02-02 دروس آقای شریف طباطبائی جلد دوم – چاپ – قسمت دوم

دروس عالم رباني و حكيم صمداني مرحوم آقاي حاج محمد باقر شريف طباطبائي اعلي الله مقامه

جلد دوم – قسمت دوم

«* دروس جلد 2 صفحه 277 *»

درس بيست‌ودوم

 

«* دروس جلد 2 صفحه 278 *»

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اعجاز المعجز اما بديهي يعرف بمحض الاطلاع انه فوق طاقة جنس البشر كالصعود الي السماء مثلاً و الطيران و انطاق الحصي فانها تعرف بمحض الاطلاع ان جنس البشر يعجزون عن مثلها و اما يحتاج الي امتحان و تتبع حتي يعرف المطلع ان نفسه و امثاله لايقدرون عليه. فان اد‌ّاه نظره و امتحانه و تتبعه الي انه اتي به من غير معالجة ظاهرية يعرف بعد ذلك انه يعجز عنه البشر و ان وجده بمعالجة فانه يعسر حصول العلم منه بعجز البشر عنه فان للصنايع العلاجية درجات لاغاية لها و ان كانت يعسر الاطلاع علي حدها و القرآن من هذا القسم الاخير فانه من صناعة الكلام و يتدرج مراتبه بالتدرب و المجاهدة فلايمكن الاطلاع علي غايته التي ليس للبشر ان‏يتجاوزها و لذلك … تا آخر.

ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه كه معقول نيست امكان خودش از خودش چيزي را استخراج كند، و اين يكي از كليات حكمت است كه همه جا در جميع قوابل و جميع مواد جاري است. ماتري في خلق الرحمن من تفاوت پس معقول نيست كه ماده خودش از كمون خودش چيزي بيرون آورد. چرا كه راهش اين است كه صور الي غيرالنهايه در مواد خوابيده‏اند، و هر ماده‏اي نسبت به آن صورِ كامنه در خودش بي‏نهايت است. پس اين ماده كه شي‏ء بالفعل موجودي است و انتظاري ندارد، پس اگر اقتضاي موجودي هم در او هست كه استخراج كند صور را از خود بايد آن اقتضاء هم موجود باشد، و اگر آن اقتضاء

«* دروس جلد 2 صفحه 279 *»

موجود شد بايد ماده واحد در آن واحد صور الي غير النهاية متضاده و متخالفه و متماثله از او بيرون آيد و چنين چيزي محال است. پس ماده خودش كه نمي‏تواند از خودش صور را بيرون آورد صور هم خودشان نمي‏توانند زور بزنند از ماده بيرون بيايند، چرا كه هر چيزي كه پا به عالم فعليت گذارد پا به عالم اندازه گذارد اگر بشماري او را به سر مي‏رسد. پس صور هر قدر بيرون بيايند لامحاله ابتدا دارند و وسط دارند و انتها دارند و ماده بي‏اندازه صور در او خوابيده. اگر صور الي غير النهايه يكدفعه بيرون بيايند كه داخل محالات است. پس نه ماده مي‏تواند خودش صور را از خود بيرون آورد و نه صور مي‏توانند خودشان زور بزنند بيرون بيايند. ديگر در هرجا مي‏خواهيد فكر كنيد. مي‏خواهد ماده جسماني باشد و صورِ جسماني خواه ماده مثالي باشد و صور مثالي خواه ماده نفساني باشد و صور نفساني خواه ماده عقلاني باشد و صور عقلاني. پس هيچ ماده‏اي خودش حركت را از خود نمي‏تواند بيرون بياورد، و اين راه توحيدي است كه اهل حق بايد به دست بياورند. پس حالا كه مي‏بيني صوري از ماده بيرون آمده بدان كه مُخرِج خارجي آنها را بيرون آورده. پس در هر ماده‏اي آن‏جور صورتها را كه مي‏توان از او گرفت و صورتي ديگر روي آن پوشانيد، بدانيد كه اين‏جور صورتها مال خود آن ماده نيست و از عالمي ديگر آمده روي اين ماده نشسته. پس در عالم جسم مي‏بيني حرارت از بعضي جاهاي جسم سر بيرون آورده از بعضي جاها نياورده بدان‏كه اين صورت ممايجب علي الجسم نيست. جسم ماده‏اي است و جوهري است صاحب اطراف ثلثه دقت كه بكنيد جوهر غليظي است كه صورتهاي سته با او هست. كمّي دارد كيفي دارد رتبه‏اي و جهتي و مكاني و زماني، اينها ممابه‏الجسم جسمند. و جسم را در عقل هم كه خيالش كني لامحاله يك كمٌ‏مايي كيفٌ‏مايي رتبةٌ‏مايي جهةٌ‏مايي مكان‌ٌمايي زمان‌ٌ‌‌‏مايي براي او هست. اطراف ثلثه را كه مي‏توانيد تصوير كنيد اين طول و عرض و عمق ممابه الجسم جسم است. و هر كدام از اينها را اگر فرض كني بگيري از جسم، باقي هم تمام مي‏شوند و جسمي ديگر باقي

«* دروس جلد 2 صفحه 280 *»

نمي‏ماند، و اين نمونه است براي مسأله معاد. و اين «اگر فرض كني» كه عرض كردم اگرِ امتناعي است و محال است كه اين اطراف ثلثه از جسم گرفته شوند، ببين اگر جميع عمله‏جات، جميع ملائكه زور بزنند كه سمت را از جسم بگيرند زورشان نمي‏رسد و هرگز نمي‏توانند سمت را از جسم بگيرند چرا كه صنعت اين را ملائكه نكرده‏اند بلكه اين به طور تأثير ساخته شده، در عالم بقا ساخته شده. پس اين صور مبهم جسم را بگذاريد براي خودش باشد. حالا دقت كنيد كه هر چيزي كه مي‏آيد روي اين جسم مي‏نشيند و برداشته مي‏شود غير از جسم است كه مي‏آيد اينجا مي‏نشيند. حالا غير كه شد بگو غيب است، پس حرارت از عالم غيب بايد بيايد روي جسم و اين غيب را متبادر به ذهن مردم خيال نكنيد. ببين زمين را اگر بشكافي آن زيرها حرارتي نيست، در آسمان هم بروي حرارتي نيست، پس حرارت از غير عالم جسم آمده و غير جسم غيب جسم است. پس هر جا قابليتي پيدا شد حرارت بروز مي‏كند. پس حرارت و برودت و لطافت و كثافت و هر چه «ممايلزم ان‏يكون الجسم جسم» نيست، از عالمي ديگر آمده. پس جسم جوهري است صاحب اطراف ثلثه، پس حرارت كه نشست روي جسم چيزي بر جسم زياد نشد، برداشته هم كه شد چيزي از جسم كم نشد. پس از اين قبيل صور در هر جايي ديديد بدانيد از عالمي ديگر آمده آنجا نشسته. و اين كه عرض كردم سعي كنيد به طور كلي ببينيد كه بابي بود براي شما مفتوح كردم كه خيلي از ابواب به اين مفتوح مي‏شود و حالا ملتفت نيستيد.

پس هر چيزي كه در عالمي ديديد كه اگر آمد چيزي زياد نشد و اگر رفت چيزي كم نمي‏شود بدانيد از عالمي ديگر است و از غيب آن عالم است چنانچه در جسم و حرارت و برودتِ آن ديديد. پس أفرايتم النشأة الاولي فلولا تذكّرون و خدا به همين‏طور حجت مي‏كند. پس مي‏بيني جوهر حيات نشسته در بدن تو، لكن يك دفعه مي‏بيني يك دفعه نمي‏بيني، گاهي مي‏شنوي گاهي نمي‏شنوي، پس بدان كه اين‏جور چيزها صورِ

«* دروس جلد 2 صفحه 281 *»

ممايجب ماده حيات نيست پس از غير عالم حيات است پس از غيب عالم حيات آمده روي حيات نشسته. همچنين در عالم مثال، خيال تو شي‏ء موجودي است، لكن مسأله‏اي را نمي‏داند بعد ياد مي‏گيرد يا راه مي‏برده يادش رفته، اينها همه از غير عالم مثال است پس از غيب عالم مثال است. و به همين نسق غيبها بالاي يكديگر نشسته. و همچنين انسان خودش انسان است و خودش را گم نمي‏كند و علوم عاديه و مشاعر مثاليه همه از جاي ديگر آمده پس از غيب آمده. و همچنين عقل خودش هست لكن يك دفعه معني كليّي ملتفت مي‏شود يك دفعه معني كليي ديگر. پس اينها از خود عقل نيست از غير عالم عقل آمده پس از غيب عالم عقل آمده و هكذا، اينها من باب مثل بود، شما در همه جا اين مسأله را جاري كنيد. پس به اين نظر جميع فعليات را كائنا ما كان هر چه هست ببريد يك سمت بنشانيد و جميع مواد و قوه‏ها را ببريد به سمتي ديگر، پس تمام فعليات را مي‏خواهي به حركت ايجاديه تعبير بياور و اين غير از آن حركت ايجاديه‏اي است كه شنيده‏ايد واقعا حركت است، و مي‏خواهي به روح من امراللّه تعبير بياور كه واقعا ذاتي است زنده روحي است زنده و زندگي خودش از خودش است و زندگي باقي چيزها به اوست و اين چيزها همه بي آن روح و آن حيات مرده‏اند. پس آن روح زندگيش به خودش است و خلقت آن روح را مثل اين مكو‌ّنات خيال مكن بلكه مثل آن قوابل است و طوري خلق شده كه صور الي غير النهايه از او بيرون مي‏آيد. ملتفت باشيد و ان‏شاءاللّه عقل خود را به كار ببريد و بدانيد كه هر دليلي كه دليل عقل شد با كتاب و با سنت و با جميع ضروريات و با ظاهر و با باطن با همه مطابق خواهد بود.

پس به دليل عقل بيابيد ان‏شاءاللّه كه هر ماده‏اي آن صوري كه در آن كامن هستند خود آن ماده معقول نيست در عرصه ظهورات و صورِ خود نشسته باشد چرا كه ماده در عالم بينهايت نشسته و اين صور همين كه پا به عالم مي‏گذارند پا به عالم نهايت گذارده‏اند. حالا به همين‏جور نظر، آن ماده مبهمه و آن حيات و آن حركت ايجاديه، ديگر وقت ندارد

«* دروس جلد 2 صفحه 282 *»

كه چه وقت اين را درست كرده‏اند، شبها و روزها جلوه اويند، خود او به كدام صورت جلوه كند؟ پس ابتدا ندارد چند روز پيش از اينها ندارد، صد سال پيش سال ندارد، هزار هزار سال پيشتر، سال يكي از جلوه‏هاي اوست. مثل اينكه بگويي اين جسم را چند وقت پيش از اين خلق كرده‏اند. جسم وقت ندارد وقت از حدود ماهيت جسم است. پس دقت كنيد كه خدا نمي‏آيد پهلوي خلق خودش بنشيند، لايجري عليه ما هو اجراه و لايعود فيه ما هو ابداه و بدانيد كه قاعده كليه‏اي است كه هر مجري شيئي لايجري عليه ما هو اجراه حتي كارهاي خودتان.

پس ببينيد كه چقدر ائمه حكيم و مطلع بر حقايق اشياء بوده‏اند. اگر مي‏خواهيد حكيم‏شناس باشيد، بدانيد كه اين جور كلمات را كسي مي‏تواند بگويد كه مطلع بر حقايق جميع اشياء باشد. ببين چه كلامي فرموده لايجري عليه ما هو اجراه پس هر مجري شيئي، اجراي او فعل اوست، و خود او ذاتي است بالا، و اين فعلش را به نفسِ خود اين فعل احداث مي‏كند و اگر نكند اين نيست. پس هر فاعلي هست و فعل او نيست به شرطي كه فعل را مفعول‏به نگيري. همه جا فعل، مفعول مطلق است. اين ضرْبِ حالاي شما يك  شيئي است الآن موجود شد و پيشتر نبود و شما آن را موجود كرديد و شما اين ضربتان را نگرفتيد از خاك و آب يا از زمين و آسمان يا از زيد از عمرو از بكر بسازيد بلكه خودش را به خودش احداث كرده‏ايد.

باري، پس ملتفت باشيد كه صوري كه مي‏آيند در عوالمي و بر روي ماده‏اي مي‏نشينند و برمي‏خيزند و مي‏بينيد كه اگر آنها را برداريد چه به طور ظاهر چه به طور تحليلِ عقل، از آن ماده و آن جوهر چيزي كم نشد و اگر بگذاري بر جوهريت آن جوهر چيزي نيفزود، آن صور از عالمي ديگر آمده‏اند. پس اگر بر روي عنصريتي پوشانيدي صورت معدن را، ببين بر جسمانيت عنصر چيزي نيفزود، و اگر برداري صورت معدنيت را از عنصر باز ببين هيچ از او كم نشد. آبش همان آب است آتشش همان آتش هواش

«* دروس جلد 2 صفحه 283 *»

همان هوا خاكش همان خاك و همين‏طور است عنصريت بر روي جسم. اگر چه وقتي كه صورت معدني آمد روي عنصر نشست قيمت آن زياد مي‏شود و چون برخاست قيمتش كم مي‏شود. ديگر بسا جايي كه قيمتش به كلي تمام شود. پس يك جايي نصف قيمت مال صورت معدني است نصفش مال ماده عنصري است. بسا جايي كه تمام قيمت مال صورت است، تا ديگر مطلب چه باشد. لكن از آمد و رفت صورت چيزي بر عالم ادني نمي‏افزايد و كم نمي‏كند. و چون چنين است پس هر چه از غيب عالم ادني مي‏آيد در عالم ادني مزاحم عالم ادني نيست و چيزي كه گذاردي جايي و افزود بر آنجا و اگر برداشتي كم شد، چنين چيزي مزاحم عالم داني است.

باري، به همين نسق جميع امكانات را مبهماتش را بريزيد روي هم و جميع صوري كه ممايجبِ آنها نيست از آنها بگيريد. پس فاعل، خود اينها را يعني امكانات مبهم را فعل انفعالي خود قرار داده. فكر كنيد و معاني مصدريه را خودش را يكي از اينها بگيريد. پس خود منفعل انفعال است چنانكه خود مفعول مطلق، فاعل است. آن چيزي كه «جُعِلَ ضربا» است فعل فاعل است و مفعول مطلق است. پس جُعِلَ انفعالاً هو المنفعل. پس مبهمات انفعالاتي هستند كه فاعل اول اينها را ايجاد كرده و لايجري عليه ما هو اجراه، و در اين انفعالات افعالي هستند. اينجا انفعال مفعول است آنجا افعال مفعولند. باز آني كه احداث كرده افعال را، افعال را به خود افعال احداث كرده، و اينها را در خودت گذارده‏اند كه بتواني بفهمي. مي‏فرمايد سنريهم آياتنا في الآفاق و في انفسهم. هم يد منفعله را در خودت گذارده‏اند و هم يك فعلي كه يد فاعل است در تو قرار داده‏اند، و همه جا همين‏طور است ماتري في خلق الرحمن من تفاوت پس او احداث مي‏كند اشياء را لامن شي‏ء. حالا بر همين نسق فكر كنيد. پس اين دو چيز كه يكيش فعليت است و يكيش انفعال آن فعليت مفعول اول فعلي است پس بگو فاعل است، و اين يكي هم مفعول است و اين يد انفعال است و آن فعل يد فاعل است. و آن فعل اسمش مشيت شرعيه است فعل

«* دروس جلد 2 صفحه 284 *»

مطلق را هم در صرف و نحو ببري آسان مي‏شود. ببين كه يك فعلي داري اعم از لازم و متعدي. لازم مثل انفعل متعدي مثل فعَلَهُ. پس يك فعل اعمّي است كه اين فعلِ فعلي يك دست اوست و فعل انفعالي دست ديگر اوست. و مشايخ اعلي اللّه مقامهم آنچه فرمايش كرده‏اند در همان مشيت بالا حرف زده‏اند. و اين مشيت شرعيه را مردم كم متحمل بوده‏اند اگر چه الفاظش در دست جميع مردم بوده. و خدا الفاظ را عمدا مي‏اندازد در ميان مردم كه هر وقت اهل حق بخواهند بگويند مطلب خودشان را مردم نتوانند ايراد بگيرند و هو هو كنند.

عبرت بگيريد كه حق را به چه جور آورده‏اند روي زمين كه همه كس مي‏گويد حقي هست اما كسي دلش براي مال كسي نمي‏سوزد. و باز خدا تدبيري كرده كه همه كس حق را به خودش بچسباند و بگويد من حقم و باقي بر باطلند. و اين تدبيري است از صانع كه خواسته حقي در روي زمين باشد. چرا كه آن كسيكه اهل حق است اگر چيزي بگويد كه مردم ديگر نگويند مردم هو هوش مي‏كنند. به اين جهت خدا نوع حق را مي‏اندازد در جميع مذاهب براي حفظ اهل حق. و لفظ حق را انداخته در تمام عالم تا همه بگويند تا در اين ميان اهل حق هم حرف خود را بزنند، و كسي آنها را هو هو نتواند بكند. پس اين دستوري است از خدا كه بايد دايره را وسيع كرد. پس اگر ديديد مجوسي اسم خدايي مي‏برد و يزدان و اهريمني مي‏گويند، مفت ما، همان يزداني كه او مي‏گويد ما مي‏گوييم خدا. نهايت اهريمني هم مي‏گويد كه مبدء بديها است ما شيطان مي‏گوييم. به همين‏طور مي‏آيي پيش يهود مي‏بيني خدايي مي‏گويند پيغمبري مي‏گويند موسي را قبول دارند، خيلي خوب خانه‏اش آباد، ما هم مي‏توانيم خدايي بگوييم اسم پيغمبري ببريم. مي‏روي پيش نصاري خدايي مي‏گويند پيغمبري مي‏گويند عيسي را قبول دارند. دايره‏اي است دور اسلام كشيده شده وسعتي است براي اسلام. به همين‏طور مي‏آيي پيش سني دايره‏اي است دور شيعه كشيده شده، اگر همين سنيها نبودند ساير ملك شيعه را هو هو

«* دروس جلد 2 صفحه 285 *»

مي‏كردند و از ميان برمي‏داشتند. پس براي حفظ شيعه خيلي خوب دايره‏اي است، اگر چه سني براي خودش خيلي بد است بدتر از مجوس و يهود و نصاري است چرا كه منافقند و وقتي كه در آخرت رفتند منافقين في الدرك الاسفل من النارند، لكن حالا اسم خدايي و پيغمبر آخرالزماني مي‏برند نمازي مي‏كنند روزه‏اي دارند قرآني مي‏خوانند شريعتي مي‏گويند دين اسلامي مي‏گويند. پس براي حفظ شيعه خدا اين‏طور كرده كه مردم شيعه را هو هو نكنند و وسعتي باشد براي شيعه.

به همين‏طور مي‏آيي در دايره شيعه، باز دايره را وسيع كن، پس اگر واقع شدي در دايره‏اي كه در آن دايره بت‏پرستان هستند مجوس هست يهود هست نصاري هست سني هست شيعه هست، آن جايي كه بايد مقابل ايستاد با بت‏پرست، تو خود را بچسبان به آن دايره‏هاي ديگر تا دايره‏ات وسيع باشد. اگر بخواهي دين مجوس را باطل كني ميا با يهوديها جنگ كني بلكه پهلوي يهوديها بايست و آنها را كمك خود بگير، آن‏وقت با مجوس جنگ كن. و اگر مي‏خواهي با يهودي بجنگي نصاري را شريك خود كن، مي‏خواهي با نصاري بجنگي سني را شريك خود كن، به همين‏طور بياييد تا پيش پاي خودتان. حالا ببين با كي مي‏خواهي بجنگي همه دايره‏ها را از خودت دور مكن، همه را كه دور كردي خودت مي‏ماني تنها و بس. وقتي كه تنها شدي دشمن بر تو غالب مي‏شود. پس فكر كن ببين با كجا بايد جنگيد با آنجا بجنگ و با باقي ديگر شريك باش. اگر چه يكپاره چيزها مي‏بيني مي‏شنوي، ببين به روي خود مياور.

باري، اين نظم حكمت است و انبيا هم بر اين‏جور جاري مي‏شده‏اند، غير از اين هم هر كس رفتار كند سفاهت است. حالا خيلي از رفقاي خودمان بسا خيال مي‏كنند بلكه مي‏گويند كه چرا فلان كس بعضي چيزها را مي‏بيند هيچ نمي‏گويد و سكوت كرده، فلان حرف نامربوط است، اين نامربوط را بايد رد كرد و از ميان برداشت. عرض مي‏كنم بگذار اين نامربوط توي دنيا باشد نامربوط كه توي دنيا پر است و نمي‏شود همه نامربوطهاي دنيا

«* دروس جلد 2 صفحه 286 *»

را از دنيا برداشت اين يكي هم روي نامربوطهاي ديگر. پس بگذاريد دايره وسيع باشد.

باري، برويم بر سر مطلب پس جميع فعليات را بريزيد يك‏پارچه روي هم كه ديگر هيچ انفعالي در آنها نباشد، و جميع منفعلات را يك‏پارچه بريزيد روي هم كه ديگر فعل در آنها نباشد. پس او فاعلِ اللّه است اين انفعال است. آن مشيت شرعيه اسمش مي‏شود اين مشيت انفعاليه. حالا بالاي اينها خدايي هست و اين مشيت شرعيه را خلق مي‏كند؛ باشد، راست است. نور و ظلمت را او خلق مي‏كند و لايجري عليه ما هو اجراه و لايعود فيه ما هو ابداه او در اهل حق ننشسته و مكاني ندارد و در اهل باطل هم ننشسته و مكاني ندارد، و او نسبتش به حق و باطل مساوي است. پس آن‏جايي كه اشياء بايد تميز پيدا كنند يك جايي بايد باشد كه مطيعي باشد و مطاعي باشد. پس آنجا همين مشيت شرعيه است به اصطلاح خاصي كه حالا امروز عرض كردم و اين اصطلاح يادتان نرود.

پس اين است حقيقت محمديه9 و اين است شارع و اين است شرع. اين است كه از جانب خدا آمده و هر كس اين را شناخت خداي خود را شناخته و هر كس اين را نشناخت خداي خود را نشناخته. اين است كه عين معرفتش عين معرفت خداست و عين رؤيتش عين رؤيت خداست و عين معامله‏اش عين معامله خداست. پس در عالم شرع، شارعي آمده و همين جوري كه همه چيز را نسبت مي‏دهي به كسي ساخته و درست كرده، اين را هم نسبت بده. پس افعال را كه يكپارچه انداختيد در سمتي، اين است به اصطلاح حقيقت محمديه و اين است آن ماء نازل از سماء مشيتي كه مي‏ريزد بر ارض جُرُز و زرع مي‏شود و مي‏پوسد و مضمحل مي‏شود و بعد سر بيرون مي‏آورد. اينها همه تعبيرات حكما است، و من اين‏جور هموار هموار مي‏گويم كه بلكه شما راهي به دستتان بيايد. پس آبي است يكپارچه، حبه‏اي است اين را زراعت مي‏كنند در ارض جرز، و ابتداي اين ارض ارض عقل است. و پيش از ريختن اين آب روي آن زمين، عقل اسمش عقل نيست وقتي كه اين آب ريخت روي آن زمين و متلاشي شد و زرع شد بعد كه سر بيرون

«* دروس جلد 2 صفحه 287 *»

مي‏آورد اين قابليتِ عقلي اسمش مي‏شود آن وقت عقل. پس مبهمِ عقل را بدان كه پيش از اين خدا خلق كرده آن را اما صورتگر و آن كسيكه صورتگري مي‏كند قلم است. اين است كه خدا قلم را خلق كرد و به اين قلم گفت بنويس، و اين قلم همان آبي است كه از سماء مشيت نازل شده بر ارض جرز، ارض جرزش را هم بيابان خيلي وسيعي خيالش مكن و آن آب هم هيچ اندازه‏اي ندارد. باز اين هم علمي است كه امروز نمي‏شود تفصيل بدهم، بعد اگر موقعش شد به تفصيل بايد ديگر بگويم، نمونه‏اش را حالا عرض كنم. ابتداي نظر چنين ترائي مي‏كند كه فعليات مي‏آيند و دور قوه‏ها را مي‏گيرند و قوه‏ها را مقيد مي‏كنند. و اين فعليات قيدهايي هستند كه گذارده شده‏اند به پاي امكانات. دقت كنيد كه اينها ترائي است در اول نظر.

پس بدانيد كه عالم فعليت نهايت ندارد و اين مواد فعليات را مقيد مي‏كند. و عالم صورت حد ندارد بلكه ماده حد دارد و حد و قيد را ماده به پاي صورت مي‏گذارد. پس ببين كه تا جايي كه ماده كشيده شد صورت تا آنجا مي‏رود. تا ماده ايستاد او هم مي‏ايستد چرا كه صورت از عالم غيب آمده. پس عرض مي‏كنم كه يك آن از آن عالم بالا با تمام ارض جرز مي‏تواند مساوي باشد. يك ذره از آن عالم كه در عالم خودش هم مقيد باشد اينجا كه آمد نه مزاحمتي با اين دارد نه بر اين جا تنگ مي‏كند و تمام اين ارض را فرا مي‏گيرد. پس تمام ماده عقلاني به صورت عقل در آمد، ديگر نماند جايي كه امكان عقل باشد و عقل بالفعل نباشد. پس فاعل خواست كه عقل بالفعلي درست كند، حالا اين عقل ولدي است متولد شده از ماء نازل از سماء مشيت و از خودش. باز فاعل خواست تأثيري ديگر بكند عقل در عالم روح جلوه كرد. اين است كه در اخبار هست مي‏فرمايند چندين هزار سال در كجا بودم، آمدم در مقام كجا ايستادم، در كجا به سجده افتادم، كجا عرق كردم صد و بيست و چهار هزار قطره عرق از من چكيد از هر قطره عرقي پيغمبري از پيغمبران خلق شد. پس آن كه از او مي‏چكد عقل است كه عرق مي‏كند و يك دانه از آن

«* دروس جلد 2 صفحه 288 *»

عرق از عقل چكيده و در قوابل آن عالم يعني عالم روح صد و بيست و چهار هزار شده. باز در عالم نفس يك جلوه‏اي از جلوه‏هاي روح كه مي‏آيد همان يك جلوه كفايت تمام اينها را مي‏كند. به همين نظم مي‏آيد تا توي عالم دنيا، از اين طرف فهمش آسانتر است اگر بخواهي فكر كني. پس فكر كن كه اول چيزي كه از عالم غيب پا به اين عالم جسم مي‏گذارد حَر‌ّ است و برد، و اين‏جور حر و بردي كه داخل عالم اجسام مي‏شود همين منقسم مي‏شود به اقسام مختلفه. يك حر و بردي است كه در آتش و آب است كه به مَلْمَس مي‏فهمي حرارت و برودت آنها را. يك حر و بردي توي فلفل و بنفشه است، بسا ظاهر فلفل يخ كرده لكن وقتي كه مي‏خوري گرم مي‏شوي. يكي حرارت فلكي است. حرارت فلكي بسا دست توي آن بكني نمي‏سوزد اما همين‏طور آب مي‏شود مثل جوهر توي تيزاب و حال اينكه احساس سوزش را نمي‏كند. يكي حرارت معده است، ببين مزاج كبوتر سنگ را مي‏گدازد و سنگ را در ديگ بگذاري و هي بجوشاني هيچ متأثر نمي‏شود. پس اصل حرارت از عالم غيب است اما در اين عالم و در اين قوابل ببين به چه صورتها در مي‏آيد. كسي اگر بگويد حرف «الف» گرم است آدم غافل مي‏خندد و حال آنكه به خودش مي‏خندد اللّه يستهزئ بهم. و همه اين اقسام در نوع گرمي شريكند. لكن حالا كسي نگفته كه دستت كه سرد مي‏شود الف بنويس، بلكه بگذار زير كرسي گرم مي‏شود. زنجبيل گرم است، حالا كسي نگفته عوض آتش زنجبيل بريز زير كرسي كه گرم بشود.

خلاصه مقصود اين است كه همه اين اقسام حرارت از غيب مي‏آيند به عالم شهود و از عالم مثال مي‏آيند حقيقتا و از غير عالم جسم آمده‏اند. پس از غيب عالم جسم آمده‏اند حقيقتا اما اين آتش مرئي تو، آن آتش نيست. آن آتش غيبي مي‏نشيند توي دودِ لطيف جسماني آن‏وقت تو او را مي‏بيني. اگر ديگر ذغالش خيلي سياه است و آن نور خيلي براق است سرخ به نظر مي‏آيد اگر سياهي كمتر باشد شعله زرد به نظر مي‏آيد. از همين جا بياب كه آتش خودش هيچ رنگ ندارد لكن اگر روغنش خيلي صاف باشد شعله سفيد به نظر

«* دروس جلد 2 صفحه 289 *»

مي‏آيد اگر قدري كدر باشد شعله زرد به نظر مي‏آيد كدورتش بيشتر باشد سرخ به نظر مي‏آيد. همچنين برودت خودش ديده نمي‏شود لكن در جاهايي كه مي‏نشيند تركيب مي‏شوند با آنجا رنگي به نظر مي‏آيد، ديگر تا اقتضاي آن‏جايي كه برودت نشسته چه رنگ باشد، هر رنگي كه مناسب آنجا است همان رنگ مي‏شود.

باز ملتفت باشيد و اين قاعده كليه را ضبط كنيد و داشته باشيد ان‏شاءاللّه و آن اين است كه اين فعليات كه از جايي ديگر مي‏آيند در عالمي ديگر مي‏نشينند، خيال نكنيد كه عرضي هستند كه مي‏آيند روي جوهري ديگر مي‏نشينند حاشا، بلكه جوهري هستند كه مي‏آيند روي جوهري ديگر آنجا مي‏نشينند، از اين جهت قابل انتقال هستند. بعينه اين فعليات مثل مرغي است كه از خارج مي‏آيد لب اين بام مي‏نشيند يك وقتي هم پرواز مي‏كند مي‏رود. ببين آن مرغ هيچ دخلي به اين مكان نداشت، از جايي ديگر آمده بود باز هم برگشت به جاي خودش. پس آتش وقتي كه از اينجا برخاست و برگشت به عالم خودش اين سرخي هم مي‏رود. چرا كه اين سرخي، هم از براقيت نار است، هم از سياهي دود. نار كه رفت براقي آن هم همراهش مي‏رود، سرخي هم مي‏رود. باقي مي‏ماند همان دود سياه.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 2 صفحه 290 *»

درس بيست‌وسوم

 

«* دروس جلد 2 صفحه 291 *»

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اعجاز المعجز اما بديهي يعرف بمحض الاطلاع انه فوق طاقة جنس البشر كالصعود الي السماء مثلاً و الطيران و انطاق الحصي فانها تعرف بمحض الاطلاع ان جنس البشر يعجزون عن مثلها و اما يحتاج الي امتحان و تتبع حتي يعرف المطلع ان نفسه و امثاله لايقدرون عليه. فان اد‌ّاه نظره و امتحانه و تتبعه الي انه اتي به من غير معالجة ظاهرية يعرف بعد ذلك انه يعجز عنه البشر و ان وجده بمعالجة فانه يعسر حصول العلم منه بعجز البشر عنه فان للصنايع العلاجية درجات لاغاية لها و ان كانت يعسر الاطلاع علي حدها و القرآن من هذا القسم الاخير فانه من صناعة الكلام و يتدرج مراتبه بالتدرب و المجاهدة فلايمكن الاطلاع علي غايته التي ليس للبشر ان يتجاوزها و لذلك … تا آخر.

اگر مي‏خواهيد ان‏شاءاللّه در مسائل با بصيرت باشيد فكر كنيد. اول امور يقينيه را پيدا كنيد و به دست بياوريد. و چون امور يقينيه را به دست آورديد ديگر سعي كنيد تا مي‏توانيد آنها را ول نكنيد و از دست ندهيد و هي ديگر فروع بر آن امر يقيني متفرع كنيد. و انسان تا يك امر يقيني ثابت جزمي به دستش نباشد نمي‏تواند چيزي بر آن متفرع كند و بيرون آورد. و اين نصيحتي است هميشه در علم، چه حكمت چه فقه چه علمي ديگر داشته باشيد. سعي كنيد همه جا يك ميزاني به دست بياوريد ميزان كه به دست آمد ديگر هي فروع بر آن متفرع كنيد. و اگر ميزان به دست نيامد هي انسان حرف بزند و تا روز

 

«* دروس جلد 2 صفحه 292 *»

قيامت كتاب بنويسد بدانيد كه چيزي نفهميده.

پس مقدمه‏اي كه حالا بايد عرض كنم براي مطلبي كه در دست داريم اين است كه بدانيد كه از هيچِ محض، هيچ چيز نمي‏توان ساخت. پس از نيست صرف كه خدا خلق نكرده آن را، معقول نيست كه خود خدا از آن چيزي خلق كند. پس چيز را از چيز بايد ساخت نه از لاشي‏ء، لاشي‏ء هميشه لاشي‏ء است، امتناع هميشه امتناع است. پس اين قاعده را در ذهنتان خوب محكم كنيد، حالا نتيجه بگيريد كه هر چيزي كه نيست و تازه پيدا مي‏شود آيا نه اين است كه از نيستي هستش مي‏كنند؟ خير بلكه از جاي ديگري بر مي‏دارند مي‏آرند آنجا مي‏سازندش. ببينيد خيلي آسان است آن‏قدر آسان است كه داخل بديهيات اوليه است و محتاج به فكر نيست مثل اينكه حالا روز است بلكه آسانتر از اين. و آن‏قدر مشكل است كه هنوز به غير از مشايخ خودمان سراغ ندارم كه كسي آن را برخورده باشد، بلكه حكما چيزي چند گفته‏اند كه هيچ معني ندارد حتي تصريحات دارند در كتابهاشان مي‏نويسند كه ما نمي‏دانيم، همين‏طور به اسباب غيبيه‏اي كه ما نمي‏دانيم خدا يكدفعه جسم را خلق كرد. شما سعي كنيد همچو نباشيد ان‏شاءاللّه و بدانيد كه از نيست صرف هيچ نمي‏شود درست كرد و خدا هم نمي‏كند. و خداوند عالم هميشه چنانكه در ظاهر مي‏بيني آبي مي‏گيرد خاكي مي‏گيرد داخل هم مي‏كند حبي مي‏سازد آن حب را مي‏گيرد ساقه‏اي درست مي‏كند آن را مي‏گيرد برگي درست مي‏كند ماتري في خلق الرحمن من تفاوت پس هر فعليتي كه در اين عالم تازه به تازه پيدا مي‏شود از عالمي ديگر مي‏آيد به اين عالم، نه اين است كه از امكان اين بيرون آمده، بله اين امكاني است كه آن تخم را كه در اين بكارند سبز مي‏شود الدنيا مزرعة الآخرة، و هر عالم پاييني را خدا محل زراعت عالم بالا قرار داده. پس اگر در كمون ماده‏اي خيال كني آتش هست و بايد او را بيرون آورد، نه چنين نيست، در مغز ماده چيزي نيست، حالا چطور كامن است؟ ان‏شاءاللّه دقت كنيد و فكر كنيد تا بيابيد. پس در هر عالمي اين‏جور فعلياتي كه مي‏آيند جايي

«* دروس جلد 2 صفحه 293 *»

مي‏نشينند و بعد از شكستن مرآت قابليت مي‏روند، اين‏جور فعليات را يك‏پارچه و يك‏دست جمعش كنيد ببريد بالا و بگوييد هر متحركي به حركت متحرك است. ديگر حركت به نفس خودش متحرك نبايد باشد، خودش اگر بجنبد متحرك است. و متحرك بايد به حركتي متحرك باشد، و سخن ما در خود حركت است. پس ان‏شاءاللّه سعي كنيد كه بفهميد خود حركت نمي‏جنبد. حركت را مي‏بيني يك چيزي است كه به جايي كه تعلق گرفت آن چيز مي‏جنبد، وقتي كه زايل شد ديگر نمي‏جنبد. پس حركت آن چيزي است كه متحركات به او منتقل مي‏شوند و نفس خود حركت منتقل نيست، و هكذا حرارت چيزي است كه به جسمي كه تعلق گرفت آن جسم گرم مي‏شود. پس حرارت در نفس خودش بساطتي دارد كه وقتي به جسمي تعلق گرفت جسم حار مي‏شود و حرارت در نفس خودش دخلي به الوان ندارد لكن اقتضاي حرارت در اين عالم جسماني كه تعلق گرفت به جسمي اين است كه اين دو كه تركيب شدند اقتضاي رنگي هم مي‏كنند. حالا رنگ آتش چه رنگ است؟ به مسامحه مي‏گويند سرخ است. بسا حكيم هم كه با اين‏جور جماعت حرف بزند بگويد سرخ است لكن بدانيد كه آتش در نفس خودش هيچ رنگ ندارد وقتي‏كه تعلق گرفت به ذغال سياهي رنگش سرخ مي‏شود، همان ذغال سرخ را بگذار در كوره و بدم، زرد مي‏شود. آهن را كه در كوره مي‏گذاري اول وهله سرخ مي‏شود يك قدري كه بيشتر مي‏دمي زرد مي‏شود قدري زيادتر مي‏دمي سفيد مي‏شود. ديده‏ايم در كوره‏هاي حدادي آن‏قدر سفيد مي‏شود كه چشم را مي‏زند مثل شمس. پس آتش در عالم خودش نه سرخ است نه زرد است نه سفيد، و از خودش هيچ رنگ ندارد. لكن در جسم غليظ كه افتاد اقتضاش سرخي است، در جسمي كه غلظتش كمتر است زردي است، در جسمي كه غلظتش از آن كمتر است اگر افتاد اقتضاش سفيدي است، در جسم خيلي لطيفي اگر افتاد بسا رنگ ندارد و اصلاً رنگش پيدا نيست. مثل آنكه بته‏اي اگر بگيري در بالاي منقل روشن مي‏شود و حال آنكه آتش در بالاي منقل هيچ به چشم نمي‏آيد

«* دروس جلد 2 صفحه 294 *»

باوجودي كه آتشش و سوزشش بيشتر است از توي منقل. باز غافل نباشيد و خيال نكنيد كه اينها پستاي سخني بود و آمد و من هم حرفي زدم و رفتم. بلكه به‏خصوص تعمد مي‏كنم در اين‏جور بيان.

پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه همين‏طوري كه به حسب ظاهر مي‏بينيد كه آتش اگر تعلق نگيرد به جسمي آن وقت نه رنگ زردي هست نه رنگ سرخي نه رنگ سفيدي، و اين رنگها توي ذغال كه نيست توي آتش هم كه نيست ولي وقتي كه با هم تركيب شدند، اين رنگها پيدا مي‏شود. سعي كنيد اين‏جور بيان را ملتفت باشيد. و اصرارم به جهت اين است كه لوازم رتب را از دست ندهيد. پس بدانيد كه سه چيز است كه بايد ضبط كرد. يكي آن است كه چيزي كه از عالم بالا مي‏آيد پايين، چيزي است و موجود است در عالم بالا و تا نباشد پايين نمي‏آيد و از نيست صرف نمي‏شود چيزي ساخت پس عالم بالا بايد باشد. يكي آنكه عالم ادني بايد باشد كه آن چيز از بالا بيايد اينجا و از اينجا سر بيرون آورد. يكي ديگر ضم و استنتاج كه آن حالت تركيب باشد. پس شي‏ء مستنتَج نه از بالا آمده نه از پايين، بلكه از تركيب اين دو پيدا شده. پس اين شي‏ء مستنتَج از غيب نيامده از شهاده هم نيامده بلكه برزخ است مابين غيب و شهاده.

مكرر عرض كرده‏ام كه اگر مي‏خواهيد ترقي كنيد آن جاهايي را كه نمي‏فهميد هيچ در آن جاها فكر نكنيد و جايي كه امر واضحي است فكر در آن بكنيد و مسأله را به دست بياوريد. خورده خورده ذهن كه مرتاض به حكمت شد مي‏بيني آن مسأله را كه فهميدي يك بابي بود كه فروع بسيار بر آن متفرع شد. پس به حسب ظاهر، عقل مي‏فهمد كه چوبِ تري اگر در دنيا ديد مي‏داند رطوبتي در دنيا بوده كه اين چوب تر است. نه اينكه اين تري از كمون اين خاك خشك بيرون آمده. اينها حرف مفت است. از كمون خاك، آب بيرون نمي‏آيد. پس اگر چشم شما آب را نديده انكار آب را نكنيد كه من تا چيزي را به چشم خودم نبينم قبول ندارم. يك چيزي در اين چوب مي‏بينيد كه نرم كرده اين را،

«* دروس جلد 2 صفحه 295 *»

پس بدانيد كه رطوبتي در خارج بوده كه آمده در اين چوب نشسته، و اگر خاك را فرضا نديده باشي انكار خاك را مكن. يك سختي و صلبي و خشكيي در اين چوب مي‏بيني بدان كه خاكي هست. اما صورت چوب، نه توي آب است نه توي خاك. رنگِ گل سرخ نه توي آب است نه توي خاك، لكن وقتي كه اين آب و خاك با هم تركيب مي‏شوند يكدفعه گلي پيدا مي‏شود.

پس سه چيز را ملاحظه كنيد در حكمت تا گم نشويد، * اول آنكه از نيست صرف و از هيچ و از امتناع صرف، خدا چيزي خلق نمي‏كند و نكرده. مردم خيال مي‏كنند خدا را يك شخصي بود در يك فضائي و هيچ چيز نبود، يكدفعه گفت «كن» و اينها ساخته شد. اولاً آن خدايي كه خيالش مي‏كني بود و هيچ دور و برش نبود، متعين مي‏شود. و خداي مشخص معيني كه حد دارد هزار بگويد كن، هيچ نمي‏شود. چرا كه خدايش ضايع است كن گفتنش ضايع است از هر راهيش داخل بشوي باطل مي‏شود. حالا آن را اغماض كردي، خيلي خوب ايني كه گفت كن و اينها شدند، آيا هواي دهنش بيرون آمد و اينها شدند؟ آيا خون بدنش بود آمد اينها شد؟ عرق كرد و اينها ساخته شد؟ از كجا ساخته شدند؟ پس از نيست صرف كه معقول نيست چيزي بسازد. و ايني كه شنيده‏ايد خداوند خلق كرد تمام خلق را از نيستي، سعي كنيد معنيش را بفهميد و اصطلاح را به دست بياوريد. پس نبوده وقتي كه خداوند عالم خلقي را در وقت خود و در مكان خود خلق نكرده باشد. و هر چيزي را در وقت خودِ آن چيز خلق كرده بود نه وقت خدا. خدا نه عمر دارد نه مكان دارد، بلكه خدا اسم است براي كسيكه آنچه غير او است او ساخته باشد. پس از جمله چيزها يكي وقتها است. وقتها را او خلق كرده. يكي مكانها است مكانها را او خلق كرده. حادثاتِ در اين دو را هم او خلق كرده. و او خودش هيچ جا ندارد و در هيچ عمري واقع نشده. بلكه عمر را براي معمّرين و مكان را براي صاحبان مكان خلق كرده. و خود خدا نه وقت دارد نه مكان دارد. و ظرف وقت و مكان را او خلق كرده

«* دروس جلد 2 صفحه 296 *»

و در توي اين دو ظرف هم خالي نيست و خلأ محال است. كاسه خالي خدا خلق نكرده.

در همين ظاهر فكر كنيد كاسه يا پر است از هوا يا پر است از آب يا پر است از خاك يا چيزي ديگر. پس ظرف بي‏مظروفي و مظروف بي‏ظرفي خدا نيافريده و نمي‏شود آفريد. پس خداست خالق ظرفِ زمان و ظرف مكان و مظروف آنها و خودش هيچ كدام از آنها نيست. پس حادثات هر يك در بعض اجزاي اين دو ظرف واقع شدند. ان‏شاءاللّه دقت كنيد كه خيلي آسان است. هرگز نخواهيد يافت هيچ مسأله‏اي را كه منسوب به توحيد باشد و مشكل باشد. اشكالش همه از آن است كه شما پيشتر خيالي كرده بوديد و دست برداشتن از آن خيال خيلي مشكل است. پس خدا اين روز را آفريده و دوازده ساعت است و دوازده تكه است و در هر ساعت و هر تكه‏اي از اين ظرفِ روزِ ما حادثه‏اي از حادثات نشسته و در هر ساعتي حادثه‏اي از حوادث موجود مي‏شود. پس در ساعت اول روز هميشه سردي نشسته يك ساعت بعدش يك درجه گرم مي‏شود ساعت بعدتر دو درجه گرم مي‏شود. پس ساعت اول هميشه سرد است و ساعت دوم هميشه يك درجه گرم است و ساعت سوم هميشه دو درجه گرم است تا اينكه ساعت ششم به نهايت گرمي مي‏رسد و هميشه در نهايت گرمي است. بعد ساعت هفتم يك درجه گرمي كمتر مي‏شود ساعت بعدش دو درجه گرمي كمتر مي‏شود، به همين‏طور تا غروب مي‏شود. و همچنين در ساعت اولِ روز، من در خانه بودم در ساعت دوم آمدم روي صحن خانه ساعت سوم رفتم بازار و هكذا هر ساعتي كاري كردم تا غروب. پس حادثات هميشه در اين ظروف نشسته‏اند. و بدانيد كه خدا انتظار نمي‏كشد كه امروز را خلق كند. بلكه جميع ايام را با حادثات در آنها يكدفعه خلق كرده. كي خلق كرده؟ تا وقتي كه خدا خدا بوده و تا ندارد. پس امروز را هميشه خدا بعد از ديروز خلق كرده داشت. و امروز هميشه پيش از فردا است و فردا هميشه بعد از امروز است. و حادثات هر روزي و هر ساعتي هميشه در همان روز و همان ساعت است. پس ديروز هميشه پيش است و امروز هميشه در وسط

«* دروس جلد 2 صفحه 297 *»

است و فردا هميشه در آينده است. و همچنين هفته گذشته هميشه در پيش است و هفته‏اي كه در آنيم در وسط است و هفته آينده در عقب. ماه گذشته هميشه در پيش است اين ماه كه در آنيم در وسط است ماه آينده در عقب. به همين نسق سال گذشته در پيش است سالي كه در آنيم در وسط است سال آينده در عقب و به همين‏طور است قرنها.

پس ببينيد كه خداوند عالم هرگز منتظر نيست كه چيزي را كه نيافريده‏ام بعد از اين چطور بيافرينم. پس خدا هميشه هر چيزي را در حد خودش و مقام خودش آفريده. و اگر يك ساعت ديگر بخواهد همه را بكشد كشتنشان را هم در همان يك ساعتِ ديگر، آنجا آفريده. پس خدا تمام آنچه بايد خلق كند هيچ انتظار نبايد بكشد و در كتاب و سنتتان هم مي‏بينيد همين‏جورها خبر داده‏اند. در قرآن مي‏فرمايد ن والقلم و ما يسطرون و همين‏جور چيزها در اخبار هم هست كه خدا به قلم گفت بنويس ما كان و مايكون را قلم هم نوشت. و بعد از آن زبان قلم خشك شد و بر دهان قلم مهر شد كه ديگر نمي‏نويسد و آنچه را بايد تا قيامت بنويسد همان ساعت نوشت. ديگر چيزي نماند كه ننوشته باشد و هميشه نوشته بود. تو حالا تعجب مي‏كني كه پس چرا توي دست ما نيامده؟ عرض مي‏كنم كه توي دست شما كه ننوشتند كه توي دست شما باشد. پس اولاً قلم وقتها را نوشت بعد مكانها را. ديگر وقتها را مي‏خواهي وقتهاي ظاهري بگير كه امروز و فردا باشد، مي‏خواهي باطني و رتبي بگير كه دنيا و برزخ و آخرت و عقل باشد مثلاً و مكانها را هم مي‏خواهي مكان ظاهري بگير، مي‏خواهي مكان رتبي بگير.

باري، پس حادثاتِ در مكان و زمان را هم نوشت. چرا كه مكان و زماني كه چيزي توي آنها نباشد نيست و خلأ محال است. و خداي ما هر چه را خلق مي‏كند ممكنات را خلق كرده و محال را خلق نكرده، چرا خلق نكرده؟ به همان جهت كه بعد از اين هم خلق نمي‏كند. يك چيز در يك مكان و در يك آن هم ساكن باشد هم متحرك، نمي‏شود و خدا چنين چيزي را خلق نكرده. پس چيزي اگر ساكن است متحرك نيست و اگر متحرك

«* دروس جلد 2 صفحه 298 *»

است ساكن نيست. و شما نخواهيد يافت چيزي را كه در يك حال هم بجنبد و در همان حال هم ساكن باشد. پس خداوند عالم از نيست صرف نبايد چيزي بسازد، لكن هر چيزي را در وقت خودش در مكان خودش به خود آن چيز خلق كرده. اين است كه گفته مي‏شود كه خدا هر چيزي را به خود آن چيز خلق كرده. جميع اشكالات مردم از خيالات خودشان است و آنها را ول نمي‏كنند كه مشكل شده. شما دقت كنيد كه اگر خدا هر چيزي را خودش را خودش خلق نكند ملك خدا به هم مي‏خورد. سفيد را اگر سفيد خلق نكند و سياه را اگر سياه نكند، چه بكند؟ سفيد را اگر سياه كند كه سفيد نيست، پس سفيد را چه بكند غير از آنكه سفيد خلقش كند؟ و سياه را چه بكند غير از آنكه سياه خلقش بكند؟ و غير از اين محال است و محال خلق نشده و نخواهد شد. پس خدا سفيد را سفيد خلق كرده، سياه را سياه، گرم را گرم، سرد را سرد. ببينيد چقدر الفاظش آسان است بدانيد كه معنيهاش هم همان قدر آسان است. بلي اشكالي كه هست در متبادرات اذهان است كه جهال تعليم ما كرده‏اند. خودشان كه خداشناس نبودند، مثل ماماها و دايه‏ها و لـله‏ها از روي جهل چيزي ياد ماها دادند. حالا نمي‏توانيم آنها را ول كنيم. قدري بزرگ شديم رفتيم مكتب، ملامكتبي چه عقلش مي‏رسيد كه خداشناسي را ياد ما بدهد؟ از روي جهل چيزي گفت ما هم ياد گرفتيم. از آنجا رفتيم بالاتر «ضرب زيد عمرا» خوانديم توي اينها هم كه خدايي نبود. رفتيم علمي ديگر ياد گرفتيم هي علوم غريبه تحصيل كرديم توي هيچ‏يك از اين علوم خدايي نبود. پس همه را ول كنيد و اين متبادرات را بيندازيد دور. ببينيد كه از همان اول كه طفل بوديم آن پيره‏زال كه خدا گفت به ما، خدا گفت اما خدا را نمي‏شناخت. ما هم همان‏طور ياد گرفتيم و گفتيم. پدر و مادرمان هم نشناخته خدايي گفتند ما هم گفتيم. ملامكتبي هم نشناخته اسم خدايي برد و گفت ما هم ياد گرفتيم. اما نه خودش فهميد چه گفت نه ما خدايي شناختيم. به همين‏طور نحو خوانديم جفر خوانديم رمل خوانديم و نحوي خدا نمي‏شناخت جفري و رملي هم كه خدايي نمي‏شناختند. اغلب

«* دروس جلد 2 صفحه 299 *»

سنيها اين علوم را دارند مع‏ذلك خدا را نمي‏شناسند.

ببينيد كه جميع اين علومي كه در دست هست و متداول است، در جميع اينها استادهاي كامل از سني يا فرنگي يا يهودي يا مجوس هستند، واقعا خيلي از قواعد محكم نجوم از مجوس آمده و خيلي از قواعد حروف از سنيهاست خيليش از يهوديها است. پس بدانيد ان‏شاءاللّه ـ و اين كلمه جامعه را فراموش نكنيد ـ كه پيش غير اهل حق خدا يافت نمي‏شود اگر چه اسم خدايي بر زبان ببرند و جميع مذاهب باطله خدايي مي‏گويند. حتي بت‏پرستها هم اين قدر بي‏شعور نيستند كه اين سنگي را كه روش تغوط مي‏كنند خدا بدانند. لكن اين بتها را خيلي‏ها واسطه ميان خود و خدا مي‏دانند. پس بدانيد كه توحيد حق به جز پيش اهل حق جاي ديگر يافت نمي‏شود. و اگر پيش اهل باطل بروي همه باطلند و حال آنكه همه اسم خدايي مي‏برند. ببين همه هفتاد و سه فرقه مي‏گويند كه هفتاد و دو فرقه از ماها باطلند و يك فرقه اهل حق است. پس هفتاد و دو فرقه كه به اتفاق همه هفتاد و سه فرقه باطلند و مسلمي همه است كه آنها اهل هلاك هستند. پس هيچ‏يك از اين هفتاد و دو فرقه هيچ توحيد حق ندارند و خدا نمي‏شناسند و هيچ نبوت ندارند و پيغمبر نمي‏شناسند اگر چه اسم خدا و پيغمبري همه بر زبان ببرند. اين است كه فرمودند در زمان غيبت بخوانيد اين دعا را. و عبرت بگيريد ان‏شاءاللّه، مي‏فرمايد بخوانيد در زمان غيبت اللهم عر‌ّفني نفسك خدايا تو خودت را به من بشناسان. فكر كنيد كه چيزي را كه همه كس مي‏شناسند او را آن ديگر دعا نمي‏خواهد كه خودت را به من بشناسان. پس چيزي هست كه غيرمعروف است و بايد دعا كرد كه معروف شود. پس آن چيز ساري در جميع موجودات كه در هر چه نظر كردم سيماي تو مي‏بينم، آن چيز پوك بي‏مغزي است و سرابي است. ديگر اگر كسي درست بيان كرده به لفظهاي غيرموحِش بيان كرده و كسيكه غلط بيان كرده به لفظهاي موحش گفته. غرض چه به طور حقش خيال كني چه به طور باطلش، هر دو خيالي است بي مصرف.

«* دروس جلد 2 صفحه 300 *»

پس بدانيد كه خدا همچو خدايي است كه بايد بروي پيشش و التماس كني و تعجب اين است كه تو بايد دعا كني كه خدايا خودت را به من بشناسان. و خدايي كه من نشناخته‏ام چطور بروم پيش او و دعا كنم؟ و اينها همه رموز است كه بايد فكر كرد و دقت كرد در آنها. پس بايد رفت پيش خدا و التماس كرد كه خدايا خود را به من بشناسان كه اگر تو خودت را به من نشناساني من پيغمبرت را نمي‏شناسم. و توحيد يك جوري است كه به محضي كه خدا را شناختي في‏الفور پيغمبرش را مي‏شناسي به دليل همين دعا كه اللهم عر‌ّفني نفسك فانك ان لم‏تعر‌ّفني نفسك لم‏اعرف رسولك خدايا تو خودت را به من بشناسان كه اگر خودت را به من نشناساني پيغمبرت را نمي‏شناسم. خدايا پيغمبرت را به من بشناسان كه اگر پيغمبرت را به من نشناساني حجتت را نمي‏شناسم. خدايا حجتت را به من بشناسان كه اگر حجتت را به من نشناساني من گمراه مي‏شوم. ديگر تعجب كنيد از جور دعا كه اين چه جور دعايي است و ملتفت شويد سبك انبيا و اوليا و اهل حق را، كأنه استدلال مي‏كني براي خدا كه خدايا تو همچو خدايي هستي كه گمراهي مرا نخواسته‏اي. حالا كه گمراهي مرا نخواسته‏اي و من تو را چنين شناخته‏ام كه مرا براي همين خلق كرده‏اي كه نجات دهي و ثمره وجود من هدايت است و مقصود اصلي تو اين است كه من هدايت شوم، حالا كه مقصود تو اين است كه من گمراه نباشم اگر بايد گمراه نباشم بايد حجتت را بشناسم پس حجتت را به من بشناسان. و اگر بايد حجتت را بشناسم پس بايد پيغمبرت را بشناسم، پس پيغمبرت را به من بشناسان. و اگر بايد پيغمبرت را بشناسم پس بايد خودت را هم بشناسم پس تو اول خودت را به من بشناسان تا من پيغمبرت را بشناسم و پيغمبرت را به من بشناسان تا من حجتت را بشناسم و حجتت را به من بشناسان تا من گمراه نباشم چراكه گمراهي مرا نخواسته‏اي.

پس ببينيد كه استدلال مي‏كند براي خدا. و خدا اين‏جور دعا را زود مستجاب مي‏كند چرا كه اگر بنده ضعيف ذليل، طالب حق باشد و طالب هدايت باشد، و خدا هم كه

«* دروس جلد 2 صفحه 301 *»

خلقش كرده براي هدايت و هدايت او را خواسته، خودش هم كه مي‏خواهد هدايت شود، با وجود اينها اگر خدا راههاي هدايت خود را براي چنين كسي مسدود و مخفي كند معقول نيست. پس اگر مي‏بيني راه باز نيست و مسدود است بدان‏كه تقصير آن لله‏ها و دده‏ها و ملامكتبي‏ها است كه آن‏قدر از راه بيرونتان كرده‏اند كه خيال مي‏كنيد توي راه نيستيد. و واللّه راه خدا واضح‏تر و آشكارتر از هر راهي است و راهي كه مخفي است راه خدا نيست. و اگر راه مخفي باشد چه فرق مي‏كند كه راه نباشد يا باشد من ندانم؟ پس بدانيد كه راه خدا وسيع است و خيلي واضح و روشن است. و بايد هم واضح باشد. دقت كنيد چيز، خوب است كه به تو برسد وقتي كه به تو نرسد، مي‏خواهد باشد توي دنيا مي‏خواهد نباشد. مثلاً فلان كوهِ طلا توي دنيا هست اگر به تو ندهند چه ثمر براي تو دارد؟ مي‏خواهد باشد مي‏خواهد نباشد.

و خيلي از مردم در اينجا گم شده‏اند و خيلي خيلي خيلي گم شده‏اند، بلكه منحصر مي‏شود مجلس به اين‏جور مجلسها. پس هر خدايي كه دينش واضح نيست خدا نيست و خدايي كه مردم در دينش متحيرند و دينش به مردم نرسيده و مخفي است خدا نيست. پس خداي عالِم خداي قادر خداي شاهد خداي ظاهر خداي باطن خداي رؤف خداي رحيم هادي، چنين خدايي دينش واضح است ظاهر است آشكار است. و اگر مي‏بيني حالا مشكل شده نفرين كن به جان آنهايي كه دورت كرده‏اند. آنها يكپاره حرفها يكپاره چيزها نفهميده يادت دادند و مشكلش كردند و خدا هم خبر داده كه و مزّقناهم كل ممزّق. از راه كه دور افتادي و خارج شدي حالا ديگر هر قدمي كه برمي‏داري و مي‏روي از راه دورتر مي‏شوي. هر چه مجاهده مي‏كني در بيراه هي از راه دور مي‏شوي. پس بدانيد كه راه خدا راه واضحي است راه آشكاري است. و تمام مسائل و آنچه خدا خواسته همه آسان است و جميع اشكالات از خيالات خودمان است. استاد اين خيالات را كه پيدا مي‏كني مي‏بيني يك كس جاهلي بوده پيره‏زالي بوده كه اين حرف را به ما زده. فكر مي‏كنيم مي‏بينيم آن پيره‏زال

«* دروس جلد 2 صفحه 302 *»

هيچ نمي‏دانسته. پيره‏زال چه مي‏دانسته مسأله جبر و تفويض را، پس قول او را ول مي‏كنيم.

خلاصه برويم بر سر مطلب. مطلب اين بود كه خداي شما همچو خدايي است كه انتظار نمي‏كشد چيزي را بعد خلق كند و هر چيزي را در حد خودش و در مكان خودش خلق كرده. پس امروز را امروز خلق كرده يعني خودش خودش است و غير از اين محال است. ببينيد كه خدا مكان را وقت كند؟ يا وقت را وقت كند؟ البته وقت را وقت بايد كرد و همين‏طور هم كرده. پس خدا مكان را به مكان آفريده نه به وقت و وقت را به وقت آفريده نه به مكان. حادثات را هم همين‏طور. خودشان را به خودشان آفريده، سفيد را به سفيد و با سفيد آفريده، سياه را به سياه و با سياه آفريده، و هر چيزي را خودش را خودش آفريده و عدل همين است اعطي كل شي‏ء خلقه پس زيد را زيد خلق كرده و عمرو را عمرو خلق كرده. پس اگر بگويي چرا مرا عمرو نكرده تو را اگر عمرو هم كرده بودند باز زبانت مي‏گشت و مي‏گفتي مرا چرا زيد خلق نكردي؟ زيدت مي‏كردند باز مي‏گفتي مرا چرا بكر نكردند؟ بكرت مي‏كردند باز مي‏گفتي چرا جنم نكردند؟ چرا ملكم نكردند؟ و هكذا. حالا خدايي كه بيايد تابع اين زبان تو باشد و به امر تو باشد و مطيع و منقاد تو باشد كه هي سر هم تغيير دهد تو را، فكر كن ببين اين خدا خداست؟ نه، خداي تابع خلق كه خدا نيست. خدا يعني مطاع باشد و صاحب اختيار تمام خلق باشد. خلق، ماكان لهم الخيرة من امرهم. معني خدا اين است كه خلق تابع او باشند و خدا هيچ نبايد تابع خلق باشد و لو اتبع الحق اهواءهم لفسدت السموات و الارض. پس خدا گوش به حرف شما نبايد بكند. حالا تو مي‏خواهي روز نباشد خير كورت مي‏كند مي‏گويد حالا بايد روز باشد. يكي ديگر شب كه شد مي‏خواهد شب نباشد گوش به حرفش نمي‏دهد. مي‏گويد كورت مي‏كنم بايد شب باشد. مي‏خواهي فراواني باشد كورت مي‏كند گراني مي‏كند. يكي مي‏خواهد گراني باشد گندمهاش را بخرند كورش مي‏كند ارزاني مي‏كند. پس خدا كسي است كه هر جور خودش مي‏خواهد همان‏جور مي‏كند بدون شَور و مصلحت كسي، و

«* دروس جلد 2 صفحه 303 *»

تابع خلق خود نيست. پس اين خدا خلق كرده هر چيزي را در حد خود و مقام خود بلاانتظار. پس وسط را وسط قرار داده، ماضي را ماضي، مستقبل را مستقبل و خودش هيچ انتظاري به هيچ وجه من الوجوه ندارد. پس معقول نيست كه خدا امتناع را خلق كرده باشد. پس يك چيزي كه در حال واحد هم بجنبد و هم ساكن باشد و هم ظلماني باشد و هم نوراني خدا خلق نكرده. پس چيزي كه در يك حال هم موجود باشد هم معدوم، هم جاهل باشد هم عالم، چنين چيزي خدا خلق نكرده و نمي‏كند. پس در حال واحد هميشه شي‏ء واحد بايد باشد و هميشه خدا از هستي، چيزي خلق كرده. اما از هستي جاي ديگر چيزي ديگر را هم خلق نكرده. زيد را عمرو نكرده، عمرو را هم زيد نكرده. و خدا محتاج نيست كه از جايي ديگر چيزي قرض كند و بياورد چيزي ديگر خلق كند. بلكه هر چيزي را خودش را خودش خلق كرده. پس از هيچ صرف معقول نيست خدا چيزي را آفريده باشد. بلكه از هستي، اشياء را آفريده.

خلاصه برويم بر سر مطلب. مطلب اينها نبود اينها به جهت محكم‏كردن مسأله آمد. پس جميع متحركات به حركت متحرك هستند، ديگر تو حيران مباش كه من از كجا بدانم حركت هست. ببين يك حرارتي هست كه همه گرميها به آن حرارت گرمند. دليلش همين كه مي‏بيني كه آتش گرم است. ديگر حرارت هر جا هست خوب است، اگر جاش را پيدا كردي بهتر، نكردي بي شعور مشو بگويي حرارت نيست. اگر حرارتي نبود اين چيزهاي گرم اينجا نبودند. مثل اينكه زندگي چيزي است كه هست، دليلش همين وجود زندگان. مرگ هم هست دليلش وجود مردگان. و از اين راه كه بر آمديد مي‏دانيد كه عالمِ فعليتي هست و عالم قوه‏اي كه اين فعليات جميعش از عالم فعليت آمده‏اند. حالا عالم فعليت نمي‏شود باشد و فعليات نباشند. پس تمام فعليات حاضر است در نزد شارع و صانعِ ملك. و اين فعليت مشيت اوست، اين فعليات را كه جمع ببندي همه رؤس مشيت است و اين مشيت شرعيه است. و اين غير از آن مشيت است كه عام است. و اين مشيت

«* دروس جلد 2 صفحه 304 *»

شرعيه مشيتي است كه سؤال مي‏كني از او و جواب مي‏دهد، مي‏گويي چرا زيد را خلق كردي؟ جواب مي‏گويد براي چه. چرا چشم را براي زيد خلق كردي؟ مي‏گويد براي چه. چرا گوش برايش خلق كردي؟ جواب مي‏گويد براي چه. پا را براي چه خلق كردي برايش؟ مي‏گويد براي چه. پس اين مشيت كسي است كه از هر علمي از او بپرسي جواب مي‏دهد. و بدانيد كه همين مشيت است كه گفته ماخلقت الجن و الانس الا ليعبدون و قطع نظر از اين كه كرديد و افتاديد جاي ديگر بدانيد چيزي آن جاها نيست. دهريها هم مي‏فهمند كه مطلقي هست و مقيدي و مي‏دانند كه در هر چه نظر كردم سيماي مطلق را مي‏بينم. پس خيال نكنيد كه همين كه اين حرفها را ياد گرفتيد به مطلبي رسيده‏ايد. مگر دهريها و يهوديها عام را در خاص نمي‏بينند؟ مگر آنها انسانيت را در تمام اناسي نمي‏بينند؟ آنها هم يك هستي ساري و جاري در تمام هستها مي‏بينند، هر كس هر كفر و زندقه‏اي بگويد هست، فحش هست، صلوات هم هست. و هستي است كه ساري و جاري است در مسجد و ميكده. ديگر حالا بعضي درست گفته‏اند و بعضي باطل گفته‏اند، واللّه هيچ فرق نمي‏كند. عاقبتش طور حقش مثل طور باطلش است و هيچ مصرف ندارد. لكن چيزي كه فايده دارد و حق است آني است كه از پيش صانع ملك آمده. و صانع ملك است كه در پرده غيب نشسته. صانع ملك است كه چون مي‏دانست تو در شهاده نشسته‏اي و خبر از غيب نداري و مي‏دانست كه تا ريسماني براي تو از نزد خودش نياورد تو نمي‏تواني چنگ به جايي بزني، پس حبلي براي تو نازل كرده. و واقعا حبلي است بدون تأويل كه براي تو آويزان كرده‏اند و عروة الوثقايي است كه براي تو نازل كرده‏اند. ريسمان را مي‏آورند توي دستت مي‏گذارند، مي‏گويند اين است ريسمان خدا. پس بدان كه تو را خواسته‏اند نجات بدهند به زور مي‏خواهند نجاتت بدهند قوتت مي‏دهند قدرتت مي‏دهند. اگر كسي قوت ندارد كاچو برايش درست مي‏كنند در كاچو مي‏خوابانندت حركتت مي‏دهند. ديگر به شرطي كه تو خودت را از كاچو پرت نكني. پس ببين كه حول و قوه‏ات

«* دروس جلد 2 صفحه 305 *»

مي‏دهند ريسمان را هم مي‏آورند پيش تو مي‏گويند حالا چنگ بزن. ديگر تو اگر چنگ نزدي، به جبر هم تو را نمي‏كِشند بالا. به جهت اينكه خدا احتياج ندارد كه جبر كند به كسي، مي‏خواهي هلاك بشوي بشو به جهنم. ريسمان خود را به دست تو داده و گفته اين را بگير و چنگ بزن تا نجات يابي. حالا تو لج مي‏كني و نمي‏گيري نگير به جهنم

گر جمله كاينات كافر گردند   بر دامن كبرياش ننشيند گرد

هيچ گرد نمي‏نشيند. لج مي‏كني خودت پا به بخت خودت مي‏زني، لج نمي‏كني و چنگ مي‏زني و مي‏گيري، با رأفت با رحمت با دليل با برهان حاضر است بگير. پس حبل را واللّه آويزان كرده‏اند و آورده‏اند تا پيش تو. و امر خدا بالغ است امر خدا واضح است امر خدا ظاهر است. آن خدايي كه امرش بالغ نيست خدا نيست. بگو استغفر اللّه كه چنين خيالي كرده بودم. خدايي كه امرش به ما نرسيده و امرش مخفي است خدا نيست. بگو استغفراللّه از اين خيال، اين خدا نبود. خدا امرش واضح و بيّن و آشكار است. خدايي كه امرش را بايد توي پستوها به كس مخصوص گفت معلوم است كه كاري دست باقي خلق ندارد و از آنها چيزي نخواسته و اصلش ابلاغ حجت به ايشان نشده. پس اينكه بيا من سر‌ّي براي تو بگويم، اين دين خدا نيست. اگر اين سر‌ّ امر خداست برو بالاي منبر علانيه بگو. امر خدا را چرا توي پستو مي‏گويي؟ اگر نبايد بشنوند چرا توي پستو مي‏گويي؟ پس بدانيد كه امر خدا هيچ امر مخصوص نيست كه بروند توي پستو بگويند. پس خدا نيست مگر آن كه امرش واضح باشد بالغ باشد روشن باشد. و مردم از روي جحود و انكار دانسته و فهميده امر خدا را انكار مي‏كنند. حالا يك جماعتي باشند كه قبول كنند و در ميان اين جماعت باشند كسانيكه قبول نمي‏كنند، بله همچو جايي بايد سر‌ّ باشد و نگويند. و اگر خواستند بگويند مي‏روند در زيرزمين حرف مي‏زنند در خلوت حرفهاشان را مي‏زنند البته تقيه دارند بايد تقيه كنند. اين‏جور تصورات بله حق است و صدق. حالا هر كه اهل حق است اگر سخن پنهاني دارد اين‏جور است، در ميان جماعتي هست كه حرف حق را

«* دروس جلد 2 صفحه 306 *»

وامي‏زنند. البته آنجا حرف خود را بايد پوشيد. اما براي آن كسيكه حقيقتا مي‏خواهد بفهمد دليل مي‏خواهد برهان مي‏خواهد، دليل و برهان كه آوردي قبول مي‏كند و هيچ انكار نمي‏كند، البته حق را مي‏گويند.

باري، ان‏شاءاللّه ملتفت باشيد كه دين خدا ديني است عام براي جميع مكلفين و هركس عناد و لجاجي ندارد از او تقيه نبايد كرد. بله اگر واقع شديم در بغدادي كه تا حرف بزنيم توي سرمان مي‏زنند، آنجا بايد تقيه كرد و چيزي نگفت.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 2 صفحه 307 *»

درس بيست‌وچهارم

 

«* دروس جلد 2 صفحه 308 *»

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اعجاز المعجز اما بديهي يعرف بمحض الاطلاع انه فوق طاقة جنس البشر كالصعود الي السماء مثلاً و الطيران و انطاق الحصي فانها تعرف بمحض الاطلاع ان جنس البشر يعجزون عن مثلها و اما يحتاج الي امتحان و تتبع حتي يعرف المطلع ان نفسه و امثاله لايقدرون عليه. فان اد‌ّاه نظره و امتحانه و تتبعه الي انه اتي به من غير معالجة ظاهرية يعرف بعد ذلك انه يعجز عنه البشر و ان وجده بمعالجة فانه يعسر حصول العلم منه بعجز البشر عنه فان للصنايع العلاجية درجات لاغاية لها و ان كانت يعسر الاطلاع علي حدها و القرآن من هذا القسم الاخير فانه من صناعة الكلام و يتدرج مراتبه بالتدرب و المجاهدة فلايمكن الاطلاع علي غايته التي ليس للبشر ان‏يتجاوزها و لذلك … تا آخر.

بعد از آني كه ملتفت شديد ان‏شاءاللّه كه خداوند هر چيزي را كه پيدا نيست و تازه احداث مي‏كند نه اين است كه از نيستي صرف آن چيز را ايجاد مي‏كند بلكه از هستي ايجاد مي‏كند، پس بدانيد كه اين مراتب روي هم مبهماتشان ريخته شده. و اين مراتب مبهمه، هيچ يكشان به هيچ وجه من الوجوه فعليت براشان نيست. و تمام فعليت از يك جايي است، به همان قاعده‏هاي ظاهر. و فكر كنيد كه مسلّمي باشد اين قاعده. همين كه مي‏بينيد حركتي را كه وقتي مي‏آيد چيزي مي‏جنبد، همين كه مي‏رود آن چيز ساكن مي‏شود. حالا اگر چه حركت را شما نمي‏بينيد و حركت را در توي متحرك مي‏بينيد يعني

 

«* دروس جلد 2 صفحه 309 *»

خود متحرك را مي‏بينيد و خود حركت را قطع نظر از متحرك نمي‏بينيد. مع‏ذلك نبايد عقل انسان به چشمش باشد، بايد بدانيد كه حركتي يك جايي هست. پس بدانيد كه جميع حركات از عالم حركت آمده‏اند و عالم حركت خودش دخلي به عالم متحركات ندارد. پس عالم متحركات از اين عالم گرفته رفته تا عقل. و جميع اين متحركات به حركات متحرك شده‏اند. و خودشان قطع نظر از آن حركات قوابلند، ديگر هيچ ندارند همان قابليت هستند براي اينكه مسخر باشند و مطيع و منقاد، به طوري كه اسمي و رسمي هم از خود ندارند، حتي اين اسمهاي مبهمي هم كه مي‏گويند براي آنها، همه اينها بعد از اكتساب است. و خود آن، قابليتِ صرف صرف است و آن است بحر عدم. و اين قابليت صرف صرف تا يد فاعلي به او تعلق نگيرد و او را تعيني ندهد او واجد خودش هم نيست. اگر شما را خدا خلق نكند نه مي‏دانيد خودتان هستيد نه مي‏دانيد خدا هست. حالا كه خلقتان كرده بعد از خلق كردن شما مي‏فهميد كه شما هيچ حولي و قوه‏اي نداريد مگر اينكه كسي ديگر به شما داده. حالا كه داده زبان در مي‏آوري كه من هر چه دارم تو داده‏اي، و مي‏فهمي كه خودت ناداري و او دارا است.

پس بدانيد كه جميع فعلياتي كه ممايجب نيستند بر مواد، از يك عالمي ديگر آمده‏اند لامحاله. و آن عالم را عالم فعليت مي‏گويند و حركت ايجاديه مي‏گويند. و ملتفت باشيد كه اين حركت ايجاديه غير از حركت ايجاديه‏اي است كه پيشتر شنيده‏ايد. و همچنين اين را عالم مشيتش هم مي‏گويند و اين غير از مشيتي است كه پيشتر شنيده بوديد. و اين كس است كه كارها مي‏كند از روي تدبير و نقشه‏ها مي‏كشد به اختيار و كارها را به اختيار مي‏كند و ماها نمي‏توانيم كارها را به اختيار كنيم.

