02-01 دروس آقای شریف طباطبائی جلد دوم – چاپ – قسمت اول

دروس عالم رباني و حكيم صمداني مرحوم آقاي حاج محمد باقر شريف طباطبائي اعلي الله مقامه

جلد دوم – قسمت اول

 

بسم الله الرحمن الرحيم

توجه:

اين مجلد شامل 40 درس به شرح زير مى‌باشد:

 

r 1 مجلس درس، صفر 1295، با عنوان: « و مما تمسك به اهل الضلال المنكرون للعصمة». الفطرة السليمة ج2 ص 59 ـ چاپ اول: درس اول از دروس ‌2

r 1 مجلس درس، صفر 1295، با عنوان: « هنا مسألة مشكلة يعجز عن جوابها اهل الظاهر». الفطرة السليمة ج2 ص 64 ـ چاپ اول: درس دوم از دروس ‌2

r 10 مجلس درس، پنج مجلس در ماه صفر، بقيه از 11 تا 15 ربيع‌الاول 1295 ، در موضوع « سلسله طوليه» با عنوان: « و ثانيها ان المعجز حادث »  الفطرةالسليمة ج 2 ص 93 كه اين عنوان در ابتداي پنج مجلس آخر نسخه خطي مکتوب است. چاپ اول: درس 29 تا 38 از دروس 13

r 28 مجلس درس، از 4 ربيع‌الثاني 1295، با عنوان: « و اعجاز المعجز اما بديهي يعرف بمحض الاطلاع» الفطرةالسليمة ج 2 ص94. چاپ اول: درس اول تا 38 از دروس 13 (از درس 1ـ 28)

 

 

 

«* دروس جلد 2 صفحه 3 *»

درس اول

 

(صفر المظفر سنه 1295)

 

«* دروس جلد 2 صفحه 4 *»

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و مما تمسك به اهل الضلال المنكرون للعصمة حكاية اقارير ابرهيم للكواكب بالربوبية و نظره في النجوم و قوله بل فعله كبيرهم تا آخر.

چون حكايت ابراهيم شد ملتفت يك شبهه ديگر شدم كه عرض كنم و جوابش را بگويم. بعضي از اين منافقين كه حالا پيدا شده‏اند و في‏الجمله سررشته‏اي هم از نجوم دارند اينها همچو شبهه‏اي بذهنشان رسيده و گفته‏اند و مي‏گويند به قواعد نجومي كه دارند، مي‏گويند زهره تخميناً به قدر دو برج بيشتر از آفتاب دور نمي‏شود و آن وقتهايي كه ديده مي‏شود يا نزديك طلوع فجر است يا بعد از آن. پس چطور مي‏شود نمي‏دانند فلما رأي القمر بازغاً و حال آنكه نمايان نيست پس انكار كرده‏اند و خيال كرده‏اند جميع اين حكايات چنانچه در يك صفحه از قرآن همه‏اش نوشته شده همه‏اش لازم است در يك شب هم واقع شده باشد و در يك شب نمي‏شود جمع بشود. پس اين حكايت اصلش دروغ است حالا ديگر نسبت دروغ را به پيغمبر بدهند و در اسلام خدشه كنند از اينها ديگر باكشان نيست چرا كه منجم شده‏اند. پس عرض مي‏كنم براي ايني كه شبهه شده دو جواب است.

اولاً جواب ظاهري اينكه هيچ لازم نكرده اين حكايت در يك شب واقع شده باشد فلما جن‌ّ عليه الليل در يك شبي زهره را ديد و همچو حرفي را زد يك شبي ديگر هم

«* دروس جلد 2 صفحه 5 *»

ماه را ديد و اين را گفت، يك روز هم آفتاب را ديد و آن را گفت، لازم نيست كه همه در يك شب واقع شده باشد و متصل به هم باشد. منفصل هم باشد اين قصه، قصه‏اي است كه به عمل آمده. اين جواب ظاهري است براي كساني كه ظاهراً از نجوم سررشته دارند.

و اما باطنش را ان‏شاءاللّه خوب ملتفت باشيد. پس عرض مي‏كنم خداوند عالم هيچ بار تكليف نمي‏كند به احدي مگر اينكه چيزي را تعريف كند براي كسي. و مكلفٌ‏به جميع اشخاص در جميع مراتب ـ و حالا من لفظش را مكلفٌ‏به مي‏گويم لكن دانسته باشيد كه چيزهاي بزرگ بزرگ منظور است ـ پس چيزي را تا از براي اشخاص تعريف نكنند و نفهمند آن چيز را، آن تكليفشان نيست چرا كه لايكلف اللّه نفساً الا وسعها و لايكلف اللّه نفساً الا ما آتيها و معلوم است وقتي در قصه انبيا كه خبر داده‏اند فرو مي‏رويد مي‏بينيد كه انبيا از اول وهله كه سلوك مي‏كنند لامحاله از براي ايشان ترقي پيدا مي‏شود و لامحاله اول درجه كه سلوك مي‏كنند در اول درجه عصمت هستند خورده خورده سلوك مي‏كنند تا به درجه ديگر مي‏رسند. وقتي گذشتند از آن درجه معلوم مي‏شود برايشان كه آن مرتبه خودشان نبود و حال زير پاشان خواهد افتاد پس اعراض مي‏كنند. و همين كه رسيدند و گذشتند، اعراض كرده‏اند. پس همين كه كسي رو به جايي مي‏رود آن ابتدائي كه مي‏خواهد برود معلوم است آن مكان نزديك به او جلوش هست رو به آنجا مي‏كند مي‏گويد تو اَمام من هستي، تو پيش روي من هستي، به حسب ظاهر هم كه مي‏بيني همين‏طور هم هست، رو به قبله كه مي‏كنيد روي شما معلوم است به ديوار خانه خودتان است. رو به ديوار خانه خودتان كه كرديد رو به قبله كرده‏ايد. حالا اگر رفتيد آن طرف ديوار آن وقت همين ديوار را پشت سر خود مي‏اندازيد و پشت به اين ديوار بايد بكنيد تا رو به قبله كرده باشيد. همين‏طور هر ديواري كه آن وقت پيش روي تو است قبله تو است، به همين‏طور تا بروي به خانه كعبه آن وقت آن قبله تو است. پس هر درجه‏اي از درجات مكلفٌ‏به هر شي‏ء، آن چيزي است كه پيش روي آن واقع شده. از اين است كه

«* دروس جلد 2 صفحه 6 *»

در دعا مي‏خواني تدلج بين يدي المدلج من خلقك ديگر حالا خواهي فهميد معني آنها را كه در حديث معراج مي‏فرمايد: يك جايي رسيدم ملكي ديدم عظيم، خيال كردم اين او است و هُوَ هُوَ است و خود او است. پرسيدم از جبرئيل كه كيست؟ گفت: اين ملكي است از ملائكه و خدا نيست. اينها همه از همين باب است پس ملتفت باشيد. پس وقتي كه بنا شد سالك سلوك كند و در سلوكش ترقي هم بكند و مثل ماها نباشد كه از اول عمر تا آخر عمر نماز مي‏كنيم و هيچ ترقي برامان نيست. غرض وقتي بناي صعود شد انسان در هر درجه‏اي از درجات كه هست يك‏طور توحيدي مي‏كند و خدا را وصف مي‏كند به اوصافي چند، اسم خدا را بر سرش مي‏گذارد و رَب مي‏گويد، خدا مي‏گويد، وقتي ترقي كرد از آن محل و بالا رفت، مي‏بيند آن محلي كه پيشِ روش بود و آن اسمها را بر او مي‏گفت رتبه خود او بود، چرا كه به آنجا رسيده و گذشته پس اعراض مي‏كند از آنجا و مي‏بيند كه از آنجا دست برداشت و رفت. پس جميع آن مقامات كه در دعا است بمقاماتك و علاماتك التي لاتعطيل لها في كل مكان يعرفك بها من عرفك همين‏طور است. پس در زمين يك جوره جلوه مي‏كنند و آن را قبله قرار مي‏دهند و قبله‏اش همين كعبه خواهد بود. و اگر كسي رفت تا به خانه كعبه رسيد آنجا را باز قبله براش قرار داده‏اند، آنجا ديگر بايد بخوابد و پشتش را به زمين كند به جميع زمين پشت كند، و آن وقت روش را به بيت‏المعمور كند. اگر احياناً كسي صعود كرد و معراج رفت تا به بيت‏المعمور رسيد او ديگر آنجا بايد به پشت بخوابد و پشت به بيت‏المعمور كند و روي خود را به ضراح كند. و اگر رفت و به آنجا هم رسيد آنجا هم به پشت بخوابد روي سطح ضراح، رويش را به عرش كند.

پس اين حكايت در جايي است كه ابراهيم از سير خودش نقل مي‏كند، پس در اول درجه زهره را ديد و گفت: هذا ربي آن چيزي كه ديد واقعاً مربي بود و زهره واقعاً تربيت خيالات او را مي‏كرد پيش روي او بود اَمام او بود احترام او را هم مي‏كرد.

«* دروس جلد 2 صفحه 7 *»

پس باز ملتفت باشيد كه بسا اين‏جوره لفظها در زمانهاي سابق كه مشعر مردم پست بود از انبيا و اوليا صادر شده باشد و تكليفات هم كرده باشند، و ديگر مردم خودشان خورده خورده كج و كورش كرده باشند، تا اينكه آفتاب‏پرست شده‏اند. و اين را هم بدانيد كه هيچ دين باطلي را خود اهل باطل نمي‏توانند اختراع كنند. هر باطلي لامحاله اولش حق بوده از انبيا بوده از آنها گرفته‏اند و حق بوده. آنوقت آمده‏اند آن حق را باطلش كرده‏اند.

باري منظور اين است كه احترام كواكب را بسا انبيا مي‏كردند بسا در شريعت خودمان هم ببينيد اين چيزها بسيار رسيده. مثلاً رو به آفتاب بول نبايد كرد. رو به ماه بول نبايد كرد. پس در اينها اگر فكر كني ان‏شاءاللّه مي‏فهمي سير مردم را كه در اول درجه كه سير مي‏كنند مي‏رسند به آن مشاعري كه ابتداي عالم برزخ است و آن همان است كه مقام زهره را دارد، چرا كه مشعر روشني كه در عالم مثال هست همين خيال است. از آن ابتدائي كه طفل بنا مي‏كند شعور به سرش بيايد بنا مي‏كند خيال كردن. خيالاتي كه در سرش پيدا مي‏شود همانها را فكر مي‏كند و سير در آنها مي‏كند. پس در درجه اول اگر رسيده باشد ابراهيم به مقامي و آن وقت بعد از تأمل در آن مقام و رسيدن به آن مقام دانست كه آن مقام زايل است و آفل، دست برداشت آن وقت كه زوالش را ديد تعبير مي‏آورند كه آفل است زايل است متغير است و خداي ما نبايد تغيير در او پيدا شود. باز صعود مي‏كند به كوكبي ديگر مي‏رسد كه بزرگتر از آن كوكب است ديگر ظاهر قمر درشت‏تر باشد از زهره، ظاهر قمر معلوم است درشت‏تر است باطنش را هم بگيري تأثيرش بيشتر از زهره است، چرا كه باطنش مريخ است و مريخ در عالم ماده است و اين در عالم صورت. بسا همان كوكب مريخ را با وجودي كه گرم است و خشك آن را قمر اسم گذارند و با وجودي كه قمر سرد است و تر، مريخ مقام ماديّت را دارد و صوريّت ندارد. حالا بسا ابراهيم سير كرده رسيد به مقام مريخ و مقام ماده را مشاهده كرد. و حالا قمر اسم گذارده و گفته هذا ربي همچنين از آنجا كه صعود كرده بسا به شمس رسيده و

«* دروس جلد 2 صفحه 8 *»

هذا ربي هذا اكبر گفته. آنجا را ابراهيم رب ناميده. نگاه كرد ديد طلوع دارد غروب دارد افول مي‏كند، من بريئم مما تشركون. غرض اين است كه جميع، تعبير از حالاتِ سلوك است. وقتي بناي سلوك را گذارد البته اول هر جايي كه پيش روي او است همان را بايد بگيرد و رو به او بكند توجهش البته بايد به سوي او باشد، مثل نردبان اگر كسي پا را پله اول بگذارد و اعتنا نكند كه اين پله، پست است و آدم بايد همّت داشته باشد، به اين‏جور دليلهاي مزخرف اعتنا به پله اول نكند پايش نمي‏رسد به پله دوم و محروم مي‏ماند. آنوقتي كه آنجا رسيدي به پله دوم نزديك خواهي شد. ديگر اينها از نظرهاي شما دور شد و اينها كه عرض مي‏كنم تخمي است كه مي‏كارم براي يك‏وقتي به كار مي‏آيد. مكرر عرض كرده‏ام كه من دلخوشي ندارم از كسي كه بيايم براي او اينجور حرفها بزنم. اينها تخمي است مي‏كارم براي اينكه بعد كه صاحبش بيايد وحشت نكند.

باري پس اين مقاماتي كه هست در هر درجه، هر كه هست قبله براي اهل آن درجه هست. و اهل هر عرصه‏اي رو به قبله خود بايد بكنند و توجه به قبله خود كنند و آن جلوه ظاهر براي خودشان همان جلوه‏اي است كه در عرصه خود ايشان ظاهر شده. رو به آن بايد بكنند نه به آن اعلي كه مكلفٌ‏به‏شان نبود. و مكلفٌ‏به‏شان همان بوده كه پيش روشان است. هميشه منافقين همين‏طور پس افتاده‏اند. هميشه عالي چون بناش بوده اقامه حجت كند جلوه مي‏كند در مقام خود مردم، به صورت خود آنها به طوري كه او را ببينند از او بشنوند با او مصافحه كنند، براي ابلاغ حجت اين‏طور جلوه مي‏كنند. حالا كه اين‏طور جلوه مي‏كنند حالا راه منافق وسيع مي‏شود مي‏گويد: او مي‏خورد مثل من، من هم مي‏خورم. او مي‏آشامد مثل من، من هم مي‏آشامم. او مي‏خوابد، من هم مي‏خوابم. او ناخوش مي‏شود، من هم ناخوش مي‏شوم. همه چيزش مثل من است او چه ترجيح دارد كه قبله من باشد؟ چرا بايد او آقاي من باشد؟ راه منافق را همين‏طور باز مي‏گذارند. در حديثي فرمايش غريبي مي‏فرمايند. باز هم جرأت نمي‏كنم حديث را بگويم. حديث يادم

«* دروس جلد 2 صفحه 9 *»

هست لكن جرأت نمي‏كنم بگويم.

خلاصه مقامات و علامات كه هست در هر مقامي اينجور است كه تا انسان نفهمد و نبيند چيزي را معلوم است كه مكلفٌ‏به او نبوده. اگر مكلفٌ‏به او است معلوم است پيش روي خودش بوده و اين را ديده و فهميده و چون پيش روي خودش بوده و آن را ديده و فهميده معلوم است چيزي كه به آن درجه ناظر باشد اگر سير كند و سلوك كند البته به آن درجه خواهد رسيد و معلوم مي‏شود آن درجه درجه خودش بوده كه به آن رسيده است. باز مي‏بيند درجه‏اي ديگر را، و متناهي نيست ملك، به جهتي كه خدا متناهي نيست. به همين‏طور صعود مي‏كند الي غيرالنهايه، چه در دنيا چه در برزخ چه در آخرت، همه از اين باب است. و از آن بياناتي كه عرض كردم البته يافته‏ايد كه خداوند عالم واقع نيست در يك مكان ـ ديگر مكاني ظاهري باشد يا باطني ـ فرق نمي‏كند. پس چون ننشسته روي آن قالي كه اگر از قالي گذشتي به نمد رسيدي به خدا رسيده باشي، به خدا نمي‏رسي به اين‏طور كه از قالي بگذري آن طرف كه رفتي به خدا برسي، لكن همين پيش روي شما نمد است بعد قالي است و اگر پيش قالي بخواهي بروي از اينجا برو لامحاله اول بايد پا را روي نمد بگذاري بعد روي قالي بگذاري. پس خداوند عالم در روز اول ترتيبش را همين‏طور قرار داده. قرارش هميشه همين‏طور بوده. ان هذا لفي الصحف الاولي صحف ابرهيم و موسي در صحف ابراهيم در صحف موسي در جميع اوقات قرار همين بوده، حالا هم همين‏طور بعد هم همين‏طور.

