دروس عالم رباني و حكيم صمداني مرحوم آقاي حاج محمد باقر شريف طباطبائي اعلي الله مقامه
جلد دوم – قسمت دوم
«* دروس جلد 2 صفحه 277 *»
درس بيستودوم
«* دروس جلد 2 صفحه 278 *»
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اعجاز المعجز اما بديهي يعرف بمحض الاطلاع انه فوق طاقة جنس البشر كالصعود الي السماء مثلاً و الطيران و انطاق الحصي فانها تعرف بمحض الاطلاع ان جنس البشر يعجزون عن مثلها و اما يحتاج الي امتحان و تتبع حتي يعرف المطلع ان نفسه و امثاله لايقدرون عليه. فان ادّاه نظره و امتحانه و تتبعه الي انه اتي به من غير معالجة ظاهرية يعرف بعد ذلك انه يعجز عنه البشر و ان وجده بمعالجة فانه يعسر حصول العلم منه بعجز البشر عنه فان للصنايع العلاجية درجات لاغاية لها و ان كانت يعسر الاطلاع علي حدها و القرآن من هذا القسم الاخير فانه من صناعة الكلام و يتدرج مراتبه بالتدرب و المجاهدة فلايمكن الاطلاع علي غايته التي ليس للبشر انيتجاوزها و لذلك … تا آخر.
ملتفت باشيد انشاءاللّه كه معقول نيست امكان خودش از خودش چيزي را استخراج كند، و اين يكي از كليات حكمت است كه همه جا در جميع قوابل و جميع مواد جاري است. ماتري في خلق الرحمن من تفاوت پس معقول نيست كه ماده خودش از كمون خودش چيزي بيرون آورد. چرا كه راهش اين است كه صور الي غيرالنهايه در مواد خوابيدهاند، و هر مادهاي نسبت به آن صورِ كامنه در خودش بينهايت است. پس اين ماده كه شيء بالفعل موجودي است و انتظاري ندارد، پس اگر اقتضاي موجودي هم در او هست كه استخراج كند صور را از خود بايد آن اقتضاء هم موجود باشد، و اگر آن اقتضاء
«* دروس جلد 2 صفحه 279 *»
موجود شد بايد ماده واحد در آن واحد صور الي غير النهاية متضاده و متخالفه و متماثله از او بيرون آيد و چنين چيزي محال است. پس ماده خودش كه نميتواند از خودش صور را بيرون آورد صور هم خودشان نميتوانند زور بزنند از ماده بيرون بيايند، چرا كه هر چيزي كه پا به عالم فعليت گذارد پا به عالم اندازه گذارد اگر بشماري او را به سر ميرسد. پس صور هر قدر بيرون بيايند لامحاله ابتدا دارند و وسط دارند و انتها دارند و ماده بياندازه صور در او خوابيده. اگر صور الي غير النهايه يكدفعه بيرون بيايند كه داخل محالات است. پس نه ماده ميتواند خودش صور را از خود بيرون آورد و نه صور ميتوانند خودشان زور بزنند بيرون بيايند. ديگر در هرجا ميخواهيد فكر كنيد. ميخواهد ماده جسماني باشد و صورِ جسماني خواه ماده مثالي باشد و صور مثالي خواه ماده نفساني باشد و صور نفساني خواه ماده عقلاني باشد و صور عقلاني. پس هيچ مادهاي خودش حركت را از خود نميتواند بيرون بياورد، و اين راه توحيدي است كه اهل حق بايد به دست بياورند. پس حالا كه ميبيني صوري از ماده بيرون آمده بدان كه مُخرِج خارجي آنها را بيرون آورده. پس در هر مادهاي آنجور صورتها را كه ميتوان از او گرفت و صورتي ديگر روي آن پوشانيد، بدانيد كه اينجور صورتها مال خود آن ماده نيست و از عالمي ديگر آمده روي اين ماده نشسته. پس در عالم جسم ميبيني حرارت از بعضي جاهاي جسم سر بيرون آورده از بعضي جاها نياورده بدانكه اين صورت ممايجب علي الجسم نيست. جسم مادهاي است و جوهري است صاحب اطراف ثلثه دقت كه بكنيد جوهر غليظي است كه صورتهاي سته با او هست. كمّي دارد كيفي دارد رتبهاي و جهتي و مكاني و زماني، اينها ممابهالجسم جسمند. و جسم را در عقل هم كه خيالش كني لامحاله يك كمٌمايي كيفٌمايي رتبةٌمايي جهةٌمايي مكانٌمايي زمانٌمايي براي او هست. اطراف ثلثه را كه ميتوانيد تصوير كنيد اين طول و عرض و عمق ممابه الجسم جسم است. و هر كدام از اينها را اگر فرض كني بگيري از جسم، باقي هم تمام ميشوند و جسمي ديگر باقي
«* دروس جلد 2 صفحه 280 *»
نميماند، و اين نمونه است براي مسأله معاد. و اين «اگر فرض كني» كه عرض كردم اگرِ امتناعي است و محال است كه اين اطراف ثلثه از جسم گرفته شوند، ببين اگر جميع عملهجات، جميع ملائكه زور بزنند كه سمت را از جسم بگيرند زورشان نميرسد و هرگز نميتوانند سمت را از جسم بگيرند چرا كه صنعت اين را ملائكه نكردهاند بلكه اين به طور تأثير ساخته شده، در عالم بقا ساخته شده. پس اين صور مبهم جسم را بگذاريد براي خودش باشد. حالا دقت كنيد كه هر چيزي كه ميآيد روي اين جسم مينشيند و برداشته ميشود غير از جسم است كه ميآيد اينجا مينشيند. حالا غير كه شد بگو غيب است، پس حرارت از عالم غيب بايد بيايد روي جسم و اين غيب را متبادر به ذهن مردم خيال نكنيد. ببين زمين را اگر بشكافي آن زيرها حرارتي نيست، در آسمان هم بروي حرارتي نيست، پس حرارت از غير عالم جسم آمده و غير جسم غيب جسم است. پس هر جا قابليتي پيدا شد حرارت بروز ميكند. پس حرارت و برودت و لطافت و كثافت و هر چه «ممايلزم انيكون الجسم جسم» نيست، از عالمي ديگر آمده. پس جسم جوهري است صاحب اطراف ثلثه، پس حرارت كه نشست روي جسم چيزي بر جسم زياد نشد، برداشته هم كه شد چيزي از جسم كم نشد. پس از اين قبيل صور در هر جايي ديديد بدانيد از عالمي ديگر آمده آنجا نشسته. و اين كه عرض كردم سعي كنيد به طور كلي ببينيد كه بابي بود براي شما مفتوح كردم كه خيلي از ابواب به اين مفتوح ميشود و حالا ملتفت نيستيد.
پس هر چيزي كه در عالمي ديديد كه اگر آمد چيزي زياد نشد و اگر رفت چيزي كم نميشود بدانيد از عالمي ديگر است و از غيب آن عالم است چنانچه در جسم و حرارت و برودتِ آن ديديد. پس أفرايتم النشأة الاولي فلولا تذكّرون و خدا به همينطور حجت ميكند. پس ميبيني جوهر حيات نشسته در بدن تو، لكن يك دفعه ميبيني يك دفعه نميبيني، گاهي ميشنوي گاهي نميشنوي، پس بدان كه اينجور چيزها صورِ
«* دروس جلد 2 صفحه 281 *»
ممايجب ماده حيات نيست پس از غير عالم حيات است پس از غيب عالم حيات آمده روي حيات نشسته. همچنين در عالم مثال، خيال تو شيء موجودي است، لكن مسألهاي را نميداند بعد ياد ميگيرد يا راه ميبرده يادش رفته، اينها همه از غير عالم مثال است پس از غيب عالم مثال است. و به همين نسق غيبها بالاي يكديگر نشسته. و همچنين انسان خودش انسان است و خودش را گم نميكند و علوم عاديه و مشاعر مثاليه همه از جاي ديگر آمده پس از غيب آمده. و همچنين عقل خودش هست لكن يك دفعه معني كليّي ملتفت ميشود يك دفعه معني كليي ديگر. پس اينها از خود عقل نيست از غير عالم عقل آمده پس از غيب عالم عقل آمده و هكذا، اينها من باب مثل بود، شما در همه جا اين مسأله را جاري كنيد. پس به اين نظر جميع فعليات را كائنا ما كان هر چه هست ببريد يك سمت بنشانيد و جميع مواد و قوهها را ببريد به سمتي ديگر، پس تمام فعليات را ميخواهي به حركت ايجاديه تعبير بياور و اين غير از آن حركت ايجاديهاي است كه شنيدهايد واقعا حركت است، و ميخواهي به روح من امراللّه تعبير بياور كه واقعا ذاتي است زنده روحي است زنده و زندگي خودش از خودش است و زندگي باقي چيزها به اوست و اين چيزها همه بي آن روح و آن حيات مردهاند. پس آن روح زندگيش به خودش است و خلقت آن روح را مثل اين مكوّنات خيال مكن بلكه مثل آن قوابل است و طوري خلق شده كه صور الي غير النهايه از او بيرون ميآيد. ملتفت باشيد و انشاءاللّه عقل خود را به كار ببريد و بدانيد كه هر دليلي كه دليل عقل شد با كتاب و با سنت و با جميع ضروريات و با ظاهر و با باطن با همه مطابق خواهد بود.
پس به دليل عقل بيابيد انشاءاللّه كه هر مادهاي آن صوري كه در آن كامن هستند خود آن ماده معقول نيست در عرصه ظهورات و صورِ خود نشسته باشد چرا كه ماده در عالم بينهايت نشسته و اين صور همين كه پا به عالم ميگذارند پا به عالم نهايت گذاردهاند. حالا به همينجور نظر، آن ماده مبهمه و آن حيات و آن حركت ايجاديه، ديگر وقت ندارد
«* دروس جلد 2 صفحه 282 *»
كه چه وقت اين را درست كردهاند، شبها و روزها جلوه اويند، خود او به كدام صورت جلوه كند؟ پس ابتدا ندارد چند روز پيش از اينها ندارد، صد سال پيش سال ندارد، هزار هزار سال پيشتر، سال يكي از جلوههاي اوست. مثل اينكه بگويي اين جسم را چند وقت پيش از اين خلق كردهاند. جسم وقت ندارد وقت از حدود ماهيت جسم است. پس دقت كنيد كه خدا نميآيد پهلوي خلق خودش بنشيند، لايجري عليه ما هو اجراه و لايعود فيه ما هو ابداه و بدانيد كه قاعده كليهاي است كه هر مجري شيئي لايجري عليه ما هو اجراه حتي كارهاي خودتان.
پس ببينيد كه چقدر ائمه حكيم و مطلع بر حقايق اشياء بودهاند. اگر ميخواهيد حكيمشناس باشيد، بدانيد كه اين جور كلمات را كسي ميتواند بگويد كه مطلع بر حقايق جميع اشياء باشد. ببين چه كلامي فرموده لايجري عليه ما هو اجراه پس هر مجري شيئي، اجراي او فعل اوست، و خود او ذاتي است بالا، و اين فعلش را به نفسِ خود اين فعل احداث ميكند و اگر نكند اين نيست. پس هر فاعلي هست و فعل او نيست به شرطي كه فعل را مفعولبه نگيري. همه جا فعل، مفعول مطلق است. اين ضرْبِ حالاي شما يك شيئي است الآن موجود شد و پيشتر نبود و شما آن را موجود كرديد و شما اين ضربتان را نگرفتيد از خاك و آب يا از زمين و آسمان يا از زيد از عمرو از بكر بسازيد بلكه خودش را به خودش احداث كردهايد.
باري، پس ملتفت باشيد كه صوري كه ميآيند در عوالمي و بر روي مادهاي مينشينند و برميخيزند و ميبينيد كه اگر آنها را برداريد چه به طور ظاهر چه به طور تحليلِ عقل، از آن ماده و آن جوهر چيزي كم نشد و اگر بگذاري بر جوهريت آن جوهر چيزي نيفزود، آن صور از عالمي ديگر آمدهاند. پس اگر بر روي عنصريتي پوشانيدي صورت معدن را، ببين بر جسمانيت عنصر چيزي نيفزود، و اگر برداري صورت معدنيت را از عنصر باز ببين هيچ از او كم نشد. آبش همان آب است آتشش همان آتش هواش
«* دروس جلد 2 صفحه 283 *»
همان هوا خاكش همان خاك و همينطور است عنصريت بر روي جسم. اگر چه وقتي كه صورت معدني آمد روي عنصر نشست قيمت آن زياد ميشود و چون برخاست قيمتش كم ميشود. ديگر بسا جايي كه قيمتش به كلي تمام شود. پس يك جايي نصف قيمت مال صورت معدني است نصفش مال ماده عنصري است. بسا جايي كه تمام قيمت مال صورت است، تا ديگر مطلب چه باشد. لكن از آمد و رفت صورت چيزي بر عالم ادني نميافزايد و كم نميكند. و چون چنين است پس هر چه از غيب عالم ادني ميآيد در عالم ادني مزاحم عالم ادني نيست و چيزي كه گذاردي جايي و افزود بر آنجا و اگر برداشتي كم شد، چنين چيزي مزاحم عالم داني است.
باري، به همين نسق جميع امكانات را مبهماتش را بريزيد روي هم و جميع صوري كه ممايجبِ آنها نيست از آنها بگيريد. پس فاعل، خود اينها را يعني امكانات مبهم را فعل انفعالي خود قرار داده. فكر كنيد و معاني مصدريه را خودش را يكي از اينها بگيريد. پس خود منفعل انفعال است چنانكه خود مفعول مطلق، فاعل است. آن چيزي كه «جُعِلَ ضربا» است فعل فاعل است و مفعول مطلق است. پس جُعِلَ انفعالاً هو المنفعل. پس مبهمات انفعالاتي هستند كه فاعل اول اينها را ايجاد كرده و لايجري عليه ما هو اجراه، و در اين انفعالات افعالي هستند. اينجا انفعال مفعول است آنجا افعال مفعولند. باز آني كه احداث كرده افعال را، افعال را به خود افعال احداث كرده، و اينها را در خودت گذاردهاند كه بتواني بفهمي. ميفرمايد سنريهم آياتنا في الآفاق و في انفسهم. هم يد منفعله را در خودت گذاردهاند و هم يك فعلي كه يد فاعل است در تو قرار دادهاند، و همه جا همينطور است ماتري في خلق الرحمن من تفاوت پس او احداث ميكند اشياء را لامن شيء. حالا بر همين نسق فكر كنيد. پس اين دو چيز كه يكيش فعليت است و يكيش انفعال آن فعليت مفعول اول فعلي است پس بگو فاعل است، و اين يكي هم مفعول است و اين يد انفعال است و آن فعل يد فاعل است. و آن فعل اسمش مشيت شرعيه است فعل
«* دروس جلد 2 صفحه 284 *»
مطلق را هم در صرف و نحو ببري آسان ميشود. ببين كه يك فعلي داري اعم از لازم و متعدي. لازم مثل انفعل متعدي مثل فعَلَهُ. پس يك فعل اعمّي است كه اين فعلِ فعلي يك دست اوست و فعل انفعالي دست ديگر اوست. و مشايخ اعلي اللّه مقامهم آنچه فرمايش كردهاند در همان مشيت بالا حرف زدهاند. و اين مشيت شرعيه را مردم كم متحمل بودهاند اگر چه الفاظش در دست جميع مردم بوده. و خدا الفاظ را عمدا مياندازد در ميان مردم كه هر وقت اهل حق بخواهند بگويند مطلب خودشان را مردم نتوانند ايراد بگيرند و هو هو كنند.
عبرت بگيريد كه حق را به چه جور آوردهاند روي زمين كه همه كس ميگويد حقي هست اما كسي دلش براي مال كسي نميسوزد. و باز خدا تدبيري كرده كه همه كس حق را به خودش بچسباند و بگويد من حقم و باقي بر باطلند. و اين تدبيري است از صانع كه خواسته حقي در روي زمين باشد. چرا كه آن كسيكه اهل حق است اگر چيزي بگويد كه مردم ديگر نگويند مردم هو هوش ميكنند. به اين جهت خدا نوع حق را مياندازد در جميع مذاهب براي حفظ اهل حق. و لفظ حق را انداخته در تمام عالم تا همه بگويند تا در اين ميان اهل حق هم حرف خود را بزنند، و كسي آنها را هو هو نتواند بكند. پس اين دستوري است از خدا كه بايد دايره را وسيع كرد. پس اگر ديديد مجوسي اسم خدايي ميبرد و يزدان و اهريمني ميگويند، مفت ما، همان يزداني كه او ميگويد ما ميگوييم خدا. نهايت اهريمني هم ميگويد كه مبدء بديها است ما شيطان ميگوييم. به همينطور ميآيي پيش يهود ميبيني خدايي ميگويند پيغمبري ميگويند موسي را قبول دارند، خيلي خوب خانهاش آباد، ما هم ميتوانيم خدايي بگوييم اسم پيغمبري ببريم. ميروي پيش نصاري خدايي ميگويند پيغمبري ميگويند عيسي را قبول دارند. دايرهاي است دور اسلام كشيده شده وسعتي است براي اسلام. به همينطور ميآيي پيش سني دايرهاي است دور شيعه كشيده شده، اگر همين سنيها نبودند ساير ملك شيعه را هو هو
«* دروس جلد 2 صفحه 285 *»
ميكردند و از ميان برميداشتند. پس براي حفظ شيعه خيلي خوب دايرهاي است، اگر چه سني براي خودش خيلي بد است بدتر از مجوس و يهود و نصاري است چرا كه منافقند و وقتي كه در آخرت رفتند منافقين في الدرك الاسفل من النارند، لكن حالا اسم خدايي و پيغمبر آخرالزماني ميبرند نمازي ميكنند روزهاي دارند قرآني ميخوانند شريعتي ميگويند دين اسلامي ميگويند. پس براي حفظ شيعه خدا اينطور كرده كه مردم شيعه را هو هو نكنند و وسعتي باشد براي شيعه.
به همينطور ميآيي در دايره شيعه، باز دايره را وسيع كن، پس اگر واقع شدي در دايرهاي كه در آن دايره بتپرستان هستند مجوس هست يهود هست نصاري هست سني هست شيعه هست، آن جايي كه بايد مقابل ايستاد با بتپرست، تو خود را بچسبان به آن دايرههاي ديگر تا دايرهات وسيع باشد. اگر بخواهي دين مجوس را باطل كني ميا با يهوديها جنگ كني بلكه پهلوي يهوديها بايست و آنها را كمك خود بگير، آنوقت با مجوس جنگ كن. و اگر ميخواهي با يهودي بجنگي نصاري را شريك خود كن، ميخواهي با نصاري بجنگي سني را شريك خود كن، به همينطور بياييد تا پيش پاي خودتان. حالا ببين با كي ميخواهي بجنگي همه دايرهها را از خودت دور مكن، همه را كه دور كردي خودت ميماني تنها و بس. وقتي كه تنها شدي دشمن بر تو غالب ميشود. پس فكر كن ببين با كجا بايد جنگيد با آنجا بجنگ و با باقي ديگر شريك باش. اگر چه يكپاره چيزها ميبيني ميشنوي، ببين به روي خود مياور.
باري، اين نظم حكمت است و انبيا هم بر اينجور جاري ميشدهاند، غير از اين هم هر كس رفتار كند سفاهت است. حالا خيلي از رفقاي خودمان بسا خيال ميكنند بلكه ميگويند كه چرا فلان كس بعضي چيزها را ميبيند هيچ نميگويد و سكوت كرده، فلان حرف نامربوط است، اين نامربوط را بايد رد كرد و از ميان برداشت. عرض ميكنم بگذار اين نامربوط توي دنيا باشد نامربوط كه توي دنيا پر است و نميشود همه نامربوطهاي دنيا
«* دروس جلد 2 صفحه 286 *»
را از دنيا برداشت اين يكي هم روي نامربوطهاي ديگر. پس بگذاريد دايره وسيع باشد.
باري، برويم بر سر مطلب پس جميع فعليات را بريزيد يكپارچه روي هم كه ديگر هيچ انفعالي در آنها نباشد، و جميع منفعلات را يكپارچه بريزيد روي هم كه ديگر فعل در آنها نباشد. پس او فاعلِ اللّه است اين انفعال است. آن مشيت شرعيه اسمش ميشود اين مشيت انفعاليه. حالا بالاي اينها خدايي هست و اين مشيت شرعيه را خلق ميكند؛ باشد، راست است. نور و ظلمت را او خلق ميكند و لايجري عليه ما هو اجراه و لايعود فيه ما هو ابداه او در اهل حق ننشسته و مكاني ندارد و در اهل باطل هم ننشسته و مكاني ندارد، و او نسبتش به حق و باطل مساوي است. پس آنجايي كه اشياء بايد تميز پيدا كنند يك جايي بايد باشد كه مطيعي باشد و مطاعي باشد. پس آنجا همين مشيت شرعيه است به اصطلاح خاصي كه حالا امروز عرض كردم و اين اصطلاح يادتان نرود.
پس اين است حقيقت محمديه9 و اين است شارع و اين است شرع. اين است كه از جانب خدا آمده و هر كس اين را شناخت خداي خود را شناخته و هر كس اين را نشناخت خداي خود را نشناخته. اين است كه عين معرفتش عين معرفت خداست و عين رؤيتش عين رؤيت خداست و عين معاملهاش عين معامله خداست. پس در عالم شرع، شارعي آمده و همين جوري كه همه چيز را نسبت ميدهي به كسي ساخته و درست كرده، اين را هم نسبت بده. پس افعال را كه يكپارچه انداختيد در سمتي، اين است به اصطلاح حقيقت محمديه و اين است آن ماء نازل از سماء مشيتي كه ميريزد بر ارض جُرُز و زرع ميشود و ميپوسد و مضمحل ميشود و بعد سر بيرون ميآورد. اينها همه تعبيرات حكما است، و من اينجور هموار هموار ميگويم كه بلكه شما راهي به دستتان بيايد. پس آبي است يكپارچه، حبهاي است اين را زراعت ميكنند در ارض جرز، و ابتداي اين ارض ارض عقل است. و پيش از ريختن اين آب روي آن زمين، عقل اسمش عقل نيست وقتي كه اين آب ريخت روي آن زمين و متلاشي شد و زرع شد بعد كه سر بيرون
«* دروس جلد 2 صفحه 287 *»
ميآورد اين قابليتِ عقلي اسمش ميشود آن وقت عقل. پس مبهمِ عقل را بدان كه پيش از اين خدا خلق كرده آن را اما صورتگر و آن كسيكه صورتگري ميكند قلم است. اين است كه خدا قلم را خلق كرد و به اين قلم گفت بنويس، و اين قلم همان آبي است كه از سماء مشيت نازل شده بر ارض جرز، ارض جرزش را هم بيابان خيلي وسيعي خيالش مكن و آن آب هم هيچ اندازهاي ندارد. باز اين هم علمي است كه امروز نميشود تفصيل بدهم، بعد اگر موقعش شد به تفصيل بايد ديگر بگويم، نمونهاش را حالا عرض كنم. ابتداي نظر چنين ترائي ميكند كه فعليات ميآيند و دور قوهها را ميگيرند و قوهها را مقيد ميكنند. و اين فعليات قيدهايي هستند كه گذارده شدهاند به پاي امكانات. دقت كنيد كه اينها ترائي است در اول نظر.
پس بدانيد كه عالم فعليت نهايت ندارد و اين مواد فعليات را مقيد ميكند. و عالم صورت حد ندارد بلكه ماده حد دارد و حد و قيد را ماده به پاي صورت ميگذارد. پس ببين كه تا جايي كه ماده كشيده شد صورت تا آنجا ميرود. تا ماده ايستاد او هم ميايستد چرا كه صورت از عالم غيب آمده. پس عرض ميكنم كه يك آن از آن عالم بالا با تمام ارض جرز ميتواند مساوي باشد. يك ذره از آن عالم كه در عالم خودش هم مقيد باشد اينجا كه آمد نه مزاحمتي با اين دارد نه بر اين جا تنگ ميكند و تمام اين ارض را فرا ميگيرد. پس تمام ماده عقلاني به صورت عقل در آمد، ديگر نماند جايي كه امكان عقل باشد و عقل بالفعل نباشد. پس فاعل خواست كه عقل بالفعلي درست كند، حالا اين عقل ولدي است متولد شده از ماء نازل از سماء مشيت و از خودش. باز فاعل خواست تأثيري ديگر بكند عقل در عالم روح جلوه كرد. اين است كه در اخبار هست ميفرمايند چندين هزار سال در كجا بودم، آمدم در مقام كجا ايستادم، در كجا به سجده افتادم، كجا عرق كردم صد و بيست و چهار هزار قطره عرق از من چكيد از هر قطره عرقي پيغمبري از پيغمبران خلق شد. پس آن كه از او ميچكد عقل است كه عرق ميكند و يك دانه از آن
«* دروس جلد 2 صفحه 288 *»
عرق از عقل چكيده و در قوابل آن عالم يعني عالم روح صد و بيست و چهار هزار شده. باز در عالم نفس يك جلوهاي از جلوههاي روح كه ميآيد همان يك جلوه كفايت تمام اينها را ميكند. به همين نظم ميآيد تا توي عالم دنيا، از اين طرف فهمش آسانتر است اگر بخواهي فكر كني. پس فكر كن كه اول چيزي كه از عالم غيب پا به اين عالم جسم ميگذارد حَرّ است و برد، و اينجور حر و بردي كه داخل عالم اجسام ميشود همين منقسم ميشود به اقسام مختلفه. يك حر و بردي است كه در آتش و آب است كه به مَلْمَس ميفهمي حرارت و برودت آنها را. يك حر و بردي توي فلفل و بنفشه است، بسا ظاهر فلفل يخ كرده لكن وقتي كه ميخوري گرم ميشوي. يكي حرارت فلكي است. حرارت فلكي بسا دست توي آن بكني نميسوزد اما همينطور آب ميشود مثل جوهر توي تيزاب و حال اينكه احساس سوزش را نميكند. يكي حرارت معده است، ببين مزاج كبوتر سنگ را ميگدازد و سنگ را در ديگ بگذاري و هي بجوشاني هيچ متأثر نميشود. پس اصل حرارت از عالم غيب است اما در اين عالم و در اين قوابل ببين به چه صورتها در ميآيد. كسي اگر بگويد حرف «الف» گرم است آدم غافل ميخندد و حال آنكه به خودش ميخندد اللّه يستهزئ بهم. و همه اين اقسام در نوع گرمي شريكند. لكن حالا كسي نگفته كه دستت كه سرد ميشود الف بنويس، بلكه بگذار زير كرسي گرم ميشود. زنجبيل گرم است، حالا كسي نگفته عوض آتش زنجبيل بريز زير كرسي كه گرم بشود.
خلاصه مقصود اين است كه همه اين اقسام حرارت از غيب ميآيند به عالم شهود و از عالم مثال ميآيند حقيقتا و از غير عالم جسم آمدهاند. پس از غيب عالم جسم آمدهاند حقيقتا اما اين آتش مرئي تو، آن آتش نيست. آن آتش غيبي مينشيند توي دودِ لطيف جسماني آنوقت تو او را ميبيني. اگر ديگر ذغالش خيلي سياه است و آن نور خيلي براق است سرخ به نظر ميآيد اگر سياهي كمتر باشد شعله زرد به نظر ميآيد. از همين جا بياب كه آتش خودش هيچ رنگ ندارد لكن اگر روغنش خيلي صاف باشد شعله سفيد به نظر
«* دروس جلد 2 صفحه 289 *»
ميآيد اگر قدري كدر باشد شعله زرد به نظر ميآيد كدورتش بيشتر باشد سرخ به نظر ميآيد. همچنين برودت خودش ديده نميشود لكن در جاهايي كه مينشيند تركيب ميشوند با آنجا رنگي به نظر ميآيد، ديگر تا اقتضاي آنجايي كه برودت نشسته چه رنگ باشد، هر رنگي كه مناسب آنجا است همان رنگ ميشود.
باز ملتفت باشيد و اين قاعده كليه را ضبط كنيد و داشته باشيد انشاءاللّه و آن اين است كه اين فعليات كه از جايي ديگر ميآيند در عالمي ديگر مينشينند، خيال نكنيد كه عرضي هستند كه ميآيند روي جوهري ديگر مينشينند حاشا، بلكه جوهري هستند كه ميآيند روي جوهري ديگر آنجا مينشينند، از اين جهت قابل انتقال هستند. بعينه اين فعليات مثل مرغي است كه از خارج ميآيد لب اين بام مينشيند يك وقتي هم پرواز ميكند ميرود. ببين آن مرغ هيچ دخلي به اين مكان نداشت، از جايي ديگر آمده بود باز هم برگشت به جاي خودش. پس آتش وقتي كه از اينجا برخاست و برگشت به عالم خودش اين سرخي هم ميرود. چرا كه اين سرخي، هم از براقيت نار است، هم از سياهي دود. نار كه رفت براقي آن هم همراهش ميرود، سرخي هم ميرود. باقي ميماند همان دود سياه.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
«* دروس جلد 2 صفحه 290 *»
درس بيستوسوم
«* دروس جلد 2 صفحه 291 *»
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اعجاز المعجز اما بديهي يعرف بمحض الاطلاع انه فوق طاقة جنس البشر كالصعود الي السماء مثلاً و الطيران و انطاق الحصي فانها تعرف بمحض الاطلاع ان جنس البشر يعجزون عن مثلها و اما يحتاج الي امتحان و تتبع حتي يعرف المطلع ان نفسه و امثاله لايقدرون عليه. فان ادّاه نظره و امتحانه و تتبعه الي انه اتي به من غير معالجة ظاهرية يعرف بعد ذلك انه يعجز عنه البشر و ان وجده بمعالجة فانه يعسر حصول العلم منه بعجز البشر عنه فان للصنايع العلاجية درجات لاغاية لها و ان كانت يعسر الاطلاع علي حدها و القرآن من هذا القسم الاخير فانه من صناعة الكلام و يتدرج مراتبه بالتدرب و المجاهدة فلايمكن الاطلاع علي غايته التي ليس للبشر ان يتجاوزها و لذلك … تا آخر.
اگر ميخواهيد انشاءاللّه در مسائل با بصيرت باشيد فكر كنيد. اول امور يقينيه را پيدا كنيد و به دست بياوريد. و چون امور يقينيه را به دست آورديد ديگر سعي كنيد تا ميتوانيد آنها را ول نكنيد و از دست ندهيد و هي ديگر فروع بر آن امر يقيني متفرع كنيد. و انسان تا يك امر يقيني ثابت جزمي به دستش نباشد نميتواند چيزي بر آن متفرع كند و بيرون آورد. و اين نصيحتي است هميشه در علم، چه حكمت چه فقه چه علمي ديگر داشته باشيد. سعي كنيد همه جا يك ميزاني به دست بياوريد ميزان كه به دست آمد ديگر هي فروع بر آن متفرع كنيد. و اگر ميزان به دست نيامد هي انسان حرف بزند و تا روز
«* دروس جلد 2 صفحه 292 *»
قيامت كتاب بنويسد بدانيد كه چيزي نفهميده.
پس مقدمهاي كه حالا بايد عرض كنم براي مطلبي كه در دست داريم اين است كه بدانيد كه از هيچِ محض، هيچ چيز نميتوان ساخت. پس از نيست صرف كه خدا خلق نكرده آن را، معقول نيست كه خود خدا از آن چيزي خلق كند. پس چيز را از چيز بايد ساخت نه از لاشيء، لاشيء هميشه لاشيء است، امتناع هميشه امتناع است. پس اين قاعده را در ذهنتان خوب محكم كنيد، حالا نتيجه بگيريد كه هر چيزي كه نيست و تازه پيدا ميشود آيا نه اين است كه از نيستي هستش ميكنند؟ خير بلكه از جاي ديگري بر ميدارند ميآرند آنجا ميسازندش. ببينيد خيلي آسان است آنقدر آسان است كه داخل بديهيات اوليه است و محتاج به فكر نيست مثل اينكه حالا روز است بلكه آسانتر از اين. و آنقدر مشكل است كه هنوز به غير از مشايخ خودمان سراغ ندارم كه كسي آن را برخورده باشد، بلكه حكما چيزي چند گفتهاند كه هيچ معني ندارد حتي تصريحات دارند در كتابهاشان مينويسند كه ما نميدانيم، همينطور به اسباب غيبيهاي كه ما نميدانيم خدا يكدفعه جسم را خلق كرد. شما سعي كنيد همچو نباشيد انشاءاللّه و بدانيد كه از نيست صرف هيچ نميشود درست كرد و خدا هم نميكند. و خداوند عالم هميشه چنانكه در ظاهر ميبيني آبي ميگيرد خاكي ميگيرد داخل هم ميكند حبي ميسازد آن حب را ميگيرد ساقهاي درست ميكند آن را ميگيرد برگي درست ميكند ماتري في خلق الرحمن من تفاوت پس هر فعليتي كه در اين عالم تازه به تازه پيدا ميشود از عالمي ديگر ميآيد به اين عالم، نه اين است كه از امكان اين بيرون آمده، بله اين امكاني است كه آن تخم را كه در اين بكارند سبز ميشود الدنيا مزرعة الآخرة، و هر عالم پاييني را خدا محل زراعت عالم بالا قرار داده. پس اگر در كمون مادهاي خيال كني آتش هست و بايد او را بيرون آورد، نه چنين نيست، در مغز ماده چيزي نيست، حالا چطور كامن است؟ انشاءاللّه دقت كنيد و فكر كنيد تا بيابيد. پس در هر عالمي اينجور فعلياتي كه ميآيند جايي
«* دروس جلد 2 صفحه 293 *»
مينشينند و بعد از شكستن مرآت قابليت ميروند، اينجور فعليات را يكپارچه و يكدست جمعش كنيد ببريد بالا و بگوييد هر متحركي به حركت متحرك است. ديگر حركت به نفس خودش متحرك نبايد باشد، خودش اگر بجنبد متحرك است. و متحرك بايد به حركتي متحرك باشد، و سخن ما در خود حركت است. پس انشاءاللّه سعي كنيد كه بفهميد خود حركت نميجنبد. حركت را ميبيني يك چيزي است كه به جايي كه تعلق گرفت آن چيز ميجنبد، وقتي كه زايل شد ديگر نميجنبد. پس حركت آن چيزي است كه متحركات به او منتقل ميشوند و نفس خود حركت منتقل نيست، و هكذا حرارت چيزي است كه به جسمي كه تعلق گرفت آن جسم گرم ميشود. پس حرارت در نفس خودش بساطتي دارد كه وقتي به جسمي تعلق گرفت جسم حار ميشود و حرارت در نفس خودش دخلي به الوان ندارد لكن اقتضاي حرارت در اين عالم جسماني كه تعلق گرفت به جسمي اين است كه اين دو كه تركيب شدند اقتضاي رنگي هم ميكنند. حالا رنگ آتش چه رنگ است؟ به مسامحه ميگويند سرخ است. بسا حكيم هم كه با اينجور جماعت حرف بزند بگويد سرخ است لكن بدانيد كه آتش در نفس خودش هيچ رنگ ندارد وقتيكه تعلق گرفت به ذغال سياهي رنگش سرخ ميشود، همان ذغال سرخ را بگذار در كوره و بدم، زرد ميشود. آهن را كه در كوره ميگذاري اول وهله سرخ ميشود يك قدري كه بيشتر ميدمي زرد ميشود قدري زيادتر ميدمي سفيد ميشود. ديدهايم در كورههاي حدادي آنقدر سفيد ميشود كه چشم را ميزند مثل شمس. پس آتش در عالم خودش نه سرخ است نه زرد است نه سفيد، و از خودش هيچ رنگ ندارد. لكن در جسم غليظ كه افتاد اقتضاش سرخي است، در جسمي كه غلظتش كمتر است زردي است، در جسمي كه غلظتش از آن كمتر است اگر افتاد اقتضاش سفيدي است، در جسم خيلي لطيفي اگر افتاد بسا رنگ ندارد و اصلاً رنگش پيدا نيست. مثل آنكه بتهاي اگر بگيري در بالاي منقل روشن ميشود و حال آنكه آتش در بالاي منقل هيچ به چشم نميآيد
«* دروس جلد 2 صفحه 294 *»
باوجودي كه آتشش و سوزشش بيشتر است از توي منقل. باز غافل نباشيد و خيال نكنيد كه اينها پستاي سخني بود و آمد و من هم حرفي زدم و رفتم. بلكه بهخصوص تعمد ميكنم در اينجور بيان.
پس ملتفت باشيد انشاءاللّه همينطوري كه به حسب ظاهر ميبينيد كه آتش اگر تعلق نگيرد به جسمي آن وقت نه رنگ زردي هست نه رنگ سرخي نه رنگ سفيدي، و اين رنگها توي ذغال كه نيست توي آتش هم كه نيست ولي وقتي كه با هم تركيب شدند، اين رنگها پيدا ميشود. سعي كنيد اينجور بيان را ملتفت باشيد. و اصرارم به جهت اين است كه لوازم رتب را از دست ندهيد. پس بدانيد كه سه چيز است كه بايد ضبط كرد. يكي آن است كه چيزي كه از عالم بالا ميآيد پايين، چيزي است و موجود است در عالم بالا و تا نباشد پايين نميآيد و از نيست صرف نميشود چيزي ساخت پس عالم بالا بايد باشد. يكي آنكه عالم ادني بايد باشد كه آن چيز از بالا بيايد اينجا و از اينجا سر بيرون آورد. يكي ديگر ضم و استنتاج كه آن حالت تركيب باشد. پس شيء مستنتَج نه از بالا آمده نه از پايين، بلكه از تركيب اين دو پيدا شده. پس اين شيء مستنتَج از غيب نيامده از شهاده هم نيامده بلكه برزخ است مابين غيب و شهاده.
مكرر عرض كردهام كه اگر ميخواهيد ترقي كنيد آن جاهايي را كه نميفهميد هيچ در آن جاها فكر نكنيد و جايي كه امر واضحي است فكر در آن بكنيد و مسأله را به دست بياوريد. خورده خورده ذهن كه مرتاض به حكمت شد ميبيني آن مسأله را كه فهميدي يك بابي بود كه فروع بسيار بر آن متفرع شد. پس به حسب ظاهر، عقل ميفهمد كه چوبِ تري اگر در دنيا ديد ميداند رطوبتي در دنيا بوده كه اين چوب تر است. نه اينكه اين تري از كمون اين خاك خشك بيرون آمده. اينها حرف مفت است. از كمون خاك، آب بيرون نميآيد. پس اگر چشم شما آب را نديده انكار آب را نكنيد كه من تا چيزي را به چشم خودم نبينم قبول ندارم. يك چيزي در اين چوب ميبينيد كه نرم كرده اين را،
«* دروس جلد 2 صفحه 295 *»
پس بدانيد كه رطوبتي در خارج بوده كه آمده در اين چوب نشسته، و اگر خاك را فرضا نديده باشي انكار خاك را مكن. يك سختي و صلبي و خشكيي در اين چوب ميبيني بدان كه خاكي هست. اما صورت چوب، نه توي آب است نه توي خاك. رنگِ گل سرخ نه توي آب است نه توي خاك، لكن وقتي كه اين آب و خاك با هم تركيب ميشوند يكدفعه گلي پيدا ميشود.
پس سه چيز را ملاحظه كنيد در حكمت تا گم نشويد، * اول آنكه از نيست صرف و از هيچ و از امتناع صرف، خدا چيزي خلق نميكند و نكرده. مردم خيال ميكنند خدا را يك شخصي بود در يك فضائي و هيچ چيز نبود، يكدفعه گفت «كن» و اينها ساخته شد. اولاً آن خدايي كه خيالش ميكني بود و هيچ دور و برش نبود، متعين ميشود. و خداي مشخص معيني كه حد دارد هزار بگويد كن، هيچ نميشود. چرا كه خدايش ضايع است كن گفتنش ضايع است از هر راهيش داخل بشوي باطل ميشود. حالا آن را اغماض كردي، خيلي خوب ايني كه گفت كن و اينها شدند، آيا هواي دهنش بيرون آمد و اينها شدند؟ آيا خون بدنش بود آمد اينها شد؟ عرق كرد و اينها ساخته شد؟ از كجا ساخته شدند؟ پس از نيست صرف كه معقول نيست چيزي بسازد. و ايني كه شنيدهايد خداوند خلق كرد تمام خلق را از نيستي، سعي كنيد معنيش را بفهميد و اصطلاح را به دست بياوريد. پس نبوده وقتي كه خداوند عالم خلقي را در وقت خود و در مكان خود خلق نكرده باشد. و هر چيزي را در وقت خودِ آن چيز خلق كرده بود نه وقت خدا. خدا نه عمر دارد نه مكان دارد، بلكه خدا اسم است براي كسيكه آنچه غير او است او ساخته باشد. پس از جمله چيزها يكي وقتها است. وقتها را او خلق كرده. يكي مكانها است مكانها را او خلق كرده. حادثاتِ در اين دو را هم او خلق كرده. و او خودش هيچ جا ندارد و در هيچ عمري واقع نشده. بلكه عمر را براي معمّرين و مكان را براي صاحبان مكان خلق كرده. و خود خدا نه وقت دارد نه مكان دارد. و ظرف وقت و مكان را او خلق كرده
«* دروس جلد 2 صفحه 296 *»
و در توي اين دو ظرف هم خالي نيست و خلأ محال است. كاسه خالي خدا خلق نكرده.
در همين ظاهر فكر كنيد كاسه يا پر است از هوا يا پر است از آب يا پر است از خاك يا چيزي ديگر. پس ظرف بيمظروفي و مظروف بيظرفي خدا نيافريده و نميشود آفريد. پس خداست خالق ظرفِ زمان و ظرف مكان و مظروف آنها و خودش هيچ كدام از آنها نيست. پس حادثات هر يك در بعض اجزاي اين دو ظرف واقع شدند. انشاءاللّه دقت كنيد كه خيلي آسان است. هرگز نخواهيد يافت هيچ مسألهاي را كه منسوب به توحيد باشد و مشكل باشد. اشكالش همه از آن است كه شما پيشتر خيالي كرده بوديد و دست برداشتن از آن خيال خيلي مشكل است. پس خدا اين روز را آفريده و دوازده ساعت است و دوازده تكه است و در هر ساعت و هر تكهاي از اين ظرفِ روزِ ما حادثهاي از حادثات نشسته و در هر ساعتي حادثهاي از حوادث موجود ميشود. پس در ساعت اول روز هميشه سردي نشسته يك ساعت بعدش يك درجه گرم ميشود ساعت بعدتر دو درجه گرم ميشود. پس ساعت اول هميشه سرد است و ساعت دوم هميشه يك درجه گرم است و ساعت سوم هميشه دو درجه گرم است تا اينكه ساعت ششم به نهايت گرمي ميرسد و هميشه در نهايت گرمي است. بعد ساعت هفتم يك درجه گرمي كمتر ميشود ساعت بعدش دو درجه گرمي كمتر ميشود، به همينطور تا غروب ميشود. و همچنين در ساعت اولِ روز، من در خانه بودم در ساعت دوم آمدم روي صحن خانه ساعت سوم رفتم بازار و هكذا هر ساعتي كاري كردم تا غروب. پس حادثات هميشه در اين ظروف نشستهاند. و بدانيد كه خدا انتظار نميكشد كه امروز را خلق كند. بلكه جميع ايام را با حادثات در آنها يكدفعه خلق كرده. كي خلق كرده؟ تا وقتي كه خدا خدا بوده و تا ندارد. پس امروز را هميشه خدا بعد از ديروز خلق كرده داشت. و امروز هميشه پيش از فردا است و فردا هميشه بعد از امروز است. و حادثات هر روزي و هر ساعتي هميشه در همان روز و همان ساعت است. پس ديروز هميشه پيش است و امروز هميشه در وسط
«* دروس جلد 2 صفحه 297 *»
است و فردا هميشه در آينده است. و همچنين هفته گذشته هميشه در پيش است و هفتهاي كه در آنيم در وسط است و هفته آينده در عقب. ماه گذشته هميشه در پيش است اين ماه كه در آنيم در وسط است ماه آينده در عقب. به همين نسق سال گذشته در پيش است سالي كه در آنيم در وسط است سال آينده در عقب و به همينطور است قرنها.
پس ببينيد كه خداوند عالم هرگز منتظر نيست كه چيزي را كه نيافريدهام بعد از اين چطور بيافرينم. پس خدا هميشه هر چيزي را در حد خودش و مقام خودش آفريده. و اگر يك ساعت ديگر بخواهد همه را بكشد كشتنشان را هم در همان يك ساعتِ ديگر، آنجا آفريده. پس خدا تمام آنچه بايد خلق كند هيچ انتظار نبايد بكشد و در كتاب و سنتتان هم ميبينيد همينجورها خبر دادهاند. در قرآن ميفرمايد ن والقلم و ما يسطرون و همينجور چيزها در اخبار هم هست كه خدا به قلم گفت بنويس ما كان و مايكون را قلم هم نوشت. و بعد از آن زبان قلم خشك شد و بر دهان قلم مهر شد كه ديگر نمينويسد و آنچه را بايد تا قيامت بنويسد همان ساعت نوشت. ديگر چيزي نماند كه ننوشته باشد و هميشه نوشته بود. تو حالا تعجب ميكني كه پس چرا توي دست ما نيامده؟ عرض ميكنم كه توي دست شما كه ننوشتند كه توي دست شما باشد. پس اولاً قلم وقتها را نوشت بعد مكانها را. ديگر وقتها را ميخواهي وقتهاي ظاهري بگير كه امروز و فردا باشد، ميخواهي باطني و رتبي بگير كه دنيا و برزخ و آخرت و عقل باشد مثلاً و مكانها را هم ميخواهي مكان ظاهري بگير، ميخواهي مكان رتبي بگير.
باري، پس حادثاتِ در مكان و زمان را هم نوشت. چرا كه مكان و زماني كه چيزي توي آنها نباشد نيست و خلأ محال است. و خداي ما هر چه را خلق ميكند ممكنات را خلق كرده و محال را خلق نكرده، چرا خلق نكرده؟ به همان جهت كه بعد از اين هم خلق نميكند. يك چيز در يك مكان و در يك آن هم ساكن باشد هم متحرك، نميشود و خدا چنين چيزي را خلق نكرده. پس چيزي اگر ساكن است متحرك نيست و اگر متحرك
«* دروس جلد 2 صفحه 298 *»
است ساكن نيست. و شما نخواهيد يافت چيزي را كه در يك حال هم بجنبد و در همان حال هم ساكن باشد. پس خداوند عالم از نيست صرف نبايد چيزي بسازد، لكن هر چيزي را در وقت خودش در مكان خودش به خود آن چيز خلق كرده. اين است كه گفته ميشود كه خدا هر چيزي را به خود آن چيز خلق كرده. جميع اشكالات مردم از خيالات خودشان است و آنها را ول نميكنند كه مشكل شده. شما دقت كنيد كه اگر خدا هر چيزي را خودش را خودش خلق نكند ملك خدا به هم ميخورد. سفيد را اگر سفيد خلق نكند و سياه را اگر سياه نكند، چه بكند؟ سفيد را اگر سياه كند كه سفيد نيست، پس سفيد را چه بكند غير از آنكه سفيد خلقش كند؟ و سياه را چه بكند غير از آنكه سياه خلقش بكند؟ و غير از اين محال است و محال خلق نشده و نخواهد شد. پس خدا سفيد را سفيد خلق كرده، سياه را سياه، گرم را گرم، سرد را سرد. ببينيد چقدر الفاظش آسان است بدانيد كه معنيهاش هم همان قدر آسان است. بلي اشكالي كه هست در متبادرات اذهان است كه جهال تعليم ما كردهاند. خودشان كه خداشناس نبودند، مثل ماماها و دايهها و لـلهها از روي جهل چيزي ياد ماها دادند. حالا نميتوانيم آنها را ول كنيم. قدري بزرگ شديم رفتيم مكتب، ملامكتبي چه عقلش ميرسيد كه خداشناسي را ياد ما بدهد؟ از روي جهل چيزي گفت ما هم ياد گرفتيم. از آنجا رفتيم بالاتر «ضرب زيد عمرا» خوانديم توي اينها هم كه خدايي نبود. رفتيم علمي ديگر ياد گرفتيم هي علوم غريبه تحصيل كرديم توي هيچيك از اين علوم خدايي نبود. پس همه را ول كنيد و اين متبادرات را بيندازيد دور. ببينيد كه از همان اول كه طفل بوديم آن پيرهزال كه خدا گفت به ما، خدا گفت اما خدا را نميشناخت. ما هم همانطور ياد گرفتيم و گفتيم. پدر و مادرمان هم نشناخته خدايي گفتند ما هم گفتيم. ملامكتبي هم نشناخته اسم خدايي برد و گفت ما هم ياد گرفتيم. اما نه خودش فهميد چه گفت نه ما خدايي شناختيم. به همينطور نحو خوانديم جفر خوانديم رمل خوانديم و نحوي خدا نميشناخت جفري و رملي هم كه خدايي نميشناختند. اغلب
«* دروس جلد 2 صفحه 299 *»
سنيها اين علوم را دارند معذلك خدا را نميشناسند.
ببينيد كه جميع اين علومي كه در دست هست و متداول است، در جميع اينها استادهاي كامل از سني يا فرنگي يا يهودي يا مجوس هستند، واقعا خيلي از قواعد محكم نجوم از مجوس آمده و خيلي از قواعد حروف از سنيهاست خيليش از يهوديها است. پس بدانيد انشاءاللّه ـ و اين كلمه جامعه را فراموش نكنيد ـ كه پيش غير اهل حق خدا يافت نميشود اگر چه اسم خدايي بر زبان ببرند و جميع مذاهب باطله خدايي ميگويند. حتي بتپرستها هم اين قدر بيشعور نيستند كه اين سنگي را كه روش تغوط ميكنند خدا بدانند. لكن اين بتها را خيليها واسطه ميان خود و خدا ميدانند. پس بدانيد كه توحيد حق به جز پيش اهل حق جاي ديگر يافت نميشود. و اگر پيش اهل باطل بروي همه باطلند و حال آنكه همه اسم خدايي ميبرند. ببين همه هفتاد و سه فرقه ميگويند كه هفتاد و دو فرقه از ماها باطلند و يك فرقه اهل حق است. پس هفتاد و دو فرقه كه به اتفاق همه هفتاد و سه فرقه باطلند و مسلمي همه است كه آنها اهل هلاك هستند. پس هيچيك از اين هفتاد و دو فرقه هيچ توحيد حق ندارند و خدا نميشناسند و هيچ نبوت ندارند و پيغمبر نميشناسند اگر چه اسم خدا و پيغمبري همه بر زبان ببرند. اين است كه فرمودند در زمان غيبت بخوانيد اين دعا را. و عبرت بگيريد انشاءاللّه، ميفرمايد بخوانيد در زمان غيبت اللهم عرّفني نفسك خدايا تو خودت را به من بشناسان. فكر كنيد كه چيزي را كه همه كس ميشناسند او را آن ديگر دعا نميخواهد كه خودت را به من بشناسان. پس چيزي هست كه غيرمعروف است و بايد دعا كرد كه معروف شود. پس آن چيز ساري در جميع موجودات كه در هر چه نظر كردم سيماي تو ميبينم، آن چيز پوك بيمغزي است و سرابي است. ديگر اگر كسي درست بيان كرده به لفظهاي غيرموحِش بيان كرده و كسيكه غلط بيان كرده به لفظهاي موحش گفته. غرض چه به طور حقش خيال كني چه به طور باطلش، هر دو خيالي است بي مصرف.
«* دروس جلد 2 صفحه 300 *»
پس بدانيد كه خدا همچو خدايي است كه بايد بروي پيشش و التماس كني و تعجب اين است كه تو بايد دعا كني كه خدايا خودت را به من بشناسان. و خدايي كه من نشناختهام چطور بروم پيش او و دعا كنم؟ و اينها همه رموز است كه بايد فكر كرد و دقت كرد در آنها. پس بايد رفت پيش خدا و التماس كرد كه خدايا خود را به من بشناسان كه اگر تو خودت را به من نشناساني من پيغمبرت را نميشناسم. و توحيد يك جوري است كه به محضي كه خدا را شناختي فيالفور پيغمبرش را ميشناسي به دليل همين دعا كه اللهم عرّفني نفسك فانك ان لمتعرّفني نفسك لماعرف رسولك خدايا تو خودت را به من بشناسان كه اگر خودت را به من نشناساني پيغمبرت را نميشناسم. خدايا پيغمبرت را به من بشناسان كه اگر پيغمبرت را به من نشناساني حجتت را نميشناسم. خدايا حجتت را به من بشناسان كه اگر حجتت را به من نشناساني من گمراه ميشوم. ديگر تعجب كنيد از جور دعا كه اين چه جور دعايي است و ملتفت شويد سبك انبيا و اوليا و اهل حق را، كأنه استدلال ميكني براي خدا كه خدايا تو همچو خدايي هستي كه گمراهي مرا نخواستهاي. حالا كه گمراهي مرا نخواستهاي و من تو را چنين شناختهام كه مرا براي همين خلق كردهاي كه نجات دهي و ثمره وجود من هدايت است و مقصود اصلي تو اين است كه من هدايت شوم، حالا كه مقصود تو اين است كه من گمراه نباشم اگر بايد گمراه نباشم بايد حجتت را بشناسم پس حجتت را به من بشناسان. و اگر بايد حجتت را بشناسم پس بايد پيغمبرت را بشناسم، پس پيغمبرت را به من بشناسان. و اگر بايد پيغمبرت را بشناسم پس بايد خودت را هم بشناسم پس تو اول خودت را به من بشناسان تا من پيغمبرت را بشناسم و پيغمبرت را به من بشناسان تا من حجتت را بشناسم و حجتت را به من بشناسان تا من گمراه نباشم چراكه گمراهي مرا نخواستهاي.
پس ببينيد كه استدلال ميكند براي خدا. و خدا اينجور دعا را زود مستجاب ميكند چرا كه اگر بنده ضعيف ذليل، طالب حق باشد و طالب هدايت باشد، و خدا هم كه
«* دروس جلد 2 صفحه 301 *»
خلقش كرده براي هدايت و هدايت او را خواسته، خودش هم كه ميخواهد هدايت شود، با وجود اينها اگر خدا راههاي هدايت خود را براي چنين كسي مسدود و مخفي كند معقول نيست. پس اگر ميبيني راه باز نيست و مسدود است بدانكه تقصير آن للهها و ددهها و ملامكتبيها است كه آنقدر از راه بيرونتان كردهاند كه خيال ميكنيد توي راه نيستيد. و واللّه راه خدا واضحتر و آشكارتر از هر راهي است و راهي كه مخفي است راه خدا نيست. و اگر راه مخفي باشد چه فرق ميكند كه راه نباشد يا باشد من ندانم؟ پس بدانيد كه راه خدا وسيع است و خيلي واضح و روشن است. و بايد هم واضح باشد. دقت كنيد چيز، خوب است كه به تو برسد وقتي كه به تو نرسد، ميخواهد باشد توي دنيا ميخواهد نباشد. مثلاً فلان كوهِ طلا توي دنيا هست اگر به تو ندهند چه ثمر براي تو دارد؟ ميخواهد باشد ميخواهد نباشد.
و خيلي از مردم در اينجا گم شدهاند و خيلي خيلي خيلي گم شدهاند، بلكه منحصر ميشود مجلس به اينجور مجلسها. پس هر خدايي كه دينش واضح نيست خدا نيست و خدايي كه مردم در دينش متحيرند و دينش به مردم نرسيده و مخفي است خدا نيست. پس خداي عالِم خداي قادر خداي شاهد خداي ظاهر خداي باطن خداي رؤف خداي رحيم هادي، چنين خدايي دينش واضح است ظاهر است آشكار است. و اگر ميبيني حالا مشكل شده نفرين كن به جان آنهايي كه دورت كردهاند. آنها يكپاره حرفها يكپاره چيزها نفهميده يادت دادند و مشكلش كردند و خدا هم خبر داده كه و مزّقناهم كل ممزّق. از راه كه دور افتادي و خارج شدي حالا ديگر هر قدمي كه برميداري و ميروي از راه دورتر ميشوي. هر چه مجاهده ميكني در بيراه هي از راه دور ميشوي. پس بدانيد كه راه خدا راه واضحي است راه آشكاري است. و تمام مسائل و آنچه خدا خواسته همه آسان است و جميع اشكالات از خيالات خودمان است. استاد اين خيالات را كه پيدا ميكني ميبيني يك كس جاهلي بوده پيرهزالي بوده كه اين حرف را به ما زده. فكر ميكنيم ميبينيم آن پيرهزال
«* دروس جلد 2 صفحه 302 *»
هيچ نميدانسته. پيرهزال چه ميدانسته مسأله جبر و تفويض را، پس قول او را ول ميكنيم.
خلاصه برويم بر سر مطلب. مطلب اين بود كه خداي شما همچو خدايي است كه انتظار نميكشد چيزي را بعد خلق كند و هر چيزي را در حد خودش و در مكان خودش خلق كرده. پس امروز را امروز خلق كرده يعني خودش خودش است و غير از اين محال است. ببينيد كه خدا مكان را وقت كند؟ يا وقت را وقت كند؟ البته وقت را وقت بايد كرد و همينطور هم كرده. پس خدا مكان را به مكان آفريده نه به وقت و وقت را به وقت آفريده نه به مكان. حادثات را هم همينطور. خودشان را به خودشان آفريده، سفيد را به سفيد و با سفيد آفريده، سياه را به سياه و با سياه آفريده، و هر چيزي را خودش را خودش آفريده و عدل همين است اعطي كل شيء خلقه پس زيد را زيد خلق كرده و عمرو را عمرو خلق كرده. پس اگر بگويي چرا مرا عمرو نكرده تو را اگر عمرو هم كرده بودند باز زبانت ميگشت و ميگفتي مرا چرا زيد خلق نكردي؟ زيدت ميكردند باز ميگفتي مرا چرا بكر نكردند؟ بكرت ميكردند باز ميگفتي چرا جنم نكردند؟ چرا ملكم نكردند؟ و هكذا. حالا خدايي كه بيايد تابع اين زبان تو باشد و به امر تو باشد و مطيع و منقاد تو باشد كه هي سر هم تغيير دهد تو را، فكر كن ببين اين خدا خداست؟ نه، خداي تابع خلق كه خدا نيست. خدا يعني مطاع باشد و صاحب اختيار تمام خلق باشد. خلق، ماكان لهم الخيرة من امرهم. معني خدا اين است كه خلق تابع او باشند و خدا هيچ نبايد تابع خلق باشد و لو اتبع الحق اهواءهم لفسدت السموات و الارض. پس خدا گوش به حرف شما نبايد بكند. حالا تو ميخواهي روز نباشد خير كورت ميكند ميگويد حالا بايد روز باشد. يكي ديگر شب كه شد ميخواهد شب نباشد گوش به حرفش نميدهد. ميگويد كورت ميكنم بايد شب باشد. ميخواهي فراواني باشد كورت ميكند گراني ميكند. يكي ميخواهد گراني باشد گندمهاش را بخرند كورش ميكند ارزاني ميكند. پس خدا كسي است كه هر جور خودش ميخواهد همانجور ميكند بدون شَور و مصلحت كسي، و
«* دروس جلد 2 صفحه 303 *»
تابع خلق خود نيست. پس اين خدا خلق كرده هر چيزي را در حد خود و مقام خود بلاانتظار. پس وسط را وسط قرار داده، ماضي را ماضي، مستقبل را مستقبل و خودش هيچ انتظاري به هيچ وجه من الوجوه ندارد. پس معقول نيست كه خدا امتناع را خلق كرده باشد. پس يك چيزي كه در حال واحد هم بجنبد و هم ساكن باشد و هم ظلماني باشد و هم نوراني خدا خلق نكرده. پس چيزي كه در يك حال هم موجود باشد هم معدوم، هم جاهل باشد هم عالم، چنين چيزي خدا خلق نكرده و نميكند. پس در حال واحد هميشه شيء واحد بايد باشد و هميشه خدا از هستي، چيزي خلق كرده. اما از هستي جاي ديگر چيزي ديگر را هم خلق نكرده. زيد را عمرو نكرده، عمرو را هم زيد نكرده. و خدا محتاج نيست كه از جايي ديگر چيزي قرض كند و بياورد چيزي ديگر خلق كند. بلكه هر چيزي را خودش را خودش خلق كرده. پس از هيچ صرف معقول نيست خدا چيزي را آفريده باشد. بلكه از هستي، اشياء را آفريده.
خلاصه برويم بر سر مطلب. مطلب اينها نبود اينها به جهت محكمكردن مسأله آمد. پس جميع متحركات به حركت متحرك هستند، ديگر تو حيران مباش كه من از كجا بدانم حركت هست. ببين يك حرارتي هست كه همه گرميها به آن حرارت گرمند. دليلش همين كه ميبيني كه آتش گرم است. ديگر حرارت هر جا هست خوب است، اگر جاش را پيدا كردي بهتر، نكردي بي شعور مشو بگويي حرارت نيست. اگر حرارتي نبود اين چيزهاي گرم اينجا نبودند. مثل اينكه زندگي چيزي است كه هست، دليلش همين وجود زندگان. مرگ هم هست دليلش وجود مردگان. و از اين راه كه بر آمديد ميدانيد كه عالمِ فعليتي هست و عالم قوهاي كه اين فعليات جميعش از عالم فعليت آمدهاند. حالا عالم فعليت نميشود باشد و فعليات نباشند. پس تمام فعليات حاضر است در نزد شارع و صانعِ ملك. و اين فعليت مشيت اوست، اين فعليات را كه جمع ببندي همه رؤس مشيت است و اين مشيت شرعيه است. و اين غير از آن مشيت است كه عام است. و اين مشيت
«* دروس جلد 2 صفحه 304 *»
شرعيه مشيتي است كه سؤال ميكني از او و جواب ميدهد، ميگويي چرا زيد را خلق كردي؟ جواب ميگويد براي چه. چرا چشم را براي زيد خلق كردي؟ ميگويد براي چه. چرا گوش برايش خلق كردي؟ جواب ميگويد براي چه. پا را براي چه خلق كردي برايش؟ ميگويد براي چه. پس اين مشيت كسي است كه از هر علمي از او بپرسي جواب ميدهد. و بدانيد كه همين مشيت است كه گفته ماخلقت الجن و الانس الا ليعبدون و قطع نظر از اين كه كرديد و افتاديد جاي ديگر بدانيد چيزي آن جاها نيست. دهريها هم ميفهمند كه مطلقي هست و مقيدي و ميدانند كه در هر چه نظر كردم سيماي مطلق را ميبينم. پس خيال نكنيد كه همين كه اين حرفها را ياد گرفتيد به مطلبي رسيدهايد. مگر دهريها و يهوديها عام را در خاص نميبينند؟ مگر آنها انسانيت را در تمام اناسي نميبينند؟ آنها هم يك هستي ساري و جاري در تمام هستها ميبينند، هر كس هر كفر و زندقهاي بگويد هست، فحش هست، صلوات هم هست. و هستي است كه ساري و جاري است در مسجد و ميكده. ديگر حالا بعضي درست گفتهاند و بعضي باطل گفتهاند، واللّه هيچ فرق نميكند. عاقبتش طور حقش مثل طور باطلش است و هيچ مصرف ندارد. لكن چيزي كه فايده دارد و حق است آني است كه از پيش صانع ملك آمده. و صانع ملك است كه در پرده غيب نشسته. صانع ملك است كه چون ميدانست تو در شهاده نشستهاي و خبر از غيب نداري و ميدانست كه تا ريسماني براي تو از نزد خودش نياورد تو نميتواني چنگ به جايي بزني، پس حبلي براي تو نازل كرده. و واقعا حبلي است بدون تأويل كه براي تو آويزان كردهاند و عروة الوثقايي است كه براي تو نازل كردهاند. ريسمان را ميآورند توي دستت ميگذارند، ميگويند اين است ريسمان خدا. پس بدان كه تو را خواستهاند نجات بدهند به زور ميخواهند نجاتت بدهند قوتت ميدهند قدرتت ميدهند. اگر كسي قوت ندارد كاچو برايش درست ميكنند در كاچو ميخوابانندت حركتت ميدهند. ديگر به شرطي كه تو خودت را از كاچو پرت نكني. پس ببين كه حول و قوهات
«* دروس جلد 2 صفحه 305 *»
ميدهند ريسمان را هم ميآورند پيش تو ميگويند حالا چنگ بزن. ديگر تو اگر چنگ نزدي، به جبر هم تو را نميكِشند بالا. به جهت اينكه خدا احتياج ندارد كه جبر كند به كسي، ميخواهي هلاك بشوي بشو به جهنم. ريسمان خود را به دست تو داده و گفته اين را بگير و چنگ بزن تا نجات يابي. حالا تو لج ميكني و نميگيري نگير به جهنم
گر جمله كاينات كافر گردند | بر دامن كبرياش ننشيند گرد |
هيچ گرد نمينشيند. لج ميكني خودت پا به بخت خودت ميزني، لج نميكني و چنگ ميزني و ميگيري، با رأفت با رحمت با دليل با برهان حاضر است بگير. پس حبل را واللّه آويزان كردهاند و آوردهاند تا پيش تو. و امر خدا بالغ است امر خدا واضح است امر خدا ظاهر است. آن خدايي كه امرش بالغ نيست خدا نيست. بگو استغفر اللّه كه چنين خيالي كرده بودم. خدايي كه امرش به ما نرسيده و امرش مخفي است خدا نيست. بگو استغفراللّه از اين خيال، اين خدا نبود. خدا امرش واضح و بيّن و آشكار است. خدايي كه امرش را بايد توي پستوها به كس مخصوص گفت معلوم است كه كاري دست باقي خلق ندارد و از آنها چيزي نخواسته و اصلش ابلاغ حجت به ايشان نشده. پس اينكه بيا من سرّي براي تو بگويم، اين دين خدا نيست. اگر اين سرّ امر خداست برو بالاي منبر علانيه بگو. امر خدا را چرا توي پستو ميگويي؟ اگر نبايد بشنوند چرا توي پستو ميگويي؟ پس بدانيد كه امر خدا هيچ امر مخصوص نيست كه بروند توي پستو بگويند. پس خدا نيست مگر آن كه امرش واضح باشد بالغ باشد روشن باشد. و مردم از روي جحود و انكار دانسته و فهميده امر خدا را انكار ميكنند. حالا يك جماعتي باشند كه قبول كنند و در ميان اين جماعت باشند كسانيكه قبول نميكنند، بله همچو جايي بايد سرّ باشد و نگويند. و اگر خواستند بگويند ميروند در زيرزمين حرف ميزنند در خلوت حرفهاشان را ميزنند البته تقيه دارند بايد تقيه كنند. اينجور تصورات بله حق است و صدق. حالا هر كه اهل حق است اگر سخن پنهاني دارد اينجور است، در ميان جماعتي هست كه حرف حق را
«* دروس جلد 2 صفحه 306 *»
واميزنند. البته آنجا حرف خود را بايد پوشيد. اما براي آن كسيكه حقيقتا ميخواهد بفهمد دليل ميخواهد برهان ميخواهد، دليل و برهان كه آوردي قبول ميكند و هيچ انكار نميكند، البته حق را ميگويند.
باري، انشاءاللّه ملتفت باشيد كه دين خدا ديني است عام براي جميع مكلفين و هركس عناد و لجاجي ندارد از او تقيه نبايد كرد. بله اگر واقع شديم در بغدادي كه تا حرف بزنيم توي سرمان ميزنند، آنجا بايد تقيه كرد و چيزي نگفت.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
«* دروس جلد 2 صفحه 307 *»
درس بيستوچهارم
«* دروس جلد 2 صفحه 308 *»
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اعجاز المعجز اما بديهي يعرف بمحض الاطلاع انه فوق طاقة جنس البشر كالصعود الي السماء مثلاً و الطيران و انطاق الحصي فانها تعرف بمحض الاطلاع ان جنس البشر يعجزون عن مثلها و اما يحتاج الي امتحان و تتبع حتي يعرف المطلع ان نفسه و امثاله لايقدرون عليه. فان ادّاه نظره و امتحانه و تتبعه الي انه اتي به من غير معالجة ظاهرية يعرف بعد ذلك انه يعجز عنه البشر و ان وجده بمعالجة فانه يعسر حصول العلم منه بعجز البشر عنه فان للصنايع العلاجية درجات لاغاية لها و ان كانت يعسر الاطلاع علي حدها و القرآن من هذا القسم الاخير فانه من صناعة الكلام و يتدرج مراتبه بالتدرب و المجاهدة فلايمكن الاطلاع علي غايته التي ليس للبشر انيتجاوزها و لذلك … تا آخر.
بعد از آني كه ملتفت شديد انشاءاللّه كه خداوند هر چيزي را كه پيدا نيست و تازه احداث ميكند نه اين است كه از نيستي صرف آن چيز را ايجاد ميكند بلكه از هستي ايجاد ميكند، پس بدانيد كه اين مراتب روي هم مبهماتشان ريخته شده. و اين مراتب مبهمه، هيچ يكشان به هيچ وجه من الوجوه فعليت براشان نيست. و تمام فعليت از يك جايي است، به همان قاعدههاي ظاهر. و فكر كنيد كه مسلّمي باشد اين قاعده. همين كه ميبينيد حركتي را كه وقتي ميآيد چيزي ميجنبد، همين كه ميرود آن چيز ساكن ميشود. حالا اگر چه حركت را شما نميبينيد و حركت را در توي متحرك ميبينيد يعني
«* دروس جلد 2 صفحه 309 *»
خود متحرك را ميبينيد و خود حركت را قطع نظر از متحرك نميبينيد. معذلك نبايد عقل انسان به چشمش باشد، بايد بدانيد كه حركتي يك جايي هست. پس بدانيد كه جميع حركات از عالم حركت آمدهاند و عالم حركت خودش دخلي به عالم متحركات ندارد. پس عالم متحركات از اين عالم گرفته رفته تا عقل. و جميع اين متحركات به حركات متحرك شدهاند. و خودشان قطع نظر از آن حركات قوابلند، ديگر هيچ ندارند همان قابليت هستند براي اينكه مسخر باشند و مطيع و منقاد، به طوري كه اسمي و رسمي هم از خود ندارند، حتي اين اسمهاي مبهمي هم كه ميگويند براي آنها، همه اينها بعد از اكتساب است. و خود آن، قابليتِ صرف صرف است و آن است بحر عدم. و اين قابليت صرف صرف تا يد فاعلي به او تعلق نگيرد و او را تعيني ندهد او واجد خودش هم نيست. اگر شما را خدا خلق نكند نه ميدانيد خودتان هستيد نه ميدانيد خدا هست. حالا كه خلقتان كرده بعد از خلق كردن شما ميفهميد كه شما هيچ حولي و قوهاي نداريد مگر اينكه كسي ديگر به شما داده. حالا كه داده زبان در ميآوري كه من هر چه دارم تو دادهاي، و ميفهمي كه خودت ناداري و او دارا است.
پس بدانيد كه جميع فعلياتي كه ممايجب نيستند بر مواد، از يك عالمي ديگر آمدهاند لامحاله. و آن عالم را عالم فعليت ميگويند و حركت ايجاديه ميگويند. و ملتفت باشيد كه اين حركت ايجاديه غير از حركت ايجاديهاي است كه پيشتر شنيدهايد. و همچنين اين را عالم مشيتش هم ميگويند و اين غير از مشيتي است كه پيشتر شنيده بوديد. و اين كس است كه كارها ميكند از روي تدبير و نقشهها ميكشد به اختيار و كارها را به اختيار ميكند و ماها نميتوانيم كارها را به اختيار كنيم.
