02-1 دره نجفیه جلد دوم – مقابله – قسمت اول

درّه نجفیه جلد دوم – قسمت اول

 

از مصنفات:

عالم ربانی و حکیم صمدانی

مرحوم آقای حاج محمد باقر شریف طباطبایی

اعلی‌الله مقامه

 

فهرست

معرفی کتاب ……………..

برهان اول: گروهی از مردم صاحب شعور و گروه دیگر بی‌شعورانی که پیرو گروه اول می‌باشند.حق و باطل را باید در بین گروه اول جستجو کرد ……………

برهان دوم: صاحب شعوران یا دعوت به سوی حق دارند و یا منکر حق. داعیان به حق یا اشتغال به دنیا داشته و یا در مقام اثبات حق و رد باطل می‌باشند. ادیان آسمانی منحصر است در مجوسیت و یهودیت و نصرانیت و اسلام. از کتب انبیاء گذشته کتابی در دست نیست و آنچه را که صاحبان ادیان وحی می‌دانند چهار کتاب مجوس و یهود و نصاری و مسلمین است ………….

برهان سوم: بررسی کتب مجوس. خداوند شرع و کتاب آنها را از میان برداشته و آنچه در دست دارند وحی خداوند نیست ………..

برهان چهارم: بررسی تورات که کتاب یهود است و بیان بطلان آن ………

برهان پنجم: بررسی انجیل‌های چهارگانه که کتب نصاری است و بیان بطلان آنها ….

برهان ششم: تورات و انجیل در قرآن. قرآن کتاب دین خداوند و وحی الهی است …………

برهان هفتم: قرآن معجزه است به دلیل تقریر الهی که با این دلیل یقین به هر معجزه‌ای حاصل می‌شود …

برهان هشتم: کسانی‌که از جانب خدا هستند مصدق یکدیگرند و مؤمنین متمسک به محکمات بوده و منافقین به متشابهات متمسک می‌باشند ……

برهان نهم: فقط حاملان قرآن و راسخان در علم به مراد‌های خداوند از الفاظ قرآن آگاهی دارند و کسی جز ایشان نمی‌تواند قرآن را تفسیر نماید ……

برهان دهم: رد اعتراضاتی که بر پاره‌ای از آیات قرآن وارد آورده‌اند ………..

برهان یازدهم: تغییراتی که در قرآن واقع شده مانند تحریفات تورات و انجیل نبوده و همیشه برای قرآن حامل و عالمی است که مراد‌های خدا را از آن استنباط می‌نماید …………..

برهان دوازدهم: مقصود از هر لفظی معنای آن است و خداوند مرادهای خود را به هر قومی به زبان ایشان به آنها رسانیده است و رد شبهه ظنی‌الدلالة بودن قرآن و ظنی‌الصدور و الدلالة بودن احادیث ……

برهان سیزدهم: مرادهای الهی باید طوری به خلق برسد که احتمال کذب و سهو و نسیان در آنها راهبر نباشد و لزوم عصمت حجج الهی؟عهم؟ و اثبات قطعی الصدور و الدلالة بودن قرآن و احادیث اهل عصمت؟عهم؟ ….

برهان چهاردهم: آیات قرآن دارای مصادیق است. امامت و خلافت امامان شیعه و شاهد بودن ایشان از نظر قرآن. نهی از اطاعت رؤسای جهال در قرآن …..

برهان پانزدهم: امامت و خلافت امامان شیعه و دوازده نفر بودن ایشان از نظر احادیث و دانشمندان عامه. نقل رساله ابی‌عثمان عمرو بن ‌بحر جاحظ ……….

برهان شانزدهم: دو گروه شدن مسلمین بعد از پیغمبر؟ص؟ درباره جانشینی آن حضرت و بررسی دلائل این دو گروه و سایر گروه‌های اسلامی ……..

برهان هفدهم: قرآن و عترت؛ و ایشان عبارتند از علی و فرزندان معصومش؟عهم؟ که اولواالامر بوده و رؤسای عامه هیچ‌یک از طرف خدا و رسول منصوص و منصوب نیستند …….

برهان هیجدهم: احکام الهی به توسط حاضرین در حضور حجج الهی؟عهم؟ به غائبین رسیده و همچنین هر طبقه‌ای برای طبقه دیگر روایت کرده‌اند و تمام حجت‌های الهی این روش را تقریر فرموده‌اند …..

برهان نوزدهم: نظر به اینکه راویان خالی از سهو و نسیان نبوده بعضی باب علم را مسدود دانسته و باب مظنه را گشوده‌اند و دلائل محکم و واضحی این شبهه را بر طرف نموده و یقینی بودن اصول دین و فروع آن را اثبات می‌نماید ……………..

برهان بیستم: دین خدا را معصومین؟عهم؟ به خلق می‌رسانند و لذا سهو و نسیان دیگر آن مانع ابلاغ ایشان نیست و جز شیعه اثناعشری که در هر عصری به امام زنده و حافظ دین معتقد و متمسک است گروه دیگری بر یقین نخواهند بود ……….

برهان بیست‌ویکم: همیشه مردم از علماء‌ اخذ دین می‌نموده‌اند و حجت خدا بر همه مکلفین تمام می‌باشد و آن حجت ضروریات دین و مذهب است که منکر یکی از آنها کافر است ولی اختلافات در نظریات سبب کفر و فسق نخواهد بود. چند فصل از کتاب مبارک «ارشاد» در رد صوفیه و بابیه. شرح پاره‌ای از الحاد‌ها که مخالف ضروریات است ………….

برهان بیست و دوم: لزوم وحدت ناطق شیعی الحادی است که با ضروریات مخالفت دارد و ادله محکمه کتاب و سنت آن را ابطال می‌نماید و بدعتی است که در آخرالزمان ظاهر گردید. نقل قسمتی از کتاب «طریق‌النجاة» ‌و «دره» و «جامع» در میزان بودن ضروریات و حاکم بودن آنها بین اهل حق و باطل ….

برهان بیست‌وسوم: علماء ‌در هر عصری متعدد بوده و وجود آنها لازم و همراه قرآن و سنت می‌باشند مانند عترت پیغمبر؟عهم؟ و صفت ویژه عترت علم و عصمت است و در علماء علم و عدالت. معصومین چهارده‌گانه؟عهم؟ مقدم بر همه خلق و واسطه فیض می‌باشند. علامات حتمی ظهور امام؟ع؟ و بیان امامت شخصی و ردّ رسالت و امامت و مقامات نوعیه. بیان صفات عدول نافین که علم و عدالت و تقوی و معرفت و قدرت بر ردّ شبهات می‌باشد. ملحدین هر عصری مخرّب دین بوده ولی حجت الهی در هر زمانی بر همه خلق تمام است ………..

 

 

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 2 *»

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمدللّه الذی هدانا للاسلام و کتب فی قلوبنا حقائق الایمان و شرح صدورنا لفهم الاحکام و وفقنا للتصدیق و الاذعان باقامة حججه سادات الانام مهابط الوحی و معادن الایقان فاعلنوا فرایضه و سنوا سننه و نشروا شرائع الاحکام و اقاموا حدوده فی جمیع عوالم الامکان و الاکوان و الاعیان حتی صاروا منه الی الرضا و سلموا له القضاء صلوات اللّه و صلوات ملائکته و انبیائه و رسله و جمیع خلقه علیهم اجمعین و علی اشیاعهم و اتباعهم من الاولین و الاخرین و لعنة اللّه علی اعدائهم المزیلین عن مراتبهم التی رتبهم اللّه فیها من الجنة و الناس اکتعین.

و بعد چنین گوید این بنده خاکسار که چون فارغ شدم از نوشتن جزء اول رساله مسماة بـ «الدرة النجفیة» علی مشرفه آلاف الصلوة و السلام و التحیة شروع کردم به نوشتن جزء دویم آن که حاصل جزء اول است پس بدان که آن نوری است ساطع و ضیائی است لامع اقتباس از آن مشکوتی که در آن مصباحی است لائح، در زجاجه‌‌ای کأنها کوکب دری یوقد من شجرة مبارکة زیتونة لاشرقیة و لاغربیة یکاد زیتها یضی‏ء و لو لم‏تمسسه نار نور علی نور پس بدان که آن نوری است

 

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 3 *»

که هیچ ظلمتی در آن نیست و علمی است که هیچ جهلی در آن راهبر نیست و یقینی است که هیچ ریبی و شکی و ظنی در آن متوهم نیست، هادی طالبان است و موصل قاصدان و قرةالعین سالکان و شمشیر مجادلان و سپر سائران و مرآت واصلان و عصای کوران و عصاکش عاجزان، آب گوارایی است از برای تشنگان که بعد از تجرع آن تشنگی نخواهند دید تا لب کوثر و غذای هنیئی اهنائی است که بعد از خوردن آن گرسنگی نخواهند چشید مگر از کبد حوت در دریای اخضر و لباس تقوائی است که بهتر است از هر لباسی از سندس و حریر و استبرق و مسکن امن و امان و ایمان و ایقان و اذعانی است از برای اهل حق.

اسباب و اثاث خرقه‌پوشان را برهم می‏زند و پرده سالوسان مأیوسان را از هم می‏درد، ضعیفان را دستگیری کرده قوی می‏کند و پشت اقویا را با سر و سینه و دست و پای ایشان درهم می‏شکند، جاهلان بی‏غرض را عالم می‏کند و علماء بامرض را جاهل می‏کند و مریضان بی‏غرض را صحت و عافیت‏بخش است و صحیحان با مرض را چون بر روی آب نقش، فاروق اعظمی است از برای غافلان در شرب سموم و زهر هلاهلی است در جان جاهلان جلوه‏کننده به قواعد و رسوم، خطابی است عام از برای اهل خصوص به طور عموم و فصل‌الخطابی است جداکننده حق از باطل به طرز عموم از برای اهل خصوص، چشم و گوش و هوشی است از برای طالبان نجات و کور و کر و مست‌کننده است از برای مغروران به حیات، جوهری است که هرقدر در وصف آن گویم اغراق نیست و درّ دریای نجف است که در توصیف آن مجال استغراق نیست.

خذه الهیاً دلیلاً حقا   محمدیاً علویاً صدقا

پس شروع می‏کنم در ذکر براهینی چند بر نسق جزء اول تا بدانی که آنچه گفتم لاف نبود و آنچه می‏گویم گزاف نیست و لاقوة الا باللّه العلی العظیم.

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 4 *»

برهان اول

در اینکه تمام مردم روزگار دو قسمند: قسمی صاحب شعوران و قسمی بی‌شعوران و مستضعفان و قسم دویم در هر طایفه تابع قسم اولند و طالب فهم حق و باطل در قسم دویم تفحص نکند و همّت خود را در تفحص حال قسم اول به کار برد اگر عاقل است.

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 5 *»

متذکر باش در این مطلب که شکی نیست که مردم روزگار تماماً بر دو قسمند که قسمی دیگر معقول و متصور نیست پس قسمی صاحبان شعورند و قسمی بی‌شعوران و مستضعفان و در این‌قدر از مطلب گمان نمی‌کنم که نزد صاحب‌شعوری محل شکی باشد و شکی نیست که مستضعفان در هر دینی و مذهبی که باشند تابع صاحبان شعورند و خود ایشان به خودی خود استقلالی در دین و مذهبشان ندارند و جاهلند و نادانند بر اقامه‌کردن دلیل و برهان بر دین و مذهبشان و نهایت دلیل و برهانی که این بی‏شعوران بر دین و مذهبشان دارند این است که: انا وجدنا آباءنا علی امة و انا علی آثارهم مهتدون پس اگر آباء ایشان بت‏پرستانند ایشان هم به تدریج قواعد و رسوم بت‏پرستی را از پدران و مادران و معاشران خود یاد می‏گیرند و ایشان هم مثل سابقین خود بت‏پرست می‏شوند و دلیلی و برهانی به‌جز این ندارند که سابقان چنین کردند ما نیز چنین کردیم و همچنین اگر آباء و اجداد و ایل و قبیله ایشان مجوس باشند ایشان هم به قواعد و رسوم مجوسیت رفتار می‏کنند و اگر آباء و اجدادشان یهود و نصاری باشند ایشان هم تابع آنها خواهند بود در رفتار خود و تمام دلیل و برهانی که دارند همین است که سابقین ماها چنان کردند ما نیز چنین کردیم و همچنین از این قبیل مردم در میان اهل اسلام هم بسیارند که اگر دلیل و برهانی از برای خود داشته باشند این است که: انا وجدنا آباءنا علی امة و انا علی آثارهم مقتدون.

پس چون شخص عاقل در دلیل و برهان این جماعت نظر کند خواهد یافت سستی و بی‏معنی بودن آن را و از این قبیل دلیل و برهان وجود و عدم آن در نزد شخص عاقل یکسان است و محل اعتنای او نخواهد بود چه جای آنکه اختیار کند از برای

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 6 *»

خود راه و رسم ایشان را پس چون شخص عاقل در راه و رسم اغلب اهل روزگار نظر کند خواهد یافت که اغلب ایشان لاعن شعور اسمی از دین و مذهبی می‌برند و در اقوال و افعال و اعمال خود از روی بی‌شعوری حرکت می‌کنند.

پس متذکر باش که اغلب اغلب اهل روزگار در عقاید و اقوال و افعالشان بی‏دلیل و برهانند و محل تحیر شخص عاقل نیستند چرا که هیچ‏یک دلیل و برهانی بر حقیت طریقه خود ندارند و چه‏بسیار واضح است که شخص عاقل بی‏دلیل و برهان نباید تابع جمعی شود و جان و مال و روح و بدن خود را بی‏دلیل و برهان صرف جمعی کند و بی‏دلیل و برهان با سایر جماعات دشمنی کند و در ظاهر و باطن خود را در معرض هلاکت اندازد.

پس اگر در همین‏قدر از بیان فکر کردی خواهی یافت که تحیر بسیار بسیاری از متحیرین از روی غفلت است چنان‌که بسیاری از ایشان را ملاقات کرده‌ایم که چون در مجالس و محافل برحسب اتفاق جمع شدند بر سبیل تفنن اسمی از دین و مذهبی می‏برند و گفتگویی می‏کنند از برای آنکه مجلس به سکوت ختم نشود و چه‌بسیاری که اظهار تحیر می‌کنند و می‏گویند این همه اختلاف در عالم هست انسان بیچاره چه می‌داند که حق با کدام است و اهل باطل کیانند و بسا آنکه آه سرد از دل پردرد برمی‏کشند از برای حق که کاش حق در عالم ظاهر بود و ما اهل آن را می‏شناختیم و کمر اطاعت را در خدمت ایشان بر میان می‏بستیم ولکن چه کنیم که حق و اهل آن را نمی‏شناسیم و نمی‏توانیم شناخت چرا که انسان تا مدت‌های مدید با جمعی معاشرت نکند و در خلأ و ملأ با ایشان نباشد نمی‏تواند بفهمد که ایشان در خلأ و ملأ در چه کارند و در هروقتی چه رفتار می‌کنند پس کسی که با جمیع طوائف در خلأ و ملأ معاشرت نکرده نمی‏تواند بداند که کدام‏یک بر حقند و کدام‏یک بر باطلند و این عمر قلیل کی مهلت می‌دهد که انسان در همه ادیان داخل شود و راه و رسم همه را بیاموزد و حق و باطل آنها را از یکدیگر جدا کند و حال آنکه در همین عمر قلیل در هروقتی از اوقات آن چقدر گرفتاری‌ها است که انسان ناچار است که

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 7 *»

مشغول به آنها باشد پس با همه این مشغله با این عمر قلیل ممکن نیست که انسان حق و اهل حق را در میان این همه جماعت مختلفه پیدا کند.

باری مقصود در ذکر این قبیل حرف‌ها این است که تو را متذکر کنم که راه حق راهی است واضح و آشکار و پیدا کردن آن در نهایت آسانی است اگرچه بسیار بسیاری از آن دور باشند و بسیار بسیاری در آن حیران باشند.

پس از این برهان واضح آشکار سهل آسان اغلب اغلب اهل روزگار را طرح کن و از ایشان اعراض کن و بدان که ایشان از اهل حق نیستند و ایشان جماعت مستضعفانند که چون اهل عالم را بر دو قسم یافتی و منحصر دیدی در دو قسم قسمی بی‏شعوران و قسمی صاحب‏شعوران پس بی‏شعوران محل تحیر تو نباشند و چون اغلب اهل روزگار بی‏شعورانند از گفتار و کردار اغلب اهل روزگار فارغ باش و اعتنائی به ایشان مکن و وجود و عدم ایشان در نزد تو یکسان باشد پس همت خود را صرف کن در عقاید و گفتار و کردار صاحب‏شعوران و حق و اهل حق را در میان ایشان از باطل و اهل آن جدا کن.

پس از برای این مطلب برهانی دیگر عنوان می‏کنم تا مطالب درهم ریخته نباشد که نتوانی از آنها بهره‌مند شوی اگر خدا بخواهد.

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 8 *»

برهان دویم

در اینکه صاحبان شعور تماماً دو قسمند قسمی داعیان به سوی حق و قسمی منکران وجود حق که انکارشان اعظم دلیلی است که حقی در میان آنها نیست و قسم اول نیز دو قسمند: قسمی مشغول دنیا و قسمی مشغول اثبات حقی و ردّ باطلی. و انحصار امور ادیان به چهار طایفه مجوس و یهود و نصاری و اسلام و تفحص طالب حق در این چهار و اعراض از دیگران و اینکه اقوال انبیاء چون به مرور دهور از میان برود یا منحرف شود باید صاحبان کتاب باشند و اینکه صحف آدم و نوح و ابراهیم؟عهم؟ در میان نیست و کتبی که هست و ادعای وحی الهی و آسمانی درباره آنها می‌شود چهار است: کتاب مجوس و کتاب یهود و کتاب نصاری و کتاب اسلام.

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 9 *»

پس چون همت خود را صرف کردی در عقاید و اعمال صاحبان شعور پس متذکر باش که جمله ایشان را بر دو قسم خواهی یافت به طوری که قسم دیگری نداشته باشند پس قسمی را خواهی یافت که ادعای فهم و شعور دارند و زبانی علمی به اصطلاح دارند و با وجود این می‏گویند حقی در عالم نیست و قسمی دیگر را خواهی یافت در مقابل این جماعت که می‏گویند حقی در عالم هست و خواهی یافت هریک از این دو فرقه را که دلیل و برهانی بر مدعای خود می‏آورند و هریک دلیل و برهان طرف مقابل را رد می‏کنند پس اگر اهل حق ایشان می‏گویند خدایی هست اهل باطل ایشان می‏گویند خدایی نیست و هریک از برای خود استدلالی دارند یا آنکه اهل حق ایشان بگویند که حقی از جانب خداوند در میان خلق هست و اهل باطل ایشان بگویند که حقی از جانب خداوند در میان خلق نیست و هریک استدلالی از برای مطلب خود دارند پس در این صورت از برای شخص عاقل نباید تحیری باشد که آیا حق با کدام‏یک از این دو فرقه است چرا که منکران حق خودشان داد می‏کنند که حقی نیست و به گمان خود استدلال می‌کنند بر مدعای خود که حقی نیست پس اگر شخص عاقل باشد و احمق نباشد باید بداند که حق در میان منکران آن نیست و اگر هست منحصر است به جماعتی که ادعای آن را دارند و دلیل و برهان بر آن اقامه می‌کنند.

پس اگر تو عاقلی و احمق نیستی حق را در میان مستضعفان طلب مکن که نهایت دلیل آنها این بود که: انا وجدنا آباءنا علی امة و انا علی آثارهم مقتدون. پس تمام ایشان را طرح کن و از ایشان اعراض کن و همچنین تمام منکران حق را طرح کن و از ایشان اعراض کن پس در این هنگام فارغ می‏شوی از تفحص‌کردن

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 10 *»

حق در میان اغلب خلق روزگار و همت خود را صرف می‏کنی در طلب حق در میان جماعتی که ادعای حقیتی دارند.

پس چون در میان ایشان خواستی تفحص کنی ایشان را هم بر دو قسم خواهی یافت پس قسمی از ایشان را خواهی یافت که همت ایشان در دنیا نیست مگر جمع‌کردن متاع آن خواه به تجارت یا زراعت یا سایر مکاسب یا از راه حلال یا حرام به قهر و غلبه و دزدی و قطع طرق و قسمی دیگر را خواهی یافت که شغل ایشان منحصر است در اثبات‌کردن حقی و ردکردن باطلی پس چون در میان این جماعت هم به طور شعور فکر کردی خواهی یافت که بیشترین این جماعت هم طالبان دنیا هستند و در بند اثبات‌کردن حقی و رد کردن باطلی نیستند پس اگر عاقلی از بیشترین این جماعت هم اعراض کن و ایشان را طرح کن پس طلب کن حق را در میان جماعتی که در سلک علمائند و شغل ایشان تحصیل علم و تعلیم و تعلم آن است نه تحصیل مال مانند سایر مردم.

پس چون در میان این جماعت هم فکر کردی خواهی یافت که این جماعت نوعاً بر دو قسمند و قسم سیومی ندارند پس قسمی از اهل علومی چند هستند که آن علوم اختصاصی به طائفه‌ای ندارد و مدخلیتی به حق و باطل ندارد مانند علم طب که در میان جمیع فرقه‌ها یافت می‌شود و همچنین مانند علم ریاضی از حساب و هندسه و علم هیأت و نجوم و ابعاد اجرام و جغرافیا و ضم و استنتاج و مانند علم کیمیا و لیمیا و هیمیا و سیمیا و ریمیا و شعبده‌ها و سحرها و علوم لغات از فارسی و عربی و ترکی و هندی و فرانسه و امثال اینها و علم نحو و صرف و منطق و کلام و حکمت و اصول و فقه و امثال آنها از علومی که اختصاصی به جماعت مخصوصی ندارد مانند علم رمل و جفر و حروف و اعداد پس بسا طبیب حاذقی که مؤمن باشد و بسا طبیب حاذقی که کافر باشد و همچنین در باقی علوم پس این جماعت را هم طرح کن و طلب حق را به واسطه علوم غیر مخصوصه به جماعتی مکن.

پس جویا شو حق را در میان قسمی دیگر که به غیر از علوم عامه ادعای دلیل

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 11 *»

و برهان بر حقیت دین خود می‏کنند پس در این هنگام فارغ شدی از تفحص‌کردن در میان جمعی بسیار و همه آنها را طرح کردی پس منحصر شد از برای تو اینکه تفحص کنی و طلب حق نمایی و آن را از باطل جدا کنی در میان چهار طائفه که مجوس و یهود و نصاری و اهل اسلام باشد که نوعاً به غیر از این چهار دین دینی در عالم نیست اگرچه در هریک از این دین‌های چهارگانه فرقه‌های بسیار باشند پس اگر فرضاً دینی باطل شد همه فرقه‌هایی که در آن دین باطل است باطل خواهد شد پس در اول امر باید طلب کرد حق را از میان این چهار دین و این تفحص امری است آسان به این سیاقی که از برای تو بیان کردم و می‏کنم.

پس در اول متذکر باش که حق از میان این دین‌های چهارگانه بیرون نیست و غافل مباش مثل بسیاری از غافلان که می‏گویند در میان این همه دین‌های مختلف و مذاهب مختلفه که در عالم هست چگونه ممکن است که انسان حق را از باطل جدا کند؟ و حال آنکه در دین اسلام که یکی از دین‌ها است هفتاد و سه‌فرقه مختلفه یافت می‌شود که هریک خود را برحق می‏دانند و سایر فرقه‌ها را بر باطل می‏دانند چه جای سایر فرقه‏هایی که در میان هریک از مجوس و یهود و نصاری به‌هم می‏رسد پس چگونه ممکن است که شخص بتواند تفحص کند از حال جمیع این فرقه‏های مختلف؟ و بسا آنکه این غافلان خود را از روی غفلت عاقل دانند و بسا آنکه عاقلان را از روی غفلت خود غافل و ساده‌لوح انگارند و غافل باشند که خود غافلند و الا انهم هم السفهاء ولکن لایشعرون را مصداقند و می‏گویند که تا انسان با جمیع طوائف معاشرت نکند نتواند بداند که هریک بر چه حالند و چه اعتقاد دارند و بر چه رسم و راهند و یک شخص نتواند که با جمیع فرقه‌های متفرقه معاشرت کند و بر احوال همه مطلع شود پس چون نتواند با همه معاشرت کند نتواند تمیز دهد که کدام‌یک بر حقند و کدام‌یک بر باطلند پس حق واقعی معلوم نیست چرا که همه خود را بر حق می‏دانند و باطل واقعی معلوم نیست چرا که همه غیر خود را باطل می‌نامند و کل حزب بما

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 12 *»

لدیهم فرحون بر همه صادق است و همه مصداق آنند. باری چون در جزء اول این کتاب تفصیلی گذشته در این جزء زیاده تفصیل نمی‌دهم پس اگر کسی طالب تفصیل بیش از این باشد به آن جزء رجوع کند.

و در اینجا به همین اکتفا می‏کنم که عقلای عالم متذکر شوند که امر تفحص‌کردن منحصر شد در چهار دین از برای شخص طالب حق پس ممکن شود تفحص بلکه آسان شود پس چون دینی را به دلیل و برهان باطل یافت جمیع فرقه‌هایی که داخل در آن دینند باطل خواهد یافت اگرچه با جمیع فرقه‌های مختلفه در آن دین معاشرت نکرده باشد و چون فرقه‌ای را با دلیل و برهان بر حق یافت تمام ادیان و مذاهبی که در عالم هست بر باطل خواهد یافت اگرچه معاشرت با آنها نکرده باشد و خواهد دانست با دلیل و برهان که: ماذا بعد الحق الا الضلال. و بسی واضح است عقلاً و نقلاً  که حق حق است و هرچه غیر حق است باطل است چنان‌که عقل و نقل شاهد است که روز روز است و غیر از روز شب است. هل یستوی الظلمات و النور و الظل و الحرور دلیل و برهانی است عقلی که در نقل آمده و خواهد دانست که مصداق کل حزب بما لدیهم فرحون اهل باطلند نه اهل حق و خواهد دانست که اهل حق مصداق این آیه‌اند که فرموده: قل بفضل‌اللّه و برحمته فبذلک فلیفرحوا هو خیر مما یجمعون پس خواهد یافت که فرح اهل حق بما عنداللّه الباقی است و فرح اهل باطل بما لدیهم است و فانی است و ما عندکم ینفد و ما عند اللّه باق دلیل عقل است که در نقل است.

باری پس عقلای عالم باید متذکر باشند که آنچه را که خداوند عالم جلّ‏شأنه

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 13 *»

خواسته که از جانب او در میان خلق باشد البته در میان ایشان هست و آنچه را که نخواسته نیست به دلیل عقل و نقل پس متذکر باشند که حق و باطل هردو در عالم هست و راست و دروغ هردو در عالم هست چنان‌که روز و شب هردو در عالم هست پس متذکر باشند که آنچه هست او خواسته که هست که اگر نخواسته بود نبود ولکن خواسته که حق حق باشد و علامت آن دلیل و برهان است و خواسته که باطل باطل باشد و علامت آن ادعای بدون دلیل و برهان است و خواسته که راستی در عالم باشد و دروغی چنان‌که خواسته روزی و شبی باشد و علامت روز روشنی است و علامت شب تاریکی است و چون در شب روشنی روز نیست نخواسته شب روز باشد و چون در روز تاریکی شب نیست نخواسته روز شب باشد به همین‌طور خواسته که اهل حق با دلیل و برهان باشند و نخواسته که بی‌دلیل و برهان ادعا کنند و خواسته که اهل باطل بی‌دلیل و برهان ادعا کنند و نخواسته که با دلیل و برهان باشند و قل هاتوا برهانکم ان کنتم صادقین دلیل عقلی است که در نقل است و چون چنین آیه‏ای در عالم هست معلوم است که او خواسته که هست که اگر نخواسته بود نبود به دلیل عقل یقینی و اگر از این بیان عقلی مطابق با نقل جبری و تفویضی به خاطر کسی خطور کرد رجوع کند به جزء اول این کتاب که تفصیلی در طریق صواب در آنجا گذشت و مناسب نیست که یک مطلب در تمام کتاب مکرر ذکر شود مگر آنکه تفصیلی زیاد نداشته باشد و بتوان به اجمال مکرر کرد که موجب ملال خوانندگان نشود و منع از اشتغال به اهم امور نکند.

باری پس عقلای عالم باید متذکر باشند که آنچه را که خداوند عالم جلّ‏شأنه خواسته که در عالم باشد به جهت احتیاج خود او نبوده بلکه به جهت احتیاج خلق بوده پس خود او محتاج به روز و شب نیست ولکن خلق محتاجند به روز و شب و او محتاج به انتفاع از خلق نیست ولکن خلق محتاجند که بعض از بعض منتفع شوند و او متضرر از خلق نمی‏شود ولکن خلق بعضی از بعضی متضرر می‏شوند و تفصیل این

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 14 *»

قبیل مطالب در جزء اول کتاب گذشته و در اینجا تکرار نمی‏شود پس متذکر باش که منافع و مضاری بسیار در عالم هست پس بدان که خداوند عالم خواسته که این منافع و مضار در عالم باشد و بسی واضح است که اغلب مردم جاهلند به جمیع منافع و مضار خود پس بدان که خداوند عالم جلّ‏شأنه خواسته که جاهل باشند چرا که اگر می‏خواست که عالم باشند دانا آفریده بود ایشان را پس چون دانا به منافع و مضار جمیع اشیاء نیستند بدان که او نخواسته که دانا باشند و خواسته که نادان باشند از این جهت نادان خلقشان کرد و در این مطلب شکی و شبهه‏ای از برای عقلای عالم نیست مثل آنکه چون روز شد شک ندارند که او خواسته روز باشد و چون شب شد شک ندارند که او خواسته شب باشد.

پس چون اغلب خلق جاهلند به منافع و مضار اشیاء از برای خود و غیر خود می‏دانیم که خداوند عالم جلّ‏شأنه خواسته که جاهل باشند و چون جاهل شدند به منافع و مضار اشیاء از برای خود و غیر خود محتاجند به دانایی که دانا باشد به منافع و مضار اشیاء از برای خود و غیر خود تا بعد از یادگرفتن و تعلم‌کردن در نزد آن دانا منافع را به‌کار برند و از مضار احتراز کنند و چنین دانایی که دانا باشد به منافع و مضار اشیاء از برای خود و غیر خود این جهال نیستند و گمان نمی‌کنم که عاقلی شک کند در این مطلب و اگر کسی گمان کند که مجربین و اطباء به تجربه خود دانا شده‌اند به منافع و مضار اشیاء از برای خود و غیر خود پس ایشان مرجع باقی جهال باید باشند عرض می‌کنم که قدری فکر کنید که آیا منافع و مضاری که در عالم هست منحصر است به همین‏قدر منافع و مضاری که مجربین فهمیده‏اند یا منافع و مضاری بسیار هست که این مجربین و اطباء معروف نمی‏دانند نه در حق خود نه در حق غیر خود و تفصیل این قبیل مطالب هم در جزء اول کتاب گذشت.

پس متذکر باش که مدعی علم به منافع و مضار جمیع اشیاء از برای خود و غیر خود کسی نبود مگر پیغمبران خدا؟عهم؟ حتی آنکه حکماء و اطبای مجربین

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 15 *»

کامل مانند افلاطون چنین ادعائی را نداشتند اما پیغمبران؟عهم؟ این ادعا را داشتند که بر طبق ادعای خود خارق عادات را از برای برهان بر صدق خود اظهار کردند و احکام را از حلال و حرام و مستحب و مکروه و مباح در استعمال اشیاء و واجب و حرام و مستحب و مکروه و مباح فعلیه را در افعال و اقوال و حرکات و سکون خلق از برای جلب منافع و دفع مضار خلق قرار دادند و عقلای عالم می‏دانند که فایده عبادات خلق عائد خود ایشان است و منفعتی از برای خدا ندارد و سزای مخالفت ایشان واصل به خودشان است و ضرری از برای خداوند عالم جلّ‏شأنه ندارد.

پس بعد از متذکرشدن به این مطلب متذکر باش که همیشه خلق جهال به منافع و مضار در عالم هستند و همیشه محتاجند که منافع و مضار خود را از پیغمبری یاد گیرند پس متذکر باش که اگر در عصری از اعصار پیغمبری باشد و حلالی و حرامی و فرایض و احکامی داشته باشد که در عصری دیگر بعد از آن اثری از آن احکام سابق در میان اهل عصر لاحق باقی نماند آن احکام سابق از برای اهل عصر لاحق بی‏فایده خواهد بود و اهل عصر لاحق مانند اهل عصر سابق محتاجند به احکامی چند در جلب منافع از برای خود و دفع مضار از خود.

پس متذکر باش که احکام حضرت آدم و نوح و ابراهیم علی نبینا و آله و علیهم‌السلام در امثال این ایام در میان انام باقی نمانده چرا که تا کتابی و سنتی در میان نباشد که احکام سابق را در بر داشته باشد معقول نیست که احکام سابق به زمان لاحق برسد.

و اگر کسی گمان کند که ممکن است احکام سابق بدون کتاب و سنتی برسد به این‏طور که خبر وجود آدم و نوح و ابراهیم؟عهم؟ بدون کتاب به اهل زمان لاحق رسیده. عرض می‌کنم که قدری فکر کنید تا متذکر شوید که خبر وجود ایشان هم به واسطه کتاب آسمانی و سایر کتب تواریخ رسیده نه بدون کتاب نهایت آنکه مردم این

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 16 *»

زمان آن کتاب‌ها را می‌خوانند و از برای یکدیگر نقل می‏کنند و اگر به دقت فکر کنید خواهید یافت که اگر بنا باشد حکایات را بدون کتاب روایت کنند جماعت بسیار در هر زمان سابقی از برای اهل زمان لاحق اختلافات زیاد در آن روایات خواهد شد چنان‌که بسی واضح است که شخص واحد مطلب واحدی را اگر بخواهد مکرر بگوید البته در اغلب این است که الفاظ و کلمات در تعبیر دویم تغییر می‌کند و بسی واضح است که در تغییر کلمات در معنی‌ها تغییر به‌هم می‌رسد پس فکر کنید که اگر اشخاص عدیده باید روایت کنند حکایتی را چقدر اختلاف خواهند کرد و اگر زندگان زمان سابق که در زمان لاحق مرده‌اند روایت کرده باشند و زندگان زمان لاحق از مردگان روایت کنند بدون کتابت چقدر اختلاف به ظهور می‌رسد و فکر کنید که اگر این راویان صاحب سهو و نسیان و خطا و عصیان باشند چقدر اختلاف خواهد شد و امید است که این‏قدر واضح باشد که مردم به غیر معصومین؟عهم؟ خالی از سهو و نسیان و خطا و عصیان نیستند.

پس متذکر باش که لازم است که از جانب خداوند عالم جلّ‏شأنه کتابی و سنتی مکتوب در میان خلق باشد که به تکرار خواندن تغییر نکند و به رسیدن از زمان سابق به زمان لاحق اختلاف در آن به‌هم نرسد.

و بسی واضح است که صحف آدم و نوح و ابراهیم؟عهم؟ در میان خلق این زمان باقی نمانده پس متذکر باش که احکام ایشان را خداوند عالم جلّ‏شأنه از خلق این زمان نخواسته و کتبی که در میان خلق است به ادعای آنکه آنها آسمانی است و وحی الهی است منحصر است در چهار کتاب کتاب مجوس و کتاب یهود و کتاب نصاری و قرآن مجید کتاب اهل اسلام و با قطع نظر از این چهار کتاب کتابی دیگر در احکام تأسیسی از پیغمبران؟عهم؟ در میان خلق نیست اگرچه کتبی دیگر در تأکید اخذ به کتب تأسیس از پیغمبران در میان باشد.

و چنان‌که در جزء اول کتاب دانستی که حقی در عالم نیست مگر در آنچه از نزد پیغمبران رسیده و هرچه از غیر ایشان است محل اعتنای شخص عاقل نیست

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 17 *»

چرا که می‌داند که حقی در عالم نیست مگر آنچه از خداوند جلّ‏شأنه آمده و چیزی که از جانب او آمده چیزی است که به پیغمبران وحی شده و بس پس کسانی که غیر از پیغمبرانند حقی در نزد ایشان نیست مگر آنچه را که از پیغمبران نقل کنند و الحمدللّه این مطلب چنان محکم شده که احدی غیر از پیغمبران نتوانسته ادعای پیغمبری کند و اگر یک احمقی یک‏وقتی ادعای پیغمبری کرد خداوند عالم به واسطه پیغمبران و تابعان ایشان چنان او را رسوا کرد که محل اعتنای هیچ عاقلی نشد مانند مسیلمه کذاب و مانی و مزدک.

پس چون حق منحصر شد در آنچه از نزد پیغمبران رسیده و چیزی در تأسیس نرسیده مگر همین چهار کتاب پس شخص عاقل باید صرف همت کند در تحقیق حق در میان این چهار و از این چهار یکی از آنها حق خواهد بود یقیناً چرا که اگر فرض کردی بلکه تحقیق کردی که حقی از جانب خداوند عالم جلّ‏شأنه در تأسیس نیست مگر در آنچه از نزد پیغمبران است و حقی در تأسیس از نزد پیغمبران در عالم نیست مگر همین چهار کتاب یقیناً پس حق واقعی از جانب خداوند عالم در یکی از این چهار کتاب خواهد بود یقیناً یا در همه خواهد بود به طوری که هیچ‏یک منافاتی با باقی نداشته باشد چرا که اگر فرض کنی که همه این کتاب‌ها باطل باشد و از جانب خداوند عالم جلّ‏شأنه نباشد باید هیچ حقی در عالم نباشد چرا که غیر از این چهار کتاب در تأسیس احکام کتابی از جانب پیغمبران در میان خلق نیست و حال آنکه جمیع تابعین پیغمبران اثبات حق را به طور عموم می‏کنند و احدی از ایشان نمی‏گویند که هیچ حقی در روی زمین نیست و همه ایشان ادله و براهین عقلیه و نقلیه بر اثبات حق اقامه می‏کنند.

و دانستی که آنچه در عالم یافت شد می‏توان یقین کرد که خدا خواسته که یافت شده و اگر خدا نخواسته بود یافت نمی‏شد و جواب از شبهه اینکه باطل هم در عالم هست قبل از این گفته شد باری پس باید همت را مصروف داشت در تحقیق حق در میان این چهار کتاب و شرح هریک محتاج به عنوان فصلی جداگانه است.

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 18 *»

برهان سیم

در اینکه رجوع کردیم اول به کتب مجوس دیدیم احکام حوادث در آنها ناتمام و شرایعش همه متناقض و عقایدش باطل که بر عاقل مخفی نخواهد بود که آسمانی و صادر از حکیم نیست بلکه تاریخی است از علماء و مورخین آنها که بعضی فقراتش قول پیغمبران است و اینکه شرع و کتاب آنها را خدا از میان برداشته و آنچه در دست دارند فرمان خدا نیست و اینکه طالب حق دیگر جستجو در حال فرد فرد آنها نکند و تفحص حال سه طایفه دیگر را کند تا حق یقینی را بیابد.

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 19 *»

چون رجوع کردیم به کتب مجوس پس دانستیم که اصل دین ایشان پیروی مه‏آباد است که بنابر آنچه خود ایشان برآنند مه‏آباد چندین هزارسال قبل از آدم ابوالبشر بوده چنان‌که قبل از مه‏آباد هم می‏گویند بنی‌نوع انسان بوده و هرگز نبوده که نوع انسان در دنیا نباشد بلکه می‏گویند که جمیع انواع از انسان و حیوان همیشه در دنیا بوده‏اند.

پس چون یک دور بگذرد و بنی‌نوع انسان معصیت کنند و مخالفت کنند گفته پیغمبر خود را خداوند عالم جلّ‏شأنه ایشان را به مکافات عملشان بگیرد و جمیع ایشان را هلاک کند و باقی نگذارد در دنیا مگر یک مرد و یک زن و باز از نسل آن مرد و زن جمع کثیری برپا کند و بر همین نسق همیشه بنی‌الانواع از پدر و مادری متولد شوند و هرگز امر ایشان منتهی نشود به پدر و مادری که آنها پدر و مادری سابق نداشته باشند و از آب و خاک خلق شده باشند.

و همین مه‏آباد با زنش از جمله کسانی هستند که چون یک دور گذشت و بنی‌نوع انسان در زمان خود عصیان کردند خداوند ایشان را هلاک کرد و این دو را باقی گذاشت و از نسل ایشان جمع کثیری برپا شدند و مه‏آباد مدتی مدید ایشان را به بعضی از رسوم پیغمبران گذشته که در خاطر داشت تربیت می‏کرد تا آنکه خداوند او را پیغمبر کرد و وحی آسمانی بر او نازل کرد و دین الهی در عالم دینی است که مه‏آباد آورد و آن دین هرگز برداشته نخواهد شد نهایت چون مدتی مدید بگذرد و مردم روزگار حفظ آن را نکنند و خلاف‌ها در آن پیدا شود خداوند عالم جلّ‏شأنه پیغمبری دیگر بفرستد که همان دین مه‏آباد را محکم کند و زیاد و کم را از آن دور کند و بر همین نسق چون مدتی دیگر بگذرد و زیاده و کم در دین مه‏آباد پیدا شود باز خداوند عالم جلّ‏شأنه پیغمبری دیگر بفرستد از برای محکم‌کردن دین مه‏آباد و بر همین نسق امر الهی جاری خواهد بود و هرگز خداوند عالم جلّ‏شأنه پشیمان

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 20 *»

نخواهد شد از دینی که به واسطه مه‏آباد در روی زمین قرار داده.

باری این است مجملی از گفته‏های مجوس. پس چون اصل دین مجوس دین مه‏آباد است و سایر پیغمبرانی را که قائلند مروجین دین او و مبینین احکام او و ناشرین شرع او می‏دانند مناسب است که ترجمه کتابی را که به او نسبت می‏دهند بعینه نقل کنم که صاحبان هوش در آن نظری کنند و ببینند که آیا این خلق می‏توانند به کتاب مه‏آباد قناعت کنند و احکام تمام حوادث روزگار در آن هست یا نه؟ و آیا مردم روزگار در آن حوادث محتاج به احکام الهی هستند یا نه؟ و چون کتاب‌های سایر پیغمبرانشان تأکیدات دین مه‏آباد است چندان فایده در نقل آنها نیست و به جز تطویل فایده دیگر نخواهد داشت مگر آنکه در ضمن مطلبی محتاج شویم به نقل قول یکی از ایشان پس در آن موضع به قدر مایحتاج نقل خواهد شد ان‌شاءاللّه‌تعالی.

پس عجالةً تمام ترجمه کتاب مه‏آباد را بعینه نقل می‏کنم ان‌شاءاللّه‌تعالی و آن این است که می‏گوید:

نخستین سیمناد([1])

1ــ پناهیم به یزدان([2]) از منش([3]) و خوی بد و زشت گمراه‌کننده به راه ناخوب برنده رنج‏دهنده آزار رساننده.

2ــ به نام ایزد بخشاینده بخشایش‌گر مهربان‌داد.

3ــ به نام یزدان.

4ــ بن‌بود([4]) ایزد نتوان دانست چنان‌که هست جز او که یارد.

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 21 *»

5ــ هستی و یکتایی سراسر فروزها([5]) اروند گوهر([6]) او است و از او بیرون نیست.

6ــ جز آغاز([7]) و انجام([8]) و انباز([9]) و دشمن و مانند و یار و پدر و مادر و زن و فرزند و جای و سوی و تن و تن‏آسا([10]) و تنانی([11]) و رنگ و بوی است.

7ــ زنده و دانا و توانا و بی‏نیاز و دادگر و بر شنودن و دیدن و بودن آگاه است.

8ــ و هستی نزد دانش او یکبار بی‌دمان و هنگام پیدا است و بر او هیچ‏چیز پوشیده نیست رسادانایی که دانش او هنگامی نیست و در فریاره([12]) فرباره او گذشته و اکنون و آینده نگارش([13]) نتوان کرد کشش دمان([14]) و درازی هنگام بانوشدها که پیوسته لختان و لخت‌های او است یکبار نزد یزدان پدیدار است نه چون دانش که به لختی([15]) نوشدگان گذشته و با اندی([16]) پیدا و با چندی آینده است.

9ــ بدی نکند و به بدخواهان نباشد و زشت نخواهد و خواستار ناخوشی نبود

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 22 *»

آنچه کرده خوب است.

 

دومین سیمناد

1ــ به نام یزدان.

2ــ یکتای اکمان تا گنج فزونی بخشش خداوند از بخشندگی و نیکویی کردن بی‏امید مزد نخست آزاد و رسته‏گوهری بی‏پیوند و بند و مایه([17]) و پیکر([18]) و دمان و هنگام و تن و تنانی و نیاز و آرزو به تن و گوهر و فروزه بهنام نام و سروشبد([19]) و فرشته‏سالار مهرخوان([20]) آفرید خهی([21]) ایزد بخشاینده بخشایشگر و مهربان دادار دهش‌دوست که بی‏خواست خواهشگر و نیاز نیازمند و آرزوی آرزوینده هستی بخشید آفرینش او را کرانه پدید نیست سپاس سزاشناس او را.

3ــ او که بهنام باشد و او را خرد نخستین([22]) و هوش خوانند سراسر خوبی و کران تا کران بهی است از او گوهر آمشام که خرد و فرشته دومین است بانیستار که نام روان برترین سپهر است که روامید([23]) مهرخوان او است چه روانید

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 23 *»

و روان‏سالار است و تن فرازین سپهر که او را تانیستار([24]) نام است و تنامید([25]) مهرخوان آورید.

4ــ و از سروش آمشام([26]) که دوم خرد([27]) است خرد چرخ فرود برترین سپهر فامشام([28]) نام و روان آن سپهر فرازجام([29]) و تن او سام‌ازهام.([30])

5ــ بدین‌گونه از هر خردی هوشی و روانی و تنی پیدا گردانید تا سپهرستان انجامانید و به پایان رسانید.

6ـــ مانند هوش کیوان سپهر([31]) فرنسا نام و روانس لاتنسیا و تن‏آوار.

7ــ و خرد هرمزد سپهر انجمداد و روان او نجم آزاد و شیداراد([32]) تنش.

8ــ و خرد و روان و تن بهرام سپهر که نامیده به بهمن‏زاد([33]) و فرشاد([34]) و رزباد([35]) واد.

9ــ خرد و روان و تن خورشید چرخ شاد آرام و شاد آیام و نشاد ارسام نام.

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 24 *»

 

10ــ و خرد و روان و تن ناهید آسمان نروان([36]) و فروان([37]) و رزوان([38]) نام.

11ــ خرد و روان و تن تیرچرخ([39]) ارلاس([40]) و فرلاس([41]) و ورلاس([42]) نامند.

12ــ خرد و روان و تن ماه آسمان فرنوش([43]) و درنوش([44]) و اردوش([45]) آفرید.

13ــ برسائی و همگی اندک گفته شد ورنه سروشان بی‏شمارند.

14ــ گران‌رو ستاره([46]) بسیار است و هرکدام را خردی و روانی است با تن.

15ــ و چنین با هرکدام لختی آسمان‌ها و گردان ستارگان هوش‌ها و روان‌ها است.

16ــ شماره خردها و روان‌ها و ستارگان و آسمان‌ها یزدان داند.

سیومین سیمناد

1ــ به نام یزدان.

2ــ سراسر سپهران گوئی و ویژه([47]) و پاکند و مرده نمی‏شوند.

3ــ و سبک و گران و سرد و گرم و تر و خشک نیستند.

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 25 *»

4ــ بالیدن([48]) و پژمردن و کام و خشم ندارند.

5ــ پذیرنده([49]) گرفتن پیکر و گذاشتن نگار([50]) و پاره‌شدن و فراهم‌آمدن نیند دریده و دوخته و گسسته و پیوسته و جدا و پیوندیده و شکافته و به‌هم‌آی نمی‏گردند.

6ــ همیشه گرده‏اند به چرخ و گردش ایشان خود خواسته و آهنگیده([51]) خود است چه زنده و دریابنده خردی‌هااند.

7ــ و در آن سرا مردن و زاییدن و گرفتن پیکر و گذاشتن نگار نیست.

8ــ فرودین([52]) جهان را در گفت و فرازمان([53]) فرازین جهان کرد.

 

چهارمین سیمناد

1ــ به نام یزدان.

2ــ خرد را با تن نیاز([54]) نیست و روان رسائی از تن گیرد.

3ــ سروشستان([55]) و روان‌گرد([56]) و سپهرآباد بهشت است.

4ــ هرکس در نزدیک فرشتگان که خردان و روانان سپهرند رسید گوهر([57]) خدای جهان را دید.

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 26 *»

5ــ بدان خرمی هیچ خرمی و شادی فرودین جهانی نرسد زبان آن شادی و خرمی و خوشی و مزه را نتواند بیرون داد و گوش نیارد شنید و چشم نتواند دید.

6ــ در آسمان چندان خوشی است که جز رسیدگان ندانند.

7ــ کمینه پایه بهشت آن است که فروپایه([58]) را برابر فرودین جهان دهند.

8ــ چه این جای در دانش روان ماه چرخ است.

9ــ جز این آنچه از پیکرهای زنان و کنیزان و بندگان و خورد و آشام و پوش و گسترده و نشیم([59]) در او است به فرودین جهانی شمار درنیاید.

10ــ بهشتیان را تنی از بخشش یزدان برتر باشد که نه ریزد و نه کهنه شود و نه درد گیرد و نه آلایش در او فراز آید.

پنجمین سیمناد

1ــ به نام یزدان.

2ــ خرد چرخ ماه گردجای و فراز آمد گاه توانایی و نیروی بالا است چه فرنوش که خرد ماه سپهر است پیکرها و ناگوهرها و فروزگان([60]) بر آخشیجان([61]) رسته فرو می‏بارد برای اینکه فراز آمده او را از توانش‌های گزیده به میانجی گردش‌های سپهرها و پیوندهای([62]) ستارگان  و نهاد اختران.([63])

3ــ روان ماه چرخ پیکر بند است و نگار آرای.

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 27 *»

4ــ در فرود چرخ ماه آخشیجستان([64]) کرده شد.

5ــ بر آتش و باد و آب و خاک چهار فرشته گماشته گشت بدین نام:

6ــ ایزاب و هیزاب و سمیراب و زهیراب.

7ــ آنچه از آخشیجان آمیخته شد ناگرانی است و گرانی([65]) اگر پیوندش یک‏چند پاید گرانی است ورنه ناگرانی. ([66])

8ــ ناگران چون بادها و گران‌دود([67]) و برف و باران و آسمان‏غریو([68]) و ابر و درخش([69]) و مانند آن.

9ــ به هرکدام سروشی فرشته دارنده است.

10ــ چنان‌که پروردگاران بادها و گران‏دود و برف و باران و آسمان و ابر و درخش میلرام و مسیلرام و نیکرام و مهتاس و بهتام و نیشام([70]) نامند و چنین دیگران را.

11ــ وز گران‏آمیخته([71]) نخست کافی است.

12ــ در او بخش و گونه بسیار است چون سرخ ارج([72]) و بهرمان([73]) و زنیسان.

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 28 *»

13ــ و دارندگان دارند چنان‌که بهرزام نام‏دارنده و پرورنده سرخ ارج است و نهرزام پروردگار بهرمان.

14ــ پس رستنی در او هم بخش‌ها و گونه‏ها است چون راست‏بالا ([74]) و چنار و پروردگاران اینان ازروان و نوزروان نام دارند.

15ــ پس جانور در او هم بخش‌ها بسیار است چون اسب و مردم.

16ــ و هرکدام را پروردگار هست چون پرورنده و دارنده اسب که فرارش نام دارد و پروردگار و پاس‌دار مردم فرزین رام.

17ــ در هرسه پور([75]) که کانی و رستنی و جانور باشد روان یابنده آزاد و رسته بی‌پیوند است.

ششمین سیمناد

1ــ به نام یزدان یزدان والا مردم را گزید از جانوران به فر([76]) روانی که گوهر آزاد و رسته از مایه و پیکر و ناتن و تنانی و لختانی و سویانی و به او فر فرشتگان فراز آید.

2ــ روان را به میانجی فرزانگی و زیرکی و دانش به تن آخشیجی پیوست.

3ــ اگر در آخشیجی تن نیکویی کند و خوب دانش و کنش دارد و هرتاسپ([77]) است و هرتاسپ یزدان‌پرستی را گویند که از خورد و خواب پیش بهر دادار بگذرد و جانور بی‌آزار نیازرده باشد.

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 29 *»

4ــ چون فرودین تن گذارد در سروشستانش رسانم تا مرا با نزدیک فرشتگان بیند و بنگرد.

5ــ و اگر هرتاسپ نیست و با این دانشور و از زشتی دور است هم به سروشی پایه([78]) او را برآرم.

6ــ و هرکس در خور دانش و کنش خویش در پایه خرد و روان و آسمان و اختران جای گیرند و در آن خرم‏آباد جاوید پایند.

7ــ و آن‏کس که فرودین جهان خواهد و نیکوکار باشد او را در خورد دانش و کنش از خسروی و دستوری و پرمان‏دهی([79]) و نوامندی([80]) مایه بخشد.

8ــ تا چون کند چنان انجام یابد.

شرح خود ایشان می‌گوید تا چون کند در این پایه آبمندی([81]) چنان انجام یابد وخشور([82]) آباد روان شاد که یزدانی آباد بر او و بر پیروان پاک‏نهادش باد درخواست که ای مهربان دادار و ای دادگر پروردگار پاک خسروان و جهانداران و نوامندان را بیماری‌ها در تن و اندوه‌ها از خویش و پیوند و مانند آن پیش می‏آید آن چیست و چراست جهان‌خدای و هستی‏خدیو([83]) پاسخ([84]) داد.

9ــ اینکه در هنگام خرمی آزار و رنج می‏یابند در گفتار و کردار گذشته و رفته تن است که دادگر ایشان را اکنون می‏گیرد.

شرح خود ایشان است: باید دانست چنان‌که کسی پیش بدکار بود پس بس نیکی کرد و بگذشت و به تن دیگر پیوست

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 30 *»

کام‏بخش در این بار او را به آرزو رسانید و با این از دادگری پاداش بدکاری بدو رسانید و از کیفر([85]) نکاست چه اگر در باد افراه([86]) فروگذاشتی شود نه دادگر باشد.

هفتمین سیمناد

1ــ به نام یزدان هرکس زشتکار و بدکار است او را نخست در پیکر مردم رنجه دارد چون بیماری و رنج خوردان در شکم مادر و بیرون آن و خود را خود کشتن و از تندبار([87]) و جانور آزارمند آزرده و رنجور شدن و مردن و بینوایی پیش آمدن از هنگام زادن تا مرگ همه پاداش کردار رفته باشد و چنین نیکی باید دریافت

شرح خود ایشان است: می‏پرماید که از هنگام زادن تا مردن هرچه از خرمی و خوشی و ناخوشی پیش می‏آید همه کیفر کردار گذشته است که این بار می‏یابد.

2ــ شیر و پلنگ و ببر و یوز و گرگ و همه تندبار که جانوران آزارده زنجکارند از پرنده و رونده و خزنده بزرگی و پرمان‏دهی داشتند و هرکس را که می‏کشند پیشکاران و پرستاران و یاوران اینان بوده‏اند که به گفت و یاوری و پشت‏گرمی این گروه آبمند بدی و زشتی می‏کردند و زندبار([88]) که جانوران بی‏آزارند و جانداران ناکشنده می‏آزردند اکنون از خداوندان خود سزا می‏یابند.

3ــ انجام این بزرگان تندبار پیکر به رنجی و بیماریی یا به زخمی در خورد کار گذرند و اگر گناه بازماند بار دیگر آمده با یاوران خود سزا خواهند یافت و به کیفر خود رسند تا هرگاه به کران کشد یک‌بار یا ده‌بار یا صدبار و مانند آن.

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 31 *»

هشتمین سیمناد

1ــ به نام یزدان جهاندار بامهین وخشور آباد می‏پرماید.

2ــ زندبار که جانور بی‏آزار و ناکشنده جاندار است چون اسب و گاو و اشتر و استر و خر و مانند آن مکشید و بیجان نکنید که سزای کردار و پاداش کار اینها را دگرگونه است از هوشیار خردمند چنان‌که اسب را سواری کند و گاو و اشتر و استر و خر را بار چه اینها مردم را به زور بار کردندی.

3ــ اگر هوشیار دانسته زندبار کشد و در این بار پاداش و سزای کار از نهان‏سو([89]) یا مرزبان([90]) نیابد در بار آینده کیفر و پادافرهش رسد.

4ــ کشتن زندبار برابر کشتن نادان‏مرد بی‏آزار است.

5ــ دانید زندبارکش به خشم یزدان والا گرفتار آید.

6ــ بترسید از خشم خدای والا.

نهمین سیمناد

1ــ به نام یزدان. اگر تندبار که جانور جاندار آزار و جانورکشنده است زندبار را کشد سزای کشته شده و کیفر کردار خون ریخته و پاداش بی‏جان کشته باشد چه تندباران برای سزا و کیفر دادنند.

2ــ کشتن تندباران را ستوده و شایسته و درخور است چه آنها با رفته و گذشته خونریز و کشنده بوده‏اند و بی‏گناهان را می‏کشتند سزادهنده اینها را بهره‏ای باشد. چه سزا دادن با آنها نیکی‌کردن و به پرمان والایزدان ره‌سپردن است از این دانسته شد که پرمان داد تا تندباران را بکشند چه سزای تندباران است که او را بکشند.

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 32 *»

دهمین سیمناد

1ــ به نام یزدان. کسانی که از مردمان بی‏آگاهی و ناخوش کنش و بدکردارند به تن رستنی پیوسته و به کالبد روینده پیوند گرفته سزای بیخودی و ناهوشیاری و بدکرداری یابند و به باد افراه ناآگاهی و زشتکاری رسند.

2ــ و آنانی که ناخوب دانش و کنشند به کالبد کانی پیوندند.

3ــ تا آنکه گناهان هر کدام گرانی شود و نماند پس از این از او رهند و به تن مردم پیوندند و در آن تا چه کنند آن چنان پاداش یابند.

 

یازدهمین سیمناد

1ــ به نام یزدان. اگر مردم نیکودانش و بدکنش است چون فرودین‏تن([91]) بپاشد دیگر آخشیجی‏تن([92]) نیابد و روانش را به فرازآباد راه ندهند و بدخویی‌های او در پیکر آتش سوزنده و برف فسرنده و سردکننده و مار و کژدم و جز آن آزارندگان و رنج‏آوران شده آزارش دهند.

2ـــ و از دوری آغازنده([93]) و آغازگاه([94]) و یزدان و سروش و فرشته و فرودین‏تن و آخشیجی‏پیکر در آتش ناکامی([95]) سوزد و این زشت‏ترین پایه دوزخ است اکنون با بادروان شاد می‏پرماید.

3ــ بگوی یزدان تو را و دوستانت را از مه رنج نگه دارد.

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 33 *»

دوازدهمین سیمناد

1ــ اول به نام یزدان. چون گرسنه و بی‏خواب دل را به یزدان بندید از تن آخشیجانی جدا شده آسمان و ستاره و فرشته و خدا را بینید و بنگرید.

2ــ پس برگردید به تن آخشیج و چون فرودین‏تن پاشد و از هم گسلد باز بر آن پایه که دیده‏اید رسید و جاوید([96]) در آن باشید و پایید.

سیزدهمین سیمناد

1ــ به نام یزدان نماز بردن سو همه سوی است و بهتر ستاره و فروغ دانید می‏پرماید که آن گوهر بی‏سوی را در همه‏سو نماز توان برد و به هرسو که او را پرستی روا است و با این بهتر نماز بردن سوی اختر و فروغ‌ها([97]) است و نماز بردن([98]) خوش‌تر سوی ستارگان و روشنی‌ها است.

2ــ  زن خواهید و جفت گیرید و هم‏خفت و همخوابه دیگری را نبینید و با او میامیزید.

3ــ بدکرداران را سزا دهید.

4ــ پیمان مشکنید و سوگند دروغ یاد نکنید.

5ــ گناهکار هرآنچه کرد با او چنان کنید. می‏پرماید سزا می‏باید برابر کار بد باشد نه آنکه گناه افزون را پاداش آزار کم بجا آرند و چنین کم را افزون ناگزیر است اگر کسی را به سنگ کشد کشنده را نیز بدان بگذرانند ور به تیغ شمشیرش بی‏جان سازند.

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 34 *»

6ــ هوش‏زدای([99]) آن مایه که بیهوش شوید مخورید.

7ــ چیز نارسیده و نادان([100]) به دانایی دادگر درست پیمان سپارید تا دانا و رسیده شدن او از این آن خواهد که چون خورد به مردی رسد سپرده‌ها را بدو سپارند.

8ــ چیز بازمانده پدر و مادر([101]) به پسر و دختر برابر دهید و به زن اندک.

9ــ زیردست را نیکو دارید تا از یزدان والا مزد یابید.

10ــ خداوند والا بنده را توان‌کن کرد([102]) آنچه خواهد از نیک و بد آرد کرد اگر نیکویی کند بهشت یابد ور بدی دوزخ‌نشیم شود. چون دادگر آفریده خویش را توانایی شناسایی نیک از بد بخشیده و نیرومند([103]) گردانیده که به هر کدام تواند گرایید([104]) پس اگر به فرمان دادار که جز نکویی و بهی در او نیست کار کند بهشت برین و مینویی گزین جای او است ور تباه‏خوی شود دوزخ نشیمن یابد آشکار است که کردار ستوده و نکوهیده([105]) و خوب و زشت گرداور بهشت و دوزخ است و پرمان دادار بی‏همال([106]) چون سخن پزشک([107]) هرکس پند مهربان دانا شنود از رنجوری رست و به اندک‏پرهیز  تندرستی جاوید یافت و آنکو نشنود بیماری خویش افزود پزشک از رنج و تندرستی آزاد([108]) است.

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 35 *»

11ــ بدی از خداوند هستی نیاید و به ناخوب خواهش ندارد.

 

چهاردهمین سیمناد

1ــ به نام یزدان. هست‌شدگان فرازین و بودیافتگان فرودین بخشش بخشنده‌اند و از او جدا نشود بوده‏اند و هستند و باشند زیرا که بخشنده هرآینه آنچه بخشد بازنگیرد که آن خوی رفت([109]) مرد است.

2ــ جهان پرتوآسا([110]) از خورشید گوهر ایزد والا جدایی نگرفته و نگیرد.

3ــ فرودین‏جهان در گفت فرازین جهان است.

4ــ نخست و آغاز چرخ خسروی فرودین‏جهان به گران رفتار ستاره([111]) باشد.

5ــ تا هزار سال تنها و بی‏انباز از او است.

6ــ و در دیگر هزاره‌ها با او هرکدام از گران رَوْ ستارگان([112]) و تندرو ستارگان([113])  هزار هزار سال انباز شوند.

7ــ انجام ماه انبازش باشد هزار سال چه هر ستاره‌ای یک‏هزار سال انباز است.

8ــ پس نخستین‏باز و انباز آغازین خسروی([114]) و شاهی یابد چه ستاره‏ای که نخستین بار خسروی یافت او را نخستین‏شاه می‏نامیم و آن ستاره‏ای که در هزاره دویم با او انباز شد دویم‏شاه چه پس از گذشتن بار خسروی نخستین‏شاه دوم‏شاه پادشاه گشت

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 36 *»

چنان‌که فرمود که پس از رفتن بار پادشاهی نخستین شاه نخستین انباز که در آغاز انباز نخست شاه بود خسرو شود.

9ــ دومین شاه را نیز چنین کنون و دور است نخستین شاه سان با او انبازند و یار گردند.

10ــ انجام نخستین‏شاه که اکنون هنگام([115]) شاهی او گذشته و رفته هزار سال با دومین خسرو([116]) انباز باشد.

11ــ پس بار خسروی دومین شاه هم گذرد.

12ــ و چنین همه را دان چه هرکدامی از ستارگان گران‏رو و سبک‏رو پادشاه شوند و هزار سال تنها کامروا باشند و در هزارهای دیگر انبازمند.

13ــ چون پادشاه شود و بدو همه انبازند و خسروی او هم انجام گیرد یک مهین چرخ([117]) رود.

14ــ وزین پس باز شاهی و خسروی به نخستین‏پادشاه رسد و همیشه چنین گذران باشد چه آغاز چرخ از نخستین شاه و انجام به ماه‏شید([118]) است.

15ــ و در آغاز مهین چرخ کار پیوند فرودین جهانیان از سر گرفته شود.

16ــ و پیکر و دانش‌ها و کارهای مهین‏چرخ گذشته مانا([119]) و آسانه همه آن و همگی همان پیدا کرده آید و پدیدار کرده شود.

شرح خود ایشان است می‏گوید که: در آغاز مهین‏چرخ پیوستن آخشیج

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 37 *»

سر کند و پیکرها پدید آرد که در نگار و کرد و کار و کردار و گفتار مانند پیکر و دانش و کنش رفته مهین‌چرخ باشد نه آنکه همان پیکرها پدید آید چه باز آوردن رفته از فرزانه([120]) نه سزا است زیرا که اگر خواستی باز آرد چرا برکند و از هم ریختی زیرک آمیغی([121]) کاری نکند که از آن پشیمان شود.

17ــ و هر مهین چرخ آمده از آغاز تا انجام مانند مهین چرخ رفته باشد.

18ــ ای برگزیده‏آباد در نخست این مهین چرخ تو با جفت و همخوابه بازماندی و دیگری نپایید اکنون مردمان از شما آیند.

شرح خود ایشان است: باید دانست که در انجام مهین چرخ جز دو تن که مرد و زن باشند بازنمانند و همه مردمان فرو روند پس آغاز مردم از زن و مرد بازمانده شود و در مهین‏چرخ نو از نژاد([122]) ایشان پر شوند لاد([123]) بر این به‏آباد پرمود که آغاز از تو شود و همه از نژاد تو آیند و تو پدر همه باشی.

 

پانزدهمین سیمناد

1ــ به نام یزدان به‌آباد روان‌شاد می‌گوید.

2ــ بهترین و خوش‌ترین مردمان پرمان‏بر و پیروان تواند.

3ــ گرامی‏تر نزد یزدان والا کسی است که به گفت تو کار کند.

4ــ آن‏کس را که تو رانی یزدان او را راند.

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 38 *»

5ــ تو سربخش([124]) مردمانی.

6ــ پیروان تو بسیار سال در جهان پادشاه باشند و خسروی کنند.

7ــ بدان خوشی و خرمی و آرام و داد([125]) جهان هرگز نباشد که در هنگام خسروان کیش نو.

8ــ تا مردم بسیار بد نکنند و گناهکار و بزه‌گر([126]) نشوند آیین تو که مهر یزدان است از پرمان‏دهان و سترگان نرود.

9ــ یکی از آزارهای دوزخ جاندار را بر خواستن آیین تو است از پرمان‌دهان.

شانزدهمین سیمناد

1ــ به نام یزدان. اکنون از کیش‌هایی([127]) که پدید آید آگهی می‏بخشد.

2ــ گروهی آشکارا شوند نیکو دانا و کارکن و پرستش‌بد([128]) و در بندگی سالار. تپاس در راه خدا و پرستش او کم خوردن و آشامیدن و خواب است و چنین‏کس را تپاسید و هرتاسپ گویند.

3ــ و این گروه خجسته راهند.

4ــ و هم گروهی بی‌تپاسیدی و هرتاسپی نیکو دانش و کنش باشند و به رهبر خردی او به بود چیزها جویند و خداجوی بی‏آزارنده تن خود در پرستاری کردند.

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 39 *»

بيان سرداسپ خداجویی است که بی‌کم‌خواری و کم‌خوابی و جز تنهایی‌گزینی به رهبرهای خرد پسند خدا جوید و نهان چیزها آشکارا سازد و آزار جانوری روا شمرد و زین دو گروه نشان پرتویان([129]) و رهبریان داده.

5ــ پس گروهی آیند نیکو دانش و بدکردار و زندبار آزار و این نشان گروهی است که فرزانگی و زیرکی دوست دارند و با آن زندبار آزارند و دهن به خون جانوران بی‏آزار آلایند و شکم بدان پر سازند.

6ــ گروهی سروز رام و نیرو رام و جراز رام را به‌هم آمیزند. در هنگام پرستش یزدان در نخست آنچه بر دل تابد آن را سروز رام نامند و رهبر خردی([130]) و سخن هوش‏پسند را نیرو رام خوانند و باز گفت دور از خرد که بیگانه هوش باشد آن را جراز رام گویند و زین نشان ویژه درونان([131]) داده.

7ــ گروهی گویند که جز گوهر خدای والا آزاد و رسته نباشد و زین گروهی را نشان داده که گمان برده‌اند همه فرشتگان تن و تنانی‌اند آزاد و رسته([132]) گوهر خدا است.

8ــ گروهی سرایند که یزدان تن است. بیان و زین تنانی کیشان را خواهند که می‌گویند که یزدان به پیکر مردم است و مانند آن.

9ــ و اندی بر آن روند که یزدان خوی و منش است. و آن نیرویی است ویژه تن.

10ــ انبوهی خود را پیغمبر و پیام‌رسان خدا گیرند با آزردن زندبار.

11ــ بی مهر زندبار که جانوری بی‏آزار است و هرتاسپی که پرستاری بسیار و رنج بردن بهر دادار است به فرشتگان رسیدن نتوان.

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 40 *»

12ــ اینها در زیر چرخ‏ماه([133]) مانند و برنروند و به نیروی اندک پرستاری و رنج بردن آنچه بینند پندارنده و مانند پیوند به دیگر چیز مانند کنند و بدین اینها نادرست‏کار شوند می‏پرماید که گروهی خود را پیغمبر گیرند و پیام‏رسانان یزدان شمارند چون بی‏گداختن تن و انداختن خوی بد و اندوختن نیکوکاری که سربخش آن مهر زندبار است بر سپهر برآمدن و به ستاره و فرشته رسیدن ناروا است و این گروه بدین‏گونه ره نسپرده‌اند به اندک‏پرستاری و کم‏رنج بردن فروغی در زیر سپهر ماه بنگرند و چون هنوز روان بر پندارنده چیره نشده مانند پیوند دیده ایشان را به چیزی دیگر مانند کنند چنان‌که دانش را به سمرادین([134]) راه آنچه دیده‏اند بن بودان نیابند و بر پیکری که پندار بدیشان نموده بگروند و از راست به کاست افتند و پیروان را در تباهی افکنند.

13ــ گروهی سبک‌روند که مردمان در رنجند به همین نکشتن ایشان پسند کنند.

14ــ چه گروهی مردم کشتن را به و خوب دانند. زین نشان گروهی می‌دهد که برای رام شدن بزرگان خود و فرشتگان مردم را به تیغ کشند و خود را بیجان کنند به گمان آنکه خدا خشنود شود.

15ــ چند کیش‌آور گویند که آیین ما رانده نشود و برنخیزد. ازین نشان گروهی می‏دهد که با پیروان خود گویند که آیین ما رفتنی نیست و ازین کیش برمگردید.

16ــ  و در ایشان نیروها و جنگ‌ها پدید آید. آگاه می‏سازد که در راه این کیش‌آوران و آیین‌انگیزان نبردها بدید شود و با هم درافتند و در یک آیین راه‌ها

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 41 *»

بسی شود و از یک بیخ شاخ بسیار گردد و هر شاخی شاخ دیگر را تبه‌کار([135]) شمرد.

17ــ گروهی که اندک نیکو دانند خوب‏کردار نباشند و آنان که اندک‏خوش دارند نیک دانش نباشند. از این نشان گروهی دهد که راه فرزانگان پذیرند و به گفته ایشان کار نکنند و همچنین گروه دیگر که خود را پاک‌گهر گیرند و اندک کردار خوب دارند با این دانا نباشند.

18ــ چندان آیین([136]) و خسروی آید که نام‌ها پر شود.

19ــ ای برگزیده یزدان والا آباد جز کیش آبادیانی راه خدایابی نباشد بدین راه هرکس که شد از گروه هورستارام و تورستارام و سورستارام و روزستارام به مینو([137]) رسد و در خورد کردار پایه یابد. فرسنداج([138]) نام کیش مه‏آباد است و هورستارام را به پهلوی اتهوزمان گویند ایشان مؤبدان و هیربدانند([139]) از برای نگاه‌داشت آیین و پایداری راه و شناخت کیش و آرامش داد و تورستارام را به پهلوی رتهشتاران نامند و ایشان خسروان و پهلوانانند از برای بزرگی و برتری و مهتری و کامروایی پیکری و سورستارام را به پهلوی واسترپوشان خوانند و ایشان به هرگونه پیشکاری

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 42 *»

و پرستاریند و روزستارام را به پهلوی هوتخشان سرایند و ایشان پیشه‌ور و کشاورزند([140]) و گروه مردم زین بیرون نیابی.

 

هفدهمین سیمناد

1ــ به نام یزدان. هرکس در آشکارا کردن فرسنداج کوشد در مینو بلندپایه باشد.

2ــ بی‏گمان دانید که فرسنداج راه راست است. به مردم می‏گوید سراسر بی‏گمان دانید و بدین گروید که آیین آباد روان شاد که بی‏مر([141]) آباد خردمندان بر روان او و پیروانش باد راه راست بی‏کاست است و هرکس اندک‏خرد داشته باشد و بیندیشد بر او پیدا آید که این خجسته آیین چه مایه از دیگر کیش‌ها فرهمند([142]) است و هیچ راهی به این پاکیزگی و گوارایی نیست اگر خواهد بی‏گمان آنچه گفته آمد بنگرد و داند بر دو گونه سزد یا هرتاسپ شود که رنج کشیدن و امیغ چیزها به دیده دل دیدن است یا سرداسپ گردد که رهبر آمیغ کارها دریابد.

 

هجدهمین سیمناد

1ــ به نام یزدان با مردم می‏سراید.

2ــ بترسید از گناه و بهراسید از کار تباه و کهتران را مهتر و خوردان را بزرگ دانید که آسان بیماری دشوار رنجوری شود. بیان چه در آغاز بیماری اندک است چون به گفته پزشک به پرهیز کوشد روی به بهبودی آرد و این بیماری را آسان

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 43 *»

شمرد و به پزشک نگراید([143]) زود فزایش گیرد تا به جایی رسد که از چاره درگذرد و گفته پیغمبران و دستوران([144]) و مؤبدان([145]) چون سخن پزشکان است اگر کسی از گناهان پشیمان شود و به پاکی گراید و پتت([146]) پذیرد از این درد باز رهد ور از بدی نهراسد([147]) به جایی کشد که بیمار جاودانی گردد.

3ــ ناامید از مهربانی و بخشندگی او مشوید.

شرح خود ایشان است می‏گوید که: در آغاز از کار بد برگردید و آنچه نادانسته از شما سرزده بگذرید و پشیمان گردید و از مهر یزدان ناامید مباشید که مهربان و بخشنده است بنده را نه از خشم رنجور دارد او آموزگار([148]) را ماند که چون شاگرد فرهنگ([149]) نپذیرد او را به چوب زند و از آن بهبود او خواهد.

4ــ چون هرکدام از هفت ستاره گردنده([150]) که ایشان را شارستارن نامند چرخ انجامانند و به انجام رسانند و به کران آرند یا در خانه خود باشند جشن([151]) دانید.

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 44 *»

5ــ پرستار ایزد و پرستشبد و دانا و مؤبد را دوست دارید و فرگفت([152]) برید.

6ــ هنگام زادن فرزند نامه([153]) خدا که دساتیر([154]) نام او است خوانید و در راه چیز دهید.

7ــ مرده را در خم تیزاب و تنداب یا در آتش یا در خاک سپرید.

شرح خود ایشان است: فرسنداجیان درباره مرده کرده‏اند آن است که پس از جدایی روان([155]) تن را به آب پاک شویند و جامه‏های نیکو و بویا در او پوشانند پس بدین گونه تن او را در خم تنداب اندازند چون گداخته شود آن را به جایی دور از شهر برده ریزند ورنه بدین آرایش به آتش سوزانند یا گنبدی سازند و درون آن چاهی پهن کنند و آن را به سنگ و خشت و رشت([156]) استوار و سفید سازند در کنار آن جای‌ها باشد و تخت‌ها گذاشته و مرده را بر افراز تخت خوابانند با خم در خاک فرو برند و در آن مرده را جا دهند با تابود([157]) به زمین نهان سازند و آنچه بیشتر فرسنداجیان کار کردندی خم تنداب بود.

8ــ پس مرده نامه یزدان خوانید و چیز به ایزدپرستان دهید تا روان او را نیکویی رسد.

9ــ نزدیک یزدان والا هیچ‌چیز بهتر و خوش‌تر از داد و دهش و بخشش نیست.

10ــ از گناه کرده تپت کنید و پشیمان شوید.

11ــ و هم‌آیین و هم‌کیش را در نیکوکاری یاوری دهید.

12ــ از دزد آنچه برده دو برابر آن ستانید و به چوب زده چندگاه در زندان دارید.

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 45 *»

13ــ اگر پند نگیرد شهرگردان کرده و گرد کوی([158]) و بازار به خواری گردانیده در بارکشانس دارند. آیین خسروان فرسنداج کیش چنان است که دزد دوبار گرفتار شود او را به خواری گرد شهر گردانند که آن را دوکاز گویند پس به زدن چوب رنجور داشته بند بر پا بازکشند و خشت و خاک به هرسرا پیرایی بردنش گویند و پیوسته در این آزرده بود.

14ــ مرد به زن شوهردار آمیزنده را که طومارکاج([159]) است از چوب زدن و شهر گردان به خواری کردن اگر بازنگردد نامرد کنید و زن شوهردار را بند.

شرح خود ایشان است: می‏پرماید اگر زن شوهردار با مردی آمیزد او را پس از چوب‌زدن و شهرگردانی اگر باز در آن کار گیرند در بند جاوید کنید.

15ــ ستارگان رونده را که هفت ستاره روان باشند پس یزدان‏ستایی ستایش کنید و افروختنی افروزید.

16ــ و پیکر هر هفت ستاره([160]) روان سازید و پرستش‌سوی دانید.

17ــ گروهی از فرودیان خود را به دروغ از فرازیان و آسمانیان خوش‌تر و بهتر گیرند بدان گروید.

18ــ فرودین و زمینی به برین و آسمانی برابر نتواند شد.

19ــ روان مردم هرچند فرازی است با این چون با مؤبدی و پرستشبدی از تن فرودین جدا  شود مانند ایشان گردد. بیان می‏پرماید روان با آنکه آسمانی است اگر دانا و نیکوکار باشد چون از تن رهد مانند آسمانیان شود نه آنکه بهتر و خوش‌تر گردد. پس از این دانسته شد که تا در فرودین جا است او را همسری به فرازستانیان

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 46 *»

نرسد و گروهی که فروکش([161]) بهتری کنند دروغگوی و کاست‏آیین باشند.

20ــ ای آباد گفت و گفتار یزدان آن است که فرشته بر دل تو آرد.

21ــ یا چون از تن برآیی با سروشید که بهمن([162]) است از یزدان بشنوی. نمیدن([163]) برآمدن از فرودین تن است و باز بدو پیوستن و به چم آمدن هم آمده می‏گوید گفتار یزدان بادی نیست و بادآهنگ در او نبود آن چمی است که به میانجی فرشته بر دل فرود آید یا چون برون آیی از تن از یزدان دریابی و چون به تن پیوندی آن چم([164]) را به زبان آری و به باد نوا بر دل دهی.

22ــ تو مرا دیدی و گفتارم شنیدی این گفتار مرا به همه بندگان فرودین و زمینی رسان چه آسمانیان و فرازیان همه پرمان‌برند و نزدیکان یزدان به وخشور فرودین نیاز ندارند.

23ــ پس از تو آئین تو را جی‏افرام زنده کند و او پیغمبری باشد سترگ([165]) از این آگهی بخشد با باد روان شاد که چون این خجسته آیین از ناخوبی مردم به زبونی گراید و برافتد جی‏افرام که یکی از نژاد تو باشد آیین تو را زنده گرداند و از نو میان مردم بگستراند و او پیغمبری باشد سترگ.

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 47 *»

تمام شد کتاب مه‌آباد از اول تا به آخر و چون مبنای دین مجوس بر کتاب مه‌آباد است و کتب سایر پیغمبرانی که قائلند از جی‌افرام گرفته تا ساسان پنجم که آخری پیغمبران ایشان است تأکید و شرح و بیان دین مه‌آباد است که باید تخلف از دین او نکنند لهذا تمام کتاب او را از اول تا به آخر ذکر کردم و اکتفا به همان کرده چرا که ذکر سایر کتب سایر پیغمبرانشان موجب تطویل بود و خلاصه تمام آنها همان دین مه‌آباد بود که در همین کتاب مذکور ثبت است و از برای شاهد بر مدعا مناسب است که تمام کتاب ساسان پنجم را هم ذکر کنم تا از روی بصیرت بدانی که مبنای دین ایشان بر کتاب مه‌آباد است و بس پس ملتفت باش که ساسان پنجم و آخر پیغمبر ایشان می‌گوید در نخستین سیمناد خود:

1ــ پناهیم به یزدان از منش([166]) و خوی بد و زشت و گمراه‌کننده به راه ناخوب‌برنده رنج‌دهنده آزار رساننده.

2ــ به نام ایزد بخشاینده بخشایشگر مهربان دادگر.

3ــ به نام یزدان.

4ــ ای ساسان پنجم پور ساسان چهارم.

5ــ اکنون تو را به پیغمبری گزیدم.

6ــ و تو دوست منی و راه راست مپوشان.

7ــ و راه راست راه بزرگ‌آباد است.

8ــ آیین او را فیروز.([167])

9ــ و هیچ‌کس نباشد که مرا جوید و نیابد.

10ــ و هیچ‏کس نیست که مرا هست نداند و نیست شمارد.

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 48 *»

11ــ همه دانند مرا به مایه دریافت خود.

12ــ چیزی می‏گویند و چیزی پیش گرفته‏اند.

13ــ و راست و درست آن را دانند که خود دارند.

14ــ و این ناراستی از دو چیز است.

15ــ یکی نادانی و دیگری دوستی آب([168]) است.

16ــ اکنون راه راست تو مردمان را نمای. می‌پرماید ای ساسان پنجم هیچ‌کس نیست که مرا نخواهد و نجوید([169]) و با خواهش خویش نیابد سراسر می‌‏جویند و به مایه دریافت خود می‏یابند و هیچ گروهی نیستند که گویند مرا نیست پن([170]) هرچه می‏گویند آن را درست و راست دانند جز آنکه ایشان درست نپندارند و شوه([171]) این دو چیز است یکی نخست نادانی که از بی‌خردی آنچه نشاید درست شمارند دوم از آز([172]) که خواهند مردم را به خود گروانند و بزرگی و پیشوایی دوست و سزاواری آن فره([173]) در گهر ایشان نیست ناچار به کاست‌کاری و زندبار آزاری و نمشته([174]) بی‏خردانه گروهی را تباه ساخته خود سرور شوند.

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 49 *»

 

دومین سیمناد

1ــ به نام یزدان.

2ــ دیدی بدکاری ایرانیان را که پرویز([175]) را کشتند.

3ــ آن‏کس را که من برکشیدم اینها برانداختند.

4ــ برای آنچه این بدکار کردند نیابند.

5ــ و رسانم به جای گرامی بود و برتری خواری ایشان را.

6ــ ایشان را بهر دوستی کیان([176]) گرامی و خجسته داشتم.

7ــ پس از کیان ده‌اک([177]) شود پادشاه اینها.

8ــ اینک از تازیان([178]) پاداش یابند.

9ــ بردارند از سبزپوشان و سیه‏پوشان کشته خود را.

10ــ و پاد([179]) لشکریان گروهی باشند آزی.([180])

11ــ و درهم افتاده و بدکار و آنچه بزرگ ایشان گفته هم نکنند.

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 50 *»

12ــ و بهر نوا([181]) بزرگان خود را کشند.

13ــ و نیکی و ارزایش([182]) ایشان زندبار کشتن و نماز پایه تنویش کردن.

14ــ و تمودان([183]) نیز چیره شوند.

15ــ چون هزار سال تازی‌آیین را گذرد چنان شود آن آیین از جدایی‌ها که اگر به آیین‌گر نمایند با نشناسندش.([184])

16ــ و چنان ایرانیان را بینی که خردی گفته کس از ایشان نشود.

17ــ و اگر  راست گویند آزار یابند.

18ــ به جای سخن خردانی با ساز جنگ با ایشان پاسخ دهند.

19ــ از بدکاری مردمان است که چون کی‌شاه فرشته‌منشی از ایرانیان بیرون رود.

20ــ ای ساسان تو را رنج‌ها پیش آید.

21ــ تو وخشور من هستی.

22ــ اگر مردمان نگروند ایشان را بد است نه تو را چه پایه پیام‌گذاردن نه همین است که مردم همه آن را درپذیرند و او را به خسروی([185]) بردارند و نه کام آن است که سزاوار برتری و سخن راست‏گویی تویی.

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 51 *»

23ــ نیکان به راه تو آیند.

24ــ و در تخمه([186]) تو پیغمبری همیشه ماند.

25ــ اندوه مدار که انجام یزدان بخشد.

26ــ و انجام از بیم‌ده شما در وندان([187]) گریزند چون موش از سوراخی به سوراخی یزدان این بنده سپاس‌دار خود را در هنگام پرویز شهنشاه که به مردم فرستاد و پدر بزرگوار این چم را از جهان برین دریافت و سترگان و شاهنشاه نیز در خواب دیدند و به انبوه آمده به من گرویدند و دادار مرا چندان‌باره بر افراز افراخت که نیارم شمرد و هنوز همان افرازش در کار است و من تنستان([188]) را برابر یوجه([189]) دیدم در دریای روان‌سار([190]) و روان‌سار را یوجه دیدم در دریای خردستان و خردسار([191]) را یوجه دیدم در دریای گوهر یزدانی.([192])

تمام شد کتاب ساسان پنجم از اول تا به آخر و دیدی که در آیه هفتم از سیمناد اول تصریح کرده  که راه راست راه بزرگ‌آباد است و چون ساسان پنجم آخر پیغمبر ایشان است همین که تصریح به چیزی کرد چنان است که همه پیغمبران قبل از او تصریح کرده باشند پس محتاج نخواهیم بود به ذکر تصریح هریک جدا جدا اگرچه هریک تصریح نکرده باشند چه جای آنکه

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 52 *»

هریک تصریح کرده‏اند چنان‌که در آیه سیم تا بعد از سیمناد سیم از کتاب جی‏افرام می‏گوید: تو را به پیغمبری گزیدم و فرسنداج را به تو پیرایم و زیور بندم اینک آسمانی سخن را برایت فرستادم لخت دساتیرش کن که نامه مه‏آباد روان‏شاد است و راه مه‏آباد نیکو داد که آن آیین خدا است و این کیش از میان یزدانیان برنیفتد هرکس دوست خدا است او بدین راه آید.

پس نظر کن به تصریح جی‏افرام که اول پیغمبر صاحب کتاب ایشان است بعد از مه‏آباد و به تصریح ساسان پنجم که آخر پیغمبر ایشان است و بدان که دین و آیین جمیع ایشان همان دین و آیین مه‏آباد است و کتاب مه‏آباد از اول تا به آخر همین کتابی بود که تمام آن را ذکر کردم که دین و آیین او در آن کتاب ثبت است.

پس عرض می‏کنم که اولاً شرایعی که در این کتاب است بسیار ناقص است که به هیچ‌وجه کفایت نمی‏کند از برای این خلق در سلوک و رفتارشان در امور دنیا و آخرت و حال آنکه این خلق محتاجند به پیغمبری از جانب خداوند عالم جلّ‏شأنه در امور دنیا و آخرتشان که به دستور العمل او سلوک کنند پس در باب نماز که عبادتی است از برای خداوند عالم جلّ‏شأنه و عملی است که از برای ثواب آخرت باید به عمل آورد در سیزدهمین سیمناد همین‌قدر می‌گوید: به نام یزدان نماز بردن سو همه‏سوی است و بهتر ستاره و فروغ دانید.

پس قدری در این کلام ناقص تدبر کن که نماز غیر معلوم را این خلق چطور باید به عمل آورند بلی اگر اصل و حقیقت نماز را گفته بود و سمت و سوی آن معلوم نبود این قول کفایت می‏کرد که بگوید نماز بردن سو همه‏سوی است و بهتر ستاره و فروغ دانید اما اصل و حقیقت آن معلوم نشده معقول نیست که تعیین سو و سمت آن فایده داشته باشد و حال آنکه از اول این کتاب تا به آخر آن ذکری از نماز و کیفیت آن نیست مگر همین موضع که تعیین سو و سمت آن شده پس اگر تعیین سو و سمت آن لازم است به جهت آنکه این خلق نمی‏دانند و پیغمبر باید بیان کند تا بیاموزند بیان تعیین اصل و حقیقت و کیفیت آن لازم‌تر است بر پیغمبر از برای تعلیم مردم

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 53 *»

و حال آنکه ذکری از اصل و حقیقت و کیفیت آن مطلقاً در این کتاب نیست.

پس کتابی که مبنای جمیع آیین جمیع مردم است با این نقصان واضح نشاید و نمی‌خواهم عرض کنم که نقصانی در مه‌آباد بوده که کتاب منسوب به او ناقص است بلکه احتمال می‌رود که اصل کتاب مه‏آباد ناقص نبوده و حقیقت و اصل و کیفیت نماز در آن بوده از این جهت سوی آن را هم بیان کرده ولکن به مرور دهور از کتاب او کاسته شده که الحال ذکری از اصل و کیفیت آن در آن نیست پس در اینکه این کتاب موجود کافی این مردم نیست در نمازشان شکی نیست و حال آنکه عبادتی را که خداوند عالم جلّ‏شأنه از مردم خواسته باید کیفیت آن را به‌واسطه پیغمبر خود به مردم برساند.

و اگر کسی بگوید که لازم نیست که پیغمبر جمیع جزئیات کیفیت اعمال را در کتاب خود بنویسد و به مردم برساند بلکه کفایت می‏کند در رسانیدن او اینکه مجملی از اعمال را در کتاب خود ذکر کند و تفصیل جزئیات را به‌تدریج به قول و عمل خود تعلیم مردم کند چنان‌که در کتاب پیغمبر آخرالزمان؟ص؟ است که اقیموا الصلوة به طور اجمال و تفصیل جزئیات را به قول و عمل خود تعلیم مردم فرمود و فرمود: صلّوا کما رأیتمونی اصلّی پس چه می‌شود که مه‏آباد هم به قول و عمل خود اصل نماز و کیفیت آن را به مردم رسانیده باشد و سوی و سمت آن را در کتاب خود ذکر کرده باشد.

پس عرض می‌کنم که مقصود این نیست که بگویم مه‌آباد کیفیت نماز را به قول و عمل خود به مردم نرسانیده یا آنکه تفصیل آن را در کتاب خود ذکر نکرده بلکه مقصود این است که در این کتاب منسوب به او ذکری از اصل حقیقت نماز نیست و احتمال می‏رود که تفصیل نماز در کتاب او بوده یا به قول و عمل خود نماز را تعلیم مردم کرده ولکن به مرور دهور مردم روزگار آن را ضایع کرده‏اند به طوری که در زمان‌های بعد به مردمی که در آن زمان‌ها بوده‏اند رسیده و الحال در کتاب منسوب به او ذکری از اصل نماز و حقیقت آن نیست پس این کتاب کتاب کافی نیست.