هميشه جميع تكاليف همين‏جور بوده. هميشه ظهوري از ظهورات خدا در ميان بوده كه همجنس مردم بوده همين كه همجنس ديدند راهي به دست منافقين و كفار مي‏آيد. و آنهايي هم كه غرض و مرضي ندارند كه مي‏بينند و مي‏فهمند و گفتگويي مي‏كنند. پس عرض مي‏كنم هميشه هركس بخواهد سالم در برود ـ و اين نصيحت را مكرر عرض كرده‏ام هميشه ـ بخواهد سالم دربرود بايد ضروريات را بگيرد و متشابهات را

«* دروس جلد 2 صفحه 10 *»

واگذارد. حالا پيغمبر يك وقتي يك ادعاي بزرگي مي‏كند و تو ظاهراً مي‏بيني درست نمي‏آيد. اگر اول دليلها را محكم كرده باشي، وقتي حضرت امير روي منبر مي‏فرمايد: انا الاول انا الاخر انا الظاهر انا الباطن انا بكل شي‏ء عليم، منافق كه نگاه مي‏كند همانجاها خدشه مي‏تواند بكند بگويد تو كه روي منبر نشسته‏اي چطور ظاهري و چطور باطني؟ پس ظاهراً منافق چيزي مي‏بيند و شبهه مي‏كند و آدم را هم به شبهه مي‏اندازد، و چنانچه خودش مي‏بيند او مي‏گويد انا بكل شي‏ء عليم او هم بسا آنكه ريشش را مي‏گيرد كه بگو ببينم كه موهاي سر من چند تا است؟ آن را هم يك‏طوري جواب مي‏گويد.

پس عرض مي‏كنم آن مقامات و علامات از اعلي درجات وجود تا منتهي‏اليه لباسي گرفته. همچنين لباس مي‏پوشد مي‏خورد مي‏آشامد ناخوش مي‏شود ديگر از مردن بدتر نيست، مي‏ميرد انك ميت و انهم ميتون مع‏ذلك مي‏فرمايد و لا تحسبن الذين قتلوا في سبيل اللّه امواتا بل احياء عند ربهم يرزقون مع‏ذلك مي‏فرمايد ان قتيلنا اذا قتل لم‏يقتل و ان ميتنا اذا مات لم‏يمت اين معنيش چه چيز است كه مي‏گويد مرده ما اگر بميرد نمرده است اول مي‏گويد ميتنا باز مي‏فرمايد لم‏يمت اول مي‏فرمايد قتيل ما بعد مي‏فرمايد كشته نمي‏شود. اينها يعني چه؟ معما است مي‏خواسته بگويد؟ دروغ خواسته بگويد. يعني چه؟ منظور اين است كه ملتفت اينجور حرفها باشيد ان‏شاءاللّه نمي‏خواهند معما بگويند. اما مي‏خواهند يك‏طوري حرف بزنند كه منافق بتواند متمسك بشود، اگر بخواهند بي‏دين بشوند بتوانند.

فكر كنيد مي‏خواهم بگويم ـ خدا مي‏داند ـ كه همان‏قدري كه اهل حق اصرار دارند كه رفيق براي خودشان پيدا كنند ـ خدا مي‏داند ـ كه همانطور هم اصرار دارند كه مردم به جهنم بروند، به همان تدبيري كه دارند به هر زباني كه دارند اصرار مي‏كنند معجز مي‏آورند به هر طور باشد، پول دادني باشد، فقير كردني باشد، همتشان اين است كه هدايت كنند مردم را. به همين قدر اصراري كه در هدايت دارند اصراري در بيرون‏كردن منافق دارند.

«* دروس جلد 2 صفحه 11 *»

خارق عاداتي هم اگر بكنند عمداً يك جوري مي‏كنند كه منافق بتواند راهي پيدا كند و بگويد اين سحر است. يا اگر بياني كنند عمداً طوري بيان مي‏كنند كه منافق بتواند يك گوشه آن را ناخن بند كند. پس مي‏گويد من به كل شي‏ء عليمم. «سعد» جلدي يخه‏اش را مي‏گيرد كه بگو ببينم كه موهاي سر من عددش چند است؟ و جواب او را عمداً نمي‏گويد. خوب مگر نمي‏شد بگويد چند تا است اگر مي‏گفتند نهايت شمردنش مشكل بود مشكل باشد، كور شوند بشمارند عمداً نمي‏گويند يك‏چيزي هم مي‏گويند براي اينكه مؤمن خدشه نگيرد. مي‏فرمايند: چون شمردنش مشكل است و حساب نمي‏توان كرد بسا اينكه كم بشود حسابش درست نيايد لكن تو بدان كه پسر تو پسر مرا خواهد كشت. اين علامتش است كه مي‏دانم.

پس در هر مقامي جلوه‏اي است از جلوه‏ها و بسا از مرتبه اعلاي خود تكلم مي‏كند، مردم اين ادعا را از زبان عالم ادني مي‏شنوند. منافقين عالم ادني را مي‏بينند حجت مي‏كنند بر او و آنچه از غيب و مراتب عاليه او هست محسوس و مرئي نمي‏بينند آن را، انكار مي‏كنند آن را، و اگر با مؤمني تكلم كنند بسا شبهات ظاهري هم منافق وارد آورد كه آن مؤمن نتواند جواب بگويد، چراكه غيب ديده نمي‏شود، و بسا حرف كه مي‏زند ظاهراً مي‏بيني حق به جانب منافق است.

باري مراتب عديده اگر از يك زبان بنا كرد حرف‏زدن آنهايي كه طالب حق هستند هيچ ريب برايشان نيايد و نلغزند و در شبهه نيفتند. انسان از عالم انسانيت نزول كرده آمده تا اين عالم جماد، اگر يكدفعه شما بگوييد كه من زير اين سقف نشسته‏ام بالاي اين فرش نشسته‏ام اطراف مرا اين ديوارها گرفته اگر بخواهم بروم بيرون نمي‏توانم، تا رخنه نباشد من از اين اطاق بيرون نمي‏توانم بروم. اگر چنين حرفي زديد راست است و حق است و صدق است. پس بگو من عاجزم از اين سقف بالا بروم مگر اينكه نردباني يا پله‏اي باشد مي‏بيني صدق است و راست است. اما براي كجا؟ براي اين جسم شما. باز مي‏بينيد با

«* دروس جلد 2 صفحه 12 *»

همين زبان اگر بر خلاف اين ادعا كنيد با همين زبان كه اين حرف را زديد كه من عاجزم و نمي‏توانم از اين اطاق بيرون بروم بسا بگويي من از اين سقف بالا مي‏روم و اين سقف را هم سوراخ نمي‏كنم. مي‏گويي من قادرم بر صعود، بر نزول، به اينكه بروم مشرق زمين، مغرب زمين، هيچ سمتي مانع من نيست. اينها را هم مي‏گويي راست است و صحيح است و درست است اما ببين اين حرف را كه مي‏زند؟ خيال تو مي‏زند و راست هم هست. خوب ملتفت باشيد كه خيلي از فضائل از اينها راهش به دستتان مي‏آيد. پس آني كه گفت عاجزم، به هر سمتي كه بخواهم بروم نمي‏توانم مگر اينكه مرا ببرند، يا پله‏اي باشد يا نردباني باشد راست گفت، هيچ نمي‏خواست معما بگويد. اما يك مقامي از مقامات او بود گفت، و آني كه گفت من بيرون مي‏توانم بروم نردباني نمي‏خواهم، به محض توجه به مشرق مي‏روم به مغرب مي‏روم راست گفته معما هم نگفته، آني كه اين حرف را زد آن خيال شما است، مي‏بينيد همين جا كه نشسته‏ايد، ببينيد از اين اطاق بيرون مي‏رويد بدون اينكه جايي را خرق كنيد. راست گفته دروغ هم نگفته ديگر همين‏طور در همه مراتب، و من مثل عرض كردم نهايت من در دو جا مثل زدم باقي مراتب عاليه كه هست هر يكي فوق هر يكي است به همين‏طور در مثال مي‏بيني نسبت به جسم.

پس بسا يكي از حجج بگويد من محتاجم به غذا خوردن و اگر غذا نخورم گرسنه مي‏مانم و از گرسنگي هلاك مي‏شوم. بسا التماس مي‏كنند. بسا قرض مي‏كنند. پس ملتفت باشيد كه در چه مرتبه‏اي اين حرف را مي‏زنند. بسا يكدفعه ديگر بگويد من محتاج به غذاهاي شما نيستم از غذاهاي شما نمي‏خورم غذاي من از مرتبه‏هاي عالي است و راست هم مي‏گويد. ديگر اگر توي اخبار ديده باشي كه فرمودند ما خبر نداريم از هيچ جا تا ملائكه به ما نگويند، يك جايي ديگر مي‏فرمايند اگر بخواهيم بدانيم مي‏دانيم، اينها را ديگر ملتفت باشيد. پس بعضي كه فضلي از فضائل ائمه را مي‏شنوند مي‏گويند اينكه خودشان فرموده‏اند كه ما نمي‏دانيم چيزي را تا ملك نازل نشود و براي ما خبر نياورد، اينها دروغ

«* دروس جلد 2 صفحه 13 *»

است يا تقيه است. از اين طرف اينهايي كه انكار فضائل مي‏كنند وقتي مي‏شنوند كه عالمند اينها به ماكان و مايكون، به آن حديثي كه چيزي را نمي‏دانند متمسك مي‏شوند و مي‏گويند: اينكه مي‏فرمايد عالميم به ماكان و مايكون، دروغ است.

و هميشه كلمات اهل حق عمداً متناقض شده ليهلك من هلك عن بينة و يحيي من حي عن بينة پس در مقامي از مقامات واقعاً چنين است. مي‏فرمايند: اگر ملكي نيايد ما نمي‏دانيم، مثل زنجيري در طشت صدايي بشنويم طوري بشود يا ببينند ملكي را بسا ندانند و اين مسأله را او مي‏آرد اما همه‏جا چنين است؟ نه، چگونه و حال آنكه ايشانند اول ماخلق اللّه، پس در مقامي هست كه خطاب مي‏كنند به او كه انك لمن الغافلين تا ما به تو تعليم نكنيم نمي‏داني. يك جايي هم هست او است معلم كل اوستاد كل، در آن مقام ملائكه صادرند از امر ايشان و تعجب هم اين است كه همه اينها از يك زبان گفته مي‏شود. مردم جاهل منافق بي‏ايمان مي‏گيرند، البته بر انسان بحث مي‏كنند. وقتي كه بنا مي‏كنند تكلم‏كردن مي‏گويند اين حرف منافات داشت با آن حرف مي‏گويد اين مناقض شد و اين به جهت اين است همه اشكالها سر اين شده كه همه از يك زبان سر مي‏آورد و عوالم عديده دارد. يكدفعه از زبان جسماني چنين بيرون مي‏آيد كه من محبوسم اين جماديت اوست. يكدفعه نباتيت از اين زبان بنا مي‏كند سر بيرون آوردن، مي‏گويد من جاذبم من دافعم، من ماسكم، من هاضمم، من هر ذره‏اي از اين ذرات غذا را برمي‏دارم و به هر جايي كه خدا امر كرده مي‏رسانم و حصه هر عضوي را به هر عضو تقسيم مي‏كنم،  هر عضوي به هر اندازه كه طالب باشد به او به همان اندازه مي‏دهم كارم از روي حكمت است. انگشت را اين‏قدر مي‏رسانم كه پر چاق نشود، پر لاغر نشود، يك جايي زياد گوشت مي‏خواهد، زياد مي‏دهم. يك جايي گوشت كم مي‏خواهد، كم مي‏دهم. يك جايي بايد كلفت باشد يك جا بايد گرد باشد يك جا بايد باريك باشد همه را به اندازه آنها مي‏رسانم. پس بسا با يك زبان ادعا مي‏كند كه من هيچ نمي‏دانم كدام ذره غذا به كدام عضو رسيد،

«* دروس جلد 2 صفحه 14 *»

رنگش چه بود نمي‏دانم، طبعش چه بود خاصيتش چه بود همه‏اش ادعاي جهل است مگر آن‏قدري كه تجربه كرده باشد. يكدفعه از زبان روح نباتي تكلم مي‏كند يعني جذب مي‏كند غذا را و مي‏رساند به جميع اعضا و جوارح به همان طوري كه بايد برسد. هر جايي سفيد مي‏خواهد سفيدش مي‏كند هر جايي سياه مي‏خواهد سياهش مي‏كند هرجا گرم مي‏خواهد گرمش مي‏كند هر جا سرد مي‏خواهد سردش مي‏كند هر جا بايد استخوانش كرد استخوانش مي‏كند هر جا را گوشتش بايد كرد مي‏كند، در آسمانش هست در زمينش هست در شرقش هست در غربش هست همه جا هم حاضر است كارش جذب و دفع و هضم و امساك است. بسا اين تكلم مي‏كند و ظاهراً مي‏بيني منافات دارد با حرفهاي اولش. و ديگر من مثل زدم همان‏قدر قواعد به دست آمد ديگر من خودم حالتي نداشته باشم شما خود ملتفت باشيد. بسا حيوان باز از زبان جمادي مي‏خواهد حرف بزند حرف لامحاله از زبان جمادي بايد بيرون بيايد ديگر بسا ادعاي بلندتر بكند. دقت كنيد حقيقتاً واقعاً كسيكه جذب مي‏كند غذا را و به خود مي‏كشد و چاق مي‏كند، كسيكه جذب و هضم و دفع و امساك دارد واقعاً نباتي است. در بدن انسان همين‏طور است، در بدن حيوان همين‏طور است، در بدن نبات همين‏طور است.

بسا از زبان حيوان همين تكلم كند بگويد در عالم ساهره واقع شده‏ام؛ لاتأخذني نوم و لاسنة حيوان در ساهره است. در خواب مي‏بيني بيداري، در بيداري هم كه بيداري. پس روح حيواني هميشه در ساهره است لايستحسرون عن عبادته و يسبحون خستگي از براي او نيست. پس بسا او تكلم كند كه من شخصي هستم واقعاً شخصي هم هست و غير از اشخاص است. هر كس روح بخصوصي دارد. پس بسا بگويد من نمي‏خورم نمي‏آشامم خواب نمي‏روم بيدار نمي‏شوم جماع نمي‏كنم من در مكان شما قرار نمي‏گيرم لباسهاي شما را نمي‏پوشم. ظاهراً منافق نگاه مي‏كند مي‏بيند خيلي منافات دارد با آن حرفها، مي‏گويد: اين يك ساعت نمي‏تواند غذا نخورد، نمي‏تواند روي زمين نباشد و حال آنكه

«* دروس جلد 2 صفحه 15 *»

مي‏گويد من روي زمين شماها نيستم. پس مي‏بيند اين‏جور ادعاها را مي‏كند و حال آنكه احتياجش را به اين چيزها مي‏بيند. اين‏جور خبرها در دين و مذهب هست. اينها را عرض مي‏كنم كه همه راهش را ملتفت باشيد. هميشه اهل باطل هم بسا به همين جوره حرفهاي باطل، خودشان را جلوه مي‏دهند. پس هر وقت مي‏خواهي اهل حق را پيدا  كني ببين كسيكه مطابق است كارهاش با ضرورياتي كه در دست عوام است حق است و هر وقت بخواهي باطل را بشناسي هر كس از اين ضروريات تخلف كرد بدان‏كه باطل است، و لو اينكه علم خيلي داشته باشد كتاب خيلي نوشته باشد خيلي هم اسم داشته باشد ملا باشد ملاهاي سني هم بسيارند ملاهاي نصراني بسيارند بسا نصراني است حكيم هم هست و شما ان‏شاءاللّه دانسته‏ايد كه اهل باطل اين علوم ظاهر را هم مي‏توانند داشته باشند بلكه سركرده‏هاي منافقين همين ملاها هستند. هميشه اساس اهل حق را همين‏ها بر هم مي‏زنند. اهل حق را همين‏ها هميشه ضايع مي‏كنند. مع‏ذلك زبان علمي هم دارند و ملا هم هستند.

پس اين را ملتفت باشيد بسا اينكه پيش اهلش مي‏روي خيلي ادعاها مي‏كند بسا مي‏روي و خيلي انكارها مي‏كند. بايد ملتفت بود نه به انكارش مغرور شد نه به ادعايش. نه از آن طرف بيفت بگو تقيه بوده انكار كرده و نه از اين طرف بيفت بگو اين باطل است، چرا كه انكار كرده. نه بگو حالا كه انكار كرده اهل باطل است يا حالا كه ادعا كرده حق است به اينها نبايد مغرور شد، خير در هر مقامي كه هر جور بفرمايند از يك درجه‏اي مي‏گويند. باري مقصود اين است كه همين‏طور اصرار دارد حجت كه اهل حق را هدايت كند به راه راست. همين‏طور اصرار دارد كه اينهايي را كه مي‏خواهند كج بروند به راه كج بيفتند به شك و شبهه هم بيفتند شك براشان پيدا بشود كه به درك بروند. شما ببينيد اگر حقي روي اين زمين نيامده بود مردم چه تكليفي داشتند. مردم چرا بايد بد باشند؟ چرا بايد منافق پيدا بشود؟ بلكه از همان روز اول كه آدم آمد به دنيا كافر درست كرد، و مؤمن درست كرد. كارها را همه را او كرد.