ديگر اين را هم دقت كنيد ان‏شاءاللّه، خيلي معروف است كه خلق مختارند. و اين اختيار را به معني تفويض وقتي كه مي‏خواهند معني بكنند معني مي‏كنند يعني ما خودمان مي‏توانيم يك كاري را بكنيم و مي‏توانيم ترك آن را بكنيم. شما بدانيد كه آن كسيكه

«* دروس جلد 2 صفحه 310 *»

مي‏تواند كاري را بكند و هم مي‏تواند ترك آن كار را بكند و كسي حول و قوه به او ندهد آن كس خداست. و آن فعليت محض محض است كه مي‏خواهد مي‏كند كاري را به حول و قوه خودش و اگر نمي‏خواهد نمي‏كند و هيچ كس حول و قوه به او نداده و او است مختار به اين‏جور اختيار و ديگر هيچ كس در ملك او به اين‏جور مختار نيست. لكن به حول خدا كسي مي‏تواند كار كند و اگر خدا نخواهد هيچ كس نمي‏تواند كار بكند. به هر اندازه‏اي كه حول و قوه و تصرف خدا بدهد شخص مي‏تواند كاري بكند، و اين‏جور اختيار را همه چيز دارد. اما اختياري كه ان‏شاء فعل و ان‏شاء ترك، كار خداست و ماتشاءون الا ان‏يشاء اللّه كار خلق است، و خدا اگر خواست خلق مي‏توانند بخواهند. ملتفت باشيد بيرون از مطلب نيستم و مطلب همان مطلب است.

پس جميع فعليات مال فاعل مطلق است وحده لاشريك له. و هيچ‏كس ديگر داراي فعليت نيست الا اينكه وقتي‏كه او فعليتش را گذاشت روي قابليتي روي ماده‏اي، اين ماده و اين قابليت منفعل است متحرك است. و اگر فعليت را برداشت اين ماده ديگر هيچ ندارد. حالا همين فعليت را گاهي به علم تعبير مي‏آورند مي‏گويند لايحيطون بشي‏ء من علمه الا بما شاء پس خدا هر قدر علم به كسي داد همان‏قدر دارد و آنچه را كه نداد از علم به كسي ندارد. اين علم است آن علمي كه در اخبار است كه كان اللّه سبحانه عالما و لامعلوم فلما خلق الخلق وقع العلم منه علي المعلوم در همين جا فكر كنيد كه زيد است، يكدفعه علم مي‏افتد در سينه‏اش عالم مي‏شود، برداشته مي‏شود نمي‏داند. يقبض عنا فلانعلم و يبسط لنا فنعلم پس به غير از خدا هر كه هر چه دارد خدا به او داده. مثل اينكه هر كه حيات دارد و زنده است خدا به او حيات داده. پس در ملك خدا هيچ فعليتي و حول و قوه‏اي نيست مگر براي خدا وحده لاشريك له و تمام اهل مملكت اگر يبسط لهم فيبسط و يعلمون و اگر يقبض عنهم، ديگر مالك هيچ چيز نيستند ابدا از اعلي درجات عقل تا پست‏ترين جاها. و آن علومي كه در عالم خودشان هست آن علوم را اقتباس از

«* دروس جلد 2 صفحه 311 *»

جاي ديگر نبايد بكنند. و اين صفحه علم خداست و خدا علمش اكتسابي نيست. ببين در بازار مسلمانان همه مي‏گويند علم خدا اكتسابي نيست. و تعجب اين است كه حكمت را به دقت هر چه تمامتر كه بيان مي‏كني و مي‏اندازي در ميان مردم مي‏بيني همان حرفي شد كه در بازار مسلمانان مي‏گويند. انبيا معلمين مردم بوده‏اند و آنها شالوده ريخته‏اند. پس هر چه حكمت زيادتر مي‏شود مي‏بيني همين امري است كه دست مسلمانان است. پس علم خداوند غير از ذات اوست. لكن اين علمش اكتسابي از جايي نيست و اين علم را نبايد خلق كند براي خودش و معقول نيست كه خدا مدتي جاهل باشد آن وقت زحمت بكشد علم براي خودش خلق كند؛ بلكه خدا هميشه عالم بوده. و ديگر اينها را دقت كه بكنيد هم خيلي از فضائل ائمه را برمي‏خوريد و هم به حقايق اشياء مي‏رسيد. پس خدا تا بوده و ببينيد كه تا ندارد، هميشه بوده و نبوده وقتي كه نباشد. پس خدا تا بود عالِم بود علم داشت و علم او همين قرآن است. و در قرآن كه نگاه مي‏كني اين ظواهر الفاظش را كه مي‏داني پيش از آني كه پيغمبر بيايد توي دنيا نبود و وقتي كه آمد پيغمبر، جبرئيل خورده خورده قرآن را آورد. پس خدا هميشه تا بود عالِم بود و جاهل نبود. و علمش را هميشه داشت و علم را نبايد خلق كرد. و ساير موجودات را از روي اين علم خلق كرده و به مطابقه اين علم خلق كرده. و هر طور دانسته بهتر است و بايد و شايد، خلق كرده. ديگر خود علم را نبايد خلق كند براي خود.

كارهاي لغو را هم راه مي‏برد اما نكرده. خدا اگر بخواهد نعوذ باللّه دروغ بگويد مي‏تواند اما نمي‏گويد. سفاهت بخواهد بكند مي‏تواند اما نمي‏كند حكيم است. پس خدا علم را براي خودش خلق نمي‏كند و علم را اكتساب نمي‏كند مثل خلق. پس به طوري كه هيچ تأويل نداشته باشد پيش از جميع معلومات ـ مي‏خواهيد پيش رتبي بگيريد مي‏خواهيد پيش زماني ـ  به هر جور سبقتي، علم خدا سابق است بر تمام اشياء. و علم تفصيلي دارد به تمام اشياء. و علمش علم اكتسابي نيست، و اين علم را براي خود خلق

«* دروس جلد 2 صفحه 312 *»

نكرده به جهتي كه خلق نبودند و بعد خلقشان كرد. اما خدا هرگز جاهل نبوده كه علم براي خودش خلق كند.

ملتفت باشيد بسا مي‏شنويد كه گفته مي‏شود غير از ذات خدا هر چه هست خلق خداست. بايد گفت خدا هست و بايد گفت عالِم هم هست. و اگر بگويي خدا هست و عالم نيست تكفيرت مي‏كنند. و همچنين علم غير از قدرت است، اگر بگويي خدا عالم هست و قادر نيست جميع قائلين به پيغمبران تكفيرت مي‏كنند. پس علم عين ذات نيست قدرت عين ذات نيست. جميع انبيا آمدند و همه امت خود را دعوت كردند كه به خداي عالم قادر ايمان بياوريد. پس اگر علم و قدرت عين هم بودند ديگر به يكي كه ايمان آوردي بايد ايمان به ديگري هم آورده باشي. پس خداي شما عالم هست و علمش غير از قدرتش است و بر عكس، و به هر دو بايد ايمان آورد والا ايمان به خدا نداري. و اين‏جور صفات واللّه كه غير از ذات خداست و بايد هميشه همه آنها را اعتقاد كني. و اينها صفاتي است كه هيچ بار سلبش از خدا نمي‏تواني بكني. به خلاف بعضي صفات كه گاهي سلبش مي‏كني. پس خدا هيچ بار جاهل نيست پس علمي براي خودش خلق نكرده. و خدا هيچ بار عاجز نيست و هميشه قادر بوده و قدرت را هرگز نمي‏تواني سلب كني از خدا. حيات را هرگز از خدا نمي‏تواني سلب كني و هكذا خدا حكيم است و نمي‏شود اين صفات را سلب كرد. اما يكپاره صفات ديگر هم خدا دارد كه گاهي سلبش مي‏كنند و گاهي اثباتش مي‏كنند، نمونه‏اش را در خودتان هم بخواهيد بدانيد ظاهر است. پس وقتي كه خدا به كسي چيزي داد مي‏گويي خدا مغني آن شخص است. و وقتي كسي ديگر را فقير كرد مي‏گويي خدا مغني اين كس نيست. وقتي كسي را ميرانْد مي‏گويي خداست مميت اين. اگر همين را زنده كرد مي‏گويي خداست محيي اين. و اگر محيي‏بودن صفت ذات خدا بود احدي در ملك خدا نمي‏مرد. و اگر مغني‏بودن صفت ذات خدا بود احدي در ملك خدا فقير نمي‏شد. پس اين صفتها صفت فعل خداست. و اين صفتها همه ضد دارند و به هر دو

«* دروس جلد 2 صفحه 313 *»

ضدش خدا اسم دارد. پس خدا ارحم‏الراحمين است و خدا اشدالمعاقبين است نه در ذاتش بلكه در فعلش ارحم‏الراحمين است در موضعي كه بايد رحم كرد و در فعلش اشدالمعاقبين است در موضعي كه بايد غضب كرد. و در آن موضع از همه غضوبهايي كه شما سراغ داريد بيشتر غضب مي‏كند و در جايي كه بايد سختي كرد واللّه از همه سختها بيشتر سختي مي‏كند. و از همچو خدايي بايد ترسيد، از سلاطين قهار خيلي مي‏ترسيد، واللّه از اين خدا خيلي بيشتر بايد ترسيد. اين خدا همچو خداي قهاري است همچو خداي سختي است كه چنين سختها را خلق كرده پس اشدالمعاقبين است في موضع النكال و النقمة، اما اين صفت ذاتش نيست كه تو مأيوس شوي و بگويي هيچ ترحمي درش نيست كه اگر چنين بود مادرِ به اين مهرباني خلق نمي‏كرد براي تو و صاحبان رحم توي ملكش نبودند. پس خداست ارحم‏الراحمين در موضع عفو و رحمت. و باز به اين صفتش مغرور مشو كه او از پدر من مهربان‏تر است به دليل اينكه همچو پدري خلق كرده براي من كه اين پدر همين‏طور محض اينكه من ولد او هستم شب و روز خواب خودش را مي‏برد و مادر را آن‏قدر مهرباني داده كه خواب را بر خود حرام مي‏كند كه بچه‏اش راحت باشد، ديگر مي‏خواهد بچه بفهمد يا نفهمد، و هيچ ريا و سمعه هم به كار نمي‏برد، و محض آسودگي او اين‏همه با او مهرباني مي‏كند و محض وجود خود بچه، بچه‏اش را مي‏خواهد و هيچ چيز ديگر نمي‏خواهد.

باري، مغرور مشويد كه خدايي كه چنين مادر مهرباني خلق كرده و چنين پدر مهرباني و چنين خويش و آشناياني خلق كرده اين در ذاتش ارحم‏الراحمين است و اين صفت صفت ذاتي اوست حاشا، به جهت آنكه اشدالمعاقبين هم هست و خلق كرده آنهايي را كه هيچ رحم ندارند و هزار نفر را سر مي‏برند و هيچ باكشان نيست. پس خدايي كه خلق كرده اينها را البته سخت‏تر از اينها است. پس هر وقت مي‏خواهي مغرور شوي به رحم او ببين كه سخت‏دلها را خلق كرده و خودش سخت‏تر از آنهاست. و هر وقت

«* دروس جلد 2 صفحه 314 *»

مي‏بيني خيلي مي‏خواهي بترسي ببين كه پدر و مادر به اين مهرباني را خلق كرده و خودش رحيمتر از آنهاست. پس هيچ يأس نبايد بيايد براي تو. هيچ ايمن از مكر او نبايد شد، پس هميشه در وسط بايست كه خدا ارحم‏الراحمين است در جاي خود و اشدالمعاقبين است. و معاقِب غير از رحيم است و رحيم غير از معاقب است و اينها دو اسمند و خدا هم رحيم است هم معاقب. پيش پدر و مادر رحيم است و پيش سلطان‌ِ جابر معاقب است. نمونه‏اش را تا توي بدن خودت درست نبيني نخواهي فهميد. خدا وجود خودت را دليل اين حرفها قرار داده و خودت را هم اين‏جور آفريده. پس خودت يك صفت ذاتي داري كه اگر او نباشد تو نيستي، مثل حيات تو كه اگر حيات تو نباشد تو نيستي اگر ديدن تو نباشد تو كوري، اين حيات و اين ديدن صفت ذاتي تو است. لكن اگرچه تو تا هستي چشمت همراه تو است اما گاهي چشمت را وامي‏كني مي‏بيني گاهي به هم مي‏گذاري نمي‏بيني. حركت و سكون صفت ذاتي تو نيست چرا كه هميشه واجب نيست حركت كني و هميشه هم واجب نيست ساكن باشي. پس تو صفت ذاتي داري كه آن شعور تو است علم تو است و هميشه همراه تو است. خوابي همراه تو است بيداري همراه تو است. يك چيزي را دوست مي‏داري هر جا بروي دوست مي‏داري. از يك چيزي بدت مي‏آيد هر جا بروي بدت مي‏آيد. اينها صفت ذات تو است. لكن صفت فعل هم داري گاهي بايد متحرك باشي گاهي ساكن. نمي‏شود در حال واحد هم بجنبي هم نجنبي. وقتي مي‏جنبي اسمت متحرك است وقتي نمي‏جنبي اسمت ساكن است اينها غير از همند اما ساكن كيست؟ تو. متحرك كيست؟ تو. حالا اگرچه منتقم غير از رحيم است و رحيم غير از منتقم، اما كيست منتقم؟ خدا وحده لاشريك له. كيست رحيم؟ خدا وحده لاشريك له. خودتان را خدا نمونه قرار داده خواسته حجت خود را تمام كند، ببين اگر در تحت تصرف تو قرار نداده بود صفت ذاتي را تو نمي‏توانستي اقرار كني كه خدا صفت ذاتي دارد. و اگر در تو قرار نداده بود صفت فعل را معلوم است تو نمي‏دانستي. پس وقتي

«* دروس جلد 2 صفحه 315 *»

كه تو ايستادي اگر بگويند ايستاده، راست است، و اگر بگويند نشسته دروغ است و همچنين بر عكس. و اگر به رحيم بگويي منتقمي دروغ است. رحيم هيچ انتقام نمي‏كشد. صفت رحم خدا غير از صفت انتقام است، پيش رحيم هيچ انتقام يافت نمي‏شود هر چند مقصر باشي. اين است كه بايد زور زد پيش آن صفات رفت. هر قدر طفل بيشتر ناله كند مادر دلش بيشتر مي‏سوزد. ديگر هيچ يادش نمي‏آيد كه اين مرا خسته كرد يا بي‏خوابي به من داد، هي رحمي روي رحمي مي‏آيد. پس در پيش رحيم هيچ انتقام به هم نمي‏رسد و نعوذ باللّه در پيش منتقم هم هيچ رحم به هم نمي‏رسد. خيلي حكايت است كه الي ابدالابد هي مي‏زنند توي سر كسي و هيچ رحم نمي‏كنند. اين سلاطين ظاهري قدري كه كسي را زدند نهايت زياد هم بزنند آخر ترحم مي‏كنند.

دقت كنيد كه ان‏شاءاللّه اينها بنشيند در دلتان، همين كه در دل نشست ترس همراهش است. اين سلاطين ظاهر اگر مسلط شدند بر كسي و گرفتند دشمن خود را و هر چه خواستند با او كردند عاقبت بر او ترحم مي‏كنند ديگر ولش مي‏كنند. و شما ببينيد كه مردم را مي‏برند به جهنم و خدا مسلط هم هست و ايمن هم هست كه ديگر ضرري نمي‏توانند برسانند مع‏ذلك هيچ رحم بر آنها نمي‏كند و ابدا ولشان نمي‏كند و هي دنگ است كه بر كله‏شان مي‏كوبند و هي دنگ مي‏رود بالا و مي‏خورد توي كله‏شان، ديگر دنگ چشم ندارد كه ببيند. ملائكه غلاظ و شدادي كه شنيده‏ايد كرند و كور، گوشي ندارند كه داد و فرياد كسي را بشنوند كه رحم كنند، چشم ندارند كه ببينند تا رحم كنند. اين چماق گوش ندارد حرف نمي‏شنود، چشم ندارد نمي‏بيند. همين‏طور هي پايين مي‏آيد و توي سر مي‏خورد. پس توي جهنم دنگهاست كه الي ابدالابد بالا مي‏رود و پايين مي‏آيد. اهل جهنم هم هي داد مي‏زنند و سر هم تكه‏تكه‏شان مي‏كنند و هيچ‏كس آنجا نيست كه به دادشان برسد و خدا در اينجا اشدالمعاقبين است و هيچ رحم نمي‏كند.

و از آن طرف ارحم‏الراحمين است در موضع عفو و رحمت. پس كسيكه در صفت

«* دروس جلد 2 صفحه 316 *»

فعل ارحم‏الراحمين است از او نبايد مأيوس شد كه من مقصرم چطور در حضور آن حاضر شوم. اين بزرگان دنيا مقصر را در حضور خود راه نمي‏دهند لكن خدا مي‏گويد من چنين نيستم من كسي هستم كه مقصر هر چه تقصير مي‏كند اگر نيايد پيش من از او مؤاخذه مي‏كنم كه چرا نيامدي به حضور من؟ و معني توبه همين است. توبه يعني برگشتن و رجوع كردن. معصيت مي‏كني انبيا فرستاده كه برگرد بيا پيش من. نه اين است كه مي‏گويد دور شو، به همه كس نمي‏گويند دور شو. به شيطان مي‏گويند دور شو، خيلي از كفار هستند كه به آنها مي‏گويند دور شويد. پس معني ان اللّه لايهدي القوم الكافرين و الفاسقين و الظالمين را ملتفت باشيد. اگر اينها را هدايت نمي‏كند پس اينهايي كه هدايت شده‏اند كه بوده‏اند؟ و اين آيات چه معني دارد؟ ان‏شاءاللّه راهش به دستتان بيايد. پس خداي عالِم مي‏داند عواقب جميع اشخاص را. پس مي‏بيند جماعتي را كه خير در ايشان نيست آنها را به خير هم دعوت نمي‏كند و طردشان مي‏كند. پس كفاري كه بالاصل كافرند نه بالعرض، فسّاقي كه در اصل فاسقند ظالميني كه در اصل ظالمند آنها را خدا طرد مي‏كند دعوتشان هم نمي‏كند. بلكه آن‏قدر خدا از اين جماعت بيزار است كه نمي‏گويد رو به من بياوريد. و اگر يك‏وقتي چيزي خواستند في‏الفور به زودي يك چيزي توي دهنشان مي‏اندازند كه ديگر اسم خدا نبرند.

معروف است كه ملكي مي‏رفت جايي، به ملكي ديگر برخورد گفت تو كجا بودي؟ گفت سلطان جابرِ قاهري در سر خوان طعامي نشسته بود ميل به ماهي مخصوصي كرد و در اين فصل آن ماهي نبود. خدا مرا امر كرد كه من آن‏جور ماهي را بزنم بياورم به صيدگاه تا بيايند آنها را صيد كنند و زود برسانند به آن سلطان كه مبادا زبانش بگردد و بگويد خدايا من ماهي مي‏خواهم به من بده، پس ملك گفت اين كار من بود. تو چه كاره بودي؟ گفت يك ضعيفه مؤمنه‏اي بود اين دو سه روز بود گرسنه بود. با هزار مشقت و كسب و كار يك چيزي پيدا كرد و توي ديگ كرد و نمك در آن ريخت و آشي درست كرد چون آماده

«* دروس جلد 2 صفحه 317 *»

كرد و وقت خوردنش شد خدا مرا امر كرد كه برو ديگش را بريز. پس هر دو ملك متحير بودند و متفكر شدند كه خوب آن كافر ملحد جابر كه همه چيز در خوانش حاضر بود دلش ماهي خواست با اينكه سؤال هم نكرد خدا ماهي برايش فرستاد و از آن طرف آن پيره‏زن‌ِ مؤمنه متقيه گرسنه بود نماز هم كه مي‏كرد بندگي هم مي‏كرد با هزار مشقت قوتي تحصيل كرد و ديگش را سر بار گذارد و پخت، وقت خوردنش كه شد امر شد ديگ را سرنگون كنند. باري هر دو متحير بودند. عرض كردند خدايا ما خدمت خودمان را به انجام رسانيديم اما سر‌ّ اينها را نفهميديم. وحي شد به آن دو ملك كه از بس نمي‏خواستم آن سلطان جابر به ياد من بيفتد كه مبادا حاجتي از من بخواهد زود لقمه را در دهانش انداختم كه رو به من نكند. و از بس از صوت آن ضعيفه خوشم مي‏آمد و مي‏خواستم مرا بخواند آشش را ريختم كه مرا بخواند. معلوم مي‏شود كه آن پيره‏زال هم خيلي صابره و مؤمنه بوده. پس مؤمنين پري هم نترسند، اگر كسي طاقتش را نداشته باشد آشش را نمي‏ريزند مأيوس نشويد و بدانيد كه مؤمن اگر مصلحتش در فقر است فقيرش مي‏كنند اگر در غناست غنيش مي‏كنند و اگر ديدند زياد بارش كردند از جا در مي‏رود كمتر بارش مي‏كنند. تا متحمل ناخوشي هست هي ناخوشي به او مي‏دهند همين كه ديدند ديگر متحمل نيست چاقش مي‏كنند. غرض فوق طاقتش بارش نمي‏كنند.

پس ملتفت باشيد و صفات فعل را توي خود ببينيد و گم نكنيد. حالت رحم شما غير از حالت غضب شما است و صاحب هر دو صفت تويي و هيچ كس شريك تو نيست و خودت به تنهايي ترحم مي‏كني و هم به تنهايي غضب مي‏كني و كسي شريك و وكيل تو نيست. پس در خودت كه اين صفات را يافتي بدان كه در آن بالا هم خداست ارحم‏الراحمين در موضع عفو و رحمت و هيچ شريكي و وكيلي براي او نيست. نه از اول خلق نه از آخر خلق، و خودش به تنهايي رحم مي‏كند. و همچنين وقتي كه انتقام هم مي‏كشد انتقام را به دست ملائكه غلاظ و شداد مي‏كشد، وقتي كه بخواهد عذاب كند چه

«* دروس جلد 2 صفحه 318 *»

جور مي‏كند؟ يك سخت‏دلي را مسلط مي‏كند بر تو مالت را مي‏گيرد چوبت مي‏زند عذابت مي‏كند در آخرت هم همين‏جور است، هيچ‏كس خدا را نمي‏بيند. اهل جهنم همان دنگها را مي‏بينند كه هي بالا مي‏رود و توي سرشان مي‏خورد و خداست وحده لاشريك له دنگ‏كوب. و آنها كه اهل بهشتند نعمتهاي بهشت را مي‏بينند و خداست وحده لاشريك له صاحب نعمتها.

و اگر كسي بگويد در آخرت در بهشت مؤمنين هر هفته رخصت مي‏يابند و مي‏روند به ديدن خدا و خدا را زيارت مي‏كنند. اگر آنچه عرض كردم فهميديد خواهيد دانست كه توي دنيا هم همين‏جور مي‏شد خدا را زيارت كني و ديدن پيغمبر ديدن خدا بود. واللّه در بهشت هم مي‏روند به ديدن محمد و آل محمد و زيارتشان مي‏كنند و ديدنشان ديدن خداست. و آنچه دارند، به واسطه زيارتشان يك بر هفتاد خدا زيادتر مي‏دهد به ايشان. در دنيا هم همين‏طور است. برو به كربلا زيارت امام حسين بكن من زار الحسين بكربلا زار اللّه في عرشه. و زيارت هر يك از ائمه همين‏طورهاست. و دنيا و آخرت بر يك طور و نسق است. پس وقتي كه تو زيارت امام حسين را مي‏كني خداست مزور وحده لاشريك له و هيچ شريكي و وكيلي براي خود تعيين نكرده. و همچنين وقتي كه مي‏روي مشهد اگر چه مشهد غير كربلاست لكن زيارت مشهد زيارت خداست و خداست مزور وحده لاشريك له. و هكذا زيارت ساير ائمه هم زيارت خداست. در خودت فكر كن اگر چهارده صفت داشته باشي تو خودت هستي كه در همه صفات هستي. پس اگر مي‏نشيني تو مي‏نشيني، اگر مي‏ايستي تو مي‏ايستي، ركوع تو مي‏كني سجود تو مي‏كني، حركت تو مي‏كني ساكن تو مي‏شوي، و هكذا تا چهارده صفت براي خودت فرض كن. پس اين چهارده يقينا چهارده صفت است و تو هم يقينا چهارده نيستي و يكي هستي. حالا اين چهارده، چه چيز تو هستند؟ صفات تو هستند اسماء تو هستند. هر وقت بخواهي حرف بزني با ايستاده حرف مي‏زني با نشسته حرف مي‏زني. معلوم است اگر

«* دروس جلد 2 صفحه 319 *»

كسي هم بخواهد با تو حرف بزند، يا در حال ايستاده تو با تو حرف مي‏زند يا در حال نشسته تو با تو حرف مي‏زند. همين‏طور للّه الاسماء الحسني فادعوه بها پس حتم شده كه به اسم بخوانند خدا را و معقول نيست كه به غير از اسم بشود خدا را بخوانند. ببين هر كس تو را دعوت كند، به اسم تو، تو را دعوت مي‏كند مي‏گويد اي ايستاده به من نظر كن اي بيننده به من نظر كن. ايستاده اسم تو است بيننده هم اسم تو است. و هر كس با تو معامله مي‏كند، به واسطه اسمي مي‏آيد پيش تو. و اسم تو اين اسم لفظي نيست، ايستاده‏اي كه الف و ياء و سين و تاء و دال باشد اسم نيست. ايستاده آن است كه آنجا ايستاده تو آن اسم را بخوان و برو پيش صاحب اسم. يك كسي را بخوان بي‏اسم ببين در قوه‏ات هست كسي را بي‏اسم بخواني؟ هرگز نمي‏شود. همين‏طور خدا حجتش را تمام كرده. پس تو به واسطه اسمها مي‏روي پيش صاحب اسم و بدون اينكه به اسم رجوع بكني محال بود بتواني به صاحب اسم برسي. و اسم راه بسوي صاحب اسم است و خبر مي‏دهد از صاحب اسم من رآني فقد رأي الحق. من لم‏يرني لم‏ير الحق. من عرفني عرف الحق من لم‏يعرفني لم‏يعرف الحق. ان كنتم تحبون اللّه فاتبعوني اگر مرا دوست نمي‏داري خدا هم نداري. قل يا ايها الكافرون لااعبد ما تعبدون آن خدايي كه شما مي‏پرستيد من نمي‏پرستم شما هم خداي مرا نمي‏پرستيد من هم خداي شما را نمي‏پرستم. آن خدايي كه شما مي‏پرستيد خدا نيست. يهوديها خدا ندارند همين خاء و دالي مي‏گويند و خاء و دال هم يا توي كتاب نوشته يا توي هوا، اين كه خدا نيست. خدا آن كسي است كه بايد از اسمهاي خودش او را خواند قرار نداده در حكمت خود كه چيزي يافت شود كه بدون اسم خوانده شود. پس يهوديها كه از راه پيغمبر داخل نمي‏شوند بر خدا، خدا ندارند موسي هم ندارند. موسايي را كه مي‏گويند و خدايي را كه مي‏گويند و خودشان را همه را به جهنم مي‏برند. قل يا ايها الكافرون لااعبد ما تعبدون هر چه را شما مي‏پرستيد من نمي‏پرستم چنانكه آنچه را كه من مي‏پرستم شما نمي‏پرستيد.

«* دروس جلد 2 صفحه 320 *»

خلاصه براي خدا اسماء فعلي هستند، و اسماء فعلي متعدداتند. بسا با يكديگر تضاد دارند بسا تخالف دارند. اين‏جور اسمها هميشه صادق نيست. هر جا رحم مي‏خواهد بكند انبيا مي‏فرستد اوليا مي‏فرستد با آنها رحم مي‏كند. هر جا غضب مي‏خواهد بكند اسباب دارد آنجا هم اسبابش شيطان است.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 2 صفحه 321 *»

درس بيست‌وپنجم

 

«* دروس جلد 2 صفحه 322 *»

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اعجاز المعجز اما بديهي يعرف بمحض الاطلاع انه فوق طاقة جنس البشر كالصعود الي السماء مثلاً و الطيران و انطاق الحصي فانها تعرف بمحض الاطلاع ان جنس البشر يعجزون عن مثلها و اما يحتاج الي امتحان و تتبع حتي يعرف المطلع ان نفسه و امثاله لايقدرون عليه. فان اد‌ّاه نظره و امتحانه و تتبعه الي انه اتي به من غير معالجة ظاهرية يعرف بعد ذلك انه يعجز عنه البشر و ان وجده بمعالجة فانه يعسر حصول العلم منه بعجز البشر عنه فان للصنايع العلاجية درجات لاغاية لها و ان كانت يعسر الاطلاع علي حدها و القرآن من هذا القسم الاخير فانه من صناعة الكلام و يتدرج مراتبه بالتدرب و المجاهدة فلايمكن الاطلاع علي غايته التي ليس للبشر ان‏يتجاوزها و لذلك … تا آخر.

قرآن كلام خداست كلام متكلم است. و اتصال او به خدا مثل اتصال ساير كلمات است به صاحبانش. اصل كلمه را ملتفت باشيد چه چيز است. اغلب چيزهايي كه داخل بديهي مردم است داخل نظريات خيلي مشكل است. مردم كلام را كه مي‏شنوند همان صوتي كه در هواست خيال مي‏كنند كلام است. كلام خدا را هم كه مي‏شنوند خيال مي‏كنند خدا يك جايي نشسته صوتي از او مي‏آيد. شما ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه كلام، اثر متكلم است. و آنچه در هواست اثر شخص نيست هواي خارجي است. چه بسيار متكلمي كه داد بزند و خودش بميرد و صداش در دنيا باقي باشد. و مي‏شود شخص تفنگ را بزند

 

«* دروس جلد 2 صفحه 323 *»

و في‏الفور تفنگ را بشكند و صداش بعد از دو سه دقيقه ديگر به جايي مي‏رسد، و نمي‏شود مؤثر بميرد و فاني شود و اثر باقي باشد. اينها است كه آقاي مرحوم مي‏فرمودند و شيخيهاي تبريزي وحشت كرده بودند كه گفته‏اند اين‏جور چيزها اثر و مؤثر نيست و واقعا نيست. اثر مثل قائم شماست نسبت به شما، نمي‏شود شخص بميرد و ايستاده بماند. پس صدايي كه در هوا هست و صاحب صدا مرده اين صدا اثر آن نيست نهايت بر شكل آن است، كلام هم همين‏طور است. شخص متكلم مؤثر است و كلام اثر آن است و كلام تا برجا هست متكلم توي كلام است و كلام بر شكل متكلم است و بر صورت متكلم است. كلام زيد در قيام مي‏ايستد مثل متكلم و به شكل آن. سر دارد دست دارد پا دارد. مي‏گويد من كلام فلان شخصم و او مرا گفته. مثلاً فحش، به شكل غضوب است همان جا مجسمش مي‏كنند.

پس اثر بر شكل مؤثر است و ميانه اثر و مؤثر بينونت عزلت نيست. پس اين قرآن كلام خدا و اثر خدا و جلوه خداست و ظهور اوست. و در اخبار هم همين‏طور فرمايش كرده‏اند كه خدا تجلي كرده در كلام خودش براي عباد خودش يعني به شكل كتاب خود شده ولكن مردم او را نمي‏شناسند. چنانكه چه بسياري سلطان را مي‏بينند كه توي رعيت آمده لكن او را نمي‏شناسند، و كسيكه مي‏شناسد سلطان را مثلاً وزير است. همين‏طور كسانيكه عارف باللّه هستند توي قرآن خدا را مي‏بينند. آن‏وقت ببينيد كه صداي خدا را به چه آساني مي‏شنوند. و به همين نسق است جلوه خدا در حجتهاي خودش و واللّه ظهورش از خود حجج بيشتر است. هر چيزي را همه كس مي‏بيند خودش خودش است. ظهور خدا در آن جاهايي كه بايد ظاهر بشود از خود آنها ظاهرتر است. و شما اينها را داشته باشيد و بدانيد كه خدا در همه جا ظاهر نمي‏شود و ظهور خدا مخصوص انبيا و اولياي اوست. و اينكه در هر در و ديوار و زمين و آسمان و سگ و خوك و بد و خوب ظاهر مي‏شود ظهور خدا نيست. و ظهور خدا در هر جاي طيبي طاهري خوبي است، و در

«* دروس جلد 2 صفحه 324 *»

جايي ظاهر مي‏شود كه هيچ غير خودش را نبيند. و آن جاهايي كه يك شركي هست هوايي هست مخالفتي هست آن جاها ظاهر نمي‏شود.

و اگر خدا در همه جا و در همه چيز ظاهر باشد ديگر ارسال رسل و انزال كتب لازم نيست. و مي‏بيني كه خدا همچو نكرده پس اين خدا ظاهر مي‏شود در قول آن كسيكه قولش هيچ قول غير خدا نيست و ماينطق عن الهوي ان هو الا وحي يوحي و همه انبيا بايد همين‏جور باشند مي‏فرمايد صريحاً ماكنت بدعا من الرسل همان جوري كه ساير رسل هستند من هم هستم، لكن خدا تفضيل داده بعض انبيا را بر بعض. پس خدا ظاهر مي‏شود در جايي كه مخالفي نبيند شرك شيطاني نبيند، و شيطان داد كرده پيش خدا كه لاغوينّهم اجمعين همه بندگان تو را غوايت مي‏كنم سر راهشان مي‏نشينم توي فكرشان مي‏نشينم توي عقلشان مي‏نشينم، مثل خون در بدنشان جاري مي‏شوم، از يمين از يسار از همه طرف بر آنها داخل مي‏شوم و آنها را اغوا مي‏كنم الا عبادك منهم المخلصين ديگر شيطان اين‏قدر جرأت ندارد كه مخلصين را اغوا كند. اما باقي خلق را لآتينّهم من بين ايديهم و من خلفهم و عن ايمانهم و عن شمائلهم حالا آن جماعت مخلصين، جماعتي هستند كه هيچ از شيطان داخل وجودشان نيست. حالا كه هيچ از شيطان داخل وجودشان نيست ديگر معني عصمت را بفهميد كه اگر اين جماعت دستشان را حركت دادند بگو خدا دستش را حركت داد و اگر كسي دستشان را گرفت و بيعت كرد، با خدا بيعت كرده ان الذين يبايعونك انما يبايعون اللّه پس اگر كسي مخالفت كرد با چنين كسيكه هيچ مخالفت با خدا ندارد با خدا مخالفت كرده و اگر كسي دوست داشت اين را خدا را دوست داشته و اگر كسي دشمن داشت اين را خدا را دشمن داشته. پس معامله‏اش معامله خداست زيارتش زيارت خداست و اگر به زيارتش نرفتي به زيارت خدا نرفته‏اي و بسا يك جايي انتقام بكشد خدا از تو كه چرا به زيارت من نيامدي! و تعجب اين است كه در آن جاهايي كه ايمانشان اصلي باشد و گناهشان عرضي باشد و كساني هستند كه خدا

«* دروس جلد 2 صفحه 325 *»

مي‏داند بايد به بهشت بروند آنها گناه ندارند و داخل بهشت مي‏شوند. و بسا خدا ببيند كسي را كه در ذاتش مؤمن است اگر چه در عالم اعراض، از عرضي و مرضي و از غفلتي معصيتي كرده، اين معاصي بالعرض است. كأنه از روي غفلت از روي جهل از راه ناداني كاري كرده. و مي‏شود كه غلط خيلي بزرگ باشد و بالعرض باشد. برادران حضرت يوسف مردمان خوبي بودند و خدا مي‏دانست كه آنها در ذاتشان مردمان خوبي هستند. اما ببينيد كه غرض و مرض و حسد، آنها را به چه كار واداشت! بر اين داشت كه با مثل يوسفي آن كارها را كردند! و معصيت به اين بزرگي كردند و خيلي معصيت بزرگي بود. قتل شخصي مثل يوسف خيلي بزرگ است. منظور همه اين است كه مي‏شود عرض تا اين جاها هم بيايد، پس از خيلي چيزها نبايد مأيوس شد. حالت همين برادران يوسف عبرت است. چون ديدند يوسف بچه بود و پيش پدرش خيلي عزيز شد و اينها همه اولاد رشيد او بودند و همه پهلوان و شجاع بودند، و آن‏قدر اعتنا كه به يوسف داشت پدر، به آنها نداشت، خورده خورده دلگير شدند. خورده خورده معلوم است انسان مي‏رنجد كم‏كم حسد و غرض و مرض آنها را بر اين داشت كه يوسف را به چاه انداختند. و خدا مي‏دانست كه آنها ذاتشان طيب و طاهر است و مؤمنند و اين كارشان عرضي است. مي‏فرمايد هل علمتم ما فعلتم بيوسف و اخيه اذ انتم جاهلون؟

پس معلوم شد كه معصيت مؤمن از روي جهل است. و اين جهل، جهل متعارفي نيست، بلكه از روي عمد كرده لكن اصطلاح خدا را بايد به دست آورد. همچو جايي كه ذاتي نيست خدا مي‏گويد جاهل است. پس معصيت مؤمن از روي جهالت است و ذاتي نيست اگر چه از روي عمد باشد. از اين جهت بود كه خدا هم توبه آنها را قبول كرد. اول يوسف از آنها گذشت بعد يعقوب گذشت بعد خدا گذشت.

مطلب اين است كه مؤمنين را خدا به خود نسبت مي‏دهد. يعني مخالفت ندارد حقيقت مؤمن با خدا. و اگر حقيقت مؤمن را بخواهيد بدانيد چه جور است، حقيقت

«* دروس جلد 2 صفحه 326 *»

مؤمن پيش خدا خيلي نقل دارد خيال نكنيد كه تا كسي فسق جزئي از او سر زد في‏الفور كافر است و ملحد است. خيلي از مردم جميع خوبيها پيششان اين است كه كسي مال كسي را نخورد و جميع بديها اين است كه مال كسي را بخورند. و اگر كسي يك دينار مال كسي را خورد مي‏گويند بي‏دين است كافر است. نه بابا چنين نيست كسي به اين چيزها كافر نمي‏شود. حالا تا يك بيچاره‏اي يك دينار مالت را خورد نبايد زود او را تكفير كني يا نفرين كني او را كه خدا جانش را بگيرد يا مالش را بگيرد يا اولادش را بگيرد. شماها سعي كنيد مثل مردم نباشيد. خدا احترام مي‏كند مؤمن را اگر چه معاصي بزرگ بزرگ بكند. مي‏فرمايد واللّه شيعيان اميرالمؤمنين هي مي‏ميرند و مي‏روند به برزخ و گناهي براي ايشان نيست مثل طفلي كه از مادر متولد شده باشد، اگر چه به قدر گناه ثقلين معصيت كرده باشند. و همان سكرات موت بسشان است. منظور اين است كه ببينيد خدا تا چه جاها مؤمنين را نسبت به خود مي‏دهد.

اين حرفها را ان‏شاءاللّه ملتفت باشيد و هر يكي بسمت خود نكشيد و برادرانتان را وابزنيد. عبرت بگيريد كه خدا در قيامت گله مي‏كند از بندگان خود كه من تشنه شدم چرا مرا آب ندادي؟ من گرسنه شدم چرا به من غذا ندادي؟ من بيمار شدم به عيادت من نيامدي؟ عرض مي‏كنند خدايا تو اجل و اكرم از اين بودي كه تشنه و گرسنه و بيمار شوي، من غلط كردم كه آب ندادم نان ندادم عيادت نكردم. جوابش مي‏دهند كه نبود فلان مؤمن ناخوش شد تو نرفتي به عيادتش، فلان مؤمن از تو آب خواست و ندادي، فلان مؤمن معطل بود و چيزي كه رفع معطليش را بكند تو ندادي. پس به زيارت مؤمن كه مي‏روي خدا خطاب مي‏كند و آن خطاب را ملائكه مي‏شنوند تو هم اگر گوشت را باز كني در همين بيانات آن خطاب را مي‏شنوي. خطاب مي‏كند كه به ديدن مؤمن نرفتي بلكه به ديدن من آمدي و مرا زيارت كردي و ثوابت بر من است و راضي نمي‏شوم براي تو مگر بهشت را. حالا ببينيد كه اينها را براي مؤمنين فرمايش مي‏كنند ديگر براي انبيا و اوليا

«* دروس جلد 2 صفحه 327 *»

چه خواهد بود؟ پس اَعراض محل نظر خدا نيست و هركس ذاتش طيب است اگرچه عملش خبيث باشد بر او ترحم مي‏كنند متذكرش مي‏كنند شايد توبه كند، و اگر توبه نكرد صدمه‏اش مي‏زنند كه همان باعث تخفيف گناهش شود. تصدق مي‏دهي، خدا مي‏گويد من گرفته‏ام چيزي را كه به سائل دادي و ان اللّه يأخذ الصدقات. اين است كه بايد صدقه را از سائل بگيرند و ببوسند و پس بدهند به سائل، چرا كه به دست خدا رسيده. و ببينيد كه اغلب اين سائلها همين گداهاي بي‏مبالات هستند. و خيلي بي‏مبالاتند به طوري كه هيچ حفظ آبروي خود را نمي‏كنند حفظ آبروي خدا را هيچ نمي‏كنند و سر كوچه مي‏نشينند و داد مي‏زنند از دست خدا كه خدا روزي به من نداده، و بي‏دين‏ترين مردمانند و مسائل نماز و روزه نمي‏دانند. و همين آدمهاي بي‏تقوي و طهارت را سائلين گفته‏اند و خدا گفته ان اللّه يأخذ الصدقات. حال ببينيد چه خواهد بود نيكي كردن به آن مؤمنيني كه متدينند و حفظ آبروي خود را و حفظ آبروي خدا و رسولش را مي‏كنند.

باري، پس بدانيد كه راه نظر همين است كه اگر گدا گدايي است كه يك جائيش بايد به بهشت برود و ايماني دارد و كسي چيزي به او داد آن وقت ان اللّه يأخذ الصدقات پس خدا به مخالفتهاي عرضيه اعتنا ندارد، و فعل اينها را فعل خود قرار داده. حالا كساني كه بالعرض هم مخالفت و معصيت ندارند ببينيد چه جوره‏اند؟ و انبيا و اوليا و حجج هيچ معصيتي ندارند پس ماينطقون عن الهوي ان هو الا وحي يوحي. و مارميت اذ رميت ولكن‌ّ اللّه رمي. من يطع الرسول در فعلش در قولش فقد اطاع اللّه. پس هيچ عرضي در ايشان نيست و دنياشان و آخرتشان بر طبق مشية‏اللّه است پس هيچ مخالفتي با خدا ندارند. پس خدا در آنها از خود آنها ظاهرتر است. و نظر به پيغمبر كه مي‏كنند اول خدا ديده مي‏شود. چنانكه به ايستاده كه نظر مي‏كني اول زيد را مي‏بيني بعد ايستاده را، و بسا هيچ ياد ايستاده نيستي. اميرالمؤمنين كه مي‏رود پيش پيغمبر، هيچ پيغمبر نمي‏بيند همان جا با خدا مناجات مي‏كند با خدا حرف مي‏زند. مردم خيلي مي‏آمدند با پيغمبر نجوي مي‏كردند

«* دروس جلد 2 صفحه 328 *»

محض اينكه پيش ساير مردم مقرب‏الخاقان پيغمبر باشند و متشخص باشند تا هر مفسده‏اي بخواهند بكنند. خدا هم حكم كرد به پيغمبر كه هر كس مي‏خواهد با تو نجوي كند بايد صدقه بدهد. بعد از آن ديگر احدي با پيغمبر نجوي نكرد به غير از حضرت امير كه آن بزرگوار صدقه مي‏داد و نجوي هم مي‏كرد. يك روزي نجوي مي‏كردند هي نجواشان طول كشيد. اين منافقين هم معلوم است شغل داشتند كار داشتند دلشان خفه شد، تا آخر كار كه حرفهاشان را زدند پيغمبر سر برداشت و از اهل مجلس عذرخواهي كردند فرمودند من با علي حرف نمي‏زدم خدا با علي حرف مي‏زد. حالا از اين حرف منافق همچو مي‏فهمد كه خدا وحي كرده بود به پيغمبر كه با علي چنين و چنان بگو و جبرئيل خبر آورده بود. اما مؤمن مي‏داند كه همان صوت پيغمبر صوت خداست و كلام پيغمبر كلام خداست و همين كه پيغمبر تكلم كرد خدا تكلم كرده.

مختصر آنكه هر جا شنيده‏ايد كه خدا حرف مي‏زند بدان كه همين‏جور حرف مي‏زند. روز قيامت هم كه خدا حرف مي‏زند به همين‏جور حرف مي‏زند. آخر از يك سوراخي حرف مي‏زند آن سوراخش دهان پيغمبر است9 پس خدا در حجج از خود آنها ظاهرتر است و ميل و خواهش آنها نيست مگر وحي اللّه مگر ارادة اللّه و مشية اللّه. مسأله يك كلمه است، اينها تفصيلاتش است كه من دست مي‏دهم. پس اگر مؤثر توي اثر هست، اثر اثر است و اگر نيست اثر معدوم صرف است. اگر تو از توي هيئت قيام بروي بيرون ديگر هيئت قيام آنجا نمي‏ايستد مگر لباس بماند. پوستي كه از ماري مي‏افتد دخلي به مار ديگر ندارد. پس اثر به مؤثر برپاست و بر هيئت مؤثر است. پس كلام بر شكل و طبع و هيئت متكلم است. حالا اين حرف را ظاهرش را مي‏خواهي بفهمي ببين كلام از جاهل كه سر مي‏زند جهل است، از عالم كه سر مي‏زند علم است و علم اثر عالم است. پس قرآن فاعلم انما انزل بعلم اللّه قرآن بر هيئت مشيت خداست و متصف است به صفات خدا. و بندگان همه مكلفند كه متصف شوند به صفت خدا و متخلق شوند به

«* دروس جلد 2 صفحه 329 *»

اخلاق خدا و متأدب شوند به آداب خدا. آن آخرش كه مي‏شكافي خدا مي‏داند، اسم اللّه مي‏نشيند روي كله قرآن. ببين وقتي كه نار احاطه كرد و اطراف چوب را گرفت اين چوب متخلق به اخلاق نار مي‏شود. پس چه مي‏كند به غير از كارهاي آتش؟ و همين‏جور حرفها است كه خدا مي‏فرمايد ياابن آدم انا رب اقول للشي‏ء كن فيكون اطعني فيما امرتك تو هم اطاعت كن مرا يعني متخلق به اخلاق من بشو متأدب به آداب من بشو اجعلك مثلي آن وقت تو هم مي‏گويي كن، مي‏شود. تو هم مستجاب‏الدعوه مي‏شوي.

حالت اهل جنت را بخواهيد بدانيد اهل جنت همه اسماء مي‏شوند. يكي اسم مصطفاي خداست يكي اسم مرتضاي خداست يكي اسم مجتباي خداست و هكذا. پس همه متحصن مي‏شوند به حصن خدا. حصن خدايي يعني صفت خدايي. پس قرآن صفت خداست كلام خداست و خدا حرف زده. حالا توي دنيا تو صداش را نمي‏شنوي سعي كن بشنوي و اگر سعي كني خواهي شنيد. ببين مي‏فرمايد هذا كتابنا ينطق عليكم بالحق و بدانيد كه بدون تأويل حرف مي‏زند و واللّه توي همين دنيا هم حرف مي‏زند. و اگر قدري سير و سياحت كنيد مي‏شنويد حرف او را. و اگر اينجا نشنويد توي قبر كه آدم مي‏رود مي‏شنود يا در قيامت كه مي‏رود مي‏شنود. روز قيامت قرآن مي‏آيد مي‏ايستد بر تل بزرگي و شفاعت مي‏كند هر كس را كه او را تلاوت كرده و قدر دانسته. پس مي‏ايستد قرآن بر شكل رجلي چرا كه روز اول هم از رجل سر زده. پس قرآن بر شكل پيغمبر است و پيغمبر از شيطان هيچ ندارد. و باز بدانيد كه قرآن را هر جا بگذاري آنجا بلند است. بزرگ هر جا نشست همان جا بالا اسمش است. ماها بايد توي مجلس كه مي‏رويم زور بزنيم آن بالاها جاي خود را واكنيم لكن آن كسيكه بزرگ است هر جا مي‏نشيند همان جا بالا مي‏شود. حالا قرآن بر تل بلندي مي‏ايستد بسا گودال هم باشد لكن هر جا ايستاد آنجا تل است و بلندترين تلال است و از همه جا بلندتر است. و قد قرآن بعينه قد پيغمبر است9 و از صفات پيغمبر اين بود كه در ميان جماعت كه راه مي‏رفت از همه آن

«* دروس جلد 2 صفحه 330 *»

جماعت يك سر و گردن بلندتر بود و اگر در ميان جماعتي مي‏نشست يك سر و گردن از همه بلندتر بود و مع‏ذلك معتدل‏القامه هم بود. همين‏جور قرآن هر جا بايستد در روز قيامت يك سر و گردن از همه بلندتر است. و هر كه نگاه مي‏كند مي‏بيند او را كه مي‏ايستد و شهادت مي‏دهد كه فلان كس مرا تلاوت كرد حق تلاوت كردن و شفاعت مي‏كند. و لعن مي‏كند كساني را كه حملش كرده‏اند مثل حمل اسفار و هيچ رعايت او را نكرده‏اند. مردم از اول تا آخر قرآن را مي‏خوانند مثل اينكه قرآن را بار خر مي‏كنند خر چه مي‏فهمد قرآن چه چيز است. آن كسي هم كه قرآن را وِروِر مي‏خواند و نمي‏داند كه آنچه در اين قرآن است بايد امتثال كرد و عمل به آن كرد مثل حمار است كه اسفار را حمل كرده. اين است كه رُب‌ّ تالٍ للقرآن و القرآن يلعنه.

باري پس قرآن كلام خداست و بر صفت خداست. و البته كسيكه مي‏خواهد ابراز ضمير خود را بكند به كلام خود مي‏كند. خدا هم ابراز ضمير خود را به كلام خود كرده. ديگر خدا كلمات جزئيه دارد كه تورات و زبور و انجيل و صحف و ساير كتب آسماني باشد و كلمات كليه دارد كه همين قرآن باشد. و ساير كتب آسماني هم كه هست همه شئون و شعب قرآن است كه با شخص شخصها خدا حرف زده، و آن كلام بزرگي كه با تمام خلق، خدا حرف زده قرآن است. چطور حرف زده؟ از زبان پيغمبرش. وقتي كه پيغمبر هيچ جهت خلافي با خداي خود ندارد حرف كه زد كلامش مي‏شود كلام خدا. در همين قرآن خدا قسم مي‏خورد كه انه لقول رسول كريم، ذي قوة عند ذي‏العرش مكين، مطاع ثم امين، و ما صاحبكم بمجنون همه اين نشانيها را گذارده كه بداني اين قرآن را پيغمبر گفته. پس در قيامت قرآن به صاحب قرآن برپاست و صاحبش پيغمبر است. و چون پيغمبر هيچ جهت خلافي با خدا ندارد پس كلامش كلام خدا شده. و آن اول ماخلق اللّه و اول كسيكه خدا در عالم امكان ايجاد كرد پيغمبر بود. و پيغمبر بي‏كتاب نبود، به شرطي كه «پيغمبر» را اسم نگذاري براي اين بدن يك ذرع و نيمي. معني پيغمبر آن است

«* دروس جلد 2 صفحه 331 *»

كه كتاب داشته باشد. نجار آن است كه نجاري بداند. بعضي پيغمبران هم بودند كه حالت غير نبوت داشتند و بعد نبي شدند. مثل يوزاسف كه پيش از آنكه بلوهر را ببيند نبي نبود بلكه خدا هم نشنيده بود و دين و مذهبي نمي‏دانست، بعد از آني كه بلوهر آمد پيش او و يكپاره حرفها براي او زد پيغمبر شد. لكن آن انبيا اول ما خلق اللّه نبودند پس حالت قبل از نبوتي داشتند. اما پيغمبر ما اول ما خلق اللّه است پس هرگز بي‏كتاب نبوده. و اگر كتاب نداشته باشد و نبي نباشد كي ديگر بيايد كتاب براي اين بياورد؟ پس اول ما خلق اللّه را روز اول نبيش كردند مثل اينكه روز اول بصر را باصر آفريدند سامعه را سميع آفريدند همان‏طور كه آتش را روز اول گرم آفريدند آب را روز اول تر آفريدند، و همه مبادي همين‏طور است. پس اول ما خلق اللّه را همان ابتدائي كه خلقش مي‏كنند با وحي خلقش مي‏كنند. خميره‏اش طوري است كه با وحي سرشته شده. پس پيغمبر هميشه كتاب داشت و تمام قرآن با او بود. بله در عالم زمان، بيست و سه سال طول كشيد تا تمام قرآن نازل شد. و اما در مقام اعلي، قرآن يك نقطه بيش نبود حضرت امير مي‏فرمايد انا النقطة تحت الباء ديگر حالا ببينيد قرآن چه مي‏شود؟ اسمش علي مي‏شود. پس قرآن يك نقطه بود، اما نقطه كوچكي كه خيال مي‏كني نيست. نقطه‏ايست كه العلم نقطة كثّرها الجهال. ببينيد دانستن، يك نقطه است. توي نحوش مي‏بري قواعد نحوي مي‏شود. توي صرفش مي‏بري قواعد صرفي مي‏شود توي نجاريش مي‏بري قواعد و ياد گرفتن نجاري مي‏شود و اصل دانستن يك چيز است و هر جايي به يك صورتي در مي‏آيد. پس دانستن را دادند به پيغمبر، ديگر دانستن دانستن است، و اين دانستن همه چيز مي‏شود. پس پيغمبر چشمش همه جا را مي‏بيند گوشش همه چيز را مي‏شنود عقلش همه چيز مي‏فهمد فؤادش درك همه حقايق را مي‏كند. و اين دانستن يك نقطه است ولكن واللّه نقطه‏اي است كه تمام مملكت خدا را فرا گرفته. و يك نقطه‏اي است كه بسم اللّه زير پاش افتاده و تمام قرآن زيرپاش افتاده است. و اينكه تعبير از آن به نقطه زير آورده‏اند نه آن زيري است كه پست‏تر

«* دروس جلد 2 صفحه 332 *»

باشد بلكه از اين جهت است كه در عالم جسم چيزي را كه مي‏خواهند حامل چيزي قرار دهند حامل را زير مي‏گذارند. از اين جهت تعبير آورده‏اند به نقطه تحت باء. پس نقطه نگهباني باء را مي‏كند و باء نگهباني سين را مي‏كند و سين نگاه مي‏دارد ميم را ميم نگاه مي‏دارد الف اللّه را و الف نگاه مي‏دارد لام را و هكذا هر يكي نگاه مي‏دارد ديگري را تا اينكه حمد نگاه مي‏دارد تمام قرآن را. و اين حمد قلب قرآن است. و چنانكه انسان اگر قلب نداشته باشد مي‏ميرد قرآن هم اگر حمد نداشته باشد مي‏ميرد. و حمدش حمدي است كه لن‏يفترقا حتي يردا علي الحوض و آن حمد روحانيت قرآن است، و آن روحانيت اشخاصي هستند بل هو آيات بينات في صدور الذين اوتوا العلم. پس آن حاملها با اين محمولها همراه هستند و اين حاملين حمل اسفار نكرده‏اند بلكه اينها تلاوت مي‏كنند قرآن را حق تلاوت قرآن و وقتي كه برمي‏گردند، مي‏آيند تا لب حوض كوثر بر پيغمبر وارد مي‏شوند و هرگز از يكديگر جدا نمي‏شوند. اما اين حروف و كلمات را كه مي‏بينيد از هم متفرق مي‏شوند و از هم دست بر مي‏دارند. آن قرآن را لايمسّه الا المطهرون. اين قرآن را كه مي‏بينيد دست سني‏ها مي‏افتد دست فرنگيها مي‏افتد. و قرآن را خدا خبر داده كه مس‌ّ نمي‏كند او را مگر مطهرون. پس سعي كنيد و اصطلاح خدا را به دست بياوريد. پس قرآن آن است كه بل هو آيات بينات في صدور الذين اوتوا العلم، و اگر آنجا نشسته باشد چطور مي‏شود آن را مس‌ّ كرد؟ پس قرآن در سينه انبيا و در سينه اوليا و در سينه ائمه طاهرين و در سينه جميع مؤمنين هست. و البته آنجا محفوظ است و لايمسّه الا المطهرون. پس بدانيد كه غير از مطهرين كسي مس‌ّ قرآن را نكرده اما مس‌ّ مركب و كاغذ را كرده‏اند، به جهنمشان هم مي‏برند. آن كسي هم كه لفظ قرآن را مي‏خواند كلمات و حروف را گفته و القرآن يلعنه پس به غير از اهل حق كسي قرآن را مس‌ّ نمي‏كند و حق تلاوت او را تلاوت نخواهند كرد.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 2 صفحه 333 *»

درس بيست‌وششم

 

«* دروس جلد 2 صفحه 334 *»

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه:  و اعجاز المعجز اما بديهي يعرف بمحض الاطلاع انه فوق طاقة جنس البشر كالصعود الي السماء مثلاً و الطيران و انطاق الحصي فانها تعرف بمحض الاطلاع ان جنس البشر يعجزون عن مثلها و اما يحتاج الي امتحان و تتبع حتي يعرف المطلع ان نفسه و امثاله لايقدرون عليه. فان اد‌ّاه نظره و امتحانه و تتبعه الي انه اتي به من غير معالجة ظاهرية يعرف بعد ذلك انه يعجز عنه البشر و ان وجده بمعالجة فانه يعسر حصول العلم منه بعجز البشر عنه فان للصنايع العلاجية درجات لاغاية لها و ان كانت يعسر الاطلاع علي حدها و القرآن من هذا القسم الاخير فانه من صناعة الكلام و يتدرج مراتبه بالتدرب و المجاهدة فلايمكن الاطلاع علي غايته التي ليس للبشر ان‏يتجاوزها و لذلك … تا آخر.

بعد از آني‏كه ملتفت شديد كه فعليت غير از قوه است، و از براي تمام اين فعليات عالمي است برأسه چنانكه از براي عالم قوه‏ها عالمي است برأسه، و در اصل كينونت و ذاتيت خودشان هيچ دخلي به هم ندارند. پس اولاً نظر كنيد كه در اين عالم اگر نبود افلاكي كه بگردند بر گرد زمين هيچ جمادي و هيچ نباتي و هيچ حيواني نبود. بعد از آني‏كه جسم فلك زنده شد به حيات و جسم فلك جاذب و ماسك و هاضم و دافع شد در نفس خود و نباتيت پيدا كرد، آن وقت اين نبات مؤثر جماد است. و اين قاعده‏اي كه مي‏خواهم عرض كنم درست ملتفت باشيد و سخن يادتان نرود كه گم نشويد و حفظش

 

«* دروس جلد 2 صفحه 335 *»

كنيد كه ان‏شاءاللّه همه جا جاريش كنيد.

پس عرض مي‏كنم كه هر چيزي كه از قوه به فعل مي‏آيد، شما خواه فاعل او را ديده باشيد خواه نديده باشيد، بدانيد كه يك فاعلي آن فعل را از قوه بيرون آورده. ديگر عقلتان را تابع چشمتان نكنيد كه ما فاعل را نديديم. اگر ديديد سنگي حركت كرد شك در اين نكن كه يك كسيكه بيرون از ماده سنگي بوده، اين سنگ را جنبانده. ديگر خواه ببيني جنباننده سنگ را خواه نبيني. بسا باد يا جن او را حركت داده باشند. پس سنگ در خودش حركتي نيست، و چيزي كه نيست، نيست. و نيستي خودش به عالم هستي نمي‏تواند بيايد. پس سنگ داراي حركت نيست و كسيكه دارا نيست، خود، خود را دارا نمي‏تواند بكند. پس هيچ فقيري نه به قدر كفايت خود داراست، و نه دارا كننده غير است. پس هر چيزي كه فاقد چيزي است موجد آن چيز نمي‏تواند بشود. چيزي اگر گرم باشد چيزي ديگر را گرم مي‏تواند بكند، و اگر گرم نيست چيزي ديگر را نمي‏تواند گرم بكند. پس مي‏بينيد كه اگر فلكي نبود، اين زمين خودش هيچ جور حركتي از خود نداشت و هيچ جمادي نمي‏توانست احداث كند. و معقول نيست كه خاك خودش بعضش به بعضش بچسبد بي‏حرارت و بي‏رطوبت، و جماد درست شود. اين قدر را كه مي‏توانيد بفهميد كه ماده اين جمادات آب است و خاك. و به اندازه معيني با هم تركيب شده‏اند و به اندازه معيني حر و برد بر آنها مستولي شده تا كلوخي پيدا شده. و اول وهله جميع جمادات مثل كلوخ درست مي‏شوند، خورده خورده رطوباتشان عقد مي‏شود در يبوساتشان و بر عكس، تا كم‏كم سخت مي‏شوند و مثل سنگ مي‏شوند و همچنين نقره يا طلا يا فلزي ديگر مي‏شوند. پس اگر چيزي نبود كه اين آب و خاك را داخل هم كند اينها داخل هم نمي‏شدند. پس جمادات حقيقتا اثر نباتاتند. و اگر ديديد اسم و حد خود را نداده‏اند به جمادات، نه اين است كه اسم و حد خود را بالمره نداده باشند. اول شما حقيقت نبات را به دست بياوريد بسا آنكه اسم هم داده باشد. ببينيد كه هر فاعلي تا يد خود را بر هيئت

«* دروس جلد 2 صفحه 336 *»

مفعول قرار ندهد آن مفعول از او صادر نمي‏شود. اگر كاتب دست را از اَمام به وراء نياورد الف حاصل نمي‏شود. پس شكل الف شكل حركت دست شما است و مطابقند با هم، اسم هم داده. ببين اين مستقيم اسمش است آن هم مستقيم است. پس اگر الف ارتعاش ندارد بدان كه دست كاتب ارتعاش نداشته، و اگر الف ارتعاش دارد بدان كه دست كاتب ارتعاش داشته. و همچنين تا حركت دست شما از يمين به يسار نيايد، باء نمي‏شود. پس شكل اين اگر چه مفعول‏به باشد بعينه مثل شكل اوست و طورش بعينه همان‏طورِ حركت دست كاتب است. پس حركت دست من مستقيم من الامام الي الوراء اسمش بود، الف هم همين اسم را دارد. و اين‏جور اسم و حد را بدانيد كه نبات هم به جماد داده. پس اصل خود نبات جاذب است، اما اگر چيزي پيش او باشد جذب مي‏كند. و هاضم است اگر چيزي توي شكمش بريزي، و الا جذب و هضمش ظاهر نمي‏شود. پس وجود مقتضي در نبات هست، اگر مانعهاي خارجي رفع شد كارهاي خود را مي‏كند. و اين بابي است از علم كه اشياء حادثه در ميانه اقتضاي مقتضي و رفع مانع به هم مي‏رسند، و در خيلي از عوالم اين‏جور است. باري، پس نبات يك جوهري است بعينه مثل اينكه جسم يك جوهري است ـ به بيان ظاهرـ صاحب اطراف ثلثه، لكن به دقت، جسم جوهر غليظي است صاحب كم‌ّ و كيف و رتبه و جهت و مكان و زمان. همين‏جور در حديث حضرت امير فكر كنيد ان‏شاءاللّه، كه نفس نباتيه چيزي است كه اقتضاي خودش، يعني ممايجبش، جاذب است دافع است هاضم است ماسك است. و اينها ممايجبُ علي ماده النبات است. اگر چه جذبِ بخصوص و دفع و هضم و امساك بخصوص ممايجبش نيست. مثل اينكه جسم اطراف ثلثه را دارد، اما اين سمت بخصوص به فلان اندازه ممايجب جسم نيست. حالا اگر فرضا خدا نبات را خلق نكرده بود جسم در عالم خودش بود. و جسم امتناع نداشت، مي‏شد كه كومه خاكي كومه گلي روي هم ريخته باشد، و هيچ چيزش به هم نچسبد، هيچ چيزي هم بالا نرود. پس وجود جسم بسته به وجود نبات نيست، و اثر نبات

«* دروس جلد 2 صفحه 337 *»

نيست بلكه تنزل نبات است. اينها را من آهسته آهسته و ملايم مي‏گويم كه بلكه ان‏شاءاللّه در دلها بنشيند و عمدا تند تند نمي‏گويم كه از ذهن شماها نرود.

پس بدانيد كه اغلظ تمام اشياء جسم است، و صورت ذاتيه او كه هرگز كسي نمي‏تواند از او بكند اين اطراف ثلثه است. و روز اولي كه جسم خلق شد با اين اطراف خلق شد، و هيچ يك از اينها قبل از ديگري خلق نشده بود. و اين معني را اگر اينجا فهميديد معني آن حديث را خواهيد فهميد كه مي‏فرمايد: پيش از آني كه خدا خلق را خلق كند ان اللّه تعالي خلق اسما بالحروف غيرمصوت و باللفظ غيرمنطق و بالتشبيه غيرمجسد تا آنجا كه مي‏فرمايد اين حروف را گرفت و تركيبي كرد از اين‏جور حروفي كه اين صفت را دارد، و او را بر چهار جزء قرار داد، و هيچ يك از آنها پيش از ديگري نبودند. حالا تو نگاه كن در جسم، جسم را روز اول، و لاروز، همين‏جور آفريدند. يعني اجزاي جسمانيه قبل از جسم موجود نبودند كه از آن اجزاء و اشياء بگيرند و جسم را بسازند، بر خلاف معجون كموني كه اطراف وجود او و حروف او در خارج بالفعل بود، آن حروف را گرفتيم و آن معجون را ساختيم. و اجزاي جسم اين‏جور نيست كه اجزائي در خارج بالفعل موجود باشند و از آنها بگيريم جسم را بسازيم. بلكه روز اولي كه خدا جسم را مي‏سازد همچو مي‏سازد كه همه چيزش را يكدفعه با هم مي‏سازد، و تمامش يك لمحه‏اي موجود مي‏شود. و اگر لمحه‏اي نباشد، ديگر نمي‏شود موجود شود الي ابدالابد. و حالا كه هست شده، پس بدانيد كه هميشه جسم در سرجاي خودش بوده و بدانيد كه فنا و زوال براي جسم اصلي محال است، و حكيم چنين چيزي تعقل نمي‏تواند بكند. و ببينيد كه مردم چقدر بي‏انصافند كه ما به اين شدت جسم را تعريف مي‏كنيم، مع‏ذلك مي‏گويند اينها معاد جسماني را قبول ندارند.

پس عرض مي‏كنم كه اين جسم را نمي‏شود فاني كرد. آب را كه آتش كردي بخار مي‏شود و آب فاني مي‏شود اما جسم فاني نشده، چرا كه بخار هم صاحب اطراف ثلثه

«* دروس جلد 2 صفحه 338 *»

است. بخار را هم بردي فلكي كردي، باز اطراف ثلثه از او گرفته نمي‏شود و از جسمانيت بيرون نمي‏رود. اگر چه آب فاني مي‏شود خاك فاني مي‏شود اما طول و عرض و عمق فاني نمي‏شود. اين عالَم، عالم كون و فساد است. و اين دنيا فاني مي‏شود، اما همين جسم محسوس ملموس را بدانيد كه فاني نمي‏شود. پس بدانيد كه شيخ مرحوم هيچ اغراق نكرده و هيچ معما نخواسته بگويد، جايي كه مي‏نويسد: هذا البدن المحسوس الملموس هو المُعاد همين جسمي كه به چشم مي‏آيد، مي‏آيد در قيامت. پس فكر كنيد كه اين چوب را سوختيم، خاكستر شد، چوب فاني شد. خاكستر باز صاحب طول و عرض و عمق است. خاكستر را نمك كرديم، خاكستر فاني شد، باز نمك صاحب اطراف است. نمك را آب كرديم، آب را بخار كرديم، بخار را هوا كرديم، هوا را نار كرديم، نار را فلك كرديم، در جميع اين حالات باز جوهر صاحب طول و عرض و عمق باقي است. پس جسم را نمي‏توان فاني كرد. و جسم اصلي اين‏جور چيزي است، اما جسم عرضي در اين دنيا، آن به آن فاني مي‏شود. ببين آبي كه مي‏خوري، غذائي كه مي‏خوري يكپاره‏اش فضله مي‏شود يكپاره‏اش چرك مي‏شود، مو مي‏شود و هي فاني مي‏شود، لكن جسم طول و عرض و عمق فنا برايش نيست. حالا حضرت امير به جهت وضوح امر اين جسم، بيانش را نفرموده. سائل هم از امر خفيي سؤال كرده بود، و از نفوس سؤال كرد، حضرت هم بنا كردند به شمردن نفوس. پس چون جماد با همين چشم ديده مي‏شد و اول چيزهايي كه در غيب نشسته نبات است، و با چشم نبات ديده نمي‏شود، تعريف نبات را كردند. پس نبات يعني آن چيزي كه نمو مي‏كند، و جذب و دفع و هضم و امساك دارد، و به چشم ديده نمي‏شود. اين بدن درخت كه اين كارها را نمي‏كند، بلكه آن روحي كه در بدن اين درخت است، آن است كه هي ريشه را سرازير مي‏برد، و عروق و شاخه‏ها را سرابالا مي‏برد. و آن روح با اين چشم ديده نمي‏شود و صدايش به اين گوش نمي‏آيد. مزاجش گرم باشد يا سرد، به اين لامسه فهميده نمي‏شود. پس آن جوهري است و جسمي است

«* دروس جلد 2 صفحه 339 *»

خيلي لطيف، و آن‏قدر لطيف است كه از هوا لطيف‏تر است. هوا را با لمس مي‏شود فهميد و او را به لمس نمي‏شود فهميد. پس روح نباتي در عالم غيب نشسته، و روحش مي‏گوييم به جهت همين كه در غيب نشسته، و الا جسمي است بسيار لطيف و چون غير مرئي است اسمش روح شده. و اين اصطلاحي است كه اسمش روح شده و الا جسم است.

ديگر دقت كنيد، ماتري في خلق الرحمن من تفاوت همين جوري كه به مغز بادام كه نظر مي‏كني مي‏بيني روغني ظاهر نيست، اما انسان عاقل مي‏داند كه اصل تركيب اين مغز، به آن روغن است. و اگر روغن نبود اين مغز خاك مي‏شد. حالا روغن بادام، روح بادام است، و جسمش هم همين ظاهر بادام است. و هر دو صاحب اطراف ثلثه هستند الا اينكه جسم لطيف را روح مي‏گويي، و جسم كثيف را جسم مي‏گويي بگو، اصطلاحي است، درست هم هست. پس نبات بعينه مثل روغن بادام است، و روغن بادام در مغز بادام غير مرئي است، و تا مجتمع و متكاثف نشود ديده نمي‏شود. همين‏جورها روح نباتي را كه متكاثف كني ديده مي‏شود. پس جسم نباتي روحي است صافي اين جماد. و آن‏قدر صفا دارد كه با چشم ديده نمي‏شود، و جوري است كه جذب مي‏كند به خود آبها را و خاكها را، و نگاه مي‏دارد در خود و طبخ مي‏كند آنها را. پس هاضمه‏اي دارد و ماسكه‏اي دارد كه  نگاه مي‏دارد آنها را، و دافعه‏اي دارد كه از خود دفع مي‏كند زيادتي‏ها را. و اگر درست فكر كنيد مي‏يابيد كه سر هم دافعه نبات دفع مي‏كند از خود فضول را. يكپاره فضول را مثل بخار، سر هم از اطرافش بيرون مي‏كند. هواي گرم خارجي هم كه محجمه‏ها([1]) گذارده، و هي رطوبات را از بدن درخت مي‏مكد، بيرون مي‏كند. پس اين است كه نبات يك جوهري است و يك جسمي است بسيار لطيف و غير مرئي، و خلاصه و صافي همين عناصر. و اين نبات اگر نبود، هيچ جمادي نبود. پس جماد جهت ارتباط بعض اجزاست به بعض. يك‏خورده فكر كنيد و عامي صرف مباشيد. ببين چيزي كه به چيزي چسبيده

«* دروس جلد 2 صفحه 340 *»

يك صمغي مي‏خواهد و آن نيست مگر رطوبتي متعلك. پس رطوبت است كه باعث اتصال چيزي به چيزي مي‏شود، حتي دو ريگ را اگر تر كني به هم مي‏چسبد. پس هر چيزي كه به هر چيزي چسبيده، رطوبتِ رابطه‏اي آنها را ربط داده. و از ابتداي چيزهاي سست تا انتهاي چيزهاي سخت رطوبت است كه بعض اجزاء را به بعض چسبانيده. ديگر اگر چيزي سست عنصر باشد تا آتش به او رسيد چون رطوباتش تعلك و لزوجت ندارد، زود بخار مي‏شود مثل آب كه به اندك آتشي كه بر او مسلط كني بخار مي‏شود. بر خلاف روغن، كه چون رطوبتش متعلك است و لزج است، به زودي بيرون نمي‏رود. و رطوبت روغن مثل رطوبات در چوبها و هيزمها نيست كه تا آتش در او اثر كرد في الفور بخار شود و دود شود و از سر شعله بيرون رود. اين شعله‏ها مثل نهر جاري هستند، سر هم رطوبات بخار مي‏شود و بخار دود مي‏شود و دود در مي‏گيرد و از سر شعله در مي‏رود. و بدانيد كه اصل آتش آب است، و اصل آتش به آب پيداست. و اگر آب نباشد جايي، آتش هيچ مكث نمي‏تواند بكند، و تا جايي كه رطوبت هست آتش گرميش آنجا ظاهر است، و اگر رطوبت بالمره برچيده شد ديگر گرمي آتش پيدا نيست. حتي خاكستر را كه رطوبات از آن بيرون رفته، آتش كه روش مي‏گذاري گرم مي‏شود، اما آتش نمي‏گيرد. سببش همه اين است كه رطوبت در خاكستر نيست، و اينكه داغ مي‏شود به جهت اين است كه متخلل است، و هوا در خلل و فرج او نافذ است، و هوا تر است و به واسطه همان تري خاكستر هم گرم مي‏شود. پس باز اگر هيچ آبي و هيچ هوائي و هيچ رطوبتي نداشته باشد، آتش كه روش بگذاري ابداً گرم هم نمي‏شود. پس رطوبت غَرْويه([2]) باعث اتصال اجزاي شي‏ء است به يكديگر، و اين رطوبات صوافي غلايظند، و صوافي همان نبات است. و نباتيت هر نباتي همان صمغش است در حبوب.

«* دروس جلد 2 صفحه 341 *»

فكر كن يك قدري آرد گندم را بردار خمير كن در آب و هي دست بمال، آن آخر كار يك صمغي مي‏ماند، آن نبات است. و اين صمغ در جميع حبوب هست لكن شدت و ضعف دارد. پس اگر رطوبتِ رابطه نباشد، به هيچ وجه جماد، جماد نيست، فكر كنيد تا به چشم ببينيد. بعضي جاها انسان گول مي‏خورد. مثلاً سنگ به هر سختي كه باشد همين كه مي‏شكني او را مغزش تر نيست. او را خورد مي‏كني نرم مي‏كني و هيچ رطوبت در او نمي‏بيني، چشمت گولت مي‏زند. لكن همين خورده سنگها را آتش كن، آهك مي‏شود. و اين نيست مگر اينكه رطوبات متعلكه اين سنگ به ضرب آتش بيرون مي‏رود و آهك باقي مي‏ماند. و آهك اجزايش به هم متصل نمي‏شود مگر به يك خورده‏اي رطوبت. و چه بسيار چيزها را كه وقتي كه آتش بر آنها مسلط مي‏كني آهك مي‏شوند. قلع و سرب را كه زياد آتش كردي و دميدي سفيداب مي‏شود، و همچنين روح([3]) را زياد آتش كني خاكستر مي‏شود، و سفيداب به عمل مي‏آيد. همچنين سفيدابِ نقره هم هست، طبعش هم طبع نقره است. سفيدابِ هر فلزي به مزاج همان فلزات مي‏شود. طلا را خيال مي‏كنند كه آتش كه بر آن مسلط كني فاني نمي‏شود، بله به اين‏جور آتشها كه دم بدمي فاني نمي‏شود. لكن تيزاب را بر طلا مسلط كن، مثل يخ آبش مي‏كند، و اگر تيزابش شديد باشد طلا را حل طبيعي مي‏كند. و آن وقت اگر بخوري او را جزء بدن مي‏شود.