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 54 *»

و شاهد بر اینکه مردم روزگار دین و آیین او را کم و زیاد کرده‏اند از کتاب خود ایشان آنکه در آیه بیست و سیوم هجدهمین سیمناد که آخر کتاب مه‏آباد است می‏گوید: پس از تو آیین تو را جی‏افرام زنده کند و او پیغمبری باشد سترگ در شرح این عبارت خود ایشان می‏گویند که از این آگهی بخشد با یاد روان‌شاد که چون این خجسته‌آیین از ناخوبی مردم به زبونی گراید و برافتد جی‌افرام که یکی از نژاد تو باشد آیین تو را زنده گرداند و از نو میان مردم بگستراند و او پیغمبری باشد سترگ.

و در سیمناد دویم از کتاب جی‌افرام در آیه پنجم می‏گوید: چون صد زادسال در پادشاهی ایشان را رفت آباد آراد پادشاه جهان‌داری گذاشته یزدان‏پرست شد در شرح این آیه می‏گویند باید دانست که فرسنداج کیشان هزارباره هزار سال را یک فرد گویند و هزارباره فرد را یک ورد و هزارباره ورد را یک مرد و هزارباره مرد را یک جاد و سه‏هزار جاد را یک واد و دوهزار واد را یک زاد نامند و بدین شمار صد زادسال خسروی در گروه آبادیان پایید چون این مایه سال گذشت آباد آراد که باز پسین خسرو آبادیان است جهانیان را به منش بدی پذیر یافته پادشاهی بهشت و گوشه‌نشینی گزید و چنان از مردم بیرون رفت که کسی ندانست که به کجا شد و از خسروی هشتن او جهان برهم خورد و پدیدآوردهای آن پادشاهان بپاشید پس نیکان پیش جی‏افرام پور آباد آراد که چون پرهیزکار بود و از پرهیزکاری پیوسته از مردم دور به یزدان‏پرستی به‌سربردی رفتند و او را به خسروی خواندند نپذیرفت تا آنکه این نامه نامی بر او فرود آمد.

و در سیّمین سیمناد همین کتاب در آیه دویم و سیوم می‌گوید: ای جی‏افرام پور آباد آراد چون پدر تو پادشاهی گذاشت اکنون جهان‌داری تو بگیر و فرسنداج که کیش مه‏آباد است آرایش و پیرایه ده تو را به پیغمبری گزیدم و فرسنداج را به تو پیرایم و زیور بندم.

پس به تصریح خود ایشان معلوم شد که آیین مه‏آباد به مرور دهور کم و زیاد شده

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 55 *»

و جی‏افرام از برای آرایش و پیرایش آیین او آمده که آنچه از آن کاسته بیفزاید و آرایش کند و آنچه زیاد شده بکاهد و پیرایش دهد و عجب این است که در کتاب جی‏افرام مطلقاً ذکری از نماز نیست با وجود آنکه آمدن او از برای همین است که آنچه را مردم روزگار در آیین مه‏آباد کم و زیاد کرده‏اند آرایش و پیرایش کند و باز مقصودم این نیست که جی‏افرام آیین مه‏آباد را بعد از خرابی و زیاد و کمی آرایش و پیرایش نکرده ولکن تمام مقصود این است که در این کتاب منسوب به او ذکری از نماز و اغلب شرایعی که در کتاب مه‏آباد است نیست و آرایش و پیرایشی در آن شرایع نشده پس این کتاب منسوب به او هم مانند کتاب منسوب به خود مه‌آباد ناقص است و کفایت نمی‏کند امور دنیویه و اخرویه این مردم را و به مرور دهور در کتاب جی‏افرام هم مردم روزگار زیاد و کم کرده‏اند.

و شاهد بر این مطلب آنکه در ششمین سیمناد از کتاب جی‏افرام در آیه دویم آن به بعد می‏گوید: در رفته هنگام چون مردمان کارهای بد کردند آباد آزاد از میان ایشان برخواست و از دوری او رنج‌ها کشید تا تو را به جای او آرام دادم اکنون پیروان خویش را که فرسنداج نام دارند به فرسنداج که آیین و روش مه‏آباد است به‏پیرای ای پیغمبر من پس از تو جهان‌داری و پادشاهی و آیین پیرایش در فرزندان تو بسیار سال ماند چون این آیین بپاشد بازش پیغمبر من شای‏کلیو برانگیزد و در شرح این عبارت خود ایشان می‏گویند که: از این جی‏افرام یزدان‏رام را آگهی می‏بخشد که پس از پراکنده‌شدن این ستوده‌آیین شای‌کلیو برخیزد و باز همین فرخ‌کیش را به مردم نماید و این خانه یزدانی را استوار سازد.

و در نخستین سیمناد از کتاب شای‌کلیو در آیه چهارم می‏گوید: ای شای‏کلیو پور جی‌الاد چون آب و پرمان‌روایی جیان به یک اسپار سال کشید مردمان بزه‏کار شدند جی‌الاد از ایشان بیرون رفت و در شرح این مطلب خود ایشان می‌گویند که باید دانست که آغازجیان جی‌افرام است که یزدان او را پیرایه فرسنداج و زیور فرسنداج ساخت و باز پسین این همایون گردد جی‏الاد است که از بزه‏کاری مردم

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 56 *»

گوشه‌اى از جهان بگرفت و فرسنداج‌کیشان صدهزار را سلام گویند و صد سلام را سمار نامند و صد سمار را اسپار خوانند و در دودمان جیان کیش پیرایی و کشور خدیوی یک اسپار سال پایید. و عجب این است که در کتاب شای‏کلیو هم مانند کتاب جی‏افرام و کتاب خود مه‏آباد ذکری از اصل و حقیقت و کیفیت نماز نیست با اینکه شای‏کلیو بعد از مه‏آباد و جی‏افرام از برای آرایش و پیرایش آیین مه‏آباد بعد از خرابی و زیاد و کم‌شدن آمده و باز مقصودم این نیست که شای‏کلیو در آرایش و پیرایش کوتاهی کرده ولکن مقصود این است که مردم روزگار آرایش و پیرایش او را هم خراب کرده‌اند به طوری که آرایش و پیرایشی در باب نماز و بسیار از شرایعی که لازم است که در میان مردم باشد در کتاب منسوب به او نیست پس این کتاب هم مانند کتاب مه‏آباد و جی‏افرام ناقص است و مردم روزگار در آن کتاب کم و زیاد  کرده‏اند که آن کتاب کفایت این خلق را نمی‌کند در عبادات و معاملات ایشان.

و شاهد بر اینکه در آیین شای‏کلیو کم و زیاد شده بلکه آیین او را از روزگار برانداخته‌اند اینکه در سیّمین سیمناد در آیه دویم از کتاب شای‌کلیو است که می‏گوید: ای شای‌کلیو چون آیین تو برافتد یاسان پیغمبر یزدان زنده سازد و در آیه چهارم از نخستین سیمناد کتاب یاسان می‌گوید که بدان ای یاسان پور شای مهبول چون یک سمار سال از خسروی و پرمان‏دهی شایان گذشت پدر تو که شای مهبول باشد بدکاری مردمان دید و از میان مردم بیرون رفت چه این وخشوران را تاب دیدن بدکاری نبود و گناه در دل ایشان نمی‌گشت اکنون تو را بگزیدم به پیغمبری برخیز و کیش بزرگ‌آباد را شیده([193]) و ستایش کن مرا چنین.

پس به تصریح شای‏کلیو و یاسان آیین شای‏کلیو به بدکاری مردم روزگار برافتاده به طوری که کفایت نمی‏کند مردمانی را که بعد به وجود آمده‏اند.

و از این اصل و حقیقت نماز و کیفیت آن در هیچ‏یک از کتب سابق نیست و چون در آنها ذکری از اصل و حقیقت آن نبوده در چهارمین سیمناد از کتاب

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 57 *»

یاسان فی‏الجمله ذکری از آن شده چنان‌که می‏گوید: پاک‌شدن دوگونه است آمیغی و روائی، آمیغی دل را به بدی به‌بستن و نکوهیدگی‌ها ستردن مانند خشم و کام از دل زدودن و روائی آنچه در آشکار بد باشد زدودن چون آویزگی و ناپازی آشکاری و این پاک‌شدن باب یفتر باشد و در شرح این عبارت خود ایشان می‏گویند که یفتر آبی است که رنگ و بوی و مزه او نگشته بود و بدبوی نشده ورنه گلاب و مانند آن پاک‌ون([194]) ستوده‌جم است.

و باز می‌گوید: و آب کرد در خور تنه و توش و در شرح این عبارت خود ایشان می‌گویند که باید دانست که آب کرد آن را گویند که تن و چیز بدان پاک شود و آن در خورد تن آمد پس در خورد تن پیل رودی و آن مردم را آن‏مایه که در او سراپا فرو شود و به هر پشه همیته.

و باز می‏گوید: در آب شوی تن را یا روی را یا روی و دست و پا را اگر نتوانی پندار این کن و در شرح این عبارت خود ایشان می‌گویند: پندار که تن با سر و دست و پا را شستم.

و باز می‏گوید: پس برابر شش کاخ آی و نماز کن و در شرح این عبارت خود ایشان می‏گویند که: شش کاخ ستارگانند و آتش که فروغندگانند و باز می‏گوید: پى نماز یزدان نماز بر شش کاخ را تا نمازت را به یزدان رسانند اگر پرهیزکاری دانشوری در نماز پیش باشد و دیگران پس ایست([195]) و پی شو آن نیکو است اگر نتوانید پندارید یعنی آن پندارید که نماز کردیم با این هرگاه شش کاخ ببینید نماز برید و هر روز چهار یا سه یا دو بار نمازید و یکبار هرآینه.

و در شرح این عبارات خود ایشان می‌گویند که: باید دانست که نماز بر چند گونه است یکی نماز فرز زمیار([196]) است که مه‌نماز باشد و آن چنان است که در برابر

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 58 *»

فروغنده ایستد و دست فرو بندد و سر خم کند تا پیش تاخ([197]) و باز برافراز آرد آنگاه باز سر پیش افکند و یک دست بر سر گذارد و آنگاه سر برافرازد و هردو دست را به‌هم پیوندد و انگشتان هردو دست را به‌هم رساند مگر دو شست که گشاد بدارد پس هردو شست را بر چشم‌ها نهد و سرهای انگشتان آنچه برسد بر تارک تا هرکجا رسند و سر خم کند تا پیش سینه آنگاه برافرازد و زین پس بر زمین نشیند و دست‌ها بر زمین و زانوها نیز چنین گذاشته پیشانی بر خاک رساند پس یک‏سوی روی را بر خاک نهد و باز سوی دیگر روی خود بر خاک گذارد و آنگاه دراز شود و بخوابد مانند چوب سینه و شکم به زمین رساند و ران‌ها نیز چنین و دست‌ها راست گرداند و روی دست به زمین پیوندد و پیشانی بر زمین گذارد آنگاه یک سوی روی و باز سوی دیگر روی را پس دو زانو نشیند و باز چهار زانو نشیند آنگاه بر سر پا نشسته هردو مشت گره بسته سر بر آن گذارد پس برخیزد و هردو دست واکرده برافرازد.

و چنین نماز با این همه که برشمردیم جز یزدان کس دیگر را نشاید بردن بکاست یکی پایگاهش فزون زین شش کاخ را سزا است از ورشیمی([198]) یا سیمنادی کز دساتیر است همی خوانده باشد چون این یزدانی نماز به کران کشد بار دوم بهر شش کاخ سر بر زمین گذارد و پیشانی به زمین رساند و ستایش او چنان‌که در دساتیر است بخواند و در خواهد تا نماز او را به یزدان رساند و اگر آتش باشد گوید ای پروردگار آذر نماز مرا به یزدان رسان زیرا که آتش را روا نیست و آب را چنین و اگر در این نماز دانایی نیکوکار پیشوا باشد و از پی او گروهی ایستند و نماز برند ستوده‏تر است ور نتوانند پندارند و در روز و شب هرباری که فروغنده را بنگرید سر خم کنید و روزی چهار یا سه یا دو بار نماز بجای آرید که هنگام یکی از بامداد تا برآمدن

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 59 *»

خورشید است و دوم میانه روز سوم هنگام فرو رفتن آفتاب گیتی چهارم نیمه شب ور نتواند یکبار که برآمدن خورشید است ناگزیر.

و باز می‌گوید: چهار گوهر را بزرگ دارید با این کار بر خود تنگ مکنید و در شرح این عبارت خود ایشان می‏گویند که باید دانست که همی پرماید هرگاه آتش و آب و زمین خرم ببینید سر خم کنید و چنین باد کم و زو بیش وز را و خاک را پلید مسازید با این کار بر خود تنگ مکنید چه هرآینه آتش که فروغمند سترگ است از او باید زیر کلوید([199]) افروخت و در انجمن هموخ([200]) روشن گردانید و پیش پیش در شب تار برد و همچنین بگاه ناچاری او را باید فرو نشاند و آن باید به آب باشد و تا تواند در آتش هیمه و خار و خاشاک خود خشک شده و چیزهای چنان بسوزاند دوم گوهر آب است کنار رودخانه‌ها را نباید آلود و در آن ناگزیر نیز هم چنین و آب را زشت‌جاها نباید افکند با این تن‌شستن از او ناگزیر است و در جرمزه‌های([201]) دور دواب پاچایه کردن([202]) و باد را چون بدبوی‌ها بسی شود ناخوش سازی چنین نباید کرد با این ناگزیر ناداشتنی را دور اندازند بدان سو که در دست باد بیش باشد و خاک را پلیدی‌ها نباید داشتن و هرجا نیالودن تا آخر شرح خود ایشان.

و مقصود از ذکر شرح خود ایشان این است که معلوم شود که تفاصیل احکام بلکه مجملات آنها هم به طوری که استغنائی از آن حاصل شود در کتب پیغمبران ایشان نیست با اینکه تمام احکام این خلق را باید پیغمبران بیان کنند و به خلق برسانند و چه‏بسیار واضح است که این تفاصیل که در باب نماز و در باب عناصر چهارگانه در شرح خود ایشان گفته شد در کتاب پیغمبران ایشان نبود مگر همین‌قدر که در کتاب یاسان بود که: هر روز چهار یا سه یا دو بار نمازید و یکبار هرآینه و چهار گوهر را بزرگ دارید با این کار بر خود تنگ مکنید. و زیاده بر این خود یاسان

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 60 *»

چیزی نگفت پس این تفاصیلی که در شرح عبارت یاسان کردند از عبارت یاسان برنمی‌آید.

و باز در این مقام نمی‌خواهم عرض کنم که پیغمبران ایشان تفاصیل احکامی که خلق محتاج به آنها هستند بیان نکرده‌اند و موبدان و علماء ایشان از پیش خودشان این تفاصیل را بدون گفته پیغمبرانشان گفته‌اند بلکه احتمال می‏رود که این تفاصیل را اگرچه پیغمبران ایشان در کتاب‌های خود نگفته باشند ولکن به زبان و فعل خود به مردم تعلیم کرده باشند و موبدان و علماء ایشان آنها را ضبط کرده از برای سایر مردم بیان کرده باشند ولکن از آنجایی که به تصریح خود ایشان مردم روزگار در آیین هریک از پیغمبران ایشان زیاد و کم کرده‌اند و آیین ایشان را برانداخته‏اند الحال معلوم نمی‌شود که آنچه در کتب منسوبه به پیغمبران ایشان است یا منسوب به مؤبدان و علماء سابق ایشان است از خود آن پیغمبران و آن موبدان سابق است یا از تحریفات و تخریبات سایر مردم روزگار است.

و بسی معلوم است که آنچه از جانب خداوند عالم جلّ‏شأنه باید در میان خلق باشد باید امری باشد معلوم به طور یقین که از جانب او است جلّ‏شأنه و امری که احتمال برود در آن که شاید از جانب او نباشد آن امر از جانب او نیست جلّ‌شأنه چرا که معقول و منقول نیست که امری را که خداوند عالم جلّ‌شأنه از مردم خواسته به ایشان نرسانیده باشد به طور یقین.

و شاهد بر اینکه مردم روزگار در آیین پیغمبران خرابی‌ها کرده‌اند علاوه بر آنچه گذشت در آخر کتاب یاسان است که می‌گوید: ای یاسان می‌گویم زبونی آیین تو را گلشاه دور کند و چنان بزرگ شود که او را پدر مردم گویند و او پیغمبری باشد سترگ.

و در آیه چهارم و پنجم از نخستین سیمناد کتاب گلشاه است که می‌گوید: ای فرزنیسار پور یاسان آجام چون نود و نه سلام([203]) سال از خداوندی یاسانیان رفت مردمان بدکار شدند یاسان آجام از میان ایشان که مردم باشند کنار گرفت اکنون مردمان بی‌سر و سرور در هم افتادند چون انجام هنگام خسروی شای مهبول

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 61 *»

و جی‌آلاد و آباد آراد و تندبار کشتند.

و در شرح این عبارت خود ایشان می‏گویند که: از کنار رفتن آن خسروان کار جهانیان تباه شد و مردم دیووار درهم افتادند و زبردست زیردست می‏کشت تا نام مردمی از ایشان دور شده و تندبار کشتند تا جی‏افرام و شای‏کلیو و یاسان را دادار به پیغمبری فرستاد در هنگام خسروی هشتن پیره([204]) وخشورمه که یاسان آجام باشد همچنان کار جهانیان تباهی‏پذیر شد و برانگیخت‌های سودمند باستانی([205]) پادشاهان برافکندند و آن مایه راه مردمی هشتند و از آن کیش دور گشتند که چون جانوران در کوه و دشت به‌سر می‏بردند و شهر و خانه و کوی را چون دشت ساختند تا آنکه فرزینسار پور یاسان‌آجام را که گلشاه و کیومرث او را گویند دادار پایای([206]) کرفه‌گر([207]) به وخشوری فرستاد و آن همایون پیغمبر مردم را به داد گرامانید چنان‌که پدر پسر را پرورد و راه و آیین و هنر آموز داد گروه مردم را چنین پروش داد و کیش مردمی آموزانید و از تندباری بازداشت بدین بود که او را باب([208]) مردمان خواندند گروهی که به آیین سهی و به راه راست نیامدند از تندباری نام آنها دیو افتاد و کشنده سیامک از اینها بود. به انتها رسید شرح خود ایشان.

و به تصریحات خود ایشان و پیغمبرانشان معلوم شد که مردم روزگار در هر عصری آیین پیغمبران را برانداختند و کم و زیاد کردند تا آنکه پیغمبری دیگر آمد و به آرایش

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 62 *»

و پیرایش آیین سابق پرداخت و از این سبب بسیاری از شرایع را مردم روزگار برانداختند که از آن جمله نماز است که اصل و حقیقت و کیفیت آن در هیچ‏یک از کتاب‌های منسوب به پیغمبران ایشان نیست از کتاب مه‏آباد گرفته که اول‌پیغمبر ایشان است تا کتاب ساسان پنجم که آخر پیغمبر ایشان است و فی‏الجمله ذکری از نماز که در کتاب یاسان بود عبارت آن را نقل کردم و معلوم شد که از آن عبارت کیفیت نماز معلوم نمی‌شود و چون چنین بود بعضی از موبدان و علماء سابق ایشان در شرح عبارت یاسان تفصیلی از کیفیت نماز ذکر کرده به طوری که عبارت ایشان را نقل کردم.

و از جمله احکام ناقصه که کفایت این خلق را نمی‌کند حکم زن‌خواستن است که همین‏قدر می‏گوید: زن خواهید و جفت گیرید. و چه‏بسیار واضح است که این حکم به این اختصار و اجمال کفایت این خلق را نمی‌کند و از این حکم هیچ معلوم نمی‌شود که به چه کیفیت باید زن گرفت و آیا چند زن می‏توان گرفت؟ و آیا جایز است که خویش و بیگانه گرفت و آیا مادران و دختران و خواهران و عمه‏ها و خاله‏ها و زن‌های پدران خود را می‏توان گرفت یا نمی‏توان گرفت؟ و آیا دختران اینها را می‏توان گرفت یا نمی‏توان گرفت؟ و آیا دختران برادران و عموها و خالوها و اجداد خود را می‏توان گرفت یا نمی‏توان گرفت؟ و آیا صداقی و مهری باید در میان باشد یا لازم نیست؟ و آیا نفقه و کسوه زن با مرد باید باشد یا به‌عکس یا مطلقاً نفقه‏ای و کسوه‏ای در میان نیست؟ و آیا اگر زن و مرد با یکدیگر سازگار نباشند می‌توانند ترک یکدیگر کنند یا نمی‌توانند؟ و آیا اختیار طلاق با طرفین است یا با مرد است یا با زن؟ و احکام حیض و نفاس و استحاضه چیست؟ و دستور معاشرت کدام است؟ و اگر زن‌های متعدده را گرفت هریک از آنها چه حقی بر شوهر دارند و شوهر چه حقی بر هریک از آنها دارد؟

باری از این حکم مختصر مجمل هیچ‏یک از حقوق و احکام لازمه که این خلق محتاجند به آنها از این کلام که زن خواهید و جفت گیرید معلوم نمی‏شود و حال آنکه لزوم وجود پیغمبران در میان این خلق از برای همین است که خلق به دستورالعمل ایشان رفتار کنند و خودسر نباشند.

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 63 *»

و باز در این مقام نمی‌خواهم عرض کنم که مه‏آباد کوتاهی در تفاصیل احکام و مایحتاج مردم کرده ولکن به مرور دهور این خلق روزگار تغییرات و تحریفات و زیادتی‌ها و کمی‌ها در آیین او انداخته‏اند به طوری که بالفعل ‌جز  همین حکم که زن خواهید و جفت بگیرید در کتاب منسوب به او باقی نمانده.

پس در اینکه این کتاب کافی نیست شکی نیست و این خلق محتاجند به کتابی کافی از جانب خداوند عالم جلّ‏شأنه و در اینکه خداوند عالم جلّ‏شأنه اخلال به امر خود نمی‏کند شکی نیست و عجب این است که با این حکم ناقصی که می‏بینی که در سایر کتب پیغمبران ایشان هم مطلقاً تفصیلی در این باب نیست از کتاب جی‏افرام گرفته تا کتاب ساسان پنجم که آخر پیغمبر ایشان است و باز نمی‌خواهم عرض کنم که پیغمبران ایشان در رسانیدن احکام الهی در حادثات روزگار و مایحتاج این خلق کوتاهی کرده‌اند ولکن در اینکه در این کتاب‌های منسوبه به ایشان احکام و تفاصیل امر نکاح نیست شکی نیست پس در اینکه این کتاب‌های منسوبه به ایشان کافی نیست شکی نیست.

و از جمله احکام ناقصه این است که می‌گوید: و همخوابه دیگری را نبینید و با او میامیزید و از این حکم مختصر هم چنین معلوم می‏شود که زنی را که نباید گرفت و آمیزش کرد همان همخوابه مردی دیگر است و باز از این کلام مجمل معلوم نمی‌شود که اگر زنی رهایی یافت از مردی یا آنکه شوهر او مرد آیا می‌توان او را گرفت یا نه؟ و آیا هر خویشی و بیگانه‌ای که زن خود را از خود جدا کرد یا مرد می‌توان آن زن را گرفت یا نمی‌توان؟ و آیا زنا منحصر است به زن شوهردار یا با زن بی‌شوهر هم ممکن است که زنا اتفاق افتد؟ باری تفاصیل این احکام هم به همین‌قدر سخن که همخوابه دیگری را نبینید و با او میامیزید معلوم نمی‏شود و حال آنکه این تفاصیل محل احتیاج این خلق است و نه در کتاب منسوب به مه‏آباد این تفاصیل هست و نه در کتب منسوبه به سایر پیغمبرانشان تا ساسان پنجم که آخر پیغمبر ایشان است.

و از جمله احکام ناقصه این است که می‏گوید: بدکرداران را سزا دهید و باز

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 64 *»

بسی معلوم است که کردارها مختلف است و هرکرداری سزایی دارد و به این‏قدر سخن که بدکرداران را سزا دهید سزای هیچ کردار بدی معلوم نمی‏شود.

و از جمله احکام ناقصه این است که می‏گوید: چیز بازمانده پدر و مادر به پسر و دختر برابر دهید و به زن اندک، نقصان این حکم بسی واضح است چرا که اگر پدری و مادری مردند و چیزی به ارث گذاردند حکم این است که به پسر و دختر برابر دهند و به زن اندک پس اگر مردن و ارث‌گذاردن منحصر بود در این دنیا به پدر و مادر این حکم آنها بود ولکن بسی واضح است که مردن و ارث‌گذاردن منحصر به پدر و مادر نیست پس اگر ارث پدر و مادر حکمی ضرور دارد ارث سایر اموات هم حکمی ضرور دارد و اگر ارث سایر اموات حکمی ضرور ندارد ارث پدر و مادر هم حکمی ضرور ندارد پس بخصوص حکم ارث پدر و مادر را بیان‌کردن و حکم ارث سایر اموات را بیان‌نکردن بسی واضح است که وجهی ندارد و حال آنکه حکمی که در باب ارث است همین است که دیدی و نه در کتاب منسوبه به مه‌آباد حکمی از برای ارث سایر اموات است و نه در کتاب‌های سایر پیغمبرانشان از جی‏افرام گرفته تا آخر پیغمبرشان که ساسان پنجم است.

و علاوه بر اینکه این حکم ناقص است و کافی نیست در ارث سایر اموات این عبارت غلط هم هست چرا که اگر گفته بود که چیز بازمانده پدر به پسر و دختر برابر دهید و به زن اندک غلط نبود اما چیز بازمانده پدر و مادر را به پسر و دختر برابر می‏توان داد و به زن اندک غلط است اگرچه به پسر و دختر برابر می‏توان داد لکن زنی که مادر پسر و دختر است در صورت موتش که باقی نیست که به او اندک بدهند و خود مادر هم که زنی ندارد که به زن او اندک بدهند به هرحال این عبارت هم غلط است و هم ناقص چرا که بسیار اتفاق می‏افتد که شخصی بمیرد و چیزی بازگذارد و پسر و دختر ندارد و پدر و مادر دارد یا آنکه پدر و مادر هم ندارد و خواهر و برادر دارد یا خواهر و برادر هم ندارد و جد و جده دارد یا جد و جده هم ندارد و عم و خال دارد یا عمه و خاله دارد یا هیچ‏یک از اینها را ندارد و اولاد اینها باقی مانده‌اند یا هیچ‏یک از اینها و اولاده

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 65 *»

اینها هم باقی نمانده‌اند و در هریک از این صورت‌ها و غیر این صورت‌ها به حکمی از احکام الهی این خلق محتاجند و حکم هریک از این صورت‌ها در این کتاب‌های منسوبه به پیغمبران ایشان نیست پس بسی واضح است که این کتاب‌ها کفایت مایحتاج این خلق را نمی‏کند.

و باز نمی‏خواهم عرض کنم که مه‏آباد یا سایر پیغمبران ایشان کوتاهی در گفتن احکام تمام مایحتاج این خلق کرده‏اند ولکن به طوری که سابق بر این دانستی به تصریح پیغمبران و موبدان و علماء ایشان خلق این روزگار بعد از هریک از پیغمبران ایشان آیین او را برانداخته‏اند.

پس الحال این کتاب‌های منسوبه به پیغمبران ایشان به بدکاری خلق روزگار و تحریفات و تغییرات ناقص مانده و کافی مایحتاج این خلق نیست.

و از جمله احکام ناقصه این است که در آیه دوازدهم از سیمناد هجدهم و بعد می‏گوید: از دزد آنچه برده دو برابر آن ستانید و به چوب زده چندگاه در زندان دارید اگر پند نگیرد شهرگردان کرده و گرد کوی و بازار به خواری گردانیده در بارکشانش دارند باز این حکم در نهایت اجمال است و تفصیل آن در هیچ‏یک از کتب پیغمبران ایشان نیست که آیا چقدر که دزدید باید به این سزاها برسد و اگرچه تخم مرغی دزدیده باشد مستوجب این عقوبات است یا آنکه مقدار معتنی بشأنی باید باشد؟ و آیا مرد و زن و بزرگ و کوچک در این حکم شریکند یا نه؟ و آیا تفاوتی در دزدی علانیه و قطع طریق و خفیه هست یا نه؟ و آیا تفاوتی در دزدی از خانه با در و دیوار و دزدی از جاهای بی‏در و دیوار هست یا نه؟

و باز در آیه چهاردهم همین سیمناد می‏گوید که: مرد به زن شوهردار آمیزنده را که طومار کاج است از چوب زدن و شهرگردان به خواری‌کردن اگر بازنگردد نامرد کنید و زن شوهردار را بند باز این حکم کفایت نمی‏کند چرا که حکم مخصوص زنای با زن شوهردار و زنادادن زن شوهردار است و تفصیل اینکه حکم زنای با زن بی‏شوهر و زنا دادن او و حکم مردی که زن دارد یا ندارد یا با خویش یا با بیگانه این عمل اتفاق افتاده

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 66 *»

معلوم نمی‏شود.

باری احکامی چند که در این کتاب هست در نهایت اجمال و نقصان و اهمال است و احکامی که مطلقاً نیست و حال آنکه مردم محتاجند به آنها که نیست مثل احکام امر خرید و فروش و سایر معاملات و مکاسب و تجارات و قضا و شهادات و حلال‌ها و حرام‌ها که مردم تا زنده‏اند در این دنیا شب و روز ناچارند که مشغول به آنها باشند دائماً و حکمی از جانب خداوند عالم جلّ‏شأنه در هر حادثه ضرور دارند تا خودسر نباشند و در این کتاب‌های منسوب به پیغمبران ایشان ذکری از آنها نیست چنان‌که تمام کتاب مه‏آباد که مبنای آیین سایر پیغمبرانشان بر آن است ذکر کردم.

و از برای آسانی دانستن جمیع احکامی که دارند و بر بصیرت شدن بر آیین منسوب به مه‌آباد تمامی احکامشان را در عبادات و معاملات ذکر می‏کنم تا موجب زیادتی بصیرت صاحبان هوش گردد پس مختصری از آنها را در اینجا ذکر می‏کنم پس هرکس بیش از این خواهد رجوع کند به اصل کتابی که تمام آن را ذکر کردم.

پس عرض می‏کنم که در هشتمین سیمناد در آیه دویم می‏گوید: زندبار که جانور بی‌آزار و ناکشنده جاندار است چون اسب و گاو و اشتر و استر و خر و مانند آن مکشید و در آیه چهارم می‌گوید: کشتن زندبار برابر کشتن نادان‌مرد بی‌آزار است و در آیه دویم از سیمناد نهم می‏گوید: کشتن تندباران را ستوده و شایسته و درخور است چه آنها با رفته و گذشته خون‌ریز  و کشنده بوده‌‏اند و بی‌گناهان را می‏کشتند سزادهنده اینها را بهره‌ای باشد و در آیه اول از سیمناد سیزدهم می‏گوید: نماز بردن سو همه‏سوی است و بهتر ستاره و فروغ دانید و در آیه دویم می‏گوید: زن خواهید و جفت گیرید و هم‌خفت و همخوابه دیگری را نبینید و با او میامیزید و در آیه سیوم می‏گوید: بدکرداران را سزا دهید و در آیه چهارم می‏گوید: پیمان مشکنید و سوگند دروغ یاد نکنید و در آیه پنجم می‏گوید: گناهکار هرآنچه کرد با او چنان کنید و در آیه ششم می‏گوید: هوش‌زدای آن‌مایه که بیهوش شوید مخورید و در آیه هفتم می‏گوید: چیز نارسیده و نادان به دانایی دادگر درست‏پیمان سپارید تا دانا و رسیده‌

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 67 *»

شدن او. و در آیه هشتم می‏گوید: چیز بازمانده پدر و مادر به پسر و دختر برابر دهید و به زن اندک. و در آیه نهم می‏گوید: زیردست را نیکو دارید تا از یزدان والا مزد یابید. و در آیه دهم می‏گوید: خداوند والا بنده را توان‌کن کرد آنچه خواهد از نیک و بد آرد کرد اگر نیکویی کند بهشت یابد ور بدی دورخ‏نشیم شود. و در آیه یازدهم می‏گوید: بدی از خداوند هستی نیاید و به ناخوب خواهش ندارد. و در آیه یازدهم از سیمناد شانزدهم می‏گوید: بی‏مهر زندبار که جانوری بی‏آزار است و هرتاسپی که پرستاری بسیار و رنج‌بردن بهر دادار است به فرشتگان رسیدن نتوان و در آیه دویم از سیمناد هجدهم می‌گوید: بترسید از گناه و بهراسید از کار تباه و کهتران را مهتر و خوردان را بزرگ دانید تا آخر آیه و در آیه سیوم می‌گوید: ناامید از مهربانی و بخشندگی او مشوید و در آیه چهارم می‏گوید: چون هرکدام از هفت ستاره گردنده که ایشان را شارستان نامند چرخ ‏انجامانند و به انجام رسانند و به گران آرند یا در خانه خود باشند جشن دانید و در آیه پنجم می‏گوید: پرستار ایزد و پرستشبد و دانا و موبد را دوست دارید و فرگفت برید و در آیه ششم می‏گوید: هنگام زادن فرزند نامه خدا که دساتیر نام او است خوانید و در راه چیز دهید و در آیه هفتم می‏گوید: مرده را در خم تیزاب و تنداب یا در آتش یا در خاک سپرید و در آیه هشتم می‌گوید: پس مرده نامه یزدان خوانید و چیز به ایزدپرستان دهید تا روان او را نیکویی رسد و در آیه نهم می‏گوید: نزدیک یزدان والا هیچ‌چیز بهتر از داد و دهش و بخشش نیست و در آیه دهم می‏گوید: از گناه کرده تپت کنید و پشیمان شوید و در آیه یازدهم می‌گوید: و هم‌آیین و هم‌کیش را در نیکوکاری یاوری دهید و در آیه دوازدهم می‏گوید: از دزد آنچه برده دو برابر آن ستانید و به چوب زده چندگاه در زندان دارید و در آیه سیزدهم می‌گوید: اگر پند نگیرد شهرگردان کرده و گرد کوی و بازار به خواری گردانیده و در بارکشانش دارند و در آیه چهاردهم می‌گوید: مرد به زن شوهردار آمیزنده را که طومارکاج است از چوب زدن و شهرگردان به خواری‌کردن اگر بازنگردد نامرد کنید و زن شوهردار را بند. و در آیه پانزدهم می‌گوید: ستارگان رونده را که هفت ستاره روان باشند پس یزدان‌ستایی ستایش

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 68 *»

کنید و افروختنی افروزید و در آیه شانزدهم می‌گوید: و پیکر هفت ستاره روان سازید و پرستش سوی دانید.

این بود تمام مسائل و احکامی که در کتاب منسوب به مه‌آباد است که تمام آنها سی مسأله است که قطع نظر از آنکه بسیاری از این مسائل در نهایت اجمال و نقصان و اهمال بود به طوری که گذشت و دانستی، بسی واضح است که بر فرض آنکه اهمال و نقصانی هم در این سی مسأله نباشد اینها کفایت نمی‌کند این خلق را و انسان صاحب‌شعور می‏داند که بسا امری یافت می‌شود که در جزئیات همان یک امر هزارگونه امر و نهی هست که این مردم محتاج به آنها هستند و امر و نهی آن باید از جانب خداوند عالم جلّ‏شأنه در میان خلق باشد چنان‌که نمازی که یکی از عبادات اهل اسلام است هزار مسأله و حکم در آن است چنان‌که هریک از عبادات ایشان چندین مسائل جزئیه در آن است که تماماً از جانب خداوند عالم جلّ‏شأنه به واسطه رسول او؟ص؟ در میان امت او منتشر است.

و باز مکرر می‏کنم و عرض می‏کنم که مقصود من این نیست که مه‏آباد تمام مایحتاج خلق را از جانب خداوند عالم جلّ‏شأنه نرسانیده و مسامحه کرده ولکن به تصریح خود صاحب این کتاب‌ها خلق این روزگار به مرور دهور آیین او را برانداخته‌اند و چیزی که حال باقی مانده این سی مسأله است که آنها هم به تحریفات اهل روزگار در کمال نقصان است پس در این‌قدر از مطلب که این کتاب کافی نیست شکی نیست و این مطلب مطلب بدیهی است.

و چون سخن به اینجا رسید مناسب شد که بعضی از عقایدی هم که در این کتاب است که عقل صریح حکم به بطلان آنها می‏کند و این خلق روزگار آنها را نسبت به مه‏آباد داده‏اند ذکر کنم تا موجب زیادتی بصیرت صاحبان شعور گردد، چنان‌که در آیه دویم از سیمناد هفتم می‌گوید که: شیر و پلنگ و ببر و یوز و گرگ و همه تندبار که جانوران آزارده رنجکارند از پرنده و رونده و خزنده بزرگی و پرمان‏دهی داشتند و هرکس را که می‏کشند پیشکاران و پرستاران و یاوران اینان بوده‏اند که به گفت و یاوری و پشت‏گرمی این گروه آبمند بدی و زشتی می‌کردند و زندبار که جانوران بی‏آزارند و

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 69 *»

جانداران ناکشنده می‏آزردند اکنون از خداوند خود سزا می‏یابند و در آیه سیوم می‏گوید که: انجام این بزرگان تندبار پیکر به رنجی و بیماری یا زخمی در خوردکار گذرند و اگر گناه بازماند بار دیگر آمده با یاوران خود سزا خواهند یافت و به کیفر خود رسند تا هرگاه به کران کشد یک بار یا ده بار یا صد بار و مانند آن.

و در آیه دویم از سیمناد هشتم می‏گوید که: زندبار که جانور بی‏آزار و ناکشنده جاندار است چون اسب و گاو و اشتر و استر و خر و مانند آن مکشید و بیجان نکنید که سزای کردار و پاداش کار اینها را دگرگونه است از هوشیار خردمند چنان‌که اسب را سواری کند و گاو و اشتر و استر و خر را بار چه اینها مردم را به زور بار کردندی و در سیمناد دهم می‏گوید که: کسانی که از مردمان بی‏آگاهی و ناخوش کنش و بدکردارند به تن رستنی پیوسته و به کالبد روییده پیوند گرفته سزای بیخودی و ناهوشیاری و بدکرداری یابند و به بادافراه ناآگاهی و زشتکاری رسند. و آنانی که ناخوب‌دانش و کنشند به کالبد کانی پیوندند تا آنکه گناهان هرکدام گرانی شود و نماند پس از این از او رهند و به تن مردم پیوندند و در آن تا چه کنند آن‏چنان پاداش یابند.

پس چون این سخنان را شنیدی باید قدری تدبر کنی در کیفیت تعلق‌گرفتن ارواح غیبیه به این ابدان شهادیه عنصریه تا بر بصیرت شوی و بیابی که مردم روزگار از روی غفلت و نادانی این سخنان را گفته‌اند و خیال خامی کرده‌‏اند و نسبت به مه‌آباد داده‌اند.

پس بدان و تفکر کن اولاً در روح نباتی و روح گیاه‌ها که در بدن آنها ظاهر می‏شود پس چون قدری فکر کردی خواهی دانست که محال است روح نباتی تعلق گیرد به کلوخی یا سنگی که در اندرون آن رطوبتی و آبی نباشد چنان‌که بسی ظاهر است که اگر تخمی را در خاک خشک دفن کنی و آبی بر آن جاری نشود و رطوبتی به آن نرسد آن تخم ریشه در خاک خشک فرو نبرد و سر از زمین خشک بیرون نیاورد و سبز نشود و شاخ و برگ نکند و به حال اول خود بماند تا بپوسد و ضایع شود.

و امید است که در این‏قدر از مطلب عاقلی را تأملی نباشد و هرکس در این‏قدر

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 70 *»

از مطلب تأمل کند از دایره عقلاء خارج است و اعتنائی به او نیست چرا که چه‏بسیار ظاهر است که وجود گیاه‌ها به آب برپا است بلکه گیاه‌های موجودشده از بی‌آبی و بی‌رطوبتی بخشکند و بپوسند و ضایع شوند چه جای آنکه در اول امر بشود بی‌آب و بی‌رطوبت موجود شوند. پس چون تخمی در خاک دفن شد و رطوبتی به آن رسید در اول امر آن تخم در آن رطوبت می‌خیسد و پس از خیسیدن ریشه می‌کند و آن ریشه می‌مکد رطوباتی را که در اطراف آن است و جذب می‌کند به اندازه خود از رطوباتی که در اطراف آن است پس چون آن رطوبات در اندرون آن داخل شده قوه ماسکه‌ای که در آن است آن رطوبات را امساک می‏کند پس قوه هاضمه‌ای که در آن است تصرف می‏کند در آن رطوبات و آنها را مشاکل می‏کند و اگر اعراض ترابیه غیرمناسبه جذب شده قوه دافعه‌ای که در آن است آنها را دفع می‌کند پس قوه مربیه‌ای که در آن است آن رطوبات مغیره را جزء آن گیاه می‌کند پس آن گیاه نمو می‏کند و زیاد می‏شود و ربا در آن به‌هم می‏رسد چنان‌که غذا و آبی را که حیوان به اکل و شرب خود جذب می‏کند و به اندرون آن داخل می‏شود قوه ماسکه آن غذا و آب را در معده حیوان امساک می‏کند و قوه هاضمه در آن تصرف می‏کند و آن را هضم و طبخ می‏دهد و اجزای نامناسبه‌ای که خورده شده قوه دافعه‌ای که در آن است آنها را دفع می‏کند پس قوه مربیه‌ای که در آن است در آن اجزای صاف‏شده تصرف می‏کند و آنها را مشاکل اعضاء و جوارح کرده جزء آنها می‏کند پس زیادتی در آنها حاصل می‏شود و نمو و ربا در آن ظاهر می‏شود.

باری، بالاستمرار قوه جاذبه گیاهی به واسطه ریشه خود جذب می‏کند رطوبات را با اغبره ترابیه ناعمه که به جای غذای مأکول حیوان است و بالاستمرار به طورهایی که گفته شد در مدارج نباتیه صعود می‏کند و بالاستمرار حرارت آفتاب و سایر کواکب که در هوا است از جمیع اطراف گیاه آن رطوبات را جذب می‏کند و از اندرون گیاه بیرون می‏کشد پس گیاه به تحلیل می‏رود و بالاستمرار باید بدل مایتحلل به آن برسد تا گیاه باقی بماند که اگر بدل مایتحلل به آن نرسد آن گیاه خشک شود مانند

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 71 *»

فتیله چراغی که بالاستمرار روغن‌های متصل را باید جذب کند و آن روغن‌ها بعد از بخارشدن دود گردد و در آن دود آتش درگیرد و شعله موجود شود و بالاستمرار آن دودها از سر شعله در هوا منتشر شود و به تحلیل رود و بالاستمرار باید بدل مایتحلل از روغن باقی‌مانده به آن شعله برسد تا شعله باقی ماند که اگر در حالی از آن تحلیل رود و بدل مایتحلل نرسد شعله فانی گردد و فتیله بی‌شعله مانند چوب درخت خشک باقی ماند.

باری، امید است که عقلاء را در این‏قدر از مطلب سخنی نباشد که نبات و گیاه بالاستمرار باید در جذب رطوبات باشد و بالاستمرار از آن تحلیل می‏رود و بدل مایتحلل ضرور دارد و مشاهد و محسوس است که گیاه بدون رطوبت نمی‌شود موجود باشد و از این است که چون بالمره رطوبات آن فانی شد خشک می‏شود و از این است که چون ریشه آن را از جای نمناک کندی خشک می‏شود پس چنین امر محسوسی داخل بدیهیات هر عاقلی است و بسی واضح است که چون خمیره و تخم گیاه در جای نمناک باشد و هوا هوای معتدل مناسب روییدن گیاه باشد آن تخم و آن خمیره لامحاله ریشه خواهد کرد و خواهد رویید و اگر جای نمناک نباشد یا خمیره و تخم تخم گیاهی نباشد مانند سنگ‏ریزه ریشه نخواهد گذارد و نخواهد رویید.

پس چون امر تکون گیاه به قدر حاجت معلوم شد مناسب شد که تکون حیوان را هم تدبر کنی تا بر بصیرت شوی. پس عرض می‏کنم که چون نطفه‏ای که مانند تخم گیاه است در زمین رحم زراعت شد پس اول چیزی که در آن ظاهر می‏شود ریشه آن است که متصل می‏شود به افواه عروقی که در رحم است که مانند زمین نمناک است که ریشه گیاه در آن فرو رود و آن ریشه از ناف حیوان روییده متصل می‏شود به افواه عروق و بالاستمرار جذب می‏کند و می‏مکد آن عروق خون را مانند آنکه ریشه گیاه می‏مکد رطوبات زمین را پس آن نطفه به واسطه مکیدن خون نمو می‏کند و بزرگ می‏شود و به‌تدریج برگ و شاخ در آن ظاهر می‏شود مانند همین گیاه‌های معروف و برگ و شاخ آن سر و دست و پا و سایر اعضاء و جوارح او است و تا مدتی

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 72 *»

روح گیاهی در او است و بزرگ می‏شود و نمو می‏کند و هنوز به روح حیوانی زنده نیست و این مدت در انواع حیوانات مختلف است.

پس در انسان و بعضی از حیوانات قویه مانند گاو و اسب و الاغ و اشتر سه ماه و نیم تا چهار ماه است که روح حیوانی در آنها ظاهر نیست و به همان روح گیاهی بدن عنصری آنها نشو و نما می‏کند تا تمام اعضاء بدن به حد کمالی که در هر نوعی شایسته است برسد بعد از آن مدت خون لطیفی که در قلب آن حیوان پرورش یافته و مانند روغنی که قابل اشتعال باشد شده روح حیوانی مانند آتش در آن خون لطیف درمی‏گیرد و آن خون لطیف است که به‌اصطلاح اطباء مسمی به روح بخاری است پس روح بخاری که منبع آن قلب است از راه عروق شریانی که منبت آنها قلب است و در جمیع اعضاء و جوارح ساری و جاری است در جمیع اعضائی که قابل حیات است جاری می‏شود و آنها را زنده می‏کند به روح حیوانی و بعضی از اعضاء که به جهت حکمتی آنها را قابل حیات نکرده‏اند مانند استخوان‌ها به همان روح نباتی و گیاهی اکتفا  کرده پس روح گیاهی که جاذب و ماسک و هاضم و دافع و مربی و زیادکننده است در آنها هست اما روح حیوانی در آنها نیست تا احساس الم و ثقل بدن و سنگینی بارهای گران نکنند پس با اینکه استخوان و مانند آن در بدن حیوان نشو و نما می‌کند و اعضاء صاحب حیات اطراف آنها را گرفته به روح حیوانی زنده نشده‏اند و مانند گیاه‌ها به همان روح گیاهی نشو و نما می‏کنند.

باری از این بیان معلوم شد که نه هر جمادی قابل روح گیاهی است و نه هر گیاهی قابل روح حیوانی است چنان‌که مشاهد و محسوس است که همه جمادات گیاه نشده‏اند و همه گیاه‌ها حیوان نشده‏اند بلکه در هر جمادی که صوافی عناصر باشد و رطوبتی به آن برسد که آن صوافی به آن رطوبت ممزوج شود روح گیاهی به آن تعلق گیرد نه جماد محض بدون رطوبت و صوافی و در هر گیاهی که صوافی صوافی در آن باشد که آن صوافی صوافی به لطافت روح بخاری رسد به آن روح بخاری حیات درگیرد نه گیاه محض بدون روح بخاری و بر همین نسق نه هر حیوانی صاحب

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 73 *»

عقل و نفس و فکر و خیال شود مانند انسان اگرچه سمع و بصر و شم و ذوق و لمس داشته باشد ولکن در هر حیاتی که صوافی صوافی صوافی یافت شود آنگاه فکر و خیال و نفس و عقل انسانی به حیات او تعلق گیرد نه به حیوان محض بدون وجود صافی صافی صافی مانند سایر حیوانات.

پس اگر کسی صاحب شعور باشد می‏فهمد که در هر جمادی که روح گیاهی ظاهر شده صوافی بوده و علامت آنکه روح گیاهی در آن ظاهر شده این است که ریشه آن در زمین فرو رود و سر از خاک برآرد و شاخ و برگ کند و جاهل است کسی که گمان کند که روح گیاهی در سنگی موجود است که نه ریشه آن در زمین فرو رفته و نه شاخ و برگ آن از خاک سر بر آورده و همچنین جاهل و غافل است کسی که گمان کند که روح انسانی در اسب و الاغ موجود است و حال آنکه علامات و آثار انسانیت در آنها ظاهر نیست که آن آثار علم است و حلم و ذکر است و فکر و نباهت و نزاهت و حکمت.

پس هرگاه روح انسانی تعلق گرفت به حیوانی([209]) و آن حیات تعلق گرفت به روح بخاری و نباتی و آن روح نباتی تعلق گرفت به جمادی در آن جماد علامات نبات ظاهر خواهد بود که جذب و امساک و هضم و دفع و نما باشد و باز در آن جماد ظاهر خواهد بود علامات حیوانی که سمع و بصر و شم و ذوق و لمس باشد و باز در آن جماد ظاهر خواهد بود علامات انسانی که علم و حلم و ذکر و فکر و نباهت و نزاهت و حکمت باشد چنان‌که در بدن انسان ظاهر است جذب که اکل و شرب می‏کند و امساک که غذا و آب را در اندرون خود نگاه می‏دارد و هضم که غذا را طبخ می‏کند و دفع که فضول را از خود دور می‏کند و نما که بدل مایتحلل را جزء خود می‏کند و نمو می‏کند و همچنین ظاهر است در آن سمع و بصر و شم و ذوق و لمس و شهوت و غضب که از علامات حیوان است و همچنین ظاهر است در آن علم و حلم و ذکر و فکر و نباهت و نزاهت و حکمت که علامات انسان است.

پس بسی واضح شد که در سنگ‌ها و سایر جمادات محضه‌اى که ریشه در زمین فرو

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 74 *»

نمی‏برند و سر از خاک بیرون نمی‏آورند و شاخ و برگ نمی‏کنند روح گیاهی نیست و چون روح گیاهی و روح بخاری در آنها نیست بسی واضح است که روح حیوانی هم به طریق اولی در آنها نیست و چشم و گوش و شامه و ذائقه و لامسه در آنها نیست چرا که محال است که روح حیوانی بدون وساطت روح بخاری در این بدن جمادی ظاهر شود پس در جسمی که مانند سنگ روح بخاری در آن نیست چگونه می‌شود که حیات لطیف در سنگ کثیف ظاهر شود و همچنین معقول نیست که در جسمی که مانند سنگ است و در آن روح بخاری نیست و روح حیوانی نیست عقل و نفس و خیال انسانی تعلق گیرد چرا که طفره در وجود محال است و عقل و نفس انسانی در عالم ملکوت است و جمادات در عالم ملک واقعند و فاصله و برزخ در میان عالم ملکوت و عالم ملک عالم مثال است پس اهل عالم ملکوت تا مرور به عالم مثال نکنند نتوانند به عالم ملک برسند پس باید نفس انسانی ملکوتی تعلق گیرد به حیات غیبی مثالی و بعد از تعلق‌گرفتن به حیات تعلق گیرد به بدن جمادی به واسطه روح بخاری.

پس هوش خود را جمع کن تا بیابی که در هر بدنی عنصری که نفس انسانی باشد لامحاله در آن بدن حیات حیوانی هم خواهد بود چنان‌که لامحاله در آن بدن روح نباتی هم خواهد بود پس بدنی خواهد بود که اکل و شرب و سایر خصال گیاهی در آن خواهد بود و همچنین روح حیوانی و چشم و گوش و شامه و ذائقه و لامسه و سایر خصال حیوانی در آن خواهد بود چنان‌که صفات انسانی در آن است و اگر مرتبه گیاهی و حیوانی در بدنی نباشد البته مرتبه انسانی که باید از عالم ملکوت نزول کند و مرور کند به عالم مثال و برزخ تا برسد به بدن عنصری در آن نخواهد بود و این همه تکرار در این مطلب از برای آن است که غافلان متذکر شوند اگر نه کسی که مرتاض به علم و حکمت باشد احتیاجی به این همه تکرار ندارد.

پس چون این مطلب با این وضوح معلوم شد خواهی فهمید بطلان این قول و اعتقاد را که در این کتاب نسبت به مه‌آباد داده‏اند که گفته است حیوانات در زمان‌های گذشته انسان بوده‏اند پس مردمانی که در زمان گذشته خون‌ریز و سفاک

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 75 *»

بوده‏اند در زمان بعد در بدن شیر و پلنگ و سایر درندگان از چرنده و پرنده و خزنده درآمده‏اند و مردمانی که مردم را به ظلم و ستم به زیر بار کشیده‌اند در بدن گاو و گوسفند و اسب و الاغ و مانند آنها درآمده‏اند و مردمانی که نافهم و بدعمل بوده‏اند در زمان بعد در بدن گیاه‌ها درآمده‏اند و مردمانی که نافهمی و بدعملی ایشان زیاد بوده در بدن کانی و معدنی درآمده‌اند تا هریک از اهل هر طبقه به عذاب گرفتار شوند و سزای نافهمی و بدعملی خود را در این بدن‌ها بیابند و اگر عمر ایشان به‌سر رسید و گناه ایشان باقی ماند باز عود خواهند کرد در زمان بعد به همان‏جور بدن‌های حیوانی و گیاهی و معدنی مکرر تا ده‌بار یا صدبار یا زیاده تا آن‏وقت به پاداش خود برسند آنگاه در بدن انسانی درآیند تا در آن بدن چه کنند که اگر بد کردند باز در امثال بدن‌های غیر انسانی معذب شوند و اگر خوب کردند به ثواب الهی برسند.

پس در این اعتقاد قدری فکر کن تا بطلان آن را بیابی. پس به جهت زیادتی توضیح در بطلان این عقیده عرض می‏کنم که بسی واضح است که اگر اخلاط غریبه در بدن انسانی غالب شد و مانع شد طبیعت انسانی را از جذب و امساک و هضم و دفع کماینبغی آن بدن مریض شود و هرقدر اخلاط غریبه غلبه بیشتر داشته باشد مرض شدت خواهد داشت تا به آن سرحد که طبیعت تاب مقاومت با اخلاط غریبه نداشته باشد پس جذب نکند به سوی خود غذا و خونی را که باید به قلب برود و روح بخاری شود در بدن به‌هم نرسد پس چراغ حیات که روغن آن خون شریانی است خاموش شود مانند خاموش‌شدن چراغ‌های ظاهری در وقت فانی‌شدن روغن پس روح حیات و روح انسانی از بدن فرار کنند و بدن بمیرد و مانند سایر جمادات احساس المی و نعمتی نکند که اگر آن را در آتش بسوزانی یا در تیزاب حل کنی یا آن را درندگان بدرند و پاره پاره کنند و بخورند المی بر آن وارد نیاید و روح انسانی اگر خوب است در نزد پروردگار خود در نعیم او متنعم است و به سوزانیدن و در تیزاب حل‌شدن و پاره پاره شدن بدن او المی به او نرسد و از این است که در آیین مه‏آبادیان رسم است که بدن‌های پیغمبران خود و جمیع تابعان ایشان را به آتش می‏سوزانند یا

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 76 *»

در تیزاب حل می‏کنند یا در دخمه می‏گذارند که لاشخوران آنها را بخورند که اگر به صدمات بدن روح پیغمبران و تابعان ایشان منصدم می‏شد البته روا نمی‏داشتند که این صدمات را به بدن‌های خود و بزرگان خود بزنند.

باری در اینکه به واسطه غلبه خلطی و مرضی روح حیات و روح انسانی از بدن فرار می‏کنند محل انکار نیست حتی آنکه اگر مرضی هم غلبه نکند و خلط غریبی غالب نشود ولکن در بدن زخمی به‌هم رسد و آن را فصدی کنند که تمام خون‌هایی که مانند روغن است از برای شعله حیات از بدن بیرون آید و نماند در قلب خونی که بخار کند و حیات در آن درگیرد البته بدن بمیرد و حیات حیوانی و حیات انسانی از آن فرار کنند چرا که خونی که به منزله روغن است در چراغ‌دان قلب باقی نمانده که حیات در آن درگیرد با وجودی که تمام بدن با تمام اعضاء و جوارح هریک در سرجای خود موجودند و چراغ‌دان قلب با مجاری عروق شریانی در سرجای خود موجودند با این حال چون خونی که محل اشراق حیات است در میان نیست حیات اشراق به جرم قلب و سایر اعضاء و جوارح بدن نکند پس اگر امر اشراق روح به بدن و اشتعال و استشراق بدن به روح به این منوال است که می‌بینی که تعلق را از بدنی که روح بخاری در آن متکون نشود برمی‏دارد اگرچه اعضاء و جوارح هریک در سر جاهای خود موجود باشند پس چه گمان می‏بری که روح حیات یا روح انسانی تعلق گیرد به جماداتی چند که روح نباتی و گیاهی در آنها نیست و در اندرون آنها ماده‏ای که مانند روغن و خون باشد یافت نشود که روح حیات و روح انسانی به آن تعلق گیرد و آن را زنده کند و آیا چه گمان می‏بری که روح حیات و روح انسانی تعلق گیرد به نباتاتی چند که در اندرون آنها قلبی نیست مانند چراغ‌دان که روغن و ماده و محل حیات در آنجا جا کند و چنان روغنی و ماده‏ای که قابل اشتعال به حیات باشد در آنها نیست که حیات در آن درگیرد چرا که بسی واضح است که هر خونی هم قابل اشتعال به حیات نیست چه جای رطوباتی که هنوز خون هم نشده چنان‌که مشاهد است که سبب بسیاری

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 77 *»

از مرض‌ها و موت‌ها خون است که چون کیفیت آن تغییر کرد طبیب آن خون را به فصد و حجامت و امثال آن از بدن بیرون می‏کند که آن را از مرض و مردن برهاند و خونی که قابل از برای اشتعال به حیات است خون صالحی است مانند روغنی که قابل اشتعال به آتش است نه هر رطوبتی و آبی و در اندرون جمادات که غالباً رطوبتی هم یافت نشود چه جای آنکه آن رطوبت شبیه به خون باشد.

و همچنین در اندرون گیاه‌ها و نباتات اگرچه رطوبتی هست ولکن به قدری که قابل از برای تعلق روح نباتی باشد نه از برای تعلق روح حیوانی و انسانی پس چگونه معقول است که روح انسانی تعلق گیرد به جمادات و نباتات و حال آنکه هنوز قابل روح حیوانی هم نشده‏اند پس بطلان این عقیده که ارواح انسانی را به ابدان جمادی و نباتی تعلق می‏دهند بدون وجود روح حیوانی در آنها در نزد عقلای عالم چه جای علماء چه‏بسیار واضح است.

و اما تعلق‌گرفتن ارواح انسانی به ابدان حیوانی از هر نوعی از انواع آنها از فیل گرفته تا پشه از برای آنکه آنها در زمان گذشته که در ابدان انسانی بوده‏اند گناه کرده‏اند و خداوند آنها را در زمان بعد در ابدان انواع حیوانات بیرون آورده از برای مکافات و سزای گناه دیدن و صدمات و عذاب‌ها به ایشان رسیدن.

پس عرض می‏کنم که اگرچه در بعضی از اعصار بعضی از کفار را به مقتضای طبعی که در عصیان دارند و آن طبع مناسب است با طبع نوعی از انواع سایر حیوانات ایشان را مسخ می‏کند و هیأت بدن ایشان را به هیأت حیوانی که در طبع مشابه او است می‏کند مثل مردمان فتنه‏جو که شهر به شهر می‏رفتند و خبرهای دروغ و اراجیف را منتشر می‏کردند آنها را بر هیأت کلاغ مسخ کردند و زنان رقاص در مجالس را بر هیأت موش مسخ کردند و مردمان نباش قبور را بر هیأت عقرب مسخ کردند. باری به مقتضای طبعی که داشتند که به اقتضای آن معصیت می‏کردند و آن طبع در نوع حیوانی از حیوانات بود هیأت بدن ایشان به هیأت آن حیوان می‏شد و این عذابی بود از جانب خداوند عالم جلّ‏شأنه که در دنیا بر ایشان وارد آوردند

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 78 *»

پیش از عذاب آخرت و آن عذاب عذاب ذلت و خواری است که پیش روی سایر مردم خود را بر هیأت حیوانی از حیوانات مشاهده کنند و عبرت است از برای سایر مردم که از گناهان خود احتراز کنند.

و این ذلت و خواری در صورتی بر مسوخ روی خواهد داد که در وقتی که مسخ شد و بدن او بر هیأت یکی از حیوانات شد شعور انسانی او در او باقی بماند تا از آن هیأت شرمسار شود و ذلیل و خوار گردد چرا که اگر در حال مسخ شعور انسانی را هم از او بگیرند و او را مانند سایر حیوانات کنند از برای او عذابی نخواهد بود و احساس ذلت و خواری را نکند و مثل سایر حیوانات که هریک در طبعی که دارند و به آن طبع مجبولند لذت از طبع خود می‌برند و به اقتضای طبع خود مشغول افعال خود می‌شوند او هم لذت خواهد برد و از جمله لذت‌های آنها انس‌گرفتن به اشکال و هیئات خود آنها است و وحشت‌داشتن از هیئات سایر حیوانات است و از این است که هر جنسی با هم‌جنس قرین شود و از آن متمتع گردد و لذت برد و از غیر جنس خود متألم شود و از آن وحشت کند و دور شود و به آن انس نگیرد حتی آنکه اگر احیاناً بعضی از حیوانات بالعرض با حیوانی از غیر جنس انس گیرد مانند سگ باز بسی واضح است که عیش آن در این است که با سگی دیگر مشغول به سگیت باشند نه با سایر حیوانات.

باری چه‏بسیار واضح است که هیأت هر نوعی از حیوان از برای خود آن نعمت است نه عذاب و انس آن به آن هیأت از اقتضای طبع خود آن حیوان است و خود از خود وحشتی ندارد و المی احساس نکند و معذب به آن نشود اما در صورتی که شعور انسانی باقی باشد و بدن او را به شکل بدن یکی از حیوانات بکنند احساس ذلت و خواری خود را در آن بدن خواهد کرد و از آن در وحشت خواهد بود به طوری که بسا آنکه از شدت وحشت بمیرند و نتوانند زیست کنند چنان‌که مسوخات بیش از سه روز زیست نکردند و همه مردند و هلاک شدند.

باری و شاهد اینکه مسوخ در حین مسخ احساس ذلت و خواری خود را

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 79 *»

می‏کند و مانند سایر حیوانات نیست که نهایت انس را به بدن خود دارند از برای دوستان اینکه یکی از خوارج با کسی در حضور حضرت امیر صلوات اللّه و سلامه علیه مرافعه کرد و حضرت حکم را به ضرر او و نفع طرف مقابل فرمودند پس آن خارجی زبان هزره‌درایی را دراز کرد پس حضرت فرمودند: اخسأ کلباً پس فی‌الفور بدن او بدن سگ شد و رخت‌های او به هوا بالا رفت و متفرق شد پس آن خارجی سگ مثل سگ تبصبص می‏کرد و سر و دم خود را به خاک می‏مالید و اشک حسرت از چشم‌های او جاری می‏شد و به این‌طور تضرع و زاری می‏کرد در نزد حضرت امیر؟ع؟ تا آنکه ترحم کردند بر او و لب‌های مبارک را حرکت دادند پس بدن او برگشت بر هیأت اول و مردم می‏دیدند که لباس‌های او از اطراف می‏آمد و به بدن او متصل می‌شد. پس این است حال مسوخ که به واسطه مسخ احساس می‏کند عذاب الهی را و از هیأت بدن مسخ‌شده وحشت می‏کند و احساس ذلت و خواری خود را می‏کند.

پس فرق بسیار است در میان انسان مسوخ که بدن او بر هیأت بدن حیوانی شود به جهت عذاب و غضب الهی و حیوانی که روح او روح حیوانی است مانند بدن آن که بدن حیوانی است به خلاف انسان مسخ‌شده که روح او روح انسانی است و بدن او به جهت تعذیب الهی مانند بدن حیوانی شده و بسی واضح است که تا روح روح انسانی نباشد در بدنی آن روح و بدن انسان نیست و امتیاز انسان از حیوان این است که انسان از اهل عالم ملکوت است و حیوان از مکونات عالم برزخ است و از برای حیوان به غیر حیات حیوانی که بیننده و شنونده و بوینده و چشنده و لمس‌کننده است روحی دیگر نیست و از برای انسان علاوه بر این حیات نفس انسانی و عقل انسانی است که همان‌ها ما به الامتیاز انسان از حیوان و نبات و جماد است و علامت وجود نفس و عقل در بدنی افعال و خصال نفسانی و عقلانی است که آنها علم و حلم و ذکر و فکر و نباهت و نزاهت و حکمت باشد چنان‌که علامت وجود روح حیوانی در بدنی دیدن و شنیدن و بوییدن و چشیدن و لمس‌کردن و شهوت و غضب است.

و اشاره به همین مطلب است آنچه مه‏آباد در سیمناد ششم ذکر کرده که: یزدان

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 80 *»

والا مردم را گزید از جانوران به فر روانی که گوهر آزاد و رسته از مایه و پیکر و ناتن و تنانی و لختانی و سویانی و به او فر فرشتگان فراز آید پس به تصریح این آیه معلوم شد که از برای انسان روانی است که مجرد و آزاد و رسته است از ماده و مایه و پیکر حیوانی و بدن حیوانی و اجزای آن و به تصریح این آیه معلوم می‏شود که روح حیوانات و جانوران مجرد و آزاد و رسته از مایه و پیکر نیست و نتواند که با فر فرشتگان فراز آید به خلاف روح انسانی که می‏تواند با روح خود با فر فرشتگان فراز آید و این آیه اگرچه منافاتی دارد با آیه هفدهم از سیمناد پنجم که می‏گوید: در هر سه پور که کانی و رستنی و جانور باشد روان یابنده آزاد و رسته بی‌پیوند است ولکن چنین به نظر می‏آید که این آیه از مه‌آباد نباشد و از تحریفات و تغییرات مردم روزگار باشد چرا که کلام او نباید مختلف باشد.

و بدیهی است که از برای جمادات و گیاه‌ها روان یابنده آزاد رسته بی‏پیوند نیست چنان‌که قبل از این گفته شد و روان یابنده آزاد رسته بی‏پیوند به مایه مخصوص انسان است که به آن با فر فرشتگان فراز تواند آمد و هیچ‏یک از جمادات و نباتات و حیوانات نتوانند که با فر فرشتگان فراز آیند به تصریح مه‏آباد و اگر روان یابنده آزاد رسته بی‏پیوند داشتند فرقی با انسان نداشتند و یزدان والا انسان را نمی‏گزید بر تمامی آنها.

باری از جمله تغییرات و تحریفاتی که به نظر می‏رسد که مردم روزگار در کتاب مه‏آباد کرده‏اند این است که گناه کشنده زندبار را برابر گناه کشنده انسان نادان بی‏آزار قرار داده چنان‌که در سیمناد هشتم در آیه چهارم می‌گوید: کشتن زندبار برابر کشتن نادان‏مرد بی‏آزار است و بسی واضح است که مرد نادان بی‌آزار هرچند نادان باشد به تصریح مه‏آباد برگزیده خدا است در میانه حیوانات و روحی و روانی آزاد بی‌پیوسته در او هست که تواند به آن با فر فرشتگان فراز آید و در حیوانات چنین روانی نیست که توانند به آن با فر فرشتگان فراز آیند پس گناه کشنده زندبار

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 81 *»

را برابر گناه کشنده مرد نادان بی‏آزار قراردادن بیجا است و مانند برابرکردن گناه کننده گیاه است بر گناه کشنده حیوان.

و از جمله تحریفاتی که مردم روزگار در کتاب مه‏آباد انداخته‏اند این است که کشتن تندبار را جایز دانسته‏اند به جهت آنکه می‏گوید اینها در زمان گذشته مردمانی بوده‏اند که بزرگی و فرماندهی داشته‏اند و خونریزی‌های بیجا کرده‏اند پس کشتن آنها خوب است چرا که سزای بدکاران دادن محبوب خدا است و کشتن زندبار را جایز ندانسته و گناه کشنده آنها را گناه عظیم شمرده به جهت آنکه آنها مردمانی بوده‏اند در زمان‌های گذشته که مردم را به زور بار می‏کردند ولکن کسی را نمی‏کشتند پس آن مردمان در بدن زندبار آمدند تا مکافات عمل آنها به آنها برسد پس مکافات آنها این است که آنها را بار کنند.

چنان‌که در سیمناد هشتم در آیه دویم می‏گوید: زندبار که جانور بی‏آزار و ناکشنده جاندار است چون اسب و گاو و اشتر و استر و خر و مانند آنها را مکشید و بی‌جان نکنید که سزای کردار و پاداش کار اینها را دگرگونه است از هوشیار خردمند چنان‌که اسب را سواری کند و گاو و اشتر و استر و خر را بار چه اینها مردم را به زور بار کردندی و در سیمناد نهم در آیه دویم می‌گوید: کشتن تندباران را ستوده و شایسته و درخور است چه آنها با رفته و گذشته خون‌ریز و کشنده بوده‏اند و بی‏گناهان را می‏کشتند سزادهنده اینها را بهره باشد. پس از این دو آیه معلوم می‏شود که چون تندباران مردمانی بوده‏اند خون‌ریز و کشنده سزای آنها کشتن و خون‌ریختن آنها است و زندباران چون نمی‏کشتند و به زور مردم را بار می‏کردند سزای آنها بارکردن آنها است نه کشتن آنها و این دو آیه منافات دارد با آیه اول از سیمناد نهم که می‌گوید: اگر تندبار که جانور جاندار آزار و جانورکشنده است زندبار را کشد سزای کشته‌شده و کیفر کردار خون ریخته و پاداش کنش بی‌جان گشته باشد چه تندباران برای سزا و کیفردادنند.

پس از این آیه معلوم می‌شود که زندباران هم مردمانی بوده‌اند خون‌ریز که

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 82 *»

تندباران از برای پاداش عمل ایشان بر ایشان گماشته شده‌اند که آنها را به قتل رسانند و بکشند چرا که آنها در زمان گذشته مردمانی بوده‌اند کشنده و خون‌ریز و چه بسیار واضح است که اگر مردمان حفظ نکنند زندباران را و منع نکنند درندگان را درندگان تمام اسب و استر و خر و گاو و شتر و امثال آنها مانند گوسفندان و غیرها را خواهند درید و همه را هلاک خواهند کرد پس آنگاه معلوم شود که تمام آنها مردمانی بوده‌اند خون‌ریز و کشنده که درندگان آنها را هلاک کرده‌اند به جهت پاداش عمل آنها پس بنا بر این مردمان را منع‌کردن از کشتن آنها معنی ندارد پس اگر مردمان هم کشتند زندبار را پاداش عمل خود آنها باشد پس گناه مردمانی که زندبار کشند برابر گناه کسی است که مرد نادان بی‌آزاری کشته باشد معنی نخواهد داشت و بنا بر اینکه گناه کشتن زندبار برابر باشد با گناه کشتن مرد نادان بی‌آزار باید کشت کسی را که یک کرم بی‌آزاری را بکشد یا یک مگس بی‌آزاری را بکشد چنان‌که در شرع ایشان هست که بعضی از مرغان را می‌توان کشت و گوشت آن را غیر از موبدان سایر مردم می‌توانند خورد چرا که این مرغان کرم‌های زمین را می‌خورند و می‌کشند پس کشتن و خوردن آنها را جایز دانسته‌اند چرا که پاداش و کیفر عمل آنها است.

پس بنا بر این باید جایز باشد کشتن انسانی که کرمی یا مگسی را کشته باشد و با اینکه مه‌آباد تصریح کرده که: یزدان والا مردم را برگزید از سایر حیوانات به روح آزاد بی‌پیوند که به آن با فر فرشتگان فراز آید. خون‌ریختن ایشان را برابر دانیم با خون‌ریختن کرمی که آن روح را ندارد غیر معقول است باری و اگر تندباران از برای پاداش و کیفر اعمال زندباران گماشته شده‌اند نباید مردمان حفظ کنند زندباران را و نباید منع کنند تندباران را از دریدن و کشتن زندباران چنان‌که اگر انسانی انسانی را کشت در شرع همه صاحبان شرع است که باید او را کشت و نباید مردمان منع کنند که او را نکشند حتی آنکه مه‌آباد تصریح کرده در سیمناد سیزدهم در آیه پنجم که می‌گوید: گناهکار هر آنچه کرد با او چنان کنید، و در شرح این

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 83 *»

عبارت خود ایشان می‌گویند که: پاداش گناه باید مانند گناه باشد نه آنکه گناه افزون را پاداش آزار کم بجا آرند و چنین کم را افزون ناگزیر است اگر کسی را به سنگ کشد کشنده را نیز بدان بگذرانند ور به تیغ به شمشیرش بی‌جان سازند.

باری در صورتی که تندباران از برای سزادادن زندباران گماشته شده باشند نباید مانع شد آنها را از دریدن زندباران بلکه باید نشان داد آنها را به آنها تا آنها را بدرند و بی‌جان کنند مانند آنکه شکار را به تازی نشان می‌دهند و شک نیست که در چنین صورتی تمام زندباران را درندگان هلاک خواهند کرد مگر بعضی از وحشیان که شاید جانی به‌در برند و جمیع اینها پاداش و کیفر خون‌ریختنی است که زندباران در زمان گذشته ریخته‌اند بلکه در صورتی که هر زندباری را که تندباری کشت پاداش و کیفر خونی است که زندبار در زمان گذشته ریخته و کشتن تندبار زندبار را بجا واقع شده و به استحقاق بوده پس اگر انسانی هم زندبار را کشت پاداش و کیفر خونی باشد که در زمان گذشته در وقتی که زندبار در بدن آدمیان بود ریخته پس معنی ندارد که پاداش عمل زندبار را اگر تندبار بدهد بجا باشد و به استحقاق و اگر انسانی بدهد بیجا باشد و به ناحق آن را کشته باشد و گناه عظیم کرده باشد.

و اگر بگویی که انسان نباید پاداش عمل حیوان را بدهد ولکن حیوان باید پاداش عمل حیوان را بدهد از این جهت اگر تندبار زندبار را کشت بجا است و اگر انسان کشت گناه عظیم کرده.

می‌گویم چه شد که انسان اگر تندبار را کشت ثوابی کرده و پاداش و کیفر عمل تندبار را داده چنان‌که در سیمناد نهم در آیه دویم می‌گوید که: کشتن تندباران را ستوده و شایسته و در خور است چه آنها با رفته و گذشته خون‌ریز و کشنده بوده‌‌اند و بی‌گناهان را می‌کشتند سزادهنده اینها را بهره‌ای باشد. پس عرض می‌کنم که اگر انسان سزادهنده را بهره و ثواب است در سزادادن گناهکاران به اندازه گناه معنی ندارد که نسبت به بعضی از گناهکاران سزادادن او جایز باشد و از آن عمل بهره‌مند شود و نسبت به بعضی از گناهکاران جایز نباشد سزادادن او و گناه عظیم

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 84 *»

باشد و اگر کسی بگوید سزادادن گناهکاران در صورتی جایز است و ثواب دارد که سزادهنده بداند که گناهکار گناه کرده و چه گناه کرده تا به اندازه گناه بتواند سزا دهد. و در صورتی که نداند که گناهکار گناه کرده و چه گناه کرده نتواند سزا دهد پس عرض می‌کنم آیا کسی می‌تواند بگوید که تندباران می‌دانند که کدام یک از زندباران در زمان گذشته که در بدن انسانی بودند خون کسی را به‌ناحق ریختند از این جهت گماشته شدند از برای سزادادن زندباران و انسان چون این امر را نمی‌داند نمی‌تواند سزای زندباران را بدهد.

پس عرض می‌کنم که انسانی که برگزیده یزدان والا است به روان آزاد ناپیوسته که به آن با فر فرشتگان فراز تواند آمد و چنین روانی در هیچ‌یک از حیوانات نیست به تصریح مه‌آباد پس در صورتی که انسان نداند و نشناسد که کدام یک از زندباران در زمان گذشته خون‌ریزی کرده‌اند تندباران البته ندانند و نشناسند زندباری را که در زمان گذشته خون‌ریزی کرده پس چنان‌که تندباران با ندانستن این امر جایز شده که سزادهنده زندبار خون‌ریز باشند و از برای سزادادن زندبار گماشته شده باشند انسان هم جایز است که سزای آنها را بدهد چنان‌که جایز شده که سزای تندباران را بدهد و آنها را بکشد و بهره‌مند شود و ثواب یابد با اینکه نمی‌داند که تندباران در زمان گذشته که را کشته‌اند و به چه کیفیت کشته‌اند با سنگ کشته‌اند تا آنها را با سنگ کشد یا با شمشیر کشته‌اند تا با شمشیر آنها را بکشد چنان‌که این حکم را ذکر کردم.

پس در صورتی که کشتن تندباران از برای انسان جایز شد اگرچه انسان نداند که تندبار چند نفر را کشته و به چه کیفیت کشته ولکن هر تندباری را که کشت و به هر کیفیت که کشت معلوم می‌شود که این تندبار در وقتی که در بدن انسانی بوده در واقع کسی را بی‌گناه کشته و به همین کیفیتی که کشته شده آن بی‌گناه را کشته و اگرچه انسان کشنده ندانسته کشته ولکن خداوندی که همه‌چیز می‌‌داند او را گماشته که آن را بکشد و به هر کیفیتی که آن در زمان گذشته کشته همان کیفیت

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 85 *»

را از دست کشنده در زمان بعد جاری کرده تا سزا به اندازه گناه شده نه زیاده و نه کمتر چنان‌که نوع این مطلب را در سیمناد هفتم در آیه دویم گفته که: هرکس را که می‌کشند پیشکاران و پرستاران و یاوران اینان بوده‌اند که به گفت و یاوری و پشت‌گرمی این گروه آبمند بدی و زشتی می‌کردند و زندبار که جانور بی‌آزارند و جانداران ناکشنده می‌آزردند اکنون از خداوندان خود سزا می‌یابند. و در آیه اول از سیمناد نهم هم همین مطلب را درباره کشتن تندباران زندباران را بیان کرده چنان‌که گفته: اگر تندبار که جانور جان‌دار آزار و جانور کشنده است زندبار را کشد سزای کشته‌شدن و کیفر کردار خون ریخته و پاداش کنش بیجا کشته باشد چه تندباران برای سزا و کیفر دادند، در این صورت کشتن زندباران نیز جایز است.

باری، این عقیده‌ها که به هیچ عقلی راست نیاید از تحریفات و تغییرات خلق روزگار می‏نماید که در آیین مه‌آباد انداخته‌اند و آیین او را برانداخته‏اند چنان‌که خود او تصریح کرد و ذکر آن گذشت.

و از جمله سخن‌های سست که خلق روزگار نسبت به مه‏آباد داده‏اند این است که زندباران چون در زمانی که در بدن انسانی بوده‏اند مردم را به زور بار می‏کردند پس از این جهت در بدن زندبار بیرون آمدند تا مردم آنها را به زور بار کنند تا به سزای عملشان برسند و کیفر کردار بد خود را ببینند.

پس عرض می‌کنم که جمیع زندباران را نمی‏توان بار کرد و سوار شد نهایت در میان آنها اسب و استر و شتر و گاو و خری را می‏توان بار کرد و سوار شد تا سزای کردار آنها به آنها برسد و غیر از اینها زندباران بسیارند که جانوران بی‌آزار جاندارند مانند گوسفندان و میش و بز گرفته تا خراطین و کرم‌های زمین که قابل بار و سواری نیستند چگونه باید پاداش کردار و کیفر رفتار بد و سزای گناه خود را ببینند؟! فرض کردیم که همان مسخربودنشان از برای انسان و رسیدن آفات سردی و گرمی و گرسنگی و تشنگی کیفر کردار بد و سزای گناه آنها باشد پس طوری که کسی بتواند جواب از پاداش گناه آنها بگوید نمی‏تواند بگوید که زندباران گناهکاران

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 86 *»

نبوده‌اند بنا بر آنچه در این کتاب منسوب به مه‏آباد است و از این کتاب چنین معلوم می‏شود که مردمانی که در زمان گذشته گناه‌ها کرده‏اند پس به غضب الهی گرفتار شده‏اند و خداوند ایشان را در زمان بعد در بدن حیوانات یا نباتات یا جمادات بیرون آورده که به سزای کردار بد و گناه خود برسند تا وقتی که تمام گناه‌های ایشان سزا یابد آنگاه به بدن انسانی داخل شوند تا دیگر در بدن انسانی چه کنند از خوب و بد.

پس عرض می‏کنم که بنا بر این عقیده شک نیست که تندباران و زندباران جمیعاً گناهکارانند نهایت آنکه گناه بعضی خون‏ریختن و گناه بعضی به‌زور بارکردن باشد و سزا و کیفر خون‌ریزی ریختن خون و سزای زور بارکردن زور بارکردن ولکن مهر و محبت داشتن با گناهکاران و کسانی که به غضب الهی گرفتار شده‌اند و محل ترحم الهی نیستند که آنها را در بدن حیوانی درآورده و مهر و محبت آنها را از طاعات و سبب وصول به درجات عالیات و قرب خداوند قراردادن و کشتن آنها را برابر کشتن مرد نادان بی‌آزار قراردادن و گناه آن را گناه عظیم شمردن معنی ندارد.

و آنچه را عقل مستقیم حاکم است این است که خوب را باید خوب دانست و بد را باید بد دانست و خوب آن است که خداوند آن را خوب گفته و بد آن است که خداوند جلّ‏شأنه آن را بد گفته و خوب و خوب‏کننده محبوب خدا است و بد و بدکننده مبغوض خدا است و خلق باید خوبان محبوب خدا را خوب دانند و مهر و محبت با ایشان داشته باشند و بدان مبغوض خدا را بد دانند و با آنها از جهت بدیشان بد باشند پس مهر و محبت زندبار را تقرب الهی دانستن و آزار آنها را مانع از صعود به درجات عالیات دانستن غیر معقول است.

و آنچه در این کتاب منسوب به مه‏آباد است این است که در سیمناد هشتم در آیه چهارم و پنجم و ششم می‏گوید که: کشتن زندبار برابر کشتن نادان‏مرد بی‏آزار است دانید زندبارکش به خشم یزدان والا گرفتار آید. بترسید از خشم خدای والا. و در سیمناد شانزدهم در آیه دهم به بعد می‌گوید: انبوهی خود را پیغمبر و پیام‏رسان

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 87 *»

خدا گیرند با آزردن زندبار بی‌مهر زندبار که جانوری بی‏آزار است و هرتاسپی که پرستاری بسیار و رنج‌بردن بهر دادار است به فرشتگان رسیدن نتوان. و بسی واضح است که مهر زندبار را یکی از اسباب عظیمه رسیدن به درجه پیغمبری و مشاهده ملائکه دانسته با وجود اینکه آنها را گناهکار می‏داند و می‏گوید که به جهت پاداش کردار بد خدا ایشان را در بدن‌های حیوانی درآورده پس اگر مهر و محبت گناهکاران یکی از اسباب بزرگ رسیدن به درجه پیغمبری است چرا مهر و محبت تندباران و درندگان را یکی از اسباب رسیدن به درجه پیغمبری نگرفته و آزار و کشتن آنها را جایز دانسته و بهره و ثواب از برای آن مقرر داشته و اگر مهر و محبت گناهکاران یکی از اسباب بزرگ رسیدن به درجه پیغمبری نیست چرا مهر زندباران را یکی از اسباب بزرگ دانسته.

و باز عرض می‏کنم که اگر مهر گناهکار یکی از اسباب بزرگ رسیدن به درجه پیغمبری است تندباران گناهکارترند از زندباران پس سبب بودنشان از برای وصول به درجه پیغمبری بیشتر است از زندباران پس مهر آنها را باید بیشتر داشت و اگر مهر گناهکاران سبب وصول به درجه پیغمبری نیست زندباران هم چون گناهکارند مهر آنها سبب وصول به درجه پیغمبری نیست.

باری از این قبیل سخنان را در مقابل سخنان ایشان عرض کردم و مرادم این نیست که ترحم به حیوانات نباید کرد و آنها را اذیت باید کرد بلکه در شرع انور بدون سبب و جهتی آزار هیچ حیوانی خوب نیست حتی درندگان و سباع را بدون احتیاجی نباید شکار کرد و نباید آنها را کشت مگر آنکه اذیت کنند و حیوانات باری و سواری را نباید زیاد بار کرد و سوار شد و بر سر آنها نباید زد و اگر سر دست خوردند نباید آنها را زد و دشنام داد و نباید آنها را گرسنه و تشنه گذارد و پیغمبران باید از این قبیل مداراها را با حیوانات داشته باشند و امت خود را امر کنند به مدارا و اگر کسی بیجا بدون حکمتی و احتیاجی آزار کرد حیوانی را دلیل است بر لغوکاری او و کامل‌نبودن و پیغمبرنبودن او.

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 88 *»

باری، و از جمله چیزهایی که در این کتاب منسوب به مه‌آباد است و چنین به نظر می‏رسد که از تحریفات و تخریبات خلق روزگار است این است که در چهاردهم سیمناد در آیه سیوم به بعد می‏گوید: فرودین‏جهان در کف فرازین جهان است نخست و آغاز چرخ خسروی فرودین‏جهان به گران رفتار ستاره باشد تا هزار سال تنها و بی‏انباز از او است و در دیگر هزاره‌ها با او هرکدام از گران‌رو ستارگان هزارسال انباز شوند انجام ماه انبازش باشد هزار سال چه هر ستاره یک‏هزار سال انباز است پس نخستین‏باز و انباز آغازین خسروی و شاهی یابد چه ستاره‏ای که نخستین بار خسروی یافت او را نخستین‏شاه می‏نامیم و آن ستاره‏ای که در هزاره دویم با او انباز شد دویم‏شاه چه پس از گذشتن بار خسروی نخستین‏شاه دوم‏شاه پادشاه گشت چنان‌که فرموده که پس از رفتن بار پادشاهی نخستین شاه نخستین انباز که در آغاز انباز نخست شاه بود خسرو شود دومین شاه را نیز چنین کنون و دور است نخستین شاه سان با او انبازند و یار گردند انجام نخستین‏شاه که اکنون هنگام شاهی او گذشته و رفته هزار سال با دومین خسرو انباز باشد. پس بار خسروی دومین شاه هم گذرد و چنین همه را دان چه هرکدامی از ستارگان گران‏رو و سبک‏رو پادشاه شوند و هزار سال تنها کامروا باشند و در هزارهای دیگر انبازمند چون پادشاه شود و بدو همه انبازند و خسروی او هم انجام گیرد یک مهین چرخ رود و زین پس باز شاهی و خسروی به نخستین‏پادشاه رسد و همیشه چنین گذران باشد چه آغاز مهین‌چرخ از نخستین شاه و انجام به ماه‏شیده است و در آغاز مهین چرخ کار پیوند فرودین جهانیان از سر گرفته شود و پیکرها و دانش‌ها و کارهای مهین‏چرخ گذشته مانا و آسانه همه آن و همگی همان پیدا کرده آید و پدیدار کرده شود و هر مهین چرخ آمده از آغاز تا انجام مانند مهین چرخ رفته باشد ای برگزیده‏آباد در نخست این مهین چرخ تو با جفت و همخوابه بازماندی و دیگری نپایید اکنون مردمان از شما آیند.

و در شرح این فقره آخری خود ایشان می‏گویند که: باید دانست که در انجام مهین چرخ جز دو تن که مرد و زن باشند بازنمانند و همه مردمان فرو روند پس

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 89 *»

آغاز مردم از زن و مرد بازمانده شود و در مهین‏چرخ نو از نژاد ایشان پر شوند لاد بر این به‏آباد پرمود که آغاز از تو شود و همه از نژاد تو آیند و تو پدر همه باشی.

عرض می‌شود که عقیده این جماعت این است که از برای هریک از ستارگان ثوابت و سیار نوبتی و دوره‏ای است در پرورش آنچه در زیر آسمان است از عناصر و موالید پس هرستاره‏ای هزارسال به تنهایی پادشاهی کند و با هریک از ستارگان هزارسال پادشاهی کند و کأنه هریک از ستارگان هزارسال وزارت آن پادشاه کنند پس پادشاه سال‌های بسیار که شمار آنها به شماره ستارگان باشد که از برای هر ستاره‏ای هزارسال بشماری سلطنت کند پس چون هزارهاسال به عدد همه ستارگان هر ستاره‌ای هزارسال سلطنت کرد دور یک ستاره و پادشاهی آن منقضی شود و ستاره دیگر پادشاه شود مانند ستاره اول باز هزارسال به تنهایی پادشاهی کند و با وزارت هر ستاره‏ای هزارسال تا آنکه ایام سلطنت آن هم منقضی شود پس ستاره‏ای دیگر بر همین نسق پادشاهی کند تا جمیع ستارگان سلطنت کنند و نوبت هریک منقضی گردد پس سلطنت برگردد به پادشاه اول که باز پادشاه شود.

پس بر همین منوال دورها بیاید و بگذرد پس چون دوره هر ستاره‌ای گذشت و نوبت دوره ستاره دیگر آمد جمیع افراد نوع انسان هلاک شوند و نماند در روی زمین مگر یک مرد و یک زن از برای تولید مردمان آینده در دوره آینده.

و می‌گویند که افراد نوع همیشه باید بعض از بعض تولد کنند پس از برای هر مولودی پدری و مادری باید باشد و از برای هر پدری و مادری باز پدری و مادری بالاتر و انتهائی از برای سلسله تولید و توالد نیست و نمی‏شود که امر تولید منتهی شود به پدری و مادری که آنها پدر و مادر نداشته باشند و از آب و خاک ساخته شده باشند و در نزد ایشان اصل نوع همان نوع انسان است و بس اما سایر انواع حیوانات از پرنده و چرنده و رونده و خزنده را از دو قسم خارج نمی‌دانند: یک قسم بی‌آزار و یک قسم آزارنده و کشنده جاندار. پس قسم اول را زندبار می‌نامند و

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 90 *»

می‌گویند چون اینها در زمان‌های گذشته که در بدن انسانی بودند مردم را به زور بار کردند به این صورت‌ها بیرون آمده‏اند تا مردم آنها را بار کنند تا پاداش عمل خود را ببینند و به سزای خود برسند و اما آن قسمی که آزارنده و کشنده جاندارند آنها را تندبار می‌نامند و می‌گویند اینها در زمان‌های گذشته که در بدن انسانی بودند فرمان‌روا و صاحبان امر و حکم بودند و مردم را بدون گناه می‏کشتند و آزار می‏کردند. پس در زمان بعد در بدن درندگان ظاهر شده‌اند که به پاداش عمل و سزای خود برسند و به گمان این جماعت ارواح بی‏ابتدا و بی‏انتها هستند و هرگز نبوده که روحی از ارواح نباشد و تازه موجود شود و هرگز نخواهد آمد که روحی از ارواح نیست و نابود شود چنان‌که در کتاب منسوب به ساسان اول که یکی از پیغمبران ایشان است در آیه هجدهم از سیمناد اول صریحاً می‏گوید که: فرودین روان آزاد و ناپاره و بی‏آغاز و انجام است و در آیه نوزدهم می‏گوید: روان از تنی به تنی رونده است همه‌‌چیز آزادان خداوند را نگرند و از این فروتران به آسمان‌ها مانند و از این زیردستان از تنی به تنی آخشیجانی رونده.