«* دروس جلد 2 صفحه 16 *»

پس بدانيد كه كارها همه به دست مبادي خير جاري مي‏شود. مبدء خير كه مي‏آ+يد جميع فتنه‏ها بر دست او است. فتنه كه مي‏گويم فتنه به يك معني امتحان است. همه فتنه‏ها بر دست مبادي است ليعلمن‌ّ اللّه الذين صدقوا و ليعلمن‌ّ الكاذبين پس آتشي روشن مي‏كنند و خودشان در وسط مي‏نشينند. بسا سكوت مي‏كنند و همان‏طور كه نشسته‏اند، كار خودشان را مي‏كنند و مشغول كار خودشان هستند، هر كس كه همجنس ايشان است بسا آنكه مي‏آيد و داخل آن نار فلق مي‏شود و نجات هم مي‏يابد. و هر كس همجنس ايشان نيست مي‏گذارد و فرار مي‏كند به جهتي كه همجنس نيست با ايشان. پس آمد بخصوص و اين كار را كرد كه معلوم بشود كه كيست همجنس و مي‏آيد و آنهايي كه همجنس نيستند بروند. پس اينها حكمائي هستند آهن‏رباهايي هستند يا بگو طلارباهايي هستند كه طلاها را مي‏ربايند. و اينهايي كه داخل هم شده‏اند يا بگو مخلوطند مؤمنين با كفار. پس آهن مخلوط است با نقره و داخل هم شده و آن كسيكه مي‏خواهد آنها را جدا كند از هم يا بايد يك نقره‏ربايي بگرداند ميان آنها تا بچسبند هر جايي كه نقره‏اي هست به او، و او را همراه خود بربايد. يا آهن‏ربايي ميان آنها بگرداند كه هر چه آهن هست به او بچسبد و همراه خود ببرد. و لامحاله غير از اين نمي‏شود أحسب الناس ان‏يتركوا ان‏يقولوا امنّا و هم لايفتنون همچو خيالي را بايد از سر انداخت كه اين نشود مگر اينكه يك وقتي بشود كه مؤمنين باشند روي زمين و هيچ كفار و اهل غرض و مرض نباشند. اين پستاي ديگر خواهد شد. آنوقت عالم رجعت است آن آخرهاي ظهور است. لكن تا مردم مخلوطند و مغشوش و از صلب كافر مؤمن به عمل مي‏آيد بسا پدر مؤمن است و پسر كافر، پدر كافر است پسر مؤمن، برادر مؤمن است برادر ديگر كافر، مادر مؤمن است پسر كافر، پسر مؤمن مادر كافر و هكذا تا اين‏جور چيزها در عالم هست لامحاله اينطورها هست. و گمان نكنيد كه امر غير از اين‏جورهايي كه ديده‏ايد و شنيده‏ايد باشد.

پس هميشه خدا يك مؤمن‏ربايي بايد خلق كند براي اين كار مادامي كه هستي،

«* دروس جلد 2 صفحه 17 *»

همين كه هستي، اين بودن تو دليل اين است كه اهل حقي توي دنيا هست و بايد باشد چرا بايد نباشد؟ خوب دقت كنيد ان‏شاءاللّه ببينيد معقول هست كه اگر اجزاي نقره با اجزاي آهن داخل هم باشند و خواسته باشند يكي را از اين مجموع جدا كنند. خوب ملتفت باشيد كه اين دليل ظاهر خيلي آسان است و اگر از پيش بروي مي‏داني واللّه دليل حكمت است كه نقص بردار نيست. پس مادامي كه مخلوطند اجزاي آهن با اجزاء نقره و مكلف نيستند كه مجموع به نقره عمل كنند يا به آهن، معقول نيست كه تكليف به اين مجموع كنند مگر اينكه نقره‏ربايي بيارند. نمي‏آيند بگويند خودت خوب بشو، خودت بيرون رو از اين ميانه. اگر مي‏توانست خودش كه روز اول بيرون بود حالا چطور برود؟ آخر يك طوري بود كه مخلوط شدند و حالا كه مخلوط شدند خودشان منجي خودشان نمي‏توانند بشوند، مگر اينكه دستي از خارج بيايد كه نقره‏ربا باشد يا آهن‏ربا باشد و آن را مي‏گردانند در خلل و فرج اين و هي تفحص مي‏كنند. هر چه از جنس خودشان است همراه خود ببرند، و آنچه از جنس خودشان نيست معاذ اللّه ان‏نأخذ الا من وجدنا متاعنا عنده همين كه آهن‏ربا آمد و گشت توي اين خورده آهنها و خورده نقره‏ها، هيچ غصه نخورند آنهايي كه نقره هستند كه اين آمده ما را زير و رو كند ما چه خاكي بر سرمان كنيم؟ خير آهنها را مي‏خواهند بيرون ببرند. حضرت امير و ساير ائمه را ببينيد در اخبار چقدر مردم را ترسانيده‏اند. فرموده‏اند: لتغربلن‌ّ غربلة و لتبلبلن‌ّ بلبلة مثل ديگي كه آنچه در آن است زير و رو مي‏شود پايينشان مي‏رود بالا و بالاشان مي‏رود پايين، مشرقشان مي‏برد مغربشان مي‏برد. پس اگر اين‏جور اخبارها ببينيد فرمايش كرده‏اند ـ خيلي از اخبار هست ـ از غربال‏كردن و زير و رو شدن لامحاله بعضي را بيرون خواهند كرد. ملتفت باشيد چه عرض مي‏كنم. گيرم اجزاء داخل هم جميعاً غربال هم بشوند نقره‏ها چه باك دارند؟ هرچه اين ميانه بگردد هي زيرشان كند هي بالاشان كند هي مشرقشان ببرد هي مغربشان ببرد، تا عمرش هست اين نقره‏ربا بگردد در اين ميانه يك خورده نقره اگر هست مي‏چسبد به او.

«* دروس جلد 2 صفحه 18 *»

همين‏طور است آهنها، آهن‏ربا بايد بگردد در ميان و هيچ از نقره‏ها به او نمي‏چسبند.

در ضروريات كه نگاه مي‏كني مي‏بيني اين‏جور مسائل هم كه وارد شده. بسا انسان توي همين‏جور احاديث هم كه نگاه مي‏كند به شك و شبهه مي‏افتد كه مي‏فرمايد: لتغربلن‌ّ غربلة و لتبلبلن‌ّ بلبلة به شبهه مي‏افتد كه پس تقصير آهن چه بوده؟ خير آهن تقصيرش اين است كه به آهن‏ربا چسبيد و به اختيار هم مي‏چسبد و مدح نقره همين است كه به نقره‏ربا مي‏چسبد و به اختيار مي‏چسبد. اين است كه در احاديث بسيار است فرمودند كه اگر شمشير خود را بر بيني مؤمن بگذارم، هزار بلا به سرش بياورم، هزار گرسنگي به او بدهم، ممكن نيست دوست ندارند مرا، لامحاله دوست مي‏دارند او را. و همچنين اگر دنيا را به كلّه منافق بريزم هر كاريش بكنم نمي‏شود مرا دوست بدارد. شما ببينيد ديگر سلوك بهتر از اين نمي‏شود. شما ان‏شاءاللّه اعتقادتان اين است كه سلوك از حضرت امير بيشتر در خلق خيال نمي‏توان كرد. خدا مي‏داند آدم فكر كند مدارا از آن بيشتر، از حوصله بشر بيرون است. سلوك از حضرت امام حسن بهتر و بيشتر نمي‏شود. ببينيد امام حسن7 چقدر سلوك داشت كه در حضورش خطبه به اسم معاويه خواندند و سلوك كرد. مدارا از آن بيشتر؟ خدا مي‏داند از حوصله بشر بيرون است. مع‏ذلك ببينيد تا مي‏رود نفس بكشد دورش را مي‏گيرند احباب خودش فرش از زير پايش مي‏كشند، فحش به او مي‏دهند كنيزش را مي‏زنند، و اين همه اذيت و آزار به او مي‏كنند و سكوت مي‏كند. پس نه خيال كنيد كه مدارا علاج اين مردم را مي‏كند نه‏واللّه مدارا علاج اين مردم را نمي‏كند. نه خيال كنيد كه شمشير علاج اين مردم را مي‏كند. ببينيد اگر شمشير علاج اين مردم را مي‏كرد امام حسين شمشير كشيد و معالجه نشد. اگر صلح معالجه اين مردم را مي‏كرد امام حسن صلح كرد و مدارا كرد و علاج نشد.

فرق نمي‏كند، چه ديدن كسي بروي چه ديدن كسي نروي فرقي به حالش نمي‏كند. آن كه مؤمن است ديدنش بروي مؤمن است، نروي هم مؤمن است، آن كه منافق است

«* دروس جلد 2 صفحه 19 *»

ديدنش بروي منافق است نروي هم منافق است. پس بدان كه خودشان را وانمي‏گذارند به دست مردم. مي‏بيني يك كسي مي‏گويد همچو بايد راه رفت او خود بهتر از هر دو مي‏داند. مردم حرفشان چه اعتبار دارد او خود مي‏داند چه مي‏كند.

خلاصه همه حرفها توي هم ريخته مي‏شود ـ ديگر حواسم يك جوري است كه ريخته مي‏شود حرفها ـ پس در همه اوقات خدا همين‏طور امتحان را كرده. پس صاحب مراتب عديده را در لباس بشري نشانيده عمداً ليهلك من هلك عن بينة و يحيي من حي عن بينة و هر مرتبه‏اي از مراتب كه اعلاست آن را بايد اعلا گرفت. پس هميشه بدن انبيا و اوليا روي آنها، توجه آنها به سوي روح نباتي است كه در انسان است و تكلم كه مي‏كند آن روح نباتي مي‏گويد تو امام مني، تو پيشواي مني، تو معلم مني، تو مُمد‌ّ مني، من مستمد از توام، من رزق خود را حيات خود را از تو مي‏خواهم. هر چه براي خود بخواهد بگويد براي او مي‏گويد، همه را تو مي‏دهي. تا اينكه از آن مرتبه صعود كند و بيايد در مقام نباتي بنشيند آنجا كه آمد آن وقت مي‏بيني مي‏گويد تدلج بين يدي المدلج من خلقه مي‏گويد حالا فهميدم كه خدا آنجا نبود. چرا كه مي‏بيند روش به يك كسي ديگر هست. حالا كه كسي ديگر هست پيش روش، آنوقت نبات بايد توجه به حيات كند نبات جميع استمدادش را از عالم حيات بكند، يعني راه بدهد روح حيات را تا نافذ بشود در جميع اقطار وجود او و همه جاي او را زنده كند پس بگويد لااملك لنفسي نفعاً و لاضراً و لاموتاً و لاحيوةً و لانشوراً جميع آنچه دارم تو داده‏اي، اين لغتهاش را هم عمداً عرض مي‏كنم. مي‏گويد روح نباتي به روح حيواني كه تو اطراف مرا گرفته‏اي، و تويي محيط به كل من، و تويي كه من هر جا نگاه مي‏كنم تو را مي‏بينم، من متحصن به حصن تو شدم و تو مانند ديواري دور مرا گرفته‏اي. و ببينيد چقدر در دعاها هي مي‏خواني تحصنت بحصن اللّه القديم الكامل ائمه حصن اللّه هستند، انبيا و اوليا حصن اللّه هستند. پس در هر مقامي حصني از براي خدا هست، اسمش حصن نيست اسمش همان اسم رب‌ّ است كه عطا

«* دروس جلد 2 صفحه 20 *»

كرده‏اند به او. وقتي اين مي‏رود به آن رتبه مي‏رسد خود را مي‏بيند و باز پيش روي خود چيزي ديگر، مي‏بيند نشد آن‏وقت سير مي‏كند سلوك مي‏كند كه به آن درجه برسد. پس هر درجه ادنايي رويش به درجه اعلاي خودش است و اين سير انقطاع براش نيست. براي اينكه خدا در سمتي ننشسته، نه سمتهاي ظاهري و نه سمتهاي باطني.

مكررها مثل عرض كرده‏ام شما از يك تكه موم فكر كنيد اگر بخواهيد صدهزار مثلث از اين موم بيرون بياوريد، بيرون مي‏آيد. يك وقتي بشود كه منقطع بشود سيرش و بيرون ديگر نيايد مثلث، اين نخواهد شد. خدا طوري خلق را خلق كرده كه هر كس در هر درجه هست هر چه سير كند نمي‏شود منقطع شود سيرش، نمي‏شود موم سير كند تا به جايي برسد كه ديگر نشود مثلث از آن بيرون بيايد، بلكه تا خراب شد مثلثي ديگر يا مربعي ديگر يا مخمسي ديگر به يك شكلي ديگر لامحاله بيرون مي‏آيد. محال است سير انقطاعي داشته باشد. همين‏طور دقت كن و نفس خود را درش فكر كن، نفس خودت نفسي است شاعر و اين نمي‏شود كه همين‏كه يك علمي ياد گرفت همان‏جا بايستد و علمي ديگر ياد نگيرد. يا آنكه در عالمي كه داخل شد همانجا بماند و در عالمي ديگر نرود. نه بلكه الي غير النهايه هي علم تعلم مي‏گيرد. اينجا جدا، در قبر جدا، در برزخ جدا، در قيامت جدا و هكذا هيچ جا مردم به ذات خدا نمي‏رسند.

و هميشه اعتقاد صحيح اين بايد باشد، اعتقاد من اين است، يعني اعتقاد شيعه اين است كه مقدمكم امام حاجتي و طلبتي و ارادتي في كل احوالي و اموري شيعه هميشه بايد مقدم بدارد ائمه خود را.([1]). . . از اين مردم كه اطاعتش را نكنند. مي‏روند همراه او بسياري از مردم خيلي از عرفا و حكما هم همراهش مي‏روند. كسيكه همراهش نخواهد رفت كسي است كه دليل تسديد را راه ببرد و ضرورت اسلام را بداند و ضرورت اسلام

«* دروس جلد 2 صفحه 21 *»

قائم است كه آنچه پيش ثابت شده هر چه به حد‌ّ ضرورت رسيده اين است كه لاحقي خلاف سابقي را نبايد بگويد. پيغمبر رعايت كرد اين را. در قرآن فرمود: ماكنت بدعاً من الرسل، مصد‌ّقاً لما بين ايديكم اينها را دليل حقيّت خود قرار داده اگر فرض كني كسي بيايد بعد از عيسي و بگويد عيسي بر حق نيست و خارق عادت هم داشته باشد اين بر باطل خواهد بود. پس حجت لاحق بايد تصديق جميع سابقي‏ها را از آدم گرفته تا عيسي بكند. لكن اگر كسي بگويد همان عيساي برحق گفت كسي بعد از من مي‏آيد و آن منم، همه جا اين را داشته باشيد كه تصديق سابق را لاحق بايد داشته باشد و اگر نداشته باشد نفس ادعاش مكذ‌ّب اوست و لو خارق عادات داشته باشد.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

 

«* دروس جلد 2 صفحه 22 *»

درس دوم

 

(صفر المظفر سنه 1295)

«* دروس جلد 2 صفحه 23 *»

 

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: هنا مسألة مشكلة يعجز عن جوابها اهل الظاهر و لا جواب عنها الا عندنا … تا آخر.

اصل سخن در اينجا بود كه آيا خلقي كه از قلوب و غيوب اطلاع ندارند از كجا مي‏توانند بفهمند كه آن غيوب و آن قلوب كه از ظاهر بدني تكلم مي‏كند، او از جانب خداست؟ و حال آنكه علم غيب ندارند رعيت، و جميع كساني كه محتاجند به حجّت كسانيند كه مطلع نيستند بر غيوب، و با وجود اين مأمورند كه تصديق كنند حجت را كه از جانب خدا است، و با وجود اين خدا تكليف مالايطاق نكرده است. چطور مي‏شود؟ اما راه مسأله طوري است كه بتوانند به غيوب پي ببرند و به قلوب پي ببرند.

