او فراهم شده است هرگاه مي‏خواهد، به دون آن‏كه به زحمت بيفتد. حالا چرا اين حالت برايش پيدا شده؟ «و ذلك لتكرّر مطالعتها للمعقولات مرّة بعد اخري و تكثّر رجوعها الي المبدء الوهّاب و اتّصالها به كرة بعد اولي حتي حصلت لها ملكة الرجوع الي جناب اللّه و الاتصال به فصارت معقولاتها مخزونة في شي‏ء له كالاصل» علت اين حالت اين است كه از بس معقولات خود را زياد مطالعه مي‏كند مرتبه‏اي بعد از مرتبه‏اي و زياد به مبدء وهاب و خداوند متعال رجوع مي‏كند و زياد به خدا متصل مي‏شود در هر مرتبه‏اي بعد از اوّلي، به طوري كه ديگر اين حالت اتصال و همه اينها براي او ملكه مي‏شود؛ يعني رجوع به ذات خدا و اتصال به ذات خدا نعوذباللّه براي او ملكه مي‏شود از اين جهت معقولاتش مثل اصل، براي او در يك محلي خزينه مي‏شود. تقريباً به اين شكل مي‏شود كه جميع معقولات براي او خزينه مي‏شود و در ذاتش موجود مي‏شود. اين هم تعريف عقل بالفعل كه موارد اشكالاتش خوب روشن است. ديگر لزومي به تذكر نيست.

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 441 *»

مرحله چهارمي عقل مستفاد است. «عقل مستفاد» چيست؟ «و هو بعينه العقل بالفعل اذا اعتبرت فيه مشاهدة تلك المعقولات عند الاتصال بالمبدء الفعال» عقل مستفاد همان عقل بالفعل است با اين تفاوت كه عقل بالفعل كه مي‏گفتيم يعني خود نفس يك چنين قدرتي برايش پيدا مي‏شود كه مي‏تواند معقولات خود را بدون زحمت مشاهده كند اما وقتي عقل بالمستفاد يا عقل مستفاد مي‏گوييم آن وقتي است كه حالت نفس را به اين اعتبار مشاهده كنيم كه مشاهده جميع معقولات مي‏كند اما وقتي كه به عقل فعال يا به مبدء فعال متصل شود كه تعبيرشان از مبدء فعال و عقل فعال خداوند متعال است؛ يعني وقتي كه نفس در اين مراتب كمال به ذات خدا متصل مي‏شود ديگر مهيمن بر جميع معقولات خود است، ديگر همه را مشاهده مي‏كند و ديگر براي او هيچ چيز مخفي نيست. «و سمّي به لاستفادة النفس اياها مما فوقها» حالا چرا اين مرتبه را عقل مستفاد گفته‏اند؟ به اين اعتبار كه نفس اين مرتبه را از مافوق خودش كسب مي‏كند و به دست مي‏آورد، يعني از ذات خداوند مي‏گيرد. «فالانسان من هذه الجهة هو تمام عالم العود و صورته كما ان العقل الفعال كمال عالم البدء و غايته» انسان به اين مرحله كه رسيد، از اين جهت مي‏شود فعليت و كمال و تماميت عالم عود؛ يعني عالم صعود و عالم عروج؛ اين انسان در ترقي و تكامل خود به اين اندازه و به اين درجه كه رسيد، ديگر نهايت عالم عود مي‏شود؛ يعني ديگر از اين كمال بالاتر نيست و نعوذباللّه، به عقل فعال كه ذات خداوند باشد متصل مي‏شود. «و صورته» ديگر تمام كمالات برايش بالفعل است. همان‏طور كه عقل فعال و مبدء فعال كه خداوند بود، در بدء و ايجاد و ابتدا، كمال بدء بود؛ يعني براي خدا و ذات خدا همه كمالات بالفعل بود و تمام عوالم و موجودات در ايجاد از او سرچشمه گرفتند. حالا اين انسان هم كمال عود مي‏شود؛ يعني در تعبير بگوييم همان خدا و در عود همان مبدء فعّال مي‏شود.

همان‏طور كه مبدء فعّال در بدء و ايجاد و ابتدا كمال محض بود حالا در عود و

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 442 *»

صعود و ترقي و برگشت اين انسان همان مي‏شود. چرا؟ «فانّ غاية القصوي في ايجاد هذا العالم الكوني و مكوّناته الحسيّه هي خلقة الانسان و غاية خلقة الانسان مرتبة العقل المستفاد و المشاهدة للعقليات و الاتصال بالملاء الاعلي » زيرا غايت قصوي و مقصود اصلي در ايجاد اين عالم كوني و مكونات حسيه‏اش از جمادات و نباتات و حيوانات همه و همه، مقصود اصلي خلقت انسان است و خلقت انسان باز غايتي دارد. غايت خلقت انسان هم اين است كه انسان خود را به مرتبه عقل مستفاد برساند. «عقل مستفاد» يعني مشاهده معقولات و متصل شدن بالملأ الاعلي و اتصال بالملأ الاعلي؛ يعني اتصال به ذات خدا، اين مقصود است. «و اما خلقة ساير الاكوان من النباتات و الحيوانات فلضرورات تعيش الانسان و استخدامه اياها و لئلايهمل فضالة المواد التي خلق هو من صفوها» اما خلقت ساير اكوان و موجودات از نباتات و حيوانات پس براي ضرورت و احتياجات تعيش انساني بوده است و اين‏كه انسان آنها را استخدام كند، خلاصه براي اين‏كه اين موادي كه انسان از آنها خلقت شده و از خلاصه آنها گرفته شده مهمل نماند از اين جهت مقصود از موجودات انسان است و باز مقصود از انسان، رسيدن به درجه عقل مستفاد است. «فالعناية الالهيه اقتضت ان لايفوت حق من الحقوق بل يصيب كل مخلوق من السعادة قدرا به يليق»([75]) عنايت الهيه اقتضا كرده كه فوت نشود حقي از حقوق مخلوق بلكه هر مخلوقي برسد از سعادت به آن مقداري كه لايق و شايسته آن است. پس لايق و شايسته انسان هم رسيدن به مرتبه عقل مستفاد است و «عقل مستفاد» عبارت شد از همان كمالي كه براي انسان فراهم مي‏شود و انسان را در حدي قرار مي‏دهد كه در عود مي‏شود كمال هستي و تماميت عالم هستي، كه اگر مقصودش همين بود به همين ظاهر، مي‏گفتيم انسان مثل خدا بشود.

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 443 *»

چون در احاديث داريم يابن آدم انا اقول للشي‏ء كن فيكون اطعني فيما امرتك، اجعلك تقول للشي‏ء كن فيكون([76]) ممكن بود كسي بگويد كه او هم اين‏طور مي‏خواهد بگويد اما چون مقصودش همان است كه در محكمات كلام و عباراتشان است؛ كه مراد از عقل مستفاد شدن يعني به مرتبه تجرّد و بساطت محضه رسيدن و به قول اينها به آن بساطت محضه و تجرد محضه كه مي‏رسد عين حق است، اما چون در مقام تعبيرات سعي مي‏كنند در پرده حرف بزنند بايد كلماتشان را اگر يك وقتي متشابه باشد، حمل بر همان محكمات كرد. چون محكمات كلماتشان اين است كه انسان از ذات خدا سرچشمه گرفته و در كمالات به ذات خدا برمي‏گردد و به همان ذات در اين مراتب تجلي، پيدا بوده و پيدا مي‏شود. پس تعيّنات و ماهيّات و انيّات مضمحل مي‏شود از اين جهت مقصودشان در اين تعابير هم همين است. پس عقل مستفاد؛ يعني خلق، حق شدن و انسان در صعود و عود به كمال اوليّه و ذات خداوندي برسد، اين مقصودشان است.

روي اين جهت معلوم است اين حرفها بر خلاف تمام بيانات انبياء و اولياء سلام اللّه عليهم اجمعين است. اولاً نفس هميشه نفس است در جميع مراتب كماليش نفس است، عقل هم عقل است و در جميع مراتب كماليش عقل است و همه اينها مخلوقند. هرچه هم امداد بشوند، امداد از جنس خود آنها است و خلق است، و هيچ‏يك از مخلوقات به ذات خدا نخواهند رسيد. اينها الحمدللّه روشن است ولي براي آشنايي با اصطلاحات لازم بود اين مراتب ذكر بشود. پس اين چهار مرتبه مراتب عقل نظري بود. بعد چهار مرتبه «عقل عملي» است كه ان‏شاءاللّه بعداً مي‏خوانيم.

و صلي الله علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 444 *»

 

درس    78

 

 

(دوشنبه / 22 رجب المرجب / 1407 هـ ق)

 

 

 

 

 

r مراتب عقل عملي از نظر ملاصدرا

r اسفار اربعه كاملان

r مراحل عملي نفس از نظر مرحوم شيخ (اع)

r مرحله چهارم و نقد كلام ملاصدرا و توضيح كلام مرحوم شيخ (اع)

r توضيح حديث قدسي «من احبني قتلته …»

r توضيح اصطلاح عقل شرعي

r توضيح استشهاد به اين بيت «و كل يدعي وصلا …»

r نصيحت مرحوم شيخ (اع)

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 445 *»

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطّاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

عرض شد ملاصدرا مراتب ترقيات نفس ناطقه را عبارت مي‏داند از ترقيات مقامات عقلي و مي‏گويد: براي نفس ناطقه دو قوه است: «قوه عالمه» يا «علامه» و «قوه عامله» يا «عماله». از قوه اوّلي تعبير به «عقل نظري» و از قوه دوم تعبير به «عقل عملي» مي‏آورد. البته عرض كردم اين تعبيرات در السنه نوع عرفا و حكما هست و نوعاً بر همين مبنا سلوك مي‏كنند و اين‏طور تعبيرات را دارند. عقل نظري را داراي چهار مرحله مي‏دانند كه: «عقل هيولاني» و «عقل بالملكه» و «عقل بالفعل» و «عقل مستفاد» باشد. اين چهار مرحله را براي عقل نظري قائلند. البته عقل نظري را بعد از تحقق عقل عملي مي‏دانند؛ يعني بعد از اين‏كه نفس ناطقه در مراحل قوه عمّاله خود ترقيات چهارگانه‏اي داشته باشد، آن‏وقت مي‏تواند داراي قوه علاّمه كه همان عقل نظري است بشود بعد از آن مراحل به اين مرحله مي‏رسد كه اجمالاً مراتب چهارگانه را در مرحله عقل نظري عرض كرديم.

در مورد «عقل عملي» هم معتقد است كه چهار مرحله دارد عقل يا نفس ناطقه در اين مرحله هم چهارمرتبه را بايد طي كند. راجع به اين مراحل چهارگانه مي‏گويد: «و هي ايضا بحسب الاستكمال منحصرة في اربع» مراتب اين قوه عمليه يا قوه عماله، بر حسب استكمال و طي كردن مراتب كمال، چهار مرحله است «الاولي تهذيب الظاهر باستعمال النواميس الالهيّه و الشرايع النبويّة». مرحله اول اين است كه انسان ظاهر را

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 446 *»

تهذيب كند به بكار بردن ناموسها و قانونهاي الهي و شريعتهاي نبوي «و الثانية تهذيب الباطن و تطهير القلب عن الملكات و الاخلاق الردية الظلمانيّة» مرحله دوم اين است كه انسان باطن را تهذيب كند و قلب را از ملكات پاكيزه سازد؛ يعني صفات راسخه و اخلاق رديه، صفات و اخلاق رذيله‏اي كه به شكل ملكه در آمده است؛ يعني ثبات و دوامي پيدا كرده و در قلب رسوخي پيدا كرده، اينها را برطرف بسازد و قلب را از اينها طاهر كند. چون اينها ظلماني است و ظلماني بودن اينها مانع از ترقيات است. «و الثالثة تنويرها بالصور العلمية و الصفات المرضيّة» مرحله سوم اين است كه نوراني سازد دل را به صورتهاي علمي؛ يعني تصورات علمي، تعقلات داشته باشد، تدبر، تفكر داشته باشد همچنين صفات مرضيّه و حسنه را به دست بياورد. «و الرابعة فناء النفس عن ذاتها و قصر النظر علي ملاحظة الربّ الاوّل و كبريائه». مرحله چهارمين اين است كه نفس ناطقه ديگر از خود فاني شود و ديده خود را بدوزد مخصوص و منحصر به ملاحظه و ديدار خداوند متعال و كبريايي او. اين چهار مرحله است چهار مرحله را مراحل عقل عملي مي‏گويند كه بعد از طي اين چهار مرحله آن‏وقت نوبت به چهار مرحله عقل نظري مي‏رسد.

بعد مي‏گويد: «و هي نهاية السير الي اللّه علي صراط النفس و بعد هذه المراتب منازل و مراحل كثيرة ليست اقلّ ممّا سلكها الانسان في ما قبل» اين مراحل چهارگانه در طريق و صراط نفس، نهايت سير انسان به سوي خداوند متعال است؛ يعني راه به سوي خدا، همان صراط نفس است و در اين مراحل كمال، نفس استكمال پيدا مي‏كند تا به اين مرحله مي‏رسد. البته در همين‏جا براي شخص سالك منازل و مراحل زيادي ذكر مي‏كنند كه در اين مراحل، منازل و مقامات عارفين ذكر مي‏شود. درجاتي كه شخص در اين مراحل طي مي‏كند كه همان مطالبي است كه نوعاً در علم اخلاق گفتگو مي‏شود، مي‏گويد اين مراحل و منازل زياد است و اين منازل كمتر نيست از آنچه از منازل كه

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 447 *»

انسان تا به اين مرحله طي كرده است «ولكن يجب ايثار الاختصار» لازم است كه مختصر بگوييم «في ما لايدركه الانسان الاّ بالمشاهدة و الحضور لقصور التعبير عن بيان ما لايفهم الا بالنور» لازم است كه مختصرگويي را ايثار كرد و از آن استفاده كرد در مراحلي كه ديگر انسان اين امور را درك نمي‏كند مگر به اين‏كه خودش مشاهده كند و خودش در اين مراحل و مراتب حاضر شود و آنها را طي كند چرا؟ چون عبارات كوتاه است از اين‏كه بتواند تعبير آورد از آنچه فهميده نمي‏شود مگر به نور، تا انسان خودش نوراني نشود اين منازل و مراحل را نمي‏تواند بفهمد. عبارت هم بياوريم، كوتاه است نمي‏تواند لذت و خصوصيات اين مراحل را ادا كند و بفهماند.

« فان للكاملين بعد المسافرة الي اللّه و وصولهم اسفارا اخري بعضها في الحقّ و بعضها من الحقّ لكن بالحقّ» مي‏گويد: براي كاملين بعد از مسافرت بسوي خدا و وصول ايشان به درجات قرب، سفرهاي ديگري است كه بعضي از اين سفرها بالحق است كه همان سير در اسماء و صفات الهيه است و بعضي از اين سفرها از حق است؛ يعني از طرف حق بسوي خلق است اما باز هم بالحق است كه همان سفر انبياء و ارشاد آنها است و مرحله چهارمين از اسفار اربعه‏اي كه در عرفان و مقامات معرفت و مورد بحث قرار مي‏گيرد، سفر من الحقّ الي الخلق است اما بالحقّ، اين تعبيرات هست. «و قوّة نوره كما كان قبل ذلك بقوّة القوي و انوار المشاعر و ان كانت هي ايضا بهداية الحقّ و لطفه لمن يشاء» البته قوت نور انسان در اين مراحل مثل قبل از اين مراحل، باز به قوت قوي است. بايد قوي، قوت داشته باشند و انوار و مشاعر نوراني باشند تا اين‏كه اين مراحل را طي كنند، اين هم البته به هدايت خداوند و لطف خدا است نسبت به كسي كه مي‏خواهد. «ولكن الفرق بين الحالين ممّا لايخفي و لايحصي» فرق بين دو حالت قبل از رسيدن به اين مراحل و بعد از رسيدن به اين مراحل، اين دو حالت خيلي با هم فرق دارند، در اين مراحل ابتدايي و در اين چهار مرحله عقل عملي، خيلي بايد تأييدات و

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 448 *»

توفيقات شامل بشود تا انسان بتواند آن چهار مرحله را طي كند اما به اين مرحله كه رسيد ديگر آسان‏تر است. تقريباً براي نفس در طي مراحل و درجات بعد از وصول، حالت خودكار پيدا مي‏شود. «فهذه احوال النفس و ما قبلها و ما بعدها بحسب التصوّر»([77]) اين حالات نفس است در دو قوه خود: عقل عملي و عقل نظري.

تا به اين‏جا اجمالاً نظر ايشان بيان شد. عرض كردم اينها مستفاد از نوع كلمات حكما و عرفا است و در اين جريانها ملاصدرا ابتكاري ندارد در اين مباحث نوعاً جمع‏آوري بين كلمات حكما و كلمات عرفا در زمينه نفس است و جميع اين مراحل كه ذكر شد، چه ماقبل و چه مابعد، نفس را تشكيل مي‏دهد. اصلاً نفس ناطقه در درجات پيدايش و ترقياتش و كمالاتي را كه به دست مي‏آورد، همين مراحل است كه ايشان ذكر كرد كه در ابتدا نفس ناطقه است، بعد در اثر اين ترقيات عقل مي‏شود و عقل هم داراي دو قوه و دو حيث عملي و نظري است. اين اجمال بحث بود از نظر ايشان كه لازم بود ذكر شود.

شيخ مرحوم اعلي اللّه مقامه الشريف براي همين مراحل نفس، در مراحل عمل تعبير جالبي دارند و چون تعبيرشان جالب است بعد هم يك تصحيحي در مورد اين مراحل مي‏فرمايند و يك نتيجه‏گيري مكتبي به حسب اصطلاح و فلسفه خودشان ذكر مي‏فرمايند، لازم است كه در اين‏جا يادآور شوم و عين عبارات آن بزرگوار را ذكر كنم. ايشان مراحل عقل عملي را به اصطلاح اينها به اين‏طور تعبير مي‏آورند كه تقريباً نزديك به تعبيرات ملاصدرا است: «الاولي تهذيب الظاهر باستعمال الشرايع النبويّة. الثانية تهذيب الباطن من المهلكات المردية و ترك الشواغل عن عالم الغيب» تعبير ايشان اين طور است. مرتبه دوم تهذيب باطن از مهلكات است، آن صفاتي كه انسان را هلاك

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 449 *»

مي‏سازد و «مردية» انسان را به ذلت مي‏افكند «و ترك الشواغل» مشغول شدن دل از عالم غيب به اين امور طبيعي و عالم طبيعت، شخص اين شواغل را ترك كند. «الثالثة تحلي النفس»، «تحلي» زينت دادن است «تحلي النفس بالصور القدسيّة بعد القرب و الاتصال بعالم الغيب» سوم اين است كه شخص نفس خود را به صورتهاي قدسيه زينت دهد، تصورات و تعقلات و تفكرات قدسيه داشته باشد بعد از اين‏كه به قرب و اتصال به عالم غيب رسيد، ديگر سعي كند خود را در تصورات قدسيه زينت بدهد كه همان تفكر كردن در فضائل و مناقب اولياء اللّه صلوات اللّه عليهم اجمعين و تصور حالات ايشان، تخيل مقامات ايشان است. بعد از رسيدن به قرب و اتصال به عالم غيب، خود را به اين امور زينت بدهد.

«الرابعة» تعبيري كه ملاصدرا راجع به مرحله چهارم داشت اين بود: فناي نفس از خود، از خود فاني بشود و فقط به ملاحظه خدا نظر داشته باشد، فقط خدا را و كبريائيت او را ببيند. اين بزرگوار تعبير را مطابق حديث شريف «مصباح الشريعة» تغيير مي‏دهند، مي‏فرمايند: «الرابعة انجلاء ضياء المعرفة بالفؤاد و استغراقه في انوار الجلال و الجمال و هو مقام الصدق في المحبة» چهارم اين است كه نور معرفت به بركت فؤاد در نفس انجلاء بيابد و شخص در انوار جلال و جمال خدا مستغرق شود و اين مقام مقام صدق محبت است، محبت در اين درجه به صدق و حقيقت خود مي‏رسد. همچنين «و هو مقام الصدق في المحبة و مقتول الحبّ الذي اشير اليه في الحديث القدسي من احبني قتلته و من قتلته فعلي ديته و من علي ديته فأنا ديته([78]) چون نوعاً عرفا به اين حديث خيلي متمسك مي‏شوند و كيف مي‏كنند و لذت مي‏برند، وقتي اين حديث شريف را مي‏خوانند يك حالي دارند، وجدي دارند به آن معنايي كه آنها

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 450 *»

مي‏كنند خيلي حال دارند ـ خدا شيطان را لعنت كند ـ راستي در وجدشان حالات عجيبي دارند، خيلي شيطان برايشان لذت بخش مي‏كند وقتي كه نوع اين احاديث يا اين اشعار خوانده مي‏شود و ذكر نوع مقامات ترقي انسان كه مي‏شود و اتصال به قرب و مبدء فيض، اينها را در يك حالي قرار مي‏دهد!

از اين جهت چون اين حديث شريف در اين مراتب زياد مورد گفتگوي عرفا قرار مي‏گيرد، شيخ مرحوم اعلي اللّه مقامه به همين حديث اشاره مي‏فرمايند تا بعد در ضمن مراد از اين حديث را هم بفرمايند. حديث را نبايد رد كرد حديث حديث قدسي است و نسبت به خداوند دارد به معناي صحيح هم مانعي ندارد، البته اين حديث درست است ولي به آن معنايي كه آنها نوع احاديث را مي‏گيرند و هر حديث حقي كه باطل معنا بشود، باطل است زيرا مراد فهميده نشده است از اين جهت بخصوص اين حديث را ذكر مي‏فرمايند و مراد از آن را هم مي‏فرمايند. مي‏فرمايند: اين مقام، مقام شخصي است كه كشته شده محبت است، در محبت كشته شده است آن محبتي، آن مقتولي كه در حديث قدسي به آن اشاره شده كه فرمود من احبني قتلته هركس مرا دوست بدارد، من او را مي‏كشم در محبت خودم او را مي‏كشم و من قتلته فعلي ديته هركس را كه من بكشم ديه‏اش بر خود من است من خودم بايد ديه‏اش را پرداخت كنم «ديه» خون‏بها است و من علي ديته فأنا ديته هركس هم كه ديه‏اش بر گردن من باشد، خود من ديه او هستم. شبيه آن حديث شريف كه الصوم لي و انا اُجزي به([79]) روزه مال من است و من خودم جزاي روزه هستم. كسي كه روزه بگيرد، براي من روزه مي‏گيرد و ديگر معلوم است وقتي كه براي من باشد خود من هم جزاي او هستم خود من جزاي روزه هستم. تعبير تقريباً اشاره به اين است كه فأنا ديته.

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 451 *»

«و ليس وراء ذلك في العقل العملي علي هذا الاصطلاح رتبة» شيخ مرحوم مي‏فرمايند: ديگر بالاتر از اين مرحله در عقل عملي ـ طبق اصطلاح مشهور حكما و عرفا يا ملاصدرا ـ براي عقل عملي ديگر بالاتر از اين درجه‏اي و رتبه‏اي نيست. عقل عملي تا اين‏جا مي‏تواند سير كند بعد مي‏فرمايند: «و اقول المراد من قوله تعالي و من علي ديته فأنا ديته مثل قوله تعالي في حديث الاِسرار ـ يا ـ في حديث الاَسرار كلما رفعت لهم علما وضعت له حلما و ليس لمحبتي غاية و لا نهاية »([80]) مي‏فرمايند: مقصود از اين جمله شريف در اين حديث قدسي و من علي ديته فأنا ديته مثل همان فرمايش خداي متعال است در حديث اَسرار يعني سرهايي كه در شب معراج خداوند به رسول خودش9 فرمود، يا اين‏كه اِسرار روي اين من فكر نكرده‏ام كه از حديث چه استفاده بشود. در آن حديث معراج يا اِسرار باشد؛ يعني سخنهاي سري كه ديگر حتي جبرئيل هم در بين نبود. جايي بود كه گفت ديگر من نمي‏آيم شما تنها برويد خودتان به آن‏جا بفرماييد. اسرار باشد كه بين خدا و رسول خدا9 به‏طور سرگويي بوده، در آن‏جا اين تعبير رسيده كلما رفعت لهم علما وضعت لهم حلما هر درجه كه براي اين مؤمنين بالا مي‏برم علم را، در همان‏جا براي آنها مي‏نهم حلم و تحمل كردن را؛ يعني دائماً در ترقي هستند و تنزل برايشان نيست و ليس لمحبتي غاية و لانهاية اين‏جا جايي است كه مقام محبت و سير در مراتب محبت است ديگر غايت و نهايتي هم براي اين سير نيست، با اين‏كه نهايت سير است، نهايت سير سالك است، اين است كه به اين درجه از محبت كه مي‏رسد ولي در همين‏جا براي كمالات توقف نيست باز هم براي محبت من غايت و نهايتي نيست.

مي‏فرمايند: «و هو كناية عن القرب و تقريب من احبه منه بلا غاية بل دائماً يرفعه

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 452 *»

في درجات القرب اليه تعالي بلاغاية و لانهاية لذلك السير و لاتقصر المسافة بينهما» اين تعبير خداوند كنايه از قرب است. همچنين كنايه از اين است كه چه‏طور خدا به خود نزديك مي‏فرمايد هركس را كه خدا را دوست دارد يا خدا او را دوست دارد! چه‏طور به خودش نزديك مي‏كند؟ بدون غايت و نهايتي هم براي اين نزديك كردن نيست بلكه دائماً او را در درجات قرب بسوي خودش بالا مي‏برد بدون غايت و نهايتي براي اين سير، اين سير تمام شدني نيست در عين حالي كه مرتّب در اين درجات ترقي و تعالي پيدا مي‏كند. «و لاتقصر المسافة بينهما» بين خدا و بين بنده مسافت هم كوتاه نمي‏شود، اين‏طور نيست كه به نهايت برسد و نه هم مسافت كوتاه بشود، همان فاصله‏اي كه هست هست. با اين‏كه فاصله هست در عين حال مرتب هم درجات كمال طي مي‏شود. بعد مي‏فرمايند: «و الحاصل يريد المصنف بعد مراتب العقل العملي الاربع المذكورة و التحلي بها يحصل للنفس العقل النظري» خلاصه مقصود ملاصدرا و امثال او اين است كه بعد از اين‏كه انسان مراتب عقل عملي، همين مراتب چهارگانه را طي كرد و نفس به اين مراتب زينت يافت آن‏وقت براي نفس، عقل نظري حاصل مي‏شود. اين بيان اجمالي است با توجه به اين تعبيراتي كه شيخ مرحوم براي اين چهار مرتبه از مراتب سير و سلوك فرمودند. بعد براي آماده شدن براي عقل نظري اولاً كه تعبيرات ايشان تصحيح و روشن مي‏كند مراد از مراتب چهارگانه عقل عملي را كه نبايد عقل عملي گفت بلكه بايد گفت سير و سلوك نفس در اين مراتب و پيدا شدن آن نفس صالحه مطابق آن تعبيراتي كه قبلاً داشتيم.

بعد مي‏فرمايند: «اذا حصلت للانسان هذه المراتب الاربع و تخلّق بادابها و تحلّي بحليتها علي النحو الذي قرّره الشارع7 ظاهراً و باطنا حصل له العقل الشرعي الذي به يعبد الرحمن و يكتسب به الجنان» مي‏فرمايند: وقتي كه براي انسان اين مراتب چهارگانه فراهم شد و شخص به آداب اين مراتب چهارگانه متخلق شد و به زينتهاي اين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 453 *»

مراتب زينت يافت به آن‏طوري كه شارع7 قرار داده است وقتي كه به آن‏طور ظاهر و باطنش زينت يافت، آن‏وقت براي او عقل شرعي حاصل مي‏شود كه همان مثال ملقاي از عقل است در نفس ناطقه كه عرض كردم آن حيث را مشايخ ما اعلي اللّه مقامهم نفس صالحه معرفي مي‏فرمايند كه عرض شد «بنت العقل» است، نه اين‏كه نفس عقل شود و اسمش بشود عقل نظري، نه، چنين نيست نفس مي‏شود بنت العقل، چون مثال ملقا است جزء العقل مي‏شود كه در مقابل اين نفس صالحه بزرگان ما اعلي اللّه مقامهم تعبير به نفس اماره بالسوء مي‏آورند و مراتب اماره بالسوء هم وقتي به آن درجات كمال رسيد عبارت بود از: مطمئنه، راضيه، مرضيه، كامله، اين چهار مرحله كه براي نفس پيدا شود، مي‏شود «اخت العقل»، نه «بنت العقل» به معني جزء العقل كه توضيحاتش داده شد.

مقصود اين بزرگوار اين است كه بعد از اين مراحل چهارگانه عملي كه براي نفس فراهم مي‏شود ديگر «عقل شرعي» است كه نه خود عقل است و نه اين‏كه نفس به عقل تبديل بشود و عقل بشود و اسمش را عقل نظري بگذارند نه، عقل شرعي است كه امام7 در تعريفش فرمود: به وسيله آن عبادت رحمن مي‏شود و كسب جنان و بهشتها مي‏شود و آن را در مقابل جهل گرفتند. «ولكن الاشكال في تصحيح المقدّمات لانّ صحّة النتيجة متوقّفة علي صحّة المقدّمات» اين بزرگوار مي‏فرمايند: اشكال مهم در اين است كه انسان مقدمات را تصحيح كند، مقدمات همان طي كردن مراحل چهارگانه است كه مطابق دستور شريعت سلوك كند و مطابق قرار شارع7 اين مراتب چهارگانه را طي كند اين مقدمات كه فراهم شد آن‏وقت نتيجه قطعاً فراهم مي‏شود اما مشكل همين است كه اين مقدمات به‏طور صحيح طي بشود. چون هميشه صحت نتيجه متوقف بر صحت مقدمات است؛ فرض بفرماييد در تشكيل برهان ظاهر همين‏طور است «العالم متغيّر و كلّ متغيّر حادث فالعالم حادث»، «فالعالم حادث» نتيجه مترتب بر اين مقدمات است و اگر اين مقدمات درست نباشد نتيجه‏اي هم كه متوقف بر آن است

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 454 *»

به دست نمي‏آيد. اين مراحل چهارگانه هم در حكم همين مقدمات است پس بايد اين مقدمات صحيح انجام بشود و طي بشود تا نتيجه داده بشود.

«و كثير ممّن يسمع هذا يقرأ بيت مجنون ليلا» من كه مي‏گويم تصحيح مقدمات ممكن است، چون در كلامشان تعريض دارند؛ يعني ملاصدرا و امثال او از عرفا و حكما كه مدعي هستند اين مراتب را طي كرده‏اند و بعد به عقل نظري رسيده‏اند، راست نمي‏گويند، اينها در طي اين مقدمات خطا كرده‏اند، اشتباه كرده‏اند، طبق قرار شارع پيش نرفته‏اند از اين جهت آن عقل نظري كه به خيال خود به دست آورده‏اند، واقعاً عقل نيست العقل ما عبد به الرّحمن و اكتسب به الجنان([81]) نيست بلكه در واقع شيطنت كسب كرده‏اند مي‏فرمايند: چون در كلام من تعريض به آنها است، به فرموده مولاي بزرگوار كأنّه با ملاصدرا لج دارند يا تعريض مي‏زنند، گوشه مي‏زنند يا رد مي‏فرمايند، و واقعاً هم لج دارند براي همين مي‏فرمايند حالا ممكن است كسي از اين حرف من بفهمد كه من تعريض بر ملاصدرا دارم و در مقابل من بيايد براي من شعر بخواند، شعر مجنون ليلا را بخواند:

و كل يدّعي وصل بليلي   و ليلي لاتقرّ لهم بذاكا

همه ادعا مي‏كنند كه به ليلا متصل شده‏اند و وصل ليلا برايشان دست داده است ولي خود ليلا كه اقرار به اين مطلب ندارد، خود ليلا كه اقرار نمي‏كند كه همه به او رسيده‏اند و وصل او را پيدا كرده‏اند. مقصود؛ يعني محبوب خداوند است كه همه مدعي هستند وصل و اتصال به خدا را و اينكه قرب برايشان حاصل شده است، خيلي‏ها مدعي هستند اما ليلا و محبوب حقيقي كه به اين مطلب اقرار نمي‏كند او مي‏گويد اينها به هوا و هوسهاشان رسيده‏اند، نه به من. يك نفري بود از همين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 455 *»

آخوندهاي تهراني، به نظرم ساكن مشهد شد اين چند وقت قبل گاه‏گاهي توي حرم به ما مي‏رسيد خيلي اظهار محبت مي‏كرد و به منزلش دعوتمان مي‏كرد: آقا تشريف بياوريد، گاه‏گاهي كنار من مي‏نشست شروع مي‏كرد حرف زدن از اين‏كه با فلان عالم برخورد كردم با فلان عالم كجا؟ قم چه كردم، با كي چه كردم به يك طوري خواسته‏ام آنها را به حرف بياورم كه از آنها استفاده كنم، حالا اينها را هم كه به شما مي‏گويم مي‏خواهم شما را به حرف بياورم از شما يك چيزي ياد بگيرم، اين حرفها را زياد مي‏زد و به هركس كه مي‏گفت رسيدم همين‏طور تعبيراتي داشتم با اشك چشم و با يك حالي اينها را مي‏گفت! مي‏خواست بگويد كه اينها همه از عاشقها و دلباختگان وجود مبارك مهدي صلوات اللّه عليه هستند، اين تعبيرات را داشت.

بله ٭ كل يدّعي وصل بليلا ٭ در واقع مي‏خواست اين را بگويد كه همه مدعي هستند. يك شب هم از زبان من در رفت ديگر گفتم ٭ تا يار كه را خواهد و ميلش به كه باشد ٭ اين را من گفتم گويا تمام حرفهاش باطل شد، از نظر او همه خوب بودند در صورتي كه من افرادي را مي‏شناختم كه نام مي‏برد و آنها خيلي وضعشان ناجور بود از جمله نام كسي را مي‏برد كه از مراجع تهران بود كه اخيراً هم فوت شده، و او شخصي از نزديكان ما بود و با حاج آقاي … رفاقت داشت، درس و بحث داشت و مقلد آن شخص بود، رفته بود از شيخيه از او سؤال كرده بود گويا گفته بود: از شيخيه اجتناب كنيد مثل اجتناب كردن از صوفيّه و بابيّه و بهائيّه، حالا تازه خود او از طرفداران ملاصدرا بود خود او از كساني بود كه طرفدار نظريات ملاصدرا بود، آن آخوند مي‏گفت ايشان درس فلسفه اساتيد تهران را ديده‏اند و اسم او را با يك حالي مي‏برد كه ايشان از كساني بود كه خيلي علاقه به حضرت داشت و اسم حضرت را كه مي‏برد چشمش پر از اشك مي‏شد، من هم ديگر مجبور شدم گفتم: ٭ تا يار كه را خواهد و ميلش به كه باشد ٭

خيلي‏ها هستند كه مدعي هستند و اظهار محبت وجود مبارك حضرت را دارند

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 456 *»

اما عمده آن است كه او بپسندد، آن بزرگوار بپذيرد و الاّ روي خيالات اسم يك خيالات را امام زمان مثلاً بگذارد، و واقعاً عجيب است يك عدّه خيالات را امام زمان اسم بگذارد و به او عشق بورزد، اين كه امام زمان نشد. يادم هست يك شب در حرم مطهر بودم ـ حالا حرف توي حرف مي‏آيد ـ در حرم مطهر بودم داشتم زيارت مي‏خواندم كتاب دستم بود داشتم مي‏خواندم، يك دفعه متوجه شدم كه يك شخصي دور من دارد راه مي‏رود، هي اين طرف مي‏ايستد، روبرو مي‏ايستد، آن طرف مي‏ايستد، و فكر مي‏كند كه نعوذباللّه من امام زمان هستم، واقعاًها و با خودش آهسته به من مي‏گفت، ديدم محو من شده و دارد با من حرف مي‏زند: آقا! آقا آقا. آخر احمق اگر من امام زمان نعوذباللّه باشم آن‏وقت علاج چشمم را نمي‏توانم بكنم كه عينك نزنم تا بتوانم لااقل بدون عينك باشم، ببينيد چقدر حماقت است. آن‏وقت همين‏طور آقا قربانت! يك نگاه به من بكن! آقا توجهي به من بكن! يك اوضاعي، اول متوجه نبودم چه مي‏كند و كيست دارد اين طرف آن طرف مي‏رود؟ بعد متوجه شدم كه اين‏طور مي‏كند. اينها يك‏چنين امام زماني اين‏طوري خيال مي‏كنند. حالا هرچه انسان بگويد قربانت بشوم، چه فايده دارد؟ نعوذباللّه. حالا اينها همين‏طورند يك امام زماني در مغز خودشان بسازند كه متواري در بيابانها است عاجز ناتوان است ديگر همان تعبيري كه نوعا دارند: «وجوده لطف و تصرّفه لطف آخر و عدمه منّا»([82]) امامي كه عادم التصرف است، نمي‏تواند تصرف بكند و الآن تصرفي ندارد به اصطلاح دست بسته است. امام دست بسته و كت بسته اين به چه درد مي‏خورد؟ حالا به اين هرچه عشق بورزد، هرچه درباره‏اش شعر بخواند؟ هي اشك بريزند، اين نشد. از اين جهت من گفتم: تا يار كه را خواهد و ميلش به كه باشد.