باري، مراد اين است كه رطوبات غرويه، نبات است. و كسيكه درست فكر كند و صفايا را به دست بياورد، مي‏داند كه آنها جاذب و هاضم و ماسك و دافعند. و همين رطوبات متعلكه است كه زود سبز مي‏شود و ريشه مي‏گذارد، و شاخ و برگ مي‏كند و سنگ چنين نيست. اما يكپاره چيزها مثل گندم چون متخلل است زود ريشه مي‏گذارد، و شاخ و برگ مي‏كند. و بر سنگ خيلي بايد باران ببارد تا از مغزش گياه برويد. و اين گياهها كه از مغز سنگهاي سخت و صلب سبز مي‏شود، همان رطوبتي است كه سبب اتصالِ خود

«* دروس جلد 2 صفحه 342 *»

سنگ بود، و همان رطوبت در جوف سنگ بخار مي‏شود، و دخان و حب درست مي‏شود، و توي سنگ ريشه مي‏گذارد و سبز مي‏شود. و تعجب است كه علف به اين نرمي، ببينيد از شكم اين سنگ چطور سر بيرون مي‏آورد! همين كه بنا مي‏كند ريشه گذاردن، زور مي‏زند و سنگ را مي‏شكافد، و يك‏جور زوري است كه حل مي‏كند سنگ را، و مثل مته سوراخ مي‏كند سنگ را و بيرون مي‏آيد، كأنه زور غريزي است. پس در اعماق جمادات واقعا نباتاتند، و واقعا اسم و حد داده‏اند، نهايت اصطلاح اهل عرف نيست. پس همين‏جوري كه حضرت امير مي‏فرمايد نبات نيست مگر صوافي اغذيه، و خدا مي‏داند كه حكيم هر چه برمي‏خورد به احاديث مي‏بيند كه ائمه چقدر مردمان حكيمي بوده‏اند. ببينيد كه در همين عبارت، حقِ بيان و حقيقت نبات را علي ما هي عليه بيان فرموده. و حكيم مي‏فهمد عُظم كلام او را، و حكيم مي‏بيند كه آن بزرگوار رأي‏العين ديده و گفته كه نبات نيست مگر صوافي اغذيه، و آن نيست مگر سبب اتصال اغذيه، كه اگر روح نبات را به واسطه آتش بيرون بياورند، نبات فاسد مي‏شود. و هكذا روح سنگ را هم اگر به آتش بيرون بياورند، فاسد مي‏شود. پس ببينيد كه جميع اشيائي كه شيئند همه رابطي دارند، و اين رابط نبات است. پس اينها واقعا آثار حقيقي نباتند، و نبات خيلي زور دارد و تند مي‏رود، جماديتش هم همراهش مي‏رود. پس اين رطوبت متعلكه غرويه، جاذب است و هاضم است و دافع است و ماسك است. اين جذبهاي ظاهري را كه در كهربا و مغناطيس مي‏بينيد، بدانيد كه لامحاله جذبي در تمام زمين و آسمان هست، الا اينكه يكپاره چيزها جذبش زيادتر است يكپاره چيزها كمتر است. و همه اينها در نهايت قوت، در افلاك نشسته‏اند، و غلايظش آمده در زمينها، و در يكديگر بنا مي‏كنند فعل و انفعال كردن. پس جمادات اثر نباتات شدند، و واقعا هم اسم و حد مي‏دهند. حالا عوام نمي‏دانند ندانند. اگر به آنها رسيديم مي‏گوييم نمي‏دهند. حكيم مي‏داند كه هر معدني، گاهي زياد مي‏شود و گاهي كم مي‏شود. چون جذب مي‏كند زياد مي‏شود، و چون دافعه دارد

«* دروس جلد 2 صفحه 343 *»

و غلايظش را دفع مي‏كند كم مي‏شود. ببين چركهاي معادن را كه آب مي‏كنند مي‏گيرند. خلاصه ماسكه و جاذبه و دافعه و هاضمه در همه هست، لكن در بعضي ضعيف است در نهايت ضعف.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 2 صفحه 344 *»

درس بيست‌وهفتم

 

«* دروس جلد 2 صفحه 345 *»

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اعجاز المعجز اما بديهي يعرف بمحض الاطلاع انه فوق طاقة جنس البشر كالصعود الي السماء مثلاً و الطيران و انطاق الحصي فانها تعرف بمحض الاطلاع ان جنس البشر يعجزون عن مثلها و اما يحتاج الي امتحان و تتبع حتي يعرف المطلع ان نفسه و امثاله لايقدرون عليه. فان اد‌ّاه نظره و امتحانه و تتبعه الي انه اتي به من غير معالجة ظاهرية يعرف بعد ذلك انه يعجز عنه البشر و ان وجده بمعالجة فانه يعسر حصول العلم منه بعجز البشر عنه فان للصنايع العلاجية درجات لاغاية لها و ان كانت يعسر الاطلاع علي حدها و القرآن من هذا القسم الاخير فانه من صناعة الكلام و يتدرج مراتبه بالتدرب و المجاهدة فلايمكن الاطلاع علي غايته التي ليس للبشر ان‏يتجاوزها و لذلك … تا آخر.

از قواعدي كه عرض كردم ان‏شاءاللّه ملتفت شديد كه هر چيزي كه ممايجب علي الجسم نيست همه از غير عالم جسم آمده پس از غيب عالم جسم آمده. اينها كليات حكمت است كه لفظش خيلي كم است و آدم زود مي‏تواند حفظ كند و فروعش بسيار بسيار است و نتيجه‏هاي بسيار مي‏توان از اينها گرفت و در همه مراتب جاري است. پس عالم جسم آن عالمي است كه به هر جايش كه نگاه كني جسم آنجا باشد. پس حرارت جسم نيست، برودت جسم نيست. و اينها را آدم بايد از احمقهاي دنيا بترسد و نگويد.

باري، دقت كنيد و ببينيد كه مردم هيچ نفهميده‏اند. پس بدانيد كه جسم جوهري

«* دروس جلد 2 صفحه 346 *»

است صاحب اطراف ثلثه و هر جا جسم هست اين اطراف ثلثه با او هست، در تعقل هم نمي‏شود تعقل كرد كه جسمي باشد و اطراف ثلثه نداشته باشد. جسم هرجا هست اجزايش همراهش است. ماده‏اش يك جزئش است و صورتش اطراف ثلثه اوست. و ممكن نيست جسم جايي باشد و اجزاء او و ممايجب او نباشد. پس اگر چيزي آمد و رفت و از جسم چيزي كم و زياد نشد، معلوم است آن چيز جسم نيست. پس حرارت و برودت كه گاهي مي‏آيد روي جسم و گاهي مي‏رود، جسم نيستند. و اينها در نزد مردم جسم بودنشان داخل بديهيات است و شما داخل نظريات بگيريد، و بدانيد كه اينها ممايجب علي الجسم نيستند. و همچنين لطافت و كثافت گاهي روي جسمي هستند گاهي بر مي‏خيزند، پس آنها از غير عالم جسم آمده‏اند، پس از غيب عالم جسم آمده‏اند. مردم غيب كه مي‏شنوند، مغز چيزي را خيال مي‏كنند كه غيب آن است. پس همين كه مي‏شنوند بهشت در غيب آسمان است خيال مي‏كنند مي‏رود در مغز آسمانها، و اين معني غيب نيست. و همچنين جهنم كه در غيب زمين است معنيش اين نيست كه در تخوم ارضين مي‏رود. پس حرارت و برودت، خشونت و ملاست، لطافت و كثافت هيچ‏يك جسم نيستند، و از عالم مثال هستند، پس از عالم غيب آمده‏اند. و اول چيزي كه پا مي‏گذارد به عالم جسم و از عالم غيب است، حرارت است و برودت. اگر چه جسم تا بوده يا حار بوده يا بارد. پس اول چيزي كه پا مي‏گذارد به اين عالم، حر‌ّ است و برد. و اين دو، يد فاعلند، و تأثير مي‏كنند در رطوبت و يبوست. رطوبت و يبوست هم كه مال عالم غيب هستند، پس اينها كه تركيب شدند با هم، چيزي درست مي‏شود. اگرچه اين حرارت و رطوبت و برودت و يبوست در اين عالم به طور عرض بايد بيايند، اما عرضند نسبت به اين عالم. و البته هر كس به ولايت غربت رفت، غريبه آن ولايت است، اما مردم ولايت خود هست و در عالم خودشان عرض نيستند.

پس حرارت در عالم خودش جوهر است، اينجا كه مي‏آيد عرض مي‏شود. و

«* دروس جلد 2 صفحه 347 *»

همچنين برودت و رطوبت و يبوست در عالم خودشان جوهريت دارند، در اين عالم جسم كه مي‏آيند بالعرض مي‏شوند. كأنه همين است حرارت جوهري و برودت و رطوبت و يبوست جوهري كه اينجا بالعرض آمده‏اند و در عالم خودشان حرارت جوهري را حار بايد گفت و جسمي است حار، رطوبت جسمي است رطب. و عالم آنها عالمي است كه كثرتش صدهزار مقابل از اين عالم بيشتر است. و نوع آن عالم را اگر به دست آورديد حكايت يأجوج و مأجوج و آنهايي كه در اخبار هست آن وقت مي‏فهميد كه هيچ مغلق و اغراق نگفته‏اند و امر خارجي واقعي را گفته‏اند. و آنجا عالمي است بخصوص براي خودش. و آتشي دارد آبي دارد همه چيز دارد. و آن عالم را كه نسبت به اين عالم مي‏دهي، هميشه يك جلوه‏اش اينجا مي‏آيد. پس آن عالم عالمي است برأسه، و غير از اين عالم است، پس در غيب اين عالم است. و عالمي است مستقل و چنان استقلالي دارد كه استقلال اين عالم محسوس ما به اوست. به طوري كه اگر الآن آن عالم از اينجا برخيزد، اينجا هيچ چيز محسوس نمي‏شود. و اگر حرارتش برخيزد اين آتش ما فاني مي‏شود. و اگر رطوبتش برخيزد آب ما فاني مي‏شود. و جميع تأثيرات فعليت دارند؛ يعني فاعلند. پس كمال جميع صاحبان كمال و اثر جميع صاحبان اثر به صورت مؤثرشان است حقيقتا. ديگر اينها را بخواهيد به ملك تعبير بياوريد يا به شياطين يا يأجوج و مأجوج، همه درست است. پس اين صوري كه ممايجب علي الجسم نيست، جميعش از عالم غيب آمده. و همين‏جور تعبيرات است كه حكما براي كسيكه قابل بود مي‏گفتند.

يك وقتي اباذر مهمان حضرت سلمان بود، و ابوذر آن‏قدر زهد داشت كه فرمودند اگر كسي بخواهد نظر كند به زهد عيسي بن مريم، به زهد ابي‏ذر نگاه كند. باري حضرت سلمان نان جوي آورد كه بخورند. نان خمير نپخته‏اي بود، و خوب ناني نبود. ابوذر برداشت و نگاهي به آن نان كرد و ديگر حرفي هم نزد، و بنا كرد به خوردن. حضرت سلمان فرمود: ها، چطور به نظر خفت به اين نان نگاه كردي؟ و حال آنكه آن اولِ اولش از

«* دروس جلد 2 صفحه 348 *»

كجا آمد به عرش، از آنجا آمد به كرسي و چندين ملك حامل او بودند، و از آنجا آمد به آسمانها، از هر آسماني كه به آسماني ديگر آمد چندين ملائكه حامل او بودند تا آمد به زمين رسيد. چه شد و چه شد تا به تو رسيد، و تو حالا به خفت نگاهش مي‏كني؟ اگر عمله و اكره سلطان از ديارهاي بعيده چيزي را بردارند براي كسي بياورند و آن‏كس به‏خفت نگاهي به آن چيز كند البته عمله‏هاي سلطان و خود سلطان مي‏رنجند. اينها را كه گفت زهره اباذر رفت، بنا كرد توبه و استغفار كردن. و خدا مي‏داند كه اينها هيچ اغراق درش نيست. و جميع اين نعمتها را به تدبيرها و اسبابها آورده‏اند. و چقدر دست به دست داده‏اند تا يك دانه هلش، مثلاً به تو رسيده. پس به يك دانه گندم به خفت نمي‏تواني نظر كني. كارهاي خدا هم كه عمدي است، حالا خيال كني كه چون يك دانه است به نظر خفت نگاه مي‏كنيم به او، و اگر انباري باشد حرمت مي‏داريم، خيال پوچ و بي‏مصرفي است. يك دانه‏اش را هم بايد حرمت داشت. چرا كه كارهاي خدا همه از روي عمد است.

باري، برويم بر سر مطلب. پس هر چه ممايجب عالمي از عوالم نيست، آن چيز از غير آن عالم آمده توي آن عالم. پس جميع آنچه را كه اينجا مي‏بيني بدان كه از جاي ديگر آورده‏اند اينجا گذارده‏اند، و همه به طور تدرج آمده‏اند، و به طور تدرج مي‏روند. و در هر جايي هم ممايجبي هست. و آنچه ممايجب هر عالمي نيست، و گاهي مي‏آيد جايي و گاهي مي‏رود، همه از جايي ديگر آمده. و همه را كه به اين‏طور مي‏بري بالا، حقيقت محمديه مي‏شود. درست دقت كنيد اگر در آن حقيقت خيال كني كه يكي از فعليات كامن باشد و بايد بيرون بيايد، و هنوز بيرون نيامده، محال است كه ابدالابد بيرون بيايد. و جميع تأثيرات در فعليات است و در قوه هيچ تأثيري نيست. و اگر مبدء اول فعليتي را دارا نباشد، محال است كه آن فعليت ديگر بيرون بيايد. پس مبدء اول كه همان حقيقت محمديه باشد جميع قدرتها، جميع علوم، جميع كمالات را بالفعل دارا است.

پس حرارت جسمي است حار، عجالةً بدان كه در اين عالم بعينه بدون تفاوت مثل

«* دروس جلد 2 صفحه 349 *»

مسكه‏هاي ريزريز، كه ريخته شده در پنيرهاي ريزريز، كه آنها ريخته شده در آبهاي ريزريز، و اين تركيب مجموع شير اسمش شده. و اين شيرِ ما يك جوهر نيست بلكه سه جوهر است مخلوط به هم. سعي كن يك‏جا، چيزي را به دست بياور و اين را نمونه خود قرار بده و همه جا جاريش كن. پس اين شير يك جوهر نيست بلكه جواهر عديده است، و ريزريزهاي روغن با ريزريزهاي پنير با ريزريزهاي آب، با هم جمع شده. و حالا كه به هم مخلوط شده، اگر يك‏خورده آب را برداري پنير هم همراهش برداشته مي‏شود، روغن هم همراهش برداشته مي‏شود. حالا تو اگر محتاج شدي به روغن و چربي، بايد تدبيري بكني و كيفيتي بر اين شير وارد آوري كه آبش و پنيرش نبندد و روغنش ببندد. تدبيرش اين است كه يك‏خورده كمي سردي بر آن مسلط كني و به اندازه‏اي او را سرد كني كه روغنهاش ببندد، آن وقت يك كاري بايد بكني كه اين ريزريزهاي روغن به هم متصل بشود. پس بايد خيك را مخض كني([4]) و تا مخض نكني به هم متصل نمي‏شوند. حركت كه مي‏دهي آن را هر كدام كه حيزشان پايين است ميل به پايين مي‏كنند، هر كدام كه حيزشان بالا است بالا مي‏روند. پس همجنسها پيش هم مي‏روند و به يكديگر كه رسيدند به هم متصل مي‏شوند. پس ريزريزهاي روغن كه در شير ريخته بود به هم متصل مي‏شود و جدا مي‏ايستد، تو مي‏گويي مسكه كامن بود در اين شير. پس چون كيفيتي وارد آوردي كه روغنش بست و به دست آمد. باز كاري بكن و كيفيتي وارد بياور كه كشكش ببندد، و آن به حرارت مي‏بندد. از بس فواعل و قوابل مختلفه در هم ريخته از دست مردم بيرون رفته. چربي و روغن به برودت بسته مي‏شوند، و كشكش به حرارت مي‏بندد. پس كشك را بايد آتش كرد و جوشانيد تا منجمد شود، و آبش منجمد نمي‏شود. و به آن مقدار حرارت، قارا منجمد نمي‏شود، و كيفيتي ديگر بايد وارد آورد تا قارا منجمد شود. پس اگر فكر كني خواهي دانست كه جميع عالم بر همين نظم ماست‌بستن است، حالا تو جلدي

«* دروس جلد 2 صفحه 350 *»

مچسب به علم اكسير، هيچ فرق نمي‏كند. و خدا مي‏داند كه علم اكسير هم بعينه مثل علم پنيربندي است. اگر حكمت مي‏خواهي ياد بگيري طمعت را دور بينداز، حرص مزن كه طلا به دست بياوري، حريصها مي‏روند به طلا مي‏چسبند. و چون مردم بسيار كم‏خيرند و اعتنائي به علوم في نفسها ندارند، و جميع اعتناي آنها به مطلوبهاي خودشان است، از اين جهت حكما هم چون مزاج مردم دستشان است، بيان حكمت و مقصود خود را در فلسفه مي‏اندازند. كه شايد در ميان هزار نفر يك نفر طالب شود و بفهمد. و الا چه ضرورشان كرده كه علمشان را در اكسير بيندازند؟ و خدا مي‏داند كه تمام علم اكسير مثل علم پنيربندي و ماست‏بندي است و چيزي ديگر نيست. لكن علم ماست‏بندي و پنيربندي را مردم ياد نگرفته‏اند، مي‏گويند اين كه چيزي توش نيست. اما طلاسازي را اعتنا مي‏كنند. حكيم هم ملاحظه حالت مردم را مي‏كند و به همان زبان خودشان بيان مطلب را مي‏كند. شما بدانيد كه ماتري في خلق الرحمن من تفاوت همه جا نظم خلقت بر يك نسق است، و آن كسيكه طالب علم است همان قدري كه مشّاق ([5]) از فلسفه گفتن حظ مي‏كند، او از حكمت و علم و دين و مذهب حظ مي‏كند.

خلاصه پس در شير اگر پنير نباشد ممكن نيست پنير بيرون بيايد، و به علاجات و تدبيرات نيست را نمي‏توان هست كرد. بله اگر چربي در شير باشد كيفيتي بر آن وارد مي‏آوريم كه چربي به آن كيفيت ببندد و آب نبندد، حركت هم مي‏دهيم تا مسكه‏ها جدا بايستد و لامحاله حركت هم مي‏خواهد. باز دقت كن و قهقري برگرد، همين چربي اگر در شير نباشد آن عمل تو بر آن بي‏حاصل است، هر چه او را بزني آب به زدن نمي‏بندد، دوغ به زدن نمي‏بندد. پس هم چربي بايد در شير باشد و هم تو كيفيتي بر آن وارد آوري تا چربي آن جمع شود و ببندد. ديگر هر ماده‏اي هم يك‏جور تدبيري لازم دارد. پس اگر در شير مسكه نباشد زدن آن شير بي‏حاصل است، و از به هم زدن آن به جز زحمت چيزي

«* دروس جلد 2 صفحه 351 *»

ديگر براي تو نمي‏ماند. پس بايد شيري پيدا كرد كه مسكه داشته باشد. باز خيال نكنيد كه چربي در توي بدن گوسفند حاصل شده باشد. اين چربي و دسومت([6]) در توي بدن حيوان نيست از خارج آمده توي بدن حيوان. نمي‏بيني حيوان كه علف مي‏خورد چربيش كم است، و حبوبي كه چرب است همين كه مي‏خورد چربيش زياد مي‏شود. پس چربي در گوسفند اين‏جور كامن است. به همين‏طور در دانه فكر كن، توي دانه دسومت كجا بود؟ از آبها آمده توي دانه چه بسيار آبها كه چرب هستند. چه بسيار آبها كه اگر يك ماه بدهي به گياه، گياه را چرب نمي‏كند. و خيلي خاكها هست كه خيلي ميده([7]) و نرم است، بسا مي‏چسبد به لباس و همين كه مي‏تكاني چربيش مي‏ماند. پس دسومت توي آبها هست توي خاكها هست، و از آبها مي‏آيد در گياهها و در حبوب، و از آنجا مي‏آيد در بدن گوسفند و مي‏آيد در شير. پس جميع آنچه را مي‏بينيد بدانيد كه از جايي ديگر آمده، از غيب آمده، پس از غيب عالم جسم آمده. پس جواهر دسومات، و جواهر كشكها، و جواهر قاراها مخلوط به هم هستند. و توي اين خاكها و اين آبها هر چه بچشي هيچ كدام نه طعم كشك دارد نه طعم روغن نه طعم پنير نه طعم قارا. پس اجزاء حامضه را بايد جمع كرد و به هم چسباند و اجزاي بي‏مزه را بيرون كرد. پس به تدبير بايد ترشي را از اين شير بيرون آورد، و ترشي را نبايد احداث كرد. چيزي كه نيست از نيستي چيزي به هستي نمي‏آيد. و همچنين تمام شيريني‏ها در اين هوا و آب و خاك ريخته مثل هباء منثور، به همين‏طور جميع تلخي‏ها و جميع تنديها در اين آب و خاك ريخته و همه ممزوج به هم هستند. حالا مركب و ممزوج از همه چه طعم بدهد؟ طعم هيچ كدام را نمي‏دهد، همه همراهند، پس طعم خاصي معلوم نمي‏شود. يك‏جوري بايد كرد و كيفيتي وارد آورد كه اجزاء حُلوه و شيرين به هم بچسبند، شيرين اسمش مي‏شود و يك كاري بايد كرد كه

«* دروس جلد 2 صفحه 352 *»

اجزاي حامضه به هم بچسبند، ترشي اسمش مي‏شود. جوهر گوگرد را بگذاري جايي و سرش باز باشد هي زياد مي‏شود. هر جوهري را جايي بگذاري و سرش باز باشد، كم مي‏شود، به غير از جوهر گوگرد كه سرش اگر باز باشد زياد مي‏شود. سر‌ّش اين است كه در جميع اين هوا گوگرد هست، و رشحات ريزريز جوهر گوگرد در هوا هست، آن ظرف جوهر را كه سرباز مي‏گذاري خميره مي‏شود و چون بالفعل است اجزاي ملاصق خود را كه در هوا هست كم‏كم بالفعل مي‏كند، و جزو خودش مي‏كند و زياد مي‏شود. پس نظم خلقت را از دست ندهيد كه اشياء جميعا با هم ريخته شده‏اند. ديگر يكپاره صنعتها از فرنگستان معروف شده، اين عملهاي دستيشان عملي نيست كه كسي بگويد نامربوط است. مثلاً  گفته‏اند عناصر شصت عنصر است. اينها نوعش درست است و به عمل يد به دست آورده‏اند. و اصل نوع عناصر همين چهار است همان جوري كه قدما گفته‏اند بيشتر نيست، اما فلان مقدار حرارت چه خاصيت دارد؟ قدري بيشترش چه خاصيت دارد؟ با هم كه تركيب شوند چه خاصيت دارد؟ پس نوع آب يك‏جور است اما ديگر از انواعش و اصنافش و اشخاصش يك‏جور نيست. آب چند جور است، يك آبي است كه به اندك برودتي مي‏بندد، مثل فلزات كه همين كه آب شد به يك‏خورده برودت مي‏بندد. ديگر در فلزات هم فرق مي‏كند، بعضي زودتر مي‏بندد و بعضي دورتر. يك جور آبي ديگر هست كه زود نمي‏بندد، مثل روغن. باز روغنها هم به طور اختلاف مي‏بندد، بعضي زودتر مي‏بندد و بعضي ديرتر. روغن گوسفند مثلاً زود مي‏بندد، موم زودتر مي‏بندد، روغن حبوب مثل بيد انجير و امثال آن ديرتر مي‏بندد. ديگر در آبهاي متعارفي فكر كن آب شيرين زودتر مي‏بندد، آب شور ديرتر مي‏بندد. و هوا بايد يا خيلي سرد باشد يا خيلي گرم باشد كه آب شور ببندد. و اگر مي‏خواهي ببيني چند جور عنصر است به عدد انواع خلق عنصر هست. پس اختصاص به شصت عنصر ندارد، پس به عدد انواع خلق آبهاي مختلف هست. همين‏جور فكر كنيد در خاكها و منجمدها. وقتي كه آنها را مقابل آبها مي‏اندازي يك جنس

«* دروس جلد 2 صفحه 353 *»

مي‏شوند، اما پيش خودشان انواع و اصناف و اشخاص دارند. يك خاكي هست كه زود آب مي‏شود، يكي ديرتر آب مي‏شود. فلزات همه خاكند يك خاكي است به دو دم([8]) آب مي‏شود، يك خاكي است كه به ده دم، يك خاكي است كه به صد دم آب مي‏شود. همين‏جور در كيفيات فاعله و قابله فكر كنيد. يد فاعل حر‌ّ و برد نوعي است، يد قابل رطوبت و يبوست نوعي است. حالا اينها چند درجه است؟ الي ماشاءاللّه، مثل اين است كه چند جور آتش هست؟ جورهاش به عدد ذرات جميع موجودات است. يك‏جور آتشي هست كه اگر از اينجا ولش كني مي‏رود قدري بالا، يك‏جور آتشي هست كه اگر ولش كني بيشتر صعود مي‏كند، يك آتشي است كه ده ذرع بالا مي‏رود و آنجا مي‏ايستد، يك آتشي هست كه صد ذرع بالا مي‏رود، يك آتشي است كه بيشتر مي‏رود. پس نيران مختلفه و اتربه مختلفه و مياه مختلفه هست. و اينها يك چيزيش از اين عالم است و آن چيز صاحب سمتهاي ثلث است، و هر چيزي كه غير صاحب سمتهاي ثلث است بدان كه از غير عالم جسم آمده، پس از غيب آمده. و اين باب علمي است كه هر چه در آن بيشتر فكر كني چيزها خواهي فهميد.

پس حالا مي‏تواني بفهمي كه حرارت و برودت و حادثات از اينها تماما مبدئشان از غيب آمده، پس طلا از عالم غيب آمده، مس و سرب و ساير فلزات همه از عالم غيب آمده‏اند، و هكذا جميع نباتات از عالم غيب آمده‏اند، جميع حيوانات از عالم غيب آمده‏اند، جميع اناسي از عالم غيب آمده‏اند. و اگر بخواهي بداني كدام يك از غيب بالاتر آمده‏اند و كدام از غيب پايين‏تر، هر كدام كه پيشتر و زودتر مي‏آيند به اين عالم بدان كه نزديكترند به اين عالمِ جسم، و هر كدام ديرتر مي‏آيند به اينجا، معلوم است كه يك درجه پست‏تر و غيب‏تر از آن يكي نشسته. پس به همين قاعده اشياء در غيب و غيب غيب و غيب غيب غيب يكديگر نشسته‏اند. پس حرارت و برودت و رطوبت و يبوست، اول مي‏آيند در دنيا.

«* دروس جلد 2 صفحه 354 *»

و آنها از همه چيز نزديكترند به اين دنيا. بعد اينها كه تركيب شدند، شيريني و تلخي و ترشي و شوري و تندي پيدا مي‏شوند. پس طعمها ديگر در غيب غيب نشسته بودند پس ريزريزهاي طعوم، در ريزريزهاي حر‌ّ و برد مثل مسكه در شير مخلوط بود. آنها را بايد به هم زد تا جمع شوند چنانكه ريزريزهاي آتش هم در اين عالم بوده، بايد حركتي كرد كه جمع شوند آنها و بيرون آيند. پس آتش يك عالمي دارد بخصوصه، و ريزريزهاي آتش در تمام خاكها و آبها و هواها ريخته شده، و چون ريزريزهاي آب و خاك و هوا هم همراه ريزهاي آتش هست، پس آتش پيدا نيست. و حالا اين آتش چون جسمي است بسيار رقيق وقتي كه مي‏خواهي بيرونش بياوري، جسمهاي كثيف اتربه و مياه جلو آتش را مي‏گيرد. و معلوم است وقتي كه ريزهاي آتش در وسط اجزاي كثيف واقع شدند، نمي‏شود كه آنها متصل به هم شوند و ظاهر شوند و تأثير كنند. چرا كه اتربه و مياه حائل شده‏اند ميانه ريزريزهاي آتش. پس شما وقتي كه بخواهي آتش را بيرون بياوري، بايد يك حركتي بدهي تا به واسطه آن حركت ريزريزها به هم بچسبند، و آتش بروز پيدا كند. حالا از اينجا بفهميد كه حرارت چرا لازمه حركت افتاده؟ اما آن كساني كه گفته‏اند كه حرارت احداث حركت مي‏كند يا حركت احداث حرارت مي‏كند، همانها كه اين را مي‏گويند ريششان را بگير بپرس، چطور شده كه حركت احداث حرارت مي‏كند؟ خدا مي‏داند هيچ نمي‏دانند. سهل است كه اگر كسي منصف باشد و وانزند اين حرفها را، با هزار دليل و برهان بخواهي حاليش كني راهش را، باز مشكل است.

پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه كه وقتي كه حركت تند دادي به اجزاء يابسه، تا اجزاء يابسه بروند به هم بچسبند اجزاء لطيفه به هم چسبيده‏اند، و چون حركت تند شد پيش از آني كه اجزاء يابسه بيايند جلوِ اجزاء لطيفه را بگيرند اجزاء لطيفه به هم مي‏چسبند، و حركت سريع حكماً آتش احداث مي‏كند. و البته ديده‏ايد كه خراطها دو چوب را به طور سرعت به هم مي‏كشند، يك مرتبه مي‏بيني آتش در مي‏گيرد. سر‌ّش همه همين است كه

«* دروس جلد 2 صفحه 355 *»

ريزريزهاي آتش ريخته شده در توي اين فضا، و اجزاء بارده در نهايت برودت هم پهلوي آنها ريخته، حالا تو كاري بكن كه اجزاء بارده برود بيرون و ريزريزهاي آتش جمع شوند و به هم متصل شوند، جمع كه شدند قوت مي‏گيرند و مشتعل مي‏شوند.

پس نار در عالم غيب نشسته توي سنگها هست، توي قندها هست، توي چخماقها هست. وقتي كه مي‏خواهي او را بيرون بياوري حركت سريعي بايد داد كه آن اجزاء خاكي رو به پايين برود و آن اجزاي ناري ميل به بالا كند و جمع شود. و سنگ و چخماق را كه سريع به هم مي‏زني همين‏جور مي‏شود كه آتش احداث مي‏شود. پس وقتي كه مي‏شنوي آتش كامن است، خيال نكن كه معدوم است، بلكه نار موجود است. و به واسطه اين حركت سريع موانعش رفع مي‏شود و پيدا مي‏شود. پس حركت محدثِ نار نيست. و اينكه مي‏بيني به حركت، نار پيدا مي‏شود، به جهت همين است كه حركت سريع كه دادي، اجزاي ترابيه بالطبع پايين مي‏رود و اجزاء ناريه بالطبع بالا مي‏آيد، و همين كه اجزاء ناريه جمع شدند و متصل به يكديگر شدند، هر جزئي جزئي ديگر را داغ مي‏كند و در يكديگر تأثير مي‏كنند، يكدفعه مشتعل مي‏شود. همچنين كبريت فرنگي را كه مي‏كشي، چون اجزاء ناريه در فُسفُر پهلوي هم چسبيده هستند، اما در خلل و فرج آنها يكپاره ريزهاي مياه و اتربه هست و مانع است از بروز نار، اگر كبريت را هموار بكشي نمي‏گيرد، به جهت اينكه ملايم كه بكشي اجزاء رطبه از جلوِ اجزاء ناريه نمي‏رود، اجزاء ترابيه هم كه جلو نار را گرفته نار نمي‏تواند بروز كند، پس بايد كبريت را تند كشيد و حركت را سريع داد كه كبريت روشن شود، چنانكه اگر آب تند برود خاكهاي اطراف جو نمي‏تواند جلو آب را بگيرد و اگر آب آهسته بيايد هي خاكهاي اطراف جو مي‏ريزد و جلو آب را مي‏گيرد و مانع مي‏شود از رفتن آب. پس حركت اين‏طور محدث نار است، نه اينكه از نيستي صرف چيزي را هست كند. پس نظم حكمت و خلقت را ياد بگيريد و از دست ندهيد.

پس جميع آنچه بايد بيايند توي اين عالم، همه الآن ريخته شده‏اند در اين فضا. و

«* دروس جلد 2 صفحه 356 *»

ذرات هبائيه ميده از جميع اجناس در جميع اجناس است. لكن هيچ كدام پيدا و صريح نيستند، بايد تدبيري كرد كه اجزاي هر جنسي را جمع كرد و مانعش را رفع كرد، تا ظاهر شود. پس نار را به طور سرعت بايد بيرون آورد. پس همجنسها را بايد به تدبيري به هم جمع كرد، ديگر خودشان به هم مي‏چسبند. چراغ كه روشن شد، ديگر اين روغن و شعله هي شعله‏ها را از غيب بيرون مي‏آورد، كه اگر فرضا بگيري شعله را بكشي هفتاد ذرع دراز مي‏شود، و هر خورده‏ايش در آني پيداست. پس اين شعله هميشه مثل حوض آبي است كه از يك طرف آب مي‏آيد و از طرف ديگر بيرون مي‏رود.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 2 صفحه 357 *»

درس بيست‌وهشتم

 

«* دروس جلد 2 صفحه 358 *»

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اعجاز المعجز اما بديهي يعرف بمحض الاطلاع انه فوق طاقة جنس البشر كالصعود الي السماء مثلاً و الطيران و انطاق الحصي فانها تعرف بمحض الاطلاع ان جنس البشر يعجزون عن مثلها و اما يحتاج الي امتحان و تتبع حتي يعرف المطلع ان نفسه و امثاله لايقدرون عليه. فان اد‌ّاه نظره و امتحانه و تتبعه الي انه اتي به من غير معالجة ظاهرية يعرف بعد ذلك انه يعجز عنه البشر و ان وجده بمعالجة فانه يعسر حصول العلم منه بعجز البشر عنه فان للصنايع العلاجية درجات لاغاية لها و ان كانت يعسر الاطلاع علي حدها و القرآن من هذا القسم الاخير فانه من صناعة الكلام و يتدرج مراتبه بالتدرب و المجاهدة فلايمكن الاطلاع علي غايته التي ليس للبشر ان‏يتجاوزها و لذلك … تا آخر.

قاعده‏اي را كه عرض كردم ملتفت باشيد و در جميع درجات سلسله جاريش كنيد كه چيزي كه در عالمي نيست و بعد پيدا مي‏شود، آن چيز از آن عالم نيست، و از جايي ديگر مي‏آيد. پس در عالم جسم كه نظر مي‏كني آنچه از عالم جسم است جسمانيت است كه آن جوهري است كه صاحب اطراف ثلثه است، اين مال عالم جسم است، و از عالم بالا نيامده اينجا. و محال است كه جسم جايي باشد و اطراف ثلثه همراهش نباشد. اما جسم هر جا هست گرمي هم آنجا بايد باشد؟ نه لازم نيست. سردي بايد همراهش باشد؟ نه لازم نيست. بالا بايد باشد؟ لازم نيست. پايين بايد باشد؟ لازم نيست. و خيلي از آيات

 

«* دروس جلد 2 صفحه 359 *»

از همين نظر است كه خدا مي‏گويد آيا نمي‏بينيد آسمان را؟ آيا نمي‏بينيد زمين را؟ پس اگر جسم متغير نمي‏شد و گاهي گرم و گاهي سرد نمي‏شد و فرضا شخص عاقلي هم از روي فكر نظر مي‏كرد به اين جسم، چه مي‏دانست كه غير از اين جسم چيزي هست يا نيست. پس اگر جسم متغير نمي‏شد، هيچ كس از هيچ عالمي خبردار نمي‏شد.

باري، ان‏شاءاللّه ملتفت باشيد و اين قاعده را حفظ كنيد كه جزو خودتان شود و از روي تقليد نباشد. پس هر چيزي كه از عالم جسم نيست آن چيزهايي است كه در بعض اجزاء جسم هست و در بعض اجزاء جسم نيست. پس گرمي و سردي و روز و شب و رنگهاي مختلف و شكلهاي مختلف اينها جميعش از غير عالم جسم آمده، پس از غيب جسم آمده. لكن لازم هم نيست كه از اعلي درجات غيب آمده باشد، بسا غيبش متصل است به عالم جسم، و به يك حركتي مي‏آيد در اين عالم. واقعا آتش چنان نزديك است به اين دنيا كه به حركتي بيرون مي‏آيد. و در هر عالمي جوهري است كه قابل است به صور مختلفه در آيد. و نه اين است كه صور مختلفه از عالم خودش باشد بلكه قابل است كه بيفتد زير عالم بالايي، و فعلي از عالم بالا بيايد در اين عالم پايين، و ولدي متولد شود از اين پدر و مادر، و ولد ارث از هر دو دارد. و حالت خودش كه حالت تركيبش باشد غير از هر دو است. پس در اين عالم جسمي است صاحب طول و عرض و عمق، و ديگر بالاتر نيست. و بالاتر از اين عالم، عالم نبات است. در عالم نبات هم فكر كن، كه نبات يك جوهري است كه به كلش جاذب است، به كلش هاضم است، به كلش ماسك و دافع است. اما مي‏بيني كه اين جذبش توي صفرا بايد باشد، و دفعش توي بلغم بايد باشد، و هضمش توي هوا و توي خون بايد باشد، كه هم حرارت باشد كه بتواند حل كند و هم رطوبت باشد كه حل شود ـ و همه جا حل به حرارت و رطوبت است ـ و ماسكه‏اش بايد توي سودا باشد. پس نبات حقيقتي است كه در ذات خودش به صورت هيچ درختي نيست. مي‏بينيد كه همه درختها، آب به خود مي‏مكند، پس بدانيد كه همه جذب دارند. و

«* دروس جلد 2 صفحه 360 *»

مي‏بينيد كه همه درختها پوست مي‏ريزند پس بدانيد همه دفع دارند و مي‏بينيد كه همه آب و خاك را به رنگي و شكلي ديگر مي‏كنند، پس همه هاضمه دارند. و مي‏بينيد كه همه در خود چيزي باقي مي‏گذارند، پس همه ماسكه دارند و هكذا بدانيد كه آن امري كه در همه نشسته و در هر قابليتي كار بخصوصي مي‏كند، او در نفس خودش هيچ يك از اينها نيست.

ملتفت باشيد نمي‏خواهم اينها را به طور اثر و مؤثر بگيريد، چرا كه آن نظر ديگري است. اين را بگيريد كه سلسله طوليه در همين نظر است، روح كه در بدن هست شم‌ّ هست ذوق هست لمس هست سمع هست بصر هم هست، لكن اين روح اگر چشم را بهم بگذارد، ديگر نمي‏تواند ببيند. و اگر گوش را بگيرد ديگر نمي‏تواند بشنود. و هكذا اگر جميع حواس و مشاعر خود را سد‌ّ كند، ديگر كأنه نيست، و مثل كلوخ افتاده. پس اين روح در نفس خودش يك جوهري است كه اگر بدني نداشته باشد بصير نيست سميع نيست شام‌ّ نيست ذائق نيست لامس نيست. و اگر خودش بالاستقلال بصير بود مي‏بايست چشمش را كه بهم بگذارد ببيند، و اگر در نفس خودش احتياجي به بدن ندارد گوشش را كه مي‏گيري چرا نمي‏شنود؟ پس روح بصير است بكله، اگر يك چشم برايش درست كنند، يكي مي‏بيند. اگر دو چشم برايش درست كنند، دوتا مي‏بيند. اگر ده چشم برايش درست كنند ده تا مي‏بيند، اگر جميع بدنش را چشم بسازند از جميع بدنش مي‏بيند. و هكذا بكله سميع است، اما هر چه گوش برايش درست كنند مي‏شنود. اين است معني اينكه بكله بصير است و بكله سميع است، و هكذا بكله شام‌ّ است ذائق است لامس است به همين‏طور.

باري، پس آن جوهر نباتي قابل است براي جذب و دفع و هضم و امساك، و اينها فعلياتي هستند كه مي‏آيند در عالم نبات و روي نبات مي‏نشينند، و خود نبات جوهري است كه عَرْض لطيفي و طول لطيفي و عمق لطيفي دارد. و اينها در هر حالي براي نبات هست لكن جذبهاش تفاوت مي‏كند هر جا ناريتش زياد شد جذبش زياد مي‏شود و هر وقت جاذبه كم شد بايد كاري كرد كه مزاج گرم شود، و اگر دافعه كم شد بايد تبريد كرد

«* دروس جلد 2 صفحه 361 *»

آب تبريد مي‏كند. و اگر غذا هضم نمي‏شود چيز گرم و تري بايد خورد، مثل خارج ماتري في خلق الرحمن من تفاوت غذا را كه در ديگ مي‏كني اگر بخواهي خوب بپزد و محر‌ّي شود، به آتش تنها يا آب تنها نمي‏شود. هم آب مي‏خواهد هم آتش مي‏خواهد. پس نبات يك جوهري است كه قابل است براي جذب و دفع و هضم و امساك، و اين كارش را كه مي‏خواهد بكند بايد از جايي ديگر مدد به او برسد. و اگر از عالي مددي به او نرسد و عالي تعلقي به داني نگيرد، نه جذب مي‏تواند بكند نه دفع نه هضم نه امساك، همين‏طور خودش هست. مثل اينكه اين جسم در مقام خودش هست و محال است كه يك وقتي اين جسم نباشد. لكن حرارت و برودت هميشه با جسم نيست، بلكه جسم قابل است براي اينكه حرارت و برودت بيايد روي آن بنشيند.

ان‏شاءاللّه متذكر باشيد كه محض تقليد ياد نگيريد، كه كسي بتواند اينها را از دستتان بگيرد. پس اين جسم قابل است كه به مشرق برود و به مغرب برود، و الي غير النهايه صور در اين هست. و اين جسم به كوبيدن تمام نمي‏شود، و فاني نمي‏گردد. اگرچه سرب را زياد كه بكوبي خاكستر مي‏شود سرمه مي‏شود لكن جسميتش فاني نمي‏شود، و يك قبضه از قبضات جسم را اگر جميع عمله‏هايي كه خدا خلق كرده مسلط شوند بر آن و بخواهند آن قبضه را فاني كنند، نمي‏توانند فانيش كنند. ببين مي‏كوبند او را درازش مي‏كنند هست، كوتاهش مي‏كنند هست، و هكذا پهنش مي‏كنند جسم است، باريكش مي‏كنند جسم است. پس جسم را به تصرفات هرگز نمي‏شود نيست و فاني كرد. پس بدانيد كه اين جسم هرگز نيست نداشته، و هرگز نيست نخواهد داشت. خيال نكنيد كه يك وقتي چيزي نبود، و خدا هم آن طرفها نشسته بود و هيچ چيز دور و برش نبود، يك‏وقتي دلتنگ شد و گفت «كن» و اينها خلق شدند. اين جورها بدانيد كه از حكمت نيست، از نيست صرف هرگز نمي‏شود هست آفريد. پس جسم نيست نداشته، چنانكه بعد از اين هم فاني نخواهد شد. لكن آبش خاكسترش بخارش آسمانش زمينش اينها فاني مي‏شوند، به جهت

«* دروس جلد 2 صفحه 362 *»

آنكه اينها از جايي ديگر آمده‏اند در عالم جسم و مي‏روند به عالم خودشان. سعي كنيد فرق ميان موت و فنا را بگذاريد. موت عبارت است از انتقال از دياري به دياري، و از جايي به جايي. زيد كه از اطاق بيرون رفت، رفت روي صحن خانه، ديگر از ملك خدا كه بيرون نرفت، و نمي‏شود از ملك خدا بيرون رفت. ان‏شاءاللّه ملتفت باشيد و از همين الفاظِ ظاهر بگيريد و به ظاهر ظاهر عمل كنيد. پس جسم نبود نداشته، و اينهايي كه مي‏آيند و مي‏روند و رفته‏اند، از جايي به جايي انتقال كرده‏اند، و معني موت همين است. و فناي صرف اين است كه معدوم شوند. و مرده‏ها از اين عالم مي‏روند به عالمي ديگر، و فاني نمي‏شوند. باز اينها نمونه‏هايي است كه از اينها كليات به دستتان مي‏آيد. هر جا ديديد چيز تازه‏اي پيدا مي‏شود بدانيد كه آن چيز، تازه پيدا نشده، و بوده سرجاي خودش و از آنجا آمده اينجا. گرمي نيست روي جسم و تازه مي‏آيد روي جسم، بعد مي‏رود و سردي مي‏آيد روي جسم. معلوم است كه اينها از جايي ديگر آمده‏اند. و باز مي‏بيني كه خاك آب مي‏شود آب هوا مي‏شود هوا نار مي‏شود. باز نار هوا مي‏شود هوا آب مي‏شود آب خاك مي‏شود. جميع اينها كه مي‏بيني تازه پيدا مي‏شوند از جايي ديگر مي‏آيند و مي‏روند. و آن چيزي كه همه اينها مي‏آيند روي آن چيز مي‏نشينند و برمي‏خيزند، آن چيز، تازه پيدا نمي‏شود. و محل است و محل هميشه سرجاي خودش هست، و هرگز نبود نداشته، و نبود پيدا نخواهد كرد.

پس به همين نسق در نبات فكر كنيد. نبات يك جوهري است كه جذب لازمه‏اش نيست. بلكه هم جذب مي‏تواند بكند هم دفع هم هضم هم امساك، و نبات جوهري است كه اشد تأصلاً از جسم است. و اين جذب و دفع و هضم و امساك تازه توي نبات پيدا مي‏شوند. پس اينها از عالم خودش نيستند از عالمي ديگر مي‏آيند توي نبات مي‏نشينند. و همچنين فكر كن در عالم حيات به همين نسق. پس ببين كه حيات زندگي است و زندگي اولاً اختصاصي به حيواني دون حيواني ندارد. بعد فكر كن كه براي زندگي چشم مي‏سازند آن وقت مي‏بيند، گوش برايش مي‏سازند آن وقت مي‏شنود، و هكذا پس نبات يك

«* دروس جلد 2 صفحه 363 *»

جوهري است، و حيوان يك جوهري است كه خيلي تأصلشان از جوهر جسماني بيشتر است. پس آنچه در اين عالم زير و رو مي‏شود، به حيات كليه عالم است. و اين سمع و بصر و شم و ذوق و لمس، لازمه وجود آن حيات نيفتاده. مي‏شود كه حيات باشد و نبيند، مي‏شود كسيكه زنده باشد و نشنود، زنده باشد و بو و طعم هيچ نفهمد. مي‏شود كه زنده باشد و هيچ احساسات را نداشته باشد. پس احساسات، حالات آن حيات هستند. و حيات محلي هست كه اين حالها مي‏آيند روي آن محل مي‏نشينند. و آن حيات جوهر است، و نبود نداشته و نبود پيدا نخواهد كرد ابدا، اگر چه اين چشم و گوش فاني شوند. و آن جوهر حيات الي غير النهايه مي‏تواند ببيند و بشنود. و به همين‏جور ديدني كه شما مي‏بينيد، حيوانات همين‏جور مي‏بينند، بلكه بهتر. و به همين‏جور شنيدن شما حيوانات مي‏شنوند بلكه بهتر. و همچنين است ذائقه و شامه و لامسه حيوانات. شامه مورچه را ببينيد چه جور است، و حال آنكه حيواني اضعف از مورچه نيست. قند را در بقچه قايم مي‏كني مي‏رود پيدا مي‏كند، از بوي قند مي‏رود پيدا مي‏كند. و الا چشمش كه قند را نديده، گوشش هم كه صدايي نشنيده، پس ببينيد كه چقدر شامه‏اش جذب دارد كه لاي بقچه توي صندوق توي صندوقخانه بوي قند را مي‏فهمد. و اغلب حيوانات لامسه آنها از انسان بيشتر است. و همه اينها راه حكمتش اين است كه انسان در اين بلدِ حيات به غربت آمده، و البته مردمِ هر جايي بهتر خبر دارند از آنجا، تا كسيكه غريب است. اهل البيت ادري بما في البيت. پس جسمانيت را در عالم جسم، اهل جسم بهتر از همه به عمل مي‏آرند. و همچنين تمام حيوانات از انسان بهتر و به قاعده‏تر مي‏خورند و مي‏آشامند. شما ببينيد كه انسان جايي كه غذاي متعددي مي‏بيند حرصش مي‏دارد او را كه آن قدر بخورد كه ثقل كند. اما آهوها با وجودي كه بيابان پر از علفهاي هر جور است، و مانعي هم ندارند، هيچ بار آن قدر نمي‏خورند كه ثقل كنند. پس پر نمي‏خورند و پر نمي‏خوابند به اندازه مي‏خورند و به اندازه مي‏خوابند، و به اندازه حركت مي‏كنند. پس كارهاي حيوانيت اگر

«* دروس جلد 2 صفحه 364 *»

مي‏خواهي درست شود اگر چه براي انسان مطلوب نيست، ببين حيوانات چه جور كار مي‏كنند. از اين است كه در اخبار اصرار كرده‏اند كه وقتي كه مي‏خوري آن قدر مخور كه نفس نتواني بكشي. كدام گاو آن قدر خورد كه نتواند نفس بكشد؟ و انسانها هي مي‏خورند و باز هم حرص مي‏زنند. و حيوانات در كار حيواني خود استادند. و آن جور كارها را اگر كسي بخواهد ياد بگيرد بايد از حيوانات ياد بگيرد. و ببينيد كه اين مردم هيچ خير در آنها نيست. ان هم الا كالانعام بل هم اضل كدام حيوان اين قدر خورد كه ثقل كرد؟ كدام حيوان اين قدر جماع كرد، كه ضعف كرد؟ پس حيوانات در كار حيوانيت استادند.

باري مطلب اين است كه هر جا حالّي مي‏بينيد بدانيد كه محلي هست. و مَحال، آن چيزهايي هستند كه نبود نداشته و نخواهد داشت. و چيزي كه نبود نداشته و نخواهد داشت ديگر مناجات و  دعائي چندان نمي‏خواهد. و اصل كينونتشان دعا است كه خدايا ما را دائمي بدار، و دعاشان و اجابتشان همراه است. و آنها اكوانند و خيري و شري ندارند و ربي چيزي سرشان نمي‏شود، و هر كس به لسان قابليتش دعا مي‏كند و رب كوني هم مستجاب مي‏كند دعاشان را. پس اغنيا نوعا دعاي لساني تنها نكرده‏اند، و اكوانشان و قابليتشان اين است كه ما مي‏خواهيم غني باشيم. و همچنين فقرا و مريضها و صحيحها همه اينها اكوانشان و قابلياتشان اين است كه اين‏جور باشند. و جميع اينها كون است و هيچ چيز توي اينها نيست، و اينها علمي نيست كه به كار اهل حق بيايد. و كسي نيست كه در ملك خدا يافت بشود و دعائي كرده باشد و خدا مستجاب نكرده باشد. و اين عرصه كون است. لكن دعا خوب است كه دعاي شرعي باشد، مي‏بيني حالا فقيري، زباني دعا كن كه خدايا فقيرم به من چيزي بده و مرا غني كن، مي‏بيني مريضي دعا كن كه خدايا مرا صحيح كن. شك داري شبهه داري دعا كن كه خدايا اين اضطراب بد است اين اضطراب و شك را از من بردار. پس جاي دعا اين جاها است.

خلاصه مطلب اين است كه هر جا حالّي ديديد، بدانيد كه محلي همراهش هست.

«* دروس جلد 2 صفحه 365 *»

و هرجا محلي ديديد بدانيد كه حالّي هست كه اين محل او شده. پس هر محل صرفي نبود نداشته و نخواهد داشت. و هر حالّي از جايي ديگر آمده روي محل نشسته. و آنهايي كه حالّند بدانيد كه از غير عالم محل آمده‏اند. پس به همين نسق مي‏روي توي عالم خيال، مي‏بيني خيال جوهري است كه تصوير مي‏كند مبصرات و مسموعات و مشمومات و مذوقات و ملموسات را. و حس حيواني نمي‏تواند تصوير اينها را بكند. ديگر دقت كنيد و اينها را از هم جدا كنيد خيلي از مردم كه انكار معاد كرده‏اند به جهت همين است كه اين مراتب را از هم جدا نكرده‏اند، خيال مي‏كنند كه چيزي كه تعينش به اين دنيا است اگر اينجا باطل باشد بايد ديگر انسان هم انسان نباشد. و خيال مي‏كنند كه در اينجا اين بدن كه خاك شد بايد انسان هم در عالم خودش انسان نباشد. و اينها همه از اين است كه راهش را نفهميده‏اند. پس عرض مي‏كنم كه چون حيوان استمدادش از اينجا است، تا بو و ضياء و لون و صوت و گرمي و سردي نباشد حيوان نمي‏تواند ادراك اينها را بكند. اما در خيال ما مي‏بينيم كه تصوير مسموعات و مشمومات و مذوقات و مبصرات و ملموسات را مي‏توانيم بكنيم، با وجودي كه در خارج چيزي از اينها نباشد. پس خيال تميز مي‏دهد اينها را، خواه در خارج چيزي باشد خواه نباشد. و خيال هيچ احتياج به استمداد از اين دنيا ندارد.

خلاصه مطلب اين بود كه در اينجا هم باز حالّي هست و محلي هست، و محلش جوهري است از عالم مثال. و خيال ديگر محتاج به اين بدن نيست در تصوير مسموعات و مبصرات و ساير محسوسات. لكن حيوان در شنيدن محتاج است به گوش، و در ديدن محتاج است به چشم، و هكذا در ساير حواس و مدركات. لكن خيال بعد از آنكه متعين شد ديگر هيچ احتياج به اين بدن ندارد، اگر چه همين‏جور خيالات باشد يا جوري ديگر. مثل اينكه انسانِ هزار سري خيال كند، يا چيزي ديگر. پس فكرها را تازه به تازه مي‏كني خيالها تازه به تازه مي‏آيد. و اينها همه عرضهاي روي آن جوهر مثالي هستند. پس به همين نسق در عالم مثال حالّي هست و محلي، محلش مال عالم مثال است، و حالّش از غير آنجا

«* دروس جلد 2 صفحه 366 *»

آمده. بر همين نسق كه فكر كنيد خواهيد يافت ان‏شاءاللّه كه در عالم انسان هم كه عالم نفس باشد حالّي و محلي هست و حالّش از غير آن عالم آمده. و عالم انسان را هنوز عامه مردم پيدا نكرده‏اند و اين مخصوص بزرگان اهل فن بوده. و از بس مي‏دانستند كه مردم قابل نيستند در كتابهاي خود هم ننوشتند. نهايت همين قدر گفتند، مشاعر ظاهره‏اي هست و مشاعر باطنه‏اي. و ديگر عالم انسان را بيان نكرده‏اند، و توي هيچ كتابي پيدا نمي‏شود. لكن البته اهل حق هميشه توي دنيا بوده‏اند، و حق را مي‏دانسته‏اند و در سينه‏هاشان مانده و نگفته‏اند. و به غير از اهل حق، ديگر باقي مردم به عالم انسانيت پي نبرده‏اند. اما شماها اگر دقت كنيد ان‏شاءاللّه زود مي‏توانيد بفهميد. پس بدانيد كه انسان غير از ايني است كه در مثال نشسته. و هر چيزي كه در عالمي نشسته بدانيد كه منتقل از آن عالم نمي‏تواند بشود به جايي ديگر. تا زير آسماني، هر جا بروي زير آسمان واقعي، و انتقال نمي‏تواني بكني. حالا در عالم مثال مي‏بينيد كه انسان يك چيزي است كه در توي خيال، خيال مي‏كند و در توي فكر، فكر مي‏كند و در توي واهمه توهم مي‏كند و در توي عالمه علم دارد و توي عاقله تعقل مي‏كند. پس انسان چيزي ديگر است غير از اينها. درست دقت كنيد كه اقلاً نزديكش برويد كه بلكه به هيجان بياييد ان‏شاءاللّه. عجالةً بدانيد كه فتواش هماني است كه توي قرآن است. و عالم انسانيت عالمي است كه هر كس هر فعليتي داشته باشد، لايغادر صغيرة و لاكبيرة الا احصاها و وجدوا ما عملوا حاضرا و همچو عالمي را نه توي خيال مي‏تواني پيدا كني نه توي دنيا. در دنيا وقتي كه مي‏نشيني، ايستاده فاني شده. و وقتي كه مي‏ايستي، نشسته فاني شده. و همچنين در عالم خيال اگر ملتفت به جايي هستي آن وقت ملتفت جايي ديگر نمي‏تواني باشي. ماجعل اللّه لرجل من قلبين بسا ملتفت صوتي و رنگ را نمي‏بيني. و بسا ملتفت رنگي و صوت را نمي‏شنوي. پس خيال وقتي كه در جايي فرو رفت، جاهاي ديگر نيست. و هميشه توي قلب خودش؛ يعني در آن محل توجه خودش است. و به هر سمتي كه متوجه است ديگر به سمتي ديگر نمي‏تواند متوجه باشد.

«* دروس جلد 2 صفحه 367 *»

پس شخص واحد در حال واحد محال است كه دو شي‏ء را ادراك كند. و در دنيا و برزخ امر چنين است. ببين در دنيا اگر حالا گرم باشيد و يك آن ديگر تمام دنيا يخ كند، شما حالا يخ نمي‏كنيد، چرا كه اين بدن متأثر از مستقبل نمي‏شود. خيال هم همين‏طور، هميشه توي يك جا است، و هميشه در يك حال برزخي است. و خيال حالات گذشته دارد و حالات آينده دارد. گذشته‏هاش علومي است كه اكتساب كرده، آينده‏هاش علومي است كه اكتساب نكرده. پس خيال هم هميشه در يك حال برزخي واقع است. اما يك چيزي ديگر هست كه نه در حال دنيا نشسته و نه در حال برزخ، و گذشته‏ها همه يادش مي‏آيد، بدانيد كه اين عالم انسان است. و اين عالم انسان چنان عالمي است كه يك جاش تمام فعليات انساني را فرا مي‏گيرد، به طوري كه انسان در قيامت در بهشت در جهنم وقتي كه مي‏ايستد جميع اعمالش پيشش حاضر است. فحشها و صلواتش و زنا و نمازش و جميع آنچه كرده همه را يكدفعه مي‏بيند. لايغادر صغيرة و لاكبيرة الا احصاها. و مي‏بيند كه همه را داراست. و اين حالات در دنيا هم از براي اهل خلسات رو مي‏دهد، و حالتي است شبيه به عالم خواب، و انسان كه آنها را مي‏بيند خيال مي‏كند كه چرت مي‏زند. غرض آنهايي كه رياضتي كشيده‏اند حالتي از براشان مي‏آيد كه مي‏روند آنجاها. و آنجا لايغادر صغيرة و لاكبيرة الا احصاها پس جميع اعمال و افعال خود را يكدفعه مي‏بينند، بسا در آينده‏هاي عمر خود چيزها مي‏بينند، بسا از گذشته‏ها خيلي چيزها مي‏بينند كه نديده بودند. ديگر بعضي چيزهاش هم وقوع داشته باشد يا نداشته باشد هست، اهل باطل هم اين‏جور حالات براشان هست، چنانكه براي اهل حق هم هست. و همين حالات است كه شيخ مرحوم مي‏فرمايند در طيف چنين و چنان ديدم، و به لفظ خلسه نمي‏فرمايند، طيف مي‏فرمايند. غرض خواب مفصلي است تا اينكه شيخ مرحوم مي‏فرمايند كه پيغمبر فرمايش كردند كه «عبداللّه غويدري» از اهل جنت است. و شيخ مرحوم پيش از آن روز نه عبداللّه شنيده بودند و نه او را مي‏شناختند، و در همان خواب يكپاره چيزهاي ديگر هم به شيخ

«* دروس جلد 2 صفحه 368 *»

فرمايش كرده بودند. شيخ وقتي كه بيدار شده بودند همان جا كه بودند از «عبداللّه غويدري» سراغ گرفته بودند كسي او را نمي‏شناخته مي‏فرمايند يك وقتي در سفري اسم «عبداللّه غويدري» به گوشم خورد و پرسيدم «عبداللّه غويدري» كيست؟ گفتند شخص سني عشّار ظالمي است. مي‏فرمايند تعجب كردم كه من خواب ديده بودم كه اين عبداللّه از اهل بهشت است! فكري شدم. بعد از آنكه تجسس كردم از اينجا از آنجا، آخر كه معلوم شد يك كسي گفت من مي‏شناختم او را، و عبداللّه شيعه بود، و چون شيعه بود و سردار قشون هم بود، و سنيها را خيلي اذيت مي‏كرد از اين جهت معروف به ظلم شده بود، آخرش هم در جنگ شيعه و سني، توي دسته شيعه بود و شهيد شد.

باري مطلب اين است كه انسان عالَمش عالمي است كه در بعضي از خلسات براي كساني كه رياضتي كشيده‏اند آن عالم مكشوف مي‏شود. نمونه‏اش اينكه خيلي چيزهاي نديده را مي‏بينند. و در عالم مثال كم اتفاق مي‏افتد چيزهاي نديده را ببينند. و در عالم نفس اگر خواب يا خلسه تا آنجا رفت، اغلب چيزهايي كه ديده مي‏شود نه در مثال هست نه در دنيا. و بسا اين‏جور آدمها از هزار سال بعد خبر بدهند و از همين قبيل است اِخبار انبيا و كساني كه رياضت درستي كشيده‏اند. و آنها هر چه بگويند به طور بتّ و جزم و يقين خبر مي‏دهند. پس در عالم نفس هم باز حالّي هست و محلي هست حالّهاش از عالم بالا آمده، و محلش از همان جا است و نبود نداشته و نخواهد داشت. و هكذا بر همين نسق است عقل در عالم عقل هم حالّي دارد و محلي دارد. محلش مقام خودش است، و نبود نداشته و نخواهد داشت. و حالّهاش از عالم بالا مي‏آيد و امدادات بايد به او برسد و خورده خورده بايد به او وحي بشود از عالم بالا و او ملتفت بشود، و اين قاعده در همه جا جاري است.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 2 صفحه 369 *»

درس بيست‌ونهم

 

«* دروس جلد 2 صفحه 370 *»

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اعجاز المعجز اما بديهي يعرف بمحض الاطلاع انه فوق طاقة جنس البشر كالصعود الي السماء مثلاً و الطيران و انطاق الحصي فانها تعرف بمحض الاطلاع ان جنس البشر يعجزون عن مثلها و اما يحتاج الي امتحان و تتبع حتي يعرف المطلع ان نفسه و امثاله لايقدرون عليه. فان اد‌ّاه نظره و امتحانه و تتبعه الي انه اتي به من غير معالجة ظاهرية يعرف بعد ذلك انه يعجز عنه البشر و ان وجده بمعالجة فانه يعسر حصول العلم منه بعجز البشر عنه فان للصنايع العلاجية درجات لاغاية لها و ان كانت يعسر الاطلاع علي حدها و القرآن من هذا القسم الاخير فانه من صناعة الكلام و يتدرج مراتبه بالتدرب و المجاهدة فلايمكن الاطلاع علي غايته التي ليس للبشر ان‏يتجاوزها و لذلك … تا آخر.

اين درسهايي كه عرض مي‏كنم ملتفت باشيد كه هر درس پيش مقدمه است براي درس بعد، و همه را بايد به هم چسباند تا مطلب به دست بيايد. و در اغلب كتابها هم من همين كار را كرده‏ام كه فصل پيش مقدمه فصل بعد است، و همه كه به هم چسبيده شد مطلب درست مي‏شود.

پس عرض مي‏كنم كه ماده و صورت دو جوره‏اند. ماده و صورت عرضي و ماده و صورت اصلي. و اين يكي از مقدمات سلسله طوليه و غير آن است. اما ماده و صورت عرضي اين است كه همين كه ديديد يك ماده‏اي جايي هست، و صورتي روي آن ماده

 

«* دروس جلد 2 صفحه 371 *»

مي‏نشيند و بعد برمي‏خيزد و صورتي ديگر روي آن مي‏نشيند، معلوم است ذاتيت آن ماده اقتضا ندارد كه چنين صورتي را بپوشد. بعينه مثل گرمي و آهن، كه اين گرمي جزء ذات آهن نيست آهن هم جزء ذاتش گرمي نيست، الا اينكه گرمي گاهي مي‏آيد مثل مرغي روي آهن مي‏نشيند. وقتي كه پريد رفت، مرغِ سردي مي‏آيد روي آهن مي‏نشيند، پس نه گرمي جزء ذات آهن است نه سردي. پس اين ماده عرض است براي آن صورت، و آن صورت عرض است براي اين ماده. اين يك جور ماده و صورت است كه دست از هم برمي‏دارند. پس مي‏شود كه ماده باقي باشد و صورت نباشد و اين‏جور ماده و صورت از يكديگر تخلف مي‏كنند. و ماده و صورتي كه در ميان تمام مردم مصطلح است همين ماده و صورت است. ديگر غير از اين ندارند، مگر مشايخ خودمان كه ماده و صورتي ديگر هم اثبات مي‏كنند.

پس آن ماده و صورت مصطلح ميان مردم اين است كه گِل چيزي است كه هيچ صورت كاسه‏اي و كوزه‏اي در آن نيست، و اين گل را فاخور مي‏گيرد به صورتي در مي‏آورد. و اين صورتها هيچ كدام جزء حقيقت گل نيستند، و حقيقت گل هم جزء اين صورتها نيست، چرا كه از چيزهاي ديگر هم مي‏شود كاسه و كوزه ساخت. و گل و كاسه هيچ دخلي به هم ندارند، پس اين ماده و صورت كأنه منفصلند از يكديگر. و اين صور بالعرض مثل مرغي مي‏آيند روي جايي مي‏نشينند، و مرغ وقتي كه برخاست مكان را بر نمي‏دارد همراه خود ببرد. ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه اينها ظواهرش است شما حقيقتش را برخوريد مرغ تا توي دنيا است يك جايي لامحاله مي‏نشيند، اما وقتي كه پريد از آن مكان، ديگر مكان را برنمي‏دارد همراه خود ببرد. همين‏جور حرارت مي‏نشيند روي جايي و برمي‏خيزد وقتي كه برخاست مكانش را مي‏گذارد باشد. و اين‏جور ماده و صورت، مصطلح ميان همه مردم است. و به غير از اين ماده و صورت، ديگر مردم به قسمي ديگر تفو‌ّه نكرده‏اند. و اين‏جور ماده و صورت مقدمه است براي سلسله طوليه و براي معاد و

«* دروس جلد 2 صفحه 372 *»

براي معراج و براي خيلي مسائل.

و يك جور ماده و صورتي ديگر هست كه مشايخ ما اثبات مي‏كنند و آن اين است كه ماده آن است كه صورت داشته باشد و صورت آن است كه ماده داشته باشد. پس اينها متضايفين هستند مثل ساير متضايفات. دو خشت سر به هم گذارده، تمام اين به تمام آن برپا و تمام آن به تمام اين برپا است. استقامت اين به استقامت آن برپا و استقامت آن به استقامت اين برپاست. حالا يك نظري هست كه وقتي كه انسان نظر مي‏كند در عالم تمام عالم را متضايف مي‏بيند. زن و شوهر دخلي به زينب و زيد ندارند، زينب وقتي كه شوهر نداشت زن كسي نبود زينب بود، زيد هم وقتي كه زن نداشت شوهر نبود زيد بود. وقتي كه زيد زينب را گرفت، آن وقت زن و شوهر مي‏شوند. و تمام زوجيتِ زوجين، هر يكيش به ديگري برپا است. آن يكي نباشد زوج نيست اگر چه زيد هست، اين يكي نباشد زوجه نيست اگر چه زينب هست. همچنين ابوت و بنوت متضايفين هستند. پدر يعني پسر داشته باشد، پسر يعني پدر داشته باشد. پس بگو ولد بي‏والد خدا خلق نكرده و والد بي‏ولد خدا خلق نكرده و جانت فارغ به شرطي كه تو مسامحه نكني و زيد را والد اسم بگذاري. زيد تا ولدي نداشته باشد آن وقت زيد است و والد نيست. پس آدم، پسر نبود به جهت آنكه پدر نداشت. نسبت به مادر هم بسنجي او را پسر نبود، چرا كه مادر هم نداشت. پس ملتفت باشيد به يك نظر تمام ملك را به طور تضايف نظر كنيد، چنانكه تمام ملك را مي‏توانيد بي تضايف ببينيد. و تمام ملك را هم مي‏توانيد به طور تضايف ببينيد. و هر دو هم امر واقع خارجي است. پس هر پسر پدر بايد داشته باشد، و الا زيد اسمش است. و هر پدري بايد پسر داشته باشد، و الا عمرو اسمش است. پس سلطان بي‏رعيت دروغ است و رعيت بي‏سلطان دروغ است. و در حكمت دروغ بنا نيست. پس حكم كنيد كه خدا، سلطان بي‏رعيت و رعيت بي‏سلطان تاكنون خلق نكرده، و بعد از اين هم خلق نمي‏كند.

«* دروس جلد 2 صفحه 373 *»

و همچنين است حاكم و محكوم، تا برسد به كدخدا و تابعينش.

در شرع  هم همين‏طور است امام مأموم مي‏خواهد، مقتدا مقتدي مي‏خواهد. و امام بي‏مأموم و مقتداي بي‏مقتدي خدا خلق نكرده، و بعد از اين هم خلق نخواهد كرد. و همچنين است نبي و امت، نبي بي‏امت و امت بي‏نبي خدا خلق نكرده، و نبي بي‏امت اسمش نبي نيست. زيد است عمرو است بكر است. به همين نسق برو تا پيش اسماءاللّه، ببين كه رازق بي‏مرزوق، و مرزوق بي‏رازق آيا معقول است؟ هيچ معقول نيست. و از همين قبيل است قادر و مقدور، و عالم و معلوم، و رب و مربوب و هر اسمي كه اين‏جور است همه متضايف هستند، و هميشه همراه هستند. ديگر رب اذ لامربوب هم هست، نمي‏گويم كه نيست. اگر رب اذ لامربوبي هم هست، آن مطلبي ديگر است و بايد فكر كرد، و جايش را پيدا كرد و فهميد. لكن آن نظري كه به طور تضايف است، حرف راست صدقي است كه مصداق دارد، و همه‏اش دليل و برهان دارد. ديگر حالا يك جايي به طور كنايه و استعاره لابد شده‏اند و اسمي ديگر سرش گذارده‏اند، باشد عاريه بوده.

شما سعي كنيد و طوري مسأله را بيابيد، كه هر جا بايعي بشنويد كه مشتري در مقابلش نايستاده، و بگويند اين بايع است، بگوييد دروغ است. و بايع بي‏متاع و بي‏مشتري حرفي است نامعقول. و اگر جايي تعبير آوردند، بگو پس بايع نيست. پس حرف راست اين است كه مشتري بي‏ثمن مشتري نيست، و بايعِ بي‏متاع هم بايع نيست. و بايع بايد باشد و مثمن داشته باشد، و مشتري بايد باشد و ثمن داشته باشد. پس هرجا ديديد بايعي استعمال مي‏كنند و مي‏گويند اين بايع نه متاعي همراه اوست نه مشتري نه ثمني، بدانيد كه عاريه اسمي گذارده‏اند. و اگر چنين تعبيري آورديم، بعد تدارك مي‏كنيم كه اين بايعِ ما، مشتري ندارد، و مشتري او ثمن ندارد، و مثمني در ميان نيست. چرا؟ به جهتي كه ماسوي ندارد. حتي اينكه آخرش هم خواهيم گفت كه اين اسم هم ندارد. و

«* دروس جلد 2 صفحه 374 *»

تعجب اين است كه همين كه مي‏گوييم اين اسم ندارد، اين «اين» هم ندارد. بسيطي كه شايبه تركيب درش نيست، چه چيز را مي‏آري اسم اين مي‏گذاري؟ وقتي كه چيزي غير از او نيست اسم او از كجا مي‏آيد؟ ماسوي ندارد، پس با كه معامله مي‏كنيد؟ حالا تعبيري اگر آوردم از او به «هذا» چه كنم؟ اگر نگويم تو چيزي نمي‏فهمي. و من تا اين حرفها را مي‏زنم، تو مي‏خواهي چيزي بچسباني به او و چيزي هم به او نمي‏چسبد. پس اگر در چنين جاها حرفي زدند بدانيد كه عاريه است.

باري پس عالم تضايف عالمي است كه پيغمبر هست و امت هم هست. پيغمبر شخصي است جدا و امت هم اشخاصي هستند جدا و بعضي مطيعند و بعضي ياغي، بعينه مثل همين سلاطين. پس چه در دنيا و چه در آخرت، سلطان كه پيدا شد آن وقت ياغي پيدا مي‏شود. پس سلطان كه سلطان شد حالا ديگر اگر احمقي پيدا شد و ياغي شد، اين مخالف سلطان است ياغي سلطان است، و همه به طور تضايف است. پس سلطان بي‏رعيت سلطان نيست و آمر بي‏مخالف آمر نيست، و مخالف بي‏آمر مخالف نيست. پس به يك نظر تمام عالم امكان به طور تضايف است، حتي همين امكان هم كه مي‏گويم به طور تضايف است.

امكان يعني آن موم، و كون يعني آن صورت. همچنين گِل و كاسه و كوزه، همچنين نفس انساني و اعمال و افعال او. پس تمام عالم را به يك نظر به طور تضايف آفريده‏اند، و هر چيزي را وجودش را به چيزي ديگر بسته‏اند. و به همين نسق كه برويد، مي‏بينيد كه غني غير از فقير است و فقير غير از غني است. حالا فقير بايد پيش كي برود؟ پيش غني ـ ديگر سخنها توي هم ريخته مي‏شود ـ پس غني غير از فقير است. غني يعني كسيكه تو هر چه بخواهي او داشته باشد، و فقرا هم معنيشان اين است كه هر چه مي‏خواهند ندارند. حالا فقرا پيش كه بايد بروند؟ پيش غني. ديگر بخواهي بروي پيش كسيكه وجودش عام است، و در هر چه نظر كردم سيماي تو

«* دروس جلد 2 صفحه 375 *»

مي‏بينم و هي‏هي جبلي قم قم([9]) اين وجود عام چه مصرف دارد؟ فقير هم هست هي هي

«* دروس جلد 2 صفحه 376 *»

جبلي قم قم. درد و مرض هم هست هي هي جبلي قم قم، فايده‏اش چه چيز است؟ پس بدانيد كه ضعيف قوي مي‏خواهد، فقير غني مي‏خواهد. بيمار طبيب مي‏خواهد، جاهل عالم مي‏خواهد، و هكذا و همه به طور تضايف است. پس تمام عالم امكان به يك نظري عالم تضايف است. و غني بايد بدهد به فقير آن وقت اسمش غني بشود. و فقير بايد بگيرد از غني، آن وقت از بابش گرفته. و اگر فقير اعراض كند از غني فقير مي‏ماند.