و این مطلب در کتاب منسوب به مه‏آباد در سیمناد ششم در آیه دویم به بعد به تفصیل مذکور است که می‏گوید: روان را به میانجی فرزانگی و زیرکی و دانش به تن آخشیجی پیوست اگر در آخشیجی تن نیکویی کند و خوب دانش و کنش دارد هرتاسپ است و هرتاسپ یزدان‌پرستی را گویند که از خورد و خواب بیش بهر دادار بگذرد و جانور بی‏آزار نیازرده باشد چون فرودین تن گذارد در سروشستانش رسانم تا مرا با نزدیک فرشتگان بیند و بنگرد و اگر هرتاسپ نیست و با این دانشور و از زشتی دور است هم به سروشی پایه او را برآیم و هرکس در خور دانش و کنش خویش در پایه خرد و روان و آسمان و اختران جای گیرند و در آن خرم‏آباد جاوید پایند و آن‏کس که فرودین جهان خواهد و نیکوکار باشد او را در خورد دانش و کنش از خسروی و دستوری و پرمان‏دهی و نوامندی مایه بخشد تا چون کند چنان انجام

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 91 *»

یابد و در شرح این عبارت خود ایشان می‏گویند: تا چون کند در این پایه آبمندی چنان انجام یابد وخشور آباد روان‌شاد که یزدانی آباد بر او و بر پیروان پاک‏نهادش باد درخواست که ای مهربان دادار و ای دادگر پروردگار پاک‌خسروان و جهانداران و نوامندان را بیماری‌ها و دردها و اندوه‌ها از خویش و پیوند و مانند آن پیش می‌آید آن چیست و چرا است؟ جهان‌خدای و هستی‌خدیو پاسخ داد اینکه در هنگام خرمی آزار و رنج می‌یابند در گفتار و کردار گذشته و رفته‌تن است که دادگر ایشان را اکنون می‌گیرد و در سیمناد هفتم می‌گوید: به نام یزدان هرکس زشتکار و بدکار است او را نخست در پیکر مردم رنجه دارد چون بیماری و رنج خوردن در شکم مادر و بیرون آن و خود را خود کشتن و از تندبار و جانور آزارمند آزرده و رنجور شدن و مردن و بینوایی پیش‌آمدن از هنگام زادن تا مرگ همه پاداش کردار رفته باشد و چنین نیک باید دریافت. و در شرح این عبارت خود ایشان می‌گویند: می‌پرماید که از هنگام زادن تا مردن هرچه از خرمی و خوشی و ناخوشی پیش می‌آید همه کیفر کردار گذشته است که این بار می‌‌آید.

و این شرح و عبارت کتاب منسوب به مه‌آباد صریح است که آنچه از رنج و راحت به مردم می‏رسد از وقتی که در شکم مادرند تا وقت مردن همه آن رنج‌ها و راحت‌ها سزا و جزای افعال خوب و بد است که پیش از این در زمان گذشته کرده‌اند پس بنابراین ابتداء خلقت مردم وقتی نیست که در شکم مادر صورت گیرند بلکه در زمان‌های پیش بوده‏اند و خوبی‌ها و بدی‌ها کرده‏اند و از دنیا رفته‏اند و مرده‏اند و چون نطفه در شکم مادر صورت گرفت روح یکی از آن مردمی که مرده‏اند به بدن آن طفلی که در شکم مادر موجود شده تعلق گیرد و تولد کند و آنچه از رنج و راحت که در ایام زندگی به او رسد سزا و جزای افعال سابق او باشد از خوب و بد از هنگام زادن تا وقت مردن.

و همچنین در زمان سابق هم آنچه از رنج و راحت به مردمانی که در سابق بوده‌اند رسیده از هنگام زادن تا وقت مردن آنها باز سزا و جزای افعالی بوده که

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 92 *»

در زمان سابق‌تری کرده‌اند از خوب و بد و همچنین در آن زمان سابق‌تر هم آنچه از رنج و راحت به آن مردمانی که در آن زمان بوده‏اند رسیده‏ همه آنها سزا و جزای افعالی بوده که در زمان سابق‏تر کرده‏اند از خوب و بد و آغازی و ابتدائی از برای ارواح مردم نخواهد بود پس در هر زمانی که مردمانی از شکم مادر تولد کردند و رنج‌ها و راحت‌ها به ایشان رسیده همه سزا و جزای افعال خوب و بدی بوده که در زمان پیش‌تری کرده‏اند.

و همچنین مردمانی هم که در حال موجودند آنچه از خوبی و بدی بکنند در زمانی بعد از این روح‌های ایشان به بدن‌های دیگر در شکم مادر تعلق خواهد گرفت و به سزا و جزای افعال خوب و بد خود خواهند رسید و چنان‌که آغاز و ابتدائی از برای ارواح ایشان نبود انجام و انتهائی هم از برای آنها نخواهد بود و بر همین منوال در زمان‌های آینده بدون انجامی مردمان از شکم مادران تولد کنند و از وقت زادن تا مردن آنچه از رنج و راحت به آنها رسد همه سزا و جزای افعال خوب و بدی بوده که در زمان سابقی کرده‌اند و بنا بر این گمان و عقیده بی‏بنیان رنج‌هایی هم که به خوبان می‏رسد سزای افعال بدی است که در زمان گذشته کرده‌اند چنان‌که صریحاً در آیه هفتم از سیمناد ششم می‏گوید: و آن‌کس که فرودین جهان خواهد و نیکوکار باشد او را در خورد دانش و کنش از خسروی و دستوری و پرمان‏دهی و نوامندی مایه بخشد تا چون کند چنان انجام یابد اینکه در هنگام خرمی آزار و رنج می‏یابند از گفتار و کردار گذشته و رفته تن است که دادگر ایشان را اکنون می‌گیرد.

و بنا بر این عقیده آنچه رنج به پیغمبران ایشان هم رسیده سزای افعال بد ایشان بوده که در زمان سابقی کرده‏اند پس سیامک را که کشتند سزای آن بوده که سیامک در زمان گذشته کسی را بی‌گناه کشته و همچنین زردشت را که کشتند سزای آن بوده که او در زمان سابقی کسی را بی‌گناه کشته چرا که سزا باید مانند گناه باشد نه بیشتر و نه کمتر.

و حال آنکه پیغمبران خدا هرگز گناه نمی‌کنند و رنج‌ها و بلاها به ایشان می‏رسد

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 93 *»

بدون گناه و بنا بر اینکه آنچه از رنج و راحت به مردم می‏رسد از هنگام زادن تا وقت مردن همه سزا و جزای افعال گذشته ایشان است در زمان سابقی دیگر گناهی از برای آزاررساننده و کشنده‌اى باقی نخواهد ماند چرا که آن‌کس که آزار به او رسیده سزای آزاری بوده که در زمان سابقی کسی را آزار کرده و آن‌کس را که کشته‌اند سزای آن بوده که او در زمان سابقی کسی را کشته چنان‌که در آیه دویم از سیمناد هفتم می‌گوید: و هرکس را که می‏کشند پیشکاران و پرستاران و یاوران اینان بوده‌اند که به گفت و یاوری و پشت‌گرمی این گروه آبمند بدی و زشتی می‌کردند.

باری عقیده این جماعت این است که آنچه به جانداری می‏رسد از رنج و راحت همه آن رنج‌ها و راحت‌ها سزا و جزای افعال خوب و بدی است که در زمان سابقی که در بدن انسانی بوده‌اند آن افعال را کرده‌اند حتی آنکه آنچه از رنج و راحت به حیوانات می‌رسد همه آنها سزا و جزای افعالی است که در زمان سابقی که در بدن انسانی بوده کرده‌اند از خوب و بد چنان‌که در آیه دویم از سیمناد هفتم می‌گوید: شیر و پلنگ و ببر و یوز و گرگ و همه تندبار که جانوران آزارده رنج‌کارند از پرنده و رونده و خزنده بزرگی و پرمان‌دهی داشتند و هرکس را که می‌کشند پیشکاران و پرستاران و یاوران اینان بوده‌اند که به گفت و یاوری و پشت‌گرمی این گروه آبمند بدی و زشتی می‏کردند و زندبار که جانوران بی‏آزارند و جانداران ناکشنده می‏آزردند اکنون از خداوندان خود سزا می‏یابند انجام این بزرگان تندبار پیکر به رنجی و بیماری یا به زخمی در خوردکار گذرند و اگر گناه بازماند بار دیگر آمده با یاوران خود سزا خواهند یافت و به کیفر خود رسند تا هرگاه به گران کشد یک بار یا ده بار یا صد بار و مانند آن.

و در آیه دویم از سیمناد هشتم می‌گوید: زندبار که جانور بی‌آزار و ناکشنده جاندار است چون اسب و گاو و اشتر و استر و خر و مانند آن مکشید و بیجان نکنید که سزای کردار و پاداش کار اینها را دگرگونه است از هوشیار خردمند چنان‌که اسب را سواری کند و گاو و اشتر و استر و خر را بار چه اینها مردم را

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 94 *»

به زور بار کردندی و در سیمناد دهم می‏گوید: کسانی که از مردمان بی‏آگاهی و ناخوش‌کنش و بدکردارند به تن رستنی پیوسته و به کالبد روییده پیوند گرفته سزای بی‌خودی و ناهوشیاری و بدکرداری یابند و به بادافراه ناآگاهی و زشت‏کاری رسند و آنانی که ناخوب دانش و کنشند به کالبد کانی پیوندند تا آنکه گناهان هر کدام گرانی شود و نماند پس از این از او رهند و به تن مردم پیوندند و در آن تا چه کنند آن‌چنان پاداش یابند.

و از این عبارت‌ها معلوم می‏شود که جمیع حیوانات بلکه نباتات بلکه جمادات انسان بوده‌اند در زمان‌های گذشته و به جهت گناه‌هایی که از ایشان صادر شده در تن حیوانی و نباتی و جمادی بیرون آمده‏اند تا به سزای گناهان خود برسند و هر زمان که گناه ایشان رفع شد به واسطه صدماتی که در تن حیوانی و نباتی و جمادی به ایشان رسیده برخواهند گشت به بدن انسانی تا در آن چه کنند و از این است که در آیه هفدهم از سیمناد پنجم می‌گوید که: در هر سه پور که کانی و رستنی و جانور باشد روان یابنده آزاد و رسته بی‌پیوند است.

و چنین می‌نماید که از این قبیل سخنان و عقائد بی‏بنیان را مردم روزگار بسته باشند به مه‏آباد از برای خراب‌کردن آیین او چرا که چنین سخنان سست از آدم هوشیار سر نزند چه جای آدمی که بخواهد ادعای پیغمبری کند.

و بسی واضح است که انسان هوشیار چون نظر کند به جمادات و جذب و امساک و هضم و دفع و زیاده و نقصان در آنها نبیند می‌فهمد که در آنها هنوز روح نباتی هم نیست چه جای روح حیوانی و چه جای روح انسانی آزاد ناپیوسته و چون نظر کند به نباتات و قوه جاذبه و ماسکه و هاضمه و دافعه در آنها بیند و در وقتی که مدد به آنها رسد آنها را در زیاده و نمو بیند و چون مدد به آنها نرسد آنها را در نقصان و خزان بیند بفهمد که در نباتات چیزی هست که در جمادات آن چیز نیست و آن چیز روحی است در تنه نباتات داخل شده که جذب و امساک و هضم و دفع و زیاده و نقصان از آن است و در تن جمادات چنین روحی نیست چرا که آثاری که در

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 95 *»

نباتات ظاهر است از روح غیبی در جمادات ظاهر نیست و انسان هوشیار از همان آثاری که در تنه نباتات از روح غیبی مشاهده می‏کند می‏فهمد که روح غیبی در تنه نباتات هست و در تن جمادات نیست به طوری که اگر تنه درختی در وقتی بر جای خود باشد و جذب و امساک و هضم و دفع و زیاده و نقصان در آن مشاهده نکند می‌فهمد که روح نباتی غیبی از تنه آن درخت فرار کرده و آن درخت مرده و خشکیده. و چون آدم هوشیار نظر کرد به حیوانات و مشاهده کرد در تن آنها علاوه بر جذب و امساک و هضم و دفع و زیاده و نقصان چشمی بیننده و گوشی شنونده و شامه‏ای بوینده و ذائقه‏ای چشنده و لامسه‏ای یابنده گرمی و سردی و نرمی و زبری و امثال اینها می‏فهمد که در تن حیوانات روحی هست بیننده و شنونده و چشنده و فهمنده بوها و سردی‌ها و گرمی‌ها و امثال اینها و می‌فهمد که در تنه نباتات چنین روحی نیست پس به آثار روح حیوانی تمیز می‌دهد حیوان را از نبات و به آثار روح نباتی که در تنه نباتات ظاهر است جدا می‌کند نباتات را از جمادات.

و اگر بنا نبود که آدم هوشیار به آثار ارواح غیبیه از تن‌های شهادی بفهمد که کدام تن شهادی روح غیبی دارد و کدام ندارد و کدام چند روح غیبی دارد و کدام ندارد پس در آن هنگام نباید بداند که کانی کدام‌یک از تن‌های شهادی هستند و رستنی کدام و جانور کدام و اگر از آثار ظاهره در تن‏های شهادی نباید فهمید ارواح غیبیه را پس از کجا دانستند که در دنیا سه پور هست کانی و رستنی و جانور؟ پس اگر در همه روح آزاد یابنده هست پس همه جانورند یا همه رستنی هستند یا همه کانی هستند و امتیازی در میان آنها نیست و اگر از نبودن آثار روح جاذب ماسک هاضم دافع در تن جمادی و کانی کانی را شناختی و به بودن آثار چنین روحی در تنه رستنی رستنی را شناختی و آن را از کانی جدا کردی و به بودن آثار روح حیوانی از دیدن و شنیدن و چشیدن و بو فهمیدن و گرمی و سردی و امثال اینها را یافتن حیوان را شناختی و به نبودن این آثار در رستنی و کانی رستنی و کانی را از حیوان تمیز دادی و جدا کردی به طوری که اگر اعضاء تن حیوان هریک در سر جای

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 96 *»

خود باشند ولکن آن بدن نبیند و نشنود و نچشد و بو نفهمد و گرمی و سردی و امثال اینها را در نیابد خواهی فهمید که این حیوان مرده است و روح حیات از تن آن فرار کرده است.

پس بر همین نسق معلوم می‏شود که در تن کانی و در تنه رستنی روان یابنده آزاد نیست و روان یابنده مخصوص حیوان است و بر همین نسق چون انسان زیرک هوشیار نظر کرد در انواع سایر حیوانات و نوع انسان می‏فهمد که در تن انسان به غیر از جذب و امساک و هضم و دفع و زیاده و نقصان که با نباتات شریک است و به غیر از چشم و گوش و شامه و ذائقه و لامسه که با سایر حیوانات شریک است روحی دیگر یافت می‏شود که آن روح در سایر حیوانات نیست.

و آن روح روحی است یابنده و آزاد که مدبر است در امور عظیمه که به تدبیر همان روح تسخیر می‌کند جمیع انواع حیوانات را اگرچه آن حیوانات بسیار قوی باشند مانند فیل و انسان ضعیف باشد در قوت بدنی و اگرچه سایر حیوانات بهتر از انسان و بیشتر بتوانند ببینند و بشنوند و طعم و بو و گرمی و سردی و نرمی و درشتی و امثال اینها را بیابند و انسان در این خصال به قوت سایر حیوانات نباشد باز انسان می‏تواند به واسطه آن روح آزاد مدبری که در او است و در سایر حیوانات نیست سایر حیوانات را تسخیر کند که اگر چنین روح مدبری در سایر حیوانات بود با این قوتی که در بدن داشتند مسخر انسان نمی‏شدند و به تدبیراتی چند خود را از دست انسان خلاص می‌کردند و حیوانی قوی مانند فیل تمکین یک طفل انسانی را نمی‏کرد که بر آن سوار شود و بارهای گران بر آن نهد و آن را به هرطوری بخواهد ببرد و گاو با این قوت تمکین یک طفل انسانی را نمی‏کرد که اسباب خویش و شخم را بر گردن آن گذارد و از صبح تا شام گرسنه و تشنه آن را به کار بدارد و شتر با این قوت تمکین یک انسان ضعیفی نمی‏کرد که بارهای گران بر آن حمل کند و مهار آن را به هر سمتی بخواهد بکشد و به هرقدر بخواهد آن را گرسنه و تشنه به‌راه ببرد و همچنین است امر در سایر  حیوانات نسبت به انسان به طوری که بر اطفال انسانی این امور واضح است چه

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 97 *»

جای هوشیاران و علماء و حکمای ایشان چه جای پیغمبران ایشان.

و بسی واضح است که در نوع انسان روحی است با تدبیر و حکمت و علم به حقائق اشیاء و اختراعات در صنائع بسیار و علوم بی‏شمار که آن روح در سایر حیوانات یافت نمی‏شود به طوری که محتاج به بیان نیست مگر در وقتی که جمعی نسبت‌ دهند به شخصی که او را پیغمبر می‏دانند که عقیده او این است که روح انسانی گاهی در تن حیوانات تعلق دارد و گاهی در تن رستنی‌ها و گاهی در تن کانی و معدنی‌ها انسان ناچار می‏شود که در جواب آنها چیزی بگوید و اظهار گمان فاسد بی‌بنیان آنها را بکند و حال آنکه فرق میان انسان و سایر حیوانات اوضح واضحات است و فرق همین است که در انسان روحی هست علاوه بر روح حیات و روح نبات و روح جمادات که آن روح در حیوانات و نباتات و جمادات نیست و عجالةً درصدد این نیستم که اسم آن روح را تعیین کنم که آیا آن روح مثالی است یا نفس ملکوتی است یا عقل جبروتی است یا قلب و فؤادی است لاهوتی؟ یا هریک از اینها جدا جدا در عالم‌های خود هستند و هریک تعلقی به بدن انسانی دارند؟ و هیچ‏یک از اینها در تن سایر حیوانات نیستند چه جای تنه رستنی‌ها و تن کانی و معدنی‌ها ولکن بعضی از خلق روزگار نسبت به مه‌آباد داده‏اند که او گفته که همه حیوانات انسان‌ها بوده‌اند و به واسطه عمل ناشایست و نافهمی خود در تن حیوانات بلکه در تنه نباتات بلکه در تن جمادات بیرون آمده‏اند از برای پاداش و سزای عمل بد و نافهمی و آخر کار چون به سزای خود رسیدند بار دیگر به تن انسانی داخل شوند تا در آن چه کنند.

باری و از جمله خیالات خام این جماعت این است که خیال کرده‏اند که ممکن نیست که انسان بدون تولد از پدری و مادری در این دنیا موجود شود و ممکن نیست که تن انسانی از آب و خاک ساخته شود بی‏پدر و مادر و از این جهت است که می‏گویند که چون دوره هر ستاره‌اى گذشت به طوری که فی‏الجمله تفصیل آن ذکر شد تمام مردم بمیرند مگر یک مرد و یک زن از برای تولید مردمان بعد در دوره ستاره دیگر چنان‌که در سیمناد چهاردهم در آیه هجدهم گفته: ای برگزیده آباد در نخست

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 98 *»

این مهین چرخ تو با جفت و همخوابه بازماندی و دیگری نپایید اکنون مردمان از شما آیند.

و خود ایشان در شرح این عبارت گفته‏اند که: باید دانست که در انجام مهین چرخ جز دو تن که مرد و زن باشند بازنمانند و همه مردمان فرو روند پس آغاز مردم از زن و مرد بازمانده شود و در مهین‌چرخ نو از نژاد ایشان پر شوند لاد بر این به‌آباد پرمود که آغاز از تو شود و همه از نژاد تو آیند و تو پدر همه باشی. پس عرض می‏کنم که بنا بر آنکه این جماعت می‏گویند که روان از تنی به تنی رونده است پس گاهی در تن انسانی و گاهی در تن حیوانی و گاهی در تنه رستنی و گاهی در تن کانی است چه‌بسیار واضح است که هیچ لزومی ندارد که تنی از تن پدر و مادری تولد کند و بی‏پدر و مادر ممکن نباشد که تنی از آب و خاک به عمل آید و روحی به آن تعلق گیرد و این امر چنان واضح بوده و هست که خود این جماعت هم گاهی که غافل از عقیده خود هستند تصریح کرده‌اند که بدون پدری و مادری می‌شود که تن‌هایی چند ساخته شود و ارواح به آنها تعلق گیرند چنان‌که در آیه هفتم به بعد از سیمناد سیم از کتاب منسوب به ساسان اول است که می‏گوید: و گمراه‌کننده مردی آید نگارنده خود را پیغمبر به دروغ گیرد و از مردمان شما جان نبرد.

و خود ایشان در شرح این عبارت می‌گویند که: از این مانی پیکرآرای را خواهد که در هنگام شهنشاهی پادشاهان پادشاه شاپور تازی‌کش از نژاد شهنشاه اردشیر به ایران آمد و نامه‌ای داشت در او بیمر پیکر چنان‌که تن مردم و سر پیل وزینسان و آن را گفتی اینها فرشتگان آسمانیند و زندبار کشتن پرمودی و از زنان دوری جستن را ناچار شمردی شهنشاه شاپور شاگرد شت([210]) دوم ساسان بود و هنرها از آن فرهمند آموخته از مانی پرسید که بهره کشتن زندبار و دوری از زنان چیست؟ پاسخ داد که تا جانور برخیزد و روان‌های کاوس از تن‌های ناویژه برهند و به گیتی خود باز شوند و آن جز کشتن نشود و از زنان دوری گزیدن از آنکه این تخمه

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 99 *»

نماند و روان‌ها از شهر خود بدین فسرده‌شهر نیایند شاه‌پور شاه گفت تا پاداش کار جانوران برندارند چسان رهند چه لختی از جانوران بی‌آمیزش هم به‌هم آیند چون پشه از برگ نی و مانند آن و چنین چندی هنگامی‏اند مگس‏آسا اینها چگونه برخیزند و برافتند آتش و باد و آب و خاک را نتوان برانداخت و چنین روان‌ها به رستنی‌ها و کانی بازبسته‌اند چون گشاده گردند و از زن دوری‌گزیدن گفتی تا از دل خواست نرود از دوری زن چه سود باشد و این روان‌ها که گفتم چون به تن مردم باز آیند و نیکوکار باشند رسته بر آسمان‌ها برآیند هرگاه مردم نماند به کدام رستگاری بخش خویش جویند چون سخن به درازی کشید شاپور پرمود که ویرانی به است یا آبادی؟ مانی پاسخ داد که ویرانی تن‌ها آبادی روان‌ها است شاپور گفت چه گویی در کشتن تو آبادانی باشد یا ویرانی؟ سرود ویرانی تن من بود و آبادانی روانم. شهنشاه گفت: با تو به گفت تو کار کنم. پس از همایون‏انجمنش براند و مردم شهر به سنگ و خشت و چوب و مشت او را کشته اندام و کالبدش از هم فرو گشادند.

باری، مقصود از ذکر این حکایت این بود که معلوم شود که خود این جماعت هم دانسته‌اند که ممکن است که تن‌ها و بدن‌های جانداران از عناصر ساخته شود بدون پدر و مادری و ارواح به آنها تعلق گیرد چنان‌که شاپور تصریح کرد که آتش و باد و آب و خاک را نمی‌توان برانداخت و بدن‌های عنصری از آنها ساخته می‏شود چون پشه که از برگ نی و مانند آن ساخته می‏شود بی‏پدر و مادر و چه‏بسیار واضح است که حیوانات قویه بسیار بی‏پدر و مادر از عناصر موجود می‏شوند.

چنان‌که مشاهد است که ماهی‌های بسیار قوی و بزرگ و سایر حیوانات آبی و دریایی در میان آب موجود می‏شوند بی‏پدر و مادر و نر و ماده سابقی بسا گودالی و دریاچه و حوض و نهری که آب ندارد و حیوانی آبی در آن نیست و پس از آب افتادن به‌تدریج ماهی‌های بزرگ و سایر حیوانات قویه در آن به عمل می‏آیند بدون نر و ماده سابقی و در حقیقت جمیع حیوانات از عناصر به عمل می‏آیند و نر و ماده و پدر و مادر اسباب تصفیه عناصرند که چون غذاها و آب‌ها خوردند و در شکم و ممر بول

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 100 *»

تصفیه شد و فضول عناصر دفع شد و صافی آنها باقی ماند و باز تصفیه دیگر شد و باز فضولی چند مانند چرک و مو و عرق از آنها دفع شد و باز تصفیه دیگر شد و غلائظی چند بدل مایتحلل اعضا شد و سلاله و خلاصه و صافی از آنها باقی ماند و ریخت به موضع لایقی مانند بیضتین نطفه خواهد شد از برای مولودی پس چنین تصفیه‌اى را با بودن نر و ماده‏ای و پدر و مادری در اعضاء و اوعیه ایشان می‏کنند و طریق اقرب را وانمی‏گذارند در موالید جامعه تا امر برسد به مبدأ ایشان پس مبدأ را که پدر و مادر اول و نر و ماده اول باشند پس آنها را به‌واسطه گردش افلاک بر دور عناصر در اجواف عناصر تصفیه می‌کنند تا به سرحدی که قوه نامیه و روح نباتی به آنها تعلق گیرد و اعضاء و جوارح به‌واسطه روح نباتی در آنها موجود شود مانند ریشه و ساق و شاخ و برگ گیاه‌ها پس از آن روح حیات تعلق گیرد به روح نباتی که در تن آنها است.

پس لزوم وجود پدر و مادر و نر و ماده سابقی در جمیع قرون و اعصار لزومی ندارد چنان‌که نمونه آن در موالید غیر جامعه همیشه مشاهد است و به این استدلال که چون خداوند عالم جلّ‌شأنه همیشه بوده و ابتداء و انتهائی از برای او جلّ‏شأنه نیست و همیشه فاعل و خالق بوده پس همیشه پدر و مادر و نر و ماده آفریده و ابتداء و انتهائی از برای خلقت پدر و مادر و نر و ماده نیست سخنی است که از روی تحقیق گفته نشده چرا که اولاً از برای خداوند عالم جلّ‏شأنه عمری نیست مانند عمر مخلوقات و معنی همیشه همه اوقات است و تمام اوقات و همیشه‌ها مانند ساکنان در اوقات مخلوقند و چنان‌که هیچ مخلوقی با خداوند عالم و همراه او نیست همیشه‌ها و اوقات هم همراه او و با او نیست.

و ثانیاً عرض می‏کنم که چنان‌که مشاهد است و اوضح واضحات است که موجودات بسیار و مخلوقات بی‌شمار در زمان‌های بسیار و اوقات بی‏شمار موجود نیستند و در زمانی بعد موجود می‏شوند مانند مخلوقات و موالیدی که در این زمان موجود شده‏اند و در زمانی سابق موجود نبودند با اینکه خداوند عالم جلّ‌شأنه همیشه بود و همیشه خواهد بود و ابتداء و انتهائی و آغازی و انجامی هرگز از برای او معقول

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 101 *»

نیست پس معلوم شد که بی‌آغاز و انجام بودن خداوند عالم جلّ‏شأنه منافاتی ندارد با اینکه مخلوقی از مخلوقات در یک زمانی نباشد و در یک زمانی موجود گردد.

و ثالثاً عرض می‌کنم که هرچیزی که قابل زیاده و نقصان است عقل حکم می‏کند که آن چیز محدود است و از برای آن ابتدائی و انتهائی و اطرافی هست که در وراء حدود و اطراف خود موجود نیست اگرچه چشم جسمانی اطراف آن چیز را نتواند ببیند مثل آنکه در میان دریا چشم جسمانی اطراف آن را نمی‏بیند ولکن چون دریا قابل زیاده و نقصان است که اگر بالفرض یک من آب بر روی آن بریزی به قدر یک من زیاده می‏شود و اگر یک من آب از آن برداری به قدر یک من از آن کم می‏شود پس عقل حکم می‏کند به طور یقین که این دریا کناره دارد و محال است که کناره‌ای از برای آن نباشد اگرچه چشم جسمانی نتواند کناره آن را مشاهده کند و کسی که این‏قدر شعور نداشته باشد که بتواند بفهمد که چیزی که قابل زیاده و نقصان است لامحاله محدود است و کناره از برای آن هست و محال است که کناره نداشته باشد، او مانند سایر حیوانات است که اعتنائی به او نیست فلهم اعین لایبصرون بها. لاتعمی الابصار ولکن تعمی القلوب التی فی الصدور. ولکن در نزد کسانی که چشم بصیرتی دارند بسی واضح است که هر چیزی که بر او چیزی افزودی بر آن افزوده می‏شود و چون کاستی کاسته می‏شود ابتداء و انتهائی و اطرافی از برای آن هست چنان‌که فرموده‏اند: کل معدود متنقص و این مطلبی که عرض شد جاری است در جمیع معدودات و محدودات از جسمانیات گرفته تا مجردات و از خود جسم گرفته تا ازمنه و امکنه جسمانیه.

پس عرض می‏کنم از برای صاحبان شعور که اگرچه چشم جسمانی نتواند تمام سلسله‌های پدران و مادران را مشاهده کند تا ببیند که این سلسله مانند دانه‌های زنجیر منتهی می‏شود به دانه اولی که یک طرف آن متصل است به سایر دانه‏های این زنجیر و در طرف دیگر آن دانه‏ای نیست که دانه اول به آن متصل شود ولکن عقل به طور یقین حکم می‏کند که چون این طبقه از موالیدی که در این زمان موجود

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 102 *»

شده‏اند حساب کنی شماره آنها را و بیفزایی آن شماره را بر طبقه‏ای از موالیدی که در زمان سابق بوده‏اند نه در این زمان یقیناً به عدد شماره این طبقه افزوده خواهد شد بر طبقات گذشته و چون شماره این طبقه را کم کنی از طبقات گذشته البته به عدد شماره این طبقه کاسته خواهد شد از طبقات گذشته.

و این مطلب مطلبی نیست که صاحب‏شعوری در آن یقین نکند و تأمل داشته باشد پس چون هر طبقه لاحقی را نسبت دادی به طبقه سابقی طبقه سابق را به افزودن طبقه لاحق افزون خواهی یافت و به کاستن کاسته و این افزوده‌شدن و کاسته‌شدن دلیل است بر اینکه آن‌که قابل زیاده و نقصان است خود شماره دارد که به افزودن افزوده می‏شود و به کاستن کاسته و عقل حاکم است به طور یقین که شماره آن همان شماره است نه زیاده و نه کم و عقل حاکم است به طور یقین که چیزی که شماره آن همان شماره است نه زیاده و نه کم بیش و کم نیست پس شماره آن معین خواهد بود و نمی‏شود که هرقدر بشماری تمام نشود پس البته تمام خواهد شد و محال است که شماره آن به انتهاء نرسد.

پس اگر صاحب شعوری خواهی دانست که هر چیزی که قابل زیاده و نقصان است متناهی است و محال است که بی‏نهایت باشد پس از این قاعده عقلانیه بدان که هر زرعی از تخمه‌ای روییده و هر تخمه‌ای از زرعی به عمل آمده تا امر رسیده به تخمه‌ای که آن را خداوند عالم جلّ‌شأنه از عناصر آفریده که آن تخمه از زرعی سابق موجود نشده و همچنین هر مرغی از تخمی بیرون آمده و هر تخمی از مرغی تا امر برسد به تخمی که از مرغی بیرون نیامده و خداوند عالم جلّ‏شأنه آن تخم را از عناصر آفریده و همچنین هر مولودی به واسطه والدین تولد کرده تا برسد امر به والدین اول که از عناصر خداوند عالم جلّ‌شأنه آنها را آفریده بدون والدین سابقی و نمونه این صنعت که در هر زمانی مشاهد است عمل‌آمدن ماهیان و سایر حیوانات آبی در میان آب‌هایی که دیده شده که در زمان سابقی حیوانی در آن نبود و به عمل‌آمدن پشه از درختان و آب‌ها و به عمل‌آمدن مگس در میان هوا و به کرم‌شدن کرم‌ها در جوف زمین و آب و هر رطوبت متعفنی و گوشت متعفنی و موجودشدن دوابی چند از

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 103 *»

چرک و عرق حیوانات در بدن آنها پس نوع این امر امری است واقع و هیچ لازم نیست که سلسله موالید منتهی نشوند به والدینی که از عناصر ساخته شود نه از والدین سابق.

باری در این کتاب‌ها که منسوب است به پیغمبران عجم از کتاب منسوب به مه‌آباد گرفته تا کتاب منسوب به ساسان پنجم که مجموع پانزده کتاب است از پانزده پیغمبر عجمی که آنها را دساتیر می‌نامند همه بر طبق هم این نقصان‌هایی که اشاره شد و سایر نقصان‌هایی که اشاره به آنها نشد در آنها هست که چنین می‏نماید که مردم روزگار به مرور دهور در آن کتاب‌ها زیاد و کم کرده‏اند تا ناقص شده و چنین می‏نماید که این نقصان‌ها از صاحبان آن کتاب‌ها نباشد چرا که در همان کتاب‌ها مطالبی چند هست که آنها محکم است و معلوم می‏شود که از مردمان حکیم بزرگ صادر شده پس مخفی نماند که ما را بحثی با صاحبان این کتاب‌ها نیست ولکن نقصان این کتاب‌ها چه در افعال و اعمال و احکام و مسائل سیاست ملکیه و چه در عقائد ملکوتیه بسی ظاهر و آشکار است که کفایت این خلق را نمی‏کند.

بلی کتابی که فی‏الجمله تفصیلی در آن هست کتاب منسوب به زردشت است که آن را خورده اوستا([211]) می‌نامند که آن کتاب تصنیف خود زردشت نیست چرا که در بسیاری از جاها در آن کتاب می‌گوید که زردشت از خداوند چنان سؤال کرد و خداوند در جواب او چنین گفت و معلوم است از سبک عبارت که غیر از خود او سؤال و جواب او را نقل کرده و کتاب خود او را چنان‌که اهل سیر نوشته‌اند اسکندر رومی پیش از آنکه به او ایمان آورد سوزانید.

باری در این کتاب موجود اگرچه در ضمن فقراتی که از برای استغفار و توبه‌کردن مذکور است تفصیلی از ممنوعات معلوم می‏شود ولکن از جهت نقصان احکام و مسائل به طوری که مذکور شد با کتاب منسوب به مه‌آباد مساوی است بلکه چون احکام نکاح و زنا و ارث و دزدی فی‏الجمله در کتاب مه‏آباد بوده در این کتاب و سایر کتب

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 104 *»

دساتیر نیست اگرچه کیفیت انواع نمازها از برای کواکب و غیر آنها و خداوند عالم تفصیلی در این کتاب هست ولکن در اینکه رفع احتیاج این خلق را در افعال و احکام و عقائد نمی‏کند مساوی است با کتاب منسوب به مه‏آباد.

و بسی واضح است که چون خداوند عالمیان جلّ‏شأنه می‏خواست ناموس و شرع انور پیغمبر آخرالزمان؟ص؟ را در میان خلق آشکار کند که در جمیع امور ظاهر و باطنشان کافی باشد کتب انبیاء سلف؟عهم؟ را به تدبیرات الهیه و تقدیرات ربانیه از میان خلق برداشت به هر سببی که خواست تا خلق یک‌جهت شده و در جمیع امورشان رجوع به شرع انور پیغمبر آخرالزمان کنند اگر طالب حق باشند و اگر از کتاب‌های سلف یک امر ناقصی باقی گذاشت در ضمن آنها خبر از آمدن پیغمبر آخرالزمان؟ص؟ داد تا عذری از برای اهل کتاب باقی نماند در ایمان‌نیاوردن به او؟ص؟ چنان‌که در همین کتاب منسوب به زردشت رساله مفصلی در اخبار به آمدن او؟ص؟ هست که عنوانات آن رساله چترم بُیاد است که چترم به معنی آشکار است و بُیاد به معنی بیداری و هوشیاری است. پس در آیه اول می‏گوید:

چترم بیاد اهمه نمانه فتوم بیاد اهمه نمانه توام فتوم بیاد اهمه نمانه پیدای باد اندرین این مان‌وهان که همیشه پدیخ و اوادانه فه رسشنه بادفه یزدان ها دره وهان ما همانی دوستان اندرش باد.

معنی که خود ایشان کرده‏اند این است: آشکارا باد در این خانه‌وهان همیشه آسانی و آبادی برساد در این خانه به مدد فرشتگان وهان مهمانی دوستان.

عرض می‏شود که لغت این کتاب را به طوری که باید و شاید ندانسته‌اند ابتداء ترجمه را از این عبارت کرده‏اند که گفته پیدای باد و مقصود این است که پیدا شوند در این خانه دنیا خوبان که همیشه به واسطه ایشان آسانی و آبادی برسد به مدد فرشتگان مهمانی دوستان یعنی ارزاق ظاهره و باطنه ایشان. و در آیه دویم می‏گوید:

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 105 *»

فره وشیو خشنیتا انیتو اهمیه نمانه خشنیتا ویچرنتو همیه نمانه خشنیتا افرنینتو اهمیه نمانه ونکهیم اشیم خاپه رام خشنیتا پاره نیتو هچه اهماد نماناد ستوماچه رازه رچه هرنتو دتوشو اهورهه مزدا امشنام سنپتنام ماچیم کره زانا پاره نیتوهچه اهماد نماناد اهماکمچه مزده یسنه نام فه خشنودی آیند امشاسپندان وفره و هران اندر این مان فه خشنودی آیند و روند اندر این مان فه خشنودی آفر کنند اندر این مان فه خشنودی فراژ بروند اژ این مان یزش و ستایش شایه کار و کرفه برند اژ این مان اوی دادار اورمزد و امشاسفندان مه فه چشبح کرزش بروند اژ این مان ماهما که مازدیسنی ایم.

معنی که خود ایشان کرده‏اند این است: امشاسفندان و فره‌وهران خشنود گردید در این خانه بیایند و خشنود گردیده در این خانه دعای ارشوانک یعنی دولت که از خویش‌کاری و فراخی جمع شده باشد بکنند و بدهند و خشنود گردیده از این خانه بگذرند و از این خانه ستایش و نیایش کار و کرفه که به پاکی و فروتنی کرده شده به دادار اورمزد و امشاسفندان ببرند و آن فره وهران از این خانه که از آن مامازدیسنان است فریاد و زاری‏کنان و آزرده‌شده نروند.

عرض می‏شود که ترجمه این عبارت را مثل عبارت سابق مطابق نکرده‏اند به جهت ندانستن بعضی از لغات یا به جهت اختصار و بر هر تقدیر مقصود معلوم است که بعد از آنکه مژده می‏دهد در چهار موضع که خشنود باشید می‏گوید و خبر می‏دهد به آمدن مردمان بزرگ که به خشنودی می‏آیند و در بزرگی ایشان همین بس که می‏گوید امشاسفندان و فره‏وهران اندرین مان به خشنودی آیند و روند و ملائکه‏های بزرگ را امشاسفندان می‏گویند که گویا آن مردمانی که باید بیایند ملائکه‏های مقرب بزرگ هستند.

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 106 *»

و عبارت آخری که می‏گوید و آن فره‏وهران از این خانه که از آن مامازدیسنان است فریاد و زاری‏کنان و آزرده‌شده نروند دلیل است بر آنکه آن آیندگان از مجوس نیستند چرا که می‏گوید ایشان از این خانه که خانه مامازدیسنان است پس چون در آن زمان‌ها سلطنت با کیانیان بود و ایشان به دین مجوس بودند مملکت مملکت ایشان و خانه خانه ایشان که آن مردمان خوب که باید بیایند در مملکت ایشان خواهند آمد و دلیل اینکه از مجوس نیستند اینکه اگر می‌خواست خبر دهد از آمدن یکی از بزرگان مجوس نمی‏گفت از خانه مامازدیسنان چرا که اگر بزرگ مجوس می‏آمد مملکت مملکت خود آنها بود و معنی نداشت که بگوید از مملکت ما فریاد و زاری‌کنان نروند و مقصود از اینکه آن مردمان آینده فریاد و زاری‌کنان و آزرده‏شده نروند این است که ایشان بر مجوس غالب خواهند شد پس فریاد و زاری و آزردگی از مجوس نخواهند داشت یا آنکه مجوس عداوت زیاد با ایشان نخواهند داشت مثل سایر فرقه‏ها که آن مردمان نیک را آزار کنند که ایشان از دست آنها فریاد و زاری‏کنان و آزرده بروند.

باری و مقصود از مردمانی که باید بیایند عیسی و تابعان عیسی نخواهند بود چرا که بعد از این خواهد گفت که آن مردمان آینده مانند زردشت هستند در پیغمبری و مانند گشتاسب هستند در پشوتنی و حضرت عیسی کتاب مفصلی نداشت در احکام شرع بلکه به تورات رجوع می‌کرد در احکام شرع مگر نادری و خود او و اصحاب او جهادی نکردند و مملکتی را تسخیر نکردند اما پیغمبر آخرالزمان؟ص؟ بود که بعد از زردشت آمد و کتاب مفصلی آورد مانند کتاب مفصل زردشت و به جهاد برخاست و مملکت‌ها تسخیر کرد مانند گشتاسب و گشتاسب را به صفت پشوتن توصیف می‏کنند چرا که بسیار شجاع و قوی‌البدن بود و شجاعت‌های حضرت امیر؟ع؟ و قوت‌های بدنی او بود که شهره آفاق بود مانند گشتاسب که در زمان خود مشهور بود به پشوتنی.

باری و کسی گمان نکند که عقیده مجوسان این است که دین حق دین مه‏آباد

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 107 *»

است و بس پس چگونه می‏شود که خبر دهند از مردمانی که آنها را به اوصاف حسنه نامیده باشند و حال آنکه ایشان دینی غیر از دین مه‏آباد داشته باشند چرا که مراد بزرگان مجوس از دین مه‏آباد دینی است که از جانب خدا باشد نه آنکه بنیان جمیع جزئیات دین حق باید از کتاب مه‏آباد باشد و اگر چنین بود بایستی تفاصیلی که در کتاب زردشت است و در کتاب مه‏آباد نیست باطل بدانند و حال آنکه با اینکه تفاصیل کتاب زردشت در کتاب مه‏آباد نیست بسیاری از ایشان تصدیق حقیت زردشت و کتاب او را دارند حتی آنکه کشتن زندبار که در کتاب مه‏آباد و سایر کتب مه‏آبادیان جایز نیست و گناه آن را از اغلب گناه‌ها بزرگ‌تر دانسته‏اند زردشت از برای قربانی بهرام کشتن گوسفند سفید را جایز دانسته بلکه امر کرده که در مهماتی که باید بهرام امداد کند گوسفندی سفید را قربانی آن کنند و گوشت آن را مردمانی که از اهل دین ایشانند و پرهیزکارند بخورند نه غیر ایشان و با این حال بسیاری تصدیق او را دارند و این مطلب را خود ایشان هم تصریح کرده‏اند چنان‌که در سیمناد سیّم در آیه دویم از کتاب ساسان اول است که گفته: آیین مه‌آباد استوار کن.

و خود ایشان در شرح این فقره می‏گویند: اینکه یزدان همه‏جا می‏پرماید آیین بزرگ‌آباد را استوار کنید نه آن است که این آیین برنهاده آباد است پیش ما درست آن است که آیین یزدان‌پسند گوییم چه به آیینی که به یزدان رسند یزدان‌پسند است و آن آیین یزدان‌پسند را ایزد به بزرگ‌آباد روان‌شاد داده و بر همان آیین وخشوران همه آمدند و چم‌آباد یزدان‌پسند است پس یزدانی را چون پرسند چه کیش داری؟ گوید یزدان‌پسند کیش و من یزدانیم.

باری، پس به تصریح خود ایشان معلوم شد که می‏شود پیغمبری بیاید و امری را از جانب خداوند عالم جلّ‏شأنه بیاورد که آن امر برنهاده مه‏آباد نباشد پس از این جهت خبر می‏دهند از آمدن مردمانی نیک از جانب خداوند عالم جلّ‏شأنه که اموری چند را ظاهر کنند که آن امور برنهاده مه‏آباد نیست و با این حال یزدانی است باری بعد از آیه دویم آیه سیوم و چهارم و پنجم را در مژده کسانی که خبر آیندگان نیکان را

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 108 *»

به ایشان داده و شادمانی و دعائی در حق ایشان ذکر می‏کند و در آیه ششم باز عود می‏کند به مطلب اول و می‏گوید که: هرچه زودتر شهد بید تا برساد آنه مردان دادار استار کیهان ویراستارا شایه ورزیدار مرد اشید رزره تشتان و پشوتن و شتاسپان و وهرام هماوند زود آوی پیدایه دین وه آیند و رسند داردین وه آوا انه اورمزد دین پد وند یاد.

یعنی که آنچه که زودتر شایسته باشد برساد تا از آن مردان مردانی که راستی آراستار و کیهان پیراستار و اشایه ورزنده‌اند چون اشیدر زردشت و پشوتن گشتاسب و بهرام هماوند یعنی همت‌مند به آشکار کردن دین وه زود بیایند و برسند و راستی دین وه با آن دین اورمزدی پاینده بماناد.

عرض می‌شود که این عبارت صریح است در اینکه به آن مردمانی که مژده داده که بعد از این می‌آیند مانند زردشت و گشتاسب و بهرامند پس مانند زردشتند در آوردن کتاب مفصل چرا که زردشت کتاب مفصلی داشت اگرچه الحال در میان نیست و آن را سوزانیدند و مانند گشتاسب و بهرامند در جنگ‌کردن و کشور به‌دست آوردن و شجاع‌بودن و قوت بدنی داشتن و صاحب سخاوت بودن و بخشش‌کردن و دین زردشت از او گرفتن و رواج‌دادن و مشهور کردن.

و بسی معلوم است که بعد از زردشت کسانی که از مجوسان بودند و پیغمبر ایشان بودند ساسان اول و ساسان پنجم بودند که هیچ‏یک صاحب کتاب مفصلی مانند زردشت نبودند و پیغمبری که غیر از ایشان بعد از زردشت آمد پیغمبران بنی‌اسرائیل بودند مانند یحیی و عیسی و هیچ‌یک صاحب کتاب مفصل نبودند و کتاب مفصل ایشان تورات بود که به آن عمل می‌کردند و آن را حضرت موسی پیش از زردشت آورده بود و هیچ‌یک جهادی نکردند و کشوری به‌دست نیاوردند.

پس بسی واضح است که زردشت مژده آمدن پیغمبر آخرالزمان؟ص؟

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 109 *»

را داده که بعد از او می‌آید که مانند زردشت صاحب کتاب مفصل است و بنای او بر جنگ و جهاد کردن و کشور به‌دست آوردن و حضرت امیرالمؤمنین؟ع؟ بود که مانند گشتاسب که دین از زردشت گرفت دین را از رسول‌خدا؟ص؟ گرفت و دین او را در حیات و ممات او رواج داد و جهادها در حیات و ممات او کرد و شجاعت‌ها از او بروز کرد و قوت‌های بدنی و پشوتنی از او ظاهر شد و همت‌ها و سخاوت‌ها از او بروز کرد و فتح‌ها از او ظاهر شد. باری، و در آیه هفتم می‏گوید: هودینه هو فرمانه اندر ایران کیهان روا کناد جد دینه جد فرمانه اندر ایران کیهان به اوسهناد.

یعنی نیک‌دینی و نیک‌فرمانی در کشور ایران رواج کناد و جز دین نیک و جز فرمان نیک و راستی از کشور ایران نابود گرداناد.

عرض می‏شود که اگرچه جمیع ادیانی که از جانب خداوند عالم جلّ‏شأنه در این عالم ظاهر شده همه نیک است و هر کتابی و هر فرمانی که از جانب او جلّ‏شأنه آمده همه خوب و راست است ولکن مخفی نیست که چون خداوند عالم جلّ‏شأنه حجتی و پیغمبری فرستاد و فرمانی و کتابی بر او نازل کرد و تغییری و تفصیلی از جانب او جلّ‏شأنه ظاهر شد مردم نمی‏توانند تخلف از آن حجت و پیغمبر و فرمان او کنند و نمی‏توانند اکتفا  کنند به آنچه سابق در دست دارند و اگر اکتفا  کردند به آنچه در سابق داشته‌اند به بهانه آنکه آنچه در سابق بود از جانب خدا بود دین ایشان دین نیک و فرمان سابق ایشان بعد از فرمان لاحق در حق لاحقین نیک نخواهد بود.

پس بر مردمان صاحب‌شعور مخفی نخواهد ماند که زردشت این مطلب را در این عبارت پرورده و بعد از عبارت اول گفته که دین نیک و فرمان نیک که بعد از این خواهد آمد همان دین و فرمان از برای اهل آن زمان نیک است و از این جهت دعاء کرده که آن دین نیک و فرمان نیک در ایران کیهان رواج کناد و جز آن دین و فرمان راستی و نیک از کشور ایران و کیهان نابود گرداناد و چون این دعاء را کرد باز رفت

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 110 *»

بر سر اصل مطلب و در آیه هشتم گفت که: دین  برداران شان اژ دین نیکه رسادتا آنه مدن مردان دادار آستار کیهان ویراستارا شایه ورزیدار مرد اُشیدر زره تشتان پُشُوتَن و شتاسبان وَ هُرٰامِ هَماوَند دین فرخ پاده‌شاه زمانه اوا اورهما وهان وهدینان بسته کشتیان هفت کشور زمین هوچشم هونگرید ارکناد.

یعنی واوشان که دین‌پذیرندگانند از دین نیکی به اوشان رساد تا به رسیدن آن مردانی که دادارآینده و جهان‌پیراینده و آشویی و پاکی‌ورزنده‏اند چون اشیدر زره‌تشت و پشوتن گشتاسب و بهرام هماوند یعنی همت‌دارنده که با این دین فرخ و پادشاه زمانه که همه وهان و به‏دینان و بسته‌کشیتان هفت کشور زمین را نیک نظر و نیک بیننده می‏کناد.

عرض می‏شود که این عبارت صریح است که آن نیکان و نیک‏دینان و کمربستگان و دادارآیندگان و جهان‌پیرایندگان پادشاه زمان و هدایت‌کنندگان هفت کشور زمین که تمام روی زمین باشد و راهنمای جمیع روی زمینند که جمیع آنها را نیک‌نظر و نیک‌بین می‏کنند از این جهت دعاء می‌کند کسانی را که پذیرندگان و ایمان‌آوران به آن به‌دینانند که از آن دین نیکی به ایشان برسد که جزای پذیرفتن و ثواب آن باشد تا وقتی که آن نیکان بیایند و آن دین نیک را بیاورند و پذیرندگان آن دین را بپذیرند و ایمان آورند و بعد از این توضیح می‌کند در توصیف آن آیندگان به جهت تأکید در آیه نهم و می‌گوید: وهان اوردست آوی داشتار و پرورتاربند و تران اوردست اوی زدارا و سیندار تید تا وهان اوی کامه رسند.

یعنی نیکان به‌دست‌دارنده و پرورش‏کننده باشند و بدکاران به‌دست‌زدار و نابود

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 111 *»

باشند تا نیکان به مراد و کام رسند. عرض می‏شود که ممکن است که مراد از نیکان و بدکاران مطلق مردمان خوب و مردمان بد باشد پس دعاء کرده برای خوبان و نفرین کرده بر بدان و احتمال قوی می‏رود که مقصودش از نیکان همان مردمانی باشد که پیش مژده داده که می‌آیند و مانند زردشت و گشتاسب و بهرامند و مقصودش از بدکاران دشمنان ایشان باشد بلکه در نزد مردمان صاحب‌شعور نکته‌دان واضح است که مقصودش از نیکان همان اشخاص موعودی است که در عبارت سابق مژده داد پس دعاء می‏کند بعد از آن بلافاصله که آن نیکان دست‌آور باشند یعنی قدرت داشته باشند که دشمنان خود را به‌دست آورند و داشتار باشند یعنی دارا باشند که بتوانند عطاءها کنند و پرورتار باشند یعنی بتوانند مردم را پرورش دهند و تربیت کنند و بدکاران و دشمنان ایشان دستشان از کار مانده و مغلوب و مقهور باشند تا نیکان به مراد خود برسند و باز در آیه دهم دعاء می‌کند به آن اشخاص موعود و می‏گوید: هرچه دهمان وهان‌افرین پیدایه ایزد یکی را ده ده را صد صد را هزار هزارتا بیوران بیور زود رساد دین فتا ماهمان باد.

یعنی آنچه آفرین نیکان و وهان پیدا است به ایزد یک تا ده ده تا صد صد تا هزار هزار تا بیوران بیور زود برساد و پایدار و رسیده باد.

عرض می‌شود که مقصود این است که آنچه آفرین خداوند درباره آن نیکان پیدا ست و مراد از آفرین خدا درباره ایشان رضامندی او است از ایشان پس دعاء می‏کند در حق ایشان که یک را ده و ده را صد و صد را هزار و هزار را ده‏هزار هزاران کرده به ایشان زود برساد و بیور ده‌هزار است و دیر و پاینده و جاوید مهمان باشند یعنی در فیوض الهی منعم باشند بعد ختم می‏کند دعاء را در آیه یازدهم به اینکه می‏گوید: آنه یزدان اوی یزدان رساد آنه و هان اوی و هان رساد هر چشی.

یعنی هرچیز که آنِ یزدان است به یزدان رساد و هرچیز که آنِ نیکان است

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 112 *»

به نیکان رساد و مقصود این است که آنچه شایسته خداوند عالم جلّ‏شأنه و ثناء او است بازگشت آن به او باد و آنچه شایسته و جزای آن نیکان موعود است به ایشان برساد بعد می‏گوید: اِیْدُون باد اِیْدُون ترج باد فه اور مزد و امشاسفندان کامه باد.

یعنی: این‌چنین باد این‌چنین ترباد به یاری خداوند و ملائکه مقربان کام و مراد ایشان برآورده باد و این عبارت آخر آن رساله‌ای است که تمام آن مژده آمدن آن مردمان نیک است که بعد از زردشت باید بیایند که مانند زردشت صاحب کتاب و فرمانی مفصل باشند و مانند گشتاسب پشوتن و قوی‌البدن و شجاع و کشورگشا و مانند بهرام باهمت و سخاوت باشند.

و آنچه گفته شد در امر مه‌آبادیان و زردشتیان کفایت کرد از برای مردمان باهوش بی‌غرض و اما بی‌هوشان و باغرضان را خداوند عالم جلّ‏شأنه ایشان را به خودشان واگذار نموده و ایشان را به قهر و غلبه هدایت نفرموده چنان‌که از برای هر پیغمبری منکرین بودند چنان‌که خداوند عالم جلّ‏شأنه فرموده: و کذلک جعلنا لکل نبی عدواً شیاطین الانس و الجن یوحی بعضهم الی بعض زخرف القول غروراً و لو شاء ربک مافعلوه فذرهم و ما یفترون.

باری چون فارغ شدیم از تفحص‌کردن کتب مه‌آبادیان و آسوده شدیم از آنها رجوع کردیم به کتاب منسوب به موسی و عیسی علی نبینا و آله و علیهماالسلام تا بیابیم که حقیقت امر در آنها چگونه است چرا که ناموسی و کتابی در شرع از آدم و نوح و ابراهیم؟عهم؟ در میان مردم باقی نمانده و چون باقی نمانده بسی واضح است که تکلیفی از برای مردم در این زمان در آنها نیست و بسی واضح است که بعد از یأس از کتب مه‌آبادیان ناموسی که از زمان موسی به بعد در میان مردم است منحصر است به سه ناموس که ناموس موسوی و ناموس عیسوی و ناموس محمدی؟ص؟ باشد و ناموسی به غیر از این ناموس‌های سه‌گانه در میان مردم نیست پس شخص عاقل باید همت خود را صرف کند در همین ناموس‌های سه‏گانه تا بیابد که به کدام‌یک باید متمسک شد.

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 113 *»

برهان چهارم

در اینکه بعد از فراغ از حال مجوس رجوع کردیم به کتاب یهود که توریة ‌است دیدیم که این توریة اصل نازل بر موسی نیست و تاریخ مورخی است بی‌شعور و بی‌خبر از سیرت انبیاء؟عهم؟ که مشتمل است بر منکرات و قبایحی چند مثل گوساله‌ساختن هارون و شراب‌خوردن نوح و لوط و زنای لوط با دختران خود و امثال این خرافات که واضح است کتاب آسمانی نیست و در زمان بخت‌النصر هر چه توریة اصل سراغ کردند سوختند و طالب حق دیگر تفحص در طایفه یهود نکند و همت خود را در حال دو طایفه دیگر که نصاری و اهل اسلام باشند صرف کند تا حق را بیابد.

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 114 *»

چون همت خود را صرف کردیم در این ناموس‌های سه‌گانه دانستیم که حضرت موسی؟ع؟ ناموسی آورد و آن ناموس را در کتابی که مسمی به تورات بود به مردم نمود و آن کتاب را در میان ایشان منتشر فرمود چنان‌که جماعت یهود بر این گمانند که آن تورات همین توراتی است که در این زمان‌ها در دست ایشان است.

پس همت خود را در این کتاب صرف کردیم تا بیابیم که آیا این کتاب معروف به تورات همان تورات موسی؟ع؟ است یا این حرف محض ادعا است پس در این کتاب نظر کردیم دیدیم که با قطع نظر از اینکه ظاهر و هویدا است که تاریخ مورخی است بی‌خبر از راه و رسم و صفت و سیرت انبیاء؟عهم؟ منکرات غریبه در آن است که در نزد عقلای روزگار ظاهر و آشکار است که چنین منکرات و قبایح از جانب خداوند عالم جلّ‌شأنه نیست مثل گوساله‌ساختن هارون از برای سجده‌کردن بنی‌اسرائیل و آن گوساله را خدای خود و خدای موسی دانستن و مثل شراب‌خوردن حضرت نوح؟ع؟ و کشف عورت او و مثل شراب‌خوردن لوط؟ع؟ و مست‌شدن و زناکردن او نعوذباللّه با دو دختر خود و حامله‌شدن آن دو به دو پسر و جمع کثیری از آن دو پسر به‌وجود آمدن و سال‌های دراز با بنی‌اسرائیل جنگیدن و مثل خرافت اسحاق؟ع؟ به طوری که پسران خود را نشناسد و عیص را از یعقوب تمیز ندهد و امر پیغمبری را از روی خرافت و اشتباه به یعقوب؟ع؟ واگذارد و مثل نازل‌شدن ملائکه چندین مرتبه بر بلعم باعور و مثل غضب‌کردن خداوند عالم جلّ‏شأنه بر هارون؟ع؟.

و امثال این منکرات و قبایح در این کتابی که آن را تورات می‏نامند بسیار است که بعضی از آنها را علماء اسلام در کتاب‌های خود گفته‏اند و در کتاب «نصرةالدین»([212])

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 115 *»

قدری از آنها مذکور است و اگر کسی تمام آنها را بخواهد بداند به همان کتاب که اسم آن تورات است رجوع کند چرا که تمام آنها را در این مختصرات نمی‌توان نوشت و اگر مفصل بنویسی موجب ملال حال خوانندگان است و خود آن کتاب در میان است.

پس احتیاج به کتاب مفصلی غیر آن کتاب نیست پس بنا بر ملاحظه اختصار اکتفا به همین فقرات شد چرا که از برای طالب حق یکی از آنها هم کافی است در اینکه بداند که این کتاب کتاب خدا نیست و افتراء محضی است که به موسی؟ع؟ بسته شده و اما کسانی که به عادت خود دینی را اختیار می‌کنند و به عادت خود ترک دینی را می‌کنند پس ما را سخنی با ایشان نیست خود دانند با خدای خود در وقت جواب‌دادن و چنین جماعتی در زمان نوح؟ع؟ هم بودند و آن همه مواعظ و نصایح نوح و دلیل و برهان و آیات و معجزات او چاره ایشان را نکرد و به هرطوری که خواستند سلوک کردند تا به طوفان غرق شدند و در زمان ابراهیم و لوط؟عهما؟ بودند و دلیل و برهان و معجزات ایشان فایده‌ای از برای آنها نکرد تا آنکه به عذاب هلاک شدند و همچنین در زمان موسی؟ع؟ بودند و دلیل و برهان و معجزات موسوی چاره آنها را نکرد تا آنکه در دریا غرق شدند و همچنین در زمان هر پیغمبری چنین جماعتی بودند و دلیل و برهان و معجزه هیچ پیغمبری از برای آنها فایده‌اى نکرد تا آنکه بعضی به صیحه و بعضی به زلزله و بعضی به مسخ و بعضی به وباء و بعضی به قتل‌های ظاهری و بعضی به قحطی‌ها و سایر بلاها هلاک شدند فماتغنی الآیات و النذر عن قوم لایؤمنون حکمی است محکم از جانب خداوند عالم جلّ‏شأنه.

پس بنا بر این تمام مقصود ما از برای کسانی است که واقعاً طالب راه نجات خود هستند و می‌خواهند حق را از باطل تمیز دهند ولکن راه آن را نمی‏دانند و متحیرند پس این فقرات این کتاب مسمی به تورات را از برای ایشان نقل می‌کنم تا بر بصیرت شوند در دین خود و ثابت باشند در آیین خود با دلیل و برهان نه از روی عادت و پیروی و تقلید آباء خود چرا که خداوند عالم جلّ‏شأنه سرزنش می‏کند کسانی

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 116 *»

را که دلیل آنها پیروی پدران است چنان‌که می‏فرماید: انا وجدنا آباءنا علی امة و انا علی آثارهم مقتدون و می‏فرماید: انا وجدنا آباءنا علی امة و انا علی آثارهم مهتدون. و رد می‏کند این جماعت را و می‏فرماید: أ و لو کان آباؤهم لایعقلون شیئاً و لایهتدون.

باری پس هوش خود را جمع کن و در حکایت گوساله‌ساختن هارون فکر کن تا بیابی که این افتراء بزرگ را که بسته‏اند به هارون؟ع؟ از جانب خداوند عالم جلّ‏شأنه نیست و آن حکایت این است که در سفر خروج در فصل سی و دویم کتاب مسمی به تورات است که می‏گوید که: و چون دیدند مردم که موسی دیر کرد و پایین نیامد از کوه جمع شدند به سوی هارون و گفتند به او برخیز و بساز از برای ما معبودی که راه برود در برابر ما چرا که این مرد یعنی موسی که ما او را از بلد مصر بیرون آوردیم نمی‌دانیم کار او به کجا انجامید. پس هارون در جواب ایشان گفت بکنید گوشواره‌های طلا را از گوش زن‌ها و بچه‌های خود از پسران و دختران و بیاورید آنها را نزد من پس جمیع مردم کندند گوشواره‌های طلا را از گوش‌های زن‌ها و بچه‌ها و آوردند آنها را نزد هارون پس گرفت آنها را از ایشان و امر کرد کسی را که به قالب ریخت آنها را پس از آن گوساله‌ای ریخته شد پس سجده کردند از برای آن و گفتند این است خدای تو ای بنی‌اسرائیل آن خدایی که تو را بلند کرد از زمین مصر پس چون دید این را هارون بنا کرد مذبحی در پیش روی آن گوساله و ندا کرد و گفت که فردا روز حج است از برای خدا پس فردا داخل شدند در مذبح پس آوردند صعیدهای خود را و کشتند قربانی‌های خود را و نشستند قوم که بخورند قربانی‌های خود را و بیاشامند و برخاستند و مشغول شادی و بازی شدند.

پس خداوند عالم گفت به موسی برو و از کوه پایین رو پس به تحقیق که فاسد شدند قوم تو که ایشان را بلند کردم از شهر مصر و زود گمراه شدند از راهی که تو

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 117 *»

ایشان را امر کرده بودی که در آن راه سلوک کنند و ساختند از برای آنها گوساله‏ای ریخته‌شده از طلا پس سجده کردند از برای آن و قربانی کردند از برای آن و گفتند این گوساله خدای تو است ای نسل اسرائیل آن خدایی که بلند کرد تو را از شهر مصر. پس خدا گفت به موسی به تحقیق که می‌دانستم اینکه این قوم گردن‌کشند و تمکین امر نمی‌کنند الآن اگر واگذاری مرا و شفاعت نکنی شدید می‌شود غضب من بر ایشان و ایشان را هلاک می‌کنم و خلق می‌کنم از برای تو از تو امتی بسیار عظیم.

پس موسی تضرع و زاری کرد به سوی خدا و گفت ای پروردگار من شدید مکن غضب خود را بر قوم خود که بیرون آوردی ایشان را از مصر به قوت عظیمه و دست قوی شدید خود تا اینکه نگویند مصریان که بیرون برد ایشان را از مصر بشری تا بکشد و هلاک کند ایشان را در میان کوه‌ها و براندازد ایشان را از روی زمین برگرد از شدت غضب خود و عفو کن از این بلیه از برای قوم خود و یاد کن از ابراهیم و اسحاق و اسرائیل بندگان خود آن بندگانی که قسم خوردی از برای ایشان به اسم خودت و گفتی به ایشان که بسیار کنم نسل شما را مثل ستارگان آسمان و جمیع بلدی که گفتی عطاء می‏کنم به نسل شما و تصرف می‏کنند آنها را همیشه پس درگذشت خدا از هلاکت ایشان آن هلاکتی که گفت به ایشان می‏رسد.

پس موسی برگشت و نازل شد از کوه و دو لوح شهادة در دست او بود دو لوح مکتوب بود از دو جانب آنها از داخل و خارج آنها و آن دو لوح از خلقت خدا بود و نوشته نوشته خدا بود که کنده شده بود بر آن دو لوح پس شنید یوشع صدای قوم را از میان ایشان پس گفت به موسی که صدای جنگ است در میان لشکر پس گفت این صدا نمی‏ماند به صدای فتح و ظفر و نمی‏ماند به صدای هزیمت و شکست‌خوردن بلکه صدای غوغائی است که من می‌شنوم پس چون نزدیک شد به لشکر دید گوساله را و طبل‌ها را پس شدید شد غضب موسی و انداخت لوح‌ها را از دست خود و شکست آن دو را در پایین کوه پس گرفت گوساله‌ای را که ساخته بودند

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 118 *»

پس آن را به آتش گداخت و براده کرد آن را مانند خاک و پاشید آن را بر روی آب و آشامانید به بنی‌اسرائیل پس گفت به هارون که چه کرده بودند این قوم به تو که این گناه عظیم را بر ایشان وارد آوردی.

هارون جواب گفت که شدید نشود غضب سید من. تو می‌‌شناسی قوم را که لغوکار و بازیگرند پس گفتند به من که بساز از برای ما معبودی که راه برود پیش روی ما چرا که این مرد و این موسی که ما را بیرون آورد از شهر مصر نمی‌دانیم چه شد و کار او به کجا انجامید پس گفتم نظر کنید هرکس زیوری دارد از او بگیرید و بیاورید نزد من پس انداختم آن زیورها را در آتش پس بیرون آمد این گوساله.

پس چون دید موسی قوم را مکشوف و بی‏لباس چرا که هارون گوساله‏پرستان را برهنه کرده بود ایستاد موسی بر دروازه معسکر و گفت هرکس حزب خدا است بیاید به سوی من پس جمع شدند نزد او جمیع اولاد لاوی پس گفت به ایشان که به این‏طور امر کرده خدا خدای اسرائیل که به گردن اندازد هریک از شما شمشیر خود را و بروید و برگردید از هر دری تا دری دیگر در منزلگاه لشکر و باید بکشد هریک از شما هرکس را که گوساله پرستیده اگرچه برادر و رفیق و خویش او باشد پس کردند اولاد لاوی آنچه را که امر کرد ایشان را موسی پس افتاد از قوم در آن روز سه‏هزار کس و گفت موسی به ایشان که کامل کنید امروز واجب خود را از برای خدا هریک از شما به سختی بزند حتی پسر و برادر خود را و حلول می‏کند امروز برکت.

پس چون صبح شد گفت موسی به قوم خود که گناهی کردید گناه بزرگی و الآن صعود می‏کنم به سوی مکان خطاب خودم با خدا شاید استغفار کنم گناه شما را پس برگشت موسی به سوی خدا و گفت ای پروردگار من به تحقیق که خطاء کردند این قوم خطاء عظیمی و ساختند از برای خود معبودی از طلا و الآن اگر بیامرزی گناه ایشان را که مقصود من به عمل آمده و اگر نیامرزی پس مرا معاف بدار و محو کن از دیوان خود که نوشته بودی تا راحت شوم. پس گفت خدا به موسی هرکس

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 119 *»

گناه کرد مرا محو می‌کنم او را از دیوان خود و الآن برو و ببر قوم خود را به آن موضعی که خبر دادم به تو و این است ملائکه من می‌رود در پیش روی تو و در روز بازخواست مطالبه می‏کنم از گناه ایشان پس صدمه زد خدا جماعتی از قوم را به جهت پرستیدن گوساله‌ای که ساخته بود آن را هارون. تمام شد این فصل از اول تا به آخر.

پس قدری در فقرات این فصل فکر کن تا بیابی که تاریخی است نوشته شده که بعد از آنی که موسی؟ع؟ رفت به کوه قوم جمع شدند نزد هارون و خواهش کردند که از برای ایشان معبودی بسازد که در پیش روی آنها راه رود و این گفتگوها دخلی به موسی و وحی الهی ندارد چرا که صریحاً در این فصل می‏گوید که گفتار و کردار قوم را خداوند جلّ‏شأنه خبر داد به موسی در روی کوه و واضح است که موسی در کوه بود و در میان قوم خود نبود و گفتگویی با او نبود و گفتگوها در میان قوم و هارون بود.

پس به عبرت نظر کن و بدان که تمام فصل از اول تا به آخر تاریخ است و دخلی به وحی الهی ندارد نهایت بعضی از فقرات آن حکایت خبر دادن خدا است به موسی در کوه که قوم تو بعد از تو چه کردند اما وحی الهی همان بود که در آن دو لوح نوشته بود که شکسته شد و اقوال خود موسی؟ع؟ بود که با قوم گفت. اما اینکه در این فصل ساختن گوساله را نسبت به هارون داده و نسبت امر کردن هارون به قوم که فردا روز حج است و قربانی‌کردن او از برای گوساله و امثال این افعال از بی‏خبری مورخ این کتاب است به راه و رسم و سیرت و صفت پیغمبران خدا و این افتراء محض است که به هارون پیغمبر خدا بسته شده چرا که معقول نیست که پیغمبر خدا کاری بکند که خلاف رضای خدا باشد خصوص کاری مثل ساختن گوساله و آن را خدا نامیدن و به آن سجده‌کردن و قربانی از برای آن کشتن که جمیع پیغمبران خدا از برای همین آمدند که خلق را از بت‌پرستی منع کنند.

و مقصود اصلی از ارسال رسل و انزال کتب از جانب خداوند عالم جلّ‏شأنه همین است که مردم خدا را بپرستند و غیر او را عبادت نکنند و اگر جایز باشد

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 120 *»

پیغمبر خدا گوساله بسازد و بت بتراشد از برای مردم و امر کند به عبادت آن پس چرا سایر پیغمبران چنین نکردند؟! و آیا خداوند عالم جلّ‏شأنه نمی‏داند که رسالت خود را در چه‏کس قرار دهد؟ پس اگر می‌داند که فلان شخص مردم را بر مخالفت او می‏دارد که او را رسول و پیغمبر خود قرار نمی‌دهد و اگر نمی‌داند که فلان شخص مردم را به مخالفت او خواهد داشت که نعوذباللّه چنین کسی خدا نیست. پس معقول نیست چنان‌که منقول نیست که پیغمبر خدا مردم را بدارد بر مخالفت خدا و خدا کسی را که می‌داند خلاف او را می‌کند پیغمبر خود یا خلیفه و جانشین پیغمبر خود قرار نمی‏دهد.

پس فکر کن که آیا موسی به امر خدا هارون را در میان قوم خود خلیفه خود قرار داد و خود رفت از میان ایشان یا به امر خدا نبود؟ پس اگر به امر خدا بود که خدا می‏دانست که هارون گوساله نخواهد ساخت و مردم را امر به گوساله‌پرستی نخواهد کرد و اگر می‌دانست که خلاف می‏کند امر نمی‌کرد به موسی که او را خلیفه کن و اگر به امر خدا نبود و موسی از هوای نفس خود او را در میان قوم خلیفه کرد و نمی‌دانست که او خلاف خواهد کرد که این عیب برمی‌گردد به موسی که تو چرا کسی را که نمی‏دانستی که بعد از تو مخالفت تو و مخالفت خدای تو را می‏کند خلیفه خود قرار دادی و این عیب بعینه برمی‏گردد به خدا نعوذباللّه که ای خدا تو چرا موسی را پیغمبر خود قرار دادی که بدون امر تو از روی نادانی خلیفه خود قرار دهد کسی را که نداند که بعد از او خلاف او و خلاف امر تو را می‏کند پس به دلیل عقل و نقل ثابت است که خداوند عالم جلّ‌شأنه دانا و حکیم است و می‌داند که موسی؟ع؟ بدون امر او کاری نمی‏کند پس او را پیغمبر کرد و موسی به امر خدا می‌دانست که هارون خلاف او را نمی‌کند از این جهت او را خلیفه و جانشین خود قرار داد در میان قوم و او گوساله نساخت و مردم را امر به گوساله‏پرستی نکرد و این افتراء محضی است که مورخ آن را به هارون نسبت داده و یهود و نصاری از او قبول کردند و تعجب آنکه این کتاب را کتاب خدا دانستند.

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 121 *»

باری مراد ایراد گرفتن بر یهود و نصاری نیست چرا که حال ایشان از دو حال بیرون نیست یا این‌قدر شعور ندارند که بفهمند این کتاب کتاب خدا نیست پس ایرادگرفتن بر چنین جماعتی از عقل و نقل نیست یا آنکه فهمیده‏اند که این کتاب کتاب خدا نیست و از روی عادت و عصبیت می‏گویند که این کتاب کتاب خدا است پس باز از عقل و نقل نیست که کسی عمر عزیز را صرف ایرادگرفتن بر ایشان کند و تمام مقصود این است که اگر کسی طالب راه حق و راه نجات است و از اوضاع عالم بی‏خبر است او متذکر شود. فان الذکری تنفع المؤمنین. و ماتغنی الآیات و النذر عن قوم لایؤمنون.

و شاهد این مدعا که نباید هارون گوساله ساخته باشد از همین کتاب مسمی به تورات اینکه در سفر استثناء در فصل سیزدهم می‏گوید: و اگر برخاست در میان شما مدعی نبوت یا مدعی عقل و آورد از برای شما آیت یا برهان پس اگر آن آیت و برهان از کسی است که بگوید به تو که بیا برویم به سوی معبودهای دیگر که تو نمی‏شناسی آنها را پس عبادت کنیم آنها را پس قبول مکن از این مدعی نبوت و مدعی عقل به جهت آنکه خدای پرورنده شما امتحان‌‏کننده است شما را تا ظاهر شود آیا شما دوستان او و مخلصان او از روی قلب و نفس هستید یا نه بلکه تابعان طاعت خدای پرورنده خود باشید واجب است اینکه در راه او سیر کنید و بس و مر از او پس بترسید و بس و وصیت‌های او را پس حفظ کنید و بس و قول او را پس قبول کنید و بس و او را پس عبادت کنید و بس و طاعت او را پس لازم باشید و بس و این مدعی نبوت و عقل پس باید کشته شود به جهت آنکه می‏گوید امر محالی را بر خدای پرورنده شما بیرون‌آورنده شما از شهر مصر و رهاننده شما از قید بندگی فرعون و این مدعی می‌خواهد تو را میل دهد از راهی که امر کرده است خدای پرورنده تو به اینکه در آن راه سلوک کنی و قبول نکردند اهل شر از میان شما که در آن راه سیر کنند و اگر اغواء کند تو را برادر تو پسر مادر تو یا پسر تو یا دختر

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 122 *»

تو یا زن تو حرم تو([213]) یا دوست تو که مانند جان تو باشد نزد تو در پنهانی و حال آنکه بگوید بیا عبادت کنیم معبودهای دیگر را آنهایی که نمی‌شناسی تو و پدران تو از معبودهای مردمانی که در حوالی شما هستند از خویشان شما و بیگانگان از شما از این طرف زمین تا انتهاء طرف آن پس مخواه آن معبودها را و قبول مکن از آن مدعی و مترس بر ضرر او و ارث مگذار از برای او و مپوشان بر او هیچ عیبی را بلکه بکش او را کشتن شدیدی و دست تو اول‌دستی باشد که وارد آورد بر او آنچه مستحق شده آن را پس می‏کشی او را و دست سایر مردم بعد از دست تو بر او دراز شود و سنگسار می‏کنی او را با سنگ‌ها تا بمیرد به جهت آنکه قصد کرده که برگرداند تو را از خدای پرورنده تو بیرون‌آورنده تو از شهر مصر از خانه بندگی فرعون با دست قوی شدید خود این کار را بکن تا همه مردم بشنوند و بترسند پس هرگز معاوده به بت‌پرستی نکنند و نکنند مثل این امر شنیع بد را در میان شما و اگر شنیدی از اهل دهاتی که خدای پرورنده تو به تو عطاء کرده که ساکن شوی در آنها قول گوینده‌ای را که بگوید در آن قریه‏ها قوم کفاری از اهل آنها گمراه می‌کنند اهل آنها را و می‌گویند بیایید عبادت کنیم معبودهای دیگر را که نمی‌شناسید شما آنها را پس تفحص کن صحت آن قول را و سؤال کن از آن خبر و خوب جستجو کن پس اگر حق است و واقع شده این امر ناشایست در میان قوم تو پس بکش به کشتن شدیدی اهل آن قریه را با دم شمشیر برنده و تلف کن ایشان را و جمیع آنچه در آن قریه هست حتی بهائم را با دم شمشیر برنده و جمیع آنچه در آن قریه هست جمع کن در میان میدان واسعی در آن قریه و بسوزان به آتش آن قریه و جمیع آنچه در آن است تمام آنها را تا خراب بماند و آباد نشود هرگز و نرسد دست تو به چیزی از آنچه در آن است تا اینکه برگردد خدا از شدت غضب خود و عطاء کند به تو رحمت خود را پس رحم کند بر تو و بسیار کند جمعیت تو را چنان‌که وعده کرده به پدران تو و قسم یاد کرده در هنگامی که قبول کنی امر خدای پرورنده خود را

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 123 *»

و حفظ کنی آن امر را و عمل کنی به جمیع وصیت‌های او و رسوم او که امر کرده تو را به آنها در این روز و بکنی کاری را که مستقیم است در نزد او.

به انتهاء رسید این فصل از اول تا به آخر و همچنین در اواخر فصل دوازدهم از سفر استثناء می‏گوید: حفظ کن و قبول کن جمیع این اموری که خدا تو را امر کرده به آنها تا برکت و خیر قرار دهد خدا از برای تو و از برای اولاد تو همیشه بعد از تو همیشه اگر بکنی خوبی را و آنچه مستقیم است نزد خدای پرورنده تو و در هنگامی که خدای پرورنده تو هلاک کرد امت‌ها را در برابر تو آن امت‌هایی را که عطاء کرد به تو زمین ایشان را پس منقرض کردی ایشان را و ساکن شدی در قریه‏ها و خانه‏های ایشان حذر کن از اینکه میل کنی به متابعت ایشان بعد از هلاک ایشان در پیش روی تو و حذر کن از اینکه بطلبی از معبودهای ایشان در حالتی که بگویی با خود که چگونه عبادت کردند ایشان و پدران ایشان پس من هم عبادت کنم مانند آنها مکن این کاری را که ایشان کردند از برای خدای پرورنده خود چرا که بسیاری از کارهایی که خدا کراهت داشت ایشان کردند از برای معبودهای خود حتی آنکه پسران و دختران خود را گاهی به آتش سوزانیدند از برای معبودهای خود پس جمیع آنچه را خدا امر کرده پس حفظ کنید آن را و عمل کنید به آن و زیاد مکنید بر آن چیزی را و کم نکنید از آن چیزی را. به انتهاء رسید اواخر فصل دوازدهم.

پس به عبرت در این فقرات و تمام فقرات فصل سیزدهم نظر کن و فکر کن که آیا ممکن است که هارون خلیفه موسی؟عهما؟ گوساله بسازد و مذبح از برای آن بناء کند و از برای آن حج قرار دهد و قربانی کند از برای آن و بر فرض محال که هارون چنین کاری را کرد به حکم صریح فصل سیزدهم موسی باید او را بکشد و سنگسار کند پس چرا موسی او را مانند سایر گوساله‌پرستان نکشت و حال آنکه باید عذاب او شدیدتر باشد از عذاب سایرین چرا که او متبوع و رئیس بود و سایرین اتباع او بودند پس چرا حکم‌های شدیده فصل سیزدهم را موسی درباره او جاری نکرد.

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 124 *»

پس همانا که هارون خلیفه عادل بود از جانب موسی و گوساله نساخت و مذبح از برای آن بناء نگذارد و حج از برای آن قرار نداد و قربانی از برای آن نکرد از این جهت احکام فصل سیزدهم را موسی درباره او جاری نکرد پس آنچه در فصل سی و دویم سفر خروج است محض افتراء واضح است که به هارون بسته‏اند.

پس اگر فصل سیزدهم سفر استثناء از جانب خداوند عالم جلّ‏شأنه است فصل سی و دویم سفر خروج از جانب او نیست و محض افتراء است و اگر آن فصل از جانب خدا است فصل سیزدهم سفر استثناء از جانب او نیست و یهود و نصاری هریک را که اختیار کنند باید آن دیگری را ترک کنند و آیه مبارکه قرآنی درباره آنها صادق خواهد بود که فرموده: أ فتؤمنون ببعض الکتاب و تکفرون ببعض.

باری پس همانا که هارون؟ع؟ گوساله نساخته و افتراء محضی این مورخ به او نسبت داده و گوساله را سامری ساخت چنان‌که در کلام مجید خداوند حمید است و هارون خلیفه موسی به حکم عقل و نقل باید شخص عادلی باشد مانند موسی که هیچ کم و زیاد نکند در امر الهی چنان‌که در آخر فصل دوازدهم از سفر استثناء یافتی.

و چنان‌که در اواخر فصل شانزدهم از سفر استثناء است که می‌گوید: و قرار ده از برای خود حاکمان عارفان عادلان از جانب خود در جمیع مملکت خود آن مملکت‌هایی که عطاء می‌کند خدای پرورنده تو به اسباط و طائفه‌های تو تا حکم کنند در میان مردم به حکم عدل و میل نکنند از حکم عدلی و دوستی نکنند با وجوه (و مراد از وجوه یا وجوه قوم است که بزرگ هر طائفهݤ‏ای وجه آن طائفه است یعنی به جهت حرمت بزرگی بزرگان حکم به ناحق نکنند یا مراد از وجوه صورت‌های ظاهر مردم است که مراد این است که آن حاکمان عدل باید روپایی کسی را نکنند که فلان خویش ما است یا دوست ما است و حکم را بنا بر خاطر و میل ایشان جاری کنند).

باری و می‏گوید: و نگیرند رشوه را در حکم خود به جهت آنکه رشوه کور می‏کند

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 125 *»

چشم‌های علماء را از دیدن و فهمیدن حق و رشوه مغشوش می‏کند اقوال عادله را مثل آنکه مس مغشوش می‏کند طلای خالص را و طلب کن حق محض را تا زنده بمانی و تصرف کنی بلدی را که خدای پرورنده عطاء کرده آن را به تو. به انتهاء رسید عبارت تورات.

پس به عبرت نظر کن در این عبارات که می‌گوید: حاکمان عارفان عادلان قرار بده در جمیع ممالک خود. پس فکر کن که آیا معقول و منقول است که موسی مأمور باشد از جانب خدا که حاکم عادل در میان قوم نصب کند و تخلف کند و کسی را حاکم بر قوم خود قرار دهد که ظالم‌ترین ظالمان باشد و گناهکارترین گناهکاران باشد و کدام ظلم و گناه است بدتر از بت‌تراشی و گوساله‌ساختن و آن را خدا نام نهادن و آن را پرستیدن و از برای آن حج‌کردن و قربانی‌کردن.

و اگر گمان کنی که موسی از فرمان خدا تخلف نمی‌کرد ولکن چنین می‌دانست که هارون مرد عادلی است از این جهت او را حاکم قرار داد و او در واقع عادل نبود و چنین کارها را کرد می‌گویم قدری در کار موسی فکر کن که آیا بدون امر الهی کاری می‌کرد خصوص کار بزرگی مانند نصب حاکم در میان خلق پس اگر موسی بدون امر الهی چنین کاری کرد و مأمور نبود از جانب خدا که چنین کسی پیغمبر خدا نیست و پیغمبر خدا کسی است که به امر خدا بکند آنچه می‏کند و اگر به امر خدا نصب کرد هارون را که خدا می‌دانست که او عادل است و چنین امر شنیعی را مرتکب نمی‌شود و سبب گمراهی کسی نخواهد شد خصوص چنین گمراهی عظیمی که گوساله را خدای خود بدانند و آن را عبادت کنند.

و اغلب این مردمان گمراه که گمراه می‏شوند به جهت قیاس‌ها و خیال‌های واهی خودشان است که امر خدای دانا را قیاس به امر خلق جاهل می‌کنند پس می‌بینند در میان خلق جاهل که بعضی مردم ظاهر الصلاحند و از روی نفاق مدتی به اصلاح راه می‌روند و بعد از مدتی معلوم می‏شود که ایشان مفسد بوده‌اند پس گمان می‏کنند که می‏شود کسی تا مدتی از جانب خدا باشد و بعد معلوم شود خیانت او و چون بعضی از امور شرعیه را هم شارع بر همین منوال قرار داده مثل آنکه مادام که

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 126 *»

فسق امام جماعتی ظاهر نشده شارع قرار داده که نماز جماعت را بجای آورد و عادل باشد و چون فسق او ظاهر شد بعد از آن امام جماعت نتواند بود و نمازهای سابق را نباید اعاده کرد به جهت ظهور فسق از او پس چون این‏گونه چیزها را می‏بینند کسانی که بصیرتی در دین خود ندارند بسا عدالت پیغمبران خدا را و عدالت خلیفه‌های ایشان را از این قبیل گمان می‏کنند پس تجویز می‏کنند معصیت را از برای پیغمبران و جانشینان ایشان.

پس قدری در این فکر کن که آیا نه این است که خداوند عالم جلّ‌شأنه می‌داند عواقب امور هرکس را و اللّه یعلم المفسد من المصلح و اللّه اعلم حیث یجعل رسالته. پس مصلحی را که می‏داند عاقبت امر او به افساد است او را پیغمبر و خلیفه پیغمبر خود قرار نمی‏دهد و کسی را پیغمبر و خلیفه پیغمبر قرار می‏دهد که می‏داند که عواقب امر او به افساد نیست و تمیز چنین شخصی با خلق نیست چرا که علم به عواقب امور را اشخاص ندارند پس از این جهت خداوند عالم احقاق حق اشخاص پیغمبران و خلیفه‏های ایشان را با خود قرار داده چنان‌که ابطال عمل مفسدین را با خود قرار داده نه با خلق نادان.

چنان‌که در فصل چهارم سفر خروج است که می‏گوید: پس جواب داد موسی و عرض کرد به خدا که شاید بنی‌اسرائیل ایمان نیاورند و قبول نکنند از من و بگویند ظاهر نشده از برای تو ملائکه خدا. پس گفت خداوند عالم به موسی در حالتی که خواست متنبه کند او را: چیست در دست تو؟ گـفت عصاء است در دست من گـفت بینداز آن را بر زمین پس انداخت آن را پس اژدهایی شد پس فرار کرد موسی از آن گفت خدا به او دراز کن دست خود را و بگیر دم آن را پس چون دراز کرد دست خود را و گرفت آن را برگشت به صورت عصاء در دست او گـفت خدا این معجزه تو از برای این باشد که قوم تو بدانند و یقین کنند و ایمان آورند به اینکه ملائکه خدا بر تو ظاهر شده خدای پدران ایشان ابراهیم و اسحاق و یعقوب و باز گـفت خداوند

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 127 *»

به موسی که داخل کن دست خود را در آستین خود پس داخل کرد پس بیرون آورد آن را پس ناگاه آن سفید شده بود مانند برف گـفت خدا برگردان دست خود را در آستین خود پس برگردانید آن را در آستین خود پس بیرون آورد آن را و حال آنکه برگشته بود رنگ آن مانند رنگ سایر بدن او گـفت خدا پس اگر ایمان نیاورند به تو و قبول نکنند معجزه اولی را پس ایمان بیاورند به معجزه ثانیه پس اگر ایمان نیاورند به این دو معجزه و قبول نکنند از تو پس بردار از آب دریای نیل و بریز آن را بر خشکی به درستی که آن منقلب می‏شود به این‌طور که خون می‏شود بر روی خشکی گـفت موسی به پرورنده خود ای پرورنده من نبودم صاحب نطق از روز پیش و پیش‌تر تا حال که تو تکلم کردی با بنده خود به درستی که دهن و زبان من سنگین و ثقیلند جمیعاً گـفت به او خدا کیست که نطق را خلق کرده از برای انسان و کیست که خلق می‏کند گنگ و کر و بینا و کور را آیا نیست که خالق ایشان منم خدای ایشان و الآن برو پس به درستی که من به همراه قول تو هستم و دلالت می‏کنم تو را بر آنچه باید تکلم کنی به آن گـفت ای پرورنده من بفرست به سوی ایشان هرکس را می‌فرستی و شدت کرد غضب خدا بر موسی و گفت آیا هارون برادر تو نیست من می‏دانم که او متکلم و فصیح است و او حاضر است او هم به همراه تو بیرون آید و از تو بشنود پس نظر کند به سوی تو و مسرور شود در نفس خود پس با او سخن بگو و قرار ده این کلام را در دهن او پس به درستی که من می‏باشم به همراه قول تو و قول او و دلالت می‏کنم شما را بر آنچه باید بکنید پس تکلم کند او از جانب تو با قوم و مترجم قول تو باشد و تو استاد او باش. به انتهاء رسید موضع حاجت از فصل چهارم سفر خروج.

پس قدری در این کلمات فکر کن و بدان که خداوند عالم جل‌شأنه به همراه بندگان نیک خود هست چنان‌که در قرآن فرموده: ان اللّه مع الذین اتقوا و الذین هم محسنون و به نص صریح این کتاب مسمی به تورات خدا به همراه قول موسی و قول هارون

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 128 *»

است و او القاء می‌کند به ایشان هرچه را که می‏خواهد و جمیع پیغمبران امر ایشان و تمام سخن ایشان از روی القاء خداوند و وحی او است و از نزد خود چیزی ندارند چنان‌که در قرآن فرموده: و ماینطق عن الهوی ان هو الاّ وحی یوحی علّمه شدید القوی و دلیل عقل صریح حاکم است بر اینکه پیغمبران باید نگویند مگر آنچه را که خدا گفته بگویند و نکنند مگر آنچه را که خدا گفته بکنند و اگر چنین نباشند قول و فعل ایشان از برای مردم حجت نخواهد بود پس اگر احتمال برود که قول ایشان قول خدا نباشد و فعل ایشان از جانب خدا نباشد در این صورت به هرچه امر کنند محتمل است که از جانب خدا نیست و از هرچه نهی کنند محتمل است که از جانب خدا نباشد و هر عملی را که کردند محتمل است که از جانب خدا نباشد و هرچه را ترک کردند محتمل است که از جانب خدا نباشد پس امت نتوانند مطمئن شوند به امر ایشان و نهی ایشان و فعل و ترک ایشان و چون مطمئن نشدند لازم نیست به حکم عقل متابعت ایشان پس به حکم عقل و نقل پیغمبران باید عبادی باشند مکرمون لایسبقونه بالقول و هم بامره یعملون پس به تصریح آیات فصل چهارم معلوم شد که خدا با قول هارون همراه است چنان‌که همراه قول موسی است و هارون شخص عادلی معصوم بود که موسی او را به جای خود در میان قوم خود گذارد و خود رفت به کوه و تمام این کارها به امر خدا بود و موسی بدون امر الهی کاری نمی‏کرد پس هارون را به امر الهی خلیفه خود قرار داد و خدا می‏دانست که هارون عادل حقیقی و معصوم است و گوساله نمی‏سازد و مردم را نمی‏دارد بر اینکه آن را خدای خود بنامند و او را عبادت کنند و حج از برای آن به عمل آورند و از برای آن قربانی کنند پس معلوم شد به حکم عقل و نقل که آنچه در فصل سی و دویم است افتراء محض است که به هارون بسته شده پس اگر یهود و نصاری اعتقاد کنند به آنچه در فصل سی و دویم سفر خروج است باید انکار

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 129 *»

کنند آنچه در فصل چهارم آن سفر است و آنچه در فصل سیزدهم سفر استثناء است و آنچه در فصل شانزدهم آن سفر است و اگر به اینها اعتقاد کنند باید انکار کنند آنچه را در فصل سی و دویم سفر خروج است و اعتقاد به همه اینها انکار همه را لازم دارد.