ديگر اين را هم دقت كنيد انشاءاللّه، خيلي معروف است كه خلق مختارند. و اين اختيار را به معني تفويض وقتي كه ميخواهند معني بكنند معني ميكنند يعني ما خودمان ميتوانيم يك كاري را بكنيم و ميتوانيم ترك آن را بكنيم. شما بدانيد كه آن كسيكه
«* دروس جلد 2 صفحه 310 *»
ميتواند كاري را بكند و هم ميتواند ترك آن كار را بكند و كسي حول و قوه به او ندهد آن كس خداست. و آن فعليت محض محض است كه ميخواهد ميكند كاري را به حول و قوه خودش و اگر نميخواهد نميكند و هيچ كس حول و قوه به او نداده و او است مختار به اينجور اختيار و ديگر هيچ كس در ملك او به اينجور مختار نيست. لكن به حول خدا كسي ميتواند كار كند و اگر خدا نخواهد هيچ كس نميتواند كار بكند. به هر اندازهاي كه حول و قوه و تصرف خدا بدهد شخص ميتواند كاري بكند، و اينجور اختيار را همه چيز دارد. اما اختياري كه انشاء فعل و انشاء ترك، كار خداست و ماتشاءون الا انيشاء اللّه كار خلق است، و خدا اگر خواست خلق ميتوانند بخواهند. ملتفت باشيد بيرون از مطلب نيستم و مطلب همان مطلب است.
پس جميع فعليات مال فاعل مطلق است وحده لاشريك له. و هيچكس ديگر داراي فعليت نيست الا اينكه وقتيكه او فعليتش را گذاشت روي قابليتي روي مادهاي، اين ماده و اين قابليت منفعل است متحرك است. و اگر فعليت را برداشت اين ماده ديگر هيچ ندارد. حالا همين فعليت را گاهي به علم تعبير ميآورند ميگويند لايحيطون بشيء من علمه الا بما شاء پس خدا هر قدر علم به كسي داد همانقدر دارد و آنچه را كه نداد از علم به كسي ندارد. اين علم است آن علمي كه در اخبار است كه كان اللّه سبحانه عالما و لامعلوم فلما خلق الخلق وقع العلم منه علي المعلوم در همين جا فكر كنيد كه زيد است، يكدفعه علم ميافتد در سينهاش عالم ميشود، برداشته ميشود نميداند. يقبض عنا فلانعلم و يبسط لنا فنعلم پس به غير از خدا هر كه هر چه دارد خدا به او داده. مثل اينكه هر كه حيات دارد و زنده است خدا به او حيات داده. پس در ملك خدا هيچ فعليتي و حول و قوهاي نيست مگر براي خدا وحده لاشريك له و تمام اهل مملكت اگر يبسط لهم فيبسط و يعلمون و اگر يقبض عنهم، ديگر مالك هيچ چيز نيستند ابدا از اعلي درجات عقل تا پستترين جاها. و آن علومي كه در عالم خودشان هست آن علوم را اقتباس از
«* دروس جلد 2 صفحه 311 *»
جاي ديگر نبايد بكنند. و اين صفحه علم خداست و خدا علمش اكتسابي نيست. ببين در بازار مسلمانان همه ميگويند علم خدا اكتسابي نيست. و تعجب اين است كه حكمت را به دقت هر چه تمامتر كه بيان ميكني و مياندازي در ميان مردم ميبيني همان حرفي شد كه در بازار مسلمانان ميگويند. انبيا معلمين مردم بودهاند و آنها شالوده ريختهاند. پس هر چه حكمت زيادتر ميشود ميبيني همين امري است كه دست مسلمانان است. پس علم خداوند غير از ذات اوست. لكن اين علمش اكتسابي از جايي نيست و اين علم را نبايد خلق كند براي خودش و معقول نيست كه خدا مدتي جاهل باشد آن وقت زحمت بكشد علم براي خودش خلق كند؛ بلكه خدا هميشه عالم بوده. و ديگر اينها را دقت كه بكنيد هم خيلي از فضائل ائمه را برميخوريد و هم به حقايق اشياء ميرسيد. پس خدا تا بوده و ببينيد كه تا ندارد، هميشه بوده و نبوده وقتي كه نباشد. پس خدا تا بود عالِم بود علم داشت و علم او همين قرآن است. و در قرآن كه نگاه ميكني اين ظواهر الفاظش را كه ميداني پيش از آني كه پيغمبر بيايد توي دنيا نبود و وقتي كه آمد پيغمبر، جبرئيل خورده خورده قرآن را آورد. پس خدا هميشه تا بود عالِم بود و جاهل نبود. و علمش را هميشه داشت و علم را نبايد خلق كرد. و ساير موجودات را از روي اين علم خلق كرده و به مطابقه اين علم خلق كرده. و هر طور دانسته بهتر است و بايد و شايد، خلق كرده. ديگر خود علم را نبايد خلق كند براي خود.
كارهاي لغو را هم راه ميبرد اما نكرده. خدا اگر بخواهد نعوذ باللّه دروغ بگويد ميتواند اما نميگويد. سفاهت بخواهد بكند ميتواند اما نميكند حكيم است. پس خدا علم را براي خودش خلق نميكند و علم را اكتساب نميكند مثل خلق. پس به طوري كه هيچ تأويل نداشته باشد پيش از جميع معلومات ـ ميخواهيد پيش رتبي بگيريد ميخواهيد پيش زماني ـ به هر جور سبقتي، علم خدا سابق است بر تمام اشياء. و علم تفصيلي دارد به تمام اشياء. و علمش علم اكتسابي نيست، و اين علم را براي خود خلق
«* دروس جلد 2 صفحه 312 *»
نكرده به جهتي كه خلق نبودند و بعد خلقشان كرد. اما خدا هرگز جاهل نبوده كه علم براي خودش خلق كند.
ملتفت باشيد بسا ميشنويد كه گفته ميشود غير از ذات خدا هر چه هست خلق خداست. بايد گفت خدا هست و بايد گفت عالِم هم هست. و اگر بگويي خدا هست و عالم نيست تكفيرت ميكنند. و همچنين علم غير از قدرت است، اگر بگويي خدا عالم هست و قادر نيست جميع قائلين به پيغمبران تكفيرت ميكنند. پس علم عين ذات نيست قدرت عين ذات نيست. جميع انبيا آمدند و همه امت خود را دعوت كردند كه به خداي عالم قادر ايمان بياوريد. پس اگر علم و قدرت عين هم بودند ديگر به يكي كه ايمان آوردي بايد ايمان به ديگري هم آورده باشي. پس خداي شما عالم هست و علمش غير از قدرتش است و بر عكس، و به هر دو بايد ايمان آورد والا ايمان به خدا نداري. و اينجور صفات واللّه كه غير از ذات خداست و بايد هميشه همه آنها را اعتقاد كني. و اينها صفاتي است كه هيچ بار سلبش از خدا نميتواني بكني. به خلاف بعضي صفات كه گاهي سلبش ميكني. پس خدا هيچ بار جاهل نيست پس علمي براي خودش خلق نكرده. و خدا هيچ بار عاجز نيست و هميشه قادر بوده و قدرت را هرگز نميتواني سلب كني از خدا. حيات را هرگز از خدا نميتواني سلب كني و هكذا خدا حكيم است و نميشود اين صفات را سلب كرد. اما يكپاره صفات ديگر هم خدا دارد كه گاهي سلبش ميكنند و گاهي اثباتش ميكنند، نمونهاش را در خودتان هم بخواهيد بدانيد ظاهر است. پس وقتي كه خدا به كسي چيزي داد ميگويي خدا مغني آن شخص است. و وقتي كسي ديگر را فقير كرد ميگويي خدا مغني اين كس نيست. وقتي كسي را ميرانْد ميگويي خداست مميت اين. اگر همين را زنده كرد ميگويي خداست محيي اين. و اگر محييبودن صفت ذات خدا بود احدي در ملك خدا نميمرد. و اگر مغنيبودن صفت ذات خدا بود احدي در ملك خدا فقير نميشد. پس اين صفتها صفت فعل خداست. و اين صفتها همه ضد دارند و به هر دو
«* دروس جلد 2 صفحه 313 *»
ضدش خدا اسم دارد. پس خدا ارحمالراحمين است و خدا اشدالمعاقبين است نه در ذاتش بلكه در فعلش ارحمالراحمين است در موضعي كه بايد رحم كرد و در فعلش اشدالمعاقبين است در موضعي كه بايد غضب كرد. و در آن موضع از همه غضوبهايي كه شما سراغ داريد بيشتر غضب ميكند و در جايي كه بايد سختي كرد واللّه از همه سختها بيشتر سختي ميكند. و از همچو خدايي بايد ترسيد، از سلاطين قهار خيلي ميترسيد، واللّه از اين خدا خيلي بيشتر بايد ترسيد. اين خدا همچو خداي قهاري است همچو خداي سختي است كه چنين سختها را خلق كرده پس اشدالمعاقبين است في موضع النكال و النقمة، اما اين صفت ذاتش نيست كه تو مأيوس شوي و بگويي هيچ ترحمي درش نيست كه اگر چنين بود مادرِ به اين مهرباني خلق نميكرد براي تو و صاحبان رحم توي ملكش نبودند. پس خداست ارحمالراحمين در موضع عفو و رحمت. و باز به اين صفتش مغرور مشو كه او از پدر من مهربانتر است به دليل اينكه همچو پدري خلق كرده براي من كه اين پدر همينطور محض اينكه من ولد او هستم شب و روز خواب خودش را ميبرد و مادر را آنقدر مهرباني داده كه خواب را بر خود حرام ميكند كه بچهاش راحت باشد، ديگر ميخواهد بچه بفهمد يا نفهمد، و هيچ ريا و سمعه هم به كار نميبرد، و محض آسودگي او اينهمه با او مهرباني ميكند و محض وجود خود بچه، بچهاش را ميخواهد و هيچ چيز ديگر نميخواهد.
باري، مغرور مشويد كه خدايي كه چنين مادر مهرباني خلق كرده و چنين پدر مهرباني و چنين خويش و آشناياني خلق كرده اين در ذاتش ارحمالراحمين است و اين صفت صفت ذاتي اوست حاشا، به جهت آنكه اشدالمعاقبين هم هست و خلق كرده آنهايي را كه هيچ رحم ندارند و هزار نفر را سر ميبرند و هيچ باكشان نيست. پس خدايي كه خلق كرده اينها را البته سختتر از اينها است. پس هر وقت ميخواهي مغرور شوي به رحم او ببين كه سختدلها را خلق كرده و خودش سختتر از آنهاست. و هر وقت
«* دروس جلد 2 صفحه 314 *»
ميبيني خيلي ميخواهي بترسي ببين كه پدر و مادر به اين مهرباني را خلق كرده و خودش رحيمتر از آنهاست. پس هيچ يأس نبايد بيايد براي تو. هيچ ايمن از مكر او نبايد شد، پس هميشه در وسط بايست كه خدا ارحمالراحمين است در جاي خود و اشدالمعاقبين است. و معاقِب غير از رحيم است و رحيم غير از معاقب است و اينها دو اسمند و خدا هم رحيم است هم معاقب. پيش پدر و مادر رحيم است و پيش سلطانِ جابر معاقب است. نمونهاش را تا توي بدن خودت درست نبيني نخواهي فهميد. خدا وجود خودت را دليل اين حرفها قرار داده و خودت را هم اينجور آفريده. پس خودت يك صفت ذاتي داري كه اگر او نباشد تو نيستي، مثل حيات تو كه اگر حيات تو نباشد تو نيستي اگر ديدن تو نباشد تو كوري، اين حيات و اين ديدن صفت ذاتي تو است. لكن اگرچه تو تا هستي چشمت همراه تو است اما گاهي چشمت را واميكني ميبيني گاهي به هم ميگذاري نميبيني. حركت و سكون صفت ذاتي تو نيست چرا كه هميشه واجب نيست حركت كني و هميشه هم واجب نيست ساكن باشي. پس تو صفت ذاتي داري كه آن شعور تو است علم تو است و هميشه همراه تو است. خوابي همراه تو است بيداري همراه تو است. يك چيزي را دوست ميداري هر جا بروي دوست ميداري. از يك چيزي بدت ميآيد هر جا بروي بدت ميآيد. اينها صفت ذات تو است. لكن صفت فعل هم داري گاهي بايد متحرك باشي گاهي ساكن. نميشود در حال واحد هم بجنبي هم نجنبي. وقتي ميجنبي اسمت متحرك است وقتي نميجنبي اسمت ساكن است اينها غير از همند اما ساكن كيست؟ تو. متحرك كيست؟ تو. حالا اگرچه منتقم غير از رحيم است و رحيم غير از منتقم، اما كيست منتقم؟ خدا وحده لاشريك له. كيست رحيم؟ خدا وحده لاشريك له. خودتان را خدا نمونه قرار داده خواسته حجت خود را تمام كند، ببين اگر در تحت تصرف تو قرار نداده بود صفت ذاتي را تو نميتوانستي اقرار كني كه خدا صفت ذاتي دارد. و اگر در تو قرار نداده بود صفت فعل را معلوم است تو نميدانستي. پس وقتي
«* دروس جلد 2 صفحه 315 *»
كه تو ايستادي اگر بگويند ايستاده، راست است، و اگر بگويند نشسته دروغ است و همچنين بر عكس. و اگر به رحيم بگويي منتقمي دروغ است. رحيم هيچ انتقام نميكشد. صفت رحم خدا غير از صفت انتقام است، پيش رحيم هيچ انتقام يافت نميشود هر چند مقصر باشي. اين است كه بايد زور زد پيش آن صفات رفت. هر قدر طفل بيشتر ناله كند مادر دلش بيشتر ميسوزد. ديگر هيچ يادش نميآيد كه اين مرا خسته كرد يا بيخوابي به من داد، هي رحمي روي رحمي ميآيد. پس در پيش رحيم هيچ انتقام به هم نميرسد و نعوذ باللّه در پيش منتقم هم هيچ رحم به هم نميرسد. خيلي حكايت است كه الي ابدالابد هي ميزنند توي سر كسي و هيچ رحم نميكنند. اين سلاطين ظاهري قدري كه كسي را زدند نهايت زياد هم بزنند آخر ترحم ميكنند.
دقت كنيد كه انشاءاللّه اينها بنشيند در دلتان، همين كه در دل نشست ترس همراهش است. اين سلاطين ظاهر اگر مسلط شدند بر كسي و گرفتند دشمن خود را و هر چه خواستند با او كردند عاقبت بر او ترحم ميكنند ديگر ولش ميكنند. و شما ببينيد كه مردم را ميبرند به جهنم و خدا مسلط هم هست و ايمن هم هست كه ديگر ضرري نميتوانند برسانند معذلك هيچ رحم بر آنها نميكند و ابدا ولشان نميكند و هي دنگ است كه بر كلهشان ميكوبند و هي دنگ ميرود بالا و ميخورد توي كلهشان، ديگر دنگ چشم ندارد كه ببيند. ملائكه غلاظ و شدادي كه شنيدهايد كرند و كور، گوشي ندارند كه داد و فرياد كسي را بشنوند كه رحم كنند، چشم ندارند كه ببينند تا رحم كنند. اين چماق گوش ندارد حرف نميشنود، چشم ندارد نميبيند. همينطور هي پايين ميآيد و توي سر ميخورد. پس توي جهنم دنگهاست كه الي ابدالابد بالا ميرود و پايين ميآيد. اهل جهنم هم هي داد ميزنند و سر هم تكهتكهشان ميكنند و هيچكس آنجا نيست كه به دادشان برسد و خدا در اينجا اشدالمعاقبين است و هيچ رحم نميكند.
و از آن طرف ارحمالراحمين است در موضع عفو و رحمت. پس كسيكه در صفت
«* دروس جلد 2 صفحه 316 *»
فعل ارحمالراحمين است از او نبايد مأيوس شد كه من مقصرم چطور در حضور آن حاضر شوم. اين بزرگان دنيا مقصر را در حضور خود راه نميدهند لكن خدا ميگويد من چنين نيستم من كسي هستم كه مقصر هر چه تقصير ميكند اگر نيايد پيش من از او مؤاخذه ميكنم كه چرا نيامدي به حضور من؟ و معني توبه همين است. توبه يعني برگشتن و رجوع كردن. معصيت ميكني انبيا فرستاده كه برگرد بيا پيش من. نه اين است كه ميگويد دور شو، به همه كس نميگويند دور شو. به شيطان ميگويند دور شو، خيلي از كفار هستند كه به آنها ميگويند دور شويد. پس معني ان اللّه لايهدي القوم الكافرين و الفاسقين و الظالمين را ملتفت باشيد. اگر اينها را هدايت نميكند پس اينهايي كه هدايت شدهاند كه بودهاند؟ و اين آيات چه معني دارد؟ انشاءاللّه راهش به دستتان بيايد. پس خداي عالِم ميداند عواقب جميع اشخاص را. پس ميبيند جماعتي را كه خير در ايشان نيست آنها را به خير هم دعوت نميكند و طردشان ميكند. پس كفاري كه بالاصل كافرند نه بالعرض، فسّاقي كه در اصل فاسقند ظالميني كه در اصل ظالمند آنها را خدا طرد ميكند دعوتشان هم نميكند. بلكه آنقدر خدا از اين جماعت بيزار است كه نميگويد رو به من بياوريد. و اگر يكوقتي چيزي خواستند فيالفور به زودي يك چيزي توي دهنشان مياندازند كه ديگر اسم خدا نبرند.
معروف است كه ملكي ميرفت جايي، به ملكي ديگر برخورد گفت تو كجا بودي؟ گفت سلطان جابرِ قاهري در سر خوان طعامي نشسته بود ميل به ماهي مخصوصي كرد و در اين فصل آن ماهي نبود. خدا مرا امر كرد كه من آنجور ماهي را بزنم بياورم به صيدگاه تا بيايند آنها را صيد كنند و زود برسانند به آن سلطان كه مبادا زبانش بگردد و بگويد خدايا من ماهي ميخواهم به من بده، پس ملك گفت اين كار من بود. تو چه كاره بودي؟ گفت يك ضعيفه مؤمنهاي بود اين دو سه روز بود گرسنه بود. با هزار مشقت و كسب و كار يك چيزي پيدا كرد و توي ديگ كرد و نمك در آن ريخت و آشي درست كرد چون آماده
«* دروس جلد 2 صفحه 317 *»
كرد و وقت خوردنش شد خدا مرا امر كرد كه برو ديگش را بريز. پس هر دو ملك متحير بودند و متفكر شدند كه خوب آن كافر ملحد جابر كه همه چيز در خوانش حاضر بود دلش ماهي خواست با اينكه سؤال هم نكرد خدا ماهي برايش فرستاد و از آن طرف آن پيرهزنِ مؤمنه متقيه گرسنه بود نماز هم كه ميكرد بندگي هم ميكرد با هزار مشقت قوتي تحصيل كرد و ديگش را سر بار گذارد و پخت، وقت خوردنش كه شد امر شد ديگ را سرنگون كنند. باري هر دو متحير بودند. عرض كردند خدايا ما خدمت خودمان را به انجام رسانيديم اما سرّ اينها را نفهميديم. وحي شد به آن دو ملك كه از بس نميخواستم آن سلطان جابر به ياد من بيفتد كه مبادا حاجتي از من بخواهد زود لقمه را در دهانش انداختم كه رو به من نكند. و از بس از صوت آن ضعيفه خوشم ميآمد و ميخواستم مرا بخواند آشش را ريختم كه مرا بخواند. معلوم ميشود كه آن پيرهزال هم خيلي صابره و مؤمنه بوده. پس مؤمنين پري هم نترسند، اگر كسي طاقتش را نداشته باشد آشش را نميريزند مأيوس نشويد و بدانيد كه مؤمن اگر مصلحتش در فقر است فقيرش ميكنند اگر در غناست غنيش ميكنند و اگر ديدند زياد بارش كردند از جا در ميرود كمتر بارش ميكنند. تا متحمل ناخوشي هست هي ناخوشي به او ميدهند همين كه ديدند ديگر متحمل نيست چاقش ميكنند. غرض فوق طاقتش بارش نميكنند.
پس ملتفت باشيد و صفات فعل را توي خود ببينيد و گم نكنيد. حالت رحم شما غير از حالت غضب شما است و صاحب هر دو صفت تويي و هيچ كس شريك تو نيست و خودت به تنهايي ترحم ميكني و هم به تنهايي غضب ميكني و كسي شريك و وكيل تو نيست. پس در خودت كه اين صفات را يافتي بدان كه در آن بالا هم خداست ارحمالراحمين در موضع عفو و رحمت و هيچ شريكي و وكيلي براي او نيست. نه از اول خلق نه از آخر خلق، و خودش به تنهايي رحم ميكند. و همچنين وقتي كه انتقام هم ميكشد انتقام را به دست ملائكه غلاظ و شداد ميكشد، وقتي كه بخواهد عذاب كند چه
«* دروس جلد 2 صفحه 318 *»
جور ميكند؟ يك سختدلي را مسلط ميكند بر تو مالت را ميگيرد چوبت ميزند عذابت ميكند در آخرت هم همينجور است، هيچكس خدا را نميبيند. اهل جهنم همان دنگها را ميبينند كه هي بالا ميرود و توي سرشان ميخورد و خداست وحده لاشريك له دنگكوب. و آنها كه اهل بهشتند نعمتهاي بهشت را ميبينند و خداست وحده لاشريك له صاحب نعمتها.
و اگر كسي بگويد در آخرت در بهشت مؤمنين هر هفته رخصت مييابند و ميروند به ديدن خدا و خدا را زيارت ميكنند. اگر آنچه عرض كردم فهميديد خواهيد دانست كه توي دنيا هم همينجور ميشد خدا را زيارت كني و ديدن پيغمبر ديدن خدا بود. واللّه در بهشت هم ميروند به ديدن محمد و آل محمد و زيارتشان ميكنند و ديدنشان ديدن خداست. و آنچه دارند، به واسطه زيارتشان يك بر هفتاد خدا زيادتر ميدهد به ايشان. در دنيا هم همينطور است. برو به كربلا زيارت امام حسين بكن من زار الحسين بكربلا زار اللّه في عرشه. و زيارت هر يك از ائمه همينطورهاست. و دنيا و آخرت بر يك طور و نسق است. پس وقتي كه تو زيارت امام حسين را ميكني خداست مزور وحده لاشريك له و هيچ شريكي و وكيلي براي خود تعيين نكرده. و همچنين وقتي كه ميروي مشهد اگر چه مشهد غير كربلاست لكن زيارت مشهد زيارت خداست و خداست مزور وحده لاشريك له. و هكذا زيارت ساير ائمه هم زيارت خداست. در خودت فكر كن اگر چهارده صفت داشته باشي تو خودت هستي كه در همه صفات هستي. پس اگر مينشيني تو مينشيني، اگر ميايستي تو ميايستي، ركوع تو ميكني سجود تو ميكني، حركت تو ميكني ساكن تو ميشوي، و هكذا تا چهارده صفت براي خودت فرض كن. پس اين چهارده يقينا چهارده صفت است و تو هم يقينا چهارده نيستي و يكي هستي. حالا اين چهارده، چه چيز تو هستند؟ صفات تو هستند اسماء تو هستند. هر وقت بخواهي حرف بزني با ايستاده حرف ميزني با نشسته حرف ميزني. معلوم است اگر
«* دروس جلد 2 صفحه 319 *»
كسي هم بخواهد با تو حرف بزند، يا در حال ايستاده تو با تو حرف ميزند يا در حال نشسته تو با تو حرف ميزند. همينطور للّه الاسماء الحسني فادعوه بها پس حتم شده كه به اسم بخوانند خدا را و معقول نيست كه به غير از اسم بشود خدا را بخوانند. ببين هر كس تو را دعوت كند، به اسم تو، تو را دعوت ميكند ميگويد اي ايستاده به من نظر كن اي بيننده به من نظر كن. ايستاده اسم تو است بيننده هم اسم تو است. و هر كس با تو معامله ميكند، به واسطه اسمي ميآيد پيش تو. و اسم تو اين اسم لفظي نيست، ايستادهاي كه الف و ياء و سين و تاء و دال باشد اسم نيست. ايستاده آن است كه آنجا ايستاده تو آن اسم را بخوان و برو پيش صاحب اسم. يك كسي را بخوان بياسم ببين در قوهات هست كسي را بياسم بخواني؟ هرگز نميشود. همينطور خدا حجتش را تمام كرده. پس تو به واسطه اسمها ميروي پيش صاحب اسم و بدون اينكه به اسم رجوع بكني محال بود بتواني به صاحب اسم برسي. و اسم راه بسوي صاحب اسم است و خبر ميدهد از صاحب اسم من رآني فقد رأي الحق. من لميرني لمير الحق. من عرفني عرف الحق من لميعرفني لميعرف الحق. ان كنتم تحبون اللّه فاتبعوني اگر مرا دوست نميداري خدا هم نداري. قل يا ايها الكافرون لااعبد ما تعبدون آن خدايي كه شما ميپرستيد من نميپرستم شما هم خداي مرا نميپرستيد من هم خداي شما را نميپرستم. آن خدايي كه شما ميپرستيد خدا نيست. يهوديها خدا ندارند همين خاء و دالي ميگويند و خاء و دال هم يا توي كتاب نوشته يا توي هوا، اين كه خدا نيست. خدا آن كسي است كه بايد از اسمهاي خودش او را خواند قرار نداده در حكمت خود كه چيزي يافت شود كه بدون اسم خوانده شود. پس يهوديها كه از راه پيغمبر داخل نميشوند بر خدا، خدا ندارند موسي هم ندارند. موسايي را كه ميگويند و خدايي را كه ميگويند و خودشان را همه را به جهنم ميبرند. قل يا ايها الكافرون لااعبد ما تعبدون هر چه را شما ميپرستيد من نميپرستم چنانكه آنچه را كه من ميپرستم شما نميپرستيد.
«* دروس جلد 2 صفحه 320 *»
خلاصه براي خدا اسماء فعلي هستند، و اسماء فعلي متعدداتند. بسا با يكديگر تضاد دارند بسا تخالف دارند. اينجور اسمها هميشه صادق نيست. هر جا رحم ميخواهد بكند انبيا ميفرستد اوليا ميفرستد با آنها رحم ميكند. هر جا غضب ميخواهد بكند اسباب دارد آنجا هم اسبابش شيطان است.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
«* دروس جلد 2 صفحه 321 *»
درس بيستوپنجم
«* دروس جلد 2 صفحه 322 *»
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اعجاز المعجز اما بديهي يعرف بمحض الاطلاع انه فوق طاقة جنس البشر كالصعود الي السماء مثلاً و الطيران و انطاق الحصي فانها تعرف بمحض الاطلاع ان جنس البشر يعجزون عن مثلها و اما يحتاج الي امتحان و تتبع حتي يعرف المطلع ان نفسه و امثاله لايقدرون عليه. فان ادّاه نظره و امتحانه و تتبعه الي انه اتي به من غير معالجة ظاهرية يعرف بعد ذلك انه يعجز عنه البشر و ان وجده بمعالجة فانه يعسر حصول العلم منه بعجز البشر عنه فان للصنايع العلاجية درجات لاغاية لها و ان كانت يعسر الاطلاع علي حدها و القرآن من هذا القسم الاخير فانه من صناعة الكلام و يتدرج مراتبه بالتدرب و المجاهدة فلايمكن الاطلاع علي غايته التي ليس للبشر انيتجاوزها و لذلك … تا آخر.
قرآن كلام خداست كلام متكلم است. و اتصال او به خدا مثل اتصال ساير كلمات است به صاحبانش. اصل كلمه را ملتفت باشيد چه چيز است. اغلب چيزهايي كه داخل بديهي مردم است داخل نظريات خيلي مشكل است. مردم كلام را كه ميشنوند همان صوتي كه در هواست خيال ميكنند كلام است. كلام خدا را هم كه ميشنوند خيال ميكنند خدا يك جايي نشسته صوتي از او ميآيد. شما ملتفت باشيد انشاءاللّه كلام، اثر متكلم است. و آنچه در هواست اثر شخص نيست هواي خارجي است. چه بسيار متكلمي كه داد بزند و خودش بميرد و صداش در دنيا باقي باشد. و ميشود شخص تفنگ را بزند
«* دروس جلد 2 صفحه 323 *»
و فيالفور تفنگ را بشكند و صداش بعد از دو سه دقيقه ديگر به جايي ميرسد، و نميشود مؤثر بميرد و فاني شود و اثر باقي باشد. اينها است كه آقاي مرحوم ميفرمودند و شيخيهاي تبريزي وحشت كرده بودند كه گفتهاند اينجور چيزها اثر و مؤثر نيست و واقعا نيست. اثر مثل قائم شماست نسبت به شما، نميشود شخص بميرد و ايستاده بماند. پس صدايي كه در هوا هست و صاحب صدا مرده اين صدا اثر آن نيست نهايت بر شكل آن است، كلام هم همينطور است. شخص متكلم مؤثر است و كلام اثر آن است و كلام تا برجا هست متكلم توي كلام است و كلام بر شكل متكلم است و بر صورت متكلم است. كلام زيد در قيام ميايستد مثل متكلم و به شكل آن. سر دارد دست دارد پا دارد. ميگويد من كلام فلان شخصم و او مرا گفته. مثلاً فحش، به شكل غضوب است همان جا مجسمش ميكنند.
پس اثر بر شكل مؤثر است و ميانه اثر و مؤثر بينونت عزلت نيست. پس اين قرآن كلام خدا و اثر خدا و جلوه خداست و ظهور اوست. و در اخبار هم همينطور فرمايش كردهاند كه خدا تجلي كرده در كلام خودش براي عباد خودش يعني به شكل كتاب خود شده ولكن مردم او را نميشناسند. چنانكه چه بسياري سلطان را ميبينند كه توي رعيت آمده لكن او را نميشناسند، و كسيكه ميشناسد سلطان را مثلاً وزير است. همينطور كسانيكه عارف باللّه هستند توي قرآن خدا را ميبينند. آنوقت ببينيد كه صداي خدا را به چه آساني ميشنوند. و به همين نسق است جلوه خدا در حجتهاي خودش و واللّه ظهورش از خود حجج بيشتر است. هر چيزي را همه كس ميبيند خودش خودش است. ظهور خدا در آن جاهايي كه بايد ظاهر بشود از خود آنها ظاهرتر است. و شما اينها را داشته باشيد و بدانيد كه خدا در همه جا ظاهر نميشود و ظهور خدا مخصوص انبيا و اولياي اوست. و اينكه در هر در و ديوار و زمين و آسمان و سگ و خوك و بد و خوب ظاهر ميشود ظهور خدا نيست. و ظهور خدا در هر جاي طيبي طاهري خوبي است، و در
«* دروس جلد 2 صفحه 324 *»
جايي ظاهر ميشود كه هيچ غير خودش را نبيند. و آن جاهايي كه يك شركي هست هوايي هست مخالفتي هست آن جاها ظاهر نميشود.
و اگر خدا در همه جا و در همه چيز ظاهر باشد ديگر ارسال رسل و انزال كتب لازم نيست. و ميبيني كه خدا همچو نكرده پس اين خدا ظاهر ميشود در قول آن كسيكه قولش هيچ قول غير خدا نيست و ماينطق عن الهوي ان هو الا وحي يوحي و همه انبيا بايد همينجور باشند ميفرمايد صريحاً ماكنت بدعا من الرسل همان جوري كه ساير رسل هستند من هم هستم، لكن خدا تفضيل داده بعض انبيا را بر بعض. پس خدا ظاهر ميشود در جايي كه مخالفي نبيند شرك شيطاني نبيند، و شيطان داد كرده پيش خدا كه لاغوينّهم اجمعين همه بندگان تو را غوايت ميكنم سر راهشان مينشينم توي فكرشان مينشينم توي عقلشان مينشينم، مثل خون در بدنشان جاري ميشوم، از يمين از يسار از همه طرف بر آنها داخل ميشوم و آنها را اغوا ميكنم الا عبادك منهم المخلصين ديگر شيطان اينقدر جرأت ندارد كه مخلصين را اغوا كند. اما باقي خلق را لآتينّهم من بين ايديهم و من خلفهم و عن ايمانهم و عن شمائلهم حالا آن جماعت مخلصين، جماعتي هستند كه هيچ از شيطان داخل وجودشان نيست. حالا كه هيچ از شيطان داخل وجودشان نيست ديگر معني عصمت را بفهميد كه اگر اين جماعت دستشان را حركت دادند بگو خدا دستش را حركت داد و اگر كسي دستشان را گرفت و بيعت كرد، با خدا بيعت كرده ان الذين يبايعونك انما يبايعون اللّه پس اگر كسي مخالفت كرد با چنين كسيكه هيچ مخالفت با خدا ندارد با خدا مخالفت كرده و اگر كسي دوست داشت اين را خدا را دوست داشته و اگر كسي دشمن داشت اين را خدا را دشمن داشته. پس معاملهاش معامله خداست زيارتش زيارت خداست و اگر به زيارتش نرفتي به زيارت خدا نرفتهاي و بسا يك جايي انتقام بكشد خدا از تو كه چرا به زيارت من نيامدي! و تعجب اين است كه در آن جاهايي كه ايمانشان اصلي باشد و گناهشان عرضي باشد و كساني هستند كه خدا
«* دروس جلد 2 صفحه 325 *»
ميداند بايد به بهشت بروند آنها گناه ندارند و داخل بهشت ميشوند. و بسا خدا ببيند كسي را كه در ذاتش مؤمن است اگر چه در عالم اعراض، از عرضي و مرضي و از غفلتي معصيتي كرده، اين معاصي بالعرض است. كأنه از روي غفلت از روي جهل از راه ناداني كاري كرده. و ميشود كه غلط خيلي بزرگ باشد و بالعرض باشد. برادران حضرت يوسف مردمان خوبي بودند و خدا ميدانست كه آنها در ذاتشان مردمان خوبي هستند. اما ببينيد كه غرض و مرض و حسد، آنها را به چه كار واداشت! بر اين داشت كه با مثل يوسفي آن كارها را كردند! و معصيت به اين بزرگي كردند و خيلي معصيت بزرگي بود. قتل شخصي مثل يوسف خيلي بزرگ است. منظور همه اين است كه ميشود عرض تا اين جاها هم بيايد، پس از خيلي چيزها نبايد مأيوس شد. حالت همين برادران يوسف عبرت است. چون ديدند يوسف بچه بود و پيش پدرش خيلي عزيز شد و اينها همه اولاد رشيد او بودند و همه پهلوان و شجاع بودند، و آنقدر اعتنا كه به يوسف داشت پدر، به آنها نداشت، خورده خورده دلگير شدند. خورده خورده معلوم است انسان ميرنجد كمكم حسد و غرض و مرض آنها را بر اين داشت كه يوسف را به چاه انداختند. و خدا ميدانست كه آنها ذاتشان طيب و طاهر است و مؤمنند و اين كارشان عرضي است. ميفرمايد هل علمتم ما فعلتم بيوسف و اخيه اذ انتم جاهلون؟
پس معلوم شد كه معصيت مؤمن از روي جهل است. و اين جهل، جهل متعارفي نيست، بلكه از روي عمد كرده لكن اصطلاح خدا را بايد به دست آورد. همچو جايي كه ذاتي نيست خدا ميگويد جاهل است. پس معصيت مؤمن از روي جهالت است و ذاتي نيست اگر چه از روي عمد باشد. از اين جهت بود كه خدا هم توبه آنها را قبول كرد. اول يوسف از آنها گذشت بعد يعقوب گذشت بعد خدا گذشت.
مطلب اين است كه مؤمنين را خدا به خود نسبت ميدهد. يعني مخالفت ندارد حقيقت مؤمن با خدا. و اگر حقيقت مؤمن را بخواهيد بدانيد چه جور است، حقيقت
«* دروس جلد 2 صفحه 326 *»
مؤمن پيش خدا خيلي نقل دارد خيال نكنيد كه تا كسي فسق جزئي از او سر زد فيالفور كافر است و ملحد است. خيلي از مردم جميع خوبيها پيششان اين است كه كسي مال كسي را نخورد و جميع بديها اين است كه مال كسي را بخورند. و اگر كسي يك دينار مال كسي را خورد ميگويند بيدين است كافر است. نه بابا چنين نيست كسي به اين چيزها كافر نميشود. حالا تا يك بيچارهاي يك دينار مالت را خورد نبايد زود او را تكفير كني يا نفرين كني او را كه خدا جانش را بگيرد يا مالش را بگيرد يا اولادش را بگيرد. شماها سعي كنيد مثل مردم نباشيد. خدا احترام ميكند مؤمن را اگر چه معاصي بزرگ بزرگ بكند. ميفرمايد واللّه شيعيان اميرالمؤمنين هي ميميرند و ميروند به برزخ و گناهي براي ايشان نيست مثل طفلي كه از مادر متولد شده باشد، اگر چه به قدر گناه ثقلين معصيت كرده باشند. و همان سكرات موت بسشان است. منظور اين است كه ببينيد خدا تا چه جاها مؤمنين را نسبت به خود ميدهد.
اين حرفها را انشاءاللّه ملتفت باشيد و هر يكي بسمت خود نكشيد و برادرانتان را وابزنيد. عبرت بگيريد كه خدا در قيامت گله ميكند از بندگان خود كه من تشنه شدم چرا مرا آب ندادي؟ من گرسنه شدم چرا به من غذا ندادي؟ من بيمار شدم به عيادت من نيامدي؟ عرض ميكنند خدايا تو اجل و اكرم از اين بودي كه تشنه و گرسنه و بيمار شوي، من غلط كردم كه آب ندادم نان ندادم عيادت نكردم. جوابش ميدهند كه نبود فلان مؤمن ناخوش شد تو نرفتي به عيادتش، فلان مؤمن از تو آب خواست و ندادي، فلان مؤمن معطل بود و چيزي كه رفع معطليش را بكند تو ندادي. پس به زيارت مؤمن كه ميروي خدا خطاب ميكند و آن خطاب را ملائكه ميشنوند تو هم اگر گوشت را باز كني در همين بيانات آن خطاب را ميشنوي. خطاب ميكند كه به ديدن مؤمن نرفتي بلكه به ديدن من آمدي و مرا زيارت كردي و ثوابت بر من است و راضي نميشوم براي تو مگر بهشت را. حالا ببينيد كه اينها را براي مؤمنين فرمايش ميكنند ديگر براي انبيا و اوليا
«* دروس جلد 2 صفحه 327 *»
چه خواهد بود؟ پس اَعراض محل نظر خدا نيست و هركس ذاتش طيب است اگرچه عملش خبيث باشد بر او ترحم ميكنند متذكرش ميكنند شايد توبه كند، و اگر توبه نكرد صدمهاش ميزنند كه همان باعث تخفيف گناهش شود. تصدق ميدهي، خدا ميگويد من گرفتهام چيزي را كه به سائل دادي و ان اللّه يأخذ الصدقات. اين است كه بايد صدقه را از سائل بگيرند و ببوسند و پس بدهند به سائل، چرا كه به دست خدا رسيده. و ببينيد كه اغلب اين سائلها همين گداهاي بيمبالات هستند. و خيلي بيمبالاتند به طوري كه هيچ حفظ آبروي خود را نميكنند حفظ آبروي خدا را هيچ نميكنند و سر كوچه مينشينند و داد ميزنند از دست خدا كه خدا روزي به من نداده، و بيدينترين مردمانند و مسائل نماز و روزه نميدانند. و همين آدمهاي بيتقوي و طهارت را سائلين گفتهاند و خدا گفته ان اللّه يأخذ الصدقات. حال ببينيد چه خواهد بود نيكي كردن به آن مؤمنيني كه متدينند و حفظ آبروي خود را و حفظ آبروي خدا و رسولش را ميكنند.
باري، پس بدانيد كه راه نظر همين است كه اگر گدا گدايي است كه يك جائيش بايد به بهشت برود و ايماني دارد و كسي چيزي به او داد آن وقت ان اللّه يأخذ الصدقات پس خدا به مخالفتهاي عرضيه اعتنا ندارد، و فعل اينها را فعل خود قرار داده. حالا كساني كه بالعرض هم مخالفت و معصيت ندارند ببينيد چه جورهاند؟ و انبيا و اوليا و حجج هيچ معصيتي ندارند پس ماينطقون عن الهوي ان هو الا وحي يوحي. و مارميت اذ رميت ولكنّ اللّه رمي. من يطع الرسول در فعلش در قولش فقد اطاع اللّه. پس هيچ عرضي در ايشان نيست و دنياشان و آخرتشان بر طبق مشيةاللّه است پس هيچ مخالفتي با خدا ندارند. پس خدا در آنها از خود آنها ظاهرتر است. و نظر به پيغمبر كه ميكنند اول خدا ديده ميشود. چنانكه به ايستاده كه نظر ميكني اول زيد را ميبيني بعد ايستاده را، و بسا هيچ ياد ايستاده نيستي. اميرالمؤمنين كه ميرود پيش پيغمبر، هيچ پيغمبر نميبيند همان جا با خدا مناجات ميكند با خدا حرف ميزند. مردم خيلي ميآمدند با پيغمبر نجوي ميكردند
«* دروس جلد 2 صفحه 328 *»
محض اينكه پيش ساير مردم مقربالخاقان پيغمبر باشند و متشخص باشند تا هر مفسدهاي بخواهند بكنند. خدا هم حكم كرد به پيغمبر كه هر كس ميخواهد با تو نجوي كند بايد صدقه بدهد. بعد از آن ديگر احدي با پيغمبر نجوي نكرد به غير از حضرت امير كه آن بزرگوار صدقه ميداد و نجوي هم ميكرد. يك روزي نجوي ميكردند هي نجواشان طول كشيد. اين منافقين هم معلوم است شغل داشتند كار داشتند دلشان خفه شد، تا آخر كار كه حرفهاشان را زدند پيغمبر سر برداشت و از اهل مجلس عذرخواهي كردند فرمودند من با علي حرف نميزدم خدا با علي حرف ميزد. حالا از اين حرف منافق همچو ميفهمد كه خدا وحي كرده بود به پيغمبر كه با علي چنين و چنان بگو و جبرئيل خبر آورده بود. اما مؤمن ميداند كه همان صوت پيغمبر صوت خداست و كلام پيغمبر كلام خداست و همين كه پيغمبر تكلم كرد خدا تكلم كرده.
مختصر آنكه هر جا شنيدهايد كه خدا حرف ميزند بدان كه همينجور حرف ميزند. روز قيامت هم كه خدا حرف ميزند به همينجور حرف ميزند. آخر از يك سوراخي حرف ميزند آن سوراخش دهان پيغمبر است9 پس خدا در حجج از خود آنها ظاهرتر است و ميل و خواهش آنها نيست مگر وحي اللّه مگر ارادة اللّه و مشية اللّه. مسأله يك كلمه است، اينها تفصيلاتش است كه من دست ميدهم. پس اگر مؤثر توي اثر هست، اثر اثر است و اگر نيست اثر معدوم صرف است. اگر تو از توي هيئت قيام بروي بيرون ديگر هيئت قيام آنجا نميايستد مگر لباس بماند. پوستي كه از ماري ميافتد دخلي به مار ديگر ندارد. پس اثر به مؤثر برپاست و بر هيئت مؤثر است. پس كلام بر شكل و طبع و هيئت متكلم است. حالا اين حرف را ظاهرش را ميخواهي بفهمي ببين كلام از جاهل كه سر ميزند جهل است، از عالم كه سر ميزند علم است و علم اثر عالم است. پس قرآن فاعلم انما انزل بعلم اللّه قرآن بر هيئت مشيت خداست و متصف است به صفات خدا. و بندگان همه مكلفند كه متصف شوند به صفت خدا و متخلق شوند به
«* دروس جلد 2 صفحه 329 *»
اخلاق خدا و متأدب شوند به آداب خدا. آن آخرش كه ميشكافي خدا ميداند، اسم اللّه مينشيند روي كله قرآن. ببين وقتي كه نار احاطه كرد و اطراف چوب را گرفت اين چوب متخلق به اخلاق نار ميشود. پس چه ميكند به غير از كارهاي آتش؟ و همينجور حرفها است كه خدا ميفرمايد ياابن آدم انا رب اقول للشيء كن فيكون اطعني فيما امرتك تو هم اطاعت كن مرا يعني متخلق به اخلاق من بشو متأدب به آداب من بشو اجعلك مثلي آن وقت تو هم ميگويي كن، ميشود. تو هم مستجابالدعوه ميشوي.
حالت اهل جنت را بخواهيد بدانيد اهل جنت همه اسماء ميشوند. يكي اسم مصطفاي خداست يكي اسم مرتضاي خداست يكي اسم مجتباي خداست و هكذا. پس همه متحصن ميشوند به حصن خدا. حصن خدايي يعني صفت خدايي. پس قرآن صفت خداست كلام خداست و خدا حرف زده. حالا توي دنيا تو صداش را نميشنوي سعي كن بشنوي و اگر سعي كني خواهي شنيد. ببين ميفرمايد هذا كتابنا ينطق عليكم بالحق و بدانيد كه بدون تأويل حرف ميزند و واللّه توي همين دنيا هم حرف ميزند. و اگر قدري سير و سياحت كنيد ميشنويد حرف او را. و اگر اينجا نشنويد توي قبر كه آدم ميرود ميشنود يا در قيامت كه ميرود ميشنود. روز قيامت قرآن ميآيد ميايستد بر تل بزرگي و شفاعت ميكند هر كس را كه او را تلاوت كرده و قدر دانسته. پس ميايستد قرآن بر شكل رجلي چرا كه روز اول هم از رجل سر زده. پس قرآن بر شكل پيغمبر است و پيغمبر از شيطان هيچ ندارد. و باز بدانيد كه قرآن را هر جا بگذاري آنجا بلند است. بزرگ هر جا نشست همان جا بالا اسمش است. ماها بايد توي مجلس كه ميرويم زور بزنيم آن بالاها جاي خود را واكنيم لكن آن كسيكه بزرگ است هر جا مينشيند همان جا بالا ميشود. حالا قرآن بر تل بلندي ميايستد بسا گودال هم باشد لكن هر جا ايستاد آنجا تل است و بلندترين تلال است و از همه جا بلندتر است. و قد قرآن بعينه قد پيغمبر است9 و از صفات پيغمبر اين بود كه در ميان جماعت كه راه ميرفت از همه آن
«* دروس جلد 2 صفحه 330 *»
جماعت يك سر و گردن بلندتر بود و اگر در ميان جماعتي مينشست يك سر و گردن از همه بلندتر بود و معذلك معتدلالقامه هم بود. همينجور قرآن هر جا بايستد در روز قيامت يك سر و گردن از همه بلندتر است. و هر كه نگاه ميكند ميبيند او را كه ميايستد و شهادت ميدهد كه فلان كس مرا تلاوت كرد حق تلاوت كردن و شفاعت ميكند. و لعن ميكند كساني را كه حملش كردهاند مثل حمل اسفار و هيچ رعايت او را نكردهاند. مردم از اول تا آخر قرآن را ميخوانند مثل اينكه قرآن را بار خر ميكنند خر چه ميفهمد قرآن چه چيز است. آن كسي هم كه قرآن را وِروِر ميخواند و نميداند كه آنچه در اين قرآن است بايد امتثال كرد و عمل به آن كرد مثل حمار است كه اسفار را حمل كرده. اين است كه رُبّ تالٍ للقرآن و القرآن يلعنه.
باري پس قرآن كلام خداست و بر صفت خداست. و البته كسيكه ميخواهد ابراز ضمير خود را بكند به كلام خود ميكند. خدا هم ابراز ضمير خود را به كلام خود كرده. ديگر خدا كلمات جزئيه دارد كه تورات و زبور و انجيل و صحف و ساير كتب آسماني باشد و كلمات كليه دارد كه همين قرآن باشد. و ساير كتب آسماني هم كه هست همه شئون و شعب قرآن است كه با شخص شخصها خدا حرف زده، و آن كلام بزرگي كه با تمام خلق، خدا حرف زده قرآن است. چطور حرف زده؟ از زبان پيغمبرش. وقتي كه پيغمبر هيچ جهت خلافي با خداي خود ندارد حرف كه زد كلامش ميشود كلام خدا. در همين قرآن خدا قسم ميخورد كه انه لقول رسول كريم، ذي قوة عند ذيالعرش مكين، مطاع ثم امين، و ما صاحبكم بمجنون همه اين نشانيها را گذارده كه بداني اين قرآن را پيغمبر گفته. پس در قيامت قرآن به صاحب قرآن برپاست و صاحبش پيغمبر است. و چون پيغمبر هيچ جهت خلافي با خدا ندارد پس كلامش كلام خدا شده. و آن اول ماخلق اللّه و اول كسيكه خدا در عالم امكان ايجاد كرد پيغمبر بود. و پيغمبر بيكتاب نبود، به شرطي كه «پيغمبر» را اسم نگذاري براي اين بدن يك ذرع و نيمي. معني پيغمبر آن است
«* دروس جلد 2 صفحه 331 *»
كه كتاب داشته باشد. نجار آن است كه نجاري بداند. بعضي پيغمبران هم بودند كه حالت غير نبوت داشتند و بعد نبي شدند. مثل يوزاسف كه پيش از آنكه بلوهر را ببيند نبي نبود بلكه خدا هم نشنيده بود و دين و مذهبي نميدانست، بعد از آني كه بلوهر آمد پيش او و يكپاره حرفها براي او زد پيغمبر شد. لكن آن انبيا اول ما خلق اللّه نبودند پس حالت قبل از نبوتي داشتند. اما پيغمبر ما اول ما خلق اللّه است پس هرگز بيكتاب نبوده. و اگر كتاب نداشته باشد و نبي نباشد كي ديگر بيايد كتاب براي اين بياورد؟ پس اول ما خلق اللّه را روز اول نبيش كردند مثل اينكه روز اول بصر را باصر آفريدند سامعه را سميع آفريدند همانطور كه آتش را روز اول گرم آفريدند آب را روز اول تر آفريدند، و همه مبادي همينطور است. پس اول ما خلق اللّه را همان ابتدائي كه خلقش ميكنند با وحي خلقش ميكنند. خميرهاش طوري است كه با وحي سرشته شده. پس پيغمبر هميشه كتاب داشت و تمام قرآن با او بود. بله در عالم زمان، بيست و سه سال طول كشيد تا تمام قرآن نازل شد. و اما در مقام اعلي، قرآن يك نقطه بيش نبود حضرت امير ميفرمايد انا النقطة تحت الباء ديگر حالا ببينيد قرآن چه ميشود؟ اسمش علي ميشود. پس قرآن يك نقطه بود، اما نقطه كوچكي كه خيال ميكني نيست. نقطهايست كه العلم نقطة كثّرها الجهال. ببينيد دانستن، يك نقطه است. توي نحوش ميبري قواعد نحوي ميشود. توي صرفش ميبري قواعد صرفي ميشود توي نجاريش ميبري قواعد و ياد گرفتن نجاري ميشود و اصل دانستن يك چيز است و هر جايي به يك صورتي در ميآيد. پس دانستن را دادند به پيغمبر، ديگر دانستن دانستن است، و اين دانستن همه چيز ميشود. پس پيغمبر چشمش همه جا را ميبيند گوشش همه چيز را ميشنود عقلش همه چيز ميفهمد فؤادش درك همه حقايق را ميكند. و اين دانستن يك نقطه است ولكن واللّه نقطهاي است كه تمام مملكت خدا را فرا گرفته. و يك نقطهاي است كه بسم اللّه زير پاش افتاده و تمام قرآن زيرپاش افتاده است. و اينكه تعبير از آن به نقطه زير آوردهاند نه آن زيري است كه پستتر
«* دروس جلد 2 صفحه 332 *»
باشد بلكه از اين جهت است كه در عالم جسم چيزي را كه ميخواهند حامل چيزي قرار دهند حامل را زير ميگذارند. از اين جهت تعبير آوردهاند به نقطه تحت باء. پس نقطه نگهباني باء را ميكند و باء نگهباني سين را ميكند و سين نگاه ميدارد ميم را ميم نگاه ميدارد الف اللّه را و الف نگاه ميدارد لام را و هكذا هر يكي نگاه ميدارد ديگري را تا اينكه حمد نگاه ميدارد تمام قرآن را. و اين حمد قلب قرآن است. و چنانكه انسان اگر قلب نداشته باشد ميميرد قرآن هم اگر حمد نداشته باشد ميميرد. و حمدش حمدي است كه لنيفترقا حتي يردا علي الحوض و آن حمد روحانيت قرآن است، و آن روحانيت اشخاصي هستند بل هو آيات بينات في صدور الذين اوتوا العلم. پس آن حاملها با اين محمولها همراه هستند و اين حاملين حمل اسفار نكردهاند بلكه اينها تلاوت ميكنند قرآن را حق تلاوت قرآن و وقتي كه برميگردند، ميآيند تا لب حوض كوثر بر پيغمبر وارد ميشوند و هرگز از يكديگر جدا نميشوند. اما اين حروف و كلمات را كه ميبينيد از هم متفرق ميشوند و از هم دست بر ميدارند. آن قرآن را لايمسّه الا المطهرون. اين قرآن را كه ميبينيد دست سنيها ميافتد دست فرنگيها ميافتد. و قرآن را خدا خبر داده كه مسّ نميكند او را مگر مطهرون. پس سعي كنيد و اصطلاح خدا را به دست بياوريد. پس قرآن آن است كه بل هو آيات بينات في صدور الذين اوتوا العلم، و اگر آنجا نشسته باشد چطور ميشود آن را مسّ كرد؟ پس قرآن در سينه انبيا و در سينه اوليا و در سينه ائمه طاهرين و در سينه جميع مؤمنين هست. و البته آنجا محفوظ است و لايمسّه الا المطهرون. پس بدانيد كه غير از مطهرين كسي مسّ قرآن را نكرده اما مسّ مركب و كاغذ را كردهاند، به جهنمشان هم ميبرند. آن كسي هم كه لفظ قرآن را ميخواند كلمات و حروف را گفته و القرآن يلعنه پس به غير از اهل حق كسي قرآن را مسّ نميكند و حق تلاوت او را تلاوت نخواهند كرد.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
«* دروس جلد 2 صفحه 333 *»
درس بيستوششم
«* دروس جلد 2 صفحه 334 *»
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اعجاز المعجز اما بديهي يعرف بمحض الاطلاع انه فوق طاقة جنس البشر كالصعود الي السماء مثلاً و الطيران و انطاق الحصي فانها تعرف بمحض الاطلاع ان جنس البشر يعجزون عن مثلها و اما يحتاج الي امتحان و تتبع حتي يعرف المطلع ان نفسه و امثاله لايقدرون عليه. فان ادّاه نظره و امتحانه و تتبعه الي انه اتي به من غير معالجة ظاهرية يعرف بعد ذلك انه يعجز عنه البشر و ان وجده بمعالجة فانه يعسر حصول العلم منه بعجز البشر عنه فان للصنايع العلاجية درجات لاغاية لها و ان كانت يعسر الاطلاع علي حدها و القرآن من هذا القسم الاخير فانه من صناعة الكلام و يتدرج مراتبه بالتدرب و المجاهدة فلايمكن الاطلاع علي غايته التي ليس للبشر انيتجاوزها و لذلك … تا آخر.
بعد از آنيكه ملتفت شديد كه فعليت غير از قوه است، و از براي تمام اين فعليات عالمي است برأسه چنانكه از براي عالم قوهها عالمي است برأسه، و در اصل كينونت و ذاتيت خودشان هيچ دخلي به هم ندارند. پس اولاً نظر كنيد كه در اين عالم اگر نبود افلاكي كه بگردند بر گرد زمين هيچ جمادي و هيچ نباتي و هيچ حيواني نبود. بعد از آنيكه جسم فلك زنده شد به حيات و جسم فلك جاذب و ماسك و هاضم و دافع شد در نفس خود و نباتيت پيدا كرد، آن وقت اين نبات مؤثر جماد است. و اين قاعدهاي كه ميخواهم عرض كنم درست ملتفت باشيد و سخن يادتان نرود كه گم نشويد و حفظش
«* دروس جلد 2 صفحه 335 *»
كنيد كه انشاءاللّه همه جا جاريش كنيد.
پس عرض ميكنم كه هر چيزي كه از قوه به فعل ميآيد، شما خواه فاعل او را ديده باشيد خواه نديده باشيد، بدانيد كه يك فاعلي آن فعل را از قوه بيرون آورده. ديگر عقلتان را تابع چشمتان نكنيد كه ما فاعل را نديديم. اگر ديديد سنگي حركت كرد شك در اين نكن كه يك كسيكه بيرون از ماده سنگي بوده، اين سنگ را جنبانده. ديگر خواه ببيني جنباننده سنگ را خواه نبيني. بسا باد يا جن او را حركت داده باشند. پس سنگ در خودش حركتي نيست، و چيزي كه نيست، نيست. و نيستي خودش به عالم هستي نميتواند بيايد. پس سنگ داراي حركت نيست و كسيكه دارا نيست، خود، خود را دارا نميتواند بكند. پس هيچ فقيري نه به قدر كفايت خود داراست، و نه دارا كننده غير است. پس هر چيزي كه فاقد چيزي است موجد آن چيز نميتواند بشود. چيزي اگر گرم باشد چيزي ديگر را گرم ميتواند بكند، و اگر گرم نيست چيزي ديگر را نميتواند گرم بكند. پس ميبينيد كه اگر فلكي نبود، اين زمين خودش هيچ جور حركتي از خود نداشت و هيچ جمادي نميتوانست احداث كند. و معقول نيست كه خاك خودش بعضش به بعضش بچسبد بيحرارت و بيرطوبت، و جماد درست شود. اين قدر را كه ميتوانيد بفهميد كه ماده اين جمادات آب است و خاك. و به اندازه معيني با هم تركيب شدهاند و به اندازه معيني حر و برد بر آنها مستولي شده تا كلوخي پيدا شده. و اول وهله جميع جمادات مثل كلوخ درست ميشوند، خورده خورده رطوباتشان عقد ميشود در يبوساتشان و بر عكس، تا كمكم سخت ميشوند و مثل سنگ ميشوند و همچنين نقره يا طلا يا فلزي ديگر ميشوند. پس اگر چيزي نبود كه اين آب و خاك را داخل هم كند اينها داخل هم نميشدند. پس جمادات حقيقتا اثر نباتاتند. و اگر ديديد اسم و حد خود را ندادهاند به جمادات، نه اين است كه اسم و حد خود را بالمره نداده باشند. اول شما حقيقت نبات را به دست بياوريد بسا آنكه اسم هم داده باشد. ببينيد كه هر فاعلي تا يد خود را بر هيئت
«* دروس جلد 2 صفحه 336 *»
مفعول قرار ندهد آن مفعول از او صادر نميشود. اگر كاتب دست را از اَمام به وراء نياورد الف حاصل نميشود. پس شكل الف شكل حركت دست شما است و مطابقند با هم، اسم هم داده. ببين اين مستقيم اسمش است آن هم مستقيم است. پس اگر الف ارتعاش ندارد بدان كه دست كاتب ارتعاش نداشته، و اگر الف ارتعاش دارد بدان كه دست كاتب ارتعاش داشته. و همچنين تا حركت دست شما از يمين به يسار نيايد، باء نميشود. پس شكل اين اگر چه مفعولبه باشد بعينه مثل شكل اوست و طورش بعينه همانطورِ حركت دست كاتب است. پس حركت دست من مستقيم من الامام الي الوراء اسمش بود، الف هم همين اسم را دارد. و اينجور اسم و حد را بدانيد كه نبات هم به جماد داده. پس اصل خود نبات جاذب است، اما اگر چيزي پيش او باشد جذب ميكند. و هاضم است اگر چيزي توي شكمش بريزي، و الا جذب و هضمش ظاهر نميشود. پس وجود مقتضي در نبات هست، اگر مانعهاي خارجي رفع شد كارهاي خود را ميكند. و اين بابي است از علم كه اشياء حادثه در ميانه اقتضاي مقتضي و رفع مانع به هم ميرسند، و در خيلي از عوالم اينجور است. باري، پس نبات يك جوهري است بعينه مثل اينكه جسم يك جوهري است ـ به بيان ظاهرـ صاحب اطراف ثلثه، لكن به دقت، جسم جوهر غليظي است صاحب كمّ و كيف و رتبه و جهت و مكان و زمان. همينجور در حديث حضرت امير فكر كنيد انشاءاللّه، كه نفس نباتيه چيزي است كه اقتضاي خودش، يعني ممايجبش، جاذب است دافع است هاضم است ماسك است. و اينها ممايجبُ علي ماده النبات است. اگر چه جذبِ بخصوص و دفع و هضم و امساك بخصوص ممايجبش نيست. مثل اينكه جسم اطراف ثلثه را دارد، اما اين سمت بخصوص به فلان اندازه ممايجب جسم نيست. حالا اگر فرضا خدا نبات را خلق نكرده بود جسم در عالم خودش بود. و جسم امتناع نداشت، ميشد كه كومه خاكي كومه گلي روي هم ريخته باشد، و هيچ چيزش به هم نچسبد، هيچ چيزي هم بالا نرود. پس وجود جسم بسته به وجود نبات نيست، و اثر نبات
«* دروس جلد 2 صفحه 337 *»
نيست بلكه تنزل نبات است. اينها را من آهسته آهسته و ملايم ميگويم كه بلكه انشاءاللّه در دلها بنشيند و عمدا تند تند نميگويم كه از ذهن شماها نرود.
پس بدانيد كه اغلظ تمام اشياء جسم است، و صورت ذاتيه او كه هرگز كسي نميتواند از او بكند اين اطراف ثلثه است. و روز اولي كه جسم خلق شد با اين اطراف خلق شد، و هيچ يك از اينها قبل از ديگري خلق نشده بود. و اين معني را اگر اينجا فهميديد معني آن حديث را خواهيد فهميد كه ميفرمايد: پيش از آني كه خدا خلق را خلق كند ان اللّه تعالي خلق اسما بالحروف غيرمصوت و باللفظ غيرمنطق و بالتشبيه غيرمجسد تا آنجا كه ميفرمايد اين حروف را گرفت و تركيبي كرد از اينجور حروفي كه اين صفت را دارد، و او را بر چهار جزء قرار داد، و هيچ يك از آنها پيش از ديگري نبودند. حالا تو نگاه كن در جسم، جسم را روز اول، و لاروز، همينجور آفريدند. يعني اجزاي جسمانيه قبل از جسم موجود نبودند كه از آن اجزاء و اشياء بگيرند و جسم را بسازند، بر خلاف معجون كموني كه اطراف وجود او و حروف او در خارج بالفعل بود، آن حروف را گرفتيم و آن معجون را ساختيم. و اجزاي جسم اينجور نيست كه اجزائي در خارج بالفعل موجود باشند و از آنها بگيريم جسم را بسازيم. بلكه روز اولي كه خدا جسم را ميسازد همچو ميسازد كه همه چيزش را يكدفعه با هم ميسازد، و تمامش يك لمحهاي موجود ميشود. و اگر لمحهاي نباشد، ديگر نميشود موجود شود الي ابدالابد. و حالا كه هست شده، پس بدانيد كه هميشه جسم در سرجاي خودش بوده و بدانيد كه فنا و زوال براي جسم اصلي محال است، و حكيم چنين چيزي تعقل نميتواند بكند. و ببينيد كه مردم چقدر بيانصافند كه ما به اين شدت جسم را تعريف ميكنيم، معذلك ميگويند اينها معاد جسماني را قبول ندارند.
پس عرض ميكنم كه اين جسم را نميشود فاني كرد. آب را كه آتش كردي بخار ميشود و آب فاني ميشود اما جسم فاني نشده، چرا كه بخار هم صاحب اطراف ثلثه
«* دروس جلد 2 صفحه 338 *»
است. بخار را هم بردي فلكي كردي، باز اطراف ثلثه از او گرفته نميشود و از جسمانيت بيرون نميرود. اگر چه آب فاني ميشود خاك فاني ميشود اما طول و عرض و عمق فاني نميشود. اين عالَم، عالم كون و فساد است. و اين دنيا فاني ميشود، اما همين جسم محسوس ملموس را بدانيد كه فاني نميشود. پس بدانيد كه شيخ مرحوم هيچ اغراق نكرده و هيچ معما نخواسته بگويد، جايي كه مينويسد: هذا البدن المحسوس الملموس هو المُعاد همين جسمي كه به چشم ميآيد، ميآيد در قيامت. پس فكر كنيد كه اين چوب را سوختيم، خاكستر شد، چوب فاني شد. خاكستر باز صاحب طول و عرض و عمق است. خاكستر را نمك كرديم، خاكستر فاني شد، باز نمك صاحب اطراف است. نمك را آب كرديم، آب را بخار كرديم، بخار را هوا كرديم، هوا را نار كرديم، نار را فلك كرديم، در جميع اين حالات باز جوهر صاحب طول و عرض و عمق باقي است. پس جسم را نميتوان فاني كرد. و جسم اصلي اينجور چيزي است، اما جسم عرضي در اين دنيا، آن به آن فاني ميشود. ببين آبي كه ميخوري، غذائي كه ميخوري يكپارهاش فضله ميشود يكپارهاش چرك ميشود، مو ميشود و هي فاني ميشود، لكن جسم طول و عرض و عمق فنا برايش نيست. حالا حضرت امير به جهت وضوح امر اين جسم، بيانش را نفرموده. سائل هم از امر خفيي سؤال كرده بود، و از نفوس سؤال كرد، حضرت هم بنا كردند به شمردن نفوس. پس چون جماد با همين چشم ديده ميشد و اول چيزهايي كه در غيب نشسته نبات است، و با چشم نبات ديده نميشود، تعريف نبات را كردند. پس نبات يعني آن چيزي كه نمو ميكند، و جذب و دفع و هضم و امساك دارد، و به چشم ديده نميشود. اين بدن درخت كه اين كارها را نميكند، بلكه آن روحي كه در بدن اين درخت است، آن است كه هي ريشه را سرازير ميبرد، و عروق و شاخهها را سرابالا ميبرد. و آن روح با اين چشم ديده نميشود و صدايش به اين گوش نميآيد. مزاجش گرم باشد يا سرد، به اين لامسه فهميده نميشود. پس آن جوهري است و جسمي است
«* دروس جلد 2 صفحه 339 *»
خيلي لطيف، و آنقدر لطيف است كه از هوا لطيفتر است. هوا را با لمس ميشود فهميد و او را به لمس نميشود فهميد. پس روح نباتي در عالم غيب نشسته، و روحش ميگوييم به جهت همين كه در غيب نشسته، و الا جسمي است بسيار لطيف و چون غير مرئي است اسمش روح شده. و اين اصطلاحي است كه اسمش روح شده و الا جسم است.
ديگر دقت كنيد، ماتري في خلق الرحمن من تفاوت همين جوري كه به مغز بادام كه نظر ميكني ميبيني روغني ظاهر نيست، اما انسان عاقل ميداند كه اصل تركيب اين مغز، به آن روغن است. و اگر روغن نبود اين مغز خاك ميشد. حالا روغن بادام، روح بادام است، و جسمش هم همين ظاهر بادام است. و هر دو صاحب اطراف ثلثه هستند الا اينكه جسم لطيف را روح ميگويي، و جسم كثيف را جسم ميگويي بگو، اصطلاحي است، درست هم هست. پس نبات بعينه مثل روغن بادام است، و روغن بادام در مغز بادام غير مرئي است، و تا مجتمع و متكاثف نشود ديده نميشود. همينجورها روح نباتي را كه متكاثف كني ديده ميشود. پس جسم نباتي روحي است صافي اين جماد. و آنقدر صفا دارد كه با چشم ديده نميشود، و جوري است كه جذب ميكند به خود آبها را و خاكها را، و نگاه ميدارد در خود و طبخ ميكند آنها را. پس هاضمهاي دارد و ماسكهاي دارد كه نگاه ميدارد آنها را، و دافعهاي دارد كه از خود دفع ميكند زيادتيها را. و اگر درست فكر كنيد مييابيد كه سر هم دافعه نبات دفع ميكند از خود فضول را. يكپاره فضول را مثل بخار، سر هم از اطرافش بيرون ميكند. هواي گرم خارجي هم كه محجمهها([1]) گذارده، و هي رطوبات را از بدن درخت ميمكد، بيرون ميكند. پس اين است كه نبات يك جوهري است و يك جسمي است بسيار لطيف و غير مرئي، و خلاصه و صافي همين عناصر. و اين نبات اگر نبود، هيچ جمادي نبود. پس جماد جهت ارتباط بعض اجزاست به بعض. يكخورده فكر كنيد و عامي صرف مباشيد. ببين چيزي كه به چيزي چسبيده
«* دروس جلد 2 صفحه 340 *»
يك صمغي ميخواهد و آن نيست مگر رطوبتي متعلك. پس رطوبت است كه باعث اتصال چيزي به چيزي ميشود، حتي دو ريگ را اگر تر كني به هم ميچسبد. پس هر چيزي كه به هر چيزي چسبيده، رطوبتِ رابطهاي آنها را ربط داده. و از ابتداي چيزهاي سست تا انتهاي چيزهاي سخت رطوبت است كه بعض اجزاء را به بعض چسبانيده. ديگر اگر چيزي سست عنصر باشد تا آتش به او رسيد چون رطوباتش تعلك و لزوجت ندارد، زود بخار ميشود مثل آب كه به اندك آتشي كه بر او مسلط كني بخار ميشود. بر خلاف روغن، كه چون رطوبتش متعلك است و لزج است، به زودي بيرون نميرود. و رطوبت روغن مثل رطوبات در چوبها و هيزمها نيست كه تا آتش در او اثر كرد في الفور بخار شود و دود شود و از سر شعله بيرون رود. اين شعلهها مثل نهر جاري هستند، سر هم رطوبات بخار ميشود و بخار دود ميشود و دود در ميگيرد و از سر شعله در ميرود. و بدانيد كه اصل آتش آب است، و اصل آتش به آب پيداست. و اگر آب نباشد جايي، آتش هيچ مكث نميتواند بكند، و تا جايي كه رطوبت هست آتش گرميش آنجا ظاهر است، و اگر رطوبت بالمره برچيده شد ديگر گرمي آتش پيدا نيست. حتي خاكستر را كه رطوبات از آن بيرون رفته، آتش كه روش ميگذاري گرم ميشود، اما آتش نميگيرد. سببش همه اين است كه رطوبت در خاكستر نيست، و اينكه داغ ميشود به جهت اين است كه متخلل است، و هوا در خلل و فرج او نافذ است، و هوا تر است و به واسطه همان تري خاكستر هم گرم ميشود. پس باز اگر هيچ آبي و هيچ هوائي و هيچ رطوبتي نداشته باشد، آتش كه روش بگذاري ابداً گرم هم نميشود. پس رطوبت غَرْويه([2]) باعث اتصال اجزاي شيء است به يكديگر، و اين رطوبات صوافي غلايظند، و صوافي همان نبات است. و نباتيت هر نباتي همان صمغش است در حبوب.
«* دروس جلد 2 صفحه 341 *»
فكر كن يك قدري آرد گندم را بردار خمير كن در آب و هي دست بمال، آن آخر كار يك صمغي ميماند، آن نبات است. و اين صمغ در جميع حبوب هست لكن شدت و ضعف دارد. پس اگر رطوبتِ رابطه نباشد، به هيچ وجه جماد، جماد نيست، فكر كنيد تا به چشم ببينيد. بعضي جاها انسان گول ميخورد. مثلاً سنگ به هر سختي كه باشد همين كه ميشكني او را مغزش تر نيست. او را خورد ميكني نرم ميكني و هيچ رطوبت در او نميبيني، چشمت گولت ميزند. لكن همين خورده سنگها را آتش كن، آهك ميشود. و اين نيست مگر اينكه رطوبات متعلكه اين سنگ به ضرب آتش بيرون ميرود و آهك باقي ميماند. و آهك اجزايش به هم متصل نميشود مگر به يك خوردهاي رطوبت. و چه بسيار چيزها را كه وقتي كه آتش بر آنها مسلط ميكني آهك ميشوند. قلع و سرب را كه زياد آتش كردي و دميدي سفيداب ميشود، و همچنين روح([3]) را زياد آتش كني خاكستر ميشود، و سفيداب به عمل ميآيد. همچنين سفيدابِ نقره هم هست، طبعش هم طبع نقره است. سفيدابِ هر فلزي به مزاج همان فلزات ميشود. طلا را خيال ميكنند كه آتش كه بر آن مسلط كني فاني نميشود، بله به اينجور آتشها كه دم بدمي فاني نميشود. لكن تيزاب را بر طلا مسلط كن، مثل يخ آبش ميكند، و اگر تيزابش شديد باشد طلا را حل طبيعي ميكند. و آن وقت اگر بخوري او را جزء بدن ميشود.