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 457 *»

حالا شيخ مرحوم اعلي اللّه مقامه مي‏فرمايند: من در اين كلامم به ملاصدرا و امثال او تعريض دارم و ممكن است كسي در مقابل من اين شعر را بخواند كه پس شما مدعي هستيد كه به حق وصول پيدا كرده‏ايد و درست راه رفته‏ايد، مقدمات را درست طي كرده‏ايد و ديگران درست طي نكرده‏اند، پس بگويد:

و كل يدّعي وصل بليلي   و ليلي لاتقرّ لهم بذاكا

مي‏فرمايند: اگر اين‏طور باشد «فاجيبه ببيت مجنون ليلا» من هم با بيتي از مجنون ليلا جواب مي‏دهم و مي‏گويم:

اذا انبجست دموع في خدود   تبيّن من بكي ممّن تباكي

وقتي اشكها در روي رخساره‏ها جاري شد، آن‏وقت نشان داده مي‏شود كه چه‏كسي گريه كرد و چه‏كسي خود را به گريه داشت. كلمات ما را ببينيد، آثار ما را ببينيد، آثار آنها را هم ببينيد اگر آثار شناسيد از طريق آثار مي‏توانيد بفهميد كه دست ما به دامن محبوب رسيده يا اين مدعيان دروغي؟ بعد مي‏فرمايند: «فاذا اردت ان تعرف الحقّ لتطلب به النجاة فخذ من الكلام ما نطقت به اخبار محمّد و اهل بيته صلوات اللّه عليه و اهل بيته الطاهرين» اگر مي‏خواهي حق را بفهمي و نجات را به دست بياوري كلامي را بگير كه اخبار آل محمّد عليهم السّلام به آن نطق كرده است. «و ايّاك ان تدخل عليك شبهة انّ الامور الاصوليّة الاعتقادية لاتكون الا بدليل العقل» مبادا اين شبهه به ذهنت بخورد كه امور اصول و اعتقادات و معارف را نبايد از دليل روايات گرفت بلكه بايد از طريق عقل گرفت، مبادا اين شبهه به ذهنت بخورد چنان‏كه نوعاً هم مي‏گويند. تا در معارف حديثي خوانده بشود مي‏گويد: آقا بحث معارف كه ربطي به حديث ندارد دليل عقلي بگو! دليل كشفي بگو! «او شبهة ان هذا طريقة الاخبارييّن» يا اين شبهه به ذهنت بخورد كه اگر ما حديث نقل كرديم و خواستيم از طريق احاديث نقل معارف كنيم، بگويي اين طريق اخباريين است كه متمسك به حديث مي‏شوند، اين شبهه به ذهنت

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 458 *»

نخورد. «او شبهة انّ العلماء الفحول الاجلّة علي خلاف هذا» يا اين شبهه به ذهنت بخورد كه علماي فحول و دانشمندان نامي از اين طريق حديث پيش نمي‏رفتند؛ مثل بوعلي سينا و امثال او بر طريق عقلي و برهان عقلي پيش مي‏رفتند، اينها به ذهنت نخورد.

«او واهمة عظم الاموات و كبرهم و جلالتهم في النفوس و صغر الاحياء المشاهدين» باز مبادا اين واهمه تو را به شبهه بيندازد كه مردگان بزرگند، چون نوعاً مرده‏ها، علماي مرده در ديده‏ها يك عظمي دارند مبادا واهمه اين‏كه مرده‏ها بزرگند و در دلها جلالتي دارند، اين مانع بشود. نوعاً احياء و علماي زنده و مشاهَد، تقريباً كوچك به نظر مي‏آيند، بشر بيشتر اين‏طور است كه به اصطلاح مي‏گويند مرده پرست است نوعاً مرده‏ها در نظر شخص يك عظمي دارند ولي زنده‏ها اين‏طور نيستند و اين انسان را از مطلب دور مي‏كند. «فانّ الحقّ ان تعرف الرجال بالمقال لاان‏تعرف المقال بالرجال» حق اين است كه تو شخصيتها را به سخنهاي ايشان بشناسي، نه اين‏كه سخن را بشخصيتها بشناسي. حق را بشناس آن‏وقت شخصيتها را خواهي شناخت. «و ان ابيت الاّ ان تعرف المقال بالرجال» اگر نخواستي مگر همين كه ارزش سخنها را به ارزش شخصيتها حساب كني، يعني حق را مي‏خواهي از طريق شخصيتها بشناسي، اگر نمي‏خواهي مگر اين راه را «فمحمّد و آله المعصومون المسدّدون المؤيّدون من اللّه سبحانه الصادقون علي اللّه صلّي اللّه عليه و عليهم اولي من غيرهم بذلك» حالا اگر مي‏خواهي روي اين جهت سير كني كه به حساب شخصيتها حركت كني نه به حساب كلمات و فهم مطالب، و اين‏كه مطالب را براي شناخت شخصيتها دليل قرار بدهي، نمي‏خواهي اين كار را بكني بلكه مي‏خواهي شخصيتها را براي صحت كلمات و مطالب ملاك قرار بدهي، اين بزرگواران كه معلوم است ديگر معصوم و مسدد و مؤيدند و صادق بر خدا هستند.

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 459 *»

خوشبختانه، الحمدللّه رب العالمين خدا اين‏طور قرار داده كه تمام فرق مسلمين تمام حكماشان، عرفشان، همه و همه بالاخره در نزد محمّد و آل محمّد : خاضعند. براي عالي‏ترين مباحث و مباني خود استدلال به احاديث آل محمّد: مي‏كنند حتي عرفاي صوفيه نهايت افتخارشان اين است كه بالاخره سلسله عرفانشان يا سلسله سلوكشان به وجود مبارك حضرت رضا صلوات اللّه عليه منتهي مي‏شود نوعاً اين طور است كه طريقه‏هاي خود را بالاخره مي‏رسانند به اميرالمؤمنين. حالا ائمه ديگر نه، بالاخره ناچارند ولايت خودشان و سلسله‏هاي خودشان را به اميرالمؤمنين7بكشند و بعد به رسول خدا9. وقتي الحمدللّه رب العالمين اين‏طور است كه در طريقه حقّيم و بر طريقه حق، وقتي اين‏طور باشد پس ايشان اولي هستند از غيرشان از عرفا و حكما. «فالزم النصيحة» اين خيرخواهي را از دست نده و هميشه ملازم اين خيرخواهي باش. «لئلا تحلّ بك الفضيحة»([83]) تا مبادا رسوايي به سراغت بيايد اگر از اين نصيحت دست برداري.

و صلي الله علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 460 *»

 

درس    79

 

 

(سه‏شنبه / 23 رجب المرجب / 1407 هـ ق)

 

 

 

 

 

 

 

r منشأ اشتباه حكماء و عرفاء در معني عقل و نفس

r لزوم تفكيك بين اطلاقات عقل و نفس

r مراد از «نفس» در حديث «من عرف نفسه . . .»

r اطلاقات عقل:

  1ـ ادراك، علم، ذهن، مشاعر باطني، دليل عقلي، مدار تكليف، عقل مطبوع

  2ـ عقل شرعي به اصطلاح مرحوم شيخ (اع)، عقل مسموع، نفس صالحه

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 461 *»

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطّاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

از نظر حكما و عرفا معلوم شد كه معتقدند بر اين‏كه نفس بر اثر ترقي و تكامل، عقل مي‏شود و مراتب عقل را هم ذكر كردند كه اجمالاً عرض شد. از نظر فرمايشات مشايخ اعلي اللّه مقامهم كه مستفاد از وحي است، مراتب قابل تبديل به يك‏ديگر نيست. مراتب هميشه به حال خود محفوظ است گرچه مراتب كمال لايتناهي باشد با وجود اين‏كه مراتب كمال لايتناهي است و به اصطلاح درجات تكامل، جوهري است اما هيچ جوهري از جوهريت خود به جوهريت ديگر تبديل نمي‏شود و نفس به عقل تبديل نخواهد شد. اين اجمالاً ذكر شد و در مباحث مربوط هم بحث شده است. پس عقل هميشه عقل است و نفس هميشه نفس است.

منشأ اشتباه براي حكما و عرفا اين است كه در اطلاقات و استعمالات عقل و نفس تدبر نكردند و موارد استعمالات را بررسي نكردند. از اين جهت به اين شبهه برخورده‏اند كه فكر كرده‏اند نفس عقل مي‏شود يا اين‏كه در حركت جوهريه به اين مراتب تبديل مي‏شود. آنچه لازم است فرق گذاشتنِ بين معاني اين الفاظ است كه اگر عقل گفته مي‏شود به چه معاني به‏كار مي‏رود؟ و در هرجايي چه معنايي اراده مي‏شود؟ و اگر نفس گفته مي‏شود همين‏طور. اين تفكيك بين معاني و فهميدن موارد استعمالات از لوازم بوده، از لوازم بحثي بوده ولي رسيدگي نشده است. اما مشايخ ما اعلي اللّه مقامهم اين دقت را فرموده‏اند و اين موارد را مشخص فرموده‏اند، جاهايي كه عقل

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 462 *»

استعمال مي‏شود و يا نفس استعمال مي‏شود و اينها گاهي به معناي يك‏ديگر استعمال مي‏شوند كه ديگران به اين معنا كم توجه كرده‏اند و همين منشأ اشتباهشان شده است.

يكي از مواردي كه به عنوان نمونه عرض كنم در مورد نفس است كه من عرف نفسه فقد عرف ربه.([84]) چقدر متفكرين حكما، عرفا را به شبهه انداخته كه فكر مي‏كنند مراد از اين نفس در اين‏جا، همان مشار اليه به «انا» است كه وقتي مي‏گوييم «من» همان من، حالا من هركس هست، نفس او است و عبارت است از همان كه هركس او را بشناسد خدا را شناخته است. نوعاً هم در اين‏باره بحثها داشتيم كه شبهه از همين جاها سرچشمه مي‏گيرد كه موارد استعمال را نفهميده و ندانسته‏اند. در اين‏جا مراد نفسي كه نفس ناطقه باشد، نيست يا مراد آن «من» و مشار اليه به «انا» نيست كه براي همه‏كس آيه تعريف و تعرف خدا باشد و شناخت خود، شناخت خدا باشد. نه، در اين‏جا مراد يك اصطلاح خاصي است نفس در اين حديث شريف من عرف نفسه فقد عرف ربه از اصطلاحات خاص وحي است و مراد حقيقتي است كه همه ذوات و همه حقايق به آن ذات و حقيقت متحققند و او مؤثر در كل است، به اين اعتبار من عرف نفسه؛ يعني من عرَف آن حقيقتي را كه ذات و صفات و همه شئونات خلق، به او برپا است و او آيه تعريف و تعرف خدا است، هركس او را شناخت خدا را شناخته است كه مراد مقام ولايت و حاملان آن، وجود مقدس محمّد و آل محمّد : است. بعد در مراتب بعد حتي نمي‏شود در آن رديف گفت، آنها مظاهر ثانويه هستند كه بحثش شده است.

اين يكي از موارد است كه چه‏طور به شبهه انداخته ديگران را و نفس را به همان نفس ناطقه معنا مي‏كنند و مراد از نفس را همان مشار اليه به انا، من، تو، خود، همان مي‏دانند و آيه تعريف و تعرف مي‏شناسند ولي نوعاً بيان شده است مخصوصاً ما در

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 463 *»

اين زمينه خيلي بحث كرده‏ايم. در اين‏جا هم لازم است موارد استعمالات و معاني عقل گفته بشود تا اين‏كه اين شبهه‏اي كه براي اينها پيش آمده، اين هم روشن بشود كه چه‏طور اينها با اين‏كه به خيال خود فراست دارند، دقتها دارند، تدبرها دارند، به اين اشتباه بزرگ برخورده‏اند كه نفس، عقل مي‏شود و اسم عقل بر او صادق است چه عقل عملي و چه عقل نظري. اين تقسيمات را كرده‏اند و شبهه از همين‏جا پيدا شده كه بين معاني عقل و مواردي كه عقل در آن معاني به كار برده مي‏شود، فرق نگذاشته‏اند. از اين جهت اجمالاً اين معاني را عرض مي‏كنم كه مشايخ اعلي اللّه مقامهم معاني را از يك‏ديگر جدا كرده‏اند اگرچه بر همه اينها كلمه عقل صادق بوده و صدق مي‏كند و در آيات و روايات استعمال شده است، وقتي كه مشخص بشود، خودبخود اين شبهه برطرف خواهد شد.

اولين مورد از مواردي كه عقل در آن‏جا به كار برده شده يا بفرماييد اول معنايي كه عقل صادق بر آن است، خود صرف ادراك است. ادراك را «عقل» گفته‏اند. البته ادراكي كه در مقابل حواس باشد و به طور كلي بدون حاسه در نظر گرفته بشود اين ادراك را عقل گفته‏اند و مراد هر نوع ادراكي است كه به وسيله حواس باطني انجام بشود و با حواس ظاهري نباشد، از حواس باطني سربزند و به وسيله حواس باطني كه انجام بشود اين را عقل گفته‏اند. كلمه عقل را در اين معنا استعمال كرده‏اند حالا خواه آن حاسه‏هاي باطني، ادراك كليات بكنند يا ادراك جزئيات بكنند. از اين جهت گاهي براي همان مدرك معقول گفته مي‏شود آن مدرك، معقول است، معقول ما است يا مي‏گوييم يك امر ذهني ما است. مراد از تعبير عقل در اين‏جا همان صرف ادراك و درك شده، معقول است و مقصود اين است كه به حواس ظاهري ادراك نشده و به يكي از حواس باطني ما ادراك گرديده است.

اين نوع استعمال بيشتر در السنه تقريباً اهل منطق استعمال شده است. اهل

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 464 *»

منطق در برابر حواس ظاهري، ذهن و عقل مي‏گويند و مراد و مقصودشان، مراتب باطني و ادراكات باطني است و اين ادراكات باطني حالا خواه به اصطلاح متوهَّمي باشد كه به وسيله قوه واهمه تعقل شده، توهم شده، يا متخيله باشد به وسيله قوه خيال درك شده هرچه باشد همين اندازه كه گفته شد عقل، مراد همان ذهن است كه ذهن را هم به يك معناي عامي مي‏گيرند، عقل را به معناي عامي مي‏گيرند به‏طوري كه شامل تمام مراتب ادراكي باطني مي‏شود. اين يكي از استعمالات است وقتي هم علم را تفسير و معنا مي‏كنند مي‏گويند: «العلم هو الصورة الحاصلة عند العقل» اين عقلي كه در اين‏جا مي‏گويند؛ يعني «عند الذهن» گاهي هم همين را ذهن مي‏گويند: «الصورة الحاصلة عند الذهن» يا مي‏گويند «الصورة الحاصلة في العقل» اين في العقل هم كه مي‏گويند باز مراد همان انطباعي است كه براي مشاعر باطني و حواس باطني فراهم مي‏شود كه در مقابل خارج به كار برده مي‏شود. يعني خارج از ذهن، خارج از قواي باطني.

يكي از مواردي هم كه عقل در آيات استعمال شده همين معنا است. مانند فهم لايعقلون.([85]) عقل در اين‏جا همان معناي ادراكات باطني است؛ يعني اينها هيچ ادراكات باطني ندارند، يا جز به آنچه به حواس ظاهري‏شان ادراك كنند ديگر ادراك باطني برايشان نيست. از شدت انغمار اين اشخاص در محسوسات ظاهريه و به كار نبردن قواي باطني در نوع ادراكات، به اينها گفته مي‏شود فهم لايعقلون. و در فرمايشات حضرت بقية اللّه صلوات اللّه عليه به اين معنا به كار برده شده مي‏فرمايد لا لامر اللّه تعقلون و لا من اوليائه تقبلون حجة بالغة فما تغن الايات و النذر عن قوم لايعقلون.([86]) مراد از اين لايعقلون‏ها، همين عقل است. پس اين يكي از معاني عقل است. اگر به كار

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 465 *»

برده شد بايد معنايش را دانست. نه اين‏كه بگويند نفس، عقل مي‏شود و عقل مثلاً در اين‏جا بالملكه يا بالفعل است يا اولين مراحل عقل است كه نفس تازه تبديل به عقل شده باشد، نه در اين موارد مراد ادراك باطني است. مراد همين صرف ادراكي است كه با يكي از مشاعر باطن انجام مي‏شود. عقل در اين نوع آيات و فرمايشات در اين معنا استعمال شده است و عرض كردم كه تعريف اهل منطق هم مطابق با اين معنا است در تعريف علم مي‏گويند: «الصورة الحاصله في العقل» علم چيست؟ علم يعني همان ادراك، ادراك باطني، نه علم به معناي خاص. العلم؛ يعني الادراك كه به وسيله مشاعر باطن انجام مي‏شود.

اين «الصورة الحاصلة في العقل» اين عقل كه اينها مي‏گويند چيست؟ اين عقل در برابر خارج است؛ يعني مربوط به حواس ظاهري نيست بلكه مربوط به حواس باطني مي‏شود، مشاعر باطني كه در برابر خارج قرار دارند به طور كلي غير خارج را عقل مي‏گويند حالا عقل باشد، نفس باشد، مشاعر مثاليه باشد كه از حس مشترك شروع مي‏شود و بعد خيال است و همين‏طور، آنها ديگر همه اينها را در برابر خارج مي‏گيرند و اسمش را عقل مي‏گذارند. «الصورة الحاصلة عند العقل» اين «عند العقل» يعني «في مرتبة عقلانية يا نفسانية يا مثالية» مي‏گويند همه را ما مي‏گوييم عقل و ديگر اين مراتب را از يك‏ديگر جدا نمي‏كنيم. مقصود همان است كه در مقابل خارج قرار دارد ما مي‏خواهيم يك تعبير جامعي درباره ادراك داشته باشيم. «الادراك ما هو؟ العلم ما هو؟ العلم و الادراك هو الصورة الحاصلة عند العقل» اين عقل همه مشاعر باطني: مثال و نفس و عقل را شامل است همه را عقل مي‏گويند. به طور كلي مي‏آيند يك خارج قرار مي‏دهند و يك ذهن. براي اين ذهن يك معناي عامي درنظر مي‏گيرند كه جميع مراتب و مشاعر باطني را شامل باشد، مي‏خواهند بگويند كه تعريف ما جامع افراد و مانع اغيار است از اين جهت تمام صورتهاي ادراكي را شامل است، مي‏خواهند بگويند

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 466 *»

تعريفشان همه مراتب ادراكي را شامل است از اين جهت عقل يا ذهن كه مي‏گويند در مقابل خارج قرار مي‏دهند، ديگر يك مرحله خاصي از مراحل باطن را اراده نمي‏كنند بلكه همه مراتب و مراحل ادراكي را اراده مي‏كنند.

همچنين گاه‏گاهي كه گفته مي‏شود مثلاً اين دليل دليل عقلي است؛ يعني چه؟ يعني همين كه دليلي است كه به وسيله مشاعر باطني و حواس باطني ادراك شده است حالا با قوه عاقله درك شده يا با قوه متفكّره يا با قوه متوهمه يا با قوه متخيله، همين اندازه كه به يكي از اين مشاعر باطني ادارك شده به اين مي‏گويند: هذا دليلٌ عقلي و در برابر نقل به كار مي‏برند. دليل نقلي يعني آن‏كه از طريق سمع شنيده شده؛ مثل آيه، حديث يا فرض بفرماييد اجماع بر چيزي باشد مي‏گويند: هذا دليلٌ نقلي. آن‏وقت دليل عقلي را در مقابل دليل نقلي قرار مي‏دهند و مقصودشان آن است كه «ما يدرك بمشعر من المشاعر الباطنية» مقصودشان اين است كه همين مواردي را كه ذكر شد عقل مي‏گويند. همچنين وقتي مي‏گويند: عقل مدار تكليف است، ملاك احكام و اجراي احكام عقل است، مي‏گويند فلاني صاحب عقل شده است پس تكليف بر او جاري شد، يا تكليف بر او جريان پيدا مي‏كند، اين عقلي هم كه گفته مي‏شود مدار تكليف است، مراد همين معنا است؛ يعني اين تشخيص باطني پيدا كرده، اهل تمييز است، مي‏تواند از نظر مشاعر باطني خوب و بد را تشخيص بدهد، حق و باطل را تشخيص بدهد، بالاخره الآن به حدي رسيده كه مكلّف است.

پس آن عقلي هم كه مدار و ملاك تكليف هست، مراد همين است مراد اين است كه مشاعر باطنيش بالاخره به كار افتاده است، حالا يك وقت است كه در درجه خيال است، يك وقتي هست در درجه وهم است، يك وقت هست در درجه بالاتر است بالاخره مشعر باطنيش به كار افتاده، از عالم ظاهر و سطح ظاهر ترقي كرده است. خلاصه نفسيت او تحقق پيدا كرده، مراتب باطن براي او بالفعل شده است به اندازه‏اي

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 467 *»

كه مي‏شود گفت اين در عرصه نفوس قوه تشخص پيدا كرده، غير از مستضعف است. چون مستضعف مقام نفسانيت و تمييز باطنيش بالفعل نمي‏شود؛ مثل مجانين و اطفال و مستضعفين اين‏طوري، اينها چون در واقع مراحل نفسانيشان هيچ بالفعل نمي‏شود، تشخص نفساني پيدا نمي‏كنند، اينها عمرشان را فقط به همان مشاعر ظاهري مي‏گذرانند مگر رفع جنونشان بشود يا به حد تكليف برسند. اين عقلي كه گفته مي‏شود مدار تكليف است مراد همين مرتبه است و همين معنا است كه مورد بحث ما است.

فرمايشي از حضرت امير صلوات اللّه عليه نقل شده، مي‏فرمايد العقل عقلان: عقل الطبع و عقل التجربة و كلاهما يؤدّي الي المنفعة البته تعبير به العلم هم آمده است العلم علمان: مطبوع و مسموع بعد ادامه دارد مي‏فرمايند و لاينفع مسموع اذا لم يكن مطبوع([87]) اگر عقل مطبوع نباشد، عقل مسموع فايده‏اي ندارد؛ مثل اين‏كه در ديدن نور خورشيد اگر نور چشم نباشد فايده ندارد. مقصود اين است كه در اين‏جا هم كه مي‏فرمايند «عقل مطبوع» يعني طبعي و طبيعي، مراد همين مرتبه و همين معنا است. پس در اين موارد ببينيد عقل گفته شده اما يك‏چنين معنايي اراده شده است و در آيات و روايات و در فرمايشات عقل گفته مي‏شود اما مراد اين معنا است. حال اين معنا نبايد باعث شبهه بشود كه بگوييم: پس نفس مي‏شود عقل، نفس ترقي مي‏كند مي‏شود عقل! نه، عقل در اين موارد معناي خاصي دارد و در موارد خاصي به كار برده شده، در اين مورد خاص ممكن است به كار برده بشود و از آن اين معنا اراده بشود. در همين‏جا عرض شد به نقلي اميرالمؤمنين علم هم فرموده‏اند، اين يكي از موارد.

مورد ديگري كه در آيات و روايات و در فرمايشات عقل گفته شده و استعمال شده است كه بايد از اين معنايي كه گفتيم آن را جدا كرد عبارت است از عقل شرعي،

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 468 *»

تعبير شيخ مرحوم اعلي اللّه مقامه عقل شرعي است. هرجا مي‏فرمايد عقل شرعي اين معناي دوم را اراده مي‏فرمايند. اين عقل شرعي به حسب بيانات خود شريعت مشخص شده است كه چيست و خود شارع صلوات اللّه عليه مشخص كرده است كه وقتي مي‏فرمايند عقل ـ به اين معناي دوم ـ خصوصياتي دارد كه بايد جدا بشود از معناي اول. اين عقل نوري است كه خداوند آن را قرار داده و مي‏دهد در شخص مؤمن و جايش را هم مشخص كرده‏اند، اين نور در طرف راست از قلب قرار مي‏گيرد كه گاهي همين طرف راست از قلب را اذن يمني و «گوش راست» قلب بيان فرموده‏اند همچنين وجه اعلاي قلب گفته‏اند، اين نور در جهت و وجه اعلاي قلب قرار مي‏گيرد. همچنين فرموده‏اند در دل انسان محلي است كه ملك در آن‏جا مي‏نشيند و انسان را در خيرات تأييد و تسديد مي‏كند و همچنين به انسان الهام خيرات مي‏كند، همين جايي كه ملك مي‏نشيند مراد همين است موضع جاي گرفتن ملك مسدد و ملك مؤيد و ملكي كه به الهام كردن به خيرات و دعوت انسان به خيرات موكل است، ديگر اين براي عقل معناي خاصي است يك معناي مخصوصي است.

حالا اگر گفتند: براي انسان در اثر علم و عمل و در اثر ايمان، يك چنين نوري يا يك چنين عقلي فراهم مي‏شود، اين نبايد منشأ شبهه بشود كه بگوييم: نفس تبديل به عقل مي‏شود و مرادشان هم همان باشد كه مي‏گويند، نه مراد اين‏طور نيست. اين‏جا يك اصطلاح خاصي است كه به يك چنين نوري عقل گفته مي‏شود. شيخ بزرگوار اعلي اللّه مقامه الشريف كه عقل شرعي مي‏گويند، مرادشان همين است. در مقابل عقل كوني كه واقعاً رتبه و مرتبه است و به حقيقتش و حدودش و جميع جهاتش، از نفس ممتاز است و نفس هم به حقيقتش و جوهريتش و حدود و خصوصياتش ممتاز از عقل كوني است رتبه و مرتبه است اينها مخلوط به يك‏ديگر نمي‏شوند اينها تبديل به يك‏ديگر نمي‏شوند بلكه اينها هميشه هميني كه بوده‏اند، هستند. البته تكاملشان در جوهريتشان

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 469 *»

و مراتب جوهريتشان لايتناهي است، مانعي ندارد ولي تبديل نمي‏شوند. پس عقل شرعي كه اين بزرگوار مي‏فرمايند و مقيدش مي‏كنند به شرعي، مرادشان همين معنايي است كه در نوع روايات به آن اشاره شده است.

از جمله احاديثي كه به اين مرتبه اشاره دارد و اين مرتبه را بيان مي‏كند حديثي است كه «سئل7 عن العقل» عقل چيست؟ امام7 كه جواب مي‏فرمايند، مي‏دانيم به مناسبت حال سائل جواب مي‏فرمايند سائل سؤال مي‏كند عقل چيست؟ اين عقلي كه او مي‏خواهد بفهمد عقلي است كه در مؤمنين است؛ يعني همين عقل شرعي را مي‏خواهد بفهمد امام7 مي‏فرمايند العقل ما عبد به الرحمن و اكتسب به الجنان([88]) آخر خودش مشخص است اين عقلي كه ما عبد به الرحمن يعني عقلي كه مايه عبادت است اصلاً حقيقتي است كه مايه اكتساب جنان است ديگر كاري ديگر از او بر نمي‏آيد اصلاً كارش اين است و معلوم است كه مراد از اين عقل آن مرحله اوّلي و آن معناي اوّلي كه براي عقل گفتيم نيست، همچنين آن معناي بعدي كه براي عقل خواهيم گفت كه عقل كوني باشد و مرتبه‏اي باشد، آن هم نيست اين يك ماهيتي است، يك حقيقتي است كه اصلاً حقيقتش اين است ما عبد به الرحمن طور ديگر نمي‏شود و هيچ كار ديگر از او سرنمي‏زند. وقتي امام7 دارند اين‏طور عقل را تعريف مي‏كنند، معلوم مي‏شود اين يك اصطلاح خاصي است در اين فرمايش اين يك اصطلاح خاصي اراده مي‏شود كه نه عرفا به آن پي مي‏برند، نه حكما و نه اصلاً مي‏توانند آن را جدا كنند با اين خصوصيتي كه اين بزرگوار بيان مي‏فرمايند معلوم است يك معناي خاصي است.

ببينيد چه‏طور مشايخ ما اعلي اللّه مقامهم اصطلاحاتشان هم مطابق با احاديث است، در اين‏جا شيخ مرحوم مي‏فرمايند: اين عقل، عقل شرعي است. عقل شرعي

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 470 *»

است؛ يعني چه؟ يعني عقلي كه شريعت اسمش را عقل گذاشته است كه اصلاً كارش در شريعت مشخص است، ماهيتش مشخص است، حدودش مشخص است، آثارش مشخص است ما عبد به الرحمن و اكتسب به الجنان خود راوي عرض مي‏كند يا كسي كه آن‏جا بوده «قيل و الذي في معاوية؟» اين‏كه در معاويه است پس چيست؟ حضرت مي‏فرمايند تلك الشيطنة تلك النكراء و هي شبيهة بالعقل و ليست بالعقل([89]) ببينيد اين شبيه عقل هست ولي عقل نيست؛ يعني اين عقلي كه داريم از آن سخن مي‏گوييم نيست و الاّ چه‏بسا آن معناي اول بر آن گفته بشود، مگر ادراك نداشته؟ مگر قدرت تمييز نداشته؟ قدرت تشخيص نداشته؟ معاويه كه خوب تشخيص مي‏داد، خوب تمييز مي‏داد اما مي‏فرمايند او اين عقل را ندارد تلك الشيطنة تلك النكراء و هي شبيهة بالعقل و ليست بالعقل آن‏كه در معاويه است مقابل اين است. پس اين يك معناي ديگري است؛ يعني يك اصطلاحي است كه آن عقل، بر معاويه گفته نمي‏شود و حال آنكه معاويه تمييز كه داشته، معناي اولي كه بر او صادق است، ديگر تكليف داشته، تمييز داشته، تشخيص داشته بلكه خيلي حيله و مكر و شيطنت داشت و خيلي هم عجيب بود نوعاً اينها همه‏شان همين‏طورند داراي اين قدرت تشخيص هستند، خيلي هم عجيب.

گويا در زندگي مأمون دارد كه زني نزد او آمد و يك تعبيراتي داشت كه ديگران اصلاً نفهميدند اين چه مي‏گويد، اما مأمون همه‏اش را فهميد تمام نكاتي را كه اين زن در نظر گرفته بود، فهميد بعد هم آنها را تفسير كرد. ببينيد چه فراستي است؟ حيف كلمه فراست، همان نكراء بايد گفت چه نكراء و شيطنتي اينها دارند! چه‏طور حدود را پي‏مي‏برند؟ جهات را پي‏مي‏برند؟ از يك حرف شخص ممكن است چيزها بفهمند.

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 471 *»

پس عقل به آن معناي اول را دارد اما عقل به اين معناي دوم را ندارد پس معلوم مي‏شود يك اصطلاح خاصي است و اين همان عقل شرعي است كه شيخ مرحوم اعلي اللّه مقامه الشريف فرموده‏اند.

در آيات قرآن هم به همين عقل اشاره شده در اين آيه شريفه كه از قول اهل جهنم نقل مي‏فرمايد كه مي‏گويند قالوا لو كنّا نسمع او نعقل ما كنّا في اصحاب السعير([90]) اگر ما گوش مي‏داديم اگر ما عقل مي‏داشتيم ما از اصحاب جهنم و اهل جهنم نبوديم. شكي نيست كه اينها عقل به معناي اول را داشته‏اند، ديگر تكليف بر آنها عرضه شده، مكلف بوده‏اند اصلاً اين‏كه به جهنم مي‏روند و در جهنم مي‏سوزند، اين بي‏جهت كه نيست مكلّف بوده‏اند ولي امتثال نكرده‏اند پس تمييز برايشان بوده، قدرت ادراك برايشان بوده، پس عقل به معناي اول را داشته‏اند اما اين عقل به معناي دوم را نداشته‏اند كه چه باشد؟ ايمان ما عبد به الرحمن و اكتسب به الجنان يعني عقل شرعي را نداشتند اين نور را به وسيله ايمان به دست نياورده‏اند. چون چنين است ديگر نتوانسته‏اند بسوي خدا اقبال و توجه داشته باشند و اكتساب مراتب جنان را بكنند. وقتي آن نشد، مقابل آن نور ظلمت هست، ظلمت جايش مي‏نشيند كه همان نفس اماره بالسوء باشد از اين جهت اين عقل شرعي را از اين آيه شريفه و از آن حديث شريف استفاده مي‏كنيم؛ يعني اين آيه و آن حديث العقل ما عبد به الرحمن اين دو بيان همين نور را مي‏كنند.

اين يك معناي خاص و يك اصطلاح خاصي مي‏شود كه از نظر روشن شدن مراد همان عقل شرعي است كه در فرمايش شيخ مرحوم اعلي اللّه مقامه هم بود و ديروز به آن اشاره كرديم. همچنين در بحثهاي پيش‏ترمان اگر يادتان باشد «نفس صالحه» كه از آن

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 472 *»

به بنت العقل تعبير مي‏فرمودند مراد همين نور است. نفس صالحه يا بفرماييد بنت العقل يا جزء العقل يا ما عبد به الرحمن يا همان تعبيري كه جامع تعبيرات است كه شيخ مرحوم اعلي اللّه مقامه مي‏فرمايند عقل شرعي مراد همين است. همچنين مي‏شود گفت در تعبير حضرت امير7 كه فرمودند العقل عقلان: عقل الطبع و عقل التجربه عقل مسموع همين باشد كه انسان از طريق سمع از انبياء و اولياء : و اقرار به فرمايشات آنها و تسليم شدن نزد آنها، آن را به دست بياورد كه اگر «عقل مطبوع» نباشد آن عقل مسموع نتيجه ندارد؛ يعني اگر انسان قدرت تمييز نداشته باشد و بالاخره به حد ادراكي كه بتواند ادراك باطني داشته باشد نرسد، فرمايشات انبياء و دعوت انبياء هيچ فايده ندارد؛ مثل اين‏كه نور شمس بتابد و ما جايي را نبينيم، چشممان تاب بينايي نداشته باشد وقتي چشم نابينا باشد اما نور خورشيد باشد فايده ندارد، ديدن انجام نمي‏شود. حالا عقل مطبوع در حكم همان ديدن چشم است و عقل مسموع در حكم همان تابش انوار انبياء : و نور شريعت است وقتي كه انسان اقرار كرد و تسليم شد و اعتراف كرد و ايمان آورد، آن نور در دل او پيدا مي‏شود كه همان نور، عقل شرعي باشد.