پس عرض مي‏كنم كه بلاشك رعيت نمي‏تواند به قلوب پي ببرد و به غيوب پي ببرد و بلاشك تصديق هم بايد بكند. راه اين سخن اين است كه بعد از آني كه كسي قائل شد به يك وجودي كه آن وجود عالم است به جميع حالات ما، و قادر است بر تغيير جميع حالات ما، و اين كس خواسته از ما چيزي را، و اين كس به طور جبر و قهر هم نخواسته بلكه به طور عدل خواسته، بلكه پايين‏تر برويد يا بالاتر برويد به طور فضل خواسته، بلكه بالاتر برويد از روي رأفت خواسته است. همين كه قائل شديد به‏خداي عالم قادر عالم حكيم رؤف رحيم غيرمغري به باطل، خلق را

«* دروس جلد 2 صفحه 24 *»

به خود وانگذارده، هرچه از آنها خواسته بعد طلب فعلش را كرده همين كه به چنين خدايي قائل شدي. دقت كنيد به طوري كه مثلش را محسوس كردم اگر كسي به وجوب معصومي قائل شد و معصومي را هم شناخت و به دست آورد، مثل اينكه در حضور معصومي نشسته باشي تو، در عهد حضرت امير مثلاً نشسته باشي تو و آن معصوم فرمايش بكند، تو به خاطرجمعي اينكه معصوم است كلامي كه گفته از روي غفلت نيست، از روي سهو نيست، از روي كذب نيست، از روي نسيان نيست. به جهت اينكه معصوم يقيناً از جانب خداست، آمده بخصوص ما را تنبيه كند و به ما خوبيهاي ما را بفهماند و به ما بديهاي ما را بفهماند، امر كند بمعروف، نهي كند از منكر. پس اين بايد محفوظ باشد از هر خطائي و از هر سهوي از هر نسياني. همچو امامي است، و حاضر شدي در مجلس او، پس يكدفعه تكلمي مي‏كند فلان كار را بكن يا مكن. تو از اين راه پي مي‏بري به تكليف خود و تكليف تو اين است كه خدا به تو رسانيده است. يكدفعه خودش عملي مي‏كند و ما مي‏بينيم پي مي‏بريم كه اين عمل جايز است و معلوم است كه حرام نيست، اگر حرام بود معصوم نمي‏كرد. پس فعل معصوم هم حجت است به جهت اينكه اگر خدا راضي نبود و حرام بود معصوم اين فعل را نمي‏كرد.

همچنين آن مثاليش كه محط‌ّ نظر بود اين است كه در حضور چنين معصومي خودش تكلم نمي‏كند و همچنين خودش هم كاري نمي‏كند. يا خير معصوم براي خودش نشسته سكوت محض و هيچ تكلم نمي‏كند ولكن شخصي ديگر هست در حضور او و جماعتي ديگر هستند باز در حضور او حاضر، پس شخصي برمي‏خيزد ـ كه آن را ما هم معصوم نمي‏دانيم از كذب از خطا از سهو از نسيان ـ لكن در حضور چنين معصومي برمي‏خيزد و به اين جماعت مي‏گويد و به آنها خطاب مي‏كند. مي‏گويد من از جانب اين معصوم بر شماها اميرم بر شماها حجتم و اين معصوم مرا

«* دروس جلد 2 صفحه 25 *»

حاكم بر شماها قرار داده و شماها را امر كرده از زبان خود من كه شما بايد امتثال امر مرا بكنيد و اگر امتثال امر مرا نكنيد اين امام حكم به من كرده به من فرمايش كرده كه شماها را بگيرم ببندم و شماها را تازيانه بزنم دست ببرم چشم بكنم پا ببرم بكشم بلكه خانه‏هاي شما را خراب كنم و غارت كنم عيال شما را اسير كنم، در حضور معصوم بنا مي‏كند چنين حرفها زدن. حالا اگر چه ما خود آن شخص را راستگو نمي‏دانيم يا دروغگو نمي‏دانيم، سهو مي‏كند يا نمي‏كند، خطا نمي‏كند يا مي‏كند بلكه احتمال مي‏دهيم كه سهو كرده باشد خودش را في نفسه نمي‏دانيم صادق است يا كاذب است يا مصلح است يا مفسد است، يا مأمور است يا مأمور نيست. لكن چون اين شخص در حضور معصوم نشسته و اين ادعا را كرد و مي‏كند و او نمي‏گويد دروغ مي‏گويد، و ما همه خاطرجمعيمان بر اين امام محفوظ و معصوم است كه تكذيب كند كاذب را و تصديق كند صادق را، امر به معروف بكند و نهي از منكر بكند و دروغ يكي از منكرات است و اگر كسي در حضور او دروغ گفت بايد نهي كند از دروغ، خصوص دروغ به اين بزرگي كه بگويد من از جانب او حاكمم بر شماها، جميع امرها را من بگويم براي شما جميع نهيها را من بگويم براي شما و اگر اطاعت كنيد مرا خلعت بدهم محبت كنم، اگر اطاعت نكنيد شما را بگيرم ببندم اسير كنم بزنم بكشم، مع‏ذلك ببينيم امام تصديق او را بكند ما به خاطرجمعي امام مي‏دانيم راست مي‏گويد. اگر دروغ مي‏گفت امام مي‏گفت اين دروغگو است، به ما امر مي‏كرد كه اطاعتش نكنيد. پس به خاطرجمعي امام تصديق مي‏كنيم. به جهت اينكه امام حاضر است در اينجا. امامي است كه ما را مي‏بيند، صداي ما را مي‏شنود، آمده است از جانب خدا براي همين كه تكذيب كند كاذبين را و تصديق كند صادقين را، امر به معروف كند و نهي از منكر كند و در حضور او چنين سخنها گفتند و ساكت شد به جهت مصلحتي، وقتي چنين چيزي ديديم به خاطرجمعي او تصديق كرديم، حالا

«* دروس جلد 2 صفحه 26 *»

مي‏گوييم هر چه حكم كرد اين حكم امام است. هر كس متابعت كند او را، متابعت امام كرده. هر كس مخالفت كرد او را مخالفت امام كرده. به او مي‏فرمايند: الراد‌ّ عليك في هذا الامر الراد‌ّ علي رسول اللّه و هو علي حد‌ّ الشرك.

پس معصوم همين كه امر كرده محمد بن مسلم را و ابي‏بصير را و بعضي اصحابش را كه سؤال مي‏كردند مردم، كه به ايشان مي‏گفتند كه ما دستمان به شما نمي‏رسد كه مسائل را اخذ كنيم. مي‏فرمودند: فلان شخص امين است در دنيا و آخرت هر مسأله‏اي كه مي‏خواهي از او بپرس. حالا از روي خاطرجمعي تمام از او مي‏پرسيم و مي‏دانيم كه حكم اين، حكم امام است. رد او رد امام است، مخالفت او مخالفت امام است، رد بر او شرك به خدا است، كفر به خدا است، چنانچه در احاديث بسيار فرموده‏اند. عرض مي‏كنم از چنين قرار درجه به درجه بالا مي‏رويد. فرض مي‏كنيم امام در جايي نشسته كه او صداي ما را مي‏شنود و ما صداي او را نمي‏شنويم، در جايي نشسته كه او ما را مي‏بيند و ما او را نمي‏بينيم، توي بالاخانه است و ما در صحن خانه و آن شخص برخاسته و ادعا مي‏كند و باز صداي او را مي‏شنود. ما باز به خاطرجمعي امام كه نمي‏بينيم او را ولي يقين داريم در بالاخانه حاضر است و ساكت مي‏شود، مي‏دانيم تصديق ما را مي‏كند اين را دليل «تسديد» دليل «تقرير» دليل «سكوتي» دليل «تأييد»، علما اسمش را گذارده‏اند.

حالا شما اين امر را برداريد اين مثل را برداريد، ببريد پيش آن خدايي كه شما آن خدا را همه جا حاضر مي‏دانيد. شما آن خدا را عالم مي‏دانيد به قلوب. او عالم است و قادر است. مي‏بيند شما را و هركس كه ادعاي باطلي كند مي‏تواند ببندد و بزند، و قائل هستي كه جبر هم نمي‏كند. يعني اول مي‏گويد من چنين چيزي از شما مي‏خواهم بعد طلب عملش را مي‏كند وقتي نگفته چيزي را، از شما هم آن را نمي‏خواهد. معقول نيست خداي عادل نگفته باشد به ما كه بايستيد و ما نايستيم و

«* دروس جلد 2 صفحه 27 *»

بگويد چرا نايستاديد؟ معقول نيست خداي عادل اگر نگفته باشد نماز كن و ما نكنيم ما را عذاب كند. پس خداي عادل امر نكرده عملي را نمي‏خواهد و خدا امري را كه مي‏خواهد به لغت ماها بايد بيان كند. اگر فارسيم به طور فارسي، اگر عربيم به طور عربي، اگر تركيم به طور تركي، و هكذا. پس به طوري بايد به ما بفهماند آن امر خودش را بعد عملش را بخواهد، فكر كنيد خيلي از مسائل عجيب غريب به دست مي‏آيد همه‏اش يقيني و مبرهن. ببينيد يكپاره مسائلي كه در اصول افتاده است آنها كجا افتاد. همه جا رد مي‏شود و مي‏رود از دين و مذهب هم برخاسته مي‏شود. بعضي چنين خيال كرده‏اند كه اين امري كه من عرض مي‏كنم در وقتي كه ائمه بودند بعضيشان در دنيا، اين امر در آن زمانها به همين‏طور درست است. امام بايد معصوم باشد مطهر باشد عالم باشد دانا باشد رفع شبهات بكند ببينند او را تا حجّت تمام باشد و يقيني باشد لكن از اينجا شك‌ّ و شبهه براشان آمد كه بعد از آني كه ائمه از دنيا رفتند و امام هم كه غايب شده از نظر ما و ما او را نمي‏بينيم يكپاره احاديث به ما رسيده و ما علم به غيب نداريم. ملتفت باشيد كه چطور ريشه شبهات كنده مي‏شود.

مي‏گويند از براي ما نيست حجّت معصومِ ظاهر كه ديني بيان كند، براي ما است كتابي، اسمش قرآن است. و در دست ما يكپاره كتابهايي است كه آنها را احاديث مي‏ناميم. اما قرآن الفاظش را مي‏دانيم از جانب خدا به ما رسيده و يقيني است، اگر چه آن را هم ـ خدا مي‏داند كه ـ يقين نمي‏توانند حاصل كنند مگر از روي غفلت چيزي بگويند. باري گفتند قرآني دست ما است و لفظهاي آن را يقين داريم كه خدا گفته، و از زبان پيغمبر بيرون آمده است و دست به دست به ما رسيده به طور تواتر شك نداريم كه اين الفاظ به يقين كلام اللّه است، قول اللّه است، لكن معني اين لفظها را به‏طور يقين نمي‏دانيم همين معاني است. مثلاً «قال» معنيش اين باشد كه شخص غائبي گفت، ما به اين يقين نداريم كه آن روز معنيش اين بود.

«* دروس جلد 2 صفحه 28 *»

مي‏شود «قال» به معني تكلّم باشد، مي‏شود به معني فالَ هم باشد، اگر فالَ باشد معنيش يعني فال گرفتند، احتمال مي‏رود. «والذين» به اين معني كه حالا هست يقين نداريم باشد، «كفر» را يقين نداريم به آن معني باشد يقيناً، بلكه آن روز به معني «آمنوا» بوده بلكه به معني ديگر بوده، چه مي‏دانيم «ضرب» به آن معني بوده، بسا به معني «ضرط» باشد. معني‏هاش را يقين نداريم ما حالا معني اين لفظها را يقين نداريم كه چه از آنها خدا خواسته است و رسول خواسته حجج الهي خواسته‏اند. پس قرآن معنيش مظنون است اما لفظش يقيني است. اما در احاديث دو ناخوشي پيدا مي‏شود، يكي اينكه خود همين لفظهاش را نمي‏دانيم كه معصوم فرموده باشد، شايد تحريفها شده باشد تغييرها داده باشند. پس همين لفظها كه به ما رسيده ما يقين نداريم از معصوم رسيده، احتمال مي‏دهيم كساني چند ضبط كرده‏اند توي كتابهاشان نوشته‏اند و جمع شده است تا به ما رسيده. خود الفاظش يقيني نيست. علاوه بر اين ناخوشي ديگر بالاي اين ناخوشي داريم، باز معني «قال» را نمي‏فهميم كه به معني تكلم است، همان كه در قرآن ظن داشتيم پس احاديث را هم معنيش را نمي‏دانيم و يقين نداريم هم لفظش هم معنيش را. و قرآن را لفظش را مي‏دانيم ولكن معنيش را نمي‏دانيم و يقين نداريم حالا كه يقين نداريم پس به مظنه عمل مي‏كنيم. غرض، وقتي دقت كنيد در كتاب و سنت مي‏بينيد كه اگر بنا شد الفاظ يقيني باشد و معني الفاظ يقيني نباشد حاصلي ندارد براي ما. حالا بايد فرق بگذاريم در كتاب و سنت كه لفظ آن يقيني است و معني آن يقيني نيست، و در اين لفظ و معنيش يقيني نيست، فرق نمي‏كند. چرا كه لفظي كه ما معني آن را ندانيم لفظ بي‏معني خودش تنها نمي‏تواند كاري به ما بكند. ما لفظي مي‏خواهيم معني داشته باشد، ما معني يقيني مي‏خواهيم. پس قرآن و احاديث مثل هم شد. اصل مطلب در معني الفاظ است و معني الفاظ چه قرآن چه حديث مثل هم مي‏باشد. پس جميع آنها بايد مظنون باشد.

«* دروس جلد 2 صفحه 29 *»

حالا از اين راهي كه همه سخن مي‏گويند كسي نمي‏تواند برشان رد كند. چرا كه مي‏گويند آيا نه اين است كه از زمان معصوم تا حالا هزار سال گذشته؟ راست مي‏گويد. مي‏گويد: در اين هزار سال احاديث را روات دست به دست به ما داده‏اند، آيا اين روات معصومين بوده‏اند كه به دست تو داده‏اند؟ اين روات هيچ‏يك معصوم نبوده‏اند. جايز بوده سهو كنند بل جايز بوده خطا كنند بل فراموش كنند بل دروغ بگويند. بل علاوه بر اينها توي همين احاديث به ما رسيده كه در عصر هر امامي كذّابين بسيار بودند كه افترا مي‏بستند به پيغمبر و به هر امامي چيزها مي‏گفتند و نسبت مي‏دادند به آنها، بعد معلوم مي‏شد دروغ گفته‏اند. حالا كه چنين است توي همين اخبار هست كه كذّابين بسيار بوده‏اند كه عمداً كذب مي‏بستند، حالا ما بعد از هزار سال اين اخباري كه اين عيبها در او به هم رسيده از كجا ما خاطرجمع مي‏توانيم باشيم. مثلاً  كتاب كافي را از كجا بفهميم كه الفاظش جميعاً از معصوم است و صادر شده از ايشان. بعد از آني كه دست و پا كرديم تا الفاظش مظنون است از كجا نقل كنيم معنيهاي آنها را كه در آن زمان هم همين معنيها را استعمال مي‏كرده‏اند. بله ما در زمان خودمان قالَ مي‏شنويم معني تكلّمَ مي‏فهميم صاحب قاموس هم نوشته. حرف ما سر قاموس هم هست از كجا قاموس لغت آن زمان را مي‏دانست، قاموس در عصر خودش اين‏طور بوده چنانچه از زمان نوشتن قاموس تا حال لغتها تغييرها كرده است. پس ما از كجا بيابيم لغت خدا و رسول و ائمه: را. و اين حرفهاشان جميعاً راست است، و شبهه است ولكن شبهه را نمي‏توان از اين راهها رفع كرد مگر به همان دليل تسديد و تقرير.

پس عرض مي‏كنم بعد از آني كه فرض كردي امام معصومي را، حالا يك غير معصومي را هم فرض كن كتابي نوشته اسمش را مثلاً  كافي گذارده، مي‏آورد مي‏دهد به دست حضرت امير و حضرت امير كتابي را به دست شما مي‏دهد كه از اول تا

«* دروس جلد 2 صفحه 30 *»

آخر برويد عمل كنيد. شما بعد از آني كه حضرت امير داد به دست شما آيا خدشه مي‏كنيد كه اين نويسنده خطا كرده باشد؟ مي‏شود كه افترا بسته باشد. فرض كنيد كافري كتابي بياورد به دست حضرت بدهد در علمي از علوم در علم جفر، مثلاً جابر جلدكي كتابي در صنعت مي‏نويسد. سني هم هست كافر هم هست. مي‏آورد به دست حضرت صادق مي‏دهد. مي‏فرمايد برو عمل كن. بايد برود عمل كند ديگر حالا به جهت اينكه سني است تو مي‏گويي اين كتاب خطا دارد و نسيان دارد، پس من به كتابش عمل نمي‏كنم راست است خودش كافر است. لكن بعد از آني كه حضرت ديدند كتاب او را و فرمودند درست نوشته تو به خاطرجمعي معصوم عمل كه مي‏كني اكسيرت به‏عمل خواهد آمد.