باري، مراد اين است كه رطوبات غرويه، نبات است. و كسيكه درست فكر كند و صفايا را به دست بياورد، ميداند كه آنها جاذب و هاضم و ماسك و دافعند. و همين رطوبات متعلكه است كه زود سبز ميشود و ريشه ميگذارد، و شاخ و برگ ميكند و سنگ چنين نيست. اما يكپاره چيزها مثل گندم چون متخلل است زود ريشه ميگذارد، و شاخ و برگ ميكند. و بر سنگ خيلي بايد باران ببارد تا از مغزش گياه برويد. و اين گياهها كه از مغز سنگهاي سخت و صلب سبز ميشود، همان رطوبتي است كه سبب اتصالِ خود
«* دروس جلد 2 صفحه 342 *»
سنگ بود، و همان رطوبت در جوف سنگ بخار ميشود، و دخان و حب درست ميشود، و توي سنگ ريشه ميگذارد و سبز ميشود. و تعجب است كه علف به اين نرمي، ببينيد از شكم اين سنگ چطور سر بيرون ميآورد! همين كه بنا ميكند ريشه گذاردن، زور ميزند و سنگ را ميشكافد، و يكجور زوري است كه حل ميكند سنگ را، و مثل مته سوراخ ميكند سنگ را و بيرون ميآيد، كأنه زور غريزي است. پس در اعماق جمادات واقعا نباتاتند، و واقعا اسم و حد دادهاند، نهايت اصطلاح اهل عرف نيست. پس همينجوري كه حضرت امير ميفرمايد نبات نيست مگر صوافي اغذيه، و خدا ميداند كه حكيم هر چه برميخورد به احاديث ميبيند كه ائمه چقدر مردمان حكيمي بودهاند. ببينيد كه در همين عبارت، حقِ بيان و حقيقت نبات را علي ما هي عليه بيان فرموده. و حكيم ميفهمد عُظم كلام او را، و حكيم ميبيند كه آن بزرگوار رأيالعين ديده و گفته كه نبات نيست مگر صوافي اغذيه، و آن نيست مگر سبب اتصال اغذيه، كه اگر روح نبات را به واسطه آتش بيرون بياورند، نبات فاسد ميشود. و هكذا روح سنگ را هم اگر به آتش بيرون بياورند، فاسد ميشود. پس ببينيد كه جميع اشيائي كه شيئند همه رابطي دارند، و اين رابط نبات است. پس اينها واقعا آثار حقيقي نباتند، و نبات خيلي زور دارد و تند ميرود، جماديتش هم همراهش ميرود. پس اين رطوبت متعلكه غرويه، جاذب است و هاضم است و دافع است و ماسك است. اين جذبهاي ظاهري را كه در كهربا و مغناطيس ميبينيد، بدانيد كه لامحاله جذبي در تمام زمين و آسمان هست، الا اينكه يكپاره چيزها جذبش زيادتر است يكپاره چيزها كمتر است. و همه اينها در نهايت قوت، در افلاك نشستهاند، و غلايظش آمده در زمينها، و در يكديگر بنا ميكنند فعل و انفعال كردن. پس جمادات اثر نباتات شدند، و واقعا هم اسم و حد ميدهند. حالا عوام نميدانند ندانند. اگر به آنها رسيديم ميگوييم نميدهند. حكيم ميداند كه هر معدني، گاهي زياد ميشود و گاهي كم ميشود. چون جذب ميكند زياد ميشود، و چون دافعه دارد
«* دروس جلد 2 صفحه 343 *»
و غلايظش را دفع ميكند كم ميشود. ببين چركهاي معادن را كه آب ميكنند ميگيرند. خلاصه ماسكه و جاذبه و دافعه و هاضمه در همه هست، لكن در بعضي ضعيف است در نهايت ضعف.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
«* دروس جلد 2 صفحه 344 *»
درس بيستوهفتم
«* دروس جلد 2 صفحه 345 *»
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اعجاز المعجز اما بديهي يعرف بمحض الاطلاع انه فوق طاقة جنس البشر كالصعود الي السماء مثلاً و الطيران و انطاق الحصي فانها تعرف بمحض الاطلاع ان جنس البشر يعجزون عن مثلها و اما يحتاج الي امتحان و تتبع حتي يعرف المطلع ان نفسه و امثاله لايقدرون عليه. فان ادّاه نظره و امتحانه و تتبعه الي انه اتي به من غير معالجة ظاهرية يعرف بعد ذلك انه يعجز عنه البشر و ان وجده بمعالجة فانه يعسر حصول العلم منه بعجز البشر عنه فان للصنايع العلاجية درجات لاغاية لها و ان كانت يعسر الاطلاع علي حدها و القرآن من هذا القسم الاخير فانه من صناعة الكلام و يتدرج مراتبه بالتدرب و المجاهدة فلايمكن الاطلاع علي غايته التي ليس للبشر انيتجاوزها و لذلك … تا آخر.
از قواعدي كه عرض كردم انشاءاللّه ملتفت شديد كه هر چيزي كه ممايجب علي الجسم نيست همه از غير عالم جسم آمده پس از غيب عالم جسم آمده. اينها كليات حكمت است كه لفظش خيلي كم است و آدم زود ميتواند حفظ كند و فروعش بسيار بسيار است و نتيجههاي بسيار ميتوان از اينها گرفت و در همه مراتب جاري است. پس عالم جسم آن عالمي است كه به هر جايش كه نگاه كني جسم آنجا باشد. پس حرارت جسم نيست، برودت جسم نيست. و اينها را آدم بايد از احمقهاي دنيا بترسد و نگويد.
باري، دقت كنيد و ببينيد كه مردم هيچ نفهميدهاند. پس بدانيد كه جسم جوهري
«* دروس جلد 2 صفحه 346 *»
است صاحب اطراف ثلثه و هر جا جسم هست اين اطراف ثلثه با او هست، در تعقل هم نميشود تعقل كرد كه جسمي باشد و اطراف ثلثه نداشته باشد. جسم هرجا هست اجزايش همراهش است. مادهاش يك جزئش است و صورتش اطراف ثلثه اوست. و ممكن نيست جسم جايي باشد و اجزاء او و ممايجب او نباشد. پس اگر چيزي آمد و رفت و از جسم چيزي كم و زياد نشد، معلوم است آن چيز جسم نيست. پس حرارت و برودت كه گاهي ميآيد روي جسم و گاهي ميرود، جسم نيستند. و اينها در نزد مردم جسم بودنشان داخل بديهيات است و شما داخل نظريات بگيريد، و بدانيد كه اينها ممايجب علي الجسم نيستند. و همچنين لطافت و كثافت گاهي روي جسمي هستند گاهي بر ميخيزند، پس آنها از غير عالم جسم آمدهاند، پس از غيب عالم جسم آمدهاند. مردم غيب كه ميشنوند، مغز چيزي را خيال ميكنند كه غيب آن است. پس همين كه ميشنوند بهشت در غيب آسمان است خيال ميكنند ميرود در مغز آسمانها، و اين معني غيب نيست. و همچنين جهنم كه در غيب زمين است معنيش اين نيست كه در تخوم ارضين ميرود. پس حرارت و برودت، خشونت و ملاست، لطافت و كثافت هيچيك جسم نيستند، و از عالم مثال هستند، پس از عالم غيب آمدهاند. و اول چيزي كه پا ميگذارد به عالم جسم و از عالم غيب است، حرارت است و برودت. اگر چه جسم تا بوده يا حار بوده يا بارد. پس اول چيزي كه پا ميگذارد به اين عالم، حرّ است و برد. و اين دو، يد فاعلند، و تأثير ميكنند در رطوبت و يبوست. رطوبت و يبوست هم كه مال عالم غيب هستند، پس اينها كه تركيب شدند با هم، چيزي درست ميشود. اگرچه اين حرارت و رطوبت و برودت و يبوست در اين عالم به طور عرض بايد بيايند، اما عرضند نسبت به اين عالم. و البته هر كس به ولايت غربت رفت، غريبه آن ولايت است، اما مردم ولايت خود هست و در عالم خودشان عرض نيستند.
پس حرارت در عالم خودش جوهر است، اينجا كه ميآيد عرض ميشود. و
«* دروس جلد 2 صفحه 347 *»
همچنين برودت و رطوبت و يبوست در عالم خودشان جوهريت دارند، در اين عالم جسم كه ميآيند بالعرض ميشوند. كأنه همين است حرارت جوهري و برودت و رطوبت و يبوست جوهري كه اينجا بالعرض آمدهاند و در عالم خودشان حرارت جوهري را حار بايد گفت و جسمي است حار، رطوبت جسمي است رطب. و عالم آنها عالمي است كه كثرتش صدهزار مقابل از اين عالم بيشتر است. و نوع آن عالم را اگر به دست آورديد حكايت يأجوج و مأجوج و آنهايي كه در اخبار هست آن وقت ميفهميد كه هيچ مغلق و اغراق نگفتهاند و امر خارجي واقعي را گفتهاند. و آنجا عالمي است بخصوص براي خودش. و آتشي دارد آبي دارد همه چيز دارد. و آن عالم را كه نسبت به اين عالم ميدهي، هميشه يك جلوهاش اينجا ميآيد. پس آن عالم عالمي است برأسه، و غير از اين عالم است، پس در غيب اين عالم است. و عالمي است مستقل و چنان استقلالي دارد كه استقلال اين عالم محسوس ما به اوست. به طوري كه اگر الآن آن عالم از اينجا برخيزد، اينجا هيچ چيز محسوس نميشود. و اگر حرارتش برخيزد اين آتش ما فاني ميشود. و اگر رطوبتش برخيزد آب ما فاني ميشود. و جميع تأثيرات فعليت دارند؛ يعني فاعلند. پس كمال جميع صاحبان كمال و اثر جميع صاحبان اثر به صورت مؤثرشان است حقيقتا. ديگر اينها را بخواهيد به ملك تعبير بياوريد يا به شياطين يا يأجوج و مأجوج، همه درست است. پس اين صوري كه ممايجب علي الجسم نيست، جميعش از عالم غيب آمده. و همينجور تعبيرات است كه حكما براي كسيكه قابل بود ميگفتند.
يك وقتي اباذر مهمان حضرت سلمان بود، و ابوذر آنقدر زهد داشت كه فرمودند اگر كسي بخواهد نظر كند به زهد عيسي بن مريم، به زهد ابيذر نگاه كند. باري حضرت سلمان نان جوي آورد كه بخورند. نان خمير نپختهاي بود، و خوب ناني نبود. ابوذر برداشت و نگاهي به آن نان كرد و ديگر حرفي هم نزد، و بنا كرد به خوردن. حضرت سلمان فرمود: ها، چطور به نظر خفت به اين نان نگاه كردي؟ و حال آنكه آن اولِ اولش از
«* دروس جلد 2 صفحه 348 *»
كجا آمد به عرش، از آنجا آمد به كرسي و چندين ملك حامل او بودند، و از آنجا آمد به آسمانها، از هر آسماني كه به آسماني ديگر آمد چندين ملائكه حامل او بودند تا آمد به زمين رسيد. چه شد و چه شد تا به تو رسيد، و تو حالا به خفت نگاهش ميكني؟ اگر عمله و اكره سلطان از ديارهاي بعيده چيزي را بردارند براي كسي بياورند و آنكس بهخفت نگاهي به آن چيز كند البته عملههاي سلطان و خود سلطان ميرنجند. اينها را كه گفت زهره اباذر رفت، بنا كرد توبه و استغفار كردن. و خدا ميداند كه اينها هيچ اغراق درش نيست. و جميع اين نعمتها را به تدبيرها و اسبابها آوردهاند. و چقدر دست به دست دادهاند تا يك دانه هلش، مثلاً به تو رسيده. پس به يك دانه گندم به خفت نميتواني نظر كني. كارهاي خدا هم كه عمدي است، حالا خيال كني كه چون يك دانه است به نظر خفت نگاه ميكنيم به او، و اگر انباري باشد حرمت ميداريم، خيال پوچ و بيمصرفي است. يك دانهاش را هم بايد حرمت داشت. چرا كه كارهاي خدا همه از روي عمد است.
باري، برويم بر سر مطلب. پس هر چه ممايجب عالمي از عوالم نيست، آن چيز از غير آن عالم آمده توي آن عالم. پس جميع آنچه را كه اينجا ميبيني بدان كه از جاي ديگر آوردهاند اينجا گذاردهاند، و همه به طور تدرج آمدهاند، و به طور تدرج ميروند. و در هر جايي هم ممايجبي هست. و آنچه ممايجب هر عالمي نيست، و گاهي ميآيد جايي و گاهي ميرود، همه از جايي ديگر آمده. و همه را كه به اينطور ميبري بالا، حقيقت محمديه ميشود. درست دقت كنيد اگر در آن حقيقت خيال كني كه يكي از فعليات كامن باشد و بايد بيرون بيايد، و هنوز بيرون نيامده، محال است كه ابدالابد بيرون بيايد. و جميع تأثيرات در فعليات است و در قوه هيچ تأثيري نيست. و اگر مبدء اول فعليتي را دارا نباشد، محال است كه آن فعليت ديگر بيرون بيايد. پس مبدء اول كه همان حقيقت محمديه باشد جميع قدرتها، جميع علوم، جميع كمالات را بالفعل دارا است.
پس حرارت جسمي است حار، عجالةً بدان كه در اين عالم بعينه بدون تفاوت مثل
«* دروس جلد 2 صفحه 349 *»
مسكههاي ريزريز، كه ريخته شده در پنيرهاي ريزريز، كه آنها ريخته شده در آبهاي ريزريز، و اين تركيب مجموع شير اسمش شده. و اين شيرِ ما يك جوهر نيست بلكه سه جوهر است مخلوط به هم. سعي كن يكجا، چيزي را به دست بياور و اين را نمونه خود قرار بده و همه جا جاريش كن. پس اين شير يك جوهر نيست بلكه جواهر عديده است، و ريزريزهاي روغن با ريزريزهاي پنير با ريزريزهاي آب، با هم جمع شده. و حالا كه به هم مخلوط شده، اگر يكخورده آب را برداري پنير هم همراهش برداشته ميشود، روغن هم همراهش برداشته ميشود. حالا تو اگر محتاج شدي به روغن و چربي، بايد تدبيري بكني و كيفيتي بر اين شير وارد آوري كه آبش و پنيرش نبندد و روغنش ببندد. تدبيرش اين است كه يكخورده كمي سردي بر آن مسلط كني و به اندازهاي او را سرد كني كه روغنهاش ببندد، آن وقت يك كاري بايد بكني كه اين ريزريزهاي روغن به هم متصل بشود. پس بايد خيك را مخض كني([4]) و تا مخض نكني به هم متصل نميشوند. حركت كه ميدهي آن را هر كدام كه حيزشان پايين است ميل به پايين ميكنند، هر كدام كه حيزشان بالا است بالا ميروند. پس همجنسها پيش هم ميروند و به يكديگر كه رسيدند به هم متصل ميشوند. پس ريزريزهاي روغن كه در شير ريخته بود به هم متصل ميشود و جدا ميايستد، تو ميگويي مسكه كامن بود در اين شير. پس چون كيفيتي وارد آوردي كه روغنش بست و به دست آمد. باز كاري بكن و كيفيتي وارد بياور كه كشكش ببندد، و آن به حرارت ميبندد. از بس فواعل و قوابل مختلفه در هم ريخته از دست مردم بيرون رفته. چربي و روغن به برودت بسته ميشوند، و كشكش به حرارت ميبندد. پس كشك را بايد آتش كرد و جوشانيد تا منجمد شود، و آبش منجمد نميشود. و به آن مقدار حرارت، قارا منجمد نميشود، و كيفيتي ديگر بايد وارد آورد تا قارا منجمد شود. پس اگر فكر كني خواهي دانست كه جميع عالم بر همين نظم ماستبستن است، حالا تو جلدي
«* دروس جلد 2 صفحه 350 *»
مچسب به علم اكسير، هيچ فرق نميكند. و خدا ميداند كه علم اكسير هم بعينه مثل علم پنيربندي است. اگر حكمت ميخواهي ياد بگيري طمعت را دور بينداز، حرص مزن كه طلا به دست بياوري، حريصها ميروند به طلا ميچسبند. و چون مردم بسيار كمخيرند و اعتنائي به علوم في نفسها ندارند، و جميع اعتناي آنها به مطلوبهاي خودشان است، از اين جهت حكما هم چون مزاج مردم دستشان است، بيان حكمت و مقصود خود را در فلسفه مياندازند. كه شايد در ميان هزار نفر يك نفر طالب شود و بفهمد. و الا چه ضرورشان كرده كه علمشان را در اكسير بيندازند؟ و خدا ميداند كه تمام علم اكسير مثل علم پنيربندي و ماستبندي است و چيزي ديگر نيست. لكن علم ماستبندي و پنيربندي را مردم ياد نگرفتهاند، ميگويند اين كه چيزي توش نيست. اما طلاسازي را اعتنا ميكنند. حكيم هم ملاحظه حالت مردم را ميكند و به همان زبان خودشان بيان مطلب را ميكند. شما بدانيد كه ماتري في خلق الرحمن من تفاوت همه جا نظم خلقت بر يك نسق است، و آن كسيكه طالب علم است همان قدري كه مشّاق ([5]) از فلسفه گفتن حظ ميكند، او از حكمت و علم و دين و مذهب حظ ميكند.
خلاصه پس در شير اگر پنير نباشد ممكن نيست پنير بيرون بيايد، و به علاجات و تدبيرات نيست را نميتوان هست كرد. بله اگر چربي در شير باشد كيفيتي بر آن وارد ميآوريم كه چربي به آن كيفيت ببندد و آب نبندد، حركت هم ميدهيم تا مسكهها جدا بايستد و لامحاله حركت هم ميخواهد. باز دقت كن و قهقري برگرد، همين چربي اگر در شير نباشد آن عمل تو بر آن بيحاصل است، هر چه او را بزني آب به زدن نميبندد، دوغ به زدن نميبندد. پس هم چربي بايد در شير باشد و هم تو كيفيتي بر آن وارد آوري تا چربي آن جمع شود و ببندد. ديگر هر مادهاي هم يكجور تدبيري لازم دارد. پس اگر در شير مسكه نباشد زدن آن شير بيحاصل است، و از به هم زدن آن به جز زحمت چيزي
«* دروس جلد 2 صفحه 351 *»
ديگر براي تو نميماند. پس بايد شيري پيدا كرد كه مسكه داشته باشد. باز خيال نكنيد كه چربي در توي بدن گوسفند حاصل شده باشد. اين چربي و دسومت([6]) در توي بدن حيوان نيست از خارج آمده توي بدن حيوان. نميبيني حيوان كه علف ميخورد چربيش كم است، و حبوبي كه چرب است همين كه ميخورد چربيش زياد ميشود. پس چربي در گوسفند اينجور كامن است. به همينطور در دانه فكر كن، توي دانه دسومت كجا بود؟ از آبها آمده توي دانه چه بسيار آبها كه چرب هستند. چه بسيار آبها كه اگر يك ماه بدهي به گياه، گياه را چرب نميكند. و خيلي خاكها هست كه خيلي ميده([7]) و نرم است، بسا ميچسبد به لباس و همين كه ميتكاني چربيش ميماند. پس دسومت توي آبها هست توي خاكها هست، و از آبها ميآيد در گياهها و در حبوب، و از آنجا ميآيد در بدن گوسفند و ميآيد در شير. پس جميع آنچه را ميبينيد بدانيد كه از جايي ديگر آمده، از غيب آمده، پس از غيب عالم جسم آمده. پس جواهر دسومات، و جواهر كشكها، و جواهر قاراها مخلوط به هم هستند. و توي اين خاكها و اين آبها هر چه بچشي هيچ كدام نه طعم كشك دارد نه طعم روغن نه طعم پنير نه طعم قارا. پس اجزاء حامضه را بايد جمع كرد و به هم چسباند و اجزاي بيمزه را بيرون كرد. پس به تدبير بايد ترشي را از اين شير بيرون آورد، و ترشي را نبايد احداث كرد. چيزي كه نيست از نيستي چيزي به هستي نميآيد. و همچنين تمام شيرينيها در اين هوا و آب و خاك ريخته مثل هباء منثور، به همينطور جميع تلخيها و جميع تنديها در اين آب و خاك ريخته و همه ممزوج به هم هستند. حالا مركب و ممزوج از همه چه طعم بدهد؟ طعم هيچ كدام را نميدهد، همه همراهند، پس طعم خاصي معلوم نميشود. يكجوري بايد كرد و كيفيتي وارد آورد كه اجزاء حُلوه و شيرين به هم بچسبند، شيرين اسمش ميشود و يك كاري بايد كرد كه
«* دروس جلد 2 صفحه 352 *»
اجزاي حامضه به هم بچسبند، ترشي اسمش ميشود. جوهر گوگرد را بگذاري جايي و سرش باز باشد هي زياد ميشود. هر جوهري را جايي بگذاري و سرش باز باشد، كم ميشود، به غير از جوهر گوگرد كه سرش اگر باز باشد زياد ميشود. سرّش اين است كه در جميع اين هوا گوگرد هست، و رشحات ريزريز جوهر گوگرد در هوا هست، آن ظرف جوهر را كه سرباز ميگذاري خميره ميشود و چون بالفعل است اجزاي ملاصق خود را كه در هوا هست كمكم بالفعل ميكند، و جزو خودش ميكند و زياد ميشود. پس نظم خلقت را از دست ندهيد كه اشياء جميعا با هم ريخته شدهاند. ديگر يكپاره صنعتها از فرنگستان معروف شده، اين عملهاي دستيشان عملي نيست كه كسي بگويد نامربوط است. مثلاً گفتهاند عناصر شصت عنصر است. اينها نوعش درست است و به عمل يد به دست آوردهاند. و اصل نوع عناصر همين چهار است همان جوري كه قدما گفتهاند بيشتر نيست، اما فلان مقدار حرارت چه خاصيت دارد؟ قدري بيشترش چه خاصيت دارد؟ با هم كه تركيب شوند چه خاصيت دارد؟ پس نوع آب يكجور است اما ديگر از انواعش و اصنافش و اشخاصش يكجور نيست. آب چند جور است، يك آبي است كه به اندك برودتي ميبندد، مثل فلزات كه همين كه آب شد به يكخورده برودت ميبندد. ديگر در فلزات هم فرق ميكند، بعضي زودتر ميبندد و بعضي دورتر. يك جور آبي ديگر هست كه زود نميبندد، مثل روغن. باز روغنها هم به طور اختلاف ميبندد، بعضي زودتر ميبندد و بعضي ديرتر. روغن گوسفند مثلاً زود ميبندد، موم زودتر ميبندد، روغن حبوب مثل بيد انجير و امثال آن ديرتر ميبندد. ديگر در آبهاي متعارفي فكر كن آب شيرين زودتر ميبندد، آب شور ديرتر ميبندد. و هوا بايد يا خيلي سرد باشد يا خيلي گرم باشد كه آب شور ببندد. و اگر ميخواهي ببيني چند جور عنصر است به عدد انواع خلق عنصر هست. پس اختصاص به شصت عنصر ندارد، پس به عدد انواع خلق آبهاي مختلف هست. همينجور فكر كنيد در خاكها و منجمدها. وقتي كه آنها را مقابل آبها مياندازي يك جنس
«* دروس جلد 2 صفحه 353 *»
ميشوند، اما پيش خودشان انواع و اصناف و اشخاص دارند. يك خاكي هست كه زود آب ميشود، يكي ديرتر آب ميشود. فلزات همه خاكند يك خاكي است به دو دم([8]) آب ميشود، يك خاكي است كه به ده دم، يك خاكي است كه به صد دم آب ميشود. همينجور در كيفيات فاعله و قابله فكر كنيد. يد فاعل حرّ و برد نوعي است، يد قابل رطوبت و يبوست نوعي است. حالا اينها چند درجه است؟ الي ماشاءاللّه، مثل اين است كه چند جور آتش هست؟ جورهاش به عدد ذرات جميع موجودات است. يكجور آتشي هست كه اگر از اينجا ولش كني ميرود قدري بالا، يكجور آتشي هست كه اگر ولش كني بيشتر صعود ميكند، يك آتشي است كه ده ذرع بالا ميرود و آنجا ميايستد، يك آتشي هست كه صد ذرع بالا ميرود، يك آتشي است كه بيشتر ميرود. پس نيران مختلفه و اتربه مختلفه و مياه مختلفه هست. و اينها يك چيزيش از اين عالم است و آن چيز صاحب سمتهاي ثلث است، و هر چيزي كه غير صاحب سمتهاي ثلث است بدان كه از غير عالم جسم آمده، پس از غيب آمده. و اين باب علمي است كه هر چه در آن بيشتر فكر كني چيزها خواهي فهميد.
پس حالا ميتواني بفهمي كه حرارت و برودت و حادثات از اينها تماما مبدئشان از غيب آمده، پس طلا از عالم غيب آمده، مس و سرب و ساير فلزات همه از عالم غيب آمدهاند، و هكذا جميع نباتات از عالم غيب آمدهاند، جميع حيوانات از عالم غيب آمدهاند، جميع اناسي از عالم غيب آمدهاند. و اگر بخواهي بداني كدام يك از غيب بالاتر آمدهاند و كدام از غيب پايينتر، هر كدام كه پيشتر و زودتر ميآيند به اين عالم بدان كه نزديكترند به اين عالمِ جسم، و هر كدام ديرتر ميآيند به اينجا، معلوم است كه يك درجه پستتر و غيبتر از آن يكي نشسته. پس به همين قاعده اشياء در غيب و غيب غيب و غيب غيب غيب يكديگر نشستهاند. پس حرارت و برودت و رطوبت و يبوست، اول ميآيند در دنيا.
«* دروس جلد 2 صفحه 354 *»
و آنها از همه چيز نزديكترند به اين دنيا. بعد اينها كه تركيب شدند، شيريني و تلخي و ترشي و شوري و تندي پيدا ميشوند. پس طعمها ديگر در غيب غيب نشسته بودند پس ريزريزهاي طعوم، در ريزريزهاي حرّ و برد مثل مسكه در شير مخلوط بود. آنها را بايد به هم زد تا جمع شوند چنانكه ريزريزهاي آتش هم در اين عالم بوده، بايد حركتي كرد كه جمع شوند آنها و بيرون آيند. پس آتش يك عالمي دارد بخصوصه، و ريزريزهاي آتش در تمام خاكها و آبها و هواها ريخته شده، و چون ريزريزهاي آب و خاك و هوا هم همراه ريزهاي آتش هست، پس آتش پيدا نيست. و حالا اين آتش چون جسمي است بسيار رقيق وقتي كه ميخواهي بيرونش بياوري، جسمهاي كثيف اتربه و مياه جلو آتش را ميگيرد. و معلوم است وقتي كه ريزهاي آتش در وسط اجزاي كثيف واقع شدند، نميشود كه آنها متصل به هم شوند و ظاهر شوند و تأثير كنند. چرا كه اتربه و مياه حائل شدهاند ميانه ريزريزهاي آتش. پس شما وقتي كه بخواهي آتش را بيرون بياوري، بايد يك حركتي بدهي تا به واسطه آن حركت ريزريزها به هم بچسبند، و آتش بروز پيدا كند. حالا از اينجا بفهميد كه حرارت چرا لازمه حركت افتاده؟ اما آن كساني كه گفتهاند كه حرارت احداث حركت ميكند يا حركت احداث حرارت ميكند، همانها كه اين را ميگويند ريششان را بگير بپرس، چطور شده كه حركت احداث حرارت ميكند؟ خدا ميداند هيچ نميدانند. سهل است كه اگر كسي منصف باشد و وانزند اين حرفها را، با هزار دليل و برهان بخواهي حاليش كني راهش را، باز مشكل است.
پس ملتفت باشيد انشاءاللّه كه وقتي كه حركت تند دادي به اجزاء يابسه، تا اجزاء يابسه بروند به هم بچسبند اجزاء لطيفه به هم چسبيدهاند، و چون حركت تند شد پيش از آني كه اجزاء يابسه بيايند جلوِ اجزاء لطيفه را بگيرند اجزاء لطيفه به هم ميچسبند، و حركت سريع حكماً آتش احداث ميكند. و البته ديدهايد كه خراطها دو چوب را به طور سرعت به هم ميكشند، يك مرتبه ميبيني آتش در ميگيرد. سرّش همه همين است كه
«* دروس جلد 2 صفحه 355 *»
ريزريزهاي آتش ريخته شده در توي اين فضا، و اجزاء بارده در نهايت برودت هم پهلوي آنها ريخته، حالا تو كاري بكن كه اجزاء بارده برود بيرون و ريزريزهاي آتش جمع شوند و به هم متصل شوند، جمع كه شدند قوت ميگيرند و مشتعل ميشوند.
پس نار در عالم غيب نشسته توي سنگها هست، توي قندها هست، توي چخماقها هست. وقتي كه ميخواهي او را بيرون بياوري حركت سريعي بايد داد كه آن اجزاء خاكي رو به پايين برود و آن اجزاي ناري ميل به بالا كند و جمع شود. و سنگ و چخماق را كه سريع به هم ميزني همينجور ميشود كه آتش احداث ميشود. پس وقتي كه ميشنوي آتش كامن است، خيال نكن كه معدوم است، بلكه نار موجود است. و به واسطه اين حركت سريع موانعش رفع ميشود و پيدا ميشود. پس حركت محدثِ نار نيست. و اينكه ميبيني به حركت، نار پيدا ميشود، به جهت همين است كه حركت سريع كه دادي، اجزاي ترابيه بالطبع پايين ميرود و اجزاء ناريه بالطبع بالا ميآيد، و همين كه اجزاء ناريه جمع شدند و متصل به يكديگر شدند، هر جزئي جزئي ديگر را داغ ميكند و در يكديگر تأثير ميكنند، يكدفعه مشتعل ميشود. همچنين كبريت فرنگي را كه ميكشي، چون اجزاء ناريه در فُسفُر پهلوي هم چسبيده هستند، اما در خلل و فرج آنها يكپاره ريزهاي مياه و اتربه هست و مانع است از بروز نار، اگر كبريت را هموار بكشي نميگيرد، به جهت اينكه ملايم كه بكشي اجزاء رطبه از جلوِ اجزاء ناريه نميرود، اجزاء ترابيه هم كه جلو نار را گرفته نار نميتواند بروز كند، پس بايد كبريت را تند كشيد و حركت را سريع داد كه كبريت روشن شود، چنانكه اگر آب تند برود خاكهاي اطراف جو نميتواند جلو آب را بگيرد و اگر آب آهسته بيايد هي خاكهاي اطراف جو ميريزد و جلو آب را ميگيرد و مانع ميشود از رفتن آب. پس حركت اينطور محدث نار است، نه اينكه از نيستي صرف چيزي را هست كند. پس نظم حكمت و خلقت را ياد بگيريد و از دست ندهيد.
پس جميع آنچه بايد بيايند توي اين عالم، همه الآن ريخته شدهاند در اين فضا. و
«* دروس جلد 2 صفحه 356 *»
ذرات هبائيه ميده از جميع اجناس در جميع اجناس است. لكن هيچ كدام پيدا و صريح نيستند، بايد تدبيري كرد كه اجزاي هر جنسي را جمع كرد و مانعش را رفع كرد، تا ظاهر شود. پس نار را به طور سرعت بايد بيرون آورد. پس همجنسها را بايد به تدبيري به هم جمع كرد، ديگر خودشان به هم ميچسبند. چراغ كه روشن شد، ديگر اين روغن و شعله هي شعلهها را از غيب بيرون ميآورد، كه اگر فرضا بگيري شعله را بكشي هفتاد ذرع دراز ميشود، و هر خوردهايش در آني پيداست. پس اين شعله هميشه مثل حوض آبي است كه از يك طرف آب ميآيد و از طرف ديگر بيرون ميرود.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
«* دروس جلد 2 صفحه 357 *»
درس بيستوهشتم
«* دروس جلد 2 صفحه 358 *»
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اعجاز المعجز اما بديهي يعرف بمحض الاطلاع انه فوق طاقة جنس البشر كالصعود الي السماء مثلاً و الطيران و انطاق الحصي فانها تعرف بمحض الاطلاع ان جنس البشر يعجزون عن مثلها و اما يحتاج الي امتحان و تتبع حتي يعرف المطلع ان نفسه و امثاله لايقدرون عليه. فان ادّاه نظره و امتحانه و تتبعه الي انه اتي به من غير معالجة ظاهرية يعرف بعد ذلك انه يعجز عنه البشر و ان وجده بمعالجة فانه يعسر حصول العلم منه بعجز البشر عنه فان للصنايع العلاجية درجات لاغاية لها و ان كانت يعسر الاطلاع علي حدها و القرآن من هذا القسم الاخير فانه من صناعة الكلام و يتدرج مراتبه بالتدرب و المجاهدة فلايمكن الاطلاع علي غايته التي ليس للبشر انيتجاوزها و لذلك … تا آخر.
قاعدهاي را كه عرض كردم ملتفت باشيد و در جميع درجات سلسله جاريش كنيد كه چيزي كه در عالمي نيست و بعد پيدا ميشود، آن چيز از آن عالم نيست، و از جايي ديگر ميآيد. پس در عالم جسم كه نظر ميكني آنچه از عالم جسم است جسمانيت است كه آن جوهري است كه صاحب اطراف ثلثه است، اين مال عالم جسم است، و از عالم بالا نيامده اينجا. و محال است كه جسم جايي باشد و اطراف ثلثه همراهش نباشد. اما جسم هر جا هست گرمي هم آنجا بايد باشد؟ نه لازم نيست. سردي بايد همراهش باشد؟ نه لازم نيست. بالا بايد باشد؟ لازم نيست. پايين بايد باشد؟ لازم نيست. و خيلي از آيات
«* دروس جلد 2 صفحه 359 *»
از همين نظر است كه خدا ميگويد آيا نميبينيد آسمان را؟ آيا نميبينيد زمين را؟ پس اگر جسم متغير نميشد و گاهي گرم و گاهي سرد نميشد و فرضا شخص عاقلي هم از روي فكر نظر ميكرد به اين جسم، چه ميدانست كه غير از اين جسم چيزي هست يا نيست. پس اگر جسم متغير نميشد، هيچ كس از هيچ عالمي خبردار نميشد.
باري، انشاءاللّه ملتفت باشيد و اين قاعده را حفظ كنيد كه جزو خودتان شود و از روي تقليد نباشد. پس هر چيزي كه از عالم جسم نيست آن چيزهايي است كه در بعض اجزاء جسم هست و در بعض اجزاء جسم نيست. پس گرمي و سردي و روز و شب و رنگهاي مختلف و شكلهاي مختلف اينها جميعش از غير عالم جسم آمده، پس از غيب جسم آمده. لكن لازم هم نيست كه از اعلي درجات غيب آمده باشد، بسا غيبش متصل است به عالم جسم، و به يك حركتي ميآيد در اين عالم. واقعا آتش چنان نزديك است به اين دنيا كه به حركتي بيرون ميآيد. و در هر عالمي جوهري است كه قابل است به صور مختلفه در آيد. و نه اين است كه صور مختلفه از عالم خودش باشد بلكه قابل است كه بيفتد زير عالم بالايي، و فعلي از عالم بالا بيايد در اين عالم پايين، و ولدي متولد شود از اين پدر و مادر، و ولد ارث از هر دو دارد. و حالت خودش كه حالت تركيبش باشد غير از هر دو است. پس در اين عالم جسمي است صاحب طول و عرض و عمق، و ديگر بالاتر نيست. و بالاتر از اين عالم، عالم نبات است. در عالم نبات هم فكر كن، كه نبات يك جوهري است كه به كلش جاذب است، به كلش هاضم است، به كلش ماسك و دافع است. اما ميبيني كه اين جذبش توي صفرا بايد باشد، و دفعش توي بلغم بايد باشد، و هضمش توي هوا و توي خون بايد باشد، كه هم حرارت باشد كه بتواند حل كند و هم رطوبت باشد كه حل شود ـ و همه جا حل به حرارت و رطوبت است ـ و ماسكهاش بايد توي سودا باشد. پس نبات حقيقتي است كه در ذات خودش به صورت هيچ درختي نيست. ميبينيد كه همه درختها، آب به خود ميمكند، پس بدانيد كه همه جذب دارند. و
«* دروس جلد 2 صفحه 360 *»
ميبينيد كه همه درختها پوست ميريزند پس بدانيد همه دفع دارند و ميبينيد كه همه آب و خاك را به رنگي و شكلي ديگر ميكنند، پس همه هاضمه دارند. و ميبينيد كه همه در خود چيزي باقي ميگذارند، پس همه ماسكه دارند و هكذا بدانيد كه آن امري كه در همه نشسته و در هر قابليتي كار بخصوصي ميكند، او در نفس خودش هيچ يك از اينها نيست.
ملتفت باشيد نميخواهم اينها را به طور اثر و مؤثر بگيريد، چرا كه آن نظر ديگري است. اين را بگيريد كه سلسله طوليه در همين نظر است، روح كه در بدن هست شمّ هست ذوق هست لمس هست سمع هست بصر هم هست، لكن اين روح اگر چشم را بهم بگذارد، ديگر نميتواند ببيند. و اگر گوش را بگيرد ديگر نميتواند بشنود. و هكذا اگر جميع حواس و مشاعر خود را سدّ كند، ديگر كأنه نيست، و مثل كلوخ افتاده. پس اين روح در نفس خودش يك جوهري است كه اگر بدني نداشته باشد بصير نيست سميع نيست شامّ نيست ذائق نيست لامس نيست. و اگر خودش بالاستقلال بصير بود ميبايست چشمش را كه بهم بگذارد ببيند، و اگر در نفس خودش احتياجي به بدن ندارد گوشش را كه ميگيري چرا نميشنود؟ پس روح بصير است بكله، اگر يك چشم برايش درست كنند، يكي ميبيند. اگر دو چشم برايش درست كنند، دوتا ميبيند. اگر ده چشم برايش درست كنند ده تا ميبيند، اگر جميع بدنش را چشم بسازند از جميع بدنش ميبيند. و هكذا بكله سميع است، اما هر چه گوش برايش درست كنند ميشنود. اين است معني اينكه بكله بصير است و بكله سميع است، و هكذا بكله شامّ است ذائق است لامس است به همينطور.
باري، پس آن جوهر نباتي قابل است براي جذب و دفع و هضم و امساك، و اينها فعلياتي هستند كه ميآيند در عالم نبات و روي نبات مينشينند، و خود نبات جوهري است كه عَرْض لطيفي و طول لطيفي و عمق لطيفي دارد. و اينها در هر حالي براي نبات هست لكن جذبهاش تفاوت ميكند هر جا ناريتش زياد شد جذبش زياد ميشود و هر وقت جاذبه كم شد بايد كاري كرد كه مزاج گرم شود، و اگر دافعه كم شد بايد تبريد كرد
«* دروس جلد 2 صفحه 361 *»
آب تبريد ميكند. و اگر غذا هضم نميشود چيز گرم و تري بايد خورد، مثل خارج ماتري في خلق الرحمن من تفاوت غذا را كه در ديگ ميكني اگر بخواهي خوب بپزد و محرّي شود، به آتش تنها يا آب تنها نميشود. هم آب ميخواهد هم آتش ميخواهد. پس نبات يك جوهري است كه قابل است براي جذب و دفع و هضم و امساك، و اين كارش را كه ميخواهد بكند بايد از جايي ديگر مدد به او برسد. و اگر از عالي مددي به او نرسد و عالي تعلقي به داني نگيرد، نه جذب ميتواند بكند نه دفع نه هضم نه امساك، همينطور خودش هست. مثل اينكه اين جسم در مقام خودش هست و محال است كه يك وقتي اين جسم نباشد. لكن حرارت و برودت هميشه با جسم نيست، بلكه جسم قابل است براي اينكه حرارت و برودت بيايد روي آن بنشيند.
انشاءاللّه متذكر باشيد كه محض تقليد ياد نگيريد، كه كسي بتواند اينها را از دستتان بگيرد. پس اين جسم قابل است كه به مشرق برود و به مغرب برود، و الي غير النهايه صور در اين هست. و اين جسم به كوبيدن تمام نميشود، و فاني نميگردد. اگرچه سرب را زياد كه بكوبي خاكستر ميشود سرمه ميشود لكن جسميتش فاني نميشود، و يك قبضه از قبضات جسم را اگر جميع عملههايي كه خدا خلق كرده مسلط شوند بر آن و بخواهند آن قبضه را فاني كنند، نميتوانند فانيش كنند. ببين ميكوبند او را درازش ميكنند هست، كوتاهش ميكنند هست، و هكذا پهنش ميكنند جسم است، باريكش ميكنند جسم است. پس جسم را به تصرفات هرگز نميشود نيست و فاني كرد. پس بدانيد كه اين جسم هرگز نيست نداشته، و هرگز نيست نخواهد داشت. خيال نكنيد كه يك وقتي چيزي نبود، و خدا هم آن طرفها نشسته بود و هيچ چيز دور و برش نبود، يكوقتي دلتنگ شد و گفت «كن» و اينها خلق شدند. اين جورها بدانيد كه از حكمت نيست، از نيست صرف هرگز نميشود هست آفريد. پس جسم نيست نداشته، چنانكه بعد از اين هم فاني نخواهد شد. لكن آبش خاكسترش بخارش آسمانش زمينش اينها فاني ميشوند، به جهت
«* دروس جلد 2 صفحه 362 *»
آنكه اينها از جايي ديگر آمدهاند در عالم جسم و ميروند به عالم خودشان. سعي كنيد فرق ميان موت و فنا را بگذاريد. موت عبارت است از انتقال از دياري به دياري، و از جايي به جايي. زيد كه از اطاق بيرون رفت، رفت روي صحن خانه، ديگر از ملك خدا كه بيرون نرفت، و نميشود از ملك خدا بيرون رفت. انشاءاللّه ملتفت باشيد و از همين الفاظِ ظاهر بگيريد و به ظاهر ظاهر عمل كنيد. پس جسم نبود نداشته، و اينهايي كه ميآيند و ميروند و رفتهاند، از جايي به جايي انتقال كردهاند، و معني موت همين است. و فناي صرف اين است كه معدوم شوند. و مردهها از اين عالم ميروند به عالمي ديگر، و فاني نميشوند. باز اينها نمونههايي است كه از اينها كليات به دستتان ميآيد. هر جا ديديد چيز تازهاي پيدا ميشود بدانيد كه آن چيز، تازه پيدا نشده، و بوده سرجاي خودش و از آنجا آمده اينجا. گرمي نيست روي جسم و تازه ميآيد روي جسم، بعد ميرود و سردي ميآيد روي جسم. معلوم است كه اينها از جايي ديگر آمدهاند. و باز ميبيني كه خاك آب ميشود آب هوا ميشود هوا نار ميشود. باز نار هوا ميشود هوا آب ميشود آب خاك ميشود. جميع اينها كه ميبيني تازه پيدا ميشوند از جايي ديگر ميآيند و ميروند. و آن چيزي كه همه اينها ميآيند روي آن چيز مينشينند و برميخيزند، آن چيز، تازه پيدا نميشود. و محل است و محل هميشه سرجاي خودش هست، و هرگز نبود نداشته، و نبود پيدا نخواهد كرد.
پس به همين نسق در نبات فكر كنيد. نبات يك جوهري است كه جذب لازمهاش نيست. بلكه هم جذب ميتواند بكند هم دفع هم هضم هم امساك، و نبات جوهري است كه اشد تأصلاً از جسم است. و اين جذب و دفع و هضم و امساك تازه توي نبات پيدا ميشوند. پس اينها از عالم خودش نيستند از عالمي ديگر ميآيند توي نبات مينشينند. و همچنين فكر كن در عالم حيات به همين نسق. پس ببين كه حيات زندگي است و زندگي اولاً اختصاصي به حيواني دون حيواني ندارد. بعد فكر كن كه براي زندگي چشم ميسازند آن وقت ميبيند، گوش برايش ميسازند آن وقت ميشنود، و هكذا پس نبات يك
«* دروس جلد 2 صفحه 363 *»
جوهري است، و حيوان يك جوهري است كه خيلي تأصلشان از جوهر جسماني بيشتر است. پس آنچه در اين عالم زير و رو ميشود، به حيات كليه عالم است. و اين سمع و بصر و شم و ذوق و لمس، لازمه وجود آن حيات نيفتاده. ميشود كه حيات باشد و نبيند، ميشود كسيكه زنده باشد و نشنود، زنده باشد و بو و طعم هيچ نفهمد. ميشود كه زنده باشد و هيچ احساسات را نداشته باشد. پس احساسات، حالات آن حيات هستند. و حيات محلي هست كه اين حالها ميآيند روي آن محل مينشينند. و آن حيات جوهر است، و نبود نداشته و نبود پيدا نخواهد كرد ابدا، اگر چه اين چشم و گوش فاني شوند. و آن جوهر حيات الي غير النهايه ميتواند ببيند و بشنود. و به همينجور ديدني كه شما ميبينيد، حيوانات همينجور ميبينند، بلكه بهتر. و به همينجور شنيدن شما حيوانات ميشنوند بلكه بهتر. و همچنين است ذائقه و شامه و لامسه حيوانات. شامه مورچه را ببينيد چه جور است، و حال آنكه حيواني اضعف از مورچه نيست. قند را در بقچه قايم ميكني ميرود پيدا ميكند، از بوي قند ميرود پيدا ميكند. و الا چشمش كه قند را نديده، گوشش هم كه صدايي نشنيده، پس ببينيد كه چقدر شامهاش جذب دارد كه لاي بقچه توي صندوق توي صندوقخانه بوي قند را ميفهمد. و اغلب حيوانات لامسه آنها از انسان بيشتر است. و همه اينها راه حكمتش اين است كه انسان در اين بلدِ حيات به غربت آمده، و البته مردمِ هر جايي بهتر خبر دارند از آنجا، تا كسيكه غريب است. اهل البيت ادري بما في البيت. پس جسمانيت را در عالم جسم، اهل جسم بهتر از همه به عمل ميآرند. و همچنين تمام حيوانات از انسان بهتر و به قاعدهتر ميخورند و ميآشامند. شما ببينيد كه انسان جايي كه غذاي متعددي ميبيند حرصش ميدارد او را كه آن قدر بخورد كه ثقل كند. اما آهوها با وجودي كه بيابان پر از علفهاي هر جور است، و مانعي هم ندارند، هيچ بار آن قدر نميخورند كه ثقل كنند. پس پر نميخورند و پر نميخوابند به اندازه ميخورند و به اندازه ميخوابند، و به اندازه حركت ميكنند. پس كارهاي حيوانيت اگر
«* دروس جلد 2 صفحه 364 *»
ميخواهي درست شود اگر چه براي انسان مطلوب نيست، ببين حيوانات چه جور كار ميكنند. از اين است كه در اخبار اصرار كردهاند كه وقتي كه ميخوري آن قدر مخور كه نفس نتواني بكشي. كدام گاو آن قدر خورد كه نتواند نفس بكشد؟ و انسانها هي ميخورند و باز هم حرص ميزنند. و حيوانات در كار حيواني خود استادند. و آن جور كارها را اگر كسي بخواهد ياد بگيرد بايد از حيوانات ياد بگيرد. و ببينيد كه اين مردم هيچ خير در آنها نيست. ان هم الا كالانعام بل هم اضل كدام حيوان اين قدر خورد كه ثقل كرد؟ كدام حيوان اين قدر جماع كرد، كه ضعف كرد؟ پس حيوانات در كار حيوانيت استادند.
باري مطلب اين است كه هر جا حالّي ميبينيد بدانيد كه محلي هست. و مَحال، آن چيزهايي هستند كه نبود نداشته و نخواهد داشت. و چيزي كه نبود نداشته و نخواهد داشت ديگر مناجات و دعائي چندان نميخواهد. و اصل كينونتشان دعا است كه خدايا ما را دائمي بدار، و دعاشان و اجابتشان همراه است. و آنها اكوانند و خيري و شري ندارند و ربي چيزي سرشان نميشود، و هر كس به لسان قابليتش دعا ميكند و رب كوني هم مستجاب ميكند دعاشان را. پس اغنيا نوعا دعاي لساني تنها نكردهاند، و اكوانشان و قابليتشان اين است كه ما ميخواهيم غني باشيم. و همچنين فقرا و مريضها و صحيحها همه اينها اكوانشان و قابلياتشان اين است كه اينجور باشند. و جميع اينها كون است و هيچ چيز توي اينها نيست، و اينها علمي نيست كه به كار اهل حق بيايد. و كسي نيست كه در ملك خدا يافت بشود و دعائي كرده باشد و خدا مستجاب نكرده باشد. و اين عرصه كون است. لكن دعا خوب است كه دعاي شرعي باشد، ميبيني حالا فقيري، زباني دعا كن كه خدايا فقيرم به من چيزي بده و مرا غني كن، ميبيني مريضي دعا كن كه خدايا مرا صحيح كن. شك داري شبهه داري دعا كن كه خدايا اين اضطراب بد است اين اضطراب و شك را از من بردار. پس جاي دعا اين جاها است.
خلاصه مطلب اين است كه هر جا حالّي ديديد، بدانيد كه محلي همراهش هست.
«* دروس جلد 2 صفحه 365 *»
و هرجا محلي ديديد بدانيد كه حالّي هست كه اين محل او شده. پس هر محل صرفي نبود نداشته و نخواهد داشت. و هر حالّي از جايي ديگر آمده روي محل نشسته. و آنهايي كه حالّند بدانيد كه از غير عالم محل آمدهاند. پس به همين نسق ميروي توي عالم خيال، ميبيني خيال جوهري است كه تصوير ميكند مبصرات و مسموعات و مشمومات و مذوقات و ملموسات را. و حس حيواني نميتواند تصوير اينها را بكند. ديگر دقت كنيد و اينها را از هم جدا كنيد خيلي از مردم كه انكار معاد كردهاند به جهت همين است كه اين مراتب را از هم جدا نكردهاند، خيال ميكنند كه چيزي كه تعينش به اين دنيا است اگر اينجا باطل باشد بايد ديگر انسان هم انسان نباشد. و خيال ميكنند كه در اينجا اين بدن كه خاك شد بايد انسان هم در عالم خودش انسان نباشد. و اينها همه از اين است كه راهش را نفهميدهاند. پس عرض ميكنم كه چون حيوان استمدادش از اينجا است، تا بو و ضياء و لون و صوت و گرمي و سردي نباشد حيوان نميتواند ادراك اينها را بكند. اما در خيال ما ميبينيم كه تصوير مسموعات و مشمومات و مذوقات و مبصرات و ملموسات را ميتوانيم بكنيم، با وجودي كه در خارج چيزي از اينها نباشد. پس خيال تميز ميدهد اينها را، خواه در خارج چيزي باشد خواه نباشد. و خيال هيچ احتياج به استمداد از اين دنيا ندارد.
خلاصه مطلب اين بود كه در اينجا هم باز حالّي هست و محلي هست، و محلش جوهري است از عالم مثال. و خيال ديگر محتاج به اين بدن نيست در تصوير مسموعات و مبصرات و ساير محسوسات. لكن حيوان در شنيدن محتاج است به گوش، و در ديدن محتاج است به چشم، و هكذا در ساير حواس و مدركات. لكن خيال بعد از آنكه متعين شد ديگر هيچ احتياج به اين بدن ندارد، اگر چه همينجور خيالات باشد يا جوري ديگر. مثل اينكه انسانِ هزار سري خيال كند، يا چيزي ديگر. پس فكرها را تازه به تازه ميكني خيالها تازه به تازه ميآيد. و اينها همه عرضهاي روي آن جوهر مثالي هستند. پس به همين نسق در عالم مثال حالّي هست و محلي، محلش مال عالم مثال است، و حالّش از غير آنجا
«* دروس جلد 2 صفحه 366 *»
آمده. بر همين نسق كه فكر كنيد خواهيد يافت انشاءاللّه كه در عالم انسان هم كه عالم نفس باشد حالّي و محلي هست و حالّش از غير آن عالم آمده. و عالم انسان را هنوز عامه مردم پيدا نكردهاند و اين مخصوص بزرگان اهل فن بوده. و از بس ميدانستند كه مردم قابل نيستند در كتابهاي خود هم ننوشتند. نهايت همين قدر گفتند، مشاعر ظاهرهاي هست و مشاعر باطنهاي. و ديگر عالم انسان را بيان نكردهاند، و توي هيچ كتابي پيدا نميشود. لكن البته اهل حق هميشه توي دنيا بودهاند، و حق را ميدانستهاند و در سينههاشان مانده و نگفتهاند. و به غير از اهل حق، ديگر باقي مردم به عالم انسانيت پي نبردهاند. اما شماها اگر دقت كنيد انشاءاللّه زود ميتوانيد بفهميد. پس بدانيد كه انسان غير از ايني است كه در مثال نشسته. و هر چيزي كه در عالمي نشسته بدانيد كه منتقل از آن عالم نميتواند بشود به جايي ديگر. تا زير آسماني، هر جا بروي زير آسمان واقعي، و انتقال نميتواني بكني. حالا در عالم مثال ميبينيد كه انسان يك چيزي است كه در توي خيال، خيال ميكند و در توي فكر، فكر ميكند و در توي واهمه توهم ميكند و در توي عالمه علم دارد و توي عاقله تعقل ميكند. پس انسان چيزي ديگر است غير از اينها. درست دقت كنيد كه اقلاً نزديكش برويد كه بلكه به هيجان بياييد انشاءاللّه. عجالةً بدانيد كه فتواش هماني است كه توي قرآن است. و عالم انسانيت عالمي است كه هر كس هر فعليتي داشته باشد، لايغادر صغيرة و لاكبيرة الا احصاها و وجدوا ما عملوا حاضرا و همچو عالمي را نه توي خيال ميتواني پيدا كني نه توي دنيا. در دنيا وقتي كه مينشيني، ايستاده فاني شده. و وقتي كه ميايستي، نشسته فاني شده. و همچنين در عالم خيال اگر ملتفت به جايي هستي آن وقت ملتفت جايي ديگر نميتواني باشي. ماجعل اللّه لرجل من قلبين بسا ملتفت صوتي و رنگ را نميبيني. و بسا ملتفت رنگي و صوت را نميشنوي. پس خيال وقتي كه در جايي فرو رفت، جاهاي ديگر نيست. و هميشه توي قلب خودش؛ يعني در آن محل توجه خودش است. و به هر سمتي كه متوجه است ديگر به سمتي ديگر نميتواند متوجه باشد.
«* دروس جلد 2 صفحه 367 *»
پس شخص واحد در حال واحد محال است كه دو شيء را ادراك كند. و در دنيا و برزخ امر چنين است. ببين در دنيا اگر حالا گرم باشيد و يك آن ديگر تمام دنيا يخ كند، شما حالا يخ نميكنيد، چرا كه اين بدن متأثر از مستقبل نميشود. خيال هم همينطور، هميشه توي يك جا است، و هميشه در يك حال برزخي است. و خيال حالات گذشته دارد و حالات آينده دارد. گذشتههاش علومي است كه اكتساب كرده، آيندههاش علومي است كه اكتساب نكرده. پس خيال هم هميشه در يك حال برزخي واقع است. اما يك چيزي ديگر هست كه نه در حال دنيا نشسته و نه در حال برزخ، و گذشتهها همه يادش ميآيد، بدانيد كه اين عالم انسان است. و اين عالم انسان چنان عالمي است كه يك جاش تمام فعليات انساني را فرا ميگيرد، به طوري كه انسان در قيامت در بهشت در جهنم وقتي كه ميايستد جميع اعمالش پيشش حاضر است. فحشها و صلواتش و زنا و نمازش و جميع آنچه كرده همه را يكدفعه ميبيند. لايغادر صغيرة و لاكبيرة الا احصاها. و ميبيند كه همه را داراست. و اين حالات در دنيا هم از براي اهل خلسات رو ميدهد، و حالتي است شبيه به عالم خواب، و انسان كه آنها را ميبيند خيال ميكند كه چرت ميزند. غرض آنهايي كه رياضتي كشيدهاند حالتي از براشان ميآيد كه ميروند آنجاها. و آنجا لايغادر صغيرة و لاكبيرة الا احصاها پس جميع اعمال و افعال خود را يكدفعه ميبينند، بسا در آيندههاي عمر خود چيزها ميبينند، بسا از گذشتهها خيلي چيزها ميبينند كه نديده بودند. ديگر بعضي چيزهاش هم وقوع داشته باشد يا نداشته باشد هست، اهل باطل هم اينجور حالات براشان هست، چنانكه براي اهل حق هم هست. و همين حالات است كه شيخ مرحوم ميفرمايند در طيف چنين و چنان ديدم، و به لفظ خلسه نميفرمايند، طيف ميفرمايند. غرض خواب مفصلي است تا اينكه شيخ مرحوم ميفرمايند كه پيغمبر فرمايش كردند كه «عبداللّه غويدري» از اهل جنت است. و شيخ مرحوم پيش از آن روز نه عبداللّه شنيده بودند و نه او را ميشناختند، و در همان خواب يكپاره چيزهاي ديگر هم به شيخ
«* دروس جلد 2 صفحه 368 *»
فرمايش كرده بودند. شيخ وقتي كه بيدار شده بودند همان جا كه بودند از «عبداللّه غويدري» سراغ گرفته بودند كسي او را نميشناخته ميفرمايند يك وقتي در سفري اسم «عبداللّه غويدري» به گوشم خورد و پرسيدم «عبداللّه غويدري» كيست؟ گفتند شخص سني عشّار ظالمي است. ميفرمايند تعجب كردم كه من خواب ديده بودم كه اين عبداللّه از اهل بهشت است! فكري شدم. بعد از آنكه تجسس كردم از اينجا از آنجا، آخر كه معلوم شد يك كسي گفت من ميشناختم او را، و عبداللّه شيعه بود، و چون شيعه بود و سردار قشون هم بود، و سنيها را خيلي اذيت ميكرد از اين جهت معروف به ظلم شده بود، آخرش هم در جنگ شيعه و سني، توي دسته شيعه بود و شهيد شد.
باري مطلب اين است كه انسان عالَمش عالمي است كه در بعضي از خلسات براي كساني كه رياضتي كشيدهاند آن عالم مكشوف ميشود. نمونهاش اينكه خيلي چيزهاي نديده را ميبينند. و در عالم مثال كم اتفاق ميافتد چيزهاي نديده را ببينند. و در عالم نفس اگر خواب يا خلسه تا آنجا رفت، اغلب چيزهايي كه ديده ميشود نه در مثال هست نه در دنيا. و بسا اينجور آدمها از هزار سال بعد خبر بدهند و از همين قبيل است اِخبار انبيا و كساني كه رياضت درستي كشيدهاند. و آنها هر چه بگويند به طور بتّ و جزم و يقين خبر ميدهند. پس در عالم نفس هم باز حالّي هست و محلي هست حالّهاش از عالم بالا آمده، و محلش از همان جا است و نبود نداشته و نخواهد داشت. و هكذا بر همين نسق است عقل در عالم عقل هم حالّي دارد و محلي دارد. محلش مقام خودش است، و نبود نداشته و نخواهد داشت. و حالّهاش از عالم بالا ميآيد و امدادات بايد به او برسد و خورده خورده بايد به او وحي بشود از عالم بالا و او ملتفت بشود، و اين قاعده در همه جا جاري است.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
«* دروس جلد 2 صفحه 369 *»
درس بيستونهم
«* دروس جلد 2 صفحه 370 *»
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اعجاز المعجز اما بديهي يعرف بمحض الاطلاع انه فوق طاقة جنس البشر كالصعود الي السماء مثلاً و الطيران و انطاق الحصي فانها تعرف بمحض الاطلاع ان جنس البشر يعجزون عن مثلها و اما يحتاج الي امتحان و تتبع حتي يعرف المطلع ان نفسه و امثاله لايقدرون عليه. فان ادّاه نظره و امتحانه و تتبعه الي انه اتي به من غير معالجة ظاهرية يعرف بعد ذلك انه يعجز عنه البشر و ان وجده بمعالجة فانه يعسر حصول العلم منه بعجز البشر عنه فان للصنايع العلاجية درجات لاغاية لها و ان كانت يعسر الاطلاع علي حدها و القرآن من هذا القسم الاخير فانه من صناعة الكلام و يتدرج مراتبه بالتدرب و المجاهدة فلايمكن الاطلاع علي غايته التي ليس للبشر انيتجاوزها و لذلك … تا آخر.
اين درسهايي كه عرض ميكنم ملتفت باشيد كه هر درس پيش مقدمه است براي درس بعد، و همه را بايد به هم چسباند تا مطلب به دست بيايد. و در اغلب كتابها هم من همين كار را كردهام كه فصل پيش مقدمه فصل بعد است، و همه كه به هم چسبيده شد مطلب درست ميشود.
پس عرض ميكنم كه ماده و صورت دو جورهاند. ماده و صورت عرضي و ماده و صورت اصلي. و اين يكي از مقدمات سلسله طوليه و غير آن است. اما ماده و صورت عرضي اين است كه همين كه ديديد يك مادهاي جايي هست، و صورتي روي آن ماده
«* دروس جلد 2 صفحه 371 *»
مينشيند و بعد برميخيزد و صورتي ديگر روي آن مينشيند، معلوم است ذاتيت آن ماده اقتضا ندارد كه چنين صورتي را بپوشد. بعينه مثل گرمي و آهن، كه اين گرمي جزء ذات آهن نيست آهن هم جزء ذاتش گرمي نيست، الا اينكه گرمي گاهي ميآيد مثل مرغي روي آهن مينشيند. وقتي كه پريد رفت، مرغِ سردي ميآيد روي آهن مينشيند، پس نه گرمي جزء ذات آهن است نه سردي. پس اين ماده عرض است براي آن صورت، و آن صورت عرض است براي اين ماده. اين يك جور ماده و صورت است كه دست از هم برميدارند. پس ميشود كه ماده باقي باشد و صورت نباشد و اينجور ماده و صورت از يكديگر تخلف ميكنند. و ماده و صورتي كه در ميان تمام مردم مصطلح است همين ماده و صورت است. ديگر غير از اين ندارند، مگر مشايخ خودمان كه ماده و صورتي ديگر هم اثبات ميكنند.
پس آن ماده و صورت مصطلح ميان مردم اين است كه گِل چيزي است كه هيچ صورت كاسهاي و كوزهاي در آن نيست، و اين گل را فاخور ميگيرد به صورتي در ميآورد. و اين صورتها هيچ كدام جزء حقيقت گل نيستند، و حقيقت گل هم جزء اين صورتها نيست، چرا كه از چيزهاي ديگر هم ميشود كاسه و كوزه ساخت. و گل و كاسه هيچ دخلي به هم ندارند، پس اين ماده و صورت كأنه منفصلند از يكديگر. و اين صور بالعرض مثل مرغي ميآيند روي جايي مينشينند، و مرغ وقتي كه برخاست مكان را بر نميدارد همراه خود ببرد. ملتفت باشيد انشاءاللّه اينها ظواهرش است شما حقيقتش را برخوريد مرغ تا توي دنيا است يك جايي لامحاله مينشيند، اما وقتي كه پريد از آن مكان، ديگر مكان را برنميدارد همراه خود ببرد. همينجور حرارت مينشيند روي جايي و برميخيزد وقتي كه برخاست مكانش را ميگذارد باشد. و اينجور ماده و صورت، مصطلح ميان همه مردم است. و به غير از اين ماده و صورت، ديگر مردم به قسمي ديگر تفوّه نكردهاند. و اينجور ماده و صورت مقدمه است براي سلسله طوليه و براي معاد و
«* دروس جلد 2 صفحه 372 *»
براي معراج و براي خيلي مسائل.
و يك جور ماده و صورتي ديگر هست كه مشايخ ما اثبات ميكنند و آن اين است كه ماده آن است كه صورت داشته باشد و صورت آن است كه ماده داشته باشد. پس اينها متضايفين هستند مثل ساير متضايفات. دو خشت سر به هم گذارده، تمام اين به تمام آن برپا و تمام آن به تمام اين برپا است. استقامت اين به استقامت آن برپا و استقامت آن به استقامت اين برپاست. حالا يك نظري هست كه وقتي كه انسان نظر ميكند در عالم تمام عالم را متضايف ميبيند. زن و شوهر دخلي به زينب و زيد ندارند، زينب وقتي كه شوهر نداشت زن كسي نبود زينب بود، زيد هم وقتي كه زن نداشت شوهر نبود زيد بود. وقتي كه زيد زينب را گرفت، آن وقت زن و شوهر ميشوند. و تمام زوجيتِ زوجين، هر يكيش به ديگري برپا است. آن يكي نباشد زوج نيست اگر چه زيد هست، اين يكي نباشد زوجه نيست اگر چه زينب هست. همچنين ابوت و بنوت متضايفين هستند. پدر يعني پسر داشته باشد، پسر يعني پدر داشته باشد. پس بگو ولد بيوالد خدا خلق نكرده و والد بيولد خدا خلق نكرده و جانت فارغ به شرطي كه تو مسامحه نكني و زيد را والد اسم بگذاري. زيد تا ولدي نداشته باشد آن وقت زيد است و والد نيست. پس آدم، پسر نبود به جهت آنكه پدر نداشت. نسبت به مادر هم بسنجي او را پسر نبود، چرا كه مادر هم نداشت. پس ملتفت باشيد به يك نظر تمام ملك را به طور تضايف نظر كنيد، چنانكه تمام ملك را ميتوانيد بي تضايف ببينيد. و تمام ملك را هم ميتوانيد به طور تضايف ببينيد. و هر دو هم امر واقع خارجي است. پس هر پسر پدر بايد داشته باشد، و الا زيد اسمش است. و هر پدري بايد پسر داشته باشد، و الا عمرو اسمش است. پس سلطان بيرعيت دروغ است و رعيت بيسلطان دروغ است. و در حكمت دروغ بنا نيست. پس حكم كنيد كه خدا، سلطان بيرعيت و رعيت بيسلطان تاكنون خلق نكرده، و بعد از اين هم خلق نميكند.
«* دروس جلد 2 صفحه 373 *»
و همچنين است حاكم و محكوم، تا برسد به كدخدا و تابعينش.
در شرع هم همينطور است امام مأموم ميخواهد، مقتدا مقتدي ميخواهد. و امام بيمأموم و مقتداي بيمقتدي خدا خلق نكرده، و بعد از اين هم خلق نخواهد كرد. و همچنين است نبي و امت، نبي بيامت و امت بينبي خدا خلق نكرده، و نبي بيامت اسمش نبي نيست. زيد است عمرو است بكر است. به همين نسق برو تا پيش اسماءاللّه، ببين كه رازق بيمرزوق، و مرزوق بيرازق آيا معقول است؟ هيچ معقول نيست. و از همين قبيل است قادر و مقدور، و عالم و معلوم، و رب و مربوب و هر اسمي كه اينجور است همه متضايف هستند، و هميشه همراه هستند. ديگر رب اذ لامربوب هم هست، نميگويم كه نيست. اگر رب اذ لامربوبي هم هست، آن مطلبي ديگر است و بايد فكر كرد، و جايش را پيدا كرد و فهميد. لكن آن نظري كه به طور تضايف است، حرف راست صدقي است كه مصداق دارد، و همهاش دليل و برهان دارد. ديگر حالا يك جايي به طور كنايه و استعاره لابد شدهاند و اسمي ديگر سرش گذاردهاند، باشد عاريه بوده.
شما سعي كنيد و طوري مسأله را بيابيد، كه هر جا بايعي بشنويد كه مشتري در مقابلش نايستاده، و بگويند اين بايع است، بگوييد دروغ است. و بايع بيمتاع و بيمشتري حرفي است نامعقول. و اگر جايي تعبير آوردند، بگو پس بايع نيست. پس حرف راست اين است كه مشتري بيثمن مشتري نيست، و بايعِ بيمتاع هم بايع نيست. و بايع بايد باشد و مثمن داشته باشد، و مشتري بايد باشد و ثمن داشته باشد. پس هرجا ديديد بايعي استعمال ميكنند و ميگويند اين بايع نه متاعي همراه اوست نه مشتري نه ثمني، بدانيد كه عاريه اسمي گذاردهاند. و اگر چنين تعبيري آورديم، بعد تدارك ميكنيم كه اين بايعِ ما، مشتري ندارد، و مشتري او ثمن ندارد، و مثمني در ميان نيست. چرا؟ به جهتي كه ماسوي ندارد. حتي اينكه آخرش هم خواهيم گفت كه اين اسم هم ندارد. و
«* دروس جلد 2 صفحه 374 *»
تعجب اين است كه همين كه ميگوييم اين اسم ندارد، اين «اين» هم ندارد. بسيطي كه شايبه تركيب درش نيست، چه چيز را ميآري اسم اين ميگذاري؟ وقتي كه چيزي غير از او نيست اسم او از كجا ميآيد؟ ماسوي ندارد، پس با كه معامله ميكنيد؟ حالا تعبيري اگر آوردم از او به «هذا» چه كنم؟ اگر نگويم تو چيزي نميفهمي. و من تا اين حرفها را ميزنم، تو ميخواهي چيزي بچسباني به او و چيزي هم به او نميچسبد. پس اگر در چنين جاها حرفي زدند بدانيد كه عاريه است.
باري پس عالم تضايف عالمي است كه پيغمبر هست و امت هم هست. پيغمبر شخصي است جدا و امت هم اشخاصي هستند جدا و بعضي مطيعند و بعضي ياغي، بعينه مثل همين سلاطين. پس چه در دنيا و چه در آخرت، سلطان كه پيدا شد آن وقت ياغي پيدا ميشود. پس سلطان كه سلطان شد حالا ديگر اگر احمقي پيدا شد و ياغي شد، اين مخالف سلطان است ياغي سلطان است، و همه به طور تضايف است. پس سلطان بيرعيت سلطان نيست و آمر بيمخالف آمر نيست، و مخالف بيآمر مخالف نيست. پس به يك نظر تمام عالم امكان به طور تضايف است، حتي همين امكان هم كه ميگويم به طور تضايف است.
امكان يعني آن موم، و كون يعني آن صورت. همچنين گِل و كاسه و كوزه، همچنين نفس انساني و اعمال و افعال او. پس تمام عالم را به يك نظر به طور تضايف آفريدهاند، و هر چيزي را وجودش را به چيزي ديگر بستهاند. و به همين نسق كه برويد، ميبينيد كه غني غير از فقير است و فقير غير از غني است. حالا فقير بايد پيش كي برود؟ پيش غني ـ ديگر سخنها توي هم ريخته ميشود ـ پس غني غير از فقير است. غني يعني كسيكه تو هر چه بخواهي او داشته باشد، و فقرا هم معنيشان اين است كه هر چه ميخواهند ندارند. حالا فقرا پيش كه بايد بروند؟ پيش غني. ديگر بخواهي بروي پيش كسيكه وجودش عام است، و در هر چه نظر كردم سيماي تو
«* دروس جلد 2 صفحه 375 *»
ميبينم و هيهي جبلي قم قم([9]) اين وجود عام چه مصرف دارد؟ فقير هم هست هي هي
«* دروس جلد 2 صفحه 376 *»
جبلي قم قم. درد و مرض هم هست هي هي جبلي قم قم، فايدهاش چه چيز است؟ پس بدانيد كه ضعيف قوي ميخواهد، فقير غني ميخواهد. بيمار طبيب ميخواهد، جاهل عالم ميخواهد، و هكذا و همه به طور تضايف است. پس تمام عالم امكان به يك نظري عالم تضايف است. و غني بايد بدهد به فقير آن وقت اسمش غني بشود. و فقير بايد بگيرد از غني، آن وقت از بابش گرفته. و اگر فقير اعراض كند از غني فقير ميماند.