درست دقت كنيد كه اينها ظواهرش خيلي آسان است، لكن سلوك به اين قواعد كار هيچ كس نيست مگر اهل حق، يعني آن كساني كه وجودشان از كبريت احمر كمتر است. و اين را هم بدانيد كه راه رفتن اغلب مردم اگر چه مؤمن هم باشند، راه رفتنشان و سلوكشان سلوك دهريها است، ولكن اعتقاد مؤمنين درست است. ديگر اگر يك جايي هم در سلوك بي‏قاعده رفتار كنند از سرشان مي‏گذرند، و خدا رؤف و رحيم است براي

مؤمنان. باري كسيكه به اين قواعد راه رود واللّه از كبريت احمر كمتر است. و كسيكه عاقل باشد مي‏داند كه نمي‏شود استدلال كرد كه منِ فقير چه احتياج به غني دارم، يك مكوني مرا و او را ساخته من پيش او مي‏روم، و اين غني مرا خلق نكرده و مثل من فقير است، و جان او و جان من هر دو دست ديگري است كه نسبتش به مادون علي السوي است و طلب المحتاج الي المحتاج سفه را هم حديثي ديده و معنيش را ندانسته. پس

«* دروس جلد 2 صفحه 377 *»

انسان عاقل بايد تفحص كند و اگر محتاج است ببيند غني كيست برود پيش او، و هر چه محتاج است بگيرد. ديگر پيش غني بخيل هم مرو، و سراغ كن آن جايي را كه دارند، و هرچه بدهند كم نمي‏شود، آنجا برو. و سؤال كن كه رفع فاقه و احتياج تو را خواهند كرد. ديگر چنين جايي تفرعن مكن كه بگويي وجود در من هست در او هم هست چرا بايد من پيش او بروم؟ فكر كن كه وجودي كه در تو هست وجودي است فقير و محتاج، و وجودي كه در او هست وجودي است غني و داراي همه چيز. و وضع آن عالي اعلي اين است كه مبتلا كرده خلق را به يكديگر، و براي هر چيزي بابي قرار داده. باب فيض حرارت حار است، ديگر مي‏خواهد آتش باشد يا آفتاب يا فلفل يا حاري ديگر. پس مرو در يخچال كه اينها همه وجود است، بله آنجا هم وجود است، اما وجودي هست كه در هواي سرد اگر آنجا رفتي يخ مي‏كني و ناخوش مي‏شوي و مي‏ميري. پس حار باب حرارت عالي است كه مفتوح كرده براي تو، و از اين راه كه مي‏روي جلدي گرم مي‏شوي، بي‏زحمت بي‏توجهات نفساني. و يك جوري است نظم خلقت خدا كه آن بابي كه خلق كرده وقتي كه رو به آن باب بروي، بي‏قصد به مطلب خود مي‏رسي. پيش آفتاب كه مي‏روي مي‏خواهي نيت بكن مي‏خواهي نيت نكن، مي‏خواهي توجه بكن مي‏خواهي مكن، همين كه رفتي گرم مي‏شوي. توي يخچال كه مي‏روي چه نيت و توجه بكني چه نكني، كه يخ مي‏كني. خيال نكند مقدسي كه تقدس من مانع است كه فسق ياد بگيرم، و من مرد مقدسي هستم، پس مي‏روم توي فساق و فجار مي‏نشينم، و دل من كه ميل ندارد به فسق و فجور، آنها هر كار مي‏خواهند بكنند، كه اين خيال بي‏مصرفي است. اول وهله كه مي‏روي توي فساق خيلي سختي، چندي كه با فساق نشستي كم‏كم ملايم مي‏شوي، خورده خورده آخر ميل مي‏كني، كم‏كم خودت هم مرتكب مي‏شوي، و آخرش فاسق و فاجر خواهي شد. همچنين پيش كفار كه مي‏نشيني لامحاله كافر خواهي شد، و پيش مؤمن كه مي‏نشيني مؤمن مي‏شوي. و بسا به طرف مؤمنين كه مي‏روي، اول وهله به خيال طلب

«* دروس جلد 2 صفحه 378 *»

علم و طلب ايمان هم نرفتي، ولي وقتي كه رفتي و گير كردي و ماندي خورده خورده مي‏بيني حرفهاي آنها جدي است، و واقعا آدم دين و مذهبي مي‏خواهد. كم‏كم مي‏بيني خيالات واهي از سرت در رفت و ايمان و دين و مذهب آمد.

خلاصه هر كس در هر جا اتفاق افتاد، آن آثارِ آنجا بر آن مترتب مي‏شود. بخصوص انسان كه اعجوبه‏اي است كه به هر چه مقترن شد، بيشتر از همه چيز و زودتر از همه چيز از آن چيز متأثر مي‏شود. جماد چنين نيست كه به محضي كه مقترن به چيزي شد زود به صورت آن چيز در آيد، به جهت جمودش. از اين جهت اسمش جماد شده. نبات قدري زودتر از جماد تغيير مي‏كند لكن به اشكال مختلفه ديگر نمي‏تواند در آيد. هر درختي هميشه همان درخت است درخت انار هميشه درخت انار است، درخت سيب هميشه درخت سيب است و هكذا. حيوان اگر چه بالاتر از نبات و جماد رفته و عو‌ّاد شده و هرچه يادش دادي زودتر از نبات ياد گرفت، و به اشكال مختلفه هم در آمد، اما باز مثل انسان نيست. و بدانيد كه رقت وجود انسان واللّه از ملائكه بيشتر است. و ملائكه به اين رقت نيستند كه هر لحظه به شكلي بتوانند بيرون آيند. و اين انسان اعجوبه عجيب غريبي است، و كسيكه حكمت راه ببرد مي‏داند كه همه قرآن علم و حكمت است مي‏فرمايد و لقد خلقنا الانسان في احسن تقويم پس هيچ صورتي به حسن صورت انسان نيست، و هيچ خلقي به صورت انسان نيست. و واللّه انسان خيلي اعجوبه‏تر است از آن ملكي كه جميع زمين و آسمان را اگر توي گودال پشت انگشت ابهامش بگذارند خبر نمي‏شود. پس اگر آن ملك را در گودال انگشت انسان بگذارند خبر نمي‏شود. و انسان در احسن تقويم خلق شده. و از آن طرف هم اگر بد شد، ثم رددناه اسفل سافلين پس اگر انسان از آن راهي كه خدا مي‏خواهد برود از جميع مخلوقات اشرف مي‏شود، و اگر از آن راهي كه خدا مي‏خواهد نمي‏رود از جميع مخلوقات حتي از سنگ پست‏تر مي‏شود. و ان من الحجارة لمايتفجر منه الانهار و ان منها لمايهبط من خشية اللّه.

«* دروس جلد 2 صفحه 379 *»

باري انسان ارق‌ّ مخلوقات است و به هر حالي و در هر لحظه‏اي به هر خيالي كه هست بدانيد كه ذاتش مصور به همان صورت در آمده. پس به صورت ملك مي‏تواند درآيد، به صورت جن مي‏تواند درآيد، به صورت حيوان به صورت نبات به صورت جماد، به همه صور مي‏تواند درآيد، و خودش هيچ‏يك از اينها نيست و بالعرض اينجاها مي‏نشيند، چنانكه جن هم به بعضي صورتها، مثل صورت شياطين در مي‏آيد. پس انسان فهمش و شعورش و ادراكش و خداشناسيش و جميع چيزهاش از جميع مخلوقات بيشتر است، و هيچ ملكي به قدر انسان نمي‏تواند علم و معرفت پيدا كند. و خداوند ملائكه را جوري آفريده كه از روزي كه خلق شده‏اند تا آخر ـ و آخر ندارد ـ جبرئيل هميشه جبرئيل است و هيچ بار ميكائيل نمي‏شود، و ميكائيل هميشه ميكائيل است و جبرئيل نمي‏شود. و هيچ كدام عزرائيل نمي‏شوند و هيچ كدام اسرافيل نمي‏توانند بشوند. پس ملائكه هيچ اختلاف صورت نمي‏توانند پيدا كنند و هرگز نمي‏توانند به انسان برسند. و اگر اين سر‌ّ را داشته باشيد مي‏دانيد كه چه سر‌ّي بود كه آدم را كه خلق فرمود به تمام ملائكه امر كرد كه اسجدوا لآدم با وجودي كه پيش از خلقت آدم خداوند گفت به ملائكه كه من مي‏خواهم خليفه‏اي در زمين قرار بدهم، و ملائكه اعتراض كردند كه خدايا اين چه كاري است كه مي‏كني؟ اگر مي‏خواهي كسي را جايي بفرستي و كاري هست ما را بفرست. پس خطاب شد به آنها كه من يك چيزي مي‏دانم كه شماها نمي‏دانيد. و بعد از آني‏كه حضرت آدم را خلق كرد امر كرد به ملائكه كه سجده كنيد و خاضع شويد براي آدم، و همه ملائكه سجده كردند مگر ابليس كه استكبار كرد. و اينها همه از همان بابي است كه عرض كردم.

پس كوچك، بزرگ مي‏خواهد. و بزرگ، كوچك. و بزرگ بي‏كوچك بزرگ نيست چنانكه كوچك بي‏بزرگ كوچك نيست. و از اين جهت خدا رئيس خلق كرد براي عالم، و آن رئيس حضرت آدم بود. حتي يكپاره جاها ائمه سلام اللّه عليهم به طور فقهِ ظاهر استدلال مي‏فرمايند، كه همه زمين مال ماست. به جهت آنكه آدم آمد روي زمين و قصد

«* دروس جلد 2 صفحه 380 *»

كرد كه همه زمين مال من باشد، و حيازت كرد تمام بر و بحر عالم را، و اين را به وصي خود هبة‏اللّه واگذارد، نهايت هبة‏اللّه ترسيد و بروز نداد، حالا هم اهل حق مي‏ترسند. پس تمام روي زمين مال هبة‏اللّه بود، به همين‏طور تا رسيد به نوح. و نوح حيازت كرد جميع بحر و بر عالم را، و هر جا را خواست غرق كرد. به همين‏طور تا اينكه تمامش رسيد به ابراهيم همچنين به موسي رسيد تا به عيسي رسيد تا اينكه به محمد9 رسيد، پس به آل او رسيد و ماييم وارث او. پس جميع روي زمين مال ماست اين است كه در زيارت مي‏خواني السلام عليك يا وارث آدم صفوة اللّه يا وارث نوح نبي اللّه وهكذا.

پس به همين نسق تمام عالم متضايفات است. و چيز بي‏تضايف را تو نه اسمش را مضاف بگذار نه مضاف‏اليه. او، او است. حتي «او» هم نمي‏تواني به او بگويي. ان‏قلت هو هو فالهاء و الواو كلامه الهاء لتثبيت الثابت و الواو اشارة الي الغايب عن درك الحواس پس هائش هاي تثبيت و هاي تنبيه است. هاء كه گفتي مخاطب ملتفت مي‏شود كه يك چيزي مي‏خواستي بگويي، آن وقت واو را مي‏گويي و واو اشاره است به غايب از درك حواس. يعني آني كه من مي‏خواهم بگويم او غايب است از درك حواس، و غايب غير از حاضر است پس او اينجا نيست. و اويي كه اشاره ندارد كنايه ندارد پس غايب است، و چون اشاره و كنايه ندارد هاء را بگذار پيش او، آن‏قدر احاطه و شمول دارد كه ماسوي ندارد. و او قرار داده رعيت را و سلطان براشان نصب كرده پس تو كه تمكين كردي تو رعيتي و او سلطان، و اگر تمكين نكردي سلطان مي‏فرستد تو را مي‏گيرد مي‏بندد عذاب مي‏كند مثل همين سلاطين ظاهري. فرقي كه هست همين است كه او ستم نمي‏كند و اين سلاطين ظاهري ستم مي‏كنند. و او البته زورش بيش از اين سلاطين ظاهري است. همچنين وقتي كه بايد كسي را بگيرند سختيشان واللّه هزار مرتبه از اين سلاطين بيشتر است، و مع‏ذلك كه به آن سختي مي‏گيرند ظلم نمي‏كنند، و خدا آنها را مسلط قرار داده و به عدل هم حكم مي‏كنند. و اول موعظه و نصيحت مي‏كنند. و يك‏دفعه كه خلاف كردي

«* دروس جلد 2 صفحه 381 *»

اغماض مي‏كنند دو دفعه اغماض مي‏كنند ده دفعه اغماض مي‏كنند صد دفعه هم اغماض مي‏كنند، آن آخر كار كه مي‏بينند هيچ خيري ديگر در تو نيست، يكدفعه سخت مي‏گيرد. وقتي هم كه گرفت خيلي سخت مي‏گيرد، طوري مي‏گيرد كه ديگر ولت نمي‏كند. پس او اشدالمعاقبين است در موضع نكال و نقمت. و ارحم الراحمين است در موضع عفو و رحمت. و دليل رأفت و رحمت او همين كه خلاف كردي از اول سخت نگرفت و اغماض كرد، باز خلاف كردي و اغماض كرد، و باز اغماض كرد تا اينكه از حد گذشت، آن وقت سخت مي‏گيرد.

باري مسأله تضايف را ان‏شاءاللّه ملتفت باشيد. پس از جمله متضايفات يكي ماده است و يكي صورت، كه هر يك بدون ديگري نمي‏شود برپا باشد. مثل اينكه اگر ولد هيچ نباشد، هيچ پدر پدر نيست. و اگر پدر هيچ نباشد، هيچ پسر پسر نيست. پس پسر پدر مي‏خواهد و سلطان رعيت مي‏خواهد. پس ماده ذاتيت دارد براي صورت، و هر دو متضايفانند. و ماده حقيقتش يعني صورتي بر او پوشيده باشد و صورت حقيقتش اين است كه ماده‏اي در او باشد. و ماده ذاتيه اگر از صورت بيرون بيايد ماده و صورت عرضي مي‏شود، آن را ول كنيد. پس ماده ذاتيه نمي‏شود از توي صورت بيرون بيايد، و صورت نمي‏شود بر روي ماده نباشد. و خدا روز اول كه اشياء را خلق كرده مركب از ماده و صورت آفريده. و خدا خلق واحد بي‏ماده و بي‏صورت نيافريده. پس بگو «بتركيبه بين المركبات علم ان لاتركيب له بمضادته بين المتضادات علم ان لاضدله». بساطتي كه ماسوي ندارد اوست وحده لاشريك له. و جميع ماسواي خود را مركب آفريده و اقل مركب اين است كه مركب باشد از ماده و صورتي، و ديگر كمتر از اين دو نمي‏شود. ان اللّه سبحانه لم‏يخلق شيئا فردا قائماً بذاته للذي اراد من الدلالة عليه پس خدا جميع خلق را به همين نسق آفريده كه متضايف و مركبند از آن‏جور ماده و صورت ذاتيه. پس مواد و صور ذاتيه را بدانيد كه خدا هرگز بدون يكديگر خلق نكرده و ماده ذاتيه بي‏صورت نمي‏شود.

«* دروس جلد 2 صفحه 382 *»

حالا ملتفت باشيد كه آن‏جور جاهايي كه خدا مي‏خواهد سلوك بدهد خلق را و سير بدهد آنها را، جايي است كه مرغي بايد برخيزد از مكاني و برود جايي ديگر و تماشا كند، پس چاره‏اي نيست مگر اينكه مكان را بگذارد و برود در مكاني ديگر، و باز هم آن مكان را بگذارد و برخيزد از آن مكان، و چاره‏اي جز اين نيست. انما تنتقلون من دار الي دار. انك كادح الي ربك كدحا فملاقيه و لامحاله مي‏برند انسان را و اگر هم نرود مي‏برند او را. پس تمام خلق سالك و سايرند، بخصوص انسان كه سيرش و سلوكش از جميع مخلوقات بيشتر است. و در رو به بالا رفتن از جميع اهل عالم اسرع است، و كدام سرعت است كه از روي زمين برود به عرش و آن‏همه كارها را بكند و آن‏همه حرفها را بزند و چفت در هنوز بجنبد و كوزه آب هنوز آبش بريزد. و هيچ ملكي به اين سرعت نمي‏تواند برود. و پيغمبر در راه انتظارها مي‏كشيد تا جبرئيل مي‏رسيد و بسا جبرئيل خسته هم شده بود، و به جايي رسيدند كه جبرئيل گفت اگر من يك سر انگشت بالاتر بيايم پر و بالم خواهد سوخت. و خود جبرئيل عرض كرد كه اي محمد قدم زدي به جايي كه احدي از ملائكه و احدي از خلق اولين و آخرين به اينجا قدم نزده بودند. پس ببينيد سرعت سير پيغمبر چقدر بوده كه به طرفة‏العيني به عرش مي‏رود. حالا ببينيد اين‏جور آدم چه جور ماده و چه جور صورتي مي‏خواهد؟ معلوم است ماده لطيفه البته صورت سريعه و شريفه‏اي مي‏خواهد، و كدام ماده است كه به اين سرعت باشد. پس يك ماده‏اي مي‏خواهد كه از آفتاب سريعتر باشد، چرا كه از آفتاب خيلي تندتر به عرش رفت و تو تعجب مي‏كني. خدا مي‏داند او از نور آفتاب آن‏قدر رقيق‏تر است كه در توي آفتاب كه راه مي‏رفت هيچ سايه نداشت. ببينيد اگر چراغي روشن كنند كه خيلي روشني داشته باشد و چراغ كدري هم آنجا روشن كنند، آن چراغ كدر سايه پيدا مي‏كند و پيغمبر توي آفتاب كه راه مي‏رفت آفتاب زورش نمي‏رسيد سايه از آن بيرون بياورد. پس وجود او خيلي نوراني‏تر بود از شمس، بلكه پيغمبر اگر بنا بود سايه براي شمس بيندازد و به كسي بنماياند مي‏انداخت. و

«* دروس جلد 2 صفحه 383 *»

در شب تاريك كه راه مي‏رفت همه كفار و منافقين مي‏ديدند كه نوري است راه مي‏رود. پس لطافتشان از جميع لطافتها بيشتر و سير و سرعتشان از جميع سرعتها بيشتر بود. و گمان نمي‏كنم كسي نزديك سرعت آنها رفته باشد كه بتواند بفهمد چقدر سرعت داشته‏اند، سرعت عرش را ببينيد چقدر است و آن محدب عرش چقدر وسعت دارد. پيغمبر هم اول ظهر نماز مي‏كرد و ساعتش جبرئيل بود. روزي مشغول خطبه خواندن بودند خطبه كه تمام شد از جبرئيل پرسيدند ظهر شده؟ عرض كرد لا نعم، پيغمبر نماز كردند و بعد پرسيدند كه چرا اين‏جور گفتي؟ عرض كرد آن وقتي كه گفتم «لا» ظهر نشده بود و آن وقتي كه گفتم «نعم» ظهر شد. پيغمبر فرمودند چقدر وقت بود؟ عرض كرد چندين هزار سال اين عرش دور زد به همين قدر كه من گفتم لا نعم تا ظهر شد، و اين واللّه هيچ اغراق نيست. حالا ببينيد محدب عرش به آن وسعت وقتي كه بايد دور بزند چقدر مي‏شود، و پيغمبر اين مسافت را به لمحه‏اي سير كرد. پس سرعت سير پيغمبر از اين عرش خيلي بيشتر بود چرا كه او اول ماخلق اللّه است، و عرش اول ماخلق اللّه نيست. پس پيغمبر نفسي است بسيار لطيف و سريع، و بسيار تندرو. و تو چه مي‏داني كه معراجش همين يكي بود بسا هر لمحه‏اي معراجي مي‏كردند. پس ماده لطيفه صورت لطيفه جزء حقيقت اوست، و صورت لطيفه ماده لطيفه جزء حقيقت اوست. و همچنين ماده كثيفه صورت كثيفه جزء حقيقت اوست، و صورت كثيفه ماده كثيفه جزء حقيقت اوست.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 2 صفحه 384 *»

درس سى‌ام

 

«* دروس جلد 2 صفحه 385 *»

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اعجاز المعجز اما بديهي يعرف بمحض الاطلاع انه فوق طاقة جنس البشر كالصعود الي السماء مثلاً و الطيران و انطاق الحصي فانها تعرف بمحض الاطلاع ان جنس البشر يعجزون عن مثلها و اما يحتاج الي امتحان و تتبع حتي يعرف المطلع ان نفسه و امثاله لايقدرون عليه. فان اد‌ّاه نظره و امتحانه و تتبعه الي انه اتي به من غير معالجة ظاهرية يعرف بعد ذلك انه يعجز عنه البشر و ان وجده بمعالجة فانه يعسر حصول العلم منه بعجز البشر عنه فان للصنايع العلاجية درجات لاغاية لها و ان كانت يعسر الاطلاع علي حدها و القرآن من هذا القسم الاخير فانه من صناعة الكلام و يتدرج مراتبه بالتدرب و المجاهدة فلايمكن الاطلاع علي غايته التي ليس للبشر ان‏يتجاوزها و لذلك … تا آخر.

ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه و حقيقت هر چيزي را نوعا به دست بياوريد كه چه جور چيز است. و حقيقت چيزي كه به دست بيايد خيلي جاها راحت خواهيد شد، و كم كسي به دست آورده. و غالب كساني كه حقيقت شي‏ء مي‏شنوند، مي‏روند آن دورها و به عالم غيب عقبش مي‏گردند. شما دقت كنيد و بدانيد كه حقيقت شي‏ء آن چيزي است كه همين كه هست آن شي‏ء هست. و همين كه نيست آن شي‏ء هم نيست. پس حقيقت انگشتر كه ديگر از آنجا بالاتر مقامي ندارد آن جايي است كه به اين شكل انگشتر او را ببيني. پس ديگر تا حقيقت انگشتر مي‏شنوي مرو پيش نقره و طلا و آهن و معدن و حقيقت انگشتر

 

«* دروس جلد 2 صفحه 386 *»

همان استداره است و بس. و اين ديگر دخلي به نقره و طلا ندارد و همين صورت، حقيقت انگشتر است. و اين صورت را روي فضه كه مي‏گذاري مي‏شود انگشتر نقره، روي طلا مي‏گذاري مي‏شود انگشتر طلا، روي عقيق مي‏گذاري مي‏شود انگشتر عقيق. پس حقيقت انگشتر را نقره نگيريد طلا نگيريد و نقره و انگشتر به يك مشعر هم كه چشم باشد درك مي‏شوند.

دقت كنيد كه حقيقت شي‏ء آن چيزي است كه وقتي كه هست، هست. پس هر چيزي را كه به اين شكل انگشتر ساخته باشند او را مي‏گويند انگشتر، نهايت اگر از نقره است انگشتر نقره‏اي است، اگر از طلا است طلايي است، اگر از چوب است چوبي است، از هر چه هست نسبتش را به همان مي‏دهي. و همين‏جور به دست بياوريد كه حقيقت تمام انواع همين‏جور است نسبت به اجناس، و حقيقت اجناس نسبت به جنس عالي، تا برود برسد به جنس‏الاجناس. و همه را كه خراب كني، آن عالي سرجاش است. پس حقيقت انگشتر همين صورت و همين هيئت است. و همچنين حقيقت سيف همين هيئت است، ديگر خواه او را از فولادِ خوب بسازي يا از نعل پاره، كه شمشير است، خواه خوب ببرد خواه بد، كه اين هيئت شمشير است، و آنها هيچ‏يك جزء حقيقت شمشير نيستند. هميشه سعي كنيد و جاهايي كه خدا واضح قرار داده مشق از آن راه بكنيد و برويد، و مباشيد مثل احمقهاي عالم. و اغلب اغلب اين مردم احمقند، و راه واضح آشكار آسان را كه پيششان مي‏گذاري، مشكلشان است در آن راه، راه بروند. و اين مخصوص اهل حق است كه هميشه توي راه‌ِ آشكار آسان، راه مي‏روند. و اهل باطل راه واضح آشكار را مي‏گذارند، و از دست مي‏دهند به فريب شيطان، كه اين راه كه واضح و آشكار است و همه كس مي‏فهمد، اين نقلي نيست بايد جايي فكر كرد كه دقيق باشد و مشكل باشد.

باري، شما سعي كنيد كه هميشه از راهي برويد كه آشكار باشد و هيچ احتمال خطائي در آن نرود. پس مشق كنيد كه اعتنا كنيد به چيزهايي كه ظاهر است، و مگرديد از

«* دروس جلد 2 صفحه 387 *»

پي چيزهاي مخفي كه مثل مشاقها خواهيد شد كه تمام عمر مشاقي مي‏كنند و آخر، عمرش تمام شده پولش همه صرف شده و هيچ ندارد. پس همين كه از راه بيرون رفتي اگر چه به قدر سر يك جوي بيرون بروي، به قدر سر جوي دور مي‏شوي. يك قدم كه برداشتي يك قدم دور مي‏شوي، و هيچ مغرور مشو به زحمتهاي خود كه هر چه بروي دورتر مي‏شوي. پس اگر رفتي برگرد تا توي راه بيفتي. حضرت امام رضا مي‏فرمايد قدعلم اولوا الالباب آنهايي كه عاقلند دانسته‏اند ان الاستدلال علي ما هنالك لايعلم الا بما هيهنا. پس سعي كن اينجا را كه واضح است درست بفهم، آنجا را خواهي فهميد. و اگر اينجا را اعتنا نمي‏كني، جاي تاريكي كه نه صغراش را مي‏داني و نه كبراش را مي‏داني، آنجا كه مي‏گردي چه پيدا مي‏كني؟ هيچ پيدا نخواهي كرد.

پس ملتفت باشيد و بعد از اين نصيحتها ببينيد حقيقت انگشتر چه چيز است؟ مگو حقيقت انگشتر جسم است، حقيقت انگشتر آن است كه اگر هست انگشتر هست و اگر نيست انگشتر نيست. پس اگر هيئت حلقه انگشتر را راست كردي ديگر اسمش انگشتر نيست ميل است. و اين ميل با آن انگشتر، پيش فضه هيچ فرق نمي‏كند، نقره قدش مثل قد ميل نيست چنانكه شكلش شكل انگشتر نيست. و فضه هم تا هست يا گرد است يا دراز، و معلوم است تا هست يك مقيّدي دارد، لكن ببينيد صورت و شكل انگشتر را با مشعري ديگر تميز مي‏دهيد و حقيقت انگشتر همين شكل است. اگر خوب ساخته‏اند بگو خوب ساخته‏اند، و خوب و بد نقره‏اش دخلي به اين مشعر ندارد. پس هيئت را با مشعري ديگر تميز مي‏دهي و نقره را با محك تميز مي‏دهي. و بسا كسي مشعر خوب و بدي انگشتر را دارد و مشعر نقره‏شناسي را ندارد و مي‏بيني كه اينها دو مشعر است. دقت كنيد و من هي اصرار مي‏كنم در دقت و شما كم دقت مي‏كنيد. فكر كنيد كه آيا چيز مجهول عين چيز معلوم است؟ و آيا چيز معلوم عين چيز مجهول است؟ فرض كن انگشتر را هيچ بار نديده‏اي، اما نقره را مي‏شناسي. وقتي كه انگشتر را مي‏دهند به دستت، مي‏گويي نقره خيلي

«* دروس جلد 2 صفحه 388 *»

خوبي است، اما چه چيز است؟ نمي‏داني، چرا كه انگشتر را فرض كرديم كه هرگز نديده باشي. حالا آني كه نمي‏داني با آني كه مي‏داني دو چيز است، و معلوم است كه غير هم هستند. پس حقيقت انگشتر اين هيئت است، و اگر اين هيئت را خراب كني از اعلي درجات انگشتر تا ادني درجات انگشتر خراب شده و به خرابي انگشتر نقره خراب نمي‏شود. بعينه مثل اينكه هيئت قيام را اگر از زيد بگيري، از زيد هيچ كم نمي‏شود. ولكن هيئت قيام را كه گرفتي ديگر رفت براي خودش، حالا ديگر هر كس بگويد زيد قائم است، دروغ است. به همين نسق تمام صورت زيد را كه خراب كني هيچ از عالم انساني خراب نمي‏شود، و زيد اگر موجود هم باشد هيچ بر عالم انساني نمي‏افزايد. به همين‏جور كه فكر كنيد مي‏رسيد به مطلب.

پس قول مجملِ مختصري كه يادتان نرود اينكه حقيقت هر چيزي، آن چيزي است كه وقتي كه هست مي‏گويي هست، و وقتي كه نيست مي‏گويي نيست. پس نقره مي‏ماند و انگشتر خراب مي‏شود، معلوم است كه دخلي به هم ندارند. و نقره جسمي است و صورتي دارد، و نقره به جسمانيتش كه ممتاز از ماسواي خود نيست، پس معلوم است كه به صورتش ممتاز از ماسواي خود شده. حالا اين صورت نقره را از جسمانيتش بگيري و طلاش كني، نقره فاني شده و طلا پيدا شد. حالا صورت معدني فاني نشده، صورت معدني در طلا و نقره و ساير فلزات همه هست. و همان جوري كه انگشتر را كه مي‏شكستي هيچ نقره عيب نمي‏كرد و نمي‏كاست، همچنين صورت نقره را كه از معدن بگيري از معدن هيچ نمي‏كاهد، يا به صورت طلا يا به صورت چدن يا به صورتي ديگر از فلزات لامحاله هست. پس آنچه در دست باقي مي‏ماند بعد از فناي صورت نقره او را مسمي به اسم نقره نكنيد كه گول مي‏خوريد، چنانكه عامه مردم گول خورده‏اند و خلق كثيري در اين راه گم شده‏اند. پس حقيقت مقيد قيد است، اين قيد را بردار قيد را كه برداشتي مقيد مي‏رود ديگر اطلاق نمي‏رود. و اگر صورت اطلاق را برداري آن وقت مطلق

«* دروس جلد 2 صفحه 389 *»

هم مي‏رود. پس هيئت انگشتري هيئت مقيدي است اگر او را برداري ديگر انگشتر نيست، ديگر مگو: «و لولاه و لولانا لماكان الذي كانا». پس نقره سرجاش هست، و مايصنع منه‏اش نيست. پس وجود نقره بسته به اطرافش نيست. و مؤثر بي‏اثر هم كوسه ريش‏پهن است و فاعل بي‏فعل هم همين‏طور است. اما حالا فاعل عين فعلش است و بسته به فعلش است يا فعل بسته به فاعل است. معلوم است كه فعل بسته به فاعل است و فعل مثل صورت انگشتر است، كه چه باشد چه نباشد نقره هست براي خودش. و صورت انگشتر و مايصنع من الفضه بسته به فضه است، و او هيچ بار بسته به اينها نيست، و اينها همه بسته به او هستند. حالا كه دقت كرديد پس هر مرتبه‏اي را در سرجاي خودش پيدا كنيد. من عرف مواقع الصفة بلغ قرار المعرفة ببين چه فرمايشي فرموده، حكيم اگر كسي مي‏خواهد پيدا كند واللّه ايشانند. ببينيد چطور مصر‌ّح و مبيّن هستند، و واللّه ايشان رمزشان را توي صريح كلامشان مي‏گذارند. ساده‏لوح مي‏خواهي ايشان، رمّاز مي‏خواهي ايشان، سلام اللّه عليهم. پس مواقع صفات را كه كسي شناخت مي‏رسد به آن معرفتي كه قرار معرفت است. قرار چاه، ته چاه است.

پس ملتفت باش اسم گِردي مال كجاست؟ مال گرد، اين اسم را مچسبان به آن فلزي كه گردش كرده‏اند. اسم كوزه مال كوزه است، خرابش كه كردي حقيقت كوزه مي‏رود، لكن گل جايي نرفت و موجود است. پس حقيقت هر چيزي را مشق كنيد ان‏شاءاللّه كه به دست بياوريد، آن وقت بيابيد آن مطلبي  را كه از سلسله طوليه در دست داريد. پس حقيقت جماد از عالم جسم نيامده، و جسم آن جوهري است كه هر جا هست اجزاي او هست، و اين حرف هم داخل بديهيات مي‏شود. هر معجوني هر جا هست اجزايش همراهش هست، و هر مصنوعي اجزاي وجودش در او هست. حالا از جمله چيزها يكي جسم است، پس جسم هر جا يافت شد اجزاي او آنجا هست. سعي كن و جسم را پيدا كن، جسم آن جوهري است كه صاحب طول و عرض و عمق و وقت و

«* دروس جلد 2 صفحه 390 *»

مكان است، و جسم آن است كه هر جا كه هست اين سمتهاي ثلث هست، و اجزاي جسم هر جا كه هست جسم هست. و تعجب آنكه يك جزء از جسم هر جا باشد جسم هست، يك سمت پيدا كن جسم آنجا هست. پس جسم چيزي است كه حقيقتش صاحب اطراف ثلثه است. حالا اين حقيقت جسم گاهي گرم مي‏شود، گرمي جزء حقيقت جسم نيست مي‏خواهد گرمي باشد يا نباشد كه جسم هست، و همين‏طور است سردي. پس گرمي و سردي از غير عالم جسم داخل عالم جسم شده، از اين جهت لازم نكرده كه وقتي كه آمدند به اين ديار بمانند، تا مي‏خواهند اينجا هستند وقتي كه نخواستند برمي‏گردند به عالم خودشان. و چون از غير عالم جسم آمده‏اند، اين غير را غيب گفتند و بسيار اصطلاح خوبي است. پس آن جايي كه جسم هست لازم نكرده حر‌ّ و بردي باشد، حر‌ّ و برد از وراء آنجا آمده، پس از غيب آنجا آمده. و اين را هم داشته باشيد كه هر چه از عالم غيب و عالم غير زودتر پا مي‏گذارد به عالم جسم، نزديكتر است به جسم. انباري كه پر از آب است ته او اگر سوراخي داشته باشد، آن آبها كه نزديكتر سوراخ است زودتر بيرون مي‏آيد، و آبهاي بالا بعد بيرون مي‏آيد.

چون كه گله باز گردد از ورود   پس فتد آن بز كه پيش آهنگ بود

و همه جا هم اين‏طور است. ماتري في خلق الرحمن من تفاوت. پس هر چيزي كه اول پا مي‏گذارد به اين دنيا معلوم است نزديكتر بوده، و آن چيزي كه پشت سرش بيرون مي‏آيد بدان كه بالاتر بوده كه بعد آمده. پس اول چيزي كه در دنيا پيدا مي‏شود كه سبب جمود جماد مي‏شود، از غيب آمده. پس جسم بود و جماد نبود. و حقيقت جماد جمود است، حالا جمود از كجا است؟ از عالم غيب آمد. ديگر جسمي كه در اين جماد است گولت نزند كه او را حقيقت جماد بگيري. ببين جماد را اگر خراب كني، هيچ از جسم نمي‏كاهد و اگر جماد را بسازي هيچ بر جسم نمي‏افزايد. پس داخلٌ في الاشياء لاكدخول شي‏ء في شي‏ء. پس حرارت مي‏آيد و چيزي بر جسمانيت جسم نمي‏افزايد.

«* دروس جلد 2 صفحه 391 *»

همين‏طور برودت چيزي بر جسمانيت جسم نمي‏افزايد. اما چون تو طالب حر يا برد هستي براي تو آماده مي‏كنند. پس حر و برد كه توارد مي‏كنند بر جسمي تأثير مي‏كنند در رطوبت و يبوست جسم. و تعجب اين است كه رطوبت و يبوستش هم از غيب آمده چرا كه هيچ لازم نيست كه جسم تر باشد يا خشك باشد. حقيقت جسم را فراموش نكنيد، اين آب و خاك و هوا و نار بر روي جسم مثل صورت انگشتر است بر روي فضه. همه را خراب كني هيچ از جسم نمي‏كاهد، همه را هم آباد كني هيچ بر جسم نمي‏افزايد. پس آب و خاك و هوا و نار از عالم غيب آمده‏اند. ديگر حالا بحث مكن كه عناصر مال اين عالم است و تو مي‏گويي از غيب آمده‏اند يعني چه؟ مي‏گويم كه من به استدلال ثابت مي‏كنم كه از غيب آمده‏اند، خودت ببين كه از غيب آمده‏اند يا نه؟ پس عرض مي‏كنم كه حرارت و برودت و رطوبت و يبوست هيچ‏يك لازمه جسم نيستند و همه از غيب آمده‏اند. پس دو دست فاعل از پرده غيب آمده در عالم جسم كه حر و برد باشد و دو دست ديگر كه دست منفعل است آمده كه رطوبت و يبوست باشد. و در تمام قرآن است كه از آب خلق كرديم از خاك خلق كرديم از آتش خلق كرديم، و هيچ جا نمي‏گويند از حر و برد خلق كرديم. پس اين فاعل و قابل هر دو از غيب آمده‏اند و داخل عالم جسم شده‏اند. و يد فاعل تأثير كرده است در قابل. پس گرمي كه مسلط شد بر جسم هي منبسط مي‏كند او را، و سردي كه مسلط شد هي به هم كوبيده مي‏شود و جمع مي‏شود. پس اين عالم جسم دايم در حركت است و مخض مي‏شود. تعجب كنيد كه در اين عالم هيچ اجزاء ساكنه نيستند. و همين جوري كه حركت ظاهري شمس را مي‏بينيد بدانيد كه شي‏ء ساكني در اين عالم پيدا نمي‏شود. پس هر شيئي را كه يك درجه گرمش مي‏كند يك خورده بزرگ مي‏شود، يك درجه ديگر گرم مي‏شود بزرگتر مي‏شود، يك درجه ديگر بزرگتر. و هيچ بار اين اشياء را ول نمي‏كند كه ساكن شوند، و دايم مخضشان مي‏كند و در هم مي‏كوبدشان. و در اين مخض لامحاله عقد مي‏شود رطوباتش و حل مي‏شود يبوساتش، و غلظت را هم

«* دروس جلد 2 صفحه 392 *»

خيال نكنيد كه خودش بايد غليظ شود، خير تا چيز خشكي را داخل چيز تري نكنند غليظ نمي‏شود ابدا، و تا چيز رطبي را به آتش ندهي غليظ نمي‏شود. پس چيز تري را كه مي‏جوشاني يا بايد آرد خشكي در آن بريزي كه غليظ شود و حلوا شود. يا بايد بجوشد تا بخارهاش برود بالا و غليظ شود.

پس به همين نسق كه فكر مي‏كنيد مي‏بينيد كه مبدء عالم جمادات از غيب است، و آن مبدء اول اول حر‌ّ است و برد، و رطوبت است و يبوست. و اينها هي فعل و انفعال مي‏كنند، و هي حل مي‏كنند و هي عقد مي‏كنند تا مي‏رسد به منتهي‏اليه حل و عقد. ديگر اين حل و عقد هم در مراتب خلق مختلف است.

باري، در اين حل و عقد يكدفعه مي‏بيني جمادي درست شد، و جماد مي‏رسد به جايي كه ديگر مي‏خشكد. و هنوز تا سنگ نشده بخاري در جوف زمين متكون مي‏شود، و هي بخار به بالا رفتن و پايين آمدن حل و عقد مي‏شود، تا مي‏رسد به جايي كه ديگر نه ترقي مي‏كند نه كم مي‏شود سنگي متكون مي‏شود. و اول وهله بخار و دخاني است كه هيچ وزني ندارد، ديگر اگر خيلي بيايد سنگ بزرگي مي‏شود و اگر كم بيايد سنگ‏ريزه مي‏شود. و ديگر هيچ زياد نمي‏شوند و هيچ كم هم نمي‏شوند.

پس جمادات، به اين‏جور مصنوعات مي‏گويند كه مي‏رسد حالتشان به جايي كه ديگر از آن حالت تغييرپذير نيستند. اما دقت كنيد نبات هم جمودي دارد و مي‏رسد به جايي كه ديگر بالا نمي‏رود، لكن نمي‏رسد به جايي كه زمستان هم كه گذشت ديگر برگ نكند. فكر كنيد كه چطور مي‏شود كه هر مولودي يك اندازه نموي دارد كه به آن حد كه رسيد ديگر هر چه غذاش بدهي نمو نمي‏كند، از اين است كه مكو‌ّنات جميعشان يك جمودي دارند اما جمودشان مثل جماد نيست. اگر چه درخت مي‏رسد به جايي كه ديگر هر چه آبش بدهي و تربيتش كني بزرگتر نمي‏شود. اما نبات تا موجود است لامحاله برودت كه بر او وارد مي‏شود كاري ديگر بر سرش مي‏آورد، حرارت كه آمد كاري ديگر

«* دروس جلد 2 صفحه 393 *»

بر سرش مي‏آورد، پس اينها اسمشان جماد نيست و اينها كارشان به جايي مي‏رسد كه بسا نمو نمي‏كنند، بلكه تنزل هم مي‏كنند. و اگر كسي دقت كند مي‏بيند كه درختهاي جوان مثل حيوانات جوان چاق‏ترند و همين كه پير مي‏شوند لاغرتر مي‏شوند. پس مي‏رسد كار درخت و حيوان به جايي كه ديگر چاق نشود، بلكه تنزل هم بكند پس اينها را نبات اسم گذارديم، و آنها را جماد اسم گذارديم.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 2 صفحه 394 *»

درس سى‌ويکم

 

«* دروس جلد 2 صفحه 395 *»

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اعجاز المعجز اما بديهي يعرف بمحض الاطلاع انه فوق طاقة جنس البشر كالصعود الي السماء مثلاً و الطيران و انطاق الحصي فانها تعرف بمحض الاطلاع ان جنس البشر يعجزون عن مثلها و اما يحتاج الي امتحان و تتبع حتي يعرف المطلع ان نفسه و امثاله لايقدرون عليه. فان اد‌ّاه نظره و امتحانه و تتبعه الي انه اتي به من غير معالجة ظاهرية يعرف بعد ذلك انه يعجز عنه البشر و ان وجده بمعالجة فانه يعسر حصول العلم منه بعجز البشر عنه فان للصنايع العلاجية درجات لاغاية لها و ان كانت يعسر الاطلاع علي حدها و القرآن من هذا القسم الاخير فانه من صناعة الكلام و يتدرج مراتبه بالتدرب و المجاهدة فلايمكن الاطلاع علي غايته التي ليس للبشر ان‏يتجاوزها و لذلك … تا آخر.

آن قاعده‏اي را كه عرض كردم محكم بگيريد كه هر چه بر آن متفرع شود محكم خواهد بود. و مسامحه در اصل مقدمه، نتيجه‏هاش هم به مسامحه خواهد بود. پس عرض كردم كه نيستِ صرف را خدا خلق نكرده و محال است كه خلقش كند. و از نيست صرف هم چيزي نمي‏شود ساخت. خودتان فكر كنيد و ببينيد كه هيچ شكي و شبهه‏اي و ريبي در اين نمي‏رود. پس از نيست صرف نمي‏شود چيزي ساخت. ديگر حالا خودتان نتيجه بگيريد. پس هر چه را كه ساخته‏اند لامحاله از چيزي ساخته‏اند، يك چيزي را پيش از آن ساخته‏اند، و از آن گرفته‏اند و اين را ساخته‏اند. ببين اگر خدا چوب را خلق نكرده بود آيا

 

«* دروس جلد 2 صفحه 396 *»

مي‏شد كسي در و پنجره بسازد؟ و اگر آب و خاك را خلق نكرده بود آيا معقول بود گياهي پيدا شود؟ پس اين دو كلمه را بگيريد كه خيلي چيزها متفرع بر آن است، كه از نيست صرف هيچ چيز نمي‏شود ساخت و هر چه ساخته‏اند از هست ساخته‏اند. پس بعد از اين مقدمه فكر كنيد در عالم جسم، كه آن چيزي كه لازم جسم است سمتهاي ثلثه است، و جسمي كه اين سمتها را نداشته باشد جسم نيست. و جسم را روز اولي كه خدا خلق كرده اطراف ثلثه را همراهش قرار داده. پس آن چيزي كه از عالم جسم است اطراف ثلثه است و لازم جسم است. اما هيچ لازم نكرده در عالم جسم گرمي باشد، يكدفعه مي‏بيني سرد شد. و همچنين سردي هم لازمِ جسم نيست. اما در عالم جسم نمي‏شود طول و عرض و عمق نباشد، و جسم مركب است از ماده‏اي و طول و عرض و عمق كه صورت اوست. و اينها همه اجزاي جسمند، و حقيقت جسم جوهر صاحب طول و عرض و عمق است. اما لطافت ديگر لازم عالم جسم نيست، كثافت لازمش نيست، نور و ظلمت لازمش نيست، و اينها هيچ‏كدام لازم نيست توي دنيا باشند. پس هر چيزي كه لازم نيست در عالم جسم باشد آن چيز ممابه الجسم جسم نيست. و هر چيزي كه لازمه جسم است هر جا جسم است آن چيز هم هست.

اينها را دقت كنيد كه آن‏قدر مشكل است كه از نظر حكما رفته، و آن‏قدر آسان است كه از بديهيات است. پس آنچه لازمه جسم است هميشه همراه جسم است، و همين كه لازم را ديدي بدان كه ملزوم هم همراهش است. و همين كه ملزوم را ديدي بدان كه لازم همراهش است. پس هر وقت دود را ديدي بدان كه آتش هست، و همين كه ديدي هوا روشن است بدان كه شمس طالع است، و اگر قرص شمس پيدا شد بدان كه نور همراهش است. پس در لازم و ملزوم قدري فكر كنيد و مسامحه در آن نكنيد. و بدانيد كه اجزاء شي‏ء با حالت تركيبيه‏اش لازم و ملزومند. اگر سركه شيره بخواهي بسازي، سركه‏اي بايد باشد و شيره‏اي بايد باشد، و هر دو كه باشد آن وقت شي‏ء مركب لازم اينها يا ملزوم

«* دروس جلد 2 صفحه 397 *»

اينها است. حالا چيزي كه لازم جسم است و جسم ملزوم اوست يا برعكس، آن چيز اطراف ثلثه است. و عمدا اطراف مي‏گويم كه اگر طول و عرض و عمق بگويم بسا كسي بگويد طول و عرض و عمق يعني چه. پس جسم سمتهاي ثلثه را مي‏خواهد و اين سه سمت را لامحاله بايد داشته باشد و اين سه سمت وقتي كه روي جوهري پوشيده باشد آن جوهر جسم است. ديگر لطيف باشد جسم است، كثيف باشد جسم است. پس لطافت و كثافت و پايين بودن و بالا بودنِ جسم، جزء جسم و لازم جسم نيست، و هر چه لازم جسم نيست از عالم جسم نيست. لازم آتش دود است و هر جا آتش هست دود هست، و هر جا آتش نيست دود نيست. حالا جسم جوهري است كه اطراف ثلثه را داشته باشد. ديگر مي‏خواهد لطيف باشد يا كثيف، بالا باشد يا پايين اينها همه از غير عالم جسم است، و اين غير را شما غيب اسم بگذاريد. و هر چه بيرونِ جايي است غيب آنجا است، و بهشت در غيب آسمان است و جهنم در غيب زمين از همين باب است.

فكر كنيد ان‏شاءاللّه و معني غيب را به دست بياوريد. كسيكه بيرون از اطاق است از توي اطاق غايب است. پس هر چيزي كه در عالم جسم نيست و از لوازم جسميه نيست، اگر آمد در عالم جسم از غيب آمده، و الا اگر چاه بكني به غيب نمي‏رسي. عمق چاه هم غيب نيست و ظاهر است. و غيب در پس پرده عمق چاه و روي زمين است. و همچنين آسمانها را اگر بشكافي به غيب نمي‏رسي، و غيب در مغز آسمانها نيست، بلكه در پس پرده آسمانها است. پس آنچه از لوازم جسم نيست از غير عالم جسم و از غيب عالم جسم است. و آن ذراتي كه عرض كردم ريخته شده در هم، ابتداش از همين است كه عرض كردم، و از نيست صرف نمي‏شود چيزي ساخت. پس وقتي كه ماست را مي‏زني و كره مي‏گيري، نه اين است كه ريزريزهاي روغن را تو احداث كرده‏اي، بلكه روغنهاي ريزريز از سر سوزن ريزتر ريخته شده در تمام اين ماست، و همچنين آبهاي ريزريز و پنيرهاي ريزريز از سر سوزن ريزتر در ميان اين ماست ريخته شده. حالا اگر كسي تدبيري كرد كه

«* دروس جلد 2 صفحه 398 *»

روغنها ببندد و پنيرها نبندد و آبها نبندد، همه از يكديگر جدا مي‏شوند. پس اول شير را خواستيم ببينيم كه يك چيز است يا سه چيز؟ اگر يك كيفيتي بر اين شير وارد آوردي و همه‏اش يك‏جور شد، معلوم است كه يك چيز بوده. و اگر ديدي بعضي از آن جوري شد و بعضي جوري ديگر و بعضي جوري ديگر شد، معلوم است سه چيز بوده. پس اين سه چيز ريزريز در شير ريخته شده، مي‏خواهيم هر يك را جدا جمع كنيم. بنا مي‏كنيم خيك را به زدن و حركت دادن، في‏الجمله برودتي هم بر او وارد مي‏آوريم، همين كه مخض كرديم ريزريزهاي روغن كم‏كم به هم مي‏چسبند، مشتي مسكه به دست مي‏آيد. و پنيرها و آبها كه باقي مانده اسمش دوغ مي‏شود. باز مي‏خواهي ببيني كه دوغ يك چيز است يا دو چيز، يك كيفيتي ديگر بر آن وارد بياور كه پنيرش ببندد و آبش نبندد. پس حرارتي بر آن مستولي كن بر خلاف مسكه، چرا كه عاقد پنير گرمي است و عاقد روغن سردي است. پس اين دوغ را قدري مي‏جوشاني پنيرهاش مي‏بندد، و آبهاي صرفش به اين مقدار حرارت نمي‏بندد. بعد آبها را مي‏ريزي توي كيسه آبهاش مي‏چكد و كشك مي‏ماند. بعد آن آبي كه چكيده بگير زيادتر بجوشان قارا مي‏شود. پس آن وقت معلوم مي‏شود كه شير ما مركب بود از چند چيز. به همين نسق جميع عالم را فكر كن. ماتري في خلق الرحمن من تفاوت پس خدا به همين‏طور در روز قيامت زمين را مخض مي‏كند، و تمام زمين را مثل زلزله حركت مي‏دهد. و جميع اجزاي زيد هر جا هست به يكديگر مي‏چسبند، اجزاي عمرو هم به هم مي‏چسبند، و اجزاي همه اشخاص به هم متصل مي‏شود. ديگر اين مخض هم درجات دارد بسا مخض كه مي‏كنند اجزاي زيد به هم جمع مي‏شود، اما سرش توي پاش است و پاش توي دستش است، و مخلوط به يكديگر است. باز اين را بنا مي‏كنند مخض كردن، اجزاي سر بنا مي‏كند به هم چسبيدن اجزاي دست بنا مي‏كند به هم چسبيدن، و همچنين هي ساير اعضا به هم مي‏چسبند. باز مخض ديگري مي‏كنند اجزاي گوشتها به هم مي‏چسبد، مخض ديگري مي‏كنند استخوانها به هم مي‏چسبند، آن آخر كار

«* دروس جلد 2 صفحه 399 *»

كه مخض تمام شد، بدن زيد از سر و دست و پا و اعضا و جوارح و گوشت و پوست و استخوان و عصب او همه تمام شد، آن وقت روح زيد مي‏آيد توي بدن زيد مي‏نشيند. اين است كه به لفظ مخض تعبير آورده‏اند و واقعا مخض مي‏كنند. و حكمت را اگر ياد گرفتيد آن وقت مي‏دانيد كه مخض تعبير نيست، و حق واقع را بيان كرده‏اند. و وقتي كه در چيزي عرضي باشد بايد بيرون كرد و چاره نيست جز اينكه مخض كنند آن چيز را، تا همجنسها مثل آهن و آهنربا به هم بچسبند و ناجنسها بروند. وقتي كه طلا و نقره را با آهن براده مي‏كنند اجزاي ريزريز آهن در آنها مي‏ماند آهنربايي مي‏گردانند در آنها، خورده‏هاي آهن را جمع مي‏كند و طلا و نقره خالص مي‏ماند، اين هم يك جور مخض است. پس در مخض هر همجنسي مي‏چسبد به همجنس خودش. پس ريزريزهاي آهن ريخته شده توي طلا توي نقره توي مس توي خاك، و هيچ حكمي ندارند چرا كه نه ميخ مي‏شوند نه سيخ، و كار آهني از آنها نمي‏آيد. اگر مي‏خواهي آنها را جذب كني و جمع كني، خميره‏اي پيدا كن مبدئي پيدا كن كه همجنس آنها باشد. پس آهنربايي بگردان توي آنها تا آهنها جمع شود، جمع كه شد آن وقت هر چيز بخواهي بسازي مي‏شود.

و بدانيد كه مبادي جميعا آهنرباها هستند، به لفظ ديگر خميرمايه هستند. كار خميره اين است كه هر چيزي كه به او رسيد آن را مثل خود مي‏كند. خميره‏هاي باطني هم مثل همين خميره‏هاي ظاهري هستند، و باطن بر طبق ظاهر است، و حرفهاي ما همه‏اش ظاهر است و همه‏اش باطن است. ببين يك چارك خمير ترش در سي من خمير مي‏گذاري، همه را ترش مي‏كند. اين يك چارك اين‏قدر ترشي ندارد كه منتشر شود در سي من خمير، بلكه گم مي‏شود در سي من، و نمي‏تواند همه را ترش كند، لكن تمام اين ريزريزهاي يك چارك كه منتشر شد در تمام آن سي من، هر ريزي كه چسبيده به ريزهاي پهلوي خود، ترشي را از اندرون آن ريزها بيرون مي‏آورد، از اين جهت مدتي بايد طول بكشد تا خميرها ترش بشود، و ترشي از آنها بيرون آيد. و آن خمير ترش، خميره و مبدء است كه

«* دروس جلد 2 صفحه 400 *»

همجنسهاي خود را بيرون آورد، و چون همجنسها ملحق به او شدند، ديگر مسمي به اسم او مي‏شوند و كار او را مي‏كنند. خدا مي‏داند كه ماتري في خلق الرحمن من تفاوت و اين خميره اكسير است. و اگر اكسير مي‏خواهي اكسيري پيدا كن كه همه جا باشد. اينهايي كه عقب اكسير طلا مي‏گردند، مردمان طماعي هستند كه اين همه جان مي‏كنند و هيچ به دستشان نمي‏آيد. و اگر مي‏خواهي بداني اكسير موجود است ببين همين پنيرمايه اكسيري است كه يك مثقالش بر صد مثقال شير طرح مي‏شود. همين ماست را ببين كه يك مثقالش بر چندين مثقال شير طرح مي‏شود و همه را ماست مي‏كند. و همين خميرمايه اكسير است براي خميرها يك چاركش را در سي من خمير مي‏گذاري همه را ترش مي‏كند و اسم و حد خود را به آنها مي‏دهد.

در حديث قدسي است كه يا ابن آدم انا رب اقول للشي‏ء كن فيكون اطعني فيما امرتك اجعلك مثلي تقول للشي‏ء كن فيكون. پس همجنسها را خدا مي‏آورد مي‏گرداند در اين اجزاي مختلفه ملك، مثل اكسير كار مي‏كنند. اما بعضي چيزها هست كه هنوز به حد اكسير نرسيده‏اند. و ريزريزهاي جميع چيزها توي جميع چيزها ريخته شده، به اين جهت خدا آهنربايي مي‏آورد توي ملك مي‏گرداند، آن ريزريزهاي آهن را در يك جايي جمع مي‏كند، پس معدن آهني درست مي‏شود. به همين‏طور نقره‏ربايي توي ملك هست او را مي‏گردانند توي ملك، ريزريزهاي نقره را جمع مي‏كند، پس معدن نقره درست مي‏شود. ديگر اين آهنرباها را يا توي شعله كواكب يا در حر و برد مي‏گردانند. به همين‏طور يك طلاربايي خدا خلق كرده، او را كه توي ملك مي‏گردانند معدن طلا درست مي‏شود و هكذا و به همين‏طور خدا مي‏داند كه مردم درست مي‏شوند چنانكه معادن درست مي‏شوند. مي‏فرمايد الناس معادن كمعادن الذهب و الفضة مردم بعضي طلا هستند بعضي نقره هستند، بعضي تفالند، و بعضي سفالند، بعضي از مردم كرم خلايند، و اينها همه در هم ريخته شده‏اند. وقتي كه خدا مي‏خواهد مردم را از هم جدا كند آهنربايي مي‏آورد توي آنها

«* دروس جلد 2 صفحه 401 *»

مي‏گرداند، نقره‏ربايي و طلاربايي مي‏آورد در ميان آنها مي‏گرداند. اين است كه مبادي خير و شر و هدايت و ضلالت بايد توي دنيا باشند. پس جميع آنچه خدا خلق كرده مثل آهن و آهنربايند، و هر همجنسي مي‏چسبد به همجنس خودش. و از همين باب است كه پيش مؤمن مي‏نشيني مؤمن مي‏شوي پيش فاسق مي‏نشيني فاسق مي‏شوي. با شكاك مي‏نشيني شك و شبهه‏ات هي زياد مي‏شود، پيش اهل يقين مي‏نشيني با يقين مي‏شوي و مي‏بيني هيچ شك نداري. پيش شجاع مي‏نشيني واقعا دلت قوت مي‏گيرد اگر چه خيلي كم‏دل باشي. و اگر آدم شجاعي پيش آدم كم‏دلي بنشيند، و اين هي ترسها و بي‏دلي خود را براي آن شجاع بگويد، خورده خورده آن شخص شجاع مي‏ترسد و كم‏دل مي‏شود و خورده خورده ضعف پيدا مي‏كند. پس انسان پيش هر مبدئي كه بنشيند آن مبدء در او تأثير مي‏كند. مي‏روي پيش صاحبان دنيا مي‏بيني همه حرفشان همين است كه گندم چطور شد، طلا چطور است، نقره چه جور است. مي‏بيني كم‏كم آدم هم جور آنها مي‏شود. پيش زهاد مي‏نشيني زهد پيدا مي‏كني. پس مردم جميعا مباديند، و جميعا دعوت مي‏كنند به زبان حال خود، و زبان حال زباني است كه زود اثر مي‏كند. پيش آدم شجاع كه نشستي اگر چه تعريف شجاعت را نكند و حرف نزند، حكما شجاع مي‏شوي. پيش آدم جبان مي‏نشيني اگرچه نگويد تاريكي چطور است و حرفهاي ترس‏دار نزند، جبان مي‏شوي. پيش كسيكه از فسق و فجور باكش نيست مي‏نشيني، اگر چه به زبان نگويد باكم نيست، كم‏كم تو هم همان‏طور مي‏شوي و معاشرت تأثير مي‏كند. پس همه اينها اكسيرها و خميره‏ها هستند، كه پيش هر خميره‏اي كه نشستي جذب مي‏كند از تو همجنس خود را. و تو هم مركبي، خيال نكني كه تو شي‏ء واحدي هستي، بلكه تو مركبي، صفرا داري سودا داري خون داري بلغم داري، اقتضاها داري شهوتها داري غضبها داري حرصها داري جبنها و كسالتها داري از هزار جزء تركيب شده‏اي. پس هر همجنسي را كه مي‏گردانند آن جزء مناسب خود را بيرون مي‏آورد و به او مي‏چسبد. پس اگر اميرالمؤمنين همجنس خود را از مردم بيرون

«* دروس جلد 2 صفحه 402 *»

مي‏آورد، عُمر را هم كه مي‏گردانند توي مردم عمريّت از مردم بيرون مي‏آورد و مي‏چسبند به او. ثم كان عاقبة الذين اساءوا السوأي ان كذّبوا بآيات اللّه حالا اگر تو زياد پيش عمر مي‏روي معلوم است عمري مي‏شوي و همجنسهاي عمر از كمون تو بيرون مي‏آيد. اگر پيش اميرالمؤمنين مي‏روي همجنسهاي اميرالمؤمنين از كمون تو بيرون مي‏آيد.

پس همين‏طور آهنرباها و مبادي را سير مي‏دهند در ميان مردم، و اينها همه ماخضين هستند كه مخض مي‏كنند. پس هر همجنسي مي‏چسبد به همجنس خودش و تكميل مي‏كند همجنس خود را و از اندرون آنها بيرون مي‏آورد. به همين نسق از پيش پا برداريد برويد بالا، آن جايي را كه نمي‏فهمي مرو بگرد.

پس ملتفت باشيد كه ريزريزهاي آتش در تمام چوب و سنگ و خاك و همه جا ريخته شده، لكن هر ريزه آتشي كه جايي هست ريزه آبي هم در پهلوش هست، ريزه خاكي و ريزه هوائي هم پهلوش هست. پس از اين جهت آتش صرف بروز نمي‏كند، آب صرف بروز نمي‏كند، چرا كه امري است مختلط و مغشوش به هم. حالا تو مي‏خواهي تدبيري بكني كه آتشش را بيرون بياوري، فكر كن كه آتش ارق‌ّ عناصر است و الطف همه است، پس ذائب‏تر از همه عناصر است، و مي‏خواهي اجزاي ريزريزي كه توي سنگ و چخماق است از آتش، به هم بچسبد، چاره‏اش اين است كه حركت سريعي به اين بدهي تا تمام اجزاي صاعده اين رو به بالا رود و تمام اجزاي هابطه اين رو به پايين بيايد. پس آتشها همه رو به بالا مي‏روند. و يكدفعه كه بالا رفتند، و ديگر ريزهاي خاكي بالا نرفته كه فاصله بشود ميان ريزهاي آتش، ريزهاي آتش به هم مي‏چسبد و ظاهر مي‏شود. اين كبريتهاي فرنگي را هم كه بايد تند بكشند كه روشن شود، از همين باب است. تند كه حركت مي‏دهي و مي‏كشي كبريت را، پيش از آني‏كه هوا فاصله شود ميان ريزريزهاي آتش از شدت تندي كه مي‏كشي ريزهاي نار به هم مي‏چسبند و روشن مي‏شود. و اگر خورده خورده حركت بدهي هوا فاصله مي‏شود ميان ريزهاي نار، از اين جهت كبريت

«* دروس جلد 2 صفحه 403 *»

نمي‏گيرد. پس به همين‏طور فكر كنيد كه جميع ريزريزهاي اشياء در هم ريخته شده، و حالا صرف هيچ چيزي پيدا نمي‏شود و عالم خلط و لطخ است. و عالم كفها است كه فرموده‏اند. پس صبر كن كه هواها از بدن آبها بيرون برود آن وقت اين كفها مي‏نشيند و آب خالص مي‏ماند. پس آنچه از لوازم جسم نيست بدانيد كه از عالم جسم نيست و از غير عالم جسم آمده، پس از غيب عالم جسم آمده. ديگر اينهايي كه از غيب بايد بيايند خواه ريزهاي طلا باشد يا ريزهاي مسكه فرق نمي‏كند، نهايت بعضي پيشتر آمده‏اند مثل روغنهاي ريزريز در شير كه به كيفيت خاصه‏اي منجمد مي‏شوند، و جمع مي‏كني آنها را روغن به دست مي‏آيد. و بسا پيشتر خشتي گلي ساخته‏ايم و هنوز روي هم نگذارده‏ايم، مي‏آوريم روي هم مي‏گذاريم اطاق مي‏سازيم. و بسا اطاق ساخته‏ايم اطاقي ديگر پهلويش نساخته‏ايم كه خانه بشود، اطاقي ديگر پهلويش مي‏سازيم خانه مي‏شود. و بسا خانه ساخته‏ايم و خانه‏هاي ديگر نساخته‏ايم كه قريه بشود، خانه‏هاي ديگر هم مي‏سازيم وقتي كه خانه‏هاي زياد ساختيم قريه مي‏شود. و بسا خانه‏هاي زياد ساختيم و قريه شد، و خيلي زياد نساختيم كه شهر بشود، پس خانه‏هاي زياد و بسيار مي‏سازيم، وقتي كه ساختيم آن وقت شهر مي‏شود و هكذا.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 2 صفحه 404 *»

درس سى‌ودوم

 

«* دروس جلد 2 صفحه 405 *»

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اعجاز المعجز اما بديهي يعرف بمحض الاطلاع انه فوق طاقة جنس البشر كالصعود الي السماء مثلاً و الطيران و انطاق الحصي فانها تعرف بمحض الاطلاع ان جنس البشر يعجزون عن مثلها و اما يحتاج الي امتحان و تتبع حتي يعرف المطلع ان نفسه و امثاله لايقدرون عليه. فان اد‌ّاه نظره و امتحانه و تتبعه الي انه اتي به من غير معالجة ظاهرية يعرف بعد ذلك انه يعجز عنه البشر و ان وجده بمعالجة فانه يعسر حصول العلم منه بعجز البشر عنه فان للصنايع العلاجية درجات لاغاية لها و ان كانت يعسر الاطلاع علي حدها و القرآن من هذا القسم الاخير فانه من صناعة الكلام و يتدرج مراتبه بالتدرب و المجاهدة فلايمكن الاطلاع علي غايته التي ليس للبشر ان‏يتجاوزها و لذلك … تا آخر.

عرض كردم كه هر چيزي كه جايي باشد، مثلاً جسم جايي باشد و يك چيزي آنجا نباشد، آن چيزي كه يك وقتي آنجا نيست از غير عالم جسم آمده. و جسم و لوازم جسم و اجزاء جسم هميشه همراهند، و هيچ كدام پيش از ديگري و پس از ديگري نمي‏توانند بيفتند. جسمي كه جايي هست و چيزي آنجا نيست و بعد مي‏آيد، بدانيد كه از عالمي ديگر آمده. پس گرمي و سردي و نور و ظلمت و بالا و پايين، همه از غيب آمده‏اند. پس ببين اول چه آمده توي اين دنيا؟ آن چيزي كه اقرب به تمام اجسام است چه چيز است؟ رطوبت است و يبوست، بعد حرارت است و برودت. و اينها از عالمِ غير عالم جسم

 

«* دروس جلد 2 صفحه 406 *»

آمده‏اند، و چون اول چيزي است كه مي‏آيد اقرب چيزها است به جسم، و كأنه جسماني است. و از جسم كه بخواهيد برويد تا نبات، برازخ هست. و غيب به تدريج آمده تا شهاده شده، و شهاده هم به تدريج پرده به پرده مي‏رود تا به غيب، و طفره در وجود معقول نيست. و جايي باشد و فضاي فارغي باشد كه خلقي در آن نباشد و خلأ باشد، محال است. و خدا خلأ را خلق نكرده و جميع فضاها پر از خلقند.

و به همين نسق نبات را ببينيد كه چقدر حر و برد بايد توارد كند تا بعد از چندين هزار سال نبات پيدا شود، و از ابتداي دنيا همين‏طور بوده. يك وقتي بود كه نه كوهي بود نه صحرائي بود نه زميني بود نه چوبي نه سنگي، و هيچ يك از اينها نبود. آسمان سالهاي دراز دور زد تا زميني پيدا شد. ديگر سالهاي دراز دور زد تا كوه پيدا شد، جماد پيدا شد. ديگر سالهاي دراز جماد بود و گياهي نبود و سالها آسمان دور زد تا گياه پيدا شد. ديگر گياه بود سالهاي دراز و حيوان نبود. در تورات و انجيل هم يكپاره چيزها از اين قبيل هست در همين تورات و انجيلي كه الآن در دستشان است. و آن جاهاش را كه دست داشته‏اند تحريف كرده‏اند و تغيير داده‏اند، و اين جاهاش را كه نمي‏فهميده‏اند همين‏طور گذارده‏اند. پس سالها بود كه حيوان و جنبنده‏اي نبود و سالها آسمان دور زد تا كِرمي پيدا شد. ديگر بسا كِرم چشم ندارد، گوش ندارد، همان لامسه تنها دارد، و همچنين خورده خورده دور زد تا اينكه ماري پيدا شد. و خورده خورده دور زد تا اينكه حيوانات ديگر پيدا شدند. و باز آسمان سالها دور زد ـ به همين‏جور زمانهاي متعارفي بدون تأويل ـ و مدتها حيوان بود و هيچ انسان نبود، و هي آسمان دور زد و دور زد تا حضرت آدم پيدا شد.

پس عرض كردم كه غلايظ نبات توي جماد هم يافت مي‏شود، و نبات نيست مگر صوافي عناصر. ديگر هر چه مي‏خواهيد دقيق شويد آن جاهايي كه مي‏بينيد بهتر همان جا را ببينيد. پس نبات نيست مگر روحي كه مي‏نشيند در اجزاي حاره كه آن اجزاء هم از اين عالم نيست و از غيب آمده، نهايت پيشتر آمده. و روح نباتي در توي آن اجزاي حاره

«* دروس جلد 2 صفحه 407 *»

مي‏نشيند جذب مي‏كند، و اگر او را از آن اجزاي حاره بيرون بكشي ديگر جذبي ندارد. و همين روح نباتي در توي اجزاي بارده كه مي‏نشيند دفع مي‏كند، توي اجزاي بارده يابسه كه مي‏نشيند امساك مي‏كند، در توي اجزاي حاره رطبه كه مي‏نشيند هضم مي‏كند. پس اصل روح نباتي را خيال نكنيد كه خودش في نفسه جاذب است و دافع و هاضم و ماسك است چنانكه روح حيواني را خيال نكنيد كه في نفسه بكله سميع و بصير و شام‌ّ و ذائق و لامس است، اگر چه در كلمات حكما اين‏جور چيزها هست.

پس فكر كنيد و ببينيد كه الآن روح در بدن هست چرا گوشش را كه مي‏گيريد صدايي نمي‏شنود، چرا بينيش را كه مي‏گيريد بويي نمي‏شنود؟ و الآن روح در بدن هست، چرا اگر ذائقه‏اش خراب شد ديگر طعمي نمي‏فهمد؟ و اگر روح بكله لامس است، چرا فالج كه شد ديگر هيچ احساس نمي‏كند؟ پس روح حيواني چنان روحي است كه وقتي كه در اين اعضا نشست با هم كار مي‏كنند. پس اين باصره ولد متولد ميان روح است و اين مقله چشم. و سامعه ولد متولد ميان اين روح است و اين گوش. و شامه ولد متولد ميان اين روح است و اين بيني. و ذائقه ولدي است متولد ميان روح و اعصاب مفروشه در زبان. و لامسه ولدي است متولد ميان روح و عصب.

پس فكر كنيد ان‏شاءاللّه كه عالي تا با داني تركيب نشود و قرين نشوند و فعل و انفعال نكنند، چيز خارجي پيدا نخواهد شد. و عالي مانند پدر است و داني مانند مادر. پس تا يك رطوبت صافي نباشد كه نبات به او تعلق بگيرد نبات اصلش به اين دنيا تعلق نمي‏گيرد و در عالم خودش نشسته و عالم خودش غيب است و پيدا مي‏شود در رطوبتِ يكدست متشاكل الاجزائي. ديگر در يكپاره جاها رطوبتش خيلي متشاكل‏الاجزاء است ويكپاره جاها كمتر، و يكپاره جاها رطوبت در نهايت لطافت شده، مثل روح بخاري در بدن حيوان و انسان. و همين روح بخاري، نبات است و اين دخلي به ساير نباتات ندارد. و در ساير نباتات آب غليظ‌ِ يكدستي مي‏رود در بدن درخت. يكپاره فضاها هم در بدن

«* دروس جلد 2 صفحه 408 *»

درخت هست كه اين آب غليظ مي‏رود آنجاها و هي لطيف مي‏شود و بخار مي‏شود و كأنه مبدء ثاني آنجا پيدا مي‏شود. و عادت طبيعت اين است كه همين كه مبدئي و خميره‏اي پيدا كرد، اين مبدء رئيس آن سابقها مي‏شود.

ببين اول مبدء طفل در شكم، نبات است نه نبات مثل روح بخاري بلكه نباتي مثل گندم و هر چه به او غذا و رطوبت مي‏رسد هي آنها را به شكل خود مي‏كند تا ريشه مي‏كند و شاخ مي‏كند و بزرگ مي‏شود. بزرگ كه شد و فضاها در جوفش پيدا شد مثل فضاي قلب و فضاي كبد و فضاي معده و فضاي دماغ و هر خاليگاهي. پس به جهت سر‌ّ خلأ  كه محال است، زور مي‏زند و هي چيزي را جذب مي‏كند. پس فضاها غلايظ را گرم مي‏كند و تحريك مي‏كند و بخار مي‏كند. بخار كه شد مبدء ثاني پيدا مي‏شود، مبدء ثاني كه پيدا شد ديگر زود زود مي‏تواند جذب كند و دفع و هضم و امساك كند. و آن اول به اين آساني جذب و دفع و هضم و امساك نمي‏كرد، و همين كه مبدء ثاني پيدا شد ديگر حالا به زودي جذب و دفع و هضم و امساك مي‏كند به خلاف ساير نباتات.

پس ديگر دقت كنيد و اين‏طورهايي كه مي‏بينيد حيوانات دفع فضول از خود مي‏كنند خيال نكنيد كه اينها از لوازم حيوان است، نه اينها هيچ دخلي به حيوان ندارد. و تمام جذب و تمام دفع و هضم و امساك مال نبات است. پس بعد از آني كه مبدء حيواني پيدا شد، ديگر اين حيوان مسخّر مي‏كند پيشي‏ها را. و پيشي‏ها فعله و عمله اين مي‏شوند. و حالا ديگر آنها ريزه‏خوار خوان احسان اين مي‏شوند. پس جذب را زود مي‏كند و غذاشان را زود مي‏رساند و دفع را زود مي‏كند و زود فارغشان مي‏كند، و همچنين هضم و امساك را به آساني مي‏كند. پس حالا ديگر از اين پستان خورده خورده شير مي‏خورند و عادت مي‏كنند. و اگر بخواهي بعد از عادت آنها را برگرداني به عادت اولي نمي‏توانند برگردند. مثل اينكه طفل گدايي كه هميشه نان جو مي‏خورده، باز هم هميشه مي‏خورد و باكيش نيست، لكن اگر او را پلوخور كردي، ديگر بعد از پلوخوري نمي‏شود تكليف نان

«* دروس جلد 2 صفحه 409 *»

جو به او كرد. پس اگر مبدء دوم نيامده بود و عادت دوم براي اين پيدا نشده بود البته همان‏طور جذب و دفع خود را مي‏كرد و مي‏شد كه به همان‏طور سابق جاري شود. اما حالا كه مبدء دوم پيدا شد و عادت كرد به اين‏طور، ديگر حالا اگر مبدء نباشد آن سابقين هم ديگر كارهاي خود را نمي‏توانند بكنند، و تمام ملك بدانيد كه به همين نسق است.