پس عرض مي‏كنم خدايي كه حاضر است و ناظر است و خواسته از تو ديني را، آيا بايد بيان بكند دينش را براي تو يا نبايد بيان كند؟ خلاف عدل است كه بيان نكرده، از ما دين بخواهد. و اگر بخواهد حالي ما كند به الفاظ بايد بيان كند. حالا الفاظي چند در ميان هست كه آنها بعضيش در كتاب نوشته شده است و بعضي از آن در سنت نوشته شده. و در الفاظ نگاه مي‏كنيم خود الفاظ حجت نيستند چيزي به ما نمي‏توانند برسانند مگر اينكه معنيهاشان را بفهميم، پس بايد الفاظ را از حديث گرفت، پس بايد معني را خدا به ما رسانيده باشد، پس آن چيز معني است كه خدا به ما رسانيده. همين معني كه از همين كتابها مي‏فهميم مي‏فهميم. آن فهم ما اگر چه معصوم نيست ـ خوب دقت كنيد، ريشه شبهه كنده مي‏شود ـ فهم ما معلوم است خطا مي‏كند سهو مي‏كند نسيان دارد. لكن آيا خداي عادل كه مي‏بيند فهمِ من به اين درجه است و مي‏داند به اين فهمي كه حالا دارم وقتي رجوع مي‏كنم به آن قرآن و به آن سنت، مي‏داند چه مي‏فهمم، مي‏داند غير از اين نمي‏فهمم. حالا اين خدا آيا راضي است به آنچه مي‏فهميم عمل كنيم يا راضي نيست؟ معلوم است كه راضي است. اگر

«* دروس جلد 2 صفحه 31 *»

راضي نبود بايد بيان كند براي ما، حالا كه بيان نكرد پس راضي است من در اين درجه فهم به اين قدر فهمي كه دارم با وجودي كه من معصوم هم نيستم عمل كنم، اگر خدا راضي نبود به اين فهمِ من از براي خود من، بايستي رسولي بفرستد، كتابي نازل كند يا ملك بفرستد كه من راضي نيستم. پس چون ردع نكرد، رد نكرد فهم مرا، با وجودي كه مطلع است به قلب من و قادر است بر تغيير فهم من و تغيير نداد، ردع نكرد، پس مي‏دانم هميني كه من مي‏فهمم بايد عمل كنم و همين است مرضي او از براي من، اگر كسي طوري ديگر فهميد باز خدا راضي است كه به آن عمل كند.

هر يك از فهمندگان را تابعانشان همين‏طور تصديق مي‏كنند. خداوندي كه عالم است به مقدار اذهان و عالم است به متبادرات اذهان و قادر است بر تغيير جميع آنها و مع‏ذلك تغيير نداد فهم مرا، معلوم مي‏شود كه آنچه را مي‏خواست از من، همان است كه من مي‏فهمم، اگر غير از اين بود او بايد اول به من بفهماند كه اين مراد من نيست، او بايد مرادش را براي من بيان كند. نه‏من بروم رمل بكشم مرادش را بفهمم و مرادش را توي اين كتاب فرموده، توي اين سنت فرموده، از اين كتاب و اين سنت وقتي من اينطور بفهمم و او مرادش اين بود، او بايد به من بفهماند كه مراد من اين است. وقتي سكوت كرد، رد نكرد من يقين دارم كه او راضي است كه من اين را بفهمم. حالا اين را بگيريد در بديهيات جاري كنيد. و از بديهيات پي ببريد به نظريات. فكر كنيد ببينيد در جميع بديهيات همين‏طور است، الآني كه اينجا نشسته‏اي مي‏بيني روز است و فلان روزِ بخصوص از هفته بخصوص از ماه و سالِ بخصوص است. اين داخل بديهيات است و مردم نگفته‏اند داخل مشكوكات است.

من عرض مي‏كنم كه بي‏دليل تسديد هميني كه حالا روز است، داخل مشكوكات است. چرا؟ به آن معني كه عرض كردم كه آيا نشده اتفاق براي شما كه در شب توي رختخواب خوابيده باشيد و خواب ببينيد كه روز است، و در مجلس

«* دروس جلد 2 صفحه 32 *»

نشسته‏ايد و مسأله‏اي گفتگو مي‏شود احكامي بيان مي‏شود. جنگي و صلحي و آمدي و رفتي است؟ و آيا نشده در شب به تو بگويند شايد خواب ببيني؟ مي‏گويي نه، قسم هم مي‏خوري كه روز است و خواب نمي‏بينم. و مي‏شود هم كه هيچ اضطرابي نداشته باشي كه مبادا شب باشد و يقين داري كه روز است مع‏ذلك صبح كه مي‏شود بيدار مي‏شوي مي‏بيني در رختخواب خوابيده بودي و شب بوده، و آن اطمينانهات و آن روشنيهات و آن اشخاصي كه ديده بودي همه خواب بود و هيچ واقعيت نداشته در خارج. توي رختخواب بوده‏اي و خواب بوده‏اي و جمعيتي هم نبود و روز هم نبود و شب بود. حالا مي‏گويم وقتي همين مسأله كه حالا روز است مي‏بري پيش عقل، مي‏بيني عقل شك دارد. اين عقول ناقصه است كه اطمينان دارد كه حالا روز است. خدا مي‏داند كه در قوه عقل نيست كه مظنه حاصل كند كه روز است و روشن است و مجلس است. عقل مي‏گويد شايد كه حالا روز باشد. همين‏طور مجلس درس باشد لكن ممكن هم هست كه الآن شب باشد و ماها همه در خانه‏هاي خود خوابيده باشيم و هر يكي همين‏طور خواب ببينيم كه روز است و روشن است و مجلس است، شايد وقتي ديگر دو ساعت ديگر از خواب بيدار بشويم ببينيم خواب بوده‏ايم عقل اين بديهي را داخل مشكوكات مي‏بيند. از همين راه كه حالا روز است ما حكمي داريم مثلاً  كه صبح طالع شد و ما تكليفي داريم، وقت طلوع دو ركعت بايد نماز كنم. حالا اين را وقتي پيش عقل مي‏بري مي‏گويد آيا تو خواب نديده‏اي هرگز، كه صبح شده و تو وضو گرفتي نماز كردي؟ بلكه حالايي كه خيال مي‏كني صبح شده صبح نشده باشد و تو خواب ببيني و نصف شب باشد پس تكليفي يقيني نداري. به همين نسق وقت ظهر شد به ما تكليف كرده‏اند كه وضو بگير نماز بكن مثلاً با نماز عصر هشت ركعت. عقل مي‏گويد همين را آيا نشده تو خواب ببيني ظهر است و برمي‏خيزي وضو مي‏گيري و نماز مي‏كني؟ وقتي بيدار شدي ديدي ظهر نبود

«* دروس جلد 2 صفحه 33 *»

و شب بود. پس حالا باز مشكوك است پيش عقل. بلكه صبح باشد، بلكه مغرب باشد، بلكه نصف شب باشد، همچنين جميع اوقات شب و روز را بخواهي يقين به دست تو بيايد، عقل نمي‏تواند يقين به دست بياورد. پيش عقل همه‏اش مشكوك است.

مي‏خواهم عرض كنم خيلي از عادياتي كه درش هستي و هيچ اضطراب نداري، اين اضطراب نداشتنها از غفلت است. اگر آن را پيش عقل ببري مضطرب خواهي شد. ببين الآن اينجا نشسته‏اي هيچ اضطرابي نداري كه مبادا اين سقف فرو ريزد و زمين فرو رود لكن اين را ببر پيش عقل ببين مي‏گويد دوام اين سقف كه واجب‏الوجود نيست، بله ممكن است فرورفتن سقف به زمين و مي‏شود الآن زلزله شود و زمين خسف شود و اين سقف فرو رود به زمين و اهلش را فرو ببرد به زمين. ببينيد اين داخل ممتنعات است؟ نه، بلكه ممكن است. مردم نمونه اين را ديده‏اند در دنيا. همچنين آن كوهي كه در فلان‏جا است آيا آن كوه فرورفتنش الآن به زمين داخل ممتنعات است يا نه؟ آيا واجب است اينطور باشد يا ممكن است فرو برود؟ و حال آنكه تو هم مضطرب نيستي. راست هم مي‏گويي به عادت راه مي‏روي. خيلي از مردم به عادت راه مي‏روند، از روي غفلت يقين دارند. لكن حالا يقين داشتي كه فرو نمي‏رود، ديدي چگونه مشكوك است كه مظنون هم نيست. اصلش مظنه نمي‏تواند عقل حاصل كند. از كجا حاصل كند؟ خدا كه نگفته، پيغمبر كه نگفته فرونمي‏رود، پس احتمال دارد فروبرود، احتمال هم دارد فرونرود. پس فرو رفتن به زمين و فرو نرفتن به زمين پيش تو علي‏السوا است. پس يمكن ان‏يكون و يمكن ان لايكون. دو طرف دارد و طرفين او هم مساوي است، پس ما شك داريم كه فرو مي‏رود يا نمي‏رود شك داريم حالا روز است يا شب است حالا ماه مبارك آمده يا نه؟ از كجا يقين كنيم كه روز، روز است يا شب است و تو خواب مي‏بيني كه ماه مبارك است يا اينكه خير واقعاً ماه مبارك است نمي‏شود يقين حاصل كرد.

«* دروس جلد 2 صفحه 34 *»

خوب دقت كنيد ان‏شاءاللّه ريشه شكوك از دلتان كنده مي‏شود. خوب حالا همه آنها باشد احتمالات سر جاي خودش درست است. پس مي‏گويم آن خدايي كه تكليف كرده كه من در صبح دو ركعت نماز كنم اين صبحي را كه مي‏فهمم به من گفت نماز كنم يا صبحي را كه نمي‏فهمم؟ معلوم است صبحي را كه مي‏فهمم هم معلوم است. لا يكلف اللّه نفساً الا وسعها صبحي را كه مي‏فهمم اين است. حالا احتمال مي‏رود شب باشد حالا صبحي را كه من مي‏فهمم اين است، تكليف خودم را در اين صبحي كه مي‏فهمم بجا مي‏آورم اگر اتفاقاً بيدار شدم و فهميدم خوابي بود، خواب باشد. در خواب تكليفم را بجا آوردم. پس به اين شكها نبايد گول خورد كه احتمال مي‏رود حالا شب باشد. خير روزي كه من مي‏فهمم روز است اين است، احتمال مي‏رود كه شب باشد من نمي‏فهمم. پس تكاليف خود را كه به من فهمانيده‏اند كه در روز به عمل بياورم من به عمل مي‏آورم. اگر روز است كه من تكاليف خود را به عمل آورده‏ام. اگر شب است وقتي بيدار شدم مي‏بينم خواب بوده‏ام باز تكاليف به عمل آمده، و رضاي خدا در آن وقتي كه من آن‏طور فهميدم همان بوده كه بجا آوردم. حالا اگر هم بيدار شدم رضاي خدا در اين است كه بفهمم خواب بوده‏ام.

خيال كنيد از اول اين دنيا تا آخر اين دنيا خواب است. خيلي خوب خواب باشد همه‏اش هم مشكوك باشد. همه در همه چيز شك داريم. حتي من توي دنيا هستم يا نيستم؟ شبهه تا اينجا هم بيايد مي‏شود ما خوابي ببينيم كه آمديم توي دنيا پنجاه سال مثلاً زندگي كرديم در خواب بوديم و همچو مي‏فهميديم كه بيداريم. تكليفاتي كه خدا كرده بود به عمل آورديم اگر يك وقتي بيدار شديم، ديديم خواب بوديم، رضاي خدا را كه ما مي‏فهميديم در خواب بعمل آورده‏ايم. در وقت بيداريمان تكليفمان همان بيداري است كه مي‏فهميم. چه بسيار مي‏شود در خواب كه خواب

«* دروس جلد 2 صفحه 35 *»

ديدي بيدار شدي و رفتي گفتي خواب ديده‏ام. صبح كه بيدار شدي مي‏فهمي كه بيداريت را هم خواب بوده‏اي. خوابي كه ديده بودي گفتي و تعبيرها براي آن كردي، بعد از بيداريت هم خواب بوده‏اي و هكذا.

خلاصه جميع اينها مشكوكات باشد در نزد عقل. لكن عرض مي‏كنم آنچه را كه ما فهميديم در آنجا تكليف ما همان بود و اگر خداي ما آن را تكليف ما قرار نداده بود او بايد ما را بيدار كند. ذهن ما را برگرداند و به ما بفهماند. مگر آنچه فهمانيده همان را خواسته و غير آن را نخواسته و تكليفمان را كه ما بجا آورديم ديگر مي‏خواهد بديهيات داخل مشكوكات باشد مي‏خواهد داخل مظنونات باشد قل كفي باللّه شهيداً بيني و بينكم خدا است كافي به شرطي كه قابل باشي. خدا خدايي است عالم به احوال ما، عالم است به اينكه ما روزي مي‏بينيم، اگر اين خداي عالم راضي نبود، اگر راضي نيست اين وقت، روز ما باشد، روز را بيارد شب را ببرد. حالا كه نياورد، روز ما اين است، جميع امورات اضافه به اين است كه وقت بخصوصي روز است. مي‏خواهم عرض كنم الآن همين روزهاي متعارفيمان باشد، مگر تو خيال مي‏كني همه جا الآن دو ساعتي روز است. خير الآن دو ساعتي همدان است. بسا در جايي هنوز روز نشده باشد. بسا يك جايي هنوز نصف شب باشد. بسا يك جايي باشد كه حالا مغرب باشد تغييرها مي‏كند. پس عرض مي‏كنم ما مكلفيم كه در دو ساعتي وقت خودمان آنچه را مكلفيم به عمل بياوريم نه در دو ساعتي روز بمبئي، در آن تكليف نداريم، در دو ساعتي روز خودمان تكليف داريم و به عمل مي‏آوريم. فرض هم مي‏كنيم كه شب است و خواب مي‏بينيم. حالا چه را واجدي؟ روز را واجدي، اگر خدا راضي نيست اين را واجد باشي شبش كند، يا بفهماند به من كه شب است، پس روز است يقيناً و تكليفم را به عمل مي‏آورم. و اين فهمي را كه حالا مي‏فهمم روز است قبول دارم. پس من همچنين از آن عبارت مي‏گيرم از آن كتاب

«* دروس جلد 2 صفحه 36 *»

مي‏گيرم و مي‏دانم رضاي خدا در همين است، اگر چيزي نگفت پس تقرير كرده است، پس من به خاطرجمعي خدا كه تغيير نداده اين را و فهم من را، كه مراد خدا را به اين‏طور مي‏فهمم، خدا راضي است. پس خدا راضي است كه آنچه به من فهمانيده از تكليفات، به عمل آورم.

پس چنانچه اين قاعده را ديديد كه آوردمش در محسوسات، شما بياوريد در كتاب و سنت، و فرض كنيد كتابي باشد كه همان طوري كه امام فرموده آن‏طور به تو نرسيده باشد. تو تكليف نداري به آن‏طور، چرا كه علم نداري لايكلّف اللّه نفساً الا وسعها من چه مي‏دانم در اين احاديث دسّي نشده تغيير نشده تحريف نشده تغيير نيافته همه اين احتمالات مي‏رود، درست است، الآن خدا از تو دين خواسته يا نخواسته؟ فكر كن ببين خواسته يا نخواسته؟ مي‏خواهي در ظاهر برو از جميع صاحبان حلّ و عقد بپرس، جميعاً اقرار دارند اجماع دارند كه خدا دين خواسته از تو. حالا كه دين خواسته، اين دين را به ما نگفته؟ يا گفته و خواسته؟ باز خداي عادل مي‏بينيم چيزي كه نگفته باشد نخواسته. پس البته گفته و خواسته. آن گفتنش كجا است؟ آن گفت را كجا نوشته است به غير از اين كتاب و به غير از اين احاديث كه در دست است؟ مي‏بينيم در جايي ديگر به ما نرسانيده است. حالا به اينها كه الآن در دست ما است، رضا است ما عمل كنيم يا رضا نيست؟ اگر رضا نيست كتاب ديگري بياورد.