درست دقت كنيد كه اينها ظواهرش خيلي آسان است، لكن سلوك به اين قواعد كار هيچ كس نيست مگر اهل حق، يعني آن كساني كه وجودشان از كبريت احمر كمتر است. و اين را هم بدانيد كه راه رفتن اغلب مردم اگر چه مؤمن هم باشند، راه رفتنشان و سلوكشان سلوك دهريها است، ولكن اعتقاد مؤمنين درست است. ديگر اگر يك جايي هم در سلوك بيقاعده رفتار كنند از سرشان ميگذرند، و خدا رؤف و رحيم است براي
مؤمنان. باري كسيكه به اين قواعد راه رود واللّه از كبريت احمر كمتر است. و كسيكه عاقل باشد ميداند كه نميشود استدلال كرد كه منِ فقير چه احتياج به غني دارم، يك مكوني مرا و او را ساخته من پيش او ميروم، و اين غني مرا خلق نكرده و مثل من فقير است، و جان او و جان من هر دو دست ديگري است كه نسبتش به مادون علي السوي است و طلب المحتاج الي المحتاج سفه را هم حديثي ديده و معنيش را ندانسته. پس
«* دروس جلد 2 صفحه 377 *»
انسان عاقل بايد تفحص كند و اگر محتاج است ببيند غني كيست برود پيش او، و هر چه محتاج است بگيرد. ديگر پيش غني بخيل هم مرو، و سراغ كن آن جايي را كه دارند، و هرچه بدهند كم نميشود، آنجا برو. و سؤال كن كه رفع فاقه و احتياج تو را خواهند كرد. ديگر چنين جايي تفرعن مكن كه بگويي وجود در من هست در او هم هست چرا بايد من پيش او بروم؟ فكر كن كه وجودي كه در تو هست وجودي است فقير و محتاج، و وجودي كه در او هست وجودي است غني و داراي همه چيز. و وضع آن عالي اعلي اين است كه مبتلا كرده خلق را به يكديگر، و براي هر چيزي بابي قرار داده. باب فيض حرارت حار است، ديگر ميخواهد آتش باشد يا آفتاب يا فلفل يا حاري ديگر. پس مرو در يخچال كه اينها همه وجود است، بله آنجا هم وجود است، اما وجودي هست كه در هواي سرد اگر آنجا رفتي يخ ميكني و ناخوش ميشوي و ميميري. پس حار باب حرارت عالي است كه مفتوح كرده براي تو، و از اين راه كه ميروي جلدي گرم ميشوي، بيزحمت بيتوجهات نفساني. و يك جوري است نظم خلقت خدا كه آن بابي كه خلق كرده وقتي كه رو به آن باب بروي، بيقصد به مطلب خود ميرسي. پيش آفتاب كه ميروي ميخواهي نيت بكن ميخواهي نيت نكن، ميخواهي توجه بكن ميخواهي مكن، همين كه رفتي گرم ميشوي. توي يخچال كه ميروي چه نيت و توجه بكني چه نكني، كه يخ ميكني. خيال نكند مقدسي كه تقدس من مانع است كه فسق ياد بگيرم، و من مرد مقدسي هستم، پس ميروم توي فساق و فجار مينشينم، و دل من كه ميل ندارد به فسق و فجور، آنها هر كار ميخواهند بكنند، كه اين خيال بيمصرفي است. اول وهله كه ميروي توي فساق خيلي سختي، چندي كه با فساق نشستي كمكم ملايم ميشوي، خورده خورده آخر ميل ميكني، كمكم خودت هم مرتكب ميشوي، و آخرش فاسق و فاجر خواهي شد. همچنين پيش كفار كه مينشيني لامحاله كافر خواهي شد، و پيش مؤمن كه مينشيني مؤمن ميشوي. و بسا به طرف مؤمنين كه ميروي، اول وهله به خيال طلب
«* دروس جلد 2 صفحه 378 *»
علم و طلب ايمان هم نرفتي، ولي وقتي كه رفتي و گير كردي و ماندي خورده خورده ميبيني حرفهاي آنها جدي است، و واقعا آدم دين و مذهبي ميخواهد. كمكم ميبيني خيالات واهي از سرت در رفت و ايمان و دين و مذهب آمد.
خلاصه هر كس در هر جا اتفاق افتاد، آن آثارِ آنجا بر آن مترتب ميشود. بخصوص انسان كه اعجوبهاي است كه به هر چه مقترن شد، بيشتر از همه چيز و زودتر از همه چيز از آن چيز متأثر ميشود. جماد چنين نيست كه به محضي كه مقترن به چيزي شد زود به صورت آن چيز در آيد، به جهت جمودش. از اين جهت اسمش جماد شده. نبات قدري زودتر از جماد تغيير ميكند لكن به اشكال مختلفه ديگر نميتواند در آيد. هر درختي هميشه همان درخت است درخت انار هميشه درخت انار است، درخت سيب هميشه درخت سيب است و هكذا. حيوان اگر چه بالاتر از نبات و جماد رفته و عوّاد شده و هرچه يادش دادي زودتر از نبات ياد گرفت، و به اشكال مختلفه هم در آمد، اما باز مثل انسان نيست. و بدانيد كه رقت وجود انسان واللّه از ملائكه بيشتر است. و ملائكه به اين رقت نيستند كه هر لحظه به شكلي بتوانند بيرون آيند. و اين انسان اعجوبه عجيب غريبي است، و كسيكه حكمت راه ببرد ميداند كه همه قرآن علم و حكمت است ميفرمايد و لقد خلقنا الانسان في احسن تقويم پس هيچ صورتي به حسن صورت انسان نيست، و هيچ خلقي به صورت انسان نيست. و واللّه انسان خيلي اعجوبهتر است از آن ملكي كه جميع زمين و آسمان را اگر توي گودال پشت انگشت ابهامش بگذارند خبر نميشود. پس اگر آن ملك را در گودال انگشت انسان بگذارند خبر نميشود. و انسان در احسن تقويم خلق شده. و از آن طرف هم اگر بد شد، ثم رددناه اسفل سافلين پس اگر انسان از آن راهي كه خدا ميخواهد برود از جميع مخلوقات اشرف ميشود، و اگر از آن راهي كه خدا ميخواهد نميرود از جميع مخلوقات حتي از سنگ پستتر ميشود. و ان من الحجارة لمايتفجر منه الانهار و ان منها لمايهبط من خشية اللّه.
«* دروس جلد 2 صفحه 379 *»
باري انسان ارقّ مخلوقات است و به هر حالي و در هر لحظهاي به هر خيالي كه هست بدانيد كه ذاتش مصور به همان صورت در آمده. پس به صورت ملك ميتواند درآيد، به صورت جن ميتواند درآيد، به صورت حيوان به صورت نبات به صورت جماد، به همه صور ميتواند درآيد، و خودش هيچيك از اينها نيست و بالعرض اينجاها مينشيند، چنانكه جن هم به بعضي صورتها، مثل صورت شياطين در ميآيد. پس انسان فهمش و شعورش و ادراكش و خداشناسيش و جميع چيزهاش از جميع مخلوقات بيشتر است، و هيچ ملكي به قدر انسان نميتواند علم و معرفت پيدا كند. و خداوند ملائكه را جوري آفريده كه از روزي كه خلق شدهاند تا آخر ـ و آخر ندارد ـ جبرئيل هميشه جبرئيل است و هيچ بار ميكائيل نميشود، و ميكائيل هميشه ميكائيل است و جبرئيل نميشود. و هيچ كدام عزرائيل نميشوند و هيچ كدام اسرافيل نميتوانند بشوند. پس ملائكه هيچ اختلاف صورت نميتوانند پيدا كنند و هرگز نميتوانند به انسان برسند. و اگر اين سرّ را داشته باشيد ميدانيد كه چه سرّي بود كه آدم را كه خلق فرمود به تمام ملائكه امر كرد كه اسجدوا لآدم با وجودي كه پيش از خلقت آدم خداوند گفت به ملائكه كه من ميخواهم خليفهاي در زمين قرار بدهم، و ملائكه اعتراض كردند كه خدايا اين چه كاري است كه ميكني؟ اگر ميخواهي كسي را جايي بفرستي و كاري هست ما را بفرست. پس خطاب شد به آنها كه من يك چيزي ميدانم كه شماها نميدانيد. و بعد از آنيكه حضرت آدم را خلق كرد امر كرد به ملائكه كه سجده كنيد و خاضع شويد براي آدم، و همه ملائكه سجده كردند مگر ابليس كه استكبار كرد. و اينها همه از همان بابي است كه عرض كردم.
پس كوچك، بزرگ ميخواهد. و بزرگ، كوچك. و بزرگ بيكوچك بزرگ نيست چنانكه كوچك بيبزرگ كوچك نيست. و از اين جهت خدا رئيس خلق كرد براي عالم، و آن رئيس حضرت آدم بود. حتي يكپاره جاها ائمه سلام اللّه عليهم به طور فقهِ ظاهر استدلال ميفرمايند، كه همه زمين مال ماست. به جهت آنكه آدم آمد روي زمين و قصد
«* دروس جلد 2 صفحه 380 *»
كرد كه همه زمين مال من باشد، و حيازت كرد تمام بر و بحر عالم را، و اين را به وصي خود هبةاللّه واگذارد، نهايت هبةاللّه ترسيد و بروز نداد، حالا هم اهل حق ميترسند. پس تمام روي زمين مال هبةاللّه بود، به همينطور تا رسيد به نوح. و نوح حيازت كرد جميع بحر و بر عالم را، و هر جا را خواست غرق كرد. به همينطور تا اينكه تمامش رسيد به ابراهيم همچنين به موسي رسيد تا به عيسي رسيد تا اينكه به محمد9 رسيد، پس به آل او رسيد و ماييم وارث او. پس جميع روي زمين مال ماست اين است كه در زيارت ميخواني السلام عليك يا وارث آدم صفوة اللّه يا وارث نوح نبي اللّه وهكذا.
پس به همين نسق تمام عالم متضايفات است. و چيز بيتضايف را تو نه اسمش را مضاف بگذار نه مضافاليه. او، او است. حتي «او» هم نميتواني به او بگويي. انقلت هو هو فالهاء و الواو كلامه الهاء لتثبيت الثابت و الواو اشارة الي الغايب عن درك الحواس پس هائش هاي تثبيت و هاي تنبيه است. هاء كه گفتي مخاطب ملتفت ميشود كه يك چيزي ميخواستي بگويي، آن وقت واو را ميگويي و واو اشاره است به غايب از درك حواس. يعني آني كه من ميخواهم بگويم او غايب است از درك حواس، و غايب غير از حاضر است پس او اينجا نيست. و اويي كه اشاره ندارد كنايه ندارد پس غايب است، و چون اشاره و كنايه ندارد هاء را بگذار پيش او، آنقدر احاطه و شمول دارد كه ماسوي ندارد. و او قرار داده رعيت را و سلطان براشان نصب كرده پس تو كه تمكين كردي تو رعيتي و او سلطان، و اگر تمكين نكردي سلطان ميفرستد تو را ميگيرد ميبندد عذاب ميكند مثل همين سلاطين ظاهري. فرقي كه هست همين است كه او ستم نميكند و اين سلاطين ظاهري ستم ميكنند. و او البته زورش بيش از اين سلاطين ظاهري است. همچنين وقتي كه بايد كسي را بگيرند سختيشان واللّه هزار مرتبه از اين سلاطين بيشتر است، و معذلك كه به آن سختي ميگيرند ظلم نميكنند، و خدا آنها را مسلط قرار داده و به عدل هم حكم ميكنند. و اول موعظه و نصيحت ميكنند. و يكدفعه كه خلاف كردي
«* دروس جلد 2 صفحه 381 *»
اغماض ميكنند دو دفعه اغماض ميكنند ده دفعه اغماض ميكنند صد دفعه هم اغماض ميكنند، آن آخر كار كه ميبينند هيچ خيري ديگر در تو نيست، يكدفعه سخت ميگيرد. وقتي هم كه گرفت خيلي سخت ميگيرد، طوري ميگيرد كه ديگر ولت نميكند. پس او اشدالمعاقبين است در موضع نكال و نقمت. و ارحم الراحمين است در موضع عفو و رحمت. و دليل رأفت و رحمت او همين كه خلاف كردي از اول سخت نگرفت و اغماض كرد، باز خلاف كردي و اغماض كرد، و باز اغماض كرد تا اينكه از حد گذشت، آن وقت سخت ميگيرد.
باري مسأله تضايف را انشاءاللّه ملتفت باشيد. پس از جمله متضايفات يكي ماده است و يكي صورت، كه هر يك بدون ديگري نميشود برپا باشد. مثل اينكه اگر ولد هيچ نباشد، هيچ پدر پدر نيست. و اگر پدر هيچ نباشد، هيچ پسر پسر نيست. پس پسر پدر ميخواهد و سلطان رعيت ميخواهد. پس ماده ذاتيت دارد براي صورت، و هر دو متضايفانند. و ماده حقيقتش يعني صورتي بر او پوشيده باشد و صورت حقيقتش اين است كه مادهاي در او باشد. و ماده ذاتيه اگر از صورت بيرون بيايد ماده و صورت عرضي ميشود، آن را ول كنيد. پس ماده ذاتيه نميشود از توي صورت بيرون بيايد، و صورت نميشود بر روي ماده نباشد. و خدا روز اول كه اشياء را خلق كرده مركب از ماده و صورت آفريده. و خدا خلق واحد بيماده و بيصورت نيافريده. پس بگو «بتركيبه بين المركبات علم ان لاتركيب له بمضادته بين المتضادات علم ان لاضدله». بساطتي كه ماسوي ندارد اوست وحده لاشريك له. و جميع ماسواي خود را مركب آفريده و اقل مركب اين است كه مركب باشد از ماده و صورتي، و ديگر كمتر از اين دو نميشود. ان اللّه سبحانه لميخلق شيئا فردا قائماً بذاته للذي اراد من الدلالة عليه پس خدا جميع خلق را به همين نسق آفريده كه متضايف و مركبند از آنجور ماده و صورت ذاتيه. پس مواد و صور ذاتيه را بدانيد كه خدا هرگز بدون يكديگر خلق نكرده و ماده ذاتيه بيصورت نميشود.
«* دروس جلد 2 صفحه 382 *»
حالا ملتفت باشيد كه آنجور جاهايي كه خدا ميخواهد سلوك بدهد خلق را و سير بدهد آنها را، جايي است كه مرغي بايد برخيزد از مكاني و برود جايي ديگر و تماشا كند، پس چارهاي نيست مگر اينكه مكان را بگذارد و برود در مكاني ديگر، و باز هم آن مكان را بگذارد و برخيزد از آن مكان، و چارهاي جز اين نيست. انما تنتقلون من دار الي دار. انك كادح الي ربك كدحا فملاقيه و لامحاله ميبرند انسان را و اگر هم نرود ميبرند او را. پس تمام خلق سالك و سايرند، بخصوص انسان كه سيرش و سلوكش از جميع مخلوقات بيشتر است. و در رو به بالا رفتن از جميع اهل عالم اسرع است، و كدام سرعت است كه از روي زمين برود به عرش و آنهمه كارها را بكند و آنهمه حرفها را بزند و چفت در هنوز بجنبد و كوزه آب هنوز آبش بريزد. و هيچ ملكي به اين سرعت نميتواند برود. و پيغمبر در راه انتظارها ميكشيد تا جبرئيل ميرسيد و بسا جبرئيل خسته هم شده بود، و به جايي رسيدند كه جبرئيل گفت اگر من يك سر انگشت بالاتر بيايم پر و بالم خواهد سوخت. و خود جبرئيل عرض كرد كه اي محمد قدم زدي به جايي كه احدي از ملائكه و احدي از خلق اولين و آخرين به اينجا قدم نزده بودند. پس ببينيد سرعت سير پيغمبر چقدر بوده كه به طرفةالعيني به عرش ميرود. حالا ببينيد اينجور آدم چه جور ماده و چه جور صورتي ميخواهد؟ معلوم است ماده لطيفه البته صورت سريعه و شريفهاي ميخواهد، و كدام ماده است كه به اين سرعت باشد. پس يك مادهاي ميخواهد كه از آفتاب سريعتر باشد، چرا كه از آفتاب خيلي تندتر به عرش رفت و تو تعجب ميكني. خدا ميداند او از نور آفتاب آنقدر رقيقتر است كه در توي آفتاب كه راه ميرفت هيچ سايه نداشت. ببينيد اگر چراغي روشن كنند كه خيلي روشني داشته باشد و چراغ كدري هم آنجا روشن كنند، آن چراغ كدر سايه پيدا ميكند و پيغمبر توي آفتاب كه راه ميرفت آفتاب زورش نميرسيد سايه از آن بيرون بياورد. پس وجود او خيلي نورانيتر بود از شمس، بلكه پيغمبر اگر بنا بود سايه براي شمس بيندازد و به كسي بنماياند ميانداخت. و
«* دروس جلد 2 صفحه 383 *»
در شب تاريك كه راه ميرفت همه كفار و منافقين ميديدند كه نوري است راه ميرود. پس لطافتشان از جميع لطافتها بيشتر و سير و سرعتشان از جميع سرعتها بيشتر بود. و گمان نميكنم كسي نزديك سرعت آنها رفته باشد كه بتواند بفهمد چقدر سرعت داشتهاند، سرعت عرش را ببينيد چقدر است و آن محدب عرش چقدر وسعت دارد. پيغمبر هم اول ظهر نماز ميكرد و ساعتش جبرئيل بود. روزي مشغول خطبه خواندن بودند خطبه كه تمام شد از جبرئيل پرسيدند ظهر شده؟ عرض كرد لا نعم، پيغمبر نماز كردند و بعد پرسيدند كه چرا اينجور گفتي؟ عرض كرد آن وقتي كه گفتم «لا» ظهر نشده بود و آن وقتي كه گفتم «نعم» ظهر شد. پيغمبر فرمودند چقدر وقت بود؟ عرض كرد چندين هزار سال اين عرش دور زد به همين قدر كه من گفتم لا نعم تا ظهر شد، و اين واللّه هيچ اغراق نيست. حالا ببينيد محدب عرش به آن وسعت وقتي كه بايد دور بزند چقدر ميشود، و پيغمبر اين مسافت را به لمحهاي سير كرد. پس سرعت سير پيغمبر از اين عرش خيلي بيشتر بود چرا كه او اول ماخلق اللّه است، و عرش اول ماخلق اللّه نيست. پس پيغمبر نفسي است بسيار لطيف و سريع، و بسيار تندرو. و تو چه ميداني كه معراجش همين يكي بود بسا هر لمحهاي معراجي ميكردند. پس ماده لطيفه صورت لطيفه جزء حقيقت اوست، و صورت لطيفه ماده لطيفه جزء حقيقت اوست. و همچنين ماده كثيفه صورت كثيفه جزء حقيقت اوست، و صورت كثيفه ماده كثيفه جزء حقيقت اوست.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
«* دروس جلد 2 صفحه 384 *»
درس سىام
«* دروس جلد 2 صفحه 385 *»
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اعجاز المعجز اما بديهي يعرف بمحض الاطلاع انه فوق طاقة جنس البشر كالصعود الي السماء مثلاً و الطيران و انطاق الحصي فانها تعرف بمحض الاطلاع ان جنس البشر يعجزون عن مثلها و اما يحتاج الي امتحان و تتبع حتي يعرف المطلع ان نفسه و امثاله لايقدرون عليه. فان ادّاه نظره و امتحانه و تتبعه الي انه اتي به من غير معالجة ظاهرية يعرف بعد ذلك انه يعجز عنه البشر و ان وجده بمعالجة فانه يعسر حصول العلم منه بعجز البشر عنه فان للصنايع العلاجية درجات لاغاية لها و ان كانت يعسر الاطلاع علي حدها و القرآن من هذا القسم الاخير فانه من صناعة الكلام و يتدرج مراتبه بالتدرب و المجاهدة فلايمكن الاطلاع علي غايته التي ليس للبشر انيتجاوزها و لذلك … تا آخر.
ملتفت باشيد انشاءاللّه و حقيقت هر چيزي را نوعا به دست بياوريد كه چه جور چيز است. و حقيقت چيزي كه به دست بيايد خيلي جاها راحت خواهيد شد، و كم كسي به دست آورده. و غالب كساني كه حقيقت شيء ميشنوند، ميروند آن دورها و به عالم غيب عقبش ميگردند. شما دقت كنيد و بدانيد كه حقيقت شيء آن چيزي است كه همين كه هست آن شيء هست. و همين كه نيست آن شيء هم نيست. پس حقيقت انگشتر كه ديگر از آنجا بالاتر مقامي ندارد آن جايي است كه به اين شكل انگشتر او را ببيني. پس ديگر تا حقيقت انگشتر ميشنوي مرو پيش نقره و طلا و آهن و معدن و حقيقت انگشتر
«* دروس جلد 2 صفحه 386 *»
همان استداره است و بس. و اين ديگر دخلي به نقره و طلا ندارد و همين صورت، حقيقت انگشتر است. و اين صورت را روي فضه كه ميگذاري ميشود انگشتر نقره، روي طلا ميگذاري ميشود انگشتر طلا، روي عقيق ميگذاري ميشود انگشتر عقيق. پس حقيقت انگشتر را نقره نگيريد طلا نگيريد و نقره و انگشتر به يك مشعر هم كه چشم باشد درك ميشوند.
دقت كنيد كه حقيقت شيء آن چيزي است كه وقتي كه هست، هست. پس هر چيزي را كه به اين شكل انگشتر ساخته باشند او را ميگويند انگشتر، نهايت اگر از نقره است انگشتر نقرهاي است، اگر از طلا است طلايي است، اگر از چوب است چوبي است، از هر چه هست نسبتش را به همان ميدهي. و همينجور به دست بياوريد كه حقيقت تمام انواع همينجور است نسبت به اجناس، و حقيقت اجناس نسبت به جنس عالي، تا برود برسد به جنسالاجناس. و همه را كه خراب كني، آن عالي سرجاش است. پس حقيقت انگشتر همين صورت و همين هيئت است. و همچنين حقيقت سيف همين هيئت است، ديگر خواه او را از فولادِ خوب بسازي يا از نعل پاره، كه شمشير است، خواه خوب ببرد خواه بد، كه اين هيئت شمشير است، و آنها هيچيك جزء حقيقت شمشير نيستند. هميشه سعي كنيد و جاهايي كه خدا واضح قرار داده مشق از آن راه بكنيد و برويد، و مباشيد مثل احمقهاي عالم. و اغلب اغلب اين مردم احمقند، و راه واضح آشكار آسان را كه پيششان ميگذاري، مشكلشان است در آن راه، راه بروند. و اين مخصوص اهل حق است كه هميشه توي راهِ آشكار آسان، راه ميروند. و اهل باطل راه واضح آشكار را ميگذارند، و از دست ميدهند به فريب شيطان، كه اين راه كه واضح و آشكار است و همه كس ميفهمد، اين نقلي نيست بايد جايي فكر كرد كه دقيق باشد و مشكل باشد.
باري، شما سعي كنيد كه هميشه از راهي برويد كه آشكار باشد و هيچ احتمال خطائي در آن نرود. پس مشق كنيد كه اعتنا كنيد به چيزهايي كه ظاهر است، و مگرديد از
«* دروس جلد 2 صفحه 387 *»
پي چيزهاي مخفي كه مثل مشاقها خواهيد شد كه تمام عمر مشاقي ميكنند و آخر، عمرش تمام شده پولش همه صرف شده و هيچ ندارد. پس همين كه از راه بيرون رفتي اگر چه به قدر سر يك جوي بيرون بروي، به قدر سر جوي دور ميشوي. يك قدم كه برداشتي يك قدم دور ميشوي، و هيچ مغرور مشو به زحمتهاي خود كه هر چه بروي دورتر ميشوي. پس اگر رفتي برگرد تا توي راه بيفتي. حضرت امام رضا ميفرمايد قدعلم اولوا الالباب آنهايي كه عاقلند دانستهاند ان الاستدلال علي ما هنالك لايعلم الا بما هيهنا. پس سعي كن اينجا را كه واضح است درست بفهم، آنجا را خواهي فهميد. و اگر اينجا را اعتنا نميكني، جاي تاريكي كه نه صغراش را ميداني و نه كبراش را ميداني، آنجا كه ميگردي چه پيدا ميكني؟ هيچ پيدا نخواهي كرد.
پس ملتفت باشيد و بعد از اين نصيحتها ببينيد حقيقت انگشتر چه چيز است؟ مگو حقيقت انگشتر جسم است، حقيقت انگشتر آن است كه اگر هست انگشتر هست و اگر نيست انگشتر نيست. پس اگر هيئت حلقه انگشتر را راست كردي ديگر اسمش انگشتر نيست ميل است. و اين ميل با آن انگشتر، پيش فضه هيچ فرق نميكند، نقره قدش مثل قد ميل نيست چنانكه شكلش شكل انگشتر نيست. و فضه هم تا هست يا گرد است يا دراز، و معلوم است تا هست يك مقيّدي دارد، لكن ببينيد صورت و شكل انگشتر را با مشعري ديگر تميز ميدهيد و حقيقت انگشتر همين شكل است. اگر خوب ساختهاند بگو خوب ساختهاند، و خوب و بد نقرهاش دخلي به اين مشعر ندارد. پس هيئت را با مشعري ديگر تميز ميدهي و نقره را با محك تميز ميدهي. و بسا كسي مشعر خوب و بدي انگشتر را دارد و مشعر نقرهشناسي را ندارد و ميبيني كه اينها دو مشعر است. دقت كنيد و من هي اصرار ميكنم در دقت و شما كم دقت ميكنيد. فكر كنيد كه آيا چيز مجهول عين چيز معلوم است؟ و آيا چيز معلوم عين چيز مجهول است؟ فرض كن انگشتر را هيچ بار نديدهاي، اما نقره را ميشناسي. وقتي كه انگشتر را ميدهند به دستت، ميگويي نقره خيلي
«* دروس جلد 2 صفحه 388 *»
خوبي است، اما چه چيز است؟ نميداني، چرا كه انگشتر را فرض كرديم كه هرگز نديده باشي. حالا آني كه نميداني با آني كه ميداني دو چيز است، و معلوم است كه غير هم هستند. پس حقيقت انگشتر اين هيئت است، و اگر اين هيئت را خراب كني از اعلي درجات انگشتر تا ادني درجات انگشتر خراب شده و به خرابي انگشتر نقره خراب نميشود. بعينه مثل اينكه هيئت قيام را اگر از زيد بگيري، از زيد هيچ كم نميشود. ولكن هيئت قيام را كه گرفتي ديگر رفت براي خودش، حالا ديگر هر كس بگويد زيد قائم است، دروغ است. به همين نسق تمام صورت زيد را كه خراب كني هيچ از عالم انساني خراب نميشود، و زيد اگر موجود هم باشد هيچ بر عالم انساني نميافزايد. به همينجور كه فكر كنيد ميرسيد به مطلب.
پس قول مجملِ مختصري كه يادتان نرود اينكه حقيقت هر چيزي، آن چيزي است كه وقتي كه هست ميگويي هست، و وقتي كه نيست ميگويي نيست. پس نقره ميماند و انگشتر خراب ميشود، معلوم است كه دخلي به هم ندارند. و نقره جسمي است و صورتي دارد، و نقره به جسمانيتش كه ممتاز از ماسواي خود نيست، پس معلوم است كه به صورتش ممتاز از ماسواي خود شده. حالا اين صورت نقره را از جسمانيتش بگيري و طلاش كني، نقره فاني شده و طلا پيدا شد. حالا صورت معدني فاني نشده، صورت معدني در طلا و نقره و ساير فلزات همه هست. و همان جوري كه انگشتر را كه ميشكستي هيچ نقره عيب نميكرد و نميكاست، همچنين صورت نقره را كه از معدن بگيري از معدن هيچ نميكاهد، يا به صورت طلا يا به صورت چدن يا به صورتي ديگر از فلزات لامحاله هست. پس آنچه در دست باقي ميماند بعد از فناي صورت نقره او را مسمي به اسم نقره نكنيد كه گول ميخوريد، چنانكه عامه مردم گول خوردهاند و خلق كثيري در اين راه گم شدهاند. پس حقيقت مقيد قيد است، اين قيد را بردار قيد را كه برداشتي مقيد ميرود ديگر اطلاق نميرود. و اگر صورت اطلاق را برداري آن وقت مطلق
«* دروس جلد 2 صفحه 389 *»
هم ميرود. پس هيئت انگشتري هيئت مقيدي است اگر او را برداري ديگر انگشتر نيست، ديگر مگو: «و لولاه و لولانا لماكان الذي كانا». پس نقره سرجاش هست، و مايصنع منهاش نيست. پس وجود نقره بسته به اطرافش نيست. و مؤثر بياثر هم كوسه ريشپهن است و فاعل بيفعل هم همينطور است. اما حالا فاعل عين فعلش است و بسته به فعلش است يا فعل بسته به فاعل است. معلوم است كه فعل بسته به فاعل است و فعل مثل صورت انگشتر است، كه چه باشد چه نباشد نقره هست براي خودش. و صورت انگشتر و مايصنع من الفضه بسته به فضه است، و او هيچ بار بسته به اينها نيست، و اينها همه بسته به او هستند. حالا كه دقت كرديد پس هر مرتبهاي را در سرجاي خودش پيدا كنيد. من عرف مواقع الصفة بلغ قرار المعرفة ببين چه فرمايشي فرموده، حكيم اگر كسي ميخواهد پيدا كند واللّه ايشانند. ببينيد چطور مصرّح و مبيّن هستند، و واللّه ايشان رمزشان را توي صريح كلامشان ميگذارند. سادهلوح ميخواهي ايشان، رمّاز ميخواهي ايشان، سلام اللّه عليهم. پس مواقع صفات را كه كسي شناخت ميرسد به آن معرفتي كه قرار معرفت است. قرار چاه، ته چاه است.
پس ملتفت باش اسم گِردي مال كجاست؟ مال گرد، اين اسم را مچسبان به آن فلزي كه گردش كردهاند. اسم كوزه مال كوزه است، خرابش كه كردي حقيقت كوزه ميرود، لكن گل جايي نرفت و موجود است. پس حقيقت هر چيزي را مشق كنيد انشاءاللّه كه به دست بياوريد، آن وقت بيابيد آن مطلبي را كه از سلسله طوليه در دست داريد. پس حقيقت جماد از عالم جسم نيامده، و جسم آن جوهري است كه هر جا هست اجزاي او هست، و اين حرف هم داخل بديهيات ميشود. هر معجوني هر جا هست اجزايش همراهش هست، و هر مصنوعي اجزاي وجودش در او هست. حالا از جمله چيزها يكي جسم است، پس جسم هر جا يافت شد اجزاي او آنجا هست. سعي كن و جسم را پيدا كن، جسم آن جوهري است كه صاحب طول و عرض و عمق و وقت و
«* دروس جلد 2 صفحه 390 *»
مكان است، و جسم آن است كه هر جا كه هست اين سمتهاي ثلث هست، و اجزاي جسم هر جا كه هست جسم هست. و تعجب آنكه يك جزء از جسم هر جا باشد جسم هست، يك سمت پيدا كن جسم آنجا هست. پس جسم چيزي است كه حقيقتش صاحب اطراف ثلثه است. حالا اين حقيقت جسم گاهي گرم ميشود، گرمي جزء حقيقت جسم نيست ميخواهد گرمي باشد يا نباشد كه جسم هست، و همينطور است سردي. پس گرمي و سردي از غير عالم جسم داخل عالم جسم شده، از اين جهت لازم نكرده كه وقتي كه آمدند به اين ديار بمانند، تا ميخواهند اينجا هستند وقتي كه نخواستند برميگردند به عالم خودشان. و چون از غير عالم جسم آمدهاند، اين غير را غيب گفتند و بسيار اصطلاح خوبي است. پس آن جايي كه جسم هست لازم نكرده حرّ و بردي باشد، حرّ و برد از وراء آنجا آمده، پس از غيب آنجا آمده. و اين را هم داشته باشيد كه هر چه از عالم غيب و عالم غير زودتر پا ميگذارد به عالم جسم، نزديكتر است به جسم. انباري كه پر از آب است ته او اگر سوراخي داشته باشد، آن آبها كه نزديكتر سوراخ است زودتر بيرون ميآيد، و آبهاي بالا بعد بيرون ميآيد.
چون كه گله باز گردد از ورود | پس فتد آن بز كه پيش آهنگ بود |
و همه جا هم اينطور است. ماتري في خلق الرحمن من تفاوت. پس هر چيزي كه اول پا ميگذارد به اين دنيا معلوم است نزديكتر بوده، و آن چيزي كه پشت سرش بيرون ميآيد بدان كه بالاتر بوده كه بعد آمده. پس اول چيزي كه در دنيا پيدا ميشود كه سبب جمود جماد ميشود، از غيب آمده. پس جسم بود و جماد نبود. و حقيقت جماد جمود است، حالا جمود از كجا است؟ از عالم غيب آمد. ديگر جسمي كه در اين جماد است گولت نزند كه او را حقيقت جماد بگيري. ببين جماد را اگر خراب كني، هيچ از جسم نميكاهد و اگر جماد را بسازي هيچ بر جسم نميافزايد. پس داخلٌ في الاشياء لاكدخول شيء في شيء. پس حرارت ميآيد و چيزي بر جسمانيت جسم نميافزايد.
«* دروس جلد 2 صفحه 391 *»
همينطور برودت چيزي بر جسمانيت جسم نميافزايد. اما چون تو طالب حر يا برد هستي براي تو آماده ميكنند. پس حر و برد كه توارد ميكنند بر جسمي تأثير ميكنند در رطوبت و يبوست جسم. و تعجب اين است كه رطوبت و يبوستش هم از غيب آمده چرا كه هيچ لازم نيست كه جسم تر باشد يا خشك باشد. حقيقت جسم را فراموش نكنيد، اين آب و خاك و هوا و نار بر روي جسم مثل صورت انگشتر است بر روي فضه. همه را خراب كني هيچ از جسم نميكاهد، همه را هم آباد كني هيچ بر جسم نميافزايد. پس آب و خاك و هوا و نار از عالم غيب آمدهاند. ديگر حالا بحث مكن كه عناصر مال اين عالم است و تو ميگويي از غيب آمدهاند يعني چه؟ ميگويم كه من به استدلال ثابت ميكنم كه از غيب آمدهاند، خودت ببين كه از غيب آمدهاند يا نه؟ پس عرض ميكنم كه حرارت و برودت و رطوبت و يبوست هيچيك لازمه جسم نيستند و همه از غيب آمدهاند. پس دو دست فاعل از پرده غيب آمده در عالم جسم كه حر و برد باشد و دو دست ديگر كه دست منفعل است آمده كه رطوبت و يبوست باشد. و در تمام قرآن است كه از آب خلق كرديم از خاك خلق كرديم از آتش خلق كرديم، و هيچ جا نميگويند از حر و برد خلق كرديم. پس اين فاعل و قابل هر دو از غيب آمدهاند و داخل عالم جسم شدهاند. و يد فاعل تأثير كرده است در قابل. پس گرمي كه مسلط شد بر جسم هي منبسط ميكند او را، و سردي كه مسلط شد هي به هم كوبيده ميشود و جمع ميشود. پس اين عالم جسم دايم در حركت است و مخض ميشود. تعجب كنيد كه در اين عالم هيچ اجزاء ساكنه نيستند. و همين جوري كه حركت ظاهري شمس را ميبينيد بدانيد كه شيء ساكني در اين عالم پيدا نميشود. پس هر شيئي را كه يك درجه گرمش ميكند يك خورده بزرگ ميشود، يك درجه ديگر گرم ميشود بزرگتر ميشود، يك درجه ديگر بزرگتر. و هيچ بار اين اشياء را ول نميكند كه ساكن شوند، و دايم مخضشان ميكند و در هم ميكوبدشان. و در اين مخض لامحاله عقد ميشود رطوباتش و حل ميشود يبوساتش، و غلظت را هم
«* دروس جلد 2 صفحه 392 *»
خيال نكنيد كه خودش بايد غليظ شود، خير تا چيز خشكي را داخل چيز تري نكنند غليظ نميشود ابدا، و تا چيز رطبي را به آتش ندهي غليظ نميشود. پس چيز تري را كه ميجوشاني يا بايد آرد خشكي در آن بريزي كه غليظ شود و حلوا شود. يا بايد بجوشد تا بخارهاش برود بالا و غليظ شود.
پس به همين نسق كه فكر ميكنيد ميبينيد كه مبدء عالم جمادات از غيب است، و آن مبدء اول اول حرّ است و برد، و رطوبت است و يبوست. و اينها هي فعل و انفعال ميكنند، و هي حل ميكنند و هي عقد ميكنند تا ميرسد به منتهياليه حل و عقد. ديگر اين حل و عقد هم در مراتب خلق مختلف است.
باري، در اين حل و عقد يكدفعه ميبيني جمادي درست شد، و جماد ميرسد به جايي كه ديگر ميخشكد. و هنوز تا سنگ نشده بخاري در جوف زمين متكون ميشود، و هي بخار به بالا رفتن و پايين آمدن حل و عقد ميشود، تا ميرسد به جايي كه ديگر نه ترقي ميكند نه كم ميشود سنگي متكون ميشود. و اول وهله بخار و دخاني است كه هيچ وزني ندارد، ديگر اگر خيلي بيايد سنگ بزرگي ميشود و اگر كم بيايد سنگريزه ميشود. و ديگر هيچ زياد نميشوند و هيچ كم هم نميشوند.
پس جمادات، به اينجور مصنوعات ميگويند كه ميرسد حالتشان به جايي كه ديگر از آن حالت تغييرپذير نيستند. اما دقت كنيد نبات هم جمودي دارد و ميرسد به جايي كه ديگر بالا نميرود، لكن نميرسد به جايي كه زمستان هم كه گذشت ديگر برگ نكند. فكر كنيد كه چطور ميشود كه هر مولودي يك اندازه نموي دارد كه به آن حد كه رسيد ديگر هر چه غذاش بدهي نمو نميكند، از اين است كه مكوّنات جميعشان يك جمودي دارند اما جمودشان مثل جماد نيست. اگر چه درخت ميرسد به جايي كه ديگر هر چه آبش بدهي و تربيتش كني بزرگتر نميشود. اما نبات تا موجود است لامحاله برودت كه بر او وارد ميشود كاري ديگر بر سرش ميآورد، حرارت كه آمد كاري ديگر
«* دروس جلد 2 صفحه 393 *»
بر سرش ميآورد، پس اينها اسمشان جماد نيست و اينها كارشان به جايي ميرسد كه بسا نمو نميكنند، بلكه تنزل هم ميكنند. و اگر كسي دقت كند ميبيند كه درختهاي جوان مثل حيوانات جوان چاقترند و همين كه پير ميشوند لاغرتر ميشوند. پس ميرسد كار درخت و حيوان به جايي كه ديگر چاق نشود، بلكه تنزل هم بكند پس اينها را نبات اسم گذارديم، و آنها را جماد اسم گذارديم.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
«* دروس جلد 2 صفحه 394 *»
درس سىويکم
«* دروس جلد 2 صفحه 395 *»
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اعجاز المعجز اما بديهي يعرف بمحض الاطلاع انه فوق طاقة جنس البشر كالصعود الي السماء مثلاً و الطيران و انطاق الحصي فانها تعرف بمحض الاطلاع ان جنس البشر يعجزون عن مثلها و اما يحتاج الي امتحان و تتبع حتي يعرف المطلع ان نفسه و امثاله لايقدرون عليه. فان ادّاه نظره و امتحانه و تتبعه الي انه اتي به من غير معالجة ظاهرية يعرف بعد ذلك انه يعجز عنه البشر و ان وجده بمعالجة فانه يعسر حصول العلم منه بعجز البشر عنه فان للصنايع العلاجية درجات لاغاية لها و ان كانت يعسر الاطلاع علي حدها و القرآن من هذا القسم الاخير فانه من صناعة الكلام و يتدرج مراتبه بالتدرب و المجاهدة فلايمكن الاطلاع علي غايته التي ليس للبشر انيتجاوزها و لذلك … تا آخر.
آن قاعدهاي را كه عرض كردم محكم بگيريد كه هر چه بر آن متفرع شود محكم خواهد بود. و مسامحه در اصل مقدمه، نتيجههاش هم به مسامحه خواهد بود. پس عرض كردم كه نيستِ صرف را خدا خلق نكرده و محال است كه خلقش كند. و از نيست صرف هم چيزي نميشود ساخت. خودتان فكر كنيد و ببينيد كه هيچ شكي و شبههاي و ريبي در اين نميرود. پس از نيست صرف نميشود چيزي ساخت. ديگر حالا خودتان نتيجه بگيريد. پس هر چه را كه ساختهاند لامحاله از چيزي ساختهاند، يك چيزي را پيش از آن ساختهاند، و از آن گرفتهاند و اين را ساختهاند. ببين اگر خدا چوب را خلق نكرده بود آيا
«* دروس جلد 2 صفحه 396 *»
ميشد كسي در و پنجره بسازد؟ و اگر آب و خاك را خلق نكرده بود آيا معقول بود گياهي پيدا شود؟ پس اين دو كلمه را بگيريد كه خيلي چيزها متفرع بر آن است، كه از نيست صرف هيچ چيز نميشود ساخت و هر چه ساختهاند از هست ساختهاند. پس بعد از اين مقدمه فكر كنيد در عالم جسم، كه آن چيزي كه لازم جسم است سمتهاي ثلثه است، و جسمي كه اين سمتها را نداشته باشد جسم نيست. و جسم را روز اولي كه خدا خلق كرده اطراف ثلثه را همراهش قرار داده. پس آن چيزي كه از عالم جسم است اطراف ثلثه است و لازم جسم است. اما هيچ لازم نكرده در عالم جسم گرمي باشد، يكدفعه ميبيني سرد شد. و همچنين سردي هم لازمِ جسم نيست. اما در عالم جسم نميشود طول و عرض و عمق نباشد، و جسم مركب است از مادهاي و طول و عرض و عمق كه صورت اوست. و اينها همه اجزاي جسمند، و حقيقت جسم جوهر صاحب طول و عرض و عمق است. اما لطافت ديگر لازم عالم جسم نيست، كثافت لازمش نيست، نور و ظلمت لازمش نيست، و اينها هيچكدام لازم نيست توي دنيا باشند. پس هر چيزي كه لازم نيست در عالم جسم باشد آن چيز ممابه الجسم جسم نيست. و هر چيزي كه لازمه جسم است هر جا جسم است آن چيز هم هست.
اينها را دقت كنيد كه آنقدر مشكل است كه از نظر حكما رفته، و آنقدر آسان است كه از بديهيات است. پس آنچه لازمه جسم است هميشه همراه جسم است، و همين كه لازم را ديدي بدان كه ملزوم هم همراهش است. و همين كه ملزوم را ديدي بدان كه لازم همراهش است. پس هر وقت دود را ديدي بدان كه آتش هست، و همين كه ديدي هوا روشن است بدان كه شمس طالع است، و اگر قرص شمس پيدا شد بدان كه نور همراهش است. پس در لازم و ملزوم قدري فكر كنيد و مسامحه در آن نكنيد. و بدانيد كه اجزاء شيء با حالت تركيبيهاش لازم و ملزومند. اگر سركه شيره بخواهي بسازي، سركهاي بايد باشد و شيرهاي بايد باشد، و هر دو كه باشد آن وقت شيء مركب لازم اينها يا ملزوم
«* دروس جلد 2 صفحه 397 *»
اينها است. حالا چيزي كه لازم جسم است و جسم ملزوم اوست يا برعكس، آن چيز اطراف ثلثه است. و عمدا اطراف ميگويم كه اگر طول و عرض و عمق بگويم بسا كسي بگويد طول و عرض و عمق يعني چه. پس جسم سمتهاي ثلثه را ميخواهد و اين سه سمت را لامحاله بايد داشته باشد و اين سه سمت وقتي كه روي جوهري پوشيده باشد آن جوهر جسم است. ديگر لطيف باشد جسم است، كثيف باشد جسم است. پس لطافت و كثافت و پايين بودن و بالا بودنِ جسم، جزء جسم و لازم جسم نيست، و هر چه لازم جسم نيست از عالم جسم نيست. لازم آتش دود است و هر جا آتش هست دود هست، و هر جا آتش نيست دود نيست. حالا جسم جوهري است كه اطراف ثلثه را داشته باشد. ديگر ميخواهد لطيف باشد يا كثيف، بالا باشد يا پايين اينها همه از غير عالم جسم است، و اين غير را شما غيب اسم بگذاريد. و هر چه بيرونِ جايي است غيب آنجا است، و بهشت در غيب آسمان است و جهنم در غيب زمين از همين باب است.
فكر كنيد انشاءاللّه و معني غيب را به دست بياوريد. كسيكه بيرون از اطاق است از توي اطاق غايب است. پس هر چيزي كه در عالم جسم نيست و از لوازم جسميه نيست، اگر آمد در عالم جسم از غيب آمده، و الا اگر چاه بكني به غيب نميرسي. عمق چاه هم غيب نيست و ظاهر است. و غيب در پس پرده عمق چاه و روي زمين است. و همچنين آسمانها را اگر بشكافي به غيب نميرسي، و غيب در مغز آسمانها نيست، بلكه در پس پرده آسمانها است. پس آنچه از لوازم جسم نيست از غير عالم جسم و از غيب عالم جسم است. و آن ذراتي كه عرض كردم ريخته شده در هم، ابتداش از همين است كه عرض كردم، و از نيست صرف نميشود چيزي ساخت. پس وقتي كه ماست را ميزني و كره ميگيري، نه اين است كه ريزريزهاي روغن را تو احداث كردهاي، بلكه روغنهاي ريزريز از سر سوزن ريزتر ريخته شده در تمام اين ماست، و همچنين آبهاي ريزريز و پنيرهاي ريزريز از سر سوزن ريزتر در ميان اين ماست ريخته شده. حالا اگر كسي تدبيري كرد كه
«* دروس جلد 2 صفحه 398 *»
روغنها ببندد و پنيرها نبندد و آبها نبندد، همه از يكديگر جدا ميشوند. پس اول شير را خواستيم ببينيم كه يك چيز است يا سه چيز؟ اگر يك كيفيتي بر اين شير وارد آوردي و همهاش يكجور شد، معلوم است كه يك چيز بوده. و اگر ديدي بعضي از آن جوري شد و بعضي جوري ديگر و بعضي جوري ديگر شد، معلوم است سه چيز بوده. پس اين سه چيز ريزريز در شير ريخته شده، ميخواهيم هر يك را جدا جمع كنيم. بنا ميكنيم خيك را به زدن و حركت دادن، فيالجمله برودتي هم بر او وارد ميآوريم، همين كه مخض كرديم ريزريزهاي روغن كمكم به هم ميچسبند، مشتي مسكه به دست ميآيد. و پنيرها و آبها كه باقي مانده اسمش دوغ ميشود. باز ميخواهي ببيني كه دوغ يك چيز است يا دو چيز، يك كيفيتي ديگر بر آن وارد بياور كه پنيرش ببندد و آبش نبندد. پس حرارتي بر آن مستولي كن بر خلاف مسكه، چرا كه عاقد پنير گرمي است و عاقد روغن سردي است. پس اين دوغ را قدري ميجوشاني پنيرهاش ميبندد، و آبهاي صرفش به اين مقدار حرارت نميبندد. بعد آبها را ميريزي توي كيسه آبهاش ميچكد و كشك ميماند. بعد آن آبي كه چكيده بگير زيادتر بجوشان قارا ميشود. پس آن وقت معلوم ميشود كه شير ما مركب بود از چند چيز. به همين نسق جميع عالم را فكر كن. ماتري في خلق الرحمن من تفاوت پس خدا به همينطور در روز قيامت زمين را مخض ميكند، و تمام زمين را مثل زلزله حركت ميدهد. و جميع اجزاي زيد هر جا هست به يكديگر ميچسبند، اجزاي عمرو هم به هم ميچسبند، و اجزاي همه اشخاص به هم متصل ميشود. ديگر اين مخض هم درجات دارد بسا مخض كه ميكنند اجزاي زيد به هم جمع ميشود، اما سرش توي پاش است و پاش توي دستش است، و مخلوط به يكديگر است. باز اين را بنا ميكنند مخض كردن، اجزاي سر بنا ميكند به هم چسبيدن اجزاي دست بنا ميكند به هم چسبيدن، و همچنين هي ساير اعضا به هم ميچسبند. باز مخض ديگري ميكنند اجزاي گوشتها به هم ميچسبد، مخض ديگري ميكنند استخوانها به هم ميچسبند، آن آخر كار
«* دروس جلد 2 صفحه 399 *»
كه مخض تمام شد، بدن زيد از سر و دست و پا و اعضا و جوارح و گوشت و پوست و استخوان و عصب او همه تمام شد، آن وقت روح زيد ميآيد توي بدن زيد مينشيند. اين است كه به لفظ مخض تعبير آوردهاند و واقعا مخض ميكنند. و حكمت را اگر ياد گرفتيد آن وقت ميدانيد كه مخض تعبير نيست، و حق واقع را بيان كردهاند. و وقتي كه در چيزي عرضي باشد بايد بيرون كرد و چاره نيست جز اينكه مخض كنند آن چيز را، تا همجنسها مثل آهن و آهنربا به هم بچسبند و ناجنسها بروند. وقتي كه طلا و نقره را با آهن براده ميكنند اجزاي ريزريز آهن در آنها ميماند آهنربايي ميگردانند در آنها، خوردههاي آهن را جمع ميكند و طلا و نقره خالص ميماند، اين هم يك جور مخض است. پس در مخض هر همجنسي ميچسبد به همجنس خودش. پس ريزريزهاي آهن ريخته شده توي طلا توي نقره توي مس توي خاك، و هيچ حكمي ندارند چرا كه نه ميخ ميشوند نه سيخ، و كار آهني از آنها نميآيد. اگر ميخواهي آنها را جذب كني و جمع كني، خميرهاي پيدا كن مبدئي پيدا كن كه همجنس آنها باشد. پس آهنربايي بگردان توي آنها تا آهنها جمع شود، جمع كه شد آن وقت هر چيز بخواهي بسازي ميشود.
و بدانيد كه مبادي جميعا آهنرباها هستند، به لفظ ديگر خميرمايه هستند. كار خميره اين است كه هر چيزي كه به او رسيد آن را مثل خود ميكند. خميرههاي باطني هم مثل همين خميرههاي ظاهري هستند، و باطن بر طبق ظاهر است، و حرفهاي ما همهاش ظاهر است و همهاش باطن است. ببين يك چارك خمير ترش در سي من خمير ميگذاري، همه را ترش ميكند. اين يك چارك اينقدر ترشي ندارد كه منتشر شود در سي من خمير، بلكه گم ميشود در سي من، و نميتواند همه را ترش كند، لكن تمام اين ريزريزهاي يك چارك كه منتشر شد در تمام آن سي من، هر ريزي كه چسبيده به ريزهاي پهلوي خود، ترشي را از اندرون آن ريزها بيرون ميآورد، از اين جهت مدتي بايد طول بكشد تا خميرها ترش بشود، و ترشي از آنها بيرون آيد. و آن خمير ترش، خميره و مبدء است كه
«* دروس جلد 2 صفحه 400 *»
همجنسهاي خود را بيرون آورد، و چون همجنسها ملحق به او شدند، ديگر مسمي به اسم او ميشوند و كار او را ميكنند. خدا ميداند كه ماتري في خلق الرحمن من تفاوت و اين خميره اكسير است. و اگر اكسير ميخواهي اكسيري پيدا كن كه همه جا باشد. اينهايي كه عقب اكسير طلا ميگردند، مردمان طماعي هستند كه اين همه جان ميكنند و هيچ به دستشان نميآيد. و اگر ميخواهي بداني اكسير موجود است ببين همين پنيرمايه اكسيري است كه يك مثقالش بر صد مثقال شير طرح ميشود. همين ماست را ببين كه يك مثقالش بر چندين مثقال شير طرح ميشود و همه را ماست ميكند. و همين خميرمايه اكسير است براي خميرها يك چاركش را در سي من خمير ميگذاري همه را ترش ميكند و اسم و حد خود را به آنها ميدهد.
در حديث قدسي است كه يا ابن آدم انا رب اقول للشيء كن فيكون اطعني فيما امرتك اجعلك مثلي تقول للشيء كن فيكون. پس همجنسها را خدا ميآورد ميگرداند در اين اجزاي مختلفه ملك، مثل اكسير كار ميكنند. اما بعضي چيزها هست كه هنوز به حد اكسير نرسيدهاند. و ريزريزهاي جميع چيزها توي جميع چيزها ريخته شده، به اين جهت خدا آهنربايي ميآورد توي ملك ميگرداند، آن ريزريزهاي آهن را در يك جايي جمع ميكند، پس معدن آهني درست ميشود. به همينطور نقرهربايي توي ملك هست او را ميگردانند توي ملك، ريزريزهاي نقره را جمع ميكند، پس معدن نقره درست ميشود. ديگر اين آهنرباها را يا توي شعله كواكب يا در حر و برد ميگردانند. به همينطور يك طلاربايي خدا خلق كرده، او را كه توي ملك ميگردانند معدن طلا درست ميشود و هكذا و به همينطور خدا ميداند كه مردم درست ميشوند چنانكه معادن درست ميشوند. ميفرمايد الناس معادن كمعادن الذهب و الفضة مردم بعضي طلا هستند بعضي نقره هستند، بعضي تفالند، و بعضي سفالند، بعضي از مردم كرم خلايند، و اينها همه در هم ريخته شدهاند. وقتي كه خدا ميخواهد مردم را از هم جدا كند آهنربايي ميآورد توي آنها
«* دروس جلد 2 صفحه 401 *»
ميگرداند، نقرهربايي و طلاربايي ميآورد در ميان آنها ميگرداند. اين است كه مبادي خير و شر و هدايت و ضلالت بايد توي دنيا باشند. پس جميع آنچه خدا خلق كرده مثل آهن و آهنربايند، و هر همجنسي ميچسبد به همجنس خودش. و از همين باب است كه پيش مؤمن مينشيني مؤمن ميشوي پيش فاسق مينشيني فاسق ميشوي. با شكاك مينشيني شك و شبههات هي زياد ميشود، پيش اهل يقين مينشيني با يقين ميشوي و ميبيني هيچ شك نداري. پيش شجاع مينشيني واقعا دلت قوت ميگيرد اگر چه خيلي كمدل باشي. و اگر آدم شجاعي پيش آدم كمدلي بنشيند، و اين هي ترسها و بيدلي خود را براي آن شجاع بگويد، خورده خورده آن شخص شجاع ميترسد و كمدل ميشود و خورده خورده ضعف پيدا ميكند. پس انسان پيش هر مبدئي كه بنشيند آن مبدء در او تأثير ميكند. ميروي پيش صاحبان دنيا ميبيني همه حرفشان همين است كه گندم چطور شد، طلا چطور است، نقره چه جور است. ميبيني كمكم آدم هم جور آنها ميشود. پيش زهاد مينشيني زهد پيدا ميكني. پس مردم جميعا مباديند، و جميعا دعوت ميكنند به زبان حال خود، و زبان حال زباني است كه زود اثر ميكند. پيش آدم شجاع كه نشستي اگر چه تعريف شجاعت را نكند و حرف نزند، حكما شجاع ميشوي. پيش آدم جبان مينشيني اگرچه نگويد تاريكي چطور است و حرفهاي ترسدار نزند، جبان ميشوي. پيش كسيكه از فسق و فجور باكش نيست مينشيني، اگر چه به زبان نگويد باكم نيست، كمكم تو هم همانطور ميشوي و معاشرت تأثير ميكند. پس همه اينها اكسيرها و خميرهها هستند، كه پيش هر خميرهاي كه نشستي جذب ميكند از تو همجنس خود را. و تو هم مركبي، خيال نكني كه تو شيء واحدي هستي، بلكه تو مركبي، صفرا داري سودا داري خون داري بلغم داري، اقتضاها داري شهوتها داري غضبها داري حرصها داري جبنها و كسالتها داري از هزار جزء تركيب شدهاي. پس هر همجنسي را كه ميگردانند آن جزء مناسب خود را بيرون ميآورد و به او ميچسبد. پس اگر اميرالمؤمنين همجنس خود را از مردم بيرون
«* دروس جلد 2 صفحه 402 *»
ميآورد، عُمر را هم كه ميگردانند توي مردم عمريّت از مردم بيرون ميآورد و ميچسبند به او. ثم كان عاقبة الذين اساءوا السوأي ان كذّبوا بآيات اللّه حالا اگر تو زياد پيش عمر ميروي معلوم است عمري ميشوي و همجنسهاي عمر از كمون تو بيرون ميآيد. اگر پيش اميرالمؤمنين ميروي همجنسهاي اميرالمؤمنين از كمون تو بيرون ميآيد.
پس همينطور آهنرباها و مبادي را سير ميدهند در ميان مردم، و اينها همه ماخضين هستند كه مخض ميكنند. پس هر همجنسي ميچسبد به همجنس خودش و تكميل ميكند همجنس خود را و از اندرون آنها بيرون ميآورد. به همين نسق از پيش پا برداريد برويد بالا، آن جايي را كه نميفهمي مرو بگرد.
پس ملتفت باشيد كه ريزريزهاي آتش در تمام چوب و سنگ و خاك و همه جا ريخته شده، لكن هر ريزه آتشي كه جايي هست ريزه آبي هم در پهلوش هست، ريزه خاكي و ريزه هوائي هم پهلوش هست. پس از اين جهت آتش صرف بروز نميكند، آب صرف بروز نميكند، چرا كه امري است مختلط و مغشوش به هم. حالا تو ميخواهي تدبيري بكني كه آتشش را بيرون بياوري، فكر كن كه آتش ارقّ عناصر است و الطف همه است، پس ذائبتر از همه عناصر است، و ميخواهي اجزاي ريزريزي كه توي سنگ و چخماق است از آتش، به هم بچسبد، چارهاش اين است كه حركت سريعي به اين بدهي تا تمام اجزاي صاعده اين رو به بالا رود و تمام اجزاي هابطه اين رو به پايين بيايد. پس آتشها همه رو به بالا ميروند. و يكدفعه كه بالا رفتند، و ديگر ريزهاي خاكي بالا نرفته كه فاصله بشود ميان ريزهاي آتش، ريزهاي آتش به هم ميچسبد و ظاهر ميشود. اين كبريتهاي فرنگي را هم كه بايد تند بكشند كه روشن شود، از همين باب است. تند كه حركت ميدهي و ميكشي كبريت را، پيش از آنيكه هوا فاصله شود ميان ريزريزهاي آتش از شدت تندي كه ميكشي ريزهاي نار به هم ميچسبند و روشن ميشود. و اگر خورده خورده حركت بدهي هوا فاصله ميشود ميان ريزهاي نار، از اين جهت كبريت
«* دروس جلد 2 صفحه 403 *»
نميگيرد. پس به همينطور فكر كنيد كه جميع ريزريزهاي اشياء در هم ريخته شده، و حالا صرف هيچ چيزي پيدا نميشود و عالم خلط و لطخ است. و عالم كفها است كه فرمودهاند. پس صبر كن كه هواها از بدن آبها بيرون برود آن وقت اين كفها مينشيند و آب خالص ميماند. پس آنچه از لوازم جسم نيست بدانيد كه از عالم جسم نيست و از غير عالم جسم آمده، پس از غيب عالم جسم آمده. ديگر اينهايي كه از غيب بايد بيايند خواه ريزهاي طلا باشد يا ريزهاي مسكه فرق نميكند، نهايت بعضي پيشتر آمدهاند مثل روغنهاي ريزريز در شير كه به كيفيت خاصهاي منجمد ميشوند، و جمع ميكني آنها را روغن به دست ميآيد. و بسا پيشتر خشتي گلي ساختهايم و هنوز روي هم نگذاردهايم، ميآوريم روي هم ميگذاريم اطاق ميسازيم. و بسا اطاق ساختهايم اطاقي ديگر پهلويش نساختهايم كه خانه بشود، اطاقي ديگر پهلويش ميسازيم خانه ميشود. و بسا خانه ساختهايم و خانههاي ديگر نساختهايم كه قريه بشود، خانههاي ديگر هم ميسازيم وقتي كه خانههاي زياد ساختيم قريه ميشود. و بسا خانههاي زياد ساختيم و قريه شد، و خيلي زياد نساختيم كه شهر بشود، پس خانههاي زياد و بسيار ميسازيم، وقتي كه ساختيم آن وقت شهر ميشود و هكذا.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
«* دروس جلد 2 صفحه 404 *»
درس سىودوم
«* دروس جلد 2 صفحه 405 *»
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اعجاز المعجز اما بديهي يعرف بمحض الاطلاع انه فوق طاقة جنس البشر كالصعود الي السماء مثلاً و الطيران و انطاق الحصي فانها تعرف بمحض الاطلاع ان جنس البشر يعجزون عن مثلها و اما يحتاج الي امتحان و تتبع حتي يعرف المطلع ان نفسه و امثاله لايقدرون عليه. فان ادّاه نظره و امتحانه و تتبعه الي انه اتي به من غير معالجة ظاهرية يعرف بعد ذلك انه يعجز عنه البشر و ان وجده بمعالجة فانه يعسر حصول العلم منه بعجز البشر عنه فان للصنايع العلاجية درجات لاغاية لها و ان كانت يعسر الاطلاع علي حدها و القرآن من هذا القسم الاخير فانه من صناعة الكلام و يتدرج مراتبه بالتدرب و المجاهدة فلايمكن الاطلاع علي غايته التي ليس للبشر انيتجاوزها و لذلك … تا آخر.
عرض كردم كه هر چيزي كه جايي باشد، مثلاً جسم جايي باشد و يك چيزي آنجا نباشد، آن چيزي كه يك وقتي آنجا نيست از غير عالم جسم آمده. و جسم و لوازم جسم و اجزاء جسم هميشه همراهند، و هيچ كدام پيش از ديگري و پس از ديگري نميتوانند بيفتند. جسمي كه جايي هست و چيزي آنجا نيست و بعد ميآيد، بدانيد كه از عالمي ديگر آمده. پس گرمي و سردي و نور و ظلمت و بالا و پايين، همه از غيب آمدهاند. پس ببين اول چه آمده توي اين دنيا؟ آن چيزي كه اقرب به تمام اجسام است چه چيز است؟ رطوبت است و يبوست، بعد حرارت است و برودت. و اينها از عالمِ غير عالم جسم
«* دروس جلد 2 صفحه 406 *»
آمدهاند، و چون اول چيزي است كه ميآيد اقرب چيزها است به جسم، و كأنه جسماني است. و از جسم كه بخواهيد برويد تا نبات، برازخ هست. و غيب به تدريج آمده تا شهاده شده، و شهاده هم به تدريج پرده به پرده ميرود تا به غيب، و طفره در وجود معقول نيست. و جايي باشد و فضاي فارغي باشد كه خلقي در آن نباشد و خلأ باشد، محال است. و خدا خلأ را خلق نكرده و جميع فضاها پر از خلقند.
و به همين نسق نبات را ببينيد كه چقدر حر و برد بايد توارد كند تا بعد از چندين هزار سال نبات پيدا شود، و از ابتداي دنيا همينطور بوده. يك وقتي بود كه نه كوهي بود نه صحرائي بود نه زميني بود نه چوبي نه سنگي، و هيچ يك از اينها نبود. آسمان سالهاي دراز دور زد تا زميني پيدا شد. ديگر سالهاي دراز دور زد تا كوه پيدا شد، جماد پيدا شد. ديگر سالهاي دراز جماد بود و گياهي نبود و سالها آسمان دور زد تا گياه پيدا شد. ديگر گياه بود سالهاي دراز و حيوان نبود. در تورات و انجيل هم يكپاره چيزها از اين قبيل هست در همين تورات و انجيلي كه الآن در دستشان است. و آن جاهاش را كه دست داشتهاند تحريف كردهاند و تغيير دادهاند، و اين جاهاش را كه نميفهميدهاند همينطور گذاردهاند. پس سالها بود كه حيوان و جنبندهاي نبود و سالها آسمان دور زد تا كِرمي پيدا شد. ديگر بسا كِرم چشم ندارد، گوش ندارد، همان لامسه تنها دارد، و همچنين خورده خورده دور زد تا اينكه ماري پيدا شد. و خورده خورده دور زد تا اينكه حيوانات ديگر پيدا شدند. و باز آسمان سالها دور زد ـ به همينجور زمانهاي متعارفي بدون تأويل ـ و مدتها حيوان بود و هيچ انسان نبود، و هي آسمان دور زد و دور زد تا حضرت آدم پيدا شد.
پس عرض كردم كه غلايظ نبات توي جماد هم يافت ميشود، و نبات نيست مگر صوافي عناصر. ديگر هر چه ميخواهيد دقيق شويد آن جاهايي كه ميبينيد بهتر همان جا را ببينيد. پس نبات نيست مگر روحي كه مينشيند در اجزاي حاره كه آن اجزاء هم از اين عالم نيست و از غيب آمده، نهايت پيشتر آمده. و روح نباتي در توي آن اجزاي حاره
«* دروس جلد 2 صفحه 407 *»
مينشيند جذب ميكند، و اگر او را از آن اجزاي حاره بيرون بكشي ديگر جذبي ندارد. و همين روح نباتي در توي اجزاي بارده كه مينشيند دفع ميكند، توي اجزاي بارده يابسه كه مينشيند امساك ميكند، در توي اجزاي حاره رطبه كه مينشيند هضم ميكند. پس اصل روح نباتي را خيال نكنيد كه خودش في نفسه جاذب است و دافع و هاضم و ماسك است چنانكه روح حيواني را خيال نكنيد كه في نفسه بكله سميع و بصير و شامّ و ذائق و لامس است، اگر چه در كلمات حكما اينجور چيزها هست.
پس فكر كنيد و ببينيد كه الآن روح در بدن هست چرا گوشش را كه ميگيريد صدايي نميشنود، چرا بينيش را كه ميگيريد بويي نميشنود؟ و الآن روح در بدن هست، چرا اگر ذائقهاش خراب شد ديگر طعمي نميفهمد؟ و اگر روح بكله لامس است، چرا فالج كه شد ديگر هيچ احساس نميكند؟ پس روح حيواني چنان روحي است كه وقتي كه در اين اعضا نشست با هم كار ميكنند. پس اين باصره ولد متولد ميان روح است و اين مقله چشم. و سامعه ولد متولد ميان اين روح است و اين گوش. و شامه ولد متولد ميان اين روح است و اين بيني. و ذائقه ولدي است متولد ميان روح و اعصاب مفروشه در زبان. و لامسه ولدي است متولد ميان روح و عصب.
پس فكر كنيد انشاءاللّه كه عالي تا با داني تركيب نشود و قرين نشوند و فعل و انفعال نكنند، چيز خارجي پيدا نخواهد شد. و عالي مانند پدر است و داني مانند مادر. پس تا يك رطوبت صافي نباشد كه نبات به او تعلق بگيرد نبات اصلش به اين دنيا تعلق نميگيرد و در عالم خودش نشسته و عالم خودش غيب است و پيدا ميشود در رطوبتِ يكدست متشاكل الاجزائي. ديگر در يكپاره جاها رطوبتش خيلي متشاكلالاجزاء است ويكپاره جاها كمتر، و يكپاره جاها رطوبت در نهايت لطافت شده، مثل روح بخاري در بدن حيوان و انسان. و همين روح بخاري، نبات است و اين دخلي به ساير نباتات ندارد. و در ساير نباتات آب غليظِ يكدستي ميرود در بدن درخت. يكپاره فضاها هم در بدن
«* دروس جلد 2 صفحه 408 *»
درخت هست كه اين آب غليظ ميرود آنجاها و هي لطيف ميشود و بخار ميشود و كأنه مبدء ثاني آنجا پيدا ميشود. و عادت طبيعت اين است كه همين كه مبدئي و خميرهاي پيدا كرد، اين مبدء رئيس آن سابقها ميشود.
ببين اول مبدء طفل در شكم، نبات است نه نبات مثل روح بخاري بلكه نباتي مثل گندم و هر چه به او غذا و رطوبت ميرسد هي آنها را به شكل خود ميكند تا ريشه ميكند و شاخ ميكند و بزرگ ميشود. بزرگ كه شد و فضاها در جوفش پيدا شد مثل فضاي قلب و فضاي كبد و فضاي معده و فضاي دماغ و هر خاليگاهي. پس به جهت سرّ خلأ كه محال است، زور ميزند و هي چيزي را جذب ميكند. پس فضاها غلايظ را گرم ميكند و تحريك ميكند و بخار ميكند. بخار كه شد مبدء ثاني پيدا ميشود، مبدء ثاني كه پيدا شد ديگر زود زود ميتواند جذب كند و دفع و هضم و امساك كند. و آن اول به اين آساني جذب و دفع و هضم و امساك نميكرد، و همين كه مبدء ثاني پيدا شد ديگر حالا به زودي جذب و دفع و هضم و امساك ميكند به خلاف ساير نباتات.
پس ديگر دقت كنيد و اينطورهايي كه ميبينيد حيوانات دفع فضول از خود ميكنند خيال نكنيد كه اينها از لوازم حيوان است، نه اينها هيچ دخلي به حيوان ندارد. و تمام جذب و تمام دفع و هضم و امساك مال نبات است. پس بعد از آني كه مبدء حيواني پيدا شد، ديگر اين حيوان مسخّر ميكند پيشيها را. و پيشيها فعله و عمله اين ميشوند. و حالا ديگر آنها ريزهخوار خوان احسان اين ميشوند. پس جذب را زود ميكند و غذاشان را زود ميرساند و دفع را زود ميكند و زود فارغشان ميكند، و همچنين هضم و امساك را به آساني ميكند. پس حالا ديگر از اين پستان خورده خورده شير ميخورند و عادت ميكنند. و اگر بخواهي بعد از عادت آنها را برگرداني به عادت اولي نميتوانند برگردند. مثل اينكه طفل گدايي كه هميشه نان جو ميخورده، باز هم هميشه ميخورد و باكيش نيست، لكن اگر او را پلوخور كردي، ديگر بعد از پلوخوري نميشود تكليف نان
«* دروس جلد 2 صفحه 409 *»
جو به او كرد. پس اگر مبدء دوم نيامده بود و عادت دوم براي اين پيدا نشده بود البته همانطور جذب و دفع خود را ميكرد و ميشد كه به همانطور سابق جاري شود. اما حالا كه مبدء دوم پيدا شد و عادت كرد به اينطور، ديگر حالا اگر مبدء نباشد آن سابقين هم ديگر كارهاي خود را نميتوانند بكنند، و تمام ملك بدانيد كه به همين نسق است.