اطلاق عقل به معناي عقل مسموع يا بنا به آن نقل كه فرمودند العلم علمان: علم مطبوع و علم مسموع مراد از علم مسموع همين باشد كه نوعاً هم به اين معنا آمده كه لا علم الا خشيتك([91]) يا ليس لمن لم يخشك علم([92]) مراد اين تعبيرات همين نور علم است كه همين نور عقل باشد. پس نفس صالحه يا عقل شرعي يا بنت العقل و جزء العقل كه گفته مي‏شود، مراد همين عقل به معناي دوم است كه نوري است كه خدا در دل، در طرف راست قلب قرار مي‏دهد. اين معناي دوم اما معناي سوم ان‏شاءاللّه باشد براي فردا.

و صلي الله علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 473 *»

 

درس    80

 

 

(چهارشنبه / 24 رجب المرجب / 1407 هـ ق)

 

 

 

 

 

 

 

r ادامه اطلاقات عقل:

   3ـ  عقل: جوهر مجرد، تعين اول از وجود مقيد، قلم، طور، روح القدس، عمود نور

r اقبال و ادبار عقل

r مراتب سه‏گانه عقل: عقل بالملكه، عقل بالفعل، عقل مستفاد

r عقل كلي، عقول جزئيه

r ملاك سعادت و شقاوت، ملاك ثواب و عقاب

r عقل مركب است از نور و ظلمت

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 474 *»

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطّاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

عرض شد مواردي را كه كلمه عقل در آن موارد استعمال شده بايد از يك‏ديگر جدا كرد، اگر نه ممكن است شبهه‏اي كه براي ديگران پيش آمده پيش بيايد. آنها چون ديده‏اند در لسان وحي، در آيات و در روايات عقل استعمال شده و در مواردي اطلاق شده است، از جمله بر نفس و مراتب كمال نفس، به اين شبهه افتاده‏اند. البته جهات ديگر هم به اين شبهه كمك كرده كه ممكن است نفس در اثر تكامل جوهري، به عقل تبديل شود و اين اشتباه است. از اين جهت عرض كردم از خصوصيات فرمايشات مشايخ ما اين است كه بين موارد استعمالات عقل و معنايي كه عقل در آن معنا استعمال شده، تفكيك كرده‏اند و اين خيلي براي فهم مسأله كمك مي‏كند. دو مورد از موارد را ذكر كردم.

مورد سوم از آن موارد كه عقل را استعمال كرده‏اند اين است كه «عقل» مي‏گويند و نوري را اراده مي‏كنند كه از اختراع اوّل وجود يافته است و آن را جوهري مي‏دانند مجرد از ماده‏هاي ملكوتي؛ يعني توضيح تجردش به اين است نه اين‏كه مجرد باشد به آن معنايي كه حكما مي‏گويند كه نه ماده و نه صورت داشته باشد و مركب از ماده و صورتي نباشد. آن تجرد را شأن خدا مي‏دانند و آن بساطت حقيقيه را عبارت مي‏دانند از احديّت حقيقيه كه وصف خداوند است اما اين حقيقت مجرد است اما از ماده ملكوتيه كه نفس چنين ماده‏اي دارد. نفس ناطقه از عالم ملكوت است و ماده و

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 475 *»

صورتش هم ملكوتي است اما اين حقيقت از ماده ملكوتيه مجرد است، از ماده شبحي برزخي هم مجرد است، از ماده جسمانيه مجرد است همچنين از مدتها و اوقات ملكوتي هم مجرد است، از مقدار مثالي مجرد است و از مدتها و اوقات زماني هم مجرد است. اين حقيقت كه به آن عقل مي‏گويند اشياء را درك مي‏كند، درّاك اشياء است و نوع ادراكاتش هم عبارت است از درك معاني كليّه و درك حقايق الهيّه.

در فرمايشات توضيحاتي در وصف اين عقل رسيده است از جمله اول نوري است كه از «صبح ازل» تابيده و اشراق كرده است. همچنين نسبت به اين‏كه مبدء سومين است بعد از وجود مطلق و وجود مقيد، اين اول تعين از وجود مقيد است از اين جهت «وجود مطلق» را مبدء اول مي‏گيرند و «وجود مقيد» را مبدء دوم مي‏گيرند و در عالم تعينات وجود مقيد اين حقيقت اول تعين و مبدء تعينات است، به اين اعتبار مبدء سومين ناميده مي‏شود يا به اعتبار ديگر «آدم سوم» ناميده مي‏شود. آدم اول وجود مطلق، آدم دوم وجود مقيد و آدم سوم اين اول تعين از وجود مقيد است. همچنين آن را اول متولد از آدم ثاني گفته‏اند. وقتي «آدم ثاني» عبارت باشد از وجود مقيد، آن‏وقت اول تعين وجود مقيد كه اين حقيقت باشد، مي‏شود ولادت يافته و اول متولد از آدم دوم. همچنين تعبير ديگري كه درباره اين حقيقت آمده آن مائي است كه از سحاب مشيت نازل شده كه به آن هر موجود زنده‏اي حيات خود را به دست آورده و مي‏آورد. همچنين از نظر امّ چون اصلش آدم ثاني بود و متولد از آدم ثاني بود، حوّاي اين آدم را هم ارض قابليت يا ارض جرز گفته‏اند كه همان ماهيت اولي باشد كه حوّاي آن آدم اول مي‏شود. به اين اعتبار اين حقيقت اولين غصن و اول شاخه‏اي است كه از شجره خلد روييده است.

همچنين قلمي است كه در اين آيه شريفه اشاره به آن شده ن و القلم و

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 476 *»

 ما يسطرون([93]) قلم كه خداوند به آن قسم ياد فرموده، همين مقام است. همچنين طور است در آيه شريفه ديگر كه مي‏فرمايد و الطور و كتاب مسطور في رق منشور([94]) از «طور» هم همين حقيقت اراده شده است. در حديث مي‏فرمايد اوّل خلق من الرّوحانيين عن يمين العرش([95]) اين اوّل خلق من الروحانيين عن يمين العرش مراد همين عقل است كه گاهي از آن تعبير آورده‏اند به نور ابيض و ركني كه ابيض است و منه ابيضّ البياض([96]) بياض كه رنگ سفيدي است، تقريباً بياني از بساطتها است و هرچه نسبتاً بساطتي دارد از آن به ابيض و لون بياض تعبير مي‏آورند. اين‏جا هم مراد همين است كه اين حقيقت بالنسبة به جميع حقايق بساطتي دارد، از اين بساطت تعبير مي‏آورند به اين‏كه نور ابيض است و منه ابيضّ البياض بساطتها همه ظهورات و تجليات اين بساطتند.

تعبير ديگر روح القدس است كه از اين حقيقت تعبير مي‏آورند و مي‏دانيم براي روح القدس مراتبي و تجلياتي است اما آن مقام كلّي و جامعش را «روح القدس مطلق» مي‏گويند. همچنين ملكي است كه مسدد انبياء است و آنها را تسديد مي‏فرمايد و نيز در احاديث ما رسيده كه عمودي از نور است كه براي امام7 نصب مي‏شود حالا از نظر موقعش و وقتش مختلف است. در بعضي روايات دارد در اوّلي كه مقام امامت از پدر به فرزند انتقال مي‏يابد، نه بعد از ولادت. در بعضي روايات دارد حتي در رحم مادر نوري و عمودي از نور نصب مي‏شود و امام در آن عمود از نور، ضمير خلايق يا اعمال خلايق را مي‏بيند. اين بياناتي كه در احاديث رسيده، مراد همين حقيقت است. آن عمود از نور همين حقيقت است كه احوال خلايق جميعاً را امام7 در آن عمود از نور مشاهده

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 477 *»

مي‏فرمايد. و نيز نور انا انزلناه في ليلة القدر([97]) را كه ائمه : از صفات خودشان مي‏دانند و از خصوصيات خودشان معرفي مي‏فرمايند، همين حقيقت است و در زبان عرفا به نَفَس رحماني تعبير آمده است. چون براي نَفَس رحماني دو مرتبه قائلند، درباره اين حقيقت نفس رحماني ثاني گفته شده است. همچنين در توصيفش مي‏فرمايند: «هو عبد من عباد اللّه قائم في طاعته» كه مقام عبوديت و مقام طاعتش و اطاعتش را ذكر كرده‏اند. حدود اين حقيقت، تشكيل دهنده حدود توحيد است و از آن تعبير به هيكل توحيد آمده است، صفت او رضا و تسليم است، مقام او مقام ركوع است؛ يعني خضوعش مقام ركوع است و براي اين‏كه بيان بفرمايند تركيب او را با اين‏كه نسبة بساطتش از همه بساطتها بالاتر است و مبدء بساطتها است.

اما مشايخ ما اعلي اللّه مقامهم سعي مي‏فرمايند در اين‏كه حدود و جهات و خصوصياتي براي آن ذكر كنند چون آن طوري كه حكما بساطت و تجرد را براي اين حقيقت فكر مي‏كنند، آن طور نيست. به خصوص كه در رد حكما جهاتي براي اين حقيقت ذكر مي‏فرمايند كه كاملاً مركب بودن و محدود بودن آن را حكايت مي‏فرمايند. البته حكما براي آن حقيقت و امثال آن و نفس ناطقه مثلاً تجرد و بساطت قائل مي‏شوند و نوع تجردشان را مثل تجردي كه براي خدا بايد قائل شد، قائلند كه نه ماده دارد نه صورت نه حدي، نه تركيبي، نه لوني، نه مكاني، هيچ و هيچ اما مي‏بينيم مشايخ ما اعلي اللّه مقامهم با تمسك به آيات و روايات خصوصيات و جهاتي براي اين حقيقت ذكر مي‏فرمايند از اين جهت براي آن حقيقت اثبات طبيعت مي‏كنند مي‏فرمايند آن حقيقت طبعي دارد كه در اصل ذات و حقيقتش از برودت و يبوست تشكيل شده و معاني كليه را كه مجرد از صور نفسانيه و مثاليه و جسمانيه هستند ادراك

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 478 *»

مي‏كند. دليل اين حقيقت موعظه حسنه، و كارش يقين، و طريقش تقوا، و صفتش استقامت است كه در اين امور نفي بساطت حقيقيه از اين حقيقت است كه به حسب خودش داراي مكان است و بالاخره محل دارد. مكان آن هر ممكني است؛ يعني به طور تجلي در هر ممكني قرار دارد همان‏طور كه در خود عالم امكان هم مكان دارد.

پس مكان آن هر ممكن موجودي است كه وجود كوني پيدا كند و در آن محل قرار بگيرد. لونش و رنگش هم بياض است كه به اعتبار بساطتي كه دارد از رنگش به سفيدي تعبير شده، در حقيقت و در صفت خودش اين طوري است اما وقتي كه در ظهورش ظاهر مي‏شود چون تعين و تغير پيدا مي‏كند از آن بساطتي كه در مرحله خود دارد خارج مي‏شود و بالنسبة رنگ سواد برايش پيدا مي‏شود و در باطن حقيقتش رنگش را حمره گفته‏اند. كار او اقبال علي اللّه و توجه به خدا است. وقتي كه خدا او را خلق كرد طبق حديث شريف به او فرمود اقبل و به اقبال او خداوند ظاهر ساخت كه در واقع ادبار بود اما نه ادبار از خدا، آن هم خودش يك نوع اقبالي است. وقتي مي‏فرمايند ادبر فادبر چون به قصد اطاعت و امتثال بود عين اقبال است بر خلاف جهل كلي كه وقتي به او خطاب فرمودند ادبر ادبار كرد اما اين ادبار به قصد تخلف بود از اين جهت وقتي به او خطاب فرمود اقبل فلم يقبل ديگر اقبال نكرد اما اين حقيقت وقتي به او گفته شد اقبل اقبال كرد. ادبر هم كه فرمود چون به قصد امتثال ادبار كرد، عين اقبال است. پس هم اقبالش اقبال است و هم ادبارش اقبال است و در واقع همه‏اش اقبال است. از اين جهت اگر هم بفرمايند قال له اقبل فاقبل ثم قال له ادبر فادبر([98]) و گاهي كه اين به عكس آمده و اول اقبل فاقبل آمده، براي بيان همين مطلب است كه ادبارش هم اقبال بود. اين هيچ‏گاه از خداوند اعراض نكرده است، در همان وقتي هم كه ادبار دارد، اقبال بسوي

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 479 *»

خدا دارد.

خداوند به اين منظور به او فرمود ادبر كه حقايق كونيه و مستجنات غيوب اعيانيه را استظهار بفرمايد؛ يعني مراتب خلقت را به ادبار اين حقيقت تتميم فرمايد پس در هر مرتبه‏اي كه اين حقيقت نازل شد، خداوند براي آن حقيقت قشري قرار داد و او را در آن قشر به طور لب و مغز مستتر فرمود تا اين‏كه اين قشور متراكمه پي در پي پيدا شد و اين مراتب براي آن حقيقت وجود يافت و در جميع اين مراتب خود آن حقيقت به طور حقيقت مخفي گرديد و حال آن‏كه در هر مرتبه‏اي از مراتب، او مقصود بود و آن مقصود مخفي شد و هر مرتبه‏اي هم مأمور شد به اظهار همان مقصود و همان لبّ و ظاهر ساختن آن حقيقت در خود، و همين معناي امر كردن او است به اقبال كه فرمود اقبل فاقبل او هم اقبال كرده. مراد خداوند هم از اقبال همين است كه هر مرتبه‏اي تلاش كنند و سعي كنند در اظهار همان لبّي كه در آنها مستتر شده و همين حقيقتي كه مقصود است. و اين اقبال به وسيله اسباب ظاهريه و باطنيه انجام مي‏شود كه اسباب ظاهري و باطني كه خدا قرار داده به منظور كمك به اين حقيقت و كمك به مراتب ديگر در اظهار اين حقيقت بود. آن‏گاه به واسطه تعلق اسباب و امدادات سببيه ظاهريه و باطنيه، اين حقيقت ظاهر شد و در هر مرتبه‏اي يا هر موجود در آن مرتبه، وقتي كه موقع ظهور اين حقيقت و اين لب مي‏رسد، از آن تعبير مي‏آورند به اوان حلم و به اصطلاح دوران تكليف و بروز كمال عقلاني در آن حقيقت.

پس اول مقام ظهور و اول مقام پيدايش، به عنوان ظاهر شدن ظهوري، همان دوران تكليف و كمال هر موجودي است كه به حدي از كمال مي‏رسد كه در واقع اين نور در او اشراق مي‏شود و اين حقيقت و لبّ از او ظاهر مي‏شود. براي اين حقيقت مشايخ ما، در اين مقام و از اول اين مقام، سه مرتبه قائلند: «عقل بالملكه» و «عقل بالفعل» و «عقل مستفاد» كه گفته مي‏شود و ديگران به آن ترتيب ذكر مي‏كردند، مشايخ

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 480 *»

ما آنها را براي اين حقيقت قائلند و در اين مراتب كه اول ظهور و پيدايش او است اين تعبيرات را دارند. از اين جهت در اول ظهور و پيدايشش ـ پيدايش به معناي ظهور، نه وجود و تكون ـ در اول مرحله ظهور، اسم او را عقل بالملكه مي‏گذارند. از اين «ملكه» حالت استعداد اين حقيقت را اراده مي‏فرمايند كه حالت استعداد و تهيأ پيدا مي‏كند خيلي استعداد قريب و نزديك به فعليت و نزديك به كمال ظهور، نه اين‏كه مقصودشان از بالملكه اين باشد كه بالفعل نباشد نه، تا ظهور پيدا نكند، بالفعل نيست و تا بالفعل نباشد ظهور پيدا نمي‏كند بلكه مقصودشان از عقل بالملكه، اين است كه حالت استعداد و تهيّأ و آمادگي قريب او را، از اين‏كه خيلي نزديك است كه به كمالات خود نائل بشود از او به عقل بالملكه تعبير مي‏آورند.

وقتي كه باز به كمك همين اسباب ظاهريه و باطنيه تقويت شد كه از آن تعبير به علم و عمل هم مي‏آيد، وقتي كه به علم و عمل تقويت شد، عقل بالفعل مي‏گردد؛ يعني تمام مدركاتش و جميع حالاتش در نزد آن حقيقت تقريباً بالفعل و حاضر است، و در همان مقامي كه دارد در جميع حالات سفليه خلقيه ناظر است و به اين ملاحظات از آن تعبير مي‏آورند كه بالفعل است. در همين مقام است كه مطلع بر جميع مراتب وجودات مقيده مي‏شود. وقتي كه باز هم به اسباب ظاهريه و باطنيه يا به علم و عمل تأييد و تقويت شد، آن‏وقت دوران عقل مستفاد است كه به همان بدء خود عود مي‏كند و در واقع براي او اتصال به عالم لايتناهي حاصل مي‏شود نه اتصال به ذات خدا، براي او اتصال به عالم لايتناهي فراهم مي‏شود. در اين‏جا براي اين‏كه اين حقيقت بر در فواره نور مي‏ايستد به طوري كه ديگر هرچه به او مي‏رسد امدادات نورانيه است و اتصال به عالم لايتناهي است، تعبير مي‏آورند در اين مقام و در وقتي كه عقل مستفاد است، نهايتي و غايتي براي ادراكات او نيست و براي ظهورات و تجليات او هم نهايتي نيست. به اين حقيقت در عالم هستي و ملك طبيعي و انسان بزرگ كه اين جهان است عقل كلي

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 481 *»

 مي‏گويند و در السنه حكما از آن به عقل كلي تعبير آورده مي‏شود كه اين حكما قبلاً بوده‏اند و گفته‏اند و ديگران راه نبرده‏اند.

مقصود از عقل كلي در اين جهان بزرگ و انسان بزرگ همين حقيقت است، آن وقت در هر فردي از افراد انساني هم براي اين حقيقت يك تجلي است كه بالنسبة به او عقل رتبه‏اي او است، عقل رتبه‏اي براي هريك از انسانها. البته از نظر وحي و مكتب مشايخ ما اين حقيقت عموميت دارد و تنها مخصوص انسان نيست، هر موجودي از موجودات براي او به حسب خودش اين رتبه وجود دارد و در او از اين مقام تجلي هست و حق مطلب همين است. از اين جهت همين امر را ملاك مي‏گيرند براي اين‏كه هر موجودي از موجودات به حسب خودش و به مقتضاي شأن و رتبه خودش، مكلف به تكاليف مناسب خودش است و همين امر و همين حقيقت است ملاك سعادت يا ملاك شقاوت، ملاك ثواب و ملاك عقاب. فرمود اياك آمر و اياك انهي و اياك اعاقب و اياك اثيب.([99])

آن‏وقت چون اين حقيقت با اين بياناتي كه فرموده‏اند و خصوصياتي كه درباره‏اش ذكر فرموده‏اند خواه‏نخواه مركب خواهد بود طبق نظامي كه خدا قرار داده كه هر موجود ممكني، مركب از نور و ظلمتي باشد و اين نور و ظلمت در حالات و اقتضاءات كاملاً متعاكسند، معلوم است نور اقتضائاتش و حالاتش كاملاً متعاكس با حالات و اقتضائات ظلمت است، ظلمت هم همين‏طور در جميع حالاتش و در جميع اقتضائاتش متعاكس با نور است، پس چون هر ممكني حكمش اين است و نظام خلقت بر اين اساس است از اين جهت اين حقيقت هم به حسب خودش داراي اين دو جهت است كه از آنها به وجود و ماهيت، و نور و ظلمت تعبير آورده مي‏شود كه اين دو كاملاً متعاكس با

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 482 *»

يك‏ديگرند. البته در خود آن حقيقت، حيث ظلمانيش بسيار بسيار ضعيف است به طوري مغلوب است كه هيچ اثري و تأثيري از ناحيه آن حيث، در آن حقيقت ديده نمي‏شود و خود آن حقيقت بالفعل است، اين‏طور است كه از جهت ماهيتش يا حيث ظلمتش هيچ اثري در آن حقيقت ديده نمي‏شود چون نور در او بسيار قوي و متراكم است و خودش مبدء نور است و تمام انوار از همان مبدء سرچشمه مي‏گيرد، از اين جهت حيث ظلمتش خيلي ضعيف است و از همين جهت خلق اوّل است.

ولي در ظهوراتش اين بحث پيش مي‏آيد كه اگر آن محلي كه ظهوري از ظهورات او در آن متجلي است آن محل را كه فرض كنيد بنده‏اي از بندگان و فردي از افراد باشد، در اثر انهماك در معاصي و اعراض از خداوند متعال و مخالفت از اوامر و نواهي شرعيه، آن حيث ظلماني قوي مي‏شود. وقتي كه بر آن محل حالت عصيان و طغيان دست داد، در آن محلي كه تجلي كرده حيث نوري و وجودي اين حقيقت، مرتب ضعيف مي‏شود تا آن‏كه به طور كلي آهسته آهسته به‏طور مقهوريت و مغلوبيت مخفي مي‏شود و در اين مرحله ظلمت غلبه مي‏كند به طوري كه ديگر اثري و تأثيري از آن نور و حيث وجودي در اين محل وجود نخواهد داشت بلكه در آن محل تمام تأثيرات و آثار از ناحيه حيث ظلماني اين حقيقت مي‏شود، ولي باز اين‏طور نيست كه آن نور از بين برود و حيث وجودي مضمحل بشود چون اگر اين طور باشد براي حيث ظلمت هم اثري نخواهد بود، چون معلوم است كه هر وجود و ماهيتي اينها با يك‏ديگرند. جعلي كه تعلق مي‏گيرد به ماهيت و حيث ظلمت، هميشه جعل وصفي است و فرع و متبع آن جعلي است كه به حيث وجود تعلق گرفته است و آن جعل، جعل اصيل و جعل اصلي و ذاتي است. از اين جهت اگر بخواهد به طور كلي آن نور مضمحل بشود، براي ظلمت نه قوامي و نه بقايي و نه وجودي خواهد ماند؛ يعني برايش تحققي نخواهند ماند. از اين جهت بخواهد متحقق شود بايد آن نور باشد اگرچه به طور مضمحل و مخفي و مغلوب

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 483 *»

و مقهور، اما نه اين‏كه به طور كلي در اين‏جا نور از بين برود.

البته چنين محلي را نمي‏گويند كه اين حقيقت در آن نيست، مي‏گويند اين حقيقت به حيث ظلماني خود در اين محل غالب و ظاهر است هرچه هم اين حيث ظلماني قوي بشود. البته نه اين است كه ادراك كم بشود، آثار آن حقيقت كم بشود! نه، ادراك و تمييز و تشخيص ممكن است كه قوت پيدا بكند حتي به درجه‏اي برسد كه ادراك خيلي از امور كليه بكند و خيلي از دقائق امور را بفهمد و چون آن حيث نور هم هست، تكليف باقي است و ثواب و عقاب باقي است بلكه هرچه آن نور ضعيف بشود، عقاب شديدتر و تكليف سخت‏تر و دقت در محاسبه بيشتر خواهد بود اما با وجود اين‏كه تكاليف هست، اما چون به سوء اختيار اين محل و اين مورد، آن نور را ضعيف كرده و حيث ظلماني آن را قوي ساخته، ديگر نمي‏تواند ـ البته به طور اضطرار نه جبر ـ به طور اضطرار كه خود براي خود ساخته نمي‏تواند ميل به خيرات داشته باشد، ديگر ميل به سوي خيرات ندارد محبت به خير از وجود او مي‏رود همچنين ديگر اقبال بسوي خدا در او نخواهد بود، محبت به اولياء در او نخواهد بود بلكه دائماً بغض و الحاد و اظهار كراهت از وجود اولياء براي اين محل پيش مي‏آيد و مرتب شديد مي‏شود.

علتش هم همان است كه اين دو حيث كاملاً در آثار و احوال با هم متعاكسند وقتي كه متعاكس باشند، بنابراين نور كلي كه آن حيثش است و حيث وجودي است، اقتضا مي‏كند كه اين حيث هم ظلمت كليه باشد كه اين ظلمت كليه به طور كليت خود در رؤساي كفر و ضلالت ظاهر شده است به طوري كه هر موقعي مي‏خواهند از حيث كلي اين ظلمت كليه، مثالي ذكر كنند اسم آنها را ذكر فرموده‏اند و اوّل و دوّم و سوّم كه فرموده‏اند به اين اعتبار است اگر نه اين اول و دوم و سوم اين عالم ما و اين امت، اينها يك تجليّات كلّيه و يك محلهاي كلّي هستند براي آن حيث. پس مبدء همه ظلمتها و

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 484 *»

منشأ همه كفرها، همان حيث ظلمت كلّيه اين حقيقت است كه گاهي از او به جهل كلي تعبير آورده شده است چنان‏كه همه انوار مبدئشان و منشأشان آن حيث نوري و وجودي اين حقيقت است كه از آن به عقل كلي تعبير آورده شد. اين مورد سوم كه البته اجمالاً از آن بحث كرديم.

تا به حال سه مورد و سه معنا از اين مواردي كه كلمه عقل استعمال شده و مشايخ اعلي اللّه مقامهم اينها را از يك‏ديگر تفكيك فرموده‏اند مشخص شد، تا ان‏شاءاللّه دنبال همين بحث را اجمالاً داشته باشيم و ببينيم ساير مواردي را كه عقل در آنها استعمال شده و اصطلاحاتي كه در اين موارد ذكر شده است. پس به طور كلي دانستيم كه عقل بالملكه و عقل بالفعل و عقل مستفاد كه ملاصدرا و ساير حكما و عرفا مراتب استكمالي نفس ناطقه مي‏دانند، اشتباه است. اين مراتب سه‏گانه از براي خود حقيقت اين عقل است و اين معناي سوم كه عرض شد و بيان شد.

و صلي الله علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 485 *»

 

درس    81

 

 

(يك‏شنبه / 28 رجب المرجب / 1407 هـ ق)

 

 

 

 

 

 

 

 

r اختلاف تكاليف مراتب: عقل، روح، نفس، جسم دليل اختلاف
حقيقت‏هاي آنها است

r نوع تكاليف جسم: تزاحم، تسابق، …

r نوع تكاليف نفس: اتصال، اجتماع، تراكم، …

r روح مبدء ظهور عقل است

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 486 *»

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطّاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

عرض شد بين معاني و موارد استعمالي كه براي كلمه عقل و نفس و اين‏طور امور در آيات و روايات و فرمايشات رسيده اگر معاني و مصاديق مختلف را توجه كنيد، معلوم مي‏شود اشتباهاتي كه براي امثال ملاصدرا دست داده كه يكي از جهاتش همين موارد استعمالات و اطلاقات است كه گاه‏گاهي ممكن است كه اين موارد بر يك‏ديگر اطلاق شوند. همچنين يكي ديگر از اموري كه اختلاف اين مراتب را از يك‏ديگر روشن مي‏كند اختلاف در تكاليفشان است با توجه به اختلاف در تكاليف و وظايفشان موارد روشن مي‏شود و بحث تكاليف مراتب زياد است ولي به طور اجمال به بعضي از جهات كه بيان شده، اشاره مي‏كنيم و اصولاً اين مطلب را از كلياتي استفاده مي‏كنيم كه در مراتب كلي داريم كه تكاليف را دارا هستند و بايد در امر محبت و امر عبوديت اظهار كنند.

اين مراتب تقريباً جسم و نفس و روح و عقل گفته مي‏شود اما فؤاد كه از تكليف خارج است و در موارد عبوديت اسمي از فؤاد برده نمي‏شود چون فؤاد آيه خداوند است، آيه ربوبيت است، از اين جهت بحثي از عبوديت در زمينه فؤاد نيست، مي‏ماند جسم و نفس و روح و عقل. عبوديت و وظايف و تكاليفي كه اينها دارند نوعاً با يك‏ديگر مختلف است و همين اختلاف، نشان اختلاف مراتب است كه اينها مرتبه‏هايي هستند جدا و داراي وظايف و عبوديتي هستند جدا، بخصوص كه به بعضي

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 487 *»

از خصوصيات اشاره شده و در فرمايشات رسيده است و اينها نشان اين است كه اينها وظايفشان غير يك‏ديگر است. فرض بفرماييد در مورد جسم البته لازم است كه وظيفه عبوديت را اظهار كند و اعمال و تكاليفي كه بر او گذارده شده انجام دهد كه از جمله اعمال و عبوديتي كه براي جسم ذكر شده كه مخصوص او است و ديگر در ساير مراتب جريان پيدا نمي‏كند و جاري نمي‏شود دستور به مزاحمت است. چون جسم است كه با جسم زحمت فراهم مي‏كند.

فرموده‏اند عالم اجسام، عالم تزاحم و تصادم است و در اظهار عبوديت در بعضي از موارد وظيفه ما تزاحم است از قبيل اين‏كه: در جماعت تزاحم ايجاد كنيد؛ يعني صفهاي جماعت را فشرده كنيد تا زحمت براي يك‏ديگر درست كنيد به طوري كه حتي در موقع سجده نتوانيد راحت سجده انجام دهيد، در سجده كردن جلو و عقب بشويد تا جاي سجده باز بشود، اين‏قدر دستور تزاحم داده شده است. اگر بنا باشد جسم طبيعي شروع كند به ترقي و تكامل و همان مراتب بالاتر بشود، اين‏كه هميشه وظيفه‏اش تزاحم است و هميشه از قبيل اين نوع تكاليف را بايد انجام بدهد پس معلوم مي‏شود كه اين طور نيست زيرا هميشه جسم، جسم است و هميشه عبوديت دارد و از عبوديت خارج نمي‏شود. اين است كه در مَحالّ عبادت خدا، در مساكن ذكر خدا، در نوع مواردي كه خداوند در آن‏جا ياد مي‏شود و توجه مي‏شود، جسم بايد در آن‏جا تزاحم نشان بدهد؛ يعني زحمت فراهم بكند از قبيل اين‏كه در حديثي مي‏فرمايد زاحموا العلماء([100]) اين‏قدر با علما محشور و مأنوس باش كه براي ايشان موجبات زحمت

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 488 *»

فراهم كني. زاحموا العلماء نتايج اينها را هم باز مي‏فرمايند. در آخرت باز همين، زحمت و تصادم هست گرچه در آخرت اين بحث نيست اما باز هم اجسام در آن‏جا به حسب خودشان بالنسبة به ساير مراتب بالاتر تزاحمي دارند. از اين جهت رسول اللّه9وعده مي‏فرمايند كه اگر مؤمني فلان عمل را انجام بدهد زاحمني في الجنة([101]) با من است يا با حضرت ابراهيم است زاحم ابراهيم خليل الرحمن في قبته([102]) اينها مراد همان اعمال و وظايفي است كه مربوط به جسم است و جسم با انجام دادن اين امور وظيفه خودش را انجام مي‏دهد.

همچنين مثلاً در استلام حجر، در تقبيل و بوسيدن اعتاب مقدسه، خود سرعت و تسارع به سوي خيرات، اينها وظايف جسم است كه جسم سرعت كند، جسم سرعت را نشان بدهد، مسارعت از يك‏ديگر، سرعت بگيرند شتاب كنند تا خودشان را زودتر برسانند به مواردي و محالّي كه در آن‏جا خدا عبادت مي‏شود، سرعت و مسارعه به آن محلها اين كار جسم است جسم بايد سرعت بگيرد و الاّ روح كه معنا ندارد سرعت داشته باشد، مخصوصاً اين‏كه سعي كنيد بر يك‏ديگر پيشي بگيريد فاستبقوا الخيرات([103]) اين‏طور اعمال وظايف جسم است. همچنين مي‏فرمايند در اين امور نبايد ديگران را بر خود مقدم داشت، ايثار نبايد كرد؛ يعني انسان بگويد من ديرتر بروم به نماز تا صف اول پر شود، بعد صف دوم نوبت من شود و ديگران را در اين امر مقدم بدارم نه، اجازه ايثار داده نشده است. تو شتاب كن به صف اول برسي، تو شتاب كن مثلاً در ساعت اول برسي، اينها همه مربوط مي‏شود به وظايف بدن كه جسم است كه در عبادات و نوعاً در انجام اين امور، تزاحم و مسارعت و استباق و عدم ايثار و امثال

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 489 *»

اينها دستور داده شده است چون اين عالم جسم، عالم نقش و ارتسام است، عالم تزاحم و تصادم است از اين جهت نوعا وقتي كه ما اعمالشان را بررسي كنيم، وظايف جسم را بررسي كنيم، مي‏بينيم به طور اجمال فرق مي‏كند با وظايف و تكاليفي كه مربوط به نفس يا روح يا عقل است.

البته عرض مي‏كنم راجع به نفس كه نگاه مي‏كنيم باز مي‏بينيم تكاليف نفس و طرز عبوديت و اموري كه بر او قرار داده شده، فرق مي‏كند با تكاليف و اموري كه مربوط به جسم يا عقل يا روح است. در مورد نفس مي‏بينيم دستور به اتصال است، در مورد نفس نوع تكاليف و عبوديتها مربوط مي‏شود به اتصال و اجتماع و تراكم و در اتصال و اجتماع و تراكم ديگر تزاحم نيست. از اين جهت لفظ تزاحم يا لفظ تصادم و امثال اينها در مورد نفس به كار برده نشده است و بيشتر تكاليف دور مي‏زند دور اتصالها، نه انفصالها، يا انفصالها نه اتصالها همچنين اجتماعها و افتراقها. وظايف نفس مربوط مي‏شود به اموري كه در آن مواضع عبوديت اظهار مي‏شود بخصوص عبوديتهايي كه بر مبناي محبت و ترقي و تكامل دست مي‏دهد، براي نفس بيشتر آنها مربوط به اتصالها و اجتماعها و تراكمات است چون در نفوس بالنسبة به جسم يك‏قدري تجرد است، تزاحم و تصادم گفته نمي‏شود و به واسطه همين مقدار تجردي كه براي نفوس حاصل است، مي‏بينيم به اجتماع دستور داده‏اند، به اتصال دستور داده‏اند.

نفس از عالم ملكوت است و در اثر اتصال و اجتماع و تراكم، شدت در عبوديت برايش حاصل مي‏شود و در نفسانيت و ترقيات نفساني قوت مي‏گيرد و به اتصال قوت مي‏گيرد. اين است كه مؤمن كه با مؤمن متصل مي‏شود يا مؤمنين كه به انوار محمّد و آل محمّد: متصل مي‏شوند، اينها نه تنها تزاحم نيست بلكه در اين اجتماع، اشتداد در محبت است، اشتداد در نفسانيت و تحقق كمالات در انسان است. وقتي هم كه ائمه ما: از اين حالت مي‏خواهند گزارش بفرمايند، مي‏فرمايند: همانا روح مؤمن به روح

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 490 *»

خدا متصل‏تر است از نور شمس به شمس، يا از شعاع شمس به شمس. اين تعابير را دارند و به خصوص با كلمه اتصال رسيده اشد اتصالاً البته رواياتش را اشاره مي‏كنم، ذكر روايتش يك قدري طول مي‏كشد و همين‏طور كمالات زياد مي‏شود. ديگر در مورد نفوس مزاحمت نيست. همچنين در مورد نفوس ديگر بعد و قرب مكان مطرح نمي‏شود، در مورد نفوس همان كلمه اتصال، اجتماع، پيوست با يك‏ديگر، و زياد كردن اين اتصالات رسيده است.