مي‏گويي بسا سهو شده باشد، باشد. بسا نصف حديث را دزديده باشند، باشد. اگر خدا مي‏خواست آن نصف حديث به من برسد به من مي‏رسيد، تكليفي ندارم. آخر از كجا بفهمم؟ مي‏گويي رمل بكشم يا نكشم كه رضايش چطور است؟ روات آن «فطحي» است چه كار دارم به آنها، من كتابي است به دستم آمده. خودم را مي‏يابم مانند شخصي كه سر از زمين بيرون آورده، اتفاق سر از خاك هم بيرون آورده‏ايم، خدا قادر است كه مرا ملا خلق كرده باشد، پهلوي دستم كتابي پيدا بشود

«* دروس جلد 2 صفحه 37 *»

در آن كتاب نوشته باشد كه تو بنده‏اي هستي از بندگان خدا، اعتقاد تو بايد اين باشد و اين نباشد، اتفاق من همچو خلق شده باشم كه بفهمم، بعد در اعمالت چنين و چنان كن. ما اصطلاح كرده‏ايم كه آفتاب كه طالع شد صبح بگوييم، صبح كه شد چنين عملي كن شام كه شد چنين عملي كن، من اينجا استدلال مي‏كنم كه من اگر خدايي دارم و آن خدا حاضر است و ناظر است و قادر است بر تغيير حال من و ثابت است كه ديني از من خواسته و چيزي را كه از من خواسته توي غير اين كتاب نمي‏توانم پيدا كنم، يقين مي‏كنم كه اين از جانب خداست، مي‏خواهد از آسمان نازل بشود، مي‏خواهد از زمين سر بيرون بياورد. آن الواحي كه بر موسي نازل مي‏شد كتابي بود نوشته، فكر كنيد دقت كنيد كه ان‏شاءاللّه رفع كنيد از خود شكوك و شبهات را، آن الواحي كه نوشته مي‏شد مي‏آمد به دست موسي مي‏رسيد موسي از كجا مي‏دانست خدا آورده و ملائكه آورده‌اند، بلكه شيطان آورده باشد، اگر مي‏گويي آنهايي كه مي‏آوردند مي‏گفتند كه ما ملائكه هستيم، مي‏گفت من جبرئيل هستم. مي‏گويم مگر شيطان دروغ نمي‏گويد، آخر به يك صورتي مي‏آمدند كه معلوم مي‏شد، مگر صورت جبرئيل را تو مي‏شناسي؟ چه مي‏داني؟ نهايت بعد از اينكه مي‏گويي ملائكه به صورت جن درنمي‏آيد، مي‏گويم اين درست است شما صورت جن و ملائكه و شياطين را نديده‏ايد. شما ديديد كه يك صورتي به يك هيئتي آمد گفت من جبرئيلم. حالا شيطان مگر دروغ نمي‏گويد؟ از كجا موسي بفهمد كه اين جبرئيل است؟ يا اين را ملائكه نوشته‏اند يا خدا نوشته؟

عرض مي‏كنم به غير از اين قاعده نمي‏توان فهميد. موسي فكر مي‏كند كه خدايي دارم من كه بر احوالم مطّلع است. خدا غير از اين، چيزي از من نخواسته، چرا كه به من نرسانيده، اگر شيطان آورده بود، خدا كه مي‏دانست ملك آورده يا شيطان، براي من ظاهر كند كه شيطان آورده است. پس به تسديد مي‏فهمد موسي كه

«* دروس جلد 2 صفحه 38 *»

لوح از جانب خدا است. نظر مي‏كند به خود لوح باز احتمال مي‏دهد كه شيطان نوشته باشد يا ملك نوشته باشد. باز خدا مي‏تواند وحي كند به قلب موسي يا به درختي بگويد كه او برساند. حالا چه مي‏داند شيطان است، ملك است، روح‏القدس است، از كجا مي‏داند؟ موسي به خاطرجمعي اينكه خدا مطلع بر غيوب است و خداي قادر مي‏تواند نخل را خاموش كند، آتشش را بي‏صدا كند، به خاطرجمعي خدا مي‏فهمد. شيطان را خدا مي‏تواند شرّش را دفع كند، مي‏بيند از درخت صدايي آمد اگر از شيطان است خدا نگذارد، وقتي گذاشت و بيرون آمد خداي ديگر هم نيست كه بگويد كه اين نيست، پس آن خداي عالم، آن خداي قادر، آن خداي رؤوف، آن خداي رحيم، خدايي كه مغري به باطل نيست، آن خدايي كه احقاق حق مي‏كند وعده كرده است و اينجور كرده. كي كجا بودم، خدا را ديدم كه گفت من احقاق حق و ابطال باطل مي‏كنم؟ مگر توي قرآن نوشته، در توي انجيل نوشته. پيغمبر چطور مي‏دانست؟ به همين قاعده كه عرض مي‏كنم، كسيكه قائل شد خدايي است مطلع بر غيوب و خدايي است كه مانع ندارد از تصرف، خواسته از ما چيزي را و آورده چنين چيزي را به دست ما داده. حالا ما يقين داريم كه از همين خداست و خدا راضي است، كتابي است كه وحي شده به ما. قرآن هم دست به دست به ما رسيده، وحي شده از مبدأ غيب، از غيب به ما وحي شده.

واقعاً خودمان را خيال كنيم به جاي موسي كأن‌ّ قرآن هنوز از آسمان نازل نشده بود. الآن يكدفعه كتابي از آسمان نازل شد. تو مي‏بيني مي‏فهمي عبارات آن را، پس اين لوحي است مكتوب كه از جانب خدا آمده ياايها الناس اتقوا ربكم و خدا تو را هم همچنين خلق كرده باشد كه بفهمي آنها را اتقوا، صلّوا، صوموا، حجّوا، زكّوا، بدون تفصيل دادن، فرض كن هيچ پيغمبري هم نيامد تفصيل دهد، خودت مي‏شوي شخصي كه كتاب را مي‏فهمي، نهايت بنا اين شده كه اول به دست كسي

«* دروس جلد 2 صفحه 39 *»

ديگر بيايد بعد دست به دست به ما برسد. چه فرق مي‏كند از آسمان درجه به درجه پايين بيايد تا به دست ما برسد يا دست به دست به ما برسد، الآن كتاب نازل شده، مثل الواح موسي و الواح موساي بزرگ صلوات اللّه عليه همين است كه آمده به دست تو واقع شده است، به خود تو اين كتاب نازل شده و تو هم مخلوق هستي. و مخلوق سهو دارد، نسيان دارد، خدايي است مطلع كه مخلوق سهو دارد، و اگر خدا راضي نيست تو به آن عمل كني بردارد از ميان، حالا كه گذاشت معلوم است راضي است به آن، مي‏گويي تكه‏اش هست تكه‏اش نيست، آني كه نيست براي تو نيامده. دقت كن همان لوحي كه از آسمان مي‏آمد بلكه يك ورق از آن مانده باشد در هوا، بلكه براي ملائكه توي هوا باشد آن ورق، حالا بايد من فال بگيرم كه آن ورق چه بود؟ مظنه هم به آن نرسد. حكم من اگر بود به من رسيده بود، چه فرق مي‏كند براي من كه برده باشند يا نبرده باشند، اگر بود براي آنها هم حكمي بود، وقتي كه نرسيد خدا نخواسته به تو برسد تكليف تو نبود به تو برسد. نه فال مي‏توانم بگيرم نه رمل مي‏توانم بكشم. جهل محض به او دارم، جهل محض تكليف من نيست. حالا يكپاره آيات گم شده، گم شده باشد. آنچه گم شد هر كه ديد عمل به آن مي‏كند، هر كس نديد او را، تكليف ندارد، همچنين احاديثي كه هست، قراينش از نظر رفته، در زمان معصوم قراين حاليه بود، قراين مقاليه بود و حالا آنها از دست رفته است، ما از كجا بفهميم مي‏گوييم قراين بود براي آنها، حالا كه نيست تكليف نداري. پس تو اگر آنها را مي‏فهمي عمل كن، بله لفظي است مجمل، آن لفظي كه مجمل است، نگفته‏اند به من عمل كنم بلكه گفته‏اند عمل نكنم منه آيات محكمات هن ام‌ّ الكتاب و اخر متشابهات فاما الذين في قلوبهم زيغ فيتبعون ما تشابه منه به آنچه نمي‏فهمي ـ توي همين كتاب نوشته، توي همين سنت نوشته ـ مكلّف نيستي عمل بكني. آنچه مي‏فهمي عمل كن.

پس عرض مي‏كنم كه اين دليل تسديد اسمش است دليل تقرير، دليل تصديق،

«* دروس جلد 2 صفحه 40 *»

دليل تأييد، اسمش است، دليلي است كه پيغمبر به همين حجت مي‏كرد قل كفي باللّه شهيداً بيني و بينكم، پيغمبر خودش تكليف خودش را از همين قاعده مي‏فهمد و به همين قاعده گردن مردم مي‏گذارد. اولاً خودش يافت كه آن كس كه آمده پيش خودش ملَك است، شيطان نيست اگر شيطان باشد خداي قادر كه مي‏بيند، قادر است او ببندد و بيندازد، چون نبست و نينداخت و آمد و گفت، اين خداي حاضر و ناظر هيچ نگفت، به قاعده تسديد و تصديق، اين ملكي را كه آمده، مي‏داند ملك است.

مثل آن مثلي كه عرض كردم كه شخصي در حضور امامِ معصوم برخيزد و بگويد من حاكمم از جانب اين امام بر شما، به خاطرجمعي آن معصوم، صريحاً ما مي‏فهميم كه راست مي‏گويد. به همين‏طور ملك ما روح‏القدس است در حضور خداي حاضر ناظر مي‏آيد پيش نبي و اين نبي از خودِ آن ملك و آن روح خاطرجمع نيست، نمي‏داند ملك است يا نيست، او مي‏آيد مي‏گويد من آمده‏ام از پيش خدا، و من و تو حاضر هستيم در نزد او و ما را مي‏بيند. براي همين در احاديث وارد شده است كه خدا اطميناني در قلب او مي‏گذارد، و اطمينان حاصل نمي‏شود مگر به دليل تسديد، به دليل تسديد نبي مي‏فهمد كه نبي است. باز به همين‏طور و به همين دليل حجت مي‏كند بر امت كه قل كفي باللّه شهيداً بيني و بينكم من به آن دليل فهميدم آن ملكي كه آمده ملك است. بعد خودم را فهميدم به دليل تسديد كه پيغمبرم، حالا هرچه را كه لازم است ملك مي‏آورد در قلب من، شما هم به دليل تسديد مي‏فهميد ملك آورد در قلب من، اگر چه چشم نداريد كه قلب مرا ببينيد، لكن قلبم از زبانم سخن مي‏گويد پس من مبعوث از جانب خدايم كه مرا مي‏بيند و از جميع اعمال من مطلع است و مي‏بيند شما را كه اطاعت مرا مي‏كنيد يا نمي‏كنيد. و اين خدا را شماها بنده‏ايد من هم بنده‏ام، مع‏ذلك مرا قدرت داده، تسلط داده كه من بر سر شماها و بر سر كارهاي شماها آنچه مي‏خواهم بياورم، مطيع فرمان من قرار داده، پس شماها بايد

«* دروس جلد 2 صفحه 41 *»

قبول كنيد امر مرا. اگر شك داريد در من، اين شك بايد برگردد به آنجا كه خدا مطلع نيست بر حال ما، يا بايد شك كنيد كه خدا مطلع است لكن قادر نيست، يا عادل نيست كه مسلط مي‏كند مثل مرا بر شماها، و حال آنكه خودش ناظر است پس مغري به باطل است، پس ظالم است نعوذ باللّه.

پس از اين راه اثبات نبوت انبيا و اثبات معجزات انبيا مي‏شود. از جانب شيطان ثابت شد كه نيست، همچنين ادعايشان ثابت شد كه باطل نيست، از آن روز تا امروز به اين كتاب و به اين سنت به اين فهمهاي ما ثابت شد كه ما روزمان، شب نيست همان روز مكلفٌ‏به ما است، به همين برهان مي‏فهميم تكليف ما اگر نباشد، خدا بردارد از ميان. پس معلوم است دين خدا همين است كه در دست است. درست دقت كنيد، اين است كه بسا انسان مي‏بيند شخصي را غالب، حكمها مي‏كند، قدرت مي‏بيند دارد، قوت دارد، غالب مي‏شود بر جميع مردم، بنابراين ما بايد مطيع و منقاد او باشيم ولو هر ادعائي بكند. فرعوني برخاست قدرت كه دارد، قوت كه دارد، سلطنت كه دارد، ادعاي خدايي مي‏كند كه شماها بايد بنده من باشيد، خدا كه او را نكشت تا ادعاي خدايي خود را كرد و جلدي او را نكشت قدرت داد، قوت داد. چطور مي‏شود؟ پس اگر اين دليل كه مي‏گويم اگر كسي درست اطرافش را حفظ نكرده باشد بسا كسي خيال كند كه منافات دارد با اينكه فرعون برخاست، شداد برخاست، ادعاي خدايي كردند. حتي در دين اسلام مي‏بينيد ابابكر برخاست و خواست غصب خلافت كند. قوتش را كي داد؟ قدرتش را كي داد؟ اسباب كي داد؟ اوضاع كي داد؟ كي تقرير كرد؟ پس معلوم است اهل حق بودند! اينها شبهه مي‏شود. اما تو فكر كن كه اگر حاق مسأله به دستت آمد جميع شبهات احتمالش هم برود.

عرض مي‏كنم در رفع اينجور شكوك و شبهات كه اگرچه در بادي نظر به نظر مي‏آيد كه از اين قرار دليلها دليل نيست. لكن فكر كنيد و راه فكري خدا به دست

«* دروس جلد 2 صفحه 42 *»

بندگان داده، از پيغمبر به ما رسيده كه دليلي ديگر محكمتر از اين خداوند در ملك نيافريده. بزرگترين جميع معجزه‏ها و بيانها و برهانها و دليلها همين دليل است، چرا كه هر معجزه‏اي هر خارق عادتي هر دليلي هر صدقي هر كذبي به اين دليل و به اين قاعده معلوم مي‏شود. پس اين است حجت واقعي خدا كه از جميع حجج محكمتر است.

آنهايي كه ترائي مي‏كنند تو دقت كن ببين راهش چه چيز است، پس بسا ترائي كند در بادي‏نظر اين‏طور نمايد كه يقيناً خدا است قادر عالم حاضر ناظر غيرمغري به باطل. پس در حضور اين خدا اگر كسي كاري كرد و خدا مهلت به او داد و او را منع نكرد مثلاً عاصي مي‏خواهد عصيان كند، يا زاني مي‏خواهد زنا بكند، خداي حاضر ناظر سلب قدرت از زاني نمي‏كند پس معلوم است كه راضي است اين زنا كند. همچنين اين دزدي كه مي‏رود دزدي بكند خدا كه مي‏تواند قدرت را از او بگيرد اقلاً صاحب‏خانه را بيدار كند وقتي نكرد، معلوم است خدا راضي به دزدي بود. كسي، كسي را كشت خدا شمشير او را برنده كرد او را قوه داد اين زد او را كشت. پس معلوم است خدا راضي است قاتل، قاتل باشد. پس دل مردم به اطاعت است، وانگهي اين هم هست كه پيغمبر آمد، شمشير كشيد و مسلط شد و كشت و خدا نگفت چرا؟ سلطاني برخاست و مسلط شد، خدا كه منعش نكرد سلب قدرت از او نكرد، معلوم است راضي است. پس همان‏طور كه مي‏فهمم پيغمبر واجب‏الاطاعه است به همين‏طور سلاطين جور و اين عصات در عصيان كارها مي‏كنند جميعاً عبادات است. اينها به نظر چنين مي‏آيد، لكن دقت كنيد.