مادامي كه حضرت آدمي نيامده بود توي اين دنيا و اصلش نبود، اين آسمان براي خود مي‏گشت و زمين برقرار بود و حيوانات و نباتات بودند و هيچ زلزله هم نمي‏شد و جايي هم خراب نمي‏شد. همين كه حضرت آدم آمد اينها ديگر مسخر او شدند و همه عمله اكره او بودند. و چندي آدم در دنيا تصرفات كرد و كارها كرد آنها هم به همان‏طورها جاري شدند، و بد عادت شدند. حالا ديگر اگر آدم روي زمين نباشد حيوانات را مهلت نمي‏دهند، نباتات را نمي‏گذارند باشد جمادات خراب مي‏شود. اينها است كه اگر كسي درست نداند و راهش را نيابد، بسا چيزي مي‏شنود و نفاقش بروز مي‏كند. بسا كسي بشنود كه اگر در عالم حجتي نباشد عالم خراب مي‏شود، خيال كند و بگويد اينها لولويي خواسته‏اند بتراشند كه مردم را بترسانند، چنين نيست. بلكه بدانيد كه اهل حق دقيق‏ترين مردمند و حكماي حق علم طبيعي را خوب راه مي‏برند. و خيال نكني كه آنها علم طبيعي نمي‏دانند، بلكه حقيقتا از راه علم طبيعي مي‏دانند كه پيش از آدم، ديگر آدمي نبود، و اهل حق مي‏دانند چيزي كه منافقين نمي‏دانند. پس راهش كه به دست آمد مي‏داني كه اگر حجت روي زمين نباشد زمين قرار نمي‏گيرد و آسمان نمي‏گردد. پس حالا ديگر اين‏جور حجت آمده و اين‏جور مبدء پيدا شده، و اگر نباشد سابقين هم از كارهاي خود مي‏مانند بلكه خراب مي‏شوند. پس به همين نسق بدانيد كه مبادي درجات دارد. درجه اول اولش گياههاي ضعيف است كه در هر سال بي‏تخم سبز مي‏شوند، و همچنين به همين‏طور به تدريج مي‏آيد و گياهها قوي مي‏شوند، تا آنكه آخرش مي‏رسد به درخت چنار. پس معلوم مي‏شود كه چنار وجودش خيلي مقدم بود كه مؤخر شده و به همين نسق درجات

«* دروس جلد 2 صفحه 410 *»

حيوانات مثل درجات نباتات است، كه از گياه ضعيف تا درخت چنار چندين درجه بود. همين‏جور در ميان حيوانات كه فكر مي‏كني، اول درجه حيوان اين كرمهاي زميني است كه اول متولد مي‏شود. و اغلبشان شامه ندارند، ذائقه ندارند. داد مي‏كني نمي‏گريزند، چرا كه چشم ندارند گوش ندارند، اما لامسه دارند. پس ادني درجه حيوان لامسه است. پس آن ابتدا و اول درجه حيوان كه متصل است به اين عالم و به نبات آن كرم است. و از اين كرم بگيريد بياييد بالا تا بدن اين حيوانات و اين بدن انسان، و ببينيد از آنجا تا اينجا چند درجه است و چند مرتبه مي‏توانيد بشماريد. و ملتفت باشيد كه آن لامسه كه ادني درجات حيوان است، باز روح تنهاي صرفش لامسه نيست، و اگر آن روح هم از بدن كِرم بيرون بيايد ديگر هيچ لامسه براي كرم نيست. پس لامسه توي عصب پيدا شده، و خود جرم عصب و آن منتهي درجه عصب كه پست‏تر درجه حيوان است لامسه در او ريزريز ريخته شده، لكن در نفس غلايظ عصبي بدون اينكه زنده شوند زندگي مبهمي است.

باز اين نصيحتي است و كليه‏اي است كه به دستتان مي‏دهم، هر جايي كه امور واضحه را مي‏بينيد و مي‏بينيد كه پيشترش به اين‏جور وضوح نبود، بدانيد كه پيشترش هم بوده لكن مبهم بود و واضح نبود، خورده خورده زياد شده تا به اين وضوح شده. مثلاً انسان را حالا مي‏بيني به اين شعور و مي‏بيني پارسال به اين شعور نبود، مي‏فهمي كه اول هم شعور بوده ولي مبهم بوده، و خورده خورده زياد شده تا به اينجا رسيده. به همين‏جور قهقري كه برگردي آن وقت مي‏فهمي سر‌ّ قول آن حكيم بالغ را كه فرمود: اول تعلق روح انساني به طفل، اول تولد است.

پس فكر كنيد ان‏شاءاللّه كه اگر نخواهيد فكر كنيد مي‏شويد مثل ساير حكما كه چون ديدند طفل انساني ظاهر كارهاش و شعورش از بچه بز از بچه گاو از بچه خر از همه كمتر است. و بچه حيوانات به محض تولد خودش برمي‏خيزد و مي‏رود پستان مادرش را پيدا مي‏كند و بنا مي‏كند به مكيدن و خوردن، و بچه انسان در اول تولد

«* دروس جلد 2 صفحه 411 *»

نمي‏تواند برخيزد و پستان نمي‏شناسد، و پستان را هم كه در دهانش گذاردند، اول راه نمي‏برد مك بزند. پس از ظواهر حالات اطفال انساني و بچه حيوانات، خيال كردند كه شعور ظاهر بچه‏هاي حيوانات از شعور اطفال انساني بيشتر است. حتي اينكه ديدند بچه گنجشك كه تازه از تخم بيرون مي‏آيد، به آن كوچكي، تا صداي مادرش را مي‏شنود دهنش را باز مي‏كند، و طفل انساني تا مدتها صدا نمي‏داند و دهن باز كردن نمي‏داند، خيال كردند كه تمام ضعفاي حيوانات، شعور ظاهري بچه‏هاشان بيشتر از شعور بچه انساني است، و با اين فهم اسمشان هم حكما بوده. پس تو هم اگر از آن حيواناتي، لاعن شعور مي‏خواهي يك چيزي بگويي، همان‏طور كه آنها گفته‏اند، بگو. و الا فكر كن ببين كه اين بچه گنجشك كه حالا دهانش را باز كرد، تا آخر عمرش هم همين‏طور دهانش را باز مي‏كند، و ديگر اكتسابات زياد نمي‏تواند بكند، و چيزي ديگر ياد نمي‏گيرد. اما بچه انسان اول وهله صدا را تميز نمي‏دهد و نور و ظلمت را تميز نمي‏دهد، و بچه حيوانات تميز مي‏دهند. و بچه انسان خورده خورده شعورش زياد مي‏شود تا اينكه تاريكي و روشنايي را تميز مي‏دهد. و خورده خورده شعورش زيادتر مي‏شود تا صداي خوب و بد را تميز مي‏دهد. و خورده خورده زيادتر مي‏شود تا صداي مادر را از غير تميز مي‏دهد. و هي شعورش زياد مي‏شود تاپستان مي‏شناسد و مكيدن ياد مي‏گيرد، و روز به روز اكتسابات مي‏كند.

پس بدانيد كه مبدء شعور انساني آن وقتي است كه متولد مي‏شود، و همان وقت يك چيزي در طفل انسان هست كه فيل به آن بزرگي آن چيز را ندارد. فيل از اول تولد اگر چيزي راه مي‏برد، پير هم كه بشود همان چيز را راه مي‏برد، ديگر بيشتر چيزي ياد نمي‏گيرد. سعي كنيد و در امورات واضحه فكر كنيد آن وقت امر را قهقري برگردانيد و مسأله را ببريد به طور عموم در همه انواع متداوله، و ببينيد كه همه انواع حالتشان اين است، ولكن حالت انسان اين است كه تا تولد نكند نفس انساني به انسان تعلق نمي‏گيرد. پس اول بايد چشمش چيزي را ببيند، همين كه چيزي ديد، آن وقت يك چيز ضعيفِ

«* دروس جلد 2 صفحه 412 *»

انساني توي نفس پيدا مي‏شود، و كم‏كم آن چيز قوت مي‏گيرد و زياد مي‏شود. ملتفت باشيد كه از اينها برازخ به دستتان مي‏آيد. پس در اول تولد هيچ آثار همّي و غمّي و آثار علمي و فهمي در طفل نمي‏بينيد، اما استدلال كه مي‏كني مي‏بيني در اول تولد چيزي در اين طفل پيدا مي‏شود كه كم‏كم زياد مي‏شود و اين كارها از او ظاهر مي‏شود. و اگر طفل همان اول تولد بميرد، وقتي كه محشور مي‏شود و داخل جنت مي‏شود، يك چيز ضعيفي در او هست كه بعد از خلع اعراض و رطوبات، آن انسانيت بروز مي‏كند. و آن قدر اعراض و رطوبات در اين طفل هست كه امر را بر خيلي از مردم مشتبه كرده، كه خيال مي‏كنند شعور بچه جميع حيوانات از طفل انساني بيشتر است. و شعور تمام حيوانات ضعيفه از آن بيشتر است و قوي‏تر به نظر مي‏آيد، و تا تمام اعراض گرفته نشود آن انسانيت بروز نمي‏كند. پس بدانيد كه مي‏شود انسانيت در جايي باشد و آثارش ظاهرا پيدا نباشد.

و به همين نسق كه فكر كنيد به دستتان مي‏آيد كه چگونه حجج صلوات اللّه عليهم اجمعين در توي شكم مادرهاشان آن جور حرف مي‏زدند، و چطور علم تعليم مادرهاشان مي‏كردند. و بدانيد كه همه اينها به نظم طبيعت است. و امر را همين‏جور قهقري برگردان، مي‏بيني كه يكپاره نطفه‏ها به هم مي‏رسند كه توي پشت پدرهاشان حرف مي‏زنند، و اين حرفي است كه خيلي به نظر اين حكماي ظاهري غريب مي‏آيد. بلكه عرض مي‏كنم بعضي نطفه‏ها هستند كه در پشت جدش و جد جدش حرف مي‏زنند، و خدا مي‏داند كه نطفه‏هاي ائمه سلام اللّه عليهم در پشت حضرت آدم حرف مي‏زدند. و بدانيد كه پيش از تولد هم كه حرف مي‏زدند به طور طبيعت بود. و عرض مي‏كنم كه اينها هيچ دخلي به مقامات عاليه و مطلق و مقيد ندارد.

باري، حجج در پشت پدرهاشان حرف مي‏زدند و بسا پدر را تعليم مي‏كردند. شنيده‏ايد كه عيسي در شكم مادر با مادر حرف مي‏زد. و يحيي در شكم مادر كه بود هر وقت مادر عيسي مي‏آمد مادرش را حركت مي‏داد كه برخيز. و همين‏جور وقتي كه

«* دروس جلد 2 صفحه 413 *»

پيغمبر مي‏آمدند و حضرت امير در شكم مادر بودند مادر را حركت مي‏دادند كه برخيزد و حضرت فاطمه در شكم مادر تعليم مسائل مي‏كردند. پس مي‏شود كه نطفه در پشت پدر و شكم مادر تكلم كند. و كساني كه علم طبيعي درست به دستشان نيامده تعجب مي‏كنند. و بدانيد كه نظم طبيعت اين است كه وقتي چيزهاي صريح را ديدي، عقل مي‏تواند استدلال كند كه پيشترش هم بوده، نهايت صراحتش كمتر بوده. و پيشتر از آن هم بوده و كمتر بوده، و همچنين باز هم پيشتر از آن بوده و كمترِ كمتر بوده، تا برسد به غباري، و همين غبار است كه كم‏كم قوت مي‏گيرد. و اين كليه‏اي بود براي فكر در مسائل. هر جا كه ديدي شعوري را بدان كه يكدفعه نيامده، و هرگز نشده كه شب بخوابي و صبح يكدفعه شعور بيايد در سر تو. و شعور چنان به تدريج آمده كه تو خبر نشده‏اي، پس به تدريج كه برمي‏گردي مسأله واضح مي‏شود. پس ريزريزهاي حيات توي عصب خوابيده اما مثل ريزريزهاي آتش توي چخماق و كاري از آن نمي‏آيد، اگر مي‏خواهي به كارش بداري تدبيري بكن كه خاكهاي دورش بريزد و به هم بچسبد، آتش به دستت مي‏آيد. همچنين حيات كه در اعصاب ريخته و غير متصل است كاري از آن ساخته نيست، تو كاري بكن كه اين ريزريزهاي حيات به هم بچسبند آن وقت حركت مي‏كنند. پس اول چيزي كه حركت مي‏كند عصب است، حتي غشاهاي روي عصب و جلد هم عصبانيت دارند. پس اول تحريك مي‏كند عصب را كه اين مثل كرم خود را جمع مي‏كند و مي‏كشد، پس بايد مخض كرد كه حيات را جمع كرد. و اگر كسي بداند كه چه جور حركت بدهد عصب را كه روح از آن بيرون بيايد آن وقت چوب را هم مي‏تواند حركت بدهد. و اين عصبانيت توي چوب هم هست، و چون موسي راهش را مي‏داند، عصا را مي‏اندازد اژدها مي‏شود. پس اجزاي عصباني همه جا ريخته شده، و حيات توي همه هست. يك كسي راه مي‏برد چه كارش كند كه حيات جمع شود، آن كار را مي‏كند حيات ظاهر مي‏شود. به همين‏جور اجزاي ريزريز حيات توي اجزاي

«* دروس جلد 2 صفحه 414 *»

ريزريز نبات ريخته شده‏اند. مثل اينكه اجزاي ريزريز نبات در جماد ريخته، همين‏جور اجزاي ريزريزِ نفس ناطقه ريخته شده در مثاليات، و همين‏جور اجزاي مثاليات ريخته شده در حيات. و به همين نسق ريزريزهاي عقل ريخته شده در نفس ناطقه و در مثاليات و در حيات و در نبات و در همه جا، و كسيكه تدبيرش را مي‏داند كاري مي‏كند كه ريزريزهاي عقل را جمع مي‏كند، و به همين‏جورِ سر‌ّ نظم طبيعي، سوسمار را به تكلم مي‏آورند. مي‏دانند چه جورش كه مي‏كني عقل اينجا بروز مي‏كند، همان كار را مي‏كنند في‏الفور سوسمار بنا مي‏كند به تكلم كردن، و مي‏گويد اشهد ان لااله الا اللّه اشهد ان محمدا رسول‏اللّه. و همچنين سنگ را به حرف مي‏آورد، درخت را به حرف مي‏آورد، همه بنامي‏كنند حرف زدن و شهادت‏دادن. و همچنين ستون حنانه([10]) بنا مي‏كند ناله‏كردن. پس بدانيد كه جميع معجزات و خارق عادات كائنا ماكان بالغا ما بلغ، راه علم طبيعي دارد، و راه طبيعت را البته خدا به دست جهال و مفسدين نمي‏دهد، و راه طبيعت را به دست مصلحين داده. و از همان راه جميع خارق عادات را مي‏كنند، حتي فلق بحر راه طبيعي دارد، شق‏القمر راه طبيعي دارد. لكن چون ماها راهش را راه نمي‏بريم براي ما اين كارها خارق عادت شده و دليل حقيت پيغمبران شده.

خلاصه مراتب را منفصلاً روي هم مثل پوست پياز خيال نكنيد، بلكه همه به هم متصل است از جماد گرفته تا مراتب بالا. ديگر در توي بدنِ نبات يا بدن حيوان يا در بدن خودت فكر كن ببين كه جميع اجزائي كه در بدن هست، از عروق و اعصاب و باقي اجزا همه قلاب به هم انداخته‏اند به طوري كه هر كدام را كه كشيدي همه همراه مي‏آيند، و جور عجيب غريبي اينها همه به هم بسته شده كه هوش از سر انسان مي‏رود، و مي‏بينيد كه پوست پياز اين‏جور نيست. يك پوست را برداشتي پوست ديگر

«* دروس جلد 2 صفحه 415 *»

سرجاي خود هست و دخلي به هم ندارند. حالا ديگر ان‏شاءاللّه بدانيد كه اعالي وجود، قلاب انداخته‏اند در اداني وجود. و همين‏طور طنابشان كشيده شده تا ادناي درجات، و اداني درجات قلاب انداخته‏اند در اعالي وجود، تا آن اعلاي اعلي، و همه به هم متصل شده‏اند. و چيزي كه حل طبيعي شد اجزاي آن دست از هم برنمي‏دارد. اگر يك جزء بالا رفت همه اجزاء بالا مي‏روند، اگر يك جزء پايين آمد همه اجزاء پايين مي‏آيند. و علامت حل طبيعي اين است كه اگر شي‏ء صعود كند تمامش صعود كند، و اگر هبوط كند تمامش هبوط كند. خاك در آب حل طبيعي نمي‏شود، قند در آب حل طبيعي نمي‏شود. مي‏جوشاني او را بخارات بالا مي‏رود، ديگر آب شيرين نيست.([11]) اما سركه حل طبيعي شده، كه مي‏بيني بعد از تقطير هم ترش است. بلكه حموضتش بيشتر است پس اجزاي سركه قلاب در يكديگر انداخته‏اند، و هم را گرفته‏اند. ترشيها قلاب انداخته‏اند و جميع ماده را تا آن منتهي رتبه ماده را گرفته‏اند، و ماده قلاب انداخته تا اعلي درجات ترشي را گرفته. از اين است كه همه همراه بالا مي‏روند و همه همراه پايين مي‏آيند.

به اين نظر كه نظر كنيد ان‏شاءاللّه نظم جميع ملك به دستتان مي‏آيد. پس نظر كنيد در نباتات و ببينيد كه جاذبه قلاب انداخته از قلب تا جميع اعضا، از آن طرف هم قلب و جميع اعضا قلاب انداخته‏اند در جاذبه. و همچنين دافعه و هاضمه و ماسكه همه قلاب انداخته‏اند در اعضا و جوارح تا قلب، و قلب و اعضا و جوارح هم قلاب انداخته‏اند در آنها. پس همه قلابهاشان به هم افتاده، و سر هر ريزريزي به هم بند است. ديگر ان‏شاءاللّه اگر از اين قاعده بياييد و به اين نظم فكر كنيد، زود پيش مي‏رويد در حكمت. پس مابين داني داني و عالي عالي لامحاله برازخ هستند، و همه به هم متصل هستند. و اين نظم هيچ دخلي به پستاي مطلق و مقيد ندارد، و آنها در

«* دروس جلد 2 صفحه 416 *»

حقيقت جراب نوره([12]) است، و اصل اين مطلب است. پس بدانيد كه اگر اينجا چيزي حركت كرد از آن بالا حركتش داده‏اند، و آن سرش را جنبانده‏اند كه آن چيز اينجا حركت كرده. پس اگر ديدي پر كاهي اينجا افتاد و تو عقلت نمي‏رسد كه اين پر كاه چرا اينجا افتاد. و نه همين تو عقلت نمي‏رسد هيچ كس عقلش نمي‏رسد لكن بدان كه همين پر كاه را از روي عمد و تدبير انداخته‏اند، و بسا پر كاه هم از دست تو افتاده و بسا تو از روي بازي يا فساد انداختي، يا از روي غفلت انداختي، ولي آن كسيكه بالا نشسته تو را داشته كه انداخته‏اي. و او از روي عمد تو را داشته و او بر نظم حكمت اين كار را كرده، و وجود اين پركاه در اين مكان و در اين وقت ضرور بوده، اگر چه تو نمي‏داني لكن او مي‏داند.

باري، منظور اين است كه امورات اتفاقيه را شما اتفاقي نگيريد. پس وقتي كه مي‏بيني زنبور عسل خانه‏اي مي‏سازد مسد‌ّس نسبت به خودش كه مي‏سازد اتفاقي است، اما نسبت به خدا كه مي‏سنجي عمدي است. و تبارك آن خدايي كه وامي‏دارد زنبور را كه بالطبع اين خانه‏ها را به اين نظم كه همه مساوي و همسر است مي‏سازد. پس اين تدبيري كه از زنبور خدا كرده، تدبيري است كه از تدبير انسان و از تدبير جميع حكماي بالغ كامل بيشتر است، بلكه از عقل همه آن حكماي بالغ بيرون است. و آن تدبير را اگر بخواهي داشته باشي بايد بداني حقيقت موم را چطور درست مي‏كنند؟ و درست كني آن اندازه را، و چطور مي‏گيرند؟ آن‏طور بگيري، و چه جور آلات و ادوات مي‏خواهد؟ داشته باشي. پس آن جور كارها را كه بداني و بتواني بكني و آن آلات و ادوات را هم در دست داشته

«* دروس جلد 2 صفحه 417 *»

باشي، آن وقت بتواني آن جور خانه‏ها بسازي، و مي‏داني كه هر چه سعي كني نمي‏تواني. و خدا مي‏داند كه عاجزي، و همين جوري كه زنبورش را نمي‏تواني درست كني خانه‏اش را هم نمي‏تواني بسازي. پس نه تو و نه زنبور هيچ‏كدام نمي‏توانيد اين‏جور خانه بسازيد. اما آن خدايي كه تو را و زنبور را ساخته و از روي عمد هم ساخته، آن خدا خانه زنبور را هم مي‏سازد. پس خداي مدبر تمام آنچه مي‏كند جميعش را از روي عمد مي‏كند. و حالا كه چنين است انسان پر مضطرب نمي‏شود كه چرا من فلان چيز را ندارم يا نمي‏توانم تحصيل كنم. مي‏داند كه خداست و مملكتش. مي‏گويد من به جنگ خدا كه نمي‏توانم بروم، و همه چيز هم كه در دست خداست و نمي‏شود از چنگش گرفت. پس تسليم مي‏كند. و تسليم جزء اعظم اعظم ايمان است. و تسليم چقدر صرفه دارد! و وقتي كه تسليم جزء اعظم ايمان شد و انسان ملتفت تسليم باشد، مي‏گويد من چه كاره ملكم كه غصه بخورم؟ من نه زمين را مي‏توانم ساكن كنم نه آسمان را مي‏توانم بگردانم، نه حادثات در ميان اين زمين و آسمان را ساخته‏ام، و كسي ديگر اين كارها را كرده و مي‏كند، و هر چه او هم خواسته مي‏شود و كسي چاره آن را نمي‏تواند بكند. پس چه ضرور كرده كه من هي غصه بخورم و تدبير و فكر بكنم و چه تدبيري و چه فكري مي‏توان كرد؟ فكّر و قد‌ّر فقتل كيف قد‌ّر و چطور مي‏تواني فكر كني؟ و حال آنكه تمامِ حولت، و تمام قوه‏ات و تمام خيال و فكرت دست ديگري است، و هر جوري كه او خواسته خواهد شد. پس تسليم راحت مي‏كند عباد را. و خدا چون مي‏خواست بندگان خود را به راحت بيندازد گفت تسليم كنيد تا به راحت بيفتيد. ديگر حالا اگر يك كسي تسليم نمي‏كند به جهنم، خودش ضرر مي‏كند.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 2 صفحه 418 *»

درس سى‌وسوم

«* دروس جلد 2 صفحه 419 *»

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اعجاز المعجز اما بديهي يعرف بمحض الاطلاع انه فوق طاقة جنس البشر كالصعود الي السماء مثلاً و الطيران و انطاق الحصي فانها تعرف بمحض الاطلاع ان جنس البشر يعجزون عن مثلها و اما يحتاج الي امتحان و تتبع حتي يعرف المطلع ان نفسه و امثاله لايقدرون عليه. فان اد‌ّاه نظره و امتحانه و تتبعه الي انه اتي به من غير معالجة ظاهرية يعرف بعد ذلك انه يعجز عنه البشر و ان وجده بمعالجة فانه يعسر حصول العلم منه بعجز البشر عنه فان للصنايع العلاجية درجات لاغاية لها و ان كانت يعسر الاطلاع علي حدها و القرآن من هذا القسم الاخير فانه من صناعة الكلام و يتدرج مراتبه بالتدرب و المجاهدة فلايمكن الاطلاع علي غايته التي ليس للبشر ان‏يتجاوزها و لذلك … تا آخر.

ان‏شاءاللّه از آنچه عرض كردم ملتفت شديد كه در ميان مراتب، برازخ هست و چنين نيست كه از مرتبه داني به خودِ مرتبه عالي بتوان رسيد، بلكه بايد هي درجه به درجه سير كرد. و تمام اشياء وضعشان بر همين نسق است. حتي اين امر برزخي جاري است در چيزهايي كه ظاهرا يك چيز به نظر مي‏آيد. مثلاً هوا را انسان ظاهرا خيال مي‏كند كه از اينجا تا فلك قمر يك جور هوا است، و دقت كه مي‏كني هواي اينجا سنگين‏تر است از هواي بالا، و هوا كه زياد سرد مي‏شود، يكپاره جاها مثل سر درختها سفيد مي‏شود بي‏ابر. و همين شبنمها را اگر جمع كني توي پوست تخم مرغي و سرش را به مومي محكم كني و

 

«* دروس جلد 2 صفحه 420 *»

در آفتاب بگذاري گرم مي‏شود، و يكدفعه پوست تخم مرغ صعود مي‏كند و مي‏رود بالا. همچنين در مياه فكر كنيد، آب روي خزانه حمام گرم است. آب سرد كه روي خزانه بيندازند مي‏رود زير، و لامحاله آبهاي پايين سردتر است، و آبهاي بالا گرم‏تر است. و لامحاله آبهاي بالا لطيف‏تر است و آبهاي پايين غليظ‏تر است. و اگر خيكي را از روي خزانه آب كني و ببري ته خزانه، نمي‏ايستد و مي‏آيد بالا، و همچنين بر عكس. و همين‏طور است در درياها. پس خلأ محال است و خدا خلق نكرده فضاي فارغي، و معقول نيست. و همه جا برازخ هستند، و اين سر‌ّي است در حكمت، و حكمت خيلي عظيمي خدا به كار برده. به جهت آنكه چيز خيلي لطيف با چيز خيلي كثيف داخل هم نمي‏شوند. آب و هوا را هر چه به هم بزني داخل هم نمي‏شوند، خيلي هم كه تند بزني قبه قبه مي‏شود و كف مي‏شود. و همين كه قبه‏ها پاره شد هوا مي‏رود پي كارش و داخل هم نشده است. پس اين يك سر‌ّي است كه برازخ بايد از اوساط باشند. و درجه اعلاي هر عالم ادنايي با درجه ادناي عالم اعلاي او شبيه به همند و كأنه يك چيزند. پس غلايظ هوا مثل بخار مي‏ماند و لطايف آب هم مثل بخار مي‏ماند، و اينها داخل هم مي‏شود و به اين‏طور تركيب حاصل مي‏شود.

و به همين نسق است نبات با اين جمادات ظاهره، نه اين است كه از جماد كه پا بالا گذاشتي مي‏روي به نبات صرف. و ادني درجات نبات كأنه مثل جماد است و اعلي درجات جماد كأنه نباتيت دارد. و اين دو كه به هم مي‏چسبند آن وقت تمام نبات به تمام جماد مي‏چسبد.

پس ملتفت باشيد و حالا ديگر به طور فصل اول خيال كنيد. پس ببينيد در بدن حيوان كه نباتيتش حالا قوي شده و به سرحد رسيده كه بخار منفصل از بدن است. و اين بخار در فضاهايي منزل دارد كه دخلي به جمادات اين بدن ندارد، لكن نفوذ مي‏كند در عروق، در رطوبات لزجه. و اول همان رطوبات لزجه كه باعث اتصال اجزاء بودند، همانها

«* دروس جلد 2 صفحه 421 *»

نبات بودند. آن بخار هم غلايظي دارد كه كأنه جماد است. پس كأنه اين روحي شد و دميده شد در بدنِ اين رطوبات و خود آن رطوبات نسبت به غلايظ و ظواهر اين بدن كأنه روحي است دميده شده در اين بدن مثل روغن بادام در مغز بادام، و هيچ روغن پيدا نيست، بايد علاجها كرد كه روغنش يك سمت بنشيند و پيدا شود. پس روغن بادام پيدا نيست و غيب است، و اين غلايظ بدني است براي بادام، و اين روغن روحي است دميده شده در اين بدن. و خود روغن باز لطيفه‏اي دارد و غليظه‏اي، لطيفه‏اش روح نباتي است. پس خود نبات يك روحي دارد و يك بدني، روحش آن چيزي است كه جذب مي‏كند و دفع مي‏كند و هضم مي‏كند و امساك مي‏كند. و آن روح در بدني نشسته لطيف كه آن همان روغنها باشد. و اين روغنها اگر در حبوب نباشند حبوب سبز نمي‏شوند. و اگر مغز سر به اين لطيفي توي سر نباشد هزار روح بخاري توي بدن باشد بدن را نمي‏تواند زنده كند. پس روح بخاري بايد تعلق بگيرد به مغز سر كه آن بسيار لطيف است ديگر آن هم بايد راهي داشته باشد به مغز حرام و آن را زنده كند و نباتيت پيدا كند. و او به تدريج بايد هي تعلق بگيرد به اعصاب و اعصاب نباتيت پيدا كند. و اعصاب ديگر بايد تعلق بگيرند به اغشيه، و آنها نباتيت پيدا كنند. تا مي‏رسد به گوشت بدن، آن آخر كار گوشت نباتيت پيدا مي‏كند. اول به عكس بود، حالا كه پيدا شده روح نباتي، ديگر از عالي مدد مي‏آيد براي داني. به همين نسق برازخ هست در توي بدن. درست فكر كنيد كه اگر اين ماهيچه‏ها و عضلات نباشند نمي‏شود بدن حركت كند و نمي‏شود كه استخوان حركت كند. پس استخوان خودش نمي‏جنبد تا گوشت نجنبد، و ماهيچه‏ها بايد گوشتها را حركت دهند. و تا اغشيه حركت نكنند ماهيچه‏ها حركت نمي‏كنند، و اغشيه اگر حركت كنند و فرضا ماهيچه نباشد، باز گوشت حركت نمي‏كند. و گوشت كه حركت نكرد استخوان حركت نمي‏كند. باز آن اعصاب صرفه اگر حركت نكنند اغشيه حركت نمي‏كند. اغشيه كه حركت نكرد ماهيچه‏ها و گوشتها و استخوانها حركت نمي‏كنند.

«* دروس جلد 2 صفحه 422 *»

بر همين نظم كه فكر كنيد مي‏بينيد كه آن آخر كار تا آن مغز حرام حركت نكند عصب حركت نمي‏كند. و تا مغز سر حركت نكند نخاع نمي‏تواند حركت كند. از اين است كه مغز سر اگر عيب كرد انسان لقوه مي‏شود. و باز تا بخار حركت نكند مغز سر حركت نمي‏كند و باز اگر مغز سر نباشد و بدن پر از بخار باشد، هيچ نخاع خبر نمي‏شود. همچنين حيات اگر در عالم خودش هزار داد و فرياد بزند هيچ‏كس صداي او را نمي‏شنود تا اينكه بخار ترجمه كند حرفهاي حيات را براي اعصاب، و اعصاب ترجمه مي‏كنند براي اغشيه، اغشيه براي عضلات، عضلات براي لحوم، لحوم براي استخوان، ديگر هيچ طول هم نبايد بكشد. و اگر فكر كنيد باز علوم به دستتان مي‏آيد. جسمي اگر بايد منتقل شود از جايي و برود به جايي ديگر، اگر چه خيلي سريع حركت كند، باز يك آني توش هست ديگر راه مسائل را توي اين بيانات اگر فكر كنيد ان‏شاءاللّه به دستتان مي‏آيد و جسم است كه رفته تا منتهي‏اليه، و منتهي‏اليه جسم عرش است. پس ببينيد كه نفس شما كه خيال مي‏كند اين دست بجنبد، به محض اراده اين دست مي‏جنبد. ديگر خيال كني كه آن نفس در عرش است، اگر چه تعبير هم مي‏آورند، تو راهش را به دست بيار كه عرش چيست. پس منتهي‏اليه هر عالمي عرش آن عالم است و سقف آن عالم است. حالا منتهي‏اليه بخار آن جايي است كه مي‏چسبد به حيات و عرش آن عالم است. و مقعر حيات مي‏چسبد به محدب اين عرش و مستوي مي‏شود بر اين عرش، به طوري كه در جميع اقطارِ اين عرش ساري و جاري و نافذ است. باز منتهي‏اليه عالم حيات با مقعر عالم خيال به هم مي‏چسبد. پس بگوييد خيال مستولي است بر عرش عالم حيات، و در جميع اقطار عالم حيات نافذ و ساري و جاري است.

اينها را اگر درست ياد بگيريد خيلي چيزها به دست مي‏آيد، اگر چه براي منافقين صرفه ندارد و اين حرفها براي منافق سم قاتل است. حكمت را براي منافق هيچ نبايد تعليم كرد، لكن در اين دنيا مؤمن و منافق داخل هم هستند. حالا منافق مي‏آيد توي مؤمنين

«* دروس جلد 2 صفحه 423 *»

مي‏نشيند اگر تو براي مؤمنين هيچ نگويي كه از دست مؤمن بيرون مي‏رود، و اگر بگويي منافق هم ياد مي‏گيرد. لكن وقتي كه به دست منافق آمد برايش سم قاتل است و همان سبب هلاكش است.

باري، پس عرش عالم خيال، مستولي است بر عرش عالم حيات، كه آن حيات مستولي است بر عرش عالم نبات، كه آن نبات مستولي است بر عرش عالم جماد، و تمام بخار عرش عالم جماد است. و اگر بخار را از اين بدن بيرون بكشي و مخلي به طبعش كني بالا مي‏ايستد. الآن هم بخار بالا ايستاده و مستولي است بر بدن. پس هر عالي نسبت به داني مستولي بر عرش عالم داني است. و از همين بيان بدانيد كه چيزي كه از عالم داني مي‏خواهد برود به عالم عالي هيچ به روحانيت نبايد برود. پس بدانيد كه معراج جسماني است، و همين نان و پنير است كه نبي مي‏خورد مي‏رود به عرش. و بخار بجسمانيته مي‏رود تا زير عالم حيات و مي‏رسد به مقعر عالم حيات. پس بگوييد با جسم رفته لكن آنجا هم شكلش شكل نان و پنير باشد، نه. توي معده هم نان و پنير اين شكل را ندارد، پس نان و پنير را ترقي داده‏اند و لطيفش كرده‏اند، و هي صافش كرده‏اند تا رفته به مقعر عالم حيات. حالا ديگر اين هر چه حرف از عالم حيات شنيده، خودش مي‏شود زبان ترجمان عالي براي داني. و در اين اجسام ظاهري به جسم ظاهري مي‏روند. عيسي وقتي كه مي‏رفت به آسمان، حواريين مي‏ديدند كه با همين جسمش مي‏رود بالا. پس جسم صعود مي‏كند و مي‏رود به عالم حيات. و حيات است كه مي‏رود بالا تا عالم خيال.

پس بگوييد كه خيال در عالم خود نشسته و مستولي بر عرش عالم حيات است، و به محض اراده او حيات حركت مي‏دهد بخار را و بخار حركت مي‏دهد نخاع را و نخاع حركت مي‏دهد اعصاب را و او حركت مي‏دهد عضلات را و آنها حركت مي‏دهند اغشيه را و آنها حركت مي‏دهند گوشت را و گوشت حركت مي‏دهد استخوان را، و مي‏بيني كه هيچ طول هم نمي‏كشد تا به استخوان برسد. و بر اين نظم اگر فكر كنيد مي‏يابيد كه معراج

«* دروس جلد 2 صفحه 424 *»

هيچ طول نبايد بكشد. و مي‏يابيد كه تدريجات عالم داني بر عالم اعلي هيچ مرور نمي‏كند، با وجودي كه عالم اعلي آمده در عالم ادني نشسته، و عالم ادني رفته تا عالم اعلي. و عالي مي‏آيد به عالم داني و هيچ انتقال نمي‏خواهد. و به همين‏طور داني مي‏رود به عالم عالي بدون انتقال.

دقت كنيد كه خيال چه جور در اين بدن آمده؟ آيا خيال توي سر نشسته يا توي دست است يا توي پا است، كجاي بدن است؟ خيال مكاني ندارد. خيال نه توي عرش اين دنيا است و نه توي فرش اين دنيا. و مع‏ذلك خيال زيد مال زيد است و پيش عمرو نيست، و خيال عمرو پيش خودش است و پيش زيد نيست. باز فكر كن و ببين كه خيال خودت را اگر از اينجا بخواهي بيرون كني هيچ ديوار را نبايد سوراخ كني، و هيچ طول هم نمي‏كشد و به هر جا مي‏خواهي مي‏رود و مي‏آيد، چرا كه مكانها جلو او كشيده نشده، زمانها جلوش كشيده نشده. پس تا بخواهي به هر مكاني و هر وقتي كه برود في‏الفور مي‏رود. و در اين دو كه اوضح بيانات است فكر كنيد كه خيال در جايي ننشسته كه اوقات و امكنه اين عالم مزاحم او باشند؟ و خيال از اينجا مي‏رود تا مكه و مي‏رود تا آسمان، خواه مانعهاي بسيار در راه باشد خواه نباشد، كه براي خيال هيچ فرق نمي‏كند. و همچنين از حالا مي‏رود به ماضي، و يك آن پيش از اين را با هزار سال پيش از اين به يك جور و يك طور و يك آساني مي‏رود، و هيچ سدي از سدهاي دنيا جلو خيال را نمي‏تواند بگيرد. و خيال اصلش در اين امكنه و در اين اوقات نمي‏نشيند. پس وقتي كه مي‏گويم خيال آمده توي اين دنيا ملتفت باشيد كه چطور آمده. يعني خيال من آمده اينجا پيش من، و پيش شما نيامده و خيال شما آمده پيش شما و پيش من نيامده.

به همين نسق عالم عقل، هيچ مزاحم اين دنيا نيست لكن آمده توي اين دنيا و پيش غير عقلا نرفته. و به همين نسق روحي كه دميده مي‏شود در حجج بر همين سبك طبيعي است. و خدا مي‏داند كه روح‏اللهي كه دميده شده در بدن آن اصفياء آن روح‏اللّه هم مزاحم

«* دروس جلد 2 صفحه 425 *»

اين عالم نيست و در اينجا ننشسته. پس مي‏تواند بيايد و مي‏تواند برود. مي‏گويي چطور؟ همان طوري كه خيال مي‏آيد و مي‏رود، و چون اين بدن را خيال حركت مي‏دهد پس اينجا نشسته. اين آئينه بدن را بشكن، خيال در عالم خودش نشسته. به همين‏طور عقل آمده اينجا نشسته، آئينه‏اش را بشكن عقل در عالم خودش نشسته. بر همين نسق روح‏اللّه مي‏آيد توي اين دنيا در بدن انبيا اين مرآت بدنشان كه شكست روح اللّه مي‏رود در عالم خودش، و در عالم خودش هست. و اگر بدني و آئينه‏اي ديگر مناسبش پيدا شد، باز هم مي‏آيد در اين بدن. و هر كه اين بدن را مي‏شناسد آن روح را مي‏شناسد.

دقت كنيد ان‏شاءاللّه كه بيان بيان طبيعي است و بياني است كه با عقل و با نقل و با ضروريات جميعا مطابق است. و باز به همين‏طور بدانيد كه آن روح اللّه عالِم است قادر است حكيم است رؤف است رحيم است بشير است نذير است، صاحب اسمها است، و اسمي است جامع و روحي است كه دميده مي‏شود در بدن حجج سلام‏اللّه عليهم و او نمي‏شود كه عالم نباشد و او روح‏القدس است. اين الفاظ را شما كم ديده‏ايد لكن در تورات و انجيل هست كه روح‏القدس آمد در بدن فلان نبي. پس اين روح صاحب اين صفات است، و در بدن هر حجتي كه مي‏آيد آن هم صاحب اين صفات مي‏شود. بلاتشبيه مثل جني كه مي‏گيرد جني را، و تا گرفت اين قدر قوت در بدن شخص جني زياد مي‏شود، كه بسا هزار نفر اگر او را بگيرند همه را حركت مي‏دهد، ديگر نسبت غيب را كه با شهاده مي‏خواهم بگويم مثل به جن و جني مي‏زنم كه تو بفهمي. پس جن را كه مي‏تواني بفهمي، حالا فكر كن در آن بالاها آنجا هم همين‏طور است. و چون شياطين مس‌ّ مي‏كردند ارواح مؤمنين را، خدا نازل كرد كه ان الذين اتقوا اذا مسّهم طائف من الشيطان تذكّروا و همين‏جور واللّه ملائكه مس‌ّ مي‏كنند انسان را، يعني مي‏آيند توي بدن انسان. و علي ممسوس في ذات اللّه از همين باب است. و وقتي‏كه بنا شد خدا در جايي باشد، معلوم است كه خدا كار خدايي مي‏كند. و علي هيچ‏كاره است يعني همه كاره است. و علي

«* دروس جلد 2 صفحه 426 *»

خودش بي‏خدا هيچ كار از او نمي‏آيد؛ لايملك لنفسه نفعا و لاضرا و لاموتا و لا حيوةً و لانشورا و واللّه بي‏اغراق هيچ تقيه هم بدانيد كه در آنچه گفتم نيست، علي خودش به خودي خود، هيچ كار نمي‏تواند بكند، اما خودش با خدا همه كار مي‏كند. و اينكه لفظش را مي‏گويم با خدا، خدا هم اين «با» را استعمال كرده ان اللّه مع الذين اتقوا و الذين هم محسنون و ان اللّه لمع المحسنين. پس علي با خدا همه كار مي‏تواند بكند و ممسوس است در ذات خدا، و روح‏اللّه دميده شده در بدن ايشان. و اين‏جور چيزها در اخبار هم هست كه ائمه مؤيد به روح‏القدس هستند. ديگر اينها را احدي نمي‏تواند انكار كند چرا كه از حد تواتر گذشته، و اين‏جور اخبار به حد ضرورت رسيده كه ائمه سلام اللّه عليهم مؤيَّدند به روح‏القدس. و مي‏فرمايد روح‏القدس سهو ندارد نسيان ندارد خواب ندارد. و ائمه مؤيد به آن روحند و در وقت موتِ هر امامي، مي‏سپارند آن را به امام لاحق، و مردم مي‏ديدند آن روح را كه به صورت گنجشكي مي‏شد، و از دهان آن امامي كه در حال موت بود مي‏رفت به دهان آن امام لاحق. و اين روحي است از جانب خدا و قادر است بر تمام كارها و حي است و عالم است به جميع چيزها و آنچه مي‏كند از روي عمد مي‏كند و هيچ سهوي و نسياني و خطائي ندارد. و همه ملائكه چنين هستند چه جاي روح‏القدس. پس روح‏القدس با ايشان است و ايشان مؤيدند به آن روح. و چگونه نباشند و حال آنكه روح‏القدس زير پاي ايشان است. مي‏فرمايد ان روح القدس في جنان الصاقورة ذاق من حدائقنا الباكورة و ائمه ما دارند يك مقامي كه اين روح‏القدسي كه سهو ندارد و نسيان و خطا و جهل ندارد، اين يكي از جلوه‏هاشان و يكي از مراتبشان است كه مستولي است بر كل چيزها.

حالا ديگر فكر كنيد كه وقتي كه خود ائمه بدني بگيرند در اين دنيا و روح خودشان را بياورند توي اين بدن، البته به طريق اولي ديگر سهوي و نسياني و خطائي و عجزي و جهلي براشان نيست. پس به همين نسق كه فكر كنيد خواهيد دانست كه هر عاليي براي

«* دروس جلد 2 صفحه 427 *»

خودش مرتبه دانيي دارد و مرتبه عالي هر جايي با داني آنجا، دانيش جسم اوست و عاليش روح اوست و همه جا روح لطيفه جسم است و همه جا جسم غليظه روح است و اگر فرضا جسم را لطيف كني تمامش روح مي‏شود و اگر فرضا روح را كثيف كني تمامش جسم مي‏شود.

باز به همين اكتفا نمي‏شود كرد ملتفت باشيد كه تمام اين روح و جسم، مي‏نشيند در روح و جسمي ديگر. و روح و جسم داني تمامش بدن مي‏شود براي عالي. و تمام روح و جسم عالي روح مي‏شود براي داني. پس در اين بدن هست رطوبات لزجه‏اي كه متصل كرده اعضا را به يكديگر. و آن رطوبات روح اين بدن است پيش از آنكه روح بخاري درست شود. بعد كه روح بخاري به حد كمال رسيد و پيدا شد، ديگر روح بخاري روح است براي اين بدن. باز در بخار كه فكر مي‏كني بخار هم ادنايي دارد و اعلايي دارد. ادناش هميني است كه تازه متكون مي‏شود در قلب و اعلاش آن جايي است كه مي‏بيند و مي‏شنود. و توي قلب كه تازه متكون مي‏شود اگر چه چشم برايش درست كنند نمي‏تواند ببيند، و گوش اگر برايش درست كنند نمي‏تواند بشنود و هكذا. پس بايد بيايد توي سر آن وقت ببيند و بشنود و شم كند. و حيات را اگر بخواهي بنشاني در قلب، تا بخار درست نكني نمي‏نشيند، و بايد بخاري باشد تا حيات به او تعلق بگيرد. به همين‏طور برو در عالم مثال، آنجا هم ادنايي دارد كه مقعرش باشد كه به محدب حيات چسبيده، و اعلايي دارد اعلاش روحي است كه دميده شده در ادناش. و تمام مثال از اعلا و ادناش، روحي است كه در تمام بدن حيات نشسته. و خود حيات هم از اعلا و ادناش كه روح و بدنش باشد، تمامش در بدن نبات نشسته. و خود نبات هم روحي دارد و بدني، و تمامش در اين غلايظ نشسته، و همه اينها به هم مخلوط شده‏اند.

اينها را در خودتان فكر كنيد و اگر در بدن خودتان نفهميد هيچ جاي ديگر نخواهيد فهميد، و طمع هم مكن كه جاي ديگر بفهمي. پس خيال مي‏آيد در اين عالم مي‏نشيند در

 

«* دروس جلد 2 صفحه 428 *»

مكان اين عالم و در وقت اين عالم، ـ اما اين معما است ـ و نمي‏آيد و نمي‏نشيند، و مع‏ذلك آمده پيش تو. و هميني كه تو خيال مي‏كني همان خيال است. پس خيال مي‏آيد و ممزوج و مخلوط مي‏شود با اين عالم. مثلش بعينه مثل همان نباتي است كه عرض كردم، ريزريزهاي نبات در همه جا ريخته. حالا اگر كسي هم نفهميد نفهميده باشد. پس خيال هم مثل نبات در همه جا ريزريز ريخته شده، به طور شيوع و عموم، و نسبتش به همه جا مساوي است. لكن بعد از آني كه بدن زيد در اينجا درست شد، خيال زيد ديگر متعين مي‏شود و جمع مي‏شود يكجا. پس ريزهاي خيال همين‏طور مثل شراره‏هاي آتش است، و در واقع جميعشان در غير عالم خودشان كرات هستند و مثل كره مي‏ايستند. و اما در عالم خودشان كه اعراضي نيست همه پهلو به پهلوي يكديگر گذاشته‏اند. و انسان اگر فرضا برود آنجا ديگر كرويت آنها را نمي‏بيند، و كراتشان پيدا است وقتي كه به شهاده مي‏آيند. ببينيد كه جيوه را روي هم كه مي‏ريزيد كراتش پيدا نيست، اما همين كه مي‏ريزي آنها را روي زمين همه كره كره مي‏ايستند. همچنين سرب را كه مي‏ريزي همه كره كره مي‏ايستد. آب هم همين كه او را به زمين مي‏ريزي اول كره كره مي‏ايستد، و همين كه در عالم غير داخل مي‏شوند به شكل كره داخل مي‏شوند، و در عالم خودشان ريزريزها هستند لكن كره نيستند. از اين است كه عقل ريزريز مي‏آيد، اما ريزريز عقل را مثل ريزريز جسم خيال نكني. چنانكه ريزهاي خيال مثل ريزريزهاي جسم نيست. اما ريزريزهاي آنها منتشر است و در تمام عالم ريخته شده. پس در نزول جميعا ذراتند و در هم ريخته شده، و اين ذرات را تا مخض نكني به هم نمي‏چسبد، و ابتداي صعود ابتداي مخض است. و همان ابتدائي كه بنا مي‏كنند به هم زدن و اين خيك دنيا را مخض مي‏كنند، آن وقت ابتداي اين است كه صعود بدهند خلق را. و صعودشان حشر اسمش است، نشر اسمش است، قيامت اسمش است.

باري، اين ذرات را بايد مخض كرد، و ابتداي مخض بايد اين ظواهر مخض بشود، تا اينها به هم بچسبند. اينها كه به هم چسبيدند بعد بخار پيدا مي‏شود، بخار را مخض

«* دروس جلد 2 صفحه 429 *»

مي‏كنند تا ريزريزهاش به هم بچسبد، وقتي كه به هم چسبيد حيات به او تعلق مي‏گيرد. بعد حيات را مخض مي‏كنند تا ريزريزهاش به هم بچسبد، وقتي كه ريزهاي حيات به هم چسبيد، آن وقت خيال پيدا مي‏شود. بعد خيال را مخض مي‏كنند تا فكر پيدا مي‏شود. فكر را مخض مي‏كنند تا وهم پيدا مي‏شود. وهم را مخض مي‏كنند تا آنكه علم پيدا شود و هكذا.

پس جميع مثال را كه به هم بزنند، تمامش بدن است براي عالم اعلي. و اين بدن مثالي را كه به هم مي‏زنند و مخض مي‏كنند، ريزريزهاي انسانيت به هم مي‏چسبد در عالم انسان. و انسان را كه مخض مي‏كنند ذره ذره‏هاي عالم روح به هم مي‏چسبد. ديگر همه انسانها را هم مخض نمي‏كنند، پس ذره ذره‏هاي عالم روح كه به هم چسبيد نبي مي‏شود. و به همين‏طور مخض مي‏كنند انبيا را و ريزريزهاي عقل به هم مي‏چسبد. و همين‏طور مخض مي‏كنند عقل را و ريزريزهاي عالم بالاتر به هم مي‏چسبد و هكذا و اگر از اين راه بروي بگو اول زمين خلق شده بعد آسمان، و اگر از آن راه بيايي بگو اول آسمان خلق شده بعد زمين. خلاصه هر عالم ادنايي بدن است براي عالم اعلي، و عالم اعلي روح است براي عالم ادناي خودش. پس هر عالم ادنايي را كه مخض مي‏كنند ريزريزهاي عالم اعلاش به هم مي‏چسبند و جمع مي‏شوند، و بر همين نسق است امر در هر عالمي پس از عالمي، تا برسد به مبدء اولِ اول. و آن مبدء اول اول را ديگر نبايد مخض كرد كه به هم بچسبد.

سعي كنيد اين را به دست بياوريد كه اگر مبدء اول اول را بنا بود به مخض درست كنند چيزي نبود كه او را مخض كند. پس آن مبدء اول را مخض نكرده‏اند و به مخض پيدا نشده. و آن مبدء اول اول واقعا عالِم است به همين‏جور علمهاي خودماني. و علم دارد به تمام آنچه در مملكت درست مي‏كند، و اين اسمش صانع است. پس صانع عالم است به آنچه ساخته و علومش از مخض به او نرسيده، و به طور اكتساب نيست و تا بوده علم داشته، و تا ندارد. و خدا اكتساب از جايي نمي‏كند علم خودش را، و قدرتش را از جايي اكتساب نمي‏كند. پس خداي ما حي بالذات است و عالم بالذات است و قادر بالذات است

«* دروس جلد 2 صفحه 430 *»

و از جايي اكتساب نمي‏كند و از جايي قرض نمي‏كند. و تمام مملكت، ديگر كارشان گدايي و قرض است.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

بعد از درس اين فرمايشات را فرمودند: اگر حجت در اين دنيا نباشد دنيا خراب مي‏شود، و الآن حجت به همين بدن جسماني بايد در دنيا باشد، بدون تأويل. و همين‏طور بدن ظاهري دنيايي بايد داشته باشد كه اكل و شرب كند مثل ساير بدنها كه اگر اين بدن را اينجا نداشته باشد، آنجا روح‏القدس سرجاي خودش هست لكن تصرفي در اينجا نمي‏كند. و بدانيد كه بي‏تأويل كه هيچ تأويل ندارد اين است كه حجت همين بدن ظاهري دنيايي را بايد داشته باشد، و ميان مردم بايد باشد و اكل و شرب كند و نكاح كند و زن بگيرد از همين‏جور زنها، و بچه داشته باشد از همين‏جور بچه‏ها. و مردم هم مي‏بينند او را لكن او را نمي‏شناسند. پس غايب است يعني او را نمي‏شناسند و الا مثل همين بدنهاي عرضي ظاهري بدني دارد و مي‏خورد و مي‏آشامد و نكاح هم مي‏كند و در ميان مردم راه مي‏رود و ميان مردم هم هست.

 

«* دروس جلد 2 صفحه 431 *»

درس سى‌وچهارم

«* دروس جلد 2 صفحه 432 *»

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اعجاز المعجز اما بديهي يعرف بمحض الاطلاع انه فوق طاقة جنس البشر كالصعود الي السماء مثلاً و الطيران و انطاق الحصي فانها تعرف بمحض الاطلاع ان جنس البشر يعجزون عن مثلها و اما يحتاج الي امتحان و تتبع حتي يعرف المطلع ان نفسه و امثاله لايقدرون عليه. فان اد‌ّاه نظره و امتحانه و تتبعه الي انه اتي به من غير معالجة ظاهرية يعرف بعد ذلك انه يعجز عنه البشر و ان وجده بمعالجة فانه يعسر حصول العلم منه بعجز البشر عنه فان للصنايع العلاجية درجات لاغاية لها و ان كانت يعسر الاطلاع علي حدها و القرآن من هذا القسم الاخير فانه من صناعة الكلام و يتدرج مراتبه بالتدرب و المجاهدة فلايمكن الاطلاع علي غايته التي ليس للبشر ان‏يتجاوزها و لذلك … تا آخر.

بعد از آن مقدمه‏اي كه مكرر عرض كرده‏ام كه از هيچ صرف نمي‏شود چيزي ساخت، اگر يادتان نرود مي‏بينيد كه طورهايي كه در قرآن و همه جا هست، همان جوري است كه عرض كرده‏ام، و چيزي هم كه هست در همين است. ببينيد مي‏فرمايد خلق الانسان من صلصال كالفخّار و خلق الجان‌ّ من مارج من نار و خلقنا من الماء كل شي‏ء حي و همه جا ماده‏اي براي چيزها قرار مي‏دهند. پس از نيست صرف، هيچ چيز نمي‏شود ساخت. و آن اول اول اول هم كه چيزي نبود، باز خيال نكني كه خدا شخص واحد ممتازي بود و يك جايي ايستاده بود، و فضاي فارغي بود. اينها خيال است، خداوند

 

«* دروس جلد 2 صفحه 433 *»

عالم شخص نيست، شخص نمي‏تواند اشخاص متباينه را خلق كند. و شخصِ محدود، حدود خود را داراست. و حدودي كه بيرون از وجود اوست دارا نيست ندارد، پس نمي‏تواند آنها را خلق كند. پس هرچيزي كه حد دارد حدش دورش را گرفته، و نمي‏گذارد از حدش بيرون رود. به همين جهت بايد ذات خدا حد نداشته باشد. و ذاتي كه حدي برايش نيست او به جورِ متبادر به اذهان مردم خلقت نمي‏كند. نمونه‏اش را اگر بخواهي اين است كه تو خودت خودتي، و احداث مي‏كني كار خودت را، و كار تو مصنوع تو است. اينها لفظهاش ظاهر است اما معني خيلي دارد. پس هر كس كارش مصنوع او و مفعول مطلق اوست. و مفعول مطلق از جاي ديگر نيامده، و مفعول مطلق ذات شخص هم نيست. و ذات احداث مي‏كند فعل را به خود فعل، و روز اول هر چيزي را خودش را به خودش احداث مي‏كند. بعد در ميانه اين مخلوقات بعضي در بعضي تأثير مي‏كنند. مثلاً آتش حد ناري دارد و تأثير در غير هم مي‏كند، و آب حد رطوبت دارد و تأثير در غير هم مي‏كند و هكذا. پس جميع اشياء حد خودشان را دارند و تأثير در غير خود هم مي‏كنند. پس همين كه نظر مي‏كنيد به يك اصطلاحي و اعتباري تمام اشياء را از دو قسم بيشتر نمي‏توانيد ببينيد، و ثالثي براي آنها پيدا نخواهيد كرد: يكي نسبت تمام اشياء است به شي‏ء واحد، و آن مؤثر كل است كه نسبتش به عالي و داني مساوي است، و نسبت تمام اشياء به آن يك جور است. و يكي نسبت بعض محدودات است به بعض محدودات، و اين است شرع به معني اعم. و محال است كه اين نسبت ميان اشياء نباشد. پس شرع، لازمه كون افتاده در همه جا. پس به آن نسبت و اصطلاحِ اول كه جميع اشياء را بسنجي به مكو‌ِّني، آن مكو‌ّن كارش اين است كه هر چه هست او خلق كرده، و اين در شرع هم افتاده كه هر چه هست او خلق كرده. و اين نسبت محدودات است به غير محدودي، و اين نسبت كوني است، و در اين نسبت كه تكوين است جميع اشياء مخلوق خدا هستند. كه اگر كسي گمان كند چيزي مخلوق خدا نيست يا مخلوق خداي ديگري

«* دروس جلد 2 صفحه 434 *»

است، يا مخلوق خلقي ديگر است، جميع طوايف او را رد مي‏كنند. و نوعا همه طوايف قبول دارند كه هر چه غير خداست خلق خداست، و اول خدا خواسته و خلق كرده بعد اين خلق شده. پس هر چه خلق كرده مرضي او بوده و مطبوع طبع او بوده و مراد او بوده. ديگر اينها زبانهاي مجادله زياد دارد، اما حسنش اين است كه به نظر حكمت نگاه كنيد، و به نظر حكمت كه نگاه كنيد مي‏بينيد معقول نيست كه شي‏ء عالي و آن بسيط، به مفعول مطلق خود خطاب كند كه بيا به سوي من بالا. كجا برود؟ برود ذات بشود كه معقول نيست. ميان خودتان و قيامتان فكر كنيد، يا ميان فعل و فاعل، يا صفت و موصوف، در همه فكر كنيد ببينيد كه اينها دو تا نيستند كه يكي از ديگري چيزي بخواهد. و اگر گفتيم دواَند مرادمان اين است كه آن بالايي چنان احاطه‏اي دارد كه از جميع اطراف اين يكي داخل وجود اين شده. پس در قائم به غير از زيد هيچ نيست، و زيد يكي نيست كه قائم دومش باشد، كه زيد به قائم بگويد بايست و او بايستد. پس ميانه اثر و مؤثر به اين اصطلاح خاص فاصله‏اي نيست. درست فكر كنيد از روي بصيرت كه اينها خيلي به كار مي‏آيد، در سلوك در رياضت در طمعها در ترسها در همه جا. و اين را اگر كسي درست فهميد، آن وقت مي‏فهمد كه اميد به كسي ديگر بايد داشته باشد و ترس از كسي ديگر بايد داشته باشد و محبت به كسي ديگر بايد داشته باشد. و مي‏داند كه آن چيزي كه آمده در اطراف وجودش داخل شده و نافذ شده، غير از او نيست كه اين دوستش بدارد يا دشمن بدارد يا از او بترسد يا اميد به او داشته باشد. پس هيچ متمردي در امر كوني نيست، يا من الظلمة عنده ضياء، يا من الكفر عنده ايمان، همچنين يا من الغفلة عنده ذكر، يا من الجهل عنده علم. و آنچه هست، اول او خواسته بعد اين موجود شده و نمي‏تواند مخالفت كند. پس در عرصه كون و تأثير هيچ سيري و هيچ سلوكي و هيچ علمي و جهلي و خوفي و اميدي نيست. و تمام آنچه از انبيا شنيده‏ايد در عرصه شرع است. پس تمام انبيا اجماع كردند و اتقاق كردند، و اجماع آنها حجت است و تمامشان به يك زبان آمدند و گفتند ما

«* دروس جلد 2 صفحه 435 *»

از جايي آمديم كه شما از آنجا نيامده‏ايد و خبر از آنجا نداريد، و دليلها و برهانها آورند و معجزات و خارق عادات آوردند بر اثبات قول خودشان، و ديني هم كه غير از دين انبيا نيست، و باقي مردم ديگر كه همه بي‏دينند.

خلاصه بدانيد كه نسبت تأثير تثنيه‏بردار نيست، بلكه عالي در اقطار وجود داني نافذ است و به هيچ وجه من الوجوه داني را فاقد نيست. و داني اگر از حد خود هم بخواهد بيرون رود نمي‏تواند و مختار نيست. ديگر معني اختيار را هم بايد به دست آورد اگر چه مكرر عرض كرده‏ام لكن كم حفظش مي‏كنيد.

پس عرض مي‏كنم كه انسان كه مختار است نه معنيش اين است كه مفو‌ّض است امري به او، و اغلب اهل ظاهر بلكه اهل باطن اختياري كه ثابت مي‏كنند تفويض ثابت مي‏كنند و تفويض بدتر است از جبر، چرا كه جبر كاري را از دست خدا نگرفته اما تفويض كه من كاري مي‏توانم بكنم بي‏حول و قوه خدا، اين هزار مرتبه از جبر بدتر است. شما سعي كنيد كه مثل مردم نباشيد، مردم در هر دايره‏اي خيال مي‏كنند كه هر كه اختيار ثابت مي‏كند بايد امر را مفوض بداند. و اين تفويض هزار مرتبه از جبر بدتر است. پس كار را از دست خدا نمي‏شود گرفت، و خداي محيط به جميع اشياء هيچ كاري از دست او گرفته نخواهد شد ابدا.

باري، مرادم اين است كه اين را در دلتان جاي دهيد و محكم كنيد كه به طور تقليد نباشد، به طور امتثال نباشد، به طور حسن بيان نباشد، فكر كنيد خودتان بفهميد. قيام مخالف زيد نبايد باشد، و زيد مخالف انسان نبايد باشد، انسان چه چيز است؟ حيوان ناطق. حالا زيد با انسان موافقت دارد يا مخالفت؟ هيچ كدام معني ندارد. پس زيد اگر دوست است با عمرو دوست است، و اگر دشمن است با عمرو دشمن است. عبرت بگيريد كه انبيا آمدند گفتند بيعت كنيد يعني خريد و فروش كنيد يك چيزي مي‏دهند يك چيزي مي‏گيرند، صيغه مي‏خوانند دستي توي دست يكديگر مي‏گذارند، ببينيد كه تمام

«* دروس جلد 2 صفحه 436 *»

دينها در شرع است و در عالم كثرات. و اين را اگر بخواهي بچسباني به جايي كه در همه جا جاري و ساري است و جايي نيست جز او، نمي‏چسبد. چرا كه آنجا هيچ معامله‏اي نيست، گفتگويي نيست، خوب و بدي نيست و مطلقا حرفي نيست.

پس انبيا آمدند از عالم غيبي كه ما از آنجا خبر نداريم، و از جايي آمدند كه ما از آنجا نيامده‏ايم. و آنها از آنجا خبر دارند و ماها اگر بخواهيم خبر شويم به واسطه آنها بايد خبر شويم. و جايي كه واسطه‏بردار است جايي است كه يك چيزي هست و كسي خبر از آن ندارد. و يك كسي هم از آن چيز خبر دارد و دليل و نمونه هم آورده تا يقين كنيم كه از آن چيز خبر دارد. پس آن كس واسطه است ميان ما و آن چيز، و چنين جايي واسطه‏بردار است.

فكر كنيد و اول مطلب را از پيش پاتان بگيريد و ببريد بالا، آن وقت ببينيد كه انبيا هيچ نخواسته‏اند رياستِ مفت بي‏معني كنند و نفاقي ميان مردم داشته باشند. بلكه خواسته‏اند بيان مطلب كرده باشند.

پس ببينيد كه واسطه ميان جمادِ صرف صرف و ميان نبات، آن رطوبات لزجه است. رطوبت را كه برداري خود جماديتش هم خراب مي‏شود. و آن چيزي كه باعث تأليف اجزاي جماد شده همان غلايظ نبات است. و اين رطوبت رابط است كه از آن بالا مي‏گيرد به اين پايين مي‏دهد، و اتصال اجزاي اين را مي‏كند. پس آن چيزي كه جماد را به جماديت دارد نبات است حقيقتا، و آن رطوبت رابطه و آن برزخ بايد باشد تا جماد جماد باشد. به همين نسق درست ان‏شاءاللّه فكر كنيد و مسأله را ببريد همه جا جاري كنيد. پس جماد تا بخواهد انكار اين رطوبت رابطه را بكند معلوم است كه به طور حقيقت به نبات نرسيده و انكارش هم زباني است، و در اين انكار زبانيش هم فكر كنيد كه توي همين زبانش هم باز رطوبت رابطه نشسته.

خلاصه به همين‏طور ميان نبات و حيوان هم بايد برازخ باشد. پس بايد نبات، صافي و برزخي داشته باشد كه حيات به آن تعلق بگيرد. و حيات در مي‏گيرد در بخار

«* دروس جلد 2 صفحه 437 *»

مخصوصي نه در هر بخاري. بخار معده قابل حيات نيست، بخار معده حاصلش همه اين است كه دل‏درد بگيرد، و از بالا آروغي بزند يا از پايين دفع شود. و هر جايي كه ريح غليظي به هم رسد همه‏اش الم است و ضديت دارد با حيات. و آن بخاري كه باعث حيات است بخار صاف است. و آن بخار همين كه حيات به او تعلق گرفت قهقري بر مي‏گردد در اين جمادات و آنها را زنده مي‏كند. و تعجب اينكه از حيات آن بخار، آن بادهاي غليظ هم زنده مي‏شوند، و آن وقت بنا مي‏كنند اذيت كردن. و هر چيزي در بدن تا زنده نباشد نمي‏تواند جايي را بگيرد كه به درد بيايد، و هر خلطي تا زنده نشود نمي‏تواند اذيت كند. همين كِرم معده به فضل حيات انسان زنده مي‏شود، زنده كه شد مي‏چسبد به جايي و اذيت مي‏كند. به همين‏طور فضولي كه در بدن هست زنده مي‏شود و واقعا حيات دارند تا آنجا هستند، و از همين جهت تا همراه انسانند نجس نيستند، و چون از بدن انسان بيرون آمدند، حيات هم بيرون مي‏آيد. پس جميع فضول حيات به آنها در مي‏گيرد و زنده مي‏شوند، زنده كه شدند مثل حيوانات ظاهري مي‏شوند. و ان‏شاءاللّه اگر اين نظم را داشته باشيد راه احداث شياطين و خلقت شيطان به دستتان مي‏آيد. و بدانيد كه جميع شياطين و آن شيطان بزرگ از تصدق سر اهل حق زنده شده‏اند. و شاگردهاي آن شيطان بزرگ بسا سعي مي‏كنند كه حقي در عالم نباشد، و خود شيطان واللّه اين كار را نمي‏كند و شيطان مي‏داند كه اگر حقي نباشد خودش هم نيست و خودش را مي‏خواهد پس حق را مي‏گذارد باشد، ولي در صدد صدمه او بر مي‏آيد. و اين لفظ حديث است كه عرض مي‏كنم شياطين ديدند كه شيطان بر روي تل بزرگي ايستاده است و فرياد مي‏زند، گفتند تو را چه شده اين چه حالت است؟ گفت در فلان جا طفلي متولد شده براي اين است. گفتند آن طفل چكاره است؟ گفت آن طفل عالم خواهد شد، و آن وقت چه مي‏كند و چه مي‏كند، و كار مرا از دست من مي‏گيرد به دليل و برهان. شياطين گفتند كه اين كاري ندارد اذن بده برويم الآن خفه‏اش كنيم، گفت هيهات شما جاهليد، شما اگر او را خفه كنيد ديگر

«* دروس جلد 2 صفحه 438 *»

نه من مي‏مانم و نه شما. و اين كسي است كه اگر باشد من و شماها زنده هستيم، شما سعي در كشتن او نكنيد، سعي شما اين باشد كه او هر راهي را مي‏خواهد ببندد شما نگذاريد و خراب كنيد، و هي شبهه بيندازيد و شك بيندازيد.

باري، مقصود اين است كه حيات شيطان هم، وجود او بسته به وجود اهل حق است و اگر اهل حق نباشند شيطان هم مي‏ميرد. و واقعاً انسان اگر زنده است و حيات در قلب او متكو‌ّن شده باقي اعضا و جوارح هم به كار خود مي‏رسند و از تصدق سر اعضاي اصليه، اخلاط زنده مي‏شوند. حالا كه زنده شدند ديگر اذيت مي‏كنند بسا مي‏چسبد به روده و از آن مي‏كند و روده زخم مي‏شود و زحير مي‏آورد. و اين اصل نظم خلقت صانع است كه عرض مي‏كنم. و آن مسأله تأثير هيچ توش نيست و مقدمه است براي اين مسأله.

پس بدانيد كه صانع حكيمِ قادر علي كل شي‏ء، شيطان را هيچ دوست نمي‏دارد. و مقصود بالذات اين صانع، همان چيزهايي است كه انبيا گفته‏اند، لكن حالا اخلاط هم بالتبع زنده مي‏شوند بشوند. اما آن خلطي كه مي‏داند به واسطه حيات زنده شده واقعا در صدد تلف بر نمي‏آيد، و كدخداي آن اخلاط آن خلط است و او واقعا دست و پاي همه آنها را مي‏بندد كه نروند براي تلف آن حيات. اما چه مي‏كند؟ شپش شده‏اند كك شده‏اند و اذيت مي‏كنند. و اينها از خود بدن انسان تولد مي‏كنند و بدن را مي‏خورند. و شما اگر بناي دقت و تحقيق را داشته باشيد و فكر كنيد ان‏شاءاللّه مي‏دانيد كه خدا چنان خدايي است كه كارهاش همه از روي حكمت است. و بدانيد كه اگر چه شپش مي‏خورد انسان را و بدن مي‏خارد، لكن اگر درست به طور تعمق نظر كنيد مي‏بينيد كه به طور طبيعت بايد اين شپشها تولد كند، و خواهيد دانست كه اين شپشها چقدر منافع دارند، حجامند و بخارات را از بدن مي‏كشند و خونهاي غليظ را و خونهاي سمي را كه در بدن هست بيرون مي‏كشند، اگر چه بدن مي‏خارد لكن همان خاراندن هم باز مصلحت است چرا كه سوراخهاي بدن وامي‏شود و بخارهاي فاسد بيرون مي‏آيد. پس اگر فكر كنيد مي‏بينيد كه

«* دروس جلد 2 صفحه 439 *»

آن آخر كار شيطان وجودش مصلحت بوده، و واقعا وجودش براي مؤمنين منفعت داشته كه آن خونهاي فاسد سمي را بكشد بيرون. و چه بسيار مردم را كه به غفلت مي‏اندازد كه همان غفلت مصلحت مؤمنين است. و اگر بخواهي تمامش را پوست‏كنده بگويي انسان جرأت نمي‏كند. چه بسيار وسوسه‏ها كه شيطان مي‏كند كه همان وسوسه‏ها باعث هيجان مؤمن مي‏شود، و در صدد بر مي‏آيد كه آنها را رفع كند كه اگر آن وسوسه‏ها را نكند مؤمن به هيجان نمي‏آيد، و بسا مؤمن سعي نمي‏كند و سلوك نمي‏كند كه برود بالا. لكن گاهي شيطان به غفلت مي‏اندازد او را و زود متذكر مي‏شود. ان الذين اتقوا اذا مسّهم طائف من الشيطان تذكّروا فاذا هم مبصرون يكدفعه مؤمن متذكر مي‏شود به هيجان مي‏آيد بسا مي‏بيني هزار فرسخ را طي كرد و بالا رفت.

خلاصه پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه و بدانيد كه درجات را به همين نسق آباد كرده‏اند. و هر برزخي واسطه است ميان عالي و داني، پس رطوبت رابطه برزخ است مابين جماد و نبات. و خود نبات برزخ است مابين حيات و اين بدن جمادي. و خود حيات برزخ است ميان شعور و اين بدن نباتي. و هكذا خود اين خيالات برازخند ميانه نفس انساني و اين حيات، و خود نفس انساني برزخ است ميانه انبيا و اين خيالات برزخي. و هكذا انبيا برازخ هستند ميانه ائمه و نفس انساني. و همه اين برازخ كلاً واسطه هستند ميان عالي خود و داني خود. پس چيزي اگر از غيب و از آن مرتبه اعلاي اعلي بخواهد بيايد به اين مرتبه اسفل اسفل، البته تا همه اين برازخ را طي نكند نمي‏تواند بيايد. عبرت بگيريد ان‏شاءاللّه، حالا يك كسي بيايد بگويد من به نفس ناطقه زيد اعتقاد دارم و او را دوست مي‏دارم و به او يقين دارم و با او رفيقم و نوكر زيد هستم. لكن اين بدن يك ذرع و نيمي را مي‏دانم كه زيد نيست، و اين بدن بدل مايتحلل مي‏خواهد و هر چه بدل به او مي‏رسد و به تحليل مي‏رود فاني مي‏شود. پس اين زيد نيست و اين اعراض زيد است و خانه دنياي زيد است. و چون زيد نيست حالا من مي‏خواهم سيلي به گوشش بزنم و او را اذيت كنم،

«* دروس جلد 2 صفحه 440 *»

ببينيد آيا اين‏جور معقول است؟ فكر كن ببين كه نفس ناطقه زيد، اگر اين بدن اينجا نباشد آن نفس در عالم خودش نيست، و اين بدن باعث تعين او شده. و او همچو جور چيزي است كه تعينش به واسطه اين بدن مي‏شود، ديگر اين حرفها كه او را دوست مي‏دارم و با اين بدن دشمني مي‏كنم نامربوط است، و از شأن اهل نفاق است. پس دشمني با اين دشمني با اوست قل ان كنتم تحبون اللّه فاتبعوني يحببكم اللّه پس اگر كسي راست مي‏گويد و نفاق نمي‏كند و طالب نفس ناطقه زيد است، همين بدن زيد نفس ناطقه است كه حرف مي‏زند و تو او را مي‏بيني ديگر چرا با او دشمني مي‏كني؟

پس بدانيد كه شما هرگز به نبات نمي‏توانيد برسيد مگر همين‏طور جمادي داشته باشيد. و به حيات نمي‏توانيد برسيد مگر همين‏طور نباتي داشته باشيد و هكذا همين‏طور مراتب را روي هم روي هم فكر كنيد و بدانيد كه اِعراض از اين مرتبه ادني اعراض از كل آن مراتب است. پس هر كس اطاعت اين شخصي كه مي‏آيد در ميان، مي‏كند، اطاعت همه آن بالايي‏ها را كرده و هر كس كه مخالفت اين را مي‏كند مخالفت آنها را كرده، چرا كه همه به هم بسته است. و اگر اينها را درست دقت كنيد ديگر تقصيرها و غلوها همه برداشته مي‏شود. پس اگر بگويي كه اين جمادي كه اينجا نشسته جاذب و هاضم و ماسك و دافع است دروغ است، و در حق اين جماد غلو است و اگر بگويي اين بدن يك ذرع و نيمي مي‏بيند و مي‏شنود و مي‏چشد و مي‏بويد در حق اين غلو است، و اگر روح را بگويي با اين بدن كار نمي‏كند تقصير در حق روح كرده‏اي.