مادامي كه حضرت آدمي نيامده بود توي اين دنيا و اصلش نبود، اين آسمان براي خود ميگشت و زمين برقرار بود و حيوانات و نباتات بودند و هيچ زلزله هم نميشد و جايي هم خراب نميشد. همين كه حضرت آدم آمد اينها ديگر مسخر او شدند و همه عمله اكره او بودند. و چندي آدم در دنيا تصرفات كرد و كارها كرد آنها هم به همانطورها جاري شدند، و بد عادت شدند. حالا ديگر اگر آدم روي زمين نباشد حيوانات را مهلت نميدهند، نباتات را نميگذارند باشد جمادات خراب ميشود. اينها است كه اگر كسي درست نداند و راهش را نيابد، بسا چيزي ميشنود و نفاقش بروز ميكند. بسا كسي بشنود كه اگر در عالم حجتي نباشد عالم خراب ميشود، خيال كند و بگويد اينها لولويي خواستهاند بتراشند كه مردم را بترسانند، چنين نيست. بلكه بدانيد كه اهل حق دقيقترين مردمند و حكماي حق علم طبيعي را خوب راه ميبرند. و خيال نكني كه آنها علم طبيعي نميدانند، بلكه حقيقتا از راه علم طبيعي ميدانند كه پيش از آدم، ديگر آدمي نبود، و اهل حق ميدانند چيزي كه منافقين نميدانند. پس راهش كه به دست آمد ميداني كه اگر حجت روي زمين نباشد زمين قرار نميگيرد و آسمان نميگردد. پس حالا ديگر اينجور حجت آمده و اينجور مبدء پيدا شده، و اگر نباشد سابقين هم از كارهاي خود ميمانند بلكه خراب ميشوند. پس به همين نسق بدانيد كه مبادي درجات دارد. درجه اول اولش گياههاي ضعيف است كه در هر سال بيتخم سبز ميشوند، و همچنين به همينطور به تدريج ميآيد و گياهها قوي ميشوند، تا آنكه آخرش ميرسد به درخت چنار. پس معلوم ميشود كه چنار وجودش خيلي مقدم بود كه مؤخر شده و به همين نسق درجات
«* دروس جلد 2 صفحه 410 *»
حيوانات مثل درجات نباتات است، كه از گياه ضعيف تا درخت چنار چندين درجه بود. همينجور در ميان حيوانات كه فكر ميكني، اول درجه حيوان اين كرمهاي زميني است كه اول متولد ميشود. و اغلبشان شامه ندارند، ذائقه ندارند. داد ميكني نميگريزند، چرا كه چشم ندارند گوش ندارند، اما لامسه دارند. پس ادني درجه حيوان لامسه است. پس آن ابتدا و اول درجه حيوان كه متصل است به اين عالم و به نبات آن كرم است. و از اين كرم بگيريد بياييد بالا تا بدن اين حيوانات و اين بدن انسان، و ببينيد از آنجا تا اينجا چند درجه است و چند مرتبه ميتوانيد بشماريد. و ملتفت باشيد كه آن لامسه كه ادني درجات حيوان است، باز روح تنهاي صرفش لامسه نيست، و اگر آن روح هم از بدن كِرم بيرون بيايد ديگر هيچ لامسه براي كرم نيست. پس لامسه توي عصب پيدا شده، و خود جرم عصب و آن منتهي درجه عصب كه پستتر درجه حيوان است لامسه در او ريزريز ريخته شده، لكن در نفس غلايظ عصبي بدون اينكه زنده شوند زندگي مبهمي است.
باز اين نصيحتي است و كليهاي است كه به دستتان ميدهم، هر جايي كه امور واضحه را ميبينيد و ميبينيد كه پيشترش به اينجور وضوح نبود، بدانيد كه پيشترش هم بوده لكن مبهم بود و واضح نبود، خورده خورده زياد شده تا به اين وضوح شده. مثلاً انسان را حالا ميبيني به اين شعور و ميبيني پارسال به اين شعور نبود، ميفهمي كه اول هم شعور بوده ولي مبهم بوده، و خورده خورده زياد شده تا به اينجا رسيده. به همينجور قهقري كه برگردي آن وقت ميفهمي سرّ قول آن حكيم بالغ را كه فرمود: اول تعلق روح انساني به طفل، اول تولد است.
پس فكر كنيد انشاءاللّه كه اگر نخواهيد فكر كنيد ميشويد مثل ساير حكما كه چون ديدند طفل انساني ظاهر كارهاش و شعورش از بچه بز از بچه گاو از بچه خر از همه كمتر است. و بچه حيوانات به محض تولد خودش برميخيزد و ميرود پستان مادرش را پيدا ميكند و بنا ميكند به مكيدن و خوردن، و بچه انسان در اول تولد
«* دروس جلد 2 صفحه 411 *»
نميتواند برخيزد و پستان نميشناسد، و پستان را هم كه در دهانش گذاردند، اول راه نميبرد مك بزند. پس از ظواهر حالات اطفال انساني و بچه حيوانات، خيال كردند كه شعور ظاهر بچههاي حيوانات از شعور اطفال انساني بيشتر است. حتي اينكه ديدند بچه گنجشك كه تازه از تخم بيرون ميآيد، به آن كوچكي، تا صداي مادرش را ميشنود دهنش را باز ميكند، و طفل انساني تا مدتها صدا نميداند و دهن باز كردن نميداند، خيال كردند كه تمام ضعفاي حيوانات، شعور ظاهري بچههاشان بيشتر از شعور بچه انساني است، و با اين فهم اسمشان هم حكما بوده. پس تو هم اگر از آن حيواناتي، لاعن شعور ميخواهي يك چيزي بگويي، همانطور كه آنها گفتهاند، بگو. و الا فكر كن ببين كه اين بچه گنجشك كه حالا دهانش را باز كرد، تا آخر عمرش هم همينطور دهانش را باز ميكند، و ديگر اكتسابات زياد نميتواند بكند، و چيزي ديگر ياد نميگيرد. اما بچه انسان اول وهله صدا را تميز نميدهد و نور و ظلمت را تميز نميدهد، و بچه حيوانات تميز ميدهند. و بچه انسان خورده خورده شعورش زياد ميشود تا اينكه تاريكي و روشنايي را تميز ميدهد. و خورده خورده شعورش زيادتر ميشود تا صداي خوب و بد را تميز ميدهد. و خورده خورده زيادتر ميشود تا صداي مادر را از غير تميز ميدهد. و هي شعورش زياد ميشود تاپستان ميشناسد و مكيدن ياد ميگيرد، و روز به روز اكتسابات ميكند.
پس بدانيد كه مبدء شعور انساني آن وقتي است كه متولد ميشود، و همان وقت يك چيزي در طفل انسان هست كه فيل به آن بزرگي آن چيز را ندارد. فيل از اول تولد اگر چيزي راه ميبرد، پير هم كه بشود همان چيز را راه ميبرد، ديگر بيشتر چيزي ياد نميگيرد. سعي كنيد و در امورات واضحه فكر كنيد آن وقت امر را قهقري برگردانيد و مسأله را ببريد به طور عموم در همه انواع متداوله، و ببينيد كه همه انواع حالتشان اين است، ولكن حالت انسان اين است كه تا تولد نكند نفس انساني به انسان تعلق نميگيرد. پس اول بايد چشمش چيزي را ببيند، همين كه چيزي ديد، آن وقت يك چيز ضعيفِ
«* دروس جلد 2 صفحه 412 *»
انساني توي نفس پيدا ميشود، و كمكم آن چيز قوت ميگيرد و زياد ميشود. ملتفت باشيد كه از اينها برازخ به دستتان ميآيد. پس در اول تولد هيچ آثار همّي و غمّي و آثار علمي و فهمي در طفل نميبينيد، اما استدلال كه ميكني ميبيني در اول تولد چيزي در اين طفل پيدا ميشود كه كمكم زياد ميشود و اين كارها از او ظاهر ميشود. و اگر طفل همان اول تولد بميرد، وقتي كه محشور ميشود و داخل جنت ميشود، يك چيز ضعيفي در او هست كه بعد از خلع اعراض و رطوبات، آن انسانيت بروز ميكند. و آن قدر اعراض و رطوبات در اين طفل هست كه امر را بر خيلي از مردم مشتبه كرده، كه خيال ميكنند شعور بچه جميع حيوانات از طفل انساني بيشتر است. و شعور تمام حيوانات ضعيفه از آن بيشتر است و قويتر به نظر ميآيد، و تا تمام اعراض گرفته نشود آن انسانيت بروز نميكند. پس بدانيد كه ميشود انسانيت در جايي باشد و آثارش ظاهرا پيدا نباشد.
و به همين نسق كه فكر كنيد به دستتان ميآيد كه چگونه حجج صلوات اللّه عليهم اجمعين در توي شكم مادرهاشان آن جور حرف ميزدند، و چطور علم تعليم مادرهاشان ميكردند. و بدانيد كه همه اينها به نظم طبيعت است. و امر را همينجور قهقري برگردان، ميبيني كه يكپاره نطفهها به هم ميرسند كه توي پشت پدرهاشان حرف ميزنند، و اين حرفي است كه خيلي به نظر اين حكماي ظاهري غريب ميآيد. بلكه عرض ميكنم بعضي نطفهها هستند كه در پشت جدش و جد جدش حرف ميزنند، و خدا ميداند كه نطفههاي ائمه سلام اللّه عليهم در پشت حضرت آدم حرف ميزدند. و بدانيد كه پيش از تولد هم كه حرف ميزدند به طور طبيعت بود. و عرض ميكنم كه اينها هيچ دخلي به مقامات عاليه و مطلق و مقيد ندارد.
باري، حجج در پشت پدرهاشان حرف ميزدند و بسا پدر را تعليم ميكردند. شنيدهايد كه عيسي در شكم مادر با مادر حرف ميزد. و يحيي در شكم مادر كه بود هر وقت مادر عيسي ميآمد مادرش را حركت ميداد كه برخيز. و همينجور وقتي كه
«* دروس جلد 2 صفحه 413 *»
پيغمبر ميآمدند و حضرت امير در شكم مادر بودند مادر را حركت ميدادند كه برخيزد و حضرت فاطمه در شكم مادر تعليم مسائل ميكردند. پس ميشود كه نطفه در پشت پدر و شكم مادر تكلم كند. و كساني كه علم طبيعي درست به دستشان نيامده تعجب ميكنند. و بدانيد كه نظم طبيعت اين است كه وقتي چيزهاي صريح را ديدي، عقل ميتواند استدلال كند كه پيشترش هم بوده، نهايت صراحتش كمتر بوده. و پيشتر از آن هم بوده و كمتر بوده، و همچنين باز هم پيشتر از آن بوده و كمترِ كمتر بوده، تا برسد به غباري، و همين غبار است كه كمكم قوت ميگيرد. و اين كليهاي بود براي فكر در مسائل. هر جا كه ديدي شعوري را بدان كه يكدفعه نيامده، و هرگز نشده كه شب بخوابي و صبح يكدفعه شعور بيايد در سر تو. و شعور چنان به تدريج آمده كه تو خبر نشدهاي، پس به تدريج كه برميگردي مسأله واضح ميشود. پس ريزريزهاي حيات توي عصب خوابيده اما مثل ريزريزهاي آتش توي چخماق و كاري از آن نميآيد، اگر ميخواهي به كارش بداري تدبيري بكن كه خاكهاي دورش بريزد و به هم بچسبد، آتش به دستت ميآيد. همچنين حيات كه در اعصاب ريخته و غير متصل است كاري از آن ساخته نيست، تو كاري بكن كه اين ريزريزهاي حيات به هم بچسبند آن وقت حركت ميكنند. پس اول چيزي كه حركت ميكند عصب است، حتي غشاهاي روي عصب و جلد هم عصبانيت دارند. پس اول تحريك ميكند عصب را كه اين مثل كرم خود را جمع ميكند و ميكشد، پس بايد مخض كرد كه حيات را جمع كرد. و اگر كسي بداند كه چه جور حركت بدهد عصب را كه روح از آن بيرون بيايد آن وقت چوب را هم ميتواند حركت بدهد. و اين عصبانيت توي چوب هم هست، و چون موسي راهش را ميداند، عصا را مياندازد اژدها ميشود. پس اجزاي عصباني همه جا ريخته شده، و حيات توي همه هست. يك كسي راه ميبرد چه كارش كند كه حيات جمع شود، آن كار را ميكند حيات ظاهر ميشود. به همينجور اجزاي ريزريز حيات توي اجزاي
«* دروس جلد 2 صفحه 414 *»
ريزريز نبات ريخته شدهاند. مثل اينكه اجزاي ريزريز نبات در جماد ريخته، همينجور اجزاي ريزريزِ نفس ناطقه ريخته شده در مثاليات، و همينجور اجزاي مثاليات ريخته شده در حيات. و به همين نسق ريزريزهاي عقل ريخته شده در نفس ناطقه و در مثاليات و در حيات و در نبات و در همه جا، و كسيكه تدبيرش را ميداند كاري ميكند كه ريزريزهاي عقل را جمع ميكند، و به همينجورِ سرّ نظم طبيعي، سوسمار را به تكلم ميآورند. ميدانند چه جورش كه ميكني عقل اينجا بروز ميكند، همان كار را ميكنند فيالفور سوسمار بنا ميكند به تكلم كردن، و ميگويد اشهد ان لااله الا اللّه اشهد ان محمدا رسولاللّه. و همچنين سنگ را به حرف ميآورد، درخت را به حرف ميآورد، همه بناميكنند حرف زدن و شهادتدادن. و همچنين ستون حنانه([10]) بنا ميكند نالهكردن. پس بدانيد كه جميع معجزات و خارق عادات كائنا ماكان بالغا ما بلغ، راه علم طبيعي دارد، و راه طبيعت را البته خدا به دست جهال و مفسدين نميدهد، و راه طبيعت را به دست مصلحين داده. و از همان راه جميع خارق عادات را ميكنند، حتي فلق بحر راه طبيعي دارد، شقالقمر راه طبيعي دارد. لكن چون ماها راهش را راه نميبريم براي ما اين كارها خارق عادت شده و دليل حقيت پيغمبران شده.
خلاصه مراتب را منفصلاً روي هم مثل پوست پياز خيال نكنيد، بلكه همه به هم متصل است از جماد گرفته تا مراتب بالا. ديگر در توي بدنِ نبات يا بدن حيوان يا در بدن خودت فكر كن ببين كه جميع اجزائي كه در بدن هست، از عروق و اعصاب و باقي اجزا همه قلاب به هم انداختهاند به طوري كه هر كدام را كه كشيدي همه همراه ميآيند، و جور عجيب غريبي اينها همه به هم بسته شده كه هوش از سر انسان ميرود، و ميبينيد كه پوست پياز اينجور نيست. يك پوست را برداشتي پوست ديگر
«* دروس جلد 2 صفحه 415 *»
سرجاي خود هست و دخلي به هم ندارند. حالا ديگر انشاءاللّه بدانيد كه اعالي وجود، قلاب انداختهاند در اداني وجود. و همينطور طنابشان كشيده شده تا ادناي درجات، و اداني درجات قلاب انداختهاند در اعالي وجود، تا آن اعلاي اعلي، و همه به هم متصل شدهاند. و چيزي كه حل طبيعي شد اجزاي آن دست از هم برنميدارد. اگر يك جزء بالا رفت همه اجزاء بالا ميروند، اگر يك جزء پايين آمد همه اجزاء پايين ميآيند. و علامت حل طبيعي اين است كه اگر شيء صعود كند تمامش صعود كند، و اگر هبوط كند تمامش هبوط كند. خاك در آب حل طبيعي نميشود، قند در آب حل طبيعي نميشود. ميجوشاني او را بخارات بالا ميرود، ديگر آب شيرين نيست.([11]) اما سركه حل طبيعي شده، كه ميبيني بعد از تقطير هم ترش است. بلكه حموضتش بيشتر است پس اجزاي سركه قلاب در يكديگر انداختهاند، و هم را گرفتهاند. ترشيها قلاب انداختهاند و جميع ماده را تا آن منتهي رتبه ماده را گرفتهاند، و ماده قلاب انداخته تا اعلي درجات ترشي را گرفته. از اين است كه همه همراه بالا ميروند و همه همراه پايين ميآيند.
به اين نظر كه نظر كنيد انشاءاللّه نظم جميع ملك به دستتان ميآيد. پس نظر كنيد در نباتات و ببينيد كه جاذبه قلاب انداخته از قلب تا جميع اعضا، از آن طرف هم قلب و جميع اعضا قلاب انداختهاند در جاذبه. و همچنين دافعه و هاضمه و ماسكه همه قلاب انداختهاند در اعضا و جوارح تا قلب، و قلب و اعضا و جوارح هم قلاب انداختهاند در آنها. پس همه قلابهاشان به هم افتاده، و سر هر ريزريزي به هم بند است. ديگر انشاءاللّه اگر از اين قاعده بياييد و به اين نظم فكر كنيد، زود پيش ميرويد در حكمت. پس مابين داني داني و عالي عالي لامحاله برازخ هستند، و همه به هم متصل هستند. و اين نظم هيچ دخلي به پستاي مطلق و مقيد ندارد، و آنها در
«* دروس جلد 2 صفحه 416 *»
حقيقت جراب نوره([12]) است، و اصل اين مطلب است. پس بدانيد كه اگر اينجا چيزي حركت كرد از آن بالا حركتش دادهاند، و آن سرش را جنباندهاند كه آن چيز اينجا حركت كرده. پس اگر ديدي پر كاهي اينجا افتاد و تو عقلت نميرسد كه اين پر كاه چرا اينجا افتاد. و نه همين تو عقلت نميرسد هيچ كس عقلش نميرسد لكن بدان كه همين پر كاه را از روي عمد و تدبير انداختهاند، و بسا پر كاه هم از دست تو افتاده و بسا تو از روي بازي يا فساد انداختي، يا از روي غفلت انداختي، ولي آن كسيكه بالا نشسته تو را داشته كه انداختهاي. و او از روي عمد تو را داشته و او بر نظم حكمت اين كار را كرده، و وجود اين پركاه در اين مكان و در اين وقت ضرور بوده، اگر چه تو نميداني لكن او ميداند.
باري، منظور اين است كه امورات اتفاقيه را شما اتفاقي نگيريد. پس وقتي كه ميبيني زنبور عسل خانهاي ميسازد مسدّس نسبت به خودش كه ميسازد اتفاقي است، اما نسبت به خدا كه ميسنجي عمدي است. و تبارك آن خدايي كه واميدارد زنبور را كه بالطبع اين خانهها را به اين نظم كه همه مساوي و همسر است ميسازد. پس اين تدبيري كه از زنبور خدا كرده، تدبيري است كه از تدبير انسان و از تدبير جميع حكماي بالغ كامل بيشتر است، بلكه از عقل همه آن حكماي بالغ بيرون است. و آن تدبير را اگر بخواهي داشته باشي بايد بداني حقيقت موم را چطور درست ميكنند؟ و درست كني آن اندازه را، و چطور ميگيرند؟ آنطور بگيري، و چه جور آلات و ادوات ميخواهد؟ داشته باشي. پس آن جور كارها را كه بداني و بتواني بكني و آن آلات و ادوات را هم در دست داشته
«* دروس جلد 2 صفحه 417 *»
باشي، آن وقت بتواني آن جور خانهها بسازي، و ميداني كه هر چه سعي كني نميتواني. و خدا ميداند كه عاجزي، و همين جوري كه زنبورش را نميتواني درست كني خانهاش را هم نميتواني بسازي. پس نه تو و نه زنبور هيچكدام نميتوانيد اينجور خانه بسازيد. اما آن خدايي كه تو را و زنبور را ساخته و از روي عمد هم ساخته، آن خدا خانه زنبور را هم ميسازد. پس خداي مدبر تمام آنچه ميكند جميعش را از روي عمد ميكند. و حالا كه چنين است انسان پر مضطرب نميشود كه چرا من فلان چيز را ندارم يا نميتوانم تحصيل كنم. ميداند كه خداست و مملكتش. ميگويد من به جنگ خدا كه نميتوانم بروم، و همه چيز هم كه در دست خداست و نميشود از چنگش گرفت. پس تسليم ميكند. و تسليم جزء اعظم اعظم ايمان است. و تسليم چقدر صرفه دارد! و وقتي كه تسليم جزء اعظم ايمان شد و انسان ملتفت تسليم باشد، ميگويد من چه كاره ملكم كه غصه بخورم؟ من نه زمين را ميتوانم ساكن كنم نه آسمان را ميتوانم بگردانم، نه حادثات در ميان اين زمين و آسمان را ساختهام، و كسي ديگر اين كارها را كرده و ميكند، و هر چه او هم خواسته ميشود و كسي چاره آن را نميتواند بكند. پس چه ضرور كرده كه من هي غصه بخورم و تدبير و فكر بكنم و چه تدبيري و چه فكري ميتوان كرد؟ فكّر و قدّر فقتل كيف قدّر و چطور ميتواني فكر كني؟ و حال آنكه تمامِ حولت، و تمام قوهات و تمام خيال و فكرت دست ديگري است، و هر جوري كه او خواسته خواهد شد. پس تسليم راحت ميكند عباد را. و خدا چون ميخواست بندگان خود را به راحت بيندازد گفت تسليم كنيد تا به راحت بيفتيد. ديگر حالا اگر يك كسي تسليم نميكند به جهنم، خودش ضرر ميكند.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
«* دروس جلد 2 صفحه 418 *»
درس سىوسوم
«* دروس جلد 2 صفحه 419 *»
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اعجاز المعجز اما بديهي يعرف بمحض الاطلاع انه فوق طاقة جنس البشر كالصعود الي السماء مثلاً و الطيران و انطاق الحصي فانها تعرف بمحض الاطلاع ان جنس البشر يعجزون عن مثلها و اما يحتاج الي امتحان و تتبع حتي يعرف المطلع ان نفسه و امثاله لايقدرون عليه. فان ادّاه نظره و امتحانه و تتبعه الي انه اتي به من غير معالجة ظاهرية يعرف بعد ذلك انه يعجز عنه البشر و ان وجده بمعالجة فانه يعسر حصول العلم منه بعجز البشر عنه فان للصنايع العلاجية درجات لاغاية لها و ان كانت يعسر الاطلاع علي حدها و القرآن من هذا القسم الاخير فانه من صناعة الكلام و يتدرج مراتبه بالتدرب و المجاهدة فلايمكن الاطلاع علي غايته التي ليس للبشر انيتجاوزها و لذلك … تا آخر.
انشاءاللّه از آنچه عرض كردم ملتفت شديد كه در ميان مراتب، برازخ هست و چنين نيست كه از مرتبه داني به خودِ مرتبه عالي بتوان رسيد، بلكه بايد هي درجه به درجه سير كرد. و تمام اشياء وضعشان بر همين نسق است. حتي اين امر برزخي جاري است در چيزهايي كه ظاهرا يك چيز به نظر ميآيد. مثلاً هوا را انسان ظاهرا خيال ميكند كه از اينجا تا فلك قمر يك جور هوا است، و دقت كه ميكني هواي اينجا سنگينتر است از هواي بالا، و هوا كه زياد سرد ميشود، يكپاره جاها مثل سر درختها سفيد ميشود بيابر. و همين شبنمها را اگر جمع كني توي پوست تخم مرغي و سرش را به مومي محكم كني و
«* دروس جلد 2 صفحه 420 *»
در آفتاب بگذاري گرم ميشود، و يكدفعه پوست تخم مرغ صعود ميكند و ميرود بالا. همچنين در مياه فكر كنيد، آب روي خزانه حمام گرم است. آب سرد كه روي خزانه بيندازند ميرود زير، و لامحاله آبهاي پايين سردتر است، و آبهاي بالا گرمتر است. و لامحاله آبهاي بالا لطيفتر است و آبهاي پايين غليظتر است. و اگر خيكي را از روي خزانه آب كني و ببري ته خزانه، نميايستد و ميآيد بالا، و همچنين بر عكس. و همينطور است در درياها. پس خلأ محال است و خدا خلق نكرده فضاي فارغي، و معقول نيست. و همه جا برازخ هستند، و اين سرّي است در حكمت، و حكمت خيلي عظيمي خدا به كار برده. به جهت آنكه چيز خيلي لطيف با چيز خيلي كثيف داخل هم نميشوند. آب و هوا را هر چه به هم بزني داخل هم نميشوند، خيلي هم كه تند بزني قبه قبه ميشود و كف ميشود. و همين كه قبهها پاره شد هوا ميرود پي كارش و داخل هم نشده است. پس اين يك سرّي است كه برازخ بايد از اوساط باشند. و درجه اعلاي هر عالم ادنايي با درجه ادناي عالم اعلاي او شبيه به همند و كأنه يك چيزند. پس غلايظ هوا مثل بخار ميماند و لطايف آب هم مثل بخار ميماند، و اينها داخل هم ميشود و به اينطور تركيب حاصل ميشود.
و به همين نسق است نبات با اين جمادات ظاهره، نه اين است كه از جماد كه پا بالا گذاشتي ميروي به نبات صرف. و ادني درجات نبات كأنه مثل جماد است و اعلي درجات جماد كأنه نباتيت دارد. و اين دو كه به هم ميچسبند آن وقت تمام نبات به تمام جماد ميچسبد.
پس ملتفت باشيد و حالا ديگر به طور فصل اول خيال كنيد. پس ببينيد در بدن حيوان كه نباتيتش حالا قوي شده و به سرحد رسيده كه بخار منفصل از بدن است. و اين بخار در فضاهايي منزل دارد كه دخلي به جمادات اين بدن ندارد، لكن نفوذ ميكند در عروق، در رطوبات لزجه. و اول همان رطوبات لزجه كه باعث اتصال اجزاء بودند، همانها
«* دروس جلد 2 صفحه 421 *»
نبات بودند. آن بخار هم غلايظي دارد كه كأنه جماد است. پس كأنه اين روحي شد و دميده شد در بدنِ اين رطوبات و خود آن رطوبات نسبت به غلايظ و ظواهر اين بدن كأنه روحي است دميده شده در اين بدن مثل روغن بادام در مغز بادام، و هيچ روغن پيدا نيست، بايد علاجها كرد كه روغنش يك سمت بنشيند و پيدا شود. پس روغن بادام پيدا نيست و غيب است، و اين غلايظ بدني است براي بادام، و اين روغن روحي است دميده شده در اين بدن. و خود روغن باز لطيفهاي دارد و غليظهاي، لطيفهاش روح نباتي است. پس خود نبات يك روحي دارد و يك بدني، روحش آن چيزي است كه جذب ميكند و دفع ميكند و هضم ميكند و امساك ميكند. و آن روح در بدني نشسته لطيف كه آن همان روغنها باشد. و اين روغنها اگر در حبوب نباشند حبوب سبز نميشوند. و اگر مغز سر به اين لطيفي توي سر نباشد هزار روح بخاري توي بدن باشد بدن را نميتواند زنده كند. پس روح بخاري بايد تعلق بگيرد به مغز سر كه آن بسيار لطيف است ديگر آن هم بايد راهي داشته باشد به مغز حرام و آن را زنده كند و نباتيت پيدا كند. و او به تدريج بايد هي تعلق بگيرد به اعصاب و اعصاب نباتيت پيدا كند. و اعصاب ديگر بايد تعلق بگيرند به اغشيه، و آنها نباتيت پيدا كنند. تا ميرسد به گوشت بدن، آن آخر كار گوشت نباتيت پيدا ميكند. اول به عكس بود، حالا كه پيدا شده روح نباتي، ديگر از عالي مدد ميآيد براي داني. به همين نسق برازخ هست در توي بدن. درست فكر كنيد كه اگر اين ماهيچهها و عضلات نباشند نميشود بدن حركت كند و نميشود كه استخوان حركت كند. پس استخوان خودش نميجنبد تا گوشت نجنبد، و ماهيچهها بايد گوشتها را حركت دهند. و تا اغشيه حركت نكنند ماهيچهها حركت نميكنند، و اغشيه اگر حركت كنند و فرضا ماهيچه نباشد، باز گوشت حركت نميكند. و گوشت كه حركت نكرد استخوان حركت نميكند. باز آن اعصاب صرفه اگر حركت نكنند اغشيه حركت نميكند. اغشيه كه حركت نكرد ماهيچهها و گوشتها و استخوانها حركت نميكنند.
«* دروس جلد 2 صفحه 422 *»
بر همين نظم كه فكر كنيد ميبينيد كه آن آخر كار تا آن مغز حرام حركت نكند عصب حركت نميكند. و تا مغز سر حركت نكند نخاع نميتواند حركت كند. از اين است كه مغز سر اگر عيب كرد انسان لقوه ميشود. و باز تا بخار حركت نكند مغز سر حركت نميكند و باز اگر مغز سر نباشد و بدن پر از بخار باشد، هيچ نخاع خبر نميشود. همچنين حيات اگر در عالم خودش هزار داد و فرياد بزند هيچكس صداي او را نميشنود تا اينكه بخار ترجمه كند حرفهاي حيات را براي اعصاب، و اعصاب ترجمه ميكنند براي اغشيه، اغشيه براي عضلات، عضلات براي لحوم، لحوم براي استخوان، ديگر هيچ طول هم نبايد بكشد. و اگر فكر كنيد باز علوم به دستتان ميآيد. جسمي اگر بايد منتقل شود از جايي و برود به جايي ديگر، اگر چه خيلي سريع حركت كند، باز يك آني توش هست ديگر راه مسائل را توي اين بيانات اگر فكر كنيد انشاءاللّه به دستتان ميآيد و جسم است كه رفته تا منتهياليه، و منتهياليه جسم عرش است. پس ببينيد كه نفس شما كه خيال ميكند اين دست بجنبد، به محض اراده اين دست ميجنبد. ديگر خيال كني كه آن نفس در عرش است، اگر چه تعبير هم ميآورند، تو راهش را به دست بيار كه عرش چيست. پس منتهياليه هر عالمي عرش آن عالم است و سقف آن عالم است. حالا منتهياليه بخار آن جايي است كه ميچسبد به حيات و عرش آن عالم است. و مقعر حيات ميچسبد به محدب اين عرش و مستوي ميشود بر اين عرش، به طوري كه در جميع اقطارِ اين عرش ساري و جاري و نافذ است. باز منتهياليه عالم حيات با مقعر عالم خيال به هم ميچسبد. پس بگوييد خيال مستولي است بر عرش عالم حيات، و در جميع اقطار عالم حيات نافذ و ساري و جاري است.
اينها را اگر درست ياد بگيريد خيلي چيزها به دست ميآيد، اگر چه براي منافقين صرفه ندارد و اين حرفها براي منافق سم قاتل است. حكمت را براي منافق هيچ نبايد تعليم كرد، لكن در اين دنيا مؤمن و منافق داخل هم هستند. حالا منافق ميآيد توي مؤمنين
«* دروس جلد 2 صفحه 423 *»
مينشيند اگر تو براي مؤمنين هيچ نگويي كه از دست مؤمن بيرون ميرود، و اگر بگويي منافق هم ياد ميگيرد. لكن وقتي كه به دست منافق آمد برايش سم قاتل است و همان سبب هلاكش است.
باري، پس عرش عالم خيال، مستولي است بر عرش عالم حيات، كه آن حيات مستولي است بر عرش عالم نبات، كه آن نبات مستولي است بر عرش عالم جماد، و تمام بخار عرش عالم جماد است. و اگر بخار را از اين بدن بيرون بكشي و مخلي به طبعش كني بالا ميايستد. الآن هم بخار بالا ايستاده و مستولي است بر بدن. پس هر عالي نسبت به داني مستولي بر عرش عالم داني است. و از همين بيان بدانيد كه چيزي كه از عالم داني ميخواهد برود به عالم عالي هيچ به روحانيت نبايد برود. پس بدانيد كه معراج جسماني است، و همين نان و پنير است كه نبي ميخورد ميرود به عرش. و بخار بجسمانيته ميرود تا زير عالم حيات و ميرسد به مقعر عالم حيات. پس بگوييد با جسم رفته لكن آنجا هم شكلش شكل نان و پنير باشد، نه. توي معده هم نان و پنير اين شكل را ندارد، پس نان و پنير را ترقي دادهاند و لطيفش كردهاند، و هي صافش كردهاند تا رفته به مقعر عالم حيات. حالا ديگر اين هر چه حرف از عالم حيات شنيده، خودش ميشود زبان ترجمان عالي براي داني. و در اين اجسام ظاهري به جسم ظاهري ميروند. عيسي وقتي كه ميرفت به آسمان، حواريين ميديدند كه با همين جسمش ميرود بالا. پس جسم صعود ميكند و ميرود به عالم حيات. و حيات است كه ميرود بالا تا عالم خيال.
پس بگوييد كه خيال در عالم خود نشسته و مستولي بر عرش عالم حيات است، و به محض اراده او حيات حركت ميدهد بخار را و بخار حركت ميدهد نخاع را و نخاع حركت ميدهد اعصاب را و او حركت ميدهد عضلات را و آنها حركت ميدهند اغشيه را و آنها حركت ميدهند گوشت را و گوشت حركت ميدهد استخوان را، و ميبيني كه هيچ طول هم نميكشد تا به استخوان برسد. و بر اين نظم اگر فكر كنيد مييابيد كه معراج
«* دروس جلد 2 صفحه 424 *»
هيچ طول نبايد بكشد. و مييابيد كه تدريجات عالم داني بر عالم اعلي هيچ مرور نميكند، با وجودي كه عالم اعلي آمده در عالم ادني نشسته، و عالم ادني رفته تا عالم اعلي. و عالي ميآيد به عالم داني و هيچ انتقال نميخواهد. و به همينطور داني ميرود به عالم عالي بدون انتقال.
دقت كنيد كه خيال چه جور در اين بدن آمده؟ آيا خيال توي سر نشسته يا توي دست است يا توي پا است، كجاي بدن است؟ خيال مكاني ندارد. خيال نه توي عرش اين دنيا است و نه توي فرش اين دنيا. و معذلك خيال زيد مال زيد است و پيش عمرو نيست، و خيال عمرو پيش خودش است و پيش زيد نيست. باز فكر كن و ببين كه خيال خودت را اگر از اينجا بخواهي بيرون كني هيچ ديوار را نبايد سوراخ كني، و هيچ طول هم نميكشد و به هر جا ميخواهي ميرود و ميآيد، چرا كه مكانها جلو او كشيده نشده، زمانها جلوش كشيده نشده. پس تا بخواهي به هر مكاني و هر وقتي كه برود فيالفور ميرود. و در اين دو كه اوضح بيانات است فكر كنيد كه خيال در جايي ننشسته كه اوقات و امكنه اين عالم مزاحم او باشند؟ و خيال از اينجا ميرود تا مكه و ميرود تا آسمان، خواه مانعهاي بسيار در راه باشد خواه نباشد، كه براي خيال هيچ فرق نميكند. و همچنين از حالا ميرود به ماضي، و يك آن پيش از اين را با هزار سال پيش از اين به يك جور و يك طور و يك آساني ميرود، و هيچ سدي از سدهاي دنيا جلو خيال را نميتواند بگيرد. و خيال اصلش در اين امكنه و در اين اوقات نمينشيند. پس وقتي كه ميگويم خيال آمده توي اين دنيا ملتفت باشيد كه چطور آمده. يعني خيال من آمده اينجا پيش من، و پيش شما نيامده و خيال شما آمده پيش شما و پيش من نيامده.
به همين نسق عالم عقل، هيچ مزاحم اين دنيا نيست لكن آمده توي اين دنيا و پيش غير عقلا نرفته. و به همين نسق روحي كه دميده ميشود در حجج بر همين سبك طبيعي است. و خدا ميداند كه روحاللهي كه دميده شده در بدن آن اصفياء آن روحاللّه هم مزاحم
«* دروس جلد 2 صفحه 425 *»
اين عالم نيست و در اينجا ننشسته. پس ميتواند بيايد و ميتواند برود. ميگويي چطور؟ همان طوري كه خيال ميآيد و ميرود، و چون اين بدن را خيال حركت ميدهد پس اينجا نشسته. اين آئينه بدن را بشكن، خيال در عالم خودش نشسته. به همينطور عقل آمده اينجا نشسته، آئينهاش را بشكن عقل در عالم خودش نشسته. بر همين نسق روحاللّه ميآيد توي اين دنيا در بدن انبيا اين مرآت بدنشان كه شكست روح اللّه ميرود در عالم خودش، و در عالم خودش هست. و اگر بدني و آئينهاي ديگر مناسبش پيدا شد، باز هم ميآيد در اين بدن. و هر كه اين بدن را ميشناسد آن روح را ميشناسد.
دقت كنيد انشاءاللّه كه بيان بيان طبيعي است و بياني است كه با عقل و با نقل و با ضروريات جميعا مطابق است. و باز به همينطور بدانيد كه آن روح اللّه عالِم است قادر است حكيم است رؤف است رحيم است بشير است نذير است، صاحب اسمها است، و اسمي است جامع و روحي است كه دميده ميشود در بدن حجج سلاماللّه عليهم و او نميشود كه عالم نباشد و او روحالقدس است. اين الفاظ را شما كم ديدهايد لكن در تورات و انجيل هست كه روحالقدس آمد در بدن فلان نبي. پس اين روح صاحب اين صفات است، و در بدن هر حجتي كه ميآيد آن هم صاحب اين صفات ميشود. بلاتشبيه مثل جني كه ميگيرد جني را، و تا گرفت اين قدر قوت در بدن شخص جني زياد ميشود، كه بسا هزار نفر اگر او را بگيرند همه را حركت ميدهد، ديگر نسبت غيب را كه با شهاده ميخواهم بگويم مثل به جن و جني ميزنم كه تو بفهمي. پس جن را كه ميتواني بفهمي، حالا فكر كن در آن بالاها آنجا هم همينطور است. و چون شياطين مسّ ميكردند ارواح مؤمنين را، خدا نازل كرد كه ان الذين اتقوا اذا مسّهم طائف من الشيطان تذكّروا و همينجور واللّه ملائكه مسّ ميكنند انسان را، يعني ميآيند توي بدن انسان. و علي ممسوس في ذات اللّه از همين باب است. و وقتيكه بنا شد خدا در جايي باشد، معلوم است كه خدا كار خدايي ميكند. و علي هيچكاره است يعني همه كاره است. و علي
«* دروس جلد 2 صفحه 426 *»
خودش بيخدا هيچ كار از او نميآيد؛ لايملك لنفسه نفعا و لاضرا و لاموتا و لا حيوةً و لانشورا و واللّه بياغراق هيچ تقيه هم بدانيد كه در آنچه گفتم نيست، علي خودش به خودي خود، هيچ كار نميتواند بكند، اما خودش با خدا همه كار ميكند. و اينكه لفظش را ميگويم با خدا، خدا هم اين «با» را استعمال كرده ان اللّه مع الذين اتقوا و الذين هم محسنون و ان اللّه لمع المحسنين. پس علي با خدا همه كار ميتواند بكند و ممسوس است در ذات خدا، و روحاللّه دميده شده در بدن ايشان. و اينجور چيزها در اخبار هم هست كه ائمه مؤيد به روحالقدس هستند. ديگر اينها را احدي نميتواند انكار كند چرا كه از حد تواتر گذشته، و اينجور اخبار به حد ضرورت رسيده كه ائمه سلام اللّه عليهم مؤيَّدند به روحالقدس. و ميفرمايد روحالقدس سهو ندارد نسيان ندارد خواب ندارد. و ائمه مؤيد به آن روحند و در وقت موتِ هر امامي، ميسپارند آن را به امام لاحق، و مردم ميديدند آن روح را كه به صورت گنجشكي ميشد، و از دهان آن امامي كه در حال موت بود ميرفت به دهان آن امام لاحق. و اين روحي است از جانب خدا و قادر است بر تمام كارها و حي است و عالم است به جميع چيزها و آنچه ميكند از روي عمد ميكند و هيچ سهوي و نسياني و خطائي ندارد. و همه ملائكه چنين هستند چه جاي روحالقدس. پس روحالقدس با ايشان است و ايشان مؤيدند به آن روح. و چگونه نباشند و حال آنكه روحالقدس زير پاي ايشان است. ميفرمايد ان روح القدس في جنان الصاقورة ذاق من حدائقنا الباكورة و ائمه ما دارند يك مقامي كه اين روحالقدسي كه سهو ندارد و نسيان و خطا و جهل ندارد، اين يكي از جلوههاشان و يكي از مراتبشان است كه مستولي است بر كل چيزها.
حالا ديگر فكر كنيد كه وقتي كه خود ائمه بدني بگيرند در اين دنيا و روح خودشان را بياورند توي اين بدن، البته به طريق اولي ديگر سهوي و نسياني و خطائي و عجزي و جهلي براشان نيست. پس به همين نسق كه فكر كنيد خواهيد دانست كه هر عاليي براي
«* دروس جلد 2 صفحه 427 *»
خودش مرتبه دانيي دارد و مرتبه عالي هر جايي با داني آنجا، دانيش جسم اوست و عاليش روح اوست و همه جا روح لطيفه جسم است و همه جا جسم غليظه روح است و اگر فرضا جسم را لطيف كني تمامش روح ميشود و اگر فرضا روح را كثيف كني تمامش جسم ميشود.
باز به همين اكتفا نميشود كرد ملتفت باشيد كه تمام اين روح و جسم، مينشيند در روح و جسمي ديگر. و روح و جسم داني تمامش بدن ميشود براي عالي. و تمام روح و جسم عالي روح ميشود براي داني. پس در اين بدن هست رطوبات لزجهاي كه متصل كرده اعضا را به يكديگر. و آن رطوبات روح اين بدن است پيش از آنكه روح بخاري درست شود. بعد كه روح بخاري به حد كمال رسيد و پيدا شد، ديگر روح بخاري روح است براي اين بدن. باز در بخار كه فكر ميكني بخار هم ادنايي دارد و اعلايي دارد. ادناش هميني است كه تازه متكون ميشود در قلب و اعلاش آن جايي است كه ميبيند و ميشنود. و توي قلب كه تازه متكون ميشود اگر چه چشم برايش درست كنند نميتواند ببيند، و گوش اگر برايش درست كنند نميتواند بشنود و هكذا. پس بايد بيايد توي سر آن وقت ببيند و بشنود و شم كند. و حيات را اگر بخواهي بنشاني در قلب، تا بخار درست نكني نمينشيند، و بايد بخاري باشد تا حيات به او تعلق بگيرد. به همينطور برو در عالم مثال، آنجا هم ادنايي دارد كه مقعرش باشد كه به محدب حيات چسبيده، و اعلايي دارد اعلاش روحي است كه دميده شده در ادناش. و تمام مثال از اعلا و ادناش، روحي است كه در تمام بدن حيات نشسته. و خود حيات هم از اعلا و ادناش كه روح و بدنش باشد، تمامش در بدن نبات نشسته. و خود نبات هم روحي دارد و بدني، و تمامش در اين غلايظ نشسته، و همه اينها به هم مخلوط شدهاند.
اينها را در خودتان فكر كنيد و اگر در بدن خودتان نفهميد هيچ جاي ديگر نخواهيد فهميد، و طمع هم مكن كه جاي ديگر بفهمي. پس خيال ميآيد در اين عالم مينشيند در
«* دروس جلد 2 صفحه 428 *»
مكان اين عالم و در وقت اين عالم، ـ اما اين معما است ـ و نميآيد و نمينشيند، و معذلك آمده پيش تو. و هميني كه تو خيال ميكني همان خيال است. پس خيال ميآيد و ممزوج و مخلوط ميشود با اين عالم. مثلش بعينه مثل همان نباتي است كه عرض كردم، ريزريزهاي نبات در همه جا ريخته. حالا اگر كسي هم نفهميد نفهميده باشد. پس خيال هم مثل نبات در همه جا ريزريز ريخته شده، به طور شيوع و عموم، و نسبتش به همه جا مساوي است. لكن بعد از آني كه بدن زيد در اينجا درست شد، خيال زيد ديگر متعين ميشود و جمع ميشود يكجا. پس ريزهاي خيال همينطور مثل شرارههاي آتش است، و در واقع جميعشان در غير عالم خودشان كرات هستند و مثل كره ميايستند. و اما در عالم خودشان كه اعراضي نيست همه پهلو به پهلوي يكديگر گذاشتهاند. و انسان اگر فرضا برود آنجا ديگر كرويت آنها را نميبيند، و كراتشان پيدا است وقتي كه به شهاده ميآيند. ببينيد كه جيوه را روي هم كه ميريزيد كراتش پيدا نيست، اما همين كه ميريزي آنها را روي زمين همه كره كره ميايستند. همچنين سرب را كه ميريزي همه كره كره ميايستد. آب هم همين كه او را به زمين ميريزي اول كره كره ميايستد، و همين كه در عالم غير داخل ميشوند به شكل كره داخل ميشوند، و در عالم خودشان ريزريزها هستند لكن كره نيستند. از اين است كه عقل ريزريز ميآيد، اما ريزريز عقل را مثل ريزريز جسم خيال نكني. چنانكه ريزهاي خيال مثل ريزريزهاي جسم نيست. اما ريزريزهاي آنها منتشر است و در تمام عالم ريخته شده. پس در نزول جميعا ذراتند و در هم ريخته شده، و اين ذرات را تا مخض نكني به هم نميچسبد، و ابتداي صعود ابتداي مخض است. و همان ابتدائي كه بنا ميكنند به هم زدن و اين خيك دنيا را مخض ميكنند، آن وقت ابتداي اين است كه صعود بدهند خلق را. و صعودشان حشر اسمش است، نشر اسمش است، قيامت اسمش است.
باري، اين ذرات را بايد مخض كرد، و ابتداي مخض بايد اين ظواهر مخض بشود، تا اينها به هم بچسبند. اينها كه به هم چسبيدند بعد بخار پيدا ميشود، بخار را مخض
«* دروس جلد 2 صفحه 429 *»
ميكنند تا ريزريزهاش به هم بچسبد، وقتي كه به هم چسبيد حيات به او تعلق ميگيرد. بعد حيات را مخض ميكنند تا ريزريزهاش به هم بچسبد، وقتي كه ريزهاي حيات به هم چسبيد، آن وقت خيال پيدا ميشود. بعد خيال را مخض ميكنند تا فكر پيدا ميشود. فكر را مخض ميكنند تا وهم پيدا ميشود. وهم را مخض ميكنند تا آنكه علم پيدا شود و هكذا.
پس جميع مثال را كه به هم بزنند، تمامش بدن است براي عالم اعلي. و اين بدن مثالي را كه به هم ميزنند و مخض ميكنند، ريزريزهاي انسانيت به هم ميچسبد در عالم انسان. و انسان را كه مخض ميكنند ذره ذرههاي عالم روح به هم ميچسبد. ديگر همه انسانها را هم مخض نميكنند، پس ذره ذرههاي عالم روح كه به هم چسبيد نبي ميشود. و به همينطور مخض ميكنند انبيا را و ريزريزهاي عقل به هم ميچسبد. و همينطور مخض ميكنند عقل را و ريزريزهاي عالم بالاتر به هم ميچسبد و هكذا و اگر از اين راه بروي بگو اول زمين خلق شده بعد آسمان، و اگر از آن راه بيايي بگو اول آسمان خلق شده بعد زمين. خلاصه هر عالم ادنايي بدن است براي عالم اعلي، و عالم اعلي روح است براي عالم ادناي خودش. پس هر عالم ادنايي را كه مخض ميكنند ريزريزهاي عالم اعلاش به هم ميچسبند و جمع ميشوند، و بر همين نسق است امر در هر عالمي پس از عالمي، تا برسد به مبدء اولِ اول. و آن مبدء اول اول را ديگر نبايد مخض كرد كه به هم بچسبد.
سعي كنيد اين را به دست بياوريد كه اگر مبدء اول اول را بنا بود به مخض درست كنند چيزي نبود كه او را مخض كند. پس آن مبدء اول را مخض نكردهاند و به مخض پيدا نشده. و آن مبدء اول اول واقعا عالِم است به همينجور علمهاي خودماني. و علم دارد به تمام آنچه در مملكت درست ميكند، و اين اسمش صانع است. پس صانع عالم است به آنچه ساخته و علومش از مخض به او نرسيده، و به طور اكتساب نيست و تا بوده علم داشته، و تا ندارد. و خدا اكتساب از جايي نميكند علم خودش را، و قدرتش را از جايي اكتساب نميكند. پس خداي ما حي بالذات است و عالم بالذات است و قادر بالذات است
«* دروس جلد 2 صفحه 430 *»
و از جايي اكتساب نميكند و از جايي قرض نميكند. و تمام مملكت، ديگر كارشان گدايي و قرض است.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
بعد از درس اين فرمايشات را فرمودند: اگر حجت در اين دنيا نباشد دنيا خراب ميشود، و الآن حجت به همين بدن جسماني بايد در دنيا باشد، بدون تأويل. و همينطور بدن ظاهري دنيايي بايد داشته باشد كه اكل و شرب كند مثل ساير بدنها كه اگر اين بدن را اينجا نداشته باشد، آنجا روحالقدس سرجاي خودش هست لكن تصرفي در اينجا نميكند. و بدانيد كه بيتأويل كه هيچ تأويل ندارد اين است كه حجت همين بدن ظاهري دنيايي را بايد داشته باشد، و ميان مردم بايد باشد و اكل و شرب كند و نكاح كند و زن بگيرد از همينجور زنها، و بچه داشته باشد از همينجور بچهها. و مردم هم ميبينند او را لكن او را نميشناسند. پس غايب است يعني او را نميشناسند و الا مثل همين بدنهاي عرضي ظاهري بدني دارد و ميخورد و ميآشامد و نكاح هم ميكند و در ميان مردم راه ميرود و ميان مردم هم هست.
«* دروس جلد 2 صفحه 431 *»
درس سىوچهارم
«* دروس جلد 2 صفحه 432 *»
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اعجاز المعجز اما بديهي يعرف بمحض الاطلاع انه فوق طاقة جنس البشر كالصعود الي السماء مثلاً و الطيران و انطاق الحصي فانها تعرف بمحض الاطلاع ان جنس البشر يعجزون عن مثلها و اما يحتاج الي امتحان و تتبع حتي يعرف المطلع ان نفسه و امثاله لايقدرون عليه. فان ادّاه نظره و امتحانه و تتبعه الي انه اتي به من غير معالجة ظاهرية يعرف بعد ذلك انه يعجز عنه البشر و ان وجده بمعالجة فانه يعسر حصول العلم منه بعجز البشر عنه فان للصنايع العلاجية درجات لاغاية لها و ان كانت يعسر الاطلاع علي حدها و القرآن من هذا القسم الاخير فانه من صناعة الكلام و يتدرج مراتبه بالتدرب و المجاهدة فلايمكن الاطلاع علي غايته التي ليس للبشر انيتجاوزها و لذلك … تا آخر.
بعد از آن مقدمهاي كه مكرر عرض كردهام كه از هيچ صرف نميشود چيزي ساخت، اگر يادتان نرود ميبينيد كه طورهايي كه در قرآن و همه جا هست، همان جوري است كه عرض كردهام، و چيزي هم كه هست در همين است. ببينيد ميفرمايد خلق الانسان من صلصال كالفخّار و خلق الجانّ من مارج من نار و خلقنا من الماء كل شيء حي و همه جا مادهاي براي چيزها قرار ميدهند. پس از نيست صرف، هيچ چيز نميشود ساخت. و آن اول اول اول هم كه چيزي نبود، باز خيال نكني كه خدا شخص واحد ممتازي بود و يك جايي ايستاده بود، و فضاي فارغي بود. اينها خيال است، خداوند
«* دروس جلد 2 صفحه 433 *»
عالم شخص نيست، شخص نميتواند اشخاص متباينه را خلق كند. و شخصِ محدود، حدود خود را داراست. و حدودي كه بيرون از وجود اوست دارا نيست ندارد، پس نميتواند آنها را خلق كند. پس هرچيزي كه حد دارد حدش دورش را گرفته، و نميگذارد از حدش بيرون رود. به همين جهت بايد ذات خدا حد نداشته باشد. و ذاتي كه حدي برايش نيست او به جورِ متبادر به اذهان مردم خلقت نميكند. نمونهاش را اگر بخواهي اين است كه تو خودت خودتي، و احداث ميكني كار خودت را، و كار تو مصنوع تو است. اينها لفظهاش ظاهر است اما معني خيلي دارد. پس هر كس كارش مصنوع او و مفعول مطلق اوست. و مفعول مطلق از جاي ديگر نيامده، و مفعول مطلق ذات شخص هم نيست. و ذات احداث ميكند فعل را به خود فعل، و روز اول هر چيزي را خودش را به خودش احداث ميكند. بعد در ميانه اين مخلوقات بعضي در بعضي تأثير ميكنند. مثلاً آتش حد ناري دارد و تأثير در غير هم ميكند، و آب حد رطوبت دارد و تأثير در غير هم ميكند و هكذا. پس جميع اشياء حد خودشان را دارند و تأثير در غير خود هم ميكنند. پس همين كه نظر ميكنيد به يك اصطلاحي و اعتباري تمام اشياء را از دو قسم بيشتر نميتوانيد ببينيد، و ثالثي براي آنها پيدا نخواهيد كرد: يكي نسبت تمام اشياء است به شيء واحد، و آن مؤثر كل است كه نسبتش به عالي و داني مساوي است، و نسبت تمام اشياء به آن يك جور است. و يكي نسبت بعض محدودات است به بعض محدودات، و اين است شرع به معني اعم. و محال است كه اين نسبت ميان اشياء نباشد. پس شرع، لازمه كون افتاده در همه جا. پس به آن نسبت و اصطلاحِ اول كه جميع اشياء را بسنجي به مكوِّني، آن مكوّن كارش اين است كه هر چه هست او خلق كرده، و اين در شرع هم افتاده كه هر چه هست او خلق كرده. و اين نسبت محدودات است به غير محدودي، و اين نسبت كوني است، و در اين نسبت كه تكوين است جميع اشياء مخلوق خدا هستند. كه اگر كسي گمان كند چيزي مخلوق خدا نيست يا مخلوق خداي ديگري
«* دروس جلد 2 صفحه 434 *»
است، يا مخلوق خلقي ديگر است، جميع طوايف او را رد ميكنند. و نوعا همه طوايف قبول دارند كه هر چه غير خداست خلق خداست، و اول خدا خواسته و خلق كرده بعد اين خلق شده. پس هر چه خلق كرده مرضي او بوده و مطبوع طبع او بوده و مراد او بوده. ديگر اينها زبانهاي مجادله زياد دارد، اما حسنش اين است كه به نظر حكمت نگاه كنيد، و به نظر حكمت كه نگاه كنيد ميبينيد معقول نيست كه شيء عالي و آن بسيط، به مفعول مطلق خود خطاب كند كه بيا به سوي من بالا. كجا برود؟ برود ذات بشود كه معقول نيست. ميان خودتان و قيامتان فكر كنيد، يا ميان فعل و فاعل، يا صفت و موصوف، در همه فكر كنيد ببينيد كه اينها دو تا نيستند كه يكي از ديگري چيزي بخواهد. و اگر گفتيم دواَند مرادمان اين است كه آن بالايي چنان احاطهاي دارد كه از جميع اطراف اين يكي داخل وجود اين شده. پس در قائم به غير از زيد هيچ نيست، و زيد يكي نيست كه قائم دومش باشد، كه زيد به قائم بگويد بايست و او بايستد. پس ميانه اثر و مؤثر به اين اصطلاح خاص فاصلهاي نيست. درست فكر كنيد از روي بصيرت كه اينها خيلي به كار ميآيد، در سلوك در رياضت در طمعها در ترسها در همه جا. و اين را اگر كسي درست فهميد، آن وقت ميفهمد كه اميد به كسي ديگر بايد داشته باشد و ترس از كسي ديگر بايد داشته باشد و محبت به كسي ديگر بايد داشته باشد. و ميداند كه آن چيزي كه آمده در اطراف وجودش داخل شده و نافذ شده، غير از او نيست كه اين دوستش بدارد يا دشمن بدارد يا از او بترسد يا اميد به او داشته باشد. پس هيچ متمردي در امر كوني نيست، يا من الظلمة عنده ضياء، يا من الكفر عنده ايمان، همچنين يا من الغفلة عنده ذكر، يا من الجهل عنده علم. و آنچه هست، اول او خواسته بعد اين موجود شده و نميتواند مخالفت كند. پس در عرصه كون و تأثير هيچ سيري و هيچ سلوكي و هيچ علمي و جهلي و خوفي و اميدي نيست. و تمام آنچه از انبيا شنيدهايد در عرصه شرع است. پس تمام انبيا اجماع كردند و اتقاق كردند، و اجماع آنها حجت است و تمامشان به يك زبان آمدند و گفتند ما
«* دروس جلد 2 صفحه 435 *»
از جايي آمديم كه شما از آنجا نيامدهايد و خبر از آنجا نداريد، و دليلها و برهانها آورند و معجزات و خارق عادات آوردند بر اثبات قول خودشان، و ديني هم كه غير از دين انبيا نيست، و باقي مردم ديگر كه همه بيدينند.
خلاصه بدانيد كه نسبت تأثير تثنيهبردار نيست، بلكه عالي در اقطار وجود داني نافذ است و به هيچ وجه من الوجوه داني را فاقد نيست. و داني اگر از حد خود هم بخواهد بيرون رود نميتواند و مختار نيست. ديگر معني اختيار را هم بايد به دست آورد اگر چه مكرر عرض كردهام لكن كم حفظش ميكنيد.
پس عرض ميكنم كه انسان كه مختار است نه معنيش اين است كه مفوّض است امري به او، و اغلب اهل ظاهر بلكه اهل باطن اختياري كه ثابت ميكنند تفويض ثابت ميكنند و تفويض بدتر است از جبر، چرا كه جبر كاري را از دست خدا نگرفته اما تفويض كه من كاري ميتوانم بكنم بيحول و قوه خدا، اين هزار مرتبه از جبر بدتر است. شما سعي كنيد كه مثل مردم نباشيد، مردم در هر دايرهاي خيال ميكنند كه هر كه اختيار ثابت ميكند بايد امر را مفوض بداند. و اين تفويض هزار مرتبه از جبر بدتر است. پس كار را از دست خدا نميشود گرفت، و خداي محيط به جميع اشياء هيچ كاري از دست او گرفته نخواهد شد ابدا.
باري، مرادم اين است كه اين را در دلتان جاي دهيد و محكم كنيد كه به طور تقليد نباشد، به طور امتثال نباشد، به طور حسن بيان نباشد، فكر كنيد خودتان بفهميد. قيام مخالف زيد نبايد باشد، و زيد مخالف انسان نبايد باشد، انسان چه چيز است؟ حيوان ناطق. حالا زيد با انسان موافقت دارد يا مخالفت؟ هيچ كدام معني ندارد. پس زيد اگر دوست است با عمرو دوست است، و اگر دشمن است با عمرو دشمن است. عبرت بگيريد كه انبيا آمدند گفتند بيعت كنيد يعني خريد و فروش كنيد يك چيزي ميدهند يك چيزي ميگيرند، صيغه ميخوانند دستي توي دست يكديگر ميگذارند، ببينيد كه تمام
«* دروس جلد 2 صفحه 436 *»
دينها در شرع است و در عالم كثرات. و اين را اگر بخواهي بچسباني به جايي كه در همه جا جاري و ساري است و جايي نيست جز او، نميچسبد. چرا كه آنجا هيچ معاملهاي نيست، گفتگويي نيست، خوب و بدي نيست و مطلقا حرفي نيست.
پس انبيا آمدند از عالم غيبي كه ما از آنجا خبر نداريم، و از جايي آمدند كه ما از آنجا نيامدهايم. و آنها از آنجا خبر دارند و ماها اگر بخواهيم خبر شويم به واسطه آنها بايد خبر شويم. و جايي كه واسطهبردار است جايي است كه يك چيزي هست و كسي خبر از آن ندارد. و يك كسي هم از آن چيز خبر دارد و دليل و نمونه هم آورده تا يقين كنيم كه از آن چيز خبر دارد. پس آن كس واسطه است ميان ما و آن چيز، و چنين جايي واسطهبردار است.
فكر كنيد و اول مطلب را از پيش پاتان بگيريد و ببريد بالا، آن وقت ببينيد كه انبيا هيچ نخواستهاند رياستِ مفت بيمعني كنند و نفاقي ميان مردم داشته باشند. بلكه خواستهاند بيان مطلب كرده باشند.
پس ببينيد كه واسطه ميان جمادِ صرف صرف و ميان نبات، آن رطوبات لزجه است. رطوبت را كه برداري خود جماديتش هم خراب ميشود. و آن چيزي كه باعث تأليف اجزاي جماد شده همان غلايظ نبات است. و اين رطوبت رابط است كه از آن بالا ميگيرد به اين پايين ميدهد، و اتصال اجزاي اين را ميكند. پس آن چيزي كه جماد را به جماديت دارد نبات است حقيقتا، و آن رطوبت رابطه و آن برزخ بايد باشد تا جماد جماد باشد. به همين نسق درست انشاءاللّه فكر كنيد و مسأله را ببريد همه جا جاري كنيد. پس جماد تا بخواهد انكار اين رطوبت رابطه را بكند معلوم است كه به طور حقيقت به نبات نرسيده و انكارش هم زباني است، و در اين انكار زبانيش هم فكر كنيد كه توي همين زبانش هم باز رطوبت رابطه نشسته.
خلاصه به همينطور ميان نبات و حيوان هم بايد برازخ باشد. پس بايد نبات، صافي و برزخي داشته باشد كه حيات به آن تعلق بگيرد. و حيات در ميگيرد در بخار
«* دروس جلد 2 صفحه 437 *»
مخصوصي نه در هر بخاري. بخار معده قابل حيات نيست، بخار معده حاصلش همه اين است كه دلدرد بگيرد، و از بالا آروغي بزند يا از پايين دفع شود. و هر جايي كه ريح غليظي به هم رسد همهاش الم است و ضديت دارد با حيات. و آن بخاري كه باعث حيات است بخار صاف است. و آن بخار همين كه حيات به او تعلق گرفت قهقري بر ميگردد در اين جمادات و آنها را زنده ميكند. و تعجب اينكه از حيات آن بخار، آن بادهاي غليظ هم زنده ميشوند، و آن وقت بنا ميكنند اذيت كردن. و هر چيزي در بدن تا زنده نباشد نميتواند جايي را بگيرد كه به درد بيايد، و هر خلطي تا زنده نشود نميتواند اذيت كند. همين كِرم معده به فضل حيات انسان زنده ميشود، زنده كه شد ميچسبد به جايي و اذيت ميكند. به همينطور فضولي كه در بدن هست زنده ميشود و واقعا حيات دارند تا آنجا هستند، و از همين جهت تا همراه انسانند نجس نيستند، و چون از بدن انسان بيرون آمدند، حيات هم بيرون ميآيد. پس جميع فضول حيات به آنها در ميگيرد و زنده ميشوند، زنده كه شدند مثل حيوانات ظاهري ميشوند. و انشاءاللّه اگر اين نظم را داشته باشيد راه احداث شياطين و خلقت شيطان به دستتان ميآيد. و بدانيد كه جميع شياطين و آن شيطان بزرگ از تصدق سر اهل حق زنده شدهاند. و شاگردهاي آن شيطان بزرگ بسا سعي ميكنند كه حقي در عالم نباشد، و خود شيطان واللّه اين كار را نميكند و شيطان ميداند كه اگر حقي نباشد خودش هم نيست و خودش را ميخواهد پس حق را ميگذارد باشد، ولي در صدد صدمه او بر ميآيد. و اين لفظ حديث است كه عرض ميكنم شياطين ديدند كه شيطان بر روي تل بزرگي ايستاده است و فرياد ميزند، گفتند تو را چه شده اين چه حالت است؟ گفت در فلان جا طفلي متولد شده براي اين است. گفتند آن طفل چكاره است؟ گفت آن طفل عالم خواهد شد، و آن وقت چه ميكند و چه ميكند، و كار مرا از دست من ميگيرد به دليل و برهان. شياطين گفتند كه اين كاري ندارد اذن بده برويم الآن خفهاش كنيم، گفت هيهات شما جاهليد، شما اگر او را خفه كنيد ديگر
«* دروس جلد 2 صفحه 438 *»
نه من ميمانم و نه شما. و اين كسي است كه اگر باشد من و شماها زنده هستيم، شما سعي در كشتن او نكنيد، سعي شما اين باشد كه او هر راهي را ميخواهد ببندد شما نگذاريد و خراب كنيد، و هي شبهه بيندازيد و شك بيندازيد.
باري، مقصود اين است كه حيات شيطان هم، وجود او بسته به وجود اهل حق است و اگر اهل حق نباشند شيطان هم ميميرد. و واقعاً انسان اگر زنده است و حيات در قلب او متكوّن شده باقي اعضا و جوارح هم به كار خود ميرسند و از تصدق سر اعضاي اصليه، اخلاط زنده ميشوند. حالا كه زنده شدند ديگر اذيت ميكنند بسا ميچسبد به روده و از آن ميكند و روده زخم ميشود و زحير ميآورد. و اين اصل نظم خلقت صانع است كه عرض ميكنم. و آن مسأله تأثير هيچ توش نيست و مقدمه است براي اين مسأله.
پس بدانيد كه صانع حكيمِ قادر علي كل شيء، شيطان را هيچ دوست نميدارد. و مقصود بالذات اين صانع، همان چيزهايي است كه انبيا گفتهاند، لكن حالا اخلاط هم بالتبع زنده ميشوند بشوند. اما آن خلطي كه ميداند به واسطه حيات زنده شده واقعا در صدد تلف بر نميآيد، و كدخداي آن اخلاط آن خلط است و او واقعا دست و پاي همه آنها را ميبندد كه نروند براي تلف آن حيات. اما چه ميكند؟ شپش شدهاند كك شدهاند و اذيت ميكنند. و اينها از خود بدن انسان تولد ميكنند و بدن را ميخورند. و شما اگر بناي دقت و تحقيق را داشته باشيد و فكر كنيد انشاءاللّه ميدانيد كه خدا چنان خدايي است كه كارهاش همه از روي حكمت است. و بدانيد كه اگر چه شپش ميخورد انسان را و بدن ميخارد، لكن اگر درست به طور تعمق نظر كنيد ميبينيد كه به طور طبيعت بايد اين شپشها تولد كند، و خواهيد دانست كه اين شپشها چقدر منافع دارند، حجامند و بخارات را از بدن ميكشند و خونهاي غليظ را و خونهاي سمي را كه در بدن هست بيرون ميكشند، اگر چه بدن ميخارد لكن همان خاراندن هم باز مصلحت است چرا كه سوراخهاي بدن واميشود و بخارهاي فاسد بيرون ميآيد. پس اگر فكر كنيد ميبينيد كه
«* دروس جلد 2 صفحه 439 *»
آن آخر كار شيطان وجودش مصلحت بوده، و واقعا وجودش براي مؤمنين منفعت داشته كه آن خونهاي فاسد سمي را بكشد بيرون. و چه بسيار مردم را كه به غفلت مياندازد كه همان غفلت مصلحت مؤمنين است. و اگر بخواهي تمامش را پوستكنده بگويي انسان جرأت نميكند. چه بسيار وسوسهها كه شيطان ميكند كه همان وسوسهها باعث هيجان مؤمن ميشود، و در صدد بر ميآيد كه آنها را رفع كند كه اگر آن وسوسهها را نكند مؤمن به هيجان نميآيد، و بسا مؤمن سعي نميكند و سلوك نميكند كه برود بالا. لكن گاهي شيطان به غفلت مياندازد او را و زود متذكر ميشود. ان الذين اتقوا اذا مسّهم طائف من الشيطان تذكّروا فاذا هم مبصرون يكدفعه مؤمن متذكر ميشود به هيجان ميآيد بسا ميبيني هزار فرسخ را طي كرد و بالا رفت.
خلاصه پس ملتفت باشيد انشاءاللّه و بدانيد كه درجات را به همين نسق آباد كردهاند. و هر برزخي واسطه است ميان عالي و داني، پس رطوبت رابطه برزخ است مابين جماد و نبات. و خود نبات برزخ است مابين حيات و اين بدن جمادي. و خود حيات برزخ است ميان شعور و اين بدن نباتي. و هكذا خود اين خيالات برازخند ميانه نفس انساني و اين حيات، و خود نفس انساني برزخ است ميانه انبيا و اين خيالات برزخي. و هكذا انبيا برازخ هستند ميانه ائمه و نفس انساني. و همه اين برازخ كلاً واسطه هستند ميان عالي خود و داني خود. پس چيزي اگر از غيب و از آن مرتبه اعلاي اعلي بخواهد بيايد به اين مرتبه اسفل اسفل، البته تا همه اين برازخ را طي نكند نميتواند بيايد. عبرت بگيريد انشاءاللّه، حالا يك كسي بيايد بگويد من به نفس ناطقه زيد اعتقاد دارم و او را دوست ميدارم و به او يقين دارم و با او رفيقم و نوكر زيد هستم. لكن اين بدن يك ذرع و نيمي را ميدانم كه زيد نيست، و اين بدن بدل مايتحلل ميخواهد و هر چه بدل به او ميرسد و به تحليل ميرود فاني ميشود. پس اين زيد نيست و اين اعراض زيد است و خانه دنياي زيد است. و چون زيد نيست حالا من ميخواهم سيلي به گوشش بزنم و او را اذيت كنم،
«* دروس جلد 2 صفحه 440 *»
ببينيد آيا اينجور معقول است؟ فكر كن ببين كه نفس ناطقه زيد، اگر اين بدن اينجا نباشد آن نفس در عالم خودش نيست، و اين بدن باعث تعين او شده. و او همچو جور چيزي است كه تعينش به واسطه اين بدن ميشود، ديگر اين حرفها كه او را دوست ميدارم و با اين بدن دشمني ميكنم نامربوط است، و از شأن اهل نفاق است. پس دشمني با اين دشمني با اوست قل ان كنتم تحبون اللّه فاتبعوني يحببكم اللّه پس اگر كسي راست ميگويد و نفاق نميكند و طالب نفس ناطقه زيد است، همين بدن زيد نفس ناطقه است كه حرف ميزند و تو او را ميبيني ديگر چرا با او دشمني ميكني؟
پس بدانيد كه شما هرگز به نبات نميتوانيد برسيد مگر همينطور جمادي داشته باشيد. و به حيات نميتوانيد برسيد مگر همينطور نباتي داشته باشيد و هكذا همينطور مراتب را روي هم روي هم فكر كنيد و بدانيد كه اِعراض از اين مرتبه ادني اعراض از كل آن مراتب است. پس هر كس اطاعت اين شخصي كه ميآيد در ميان، ميكند، اطاعت همه آن بالاييها را كرده و هر كس كه مخالفت اين را ميكند مخالفت آنها را كرده، چرا كه همه به هم بسته است. و اگر اينها را درست دقت كنيد ديگر تقصيرها و غلوها همه برداشته ميشود. پس اگر بگويي كه اين جمادي كه اينجا نشسته جاذب و هاضم و ماسك و دافع است دروغ است، و در حق اين جماد غلو است و اگر بگويي اين بدن يك ذرع و نيمي ميبيند و ميشنود و ميچشد و ميبويد در حق اين غلو است، و اگر روح را بگويي با اين بدن كار نميكند تقصير در حق روح كردهاي.
پس روح بيجسم نميبيند و بيگوش نميشنود و بيبيني بو نميفهمد. ديگر بسا ببينند توي كتابي كه نوشتهاند روح مُدرِك است و بكله شامّ است و بكله بصير است و بكله سميع است، اين را بايد فهميد، و اگر به همينطور ظاهر بفهمي مزخرف ميفهمي. پس اگر روح بكله شامّ است بينيش را بگير، بسماللّه بو بشنود هيچ نميفهمد. و اگر بكله بصير است چشمش را بگير، بسماللّه ببيند هيچ نميبيند. و اگر سميع است بكله گوشش
«* دروس جلد 2 صفحه 441 *»
را بگير ديگر هيچ نميشنود و هكذا. پس حالا كه با اين عينك چشم ميبيند بصير است بكله، و حالا كه با اين گوش ميشنود سميع است بكله و هكذا. پس اين بدن وجودش ضرور بود كه روح او را به خود گرفته و روح اصل است و اين فرع است. و اين بدن اسم اوست، راه اوست، رخساره اوست، وجه اوست، قبله اوست. پس اگر از غير راه واسطگان ميخواهي بروي رو به خدا، برو. همه منافقين رفتند و في الدرك الاسفل من النار رفتند. و در عالم، توسط واسطگان را نميشود برداشت. پس اگر آتش ميخواهي عينك را برابر آفتاب بگير تا پنبهات را آتش بزند، و عكس بخصوص بايد در چنين آئينهاي و عينكي باشد. و تا عينك را برداري ديگر اينجا آفتاب نيست. حالا ديگر اگر اعتنا به عينك نكني و بگويي آفتاب نوراني و سوزاننده است، من چه احتياج به سنگي دارم، او هم مثل من است و عينك را برداري، تا برداشتي آتش مفقود ميشود. و اگر ميخواهي پنبهات آتش بگيرد، عينك را بگير برابر آفتاب تا به واسطه عينك پنبه آتش بگيرد. ديگر استدلال نميشود كرد كه من خودم چشم دارم گوش دارم و آفتاب هم كه نسبتش به من و عينك مساوي است، پس چه احتياج به عينك دارم، به اين استدلال آفتاب از دستت ميرود و بيآفتاب ميشوي. ديگر خود ميداني ميخواهي بيدين باشي باش، بيآتش باشي باش. پس آنچه به تو ميرسد نور منطبع در مرآت است. و بدان كه هرگز نورِ منطبع نشده به هيچ كس نميرسد. ديگر واسطه عالي براي داني نفس خود داني است و از باب تأثير هم نيست، پس همين داني گوش عالي است و چشم عالي است و يد عالي است و زبان عالي است.