پس عرض مي‏كنم كه خدا احقاق حق را به گردن گرفته كه من احقاق حق مي‏كنم و من ابطال باطل مي‏كنم، لكن نگفته من مهلت نمي‏دهم به عصات كه عصيان نكنند، و ظالمين كه ظلم نكنند. باز دقت كنيد از روي شعور، اين است كه اگر مردم را طوري آفريده بود كه حتماً حكماً او را اطاعت مي‏كردند به دليل تسديد كه جميعاً

«* دروس جلد 2 صفحه 43 *»

به رضاي او مي‏خوردند و عمل مي‏كردند، حركت و سكون داشتند، پس جميع آنها طاعت است و اگر مطيع بودند پس ديگر پيغمبر نمي‏خواستند، همه كس درست مي‏خورد، درست مي‏خوابيد، و خدا سلب قدرت نمي‏كرد. خدا نگفته سلب قدرت مي‏كنم، گفته احقاق حق مي‏كنم و ابطال باطل مي‏كنم، پس نبيي برمي‏خيزد و ادعا مي‏كند كه من از جانب او آمده‏ام و او ظالم نيست و ظلم را نمي‏پسندد و چيزهايي كه براي شما مضر‌ّ است در ظاهر و باطن از براي شما آنها را نپسنديده و چيزهايي كه در ظاهر و باطن نافع است براي شما آنها را پسنديده. و شماها جاهليد به منفعتها و مضرتهاي خودتان، از اين جهت كه جاهل بوديد من عالم را فرستادم كه بگويد براي شما چه چيزها نافع است براي شما، چه چيزها ضرر دارد براي شما، محض ترحم بر شما. پس مي‏گويد كه اين خدا مي‏گويد كه ظلم بد است و تو از زبان من مي‏شنوي حكم او را، پس حالا اگر ديدي كسي برخاست و بناي ظلم را گذارد خدا ابطال او را كرده و گفته ظلم بد است، حالا سلب قدرت نكرده خودش مي‏گويد: من سلب قدرت نمي‏كنم، و مي‏گويد: انما نملي لهم خير لانفسهم انما نملي لهم ليزدادوا اثما اگر بناش بر اين بود كه قدرت را سلب كند مردم نمي‏توانستند كافر شوند فاسق شوند، اگر چنين بود مستحق ثواب نبودند مستحق عقاب نبودند، پس سلب قدرت كه عجالةً بدانيد از عصات نمي‏كند. لكن مي‏گويد به زبان انبياي خود، زنا حرام است، اما حالا سلب قدرت نمي‏كند بلكه زاني را خلق كرده، مَزني‏بها را خلق كرده، مشاطه را خلق كرده، پول هم داده اين مي‏رود زنا مي‏كند ولكن تصديق او را نكرده به جهت آنكه گفته زنا حرام است، رفتن به سوي او حرام است، پس ابطال باطل را كرده حالا تو را قدرت داده كه به راه باطل نرو به جهت همين اگر بروي عقابت بكند. شراب را حرام كرده بر زبان جميع علما در جميع اعصار تا آمده در اين زمان به حد‌ّ ضرورت رسيده كه حرام است. حالا سلب قدرت از تو نمي‏كند

«* دروس جلد 2 صفحه 44 *»

كه مخور و من شاء فليؤمن و من شاء فليكفر من حق را ظاهر مي‏كنم راه خير و شر‌ّ را به تو مي‏نمايم و تو را قدرت مي‏دهم به هر سمتي بخواهي بروي. بر من است راه حق را بگويم، آن راه، راه حق است آن راه، راه باطل است. تو هر راهي كه مي‏خواهي بروي من تو را مي‏برم، اما به زور، من تو را از اين راه نمي‏برم، نه هم از آن راه، خودت اگر از سمت راست آمدي به راحت مي‏افتي و اگر به سمت چپ آمدي به زحمت مي‏افتي. گفته‏ام به تو جدوار شفاء است و گفته‏ام سم‏الفار قاتل است، تو را هم قدرت جويدن داده‏ام، برو هر كدام را مي‏خواهي بخور، مي‏خواهي هلاك شوي سم‏الفار بخور من منع نمي‏كنم هلاكت را از تو، مي‏خواهي شفا بيابي جدوار را به تو شناسانيدم، من احقاق حق مي‏كنم و ابطال باطل. پس نبي مي‏آيد تأثير سم‌ّ را بيان كند براي تو، حالا گفته. پس تصديق نكرده فساق را، تصديق نكرده كفّار را، اگر چه مهلتشان داده لكن تقرير نكرده.

خيلي فكر كنيد پس تسديد خدا و تصديق خدا و تقرير خدا در احقاق حق و ابطال باطل است. راست را تصديق مي‏كند دروغ را تكذيب. كسيكه ادعائي بر حق‌ّ كرد او را باقي مي‏گذارد كسيكه از جانب او نيست او را يك طوري رسوا مي‏كند همه‏اش اين نيست كه او را خفه كند بلكه او را نمي‏كشد امرش را باطل مي‏كند. مثل اينكه ضروريات چندي را در يك مذهب و ملت حقي قرار داده، پس مثلاً دين اسلامي آورده با دليل تسديد و تقرير و معجزات آن را ثابت مي‏كند براي تو كه اسلام بر حق است، آن پيغمبرش مي‏آيد و اين دين را مي‏آورد، بعد در توي اين دين ضروريات چندي قرار مي‏دهد به گردن اهل هر عصري مي‏گذارد، آن نماز است روزه است زكات است در اعتقاد در اعمال در ظاهر در باطن ضرورياتي چند مي‏گذارد كه محل شك و شبهه نماند. حالا مي‏بيني كسي برخاست عالم هست دانا هست و خودش را نسبت به خدا مي‏دهد لكن مي‏گويد شراب حلال است، خدا ابطالش كرده اگر چه همه را هم درست بگويد،

«* دروس جلد 2 صفحه 45 *»

خدا ابطالش كرده. بسا تابعيني چند هم داشته باشد بسا كشفش هم بدهد كرامتش هم بدهد هر چه بكند ابطال او كرده شده. به همين‏قدر كه گفت شراب حلال است ابطالش كرده، چرا كه حرمت شراب را ضرورت كرده بود.

نماز ظهر در حضر بدون خوف چهار ركعت باشد، به ضرورت اسلام اين را حالي تو كرده، اگر حالا شخصي آمد گفت بايد پنج ركعت نماز بكني، خيلي هم مقد‌ّس است، يكي بيشتر مي‏كند اين ابطالش شده است، يا مي‏گويد دو ركعت مي‏كنم، بايد دو ركعت كرد چرا كه اصل نماز دو ركعت است، اين دو ركعت را پيغمبر زيادي به گردن مردم گذارده، همه شرايع را قبول داشته باشد عالم هم باشد متّقي هم باشد كشف هم داشته باشد كرامت هم داشته باشد خارق عادت هم داشته باشد همين كه نماز ظهر را بي‏عذر و بي‏خوف گفت دو ركعت است خدا ابطالش كرده. مردم گولش را مي‏خورند، نخورند، اگر مردم تابع او مي‏شوند، از اهل غرضند. خدا ابطال كرده او را به مخالفت ضرورت. حالا كسي ديگر باشد به تو بنماياند و بگويد اين نمازي كه گفته‏اند از براي عوام است، من ذكري دارم كه بهتر از نماز است، اثرش بيشتر از نماز است، به ياد تو مي‏دهم، نماز را هم كه گفته‏اند همه‏اش به جهت اين است كه تو توجه داشته باشي، حالا فكر كن ببين در خلوت بهتر مي‏شود آدم توجه داشته باشد، به اين‏طور گولت مي‏خواهد بزند. مي‏گويند يكپاره مرشدها در خلوت كه صدايي نباشد و رفت و آمدي نباشد آنجا بهتر مي‏توان التفات كرد. معلوم است آدم چشمش كه مردم را نمي‏بيند بهتر مي‏تواند توجه داشته باشد، پس در خلوت بهتر است، نماز را در خلوت بايد كرد. حالا فكر كن در خلوت آدم بنشيند و ساكت باشد بهتر متوجه مي‏تواند باشد تا هي برخيزد و بنشيند و خم و راست بشود. البته تجربه كرده‏اي انسان وقتي كه مي‏خواهد فكر كند تا يك‏جايي ننشيند درست ساكت، يكدفعه توجه تام نمي‏تواند داشته باشد. درست فكر در امور نمي‏تواند بكند

«* دروس جلد 2 صفحه 46 *»

و در هر امري ما مي‏بينيم تا ساكن نشويم در خلوتي فكر درستي براي آن نمي‏توانيم بكنيم، پس توجه هم به همين‏طور است، در خلوت هم اگر زبان هم صدا نكند، بهتر متوجه خدا ما مي‏توانيم بشويم. صداي خودمان به گوشمان مي‏خورد نمي‏گذارد ما توجه داشته باشيم. بسا ملتفت به معاني الفاظ بشويم، بسا ملتفت مخارج مي‏شود كه «ولاالضالّين» را چطور از مخرج ادا كنيم بايد ملتفت دندان و زبان و حلق شد ماجعل اللّه لرجل من قلبين في جوفه در اين وقت تو متوجه خدا نيستي اگر متوجه اينها شدي، پس مي‏روم در خلوت بي‏صدا نماز مي‏كنم، باز ديگر اغوا مي‏كند كه بايستي يا بنشيني، كدام بهتر است از براي توجه؟ پس حال كه چنين شد بنشين و ذكر خفي كن و عوض نماز يادت باشد دائم «بسيط الحقيقة ببساطته كل الاشياء» از كجا نفَست را بكش، سرت را چطور حركت بده، لعن چهار ضرب بكن ـ اين ذكر چهار ضرب را هر وقت مي‏شنوم لعن چهار ضرب يادم مي‏آيد ـ به اين‏طور كه از نافت بردار بيار بالا سر را از اين طرف بگردان، جميعش اغواهاي شيطان است. حالا فرض كن شراب نخورْد دزدي هم نكرد نماز هم كرد همه چيزش خوب است لكن گفت بايست نماز را در خلوت بكني و به عوض نماز لعن چهار ضرب بكني، هرگز چنين نگفته خدا، اگر مي‏خواست من در خلوت بنشينم، زبانش درد نمي‏آمد، زبان جبرئيلش درد نمي‏آمد پيغمبرش مي‏توانست بگويد آن راه به سوي خدا است، او بهتر از تو مي‏دانست او يقيناً پيغمبر بود و تو الحمدللّه نمي‏تواني ادعا كني كه من پيغمبرم، او يقيناً گفت من معصومم و تو از بس سهو مي‏كني نمي‏تواني ادعا بكني، او راه به سوي خدا را البته بهتر از تو مي‏داند، بلند گفته نماز بكن، مسجد هم برو نماز جماعت هم بكن و او معصوم بود و تو نمي‏تواني ادعا كني كه ملك بر من نازل شده اگر ادعا كني بسا سنگسارت كنند، پس او بهتر راه مي‏برد، حالا ديگر اينها تسويلات شيطان است، ابطال حجت اين ملحدين را خدا كرده اگر چه روزه گرفته نماز كرده،

«* دروس جلد 2 صفحه 47 *»

و از اين راه بسياري از ملحدين بيرون مي‏روند. مي‏گويند بابا از اينجا مي‏روي تا مكّه چند ماه راه است، مي‏روي راه دور، دور سنگ سياهي مي‏گردي چه حاصل دارد؟

كافران از بت بي‏جان چه تمنّا دارند باري آن بت بپرستيد كه جاني دارد

انسان اشرف است يا سنگ؟ ظاهراً ترائي مي‏كند انسان اشرف است، انسان خيلي چيزها مي‏فهمد سنگ سياه مكّه نمي‏فهمد، پس انسان مقرب‏تر است پيش خدا از سنگ. بابا اين حجّي كه گفته‏اند براي عوام است، براي خواص حج‌ّ اين است كه من كه مرشد هستم بيايي دور من بگردي و پولهايت را هم بدهي به من. به سنّيها هم ندهي، حج واقعي حقيقي هم كرده‏اي. اگر اين است دين خدا كه پيغمبر هم بود و اشرف از تو و از همه بود، و بايد پول بگيرد از امت و امت را دور خودش بگرداند. ولي خودش به مكّه مي‏رفت و از همه كس بهتر مي‏رفت با مشقت‏تر با زحمت‏تر پاي پياده مي‏رفت. چرا پيغمبر در خلوت نمي‏نشست ذكر كند عوض نماز، روي قدمش مي‏ايستاد سر پا تا پاهاش ورم مي‏كرد، سر انگشت پا مي‏ايستاد، چرا آن‏قدر مي‏ايستاد؟ او بهتر راه مي‏برد يا تو؟

پس مختصر كنم كلام را كه ضروريات چند را در هر امتي كه باشد كائناً ماكان مي‏گذارد خدا و امتحان مي‏كند حق را و باطل را، به دست مردم مي‏دهد ضروريات را، هر كس در علم در عمل در اعتقاد مطابق آن ضروريات راه رفت او است اهل حق اگر همه را وازد باطل است ده‏تاش را وازد باطل است، يكيش را وازد باطل است، نماز را بكند روزه را بگيرد خمس بدهد همه را بكند يكيش را وازند هر يكيش كه به حد‌ّ ضرورت رسيده انكار كند، آن وقت انسان كافر مي‏شود. اين است راه به دست كساني كه مطّلع بر غيوب نيستند، ضروريات اموري است واضح هر حقّي را و هر باطلي را با آنها مي‏سنجيم. حقّش را از باطل تميز مي‏دهيم.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

 

«* دروس جلد 2 صفحه 48 *»

درس سوم

 

(صفر المظفر سنه 1295)

«* دروس جلد 2 صفحه 49 *»

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم

چون‏كه در مسأله سلسله طوليه خيلي قال قال شده حتي اينكه بعضي از تبريزي‏ها به طور افترا خيال كرده‏اند كه آقاي مرحوم به اين سلسله قائل نشده‏اند. و حالا ملتفت باشيد كه بلكه اين چند روز گفته شود، و حفظش هم بكنيد كه خودتان هم بفهميد و به طور تقليد هم قبول نكنيد، سعي كنيد خودتان مسأله را بفهميد.

پس عرض مي‏كنم كه نوعاً نسبتي كه ما بين اشياء هست، از دو نسبت بيرون نيست: يك نسبتي دارند اشياء به يكديگر. و يك نسبتي دارند كل اشياء به خدا. پس يك نسبتي است كه بعض خلق به بعض دارند؛ ديگر اعم از اينكه يكي بالا باشد و يكي پايين. مثل روح و بدن، روح تصرف مي‏كند در بدن و بدن نمي‏شود. و بدن هم تصرف مي‏كند در روح و روح نمي‏شود. ببينيد بدن يك‏خورده تسخين مي‏كند حالت غضب از براي روح پيدا مي‏شود، يك‏خورده كه تبريد مي‏كند حالت ملايمت براي او پيدا مي‏شود. اين يك جور نسبتي است كه اشياء به يكديگر دارند.

و اما يك نسبتي ديگر است كه تمام خلق به خداي خود دارند. و عرض مي‏كنم كه هر مسأله‏اي را كه از مبدأ انسان گرفت، همين‏طور مي‏آيد تا از منتها در مي‏رود. و اما هر مسأله‏اي را كه از پايين انسان مي‏گيرد و مي‏خواهد بالا برود، مي‏بيند يك‏جا سفيد است و يك‏جا سياه است، يك‏جا تاريك است و يك‏جا روشن است، گم مي‏شود و به منتهاي آن

«* دروس جلد 2 صفحه 50 *»

مسأله البته نخواهد رسيد.

پس نسبت محدودي به محدودي ديگر، اين محدود جزء آن محدود نمي‏شود. ولكن آتش كه يك محدودي است آب را كه محدودي ديگر است گرم مي‏كند. و آب، آتش را سرد مي‏كند. به همين لغتي كه عرض مي‏كنم داشته باشيد كه به طور حصر عقل نسبت سومي پيدا نخواهيد كرد.

پس اين محدودات يكيشان ديگري را گرم مي‏كند و يكي ديگري را سرد مي‏كند. و اما نسبت محدود به غيرمحدود اين‏طورها نيست. و آن غيرمحدودِ اوّل اوّل خداست. پس همينكه يك محدودي را مي‏خواهي نسبت به‌غيرمحدود بدهي، بدان كه غيرمحدود بيرون محدود ننشسته. و شما مباشيد مثل عوام. و اين عوامي كه من عرض مي‏كنم آنهايي هستند كه حكمت را نفهمند اگرچه خيلي هم ملا باشند. پس خيال نكنيد محدود را يك قطره‏اي از درياي بي‏كناري ـ چنانكه خيال كرده‏اند ـ و غيرمحدود را مثل آن درياي بي‏كنار خيال كرده‏اند. و شما بدانيد كه اينها هردو محدود هستند، چراكه هر تعريفي كه از براي اين يك قطره مي‏كني، همان تعريف براي تمام دريا هم صدق مي‏كند.

پس غيرمحدود و محدود را با هم نمي‏توان نسبت داد. و غيرمحدود با محدود ممزوج نمي‏شود و هرچه با هرچه ممزوج شد محدود است مانند آنكه روح با بدن ممزوج مي‏شود و رنگ ممزوج مي‏شود با كرباس. پس نسبت غيرمحدود را به محدود كه مي‏خواهي بسنجي، نسبتش هم غيرمحدود مي‏شود. و غيرمحدود از جميع اطراف محدود بلانهايت مي‏آيد و نافذ مي‏شود در محدود. و ديگر از همين‏جور حالات است كه بسا آنكه از مشايخ خودمان هم باشد كه در مكاشفات ديده‏اند. مي‏فرمايند كه صوتي به من رسيد كه همان‏طور كه از گوش مي‏شنيدم از دستم هم مي‏شنيدم، از پايم هم مي‏شنيدم، از تمام اعضايم مي‏شنيدم.