پس روح بي‏جسم نمي‏بيند و بي‏گوش نمي‏شنود و بي‏بيني بو نمي‏فهمد. ديگر بسا ببينند توي كتابي كه نوشته‏اند روح مُدرِك است و بكله شام‌ّ است و بكله بصير است و بكله سميع است، اين را بايد فهميد، و اگر به همين‏طور ظاهر بفهمي مزخرف مي‏فهمي. پس اگر روح بكله شام‌ّ است بينيش را بگير، بسم‏اللّه بو بشنود هيچ نمي‏فهمد. و اگر بكله بصير است چشمش را بگير، بسم‏اللّه ببيند هيچ نمي‏بيند. و اگر سميع است بكله گوشش

«* دروس جلد 2 صفحه 441 *»

را بگير ديگر هيچ نمي‏شنود و هكذا. پس حالا كه با اين عينك چشم مي‏بيند بصير است بكله، و حالا كه با اين گوش مي‏شنود سميع است بكله و هكذا. پس اين بدن وجودش ضرور بود كه روح او را به خود گرفته و روح اصل است و اين فرع است. و اين بدن اسم اوست، راه اوست، رخساره اوست، وجه اوست، قبله اوست. پس اگر از غير راه واسطگان مي‏خواهي بروي رو به خدا، برو. همه منافقين رفتند و في الدرك الاسفل من النار رفتند. و در عالم، توسط واسطگان را نمي‏شود برداشت. پس اگر آتش مي‏خواهي عينك را برابر آفتاب بگير تا پنبه‏ات را آتش بزند، و عكس بخصوص بايد در چنين آئينه‏اي و عينكي باشد. و تا عينك را برداري ديگر اينجا آفتاب نيست. حالا ديگر اگر اعتنا به عينك نكني و بگويي آفتاب نوراني و سوزاننده است، من چه احتياج به سنگي دارم، او هم مثل من است و عينك را برداري، تا برداشتي آتش مفقود مي‏شود. و اگر مي‏خواهي پنبه‏ات آتش بگيرد، عينك را بگير برابر آفتاب تا به واسطه عينك پنبه آتش بگيرد. ديگر استدلال نمي‏شود كرد كه من خودم چشم دارم گوش دارم و آفتاب هم كه نسبتش به من و عينك مساوي است، پس چه احتياج به عينك دارم، به اين استدلال آفتاب از دستت مي‏رود و بي‏آفتاب مي‏شوي. ديگر خود مي‏داني مي‏خواهي بي‏دين باشي باش، بي‏آتش باشي باش. پس آنچه به تو مي‏رسد نور منطبع در مرآت است. و بدان كه هرگز نورِ منطبع نشده به هيچ كس نمي‏رسد. ديگر واسطه عالي براي داني نفس خود داني است و از باب تأثير هم نيست، پس همين داني گوش عالي است و چشم عالي است و يد عالي است و زبان عالي است.

دقت كنيد ببينيد كه درباره مؤمنين اين‏جور حرفها را مي‏زنند مي‏فرمايد انما يتقرب الي العبد بالنوافل حتي احبه فاذا احببته كنت سمعه الذي يسمع به و بصره الذي يبصر به و يده التي يبطش بها. پس كارهاي اين همه كارهاي اوست. و بدانيد كه برازخ هرگز بي‏دليل و برهان حرف نمي‏زنند، باز اين يك چيزي باشد به دستتان هر كه را مي‏بيني كه ادعاي برزخيتي داشته باشد و دليل ندارد همان دليل نداشتنش بس است در بطلانش، ديگر

«* دروس جلد 2 صفحه 442 *»

هيچ لازم نيست فسقي و فجوري و كفري و زندقه‏اي از او ببيني. و بدانيد كه اهل حق دو جوره هستند يكپاره تابعين هستند و يكپاره متبوعين. و هر كس از متبوعين كه دليل و برهان ندارد همين در بطلانش بس است. اما تابعين مي‏شود كه دينش حق باشد و خودش دليلش را نداند مِثل تابعين از شيعه. و البته هر كس شيعه هست دينش حق است. حالا از عامي بپرسي به چه دليل شيعه هستي، بسا دليل ندارد و مع‏ذلك شيعه است و اهل نجات است. اما تابع است و متبوع نيست، چرا كه دليل و برهان ندارد. پس هر كس دليل و برهان ندارد متبوع نيست برزخ نيست. برازخ آمده‏اند كه دلها را از شكوك و شبهات حفظ كنند، مثل سكاني كشتي كه اهل كشتي را حفظ مي‏كند. پس برازخ علامت برزخيتشان دليل است و برهان، و آن دليل و برهاني كه به نظر مردم خيلي بزرگ است خارق عادات است. ديگر در خارق عادات فكر كنيد كه اين خارق عادات را براي چه مي‏آورند؟ براي اين مي‏آورند كه تو بفهمي صدق حرفهاي آنها را. حالا اگر حرفي به تو زدند و تو فهميدي اين ديگر خارق عادت نمي‏خواهد. ثمره خارق عادت فهميدن تو است، پس اگر بتوانند بي‏خارق عادت به تو بفهمانند مي‏فهمانند. و همه انبيا اين كار را مي‏كردند و هر كس فهمي داشت به او مي‏فهماندند. و اگر كسي با دليل و برهان حرف زد و كسي فهميد ديگر نمي‏توان گفت اين دليل و برهان سحر بود جنون بود. و كسيكه از روي علم و دليل و برهان حرف زد نمي‏شود گفت ساحر و كاذب و مجنون است. و در جميع معجزاتِ ديگر و خارق عادات ديگر در حق جميع انبيا اين‏جور حرفها را زدند كه ساحر و كاذبند. و واقعش هم اين است كه در ساير معجزات مي‏شود اين حرفها را زد لكن در علم نمي‏شود اين حرفها را زد و در علم زرنگي و تردستي و شعبده ديگر برنمي‏دارد. پس اگر عالمي ديدي كه از هر راهي كه آمدي سر راه را مي‏بندد و رفع شكوك و شبهات را مي‏كند به دليل و برهان، بدان كه مقرر و مسدد و مؤيد است و از جانب خداست. و همين كه ديدي مقرر است، ديگر قول او را قبول كن و يقين كن، و مگو اين حرفي است كه زده و نبايد

«* دروس جلد 2 صفحه 443 *»

اعتنا كرد، و بايد اعتنا به همان خارق عادات كرد. چرا كه جميع احتمالات در جميع خارق عادات مي‏رود كه شايد شعبده و سحر باشد. به جز علم كه در علم هيچ احتمال شعبده و سحر ديگر نمي‏رود.

خلاصه پس حالت برازخ اين است كه دليل و برهان داشته باشند. و اگر اين را درست كرديد غلوها و تقصيرها مي‏رود براي خود. و اين قدر را داشته باشيد كه خدا هيچ بار بي‏نبي نمي‏شود، و خدا هيچ بار اين خلق را مهمل نمي‏گذارد، حتي آنكه وقتي كه حجج اصل را از ميان بردارد باز حجتها در ميان مي‏گذارد.

عرض كردند خدمت امام كه وقتي كه صالح از ميان امت خود غايب شد آيا هيچ حقي در روي زمين نبود؟ فرمودند خدا اجل و اكرم از اين است كه خلق را بي‏حجتي بگذارد، باز علما ميانشان بودند كه نصيحت مي‏كردند آنها را و مي‏داشتند مردم را به خوبيها، و مي‏گفتند شما آنچه در دستتان هست قايم نگاه داريد، شايد صالح برگشت. و همين‏طور قوم را نگاه داشتند كه يكدفعه صالح برگشت و از آنها عفو كرد. مي‏فرمايند صاحب شما هم همين‏جور رفته، و حالا كه رفته است نه خيال كنيد كه شما را مهمل گذاشته، باز هستند در ميان شما كساني‌كه نفي مي‏كنند از دين تحريف غالين و انتحال مبطلين و تأويل جاهلين را، و آنها در ميان شما هستند و شما را به يكپاره كارها امر مي‏كنند و از يكپاره كارها نهي مي‏كنند. شما به آنچه مي‏گويند عمل كنيد كه اگر عمل نكرديد شايد صاحب شما وقتي كه بيايد انتقام بكشد از شما.

پس ملتفت باشيد كه خلق هميشه مخلوق خدا هستند و خدا هميشه ارحم‏الراحمين است در موضع عفو و رحمت و هميشه اشد المعاقبين است در موضع نكال و نقمت. و خدا در همه جا ارحم‏الراحمين است و همه جا اقدرالقادرين است. تو اگر خداشناس باشي اينجا هم رحمش را بايد ببيني، نه اين است كه بگويي از او مي‏ترسم و مي‏گويم ارحم الراحمين است، كه اگر نگفتم ارحم الراحمين است از بس ظالم و جابر است عذابم

«* دروس جلد 2 صفحه 444 *»

مي‏كند، نه چنين نيست. و اغلب نصاب و آنهايي كه هي نماز مي‏كنند و دنگي مي‏كوبند، خدا مي‏داند ارحم الراحمين دانستنشان خدا را اين‏جور است. و بدانيد كه ارحم الراحمينِ اين جوري خدا نيست، و كاري هم از او نمي‏آيد. آن مردكه بابي در مناجاتش گفت «يا اسفل السافلين مرا به خير تو اميد نيست، شر مرسان». پس بدانيد كه اينها ايمان نيست، ايمان آن است كه فكر كني و راهش را به دست بياوري. و بداني كه خدا ذاتش ارحم الراحمين نيست مثل اينكه آتش ذاتش گرم است. و اگر كسي ذاتش ارحم الراحمين باشد، ديگر نمي‏تواند غضب بكند، اين را در خودت فكر كن ببين. تو نسبت به فرزندت كه محل ترحم است همه خيال و شغل و فكر و همتت را صرف اين بچه مي‏كني، و اگر دشمني براي اين ببيني چه خواهي كرد. ماري اگر ببيني مي‏روي كله‏اش را مي‏كوبي. و خدا هم همين‏طور كرده، پس ارحم الراحمين است في موضع العفو و الرحمة. حالا خيال نكني كه اذيت به كسي نمي‏كند، بلكه كله مارها را هم مي‏كوبد. و خدايي كه انبيا را فرستاده، البته دشمن اين انبيا را هم هلاك مي‏كند.

پس بدانيد و در جميع جزئيات امورتان معتقد باشيد كه خدا در همه جا ارحم‏الراحمين است در موضع عفو و رحمت. و باز بايد معتقد باشيد در جميع جزئيات امورتان كه خدا در همه جا اشدالمعاقبين است در موضع نكال و نقمت. پس هم اميدت بايد بي‏نهايت باشد به خدا، و هم خوفت بي‏نهايت باشد. و آن قدر اميد بايد داشته باشي به اين خدا كه اگر گناه ثقلين را كرده باشي مأيوس نباشي، و بداني كه اگر بخواهد بيامرزد مي‏تواند. ديگر خيال كني كه اين معصيت خيلي بزرگ است بزرگ باشد، اگر بخواهد عفو كند مي‏كند. پس اگر گناه ثقلين را داشته باشي نبايد بترسي چرا كه ارحم راحمين است. بعد برگرد از آن طرف، آن قدر بايد از اين خدا ترس داشته باشي كه اگر اطاعت و عبادت ثقلين را كرده باشي، بترسي كه اگر بخواهد بگيرد و عذاب كند مي‏گيرد و عذاب مي‏كند. و هيچ مغرور به طاعت و عبادتهاي خود نبايد بشوي، چرا كه اشد معاقبين است. پس از آن

«* دروس جلد 2 صفحه 445 *»

راه اميد داشته باشي بي‏نهايت، و از اين راه هم بترسي بي‏نهايت. و از چنين خدايي هيچ مأيوس نبايد شد. دنيا مي‏خواهي از او بخواه آخرت مي‏خواهي از او بخواه هر چه مي‏خواهي بخواه. و بدان كه از باب رحمت اين خدا ارسال رسل كرده، و كتب نازل كرده و كار اين خدا اين است كه برازخ و واسطگان قرار مي‏دهد. و ان‏شاءاللّه يادتان نرود كه سلسله برازخ، همه جا با دليل و برهان بايد باشد، و آنها كه دليل و برهان ندارند تابعند نه متبوع. و اگر مستضعف باشد، لله فيه المشية و اگر با بصيرت است كه آدم خوبي است، ديگر حالا كسي بگويد من دليل و برهان نمي‏دانم، و دلم هم براي رياست ضعف مي‏كند و مي‏خواهم مطاع باشم، چنين كسي برزخ نيست واسطه نيست.

باري، اصل مقصود خدا اين است كه تعليم كند مردم را، حالا اين تعليم يكدفعه به خارق عادت است، يكدفعه به بيان زباني است. و فرق ميان اين دو اين است كه خارق عادت را احمقي مي‏تواند بگويد سحر بود و تردستي و جلددستي بود. اما بيان زباني و علم را كسي نمي‏تواند در او احتمال سحر و شعبده بدهد.

حالا فكر كنيد با بصيرت باشيد كه اهل اين زمان خارق عادت براي چه بايد بياورند؟ سعي كنيد و تابع هوي و هوس مباشيد، دين و مذهب كه تماشاخانه نيست. اين زمان خارق عادت بياورند براي چه؟ براي اين بياورند كه روز روز است و شب شب است؟ اين كه خارق عادتي نمي‏خواهد. براي اين بياورد كه بايد نماز كرد و روزه گرفت، پس شق‏القمر براي چه بود؟ براي همين بود كه بايد نماز كرد و روزه گرفت، و حج بايد كرد و خمس و زكوة بايد داد، و هكذا ساير كارها را كه گفته‏اند بايد كرد. پس اين‏جور چيزها كه خارق عادت و كرامتي نمي‏خواهد. و جميع معجزات براي اثبات اينها شد و گذشت. و اگر كسي ادعاي امامت و نقابت و نجابت دارد يا ادعاي الوهيت و نبوت دارد كه در اين زمان همان ادعايش دليل بطلانش است. ديگر احتياج به خارق عادت نيست اگر چه هزار كرامت از او ديده شود. خارق عادت براي اين است كه مثلاً كسي بعد از

«* دروس جلد 2 صفحه 446 *»

عيسي ادعاي مقام نبوت را بكند و محض دليل و برهان نتوان تصديق كرد، آن وقت خارق عادت مي‏خواهد. لكن وقتي كه تابع پيغمبري شدي كه گفته بعد از من پيغمبري نخواهد آمد و به غير از دين من ديگر دين تازه‏اي نخواهد آمد تا قيامت، ديگر خارق عادت براي چه چيز است؟ حالا ديگر بدانيد ان‏شاءاللّه و گول نخوريد كه اگر كسي گفت من دعائي نوشتم و تب بريد، يا دعائي نوشتم و وضع حمل آسان شد، و اينها را دليل متبوع بودن خود قرار داد، بدانيد كه بي‏معني است. و چه بسيار از مردم كه مرشدي براي خود مي‏گيرند كه مرشد همت كند و نفس كند كه كدخدا شوند يا حاكم شوند. پس بدانيد كه اينها دليل نيست. اهل حق دليلشان اين است كه ما تابع نبي يقيني هستيم. پس اگر كسي از رعيت ادعاي امامت كرد بايد گردنش را بزنند اگر چه هزار كرامت بكند.

ببين دجال ملعون مي‏آيد و خارق عادتي چند مي‏آورد كه هيچ نبيي تا حال آن‏قدر خارق عادت نياورده، و هيچ ساحري آن‏جور كارها نمي‏تواند بكند. خري بياورد به آن بزرگي، اين طرفش كوهي باشد از نان و آب، و آن طرفش كوهي باشد از آتش و دود. آن بهشتش باشد و اين جهنمش باشد، و تعجب اينكه هشت ماه طول بكشد، و به هر آبي كه برسد ديگر نجوشد و بخشكد، اين‏جور خارق عادت هنوز نيامده و مع‏ذلك تو مأموري كه لعنت كني او را. و راهش همه همين است كه بعد از خاتم انبيا و ائمه هدي سلام اللّه عليهم خارق عادت منقطع است. پس دليل حقيت اهل حق شق‏القمر پيغمبر است، معجزات ديگر پيغمبر است. پس اگر كسي ادعاي متبوعيت كرد، همين خود ادعا از دايره اسلام و ايمان بيرونش برده، و كفرش را واضح كرده. ديگر واجب نيست كه دهنش بشكند يا زبانش گنگ شود. و اگر كسي ادعاي تابعيت دارد خيلي خوب، به آن قواعدي كه فرموده‏اند و قرار داده‏اند حرف بزند و عمل كند تا ما هم تصديقش را بكنيم.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 2 صفحه 447 *»

درس سى‌وپنجم

«* دروس جلد 2 صفحه 448 *»

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه:: و اعجاز المعجز اما بديهي يعرف بمحض الاطلاع انه فوق طاقة جنس البشر كالصعود الي السماء مثلاً و الطيران و انطاق الحصي فانها تعرف بمحض الاطلاع ان جنس البشر يعجزون عن مثلها و اما يحتاج الي امتحان و تتبع حتي يعرف المطلع ان نفسه و امثاله لايقدرون عليه. فان اد‌ّاه نظره و امتحانه و تتبعه الي انه اتي به من غير معالجة ظاهرية يعرف بعد ذلك انه يعجز عنه البشر و ان وجده بمعالجة فانه يعسر حصول العلم منه بعجز البشر عنه فان للصنايع العلاجية درجات لاغاية لها و ان كانت يعسر الاطلاع علي حدها و القرآن من هذا القسم الاخير فانه من صناعة الكلام و يتدرج مراتبه بالتدرب و المجاهدة فلايمكن الاطلاع علي غايته التي ليس للبشر ان‏يتجاوزها و لذلك … تا آخر.

عرض مي‏كنم در آن نظرِ تأثيري كه بيفتيم از اين پستا بيرون مي‏رويم. و طور طولِ صرف معنيش اين است كه از براي عالي يك احاطه‏اي باشد كه در تمام اقطار داني از جميع جهاتش داخل عرصه داني شده باشد. و اين مسأله را به طور عموم و خصوص اگر بخواهيد بفهميد خيلي آسان است. پس خاص هر جا كه هست عام لامحاله هست لكن عام هر جا كه هست لازم نكرده خاص هم آنجا باشد. هر جا كه گوسفند هست لامحاله حيوان آنجا هست، اما هر جا حيوان باشد لازم نيست كه گوسفند هم آنجا باشد. پس عام بيرون از عرصه خاص ننشسته. و هر عامي كه خيال كني بيرون از عرصه خاص نشسته،

 

«* دروس جلد 2 صفحه 449 *»

آن هم خاص مي‏شود نه عام. پس عام بايد به طوري بزرگ و وسيع باشد كه عرصه خاص را فرا گرفته باشد. پس زيد هر جا كه هست انسان لامحاله هست، اما هر جا كه انسان هست لازم نيست كه زيد هم باشد. اينها ديگر داخل بديهيات است.

پس ببينيد آنچه خاص دارد تمامش از عرصه عام آمده، و اگر قطع نظر از عام بكني خاص از خودي خودش هيچ ندارد و معدوم صرف است. پس همه خواص به آن عام بسته‏اند و حقيقتشان اضافه به عام است، و محض اضافه به عام خاص شده‏اند، و خودشان قطع نظر از عام، نيست صرفند. و اين مسأله مي‏رود تا پيش خدا. پس جميع خلق، حقيقتشان محض اضافه به خدا هستند، و اگر قطع نظر از خدا بكني همه نيست صرفند. پس آنچه در داني است همه‏اش به عطاي عالي است، ديگر مي‏خواهي در انسان و زيد و عمرو فكر كن، مي‏خواهي در زيد و قيام و قعودش فكر كن فرق نمي‏كند؛ ماتري في خلق الرحمن من تفاوت پس درست دقت كنيد ببينيد كه زيد خودش مي‏ايستد. و ايستاده، راه مي‏رود. و راه رونده، سريع مي‏شود. و اينها متعاقب يكديگرند و هر يكي پس از ديگري واقع است. پس تا ماده نايستد و قائم نشود معقول نيست متحرك شود ـ يعني اين حركتهاي ظاهري خودتان ـ و اگر متحرك نباشد سريع و بطي‏ء هم نيستند. پس ايستاده اصل است و متحرك فرع وجود اوست، و سريع و بطي‏ء فرع وجود متحركند. پس قائم به محض اضافه به زيد برپاست، و متحرك محض اضافه به قائم، و سريع محض اضافه به متحرك برپا هستند. حالا اگر قطع نظر از زيد بكني قائم هيچ نيست و اگر خود را ببندد به زيد، خودش خودش است و اگر نبندد معدوم صرف است. پس زيد چيزي است كه به شرع، به عرف، به عقل به همه جا مي‏گويي زيد است قائم، زيد است ماشي، زيد است مسرع و هيچ مجازي هم نيست. در علم نحو كه مي‏آيي مي‏گويي زيد موصوف است و اينها همه صفت اويند. پس قائم صفت زيد است، و ماشي صفت بعد از صفت است، و عجب اصطلاحي است. و گمان اين است كه تعليم حضرت امير باشد در بسم

«* دروس جلد 2 صفحه 450 *»

 اللّه الرحمن الرحيم مي‏گويي اللّه اسم است، رحمن صفت اوست، رحيم صفت بعد از صفت است. و رحيم پهلوي رحمن نمي‏ايستد بلكه بعد از رحمن مي‏ايستد. همين‏طور قائم صفت زيد است، و ماشي صفت بعد از صفت است يعني صفتِ صفت است. و ماشي بايد بچسبد به قائم و اگر نچسبد به قائم نمي‏تواند به زيد بچسبد، پس قائم واسطه است. و اگر ماشي واسطه را بخواهد از ميان بيندازد خودش معدوم مي‏شود. و اگر بخواهد استدلال كند كه من زيدم و زيد بر من صادق است، و تو هم زيدي و زيد بر تو هم البته صادق است، پس من چه احتياج به تو دارم؟ من خودم مي‏روم پيش زيد، تا بخواهد همچو حرفي بزند معدوم مي‏شود. پس قائم به زيد برپاست و صفت زيد است و ماشي صفت بعد از صفت است، يعني صفت صفت است؛ و اولاد اولاد آدم البته اولاد آدم است.

ملتفت باشيد ببينيد چه عرض مي‏كنم، در بادي نظر چنين به نظر مي‏آيد كه زيد آمده در توي صورت قيام، قيام هم فعلي احداث كرده، و به واسطه قيام آمده پيش ماشي، و بعد آمده پيش مسرع. و وقتي كه درست دقت كني مي‏بيني كه اگر چه اينها رو به زيد مي‏روند، لكن چون اينها همه حدود دارند، و نسبت به زيد محدودند، اگر بخواهند اَمامها و متوجَهٌ‏اليه‏هاي خود را از ميان بردارند همه معدوم مي‏شوند. پس مسرع بايد بگويد اَمام من متحرك است و متحرك بايد بگويد امام من قائم است و قائم بايد بگويد امام من زيد است. لكن خود زيد يك حقيقتي است كه هيچ خصوصيتي به قيام ندارد چنانكه هيچ خصوصيتي به حركت هم ندارد و چنانكه هيچ خصوصيتي به سرعت هم ندارد. بلكه قعود هم دارد، ساكن هم مي‏شود، بطي‏ء هم مي‏شود، حركت را هم مي‏اندازد. به شرطي كه از لفظ «مي‏اندازد» نفي نفهميد، بلكه يعني زيد يك عرصه وسيعي دارد كه آمده پيش صورت قيام، و بدون واسطه قائم آمده پيش ماشي. لكن ماشي كه بخواهد برود پيش زيد، بايد به واسطه قائم برود، اما زيد بي‏واسطه قائم مي‏آيد پيش ماشي. به جهت آنكه او در اين حدود ننشسته، و او وقتي كه مي‏خواهد بيايد به منتهي‏اليه درجات خود ظاهر شود بايد

«* دروس جلد 2 صفحه 451 *»

بذاته ظاهر شود. پس نسبت فاعل به افعال مترتبه خود علي‏السوي است. و عالي نسبتش به دانيهاي خود اگر چه دانيهاي او مترتب باشند به جميعشان علي‏السوي است، و اگر علي‏السوي نباشد عالي نيست. پس چون دقت كنيد مي‏بينيد كه زيد است حقيقتا قائم و زيد است حقيقتا متحرك و زيد است حقيقتا مسرع. پس زيد هيچ خبر از عرصه غير خودش به خودش نمي‏چسباند كه قائم بشود، بلكه اختراع لامن شي‏ء كرده. همچنين از خارج چيزي به خود نچسبانده كه متحرك شود، و چيزي نچسبانده كه مسرع شود. بلكه همه را اختراع لامن شي‏ء كرده و اختراع لامن شي‏ء مهلت بردار نيست.

ملتفت باشيد كه پيش از آني كه به شبهه بيفتيد عمدا در شبهه‏تان مي‏اندازم تا در صدد برآييد و رفعش را بكنيد. مي‏گويم ببين اين زيد به هيچ وجه من الوجوه از خارج عالم چيزي برنداشته به خود بچسباند بگويد من قائمم، بلكه قائم را به نفس خود قائم احداث كرده. اينجا ذهنهاي فصلي غير مرتاض به حكمت مي‏گويد الآن جئت بالحق. من ديدم زيد نشسته بود و برخاست و قيام را لامن شي‏ء احداث كرد، لكن شما بدانيد كه اين مطلب نيست. و هر چيزي كه جايي نيست و بعد پيدا مي‏شود بدانيد كه از باب تكميل است و تكميلش كرده‏اند و آورده‏اند در آنجا. ديگر يكدفعه از خارج دستش را مي‏گيرند بلندش مي‏كنند، يكدفعه روحش بلندش مي‏كند. لكن مسأله تأثير اين است كه هيچ مؤثري هيچ انتظار اثر خود را نمي‏كشد، و طوري است كه بسا اگر پوست‏كنده بگوئيم بگويند تعدد قدما است، ولكن بدانيد كه هيچ وحشتي ندارد. نور چراغ هميشه همراه چراغ است و تا چراغ بوده نور داشته، اما هميشه نور بسته به چراغ است و چراغ بسته به نورش نيست. و نور هميشه محتاج به چراغ است. پس عرض مي‏كنم كه زيد را در عالم خودش كه نظر كني، لايغادر صغيرة و لاكبيرة الا احصاها و زيد از غير عرصه خودش چيزي نياورده به خود بچسباند، و اين زيد توي قائم، قائم است. توي متحرك متحرك است، توي مسرع مسرع است. و زيد است كه يكدفعه هم ساكن است هم متحرك هم ساكت

«* دروس جلد 2 صفحه 452 *»

است هم متكلم هم قاعد است هم قائم. هو الاول و الآخر و الظاهر و الباطن و زيد به ذاتش يكي است و صفات به ذواتشان متعددند، ساكت متكلم نيست و هركس بگويد متكلم است دروغ است و متكلم هم ساكت نيست. همچنين ساكن متحرك نيست و متحرك هم ساكن نيست و اينها بعضيشان متناقضند. بعضي متشابه و بعضي متخالف، بعضي انداد و بعضي اضداد، و اينها همه حد است و هر يك در حد خود نشسته‏اند، و زيد نسبت به اينها غيوره تحديد لهذه الصفات، و زيد غيريتي غير از اين ندارد و غيريتش را به اينها داده، حالا مي‏خواهي اينها را نسبت به زيد بدهي بگو اوست متكلم، اوست ساكت، اوست متحرك، اوست ساكن.

اين بود كه عرض كردم يكپاره چيزها در كلمات اهل حق هم يافت مي‏شود مثل حرفهاي حكما كه خود اوست ليلي و مجنون و وامق و عذرا. و بدانيد كه يك جايي هست كه چنين است، ديگر يك جايي هم نيست نباشد. پس زيد وقتي كه مي‏ايستد نه چوبي را وكيل كرده كه بايستد، نه به عمرو گفته بايستد. بر فرض اينكه به عمرو گفت و عمرو هم ايستاد، عمرو ايستاده، نه زيد. شما كه مي‏ايستيد هيچ كس شريكتان نيست وكيلتان نيست، مأذون از جانب شما نيست در ايستادن، بلكه خودتان ايستاده‏ايد نه غير شما. حتي عرض مي‏كنم كه آن اعالي وجودتان هم نايستاده، و آخر كار كه درست دقت كنيد ايستاده ايستاده، زيد هم نايستاده. پس زيد است كه تجلي للكلي بالكلي و للجزئي بالجزئي، للاثر بالاثرية و للمؤثر بالمؤثرية. پس قائم بايد اول باشد كه بعد متحرك شود كه بعد مسرع شود. و اينها همه به طور اثر و مؤثريت است، ديگر اثر و مؤثريت را به طور صفت و موصوف مي‏خواهيد بگيريد كه اسم و حد مي‏دهد بگيريد، به طور فعل و فاعل هم مي‏خواهيد بگيريد بگيريد، مثل زيدٌ قامَ كه زيد فاعل است و قام فعلش، بعد تَحر‌َّك فعل زيد است، بعد اَسرَعَ فعل زيد است. و بدانيد كه اثرِ فعلي، با اثرِ صفتي دو جور است. پس گاهي فعل را اثر مي‏گويند و مؤثر صادق بر فعل خود نيست. فاعل، ذاتي است ثبت

«* دروس جلد 2 صفحه 453 *»

لها الفعل، ذاتش يك تكه‏اش است، فعل يك تكه‏اش است. و هر مركبي بر يك يكِ اجزاي خود صادق نيست. و مركب بر مجموع اجزاء صادق است. پس فاعل ذات ثبت لها الفعل است، وقتي كه اجزاي مركب را داخل هم كردي معجون پيدا مي‏شود، و اجزاء اجزايند معجون نيستند. پس اثرِ فعلي اسم و حد نمي‏دهد، و سر‌ّش هم همه همين است كه مي‏گويم هر فاعلي كائنا ماكان بالغا مابلغ فعل همراهش است و فعل به او چسبيده. حالا اين فاعلي كه مركب است از ذاتي و فعلي، جمع كه شدند فصار فاعلاً. پس زيد در عالم ذات خودش، در حال واحد شخص واحد در امكنه عديده است، حالا نمونه آخرت را اگر مي‏خواهي به دست بياوري بياور. چوب واقعا نسبت به آهن شخصيت دارد، اما نسبت به مصنوعاتي كه از چوب مي‏سازند از در و پنجره نوعيت دارد. و در حال واحد هم در در است هم در پنجره. همچنين زيد در حال واحد هم خوابيده است، هم نشسته، هم متحرك است، هم ساكن، وحده لاشريك له. اما در عالم ذات خودش در صفاتش چنين است. پس نه اين است كه جنس، چيزي باشد بخصوص. بلكه جنس، نسبت چيزي است كه بسنجي به انواع زير پايش، آن وقت جنسيت پيدا مي‏كند. و همچنين نوع، نسبت چيزي است كه بسنجي به اصناف زير پايش. و همچنين صنف را بايد بسنجي به شخص. و شخص آن است كه آن را بسنجي به زير پايش. پس عالي در حال واحد مي‏شود كه در امكنه عديده باشد. و اگر مي‏خواهي ببيني زيد در آخرت به چه شكل است، در حال واحد، هم در آسمان بهشتش است، و هم در زمين بهشتش است، و در همه جاي بهشتش سير مي‏كند. چرا كه مالك آنجاست و جميع اشجارش طيورش همه چيزش مسخر است براي او. و طوري است كه همه آنها به شكل زيدند. يك جايي ايستاده يك جايي نشسته، يك‏جا ركوع مي‏كند يك‏جا سجود مي‏كند، يك‏جا مي‏رود لايغادر صغيرة و لاكبيرة الا احصاها. در همين دنيا هم نمونه‏اش را نموده‏اند كه انكار نكني آنچه را انبيا گفته‏اند. ديگر شخص واحد در حال واحد در امكنه عديده محال است، حرفي است كه زده‏اند. پس اگر نمونه

«* دروس جلد 2 صفحه 454 *»

جنت و آخرت را بخواهيد ببينيد فكر كنيد كه چوب نسبت به چيزها كه پهلوي آن ايستاده‏اند اگرچه شخصيت دارد، لكن نسبت به چيزهايي كه زيرپايش افتاده در همه هست. پس هم به شكل عصاست هم به شكل در است، هم به شكل پنجره. و از خارج عرصه خودش هم چيزي نگرفته اينها را بسازد، بلكه همه را لامن شي‏ء اختراع كرده. پس همين‏جور كه اينجا جميع اشكال مختلفه را به شكل چوب مي‏بيني همين‏جور زيد كه نشسته او را به شكل زيد مي‏بيني، ايستاده هم كه هست به شكل زيد مي‏بيني او را. پس در آخرت وقتي كه نظر مي‏كني به زيد، در عرصه زيد هيچ غير از زيد نيست. و همه افعال و گفتارش به شكل زيد است. اما آكلش غير شارب است، شاربش غير آكل است. قعودش غير سجود است سجودش غير ركوع است. و همه اسم زيدند به‏طور واقع نه به‏طور عرض. و زيد است توي اسمهاي خودش وحده لاشريك له. و اسمها متعدداتند و زيد متعدد نيست. و زيد نيامده تكه تكه شود كه اينها بعض او باشند، بلكه حقيقت زيد در همه هست. پس عالي تجلي للكلي بالكلي للجزئي بالجزئي. تجلي للاوساط بالاوساط تجلي للاثر بالاثر تجلي باثر الاثر لاثر الاثر. پس مدادي كه توي دوات است حقيقتا مداد است، و مدادي كه روي كاغذ هم هست حقيقتا مداد است. و مداد مطلق در هر دو به طور حقيقت نشسته. پس مداد در حال واحد در مجمل، مجمل است در مفصل، مفصل. و ذات مداد نه به صورت مركب در دوات است، و نه به صورت الف، نه به صورت باء. و در توي دوات به صورت دوات است، و در توي حروف به صورت حروف. پس هو الذي في الدوات مداد في الالف مداد في الباء مداد في الجيم مداد. ليس في الديار سواه لابس مغفر.

دقت كنيد وقتي كه چنين شد پس جميع اين حروف دور مي‏زنند و دوري دارند، و همه توشان خالي است تا برسد به مداد. پس الف بر گرد حرف حركت مي‏كند و حرف بر گرد مداد حركت مي‏كند. يا بگو مداد بر گرد اينها حركت مي‏كند، الا اينكه اينها بالطبع بر گرد مداد مي‏گردند و به توالي مي‏گردند. و اگر يك لمحه سير نكنند فاني مي‏شوند، لكن

«* دروس جلد 2 صفحه 455 *»

عالي بر خلاف توالي بايد حركت كند. و عالي مجوفا نمي‏گردد، بلكه از بالا و از پايين و از يمين و از يسار و از جميع جهات و اطراف و اقطار مي‏گردد. اما داني بر گرد عالي بر توالي مي‏گردد و بالطبع استمداد از عالي مي‏كند. پس الف بر گرد مداد مي‏گردد و اگر مداد را برداري ديگر الف نيست. مثل اين حبابها كه اگر هواي آنها را بيرون بكشي ديگر چيزي نمي‏ماند، و الف بر گرد حرف هم مي‏گردد. پس الف دو سير دارد، اينها همه اصطلاح است بايد آنها را به دست آورد و فهميد. پس الف دو مؤثر دارد يكي الحرف كه تا الحرف نباشد و موجود نشود الف موجود نمي‏شود و يكي مداد كه الف هم به گرد حرف سير مي‏كند هم به گرد مداد. مثل اينكه تا زيد درست نشود، قائم درست نمي‏شود. چنانكه خود زيد با قيامش بسته است به انسان. پس قائم يكدفعه به گرد زيد مي‏گردد و استمداد مي‏كند و يكدفعه به گرد انسان مي‏گردد و استمدادش از انسان است. و استمدادش از انسان، ذاتي است. و به گرد زيدش عرضي است. و بسا نظر را بگردانند و به عكس هم بگويند كه ظاهر ظاهر، باطن باطن مي‏شود. و همه اينها را بايد راهش را به دست آورد. و عرض كردم كه عالي از راهي نمي‏آيد نزد داني، بلكه از جميع اقطارش مي‏آيد. پس معلول برگرد علت قريبه خودش بالعرض مي‏گردد و چون در مرتبه ثاني واقع شده او بايد سرجاي خود باشد، و برگرد علت بعيده خودش بالذات مي‏گردد. پس جميع جوهر و عرض استمدادشان از آن عالي اعلي بالذات است، اما استمداد عرض از جوهر بالعرض است.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 2 صفحه 456 *»

درس سى‌وششم

«* دروس جلد 2 صفحه 457 *»

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اعجاز المعجز اما بديهي يعرف بمحض الاطلاع انه فوق طاقة جنس البشر كالصعود الي السماء مثلاً و الطيران و انطاق الحصي فانها تعرف بمحض الاطلاع ان جنس البشر يعجزون عن مثلها و اما يحتاج الي امتحان و تتبع حتي يعرف المطلع ان نفسه و امثاله لايقدرون عليه. فان اد‌ّاه نظره و امتحانه و تتبعه الي انه اتي به من غير معالجة ظاهرية يعرف بعد ذلك انه يعجز عنه البشر و ان وجده بمعالجة فانه يعسر حصول العلم منه بعجز البشر عنه فان للصنايع العلاجية درجات لاغاية لها و ان كانت يعسر الاطلاع علي حدها و القرآن من هذا القسم الاخير فانه من صناعة الكلام و يتدرج مراتبه بالتدرب و المجاهدة فلايمكن الاطلاع علي غايته التي ليس للبشر ان‏يتجاوزها و لذلك … تا آخر.

اگر آن قاعده را ملتفت شديد كه خلأ در عالم، خدا خلق نكرده. و معني خلأ هيچ است. و تمام اشياء مرتبطند و مترتبند. پس بدانيد كه اعلاي عالمِ ادني، متصل است به اسفل عالم اعلي، و اسفل هر عالم اعلايي متصل است به اعلاي عالم ادني. و به اين‏طور خواهيد يافت كه جماد جماد شده به آن رطوبتِ رابطي كه در ميان آن اجزاء هست. و همين رطوبت رابطه، نباتي است، لكن نباتي است ضعيف و نهايت غلبه جمود است. و ابتداي تكون، جماد مثل نبات متكون شده. و كسي يك‏خورده شعور اگر بكار ببرد و نگاه به كوهها كند، مي‏بيند كه رگش از پايين بالا آمده، دراز دراز، و مثل پوست پياز ورق ورق است.

 

«* دروس جلد 2 صفحه 458 *»

باري اول نشوي كه بايد چيزي پيدا شود، يك بخاري و دخاني، يعني اجزاي ارضيه با اجزاي مائيه، هي حل مي‏شوند و هي عقد مي‏شوند به واسطه توارد پي‏درپي حرارت و برودت، و هي مخض مي‏شوند. درست كه فكر كنيد خواهيد يافت كه آن ابتداي نشو هر چيزي يك آني نمي‏گذارند او ساكن باشد. و دو آن او را بر يك حالت نخواهيد يافت. يا سردتر است يا گرمتر، ديگر هر قدر حرارت غلبه كرد هي جسم بزرگ مي‏شود و هر قدر برودت غلبه كرد جسم كوچك مي‏شود. و سر هم هي مخض مي‏شود و زده مي‏شود بعينه مِثل زدن همين خيكهاي ظاهري، و در اين بهم زدن اجزائي كه با هم مناسبت دارند هي به هم مي‏چسبند، و اجزاي ديگري هم كه با هم مناسبت دارند بهم مي‏چسبند. شير را وقتي كه بهم زدي البته اول اجزاي روغني كه بهم مناسبت دارند بهم مي‏چسبند و دوغهاي آن سمتي ديگر مي‏ايستند. ديگر فرق نمي‏كند كه چيزي دو جزء داشته باشد يا بيشتر، مخض كه شد هر جزئي با جزء مناسب خود بهم مي‏چسبند.

در همين غذائي كه انسان مي‏خورد، از هر گياهي از هر حبي، اگر كسي فكر كند مي‏بيند كه در جميع مأكولات ريزريزهاي استخوان ريخته شده ريزريزهاي عصب و گوشت و ساير چيزهاي بدن ريخته شده. اگرچه اينها به نظر عامي بعيد مي‏آيد اما حكيم مي‏فهمد كه همه ريزريزهاي اينها در مأكولات ريخته. ديگر دقت كه بكني مي‏بيني در توي همين‏ها باز ريزهاي استخوانِ سر دخلي به استخوان پا ندارد و جوري ديگر است و اجزايش جدا جدا بايد بهم بچسبد. و چشم اگرچه گوشت است لكن دخلي به ساير لحوم ندارد، و اجزاي چشم بايد جدا جدا به هم بچسبد. و گوش اگرچه غضروف است لكن جور ديگري است و بايد اجزايش جدا جدا بهم بچسبد. و همچنين است ساير اجزاء و اعضايش، از هر عضوي اجزاي ريز ريز در هم ريخته شده، و چون همه باهم مخلوط است هيچ كدامش به طور صرف معلوم نيست. مثل اينكه اجزاي ريز ريز شيريني را با اجزاي ريز ريز ترشي اگر توي هم بريزي نه شيريني صرف معلوم مي‏شود نه ترشي

«* دروس جلد 2 صفحه 459 *»

صرف. همين‏جور فكر كنيد كه يك‏قدري تلخي و شوري هم توي اينها بريزي، يك قدري تندي هم بريزي، اين يك چيزي مي‏شود كه وقتي كه مي‏چشي نه تلخي آن معلوم است، نه شوري و ترشي و شيريني آن. پس بايد اينها را مخض كرد تا همه تلخيهاي آن يك طرف بايستد و به هم بچسبد و بشود ترياك مثلاً و همه شوري‏ها يك‏طرف بايستد و بشود نمك، و شيريني‏ها يك طرف بايستد و بشود نيشكر و هكذا.

پس عرض مي‏كنم كه ريزريزهاي جميع فعليات در اين عالم بالفعل و موجود هستند اما ظاهر نيستند. به جهتي كه هر سر سوزني ضد او و خلاف او پهلويش نشسته. و حالا انسان تميز آنها را نمي‏دهد و اگر كسي حكيم باشد و بنشيند فكر كند در چيزهايي كه جدا شده‏اند، و ببيند روغنها به چه كيفيت بسته شده‏اند؟ مي‏فهمد كه آن‏قدر برودت بايد وارد آورد. و ببيند آبها به چه كيفيت مي‏بندد؟ مي‏فهمد كه چقدر سردي بايد وارد آورد. ديگر روغني كه در حبوب است به سرماي كم نمي‏بندد، اما مسكه به اندك برودتي مي‏بندد. و موم به آن‏قدر برودت نمي‏بندد، روغن چراغ مي‏بندد.

باري پس ذرات درهم ريخته شده‏اند و در اين عالم ذر‌ّ اسمشان است. ببين اگر يك‏قدري زردي و يك قدري سياهي و سرخي و سبزي و سفيدي را ممزوج و مخلوط به هم كردي، يك چيزي مي‏شود كه نه زرد است نه سرخ است، هيچ كدام نيست. و اگر بخواهي هريك معلوم شود تدبيري بكن كه همه از هم جدا شوند و جدا بايستند تا معلوم شود سرخي كدام است و سبزي كدام و سفيدي كدام.

پس ملتفت باشيد و بدانيد كه خدا همين تدبير را كرده، كه هرچيزي جدا جدا ايستاده و معلوم شده. و بدانيد كه چيزي از خارج اين عالم داخل اين عالم نخواهد شد. و تا خدا خدا بوده متصرف بوده در ملكش، و تا خدا خدا بوده خلق داشته و خداي بي‏خلق خدا نيست و محدود است. و تا بود خدا بود و ملك ملكش، الآن هم خدا خداست و ملك ملكش. بعد از اين هم خدا خداست و ملك ملك او، لكن تمام اشياء را خلق كرده و

«* دروس جلد 2 صفحه 460 *»

ذرات ريز ريز را كه درهم ريخته به مخض كردن از هم جدا مي‏كند. و هر ريزريز مناسبي را به هم مي‏چسباند. و اينكه مي‏گويم ريزريزهاي درهم ريخته شده دو نظر دارد. يك نظر اين است كه ريزريزهاي بالفعل عالم ادني را مي‏گويم درهم ريخته شده، مثل ذره‏هاي روغن در شير، كه عقل مي‏فهمد در شير روغن هست اگرچه به چشم نبيند، و مي‏فهمد كه بعضي شيرها روغن بيشتر دارد و بعضي كمتر دارد. چرا كه علفهاي اول سال دانه ندارد، و آنها را كه حيوانات مي‏خورند البته شيرشان چربي ندارد، و علف آخر سال چون دانه كرده و دانه‏ها چرب است البته آنها را كه مي‏خورند شيرشان چرب‏تر مي‏شود. پس يكپاره از اين قبيل است كه در توي شير چربيهاي بالفعل هست، لكن هر سر سوزن چربي‌اي سر سوزن آبي و سر سوزن پنيري پهلويش نشسته، و اين اسمش شير شده. و چون بخواهيم كاري بكنيم كه روغنش جدا بايستد، كيفيتي وارد مي‏آوريم بر شير و او را مخض مي‏كنيم ذره ذره‏هاي روغن جمع مي‏شود و بهم مي‏چسبد. باز اگر بخواهيم كيفيتي ديگر وارد مي‏آوريم، و پنيرش را از آبش جدا مي‏كنيم، ديگر آبش هم دخلي به ساير آبهاي خالص ندارد. نمي‏بيني همين آب را كه مي‏جوشاني قارا مي‏شود، همچنين پنيرش هم دخلي به ساير خاكها ندارد. پس بگو در عالمِ شير، آب هست خاك هست. و اگر فكر كنيد مي‏بينيد كه آتش و هوا هم هست، و آبش مثل ساير آبها نيست، خاكش مثل ساير خاكها نيست، و هكذا هوا و آتشش مثل اين هوا و آتشها نيست. پس نارش سائله بايد باشد، ارضش حائله بايد باشد، مائش راكد باشد، هوايش جامد باشد.

پس جميع ذرات بالفعل موجود است. يكدفعه هست ريزريزهاي روغن در توي شير بالفعل موجود است ما تدبيري مي‏كنيم كه آنها را در يك سمت بنشانيم. و يكدفعه ديگر هست كه مي‏خواهيم ريز ريزها پيدا شود. و همچنين يكدفعه ذره‏هاي پنير در اين شير بالفعل موجود است تدبيري مي‏كنيم آنها را در سمتي بنشانيم و جمع كنيم. و يكدفعه مي‏خواهيم ذره ذره‏ها پيدا شود. و هكذا آبش همين‏طور، پس اينها همه بالفعل و موجود

«* دروس جلد 2 صفحه 461 *»

است نهايت مخلوط و درهم است. و اينها كأنه همه‏شان از همين عالمند و از يك عالمند، نهايت عالمشان پيش و پس است. پس اين يك پستايي است كه جميع فعليات بالفعل و موجود در هم ريخته شده‏اند، و به محض مخض كردن هرجور اشيائي كه مناسبت بهم دارند جدا مي‏شوند و بهم مي‏چسبند، و آن وقت به كار مي‏آيند به خلاف وقتي كه همه مخلوط و درهمند. مثلاً اگر روغن دواي تو باشد و تو شير بخوري، شير پنير هم دارد بلكه پنير مضر باشد براي تو. يك وقتي محتاج به پنيري اگر شير خوردي روغن و قارا ضرر دارد. پس اگر شير بخوري كفايت از پنير نمي‏كند، لابد بايد اينها را از يكديگر جدا كرد، تا هريك كه لازم است به كار ببري. پس اين يك جور نظم است كه ريز ريزهاي چند درهم ريخته شده‏اند و بالفعل موجودند. مثل ريزهاي براده‏هاي طلا در خاك، مخضش مي‏كني به اين‏طور كه در ظرف مي‏كني آب رويش مي‏ريزي طلاها سنگين‏تر است ته ظرف مي‏نشيند خاكها سبك‏تر است بالاتر مي‏ايستد. پس اين‏جور فعليات را با آن جور متولدات، پدر و مادر و فرزند مي‏خواهي بگو. چرا كه روغن و شير و قارا هر سه فرزندان شيرند و شير مادر اينها است يا پدر اينها. و به ملاحظه‏اي كه همه از آنجا به عمل آمده‏اند مادر است، و در لغت عرب ام‌ّ به معني اصل است. ام‌ّ الدماغ يعني اصل دماغ، ام‌ّ القري اصل قري است. و ام‌ّ هر چيزي يعني اصل هرچيزي، پس اصل اينها همه شير است و شير با اولادش در يك عالمند و اهل يك عالمند. و اگر اين را برخوردي خوب مي‏تواني بفهمي چيزهايي را كه در عالم ذر‌ّ گفته‏اند.

پس اين روغن و پنير و قارا و كشك بودند در پشت پدر و در رحم مادر در عالم ذر‌ّ، و خداوند تدبيري كرد، حر‌ّي وارد آورد، بردي وارد آورد، و مخض كرد به واسطه فعل فاعل و قبول قابل كه با هم شدند، پس اين اولاد از پشت پدر در رحم مادر تولد كرد. و همين‏طور است عالم ذر. ببين مي‏فرمايد و اذ اخذ ربك من بني‏آدم من ظهورهم ذريتهم پس جميع اولاد واقعاً حقيقتاً همه در پشت پدر هستند، همه در رحم مادر هستند

«* دروس جلد 2 صفحه 462 *»

و آنجا نشسته‏اند موجود و بالفعل، تدبيري بايد كرد بيرونشان آورد. پس يكدفعه فعليات فعلياتي هستند كه پدر و مادر دارند، و همه از يك عالمند، نه آنكه هريك از عالمي ديگر باشند. باري اينها يك نظر بود كه عرض كردم.

حالا دقت كنيد كه يك نظري ديگر هست كه مشكل‏تر است و آن اين است كه بسا پدر و مادر هر دو در عالم غيبند و ولد در عالم شهاده، يا يكي در غيب است و يكي در شهاده، و اينها كه فعل و انفعال كردند در يكديگر ولدي متولد مي‏شود كه بالفعل نبود و بالقوه بود. پس اول بايد خدا صنعت كند طلا را بعد ريز ريز كند در ميان خاكها بريزد. حالا ما يكدفعه طلا مي‏خواهيم بسازيم يكدفعه مي‏خواهيم طلا جمع كنيم. جمع كردن طلا كاري است آسان. اما طلا ساختن كار هر كس نيست، و اهل اكسير طلا را مي‏توانند بسازند. پس يكدفعه مي‏سازند و يكدفعه ساخته‏اش كه مخلوط با اجزاء ديگر شده و در هم ريخته جدا مي‏كنند و به هم مي‏چسبانند. پس طلا را اول نمي‏داني چه جور چيزي است و چه‏جور بايد ساخت. لكن در نزد حكيم طلاسازي با ماست‏بندي و پنيربندي مثل هم است، ديگر بسا كسي بداند و نتواند بسازد، و بسا كسي علمش را ندارد و مي‏تواند بسازد. همين‏طور كه در اينجا مي‏بينيد كه اين پيره‏زنهاي كوهي پنير را مي‏بندند و هيچ علمش را هم ندارند.

باري پس اصل جميع اشياء حرارت و برودت و رطوبت و يبوست است و اصل همه همين چهار است. همين چهار عنصري كه از قديم متعارف بوده ديگر حالا فرنگيها فضولي كرده‏اند كه عناصر بيش از اين است نفهميده‏اند. اصل همين چهار است لكن حرارتها فرق دارند، درجات دارند، اقسام دارند. رطوبتها فرق دارند، اقسام دارند. ببين ته دريا تا روي دريا چقدر فرق دارد، و هواي پايين كوهها تا بالاي كوهها چقدر فرق دارد. سر كوه نفس تنگ مي‏شود و در بلندي نفس بد مي‏توان كشيد به جهتي كه هوايش بسيار لطيف است، و چون لطيف است كفايت نفس كشيدن نمي‏كند و انسان محتاج مي‏شود كه

«* دروس جلد 2 صفحه 463 *»

تند تند نفس بكشد كه از زيادتي هوا اطفاي حرارتش بشود، و نفس كه زياد مي‏زني هي زياد بخارات از بدن بيرون مي‏آيد، و همراه بخارات حيات بيرون مي‏آيد، حيات كه زياد بيرون آمد بدن خسته مي‏شود. و در پايين در يك نفس كشيدن اطفاي حرارت مي‏شود، پس هوا درجات دارد. و هكذا آتش درجات دارد درجه ادناي ادنايش همانها است كه در شب تاريك كه بر پشت گربه دست مي‏مالي برق مي‏جهد، و همين آتش است اما نمي‏سوزاند، مگر تدبيري بكني كه آتشش را جمع كني جمع كه شد آن وقت مي‏سوزاند. و يك درجه آتش اين كبريتها و اين فسفرها است كه در شب تاريك كه به ديوار بكشي تا مدتي روشن هست اما دست را نمي‏سوزاند. دود دارد بخار دارد آتش دارد اما آتشش سوزنده نيست، مگر به سرعت زياد بكشي تا خاكها و رطوبتها ريخته شود، و آتشها جمع شود آن وقت روشن مي‏شود و درمي‏گيرد و مي‏سوزاند. پس اين آتش كه اين پايين پيدا مي‏شود تا آنجايي كه ستاره‏ها روشن است همه آتش است و در اين ميان همه آتش است لكن درجات دارد. پس آتش درجات دارد، آب درجات دارد، هوا درجات دارد، خاك درجات دارد. يك درجه از خاك همين خاكها است كه روي آن راه مي‏روي تا برسد به آن درجه‏اي كه در توي آفتابِ روزنه‏ها، ريز ريزهاي خاك در هوا منتشر است. و همان ريزها بسا مي‏چسبد به سينه به واسطه نفس كشيدن و سينه را تنگ مي‏كند. و همين درجات را وقتي كه فرنگيها به عمل پيدا كردند گفتند ما شصت عنصر پيدا كرده‏ايم. درست است ولي به همين‏جور شما هزار عنصر پيدا كنيد، بيشتر پيدا كنيد نقلي نيست. لكن بدانيد كه اصل همه، همين چهار است، و عناصر از اين چهار بيشتر نيست. پس اول جميع اشياء حرارت است و برودت، و ماده جميع اشياء رطوبت است و يبوست. پس حرارت و برودت دو يد فاعل است و رطوبت و يبوست يد قابل است، حرارت و برودت پدر است و رطوبت و يبوست نطفه مادر است، حرارت و برودت مال عالم غيب است و رطوبت و يبوست مال عالم شهاده است. و درست كه دقت كني تعجب اين است كه همه اينها هم از غيب آمده

«* دروس جلد 2 صفحه 464 *»

است. پس اولِ اولِ اول مبدء جميع اشياء همين چهار چيز است. و هر چيزي به مقدار معيني يبوست دارد، به مقدار معيني رطوبت دارد، به مقدار معيني حرارت بر آن غلبه كرده، به مقدار معيني برودت بر آن غلبه كرده. و فلان مقدار معين كه غلبه كرده مثلاً قلع پيدا مي‏شود، اما سرب به آن مقدار پيدا نمي‏شود. پس آب قلع بيش از آب سرب است، اين است كه زودتر آب مي‏شود. و چون رطوبتش زيادتر و بيشتر است سفيد است، پس برص دارد. و رنگ سرب سياه است چرا كه خاكش بيشتر است، پس بهق دارد. حالا اگر بخواهي علاجي كني كه قلع را سرب كني يا سرب را قلع كني مي‏شود. سرب آبش كم است و خاكش بيشتر است، تو يك كاري بكن كه اجزاي رطوبي آن زياد شود و اجزاي خاكيش كم شود قلع مي‏شود، و هكذا. پس به همين نظم است كه هي حكيم فكر مي‏كند تا همينها را مي‏برد طلا مي‏كند. و همين نظم است كه اينها را مي‏برد اكسير مي‏كند كه يك نخودش را به صد من مس مي‏زني همه را نقره مي‏كند.

پس وقتي كه اين مواليد تازه بايد متكون شوند، ابتداي تكون آنها حر‌ّي است كه بايد از عالم غيب بيايد، و اين دخلي به آن آتشي كه در توي سنگ و چخماق ريخته ندارد. آتشي كه در توي سنگ و چخماق ريخته بالفعل است، تو بايد تدبيري بكني كه او را جمع كني، جمع كردنش كار تو است. و تدبيرش اين است كه سنگ و چخماق را قايم بهم بزني چون اين كار كردي، آتش جمع مي‏شود. و چون تو مي‏داني كه در خارج آتش خودش رو به بالا ميل مي‏كند و اتربه خودش رو به پايين مي‏رود. اينها را كه به ضرب به هم مي‏زني آتشهايش مي‏رود بالا و اتربه‏اش مي‏رود پايين، پس آتشها جمع مي‏شود توي قو([13]) و قو در مي‏گيرد. و اين آتشِ بالفعل است و آتش بالقوه نيست. و آتشي كه از عالم غيب بايد بيايد آن غير از اين خورده خورده‏هاي بالفعل است. و آني كه از غيب بايد بيايد، بدانيد كه يك سرش به اين عالم بند است مثل شعله جو‌ّاله كه سرش در اين عالم

«* دروس جلد 2 صفحه 465 *»

است و باقيش بايد از غيب بيايد، و همين‏جور نيراني هست در عالم غيب، و خاكها هست در عالم غيب.

باز عالم غيب را كه مي‏گويم تو زود نبرش در عالم نفس، بلكه غيبي است كه پشت سر همين عالم است. پس همين هوائي كه الآن مي‏بيني آب دارد خاك دارد و وقتي كه متكاثف شد ابر مي‏شود باران مي‏بارد. پس بدان كه آب دارد خاكش را هم كه در روزنه‏ها مي‏بيني. پس اين هوا هم آتش داخل دارد هم خاك هم آب، الا اينكه هواي غيبي در اين غالب شده كه اين هواي ما شده، و اين وقتي هواي غيبي خواهد شد كه حرارتهاي خارج و برودتهاي خارج را از او بگيري بيرون آوري. ببين هوا گاهي سرد مي‏شود گاهي گرم مي‏شود و اين گرمي و سردي ديگر يا از زمين است يا از فلان كوكب. پس گرمي و سردي از خارج داخل هوا مي‏شود و اين هوا خودش وقتي در عالم خودش است كه آنچه گرمي و سردي از خارج داخل اين شده بگيري و ببري بيرون و خاك آن را بگيري و هكذا آتش آن را بگيري آن وقت هواي خالص خالص مي‏شود، و مال عالم غيب است. پس هواي اينجا مركب است از چهار عنصر، و همچنين اين آب اگرچه آبِ مصطلح ما هست و آب هم هست، لكن اين آب آب عالم غيب نيست، و آن آب آبي است كه هيچ خاك ندارد، و هرچه بگذاري او را چيزي ته‏نشين نمي‏شود. و توي اين آب دنيايي هواي خارجي هست و آتش خارجي هست خاك خارجي هست. از اين جهت وقتي زياد آتش را بر او مسلط كردي و نيرانش بهم چسبيد صعود مي‏كند و مي‏رود بالا. و همچنين خاك عالم غيب البته اين‏جور نيست آن خاكي است كه نه هوا دارد نه آتش دارد نه آب دارد، بلكه خاكي است سياه و در نهايت برودت و سردي، و هيچ آب و هوا و آتش داخلش نيست. و به همين نسق بدانيد كه آتش اين عالم آتش صرف نيست. و آتش صرف، ديگر نه هوا داخلش است نه آب و نه خاك. در اخبار هم هست كه آتش عالم غيب را جبرئيل گرفت و در هفتاد دريا او را فرو برد، و كسر سورت و حرارت او را كرد، و بعد

«* دروس جلد 2 صفحه 466 *»

از درياي آخري آتش اين دنيا شد. پس آتش محض آتشي است كه هيچ برودت داخل آن نيست، و اگر او را مسلط كنند بر اين عالم، جميع تر و خشك را در آن واحد فاني مي‏كند و هلاك مي‏كند.

و بر همين نسق بدانيد كه اين آسمانها آسماني است متولد. ببينيد نور آفتاب وقتي كه مي‏تابد بر قرص قمر البته قمر را گرم مي‏كند. و وقتي كه آمدند مقابل يكديگر شدند البته هواي اين طرف سرد مي‏شود، و همين‏طور نور قمر هم كسر سورت حرارت شمس را مي‏كند. حتي اينكه قمر در خودِ جسمِ قرص شمس تأثير مي‏كند و جسم او را كم حرارت مي‏كند. پس اينجا شمس و قمر هم كأنه داخل هم شده‏اند. پس باطن قمر، شمس است، باطن نقره طلا است. در كلمات اهل فلسفه هم هست، در احاديث هم هست كه شمس را خدا هفت طبقه خلق كرده، يك طبقه طبقه خودش است و آن همين است كه نوراني و گرم و خشك است. و يك طبقه طبقه آب است كه از فلك قمر رفته پيش او. و طبقه ديگر طبقه آتش است كه از تأثير مريخ آمده پيش او. و طبقه بالاترش هوا است كه از مشتري آمده پيش او، و واقعاً مشتري تأثير مي‏كند در شمس، و مشتري گرم و تر است، طبع هوا هم گرم و تر است. و طبقه ديگر طبقه‏اي است كه از تأثير زحل آمده پيش او و زحل در نهايت خشكي و سردي است. و وقتي كه قِران مي‏كنند هوا سرد مي‏شود برف مي‏بارد. پس از هر كوكبي از كواكب ششگانه در شمس عكس افتاده، و از هر يك طبقه‏اي مي‏شود كه جمله‏شان شش طبقه مي‏شود. يك طبقه هم از خود شمس است اين هفت طبقه مي‏شود. پس هريك از اين قرصها و كواكب الآن هفت كوكبند. و اگر حكيم باشي رأي العين مي‏بيني كه الآن حالت هر يك از قرصها و اين ستاره‏ها حالت مجلس واحدي است كه به يك نظر يك چيز واقعاً ديده مي‏شود و تو به علم و عقل مي‏فهمي كه هفت است. پس هر چراغي را كه بيرون ببري نورش همراهش بيرون مي‏رود، و همين‏جور است اين قرصها كه زحلش، هم زحل است هم مشتري است هم ساير كواكب ششگانه،

«* دروس جلد 2 صفحه 467 *»

و هكذا مريخش، هم شمس است هم مريخ است هم عطارد است هم زهره هم قمر هم زحل هم مشتري. پس هريك از اينها آن شش كوكب ديگر را دارد. مي‏فرمايد و جعل القمر فيهن نورا. پس حيات همه از قمر است، و قمر تأثير كرده و رفته تا زحل و باعث حيات كل شده و نورش همان حيات است. و اين ماه به جاي قلب صنوبري است در تمام بدن آسمانها و مبدء حيات از قمر است. و سرابالا رفته تا تمام آسمانها را زنده كرده. همين جوري كه حيات در قلب است و از قلب منتشر است به ساير اعضا. و خيال نكنيد كه حيات و زور حيات در قلب بيشتر است، چنين نيست. بسا رطوبت در قلب زياد باشد و قوت حيات كم باشد، و وقتي كه مي‏آيد در دست و استخوان و پا و اعصابِ قويّه، حيات و قو‌ّت حيات بيشتر مي‏شود. پس حيات جميع افلاك از قمر است، اما لازم نكرده زور قمر بيشتر باشد. بسا آنها متشخص‏تر باشند، هيچ منافات ندارد. حتي خود شمس حياتش را از قمر اكتساب مي‏كند، پس باطن شمس اكتساب از قمر مي‏كند. پيغمبر فرمود درباره حضرت امير كه علّمني علمه و علّمته علمي علي تعليم كرد علمش را به من و من علم خود را تعليم علي كردم. پس ظاهر اكتساب مي‏كند غيب را، و غيب اكتساب مي‏كند از ظاهر. روح باصره را از چشم اكتساب مي‏كند و اگر چشم نداشته باشد نمي‏بيند، و چشم اكتساب مي‏كند روح را. روح به واسطه زبان مي‏چشد و اكتساب مي‏كند و زبان اكتساب مي‏كند روح را. روح مي‏شنود به واسطه اين گوش و گوش سبب شنيدن روح مي‏شود. پس غيب اكتساب از شهاده مي‏كند و شهاده اكتساب از غيب مي‏كند. و اين اعضا و جوارح اگر نباشند روح نمي‏تواند كارهاي خود را بكند. پس غيب بي‏شهاده كاري نمي‏كند چنانكه شهاده اگر روح در آن نباشد مانند كلوخي است. پس علي بي‏پيغمبر هيچ كاري از او نمي‏آيد چنانكه پيغمبر بي‏علي كاري از او نمي‏آيد. لولا علي لماخلقتك و لولاك لماخلقت علياً پس غيب لامحاله از شهاده اكتساب مي‏كند و شهاده از غيب اكتساب مي‏كند.

«* دروس جلد 2 صفحه 468 *»

پس به همين نسق الآن اين متولدات و اين آسمان و اين زمين، همه مواليدند و بسائطشان در عالم غيب نشسته. و آن بسائط ديگر شمسش، قمر نيست. و قمرش شمس نيست. و هريك كار خود را مي‏كنند و تزاحم در ميانشان نيست. و آن عالم عالمي است كه هيچ تزاحم در آنجا نيست. لكن در اين عالم مواليد تزاحم هست و نور هر كوكبي در كوكبي ديگر افتاده. پس يك فضا هست و هفت چراغ روشن شده، و نورهاشان روي هم ايستاده و اينها مركباتند.

پس عجالةً عرض مي‏كنم كه اين فعلياتي كه ريزريز ريخته شده‏اند در عالم شهاده، خميره‏ها هستند و اسفل عالم غيب متصل است به اين خميره‏ها و هي مي‏كشند سر ريسمان غيب را و بيرون مي‏آورند از غيب و مي‏آيد به شهاده. از اين است كه به سرعت تمام كه چيزي را كشيدي به چيزي آتش مي‏گيرد. ديگر لازم نيست كبريتِ چوبي باشد، سنگي را هم به سنگي بكشي آتش مي‏گيرد. خر‌ّاطها چوب را به چوب مي‏كشند آتش مي‏گيرد. بچه‏ها بازي مي‏كنند دوتا تخته به زمين مي‏كوبند و سوراخ مي‏كنند، و چوبي را به سرعت خيلي تمام از آن سوراخ مي‏گذرانند آتش مي‏گيرد. پس اينهايي كه در عالم شهاده هستند خميره‏ها هستند براي جذب انوار غيبي به شهاده، و اينها را مبادي مي‏گويند. و اگر مبادي نباشند هيچ چيز پا به عرصه شهاده نمي‏گذارد. هزار كه توي اين سنگ آتش باشد، اطاقي را روشن نمي‏كند، غذائي را طبخ نمي‏كند. يا خودت بزن آتش را بيرون بياور، و اگر نمي‏تواني بزني بده به دست كسيكه مي‏تواند آتش بيرون بياورد. ديگر اگر بگويي من خودم نمي‏توانم آتش بيرون بياورم و تملق كسي ديگر را هم نمي‏كنم آتش توي چخماق هست، اينها نامربوط است و به كار نمي‏خورد و لامحاله بايد كسي باشد كه آتش را بيرون كشد تا به كار تو بيايد. پس اين ذرات مبادي هستند براي عالم شهاده و منتهي‏اليه عالم غيب هستند و سر شعله جو‌ّاله هستند و ريسمان غيب را مي‏كشند مي‏آورند به شهاده، و تا ريزريزند قوت ندارند چرا كه پهلوي هر ريزه‏اي، ريزه‏اي ضدش نشسته كه مانع است از

«* دروس جلد 2 صفحه 469 *»

بروز آن. پس بايد تدبيري كرد و او را بيرون آورد، وقتي كه بيرون آمد آن وقت مبدء مي‏شود و خميره مي‏شود. ديگر سي سنگ خميره را به سي من خمير كه مي‏زني همه را ترش مي‏كند. و به همين‏طور است والله اكسير، و به همين طرز و طور است والله پنير و ماست بستن و جميع علوم.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 2 صفحه 470 *»

درس سى‌وهفتم

«* دروس جلد 2 صفحه 471 *»

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه:  و اعجاز المعجز اما بديهي يعرف بمحض الاطلاع انه فوق طاقة جنس البشر كالصعود الي السماء مثلاً و الطيران و انطاق الحصي فانها تعرف بمحض الاطلاع ان جنس البشر يعجزون عن مثلها و اما يحتاج الي امتحان و تتبع حتي يعرف المطلع ان نفسه و امثاله لايقدرون عليه. فان اد‌ّاه نظره و امتحانه و تتبعه الي انه اتي به من غير معالجة ظاهرية يعرف بعد ذلك انه يعجز عنه البشر و ان وجده بمعالجة فانه يعسر حصول العلم منه بعجز البشر عنه فان للصنايع العلاجية درجات لاغاية لها و ان كانت يعسر الاطلاع علي حدها و القرآن من هذا القسم الاخير فانه من صناعة الكلام و يتدرج مراتبه بالتدرب و المجاهدة فلايمكن الاطلاع علي غايته التي ليس للبشر ان‏يتجاوزها و لذلك … تا آخر.

عرض مي‏كنم كه در عالم ظاهر كه نظر مي‏كنيد مي‏بينيد كه جمادي است و نباتي است و حيواني است و مواليدي كه از زمين به عمل مي‏آيد. و كسيكه نخواهد فكر كند همين‏طور مي‏بيند يكپاره چيزها روي زمين هستند، ديگر اينها مبدئشان و منتهاشان از كجا است و به كجا است كاري ندارد. و اگر كسي بخواهد فكر كند مي‏بيند كه تا آب را داخل خاك نكني گل پيدا نمي‏شود، گل كه پيدا نشد خشت نمي‏شود، خشت كه نشد عمارت پيدا نمي‏شود. پس تدبيري كه خدا كرده اين است كه هوا را مسلط مي‏كند بر آب و آب را مي‏زند به خاك و خلط و مزج مي‏كند آنها را. و منظورم از هوا و باد نه محض باد ظاهري

 

«* دروس جلد 2 صفحه 472 *»

است، بلكه مراد از باد تحريك محرك است كه حركت مي‏دهد آب را و رطوبات را هرجا هست به ضرب حرارت مي‏برد بالا و به ضرب برودت مي‏آورد پايين. و هرچه مي‏آورد پايين اتربه ناعمه را به او مي‏چسباند، و هي مي‏آورد بالا و به مرور ايام هي خلط و مزج مي‏كند. و همين باد ظاهري هم احداث مي‏كند حرارت و برودت را. پس مبدء اينها باد است، ديگر ظاهرش را مي‏خواهي فكر كن يا باطنش را. باز ببين تا اين آسمانها نباشند كه گاهي آفتابش بالا بيايد و گاهي پايين، گاهي طلوع كند و گاهي غروب، گاهي كوكبِ سرد طالع شود و گاهي كوكب گرم طالع شود، اين حر‌ّ و برد و اين باد پيدا نخواهد شد. پس اصل حر‌ّ و برد كه دو يد فاعلند در آسمان نشسته‏اند و آباء علويند و يبوست و رطوبت در زمين نشسته‏اند و امهات سفلي هستند. و اينها صورشان مما يجب علي المواد نيست. خاكشان آب مي‏شود، آبشان هوا مي‏شود، هواشان نار مي‏شود. و همچنين از اين طرف برعكس هم مي‏شود نارشان هوا مي‏شود، هواشان آب مي‏شود تا آخر. و خود اينها همه از دست افلاك ساخته شده‏اند.

باري پس آنها آباء علويند و اينها امهات سفلي، و خود امهات را هم از يد آباء و از اضلاع آباء ساخته‏اند مثل آدم و حوا كه حوا را از ضلع ايسر آدم ساخته‏اند. ببينيد ظواهر الفاظ و متبادرات به ذهن مردم چه جور چيزها است و حكيم چه جور چيزها خواسته بگويد. مي‏گويند خدا آدمي خلق كرد چون ديد تنها است خواست همجنسي برايش خلق كند و همجنس را بايد از خودش بگيرد، پس يكي از دنده‏هاي چپ او را وقتي كه خواب رفت گرفت و حوا را ساخت. از همين جهت در مسأله خنثاي مشكل،([14]) دنده‏هاي او را

 

 

«* دروس جلد 2 صفحه 473 *»

مي‏شمارند، اگر دنده‏هاي چپ يكيش كمتر است مرد است اگر كمتر نيست زن است. مردم اين‏جور چيزها را به طور ظاهر خيال مي‏كنند، لكن شما ملتفت باشيد كه نظم حكمت را اين‏جور كرده و نخواسته از دنده آدم بگيرد و حوا بسازد، آن وقت بگويد خودت با خودت نكاح كن. و خيلي از مردم و يهوديها و ارمنيها و سنيها و منيها همين‏طور خيال مي‏كنند. لكن شما بدانيد كه مراد از دنده‏ها آن طينت است كه آدم را از آن ساخته‏اند، و از دنده چپ آدم يعني از فاضل طينت او حوا را ساخته‏اند. پس به همين نسق اول مرد را مي‏سازند، پس به اين نظر اول آسمانها ساخته شده. اگرچه نظري ديگر هست بر خلاف اين، كه خدا آبي آفريده و بادي را مسلط كرده بر آن آب، و آن آب كف كرد و آن كفها خشك شد. پس از آن كفها زمين پيدا شد و بخاري و دودي از آنها بلند شد، از آن بخار و از آن دود آسمانها پيدا شد. و هيچ منافاتي هم در اين نظرها نيست.

پس اگر مراد اين باشد كه اينهايي كه مما يجب علي المواد نيستند تازه پيدا شده‏اند، بدانيد كه اول آسمانها پيدا شده‏اند. كومه جسم بود لكن آب، آب نبود. هوا، هوا نبود. خاك، خاك نبود. آتش، آتش نبود. بلكه هيچ مولودي نبود. پس اول آسمانها پيدا شدند، و چون آسمانها گشتند و هر كوكبي مزاج خاصي داشت آن وقت عناصر پيدا شدند. پس آباء علوي آسمانها هستند، و از ضلع ايسر آنها امهات خلق شده‏اند، و امهات چهار است. پس به اين نظم تا آسمانها نگردند اين سفليات سرجاشان پيدا نخواهند شد. پس علت و سبب اينها آسمانها هستند و آسمانها مؤثر اينها هستند و عيبي هم ندارد. مثل نور چراغ كه اثر چراغ است و اشراقات كواكب اثر كواكب هستند. به همين نسق كسيكه اندكي نجوم داشته باشد و فكر كند مي‏داند كه آسمانهاي زير، خودشان به خودشان حركتي ندارند. و حركت ماه در يك ماه سيرش يك دوره است از مغرب به مشرق، لكن اين حركت شبانه‏روزي كه در هر بيست و چهار ساعتي يك دور مي‏زند، و همه ستاره‏ها را هم به همراه خود مي‏برد از آن فلك اعلي است، كه آن اسمش سقف است اسمش عرش است.