باری منظور این است که اگر کسی بخواهد در دین خود بر بصیرت باشد و دین او دین عادات آباء و اجداد نباشد بیابد که این کتاب مسمی به تورات تورات موسی؟ع؟ نیست و تاریخی است بسیار بی‏اعتبار که بعضی از کلمات آن مکذب بعض است چنان‌که یافتی که فصل سیزدهم و شانزدهم سفر استثناء مکذب فصل سی و دویم سفر خروج است چنان‌که فصل چهارم سفر خروج مکذب فصل سی و دویم آن است.

و از جمله قبایحی که در این کتاب است حکایت شراب‌خوردن حضرت نوح؟ع؟ است نعوذباللّه چنان‌که در اواخر فصل نهم از سفر تکوین است که می‌گوید: وقتی که نوح ابتداء کرد به فلاحت زمین غرس نمود کرم([214]) را و خورد از شراب و مست شد و عورت او مکشوف شد در خیمه او و دید عورت او را حام ابوکنعان و خبر داد به دو برادر خود سام و یافث و آن دو در بازار بودند پس سام و یافث برداشتند لباسی را و آن را بر شانه‏های خود انداختند و پس پس رفتند و پوشانیدند عورت پدر خود را و روی ایشان از عقب بود و ندیدند عورت پدر خود را و چون نوح به هوش آمد از مستی خود دانست آنچه را که کرده به او پسر کوچک او و گـفت ملعون است ابوکنعان او بنده دو برادر خود خواهد بود پس گفت مبارک است خدا خدای سام و ابوکنعان بنده او است یعنی بنده سام است احسان کند خدا به یافث و ساکن کند او را در خیمه‌های سام و ابوکنعان بنده او باشد.

و قبیح‏تر از این نسبت شرب خمر و زنای با دو دختر خود نعوذ باللّه به حضرت لوط؟ع؟  که در فصل نوزدهم از سفر تکوین است که می‏گوید: و گـفتند

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 130 *»

آن دو ملک که به صورت دو مرد بودند به لوط: هرکس از تو است از داماد و پسران و دختران و هرکس از تو است در این بلد بیرون ببر ایشان را از این موضع به جهت اینکه ما هلاک‌کنندگانیم اهل این موضع را به جهت آنکه عظیم شده گناه ایشان نزد خدا و به تحقیق که فرستاده ما را خدا از برای هلاک‌کردن اهل این شهر پس بیرون آمد لوط و تکلم کرد با دامادهای خود که دختران او را گرفته بودند و گـفت به ایشان که برخیزید و بیرون روید از این شهر به جهت آنکه خدا خراب می‏کند آن را.

پس قول لوط به نظر ایشان مثل بازی و شوخی آمد و اعتنائی به قول او نکردند پس چون نزدیک طلوع صبح شد اصرار کردند رسولان به لوط و گـفتند برخیز و بردار زن خود را و دختران خود را و بیرون روید تا اینکه هلاک نشوید به بلاء نازل به جهت گناه اهل این شهر پس درنگ کرد لوط پس گرفتند آن دو رسول دست او را و دست زن او را و دست‌های دختران او را به جهت رحمت خدا بر او و بیرون بردند او را از شهر و گـفتند به او نجات ده خود را و برو و ملتفت مشو به عقب سر خود و توقف مکن در این بلاء و خود را برسان به کوه تا نجات یابی و هلاک نشوی. پس لوط به ایشان گـفت ای رسولان خدای من به تحقیق که یافتم حظّ وافری از نزد خدای خود و بسیار شد فضل او که به من تفضل کرد که مرا نجات داد تا زنده باشم و من نمی‌توانم خود را به این کوه برسانم تا نجات یابم از هلاکت این قریه نزدیک است و ممکن است مرا که خود را به آن رسانم و خود را از بلاء نجات دهم و در آنجا زنده بمانم ملک با او گـفت که قبول کردم این امر را به اینکه سرنگون نکنم قریه‏ای را که در آن سؤال می‏کنی بشتاب در خلاص خود به سوی آنجا پس به درستی که من نمی‏توانم کاری بکنم و شهر را سرنگون کنم تا آنکه تو داخل شوی در آن قریه به این جهت نامیده شد آن قریه به زغر و لوط داخل زغر شد و خدا نازل کرد عذاب خود را بر سدوم و عموره و بارید بر آنها کبریت و آتش از آسمان پس سرنگون شد سدوم و عموره و جمیع آنچه در آنها بود حتی گیاه‌های آنجا پس زن لوط رو به عقب کرد و تخلف کرد که باید ملتفت نشود پس عذاب او را دریافت و او قطعه نمکی شد.

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 131 *»

تا آنکه می‏گوید: پس بیرون آمد لوط از زغر و در کوه منزل کرد و دو دختر او با او بودند و می‌ترسید که در زغر بماند پس در مغاره کوه منزل کرد خودش و دخترانش و گـفت دختر بزرگ او با دختر کوچک او پدر ما پیر شده و نیست در قریه مردی که داخل شود بر ما مثل زن‌هایی که شوهر دارند بیا بخورانیم به پدر خود خمر را و پهلوی او بخوابیم و نسلی از برای پدر باقی گذاریم. پس آشامانیدند به لوط خمر را در آن شب و آمد دختر بزرگ و پهلوی لوط خوابید و لوط نفهمید خوابیدن او را و نه برخاستن او را پس چون صبح شد گفت دختر بزرگ به دختر کوچک اینک من دیشب پهلوی پدر خوابیدم پس امشب هم خمر به او بخورانیم و تو بیا به پهلوی او بخواب تا تو هم نسلی از برای او باقی بگذاری پس آشامانیدند به لوط شراب را و برخاست دختر کوچک و رفت در کنار او خوابید و نفهمید خوابیدن و برخاستن او را پس حامله شدند دو دختر لوط از پدرشان و زایید دختر بزرگ پسری را و اسم او را «مآب» گذارد و او پدر «موابین» است که تا امروز هستند و دختر کوچک هم زایید پسری و اسم او را «بن‌عمی» گذارد و او پدر «بنی‌عمان» است که تا امروز هستند. به انتهاء رسید فصل نوزدهم از سفر تکوین.

پس قدری در این قبائح فکر کن که آیا می‏شود که پیغمبری مثل نوح و لوط شراب بیاشامند و مست شوند و نوح کشف عورت کند و لوط با دو دختر خود زناء کند و دو ولد زناء به عقب اندازد که پدر دو قبیله عظیمه شوند و در سال‌های دراز با بنی‌اسرائیل در جنگ و جدال باشند چنان‌که کیفیت جنگ‌های ایشان با بنی‌اسرائیل در چندین موضع از همین کتاب تاریخ بی‏اعتبار مسمی به تورات هست و بسا آنکه کسی گمان کند که شراب در اسلام حرام شده و نباید خورد اما در شرع سایر پیغمبران شاید حلال بوده و پیغمبران و مؤمنان به ایشان می‌خورده‌اند چنان‌که در تورات و انجیل هست.

پس عرض می‏کنم که قدری فکر کن که آیا شراب مست و بیهوش نمی‏کند یا می‏کند و شک نیست که بیهوشی و مستی لازم آن است چنان‌که در تورات و انجیل هم

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 132 *»

تصریح کرده که شاربان خمر مست و بیهوش می‏شدند چنان‌که گفته‏اند که نوح از مستی و بیهوشی کشف عورت کرد و لوط از مستی و بیهوشی زناء کرد پس اگر چنین است آیا در حال بیهوشی و مستی انسان ایمن است از اینکه دروغ نگوید و امر به منکر نکند و نهی از معروف نکند یا ایمن نیست و اگر کسی بگوید شاید که پیغمبران در وقت مستی و بیهوشی خودشان ایمن بودند از اینکه دروغ بگویند و امر به منکر و نهی از معروف نکنند می‌گویم کشف‌کردن نوح نعوذباللّه عورت خود را و زناء کردن لوط نعوذباللّه شاهدی است مشاهد و محسوس که پیغمبران هم اگر نعوذباللّه شراب می‏خوردند مست و بیهوش می‏شدند و ایمن نبودند در آن حال از کشف عورت کردن و از زناء کردن نعوذباللّه چنان‌که در این تاریخ بی‌‏اعتبار نسبت داده چه جای دروغ‌گفتن و امر به منکر کردن و نهی از معروف کردن و اگر کسی گمان کند که شاید پیغمبران در حال مستی و بیهوشی امری و نهیی نمی‌کردند می‏گویم در حال مستی که انسان کشف عورت می‏کند و متذکر قبح آن نیست و زناء با دختر خود می‏کند و متذکر قبح آن نیست البته امر به منکر هم می‏تواند کرد و متذکر قبح آن نباشد و نهی از معروف هم می‏تواند کرد که متذکر قبح آن نباشد.

پس فکر کن آیا پیغمبران از برای چه امری آمدند در میان مردم و معجزات را از برای چه امر آوردند تا اثبات حقیت خود را کردند؟ آیا کاری به غیر از این داشتند که امر به معروف و نهی از منکر کنند و قواعدی و ناموسی در میان خلق قرار دهند که به آن قواعد سایر امت هم راه روند و امر به معروف و نهی از منکر کنند پس اگر بعثت پیغمبران از برای همین است که ناموسی و قواعد و رسومی از جانب خداوند عالم جلّ‏شأنه قرار دهند در میان خلق و مردم را بدارند بر آنکه تخلف از ناموس و قواعد و رسوم ایشان نکنند معقول نیست که حلال کنند بر خود و بر امت خود چیزی را مثل شراب که به شرب آن مست و بیهوش شوند به طوری که نفهمند در چه حالند و کشف عورت کنند و با دختر خود نعوذ باللّه زناء کنند و نفهمند که چه کرده‏اند.

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 133 *»

و بسی واضح است که در حالتی که انسان بیهوش شود به طوری که نداند کشف عورت خود را از ستر آن و تمیز ندهد دختر خود را از غیر آن بلکه نداند که چه می‌کند چنان‌که در صریح این تاریخ بی‏اعتبار است که لوط نفهمید خوابیدن دختران خود را در کنار خود و برخاستن آنها را پس در چنین حالتی هذیان را از حکمت نمی‌توان تمیز داد و راست را از دروغ نمی‌توان جدا کرد و احسان و اسائه در چنین حالتی مساوی است و انسان در چنین حالی ایمن از قتل نفس و ضرب و شتم و دزدی و جمیع قبائح و ناسزا و کفر و فسق و فجور نیست و محال است که پیغمبران چنین چیزی را بر خود و امتان خود حلال کنند و سایر قبائح را حرام کنند و حال آنکه در حلال‌کردن آن ایمن از سایر قبائح نیستند پس نعوذباللّه باید در ناموس خود قرار دهند که شراب حلال است و ما می‏دانیم که آن مست و بیهوش می‏کند انسان را که انسان در آن حال نمی‏فهمد چه می‏گوید و چه می‏کند.

پس کشف عورت در حال مستی عیب ندارد و قبیح نیست و زناء در حال مستی عیب ندارد و قبیح نیست و قتل نفس و ظلم و ستم و ضرب و شتم و کفر و فسق و فحش و ناسزا و جمیع قبائح در حال مستی عیب ندارد و قبیح نیست در نزد خدا و خلق و خدا عذاب نمی‏کند فاعل فواحش و عامل جمیع گناهان را اگر در حال مستی به عمل آورند چرا که اصل خوردن شراب که حلال است و قبیح نیست و سایر قبائح هم که در حال مستی قبیح نیست.

پس زناء بد زناء هوشیار است نه زناء بیهوش و کشف عورت قبیح کشف عورت هوشیار است نه کشف عورت بیهوش و قتل نفس قتل هوشیار است نه قتل بیهوش پس اگر در حال مستی کسی کشف عورت کرد یا زناء کرد یا قتل نفس کرد نباید او را حد زد و قصاص کرد چرا که اصل شرب شراب که موافق ناموس حلال است و سایر افعال قبیحه‌اى که در حال بیهوشی سرزده که از روی عمد نبوده نهایت بعد از هوش‌آمدن آن اعمال را نمی‏کند و همچنین است حال تمام اقوال ناشایست و اعمال قبیحه که حاجت به تفصیل‌دادن نیست از شدت وضوح و اگر

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 134 *»

چنین است که شراب حلال است و بیهوشی از لوازم شرب آن است و به اختیار شارب نیست و کارهای او در حال بیهوشی از روی عمد و اختیار نیست و اقوال ناشایست و اعمال قبیحه او در آن حال ناشایست و قبیح نیست و موجب ملامتی و حدی و قصاصی نیست و تمام ملامت و حدود و قصاص‌ها از برای حال اختیار و حال هوشیاری است به این معنی که اگر از روی هوشیاری به عمل آید موجب سزا است پس چرا در هیچ ناموسی تصریح به این مطلب نشده و حال آنکه پیغمبران از برای قراردادن ناموس آمده‏اند حتی آنکه در همین کتاب مسمی به تورات چنین حکمی نیست که اگر کسی شرب کرد و مست و بیهوش شد و قتل نفس کرد یا زناء کرد یا سایر معاصی را مرتکب شد باید معاف باشد چرا که اصل شرب شراب که حلال است و باقی قبائح که از روی عمد و اختیار نبوده.

پس قدری هوش خود را جمع کن و مانند بیهوشان غافل مباش و متذکر باش و بدان که معقول نیست که پیغمبران از جانب خدا حلال کنند بر خود و امت خود شرب مسکر موجب صدور کفر و زندقه و فسق و فجور و جمیع معاصی را و هوش خود را جمع کن و مانند بیهوشان غافل مباش و متذکر باش که اگر کفر و فسق و فجور و جمیع معاصی بد است و نباید کرد و پیغمبران آمده‏اند از برای همین که خلق را از آنها بازدارند معنی ندارد و معقول نیست که از خود آنها نهی کنند و حدود و قصاص‌ها قرار دهند و موجب آنها را که مسکر است حلال کنند و حال آنکه از موجب عصیان بیش از خود عصیان احتراز لازم است و هیچ فائده‏ای نیست در حرام‌کردن چیزی مثل کشف عورت و زناء و حلال‌کردن موجب آن مثل شراب چرا که آنچه حرام است به عمل خواهد آمد با استعمال موجب آن و شک نیست که سکر لازم خوردن شراب است چنان‌که حرارت لازم آتش است و لازم بیهوشی است که اموری چند از انسان سرزند از روی نادانی بدون حکمت و قصد تقرب و معقول نیست که ملزوم حلال باشد و مانع از تقرب نباشد و لازم آن حرام باشد و مانع از تقرب.

پس قدری فکر کن در ملزومات و لوازم آنها تا بر بصیرت شوی که معقول

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 135 *»

نیست حلال‌بودن ملزوم و حرام‌بودن لازم آن پس خوردن زهر سبب هلاکت است و لازمه زهرخوردن مردن است پس فکر کن که آیا معقول است که زهرخوردن حلال باشد و مردن حرام باشد و زهرخوراندن حلال باشد و قتل نفس حرام باشد و خود را از بلندی انداختن حلال باشد و هلاک‌شدن حرام باشد و غرق‌کردن حلال باشد و غرق‌شدن حرام باشد و شراب‌خوردن حلال باشد و فحش‌دادن حرام باشد یا شراب‌خوردن حلال باشد و مست‌شدن حرام باشد یا مست و بیهوش شدن حلال باشد و کشف عورت و زناء و لواط و ضرب و شتم و قتل و امثال اینها حرام باشد و حال اینکه اینها از روی مستی و بیهوشی اتفاق می‏افتد و خوردن شراب از روی شعور است و تکلیف شارع به صاحب شعور است و اگر چنین گمان کنی که لازمه مستی این اعمال نیست ولکن گاهی به حسب اتفاق این اعمال از انسان سرمی‏زند می‏گویم که مطلب ما هم همین است که شارب‌الخمر بیهوش به حسب اتفاق چنین اعمال را به عمل خواهد آورد چنان‌که کشف عورت نوح را نعوذباللّه و زناء لوط را نعوذباللّه در این تاریخ بی‏اعتبار نقل کرده پس اگر کشف عورت و زناء و امثال اینها در حال مستی و بیهوشی عیب ندارد و قبیح نیست و گناه نیست و عذابی و مکافاتی نباید از برای صاحبان این اعمال باشد باید این حکم در ناموس خدایی باشد که زناء از روی مستی حد ندارد مثلاً و حد از برای زانی باهوش است و حال آنکه در این کتاب حد زناء را به طور مطلق گفته و از برای زناء باهوش و زناء بیهوش هردو حد قرار داده باری از برای انسان باهوش بی‌اعتباری این کتاب بسی واضح است اما یهود و نصاری به همان عادت پیروی آباء و اجداد اکتفا  کرده‏اند و برنخورده‏اند که کتابی که مشتمل بر چنین معاصی و معائب نسبت به پیغمبران خدا است کتاب خدا نیست بلکه کتاب مورخ بی‏اطلاعی است به راه و رسم و صفت و سیرت پیغمبران خدا و چون در این زمان قبح زناء را از برای یکی از ملاهای یهود گفتم و نتوانست انکار کند و حکایت لوط را از تورات به او گفتم و نتوانست انکار کند ناچار شد و گفت: لوط بدآدمی بوده که زناء کرده و ما او را پیغمبر نمی‏دانیم!

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 136 *»

و حال آنکه لوط؟ع؟ و پیغمبری او در همین کتاب مسمی به تورات هست چنان‌که در فصل هجدهم از سفر تکوین می‌گوید: پس گـفت خدا به ابراهیم که آه و ناله مظلومین در سدوم و عمورا بسیار شد و گناه اهل آن دو قریه بسیار عظیم شد.

و بسی واضح است که در آن دو قریه لوط و اهل بیت او ساکن بودند و سایر مردم و مراد از آه و ناله مظلومین که در آن دو قریه بلند شد آه و ناله لوط و اهل بیت او بود چرا که سایرین ظالمانی بودند که آه و ناله مظلومین از ظلم و ستم آنها بود و خداوند عالم از شدت ظلم ظالمان بر مظلومان شهر ایشان را سرنگون کرد و حکایت این است که در همین فصل هجدهم است که: ملائکه گـفتند به ابراهیم که ما می‏رویم که سدوم و عمورا را سرنگون کنیم و ابراهیم ایستاد روبه‌روی خدا و عرض کرد خدایا آیا هلاک می‏کنی صالح را با طالح اگر پنجاه نفر صالح در قریه‏ای باشند آیا هلاک می‏کنی اهل آن را و درنمی‏گذری از اهل آن به جهت پنجاه نفر صالح در میان ایشان و حال آنکه تو پناه عادلی هستی که هلاک نمی‌کنی صالح را با طالح پس مساوی شود صالح با طالح و حاکم جمیع عالم چنین حکمی نمی‏کند. پس گفت خدا به او اگر یافت بشود در سدوم پنجاه نفر صالح من درمی‏گذرم از همه ایشان به جهت پنجاه نفر پس ابراهیم جواب داد و گـفت چنین است که تو می‏گویی من اصرار می‏کنم و دراز نفسی می‏کنم روبه‌روی خدای خود و من خاک و خاکسترم در حضور او شاید پنج نفر از پنجاه نفر کمتر باشند و چهل و پنج نفر باشند آیا تمام اهل بلد را به جهت کمی پنج نفر صالح هلاک می‏کنی؟ گفت خدا هلاک نمی‏کنم ایشان را اگر یافت شود در میان ایشان چهل و پنج نفر صالح و معاوده کرد ابراهیم در کلام خود و گفت شاید یافت شود در میان ایشان چهل نفر جواب آمد که هلاک نکنم ایشان را به سبب چهل نفر. گـفت ابراهیم که صعب نیست در حضور خدا اینکه تکلم کنم شاید سی نفر صالح یافت شوند جواب آمد که هلاک نکنم به سبب سی نفر. گفت ابراهیم که زیاد سخن گـفتم در حضور خدا شاید بیست نفر صالح یافت شوند جواب آمد که هلاک نکنم به سبب بیست نفر. گـفت ابراهیم شدید نیست در حضور پرورنده خود

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 137 *»

تا اینکه تکلم کنم این یک مرّه دیگر شاید اینکه یافت شوند ده نفر جواب آمد که هلاک نکنم ایشان را به سبب ده نفر. پس رفتند ملائکه خدا از برای هلاک‌کردن و برگشت ابراهیم به منزل خود.

و در اول فصل نوزدهم از سفر تکوین می‌گوید: پس داخل شدند رسولان به قریه سدوم در وقت عشاء و لوط نشسته بود بر در آن پس چون دید رسولان خدا را برخاست و استقبال نمود ایشان را و سجده کرد و بر خاک افتاد تا آنکه می‏گوید: گفتند رسولان خدا به لوط که هرکس از اهل تو است در این شهر از داماد و پسران و دختران و جمیع کسانی که از تویند در این شهر بیرون ببر ایشان را از این شهر به جهت آنکه ما هلاک می‏کنیم اهل این شهر را به سبب آنکه عظیم شد گناه ایشان در حضور خدا.

باری تمام حکایت را قبل از این نقل کردم و مقصودم از ذکر این فقرات این است که صالح‌بودن حضرت لوط و طالح‌بودن قوم او در صریح حکایات این کتاب هست و قوم او را خدا هلاک کرد به جهت آنکه مخالفت او را کردند و او را نجات داد به جهت آنکه او صالح بود و گناهی نداشت پس بنا بر این حکایت شرب خمر و زناء او نعوذ باللّه کذبی است که آیات خوبی لوط مکذب آنها است و کتابی که بعض عبارات آن مکذب بعضی دیگر باشد به طور صریح که نتوان آنها را با هم جمع کرد کتابی است بی‏اعتبار که شخص عاقل می‏فهمد که کتاب خدا و وحی الهی نیست.

و از جمله دروغ‌های واضح و کذب‌های ظاهر این است که می‏گوید: رسولان به لوط گفتند بردار پسران و دختران خود را و از این شهر بیرون روید تا هلاک نشوید. و حال آنکه لوط پسر نداشت در آن وقت به طوری که از این تاریخ بی‏اعتبار معلوم می‏شود چرا که می‏گوید دختران او در مغاره کوه با هم گفتند که از برای پدر ما نسلی نیست و باید خمر به او داد و کنار او خوابید تا نسل از او برپا شود. پس اگر پسر نداشت رسولان چرا گفتند پسران خود را بردار و بیرون برو و اگر داشت دختران چرا تدبیر کردند و شراب به او دادند و کنار او خوابیدند و دو پسر

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 138 *»

حرامزاده از برای او عقب انداختند و اگر رسولان نمی‏دانستند که پسر ندارد که عجب رسولانی بودند از جانب خدا که نمی‏دانستند که پسر ندارد. پس معلوم می‏شود که این مورخ بسیار کم‌حافظه هم بوده که در یک فصل از کتاب به طوری تکلم کرده که اول آن مکذب آخر آن و آخر آن مکذب اول آن است.

باری و از جمله حکایات غریبه آن حکایت اسحاق و عیص([215]) و یعقوب است چنان‌که در فصل بیست و هفتم از سفر تکوین می‏گوید: و چون پیر شد اسحاق چشم‌های او ضعیف شد از دیدن پس خواند عیص پسر بزرگ خود را و گفت ای پسر! گفت لبیک گفت من اینک پیر شده‏ام و نمی‏دانم روز مرگ خود را الآن بردار سلاح و کمان خود را و برو به صحراء و صید کن از برای من صیدی و اصلاح کن آن را و طعام گوناگون از آن طبخ کن از برای من به آن‏طورها که میل دارم و حاضر کن آنها را از برای من تا بخورم از آنها تا مبارک کنم تو را پیش از مردنم و شنید ربقا زن اسحاق مادر عیص و یعقوب سخن اسحاق را با عیص. پس چون عیص رفت به صحراء از پی شکار، ربقا به یعقوب گفت به این‏طور که به تحقیق شنیدم که پدرت با برادرت عیص سخن گفت به اینکه بیاور از برای من شکاری و طعام گوناگون از آن از برای من طبخ کن بخورم از آنها و مبارک گردانم تو را در مقابل خدا پیش از مرگ خود و الآن ای پسر متوجه من شو و بفهم آنچه را که امر می‏کنم به تو برو به گله غنم و بگیر از آن دو بزغاله خوب تا اصلاح کنم آنها را و طعام گوناگون از برای پدرت طبخ کنم به طوری که دلخواه او است و تو آن را ببر از برای او و بخورد آنها را تا اینکه تو را مبارک کند پیش از مردنش.

یعقوب جواب داد به مادر خود به اینکه عیص برادرم مردی است شعرانی و پرمو و من مردی هستم مجرد و بی‌مو شاید پدرم تجسس کند و دست بمالد به بدن من و بفهمد که من یعقوبم و عیص نیستم پس بشوم در نزد او مانند بازیگری با او سخریه‌کننده و لعنتی از برای خود تحصیل کنم و حاصل نشود از برای من برکتی جواب گفت

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 139 *»

مادر او که بر من است دفع‌کردن لعنت او از تو ای پسر لکن توجه کن و برو و بیاور آنچه را که گفتم پس یعقوب رفت و گرفت دو بزغاله و آورد از برای مادر خود و او طبخ کرد از آنها طعام‌های گوناگون به طوری که دلخواه اسحاق بود.

پس ربقا برداشت لباس فاخر عیص پسر بزرگ خود را که در خانه می‏پوشید و پوشانید آن را به یعقوب پسر کوچک خود و گرفت چند قطعه پوست بز و پوشانید آن را به دو دست یعقوب و گردن او و به او داد الوان طعام را با نانی که طبخ کرده بود پس یعقوب برد آن نان و طعام‌ها را از برای پدر خود و گفت ای پدر گفت لبیک کیستی تو؟ گفت منم عیص پسر بزرگ تو به تحقیق که بجا آوردم آنچه را که امر کردی مرا، برخیز و بنشین و بخور شکار مرا تا تبریک کنی مرا. اسحاق گفت: چطور اتفاق افتاد که به این زودی شکار کردی و مهیا کردی آن را از برای من؟ یعقوب گفت به درستی که پرورنده تو چنین خواست که شکار روبه‌روی من زود به دست آمد. اسحاق گفت بیا نزد من تا تجسس کنم که آیا عیص هستی یا نه؟ پس یعقوب رفت به نزدیک اسحاق و اسحاق دست مالید به بدن او و گفت صدا صدای یعقوب است و دست‌ها دست‌های عیص است و نفهمید که یعقوب است چرا که دست‌های او پر از مو بود پس مبارک کرد او را پس به او گفت تویی پسر من عیص؟ یعقوب گفت من عیصم اسحاق گفت بیاور تا بخورم از شکار تو تا مبارک گردانم تو را. پس یعقوب آورد طعام‌های خود را نزد اسحاق پس خورد از آنها و آورد از برای او خمر و آشامید از آن پس گفت بیا و ببوس مرا ای پسر. پس رفت و بوسید پدر خود را و بویید رائحه لباس او را پس اسحاق مبارک کرد یعقوب را و گفت ببین که رائحه پسرم مانند رائحه باغی است که در آن گل‌های خوشبو باشد عطاء کند خدا به تو ای پسر از باران آسمان و برکت زمین و بسیاری حبوب و آب انگور و خدمتکار تو باشند همه امت‌ها و خاضع و ذلیل باشند از برای تو جمیع احزاب و طوائف و تو باش آقا و بزرگ برادران خود و ذلیل باشند از برای تو جمیع اولاد مادر تو لعن‌کننده تو ملعون است و مبارک‌کننده تو مبارک است.

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 140 *»

پس چون فارغ شد اسحاق از تبریک یعقوب چنین اتفاق افتاد که یعقوب بیرون رفت از نزد اسحاق و عیص برادرش از شکار آمد و طعام‌هایی مختلف از آن طبخ کرد و برد آنها را نزد پدر خود و گفت برخیزد پدر من و بخورد از شکار من تا آنکه مبارک گرداند مرا. اسحاق گفت تو کیستی؟ عیص گفت منم عیص پسر بزرگ تو پس مضطرب شد اسحاق و قلق و اضطراب عظیمی به او روی داد و گفت پس که بود که شکار کرد و آورد از برای من و خوردم از آن پیش از آنکه تو بیایی پس مبارک ساختم او را تا مبارک باشد و چون شنید عیص سخن پدر خود را فریاد و ناله کرد ناله عظیمی و مرتبه دیگر ناله کرد و گفت به پدر خود که مرا هم مبارک کن. اسحاق گفت برادرت به مکر آمد و گرفت برکت تو را پس عیص گفت الآن بنامد او را پدرش یعقوب به تحقیق که تا حال دو مرتبه مرا عقب کرد اول گرفت از من بزرگی مرا و الآن گرفت برکت مرا پس گفت آیا هیچ برکتی از برای من باقی گذاشته‏ای؟ پس جواب گفت اسحاق و گفت به عیص که اینکه یعقوب را مولی و سید تو قرار دادم و جمیع برادران او را بندگان او قرار دادم و حبوب و آب انگور را مخصوص او کردم دیگر چه کنم از برای تو الآن؟ پس عیص گفت به پدر خود آیا یک برکت هم نیست و باقی نگذاردی از برای خود مرا هم مبارک کن ای پدر و بلند کرد صدای خود را به گریه و زاری پس جواب گفت به او اسحاق پدرش و گفت به او اینک مسکن تو روی زمین است و آسمان سایه‏بان تو است از بالا و بر گردن تو است شمشیر تو زنده باش و برادر خود را خدمت کن و به همین نسق باش تا وقتی که مستولی شوی بر آن بشکن عهد او را از گردن خود و عیص کینه یعقوب را به دل گرفت به سبب برکتی که پدر به او داد و گفت عیص با خود نزدیک شد ایام حزن و اندوه پدرم می‏کشم یعقوب برادر خود را پس ربقا خبر شد از کلام عیص پسر بزرگ خود پس فرستاد نزد یعقوب پسر کوچک خود و استدعاء کرد و گفت به او اینک عیص برادرت وعده کشتن تو را به خود می‏دهد الآن ای پسر قبول کن از من و برخیز و برو به سوی لابان برادر من و بمان در نزد او چند روزی تا آنکه زائل شود حمیت و کینه برادرت

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 141 *»

و هر وقت رفع شد کینه و غضب او از کاری که تو کردی و فراموش کرد آن را می‏فرستم نزد تو و تو را از آنجا می‌آورم این کار را بکن تا نگریم بر هر دو در یک روز یعنی تا یکدیگر را نکشید. پس ربقا به اسحاق گفت منزجر شدم در حیات خود در باب دختران حیث پس چه می‏شد که یعقوب می‏گرفت یکی از دختران حیث را یا از سایر دختران اهل این بلد را در حیات من. به انتهاء رسید فصل بیست و هفتم سفر تکوین از اول تا به آخر.

پس به عبرت در این فصل فکر کن تا ظاهر شود از برای تو مثل روز روشن که این کلمات وحی الهی نیست و افترائی است بسته‌شده و دعوای اینکه این کلمات حق است و از جانب خدا است محض ادعا است پس فکر کن که آیا معقول یا منقول است که پیغمبر خدا که امر و نهی الهی از زبان او باید جاری شود و به خلق برسد خرف شود و خرافت او به این سرحد برسد که تمیز نتواند بدهد در میان پسران خود و حال آنکه شب و روز با ایشان معاشر است فرض کردیم که چشم اسحاق ضعیف شده بود که نمی‌دید گوش او که کر نشده بود فرض می‌کنیم که گوش او هم ضعیف شده بود هوش او کجا رفته و اگر هوش هم نداشت و خرافت او را دریافته بود به این سرحد که عیص و یعقوب در نزد او مشتبه شدند آیا معقول یا منقول است که چنین شخص خرفی تعیین خلیفه از برای خود کند و روح نبوت را در یعقوب گذارد و حاکم الهی از برای خلق تعیین کند و حاکم الهی باید عادل باشد به نص صریح همین کتاب مسمی به تورات چنان‌که عبارات آن را سابقاً عرض کردم و بسی واضح است که معین‌کننده حاکم هم باید عادل باشد و حالت خرافت حالتی است که عدالت را با غیر آن نتوان تمیز داد چه جای آنکه بتوان حفظ عدالت کرد.

پس قدری فکر کن که آیا اسحاق در حال پیری پیغمبر خدا بود یا نه و اگر پیغمبر خدا نبود در آن حال پس چرا تبریک می‏کرد و تعیین پیغمبری دیگر از برای خدا می‌کرد و اگر در حال پیری هم پیغمبر خدا بود و از جانب خدا می‌کرد آنچه می‌کرد پس خرف نبود و امری بر او مشتبه نمی‌شد و آنچه می‌کرد به وحی الهی

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 142 *»

بود و بر خدا امری مشتبه نبود.

پس عبرت بگیر از بی‏خبری این مورخ که هیچ اطلاعی نداشته به صفات پیغمبران خدا و معنی نبوت را نمی‌دانسته مطلقاً از این جهت نسبت خرافت را به اسحاق پیغمبر خدا داده به این سرحد که چون صدای یعقوب را شنید گفت صوت صوت یعقوب است و چون یعقوب گفت من عیصم پسر بزرگ تو امر بر او مشتبه شد و گفت بیا نزد من تا دست بمالم به بدن تو که مبادا عیص نباشی و چون دست مالید گفت دست‌ها دست‌های عیص است و به این حد خرافت را نسبت به اسحاق داده که به دست‌مالیدن تمیز نداد که پوست بز را به دست‌های خود کشیده و حال آنکه پوست بز و موی بز که عاریه به دست کشیده باشند با پوست دست انسان و موی آن مشتبه نمی‌شود و به دست‌مالیدن معلوم می‏شود اگرچه در شب تاریک باشد چرا که کف دست انسان که مو ندارد و اگر پوست بز را از سر انگشتان کشیده بود تا شانه و کتف خود که به دست مالیدن معلوم می‏شد که پوست بز است که اطراف انگشت‌ها و کف دست را تا به بالا فرا گرفته چرا که پوست بز پر از موهای بلند مشتبه نمی‌شود به پوست کف دست و پوست انگشتان مگر آنکه ربقا موهای کف دست و انگشت‌ها را تراشیده باشد و با تراشیدن هم باز پوست عاریه با پوست دست انسان مشتبه نمی‌شود و اگر پوست بز را از بند دست تا به بالا بکشند عاریه‌بودن آن باز مشتبه نمی‏شود خصوص در وقتی که اسحاق تعمد کند در تفحص و تجسس کردن چرا که اگر چیزی به حسب اتفاق فهمیده شد احتمال اشتباهی در فهم می‌رود اما اگر انسان تعمد کند در دست‌مالیدن از برای رفع اشتباه صوت البته پوست و موی بز را از پوست و موی انسان تمیز می‏دهد مگر آنکه انسان به حدی خرف شود که تمیزدادن از او رفع شود و در صورتی که انسان آن‏قدر خرف شود که نتواند تمیز دهد صوت فرزندی را که شب و روز با او معاشر است با صوت فرزندی دیگر که شب و روز با او معاشر است و همچنین در صورتی که انسان به این حد

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 143 *»

خرف شود که بعد از مشتبه‌شدن صوت فرزندان بر او دست بمالد که رفع اشتباه از خود کند و خرافت به حدی باشد که پوست و موی بز را که عاریه به دست کشیده‏اند با پوست و موی انسان تمیز ندهد چنین شخص خرفی بزرگی پسر بزرگ را و کوچکی پسر کوچک را هم نتواند تمیز دهد و بزرگی و کوچکی نمی‌فهمد و امتحان‌کردن نمی‏فهمد و تمیز دادن نمی‏فهمد مانند مجانین و مستضعفین و سفهاء و مانند اطفال بی‏تمیز و پیرهای خرف‏شده بی‌تمیز  پس کسی که چیزی بر او مشتبه شود و بفهمد که چیزی بر او مشتبه شده و درصدد رفع اشتباه خود برآید و اگر از راه چشم نتواند تمیز دهد از راه گوش تفحص کند و اگر از راه گوش نتواند از راه لمس و دست‌مالیدن تجسس کند معلوم است که چنین شخصی خرف نشده به حدی که بی‏تمیز باشد که تمیز را از بی‏تمیزی تمیز ندهد و چنین شخصی پوست و موی بز را که عاریه به دست کشیده‏اند از پوست و موی انسان تمیز خواهد داد و صوت پسری به صوت پسری دیگر بر او مشتبه نمی‏شود اگر اندک‏شعوری دارد و خرافت او به حد بی‏تمیزی نرسیده چه جای آنکه عقل او کامل باشد و چه جای آنکه او پیغمبر خدا باشد که کاری نکند مگر به وحی و امر خدایی.

پس قدری در حال این مورّخ فکر کن تا بیابی بی‏اعتباری تاریخ او را و بر فرضی که اسحاق خرف شد نعوذباللّه به این حد که صوت یعقوب و عیص بر او مشتبه شد و امتحان کرد که رفع اشتباه از خود کند و دست مالید و تمیز  نداد پوست و موی بز را که عاریه بود از پوست و موی انسان چنین شخصی نتواند پیغمبر باشد و اعتباری به تبریک او نیست و استجابتی از برای دعاء او نیست از جانب خداوند عالم چرا که خداوند عالم جلّ‏شأنه به هویٰ و هوس سفهاء و مجانین و ارباب خرافت امر ملک محکم خود را جاری نمی‏کند و بر فرض اغماض از جمیع خرافات این مورخ بعد از آنکه اسحاق یافت که یعقوب و ربقا به مکر و حیله او را به اشتباه انداختند تا آنکه یعقوب را سید و آقای جمیع فرزندان خود قرار داد بعد از یافتن مکر و حیله ایشان چرا این امر بی‏شعوری و خرافت را در میان فرزندان برقرار داشت

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 144 *»

و حق را به غیر مستحق واگذاشت و مستحق را که عیص بود محروم گذاشت.

پس قدری در این خرافات فکر کن و بی‌معنی‌بودن آنها را آشکار ببین و بعد از اغماض از جمیع آنچه گذشت که امری به اشتباه و مکر و حیله به یعقوب تعلق گرفت و برقرار شد و یعقوب بعد از دروغ‌ها و مکرها مستحق امر تبریک شد بعد از همه این مفاسد دیگر اذن‌دادن اسحاق به عیص در قتل یعقوب یعنی چه که هروقت مستولی شدی این عهد را از گردن خود بشکن و نیر عبودیت و انقیاد از برای یعقوب را از گردن خود بردار در وقت استیلاء که از این سخن عیص اذن قتل یعقوب را فهمید و گفت نزدیک شد ایام حزن پدرم و از این سخن ربقا فهمید که عیص یعقوب را خواهد کشت از این جهت او را فرستاد نزد برادرش لابان تا محفوظ ماند آیا می‏شود به حکم ناموسی از نوامیس انبیاء که حاکم خدایی ظالم باشد و عادل نباشد و امر کند به قتل حاکمی که خود او او را نصب کرده به حکومت.

پس قدری در این خرافات فکر کن و بی‏اعتباری و افتراء محض را نسبت به انبیاء بیاب علانیه و بعد از اغماض از کارهای اسحاق که این مورخ نسبت داده و اسحاق را معذور داشته به خرافت نعوذباللّه اعتذار از جانب یعقوب چیست که خرافتی نداشت و می‌دانست که مکر و حیله بد است و گفت به مادر خود که می‌ترسم پدرم بفهمد مکر و حیله مرا و ملعون شوم و مبارک نشوم این‌همه دروغ صریح را که نسبت داده به یعقوب که چندین مرتبه گفت به اسحاق من پسر بزرگ تو عیصم تا آنکه امر را بر او مشتبه کرد تا مبارک شد و حاکم و فرمان‌فرمای جمیع فرزندان اسحاق شد آیا معقول و منقول است که حاکم از جانب خداوند عالم جلّ‏شأنه دروغگو و مکار و حیله‏باز باشد و حال آنکه عبارات همین تاریخ را سابقاً ذکر کردم که تصدیق دروغگو نباید کرد و حاکم باید عادل باشد و حکم الهی را جاری کند.

باری و از جمله دروغ‌های واضح این تاریخ حکایت پوشانیدن ربقا است جامه‏های عیص را به یعقوب از راه مکر که امر را بر اسحاق مشتبه کند پس قدری در این مطلب فکر کن که اگر اسحاق رنگ لباس را تمیز می‌داد و ضعف چشم او به این

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 145 *»

حد نبود که رنگ لباس را نبیند رنگ صورت یعقوب را می‏توانست دید پس فائده‌ای در لباس عیص پوشیدن نبود و می‏شناخت یعقوب را به رنگ و هیأت او و پوست و موی بز با پوست و موی بشره انسان بر او مشتبه نمی‏شد و اگر چشم او آن‏قدر ضعیف بود که هیأت و صورت یعقوب را از هیأت و صورت عیص تمیز نمی‏داد که هیأت و رنگ جامه عیص را هم از هیأت و رنگ جامه یعقوب تمیز نمی‏داد پس یکی از این دو حالت لامحاله دروغ خواهد بود و علی ای حال تبریک او بی‏معنی است چرا که اگر یعقوب را شناخت و نمی‏خواست او را تبریک کند چرا تبریک کرد و اگر نشناخت و بر شک بود چرا که صوت صوت یعقوب بود و دست‌ها دست‌های عیص چرا شخص غیر معین مشکوک را تبریک کرد و حال آنکه اسحاق حاکم عادلی بود از جانب خداوند عالم جلّ‏شأنه و حاکم عادل حق کسی را به کسی دیگر نمی‌دهد عمداً و حق شخص معین را به شخص مشتبه نمی‏دهد و اگر اسحاق حاکم عادل از جانب خداوند عالم جلّ‏شأنه نبود که نمی‏توانست تبریک کند احدی را و دعاء او درباره کسی مستجاب نبود.

باری گویا مورخ این کتاب امر تبریک و امر حکومت و پیغمبری و وصایت انبیاء را مانند امور دنیویه گمان کرده مثل آنکه سلطان ظاهری غیر عادل حاکمی نصب کند از برای حکومت شهری یا قبیله‌ای و آن حاکم هم مثل سلطان عادل نباشد و قابل حکومت و فرمانروا و دادخواه نباشد و غافل از این معنی بوده که حکومت از جانب خداوند عالم جلّ‏شأنه مانند حکومت ظاهر دنیا نیست بلکه حکومتی است از روی حکمت و حکمت بدون علم نشاید و جاهل نتواند حکمت به‌کار برد و علم به تنهایی هم کفایت نکند بلکه عدل هم باید جزء حکومت الهیه باشد چرا که چه‏بسیار عالمی که ظالم است و مستحق سیاست چه جای حکومت الهیه.

و بسی واضح است که اگر شخصی دانا و حکیم و عادل هست می‏تواند حکومت الهیه را بجا بیاورد و اگر شخصی دانا و حکیم و عادل نیست نمی‏تواند که حکومت الهیه را بجا آورد و شخص جاهل سفیه ظالم به محض نصب‌شدن به حکومت عالم

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 146 *»

و حکیم و عادل نخواهد شد و پیغمبران خدا که به وحی و امر الهی حرکت می‏کنند شخص عالم حکیم عادل را حکوت می‏دهند و شخص جاهل سفیه ظالم را حاکم نمی‏کنند چنان‌که سابقاً  گذشت که به موسی وحی شد که حاکمان عارفان عادلان در جمیع مملکت نصب کن پس بنابراین اگر عیص شخص عالم حکیم عادلی بود و یعقوب نعوذباللّه شخص جاهل سفیه ظالم مکار دروغگویی بود اسحاق نباید او را حاکم کند بر جمیع اولاد خود بخصوص وقتی که فهمید مکر او را و شنید کذب او را و عیص بی‏تقصیر را چرا باید محروم کند و حال آنکه او بزرگ‌تر بود و محض اینکه یعقوب به مکر غذائی به او داد نباید او را حاکم قرار دهد و چه‏بسیار واضح است که پیغمبران به حق رشوه نمی‏خورند و به یک غذاخوردنی حکم به ناحق نمی‏کنند و حاکم به ناحق قرار نمی‌دهند و این‌قدر شکم‌پرست نیستند که به خوردن یک غذائی نتوانند خود را حفظ کنند و امر نبوت را به غذاخوردنی به کسی واگذارند بدون استحقاق مردمانی که فی‏الجمله شعوری داشته باشند امر حکومت را به غذاخوردنی به غیر اهل حکومت وا نمی‌گذارند چه جای عقلاء و علماء و حکماء چه جای پیغمبران.

پس به عبرت در حال این مورخ فکر کن که گویا عقل و شعور پیغمبری مانند اسحاق را به قدر عقل و شعور ادنای خلق نمی‌دانسته و از این افتراهای خود خجالت نکشیده و نسبت به اسحاق و یعقوب گفته آنچه را که گفته و حال آنکه اسحاق و یعقوب از جمله پیغمبران بزرگ عالم حکیم صادق امین بوده‏اند چنان‌که در همین کتاب مسمی به تورات شرح بزرگی ایشان هست چنان‌که در فصل بیست و ششم از سفر تکوین در آیه دویم می‌گوید: ظاهر شد از برای اسحاق ملائکه خدا پس گفت منزل مکن در مصر بلکه منزل کن در بلدی که من می‏گویم و عجالةً در آنجا ساکن باش پس به درستی که من با تو هستم و مبارک می‏کنم بر تو به جهت آنکه من زود باشد که این بلاد را از برای تو و نسل تو قرار دهم و وفا کنم به آن عهد و قسمی که یاد کرده‏ام به ابراهیم پدر تو و بسیار کنم نسل تو را به بسیاری ستارگان آسمان و عطاء کنم به ایشان جمیع این بلاد را و تبرک جویند به ایشان جمیع طوائفی که در روی زمینند

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 147 *»

و اینها جزاء ابراهیم است که قبول کرد قول مرا و حفظ کرد آنچه را که به حفظ آن مأمور بود از رسوم و وصیت‌ها و شرائع من و در فصل سی و یکم از سفر تکوین در آیه سیم می‏گوید: و گفت خدا به یعقوب که برگرد به سوی بلد پدران خود و محل ولادت خود من با تو هستم تا آنکه می‏گوید که یعقوب گفت به پسران خالوی خود که خدای پدرم همیشه با من است و شما می‏دانید که من بندگی او را می‏کنم به تمام قوت خود.

باری دلیل نیکی اسحاق و یعقوب در همین کتاب بسیار است و معلوم است که کسی که خدا با او است خرف نمی‌شود و مکر و خدعه نمی‏کند و دروغ نمی‏گوید پس نسبت خرافت به اسحاق دادن افتراء محض است مثل حکم بغیر ما انزل اللّه که نسبت به او داده و همچنین مکر و دروغ افتراء محض است نسبت به یعقوب؟ع؟.

و از جمله حکایات غریبه و مقالات عجیبه که در این کتاب مسمی به تورات است حکایت بلعم باعور است چنان‌که در فصل بیست و دویم از سفر عدد است که می‏گوید: پس بنی‌اسرائیل رحلت کردند و فرود آمدند در صحراء مواب که در اردن بود و چون دید بالاق بن صفور رفتار بنی‌اسرائیل را با بعضی از طوائف ترسید بالاق و جمع موابین از رفتار بنی‌اسرائیل پس گفت بالاق به بزرگان قوم که الآن زود باشد که بنی‌اسرائیل بلیسد آنچه در حوالی ما است مانند خوردن گاوها سبزی صحراء را و بالاق بن صفور پادشاه موابین بود در آن‏وقت.

پس فرستاد رسولانی چند به سوی بلعام بن بعور تا طلب کنند او را و به او بگویند که این قومی که از مصر بیرون آمدند گرفتند تمام روی زمین را و اینک آمده‏اند و در مقابل ما نشسته‏اند پس الآن بیا به سوی من پس نفرین و لعنت کن او را از برای خاطر من به جهت آنکه او قوی‌تر و عظیم‌تر است از من شاید که به واسطه لعن تو بتوانم با او جنگ کنم و او را از شهر خود دور کنم به جهت آنکه من می‌دانم که تو هرکه را مبارک کنی به دعاء خود مبارک است و هرکه را لعن کنی ملعون است پس

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 148 *»

رفتند شیوخ و بزرگان مواب تا آنکه رسیدند به بلعام پس خبر دادند او را به کلام بالاق بلعام گفت به ایشان بمانید امشب در اینجا تا من جواب شما را بدهم به طوری که خدا می‌گوید به من. پس ماندند بزرگان مواب نزد بلعام پس آمد خدا نزد بلعام و ابتداء کرد به سخن و گفت کیستند این قومی که در نزد تویند؟ بلعام گفت بالاق بن صفور پادشاه مواب فرستاده ایشان را نزد من که بگویند به من از جانب او که این قومی که بیرون آمدند از مصر فرو گرفتند روی زمین را پس الآن بیا و لعن کن ایشان را شاید من بتوانم با ایشان محاربه کنم و ایشان را از شهر خود برانم.

خدا به بلعام گفت مرو به همراه ایشان و لعن مکن بنی‌اسرائیل را به جهت آنکه ایشان مبارکند پس بلعام صبح برخاست و گفت به رؤساء بالاق بروید به شهر خود به جهت آنکه خدا نهی کرد مرا از آمدن به همراه شما پس برخاستند رؤساء مواب و آمدند نزد بالاق و گفتند که بلعام امتناع کرد از آمدن به سوی تو و بالاق بار دیگر فرستاد رؤساء جلیل‌تر و عظیم‌تر از رؤساء اول و آمدند نزد بلعام و گفتند چنین گفته بالاق بن صفور از برای چه امتناع کردی از آمدن به نزد من به درستی که من اکرام می‏کنم تو را اکرامی بسیار و آنچه بخواهی از من می‏کنم آن را بیا به سوی من و لعن کن این قوم را برای خاطر من پس جواب داد بلعام به رؤساء بالاق به اینکه اگر بالاق بدهد به من طلا و نقره به پری خانه خود من نمی‏توانم مخالفت کنم امر خدای پرورنده خود را پس بکنم کار کوچکی یا کار بزرگی را بدون امر او و الآن بمانید شما هم در اینجا امشب تا ببینم خدا جواب چه خواهد داد به من پس آمد خدا در شب نزد بلعام و گفت اگر این قوم آمدند نزد تو و خواستند تو را ببرند برو با ایشان ولکن کاری مکن مگر آنچه را بگویم به تو.

پس برخاست در صبح و زین کرد ماده‏خر خود را و رفت به همراه رؤساء بالاق پس شدید شد غضب خدا به جهت رفتن بلعام پس ایستاد ملکی از جانب خدا در وسط راه بلعام تا او را از راه بیرون برد و بلعام سوار خر خود بود و دو غلام به همراه او بودند و چون خر بلعام دید ملک را در وسط راه که شمشیر برهنه در دست او است از راه

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 149 *»

گشت و رفت در میان زرع پس زد آن را بلعام تا برگرداند آن را در راه پس ایستاد ملک در کوچه‏های انگورزار و از جانب چپ و راست دیوار بود پس چون خر بلعام دید ملک را رفت به کنار دیوار و فشرد پای بلعام را به دیوار پس بیشتر زد خر خود را پس ایستاد ملک در مقابل خر در موضعی تنگ که خر نتوانست به سمتی میل کند پس چون خر دید او را ایستاد در زیر پای بلعام پس شدید شد غضب بلعام بر آن و زد آن را با عصاء خود پس خدا گشود زبان خر را و گفت به بلعام چرا این‏قدر مرا می‏زنی این دفعه سیم است که مرا می‏زنی. بلعام گفت به جهت آنکه درست راه نمی‏روی که اگر شمشیری در دستم بود تو را می‏کشتم خر به بلعام گفت آیا من ماده‏خر تو نیستم که سوار می‏شدی بر من از روز اول تا امروز هرگز دیدی که من این‏طور بکنم و این‏جور راه روم بلعام گفت هرگز این کار نمی‏کردی.

پس خدا پرده را از چشم بلعام برداشت پس دید ملک را در وسط راه ایستاده با شمشیر برهنه پس به سجده افتاد در مقابل ملک. ملک به او گفت چرا زدی خر خود را سه دفعه و حال آنکه من ظاهر شدم تا تو را از راه بیندازم تا آنکه خر تو دید مرا و از راه بیرون رفت سه دفعه و اگر تو از راه بیرون نروی هرآینه تو را خواهم کشت الآن و خر تو را باقی خواهم گذاشت بلعام گفت به ملک که من خطاء کردم و نمی‏دانستم که در وسط راه در مقابل من ایستاده‏ای و الآن اگر کراهت داری از رفتن من برمی‏گردم ملک گفت به بلعام همراه این قوم برو و هرچه من به تو می‏گویم همان را بگو و چیزی دیگر مگو.

پس بلعام به همراه آن جماعت رفت پس چون شنید بالاق به آمدن بلعام بیرون آمد به استقبال او تا قریه مواب پس گفت بالاق به بلعام که آیا نفرستادم پیش از این دفعه دیگر در نزد تو که بیایی نزد من و نیامدی آیا چنین گمان کردی که من قادر نیستم اکرام کنم تو را بلعام در جواب او گفت الآن که آمده‏ام آیا تو گمان می‏کنی که من می‏توانم چیزی بگویم و بکنم مگر چیزی را که خدا تلقین من کند و رفتند هردو تا آنکه رسیدند به قریه حوصوث و ذبح کرد گاوها و گوسفندها و فرستاد آنها را از

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 150 *»

برای بلعام و رؤسائی که همراه بلعام بودند.

پس چون صبح شد بالاق آمد و برداشت بلعام را و برد او را به بعضی از معبدهای معبود خود پس نظر کرد به سوی بعضی از قوم خود پس گفت بنا کن از برای من در اینجا هفت مذبح و مهیا کن از برای من در اینجا هفت خنزیر  با هفت گاو و هفت قوچ پس کرد آنچه را که بالاق گفت پس بالاق و بلعام قربانی کردند در هر مذبحی پس بلعام به بالاق گفت بایست در نزد قربانی‌های خود تا من بروم شاید بیاید خدا به نزد من و هرچه گفت به تو خبر دهم و رفت بلعام با سکون و وقار پس چون خدا آمد به نزد او بلعام به خدا گفت ای پرورنده من به تحقیق که هفت مذبح از برای تو ترتیب دادم و قربانی کردم در هر مذبحی گاوی و قوچی را پس خدا گفت به بلعام کلامی را و گفت برگرد به نزد بالاق و بگو آنچه را که گفتم پس بلعام برگشت به نزد بالاق پس یافت بالاق را در نزد قربانی‌های خود با جمیع رؤساء مواب پس گفت که بالاق مرا آورده از کوه‌های مشرق و به من گفته بیا و لعنت و نفرین کن از برای من یعقوب را و نفرین کن از برای من بنی‌اسرائیل را من لعن نمی‏کنم کسی را که خدا لعن نکرده و مذمت نمی‌کنم کسی را که خدا مذمت نکرده و من می‏بینم بنی‌اسرائیل را از رءوس جبال و بلندی‌ها که آنها طائفه‏ای هستند که به این زودی‌ها مسکن کنند روی زمین را تنها و حساب نشوند با سایر اهل ملت‌ها ای آن‏کسی که می‏شماری عدد نسل یعقوب را و احصاء می‏کنی ذریه اسرائیل را سؤال می‏کنم از تو که بمیرم به مردن مستقیمین و آخرت من مثل آخرت ایشان باشد.

بالاق به او گفت این چه کاری بود کردی تو با من؟ تو را خواستم که نفرین کنی دشمنان مرا پس آمدی و مبارک کردی ایشان را پس بلعام جواب گفت که بدان که آنچه را که خدا تلقین من می‌کند همان را می‏گویم و همان را حفظ می‏کنم بالاق به او گفت بیا به همراه من تا موضعی دیگر تا نظر کنی از آن موضع لکن نظر کن به بعض آن نه به کل آن شاید بتوانی لعن و نفرین کنی بنی‌اسرائیل را در آن موضع پس برد او را به موضع بلندی بر سر قلعه‌ای پس بنا گذارد در آن موضع هفت مذبح و قربانی کرد

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 151 *»

در هر مذبحی گاوی و گوسفندی را بلعام گفت به بالاق که تو بایست در نزد قربانی‌های خود و من تلقی می‏کنم از خدا در موضعی دیگر پس خدا آمد به نزد بلعام و تلقین کرد به او کلامی را و گفت برگرد به سوی بالاق و بگو به او آنچه را که گفتم.

پس بلعام آمد به نزد بالاق و او ایستاده بود نزد قربانی‌های خود و رؤساء مواب با او بودند بالاق گفت به بلعام که چه گفت خدا به تو؟ بلعام گفت: برخیز و بشنو و گوش ده کلام مرا ای پسر صفور نیست خدای قادر مثل مردم که دروغ گوید و نیست مانند بنی‌آدم که از کرده خود نادم شود آیا گمان می‏کنی که او بگوید که کاری را می‏کنم و نکند آن کار را و تکلم کند به امری و آن امر را به عمل نیاورد آگاه باش که برکاتی چند را قبول کرده‌ام پس مبارک می‏کنم در بنی‌اسرائیل و برنمی‏گردانم آن برکات را از ایشان از آنکه دیده نشده در ایشان غل و غشی و دغلی پس خدا با ایشان است و مصاحبت ملک از برای ایشان خدای قادری که ایشان را از مصر بیرون آورد مانع است که المی به ایشان رسد و هیچ طیره و فال بدی اثر نکند در آل‌یعقوب و هیچ عزیمه و قسمی اثر نکند در آل‌اسرائیل و جز این نیست که گفته شود در حق ایشان آنچه را که خدای قادر کرده و این جماعت شعبی هستند مانند شیر ماده که بایستد و مثل شیر نر که بلند شود و برنگردد تا اینکه شکار خود را بخورد و خون مقتولین را بیاشامد.

بالاق گفت حال که ایشان را نفرین نمی‏کنی پس ایشان را دعاء مکن و مبارک مکن ایشان را بلعام گفت آیا نگفتم به شما که آنچه را که خدا بگوید می‏کنم بالاق گفت بیا تا تو را ببرم به موضعی دیگر شاید سهل شود نفرین بر ایشان از جانب خدا پس نفرین کنی ایشان را در آن موضع پس او را برد به موضع بلندی در سماوه بلعام گفت بنا گذار از برای من هفت مذبح و مهیا کن هفت خنزیر یا گاو و هفت گوسفند و بالاق کرد آنچه را بلعام گفت و قربانی کردند گاو و گوسفند را بر مذبح.

پس چون دید بلعام که اصلح تبریک بنی‌اسرائیل است در نزد خدا نرفت از پی فال‌های خود مانند آن دو مرتبه اول و توجه کرد به سوی مکان بنی‌اسرائیل پس

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 152 *»

نظر کرد و دید ایشان را که نازل شده‌اند با نظام اسباط خودشان حلول کرد در او نبوت خدایی و با خود گفت بگو ای بلعام بن بعور و بگو ای مرد حدید البصر و بگو ای شنوای کلام خدای قادر و نظرکننده محل نظر خدای کافی و حال آنکه او خواب است و چشم او باز و بیدار است بگو ای بلعام به بنی‌اسرائیل که چقدر زیبا است خیمه‏های تو ای نسل یعقوب و چقدر نیکو است منزل‌های شما ای آل‌اسرائیل پس منزل‌ها مانند وادی‌هایی است کشیده‏شده و مانند باغ‌هایی است بر لب نهرها و مانند اشجاری است بر لب آب ریزان است آب از حوالی آن درخت‌ها ریشه آنها فرو رفته در آبی که عمق بسیار است و مرتفع است آن درخت‌ها در ملک او و بلند است آنها در مملکت او خدای قادری که بیرون آورد ایشان را از مصر مانع است که المی به ایشان برسد پس ایشان می‌خورند دشمنان خود را و درهم می‌شکنند استخوان‌های آنها را اگر به زانو نشستند پس مانند شیران نر و ماده‌اند از این جهت مبارک‌کننده بنی‌اسرائیل مبارک است و لعن‏کننده ایشان ملعون است.

پس شدید شد غضب بالاق بر بلعام و دست‌های خود را برهم زد و گفت تو را خواستم که نفرین کنی بر بنی‌اسرائیل اینک مبارک ساختی ایشان را تا دفعه سوم برگرد الآن به موضع خود من عزم داشتم که اکرام کنم تو را و مانع شد خدا از اکرام تو بلعام گفت به بالاق آیا من نگفتم به رسولان تو که اگر بالاق عطاء کند به من به قدر پری خانه خود از طلا و نقره من نتوانم تجاوز کنم از امر خدا و بکنم عمل خوبی را یا عمل بدی را از رأی خودم و این است و جز این نیست که می‏گویم آنچه را که می‏گوید خدا و بس. به انتهاء رسید عبارات تورات از اول فصل بیست و دویم تا اواخر فصل بیست و چهارم سفر عدد.

پس از اول فصل مذکور تا به آخر فصل بیست و چهارم تماماً کیفیت گفتگوی بالاق با بلعام و بلعام با بالاق است که مطلقاً دخلی به موسی و وحی موسوی ندارد و صریح است در تاریخ‌بودن مثل صریح‌بودن اغلب فصول این کتاب در تاریخ‌بودن و دخلی به وحی الهی نداشتن. پس فکر کن که اگر بلعم باعور قابل این بود که خداوند عالم جلّ‌شأنه

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 153 *»

بر او ظاهر شود و با او سخن گوید باید او را امر کند به متابعت موسی؟ع؟ و در اینکه او تابع موسی؟ع؟ نبود شک نیست چرا که اگر او از تابعین موسی بود مانند هارون و یوشع و سایر تابعین او بالاق مأیوس بود از استعانت از او.

و اگر کسی گمان کند او خود پیغمبری بود مستقل از جانب خدا و مأمور به متابعت موسی نبود عرض می‌کنم که بنا بر این فرض بی‌معنی هم باید او ناصر و معین و مصدق موسی باشد چرا که موسی پیغمبر برحق بود از جانب خداوند عالم جلّ‏شأنه پس اگر بلعم باعور مصدق و معین موسی بود بالاق و سایر موابین طمع نمی‏کردند که او نصرت کند ایشان را و لعنت و نفرین کند بنی‌اسرائیل را و کسی که به محض خوابیدن مشاهده کند خدا را و تکلم کند با او و او تکلم کند با او نباید طوری سلوک کند با بنی‌اسرائیل که دشمنان ایشان طمع کنند که او دوستی کند با ایشان و دشمنی کند با اهل حق.

و اگر کسی گمان کند که شاید بلعم باعور مصدق و معین موسی و بنی‌اسرائیل بود ولکن موابین و بالاق نمی‏دانستند و به گمان خودشان خواستند که بلعم نفرین و لعن کند بنی‌اسرائیل را و تبریک کند موابین را ولکن او نکرد چنین کاری را و مقصود ایشان را به عمل نیاورد پس عرض می‌کنم که در وقتی که از بلعم خواستند که نفرین کند خالی از این نیست که یا می‌دانست که موسی پیغمبر خدا است و برحق است و دشمنان او بر باطلند یا نمی‏دانست پس اگر می‏دانست که باید مصدق و معین او باشد اگر آدم خوبی بود و ایمان به خدا داشت نباید وعده کند به رسولان بالاق که شما امشب بمانید تا من در شب خدا را ملاقات کنم و از او بپرسم که چه باید بکنم و اگر مردی بود ساحر و فال‌گیر و بی‏ایمان که معنی ندارد که خدا را ملاقات کند و با او گفتگو نماید و اگر نمی‏دانست که موسی پیغمبری است برحق از جانب خدا تا آنکه در شب خدا را ملاقات کرد و با او گفتگو کرد و فهمید پیغمبری موسی را پس چرا بعد از فهمیدن به همراه رسولان بالاق رفت از برای لعن بنی‌اسرائیل

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 154 *»

و اگر مردی بود ساحر و فال‌گیر که باک نداشت که سحر کند در حق موسی و بنی‌اسرائیل بعد از فهمیدن حقیت ایشان که چنین شخص ساحر فال‌گیر نتواند خدا را ملاقات کند. پس از بی‌خبری این مورخ باید عبرت گرفت که گویا مطلقاً معنی پیغمبری و نبوت و وحی را ندانسته خواسته افترائی را به خدا بسته باشد که او با بلعم باعور آمد و رفت داشت و بلعم به امر او حرکت می‌کرد.

و علاوه بر آنچه عرض شد کذب و افتراء این مورخ از راهی دیگر بسی واضح است و آن این است که خدا آمد به نزد بلعم در دفعه دویم که رسولان بالاق آمدند و گفت به همراه ایشان برو ولکن بی‏اذن من کاری مکن و بلعم سوار خر خود شد و رفت پس رفتن بلعم اگر به اذن خدا بود نباید مانع رفتن او شود چرا که خود او به او اذن داده بود که به همراه رسولان بالاق برو پس چرا ملک را فرستاد که مانع رفتن او شود و علاوه بر این اگر ملک را فرستاد که مانع رفتن او شود چرا مانع او نشد و او را اذن داد که برو به نزد بالاق آیا معقول است یا منقول است که خداوند عالم جلّ‏شأنه با خلق خود بازی کند و به او بگوید برو به جایی و چون خواست برود ملک را بفرستد که مگذار برود؟! و چون ملک مانع شود بار دیگر اذن دهد که برو؟! و بسی واضح است که این کار کار بازیگران است و کار خدای حکیم نیست و افترائی است که این مورخ به او بسته و علاوه بر همه اینها اگر بلعم مردی بود که در نزد خداوند عالم جلّ‏شأنه چنان مقرب بود که او را می‏دید و با او سخن می‏گفت و کلام او را می‏شنید چنین شخص مقربی چرا تمکین کرد امر بالاق را که چند مرتبه مذبح‌ها بنا کند و قربانی‌ها کند از برای لعن‌کردن موسی و سایر بنی‌اسرائیل پس اگر شخص مقربی بود که مطلقاً تمکین از کفار مانند بالاق و سایر موابین نمی‌کرد و اگر شخص ساحر فال‌گیری بود و باک نداشت که سحر کند در کار موسی و بنی‌اسرائیل که البته چنین شخصی نتواند خدا را ملاقات کند و از او سخن بشنود.

و آنچه از همین کتاب بی‌اعتبار معلوم می‏شود این است که بلعم باعور خیالات بد داشت درباره موسی و بنی‌اسرائیل ولکن خدا نگذاشت که آن خیالات صورت

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 155 *»

گیرد چنان‌که در فصل بیست و سیم از سفر خروج است که می‏گوید: و چون موابی اجیر کرد بلعام بن باعور را در لعن تو و خدا نخواست که قبول کند لعن بلعام را بلکه بدل کرد لعن او را به برکت از برای تو به جهت آنکه تو را دوست می‌داشت. پس از این آیه معلوم می‏شود که بلعم لعن کرد به موسی و بنی‌اسرائیل و خدا بدل کرد لعن او را به برکت از برای ایشان و معلوم است که لعن‌کننده اهل حق خود او ملعون است چنان‌که در همین حکایت بلعم گذشت که از زبان او خطاب کرد به بنی‌اسرائیل که لعن‌کننده تو ملعون است و مبارک‌کننده تو مبارک است.

و بسی واضح است که ملعون از نور خدا محروم است چنان‌که در اواسط فصل بیست و سیم از سفر خروج است که می‏گوید: به جهت آنکه نور پرورنده تو ساکن و سالک است در وسط عسکر تو تا اینکه تو را نجات دهد و دشمنان تو را به تو تسلیم کند پس عسکر تو مقدس باشد و باید دیده نشود در تو امر قبیحی پس منصرف شود از تو. پس معلوم است امر قبیح سبب انصراف نور خدا است و کدام امر قبیح از لعن‌کردن اهل حق قبیح‌تر است پس لعن‌کننده ایشان ملعون است و از نور خدا محروم و معقول و منقول نیست که ملعون نور خدا را مشاهده کند چه جای آنکه خدا را ملاقات کند.

باری مقصود رد کردن بر یهود و نصاری و هدایت‌کردن ایشان نیست و تمام مقصود آن است که عقلای اهل اسلام بر بصیرت شوند در دین اسلام و بدانند که کتاب ناموس معتبری از جانب خداوند عالم جلّ‏شأنه در میان خلق نیست مگر کتاب ایشان و ایشان از برکت صاحب دین اسلام شعورشان قوت گرفته که بفهمند که امثال بلعم باعور قابل تلقی وحی از خداوند عالم جلّ‌شأنه نیستند چه جای مشاهده انوار جمال الهی و به غیر از پیغمبران معروف کسی دیگر چنان‌که بایست قابل تلقی وحی و مشاهده انوار الهی نیست.

پس اگر بلعم باعور یکی از پیغمبران بود که مشاهده می‏کرد انوار الهی را و تلقی وحی می‏نمود و او با خدا و خدا با او مکالمه داشت باید حال او مانند سایر

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 156 *»

پیغمبران باشد و بسی واضح است که هیچ‏یک از پیغمبران معروف مانند نوح و سام و ابراهیم و لوط و موسی و هارون و یوشع و عیسی و شمعون و امثال ایشان هرگز هیچ‌یک در حق هیچ‌یک نفرین و لعن نمی‌کردند و هریک تصدیق هریک را داشتند و هریک اظهار دوستی هریک را در میان مردم چنان آشکار می‌کردند که احدی اظهار دشمنی احدی از ایشان را نزد احدی از ایشان نمی‏کرد چه جای آنکه استعانت جوید از احدی از ایشان در عداوت و دشمنی احدی از ایشان.

پس معلوم شد که بلعم باعور از این قبیل اشخاص نبود و طوری رفتار کرده بود که دشمنان موسی و بنی‌اسرائیل او را مثل خودشان دشمن می‏دانستند که از او استعانت می‏جستند در دشمنی‌کردن با موسی و تابعان او پس چنین کسی نتواند مشاهده انوار الهیه کند و نتواند مشاهده ارواح غیبیه و ملائکه روحانیه نماید و نتواند تلقی کند وحی الهی را و نتواند سخن گوید با خداوند عالم جلّ‌شأنه و بشنود از او، بلی ممکن است که شیاطین و جن به او تعلق گیرند تا به واسطه آنها بتواند فالی بگیرد و سحری بکند و اخباری از غیب گوید که گاهی راست و گاهی دروغ شود مانند اخبار فال‌گیران.

پس معلوم می‌شود در نزد صاحبان هوش که آنچه در فصل بیست و دویم سفر عدد است تا فصل بیست و چهارم از جانب خداوند عالم جلّ‏شأنه نیست چرا که بلعم باعور مرد کافری بود و از خدا خبری نداشت چرا که اگر کافر نبود بنی‌اسرائیل به جنگ او نمی‌رفتند و او را نمی‌کشتند و در فصل سی و یکم سفر عدد در آیه هفتم می‌گوید که: موسی بنی‌اسرائیل را فرستاد به جنگ و کشتند پنج نفر از پادشاهان مدیان را با سایر کشته‏ها و آن پنج نفر اوی و راقم و صور و حور و رابع بودند و ایضاً بلعام بن باعور را با شمشیر کشتند تا اینکه می‏گوید: گفت موسی به بنی‌اسرائیل که آیا باقی گذاردید زن‌های ایشان را آیا نبود که زن‌های ایشان هم یاغی و طاغی بودند بنی‌اسرائیل را به قول بلعام.

باری پس بسی واضح است که آنچه در این فصل‌ها است درباره بلعم باعور از

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 157 *»

دیدن او خدا را و دیدن او ملائکه را و سخن‌های او با خدا و سخن‌های خدا با او تماماً دروغ است و از جانب خداوند عالم جلّ‏شأنه نیست مانند گوساله‌ساختن هارون و گوساله‏پرستی او و مذبح‌ساختن و قربانی او از برای گوساله و مانند حکایات اسحاق و یعقوب و عیص چنان‌که گذشت پس چنین کتابی که مشتمل بر این‌گونه قبائح است یقیناً تورات نازل از جانب خداوند عالم بر موسی؟ع؟ نیست اگرچه بعضی از حکایات نازله در آن باشد و تمام آن تاریخی است از مورخی بی‏خبر از معنی وحی و صفت و سیرت پیغمبران برحق و اگر بخواهم تمام تصریحاتی که در آن است در تاریخ‌بودن ذکر کنم باید کتابی بنویسم به بزرگی آن کتاب یا قریب به آن و با وجودی که خود آن کتاب در میان است زحمتی بیجا است که کسی کتابی به آن حجم بنویسد.

و از جمله تصریحاتی که در آن است در تاریخ‌بودن و کلام خدا نبودن و کلام موسی؟ع؟ نبودن حکایت مردن موسی؟ع؟ است چنان‌که در سفر استثناء در فصل سی و چهارم که فصل آخر تورات است می‏گوید: پس صعود کرد موسی در بیابان مواب تا رسید به کوه و رفت تا بالای قلعه‏ای که در اریحا بود پس خدا نمود به موسی جمیع بلد را از جرش تا بانیاس و جمیع بلد نفتالی و افرایم و منشا و جمیع بلد یهودا تا دریای مغرب و داروم و مرج بیابان اریحا از قریه نخل تا زغر و گفت به موسی این است آن بلدی که قسم یاد کردم از برای ابراهیم و اسحاق و یعقوب در حالی که گفتم به ایشان که به نسل شما عطاء می‏کنم این بلد را نمودم آن بلد را به تو که با چشم خود ببینی آن را و تا اینجا بیشتر عبور مکن پس مرد موسی رسول‌خدا در آنجا در بلد مواب به امر خدا و دفن او در وادیی در بلد مواب نزد بیت قعور واقع شد و احدی ندانست قبر او را از آن روز تا این زمان و موسی صد و بیست سال عمر داشت وقتی که مرد و چشم او بی‌عیب بود و رطوبات بدن او زایل نشده بود پس گریستند بنی‌اسرائیل بر مردن موسی در بیابان مواب سی روز تا اینکه گذشت ایام حزن او و یوشع بن نون مملو بود از روح و حکمت به جهت آنکه موسی دو دست خود را بر او گذارد و قبول کردند از او بنی‌اسرائیل و عمل کردند چنان‌که

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 158 *»

امر کرده بود خدا به موسی و برنخاست بعد از آن پیغمبری از برای آل‌اسرائیل مثل موسی به جهت آنکه خدا با او نجوی کرد بدون واسطه و به جهت سایر معجزات و براهینی که با او قرار داد خدا پس اظهار کرد آنها را در بلد مصر به فرعون و جمیع سرکرده‌های او و سایر اهل بلد و به جهت سایر قدرت‌های قویه شدیده و مخاوف عظیمه‌ای که ظاهر کرد موسی در حضور جمیع آل‌اسرائیل. تمام شد فصل آخر تورات از اول تا به آخر و بسی واضح است که تمام آن حکایت است.

و بسی واضح است که مردن موسی و دفن شدن او و تعزیه‏داری بنی‌اسرائیل و مفقودبودن قبر موسی از آن روزی که فوت شد تا روزی که این مورخ نوشته که احدی ندانست قبر او کجا است تا این روز یعنی روزی که این گزارشات را من می‌نویسم که واضح است که دخلی به موسی و وحی نازل بر او ندارد و چنان معلوم می‏شود از حال اهل تورات که هنوز فرق در میان وحی الهی و حکایت‌نگاری را نگذاشته‌اند از این جهت حکایت‏نگاری‌ها را وحی الهی انگاشته‏اند و اسم آنها را تورات موسی و وحی نازل بر او گذاشته‏اند چنان‌که گزارشات حال بلعم باعور و بالاق را جزء تورات خود کرده‌اند چنان‌که از فصل بیست و دویم تا بیست و چهارم سفر عدد را جزء تورات می‏دانند چنان‌که یافتی.

و فهرست منازلی که بنی‌اسرائیل منزل کردند بعد از بیرون‌آمدن از مصر را جزء تورات می‏دانند و حال آنکه فهرست‌کردن منازل را هر عاقلی می‏داند که هر صاحب خطی می‌تواند بنویسد و محتاج به وحی الهی نیست که مخصوص موسی باشد و بر فرضی که موسی هم آن فهرست را نوشته باشد به امر الهی دخلی به وحی و اخبار من عند اللّه ندارد چنان‌که در فصل سی و سیم سفر عدد است که می‏گوید: و اینها است مراحل بنی اسرائیل در وقتی که بیرون آمدند از بلد مصر با لشکرهای خود به دست موسی و هارون پس نوشت موسی خروج آنها را به سوی منزل‌ها به امر خدا و اینها است منزل‌هاشان رحلت کردند از عین شمس در ماه اول در روز پانزدهم آن ماه و آن روز بعد از فصح بود پس بیرون رفتند بنو اسرائیل با قوت و شوکت در حضور مصریین

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 159 *»

و ایشان دفن می‏کردند اموات خود را که خدا آنها را هلاک کرده بود در میان ایشان و حکم‌ها کرده بود درباره بت‌های ایشان و رحلت کردند از عین شمس و وارد شدند در سکوث و رحلت کردند از آنجا و وارد شدند در طرف بیابان و رحلت کردند از آنجا و نازل شدند در فوهه حیروث که مقابل باعل صفون بود و منزل کردند روبه‌روی معذول و رحلت کردند از آنجا و عبور کردند از وسط دریا و رسیدند به خشکی پس رفتند سه روز در بیابان ایثام و منزل کردند در مریره و رحلت کردند از آنجا و آمدند به سوی ایلیم و بود در آنجا دوازده چشمه آب و هفتاد نخله خرما پس در آنجا منزل کردند و رحلت کردند از آنجا و منزل کردند در دریای قلزم و رحلت کردند از آنجا و نازل شدند به بیابان سین و رحلت کردند از آنجا و منزل کردند در دفقا و رحلت کردند از آنجا و منزل کردند در وش و رحلت کردند از آنجا و منزل کردند در رفیدیم و نبود در آنجا آبی که قوم بیاشامند و رحلت کردند از آنجا و منزل کردند در بیابان سینا و رحلت کردند از آنجا و منزل کردند در مقابر مشتهیین و رحلت کردند از آنجا و منزل کردند در حصیروث و رحلت کردند از آنجا و منزل کردند در رثما و رحلت کردند از آنجا و منزل کردند در رمون فارص و رحلت کردند از آنجا و منزل کردند در لینا و رحلت کردند از آنجا و منزل کردند در رسا و رحلت کردند از آنجا و منزل کردند در قهیلاثا و رحلت کردند از آنجا و منزل کردند در کوه سافر و رحلت کردند از آنجا و منزل کردند در حراذا و رحلت کردند از آنجا و منزل کردند در مقهیلوث و رحلت کردند از آنجا و منزل کردند در تاحث و رحلت کردند از آنجا و منزل کردند در تارح و رحلت کردند از آنجا و منزل کردند در مثقا و رحلت کردند از آنجا و منزل کردند در حثمونا و رحلت کردند از آنجا و منزل کردند در موسیروث و رحلت کردند از آنجا و وارد شدند در بنی‌یاعقان و رحلت کردند از آنجا و منزل کردند در حور الجد جاد و رحلت کردند از آنجا و منزل کردند در یطباث و رحلت کردند از آنجا و منزل کردند در عبرونا و رحلت کردند از آنجا و منزل

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 160 *»

کردند در عصیون جابر و رحلت کردند از آنجا و منزل کردند در بیابان سین که اسم آن رقیم بود و رحلت کردند از آنجا و منزل کردند در کوه هور در طرف بلد ادوم پس صعود کرد هارون به کوه هور پس در آنجا مرد به امر خدا در سنه چهلم از وقت بیرون‌آمدن بنی‌اسرائیل از مصر در روز اول از ماه پنجم و یک‌صد و بیست و سه سال عمر او بود تا آن وقت. پس شنید خبر آمدن بنی‌اسرائیل را کنعانی پادشاه عراذ و او ساکن بود در داروم در بلد کنعان و رحلت کردند از آنجا و منزل کردند در صلمونا و رحلت کردند از آنجا و منزل کردند در فونون و رحلت کردند از آنجا و منزل کردند در ابوث و رحلت کردند از آنجا و منزل کردند در عی‌المجاز در بلد مواب و رحلت کردند از آنجا و منزل کردند در دبیون جاد و رحلت کردند از آنجا و منزل کردند در علمون دبلا ثایما و رحلت کردند از آنجا و منزل کردند در جبال عبرین مقابل بنو و رحلت کردند از آنجا و منزل کردند در بیابان مواب بر اردن اریحا پس وارد شدند بر اردن از بیت بشیموث تا مرج شطین و آنجا بیابان مواب بود و تکلم کرد خدا با موسی در بیابان مواب که امر کن بنی‌اسرائیل را و بگو به ایشان که می‌گذرید از اردن تا بلد کنعان پس منقرض کنید جمیع اهل بلد را از پیش روی خود و بشکنید و خراب کنید جمیع مزخرفات آنها را و بت‌های ریخته‌شده از فلزات را و بتخانه‌های ایشان را و چون هلاک کردید ایشان را پس مسکن کنید در بلد ایشان که من عطاء کرده‌ام آن بلد را به شما و قسمت کنید آن بلد را بر قبایل خود به قرعه‏ها و بسیار بدهید به صاحب قرعه بسیار و کم بدهید به صاحب قرعه کم و هر مکانی به اسم هرکس بیرون آمد در آنجا مسکن کند و بر اسباط آباء خود قسمت کنید و اگر منقرض نکنید اهل بلد را پس آنان را که باقی گذاردید می‏شوند مانند سوزن‌ها در چشم‌های شما و مانند سیخ‌ها در پهلوهای شما تنگ می‏کنند بر شما بلدی را که مسکن دارید پس می‏کنم با شما آن کاری را که اراده دارم با اهل بلد بکنم. تمام شد این فصل از اول تا به آخر.

پس عبرت باید گرفت که این جماعت هنوز فرق میان وحی الهی و حکایت

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 161 *»

‌نگاری را نکرده‌اند و با وجود اینکه مورخ این کتاب در اوائل فصل تصریح کرده به اینکه موسی نوشت خروج آنها را به سوی مراحل، تمیز نداده‌اند که این نویسنده کسی دیگر است غیر از موسی که می‌گوید نوشت موسی و نفهمیده‏اند که هرکس کتابی تألیف کند و اقوال و افعال دیگران را در آن نقل کند اصل کتاب تألیف مؤلف کتاب است پس اگر مؤلف شخصی است امین و اقوال و افعال دیگران را درست نقل می‏کند و اگر امین نیست درست نقل نمی‏کند و در هر صورت کتاب تألیف مؤلف است و دخلی به آن اشخاص که اقوال و افعال ایشان را نقل کرده‌اند ندارد.

و این جماعت نفهمیده‌اند که این کتابشان تألیف مورخی است که حکایت می‏کند اقوال و افعال بنی‌اسرائیل و غیر ایشان را با وجودی که در همه اسفار و در همه فصول هر سفری تصریح کرده که فلان چه گفت و فلان چه کرد و نمی‏دانم که چرا این کتاب را کتاب موسی می‏گویند چرا کتاب آدم نباشد چرا که حکایت آدم و حوا را مثل حکایت موسی نقل می‌کند و چرا کتاب نوح نباشد و حال آنکه حکایت نوح را مثل حکایت موسی نقل می‏کند و چرا کتاب ابراهیم نباشد و چرا کتاب لوط نباشد و حال آنکه حکایت ابراهیم و لوط را مثل حکایت موسی نقل می‏کند. پس چه شد که این کتاب کتاب موسی شد و کتاب سایر کسانی که حکایت قول و فعل ایشان در آن شده مانند حکایت قول و فعل موسی و هارون نیست پس همانا که این کتاب نه از آدم است و نه از نوح و نه از ابراهیم و نه از لوط و نه از موسی و نه از هارون؟عهم؟ و نه از سایر اشخاصی که قول و فعل و اسم و رسم آنها در این کتاب است بلکه این کتاب تألیف مورخی است مجهول‌الحال که از آدم و نوح و ابراهیم و لوط و موسی و هارون و یوشع بن نون؟عهم؟ و سایر اشخاص نقل کرده و هیچ اختصاصی به موسی؟ع؟ ندارد اگرچه ذکر او در این کتاب بیشتر از ذکر سایرین شده باشد چنان‌که در قرآن مجید هم ذکر موسی بیش از ذکر سایر انبیاء؟عهم؟ شده.

پس قدری فکر کن در آنچه عرض شد و اگر بخواهید بدانید رجوع کنید

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 162 *»

به این کتاب مسمی به تورات تا واضح شود از برای شما که این کتاب تورات موسی؟ع؟ نیست و تألیف مؤلفی است که حکایاتی چند را ذکر کرده بعضی راست و بعضی دروغ مانند زنائی که نسبت به لوط داده و مانند ساختن گوساله را که نسبت به هارون داده و اگر قدری فکر کنید خواهید یافت که بنی‌اسرائیل کردند آنچه کردند بعد از رفتن موسی به کوه و دخلی به موسی و وحی موسوی نداشت آنچه کردند به طوری که بعضی از کردار ایشان را به طور صحیح ذکر کرده و گفته که کردار ایشان را خداوند عالم در کوه خبر داد به موسی پس اصل نگارش وقایع بعد از رفتن موسی دخلی به موسی ندارد.

باری پس قدری عبرت بگیرید که وقایع مراحل و منازل هم دخلی به وحی الهی ندارد اگرچه موسی هم نوشته باشد به امر الهی که در شهر اول بیرون رفتیم از مصر و رسیدیم به موضعی که آن را عین‌الشمس می‌نامند پس عبرت باید گرفت که این جماعت وقایع‌نگاری را با وحی الهی نتوانسته‌اند تمیز دهند بلی در اواخر فصل حکایت وحی الهی هست اگر مورخ درست نقل کرده باشد و چون این کتاب مشتمل است به قبائح بسیاری که اشاره به بعضی از آنها شد نمی‌توان مطمئن شد به آنچه نقل کرده اگرچه بعضی را هم به طور واقع نقل کرده باشد.

و از بیانات سابقه دانستی که به اتفاق عقل و نقل باید امر الهی امری باشد یقینی و واضح و بین و آشکار تا خلق مطمئن شوند و بدانند که امر امر خدا است تا بگیرند و امتثال کنند و آن امر مخصوص است به پیغمبران او؟عهم؟ و به طوری که عرض شد سابقاً از شرع آدم و نوح و ابراهیم؟عهم؟ اثری در میان باقی نیست به طور یقین مگر بعضی از امور کلیه که به واسطه پیغمبر لاحق رسیده باشد و اسمی و رسمی از صحف ایشان در میان مردم در این زمان باقی نیست و حال آنکه امر الهی به اتفاق عقل و نقل باید در میان مکلّفین باقی باشد و اسمی که از کتب پیغمبران باقی است در میان مردم در این زمان اسم توراتی و انجیلی است از موسی و عیسی؟عهما؟ و قرآن محمدی؟ص؟ پس چون رجوع کردیم به این توراتی که در میان

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 163 *»

است مطمئن نشدیم که این کتاب همان توراتی است که بر موسی نازل شده و یقین نکردیم و حال آنکه امر الهی به اتفاق عقل و نقل باید امر یقینی باشد به طوری که بیان آن گذشت و به اقرار خود یهود در زمان بخت‌النصر هرچه تورات آسمانی اصل را سراغ کردند سوختند و اگر قلیلی هم باقی ماند اهل حقی که در آن زمان بودند آنها را پنهان کردند و علاوه بر اینکه یقین نکردیم که این کتاب کتاب موسی است بعد از رجوع به آن یقین کردیم که کتاب موسی نیست و کتاب مورخی است که اگر واقعاً چیزی از موسی هم در آن باشد معلوم نیست و العلم عند اللّه تعالی و به یقین دانستیم به اتفاق عقل و نقل که امر غیر معلوم را خداوند عالم جلّ‌شأنه تکلیف بندگان خود قرار نمی‏دهد پس مأیوس شدیم از اینکه امر الهی در این تورات معروف باشد.

پس بعد از آن همت خود را صرف کردیم در رجوع‌کردن به انجیل که شاید تکلیف ما را خداوند عالم جلّ‏شأنه در انجیل قرار داده و آن را در میان مردم این زمان معروف کرده و به ایشان رسانیده امر خود را.

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 164 *»

برهان پنجم

در اینکه بعد از فراغ از حال مجوس و یهود تفحص کردیم از حال نصاری دیدیم که انجیل نازل بر عیسی در میان نیست و اینکه هست تاریخ مورخین است و انجیل آسمانی یکی بود و اینها چهار است. انجیل متی و انجیل مرقس و انجیل لوقا و انجیل یوحنا که به تصریح خودشان تألیف آنها است و بعضی فقراتش هم از انجیل اصل است و در انجیل و سایر کتب مقدسه آنها احکام حوادث و شرعی نیست بلکه مزخرفاتی چند در آنها است از نسبت افعال قبیحه به انبیاء و در جمیع تکالیف امر به رجوع به توریة کرده این توریة معروف هم که بی‌حاصل شد پس اناجیل معروفه به طریق اولی بی‌حاصل است پس حق منحصر است به اسلام و طالب حق باید آسوده‌خاطر در فرقه‌های اسلام تفحص کند تا حق یقینی را به دست آورد.

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 165 *»

چون رجوع کردیم به انجیل دیدیم که اناجیل متعدد است و آنچه معروف است چهار انجیل است که انجیل متی و انجیل مرقس و انجیل لوقا و انجیل یوحنا باشد و از تعدد اناجیل دانستیم که آن انجیل نازل بر عیسی؟ع؟ اگر باقی مانده بود در روی زمین همان یک انجیل بود نه چهار پس معلوم است که انجیلی مضبوط در زمان تألیف این چهار انجیل در روی زمین باقی نبوده و به طور تفرق بعضی از حکایات آن در نزد بعضی از مردم بوده پس از این جهت هریک از این چهار نفر تألیف کردند هرقدری که در نزد ایشان حاضر بود و از این جهت تألیف‌ها مختلف شد و ترتیب هریک غیر ترتیب هریک شد و عدد فصول هریک غیر از عدد فصول هریک شد و تمام مطالب هریک غیر از تمام مطالب هریک شد اگرچه بعضی از حکایات مطابق بعض باشد و این مطلبی که عرض شد بسی واضح است که از غایت وضوح احتیاجی به دلیل و برهانی نیست سوای نفس تعدد اناجیل و تعدد مؤلفین آنها ولکن به جهت زیادتی ایضاح کلام صریح لوقا را نقل می‏کنم که در اول تألیف خود گفته: از آنجا که جمعی شروع نموده که آن وقایعی را که میانه ما به یقین پیوسته است تبیین نمایند به نهجی که آنان که ز آغاز به چشم خود می‌دیدند و خادمان کلام بوده به ما رسانیده‏اند من نیز مصلحت چنان دیدم که آن وقایع را تماماً من البدایة کمال تبعیت نموده برحسب اتصالشان تحریر نمایم برای تو ای تیوفلس گرامی تا حقیقت سخنانی که تو آنها را تعلیم یافته‌ای دریابی. تمام شد این چند آیه از اول کتاب لوقا  که به طوری که دیدی فارسی شده بود.