پس بر نفوس واجب شده توجه و اقبال و حالت تراكم در مورد بواطن محالّ مقدسه‏اي كه خداوند در آن محال به بدنها و اجسام عبادت مي‏شود و در آن‏جا تزاحم پيدا كنند، اما به نفوس خود در آن‏جا تراكم و اجتماع فراهم كنند، مجتمع شوند، دلها مجتمع باشد، مراد اين است. وقتي كه مذمت مي‏فرمايند از اهل آخرالزمان كه اينها بدنهايشان ممكن است در جايي ازدحام كند و جمع شوند اما به دلها مفترقند، به دلها افتراق دارند، ولي به بدنها در مثل مساجد در مثل جاهاي عبادت مزاحم يك‏ديگرند. اينها كه در مذمت اهل آخر الزمان رسيده، اشاره به همين مطلب است كه بايد در نفوس تراكم و اجتماع و اتصال باشد در مساكني كه در آن‏جا ذكر خدا مي‏شود و در جاهايي كه مظنّه خير و رحمت و بركت است.

روي همين جهت است كه فرمود لا تجتمع امتي علي الخطاء([104]) امت من بر خطا اجتماع نمي‏كنند؛ يعني نفوسشان و دلهاشان اين‏طور نيست كه همه‏شان متّفق بر خطا شوند بلكه اجتماع امت من؛ يعني جايي كه هميشه نفوس و دلها به آن‏جا متصل است، حق و خير است. بر ضلالت را هم همين‏طور فرمود لا تجتمع امتي علي ضلالة([105]) بر ضلالت هم متفق نمي‏شوند؛ يعني به دلهايشان مجتمع نمي‏شوند. در آيه شريفه و من

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 491 *»

يُشاقِقِ الرسول9 من بعد ما تبين له الهدي و يتّبِع غير سبيل المؤمنين نُوَلّه ما تولّي و نُصْله جهنم و ساءت مصيرا([106]) در اين‏جا هم كه مي‏بينيم ذكر اعداء رسول اللّه: و معاندين با حضرت شده است و كاملاً تصريح شده كه اينها غير سبيل مؤمنين را اتباع مي‏كنند. پس مؤمنين متّصلند، مؤمنين مجتمعند اگر چه بدنهايشان ممكن است متفرق باشد، بدنها از هم جدا باشد اما دلها و نفوسشان مجتمع بر حق است. وعده‏هايي هم كه در آيات قرآن يا فرمايشات ائمه هدي: داده شده در اين‏كه وقتي نفوس بر امري اجتماع كنند و بر امري متراكم شوند، آن‏وقت خداوند هم به عهده گرفته و ضمانت فرموده كه آنها را به آن خيري كه طالبند برساند و رحمتي كه در آن حال مستحق مي‏شوند به ايشان عنايت كند، اينها زياد است كه باز احاديثش را اشاره مي‏كنيم.

از جمله در مورد دعا مي‏فرمايد: مستحب است مؤمنين در مورد دعا اجتماع كنند، نفوسشان و دلهاشان يك مطلب را بخواهد. در اين اجتماع در دعا البته به تبعيت نفس، خواه‏نخواه بدنها مجتمع مي‏شود اما مراد در اين خواستي كه عنايت مي‏شود، خواست مربوط به دل و نفس مي‏شود؛ يعني نفوس طالب يك مطلب باشند، يك خير را بخواهند، يك دعا را بخواهند، يك چيز را بخواهند اينها كه در موقع دعا مجتمع بشوند، چنين تاثيراتي دارد. اصلاً اجتماع در مورد دعا كردن استحباب دارد. در حديث دارد كه مي‏فرمايد: چهل نفر اجتماع نمي‏كنند در دعا كردني و طلب حاجتي مگر آن‏كه خداوند آن حاجت را برآورده مي‏كند و دعاي ايشان را مستجاب مي‏فرمايد. چهل نفر؛ يعني چهل دل، مقصود بدن نيست. البته خواه‏نخواه بدن به تبعيت دل عرض كردم مجتمع مي‏شود اما مراد در اين‏طور فرمايشات و احاديث مراد همان اجتماع دل است؛ يعني خواسته‏ها يكي بشود، حاجتها يكي بشود، آن‏وقت با يك‏ديگر آن حاجت را

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 492 *»

طلب كنند، خداوند آن حاجت را برآورده مي‏كند. پس ببينيد در اين عبارات و تعابير چه‏طور فرق مي‏گذارند بين اين دو امر؛ يعني بين وظايف بدن و وظايف نفس، در آن‏جا تزاحم دستور مي‏فرمايند در اين‏جا اجتماع و اتصال و جمعيت. علتش هم همين است كه عالم بدن ـ عرض شد ـ عالم شهود است و عالم شهود عالم كثرت و تزاحم است اما عالم نفوس، عالم ملكوت است و بالنسبة عالم غيب است از اين جهت كثرتش چون كمتر مي‏شود، ديگر تزاحم معنا ندارد و اجتماع مي‏گويند، آن‏جا جمع شدن و اتصال و متصل شدن است.

اما در مورد روح كه بالنسبة به نفس تجردش بيشتر است و مرتبه عالي‏تري دارد، آن‏جا ديگر تمام كثرتها، نه كثرتهاي شهوديه است و نه كثرتهاي ملكوتيه و غيبيّه نفسانيه است. روح خيلي لطيف‏تر و تجردش شديدتر و عميق‏تر از تجرد نفوس است. در واقع روح مبدء ظهور عقل است و زمينه‏اي براي تحقق مراتب عقل است در آن‏جا؛ يعني در مرحله روح. چون واقعاً در مورد روح، بايد «ادراك» تعبير آورده شود، در آن مقامات ادراكات عقلاني ظاهر مي‏شود اما جسم و نفس نه، جسم و نفس ربطشان با عقل خيلي كم است در واقع اينها مظاهرند به اين منظور كه به تبعيت عقل براي اين بدن و اين نفس حسابي باز مي‏شود. اين‏كه به تبعيت عقل و ظهور عقل براي اينها تعين و تشخصي فراهم مي‏شود، كه مسلم است؛ به اين معنا كه خداوند جسم و نفس را خلقت نكرده مگر براي ظهور عقل، براي اين منظور؛ يعني مقصود بالاصالة در خلقت جسم و خلقت نفس، اظهار عقل است و در واقع جريان احكام عقل است اما چون عقل لطيف است و تجردي دارد ظاهر نمي‏شود مگر به واسطه اين مراتب. پس اينها در انسان بالعرض خلقت شده‏اند، جسم و نفس بالعرض خلق شده‏اند و مقصود بالاصالة عقل است. چون مقصود بالاصالة عقل است از اين جهت اگر در اين جسم و نفس، عقل ظاهر نشود تشخصي و تعيني براي جسم و نفس نخواهد بود. به تعبير ديگر حسابي براي اين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 493 *»

جسم و نفس باز نخواهد شد. اين معلوم است كه وقتي عقل در اين جسم و نفس ظاهر مي‏شود آن‏وقت از مقامات و شئونات و كمالات خود در آنها ظاهر مي‏كند و به مقدار ظهور كمالات عقل در اين جسم و نفس، براي جسم و نفس تعين و تشخص انساني فراهم مي‏شود و در اين انسان مراتب انساني تحقق پيدا مي‏كند.

از اين جهت در احاديث مي‏بينيم تا وقتي كه هنوز جسم و نفس، محل ظهور عقل نشده‏اند تعيني هم براي آنها نيست حالا يا به اين اعتبار كه هنوز قابليت و صلاحيت پيدا نكرده‏اند كه عقل در آنها ظاهر بشود؛ مثل دوران قبل از بلوغ، دوران تمييز و همچنين پايين‏تر كودكي و خيلي پايين‏تر دوران جنيني، اينها مواردي است كه نفس انساني در آنها ظاهر نيست، اصلاً نفس ناطقه تعلق نگرفته، همه‏اش نفس حيواني است. دوران جنيني كه هيچ از هنگام ولادت حساب كنيد تا موقعي كه عقل تعلق مي‏گيرد كه اسمش را دوران تكليف مي‏گذارند، هيچ تعيني براي اين نفس و اين جسم نخواهد بود به هيچ وجه. اينها اگر بميرند، نوعاً اطفال قبل از ظهور عقل، برايشان نه كتابي است نه محاسبه‏اي است تا در قيامت به حدي برسند كه عقل در آنها ظاهر شود و جريان آزمايش و امتحان به آتش فلق فراهم بشود كه در واقع همان تعبير از ظهور عقل است، در آنها عقل ظاهر مي‏شود كه تكليف ارائه مي‏شود.

يا اين‏كه جسم و نفس اين دوران را طي كرده‏اند، اما روي عوارض و موانعي به آن قابليت نرسيده‏اند كه عقل در آنها ظاهر بشود؛ مثل مجانين آنهايي كه جنونشان ممتد و مستمر است نه جنون ادواري، در جنون ادواري چون گاه‏گاهي حالاتي براي ظهور عقل پيدا مي‏شود، همان مقدار در تكليف كفايت مي‏كند از اين جهت در مورد ملعون باب از آقاي مرحوم اعلي اللّه مقامه سؤال مي‏كنند كه مجنون بوده يا نه؟ اگر مجنون بوده كه تكليفي ندارد و به اين ادعاها مؤاخذه نمي‏شود؟ و اگر مجنون نبود، آخر آثار جنون كه از او ديده شده، همه به جنون او يقين كردند، نمي‏شود بگوييم مجنون نبود؟ بعد

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 494 *»

توضيحي مي‏فرمايند اين‏طور كه خاطرم مي‏آيد جنونش جنون ادواري بوده يك، بعلاوه قبل از تحقق جنون اين حالت عادي او بوده، در آن حالت عادي يك‏چنين افكاري را در سر مي‏پرورانده، بعد هم كه جنون عارض شده، و ممكن است ادّعايش هم با جنونش عارض شده باشد ولي به طور كلي جنوني نبوده كه از او تكليف را ساقط كند و در مقابل اين ادعاهاي باطل مؤاخذه نشود. نه مؤاخذه شده و مي‏شود به اشدّ مؤاخذه و از مخلدين در جهنم خواهد بود. خداوند او و اتباعش را لعنت كند.

در هر صورت، پس اگر جسم و نفس يك چنين حالتي داشته باشند كه صلاحيت و قابليت بروز عقل و ظهور عقل در آنها نباشد، در اين مدت ممتد تكليفي برايشان نيست، خلاصه اين جسم و نفس براي ظهور عقل خلق شده‏اند و روح براي ظهور عقل است و به منظور ظهور عقل، اين بدن و اين نفس خلقت شده است. مقصود اين است كه روح براي ظهور عقل است و مقصود از روح هم همان مرتبه برزخي بين عقل و نفس است او هم به حسب خودش تكاليفي دارد كه البته غير از تكاليف نفس و جسم است. امروز بس است به ظاهر بارندگي است و قرار بر تعطيلي بود اما توفيق داشتيم آمديم.

و صلي الله علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 495 *»

 

درس    82

 

 

(دوشنبه / 29 رجب المرجب / 1407 هـ ق)

 

 

 

 

 

 

 

r مرتبه روح فوق جسم و نفس و مبدء ظهور عقل است

r معاني و اطلاقات روح: عقل، برزخ بين عقل و نفس، نفس مجموعه
مراتب غير جسم، طبيعت كليه، حيات نباتي، وجه سرمد

r بيان آيه  «و نفخت فيه من روحي»

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 496 *»

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطّاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

عرض شد يكي از جهات اشتباهي كه براي حكما و عرفا رخ داده اين است كه موارد استعمالات و اطلاقات اين مراتب را متوجه نشده‏اند از اين جهت يكي از جهات شبهه‏شان همين است كه گاهي عقل به كار برده شده ولي نفس اراده شده است، يا نفس گفته شده و عقل اراده شده يا اين‏كه روح گفته شده و نفس اراده شده يا عقل اراده شده است. چون موارد استعمالات و اطلاقات اينها از يك‏ديگر جدا نشده، اينها را به شبهه انداخته است كه مقداري از فرمايشات مشايخ اعلي اللّه مقامهم توضيح داده شد و موارد استعمالات از هم جدا شد.

يكي ديگر از چيزهايي كه كمك مي‏كند به اين‏كه اين موارد از هم جدا است، توجه به وظايف و جهات عبوديت اين مراتب است، خود همين هم نشان مي‏دهد تعدد مراتب را و اين‏كه غير يك‏ديگرند ولي گاهي بر يك‏ديگر اطلاق مي‏شوند. در مورد جسم و نفس اجمالاً بيان شد و طرز كار اين دو، جهات كارشان و عبوديت و وظايفشان به طور كلي و اجمال اشاره شد. و عرض شد روح يك مرتبه‏اي از مراتب است كه كثرت در آن راه ندارد، نه كثرت شهوديه كه مربوط به عالم اجسام است و نه كثرت غيبيّه كه مربوط به عالم ملكوت و عالم نفوس است بلكه براي روح يك تجرّد و لطافت بيشتري است كه فوق عالم جسم و عالم نفس است. در واقع بايد گفت مرتبه روح، مبدء ظهور عقل است و عرض شد جسم و نفس، مقدمه هستند، بالذات خلق نشده‏اند و مقصود

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 497 *»

بالذات نيستند بلكه به منظور ظهور عقل خداوند جسم و نفس را آفريده است و آن جسم و نفسي كه عقل در آنها ظاهر نشده باشد تعين و تشخص ندارند. همين نشان مي‏دهد كه پس مخلوق بالذات و مقصود بالذات نيستند زيرا براي آنها هيچ‏گونه تشخص و تعيني نيست، به تعبير ديگر حسابي براي آنها باز نمي‏شود. اما وقتي كه عقل در آنها ظاهر شد، آن‏گاه تشخص و تعين فراهم مي‏شود و اين‏كه تعين و تشخص فراهم نمي‏شود علتش همان است كه عقل در آنها بالفعل و ظاهر نشده است.

حالا يك‏وقت هست كه عرض شد عقل ظاهر نشده، هنوز قابليت و صلاحيت فراهم نشده؛ مثل اطفال و غير مميزين، همين‏طور دوران كودكي از ابتداي تولد تا ابتداي شروع تعلق عقل، اين مراتب را مي‏گويند هنوز اين جسم و نفس براي تعلق و ظهور عقل، آماده نشده و قابليت پيدا نكرده است. اما بعضي از عقلها و بعضي از جسمها و نفسها اين مدت هم بر آنها مي‏گذرد ولي روي اختلال و عدم اعتدال كه براي جسم و نفس است، عقل ظاهر نمي‏شود كه از آنها تعبير مي‏آورند به مجانين و مستضعفين، اين نوع اشخاص كه به تكاليف عقلاني مكلف نيستند؛ يعني به همان معرفت توحيد و مأمور بودن به اعمال صالحه و اجتناب از اعمال سيئه، مكلّف نيستند و اينها براي آنها نيست. در هر صورت مقصود اين است كه براي آنها تعين و تشخص نيست، چون عقل در آنها ظاهر نيست. اولين مرتبه‏اي كه مي‏شود گفت مبدء ظهور عقل است و عقل تعلق مي‏گيرد و با مراتبي كه عقل دارد در آن حقيقت ظاهر مي‏شود، مرتبه روح است به يك معنا، روح فوق عقل است و اطلاقاتي دارد كه در بعضي از آيات و احاديث اشاره شده و اجمالاً از نظر استعمالاتش در فرمايشات مشايخ هم مواردي ذكر شده است. همين‏طور نوع حكما ذكر كرده‏اند ولي به اين استعمالات توجه نشده و مخلوط شده است.

از موارد استعمال روح كه در بعضي از فرمايشات استعمال شده، به معني عقل

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 498 *»

 آمده است روح گفته‏اند و عقل را اراده كرده‏اند؛ مثل روح القدس. كلمه روح القدس كه گفته مي‏شود همان عقل است. همچنين روح يك معنايش همين مرتبه‏اي است كه مورد بحث است كه مافوق نفس و برزخ بين نفس و عقل است كه ديگر در نوع فرمايشات، بيشتر جاها كه روح گفته مي‏شود اين معنا اراده مي‏شود. همچنين روح مي‏گويند و نفس را اراده مي‏كنند؛ مثل اين‏كه درباره شخصي كه از دنيا مي‏رود در واقع مي‏خواهند بگويند نفس او از بدنش خارج شده مي‏گويند: خرجتْ روحُه، اين‏جا مراد از روح نفس است. يك استعمال ديگري دارد كه كمتر به آن استعمال توجه شده و ما در عرايضمان داشتيم، يكي از مواردي است كه باز در اغلب گفته‏ها و روايات استعمال مي‏شود و حكماء و نوع مردم هم مي‏گويند كه وقتي شخص مرد روحش از بدنش مفارقت مي‏كند و اين را كمتر توجه كرده‏اند كه در اين‏جا مراد از روح، مجموعه مراتب انساني است از مثال گرفته تا مرتبه عقل يا فؤاد، همه مراتب هفت‏گانه را كه تعلقش از اين بدن و از جسم برداشته مي‏شود، همه را روح مي‏گويند كه از بدن مفارقت كرده است و مراد همان افتراق و انفصالي است كه براي آن مراتب هفت‏گانه يا شش‏گانه فراهم مي‏شود. بدن كه ديگر به اين تركيب نيست اما آنها تركيبشان از هم نمي‏پاشد. آن هفت مرتبه يا شش مرتبه با هم مركب هستند تا موقع نفخه صعق. اين استعمال را در بحثهايي كه داشتيم كاملاً توضيح داديم كه براي كلمه روح اين معنا كمتر مورد توجه قرار گرفته است. نوعاً وقتي مي‏گفتند روح از بدن مفارقت مي‏كند، اين مطلب به ذهن نمي‏خورد ولي با اين توضيحي كه عرض كردم نوعاً اين كلمه در روايات استعمال شده كه خيلي در مورد شخص ميّت و محتضر گفته مي‏شود روحش در حال مفارقت است يا روحش مفارقت مي‏كند، اين روحش مفارقت كرد، معلوم است مراد اين است و كمتر توجه شده است.

يك معناي ديگر كه براي روح گفته شده عبارت است از مرتبه طبيعت كليّه كه در

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 499 *»

احاديث از آن تعبير آورده‏اند به الروح الذي هو علي ملائكة الحجب([107]) كه مراد از ملائكه حجب عبارت است از همان مرتبه كليّه طبيعت كليّه. اين يكي از موارد استعمال روح است. معناي ديگر روح، حيات نباتي است كه اسمش را روح بخاري مي‏گذارند كه از تجاويف قلب متصاعد است و مراد از قلب همين لحم صنوبري است كه از همين ظاهر بدن و ظاهر عنصر تشكيل مي‏شود و از عالم عنصري است. براي روح يك معناي ديگر هست و «هو الروح علي باب المدد» يعني امدادات الهيه از آن حقيقت مي‏رسد و وجه سرمد ناميده شده، ماده عليا گفته شده و حقيقت منبسط كه ظاهر شده به نزول و صعود در جميع اطوار وجودي. اين روح روحي است كه يك معناي خاصي دارد و در بعضي از آيات و روايات به آن اشاره شده است. از جمله آيات اين آيه شريفه است در مورد خلقت آدم علي نبيّنا و آله و عليه السّلام كه خدا مي‏فرمايد و نفخت فيه من روحي([108]) از شعاع اين روح در آدم دميده شد و به واسطه آن آدم مسجود ملائكه گرديد.

و بارها متذكر شده‏ايم مسجود واقع شدن آدم براي ملائكه، يا خليفه شدن آدم براي خدا در روي زمين، تمام اين جهات مربوط به اين روح است، نه اين‏كه مربوط به حيث انسانيتش و مبدء اناسي بودنش باشد. آن حيث احكام خاصي دارد مخصوص خودش كه در همه افراد انساني جاري است و آن احكامي كه مربوط به آدم است من حيث الانسانيّة و من حيث مبدئيتش براي انسان در نوع بني آدم هست، هرچه مربوط به آن حيث باشد در انسان هست. اما آن احكامي كه فقط مربوط به اين روح است كه در اين آيه اشاره شده، آنها فقط مخصوص حجج الهيّه است و ديگر در ساير انسانها نيست. اين يكي از چيزهايي است كه براي نوع مفسرين شيعه و سني باعث اشتباه شده ـ و فكر مي‏كنم شيعه‏ها از سنيها گرفته باشند ـ كه «خليفة اللّه في الارض» را بر نوع

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 500 *»

انسان، اطلاق مي‏كنند و مي‏گويند اي انسان تو مسجود ملائكه هستي! اي انسان تو چه هستي! تو چه هستي! آن فضائلي كه براي حجج الهيه است و خدا در قرآن براي آدم ذكر فرموده به عنوان مبدئيت آن حضرت براي حجج الهيه، و اگر نام آدم به ميان آمده به اين اعتبار است، نه اين‏كه اين احكام بر بني آدم و نوع اناسي هم جاري باشد. اين نكته را بارها متذكر شده‏ايم و الحمد للّه رب العالمين روشن است.

به هر صورت اين روحي كه در اين آيه شريفه ذكر شده و نفخت فيه من روحي اين «من» بيان جنس است؛ يعني آنچه در او دميديم از جنس روح ما بود. و شعاع هميشه از جنس منير تعبير آورده مي‏شود ان شيعتنا منّا خلقوا من فاضل طينتنا([109]) بالاخره فاضل طينت ما؛ يعني شعاع طينت ما، حالا اين روحي هم كه در آدم دميده شده، شعاعي و پرتويي بوده از اين روحي. پس اين روح اين معناي خاص و اين استعمال خاص را دارد. همچنين در حديث قدسي خداوند خطاب به حضرت آدم مي‏فرمايد ان روحك من روحي و طبيعتك من خلاف كينونتي([110]) اين روحك من روحي يعني روحي كه در تو دميده شده و تو به بركت آن روح مسجود ملائكه شده‏اي و مبدء حجج الهي شده‏اي، خليفة اللّه في الارض شده‏اي، اين من روحي از جنس روح من است؛ يعني شعاع روح من است و طبيعتك اما طبيعت تو، انيت تو، آن حيث نفسي تو علي خلاف كينونتي كاملاً خلاف كينونت من است. كينونت هم در اين‏جا باز به معناي همان روح است. همان روحي است و طبيعتك علي خلاف كينونتي يعني كيان من؛ يعني كيان خدايي، و كيان خدايي همان روحي و همان حقيقت است. البته كيان خدايي و كيان خلقي برخلاف هم است از آن «كيان خلقي» تعبير به طبيعت آورده شده، طبيعت تو؛ يعني كيان تو كاملاً خلاف كيان من است؛ يعني كيان خدايي.

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 501 *»

همين‏طور در عبارت ديگر در حديث قدسي باز خدا خطاب به آدم علي نبيّنا و آله و عليه السلام مي‏فرمايد. اين احاديث قدسيه خيلي مهم است اينها به تعبير مولاي بزرگوار در همين ده موعظه اخيري كه از اين بزرگوار خوانده شد، تعبيري داشتند كه احاديث قدسيه هم مثل قرآن است فرق نمي‏كند متنها به عنوان تحدّي اظهار نشده، احاديث قدسيه مثل قرآن است از جهت اين‏كه وحي است اما مثل قرآن نيست چون به منظور تحدّي اظهار نشده است بلكه از نظر ارزش مثل قرآن است و وحي خدا است مي‏فرمايد يا آدم بروحي نطقت و بضعف كينونتك تكلّفت ما لاعلم لك به([111]) اي آدم به روح من تو نطق كردي. اين «نطق» مراد نطق به نبوت است و اظهار همان مقام حجيّت است كه حجت خدا و خليفة اللّه است، اين نطق تو به اين مقام، و ظاهر شدن تو به اين مقام كه ناطق عن اللّه شده‏اي، اين به واسطه همان روح من است كه شعاعش در تو است؛ يعني همان روح نبوت و بضعف كينونتك تكلّفت ما لاعلم لك به اما به اين كيان خلقي خودت كه بسيار ضعيف و ناتوان است، به زحمت انداخته‏اي خودت را براي آنچه به آن علم نداري و مي‏خواهي خودت به استقلال به آن برسي و نخواهي رسيد، ناتواني. كيان خلقي نمي‏تواند به مرادات الهيه واقف شود و خودش مستقلاً بدون تعلق اين روح، ناطق عن اللّه شود. نه اين طور نيست بايد حتماً در حجت خدا پرتويي از روح خدا دميده شده باشد و در او كيان الهي ظاهر شده باشد، اگر نه كيان خلقي نمي‏تواند ناطق عن اللّه باشد، ضعيف است.

پس در اين استعمال مقصود از روحي در واقع همان كيان الهي است كه تمام خيرات و همه انوار الهيه، هرچه جنبه الهي دارد، مبدئش آن روح است. ديگر ببينيد اين روح نبوت كه در آدم منشأ اين همه آثار خير و اين همه امور الهي شده است به طوري

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 502 *»

كه مي‏فرمايد و نفخت فيه من روحي، پس خود آن روح چه خواهد بود؟ آن روح كه شعاع و پرتوش در آدم اين آثار را داشته است، و مي‏فرمايند آدم خيلي مقام دارد، خيلي آثار نبوت از او بروز كرد. چون ابتداي كار و ابتداي مبدئيت بود، مبدئيت در دو قسمت: هم مبدئيت حجج، هم مبدئيت نوع انسان. تمام اين خيرات و آثاري كه از اين شعاع و از اين پرتو بروز كرده، به اندازه همين پرتو و قابليت و ظرفيت آدم علي نبيّنا و آله و عليه السلام بوده است. پس در واقع آن روح به اين معنا اصل حيات است و اصل بقاء و مادة المواد كل خيرات و حقيقة الحقايق جميع حقايق و ذات الذوات است. اين تعبيراتي كه در السنه حكما رسيده، اشاره به همين حقيقت هست أيس الايسات در مقابل ليس؛ يعني حقيقت وجود و كمالات وجودي از اين حقيقت سرچشمه گرفته كه روح اعظم، روح اقدم است، اينها در فرمايشات ائمه : درباره‏اش رسيده است.

در هر صورت اينها معاني اجمالي براي روح است و ان‏شاءاللّه بعد دنباله همين بحث را ادامه خواهيم داد، فعلاً به همين‏قدر اكتفا مي‏كنيم.

و صلي الله علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 503 *»

 

درس    83

 

 

(سه‏شنبه / 1 شعبان المعظم / 1407 هـ ق)

 

 

 

 

 

r روح من امر اللّه، نور اصفر عرش، ركن اسفل ايمن عرش

r معناي «انا الروح من امر ربي» در فرمايش اميرالمؤمنين7

r اجمال معاني و اطلاقات روح

r روحي كه مافوق عقل است

r روحي كه برزخ بين عقل و نفس است و تكاليف آن

r مراتب عقل: عقل منخفض، عقل مستوي، عقل مرتفع

r تكاليف اين مراتب

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 504 *»

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطّاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

عرض شد روح به معاني مختلف استعمال شده، يكي از معاني همان عقل است كه روح را آن وقت موصوف به «قدس» كرده «روح القدس» گفته مي‏شود و مراد همان عقل است. وقتي كه روح القدس گفته مي‏شود و عقل اراده مي‏شود، در واقع خود عقل است و يكي از اسمهاي عقل است؛ يعني عقل يك اسمش عقل است، يك اسمش روح القدس است ولي  مصداقاً و از نظر مسمي يكي است اما دو اسم است به اعتبارات و جهات مختلف. اين جهات واقعيتهايي است كه در خود عقل لحاظ مي‏شود و براي آنها اين اسماء گذاشته مي‏شود. چون بين لفظ و معنا مناسبت ذاتيه برقرار است، بي‏جهت نيست كه اسمي را به مسمّايي مي‏دهند. و تعدد اسماء درباره يك حقيقت حكايت مي‏كند از تعدد جهاتي كه در آن حقيقت است و همان جهات است كه براي آن شي‏ء مبدء اشتقاق اسم مي‏شود. پس اسامي متعدده براي يك شي‏ء به اين اعتبار است حالا اين عقل را به اعتباري عقل، و به اعتباري روح القدس مي‏گويند. پس آن معناي اول كه از روح، عقل اراده بشود كه روح القدس گفته مي‏شود، در واقع همان عقل است.

معناي دوم عرض شد مرتبه‏اي است كه برزخ بين عقل و نفس است كه نوعاً اين معنا بيشتر اراده مي‏شود؛ يعني روح كه گفته مي‏شود بيشتر اين معنا اراده مي‏شود. وقتي‏كه اين معنا از روح اراده بشود، معلوم است كه ديگر عقل براي اين حقيقت اصل

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 505 *»

مي‏شود و اين حقيقت فرع عقل است. روح كه به اين معنا گفته مي‏شود وجه اسفل عقل است كه از عقل امدادات را اخذ مي‏كند و به مابعد خود ايصال مي‏كند. مراتب بعدي كه همه مراتب تفصيلي عقل است، روح از عقل مي‏گيرد و به مراتب تفصيلي بعد از خود امداد و افاضه مي‏كند. در اين‏جا است كه همين حقيقت را روح من امر اللّه هم مي‏نامند، روحي كه از عالم امر است. مراد از «من امر اللّه» يعني روحي كه جنسش، حقيقتش از عالم امر است، من امر اللّه است. يسئلونك عن الروح قل الروح من امر ربي([112]) يا اين‏كه در آن آيه شريفه ديگر مي‏فرمايد ينزّل الملائكة بالرّوح من امره علي من يشاء من عباده([113]) در اين آيه هم ينزّل الملائكة بالروح من امره خدا نازل مي‏فرمايد ملائكه را، و اين انزال ملائكه به روح انجام مي‏شود كه اين «روح من امره» است، از امر خدا است. پس در اين‏جا در واقع مراد از روحي كه من امر اللّه است، همان مرتبه‏اي است كه بعد از عقل است و برزخ بين عقل و نفس است. و عالم امر همان عالمي است كه در آيه شريفه مي‏فرمايد و من آياته ان تقوم السماء و الارض بامره([114]) اين امر اللّه، مراد همين مقام است و روح از اين عالم است، اين روحي كه مورد بحث است از اين عالم است.

تعبيراتي كه درباره اين روح به اين معنا رسيده، اين است كه فرموده‏اند نور اصفر كه اصفرت منه الصفرة([115]) به اين تعبير ذكر شده است. تعبير به صفره كه همان زردي است يك تعبيري است از مقام تجردِ بالنسبة، كه بالنسبة به عالم نفس و عالم جسم اين مرتبه تجرد دارد، گرچه بالنسبة به عالم عقل، كثرت دارد. به اعتبار آن كثرت صفره گفته شده ولكن به اعتبار نفس كه حساب كنيم و بالنسبة به نفس و بالنسبة به جسم، عرض كردم اين مرتبه تجرّد دارد. در مقام جسم، كثرت شهودي است و در مقام نفس كثرت

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 506 *»

غيبي و ملكوتي است اما در مورد روح كه از عالم «من امر اللّه» است، آن‏جا هيچ‏يك از اين دو نوع كثرت نيست از اين جهت چون بالنسبة به اين مقامات تجردي دارد و بالنسبة به عقل كثرتي دارد، تعبير به صفره آورده‏اند. آن را نور اصفر گفته‏اند كه اصفرت منه الصفرة يعني نوع تجرداتي كه مربوط به عالم امر است، تقريباً از عالم امر سرچشمه مي‏گيرد و از اين حقيقت است. اين يكي از تعبيرات.

همچنين فرموده‏اند ركن اسفل ايمن از عرش خداوند است و حامل اين ركن را فرموده‏اند اسرافيل است. مقصود از حامل اين ركن؛ يعني آخذ از اين ركن و آن كسي كه آثار اين ركن را منتشر مي‏كند. حامل به اين معنا است، نه حامل به اين معنا باشد كه در اين عالم ما است كه بدوش مي‏نهند و مي‏كشند. اگر اين‏طور باشد بايد اسرافيل از خود اين ركن با عظمت‏تر باشد. ولي نه، مقصود از حامل اين ركن؛ يعني آن ملكي كه در او آثار اين ركن ظاهر است و آثار اين ركن را ايصال مي‏كند به موارد و محالي كه مناسب وصول آثار اين ركن است، پس حامل به اين معنا است. همچنين توجه به اين نكته مناسب است كه اين مقام در وجود مبارك اميرالمؤمنين7  ظاهر شده، به تعبيري كه خود حضرت در حديثي مي‏فرمايند انا امر الله و الروح كما قال سبحانه «و يسألونك عن الروح قل الروح من امر ربي»([116]) به اين معنا كه من حامل اين روحم و اين روح در من ظاهر است. همان‏طور كه عقل به همان مقام كليت و جامعيت خودش در رسول اللّه9 ظاهر است، روح من امر اللّه هم در مقام اميرالمؤمنين صلوات اللّه عليه ظاهر است. همان‏طور كه باز نفس كليه در اميرالمؤمنين صلوات اللّه عليه ظاهر است.

البته اين ظاهر بودن را هم باز توجه داريد كه اگر مي‏گويند عقل در رسول اللّه9 ظاهر است، به اين معنا است كه آثار عقل كلي در آن بزرگوار غالب است بالنسبة به آثار

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 507 *»

ساير مراتب، نه اين‏كه در رسول اللّه نفس نباشد، در رسول اللّه روح نباشد يا آثار نفس و آثار روح در رسول اللّه9 نباشد، نه. همه اين مراتب هست اما آثار عقل چون غالب است مي‏گوييم عقل در رسول اللّه9 ظاهر است. همچنين در اميرالمؤمنين كه مي‏گويم نفس يا روح ظاهر است، نه معنايش اين است كه عقل در آن بزرگوار نباشد و ايشان حامل عقل كلي نباشند نه، عقل كلي يا نفس كليه الهيه يا بفرماييد روح من امر الله همه مراتب در اميرالمؤمنين صلوات اللّه عليه وجود دارد اما چون آثار روح و آثار نفس نسبت به ساير آثار غالب است از اين جهت مي‏گوييم در آن حضرت نفس كليّه و روح ظاهر است، آثار عقل هم هست اما آثار عقل بالنسبه به اين آثار، مغلوب است ولي آثار روح و نفس غالب است. اين موارد و اين نوع ظاهر بودن را در عالم خودمان تشبيه مي‏كنند به مزاجهاي مختلف؛ فرض بفرماييد صفراوي كه صاحب مزاجي مخصوص است، نه اين است كه ساير طبايع در او نيست و آثار طبايع ديگر در او نيست! نه، آثار طبايع ديگر در او هست اما طبيعت صفرا بر او غالب است از اين جهت ساير طبايع را مغلوب حكم خود كرده، به اين شخص مي‏گويند صفراوي يا اين‏كه سودا غالب باشد به او مي‏گويند سوداوي يا سودايي كه از نظر عربي سوداويش صحيح‏تر است سوداوي؛ يعني كسي كه در او طبيعت سودا بر ساير طبايع غالب است، بلغمي همين‏طور.

پس معناي ظاهر بودن اين روح در اميرالمؤمنين صلوات اللّه عليه همين است. اين حديث شريف كه حضرت مي‏فرمايد انا الروح من امر ربي دنباله دارد. امام7همين آيه را استدلال مي‏فرمايند انا الروح من امر ربي في قوله تعالي «ينزل الملائكة بالروح من امره علي من يشاء من عباده من هستم روح از امر ربّم، در كجا خدا اين فرمايش را فرموده و از اين مقام من خبر داده؟ در اين آيه شريفه ينزل الملائكة بالروح پس اين معناي دوم را كه ملاحظه مي‏كنيم، روح از عالم امر مي‏شود. در همين مقام

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 508 *»

است كه مي‏گوييم برزخ بين عقل و نفس است اما روح را به معناي سوم كه گفتيم كه به معناي نفس است و در السنه مستعمل است كه مي‏گويند: «خرجت روحه اي نفسه» اين‏طور تعبير مي‏آورند، در اين‏جا ديگر مراد همان مقام تفصيل عقل مي‏شود كه آن را نفس اصطلاحي مي‏گوييم. عقل مدرك كليات خواهد بود و نفس مدرك جزئيات خواهد بود كه باز هم به اين معنا فرع عقل و تابع عقل است؛ مثل همين معناي دوم كه به معناي مرتبه برزخي بود، فرق نمي‏كند. همين‏طور روحي كه به معناي طبيعت گرفتيم كه در معناي چهارمي بود كه آن هم باز تابع عقل و فرع عقل و فرع نفس هر دو است. وقتي به معناي طبيعت كليه باشد، چون روح را به معناي طبيعت كليه هم مي‏گيرند به اين معنا كه بگيرند باز فرع نفس مي‏شود حتي رتبه‏اش بعد از نفس است.