دقت كنيد ببينيد كه درباره مؤمنين اينجور حرفها را ميزنند ميفرمايد انما يتقرب الي العبد بالنوافل حتي احبه فاذا احببته كنت سمعه الذي يسمع به و بصره الذي يبصر به و يده التي يبطش بها. پس كارهاي اين همه كارهاي اوست. و بدانيد كه برازخ هرگز بيدليل و برهان حرف نميزنند، باز اين يك چيزي باشد به دستتان هر كه را ميبيني كه ادعاي برزخيتي داشته باشد و دليل ندارد همان دليل نداشتنش بس است در بطلانش، ديگر
«* دروس جلد 2 صفحه 442 *»
هيچ لازم نيست فسقي و فجوري و كفري و زندقهاي از او ببيني. و بدانيد كه اهل حق دو جوره هستند يكپاره تابعين هستند و يكپاره متبوعين. و هر كس از متبوعين كه دليل و برهان ندارد همين در بطلانش بس است. اما تابعين ميشود كه دينش حق باشد و خودش دليلش را نداند مِثل تابعين از شيعه. و البته هر كس شيعه هست دينش حق است. حالا از عامي بپرسي به چه دليل شيعه هستي، بسا دليل ندارد و معذلك شيعه است و اهل نجات است. اما تابع است و متبوع نيست، چرا كه دليل و برهان ندارد. پس هر كس دليل و برهان ندارد متبوع نيست برزخ نيست. برازخ آمدهاند كه دلها را از شكوك و شبهات حفظ كنند، مثل سكاني كشتي كه اهل كشتي را حفظ ميكند. پس برازخ علامت برزخيتشان دليل است و برهان، و آن دليل و برهاني كه به نظر مردم خيلي بزرگ است خارق عادات است. ديگر در خارق عادات فكر كنيد كه اين خارق عادات را براي چه ميآورند؟ براي اين ميآورند كه تو بفهمي صدق حرفهاي آنها را. حالا اگر حرفي به تو زدند و تو فهميدي اين ديگر خارق عادت نميخواهد. ثمره خارق عادت فهميدن تو است، پس اگر بتوانند بيخارق عادت به تو بفهمانند ميفهمانند. و همه انبيا اين كار را ميكردند و هر كس فهمي داشت به او ميفهماندند. و اگر كسي با دليل و برهان حرف زد و كسي فهميد ديگر نميتوان گفت اين دليل و برهان سحر بود جنون بود. و كسيكه از روي علم و دليل و برهان حرف زد نميشود گفت ساحر و كاذب و مجنون است. و در جميع معجزاتِ ديگر و خارق عادات ديگر در حق جميع انبيا اينجور حرفها را زدند كه ساحر و كاذبند. و واقعش هم اين است كه در ساير معجزات ميشود اين حرفها را زد لكن در علم نميشود اين حرفها را زد و در علم زرنگي و تردستي و شعبده ديگر برنميدارد. پس اگر عالمي ديدي كه از هر راهي كه آمدي سر راه را ميبندد و رفع شكوك و شبهات را ميكند به دليل و برهان، بدان كه مقرر و مسدد و مؤيد است و از جانب خداست. و همين كه ديدي مقرر است، ديگر قول او را قبول كن و يقين كن، و مگو اين حرفي است كه زده و نبايد
«* دروس جلد 2 صفحه 443 *»
اعتنا كرد، و بايد اعتنا به همان خارق عادات كرد. چرا كه جميع احتمالات در جميع خارق عادات ميرود كه شايد شعبده و سحر باشد. به جز علم كه در علم هيچ احتمال شعبده و سحر ديگر نميرود.
خلاصه پس حالت برازخ اين است كه دليل و برهان داشته باشند. و اگر اين را درست كرديد غلوها و تقصيرها ميرود براي خود. و اين قدر را داشته باشيد كه خدا هيچ بار بينبي نميشود، و خدا هيچ بار اين خلق را مهمل نميگذارد، حتي آنكه وقتي كه حجج اصل را از ميان بردارد باز حجتها در ميان ميگذارد.
عرض كردند خدمت امام كه وقتي كه صالح از ميان امت خود غايب شد آيا هيچ حقي در روي زمين نبود؟ فرمودند خدا اجل و اكرم از اين است كه خلق را بيحجتي بگذارد، باز علما ميانشان بودند كه نصيحت ميكردند آنها را و ميداشتند مردم را به خوبيها، و ميگفتند شما آنچه در دستتان هست قايم نگاه داريد، شايد صالح برگشت. و همينطور قوم را نگاه داشتند كه يكدفعه صالح برگشت و از آنها عفو كرد. ميفرمايند صاحب شما هم همينجور رفته، و حالا كه رفته است نه خيال كنيد كه شما را مهمل گذاشته، باز هستند در ميان شما كسانيكه نفي ميكنند از دين تحريف غالين و انتحال مبطلين و تأويل جاهلين را، و آنها در ميان شما هستند و شما را به يكپاره كارها امر ميكنند و از يكپاره كارها نهي ميكنند. شما به آنچه ميگويند عمل كنيد كه اگر عمل نكرديد شايد صاحب شما وقتي كه بيايد انتقام بكشد از شما.
پس ملتفت باشيد كه خلق هميشه مخلوق خدا هستند و خدا هميشه ارحمالراحمين است در موضع عفو و رحمت و هميشه اشد المعاقبين است در موضع نكال و نقمت. و خدا در همه جا ارحمالراحمين است و همه جا اقدرالقادرين است. تو اگر خداشناس باشي اينجا هم رحمش را بايد ببيني، نه اين است كه بگويي از او ميترسم و ميگويم ارحم الراحمين است، كه اگر نگفتم ارحم الراحمين است از بس ظالم و جابر است عذابم
«* دروس جلد 2 صفحه 444 *»
ميكند، نه چنين نيست. و اغلب نصاب و آنهايي كه هي نماز ميكنند و دنگي ميكوبند، خدا ميداند ارحم الراحمين دانستنشان خدا را اينجور است. و بدانيد كه ارحم الراحمينِ اين جوري خدا نيست، و كاري هم از او نميآيد. آن مردكه بابي در مناجاتش گفت «يا اسفل السافلين مرا به خير تو اميد نيست، شر مرسان». پس بدانيد كه اينها ايمان نيست، ايمان آن است كه فكر كني و راهش را به دست بياوري. و بداني كه خدا ذاتش ارحم الراحمين نيست مثل اينكه آتش ذاتش گرم است. و اگر كسي ذاتش ارحم الراحمين باشد، ديگر نميتواند غضب بكند، اين را در خودت فكر كن ببين. تو نسبت به فرزندت كه محل ترحم است همه خيال و شغل و فكر و همتت را صرف اين بچه ميكني، و اگر دشمني براي اين ببيني چه خواهي كرد. ماري اگر ببيني ميروي كلهاش را ميكوبي. و خدا هم همينطور كرده، پس ارحم الراحمين است في موضع العفو و الرحمة. حالا خيال نكني كه اذيت به كسي نميكند، بلكه كله مارها را هم ميكوبد. و خدايي كه انبيا را فرستاده، البته دشمن اين انبيا را هم هلاك ميكند.
پس بدانيد و در جميع جزئيات امورتان معتقد باشيد كه خدا در همه جا ارحمالراحمين است در موضع عفو و رحمت. و باز بايد معتقد باشيد در جميع جزئيات امورتان كه خدا در همه جا اشدالمعاقبين است در موضع نكال و نقمت. پس هم اميدت بايد بينهايت باشد به خدا، و هم خوفت بينهايت باشد. و آن قدر اميد بايد داشته باشي به اين خدا كه اگر گناه ثقلين را كرده باشي مأيوس نباشي، و بداني كه اگر بخواهد بيامرزد ميتواند. ديگر خيال كني كه اين معصيت خيلي بزرگ است بزرگ باشد، اگر بخواهد عفو كند ميكند. پس اگر گناه ثقلين را داشته باشي نبايد بترسي چرا كه ارحم راحمين است. بعد برگرد از آن طرف، آن قدر بايد از اين خدا ترس داشته باشي كه اگر اطاعت و عبادت ثقلين را كرده باشي، بترسي كه اگر بخواهد بگيرد و عذاب كند ميگيرد و عذاب ميكند. و هيچ مغرور به طاعت و عبادتهاي خود نبايد بشوي، چرا كه اشد معاقبين است. پس از آن
«* دروس جلد 2 صفحه 445 *»
راه اميد داشته باشي بينهايت، و از اين راه هم بترسي بينهايت. و از چنين خدايي هيچ مأيوس نبايد شد. دنيا ميخواهي از او بخواه آخرت ميخواهي از او بخواه هر چه ميخواهي بخواه. و بدان كه از باب رحمت اين خدا ارسال رسل كرده، و كتب نازل كرده و كار اين خدا اين است كه برازخ و واسطگان قرار ميدهد. و انشاءاللّه يادتان نرود كه سلسله برازخ، همه جا با دليل و برهان بايد باشد، و آنها كه دليل و برهان ندارند تابعند نه متبوع. و اگر مستضعف باشد، لله فيه المشية و اگر با بصيرت است كه آدم خوبي است، ديگر حالا كسي بگويد من دليل و برهان نميدانم، و دلم هم براي رياست ضعف ميكند و ميخواهم مطاع باشم، چنين كسي برزخ نيست واسطه نيست.
باري، اصل مقصود خدا اين است كه تعليم كند مردم را، حالا اين تعليم يكدفعه به خارق عادت است، يكدفعه به بيان زباني است. و فرق ميان اين دو اين است كه خارق عادت را احمقي ميتواند بگويد سحر بود و تردستي و جلددستي بود. اما بيان زباني و علم را كسي نميتواند در او احتمال سحر و شعبده بدهد.
حالا فكر كنيد با بصيرت باشيد كه اهل اين زمان خارق عادت براي چه بايد بياورند؟ سعي كنيد و تابع هوي و هوس مباشيد، دين و مذهب كه تماشاخانه نيست. اين زمان خارق عادت بياورند براي چه؟ براي اين بياورند كه روز روز است و شب شب است؟ اين كه خارق عادتي نميخواهد. براي اين بياورد كه بايد نماز كرد و روزه گرفت، پس شقالقمر براي چه بود؟ براي همين بود كه بايد نماز كرد و روزه گرفت، و حج بايد كرد و خمس و زكوة بايد داد، و هكذا ساير كارها را كه گفتهاند بايد كرد. پس اينجور چيزها كه خارق عادت و كرامتي نميخواهد. و جميع معجزات براي اثبات اينها شد و گذشت. و اگر كسي ادعاي امامت و نقابت و نجابت دارد يا ادعاي الوهيت و نبوت دارد كه در اين زمان همان ادعايش دليل بطلانش است. ديگر احتياج به خارق عادت نيست اگر چه هزار كرامت از او ديده شود. خارق عادت براي اين است كه مثلاً كسي بعد از
«* دروس جلد 2 صفحه 446 *»
عيسي ادعاي مقام نبوت را بكند و محض دليل و برهان نتوان تصديق كرد، آن وقت خارق عادت ميخواهد. لكن وقتي كه تابع پيغمبري شدي كه گفته بعد از من پيغمبري نخواهد آمد و به غير از دين من ديگر دين تازهاي نخواهد آمد تا قيامت، ديگر خارق عادت براي چه چيز است؟ حالا ديگر بدانيد انشاءاللّه و گول نخوريد كه اگر كسي گفت من دعائي نوشتم و تب بريد، يا دعائي نوشتم و وضع حمل آسان شد، و اينها را دليل متبوع بودن خود قرار داد، بدانيد كه بيمعني است. و چه بسيار از مردم كه مرشدي براي خود ميگيرند كه مرشد همت كند و نفس كند كه كدخدا شوند يا حاكم شوند. پس بدانيد كه اينها دليل نيست. اهل حق دليلشان اين است كه ما تابع نبي يقيني هستيم. پس اگر كسي از رعيت ادعاي امامت كرد بايد گردنش را بزنند اگر چه هزار كرامت بكند.
ببين دجال ملعون ميآيد و خارق عادتي چند ميآورد كه هيچ نبيي تا حال آنقدر خارق عادت نياورده، و هيچ ساحري آنجور كارها نميتواند بكند. خري بياورد به آن بزرگي، اين طرفش كوهي باشد از نان و آب، و آن طرفش كوهي باشد از آتش و دود. آن بهشتش باشد و اين جهنمش باشد، و تعجب اينكه هشت ماه طول بكشد، و به هر آبي كه برسد ديگر نجوشد و بخشكد، اينجور خارق عادت هنوز نيامده و معذلك تو مأموري كه لعنت كني او را. و راهش همه همين است كه بعد از خاتم انبيا و ائمه هدي سلام اللّه عليهم خارق عادت منقطع است. پس دليل حقيت اهل حق شقالقمر پيغمبر است، معجزات ديگر پيغمبر است. پس اگر كسي ادعاي متبوعيت كرد، همين خود ادعا از دايره اسلام و ايمان بيرونش برده، و كفرش را واضح كرده. ديگر واجب نيست كه دهنش بشكند يا زبانش گنگ شود. و اگر كسي ادعاي تابعيت دارد خيلي خوب، به آن قواعدي كه فرمودهاند و قرار دادهاند حرف بزند و عمل كند تا ما هم تصديقش را بكنيم.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
«* دروس جلد 2 صفحه 447 *»
درس سىوپنجم
«* دروس جلد 2 صفحه 448 *»
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه:: و اعجاز المعجز اما بديهي يعرف بمحض الاطلاع انه فوق طاقة جنس البشر كالصعود الي السماء مثلاً و الطيران و انطاق الحصي فانها تعرف بمحض الاطلاع ان جنس البشر يعجزون عن مثلها و اما يحتاج الي امتحان و تتبع حتي يعرف المطلع ان نفسه و امثاله لايقدرون عليه. فان ادّاه نظره و امتحانه و تتبعه الي انه اتي به من غير معالجة ظاهرية يعرف بعد ذلك انه يعجز عنه البشر و ان وجده بمعالجة فانه يعسر حصول العلم منه بعجز البشر عنه فان للصنايع العلاجية درجات لاغاية لها و ان كانت يعسر الاطلاع علي حدها و القرآن من هذا القسم الاخير فانه من صناعة الكلام و يتدرج مراتبه بالتدرب و المجاهدة فلايمكن الاطلاع علي غايته التي ليس للبشر انيتجاوزها و لذلك … تا آخر.
عرض ميكنم در آن نظرِ تأثيري كه بيفتيم از اين پستا بيرون ميرويم. و طور طولِ صرف معنيش اين است كه از براي عالي يك احاطهاي باشد كه در تمام اقطار داني از جميع جهاتش داخل عرصه داني شده باشد. و اين مسأله را به طور عموم و خصوص اگر بخواهيد بفهميد خيلي آسان است. پس خاص هر جا كه هست عام لامحاله هست لكن عام هر جا كه هست لازم نكرده خاص هم آنجا باشد. هر جا كه گوسفند هست لامحاله حيوان آنجا هست، اما هر جا حيوان باشد لازم نيست كه گوسفند هم آنجا باشد. پس عام بيرون از عرصه خاص ننشسته. و هر عامي كه خيال كني بيرون از عرصه خاص نشسته،
«* دروس جلد 2 صفحه 449 *»
آن هم خاص ميشود نه عام. پس عام بايد به طوري بزرگ و وسيع باشد كه عرصه خاص را فرا گرفته باشد. پس زيد هر جا كه هست انسان لامحاله هست، اما هر جا كه انسان هست لازم نيست كه زيد هم باشد. اينها ديگر داخل بديهيات است.
پس ببينيد آنچه خاص دارد تمامش از عرصه عام آمده، و اگر قطع نظر از عام بكني خاص از خودي خودش هيچ ندارد و معدوم صرف است. پس همه خواص به آن عام بستهاند و حقيقتشان اضافه به عام است، و محض اضافه به عام خاص شدهاند، و خودشان قطع نظر از عام، نيست صرفند. و اين مسأله ميرود تا پيش خدا. پس جميع خلق، حقيقتشان محض اضافه به خدا هستند، و اگر قطع نظر از خدا بكني همه نيست صرفند. پس آنچه در داني است همهاش به عطاي عالي است، ديگر ميخواهي در انسان و زيد و عمرو فكر كن، ميخواهي در زيد و قيام و قعودش فكر كن فرق نميكند؛ ماتري في خلق الرحمن من تفاوت پس درست دقت كنيد ببينيد كه زيد خودش ميايستد. و ايستاده، راه ميرود. و راه رونده، سريع ميشود. و اينها متعاقب يكديگرند و هر يكي پس از ديگري واقع است. پس تا ماده نايستد و قائم نشود معقول نيست متحرك شود ـ يعني اين حركتهاي ظاهري خودتان ـ و اگر متحرك نباشد سريع و بطيء هم نيستند. پس ايستاده اصل است و متحرك فرع وجود اوست، و سريع و بطيء فرع وجود متحركند. پس قائم به محض اضافه به زيد برپاست، و متحرك محض اضافه به قائم، و سريع محض اضافه به متحرك برپا هستند. حالا اگر قطع نظر از زيد بكني قائم هيچ نيست و اگر خود را ببندد به زيد، خودش خودش است و اگر نبندد معدوم صرف است. پس زيد چيزي است كه به شرع، به عرف، به عقل به همه جا ميگويي زيد است قائم، زيد است ماشي، زيد است مسرع و هيچ مجازي هم نيست. در علم نحو كه ميآيي ميگويي زيد موصوف است و اينها همه صفت اويند. پس قائم صفت زيد است، و ماشي صفت بعد از صفت است، و عجب اصطلاحي است. و گمان اين است كه تعليم حضرت امير باشد در بسم
«* دروس جلد 2 صفحه 450 *»
اللّه الرحمن الرحيم ميگويي اللّه اسم است، رحمن صفت اوست، رحيم صفت بعد از صفت است. و رحيم پهلوي رحمن نميايستد بلكه بعد از رحمن ميايستد. همينطور قائم صفت زيد است، و ماشي صفت بعد از صفت است يعني صفتِ صفت است. و ماشي بايد بچسبد به قائم و اگر نچسبد به قائم نميتواند به زيد بچسبد، پس قائم واسطه است. و اگر ماشي واسطه را بخواهد از ميان بيندازد خودش معدوم ميشود. و اگر بخواهد استدلال كند كه من زيدم و زيد بر من صادق است، و تو هم زيدي و زيد بر تو هم البته صادق است، پس من چه احتياج به تو دارم؟ من خودم ميروم پيش زيد، تا بخواهد همچو حرفي بزند معدوم ميشود. پس قائم به زيد برپاست و صفت زيد است و ماشي صفت بعد از صفت است، يعني صفت صفت است؛ و اولاد اولاد آدم البته اولاد آدم است.
ملتفت باشيد ببينيد چه عرض ميكنم، در بادي نظر چنين به نظر ميآيد كه زيد آمده در توي صورت قيام، قيام هم فعلي احداث كرده، و به واسطه قيام آمده پيش ماشي، و بعد آمده پيش مسرع. و وقتي كه درست دقت كني ميبيني كه اگر چه اينها رو به زيد ميروند، لكن چون اينها همه حدود دارند، و نسبت به زيد محدودند، اگر بخواهند اَمامها و متوجَهٌاليههاي خود را از ميان بردارند همه معدوم ميشوند. پس مسرع بايد بگويد اَمام من متحرك است و متحرك بايد بگويد امام من قائم است و قائم بايد بگويد امام من زيد است. لكن خود زيد يك حقيقتي است كه هيچ خصوصيتي به قيام ندارد چنانكه هيچ خصوصيتي به حركت هم ندارد و چنانكه هيچ خصوصيتي به سرعت هم ندارد. بلكه قعود هم دارد، ساكن هم ميشود، بطيء هم ميشود، حركت را هم مياندازد. به شرطي كه از لفظ «مياندازد» نفي نفهميد، بلكه يعني زيد يك عرصه وسيعي دارد كه آمده پيش صورت قيام، و بدون واسطه قائم آمده پيش ماشي. لكن ماشي كه بخواهد برود پيش زيد، بايد به واسطه قائم برود، اما زيد بيواسطه قائم ميآيد پيش ماشي. به جهت آنكه او در اين حدود ننشسته، و او وقتي كه ميخواهد بيايد به منتهياليه درجات خود ظاهر شود بايد
«* دروس جلد 2 صفحه 451 *»
بذاته ظاهر شود. پس نسبت فاعل به افعال مترتبه خود عليالسوي است. و عالي نسبتش به دانيهاي خود اگر چه دانيهاي او مترتب باشند به جميعشان عليالسوي است، و اگر عليالسوي نباشد عالي نيست. پس چون دقت كنيد ميبينيد كه زيد است حقيقتا قائم و زيد است حقيقتا متحرك و زيد است حقيقتا مسرع. پس زيد هيچ خبر از عرصه غير خودش به خودش نميچسباند كه قائم بشود، بلكه اختراع لامن شيء كرده. همچنين از خارج چيزي به خود نچسبانده كه متحرك شود، و چيزي نچسبانده كه مسرع شود. بلكه همه را اختراع لامن شيء كرده و اختراع لامن شيء مهلت بردار نيست.
ملتفت باشيد كه پيش از آني كه به شبهه بيفتيد عمدا در شبههتان مياندازم تا در صدد برآييد و رفعش را بكنيد. ميگويم ببين اين زيد به هيچ وجه من الوجوه از خارج عالم چيزي برنداشته به خود بچسباند بگويد من قائمم، بلكه قائم را به نفس خود قائم احداث كرده. اينجا ذهنهاي فصلي غير مرتاض به حكمت ميگويد الآن جئت بالحق. من ديدم زيد نشسته بود و برخاست و قيام را لامن شيء احداث كرد، لكن شما بدانيد كه اين مطلب نيست. و هر چيزي كه جايي نيست و بعد پيدا ميشود بدانيد كه از باب تكميل است و تكميلش كردهاند و آوردهاند در آنجا. ديگر يكدفعه از خارج دستش را ميگيرند بلندش ميكنند، يكدفعه روحش بلندش ميكند. لكن مسأله تأثير اين است كه هيچ مؤثري هيچ انتظار اثر خود را نميكشد، و طوري است كه بسا اگر پوستكنده بگوئيم بگويند تعدد قدما است، ولكن بدانيد كه هيچ وحشتي ندارد. نور چراغ هميشه همراه چراغ است و تا چراغ بوده نور داشته، اما هميشه نور بسته به چراغ است و چراغ بسته به نورش نيست. و نور هميشه محتاج به چراغ است. پس عرض ميكنم كه زيد را در عالم خودش كه نظر كني، لايغادر صغيرة و لاكبيرة الا احصاها و زيد از غير عرصه خودش چيزي نياورده به خود بچسباند، و اين زيد توي قائم، قائم است. توي متحرك متحرك است، توي مسرع مسرع است. و زيد است كه يكدفعه هم ساكن است هم متحرك هم ساكت
«* دروس جلد 2 صفحه 452 *»
است هم متكلم هم قاعد است هم قائم. هو الاول و الآخر و الظاهر و الباطن و زيد به ذاتش يكي است و صفات به ذواتشان متعددند، ساكت متكلم نيست و هركس بگويد متكلم است دروغ است و متكلم هم ساكت نيست. همچنين ساكن متحرك نيست و متحرك هم ساكن نيست و اينها بعضيشان متناقضند. بعضي متشابه و بعضي متخالف، بعضي انداد و بعضي اضداد، و اينها همه حد است و هر يك در حد خود نشستهاند، و زيد نسبت به اينها غيوره تحديد لهذه الصفات، و زيد غيريتي غير از اين ندارد و غيريتش را به اينها داده، حالا ميخواهي اينها را نسبت به زيد بدهي بگو اوست متكلم، اوست ساكت، اوست متحرك، اوست ساكن.
اين بود كه عرض كردم يكپاره چيزها در كلمات اهل حق هم يافت ميشود مثل حرفهاي حكما كه خود اوست ليلي و مجنون و وامق و عذرا. و بدانيد كه يك جايي هست كه چنين است، ديگر يك جايي هم نيست نباشد. پس زيد وقتي كه ميايستد نه چوبي را وكيل كرده كه بايستد، نه به عمرو گفته بايستد. بر فرض اينكه به عمرو گفت و عمرو هم ايستاد، عمرو ايستاده، نه زيد. شما كه ميايستيد هيچ كس شريكتان نيست وكيلتان نيست، مأذون از جانب شما نيست در ايستادن، بلكه خودتان ايستادهايد نه غير شما. حتي عرض ميكنم كه آن اعالي وجودتان هم نايستاده، و آخر كار كه درست دقت كنيد ايستاده ايستاده، زيد هم نايستاده. پس زيد است كه تجلي للكلي بالكلي و للجزئي بالجزئي، للاثر بالاثرية و للمؤثر بالمؤثرية. پس قائم بايد اول باشد كه بعد متحرك شود كه بعد مسرع شود. و اينها همه به طور اثر و مؤثريت است، ديگر اثر و مؤثريت را به طور صفت و موصوف ميخواهيد بگيريد كه اسم و حد ميدهد بگيريد، به طور فعل و فاعل هم ميخواهيد بگيريد بگيريد، مثل زيدٌ قامَ كه زيد فاعل است و قام فعلش، بعد تَحرَّك فعل زيد است، بعد اَسرَعَ فعل زيد است. و بدانيد كه اثرِ فعلي، با اثرِ صفتي دو جور است. پس گاهي فعل را اثر ميگويند و مؤثر صادق بر فعل خود نيست. فاعل، ذاتي است ثبت
«* دروس جلد 2 صفحه 453 *»
لها الفعل، ذاتش يك تكهاش است، فعل يك تكهاش است. و هر مركبي بر يك يكِ اجزاي خود صادق نيست. و مركب بر مجموع اجزاء صادق است. پس فاعل ذات ثبت لها الفعل است، وقتي كه اجزاي مركب را داخل هم كردي معجون پيدا ميشود، و اجزاء اجزايند معجون نيستند. پس اثرِ فعلي اسم و حد نميدهد، و سرّش هم همه همين است كه ميگويم هر فاعلي كائنا ماكان بالغا مابلغ فعل همراهش است و فعل به او چسبيده. حالا اين فاعلي كه مركب است از ذاتي و فعلي، جمع كه شدند فصار فاعلاً. پس زيد در عالم ذات خودش، در حال واحد شخص واحد در امكنه عديده است، حالا نمونه آخرت را اگر ميخواهي به دست بياوري بياور. چوب واقعا نسبت به آهن شخصيت دارد، اما نسبت به مصنوعاتي كه از چوب ميسازند از در و پنجره نوعيت دارد. و در حال واحد هم در در است هم در پنجره. همچنين زيد در حال واحد هم خوابيده است، هم نشسته، هم متحرك است، هم ساكن، وحده لاشريك له. اما در عالم ذات خودش در صفاتش چنين است. پس نه اين است كه جنس، چيزي باشد بخصوص. بلكه جنس، نسبت چيزي است كه بسنجي به انواع زير پايش، آن وقت جنسيت پيدا ميكند. و همچنين نوع، نسبت چيزي است كه بسنجي به اصناف زير پايش. و همچنين صنف را بايد بسنجي به شخص. و شخص آن است كه آن را بسنجي به زير پايش. پس عالي در حال واحد ميشود كه در امكنه عديده باشد. و اگر ميخواهي ببيني زيد در آخرت به چه شكل است، در حال واحد، هم در آسمان بهشتش است، و هم در زمين بهشتش است، و در همه جاي بهشتش سير ميكند. چرا كه مالك آنجاست و جميع اشجارش طيورش همه چيزش مسخر است براي او. و طوري است كه همه آنها به شكل زيدند. يك جايي ايستاده يك جايي نشسته، يكجا ركوع ميكند يكجا سجود ميكند، يكجا ميرود لايغادر صغيرة و لاكبيرة الا احصاها. در همين دنيا هم نمونهاش را نمودهاند كه انكار نكني آنچه را انبيا گفتهاند. ديگر شخص واحد در حال واحد در امكنه عديده محال است، حرفي است كه زدهاند. پس اگر نمونه
«* دروس جلد 2 صفحه 454 *»
جنت و آخرت را بخواهيد ببينيد فكر كنيد كه چوب نسبت به چيزها كه پهلوي آن ايستادهاند اگرچه شخصيت دارد، لكن نسبت به چيزهايي كه زيرپايش افتاده در همه هست. پس هم به شكل عصاست هم به شكل در است، هم به شكل پنجره. و از خارج عرصه خودش هم چيزي نگرفته اينها را بسازد، بلكه همه را لامن شيء اختراع كرده. پس همينجور كه اينجا جميع اشكال مختلفه را به شكل چوب ميبيني همينجور زيد كه نشسته او را به شكل زيد ميبيني، ايستاده هم كه هست به شكل زيد ميبيني او را. پس در آخرت وقتي كه نظر ميكني به زيد، در عرصه زيد هيچ غير از زيد نيست. و همه افعال و گفتارش به شكل زيد است. اما آكلش غير شارب است، شاربش غير آكل است. قعودش غير سجود است سجودش غير ركوع است. و همه اسم زيدند بهطور واقع نه بهطور عرض. و زيد است توي اسمهاي خودش وحده لاشريك له. و اسمها متعدداتند و زيد متعدد نيست. و زيد نيامده تكه تكه شود كه اينها بعض او باشند، بلكه حقيقت زيد در همه هست. پس عالي تجلي للكلي بالكلي للجزئي بالجزئي. تجلي للاوساط بالاوساط تجلي للاثر بالاثر تجلي باثر الاثر لاثر الاثر. پس مدادي كه توي دوات است حقيقتا مداد است، و مدادي كه روي كاغذ هم هست حقيقتا مداد است. و مداد مطلق در هر دو به طور حقيقت نشسته. پس مداد در حال واحد در مجمل، مجمل است در مفصل، مفصل. و ذات مداد نه به صورت مركب در دوات است، و نه به صورت الف، نه به صورت باء. و در توي دوات به صورت دوات است، و در توي حروف به صورت حروف. پس هو الذي في الدوات مداد في الالف مداد في الباء مداد في الجيم مداد. ليس في الديار سواه لابس مغفر.
دقت كنيد وقتي كه چنين شد پس جميع اين حروف دور ميزنند و دوري دارند، و همه توشان خالي است تا برسد به مداد. پس الف بر گرد حرف حركت ميكند و حرف بر گرد مداد حركت ميكند. يا بگو مداد بر گرد اينها حركت ميكند، الا اينكه اينها بالطبع بر گرد مداد ميگردند و به توالي ميگردند. و اگر يك لمحه سير نكنند فاني ميشوند، لكن
«* دروس جلد 2 صفحه 455 *»
عالي بر خلاف توالي بايد حركت كند. و عالي مجوفا نميگردد، بلكه از بالا و از پايين و از يمين و از يسار و از جميع جهات و اطراف و اقطار ميگردد. اما داني بر گرد عالي بر توالي ميگردد و بالطبع استمداد از عالي ميكند. پس الف بر گرد مداد ميگردد و اگر مداد را برداري ديگر الف نيست. مثل اين حبابها كه اگر هواي آنها را بيرون بكشي ديگر چيزي نميماند، و الف بر گرد حرف هم ميگردد. پس الف دو سير دارد، اينها همه اصطلاح است بايد آنها را به دست آورد و فهميد. پس الف دو مؤثر دارد يكي الحرف كه تا الحرف نباشد و موجود نشود الف موجود نميشود و يكي مداد كه الف هم به گرد حرف سير ميكند هم به گرد مداد. مثل اينكه تا زيد درست نشود، قائم درست نميشود. چنانكه خود زيد با قيامش بسته است به انسان. پس قائم يكدفعه به گرد زيد ميگردد و استمداد ميكند و يكدفعه به گرد انسان ميگردد و استمدادش از انسان است. و استمدادش از انسان، ذاتي است. و به گرد زيدش عرضي است. و بسا نظر را بگردانند و به عكس هم بگويند كه ظاهر ظاهر، باطن باطن ميشود. و همه اينها را بايد راهش را به دست آورد. و عرض كردم كه عالي از راهي نميآيد نزد داني، بلكه از جميع اقطارش ميآيد. پس معلول برگرد علت قريبه خودش بالعرض ميگردد و چون در مرتبه ثاني واقع شده او بايد سرجاي خود باشد، و برگرد علت بعيده خودش بالذات ميگردد. پس جميع جوهر و عرض استمدادشان از آن عالي اعلي بالذات است، اما استمداد عرض از جوهر بالعرض است.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
«* دروس جلد 2 صفحه 456 *»
درس سىوششم
«* دروس جلد 2 صفحه 457 *»
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اعجاز المعجز اما بديهي يعرف بمحض الاطلاع انه فوق طاقة جنس البشر كالصعود الي السماء مثلاً و الطيران و انطاق الحصي فانها تعرف بمحض الاطلاع ان جنس البشر يعجزون عن مثلها و اما يحتاج الي امتحان و تتبع حتي يعرف المطلع ان نفسه و امثاله لايقدرون عليه. فان ادّاه نظره و امتحانه و تتبعه الي انه اتي به من غير معالجة ظاهرية يعرف بعد ذلك انه يعجز عنه البشر و ان وجده بمعالجة فانه يعسر حصول العلم منه بعجز البشر عنه فان للصنايع العلاجية درجات لاغاية لها و ان كانت يعسر الاطلاع علي حدها و القرآن من هذا القسم الاخير فانه من صناعة الكلام و يتدرج مراتبه بالتدرب و المجاهدة فلايمكن الاطلاع علي غايته التي ليس للبشر انيتجاوزها و لذلك … تا آخر.
اگر آن قاعده را ملتفت شديد كه خلأ در عالم، خدا خلق نكرده. و معني خلأ هيچ است. و تمام اشياء مرتبطند و مترتبند. پس بدانيد كه اعلاي عالمِ ادني، متصل است به اسفل عالم اعلي، و اسفل هر عالم اعلايي متصل است به اعلاي عالم ادني. و به اينطور خواهيد يافت كه جماد جماد شده به آن رطوبتِ رابطي كه در ميان آن اجزاء هست. و همين رطوبت رابطه، نباتي است، لكن نباتي است ضعيف و نهايت غلبه جمود است. و ابتداي تكون، جماد مثل نبات متكون شده. و كسي يكخورده شعور اگر بكار ببرد و نگاه به كوهها كند، ميبيند كه رگش از پايين بالا آمده، دراز دراز، و مثل پوست پياز ورق ورق است.
«* دروس جلد 2 صفحه 458 *»
باري اول نشوي كه بايد چيزي پيدا شود، يك بخاري و دخاني، يعني اجزاي ارضيه با اجزاي مائيه، هي حل ميشوند و هي عقد ميشوند به واسطه توارد پيدرپي حرارت و برودت، و هي مخض ميشوند. درست كه فكر كنيد خواهيد يافت كه آن ابتداي نشو هر چيزي يك آني نميگذارند او ساكن باشد. و دو آن او را بر يك حالت نخواهيد يافت. يا سردتر است يا گرمتر، ديگر هر قدر حرارت غلبه كرد هي جسم بزرگ ميشود و هر قدر برودت غلبه كرد جسم كوچك ميشود. و سر هم هي مخض ميشود و زده ميشود بعينه مِثل زدن همين خيكهاي ظاهري، و در اين بهم زدن اجزائي كه با هم مناسبت دارند هي به هم ميچسبند، و اجزاي ديگري هم كه با هم مناسبت دارند بهم ميچسبند. شير را وقتي كه بهم زدي البته اول اجزاي روغني كه بهم مناسبت دارند بهم ميچسبند و دوغهاي آن سمتي ديگر ميايستند. ديگر فرق نميكند كه چيزي دو جزء داشته باشد يا بيشتر، مخض كه شد هر جزئي با جزء مناسب خود بهم ميچسبند.
در همين غذائي كه انسان ميخورد، از هر گياهي از هر حبي، اگر كسي فكر كند ميبيند كه در جميع مأكولات ريزريزهاي استخوان ريخته شده ريزريزهاي عصب و گوشت و ساير چيزهاي بدن ريخته شده. اگرچه اينها به نظر عامي بعيد ميآيد اما حكيم ميفهمد كه همه ريزريزهاي اينها در مأكولات ريخته. ديگر دقت كه بكني ميبيني در توي همينها باز ريزهاي استخوانِ سر دخلي به استخوان پا ندارد و جوري ديگر است و اجزايش جدا جدا بايد بهم بچسبد. و چشم اگرچه گوشت است لكن دخلي به ساير لحوم ندارد، و اجزاي چشم بايد جدا جدا به هم بچسبد. و گوش اگرچه غضروف است لكن جور ديگري است و بايد اجزايش جدا جدا بهم بچسبد. و همچنين است ساير اجزاء و اعضايش، از هر عضوي اجزاي ريز ريز در هم ريخته شده، و چون همه باهم مخلوط است هيچ كدامش به طور صرف معلوم نيست. مثل اينكه اجزاي ريز ريز شيريني را با اجزاي ريز ريز ترشي اگر توي هم بريزي نه شيريني صرف معلوم ميشود نه ترشي
«* دروس جلد 2 صفحه 459 *»
صرف. همينجور فكر كنيد كه يكقدري تلخي و شوري هم توي اينها بريزي، يك قدري تندي هم بريزي، اين يك چيزي ميشود كه وقتي كه ميچشي نه تلخي آن معلوم است، نه شوري و ترشي و شيريني آن. پس بايد اينها را مخض كرد تا همه تلخيهاي آن يك طرف بايستد و به هم بچسبد و بشود ترياك مثلاً و همه شوريها يكطرف بايستد و بشود نمك، و شيرينيها يك طرف بايستد و بشود نيشكر و هكذا.
پس عرض ميكنم كه ريزريزهاي جميع فعليات در اين عالم بالفعل و موجود هستند اما ظاهر نيستند. به جهتي كه هر سر سوزني ضد او و خلاف او پهلويش نشسته. و حالا انسان تميز آنها را نميدهد و اگر كسي حكيم باشد و بنشيند فكر كند در چيزهايي كه جدا شدهاند، و ببيند روغنها به چه كيفيت بسته شدهاند؟ ميفهمد كه آنقدر برودت بايد وارد آورد. و ببيند آبها به چه كيفيت ميبندد؟ ميفهمد كه چقدر سردي بايد وارد آورد. ديگر روغني كه در حبوب است به سرماي كم نميبندد، اما مسكه به اندك برودتي ميبندد. و موم به آنقدر برودت نميبندد، روغن چراغ ميبندد.
باري پس ذرات درهم ريخته شدهاند و در اين عالم ذرّ اسمشان است. ببين اگر يكقدري زردي و يك قدري سياهي و سرخي و سبزي و سفيدي را ممزوج و مخلوط به هم كردي، يك چيزي ميشود كه نه زرد است نه سرخ است، هيچ كدام نيست. و اگر بخواهي هريك معلوم شود تدبيري بكن كه همه از هم جدا شوند و جدا بايستند تا معلوم شود سرخي كدام است و سبزي كدام و سفيدي كدام.
پس ملتفت باشيد و بدانيد كه خدا همين تدبير را كرده، كه هرچيزي جدا جدا ايستاده و معلوم شده. و بدانيد كه چيزي از خارج اين عالم داخل اين عالم نخواهد شد. و تا خدا خدا بوده متصرف بوده در ملكش، و تا خدا خدا بوده خلق داشته و خداي بيخلق خدا نيست و محدود است. و تا بود خدا بود و ملك ملكش، الآن هم خدا خداست و ملك ملكش. بعد از اين هم خدا خداست و ملك ملك او، لكن تمام اشياء را خلق كرده و
«* دروس جلد 2 صفحه 460 *»
ذرات ريز ريز را كه درهم ريخته به مخض كردن از هم جدا ميكند. و هر ريزريز مناسبي را به هم ميچسباند. و اينكه ميگويم ريزريزهاي درهم ريخته شده دو نظر دارد. يك نظر اين است كه ريزريزهاي بالفعل عالم ادني را ميگويم درهم ريخته شده، مثل ذرههاي روغن در شير، كه عقل ميفهمد در شير روغن هست اگرچه به چشم نبيند، و ميفهمد كه بعضي شيرها روغن بيشتر دارد و بعضي كمتر دارد. چرا كه علفهاي اول سال دانه ندارد، و آنها را كه حيوانات ميخورند البته شيرشان چربي ندارد، و علف آخر سال چون دانه كرده و دانهها چرب است البته آنها را كه ميخورند شيرشان چربتر ميشود. پس يكپاره از اين قبيل است كه در توي شير چربيهاي بالفعل هست، لكن هر سر سوزن چربياي سر سوزن آبي و سر سوزن پنيري پهلويش نشسته، و اين اسمش شير شده. و چون بخواهيم كاري بكنيم كه روغنش جدا بايستد، كيفيتي وارد ميآوريم بر شير و او را مخض ميكنيم ذره ذرههاي روغن جمع ميشود و بهم ميچسبد. باز اگر بخواهيم كيفيتي ديگر وارد ميآوريم، و پنيرش را از آبش جدا ميكنيم، ديگر آبش هم دخلي به ساير آبهاي خالص ندارد. نميبيني همين آب را كه ميجوشاني قارا ميشود، همچنين پنيرش هم دخلي به ساير خاكها ندارد. پس بگو در عالمِ شير، آب هست خاك هست. و اگر فكر كنيد ميبينيد كه آتش و هوا هم هست، و آبش مثل ساير آبها نيست، خاكش مثل ساير خاكها نيست، و هكذا هوا و آتشش مثل اين هوا و آتشها نيست. پس نارش سائله بايد باشد، ارضش حائله بايد باشد، مائش راكد باشد، هوايش جامد باشد.
پس جميع ذرات بالفعل موجود است. يكدفعه هست ريزريزهاي روغن در توي شير بالفعل موجود است ما تدبيري ميكنيم كه آنها را در يك سمت بنشانيم. و يكدفعه ديگر هست كه ميخواهيم ريز ريزها پيدا شود. و همچنين يكدفعه ذرههاي پنير در اين شير بالفعل موجود است تدبيري ميكنيم آنها را در سمتي بنشانيم و جمع كنيم. و يكدفعه ميخواهيم ذره ذرهها پيدا شود. و هكذا آبش همينطور، پس اينها همه بالفعل و موجود
«* دروس جلد 2 صفحه 461 *»
است نهايت مخلوط و درهم است. و اينها كأنه همهشان از همين عالمند و از يك عالمند، نهايت عالمشان پيش و پس است. پس اين يك پستايي است كه جميع فعليات بالفعل و موجود در هم ريخته شدهاند، و به محض مخض كردن هرجور اشيائي كه مناسبت بهم دارند جدا ميشوند و بهم ميچسبند، و آن وقت به كار ميآيند به خلاف وقتي كه همه مخلوط و درهمند. مثلاً اگر روغن دواي تو باشد و تو شير بخوري، شير پنير هم دارد بلكه پنير مضر باشد براي تو. يك وقتي محتاج به پنيري اگر شير خوردي روغن و قارا ضرر دارد. پس اگر شير بخوري كفايت از پنير نميكند، لابد بايد اينها را از يكديگر جدا كرد، تا هريك كه لازم است به كار ببري. پس اين يك جور نظم است كه ريز ريزهاي چند درهم ريخته شدهاند و بالفعل موجودند. مثل ريزهاي برادههاي طلا در خاك، مخضش ميكني به اينطور كه در ظرف ميكني آب رويش ميريزي طلاها سنگينتر است ته ظرف مينشيند خاكها سبكتر است بالاتر ميايستد. پس اينجور فعليات را با آن جور متولدات، پدر و مادر و فرزند ميخواهي بگو. چرا كه روغن و شير و قارا هر سه فرزندان شيرند و شير مادر اينها است يا پدر اينها. و به ملاحظهاي كه همه از آنجا به عمل آمدهاند مادر است، و در لغت عرب امّ به معني اصل است. امّ الدماغ يعني اصل دماغ، امّ القري اصل قري است. و امّ هر چيزي يعني اصل هرچيزي، پس اصل اينها همه شير است و شير با اولادش در يك عالمند و اهل يك عالمند. و اگر اين را برخوردي خوب ميتواني بفهمي چيزهايي را كه در عالم ذرّ گفتهاند.
پس اين روغن و پنير و قارا و كشك بودند در پشت پدر و در رحم مادر در عالم ذرّ، و خداوند تدبيري كرد، حرّي وارد آورد، بردي وارد آورد، و مخض كرد به واسطه فعل فاعل و قبول قابل كه با هم شدند، پس اين اولاد از پشت پدر در رحم مادر تولد كرد. و همينطور است عالم ذر. ببين ميفرمايد و اذ اخذ ربك من بنيآدم من ظهورهم ذريتهم پس جميع اولاد واقعاً حقيقتاً همه در پشت پدر هستند، همه در رحم مادر هستند
«* دروس جلد 2 صفحه 462 *»
و آنجا نشستهاند موجود و بالفعل، تدبيري بايد كرد بيرونشان آورد. پس يكدفعه فعليات فعلياتي هستند كه پدر و مادر دارند، و همه از يك عالمند، نه آنكه هريك از عالمي ديگر باشند. باري اينها يك نظر بود كه عرض كردم.
حالا دقت كنيد كه يك نظري ديگر هست كه مشكلتر است و آن اين است كه بسا پدر و مادر هر دو در عالم غيبند و ولد در عالم شهاده، يا يكي در غيب است و يكي در شهاده، و اينها كه فعل و انفعال كردند در يكديگر ولدي متولد ميشود كه بالفعل نبود و بالقوه بود. پس اول بايد خدا صنعت كند طلا را بعد ريز ريز كند در ميان خاكها بريزد. حالا ما يكدفعه طلا ميخواهيم بسازيم يكدفعه ميخواهيم طلا جمع كنيم. جمع كردن طلا كاري است آسان. اما طلا ساختن كار هر كس نيست، و اهل اكسير طلا را ميتوانند بسازند. پس يكدفعه ميسازند و يكدفعه ساختهاش كه مخلوط با اجزاء ديگر شده و در هم ريخته جدا ميكنند و به هم ميچسبانند. پس طلا را اول نميداني چه جور چيزي است و چهجور بايد ساخت. لكن در نزد حكيم طلاسازي با ماستبندي و پنيربندي مثل هم است، ديگر بسا كسي بداند و نتواند بسازد، و بسا كسي علمش را ندارد و ميتواند بسازد. همينطور كه در اينجا ميبينيد كه اين پيرهزنهاي كوهي پنير را ميبندند و هيچ علمش را هم ندارند.
باري پس اصل جميع اشياء حرارت و برودت و رطوبت و يبوست است و اصل همه همين چهار است. همين چهار عنصري كه از قديم متعارف بوده ديگر حالا فرنگيها فضولي كردهاند كه عناصر بيش از اين است نفهميدهاند. اصل همين چهار است لكن حرارتها فرق دارند، درجات دارند، اقسام دارند. رطوبتها فرق دارند، اقسام دارند. ببين ته دريا تا روي دريا چقدر فرق دارد، و هواي پايين كوهها تا بالاي كوهها چقدر فرق دارد. سر كوه نفس تنگ ميشود و در بلندي نفس بد ميتوان كشيد به جهتي كه هوايش بسيار لطيف است، و چون لطيف است كفايت نفس كشيدن نميكند و انسان محتاج ميشود كه
«* دروس جلد 2 صفحه 463 *»
تند تند نفس بكشد كه از زيادتي هوا اطفاي حرارتش بشود، و نفس كه زياد ميزني هي زياد بخارات از بدن بيرون ميآيد، و همراه بخارات حيات بيرون ميآيد، حيات كه زياد بيرون آمد بدن خسته ميشود. و در پايين در يك نفس كشيدن اطفاي حرارت ميشود، پس هوا درجات دارد. و هكذا آتش درجات دارد درجه ادناي ادنايش همانها است كه در شب تاريك كه بر پشت گربه دست ميمالي برق ميجهد، و همين آتش است اما نميسوزاند، مگر تدبيري بكني كه آتشش را جمع كني جمع كه شد آن وقت ميسوزاند. و يك درجه آتش اين كبريتها و اين فسفرها است كه در شب تاريك كه به ديوار بكشي تا مدتي روشن هست اما دست را نميسوزاند. دود دارد بخار دارد آتش دارد اما آتشش سوزنده نيست، مگر به سرعت زياد بكشي تا خاكها و رطوبتها ريخته شود، و آتشها جمع شود آن وقت روشن ميشود و درميگيرد و ميسوزاند. پس اين آتش كه اين پايين پيدا ميشود تا آنجايي كه ستارهها روشن است همه آتش است و در اين ميان همه آتش است لكن درجات دارد. پس آتش درجات دارد، آب درجات دارد، هوا درجات دارد، خاك درجات دارد. يك درجه از خاك همين خاكها است كه روي آن راه ميروي تا برسد به آن درجهاي كه در توي آفتابِ روزنهها، ريز ريزهاي خاك در هوا منتشر است. و همان ريزها بسا ميچسبد به سينه به واسطه نفس كشيدن و سينه را تنگ ميكند. و همين درجات را وقتي كه فرنگيها به عمل پيدا كردند گفتند ما شصت عنصر پيدا كردهايم. درست است ولي به همينجور شما هزار عنصر پيدا كنيد، بيشتر پيدا كنيد نقلي نيست. لكن بدانيد كه اصل همه، همين چهار است، و عناصر از اين چهار بيشتر نيست. پس اول جميع اشياء حرارت است و برودت، و ماده جميع اشياء رطوبت است و يبوست. پس حرارت و برودت دو يد فاعل است و رطوبت و يبوست يد قابل است، حرارت و برودت پدر است و رطوبت و يبوست نطفه مادر است، حرارت و برودت مال عالم غيب است و رطوبت و يبوست مال عالم شهاده است. و درست كه دقت كني تعجب اين است كه همه اينها هم از غيب آمده
«* دروس جلد 2 صفحه 464 *»
است. پس اولِ اولِ اول مبدء جميع اشياء همين چهار چيز است. و هر چيزي به مقدار معيني يبوست دارد، به مقدار معيني رطوبت دارد، به مقدار معيني حرارت بر آن غلبه كرده، به مقدار معيني برودت بر آن غلبه كرده. و فلان مقدار معين كه غلبه كرده مثلاً قلع پيدا ميشود، اما سرب به آن مقدار پيدا نميشود. پس آب قلع بيش از آب سرب است، اين است كه زودتر آب ميشود. و چون رطوبتش زيادتر و بيشتر است سفيد است، پس برص دارد. و رنگ سرب سياه است چرا كه خاكش بيشتر است، پس بهق دارد. حالا اگر بخواهي علاجي كني كه قلع را سرب كني يا سرب را قلع كني ميشود. سرب آبش كم است و خاكش بيشتر است، تو يك كاري بكن كه اجزاي رطوبي آن زياد شود و اجزاي خاكيش كم شود قلع ميشود، و هكذا. پس به همين نظم است كه هي حكيم فكر ميكند تا همينها را ميبرد طلا ميكند. و همين نظم است كه اينها را ميبرد اكسير ميكند كه يك نخودش را به صد من مس ميزني همه را نقره ميكند.
پس وقتي كه اين مواليد تازه بايد متكون شوند، ابتداي تكون آنها حرّي است كه بايد از عالم غيب بيايد، و اين دخلي به آن آتشي كه در توي سنگ و چخماق ريخته ندارد. آتشي كه در توي سنگ و چخماق ريخته بالفعل است، تو بايد تدبيري بكني كه او را جمع كني، جمع كردنش كار تو است. و تدبيرش اين است كه سنگ و چخماق را قايم بهم بزني چون اين كار كردي، آتش جمع ميشود. و چون تو ميداني كه در خارج آتش خودش رو به بالا ميل ميكند و اتربه خودش رو به پايين ميرود. اينها را كه به ضرب به هم ميزني آتشهايش ميرود بالا و اتربهاش ميرود پايين، پس آتشها جمع ميشود توي قو([13]) و قو در ميگيرد. و اين آتشِ بالفعل است و آتش بالقوه نيست. و آتشي كه از عالم غيب بايد بيايد آن غير از اين خورده خوردههاي بالفعل است. و آني كه از غيب بايد بيايد، بدانيد كه يك سرش به اين عالم بند است مثل شعله جوّاله كه سرش در اين عالم
«* دروس جلد 2 صفحه 465 *»
است و باقيش بايد از غيب بيايد، و همينجور نيراني هست در عالم غيب، و خاكها هست در عالم غيب.
باز عالم غيب را كه ميگويم تو زود نبرش در عالم نفس، بلكه غيبي است كه پشت سر همين عالم است. پس همين هوائي كه الآن ميبيني آب دارد خاك دارد و وقتي كه متكاثف شد ابر ميشود باران ميبارد. پس بدان كه آب دارد خاكش را هم كه در روزنهها ميبيني. پس اين هوا هم آتش داخل دارد هم خاك هم آب، الا اينكه هواي غيبي در اين غالب شده كه اين هواي ما شده، و اين وقتي هواي غيبي خواهد شد كه حرارتهاي خارج و برودتهاي خارج را از او بگيري بيرون آوري. ببين هوا گاهي سرد ميشود گاهي گرم ميشود و اين گرمي و سردي ديگر يا از زمين است يا از فلان كوكب. پس گرمي و سردي از خارج داخل هوا ميشود و اين هوا خودش وقتي در عالم خودش است كه آنچه گرمي و سردي از خارج داخل اين شده بگيري و ببري بيرون و خاك آن را بگيري و هكذا آتش آن را بگيري آن وقت هواي خالص خالص ميشود، و مال عالم غيب است. پس هواي اينجا مركب است از چهار عنصر، و همچنين اين آب اگرچه آبِ مصطلح ما هست و آب هم هست، لكن اين آب آب عالم غيب نيست، و آن آب آبي است كه هيچ خاك ندارد، و هرچه بگذاري او را چيزي تهنشين نميشود. و توي اين آب دنيايي هواي خارجي هست و آتش خارجي هست خاك خارجي هست. از اين جهت وقتي زياد آتش را بر او مسلط كردي و نيرانش بهم چسبيد صعود ميكند و ميرود بالا. و همچنين خاك عالم غيب البته اينجور نيست آن خاكي است كه نه هوا دارد نه آتش دارد نه آب دارد، بلكه خاكي است سياه و در نهايت برودت و سردي، و هيچ آب و هوا و آتش داخلش نيست. و به همين نسق بدانيد كه آتش اين عالم آتش صرف نيست. و آتش صرف، ديگر نه هوا داخلش است نه آب و نه خاك. در اخبار هم هست كه آتش عالم غيب را جبرئيل گرفت و در هفتاد دريا او را فرو برد، و كسر سورت و حرارت او را كرد، و بعد
«* دروس جلد 2 صفحه 466 *»
از درياي آخري آتش اين دنيا شد. پس آتش محض آتشي است كه هيچ برودت داخل آن نيست، و اگر او را مسلط كنند بر اين عالم، جميع تر و خشك را در آن واحد فاني ميكند و هلاك ميكند.
و بر همين نسق بدانيد كه اين آسمانها آسماني است متولد. ببينيد نور آفتاب وقتي كه ميتابد بر قرص قمر البته قمر را گرم ميكند. و وقتي كه آمدند مقابل يكديگر شدند البته هواي اين طرف سرد ميشود، و همينطور نور قمر هم كسر سورت حرارت شمس را ميكند. حتي اينكه قمر در خودِ جسمِ قرص شمس تأثير ميكند و جسم او را كم حرارت ميكند. پس اينجا شمس و قمر هم كأنه داخل هم شدهاند. پس باطن قمر، شمس است، باطن نقره طلا است. در كلمات اهل فلسفه هم هست، در احاديث هم هست كه شمس را خدا هفت طبقه خلق كرده، يك طبقه طبقه خودش است و آن همين است كه نوراني و گرم و خشك است. و يك طبقه طبقه آب است كه از فلك قمر رفته پيش او. و طبقه ديگر طبقه آتش است كه از تأثير مريخ آمده پيش او. و طبقه بالاترش هوا است كه از مشتري آمده پيش او، و واقعاً مشتري تأثير ميكند در شمس، و مشتري گرم و تر است، طبع هوا هم گرم و تر است. و طبقه ديگر طبقهاي است كه از تأثير زحل آمده پيش او و زحل در نهايت خشكي و سردي است. و وقتي كه قِران ميكنند هوا سرد ميشود برف ميبارد. پس از هر كوكبي از كواكب ششگانه در شمس عكس افتاده، و از هر يك طبقهاي ميشود كه جملهشان شش طبقه ميشود. يك طبقه هم از خود شمس است اين هفت طبقه ميشود. پس هريك از اين قرصها و كواكب الآن هفت كوكبند. و اگر حكيم باشي رأي العين ميبيني كه الآن حالت هر يك از قرصها و اين ستارهها حالت مجلس واحدي است كه به يك نظر يك چيز واقعاً ديده ميشود و تو به علم و عقل ميفهمي كه هفت است. پس هر چراغي را كه بيرون ببري نورش همراهش بيرون ميرود، و همينجور است اين قرصها كه زحلش، هم زحل است هم مشتري است هم ساير كواكب ششگانه،
«* دروس جلد 2 صفحه 467 *»
و هكذا مريخش، هم شمس است هم مريخ است هم عطارد است هم زهره هم قمر هم زحل هم مشتري. پس هريك از اينها آن شش كوكب ديگر را دارد. ميفرمايد و جعل القمر فيهن نورا. پس حيات همه از قمر است، و قمر تأثير كرده و رفته تا زحل و باعث حيات كل شده و نورش همان حيات است. و اين ماه به جاي قلب صنوبري است در تمام بدن آسمانها و مبدء حيات از قمر است. و سرابالا رفته تا تمام آسمانها را زنده كرده. همين جوري كه حيات در قلب است و از قلب منتشر است به ساير اعضا. و خيال نكنيد كه حيات و زور حيات در قلب بيشتر است، چنين نيست. بسا رطوبت در قلب زياد باشد و قوت حيات كم باشد، و وقتي كه ميآيد در دست و استخوان و پا و اعصابِ قويّه، حيات و قوّت حيات بيشتر ميشود. پس حيات جميع افلاك از قمر است، اما لازم نكرده زور قمر بيشتر باشد. بسا آنها متشخصتر باشند، هيچ منافات ندارد. حتي خود شمس حياتش را از قمر اكتساب ميكند، پس باطن شمس اكتساب از قمر ميكند. پيغمبر فرمود درباره حضرت امير كه علّمني علمه و علّمته علمي علي تعليم كرد علمش را به من و من علم خود را تعليم علي كردم. پس ظاهر اكتساب ميكند غيب را، و غيب اكتساب ميكند از ظاهر. روح باصره را از چشم اكتساب ميكند و اگر چشم نداشته باشد نميبيند، و چشم اكتساب ميكند روح را. روح به واسطه زبان ميچشد و اكتساب ميكند و زبان اكتساب ميكند روح را. روح ميشنود به واسطه اين گوش و گوش سبب شنيدن روح ميشود. پس غيب اكتساب از شهاده ميكند و شهاده اكتساب از غيب ميكند. و اين اعضا و جوارح اگر نباشند روح نميتواند كارهاي خود را بكند. پس غيب بيشهاده كاري نميكند چنانكه شهاده اگر روح در آن نباشد مانند كلوخي است. پس علي بيپيغمبر هيچ كاري از او نميآيد چنانكه پيغمبر بيعلي كاري از او نميآيد. لولا علي لماخلقتك و لولاك لماخلقت علياً پس غيب لامحاله از شهاده اكتساب ميكند و شهاده از غيب اكتساب ميكند.
«* دروس جلد 2 صفحه 468 *»
پس به همين نسق الآن اين متولدات و اين آسمان و اين زمين، همه مواليدند و بسائطشان در عالم غيب نشسته. و آن بسائط ديگر شمسش، قمر نيست. و قمرش شمس نيست. و هريك كار خود را ميكنند و تزاحم در ميانشان نيست. و آن عالم عالمي است كه هيچ تزاحم در آنجا نيست. لكن در اين عالم مواليد تزاحم هست و نور هر كوكبي در كوكبي ديگر افتاده. پس يك فضا هست و هفت چراغ روشن شده، و نورهاشان روي هم ايستاده و اينها مركباتند.
پس عجالةً عرض ميكنم كه اين فعلياتي كه ريزريز ريخته شدهاند در عالم شهاده، خميرهها هستند و اسفل عالم غيب متصل است به اين خميرهها و هي ميكشند سر ريسمان غيب را و بيرون ميآورند از غيب و ميآيد به شهاده. از اين است كه به سرعت تمام كه چيزي را كشيدي به چيزي آتش ميگيرد. ديگر لازم نيست كبريتِ چوبي باشد، سنگي را هم به سنگي بكشي آتش ميگيرد. خرّاطها چوب را به چوب ميكشند آتش ميگيرد. بچهها بازي ميكنند دوتا تخته به زمين ميكوبند و سوراخ ميكنند، و چوبي را به سرعت خيلي تمام از آن سوراخ ميگذرانند آتش ميگيرد. پس اينهايي كه در عالم شهاده هستند خميرهها هستند براي جذب انوار غيبي به شهاده، و اينها را مبادي ميگويند. و اگر مبادي نباشند هيچ چيز پا به عرصه شهاده نميگذارد. هزار كه توي اين سنگ آتش باشد، اطاقي را روشن نميكند، غذائي را طبخ نميكند. يا خودت بزن آتش را بيرون بياور، و اگر نميتواني بزني بده به دست كسيكه ميتواند آتش بيرون بياورد. ديگر اگر بگويي من خودم نميتوانم آتش بيرون بياورم و تملق كسي ديگر را هم نميكنم آتش توي چخماق هست، اينها نامربوط است و به كار نميخورد و لامحاله بايد كسي باشد كه آتش را بيرون كشد تا به كار تو بيايد. پس اين ذرات مبادي هستند براي عالم شهاده و منتهياليه عالم غيب هستند و سر شعله جوّاله هستند و ريسمان غيب را ميكشند ميآورند به شهاده، و تا ريزريزند قوت ندارند چرا كه پهلوي هر ريزهاي، ريزهاي ضدش نشسته كه مانع است از
«* دروس جلد 2 صفحه 469 *»
بروز آن. پس بايد تدبيري كرد و او را بيرون آورد، وقتي كه بيرون آمد آن وقت مبدء ميشود و خميره ميشود. ديگر سي سنگ خميره را به سي من خمير كه ميزني همه را ترش ميكند. و به همينطور است والله اكسير، و به همين طرز و طور است والله پنير و ماست بستن و جميع علوم.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
«* دروس جلد 2 صفحه 470 *»
درس سىوهفتم
«* دروس جلد 2 صفحه 471 *»
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اعجاز المعجز اما بديهي يعرف بمحض الاطلاع انه فوق طاقة جنس البشر كالصعود الي السماء مثلاً و الطيران و انطاق الحصي فانها تعرف بمحض الاطلاع ان جنس البشر يعجزون عن مثلها و اما يحتاج الي امتحان و تتبع حتي يعرف المطلع ان نفسه و امثاله لايقدرون عليه. فان ادّاه نظره و امتحانه و تتبعه الي انه اتي به من غير معالجة ظاهرية يعرف بعد ذلك انه يعجز عنه البشر و ان وجده بمعالجة فانه يعسر حصول العلم منه بعجز البشر عنه فان للصنايع العلاجية درجات لاغاية لها و ان كانت يعسر الاطلاع علي حدها و القرآن من هذا القسم الاخير فانه من صناعة الكلام و يتدرج مراتبه بالتدرب و المجاهدة فلايمكن الاطلاع علي غايته التي ليس للبشر انيتجاوزها و لذلك … تا آخر.
عرض ميكنم كه در عالم ظاهر كه نظر ميكنيد ميبينيد كه جمادي است و نباتي است و حيواني است و مواليدي كه از زمين به عمل ميآيد. و كسيكه نخواهد فكر كند همينطور ميبيند يكپاره چيزها روي زمين هستند، ديگر اينها مبدئشان و منتهاشان از كجا است و به كجا است كاري ندارد. و اگر كسي بخواهد فكر كند ميبيند كه تا آب را داخل خاك نكني گل پيدا نميشود، گل كه پيدا نشد خشت نميشود، خشت كه نشد عمارت پيدا نميشود. پس تدبيري كه خدا كرده اين است كه هوا را مسلط ميكند بر آب و آب را ميزند به خاك و خلط و مزج ميكند آنها را. و منظورم از هوا و باد نه محض باد ظاهري
«* دروس جلد 2 صفحه 472 *»
است، بلكه مراد از باد تحريك محرك است كه حركت ميدهد آب را و رطوبات را هرجا هست به ضرب حرارت ميبرد بالا و به ضرب برودت ميآورد پايين. و هرچه ميآورد پايين اتربه ناعمه را به او ميچسباند، و هي ميآورد بالا و به مرور ايام هي خلط و مزج ميكند. و همين باد ظاهري هم احداث ميكند حرارت و برودت را. پس مبدء اينها باد است، ديگر ظاهرش را ميخواهي فكر كن يا باطنش را. باز ببين تا اين آسمانها نباشند كه گاهي آفتابش بالا بيايد و گاهي پايين، گاهي طلوع كند و گاهي غروب، گاهي كوكبِ سرد طالع شود و گاهي كوكب گرم طالع شود، اين حرّ و برد و اين باد پيدا نخواهد شد. پس اصل حرّ و برد كه دو يد فاعلند در آسمان نشستهاند و آباء علويند و يبوست و رطوبت در زمين نشستهاند و امهات سفلي هستند. و اينها صورشان مما يجب علي المواد نيست. خاكشان آب ميشود، آبشان هوا ميشود، هواشان نار ميشود. و همچنين از اين طرف برعكس هم ميشود نارشان هوا ميشود، هواشان آب ميشود تا آخر. و خود اينها همه از دست افلاك ساخته شدهاند.
باري پس آنها آباء علويند و اينها امهات سفلي، و خود امهات را هم از يد آباء و از اضلاع آباء ساختهاند مثل آدم و حوا كه حوا را از ضلع ايسر آدم ساختهاند. ببينيد ظواهر الفاظ و متبادرات به ذهن مردم چه جور چيزها است و حكيم چه جور چيزها خواسته بگويد. ميگويند خدا آدمي خلق كرد چون ديد تنها است خواست همجنسي برايش خلق كند و همجنس را بايد از خودش بگيرد، پس يكي از دندههاي چپ او را وقتي كه خواب رفت گرفت و حوا را ساخت. از همين جهت در مسأله خنثاي مشكل،([14]) دندههاي او را
«* دروس جلد 2 صفحه 473 *»
ميشمارند، اگر دندههاي چپ يكيش كمتر است مرد است اگر كمتر نيست زن است. مردم اينجور چيزها را به طور ظاهر خيال ميكنند، لكن شما ملتفت باشيد كه نظم حكمت را اينجور كرده و نخواسته از دنده آدم بگيرد و حوا بسازد، آن وقت بگويد خودت با خودت نكاح كن. و خيلي از مردم و يهوديها و ارمنيها و سنيها و منيها همينطور خيال ميكنند. لكن شما بدانيد كه مراد از دندهها آن طينت است كه آدم را از آن ساختهاند، و از دنده چپ آدم يعني از فاضل طينت او حوا را ساختهاند. پس به همين نسق اول مرد را ميسازند، پس به اين نظر اول آسمانها ساخته شده. اگرچه نظري ديگر هست بر خلاف اين، كه خدا آبي آفريده و بادي را مسلط كرده بر آن آب، و آن آب كف كرد و آن كفها خشك شد. پس از آن كفها زمين پيدا شد و بخاري و دودي از آنها بلند شد، از آن بخار و از آن دود آسمانها پيدا شد. و هيچ منافاتي هم در اين نظرها نيست.
پس اگر مراد اين باشد كه اينهايي كه مما يجب علي المواد نيستند تازه پيدا شدهاند، بدانيد كه اول آسمانها پيدا شدهاند. كومه جسم بود لكن آب، آب نبود. هوا، هوا نبود. خاك، خاك نبود. آتش، آتش نبود. بلكه هيچ مولودي نبود. پس اول آسمانها پيدا شدند، و چون آسمانها گشتند و هر كوكبي مزاج خاصي داشت آن وقت عناصر پيدا شدند. پس آباء علوي آسمانها هستند، و از ضلع ايسر آنها امهات خلق شدهاند، و امهات چهار است. پس به اين نظم تا آسمانها نگردند اين سفليات سرجاشان پيدا نخواهند شد. پس علت و سبب اينها آسمانها هستند و آسمانها مؤثر اينها هستند و عيبي هم ندارد. مثل نور چراغ كه اثر چراغ است و اشراقات كواكب اثر كواكب هستند. به همين نسق كسيكه اندكي نجوم داشته باشد و فكر كند ميداند كه آسمانهاي زير، خودشان به خودشان حركتي ندارند. و حركت ماه در يك ماه سيرش يك دوره است از مغرب به مشرق، لكن اين حركت شبانهروزي كه در هر بيست و چهار ساعتي يك دور ميزند، و همه ستارهها را هم به همراه خود ميبرد از آن فلك اعلي است، كه آن اسمش سقف است اسمش عرش است.