و چون در ترجمه اندکی مسامحه شده بود پس ترجمه آن را خودم عرض کنم بد نیست و آن این است که لوقا می‏گوید: به جهت آنکه جمع بسیاری شروع کردند در نوشتن وقایع و قصه‏های اموری که ما به آنها عارفیم چنان‌که رسانیده‏اند آن قصه‏ها را به ما کسانی که پیش از ما بودند و معاینه دیده بودند آن وقایع را و خادمان کلمه بودند

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 166 *»

من هم چنین مصلحت دیدم که بنویسم آنها را برای تو ای عزیز ای ثاوفیلا به جهت آنکه من تابعم هر چیز را به تحقیق تا بیابی حقائق کلامی را که موعظه شده‌اى به آن. تمام شد ترجمه عبارات لوقا.

پس نظر کن به تصریح‌کردن او و بدان که در زمانی که این جمع کثیر هریک قصه‏ها و وقایع زمان گذشته را می‏نوشتند انجیلی در میان ایشان نبوده نهایت آنکه هریک از این مؤلفین وقایعی چند از زمان گذشته در نزد او بوده پس هریک هرقدر از وقایع در نزد او بوده آن را نوشته در کتابی و آن کتاب کتاب او شده که دخلی به انجیل حضرت عیسی؟ع؟ ندارد چرا که انجیل عیسی کتابی بود آسمانی که به او وحی شده بود از جانب خداوند عالم جلّ‏شأنه به خلاف کتاب‌های لوقا و مرقس و متی و یوحنا چرا که کتاب‌های ایشان کتاب‌های زمینی بود نه کتاب‌های آسمانی و تمام آنها حکایت است از قصه‏ها و وقایعی که در روی زمین اتفاق افتاده بود در زمان گذشته نه آنکه از آسمان چیزی بر ایشان نازل شده بود نهایت بعضی از وقایعی را که عیسی یا غیر او به امر الهی واقع ساختند در روی زمین و مردم آن وقایع را دیدند هریک که خواستند آن وقایع زمینی را نوشتند و هریک خواستند نقل کردند از برای دیگران و دیگران نوشتند پس آنچه که دیدند وقایعی بود که در روی زمین اتفاق افتاده بود و آنچه را که نوشتند وقایع زمینی بود یا اصلی داشت و راست بود یا بی‏اصل و دروغ بود هرچه بود حکایات زمینی بود نه آسمانی و انجیل عیسوی کتاب آسمانی بود نه کتاب زمینی.

پس کتاب متی و کتاب مرقس و کتاب لوقا و کتاب یوحنا کتاب‌های خود ایشان است و مؤلفات ایشان جمیعاً از زمین است و انجیل نیست چرا که آن آسمانی است پس این کتاب‌ها را اناجیل نامیدن اسم بی‌‏مسمی است چرا که کتاب‌های زمینی زمینی است و آسمانی نیست و دخلی به انجیل عیسوی آسمانی ندارد.

و شاهد صدق این مطلب صریح قول خود لوقا است که در آیه پنجم از فصل اول کتاب خود به بعد می‏گوید: در اوان هیرودیس سلطان یهودیه زکریا نام کاهنی

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 167 *»

بود که از آل‌ابیا بود و زنی داشت از دختران هارون که او را نام الیصابات بود و ایشان هردو در نزد خدا ثواب‏کار می‏بودند و در تمامی فرائض و سنن خداوند بی‏دغدغه رفتار می‏نمودند و ایشان را فرزندی نبود زیرا که الیصابات یائسه بود و هردو بر عمر سبقت جسته بودند چنین به وقوع پیوست که در اوانی که نوبت رسته خود در نزد خداوندگار به ادای لوازم کهانت می‏پرداخت برحسب آیین کهانت نوبت آن شد که در هیکل خداوند درآمده بخور نماید و تمامی خلق در هنگام سوزانیدن بخور بیرون نماز می‏کردند که یکی از فرشتگان خداوندگار بر او هویدا گشته چنان‌که بر طرف راست مجمر ایستاده بود زکریا از ملاحظه او مضطرب گردیده خوف بر وی استیلاء یافت آن ملک وی را گفت مترس ای زکریا زیرا که دعاء تو مستجاب شده زوجه‏ات الیصابات پسری برای تو خواهد آورد و تو او را یحیی خواهی نامید و تو را خواهد بود خوش‌وقتی و خرمی و از تولد آن بسیاری شادمان خواهند گردید زیرا که آن در نزد خداوندگار بزرگ می‏شود و شراب و مسکر نخواهد آشامید و هم در شکم مادر خود به روح‌القدس مملو خواهد گردید و او بسیاری از بنی‌اسرائیل را به سوی خداوند خدای آنها برخواهد گردانید و او در پیش روی وی به روح و قوت الیاس خواهد رفت تا که مایل گرداند قلوب پدران را به جانب فرزندان و نافرمانان را به فهم عاقلان تا که قومی کامل را برای خداوند مهیا نماید. زکریا ملک را گفت که چه‏سان من این را بدانم و حال آنکه من پیر هستم و زن من کهن‌سال است؟ ملک وی را جواب داده گفت که منم جبرائیل که نزد خدا حاضر می‏باشم و برای همین فرستاده شده‌ام که با تو سخن گفته این مژده را به تو سپارم و اینکه تو خاموش خواهی بود بلکه یارای تکلم نخواهی داشت تا روزی که اینها واقع شود زیرا که تو سخن‌های مرا باور نکردی و حال آنکه آنها در وقت خود به وقوع خواهد پیوست.

و مردم منتظر زکریا بودند و از بسیاری توقفش در هیکل متحیر می‏بودند و او بیرون آمده یارای تکلم با آنها نداشت پس دریافتند که در درون هیکل اوامر

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 168 *»

غریبی را مشاهده نموده است که به آنها اشاره می‏کند و گنگ مانده است و چون ایام خدمتش منقضی گشته به خانه خویش رفت و بعد از آن زوجه‌اش الیصابات آبستن شده خود را پنج ماه پنهان داشته و گفت در این اوان که خداوندگار خود منظور می‏داشت به این نهج با من نموده تا ننگی که مرا در میان انسان می‏باشد بردارد.

و در ماه ششم فرشته جبرائیل از جانب خدا به سوی شهری از جلیل که ناصره نام داشت به نزد دختر دوشیزه مریم‌نام که منسوب بود به یوسف‌نام مردی از دودمان داود فرستاده شد و ملک به نزد وی آمده گفت که السلام ای شرف‌یافته خداوند با تو است و تو در میان زنان مبارکی و او چون این را دید از سخن او مضطرب شده و در شبهه افتاد که این چه نوع سلام است و ملک وی را گفت که مترس ای مریم زیرا که تو یافته‌ای نعمت خداداد را و اینک تو آبستن خواهی شد و خواهی زایید پسری و او را عیسی خواهی نامید و او شخص بزرگی خواهد بود و فرزند خدای تعالی خوانده خواهد شد و خداوند خدا تخت پدرش داود را به وی خواهد داد و بر دودمان یعقوبی تا ابد سلطنت رانده سلطنتش را نهایت نخواهد بود. مریم ملک را گفت که چگونه این تواند شد و حال آنکه من مردی را نیافته‏ام و ملک وی را جواب داده گفت که روح‌القدس بر تو نزول خواهد نمود و قوت خدای تعالی بر تو سایه افکند از آنجا است که آن مولود مقدس فرزند خدا خوانده خواهد شد و این است الیصابات خویش تو نیز در پیری به پسری بارور است و این ماه آن‏کس را که یائسه می‏دانند ماه شش است زیرا که نزد خدا هیچ امری محال نیست. تمام شد چند آیه از فصل اول کتاب لوقا.

و همچنین مُرقُس در فصل اول کتاب خود می‏گوید: آغاز بشارت عیسی مسیح فرزند خدا چنانچه در رسائل رسل نوشته شده است که اینک من رسول خود را پیش روی تو می‏فرستم که راه تو را در پیش تو آراسته گرداند صدای فریادکننده‏ای است در بیابان که طریق خداوند را مهیاء سازید و راه‌هایش را مستقیم نمایید چون

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 169 *»

یحیی در بیابان غسل تعمید می‏داد و به غسل توبه به جهت گناهان امر می‌نمود و تمامی سکنه مرز و بوم یهودیه و اورشلیم نزد وی بیرون رفته معترف به خطایای خویش گشته همه به وساطتش غسل تعمید در رود اردن می‏یافتند و یحیی را لباس از پشم شتر و کمربند گرد کمرش از چرم و خوراک از ملح و عسل بری می‌بود و اعلام می‏نمود و می‏گفت که می‌آید شخصی بعد از من که از من تواناتر است و من لایق آن نیستم که خم شده دوال نعلینش را گشایم و به درستی که تعمید من شما را به آب است لکن او شما را به روح‌القدس تعمید خواهد داد و در این ایام واقع شد که عیسی از ناصره جلیل آمده به وساطت یحیی در رود اردن غسل تعمید یافت و فی الفور از آب برآمده دید که افلاک شکافته و روح چون کبوتری بر وی نزول نمود و هاتفی از عالم علو می‏گفت که تویی فرزند محبوب من که از او خوشنودم و در لحظه روح به بیابانش اخراج نمود و در آن بیابان مدت چهل روز از شیطان امتحان می‏یافت و در میان وحوش بسر برده. تمام شد چند آیه از فصل اول کتاب مرقس.

و همچنین یوحَنّا در فصل اول کتاب خود گفته بود: در ابتدا کلمه‌ای بود و آن کلمه نزد خدا بود و آن کلمه خدا بود و همان در ابتداء نزد خدا بود و هرچیز به وساطت او موجود شد و به غیر از او هیچ‌چیز از چیزهایی که موجود شده است وجود نیافت در او حیات بود و آن حیات روشنایی انسان بود و آن روشنایی در تاریکی می‏درخشید و تاریکی درنمی‌یافتش شخصی بود که از جانب خدا فرستاده شده که اسمش یحیی بود و او برای شهادت آمد تا آنکه شهادت بر آن نور دهد تا آنکه همه به وساطت او ایمان آورند و او خود روشنایی نبود بلکه آمده بود که بر آن روشنایی شهادت بدهد و روشنایی حقیقی آن است که هرکس را که به جهان درمی‏آید منور می‏گرداند و این در جهان بود و جهان به وساطت او پدید گشت و جهانش نمی‏شناخت و به سوی خاصان خویش آمد و ایشان نپذیرفتندش و چند که پذیرفتندش ایشان را قدرت داد که فرزندان خدا شوند و ایشان بودند که به اسمش ایمان آوردند و تولد ایشان از اخلاط و از خواهش جسمانی و خواهش نفسانی نبود بلکه مجرد

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 170 *»

از خدا بود.

و آن کلمه مجسم‏شده در میان ما قرار گرفت و تجلی او را ما دیدیم و آن تجلی بود که شایسته یگانه‏پدر بود و پر از مهربانی و راستی بود و یحیی در حق او گواهی داد و به آواز بلند گفت که این همان‏کس است که ذکرش را کردم که پس از من می‏آید و پیش از من است زیرا که پیش از من بود و از تمامیت او نعمت‌های پی در پی به مجموع ما رسید زیرا که هرچند به وساطت موسی آیین قرار داده شده بود ولکن نعمت و راستی به وساطت عیسای مسیح رسید و خدا را هیچ‌کس گاهی ندید اما فرزند یگانه که در آغوش پدر بود او را نمودار کرد و گواهی یحیی این است که یهود کاهنان و لوئیان را از اورشلیم فرستادند تا از او پرسند که تو کیستی اقرار کرد و انکار نکرد بلکه فاش کرد که من مسیح نیستم پس پرسیدند از او که چگونه است آیا تو الیاس هستی؟ گفت نیستم. گفتند آیا تو آن پیغمبر هستی به پاسخ گفت نه. پس گفتند به او که تو کیستی که به آنان که ما را فرستاده‏اند جواب دهیم و تو در حق خود چه می‏گویی گفت من آواز آن‌کس هستم که در بیابان فریاد می‏کند که راه خداوند را درست کنید چنان‌که اشعیه پیغمبر گفته است و آن کسانی که فرستاده شده بودند از فریسیان بودند پرسیدند از او و گفتند که هرگاه تو مسیح نیستی و الیاس نیستی و آن پیغمبر نیستی پس چرا غسل می‏دهی یحیی در جواب ایشان گفت من به آب غسل می‏دهم اما آن شخصی که در میان شما ایستاده است که شما او را نمی‏شناسید همان است که پس از من می‏آید و پیش از من است و من شایسته آن نیستم که دوال نعلینش را باز کنم این گزارش در بیت عبره در آن طرف رود اردن در جایی که یحیی غسل می‏داد واقع شد. تمام شد چند آیه از فصل اول کتاب یوحنا و باقی فصل بلکه باقی کتاب بر همین نسق است.

و همچنین متّی در فصل اول کتاب خود می‏گوید: نسب‏نامه عیسی مسیح پسر داود پسر ابراهیم ابراهیم پدر اسحاق و اسحاق پدر یعقوب و یعقوب پدر یهودا و برادران او تا آنکه در چند آیه بعد می‌گوید: و متولدشدن عیسی مسیح به این طریق

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 171 *»

بوده است که چون مادر او مریم به یوسف منسوب شده بود قبل از آنکه با هم آمده بودند یافته شد که از وساطت روح‌القدس حامله بود و از آنجا که شوهر او یوسف مردی بود عادل و نخواست که او را عبرت نماید به خاطرش رسید که وی را پنهانی رها کند و هم بر این اندیشه می‌بود که فرشته‌ای از جانب خداوند خود را در خواب بر او نمود و گفت ای یوسف پسر داود از گرفتن زن خود مریم مترس زیرا که آنچه در او موجود شده است از روح‌القدس است و او پسری خواهد زایید و تو اسمش را عیسی خواهی نهاد از آنجا که او قوم خود را از گناهان نجات خواهد داد و این همه برای آن واقع شد که کامل شود آنچه از خداوند به واسطه پیغمبر گفته شده بود که می‏گفت اینک دختری باکره آبستن خواهد شد و پسری را خواهد زایید و نام او را عمنوائیل خواهند خواند که ترجمه‏اش این است که خدا با ما است.

پس یوسف از خواب بیدارشده آن‌چنان‌که فرشته خدا به او گفته بود رفتار نمود و زن خود را نزد خویش خواند و به او نزدیکی نکرد تا آنکه پسر نخستین خود را زاییده بود پس او را عیسی نام نهاد و عیسی چون در بیت لحم یهودیه در زمان هیرودیس‌شاه زاییده شد ناگاه مجوسی چند از ناحیه مشرق به اورشلیم آمده گفتند کجا است آن مولود که پادشاه یهود است که ما ستاره او را در طرف مشرق دیده‌ایم و از بهر آنکه او را بپرستیم آمده‏ایم چون هیرودیس‏شاه این سخن را شنید خود و همگی اورشلیم با وی ترسان شدند پس همه کاهنان بزرگ و نویسندگان قوم را با هم خواند و از آنها استفسار کرد که مسیح در کجا زاییده خواهد شد گفتندش در بیت لحم یهودیه از آنجا که از پیغمبر چنین نوشته شده است که تو ای بیت لحم سرزمین یهودا در میان بزرگان یهودا کوچک نیستی زیرا که از میان تو پیشوایی خواهد آمد که مر قوم بنی‌اسرائیل را رعایت خواهد نمود.

آنگاه هیرودیس مجوسان را به پنهانی نزد خویش خوانده زمان ظهور ستاره را از ایشان استفسار نمود پس ایشان را به بیت لحم فرستاده گفت بروید و از احوال آن طفل اطلاع تام به‌هم رسانید و چون او را دریافتید مرا مطلع سازید تا من آمده

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 172 *»

او را پرستش کنم ایشان گفته پادشاه را شنیده رو به راه نهادند ناگاه ستاره‌ای که در ناحیه مشرق دیده بودند در پیش رویشان می‏رفت تا آنکه آمده بر جایی که طفل بود افتاد پیش چون ستاره را دیده بودند در نهایت خرسند شدند و داخل در خانه شده طفل را با مادر وی مریم یافتند پس بر زمین افتاده او را سجده کردند و مخازن خود را گشوده از طلا و کندر و مربا پیشکش کردند و از آنجا که در خواب ملهم شده بودند که به نزد هیرودیس بازگشت نکنند پس از راه دیگر به وطن خود برگشتند و چون بازگشت کردند فرشته خداوند خود را در خواب به یوسف نمود و گفت برخیز و طفل و مادرش را بردار و به مصر فرار کن و در آنجا باش تا تو را خبر دهم زیرا که هیرودیس طفل را جستجو خواهد کرد تا او را بکشد پس برخاسته طفل و مادرش را در شب برداشت و به مصر برد و تا وفات هیرودیس در آنجا بود تا کامل شود آنچه از خداوند به واسطه پیغمبر گفته شده بود که می‏گفت فرزند خود را از مصر طلب کرده‏ام.

و چون هیرودیس ملاحظه کرد که مجوسیان او را استهزاء کرده بودند به شدت غضبناک شد پس فرستاده همه اطفال بیت لحم و همه توابع آن را از دو ساله و کمتر از آن مقارن زمانی که از مجوسیان آگاهی یافته بود به قتل رسانید آنگاه کامل شد آنچه از ارمیای پیغمبر گفته شده بود که می‏گفت در رامه آوازی شنیده شد از زاری و گریه و فغان بسیار که راحیل بر فرزندان خود می‏گریست و از تسلی کناره می‏جست چرا که پیدا نبودند پس چون هیرودیس وفات یافت فرشته خداوند خود را در خواب به یوسف نمود در مصر و گفت برخیز و طفل و مادرش را بردار و به مرز و بوم اسرائیل روانه شو زیرا که آنانی که دشمن جان طفل بودند وفات یافتند پس برخاست و طفل و مادرش را برداشت و به مرز و بوم اسرائیل آمد و چون شنید که ارکلاؤس در یهودیه تسلط یافته بر جای پدر خود هیرودیس نشسته از رفتن به آن سمت ترسان شد و در خواب ملهم شده به نواحی جلیل انعطاف نمود و در بلدی که نام آن ناصره است آمده ساکن شد تا آنچه به واسطه پیغمبران گفته

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 173 *»

شده بود کامل شود که به ناصری موسوم خواهد شد. تمام شد عبارت کتاب متی تا آخر فصل دویم آن.

پس قدری فکر کن در اوائل عبارات این چهار و به تصریح خود صاحبان کتب دریاب که این کتب تألیف این چهار است که آنچه را از کتب سابق دیده بودند یا از کسی شنیده بودند هریک در کتاب خود جمع کرده آنچه را که از پیشینیان دیده یا شنیده و تمام آنها اخباری است زمینی که کسی نقل کرده و کسی دیگر آن نقل‌ها را جمع کرده که دخلی به اخبار آسمان و وحی الهی ندارد و انجیل عیسی کتابی بود آسمانی و وحیی بود الهی و دخلی به اخبار زمینی نداشت عبرت باید گرفت که مادر عیسی زن یوسف بود و قبل از آنکه با هم جمع شوند معلوم شد که مریم حامله است چه دخلی به اخبار آسمانی دارد و شوهر مریم چون مرد عادلی بود و نخواست که مریم را عبرت کند و خواست او را پنهانی رها کند چه دخلی به اخبار آسمانی دارد و خواب‌دیدن یوسف پیش از تولد عیسی چه دخلی به وحی عیسوی دارد و تولد عیسی در بیت لحم چه دخلی به وحی الهی دارد و هیرودیس پادشاه آن زمان بود چه دخلی به کتاب آسمانی دارد و مجوسان چه کردند و چه گفتند و ستاره‌ای از مشرق ظاهر شد و مجوسان سجده کردند و یوسف طفل و مادر او را برداشت و به مصر رفت و هیرودیس مرد و بعد از مردن او رفت به ناصره تمام اینها در روی زمین واقع شد و هرکس اطلاعی از آنها داشت می‌توانست آن وقایع را بنگارد و وقایع زمینی و خبردادن از آنها از روی نوشته سابقین و اخبار مخبرین چه دخلی به اخبار آسمانی و وحی الهی دارد.

و چون از اول این کتاب‌های چهارگانه تا آخر آنها مرور کنی همه را بر نسق واحد خواهی یافت که اخباری است زمینی که دخلی به اخبار آسمانی ندارد مثل آنکه عیسی نشست و با یهودان مباحثه کرد و او چه گفت و یهودان چه گفتند و با شاگردان خود چه گفت و شاگردان چه گفتند و به کجا رفتند و چه کردند و عیسی در فلان‏جا فلان معجزه را اظهار کرد و مرده را زنده کرد و کور را بینا کرد و ناخوش‌های بسیار را شفاء

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 174 *»

بخشید به طوری که از اول این کتاب‌های چهارگانه است تا به آخر آنها تمام آنها وقایعی است که در روی زمین اتفاق افتاد و هر وقایع‌نگاری می‏توانست آنها را بنویسد و قصه‏ها را جمع کند پس تمام آنها وقایعی است زمینی نهایت بعضی از آن وقایع اتفاق افتاده و وقایع‌نگاری آن راست است و بعضی معلوم نیست و بعضی کذب است علی ای حال دخلی به اخبار آسمانی ندارد.

پس متذکر باشید که انجیل عیسوی کتابی بود آسمانی که مخصوص عیسی بود به طوری که اگر عیسی تنطق نمی‏کرد به آن کسی دیگر خبری از آن نداشت و این وقایعی که اتفاق افتاده جمیع آن کسانی که حاضر بودند مشاهده کردند آنها را و جمیع نویسندگان می‏توانستند بنویسند آنها را و هیچ اختصاصی به عیسی ندارد و حال آنکه انجیل عیسوی اختصاص به عیسی داشت و دیگران خبری از آن نداشتند مگر به املاء خود عیسی و واضح است که آنچه در این کتاب‌های چهارگانه است به املاء عیسی نیست نهایت بعضی از وقایع را که او اظهار کرده نویسندگان آن را نوشته‏اند و بعضی از آنها که پیش از تولد او بوده و کسی دیگر آن وقایع را برپا کرده آنها را هم نویسندگان نوشته‏اند مثل آنکه تورات موسی آن کتابی بود که مخصوص به او بود و دخلی به دیگران نداشت اما وقایعی که در این کتاب مسمی به تورات است یا راست یا دروغ اختصاصی به موسی ندارد و وقایعی است که شخص مجهول‌الحالی نوشته است نهایت آنکه بعضی از وقایع موسی را هم نوشته است چنان‌که قبل از این بیان آن گذشت و بسی معلوم و ظاهر است که کتابی که حالات کسی را در آن نوشته باشند اصل کتاب از نویسنده است نه از آن کسی که حالات او را نوشته‏اند پس این کتاب‌های چهارگانه از متی و مرقس و لوقا و یوحنا است و دخلی به عیسی ندارد و انجیل عیسوی نیست اگرچه بعضی از حالات عیسی در آنها باشد چنان‌که بعضی از حالات مریم و وقایع او هم در آنها است و کتاب‌ها از مریم نیست و بعضی از حالات یوسف هم در آنها هست و کتاب‌ها از یوسف نیست و حالات یهودان و بعضی از سلاطین هم در آنها هست و آنها از یهودان و سلاطین نیست بلکه تألیفات

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 175 *»

متی و مرقس و لوقا و یوحنا است به طوری که صریح عبارت لوقا است در اول کتابش که چون جمع کثیری وقایع زمان گذشته را می‏نوشتند من هم مصلحت دیدم که آن وقایع را بنویسم.

و از جمیع آنچه عرض شد اغماض کرده اگر انجیل کتابی بود مستقل که کفایت مردم را می‏کرد بعد از یأس از تورات ممکن بود که به آن رجوع کنند و به آن مستغنی شوند اما بعد از تصریح صاحبان همین کتاب‌های چهارگانه این کتاب‌ها کفایت نمی‌کنند و باید مردم در امور شریعت رجوع به تورات کنند و توراتی در میان مردم نیست و این کتابی را که تورات می‌نامند چنان‌که یافتی تورات موسی نیست پس سایر اناجیل و سایر کتب مقدسه به اصطلاح اهل کتاب بی‌فائده خواهد بود چرا که تمام کتب مقدسه تأکید و اصرار است و مواعظ و نصایح است که مردم اطاعت کنند خدا را و شریعت را برپا دارند نه آنکه ترک شریعت کنند و کتاب شریعتشان تورات است و توراتی در میان نیست که از روی آن رفتار کنند پس تمام کتب مقدسه با نبودن تورات بی‏فائده خواهد بود در امر شریعت.

و آنچه را که عرض کردم صریح قول متی است که در آیه سیزدهم از فصل پنجم تا بعد حکایت می‏کند و می‏گوید که: عیسی به شاگردان خود می‏گفت که شمایید نمک زمین و هرگاه نمک فاسد شود به کدام چیز نمکین خواهد گردید بلکه مصرفی ندارد جز آنکه بیرون افکنده شود و پایمال مردم گردد شمایید روشنی عالم شهری که بر بالای کوه بنا شده باشد پنهان نمی‌تواند شد و هرگز چراغ افروخته را در زیر پیمانه نگذارند بلکه بالای چراغدان نهند آنگاه به همه آن‏کسانی که در آن خانه‏اند روشنایی بخشد باید که روشنی شما بر مردم چنان روشنایی بخشد تا آنکه اعمال حسنه شما را ببینند و اسم پدر شما را که در آسمان است تمجید کنند تصور مکنید که من از برای ابطال تورات و رسایل انبیاء آمده‏ام از جهت ابطال نه بلکه به جهت تکمیل آمده‏ام که راست به شما می‏گویم تا آنکه آسمان و زمین زایل نشود یک همزه یا یک نقطه از شریعت به هیچ وجه زایل نخواهد شد تا آنکه همه کامل نشود پس

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 176 *»

هرکسی که یک حکم از این احکام صغار را سست نماید و مردم را به همان معنی تعلیم کند در ملکوت آسمان صغیر شمرده خواهد شد اما هرکسی که به عمل آورد و تعلیم نماید در مملکت آسمان کبیر خوانده خواهد شد زیرا که به شما می‏گویم تا آنکه تقوای شما بر تقوای کاتبان و فریسیان نیفزاید به هیچ نحو داخل ملکوت آسمان نخواهید شد شنیده‏اید که به متقدمین گفته شده است که قتل مکن و هرکس که قتل کند مستوجب قصاص خواهد شد لکن من به شما می‏گویم که هرکس بر برادر خود بی‏سبب غضب کند مستلزم قضاء خواهد شد و کسی که به برادر خود بگوید ای نادان مستحق حکومت و عقوبت است و کسی که بگوید به برادر خود ای احمق پس به تحقیق که مستوجب آتش جهنم شده اگر تو مقدم داشتی قربانی خود را برابر مذبح و به یاد آوردی که برادر تو از رفتار تو محزون است پس واگذار قربانی خود را و برو نزد برادر خود و با او صلح کن پس برگرد و قربانی خود را مقدم دار با مدعی خود مدارا کن مادام که در بین راه با هم هستید که مبادا خصم تو عرض تو را به حاکم کند و حاکم تو را بگیرد و به دست زندان‌بان دهد و تو را به حبس اندازد می‏گویم به تو که از اینجا بیرون مرو تا آنکه فلسی که باید بدهی بدهی شنیده‏اید که گفته‏اند زناء مکن و من می‏گویم که هرکس نظر کند به زنی از روی شهوت با او زناء کرده است در قلب خود.

اگر چشم راست تو با تو خیانت کند بکن آن را و به‌دور انداز چرا که یک عضو نداشته باشی و باقی جسدت در آتش جهنم افکنده نشود بهتر است از آنکه آن عضو داشته باشی و تمام جسدت در جهنم افکنده شود و اگر دست راست تو تو را بلغزاند قطعش کن و به‌دور انداز زیرا که از برای تو سودمندتر است که جزئی از اجزاء بدن تو تباه شود و تمام بدنت در جهنم انداخته نشود گفته شده است که هرکس زن خود را مفارقت کند خط طلاق را به او بدهد لکن من به شما می‏گویم که هرکس زن خود را به غیر علت زناء از خود جدا کند او را به زناء کردن داشته و هرکس آن مطلقه را به نکاح خود درآورد مرتکب زناء شده باز شنیده‏اید که به اهل زمان

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 177 *»

سابق گفته شده است که به کذب قسم مخور بلکه سوگندهای خود را به خدا وفاء کن لکن من به شما می‏گویم که مطلقاً قسم نباید خورد نه به آسمان چرا که کرسی خدا است و نه به زمین چرا که مطرح قدم او است و نه به اورشلیم بنا بر آنکه مدینه ملک عظیم است و نه به سر خود سوگند یاد کن زیرا که نمی‏توانی یک موی را سفید کنی یا سیاه بلکه قول شما در آری آری باشد و در نه نه، و هرچه از این دو زیاده باشد از شریر است. شنیده‏اید که گفته شده است که چشمی عوض چشمی و دندانی عوض دندانی لکن من به شما می‏گویم که با شریر مقاومت مکنید بلکه هرکس به یک طرف صورت تو تپانچه زند طرف دیگر آن را به سوی او بگردان و کسی که ادعا کند که لباس تو مال او است تو رداء خود را هم به او واگذار و کسی که یک میل راه تو را به جبر ببرد تو دو میل راه همراه او برو هرکس از تو سؤال کند به او عطاء کن هرکس از تو قرضی خواهد او را رد مکن. شنیده‌اید که گفته شده است که دوست دار دوست خود را و دشمن دار دشمن خود را لکن من به شما می‏گویم که اعداء خود را دوست بدارید و دعاء خیر کنید به کسانی که لعن می‏کنند شما را و احسان کنید بر کسی که بد می‌کند با شما و عطاء کنید به کسی که منع می‌کند از شما و نزدیکی کنید با کسی که شما را از خود دور می‏کند تا فرزند پدر خود که در آسمان است باشید زیرا که او آفتاب خود را بر بدان و نیکان طالع می‏کند و باران خود را بر ظالمان و عادلان می‏باراند که اگر آنها را که شما را دوست می‏دارند دوست دارید چه اجری خواهید یافت آیا عشاران چنین نمی‏کنند و اگر بر برادران خود فقط سلام می‏کنید از دیگران چه افزون دارید آیا عشاران چنین نمی‏کنند پس کامل باشید چنان‌که پدر شما که در آسمان است کامل است. تمام شد فصل پنجم از کتاب متی.

و مقصود از ایراد این فقرات این بود که به تصریح خود عیسی، عیسی نیامده بود که شریعت موسی و تورات او را از میان مردم بردارد بلکه به تصریح خود او یک همزه و یک نقطه از شریعت موسی را برنداشت پس شریعت او همان شریعت موسی بود و او آمده بود که تکمیل کند شریعت موسی را به طورهایی که خود بیان

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 178 *»

کرد و گفت هرکسی که یک حکم از احکام صغار را سست کند و مردم را به همان معنی تعلیم کند در ملکوت آسمان صغیر شمرده شود و مراد او این است که شریعت را تأویل هم نباید کرد مثل آنکه اگر در شریعت باشد که ختنه باید کرد نباید گفت مراد از ختنه‌کردن مجردشدن از علائق جسمانی است و مجردشدن از غیر خدا است نه این ختنه ظاهری که بریدن قلفه باشد و بریدن قلفه بی‏فائده است بلکه باید قلفه را برید اگرچه معنی تجرد از علائق جسمانی هم یکی از تأویل‌های ختنه باشد و از این است که عیسی تصریح کرد و گفت هرکس سست شمارد یک امر صغیری را از شریعت و مردم را به همان معنی تعلیم کند در ملکوت آسمان صغیر شمرده شود پس به تصریح خود عیسی ظاهر شریعت باید برقرار باشد و نباید ظاهر شریعت را ترک کرد به بهانه اینکه مراد خداوند باطن آن است و باطن ختنه مثلاً تجرد از علائق جسمانی است.

پس اگر در شریعت باشد که قتل نفس مکن بیجا قتل نفس ظاهری هم بیجا نباید کرد اگرچه از بواطن آن این هم باشد که کسی را گمراه هم نباید کرد چرا که گمراهی هلاکت است و هلاکت قتل باطنی است و قتل باطنی از قتل ظاهری بدتر است پس قتل ظاهری در ظاهر شریعت باید برقرار باشد و باطن آن هم در باطن است باری پس به تصریح خود عیسی، عیسی نیامده که شریعت موسی را بردارد و یک همزه یا یک نقطه تورات را کم یا زیاد کند بلکه به جهت تکمیل آمده پس بسی واضح است که تکمیلات عیسوی از برای شریعت موسوی است چرا که عیسی به تصریح خود یک همزه یا یک نقطه شریعت موسوی را کم و زیاد نکرد پس تکمیلات او در عصری که تورات و شریعت موسی در میان مردم بود مثل زمان عیسی بجا بود و تکمیلات عیسوی متفرع بر شریعت موسوی می‏شد اما در صورتی که تورات موسی و شریعت موسوی در میان مردم باقی نباشد پس تکمیلات عیسوی بر آن متفرع نخواهد شد چرا که فرع تابع اصل است و چون اصل از میان برود فرع هم برقرار نماند.

مانند زمانی که این کتاب مسمی به تورات تألیف شده که معلوم است در آن زمان

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 179 *»

تورات آسمانی و کتاب موسوی در میان نبوده که این کتاب را تألیف کرده‏اند و به طورهایی که مکرر بیان شد معلوم شد که این کتاب تألیف غیر موسی است که حالات موسی و غیر موسی را از خوبان و بدان در آن ذکر کرده بعضی راست و بعضی دروغ پس چه‏بسیار صفات بد را که نسبت به خوبان داده و بسی واضح است کذب آنها مانند گوساله‌ساختن هارون و سجده‌کردن او از برای گوساله و مردم را امر به سجده‌کردن از برای آن و مذبح‌ساختن و قربانی‌کردن از برای آن و چه‏بسیار صفات نیکو را که نسبت به بدان داده که بسی واضح است کذب آنها مانند نزول ملائکه بر بلعم باعورا و تکلم او با ملائکه و تکلم ملائکه با او و تکلم او با خدا و تکلم خدا با او و دیدن او خدا را در خواب و امثال اینها به طورهایی که فی‌الجمله تفصیلی را از عبارات آن کتاب ذکر کردم و در صورتی که مؤلف آن کتاب باک نداشته که نسبت چنین افعال و اقوال شنیعه قبیحه‌ای را به هارون پیغمبر خدا و خلیفه موسی دهد و چنان صفات حمیده را نسبت به بلعم باعورا دهد حتی آنکه نسبت نبوت و پیغمبری را به او داده به طوری که عبارت او را بعینها ذکر کردم پس بسی واضح است که اعتباری و اعتنائی و اطمینانی به سایر اقوال چنین شخص بی‌باکی نیست که اگر به حسب اتفاق وقایعی که واقعیت داشته نوشته باشد و نقل کرده باشد اطمینان از برای شخص عاقل حاصل نشود.

باری پس با نبودن تورات موسی در میان خلق تکمیلات عیسی به کار نیاید و همچنین تکمیلات سایر پیغمبرانی که کتاب شریعت ایشان تورات موسوی بوده پس جمیع این اناجیل و سایر کتب مقدسه عهد عتیق و عهد جدید با نبودن تورات موسی بی‏فائده است بر فرضی که در خود آن کتاب‌ها کذبی یافت نشود و در صورتی که در آنها هم قبائحی چند یافت شود بسی واضح است که بی‏فائده‏تر خواهد بود مثل افعال قبیحه‌ای که به داود و سلیمان؟عهما؟ نسبت داده‌اند مثل عاشق‌شدن داود العیاذباللّه به زن اوریا و فرستادن او اوریا را به جنگ و نوشتن او به سردار لشکر که اوریا را باید پیش‌جنگ قرار دهی تا کشته شود و بعد از کشته‌شدن اوریا

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 180 *»

فرستادن نزد زن اوریا و ابای او از تمکین داود و فرستادن داود و به قهر و ظلم آن زن را کشیدن و بردن و با او العیاذباللّه زناء کردن و حامله‌شدن او از زنا و مثل نسبت بت‏پرستی العیاذباللّه به سلیمان پیغمبر خدا دادن و خشم‌کردن او از خدا به طورهایی که در کتاب «نصرةالدین» عبارات آن کتب را نقل فرموده‌اند.

پس امید است همین‏قدر از بیان کفایت کند از برای طالبان حق و یقین کنند که این کتاب مسمی به تورات، تورات موسی نیست و این کتب مسمی به اناجیل، انجیل عیسی نیست و سایر کتب مقدسه عهد عتیق و جدید بی‏فائده است در امر شریعت در صورت نبودن تورات و انجیلی در روی زمین و اگر مغرور شوی که اسم تورات و انجیل در قرآن هست و بنا بر آنچه تو گفتی تورات و انجیلی در روی زمین نیست پس قول تو مخالف است با صریح قرآن پس متذکر باش که به هیچ وجه مخالفتی با آنچه در قرآن است نیست پس مناسب است که بعضی از آیات قرآن مجید را در عنوانی جداگانه ذکر کنم تا رفع نمایم شبهاتی را که در خاطر کسی خطور کند در این باب.

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 181 *»

برهان ششم

در اینکه اگر اسم توریة و انجیلی در قرآن هست منافاتی ندارد با اینکه توریة و انجیل آسمانی در میان نیست و آنچه در دست یهود و نصاری است تاریخ مورخین بی‌خبر است و ذکر بعضی آیات قرآنی بر این مطلب و اینکه کتاب شرع و ناموسی که عقل سلیم حکم می‌کند از جانب خداست، قرآن است.

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 182 *»

از جمله آیاتی که ذکر تورات و انجیل در آن است این آیه است که می‏فرماید: نزّل علیک الکتاب بالحق مصدقاً لما بین یدیه و انزل التوریة و الانجیل من قبل هدی للناس. پس متذکر باش که این آیه مبارکه دلالت می‏کند بر اینکه خداوند عالم جلّ‏شأنه نازل کرده تورات و انجیل را پیش از نزول قرآن مجید و در این مطلب شکی نیست اما دلالتی ندارد بر اینکه تورات و انجیل در روی زمین باقی است تا این زمان و اینکه این کتاب مسمی به تورات همان کتاب تورات آسمانی است و این اناجیل متعدده همان انجیل آسمانی است.

و از جمله آیات این آیه است که درباره عیسی می‌فرماید: و یعلّمه الکتاب و الحکمة و التوریة و الانجیل و رسولاً الی بنی‌اسرائیل. این آیه شریفه هم مثل آیه سابقه دلالت می‏کند که خداوند عالم جلّ‌شأنه تعلیم عیسی کرد کتاب و حکمت و تورات و انجیل را و دلالتی بر اینکه این کتاب‌هایی که در میان خلق است تورات و انجیل است ندارد پس از این قبیل آیات هرقدر باشد تماماً دلالت بر بودن تورات و انجیل می‏کند و دلالتی بر بقاء آنها تا این زمان‌ها ندارد.

و از جمله آیات این آیه شریفه است که می‏فرماید: کلُّ الطعام کان حِلّاً لبنی‌اسرائیل الّا ما حرّم اسرائیل علی نفسه من قبل ان‏تنزَّل التوریة قل فأتوا بالتوریة فاتلوها ان کنتم صادقین و از جمله آیات این آیه شریفه است که می‏فرماید: و کیف یحکّمونک و عندهم التوریة فیها حکم اللّه ثم یتولّون من بعد ذلک و ما اولئک بالمؤمنین. پس این دو آیه دلالتی دارد که تورات تا زمان ظهور پیغمبر آخر الزمان؟ص؟ باقی بوده چرا که در آیه اول می‏فرماید: بگو ای پیغمبر پس بیاورید تورات را پس

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 183 *»

بخوانید بر مطلب خود چیزی از آن را اگر صادقید در مطلب خود. و در آیه دویم می‌فرماید که چگونه تو را حکم قرار می‏دهند یهود در میان خود و حال آن‏که در نزد ایشان تورات هست و در آن حکم خدا هست پس معلوم است که طالب حکم خدا نیستند و می‏خواهند طفره از حکم خدا بزنند که تو را حکم قرار می‏دهند پس اعراض می‏کنند از حکم تو و نیستند مؤمنان به تو.

پس عرض می‏کنم که اگر آیاتی دیگر صریح نبود که یهود تغییر و تبدیل دادند تورات را و تحریف کردند آن را این دو آیه دلالت داشت بر بقاء تورات تا عصر پیغمبر؟ص؟ ولکن با صراحت آیاتی دیگر در تغییر و تبدیل و تحریف در آن معلوم می‏شود که مراد از تورات باقیه تا عصر پیغمبر؟ص؟ همین کتاب مسمی به تورات است با تغییر و تبدیل و تحریف در آن نهایت بعضی از احکام موسوی الهی هم در آن هست که پیغمبر؟ص؟ می‌توانست آنها را بر یهود و نصاری حجت کند و شک نیست که آیاتی چند یافت می‏شود در این کتاب مسمی به تورات که حجت می‌شود بر یهود و نصاری که شاید آن آیات از تورات موسی بدون تغییر در این کتاب مسمی به تورات نقل شده باشد از باب حکایت و قصه.

پس مناسب است که بعضی از آیات که صریح در تغییر و تبدیل و تحریف تورات است عرض کنم. پس از جمله آیات صریحه این آیه است که می‏فرماید: فبما نقضهم میثاقَهم لعنّاهم و جعلنا قلوبهم قاسیةً یحرِّفون الکلم عن مواضعه و نسوا حظّاً مما ذُکِّروا به و لاتزال تطّلع علی خائنةٍ منهم. و حاصل معنی این آیه شریفه این است که می‏فرماید: پس به سبب شکستن اهل کتاب عهدی را که خدا از ایشان گرفته بود و مخالفت‌کردن ایشان آن عهد را لعنت کردیم ایشان را و دور کردیم آنها را از رحمت خود و گردانیدیم دل‌های ایشان را باقساوت و سخت کردیم دل‌های ایشان را که تحریف می‌کنند جمیع کلمات خدایی را از مکان‌های آن و وضع می‏کنند آن کلمات را در غیر موضع آن و فراموش کردند و ترک کردند نصیبی را که داشتند از آنچه در آن کلمات بود و لاتزال تو همیشه

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 184 *»

مطلع می‏شوی بر جماعت خیانت‏کننده از ایشان. تمام شد حاصل ترجمه آیه شریفه، و آنچه این آیه دلالت می‏کند این است که چون اهل کتاب شکستند عهد خود را که خداوند عالم جلّ‏شأنه از ایشان گرفته بود دور کرد ایشان را از رحمت هدایت و نجات و سخت کرد دل‌های ایشان را تا آنکه جمیع کلمات الهیه را تغییر دادند از مواضع آن و ترک کردند پیروی‌کردن آنها را در مواضع آنها و همیشه اهل حق مطلع می‏شوند بر خیانت قومی خیانت‌کار از ایشان که تحریف کنند کلمات الهیه را از مواضع آنها و چون جمیع کلمات تورات از مواضع خود تغییر پذیرفت تورات اصل از میان خواهد رفت و توراتی دیگر خواهد شد مثل این کتاب مسمی به تورات آیا نمی‏بینی که اگر حروف کلمه ابجد را از مواضع خود تغییر دهی دیگر ابجد ابجد نخواهد بود و جدبا و دجبا و جبدا و دبجا و غیر اینها خواهد شد و جمیع اینها غیر از ابجد است اگرچه حروف کم و زیاد  نشده باشد.

پس بر فرضی که حروف هم کم و زیاد شود بسی واضح است که ابجد ابجد نشود و به طورهایی که گذشت در تفصیل احوال بلعم باعورا بسی واضح بود که مطلقاً شباهت به وحی‌های الهی مخصوص به موسی نداشت و حال آنکه تورات اصل وحی‌های الهی مخصوص به موسی بود.

پس تمام فصولی که در احوال بلعم نوشته شده زیادتی است که افزوده شده بر تورات اصل و آیه‌ای که دلالت کند بر زیادتی آنها قول خداوند عالم است جلّ‏شأنه که می‌فرماید: فویل للذین یکتبون الکتاب بایدیهم ثم یقولون هذا من عند اللّه لیشتروا به ثمناً قلیلاً فویل لهم مما کتبت ایدیهم و ویل لهم مما یکسبون و می‌فرماید: و ان منهم لفریقاً یلوون السنتهم بالکتاب لتحسبوه من الکتاب و ما هو من الکتاب و یقولون هو من عند اللّه و ما هو من عند اللّه و یقولون علی اللّه الکذب و هم یعلمون. و حاصل معنی این است که می‏فرماید: به درستی که بعضی از اهل کتاب جماعتی هستند که زبان‌های خود را حرکت می‏دهند به کتاب تا شما گمان کنید که آنچه را

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 185 *»

که می‏خوانند از کتاب تورات است و حال آنکه از تورات نیست و می‏گویند که آنچه را که می‏خوانیم از جانب خدا است و حال آنکه از جانب خدا نیست و می‏گویند دروغ را بر خدا و افتراء می‏بندند بر خدا و حال آنکه می‏دانند که افتراء به خدا می‌بندند نه از روی جهل و غفلت.

و از جمله آنها این است که می‌فرماید: من الذین هادوا یحرّفون الکلم عن مواضعه. و از جمله آنها این است که می‌فرماید: یا اهل الکتاب قد جاءکم رسولنا یبیّن لکم کثیراً مما کنتم تخفون من الکتاب و یعفو عن کثیرٍ. و از جمله آنها این است که می‏فرماید: و من الذین هادوا سمّاعون للکذب سمّاعون لقومٍ آخرین لم‌یأتوک یحرّفون الکلم من بعد مواضعه یقولون ان اوتیتم هذا فخذوه و ان لم‏تؤتوه فاحذروا و حاصل معنی این آیات این است که می‌فرماید: بعضی از کسانی که یهودند جماعتی هستند که تحریف می‏کنند کلمات الهی را از مواضع آن پس تغییر می‏کند معنی آنها و مخفی می‏شود مطلب از آنها و معنی دیگر و مطلبی دیگر از آنها فهمیده می‏شود که مراد خداوند عالم جلّ‌شأنه نیست و دروغ و افتراء است بر او و بعضی از یهود بسیار گوش می‏دهند به آن دروغ‌ها و افتراها و تسلیم و تقلید می‏کنند جمعی دیگر را که دروغ و افتراء بر خدا بسته‏اند و نیامده‏اند نزد تو تحریف می‏کنند کلمات را بعد از آنکه در مواضع خود بود می‏گویند به مقلدین سماعین که اگر از محمّد می‏شنوید همین را که ما گفتیم پس قبول کنید آن را و الّا حذر کنید و حال آنکه آمد رسول ما که بیان کند بسیاری از آن چیزها که پنهان کرده بودید و بسیاری را بر خفاء خود باقی گذارد.

باری، به مضمون آیه شریفه و لاتزال تطّلع علی خائنة منهم یعنی: همیشه مطلع می‌‏شوی بر جمعی خیانتکار از اهل کتاب، معلوم شد و مطلع شدی از بیاناتی که گذشت

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 186 *»

که این کتاب مسمی به تورات، تورات اصل نیست چنان‌که این اناجیل متعدده انجیل واحد اصل نیست و همچنین از بیانات و براهین گذشته متذکر شدی که دین و آیین الهی در اول امر نیست در نزد احدی از آحاد مردم مگر نزد پیغمبران او؟عهم؟ و متذکر شدی که دین و آیین الهی باید در میان مردم ظاهر و واضح باشد به همان‏طورها که گذشت و متذکر شدی که آیین آدم و نوح و ابراهیم و موسی و عیسی در میان مردم باقی نمانده پس متذکر باش که آنچه منسوب به خدا است و باقی است در میان مردم و خداوند عالم جلّ‏شأنه آن را در محضر خود و محضر مردم برقرار داشته به طوری که: لایأتیه الباطل من بین یدیه و لا من خلفه تنزیلٌ من حکیم حمید قرآن مجید و فرقان وحید است و بس.

پس کتاب شرعی که منسوب است به خداوند عالم جلّ‏شأنه و نسبت آن را از خود قطع نکرده قرآن است و بس چرا که دانستی که کتاب شرعی که نوامیس الهیه در آن باشد از احدی از پیغمبران در میان خلق نیست مگر تورات و تورات را هم دانستی که نسبت آن منقطع شد از خداوند عالم جلّ‏شأنه و از موسی به جهت آن قبائح واضحی که در آن بود و باقی کتب پیغمبران هم که کتب شرع و ناموس نبود به طور استقلال پس کتاب شرع و ناموس مستقل منحصر شد به قرآن پس اگر قرآن را معجزه خود قرار نداده بودند کفایت می‏کرد در حجت خدا بودن در میان خلق چرا که در صورت لزوم وجود شرع و ناموس در میان خلق و نبودن آن در کتابی دیگر و بودن آن در قرآن دلیل اتصال آن است به خداوند عالم جلّ‌شأنه و اگر علاوه بر این معجز هم باشد که نوری بر نوری می‌افزاید و بر کتب جمیع پیغمبران سرآمد دارد. پس مناسب است که عنوانی جداگانه از برای زیادتی تذکر متذکرین ایراد شود و لا حول و لا قوة الّا باللّه.

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 187 *»

برهان هفتم

در اینکه قرآن ظاهر شد از زبان کسی که نزد احدی درس نخوانده بود و خط ننوشته بود و این مطلب را احدی از دشمنان عصر او نتوانستند منکر شوند و اینکه احقاق حق و ابطال باطل بر خداست و ذکر اقسامی چند در این مطلب و رفع بعضی شبهات و معرفت انبیاء به تقریر خدا و شرح انواع اعجاز قرآن و اینکه پیغمبر در حضور خدا ایستاد و ادعاها کرد و خدا او را تقریر کرد و هر کس از دلیل تقریر غافل شد به هیچ معجزه یقین حاصل نخواهد کرد.

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 188 *»

متذکر باش که این قرآن ظاهر شد از زبان شخصی که در نزد احدی از آحاد درس نخوانده بود و در نزد احدی از آحاد ناس مشق نکرده بود و خط ننوشته بود و این مطلب چنان ظاهر و واضح بود که بر احدی از آحاد ناس از خویش و بیگانه از کسانی که او را می‏شناختند مخفی نبود به طوری که علانیه و آشکار در همان کتاب به خطاب مستطاب مخاطب گشت که: ماکنت تتلو من قبله من کتاب و لاتخطه بیمینک اذاً  لارتاب المبطلون یعنی: نبودی تو ای محمّد؟ص؟ که درس بخوانی پیش از قرآن از کتابی و نه بنویسی آن را به دست خود که در آن هنگام به شک افتند اهل باطل یعنی اگر از روی کتابی درس خوانده بودی پیش از نزول قرآن یا نوشته بودی کتابی را به دست خود به شک می‌افتادند اهل باطل که شاید از آنچه خبر داده‌ای از احوال اشخاص پیش از خود و کیفیت و گزارشات اعصار گذشته در کتابی از کتاب‌ها دیده‌ای که سایر مردم آن را ندیده‌اند و اگر نویسنده خط بودی مبطلان به شک می‏افتادند که شاید حکایات اعصار سابقه را به‌تدریج شنیده‏ای و به‌تدریج نوشته‏ای و جمع کرده‏ای و حال اظهار آنها را می‏کنی پس در صورتی که درس نخوانده باشی نزد احدی از آحاد ناس و خط ننوشته باشی قبل از نزول قرآن و خبر دهی در این قرآن از گزارشات و حکایات اعصار سابقه از زمان آدم بلکه قبل از آن تا زمان خود بسی ظاهر و هویدا است که این خبر خبری است که از عالم غیب داده‌ای که خداوند عالم جلّ‌شأنه تو را خبر کرده بدون واسطه خبردهنده ظاهری از جنس بشر و بدون خواندن از روی کتابی و بدون نوشتنی پس راه شک و شبهه‌ای از برای مبطلین باقی نیست و حجت تو تمام است بر ایشان پس اگر انکار کند این ادعای تو را دانسته و فهمیده انکار تو را کرده‌اند. و جحدوا بها و استیقَنَتْها انفسُهم.

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 189 *»

باری، و درس نخواندن او؟ص؟ و خط‌ننوشتن او در نزد احدی از آحاد ناس چنان واضح بود در زمان او که احدی از آحاد از خویش و بیگانه و دوست و دشمن انکار آن را نداشت و داخل بدیهیات بود در نزد جمیع آنها که محل انکار نبود از این جهت احدی از آحاد نتوانست تکذیب کند او را و بگوید تو قبل از نزول قرآن یک‌وقتی از اوقات درس می‌خواندی و خط می‌نوشتی و به طوری این امر داخل بدیهیات بود در نزد جمیع آن کسانی که او را می‌شناختند که احدی از ایشان نتوانست که در مقابل به حیله و تزویر هم بگوید که من چه می‏دانم که تو پیش از نزول قرآن درس نخوانده‌ای و خط ننوشته‌ای شاید یک‌وقتی درسی خوانده باشی و خطی نوشته باشی و من نفهمیده باشم.

و معلوم است که دشمنان او با آن شدت عداوتی که با او داشتند از هر راهی که می‏توانستد و به هر حیله‌اى که داشتند می‏خواستند امر او را سست کنند و از این جهت گفتند ساحری و مجنونی و نتوانستند بگویند که تو یک‏وقتی درس خوانده‌ای و خط نوشته‌ای و نتوانستند بگویند شاید بدون اطلاع ما درسی خوانده باشی یا خطی نوشته باشی چرا که آن‌قدر واضح بود که او درس نخوانده و خط ننوشته که احدی از دشمنان او نتوانستند بگویند شاید بدون اطلاع ما درسی خوانده باشی یا خطی نوشته باشی چرا که از رسوایی خود در نزد سایرین می‏ترسیدند که چنین امر واضحی را انکار کنند و اگر از رسوایی خود نمی‏ترسیدند می‏گفتند که یک‏وقتی درس خواندی و خطی نوشتی یا شاید خوانده باشی و نوشته باشی و هیچ باک نداشتند که به هرحیله‌ای بتوانند تکذیب کنند او را چنان‌که باکشان نبود و نسبت جنون و سحر را دادند العیاذ باللّه.

و اگر کسی بگوید که نسبت کذب هم به او دادند مثل نسبت سحر و گفتند «ساحر کذاب» پس چگونه گفتی احدی از آحاد ناس از خویش و بیگانه و دوست و دشمن نتوانست تکذیب کند او را در درس‌نخواندن و خط‌ننوشتن؟ می‏گویم که احدی تکذیب این مطلب را به طوری که عرض کردم نتوانست بکند ولکن تکذیبی که

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 190 *»

کردند تکذیب نبوت او را کردند نه تکذیب اینکه درس نخوانده‏ای و خط ننوشته‏ای پس متذکر باش و هوش خود را جمع کن و مسارعت مکن به تکذیب آنچه می‏نویسم اگر طالب حقی.

باری از برای مبطلین آن زمان جمیع راه‌های تکذیب این مطلب که درس نخوانده و خط ننوشته مسدود بود چرا که دشمن بسیار شدید العداوه او از دودمان خود او بود که از حال طفولیت در دامان آنها پرورش یافته بود و پرستاری بسیار از او می‏کردند تا او را بزرگ کردند و شب و روز با او محشور بودند و قبل از ادعای نبوت مهربانی‌ها نسبت به او به عمل می‏آوردند مثل عموی او ابولهب و زن او حمالة الحطب که بعد از ادعای نبوت انکار او را کردند و شدت عداوت آنها به آنجا کشید که سوره تبت یدا ابی‌لهب به اسم و رسم آنها نازل شد و حال آنکه درباره هیچ دشمنی به اسم و رسم آیه‏ای نازل نمی‏شد پس ابولهب و زن او و سایر دشمنان او که خویشان او بودند با شدت انکار و عداوتی که داشتند نتوانستند که تکذیب کنند درس‌نخواندن و خط‌ننوشتن او را از کثرت وضوح و بداهت این مطلب در میان طایفه‏ از خویش و بیگانه و دوست و دشمن پس معلوم شد که درس‌نخواندن و خط‌ننوشتن او؟ص؟ داخل بدیهیات واضحه بوده در نزد اهل حق و اهل باطل آن زمان که مبطلان آن زمان را ارتیابی و شکی نبود به طوری که خداوند عالم جلّ‏شأنه فرمود: و ماکنت تتلو من قبله من کتاب و لاتخطّه بیمینک اذاً لارتاب المبطلون.

باری، اهل باطل آن زمان را در این ارتیابی نبود و اگر اهل باطل این زمان را ارتیابی باشد در این باب که او درس نخوانده و خط ننوشته بود قبل از نزول قرآن بر او و بگویند شاید درس خوانده بود و خط نوشته بود قبل از ادعای نبوت ولکن در کتاب خود گفت که من درس نخوانده بودم و خط ننوشته بودم و شاید که دوستان او به جهت دوستی با او تکذیب او را نکردند و دشمنان او شاید تکذیب او را کرده باشند و دوستان او آن تکذیب‌ها را ننوشته‏اند و حکایت نکرده‏اند و

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 191 *»

به جهت دوستی ایشان با او این امر را پنهان کرده‏اند پس به طبقات بعد نرسیده یا شاید که در عرض مدت چهل سال قبل از ادعای نبوت در تدبیر این ادعا بوده و یکی از تدبیرهای او این بوده که چنین اظهار کند در نزد عامه خلق از خویش و بیگانه و دوست و دشمن در مدت چهل سال که در نزد احدی به حسب ظاهر درس نخواند و خط ننویسد ولکن در پنهان به طوری در نزد کسی درس بخواند و خط بنویسد که احدی بر حال او مطلع نشود از خویش و بیگانه و دوست و دشمن پس در سن چهل سالگی آنچه را که در پنهان درس خوانده بود چنین اظهار کرد از برای مردم که من بدون درس‌خواندن و خط‌نوشتن خبر می‏دهم از گزارشات و کیفیات احوال اهل اعصار سابقه از آدم به بعد به طوری که مطابق باشد با گزارشاتی که در کتاب‌های سلف نوشته شده یا شاید که به طور متعارف در میان مردم درس نخواند و خط ننوشت ولکن چون خیال ادعای نبوت را داشت در عرض مدت چهل سال در این تدبیر بود و یکی از تدبیرهای او این بود که درس نخواند از روی کتابی در نزد احدی و خط ننویسد و حکایات و قصه‏های زمان گذشته را از آدم به بعد در این عرض مدت جستجو کرد و خبردار شد و ابراز نداد و حفظ آنها را کرده بود به طوری که غفلت از آنها نداشت پس بعد از چهل سالگی ادعای نبوت کرد و یکی از دلیل‌های بر صدق خود را همین قرار داد که من بدون درس‌خواندن و خط‌نوشتن خبر می‏دهم از احوال آدم به بعد و خداوند عالم جلّ‏شأنه مرا خبر می‏دهد و من خبر به شما می‏دهم.

پس اگر اهل باطل در این زمان خیالات باطلی کنند که اهل باطل در زمان سابق نتوانستند کرد و مثل ابولهب دشمنی نتوانست بگوید که تو یک‌وقتی درس خواندی و خط نوشتی اهل حق و طالبان حق فکر کنند که آیا خداوند عالم جلّ‏شأنه عالم السر و الخفیات نیست و نمی‏داند مکر مکاران را؟ و آیا او جلّ‌شأنه قادر علی الاطلاق نیست که بتواند حیله اهل حیله را فاش کند و آیا حجت او بر خلق ناقص است و ناتمام است؟ و آیا راه به سوی او کوره‌راهی است که خلق نمی‏توانند آن راه را پیدا کنند و در آن راه سلوک کنند و آیا از خلق نخواسته که در راه او سالک شوند و سیر کنند و آیا

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 192 *»

واضح قرار نداده راه خود را به طوری که عذری از برای احدی از مکلّفین نگذارد و آیا او غالب نیست در اتمام حجت خود بر خلق و آیا خلق مغلوب او نیستند و آیا خلق غالبند بر او و او مغلوب خلق است در ناتمامی حجتش و در واضح‌نبودن راهش و معلوم‌نبودن دینش و مخفی‌بودن امرش و آیا او عادل نیست در معامله‌کردن با خلق خود و آیا رؤف و رحیم نیست به خلق خود؟ پس اگر اهل باطل بگویند که او دانا نیست و نمی‏داند مکر و حیله مکاران را که چنین کسی خدای اهل حق نیست و شخص جاهلی است مانند سایر جهال.

و اگر بگویند که قادر علی الاطلاق نیست و عاجز است و نمی‏تواند فاش کند مکر و حیله مکاران را که چنین کسی شخص عاجزی است مانند سایر عاجزان و خدای اهل حق نیست و اگر بگویند که عالم و قادر هست ولکن راه او واضح نیست اگرچه می‏توانسته واضح کند اما واضح نکرده مثل آنکه بسیاری از چیزها را مخفی داشته از بسیاری از خلق می‌گویم که آنچه را که مخفی داشته از هر خلقی از روی عمد مخفی داشته و نخواسته که او را بداند پس از او نخواسته که بداند پس فکر کن که آیا نخواسته که مکلّفین دینی داشته باشند پس اگر نخواسته که مکلّفین دینی داشته باشند باید مطلقاً ارسال رسل نکند و مطلقاً شرعی قرار ندهد و کتابی از برای آنها نفرستد پس چون ارسال رسل کرده و از برای ایشان کتاب‌ها فرستاده و ایشان را به دعوت‌کردن سایر خلق فرستاده دینی از ایشان خواسته و خدایی که دینی از مکلّفین نخواسته خدای اهل حق نیست.

و همچنین کسی که امرش ظاهر نیست و دینش واضح نیست از برای مکلّفین و حجتش ناتمام و ناقص است و خلق را حجتی بر او است و مغلوب خلق است در اقامه حجت یا عادل نیست و ظالم است یا رؤف و رحیم نیست به خلق خود خدای اهل حق نیست و خدای اهل حق خدایی است دانا و توانا و حکیم که دینی از خلق خود خواسته و آن دین را واضح قرار داده و راه به سوی خود را در نوری قرار داده که از روز روشن‌تر است و عادل است و ظالم نیست و رؤف و رحیم است به خلق خود

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 193 *»

و از رأفت و رحمت او است که ارسال رسل فرموده و کتاب‌ها از برای ایشان در کیفیت سلوک خلق به سوی خود فرستاده.

پس متذکر باش و غافل مباش که اگر کسی به طور حیله بخواهد خود را به او ببندد او او را رسوا می‌کند و اصلاح عمل مفسدین را نمی‏کند و او می‏شناسد مصلح و مفسد را و اصلاح می‏کند اصلاح مصلحین را و فاش می‏کند افساد مفسدین را به طوری که بر احدی از آحاد مکلّفین اصلاح مصلحین و افساد مفسدین مخفی نخواهد ماند پس اگر کسی از روی فهم و شعور در دسته مصلحین داخل شد امرش به اصلاح خواهد انجامید و هرکس از روی فهم و شعور داخل دسته مفسدین شد امرش به فساد و افساد خواهد کشید و اگر نه این بود که خداوند عالم جلّ‏شأنه احقاق حق و ابطال باطل می‌کرد و حق را در میان خلق اثبات و تقریر می‌کرد به دلیل و برهان و باطل را در میان ایشان نفی و ابطال می‏کرد به بی‌دلیلی و بی‌برهانی و به دلیل و برهان اهل حق بر بطلان ایشان حجت او بر مکلّفین تمام نبود و احتمال می‏رفت که هرکس هر اصلاحی اظهار کند از راه مکر باشد و هرکس هر افسادی کند در واقع و باطن امر اصلاح باشد.

پس از این جهت خداوند دانای قادر حکیم رؤف رحیم قرار داد که حق ظاهر در میان خلق واضح باشد حقیت آن و باطل در میان ایشان واضح باشد بطلان آن به طوری که عذری از برای احدی از مکلّفین باقی نماند در قبول‌کردن حق و انکار باطل و همچنین عذری از برای احدی از مکلّفین باقی نماند در قبول‌کردن باطل و انکار حق پس مؤمن از روی فهم و شعور ایمان آورد به حق و احتمال ندهد که شاید در حقیقت و واقع باطل است ولکن من حق دانسته‌ام و کافر از روی عمد کافر شود و به راه باطل رود و چنین امری در میان خلق صورت نگیرد مگر به اطمینان به خدای دانای توانای حکیم عادل رؤف رحیم که اگر کسی در حضور او برخیزد و بگوید به سایر مردم که من حاکمی هستم از جانب خدا در میان شما و او مرا حاکم قرار داده بر شما و شما باید مطیع امر و حکم من باشید در جمیع امورتان و من باید

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 194 *»

مطاع شما باشم در جمیع امور و فرض کن که چنین شخصی صاحب خارق عادت هم باشد و بتواند امری را در میان خلق اظهار کند که جمیع خلق عاجز باشند که چنین امری را اظهار کنند پس حال چنین شخصی از دو حال بیرون نیست یکی آنکه راستگو باشد و در ادعای خود صادق باشد و برحق باشد از جانب خداوند دانای توانای حکیم عادل رؤف رحیم و خارق عادتی که اظهار کرده معجزه‌ای باشد از جانب خداوند عالم جلّ‌شأنه و یکی آنکه دروغگو باشد و در ادعای خود کاذب باشد و بر باطل باشد و خواسته ریاستی کرده باشد در میان مردم و خارق عادتی را که اظهار کرده سحری باشد از جانب شیطان و سایر اعوان او از شیاطین و خلق این دو احتمال را درباره او می‏دهند و هیچ‏یک علام الغیوب نیستند که بتوانند بفهمند که این شخص راستگو است یا دروغگو.

پس اگر اطمینان به خدای دانای توانای حکیم عادل رؤف رحیم دارند می‏توانند بفهمند که این شخص راستگو است یا دروغگو چرا که می‏دانند که اگر راستگو است خداوند جلّ‏شأنه او را مهلت می‏دهد و تقریر او را می‏کند که آنچه را که گفته می‏کنم بکند پس خلق به اطمینان خدای خود می‏فهمند که آن شخص مدعی راستگو است و از جانب خداوند عالم حاکم است بر خلق و اطاعت او لازم است و همچنین اگر دروغگو است می‏توانند بفهمند که دروغگو است اگر اطمینان به خدای خود دارند چرا که می‏دانند که خدای آنها مهلت نمی‌دهد شخص دروغگو را که به هوای ریاست و تسویل شیطان خلق را گمراه کند و می‏دانند که خدای ایشان یا او را هلاک می‏کند که آنچه را که گفته می‏کنم نکند پس کذب او فاش شود یا اگر او را هلاک نکند به جهت امتحان خلق دروغ او را از راهی دیگر فاش می‏کند مثل آنکه اگر خبر دهد که فردا چه خواهد شد حتماً نشود تا کذب او معلوم شود به شرط آنکه آنچه را که خبر داده که خواهد شد وقوع آن از عادیات نباشد مثل آنکه بگوید فردا آفتاب طالع خواهد شد و به شرط آنکه حتماً بگوید فلان امر واقع خواهد شد چرا که اگر به طور احتمال بگوید محل اعتماد نباشد.

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 195 *»

و اگر کسی اطمینان به خداوند عالم جلّ‏شأنه نداشته باشد همیشه در صدق صادقین و کذب کاذبین متردد خواهد بود پس اگر هزار خارق عادت از کسی ببیند احتمال دهد که سحری است مستمر و اگر یک سحر از ساحری ببیند احتمال دهد که از جانب خدا است واز این جهت است که کفار جمیع معجزات پیغمبران را سحری مستمر پنداشتند و گوساله و سایر اصنام را خدا اسم گذاشتند و اینها نیست مگر از همین راه که اطمینان به خداوند عالم نداشتند و راه غرور عدم اطمینان به خدا این است که غیر مطمئنین نظر می‏کنند در احوال این خلق پس می‏بینند که چه‏بسیار تقلبات و حیله‏ها در میان مردم است که مردم شب و روز در آن کارها هستند و چه‏بسیار حقوق که به حیله‏ها و شرع‏بازی‌ها پایمال شده و از صاحبان آن حقوق گرفته شده و به غیر مستحق داده شده و چه‏بسیار که به ظلم و ستم آشکار حقوق از صاحبان آن گرفته شده و در نزد غاصبین است که چون منتقل به طبقه دیگر شود مالک شوند و معلوم نشود که اصل آن حقوق حق مظلومین است و چه‏بسیار که به دزدی پنهان و آشکار که در عالم واقع شد که صاحبان مال معلوم نشدند و دزدان مالک آن شدند و مجهول المالک ماند که احدی مطلع نشد و چه‌بسیار آدم‌های امین که بعد از مدت‌ها معلوم شد خیانت آنها و چه‌بسیار امانت ایشان در خلق باقی ماند و خیانت ایشان معلوم نشد مگر نزد بعضی از آحاد ناس و چه‌بسیار که به شهادات دروغ اموال مالکین به غیر مالکین انتقال یافت و معلوم نشد دروغ شهادت شاهدان و چه‏بسیار حقوق که به احکام به غیر ما انزل اللّه به‌واسطه دوستی‌ها و آشنایی‌ها و عصبیت‌ها و رشوه‌ها که پایمال شد و معلوم نشد مگر در نزد صاحبان حقوق.

پس چون حال اغلب اهل روزگار بر این منوال است و خداوند عالم جلّ‏شأنه ایشان را مهلت داده تا در عالمی دیگر غیر از این دنیا انتقام کشد و در مدت مهلت رسوای خاص و عام نشدند پس غیر مطمئنین در این مهلت‌های الهی بی‌اطمینان بلکه بی‌ایمان شدند به خداوند عالم جلّ‌شأنه و قیاس کردند حال جمیع افراد خلق را به حال اغلب خلق پس اگر شنیدند از کسی که گفت احقاق حق و ابطال باطل با خدا است اعتنائی

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 196 *»

به این سخن نکنند بلکه سخریه و استهزاء کنند و گویند که اگر خداوند عالم جلّ‌شأنه احقاق حق می‌کند به طوری که همه مردم بدانند حق با کی است و ابطال باطل می‏کند به طوری که همه مردم بشناسند آن را پس باید احدی نتواند دروغ بگوید مگر آنکه فی الفور رسوا شود و دروغ او فاش شود در نزد جمیع حاضرین چرا که خداوند عالم جلّ‏شأنه می‏داند که او دروغ می‏گوید و می‏تواند دروغ او را فاش کند و در نزد جمیع حاضرین او را رسوا کند و ابطال باطل هم که با او است پس باید فی‌الفور دروغ دروغگو را فاش کند در نزد حاضرین و حال آنکه چنین نیست و با اینکه خداوند عالم جلّ‏شأنه می‏داند که او دروغ می‏گوید و می‏تواند که دروغ او را فی‌الفور فاش کند فاش نمی‏کند پس ابطال باطل با او نیست و همچنین اگر احقاق حق باید با او باشد باید که صدق هر صادقی را فی‌الفور در نزد حاضرین اثبات کند و بر او است که اثبات کند صدق او را چرا که او می‏داند که او صادق است و می‏تواند اثبات کند صدق او را و حال آنکه چنین نیست که صدق هر صادقی فی‌الفور معلوم شود در نزد حاضرین بلکه در اغلب احوال صدق صادقین محتمل الکذب است و کذب کاذبین محتمل الصدق است در نزد حاضرین.

و همچنین می‏گویند که اگر احقاق حق و ابطال باطل با او است باید هر مدعی بر حقی در همان مجلس ادعای حق او معلوم شود بر حاضرین چرا که خدا می‏داند که حق با او است و می‏تواند معلوم کند آن را در نزد حاضرین و بر او است که احقاق هر حقی را بکند پس باید بدون مهلت حق مدعی بر حق را در نزد حاضرین معلوم کند و حال آنکه در اغلب احوال معلوم نمی‏کند آن را در نزد حاضرین اگرچه می‏داند و می‏تواند که معلوم کند پس احقاق حق با خدا است معنی ندارد و همچنین می‏گویند اگر ابطال باطل با خدا است باید بطلان هر مدعی باطل را فی‌الفور در نزد حاضرین واضح کند چرا که  می‌داند که او به باطل ادعا می‌کند و می‌تواند بطلان آن را واضح کند از برای حاضرین و بر او است که ابطال باطل کند و حال آنکه چنین نیست و با اینکه می‏داند بطلان باطل را و می‏تواند که آن را واضح کند در نزد حاضرین

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 197 *»

واضح نمی‏کند پس معلوم می‏شود که ابطال باطل با او نیست و چه‌بسیار مدعی باطلی که خدا را شاهد می‌گیرد بر ادعای بیجای خود و می‏گوید خدا شاهد است که حق با من است و خدا او را رسوا نمی‏کند و چه‏بسیار مدعی بیجایی که قسم‌های مغلظه به خدا سوگند یاد می‏کند و خدا او را رسوا نمی‏کند و او را هلاک نمی‏کند پس چگونه می‏شود که احقاق حق و ابطال باطل با او باشد.

پس متذکر باش و غافل مباش مانند اغلب این خلق غافل که هیچ اعتنائی نمی‌کنند به قول پیغمبری که می‌گوید: کفی باللّه شهیداً بینی و بینکم حاصل معنی آنکه خدا کافی است در شهادت میان من و میان شما که من بر حقم و شهادت کسی دیگر ضرور نیست مانند آنکه اعتنا نمی‌کنند به قول شخص مدعی که بگوید من از فلان چقدر طلب دارم پس چون شاهد از او طلب کنند بگوید خدا کافی است در شهادت و او می‏داند که من طلب دارم و شهادت کسی دیگر ضرور نیست و چنان‌که جمیع مردم استهزاء و سخریه می‏کنند کسی را که به محض ادعا بخواهد تمام مردم تصدیق او کنند به همین که بگوید خدا می‌داند که من طلبکارم و او کافی است در اطلاع پس چرا جمیع مردم تصدیق مرا نمی‌کنند به همین‌طور جمیع غافلین سخریه و استهزاء می‌کنند پیغمبری را که بگوید کفی باللّه شهیداً بینی و بینکم مانند آنکه شخص مدعی را سخریه و استهزاء می‏کنند بلکه چنان‌که شخص مدعی را تسفیه می‏کنند و هرقدر در ادعای خود بیشتر اصرار کند و تکرار کند که خدا می‌داند که من طلبکارم بیشتر تسفیه او را می‏کنند و اگر با اصرار و ابرام و تکرار بگوید که شما باید در دل هم اعتقاد کنید من طلبکارم که اگر به ظاهر بگویید تو راست می‏گویی و در دل اعتقاد نکنید که من راست می‏گویم خدا شما را عذاب خواهد کرد چرا که او می‏داند که من طلبکارم و در حضور او ایستاده‌ام و می‌گویم که من طلبکارم و او می‌شنود که من این ادعا را در حضور شما می‏کنم و می‏داند که من راست می‏گویم و اگر دروغ بگویم او مرا لال کند که نتوانم دروغ بگویم پس چون مرا لال نکرد شما هم بدانید که من راست می‏گویم و اعتقاد کنید صدق مرا و اگر نه او شما را عذاب

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 198 *»

خواهد کرد.

باری هرقدر شخص مدعی از این‏گونه سخن‌ها را بگوید مردم بیشتر او را سخریه و استهزاء و تسفیه می‏کنند به همین‌طور غافلان در سخنان پیغمبری که ادعای پیغمبری کند و خارق عادات اظهار کند و جمعی بگویند که اینها سحری است مستمر و آن پیغمبر در جواب ایشان بگوید که خدا می‏داند که من در ادعای خود صادقم و او است شاهد بر صدق ادعای من و او است کافی در شهادت بر پیغمبری من و شاهدی دیگر ضرور نیست و شما شهادت او را درباره من به این بفهمید و مطمئن شوید که من در ادعای خود صادقم به شهادت او درباره من و شهادت او درباره من که شما مشاهده می‏کنید این است که می‏بینید که من و شما در محضر او حاضریم و می‏دانید که او ما را می‏بیند و صدای ما را می‏شنود و مراد ما را می‏داند و بر هر امری قادر است و می‏تواند منع کند مرا که ادعای پیغمبری نکنم و می‏تواند نگذارد که من خارق عادات اظهار کنم بر صدق ادعای خود.

پس چون مشاهده می‏کنید که من ادعای پیغمبری می‏کنم در حضور او و اظهار خارق عادات می‏کنم در حضور او و شما مشاهده می‏کنید پس بدانید که او خواسته که من ادعای پیغمبری کنم چرا که اگر او نمی‌خواست من نمی‌توانستم ادعا  کنم و بدانید که او خواسته که من اظهار خارق عادات کنم چرا که اگر او نمی‏خواست من نمی‏توانستم اظهار آنها را کنم پس بدانید که من از جانب او آمده‏ام در نزد شما و او مرا فرستاده پس شما باید مطمئن شوید به شهادت او درباره من چرا که مرا تقریر کرد در حضور شما و هیچ تکذیب مرا نکرد در حضور شما و تکذیب او این بود که نگذارد من در حضور او ادعا  کنم یا آنکه نگذارد در حضور او اظهار خارق عادات کنم یا کاری را که می‏گویم حتماً خواهم کرد نگذارد آن کار را به انجام رسانم پس چون تکذیب مرا نکرد در حضور شما چنان‌که مشاهده کردید تصدیق کرده مرا چنان‌که مشاهده می‏کنید و شهادت داده از برای من در حضور شما پس مطمئن شوید به شهادت او و شهادت او کفایت می‏کند شما را.

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 199 *»

باری، چه‏بسیار غافلان که این قبیل سخنان پیغمبران را قیاس می‏کنند به سخنان شخصی که در ادعای طلب خود آن سخنان را بگوید و سخریه و استهزاء و تسفیه می‏کنند پیغمبران را مانند سخریه و استهزاء و تسفیهی که به آن شخص مدعی طلب می‏کند در قول او. و اللّه یستهزئ بهم و یمدّهم فی طغیانهم یعمهون. الا انهم هم السفهاء ولکن لایعلمون.

پس غافل مباش و متذکر باش و هوش خود را جمع کن تا بدانی که فرق بسیار است در این میان و جای قیاس نیست چرا که خداوند عالم جلّ‏شأنه چنین قرار داده که این خلق بر دو قسم باشند که قسم سیمی ندارند و آن دو قسم این است که بعضی باید پیغمبر باشند و بعضی امت آن پیغمبر و جمیع امت باید تابع پیغمبر خود باشند در جمیع امورشان و ماکان لهم الخیرة من امرهم. و در میان امت بنا نیست که یکی از ایشان ادعا  کند بر دیگری و دلیل و برهان خود را این قرار دهد که خدا شاهد است که من طلبکارم و خداوند عالم جلّ‏شأنه قرار نداده در میان امت که اگر طلبکار راستگو باشد خداوند عالم جلّ‏شأنه صدق او را ظاهر کند از برای حاضرین و اگر بیجا ادعا کند کذب او را واضح کند از برای حاضرین و او را رسوا کند در نزد مردم و از این است که جمیع گناهکاران در حضور خداوند گناه می‏کنند و خداوند عالم جلّ‌شأنه گناه آنها را فاش نمی‏کند در میان سایرین و ایشان را رسوا نمی‏کند در دنیا از برای آنکه شاید بعد از آن توبه کنند یا آنکه در آخرت ایشان را به عذاب گرفتار کند و ایشان را در آنجا رسوا کند.

پس اگر یکی از امت بخواهد در کار خود متمسک شود به همین که خدا شاهد است بدون تمسک به شرع پیغمبر خود جای سخریه و استهزاء و تسفیه است چرا که بر هر شخصی که ادعا  کنند آن شخص هم در مقابل می‌تواند این سخن را بگوید که خدا شاهد است و در هیچ شرعی خداوند عالم جلّ‌شأنه چنین قرار نداده که

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 200 *»

گناهکاران را رسوا کند و علامت گناه ایشان را رسوایی ایشان قرار دهد بلکه در میان ایشان چنین قرار داده که اگر به حسب اتفاق کسی مطلع شد به گناه کسی دیگر او را رسوا نکند و گناه او را در نزد بی‌خبران فاش نکند پس قیاس نباید کرد حال مطاع را به حال مطیع و حال متبوع را به تابع و پیغمبر را به امت و از این جهت است که از این قبیل دلیل که خدا شاهد است که من طلبکارم از فلان و فلان هم بگوید خدا شاهد است که تو طلبکار نیستی از من هیچ‌کدام دلیل صدق و کذب طرفین نیست و هیچ‌یک را خدا در دنیا فی‌الفور رسوا نمی‌کند و همچنین از این قبیل دلیل در میان امت دلیل نیست که بگویند خدا می‏خواست که ما فلان کار را کردیم که اگر او نمی‏خواست ما نمی‏کردیم پس چون خدا خواست و ما کردیم پس ما معذوریم و گناهکار نیستیم و از این جهت خداوند عالم جلّ‏شأنه حکایت می‏کند در قرآن مجید قول جمعی را که از این قبیل دلیل بر کردار خود آوردند و رد می‏کند چنان‌که می‏فرماید: سیقول الذین اشرکوا لو شاء اللّه مااشرکنا و لا آباؤنا و لاحرّمنا من شی‏ء کذلک کذّب الذین من قبلهم حتی ذاقوا بأسنا قل هل عندکم من علم فتخرجوه لنا ان تتبعون الّا الظن و ان انتم الّا تخرصون.

باری مقصود این است که پیغمبر را باید به تقریر خداوند عالم جل‌شأنه شناخت و نباید خارق عادات او را سحری مستمر انگاشت و حیله‏ و شعبده‏ای پنداشت چرا که اگر در واقع سحر و شعبده بود بر خداوند عالم بود ابطال آنها مانند آنکه سحر سحره آل‌فرعون را ابطال کرد به عصاى موسی پس اگر عصاى موسی هم سحر بود چنان‌که فرعون گفت که انه لکبیرکم الذی علّمکم السحر عصاى دیگری را خدا از برای ابطال عصاى موسی اژدها می‏کرد پس چون عصاى موسی در میان خلق برقرار شد و آن را خداوند ابطال نکرد دانستیم که از جانب او است مانند سایر معجزات موسی و سایر معجزات پیغمبران که دلیل اینکه آنها از جانب خدا بود همین بود که خداوند عالم جلّ‌شأنه آنها را در میان خلق برقرار گذارد به این معنی که کسی را

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 201 *»

مقابل وانداشت که انکار کند آنها را و اظهار کند خارق عادتی را بزرگ‌تر از آنها پس معلوم شد که آنها از جانب او است و اگر کسی مطمئن نشود به خدا و تقریر او اگر بی‏نهایت هم خارق عادات را مشاهده کند و هر لاحقی را بزرگ‌تر از سابق ببیند می‏گوید هر لاحقی سحری است بزرگ‌تر از سابق و از این است که کفار زمان هر پیغمبری گفتند که خارق عادات او سحری است مستمر و سبب این‏گونه سخن‌های بی‏معنی آن است که خدا را غافل یا بازیگر و لغوکار یا ظالم گمان کرده‌اند و مطمئن به او نیستند و اسباب قیاس‌کردن کار اهل معصیت در میان امم و مهلت‌های خداوندی هم در کار است پس به قیاس خود گمراه می‏شوند.

پس اگر تو طالب حقی متذکر باش و غافل مباش و تعقل کن و دریاب معنی دلیل تقریر خداوند عالم جلّ‏شأنه را که آن دلیل بزرگ‌ترین دلیل‌ها است که به آن دلیل معجزات پیغمبران را از روی ایمان اذعان خواهی کرد و چون قدری از بیان آن در جزء اول این رساله گذشت در این موضع زیاده بر این اصرار و تکرار نمی‏کنم پس اگر ان‌شاءاللّه فهمیدی معنی آن را و طالب حقی به آن دلیل الهی متمسک شو و مباش در دایره کسانی که درباره ایشان است فبأی حدیث بعد اللّه و آیاته یؤمنون و بدان که پیغمبر آخر الزمان؟ص؟ درس نخوانده بود و خط ننوشته بود در نزد احدی از آحاد ناس و اگر وسوسه‌ای برود که شاید در خفا درس خوانده و خط نوشته به طوری که هیچ‏کس نفهمیده یا فهمیده و خبر به ما نرسیده یا واقعاً درس نخوانده و خط ننوشته ولکن اخبار زمان سابق بر زمان خود را از آدم به بعد به‌تدریج در مدت چهل سال تفحص کرده و در وقت ادعای نبوت به مردم خبر داده و آن را یکی از خارق عادات خود قرار داده.

پس متذکر باش و غافل مباش که خداوند عالم جلّ‏شأنه غافل نبوده و نیست و او در محضر او چنین ادعائی را کرده و علاوه بر آنکه خداوند عالم جلّ‌شأنه در میان خلق واضح نکرد خلاف این ادعا را تأکید هم در اثبات آن کرد و سایر معجزات را بر دست او جاری کرد پس به تقریر و تسدید الهی که بزرگ‌ترین دلیل‌های او است

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 202 *»

و جمیع دلیل‌ها زیر پای او است حتی خارق عادات مطمئن شدیم و یقین کردیم بدون شائبه وسوسه‌ای که او؟ص؟ درس نخوانده بود و خط ننوشته بود که اخبار زمان سابق را از کتاب‌های دیگران اخذ کرده باشد و از احدی از آحاد ناس فرا نگرفته بود پس چنین شخصی؟ص؟ خبر داد از احوال آدم و حوا و هابیل و قابیل و نوح و ابراهیم و لوط و اسماعیل و اسحاق و یعقوب و اسباط او و یوسف و برادران او و موسی و شعیب و تفصیل احوال بنی‌اسرائیل و یوشع و داود و سلیمان و زکریا و یحیی و مریم و عیسی و حواریین و احوال سایر پیغمبران و امت‌های ایشان از عاد و ثمود و غیر ایشان به طوری که نوع آن کیفیات و گزارشات در کتب عهد عتیق و عهد جدید هست و نه این است که از آنچه خبر داده محض ادعا باشد که کسی بتواند بگوید که خبری است داده و صدق و کذب آن معلوم نیست بلکه نوع آن حکایات در کتب عهد عتیق و جدید هست به قدری که صدق اخبار او معلوم شده اگرچه بعضی از تفاصیل حکایات در قرآن بیشتر است و بعضی از تفاصیل در آن کتب بیشتر است و بعد از معلوم‌شدن بی‏اعتباری آن کتب و زیاده و نقصان و تحریف و تبدیل آنها معلوم می‌شود که آنچه در قرآن است حق واقع است چرا که خداوند عالم جلّ‏شأنه کذب آنها را واضح نکرد در میان خلق و تقریر و تثبیت آنها را کرد نه آنچه در آن کتب است چرا که کذب بسیاری از آنها را واضح کرد در میان خلق به طوری که بعضی از آنها را عرض کردم و به طوری که بسیاری از آنها در کتاب مستطاب «نصرةالدین» و غیر آن مذکور است چرا که احقاق حق و ابطال باطل با او است به طورهایی که متذکر شدی.

باری پس چون به دلیل عقل و نقل حقی باید در روی زمین باشد به تقریر خداوند عالم جلّ‌شأنه و آن حق در هیچ‌یک از کتب عهد عتیق و کتب عهد جدید نبود به طورهایی که دانستی پس آن حق منحصر شد به قرآن مجید و فرقان حمید و علاوه بر آنکه حق منحصر شد در آن به تقریر الهی خارق عادتی هم هست از جانب خداوند عالم جلّ‌شأنه چرا که شخصی که درس نخوانده و خط ننوشته آن را اظهار کرده در

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 203 *»

روی زمین و بسی واضح است که از عادیات این خلق نیست که کسی درس نخوانده و خط ننوشته و از کسی حکایتی نشنیده حکایت کند حکایات و قصص انبیاء سلف را و این امر مزیتی است از برای قرآن بر سایر صحف انبیاء سلف؟عهم؟ چرا که هیچ‏یک از صحف انبیاء سلف معجزه نبود و معجزه هریک از انبیاء سلف غیر کتاب آنها بود ولکن قرآن معجزه پیغمبر آخر الزمان هم شد؟ص؟ علاوه بر آنکه حق بود چرا که از زبان شخص ناخوانده و خط‏ ننوشته جاری شد و این شخص خبر داد از خبرهای گذشته و خبرهای آینده به طوری که هیچ عذری از برای خلق باقی نگذارد در تکذیب آن که اگر یک غافلی بتواند بگوید که من از کجا بدانم که او درس نخوانده بود و خط ننوشته بود و شاید آنچه خبر داده از حکایات گذشته به اکتساب و تعلم از بشری بوده دیگر نمی‌تواند بگوید که خبرهای آینده را از بشری شنیده و خبر داده و از جمله خبرهای آینده‌اى که در قرآن است این است که صاحب این قرآن خاتم پیغمبران است و پیغمبر آخر الزمان است؟ص؟ که ختم کرد پیغمبری را به خود و مهر زد که دیگر پیغمبری بعد از او بیرون نیاید تا روز قیامت و از وقتی که این خبر را داد بر طبق این خبر صدق‏ اثر پیغمبری برنخاست در میان خلق نه در عصر خود او و نه بعد از آن که الآن هزار و کسری سال می‏گذرد که صدق این خبر را دوست و دشمن و مؤمن و کافر مشاهده می‌کنند به طوری که احدی انکار آن را نمی‌تواند بکند و حال آنکه در ازمنه سابقه بر زمان او؟ص؟ در هر هزار سالی چندین هزار پیغمبر برمی‌خاستند که تا زمان او یک‌صد و بیست و چهار هزار پیغمبر برخاست و پیغمبری منقطع شد و ختم شد به وجود مبارک آن جناب؟ص؟.

و علاوه بر آنکه آن کتاب حق است و معجزه و خارق عادت است خارق عادتی است که از زمان نزول آن تا روز قیامت باقی است و هیچ خارق عادتی از هیچ پیغمبری از زمان ظهور او تا روز قیامت باقی نماند مگر آنکه خبری از آن به اهل زمان بعد رسید و این معجزه از زمان نزول باقی است که اهل هر زمانی

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 204 *»

به چشم خود آن را می‌بینند و اگر غافلی بتواند بگوید که خبرهای زمان سابق را شاید شنیده بود و گفت نمی‌تواند بگوید که خبرهای زمان بعد را از کسی شنیده و گفته و از جمله آنها است خبر نیامدن پیغمبری بعد از صاحب آن؟ص؟ و اگر کسی اعتماد داشته باشد به صاحب ملک و بداند که او احقاق می‏کند حق را و ابطال می‏کند باطل را می‏داند که خبرهای زمان گذشته را هم از عالم غیب داده مثل خبرهای زمان بعد را که از جانب عالم الغیب و الشهاده جلّ‏شأنه داده چرا که اگر از بشری شنیده بود و گفته بود و نسبت آن را به خدا داده بود خدا او را رسوا کرده و دروغ او را العیاذ باللّه فاش کرده بود در میان مکلّفین چرا که ظالم‌ترین مردم کسی است که افتراء ببندد به خداوند عالم جلّ‏شأنه.