اما روح به آن معناي ششم كه عبارت بود از باب امدادهاي الهي و وجه سرمدي ماده عليا و حقيقت منبسط كبري كه ظاهر شده به نزول و صعود در جميع اطوار كه در آيه شريفه و نفخت فيه من روحي اشاره به آن است، اين روح به اين معنا معلوم است عقل با آن منزلتي كه دارد باز فرع اين روح است. روح به اين معنا مافوق عقل است و عقل فرع آن است بلكه عقل يكي از مشتقات آن است. فرع به معناي مشتق باشد؛ مثل اين‏كه چه‏طور ضارب و مضروب فرع است براي ضرْب. مشتق از ضرْب؛ يعني شاخه‏هايي است كه از ضرب پيدا مي‏شود، عقل هم يكي از شاخه‏هايي است كه از روحي پيدا شده كه در اين آيه شريفه است و نفخت فيه من روحي آن روح خدا كه از شعاع آن در آدم و امثال آدم از انبياء: نفخ شده و دميده شده، آن روح براي عقل اصل است و عقل فرعي از فروعات آن حقيقت است. چنان‏كه گاهي هم درباره عقل تعبير رسيده كه مي‏فرمايند: عقل قلمي بود كه از شجره خلد گرفته شد و غصن و شاخه‏اي از شجره خلد بود. اين شجره خلد همين روح است و قلم يك غصن و شاخه‏اي است كه از اين شجره گرفته شده است، بقيه مراتب را هم كه ديديم فرع عقل

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 509 *»

است پس در واقع روح به اين معناي آخري مورد بحث نيست.

فعلاً روحي مورد بحث است كه به معناي برزخي بود، آن روحي كه بين نفس و عقل برزخ است و در بحثي كه داشتيم اين بود كه گفتيم وقتي به شئونات و روح تكاليف اين مراتب توجه بشود، اين خودش يكي از راههايي است كه تعدد مراتب را به ما نشان مي‏دهد، و اين‏كه اين مراتب در حقيقت غير هم هستند و هرچه هم استكمال پيدا كنند تبديل به هم نمي‏شوند، بحث در اين بود و اجمالاً راجع به تكاليف و خصوصيات جسم اشاره شد و روح تكاليف جسمي بيان شد. همين‏طور تقريباً به‏طور اجمال بحث به روح رسيد كه روح نظر به اين‏كه برزخ است؛ يعني روحي كه مرتبه‏اي يا رتبه‏اي از مراتبي است كه انسان دارد، اين روح كه برزخ بين عقل و نفس شد چون مي‏گوييم برزخ است از اين جهت تكاليفي هم كه دارد نوع تكاليفش برزخي است؛ وقتي كه روح را ملاحظه مي‏كنيم، حيث اعلايش متصل و مرتبط به عقل است از اين جهت احكام عقلي و نوع تكاليف عقلي بر او جاري است و حيث اسفل و وجه اسفلش را كه ملاحظه مي‏كنيم، چون متصل و مرتبط به عالم نفس است، نوع تكاليفش همان نوع تكاليف نفساني است از اين جهت به خصوص درباره خود روح از نظر نوع تكاليف ديگر بحثي نمي‏شود.

چون بيشتر در روح، حيث ظهور عقل در او لحاظ مي‏شود از اين جهت شروع مي‏كنيم به ذكر خصوصيات عقل و حالات و كيفيات عقل و نوع تكاليف عقلاني، كه ديگر مطلب معلوم مي‏شود كه بالاخره عقل در اين رتبه حدي دارد، تكاليفي دارد و وظايفي دارد و اصلاً روح و حقيقت تكاليفش با نفس و نوع تكاليف نفس فرق مي‏كند، نفس را كه در خاطر داريد. حالا اين عقلي كه واقعاً همه اين مراتب براي خاطر ظهور و پيدايش او خلقت شده‏اند و همه اين مراتب كه بالنسبة به او مقام فرعيت را دارند و بالنسبة به او مقصود بالعرض هستند و او مقصود بالذات است و در هرجا ظاهر شد

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 510 *»

آن‏جا را تعين و اصالت مي‏بخشد، تشخص مي‏دهد و در واقع براي آن مرحله و مقام شخصيت پيدا مي‏شود، به دليل آن حديث شريفي كه از حضرت باقر7 است لما خلق اللّه سبحانه العقل استنطقه ثم قال له: اقبل فاقبل ثم قال له: ادبر فادبر استنطاق خود اين مقام عقل است، بقيه مراتب اگر كمالي دارند، نطقي دارند هرچه از آنها ظاهر مي‏شود، به بركت عقل است عقل است كه به استنطاق آمده است. ببينيد اين شئونات در اين حديث شريف به عقل داده شده است، ديگر ائمه : درباره نفس اين حرفها را ذكر نفرموده‏اند، درباره جسم نفرموده‏اند، جسم اگر نطقي دارد شئوناتي دارد اينها همه به بركت عقل است نفس همين‏طور، روح هم كه ديگر برزخيتش معلوم است كه اصلاً به حساب نمي‏آيد.

آن معناي ديگري كه براي روح گفتيم كه عرض كردم در مباحث معاد و مرگ مطرح مي‏شود كه از مرتبه مثال تا مرتبه عقل را «روح» مي‏گويند، آن فعلا مورد بحث ما نيست و حقيقت مستقلي نيست كه درباره‏اش حرف زده شود، درباره آن معنا ديگر هيچ صحبتي نداريم. بحث حالا در همين مرتبه عقل است. در اين حديث شريف حضرت باقر7 مي‏فرمايند ثمّ قال و عزّتي و جلالي ما خلقت خلقا احبّ الي منك و لااكملتك الا في من احبّ اما انّي ايّاك آمر و ايّاك اَنهي و ايّاك اعاقب و ايّاك اُثيبُ([117]) اين حديث شريف كاملاً نشان مي‏دهد كه مورد خطاب، مورد امر و نهي مكلف، مثاب و معاقب همه عقل است. پس با توجه به اين مطلب حالا عقل داراي مراتبي است كه هر مرتبه‏اي حكمش غير حكم مرتبه ديگر است از اين جهت نوع تكاليفشان؛ يعني نوع تكاليف عقل در اين مراتب مختلف مي‏شود اما روح تكاليف در اين مراتب بد نيست دانسته بشود كه روح تكاليف در اين مرتبه‏ها چه‏طور است؟ البته چون عقل يك

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 511 *»

حقيقت بيش نيست اما داراي اين مراتب تكاملي است، خواه‏نخواه تكليفش هم يك حقيقت است؛ يعني يك‏طور است اما همين تكاليف باز در همين مراتب تعدد پيدا مي‏كند و به حسب ظاهر مختلف مي‏شود.

چون اين مراتب براي عقل مختلف است و گفتيم روح هم كه بين عقل و نفس برزخ است و حكم عقل بر او جاري است، در اين روح حيث عقلاني را ملاحظه مي‏كنيم و حيث نفساني را ملاحظه نمي‏كنيم و چون حيث عقلاني در او ظاهر بشود و تكاليف عقلاني از او بروز كند، خود روح به اعتبار اين تكاليف عقلي كه از او صادر مي‏شود و ظاهر مي‏شود، روح تكاليف روح، حقيقت تكاليف روح و وظايف او و نوع تقربش بسوي خدا، التجا است روح ملتجي مي‏شود. اينها يك خصوصياتي است كه در نوع دعاها رسيده است الهي كيف تطرُد مسكيناً التجأ اليك من الذّنوب هارباً([118]) مثلاً معلوم مي‏شود كه از يك مرتبه ما صحبت مي‏شود مثلاً جايي كه گفته مي‏شود اللهم اني اتوجه اليك يك مرتبه ديگر گفته مي‏شود، ساير اموري كه قبلاً گفتيم اگر در دعاها توجه بشود در آن قسمتها خوب توجه بشود معلوم مي‏شود كه از چه مراتبي سرچشمه مي‏گيرد و الآن حكايت چه مرتبه‏اي از مراتب ما مي‏شود كه ساير مراتب فعلاً در تبع شده است. حالا در اين‏جا كه عرض كردم عقل مراتب دارد و به اين مراتب در روح برزخي ظاهر مي‏شود، تكاليف روح به اعتبار اين مراتب عقلي خلاصه مي‏شود در «التجاء» و «توسل» و تقريباً حالت توسل و التجاء گفته مي‏شود نوعاً ديگر التجاء گفته مي‏شود، پناهنده شدن به ابواب الهيه و توسل به اسباب ربّاني است كه خداوند قرار داده و رو آوردن به‏طور التجا و پناهنده شدن است. حالت برزخي حالت پناهندگي را ايجاب مي‏كند، حالت برزخي كه روح دارد حقيقت تكاليف و تقربش برگشت مي‏كند

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 512 *»

به اين مطلب. توسل و التجاء به ابواب مفتوحه‏اي كه خداوند به روي خلق گشوده اين برگشتش تقريباً به اين‏طور است.

حالا ما اين مراتب عقلي را هم مي‏توانيم مستقل در نظر بگيريم هم به‏طور ظاهر شده در روح در نظر بگيريم. مراتب تكامل عقل سه مرتبه دارد كه بزرگان ما اعلي اللّه مقامهم براي اين سه مرتبه اصطلاح كرده‏اند ـ از پايين شروع كنيم ـ عقل منخفض بعد عقل مستوي بعد عقل مرتفع را، براي عقل و مراتب تكاملي آن اين سه مرتبه گفته شده. البته گفتيم چون در روح ظاهر بشود، اين مراتب براي روح گفته مي‏شود، مانعي ندارد كه به اعتبار ظهور عقل در آن است. اگر هم يك جايي ديديم براي روح گفته شده، به اين اعتبار است و الاّ اين مراتب مال عقل است، عقل است كه در مراحل ابتدايي «عقل منخفض» گفته مي‏شود و در مراتب وسط و تكامل نسبي، بالنسبة به مرتبه اولش و ابتداي ظهورش «عقل مستوي» گفته مي‏شود و به اعتبار كمالي كه براي او حاصل مي‏شود «عقل مرتفع» گفته مي‏شود و نوع تكاليفش هم عرض شد كه يك حقيقت است چون خودش يك حقيقت است.

اينها همان مراتب جوهري است كه خدا براي خود عقل قرار داده است و در همين مراتب جوهري تكامل پيدا مي‏كند و از عقل بودن هم خارج نمي‏شود، با اين‏كه تكامل پيدا مي‏كند از عقل بودن و جوهريت عقلانيه خارج نمي‏شود، از صورت عقليه هم خارج نمي‏شود اما اين صورتها صورتهاي مختلفه كمال است؛ مثل فرض بفرماييد صورت كمالاتي كه براي جسم است: صورت نطفه، صورت علقه، صورت مضغه، صورت عظام، صورت اكساء لحم، همه اينها صورتهاي جسماني است با اين‏كه جسم است و از صورت جسميه هم خارج نشده اما مي‏بينيد چه مراتب كمالي را طي مي‏كند. از نظر كمالاتي كه براي جسم پيدا مي‏شود اصلاً نمي‏شود با هم سنجيد قابل قياس نيست ولي در عين حال جسم در صورت جسمانيّه مشترك است؛ يعني يك حقيقت

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 513 *»

است. حالا عقل هم همين‏طور است در مراتب ابتدايي كه عقل منخفض است و در مراحل بعدي كه عقل مستوي است و در مراحل نهايي كه عقل مرتفع است، از نظر ماده عقلاني يعني جوهريت عقليّه و از حيث صورت عقليّه فرق نمي‏كند همان است و همين كمالات بسيار با يك‏ديگر فرق مي‏كند. از اين جهت تكاليفشان هم نسبتاً فرق مي‏كند، روح تكاليف مختلف مي‏شود.

در مقامي كه عقل منخفض است در آن‏جا چون اول مراتب عقل و اسفل مقامات او است و اول مرحله‏اي است كه طبيعت عقلانيه پيدا مي‏شود و آثار عقلي بروز مي‏كند كه در اين مرحله بزرگان ما طبيعت عقل را به برودت و يبوست تعبير مي‏آورند كه در جاي خودش بايد بحث بشود كه مراد از آن چيست؟ خلاصه چون در اين مرحله چنين حالتي است، اقتضا مي‏كند كه در اين‏جا روح تكاليف عقل، عبارت باشد از وقوع و انحطاط و تسفّل و فرود آمدن عقل، بايد در اين‏جا روح تكاليف و تقربات و وظايفش عبارت از انحطاط باشد. چون عقل منخفض است؛ يعني بايد در نزد مظاهر ربوبي حالت انحطاط داشته باشد كه عبادتش اين است. چون ابتداي پيدايش عقل است بايد سركشي نباشد، طغيان نباشد. در مقابل، جهل اين كارها را دارد جهل در برابر مظاهر ربوبي، حالت طغيان حالت سركشي حالت تكبر دارد، كبر مال جهل است.

پس روح عبادت عقل عبارت است از انحطاط و تسفّل و خود را انداختن و اين حالت غير از خضوع است، خود را انداختن انحطاط و تسفل است انسان خودش را پايين بيندازد در مراحل انخفاض اين حالت براي عقل است كه عرض كردم مقابلش جهل، كبر نشان مي‏دهد، علو نشان مي‏دهد ولي عقل در برابر مظاهر ربوبي كه مي‏خواهد اظهار عبادت بكند و تكاليف اظهار كند و به مقتضاي عبوديت و بندگي عمل كند، روح كارهايش، نه اين‏كه همه كارهاش اين باشد، كارها و تكاليفي كه در اين‏جا انجام مي‏دهد آن روح و حقيقتش عبارت است از تسفّل و خود را سفله كردن و

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 514 *»

پايين انداختن، انحطاط و وقوع، به رو در افتادن، ديگر نوعش معلوم است كه اين طوري است، اين حالت براي عقل پيدا مي‏شود. چون وقت تمام شد ان‏شاءاللّه مراتب بعديش را بعد مي‏گوييم.

و صلي الله علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 515 *»

 

درس    84

 

 

(چهارشنبه / 2 شعبان المعظم / 1407 هـ ق)

 

 

 

 

 

 

r مراتب تكاملي عقل

r ظهور مراتب عقل در روح

r اطلاقات لغوي «عقل»

r محبت به اعتبار نفساني و يا عقلاني بودن، عقل منخفض

r سر انتساب سوره «حجر» به عقل منخفض

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 516 *»

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطّاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

عرض شد مراتب تكاملي عقل سه مرتبه است كه اول «عقل منخفض» است بعد «عقل مستوي» و بعد «عقل مرتفع» است گرچه وظايف آنها از نظر حقيقت و نوع يكي است. وظايف مرتبه عقل منخفض همان وظايف روح است كه خلاصه مي‏شود در انحطاط و تسفل و وقوع كه لازمه ظهور عقل در اين مرتبه است. بعد مرحله عقل مستوي است كه روح تكاليفش خضوع و خشوع است. چون ترقي بيشتري كرده و مظاهر عظمت در نزد او آشكارتر مي‏شوند از اين جهت بيشتر خضوع مي‏كند و نمي‏تواند اكتساب معارف بكند مگر به خاضع شدن و خاشع شدن. در اين عبارت كه رسول خدا9 مي‏فرمايد الفقر فخري و به افتخر([119]) اشاره به همين مطلب است. چون در فرمايشاتي كه ائمه دارند حالات مختلف خلق را بيان مي‏فرمايند. اين الفقر فخري و به افتخر وظيفه عقل مستوي است چون عظمت خدا را و فقر خود را يافته كه همان خضوع و خشوع است و هرچه معرفت بنده بيشتر مي‏شود خضوع و خشوعش بيشتر خواهد شد لا علم الا خشيتك([120]) همچنين ليس لمن لم يخشك علم([121]) يا من حرم الخشية لايكون عالما([122]) اينها همه اشاره به عقل مستوي است و تا خشيت نباشد علم نيست. اگر

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 517 *»

عقل مستوي فراهم شد، خشوع و خضوع خواهد آمد از اين جهت اگر خضوع ظاهر از باطن بيشتر باشد نفاق است. پس خضوع مربوط به عقل مستوي است.

بعد مرحله نهايي عقل است كه عقل مرتفع باشد كه تمام عبوديتها در تذلل خلاصه مي‏شود كه بالاتر از خشوع است. ذلّت وقتي است كه بنده عقلش به حدي از كمال برسد كه جميع مراتب خود را محتاج و فقير محض بيابد. البته اين تعبيرات به زبان آسان است ولي اين مقام تذلّل مقام عجيبي است. در فرمايشات ائمه: عباراتي است كه اگر انسان عادي بخواهد بگويد نسبت به او دروغ است؛ مثل ما انا و ما خطري. در هر صورت نوع وظيفه عقل مرتفع عبارت است از تذلل، چون وقتي خود را هيچ ديد، در استعانت و عبوديت خالص مي‏شود و حقيقت انابه برايش حاصل مي‏شود. اينها مراتب تكاملي عقل است.([123])

درست است مي‏گوييم «عقل مرتفع» نهايت تكامل عقل است اما در همين مقام باز مراتب ذلت و مراتب ارتفاع عقل لايتناهي است و مرتّب مرتبه به مرتبه از اين مراتب لايتناهي عنايت خداوندي به بنده بيشتر است و به نظر رحمت و عنايت به بنده نگاه مي‏كند و آثار رحمت مرتب بر اين بنده جاري است. اجمالاً اين سه مرتبه عقل كه در روح ظاهر مي‏شود بيان شد و اسم آنها را مراتب تكاملي عقل مي‏گذارند.

در اين زمينه لازم است توضيح بيشتري عرض كنم كه «عقل منخفض» كه ابتداي مراحل عقل است، درست است كه در روح ظاهر مي‏شود اما در حيث اسفل روح ظاهر مي‏شود و حيث اسفل روح عرض شد متناسب با عالم نفس و مرتبط با عالم نفس است، از اين جهت مي‏توانيم بگوييم عقل منخفض با عالم نفس ارتباط دارد و با عالم نفس متصل است، از اين جهت كثرت در آن وجود دارد. چون گفتيم براي عالم نفس،

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 518 *»

كثرت غيبيه هست، اگر چه كثرت شهوديّه كه مال عالم اجسام است در آن نيست اما براي نفس كثرت غيبيّه وجود دارد. روي اين جهت عقل منخفض كه در اسفل روح ظاهر مي‏شود، خواه‏نخواه ارتباطي با عالم نفس پيدا مي‏كند و براي عقل منخفض كثرت شأني و شئوني خواهد بود، اگر چه عقل به حسب خودش مجرد است حتي گفتيم روح هم بالنسبة به نفس مجرد است و آن كثرتها را ندارد، عقل كه ديگر به طريق اولي مجرد است و تجرد عقلاني بالاتر از تجرد روحاني است ولي اين كثرتهاي شئوني است كه روي جهت ارتباط و اتصال با عالم نفس اين كثرتها برايش پيدا مي‏شود، در اين كثرت است كه عقل، عقل است.

عقل هم به خصوص عقل گفته شده براي اين‏كه صاحبش را كه در اين كثرتها بسرمي‏برد به وحدت بكشاند و از زياد شدن و انغمار در اين كثرتها محافظت كند از اين جهت عقل را عقل گفته‏اند. چون شخصي كه به عقل متمسك شود و عقل را ملاك كار خود قرار بدهد و خود را به امتثالات عقليّه متعبّد كند، عقل او را از ارتكاب جهات كثرت و انغمار در عالم كثرت محافظت مي‏كند. چون آنچه انسان را از كثرتها و مقتضيات كثرتها نجات مي‏دهد، محبت به خدا است و محبت به مظاهر خدا است، محبت به محال انوار خدا است، محبت به مساكن ذكر خدا است، اين محبت انسان را ترقي مي‏دهد. آن‏وقت عقل كاري كه مي‏كند همين است كه انسان را مانع مي‏شود از مرتكب شدن آنچه خلاف مقتضاي محبت خدا است، عقل هم از اين جهت عقل گفته شده، چون از نظر اصل لغت آن را از اين ماده مشتق مي‏دانند كه «يقال: عقل بطن المريض بعد ما استطلق». اصل لغتش، ريشه‏اش اين است كه وقتي مريض مبتلا به اسهال باشد كه اسمش را «استطلاق» مي‏گذارند، اسهال را استطلاق مي‏گويند، معده رها است اما وقتي كه بسته مي‏شود استمساك پيدا مي‏كند، اين حالت استمساك از آزادي و رها بودن را عقل مي‏گويند، حالت استمساك پيدا كردن را به اصل لغت عقل

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 519 *»

مي‏گويند. «عقل بطن المريض» يعني بعد از آن‏كه شكم مريض استطلاق داشت، عقِل؛ يعني استمسك، استمساك پيدا كرد.

همچنين عرب مي‏گويد: «عقِلت البعير؛ يعني شدَدْت يده بالعقال» كه عقل از عقال مشتق باشد و توجه به عقال شده باشد «اي الرباط». من بستم بعير و شتر را؛ يعني دست او را با عقال بستم، عقال همان رباط است طنابي است كه مربوط مي‏كنند دست و پاي حيوان را. حلقه‏اي در آن طناب دارد كه به پاي حيوان مي‏اندازند، آن‏وقت آن طناب را به جايي محكم مي‏بندند كه نتواند از حدود خارج بشود، از حد معين خارج بشود و تجاوز كند، آن را عقال و رباط مي‏گويند. در لغت «العقل: الحصن» حصن، حصار، جايي كه انسان خودش را در آن‏جا قرار مي‏دهد يا حيوانات را در آن‏جا از خطر و ضرر محافظت مي‏كنند، آن را عقل مي‏گويند. «العقل: الحصن.و جمْعُه: عقول و هو المعقل» حصن را معقل هم مي‏گويند، محل عقال، محل حفاظت كه از خطر و ضرر حفظ مي‏كند. «نابغه» يكي از شعراي مشهور عرب است كه در شناخت لغت و معاني لغت به اشعارش استدلال مي‏شود اين شعر را مي‏گويد:

و قد اعددت للحدثان حصنا   لو انّ المرء تنفعه العقول

«و قد اعددت للحدثان حصنا» من براي پيشامدهاي روزگار آماده كرده‏ام حصن و حصار را «لو ان المرء تنفعه العقول» اما به اين شرط، اگر به انسان فايده ببخشد حصار درست كردن و خود را از پيشامدهاي روزگار محافظت كردن. عقول جمع عقل است و در اين‏جا عقل به معناي حصن گرفته شده، «نابغه» اين‏جا عقل را به معناي حصن به كار برده است. همين‏طور مي‏گويد: «و لاذ باطراف المعاقل معصما» معقل هم به معناي حصن است.

و لاذ باطراف المعاقل مُعصِماً   و اُنسِي اَنّ اللّه فوق المعاقل

خوب شعري است. پناه برد به اطراف معاقل و معقل‏ها و حصن‏ها و حصارها در

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 520 *»

حالي كه مي‏خواست خودش را پناه بدهد و معصم بود. پناه برد به اطراف و جوانب معاقل و معقل‏ها در حالي كه «معصما» مي‏خواست خودش را حفظ كند «و انسي» و به فراموشي افتاده بود از اين‏كه خداوند فوق همه معاقل است خدا بالاتر از همه پناه‏گاهها است كه در واقع بايد به او پناه برد. همچنين در لغت مي‏گويند: «العاقل من كل شي‏ء: ما تحصّن في المعاقل المتمنّعة» عاقل از هر چيزي، وقتي عاقل مي‏گويند، عاقل به حسب لغت؛ يعني هر چيزي كه تحصن پيدا كند و خودش را در حصن و حصار قرار بدهد در معقل‏ها و پناه‏گاههايي كه كاملاً اطمينان بخش است؛ متمنعه، انسان را از خطرها و مشكلات حفظ مي‏كند، به يك‏چنين چيزي عاقل مي‏گويند. پس شخص عاقل؛ يعني آن كسي كه خود را در يك حصار محكمي و پناه‏گاه محكمي قرار بدهد كه او را از هر ضرر و خطري حفاظت كند. همچنين در لغت مي‏گويند: «فلان معقل قومه» فلاني معقل قومش است، يعني پناه‏گاه قومش است «اي يلجئون اليه اذا حزبهم امر» هنگامي كه امر مشكلي به آنها رو بياورد و بخواهد به آنها صدمه بزند، اين قوم پناه به او مي‏برند، به اين شخص پناه مي‏برند، پس اين شخص پناه‏گاه قومش است و آنها را از خطرات و ضررها محافظت مي‏كند.

«فرزدق» از شعراي نامي عرب است كه در مورد لغت و شناخت معاني لغوي به اشعارش استدلال مي‏شود اين شعر را در مورد «مُهلَّب» مي‏گويد:

كان المهلَّب للعراق سكينة   و حَيَا الرّبيع و معقل الفُرّار([124])

معقل در اين‏جا به معناي پناه‏گاه است. مهلّب براي عراق سكينه و وسيله اطمينان بود. همچنين از نظر جود و سخاوت باران بهاري بود. همچنين پناه‏گاه فرار كنندگان بود كه هركس از خطري، ضرري فرار مي‏كرد به او پناهنده مي‏شد. مقصود اين است كه در

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 521 *»

جميع اين موارد كه از حيث لغت نگاه مي‏كنيم عقل به معناي حصار و مانع و حافظ و امثال اينها است، به حسب لغت يك‏چنين ريشه لغوي دارد. پس وقتي كه مرحله اول كه عقل منخفض است در انسان پيدا شد مثل پناه‏گاه است كه انسان را محافظت مي‏كند و پناه مي‏دهد از مرتكب شدن مقتضيات عالم كثرت نفس و مخالفت كردن با محبت. خواه‏نخواه محبتهايي كه براي انسان در ابتداي كار پيدا مي‏شود جنبه نفساني دارد و تا در انسان عقل پيدا نشود كه بتواند انسان را در اين محبت از اموري كه مخالف اين محبت است محافظت كند، به هر حال انسان در معرض اين خطر هست.

از اين جهت اگر يادتان باشد عرض كرده‏ام يك وقتي درباره محبت بحث داشتيم كه محبت يك‏وقت غريزي است و محبتهاي غريزي همان محبتهاي نفساني است اينها خيلي سست است. در اين محبتها با اين‏كه انسان محبوب را محبوب مي‏داند و شايسته محبت، اما يك‏قدري آن محبوب مخالفت بكند با عمل كردن به مقتضاي محبت او، با جهات نفساني منافات پيدا بكند، محبت تمام مي‏شود، نوع محبتهايي كه به بغضها تبديل مي‏شود از همين نوع است. آن خلوص «ابن ملجم» كه خدا لعنتش كند در اول برخورد چه محبتي داشت به حضرت امير صلوات اللّه عليه، در آن موقعي كه فكر مي‏كرد امام7 تابع افكار او مي‏شوند و مطابق فكر او فكر مي‏كنند، او را در افكار انحرافيش مثلاً تأييد مي‏كنند ولي وقتي ديد نه امام7 اين‏طور نيستند، شد اشقي الاشقياء، اشقي الاولين و الاخرين، خدا لعنتش كند با آن محبت اوليّه كه اظهار كرد راست هم مي‏گفت آن موقعي هم كه مي‏گفت من شما را دوست دارم، دروغ نمي‏گفت قسم مي‏خورد و راست هم مي‏گفت، دوست مي‏داشت اما آن محبت محبتي غريزي، عاطفي و نفساني بود، عقل را اجابت نكرد، عقل منخفض را هم اجابت نكرد تا از مخالفت كردن با اين محبت منعش كند اين بود كه اين محبت را آهسته آهسته تبديل به بغض كرد.

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 522 *»

در هر صورت پس وقتي كه در انسان محبت پيدا مي‏شود ابتداءً خواه‏نخواه اين محبت نفساني است و در مراتب تفصيليه ما پيدا مي‏شود چون مراتب تفصيليه، مرتبه نفساني است. اين محبت رنگ نفسانيت دارد و مي‏شود گفت محبت طبعاني و نفسانياست. وقتي عقل منخفض پيدا شد انسان را از عمل كردن بر خلاف مقتضاي اين محبت ممانعت مي‏كند، عقل لازم است و اجابت دعوت عقل لازم است و ممانعتش لازم است آن‏وقت محبت عقلاني مي‏شود. وقتي عقل پيدا شد «عقل منخفض» كه پيدا شد محبت مي‏شود محبت عقلاني اين است كه ديگر شخص را منع مي‏كند از عمل كردن بر خلاف مقتضاي مراد و خواست محبوب، و محبوب را مقدم مي‏دارد، خواست او را مقدم مي‏دارد بر خود و خواسته‏هاي خود و ديگران، محبوب و خواست محبوب و مراد محبوب را مقدم مي‏دارد و ديگر آهسته آهسته اين محبت در جميع مراتبش نفوذ مي‏كند. تا آن‏كه وقتي رسيد به «عقل مرتفع» آن‏جا ديگر اين محبت سراپاي او، ظاهر و باطن او را پر مي‏كند، ظاهر و باطن مي‏شود محبت و عمل كردن به مقتضاي محبت و ايثار محبوب بر ماسواي محبوب، در اين‏جا است كه بر اين شخص حبيب صادق مي‏شود. از اين جهت مي‏بينيم در وصف رسول خدا9 حبيب اللّه گفته مي‏شود و در دعا عرض مي‏كنيم لا حبيب الا هو و اهله([125]) حبيب حقيقي و حبيب به معناي درست و تمام نيست مگر محمّد و اهل محمّد صلي اللّه عليهم اجمعين كه اهل محمّد در مرحله اول ائمه : و بعد انبياء و بعد كاملين‏اند كه همه به حسب رتبه خودشان صاحب عقل مرتفع‏اند و همه بر خلاف محبت رفتار نمي‏كنند و پر كرده وجودشان را به حسب مراتبشان. البته در مرحله‏اي كه عقل منخفض پيدا مي‏شود، آن‏جا ابتداي منع است؛ يعني ابتدائي است كه عقل شخص را منع مي‏كند از ارتكاب

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 523 *»

خلاف محبت و خلاف مقتضاي محبت.

در بعضي از فرمايشات زيارت شده كه وقتي بعضي جهات منظوره در سوره‏هاي قرآني را توصيف مي‏فرمايند، «سوره حِجْر» را نسبت مي‏دهند به مقام عقل منخفض. سوره حجر، حجر به معناي منع است محجور؛ يعني ممنوع. در فقه شيعه داريم كه بعضي از تصرف در اموالشان محجور مي‏شوند؛ مثل مجنون، سفيه اينها محجور ناميده مي‏شوند. در فقه كتابي هم داريم به نام «كتاب الحجر» يعني منع كردن و مانع شدن از تصرفات كه به حسب شرع خود مالك، مالك است اما در مالش نبايد تصرف كند، اين را مي‏گويند حجر. حالا اين سوره مباركه را هم سوره حجر مي‏گويند. اول سوره حضرت ابراهيم است بعد سوره حجر است بعد هم سوره نحل است سوره حجر را به مقام همين عقل منخفض نسبت داده‏اند كه در اين سوره هم به اين مطلب اشاره شده است. از اين جهت مي‏فرمايند در اين سوره جريان حضرت لوط ذكر شده است و حضرت لوط ممانعت مي‏فرمود قوم خود را از آن افعال قبيح، آن افعال قبيح كه قوم لوط انجام مي‏دادند، همه‏اش قبيح بوده است، از جمله لواط! از جمله آن‏كه در آيه ذكر شده تأتون في ناديكم المنكر([126]) در مجالسشان كار منكر را انجام مي‏دادند مي‏فرمايد رسماً در بين مجالس ضرطه مي‏زدند، اين‏قدر اينها بي‏حيا بودند اين عمل خيلي بد است كه شايد در بين نوع بلاد بي‏گانه با اسلام شايع باشد. متأسفانه در بلاد اسلامي هم گويا شايع است اما بلاد اسلامي كه دورند از مزاياي اسلام مثل اندونزي. يك شبي من در مكه بودم اتفاقاً همان شب كه وارد شده بوديم ـ براي عمره رفته بودم يا براي حج يادم نيست ـ خيلي خلوت بود، خيلي زود رفته بوديم وقتي رسيديم نيمه شب بود اصلاً در خيابان كسي نبود، بار و خانواده و بچه‏ها را گذاشتم در هتل، خودم رفتم براي انجام كارهايم تا

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 524 *»

فراغتي داشته باشم و بتوانم فردا به بچه‏ها برسم. نصف شب تنها بودم توي خيابان حركت كردم مي‏رفتم به طرف مسجد الحرام ديدم سه چهار نفر هم دارند مي‏روند اينها ظاهراً همان اهل اندونزي بودند، شنيدم ضرطه مي‏زنند خيلي بلند، خيلي تعجب كردم، به طرف حرم مي‏رفتند، برگشتم ديدم عادي هستند گفتم اينها حالا شايد بازي دارند مي‏كنند اما وقتي برگشتم ديدم سه چهار نفرند و خيلي هم عادي، باز دوباره همين‏طور، معلوم شد كه گويا همان رسم بلاد اروپا در آنها اثر كرده است در ميان خيابان سه چهار نفر با هم مي‏روند، آن هم در مكه، آن هم به‏طرف مسجد الحرام فهميدم گويا كه اين رسم آنها است. آن‏وقت اين آيه خاطرم آمد و تأتون في ناديكم المنكر قوم لوط در مجالسشان اين كار را مي‏كردند و همين‏طور آن كارهاي قبيح ديگرشان.

خلاصه نوع ممانعت لوط7 از اينها و مانع شدن ايشان را از اين امور، معلوم است تمام افعال قبيح، بر خلاف مقتضاي محبت به خدا و اولياي خدا : است و عقل هم كه مانع اين دو امر است عقل انسان را از سفاهت و از كارهاي قبيح منع مي‏كند. در اين سوره مباركه هم بيان شده كه لوط7 ايشان را منع مي‏كرد از ارتكاب آن افعال قبيح حتي اين منع به جايي رسيد كه چون ممتنع نمي‏شدند، دست برنمي‏داشتند، منجر به هلاكشان شد؛ يعني لوط آنها را خواست منعشان بكند، اين منع اثر نكرد تا اين‏كه از اين كار منعشان كرد به هلاك كردنشان تا اين كار را نكنند، سبحان اللّه! و اين تأويلش اين است كه انسان قبايح را ترك كند اگرچه به هلاك كردن نفسش، به كشتن نفسش منجر بشود، نفسش را بكشد نه مثل آن نفس كشتني كه شخصي مي‏خواست اهل معرفت بشود، اهل سلوك بشود، مي‏رفت پيش مراشد مي‏گفت خلاصه من را هم در سير و سلوك داخل كنيد، مرتب مي‏گفتند بايد نفست را بكشي بايد نفس‏كشي بكني، او هم رفته بود تيغي تهيه كرده بود و نفسش را بريده بود كه به خونريزي كشيد، بردنش بيمارستان به او گفتند: اين چه كاري بود كردي؟ گفت: پيش هر

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 525 *»

يك از اين مراشد مي‏رفتم مي‏گفتند: بايد نفس‏كشي كني، تا بتواني به جايي برسي از نفس هماني كه در بازار مصطلح بوده، به ذهن او خورده بود، فكر مي‏كرده اين‏طور بايد نفس‏كشي كند. يك نفر از همين اقطاب صوفيه خودش اين را مي‏گفت و مي‏خنديد.