«* دروس جلد 2 صفحه 474 *»
پس جميع تحريكات همه ميرود پيش عرش. و اگر عرش حركت نكند كرسي حركت نميكند، كرسي حركت نكند فلك زحل حركت نميكند، او كه حركت نكند فلك مشتري حركت نميكند، تا ميآيد به اين آب و خاك. و واقعاً اگر عرش آنجا حركت خودش را نميكرد باد اينجا نميتوانست حركت كند. پس اين باد هيچ حركتي و حولي و قوهاي برايش پيدا نميشود مگر او حركتش بدهد. پس اينهايي كه در روي زمين هستند لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون يفعلون يسكنون يتحركون. پس محرك كل عرش است و همه حركات مبدئش آنجا است، و اوست فنري كه همين كه حركت كرد هر چرخي به هر سمتي كه واقع شده حركت ميكند. ديگر اختلاف چرخها هم مثل همين چرخهاي ظاهري است، عرش بسا از اين راه ميگردد كرسي از آن راه ميگردد. و همين حركت كرسي هم از عرش است. پس كرسي دو حركت دارد، يك حركت بالطبع ظاهري دارد كه هر شبانهروزي يك دور ميزند و يك حركت خاصهاي دارد كه هر سي هزار سال يك خوردهاي كمتر يا بيشتر يك دور ميزند. و اين حركت خاصه خود كرسي است، و همين حركت خاصهاش هم باز مال عرش است كه اگر عرش تحريك نميكرد و از اندرون اين حركت را بيرون نميآورد اين خودش نميتوانست حركت كند. پس هر چيزي كه مما يجب مادهاي نيست مُخرِج خارجي ميخواهد. و مما يجب جسم همان اطراف ثلثه است. اما حركتِ از اين راه يا از آن راه را مخرج خارجي آورده. چرخ آسيا را كه نصب ميكنند، آب سرازير ميريزد روي پرههاي چرخ، و چرخ سرابالا حركت ميكند. پس حركات خاصه هم جميعشان از عرش است، پس جميع حركات راجع است به عرش. عرش كه حركت كرد كرسي حركت كرد، كرسي كه حركت كرد آسمانها حركت كردند، به همينطور آمده تا اين هوائي كه اينجا حركت كرده، تا اين مكوّناتي كه حركت كردهاند، پس جميعاً آثار عرش ميباشند. اما كرسي بلاواسطه اثر عرش است، فلك زحل اثر اثر است، ديگر فلك مشتري اثر اثر اثر است، همينطور ميآيد تا اينجا كه بسا چيزي
«* دروس جلد 2 صفحه 475 *»
اثر هزارمي ميشود. حالا هريك از اين مراتب را كه در ميانشان خلأ خيال كني از كار ميافتند. همين هواي ظاهري اگر اينجا نباشد و عرش هزار بگردد اين آب و خاك حركت نميكنند. پس همه بايد ملاصق يكديگر باشند، و اگر جاي نار خالي باشد عرش هرچه حركت كند اينها حركت نميكنند. و هكذا اگر فلك قمر سر جاي خود نباشد اين مادون حركت نميكنند. پس ميان اين درجات خلأ نميشود باشد، و همه درجات بايد سر جاي خود باشند. پس حالا كه چرخها همه سر جاي خود هستند و دندانههاشان توي هم است، و برازخ هم هستند سر جاي خودشان، اگر فنر حركت كرد اينها هم حركت ميكنند. پس كسي اگر حركت كرد همين حركت خاصهاش از عرش است و عرش حركتش داده. ديگر بسا خودش نداند كجا رفته و عرش بداند كجا برده او را، و همچنين ماتري في خلق الرحمن من تفاوت، حالا خود عرش را هم همينجور كار به سرش بياوريد. عرش را كي حركت داد؟ تا روحي توي بدن عرش نباشد عرش حركت نميتواند بكند. و كومه جسم روي هم ريخته نه آب هست نه باد هست نه خاك نه آتش. پس عرش را بدانيد كه حس مشترك حركت ميدهد. و ريزريز غلايظ حس مشترك ريخته شده در ريزريزهاي اين جسم، و اين دو مثل دو كره متداخل هستند. شيره و سركه داخل هم كه شد تمام غلايظ سركه و تمام غلايظ شيره تهنشين ميشود، و تمام لطايف هردو بالا ميايستد. پس مثل دو كره متداخلند، و لطايف از عرش ريخته شده تا تخوم ارضين، و غلايظ از زمين رفته تا محدب عرش. و حس مشترك آن ريزريزهاي حيات است كه ريخته شده در ميان اينها و همه زنده شدهاند. الا اينكه بعضي جاها زندگيشان بيشتر است و بعضي جاها زندگيشان كمتر است.
خلاصه ريزريزهاي حيات مانند ريزهاي مسكه در تمام اين ملك ريخته شده و تمام اين ملك زنده است و حس مشترك دارد، الا اينكه زندگي معين مشخصي نيست كه مال مگس يا پشه يا انسان باشد. به جهت اينكه هر ريزه حياتي، ريزه نباتي پهلويش نشسته، و
«* دروس جلد 2 صفحه 476 *»
ريزه خاكي پهلويش نشسته، و غريبه داخل دارد. به خلاف وقتي كه مخضش كردي آن وقت همجنسها از غير همجنسشان جدا ميشوند.
به همين نسق كه انشاءالله فكر كني مييابي كه روحي است محرك كه حركت ميدهد عرش را، بعد عرش حركت ميدهد ساير اجسام را. و اين روح همان روحي است كه بعد از مخض و تعيّن و كيسه روش كشيدن در بدن حيوانات پيدا ميشود. و دائمالتجدد هم هست مثل نبات. نبات هم جايي كه پيدا شد هي آب و خاك را به خود ميكشد و جزو خود ميكند، باز نميماند، چرا كه هوا محجمه ميگذارد به مسامات او، و هي از آن بيرون ميكشد، قدريش هم پوست ميشود، قدريش هم برگ و ميوه ميشود. پس دائم به خود ميكشد و دائم از خود بيرون ميكند.
به همينطور حيوان هم همينطور است، هي از غيب، حيات ميآيد و در او درميگيرد، و هي حياتهاي خودش همراه نفَس و از مسامات بيرون ميرود. پس جميع حركات بدانيد كه از روح است، و هر جا حركتي هست روحي آن را حركت داده. ديگر حالا روح اگر خودش شاعر است ميداند چطور حركت كرده، و اگر خودش شاعر نيست حركت دهنده ميداند چه جور حركت داده، و چه جور حركت كرده.
و بر همين نسق است حواس برزخيه، همين جوري كه تا حيات پيدا نشود در بدنِ مخصوص، معقول نيست كه معين شود، خيال هم تا در بدن بخصوصي تعلق نگيرد، معين نميشود. پس خيال هم ريزريزهايش بالاي كومه حيات ريخته شده، بالا را هم بالاي جسماني مثل پوست پياز روي هم خيال مكن. حيات هم كه بالاي كومه جسماني هست اينجور بالاي جسماني نيست. و اينكه ميگويم ريزريزهاي حيات يا ريزريزهاي خيال، اين هم تعبيري است كه ميآورم. لكن شما بدانيد كه عالم حيات هيچ مزاحم با اين عالم نيست، اگر هواي اين اطاق را قدري بيرون بكشي كم ميشود، و اگر هواي زيادي بياوري در اطاق زياد ميشود. پس جسمي را كه داخل جسمي كني، حكما زياد ميشود، برداري
«* دروس جلد 2 صفحه 477 *»
كم ميشود. و علامت تزاحم همين است كه اگر چيزي را بيفزايي بر چيزي ديگر زياد شود و اگر برداري كم شود. پس دريا با يك سر سوزن آبي مزاحمند، چرا كه همان سر سوزن را كه بچكاني در دريا به قدر يك قطره بر دريا زياد ميشود، و اگر برداري به قدر همان يك قطره كم ميشود. و عاقل ميفهمد كمشدن و زيادشدن آن را، اگر چه به چشم تميز داده نشود. حالا تمام اين كره و اين كومه جسم را خيال كنيد كه اگر يك ارزني روي آن بگذاري زياد ميشود به قدر همان ارزن، و اگر برداري كم ميشود به قدر همان ارزن. برخلاف نور كه اگر صد هزار چراغ در اطاق بگذاري نورهاشان روي هم روي هم ميافتد و هيچ مزاحم هم نيستند. چرا كه جسم نيستند، و هر چه نور زياد شود جاي جسمانيات تنگ نميشود، و اگر بروند جاي جسمانيات گشاد نميشود. و اين كليهاي باشد براي شما كه جسم آن چيزي است كه چيزي كه بر چيزي ميافزايي زياد ميشود و اگر برداري كم ميشود. حالا هر چه را ميبيني كه وقتي ميآوري بر جسمانيت جسم چيزي زياد نميشود، و برميداري از جسمانيت كم نميشود بدان كه آن چيز از غير عالم جسم آمده، و اين غير همان غيب است. پس اگر همه اجسام زنده شوند هيچ بر جسمانيت جسم نميافزايد، و در نفخ صور هم كه همه ميميرند و تمام ميشوند، باز هيچ از كومه جسم كم نميشود. چرا كه حيات هيچ مزاحمت با جسم ندارد ابدا.
و به همين نسق شعورهاي مثالي و اين خيالات و فكرها كه داريد به هيچ وجه من الوجوه مزاحم با حيات نيستند. پس بدانيد كه از غير عالم حيات است و از عالمي ديگر آمده در حيات نشسته و كومهاش جايي ديگر است، و بيرون از حيات است و مزاحم حيات نيست. و چيزي كه مزاحم چيزي نيست كنار آن چيز نمينشيند. پس بدانيد كه آنها در محدب عرش هم ننشستهاند، و آنجا نه خلأ است نه ملأ، و اگر ميشنوي كه در احاديث فرمودهاند بالاي عرش سرادقات هست، يا به زبان طبيعي ميشنوي كه خيال آنجا نشسته عقل آنجا نشسته، سعي كن مقصود را به دست بياور و بدان كه مراد اين متبادرات
«* دروس جلد 2 صفحه 478 *»
به ذهن مردم نيست. و اگر اينجور نشسته باشند آنها هم از جنس مزاحمات ميشوند، و ميبيني كه اينجور ننشستهاند و از جنس مزاحمات نيستند. پس آن طرف عرش را اگر خيال كني تاريك است يا روشن، آن طرف نه تاريك است نه روشن، نه خاليگاهي است نه فضائي است، و هر چه هست اين طرف عرش است، و آن طرف هيچ نيست. اگر نور هست اين طرف است، ظلمت هست اين طرف است، حيات هست توي اينهاست و هر چه هست توي همينهاست، و همه چيز تا عقل ريزريزهاي همه رفته در اينها، و معذلك هيچ مزاحم جسمانيات نيستند. ببين عقل تو با وجود اينكه توي سر تو است و استخوانهاي سرت دورش را گرفتهاند، و مخصوص تو شده و به عالم دنيا آمده، معذلك كله محبوس نشده اگر چه آمده پيش تو، و متعين به تو شده و مخصوص تو شده. و از همين جهت عقل تو، عقل تو شده و پيش شخصي ديگر نيست، و آمده توي اين دنيا و ممتاز از غير شده، و مشخص شده و در مكان خاصي نشسته با وجود اينها محبوس نيست. چرا كه مكانش مثل اطاقي نيست كه ديوار دورش گرفته باشد، مثل صندوق نيست كه اگر بخواهد بيرون برود لابد بايد ديوار را شكافت يا صندوق را شكست كه بيرون برود، اينجور نيست. بلكه عقل ميآيد توي اطاق و بيرون هم ميرود و هيچ اطاق را هم خراب نميكند. پس عقل آمده توي اين دنيا و نزول كرده و نزولش هم هيچ مدت نميخواهد، وقت نميخواهد، طول نبايد بكشد. لكن اين بدن طولهاي خودش را بايد بكشد تا در طولهاي خودش مرآت نماينده عقل بشود. همين كه بدن مرآت شد عقل ميآيد مينشيند، ديگر عقل نبايد قدم به قدم بيايد و قدم به قدم برود. و اگر اينها را ملتفت شديد ديگر معاني خيلي احاديث عجيبه غريبه آسان ميشود. مثل آنكه حضرت، شتري خواستند و با فلان صحابي سوار شدند و رفتند و ساعتي نگذشت برگشتند. عرض كردند كجا رفتيد؟ حضرت فرمودند هفت همسر اين دنيا را طي كرد و برگشت. پس عقل واقعا ميآيد و واقعا ميرود، و واقعا ديوانه عقلش رفته و واقعا وقتي كه چاق شد عقلش ميآيد.
«* دروس جلد 2 صفحه 479 *»
اما آمدنش آمدن جسماني نيست و رفتنش رفتن جسماني نيست. نمونهاش در محسوسات هست. ببين آئينه را كه زير آفتاب ميگذاري واقعا عكس ميآيد توي آئينه، اما قدم به قدم نميآيد، به محضي كه آئينه را مقابل گذاردي ميآيد توي آن و به محضي كه آئينه را شكستي ميرود. اما قدم به قدم نيامده و نرفته.
پس ملتفت باشيد انشاءاللّه كه به همين نظم عالمي پس از عالمي ريخته شده توي همين عالم به طوري كه هيچ تزاحم ندارند. پس اولاً بدانيد كه نبات ريخته شده در اين عالم، باز اگر بخواهي بگويي نبات مزاحمت دارد اينجا شايد به جهت آنكه نبات صوافي همين عناصر است اگر چه اصل نبات باز در پرده غيب نشسته. و همچنين حيات ريخته شده از عرش تا تخوم ارضين، اما مشخص و معين نيست مگر در نباتِ معين. و همچنين خيالات كومهاي دارد از وراي حيات، و ريخته شده از عرش تا تخوم ارضين. به همينطور برويد تا نفس انساني كه آن هم ريخته شده از عرش تا تخوم ارضين، لكن معلوم و معين نيست كه نفس كيست. پس بدانيد كه تا در دنيا بدني درست نشود و همچو نباتي درست نشود و همچو حياتي درست نشود و همچو خيال و فكري نباشد، نفسِ هيچكس معين نميشود. و به همين نسق عقل همينطور نزول كرده و ادبار كرده، تا عرش آمده تا تخوم ارضين رفته اما عقل كسي معين و مشخص نيست. باز بايد همچو بدني ساخته شود و همچو نباتي و همچو حياتي و همچو خيالي و همچو فكري و همچو نفسي باشد، آن وقت عقل به اين تعلق بگيرد تا معين و مشخص شود. و بدانيد كه اگر عقل نزول نكرده بود تا اينجا، هيچ متحركي حركت نميكرد. همان طوري كه عرش اگر نميگشت، مگس اينجا نميپريد. دقت كنيد انشاءالله و مباشيد مثل احمقهاي دنيا كه بگوييد ما به چشم ميبينيم مگس ميپرد، ديگر چه ميدانيم عرش حركت ميكند؟ ما هر چه را نميبينيم نميتوانيم بفهميم. ديگر خيلي احمقها هستند ميگويند ما چه ميدانيم خدايي هست، چيزي را كه آدم به چشم نميبيند نيست، و خر شدهاند و نميدانند كه
«* دروس جلد 2 صفحه 480 *»
نميدانند، جهل مركب آن است كه نداند و نميداند كه نميداند، تحصيل هم نميكند، همينطور خر ميماند تا به درك واصل ميشود. پس وقتي كه ميبيني اين مگس ميپرد اينجا، همين دليل اين است كه عرش راه ميرود. و همين كه ميبيني يك شبانه روز تمام اين افلاك يك دور ميگردند، و باز همين افلاك را ميبيني كه به تفاوت از اين راه هم ميگردند، پس بدان كه حركت شبانهروزي آنها به حركت خاصه خودشان نيست و از عرش است. پس انسان عاقل همين كه پرِ كاهي را ديد اينجا افتاده ميگويد اين دليل اين است كه عرش راه ميرود اگر چه نديده باشد عرش را، پس لمتره العيون بمشاهدة العيان ولكن رأته القلوب بحقايق الايمان. پس ما فهم هم داريم و همهاش چشم نيستيم. و كسيكه فهم دارد به فهم يكپاره چيزها را ميفهمد اگر چه به چشم نبيند. پس رأته القلوب بحقايق الايمان. پس دليل وجود عرش همين است كه راه ميروي و نفس ميكشي.
از شيخ مرحوم پرسيدند كه دليل وجود امام چه چيز است؟ فرمودند عمامه را به سر ميبنديد يا به پا؟ عرض كردند به سر. فرمودند همين دليل وجود امام است، و بسا سائل هم نفهميد كه چه فرمودند، لكن نظم حكمت را بيان فرمودهاند. حالا به همينطور دليل عقل، همين كه انسان از روي شعور كار ميكند، اما حيوانات ميبينند، لكن مآلبيني ندارند كه چطور ميشود كه ميبينيم و چرا ميبينيم و چرا ميخوريم؟ ديگر اينها سرشان نميشود. و تبارك آن كسيكه خلقشان كرده، كه جوري خلقشان كرده كه تا وقتي كه بايد زنده باشند ميدانند چه بكنند.
باري، پس آن كسيكه با شعور كار ميكند وقتي كه از او بپرسي چرا فلان حيوان را آفريدي؟ ميگويد براي اينكه فلان كار را بكند. ميپرسي چرا سر برايش قرار دادي، چرا دُم برايش قرار دادي، چرا دست و پا برايش قرار دادي؟ همه را ميگويد براي چه. پس عقل است كه با شعور كار ميكند، و اگر از او بپرسي چرا جنبيدي؟ جواب ميگويد. بپرسي چرا نفوس را حركت دادي؟ بسا بگويد كنت كنزا مخفيا فاحببت ان اعرف
«* دروس جلد 2 صفحه 481 *»
فخلقت الخلق لكي اعرف، ميگويد من مخفي بودم و كسي مرا نميشناخت و نميخواستم مخفي باشم و شناخته نشوم، خلق را خلق كردم و ساختم كه مرا بشناسند. و بدانيد كه آن كه اين را ميگويد خدا نيست، و همين عقل است كه اينها را ميگويد. پس اگر از عقل بپرسي كه چرا اين مراتب را ساختي تا خاك؟ ميگويد براي اينكه ملك خدا را تماشا كنم، و خدا به من قدرتي داده كه از اين مراتب چيزها استخراج كنم و تماشا كنم. و تعجب اينجاست كه خودش صنعت ميكند و خودش از صنعت خودش حظّ ميكند. و تماشاي صنعت خودش را ميكند. پس اين عقل قلمي است لكن شعور دارد.
در خودت فكر كن كه شعوري داري و عقلت ميرسد كه سؤال و جواب با تو بشود. حالا يك كسي هست كه همه چيز سرش ميشود، پس اين عقل قلمي است كه خدا با او حرف ميزند و حرفهاي شعوري ميزند به همين عقل و ميگويد نزول كن برو پايين چرا كه ميخواهم مرا بشناسند. و مرا كه ميشناسند به تو ميشناسند، و من به تو عذاب ميكنم هر كه را عذاب ميكنم و به تو ثواب ميدهم هر كه را ثواب ميدهم، و تو محبوبترين خلق هستي در نزد من. اما تو بايد زحمت بكشي و ادبار كني و بروي تا خاك و صعود كني بيايي بالا. پس ببين كه با او حرف ميزنند، و تعبير ميآورند از همين عقل كه قلم است، و به او گفتند يا وحي شد كه بنويس ماكان و مايكون را يا بگو، كل يوم هو في شأن، هر روزي نقشه تازهاي ميكشد. و ميپرسد هر روز دستورالعمل خود را، و هر چه دستورالعملش ميدهند همان كار را ميكند. ماينطق عن الهوي ان هو الا وحي يوحي مثل اينكه اين بدن تا روح نباشد هيچ نميبيند، هيچ نميشنود، و هيچ جاش نميجنبد مگر به روح، و هيچ چشمش نميبيند مگر به روح، و هيچ گوشش نميشنود مگر به روح. پس ماينطق عن الهوي و اين عقل همين حالت را دارد كه از خودش هيچ مالك نيست. و خدا خلق كرده اين را عالم به كل اشياء و قادر بر تمام اشياء. و اين عقل عالم است به اشياء قبل از اشياء، و نمونهاش هم پيش خود شما هست. شما پيش از
«* دروس جلد 2 صفحه 482 *»
ساختن كرسي علم داريد به كرسي، و ميدانيد كه كرسي چوب ميخواهد، اره و تيشه و آلات و اسباب ميخواهد. پس اول چوبش را ميگيري، بعد اسباب را كوك ميكني و كرسي را ميسازي. به همينجور است اين قلم يا اين عقل، كه پيش از تمام آنچه ميبينيد و به خيالتان خطور ميكند، او ميداند كه چه جور بايد آنها را ساخت. پس بگو خدا عقل را عالم آفريده عاقل آفريده. چنانكه ميبيني گرمي را گرم آفريده و سردي را سرد آفريده، سفيدي را سفيد آفريده سياهي را سياه آفريده. به همين طور شاعر را با شعور آفريده، و عقل را عالم به ماكان و مايكون آفريده. از اين جهت نقشه ماكان و مايكون را به دستش دادهاند كه بكشد. پس قلم را خلق كرد خدا و او را عالم به ماكان و مايكون كرد. آن وقت به اين قلم گفت بنويس ماكان و مايكون را، آن هم نوشت. پس اين است علمالله كه آمده پيش عقل، و همين است قلمي كه ماكان و مايكون را بر صفحه كاينات نوشته. ديگر تبارك آن كسيكه او به قلم ميگويد من تو را خلق كردم و تو احبّ اشياء هستي در نزد من. بك اعاقب و بك اثيب. به تو عذاب ميكنم و به تو ثواب ميدهم، و از تو مؤاخذه ميكنم و به تو تعريف ميكنم. حالا ببينيد كه آن ديگر چه جور چيزي است، پس بدانيد كه آن فؤاد است كه به عقل آن جور حرفها را ميزند. پس قلم عالم است به ماكان و مايكون، پس اينجا كه اين مگس ميپرد آنجا عقل حركت كرده كه اين مگس اينجا پريده. چرا كه اين مگس بيحاصل نبايد بپرد، و شاعر كار بيفايده نميكند. و اين مگس ميپرد كه ضرر برساند يا نفع برساند. پس خود عقل، با عقل و شعور حركت ميكند و با فايده كار ميكند و كار بيفايده نميكند. اگر چه ميتواند كار بيفايده بكند و بازي ميتواند بكند. و اگر بخواهد ظلم بكند چنان ظلم ميتواند بكند كه آنگونه ظلم هيچ به خيال تو نرسيده. لو اردنا اننتخذ لهوا لاتخذناه من لدنّا. پس عقل خيلي كارها را ميتواند بكند، لكن چون ميبيند بيمصرف است آن كارها را نكرده و نميكند.
در حديث حضرت امير است و همين روزها آن را ديدهام ميفرمايند من ميدانم
«* دروس جلد 2 صفحه 483 *»
ماكان را و ميدانم ما هو كائن را و ميدانم ما لميكن را، و خيلي از مردم متحير ميشوند كه آنچه نميآيد يعني چه؟ و خيلي چيزها هست كه نه آمده توي ملك خدا و نه بعد از اين ميآيد و هرگز هم نخواهد آمد، همانها را هم ميداند. پس خدا كارهاي بيفايده را خيلي خوب راه ميبرد اما هرگز نميكند. پس ما لميكن را ميدانند و آن جورها را نميكنند. و ما لميكنها را اگر بخواهي بسنجي به ما هو كائن، اعم از ماضي و مستقبل جميع عوالم است. و نسبت ماكان به آنچه عقل ميداند نسبت متناهي است به غير متناهي و نسبت موم است به مثلث و مربع، و اين نسبت را وقتي كه براي كسيكه حوصله ندارد بخواهي بگويي ميگويي هفتاد مرتبه وسيعتر است. و براي كسيكه حوصلهاش بيشتر است ميگويي هزار مرتبه وسيعتر است. و براي كسيكه حوصلهاش باز بيشتر است ميگويي صد هزار مرتبه وسيعتر است. و براي كسيكه حكيم باشد ميگويي بينهايت او ميداند. اين است كه شاعر گفته، اگر چه بعضي اغراق شاعري ميپندارند، ولي خدا ميداند كه بياغراق شاعري همينطور است.
ما عسي ان اقول في ذي معال | علة الدهر كله احديها |
پس اين يكي از كمالاتش است كه بروز داده، ديگر ببينيد باقي كمالاتش چقدر است خدا ميداند كه بينهايت است، و اين يكي از آنها است.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
«* دروس جلد 2 صفحه 484 *»
درس سىوهشتم
«* دروس جلد 2 صفحه 485 *»
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اعجاز المعجز اما بديهي يعرف بمحض الاطلاع انه فوق طاقة جنس البشر كالصعود الي السماء مثلاً و الطيران و انطاق الحصي فانها تعرف بمحض الاطلاع ان جنس البشر يعجزون عن مثلها و اما يحتاج الي امتحان و تتبع حتي يعرف المطلع ان نفسه و امثاله لايقدرون عليه. فان ادّاه نظره و امتحانه و تتبعه الي انه اتي به من غير معالجة ظاهرية يعرف بعد ذلك انه يعجز عنه البشر و ان وجده بمعالجة فانه يعسر حصول العلم منه بعجز البشر عنه فان للصنايع العلاجية درجات لاغاية لها و ان كانت يعسر الاطلاع علي حدها و القرآن من هذا القسم الاخير فانه من صناعة الكلام و يتدرج مراتبه بالتدرب و المجاهدة فلايمكن الاطلاع علي غايته التي ليس للبشر انيتجاوزها و لذلك … تا آخر.
عرض ميكنم كه نسبت عالي را به داني گاهي به اينجور تعبير ميآورند كه ميگويند عالي بساطت و وحدت دارد و كثرات عالم ادني در وجود عالي موجود نيست. يك كلامي از افلاطون نقل ميكنند و خيلي در ميان مردم افتاده كه افلاطون گفته «خدا علم به جزئيات ندارد». همچو حرف بيمعني افلاطون بزند خيلي بعيد به نظر ميآيد چرا كه خيلي حكيم بوده. لكن اين كلام را از او نقل ميكنند و دور هم نيست كه او بر نظم حكمت حرفي زده باشد و مردم نفهميده باشند و تغيير كرده باشد.
خلاصه علم عالي به داني، علمي است واحدي و كثرات در او نيست. و بسا علم
«* دروس جلد 2 صفحه 486 *»
عالي را تعبير بياورند كه كثرت در او نيست.
باز تا مسأله را در خودتان نيابيد هيچ جاي ديگر فكر نكنيد، چرا كه در ملك خدا هيچ چيز نزديكتر از خود شخص به خود شخص نيست. پس فكر كنيد انشاء الله و ببينيد كه زيد يك شخص است و اين زيد ظهورات دارد و محيط است او به ظهورات خودش، و ظهوراتش يقينا متعدد است. ميبيني كه قائم غير از قاعد است، و متحرك غير از ساكن است، و متكلم غير از ساكت است. و هكذا علمش غير از قدرتش است، و سمعش غير از بصرش است. و خود زيد به نظر اهل حكمت كه خيلي واضح است كه شخص واحدي است. پس زيد يقينا واحد است، و ظهوراتش يقينا متعددند، و واحد متعدد نيست و متعدد هم واحد نيست. و اين حرف داخل بديهيات است كه يك چهار نيست، يك ده نيست، يك هزار نيست. بلكه يك يك است، و چهار چهار و ده ده و هزار هزار. اما ملتفت باشيد كه وحدت زيد و متعددبودن ظهوراتش، اگر چه ظاهرش آسان است و بديهي است و كسي نميتواند چنگ بند كند، لكن بدانيد كه داخل مشكلات و نظريات است. و اغلب بديهيات را وقتي كه پاپي ميشوي داخل نظريات است. پس زيد واحد است و ظهورات زيد كه مثلاً قيام و قعود و ركوع و سجود باشد چهار است. حالا زيد چهار نيست اين بديهي است، چهار هم زيد نيست بديهي است. پس زيد يك است و اينها نيست و اينها هم چهارند و زيد نيستند. چرا كه يك چهار نيست و چهار هم يك نيست. حالا نتيجه هم گرفته شد كه زيد يك نفر است. و ظهوراتش را خيال، همچو خيال ميكند كه چهار شخص يك گوشهاي نشستهاند، و خود زيد هم يك شخصي است و در گوشهاي ديگر نشسته، و به اينطور خيال ميكند كه يك چهار نيست و چهار هم يك نيست. لكن شما ملتفت باشيد كه زيد اينجور نرفته كنار بنشيند. و زيد اگر چه يك است اما كنار ظهورات خودش نمينشيند. و زيد در تمام ظهوراتش هست. و اين زيدي كه يك بود تمامش ايستاده است و تمامش قاعد است و تمامش راكع و تمامش ساجد است. و زيد به تمامش
«* دروس جلد 2 صفحه 487 *»
بعض اينهاست به تمامش كل اينهاست به تمامش ظاهر اينهاست به تمامش باطن اينهاست. پس هو القائم و هو القاعد و هو الراكع و هو الساجد. پس زيد كه يك است نه همچون يكي است كه داراي كثرات نباشد، اگر چه حرف صدق و راست اين است كه زيد چهار نيست. و بسا حكيم تعبير هم بياورد كه زيد نميداند چهار را و معلوم است كه زيد خودش را يكي ميداند نه چهار، و اگر علمش راست است هر طور كه هست همانطور خودش را ميداند. پس زيد خود را چهار نميداند و علمي كه به خودش دارد علم وحدت است نه كثرت. اما اين علما و حكماي ظاهر گول خوردهاند و نميدانند كه زيد وقتي كه داناي به خود شد و داراي خود شد هيچ چيز از آن كثرات را فرو نگذاشته، و وحدتش چنان وحدتي است كه جميع كثرات را فرا گرفته، و لاكثرة.
مكرر عرض كردهام كه هيچ چيز نزديكتر از خودت به خودت نيست، و اين را خدا نمونه به دستت داده. پس فكر كنيد كه هيچ چيز از خارج وجود زيد نيامده پيش زيد كه بچسبد به زيد، آن وقت قائم درست بشود. و هكذا چيزي از خارج نيامده بچسبد به زيد و قعود درست بشود. و با وجودي كه قائم و قاعد و راكع و ساجد چهار است، زيد زيد است وحده لاشريك له، و از خارج عالم وجودش هيچ به او نچسبيده، و وجود زيد به تنهايي قائم است و قاعد و راكع و ساجد است. و چنان وحدتي دارد زيد كه اين كثرات با او نيستند، بياو نيستند عين او نيستند غير او هم نيستند. و جوري هستند كه هيچ ذكري از وحدت ندارند. اينها اگر چه لفظهايش داخل بديهيات است لكن معنيش در نزد اهل خلاف هيچ پيدا نميشود.
پس بدانيد كه اينها چهارند، و چهار را هر كار بكني پيش يكي پيدا نميشود. و چهار نه نفيش پيش يك است و نه اثباتش، و اينها در جميع عوالم و به جميع جهات اعتبارات؛ در شرع در عرف در دنيا در آخرت همه جا چهار چيز هستند، و هر كارشان بكني يك نميشوند. و زيد يك است به طوري كه نه نفي اينها آنجاست و نه اثباتشان آنجا
«* دروس جلد 2 صفحه 488 *»
است. پس وحدت زيد و علم زيد به خودش، علمي است كه عين ذاتش است، و علم ذاتي عين ذات است. خودت را كه ميبيني در خودت فكر كن. پس علم خود شخص به خودش معنيش اين است كه خود شخص خودش را گم نكرده، يعني واجد خودش است و اين وجدان را به علم تعبير ميآورند و اين علم به ملتفت شدن نيست، و آن علمي كه اگر ملتفت نشدي واجد نيستي آن علمي است كه وقتي كه به غير توجه ميكني واجدي او را و وقتي كه توجه نميكني واجد نيستي او را مثل اينكه وقتي كه توجه به بدنت يا به روحت ميكني واجدي آنها را و همين كه توجه نميكني واجد نيستي آنها را. و بدانيد كه اين، علم ذاتي نيست و علم انطباع است. و علم ذاتي علمي است كه هيچ چيزِ خود را گم نكرده و خود را واجد است. و آنجايي كه گم كردهاي، چيزي ديگر را، چيز ديگر اسم گذاردهاي. يا كدويي را خودت اسم گذاردهاي مثل ابنهبنّقه، و حكما اين مثل را ميگويند و بعضي ميخندند، و غافلند كه به خود ميخندند چرا كه اغلب مردم غير خود را خود پنداشتهاند.
پس بدانيد كه هر چيزي خودش خودش است و واجد خودش است، و اگر بگويي خودم بودم و واجد خودم نبودم و متذكر خودم نبودم، بدان كه چيزي ديگر را خيال كردهاي و خودت اسم گذاردهاي. و كسيكه بگويد غافل از خودم بودم، نميشود غافل از خود شد، بلكه غافل از كدو بوده.
باري، پس علم ذاتي را در خودت فكر كن ببين، خودت در حال تذكر، خودتي. در حال غفلت خودتي، در حال حركت خودتي، در حال سكون خودتي، در حال صحت خودتي، در حال مرض خودتي، در حال مردن خودت ميميري، در حال زندهشدن تو خودت زنده ميشوي. پس شخص خودش را گم نميكند و هر جا ميرود خودش ميرود، و خودش واجد خودش است، و همين وجدان را به علم ذاتي تعبير ميآورند. و در علم ذاتي احتياج به تذكر و التفات نيست. و هر چيزي كه محتاج به التفات است محتاج به مشعري است و محتاج به فعلي است، و علم فعلي بايد به آن تعلق بگيرد، و آن
«* دروس جلد 2 صفحه 489 *»
عين ذات نيست و فعل است. و فعل هر فاعلي به اختراع فاعل موجود شده و نميتواند برود احاطه به ذات فاعل پيدا كند. پس زيد خودش را گم نميكند. و در حال تذكر و غفلت و جهل و علم خودش را واجد است. و چنانكه خودش يك است علمش هم يك است، پس علم واحدي دارد. حالا اين علم را بسا حكيمي گفته باشد كه علم مجملي دارد، لكن همچو اجمالي است كه تمام تفاصيل را داراست، و همچو وحدتي است كه تمام كثرات را داراست. و اگر يك سر سوزن از اثر اثر اثر اثر خود را نداشته باشد، آن يك سر سوزن بايد بيرون از وجود او باشد، و اگر بيرون است مال او نيست. پس شخص واجد است فعل خود را، و فعلِ فعل خود را، و هلمّ جرّا. پس خود را گم نكرده و عالم است به تمام افعال خود، و علم احدي دارد نه علم متكثر. و اين متعددات آنجا نيستند، يعني چهار يك نيست. و جدا از او نيستند يعني منفي از او نيستند، و بسا در تنزيهي كه حكيم بكند مردم تعطيل به نظرشان بيايد. چنانكه شيخ مرحوم تنزيه كردند و مردم تعطيل فهميدند. حتي حكما بحث كردند و گفتند پس همه كارها دست حضرت امير است. ببينيد كه آن بزرگوار چه گفته و اينها چه ميفهمند، و هيچ دخلي به هم ندارد.
پس زيد هر كاري كه ميكند خودش ميكند اگر چه به دست خود ميكند. و خودش ميبيند و خودش ميشنود اگر چه با چشم ميبيند و با گوش ميشنود. و خودش راه ميرود و خودش ميايستد وحده وحده، و هيچكس را وكيل خود نكرده. معقول نيست كه تو به كسي بگويي تو راه برو كه من راه رفته باشم يا تو بخواب كه من خوابيده باشم. فكر كنيد ببينيد كه شما در هيچ امري از امورتان كائنا ماكان آيا ممكن است كارتان را به كسي ديگر واگذاريد، به شرطي كه ملتفت باشيد. به غلام خود ميگوييد راه برو، اما نميگوييد راه رفتن مرا راه برو. و هيچ كس كار خودش را به كسي وانميگذارد، و هيچ كس علم خودش را به كسي وانميگذارد. به نوكر خودت ميگويي برو بازار گوشت و نان بخر او رفته خريده، من و تو كه نرفتهايم. و اينجور تفويضها در جميع ملك هست،
«* دروس جلد 2 صفحه 490 *»
در دنيا هست در آخرت هست همه جا هست، و همه جا امتثالات و اوامر هست، و بلاشك و بلاريب اينجور تفويض را نبايد برداشت. و اينجور تفويض را اگر بخواهي برداري از توي ملك، كافر ميشوي. پبغمبر كه آمد گفت برو نماز بكن، اين برو نماز كن، فرق نميكند با اينكه برو بازار چيزي بخر براي من بياور. پس بدانيد كه اينجور تفويض در ملك هست، و اگر كسي بگويد نيست كافر ميشود در جميع دينها. اما فكر كن ببين آيا معقول است به كسي بگويي راه برو كه من راه رفته باشم؟ اين معني ندارد. طبيبي رفت حاكمي را معالجه كند، و گفت بايد اماله كند. حاكم در غضب شد كه من اماله كنم؟ طبيب ترسيد گفت خير بنده بايد اماله كنم. حالا كسي ديگر اماله كند، كسي ديگر چاق نميشود. و هيچ معقول نيست كه فعل شخص به غيرش تعلق بگيرد. پس ضرْبِ من، ضرْب من است وحدي لاشريك لي، و نصْر من، نصْر من است وحدي لاشريك لي. چرا كه فعل را نميتوان به وكيل و شريك كرد، و نميشود اذن داد به كسي و بگويي من اذن دادم تو بايست كه من ايستاده باشم، يا وكيل كني كه تو بايست كه من ايستاده باشم، داخل محالات است، و چنين چيزي خدا خلق نكرده. پس من در فعل خودم كسي را مأذون نميتوانم بكنم، وكيل نميتوانم بكنم، كمك نميتوانم بگيرم. و فعل صادر از من، قيام من است. و قيام من توي عصا نيست، و اگر به واسطه عصا ميايستي، اين كمكهاي ظاهري در تمام ملك هست. ولكن فعل فاعل مال كيست؟ معلوم است كه فعل هر فاعلي مال همان فاعل است. و محال است كه از غير آن فاعل صادر بشود، و خدا خلق نكرده همچو چيزي را. پس شخص خودش واجد خودش است و هيچ كاري را مفوض به غير نميتواند بكند. پس زيد خودش كاركن است و خودش افعال دارد. و افعال قلوبش افعال قلوب است، و افعال جوارحش افعال جوارح، و خود زيد نسبت به افعال قلوب و افعال جوارح، مساوي است. و ذات خودش فاقد خود نيست و داراست تمام خود را و تمام خودش متكثر نيست و تمام خودش واحد است و هيچ چيز از ظهورات خود را فاقد
«* دروس جلد 2 صفحه 491 *»
نيست و هيچ كدام را هم واحد نميبيند. پس هيچ كدام را در ذات خود نميبيند. و اين ظهورات نه نفيشان پيش اوست و نه اثباتشان. به آنهايي كه تازه پا در حكمت گذاردهاند اگر نفيشان را بگويي آرام ميگيرند و اگر اثباتشان را بگويي نميفهمند. شما سعي كنيد هر دو را بفهميد. البته اگر كسي توي اين اطاق نيست بيرون اطاق است. و كسيكه توي اطاق هست البته بيرون اطاق نيست. و كسيكه نه بيرون اطاق باشد و نه توي اطاق ما نميفهميم. اما اگر كسي شخص يك ذرع و نيمي نباشد، ميشود كه هم بيرون اطاق باشد و هم توي اطاق. ببين چوب هم توي اطاق هست مثل اين درها و هم بيرون اطاق است مثل آن درهاي بيرون. و هكذا خشت و گِل هم توي اطاق است هم بيرون اطاق. پس زيد هم توي ظهوراتش است هم بيرون از ظهوراتش است. بيرون از ظهورات است به جهتي كه ظهورات متعدد است و او واحد است، و در اندرون ظهورات است به جهت آنكه اقرب از خود آنهاست به آنها. و چون مقيد به قيد هيچيك از ظهورات نبود داخل در هيچيك از ظهورات نيست. پس زيد اگر ذاتش قائم بود وقتي كه قاعد ميشد ديگر بايد زيد نباشد، و خيلي واضح است. و با اين وضوح اگر از پيش نرويد و نفهميد تقصير گوينده نيست. ببين قائم تا قاعد شد خودش ميميرد و فاني ميشود و قاعد موجود ميشود و زيد همان زيد است. پس زيد قائم نبوده كه قاعد شده و راكع نبوده كه ساجد شده. پس زيد هيچيك از اينها نيست. پس عالي به طور وحدت داراي جميع داني و ظهورات و ظهور ظهور و ظهور ظهور ظهورات هست، و هيچ كدام را فاقد نيست و داخلٌ في جميع الكثرات لاكدخول شيء في شيء لانه خارجٌ عن الكثرات لاكخروج شيء عن شيء. پس چون نه داخل است و نه خارج، هم داخل است و هم خارج. پس آن علمي كه در پيش زيد است يك نقطه بيش نيست، ديگر اين يك نقطه را نقطه كوچكي هم خيال مكن. بلكه يك نقطهاي است كه آنقدر وسعت دارد كه توي جميع ظهوراتش رفته، و از جميع ظهورات وسيعتر است و همه را فراگرفته. مردم همين كه نقطه ميشنوند نقطه وسط دايره خيال
«* دروس جلد 2 صفحه 492 *»
ميكنند، و خيلي كه بالاش ببرند ميگويند آن نقطه وسط به جميع اطراف محيط است و نسبتش به اطراف عليالسوي است. لكن شما ملتفت باشيد كه اين نقطه وسط، جزء است. و دايره احاطه به او دارد برخلاف آن نقطه. بلكه آن نقطه محيط است به دايره. پس نقطه تحت الباء احاطه كرده به باء، و باء احاطه كرده به بسم الله و محيط شده به تمام بسم الله، و بسم الله احاطه كرده به حمد و محيط شده به تمام حمد، و حمد احاطه كرده به قرآن و محيط به تمام قرآن شده. حالا ديگر بدانيد كه آن كسيكه گفته: انا النقطة تحت الباء همه قرآن توي سينه اوست، و احاطه به همه دارد. پس قرآن در مقام نقطه، نقطه بود و كثرات در او نبود. و همهاش معما است و هيچ چيز را فروگذاشت نكرده. و قرآن در مقامي كه خودش خودش است قرآن است كه يقرأه الله. پس اول بايد خدا قرآن بخواند، بعد تعليم پيغمبر كند و پيغمبر ياد بگيرد سنقرئك فلاتنسي، يعني تو را واميدارم قرآن بخواني پس قرآن كلام خداست و صادر از خداست و اول صادر از خداست و قول خداست. و خدا اول گفت «كن» پس جميع اشياء «يكون» شد. پس اول صادر از خدا قول الله است كه گفته كن. و همين قول، اول ماخلق الله است. و اول ماخلق الله، محمد بن عبدالله است9. و خود پيغمبر قولاللهي است كه گفته شده و خدا گفته و حقيقت تمام اشياء را خدا به اين قول خلق كرده، و اين يك چيزي است كه قلم توي دستش است، و مداد توي دهانش است، توي دواتش است. و چنان خلقي است كه تمام مداد و دوات و قلم و لوح و كتاب را همه را در طرفة العيني دارد، و هر چيزي را در حد خودش و مقام خودش ميبيند. و انشاء الله ملتفت اطلاق و تقييد اينها باشيد. پس خودش را في نفسه كه نظر به او بكني، ميشود كه اين باشد او باشد او باشد. چنانكه زيد را في نفسه كه نظر ميكني ميشود كه قائم باشد قاعد باشد راكع باشد ساجد هم باشد. پس زيد صالح است در قيام و قعود و ركوع و سجود، و هرگز اينها را نادار نيست مگر گول بخوريد، كه قيامهاي بعد از اين زيد كه هنوز اختراع نشده پس آنها را دارا نيست.
«* دروس جلد 2 صفحه 493 *»
فكر كنيد كه اين بدنِ درست نشده تمام زيد نيست، بلكه تمام زيد داراي جميع ظهورات است. و فاعل، فعل خود را داراست. پس به خود فاعل و وحدتش كه نظر كني، كه يجمع مع الْْف شرط، لابشرط است. و همين دليلش است كه لابشرط است، و اگر با يكيشان بود البته با آنهاي ديگر نميساخت.
پس ملتفت باشيد كه قرآن حقيقت محمديه است9، و او قول اللهي است كه خدا به آن قول گفت كن، و يكون ها پيدا شدند. و او اول صادر از خداست، ديگر هر كسيكه در اسلام هست نميتواند اول ماخلق الله بودن آن بزرگوار را وابزند. پس او قرآن است و قرآن اوست. و قرأه الله له به. و خودش را با خودش اختراع كرده و به خودش با خودش وحي كرده، پس ماينطق عن الهوي ان هو الا وحي يوحي.
پس خدا تعليم كرده به آن بزرگوار علم ماكان و مايكون و ما لميكن را؛ پس علم آنچه هم خلق نميشود تعليمش كرده. ببين الآني كه اين كائن هست يصلح انيكون كذا و انيكون كذا و انيكون كذا الي ما لانهاية له، و او ميداند همه را. پس ميداند كه اين چوب را چه جور كه ميكني طلا ميشود، چه جور كه ميكني نقره ميشود چه جور كه ميكني مس ميشود چه جور كه ميكني زمين ميشود آسمان ميشود، هكذا جميع چيزها را ميداند كه چه كار ميكني چه ميشود. پس ميداند ماكان را و مايكون را و ما لميكن را. و همين است كه حضرت امير ميفرمايد من ميدانم ماكان و مايكون و ما لميكن را، چرا كه خيلي چيزها هست كه خدا خلق نكرده. مثلاً خدا الآن اين عصا را طلا خلق نكرده، نقره خلق نكرده، و او ميداند كه چه كار كه ميكني عصا طلا ميشود نقره ميشود. پس آن كارهايي را هم كه نكرده و يمكن انيفعل، علم همه را تعليم اين حقيقت كرده. پس او يك نقطهاي است كه فرا گرفته ماكان و مايكون را و ما لميكن را پيش از آنيكه به قلم حرف بزند. و تعجب آنكه پيش از آنيكه حرف بزند به قلم ميداند چه خواهد گفت و قلم چه خواهد نوشت. و چون ميداند علمش مطابق با خارج است. پس قلم را گفته و
«* دروس جلد 2 صفحه 494 *»
او نوشته، و پيش از آنيكه به او بگويد و بنويسد گفته و نوشته. و چنين نقطهاي است كه جميع مفصلات را در حال اول به او وحي كردند و او دارا شد و هيچ چيز فروگذاشت نشد. و اين قلم، يكي از آلات او و جلوههاي اوست، و وقتي است كه او به صورت الف درآيد، و هر چيزي مقام نقطهاي دارد و مقام الفي دارد، آن وقت مقام حروفش پيدا ميشود. پس هر چيزي مقام ماده نوعيهاي دارد و مقام صورت نوعيهاي دارد. بعد به مقام ماده شخصيه و صورت شخصيه ميآيد. پس نقطه مقام ماده نوعيه است قبل از ميلش به ادناي خودش. و تا ميل كرد از هر سمتي باشد الف لينه ميشود، و الف لينه را گاهي سرابالا ميكشند و گاهي سرازير ميكشند. و اين الف لينه نيست مگر نقطه مايلهاي، و اول حرفي است كه بخواهي بنويسي يا بگويي. پس اول كاري كه ميكني نقطهاي ميگذاري، آن وقت اين نقطه را يا از اين راه ميكشي يا از آن راه ميكشي تا الف پيدا ميشود. و ميل تا پيدا نشود الف پيدا نميشود. پس اول به حكم محكم نقطه پيدا ميشود، بعد ميل پيدا ميشود، بعد حرف ميزند، حرف زدن هم مثل نوشتن است. ببين اول كه ميخواهي حرف بزني هوائي ميگيري اين هوا ماده نوعيه ميشود، بعد ميلش ميدهي آن وقت صورت نوعيه پيدا ميشود، و الف لينه ميشود. آن وقت زير دندان آسيا و ضماد ميشود، و در مقاطع حروف ماده و صورت شخصيه پيدا ميشود. ديگر ماتري في خلق الرحمن من تفاوت ببين وقتي كه ابر ميخواهد پيدا شود اول بخار بايد پيدا شود بعد يخ كند بعد ركام شود، ابر كه درست شد ماده و صورت شخصيهاش هم كه درست شد، فتري الودق يخرج من خلاله. به همين نظم خدا تمام ملكش را اينجور خلق كرده. پس اول بايد مقام نقطه خلق شود، بعد مقام الف لينه و نفَس رحماني پيدا شود، بعد از ظهورات اين تكهاي ميگيرند و ماده شخصيهاش پيدا ميشود، بعد همه را كه به هم چسباندند و ميخش كردند و تمام شد، اين صورت شخصيه ميشود، و هر چيزي اين چهار مقام را دارد.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
«* دروس جلد 2 صفحه 495 *»
درس سىونهم
«* دروس جلد 2 صفحه 496 *»
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اعجاز المعجز اما بديهي يعرف بمحض الاطلاع انه فوق طاقة جنس البشر كالصعود الي السماء مثلاً و الطيران و انطاق الحصي فانها تعرف بمحض الاطلاع ان جنس البشر يعجزون عن مثلها و اما يحتاج الي امتحان و تتبع حتي يعرف المطلع ان نفسه و امثاله لايقدرون عليه. فان ادّاه نظره و امتحانه و تتبعه الي انه اتي به من غير معالجة ظاهرية يعرف بعد ذلك انه يعجز عنه البشر و ان وجده بمعالجة فانه يعسر حصول العلم منه بعجز البشر عنه فان للصنايع العلاجية درجات لاغاية لها و ان كانت يعسر الاطلاع علي حدها و القرآن من هذا القسم الاخير فانه من صناعة الكلام و يتدرج مراتبه بالتدرب و المجاهدة فلايمكن الاطلاع علي غايته التي ليس للبشر انيتجاوزها و لذلك … تا آخر.
به طوري كه ديروز عرض كردم در هر جايي كه دلتان بخواهد فكر كنيد و مطلب را بيابيد، بخصوص در خودتان كه از جميع چيزها به خود نزديكتريد. پس فكر كنيد كه خودتان شخص واحدي هستيد و ظهوراتتان متعددات است، و شما خود را يك ميبينيد و ظهوراتتان را متعدد، پس علم شما به خودتان علم واحدي است و به ظهوراتتان متكثر است. و ميدانيد كه واحد متعدد نيست و متعدد هم واحد نيست. پس هر ظهوري در مقام خودش علم شما است به آن ظهور، و «علم عين معلوم است» همه جا ساري و جاري است. پس علم واحد به واحد عين واحد است. و علم متكثر به متكثرات عين متكثرات
«* دروس جلد 2 صفحه 497 *»
است. پس آن واحدي كه خودتان هستيد معزول از ظهورات خود نيستيد و اولاي از آنها هستيد به خود آنها. و علم بايد مطابق با معلوم باشد من جميع الجهات، و اگر از جهتي مطابق نباشد از همان جهت علم به آن نيست. پس علم ذاتي معزول نيست از ظهورات و او اولي است از خود آنها به خود آنها، و اين را علمِ اجمالي تعبير ميآورند. و نكتهاي ميخواهند برسانند از اين تعبير، و اين علم اجمالي و تفصيلي را بدانيد كه عمدا اينجور بيان ميكنند از براي بيان سلسله برزخ ميان طول و عرض، و اين لفظ را براي آنجا ميگويند. و الا اين لفظ لايق نيست و نسبت به خدا و خلق كه تعبير ميخواهند بياورند ميگويند علم خدا احدي است و اشياء معلومات اللّه هستند، و علم بايد با معلوم مطابقه تامه من جميع الجهات داشته باشد، و ميانه دو شيء تا مابهالامتيازي و بينونتي و خلافي نباشد دو چيز نيستند اگر چه خيلي شبيه به هم باشند. ببين اگر از يك نوع و يك جنس دو مثقال قسمت كنيم باز اين مثقال آن مثقال نيست، و روي هم كه ميگذاري دو مثقال ميشود. رنگ اين مال خودش است و رنگ آن مال خودش، وقت اين مال خودش است و وقت آن مال خودش، مكان اين مال خودش و مكان آن مال خودش. پس هر جا دويي پيدا شد اگر چه هر چه اين يكي دارد آن يكي هم داشته باشد، لكن هر چه هر يك دارند دخلي به ديگري ندارد. و رنگ اين يكي رنگ آن يكي نيست، طعم اين يكي طعم آن يكي نيست، وزن و بوي اين يكي از آن يكي نيست، و به همين جهت دو تا شدهاند. پس دو تا دو تا نيستند مگر آنكه آنچه را كه اين يكي دارد آن يكي نداشته باشد، و برعكس. چرا كه آنچه اين يكي دارد تمامش مابهالامتياز خودش است، و هيچ چيزش را آن ندارد. آن هم آنچه دارد تمامش مابهالامتياز خودش است و هيچ چيزش را اين ندارد. حالا فكر كنيد در علم و معلوم، حتي علمهاي خودتان را هم فكر كنيد، فرق نميكند. پس علم با معلوم اگر دو تا باشند، دو تا كه شدند بايد آنچه را كه علم داشته باشد معلوم آنها را هيچ نداشته باشد، و آنچه معلوم داشته باشد علم آنها را هيچ نداشته باشد. پس اين معلوم آن علم
«* دروس جلد 2 صفحه 498 *»
نيست و آن علم اين معلوم نيست و دو شخص متباينند و دخلي به هم ندارند. و چنين علمي را علم گفتن مثل جهل گفتن است. و علم بايد در همه مقامات من كل الجهة، عين معلوم باشد تا علم صادقي باشد.
به همينطور كه فكر كنيد خواهيد يافت كه ذات يكي است، و ذات خود شما هم يكي است. و علم شما به ذات شما عين ذات شما است، و معلوم اين علم يكي است و متعدد نيست. و علم متعلق به اين معلوم عين معلوم است، پس اين علم عين ذات شما است و ذات شما عين علم شما است. ديگر علم ميخواهد علم احاطي باشد، ميخواهد علم محاطي باشد، ميخواهد علم انطباعي باشد، هر كدام باشد تا با معلوم مطابقه نداشته باشد علم نيست بلكه كذب است، فقدان است، جهل است. پس علم بايد عين معلوم باشد واحد را بايد واحد ديد، و متكثر را بايد متكثر ديد، و بدانيد كه خدا تكليفاتي كه به شما كرده در خودتان آورده به خودتان نموده. پس خدا هم در ذات خودش علمي كه به ذات خودش دارد، ذات خدا عين علمش است. و علمي كه به معلومات دارد عين معلومات است. و خدا يك است پس كثرات را در خود نميبيند و كثرات متعددند پس علمش به كثرات هم متعدد است. پس بگو خدا دو علم دارد، علمي دارد به خودش كه آن را توي كتابي نبايد بنويسد و خودش ظرف جايي نميشود به خلاف علمي كه به معلومات دارد و معلومات خودشان علم خدا هستند و اين علم البته ظرف دارد مخلوقات البته مكان دارند زمان دارند، و اين علم را جايي نوشتهاند. و اين علمي است براي خدا كه در كتاب اين را نوشته. و در لوح محفوظ اين را نوشته. علمها عند ربي في كتاب. پس للّه تعالي علمين. يك علمي است كه عين ذاتش است و يك علمي است كه آن را خلق كرده و آن را به انبيا و ملائكه داده. علم شما هم علمي است كه خدا آن را در سينه شما خلق كرده است. و اين علمها جميعا مكتوب است در الواح و در كتب. و اين غير علمي است كه خدا در ذات خودش به خودش دارد. و علم در ذات وجداني است، و آن فوق اجمال و تفصيل
«* دروس جلد 2 صفحه 499 *»
است. و اجمال را به نحو اجمال ميداند و تفصيل را به نحو تفصيل. و او در ذات خودش نه مجمل است نه مفصل، و اينها هر يك غير يكديگرند و امتياز دارند. و مجمل غير از مفصل است، و آن چيزي كه هم در اين است هم در آن، معلوم است كه نه مقيد به اين است و نه مقيد به آن.
دقت كنيد وقتي كه حكمت بيايد تا توي جمادات ديگر همه جا ميتوان جاريش كرد. ببين سنگي اگر گاهي ساكن باشد و گاهي متحرك معلوم است كه حركت جزء ذات اين سنگ نيست، كه اگر جزء ذاتش بود وقتي كه حركت ميرفت سنگ هم بايست برود. پس هيچ كدام جزء ذات سنگ نيستند. و اگر حركت كرد، سنگي است متحرك نه چيزي ديگر. و اگر ساكن شد سنگي است ساكن شده نه چيزي ديگر. و ذات سنگ نه ساكن است نه متحرك. پس چيزي كه مقيد به قيد خاصي نيست در همه قيود ظاهر ميشود. پس لابشرط يجمع مع الف شرط، اين را كه غليظش ميكني و به زبان ملايي ميگويي، چون كه عربي است به نظر عاميها خيلي بزرگ ميآيد و خيال ميكنند كه دعائي خواند يا اينكه سرّي بود گفت. و همه براي همين است كه عربي و غليظ گفته شد، لكن شما بدانيد كه اين سرّ را عامي هم ميتواند بفهمد. البته سنگ اگر ذاتش ساكن بود ديگر نميتوانست متحرك باشد و اگر ذاتش متحرك بود ديگر نميتوانست ساكن باشد. و ساكن در حين سكونش محال است كه متحرك باشد و متحرك در حين حركت محال است كه نجنبد و ساكن باشد. اينها را عامي خوب ميتواند بفهمد. پس آن چيزي كه هم ساكن است و هم متحرك ميشود، ذاتش از حركت و سكون هر دو بيرون است. پس به همين نسق چيز روحاني جسماني نيست و از يكديگر ممتاز هستند. و چيز شرقي غربي نيست، و چيز جنوبي شمالي نيست، و چيز آسماني زميني نيست. به همينجور مجمل مفصل نيست، و مفصل هم مجمل نيست. نميبيني كه گِلي كه به صورت خشت درنيامده جوري ديگر است، و وقتي كه به صورت خشت درآمد جوري ديگر است، آن مجمل است و اين
«* دروس جلد 2 صفحه 500 *»
مفصل. اينها را همه كس ميفهمد پس مجمل غير از مفصل است و مفصل غير از مجمل، و آن چيزي كه در مجمل و در مفصل هر دو ميتواند باشد آن چيز نه مجمل است و نه مفصل، بلكه فوق اجمال و تفصيل است. و نه اين است كه اجمال را دارا نباشد، يا تفصيل را دارا نباشد، بلكه هر دو را دارا است. پس سنگ اگر چه در ذاتش متحرك نيست و در ذاتش ساكن نيست، لكن نه اين است كه يك وقتي بوده كه اين سنگ بوده و نه حركت داشته و نه سكون، پس سنگ فاقد حركت و سكون نيست، و متحرك است به نفس حركت، و ساكن است به نفس سكون. تجلي لها بها و بها امتنع منها، پس ذات خدا علمي دارد فوق اجمال و فوق تفصيل، و داراي اجمال و تفصيل هر دو هست. و علم ذاتيش ذاتي است، و علمي هم كه در كتاب نوشته در كتاب است، همان جوري كه دانسته و هيچ تغييرپذير هم نيست. لايضل ربي و لاينسي.
ملتفت باشيد و حكيم بشويد، هر جايي كه علم را اينجور پايين بياوري و علم حادث را بخواهي بالا ببري اجمال و تفصيل اسم مگذار. علم بالا را فوق اجمال و تفصيل اسم بگذار، و پايين را علم مفصل. ديگر مفصلش دو قسم است، بالايش كومهايست مجمل، و پايينش تفصيل آن كومه است. معلوم است وقتي كه جمع ميكني آحاد عشرات را يك عشره پيدا ميشود، و كثرات عشرات به دستت ميآيد، ميگويي ده بر يك. پس كثرات عشرات را جمع ميكني يك مأة به دستت ميآيد، و كثرات مآت به دستت ميآيد، آن وقت ده صد تا را هم جمع ميكني يك هزار به دستت ميآيد. هزارها را هم جمع ميكني چيزي ديگر پيدا ميشود. حالا در اين مقام تفصيلها پيدا ميشود، بشود سرجاي خودش است.
پس ملتفت باشيد كه در علم احدي، اجمال گفتن جايز نيست چنانكه تفصيل گفتن هم جايز نيست. و علم احدي فوق اجمال و تفصيل است، لكن حكماي دقيق در مواضعي كه بايد بعضي اشارات بگذارند براي مطلبي، عمدا به لفظ اجمال از آن تعبير ميآورند. و
«* دروس جلد 2 صفحه 501 *»
اين اجمال جورش غير از جور متبادر به اذهان است.
پس ملتفت باشيد انشاء الله كه هر عالَمي را كه ديديد مزاحم با عالَمي ديگر نيست غير از آن عالم است. ببينيد چه ميخواهم عرض كنم، عرض ميكنم كه رنگ را ببينيد كه مزاحم با عالم جسم نيست، وقتي كه ميآيد و روي كرباس مينشيند جاي كرباس را تنگ نميكند، و وقتي كه ميپرد جاي كرباس وسيع نميشود. پس رنگ از عالم الوان ميآيد، و در ظاهر و باطن اين كرباس مينشيند و فرا ميگيرد و فرو ميگيرد ظاهر و باطن اين كرباس را و هيچ جاي اين كرباس تنگ نميشود. و رنگ همين كه ميآيد روي كرباس كرباس را عقب نميكند كه بيايد بنشيند، اما اگر كرباسي ديگر بيايد بنشيند جاي اين كرباس را تنگ ميكند، و او را عقب ميكند لكن رنگ ميآيد و مينشيند روي كرباس و هيچ جاي كرباس را تنگ نميكند. و چون تيزاب ميزني به كرباس رنگ ميپرد و ميرود، و همين كه رفت جاي كرباس هيچ وسيعتر نميشود. حالا اسم اين را ميگذاريم كه مزاحم نيست، پس در همه انواع صفات جسميه همين مثال را فكر كنيد. مثلاً صوت ميآيد و جاي رنگ تنگ نميشود و ميرود جاي رنگ گشاد نميشود. و طعم ميآيد روي آب انگور و تمامش ترش ميشود و جايش تنگ نميشود. و همچنين تلخي و شوري و شيريني ميآيد و ميرود و جا را تنگ و گشاد نميكند. به همينطور اگر فكر كنيد بوها ميآيد در چيزي و ميرود و جاي آن چيز هيچ تنگ و گشاد نميشود. پس به همين نسق بيابيد كه هر عالَمي و هر چيزي كه مزاحم با چيزي نيست علامتش اين است كه به آمدن او جاي آن چيز تنگ نميشود و به رفتن او جاي آن چيز وسيع نميشود. و اين كليهاي باشد در حكمت. پس فكر كنيد در اينجور فعليات و اينجور چيزها كه ميآيند در عالمي، و تمام آن مملكت را مسخر ميكنند. ببينيد كه رنگ وقتي كه ميآيد روي كرباس مينشيند، قلعه كرباس و تمام مملكت كرباس را ميگيرد، به طوري كه كرباس از هر سمتي كه نگاه كند چشمش به رنگ ميافتد، و رنگ احاطه كرده از اطرافِ
«* دروس جلد 2 صفحه 502 *»
كرباس به كرباس. و همچنين طعم جايي كه آمد تمام آنجا را فرا ميگيرد. و تعجب اينكه اينجور فعليات هيچ مزاحمت با يكديگر هم ندارند. آب انگور وقتي كه ترش شد ترشي تمام مملكت او را گرفته، به همينطور رنگي هم كه دارد تمام مملكت او را فراگرفته، بوي آن هم تمام مملكت او را گرفته و هيچ كدام مزاحم يكديگر هم نيستند. و تعجب اينكه اين طعم و رنگ و بو جاي آب انگور را هم تنگ نميكنند و هيچ مزاحم با يكديگر هم نميباشند، و جميع اين فعليات كأنه هر يك ملكي هستند. پس انوار متعدده در مجلس واحد ميتوانند بنشينند و جاي يكديگر را تنگ نكنند. ببين ده چراغ اگر در اطاقي باشد همه نور دارند، و نور هيچ چراغي جاي نور چراغي ديگر را تنگ نميكند. و از اين قبيل اگر فكر كني ميداني كه ميشود در تمام يك بدن جبرئيل تصرف كند، و در تمامش اسرافيل هم ميشود تصرف كند، و در تمامش ميكائيل و عزرائيل هم تصرف كنند، و هيچ مزاحمت هم با يكديگر ندارند.
ببين در همين بدن خودت جاذبهاي هست كه يكي از اعوان جبرئيل است، ميآيد در بدن و جمعِ مختلفات را ميكند. و در همين بدن دافعهاي هست و تفريق ميكند مختلفات را، و وقتي كه ميآيد اسمش عزرائيل ميشود، و يكي از اعوان عزرائيل است. و هكذا هاضمهاي هست كه همجنسها را به هم ميچسباند، و هاضمه يكي از اعوان اسرافيل است. و هكذا ماسكه يكي از اعوان ميكائيل است. پس همين جاذبه و دافعه و هاضمه و ماسكه چهار ملكند در يك بدن، و هر يك كار خود را ميكنند و هيچ مزاحم با يكديگر هم نيستند. و در حيني كه جذب ميكند در همان حين دفع هم ميكند، هضم هم ميكند، امساك هم ميكند. پس از همين جا بيابيد كه ميشود در جسم واحدي در حال واحد چيزهاي مختلف بنشيند، مثلاً رنگ بنشيند صوت بنشيند طعم و بو و حرارت بنشيند، و همه هم تمام اقطار مملكت آن جسم را ميگيرند. و هيچ نزاعي هم با هم ندارند چرا كه مزاحم با يكديگر نيستند.
«* دروس جلد 2 صفحه 503 *»
و به همينطور ميشود كه در جسم واحدي حيات بنشيند، شعور هم بنشيند، نفس هم بنشيند، و همه هم در تمام مملكت آن جسم تصرف كنند. و به همينطور ميشود كه عقل هم بيايد در تمام مملكت همان جسم تصرف كند و بنشيند، و هيچ مزاحمت هم با هم نداشته باشند. و به همينطور بالاتر و بالاتر هلمّ جرّاً.
پس عالمهايي كه مزاحم با يكديگر نيستند؛ عوالم عديده، ميتوانند در مكان واحدي بنشينند و هر يك هم ادعاي خودشان را بكنند. و همينجور جاهاست كه بسا منافقين نفاق خود را ظاهر ميكنند و استهزاء ميكنند. مثلاً يكدفعه رنگ جسمي بنا ميكند حرف زدن، و ميگويد منم كه فرا گرفتهام تمام اين مملكت را، و طعمِ همان جسم هم ميگويد منم كه تمام اين مملكت را فرا گرفتهام. اينها را كه منافق ميشنود ميگويد كه دو كلامش متناقض است، اگر تمام مملكت را رنگ گرفته، ديگر طعم چهكاره است؟ و همينجور منافقين، منافق شدهاند. بسا فكر كنيد ببينيد يكدفعه در يك بدني نبات ميگويد تمام اين مملكت را من گرفتهام و ميبينيد كه راست ميگويد. و يكدفعه در همان بدن، حيوان ميگويد تمام اين مملكت را من گرفتهام و ميبينيد راست ميگويد. و يكدفعه در همان بدن، انسان ميگويد تمام اين مملكت را من گرفتهام و راست ميگويد. و همه را هم يك زبان ميگويد و همه از يك زبان حرف زدهاند. و آن وقت كه نبات قسم ميخورد كه من نباتم و حيوان نيستم و ميگويد غلو درباره من مكن كه بگويي من حيوانم، من كجا و هوس لاله به دستار زدن، راست ميگويد. و ميگويد من نميبينم، من صدا نميشنوم، ميبيني كه دروغ نگفته و همه را راست گفته. ميگويد من كارم جذب است، دفع است، هضم است، امساك است. ديگر من نه ميبينم، و نه ميشنوم، و نه بو و طعم ميفهمم، و نه كيفيات را درك ميكنم، و همه هم از همين زبان بيرون آمد. و قسم هم ميخورد، و واقعا راست هم ميگويد. چرا كه نبات البته چشم ندارد كه ببيند و گوش ندارد كه بشنود و شامه و ذائقه و لامسه ندارد، لكن جاذب و دافع و هاضم و ماسك هست. و باز ميبيني
«* دروس جلد 2 صفحه 504 *»
كه همين بدن يكدفعه نشست و از همين زبان گفت كه من ميبينم و من ميشنوم و من كيفيات را درك ميكنم، و جميع كارهاي حيواني را نسبت به خود ميدهد و همه را هم راست ميگويد. و اينها حرف حيوانِ اين بدن است. لكن منافق از يك زبان دو جور حرف منافي ميشنود. ميگويد عجب مرد قَلاش([15]) دروغگويي است. صبح در حضور ما گفت من نميبينم و نميشنوم، و حالا ميگويد ميبينم و ميشنوم. اما مؤمن جاي هر حرفي را پيدا ميكند و ميگويد حرف صبح راست بوده و حرف عصر هم راست است، و ميداند كه آن كه ميگويد من ميبينم و ميشنوم حيات است كه از اين زبان حرف ميزند، و ايني كه ميگويد من نميبينم نميشنونم نبات است كه از همين زبان حرف ميزند. و يكدفعه انسان حرف ميزند از همين زبان و ميگويد مرا چه به ديدن، مرا چه به شنيدن، مرا چه به جذب و دفع، اينها كار من نيست، كار من اين است كه ميدانم چيزها را، و ميدانم جذب يعني چه دفع يعني چه و ميدانم ديدن و شنيدن يعني چه. و به همينطور يكدفعه عقل از همين زبان حرف ميزند كه من دانا هستم به موجودات و به ديدنيها و به شنيدنيها، و هكذا به جذب و هكذا به دفع، قبل از آنيكه آنها را خلق كنند. و يكدفعه هم از همين زبان جماد حرف ميزند و ميگويد من هر چه پيشم حاضر نيست نميدانم، و همه اين حرفهاي ضد يكديگر از يك زبان سر بيرون آورده، و اهل حق راهش را پيدا ميكنند كه هر حرفي از كجا و از چه رتبه است، و منافق از اين حرفها به شك ميافتد.
يك وقتي حضرت امير روي منبر ميفرمودند سلوني قبل انتفقدوني من همه چيز را ميدانم، سعد وقاص گفت اگر راست ميگويي، موي سر من چندتاست؟ حضرت فرمودند اگر بگويم موي سر تو چند است بسا درست معلوم نشود. باز از همين حرف هم منافقين به شك افتادند. باري فرمودند علامت اينكه من ميدانم هر چيزي را اينكه سخله تو سخله مرا خواهد كشت. اين بود كه عمر سعد بدبخت آمد و سيدالشهداء را شهيد كرد.
«* دروس جلد 2 صفحه 505 *»
پس بسا يك شخص يكدفعه ميگويد كه من هيچ نميدانم، نه از ماضي خبري را ميدانم و نه از مايأتي خبري را ميدانم، قسم هم ميخورد راست هم ميگويد. چرا كه چيزهايي كه نيامده پيش اين چشم، اين چشم نميبيند آنها را، و اين گوش صداهاي گذشته و آينده را نميشنود، پس ميگويد من نه از ماضي خبر دارم و نه از مستقبل و هيچ غيب نميدانم، و هر چه حاضر است من همان را ميدانم. و لايعلم الغيب الا اللّه راست هم ميگويد. باز همين شخص از همين زبان يكدفعه ميبيني ميگويد من ميدانم ماضي را و ميدانم مستقبل را و راست هم ميگويد، چرا كه عقل ميداند مامضي را و ميداند مايأتي را. مامضي را كه خود شما هم ميبينيد و ميدانيد، و نوع مايأتي را هم در خود شما نمونه گذاردهاند.
ببين خدا خوابي را مسلط كرده بر مردم كه تصديق كنند قيامتي را كه انبيا خبر دادهاند و بتوانند تصديق كنند. باز هميني كه خدا خواب را بر فلان قوم مستولي كرد دو معني دارد. ملتفت باشيد يك معني استيلاي خواب خوابيدن است و يكي خوابديدن است. معلوم است اين بدن حيواني وقتي كه راه ميرود خسته ميشود كسل ميشود سست ميشود خواب ميرود، و وقتي كه غذا خورد و غذا تحليل رفت و بخار كرد و بخارش توي سر پيچيد البته خواب ميرود. لكن ميشود كه خواب برود و خواب نبيند. آن بدنهاي سخت غليظ مردمِ آن زمانهاي پيش ـ كه اگر خواب بودند و شمشير ميگذاردي و يك جايي از بدنشان را ميبريدي مثل شپشي بود كه در بدنشان راه برود ـ آنها هم خواب ميرفتند ولكن از آن غلظتي كه در بدنشان بود خواب نميديدند، و اين خوابديدن را كمكم مسلط كردند كه خواستند اسم قيامتي ببرند و مردم بفهمند. از اين جهت خواب را مسلط كردند، يعني خوابديدن را مسلط كردند. نمونهاش را در خودتان هم گذاردهاند، بسا ميخوابيد و خواب نميبينيد، يا بسا خواب ديدهايد و يادتان نيست.
پس ملتفت باشيد كه عوالمي كه مزاحم با عالمي نيستند كائنا ماكان همهاش بر يك
«* دروس جلد 2 صفحه 506 *»
نسق است. و همه نسبت به آن عالمي كه ميآيند و ميروند مساوي هستند. و اينها واقعا نسبت به اين عالم، امكانيت و صلوح دارند. پس اين سنگ صالح است براي حركت و سكون، و حركت و سكون هر دو صالحند براي اين سنگ. و حيات در توي اين نبات صلوح دارد، و اين نبات براي اين حيات صلاحيت دارد. اين صالح است براي او و او صالح است براي اين. اين مجمل است براي او، او مجمل است براي اين. پس حيات ميبيند لكن بايد نزول كند در چشم و چشم ميبيند لكن بايد نزول كند در رنگ، و رنگ بايد صعود كند در چشم و چشم بايد صعود كند تا حيات. و تا اين نزول نباشد و تا اين صعود نباشد آن مفصلات پيدا نميشوند.