و در میان افتراها تفاوت‌های بسیار است پس یک افتراء این است که کسی بگوید فلان‏چیز را خدا حلال کرده و در واقع خدا حرام کرده باشد یا بگوید فلان‏چیز را خدا حرام کرده و در واقع حلال کرده باشد و امثال اینها و یک افتراء این است که کسی بگوید من از جانب خدا حاکمم بر شما و شما حاکمی دیگر غیر از من ندارید از جانب او و جمیع حلال‌ها آنها است که من می‏گویم حلال است و جمیع حرام‌ها آنها است که من می‌گویم حرام است و جمیع واجبات آنها است که من می‌گویم واجب است و جمیع حرام‌ها آنها است که من می‏گویم حرام است و جمیع مستحبات آنهایی است که من می‏گویم مستحب است و جمیع مکروهات آنهایی است که من می‏گویم مکروه است و جمیع مباحات آنها است که من می‏گویم مباح است و جمیع طاعات آنها است که من می‏گویم طاعت است و جمیع گناهان آنها است که من می‏گویم گناه است و جمیع ایمان آن است که من می‏گویم ایمان است و جمیع کفرها آنها است که من می‌گویم کفر است و جمیع خوبی‌ها آنها است که من می‏گویم خوبی است و جمیع بدی‌ها آنها است که من می‏گویم بدی است و جمیع حُسن‌ها آنها است که من می‏گویم حسن است و جمیع قبح‌ها آنها است که من می‏گویم قبح است.

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 205 *»

و همچنین در جمیع امور مردم حدی و اسمی و رسمی قرار می‏دهد و از برای هریک حکمی قرار می‏دهد به طوری که می‏گوید: ما کان لهم الخیرة من امرهم و جمیع اینها را می‌گوید از جانب خداوند عالم جلّ‏شأنه می‌گویم و می‌کنم پس چنین شخصی اگر از جانب خداوند عالم جلّ‏شأنه نیاید و مفتری و دروغگو باشد از همه کفار و فجار و فساق کافرتر و فاجرتر و فاسق‌تر خواهد بود پس کیست ظالم‌تر از او چنان‌که در قرآن است که می‏فرماید و من اظلم ممن افتری علی اللّه کذباً پس اگر خداوند عالم جلّ‏شأنه انتقام می‌کشد از کافری و فاجری و فاسقی و ظالمی انتقام از کافرتر و فاجرتر و فاسق‌تر و ظالم‌تر بیشتر خواهد کشید و چون چنین کسی گمراه‌کننده جمعی بسیار است او را مهلت نخواهد داد که جمعی را گمراه کند و اگر او را رسوا نکند و دروغ او را فاش نکند در نزد آن جماعت و اظهار بطلان او را نکند از برای ایشان به طوری که بفهمند بطلان او را امر خود را به ایشان نرسانیده و دین خود را به ایشان نفهمانیده و راه به سوی خود را از برای ایشان واضح نکرده و حجت خود را بر ایشان تمام نکرده و واگذارده ایشان را به خود ایشان و مسلط کرده بر ایشان شخص مکار حیله‌بازی را که ایشان را گمراه کرده به طوری که ایشان نفهمیده‌اند و چنین کسی پرورنده عالمیان نخواهد بود بلکه خداوند عالم جلّ‌شأنه هدایت می‌کند خلق را به سوی خود به طوری که هیچ گمراهی در آن نباشد.

پس اگر کسی به مکر و حیله بخواهد خود را به او نسبت دهد و بگوید که من از جانب او آمده‏ام که حاکم باشم بر شما و در واقع نباشد از جانب خدا خدا او را حتماً رسوا خواهد کرد و الّا حجت او ناقص خواهد بود و از این است که در قرآن فرموده: فلااقسم بما تبصرون و ما لاتبصرون انه لقول رسول کریم و ما هو بقول شاعر قلیلاً ما تؤمنون و لا بقول کاهن قلیلاً ما تذکرون تنزیل من رب العالمین و لو تقوّل علینا بعض الاقاویل لاخذنا منه بالیمین ثم لقطعنا منه الوتین فما

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 206 *»

منکم من احد عنه حاجزین و انه لتذکرة للمتقین پس قدری در معنی این آیات فکر کن تا از جمله مؤمنین متذکرین که همیشه کمند محسوب شوی.

پس متذکر شو که معنی این آیات دلیل عقلی است که خداوند عالم جلّ‌شأنه اقامه کرده بر مکلّفین و قسم یاد کرده به آنچه می‌بینید و آنچه نمی‌بینید که این قرآن از زبان رسولی است کریم و قول شاعری و کاهنی نیست و کمی از مردم ایمان می‌آورند و کمی متذکر می‌شوند که اگر شاعری یا کاهنی شعر و کهانت خود را نسبت دهد که از جانب خدا است و خدا می‏داند که او دروغ می‏گوید و افتراء به خدا می‏بندد و قادر است که او را هلاک کند و او را رسوا کند البته او را هلاک خواهد کرد و او را رسوا خواهد کرد چرا که هیچ‌کس مانع قدرت او نمی‏تواند شد پس چون تقریر کرد رسول خود را و او را هلاک نکرد و نگرفت او را به ادعای او دانستیم که قول او قول خدا است و ماینطق عن الهوی ان هو الّا وحی یوحی و دانستیم که قول او تنزیلی است از رب عالمین و تذکره‌ای است از جانب او از برای متقین.

باری و علاوه بر اینکه این قرآن حقی است که هیچ باطلی در آن نیست و معجزه‌ای است که تمام خلق را عاجز کرده که بتوانند بدون درس‌خواندن و خط‌نوشتن خبر دهند از احوال پیغمبران گذشته و نامداران زمان سابق و عاجزند که خبر دهند از احوال بعد از خود تا روز قیامت و علاوه بر اینکه چنین معجزه‌ای است که مخصوص زمان معینی نیست مثل سایر معجزات صاحبان معجز بلکه معجزه‌ای است که از زمان نزول تا روز قیامت باقی است که مؤمن و کافر مشاهده می‏کنند آن را در هر زمانی تا روز قیامت و علاوه بر این مخصوص حکماء و علماء نیست بلکه عوام الناس هم می‌دانند که کسی که در نزد احدی از آحاد ناس درس نخوانده و خط ننوشته و کتابی از زبان او جاری شده که اخبار احوال گذشته‌ها از آدم تا خاتم

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 207 *»

در آن است و اخبار زمان بعد از او تا روز قیامت در آن است معجزه‌ای است که احدی نمی‌تواند چنین کاری را بکند پس حجتی است الهی بر علماء و حکماء و عوام الناس که عذری از برای احدی از مکلّفین باقی نگذارده.

و علاوه بر اینکه حجت واضح ظاهری است بر جمیع مکلّفین احتمال سحری و شعبده‏ای در آن نیست برخلاف سایر معجزات صاحبان معجز که بعضی از مردم توانستند بگویند سحری است مستمر ولکن خبر دادن به گذشته‏ها و آینده‌ها به طوری که صدق آن خبر را علماء و حکماء و عوام الناس مشاهده کنند و مطابق با واقع بیابند دخلی به سحر و شعبده ندارد و کسی نمی‌تواند بگوید که این سحری است مستمر مگر آنکه سفیه باشد و اعتنائی به او نباشد و علاوه بر اینکه سرآمد دارد بر تمام معجزاتی که از صاحبان معجز شنیده شده کتاب علم و حکمتی است که علماء و حکمای روزگار در جمیع ادوار اکتساب علم و حکمت از آن می‏کنند و به حقائق اشیاء مطلع می‏شوند مطابق وضع الهی.

پس به مضمون ادع الی سبیل ربک بالحکمة و الموعظة الحسنة و جادلهم بالتی هی احسن اهل حکمت با انصاف پرورنده خود هر اثری را مطابق با صفت مؤثر آن مشاهده می‏کنند و ظهور انوار را مترتب می‏بینند و ظاهر را در ظهور آن ظاهرتر از آن به جمیع مشاعر بدون مشاعر می‌یابند و سنریهم آیاتِنا فی الافاق و فی انفسهم حتی یتبین لهم انه الحق را با تمسک به آن از جمیع جهات با تعجب و توبیخ منضم می‏کنند به کریمه اولم‏یکف بربک انه علی کل شی‏ء شهید و بعد از تنبه تنبیه می‌نمایند مشرفان را به الا انهم فی مریة من لقاء ربهم و تعلیم می‏کنند ایشان را به بیان تنبیه الا انه بکل شی‏ء محیط. و اهل موعظه با انصاف عقل راه نجات را جسته و اعراض از تمام موهومات کرده متعظ به مواعظ آن گشته نداء فادخلوها بسلامٍ آمنین را به مسامع جان خود شنیده‌اند و اهل مجادله

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 208 *»

با انصاف با خصم و خصم با ایشان به دلیل و برهان زبان بیان گشوده از تمسک به آیاتی چند احقاق حق و ابطال باطل را فرموده‌اند.([216])

و هریک از اهل این طبقات به علم الیقین و عین الیقین و حق الیقین در راه خداوند عالم جلّ‏شأنه سالک گشته به امتثال کریمه سیروا فیها لیالی و ایاماً  آمنین مصداق آن شده و به وعد صدق ماکان اللّه لیضیع ایمانکم مطمئن گشته طی مراحل امتحانات نموده و از خلاص بیرون آمده داخل در دایره مخلصین شده شیطان را از خود مأیوس کرده از وساوس او فارغ نشسته که هرگز به گمراهی و ضلال و اضلال داخل آن نشوند و در صراط مستقیم متنعمین راه‏یاب و راهنمایند و اغواء شیطان مخصوص ضالین و مضلین در محکی لاغوینهم اجمعین است به استثناء الاّ عبادک منهم المخلصین و این اثر در سایر معجزات نیست چرا که سایر معجزات نفس انسانی را ترقی نمی‏دهد و مشاهدین را عالم و بصیر در دین نمی‏کند و از این است که بسیاری بسیار از مشاهدین سایر معجزات گمراه شدند و گمراه کردند.

تمام گوساله‌پرستان معجزات موسی را دیده بودند و گوساله‌پرستان اسلام معجزات پیغمبر؟ص؟ را دیده بودند و مع‌ذلک گمراه شدند و گمراه کردند جمع کثیری را و اما کسانی که آیات بینات در سینه ایشان بود ایمان ایشان مستودع نبود و مکتوب شده بود در قلوب ایشان ایمان به واسطه قرآن بل هو آیات بینات فی صدور الذین اوتوا العلم.

باری مقصود بیان تمام فوائد قرآن نیست و تمام مقصود این است که متذکر شود هرکس که اهل تذکر است که مراد خداوند عالم جلّ‏شأنه از ارسال رسل و انزال کتب و اصرار انبیاء؟عهم؟ و ابرام ایشان این است که هدایت کنند خلق را که گمراه نباشند و گمراه نشوند و گمراه نکنند و هر عاقلی می‏داند که سایر معجزات

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 209 *»

این اثر را ندارد چرا که در هر طبقه‏ای از طبقات خلق جمع بسیاری از کسانی که مشاهده سایر معجزات را کردند گمراه شدند و گمراه کردند اما در قرآن علاوه بر معجز بودن اثری است که مراد خداوند جلّ‌شأنه به واسطه آن ظاهر می‌شود و از این است که پیغمبر؟ص؟ آن را یکی از خلیفه‌های خود قرار داده و به اتفاق خاصه و عامه روایت شده که فرمودند: من دو چیز نفیس را در میان شما باقی می‌گذارم و ترکه خود قرار می‌دهم و خلیفه خود می‌کنم که مادام که به آن دو تمسک جستید هرگز گمراه نشوید و آن دو چیز نفیس کتاب خدا است و عترت من. پس کتاب خدا خلیفه صامت است در میان امت او و هریک از عترت او کتاب ناطقند در میان امت او که مراد الهی که هدایت مهتدین است از آن دو حاصل شود و بسی واضح شد به بیان‌های گذشته که هیچ کتابی از جانب خدا بر زبان هیچ پیغمبری در میان خلق باقی نیست که کتاب شرع و ناموس الهی باشد به جز قرآن مجید که در آن اخبار به غیب‌های بسیار هست از غیب‌های سابق بر نزول آن و غیب‌های بعد از نزول آن که بسی واضح است که پیغمبر؟ص؟ به حسب ظاهر در مدین نبود که حکایت شعیب و امت او را مشاهده کند و از برای مردم بیان کند و درس هم که نخوانده بود که حکایت شعیب و امت او را از روی کتابی بخواند و از برای مردم حکایت کند پس بسی واضح است که حکایت او از انباء غیب است که خداوند عالم جلّ‌شأنه به او وحی کرده چنان‌که فرموده: و تلک من انباء الغیب نوحیها الیک یعنی این خبرها را که به مردم می‏دهی از اخبار غیب است که وحی می‌کنیم آنها را به سوی تو و می‌فرماید: و ماکنت ثاویاً فی اهل مدین تتلوا علیهم آیاتِنا حاصل معنی آنکه ننشسته بودی تو در میان اهل مدین که مشاهده کنی آیاتی را که خدا بر دست شعیب ظاهر کرد در میان امت او که بخوانی بر امت خود آن آیات را و درس هم که نخوانده بودی از روی کتابی که از آنجا بخوانی آیات ما را بر امت خود پس باید بدانند امت تو که آنچه را که بر ایشان می‏خوانی از

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 210 *»

خبرهای غیب است که ما وحی می‏کنیم آنها را به سوی تو.

و همچنین می‏فرماید: و ماکنت بجانب الطور اذ نادینا یعنی: نبودی تو به جانب کوه طور وقتی که نداء کردیم به موسی و همچنین می‏فرماید: و ماکنت بجانب الغربی اذ نادینا یعنی: نبودی تو به جانب غربی کوه طور در وقتی که نداء کردیم به موسی و درس هم که نخوانده بودی از روی کتابی که از آن خبر دهی. و همچنین می‌فرماید در حکایت زکریا و مریم و تولد عیسی: ذلک من انباء الغیب نوحیه الیک و ماکنت لدیهم اذ یلقون اقلامهم ایهم یکفل مریم و ماکنتَ لدیهم اذ یختصمون حاصل معنی آنکه این خبر از جمله خبرهای غیب است که وحی می‏کنیم به سوی تو و نبودی تو در نزد بنی‌اسرائیل در وقتی که می‏انداختند قرعه‌ها و قلم‌های خود را که آیا کدام متکفل شوند خدمات مریم را تا آنکه قلم زکریا بر روی آب ایستاد و باقی قلم‌ها در آب فرو رفت پس معلوم شد که باید زکریا متکفل مریم باشد و نبودی تو در نزد ایشان در وقتی که نزاع داشتند با یکدیگر بر سر خدمات مریم و درس هم که نخوانده بودی از روی کتابی که از آنجا حکایت کنی پس باید بدانند که از آنچه خبر می‏دهی به مردم از اخبار غیب به وحی الهی است.

باری از این قبیل آیات در قرآن بسیار است که استدلالی است عقلی که خداوند عالم جلّ‏شأنه حجت کرده بر مردم چرا که جمیع عقول حاکمند بر اینکه کسی که خبر داد از واقعه‏ای یا باید آن شخص در نزد وقوع آن واقعه حاضر باشد و مشاهده کند آن واقعه را یا باید حکایت آن واقعه را در کتابی خوانده باشد یا باید از کسی شنیده باشد تا بتواند آن حکایت را از برای مردم حکایت کند پس اگر خود او حاضر نبوده در نزد وقوع آن حادثه و در کتابی هم ندیده و از کسی هم نشنیده حکایت آن واقعه را جمیع عقول حاکمند بر اینکه آن شخص نتواند خبر دهد از آن واقعه پس اگر خبر داد یقیناً یک باخبری و یک مطلعی به او خبر داده

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 211 *»

که او توانسته خبر بدهد و جمیع عقول بر این مطلب حاکمند و در این مطلب شک نمی‏کند احدی از عقلای عالم.

بلی ارتیابی که باقی می‌ماند این است که آیا آن خبیر و مطلعی که او را خبر داده که بوده؟ آیا بشری بوده یا جنی بوده یا ملکی بوده از جانب خدا؟ اما بشری و جنی که در ظاهر نبودند که خبر دهند به پیغمبر؟ص؟ که او خبر دهد به مردم اما اگر بشری و جنی در باطن و خفاءِ از مردم به او خبر داده باشند به طوری که مردم نفهمیده‏اند پس در چنین حالی مردم عاجزند که مطلع شوند بر امر واقع و خدا است مطلع بر آن پس اگر خدا را مغری باطل ندانیم و بدانیم که او هادی خلق است به سوی خود و حق واقع را تقریر می‌کند و اصلاح عمل مفسدین را نمی‌کند و اهل باطل را رسوا می‌کند و دروغ دروغگو را در جایی که باید فاش کند در میان مردم فاش می‌کند.

پس اگر چنین خدایی جلّ‏شأنه در مقام تحدی تقریر کرد مدعی نبوت را و چیزی را برخلاف ادعای او در میان خلق ظاهر نکرد به طوری که خلق بفهمند خلاف ادعای او را و کذب او را از آن خلاف معلوم کند معلوم می‏شود که خدای مطلع بر هر چیزی و هادی خلق به سوی خود مطلع است که به حق ادعا  کرده و از جانب او ادعا کرده و اگر کسی عاقل باشد و خدا بخواهد که بداند می‏داند که دلیلی که موجب یقین باشد در هر عالمی و در هر مقامی منحصر است به دلیل تقریر الهی و با قطع نظر از این دلیل در باقی دلیل‌ها جمیعاً احتمال خلاف می‌رود اگرچه آن دلیل‌ها از روی مکاشفه و عیان باشد چرا که در جمیع مکاشفات هم بدون دلیل تقریر الهی احتمال می‌رود که خیالاتی چند مصور شود از برای انسان مانند اضغاث احلام و خواب‌های پریشان که واقعیت نداشته باشد ولکن در دلیل تقریر الهی به هیچ‌وجه احتمال نمی‏رود که خلاف واقع باشد مانند آنکه اگر روز موجود شد و تو بدانی که خالقی به غیر از خداوند عالم جلّ‌شأنه نیست یقین می‏کنی که خدا است خالق این روز و خالق وجدان تو و می‌دانی که البته او خواسته که روز را خلق کرده

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 212 *»

و البته خواسته که تو بدانی و واجد شوی که روز است اگرچه تو ندیده باشی او را که بگوید من خالق این روزم و خواسته‌ام که خلق کرده‌ام و خالق وجدان تو هم هستم و خواسته‌ام که بدانی که روز را من خلق کرده‌ام و با قطع نظر از این دلیل در هیچ عالمی هیچ‌کس خدا را نمی‌تواند دید و سخن او را نمی‏تواند شنید و هرکس هر سخنی از خدا شنیده که هاتفی یا ملکی نداء کرده با دلیل تقریر معلوم شده که کلام کلام الهی بوده و هرکس هر نوری از انوار الهی و آیتی از آیات او را مشاهده کرده با دلیل تقریر معلوم کرده که آن نور نور خدا است و آن آیت آیت آن یکتا است و الّا هیچ‌کس در هیچ مرتبه‌ای او را نخواهد دید چرا که ذات او دیدنی نیست و به غیر از خود او چیزی نیست که صدای او باشد یا نور رخساره او باشد و کسی که اهل این لغت باشد می‌داند که چه گفتم و بیگانه خبردار نشد و نخواهد شد که چه دُر سُفتم.

باری چون این مطلب در جزء اول و بعضی از مواضع همین جزء مکرر ذکر یافته در اینجا بیشتر ذکر نمی‌کنم مگر به قدری که تو را متذکر کنم تا متذکر شوی که اگر خداوند عالم جلّ‌شأنه بنا نبود که امر خود را ظاهر کند از برای خلق به طوری که عذری از برای ایشان باقی نماند که بتوانند بگویند خدایا امر تو بر ما ظاهر نبود و مخفی بود و معاف بودیم از امری که مخفی بود بر ما و تو را حجتی نیست بر ما احدی از پیغمبران نمی‌توانست پیغمبری خود را ثابت کند از برای امت خود و ممتنع بود تصدیق پیغمبران از روی یقین بدون شائبه شکی و ظنی و تخمینی اگرچه اظهار خارق عادات می‌کردند نهایت خلق عاجز می‏شدند که مثل آنها را اظهار کنند و چه‏بسیار صنایع است که صنعت آن مخصوص بعضی از خلق است و بعضی دیگر عاجزند که آن صنعت را به عمل آورند ولکن چون خداوند عالم جلّ‏شأنه چنین قرار داده در حکمت خود که هرچه را که خلق محتاج باشند و عاجز باشند که خود متکفل شوند او متکفل شود مانند آنکه محتاجند به آسمان و زمین و خود عاجزند که خلق کنند از برای خود آسمانی و زمینی را پس او متکفل است و خلق کرده آسمان و زمین را

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 213 *»

و محتاجند به آفتاب و ماه و ستارگان و خود عاجزند که از برای خود بسازند آفتابی و ماهی و ستاره‌ای را پس او متکفل است و خلق کرده از برای ایشان آنها را پس همچنین محتاجند به پیغمبران و نتوانند که از برای خود بتراشند معلمانی چند را پس خداوند عالم جلّ‌شأنه معلمانی چند آفریده و خود متکفل شده و همچنین خلق محتاج بودند که آن معلمانی را که خداوند از برای تعلیم ایشان قرار داده بشناسند و در میان خلق آن معلمان الهی بودند و دروغگویان و مدعیان تعلیم هم بودند و خلق عاجز بودند که از ما فی‌الضمیر محقان و مدعیان مطلع شوند و احتمال کذب در قول محقین و احتمال صدق در قول مدعین می‌دادند پس خداوند عالم جلّ‏شأنه خود متکفل این امر شد.

پس محقین را تقریر و تسدید و تأیید کرد در میان خلق به طوری که رفتار کردند بر طبق ادعای خود و جاری کردند امر خود را به طوری که خلق مشاهده کردند که رفتار ایشان بر طبق گفتار ایشان بود پس اگر خبری دادند که بعد از این چه امر واقع می‏شود آن امر واقع شد و اگر گفتند فلان خارق عادتی را می‌کنیم توانستند اظهار کنند آن را پس خلق دانستند که ایشان از جانب خدایند و به حول و قوه او می‏کنند آنچه می‏کنند و دانستند که اگر در واقع ایشان از جانب او نبودند او حول و قوه خود را به همراه ایشان نمی‌کرد تا آنکه بتوانند جاری شوند بر طبق ادعای خود و مدعین مبطلین را در میان خلق رسوا کرده به این‌طور که حول و قوه خود را به همراه آنها نکرد و نتوانستند که بر طبق ادعای خود جاری شوند پس اگر خبری دادند که بعد از این چه خواهد شد آن امر واقع نشد و اگر گفتند که خارق عادتی را اظهار می‌کنیم نتوانستند اظهار کنند و تخلف کرد قول آنها در نزد خلق پس خلق دانستند کذب آنها را و معلوم شد بطلان آنها و این است معنی آنکه گفته می‌شود که احقاق حق و ابطال باطل با خدا است چنان‌که احقاق کرد حق موسی را به انداختن عصا و اژدها شدن و ابطال کرد باطل را به بلعیدن عصاى موسی حبال و عصی سحره را پس اگر حبال و عصی سحره در نظر مردم

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 214 *»

به صورت مارها شده بود و عصاى موسی آنها را نبلعیده بود معلوم نمی‏شد از برای مردم که آنها را به سحر نموده‌اند به مردم و باطل است و از جانب شیطان است و اگر عصاى موسی از جانب خدا نبود مانند حبال و عصاهای سحره بلعیده می‌شد تا معلوم شود که باطل است مانند عصاهای سحره پس عصائی دیگر در مقابل عصاى موسی اژدها نشد و نبلعید عصاى موسی را و معلوم شد که عصاى موسی به امر خدا به صورت اژدها شده و از جانب او است و حق است و سحر نیست چنان‌که فرعون خواست مشتبه کند امر را بر مردم و گفت: انه لکبیرکم الذی علّمکم السحر. پس کسی که عاقل باشد می‌داند که اگر العیاذ باللّه عصاى موسی هم از علم سحر به حرکت آمده بود باید خداوند عالم جلّ‌شأنه ابطال کند آن را مانند آنکه ابطال کرد عمل سحره را و کسی که غافل است از معنی تسدید و تقریر الهی مانند فرعون خواهد گفت که شاید سحر موسی بالاتر بود از سحر سحره و شاید موسی بزرگ سحره بود و در علم سحر استاد بود از این جهت سحر او غالب شد بر سحر سحره و این شبهه در جمیع خارق عادات محتمل است با قطع نظر از تسدید و تقریر الهی و غفلت از اینکه جمیع غیوب در حضور علام الغیوب معلوم است و با او است که آنچه حق است و از جانب او است تقریر کند و آنچه از جانب او نیست و از علوم غریبه اظهار شده ابطال کند.

و کسی که به یاد خدا است و غافل نیست از اینکه خدا غافل نیست و می‌داند که او دانا است بر هر امر پنهان و آشکاری و می‌داند که او مغری باطل نیست و احقاق حق با او است و ابطال باطل با او است می‌داند که چون موسی غالب شد بر سحره و کسی او را مغلوب نکرد از جانب خدا بود که او را غالب کرد و نگذارد مغلوب شود و اگر در واقع بزرگ سحره بود و در علم سحر استادتر بود از سحره از خداوند عالم قوی‌تر نبود و خدا سحر و حیله او را می‌دانست و قادر بود که سحر او را باطل کند و نگذارد که به حیله اظهار خارق عادات کند پس چون او را مغلوب

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 215 *»

احدی نکرد و او را غالب بر جمیع کرد یقین کردیم که او از جانب خدا بود و احتمال ندادیم که او بزرگ سحره است و در علم سحر استاد است.

پس متذکر باش و غافل مباش که جمیع کفار در جمیع قرون و اعصار احتمال سحر در خارق عادات و معجزات صاحبان معجز دادند و گفتند اینها سحری است مستمر چون که جاهل و غافل بودند از تقریر الهی و در جمیع قرون و اعصار مؤمنان اذعان کردند که خارق عادات صاحبان معجز از جانب خدا است و سحر نیست و احتمال سحر در آنها نیست چرا که متذکر بودند و مطمئن بودند به تقریر و تسدید الهی و می‌دانستند که خدا باطل را ابطال می‌کند پس چون ابطال نکرد خارق عادات صاحبان معجز را دانستند که آنها از جانب حق بوده و حق با ایشان بوده.

پس از آنچه عرض شد معلوم شد فرق میان سحر و معجزه که معجزه اظهار خارق عادت از جانب خداوند عالم جلّ‌شأنه است و امری است مقرر از جانب او که نمی‌توان آن را باطل کرد و سحر اظهار خارق عادتی است به استعانت شیاطین و علوم غریبه که می‏توان آن را باطل کرد به سحری مثل آن یا به آیات و ادعیه و معجزه‏ای از جانب خداوند عالم جلّ‌شأنه پس اگر در مقام تحدی سحری بشود خداوند عالم جلّ‌شأنه آن را باطل خواهد کرد البته چرا که اگر باطل نکند امر به مردم مشتبه شود و خلق نمی‌توانند بفهمند که سحر بوده چرا که ظاهر اثر آن با ظاهر اثر معجز یکسان است پس در حکمت الهیه حتم شده که خداوند عالم جلّ‌شأنه آن را باطل کند تا مردم بفهمند که سحر بوده و تابع ساحر نشوند چنان‌که سحر سحره آل‌فرعون را باطل کرد و اگر در مقام تحدی نباشد حتم نیست که خداوند آن را باطل کند پس بسا آنکه آن را باطل کند و بسا به جهت آزمایشی آن را باطل نکند تا اثر کند و بسا آنکه ساحری دیگر سحر ساحری را باطل کند و بسا آنکه اهل حق به آیات و ادعیه آن را باطل کنند به خلاف معجزه که امری است از جانب خدا و مقرر است از جانب او و احدی نمی‌تواند آن را باطل کند.

و از این بیان بیاب که آنچه بعضی گفته‌اند در تعریف معجز و سحر که معجز

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 216 *»

حقیقت دارد و سحر حقیقت ندارد ولکن به نظر مردم چنین می‌نماید کلامی است ناقص چرا که سحر اگر امر متحققی نبود اثری نداشت و تحبیب و تبغیض و تفریق و جمع اثر آن نبود و در شرع حرام نمی‌شد عمل به آن پس فرق میان سحر و معجز همین است که سحر را می‏توان باطل کرد و معجز را نمی‏توان باطل کرد و اگر در مقام تحدی کسی ادعای نبوت کرد و به سحری اظهار خارق عادات کرد حتم است در حکمت الهیه ابطال آن و از این است که در قرآن حکایت کرده از زبان موسی که چون دید ریسمان‌ها و عصاهای ساحران را که مانند مارها حرکت می‏کردند گفت: ما جئتم به السحر ان اللّه سیبطله پس عصاى خود را انداخت و اژدها شد و تمام آن مارها را بلعید که جمیع حاضرین دیدند که سحر آنها باطل شد و چون عصاى موسی به معجزه اژدها می‏شد و از جانب خداوند عالم مقرر بود کسی نتوانست آن را باطل کند پس اگر ریسمان‌ها و عصاهای ساحران مانند مار حرکت می‏کرد و عصاى موسی هم حرکت می‏کرد ولکن فرو نمی‌برد و نمی‌بلعید مارها را مردم نمی‌توانستند بفهمند که عصاى موسی به امر الهی اژدها شده و ریسمان‌ها و عصاهای سحره به سحر به صورت مارها بیرون آمده پس احتمال می‏دادند که شاید عصاى موسی هم به سحر به صورت اژدها شده بلکه احتمال می‏دادند که شاید ریسمان‌ها و عصاهای قوم به امر الهی به صورت مارها درآمده چنانچه احتمال می‌دادند که هردو به سحر به صورت مارها درآمده اما بعد از آنکه عصاى موسی به حال خود باقی بود که هروقت آن را می‏انداخت و می‏خواست اژدها می‏شد و ریسمان‌ها و عصاهای سحره بلعیده شد و باطل شد صورت آنها معلوم شد که عصاى موسی از جانب خدا به صورت اژدها می‌شد و معجز بود و عمل سحره از سحر بود چرا که در حکمت الهیه حتم بود که خداوند عالم جلّ‌شأنه احقاق و اثبات کند امری را که از جانب او است مانند اژدها شدن عصاى موسی و ابطال کند امری را که از جانب او نیست مثل اعمال سحره پس این است سنت خداوندی در ملک او که: و لن‌تجد لسنة اللّه تبدیلاً و لن‏تجد لسنة اللّه تحویلاً

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 217 *»

که اگر خداوند عالم جلّ‏شأنه احقاق و اثبات حق واقعی که از جانب او بود نمی‏کرد و ابطال باطلی که از جانب او نبود نمی‏کرد امری که از جانب او بود معلوم خلق نبود و امری که از جانب او نبود معلوم نبود که از جانب او نیست پس همیشه خلق متردد بودند در جمیع اموری که بود که آیا از جانب او است یا از جانب او نیست و حیله شیطانی است پس هرگز راه به سوی او معلوم احدی از آحاد خلق نبود چنان‌که راه به سوی شیطان معلوم ایشان نبود.

پس متذکر باش و غافل مباش که اگر چنین چیزی روا بود در حکمت الهیه که خداوند عالم جلّ‏شأنه احقاق و اثبات حق نکند و ابطال باطل ننماید و خلق متحیر باشند در امری که آیا از جانب او است یا از جانب شیطان احتیاجی به ارسال رسل و اظهار خارق عادات از دست ایشان نبود و ارسال رسل و اظهار خارق عادات از دست ایشان لغو و بی‌فائده و عبث بود چرا که خلق در خارق عادت رسل متحیر بودند که آیا از جانب خدا است یا از جانب شیطان چنان‌که در سحر ساحران و حیله حیله‌بازان متحیر بودند که آیا از جانب خدا است یا از جانب شیطان پس از این جهت واجب شد در حکمت حکیم جلّ‏شأنه محکم‌کردن امر خود به اثبات و احقاق مانند اژدها شدن عصاى موسی و باطل‌کردن امری که از جانب او نیست مانند اعمال سحره تا امر خود را برساند و واضح کند از برای خلق و حجت خود را بالغ و کامل کند از برای ایشان و اعمال مفسدین را باطل کند و ایشان را در نزد خلق رسوا کند تا محل تحیر و تردید خلق نشوند و عذری از برای احدی از آحاد خلق باقی نماند که بتوانند در حضور خداوند عالم جلّ‌شأنه بگویند که خداوندا امر تو بر ما واضح نبود و امر تو را بعضی از خلق مشتبه کردند بر ما پس متحیر و متردد ماندیم و ندانستیم امر تو را تا اطاعت کنیم و ندانستیم امر شیطان را تا مخالفت کنیم.

پس متذکر باش و غافل مباش که تمام معجزات صاحبان معجز را خداوند عالم جلّ‏شأنه تقریر و تثبیت می‏کند مانند اژدها شدن عصاى موسی و تمام اعمالی که در مقابل آنها است و تمام حیله‏های صاحبان حیله را باطل می‏کند مانند اعمال سحره

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 218 *»

آل‌فرعون به طوری که عذری از برای احدی باقی نماند. پس چون متذکر شدی که احقاق و اثبات حق با خدا است جلّ‏شأنه چنان‌که ابطال باطل با او است جلّ‏شأنه و او می‏داند ظاهر و باطن هرکسی را و او می‏تواند باطن حق را اثبات کند به تقریر خود و او می‏تواند باطن باطل را آشکار کند از برای خلق تا مغرور نشوند و فریب نخورند و متحیر و متردد نباشند پس متذکر باش و غافل مباش و هوش خود را جمع کن در امر قرآن مجید و فرقان حمید که صاحب آن بدون اینکه درسی بخواند از کتابی تا بتواند خبر دهد از حالات اشخاص گذشته از آدم و حوا تا زمان خود و بی‌آنکه از کسی آن حکایات را شنیده باشد تا خبر دهد پس خبر داده از حالات آدم و حوا و هابیل و قابیل و ادریس و نوح و هود و صالح و ابراهیم و لوط و شعیب و موسی و هارون و داود و سلیمان و زکریا و یحیی و مریم و عیسی و حواریین و سایر پیغمبران و فراعنه زمان ایشان و همچنین خبر داده در آن از حوادث بعد از خود که از جمله آنها است خبر نیامدن پیغمبری بعد از او و تصریح فرموده در کتاب خود از زبان خداوند عالم جلّ‌شأنه که: ماکنت تتلوا من قبله من کتاب و لاتخطّه بیمینک اذاً  لارتاب المبطلون و تصریح فرموده در کتاب خود از زبان خداوند عالم جلّ‌شأنه که: و لقد نعلم انهم یقولون انما یعلّمه بشر لسان الذی یلحدون الیه اعجمی و هذا لسان عربی مبین.

پس متذکر باش و غافل مباش که اگر در واقع پیغمبر؟ص؟ درسی خوانده بود یا خطی نوشته بود یا کسی تعلیم او کرده بود قرآن را چنان‌که بعضی از کفار گفتند که سلمان تعلیم او کرده قرآن را و بعضی گفتند که شخصی نصرانی که به او ایمان آورده بود تعلیم کرده. باری، بر هر احتمالی که کسی بتواند احتمال دهد می‏گوییم که این احتمالات در نزد خلق محتمل است و امر واقع از ایشان مخفی است ولکن امری از خداوند عالم جلّ‏شأنه مخفی نیست و او متکفل است که احقاق و اثبات حق کند و او متکفل است که ابطال باطل کند چنان‌که احقاق کرده جمیع خارق

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 219 *»

عادات پیغمبران را و ابطال کرده جمیع منکران پیغمبران را پس اگر در واقع پیغمبر؟ص؟ درسی خوانده بود و خطی نوشته بود یا کسی به او تعلیم کرده بود بر خدا بود ابطال او و اظهار امر مخفی او در نزد خلق در جمیع قرون و اعصار خواه عصر حضور خود او یا اعصار بعد از او پس چون مقرر داشت نخواندن و خط‌ننوشتن او را و خلاف آن را در نزد خلق ظاهر و واضح نکرد و مقرر داشت تعلم‌نکردن او را از بشری و خلاف آن را واضح و ظاهر نکرد از برای مردم دانستیم که او واقعاً درس نخوانده بود و خط ننوشته بود و تعلم از بشری نکرده بود که اگر خلاف این بود در واقع خدا او را مهلت نمی‌داد چنان‌که فرموده: لو تقوّل علینا بعض الاقاویل لاخذنا منه بالیمین ثم لقطعنا منه الوتین. و این معنی بسی واضح است در نزد ارباب عقول که احقاق حق و ابطال باطل با خدا است جلّ‏شأنه و چه‏بسیار مطلب سستی است به نظر کسانی که اطمینان به خداوند عالم جلّ‏شأنه ندارند فبأی حدیث بعد اللّه و آیاته یؤمنون و به قدری که متذکر شوند آن کسانی که خدا خواسته متذکر شوند اصرار و تکرار کردم که اگر کسی اطمینان به خدای خود نداشته باشد اگر احدی از پیغمبران اظهار کند جمیع معجزات جمیع پیغمبران را باز خواهد گفت سحری است مستمر چنان‌که گفتند آنهایی که گفتند و راه اضطراب خاطر این جماعت را و سبب تحیر و تردد متحیرین و مترددین و مضطربین در دین و مذهب را عرض کردم به جهت متذکر ساختن غافلین پس هرکس بخواهد رجوع کند به آن تا بابصیرت شود و مطالب این رساله مانند دانه‏های زنجیر هریک بسته به دیگری است و هریک از دانه‏های زنجیر تمام زنجیر نیست پس هرکس بخواهد فصلی را بخواند و فصلى دیگر را نخواند البته تمام مطلب به دست او نخواهد آمد و السلام علی من عرف الکلام و وصل الی المرام. پس چون سخن به اینجا رسید متذکر شدم که مطلبی در فصلی دیگر عنوان کنم از برای تذکر طالبان حق و زیادتی بصیرت ایشان در دینشان بحول اللّه و قوته.

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 220 *»

برهان هشتم

در اینکه کسانی‌که از جانب خدا هستند چه در یک مکان و زمان باشند چه در دو عصر و مکان همه باید مصدّق یکدیگر باشند و تکذیب یکدیگر را نکنند خواه دو پیغمبر یا دو خلیفه باشند یا یکی پیغمبر و یکی خلیفه و یکی متبوع و یکی تابع باشند و ذکر آیاتی که شاهد مدعاست و اینکه آیات قرآن محکمات و متشابهات دارد و مؤمنان همراه محکماتند و متشابهات دام شیاطین و تمسک منافقین است نه کفار خارج از دایره و شرع و ناموسی که واضح است قرآن است که معجزه باقیه پیغمبر آخرالزمان؟ص؟ است.

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 221 *»

و آن مطلب این است که کسانی که از جانب خداوند عالم جلّ‌شأنه در میان خلق ظاهر می‏شوند و خلق را دعوت می‏کنند به سوی خداوند عالم جلّ‏شأنه باید هریک از ایشان مصدق دیگران باشند و هیچ‏یک تکذیب دیگری نکنند چرا که معقول نیست چنان‌که منقول نیست که خداوند عالم جلّ‌شأنه بفرستد به سوی خلق حجتی را که دعوت کند خلق را به امری و بفرستد حجتی دیگر را که تکذیب کند حجتی دیگر را پس یکی دعوت کند خلق را که باید اطاعت کنید امر مرا و دیگری دعوت کند خلق را که اطاعت او را مکنید و مخالفت کنید امر او را و اطاعت کنید مرا.

و بسی واضح است که خلق نمی‏توانند که هم اطاعت کنند شخصی را و هم مخالفت کنند او را و تکلیف مالایطاق از خداوند حکیم جلّ‌شأنه سرنزند و هیچ فرقی نیست در این مطلب که این دو حجت در یک زمان و مکان باشند یا در دو عصر و مکان باشند و هیچ فرق نمی‌کند که این دو حجت هر دو پیغمبر باشند یا هر دو خلیفه پیغمبر باشند یا یکی پیغمبر باشد و یکی خلیفه پیغمبر باشد یا یکی متبوع باشد و یکی تابع باشد یا هر دو تابع باشند مانند دو عالم که تابع یک امام باشند که به هرحال در جمیع این صور باید امر الهی طوری باشد که خلق بتوانند به مقتضای آن عمل کنند به طوری که عمل‌کردن به مقتضای امر یکی از این حجت‌ها منافاتی با عمل‌کردن به امر باقی نداشته باشد و حتماً باید هریک از این حجت‌ها مصدق باقی باشند و هیچ‏یک مکذب دیگری نباشند پس اگر در مثل در یک شهر و در یک عصر حجت‌های متعدد در میان خلق باشند نباید عمل‌کردن به امر یکی از ایشان منافات داشته باشد با امر دیگران.

پس اگر یکی امر کرد خلق را به جهاد باید باقی تصدیق کنند که بر خلق لازم است اطاعت او نه اینکه یکی امر کند که لازم است بر خلق جهادکردن و باقی بگویند لازم نیست جهادکردن و همچنین در باقی امور دینیه و اگر در مثل آن

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 222 *»

حجت‌ها در بلاد متعدده یا اعصار متعدده واقع شوند باز تصدیق هریک دیگری را در امر او از لوازم حجیت او است از جانب خداوند عالم جلّ‌شأنه پس اگر یکی از ایشان در بلدی امر به جهاد کرد باقی باید تصدیق کنند که به حق امر به جهاد کرده اگرچه خود ایشان در سایر بلاد امر به جهاد نکنند چنان‌که باید امرکننده به جهاد تصدیق کند آن کسانی را که در بلاد خود امر به جهاد را لازم ندانسته‌اند.

و همچنین اگر حجت‌های متعدد در اعصار متعدده واقع شوند و حجتی در عصری از اعصار امر به جهاد کرده نباید باقی حجت‌ها در سایر اعصار بگویند که او خبط کرده که امر به جهاد کرده اگرچه خود ایشان امر به جهاد نکنند و از لوازم حجیت ایشان از جانب خدا است که تصدیق کنند که او به حق حکم کرده و مصلحت در عصر او این بوده که امر به جهاد کند و همچین در سایر امور دینیه و نمی‌رسد احدی از قاعدین را که تکذیب کنند مجاهدین را چنان‌که نمی‏رسد احدی از مجاهدین را که تکذیب کنند قاعدین را چرا که معقول و منقول نیست که احدی از حجت‌های الهی مکذب حجتی دیگر باشد و مصدق او نباشد در گفتار و کردار و از این جهت خداوند عالم جلّ‌شأنه در آیاتی چند تصدیق‌کردن حجتی از حجت‌های خود را درباره باقی حجت‌ها دلیل حقیت او قرار داده چنان‌که فرموده: و آمِنوا بما انزلت مصدقاً لما معکم و فرموده: و هو الحق مصدقاً لما معهم و فرموده: فانه نزّله علی قلبک باذن‌اللّه مصدقاً لما بین یدیه و فرموده: نزّل علیک الکتاب بالحق مصدقاً لما بین یدیه و فرموده: یا ایها الذین اوتوا الکتاب آمِنوا بما نزّلنا مصدقاً لما معکم و فرموده: و قفّینا علی آثارهم بعیسی بن مریم مصدقاً لما بین یدیه من التوریة و آتیناه الانجیل فیه هدی و نور و مصدقاً لما بین یدیه من التوریة و فرموده: و انزلنا الیک الکتاب بالحق مصدقاً لما بین یدیه من الکتاب و فرموده: و الذی اوحینا الیک من الکتاب هو الحق مصدقاً لما بین یدیه و فرموده: قالوا یا قومنا انا سمعنا کتاباً انزل من بعد موسی مصدقاً لما بین یدیه و فرموده: و اذ قال عیسی بن مریم یا بنی‌اسرائیل انی رسول‌اللّه الیکم مصدقاً لما بین یدی من التوریة و فرموده: و ماکان

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 223 *»

هذا القرآن ان‏یفتری من دون اللّه ولکن تصدیق الذی بین یدیه و فرموده: ماکان حدیثاً یفتری ولکن تصدیقَ الذی بین یدیه و فرموده: و هذا کتاب انزلناه مبارک مصدق الذی بین یدیه و فرموده: و لما جاءهم کتاب مصدق لما معهم و فرموده: و لما جاءهم رسول مصدق لما معهم و فرموده: ثم جاءکم رسول مصدق لما معکم و فرموده: و هذا کتاب مصدق لساناً عربیاً.

پس از این آیات معلوم می‏شود که تصدیق اهل حق لازم است و تکذیب ایشان دلیل بطلان مکذب است پس از این جهت اهل حق باید مصدق یکدیگر باشند به دلیل عقل و نقل چنان‌که گذشت پس اگر در عصری از جانب خداوند عالم جلّ‏شأنه حجتی برخاست و با دلائل و معجزات اثبات کرد حقیت خود را تصدیق او لازم است بر جمیع خلق پس اگر فرض کنی که شخصی دیگر برخاست و ادعای حجیت کرد از جانب خداوند عالم جلّ‌شأنه و اظهار کرد خارق عاداتی چند را در میان خلق به طوری که جمیع خلق عاجز شدند از اتیان به مثل آنچه او اظهار کرده و تصدیق نکرد حجت اول را و تکذیب او نمود نباید خلق متحیر شوند که آیا کدام‏یک از این دو شخص برحقند و کدام بر باطلند اگرچه شخص دویم به قدر شخص اول اظهار خارق عادت کند بلکه بر فرضی که بیش از شخص اول هم اظهار خارق عادت کند کسی که بابصیرت باشد در دین خود باید بداند که شخص اول برحق است و خارق عادات او از جانب خدا است و شخص دویم بر باطل است و خارق عادات او از جانب شیطان است نه از جانب خداوند عالم جلّ‌شأنه و تکذیب او مر شخص اول را دلیل بطلان او است که خداوند عالم جلّ‌شأنه از زبان خود او به خلق رسانیده که او باطل است و در حکمت خداوندی لازم است که بطلان او را بر خلق واضح کند و خداوند جلّ‏شأنه به تکذیب خود او از زبان خود او بر خلق واضح کرده بطلان او را و زیاده بر این لازم نیست در حکمت حکیم در اتمام حجت و احقاق حق شخص اول به خارق عادات و تقریر او و ابطال باطل شخص دویم به زبان خود او در تکذیب شخص اول چرا که معقول و منقول نیست که دو شخص مکذب

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 224 *»

یکدیگر هردو از جانب او باشند پس چون شخص اول مقرر شد از جانب او شخص دویم به نفس تکذیب خود او از جانب خداوند جلّ‏شأنه نخواهد بود.

و لازم نیست در حکمت او جلّ‏شأنه که نگذارد شخص دویم اظهار خارق عادات کند و نگذارد به افتراء خود را به او نسبت دهد و لازم نیست که فی‌الفور او را هلاک کند و ذکر او را از صفحه روزگار براندازد تا کسی تابع او نشود بلکه از تمام حکمت او است که مهلت دهد رؤساء اهل باطل را و زنده گذارد بلکه دولت و ثروت دهد بلکه ایشان را غلبه ظاهر دهد و استیلاء بر خلق را از ایشان سلب نکند تا جمعی از کسانی که می‌خواهند از روی عمد به راه شیطان بروند راهی داشته باشند و این شخص دویم راه شیطان و دام او است که باید در میان مردم باشد تا اولیاء خود را به آن دام به چنگ آورد و انما سلطانه علی الذین یتولونه و الذین هم به مشرکون پس اگر حکمت حکیم جلّ‏شأنه اقتضاء هلاکت اهل باطل می‏کرد به حسب ظاهر باید هرگز باطلی در روی زمین بهم نرسد و حال آنکه در دولت باطل از زمان آدم تا خاتم؟ص؟ تا ظهور امام زمان عجل‌اللّه‌فرجه همیشه رؤساء اهل باطل با دولت و ثروت و حشمت و شوکت در عالم بوده‌اند و هستند و لایحسبن الذین کفروا انما نملی لهم خیر لانفسهم انما نملی لهم لیزدادوا اثماً و لهم عذاب مهین و از حکمت او است مهلت‌دادن اهل باطل از برای پر کردن جهنم و از این جهت قرار داده از برای اهل حق دشمنانی از اهل باطل با مهلت و وضوح بطلان آنها چنان‌که فرموده: و جعلنا لکل نبی عدوّاً شیاطینَ الانس و الجن یوحی بعضهم الی بعض زخرف القول غروراً و مزخرف آن چیزی است که اندوده باشند به طلا و نقره از برای فریب‌دادن مردم و قول مزخرف آن است که اهل باطل باطل خود را مخلوط کنند به بعضی از اقوال

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 225 *»

اهل حق که مانند طلا و نقره است از برای فریب‌دادن کسانی که میل به باطل دارند و بهانه‌ای می‏خواهند ولکن کسانی که میل به باطل ندارند مغرور به آن قول مزخرف نشوند و با دلیل و برهان الهی و اطمینان و توکل بر او راه روند چنان‌که فرموده: لیس له سلطان علی الذین آمنوا و علی ربهم یتوکلون انما سلطانه علی الذین یتولونه و الذین هم به مشرکون. و ایمان و توکل بر خداوند عالم جلّ‏شأنه این است که معتقد باشد که او احقاق می‏کند حق را و ابطال می‏کند باطل را.

پس چون احقاق حق اهل حق را کرد معلوم است که مکذب آن بر باطل است اگرچه زخرف قول را بتواند بگوید و آیات و احادیث متشابهه را بتواند بخواند از برای بهانه تابعان خود چنان‌که خداوند عالم جلّ‏شأنه خبر داده از حال اهل حق و اهل باطل و فرموده: هو الذی انزل علیک الکتاب منه آیات محکمات هن ام الکتاب و اخر متشابهات فاما الذین فی قلوبهم زیغ فیتبعون ما تشابه منه ابتغاء الفتنة و ابتغاء تأویله و مایعلم تأویله الّا اللّه و الراسخون فی العلم یقولون آمنّا به کل من عند ربنا و مایذّکر الّا اولوا الالباب ربنا لاتزغ قلوبنا بعد اذ هدیتنا و هب لنا من لدنک رحمةً انک انت الوهاب.

پس با محکمات آیات همراهند مؤمنان در همه ازمان و متشابهات دام‌های شیطان است که القاء می‌کند در آنها هر شیطنتی را چرا که در هر دائره‌ای از دوائر و در هر عصری از اعصار تا در لباس اهل آن دائره داخل نشود نتواند در آن دائره اولیاء خود را برباید و از این است که خداوند عالم جلّ‏شأنه خبر داده و فرموده: و ماارسلنا من قبلک من رسول و لا نبی الاّ اذا تمنّی القی الشیطان فی امنیّته فینسخ اللّه ما یلقی الشیطان ثم یحکم اللّه آیاته و اللّه علیم حکیم لیجعل ما یلقی الشیطان فتنة للذین فی قلوبهم مرض و القاسیة قلوبهم و ان الظالمین

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 226 *»

لفی شقاق بعید و لیعلم الذین اوتوا العلم انه الحق من ربک فیؤمنوا به فتخبت له قلوبهم و ان اللّه لهادی الذین آمنوا الی صراط مستقیم و لایزال الذین کفروا فی مریة منه حتی تأتیهم الساعة بغتةً او یأتیهم عذاب یوم عقیم. حاصل معنی این آیات از برای طالبان بی‏غرض و سالکان بی‏مرض بصیرتی است در دین و راه راستی است در مذهب و آیین که می‏فرماید: نفرستادیم پیش از تو نه رسولی و نه نبیی و در قرائت اهل بیت؟عهم؟ است: و نه محدثی را مگر آنکه چون دعوت کرد مردم را و خواند آیات الهی را انداخت شیطان در دعوت او وساوس و مرادات خود را پس نسخ می‏کند خداوند عالم جلّ‏شأنه آنچه را که شیطان القاء کرده است در دعوت مرسلین پس محکم می‏کند خدا آیات خود را و خدا است دانا و حکیم و کار او محکم است و مهلت داد شیطان را که القاء کند در دعوت مرسلین مرادات خود را تا قرار دهد آنچه را که شیطان القاء کرده آزمایشی از برای کسانی که در دل‌های ایشان مرض است و قساوت دارد دل‌های ایشان از قبول‌کردن چیزی را که مرسلان آورده‌اند از جانب خداوند عالم جلّ‌شأنه و به درستی که ظالمان در شقاقی بعیدند از حق و اهل حق و ممتازند از اهل حق در متابعت‌کردن آنچه را که شیطان القاء کرده بود و محکم کرد خدا آیات خود را تا بدانند کسانی که به ایشان دانایی عطاء فرموده که آن محکم حقی است از جانب پرورنده تو پس ایمان آورند به آن محکم پس اذعان کند دل‌های ایشان به آن محکم و به درستی که خدا است هدایت‌کننده کسانی که ایمان آورده‌اند به سوی راه راست و همیشه کسانی که کافر شده‌اند در شکند از آن محکمی که از جانب خدا است به جهت القاء شیطان تا آنکه بیاید نزد ایشان ساعت بازخواست بغتةً یا دریابد ایشان را عذاب روزی که عقیم است و شب و روزی دیگر در عقب آن نیست که از عذاب آن روز فارغ شوند و در شب و روزی دیگر داخل شوند که در آن عذاب نباشد.

و بسی واضح است که در آیات محکمات مرادات الهی واضح است از برای مؤمنان چنان‌که آیات متشابهات دام‌های شیطان است از برای القاء وساوس خود

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 227 *»

در آنها از برای فریب‌دادن اولیای خود و لیس له سلطان علی الذین آمنوا و علی ربهم یتوکلون انما سلطانه علی الذین یتولونه و الذین هم به مشرکون.

پس باید متذکر باشند طالبان بی‌غرض که در دل ایشان مرض نیست که شیوه مؤمنان همیشه متابعت‌کردن محکمات آیات بوده و هست و می‏دانند که مراد الهی در آیات متشابهات منافاتی با آنچه در آیات محکمات است ندارد اگرچه مراد را از آیه مخصوصی ندانند و عادت منافقان که غرض دارند و در دل ایشان مرض و میل به باطل هست متابعت‌کردن متشابهات آیات است و تأویل‌کردن محکمات به طوری که دلخواه ایشان است چنان‌که خداوند عالم جلّ‏شأنه از حال این دو فرقه خبر داده و می‌فرماید: هو الذی انزل علیک الکتاب منه آیات محکمات هن ام الکتاب و اخر متشابهات فاما الذین فی قلوبهم زیغ فیتبعون ما تشابه منه ابتغاء الفتنة و ابتغاء تأویله و مایعلم تأویله الّا اللّه و الراسخون فی العلم یقولون آمنّا به کل من عند ربنا و مایذّکر الّا اولوا الالباب ربنا لاتزغ قلوبنا بعد اذ هدیتنا و هب لنا من لدنک رحمةً انک انت الوهاب. حاصل معنی آنکه او است کسی که فرو فرستاده بر تو کتاب را بعضی از آن کتاب آیات محکماتی است که آنها اصل کتاب و مراد خدا است از خطاب و بعضی دیگر متشابهاتی چند است اما کسانی که در دل‌های ایشان میل به باطل هست پس تابع می‌شوند آیات متشابهات را به جهت فتنه و فساد و بهانه آنکه به معنی کتاب عمل کرده‏اند و حال آنکه معنی کتاب را نمی‏داند مگر خدا و راسخان در علم، می‏گویند ایمان آوردیم به کتاب کل آن از جانب پرورنده ما است و اختلافی در آن نیست و بعض آن با بعضی از آن منافات ندارد و متذکر نمی‏شوند به این مطلب مگر صاحبان عقل و دانش که می‌گویند ای پروردگار ما مایل مکن دل‌های ما را به باطل مانند اهل باطل بعد از آنکه هدایت کردی ما را که میل به باطل نکردیم و تابع متشابهات نشدیم و گرفتیم

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 228 *»

محکمات را و دانستیم که مراد از متشابهات با مراد از محکمات منافات ندارد و ببخش به ما از جانب خود رحمتی را به درستی که تویی بسیار بخشاینده و بس.

و باید متذکر شوند طالبان حق که مراد خداوند عالم جلّ‏شأنه از کسانی که در دل‌های ایشان زیغ و میل به باطل و غرض و مرض هست در هر دائره‏ای و در هر طبقه‌ای منافقان آن طبقه هستند نه کفار خارج از دائره چرا که بسی واضح است که خارجان از دائره اصل کتاب را قبول ندارند و در کفر خود محتاج به متمسک‌شدن به آیات متشابهات کتاب نیستند پس بسی واضح است که منافقان در هر طبقه و دائره‌ای محتاجند که متمسک شوند به کتاب در نفاق خود.

ثوب الریاء یشف عماتحته   و ان التحفت به فانک عاری
نازک و حاکی بود جامه ریا   آنچه در زیر است سازد بر ملا

سنة اللّه التی قد خلت من قبل و لن‏تجد لسنة اللّه تبدیلاً. أ حسب الناس ان‏یُترکوا ان‏یقولوا آمنا و هم لایفتنون و لقد فتنّا الذین من قبلهم فلیعلمنّ اللّه الذین صدقوا و لیعلمنّ الکاذبین. قد بدت البغضاء من افواههم و ما تخفی صدورهم اکبر.

باری چون در فصول سابقه بیان تصدیق و تقریر خداوند عالم جلّ‌شأنه بود و بیان شد که احقاق حق و اثبات آن با خدا است جلّ‌شأنه چنان‌که ابطال باطل و بیان بطلان آن با او است جلّ‌شأنه مناسب شد که این فصل را هم به آنها ملحق سازم از برای زیادتی بصیرت طالبان حق در امر حق و امر باطل و جدا کردن هریک را از دیگری از روی یقین بدون شائبه وهم و ظن و تخمین که مبادا گمان کنند که ممکن است یک‌وقتی امر حق و امر باطل مشتبه ماند و حجت خداوند عالم جلّ‌شأنه ناتمام و ناقص باشد به طوری که طالبان حق احتمال بدهند که شاید حق در نزد منافقی باشد و از روی نفاق چنان رفتار کرده که طالبان حق چنان یافته‌اند که او برحق است یا احتمال بدهند که شاید اهل حق بر باطل باشند و بطلان ایشان معلوم نشده پس بعضی از راه‌های تصدیق و تکذیب الهی را عرض کردم از برای تقویت قوه ممیزه

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 229 *»

طالبان حق و زیادتی بصیرت ایشان و مقصود اصلی همان بود که از روی بصیرت طالبان حق بدانند که کتاب مصدق من عند اللّه جلّ‌شأنه قرآن مجید و فرقان حمید است که لایأتیه الباطل من بین یدیه و لا من خلفه تنزیل من حکیم حمید و تکذیب الهی در سایر کتب هست اگرچه بعضی مدعی باشند که آنها از جانب خدا است.

و چون شطری از تکذیب‌های الهی را از آن کتاب‌ها ذکر کردم مناسب شد که قدری در امر محکمات و متشابهات قرآن اشاره کنم که مبادا طالب حقی متحیر شود در اینکه اگر تنافی بعضی از فقرات سایر کتب با بعض دلیل تکذیب خدا است مر آنها را پس تنافی فقرات قرآن هم مانند تنافی سایر کتب است پس از این جهت اشاره‏ای می‏رود که بدانند محکمات قرآن با متشابهات آن منافات ندارد نهایت محکمات آن معلوم است و مراد از آنها واضح و مراد خداوندی از آیات متشابهات معلوم بعضی از مردم نیست و علم آن مخصوص راسخین است و خداوند عالم جلّ‏شأنه تعمد در تعمیه آنها کرده تا حاملان قرآن از مدعیان حمل آن امتیاز یابند چنان‌که در قرآن و اخبار حاملان آن اشاره به این مطلب شده و فرموده‌اند که خداوند عالم جلّ‌شأنه قرآن را معما قرار داد تا مردم ناچار شوند در تفسیر آن به رجوع‌کردن به حاملان آن که ایشان همیشه با قرآن و قرآن با ایشان است و هرگز از هم جدا نشوند تا هردو وارد شوند بر صاحب آن؟ص؟ در نزد کوثر و در قرآن به این مطلب اشاره شده که می‏فرماید: و مایعلم تأویله الّا اللّه و الراسخون فی العلم و می‏فرماید: و اذا جاءهم امر من الامن او الخوف اذاعوا به و لو رَدّوه الی الرسول و الی اولی الامر منهم لعَلِمَهُ الذین یستنبطونه منهم.

و بسی واضح است که چنین تدبیری در حکمت خداوندی لازم است چرا که اگر جمیع قرآن محکمات بود مؤمنان و منافقان جمیعاً می‌توانستند که قرآن را بخوانند و معنی کنند و حال مؤمنان و حال منافقان بر طالبان حق ظاهر نبود پس از این جهت حاملان قرآن را خداوند عالم جلّ‌شأنه جماعتی مخصوص قرار داد که به مرادات الهیه پی برند و به مقتضای آنها عمل کنند و غیر حاملان محروم مانند و رب تال للقرآن

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 230 *»

و القرآن یلعنه باشند و امر فریقین بر طالبان حق مخفی نماند و چنین مطلبی را نباید حمل کرد به تنافی مابین آیات قرآن به خلاف تنافیات و اختلافاتی که در کتاب مسمی به تورات و کتاب مسمی به انجیل بود به طوری که گذشت که بر عاقلی مخفی نماند که آن دو کتاب تألیف مخلوق است نه نازل از جانب خالق جلّ‏شأنه پس از این جهت آن اختلافات بسیار در آنها یافت شد که از قبیل آیات محکمات و متشابهات نبود پس اگر خواهی رجوع کن به آنچه گذشت از عبارات آن دو کتاب تا امر بر تو واضح شود و بدانی که آنها تاریخی است تألیف بعضی از مردم که بعضی از نقل‌های ایشان بی‏اعتبار است و بعضی واضح‏البطلان و بعضی احتمال واقعیت دارد که در واقع حجت است بر اهل آنها اگرچه اهل اسلام محتاج به آنها نیستند ولکن ذکر آنها از برای زیادتی بصیرت اهل اسلام بی‏فائده نیست.

پس عرض می‏کنم که در فصل سی و سیوم تورات است که: موسی مناجات کرد با خدا و گفت ای خدایی که تجلی کرد از طور سینا و اشراق کرد نور او از کوه ساعیر و درخشید به نور خود از کوه فاران و آمد در مکان بلند قدس یا آمد نزد جمع بسیاری از اهل قدس و آورد شریعت نور را از دست راست خود از برای ایشان. و بسی واضح است که مراد از آن تجلی که در کوه طور واقع شد وحی‌های الهی بود که در الواح بر موسی نازل شد و مراد از نوری که از کوه ساعیر اشراق کرد وحی‌های الهی بود که بر عیسی نازل شد و مراد از نوری که درخشید در کوه فاران وحی‌های الهی بود که بر رسول‌خدا؟ص؟ نازل شد و کوه فاران کوهی است معروف در نزدیکی مکه معظمه که حضرت پیغمبر؟ص؟ قبل از بعثت می‌رفتند به آنجا و مشغول عبادت بودند تا وقتی که جبرئیل نازل شد و سوره اقرأ باسم ربک الذی خلق را آورد و ابتداء درخشیدن نور وحی الهی در آن کوه واقع شد و بسی واضح است که موسی و عیسی علی نبینا و آله و علیهما السلام هیچ‏یک در کوه فاران هرگز مناجات و عبادت نمی‏کردند و مکان‌های مناجات و عبادات و مجالس گفتگوی موسی و عیسی در همین کتاب مسمی به تورات و در همین اناجیل متعدده

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 231 *»

هست و در هیچ‌جای این تورات و اناجیل نیست که موسی و عیسی یک‌وقتی به کوه فاران رفته باشند و وحیی در کوه فاران به ایشان شده باشد و یهود و نصاری نمی‌توانند ادعا  کنند که موسی و عیسی به کوه فاران رفتند و در آن کوه وحیی به ایشان رسید چرا که از اول تا به آخر تورات معروفه و از اول تا به آخر این اناجیل متعدده نیست که موسی و عیسی به کوه فاران رفتند و در آن کوه وحیی به ایشان رسید.

و بسی واضح است که موسی در وقت تولد در مصر بود و در نزد فرعون مدت‌های مدید بود تا آنکه مبعوث به رسالت شد و چون در مصر بنای دعوت گذاشت و فرعون و فرعونیان انکار او را کردند و درصدد قتل او برآمدند از آنجا فرار کرد و رفت به مدین نزد شعیب و مدت‌ها در مدین بود تا آنکه معاودت نمود به مصر و بنای دعوت گذارد و بنی‌اسرائیل تمکین از او کردند و فرعون و فرعونیان را به عذاب‌های سخت گرفتار کرد تا آنکه بنی‌اسرائیل را برداشت و از مصر بیرون آمد و جمیع منازلی که موسی و بنی‌اسرائیل منزل کردند در همین کتاب مسمی به تورات هست و تمام آن منازل را در همین رساله از همان کتاب نقل کردم پس رجوع کن به آن تا بیابی که موسی می‌رفت از منزلی به منزل دیگر از برای آنکه بنی‌اسرائیل را وارد کند به اردن و در بین این منازل هارون فوت شد و پس از چندی موسی نیز در بین منازل فوت شد و به اردن نرسید و یوشع بنی‌اسرائیل را به اردن رسانید و هیچ‌یک از آن منازلی که موسی و بنی‌اسرائیل وارد می‏شدند و ارتحال می‏کردند کوه فاران نبود پس رجوع کن به آنچه سابقاً در این رساله نقل کردم و اسم‌های آن منازل را از کتاب تورات ذکر کردم تا بدانی که موسی؟ع؟ هرگز به کوه فاران نرفت و در کوه فاران وحیی به او نرسید و محل مناجات و عبادات و نزول وحی‌ها بر او کوه طور و سینا و حوریب و سایر امکنه بود که در همین تورات ذکر شده و هیچ‏یک از آن مکان‌ها کوه فاران نبود.

و یهود نمی‌توانند بگویند و ادعا  کنند که یکی از وحی‌های الهی به موسی در کوه فاران اتفاق افتاد چرا که چنین چیزی در هیچ‌جای توراتشان نیست بلی چیزی که

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 232 *»

بعضی از باغرضان ایشان می‌گویند این است که کوه فارانی دیگر غیر از این کوه فارانی که در مکه معظمه واقع است در دنیا هست و بر فرضی هم که یک کوهی در دنیا اسم آن فاران باشد غیر کوه فاران معروف در مکه معظمه هرگز موسی و عیسی در کوه فارانی نبودند و در کوه فارانی وحی الهی به ایشان نرسید چنان‌که مکان موسی و عیسی و منازل ایشان و محالّ عبورشان در همین تورات و اناجیل هست چنان‌که عیسی؟ع؟ در قریه ناصریه بود که وجه تسمیه نصاری را بعضی از آن دانسته‏اند و گاهی در بیت لحم و غیر آن که سیر و عبور عیسی؟ع؟ در حوالی شام و بیت‏المقدس بود و هیچ‏یک از محالّ عبور و سکون او کوه فارانی نبود چنان‌که در اناجیل متعدده مذکور است پس بسی واضح است که پیغمبر آخرالزمان؟ص؟ در مکه معظمه بودند و کوه فاران آن‏قدر نزدیک به مکه معظمه است که هرکس نظر کند آن کوه را می‏بیند و عمارتی که در بالای آن کوه ساخته شده پیدا است به طوری که رخنه‌های دیوار آن عمارت و درهای آن تمیز داده می‏شود و مسلمی اهل اسلام است که محمّد بن عبداللّه؟ص؟ قبل از بعثت تشریف می‏بردند به آن کوه و به مناجات و عبادات مشغول بودند تا وقتی که جبرئیل در همان کوه به ایشان نازل شد.

و قصه بسیاری از انبیاء؟عهم؟ در همین تورات معروفه و در همین اناجیل متعدده و کتب مقدسه عهد عتیق و جدید هست از آدم؟ع؟ گرفته تا ملاخیای نبی در کتب عهد عتیق و از آدم گرفته تا عیسی و حواریین بلکه تا سایر علماء ایشان تا رؤیت یوحنای رسول در کتب عهد جدید و هیچ‏یک از ایشان هرگز در کوه فارانی نبوده‏اند که چیزی از جانب خداوند عالمیان جلّ‏شأنه به ایشان برسد مگر پیغمبر آخرالزمان؟ص؟ که در مکه معظمه تشریف داشتند و به کوه فاران تشریف می‏بردند و به مناجات و عبادات و مجاهدات مشغول بودند پس بسی واضح است که نوری که در کوه فاران درخشید نور پیغمبر آخرالزمان؟ص؟ بود که موسی؟ع؟ در فصل سی و سیوم سفر استثناء از او خبر داد و مراد از نوری که از دست قدرت او ظاهر شد از برای جماعت بسیاری از اهل قدس شرع انور او است

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 233 *»

که در کتاب مستطاب آن جناب است که قرآن مجید و فرقان حمید باشد که: لایأتیه الباطل من بین یدیه و لا من خلفه تنزیل من حکیم حمید و بعد از آنکه بی‏اعتباری تورات معروفه و اناجیل متعدده معلوم شد به طورهایی که دانستی اعتبار قرآن مجید معلوم می‏شود چرا که بر فرضی که قرآن هم نعوذ باللّه مانند تورات معروفه و اناجیل متعدده بی‏اعتبار باشد نعوذ باللّه باید دین حقی از جانب خداوند حکیم جلّ‏شأنه در روی زمین نباشد و به اتفاق جمیع عقل‌ها و نقل‌ها باید دین حقی در روی زمین باشد و آن دین حق نیست مگر احکام و اوامر الهیه که متعلق است به بندگان او در عقائد و اعمال ایشان و آن احکام نیست مگر ناموس و شرع الهی در ظاهر و باطن عباد که مرضی و مراد او باشد در حق ایشان.

و بسی واضح است که مراد او جلّ‌شأنه وحی نشده مگر به پیغمبران او و چون پیغمبران به زبان خود بیان کردند از برای عباد آن مرادات الهیه را عباد به واسطه بیان پیغمبران و ترجمان ایشان مطلع شدند به آن مرادات و بسی واضح است که بیان پیغمبران و سخن ایشان در مجلسی مخصوص اهل مجلس است استماع آن و تا آن سخن نقل نشود از برای دیگران بی‌خبر خواهند بود و چون بنای نقل شد سخن از حالت صدور از سخن‌گو خواهد افتاد و زیاد و کم خواهد شد و تغییر و تبدیل در آن راهبر است چرا که بنای عالم را خداوند حکیم جلّ‏شأنه بر این قرار نداده که ناقلان معصوم و محفوظ از سهو و نسیان و خطاء و عصیان باشند پس از این سبب لازم شد در حکمت خداوندی که احکام او در الواح و کتب مرقوم شود تا بر یک حال که حال صدور است باقی بماند و بسی واضح است که کتابی مکتوب در تأسیس احکام الهیه از پیغمبری از پیغمبران از آدم گرفته تا خاتم؟ص؟ باقی نمانده در میان عباد مگر آنچه از کوه فاران ظاهر شد چنان‌که بیان آن گذشت و بر فرضی که یک کوه فارانی هم غیر از کوه فارانی که در مکه معظمه واقع است در دنیا باشد که وحی و نور الهی در آن از برای پیغمبری ظاهر نشده باشد دخلی ندارد به این کوه فارانی

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 234 *»

که موسی؟ع؟ به آن خبر داده پس خبر او مخصوص همین کوه فارانی است که در مکه معظمه واقع است.

و اگر کسی گمان کند که شاید هنوز نور الهی از کوه فاران ظاهر نشده باشد و بعد از این ظاهر شود پس عرض می‏کنم که اگر کتاب معتبری از پیغمبر مؤسسی در دنیا بود و به اعتبار باقی مانده بود که مردم بتوانند مرادات الهیه را از آن بفهمند و استنباط کنند این احتمال می‏رفت که شاید بعد از این از کوه فارانی نور الهی ظاهر شود از برای کسی ولکن در صورتی که امر واقع این باشد که کتابی از پیغمبر مؤسسی در دنیا باقی نباشد و تورات معروفه و اناجیل متعدده به طوری که گذشت یافتی بی‏اعتباری آنها را چنین احتمالی نمی‏رود که شاید بعد از این احکام الهی از برای مردم ظاهر شود و بنا بر این احتمال باید دین حقی و ناموس و شرعی از جانب خداوند عالم جلّ‏شأنه بعد از موسی و عیسی در دنیا نباشد و حال آنکه به اتفاق عقول و اتفاق اخبار انبیاء؟عهم؟ باید همیشه دین حقی و ناموس و شرعی از جانب خداوند عالم جلّ‌شأنه در روی زمین باشد و معروف و مشهور باشد به طوری که عذری در بی‌دینی از برای احدی از عباد باقی نماند.

پس متذکر باش و غافل مباش مانند اکثر غافلین و بدان که مادام که خلق در دنیا هستند ناموس و شرعی از جانب خداوند عالم جلّ‏شأنه ضرور دارند و اگر ضرور نداشتند و خداوند عالم جلّ‏شأنه می‏دانست که ضرور ندارند از روز اول ارسال رسل و انزال کتب نمی‏کرد و آدم و نوح و ابراهیم و موسی و عیسی و محمّد صلی اللّه علیه و آله و علیهم اجمعین و سایر انبیاء و مرسلین مردم را دعوت به ناموس الهی و شرع او نمی‏کردند و امر دنیا به وجود سلاطین و حکام و رعایاء منتظم بود ولکن چون به غیر نظم سلاطین مردم محتاج بودند به ناموس و شرع الهی از این جهت انبیاء و مرسلین خود را فرستاد در میان عباد که تعلیم کنند آن را به جد و جهدی که این سلاطین معروف آن‏قدر جد و جهد در نظم مملکت خود ندارند و از جد و جهد انبیاء؟عهم؟ است که این سلاطین معروف به طور نقصان بعضی از امور مملکت

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 235 *»

خود را از روی رفتار ایشان یاد گرفته‏اند و در نظم مملکت خود به‌کار می‏برند و کجا و کی حکم کردند که یاغیان و طاغیان ما نجسند و با ایشان معاشرت نباید کرد و کجا و کی حکم کردند که هرکس در دل خود اذعان فرمان ما را نداشته باشد ایمن از صدمات ما نیست اگرچه به ظاهر مطیع و منقاد امر ما باشد و کجا و کی حکم کردند که هرکس در دل خود دوستی با یاغیان ما داشته باشد اگرچه هرگز اظهار دوستی خود را نتواند نسبت به ایشان کند او هم مانند یاغیان است و ایمن از صدمات ما نخواهد بود و هر صدمه‏ای که به یاغیان خود می‏زنیم به او خواهیم زد بلکه صدمه‏ای که به او می‏زنیم از صدمه یاغیان شدیدتر خواهد بود و گفتند و من یتولّهم منکم فانه منهم و گفتند ان المنافقین فی الدرک الاسفل من النار و کجا و کی حکم کردند که یاغیان سال‌های گذشته را بعد از هزار سال لعنت کنید و در دل از ایشان تبری کنید و از جمله عبادات مطیعان است که از خدای خود طلب کنند که یاغیان را عذاب کند و ترحم بر ایشان نکند و حال آنکه ترحم بر ایشان ضرری از برای مطیعان ندارد.

باری اگر کسی در جد و جهد انبیاء؟عهم؟ فکر کند که در وقت تسلط بستند و زدند و کشتند و خراب کردند و اسیر کردند و غارت کردند و آتش زدند و یاغیان خود را به قحط و غلاء و بلاء و وباء و طاعون و صیحه‏ها و زلزله‏ها و مسخ‌ها گرفتار کردند خواهد دانست اعتنای خداوند عالم جلّ‏شأنه را به دین حق و ناموس و شرع خود در میان عباد در روی زمین و بسا غافلی که وجود انبیاء و ناموس و شرع ایشان را گمان می‌کند مانند وجود طبیبان حاذق و معالجات ایشان در یک زمانی به حسب اتفاق روزگار که در زمانی دیگر به حسب اتفاق دیگر طبیبانش به حذاقت طبیبان گذشته اتفاق نیفتاده‏اند و معالجات ایشان مانند معالجات طبیبان گذشته مفید اتفاق نیفتاده پس بسا غافلی که گمان کند به حسب اتفاق نوحی در عالم بود و دعوت می‏نمود مردم را به دین خود و به حسب اتفاق روزگار بعد از مدت‌ها ابراهیمی دعوت نمود مردم را به دین خود و همچنین بعد از مدت‌ها موسی و عیسی و محمدی صلی اللّه علیه و آله و علیهم اجمعین دعوت کردند مردم را به دین خود و هریک که از دنیا رحلت کردند

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 236 *»

بعد از ایشان مردم در دین حق حیران و سرگردان ماندند مانند آنکه اگر اتفاقاً طبیب حاذقی از دنیا رفت مردم در حسرت و حیرتند که کاش در این زمان ما هم طبیبی مانند طبیب سابق بود که رفع مرض‌های ما را می‏کرد و آه سرد از دل پردرد برمی‏کشند که کاش در این زمان یک راهنمایی مانند نوح و ابراهیم و موسی و عیسی و محمّد صلی اللّه علیه و آله و علیهم اجمعین در میان ما بود که ما را از مرض‌های جهل و ضلالت و حیرت نجات می‏داد و شبهات و شکوک ما را رفع می‏کرد.

و چنین غافلی غافل است که اگر در زمان یکی از آن بزرگواران هم واقع شده بود بر جهل و ضلالت خود بود و شکوک و شبهات در دل او بود مانند کسانی که در زمان هریک از آن بزرگواران بودند و بر جهل و ضلالت بودند و در دل شکوک و شبهات داشتند پس اگر کسی غافل نباشد و متذکر باشد می‌داند که حجت خداوندی همیشه بر مردم تمام بوده و تمام خواهد بود و هرگز نقصانی در آن راهبر نبوده و نخواهد بود و چون بی‌اعتباری تورات معروفه و اناجیل متعدده را یافت می‌داند که باید یک کتاب آسمانی معتبری در روی زمین باشد و می‏داند که آن کتاب همان کتابی است که موسی؟ع؟ خبر داده که از کوه فاران ظاهر شده و می‏داند که ابتداءِ نزول قرآن در کوه فارانی که در مکه معظمه واقع است ظاهر شد و نور الهی از آنجا درخشید و می‏داند که بر فرضی که یک کوه فارانی دیگر هم در دنیا باشد هیچ پیغمبری از آن کوه غیر معروف برنخاسته و نوری از آن کوه غیر معروف بر خلق ظاهر نشده و می‏داند که نور الهی و احکام او باید از زبان پیغمبران به خلق برسد نه آنکه فرض کنی که شاید یک کوه فارانی در دنیا باشد غیر کوه فارانی که در مکه معظمه است و شاید نور الهی در آن کوه از برای یک شخصی غیر معروف ظاهر شده باشد و موسی از آن خبر داده باشد چرا که بعد از آنکه آن کوه غیر معروف و آن شخص غیر معروف باشد در نزد خلق فائده‌ای در اخبار موسی نیست.

و بسی واضح است که اخبار موسی از برای فائده‏ای است و آن فائده آن است که مردم تفحص کنند از کوه فاران و بدانند که آنچه در آن کوه ظاهر شد نور الهی بود

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 237 *»

و دلیل واضحی بر این مطلب که کوه فاران همین کوه فارانی است که در مکه معظمه واقع است نه کوهی دیگر در آیه نهم از فصل بیست و یکم سفر تکوین به بعد می‌گوید: و سارا پسر هاجر مصریه را که به جهت ابراهیم زاییده بود دید که استهزاء می‏کند و به ابراهیم گفت که این کنیز و پسر او را اخراج کن زیرا که پسر این کنیز با پسر من وارث نخواهد شد و این سخن در نظر ابراهیم بسیار ناخوش آمد به سبب پسرش و خدا به ابراهیم گفت به جهت این جوان و کنیزکت در نظر ناخوش نیاید هرچه را که سارا به تو گفت قبول کن زیرا که ذریه تو از اسحاق خوانده می‌شود و از پسر کنیز نیز امتی برپا خواهم کرد زیرا که از نسل تو است و ابراهیم چون شب شد قدری نان و مطهره آبی به دوش هاجر داد و هم پسرش را به او داده او را روانه نمود پس رفت به بیابان و سرگردان شد و آبی که در مطهره بود تمام شد و پسر را در زیر درختی از درخت‌ها گذاشت و خود دور شد از او به قدر مسافت یک تیر پرتاب و نشست و گفت مرگ پسر را نبینم و در برابرش نشست آواز خود را به گریه بلند کرد و خدا آواز پسر را شنید و ملک خدا از آسمان به هاجر آواز داده به او گفت که ای هاجر تو را چه واقع شده مترس زیرا که خدا آواز پسر را شنیده برخیز و پسر را بردار و به دستت او را بگیر زیرا که او را امت عظیمی خواهم کرد و خدا پرده از چشم هاجر برداشت و چاه آبی دید و روانه شد و مطهره را از آب پر کرد و به پسر نوشانید و خدا با پسر بود که نشو و نما نمود و در بیابان ساکن شده تیرانداز شد و در بیابان فاران ساکن شد تا آخر فصل.

و بسی واضح است که اسماعیل در مکه معظمه ساکن بود و کوه فاران نزدیک است به آن و چاه زمزم همان چاهی است که به هاجر نمودند و حجر اسماعیل از زمان او به بعد معروف است و مقام ابراهیم که الآن در مسجد الحرام موجود است که از زمان ابراهیم الی الآن باقی مانده و آن سنگی است که از اعجاز و آیات ابراهیم جای پای مبارک او در آن باقی مانده و همیشه معروف بوده محل انکار نیست از برای کسی که عمداً نخواهد انکار کند و طالب امر واقع باشد و آنچه در آیه سیوم

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 238 *»

از فصل سیوم کتاب حبقوق است تأکید همین آیه تورات است چنان‌که می‌گوید: خدا از تیمان و قدوس از کوه فاران خواهد آمد که فضائل و جلال او آسمان‌ها را فرا خواهد گرفت و محامد صفات او زمین را مملو خواهد کرد. و بعد صفاتی چند از برای او بیان می‏کند که همه آنها درباره پیغمبر آخرالزمان است؟ص؟.

باری، و در فصل هجدهم از سفر استثناء بعد از چند آیه که نهی می‏کند بنی‌اسرائیل را از قبول‌کردن اقوال منجمین و فالگیران و ساحران و دعانویسان می‌گوید: به جهت آنکه خداوند پرورنده تو دوست نمی‏دارد هرکسی را که این عمل‌ها را بکند یعنی عمل سحر و نجوم و فال و تطیر و امثال اینها و به گناه و جریره این عمل‌ها خدا منقرض کرد صاحبان این اعمال را از پیش روی تو بلکه خالص باش از برای خدای پرورنده خود به درستی که آن جماعتی که تو وارث ایشان شدی و مملکت ایشان به تو رسید از متفأّلین و منجّمین ایشان قبول می‏کردند آن کارها را و تو را خدا مرخص نکرده که قبول کنی آن کارها را لکن هر پیغمبری در میان شما بنی‌اسرائیل برخاست از برادران شما مثل من یعنی مثل موسی که نصب می‏کند خدای پرورنده تو او را بعد از این پس قبول کنید از او مثل جمیع آنچه قبول کردید از من از چیزهایی که مسألت کردم از خدای پرورنده تو ای بنی‌اسرائیل در کوه هوریب در روز اجتماع شما و گفتی تو ای بنی‌اسرائیل که بعد از این تمنا نکنم که بشنوم صوت خدای پرورنده خود را و نبینم چنین آتش عظیمی هولناک را که مبادا هلاک شوم و بمیرم از ترس آن آتش پس گفت خدا به من که خوب گفتند در آنچه گفتند و هر پیغمبری که نصب کنم او را از برای ایشان بعد از این از میان بعضی از برادران تو ای بنی‌اسرائیل مثل تو یعنی مثل تو ای موسی که تلقین کنم کلام خود را به او پس خطاب کند آن کلام به ایشان به جمیع آنچه من امر کنم او را که برساند به مردم هر انسانی که قبول نکند کلام مرا آن کلامی که او می‏رساند آن را به مردم از جانب من پس به درستی که من مؤاخذه خواهم کرد از او و هرکه به دروغ ادعا کند و بگوید قولی را از جانب من که من امر نکرده باشم او را که بگوید و کسی که دعوت کند

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 239 *»

مردم را به پرستیدن معبودات مصنوعه پس باید کشته شود آن متنبی که به دروغ نبوت را به خود بسته پس اگر با خود بگویی که چگونه شناخته می‌شود قولی که خدا نگفته پس به درستی که آنچه را که می‌گوید آن را متنبی از جانب خدا و حال آنکه جایز نیست صدور آن از خدا و واجب نیست پس آن قول قولی است که خدا نگفته آن را و جز این نیست که گفته آن را متنبی از خودش پس مترس از آن. به انتهاء رسید فصل هجدهم.

و چه‏بسیار واضح است که موسی خبر داده به بنی‌اسرائیل که بعد از او پیغمبری مثل موسی صاحب شریعتی خداوند عالم جلّ‏شأنه مبعوث خواهد کرد از میان برادران بنی‌اسرائیل که اولاد یعقوب باشند و یعقوب پسر اسحاق بن ابراهیم بود و برادر اسحاق اسماعیل بود و اولاد اسماعیل برادران بنی‌اسرائیلند و آن پیغمبر موعود از بنی‌اسرائیل نیست بلکه از بنی‌اسماعیل است که از برادران بنی‌اسرائیل است به نص همین تورات چنان‌که در فصل سی و چهارم سفر استثناء می‌گوید که: برنخاست بعد از موسی پیغمبری از برای آل‌اسرائیل مانند موسی.

پس بسی واضح است که آن پیغمبری که مثل موسی باید بعد از او بیاید از بنی‌اسرائیل نیست چرا که تصریح کرد در تورات که بعد از موسی پیغمبری مثل موسی در بنی‌اسرائیل برنخاست که صاحب شریعت باشد و مراد از این پیغمبر موعود که مثل موسی صاحب شریعت است حضرت عیسی نیست به جهت اینکه او از بنی‌اسرائیل است و در میان بنی‌اسرائیل پیغمبری مثل موسی صاحب شریعت نیست و به جهت آنکه عیسی از برای تکمیل شریعت موسی آمده بود چنان‌که در چند موضع از این اناجیل تصریح می‌کند که من نیامده‌ام که چیزی از شریعت موسی را کم کنم یا زیاد کنم و تصریح می‌کند که یک همزه و یک حرف را نیامده‌ام که کم و زیاد کنم بلکه از برای تکمیل شریعت آمده‌ام.

پس بسی واضح است که آن پیغمبر موعود که باید بعد از موسی بیاید و مثل موسی صاحب شریعت باشد که تلقین کند خداوند عالم جلّ‌شأنه کلام خود را به او و او آن

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 240 *»

کلام را به خلق برساند غیر از جمیع انبیاء بنی‌اسرائیل است چرا که جمیع آنها به شریعت موسی عمل می‌کردند و هیچ‏یک صاحب شریعت نبودند و جمیع ایشان از برای تکمیل شریعت موسی آمده بودند و هیچ‏یک مثل موسی صاحب شریعت نبودند پس آن پیغمبری که خداوند عالم جلّ‌شأنه تلقین کرد کلام خود را به او و او رسانید آن کلام را به خلق و صاحب شریعت بود مثل موسی همان بود که در کوه فاران ظاهر شد و نور خداوندی از او درخشید و آمد از برای هدایت جمع بسیاری از اهل قدس و از بنی‌اسرائیل نبود بلکه از بنی‌اسماعیل بود که از برادران بنی‌اسرائیل بودند.

چنان‌که در همین تورات تصریح کرده و از جمله آیات داله بر این مطلب از تورات آیه‏ای است که در فصل هفدهم از سفر تکوین است که بعد از آنکه خداوند عالم جلّ‌شأنه بشارت داد به ابراهیم به تولد اسحاق و ابراهیم مسرور شد و به جهت شکر به خاک افتاد پس مسألت کرد از خداوند عالم که کاش اسماعیل زنده می‌شد در پیش روی تو. و مراد از زنده‌شدن او زندگی ظاهری نبود چرا که او زنده بود و مراد این بود که او به روح الهی زنده شود در پیش روی خدا پس خداوند عالم جلّ‌شأنه در آیه بعد به ابراهیم گفت که: به تحقیق که شنیدم قول تو را درباره اسماعیل و قبول کردم مسألت و دعاء تو را در حق او و اینک من مبارک هستم در او و برکت می‏دهم او را و به ثمر می‏آورم او را و بسیار می‏کنم او را به مؤد مؤد. و مؤد مؤد را بعضی به محمّد معنی کرده‏اند و بعضی به غایةالغایات معنی کرده‏اند و در صورتی که به غایةالغایات هم معنی شود و  محمّد؟ص؟ اول ما خلق اللّه است و اول ما خلق اللّه غایة الغایات است چنان‌که در قدسی فرموده: خلقتک لاجلی و خلقت الخلق لاجلک یعنی: خلق کردم تو را از برای خود و خلق کردم خلق را از برای تو. پس آن حضرت؟ص؟ غایةالغایات است که به واسطه او تولد می‏کند دوازده شریف و دوازده سید و بزرگ و می‏گرداند از او و خلق می‏کند از نسل او امت عظیمی را و بسی واضح است که آن دوازده سید و شریف و بزرگ باید رئیس باشند بر جمعی تا سیادت و شرافت متحقق

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 241 *»

شود و باید اولاد بسیاری غیر از آن دوازده از او به عمل آیند تا متحقق شود معنی این عبارت که فرمود بسیار می‏کنم او را به مؤد مؤد و امت عظیمی از او برپا کنم. و چنین سیادت و شرافتی و چنین بسیاری و عظمتی در دوازده امام از آل‌محمّد؟ص؟ که از نسل اسماعیل علیه‌السلامند متحقق است و وعده خداوند عالم جلّ‏شأنه در حق آن‌که از کوه فاران ظاهر شد و دوازده وصی او صادق است اما آنچه را یهود گمان کرده‏اند که مراد از دوازده شریف دوازده پسر است که در همان زمان از اسماعیل؟ع؟ به عمل آمد گمانی است که به حسب خیال خود کرده‏اند و بر فرضی که دوازده پسر از برای اسماعیل بود معنی سیادت و شرافت و ریاست در ایشان متحقق نبود چرا که ریاست و شرافت در آن زمان از برای اسحاق و اولاد اسحاق بود و اولاد اسماعیل تابعان بودند در آن زمان و مرءوس بودند نه رئیس و از این است که می‌گوید: و عهد خود را ثابت می‏کنم با اسحاق که تولد می‏کند او را ساره، و مراد از عهد عهد ریاست و سیادت بود در آن زمان که از برای اسحاق و اولاد اسحاق بود که ملوک طوائف بودند و آن طوائف تابع بودند نه متبوع و مرءوس بودند نه رئیس.