در هر صورت مقصود اين است كه حتي ممانعت اگر منجر بشود به اين‏طور كه منع، اهلاك باشد؛ يعني اين كار بايد ترك بشود اگر چه شهرتان زير و رو بشود، اين كار بايد ترك بشود منع، به اهلاك و افناء آنها انجام شد. عرض مي‏كنم شايد در تأويل، اين آيه شريفه را انجام داده است و بايد انجام بشود، درباره فتوبوا الي بارئكم فاقتلوا انفسكم([127]) توبه كنيد اگر چه به كشتن نفسها باشد، مراد همين است؛ يعني چون خواه‏نخواه وقتي بنا باشد انسان در مراحل محبت ترقي كند، حتماً بايد تائب باشد و نتيجه توبه همان محبتي است كه از خدا در دل انسان پيدا مي‏شود و محبتي كه خدا به بنده پيدا مي‏كند فرمود انّ اللّه يحبّ التوابين و يحب المتطهّرين.([128])

و صلي الله علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 526 *»

 

درس    85

 

 

(يك‏شنبه / 6 شعبان المعظم / 1407 هـ ق)

 

 

 

 

r عقل مستوي

r سوره «نحل» با حالات عقل مستوي تناسب دارد

r سر ترتيب سوره «ابراهيم» و «حجر» و «نحل»

r «خُلّت و حُبّ»، «خليل و حبيب»

r عقل مرتفع، ابتداء اسفار اربعه كامل

r سوره اسراء با حالات عقل مرتفع تناسب دارد

r نهايت ارتفاع عقل و تناسب سوره «كهف» با آن

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 527 *»

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطّاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

بحث در حالات سه‏گانه عقل بود حالت انخفاض و حالت استواء و حالت ارتفاع عقل. در مقام ابتدائي عقل، حالت انخفاض  عقل است و ابتداي شروع و ظهور محبت است عقل ابتدائي از ارتكاب خلاف مقتضاي محبت مانع انسان مي‏شود از اين جهت آن را عقل گفته‏اند. به تعابيري كه داشتيم و از نظر لغت هم بحث شد وقتي كه انسان به وسيله عقل از انجام امور و كارهايي كه بر خلاف مقتضاي محبت است ممانعت شد، اين حالت باعث مي‏شود كه عنايت خداوندي متوجه انسان شود و تقويت بشود وقتي‏كه در محبت تقويت شد، خداوند ملكوت اشياء را آهسته و به تدريج به انسان بنمايد و جلائل نعم الهي بر انسان ظاهر شود و از علم و يقين و معرفت لذت ببرد به‏طوري كه روز به روز لذت محبت و لذت علم و معرفت را بيشتر احساس مي‏كند و روز به روز مراتب تفصيلي براي او ظاهرتر مي‏شود و هر روز حقايق عالم ملكوت بر او واضح مي‏شود و از قواي كامنه در او روز به روز فعليتهايي ظاهر مي‏شود و در واقع‏آنچه خدا از اسرار عالم ملكوت در او به وديعه گذارده به ظهور مي‏رسد. در مورد حالت انخفاض عرض شد، مناسب فرموده‏اند و تقريباً سوره حجر را به اين حالت نسبت داده‏اند.

بعد كه حالت بعدي فراهم مي‏شود به حالت استواء عقل مربوط مي‏شود، در اين حالت آن را عقل مستوي مي‏گويند، حالتي است كه بيشتر قوي و مشاعر عقلاني داراي

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 528 *»

فعاليت شده و به فعل آمده‏اند از اين جهت مي‏گويند سوره مباركه «نحل» كه بعد از سوره حجر است، تناسب كاملي با اين حالت دارد و به اهل اين مرتبه نسبت دارد زيرا شخصي كه به اين درجه برسد؛ يعني به مرحله عقل مستوي برسد و عقل مستوي براي او فراهم بشود، او را منتحل العلم مي‏گويند؛ كسي كه صاحب علم شده و اكتساب به علم و يقين پيدا مي‏كند و از بطون مشاعر و قواي عقلاني او هر روز استخراجاتي مي‏شود كه تعبير مي‏آورند به شراب مختلف الوانه چون از بركات علم و معرفت و يقين اموري را كه اظهار مي‏كند و حقايقي را كه اظهار مي‏كند، براي مردم منفعت‏بخش است فيه شفاء للناس([129]) براي مردم و آخذين از او شفاء است، شفاء ضلالتها و شفاء جهالتها است، به اين مناسبت اين شخص را «منتحل العلم» گويند. سوره مباركه نحل هم تناسبي با اين حالت دارد. سوره قبلي كه عرض شد مناسب با عالم انخفاض است سوره حجر بود و سوره نحل بعد از سوره حجر است.

همين ترتيبي كه در اين ترتيب ظاهري قرار داده شده است گرچه ترتيب ماانزل نباشد، اما خود ترتيب يافتن اين سوره‏ها به اين ترتيب بالاخره باز هم يك اموري بوده كه اگر مستقيماً هم زير نظر ولايت ولي اميرالمؤمنين صلوات اللّه عليه انجام نشده ولي به‏طور غير مستقيم امام7 دخالت داشتند و آنچه مناسب بوده و صلاح مي‏دانستند در ترتيب اين قرآن موجود، به نظر داده‏اند. درست است كه عثمان و پيروان او يا قبل از او ديگران دست در كار بوده‏اند و در جمع‏آوري قرآن به حضرت امير7 رجوع نداشتند و علي صلوات اللّه عليه را تقريباً از اين كار بركنار داشتند ولي از نظر واقع و عقيده، ما مي‏دانيم نظارت دارند، به مقام ولايت خود تدبير و تصرف دارند. در هر صورت اگر گاه‏گاهي در فرمايشات مشايخ اعلي اللّه مقامهم ديده مي‏شود كه به اين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 529 *»

ترتيب استدلالي دارند يا به اين‏طور كه موجود است، روي اين جهت است كه زير نظر ولي انجام شده و بالاخره ولي ولايت داشته و تصرف و نظارت داشته است از اين جهت اگر مي‏گوييم سوره نحل بعد از سوره حجر است، كار به ماانزل نداريم فعلاً، الآن كه اين ترتيب موجود است و خواه‏نخواه دست ولايت ولي در كار بوده كه اين‏طور قرار داده شده است.

پس همين‏طور كه حالت استواء عقل بعد از حالت انخفاض عقل است و مناسب با حالت انخفاض، سوره حجر بود مناسب با حالت استواء عقل، سوره نحل است. در اين سوره مي‏بينيم سخن از نحل به ميان آمده و اوحي ربّك الي النحل ان اتّخذي من الجبال بيوتا([130]) تا آخر آيه كه خطاب به نحل است. در تفسير هم رسيده كه نحل را به شيعيان خودشان تأويل فرموده‏اند فرمودند شيعيان ما در بين مردم به مانند زنبور عسل‏اند در بين پرندگان و حشرات و اگر حيوانات ديگر مي‏دانستند در سينه و دل اين حيوان چيست، او را باقي نمي‏گذاردند، حال مردم هم نمي‏دانند كه در سينه‏هاي شما چيست. پس نحل هم تأويلاً شيعيان هستند و هم از نظر ظاهر لغت با نحل و منتحل العلم كاملاً تناسب دارد، به اين مناسبت در اين سوره صحبت از نحل به ميان آمده است. همچنين نوع بيان اين سوره در مورد تفاصيل نعم الهيّه است كه خداوند متعال به انواع مختلف نعمتها كه در اين سوره ذكر شده بر بندگان خود منت مي‏گذارد و انعام مي‏فرمايد و عرض شد كه اشاره است به همان جلائل نعم و اسرار ملكوتي و حقايق ملكوتي كه بر بنده در اين مقام ظاهر مي‏شود. همچنين در اين سوره مباركه اين آيه شريفه است و ان تعدّوا نعمة اللّه لاتحصوها([131]) در اين مقام است كه اين فرمايش خدا ظاهر مي‏شود و كذلك نُري ابراهيم ملكوت السّموات و الارض و ليكون من الموقنين([132])

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 530 *»

 كه ارائه ملكوت سماوات و ارض به منظور يقين بوده است.

ترتيب سوره‏ها را كه نگاه كنيم سوره ابراهيم اول است، بعد سوره حجر است و بعد سوره نحل است. در مراتب محبت هم همين‏طور است مراتب ترقيات به همين ترتيب است. در سوره ابراهيم گزارش از اين است كه بنده در مقام نيكوكاري بر مي‏آيد و هرچه نيكوكاري و اعمال صالحه‏اش زياد مي‏شود، حالت حيران و حالت محبت و توجهش به خدا زياد مي‏شود. ابراهيم را كه ابراهيم گفته‏اند فرمودند براي اين است كه لأنّه برّ و هيمَ([133]) نيكوكاري كرد و اعمال صالحه انجام داد و به واسطه اعمال صالحه هيم درباره خدا حالت سرگرداني و حيراني پيدا كرد. اين حالت حيراني حالت خوبي است اللّهمّ زدني فيك تحيرا([134]) مراد همان حالت محبتي است كه براي بنده پيدا مي‏شود. در آن سوره گزارش از اين مطلب است.

بعد در سوره حجر گزارش از اين است كه اين محبتي كه در انسان ظاهر مي‏شود و عقل منخفض پيدا مي‏شود، مانع مي‏شود از مرتكب شدن خلاف مقتضاي محبت. در سوره ابراهيم بحثهايي اجمالاً هست كه بيان ظهور محبت الهيه در انسان است كه به واسطه محبت، اولِ خروج انسان از شهوات نفسانيه و بيرون آمدن از جهات و مقتضيات نفس است. همچنين توجه به خداوند متعال كه در انسان شروع شد، خواه‏نخواه انسان را آهسته آهسته از توجه به مقتضاي انيّت خود باز مي‏دارد و در مقامات تفصيلي و مراتب تفصيلي شروع مي‏كند به سير كردن و حركت كردن. محبت ابتدائي عرض شد هميشه در مقام نفساني شروع مي‏شود و چون اين مقام، مقام كثرت است همه مراتب انسان را فرا نمي‏گيرد. از اين جهت چون در آن مراتب، فقط جهات تفصيلي را ظاهراً فرامي‏گيرد و جهات كثرت را شامل است، از اين جهت خليل و خلّة

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 531 *»

 شامل آن حالت است و در آن مقام به انسان «حبيب» گفته نمي‏شود.

البته اينها بحث علمي است؛ يعني نظري. بحث نظري مراتب محبت است نه بحث تطبيقي و عملي كه در چه اشخاصي پيدا مي‏شود و صاحبان اين مقامات چه كساني هستند؟ فعلاً به آن جهت كار نداريم، از نظر مراتب عقل و پيدايش اين مراتب يا پيدايش مراتب محبت فرق نمي‏كند، از نظر علمي و نظري بحث مي‏كنيم. اما در چه شخصي پيدا مي‏شود و چه كسي حامل اين مراتب مي‏شود؟ اين در نظر نيست. در چنين مقامي بر شخص كلمه حبيب صدق نمي‏كند بلكه كلمه «خليل» صدق مي‏كند. از اين جهت خداوند ابراهيم علي نبينا و آله و عليه السلام را توصيف به خليل فرموده است. خليل اللّه است و خلّة شامل او است؛ يعني كلمه خلّة كه بيشتر به خاء و لام توجه است.

بين حبيب و خليل از جهات مختلف خيلي فرق است آن جهتي كه اين‏جا مورد بحث است و توجه به آن لازم است اين است كه در وقتي كه محبت فقط در مقامات تفصيلي و نفساني و در مقام كثرت، وجود داشته باشد در اين امر و در اين مرتبه انسان را «خليل» مي‏گويند و اين محبت را «خلة» مي‏نامند. نه اين‏كه محبت، محبت باشد و شخص حبيب باشد. اين‏جا خليل بر او صادق است و خلة. چون خاء و لام به حسب ظاهر مي‏بينيم، هم خود خاء و هم خود لام وقتي تلفظ مي‏شوند، سه حرفي هستند خاء و لام در مقام تلفظ سه حرفند نه اين‏كه خود به تنهايي استعمال بشوند، وقتي بخواهيم از آنها تعبير بياوريم و در حروف هجائيه از آنها نام ببريم، مي‏گويم الخاء، اللام، لام و خاء مي‏شوند سه حرفي و در همه جا مثلث بودن و سه حرفي بودن و سه جهت بودن و سه بعد داشتن، اينها علامت تفرقه و تفرق است، نه علامت اجتماع و اتحاد از اين جهت، اين سه حرف داشتنِ اين دو حرف با محبت كاملاً منافات دارد، اقتضاي سه حرفي بودنِ هركدام از اين دو حرف، با محبت منافات دارد و از طرفي مي‏بايد ظاهر و باطن شخص محب به طرف وحدت گرايش داشته باشد و جهت وحدت را حكايت

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 532 *»

كند كه شدت محبت است، نه آنكه هنوز آثار نفسانيت در او باقي باشد كه دوري از خدا و توجه به عالم كثرت، و متحقق بودن در عالم كثرت است. چون متحقق بودن در عالم كثرت، مناسبش همان خاء و لام است كه در مورد شخص به كار برده بشود و خليل گفته بشود.

اما محبت اين‏طور نيست، در كلمه حبّ، حاء و باء درست است كه از نظر تلفظ ممكن است اينها سه حرفي باشند، اما از نظر ساير صفات كه درباره حروف ذكر شده، اين دو حرف را از مقتضاي مثلث بودن خارج كرده است. «حاء» را از حروف مهموسه گفته‏اند همچنين حاء را از حروف عالم غيب گفته‏اند ولي «باء» را از حروف عالم شهاده شمرده‏اند، آن‏وقت با يك‏ديگر كه جمع بشوند مي‏دانيم حروف غيبي بر حروف شهادي حاكم و مسلط مي‏شوند؛ يعني در حكم خود در مي‏آورند. پس در حبّ چون حاء از حروف عالم غيب است و اول كلمه قرار گرفته، بر باء كه از حروف عالم شهاده شمرده شده تسلط دارد. پس غيب كه عالم وحدت است بر عالم شهاده كه باء است، تسلط پيدا كرده است و وقتي محبت  شديد مي‏شود، باعث مي‏شود كه انسان از مقتضيات نفس و عالم كثرت بگذرد و به عالم وحدت الهيه متصل بشود، به اين جهت بر محبت او كلمه «حب» صادق است و آن شخص را «حبيب» مي‏گويند كه شهاده و باطن و غيب او ديگر به محبت متحقق شده و از عالم كثرت خارج شده و به عالم وحدت رو آورده است.

حروف اصلي «حب» همان حاء و باء است. تكرار باء در تشديد ملاك نيست در اصل كلمه همان حاء و باء است كه مربوط به اين است كه عرض كردم ولي در خلة و خليل اصلاً از حروف غيب هيچ حرفي نيست، هرچه هست از عالم شهاده است و عالم شهاده هم كه عالم كثرت است. خاء را از حروف حلق شمرده‏اند و گفته‏اند حاء مثل خاء مجهوره است اما فرقي كه با هم دارند اين است كه خاء تقريباً از اسفل حروف

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 533 *»

حلق است و از نظر صفات در مقابل مهموسه توصيفش كرده‏اند، به اصطلاح از حروف اجهاري است چون از حروف اجهاري است در او جهت شهاده تقويت مي‏شود باز به خلاف مهموسه كه در آن عالم شهاده تضعيف مي‏شود. اينها جهاتي است كه اشاره به آنها كافي است و الاّ بايد درباره اين جهت، بيش از اينها صحبت كرد.

خلاصه در مورد سير محبت، همان‏طور كه مي‏بينيم در اين سه سوره، اول مرحله بروز محبت است در رتبه خلة و در مقام شهاده و عالم تفصيل و عالم كثرت، بعد كه شخص شروع مي‏كند به تبعيت از اين محبت و بروز عقل انخفاضي و مانع شدن انسان از مرتكب شدن خلاف مقتضاي محبت، مناسب مي‏شود با سوره حجر و مشاهده ملكوت آسمانها و زمينها و ترقي عقل به مرحله استوا، به اين مرحله كه مي‏رسد با سوره نحل مناسب مي‏شود و با اين مقام مناسبت دارد. بعد از اين‏جا مراتب تكاملي نهايي عقل شروع مي‏شود كه حالت ارتفاع عقل است، از اين حالت خارج مي‏شود و براي شخص تعبير مي‏آورند كه براي سفر كردن به سوي خداوند متعال مستعد مي‏گردد و براي شخص اولين سفر از سفرهاي چهارگانه سير و سلوك از اين‏جا شروع مي‏شود كه سير من الخلق الي الحق است، از اول مقام ارتفاع عقل و پيدايش عقل مرتفع، سير انساني در مراتب اين اسفار اربعه شروع مي‏شود: السير من الخلق الي الحق كه اول مقام عروج و معراج شخص است به اصطلاح به طرف عالم الهي، در اين سير حركت مي‏كند تا مي‏رسد به نهايت سير كه آخرين مراحل تكاملي عقل ارتفاع، و تحقق عقل مرتفع است. البته نهايت ندارد اما به حسب بحث عرض مي‏كنيم كه مراتب چهارگانه كه تمام مي‏شود، مي‏گويند ديگر سير و عروج به پايان رسيد ولي به پايان كه نمي‏رسد ليس لمحبتي علمٌ و لاغاية و لانهاية([135]) غايت و نهايتي نيست ولي به حسب سير و تكامل

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 534 *»

عرض مي‏شود كه به اقصي مقامات تكامل خود و اكمل مراحل نهائي خود مي‏رسد كه در اين عروج به مناسبت اين تكامل تعبير مي‏آورند به اين‏كه به اقصاي غايت كمال مي‏رسد كه مسجد الاقصي ناميده مي‏شود.

از اين جهت اين مقام مناسب مي‏شود؛ يعني مقام عقل مرتفع با سوره اسراء كه سوره اسراء بعد از سوره نحل است و در آن سخن از معراج رسول خدا9 به ميان آمده و سير آن حضرت و معراج آن حضرت به مسجدالاقصي در آن سوره بيان شده است. در آن آيات هم معلوم است كه مراد اين مسجد اقصاي ظاهري نيست، عرض شد كه بيت المعمور است كه تكامل طرف مراتب بالا است. بعد از اين‏كه سير اول شروع مي‏شود كه سير من الخلق الي الحق است، شخص در سفر دوم داخل مي‏شود كه سفر و سير في الحق بالحق است كه در مراتب اسماء و صفات الهيه شروع مي‏كند به سلوك كردن، در آن‏جا است كه مشاهده مي‏كند و خداوند به او ارائه مي‏فرمايد از آيات كبراي خود، همان‏طور كه باز در آيه معراج اشاره شده است. در اين سير و سلوك و در اين مراتب چهارگانه سفرها البته ابتدا از عالم خلق شروع مي‏شود كه عالم كثرت است، سير من الخلق الي الحق از اين‏جا شروع مي‏شود. چون چنين است عالم كثرت را تعبير مي‏آورند به شب، از اين جهت معراج رسول خدا هم9 در شب بود سبحان الذي اسري بعبده9 ليلا من المسجد الحرام الي المسجد الاقصي الذي باركنا حوله لنريه من آياتنا([136]) اين سير بنده در اين مقامات، چون از عالم كثرت شروع مي‏شود به اين اعتبار گفته‏اند سير در ليل و در شب است.

خواه‏نخواه منتهاي اين سير هم به نهايت كه مي‏رسد؛ يعني كاملاً وحدت ظهور مي‏كند و كثرت از بين مي‏رود، كاملاً به عالم وحدت الهيه متصل مي‏شود، در اين‏جا

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 535 *»

مناسب است بگويند روز است، زيرا نهايت سير، روز خواهد بود كه تعبير آورده شده رسول خدا9 در معراج نماز ظهر به جا آوردند. خود ظهر همان نهايت كمال روز است كه رسيدن به نهايت وحدت و عالم وحدت الهيه است. عقل مرتفع به اين مقامات كه مي‏رسد، اين‏جا بايد حالتي داشته باشد كه از آن حالت ـ طبق آيه شريفه ـ تعبير مي‏آورند به حالت اتصال به نهايت قرب كه ديگر قربي از آن بالاتر تصور نمي‏شود، ديگر هرچه مقام بعد از اين حاصل بشود در همين قرب است. فوق اين قرب درجه‏اي نيست. درست است كه باز هم نهايتي نيست اما تمام درجات و كمالاتي كه فراهم مي‏شود ديگر در همين قرب فراهم مي‏شود. نهايت مقام وصل و نهايت مقام انس با خالق متعال است و اقتضا مي‏كند كه بنده در اين حالت و در تمام حالات و شئوناتش، اسم نماز بر او گذارده شود كه در نماز است. آن شعري هم كه «بابا طاهر» گفته: «خوشا آنان كه دائم در نمازند» مقصودش همين است اگر راه برده باشد كه دائم در نمازند. ديگر حالات بنده در اين حالت عين قرب و عين وصل است و عين انس است. ديگر هيچ‏گونه غير انس و وصل بر او صدق نمي‏كند، جميع حالاتش حالت محبوب خداوند است، خدا اين حالات را دوست دارد و حالت رضاي در آن است.

پس چون در اعلاي اين عروج و معراج به طور كلي نفي كثرت مي‏شود، و وحدت اين عالم براي او منكشف مي‏شود و شخص در اين مقام به سرّ وحدت بر مي‏خورد، از اين جهت در احاديث رسيده و گفته‏اند: رسول خدا9 در آن‏جا نماز ظهر اقامه فرمودند. بعد از آن‏كه آن سيرها تمام مي‏شود و بنده در آن مراتب كاملاً سير مي‏كند كه سير «من الخلق الي الحق» و «سير في الحق بالحق» باشد اين دو مقام كه كاملاً تمام مي‏شود و به انجام مي‏رسد، آن‏جا ديگر بر مي‏گردد و تعبير مي‏آورند به اين‏كه به مقام كمال رسيده و صلاحيت پيدا كرده براي اين‏كه مرجع خلق باشد و مأواي خلق باشد و هادي خلق باشد همچنين كهف خلق باشد كه خلق به او روآورند.

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 536 *»

در اين مقام كه نهايت ارتفاع عقل و ظهور عقل مرتفع است، مناسب اين مقام سوره كهف است كه بعد از سوره اسراء است. سوره كهف را گفته‏اند مناسب با اين مقام است كه انسان به اقصا غايت وصول به قرب حق و رضاي حق رسيده است. در اين آيه شريفه كه در سوره كهف است و خطاب به اصحاب كهف است، تأويلش در مورد صاحبان يك‏چنين مقامي است مي‏فرمايد و اذ اعتزلتموهم و ما يعبدون الا اللّه فأووا الي الكهف ينشر لكم ربّكم من رحمته و يُهَيِّئ لكم من امركم مِرفقا([137]) اين آيه شريفه اشاره به صاحبان اين مقام است. در اين‏جا است كه اين شخص مأوي و كهف و حصن حصين مي‏شود براي كساني كه به او رجوع دارند و از او اخذ مي‏كنند و از هرگونه هلاكتي در امانند. آياتي در اين سوره مباركه است كه مناسب با اين اشخاص است همين‏طور آياتي در سوره مباركه اسراء است كه مناسب با حالت آن اشخاص است در آن مقامشان، همين‏طور ساير سوره‏ها تا سوره حجر. اينها همه آياتش بعضي تناسب كامل دارد بلكه همه‏اش، اما ماها نمي‏توانيم تطبيق داشته باشيم. همين قدر اجمالاً براي ما اين تناسبات را ذكر فرموده‏اند.

و صلي الله علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 537 *»

 

درس    86

 

 

(سه‏شنبه / 8 شعبان المعظم / 1407 هـ ق)

 

 

 

 

r «عقل فعّال» از نظر حكماء

r عقل يا «روح القدس»

r «روح القدس » و ظهورات آن

r «جذبه الهيّه» از نظر عرفا نفس را به عقل تبديل مي‏كند

r بيان شيخ بزرگوار (اع) در ردّعرفا

r مراد از «جذبه» در روايات

r براي ظاهر شدن «روح القدس» اكتساب و عمل لازم است

r علم و عمل هر دو اكتسابي است و معناي «جذبه الهي»

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 538 *»

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطّاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

مراتب عقل از نظر بزرگان اعلي اللّه مقامهم معلوم شد كه سه مرتبه است مرحله انخفاض و استواء و ارتفاع، اين سه مراتب مربوط به عقل است و عقل در اين مراتب ترقي مي‏كند و همان‏طور كه بيان شد نه نفس، روح مي‏شود و نه روح، عقل مي‏شود. عقل يك حقيقتي است جدا و مرتبه‏اي است جدا كه در اين مراتب سه‏گانه ترقي و تكامل دارد. اشتباهاتي كه براي حكما و نوع عرفا است و مخصوصاً در كلمات ملاصدرا كاملاً اين اشتباهات ظاهر شده اين بود كه نفس در اثر ترقي، عقل مي‏شود عقل بالفعل يا «عقل مستفاد» است كه آخرين مراحل است و متصل مي‏شود به «عقل فعال». عقل فعال را عبارت مي‏دانند از «روح امري»، روح الامري است كه «روح من امر ربه» اشاره به آن است كه منسوب به خداوند است و در آيه شريفه قل الروح من امر ربي([138]) مي‏گويند مراد همان نفس است كه ترقي كرده و به مرحله عقل بالفعل يا عقل مستفاد رسيده است. در اين آيه شريفه قل الروح من امر ربي يعني انسان در يك‏چنين مرتبه‏اي و نفس در يك‏چنين مرتبه‏اي، «روح من امر ربه» خواهد بود.

عده‏اي از حكما هستند كه قائل به عقول عشره هستند؛ يعني براي تصحيح رابطه خلق با خالق و پيدايش كثرت در عالم كثرت با توجه به «الواحد لا يصدر عنه الا

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 539 *»

الواحد» مي‏گويند خدا يكي است و اين عالم متكثره چطور از خداوند صدور يافته؟ براي تصحيح مسأله صدور و پيدايش اين عالم كثير و كثرات در عالم خلقت از خداوند واحد و بسيط، به سراغ عقول عشره رفته‏اند و عقول عشره درست كرده‏اند. البته آن در جاي خودش ان‏شاءاللّه بحث خواهد شد كه چون خود مسأله رابطه بين خالق و خلق را اشتباه كرده‏اند از اين جهت به اين امور مبتلا شده‏اند. البته عده‏اي از حكما هستند كه قائل به عقول عشره شده‏اند و آنها وقتي «عقل فعال» مي‏گويند مقصودشان عقل عناصر است كه تقريباً در اين آخرين مراحل عقول قرار مي‏گيرد. اما بيشتر از حكما وقتي كه «عقل فعال» مي‏گويند مرادشان عقل كل است كه قائلين به عقول عشره آن عقل كل را عقل اول مي‏گويند اما وقتي «عقل فعال» مي‏گويند «عقل عناصر» را اراده مي‏كنند. اما اكثر حكما و مخصوصاً عرفا و همچنين ملاصدرا وقتي كه «عقل فعال» مي‏گويند مقصودشان همان «عقل كل» است كه قائلين به عقول عشره آن را «عقل اول» نام مي‏نهند. بعد اين عقل فعال و يا نفسي كه ترقي كرده، تكامل پيدا كرده و به عقل فعال متصل شده، مي‏گويند اين مرحله در عده خيلي كمي از افراد انساني پيدا مي‏شود و مقصودشان هم از اين عده كم انبياء و اولياء: هستند.

در عباراتي كه نقل كرديم اطلاقاتي براي روح و عقل داشتيم و در آيات و روايات و فرمايشات كلمه روح به كار برده شده و عقل اراده شده كه روح القدس هم گفته شده و يكي از تعبيرات مكتب وحي، در آيات و روايات و فرمايشات مشايخ اعلي اللّه مقامهم اين است كه روح به معناي عقل است كه روح القدس باشد و آن به حقيقت و ذات خودش و به جامعيت و كمال خودش تحقق پيدا نكرده و ظاهر نشده مگر در محمّد و آل محمّد:. اما در انبياء روح القدس ظاهر شده به وجهي از وجوه خودش و به شأني از شئوناتش و تجلي‏اي از تجلياتش، نه به ذاتش و حقيقتش و نه به آن جامعيتش. همين‏طور در ساير از اهل ايمان و كساني كه مؤمنند به مراتبي كه دارند باز روح القدس

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 540

ظاهر شده به وجهي از وجوه خودش، حتي از بعضي فرمايشات استفاده مي‏شود كه در غير مؤمنين هم روح القدس گاهي ممكن است به وجهي و تجلي‏اي از تجليات خود ظاهر بشود. در مورد حسّان بن ثابت دارد كه با وجود اين‏كه از مخالفين بود از مؤمنين راستين نبود وقتي در جريان غدير كه حضرت اميرالمؤمنين صلوات اللّه عليه را به مقام امامت و امارت نصب فرمودند، اين شاعر آنجا بود، حسّان اجازه خواست كه اين جريان را به شعر بگويد. شعري گفت كه تقريباً از اينجا شروع مي‏شود: «يناديهم يوم الغدير نبيهم9»([139]) وقتي كه اين شعر را گفت و حادثه غدير را در چند بيت شعر ذكر كرد رسول‏اللّه9فرمودند لاتزال يا حسّان مؤيّداً بروح القدس ما نصرتنا بلسانك([140])  فرمودند تو هميشه مؤيد به روح القدس هستي تا وقتي كه ما را به زبان خودت نصرت كني. همين كه در مقام نصرت حق برآمده، به همان مقدار روح القدس او را كمك كرده پس روح القدس در حسان ظاهر شده است اما به وجهي از وجوهش و تجليي از تجلياتش، با اين‏كه عرض شد حسّان از مؤمنين نبود. البته بعضي‏ها گفته‏اند كه در آن موقع ايمان داشته اما بعدها، بعد از وفات رسول خدا9 مثل سايرين برگشت ولي نه، ظاهراً از همين تعبير حضرت هم معلوم مي‏شود كه ما نصرتنا بلسانك لحن است يك تعبيري است كه تو زبانت با ما است دلت با ما نيست، از همان موقع معلوم بوده كه نفاقي داشته، مخالفتي داشته است.

مقصود اين است كه ممكن است روح القدس در غير مؤمنين هم ظاهر بشود اما اين‏ها همه به يك تجلي از تجلياتش است. در مورد انبياء روح القدس كه ظاهر مي‏شده قطعاً به وجهي از وجوهش و به يك تجلي از تجلياتش بوده، به ذات و حقيقت و جامعيتش نبوده، هر نبيّي بالنسبة به مرتبه‏اش از قرب، ظهور روح القدس در او به همان

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 541 *»

مقدار و مناسب همان مرتبه ظاهر مي‏شده، اما با محمّد و آل محمّد :به جميع وجوه و جميع جهات و به جميع كمالات خود و به ذات و حقيقت خود ظاهر بوده، از اين جهت در حديث خود ائمه:فرموده‏اند لم‏ينزل قبل محمّد9 قبل از آن بزرگوار روح القدس نازل نشده بود. و حال آن‏كه ما مي‏دانيم انبياء مؤيد به روح القدس بودند و يكي از روحهايي كه در هر نبي و در انبياء شمرده مي‏شود، وجود روح القدس است. پس با اين‏كه در انبياء قبل از آن بزرگوار بوده ولي مي‏فرمايند لم‏ينزل تا وقتي كه حضرت به دنيا نيامده بودند روح القدس نازل نشده بود، مقصود اين است كه روح‏القدس به ذاتش و به حقيقتش و جامعيتش و جميع شئون و كمالاتش در اين عالم ظاهر نشده بود و نازل نشده بود و لما وجد9 نزل عليه و لم‏يصعد ابداً وقتي كه حضرت در اين عالم پيدا شدند آن وقت روح القدس بر آن حضرت نازل شد و ديگر هم صعود نكرده. «ديگر هم صعود نكرده» مراد اين است كه بعد از رسول خدا9تعلق گرفته به اميرالمؤمنين صلوات الله عليه و بعد از ايشان به هريك از اوصياء تا اين‏كه امروز روح القدس به تمام كمالات خود و به ذات و حقيقت خود، با وجود مبارك حجة بن الحسن المهدي عجل اللّه تعالي فرجه و صلوات اللّه عليه موجود است و با آن حضرت است. پس اين روايتي كه عرض كردم نشان مي‏دهد كه مراد از اين‏كه روح القدس نازل نشده و صعود نكرده بعد از نازل شدنش بر آن بزرگواران، اين است كه در هيچ زماني در زمين به ذات و حقيقت و جامعيت خودش نبوده مگر بعد از آمدن رسول خدا9در اين عالم. و چون اين عالم خالي نخواهد بود از وجود معصوم كلي تا قيامت؛ يعني تا وقتي كه ائمه :از اين عالم عروج بفرمايند و مقدمه قيامت فراهم بشود، روح القدس صعود نخواهد كرد و با اين بزرگواران خواهد بود.

حالا اين مراتبي كه براي عقل ذكر شد با توجه به اين‏كه بالاخره انسان در سير و سلوك خود، به مقاماتي و كمالاتي مي‏رسد و مراتبي در او بالفعل مي‏شود تا اين‏كه

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 542 *»

مقداري تصحيح شد و اشتباهات عرفا و حكما در اين زمينه روشن شد. اما حالا يك تذكر ديگري هم لازم است كه اين‏ها نوعاً قائلند كه انسان در اين مقاماتي كه مي‏رسد نوعاً به وسيله جذبه الهيه است. ملاصدرا تعبيري دارد مي‏گويد و اين تعبير را نوع عرفا دارند و اينجا را از عرفا بيشتر اخذ كرده تا از حكما، چون حكما قائل به استدلال و تقريباً سير و سلوك عقلاني هم هستند. اما عرفا بيشتر قائل به جذبه هستند، عبارتي دارد مي‏گويد: «لابد في حصوله من جذبة ربّانيّة لايكفي فيه العمل و الكسب كما ورد جذبةٌ من جَذَبات الحق توازي عمل الثقلين»([141]) در حاصل شدن اين مقام كه به قول او نفس، عقل شود و به عقل تبديل شود.

اما طبق قول حق نه، نفس اگر «نفس صالحه» است كه وضعش معلوم است و اگر «نفس اماره» است به تبعيت عقل به مراتب كمالات خود برسد تا «نفس كامله» بشود اما عقل نخواهد شد. و عقل هم به اين مراتب خودش تكامل پيدا كند از مرحله انخفاض به مرحله استواء و از استواء به مرحله ارتفاع برسد. ملاصدرا اين‏ها را مي‏گويد كه به يك جذبه ربّاني احتياج دارد، عمل و اكتساب كفايت نمي‏كند، به عمل و اكتساب نيست، بايد از طرف خداوند جذبه‏اي باشد كه در حديث رسيده: «جذبه‏اي از جذبات خدا موازي است و برابري مي‏كند با عمل ثقلين» يعني اگر انسان عمل جن و انس را داشته باشد و طاعات جن و انس را داشته باشد چه‏بسا به اين مقام نرسد، اما يك جذبه الهيه ممكن است شخص را برساند به نتيجه‏اي كه عمل ثقلين به آن نخواهد رسيد كه رسيدن به اين كمالات باشد. البته اين عبارت جذبة من جذبات الحق توازي عمل الثقلين كه تقريباً مستند بيشتر عرفا است، عرفا به اين عبارت خيلي متمسّكند و در بحث «جذبه» خيلي در موردش بحث مي‏كنند و ظاهراً مي‏خواهند بگويند كه حديثي است

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 543 *»

كه رسيده و به رسول خدا يا به يكي از ائمه :منسوب است، اما ظاهراً كه ديده نشده كه در جايي به يكي از ائمه:،به يكي از معصومين :منسوب باشد ولي حالا به عنوان يك اصل و قاعده بوده يا به شكل يك حديثي بوده هرچه، يا كلام يكي از بزرگان و اكابر صوفيه بوده، هرچه بوده فعلاً در كتب صوفيه و در كتب عرفا متداول است و تقريباً آن را يك حديث صد در صد ثابت مي‏دانند. اما در كتب شيعه از اين عبارت نقلي نيست و نسبتي به ائمه :ندارد.