«* دروس جلد 2 صفحه 474 *»

پس جميع تحريكات همه مي‏رود پيش عرش. و اگر عرش حركت نكند كرسي حركت نمي‏كند، كرسي حركت نكند فلك زحل حركت نمي‏كند، او كه حركت نكند فلك مشتري حركت نمي‏كند، تا مي‏آيد به اين آب و خاك. و واقعاً اگر عرش آنجا حركت خودش را نمي‏كرد باد اينجا نمي‏توانست حركت كند. پس اين باد هيچ حركتي و حولي و قوه‏اي برايش پيدا نمي‏شود مگر او حركتش بدهد. پس اينهايي كه در روي زمين هستند لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون يفعلون يسكنون يتحركون. پس محرك كل عرش است و همه حركات مبدئش آنجا است، و اوست فنري كه همين كه حركت كرد هر چرخي به هر سمتي كه واقع شده حركت مي‏كند. ديگر اختلاف چرخها هم مثل همين چرخهاي ظاهري است، عرش بسا از اين راه مي‏گردد كرسي از آن راه مي‏گردد. و همين حركت كرسي هم از عرش است. پس كرسي دو حركت دارد، يك حركت بالطبع ظاهري دارد كه هر شبانه‏روزي يك دور مي‏زند و يك حركت خاصه‏اي دارد كه هر سي هزار سال يك خورده‏اي كمتر يا بيشتر يك دور مي‏زند. و اين حركت خاصه خود كرسي است، و همين حركت خاصه‏اش هم باز مال عرش است كه اگر عرش تحريك نمي‏كرد و از اندرون اين حركت را بيرون نمي‏آورد اين خودش نمي‏توانست حركت كند. پس هر چيزي كه مما يجب ماده‏اي نيست مُخرِج خارجي مي‏خواهد. و مما يجب جسم همان اطراف ثلثه است. اما حركتِ از اين راه يا از آن راه را مخرج خارجي آورده. چرخ آسيا را كه نصب مي‏كنند، آب سرازير مي‏ريزد روي پره‏هاي چرخ، و چرخ سرابالا حركت مي‏كند. پس حركات خاصه هم جميعشان از عرش است، پس جميع حركات راجع است به عرش. عرش كه حركت كرد كرسي حركت كرد، كرسي كه حركت كرد آسمانها حركت كردند، به همين‏طور آمده تا اين هوائي كه اينجا حركت كرده، تا اين مكو‌ّناتي كه حركت كرده‏اند، پس جميعاً آثار عرش مي‏باشند. اما كرسي بلاواسطه اثر عرش است، فلك زحل اثر اثر است، ديگر فلك مشتري اثر اثر اثر است، همين‏طور مي‏آيد تا اينجا كه بسا چيزي

«* دروس جلد 2 صفحه 475 *»

اثر هزارمي مي‏شود. حالا هريك از اين مراتب را كه در ميانشان خلأ خيال كني از كار مي‏افتند. همين هواي ظاهري اگر اينجا نباشد و عرش هزار بگردد اين آب و خاك حركت نمي‏كنند. پس همه بايد ملاصق يكديگر باشند، و اگر جاي نار خالي باشد عرش هرچه حركت كند اينها حركت نمي‏كنند. و هكذا اگر فلك قمر سر جاي خود نباشد اين مادون حركت نمي‏كنند. پس ميان اين درجات خلأ نمي‏شود باشد، و همه درجات بايد سر جاي خود باشند. پس حالا كه چرخها همه سر جاي خود هستند و دندانه‏هاشان توي هم است، و برازخ هم هستند سر جاي خودشان، اگر فنر حركت كرد اينها هم حركت مي‏كنند. پس كسي اگر حركت كرد همين حركت خاصه‏اش از عرش است و عرش حركتش داده. ديگر بسا خودش نداند كجا رفته و عرش بداند كجا برده او را، و همچنين ماتري في خلق الرحمن من تفاوت، حالا خود عرش را هم همين‏جور كار به سرش بياوريد. عرش را كي حركت داد؟ تا روحي توي بدن عرش نباشد عرش حركت نمي‏تواند بكند. و كومه جسم روي هم ريخته نه آب هست نه باد هست نه خاك نه آتش. پس عرش را بدانيد كه حس مشترك حركت مي‏دهد. و ريزريز غلايظ حس مشترك ريخته شده در ريزريزهاي اين جسم، و اين دو مثل دو كره متداخل هستند. شيره و سركه داخل هم كه شد تمام غلايظ سركه و تمام غلايظ شيره ته‏نشين مي‏شود، و تمام لطايف هردو بالا مي‏ايستد. پس مثل دو كره متداخلند، و لطايف از عرش ريخته شده تا تخوم ارضين، و غلايظ از زمين رفته تا محدب عرش. و حس مشترك آن ريزريزهاي حيات است كه ريخته شده در ميان اينها و همه زنده شده‏اند. الا اينكه بعضي جاها زندگيشان بيشتر است و بعضي جاها زندگيشان كمتر است.

خلاصه ريزريزهاي حيات مانند ريزهاي مسكه در تمام اين ملك ريخته شده و تمام اين ملك زنده است و حس مشترك دارد، الا اينكه زندگي معين مشخصي نيست كه مال مگس يا پشه يا انسان باشد. به جهت اينكه هر ريزه حياتي، ريزه نباتي پهلويش نشسته، و

«* دروس جلد 2 صفحه 476 *»

ريزه خاكي پهلويش نشسته، و غريبه داخل دارد. به خلاف وقتي كه مخضش كردي آن وقت همجنسها از غير همجنسشان جدا مي‏شوند.

به همين نسق كه ان‏شاءالله فكر كني مي‏يابي كه روحي است محرك كه حركت مي‏دهد عرش را، بعد عرش حركت مي‏دهد ساير اجسام را. و اين روح همان روحي است كه بعد از مخض و تعيّن و كيسه روش كشيدن در بدن حيوانات پيدا مي‏شود. و دائم‏التجدد هم هست مثل نبات. نبات هم جايي كه پيدا شد هي آب و خاك را به خود مي‏كشد و جزو خود مي‏كند، باز نمي‏ماند، چرا كه هوا محجمه مي‏گذارد به مسامات او، و هي از آن بيرون مي‏كشد، قدريش هم پوست مي‏شود، قدريش هم برگ و ميوه مي‏شود. پس دائم به خود مي‏كشد و دائم از خود بيرون مي‏كند.

به همين‏طور حيوان هم همين‏طور است، هي از غيب، حيات مي‏آيد و در او درمي‏گيرد، و هي حياتهاي خودش همراه نفَس و از مسامات بيرون مي‏رود. پس جميع حركات بدانيد كه از روح است، و هر جا حركتي هست روحي آن را حركت داده. ديگر حالا روح اگر خودش شاعر است مي‏داند چطور حركت كرده، و اگر خودش شاعر نيست حركت دهنده مي‏داند چه جور حركت داده، و چه جور حركت كرده.

و بر همين نسق است حواس برزخيه، همين جوري كه تا حيات پيدا نشود در بدنِ مخصوص، معقول نيست كه معين شود، خيال هم تا در بدن بخصوصي تعلق نگيرد، معين نمي‏شود. پس خيال هم ريزريزهايش بالاي كومه حيات ريخته شده، بالا را هم بالاي جسماني مثل پوست پياز روي هم خيال مكن. حيات هم كه بالاي كومه جسماني هست اين‏جور بالاي جسماني نيست. و اينكه مي‏گويم ريزريزهاي حيات يا ريزريزهاي خيال، اين هم تعبيري است كه مي‏آورم. لكن شما بدانيد كه عالم حيات هيچ مزاحم با اين عالم نيست، اگر هواي اين اطاق را قدري بيرون بكشي كم مي‏شود، و اگر هواي زيادي بياوري در اطاق زياد مي‏شود. پس جسمي را كه داخل جسمي كني، حكما زياد مي‏شود، برداري

«* دروس جلد 2 صفحه 477 *»

كم مي‏شود. و علامت تزاحم همين است كه اگر چيزي را بيفزايي بر چيزي ديگر زياد شود و اگر برداري كم شود. پس دريا با يك سر سوزن آبي مزاحمند، چرا كه همان سر سوزن را كه بچكاني در دريا به قدر يك قطره بر دريا زياد مي‏شود، و اگر برداري به قدر همان يك قطره كم مي‏شود. و عاقل مي‏فهمد كم‏شدن و زيادشدن آن را، اگر چه به چشم تميز داده نشود. حالا تمام اين كره و اين كومه جسم را خيال كنيد كه اگر يك ارزني روي آن بگذاري زياد مي‏شود به قدر همان ارزن، و اگر برداري كم مي‏شود به قدر همان ارزن. برخلاف نور كه اگر صد هزار چراغ در اطاق بگذاري نورهاشان روي هم روي هم مي‏افتد و هيچ مزاحم هم نيستند. چرا كه جسم نيستند، و هر چه نور زياد شود جاي جسمانيات تنگ نمي‏شود، و اگر بروند جاي جسمانيات گشاد نمي‏شود. و اين كليه‏اي باشد براي شما كه جسم آن چيزي است كه چيزي كه بر چيزي مي‏افزايي زياد مي‏شود و اگر برداري كم ميشود. حالا هر چه را مي‏بيني كه وقتي مي‏آوري بر جسمانيت جسم چيزي زياد نمي‏شود، و برمي‏داري از جسمانيت كم نمي‏شود بدان كه آن چيز از غير عالم جسم آمده، و اين غير همان غيب است. پس اگر همه اجسام زنده شوند هيچ بر جسمانيت جسم نمي‏افزايد، و در نفخ صور هم كه همه مي‏ميرند و تمام مي‏شوند، باز هيچ از كومه جسم كم نمي‏شود. چرا كه حيات هيچ مزاحمت با جسم ندارد ابدا.

و به همين نسق شعورهاي مثالي و اين خيالات و فكرها كه داريد به هيچ وجه من الوجوه مزاحم با حيات نيستند. پس بدانيد كه از غير عالم حيات است و از عالمي ديگر آمده در حيات نشسته و كومه‏اش جايي ديگر است، و بيرون از حيات است و مزاحم حيات نيست. و چيزي كه مزاحم چيزي نيست كنار آن چيز نمي‏نشيند. پس بدانيد كه آنها در محدب عرش هم ننشسته‏اند، و آنجا نه خلأ است نه ملأ، و اگر مي‏شنوي كه در احاديث فرموده‏اند بالاي عرش سرادقات هست، يا به زبان طبيعي مي‏شنوي كه خيال آنجا نشسته عقل آنجا نشسته، سعي كن مقصود را به دست بياور و بدان كه مراد اين متبادرات

«* دروس جلد 2 صفحه 478 *»

به ذهن مردم نيست. و اگر اين‏جور نشسته باشند آنها هم از جنس مزاحمات مي‏شوند، و مي‏بيني كه اين‏جور ننشسته‏اند و از جنس مزاحمات نيستند. پس آن طرف عرش را اگر خيال كني تاريك است يا روشن، آن طرف نه تاريك است نه روشن، نه خالي‏گاهي است نه فضائي است، و هر چه هست اين طرف عرش است، و آن طرف هيچ نيست. اگر نور هست اين طرف است، ظلمت هست اين طرف است، حيات هست توي اينهاست و هر چه هست توي همين‏هاست، و همه چيز تا عقل ريزريزهاي همه رفته در اينها، و مع‏ذلك هيچ مزاحم جسمانيات نيستند. ببين عقل تو با وجود اينكه توي سر تو است و استخوانهاي سرت دورش را گرفته‏اند، و مخصوص تو شده و به عالم دنيا آمده، مع‏ذلك كله محبوس نشده اگر چه آمده پيش تو، و متعين به تو شده و مخصوص تو شده. و از همين جهت عقل تو، عقل تو شده و پيش شخصي ديگر نيست، و آمده توي اين دنيا و ممتاز از غير شده، و مشخص شده و در مكان خاصي نشسته با وجود اينها محبوس نيست. چرا كه مكانش مثل اطاقي نيست كه ديوار دورش گرفته باشد، مثل صندوق نيست كه اگر بخواهد بيرون برود لابد بايد ديوار را شكافت يا صندوق را شكست كه بيرون برود، اين‏جور نيست. بلكه عقل مي‏آيد توي اطاق و بيرون هم مي‏رود و هيچ اطاق را هم خراب نمي‏كند. پس عقل آمده توي اين دنيا و نزول كرده و نزولش هم هيچ مدت نمي‏خواهد، وقت نمي‏خواهد، طول نبايد بكشد. لكن اين بدن طولهاي خودش را بايد بكشد تا در طولهاي خودش مرآت نماينده عقل بشود. همين كه بدن مرآت شد عقل مي‏آيد مي‏نشيند، ديگر عقل نبايد قدم به قدم بيايد و قدم به قدم برود. و اگر اينها را ملتفت شديد ديگر معاني خيلي احاديث عجيبه غريبه آسان مي‏شود. مثل آنكه حضرت، شتري خواستند و با فلان صحابي سوار شدند و رفتند و ساعتي نگذشت برگشتند. عرض كردند كجا رفتيد؟ حضرت فرمودند هفت همسر اين دنيا را طي كرد و برگشت. پس عقل واقعا مي‏آيد و واقعا مي‏رود، و واقعا ديوانه عقلش رفته و واقعا وقتي كه چاق شد عقلش مي‏آيد.

«* دروس جلد 2 صفحه 479 *»

اما آمدنش آمدن جسماني نيست و رفتنش رفتن جسماني نيست. نمونه‏اش در محسوسات هست. ببين آئينه را كه زير آفتاب مي‏گذاري واقعا عكس مي‏آيد توي آئينه، اما قدم به قدم نمي‏آيد، به محضي كه آئينه را مقابل گذاردي مي‏آيد توي آن و به محضي كه آئينه را شكستي مي‏رود. اما قدم به قدم نيامده و نرفته.

پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه كه به همين نظم عالمي پس از عالمي ريخته شده توي همين عالم به طوري كه هيچ تزاحم ندارند. پس اولاً بدانيد كه نبات ريخته شده در اين عالم، باز اگر بخواهي بگويي نبات مزاحمت دارد اينجا شايد به جهت آنكه نبات صوافي همين عناصر است اگر چه اصل نبات باز در پرده غيب نشسته. و همچنين حيات ريخته شده از عرش تا تخوم ارضين، اما مشخص و معين نيست مگر در نباتِ معين. و همچنين خيالات كومه‏اي دارد از وراي حيات، و ريخته شده از عرش تا تخوم ارضين. به همين‏طور برويد تا نفس انساني كه آن هم ريخته شده از عرش تا تخوم ارضين، لكن معلوم و معين نيست كه نفس كيست. پس بدانيد كه تا در دنيا بدني درست نشود و همچو نباتي درست نشود و همچو حياتي درست نشود و همچو خيال و فكري نباشد، نفسِ هيچ‏كس معين نمي‏شود. و به همين نسق عقل همين‏طور نزول كرده و ادبار كرده، تا عرش آمده تا تخوم ارضين رفته اما عقل كسي معين و مشخص نيست. باز بايد همچو بدني ساخته شود و همچو نباتي و همچو حياتي و همچو خيالي و همچو فكري و همچو نفسي باشد، آن وقت عقل به اين تعلق بگيرد تا معين و مشخص شود. و بدانيد كه اگر عقل نزول نكرده بود تا اينجا، هيچ متحركي حركت نمي‏كرد. همان طوري كه عرش اگر نمي‏گشت، مگس اينجا نمي‏پريد. دقت كنيد ان‏شاءالله و مباشيد مثل احمقهاي دنيا كه بگوييد ما به چشم مي‏بينيم مگس مي‏پرد، ديگر چه مي‏دانيم عرش حركت مي‏كند؟ ما هر چه را نمي‏بينيم نمي‏توانيم بفهميم. ديگر خيلي احمقها هستند مي‏گويند ما چه مي‏دانيم خدايي هست، چيزي را كه آدم به چشم نمي‏بيند نيست، و خر شده‏اند و نمي‏دانند كه

«* دروس جلد 2 صفحه 480 *»

نمي‏دانند، جهل مركب آن است كه نداند و نمي‏داند كه نمي‏داند، تحصيل هم نمي‏كند، همين‏طور خر مي‏ماند تا به درك واصل مي‏شود. پس وقتي كه مي‏بيني اين مگس مي‏پرد اينجا، همين دليل اين است كه عرش راه مي‏رود. و همين كه مي‏بيني يك شبانه روز تمام اين افلاك يك دور مي‏گردند، و باز همين افلاك را مي‏بيني كه به تفاوت از اين راه هم مي‏گردند، پس بدان كه حركت شبانه‏روزي آنها به حركت خاصه خودشان نيست و از عرش است. پس انسان عاقل همين كه پرِ كاهي را ديد اينجا افتاده مي‏گويد اين دليل اين است كه عرش راه مي‏رود اگر چه نديده باشد عرش را، پس لم‏تره العيون بمشاهدة العيان ولكن رأته القلوب بحقايق الايمان. پس ما فهم هم داريم و همه‏اش چشم نيستيم. و كسيكه فهم دارد به فهم يكپاره چيزها را مي‏فهمد اگر چه به چشم نبيند. پس رأته القلوب بحقايق الايمان. پس دليل وجود عرش همين است كه راه مي‏روي و نفس مي‏كشي.

از شيخ مرحوم پرسيدند كه دليل وجود امام چه چيز است؟ فرمودند عمامه را به سر مي‏بنديد يا به پا؟ عرض كردند به سر. فرمودند همين دليل وجود امام است، و بسا سائل هم نفهميد كه چه فرمودند، لكن نظم حكمت را بيان فرموده‏اند. حالا به همين‏طور دليل عقل، همين كه انسان از روي شعور كار مي‏كند، اما حيوانات مي‏بينند، لكن مآل‏بيني ندارند كه چطور مي‏شود كه مي‏بينيم و چرا مي‏بينيم و چرا مي‏خوريم؟ ديگر اينها سرشان نمي‏شود. و تبارك آن كسيكه خلقشان كرده، كه جوري خلقشان كرده كه تا وقتي كه بايد زنده باشند مي‏دانند چه بكنند.

باري، پس آن كسيكه با شعور كار مي‏كند وقتي كه از او بپرسي چرا فلان حيوان را آفريدي؟ مي‏گويد براي اينكه فلان كار را بكند. مي‏پرسي چرا سر برايش قرار دادي، چرا دُم برايش قرار دادي، چرا دست و پا برايش قرار دادي؟ همه را مي‏گويد براي چه. پس عقل است كه با شعور كار مي‏كند، و اگر از او بپرسي چرا جنبيدي؟ جواب مي‏گويد. بپرسي چرا نفوس را حركت دادي؟ بسا بگويد كنت كنزا مخفيا فاحببت ان اعرف

«* دروس جلد 2 صفحه 481 *»

 فخلقت الخلق لكي اعرف، مي‏گويد من مخفي بودم و كسي مرا نمي‏شناخت و نمي‏خواستم مخفي باشم و شناخته نشوم، خلق را خلق كردم و ساختم كه مرا بشناسند. و بدانيد كه آن كه اين را مي‏گويد خدا نيست، و همين عقل است كه اينها را مي‏گويد. پس اگر از عقل بپرسي كه چرا اين مراتب را ساختي تا خاك؟ مي‏گويد براي اينكه ملك خدا را تماشا كنم، و خدا به من قدرتي داده كه از اين مراتب چيزها استخراج كنم و تماشا كنم. و تعجب اينجاست كه خودش صنعت مي‏كند و خودش از صنعت خودش حظّ مي‏كند. و تماشاي صنعت خودش را مي‏كند. پس اين عقل قلمي است لكن شعور دارد.

در خودت فكر كن كه شعوري داري و عقلت مي‏رسد كه سؤال و جواب با تو بشود. حالا يك كسي هست كه همه چيز سرش مي‏شود، پس اين عقل قلمي است كه خدا با او حرف مي‏زند و حرفهاي شعوري مي‏زند به همين عقل و مي‏گويد نزول كن برو پايين چرا كه مي‏خواهم مرا بشناسند. و مرا كه مي‏شناسند به تو مي‏شناسند، و من به تو عذاب مي‏كنم هر كه را عذاب مي‏كنم و به تو ثواب مي‏دهم هر كه را ثواب مي‏دهم، و تو محبوب‏ترين خلق هستي در نزد من. اما تو بايد زحمت بكشي و ادبار كني و بروي تا خاك و صعود كني بيايي بالا. پس ببين كه با او حرف مي‏زنند، و تعبير مي‏آورند از همين عقل كه قلم است، و به او گفتند يا وحي شد كه بنويس ماكان و مايكون را يا بگو، كل يوم هو في شأن، هر روزي نقشه تازه‏اي مي‏كشد. و مي‏پرسد هر روز دستورالعمل خود را، و هر چه دستورالعملش مي‏دهند همان كار را مي‏كند. ماينطق عن الهوي ان هو الا وحي يوحي مثل اينكه اين بدن تا روح نباشد هيچ نمي‏بيند، هيچ نمي‏شنود، و هيچ جاش نمي‏جنبد مگر به روح، و هيچ چشمش نمي‏بيند مگر به روح، و هيچ گوشش نمي‏شنود مگر به روح. پس ماينطق عن الهوي و اين عقل همين حالت را دارد كه از خودش هيچ مالك نيست. و خدا خلق كرده اين را عالم به كل اشياء و قادر بر تمام اشياء. و اين عقل عالم است به اشياء قبل از اشياء، و نمونه‏اش هم پيش خود شما هست. شما پيش از

«* دروس جلد 2 صفحه 482 *»

ساختن كرسي علم داريد به كرسي، و مي‏دانيد كه كرسي چوب مي‏خواهد، اره و تيشه و آلات و اسباب مي‏خواهد. پس اول چوبش را مي‏گيري، بعد اسباب را كوك مي‏كني و كرسي را مي‏سازي. به همين‏جور است اين قلم يا اين عقل، كه پيش از تمام آنچه مي‏بينيد و به خيالتان خطور مي‏كند، او مي‏داند كه چه جور بايد آنها را ساخت. پس بگو خدا عقل را عالم آفريده عاقل آفريده. چنانكه مي‏بيني گرمي را گرم آفريده و سردي را سرد آفريده، سفيدي را سفيد آفريده سياهي را سياه آفريده. به همين طور شاعر را با شعور آفريده، و عقل را عالم به ماكان و مايكون آفريده. از اين جهت نقشه ماكان و مايكون را به دستش داده‏اند كه بكشد. پس قلم را خلق كرد خدا و او را عالم به ماكان و مايكون كرد. آن وقت به اين قلم گفت بنويس ماكان و مايكون را، آن هم نوشت. پس اين است علم‏الله كه آمده پيش عقل، و همين است قلمي كه ماكان و مايكون را بر صفحه كاينات نوشته. ديگر تبارك آن كسيكه او به قلم مي‏گويد من تو را خلق كردم و تو احب‌ّ اشياء هستي در نزد من. بك اعاقب و بك اثيب. به تو عذاب مي‏كنم و به تو ثواب مي‏دهم، و از تو مؤاخذه مي‏كنم و به تو تعريف مي‏كنم. حالا ببينيد كه آن ديگر چه جور چيزي است، پس بدانيد كه آن فؤاد است كه به عقل آن جور حرفها را مي‏زند. پس قلم عالم است به ماكان و مايكون، پس اينجا كه اين مگس مي‏پرد آنجا عقل حركت كرده كه اين مگس اينجا پريده. چرا كه اين مگس بي‏حاصل نبايد بپرد، و شاعر كار بي‏فايده نمي‏كند. و اين مگس مي‏پرد كه ضرر برساند يا نفع برساند. پس خود عقل، با عقل و شعور حركت مي‏كند و با فايده كار مي‏كند و كار بي‏فايده نمي‏كند. اگر چه مي‏تواند كار بي‏فايده بكند و بازي مي‏تواند بكند. و اگر بخواهد ظلم بكند چنان ظلم مي‏تواند بكند كه آن‏گونه ظلم هيچ به خيال تو نرسيده. لو اردنا ان‏نتخذ لهوا لاتخذناه من لدنّا. پس عقل خيلي كارها را مي‏تواند بكند، لكن چون مي‏بيند بي‏مصرف است آن كارها را نكرده و نمي‏كند.

در حديث حضرت امير است و همين روزها آن را ديده‏ام مي‏فرمايند من مي‏دانم

«* دروس جلد 2 صفحه 483 *»

ماكان را و مي‏دانم ما هو كائن را و مي‏دانم ما لم‏يكن را، و خيلي از مردم متحير مي‏شوند كه آنچه نمي‏آيد يعني چه؟ و خيلي چيزها هست كه نه آمده توي ملك خدا و نه بعد از اين مي‏آيد و هرگز هم نخواهد آمد، همانها را هم مي‏داند. پس خدا كارهاي بي‏فايده را خيلي خوب راه مي‏برد اما هرگز نمي‏كند. پس ما لم‏يكن را مي‏دانند و آن جورها را نمي‏كنند. و ما لم‏يكن‏ها را اگر بخواهي بسنجي به ما هو كائن، اعم از ماضي و مستقبل جميع عوالم است. و نسبت ماكان به آنچه عقل مي‏داند نسبت متناهي است به غير متناهي و نسبت موم است به مثلث و مربع، و اين نسبت را وقتي كه براي كسيكه حوصله ندارد بخواهي بگويي مي‏گويي هفتاد مرتبه وسيعتر است. و براي كسيكه حوصله‏اش بيشتر است مي‏گويي هزار مرتبه وسيعتر است. و براي كسيكه حوصله‏اش باز بيشتر است مي‏گويي صد هزار مرتبه وسيعتر است. و براي كسيكه حكيم باشد مي‏گويي بي‏نهايت او مي‏داند. اين است كه شاعر گفته، اگر چه بعضي اغراق شاعري مي‏پندارند، ولي خدا مي‏داند كه بي‏اغراق شاعري همين‏طور است.

ما عسي ان اقول في ذي معال   علة الدهر كله احديها

پس اين يكي از كمالاتش است كه بروز داده، ديگر ببينيد باقي كمالاتش چقدر است خدا مي‏داند كه بي‏نهايت است، و اين يكي از آنها است.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 2 صفحه 484 *»

درس سى‌وهشتم

«* دروس جلد 2 صفحه 485 *»

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اعجاز المعجز اما بديهي يعرف بمحض الاطلاع انه فوق طاقة جنس البشر كالصعود الي السماء مثلاً و الطيران و انطاق الحصي فانها تعرف بمحض الاطلاع ان جنس البشر يعجزون عن مثلها و اما يحتاج الي امتحان و تتبع حتي يعرف المطلع ان نفسه و امثاله لايقدرون عليه. فان اد‌ّاه نظره و امتحانه و تتبعه الي انه اتي به من غير معالجة ظاهرية يعرف بعد ذلك انه يعجز عنه البشر و ان وجده بمعالجة فانه يعسر حصول العلم منه بعجز البشر عنه فان للصنايع العلاجية درجات لاغاية لها و ان كانت يعسر الاطلاع علي حدها و القرآن من هذا القسم الاخير فانه من صناعة الكلام و يتدرج مراتبه بالتدرب و المجاهدة فلايمكن الاطلاع علي غايته التي ليس للبشر ان‏يتجاوزها و لذلك … تا آخر.

عرض مي‏كنم كه نسبت عالي را به داني گاهي به اين‏جور تعبير مي‏آورند كه مي‏گويند عالي بساطت و وحدت دارد و كثرات عالم ادني در وجود عالي موجود نيست. يك كلامي از افلاطون نقل مي‏كنند و خيلي در ميان مردم افتاده كه افلاطون گفته «خدا علم به جزئيات ندارد». همچو حرف بي‏معني افلاطون بزند خيلي بعيد به نظر مي‏آيد چرا كه خيلي حكيم بوده. لكن اين كلام را از او نقل مي‏كنند و دور هم نيست كه او بر نظم حكمت حرفي زده باشد و مردم نفهميده باشند و تغيير كرده باشد.

خلاصه علم عالي به داني، علمي است واحدي و كثرات در او نيست. و بسا علم

 

«* دروس جلد 2 صفحه 486 *»

عالي را تعبير بياورند كه كثرت در او نيست.

باز تا مسأله را در خودتان نيابيد هيچ جاي ديگر فكر نكنيد، چرا كه در ملك خدا هيچ چيز نزديكتر از خود شخص به خود شخص نيست. پس فكر كنيد ان‏شاء الله و ببينيد كه زيد يك شخص است و اين زيد ظهورات دارد و محيط است او به ظهورات خودش، و ظهوراتش يقينا متعدد است. مي‏بيني كه قائم غير از قاعد است، و متحرك غير از ساكن است، و متكلم غير از ساكت است. و هكذا علمش غير از قدرتش است، و سمعش غير از بصرش است. و خود زيد به نظر اهل حكمت كه خيلي واضح است كه شخص واحدي است. پس زيد يقينا واحد است، و ظهوراتش يقينا متعددند، و واحد متعدد نيست و متعدد هم واحد نيست. و اين حرف داخل بديهيات است كه يك چهار نيست، يك ده نيست، يك هزار نيست. بلكه يك يك است، و چهار چهار و ده ده و هزار هزار. اما ملتفت باشيد كه وحدت زيد و متعددبودن ظهوراتش، اگر چه ظاهرش آسان است و بديهي است و كسي نمي‏تواند چنگ بند كند، لكن بدانيد كه داخل مشكلات و نظريات است. و اغلب بديهيات را وقتي كه پاپي مي‏شوي داخل نظريات است. پس زيد واحد است و ظهورات زيد كه مثلاً قيام و قعود و ركوع و سجود باشد چهار است. حالا زيد چهار نيست اين بديهي است، چهار هم زيد نيست بديهي است. پس زيد يك است و اينها نيست و اينها هم چهارند و زيد نيستند. چرا كه يك چهار نيست و چهار هم يك نيست. حالا نتيجه هم گرفته شد كه زيد يك نفر است. و ظهوراتش را خيال، همچو خيال مي‏كند كه چهار شخص يك گوشه‏اي نشسته‏اند، و خود زيد هم يك شخصي است و در گوشه‏اي ديگر نشسته، و به اين‏طور خيال مي‏كند كه يك چهار نيست و چهار هم يك نيست. لكن شما ملتفت باشيد كه زيد اين‏جور نرفته كنار بنشيند. و زيد اگر چه يك است اما كنار ظهورات خودش نمي‏نشيند. و زيد در تمام ظهوراتش هست. و اين زيدي كه يك بود تمامش ايستاده است و تمامش قاعد است و تمامش راكع و تمامش ساجد است. و زيد به تمامش

«* دروس جلد 2 صفحه 487 *»

بعض اينهاست به تمامش كل اينهاست به تمامش ظاهر اينهاست به تمامش باطن اينهاست. پس هو القائم و هو القاعد و هو الراكع و هو الساجد. پس زيد كه يك است نه همچون يكي است كه داراي كثرات نباشد، اگر چه حرف صدق و راست اين است كه زيد چهار نيست. و بسا حكيم تعبير هم بياورد كه زيد نمي‏داند چهار را و معلوم است كه زيد خودش را يكي مي‏داند نه چهار، و اگر علمش راست است هر طور كه هست همانطور خودش را مي‏داند. پس زيد خود را چهار نمي‏داند و علمي كه به خودش دارد علم وحدت است نه كثرت. اما اين علما و حكماي ظاهر گول خورده‏اند و نمي‏دانند كه زيد وقتي كه داناي به خود شد و داراي خود شد هيچ چيز از آن كثرات را فرو نگذاشته، و وحدتش چنان وحدتي است كه جميع كثرات را فرا گرفته، و لاكثرة.

مكرر عرض كرده‏ام كه هيچ چيز نزديكتر از خودت به خودت نيست، و اين را خدا نمونه به دستت داده. پس فكر كنيد كه هيچ چيز از خارج وجود زيد نيامده پيش زيد كه بچسبد به زيد، آن وقت قائم درست بشود. و  هكذا چيزي از خارج نيامده بچسبد به زيد و قعود درست بشود. و با وجودي كه قائم و قاعد و راكع و ساجد چهار است، زيد زيد است وحده لاشريك له، و از خارج عالم وجودش هيچ به او نچسبيده، و وجود زيد به تنهايي قائم است و قاعد و راكع و ساجد است. و چنان وحدتي دارد زيد كه اين كثرات با او نيستند، بي‏او نيستند عين او نيستند غير او هم نيستند. و جوري هستند كه هيچ ذكري از وحدت ندارند. اينها اگر چه لفظهايش داخل بديهيات است لكن معنيش در نزد اهل خلاف هيچ پيدا نمي‏شود.

پس بدانيد كه اينها چهارند، و چهار را هر كار بكني پيش يكي پيدا نمي‏شود. و چهار نه نفيش پيش يك است و نه اثباتش، و اينها در جميع عوالم و به جميع جهات اعتبارات؛ در شرع در عرف در دنيا در آخرت همه جا چهار چيز هستند، و هر كارشان بكني يك نمي‏شوند. و زيد يك است به طوري كه نه نفي اينها آنجاست و نه اثباتشان آنجا

«* دروس جلد 2 صفحه 488 *»

است. پس وحدت زيد و علم زيد به خودش، علمي است كه عين ذاتش است، و علم ذاتي عين ذات است. خودت را كه مي‏بيني در خودت فكر كن. پس علم خود شخص به خودش معنيش اين است كه خود شخص خودش را گم نكرده، يعني واجد خودش است و اين وجدان را به علم تعبير مي‏آورند و اين علم به ملتفت شدن نيست، و آن علمي كه اگر ملتفت نشدي واجد نيستي آن علمي است كه وقتي كه به غير توجه مي‏كني واجدي او را و وقتي كه توجه نمي‏كني واجد نيستي او را مثل اينكه وقتي كه توجه به بدنت يا به روحت مي‏كني واجدي آنها را و همين كه توجه نمي‏كني واجد نيستي آنها را. و بدانيد كه اين، علم ذاتي نيست و علم انطباع است. و علم ذاتي علمي است كه هيچ چيزِ خود را گم نكرده و خود را واجد است. و آنجايي كه گم كرده‏اي، چيزي ديگر را، چيز ديگر اسم گذارده‏اي. يا كدويي را خودت اسم گذارده‏اي مثل ابن‏هبنّقه، و حكما اين مثل را مي‏گويند و بعضي مي‏خندند، و غافلند كه به خود مي‏خندند چرا كه اغلب مردم غير خود را خود پنداشته‏اند.

پس بدانيد كه هر چيزي خودش خودش است و واجد خودش است، و اگر بگويي خودم بودم و واجد خودم نبودم و متذكر خودم نبودم، بدان كه چيزي ديگر را خيال كرده‏اي و خودت اسم گذارده‏اي. و كسيكه بگويد غافل از خودم بودم، نمي‏شود غافل از خود شد، بلكه غافل از كدو بوده.

باري، پس علم ذاتي را در خودت فكر كن ببين، خودت در حال تذكر، خودتي. در حال غفلت خودتي، در حال حركت خودتي، در حال سكون خودتي، در حال صحت خودتي، در حال مرض خودتي، در حال مردن خودت مي‏ميري، در حال زنده‏شدن تو خودت زنده مي‏شوي. پس شخص خودش را گم نمي‏كند و هر جا مي‏رود خودش مي‏رود، و خودش واجد خودش است، و همين وجدان را به علم ذاتي تعبير مي‏آورند. و در علم ذاتي احتياج به تذكر و التفات نيست. و هر چيزي كه محتاج به التفات است محتاج به مشعري است و محتاج به فعلي است، و علم فعلي بايد به آن تعلق بگيرد، و آن

«* دروس جلد 2 صفحه 489 *»

عين ذات نيست و فعل است. و فعل هر فاعلي به اختراع فاعل موجود شده و نمي‏تواند برود احاطه به ذات فاعل پيدا كند. پس زيد خودش را گم نمي‏كند. و در حال تذكر و غفلت و جهل و علم خودش را واجد است. و چنانكه خودش يك است علمش هم يك است، پس علم واحدي دارد. حالا اين علم را بسا حكيمي گفته باشد كه علم مجملي دارد، لكن همچو اجمالي است كه تمام تفاصيل را داراست، و همچو وحدتي است كه تمام كثرات را داراست. و اگر يك سر سوزن از اثر اثر اثر اثر خود را نداشته باشد، آن يك سر سوزن بايد بيرون از وجود او باشد، و اگر بيرون است مال او نيست. پس شخص واجد است فعل خود را، و فعلِ فعل خود را، و هلم‌ّ جر‌ّا. پس خود را گم نكرده و عالم است به تمام افعال خود، و علم احدي دارد نه علم متكثر. و اين متعددات آنجا نيستند، يعني چهار يك نيست. و جدا از او نيستند يعني منفي از او نيستند، و بسا در تنزيهي كه حكيم بكند مردم تعطيل به نظرشان بيايد. چنانكه شيخ مرحوم تنزيه كردند و مردم تعطيل فهميدند. حتي حكما بحث كردند و گفتند پس همه كارها دست حضرت امير است. ببينيد كه آن بزرگوار چه گفته و اينها چه مي‏فهمند، و هيچ دخلي به هم ندارد.

پس زيد هر كاري كه مي‏كند خودش مي‏كند اگر چه به دست خود مي‏كند. و خودش مي‏بيند و خودش مي‏شنود اگر چه با چشم مي‏بيند و با گوش مي‏شنود. و خودش راه مي‏رود و خودش مي‏ايستد وحده وحده، و هيچ‏كس را وكيل خود نكرده. معقول نيست كه تو به كسي بگويي تو راه برو كه من راه رفته باشم يا تو بخواب كه من خوابيده باشم. فكر كنيد ببينيد كه شما در هيچ امري از امورتان كائنا ماكان آيا ممكن است كارتان را به كسي ديگر واگذاريد، به شرطي كه ملتفت باشيد. به غلام خود مي‏گوييد راه برو، اما نمي‏گوييد راه رفتن مرا راه برو. و هيچ كس كار خودش را به كسي وانمي‏گذارد، و هيچ كس علم خودش را به كسي وانمي‏گذارد. به نوكر خودت مي‏گويي برو بازار گوشت و نان بخر او رفته خريده، من و تو كه نرفته‏ايم. و اين‏جور تفويضها در جميع ملك هست،

«* دروس جلد 2 صفحه 490 *»

در دنيا هست در آخرت هست همه جا هست، و همه جا امتثالات و اوامر هست، و بلاشك و بلاريب اين‏جور تفويض را نبايد برداشت. و اين‏جور تفويض را اگر بخواهي برداري از توي ملك، كافر مي‏شوي. پبغمبر كه آمد گفت برو نماز بكن، اين برو نماز كن، فرق نمي‏كند با اينكه برو بازار چيزي بخر براي من بياور. پس بدانيد كه اين‏جور تفويض در ملك هست، و اگر كسي بگويد نيست كافر مي‏شود در جميع دينها. اما فكر كن ببين آيا معقول است به كسي بگويي راه برو كه من راه رفته باشم؟ اين معني ندارد. طبيبي رفت حاكمي را معالجه كند، و گفت بايد اماله كند. حاكم در غضب شد كه من اماله كنم؟ طبيب ترسيد گفت خير بنده بايد اماله كنم. حالا كسي ديگر اماله كند، كسي ديگر چاق نمي‏شود. و هيچ معقول نيست كه فعل شخص به غيرش تعلق بگيرد. پس ضرْبِ من، ضرْب من است وحدي لاشريك لي، و نصْر من، نصْر من است وحدي لاشريك لي. چرا كه فعل را نمي‏توان به وكيل و شريك كرد، و نمي‏شود اذن داد به كسي و بگويي من اذن دادم تو بايست كه من ايستاده باشم، يا وكيل كني كه تو بايست كه من ايستاده باشم، داخل محالات است، و چنين چيزي خدا خلق نكرده. پس من در فعل خودم كسي را مأذون نمي‏توانم بكنم، وكيل نمي‏توانم بكنم، كمك نمي‏توانم بگيرم. و فعل صادر از من، قيام من است. و قيام من توي عصا نيست، و اگر به واسطه عصا مي‏ايستي، اين كمكهاي ظاهري در تمام ملك هست. ولكن فعل فاعل مال كيست؟ معلوم است كه فعل هر فاعلي مال همان فاعل است. و محال است كه از غير آن فاعل صادر بشود، و خدا خلق نكرده همچو چيزي را. پس شخص خودش واجد خودش است و هيچ كاري را مفوض به غير نمي‏تواند بكند. پس زيد خودش كاركن است و خودش افعال دارد. و افعال قلوبش افعال قلوب است، و افعال جوارحش افعال جوارح، و خود زيد نسبت به افعال قلوب و افعال جوارح، مساوي است. و ذات خودش فاقد خود نيست و داراست تمام خود را و تمام خودش متكثر نيست و تمام خودش واحد است و هيچ چيز از ظهورات خود را فاقد

«* دروس جلد 2 صفحه 491 *»

نيست و هيچ كدام را هم واحد نمي‏بيند. پس هيچ كدام را در ذات خود نمي‏بيند. و اين ظهورات نه نفيشان پيش اوست و نه اثباتشان. به آنهايي كه تازه پا در حكمت گذارده‏اند اگر نفيشان را بگويي آرام مي‏گيرند و اگر اثباتشان را بگويي نمي‏فهمند. شما سعي كنيد هر دو را بفهميد. البته اگر كسي توي اين اطاق نيست بيرون اطاق است. و كسيكه توي اطاق هست البته بيرون اطاق نيست. و كسيكه نه بيرون اطاق باشد و نه توي اطاق ما نمي‏فهميم. اما اگر كسي شخص يك ذرع و نيمي نباشد، مي‏شود كه هم بيرون اطاق باشد و هم توي اطاق. ببين چوب هم توي اطاق هست مثل اين درها و هم بيرون اطاق است مثل آن درهاي بيرون. و هكذا خشت و گِل هم توي اطاق است هم بيرون اطاق. پس زيد هم توي ظهوراتش است هم بيرون از ظهوراتش است. بيرون از ظهورات است به جهتي كه ظهورات متعدد است و او واحد است، و در اندرون ظهورات است به جهت آنكه اقرب از خود آنهاست به آنها. و چون مقيد به قيد هيچ‏يك از ظهورات نبود داخل در هيچ‏يك از ظهورات نيست. پس زيد اگر ذاتش قائم بود وقتي كه قاعد مي‏شد ديگر بايد زيد نباشد، و خيلي واضح است. و با اين وضوح اگر از پيش نرويد و نفهميد تقصير گوينده نيست. ببين قائم تا قاعد شد خودش مي‏ميرد و فاني مي‏شود و قاعد موجود مي‏شود و زيد همان زيد است. پس زيد قائم نبوده كه قاعد شده و راكع نبوده كه ساجد شده. پس زيد هيچ‏يك از اينها نيست. پس عالي به طور وحدت داراي جميع داني و ظهورات و ظهور ظهور و ظهور ظهور ظهورات هست، و هيچ كدام را فاقد نيست و داخلٌ في جميع الكثرات لاكدخول شي‏ء في شي‏ء لانه خارجٌ عن الكثرات لاكخروج شي‏ء عن شي‏ء. پس چون نه داخل است و نه خارج، هم داخل است و هم خارج. پس آن علمي كه در پيش زيد است يك نقطه بيش نيست، ديگر اين يك نقطه را نقطه كوچكي هم خيال مكن. بلكه يك نقطه‏اي است كه آن‏قدر وسعت دارد كه توي جميع ظهوراتش رفته، و از جميع ظهورات وسيعتر است و همه را فراگرفته. مردم همين كه نقطه مي‏شنوند نقطه وسط دايره خيال

«* دروس جلد 2 صفحه 492 *»

مي‏كنند، و خيلي كه بالاش ببرند مي‏گويند آن نقطه وسط به جميع اطراف محيط است و نسبتش به اطراف علي‏السوي است. لكن شما ملتفت باشيد كه اين نقطه وسط، جزء است. و دايره احاطه به او دارد برخلاف آن نقطه. بلكه آن نقطه محيط است به دايره. پس نقطه تحت الباء احاطه كرده به باء، و باء احاطه كرده به بسم الله و محيط شده به تمام بسم الله، و بسم الله احاطه كرده به حمد و محيط شده به تمام حمد، و حمد احاطه كرده به قرآن و محيط به تمام قرآن شده. حالا ديگر بدانيد كه آن كسيكه گفته: انا النقطة تحت الباء همه قرآن توي سينه اوست، و احاطه به همه دارد. پس قرآن در مقام نقطه، نقطه بود و كثرات در او نبود. و همه‏اش معما است و هيچ چيز را فروگذاشت نكرده. و قرآن در مقامي كه خودش خودش است قرآن است كه يقرأه الله. پس اول بايد خدا قرآن بخواند، بعد تعليم پيغمبر كند و پيغمبر ياد بگيرد سنقرئك فلاتنسي، يعني تو را وامي‏دارم قرآن بخواني پس قرآن كلام خداست و صادر از خداست و اول صادر از خداست و قول خداست. و خدا اول گفت «كن» پس جميع اشياء «يكون» شد. پس اول صادر از خدا قول الله است كه گفته كن. و همين قول، اول ماخلق الله است. و اول ماخلق الله، محمد بن عبدالله است9. و خود پيغمبر قول‏اللهي است كه گفته شده و خدا گفته و حقيقت تمام اشياء را خدا به اين قول خلق كرده، و اين يك چيزي است كه قلم توي دستش است، و مداد توي دهانش است، توي دواتش است. و چنان خلقي است كه تمام مداد و دوات و قلم و لوح و كتاب را همه را در طرفة العيني دارد، و هر چيزي را در حد خودش و مقام خودش مي‏بيند. و ان‏شاء الله ملتفت اطلاق و تقييد اينها باشيد. پس خودش را في نفسه كه نظر به او بكني، مي‏شود كه اين باشد او باشد او باشد. چنانكه زيد را في نفسه كه نظر مي‏كني مي‏شود كه قائم باشد قاعد باشد راكع باشد ساجد هم باشد. پس زيد صالح است در قيام و قعود و ركوع و سجود، و هرگز اينها را نادار نيست مگر گول بخوريد، كه قيامهاي بعد از اين زيد كه هنوز اختراع نشده پس آنها را دارا نيست.

«* دروس جلد 2 صفحه 493 *»

فكر كنيد كه اين بدنِ درست نشده تمام زيد نيست، بلكه تمام زيد داراي جميع ظهورات است. و فاعل، فعل خود را داراست. پس به خود فاعل و وحدتش كه نظر كني، كه يجمع مع الْْف شرط، لابشرط است. و همين دليلش است كه لابشرط است، و اگر با يكيشان بود البته با آنهاي ديگر نمي‏ساخت.

پس ملتفت باشيد كه قرآن حقيقت محمديه است9، و او قول اللهي است كه خدا به آن قول گفت كن، و يكون ها پيدا شدند. و او اول صادر از خداست، ديگر هر كسيكه در اسلام هست نمي‏تواند اول ماخلق الله بودن آن بزرگوار را وابزند. پس او قرآن است و قرآن اوست. و قرأه الله له به. و خودش را با خودش اختراع كرده و به خودش با خودش وحي كرده، پس ماينطق عن الهوي ان هو الا وحي يوحي.

پس خدا تعليم كرده به آن بزرگوار علم ماكان و مايكون و ما لم‏يكن را؛ پس علم آنچه هم خلق نمي‏شود تعليمش كرده. ببين الآني كه اين كائن هست يصلح ان‏يكون كذا و ان‏يكون كذا و ان‏يكون كذا الي ما لانهاية له، و او مي‏داند همه را. پس مي‏داند كه اين چوب را چه جور كه مي‏كني طلا مي‏شود، چه جور كه مي‏كني نقره مي‏شود چه جور كه مي‏كني مس مي‏شود چه جور كه مي‏كني زمين مي‏شود آسمان مي‏شود، هكذا جميع چيزها را مي‏داند كه چه كار مي‏كني چه مي‏شود. پس مي‏داند ماكان را و مايكون را و ما لم‏يكن را. و همين است كه حضرت امير مي‏فرمايد من مي‏دانم ماكان و مايكون و ما لم‏يكن را، چرا كه خيلي چيزها هست كه خدا خلق نكرده. مثلاً خدا الآن اين عصا را طلا خلق نكرده، نقره خلق نكرده، و او مي‏داند كه چه كار كه مي‏كني عصا طلا مي‏شود نقره مي‏شود. پس آن كارهايي را هم كه نكرده و يمكن ان‏يفعل، علم همه را تعليم اين حقيقت كرده. پس او يك نقطه‏اي است كه فرا گرفته ماكان و مايكون را و ما لم‏يكن را پيش از آني‏كه به قلم حرف بزند. و تعجب آنكه پيش از آني‏كه حرف بزند به قلم مي‏داند چه خواهد گفت و قلم چه خواهد نوشت. و چون مي‏داند علمش مطابق با خارج است. پس قلم را گفته و

«* دروس جلد 2 صفحه 494 *»

او نوشته، و پيش از آني‏كه به او بگويد و بنويسد گفته و نوشته. و چنين نقطه‏اي است كه جميع مفصلات را در حال اول به او وحي كردند و او دارا شد و هيچ چيز فروگذاشت نشد. و اين قلم، يكي از آلات او و جلوه‏هاي اوست، و وقتي است كه او به صورت الف درآيد، و هر چيزي مقام نقطه‏اي دارد و مقام الفي دارد، آن وقت مقام حروفش پيدا مي‏شود. پس هر چيزي مقام ماده نوعيه‏اي دارد و مقام صورت نوعيه‏اي دارد. بعد به مقام ماده شخصيه و صورت شخصيه مي‏آيد. پس نقطه مقام ماده نوعيه است قبل از ميلش به ادناي خودش. و تا ميل كرد از هر سمتي باشد الف لينه مي‏شود، و الف لينه را گاهي سرابالا مي‏كشند و گاهي سرازير مي‏كشند. و اين الف لينه نيست مگر نقطه مايله‏اي، و اول حرفي است كه بخواهي بنويسي يا بگويي. پس اول كاري كه مي‏كني نقطه‏اي مي‏گذاري، آن وقت اين نقطه را يا از اين راه مي‏كشي يا از آن راه مي‏كشي تا الف پيدا مي‏شود. و ميل تا پيدا نشود الف پيدا نمي‏شود. پس اول به حكم محكم نقطه پيدا مي‏شود، بعد ميل پيدا مي‏شود، بعد حرف مي‏زند، حرف زدن هم مثل نوشتن است. ببين اول كه مي‏خواهي حرف بزني هوائي مي‏گيري اين هوا ماده نوعيه مي‏شود، بعد ميلش مي‏دهي آن وقت صورت نوعيه پيدا مي‏شود، و الف لينه مي‏شود. آن وقت زير دندان آسيا و ضماد مي‏شود، و در مقاطع حروف ماده و صورت شخصيه پيدا مي‏شود. ديگر ماتري في خلق الرحمن من تفاوت ببين وقتي كه ابر مي‏خواهد پيدا شود اول بخار بايد پيدا شود بعد يخ كند بعد ركام شود، ابر كه درست شد ماده و صورت شخصيه‏اش هم كه درست شد، فتري الودق يخرج من خلاله. به همين نظم خدا تمام ملكش را اين‏جور خلق كرده. پس اول بايد مقام نقطه خلق شود، بعد مقام الف لينه و نفَس رحماني پيدا شود، بعد از ظهورات اين تكه‏اي مي‏گيرند و ماده شخصيه‏اش پيدا مي‏شود، بعد همه را كه به هم چسباندند و ميخش كردند و تمام شد، اين صورت شخصيه مي‏شود، و هر چيزي اين چهار مقام را دارد.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 2 صفحه 495 *»

درس سى‌ونهم

«* دروس جلد 2 صفحه 496 *»

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اعجاز المعجز اما بديهي يعرف بمحض الاطلاع انه فوق طاقة جنس البشر كالصعود الي السماء مثلاً و الطيران و انطاق الحصي فانها تعرف بمحض الاطلاع ان جنس البشر يعجزون عن مثلها و اما يحتاج الي امتحان و تتبع حتي يعرف المطلع ان نفسه و امثاله لايقدرون عليه. فان اد‌ّاه نظره و امتحانه و تتبعه الي انه اتي به من غير معالجة ظاهرية يعرف بعد ذلك انه يعجز عنه البشر و ان وجده بمعالجة فانه يعسر حصول العلم منه بعجز البشر عنه فان للصنايع العلاجية درجات لاغاية لها و ان كانت يعسر الاطلاع علي حدها و القرآن من هذا القسم الاخير فانه من صناعة الكلام و يتدرج مراتبه بالتدرب و المجاهدة فلايمكن الاطلاع علي غايته التي ليس للبشر ان‏يتجاوزها و لذلك … تا آخر.

به طوري كه ديروز عرض كردم در هر جايي كه دلتان بخواهد فكر كنيد و مطلب را بيابيد، بخصوص در خودتان كه از جميع چيزها به خود نزديكتريد. پس فكر كنيد كه خودتان شخص واحدي هستيد و ظهوراتتان متعددات است، و شما خود را يك مي‏بينيد و ظهوراتتان را متعدد، پس علم شما به خودتان علم واحدي است و به ظهوراتتان متكثر است. و مي‏دانيد كه واحد متعدد نيست و متعدد هم واحد نيست. پس هر ظهوري در مقام خودش علم شما است به آن ظهور، و «علم عين معلوم است» همه جا ساري و جاري است. پس علم واحد به واحد عين واحد است. و علم متكثر به متكثرات عين متكثرات

 

«* دروس جلد 2 صفحه 497 *»

است. پس آن واحدي كه خودتان هستيد معزول از ظهورات خود نيستيد و اولاي از آنها هستيد به خود آنها. و علم بايد مطابق با معلوم باشد من جميع الجهات، و اگر از جهتي مطابق نباشد از همان جهت علم به آن نيست. پس علم ذاتي معزول نيست از ظهورات و او اولي است از خود آنها به خود آنها، و اين را علمِ اجمالي تعبير مي‏آورند. و نكته‏اي مي‏خواهند برسانند از اين تعبير، و اين علم اجمالي و تفصيلي را بدانيد كه عمدا اين‏جور بيان مي‏كنند از براي بيان سلسله برزخ ميان طول و عرض، و اين لفظ را براي آنجا مي‏گويند. و الا اين لفظ لايق نيست و نسبت به خدا و خلق كه تعبير مي‏خواهند بياورند مي‏گويند علم خدا احدي است و اشياء معلومات اللّه هستند، و علم بايد با معلوم مطابقه تامه من جميع الجهات داشته باشد، و ميانه دو شي‏ء تا مابه‏الامتيازي و بينونتي و خلافي نباشد دو چيز نيستند اگر چه خيلي شبيه به هم باشند. ببين اگر از يك نوع و يك جنس دو مثقال قسمت كنيم باز اين مثقال آن مثقال نيست، و روي هم كه مي‏گذاري دو مثقال مي‏شود. رنگ اين مال خودش است و رنگ آن مال خودش، وقت اين مال خودش است و وقت آن مال خودش، مكان اين مال خودش و مكان آن مال خودش. پس هر جا دويي پيدا شد اگر چه هر چه اين يكي دارد آن يكي هم داشته باشد، لكن هر چه هر يك دارند دخلي به ديگري ندارد. و رنگ اين يكي رنگ آن يكي نيست، طعم اين يكي طعم آن يكي نيست، وزن و بوي اين يكي از آن يكي نيست، و به همين جهت دو تا شده‏اند. پس دو تا دو تا نيستند مگر آنكه آنچه را كه اين يكي دارد آن يكي نداشته باشد، و برعكس. چرا كه آنچه اين يكي دارد تمامش مابه‏الامتياز خودش است، و هيچ چيزش را آن ندارد. آن هم آنچه دارد تمامش مابه‏الامتياز خودش است و هيچ چيزش را اين ندارد. حالا فكر كنيد در علم و معلوم، حتي علمهاي خودتان را هم فكر كنيد، فرق نمي‏كند. پس علم با معلوم اگر دو تا باشند، دو تا كه شدند بايد آنچه را كه علم داشته باشد معلوم آنها را هيچ نداشته باشد، و آنچه معلوم داشته باشد علم آنها را هيچ نداشته باشد. پس اين معلوم آن علم

«* دروس جلد 2 صفحه 498 *»

نيست و آن علم اين معلوم نيست و دو شخص متباينند و دخلي به هم ندارند. و چنين علمي را علم گفتن مثل جهل گفتن است. و علم بايد در همه مقامات من كل الجهة، عين معلوم باشد تا علم صادقي باشد.

به همين‏طور كه فكر كنيد خواهيد يافت كه ذات يكي است، و ذات خود شما هم يكي است. و علم شما به ذات شما عين ذات شما است، و معلوم اين علم يكي است و متعدد نيست. و علم متعلق به اين معلوم عين معلوم است، پس اين علم عين ذات شما است و ذات شما عين علم شما است. ديگر علم مي‏خواهد علم احاطي باشد، مي‏خواهد علم محاطي باشد، مي‏خواهد علم انطباعي باشد، هر كدام باشد تا با معلوم مطابقه نداشته باشد علم نيست بلكه كذب است، فقدان است، جهل است. پس علم بايد عين معلوم باشد واحد را بايد واحد ديد، و متكثر را بايد متكثر ديد، و بدانيد كه خدا تكليفاتي كه به شما كرده در خودتان آورده به خودتان نموده. پس خدا هم در ذات خودش علمي كه به ذات خودش دارد، ذات خدا عين علمش است. و علمي كه به معلومات دارد عين معلومات است. و خدا يك است پس كثرات را در خود نمي‏بيند و كثرات متعددند پس علمش به كثرات هم متعدد است. پس بگو خدا دو علم دارد، علمي دارد به خودش كه آن را توي كتابي نبايد بنويسد و خودش ظرف جايي نمي‏شود به خلاف علمي كه به معلومات دارد و معلومات خودشان علم خدا هستند و اين علم البته ظرف دارد مخلوقات البته مكان دارند زمان دارند، و اين علم را جايي نوشته‏اند. و اين علمي است براي خدا كه در كتاب اين را نوشته. و در لوح محفوظ اين را نوشته. علمها عند ربي في كتاب. پس للّه تعالي علمين. يك علمي است كه عين ذاتش است و يك علمي است كه آن را خلق كرده و آن را به انبيا و ملائكه داده. علم شما هم علمي است كه خدا آن را در سينه شما خلق كرده است. و اين علمها جميعا مكتوب است در الواح و در كتب. و اين غير علمي است كه خدا در ذات خودش به خودش دارد. و علم در ذات وجداني است، و آن فوق اجمال و تفصيل

«* دروس جلد 2 صفحه 499 *»

است. و اجمال را به نحو اجمال مي‏داند و تفصيل را به نحو تفصيل. و او در ذات خودش نه مجمل است نه مفصل، و اينها هر يك غير يكديگرند و امتياز دارند. و مجمل غير از مفصل است، و آن چيزي كه هم در اين است هم در آن، معلوم است كه نه مقيد به اين است و نه مقيد به آن.

دقت كنيد وقتي كه حكمت بيايد تا توي جمادات ديگر همه جا مي‏توان جاريش كرد. ببين سنگي اگر گاهي ساكن باشد و گاهي متحرك معلوم است كه حركت جزء ذات اين سنگ نيست، كه اگر جزء ذاتش بود وقتي كه حركت مي‏رفت سنگ هم بايست برود. پس هيچ كدام جزء ذات سنگ نيستند. و اگر حركت كرد، سنگي است متحرك نه چيزي ديگر. و اگر ساكن شد سنگي است ساكن شده نه چيزي ديگر. و ذات سنگ نه ساكن است نه متحرك. پس چيزي كه مقيد به قيد خاصي نيست در همه قيود ظاهر مي‏شود. پس لابشرط يجمع مع الف شرط، اين را كه غليظش مي‏كني و به زبان ملايي مي‏گويي، چون كه عربي است به نظر عاميها خيلي بزرگ مي‏آيد و خيال مي‏كنند كه دعائي خواند يا اينكه سر‌ّي بود گفت. و همه براي همين است كه عربي و غليظ گفته شد، لكن شما بدانيد كه اين سر‌ّ را عامي هم مي‏تواند بفهمد. البته سنگ اگر ذاتش ساكن بود ديگر نمي‏توانست متحرك باشد و اگر ذاتش متحرك بود ديگر نمي‏توانست ساكن باشد. و ساكن در حين سكونش محال است كه متحرك باشد و متحرك در حين حركت محال است كه نجنبد و ساكن باشد. اينها را عامي خوب مي‏تواند بفهمد. پس آن چيزي كه هم ساكن است و هم متحرك مي‏شود، ذاتش از حركت و سكون هر دو بيرون است. پس به همين نسق چيز روحاني جسماني نيست و از يكديگر ممتاز هستند. و چيز شرقي غربي نيست، و چيز جنوبي شمالي نيست، و چيز آسماني زميني نيست. به همين‏جور مجمل مفصل نيست، و مفصل هم مجمل نيست. نمي‏بيني كه گِلي كه به صورت خشت درنيامده جوري ديگر است، و وقتي كه به صورت خشت درآمد جوري ديگر است، آن مجمل است و اين

«* دروس جلد 2 صفحه 500 *»

مفصل. اينها را همه كس مي‏فهمد پس مجمل غير از مفصل است و مفصل غير از مجمل، و آن چيزي كه در مجمل و در مفصل هر دو مي‏تواند باشد آن چيز نه مجمل است و نه مفصل، بلكه فوق اجمال و تفصيل است. و نه اين است كه اجمال را دارا نباشد، يا تفصيل را دارا نباشد، بلكه هر دو را دارا است. پس سنگ اگر چه در ذاتش متحرك نيست و در ذاتش ساكن نيست، لكن نه اين است كه يك وقتي بوده كه اين سنگ بوده و نه حركت داشته و نه سكون، پس سنگ فاقد حركت و سكون نيست، و متحرك است به نفس حركت، و ساكن است به نفس سكون. تجلي لها بها و بها امتنع منها، پس ذات خدا علمي دارد فوق اجمال و فوق تفصيل، و داراي اجمال و تفصيل هر دو هست. و علم ذاتيش ذاتي است، و علمي هم كه در كتاب نوشته در كتاب است، همان جوري كه دانسته و هيچ تغييرپذير هم نيست. لايضل ربي و لاينسي.

ملتفت باشيد و حكيم بشويد، هر جايي كه علم را اين‏جور پايين بياوري و علم حادث را بخواهي بالا ببري اجمال و تفصيل اسم مگذار. علم بالا را فوق اجمال و تفصيل اسم بگذار، و پايين را علم مفصل. ديگر مفصلش دو قسم است، بالايش كومه‏ايست مجمل، و پايينش تفصيل آن كومه است. معلوم است وقتي كه جمع مي‏كني آحاد عشرات را يك عشره پيدا مي‏شود، و كثرات عشرات به دستت مي‏آيد، مي‏گويي ده بر يك. پس كثرات عشرات را جمع مي‏كني يك مأة به دستت مي‏آيد، و كثرات مآت به دستت مي‏آيد، آن وقت ده صد تا را هم جمع مي‏كني يك هزار به دستت مي‏آيد. هزارها را هم جمع مي‏كني چيزي ديگر پيدا مي‏شود. حالا در اين مقام تفصيلها پيدا مي‏شود، بشود سرجاي خودش است.

پس ملتفت باشيد كه در علم احدي، اجمال گفتن جايز نيست چنانكه تفصيل گفتن هم جايز نيست. و علم احدي فوق اجمال و تفصيل است، لكن حكماي دقيق در مواضعي كه بايد بعضي اشارات بگذارند براي مطلبي، عمدا به لفظ اجمال از آن تعبير مي‏آورند. و

«* دروس جلد 2 صفحه 501 *»

اين اجمال جورش غير از جور متبادر به اذهان است.

پس ملتفت باشيد ان‏شاء الله كه هر عالَمي را كه ديديد مزاحم با عالَمي ديگر نيست غير از آن عالم است. ببينيد چه مي‏خواهم عرض كنم، عرض مي‏كنم كه رنگ را ببينيد كه مزاحم با عالم جسم نيست، وقتي كه مي‏آيد و روي كرباس مي‏نشيند جاي كرباس را تنگ نمي‏كند، و وقتي كه مي‏پرد جاي كرباس وسيع نمي‏شود. پس رنگ از عالم الوان مي‏آيد، و در ظاهر و باطن اين كرباس مي‏نشيند و فرا مي‏گيرد و فرو مي‏گيرد ظاهر و باطن اين كرباس را و هيچ جاي اين كرباس تنگ نمي‏شود. و رنگ همين كه مي‏آيد روي كرباس كرباس را عقب نمي‏كند كه بيايد بنشيند، اما اگر كرباسي ديگر بيايد بنشيند جاي اين كرباس را تنگ مي‏كند، و او را عقب مي‏كند لكن رنگ مي‏آيد و مي‏نشيند روي كرباس و هيچ جاي كرباس را تنگ نمي‏كند. و چون تيزاب مي‏زني به كرباس رنگ مي‏پرد و مي‏رود، و همين كه رفت جاي كرباس هيچ وسيعتر نمي‏شود. حالا اسم اين را مي‏گذاريم كه مزاحم نيست، پس در همه انواع صفات جسميه همين مثال را فكر كنيد. مثلاً صوت مي‏آيد و جاي رنگ تنگ نمي‏شود و مي‏رود جاي رنگ گشاد نمي‏شود. و طعم مي‏آيد روي آب انگور و تمامش ترش مي‏شود و جايش تنگ نمي‏شود. و همچنين تلخي و شوري و شيريني مي‏آيد و مي‏رود و جا را تنگ و گشاد نمي‏كند. به همين‏طور اگر فكر كنيد بوها مي‏آيد در چيزي و مي‏رود و جاي آن چيز هيچ تنگ و گشاد نمي‏شود. پس به همين نسق بيابيد كه هر عالَمي و هر چيزي كه مزاحم با چيزي نيست علامتش اين است كه به آمدن او جاي آن چيز تنگ نمي‏شود و به رفتن او جاي آن چيز وسيع نمي‏شود. و اين كليه‏اي باشد در حكمت. پس فكر كنيد در اين‏جور فعليات و اين‏جور چيزها كه مي‏آيند در عالمي، و تمام آن مملكت را مسخر مي‏كنند. ببينيد كه رنگ وقتي كه مي‏آيد روي كرباس مي‏نشيند، قلعه كرباس و تمام مملكت كرباس را مي‏گيرد، به طوري كه كرباس از هر سمتي كه نگاه كند چشمش به رنگ مي‏افتد، و رنگ احاطه كرده از اطرافِ

«* دروس جلد 2 صفحه 502 *»

كرباس به كرباس. و همچنين طعم جايي كه آمد تمام آنجا را فرا مي‏گيرد. و تعجب اينكه اين‏جور فعليات هيچ مزاحمت با يكديگر هم ندارند. آب انگور وقتي كه ترش شد ترشي تمام مملكت او را گرفته، به همين‏طور رنگي هم كه دارد تمام مملكت او را فراگرفته، بوي آن هم تمام مملكت او را گرفته و هيچ كدام مزاحم يكديگر هم نيستند. و تعجب اينكه اين طعم و رنگ و بو جاي آب انگور را هم تنگ نمي‏كنند و هيچ مزاحم با يكديگر هم نمي‏باشند، و جميع اين فعليات كأنه هر يك ملكي هستند. پس انوار متعدده در مجلس واحد مي‏توانند بنشينند و جاي يكديگر را تنگ نكنند. ببين ده چراغ اگر در اطاقي باشد همه نور دارند، و نور هيچ چراغي جاي نور چراغي ديگر را تنگ نمي‏كند. و از اين قبيل اگر فكر كني مي‏داني كه مي‏شود در تمام يك بدن جبرئيل تصرف كند، و در تمامش اسرافيل هم مي‏شود تصرف كند، و در تمامش ميكائيل و عزرائيل هم تصرف كنند، و هيچ مزاحمت هم با يكديگر ندارند.

ببين در همين بدن خودت جاذبه‏اي هست كه يكي از اعوان جبرئيل است، مي‏آيد در بدن و جمعِ مختلفات را مي‏كند. و در همين بدن دافعه‏اي هست و تفريق مي‏كند مختلفات را، و وقتي كه مي‏آيد اسمش عزرائيل مي‏شود، و يكي از اعوان عزرائيل است. و هكذا هاضمه‏اي هست كه همجنسها را به هم مي‏چسباند، و هاضمه يكي از اعوان اسرافيل است. و هكذا ماسكه يكي از اعوان ميكائيل است. پس همين جاذبه و دافعه و هاضمه و ماسكه چهار ملكند در يك بدن، و هر يك كار خود را مي‏كنند و هيچ مزاحم با يكديگر هم نيستند. و در حيني كه جذب مي‏كند در همان حين دفع هم مي‏كند، هضم هم مي‏كند، امساك هم مي‏كند. پس از همين جا بيابيد كه مي‏شود در جسم واحدي در حال واحد چيزهاي مختلف بنشيند، مثلاً رنگ بنشيند صوت بنشيند طعم و بو و حرارت بنشيند، و همه هم تمام اقطار مملكت آن جسم را مي‏گيرند. و هيچ نزاعي هم با هم ندارند چرا كه مزاحم با يكديگر نيستند.

«* دروس جلد 2 صفحه 503 *»

و به همين‏طور مي‏شود كه در جسم واحدي حيات بنشيند، شعور هم بنشيند، نفس هم بنشيند، و همه هم در تمام مملكت آن جسم تصرف كنند. و به همين‏طور مي‏شود كه عقل هم بيايد در تمام مملكت همان جسم تصرف كند و بنشيند، و هيچ مزاحمت هم با هم نداشته باشند. و به همين‏طور بالاتر و بالاتر هلم‌ّ جرّاً.

پس عالمهايي كه مزاحم با يكديگر نيستند؛ عوالم عديده، مي‏توانند در مكان واحدي بنشينند و هر يك هم ادعاي خودشان را بكنند. و همين‏جور جاهاست كه بسا منافقين نفاق خود را ظاهر مي‏كنند و استهزاء مي‏كنند. مثلاً يكدفعه رنگ جسمي بنا مي‏كند حرف زدن، و مي‏گويد منم كه فرا گرفته‏ام تمام اين مملكت را، و طعمِ همان جسم هم مي‏گويد منم كه تمام اين مملكت را فرا گرفته‏ام. اينها را كه منافق مي‏شنود مي‏گويد كه دو كلامش متناقض است، اگر تمام مملكت را رنگ گرفته، ديگر طعم چه‏كاره است؟ و همين‏جور منافقين، منافق شده‏اند. بسا فكر كنيد ببينيد يكدفعه در يك بدني نبات مي‏گويد تمام اين مملكت را من گرفته‏ام و مي‏بينيد كه راست مي‏گويد. و يكدفعه در همان بدن، حيوان مي‏گويد تمام اين مملكت را من گرفته‏ام و مي‏بينيد راست مي‏گويد. و يكدفعه در همان بدن، انسان مي‏گويد تمام اين مملكت را من گرفته‏ام و راست مي‏گويد. و همه را هم يك زبان مي‏گويد و همه از يك زبان حرف زده‏اند. و آن وقت كه نبات قسم مي‏خورد كه من نباتم و حيوان نيستم و مي‏گويد غلو درباره من مكن كه بگويي من حيوانم، من كجا و هوس لاله به دستار زدن، راست مي‏گويد. و مي‏گويد من نمي‏بينم، من صدا نمي‏شنوم، مي‏بيني كه دروغ نگفته و همه را راست گفته. مي‏گويد من كارم جذب است، دفع است، هضم است، امساك است. ديگر من نه مي‏بينم، و نه مي‏شنوم، و نه بو و طعم مي‏فهمم، و نه كيفيات را درك مي‏كنم، و همه هم از همين زبان بيرون آمد. و قسم هم مي‏خورد، و واقعا راست هم مي‏گويد. چرا كه نبات البته چشم ندارد كه ببيند و گوش ندارد كه بشنود و شامه و ذائقه و لامسه ندارد، لكن جاذب و دافع و هاضم و ماسك هست. و باز مي‏بيني

«* دروس جلد 2 صفحه 504 *»

كه همين بدن يكدفعه نشست و از همين زبان گفت كه من مي‏بينم و من مي‏شنوم و من كيفيات را درك مي‏كنم، و جميع كارهاي حيواني را نسبت به خود مي‏دهد و همه را هم راست مي‏گويد. و اينها حرف حيوانِ اين بدن است. لكن منافق از يك زبان دو جور حرف منافي مي‏شنود. مي‏گويد عجب مرد قَلاش([15]) دروغگويي است. صبح در حضور ما گفت من نمي‏بينم و نمي‏شنوم، و حالا مي‏گويد مي‏بينم و مي‏شنوم. اما مؤمن جاي هر حرفي را پيدا مي‏كند و مي‏گويد حرف صبح راست بوده و حرف عصر هم راست است، و مي‏داند كه آن كه مي‏گويد من مي‏بينم و مي‏شنوم حيات است كه از اين زبان حرف مي‏زند، و ايني كه مي‏گويد من نمي‏بينم نمي‏شنونم نبات است كه از همين زبان حرف مي‏زند. و يكدفعه انسان حرف مي‏زند از همين زبان و مي‏گويد مرا چه به ديدن، مرا چه به شنيدن، مرا چه به جذب و دفع، اينها كار من نيست، كار من اين است كه مي‏دانم چيزها را، و مي‏دانم جذب يعني چه دفع يعني چه و مي‏دانم ديدن و شنيدن يعني چه. و به همين‏طور يكدفعه عقل از همين زبان حرف مي‏زند كه من دانا هستم به موجودات و به ديدنيها و به شنيدنيها، و هكذا به جذب و هكذا به دفع، قبل از آني‏كه آنها را خلق كنند. و يكدفعه هم از همين زبان جماد حرف مي‏زند و مي‏گويد من هر چه پيشم حاضر نيست نمي‏دانم، و همه اين حرفهاي ضد يكديگر از يك زبان سر بيرون آورده، و اهل حق راهش را پيدا مي‏كنند كه هر حرفي از كجا و از چه رتبه است، و منافق از اين حرفها به شك مي‏افتد.

يك وقتي حضرت امير روي منبر مي‏فرمودند سلوني قبل ان‏تفقدوني من همه چيز را مي‏دانم، سعد وقاص گفت اگر راست مي‏گويي، موي سر من چندتاست؟ حضرت فرمودند اگر بگويم موي سر تو چند است بسا درست معلوم نشود. باز از همين حرف هم منافقين به شك افتادند. باري فرمودند علامت اينكه من مي‏دانم هر چيزي را اينكه سخله تو سخله مرا خواهد كشت. اين بود كه عمر سعد بدبخت آمد و سيدالشهداء را شهيد كرد.

«* دروس جلد 2 صفحه 505 *»

پس بسا يك شخص يكدفعه مي‏گويد كه من هيچ نمي‏دانم، نه از ماضي خبري را مي‏دانم و نه از مايأتي خبري را مي‏دانم، قسم هم مي‏خورد راست هم مي‏گويد. چرا كه چيزهايي كه نيامده پيش اين چشم، اين چشم نمي‏بيند آنها را، و اين گوش صداهاي گذشته و آينده را نمي‏شنود، پس مي‏گويد من نه از ماضي خبر دارم و نه از مستقبل و هيچ غيب نمي‏دانم، و هر چه حاضر است من همان را مي‏دانم. و لايعلم الغيب الا اللّه راست هم مي‏گويد. باز همين شخص از همين زبان يكدفعه مي‏بيني مي‏گويد من مي‏دانم ماضي را و مي‏دانم مستقبل را و راست هم مي‏گويد، چرا كه عقل مي‏داند مامضي را و مي‏داند مايأتي را. مامضي را كه خود شما هم مي‏بينيد و مي‏دانيد، و نوع مايأتي را هم در خود شما نمونه گذارده‏اند.

ببين خدا خوابي را مسلط كرده بر مردم كه تصديق كنند قيامتي را كه انبيا خبر داده‏اند و بتوانند تصديق كنند. باز هميني كه خدا خواب را بر فلان قوم مستولي كرد دو معني دارد. ملتفت باشيد يك معني استيلاي خواب خوابيدن است و يكي خواب‏ديدن است. معلوم است اين بدن حيواني وقتي كه راه مي‏رود خسته مي‏شود كسل مي‏شود سست مي‏شود خواب مي‏رود، و وقتي كه غذا خورد و غذا تحليل رفت و بخار كرد و بخارش توي سر پيچيد البته خواب مي‏رود. لكن مي‏شود كه خواب برود و خواب نبيند. آن بدنهاي سخت غليظ مردمِ آن زمانهاي پيش ـ كه اگر خواب بودند و شمشير مي‏گذاردي و يك جايي از بدنشان را مي‏بريدي مثل شپشي بود كه در بدنشان راه برود ـ آنها هم خواب مي‏رفتند ولكن از آن غلظتي كه در بدنشان بود خواب نمي‏ديدند، و اين خواب‏ديدن را كم‏كم مسلط كردند كه خواستند اسم قيامتي ببرند و مردم بفهمند. از اين جهت خواب را مسلط كردند، يعني خواب‏ديدن را مسلط كردند. نمونه‏اش را در خودتان هم گذارده‏اند، بسا مي‏خوابيد و خواب نمي‏بينيد، يا بسا خواب ديده‏ايد و يادتان نيست.