پس هر عالي نسبت به داني مجمل است و هر داني نسبت به عالي مفصل است. ببين حبه مزروع يكي است و مفصل نيست، آن دانه را وقتي كه زراعت كردي در زميني و اين تصرف در او كرد و او تصرف در زمين كرد، اين فعل و انفعال كه شد زياد و كم ميشوند. ديگر يكدفعه ميبيني يك دانه كشتي يك دانه برداشتي، يكدفعه ده دانه برداشتي، يكدفعه صدهزار دانه برداشتي. يك دانه ارزن ميكاري چندين خوشه ميكند و هر خوشهاي چندين دانه ميآورد، و همه اينها از فعل و انفعال عالي به داني و داني به عالي است. پس هر عالي صلاحيت دارد براي داني، و هر داني صلاحيت و امكانيت دارد براي عالي. پس داني امكان عالي است و عالي فعليت داني است. و آن فعليت مجمل است نسبت به آن امكان، و آن امكان مجمل است نسبت بآن فعليت. و همين كه آن فعليت آمد در اين امكان، و به قدر قابليت اين امكان در هم فعل و انفعال كردند، ولدي متولد شد. پس اين دو هر جوري كه اقتضا كردند، ولد هم متولد شد. ديگر بسا يكدفعه اقتضاشان اين شد كه ولدي متولد شد كه انما يوفّي الصابرون اجرهم بغير حساب ديگر حسابش از دست خلق بيرون ميرود. يكپاره جاها هم هست كه حساب دارد. آنجاهايي كه معدود است حسابش را خلق ميتوانند بكنند، لكن تأثير نفس ايمان اجرش بغير حساب است. و
«* دروس جلد 2 صفحه 507 *»
اگر جميع خلقي كه خدا خلق كرده بخواهند حساب اجر ايمان را بكنند در قوه احدي نيست. و هكذا جزاي كفر را اگر جميع مخلوقات بخواهند حساب كنند نميتوانند. جزاي عمر را اگر بخواهيد ببينيد چقدر است حسابش در قوه احدي از خلق نيست. و از اين است كه اجر ايمان و جزاي كفر ابدالابد است و هيچ انقطاع ندارد. پس اجر ايمان و جزاي كفر را خلق نميتوانند حساب كنند. حالا يكپاره چيزها از محض ايمان ميآيد پيش شخص مثل صبر در بلا، اجرش هم بغير حساب است.
باري، پس ملتفت باشيد كه وقتي كه فؤاد را تعبير ميآوري نسبت به عقل، بگو فؤاد حبهاي است بالفعل، اما مجمل است. و اين حبه بايد زراعت شود در زمين عقل، و عقل امكان است و فؤاد بايد سبز شود و سر بيرون آورد. از كجا؟ از همان عالمي كه كشته بودند، پس باز ميرود به فؤاد. و فرقش اين است كه اول يك حبه بيشتر نبود، سبز كه شد الي ما لانهايه ميرود. و هكذا عقل حبه بالفعلي است نسبت به نفس، و نفس زميني و امكاني است كه حبه عقل در او بايد زراعت شود، و او مجمل است نسبت به اين، و اين مجمل است نسبت به او، وقتي كه سبز شد باز ميرود به عقل. و همچنين نفس زراعت ميشود در زمين طبع و حبه بالفعلي است، و بعد از زراعت سبز ميشود و دوباره ميرود به طبع. و هكذا به همينطور فكر كنيد در باقي مراتب تا اينكه همه ميآيند توي اين جسم و در جسم زراعت ميشوند و مزاحم يكديگر هم هيچ نيستند، و همه حبههاي بالفعل و موجود هستند، و تا سر بيرون نياوردهاند بالامكانيه مجملند، و وقتي كه از عالم جسم سر بيرون آوردند بالفعل ميشوند.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
«* دروس جلد 2 صفحه 508 *»
درس چهلم
«* دروس جلد 2 صفحه 509 *»
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اعجاز المعجز اما بديهي يعرف بمحض الاطلاع انه فوق طاقة جنس البشر كالصعود الي السماء مثلاً و الطيران و انطاق الحصي فانها تعرف بمحض الاطلاع ان جنس البشر يعجزون عن مثلها و اما يحتاج الي امتحان و تتبع حتي يعرف المطلع ان نفسه و امثاله لايقدرون عليه. فان ادّاه نظره و امتحانه و تتبعه الي انه اتي به من غير معالجة ظاهرية يعرف بعد ذلك انه يعجز عنه البشر و ان وجده بمعالجة فانه يعسر حصول العلم منه بعجز البشر عنه فان للصنايع العلاجية درجات لاغاية لها و ان كانت يعسر الاطلاع علي حدها و القرآن من هذا القسم الاخير فانه من صناعة الكلام و يتدرج مراتبه بالتدرب و المجاهدة فلايمكن الاطلاع علي غايته التي ليس للبشر انيتجاوزها و لذلك … تا آخر.
ملتفت باشيد كه مراتب تنزليه مثل پوست پياز روي هم روي هم بالا نرفته، و اغلب اذهان همينجور تصور ميكنند. و از جمله مسائلي كه بايد ملتفت بشويد و درست تحقيقش كنيد در نوع مراتب همين است. و اگر درست تحقيقش را نكرديد باز اين حرفها حرفي است كه به گوشتان ميآيد و هيچ معنيش را نميفهميد. پس ببينيد در عالم جسم كه جسم هميشه مثل پوست پياز، پرده به پرده روي هم كشيده شده تا رفته به آن منتهياليه. پس ببينيد كه اگر يك ساعت بگذرد بر سنگي همينطور يك ساعت هم ميگذرد بر نبات، و به همينجور يك ساعت هم بر حيوان ميگذرد، و همان يك ساعت
«* دروس جلد 2 صفحه 510 *»
بر ظاهر انسان هم ميگذرد. دقت كنيد كه مسأله به دست بيايد، كه اگر به دست نيامد هر چه هم درست گفته شود فقهي است، و فقه دخلي به حكمت ندارد.
باري، از صبح تا به حال يك ساعت مثلاً گذشته، اين يك ساعت بر جمادات گذشته بر نباتات گذشته بر حيوانات هم گذشته بر اناسي هم ـ كه ساعت توي بغلشان است و نگاه ميكنند ـ همين يك ساعت گذشته، و غالب از مردم مراتب را همينجور خيال ميكنند، لكن شما درست دقت كنيد و بدانيد كه اين ساعات مخلوقي هستند از مخلوقات، و خدا خلق كرده آنها را به ضرورت جميع اديان. چرا كه از ضروريات همه دينهاي آسماني است كه هر چه غير از خداست، خداست خالق آنها، و از جمله آنها شب و روز و ساعات است. حالا اين را اگر درست نميفهمي سهل است، همينقدر بدان كه همه مخلوقند، نهايت كيفيت خلقت آنها را نميفهمي. لكن اين را انسان خوب ميفهمد كه خودش خالق خودش نيست، پدرش هم خالقش نيست، اما حالا اگر نداند چطور خلقش كردهاند، نبايد شك كند كه شايد من خودم خالق خودم باشم، يا شايد پدرم خالق من باشد. بلكه بايد يقين كند كه خالق خودش و پدرش و همه چيزها خداست. حالا از جمله چيزها شب و روز است، پس جميع اوقات را خداوند عالم خلق كرده، چنانكه جميع مكانها را و حوادثِ در آنها را خداوند عالم خلق كرده. پس به قلم گفتند بنويس عرض كرد چه بنويسم؟ فرمودند بنويس ماكان و مايكون را. پس جميع اوقات را اين قلم بايد نوشته باشد، چنانكه جميع مكانها را اين قلم بايد نوشته باشد، و چنانكه جميع چيزهاي واقع در اين امكنه و اوقات را اين قلم بايد نوشته باشد. حالا اگر اين قلم خودش در وقتي نشسته باشد ديگر نه ماضي را ميتواند بنويسد و نه مستقبل را.
درست دقت كنيد و چيزهايي كه يقيني است اول بگيريد تا نتيجه يقيني بدهد. فكر كنيد چيزي كه در حال منزلش است اگر بخواهد چيزي را كه گذشته، بسازد نميتواند. شمايي كه در حال منزلتان است آيا معقول است كه خدا به شما امر كند كه آنچه از شما
«* دروس جلد 2 صفحه 511 *»
گذشته و جدا و فاني شده شما آنها را خلق كنيد؟ چنين چيزي معقول نيست. و همينجور فكر كن كه آنچه هنوز نيامده نه از آنها خبر داري تو و نه اسبابش به دست تو است. پس به تو نميگويند مايكون را خلق كن، پس به آن كسيكه ميگويند ماكان را سر جاش بگذار، و مايكون را سر جاش بگذار، و حال را سر جاش بگذار، او بايد خودش فوق ماكان و فوق مايكون و فوق حال باشد. پس اوقات، چه اوقات دنيايي باشد چه اوقات برزخي، هيچ يك بر عقل نميگذرد. برزخ هم اوقات دارد و تدريجات دارد پس جميع اوقات به واسطه قلم ساخته شده، پس اين قلم فوق جميع اوقات و فوق جميع امكنه و فوق جميع ساكنين در امكنه و اوقات نشسته. نمونهاش كه چطور نشسته، از عالمهاي پايين به دست بياوريد بعد برويد بالا. ببينيد چيزي كه در حال منزلش است معقول نيست كه از گذشته و از آنچه آينده است متأثر بشود.
فكر كنيد تا اينها يقيني شود، چرا كه در همين جاها از خيلي حكما مسامحات شده و افتادهاند آنجايي كه افتادهاند. پس چيزي كه در حال منزلش است حالا اگر هوا گرم است آن چيز هم گرمش است، و اگر حالا سرد است آن چيز هم سردش است، و اگر حالا روشن است آن چيز روشن است، و اگر تاريك است تاريك. و حالايي كه در روز هستي ببين تاريكي شب آينده به تو دخلي ندارد. پس چشمي كه در حال منزلش است، خواه اين چشم مال حيوان باشد، خواه مال انسان باشد خواه مال ولي باشد خواه مال نبي باشد، اگر حالا روز است روز ميبيند، و اگر شب است شب ميبيند. ديگر اگر روز را شب ببيند البته ناخوش است. و همچنين تاريكي ديشب گذشته را حالا نميتواند ببيند، چرا كه اين چشم هميشه در حال واقع است. ديگر حالا عرفان بيمعني دامنگيرتان نشود كه امام بايد الآن ديشب گذشته را ببيند، چرا كه والله ليس في محال القول حجة و لا في المسألة عنه جواب و لا للّه في معناه تعظيم بله امام الآن ديشب گذشته را ميبيند، اما آني كه ميبيند بايد در حال منزلش نباشد. و چشمي كه ديشب گذشته را ميبيند يا ماليخوليا به
«* دروس جلد 2 صفحه 512 *»
سرش زده يا خواب ميبيند. اين چشمِ حالا، شب گذشته و شب آينده را نميتواند ببيند. و اگر بخواهي اين فضيلت را به كسي بچسباني كه با همين چشم جسماني حالي، گذشته و آينده را ميبيند اين نقص است نه فضيلت.
پس اين چشمي كه در حال است حالا اگر روشن است روشن ميبيند، و اگر تاريك است تاريك ميبيند. و هكذا اين گوش اگر صحيح است صداهاي گذشته و آينده را نميشنود، و اگر صحيح نيست و عيبي كرده بسا صداهاي بياصل ميشنود. و همچنين اين شامه بوهايي كه حال هست ميشنود و اگر بويي نباشد و بشنود دماغش ناخوش است. و همچنين اين لامسهاي كه در حال منزلش است اگر حالا سرد است سرماش ميشود، و اگر حالا گرم است گرماش است. و سرما و گرماي گذشته و آينده را ديگر درك نميكند. پس اين حواس ظاهر، در اين دنيا منزلشان است و هميشه در حال واقعند و هميشه استقبال و ماضي را ندارند. پس نميتوانند موجِد ماضي و مستقبل شوند يا مطلع بر ماضي و مستقبل شوند. ولكن شما خودتان يك مشعري داريد كه در حال و در ماضي و در مستقبل ننشسته و ميتواند از همه اينها متأثر شود. ببين كه تو خيالي داري كه او متصرف است در بدن تو، و يك خيالي يقينا در اين بدن هست كه غير از اين بدن و غير از اين چشم و گوش و حواس ظاهره است. و آن خيال اين بدن را واميدارد كه بشنود و ببيند و بخورد و حرف بزند و راه برود، و چنين چيزي يقينا در اين بدن هست. ديگر حالا مشويد مثل كسانيكه گفتند ما چيزي را كه نميبينيم چه ميدانيم هست يا نيست و از كجا بدانيم كه آخرتي هست يا نيست، و بدانيد كه همين آخرت است كه در اين بدن تصرف ميكند، و مردم همين مسامحات را كردند كه انكار معاد كردند. پس اگر چه تو نميبيني آن كسي را كه تو را به حركت ميدارد، اما ميفهمي كه يك كسي تو را به حركت ميدارد، ديگر شك در وجود او مكن. دليلش اينكه تو به حكم او اين كارها را ميكني، و وقتي كه مردي و او رفت پي كار خودش ديگر اين كارها را نميتواني بكني. پس آن شخصِ
«* دروس جلد 2 صفحه 513 *»
خيالي، گذشته و حال و آينده پيش او مساوي است و به همان آساني كه حال را خيال ميكني به همان آساني ديروز را خيال ميكني بيزحمت، و به همانجور پريروز را خيال ميكني. ديگر خيال نبايد زحمت بكشد برود به ديروز، و از ديروز برود به پريروز. در سير جسماني فكر كنيد كه جسم از پارسال تا به امسال چطور آمد تا به امروز؟ معلوم است اول، ماه اول را آمد، بعد ماه دوم را آمد همينطور آمد تا به امروز. اما خيال اينجور نيست و اينجور سير نميكند. بلكه به همان آساني كه امروز را خيال ميكند به همان آساني سال اول را خيال ميكند. و به همان آساني ماه اول را خيال ميكند. ديگر اگر بخواهد به ماه اول برود از اينجا نبايد به تدريج ماه به ماه برود، و قهقري برگردد تا برسد به ماه اول. بلكه سيرش بطور طفره است، و يازده ماه را مياندازد و ميرود به پارسال، و به همان آساني برميگردد به امروز.
سعي كنيد انشاءالله اينها را داشته باشيد كه در حكمت خيلي به كارتان ميآيد. پس جسمانيات در عالم جسم اگر مرور كنند البته محال است كه به طور طفره مرور كنند، و بايد به تدريج مرور كنند. ببين وقتي كه ميخواهي از بالاي اطاق بروي تا آخر اطاق البته از اين وسطها بايد بگذري تا برسي به آخر اطاق، و البته كسيكه از بالا ميآيد پايين تا از اين وسطها مرور نكند به اين پايين نميرسد. و الضرورة قضت ببطلان الطفرة و التداخل. و چون فكر ميكني ميبيني كه يك چيزي هست كه به طور طفره سير ميكند، پس بدان كه آن چيز جسماني نيست. و جسم هميشه ساعت اول در ساعت اول است، و ساعت دوم در ساعت دوم تا اينكه ساعت دوازدهم در ساعت دوازدهم است. و همچنين است در امكنه. پس جسم در ساعت اول در فرسخ اول است هميشه، و در ساعت دوم هميشه در فرسخ دوم است و در ساعت سوم در فرسخ سوم تا اينكه در ساعت دوازدهم در فرسخ دوازدهم است. پس جسم اگر بايد مرور كند به امكنه و اوقات به تدريج مرور ميكند. و به طور طفره نميتواند به ساعت دوم نرفته به ساعت سوم برود. و داخل محالات است
«* دروس جلد 2 صفحه 514 *»
كه جسم فرسخ اول را سير نكرده برود به فرسخ دوم و به فرسخ دوم نرفته برود به فرسخ سوم. پس جسم به طور تدريج سير ميكند و داخل محالات است كه به غير از اينطور سير كند. حالا از اين سخنها نتيجه بگيريد انشاء الله. پس اگر ديدي كه چيزي در بدن تو هست كه به طور طفره سير ميكند، و به ساعت دوازدهم ميرود و به فرسخ دوازدهم ميرود، بدون اينكه به ساعت دوم و سوم و فرسخ دوم و سوم و اين وسطها سير كند، چنين چيزي معلوم است سيرش جسماني نيست، و خودش هم جسم نيست. پس هر چه سيرش اينجور است جسم نيست، چرا كه سير جسماني اينطور نيست. پس يك چيزي در شما هست كه در اين اوقات متعارفه ماضي و حال و استقبال واقع نيست.
باز دقت كنيد و تمامش را به دست بياوريد. خيال نكنيد كه او در حال واقع نيست در ماضي واقع نيست در استقبال واقع نيست، بلكه خيال هر شخصِ جزئي، هر قدر ضعيف باشد معلوم است كه ممتاز از خيال شخصي ديگر است، از خيال شما غير شما خبر ندارد. و شماييد متذكر خيالتان، و كسي ديگر خبر از خيال شما ندارد. و خيال ديگري را هم شما از آن خبر نداريد. پس خيالات هر كسي ممتاز از ديگري است. پس خيالات، اشخاصند الا اينكه شخص خيال هر قدر كوچك باشد در ماضي و حال و استقبالِ اين دنيا نمينشيند و در جاي خود هست. و اگر در ماضي مرآتي گيرش آمد ظاهر ميشود، و اگر در استقبال مرآتي گيرش آمد همانجا ظاهر ميشود، و اگر در حال هم مرآتي پيدا شد آنجا ظاهر ميشود. و همه اين آئينهها را هم كه بشكني آن خيال باز سر جاي خودش هست، و هر جا آئينهاي مناسبش بگذاري باز عكسش در آن آئينه ميافتد. پس شخص خيال در جايي نشسته كه اينجور اوقات دنيايي بر او نميگذرد، اگر چه خودش در عالم خودش وقت دارد. چرا كه ميبيني خيال در حال واحد متذكر اشياء عديده نميتواند باشد. ماجعل الله لرجل من قلبين في جوفه و ميبيني كه تا اِعراض از خيال اول نكني به خيال دوم نميتواني برسي. و همينطور است علومت و همينطور است فهمت. آنها هم در
«* دروس جلد 2 صفحه 515 *»
عالم خودشان مرورات دارند. پس شخص خيالي هم اوقات دارد. نهايت وقتش هرقدر تنگ هم باشد تمام اين عالم را ميتواند زير پا بگذارد. و اگر بخواهيد ملتفت شويد فكر كنيد كه وقتِ بسيار تنگِ اين دنيا وقتِ «آن» است، و همين «آن» آنقدر سريع است كه گفتهاند تا بخواهي بگويي اين آن، و اشاره به آن كني، اشاره به او واقع نشده و نميشود اشاره به آن كرد. و آنقدر تند ميگذرد كه تا ميروي اشاره به او كني گذشته. خلاصه اين «آن» تنگترين وقتهاي دنياست. و پنج شش آن را كه از گذشته و حال و آينده به هم ميچسباني، آن وقت ميتواني اشاره به آن كني و بگويي اين آن. ديگر صد آن را كه به هم بچسباني معشار عشر دقيقه ميشود. و صد هزارش را كه به هم ميچسباني دقيقه ميشود مثلاً. و به همينطور در عالم مثال هم آنات هست و تنگترين اوقات عالم مثال هم آنِ آن عالم است، و يك آن از عالم مثال را اگر بخواهي بر تمام ماضي و حال و مستقبل اين دنيا ظاهر كني، ظاهر ميشود. پس ميشود كه چيزي كه در آنِ آن عالم واقع است، خدا او را در جميع عالم زمان از اول تا آخر تا نفخ صور ظاهرش كند. و همه زمان اگر آئينه بشوند براي آن يك آن، در همه ظاهر ميشود، و همه اين ظرفها و اين آئينهها را هم كه بشكني او نميشكند. باز مثال تقريبي عكوس است كه از جايي به جايي ميرود، اگر چه شاخص چيزي است معين و ممتاز از ساير شواخص، با وجود اين اگر يك آئينه برابرش بگيري پيداست اگر دو آئينه بگيري در هر دو پيداست، ده آئينه بگيري پيداست، صد آئينه صد هزار آئينه برابرش بگيري در همه عكس مياندازد. و اگر هيچ آئينه هم نگذاري هيچ پيدا نيست، اما شاخص سر جاي خودش هست. و اگر اينها را داشته باشيد انشاءاللّه آنوقت ميدانيد كه حقيقت شاخص، به زيادتي مرايا زياد نميشود و به كمبودن مرايا كم نميشود. و اگر اينها را حفظ كنيد و گم نكنيد آنچه را كه ميگويم، آن وقت ميدانيد كه حضرت امير چهل بدن كه گرفت چهل حضرت امير نبود. بلكه چهل بدن داشت و يك حضرت امير بود. سي و نه بدن را هم كه خراب كرد و يكي را گذارد و خراب نكرد، باز خود
«* دروس جلد 2 صفحه 516 *»
حضرت امير بود و آن سي و نه بدن هم همه حضرت امير بودند. و تو چه خبر داري، بلكه صد هزار و بيشتر از اين آئينهها براي خود گرفته باشد. خدا ميداند اوست كه ميفرمايد الا و انّا لنحن النذر الاولي و نذر الاخرة و الاولي و نذر كل زمان و اوان و همان يك نفر همچو شاخصي است كه در زمان آدم به صورت آدم بود، و در زمان نوح به صورت نوح ظاهر بود، و همچنين در زمان موسي و عيسي و محمد9 و حالا و بعد از اين به اين صورتها ظاهر شده و ميشود. و در نفخ صور هم كه جميع مرايا را ميشكند باز خودش سر جاي خودش هست. انشاء الله ملتفت باشيد اگر نوع مطلب را به دست بياوريد هيچ مشكل نميشود و ميفهمي كه ممكن است. و اگر فكر كني عقلت هم هيچ وحشت نخواهد كرد و ميفهمد كه ممكن است كه يك چيز مشخص معيني باشد در اين عالم كه نسبتش به ماضي و مستقبل و حال و به تمام آسمان و زمين مساوي باشد. چنانكه ميفهمي كه خيال تو به همان آساني كه اينجا را خيال ميكند به همان آساني آسمان را خيال ميكند. ديگر نبايد زحمت بكشد و از اينجا قدم به قدم برود تا به آسمان برسد و آن وقت خيال آسمان بكند. بلكه آسمان پيشش حاضر است مثل اينكه زمين حاضر است، و او نه در آسمان نشسته نه در زمين. پس خيال در مكانها ننشسته در زمانها هم ننشسته، و نه در ماضي است و نه در حال است و نه در استقبال.
سعي كنيد نوعش را به دست بياوريد، نوع كه به دست آمد آنوقت ميدانيد كه هر عالَمي كه حكماي به حق بگويند، و معصومين سلام الله عليهم فرمايش كنند و بگويند عالمي هست فوق عالمي، معنيش اين است يعني عالم اعلي تنگتر اوقاتش ميتواند در تمام اوقات دانيه ظاهر شود و همچنين ميتواند در تمام امكنه دانيه ظاهر شود، در آسمان در زمين در شرق در غرب. ببين خدا حيات را در شرق خلق كرده؟ نه، در غرب خلق كرده؟ نه، در دريا و صحرا خلق كرده؟ نه، بلكه حيات را در همه جا خلق كرده. و اگر بخواهد سمندري خلق كند در كره نار خلق ميكند، در آسمان هم بخواهد خلق ميكند
«* دروس جلد 2 صفحه 517 *»
. چرا كه حيات چيزي است كه هيچ اختصاص به اهل اين عالم ندارد. اگر آئينهاي در آسمان زيرش بگذاري ظاهر ميشود در آسمان، و اگر در زمين بگذاري در زمين ظاهر ميشود، در آب بگذاري در آب ظاهر ميشود مثل ماهي و حيوانات آبي. در هوا بگذاري در هوا ظاهر ميشود، مگس خلق ميشود. در آتش بگذاري سمندر خلق ميشود، پس حيات همه جا هست. هر جا آئينه مقابلش گرفته شد ظاهر ميشود.
حالا ديگر ملتفت باشيد انشاء الله و آن قاعدهاي را كه عرض كردم فراموش نكنيد، و آن قاعده اين بود كه هر چيزي را كه ميبيني يك جايي در عالم جسم نيست، و جسم هست، بدان كه آن چيز از خارج عالم جسم آمده در عالم جسم. پس ميبيني كه رنگ جايي هست و جايي نيست، بدان كه اين دخلي به عالم جسم و جسمانيت جسم ندارد. اما طول و عرض و عمق مال جسم است و نميشود جسم باشد و آنها نباشند، حتي به تحليل عقلي هم نميشود آنها را از جسم جدا كرد، و اينها اجزاي جسمند. و هر مركبي را بخواهي خيال كني اجزايش بايد همراهش باشند. پس هرجا ديدي حرارتي نيست و بعد ميآيد، و برودتي نيست و تازه پيدا ميشود، و بويي نيست پيدا ميشود، و طعمي ميگردد طعم ديگر ميشود، بدان كه اينها اجزاي جسم نيستند و از عالمي ديگرند. و همچنين ميبيني يك چيزي زنده است و يك چيزي زنده نيست، بدان كه زندگي از عالم جسم نيست و از عالم غيب آمده. همان مَثَل خيال اوضح مثالها بود كه عرض كردم و توي راهتان انداختم. حالا ببينيد كه همين حرارتها و همين برودتها همه از يك جايي ميآيند توي اين دنيا، ديگر مگو از كمون اينجا بيرون آمده. كمون هم درست است و معني كمون را هم من ميدانم، و معني همان كمون است كه ميگويم. پس اگر روشنايي آمد در اين دنيا، بدان كه يك جايي هست كه روشنايي آنجاست و از آنجا آمده اينجا. و از هيچ صرف خدا هيچ نيافريده و نميآفريند. پس هر چيزي را از هر چيزي خلق كرده، و از عالمي خلق كرده كه آن عالم غير اين چيز و اين عالم است. پس روشنايي يك جايي هست، اما
«* دروس جلد 2 صفحه 518 *»
از غير عالم جسم است، حالا اين غير را تو غيب اسم بگذار و بگو از غيب عالم جسم است. و اين غيب معنيش اين نيست كه زير زمين است، زير زمين هم عالم جسم است. و معنيش اين نيست كه از عرش آمده، عرش هم عالم جسم است. مردم همين كه غيب ميشنوند اندرون چيزي را غيب آن چيز خيال ميكنند، و اين نظر نظر عاميانه است. و اندرون جسم هم جسم است، پس اينكه ميشنوي از كمون اشياء چيزي بيرون ميآيد، يعني از عالمي غير از آن عالم آمده. و در عالم خودش آن چيز موجود است، و از آن عالم به عالمي ديگر ميآيد. پس هر چيزي كه جزء مركب عالمي نيست، آن چيز از غير آن عالم ميآيد و داخل آن عالم ميشود. و هر چيزي كه جزء مركب عالمي است از همان عالم است و همه هم همراه خلق شدهاند، مثل سمتهاي سه گانه جسم و خود جوهر جسم، كه اين چهار حرف با هم موجود شدهاند و هيچ كدام سابق بر ديگري نيستند مثل اينكه در اول خلقت همينطور تعبير آوردهاند. پس اين جسم چهار ركن دارد يك ركن جوهر اوست و سه ركن ديگر اعراض او هستند. و اين اعراض جزء ذاتي جسم هستند و همه همراه، در يكدفعه خلق شدهاند. پس نبوده وقتي كه آن جوهر باشد و اين سمتهاي سهگانه با او نباشند. و ميبيني كه اين سمتها را از جسم نميشود گرفت و جسم چيزي است كه اين اطراف ثلثه هميشه همراه او هست و جسم بيطول و عرض و عمق معقول نيست، لكن ميشود كه طولش را كمتر كرد يا زيادتر كرد، و همچنين عرض و عمقش را ميتوان كمتر يا زيادتر كرد. اما ملتفت باشيد كه از نفسِ سمتهاي سهگانه نميتوان گرفت و از مقدارش نميتوان كم كرد. و اگر جميع عملهجات اين ملك سرهم اين جسم را بكوبند و بخواهند سمتهاي سهگانه را از او بگيرند نميتوانند. پس اين جسم تا ملك خدا هست ابداً مخلد است و ملك خدا هميشه هست پس جسم هم هميشه همينطور بوده و هميشه همينطور هم هست. و تا خدا خدا بوده ملك داشته و جسم هم بوده، و هميشه هم محتاج به خدا بوده و هميشه هم محتاج است به خدا. و معني حادث اين نيست كه چيزي
«* دروس جلد 2 صفحه 519 *»
نبوده و يكدفعه بردارند از نيست صرف چيزي بسازند، و اگر تا به حال معني حادث را اينطور خيال ميكردي تقصير خودت است. بلكه معني حادث اين است كه محتاج به غير باشد، و از نيست صرف چيزي ساخته نميشود. و نيست صرف را خدا خلق نكرده، و خدا هست را خلق ميكند. پس جسم را به خود جسم خلق كرده، و خود جسم چهار ركن دارد. ركن اعلاي او جوهر اوست، و ركن اسفل او سه طرف دارد، و اين چهار ركن همه همراه خلق شدهاند، و هيچ كدام سابق بر ديگري نبودهاند. و نبوده وقتي كه اينها همراه نباشند و نخواهد آمد وقتي كه اين چهار همراه نباشند. پس اين جسم فاني نميشود و در حكم خلود است. و به همينجور كه فكر كنيد ميبينيد كه در عالم مثال هم يك چيزي هست كه خلقتش همينطور است. و در آن عالم هم يك چنين جوهري است كه اطرافش سمع و بصر و شم و ذوق و لمس است با اينكه خيال است، و نبوده وقتي كه آن جوهر نبوده اگر چه افراد مميزه نبودند و تازه پيدا شدند.
و به همين نسق فكر كنيد در جميع اين مراتب ثمانيه يا سبعه يا خمسه، و بدانيد كه در هر كدام يك چنين جوهري هست كه او ثابت و جازم است و هميشه بوده در سر جاي خودش و مخلد است. و هر عالم اعلايي، اضيق اوقاتش تمام عالم ادني را ميگيرد و ميتواند بگيرد. پس وقت عالم حيات تمام اوقات اين دنيا را ميتواند بگيرد، و وقت خيال شما تمام اوقات عالم حيات را ميتواند بگيرد. و وقت عالم نفوس تمام اوقات مثاليه را فرا ميگيرد. اين است كه لايغادر صغيرة و لا كبيرة الا احصاها جميع آنچه خيال كردهاي و عمل كردهاي، همه را در تنگتر اوقات عالم نفوس حاضر ميكنند. حالا نفس، منهمك شده در اين دنيا و در عالم خودش نيست، از اين جهت خودش را گم كرده. و وقتي ملتفت خودش ميشود كه به فكر و به رياضات و مجاهدات و به موتوا قبل انتموتوا يا به خواب يا به خلسه يا به تدبير عامه اين علايق را از پايش باز كنند، آن وقت همه اعمال و خيالات خود را حاضر ميبيند. و آن عالم عالمي است كه هر كس پا گذاشت در آن
«* دروس جلد 2 صفحه 520 *»
عالم، آنچه در دنيا عمل كرده و آنچه خيال كرده تمامش را پهلوي هم حاضر ميبيند. و اگر اعمالش خوب است از آنچه كرده حظ ميكند و اگر اعمالش بد است از آنچه كرده متأذي ميشود.
و به همين نسق جميع جزئياتي كه در عالم نفوس هست، در اضيق اوقات عالم ارواح حاضر است، و آن همه را فرا ميگيرد. و به همين طور آنچه در عالم ارواح هست همه در اضيق اوقات عالم عقل حاضر است، و اين عقل و اين قلم جوري است كه اضيق اوقاتش جميع ماكان و مايكون را فرا گرفته، و همه پيشش حاضر است. ماضيش را آنجا مينويسد حالش را اينجا مينويسد استقبالش را آنجا مينويسد.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
نگاهى گذرا به متن دروس
مجلد دوم
درس اول
r جواب شبههاي درباره آيه: فلما جنّ عليه الليل رأي كوكبا.
r جواب از حديثي كه حضرت در معراج رسيدند به ملكي گمان كردند خداست و جبرئيل گفت ملك است.
r وجه صحيح معناي رأي كوكبا قال هذا ربي و بيان اينكه تمام اين مراتب حالات سلوك ابراهيم7 است.
r مقامات و علامات الهي از اعلي مراتب تا منتهياليه وجود براي خود لباس گرفته.
r اولياء خدا همان مقدار كه اصرار بر هدايت مؤمن دارند، اصرار بر اخراج كافر دارند.
r چون مراتب مختلف از يك بدن سخن بگويند. سخنان، نقيض هم ميشود.
r همه فتنهها بر دست مبادي(رؤساء) است و لقد فتنّا الذين . . . .
r هرچه آهنربا را ميان برادههاي آهن و نقره بگردانند برادههاي نقره باكي ندارند.
r در هر درجه، درجه اعلا قبله اوست
r خدا خلق را طوري خلق كرده كه منتهي به حدي نشود.
درس دوم
r چگونه رعيت بر باطن حجتالهي مطلع ميشوند كه واقعاً او حجت خداست.
r تمام اطمينان رعيت به تصديق خدايي است كه آگاه بر غيوب است.
r شبهه ظنيبودن احاديث و معني آيات و اينكه باب علم در اين زمان بسته است.
r همه شكوك و شبهات برطرف ميشود به توجه به شاهدبودن خدا و معصوم بودن حجت زمان.
r بدون توجه به دليل تسديد يقينيات هم داخل مشكوكات است، همينطور ضروريات.
r به مقتضاي لايكلف الله نفساً الا وسعها در عاديات، علم عادي كفايت است. و در كليات يقين عقلي از طرف تسديد خداوند.
r حتي پيغمبر به دليل تسديد ميفهمد كه اين قرآن كتاب خداست كه بر او نازل شده و نيز جبرئيل را به همين دليل ميشناسد كه ملك وحي است آمده.
r خداوند احقاق حق ميكند و ابطال باطل مينمايد، ولي سلب قدرت از مخالف نمينمايد.
درس سوم «سلسله طوليه»
r نسبت اشياء از دو نسبت بيرون نيست: نسبت آنها به يكديگر و نسبت آنها به خدا.
r غيرمحدود را با محدود نميتوان با هم نسبت داد.
r غيرمحدود از جميع اطراف محدود بلانهايت ميآيد و در او نافذ ميشود ـ ان الله مع الذين اتقوا.
r هيچ حولي و قوهاي نيست مگر براي خدا
r زيد نسبت به نشسته و ايستاده نامحدود است، كه از جميع جهات آنها بينهايت در آنها نافذ است.
r كسيكه از جانب خدا ميآيد هيچ خلافي با خدا ندارد، مگر اينكه او اصل است و اين فرع مثل قيام زيد نسبت به زيد.
درس چهارم «سلسله طوليه»
r بنا بر نظري سلسله طوليه در كون نيست و بنا بر نظري هست. و شرح دو نظر.
r بيان دو كون و دو شرع.
r كون و شرع كوني در ميان كون و شرع شرعي افتاده.
r امر شارع وجود شرعي است و امتثال مكلف شرع وجودي است كه شرع شرعي هم ميگويند.
r آنچه مهم است اينست كه در همه اعمال انسان سعي كند قصد او امتثال فرمان باشد.
درس پنجم «سلسله طوليه»
r صفحه علم خدا مخلوق نيست، ذات خدا هم نيست و مشايخ آن را كينونة الله ناميدند.
r مشيت و مقدمبودنش بر كل، و معني لايجري عليه ما هو اجراه.
r مشيت نه مجرد است نه مقيد و بيان مقام وجود بشرط لا.
r همه اشياء نسبت به مشيت مساويند، اگرچه نسبت به خودشان متفاوتند.
r بيان جمله تدلج بين يدي المدلج من خلقه در زيد و قائم و ماشي و مسرع.
r هركس اين دروس را براي معرفت ميخواهد حلالش و هركس براي كسب دنيا ميخواهد حرامش باد.
درس ششم «سلسله طوليه»
r از نيست صرف معقول نيست هست احداث كنند.
r مشيت در زير كينونت است و وجود مقيد در زير مشيت است و وجود مقيد را امر الله مفعولي ميگويند.
r مقيدبودن وجود مقيد نسبي است پس نسبت به مادونش اطلاق دارد.
r شرح اينكه مصدر عينالفعلش ساكن است.
r چهار مقام وجود مقيد ـ ماده و صورت نوعي و شخصي.
درس هفتم «سلسله طوليه»
r هست حقيقت يگانهاي است كه ماسوي ندارد و ديگران آن را ذات خدا گمان كردند.
r بيان عموميت ماده و صورت در مقام دوم.
r ماهيت هم مثل ماده داراي وجود است، و هر دو جلوه امر عالي هستند.
r هر فاعلي (جماد، نبات، حيوان و . . .) ميتواند بينهايت فعل صادر كند.
r معني اينكه «الف» حار است و «باء» يبوست دارد.
r معني: ان لله تعالي سبعين الف حجاب.
r معني اينكه اسم «عليّ» را بر عرش و كرسي و همه چيز نوشتند، چنين شد چنان شد.
r بيان هشت مرتبه از فؤاد تا جسم كه براي همه چيزها ثابت است.
درس هشتم «سلسله طوليه»
r نسبتها در كل دو نسبت است: نسبت محدود به نامحدود و نسبت محدود به محدود.
r نسبت محدود به نامحدود ميشود طولِ صرف، مثل زيد نسبت به انسان مطلق.
r حكم بينهايت (مطلق) اين است كه در حال واحد به صفات متضاده ظاهر ميشود.
r مردم به آنچه نميفهمند اعتقاد دارند، ميگويند آنها اسرار است ولي شما بر عكس باشيد.
r بينهايت نسبت به محدود مصداق اين عبارتند: لا فرق بينك و بينها در مثال زيد و افعال او.
r بينهايت از همه طرف داخل صاحب نهايت ميشود.
r بينهايت كه صاحب نهايتها زير پاش نباشد معقول نيست.
r بينهايت علمي است منبسط و همين علم فوق مشيت است.
r در حكمت نتيجه را به مستمع واگذار ميكنند تا حكمت ضايع نشود و اهلش معلوم شود.
r معاملات هميشه بين محدودي و محدودي است، و بين محدود و نامحدود معاملهاي نيست.
r تكميل و تكمل هم بين محدودي و محدودي است كه حتي جسم در عقل و برعكس تصرف دارند.
درس نهم «سلسله طوليه»
r توضيح جمله: كل اثر عند مؤثره القريب مخلوق بنفسه.
r متناهي اسم غير متناهي است، جلوه و ظهور اوست در مثال زيد و قيام او.
r بينهايت، بينهايت بودن خود را به غير نميدهد ولي بدون صاحب نهايت هم نيست.
r دو محدود آن است كه در يكجور مكان ميتوانند منزل كنند.
r بيان اينكه چراغ و نور چراغ اثر و مؤثر نيستند.
r اشاره به نوع مثالهايي كه براي اثر و مؤثر گفته ميشود براي اهل فصل و در واقع اثر و مؤثر نيستند.
r تمام مراتب هشتگانه از فؤاد تا جسم مراتب محدودي با محدودي است.
درس دهم «سلسله طوليه»
r غيرمتناهي چون غيري ندارد چيزي كه به كسي انعام ميكند از خودش ميدهد، اما لازمه رتبهاش را نميدهد. لازمه رتبه، هيچ جا دست نميخورد.
r معني اينكه براي مشيت رؤس است و براي هر رأسي وجوه است.
r مؤثر فعل عالي است كه هر چيزي را خودش را خودش كرده مثل اينكه تو نيت را به نيت احداث ميكني زدن را هم به زدن احداث ميكني.
r در عرصه خلق همه مفعولها مفعولبه هستند.
r يا من الظلمة عنده ضياء، محلش در نسبت محدود به نامحدود است.
r كار هر محدودي براي محدودي ديگر كار همان نامحدود است. پس لميحمد حامد الا ربه.
r كار خلق با آنجايي است كه انبياء از آنجا آمدهاند.
r هر ملحدي اول خود را به اهل حق چسبانيد بعد الحاد خود را اظهار نمود.
درس يازدهم «سلسله طوليه»
r تأثير بعضي مخلوقات در بعضي كه بعضي صورتها را بيرون آورند مقام مشيت شرعيه است.
r صانع عالم است به امكانات جميع اشياء.
r جميع اكوان نسبت به امكان از يك خردل هم كمتر است.
r معني اين نوع صلوات: اللهم صل علي محمد و آله باضعاف اضعاف ما في علمك.
r خلق اول، فاعل بودن خداست در همه مخلوقات.
r كومههاي جسم تا فؤاد، ابتدا ندارند، ولي مخلوق خدايند و خدا فوق آنها است.
r هر كجا متعددي ديدي بدان يك بينهايتي فوق آنها است، كه مقيد به قيد آنها نيست.
r بيان حكمت صانع.
r از جهتي دنيا بهتر است از عالم عقل و فؤاد.
درس دوازدهم «سلسله طوليه»
r توحيد عام فايده ندارد. توحيدي خوبست كه انبياء خواستهاند
r تا يك بالفعل موجودي نباشد هيچ بالقوهاي بالفعل نميشود.
r فرق حرارت فلكي و حرارت آتش و سرعت اثر آنها نسبت به يكديگر.
r روح نباتي در افلاك است، پس جاذبه دارد دافعه دارد و آن است نبات بالفعل كه از عناصر نبات بيرون ميآورد.
r معني اينكه جبرئيل براي آدم7 درختهايي از بهشت آورد.
r نور در روي زمين بيشتر است تا در آسمان، همينطور حرارت.
r كيفيت تكوّن كرم و پيداشدن حيات در آن.
r كيفيت تكوّن حيات در بدن انسان.
درس سيزدهم
r فهم معجزبودن قرآن كه بفهمند انسان عاجز است از اين كلام، كار همه كس نيست.
r هر دليلي تا به خدا نچسبد دليل نميشود.
r اين اصطلاحات را دانستن علم نيست، به دليل اينكه سبب ترس از خدا نميباشد.
r شقاوت مردم از بيمعرفتي ايشان است به خداي خود.
r تسديد و تقرير خداوند درباره حجتهاي او بهترين دليل است.
r خداوند يك آن باطل را مهلت نميدهد كه با حق مشتبه باشد.
r كسيكه مخالف حق ثابتي را ادعا كرد نفس ادعاي او دليل بطلان اوست.
درس چهاردهم
r اكثر مردم مثل دهريمذهبها به بودن خدايي اعتقاد ندارند.
r معجزات انبياء در خلاف عادات بوده، كه مردم بفهمند اين عاديات به اراده انجام ميشود.
r خيلي بايد زحمت كشيد تا توحيد را به دست آورد.
r وقتي انسان به توحيد ميرسد كه بفهمد ملك صاحب دارد، و هر چيزي را بخصوص در محل مخصوص خودش گذارده. و همه خود را مملوك او بدانند.
r احقاق حق و ابطال باطل كار خداست، و كار ما اين است بگوييم حق حق است.
درس پانزدهم
r راه تسديد اين است كه يقين كنيم آنچه هست خدا خواسته و شده.
r مزخرفبودن قول بعضي حكما كه گفتند شب، عدم روز است ديگر جعل ندارد.
r به دليل عقل حجت جزئي را هم ميشود حجتبودنش را ثابت كرد.
r كسيكه بيدين است يقيناً خدا نشناخته، پيغمبر و حجت نشناخته.
r شيطان جايي وسوسه ميكند كه اگر اعتقاد كني بنيان او خراب ميشود.
r هرجا كه براتان وسوسه ميشود و پر اضطراب داريد، بدانيد خزانههاي خدا آنجاست.
r عباد الله مخلصين راه براي ايشان روشن و آسان است.
r خداوند اشد المعاقبين است به اينكه تأثير اشياء را همراه اشياء قرار داده.
r حجتها: آمدند نفع و ضرر اشياء را تعليم كردند و همينها اسمش شد شريعت.
r خداوند خواسته از راهي كه امر كرده اطاعت شود، تا به حاجات خود برسند.
درس شانزدهم
r مراد از فؤاد، گاهي جميع عالم وجود مقيد است و گاهي مرتبهي فوق عالم عقل.
r فرق بين فعل فاعل و فعل مفعول.
r مشيت مركب از دو نصف است، نصفش فعل خداست نصفش فعل خودش است.
r اگر در نظركردن به چيزي ملتفت چيزهاي ديگر نشدي، معلوم ميشود آنهايي را كه ملتفت نشدهاي چيزي ديگر است غير از اين چيز.
r مشيت مركب از بسيطين است، مادهاش اوجده الله و صورتش فانوجد.
r نسبت مشيت به جميع ممكنات علي السوي است.
r توضيح مخلوق بنفسه بودن فعل.
r بيان اشتباه بسياري از حكماء كه از فرمايشات مشايخ ما تعطيل فهميدهاند.
r مواضع وسوسه شيطان و راه نجات از شر او.
r انسان عاقل در احتياجاتش نزد كسي ميرود كه بتواند كمكش كند.
r به كار كلي خود كارهاي جزئي را ميكني و تويي كه در جميع ظهورات خود ظاهري.
درس هفدهم
r بيان يكي از معاني توحيد، كه حتي رفقا بويي از آن نبردهاند.
r معني اينكه براي هر كسي شيطاني است و ملكي.
r تأثير جماعت و عدم آن و آثار طبيعي كه خدا براي آن قرار داده.
r طبيعت انسان طبع رواني است كه زود از اطراف رنگ ميگيرد.
r واقعيت هول مطّلَع و معني اعتصام به خدا.
r صورت وقتي روي ماده نشست، اسم صورت همه جا ميآيد.
r كيفيت صدور معجزه از انبياء: در بيان يك نمونه.
درس هيجدهم
r قواعد منطقي همان امور متداول بين همه است كه به صغري و كبري و نتيجه اسمگذاري شده.
r جميع كمالات در اين است كه اسمتكميلي بيايد روي جايي.
r معني بودن شيء در چيزي به طور استجنان.
r كسي كه جامع اعلي و ادني نيست كارهاش بر اساس تجربه است.
r آنچه مما يجب علي الماده نباشد از خارج در او پيدا شده، پس بايد بالفعل باشد.
r جميع مصادر قوتشان از فواعل بيشتر است، بياض از ابيض سفيدتر است.
r مصادر همان فعليات و مبادي هستند كه خودشان عالمي دارند.
r تمام فعليات مال مشيت خداست يعني مشيت شرعيه كه مبدء جميع فيوضات است. نه آن مشيت كه مادة المواد است و امكان جميع موجودات است.
r اين مشيت نسبت به ما دون خود بينهايت است. ولي نسبت به خود نه.
r مقدار آمدن غيب در شهاده بستگي دارد به كوچكي و بزرگي مرايا.
r راه حرفزدن مردم با خدا، و ديدن او و شنيدن كلام او.
r كسيكه از راه خدا اعراض كرد خدا هم شياطين را بر او مسلط ميكند.
درس نوزدهم
r نوع تصورات مردم درباره خدا.
r خدا از نيست صرف چيزي نميآفريند.
r نور عرض است و عرض بيجوهر حركت نميكند. چنانكه نفس ِحركت، ديگر حركت نميكند.
r اعراض بر جسم مقدم هستند وجوداً ولي مؤخر هستند ظهوراً.
r بيان كيفيت پيدايش باران.
r ابتداي غيب كه پا به عالم شهود گذارده حرارت و برودت و روشني و تاريكي است.
r در اثر حرارت و برودت مخض انجام ميشود، و از مخض است كه مواليد پيدا ميشوند.
r صنعتها را حكما از انبياء تعليم گرفتند و به مردم ياد دادند.
درس بيستم
r مباحث مطلق و مقيد مقدماتي از توحيد واقعي است. و خودش فينفسه پوك است.
r حرفهاي عرفا؛ خود اوست ليلي و مجنون . . . . . از نظري مثل فرمايش بزرگان است.
r مردم چون راه خدا را نرفتند لذا به مزّقناهم كل ممزّق محكوم شدند.
r خداوند وصف خودش را فقط به انبياء گفته، هركس ميخواهد بايد از ايشان بگيرد.
r شرور را گفتند اَعدام هستند و بطلان قول آنها.
r آن وجود عام كه نسبتش با همه علي السوي است شناختنش توحيد نيست، چرا كه مؤمن و كافر، خوب و بد، صلوات و فحش نزد او يكسان است.
r آن هست، همه هستها را داراست و واجد است و وجدانش علم اوست.
r انبياء نيامدند ما را به سوي هست دعوت كنند، بلكه به امري دعوت كردند كه خبر نداريم.
r فقط انبياء خدا را وصف كردند، حكماء هست را وصف كردند.
درس بيستويكم
r تفكيك بين افعال طبيعي و تدبيري.
r كارهاي نباتات و حيوانات از نظري كارهاي طبيعي است و از نظري همهاش تدبيري است.
r ظاهربودن امور تدبيري در خلقت مواليد و توجه به وضع ساختمان بدن انسان.
r مباحثه حضرت صادق 7 با طبيب يوناني كه دهري بود.
r اشاره به راه مباحثه، تا خصم مطلب حق را قبول كند.
r مشاعر باطني اول بايد از مشاعر ظاهري اكتساب كند. علوم بشر كلش علوم انطباعي است.
r اگر بنده به خدا اعتنا كند خدا صد هزار برابر بيشتر اعتنا به او خواهد داشت.
r علم خدا علم انطباعي نيست، قبل از موجودات علم داشته.
r خدايي را بايد به دست آورد كه اعتنا به خلق خود دارد.
درس بيستودوم
r امكان خودش از خودش معقول نيست چيزي استخراج كند.
r هرچه غير صفات ذاتيِ جسم در جسم پيدا ميشود و برطرف ميشود، از غيب ميآيد.
r معاني كلي را كه عقل ميفهمد، اينها از غير عالم عقل است.
r فعلياتي كه از جايي ديگر ميآيند و در عالمي ديگر مينشينند، جوهري هستند كه ميآيند روي جوهري ديگر مينشينند
r اهميت قاعده «لايجري عليه ما هو اجراه»
r فرق فعل ايجادي و فعل انفعالي.
r از رحمتهاي خدا بر اهل حق اين است كه همه اهل عالم ميگويند ما اهل حقيم.
r مراد از حقيقت محمديه و ارض جُرز در اصطلاح بزرگان.
r بيان حرارت طبيعي وحرارت فلكي.
درس بيستوسوم
r در هر علمي بايد ميزان آن علم را بدست آورد و هي فروع بر آن متفرع نمود.
r از نيست صرف نمينوان چيزي خلق كرد.
r افعال في نفسه بساطتي دارند. مثل حرارت في نفسه رنگي ندارد اما در هر محلي رنگي مناسب پيدا ميكند.
r هر فعليتي حركت ايجاديه يا روح من امر الله است، و قائم بنفسه است.
r حركت ايجاديهي كلي، وقت ندارد.
r طرز فكر ديگران در اصل نظام آفرينش به مانند عوام است و سبب آن.
r توحيد جوري است كه به محضي كه خدا را شناختي فيالفور پيغمبرش را ميشناسي.
r خدا يعني مطاع باشد و صاحب اختيار تمام خلق باشد.
r خدا هر چيزي را خودش را خودش خلق كرده.
r چيزي كه فايده دارد و حق است آني است كه از پيش صانع ملك آمده.
درس بيستوچهارم
r معني مختاربودن خلق به اين معني است كه ما تشاءون الا انيشاء الله.
r گاهي فعليت را تعبير به علم ميآورند. لايحيطون بشيء من علمه . . . .
r بيان اينكه علم ذات خدا نيست ولي علم او اكتسابي نيست.
r توجه به ارحمالراحمين بودن و اشدالمعاقبين بودن خدا چگونه بايد باشد.
r ارحم الراحمين بودن خدا اگر از صفات ذاتي او ميبود چه اقتضائي داشت.
r چرا خداوند گاهي حاجت دشمن را زود برآورده ميكند اما حاجت دوست را تأخير مياندازد؟
r يگانه بودن خدا در صفاتش.
r بيان ارتباط اسم با صاحب اسم.
درس بيستوپنجم
r كسيكه مخلص است هيچ از شيطان در او نيست.
r كسي را كه خدا بداند ذاتش پاك است به هر طور باشد او را اصلاح ميكند.
r معصيت مؤمن از روي جهالت است.
r بيان ارزش نيكيكردن به مؤمن. ان الله يأخذ الصدقات.
r معني كلام رسولالله9 «خدا با علي نجوي ميكرد».
r بررسي كلام خدا و بيان حقيقت آن.
r معني اينكه قرآن در قيامت به صورت انساني است، و در محل بلندي ظاهر ميشود.
r تورات و انجيل كلام كوچك خداست و كلام بزرگ خدا قرآن است.
r معني العلم نقطة كثرّها الجهال و معني نقطه تحت الباء.
r فرق حامل واقعي قرآن و حامل عرضي و معني لايمسّه الا المطهرون.
درس بيستوششم
r هيچ قوهاي به فعليت نميرسد مگر اينكه فاعلي آن را استخراج ميكند.
r اشياء حادثه، ما بين اقتضاي مقتضي و رفع مانع پيدا ميشوند.
r بيان معني حديث ان الله خلق اسماً بالحروف غيرمصوّت.
r روز اولي كه خدا جسم را خلق كرد اطراف ثلثهاش را همراهش قرار داد.
r براي اصل جسم فنا نيست.
r بررسي نبات و روح نباتي كه حقيقت آن چيست.
r بيان اينكه اگر نبات نبود هيچ جمادي نبود.
r اگر آب نباشد جايي، آتش هيچ مكث نميكند، اصل آتش به آب پيداست.
r نبات صوافي اغذيه است.
درس بيستوهفتم
r حرارت و برودت دو دست فاعل هستند، رطوبت و يبوست دو دست قابل.
r حرارت در عالم خودش جوهر است و جوهريت اين عالم بسته به اوست.
r بيان واقعيت يأجوج و مأجوج و اينكه اعراض در عالم خودشان جوهريت دارند.
r بيان اهميت يك دانه گندم كه پيدا شده در اين عالم.
r اين عالم مثل شير است كه روغن و پنير و ماست همه در او هست. و هر يك به طور خاصي استخراج ميشود.
r اصالت قول قدما در تعداد عناصر و علت اختلاف فرنگيها با آنها.
r حركت محدث آتش نيست بلكه اجزاء ناريه را كنار هم جمع ميكند.
درس بيستوهشتم
r چيزي كه در عالمي نيست و بعد پيدا ميشود آن چيز از عالم ديگر است.
r اگر تغييرات در جسم نميبود هيچكس از عوالم ديگر خبر نميشد.
r جسم فاني نميشود.
r حيات و زندهبودن محلي است كه ديدن و شنيدن و . . . در آن محل پيدا ميشوند.
r حس لامسه حيوانات از انسانها قويتر است و بيان سرّش.
r اجسام همه محل هستند و آنچه غير لوازم جسم است حالّ است در اين محل.
r عالم جسم درك الآن را دارد. ولي خيال ماضي، حال، و آينده همه را دارد.
r در دنيا و برزخ در آن واحد دو شيء را نميشود درك كرد، اما در عالم انسان میشود.
r بيان عالم طيف كه براي شيخ مرحوم كشف ميشد.
r در هر عالمي حالّي است و محلي، حالّهاش از عالم بالا آمده و محلش از همانجاست.
درس بيستونهم
r ماده و صورت دو جورهاند: ماده و صورت عرضي، ماده و صورت اصلي.
r ماده و صورت اصلي نسبت به يكديگر متضايف هستند.
r تعريف عالم تضايف و متضايفات.
r اغلب مردم اگرچه مؤمن هم باشند سلوكشان مثل سلوك دهريها است.
r تأثير معاشرت با اهل تقوي يا اهل فسق و فجور.
r بيان اينكه انسان از ملَك اعجوبهتر است.
r انسان هر لحظه به هر خيالي كه هست به همان صورت درآمده.
r سرّ اينكه چرا ملائكه مأمور شدند در برابر آدم سجده كنند.
r تفسير: ان قلت هو هو فالهاء و الواو كلامه.
r ماده ذاتيه بدون صورت نميشود.
r مقدار سرعت حركت عرش و سرعت سير پيغمبر در معراج.
درس سىام
r حقيقت شيء آن چيزي است كه تا هست آن شئ هست.
r اهل حق هميشه از راه واضح آشكار ميروند و اهل باطل آن را رها ميكنند.
r حقيقت انگشتر همين هيئت استدارهاي است كاري به نقره ندارد.
r هر چيزي كه اول پا ميگذارد به اين دنيا معلوم است نزديكتر بوده و بالعكس.
r دو دست فاعل در عالم جسم حر و برد است و دو دست قابل رطوبت و يبوست.
r مبدء عالم جمادات از غيب است و كيفيت پيدايش جماد.
درس سىويكم
r توجه به معني لازم و ملزوم و نتيجه آن.
r بيان كيفيت تركيب اجزاء بدن زيد در نفخه احياء.
r بيان تكميل و تكمل در مثال خميرمايه و ترششدن تمام خمير.
r مردم بعضي طلا هستند و بعضي نقره بعضي سفال بعضي كرم خلا.
r مبادي را خدا مثل آهنربا قرار داده مانند خود را به سوي خود جذب ميكند.
r تأثير همنشين در انسان. عُمَر از مردم عمريت بيرون ميآورد.
r عالم خلط و لطخ است.
درس سىودوم
r كيفيت پيدايش كارهاي نباتي در نباتات.
r لامسه ولدي است متولد ميشود ميان روح و عصب و همچنين باقي حواس.
r تا عالي و داني فعل و انفعال نكنند چيزي پيدا نشود.
r بيان مبدء پيدايش نبات.
r سرّ اينكه اگر حجت نباشد زمين قرار نميگيرد.
r ادني درجه حيوان لامسه است.
r وجه اينكه چگونه حجج: در شكم مادر يا بعضي در پشت پدرها حرف ميزدند.
r چگونه انبياء سوسمار را به حرفزدن يا ستون حنّانه را به حرفزدن ميآورند.
r بيان چگونگي اتصال جميع مراتب مصنوعات به يكديگر.
r تسليمبودن مؤمن جزء اعظم اعظم اركان ايمان است.
درس سىوسوم
r بررسي مراتب برازخ و شباهت آنها به مرتبه بالا.
r نباتيت محلش روغني است كه در بدن نبات است. اين محل مغز سر است كه اول به آن تعلق ميگيرد بعد به اعصاب . . . .
r كيفيت اينكه چطور به محض اراده، دست حركت ميكند.
r اشاره به جسمانيبودن معراج.
r آمدن عالي در داني بذاته نيست بلكه به القاء مثال است.
r معني عليّ ممسوس في ذات الله.
r عقل و نفس و خيال در اين عالم بطور ريزه ريزه منتشرند بايد مخض شود تا جمع شوند.
r در مخض اول ظواهر مخض ميشود تا مرحله به مرحله باطنها هم مخض ميشود.
r فرمايشي بعد از درس در مورد بدن ظاهري دنيايي حجت.
درس سىوچهارم
r در عرصه كون امر چنين است كه ميگوييم: يا من الكفر عنده ايمان.
r فرق معني اختيار و تفويض.
r تفويض از جبر بدتر است.
r بيان راه احداث شياطين در ضمن مثالي.
r شيطان به بركت اهل حق زنده است.
r منافعي كه از اذيت شياطين به مؤمنين ميرسد مثل اذيت شپش.
r اين بدن زيد در دنيا چنان است كه حكم همان نفس ناطقه زيد را دارد. پس همين داني گوش عالي، چشم عالي و زبان اوست.
r عالِم بر حق آن است كه بتواند همه راههاي شك و شبهه را ببندد.
r وضع اين زمان طوري است كه احتياج به خارق عادت نيست.
درس سىوپنجم
r ارتباط بين عام و خاص.
r جميع خلق محض اضافه به خدا هستند، قطعنظر از او همه نيست صرفند.
r مراتب صفات در بسم الله الرحمن الرحيم.
r براي مطلق مراتب مقيدات مطرح نيست، اما براي خود آنها مطرح است.
r غيور زيد تحديد لصفاته من القائم و القاعد.
r بيان اينكه زيد در بهشتش در يك آن در تمام آسمانها و زمينهاش هست.
r العالي تجلي للكلي بالكلي و للجزئي بالجزئي.
r المداد هو الذي في الدوات مداد و في الالف و الباء مداد.
r عالي بر گرد دانی بر خلاف توالي ميگردد اما داني برگرد عالي بر توالي ميگردد.
درس سىوششم
r مخض اجزاء عالم به واسطه توارد گرما و سرما است كه قبض و بسط ميشود.
r اشاره به كيفيت وضع موجود در مرحله ذر.
r ريزريزهها گاهي بالفعل موجود است، به مخض جمعشان ميكنيم. و گاهي آنچه بالقوه است ميخواهند بالفعل سازند اين مشكل است.
r عناصر همين چهار عنصر است و منافات ندارد كه فرنگيها تعداد بيشتر پيدا كردهاند.
r مبدء هر چيزي در اين عالم حرارت و برودت و رطوبت و يبوست است.
r شرح اينكه اين آتش و هوا و آب و خاك هر يك مركب از چهار عنصرند است.
r ارتباط افلاك از قمر تا شمس با يكديگر.
r معني علّمني علمه و علّمته علمي در اصل و فرع.
r اينهايي كه در شهاده هستند خميرهها هستند براي جذب انوار غيب به شهاده.
درس سىوهفتم
r فعل و انفعال حرارت و برودت، در رطوبت و يبوست و پيدا شدن مواليد.
r معني اينكه حوا را از دنده چپ آدم ساختهاند.
r بيان اينكه همه حركات اثر حركت عرش و كرسي است.
r كيفيت ارتباط جسم با حيات و پيدا شدن حيات در اجزاء جسم.
r جسم چيزي است كه چيزي بر چيزي ميافزايي زياد ميشود. و بالعكس كم ميشود.
r آمدن عقل به عالم جسم قدم به قدم نيست بلكه مثل آمدن عكس است در آينه.
r هر يك از نبات، حيوان و نفس انساني كومهاي دارد كه از عرش تا تخوم ارضين ريخته شده.
r عقل همان قلم است كه با او حرف ميزنند و ميگويند چه چيزها بنويس.
r بيان بعضي خصوصيات عقل و تعبيراتي كه از كارهاي او آورده شده.
r علت اينكه به عقل خطاب شد: بك اعاقب و بك اثيب.
درس سىوهشتم
r علم عالي به داني علم واحدي است و كثرات ندارد.
r بيان نسبت زيد با ظهوراتش.
r فرق بين علم ذاتي و علم انطباعي.
r فعل را نميشود به غير واگذار نمود. و همينطور اثر اثر و اثر اثر اثر . . .
r عالي داخلٌ في جميع الكثرات لا كدخول شئ في شئ و خارجٌ . . .
r علم زيد به ظهوراتش يك نقطه بيشتر نيست و شرح كيفيت آن نقطه در مثال.
r قرآن حقيقت محمديه9 است.
r معني اينكه خداوند علم ماكان و مايكون و مالميكن را به حضرت محمد9 تعليم كرده است.
r بيان پيدايش هر چيزي از: 1ـ مقام نقطه 2ـ الف لينه 3ـ حروف 4ـ تركيب حروف.
درس سىونهم
r علم واحد به واحد عين واحد است ـ علم متكثر به متكثرات عين متكثرات است.
r بيان اينكه علم عين معلوم است و الا علمِ آن معلوم نميشود.
r براي خدا دو علم است: يك علم عين ذات اوست و يك علم كه به انبياء داده.
r توضيح عبارت: «لابشرط يجمع مع كل شرط».
r در علم احدي اجمالگفتن درست نيست بلكه فوق اجمال و تفصيل است.
r بيان اينكه در يك جسم چند غيب ميتوانند تصرف كنند.
r مناسبت جاذبه با جبرئيل، دافعه با عزرائيل، هاضمه با اسرافيل و ماسكه با ميكائيل.
r سرّ اينكه چرا اولياء خدا: در ادعاي مقامات مختلف كلامشان متناقض ميشد.
r سبب خوابيدن و سبب خوابديدن.
r چرا در اول مردم خواب نميديدند.
r هر عالي نسبت به داني مجمل است و هر داني نسبت به عالي مفصل است.
r اگر جميع خلق بخواهند حساب اجر ايمان را بكنند در قوه احدي نيست.
r فؤاد حبهاي است بالفعل مجمل كه در زمين عقل كاشته ميشود پس فؤاد سبز ميشود.
درس چهلم
r تمام اوقات را قلم نوشته است پس خودش فوق تمام اوقات است.
r به كسي كه ميگويند ماكان و مايكون را سرجاش بگذار او فوق همه است.
r اگر گفته ميشود امام ديشب را ميبيند، آني كه ميبيند بايد فوق حال و ماضي و مستقبل باشد.
r خيال چون از عالم ديگر است در اجزاي اين عالم، به طور طفره حركت دارد نه به طور تدريج.
r جسمانيات در عالم جسم محال است به طور طفره مرور كنند.
r خيال هم براي خود وقتي دارد و براي آن هم ماضي و حال و استقبال هست.
r حضرت امير7 كه چهل بدن گرفتند مثل شاخص است و چهل آينه.
r هرچه كه در يك جاي عالمِ جسم نيست و جسم هست آن چيز از غير عالم جسم است.
r خداوند جسم را به خود جسم خلق فرموده.
r ماده و صورت جسم با هم خلق شدند.
r هر عالم پايين را يك آنِ عالم بالا شامل است.
([2]) غرويه: رطوباتي كه چسبندگي دارند.
([3]) همان فلز روی است که در ساخت ظروف مورد استفاده بوده.
([4]) مخض: جنباندن چيزي را به سختي.
(1) مشّاق: مشق دهنده، تعليم دهنده
([7]) ميده: اجزاء بسيار نرم ـ آردي كه دو بار بيخته باشند.
([9]) اين تعبير تعريض است نسبت به عقيده وحدت وجود و منشأ آن يکی از غزلهای منسوب به شيخ عبدالرحمن خالص مشهور به غوث ثاني يكي از رهبران طريقت قادريه طالباني است با رديف «هی هی جبلی قم قم» كه در آن زمان بسيار معروف بوده است. شعر از حيث مضامين وحدت وجودی، به شعرِ شاعران متأثر از آموزههای ابنعربی از قبيل شمس مغربی و شاه نعمت الله ولی میماند. اما اين غزل داستانی طولانی دارد، كه خلاصهاش اين است:
غزل شيخ عبدالرحمن استقبالی است از غزلی از «نور عليشاه» که از بزرگان طريقت نعمتاللهی بود. نور عليشاه در زمان فتحعليشاه قاجار منازعهای با «آقا محمد علی بهبهاني» از شيوخ معروف زمان داشته. آقا محمد علی با صوفيه به شدت مخالف و معروف به «صوفیکش» بود. سيد معصومعلي دكني براي نشر طريقت نعمت اللهي از هند به ايران و عراق آمد كه به فتواي «آقا محمد علي بهبهاني» در كرمانشاه كشته شد. بعد مظفر عليشاه و معطر عليشاه را هم به فتواي او کشتند، اما شاگرد مهم معصوم عليشاه يعني «نور عليشاه» (وفات 1212 هـ) از دست او گريخت.
نورعليشاه خطاب به آقا محمد علی، غزلی سرود و در آن وی را «جَبَلی» خطاب کرد. اين خطاب شايد تعريضی به کوهستانی بودن کرمانشاه ـ محل زندگی آقا محمد علی ـ يا سنگين دل بودن خود آقا محمد علی بوده باشد. نور عليشاه يا خواسته او را دهاتی و کوهی بنامد يا اينکه خواسته او را انسانی زمينگير و تيرهدل و بیبهره از ذوق و تحرک معرفی کند. ظاهراً نور عليشاه به آقا محمد علی، طعنه سجايا وکراماتِ اهل تصوف در مقابلِ گمراهی اهلِ ظاهر را میزند و از او دعوت میکند که از جای کنونيش برخيزد (قُم قُم: برخيز؛ برخيز) و به اهل دل ملحق شود. مطلع غزل نورعليشاه چنين است:
ما ابر گــهر باريم، هی هی جبلی قُم قُم | ما قلزم زَخّاريــم هی هی جبــلی قم قم | |
اين روز تو هم چون شب، گر تيره و تاريک است | ما شمع شب تاريم، هی هی جبــلی قم قم |
آقا محمد علی در جواب غزلی مینويسد با رديف «هی هی دغلی گُم گُم» يعنی ای دغلباز گم شو. مطلع غزل او چنين است:
تو ابر شرربـاری، هی هی دغلی گم گم | تو خرسک دم داری، هی هی دغلی گم گم | |
ای کاخ دلت بی نور، از شمع هدايت دور | کي شمع شب تــاری، هی هی دغلی گم گم |
اما غزل شيخ عبدالرحمن كه استقبالی است از غزل نور عليشاه و بوي تعفن وحدت وجود دارد:
ما محرم سلطانيم، هی هی جبلی قم قم | ما صاحب ديوانيم، هی هی جبلی قم قم | |
در عالم جسمانی، در زمرهی روحانی | ما مظهر جانــانيم، هی هی جبلی قم قم | |
از بحر قِدَم، جوييم، نه اوييم و هم اوييم | زين حادثه حيرانيم، هی هی جبلی قم قم | |
در ميکدهی کثرت، خورديم می وحدت | ما زمرهی مستانيم، هی هی جبلی قم قم | |
ما خالص ناسوتيم، مست می لاهوتيم | هم صورت رحمانيم، هی هی جبلی قم قم |
غزل فوق در تكيههاي صوفيه طالباني هنگامي كه تهليليه به پايان ميرسيده و دراويش ذكر و سماع را آغاز ميكردند، اين شعر مطلع تصانيف قوّالان بوده است كه ابتدا بدون دف و آهسته و سپس به همراه دف آن را ميخواندهاند . . . (مصحح)
([10]) ستون حنانه تنه درختي بود كه پيغمبر9 پيش از آنكه منبر درست كنند پشت مبارك را به آن درخت ميدادند و موعظه ميفرمودند.
([11]) يعني آبي كه از بخارات به دست آمده. مصحح
([12]) جراب نوره مثلي است در عرب كه ميگويند هميان نوره، چرا كه وضع هميان براي آرد است حالا هميان نوره ميدهند به دست آدم، ميبيند چيز سفيدي است قانع ميشود. لكن دقت كه ميكني آخرش كه ميشكافي ميبيني آهك بوده آرد نبوده به درد ما نخورد، آهك لايسمن و لايغني من جوع هيچ رفع جوع نميكند، لكن پر شده. به جهت آنكه در دهان مردم را ببندند اينجور جوابها را ميگويند. اغلب جوابهايي كه اهل حق ميگويند از اين قبيل است . . . .
دروس 1، درس 17 رجب 1294
([13]) قَو و قُو: پنبه يا بيخ درختي كه پر ملايم باشد و آتش چخماق در آن زود گيرد. لغتنامه دهخدا
([14]) خنثای مشکل کسی است که هيچ يک از علائم مرد يا زن بودن در او بر ديگری غلبه ندارد. در مقابل خنثای غيرمشكل يا ظاهر کسی است که علائم مرد بودن در او، بر علائم زن بودن غلبه دارد و يا بالعکس، در اين صورت خنثی به هر يک از دو جنس که شباهت بيشتری به آن دارد ملحق میشود . . . . . . (مصحح)