مقصودشان هم اين است كه روح القدس يا بفرماييد همين تبديل شدن نفس به مرحله عقل فعال و مراحل عاليه، وقتي اين براي شخص حاصل مي‏شود كه جذبه‏اي از جذبات حق براي او پيدا بشود و وقتي كه اين جذبه را نقل مي‏كنند و توضيح مي‏دهند و تطبيق مي‏كنند، با مواردي از بعضي از عرفا تطبيق مي‏كنند و نام مي‏برند كه اين‏ها مجذوب بوده‏اند و به قول خودشان «به جذبه حق» به اين مقامات و كمالات رسيده‏اند. شيخ بزرگوار اعلي اللّه مقامه الشريف هم بعضي از آنها را نام مي‏برند و حالت جذبه آنها را ذكر مي‏كنند، مي‏فرمايند: «و لقد شاهدنا اشخاصاً مجانين سلبت عقولهم فلايصلّي و لايصوم و لايترك محرّما و العامّة يعظّمونه و يقولون هذا مجذوبٌ» مي‏فرمايند: خيلي شده كه ما ديده‏ايم اشخاصي را كه اين‏ها ديوانه بودند، عقلهاشان از اين‏ها گرفته شده بود، نه نماز مي‏خواندند، نه روزه مي‏گرفتند و حرامي را ترك نمي‏كردند اما مردم مخصوصاً اين‏ها را تعظيم مي‏كردند و مي‏گفتند اين مجذوب است؛ يعني جذبه اين را گرفته و بالاخره وصل به حق يافته و واصل به حق شده، آن‏وقت مي‏فرمايند: «فيستدلّون علي المجذوب بكونه مجنوناً او مخالفاً لجميع اوامر اللّه و نواهيه» استدلال مي‏كردند بر اين‏كه اين مجذوب است به اين‏كه مي‏ديدند ديوانه است، مي‏گفتند همين ديوانگي او كه با جميع اوامر و نواهي خدا مخالفت مي‏كند، همين دليل بر جذبه او است كه مجذوب شده. بعد مي‏فرمايند: «فلذا تري بعضهم يصعق و يقع من شدة

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 544 *»

الطرب عند سماع الملاهي و يبقي كالسكران ساعة و يقولون هذا جذب الهي» مي‏فرمايند: از اين جهت مي‏بيني بعضي از ايشان را كه در موقع شنيدن ملاهي و آهنگهاي لهو و طرب‏انگيز بيهوش مي‏شوند و از شدت طرب و وجدشان مي‏افتند و مدتي مي‏مانند مثل آدمهاي مست، و مردم مي‏گويند اين جذب الهي است. «و نحن وجدناهم لايزدادون بهذا الجذب الا جهلا و تهتّكا للحرمات»([142]) مي‏فرمايند: ما مي‏يابيم اين‏ها را كه به اين جذبه چيزي زياد نمي‏كنند مگر جهل را، جهلشان بيشتر مي‏شود و پرده‏دريشان نسبت به محرمات الهيه بيشتر مي‏شود. آخر اين چه جذبه الهيه است كه انسان را نسبت به محرمات بي‏پروا كند، نسبت به واجبات بي‏اعتنا كند، نسبت به مستحبات بي‏اعتنا باشد، اين‏كه جذبه نشد، جهلشان و تهتّكشان بيشتر مي‏شود.

البته در ميان صوفيه اهل سنت كه خيلي هستند. خود من يك وقتي شاهد اين مسأله بودم كه در زمان حج در موسم حج، اتفاقاً در همان هتلي كه ما بوديم و با همان مطوّفي كه ما بوديم يك عده از سنيها بودند و فكر مي‏كنم از اهل مصر بودند، در بين آنها يك جواني بود نه خيلي جوان، زن و بچه‏اي هم داشت بچه‏هاش حتي دخترهايش تقريباً بي‏باك و بي‏پروا، خيلي بي‏حجاب بود رفت و آمدشان، حركاتشان، و اين شخص گويا از همين اهل طريقت و تصوفشان بود، نوعاً در حال راه رفتن شعر مي‏خواند و يك حالت وجدي داشت. در روز عرفه هم در عرفات يك حالتي به او دست داده بود، بين جمعيت هي مي‏پريد بالا و پايين و به خيال خودش حالت جذبه برايش دست داده بود خيلي شديد، و ديگران همين‏طور دستمالها را مي‏كشيدند به سر و صورت او كه عرق كرده بود و در حال جذبه بود و داد و فرياد مي‏كرد و به آن عرقهاي صورتش تمسك مي‏كردند و تبرك مي‏جستند و هي به خودشان مي‏ماليدند و هي او را تشويق مي‏كردند،

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 545 *»

او هم همين حالات را داشت. اولاً اولين معصيتش ريش تراشي بود، بعد هم بي‏پروايي نسبت به زن و بچه‏اش مخصوصاً دخترهاش كه جلوي مردم آهنگ مي‏خواندند، شعر مي‏خواندند و هيچ باك هم نداشتند معلوم بود اهل طريقت و تصوف بودند. نوعاً اين‏ها اين طريقت را دارند و ملاصدرا و امثال ملاصدرا هم از عرفاي اهل تصوف و اهل تصوف در تسنن، بيشتر اخذ كرده‏اند تا اين‏كه بگوييم از عرفاي شيعه. تازه عرفاي شيعه تماماً از مثل محيي الدين و امثال او اخذ كرده‏اند كه آنها همه در تصوف بودند و اهل تصوفِ در تسنن.

در هر صورت معلوم است كه روح القدس به اين جذبه‏ها براي كسي فراهم نمي‏شود و همان‏طور كه عرض شد روح القدس براي غير محمّد و آل محمّد :به يك تجلي و يا جلوه‏اي ظاهر مي‏شود، و «جذبه» به اين معني ما نداريم. به‏طوركلي در فرمايشات ائمه هدي :اگر هم جذبي باشد به اين طريق نيست، اين را اسمش را جذبه نمي‏گذارند اگر هم بگذارند تأييدات الهيه است كه ان‏شاءاللّه نوعش و بحثش مي‏شود. جذبه به اين معني در واقع جنون است، جنون شيطاني هم است نه جنون الهي.

اما اين‏كه معتقدند كه در تحصيل اين مقامات عمل و اكتساب فايده‏اي ندارد و محتاج به جذبه الهيه است، اين هم اشتباه بزرگي است به جهت اين‏كه حتي روح‏القدس كه با آن حقيقت و جامعيت خود در محمّد و آل محمّد :ظاهر شده اين نبوده مگر در اثر عمل، آن هم عمل آن بزرگواران كه آن عمل خالص بوده و اقبال تامّ به سوي خداوند متعال در جميع حالاتشان داشته‏اند به‏طوري كه در وصف مؤمن وقتي مي‏فرمايند: مؤمن كسي است كه خدا بيابد او را در هرجا كه دوست دارد و نيابد او را در هرجا كه دشمن دارد و نمي‏پسندد، وقتي راجع به مؤمن اين‏طور باشد راجع به خود آن بزرگواران ديگر معلوم است چون يك‏چنين اكتسابي داشتند. و راجع به اكتسابات ائمه

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 546 *»

و اعمال خالص ائمه :آيات داريم، روايات داريم به‏خصوص اين آيه شريفه كه در وصف ايشان است و من عنده لايستكبرون عن عبادته و لايستحسرون يسبّحون الليل و النهار لايفترون([143]) يك هم‏چنين تعبيري در قرآن در وصف اين بزرگواران رسيده كه امام7فرمودند: اهل آسمانها كه معلوم است ملائكه هستند، اهل زمين هم معلوم است كه اين خلقند اما آن كساني كه عند اللّه‏اند و من عنده آن كساني كه نزد خدا هستند كيانند؟ بعد فرمودند: ما هستيم. محمّد و آل محمّد :هستند كه عند اللّه هستند. اين‏ها اين خصوصيات را دارند لايستكبرون عند عبادته و لا يستحسرون تا آخر آيه شريفه، اين بزرگواران اين نوع اعمال داشته‏اند و دارند كه همين عمل و همين اكتساب طريق تحصيل اين روح القدس بوده است. همچنين انبياء به حسب خودشان در مقام خودشان، عملشان و اكتسابشان وسيله تحصيل روح القدسِ مناسب رتبه خودشان است، مؤمنين همين‏طور در رتبه‏هاي خودشان در اثر عمل و در اثر اكتساب است كه روح القدس در آنها به حسب مرتبه‏شان و به حسب شأنشان ظاهر مي‏شود باز به حسب تجلي‏اي از تجليات خودش.

در هرصورت علم و عمل هر دو اكتسابي است كه اكتساب در واقع شامل هم علم و هم عمل است. علم و عمل و معرفت و سلوكِ مطابق معرفت است كه وسيله تحصيل و طريق تحصيل روح القدس است كه به هر مرتبه‏اي از مرتبه‏هاي آن و بالاخره ظاهرشدن مراتب كمالي عقل در انسان، حالا چه عقل انخفاضي چه عقل استوايي چه عقل ارتفاعي و مراحل نامتناهي عقل در مرتبه ارتفاع، همه اين‏ها به وسيله علم و عمل و به كلمه كلّي به وسيله اكتساب است قطعاً. البته قوابل ظاهريه انسان بايد طوري باشد كه آمادگي داشته باشد و قوابل باطنيه همان‏طور به اعمال و مجاهدات به صلاحيتي

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 547 *»

برسد و اين‏ها همه در اثر اكتساب فراهم مي‏شود. هم‏چنين توجه به يك‏دسته از آيات نشان مي‏دهد كه اين امور روي صالح‏بودن و لايق‏بودن قوابل بوده حتي در مورد محمّد و آل محمّد صلوات اللّه عليهم اجمعين، نه جذبه صرف كه جذبه كفايت نمي‏كند؛ يعني اصلاً اصالتي ندارد اگر جذبه هم هست و تأييداتي باشد آن هم بحثش را مي‏كنيم كه آن هم باز بايد قابليت صالح باشد و صلاحيتي براي قابليت فراهم بشود و بالاخره به وسيله علم و عمل و اكتساب است. به اين آيات هم توجه كنيم از جمله اين آيه شريفه است انّك لعلي خلق عظيم([144]) كه توصيف رسول خدا9به خلُق عظيم و اخلاق اكتسابي است، دارد خداوند تعظيم مي‏فرمايد رسولش را، و آنچه رسول كمالات دارد به واسطه اين خُلق عظيم و اكتساب خود حضرت است. همچنين وقتي مي‏فرمايد و داعيا الي اللّه باذنه و سراجا منيرا([145]) كه اين بزرگوار داعي به سوي خدا است، داعي نه تنها به زبان است، داعي به عمل است كونوا دعاة للنّاس بغير السنتكم([146]) اين بزرگوار به جميع وجودش داعي الي اللّه بود، علمش دعوت به سوي خدا مي‏كرد، عملش دعوت به سوي خدا مي‏كرد، سراپا وجود مباركش دعوت كننده بود، به وسيله زبان هم رسالت و امر تبليغ را انجام مي‏فرمود. همچنين اين آيه شريفه اللّه اعلم حيث يجعل رسالته([147]) كه خداوند بي‏جهت رسالت را جايي نمي‏گذارد، تا زمينه قابل نباشد. قابل‏بودن زمينه هم قطعاً به اكتساب است، اين بزرگوار كه صاحب رسالت شد يا انبياء همين‏طور يا صاحبان مقام ولايت كليّه، اين‏ها هركدام البته به اكتساب است. همچنين حديث شريف قدسي كه عرض كردم ديگر

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 548 *»

از احاديثِ بين المللي است؛ يعني هم سني و هم شيعه، عرفاي سني و عرفاي شيعه، حكما، بلغا، فقها همه قبول دارند. ديگر اين حديث به تعبيرات خيلي كم اختلاف دارد و در بين شيعه و سني مشهور است كه از احاديث قدسيه است لايزال عبدي يتقرّب الي بالنّوافل الي آخر حديث.([148]) اين حديث شريف هم كاملاً نشان مي‏دهد كه هر كمالي كه فراهم مي‏شود به واسطه تقربي است كه به اكتساب و علم و عمل فراهم مي‏شود، اين هم معلوم است. پس بنابراين حصول اين مراتب و بدست آوردن اين مراتب همه به اكتساب است.

اما راجع به تأييدات الهيه كه همان جذبه‏اي است كه اين‏ها اصطلاح مي‏كنند و البته كلمه جذب هم در بعضي از فرمايشات رسيده از جمله در بعضي از ادعيه است و اسلك بي مسلك اهل الجذب([149]) در يكي از دعاها همين مناجات حضرت سجاد و منسوب به حضرت سجاد7 هست كه كلمه جذب رسيده اما مراد آن نيست كه گفته‏اند.

حالا اين توفيقات و تأييدات ابتدائي چطوري است، ان‏شاءاللّه اگر توفيق داشتيم فردا بحث مي‏كنيم.

و صلي الله علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 549 *»

 

درس    87

 

 

(چهارشنبه / 9 شعبان المعظم / 1407 هـ ق)

 

 

 

r جذبه و مراتب اولياء از نظر عرفا

    1ـ سالك مجذوب

    2ـ مجذوب سالك

    3ـ سالك غير مجذوب

    4ـ مجذوب غير سالك، مجنون الهي

r «جذبه» از نظر اهل حق

r فرازي از دعاي عرفه امام حسين7

r نقش اكتساب در مستحق شدن براي فيض

r معناي استحقاق و ابتدائي بودن هر فيض

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 550 *»

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطّاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

عرض شد رسيدن به اين مقامات عاليه ترقيات عقلي به حسب لسان روايات و آيات، در همه مراتب چه مرتبه معصومين كلي :چه انبياء و چه ساير مؤمنين، همه به وسيله علم و عمل و اكتساب است ولي از نظر نوع عرفا قائلند به اين‏كه جذبه‏هاي الهيّه است كه انسان را به اين كمالات مي‏رساند و عمل و يا سير و سلوك علم و عمل، در اين زمينه چندان دخالتي ندارد. از اين جهت آمده‏اند و مراتب اولياء را به چهار مرتبه تقسيم كرده‏اند يا اين‏كه خود اولياء را از نظر برنامه سير و سلوك و جذبه به چهار دسته تقسيم كرده‏اند: يك دسته را مي‏گويند سالك مجذوب دسته دوم: مجذوبِ سالك دسته سوم: سالك غير مجذوب و دسته چهارم را: مجذوب غير سالك. اين‏ها چهار دسته هستند كه در توضيح اين دسته‏ها مي‏گويند: دسته اول كه «سالك مجذوب» گفته مي‏شود اين‏ها كساني هستند كه سلوكشان بر جذبه، و همچنين مقام فنائشان بر مقام بقائشان متقدم است. اين‏ها ابتداء در سير و سلوك و در سلوكِ در فنايند بعد به كمك ارشاد مرشدي كه محقق شده و مقصودشان از محقق؛ يعني آن كسي كه در او جميع مراتب و كمالات بالفعل شده و براي ارشاد و هدايت و دعوت صلاحيت پيدا كرده، به وسيله ارشاد مرشدي كه محقق است سلوك راه فنا مي‏كند و بر همه مقاماتي كه در سلوك لازم است كه آن مقامات توبه، زهد، توكل، رضا، محبت را مراتب و مقامات اسم مي‏گذارند كه در جميع اين مقامات به وسيله ارشاد مرشد و هدايت هادي سيركرده و

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 551 *»

گذركرده و به اصطلاح به وسيله استاد كامل توانسته است اين مقامات و مراتب را طي‏كند.

بعد از گذشتن از اين مقامات آن‏وقت مدد عنايت الهي است، كه استفاده مي‏كنند از اين حديث شريف من تقرّب الي شبراً تقرّبت اليه ذراعا([150]) هركس يك‏وجب به من نزديك شود من يك‏ذراع به او نزديك مي‏شوم، اين را «مدد عنايت خداوندي» مي‏دانند كه اين مدد در اثناي «مقام محبت» به سالك مي‏رسد و او را به‏كلي از خودبي‏خود مي‏سازد، و مي‏گويند خدا او را به خود مي‏رساند و او را به بقاي خودش باقي مي‏گرداند. البته بقاء خداوند ذاتي است و اگر به خلق بقا بدهد، اِبقاء است به تعبير بزرگان ما «باقي به بقاء اللّه» حرف غلطي است «باقي به ابقاء اللّه» بايد گفت اگر هم خداوند بخواهد بنده‏اي را ابقا بفرمايد، ابقا صحيح است نه اين‏كه باقي است به بقاي خدا. اين‏ها مي‏گويند نه، خدا او را به بقاي خودش باقي مي‏دارد. وقتي‏كه اين جذبه فراهم شده پس بعد از سلوك، سالك مجذوب مي‏شود، آن‏وقت خداوند براي اين‏كه اين شخص بتواند طالبان را دعوت داشته باشد و به كمالات برساند او را به اين عالم مي‏فرستد و او را در مقام دعوت متمكن مي‏سازد و به اصطلاح عرفا اين اهل تمكين مي‏شود.

اما دسته دوم كه «مجذوب سالك» هستند آنها كساني هستند كه جذبه بر سلوك، و بقائشان بر سلوكِ راه فنا مقدم باشد و اين جذبة من الجذبات توازي عمل الثقلين مي‏گويند در مورد يك‏چنين شخصي و يك‏چنين اوليايي و كامليني است كه جذبه‏شان بر سلوكشان مقدم است و بقائشان بر سلوك راه فنا مقدم است. مي‏گويند: چنين سالكيني، چنين مجذوبيني، اول در بحر بقا غرق شده‏اند و بعد چون جذبه رخ‏داده و

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 552 *»

بالاخره اين‏ها به آن جايي كه بايد برسند رسيده‏اند. اما چون مقامات را گذر نكرده‏اند و طريق سلوك را طي‏نكرده‏اند بعد از جذبه و مجذوب شدن، آن‏گاه شروع مي‏كنند به سير مقاماتي كه ذكر شد؛ يعني «توبه» و «زهد» و «توكل» و «رضا» و «محبت» باز هم به وسيله ارشاد شخص مرشدي يا استاد كاملي، براي اين‏كه اين مراتب را در خود تحقق بدهند و خود را به اين مقامات سلوكشان محقق بسازند. آن‏گاه بر اين مقاماتي كه ذكر شد گذر مي‏كنند. اين شخص خواه‏نخواه گرچه مجذوب است و به جذبه موفق شده است و به مقصود رسيده اما نظر به اين‏كه مي‏خواهد خلق را هدايت كند و دعوت كند، اين بايد براي اين‏كه آن حقايق و دقايق را كاملاً بر بخورد، احتياج دارد به اين‏كه آن مقامات را طي‏كند و مرشد و شيخ كاملي او را در اين مقامات سير بدهد، از اين جهت او را «مجذوب سالك» مي‏گويند. ديگر سلوك براي اين مدخليتي ندارد، براي خودش چيزي نيست سلوك، اگر سلوك هم برايش لازم است به اعتبار اين است كه بتواند باز خود اين استادي باشد كه ديگران و ناقصين را در مراتب كمال و مقامات، سلوك بدهد از آن جهت استاد مرشد لازم است وگرنه مجذوبِ سالك خودش به حسب ترقياتش احتياج ندارد چون همان جذبه كفايتش كرده جذبة من الجذبات توازي عمل الثقلين مي‏گويند اين هم دسته دوم.

البته اين دو دسته را كه «سالك مجذوب» و «مجذوب سالك» باشد مي‏گويند اين‏ها در ميان اولياء از همه مقرب‏ترند و از همه مراتبشان بالاتر است و چون بين سلوك و جذبه هر دو جمع كرده‏اند بالاخره هر دو، اين دو را دارند جمع بين سلوك و جذبه نموده‏اند و شرط مقام تمكين هم اين است كه شخص متمكن جمع كرده باشد؛ يعني كسي كه بايد هادي و مبلّغ و مرشد باشد بين سلوك و جذبه جمع كرده باشد از اين جهت اين‏ها را اهل تمكين مي‏گويند. اين دو دسته را «اهل تمكين» مي‏گويند و شايسته براي مقام ارشاد و هدايت‏اند.

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 553 *»

اما دسته سوم: «سالك غير مجذوب». سالك غير مجذوب آن است كه در سير و سلوك است و در مقامي از مقامات متوقف شده و جذبه‏اي به سراغ او نيامده؛ يعني جذبه ربّاني او را جذب نكرده و جذبه الهي او را جذب نكرده، اين را مي‏گويند «سالك غير مجذوب». دسته چهارم: «مجذوب غير سالك‏اند» كه آنها را جذبه‏اي گرفته اما مغلوب اين جذبه شده‏اند و در سلوك نپرداخته‏اند، ديگر به اصطلاح مجانين الهي شده‏اند و اسمش را مي‏گذارند جنون الهي، اين‏ها ديگر طريق سلوك طي‏نمي‏كنند و به همان جذبه اكتفا كرده و در همان جذبه قرار گرفته‏اند. اين دو دسته را اهل تلوين مي‏گويند كه صاحب مقام تمكين نيستند و شايستگي تبليغ و هدايت و ارشاد ندارند. بنابراين از نظر آنها به طور كلي اولياء دو دسته مي‏شوند يك دسته صاحبان مقام تمكين، يك دسته صاحبان مقام تلوين. صاحبان مقام تمكين دو دسته هستند كه عرض شد اهليت دارند براي دعوت و هدايت. مقصود اين است كه اين چهار دسته اولياء كه ذكر كرده‏اند بالاخره جذبه در سه دسته از اين‏ها دخالت دارد و مقصودشان از اين جذبه اين است كه بدون عمل و به اصطلاح بدون اكتساب، جذبه خودش رخ‏مي‏دهد و جذبه الهيّه شامل حال اين افراد مي‏شود.

حتي يك‏نفر از اين‏ها كه حالات و مراتب سير و سلوك را ذكر مي‏كند و از خودش خبر مي‏دهد از جمله مي‏گويد: چون من به مقام وحدت نائل شده‏ام از مقام وحدت كه نگاه كردم ديدم كه اين‏ها وقتي به قول خودشان به مقام وحدت مي‏رسند و به زبان وحدت سخن مي‏گويند ديگر گويا از زبان خدا حرف مي‏زنند، مي‏گويند هرچه مي‏گوييم ديگر خدا مي‏گويد. آن‏وقت در آن مقام مي‏گويد:

فغاية مجذوبي اليها و منتهي مراديه ما اسلفته قبل توبتي مي‏گويد: ديگران كه من آنها را جذب كردم ـ چون از زبان وحدت سخن مي‏گويد؛ يعني از زبان خدا ـ ديگراني را كه من جذب كردم و مجذوب شده‏اند و صاحبان جذبه هستند، اين‏ها به آنجايي كه

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 554 *»

جذب شده‏اند و به آن مقامي كه مجذوب آن مقام شده‏اند، نهايت و غايت آن مقامي كه به آنجا مجذوب شده‏اند و همچنين بعد از مجذوب شدنشان سلوك كرده‏اند و به ارشاد مرشدين در طريق سلوك قرار گرفته‏اند و منتهاي آنچه مرادها هم در سير و سلوكشان به آن رسيده‏اند اين دو تا را كه ديدند اينها همه را «ما اسلفته قبل توبتي» اينها مقاماتي بود كه من خودم طي‏كرده‏ام قبل از اين‏كه وارد ابتدايي‏ترين مراتب سلوك شوم كه همان «مقام توبه» است، قبل از واردشدن در مقام توبه من تمام اين مقامات را طي‏كرده، در خودم ديدم و در خودم طي‏شده ديدم. مقصود اين است كه ببينيد در اين شعر اشاره دارد به مجذوب و سالكين هردو؛ يعني تقريباً مي‏شود مجذوبِ سالك. به مجذوب سالك اشاره دارد كه اولاً مجذوب است و بعد هم سلوك دارد و به اصطلاح منتهاي سير مرادين و مرشدين را كه اشاره مي‏كند، در اين دو كلمه و در اين عبارات و در اين مراتبي كه ذكر كرده‏اند.

خلاصه مقصودشان اين است كه جذبه، كاري مي‏كند كه عمل و اكتساب نمي‏كند و مي‏خواهند بگويند جذبه ابتدايي است و عنايت رباني است و احتياج ندارد كه حتي سالك در سير و سلوك باشد، به دليل اين‏كه يكي از اين دسته‏ها را «مجذوبِ غير سالك» مي‏شمارند كه هيچ‏گونه سلوك هم ندارد اما جذبه شامل حالش است. عرض كردم اصطلاح اهل حق درباره جذبه همان تأييدات و امدادات الهيّه است البته لفظ جذبه در بعضي قسمت‏ها رسيده كه از جمله يكي از قسمتهاي دعايي كه از حضرت سيدالشهداء عليه السلام است همين دعاي عرفه، آنجا دارد الهي حقّقني بحقايق اهل القرب و اسلك بي مسلك اهل الجذب([151]) كلمه جذب در اين دعا رسيده الهي حقّقني بحقايق اهل القرب خدايا مرا به حقايق اهل قرب محقّق‏ساز؛ يعني آن حقيقت‏هايي كه

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 555 *»

اهل قرب در مراتب قرب بدست آورده‏اند و در آنها محقق شده، در من هم محقق‏كن و مرا به آن حقايق محقق‏ساز. اين هم كه اصطلاح كرده‏اند كه مرشد كامل در او تمام اين مقامات بالفعل است و آن‏ها را طي‏كرده و در او محقق است و صيغه اسم مفعول بكار مي‏برند، مقصودشان همين است؛ يعني در چنين شخصي مراتب به حقيقت رسيده، شايد از همين‏جا گرفته‏اند و از همين تعبيرات ائمه:گرفته باشند كه اين قسمت اخير دعاي عرفه را خيلي‏ها وا زده‏اند و قبول نكرده‏اند و گفته‏اند از حضرت نيست و زيادتي‏هايي است كه اهل تصوف و عرفان اضافه كرده‏اند، از اين جهت است كه از اين نوع اصطلاحات ديده شده است.

در مورد اين كلمات بايد گفت: اين‏ها اصطلاحات حق است و سيدالشهداء صلوات اللّه عليه فرموده‏اند ولي حالا عرفا و صوفيه دزديده باشند و براي خيالات خودشان اين اسمها را انتخاب كرده باشند، چه مانعي دارد. خلاصه نوع مقدّسين و كساني كه خيلي به اصطلاح قشري هستند وحشتي دارند اين‏ها خيلي مي‏ترسند از اين‏كه اين عبارات را به سيدالشهداء7نسبت بدهند، از نسبت دادن توقف مي‏كنند مي‏گويند نكند كه اين‏ها را اهل تصوف و عرفان بافته‏اند و به اين دعاي شريف اضافه كرده‏اند. نه، مانعي ندارد كه بر فرض هم از حضرت باشد و از آن بزرگوار صادر شده باشد، درست و صحيح باشد. و مشايخ ما كه نوعاً به اين عبارات قسمت اخير دعاي عرفه استدلال مي‏فرمايند و به اسم فرمايشات حضرت حسين7هم استناد مي‏فرمايند.

در هر صورت، كلمه جذب در اين دعا به آن اشاره شده و اسلك بي مسلك اهل الجذب خدايا مرا سير بده در راه اهل جذب. ولي اين جذبه كه اين‏ها مي‏گويند كه ابتدايي باشد، نه اين‏كه بنده در اثر اكتسابْ استحقاق اين جذبه را پيدا كند، اين حرفي نادرست است و با آن آيات و رواياتي كه ديروز اشاره كرديم سازش ندارد، به علاوه در

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 556 *»

همين دعاي عرفه مي‏بينيم حضرت جمله‏اي دارند قبل از همين جمله الهي حقّقني بحقايق اهل القرب قبل از اين جمله عرض مي‏كنند و اقمني بصدق العبوديّة بين يديك([152]) همين صدق عبوديت است كه استحقاق جذبه را مي‏آورد. هرچه هست بالاخره بايد به استحقاق باشد كه همان اكتساب باشد، تا شخص مستحق نشود هيچ كمالي براي او فراهم نمي‏شود، جذبه‏اي هم رخ نمي‏دهد. پس اين جمله و اقمني بصدق العبودية بين يديك كه قبل از عبارت الهي حقّقني بحقايق اهل القرب است ابتداءً بايد صدق عبوديت باشد و انسان در مقام عبوديت صادقانه بر پا باشد البته اين هم فضلي است اقمني خدايا تو اين كار را بكن! تو اين توفيق را به من بده كه من به صدق عبوديت به پا خيزم و مرا به صدق عبوديت در مقابل خودت به پا بدار! بعد اين مراتب خواه نخواه پيش مي‏آيد، ديگر وقتي كه صدق عبوديت بود همان تعبيري كه عرض كرديم، قابليت ظاهري و باطني كه اعمال ظاهري و باطني انسان است اين‏كه فراهم شد، قابليت كه فراهم شد، آن‏وقت جذبه خواهد بود. پس تأييدات الهيّه و امدادات ابتدائيّه گرچه ابتدايي است اما باز هم به استحقاق است.

ولي كلمه استحقاق در اين‏جا يك مفهوم عاليّي دارد كه بايد به آن مفهوم عالي توجه داشت، نه استحقاقي كه تقريباً متبادر است و به ذهن مي‏خورد و عرفاً مي‏فهميم نه! استحقاق كه در اين موارد به كار برده مي‏شود يك معناي دقيقي دارد و آن اين است كه اين امدادات و تأييدات الهيّه، بر خداوند واجب و حتم نمي‏كند كه اين امدادات را به مستحقين اعطاء بفرمايد گرچه مستحقند، تا استحقاق پيدا نكنند اِمداد نيست، تا استحقاق پيدا نكنند تأييد نيست. حالا آنها مي‏گويند جذبه، تا استحقاق پيدا نكنند اين‏ها هيچ‏كدام نيست اما اين‏طور هم نيست كه وقتي آنها استحقاق پيدا كردند، بر خدا

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 557 *»

واجب و حتم شود كه آن تأييدات و آن امدادات را به آنها بدهد چرا؟ به جهت اين‏كه استحقاق اين‏ها مِلك اين‏ها نيست، خود استحقاقشان مِلكشان نيست، مالك استحقاق خود نيستند. و چون مالك استحقاق نيستند هرچه هم به اين استحقاق به آنها داده شود، مالك آن هم نيستند. درست است كه به حسب قاعده و ميزان كرم و جود، اين شخص كه مستحق شد همين استحقاق سبب مي‏شود كه يك چيزي به او بدهند و بگويند مال تو است، مخصوص تو است و به او تمليك كنند و او مالك بشود اما با وجود اين كه همين استحقاق سبب تمليك است و سبب تملّك است به مقتضاي قاعده و ميزان جود و كرم، در عين حال نه اين شخص مالك استحقاقش است و نه مالك آنچه به اين استحقاق به او تمليك شده است.

دقت بفرماييد كه دقيق است. توضيح بيشتر: اگر استحقاق بنده نباشد امدادات و تأييدات الهيه يا به تعبير اين‏ها جذبات الهيه، عبث خواهد بود و يا اين‏كه به قول غلطِ مشهور «ترجيح بدون مرجح» است يا «ترجيح من دون ترجّح» كه اين بهتر و صحيح‏تر است؛ يعني با اين‏كه هيچ ترجّحي در ميان بندگان نبوده، بي‏جهتِ بي‏جهت اين شخص را انتخاب كنند و به او اين امدادات را بدهند يا به قول اين‏ها اين جذبات شامل حال او بشود، اين مي‏شود «ترجيح بدون ترجح» يا به تعبير غلط «ترجيح بدون مرجح»، مرجّحي نيست كه اين را از بين سايرين انتخاب كنند و اين امدادات و تأييدات را شامل حالش بكنند از اين جهت كار خداوند كه اين امدادات و تأييدات است يا اين جذبات است، لازمه‏اش اين است كه عبث باشد و يا ترجيح بدون ترجح باشد. اين استحقاق كه مي‏گوييم باعث مي‏شود كه بگوييم پس اين اعطاء يا اين تأييد يا اين امداد يا اين جذبه، به اصطلاح بدون ترجح نبوده، اين استحقاقْ همان ترجحي است كه براي اين بنده فراهم مي‏شود و از ميان بندگان انتخاب مي‏شود و به او افاضه مي‏شود. پس براي اين‏كه افاضه خدا و امداد خداوند را از عبث بودن و از ترجيح بدون ترجح خارج سازيم،

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 558 *»

مي‏گوييم اين شخص اين امدادات را، اين تأييدات را و اين جذبه را مستحق شد اما حالا اين استحقاق بتواند ناقل باشد و اين مدد را نقل دهد و از ملك خدا خارج كند و ملك خود سازد نه، اين طور نيست.

اين اشتباه براي اين‏ها رخ داده كه فكر مي‏كنند اولاً جذبه بدون استحقاق است اين يك، و ديگر اين‏كه اگر يك جايي هم صحبت استحقاق بشود تقريباً استحقاق را ناقل مي‏گيرند؛ يعني ما يُستَحقّ را از مِلك خدا خارج مي‏گيرند و خارج مي‏دانند و مي‏گويند: اين شخص مالك است، مستحق است؛ يعني حقّش است و معني حقش است؛ يعني ديگر اين استحقاق سبب شد كه ملك از تملّك مالك اصلي كه خداوند متعال است خارج بشود. اولاً جذبه معلوم شد كه به استحقاق است، به عمل است، تأييدات و امدادات به اكتساب است. چون اگر بدون اين استحقاق باشد بايد بگوييم به خدا مربوط مي‏شود؛ يعني خداوند ابتداءً و بدون هيچ‏گونه استحقاق، بدون هيچ سببي براي اين جذبه و اين امداد و تأييد، اين تأييد را فرموده و اين جذبه واقع شده است. اگر اين‏طور باشد بايد بگوييم در ذات خداوند و در فعل خداوند يا بفرماييد در قدرت عامّه و شامله خداوند كه اين قدرت هيچ‏گونه مشروط به شرطي نيست و مقيد به قيدي نشده؛ يعني بالنسبة به جميع خلق قدرت خداوند متعال علي السوي است، چنان‏كه در تفسير آيه شريفه الرحمن علي العرش استوي([153]) رحمن بر عرش مستوي است مي‏فرمايند: از نظر احاطه و قدرت و علم، خداوند به جميع خلقش علي السوي است. معني بر جميع خلقش علي السوي است؛ يعني مشروط به هيچ شرطي نيست؛ يعني اين قدرت، اين علم، اين احاطه عامه است.

حالا قدرت خداوند كه عامه است و مشروط به شرطي نيست و در تعلقش

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 559 *»

هيچ‏گونه شرطي در ناحيه خود قدرت نيست و به هيچ حالي از احوال امور صادره از اين قدرت و افعال صادره از اين قدرت مشروط نيست، اگر از ناحيه اين قدرت، اين جذبه رخ داده و اين جذبه بدون هيچ سبب و استحقاق و بدون هيچ ترجحي بر اين شخص و يا بر اين اولياء جريان پيدا كرده، اگر اين‏طور باشد بايد بگوييم اين جذبات، اين تأييدات و اين امدادات بايد براي جميع خلق باشد: انسان، اولياء، غير اولياء، غير انسان از جمادات، نباتات، همه موجودات. چون همه بالنسبه به قدرت خدا علي السوي هستند و قدرت خدا هم نسبت به اين‏ها علي السوي است پس بايد تمام اين تأييدات و جذبات و امدادات، شامل حال همه موجودات بشود چرا؟ به جهت اين‏كه تمام در نزد قدرت مساوي هستند و تعلق قدرت به آنها علي السوي است. همچنين تمام افعالي كه از قدرت عامه تامه شامله خداوند متعال صادر مي‏شود بالنسبه به جميع اشياء علي السوي است، با توجه به اين مطلب بايد بگوييم پس همه خلق بايد مشمول اين جذبات و اين تأييدات و اين امدادات باشند و حال آن‏كه هيچ‏كس چنين حرفي نزده و مي‏بينيم انتخابي است، انتخاب مي‏شوند. اولياء براي اين جذبه‏ها و اين تأييدات و امدادات انتخاب مي‏شوند. پس نتيجه مي‏گيريم كه تمامي امدادات و الطاف الهيه و همه خيرات و جذبات همه و همه، به حسب قوابل است، به قابليت‏ها مربوط مي‏شود كه در واقع اين قابليت‏ها، «قابليت‏هاي ظاهري و باطني» است كه همان «اعمال ظاهره و باطنه» باشد.