پس این معنی در ائمه اثناعشر از اولاد اسماعیل؟عهم؟ متحقق شد که هریک در زمان خود امام بر کل خلق و مطاع کل بودند و امت عظیمی و جمع کثیری از ایشان برپا شد و بسی واضح است در نزد کسانی که فی‏الجمله از مقتضیات صفات الهی و حالات انبیاء؟عهم؟ مطلعند که خداوند عالم جلّ‏شأنه منت نمی‏گذارد به ابراهیم به عطاءکردن اولادی جسمانی و انبیاء تمنا و دعاء نمی‏کنند و طلب نمی‏کنند اولاد جسمانی را بدون ملاحظه روح ایمانی و روح الهی و از همین بود که ابراهیم؟ع؟ تمنا کرد از خدای خود که اسماعیل را زنده کند به روح خود و خدا دعاء او را مستجاب کرد و گفت اینک من مبارک هستم در او و بسیار می‏کنم او را به مؤد مؤد یعنی بسیاری از اولاد او را صاحب روح خود می‏کنم و آن روح روح نبوت و روح ولایت و روح‌القدس است که عالم است به هرچیزی و قادر است بر هرچیزی که با هرکس

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 242 *»

قرین شد او را حفظ می‏کند از هر جهلی و غفلتی و سهوی و نسیانی و لغزشی و عجزی. باری گویا از برای صاحبان شعور مخفی نباشد که اولادی را که خداوند عالم عطاء می‏کند به انبیاء؟عهم؟ و منت می‏گذارد بر ایشان و ایشان تمنا می‏کنند از او که اولادی به ایشان انعام کند اولادی است که صاحبان روح‌القدس و روح الهی باشند و اولادی که صاحبان روح‌القدس نیستند محل تمنای انبیاء؟عهم؟ نیستند بلکه بسا آنکه اگر عاصی شدند ایشان را عاق کنند و نفرین کنند و عزت و عمر و بقاء ایشان را نخواهند چه جای آنکه ایشان را تبریک کنند مثل آنکه آدم قابیل را عاق کرد و نوح حام و یافث را و اولاد و اعقاب ایشان را نفرین کرد که همیشه در دنیا ذلیل و خدمت‌گزاران سام و اولاد سام باشند چنان‌که در همین تورات این حکایات به تفصیل هست.

باری، بسی واضح است که تمنای انبیاء؟عهم؟ از برای اولاد، اولادی است که صاحبان روح‌القدس باشند چنان‌که زکریا دعاء کرد و گفت: و انی خفت الموالی من ورائی و کانت امراتی عاقراً فهب لی من لدنک ولیاً یرثنی و یرث من آل‌یعقوب و اجعله ربِّ رضیّاً. پس چون که اقرباء خود را یافت که قابل روح نبوت نیستند تمنا کرد از خداوند عالم جلّ‏شأنه که ولدی به او عطاء کند که وارث روح نبوت او و نبوت آل‌یعقوب باشد و بسی واضح است که تا کسی صاحب روح نبوت و روح‌القدس نباشد لایق شرافت و سیادت و ریاست از جانب خداوند عالم نباشد اگرچه شرافت و ریاست دنیا را مانند سلاطین داشته باشد.

باری پس هریک از اولاد اسماعیل که تابع و مرءوس بودند آنها رعیت و امت انبیاء بنی‌اسحاق و بنی‌اسرائیل بودند و آنها از جانب خداوند عالم شریف و رئیس نبودند اگرچه شرافت و بزرگی دنیوی از برای ایشان بود که آنها محل اعتنای خداوند عالم جلّ‏شأنه و محل اعتنای ابراهیم؟ع؟ نبود پس شرافت و سیادت

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 243 *»

و ریاست دوازده نفر از اولاد اسماعیل که از جانب خدا بود در اولاد اسماعیل متحقق نشد مگر در ائمه طاهرین؟عهم؟ که ابتداء ظهور نور ایشان در این عالم به مؤد مؤد از کوه فاران شد. پس چون متذکر شدی که آن که محل اعتنای خدا و پیغمبران است اولاد روحانی است نه فرزندان جسمانی چنان‌که در قرآن حکایت می‌کند از ابراهیم که گفت: فمن تبعنی فانه منی و همین مطلب در تورات هم هست درباره ابراهیم و اولاد او پس به این معنی حضرت امیر؟ع؟ هم چون دست‌پرورده حضرت پیغمبر است؟ص؟ و به واسطه او پرورش یافته چنان‌که خود او فرموده: انا من محمّد کالضوء من الضوء پس او هم به وسیله مؤد مؤد نورانی شده اما سایر ائمه؟عهم؟ که حال ایشان معلوم است.

باری و دلیل بر آنکه آن نور نور موسوی و عیسوی نیست آنکه عیسی خود به نفس نفیس خود خبر داده که بعد از او خواهد آمد چنان‌که در فصل چهاردهم از انجیل یوحنا در آیه پانزدهم به بعد می‏گوید: اگر شما مرا دوست دارید احکام مرا نگاه دارید و من از پدر خواهم خواست و او تسلی‏دهنده دیگر به شما خواهد داد تا بماند با شما همیشه تا ابد روح حق است آن تسلیه‌دهنده که اهل عالم طاقت قبول‌کردن او را ندارند به جهت آنکه او را نمی‏بینند و او را نمی‏شناسند و شما می‏شناسید او را به جهت آنکه او با شما است و او ثابت است در شما. تا آنکه در آیه بیست و چهارم به بعد می‏گوید: و کسی که حفظ نمی‏کند قول مرا مرا دوست نمی‏دارد و حال آنکه چیزی که از من می‏شنوید از من نیست بلکه آن قول آن پدری است که مرا فرستاده گفتم به شما این‏قدر را چون که در میان شما بودم و چون آمد روح‌القدسی که تسلی‏دهنده است و آن‏کسی است که می‏فرستد او را بعد از این پدر من به اسم من پس او تعلیم می‏کند به شما همه چیزها را و متذکر می‌کند شما را به آنچه من گفتم به شما. تا آنکه در آیه بیست و نهم می‏گوید: و اینک الآن قبل از وقوع به شما خبر دادم تا که چون وقوع

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 244 *»

یابد ایمان آورید و باور کنید و الآن سخن بسیار با شما نگویم به جهت آنکه رئیس عالم خواهد آمد و نیست از برای او چیزی که در من است لکن تا بدانند اهل عالم که من دوست می‏دارم پدر را و هرطور که وصیت می‏کند به من پدر همان‏طور می‏کنم برخیزید از اینجا برویم. به انتهاء رسید فصل چهاردهم از انجیل یوحنا.

و ظاهراً مراد از لفظ «نیست از برای او چیزی که در من است» این است که من مانعی دارم که نمی‏توانم جمیع چیزها را به شما بگویم و آن رئیس عالم که خواهد آمد مانعی ندارد و جمیع چیزها را به شما خواهد گفت ولکن من به قدری که مأمور بودم و مانعی نداشتم به شما گفتم و در آخر فصل پانزدهم انجیل یوحنا می‏گوید که: آنچه بر سر من آمد از برای آن بود که راست شود آنچه را خبر دادند سابقان در مکتوبات و ناموس‌های خود که مردم بی‌سبب مرا دشمن خواهند داشت چون بیاید بعد از این تسلی‏دهنده‏ای که من او را می‏فرستم یا آنکه فرستاه است او را خداوند به سوی شما و او روح حقی است که می‏آید از جانب پدر پس شهادت خواهد داد درباره من و شما نیز شهادت خواهید داد که بی‏سبب با من دشمنی کردند چرا که شما با من بودید از ابتداء امر. و در فصل شانزدهم در آیه هفتم تا بعد می‏گوید: لکن من می‏گویم به شما حق را که آن بهتر است از برای شما که من بروم به درستی که من اگر نروم نمی‏آید نزد شما تسلی‏دهنده پس چون رفتم می‏فرستم او را به سوی شما پس چون آمد او پس او سرزنش کند اهل عالم را به گناه‌کردن و بر نیکی و بر حکم اما توبیخ می‏کند بر گناه به جهت آنکه ایمان به من نیاوردند و اما بر نیکی به جهت آنکه من می‏روم به سوی پدر و نخواهید دید مرا و اما بر حکم پس به جهت آنکه بر رئیس این عالم حکم جاری می‏کنند و به درستی که از برای من است سخن‌های بسیار که می‏خواهم بگویم آنها را به شما لکن شما طاقت شنیدن و متحمل‌شدن آنها را ندارید الآن پس چون آمد روح حق همانی را که گفتم خواهد آمد پس او ارشاد و هدایت می‏کند شما را به سوی جمیع حق به جهت آنکه او تکلم نخواهد کرد از نزد خود بلکه تکلم خواهد کرد به آنچه می‏شنود از خدای خود و خبر می‏دهد

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 245 *»

شما را از آینده‌ها و آن رئیس تمجید می‏کند مرا به جهت آنکه او می‏گیرد از آنچه از من است و خبر می‏دهد به شما. بعد می‏گوید: جمیع آنچه از پدر است از من است از این جهت گفتم به شما اینکه از آنچه از من است می‏گیرد و خبر می‏دهد به شما. تمام شد مواضع حاجت از انجیل یوحنا.

و بسی واضح است از برای کسی که طالب حق باشد و نخواهد از روی عمد در بوادی ضلالت بماند که به تصریح حضرت عیسی علی نبینا و آله و علیه‌السلام رئیس عالم و روح‌القدس و روح حق بعد از حضرت عیسی باید ظاهر شود و در زمان حضرت عیسی عالم طاقت نور آن رئیس را نداشت چنان‌که تصریح کرد و از اینکه فرمود بعد از من رئیس عالم خواهد آمد معلوم می‏شود که خود حضرت عیسی و سایر انبیاء سابق؟عهم؟ هیچ‌یک رئیس عالم نبودند و عالم از ابتداء تا زمان حضرت عیسی طاقت نور و ظهور احکام آن رئیس را نداشت اگرچه هریک پیغمبر الهی بودند ولکن رسالت ایشان یا مخصوص مکانی و قومی بود مانند حضرت لوط یا مخصوص عصری بود مانند حضرت آدم و نوح و ابراهیم و موسی و عیسی؟عهم؟ و از همین جهت کتابی معتبر از ایشان در امور شرعیه و نوامیس باقی نماند تا این زمان و تمام آن صحف و کتب برچیده شد از صفحه روزگار چنان‌که بیان آن گذشت.

و رئیس عالم کسی است که چون بیاید چنان‌که عیسی خبر داده شرع و ناموس او مخصوص مکانی دون مکانی و مخصوص قومی دون قومی و مخصوص زمانی دون زمانی نباشد و ناموس و شرع او فرا گرفته باشد اهل جمیع عالم را از جن و انس و سیاه و سفید و مرد و زن در جمیع زمان‌ها و در جمیع مکان‌ها و چنین شخصی رئیس عالم تواند بود مانند آنکه شاهنشاه عالم و سلطان اعظم کسی است که جمیع سلاطین و پادشاهان عالم کوچک او باشند و حکم او بر همه جاری باشد به خلاف حکم باقی پادشاهان که مخصوص به اقلیمی خواهد بود که در تحت تصرف ایشان باشد اما حکم سلطان اعظم و شاهنشاه عالم‌پناه در همه اقالیم جاری است و این

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 246 *»

مثلی بود از برای رئیس عالم که عیسی خبر داده که بعد از او خواهد آمد و خبر او صدق بود و او آمد و در صریح کتاب او نازل شد که: تبارک الذی نزّل الفرقان علی عبده لیکون للعالمین نذیراً و در کتاب او نازل شد: هو الذی ارسل رسوله بالهدی و دین الحق لیظهره علی الدین کله و لو کره المشرکون و رئیس عالم کسی است که بعد از آمدن او رئیسی دیگر نباشد که اگر فرض شود که رئیسی بعد از او برپا شود ریاست شخص اول مخصوص عصری خواهد بود پس رئیس عالم نخواهد بود پس از این جهت بعد از رئیس عالم رئیسی دیگر نخواهد بود مگر آنکه کسی دعوت به سوی او کند پس از این جهت بعد از آمدن رئیس عالم پیغمبری دیگر نخواهد آمد پس آن رئیس پیغمبر آخر الزمان خواهد بود مگر آنکه کسی بیاید و دعوت کند مردم را به دین او و اگر بعد از آمدن رئیس بنا بود که رئیسی دیگر بیاید عیسی؟ع؟ به این‌طور خبر نمی‏داد که بگوید چون رئیس عالم بیاید چنان کند بلکه به این‏طور خبر می‏داد که چون رؤساء عالم بیایند هریک چنین و چنان کنند ولکن چون عیسی به وحی الهی می‌دانست که رئیس عالم یک شخص است و او است خاتم پیغمبران و دیگر پیغمبری بعد از او مبعوث نخواهد شد خبر داد از آن یک شخص وحید؟ص؟.

و چون آمد خبر داد به آینده‌ها چنان‌که عیسی خبر داد و از جمله خبرهای آینده همین بود که خبر داد که بعد از من پیغمبری نخواهد آمد و این خبر خبری است که به وحی الهی خبردار شده به غیوب جمیع بقعه‏های زمین از زمان خود تا روز قیامت که صدق این خبر را جمیع صاحبان شعور از روزی که خبر داده تا به حال که هزار سال و کسری می‏گذرد می‏فهمند از مؤمن و کافر و فاسق و عادل و موافق و منافق به طوری که احدی انکار این مطلب را نمی‏تواند کرد و هر خارق عادتی را یک‌کسی می‌تواند بگوید که سحر و شعبده است به خلاف امثال این‌گونه خارق عادات که احدی

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 247 *»

انکار آن را نمی‌تواند کرد و حجت الهی را بر جمیع مکلّفین تمام کرده و خبری نیست که به گوش بشنوند و بتوانند بگویند که ما از حقیقت آن خبر نداریم بلکه خبری است که از زمان اخبار به بعد تمام صاحبان شعور صدق آن را مشاهده کردند و بعد از این مشاهده خواهند کرد.

باری پس آن رئیس عالم به طوری که عیسی خبر داد آمد و جمیع حق را از برای طالبان حق بیان کرد در کتاب و سنت خود و آن دو را ودیعه گذارد در سینه اوصیاء خود و ایشان بیان کردند از برای طالبان حق و شرح کردند مجملات را و حل کردند مشکلات را و ودیعه گذاردند آنها را در سینه عالمان عادلان حافظان دین خود از تحریف غالین و انتحال مبطلین و تأویل جاهلین. پس متذکر باش و غافل مباش که امر آن رئیس؟ص؟ از کتاب و سنت خود او و از کتاب موسی و عیسی و سایر انبیاء؟عهم؟ واضح و لائح است و اگر کسی بخواهد مطلع شود به اخبار سایر انبیاء سابق از حال پیغمبر لاحق؟ص؟ رجوع کند به کتاب «نصرة الدین» و بهره‏مند شود و در این رساله به همین‏قدر اکتفا شد و کفایت کرد از برای کسی که بخواهد دین خود را از روی تحقیق بدون تقلید اخذ کند.

پس چون متذکر شد که امر الهی و ناموس خدایی جلّ‌شأنه باید در میان خلق واضح باشد به طوری که عذری از برای گمراهی در ضلالت خود باقی نماند و نتواند بگوید که چون امر الهی واضح نبود من در گمراهی و ضلالت خود باقی ماندم و اگر در دل خود می‏دانستم که امر الهی در کجا است آن را اختیار می‏کردم. پس چون متذکر این مطلب شد خواهد یافت که ناموس و شرع معتبری از آدم و نوح و ابراهیم و موسی و عیسی؟عهم؟ در روی زمین در میان خلق باقی نمانده پس خواهد یافت که تکلیف او نیست به آن شرایع ماضیه عمل کند و خواهد یافت که خداوند عالم جلّ‏شأنه هرگز تکلیف مالایطاق نکرده و نخواهد کرد پس خواهید یافت که آن امر الهی بالغ واضح لائح که در محضر جمیع مکلّفین حاضر است قرآن مجید و فرقان حمید است که در محضر خدا و خلق حاضر است و هیچ راه بطلانی در آن نیست

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 248 *»

که اگر نعوذ باللّه راه بطلانی در آن بود بر خداوند عالم بود که راه بطلان آن را واضح کند چنان‌که راه بطلان هر باطلی را واضح کرده و علاوه بر راستی و صدق آن از جانب خداوند عالم جلّ‏شأنه که به تقریر و تصدیق او معجزه‏ای است از وقت ظهور آن تا روز قیامت که در میان خلق باقی است و صاحب آن به آن تحدی کرده که اگر جن و انس جمع شوند و پشت به پشت یکدیگر گذارند نتوانند مثل آن را بیاورند صادر شده از مثل کسی که خط ننوشته و درس نخوانده و حال آنکه از حال گذشتگان قبل از نیک و بد خبر داده چنان‌که نوع آن در سایر کتب منسوبه به انبیاء و سایر تواریخ یافت می‏شود و خبر داده از آینده‏های بعد که مدخلیت به هلاکت و هدایت خلق دارد تا روز قیامت و علاوه بر آنکه خود آن کتاب صادر است از شخص درس‌نخوانده و خط‌ننوشته و معجزه باقیه‏ای است در میان خلق و از جمیع معجزات تمام انبیاء؟عهم؟ محکم‌تر است به طوری که در بیانات سابقه بیان آن گذشت در تورات معروفه و انجیل معروف و سایر کتب انبیاء مثل زبور داود و مکاشفات اشعیاء و حبقوق و صفنیاء و وحی کودک هم اخبار از ظاهر شدن چنین کتابی هست چنان‌که در کتاب «نصرة الدین» بیان شده جزی اللّه صاحبه عن الاسلام و المسلمین خیر جزاء المؤمنین المحسنین.

پس متذکر باش و غافل مباش که اگر خداوند عالم جلّ‏شأنه بخواهد که یک امری واضح در میان خلق قرار دهد از جانب خود به طوری که شائبه شک و شبهه بطلانی در آن نباشد باید چه کند به غیر از این کاری که کرده که قرآنی را از شخص خط‌ننوشته و درس‌نخوانده مشتمل بر اخبار حال گذشتگان و آیندگان ابراز داده که محکم‌تر است در معجزه‌بودن از مشاهده‌کردن عصاى موسی و مرده زنده‌کردن عیسی و معجزه جمیع انبیاء و شق‌القمر خود او صلی اللّه علیه و آله و علیهم اجمعین چرا که از هریک از آنها خبری در میان خلق است نه خود آنها به خلاف قرآن که خود آن در میان خلق است و در هریک از سایر معجزات توانستند بگویند سحری است مستمر و در این قرآن نمی‌توانند بگویند که صاحب آن به علم سحر خبر داده

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 249 *»

از حال گذشتگان و آیندگان و بیان کرده در آن مطالب حقه را با دلیل و برهان و ابطال کرده مطالب باطله اهل باطل را در نهایت ایضاح بطلان به طوری که صاحبان عقول و شعور انکار آن را در دل نتوانند کرد اگرچه بتوانند انکار کنند به تحریک زبان و خداوند عالم السر و الخفیات می‏داند که به همین تحدی پیغمبر آخر الزمان؟ص؟ اتمام حجت خود را کرده بر خلق آخر الزمان و عذری از برای ایشان باقی نگذارده در انکار آن اگرچه انکار کنند با زبان خود. و جحدوا بها و استَیقَنَتها انفسهم چنان‌که امر الهی همیشه در جمیع قرون و اعصار ظاهر و واضح بوده و حجت او بر خلق تمام بوده و راه معذرتی در گمراهی و ضلالت از برای ایشان باقی نبوده و عادت گمراهان در جمیع ازمان این بوده که با زبان خود اظهار تحیر یا انکار از حق را داشته و دارند و حال آنکه در دل خود حق را حق می‌دانند مثل آنکه باطل را باطل می‌دانند و حق را به باطل می‏نامند و باطل را حق می‏شمارند فذرهم فی غمرتهم حتی حین. و بر شخص باشعور بی‌غرض مخفی نیست که امر الهی باید در میان خلق ظاهر و واضح باشد و بعد از آنکه بی‏اعتباری تورات معروفه و اناجیل متعدده معلوم شد اعتبار قرآن مجید معلوم خواهد بود چرا که کتاب شرع و ناموسی دیگر در میان خلق از جانب خداوند عالم جلّ‌شأنه نیست و هر دلیل و برهانی که دلالت کند که یک ناموسی و شرعی از جانب خداوند عالم جلّ‏شأنه باید در میان خلق ظاهر و واضح باشد دلالت کند که آن ناموس و شرع در قرآن است چرا که سایر کتب به طوری که بیان آن گذشت بی‏اعتبار بود و اگر کسی لازم نداند وجود شرع و ناموس معتبری را از جانب خداوند عالم جلّ‏شأنه در میان خلق نتواند نبوت موسی و عیسی و سایر انبیاء را اثبات کند و به آن متمسک شود پس اگر لازم است وجود شرع و ناموسی در میان خلق از جانب خداوند عالم جلّ‏شأنه و کتابی دیگر به غیر از قرآن مجید معتبر در میان خلق نیست انحصار حق در آن بسی واضح خواهد بود

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 250 *»

با بی‏اعتباری سایر کتب چنان‌که بیان آن گذشت.

پس اگر کسی طالب حق واضح ظاهر در میان خلق از جانب خداوند عالم جلّ‏شأنه است که در قرآن مجید موجود است و اگر کسی طالب حق نیست که از این قبیل مردمان در زمان هر پیغمبری بوده‏اند و با اینکه معجزات پیغمبران را مشاهده کرده‏اند آن معجزات را سحری مستمر نامیده‌اند و اظهار تحیر در امر هر پیغمبری یا انکار او را کرده‏اند با اینکه حجت خداوند عالم جلّ‏شأنه در جمیع قرون و اعصار در هر شهر و دیار بالغ و واضح بوده و محل تحیر و انکار نبوده.

پس هرگاه شخص عاقل باشعور متردد شود در میان قول خدا که می‏گوید حجت من بالغ و واضح و ظاهر است در میان خلق و محل تحیر و انکاری نیست و در میان قول خلقی که می‌گویند ما در امر الهی متحیریم و نمی‌دانیم در کجا است یا انکار می‏کنند امر او را در جایی که هست البته اگر شخص عاقل و باشعور باشد تصدیق می‏کند قول خدا را در ظهور و ثبوت امر او در میان خلق و تکذیب می‏کند متحیرین در دین او را و انکار می‏کند منکرین حق را و می‏خواند: ربنا لاتزغ قلوبنا بعد اذ هدیتنا و هب لنا من لدنک رحمةً انک انت الوهاب. و ماکنا لنهتدی لولا ان‏هدانا اللّه و لا حول و لا قوة الّا باللّه.

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 251 *»

برهان نهم

در اینکه چون معلوم شد کتابی که مشتمل بر احکام الهی است به جز قرآن کتابی نیست باید دانست که مرادات خدا از الفاظ قرآنیه به تصریح خدا با خود اوست و نمی‌دانند آنها را مگر حاملان قرآن و راسخون در علم و به غیر از پیغمبر و ائمه طاهرین صلوات الله علیهم احدی از امت با اینکه مأنوس به قرآن هستند نتوانند از پیش خود تفسیر قرآن را کنند پس کسانی که مأنوس نیستند چگونه مرادات الهیه را می‌فهمند و اعتراض می‌کنند.

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 252 *»

پس چون معلوم شد که کتابی مشتمل بر احکام الهیه و محتوی بر ناموس و شرع او در میان خلق در روی زمین بااعتبار باقی نیست مگر قرآن مجید و فرقان حمید به طوری که بیان آن گذشت باید دانست که بیان مرادات الهیه از الفاظ قرآنیه با خود خدا است جلّ‏شأنه و چنین نیست که هرکس رجوع کند به لغت عرب یا به کتاب لغت عربی بتواند مرادات الهیه را از الفاظ آن بفهمد و همین مطلب را خداوند عالم جلّ‌شأنه در کتاب خود بیان کرده و فرموده: ان علینا جمعَه و قرآنَه فاذا قرأناه فاتّبع قرآنَه ثم انّ علینا بیانَه.

پس باید متذکر شوند صاحبان هوش که مرادات الهیه از الفاظ قرآنیه غیر مرادات اهل لغت عرب است در الفاظ عربیه و بعد از آنکه خود صاحب کتاب تصریح کند که بیان‌کردن مرادم از الفاظی که در کتاب ثبت کرده‌ام با خود من است نباید کتاب او را معنی کرد به طور معنی‌های متعارفه در میان اهل لغت و از این جهت اگر کسی چنین کتابی را به طور متعارف معنی کند البته مراد صاحب کتاب را نفهمیده و خود از برای خود خیالی کرده و لفظی را معنی کرده و آن معنی مقصود صاحب کتاب نبوده و از این جهت کسانی که از پیش خود و به خیال خود بخواهند معنی کنند قرآن را البته آن معنی مراد خداوند جلّ‌شأنه نخواهد بود و بسا آنکه چون از پیش خود معنی کرده اختلافات بسیار در قرآن بیابد و تناقضات بسیار به خاطر او خطور کند و بسا آنکه آیه مبارکه لو کان من عند غیر اللّه لوجدوا فیه اختلافاً کثیراً را یکی از آیات متناقضه گمان کند و این گمان از برای او حاصل شده به جهت آنکه مراد صاحب کتاب را از خود او طلب نکرده و خود از پیش خود خواسته معنی کند کلام او را.

پس باید متذکر بود که بعد از آنکه تصریح کند صاحب کتاب که بیان مرادم از کلامم با خود من است نمی‌توان معنی کرد کلام او را به هوای خود به طوری که

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 253 *»

تناقضی لازم آید چرا که صاحب کلام تصریح کرده که مراد من نیست آنچه تو فهمیده‌ای و همچنین رسول او؟ص؟ به طور تواتر رسانیده به امت خود که حرام است بر شما که تفسیر کنید قرآن را برای خود و فرموده: من فسّر القرآن برأیه فلیتبوأ مقعده من النار و اوصیاء او؟عهم؟ فرموده‌اند: ان تفسیر القرآن لایجوز الّا بالاثر الصحیح و النص الصریح و فرموده‏اند: ماضرب رجل القرآن بعضه ببعض الّا  کفر.

پس در صورتی که صاحب کلام تصریح کرد که بیان مراد خودم با خود من است و حاملان آن کلام تصریح کنند که مراد او را باید از خود او گرفت و هر معنی که از کلام او فهمیده شد که از خود او گرفته نشده مراد او نیست و حرام است بر امت که از هوای خود و رأی خود معنی کنند کلام او را و مفسر به رأی را مخلد در آتش و کافر شمرده‌اند، پس در چنین صورتی نمی‌توان کلام او را فهمید پس چون کلام فهمیده نشد تناقضی نتوان وارد آورد پس هر تناقضی را که ناقضین متناقضین گمان کرده‏اند به خیال خود مراد صاحب کلام نیست و بسا آنکه از باب تناقض گمان کنند از این قبیل آیات را با آیاتی که در مقام تحدی نازل شده مثل آنکه فرموده: فأتوا بسورة من مثله.

و بسا آنکه گمان کنند که در صورتی که مراد صاحب کلام در نزد مخاطب معلوم نباشد پس تحدی معنی نخواهد داشت چرا که چون معنی کلام در نزد مخاطب معلوم نباشد کلام در نزد او بی‏معنی خواهد بود اگرچه در نزد متکلم معنی داشته باشد مثل کلمات مرموزه که در نزد صاحبان رمز معنی دارد ولکن معنی آنها را دیگران نمی‏دانند پس در چنین صورتی تحدی به کلامی که معنی آن را شنوندگان نفهمند معنی نخواهد داشت چرا که هرکسی می‌تواند که به طور رمز سخن گوید که شنوندگان معنی آن را نفهمند پس چنان‌که تحدی به کلام مرموز احدی معنی ندارد و حجت نیست پس کلام الهی هم حجت نخواهد بود بر مردم در صورتی که معنی آن را ندانند.

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 254 *»

پس عرض می‏کنم که در اینکه قرآن عربی است و به زبان عرب نازل شده شکی نیست و این مطلب داخل بدیهیات اهل لسان است و صریح قرآن است که قرآن به زبان عربی مبین است یعنی عربی ظاهر و آشکار و بسی واضح است که مراد خداوند عالم جلّ‏شأنه از آیه مبارکه ان علینا جمعه و قرآنه ثم ان علینا بیانه این نیست که قرآن عربی نیست و کلمات آن از اسماء و افعال و حروف آن عربی نیست و عرب‌ها نمی‌توانند بفهمند که آن عربی است و بیان عربی‌بودن آن بر خدا است که اگر خدا بیان نکرده بود که آن عربی است مردم نمی‏دانستند که آن عربی است و قال یعنی گفت و یقول یعنی می‌گوید و قال فعل ماضی است و یقول فعل مستقبل و آینده است و خبرهای گذشته را نمی‏توانند بفهمند که از گذشته‏ها است و خبرهای آینده را نمی‏توانند بفهمند که از آینده‏ها است، بلکه مراد خداوند عالم جلّ‌شأنه این است که بیان مجملات آن با خدا است و رفع مبهمات و کشف معضلات و حل مشکلات و بیان متشابهات و رفع متناقضات ظاهره آن با او است و کسی نمی‏تواند بفهمد مراد الهی را از آنها مگر به وحی و بیان او چنان‌که صریحاً فرموده: هو الذی انزل علیک الکتاب منه آیات محکمات هن ام الکتاب و اخر متشابهات فاما الذین فی قلوبم زیغ فیتبعون ما تشابه منه ابتغاء الفتنة و ابتغاء تأویله و مایعلم تأویله الّا اللّه و الراسخون فی العلم و بسی واضح است که معنی الفاظ آن به حسب لغت عرب و فصاحت و بلاغت آن مخصوص خدا و راسخین در علم نیست و هرکس دانا باشد به زبان عرب نوع معانی لغویه و فصاحت و بلاغت آن را می‏تواند بفهمد و از خبرهای گذشته و آینده که در آن هست می‏تواند مطلع شود و می‏تواند بفهمد که صدور چنین کلامی از شخصی که درس نخوانده و خط ننوشته خارق عادت و از جمله اعظم معجزات است و با آنکه تحدی کرده صاحب آن با علماء و حکماء و فصحاء و بلغاء و ادباء احدی از خلق نتوانست که مثل آن را بیاورد و به طوری که صاحب آن؟ص؟ خبر از آینده‌ها

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 255 *»

داده در آن و گفته: قل لئن اجتمعت الانس و الجن علی ان‌یأتوا بمثل هذا القرآن لایأتون بمثله و لو کان بعضهم لبعض ظهیراً پس در این خبر که اعظم است از هر معجز منقولی از هر اثر و ظاهر است از زمان صدور تا روز قیامت از برای جمیع بشر از عامی و عالمشان و از ناقص و کاملشان و از سفیه و حکیمشان در هر مکان و در هر زمان معلوم اهل عالم است از خاص و عامشان و جاهل و عالمشان که صاحب آن باخبر بوده و مطلع بوده به غیوب هر بقعه‌ای از بقعه‌های زمین که یافت نمی‏شود در هیچ‏یک از آنها کسی که بتواند بیاورد مثل قرآن را و مطلع بوده به غیوب جمیع زمان‌های آینده و می‏دانسته به تعلیم الهی که احدی بعد از او از کتم عدم به عرصه وجود نخواهد آمد که بتواند مثل کتاب او بیاورد و مطابق این خبر یافتند جمیع اهل عالم وضع این عالم را و عجز جمیع خلق از آوردن مثل آن معلوم شد و حجت الهی بر مردان و زنان و انس و جن و جمیع اهل عالم تمام شد و عذری از برای احدی از مکلّفین باقی نماند و احدی نتوانست بگوید که کتابی مانند قرآن در عالم یافت شده که شخصی دیگر غیر صاحب آن؟ص؟ که درس نخوانده و خط ننوشته کتابی آورده مانند قرآن که مشتمل است بر اخبار گذشته‌ها و آینده‌ها از نوع حالات آدم تا خاتم؟ص؟ تا روز قیامت و همه اهل روزگار صدق این خبر را و مطابقه آن را با واقع یافتند و دانستند و فهمیدند که علماء و حکماء و ادباء و فصحاء و بلغاء اهل عالم از جن و انس نتوانستند بیاورند کتابی مانند قرآن و در صورتی که عجز جمیع علماء و حکماء معلوم شد عجز اشخاص درس‏نخوانده و خط‏ننوشته بسی واضح است.

پس تحدی صاحب آن فرا گرفت جمیع خلق روزگار را و همه صدق این مدعا را به طوری دانستند که نتوانستند تکذیب کنند اگرچه از روی لجاج و کذب باشد و چون فی‌الجمله تفصیلی در این باب گذشته بیش از این در این مقام بیان نمی‏کنم.

پس متذکر باش که آن مطلب و معنی که مخصوص خدای تعالی و راسخین

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 256 *»

در علم؟عهم؟ است چنان‌که خداوند عالم جلّ‏شأنه فرموده: و مایعلم تأویله الّا اللّه و الراسخون فی العلم غیر از مطالب و معانی است که در مقام تحدی بیان شده و اتمام حجت کرده بر جمیع مکلّفین و جمیعاً دانسته و فهمیده‏اند آن را لیهلک من هلک عن بیّنة و یحیی من حی عن بیّنة.

پس هرکس انکار کرد از روی عمد و دانسته و فهمیده انکار کرده و هلاک شده و هرکس قبول کرد دانسته و فهمیده با دلیل و برهان قبول کرده و نجات یافته اما مطالب و معانی مخصوصه به خداوند عالم جلّ‏شأنه و راسخین در علم؟عهم؟ مطالبی است که تا ایشان تعلیم و بیان نکنند احدی از آحاد خلق نتوانند بفهمند و آنها در مقام تحدی نازل نشده مگر بعد از شرح و بیان راسخین؟عهم؟ و آن مطالب و معانی بیان مرادات الهیه است از حلال و حرام و فرائض و احکام و سنن و آداب و شرح مبهمات و کشف معضلات و بسط مجملات و رد متشابهات به محکمات و رفع اختلاف و وضع ایتلاف و دفع تناقضات و حل مشکلات و کشف رموز و معمیات و امثال آنها چنان‌که تصریح فرموده: فلا و ربک لایؤمنون حتی یحکّموک فیما شجر بینهم ثم لایجدوا فی انفسهم حرجاً مما قضیت و یسلّموا تسلیماً و فرموده: و لو رَدّوه الی الرسول و الی اولی‌الامر منهم لعلمه الذین یستنبطونه منهم و فرموده: و ماکان لمؤمن و لا مؤمنة اذا قضی اللّه و رسوله امراً ان‏یکون لهم الخیرة من امرهم.

باری پس باید متذکر بود که مطالبی از قرآن که علم آن مخصوص خداوند عالم جلّ‏شأنه و راسخین در علم؟عهم؟ است معلوم غیر ایشان نخواهد بود مگر بعد از بیان ایشان و هرکس بخواهد معنی کند آنها را از پیش خود تفسیر کرده قرآن را به رأی خود و رأی او مراد الهی نبوده و به این جهت کافر شده و مخلد در آتش گردیده چرا که چیزی که مراد خداوند عالم جلّ‏شأنه نیست مصلحت عباد نیست و فتنه و فساد است در دین خدا چنان‌که خبر داده و فرموده:

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 257 *»

فاما الذین فی قلوبهم زیغ فیتبعون ما تشابه منه ابتغاء الفتنة و ابتغاء تأویله و مایعلم تأویله الّا اللّه و الراسخون فی العلم.

باری پس بسا غافلی که در پیش خود خیال کند که می‌توان اختلاف در قرآن پیدا کرد و حال آنکه گفته اگر از نزد غیر خدا نازل شده بود قرآن هرآینه می‏یافتند در آن اختلاف بسیار و غافل است از این معنی که اختلاف را در قرآن نیافته و اختلاف را در خیال خود یافته چرا که به رأی خود معنی کرده آیه‌ای از قرآن را که آن معنی مراد الهی نبوده و باز به رأی خود معنی کرده آیه‌ای دیگر را که آن معنی مراد الهی نبوده پس در میان این دو معنی که هیچ‏یک مراد الهی نبوده اختلاف یافته و بسا آنکه به آنچه در خیال خود به هم بافته گمان کند که در قرآن اختلاف یافته و تکذیب کند این آیه شریفه را که فرموده: لو کان من عند غیر اللّه لوجدوا فیه اختلافاً کثیراً و غافل است از این معنی که تفسیر قرآن را خداوند عالم جلّ‏شأنه به رأی مردم قرار نداده و صریحاً فرموده که تفسیر آن را نمی‏داند مگر خدا و راسخان در علم که از خدا اخذ کرده‏اند تفسیر آن را پس بنا بر آنکه صریحاً خداوند عالم جلّ‏شأنه فرموده که تأویل آیاتی چند که متشابه است مخصوص خدا و راسخان در علم است چگونه ممکن است از برای احدی از آحاد خلق بدون بیان مراد الهی از زبان حاملان قرآن که بفهمد مراد الهی را آنگاه اختلاف در آن بیابد.

پس هرکس غافل است و از پیش خود تفسیر می‏کند قرآن را به رأی خود شاید گمان کند که اختلاف را در قرآن یافته مثل آنکه غافلی نظر کند به این آیه که فرموده است و ماارسلنا من رسول الّا لیطاع باذن اللّه یعنی: نفرستادیم رسولی را مگر از برای اینکه مطاع خلق باشد به اذن خدا و خلق مطیع او باشند و نظر کند به این آیه شریفه که فرموده: و لاتطع من اغفلنا قلبه عن ذکرنا و اتبع هواه یعنی: اطاعت مکن کسی را که ما غافل کردیم قلب او را از یاد خود و تابع شد

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 258 *»

هوای خود را و به این آیه شریفه که فرموده: و لاتطع منهم آثماً او کفوراً یعنی: اطاعت مکن گناهکار و کفور را. پس نظر کند به این آیه شریفه که فرموده: و ان کنت من قبله لمن الغافلین یعنی: اگرچه تو پیش از این از جمله غافلان بودی، و نظر کند به قصه داود که فرموده: و ظن داود انما فتنّاه فاستغفر ربه و خر راکعاً و اناب فغفرنا له ذلک و ان له عندنا لزلفی و حسنَ مآب یا داود انا جعلناک خلیفةً فی الارض فاحکم بین الناس بالحق و لاتتبع الهوی فیضلک عن سبیل اللّه یعنی: گمان کرد داود که ما او را آزمودیم پس استغفار کرد پرورنده خود را و رکوع کرد و توبه کرد پس آمرزیدیم او را از آن گناه و به درستی که از برای او بود در نزد ما تقرب و نیکی بازگشت و گفتیم به او که ای داود به درستی که ما قرار دادیم تو را خلیفه و جانشین خود در روی زمین پس حکم کن در میان مردم به حق و تابع مشو هوای خود را پس گمراه کند تو را آن هوی از راه خدا.

پس بسا آنکه غافلی که تفسیر کند این آیات را از روی لغت عرب اختلاف در میان آنها بیابد و گمان کند که اگر پیغمبر؟ص؟ پیش از نزول سوره یوسف از جمله غافلان بود پس باید در حال غفلتش مطاع خلق نباشد چرا که به زبان خود او جاری شده که: لاتطع من اغفلنا قلبه عن ذکرنا پس اگر پیش‌تر غافل نبود پس چرا گفته غافل بودی و اگر غافل بود پس نباید اطاعت او را کرد و همچنین بسا غافلی که گمان کند اختلاف را در قصه داود و در آیات سایر قصص انبیاء؟عهم؟ حتی در حکایت خود پیغمبر آخر الزمان؟ص؟ که در آیه‏ای فرموده: من یطع الرسول فقد اطاع اللّه

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 259 *»

و در آیه‏ای اثبات گناه از برای او کرده و گفته: انا فتحنا لک فتحاً مبیناً لیغفر لک اللّه ما تقدم من ذنبک و ما تأخر پس خبر داده از گناهان گذشته و گناهان آینده و در آیه‏ای نهی کرده از اطاعت گناهکار و فرموده: و لاتطع منهم آثماً او کفوراً و امثال این قبیل آیات که به نظر غافلین غیر راسخین اختلاف‌نما است درباره هر پیغمبری یافت می‏شود از آدم گرفته که درباره او است: و عصی آدم ربه فغوی ثم اجتباه ربه فتاب علیه و هدی تا خاتم؟ص؟ که درباره او است: و استغفر لذنبک و للمؤمنین و المؤمنات و همچنین بسا غافلی نظر کند در قرآن و ببیند که در آیه‌ای می‌فرماید: و ماارسلناک الّا  کافةً للناس بشیراً و نذیراً و در آیه دیگر می‏فرماید: لتنذر قوماً ماآتیٰهم من نذیرٍ من قبلک پس گمان کند اختلاف را و بسا آنکه نظر کند به آیه شریفه و ماارسلنا من رسول الّا بلسان قومه لیبیّن لهم و گمان کند که پیغمبر؟ص؟ عرب بود و بر عرب مبعوث بود نه بر جمیع مردم و همچنین بسا غافلی که نظر کند در قرآن و ببیند که در آیه‏ای خبر داده که حجت خداوندی در همه زمان‌ها بوده مثل آنکه فرموده: و ان من امة الّا خلا فیها نذیر و در آیه دیگر فرموده که حجت در همه زمان‌ها نبوده مثل آنکه فرموده: لتنذر قوماً ما آتیهم من نذیر من قبلک پس گمان کند اختلاف را. و همچنین بسا آنکه غافلی اختلاف یابد در میان آیاتی که دلالت دارد که خداوند عالم جلّ‏شأنه ظلم نمی‏کند مثل آیه شریفه ان اللّه لایظلم الناس شیئاً ولکن الناس انفسهم یظلمون و آیاتی که دلالت می‏کند که او ظلم می‏کند مثل آیه شریفه

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 260 *»

یضل من یشاء و یهدی من یشاء و تؤتی الملک من تشاء و تنزع الملک ممن تشاء و تعز من تشاء و تذلّ من تشاء و من یرد اللّه ان‏یهدیه یشرح صدره للاسلام و من یرد ان‏یضله یجعل صدره ضیّقاً حرجاً کانما یصّعّد فی السماء و همچنین بسا آنکه غافلی نظر کند در قرآن و ببیند که فرموده: ان اللّه لایهدی من هو کاذب کفار و ان اللّه لایهدی القوم الظالمین که ظواهر امثال این آیات دلالت می‏کند که خداوند عالم جلّ‌شأنه هدایت نمی‏کند دروغگو و کفار و ستمکاران را و حال آنکه بسیاری از کاذبین و کافرین و ظالمین را خداوند عالم جلّ‌شأنه هدایت فرموده بلا شک و هرکس را هدایت فرموده پیش از هدایت گمراه بوده و هر گمراهی یا کافر است یا کاذب است یا ظالم است. پس چون نظر کند در آیات هدایت و امثال این قبیل از آیات اختلاف یابد و بسا آنکه ایراد کند که کسی را که خداوند عالم جلّ‏شأنه هدایت نکرد البته او هم نتواند هدایت یابد پس مقصر نخواهد بود و تکلیف مالایطاق در حق او ثابت است یا باید مکلّف نباشد و حال آنکه خداوند عالم جلّ‏شأنه فرموده: لایکلف اللّه نفساً الّا وسعها و در وسع کسی که خدا او را هدایت نکرده نیست که هدایت شود و فرموده: لایکلف اللّه نفساً الّا ما آتیها و هدایت را خداوند عالم به گمراهان نداده.

باری، آیات متشابهات و آیات مجملات مشکلات در قرآن بسیار است چنان‌که بسیاری از آنها در احتجاجات پیغمبر؟ص؟ و حضرت امیر و سایر ائمه؟عهم؟ با کفار مذکور است و کتاب‌ها در جمع اخبار آنها نوشته شده و سرّ امر این است که خداوند عالم جلّ‏شأنه تعمد کرده در بعضی از آیات و طوری لفظ آنها را قرار داده که معنی آنها مخصوص راسخین در علم باشد و سایر مردم از آن بی‌بهره باشند تا لابد و ناچار شوند که رجوع کنند به حاملین قرآن نه به هر منافقی که چهار کلمه عربی را می‏داند چرا که منافق حافظ دین الهی نیست و حافظان دین او جمعی مخصوصند که خلقت ایشان از برای حفظ دین الهی شده چنان‌که فرموده: و لو رَدّوه الی الرسول و الی اولی‌الامر منهم لعلمه الذین یستنبطونه منهم.

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 261 *»

پس از این جهت بسا آنکه ظاهر لفظ قرآن خطاب به قومی باشد و مراد الهی قومی دیگر باشند پس چون غافلی نظر کند و قوم اول را مصداق آن الفاظ نبیند تکذیب کند و بسا آنکه ظاهر لفظ آن خطاب به شخص معینی باشد و مراد الهی شخصی دیگر باشد پس چون غافلی نظر کند و شخص اول را مصداق آن نبیند تکذیب کند و بسا آنکه ظاهر لفظی مفرد باشد و مراد الهی جمع کثیری باشد و بسا آنکه ظاهر لفظی جمع باشد و مراد الهی شخص معینی باشد و بسا آنکه ظاهر لفظی خطاب به اشخاصی باشد و حالاتی را که بعد بیان می‏کند و ضمایری را که ظاهر آنها راجع به آن اشخاص است دخلی به آن اشخاص نداشته باشد و حالات اشخاصی دیگر باشد و ضمایر به ایشان راجع شود و در قصه حضرت آدم علی نبینا و آله و علیه‌السلام از این قبیل چیزها هست و غافل از آنها غافل است و بسا آنکه لفظ ظاهر خطابی باشد عام و مراد الهی اشخاص باشند و بسا آنکه ظاهر لفظ خطاب به حاضرین باشد و مراد الهی غائبین باشند و بسا آنکه ظاهر لفظ خطاب به موجودین باشد و مراد الهی کسانی است که بعد خواهند آمد مثل بسیار از آیات که مخصوص حضرت بقیةاللّه فی الارض عجل اللّه فرجه و حالات موافقین و منافقین و مخالفین عصر او است؟ع؟.

و بسا آنکه ظاهر لفظی در این دنیا باشد و مراد الهی عالم رجعت یا قیامت باشد و بسا آنکه ظاهر لفظی در عالم مواد باشد و مراد الهی عالم مجردات باشد و اغلب آیات احوال قیامت از این قبیل است و بسا آنکه ظاهر لفظی در عالم خلق باشد و مراد الهی عالم امر است و بسا آنکه ظاهر لفظی در عالم خلق باشد و مراد الهی عالم صفات و اسماء الهیه باشد و بسا آنکه مصداق ظاهر لفظی در این دنیا باشد و تأویل آن در عالمی دیگر و باطن آن در عالمی دیگر و باطن باطن آن در عالمی دیگر و ظاهر ظاهر آن در عالمی دیگر و بسا آنکه لفظی تنزیل آن با تأویل همراه بوده و بسا لفظی که تأویل آن در زمان‌های گذشته بوده و بسا لفظی که تأویل آن در زمان آینده است و بسا آنکه ظاهر لفظی خطاب به آسمان و زمین است و مراد الهی انسان باشد و بسا آنکه ظاهر لفظی خطاب به جمادات و نباتات و حیوانات باشد و مراد الهی کفار و منافقین

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 262 *»

باشند و بسا آنکه ظاهر لفظی خطاب به پیغمبر؟ص؟ باشد و مراد الهی کسی دیگر است و بسا آنکه ظاهر لفظی خطاب به شخص مؤمنی باشد و مراد الهی شخص کافری است و بسا آنکه حکمی از احکام آن مخصوص زمانی بوده و بعد منسوخ شده و بسا آنکه زمان حکمی از احکام آن هنوز نیامده و بسا آنکه مطلب واحدی بر یک نسق جاری شده در چندین آیه و مراد الهی از هر آیه‌ای چیزی است که دخلی به باقی آیات ندارد و بسا آنکه در یک آیه اول آن چیزی مراد الهی است که دخلی به مرادی که از آخر آیه است ندارد و بسا آنکه مطالبی چند متصل به نظر می‏آید و مراد الهی منفصل است و بسا آنکه مطالبی چند منفصل و بی‌ربط به نظر می‌آید و مراد الهی متصل است و بسا آنکه مطلبی واحد در ضمن چندین آیه بیان شده و هیچ‌یک از آیات تمام مطلب در آن نیست و بسا آنکه آیات متصل باشند و بسا آنکه متصل نباشند پس قدری از مطلب در اول سوره است و قدری در آخر آن سوره مثل مطلب سوره تحریم و بسا آنکه قدری از مطلب در سوره‌ای است و تتمه مطلب در سوره دیگر مثل سوره «أ لم‏تر کیف فعل ربک» و «لایلاف».

و بسا آیاتی در احوال انبیاء؟عهم؟ و احکام ایشان است و بسا آیاتی در احوال اوصیاء؟عهم؟ و احکام ایشان است و بسا آیاتی در احوال سابقین و احکام ایشان است و بسا آیاتی در احوال تابعین و احکام ایشان است و بسا آیاتی در احوال ملائکه و احکام ایشان است و بسا آیاتی در احوال جن و احکام ایشان است و بسا آیاتی در احوال انسان و احکام ایشان است و بسا آیاتی در احوال شیاطین و احکام ایشان است و بسا آیاتی در احوال حیوانات و نباتات و جمادات و موالید و بسائط و جواهر و اعراض و احکام آنها است که هیچ‌یک از این اقسام دخلی به دیگری ندارد مگر به طور تأویل و باطن و باطن باطن و تأویل باطن و باطن تأویل الی منتهی المرادات الالهیه.

باری تمام مقصود آنکه طالبان حق باید متذکر باشند و بدانند که تفسیر قرآن را و بیان مراد را خداوند عالم جلّ‌شأنه مخصوص به خود و راسخان در علم خود قرار

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 263 *»

داده و پیغمبر؟ص؟ و ائمه طاهرین؟عهم؟ که حاملان قرآنند حرام کرده‌اند بر امت که قرآن را به رأی خود تفسیر کنند و در صورتی که امت نتوانند تفسیر کنند قرآن را از پیش خود و نتوانند به مرادات الهیه برسند و آنچه از پیش خود تفسیر کنند و بفهمند مراد الهی نباشد با اینکه مأنوسند به قرآن و ذهن ایشان مرتاض شده به فهمیدن اسرار و حکمت‌های آن بسی واضح است در نزد عاقل که کسانی که امت نیستند و مأنوس به سبک قرآن نیستند نمی‌توانند مرادات الهیه را از الفاظ قرآن بفهمند و چون مراد را ندانستند نتوانند اعتراض کنند که فلان مطلب با فلان مطلب تناقض دارد خصوص در صورتی که صاحب کتاب تصریح کرده باشد که من محکماتی چند و متشابهاتی چند در کتاب خود گفته‌ام و مرادم را از متشابهات خود من می‌دانم و کسانی که خود من تعلیم ایشان کنم و دیگران به آن مراد نخواهند رسید و معنی آن را نخواهند فهمید مانند آنکه کسی در کتاب خود تعمد کند و رمزی بنویسد و به طوری رمز کند که احدی نتواند آن رمز را بفهمد مگر آنکه از خود او بپرسد که آن رمزی که در کتاب خود قرار داده‌ای چیست پس اگر خودش آن رمز را تعلیم کرد دیگران خواهند دانست و اگر تعلیم نکرد جاهل خواهند بود و از پیش خود هریکی حدسی خواهد زد و تیری به تاریکی خواهند انداخت چنان‌که شاعر گفته:

هرکسی از ظن خود شد یار من    وز درون من نجست اسرار من

باری از این قبیل آیات بسیار است در قرآن که مراد الهی به طور رمز در آنها گذارده شده و خداوند جلّ‏شأنه تصریح کرده که مرموز است و احدی نمی‏داند معنی آنها را مگر خدا و راسخانی که از خود او گرفته باشند چنان‌که فرموده: هو الذی انزل علیک الکتاب منه آیات محکمات هن ام الکتاب و اخر متشابهات فاما الذین فی قلوبهم زیغ فیتبعون ما تشابه منه ابتغاء الفتنة و ابتغاء تأویله و مایعلم تأویله الّا اللّه و الراسخون فی العلم و فرموده: ان علینا جمعه و قرآنه فاذا قرأناه فاتبع قرآنه ثم ان علینا بیانه. ترجمه فارسی این آیه این است که خداوند عالم جلّ‌شأنه فرموده: به درستی

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 264 *»

که بر ما است جمع‌کردن قرآن و بر ما است خواندن آن پس هرگاه خواندیم آن را پس تو تابع شو و بخوان آن را به طوری که ما خواندیم پس به درستی که بر ما است بیان‌کردن مراد خود.

پس باید متذکر بود و غافل نبود که از این قبیل آیات جواب جمیع معترضین را از هر راهی داده و احدی نمی‌تواند اعتراض کند بر قرآن به واسطه استمساک به کلمات مرموزه آن و هرکس هر اعتراضی کند آن اعتراض را بر خیال خود کرده و اختلاف را در گمان خود یافته و از نسج خود پود و تاری به‌هم بافته و در مرموز قرآن چیزی نیافته و آیه مبارکه لو کان من عند غیر اللّه لوجدوا فیه اختلافاً کثیراً بر قرار خود محکم مانده و احدی را نمی‌رسد که به صاحب رمز بگوید که رمز تو این است که من حدس زده‌ام نه آن است که تو خود رمز کرده‌ای و بسی واضح است در نزد عقلای عالم سستی این سخن و نادرستی گوینده آن. پس این بود کلیه جواب هر معترضی در قرآن، و چون بعضی از آیاتی که در ظاهر اعتراضی در آنها رفته بود ایراد شد مناسب آمد که اشاره‏ای به جواب خصوص آنها عرض شود اگرچه جواب کلی عرض شد پس مناسب شد که فصلی مخصوص عنوان شود.

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 265 *»

برهان دهم

در ذکر بعضی آیات قرآن که ظاهراً اعتراضی در آنها رفته و رفع اختلاف آنها و اینکه صاحب قرآن متشابهات را به طوری رمز قرار داده که تأویل آنها را کسی نداند به غیر از خودش و راسخون در علم الهی.

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 266 *»

اما جواب در رفع اختلاف در آیه مبارکه و ماارسلنا من رسول الّا لیطاع باذن اللّه و آیه مبارکه و لاتطع منهم آثماً او کفوراً و سایر آیاتی که به حسب ظاهر دلالت بر غفلت و گناه انبیاء؟عهم؟ دارد این است که همین آیه شریفه و ماارسلنا من رسول الّا لیطاع باذن اللّه و آیه شریفه و لاتطع منهم آثماً او کفوراً، و لاتطع من اغفلنا قلبه عن ذکرنا را که با هم جمع کنی و در معنی آنها فکر کنی خواهی دانست که خداوند عالم جلّ‏شأنه نفرستاده در میان خلق رسولی که گناهکار و غافل باشد چرا که صریحاً نهی کرده که مردم اطاعت کنند گناهکار و کفور و غافل را و امر کرده که اطاعت کنند رسول را و اطاعت او را اطاعت خود قرار داده چنان‌که فرموده: من یطع الرسول فقد اطاع اللّه و فرموده: ما اتیکم الرسول فخذوه و ما نهیکم عنه فانتهوا و بسی واضح است که رسول از روی هوا و میل خود امر و نهی نمی‏کند و از روی غفلت سخن نمی‌گوید چرا که اگر از روی هوای خود امر و نهی کند مردم را یا از روی غفلت چیزی بگوید آن چیز و آن هوا از جانب خدا نخواهد بود چرا که چیزی که به وحی الهی به خلق نرسد البته از جانب حق نخواهد بود و ماذا بعد الحق الّا الضلال. پس هرچه به واسطه وحی الهی به خلق نرسیده گمراهی است و بسی واضح است که پیغمبران را خداوند عالم از برای هدایت خلق فرستاده و از برای گمراه‌کردن خلق نفرستاده و عقول جمیع کسانی که به پیغمبری قائلند و جمیع کتاب‌هایی که از جانب خداوند عالم جلّ‌شأنه از برای خلق نازل شده گواه این مطلب است که پیغمبران؟عهم؟ از برای هدایت خلق آمده‌اند و از برای گمراه‌کردن ایشان نیامده‌اند پس از این جهت باید سخنی نگویند و امری و نهیی نکنند مگر به وحی الهی و از روی هوای خود و از روی غفلت سخنی نگویند چنان‌که در حق ایشان فرموده:

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 267 *»

عباد مکرمون لایسبقونه بالقول و هم بامره یعملون و در حق پیغمبر؟ص؟ می‌فرماید: ماضلّ صاحبکم و ماغوی و ماینطق عن الهوی ان هو الّا وحی یوحی که ترجمه فارسی آن این است که هرگز در زمان‌های گذشته گمراه نبود صاحب شما و گناهکار نبود و هرگز در زمان‌های آینده تکلم نمی‏کند از روی هویٰ و نیست تکلم او مگر وحی الهی که به او شده و در حق او؟ص؟ فرموده قل ماکنت بدعاً من الرسل یعنی: بگو ای رسول که نیستم من به طور تازه‏ای در میان رسولان خدا یعنی چنان‌که رسولان خدا جمیعاً به وحی الهی تکلم کردند و به وحی الهی امر و نهی کردند من هم به همان‏طور به وحی الهی تکلم می‏کنم و به وحی الهی امر و نهی می‏کنم و چنان‌که من هرگز گمراه نبودم و گناهکار نبودم و هرگز از روی هویٰ تنطق نمی‏کنم و تکلم من نیست مگر وحی الهی که به من شده همچنین جمیع پیغمبران خدا هرگز گمراه نبودند و هرگز گناه نکرده بودند در عمر گذشته خود و هرگز تکلم نمی‏کردند در آینده عمر خود از روی هویٰ و نبود تکلم ایشان مگر وحی الهی که به ایشان شده بود.

پس به اتفاق عقل‌های صاحبان ملت‌ها و کتاب‌های ایشان پیغمبران خدا جمیعاً از برای هدایت خلق آمده بودند نه از برای گمراهی ایشان پس نباید که جاهل و غافل باشند از وحی‌های الهی و نباید حکمی بکنند در میان خلق به غیر وحی الهی و به غیر ما انزل اللّه و نباید دروغگو و گناهکار باشند پس بنا بر این اگر متشابهاتی چند باشد که در ظاهر لفظ دلالت کند بر گناه یکی از ایشان یا غفلتشان یا سایر نقص‌های واضح البته مراد الهی ظاهر آن متشابهات نیست و باید لامحاله آن آیات متشابهه به طوری معنی شود که از هیچ راهی منافات با آیات محکمات که یقینی است نداشته باشد.

پس بسا گناهی که در قرآن نسبت به پیغمبر؟ص؟ در ظاهر آیه باشد مثل: انا فتحنا لک فتحاً مبیناً لیغفر لک اللّه ما تقدّم من ذنبک و ما تأخّر و مراد الهی گناهی باشد که مردم آن را گناه می‌شمردند نه گناهی که خداوند

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 268 *»

عالم جلّ‌شأنه آن را گناه قرار داده مثل اینکه چون پیغمبر؟ص؟ منع کرد مشرکین عرب را از پرستیدن بت‌های خود و دعوت کرد ایشان را به پرستیدن خدای تعالی این منع به نظر ایشان بسیار گران آمد و تعجب کردند و گفتند: أ جعل الالهة الهاً واحداً ان هذا لشیء عجاب و گفتند: ماسمعنا بهذا فی الملة الاخرة انْ هذا الّا اختلاق پس این منع از بت‌پرستی و دعوت به سوی توحید گناه عظیمی بود در نزد ایشان که پیغمبر؟ص؟ مرتکب شده بود.

پس بعد از نصرت الهی و فتح مکه و وضوح حقیت او؟ص؟ معلوم شد از برای مردم که پیغمبر؟ص؟ گناهی نکرده بود و حق گفته بود که نباید بت‌ها را پرستید و باید خدا را پرستید چنان‌که حاملان قرآن؟عهم؟ به همین‏طور تفسیر کرده‏اند.

و بسا آنکه مراد الهی از گناه پیغمبر؟ص؟ گناه امت او باشد و امت او کافه ناسند چنان‌که صریحاً فرموده: و ماارسلناک الّا  کافةً للناس بشیراً و نذیراً و فرموده: تبارک الذی نزل الفرقان علی عبده لیکون للعالمین نذیراً پس گناه مقدم او؟ص؟ گناه امت‌های سابقه او است که در ظاهر پیش از ظهور او در دنیا بودند و سایر پیغمبران از آدم گرفته تا به آخر ایشان مروّجین دین او بودند و گناه مؤخر او؟ص؟ گناه امت او است که از زمان ظهور او تا روز قیامت واقع شده‌اند و مروجین دین او ائمه طاهرین؟عهم؟ و بعد از ایشان علماء تابعین ایشانند؟عهم؟ یا آنکه مراد از گناه مقدم گناه کسانی است که قبل از نزول سوره فتح گناه کرده بودند و مراد از گناه مؤخر گناه کسانی است که بعد از نزول آن گناه می‏کنند تا روز قیامت و او است؟ص؟ شفیع جمیع گناهکاران که گناه ایشان را خداوند عالم جلّ‌شأنه حمل بر او کرده چنان‌که فرموده: لقد جاءکم رسول من انفسکم عزیز علیه ما عنتّم حریص علیکم بالمؤمنین

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 269 *»

رءوف رحیم و به جهت او آن گناه را آمرزیده و شفاعتی لاهل الکبائر من امتی شامل جمیع گناهکاران شده چنان‌که اخبار بسیار از مفسرین حقیقی قرآن؟عهم؟ در تفسیر این قبیل آیات رسیده و خطاب این آیات به پیغمبر است؟ص؟ و مراد امت او است از باب ایاک اعنی و اسمعی یا جاره.

و از این قبیل خطاب‌ها در قرآن بسیار است و بسی واضح است در نزد عقلای هوشیار که اگرچه در ظاهر خطاب به پیغمبر است؟ص؟ ولکن مراد الهی امت او است نه خود او مثل قول خداوند عالم جلّ‌شأنه که فرموده: فان کنت فی شک مما انزلنا الیک فاسـٔـل الذین یقرءون الکتاب من قبلک لقد جاءک الحق من ربک فلاتکونن من الممترین که ترجمه فارسی این آیه این است که می‏گوید: پس اگر تو در شکی و یقین نداری از وحی‌هایی که نازل کرده‏ایم به سوی تو پس بپرس از کسانی که کتاب خوانده‏اند پیش از تو تا از شک بیرون آیی و بر یقین شوی هرآینه به تحقیق که آمد و رسید به تو حق پس مباش البته از جمله شک‌کنندگان.

پس غافل مباش که چه‏بسیار واضح است در نزد عاقل که خداوند عالم جلّ‏شأنه نمی‏گوید به پیغمبر خود که اگر در پیغمبری خود شک داری پس بپرس از کسانی که کتاب خوانده‏اند تا ایشان شک تو را زایل کنند پس بسی واضح است که مراد کسانی هستند که در امر پیغمبر؟ص؟ بر شک بودند چرا که شنیدند از بعضی کفار که گفتند: ما لهذا الرسول یأکل الطعام و یمشی فی الاسواق لولا انزل الیک ملک فیکون معه نذیراً پس بعضی از جهال در امر پیغمبر؟ص؟ در شک افتادند که چرا پیغمبر اکل طعام می‌کند و در بازارها راه می‌رود و چرا ملکی به همراه او نیست که مردم آن ملک را ببینند و به همراه آن ملک مردم را بترساند پس خداوند عالم جلّ‌شأنه

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 270 *»

نازل کرد این آیه را: فان کنت فی شک مما انزلنا الیک تا آخر آیه. و مراد این است که اگر شما به گفته بعضی به شک افتادید از آن وحی‌هایی که به واسطه پیغمبر به شما رسیده پس سؤال کنید از کسانی که کتاب خوانده‌اند و پیش از شما بوده‌اند و از حال پیغمبران گذشته خبر دارند تا بدانید که پیغمبران گذشته جمیعاً غذا می‌خوردند و در بازارها راه می‏رفتند و ملکی به همراه ایشان راه نمی‌رفت که مردم آن ملک را ببینند و حال ایشان مثل حال پیغمبر آخر الزمان؟ص؟ بود در طعام‌خوردن و در بازارها راه‌رفتن و سایر احوال تا از شک بیرون آیید و بدانید که به تحقیق حق است که آمده است در میان شما پس البته نباشید از جمله شک‏کنندگان.

باری، چون متذکر شدی که در آیات بسیاری از قرآن هست که ظاهر خطاب به پیغمبر است و مراد امت او است از باب ایاک اعنی و اسمعی یا جاره پس به طور کلی بدان که هر نقصی که در خطاب نسبت به پیغمبر واقع شده آن نقص نقص امت است و مراد الهی این است که امت را متذکر کند به واسطه خطاب به پیغمبران مثل آنکه متعارف است در میان علماء که چون کتابی می‌نویسند از برای شخص خاصی می‏نویسند که اگر تو ایراد کنی در این مسأله جواب تو این است یا می‏نویسند متذکر باش و تدبر کن و غافل مباش و مراد آن شخص خاص نیست بلکه مراد این است که هرکس نظر در این کتاب کند و ایرادی کند جوابش این است و هرکس نظر کند متذکر باشد و تدبر کند و غافل نباشد پس خداوند عالم جلّ‏شأنه به طور متعارف در میان مردم با مردم تکلم کرده نه به طوری که ندانند و نفهمند.

پس چون متذکر این مطلب شدی خواهی دانست که پیغمبران خدا هرگز جاهل نبوده‌اند به احکام الهیه و غافل نبوده‌اند و تخلف از آنچه بر ایشان نازل شده نکرده‌اند و گناه و غفلت و سهو و نسیان در امری که مأمورند از ایشان سر نمی‌زند پس بدان که غفلتی که در آیه شریفه و ان کنت من قبله لمن الغافلین است مراد غفلت امت

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 271 *»

است که قبل از نزول سوره یوسف حکایت حال یوسف و برادران او و یعقوب را نمی‏دانستند یا از بعضی حالات ایشان غافل بودند نه آنکه پیغمبر؟ص؟ غافل بود نعوذباللّه یا نمی‌دانست قصه یوسف را. چگونه چنین گمانی در حق او جایز است و حال آنکه قرآن تبیان هر چیزی است و تفصیل هر چیزی در آن است چنان‌که صریح قرآن است: تبیاناً لکل شی‌ء. و تفصیلاً لکل شی‌ء. و ماتسقط من ورقة الّا یعلمها و لا حبةٍ فی ظلمات الارض و لا رطبٍ و لا یابسٍ الّا فی کتاب مبین و چنین قرآنی در شب قدر بالتمام بر آن حضرت نازل شد و هیچ آن قرآن ناقص نبود چنان‌که می‌فرماید: انا انزلناه فی لیلةالقدر و فرمود: انا انزلناه فی لیلة مبارکة انا کنا منذِرین فیها یفرق کل امر حکیم و فرمود: شهر رمضان الذی انزل فیه القرآن و مفسران حقیقی قرآن؟عهم؟ فرموده‏اند که جمیع قرآن در شب قدر در ماه رمضان نازل شد در بیت المعمور و آن بیت معمور قلب پیغمبر است؟ص؟ چنان‌که فرموده: و انه لتنزیل رب العالمین نزل به الروح الامین علی قلبک لتکون من المنذِرین بلسان عربی مبین و انه لفی زُبُر الاولین. پس پیغمبر؟ص؟ در سینه خود و قلب خود می‏دانست تمام قرآنی را که در شب قدر بر او نازل شده بود و می‌دانست قصه یوسف و جمیع آنچه در قرآن بود اگرچه امت او خبر از قصه یوسف نداشتند یا از آن غافل بودند تا آنکه جبرئیل نازل شد و از قلب پیغمبر؟ص؟ بر زبان او جاری کرد سوره یوسف را و دانستند قصه او را.

باری، از این قبیل خطاب‌ها که ضرب المثل است در میان عرب به ایاک اعنی و اسمعی یا جاره که حاصل معنی این مثل این است که با کسی سخن گویی و مراد تو کسی دیگر باشد در قرآن یافت می‏شود و درباره هر پیغمبری نسبت به امت او بر این نسق نازل شده.

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 272 *»

و اما قصه داود و حکایت موسی با خضر؟عهم؟ و امثال این قبیل از حکایات بیان آن این است که در مقام مرافعه و حکم در میان مترافعین اموری چند اتفاق می‏افتد که حاکم الهی باید متذکر آن باشد و نباید مسارعت کند در حکم‌کردن تا تحقیق کند به قدری که مکلّف است و بعد حکم کند چرا که حیله‏های این خلق منکوس بسیار است و بسا آنکه ظالمی خود را در نزد حاکم شرع به طور مظلومیت جلوه می‏دهد و با خضوع و خشوع و گریه و زاری تکلم می‏کند و در واقع ظالم است و به این حرکات و هیئات می‏خواهد حق طرف مقابل را غصب کند و بسا آنکه حاکم شرع از حالت او چنین گمان کند که حق با او است و بر حال او ترحم کند و از حیله او غافل شود مثل آنکه آن دو ملک که در حضور داود طرح مرافعه را ریختند یکی از ایشان به طور تظلّم و انکسار عرض کرد که این شخص برادر من است و غنی است و نود و نه میش را مالک است و من فقیرم و یک میش بیش ندارم حال گریبان مرا گرفته که این یک میش را هم از دست من بگیرد که من مالک هیچ‌چیز نباشم. پس داود بر حالت او رحم کرد و گفت: لقد ظلمک بسؤال نعجتک الی نعاجه پس چون خداوند عالم جلّ‏شأنه می‏خواست که او را خلیفه خود قرار دهد در روی زمین خواست که او را بربصیرت کند در حیله‏های این خلق منکوس پس دو ملک را فرستاد و طرح مرافعه را در حضور او ریختند و از نظر او غائب شدند تا داود را بر بصیرت کند و رسوم حکم‌کردن را به او تعلیم کنند که مبادا در میان مردم مسارعت کند در ترحم‌کردن و حکم‌کردن که بسا اظهار تظلّم از راه حیله باشد و همچنین بسا اتفاق می‌افتد که یکی از مترافعین طوری سخن گوید که حاکم شرع چنین گمان کند که ظالم است و در واقع مظلوم باشد ولکن از راهی که بر حیله‏های شرعیه واقف نیست نمی‏تواند اداء مطلب خود را کند از راه نادانی و در واقع مظلوم است و از اظهار مظلومیت عاجز است و حاکم شرع باید تحقیق کند که مبادا از راه انکار منکر مسارعت کند در حکم به جهت منکری که از یکی از

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 273 *»

مترافعین مشاهده کرده که منکر از راه جهالت از او سرزده و در واقع مظلوم است پس خداوند عالم جلّ‏شأنه تعلیم می‏کند رسوم حکمرانی را به موسی به عمل خضر که در ظاهر منکر بود و در واقع عدل بود چنان‌که بعد از بیان خضر معلوم شد بر موسی که کار او معروف بود و منکر نبود.

و بسا آنکه در بعضی از مقامات خداوند عالم جلّ‏شأنه تعبیری آورده در مقام تکوین اشیاء و کسانی که از مفسران حقیقی قرآن اخذ علم نکرده‌اند نمی‌دانند معنی آن را و از پیش خود به گمان خود می‏خواهند آن را معنی کنند و البته بر خطاء خواهند بود چرا که خداوند عالم جلّ‏شأنه صریحاً فرموده: و اخر متشابهات فاما الذین فی قلوبهم زیغ فیتبعون ما تشابه منه ابتغاء الفتنة و ابتغاء تأویله و مایعلم تأویله الّا اللّه و الراسخون فی العلم و از جمله تعبیرهای بیان مقام تکوین بیان خلقت حضرت آدم علی نبینا و آله و علیه السلام است که به مضمون و ان من شی‏ء الّا عندنا خزائنه و ماننزّله الّا بقدر معلوم خداوند عالم جلّ‏شأنه حضرت آدم را در مقام خود خلق فرمود و چنین مقدر کرده بود که آدم از مقام خود هبوط کند و بیاید در این عالم دنیا و از خاک این عالم سر بیرون آورد پس در هر درجه‌ای از درجات اسباب هبوط آدم را فراهم آورد چرا که بدون آن اسباب ممکن نبود که آدم فرود آید چنان‌که بدون پله‌ها و نردبان نتوان از مقام بلند به زیر آمد پس یکی از مقام‌ها و یکی از خزائنی که در آنجا بود مقامی بود که روح الهی را در او دمیدند و امر کردند جمیع ملائکه را که سجده کنند از برای او چنان‌که می‌فرماید: و اذ قال ربک للملائکة انی خالق بشراً من صلصال من حمإ مسنون فاذا سوّیته و نفخت فیه من روحی فقعوا له ساجدین فسجد الملائکة کلهم اجمعون الّا ابلیس ابی ان‏یکون مع الساجدین قال یا ابلیس ما لک ألاتکون مع الساجدین قال لم‏اکن لاسجد لبشر خلقته من صلصال من حمإ مسنون قال فاخرج منها فانک رجیم و ان علیک اللعنة الی یوم الدین.

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 274 *»

پس این مقام یکی از مقام‌ها بود که حضرت آدم در آنجا بود و مقام دیگر مقامی بود که حوا را خداوند عالم از جنس طینت ضلع چپ آدم آفرید در حالی که آدم در خواب بود پس چون بیدار شد و هم‌جنس خود را دید بسیار مسرور شد و به او انس گرفت و از مقام اول به جهت انس‌گرفتن به حوا نزول کرد و هبوط فرمود چرا که تعلق و توجه به غیر خداوند عالم جلّ‌شأنه موجب هبوط است از مقام توجه به او وحده و مقام دیگر مقامی بود که خداوند عالم جلّ‌شأنه به او گفت: اسکن انت و زوجک الجنة فکلا منها حیث شئتما و لاتقربا هذه الشجرة و به او فرمود: ان هذا عدو لک و لزوجک فلایُخرجنّکما من الجنة فتشقی ان لک الا تجوع فیها و لاتعری و انک لاتظمأ فیها و لاتضحی. یعنی: ساکن شو تو و زنت در بهشت و بخورید از آنچه در آن است هروقت بخواهید و هرچه بخواهید و نزدیک نشوید به این درخت و این ابلیس دشمن تو و دشمن زن تو است پس مبادا که بیرون کند شما را از بهشت پس به تعب و زحمت گرفتار شوی به درستی که از برای تو آمده است هرچیزی بدون مشقت گرسنه نخواهی ماند در آن و بی‏لباس نخواهی شد و به مشقت تشنگی و گرمی هوا گرفتار نخواهی بود و این مقام مقام امن و امان بود از هر مشقتی و هنوز آدم به این دنیا هبوط نکرده بود و در آن مقام بلند بود و خداوند عالم جلّ‌شأنه به طور اشاره به او تعلیم کرده که جای دیگر هست که در آنجا مشقت گرسنگی و عریانی و تشنگی و گرما هست و به جهت آنکه آدم و حوا در آن مقام آسوده باشند بدون مشقت دشمن ایشان را از بهشت بیرون کرد که مبادا روی نحس او را ببینند و متأذی و متألم شوند چنان‌که به او گفت فاخرج منها فانک رجیم پس شیطان از بهشت رانده شد و آمد در روی زمین و با عداوت آدم و حوا در کمین بود و نمی‌توانست برگردد و صعود کند به بهشت و مار و طاوس دربان بهشت بودند مار در توی بهشت پشت در دربان بود و طاوس از بیرون دربان بود.

و مراد از مار حیات حیوانیه است که حیة بالذات است و زندگی جمیع حیوانات به آن است و آن حیات تعلق گرفته به روح بخاری که در قلب صنوبری است و آن بخار

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 275 *»

لطیف بدنی است از برای آن حیات لطیف و چون آن بخار از خون به عمل آمده و خون از غذاهای مختلفه پیدا شده و از برای هریک از آن غذاها رنگی و طعمی است و از هریک چیزی با هم جمع شده و ممزوج گشته و خون پیدا شده پس جمیع رنگ‌های غذاهای مختلف در خون موجود است و به همین نسق در روح بخاری موجود است ولکن هیچ‏یک از این رنگ‌ها بین و آشکار نیست مانند آنکه در هریک از غذاها ظاهر است پس روح بخاری بدن آن حیه حیات است که اجزاء آن نرم و ناعم است و خوش‏خط و خال است که خط و خال آن را چشم‌های بی‏عیب می‏بیند اگرچه چشم‌های ضعیف آنها را ادراک نکند و چه‏بسیار مناسب است که آن بخار را با حیاتی که در آن است به مار تعبیر آورند که در جمیع سوراخ‌های عروق داخل شده و سوراخ‌ها هرقدر پیچ و تاب خورده آن مار هم خود را پیچ و تاب داده و در آن سوراخ‌ها داخل شده و بعضی از اجزاء آن رو به راست رفته و بعضی رو به چپ بعضی رو به بالا بعضی رو به پایین و این مار متصل است به خیال و فکر و وهم و تصور و حفظ و علم و عقل انسانی به خلاف باقی اعضاء بدن که هریکی به رنگی و شکلی هستند که دخلی به رنگ و شکل دیگری ندارد مانند رنگ هریک از غذاها که دخلی به دیگری ندارد و مانند رنگ هر گلی از گل‌های پر طاوس که دخلی به رنگ گلی دیگر ندارد پس مقام بدن ظاهر مقام طاوس است که دربان ظاهر است چنان‌که مقام بخار مقام مار است که دربان باطن است.

و به اعتباری مقام بخار را مقام طاوس می‌توان گرفت که بیرون است و حاصل شده از الوان و انواع غذاهای گوناگون و مقام حیاتی که در آن بخار درگرفته مقام حیه گرفت که در اندرون است و به اعتباری روح بخاری را با حیاتی که در آن است مقام حیه می‏توان گرفت که در اندرون است و خون را مقام طاوس می‏توان گرفت که در بیرون است و از الوان و انواع غذاهای گوناگون حاصل شده و به اعتباری مجموع بدن ظاهر را مقام طاوس می‌توان گرفت که در بیرون است و از انواع غذاهای رنگارنگ حاصل شده و مقام آنچه در اندرون بدن است مقام حیه است

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 276 *»

که در اندرون است و قوای انسانی همان حواس باطنه است که انسان به آن از سایر حیوانات ممتاز شده و حواس ظاهره ما به الامتیاز انسان از سایر حیوانات نیست چرا که ما به الامتیاز مخصوص به ممتاز است و چیزی دیگر با او شریک نیست و حواس باطنه مخصوص به انسان در آسمان دماغ انسانی است که حیات حیوانی در زیر پای او است و دربان متصل به آسمان است در اندرون و حواس ظاهره در زیر پای حواس باطنه است در بیرون.

پس چون ابلیس زمینی خواست تلبیس کند به غذای گرم و تر تعلق گیرد و به همراه غذا وارد طاوس بدن شود و در دهن آن خود را پنهان کند و وارد معده شود و از آنجا وارد قلب صنوبری شود به همراهی خون و از آنجا تعلق به روح بخاری گیرد و در دهن آن پنهان شود و از زبان روح بخاری با خیال انسانی تکلم کند و انسان را به خیال نکاح اندازد و آرام را از او بگیرد تا او را به عمل به مقتضای شهوت بدارد و از این است که در وقت شروع‌کردن به خوردن غذا باید بسم اللّه گفت و به حول و اسم الهی غذا خورد که شیطان رانده شود و به همراه غذا تعلق به طاوس و مار نگیرد و نتواند وسوسه کند به نکاح حرام.

باری، و مرتبه خیال ادنی ‏درجات مشاعر باطنه است و ضلع ایسر و دنده چپ انسان است و آن مقام مقام حواء است که اشتقاق آن از حیات است و متصل است به حیه و تا حیه به او تعلق نگیرد نتواند به آدم بافکر تعلق گیرد. باری، مقام خیال مقام حواء است و از این است که کوکب زهره که کوکب خیال است تعلق به زن‌ها و عیش و عشرت و طرب و شادمانی دارد.

باری، و چون خواهد انسان را به غضب آورد به غذای گرم و خشک تعلق گیرد و به همراه غذا در دهن طاوس رنگارنگ بدن پنهان شود و به‌تدریج برود به همراه غذا تا در دهن مار روح بخاری داخل شود و با زبان آن با حیات حواء تکلم کند و با زبان حواء حیات انسان را به خیال غضب اندازد و به جنگ و جدال و حرب و سفک دماء بدارد و چون خواهد انسان را از عملی بازدارد به غذای سرد و تر تعلق گیرد و به همان تدریج

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 277 *»

برود تا به خیال برسد و انسان را کسل کند که از پی کار برنیاید و چون خواهد انسان را به بخل و منع و وحشت از معاشرت بدارد به غذای سوداوی سرد و خشک تعلق گیرد و به نهجی که گذشت به همراه غذا برود تا به خیال انسانی رسد و انسان را به وحشت اندازد از معاشرت و مباشرت و ترس و جبن را بر او مستولی کند و او را منع کند از عطاء و داد و دهش.

باری، مقصود بیان تمام تفاصیل نیست و تمام مقصود اشاره‌ای است به مطلب که از برای عقلای اهل عالم کافی است چرا که ایشان می‏دانند و می‏توانند بدانند که بهشت در آسمان است و این طاوس‌های ظاهری نمی‏توانند پرواز کنند و به آسمان برسند که شیطان در دهن آنها پنهان شود و می‏توانند بفهمند که در آسمان از این قبیل مارهای ظاهری نیست که دربان آسمان باشند و اگر کسی به حکایت آن مار نظر کند می‏بیند که آن مار ماری بود ناطق و حرف می‏زد و حیوان ناطق بود نه حیوان صامت بلکه در بعضی از حکایات آن مار هست که مار شخص حکیمی بود و با حکمت با حواء تکلم می‏نمود و از برای شخص عاقل باید معلوم شود که نوع مطلب به همین‏طورها است که نوع آن بیان شد و اگر کسی فهمید خواهد دانست که گناه آدم و حواء پاپیچ همه اولاده ایشان شده و همه در بهشت بوده‏اند و به فریب ابلیس باتلبیس به لباس طاوس و مار مغرور شده‏اند و از بهشت راحت بیرون شده و به دار مشقت دنیا گرفتار شده‏اند.

و فرقی که در میان معصومین و غیر معصومین است همین است که چون معصومین سر از خاک این دنیا بیرون آوردند و چشم ایشان در این عالم باز شد به مقتضای طبع و هوی و هوس راه نرفتند و زهر وساوس شیطانی مهلک که در طبایع مختلفه پنهان بود و به واسطه طاوس و مار در دهان و زبان مار قرار گرفته بود در ایشان اثر نکرد و در جمیع احوال تابع امر و وحی الهی بودند به طوری که وصف ایشان را خداوند عالم فرمود که: عباد مکرمون لایسبقونه بالقول و هم بامره یعملون و ماضلوا و ماغووا

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 278 *»

و ماینطقون عن الهوی ان هو الّا وحی یوحی. و از این است که چون حضرت آدم علی نبینا و آله و علیه السلام چشم حق‏بین او در این عالم باز شد به عصمت باز شد و اول‏تکلمی که در این عالم فرمود کلمه الحمد للّه رب العالمین بود و حال او مصداق آیه شریفه ثم اجتباه ربه فتاب علیه و هدی شد پس چون خداوند عالم جلّ‏شأنه برگزید او را و توبه کرد بر او یعنی رجوع کرد به سوی او به نظر رحمت و هدایت کرد او را به راه راست خود پس آدم؟ع؟ به عصمت الهی معصوم شد و ابداً در روی زمین گناهی از او صادر نشد و غوایتی از برای او نبود مثل سایر پیغمبران؟عهم؟ به خلاف غیر معصومین که چون پا به این دیار گذاردند به مقتضای طبایع مختلفه منحرفه این دنیا سلوک کردند.

پس به مقتضای هر خلطی در هر حالی راه رفتند پس به مقتضای خون به شهوت‌ها گرفتار شدند و معاشرت‌ها کردند و سربلندی‌ها و فخرها کردند و طالب ریاست‌ها و شهرت‌ها شدند و مرتکب لهوها و لعب‌ها و سازها و نوازها و سواری‌ها و شکارهای بیجا شدند و به مقتضای بلغم مداهنه و مسامحه و کسالت‌ها در امور مهمه به‌کار بردند و ناملایمات عالم را به نامردی و بی‌غیرتی و بی‌عاری و بی‏نام و ننگی بر خود هموار کردند و مانند الاغ‌ها پیرو هرکس که افسار ایشان را کشید شدند و همیشه طالب صلح با جمیع طوائف و طبایع گردیدند به آن سرحد که اگر زن و فرزند آنها با کسی سرکاری داشتند ایشان را حمیتی نبود و خود ایشان هم یکی از روابط بودند و غلبه این خلط مقتضی انفعال از فعل هر فاعلی است به طوری که از انفعالات قبیحه هیچ باک ندارد و غیرتی از برای مغلوب آن نیست، و به مقتضای خلط صفرا طالب جنگ‌ها و جدال‌ها و فسادها و قتل‌ها و خرابی‌ها و سربلندی‌ها و شهرت‌ها و ریاست‌ها شدند و این خلط مقتضی هر بخلی و حسدی و کینه و حقدی و امثال اینها است که در میان غیر معصومین مقسوم است و به مقتضای خلط سودا ترس‌ها و وحشت‌های بیجا و بدگمانی‌ها و خطرات نفسانیه و وساوس شیطانیه و مالیخولیاها به‌کار بردند و این خلط مقتضی هر بخلی و حقدی و جبنی و وحشتی و انزوائی و حیله و مکری و امثال اینها است.

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 279 *»

باری غیر معصومین در دام این اخلاط و طبایع منحرفه گرفتارند و زهر هلاک شیطانی در وراء این دام‌ها پنهان است و شیطان با این دام‌ها صید می‏کند شکار خود را و آن زهر را به شیرینی آن دام‌ها ممزوج کرده و به کام ایشان می‌ریزد و ایشان به گمان اینکه آن خصلت‌ها مناسب ایشان است به آسودگی تابع شده از روی میل‌های نفسانی آنها را به عمل آورند و غافلند از آنکه اگر این زهرها کشنده نبود خداوند عالم جلّ‌‌شأنه طبیبان روحانی که زهرشناس و پازهرشناس بودند نمی‏فرستاد که امر کنند به استعمال پازهر و نهی کنند از استعمال زهر و عقلای اهل عالم چون نظر کردند که زهر و پازهری و نافع و ضاری در این عالم هست و مادام که این خلق جاهلند به زهر و پازهر و وقت استعمال آن و مکان استعمال آن و حال استعمال آن و قدر استعمال آن و کیفیت استعمال آن به طور مشاهده و عیان از روی قطع و یقین به نجات بدون حدس و تخمین و خطاء و سهو و نسیان دانستند که لازم است وجود طبیب روحانی الهی در میان خلق که معصوم باشد از جهل و سهو و نسیان و غفلت و معصیت چرا که طبیبی که از روی جهل و غفلت و سهو و نسیان و معصیت زهر هلاک را در کام خلق بریزد خلق را هلاک کند و طبیب الهی باید معصوم باشد تا بتواند خلق را نجات دهد مگر آنکه خلق بعد از شناختن او از او اعراض کنند و خود خود را هلاک کنند فماتغنی الایات و النذر عن قوم لایؤمنون.

باری، پس از آنچه گذشت معلوم شد که جمیع مردم از انبیاء؟عهم؟ گرفته تا امت و رعیت در مقام تکوین الهی به تسویل و تلبیس ابلیس هبوط کرده‏اند و پا به این دیار محنت و مشقت و ابتلاء و امتحان گذارده‏اند و خداوند عالم جلّ‏شأنه خواسته بود که همه ایشان به فریب شیطان مغرور شوند و به جهنم مشقت این دنیا وارد شوند: و ان منکم الّا واردها کان علی ربک حتماً مقضیاً ثم ننجی الذین اتقوا و نذر الظالمین فیها جثیاً

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 280 *»

و جمیع معصومین متقینند که خداوند عالم جلّ‌شأنه ایشان را برگزیده و نجات بخشیده از ابتداء هبوطشان به این دنیا تا آخر صعودشان از این دنیا و شاهد عادل این مطلب صریح قول خداوند جلّ‌شأنه است که پیش از خلقت حضرت آدم علی نبینا و آله و علیه السلام به ملائکه فرمود: انی جاعل فی الارض خلیفة و خبر داد به ایشان که من در زمین خلیفه و جانشینی از برای خود قرار می‏دهم پس ملائکه عرض کردند أ تجعل فیها من یفسد فیها و یسفک الدماء.

و بسی واضح است که خداوند عالم جلّ‏شأنه جانشین خود را در روی زمین طوری خلق می‏کند که بتواند جانشینی کند و تخلف از امری که او را از برای آن خلق کرده نکند و اللّه اعلم حیث یجعل رسالته و حتم فرموده بود که آدم و بنی‌آدم را در روی زمین خلق کند پس جمیع ایشان را از خزائن عالیه نزول داد تا آنکه سر از خاک این دنیا بیرون آوردند و تمام انبیاء و اوصیاء را قائم‏مقامان و جانشینان خود قرار داد به طوری که فرموده: عباد مکرمون لایسبقونه بالقول و هم بامره یعملون و فرموده: و ماتشاءون الّا ان‏یشاء اللّه و تصدیق این مطلب از مفسرین حقیقی؟عهم؟ رسیده که فرمودند: ان اللّه عزّوجلّ خلق آدم حجةً فی ارضه و خلیفةً فی بلاده لم‌یخلقه للجنة و کانت المعصیة من آدم فی الجنة لا فی الارض لیتمّ مقادیر امر اللّه عزّوجلّ فلما اهبط الی الارض و جعله حجةً و خلیفةً عصم بقوله عزّوجلّ: ان اللّه اصطفی آدم و نوحاً و آل‌ابراهیم و آل‌عمران علی العالمین. و حضرت امام رضا؟ع؟ فرموده: ان اللّه تعالی قال لهما: لاتقربا هذه الشجرة و اشار لهما الی شجرة الحنطة و لم‏یقل لهما و لاتأکلا من هذه الشجرة و لا مما کان من جنسها فلم‌یقربا من تلک الشجرة و انما اکلا من غیرها لما ان وسوس الیهما و کان ذلک من آدم قبل النبوة و لم‌یکن ‏ذلک بذنب کبیر استحق به دخول النار و انما کان من الصغائر الموهوبة التی تجوز علی الانبیاء قبل نزول الوحی الیهم فلما اجتباه اللّه تعالی

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 281 *»

و جعله نبیاً  کان معصوماً  لایذنب صغیرةً و لا کبیرةً قال اللّه تعالی: و عصی آدم ربه فغوی ثم اجتباه ربه فتاب علیه و هدی و قال: ان اللّه اصطفی آدم و نوحاً.

پس آنچه از تفسیر راسخین در علم الهی؟عهم؟ معلوم می‌شود این است که حضرت آدم و حوا نزدیک آن درختی که خداوند عالم جلّ‌شأنه به ایشان گفته بود لاتقربا هذه الشجرة نشدند و بعد از تلبیس ابلیس به لباس مار و قسم‌خوردن او که مصلحت در خوردن این جنس از میوه است حضرت آدم علی نبینا و آله و علیه‌السلام تکذیب او را کرد و از جنس آن شجره منهیه هم تناول نفرمود پس چون از آدم مأیوس شد رفت نزد حوا و بشارت داد او را و گفت خداوند عالم جلّ‌شأنه از تو و آدم بسیار خشنود است چرا که شما اطاعت کردید امر او را و به رضای او سلوک کردید پس مستحق این شدید که او نعمت‌های بسیار به شما انعام کند به جزاء اطاعت و فرمان‌برداری شما و از جمله انعام‌های او یکی این است که میوه آن درختی که حرام کرده بود بر شما به جهت آنکه مستحق آن نبودید حال مستحق آن شدید و آن را حلال کرد بر شما حوا گفت: خداوند عالم آن میوه را بر ما حرام کرده و ملائکه‏ای چند را موکل کرده که نگذارند کسی نزدیک آن درخت رود مار جواب داد و گفت تا آن میوه حرام است بر کسی ملائکه او را منع می‏کنند اما چون حلال شد بر کسی دیگر ملائکه او را منع نمی‌کنند بیا و تجربه کن و ببین که تو را منع نخواهند کرد پس اگر تو را منع کردند مخور آن را و اگر منع نکردند بدان که من از جانب خدا آمده‌ام و خدا گفته که آن میوه را بر شما حلال کرده به جهت جزاء و ثواب عمل شما حوا گفت: بد نگفتی امتحان می‏کنم اگر ملائکه مرا منع نکردند می‏دانم که تو از جانب خدا آمده‌ای و از راه دوستی و نصیحت و راستی مرا امر به خوردن آن میوه می‏کنی ولکن اگر آدم را هم از این مطلب خبر کنیم و با هم برویم و امتحان کنیم بهتر است ابلیس در زبان مار به او گفت که یکی از خاصیت‌های این میوه این است که هرکس سبقت به خوردن آن گیرد مسلط شود بر آن کسی که بعد خورده پس اگر تو پیش از آدم بخوری تو بر آدم مسلط خواهی بود همیشه و اگر با هم باشید بسا آنکه

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 282 *»

آدم بر تو سبقت گیرد و همیشه او بر تو مسلط باشد و یکی از خاصیت‌های آن میوه این است که هرکس خورد آن را هرگز از اینجا بیرون نخواهد رفت و بنای خداوند چنین بود که اگر شما خلافی کردید شما را از این بهشت بیرون کند پس چون خلافی از شما ندید خواست که شما همیشه در اینجا خالد باشید و بیرون نروید پس حلال کرد آن را تا بخورید آن را و بیرون نروید.