پس ملتفت باشيد كه عوالمي كه مزاحم با عالمي نيستند كائنا ماكان همه‏اش بر يك

«* دروس جلد 2 صفحه 506 *»

نسق است. و همه نسبت به آن عالمي كه مي‏آيند و مي‏روند مساوي هستند. و اينها واقعا نسبت به اين عالم، امكانيت و صلوح دارند. پس اين سنگ صالح است براي حركت و سكون، و حركت و سكون هر دو صالحند براي اين سنگ. و حيات در توي اين نبات صلوح دارد، و اين نبات براي اين حيات صلاحيت دارد. اين صالح است براي او و او صالح است براي اين. اين مجمل است براي او، او مجمل است براي اين. پس حيات مي‏بيند لكن بايد نزول كند در چشم و چشم مي‏بيند لكن بايد نزول كند در رنگ، و رنگ بايد صعود كند در چشم و چشم بايد صعود كند تا حيات. و تا اين نزول نباشد و تا اين صعود نباشد آن مفصلات پيدا نمي‏شوند.

پس هر عالي نسبت به داني مجمل است و هر داني نسبت به عالي مفصل است. ببين حبه مزروع يكي است و مفصل نيست، آن دانه را وقتي كه زراعت كردي در زميني و اين تصرف در او كرد و او تصرف در زمين كرد، اين فعل و انفعال كه شد زياد و كم مي‏شوند. ديگر يكدفعه مي‏بيني يك دانه كشتي يك دانه برداشتي، يكدفعه ده دانه برداشتي، يكدفعه صدهزار دانه برداشتي. يك دانه ارزن مي‏كاري چندين خوشه مي‏كند و هر خوشه‏اي چندين دانه مي‏آورد، و همه اينها از فعل و انفعال عالي به داني و داني به عالي است. پس هر عالي صلاحيت دارد براي داني، و هر داني صلاحيت و امكانيت دارد براي عالي. پس داني امكان عالي است و عالي فعليت داني است. و آن فعليت مجمل است نسبت به آن امكان، و آن امكان مجمل است نسبت بآن فعليت. و همين كه آن فعليت آمد در اين امكان، و به قدر قابليت اين امكان در هم فعل و انفعال كردند، ولدي متولد شد. پس اين دو هر جوري كه اقتضا كردند، ولد هم متولد شد. ديگر بسا يكدفعه اقتضاشان اين شد كه ولدي متولد شد كه انما يوفّي الصابرون اجرهم بغير حساب ديگر حسابش از دست خلق بيرون مي‏رود. يكپاره جاها هم هست كه حساب دارد. آنجاهايي كه معدود است حسابش را خلق مي‏توانند بكنند، لكن تأثير نفس ايمان اجرش بغير حساب است. و

«* دروس جلد 2 صفحه 507 *»

اگر جميع خلقي كه خدا خلق كرده بخواهند حساب اجر ايمان را بكنند در قوه احدي نيست. و هكذا جزاي كفر را اگر جميع مخلوقات بخواهند حساب كنند نمي‏توانند. جزاي عمر را اگر بخواهيد ببينيد چقدر است حسابش در قوه احدي از خلق نيست. و از اين است كه اجر ايمان و جزاي كفر ابدالابد است و هيچ انقطاع ندارد. پس اجر ايمان و جزاي كفر را خلق نمي‏توانند حساب كنند. حالا يكپاره چيزها از محض ايمان مي‏آيد پيش شخص مثل صبر در بلا، اجرش هم بغير حساب است.

باري، پس ملتفت باشيد كه وقتي كه فؤاد را تعبير مي‏آوري نسبت به عقل، بگو فؤاد حبه‏اي است بالفعل، اما مجمل است. و اين حبه بايد زراعت شود در زمين عقل، و عقل امكان است و فؤاد بايد سبز شود و سر بيرون آورد. از كجا؟ از همان عالمي كه كشته بودند، پس باز مي‏رود به فؤاد. و فرقش اين است كه اول يك حبه بيشتر نبود، سبز كه شد الي ما لانهايه مي‏رود. و هكذا عقل حبه بالفعلي است نسبت به نفس، و نفس زميني و امكاني است كه حبه عقل در او بايد زراعت شود، و او مجمل است نسبت به اين، و اين مجمل است نسبت به او، وقتي كه سبز شد باز مي‏رود به عقل. و همچنين نفس زراعت مي‏شود در زمين طبع و حبه بالفعلي است، و بعد از زراعت سبز مي‏شود و دوباره مي‏رود به طبع. و هكذا به همين‏طور فكر كنيد در باقي مراتب تا اينكه همه مي‏آيند توي اين جسم و در جسم زراعت مي‏شوند و مزاحم يكديگر هم هيچ نيستند، و همه حبه‏هاي بالفعل و موجود هستند، و تا سر بيرون نياورده‏اند بالامكانيه مجملند، و وقتي كه از عالم جسم سر بيرون آوردند بالفعل مي‏شوند.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 2 صفحه 508 *»

درس چهلم

«* دروس جلد 2 صفحه 509 *»

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اعجاز المعجز اما بديهي يعرف بمحض الاطلاع انه فوق طاقة جنس البشر كالصعود الي السماء مثلاً و الطيران و انطاق الحصي فانها تعرف بمحض الاطلاع ان جنس البشر يعجزون عن مثلها و اما يحتاج الي امتحان و تتبع حتي يعرف المطلع ان نفسه و امثاله لايقدرون عليه. فان اد‌ّاه نظره و امتحانه و تتبعه الي انه اتي به من غير معالجة ظاهرية يعرف بعد ذلك انه يعجز عنه البشر و ان وجده بمعالجة فانه يعسر حصول العلم منه بعجز البشر عنه فان للصنايع العلاجية درجات لاغاية لها و ان كانت يعسر الاطلاع علي حدها و القرآن من هذا القسم الاخير فانه من صناعة الكلام و يتدرج مراتبه بالتدرب و المجاهدة فلايمكن الاطلاع علي غايته التي ليس للبشر ان‏يتجاوزها و لذلك … تا آخر.

ملتفت باشيد كه مراتب تنزليه مثل پوست پياز روي هم روي هم بالا نرفته، و اغلب اذهان همين‏جور تصور مي‏كنند. و از جمله مسائلي كه بايد ملتفت بشويد و درست تحقيقش كنيد در نوع مراتب همين است. و اگر درست تحقيقش را نكرديد باز اين حرفها حرفي است كه به گوشتان مي‏آيد و هيچ معنيش را نمي‏فهميد. پس ببينيد در عالم جسم كه جسم هميشه مثل پوست پياز، پرده به پرده روي هم كشيده شده تا رفته به آن منتهي‏اليه. پس ببينيد كه اگر يك ساعت بگذرد بر سنگي همين‏طور يك ساعت هم مي‏گذرد بر نبات، و به همين‏جور يك ساعت هم بر حيوان مي‏گذرد، و همان يك ساعت

 

«* دروس جلد 2 صفحه 510 *»

بر ظاهر انسان هم مي‏گذرد. دقت كنيد كه مسأله به دست بيايد، كه اگر به دست نيامد هر چه هم درست گفته شود فقهي است، و فقه دخلي به حكمت ندارد.

باري، از صبح تا به حال يك ساعت مثلاً گذشته، اين يك ساعت بر جمادات گذشته بر نباتات گذشته بر حيوانات هم گذشته بر اناسي هم ـ كه ساعت توي بغلشان است و نگاه مي‏كنند ـ همين يك ساعت گذشته، و غالب از مردم مراتب را همين‏جور خيال مي‏كنند، لكن شما درست دقت كنيد و بدانيد كه اين ساعات مخلوقي هستند از مخلوقات، و خدا خلق كرده آنها را به ضرورت جميع اديان. چرا كه از ضروريات همه دينهاي آسماني است كه هر چه غير از خداست، خداست خالق آنها، و از جمله آنها شب و روز و ساعات است. حالا اين را اگر درست نمي‏فهمي سهل است، همين‏قدر بدان كه همه مخلوقند، نهايت كيفيت خلقت آنها را نمي‏فهمي. لكن اين را انسان خوب مي‏فهمد كه خودش خالق خودش نيست، پدرش هم خالقش نيست، اما حالا اگر نداند چطور خلقش كرده‏اند، نبايد شك كند كه شايد من خودم خالق خودم باشم، يا شايد پدرم خالق من باشد. بلكه بايد يقين كند كه خالق خودش و پدرش و همه چيزها خداست. حالا از جمله چيزها شب و روز است، پس جميع اوقات را خداوند عالم خلق كرده، چنانكه جميع مكانها را و حوادثِ در آنها را خداوند عالم خلق كرده. پس به قلم گفتند بنويس عرض كرد چه بنويسم؟ فرمودند بنويس ماكان و مايكون را. پس جميع اوقات را اين قلم بايد نوشته باشد، چنانكه جميع مكانها را اين قلم بايد نوشته باشد، و چنانكه جميع چيزهاي واقع در اين امكنه و اوقات را اين قلم بايد نوشته باشد. حالا اگر اين قلم خودش در وقتي نشسته باشد ديگر نه ماضي را مي‏تواند بنويسد و نه مستقبل را.

درست دقت كنيد و چيزهايي كه يقيني است اول بگيريد تا نتيجه يقيني بدهد. فكر كنيد چيزي كه در حال منزلش است اگر بخواهد چيزي را كه گذشته، بسازد نمي‏تواند. شمايي كه در حال منزلتان است آيا معقول است كه خدا به شما امر كند كه آنچه از شما

«* دروس جلد 2 صفحه 511 *»

گذشته و جدا و فاني شده شما آنها را خلق كنيد؟ چنين چيزي معقول نيست. و همين‏جور فكر كن كه آنچه هنوز نيامده نه از آنها خبر داري تو و نه اسبابش به دست تو است. پس به تو نمي‏گويند مايكون را خلق كن، پس به آن كسيكه مي‏گويند ماكان را سر جاش بگذار، و مايكون را سر جاش بگذار، و حال را سر جاش بگذار، او بايد خودش فوق ماكان و فوق مايكون و فوق حال باشد. پس اوقات، چه اوقات دنيايي باشد چه اوقات برزخي، هيچ يك بر عقل نمي‏گذرد. برزخ هم اوقات دارد و تدريجات دارد پس جميع اوقات به واسطه قلم ساخته شده، پس اين قلم فوق جميع اوقات و فوق جميع امكنه و فوق جميع ساكنين در امكنه و اوقات نشسته. نمونه‏اش كه چطور نشسته، از عالمهاي پايين به دست بياوريد بعد برويد بالا. ببينيد چيزي كه در حال منزلش است معقول نيست كه از گذشته و از آنچه آينده است متأثر بشود.

فكر كنيد تا اينها يقيني شود، چرا كه در همين جاها از خيلي حكما مسامحات شده و افتاده‏اند آنجايي كه افتاده‏اند. پس چيزي كه در حال منزلش است حالا اگر هوا گرم است آن چيز هم گرمش است، و اگر حالا سرد است آن چيز هم سردش است، و اگر حالا روشن است آن چيز روشن است، و اگر تاريك است تاريك. و حالايي كه در روز هستي ببين تاريكي شب آينده به تو دخلي ندارد. پس چشمي كه در حال منزلش است، خواه اين چشم مال حيوان باشد، خواه مال انسان باشد خواه مال ولي باشد خواه مال نبي باشد، اگر حالا روز است روز مي‏بيند، و اگر شب است شب مي‏بيند. ديگر اگر روز را شب ببيند البته ناخوش است. و همچنين تاريكي ديشب گذشته را حالا نمي‏تواند ببيند، چرا كه اين چشم هميشه در حال واقع است. ديگر حالا عرفان بي‏معني دامنگيرتان نشود كه امام بايد الآن ديشب گذشته را ببيند، چرا كه والله ليس في محال القول حجة و لا في المسألة عنه جواب و لا للّه في معناه تعظيم بله امام الآن ديشب گذشته را مي‏بيند، اما آني كه مي‏بيند بايد در حال منزلش نباشد. و چشمي كه ديشب گذشته را مي‏بيند يا ماليخوليا به

«* دروس جلد 2 صفحه 512 *»

سرش زده يا خواب مي‏بيند. اين چشمِ حالا، شب گذشته و شب آينده را نمي‏تواند ببيند. و اگر بخواهي اين فضيلت را به كسي بچسباني كه با همين چشم جسماني حالي، گذشته و آينده را مي‏بيند اين نقص است نه فضيلت.

پس اين چشمي كه در حال است حالا اگر روشن است روشن مي‏بيند، و اگر تاريك است تاريك مي‏بيند. و هكذا اين گوش اگر صحيح است صداهاي گذشته و آينده را نمي‏شنود، و اگر صحيح نيست و عيبي كرده بسا صداهاي بي‏اصل مي‏شنود. و همچنين اين شامه بوهايي كه حال هست مي‏شنود و اگر بويي نباشد و بشنود دماغش ناخوش است. و همچنين اين لامسه‏اي كه در حال منزلش است اگر حالا سرد است سرماش مي‏شود، و اگر حالا گرم است گرماش است. و سرما و گرماي گذشته و آينده را ديگر درك نمي‏كند. پس اين حواس ظاهر، در اين دنيا منزلشان است و هميشه در حال واقعند و هميشه استقبال و ماضي را ندارند. پس نمي‏توانند موجِد ماضي و مستقبل شوند يا مطلع بر ماضي و مستقبل شوند. ولكن شما خودتان يك مشعري داريد كه در حال و در ماضي و در مستقبل ننشسته و مي‏تواند از همه اينها متأثر شود. ببين كه تو خيالي داري كه او متصرف است در بدن تو، و يك خيالي يقينا در اين بدن هست كه غير از اين بدن و غير از اين چشم و گوش و حواس ظاهره است. و آن خيال اين بدن را وامي‏دارد كه بشنود و ببيند و بخورد و حرف بزند و راه برود، و چنين چيزي يقينا در اين بدن هست. ديگر حالا مشويد مثل كسانيكه گفتند ما چيزي را كه نمي‏بينيم چه مي‏دانيم هست يا نيست و از كجا بدانيم كه آخرتي هست يا نيست، و بدانيد كه همين آخرت است كه در اين بدن تصرف مي‏كند، و مردم همين مسامحات را كردند كه انكار معاد كردند. پس اگر چه تو نمي‏بيني آن كسي را كه تو را به حركت مي‏دارد، اما مي‏فهمي كه يك كسي تو را به حركت مي‏دارد، ديگر شك در وجود او مكن. دليلش اينكه تو به حكم او اين كارها را مي‏كني، و وقتي كه مردي و او رفت پي كار خودش ديگر اين كارها را نمي‏تواني بكني. پس آن شخصِ

«* دروس جلد 2 صفحه 513 *»

خيالي، گذشته و حال و آينده پيش او مساوي است و به همان آساني كه حال را خيال مي‏كني به همان آساني ديروز را خيال مي‏كني بي‏زحمت، و به همان‏جور پريروز را خيال مي‏كني. ديگر خيال نبايد زحمت بكشد برود به ديروز، و از ديروز برود به پريروز. در سير جسماني فكر كنيد كه جسم از پارسال تا به امسال چطور آمد تا به امروز؟ معلوم است اول، ماه اول را آمد، بعد ماه دوم را آمد همين‏طور آمد تا به امروز. اما خيال اين‏جور نيست و اين‏جور سير نمي‏كند. بلكه به همان آساني كه امروز را خيال مي‏كند به همان آساني سال اول را خيال مي‏كند. و به همان آساني ماه اول را خيال مي‏كند. ديگر اگر بخواهد به ماه اول برود از اينجا نبايد به تدريج ماه به ماه برود، و قهقري برگردد تا برسد به ماه اول. بلكه سيرش بطور طفره است، و يازده ماه را مي‏اندازد و مي‏رود به پارسال، و به همان آساني برمي‏گردد به امروز.

سعي كنيد ان‌شاءالله اينها را داشته باشيد كه در حكمت خيلي به كارتان مي‏آيد. پس جسمانيات در عالم جسم اگر مرور كنند البته محال است كه به طور طفره مرور كنند، و بايد به تدريج مرور كنند. ببين وقتي كه مي‏خواهي از بالاي اطاق بروي تا آخر اطاق البته از اين وسطها بايد بگذري تا برسي به آخر اطاق، و البته كسيكه از بالا مي‏آيد پايين تا از اين وسطها مرور نكند به اين پايين نمي‏رسد. و الضرورة قضت ببطلان الطفرة و التداخل. و چون فكر مي‏كني مي‏بيني كه يك چيزي هست كه به طور طفره سير مي‏كند، پس بدان كه آن چيز جسماني نيست. و جسم هميشه ساعت اول در ساعت اول است، و ساعت دوم در ساعت دوم تا اينكه ساعت دوازدهم در ساعت دوازدهم است. و همچنين است در امكنه. پس جسم در ساعت اول در فرسخ اول است هميشه، و در ساعت دوم هميشه در فرسخ دوم است و در ساعت سوم در فرسخ سوم تا اينكه در ساعت دوازدهم در فرسخ دوازدهم است. پس جسم اگر بايد مرور كند به امكنه و اوقات به تدريج مرور مي‏كند. و به طور طفره نمي‏تواند به ساعت دوم نرفته به ساعت سوم برود. و داخل محالات است

«* دروس جلد 2 صفحه 514 *»

كه جسم فرسخ اول را سير نكرده برود به فرسخ دوم و به فرسخ دوم نرفته برود به فرسخ سوم. پس جسم به طور تدريج سير مي‏كند و داخل محالات است كه به غير از اينطور سير كند. حالا از اين سخنها نتيجه بگيريد ان‏شاء الله. پس اگر ديدي كه چيزي در بدن تو هست كه به طور طفره سير مي‏كند، و به ساعت دوازدهم مي‏رود و به فرسخ دوازدهم مي‏رود، بدون اينكه به ساعت دوم و سوم و فرسخ دوم و سوم و اين وسطها سير كند، چنين چيزي معلوم است سيرش جسماني نيست، و خودش هم جسم نيست. پس هر چه سيرش اين‏جور است جسم نيست، چرا كه سير جسماني اينطور نيست. پس يك چيزي در شما هست كه در اين اوقات متعارفه ماضي و حال و استقبال واقع نيست.

باز دقت كنيد و تمامش را به دست بياوريد. خيال نكنيد كه او در حال واقع نيست در ماضي واقع نيست در استقبال واقع نيست، بلكه خيال هر شخصِ جزئي، هر قدر ضعيف باشد معلوم است كه ممتاز از خيال شخصي ديگر است، از خيال شما غير شما خبر ندارد. و شماييد متذكر خيالتان، و كسي ديگر خبر از خيال شما ندارد. و خيال ديگري را هم شما از آن خبر نداريد. پس خيالات هر كسي ممتاز از ديگري است. پس خيالات، اشخاصند الا اينكه شخص خيال هر قدر كوچك باشد در ماضي و حال و استقبالِ اين دنيا نمي‏نشيند و در جاي خود هست. و اگر در ماضي مرآتي گيرش آمد ظاهر مي‏شود، و اگر در استقبال مرآتي گيرش آمد همانجا ظاهر مي‏شود، و اگر در حال هم مرآتي پيدا شد آنجا ظاهر مي‏شود. و همه اين آئينه‏ها را هم كه بشكني آن خيال باز سر جاي خودش هست، و هر جا آئينه‏اي مناسبش بگذاري باز عكسش در آن آئينه مي‏افتد. پس شخص خيال در جايي نشسته كه اين‏جور اوقات دنيايي بر او نمي‏گذرد، اگر چه خودش در عالم خودش وقت دارد. چرا كه مي‏بيني خيال در حال واحد متذكر اشياء عديده نمي‏تواند باشد. ماجعل الله لرجل من قلبين في جوفه و مي‏بيني كه تا اِعراض از خيال اول نكني به خيال دوم نمي‏تواني برسي. و همين‏طور است علومت و همين‏طور است فهمت. آنها هم در

«* دروس جلد 2 صفحه 515 *»

عالم خودشان مرورات دارند. پس شخص خيالي هم اوقات دارد. نهايت وقتش هرقدر تنگ هم باشد تمام اين عالم را مي‏تواند زير پا بگذارد. و اگر بخواهيد ملتفت شويد فكر كنيد كه وقتِ بسيار تنگِ اين دنيا وقتِ «آن» است، و همين «آن» آن‏قدر سريع است كه گفته‏اند تا بخواهي بگويي اين آن، و اشاره به آن كني، اشاره به او واقع نشده و نمي‏شود اشاره به آن كرد. و آن‏قدر تند مي‏گذرد كه تا مي‏روي اشاره به او كني گذشته. خلاصه اين «آن» تنگترين وقتهاي دنياست. و پنج شش آن را كه از گذشته و حال و آينده به هم مي‏چسباني، آن وقت مي‏تواني اشاره به آن كني و بگويي اين آن. ديگر صد آن را كه به هم بچسباني معشار عشر دقيقه مي‏شود. و صد هزارش را كه به هم مي‏چسباني دقيقه مي‏شود مثلاً. و به همين‏طور در عالم مثال هم آنات هست و تنگ‏ترين اوقات عالم مثال هم آنِ آن عالم است، و يك آن از عالم مثال را اگر بخواهي بر تمام ماضي و حال و مستقبل اين دنيا ظاهر كني، ظاهر مي‏شود. پس مي‏شود كه چيزي كه در آنِ آن عالم واقع است، خدا او را در جميع عالم زمان از اول تا آخر تا نفخ صور ظاهرش كند. و همه زمان اگر آئينه بشوند براي آن يك آن، در همه ظاهر مي‏شود، و همه اين ظرفها و اين آئينه‏ها را هم كه بشكني او نمي‏شكند. باز مثال تقريبي عكوس است كه از جايي به جايي مي‏رود، اگر چه شاخص چيزي است معين و ممتاز از ساير شواخص، با وجود اين اگر يك آئينه برابرش بگيري پيداست اگر دو آئينه بگيري در هر دو پيداست، ده آئينه بگيري پيداست، صد آئينه صد هزار آئينه برابرش بگيري در همه عكس مي‏اندازد. و اگر هيچ آئينه هم نگذاري هيچ پيدا نيست، اما شاخص سر جاي خودش هست. و اگر اينها را داشته باشيد ان‏شاءاللّه آن‏وقت مي‏دانيد كه حقيقت شاخص، به زيادتي مرايا زياد نمي‏شود و به كم‏بودن مرايا كم نمي‏شود. و اگر اينها را حفظ كنيد و گم نكنيد آنچه  را كه مي‏گويم، آن وقت مي‏دانيد كه حضرت امير چهل بدن كه گرفت چهل حضرت امير نبود. بلكه چهل بدن داشت و يك حضرت امير بود. سي و نه بدن را هم كه خراب كرد و يكي را گذارد و خراب نكرد، باز خود

«* دروس جلد 2 صفحه 516 *»

حضرت امير بود و آن سي و نه بدن هم همه حضرت امير بودند. و تو چه خبر داري، بلكه صد هزار و بيشتر از اين آئينه‏ها براي خود گرفته باشد. خدا مي‏داند اوست كه مي‏فرمايد الا و انّا لنحن النذر الاولي و نذر الاخرة و الاولي و نذر كل زمان و اوان و همان يك نفر همچو شاخصي است كه در زمان آدم به صورت آدم بود، و در زمان نوح به صورت نوح ظاهر بود، و همچنين در زمان موسي و عيسي و محمد9 و حالا و بعد از اين به اين صورتها ظاهر شده و مي‏شود. و در نفخ صور هم كه جميع مرايا را مي‏شكند باز خودش سر جاي خودش هست. ان‏شاء الله ملتفت باشيد اگر نوع مطلب را به دست بياوريد هيچ مشكل نمي‏شود و مي‏فهمي كه ممكن است. و اگر فكر كني عقلت هم هيچ وحشت نخواهد كرد و مي‏فهمد كه ممكن است كه يك چيز مشخص معيني باشد در اين عالم كه نسبتش به ماضي و مستقبل و حال و به تمام آسمان و زمين مساوي باشد. چنانكه مي‏فهمي كه خيال تو به همان آساني كه اينجا را خيال مي‏كند به همان آساني آسمان را خيال مي‏كند. ديگر نبايد زحمت بكشد و از اينجا قدم به قدم برود تا به آسمان برسد و آن وقت خيال آسمان بكند. بلكه آسمان پيشش حاضر است مثل اينكه زمين حاضر است، و او نه در آسمان نشسته نه در زمين. پس خيال در مكانها ننشسته در زمانها هم ننشسته، و نه در ماضي است و نه در حال است و نه در استقبال.

سعي كنيد نوعش را به دست بياوريد، نوع كه به دست آمد آنوقت مي‏دانيد كه هر عالَمي كه حكماي به حق بگويند، و معصومين سلام الله عليهم فرمايش كنند و بگويند عالمي هست فوق عالمي، معنيش اين است يعني عالم اعلي تنگتر اوقاتش مي‏تواند در تمام اوقات دانيه ظاهر شود و همچنين مي‏تواند در تمام امكنه دانيه ظاهر شود، در آسمان در زمين در شرق در غرب. ببين خدا حيات را در شرق خلق كرده؟ نه، در غرب خلق كرده؟ نه، در دريا و صحرا خلق كرده؟ نه، بلكه حيات را در همه جا خلق كرده. و اگر بخواهد سمندري خلق كند در كره نار خلق مي‏كند، در آسمان هم بخواهد خلق مي‏كند

«* دروس جلد 2 صفحه 517 *»

. چرا كه حيات چيزي است كه هيچ اختصاص به اهل اين عالم ندارد. اگر آئينه‏اي در آسمان زيرش بگذاري ظاهر مي‏شود در آسمان، و اگر در زمين بگذاري در زمين ظاهر مي‏شود، در آب بگذاري در آب ظاهر مي‏شود مثل ماهي و حيوانات آبي. در هوا بگذاري در هوا ظاهر مي‏شود، مگس خلق مي‏شود. در آتش بگذاري سمندر خلق مي‏شود، پس حيات همه جا هست. هر جا آئينه مقابلش گرفته شد ظاهر مي‏شود.

حالا ديگر ملتفت باشيد ان‏شاء الله و آن قاعده‏اي را كه عرض كردم فراموش نكنيد، و آن قاعده اين بود كه هر چيزي را كه مي‏بيني يك جايي در عالم جسم نيست، و جسم هست، بدان كه آن چيز از خارج عالم جسم آمده در عالم جسم. پس مي‏بيني كه رنگ جايي هست و جايي نيست، بدان كه اين دخلي به عالم جسم و جسمانيت جسم ندارد. اما طول و عرض و عمق مال جسم است و نمي‏شود جسم باشد و آنها نباشند، حتي به تحليل عقلي هم نمي‏شود آنها را از جسم جدا كرد، و اينها اجزاي جسمند. و هر مركبي را بخواهي خيال كني اجزايش بايد همراهش باشند. پس هرجا ديدي حرارتي نيست و بعد مي‏آيد، و برودتي نيست و تازه پيدا مي‏شود، و بويي نيست پيدا مي‏شود، و طعمي مي‏گردد طعم ديگر مي‏شود، بدان كه اينها اجزاي جسم نيستند و از عالمي ديگرند. و همچنين مي‏بيني يك چيزي زنده است و يك چيزي زنده نيست، بدان كه زندگي از عالم جسم نيست و از عالم غيب آمده. همان مَثَل خيال اوضح مثالها بود كه عرض كردم و توي راهتان انداختم. حالا ببينيد كه همين حرارتها و همين برودتها همه از يك جايي مي‏آيند توي اين دنيا، ديگر مگو از كمون اينجا بيرون آمده. كمون هم درست است و معني كمون را هم من مي‏دانم، و معني همان كمون است كه مي‏گويم. پس اگر روشنايي آمد در اين دنيا، بدان كه يك جايي هست كه روشنايي آنجاست و از آنجا آمده اينجا. و از هيچ صرف خدا هيچ نيافريده و نمي‏آفريند. پس هر چيزي را از هر چيزي خلق كرده، و از عالمي خلق كرده كه آن عالم غير اين چيز و اين عالم است. پس روشنايي يك جايي هست، اما

«* دروس جلد 2 صفحه 518 *»

از غير عالم جسم است، حالا اين غير را تو غيب اسم بگذار و بگو از غيب عالم جسم است. و اين غيب معنيش اين نيست كه زير زمين است، زير زمين هم عالم جسم است. و معنيش اين نيست كه از عرش آمده، عرش هم عالم جسم است. مردم همين كه غيب مي‏شنوند اندرون چيزي را غيب آن چيز خيال مي‏كنند، و اين نظر نظر عاميانه است. و اندرون جسم هم جسم است، پس اينكه مي‏شنوي از كمون اشياء چيزي بيرون مي‏آيد، يعني از عالمي غير از آن عالم آمده. و در عالم خودش آن چيز موجود است، و از آن عالم به عالمي ديگر مي‏آيد. پس هر چيزي كه جزء مركب عالمي نيست، آن چيز از غير آن عالم مي‏آيد و داخل آن عالم مي‏شود. و هر چيزي كه جزء مركب عالمي است از همان عالم است و همه هم همراه خلق شده‏اند، مثل سمتهاي سه گانه جسم و خود جوهر جسم، كه اين چهار حرف با هم موجود شده‏اند و هيچ كدام سابق بر ديگري نيستند مثل اينكه در اول خلقت همين‏طور تعبير آورده‏اند. پس اين جسم چهار ركن دارد يك ركن جوهر اوست و سه ركن ديگر اعراض او هستند. و اين اعراض جزء ذاتي جسم هستند و همه همراه، در يكدفعه خلق شده‏اند. پس نبوده وقتي كه آن جوهر باشد و اين سمتهاي سه‏گانه با او نباشند. و مي‏بيني كه اين سمتها را از جسم نمي‏شود گرفت و جسم چيزي است كه اين اطراف ثلثه هميشه همراه او هست و جسم بي‏طول و عرض و عمق معقول نيست، لكن مي‏شود كه طولش را كمتر كرد يا زيادتر كرد، و همچنين عرض و عمقش را مي‏توان كمتر يا زيادتر كرد. اما ملتفت باشيد كه از نفسِ سمتهاي سه‏گانه نمي‏توان گرفت و از مقدارش نمي‏توان كم كرد. و اگر جميع عمله‏جات اين ملك سرهم اين جسم را بكوبند و بخواهند سمتهاي سه‏گانه را از او بگيرند نمي‏توانند. پس اين جسم تا ملك خدا هست ابداً مخلد است و ملك خدا هميشه هست پس جسم هم هميشه همين‏طور بوده و هميشه همين‏طور هم هست. و تا خدا خدا بوده ملك داشته و جسم هم بوده، و هميشه هم محتاج به خدا بوده و هميشه هم محتاج است به خدا. و معني حادث اين نيست كه چيزي

«* دروس جلد 2 صفحه 519 *»

نبوده و يكدفعه بردارند از نيست صرف چيزي بسازند، و اگر تا به حال معني حادث را اين‏طور خيال مي‏كردي تقصير خودت است. بلكه معني حادث اين است كه محتاج به غير باشد، و از نيست صرف چيزي ساخته نمي‏شود. و نيست صرف را خدا خلق نكرده، و خدا هست را خلق مي‏كند. پس جسم را به خود جسم خلق كرده، و خود جسم چهار ركن دارد. ركن اعلاي او جوهر اوست، و ركن اسفل او سه طرف دارد، و اين چهار ركن همه همراه خلق شده‏اند، و هيچ كدام سابق بر ديگري نبوده‏اند. و نبوده وقتي كه اينها همراه نباشند و نخواهد آمد وقتي كه اين چهار همراه نباشند. پس اين جسم فاني نمي‏شود و در حكم خلود است. و به همين‏جور كه فكر كنيد مي‏بينيد كه در عالم مثال هم يك چيزي هست كه خلقتش همين‏طور است. و در آن عالم هم يك چنين جوهري است كه اطرافش سمع و بصر و شم و ذوق و لمس است با اينكه خيال است، و نبوده وقتي كه آن جوهر نبوده اگر چه افراد مميزه نبودند و تازه پيدا شدند.

و به همين نسق فكر كنيد در جميع اين مراتب ثمانيه يا سبعه يا خمسه، و بدانيد كه در هر كدام يك چنين جوهري هست كه او ثابت و جازم است و هميشه بوده در سر جاي خودش و مخلد است. و هر عالم اعلايي، اضيق اوقاتش تمام عالم ادني را مي‏گيرد و مي‏تواند بگيرد. پس وقت عالم حيات تمام اوقات اين دنيا را مي‏تواند بگيرد، و وقت خيال شما تمام اوقات عالم حيات را مي‏تواند بگيرد. و وقت عالم نفوس تمام اوقات مثاليه را فرا مي‏گيرد. اين است كه لايغادر صغيرة و لا كبيرة الا احصاها جميع آنچه خيال كرده‏اي و عمل كرده‏اي، همه را در تنگتر اوقات عالم نفوس حاضر مي‏كنند. حالا نفس، منهمك شده در اين دنيا و در عالم خودش نيست، از اين جهت خودش را گم كرده. و وقتي ملتفت خودش مي‏شود كه به فكر و به رياضات و مجاهدات و به موتوا قبل ان‏تموتوا يا به خواب يا به خلسه يا به تدبير عامه اين علايق را از پايش باز كنند، آن وقت همه اعمال و خيالات خود را حاضر مي‏بيند. و آن عالم عالمي است كه هر كس پا گذاشت در آن

«* دروس جلد 2 صفحه 520 *»

عالم، آنچه در دنيا عمل كرده و آنچه خيال كرده تمامش را پهلوي هم حاضر مي‏بيند. و اگر اعمالش خوب است از آنچه كرده حظ مي‏كند و اگر اعمالش بد است از آنچه كرده متأذي مي‏شود.

و به همين نسق جميع جزئياتي كه در عالم نفوس هست، در اضيق اوقات عالم ارواح حاضر است، و آن همه را فرا مي‏گيرد. و به همين طور آنچه در عالم ارواح هست همه در اضيق اوقات عالم عقل حاضر است، و اين عقل و اين قلم جوري است كه اضيق اوقاتش جميع ماكان و مايكون را فرا گرفته، و همه پيشش حاضر است. ماضيش را آنجا مي‏نويسد حالش را اينجا مي‏نويسد استقبالش را آنجا مي‏نويسد.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

 

 

 

نگاهى گذرا به متن دروس

 

مجلد دوم

 

درس اول

r جواب شبهه‌‌اي درباره آيه: فلما جنّ عليه الليل رأي كوكبا.

r جواب از حديثي كه حضرت در معراج رسيدند به ملكي گمان كردند خداست و جبرئيل گفت ملك است.

r وجه صحيح معناي رأي كوكبا قال هذا ربي و بيان اينكه تمام اين مراتب حالات سلوك ابراهيم7 است.

r مقامات و علامات الهي از اعلي مراتب تا منتهي‌اليه وجود براي خود لباس گرفته.

r اولياء خدا همان مقدار كه اصرار بر هدايت مؤمن دارند، اصرار بر اخراج كافر دارند.

r چون مراتب مختلف از يك بدن سخن بگويند. سخنان، نقيض هم مي‌شود.

r همه فتنه‌ها بر دست مبادي(رؤساء) است و لقد فتنّا الذين . . . .

r هرچه آهن‌ربا را ميان براده‌هاي آهن و نقره بگردانند براده‌هاي نقره باكي ندارند.

r در هر درجه، درجه اعلا قبله اوست

r خدا خلق را طوري خلق كرده كه منتهي به حدي نشود.

 

درس دوم

r چگونه رعيت بر باطن حجت‌الهي مطلع مي‌شوند كه واقعاً او حجت خداست.

r تمام اطمينان رعيت به تصديق خدايي است كه آگاه بر غيوب است.

r شبهه‌ ظني‌بودن احاديث و معني آيات و اينكه باب علم در اين زمان بسته است.

r همه شكوك و شبهات برطرف مي‌شود به توجه به شاهد‌بودن خدا و معصوم بودن حجت زمان.

r بدون توجه به دليل تسديد يقينيات هم داخل مشكوكات است، همين‌طور ضروريات.

r به مقتضاي لايكلف الله نفساً الا وسعها در عاديات، علم عادي كفايت است. و در كليات يقين عقلي از طرف تسديد خداوند.

r حتي پيغمبر به دليل تسديد مي‌فهمد كه اين قرآن كتاب خداست كه بر او نازل شده و نيز جبرئيل را به همين دليل مي‌شناسد كه ملك وحي است آمده.

r خداوند احقاق حق مي‌كند و ابطال باطل مي‌نمايد، ولي سلب‌ قدرت از مخالف نمي‌نمايد.

 

درس سوم                                           «سلسله طوليه»

r نسبت اشياء از دو نسبت بيرون نيست: نسبت آنها به يكديگر و نسبت آنها به خدا.

r غيرمحدود را با محدود نمي‌توان با هم نسبت داد.

r غيرمحدود از جميع اطراف محدود بلانهايت مي‌آيد و در او نافذ مي‌شود ـ ان الله مع الذين اتقوا.

r هيچ حولي و قوه‌اي نيست مگر براي خدا

r زيد نسبت به نشسته و ايستاده نامحدود است، كه از جميع جهات آنها بي‌نهايت در آنها نافذ است.

r كسي‌كه از جانب خدا مي‌آيد هيچ خلافي با خدا ندارد، مگر اينكه او اصل است و اين فرع مثل قيام زيد نسبت به زيد.

 

درس چهارم                                           «سلسله طوليه»

r بنا بر نظري سلسله طوليه در كون نيست و بنا بر نظري هست. و شرح دو نظر.

r بيان دو كون و دو شرع.

r كون و شرع كوني در ميان كون و شرع شرعي افتاده.

r امر شارع وجود شرعي است و امتثال مكلف شرع وجودي است كه شرع شرعي هم مي‌گويند.

r آنچه مهم است اينست كه در همه اعمال انسان سعي كند قصد او امتثال فرمان باشد.

درس پنجم                                           «سلسله طوليه»

r صفحه علم خدا مخلوق نيست، ذات خدا هم نيست و مشايخ آن را كينونة الله ناميدند.

r مشيت و مقدم‌بودنش بر كل، و معني لايجري عليه ما هو اجراه.

r مشيت نه مجرد است نه مقيد و بيان مقام وجود بشرط لا.

r همه اشياء نسبت به مشيت مساويند، اگرچه  نسبت به خودشان متفاوتند.

r بيان جمله تدلج بين يدي المدلج من خلقه در زيد و قائم و ماشي و مسرع.

r هركس اين دروس را براي معرفت مي‌خواهد حلالش و هركس براي كسب دنيا مي‌خواهد حرامش باد.

 

درس ششم                                           «سلسله طوليه»

r از نيست صرف معقول نيست هست احداث كنند.

r مشيت در زير كينونت است و وجود مقيد در زير مشيت است و وجود مقيد را امر الله مفعولي مي‌گويند.

r مقيد‌بودن وجود مقيد نسبي است پس نسبت به مادونش اطلاق دارد.

r شرح اينكه مصدر عين‌الفعلش ساكن است.

r چهار مقام وجود مقيد ـ ماده و صورت نوعي و شخصي.

 

درس هفتم                                           «سلسله طوليه»

r هست حقيقت يگانه‌اي است كه ماسوي ندارد و ديگران آن را ذات خدا گمان كردند.

r بيان عموميت ماده و صورت در مقام دوم.

r ماهيت هم مثل ماده داراي وجود است، و هر دو جلوه امر عالي هستند.

r هر فاعلي (جماد، نبات، حيوان و . . .) مي‌تواند بي‌نهايت فعل صادر كند.

r معني اينكه «الف» حار است و «باء» يبوست دارد.

r معني: ان لله تعالي سبعين الف حجاب.

r معني اينكه اسم «عليّ» را بر عرش و كرسي و همه چيز نوشتند، چنين شد چنان شد.

r بيان هشت مرتبه از فؤاد تا جسم كه براي همه چيزها ثابت است.

 

درس هشتم                                           «سلسله طوليه»

r نسبتها در كل دو نسبت است: نسبت محدود به نامحدود و نسبت محدود به محدود.

r نسبت محدود به نامحدود مي‌شود طولِ صرف، مثل زيد نسبت به انسان مطلق.

r حكم بي‌نهايت (مطلق) اين است كه در حال واحد به صفات متضاده ظاهر مي‌شود.

r مردم به آنچه نمي‌فهمند اعتقاد دارند، مي‌گويند آنها اسرار است ولي شما بر عكس باشيد.

r بي‌نهايت نسبت به محدود مصداق اين عبارتند: لا فرق بينك و بينها در مثال زيد و افعال او.

r بي‌نهايت از همه طرف داخل صاحب نهايت مي‌شود.

r بي‌نهايت كه صاحب نهايت‌ها زير پاش نباشد معقول نيست.

r بي‌نهايت علمي است منبسط و همين علم فوق مشيت است.

r در حكمت نتيجه را به مستمع واگذار مي‌كنند تا حكمت ضايع نشود و اهلش معلوم شود.

r معاملات هميشه بين محدودي و محدودي است، و بين محدود و نامحدود معامله‌اي نيست.

r تكميل و تكمل هم بين محدودي و محدودي است كه حتي جسم در عقل و برعكس تصرف دارند.

 

درس نهم                                           «سلسله طوليه»

r توضيح جمله: كل اثر عند مؤثره القريب مخلوق بنفسه.

r متناهي اسم غير متناهي است، جلوه و ظهور اوست در مثال زيد و قيام او.

r بي‌نهايت، بي‌نهايت بودن خود را به غير نمي‌دهد ولي بدون صاحب نهايت هم نيست.

r دو محدود آن است كه در يك‌جور مكان مي‌توانند منزل كنند.

r بيان اينكه چراغ و نور چراغ اثر و مؤثر نيستند.

r اشاره به نوع مثالهايي كه براي اثر و مؤثر گفته مي‌شود براي اهل فصل و در واقع اثر و مؤثر نيستند.

r تمام مراتب هشت‌گانه از فؤاد تا جسم مراتب محدودي با محدودي است.

 

درس دهم                                           «سلسله طوليه»

r غيرمتناهي چون غيري ندارد چيزي كه به كسي انعام مي‌كند از خودش مي‌دهد، اما لازمه رتبه‌اش را نمي‌دهد. لازمه رتبه، هيچ جا دست نمي‌خورد.

r معني اينكه براي مشيت رؤس است و براي هر رأسي وجوه است.

r مؤثر فعل عالي است كه هر چيزي را خودش را خودش كرده مثل اينكه تو نيت را به نيت احداث مي‌كني زدن را هم به زدن احداث مي‌كني.

r در عرصه خلق همه مفعولها مفعول‌به هستند.

يا من الظلمة عنده ضياء، محلش در نسبت محدود به نامحدود است.

r كار هر محدودي براي محدودي ديگر كار همان نامحدود است. پس لم‌يحمد حامد الا ربه.

r كار خلق با آنجايي است كه انبياء از آنجا آمده‌اند.

r هر ملحدي اول خود را به اهل حق چسبانيد بعد الحاد خود را اظهار نمود.

 

درس يازدهم                                           «سلسله طوليه»

r تأثير بعضي مخلوقات در بعضي كه بعضي صورتها را بيرون آورند مقام مشيت شرعيه است.

r صانع عالم است به امكانات جميع اشياء.

r جميع اكوان نسبت به امكان از يك خردل هم كمتر است.

r معني اين نوع صلوات: اللهم صل علي محمد و آله باضعاف اضعاف ما في علمك.

r خلق اول، فاعل بودن خداست در همه مخلوقات.

r كومه‌هاي جسم تا فؤاد، ابتدا ندارند، ولي مخلوق خدايند و خدا فوق آنها است.

r هر كجا متعددي ديدي بدان يك بي‌نهايتي فوق آنها است، كه مقيد به قيد آنها نيست.

r بيان حكمت صانع.

r از جهتي دنيا بهتر است از عالم عقل و فؤاد.

 

درس دوازدهم                                           «سلسله طوليه»

r توحيد عام فايده ندارد. توحيدي خوبست كه انبياء خواسته‌اند

r تا يك بالفعل موجودي نباشد هيچ بالقوه‌اي بالفعل نمي‌شود.

r فرق حرارت فلكي و حرارت آتش و سرعت اثر آنها نسبت به يكديگر.

r روح نباتي در افلاك است، پس جاذبه دارد دافعه دارد و آن است نبات بالفعل كه از عناصر نبات بيرون مي‌آورد.

r معني اينكه جبرئيل براي آدم7 درختهايي از بهشت آورد.

r نور در روي زمين بيشتر است تا در آسمان، همين‌طور حرارت.

r كيفيت تكوّن كرم و پيداشدن حيات در آن.

r كيفيت تكوّن حيات در بدن انسان.

 

درس سيزدهم

r فهم معجز‌بودن قرآن كه بفهمند انسان عاجز است از اين كلام، كار همه كس نيست.

r هر دليلي تا به خدا نچسبد دليل نمي‌شود.

r اين اصطلاحات را دانستن علم نيست، به دليل اينكه سبب ترس از خدا نمي‌باشد.

r شقاوت مردم از بي‌معرفتي ايشان است به خداي خود.

r تسديد و تقرير خداوند درباره حجتهاي او بهترين دليل است.

r خداوند يك آن باطل را مهلت نمي‌دهد كه با حق مشتبه باشد.

r كسي‌كه مخالف حق ثابتي را ادعا كرد نفس ادعاي او دليل بطلان اوست.

 

درس چهاردهم

r اكثر مردم مثل دهري‌مذهبها به بودن خدايي اعتقاد ندارند.

r معجزات انبياء در خلاف عادات بوده، كه مردم بفهمند اين عاديات به اراده انجام مي‌شود.

r خيلي بايد زحمت كشيد تا توحيد را به دست آورد.

r وقتي انسان به توحيد مي‌رسد كه بفهمد ملك صاحب دارد، و هر چيزي را بخصوص در محل مخصوص خودش گذارده. و همه خود را مملوك او بدانند.

r احقاق حق و ابطال باطل كار خداست، و كار ما اين است بگوييم حق حق است.

 

درس پانزدهم

r راه تسديد اين است كه يقين كنيم آنچه هست خدا خواسته و شده.

r مزخرف‌بودن قول بعضي حكما كه گفتند شب، عدم روز است ديگر جعل ندارد.

r به دليل عقل حجت جزئي را هم مي‌شود حجت‌بودنش را ثابت كرد.

r كسي‌كه بي‌دين است يقيناً خدا نشناخته، پيغمبر و حجت نشناخته.

r شيطان جايي وسوسه مي‌كند كه اگر اعتقاد كني بنيان او خراب مي‌شود.

r هرجا كه براتان وسوسه مي‌شود و پر اضطراب داريد، بدانيد خزانه‌هاي خدا آنجاست.

r عباد الله مخلصين راه براي ايشان روشن و آسان است.

r خداوند اشد المعاقبين است به اينكه تأثير اشياء را همراه اشياء قرار داده.

r حجتها: آمدند نفع و ضرر اشياء را تعليم كردند و همين‌ها اسمش شد شريعت.

r خداوند خواسته از راهي كه امر كرده اطاعت شود، تا به حاجات خود برسند.

 

درس شانزدهم

r مراد از فؤاد، گاهي جميع عالم وجود مقيد است و گاهي مرتبه‌ي فوق عالم عقل.

r فرق بين فعل فاعل و فعل مفعول.

r مشيت مركب از دو نصف است، نصفش فعل خداست نصفش فعل خودش است.

r اگر در نظركردن به چيزي ملتفت چيزهاي ديگر نشدي، معلوم مي‏شود آنهايي را كه ملتفت نشده‏اي چيزي ديگر است غير از اين چيز.

r مشيت مركب از بسيطين است، ماده‌اش اوجده الله و صورتش فانوجد.

r نسبت مشيت به جميع ممكنات علي السوي است.

r توضيح مخلوق بنفسه بودن فعل.

r بيان اشتباه بسياري از حكماء كه از فرمايشات مشايخ ما تعطيل فهميده‌اند.

r مواضع وسوسه شيطان و راه نجات از شر او.

r انسان عاقل در احتياجاتش نزد كسي مي‌رود كه بتواند كمكش كند.

r به كار كلي خود كارهاي جزئي را مي‌كني و تويي كه در جميع ظهورات خود ظاهري.

 

درس هفدهم

r بيان يكي از معاني توحيد، كه حتي رفقا بويي از آن نبرده‌اند.

r معني اينكه براي هر كسي شيطاني است و ملكي.

r تأثير جماعت و عدم آن و آثار طبيعي كه خدا براي آن قرار داده.

r طبيعت انسان طبع رواني است كه زود از اطراف رنگ مي‌گيرد.

r واقعيت هول مطّلَع و معني اعتصام به خدا.

r صورت وقتي روي ماده نشست، اسم صورت همه جا مي‌آيد.

r كيفيت صدور معجزه از انبياء: در بيان يك نمونه.

 

درس هيجدهم

r قواعد منطقي همان امور متداول بين همه است كه به صغري و كبري و نتيجه اسم‌گذاري شده.

r جميع كمالات در اين است كه اسم‌تكميلي بيايد روي جايي.

r معني‌ بودن شيء در چيزي به طور استجنان.

r كسي كه جامع اعلي و ادني نيست كارهاش بر اساس تجربه است.

r آنچه مما يجب علي الماده نباشد از خارج در او پيدا شده، پس بايد بالفعل باشد.

r جميع مصادر قوتشان از فواعل بيشتر است، بياض از ابيض سفيدتر است.

r مصادر همان فعليات و مبادي هستند كه خودشان عالمي دارند.

r تمام فعليات مال مشيت خداست يعني مشيت شرعيه كه مبدء جميع فيوضات است. نه آن مشيت كه مادة ‌المواد است و امكان جميع موجودات است.

r اين مشيت نسبت به ما دون خود بي‌نهايت است. ولي نسبت به خود نه.

r مقدار آمدن غيب در شهاده بستگي دارد به كوچكي و بزرگي مرايا.

r راه حرف‌زدن مردم با خدا، و ديدن او و شنيدن كلام او.

r كسي‌كه از راه خدا اعراض كرد خدا هم شياطين را بر او مسلط مي‌كند.

 

درس نوزدهم

r نوع تصورات مردم درباره خدا.

r خدا از نيست صرف چيزي نمي‌آفريند.

r نور عرض است و عرض بي‌جوهر حركت نمي‌كند. چنانكه نفس ‌ِحركت، ديگر حركت نمي‌كند.

r  اعراض بر جسم مقدم هستند وجوداً ولي مؤخر هستند ظهوراً.

r بيان كيفيت پيدايش باران.

r ابتداي غيب كه پا به عالم شهود گذارده حرارت و برودت و روشني و تاريكي است.

r در اثر حرارت و برودت مخض انجام مي‌شود، و از مخض است كه مواليد پيدا مي‌شوند.

r صنعتها را حكما از انبياء تعليم گرفتند و به مردم ياد دادند.

 

درس بيستم

r مباحث مطلق و مقيد مقدماتي از توحيد واقعي است. و خودش في‌نفسه پوك است.

r حرفهاي عرفا؛ خود اوست ليلي و مجنون . . . . . از نظري مثل فرمايش بزرگان است.

r مردم چون راه خدا را نرفتند لذا به مزّقناهم كل ممزّق محكوم شدند.

r خداوند وصف خودش را فقط به انبياء گفته، هركس مي‌خواهد بايد از ايشان بگيرد.

r شرور را گفتند اَعدام هستند و بطلان قول آنها.

r آن وجود عام كه نسبتش با همه علي السوي است شناختنش توحيد نيست، چرا كه مؤمن و كافر، خوب و بد، صلوات و فحش نزد او يكسان است.

r آن هست، همه هستها را داراست و واجد است و وجدانش علم اوست.

r انبياء نيامدند ما را به سوي هست دعوت كنند، بلكه به امري دعوت كردند كه خبر نداريم.

r فقط انبياء خدا را وصف كردند، حكماء هست را وصف كردند.

 

درس بيست‌ويكم

r تفكيك بين افعال طبيعي و تدبيري.

r كارهاي نباتات و حيوانات از نظري كارهاي طبيعي است و از نظري همه‌اش تدبيري است.

r ظاهربودن امور تدبيري در خلقت مواليد و توجه به وضع ساختمان بدن انسان.

r مباحثه حضرت صادق 7 با طبيب يوناني كه دهري بود.

r اشاره به راه مباحثه، تا خصم مطلب حق را قبول كند.

r مشاعر باطني اول بايد از مشاعر ظاهري اكتساب كند. علوم بشر كلش علوم انطباعي است.

r اگر بنده به خدا اعتنا كند خدا صد هزار برابر بيشتر اعتنا به او خواهد داشت.

r علم خدا علم انطباعي نيست، قبل از موجودات علم داشته.

r خدايي را بايد به دست آورد كه اعتنا به خلق خود دارد.

 

درس بيست‌ودوم

r امكان خودش از خودش معقول نيست چيزي استخراج كند.

r هرچه غير صفات ذاتيِ جسم در جسم پيدا مي‌شود و برطرف مي‌شود، از غيب مي‌آيد.

r معاني كلي را كه عقل مي‌فهمد، اينها از غير عالم عقل است.

r فعلياتي كه از جايي ديگر مي‏آيند و در عالمي ديگر مي‏نشينند، جوهري هستند كه مي‏آيند روي جوهري ديگر مي‏نشينند

r اهميت قاعده «لايجري عليه ما هو اجراه»

r فرق فعل ايجادي و فعل انفعالي.

r از رحمتهاي خدا بر اهل حق اين است كه همه اهل عالم مي‌گويند ما اهل حقيم.

r مراد از حقيقت محمديه و ارض جُرز در اصطلاح بزرگان.

r بيان حرارت طبيعي وحرارت فلكي.

 

درس بيست‌وسوم

r در هر علمي بايد ميزان آن علم را بدست آورد و هي فروع بر آن متفرع نمود.

r از نيست صرف نمي‌نوان چيزي خلق كرد.

r افعال في نفسه بساطتي دارند. مثل حرارت في نفسه رنگي ندارد اما در هر محلي رنگي مناسب پيدا مي‌كند.

r هر فعليتي حركت ايجاديه يا روح من امر الله است، و قائم بنفسه است.

r حركت ايجاديه‌ي كلي، وقت ندارد.

r طرز فكر ديگران در اصل نظام آفرينش به مانند عوام است و سبب آن.

r توحيد جوري است كه به محضي كه خدا را شناختي في‏الفور پيغمبرش را مي‏شناسي.

r خدا يعني مطاع باشد و صاحب اختيار تمام خلق باشد.

r خدا هر چيزي را خودش را خودش خلق كرده.

r چيزي كه فايده دارد و حق است آني است كه از پيش صانع ملك آمده.

 

درس بيست‌وچهارم

r معني مختاربودن خلق به اين معني است كه ما تشاءون الا ان‌يشاء الله.

r گاهي فعليت را تعبير به علم مي‌آورند. لايحيطون بشيء من علمه . . . .

r بيان اينكه علم ذات خدا نيست ولي علم او اكتسابي نيست.

r توجه به ارحم‌الراحمين بودن و اشد‌المعاقبين بودن خدا چگونه بايد باشد.

r ارحم الراحمين بودن خدا اگر از صفات ذاتي او مي‌بود چه اقتضائي داشت.

r چرا خداوند گاهي حاجت دشمن را زود برآورده مي‌كند اما حاجت دوست را تأخير مي‌اندازد؟

r يگانه ‌بودن خدا در صفاتش.

r بيان ارتباط اسم با صاحب اسم.

 

درس بيست‌وپنجم

r كسي‌كه مخلص است هيچ از شيطان در او نيست.

r كسي را كه خدا بداند ذاتش پاك است به هر طور باشد او را اصلاح مي‌كند.

r معصيت مؤمن از روي جهالت است.

r بيان ارزش نيكي‌كردن به مؤمن. ان الله يأخذ الصدقات.

r معني كلام رسول‌الله9 «خدا با علي نجوي مي‌كرد».

r بررسي كلام خدا و بيان حقيقت آن.

r معني اينكه قرآن در قيامت به صورت انساني است، و در محل بلندي ظاهر مي‌شود.

r تورات و انجيل كلام كوچك خداست و كلام بزرگ خدا قرآن است.

r معني العلم نقطة كثرّها الجهال و معني نقطه تحت الباء.

r فرق حامل واقعي قرآن و حامل عرضي و معني لايمسّه الا المطهرون.

 

درس بيست‌وششم

r هيچ قوه‌اي به فعليت نمي‌رسد مگر اينكه فاعلي آن را استخراج مي‌كند.

r اشياء حادثه، ما بين اقتضاي مقتضي و رفع مانع پيدا مي‌شوند.

r بيان معني حديث ان الله خلق اسماً بالحروف غيرمصوّت.

r روز اولي كه خدا جسم را خلق كرد اطراف ثلثه‌اش را همراهش قرار داد.

r براي اصل جسم فنا نيست.

r بررسي نبات و روح نباتي كه حقيقت آن چيست.

r بيان اينكه اگر نبات نبود هيچ جمادي نبود.

r اگر آب نباشد جايي، آتش هيچ مكث نمي‌كند، اصل آتش به آب پيداست.

r نبات صوافي اغذيه است.

 

درس بيست‌وهفتم

r حرارت و برودت دو دست فاعل هستند، رطوبت و يبوست دو دست قابل.

r حرارت در عالم خودش جوهر است و جوهريت اين عالم بسته به اوست.

r بيان واقعيت يأجوج و مأجوج و اينكه اعراض در عالم خودشان جوهريت دارند.

r بيان اهميت يك دانه گندم كه پيدا شده در اين عالم.

r اين عالم مثل شير است كه روغن و پنير و ماست همه در او هست. و هر يك به طور خاصي استخراج مي‌شود.

r اصالت قول قدما در تعداد عناصر و علت اختلاف فرنگي‌ها با آنها.

r حركت محدث آتش نيست بلكه اجزاء ناريه را كنار هم جمع مي‌كند.

 

درس بيست‌وهشتم

r چيزي كه در عالمي نيست و بعد پيدا مي‌شود آن چيز از عالم ديگر است.

r اگر تغييرات در جسم نمي‌بود هيچ‌كس از عوالم ديگر خبر نمي‌شد.

r جسم فاني نمي‌شود.

r حيات و زنده‌بودن محلي است كه ديدن و شنيدن و . . . در آن محل پيدا مي‌شوند.

r حس لامسه حيوانات از انسانها قوي‌تر است و بيان سرّش.

r اجسام همه محل هستند و آنچه غير لوازم جسم است حالّ است در اين محل.

r عالم جسم درك الآن را دارد. ولي خيال ماضي، حال، و آينده همه را دارد.

r در دنيا و برزخ در آن واحد دو شيء را نمي‌شود درك كرد، اما در عالم انسان می‌شود.

r بيان عالم طيف كه براي شيخ مرحوم كشف مي‌شد.

r در هر عالمي حالّي است و محلي، حالّهاش از عالم بالا آمده و محلش از همانجاست.

 

درس بيست‌ونهم

r ماده و صورت دو جوره‌اند: ماده و صورت عرضي، ماده و صورت اصلي.

r ماده و صورت اصلي نسبت به يكديگر متضايف هستند.

r تعريف عالم تضايف و متضايفات.

r اغلب مردم اگرچه مؤمن هم باشند سلوكشان مثل سلوك دهريها است.

r تأثير معاشرت با اهل تقوي يا اهل فسق و فجور.

r بيان اينكه انسان از ملَك اعجوبه‌تر است.

r انسان هر لحظه به هر خيالي كه هست به همان صورت درآمده.

r سرّ اينكه چرا ملائكه مأمور شدند در برابر آدم سجده كنند.

r تفسير: ان قلت هو هو فالهاء و الواو كلامه.

r ماده ذاتيه بدون صورت نمي‌شود.

r مقدار سرعت حركت عرش و سرعت سير پيغمبر در معراج.

 

درس سى‌ام

r حقيقت شيء آن چيزي است كه تا هست آن شئ هست.

r اهل حق هميشه از راه واضح آشكار مي‌روند و اهل باطل آن را رها مي‌كنند.

r حقيقت انگشتر همين هيئت استداره‌اي است كاري به نقره ندارد.

r هر چيزي كه اول پا مي‌گذارد به اين دنيا معلوم است نزديكتر بوده و بالعكس.

r دو دست فاعل در عالم جسم حر و برد است و دو دست قابل رطوبت و يبوست.

r مبدء عالم جمادات از غيب است و كيفيت پيدايش جماد.

 

درس سى‌ويكم

r توجه به معني لازم و ملزوم و نتيجه آن.

r بيان كيفيت تركيب اجزاء بدن زيد در نفخه احياء.

r بيان تكميل و تكمل در مثال خميرمايه و ترش‌شدن تمام خمير.

r مردم بعضي طلا هستند و بعضي نقره بعضي سفال بعضي كرم خلا.

r مبادي را خدا مثل آهنربا قرار داده مانند خود را به سوي خود جذب مي‌كند.

r تأثير همنشين در انسان. عُمَر از مردم عمريت بيرون مي‌آورد.

r عالم خلط و لطخ است.

 

درس سى‌ودوم

r كيفيت پيدايش كارهاي نباتي در نباتات.

r لامسه ولدي است متولد مي‌شود ميان روح و عصب و همچنين باقي حواس.

r تا عالي و داني فعل و انفعال نكنند چيزي پيدا نشود.

r بيان مبدء پيدايش نبات.

r سرّ اينكه اگر حجت نباشد زمين قرار نمي‌گيرد.

r ادني درجه حيوان لامسه است.

r وجه اينكه چگونه حجج: در شكم مادر يا بعضي در پشت پدرها حرف مي‌زدند.

r چگونه انبياء سوسمار را به حرف‌زدن يا ستون حنّانه را به حرف‌زدن مي‌آورند.

r بيان چگونگي اتصال جميع مراتب مصنوعات به يكديگر.

r تسليم‌بودن مؤمن جزء اعظم اعظم اركان ايمان است.

 

درس سى‌وسوم

r بررسي مراتب برازخ و شباهت آنها به مرتبه بالا.

r نباتيت محلش روغني است كه در بدن نبات است. اين محل مغز سر است كه اول به آن تعلق مي‌گيرد بعد به اعصاب . . . .

r كيفيت اينكه چطور به محض اراده، دست حركت مي‌كند.

r اشاره به جسماني‌بودن معراج.

r آمدن عالي در داني بذاته نيست بلكه به القاء مثال است.

r معني عليّ ممسوس في ذات الله.

r عقل و نفس و خيال در اين عالم بطور ريزه ‌ريزه منتشرند بايد مخض شود تا جمع شوند.

r در مخض اول ظواهر مخض مي‌شود تا مرحله به مرحله باطنها هم مخض مي‌شود.

r فرمايشي بعد از درس در مورد بدن ظاهري دنيايي حجت.

 

درس سى‌وچهارم

r در عرصه كون امر چنين است كه مي‌گوييم: يا من الكفر عنده ايمان.

r فرق معني اختيار و تفويض.

r تفويض از جبر بدتر است.

r بيان راه احداث شياطين در ضمن مثالي.

r شيطان به بركت اهل حق زنده است.

r منافعي كه از اذيت شياطين به مؤمنين مي‌رسد مثل اذيت شپش.

r اين بدن زيد در دنيا چنان است كه حكم همان نفس ناطقه زيد را دارد. پس همين داني گوش عالي، چشم عالي و زبان اوست.

r عالِم بر حق آن است كه بتواند همه راههاي شك و شبهه را ببندد.

r وضع اين زمان طوري است كه احتياج به خارق عادت نيست.

 

درس سى‌وپنجم

r ارتباط بين عام و خاص.

r جميع خلق محض اضافه به خدا هستند، قطع‌نظر از او همه نيست صرفند.

r مراتب صفات در بسم الله الرحمن الرحيم.

r براي مطلق مراتب مقيدات مطرح نيست، اما براي خود آنها مطرح است.

r غيور زيد تحديد لصفاته من القائم و القاعد.

r بيان اينكه زيد در بهشتش در يك آن در تمام آسمانها و زمينهاش هست.

r العالي تجلي للكلي بالكلي و للجزئي بالجزئي.

r المداد هو الذي في الدوات مداد و في الالف و الباء مداد.

r عالي بر گرد دانی بر خلاف توالي مي‌گردد اما داني برگرد عالي بر توالي مي‌گردد.

 

درس سى‌وششم

r مخض اجزاء عالم به واسطه توارد گرما و سرما است كه قبض و بسط مي‌شود.

r اشاره به كيفيت وضع موجود در مرحله ذر.

r ريزريزه‌ها گاهي بالفعل موجود است، به مخض جمعشان مي‌كنيم. و گاهي آنچه بالقوه است مي‌خواهند بالفعل سازند اين مشكل است.

r عناصر همين چهار عنصر است و منافات ندارد كه فرنگي‌ها تعداد بيشتر پيدا كرده‌اند.

r مبدء هر چيزي در اين عالم حرارت و برودت و رطوبت و يبوست است.

r شرح اينكه اين آتش و هوا و آب و خاك هر يك مركب از چهار عنصرند است.

r ارتباط افلاك از قمر تا شمس با يكديگر.

r معني علّمني علمه و علّمته علمي در اصل و فرع.

r اينهايي كه در شهاده هستند خميره‌ها هستند براي جذب انوار غيب به شهاده.

 

درس سى‌وهفتم

r فعل و انفعال حرارت و برودت، در رطوبت و يبوست و پيدا شدن مواليد.

r معني اينكه حوا را از دنده‌ چپ آدم ساخته‌اند.

r بيان اينكه همه حركات اثر حركت عرش و كرسي است.

r كيفيت ارتباط جسم با حيات و پيدا ‌شدن حيات در اجزاء جسم.

r جسم چيزي است كه چيزي بر چيزي مي‌افزايي زياد مي‌شود. و بالعكس كم مي‌شود.

r آمدن عقل به عالم جسم قدم به قدم نيست بلكه مثل آمدن عكس است در آينه.

r هر يك از نبات، حيوان و نفس انساني كومه‌‌اي دارد كه از عرش تا تخوم ارضين ريخته شده.

r عقل همان قلم است كه با او حرف مي‌زنند و مي‌گويند چه چيزها بنويس.

r بيان بعضي خصوصيات عقل و تعبيراتي كه از كارهاي او آورده شده.

r علت اينكه به عقل خطاب شد: بك اعاقب و بك اثيب.

 

درس سى‌وهشتم

r علم عالي به داني علم واحدي است و كثرات ندارد.

r بيان نسبت زيد با ظهوراتش.

r  فرق بين علم ذاتي و علم انطباعي.

r فعل را نمي‌شود به غير واگذار نمود. و همين‌طور اثر اثر و اثر اثر اثر . . .

r عالي داخلٌ في جميع الكثرات لا كدخول شئ في شئ و خارجٌ . . .

r علم زيد به ظهوراتش يك نقطه بيشتر نيست و شرح كيفيت آن نقطه در مثال.

r قرآن حقيقت محمديه9 است.

r معني اينكه خداوند علم ماكان و مايكون و مالم‌يكن را به حضرت محمد9 تعليم كرده است.

r بيان پيدايش هر چيزي از: 1ـ مقام نقطه 2ـ الف لينه 3ـ حروف 4ـ تركيب حروف.

 

درس سى‌ونهم

r علم واحد به واحد عين واحد است ـ علم متكثر به متكثرات عين متكثرات است.

r بيان اينكه علم عين معلوم است و الا علمِ آن معلوم نمي‌شود.

r براي خدا دو علم است: يك علم عين ذات اوست و يك علم كه به انبياء داده.

r توضيح عبارت: «لابشرط يجمع مع كل شرط».

r  در علم احدي اجمال‌گفتن درست نيست بلكه فوق اجمال و تفصيل است.

r  بيان اينكه در يك جسم چند غيب مي‌توانند تصرف كنند.

r مناسبت جاذبه با جبرئيل، دافعه با عزرائيل، هاضمه با اسرافيل و ماسكه با ميكائيل.

r سرّ اينكه چرا اولياء خدا: در ادعاي مقامات مختلف كلامشان متناقض مي‌شد.

r سبب خوابيدن و سبب خواب‌ديدن.

r چرا در اول مردم خواب نمي‌ديدند.

r هر عالي نسبت به داني مجمل است و هر داني نسبت به عالي مفصل است.

r  اگر جميع خلق بخواهند حساب اجر ايمان را بكنند در قوه احدي نيست.

r فؤاد حبه‌اي است بالفعل مجمل كه در زمين عقل كاشته مي‌شود پس فؤاد سبز مي‌شود.

 

درس چهلم

r تمام اوقات را قلم نوشته است پس خودش فوق تمام اوقات است.

r به كسي كه مي‌گويند ماكان و مايكون را سرجاش بگذار او فوق همه است.

r اگر گفته مي‌شود امام ديشب را مي‌بيند، آني كه مي‌بيند بايد فوق حال و ماضي و مستقبل باشد.

r خيال چون از عالم ديگر است در اجزاي اين عالم، به طور طفره حركت دارد نه به طور تدريج.

r جسمانيات در عالم جسم محال است به طور طفره مرور كنند.

r خيال هم براي خود وقتي دارد و براي آن هم ماضي و حال و استقبال هست.

r حضرت امير7 كه چهل بدن گرفتند مثل شاخص است و چهل آينه.

r هرچه كه در يك جاي عالمِ جسم نيست و جسم هست آن چيز از غير عالم جسم است.

r خداوند جسم را به خود جسم خلق فرموده.

r ماده و صورت جسم با هم خلق شدند.

r هر عالم پايين را يك آنِ عالم بالا شامل است.

([1]) محجمه: شاخ حجامت.

([2]) غرويه: رطوباتي كه چسبندگي دارند.

([3]) همان فلز روی است که در ساخت ظروف مورد استفاده بوده.

([4]) مخض: جنباندن چيزي را به سختي.

(1) مشّاق: مشق دهنده، تعليم دهنده

([6]) دسومت: چرب بودن.

([7]) ميده: اجزاء بسيار نرم ـ آردي كه دو بار بيخته باشند.

(1) دم آهنگری

([9]) اين تعبير تعريض است نسبت به عقيده وحدت وجود و منشأ آن يکی از غزلهای منسوب به شيخ عبدالرحمن خالص مشهور به غوث ثاني يكي از رهبران طريقت قادريه طالباني است با رديف «هی هی جبلی قم قم» كه در آن زمان بسيار معروف بوده است. شعر از حيث مضامين وحدت وجودی، به شعرِ شاعران متأثر از آموزه‌های ابن‌عربی از قبيل شمس مغربی و شاه نعمت الله ولی می‌ماند. اما اين غزل داستانی طولانی دارد، كه خلاصه‌اش اين است:

غزل شيخ عبدالرحمن استقبالی است از غزلی از «نور عليشاه» که از بزرگان طريقت نعمت‌اللهی بود. نور عليشاه در زمان فتحعليشاه قاجار منازعه‌ای با «آقا محمد علی بهبهاني» از شيوخ معروف زمان داشته. آقا محمد علی با صوفيه به شدت مخالف و معروف به «صوفی‌کش» بود. سيد معصوم‌علي دكني براي نشر طريقت نعمت اللهي از هند به ايران و عراق آمد كه به فتواي «آقا محمد علي بهبهاني» در كرمانشاه كشته شد. بعد مظفر عليشاه و معطر عليشاه را هم به فتواي او کشتند، اما شاگرد مهم معصوم عليشاه يعني «نور عليشاه» (وفات 1212 هـ) از دست او گريخت.

نورعليشاه خطاب به آقا محمد علی، غزلی سرود و در آن وی را «جَبَلی» خطاب کرد. اين خطاب شايد تعريضی به کوهستانی بودن کرمانشاه ـ محل زندگی آقا محمد علی ـ يا سنگين دل بودن خود آقا محمد علی بوده باشد. نور عليشاه يا خواسته او را دهاتی و کوهی بنامد يا اينکه خواسته او را انسانی زمينگير و تيره‌دل و بی‌بهره از ذوق و تحرک معرفی کند. ظاهراً نور عليشاه به آقا محمد علی، طعنه سجايا وکراماتِ اهل تصوف در مقابلِ گمراهی اهلِ ظاهر را می‌زند و از او دعوت می‌کند که از جای کنونيش برخيزد (قُم قُم: برخيز؛ برخيز) و به اهل دل ملحق شود. مطلع غزل نورعليشاه چنين است:

ما ابر گــهر باريم، هی هی جبلی قُم قُم   ما قلزم زَخّاريــم هی هی جبــلی قم قم
اين روز تو هم چون شب، گر تيره و تاريک است   ما شمع شب تاريم، هی هی جبــلی قم قم

آقا محمد علی در جواب غزلی می‌نويسد با رديف «هی هی دغلی گُم گُم» يعنی ای دغلباز گم شو. مطلع غزل او چنين است:

تو ابر شرربـاری، هی هی دغلی گم گم   تو خرسک دم داری، هی هی دغلی گم گم
ای  کاخ  دلت بی نور،  از شمع هدايت دور   کي شمع شب تــاری، هی هی دغلی گم گم

اما غزل شيخ عبدالرحمن كه استقبالی است از غزل نور عليشاه و بوي تعفن وحدت وجود دارد:

ما محرم سلطانيم، هی هی جبلی قم قم   ما صاحب ديوانيم، هی هی جبلی قم قم
در  عالم جسمانی، در زمره‌ی روحانی   ما مظهر جانــانيم، هی هی جبلی قم قم
از بحر قِدَم، جوييم، نه اوييم و هم اوييم   زين حادثه حيرانيم، هی هی جبلی قم قم
در ميکده‌ی کثرت، خورديم می وحدت   ما زمره‌ی مستانيم، هی هی جبلی قم قم
ما خالص ناسوتيم، مست می لاهوتيم   هم صورت رحمانيم، هی هی جبلی قم قم

غزل فوق در تكيه‌هاي صوفيه طالباني هنگامي كه تهليليه به پايان مي‌رسيده و دراويش ذكر و سماع را آغاز مي‌كردند، اين شعر مطلع تصانيف قوّالان بوده است كه ابتدا بدون دف و آهسته و سپس به همراه دف آن را مي‌خوانده‌اند . . . (مصحح)

 

([10]) ستون حنانه تنه درختي بود كه پيغمبر9 پيش از آنكه منبر درست كنند پشت مبارك را به آن درخت مي‏دادند و موعظه مي‏فرمودند.

([11])  يعني آبي كه از بخارات به دست آمده. مصحح

([12])  جراب نوره مثلي است در عرب كه مي‏گويند هميان نوره، چرا كه وضع هميان براي آرد است حالا هميان نوره مي‏دهند به دست آدم، مي‏بيند چيز سفيدي است قانع مي‏شود. لكن دقت كه مي‏كني آخرش كه مي‏شكافي مي‏بيني آهك بوده آرد نبوده به درد ما نخورد، آهك لايسمن و لايغني من جوع هيچ رفع جوع نمي‏كند، لكن پر شده. به جهت آنكه در دهان مردم را ببندند اين‏جور جوابها را مي‏گويند. اغلب جوابهايي كه اهل حق مي‏گويند از اين قبيل است . . . .

دروس 1، درس 17 رجب 1294

([13]) قَو و قُو: پنبه يا بيخ درختي كه پر ملايم باشد و آتش چخماق در آن زود گيرد. لغتنامه دهخدا

([14])  خنثای مشکل کسی است که هيچ يک از علائم مرد يا زن بودن در او بر ديگری غلبه ندارد. در مقابل خنثای غيرمشكل يا ظاهر کسی است که علائم مرد بودن در او، بر علائم زن بودن غلبه دارد و يا بالعکس، در اين صورت خنثی به هر يک از دو جنس که شباهت بيشتری به آن دارد ملحق می‌شود . . . . . . (مصحح)

([15]) حيله‌گر.