منافات هم ندارد كه با وجود اين‏كه به استحقاق است جميع نعم الهيّه و جميع اين امدادات و تأييدات، ابتدايي هم باشد با وجود اين‏كه ابتدايي است به استحقاق است و با وجود آن‏كه به استحقاق است ابتدايي است  ولي ديگران ابتدايي را منافي با استحقاق مي‏دانند نه، اين اشتباه بزرگي است. استحقاق را بايد از آن مفهوم متبادَر عرفي خارج كرد آني كه از استحقاق مي‏فهميم نه، اين‏طور نيست. استحقاق معناي

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 560 *»

خاصي دارد؛ يعني بنده مستحق، نه مالك استحقاق خودش است و نه مالك آن چيزي است كه به استحقاق او، به او داده مي‏شود. به تعبير ديگر اين استحقاق ناقل نيست كه نقل دهد و منتقل سازد، مِلك را يا ما يُستحق را از مِلك خدا خارج نمي‏كند. به جهت اين‏كه معلوم است ديگر كه ممكن است بنده چيزي را مستحق بشود و خدا به او ندهد، اين‏كه جايز است ديگر هم تعقلش جايز است و هم تصورش و هم در شريعت، و به حسب قواعد اسلامي بايد بگوييم كه چيزي نمي‏تواند بر خدا حتم كند و خدا محكوم و محتوم چيزي نمي‏شود. بنده چيزي را مستحق بشود و خداوند به او عطا نفرمايد، مي‏شود، جايز است. بله قاعده كرم و قاعده جود امر ديگري است. خدا به حسب جود و كرم خود به هر خلقي آنچه را كه مستحق آن است اعطا مي‏فرمايد، اين مطلب ديگري است اما حالا اين بنده الآن  چيزي را مستحق شد؟!

در اين جريانهاي عبيد ظاهري همين‏طور است ديگر چه‏بسا اين بنده الآن مستحق ازدواج است كه بايد مولا دامادش كند نمي‏كند، الآن استحقاق دامادي دارد او را دامادش نمي‏كند، بعد از دامادي استحقاق دارد يك خانه شخصي به او بدهد نمي‏دهد، يك اتاقي در گوشه منزلش به او مي‏دهد مي‏گويد همين خوب است. اين احتياج دارد به يك منزل شخصي استحقاقش را هم دارد، خيلي بنده روبراهي است كاملاً مطيع است استحقاق دارد، اما بر مولا واجب نيست كه حتماً منزل هم برايش تهيه كند. خواست به مقتضاي جود و كرم با او سلوك مي‏كند برايش منزل شخصي هم تهيه مي‏كند، نخواست نمي‏كند و اين بنده طلبي ندارد. اينجا ببينيد چطور استحقاق ملك را خارج نمي‏كند. حالا ممكن است مولا يك خانه شخصي هم كنار منزلش داشته باشد خالي هم افتاده باشد هيچ‏كس هم در آن ننشسته باشد، در عين حال به اين بنده نمي‏دهد، هيچ مانعي هم ندارد. اگر اين بنده مستحق باشد و استحقاق او ناقل باشد، بايد آن خانه شخصي را از ملك مولا خارج كند و بشود ملك اين شخص بنده و حال

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 561 *»

آن‏كه اين‏طور نمي‏كند. ممكن است روي حساب جود و كرم اين خانه شخصي را در اختيار اين بنده قرار بدهد، اما در عين حالي كه قرار داده و آن هم مستحق است باز اين ملك از ملك مولا خارج نشده و در ملك مولا است. اين حساب نظام عبيد ظاهري و موالي ظاهري است، در مورد خداوند متعال كه ديگر معلوم است خداوند با اين‏كه بنده مستحق است ممكن است و جايز است كه به او ندهد، چون عبد اصلاً چيزي را مالك نمي‏شود حتي نمي‏شود گفت مالك استحقاق خودش شده، با اين‏كه مستحق است مالك استحقاق خودش نيست. چون قاعده كلي است كه المملوك لا يملك([154]) خودش مالك نمي‏شود مملوك مالك هيچ چيزش نمي‏شود اين قاعده كلي است.

اما خداوند عنايت مي‏فرمايد به حسب استحقاق و همين عنايت مي‏شود ابتدايي، با اين كه به حسب استحقاق است، ابتدايي است. چرا؟ چون آن استحقاق، از خداوند چيزي را طلب‏كار نكرده، كسي را طلب‏كار نكرده و چيزي را از ملك خدا خارج نكرده. حالا از ملك خودش به مملوك خودش روي استحقاقي كه باز اين استحقاق هم در ملك خدا است نه ملك آن مملوك، عنايتي مي‏فرمايد اين‏ها ابتدايي است. درست است اهليت پيدا كرده استحقاق پيدا كرده اما اين استحقاق ناقل نيست در اين جمله از دعا كه در سحرهاي شب جمعه خوانده مي‏شود: و جعل ماامتنّ به علي عباده في كفاء لتأدية حقّه([155]) خدا قرار داده آنچه را كه منت گذارده و امتنان فرموده به آن بر بندگانش، آنچه منت گذارده و داده به بندگانش، همان را اين‏طور قرار داده كه كفاء باشد و برابري كند با اداي حق خدا؛ يعني با اين‏كه خودش داده آنچه داده، خودش نعمت داده، همين را مي‏گويد حق مرا ادا كردي، كفايت است. فرض بفرماييد مي‏گويد واجبات را بجا

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 562 *»

بياور اين واجبات را كه بنده بجا مي‏آورد همه‏اش توفيقاتي است كه خودش داده، همه‏اش ملك خودش است، همين‏هايي را كه خودش داده همين‏ها را مي‏گويد بس است، حق من ادا شد. آخر اصلِ خود اين‏ها مال تو است، چطور حق تو ادا شد؟! اصل خود اين نماز، اين طاعات، اين توفيقات، اين نيروها، همه و همه اصلش مال خود تو است من يك مملوك هستم اين‏ها و هرچه به من دادي، تو مي‏دهي و بعد همين‏ها را هم مي‏گويي حق من اداء شد، حق ربوبيت، حق الوهيت ادا شد. پس اين‏ها همه فضل است. پس اين معنايش كه ابتدايي است با اين‏كه استحقاقي است، اين‏ها هيچ با يكديگر منافات ندارد. در عين حالي كه ابتدايي است استحقاقي است.

حديث شريفي است مي‏خوانم تا مطلبمان هم تمام بشود. شخصي از حضرت صادق7سؤال كرد من اين لحق الشقاء اهل المعصية؟ از كجا شقاوت به اهل معصيت ملحق شده و اهل معصيت شقي شدند؟ حتي حكَمَ لهم في علمه بالعذاب علي عملهم تا اين‏كه خدا در علم خودش بر اين‏ها حكم كرده كه به عملشان عذاب مي‏شوند. اين سائل، اين سؤال را كرد. فقال ابوعبداللّه7:ايها السائل حكم اللّه عزّ و جلّ ان لايقوم له احدٌ من خلقه بحقّه فلمّا حكم بذلك وهب لاهل محبّته القوّة علي معرفته و وضع عنهم ثقل العمل بحقيقة ما هم اهله و وهب لاهل المعصية القوّة علي معصيتهم لسبق علمه فيهم و منعهم اطاقة القبول منه([156]) حضرت فرمودند: اي سائل! خدا حكم كرده، اين‏طور قرار گذاشته كه هيچ‏يك از خلقش نتوانند به حق او قائم شوند و حق او را اقامه كنند، هيچ‏يك از خلق نمي‏توانند حق الهي را ادا كنند، هيچ‏يك از خلق نمي‏توانند. چون اين را مي‏دانست به اهل محبتش قوت بر معرفتش را بخشيد تا بتوانند او را بشناسند. پس اين خود قوت بر معرفت را خدا مي‏دهد و همچنين از دوش آنها برداشت سنگيني بار

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 563 *»

عمل را، طاعات را، به حقيقت آنچه اهلش بودند؛ يعني در مراحلي كه هستند آن‏طور كه مي‏خواهند عبوديت كنند، بار است و سنگيني بار تكليف را هم از گردنشان برداشت و اين‏ها به راحتي عمل مي‏كنند، همه اين‏ها را قرار داد كه اداء حقّش باشد. ببينيد همه چيز را خودش داده و همين‏ها را هم اداي حق خودش قرار داده. از آن طرف به اهل معصيتش هم، به اهل معصيت هم قوّه داده و نيرو داده كه معصيتش كنند. خودش قوه بر معصيت كردن را مي‏دهد چون مي‏خواهند معصيت كنند، چون علم سابقش درباره آنها همين است، چون مي‏داند كه اين‏ها حاضر نيستند طاعت كنند، نمي‏خواهند به مقتضاي معرفت و بندگي سلوك كنند، خداوند هم به آنها قوه معصيت را مي‏دهد.

در هر صورت، در اينجا ببينيد اين نعمت‏هايي كه خدا به اين اشخاص مي‏دهد، ببينيد به اهل طاعتش داده، به اهل محبتش قوه بر معرفت داده و ثقل عمل را از دوش آن‏ها برداشته، پس به واسطه استحقاقشان است. چون خودشان اهل محبت بودند و نسبت به اين‏ها علم سابق داشت، در سابق علمش مي‏دانست كه اين‏ها اهل محبتش هستند، مي‏خواهند معرفت پيدا كنند، مي‏خواهند طاعت كنند، به آن‏ها داد قوه بر معرفت را و از دوششان هم برداشت سنگيني عمل را. پس هرچه داده به استحقاق داده است. همچنين درباره اهل معصيت چون در علم سابق او گذشته بود كه اين‏ها نمي‏خواهند اطاعت كنند، مي‏خواهند معصيت كنند، قوه بر معصيت به آن‏ها داده. پس ببينيد اولاً به استحقاق است. در اين حديث شريف خوب دقت بفرماييد اولاً به استحقاق است اما كدام استحقاق؟ استحقاقي نيست كه ناقل باشد و آن ما يُستحقّ را از ملك خدا خارج كند و ملك اين شخص بكند، نه اين‏طور نيست ولي آنها نوعاً اين‏طور مي‏گويند. استحقاق را به اين معني مي‏گيرند و جذبه‏ها را هم به‏طوري معني مي‏كنند كه استحقاق در آن نباشد و به اين معني ابتدائي باشد كه هر دو غلط است. هم استحقاق به آن معني و هم جذبه و امداد و تأييد به اين معني كه بدون استحقاق باشد، اين‏ها

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 564 *»

هيچ‏كدام صحيح نيست و حق همان است كه اجمالاً بيان شد. فعلاً مباحث ما در اينجا تمام مي‏شود تا ببينيم بعد از مسافرتمان چه خواهيم كرد. بعد از ماه رمضان اول بحث در صبحها ان‏شاءاللّه.

و صلي الله علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 565 *»

فهرست

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 2 صفحه 566 *»

فهرست مطالب

 

درس    42

مقام اجمال و مقام تفصيل «علم» و رابطه اين دو مقام و اشراق هر يك بر ديگري 2

تناسب ذاتي بين حاملان اين دو مقام، نبوت و ولايت··· 3

طهارت اهل بيت : 4

اهل بيت : ابواب فيض و اعضاد خداوند هستند··· 6

درس    43

طهارت اهل بيت : در مراتبشان··· 10

بعضي از اوصاف اهل بيت : در قرآن··· 11

«… و من عنده …»··· 11

«… كنتم خير امة …»··· 11

«.. مخلصين له الدين …»··· 12

«… الا المودة في القربي …»··· 14

«… و كونوا مع الصادقين …»··· 15

عدد اولي الامر :. ··· 18

آيه «و اولوالارحام بعضهم اولي ببعض» بيان اولويت اهل بيت: است در ولايت··· 20

درس     44

اثبات تناسب ذاتي رسول اللّه و اهل بيت : 24

آيه «هو الذي خلق من الماء بشرا …»··· 25

آيه «و اولواالارحام بعضهم اولي ببعض»··· 26

جمله «و صهرا» دليل طهارت فاطمه3 هم است··· 27

آيه «… و الطيبات للطيبين …»··· 28

توضيح آيه «… خلق من الماء بشرا …»··· 30

مراد از كلمه «الماء» در اين آيه··· 31

درس    45

ادامه توضيح آيه «هو الذي خلق من الماء بشرا …»··· 36

ادامه بيان مراد از كلمه «الماء» در اين آيه··· 39

تناسب ذاتيه نبي9 و ولي7 و فاطمه3 41

طهارت ذاتيه و عصمت كليه معصومان : 42

ابياتي كه امام حسين7 در روز عاشورا مي‏خواندند··· 43

درس    46

مراد از «محبت» در حديث «العلم نور …»··· 47

نسبت محبت به ذات··· 49

ابداع، مشيت، اراده··· 50

ذات و شئونات ذات··· 52

ظهور عالي در رتبه داني، حقيقت داني است··· 54

توجه و ميل داني به عالي 55

مراتب محبت داني به عالي 55

مرتبه فنا محب··· 57

مرتبه عشق··· 57

درس    47

مرتبه اتصال محب به محبوب··· 60

مراتب شهود بي‏نهايت است ··· 63

محبت ذاتيه و محبت عرضيه··· 63

انواع حركتها··· 64

حقيقت محبت عالي به داني و داني به عالي 64

آثار محبت در حديث «نجوي العارفين …»··· 65

محبت به رتبه ذات محبوب نمي‏رسد··· 67

درس    48

محبت تمام و محبت كامل··· 72

محبت اساس ايجاد و وسيله آن است··· 73

محبت مادة المواد است··· 75

محبت دو حيث دارد، حرارت و برودت··· 75

حرارت محبت موجب اتصال و برودت آن موجب انفصال است··· 76

دستور العمل لازم در سير و سلوك··· 77

تأويل آيه «وتري الجبال …»··· 80

سريان محبت در موجودات··· 80

محبت سر توحيد است··· 82

نقش محبت در مبدء و معاد··· 83

اثبات توجه و التفات عالي به داني 84

درس    49

محبت داني به عالي همان محبت عالي به داني است··· 87

محبت داني به عالي مستلزم حركت استداره‏اي است··· 88

وصول داني به ذات عالي خيال خامي است··· 88

حقيقت همان «تجلي لها بها» مي‏باشد ··· 90

ظهور عالي براي داني «كلي» و داراي تجليات جزئيه است··· 91

داني عالي را نمي‏بيند مگر به نور آن ··· 92

ظهور عالي قطب حركتهاي داني است··· 93

حركت ذاتيه همان حركت استداره‏اي و حركت استداره‏اي همان حركت استمدادي است··· 93

حركت ذاتيه را به لحاظي مي‏توان حركت الي الجهة دانست··· 94

اعلاي اين حركت مقام عقل محب است و اسفل آن مقامات نفسانيه و عرضيه اوست ··· 96

درس    50

پايين‏ترين مراتب محبت همان عشق ابتداي صوفيانه است··· 102

«المجاز قنطرة الحقيقة» از نظر صوفي 102

نقد و رد آن··· 103

عالي‏ترين مراتب محبت وجدان ظهور محبوب است كه حقيقت خود محب مي‏باشد ··· 105

ادامه نقد و رد «المجاز قنطرة …»··· 106

محبت ما نسبت به محبت محبان حقيقي 107

جلوه‏هاي محبوب در رتبه ما ناقصان··· 109

محبت صادقانه و محبت دروغين در عرصه ما ناقصان··· 111

درس    51

نازلترين مراتب محبت داني به عالي 114

بررسي «المجاز قنطرة الحقيقة» توجه به حدود حجاب محبوب است··· 114

«عشق» در حديث امام صادق7 121

ابياتي در وصف «محب» حقيقي و شرح آنها··· 123

درس    52

اوصاف محبان حقيقي در حديث نبوي9 128

درس    53

مرتبه محبت حقيقي در حديث امام صادق7 138

خوف و آثار آن··· 143

رجا و آثار آن··· 144

معرفت و محبت··· 146

درس    54

محبت نوع مردم نفساني است··· 150

اولين مرتبه صعود مرتبه نفس است··· 151

تكاليف و عادت به آنها··· 153

آزمايشها··· 155

در اين مرتبه محبت همان «عشق» است··· 158

درس     55

محبت نفساني، «عشق»··· 165

«عشقِ» صوفيانه··· 166

نظريه ملاصدرا درباره «عشق»··· 168

نقد نظريه ملاصدرا··· 169

درس    56

راه محبت ورزيدن به خدا··· 182

محبت خدا به خلق و محبت خلق به خدا··· 183

ولي خدا جهت معرفت و محبت و اطاعت خدا است··· 187

حديث امام صادق7 درباره عنوان «رافضي»··· 189

درس    57

ادامه حديث امام صادق7 درباره عنوان «رافضي»··· 193

درس    58

غايت، علت غائيه آفرينش··· 204

نظريه اتفاق و دلائل آن··· 207

رد نظريه اتفاق··· 208

اثبات غايت و مصلحت در خلقت··· 209

درس    59

جريان كارها در اين عالم بر اساس غايات است··· 217

نظريه منكران غايت در كارهاي خدا و دليل آن‏ها··· 219

رد منكران غايت در كارهاي خدا··· 223

قاعده كليه درباره غايت··· 227

درس    60

عده‏اي از حكما ذات خدا را غايت ايجاد و افعال خدا مي‏دانند··· 230

استدلال آنها··· 230

توضيح استدلال آنها··· 231

نقد و رد نظريه آنها··· 232

نظريه مشايخ (اع) درباره فاعليت و جاعليت و غايت··· 235

درس    61

عبارات بوعلي سينا در غايت بودن ذات خدا··· 242

نقد و رد بوعلي 244

نظريه تقسيم غايات به دو قسم و دلائل آن··· 246

نقد و رد اين نظريه··· 248

درس    62

آنچه مربوط به خلق است در رتبه خلق است··· 254

رابطه قديم و حادث ··· 254

هر اثري از خدا در خلق از خلق است··· 255

علل اربعه از مبادي خلق اند ··· 256

علت غائيه هم از مبادي است··· 256

تقدم علت غائيه بر معلول رتبي است··· 259

رابطه مفهوم علت و مفهوم معلول تضايفي است··· 262

علت غائيه از ذات فاعل متأخر و در رتبه معلول است··· 264

درس    63

علت غائيه هر فعلي به طور كلي با ذات فاعل آن فعل ارتباطي ندارد، و همچنين ساير علتها··· 266

فرازي از خطبه يتيميه اميرالمؤمنين7 در اين مساله··· 268

بخشي از خطبه از نهج البلاغة در رابطه با اين مساله··· 270

درس    64

توجيه اطلاق «غايت» بر خداي متعال در احاديث··· 281

بيان ملاصدرا در شرح حديث كافي و نقد و رد كلام او··· 282

درس    65

حديثي از كافي درباره اراده خداي متعال··· 290

بيان ملاصدرا در شرح آن حديث و نقد و رد كلام او··· 291

حديثي ديگر درباره مشيت و اراده حق متعال··· 293

بيان ملاصدرا در شرح اين حديث و نقد و رد كلام او··· 294

درس    66

غايتِ خلقتِ خلق··· 301

غايت فعل خداوند است و در رتبه خلق است··· 302

جود خداوند از نظر حكما، نقل كلام بوعلي 302

ادامه خطبه امام7 و نقد كلام بوعلي 305

درس    67

نقل كلام بوعلي درباره جود خداوند و نفي غرض در فعل خدا··· 310

نقد و رد نتيجه كلام بوعلي 313

علل اربعه در رتبه خلق است··· 314

علت غائيه خلقت جود و در رتبه خلق است··· 315

نقل كلام بوعلي در اينكه اساس خلقت «عنايت» است··· 317

نقد و رد كلام بوعلي در مساله «عنايت»··· 318

درس    68

ظهورِ ظهور، غايتِ ظهور خداوند است.··· 324

توضيح «لمّا ظهر ما ظهر لِما ظهر بما ظهر»··· 325

غايتِ ظهور و ظهور و مظهر وجودا متحدند··· 326

ابياتي در توضيح مطلب و شرح آنها··· 326

تعبيراتي از مطلب در آيات و احاديث··· 329

معني علم و عمل در ترقي و صعود انسان··· 330

درس    69

ذات خداي متعال نه غايت است و نه غاية الغايات··· 335

توضيح «قذف نور» در حديث «العلم نور يقذفه اللّه …»··· 338

مراد از «فناء» و «بقاء» و «محو» و «صحو»··· 339

ابياتي در توضيح مطلب و شرح آنها··· 343

درس    70

نفس انساني و تكامل آن··· 347

نفس از نظر مرحوم شيخ (اع)··· 347

نفس از نظر ملاصدرا··· 349

نقد و رد نظر ملاصدرا··· 349

نفس صالحه و نفس اماره بالسوء··· 351

مراتب تكاملي نفس··· 352

منشأ پيدايش نفس··· 354

درس    71

نفس انساني در ابتداء پيدايش··· 357

تكامل و يا انحطاط نفس··· 357

نفس ناطقه قدسيه··· 362

مراتب نفس ناطقه قدسيه··· 363

نفس اماره بالسوء··· 364

درس    72

نفس انساني به صالحه و اماره بالسوء منشعب مي‏گردد··· 371

نفس انساني دو جهتي است··· 371

اگر قدسيه مغلوب و اماره غالب باشد، انسان چگونه محشور خواهد شد و به عكس؟ ··· 372

نفس حيوانيه مركب نفس انساني است··· 374

نفس حيوانيه انسان از نظر حكما و از نظر مرحوم شيخ (اع)··· 377

نفس انساني و دو حيث آن··· 378

مراد از حيوانيت نفس اماره بالسوء··· 380

درس    73

دو حيث نفس هيچگاه يكي نخواهند شد··· 384

دو حيث نفس واقعيت دارند··· 385

سرچشمه هر يك از آن دو حيث ··· 386

اتحاد نفس صالحه و اماره بعد از كامل شدن··· 388

نفس هر چه ترقي كند عقل نخواهد شد··· 389

كيفيت امتزاج نفس صالحه و اماره··· 393

معناي صورت بهيميه پيدا كردن نفس اماره··· 394

معناي مسخ شدن انسان به صورت حيوان··· 395

درس    74

نقل عباراتي از ملاصدرا درباره تكون نفس انساني و پيدايش قواي نفساني و توضيح آن عبارات··· 398

درس    75

ادامه عبارات ملاصدرا در بيان تكون نفس انساني و پيدايش قواي نفساني و توضيح آن عبارات··· 409

درس    76

ادامه عبارات ملاصدرا در بيان دو قوه علامه و عماله نفس (عقل نظري و عقل عملي) و توضيح و نقد آن عبارات··· 422

بيان عقل هيولاني 422

بيان عقل بالملكه ··· 429

درس    77

نفس و مراتب آن از نظر ملاصدرا··· 433

عقل نظري و عقل عملي 433

مراتب عقل نظري، عقل هيولاني 434

عقل بالملكه··· 437

عقل بالفعل··· 438

عقل مستفاد··· 441

درس    78

مراتب عقل عملي از نظر ملاصدرا··· 445

اسفار اربعه كاملان ··· 447

مراحل عملي نفس از نظر مرحوم شيخ (اع)··· 448

مرحله چهارم و نقد كلام ملاصدرا و توضيح كلام مرحوم شيخ (اع)··· 449

توضيح حديث قدسي «من احبني قتلته …»··· 450

توضيح اصطلاح عقل شرعي 453

توضيح استشهاد به اين بيت «و كل يدعي وصلا …»··· 454

نصيحت مرحوم شيخ (اع)··· 457

درس    79

منشأ اشتباه حكماء و عرفاء در معني عقل و نفس.··· 461

لزوم تفكيك بين اطلاقات عقل و نفس.··· 462

مراد از «نفس» در حديث «من عرف نفسه . . .»··· 462

اطلاقات عقل:··· 463

1ـ ادراك، علم، ذهن، مشاعر باطني، دليل عقلي، مدار تكليف، عقل مطبوع.··· 463

2ـ عقل شرعي به اصطلاح مرحوم شيخ (اع)، عقل مسموع، نفس صالحه.··· 467

درس    80

ادامه اطلاقات عقل:··· 474

3ـ عقل: جوهر مجرد، تعين اول از وجود مقيد، قلم، طور، روح القدس، عمود نور ··· 474

اقبال و ادبار عقل··· 478

مراتب سه‏گانه عقل: عقل بالملكه، عقل بالفعل، عقل مستفاد··· 479

عقل كلي، عقول جزئيه ··· 480

ملاك سعادت و شقاوت، ملاك ثواب و عقاب··· 481

عقل مركب است از نور و ظلمت ··· 481

درس    81

اختلاف تكاليف مراتب: عقل، روح، نفس، جسم دليل اختلاف حقيقتهاي آنها است··· 486

نوع تكاليف جسم: تزاحم، تسابق، …··· 487

نوع تكاليف نفس: اتصال، اجتماع، تراكم، …··· 489

روح مبدء ظهور عقل است··· 492

درس    82

مرتبه روح فوق جسم و نفس و مبدء ظهور عقل است··· 496

معاني و اطلاقات روح: عقل، برزخ بين عقل و نفس، نفس مجموعه مراتب غير جسم، طبيعت كليه، حيات نباتي، وجه سرمد.··· 497

بيان آيه  «و نفخت فيه من روحي»··· 499

درس    83

روح من امر اللّه، نور اصفر عرش، ركن اسفل ايمن عرش.··· 505

معناي «انا الروح من امر ربي» در فرمايش اميرالمؤمنين7 506

اجمال معاني و اطلاقات روح··· 508

روحي كه مافوق عقل است··· 508

روحي كه برزخ بين عقل و نفس است و تكاليف آن··· 509

مراتب عقل: عقل منخفض، عقل مستوي، عقل مرتفع··· 512

تكاليف اين مراتب··· 513

درس    84

مراتب تكاملي عقل ··· 516

ظهور مراتب عقل در روح··· 516

اطلاقات لغوي «عقل»··· 518

محبت به اعتبار نفساني و يا عقلاني بودن، عقل منخفض··· 521

سر انتساب سوره «حجر» به عقل منخفض··· 523

درس    85

عقل مستوي 527

سوره «نحل» با حالات عقل مستوي تناسب دارد··· 528

سر ترتيب سوره «ابراهيم» و «حجر» و «نحل»··· 530

«خُلّت و حُبّ»، «خليل و حبيب»··· 531

عقل مرتفع، ابتداء اسفار اربعه كامل··· 533

سوره اسراء با حالات عقل مرتفع تناسب دارد··· 534

نهايت ارتفاع عقل و تناسب سوره «كهف» با آن··· 536

درس    86

«عقل فعّال» از نظر حكماء··· 538

عقل يا «روح القدس»··· 539

«روح القدس » و ظهورات آن··· 539

«جذبه الهيّه» از نظر عرفا نفس را به عقل تبديل مي‏كند··· 542

بيان شيخ بزرگوار (اع) در ردّ عرفا··· 543

مراد از «جذبه» در روايات··· 545

براي ظاهر شدن «روح القدس» اكتساب و عمل لازم است··· 545

علم و عمل هر دو اكتسابي است و معناي «جذبه الهي»··· 546

درس    87

جذبه و مراتب اولياء از نظر عرفا··· 550

1ـ سالك مجذوب··· 550

2ـ مجذوب سالك··· 551

3ـ سالك غير مجذوب··· 553

4ـ مجذوب غير سالك، جنون الهي 553

«جذبه» از نظر اهل حق··· 554

فرازي از دعاي عرفه امام حسين7 554

نقش اكتساب در مستحق شدن براي فيض··· 555

معناي استحقاق و ابتدائي بودن هر فيض··· 556

([1]) الكافي ج 1 ص 109

([2]) شرح اصول الكافي ص 278

([3]) الكافي ج 1 ص 152

([4]) شرح اصول الكافي ص 393

([5]) الكافي ج 1 ص 44

([6]) اللوامع الحسينيّه، ص322

([7]) بحارالانوار ج 4، ص 256

(1) شرح الاشارات، ج3، ص145

(1) بحارالانوار ج 87 ص 198 و 344

(2) الذاريات: 56

(1) خطبه يتيميّه. كشكول شيخ بزرگوار اعلي الله مقامه ـ مجموعة الرسائل 23، ص309

(1) شرح الاشارات، ج3، ص151

(1) اللوامع الحسينيّه، ص324

(1) الاعراف: 29

(1) الصافات: 180

(1) لوامع الحسينيه ص 32

(1) ارشاد القلوب، ج1، ص 91

(1) ديوان ابن الفارض ص 70

(1) طه: 41

(1) مشارق الانوار ص 179

(1) بحارالانوار ج 33 ص 57

(1) الاسراء: 84

(1) كلمات مكنونه، ص88

(1) الكافي ج 1 ص 44

(1) بحارالانوار ج 1 ص 165

(1) الفجر: 27

(1) الانعام: 153

([28]) عوالي اللالي ج 4 ص 129

([29]) بحارالانوار ج 87 ص 198

([30]) الشوري: 11

([31]) بحارالانوار ج 3 ص 263

([32]) عنه9 ليس العلم بكثرة التعلم بل هو نور يقذفه اللّه في قلب من يحب. بحارالانوار ج 1 ص 225

([33]) بحارالانوار ج 40 ص 165

([34]) مصباح الشريعه، الباب الثاني ص 7

([35]) الفطرة السليمة ج2، ص 52

([36]) الانفال: 17

([37]) مشارق انوار اليقين، ص188

([38]) مستدرك ج11 ص 258

([39]) بحار الانوار، ج76، ص30 و عوالي اللئالي ج 4 ص 106

([40]) ديوان ابن الفارض ص 70

([41]) دعاي رجبيه. بحارالانوار ج 98 ص 398

([42]) الزخرف: 15

([43]) يوسف: 53

([44]) كلمات مكنونه، ص76

([45]) المطففين: 7ـ10

([46]) الانشقاق: 9

([47]) الحج: 31

([48]) الحجر: 77

([49]) المسد: 3

([50]) المطففين: 7

([51]) الكافي: ج 1 ص 218

([52]) الكافي ج 1 ص 18

([53]) الفرقان: 44

([54]) بحار ج 2 ص 200

([55]) بحار ج 61 ص 7

([56]) الفرقان: 44

([57]) بحار ج 2 ص 200

([58]) الفجر: 29 و 30

([59]) المطففين، 18

([60]) الانعام: 139

([61]) الانبياء: 18

([62]) الروم: 30

([63]) الانعام: 125

([64]) عنه9 ليس العلم بكثرة التعلم بل هو نور يقذفه اللّه في قلب من يحب. بحارالانوار ج 1 ص 225

([65]) مفاتيح الغيب

([66]) الحجر: 29

([67]) فطرة الله التي فطر الناس عليها. الروم: 30

([68]) الكافي ج 2 ص 12

([69]) الهمزه 6 و 7

([70]) مفاتيح الغيب

([71]) شرح المنظومه، قسمت فلسفه ص 303

([72]) مفاتيح الغيب

([73]) الحديد: 13

([74]) البقره: 189

([75]) مفاتيح الغيب

([76]) مستدرك الوسائل ج 11 ص 258

([77]) مفاتيح الغيب

([78]) كلمات مكنونه، ص80

([79]) وسائل الشيعه ج 10 ص 400

([80]) بحارالانوار ج 77 ص 21 2 مورد

([81]) الكافي، ج1، ص11

([82]) كشف المراد، ص362

([83]) شرح العرشية ج 2 ص 20

([84]) بحارالانوار ج 2 ص 32

([85]) البقره: 171

([86]) بحارالانوار ج 53 ص 171

([87]) بحار الانوار ج 78، ص 80

([88]) الكافي، ج1، ص11

([89]) الكافي ج 1 ص 11

([90]) الملك: 10

([91]) بحار الانوار، ج90، ص195

([92]) بحارالانوار ج 90 ص 195

([93]) القلم: 1

([94]) الطور: 1 ـ 3

([95]) الكافي ج 1 ص 20

([96]) الكافي ج 1 ص 129

([97]) القدر: 2

([98]) الكافي ج 1 ص 10

([99]) الكافي ج 1 ص 10

([100]) وصيت حضرت موسي بن جعفر7 به هشام بن حكم: …. يا هشام ان المسيح7 قال للحواريين: …. يا بني اسرائيل زاحموا العلماء في مجالسهم و لو جثوا علي الركب فان اللّه يحيي القلوب الميتة بنور الحكمة كما يحيي الارض بوابل المطر. بحارالانوار ج 1 ص 146

([101]) وسائل الشيعه ج 8 ص 119

([102]) من لايحضره الفقيه ج 1 ص 475

([103]) البقره: 148

([104]) شرح نهج البلاغه ابن ابي‏الحديد ج 20 ص 34

([105]) بحارالانوار ج 2 ص 225

([106]) النساء: 115

([107]) صحيفه سجاديه ـ جزو صلوات بر ملائكه ص 37

([108]) الحجر: 29

([109]) بحارالانوار ج 52 ص 302

([110]) الكافي ج 2 ص 8

([111]) الكافي ج 2 ص 8

([112]) الاسراء: 85

([113]) النحل: 2

([114]) الروم: 25

([115]) الكافي ج 1 ص 129

([116]) مشارق الانوار، ص 170

([117]) الكافي ج 1 ص 10

([118]) بحار الانوار ج 94، ص 242

([119]) مستدرك الوسائل ج 11 ص 173

([120]) بحارالانوار ج 90 ص 195

([121]) بحارالانوار ج 90 ص 195

([122]) عدة الداعي، ص78

([123]) تا به اين‏جا به علت خرابي نوار از روي يادداشتها نسخه برداري شده است.

([124]) كتاب العين ج 1 ص 159

([125]) بحارالانوار ج 53 ص 171

([126]) العنكبوت: 29

([127]) البقره: 54

([128]) البقره: 222

([129]) النحل: 69

([130]) النحل: 68

([131]) ابراهيم: 34

([132]) الانعام: 75

([133]) المحاضرات ص 80

([134]) شرح العرشية ج 2 ص 19

([135]) بحار الانوار ج 77، ص 21

([136]) الاسراء: 1

([137]) الكهف: 16

([138]) الاسراء، 85

([139]) بحار الانوار ج21، ص388

([140]) بحار الانوار ج 37، ص 166

([141]) شرح العرشية ج 2 ص 9

([142]) شرح القصيدة ج 2 ص 24

([143]) الانبياء، 19 و 20

([144]) القلم، 4

([145]) الاحزاب، 46

([146]) الكافي ج 2، ص 77

([147]) الانعام، 124

([148]) ارشاد القلوب ج 1، ص 91

([149]) دعاي عرفه: بحار الانوار ج 98، ص 226

([150]) مستدرك الوسائل ج 5، ص 298

([151]) دعاي عرفه: بحار الانوار ج 98، ص 226

([152]) دعاي عرفه: بحار الانوار ج 98، ص 226

([153]) طه، 5

([154]) من لايحضره الفقيه ج 3، ص 294 ــ وسائل الشيعه ج 18، ص 414

([155]) بحار الانوار ج 89، ص 307

([156]) الكافي ج 1، ص 153