پس حوا برخاست و رفت که امتحان کند و صدق و کذب مار را معلوم کند پس چون نزدیک درخت شد ملائکه خواستند او را منع کنند مثل آنکه پیش‌تر منع می‏کردند به آنها وحی شد که منع کنید هرکه را که عقل ندارد ولکن هرکس عقل دارد و می‌داند که آن میوه بر او حرام است و می‏‌خواهد معصیت کند و خود را به مشقت اندازد شما او را منع مکنید پس حوا رفت و نزدیک درختی شد که از جنس آن درخت منهی‌عنه بود و دید که ملائکه او را منع نکردند از نزدیک‌شدن و دست خود را دراز کرد و دید ملائکه او را منع نکردند از دراز کردن و چید میوه را و دید منع نکردند از چیدن و در دهان خود گذارد دید منعش نکردند پس خورد آن میوه را و به کام او شیرین و بسیار گوارا شد و نظر کرد به خود و دید که هیچ‌جای او عیب نکرد پس گمان کرد که سخن مار صدق بوده پس در نهایت خرمی و نشاط آمد خدمت حضرت آدم و عرض کرد بشارت باد تو را که خداوند عالم بر ما ترحم فرموده و چون از عمل ما خشنود شده خواسته ما را در این بهشت بدون اضطراب مخلد کند پس میوه‌ای که اثر آن خلود در بهشت است بر ما حلال کرده و اینک قاصدی از جانب او آمد پیش من و خبر آورد و من امتحان کردم و دانستم که راستگو است و آن میوه را خوردم و بسیار میوه‌ای گوارا آن را یافتم و در خوردن آن هیچ نقصی و عیبی در من ظاهر نشد پس تو هم بیا و امتحان کن و ببین که ملائکه ما را منع نمی‏کنند پس بدان که خداوند آن میوه را بر ما حلال کرده به جهت خشنودی او از سلوک ما پس آدم گفت از کدام درخت خوردی حوا آن درخت را نشان داد.

پس آدم دید که آن درخت درخت مشارالیه نیست که خداوند عالم جلّ‏شأنه

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 283 *»

اشاره کرد به آن و فرمود: لاتقربا هذه الشجرة ولکن از جنس آن است پس در نزد خود فکر کرد که شاید نزدیک‌شدن همان درخت مشارالیه خوب نباشد و نزدیکی سایر درخت‌های هم‌جنس آن عیب نداشته باشد و شاید همان نزدیکی آن درخت حرام باشد نه خوردن میوه آن پس نزدیک آن درخت مشارالیه نشد و به همراهی حوا رفت نزد سایر درخت‌های هم‏جنس آن و دید که ملائکه او را منع نکردند پس حوا دست دراز کرده و میوه‏ای چید به آسودگی تمام و آدم دید که ملائکه او را منع نکردند پس اضطراب از دل آدم بیرون رفت و اطمینانی از برای او به‌هم رسید و گمان کرد صدق قول مار را پس حوا آن میوه را داد به آدم و آدم تناول کرد و تقدیر الهی صورت گرفت و لباس غیبی بهشتی از بدن ایشان ریخت و ایشان را از بهشت بیرون کردند و از لباس شهاده و اوراق بهشت ستر عورت کردند و به مشقت و محنت دار دنیا گرفتار شدند.

و این غرور و فریب صغیره‌ای است موهوبه از برای انبیاء؟عهم؟ که قبل از هبوط ایشان به این دار دنیا و قبل از نزول وحی در این دنیا جایز است که از انبیاء صادر شود چنان‌که در حدیث بود و صریح قرآن است که فرموده: و ان منکم الّا واردها کان علی ربک حتماً مقضیاً ثم ننجی الذین اتقوا و نذر الظالمین فیها جثیاً و درجات انبیاء در قرب الهی و سبقت وحی‌های الهی به ایشان در دنیا مختلف است چنان‌که فرموده: و تلک الرسل فضلنا بعضهم علی بعض منهم من کلم اللّه پس بعضی با خداوند عالم جلّ‏شأنه تکلم کردند و بعضی با ملائکه تکلم کردند و بعضی در بیداری تکلم کردند با ملائکه و ملائکه را ندیدند و بعضی دیدند و تکلم کردند و بعضی در خواب دیدند و شنیدند و در بیداری ندیدند و نشنیدند و بعضی ملهم شدند یا در خواب یا در بیداری و بعضی در طفولیت پیغمبر بودند مانند یحیی و عیسی و بعضی در شکم مادر مانند یحیی و بعضی در پشت پدرها و بعضی در بزرگی

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 284 *»

مانند یوذاسف. باری جمیع پیغمبران بعد از هبوط و نزول ایشان به این دار دنیا و نزول وحی الهی بر ایشان معصوم بودند از جمیع صغایر و کبایر گناه‌ها و مخالفت‌ها و آن صغیره که بر ایشان جایز است همان صغیره‏ای است که در عالم تکوین به جهت نزول ایشان به این دار دنیا باید از ایشان سر زند چرا که اگر آن صغیره از ایشان سر نمی‌زد نزول و هبوط به این دنیا نمی‌کردند و علت غائی و غرض الهی به عمل نمی‏آمد به طور عادت حکمت اگرچه خداوند عالم جلّ‌شأنه قادر بود که بدون این اسباب ایشان را هبوط دهد چنان‌که ائمه ما؟عهم؟ را بدون این اسباب هبوط داد و ایشان در مقام کون و شرع در جمیع مراتب معصوم بودند چرا که ایشان عین مشیت و اراده و قدرت و قدر و قضاء الهی هستند و معقول و منقول نیست که فعل فاعل تخلف کند از فاعل در هیچ رتبه و مقام و این مطلب در نزد عاقل پوشیده نیست و او را اشاره‌ای کافی است و جاهل و غافل محروم است و در تفصیل و تکریر سودی از برای او نیست.

و از جمله اشارات است از برای اهل بشارت که در وصف آن درخت که ممنوع است قرب به آن وارد شده که آن شجره شجره علم خیر و شر و شجره علم محمّد و آل‌محمّد است؟عهم؟ که تناول از آن دسترس کوتاه‌قامتان اهل عالم امکان نیست و تمنای آن مقام را هم نتوانند کرد چه جای تناول آن و از این است که حضرت آدم از جنس آن درخت تناول کرد نه از عین آن که مخصوص آل‌محمّد؟عهم؟ بود: بلغ اللّه بکم اشرف محل المکرمین و اعلی منازل المقربین و ارفع درجات المرسلین حیث لایلحقه لاحق و لایفوقه فائق و لایسبقه سابق و لایطمع فی ادراکه طامع. باری، پس غیر ایشان جمیع بنی نوع انسان از آدم و حوا گرفته تا سایر اولاده او جمیعاً در مقام تکوین این گناه را کرده‏اند و اگر نمی‏کردند به این عالم دنیا نمی‌آمدند و خداوند عالم جلّ‏شأنه حتم کرده بود که به این دنیا بیایند و جمیعاً مرتکب این صغیره بشوند چنان‌که فرموده: و ان منکم الّا واردها کان علی ربک حتماً مقضیاً ثم ننجی الذین اتقوا

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 285 *»

و نذر الظالمین فیها جثیاً.

و اگر کسی بگوید که بنا بر اینکه آدم و حوا به فریب ابلیس چنان مغرور شدند که گمان کردند او راست می‌گوید و ناصح ایشان است و اگر احتمال می‏دادند که خیال او دشمنی و عداوت است و دروغ می‏گوید هرگز اطاعت او را نمی‏کردند پس بنابراین تقصیری و گناهی از برای ایشان نبود و تمام گناه از شیطان رجیم بود که ایشان را چنان فریب داد که چنین دانستند که ناصح و راستگو است پس در واقع صغیره‏ای هم از ایشان صادر نشده چرا که معقول و منقول نیست که عملی که ندانسته از روی غفلت و اشتباه از کسی سرزند آن را گناه شمارند در هیچ مقام و انتقام کشند از صاحب آن پس معنی عصی آدم ربه فغوی چیست و انتقام بیرون‌کردن او از بهشت یعنی چه و حال آنکه خداوند عالم جلّ‌شأنه اعدل عادلین و اعلم عالمین و ارحم راحمین و احکم حاکمین است و می‏دانست که آدم و حوا به اشتباه کردند آنچه کردند نه از روی عمد و احتمال معصیت.

پس عرض می‌کنم که چنین عملی در هیچ مقامی گناه نیست بلا شک نه کبیره و نه صغیره به طوری که متبادر است و مردم می‏فهمند پس آدم و حوا حقیقةً هیچ گناه کبیره و صغیره در هیچ مقام نکردند و تمام گناه دامن‌گیر ابلیس باتلبیس بود که از روی مکر و حیله و خیانت و عمد این همه شیطنت کرد ولکن مراد از معصیت آدم و صغیره‏ای که جایز است از انبیاء؟عهم؟ سر زند قبل از هبوط و نزول وحی بر ایشان همین است که خداوند عالم جلّ‏شأنه اثر هرچیزی را به همراه آن‏چیز قرار داده مثل اثر حرارت را به همراه آتش و اثر رطوبت را به همراه آب به جهت حکمت‌های بی‏نهایت او که در ملک خود جاری کرده و آن اثر را از مؤثر آن برنخواهد داشت مگر آنکه مخالفتی در حکمت او لازم آید آنگاه می‏تواند آن اثر را زایل کند و مانع شود که اثر نکند مثل آنکه به آتش امر کرد و گفت: کونی برداً و سلاماً علی ابراهیم چرا که در سوختن ابراهیم؟ع؟ نقص حکمت او را لازم داشت و دین او زایل می‏شد به سوختن او ولکن در موضعی که نقصی در حکمت او لازم نیاید اثر چیزی را از آن

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 286 *»

چیز نگیرد و مانع تأثیر آن نشود چرا که از روی علم و تدبیر و حکمت اثر هرچیزی را به همراه آن‏چیز قرار داده و از روی علم و تدبیر و حکمت تأثیر آن را لازم آن قرار داده پس لازم اثر آتش است سوختن و لازم اثر آب است تر شدن و لازم اثر زهر خوردن است هلاک‌شدن پس اگر کسی زهر خورد چه از روی جهل و نادانی و چه از روی غفلت و فراموشی و چه از روی عمد و دانایی که آن زهر اثر خود را خواهد کرد و آن شخص هلاک خواهد شد.

پس اگر به کسی گفتی که مبادا زهر بخوری که هلاک شوی و مبادا کسی تو را فریب دهد که زهر کشنده نیست و به حسب اتفاق کسی او را فریب داد و گفت این زهر تا به حال کشنده بود ولکن از حال به بعد کشنده نیست و قسم دروغی هم یاد کرد که این زهر بعد از این کشنده نیست و پاره‌ای حیله‌های دیگر به‌کار برد که آن شخص باور کند که آن زهر بعد از این کشنده نیست و آن زهر را بخورد و در شرف هلاکت واقع شود و تو او را در آن حال مشاهده کنی پس او را ملامت کنی که آیا من به تو نگفتم که این زهر کشنده است و مبادا بخوری و مبادا کسی تو را فریب دهد که کشنده نیست پس حال که خوردی و مخالفت کردی به جزاء عمل خود می‏رسی و هلاک می‏شوی و الحال در شرف هلاکت هستی در این‌وقت ملامت تو بجا است نهایت اگر تو شخص عادلی حکیمی باشی و آن شخص زهرخورده غلام تو و مملوک تو باشد صدمه به او نمی‏زنی که چرا فریب خوردی و عذر او را می‌پذیری و ترحم بر او می‌کنی و او را نمی‌زنی ولکن او هلاک خواهد شد لامحاله به جهت مخالفت و فریب‌خوردن و انتقام از آن فریبنده خواهی کشید که چرا مملوک مرا فریب دادی تا آنکه زهر خورد و هلاک شد.

حال بر همین نسق است فریفته‌شدن آدم و خوردن آن میوه و فریب‌دادن شیطان پس فریفته‌شدن آدم؟ع؟ گناهی نیست که موجب عذابی و جهنمی شود سوای آنکه چون اثر خوردن آن میوه خروج از بهشت و هبوط به این زمین بود آن امر واقع شد و چون به محض خوردن لباس بهشتی از بدن آدم و حوا ریخت

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 287 *»

و در شرف خروج از جنت و هبوط به این عالم واقع شدند خداوند عالم جلّ‌شأنه ایشان را ملامت کرد چنان‌که می‏فرماید: فدلیهما بغرور فلما ذاقا الشجرة بدت لهما سوءاتهما و طفقا یخصفان علیهما من ورق الجنة و نادیهما ربهما أ لم‌انهکما عن تلکما الشجرة و اقل لکما ان الشیطان لکما عدو مبین.

پس چون در هبوط آدم و حوا به زمین حکمت‌ها بود و آدم را خداوند عالم در اول خلقت از برای روی زمین آفریده بود چنان‌که به ملائکه فرمود: انی جاعل فی الارض خلیفة مانع فریب شیطان و فریفتن آدم نشد و به آدم وحی نکرد که این شیطان است که در زبان مار می‌خواهد شما را فریب دهد و مانع تأثیر آن میوه در خروج و هبوط او نشد پس چون هبوط کرد او را برگزید و حفظ کرد از فریب‌خوردن و از سهو و نسیان و غفلت و عصیان چنان‌که فرموده: ثم اجتباه ربه فتاب علیه و هدی و فرموده: ان اللّه اصطفی آدم و نوحاً و آل‌ابراهیم و آل‌عمران علی العالمین و اگر کسی بگوید که اگر هبوط حضرت آدم علی نبینا و آله و علیه السلام امری بود حتمی و خداوند عالم جلّ‌شأنه او را از اول خلقت از برای روی زمین خلق کرده بود و می‌خواست که شیطان او را فریب دهد و داد و می‏خواست که آدم فریفته شود و شد پس گناه ابلیس چیست و چرا او را از کافرین شمرده و او را مخلد در آتش جهنم خواهد کرد.

عرض می‏کنم که چه‌بسیار واضح است که شیطان از روی غفلت و اشتباه تمرد نکرد از فرمان خدا بلکه از روی عمد و عناد و اعتراض بر خداوند حکیم تمرد کرد و در اول امر ابا کرد از سجده آدم از روی اعتراض و عرض کرد خلقتنی من نار و خلقته من طین و اعتراض او این بود که چون او را از آتش خلق کرده است و آتش بهتر است از گل و آدم را از گل خلق کرده آدم باید سجده کند شیطان را نه شیطان آدم را و این اول‌شیطنت و اول‌حماقتی بود که در مقابل خداوند حکیم اعتراض کرد که تو بیجا و بدون استحقاق این حکم را کرده‌ای و در گمان حماقت

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 288 *»

خود چنین گمان کرده بود که خدا حکم بیجا درباره او و آدم کرده یا از راه ندانستگی یا از راه ظلم پس تمرد کرد از فرمان الهی چنان‌که خدا فرموده: ابی و استکبر و کان من الکافرین و همچنین در فریب‌دادن حضرت آدم از روی عمد و عداوت با خدا و رسول او فریب داد او را به خلاف حضرت آدم که از روی عمد فریب نخورد و اگر می‏دانست که شیطان به زبان مار سخن می‏گوید فریفته نمی‏شد پس معلوم شد تخلف شیطان و تمرد او از فرمان الهی اگرچه او نتوانست غالب شود بر خداوند عالم جلّ‏شأنه و اللّه غالب علی امره ولکن اکثر الناس لایعلمون و در همین شیطنت مراد الهی به عمل آمد و تقدیر محکم او صورت‏پذیر شد و آدمی را که از برای خلافت روی زمین خلق کرده بود هبوط کرد و به روی زمین قرار گرفت پس عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد. ولکن عدو عداوت خود را از روی معصیت به‌کار برده و مخالفت کرده نه اطاعت اگرچه غلبه بر خداوند عالم جلّ‏شأنه نتوانسته بکند و مراد الهی به عمل آمده و او است غالب بر امر خود و شیطان و تابعان او نمی‏توانند غالب شوند بر او و هم من بعد غلبهم سیُغلبون بنا بر صیغه مجهول و للّه الامر من قبل و من بعد که در هرحال مراد الهی به عمل آمده و جمیع ظالمین و اتباع شیاطین و شیاطین مغلوب خواهند بود و همیشه خداوند عالم جلّ‌شأنه غالب است در امر خود و ناصر و معین مؤمنین به خود خواهد بود و برای عبرت‌گرفتن از برای عقلای عالم قصه یوسف کافی است که برادران او او را از راه حسد به چاه انداختند و به گمان خود به مراد خود رسیدند و اهل قافله او را از برای مداخل خود بیرون آوردند و فروختند و زلیخا به جهت رنجش خود او را به حبس انداخت و در جمیع این احوال مراد الهی این بود که او را پادشاه کند و کرد و جمیع زحمات از برای صاحبانش وبال شد و به کام خود نرسیدند و به جزاء عمل خود گرفتار شدند و اللّه غالب علی امره ولکن اکثر الناس لایعلمون.

و همین‏قدرها از برای عقلای عالم کافی است در امر حضرت آدم و از برای غیر عاقل عاقل را سخنی نیست.

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 289 *»

و اما آیه شریفه و ماارسلناک الّا  کافة للناس بشیراً و نذیراً  که دلالت می‏کند بر اینکه آن جناب؟ص؟ مبعوث بود بر جمیع طوائف ناس از عرب و عجم و مرد و زن و سیاه و سفید از اهل عالم به هر زبانی که باشند شکی در آن نیست و این مطلب بدیهی اهل اسلام است که آن جناب؟ص؟ دعوت می‌کرد جمیع طوائف را و اقامه حجت می‏کرد و بعد از اقامه حجت هرکس و هرطائفه‏ای اقرار به توحید و رسالت او نمی‏کردند با ایشان جهاد می‏کرد و ایشان را می‏کشت و بعد از کشتن بسیار باقی را اسیر می‏کرد از مرد و زن و بزرگ و کوچک و مملکت و اموال ایشان را ضبط می‌فرمود.

و این مطلب چنان واضح است که بر اهل خبره سایر ملت‌ها هم مخفی نیست که دعوت او؟ص؟ عام بود و اختصاصی به طائفه خاصی نداشت بلکه دعوت او اختصاصی به انسان نداشت و جن و انس را دعوت می‏فرمود چنان‌که صریح قرآن است که می‏فرماید: قل اوحی الی انه استمع نفر من الجن فقالوا انا سمعنا قرآناً عجباً یهدی الی الرشد فآمنا به و لن‌نشرک بربنا احداً تا آخر سوره مبارکه بلکه دعوت او؟ص؟ مخصوص جن و انس نبود بلکه دعوت عامی بود که جمیع مخلوقات را فرا گرفته بود از ملائکه و جن و انس و انبیاء و اولیاء و جمیع مایری و مالایری از اهل زمین و آسمان و غیب و شهاده و جواهر و اعراض چنان‌که صریح قرآن است که فرموده: تبارک الذی نزل الفرقان علی عبده لیکون للعالمین نذیراً و عالمین جمیع ماسوای خداوند عالم جلّ‏شأنه است که خداوند خالق کل آنها است چنان‌که فرموده: قل اللّه خالق کل شیء پس هرچه اسم شیء بر او صادق است مخلوق خدا است و داخل در ملک او است و در یکی از عالمین واقع است و رب آنها خدا است جلّ‏شأنه چنان‌که صریح قرآن است الحمد للّه رب العالمین و پیغمبر و نذیر جمیع آنها پیغمبر ما است؟ص؟.

و اما آیه مبارکه و ماارسلنا من رسول الّا بلسان قومه منافاتی با اینکه او

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 290 *»

پیغمبر جمیع عالمین است ندارد مگر به نظر کسانی که گمان می‏کنند که پیغمبر؟ص؟ همان زبان عرب را می‏دانست و بس و سایر لغات و زبان‌ها را نمی‏دانست و این گمان دخلی به مطلب الهی ندارد آیا نه این است که بعضی از این مردم گمان می‏کنند که حیوانات زبان ندارند و تکلم با یکدیگر نمی‏کنند و حال آنکه خداوند عالم جلّ‏شأنه خبر داده که آنها زبانی دارند و با یکدیگر تکلم می‏کنند چنان‌که فرموده: حتی اذا اتوا علی واد النمل قالت نملة یا ایها النمل ادخلوا مساکنکم لایحطمنکم سلیمان و جنوده و هم لایشعرون فتبسم ضاحکاً من قولها و فرموده: فمکث غیر بعید فقال احطت بما لم‌‏تحط به و جئتک من سبإٍ بنبإٍ یقین انی وجدت امرأة تملکهم و اوتیت من کل شی‏ء و لها عرش عظیم قال سننظر أ صدقت ام کنت من الکاذبین اذهب بکتابی هذا فالقه الیهم ثم تول عنهم فانظر ماذا یرجعون. و این آیات صریح است در اینکه مورچه تکلم کرد با سایر مورچه‌ها و گفت داخل خانه‌های خود شوید که سلیمان و جنود او شما را پایمال نکنند و سلیمان فهمید زبان او را و تبسم فرمود از سخن آن و همچنین هدهد گفت به سلیمان که می‌دانم چیزی را که تو نمی‏دانی من از شهر سبا خبری آورده‏ام از برای تو و آن خبر این است که من یافتم در شهر سبا زنی را که پادشاه آن شهر بود و اوضاع و اسباب بسیار داشت و هرچیزی از برای او مهیا بود و از برای او تخت عظیمی بود پس سلیمان به هدهد گفت که ما تو را امتحان می‌کنیم که آیا راست می‏گویی یا دروغ ببر نوشته مرا از برای ایشان پس برگرد نزد ما و ببین چه جواب می‏گویند.

و این مطلب در صریح قرآن است که حیوانات سخن می‏گویند و انبیاء سخن آنها را می‏فهمند و با آنها به زبان آنها سخن می‏گویند بلکه صریح قرآن است که می‏فرماید: و ان من شیء الّا یسبح بحمده ولکن لاتفقهون تسبیحهم یعنی: نیست چیزی مگر آنکه تسبیح می‏کند به حمد خدا ولکن شما نمی‏فهمید تسبیح ایشان را و از جمله چیزها است جمادات و نباتات و حیوانات بلکه جواهر و اعراض

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 291 *»

چنان‌که باز در صریح قرآن است که اعضاء و جوارح انسان در روز قیامت تکلم می‏کنند و شهادت می‏دهند به عمل صاحبشان و صاحبشان به آنها می‏گویند چگونه شهادت می‏دهید بر ما؟ جواب می‏گویند که انطقنا اللّه الذی انطق کل شیء یعنی: به سخن آورد ما را آن خدایی که به سخن آورده هرچیزی را.

باری، پس پیغمبری که نذیر هر چیزی است؟ص؟ زبان هر چیز را می‏داند و به زبان هر صاحب زبانی احکام الهی را از برای او بیان می‏کند و می‏رساند و زبان او؟ص؟ مخصوص به زبان عرب نبود و چون مبعوث بر جمیع خلق بود به مضمون آیه شریفه و ماارسلنا من رسول الّا بلسان قومه زبان جمیع خلق را می‌دانست؟ص؟ و در صورتی که سلیمان زبان مورچه و هدهد را بداند با اینکه پیغمبر اولی‌العزم نبود و مبعوث بر جمیع خلق نبود استبعاد اینکه پیغمبر اولی‌العزم و مبعوث بر جمیع خلق زبان ایشان را می‌داند رفع می‏کند.

باری، و اما آیه شریفه لتنذر قوماً ما اتاهم من نذیر من قبلک منافاتی با آیه شریفه و ماارسلناک الّا  کافة للناس ندارد به دو وجه یکی باطن و حقیقت و یکی ظاهر.

اما وجه باطن و حقیقت این است که قبل از او؟ص؟ احدی از آحاد انبیاء؟عهم؟ مبعوث بر خلق نبودند و او است اول ماخلق اللّه به اتفاق اهل اسلام چه جای اتفاق اهل ایمان و او است مبعوث بر جمیع عالمینی که خداوند عالم جلّ‏شأنه رب آن عالمین است به دلیل صریح قرآن که فرموده: تبارک الذی نزّل الفرقان علی عبده لیکون للعالمین نذیراً و او است مبعوث بر جمیع انبیاء و اولیاء لایسبقه سابق و لایلحقه لاحق و لایطمع فی ادراکه طامع پس پیغمبر مبعوثی بر او سبقت نگرفته پس به طور حقیقت لتنذر قوماً ما اتاهم من قبلک من نذیر صادق است و بعثت او؟ص؟ مخصوص نیست به قومی که در ظاهر پیغمبری در میان ایشان نبوده بلکه چون قبل از او پیغمبری خلق نشده بود و او قبل از همه خلق خلق شده بود قبل از او نذیری از برای خلق نبود.

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 292 *»

و اما وجه ظاهر این است که قبل از ظهور ظاهر او در این دنیا مدتی مدید نذیر ظاهری در میان خلق که دعوت عامی کند نبود نه از پیغمبران صاحب شریعت و نه از اوصیاء ایشان و ایام ایام فترت بود چنان‌که فرموده: یا اهل الکتاب قد جاءکم رسولنا یبیّن لکم علی فترةٍ من الرسل ان‌تقولوا ماجاءنا من بشیر و لا نذیر فقد جاءکم بشیر و نذیر و اللّه علی کل شیء قدیر و اوصیائی که در دنیا بودند به جهت انتظام و بقاء این عالم دعوت عام ظاهری نداشتند بلکه اگر احیاناً کسی را طالب حق می‏یافتند او را هدایت می‏کردند و عامه خلق را چون طالب حق نمی‏یافتند اعراض از ایشان داشتند پس پیغمبری ظاهر یا وصیی ظاهر داعی جمیع خلق به سوی خداوند عالم جلّ‏شأنه در میان خلق مشهور و معروف نبود قبل از ظهور آن نور؟ص؟ تا آنکه عالم و اهل عالم استعداد ظهور او را به‌هم رسانید پس خداوند عالم جلّ‏شأنه او را ظاهر کرد.

باری پس صادق شد که قبل از ظهور او؟ص؟ نذیر ظاهری نبود و این آیه شریفه منافاتی ندارد با آیه شریفه و ان من امة الّا خلا فیها نذیر یعنی نبود هیچ امتی مگر آنکه گذشته بود در میان آنها نذیری به چند وجه یکی آنکه در میان هر امتی نذیری گذشته بود و شرعی در میان ایشان گذاشته بود اگرچه خود او از این دنیا رحلت کرده بود و نذیر اول آدم؟ع؟ بود که ابوالبشر بود و بعد انبیاء دیگر.

و وجهی دیگر آنکه اوصیاء انبیاء؟عهم؟ همیشه در روی زمین بودند اگرچه گاهی مخفی بودند.

و وجهی دیگر آنکه امت هر پیغمبری دو قسمند یکی امت دعوت و یکی امت اجابت اما امت اجابت که خداوند عالم جلّ‏شأنه به غیوب قلوب ایشان مطلع است که اجابت می‏کنند هرگز خداوند جلّ‏شأنه ایشان را مهمل نمی‏گذارد و نذیری از جانب خود از برای ایشان می‏فرستد و ایشان را از فیوض خود محروم نمی‏کند پس چنین امتی همیشه نذیری از جانب خدا در میان ایشان بوده و خواهد بود و چنین امتی است که حضرت ابراهیم؟ع؟ گفت: فمن تبعنی فانه منی یعنی: هرکس

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 293 *»

متابعت کرد مرا از من است و مفهوم آن این است که هرکس مخالفت مرا کرد از من نیست و حضرت پیغمبر؟ص؟ فرمود: جماعة امتی من کان علی الحق و ان قلوا یعنی: جماعت امت من کسی است که برحق باشد اگرچه کم باشند و مفهوم آن این است که کسانی که برحق نیستند امت من نیستند اگرچه بسیار باشند پس امت اجابت را هرگز خداوند عالم جلّ‌شأنه مهمل نخواهد گذاشت و همیشه اوامر و نواهی و مراضی و مساخط خود را به وساطت مهابط وحی خود به ایشان تعلیم خواهد فرمود چرا که ایشانند محل عنایت الهی در ارسال رسل و انزال کتب و فائده و علت غائی ارسال رسل و انزال کتب در وجود ایشان به عمل خواهد آمد و اگر به جهت ایشان نبود و ایشان محط نظر الهی و محل عنایت او نبودند هرگز پیغمبری دعوت نمی‌کرد و ادعای پیغمبری نمی‏نمود نهایت وحی الهی به خود او می‌رسید و خود او به مقتضای آن عمل می‌کرد.

پس این همه خارق عادات و اظهار معجزات و تحمل اذیات و مواعظ و نصایح پیغمبران و جنگ و جدال و ضرب و نهب و اسر و قتل ایشان؟عهم؟ از برای همین است که امت اجابت جاهل نمانند به مراضی و مساخط و اوامر و نواهی او و به مقتضای آنها عمل کنند و مهتدی به هدایت الهی شوند و به فیوض الهی مستفیض شوند و به درجات عالیه برسند.

پس هر حکمتی و هر دلیل و برهانی که اقتضاء کند بر لزوم و وجوب وجود پیغمبری و حجتی از جانب خداوند عالم جلّ‌شأنه در میان خلق در یک زمانی و در یک مکانی همان حکمت و همان دلیل و برهان اقتضاء کند که در هر زمانی و در هر مکانی که یافت شد امت اجابت به این معنی که خداوند علام‌الغیوب جلّ‌شأنه از ضمایر ایشان دانست که ایشان اجابت خواهند کرد اگر داعی ایشان را دعوت کند البته خداوند عالم جلّ‌شأنه ایشان را مهمل وانگذارد و حجت خود را در میان ایشان قائم کند اگرچه او را از عامه خلق و امت دعوت مخفی دارد پس مادام که اعوان و انصار او به قدری

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 294 *»

نباشد که بتواند در میان عامه خلق حفظ کند خود را و حفظ امت اجابت خود را مخفی خواهد بود از عامه خلق که مبادا او را بشناسند و او را و اهل اجابت او را هلاک کنند پس اگر یافت از برای خود اعوان و انصاری که بتواند حفظ کند خود را و اهل اجابت خود را آنگاه دعوت عام کند و خود را مخفی ندارد و آنگاه امت دعوت هم او را بشناسند.

و مراد از امت دعوت کسانی هستند که مستضعف نباشند به سبب طفولیت یا خرافت یا جنون و مکلّف باشند که اجابت کنند دعوت داعی الهی را اگرچه خداوند عالم جلّ‏شأنه بداند از ضمایر قلوب ایشان که ایمان نخواهند آورد و کافر خواهند شد یا به نفاق از اغراضی که دارند اظهار اسلام کنند پس چنین جماعتی محل عنایت الهی نخواهند بود مگر آنکه خداوند عالم جلّ‌شأنه ایشان را مهلت می‏دهد در این دار دنیا به جهت مصالحی چند در امور امت اجابت پس چه‏بسیاری را مهلت می‏دهد از برای همین که از نسل ایشان به عمل آید امت اجابت چنان‌که حضرت امیرالمؤمنین؟ع؟ نکشت جمعی از مخالفین خود را و بعضی از مردم به او ایراد گرفتند که چرا مخالفین خود را نکشتی تا وقتی که از نسل ایشان جمعی به عمل آمدند و اجابت کردند و سوار بودند با آن جناب پس رو کردند به آن جماعتی که ایراد به آن حضرت گرفته بودند و فرمودند اگر در آن روز می‏کشتم آنها را این سواران از کجا به عمل می‌آمدند.

و چنین جماعتی اگر در صلب ایشان نباشند اهل اجابت یا یک امری که نفع اهل اجابت در آن باشد از ایشان صادر نشود خداوند عالم جلّ‏شأنه ایشان را هلاک کند و مهلت ندهد چنان‌که فرموده: لو تزیّلوا لعذبنا الذین کفروا و چنان‌که حکایت از نوح فرموده که گفت: رب لاتذر علی الارض من الکافرین دیّاراً انک ان تذرهم یضلوا عبادک و لایلدوا الّا فاجراً  کفاراً. پس چنین جماعتی بودند که خداوند عالم جلّ‏شأنه ایشان را به دعاء نوح علی نبینا و آله و علیه السلام از زن و مرد و کوچک و بزرگ و صغیر و کبیر به طوفان غرق کرد

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 295 *»

و چنین امتی در اسلام هفتاد و دو فرقه هستند که خداوند عالم جلّ‌شأنه ایشان را مهلت داده و می‌دهد از برای آنکه از نسل ایشان آن یک فرقه امت ناجیه به عمل آیند.

پس چنین جماعتی اگر غلبه داشته باشند حجت الهی از ایشان محجوب خواهد شد و نذیری از جانب خداوند عالم جلّ‌شأنه در میان ایشان ظاهر نخواهد شد به جهت ترس از جان خود و اتباع خود خواه آن نذیر الهی پیغمبر باشد و خواه وصی پیغمبر باشد و خواه یکی از گماشتگان وصی باشد پس اگر چنین جماعتی غالب نباشند به طوری که نذیر الهی بتواند زیست کند در این دنیا و خود و اتباع او محفوظ بمانند آن نذیر ظاهر خواهد بود و از طفیل وجود اتباع او کلمه حقی هم به گوش سایرین خواهد خورد چرا که خلق با هم مخلوط و معاشرند و اتمام حجتی بر سایرین خواهد شد و لایزید الظالمین الّا خساراً. و ماتغنی الآیات و النذر عن قوم لایؤمنون و اگر چنین جماعتی غالب باشند در دنیا به طوری که نذیر الهی نتواند احکام الهی را جاری کند و از جان خود و اتباع خود بترسد پس لازم نیست در حکمت الهی که نذیر خود را در میان ایشان ظاهر کند بلکه واجب است در حکمت که او را خداوند عالم جلّ‌شأنه مخفی دارد تا جان او و اتباع او سالم بماند چنان‌که فرموده: و لاتلقوا بایدیکم الی التهلکة و درباره کسانی که از ضمایر قلوب ایشان دانسته که ایمان نخواهند آورد فرموده: سواء علیهم ءانذرتهم ام لم‏تنذرهم لایؤمنون و فرموده: لو علم اللّه فیهم خیراً لاسمعهم یعنی اگر دانسته بود خدا در ایشان خیری را هرآینه می‌شنوانید به ایشان حق را و مفهوم آیه شریفه این است که چون ندانسته در ایشان خیری را هرآینه نشنوانیده به ایشان حق را.

و بسی واضح است که علم الهی علمی است که کذبی و جهلی در آن نیست پس در صورتی که جماعتی غالب باشند در دفع حق و خداوند عالم جلّ‏شأنه بداند این مطلب را از ضمایر قلوب ایشان بی‏فائده خواهد بود شنوانیدن حق به ایشان و خداوند کار بی‏فائده نخواهد کرد و از همین جهت فرموده و لو اسمعهم لتولوا یعنی بر فرض

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 296 *»

محال اگر شنوانیده بود به ایشان حق را البته ایشان اعراض می‌کردند از آن. باری پس چون جماعتی چنین غالب شدند در دنیا خداوند عالم جلّ‏شأنه حق را به ایشان نخواهد شنوانید و نذیر خود را از ایشان مخفی خواهد داشت و ایام ایام فترت خواهد شد چنان‌که فرموده: یا اهل الکتاب قد جاءکم رسولنا یبین لکم علی فترة من الرسل و فرموده: لتنذر قوماً مااتاهم من نذیر من قبلک لعلهم یهتدون.

پس از این بیان معلوم شد که در میان امت دعوت لازم نیست که همیشه نذیر الهی ظاهر باشد مگر در صورت ایمنی از جان اهل اجابت و اما در میان امت اجابت همیشه نذیری از جانب خداوند عالم جلّ‏شأنه خواهد بود خواه آن نذیر پیغمبر باشد یا وصی پیغمبر باشد یا گماشته از جانب ایشان: و ان من امة الّا خلا فیها نذیر. لقد من اللّه علی المؤمنین اذ بعث فیهم رسولاً من انفسهم یتلوا علیهم آیاته و یزکیهم و یعلمهم الکتاب و الحکمة و ان کانوا من قبل لفی ضلال مبین و همین‏قدر از بیان کافی است از برای منصف در رفع منافات مابین این قبیل از آیات.

و اما آیات متشابهاتی که در مقابل آیات محکمات به نظر بی‌خردان جبرنما است مثل یضل من یشاء و یهدی من یشاء بیان آن این است که آنچه غیر ذات خداوند عالم جلّ‏شأنه است خدا است خالق آن وحده لا شریک له قل اللّه خالق کل شیء، هل من خالق غیر اللّه پس او است خالق جمیع چیزها.

ولکن باید دانست که او هرچیزی را در مقام خود آن چیز آفریده نه آنکه چیزی را در مقام چیزی دیگر آفریده پس اصل چیزی را در مقام اصل آفریده و فرع آن را در مقام فرع آن آفریده و فاعل فعلی را در مقام فاعلیت آفریده و فعل او را در مقام فعل او آفریده و حکمت او چنین اقتضاء کرده که زیدی را خلق کند در مقام زیدیت و فعل او را تابع کند از برای او و او آن فعل را به عمل آورد پس چون

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 297 *»

زید ایستاد خداوند عالم جلّ‌شأنه ایستادن او را خلق کند و خلقت الهی مر ایستادن زید را به همراه ایستادن زید است پس اگر خدا خلق نمی‌کرد ایستادن زید را زید نمی‌توانست بایستد و اگر زید نمی‌ایستاد خدا ایستادن او را خلق نمی‌کرد پس ایستادن زید و خلق‌کردن خدا ایستادن او را همراه است، نه آنی ایستادن او قبل از خلقت خدا است ایستادن را، و نه خلقت خدا ایستادن را آنی قبل از ایستادن او است مانند آنکه بنائی خشتی را در موضع آن بگذارد و آن خشت گذارده شود پس گذاردن بنا خشت را و گذارده‌شدن خشت همراه خواهند بود و هیچ‏یک از دیگری نه آنی پیش است و نه آنی پس و هردو در یک‏وقت اتفاق افتاده.

پس بر همین نسق بیاب که فعل الهی مساوق است با افعال عباد و در عالم فصل بهتر از این نمی‌توان بیان کرد حاق مطلب را و اگر کسی از اهل عالم وصل باشد خواهد یافت که مثل در همه عوالم مطابق است. ماتری فی خلق الرحمن من تفاوت پس اضلال الهی مساوق است با ضلالت گمراهان چنان‌که هدایت الهی مساوق است با اهتداء مهتدین و هیچ‌یک قبل از دیگری نیست چنان‌که هیچ‏یک بعد از دیگری نیست پس تا گمراهان گمراه نشوند خداوند عالم جلّ‏شأنه ایشان را گمراه نکند و تا خداوند عالم جل‌شأنه ایشان را گمراه نکند ایشان گمراه نشوند و همچنین تا خداوند عالم جلّ‌شأنه هدایت نکند مهتدی را او هدایت نشود و تا هدایت نشود خدا او را هدایت نکند و شرح این مطلب از برای اهل بصیرت در آیه مبارکه یهدیم ربهم بایمانهم هست چنان‌که فلما زاغوا ازاغ اللّه قلوبهم از برای همین مطلب است و همچنین لعناهم بکفرهم.

پس اگر خداوند عالم جلّ‏شأنه افعال عباد را مقدور ایشان قرار نداده بود جبر کرده بود و اگر خلقت خود را مساوق صدور فعل از ایشان نکرده بود و به خود ایشان واگذار کرده بود تفویض کرده بود ولکن چون بدون حول و قوت او نتوانستند کاری بکنند تفویض به ایشان نشد کارهای ایشان و چون هر کاری از فاعل آن جاری شد جبر نشد به ایشان فلا جبر و لا تفویض بل امر بین الامرین و هو الاختیار. و همین‏قدر بیان در این موضع کافی است و اصل مسأله مسأله‏ای است که معصوم

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 298 *»

؟ع؟ سرّ آن را می‏داند و بس و کسی که معصوم ؟ع؟تعلیم او کرده باشد و بس و اگر کسی بیش از این بخواهد رجوع کند به جزء اول همین رساله و سایر رسائلی که در این مطلب نوشته شده.

اما مراد از آیه شریفه و اللّه لایهدی القوم الظالمین و امثال آن مثل کافرین و فاسقین که ظواهر الفاظ آنها دلالت می‏کند که خداوند عالم جلّ‏شأنه هدایت نمی‏کند ظالمین و کافرین و فاسقین و منافقین و کاذبین را با اینکه بسیاری از این مردم را خداوند عالم جلّ‏شأنه توفیق داده که از کرده خود نادم شده‏اند و ایشان را هدایت فرموده.

پس عرض می‏کنم که حال رعایا و امت‌ها از دو قسم خارج نیست پس بعضی از ایشان در قلوبشان غرض‌ها و مرض‌ها و خباثت‌های ذاتی هست که آنها مانع ایشان است از قبول‌کردن حق از اهل حق پس چنین جماعتی اگر بتوانند در ظاهر و باطن انکار می‏کنند حق را و قبول نمی‏کنند و اگر در ظاهر نتوانند انکار حق کنند به جهت استیلای اهل حق در ظاهر نفاقی می‌کنند و با اهل حق راهی می‌روند ولکن در قلب خود انکار دارند چنان‌که فرموده: اذا جاءک المنافقون قالوا نشهد انک لرسول‌اللّه و اللّه یعلم انک لرسوله و اللّه یشهد ان المنافقین لکاذبون و چنان‌که فرموده: یا ایها الرسول لایحزنک الذین یسارعون فی الکفر من الذین قالوا آمنا بافواههم و لم‏تؤمن قلوبهم. پس چنین جماعتی که در قلوب خود خبث نفس دارند خداوند عالم جلّ‏شأنه ایشان را هدایت نخواهد فرمود چنان‌که فرموده: فی قلوبهم مرض فزادهم اللّه مرضاً و لهم عذاب الیم بما کانوا یکذبون و چنین جماعتی را خداوند عالم جلّ‌شأنه خذلان خواهد نمود و مرض ایشان را زیاد خواهد کرد که روز به روز در انکار حق و اهل حق اصرارشان زیاد خواهد شد و خداوند عالم جلّ‏شأنه ایشان را مهلت خواهد داد و زینت خواهد داد عمل ایشان را در نزد ایشان چنان‌که فرموده و زینا لهم اعمالهم و فرموده: و لایحسبن الذین کفروا انما نملی لهم خیر لانفسهم انما نملی لهم لیزدادوا

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 299 *»

اثماً و لهم عذاب مهین پس چنین جماعتی را چه به صورت کفر ظاهر باشند چه به صورت نفاق چه به صورت فسق چه به صورت ظلم که جمیع ایشان به هرصورتی که ظاهر باشند از اهل سجین خواهند بود و کتاب ایشان را خداوند در سجین نوشته و ایشان را از آن لوح محو نخواهد کرد به جهت آن مرضی را که در قلوب ایشان یافته.

و بعضی از مردم چنین نیستند بلکه مرضی در دل ندارند ولکن مرضی عارض ایشان می‌شود در بعضی از احوال مانند آنکه مرض‌های ظاهری مثل مطبقه و محرقه عارض ایشان می‏شود و انسان در حال مرض هذیانی می‏گوید و حرکات غیر معتدله از او صادر می‏شود پس چون مرض مرض عارضی شد حکم عارض لامحاله منقضی است پس چون عارض زایل شد اعضاء و جوارح مطیع و منقاد قلب صحیح بی‌مرض خواهند شد و هذیان و حرکات منحرفه زایل خواهد گشت و ممکن است که در حال مرض عارضی مثل سرسام در هذیان‌های عارضی کفر و شرک از زبان ناخوش سرزند و ممکن است که ظلم و ستم و فسق و فجور و قتل نفس از اعضاء و جوارح شخص مبرسم سرزند پس چنین کفرها و شرک‌ها و ظلم‌ها و فسق‌ها که عارضی است و از روی مرض‌های قلبی نیست بعد از زوال آن اعراض آن امراض هم رفع خواهد شد و صاحبان اعراض بعد از دفع اخلاط غریبه از گفته‌ها و کرده‌های خود در حال ابتلاء به آن امراض نادم خواهند شد و خداوند مطلع بر قلوب می‌داند که امراض ایشان امراض قلبی و امراض ذاتی نبوده پس توبه ایشان را قبول خواهد فرمود و شفاعت شافعان را درباره ایشان قبول خواهد فرمود و ایشان را هدایت به سوی حق خواهد نمود پس چنین جماعتی بسا آنکه در حالی کفر عارضی از ایشان ظاهر شود و خداوند عالم جلّ‏شأنه بعد از مدت‌ها ایشان را هدایت کند و بسا آنکه فسق و ظلم و کذب عارضی در حالی از ایشان صادر شود و بعد از مدتی خداوند عالم جلّ‏شأنه ایشان را هدایت کند پس هرکس یک‏وقتی هدایت یافت کشف از این می‏کند که او در قلب خود مرض نداشته و ضلالت او ضلالت عارضی بوده و هرکس تا آخر عمر خود

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 300 *»

هدایت نیافت کشف از آن می‏کند که در قلب خود مرضی داشته که قابل هدایت نبوده.

پس به این بیان واضح شد که آیات قرآن در این مطلب تعارضی ندارند و آیاتی که دلالت می‏کند که خداوند عالم جلّ‌شأنه هدایت نمی‏کند کافرین و منافقین و فاسقین و ظالمین و کاذبین را مراد کفر و نفاق و فسق و ظلم و کذب قلبی است و آیاتی که دلالت می‏کند که خداوند هادی گمراهان است مراد همان گمراهی عارضی است و این گمراهی عارضی را به اعتباری گناه می‏نامند و گمراهی که از مرض قلبی است شرک و کفر می‏نامند و به این اعتبار است که فرموده: ان اللّه لایغفر ان‏یشرک به و یغفر ما دون ذلک لمن یشاء و فرموده: قل یا عبادی الذین اسرفوا علی انفسهم لاتقنطوا من رحمةاللّه ان اللّه یغفر الذنوب جمیعاً انه هو الغفور الرحیم پس عبادی که ایمان به خدا و کتب و رسل او دارند آنچه از ایشان صادر شود از گناهان شرک و کفر نیست و از روی مرض قلوب ایشان نیست و قلوب ایشان به نور ایمان منور و سالم و بی‏مرض است و جمیع گناهان ایشان گناه عارضی است که از لوازم اخلاط غریبه و امراض عارضه است پس جمیع آنها را خدای غفور رحیم خواهد آمرزید به شفاعت شافعین؟عهم؟ یا به سبب توبه و انابه و کفاره و تدارک خود ایشان.

باری، و از جمله ایراداتی که بعضی به خیالات واهیه خود وارد آورده‏اند این است که در قرآن مکررات بسیار واقع شده مثل مکررات سوره «الرحمن» و آیات مکرره در امر قبله و آیات قصه موسی علی نبینا و آله و علیه‌السلام و بر عالم بصیر و ناقد خبیر پوشیده نیست که اگر قصه موسی در مواضع بسیاری از قرآن واقع شده در هر موضعی حکایتی مخصوص را بیان فرموده که دخلی به حکایت دیگر ندارد و حکایات متعدده شخص واحد را در مواضع عدیده ذکر کردن مکرر نیست اگرچه اسم آن شخص مکرر شده باشد.

و همچنین در امر قبله اگر از برای پیغمبر؟ص؟ و تابعان حقیقی او؟عهم؟

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 301 *»

مقامات عدیده باشد و در هر مقامی خداوند عالم جلّ‏شأنه از برای ایشان قبله‌ای قرار داده باشد مثل آنکه بیت‌المعمور قبله است از برای آسمان‌ها چنان‌که کعبه قبله است از برای اهل زمین و همچنین ضراح قبله است از برای اهل آسمان هفتم مثل بیت‌المعمور که قبله است از برای اهل آسمان چهارم و جمیع اهل آسمان و زمین امت پیغمبر آخر الزمان؟ص؟ هستند و احکام قبله جمیع را او باید بیان کند و در هر موضعی قبله جمعی را بیان کند مطابق قبله جمعی دیگر مکرر نخواهد بود.

و همچنین در مقام اتمام حجت و اکثار نعمت در نزد اظهار هر حجتی و اعطاء هر نعمتی بگویند آیا خفائی و شبهه‏ای در این حجت هست که شما تکذیب می‌کنید و آیا نقصانی در این نعمت هست که شما کفران می‌کنید مکرر نیست پس در نزد اظهار هر حجتی و اتمام هر نعمتی می‌گویند: فبأی آلاء ربکما تکذبان و اگر بعد از تعداد جمیع نعمت‌ها و حجت‌ها اکتفا شود به اینکه بگویند فبأی آلاء ربکما تکذبان آن وقع را در نفوس خلایق ندارد به قدری که بعد از ذکر هر حجت و نعمتی بگویند فبأی آلاء ربکما تکذبان تا به هیجان آورند جمیع مکلّفین را از برای تصدیق و اذعان ایمان پس اگر از حجتی و نعمتی متذکر نشوند از حجت و نعمتی دیگر متذکر شوند چرا که مردم مختلفند در طبایع و مشاعر و مراتب چنان‌که ظاهر است که این خلق در تحصیل علوم و اختیار کسب‌ها مختلفند پس بسا کسی که طبع شعر ندارد و بسا کسی که نکات شعریه نمی‌فهمد و بسا کسی که تصویر هیئات و مواقع نجوم بر او مشکل است و بسا کسی که علم طب و معالجه مرضی بر او مشکل باشد و بسا کسی که علم نحو بر او مشکل است و بسا کسی که علم صرف بر او مشکل است و بسا کسی که علم منطق بر او مشکل است و بسا کسی که علم حکمت بر او مشکل است و بسا کسی که علم فقه بر او مشکل است و همچنین اختلاف طبایع این خلق در اختیار کسب‌ها و کارها بسی واضح است. پس یافت می‏شود کسی که کناسی را در نهایت آسانی و شوق می‏کند و استنکافی از آن ندارد و یافت می‏شوند جمعی که نهایت استنکاف را از آن دارند و آن عمل را عمل قبیح می‏انگارند و نمی‏توانند

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 302 *»

مباشر آن کار شوند. باری اختلاف سلیقه‏های این خلق در علوم و کسب‌ها و کارها و ادراک حسن‌ها و قبح‌ها نه آن‏قدر ظاهر است که احتیاجی به بیان داشته باشد.

پس از این جهت از برای هرکسی دلیلی باید بیان کرد که به آن دلیل حق را بفهمد و از باطل تمیز دهد و اتمام حجت بر او شود و از برای هرکسی نعمتی خاص باید بیان کرد که آن را نعمت داند پس از برای کسانی که از خوردنی‌ها لذت می‌برند باید طعوم لذیذه از برای ایشان بیان کرد که آنها را نعمت دانند و شکر آن کنند و کسانی که شهوت نکاح دارند باید بیان حور عین و کواعب اتراب نمود که آنها را نعمت شمارند و کفران آن نکنند و علوم و حقایق امور را از برای اهل علم باید بیان کرد که از آنها لذت برند و حالت محو موهوم و صحو معلوم را از برای ارباب وصول باید بیان کرد که: اذا تنعم اهل الجنة بنعیم الجنة تنعم اهل‌اللّه بلقاء اللّه به عمل آید.

پس بعد از هر نعمتی از برای اهل آن نعمت خاص و از برای هر مکلفی بعد از اقامه برهان و دلیل خاص به او باید گفت: فبأی آلاء ربکما تکذبان و از این قبیل مکررات بی‌حاصل و بی‌فائده نیست که محل ایراد تواند بود و بسی واضح است که کاه و جو نعمت الاغ‌ها است نه قند و نبات و حلوا و طعم‌های لذیذه نعمت اطفال است نه معانقه حور حسان پس از برای امثال اطفال بعد از ذکر طعوم لذیذه باید گفت فبأی آلاء ربکما تکذبان و از برای امثال بزرگان بعد از ذکر حور مقصورات فی الخیام باید گفت فبأی آلاء ربکما تکذبان و همین‌قدر از بیان در این مقام کافی است از برای طالبان حق که نخواهند دستاویزی به‌دست آورند و بهانه‏ای از برای خود بسازند در انکار حق و به همین دستاویزها خارق عادت پیغمبران را سحر مستمر گفتند و خود را به دست خود هلاک کردند.

باری مقصود بیان حل جمیع مشکلات آیات قرآن نیست و تمام مقصود بیان این مطلب است که صاحب قرآن خودش فرموده که در قرآن محکمات و متشابهاتی چند است و تأویل و معنی متشابهات را کسی نمی‏داند مگر خدا و راسخان در علم

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 303 *»

الهی؟عهم؟ پس در صورتی که علماء اسلام از تأویل متشابهات قرآن عاجز باشند با اینکه تسلیم دارند که آنچه در قرآن است حق است بسی واضح است که علماء غیر اسلام که مطلقاً انسی ندارند به راه و رسم و نظم و نسق اسلام البته عاجزند که تأویل کنند متشابهات را به طوری که صاحب آنها اراده کرده پس نمی‏توانند به رموز قرآن مطلع شوند تا آنکه منافاتی در میان آنها نیابند چرا که ادراک منافات در کلام هرکس فرع فهمیدن تمام کلام او است تا معلوم شود که بعض آن با بعض دیگر منافات دارد و در صورتی که بعض کلام را صاحب کلام از روی عمد مرموز قرار داده باشد مثل الم ذلک الکتاب کسی که این رمز را نداند نتواند ایراد کند که چرا الف را مقدم داشته و چرا لام را بعد از الف قرار داده نه حرفی دیگر را و چرا میم را مؤخر داشته نه حرفی دیگر را و نمی‌‌تواند ایراد کند که اگر منظور صاحب کلام الف و لام و میم است پس الف و لام و را منافی آن است یا المص منافی آن است و همچنین سایر حروف مرموزه چرا که صاحب کلام از روی عمد این حروف را رمز قرار داده که مراد او معلوم نشود مگر از برای کسی که خود او آن رمز را از برای او بیان کرده باشد پس بر همین منوال بعضی از آیات را از روی عمد متشابهات قرار داده که مراد او از برای همه‌کس معلوم نشود و مخفی باشد و چون چنین قرار داده بسی واضح است که مراد از آنها بر اهل صرف لغت عرب مخفی خواهد بود و در صورتی که بسیاری از علماء اسلام و مفسرین ظواهر قرآن با تسلیم و انس به قواعد و رسوم اسلامی با نهایت حکمت و دقت و علمی که در سایر علوم دارند اعتراف به عجز خود داشته باشند در فهمیدن بسیاری از متشابهات آیات قرآن و مخفی‌بودن مراد الهی در نزد ایشان چه‏بسیار واضح است که آن معانی در نزد علماء سایر ملل مخفی خواهد بود پس نمی‌توانند منافاتی در میان آیات محکمات و آیات متشابهات بیابند.

و همین مختصر جوابی است در مقابل جمیع ایراداتی که جمیع علماء سایر ملت‌ها بر قرآن دارند و خواهند داشت و بعد از این جواب مختصر دیگر احتیاجی

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 304 *»

نیست که انسان در صدد رفع اختلاف در میان آیات محکمات و آیات متشابهات برآید و این معدود آیاتی که عنوان شد و از بعض جهات آنها چیزی بیان شد به جهت آن بود که بعضی از تازه‌چرخان اهل ملل از آنها گفتگویی داشتند پس به جهت نمونه‏ بعضی جواب‌ها از بعض وجوه بیان شد از برای ضعفاء اهل اسلام که مبادا به گمان ضعیف خود خیالی کنند که کسی می‏تواند بر قرآن ایرادی بگیرد پس همان جواب مختصر را در نظر داشته باشند که صاحب قرآن تصریح کرده که متشابهات را به طوری رمز قرار داده که تأویل آنها را کسی نداند مگر خدا و راسخان در علم الهی و آنها کسانی هستند که بیان آن رموز را خداوند عالم جلّ‏شأنه به وحی خود از برای ایشان کرده و آنها سرّ حبیب است با حبیب؟ص؟ که مطلع نشود بر آنها رقیب: و لو رَدّوه الی الرسول و الی اولی‌الامر منهم لعلمه الذین یستنبطونه منهم و اولی الامر  کسانی هستند که حال ایشان مثل حال رسول است؟ص؟ در دانستن معانی کلمات قرآن که رسول از برای ایشان بیان کرده آن معانی را نه سایر عرب و سایر علماء ظاهر که علوم ایشان علوم متداوله در میان مردم است و همین‌قدر از بیان در این مقام کافی است از برای طالب حقیقت امر و اما از برای غیر طالبین فماتغنی الآیات و النذر عن قوم لایؤمنون.

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 305 *»

برهان یازدهم

در اینکه تغییرات قرآن مثل تحریفات توریة و انجیل نیست و یک کلمه افترای بر خدا و رسول در آن یافت نمی‌شود نهایت بسیاری از آیات آن در میان مردم نیست و مکلف به آنها هم نیستند و بنابر مذهب حق همیشه از برای قرآن حامل عالمی هست که مرادات الهی را از قرآن مستنبط است.

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 306 *»

بسا کسی گمان کند که قرآن به طوری که نازل شده در دست مردم نیست و چنان‌که از احادیث خاصه معلوم می‌شود بیش از ثلث قرآن از این قرآن موجود در دست مردم مفقود شده و در دست مردم نیست اگرچه در نزد ائمه طاهرین؟سهم؟ محفوظ است و همچنین آنچه از احادیث ایشان معلوم می‌شود این است که تغییر و تحریف و تقدیم بعضی از کلمات بر بعض و تأخیر بعضی از بعض در قرآن واقع شده پس بنابراین شک نیست که مراد الهی در این تغییرات و تحریفات و تقدیمات و تأخیرات تغییر یافته پس یقین به مرادات الهی از آن حاصل نشود چنان‌که در باب تورات و اناجیل گفته شد که چون تغییر و تحریف یافته اطمینان از آنها مرتفع شده.

پس عرض می‌کنم که تغییرات و تحریفات و افتراهای بر خدا و رسولان او و تاریخ بی‌اعتبار بودن این تورات و اناجیل موجوده در دست مردم به طوری که بیان آن گذشت بسی ظاهر و هویدا بود ولکن تغییرات قرآن از این قبیل نیست و یک کلمه افتراء بر خدا و رسول؟ص؟ در آن یافت نمی‏شود نهایت آنکه بسیاری از آیات آن در میان این مردم نیست و بسی واضح است که مردم مکلّف نیستند که به معانی آنها عمل کنند چرا که اگر خداوند عالم جلّ‌شأنه اراده کرده بود که مردم به معانی آنها عمل کنند نمی‏گذاشت که آنها از دست مردم برود پس معلوم است که خداوند عالم جلّ‏شأنه خواسته که آنها مخفی باشد در نزد ائمه طاهرین؟سهم؟ که ایشان عمل کنند به مضمون آنها و آن آیات و مضمون آنها نسبت به این مردم مثل آن است که نازل نشده باشد و مردم مأمور به مضمون آنها نباشند.

اما آنچه از تقدیمات و تأخیرات که در این قرآن موجود در دست مردم است که مستلزم تغییر مرادات الهیه است بسی معلوم است که اگر بعد از رحلت پیغمبر؟ص؟ از برای آن حافظی و حاملی نبود البته آن تغییرات

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 307 *»

مستلزم این بود که مرادات الهیه تغییر کند و یقین و اطمینان از قرآن حاصل نشود ولکن بنا بر مذهب حق در میان اهل اسلام از برای قرآن همیشه حاملی و حافظی بوده و هست چنان‌که در همین قرآن است که فرموده: فاسألوا اهل الذکر ان کنتم لاتعلمون بالبینات و الزبر و مراد از ذکر یا قرآن است یا صاحب قرآن؟ص؟ چنان‌که باز در همین قرآن است که: قد انزل اللّه الیکم ذکراً رسولاً یتلوا علیکم آیاتِ اللّه مبینات پس در هر صورت معلوم است که از برای قرآن حاملی و حافظی هست که ایشان ذکرند و ایشان کسانی هستند که باید سایر مردم در جمیع اختلافات خود رجوع به ایشان کنند چنان‌که فرموده: و لو ردوه الی الرسول و الی اولی‌الامر منهم لعلمه الذین یستنبطونه منهم پس به تصریح آیات قرآنیه از برای قرآن اهلی و حاملی هست که او می‏داند آنچه را که سایر مردم نمی‌دانند و سایر مردم مأمورند که در آنچه نمی‌دانند از اهل ذکر سؤال کنند و مأمورند که به اولی‌الامر و اهل استنباط رجوع کنند.

پس بنا بر مذهب حق در میان اهل اسلام باید که از برای قرآن حامل و عالم و مستنبطی باشد که بداند از چه موضعی چقدر از آیات افتاده و کدام آیه مقدم شده و کدام آیه مؤخر گشته و کدام ناسخ و کدام منسوخ است و کدام محکم و کدام متشابه است و شأن نزول هر آیه‏ای در کدام قصه و حکایت است و چیست مصداق آن و کیست مراد از آن پس بعد از وجود چنین اشخاص در میان اهل اسلام از برای اهل اسلام نقصانی باقی نخواهد ماند و خداوند عالم جلّ‌شأنه به وجود چنین اشخاصی؟عهم؟ اتمام نعمت خود را فرموده از برای ایشان مانند آنکه به وجود خود پیغمبر؟ص؟ اتمام نعمت و اظهار حجت خود را فرموده بود از برای ایشان و وجود حاملین قرآن در میان اهل اسلام مانند وجود خود پیغمبر است؟ص؟ در میان ایشان پس چنان‌که در زمان خود پیغمبر؟ص؟

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 308 *»

اتمام نعمت و ابلاغ حجت الهی به وجود خود او بود در میان امت و حال آنکه در بسیاری از اوقات عصر خود او تمام قرآن نازل نشده بود در میان امت همچنین است امر در اعصار حاملین قرآن که به وجود خود ایشان در میان امت اتمام نعمت و اظهار حجت الهی شده از برای امت اگرچه بعضی از آیات از میان امت مرتفع شده و در نزد ایشان محفوظ باشد چنان‌که اگر فرض کنی که در زمان حضور پیغمبر؟ص؟ بعضی از آیات در میان مردم مفقود شود و در نزد پیغمبر؟ص؟ محفوظ باشد و بفرماید شما را با آنچه مفقود شده کاری نباشد و تکلیف شما نیست که به مقتضای آنها عمل کنید و من خود به مقتضای آنها عمل خواهم کرد نقصی در اتمام نعمت و اظهار حجت الهی در میان امت نخواهد بود همچنین است حال امت بعد از رحلت پیغمبر؟ص؟ که چون بسیاری از آیات قرآن چه از روی عمد منافقین و چه از روی اتفاق از میان عامه رعیت مفقود شد و در نزد حاملین قرآن محفوظ بود و ایشان فرمودند که لایکلف اللّه نفساً الّا ما آتیها و آنچه مفقود شده و به شما نرسیده تکلیف شما نیست که به مقتضای آنها عمل کنید و ما خود به مقتضای آنها عمل خواهیم کرد نقصی در اتمام نعمت و اظهار حجت الهی نخواهد بود.

و اگر کسی گمان کند که فائده نزول آیات مفقوده مرتفع خواهد شد بسی واضح است که با حفظ آنها در نزد اهلش و عمل‌کردن ایشان به مقتضای آنها فائده آنها با آنها خواهد بود پس بعد از وجود حاملین و بیان تکلیف سایر مردم از ایشان و بیان ناسخ و منسوخ و تقدیم و تأخیر و شأن نزول هر آیه‌ای در محل خود و تصریح ایشان که از پی متشابهات مروید مگر آنکه بیان آنها را از ما بشنوید و آنها را به ما واگذارید چنان‌که فرموده: و مایعلم تأویله الّا اللّه و الراسخون فی العلم نقصی در اتمام نعمت بر اهل اسلام و اظهار حجت بر ایشان نخواهد بود.

بلی کسانی که رجوع به حامین قرآن نکردند و سؤال از اهل ذکر نکردند امر بر ایشان مشکل خواهد بود که با وجود مفقودشدن بسیاری از آیات و تقدیمات

 

«* دره نجفيه جلد 2 صفحه 309 *»

و تأخیرات در آیات موجوده و ناسخ‌بودن بعض مر بعض را و معلوم‌نبودن محکمات آیات از متشابهات از برای ایشان البته مرادات الهیه از برای ایشان غیر معلوم خواهد بود و حجت الهی را پیغمبر؟ص؟ بر ایشان تمام کرده و عذری از برای ایشان باقی نگذارده به حدیث متواتری که جمیع فرقه‏های اسلام به معنی واحد و الفاظ مختلفه روایت می‏کنند که فرموده: انی تارک فیکم الثقلین کتاب اللّه و عترتی اهل‌بیتی ما ان تمسکتم بهما لن‌تضلوا بعدی و فرموده: لن‌یفترقا حتی یردا علی الحوض. و بسی واضح است که کتاب بدون شرح و بیان نعمت و حجت نیست و اقوال اشخاص بدون وحی الهی نعمت و حجت نیست از برای خلق و از این جهت آیه شریفه الیوم اکملت لکم دینکم و اتممت علیکم نعمتی و رضیت لکم الاسلام دیناً در باب نصب خلیفه و امر به امارت حضرت امیرالمؤمنین؟ع؟ نازل شده به اتفاق روایات خاصه و عامه چنان‌که در محالّ خود مذکور است خصوص در کتاب مبارک «غایة المرام».

باری، پس چون بنا بر مذهب حق در میان اهل اسلام این قرآن موجود در میان عامه خلق مقرر است از جانب خداوند عالم و مصدق است در نزد حاملین آن و مشروح است به شرح ایشان اکمال دین و اتمام نعمت و اظهار حجت و رضای الهی را دربر دارد اگرچه بسیاری از آیات آن در میان عامه خلق موجود نباشد و در نزد حاملین آن محفوظ باشد پس از این بیان و بیانات گذشته معلوم شد که کتاب مشتمل بر نوامیس الهیه و احکام او در میان عامه خلق به غیر از همین قرآن مقرر من عند اللّه و مصدق من عند اولیائه؟عهم؟ باقی نیست.

پس چون این مطلب را دانستی اگر دانستی ان شاء اللّه تعالی رجوع کن به آنچه بعد عرض می‏شود تا بر بصیرت شوی در دین خود اگر خدا بخواهد.

([1]) سیمناد: بر وزن ربرباد به معنی سوره باشد چون الحمد و امثال آن.

([2]) یزدان: خدا

([3]) منش: خوی

([4]) بن‌بود: به ضم اول بنیاد و پایان. کنه هستی.

([5]) فروزها: به ضم اول و هاء با الف کشیده جمع فروز است که روشنی‌ها و فروغ‌ها باشد و جمع صفت هم هست که صفت‌ها باشد. برهان

([6]) اروند: بر وزن و معنی الوند است و عین و خلاصه هر چیز را گویند و به معانی دیگر نیز آمده است. برهان ــ یعنی صفات الهی که خاص و مختص او است عین ذات او است بلامغایرت. شرح

([7]) آغاز: ابتداء کار.

([8]) انجام: آخر و انتهاء.

([9]) انباز: شریک.

([10]) تن آسان: آسوده

([11]) تنانی: بر وزن امانی به معنی جسمانی باشد. برهان

([12]) فریاره: بر وزن گهواره به معنی شأن و شوکت و عظمت باشد. برهان

([13]) نگارش: تصور کردن است.

([14]) دمان: بر وزن امان به معنی وقت و زمان و مدت است. برهان

([15]) لخت: بر وزن سخت به معنی حصه و برخ و جزء و پاره است. برهان

([16]) اند: بر وزن و معنی چند است و عددی را گویند که غیر معلوم باشد. برهان

([17]) مایه: به فتح ثالث به معنی مقدار و به معنی دستگاه و سامان است بنیاد هر چیز را گویند. برهان

([18]) پیکر: بر وزن قیصر قالب و کالبد و جثه و صورت هر چیز را گویند. برهان

([19]) سروشبد: به ضم باء، خرد نخستین و سالار فرشتگان.

([20]) مهر خوان: به معنی خطاب باشد که از سلاطین به امراء دولت عنایت شود مثل آصف‌الدولة و امین‌الدولة. شرح

([21]) خه: به فتح اول و سکون ثانی به معنی خوش و به است که کلمه تحسین است و خهی مرکب است از خه و یاء یعنی مرحبا و آفرین. برهان

([22]) خرد نخستین: عقل اول است که عقل کل گویند.

([23]) روامید: به معنی نفس کل است که روان فلک نهم است.

([24]) تانیستار: نام جرم فلک نهم است.

([25]) تنامید: جسم فلک نهم است.

([26]) آمشام: فلک هشتم است.

([27]) دوم‌خرد: عقل دوم.

([28]) فامشام: نام خرد فلک هشتم است. عقل فلک هشتم.

([29]) فراز جام: نام روان فلک هشتم است. روح فلک هشتم.

([30]) سام‌ازهام: نام جسم فلک الافلاک است. تن فلک هشتم.

([31]) کیوان سپهر: فلک زحل است.

([32]) شیدا راد: نام جرم فلک مشتری است.

([33]) بهمن راد: نام خرد فلک مریخ است.

([34]) فرشاد: نام روح فلک مریخ است.

([35]) رزباد: نام تن فلک مریخ است.

([36]) نروان: عقل فلک زهره.

([37]) فروان: روح فلک زهره.

([38]) زروان: تن فلک زهره.

([39]) تیر چرخ: نام فلک عطارد است.

([40]) ارلاس: عقل و خرد عطارد.

([41]) فرلاس: روح فلک عطارد.

([42]) ورلاس: تن او نام عقل او و روح و تن فلک عطارد است.

([43]) فرنوش: عقل فلک قمر.

([44]) درنوش: نام روح فلک قمر.

([45]) اردوش: تن فلک قمر.

([46]) گران‌رو ستاره: به معنی کوکب ثابت است.

([47]) ویژه: با زاء پارسی به معنی پاکیزه است از عیب و بی‌آمیزش را نیز گویند. خالص.

([48]) بالیدن: نمو است و زیاده و افزون شدن است.

([49]) پذیرنده: قبول‌کننده و فرمان‌بردارنده است.

([50]) نگار: نقش و صورت و پیکر باشد.

([51]) آهنگیده: قصد و اراده‌شده را گویند.

([52]) فرودین جهان: به معنی دنیا است.

([53]) فرازمان: با میم به الف کشیده و به نون زده حکم و فرمان را گویند.

([54]) نیاز: بر وزن حجاز، احتیاج را گویند و میل و خواهش را نیز گویند.

([55]) سروشستان: آسمان‌ها را گویند.

([56]) روان‌گرد: به کسر گاف پارسی عالم ملکوت است و افلاک را گویند.

([57]) گوهر: بر وزن و معنی جوهر است که مروارید باشد و به معنی اصل و ذات نیز آمده است.

([58]) فرومایه. خ‌ل

([59]) نشیم: مخفف نشیمن است که مقام و مسکن باشد.

([60]) فروزگان: جمع فروزنده است که به معنی نعت و صفت باشد.

([61]) آخشیجان: عناصر را گویند که آتش و باد و آب و خاک باشد.

([62]) پیوند ستارگان: اوضاع کواکب است نسبت به یکدیگر از مقارنه و تربیع و غیره.

([63]) نهاد اختران: به کسر اول و دال اوضاع کواکب را گویند با یکدیگر چون تربیع و تثلیث و غیرها.

([64]) آخشیجستان: ما تحت فلک قمر است که موضع عناصر بوده باشد.

([65]) گران: به کسر اول و گاف پارسی به معنی سنگین و ثقیل باشد.

([66]) ناگرانی: به معنی ترکیبات غیر تامه است چون کائنات جو.

([67]) گران‌دود: با گاف پارسی ابر سیاه را گویند و به معنی نژم هم آمده است و آن دودی می‌باشد غلیظ ملاصق زمین.

([68]) آسمان غریو: آواز ابر است که به تازی اسم رعد است.

([69]) درخش: به ضم اول و راء برق را نامند. برهان

([70]) میلرام، سیلرام، نیکرام، مهتاس، بهتام و نیثام: نام ملائکه‌ای است که موکل مذکورات است و تربیت با این ملائکه است. شرح

([71]) گران آمیخته: به معنی مرکبات تامه است.

([72]) سرخ ارج: به معنی لعل است که یکی از جواهرات است.

([73]) بهرمان: بر وزن قهرمان به معنی یاقوت سرخ است.

([74]) راست‌بالا: درخت سرو و امثال او را گویند.

([75]) پور: خلیفه و جانشین و پسر را گویند و سه پور موالید ثلاثه است که جماد و نبات و حیوان باشد.

([76]) فر: به معنی شأن و شوکت است.

([77]) هرتاسپ: سالکی را گویند که در راه یزدان رنج برد و به عربی مجاهد و مرتاض نامند.

([78]) سروش‌پایه: رتبه و درجه ملکی را گویند.

([79]) پرمان: بر وزن و معنی فرمان و حکم باشد.

([80]) نوامند: توانگری باشد.

([81]) آبمند: به معنی صاحب دولت و عزت باشد.

([82]) وخشور: به معنی پیغمبر است.

([83]) خدیو: به کسر اول به معنی صاحب و خداوند باشد.

([84]) پاسخ: به ضم ثالث جواب را گویند که در مقابل سؤال باشد.

([85]) کیفر: بر وزن قیصر جزاء و مکافات نیکی  و بدی است. برهان

([86]) باد افراه: به فتح ثالث بر وزن آصفجاه جزاء و مکافات بدی باشد. برهان

([87]) تندبار: به ضم اول جانوران درنده زیانکار از چرنده و پرنده را گویند.

([88]) زندبار: حیوانات بی‌آزار چون گاو و گوسفند و غیر آنها.

([89]) نهان‌سوی: عالم غیب است که مقابل شهاده باشد.

([90]) مرزبان: به معنی پادشاه و حاکم و دارنده زمین و نگاهدارنده سرحد است.

([91]) فرودین‌تن: بدن دنیایی.

([92]) آخشیجی‌تن: به معنی بدن عنصری است.

([93]) آغازنده: مراد باری تعالی باشد.

([94]) آغازگاه: به معنی مبدأ است که حضرت یزدان باشد و فلک الافلاک را نیز گویند چه جرم او مبدأ احتیاج به صفات حسیه است که آن ماده و جهت است. شرح

([95]) کام: به معنی شهوت و مقصود باشد.

([96]) جاوید: همیشه و مدت نامتناهی در آینده را گویند.

([97]) فروغ: بر وزن دروغ به معنی فروز است که شعاع و روشنی و تابش آفتاب و آتش و غیره باشد.

([98]) نماز بردن سو: جهت نماز است که قبله باشد.

([99]) هوش‌زدای: شراب است که به عربی خمر گویند.

([100]) چیز نارسیده نادان: یعنی میراث و مال نابالغ را.

([101]) چیز بازمانده پدر و مادر: مقصود ترکه و میراث پدر و مادر است.

([102]) توان‌کن کرد: یعنی مختار و توانا کرد.

([103]) نیرو: بر وزن نیکو به معنی قوت و زور که معروف است و به معنی تقدیر هم هست چنان‌که گویند بر هر نیرو یعنی بر هر تقدیر.

([104]) گرایید: یعنی میل کرد.

([105]) نکوهیده: به فتح اول به معنی ناپسندیده است.

([106]) بی‌همان: ‌یعنی بی‌شبیه و بی‌نظیر و بی‌مانند.

([107]) پزشک: مزاج‌شناس و طبیب را گویند.

([108]) آزاد: به معنی بی‌قید و مجرد و خلاص‌شده و نجات‌یافته آمده است.

([109]) زفت: به فتح اول و سکون ثانی به معنی درشت و فربه و گنده و سطبر و هنگفت است و به معنی پر و مالامال نیز هست و به ضم اول به معنی بخیل و لئیم و ممسک است. برهان

([110]) آسا: به معنی شبه و مثل و مانند است.

([111]) گران رفتار ستاره: کواکب ثوابتند.

([112]) گران رو ستاره: کواکب ثابتند.

([113]) تند رو ستاره: هفت ستاره سیاره‌اند.

([114]) بار: بر وزن کار به چندین معنی در برهان ضبط شده معنای مناسب این مقام‌ها دفعه و مرتبه و نوبت است.

([115]) نوبه. خ‌ل

([116]) شاه. خ‌ل

([117]) مهین: بر وزن نگین به کسر اول به معنی بزرگ و بزرگ‌ترین باشد و مهین‌چرخ فلک نهم را گویند و دور اکبر را هم گویند.

([118]) ماه‌شید: ماه است که به تازی قمر خوانند.

([119]) مانا: بر وزن دانا به زبان زند و پازند نام خدای عز و جل است به معنی شبه و نظیر است و به معنی همانا و گویی و پنداری نیز گفته‌اند. برهان

([120]) فرزانه: حکیم و دانشمند باشد.

([121]) آمیغ: به سکون غین نقطه‌دار به معنی حقیقت بود که در مقابل مجاز است. برهان

([122]) نژاد: به کسر اول بر وزن نشاط به معنی اصل و نسب است. برهان

([123]) لاد: بر وزن باد بناء و بنیاد هر چیز را گویند و در مقام جهت و سبب نیز گفته می‌شود مثل اینکه هرگاه گویند لاد برین مراد بنا بر این و بدین سبب است. برهان

([124]) سربخش: بر وزن زربخش. در برهان نوشته است حصه و نصیب و قسمت و بهره باشد و از این کلام که به مه‌آباد می‌فرماید معلوم می‌شود که مراد آن است که تو آغاز و ابتداء نوع انسانی یا زبده و خلاصه مردمانی و سر باید به کسر آخر بوده باشد. شرح

([125]) داد: بر وزن باد چندین معنی دارد معنی مناسب این مقام راستی و عدل و عدالت و اعتدال است.

([126]) بزه: بر فتح اول و ثانی گناه. بزهکار یعنی گناهکار.

([127]) کیش: بر وزن ریش دین و مذهب را گویند.

([128]) پرستشبد: به ضم باء تازی شخص مرتاض را گویند.

([129]) پرتویان: به معنی حکمای اشراق است.

([130]) رهبر خردی: دلیل عقلی را گویند.

([131]) ویژه درون: کسی را گویند که دلش از آلایش و کدورت‌ها پاک باشد.

([132]) رسته: مرادف آزاد است نجات‌یافتنی و خلاص‌شده باشد.

([133]) چرخ ماه: فلک قمر است.

([134]) سمراد: بر وزن فرهاد به معنی وهم و فکر و خیال باشد. برهان

سمرادی: آنچه منسوب به وهم و خیال باشد و نیز نام فرقه‌ای هست که عقیده ایشان آن است که عالم به غیر وهم چیز دیگر نیست و بعضی از ایشان غلو کرده گویند نعوذبالله حضرت وجود حقیقی نیز حقیقتی ندارد و آن هم وهم است. تعالی عما یقول الظالمون علواً کبیراً. شرح

([135]) تبه: به فتح اول و ثانی و ظهور هاء هوز مخفف تباه باشد که قسمت‌کننده و نابود و ضایع شده است. برهان

([136]) آیین: بر وزن پایین به معنی زیب و زینت و آرایش است و رسم و عادت و طرز و روش را نیز گویند. برهان

([137]) مینو: بر وزن نیکو بهشت را گویند و  آسمان را نیز گفته‌اند.

([138]) فرسنداج: مطلق امت را گویند یعنی امت هر پیغمبری که باشد و امت به ضم اول و تشدید ثانی جماعت پیروان انبیاء را گویند. فرسنداج به این معنی در برهان مسطور است و آنچه از دساتیر معلوم می‌شود هم نام دین مه‌آباد است و هم نام امت او است. شرح

([139]) هیربد: به کسر اول و ضم باء بزرگ طاعت و عبادت کنندگان را گویند.

([140]) کشاورز بر وزن فرامرز به معنی دهقان و برزیگر و زراعت‌کنان را گویند و زمین زراعت و کشتزار را نیز گویند.

([141]) بی‌مر: به معنی بی‌حد و بی‌شمار باشد چه مر به معنی شمار آمده است.

([142]) فرهمند: به فتح اول و ثالث به معنی قریب و نزدیک و به معنی صاحب عقل و خردمند هم آمده.

([143]) گراید: با گاف پارسی به کسر اول و فتح اول هر دو آمده است یعنی قصد و میل و آهنگ کند.

([144]) دستور: وزیر و آن‌که در تمشیت امور به او اعتماد کنند.

([145]) موبد: به ضم اول و کسر باء ابجد حکیم و دانا و عالم را گویند و اصل این لغت مغبد است که به معنی سردار و سالار مغان است.

([146]) پتت: به معنی توبه و انابه و استغفار است.

([147]) هراس: به کسر اول به معنی ترس و بیم باشد.

([148]) آموزگار: پیغمبران و استادان و بزرگان و وخشوران را گویند.

([149]) فرهنگ: علم و دانش و ادب و بزرگی و سنجیدگی باشد و کتاب لغات پارسی را نیز گویند.

([150]) هفت ستاره گردنده: مراد قمر است و عطارد و زهره و شمس و مریخ و مشتری و زحل.

([151]) جشن: به فتح اول و سکون ثانی به معنی شادی و نشاط و کامرانی و مجلس عیش و میهمانی و به معنی عید هم هست.

([152]) فرگفت: به فتح اول و سکون ثانی و گاف پارسی به معنی حکم و فرمان است.

([153]) نامه: بر وزن خامه کتابت و کتاب و فرمان را گویند.

([154]) دساتیر: کتب پیغمبران را گویند.

([155]) روان: به فتح اول به معنی راه‌رفتن و به معنی فی الحال و زود هم هست و به معنی مایع و جاری و به معنی نفس ناطقه و جان و روح هم هست و بعضی گویند که مراد از روان نفس ناطقه است و از جان روح حیوانی. برهان

([156]) رشت بر وزن دشت گچ باشد که بنایان سنگ و خشت را به آن محکم سازند.

([157]) تابود: بر وزن و معنای تابوت است که صندوقی است مردگان را در آن گذارند.

([158]) کوی: با کاف تازی بر وزن جوی راه فراخ و گشاده را گویند که شاهراه باشد و به معنی گذر و محل هم به نظر آمده. برهان

([159]) تومار کاج: به معنی زن زناکار است.

([160]) هر هفت ستاره: کواکب ستاره مشهور است که اسامی آنها بدین ترتیب است در پارسی: ماه و تیر و ناهید و خورشید و بهرام و برجیس و کیوان. شرح

([161]) فروکش: به کسر کاف دعوی‌کردن با لجاج و سماجت باشد.

([162]) بهمن: آفریده نخست را گویند که عقل اول باشد.

([163]) نمیدن: بر وزن ندیدن و دمیدن به معنی میل‌کردن و توجه‌نمودن باشد. برهان

و در دساتیر به معنی ملکه خلق بدن و به حقیقت بر آمدن مرقوم است و معنی خلع بدن آنکه به کمال ریاضت و کثرت مجاهدت سالک را قوت انقطاع به مرتبه‌ای میسر گردد که هرگاه خواهد روح از بدن او مفارقت کند و متصل شود به انوار علیه و باز معاودت به بدن نماید. شرح

([164]) چم: به فتح اول و سکون ثانی لفظ را گویند چه لفظ را به منزله جسم و معنی را روح گرفته‌اند چنان‌که هرگاه گویند این سخن چم ندارد مراد آن است که معنی ندارد. برهان ــ و در این مقام به معنی وحی است.

([165]) سترگ: مرد قوی و تنومند باشد.

([166]) منش: به فتح اول و کسرثانی به معنی خوی و طبیعت باشد چه منش به معنی طبیعی است و طینت بزرگ و طبع بلند را نیز گویند و به معنی همت و سخا و کرم هم آمده. برهان

([167]) فیروز: بر وزن دیروز به معنی غالب بر اعداء و غالب‌آمدن و ظفر و نصرت‌یافتن است و به معنی مبارک هم هست. برهان

([168]) آب: به سکون باء ابجد معروف است که یکی از چهار عنصر باشد و به معنی رواج و رونق و عزت و آبرو و صفاء و لطافت و قدرت و قیمت و فیض و عطاء و رحمت و دولت و ترقی و جاه و منزلت هم آمده است.

([169]) مرا جوید و بخواهد. خ‌ل

([170]) پن: به فتح اول و سکون ثانی به معنی اما و لیکن باشد. برهان

([171]) شوه:‌ به فتح اول و ثانی و ظهور هاء بر وزن و معنی شبه است و آن سنگی است سیاه و به اخفاء هاء به معنی سبب و باعث و ماده باشد. برهان

([172]) آز: به الف ممدوده به معنی حرص و آرزو و خواهش با ابرام باشد. برهان

([173]) فره: به فتح اول و تشدید ثانی به معنی شأن و شوکت و عظمت باشد و به کسر اول و تخفیف ثانی به معنی سبقت و پیشی گرفته و بسیار و افزون و زیاده باشد. برهان

([174]) نمشته: به فتح اول و کسر ثانی به معنی عقیده و اعتقاد باشد. برهان

([175]) پرویز: لقب پسر انوشیروان عادل است که به معنی مظفر و منصور و عزیز و گرامی باشد وبه زبان پهلوی ماهی است و گویند چون ماهی را بسیار دوست داشت بدین لقب برآمد.

([176]) معنی لغوی کی پادشاه قهار است و در قدیم چهار پادشاه را کیقباد و کیخسرو و کیکاوس و کی‌لهراست باشد کیان گفتند و بعضی پنج شمرده‌اند و کیومرث را اضافه کرده‌اند و به معنی پاکیزه و لطیف هم آمده است. برهان

([177]) ده‌اک: ضحاک است.

([178]) تازیان: یعنی عربان.

([179]) پاد: بر وزن باد به معنی پاس و پاسبان و پاییدن باشد و به معنی بزرگ و عمده هم هست و پادشاه مرکب از این است. برهان

([180]) آزی: به معنی حریصی باشد چه آز به معنی آرزو و خواهش با ابرام و حرص باشد در جمیع امور.

([181]) نوا: چندین معنی دارد بر وزن هوا نغمه و آهنگ و آواز و ناله خواه از انسان یا مرغان و نام مقامی است از موسیقی و جمعیت و سامان و کثرت مال و توانگری و روزی و خوراک و توشه و آذوقه را گویند. برهان ــ همچنین به معانی دیگر نیز آمده است در برهان.

([182]) ارزایش: بر وزن بخشایش خیر و خیرات و چیزی در راه خدا دادن است.

([183]) تمودان: بر وزن سبودان جمع ترک است که ترکان باشند. برهان

([184]) نداندش. خ‌ل

([185]) خسرو: به ضم اول و سکون ثانی و فتح ثالث به معنی ملک و امام عادل باشد و نام پادشاهان کیان نیز هست.

([186]) تخم: به چندین معنی آمده که اغلب معروف است و به معنی اصل و نسب و نژاد هم آمده است.

([187]) وندان: جمع وند است که به معنی ظرف باشد چون کاسه و مانند آن.

([188]) تنستان: جسمانی‌ها.

([189]) یوجه: بر وزن جوجه مطلق قطره را گویند خواه آب باشد یا خون یا غیر آن بوده باشد.

([190]) روان‌سار: روحانیان.

([191]) خردسار: عقلانی‌ها.

([192]) حاصل کلام آن است که عالم جسم و جسمانی‌ها را در نزد عالم روح و روحانی‌ها چون قطره‌ای دیدم نزد دریایی و کذا عالم روح را نزد عالم عقل و عالم عقل را نزد عالم حقیقت یزدانی. شرح

([193]) شید: به کسر اول و سکون ثانی به معنی نور باشد مطلقاً.

([194]) ون: به فتح اول و سکون ثانی به معنی شبه و نظیر و مانند را گویند. صاف و بی‌غش.

([195]) پس ایست: پس نماز و پس رو را گویند.

([196]) فرز زمیار: یعنی بزرگ نماز به فتح اول و راء ثانی چه فرز به معنی بزرگ و زمیار به معنی نماز است.

([197]) تاخ: به معنی ناف است که در وسط شکم می‌باشد.

([198]) ورشیم: بر وزن تسلیم قسم و پاره و حصه باشد اگر گویند ورشیم اول یعنی حصه و پاره و قسم اول و سوره کلام خدا را گویند و به زبان زند و پازند سوره را هاد بر وزن ماد و پر کرد به کسر کاف پارسی بر وزن سرگرد نیز گویند.

([199]) کلوید: بر وزن جمشید دیگ و ظرف طعام‌پز می‌باشد.

([200]) هموخ: به حرکت اول غیر معلوم شمع و چراغ و مشعل باشد.

([201]) جرمزه: به فتح اول و ضم میم سفر رفتن و مسافرت باشد.

([202]) پاچایه: پلیدی و نجاست دو سوی را گویند که بول و غائط باشد.

([203]) سلام: صد هزار را گویند.

([204]) پیره: به معنی خلیفه و ولیعهد باشد.

([205]) باستان: زمان گذشته و کهنه و قدیم و کنایه از دهر و عالم نیز هست.

([206]) پایا: باء تحتانی به الف کشیده به معنی قائم است چنان‌که گویند عرض پایا به جسم است. برهان

([207]) کرفه: به فتح اول و سکون ثانی و فتح ثالث به معنی ثواب است که مقابل گناه باشد و کرفه‌گر به معنی ثواب‌کار باشد.

([208]) باب: به سکون باء ابجد به معنی شایسته و در خور باشد و به معنی پدر هم آمده که به عربی والد گویند و به این معنی در لغت زند و پازند بابای فارسی باشد.

([209]) حياتى. خ‌ل

([210]) شت: در زبان پارسی به معنی حضرت است در زبان عربی.

([211]) خورده اوستا: نام کتاب منسوب به زردشت است.

([212]) نصرة‌الدین: از مرحوم آقای حاج محمد کریم کرمانی/ در رد کشیش انگلیسی و اثبات حقانیت اسلام. چاپ سعادت کرمان. ناشر

([213]) زن تو حرم تو: زن هم‌آغوش تو.

([214]) کرم (به فتح اول و سکون ثانی): در عربی درخت انگور را خوانند. ناشر

([215]) عیص: عیسو. ناشر

([216]) انصاف پرورنده شرط دلیل حکمت است، انصاف عقل شرط دلیل موعظه حسنه و انصاف خصم شرط دلیل مجادله بالتی هی احسن است.