باري، سعي كنيد كه اينها را بفهميد. اينها مال دار خلود است آنجا به كار مي‏آيد. و

«* دروس جلد 2 صفحه 51 *»

آخر كار، شخص بايد همين‏طور شود و اينها را بفهمد تا معني دار خلود را بفهمد.

پس عرض مي‏كنم كه غيرمحدود در همه‏جاي محدود داخل مي‏شود بدون اينكه عرصه را بر محدود تنگ كند. و از يك طرفش داخل نمي‏شود، بلكه بلانهايت داخل مي‏شود. و از همين‏جور است كه مي‏فرمايد: ان اللّه مع الذين اتقوا و الذين هم محسنون. پس ببين كه هيچ حولي و هيچ قوه‏اي از براي هيچ‏كس نيست مگر از براي خدا. مي‏خواهي بخوري بايد بسم اللّه رويش بگذاري، مي‏خواهي بياشامي بايد بسم الله سرش بگذاري. همين‏جوري كه خداي تو دستورالعمل داده است كه سنريهم آياتنا في الآفاق و في انفسهم آن آياتي كه خدا در خودت گذاشته، اقرب از جميع اشياء است به خود تو. پس تو در بدن خودت فكر كن كه هيأت ايستادني داري و هيأت نشستني، وقتي كه ايستادي مي‏بيني نشسته نيستي، و وقتي كه نشستي ايستاده نيستي. پس اين ايستاده محدود است به نشسته. و معني اينكه محدود است به نشسته اين است كه ايستاده غير نشسته است. و اما خودت نه ايستاده‏اي و نه نشسته. و آن آيتي كه خداوند در خود تو گذاشته، همين ايستاده و نشسته و ساير ظهورات تو است نسبت به تو. پس وقتي كه مي‏سنجي نشسته خودت را به خودت، مي‏بيني كه ظاهرت در ظاهرِ قاعد است، و باطنت در باطنِ قاعد نشسته. پس ببين كه خودت از جميع اطراف داخل و نافذ در نشسته خودت شده‏اي و خودت در نشسته خودت نشسته‏اي. پس مي‏خواهي تعبير بياوري بگو زيد ظاهر شد با حفظ صورت خودش به قاعد از براي قاعد. و اگر زيد به ذات خودش قاعد شده بود محال بود كه ديگر قائم بشود يا به ظهوري ديگر بتواند جلوه كند. پس اين ظهورات محدودات هستند، و آن زيد كه نسبت به اينها غيرمحدود است به طوري در اينها ظاهر شده است كه از سر، از پا، از پهلو، از جميع ظاهر و باطن داخل شده است.

و عرض مي‏كنم كه اين نسبت را نمي‏گويم اسمش را اثر و مؤثر بگذار، هرچه دلت مي‏خواهد اسمش بگذار. عجالةً اين يك جور نسبتي كه هست ديگر اين‏جور حرفها را

«* دروس جلد 2 صفحه 52 *»

نگو كه يك طايفه‏اي از صوفيه هم گفته‏اند. عرض مي‏كنم كه مي‏شود گفته باشند لكن از اهل حق دزديده‏اند. و توي نصاري هم بعضي كلمات حق هست كه از اهل حق دزديده‏اند. توي يهود هم بعضي كلمات حق هست كه به همان كلمات، مردم را گمراه كرده‏اند. و خيلي از رفقاي خودمان كه ساده‏لوح هستند بسا يك‏چنين جور كلماتي از صوفيه بشنوند و وحشت كنند كه اي! اينها هم اين‏جور حرفها زده‏اند. عرض مي‏كنم كه هيچ وحشت هم نمي‏خواهد. هر باطلي تا كلماتي چند از اهل حق ندزدند نمي‏توانند خلق را گمراه كنند.

خلاصه، من مقصودم نسبت يك بي‏نهايت و غيرمحدودي است به محدودي كه بفهميم؛ حالا هركس هم گفته باشد گفته باشد. همين‏كه من چنين نسبتي را نزد يك زيد و قائمي فهميدم، در هر جا چنين جور نسبتي باشد ديگر مي‏فهمم. و بسا آنكه بشنوي كه شيخ مرحوم فرموده است من عرف زيد قائم فقد عرف التوحيد بحذافيره پس چنين خيال كنيد كه از براي شيخ مرحوم ممكن بود اين‏جور معرفت، به علت اينكه او عالم بود، مرتاض بود، متبحّر بود؛ لكن از براي امثال ماها ممكن نيست، و محض خيال است. و عرض مي‏كنم كه شيخ مرحوم هم خيلي خيلي بزرگ بود به علت اينكه يك شخص برخيزد بي زر، بي زور، بي حرب، بي قبيله، بي شمشير و اسمش پر كند همه‏جا را و تا جايي كه اسم اسلام با آن دعواها و جنگها و تسلطها رفته است اسمش رفته باشد، شوخي نيست. ولكن عرض مي‏كنم كه اين كلمات علم است و گفته‏اند كه تو بياموزي. و شيخ مرحوم مؤسس بوده كه به اين اساسي كه آن بزرگوار چيده جميع كتب و اخبار و احاديث معني مي‏شود.

و عرض مي‏كنم كه خداوند كارش اين است كه به اسباب عامه ملك، به گردش افلاك در مدت مديدي يك مبدئي را خلق مي‏كند، حضرت آدم و حوّا. اما حالا كه مبدأ ساخته شد ديگر به‌واسطه اين مبدأ، بدون كلفت به محض يك جماعي انسان درست

«* دروس جلد 2 صفحه 53 *»

مي‏كنند. و همچنين حالا كه مبدئي مثل شيخ مرحوم ساختند و چنين مبدئي را به دست تو دادند، تو ديگر در كمال سهولت و آساني جميع احاديث و اخبار مشكله را مي‏تواني حل بنمايي. پس عرض مي‏كنم كه تو از براي غير خودت آيت آفاقي هستي، كه بايد ديگران در تو فكر كنند و خدا را بشناسند. و براي خودت آيت نفساني هستي، كه بايد خودت در خودت فكر كني و به اين واسطه خداي خود را بشناسي. پس مي‏بيني كه تو خودت مي‏نشيني و راه مي‏روي و مي‏ايستي و مي‏دهي و مي‏گيري، و اين ظهورات هم هيچ‏يك تو نيستند.

باز ملتفت باشيد بسا آنكه مي‏خواهند تعريف حضرت امير را بكنند، مي‏گويند علي وكيل كارخانه خداست. و از اين كلام خيلي وحشت مي‏كنند، و جاي وحشت هم دارد. ولكن از اين بالاتر را مي‏توان گفت به لفظ خودش كه هيچ وحشت هم نداشته باشد. پس بگو علي هيچ چيز از خودش ندارد و هرچه دارد مال خداست، چنانچه خدا هم در قرآن فرموده اللّه وليّ الذين آمنوا. پس بايد از اول يك زحمتي كشيد و اثبات كرد يك ولايتي را از براي حضرت امير، بعد از آنكه اين ثابت شد ديگر همه اين حرفها را به آساني مي‏توان ثابت كرد. پس بگو علي معصوم است يعني زبانش به ميل خودش حركت نمي‏كند، و علي از خودش هيچ ميلي ندارد، ديگر هرچه خدا ميل دارد. از اين جهت درباره ايشان خدا فرموده در قرآن و ماتشاءون الا ان يشاء الله. و اين علي اگر چنين كسي نباشد چرا اسمش را امام بگذاريم؟ و باز توي قرآن اشاره به همين مطلب است كه و لاتطع من اغفلنا قلبه، و همچنين و لاتطع منهم آثماً او كفوراً. و خدا اجلّ از اين است كه يك جاهلي را بفرستد و او را رئيس مردم بكند. حالا مي‏بيني ابوبكر جاهل است، پس جاهل خليفه خدا نيست. همين‏طور حرامزاده را خدا خليفه خود نمي‏كند. پس عمر كه ادعاي خلافت مي‏كند دروغ مي‏گويد. و جهل ابوبكر و حرامزادگي عمر اجماعي كل است. پس اين حرفها را كه خلاصه مي‏كني، آخرش اين مي‏شود كه آن‏كس كه از جانب

«* دروس جلد 2 صفحه 54 *»

خدا مي‏آيد از خودش هيچ ندارد و هيچ خلافي با خدا ندارد. و خلافي كه دارد همين است كه او اصل است و اين فرع. اين است كه خدا مي‏فرمايد: مارميت اذ رميت ولكنّ اللّه رمي.

عرض مي‏كنم كه آن بي‏نهايت به طوري در اين متناهي جلوه كرده است كه به قدر سر سوزني از او را فروگذاشت نكرده. باز در خودت فكر كن كه خودت در ظهوراتت بي‏نهايت داخل و نافذ شده‏اي، به طوري كه اگر اين زبان تو دروغ بگويد تو دروغ گفته‏اي و اگر اين زبان راست گفت تو راست‌گفته‏اي. حالا اين نسبت را يك بيچاره‏اي اسمش را اثر و مؤثر گذاشت و ديگري اسم ديگر سر اين گذاشت. آن بيچاره كه اسم اين را اثر و مؤثر گذاشته معصيتي نكرده، بلكه اصطلاحِ به قاعده‏اي هم كرده است. ببين كه ضرب من به واسطه حركت دست من احداث شده، و اگر من نبودم ضرب من معقول نبود كه باشد. پس اثر و مفعول، آن چيزي است كه دارا نباشد مگر آنچه را كه مؤثر و فاعل به او داده باشد. و اثر هرچه دارد از مؤثر به او رسيده. پس نسبت بي‏نهايت با صاحب نهايت آن است كه صاحب نهايت هرچه داشته باشد از بي‏نهايت به او رسيده باشد. حالا اين صاحب نهايت، منزلتي پيدا كرده كه اگر ما بخواهيم رو به بي‏نهايت كنيم، بايد رو به همين صاحب نهايت كنيم. باز فكر كن كه اين قيامي را كه تو به قيام داده‏اي، هيچ ذات خودت را به او نداده‏اي بلكه او را به خود او احداث كرده‏اي. مثل اينكه جاي قدم را هم اثر مي‏گويند؛ به جهت اين است كه قطع نظر از تو، آن جاي قدم هيچ از خودش ندارد.

و عرض كردم كه هرچه فكر كنيد غير از اين دو نسبت پيدا نخواهيد كرد. پس نسبت محدودي به محدودي ديگر، مثل نسبت آب به آتش و زمين به آسمان و بالا به پايين و مانند اينهاست. و نسبت غير محدود به محدود نسبت زيد است به قيام و قعود و ركوع و سجود و جميع ظهوراتش. حالا بعد از اينكه اين مطلب را خوب فهميديد مي‏آييد توي سلسله طوليه ان شاء اللّه.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 2 صفحه 55 *»

درس چهارم

 

(صفر المظفر سنه 1295)

«* دروس جلد 2 صفحه 56 *»

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم

عرض مي‏كنم كه هر شيئي را كه من حيث نفسه نظر كني و ملتفت نباشي به فاصله آن و نسبت آن به چيز ديگر، خود آن شي‏ء را مي‏بيني. مثلاً نگاه كن به اين كتاب از حيث خودش، ديگر نرو پيش چيزي كه نيم ذرع فاصله دارد با كتاب. به اين نظر، اول چيزي كه تو مي‏بيني كتابيّت كتاب است. ديگر نگو كاغذش سفيد است يا آبي، مقصود آن حيث انّيت شي‏ء است. و هرچه بيرون از اوست غير از اوست. و آنچه شي‏ء اجزاء و ابعاض دارد حتي ماده و صورت آن، هيچ انيّت شي‏ء نيستند و اعراض او هستند. و بسا آنكه شي‏ء را نگاه مي‏كني و ملتفت هيچ‏يك از نسبتهاي او به خارج نيستي. پس به اين نظر ترتّبي در اشياء نخواهي ديد. و بسا اسم اين مقام را كون اشياء بگذارند و گذاشته‏اند. و حكيمي كه فرموده است سلسله طوليه در كون نيست، به همين نظر است. و حكيمي ديگر هم فرموده است كه سلسله طوليه در كون هست. و هردو درست گفته‏اند و ضد يكديگر نگفته‏اند.

و شما ملتفت باشيد كه آن كوني كه عرض كردم كه سلسله طوليه در او نيست غير از اين كوني است كه سلسله طوليه در او هست. دقت كنيد تا شما هم بفهميد. پس يكدفعه نظر مي‏كني به اشياء و مي‏گويي آن بي‏نهايت در غيب ننشسته كه اهل شهاده از او دور باشند، و همچنين در بالا نيست كه بالايي‏ها نزديكتر به او باشند و پاييني‏ها دورتر باشند از او. و به همين نظر است كه هر قدر در اشياء فكر كنيد يك خلقي نخواهيد يافت

«* دروس جلد 2 صفحه 57 *»

كه او در مخلوقيت مخلوق‏تر باشد از ساير خلق. پس در اين مقام افعل تفضيل بر نمي‏دارد. پس در حضور اين بي‏نهايت فعل و فاعل همدوش ايستاده‏اند.

ملتفت باشيد كه من دست خود را حركت مي‏دهم، و همه عقلا اين حركت را نسبت به من مي‏دهند، و اين حركت از غير من جاري نشده. و اگر ديگري هم دستش را حركت بدهد، نهايت مثل من حركت داده، و حركت آن ديگري حركت من نيست. اين حركتي كه تمامش محتاج به من است و مدتها نبوده و من او را احداث كرده‏ام، و مدتها بعد از اين هم من هستم و آن حركت فاني مي‏شود، با وجود اينها من و اين حركتِ من، هردو در نزد آن بي‏نهايت همدوش و مساوي ايستاده‏ايم، و به هيچ وجه من نزديكتر به بي‏نهايت از فعل خودم نيستم. و اگر بخواهيد بگوييد كه آن بي‏نهايت با همه اشياء به عدلش عمل كرده، اين هم يك‏جور معنايي است. الرحمن علي العرش استوي و ليس شي‏ء اقرب اليه من شي‏ء آخر. پس همه اشياء در سر جاي خودشان موجودند، و هيچ‏يك هم نسبت به بي‏نهايت نزديكتر و دورتر نيستند از ديگري. و در اين نظر است كه مي‏گويم سلسله‏اي نيست نه طوليه و نه عرضيه. و اين بياباني است، قاع صفصف. پس در اين نظر هيچ ترتّبي نيست. و عرض كردم كه اين در صورتي است كه شي‏ء را به حقيقت خودش نظر كني، و چشم از جميع اجزاء و ابعاض او بپوشي. و از اين مقام كه گذشتي نظر مي‏كني به نسبت اشياء به يكديگر، در اينجا ترتب پيدا مي‏شود.

پس عرض مي‏كنم كه كون اوّل و كوني كه در او هيچ ترتّب و سلسله‏اي نيست همان بود كه عرض كردم. و از آن كه گذشتي دو جور كون و دو جور شرع هست. و اين چهار دخلي به آن كون اولي ندارد. پس ملتفت باشيد كه در اين چهار تاي آخري، يك كونِ كوني هست و يك شرعِ كوني. و در اين مقام هرچه را كه مي‏بيني از اشياء، نسبتي به ساير اشياء دارد، و آمد و رفتي دارد و خوب و بدي دارند، كه هيچ دخلي به آن آمدن و رفتن و متابعت‌كردن امر انبياء و مرسلين ندارد. اين كونِ كوني و شرعِ كوني است. مثلاً دو

«* دروس جلد 2 صفحه 58 *»

نفر هستند غير از يكديگر، يكي ديگري را كه صاحب گوش است مي‏خواند كه بيا يا برو، يا مي‏آيد يا نمي‏آيد. حالا اين آمدن يا نيامدن در ميان خودشان يا خوب است يا بد است. اما نسبت به آن شرعِ شرعي نه خوب است و نه بد است. و اين كونِ كوني و اين شرعِ كوني، هردو در ميان آن كونِ شرعي و شرعِ شرعي افتاده است. و در همين‏جا است كه كان الناس امة واحدة.

و بسا در اينجا خيلي‏ها به اشتباه افتاده‏اند كه اگر اين مردم همه مساوي بودند و مساوي ايستاده بودند و شارع آمد و اينها را دعوت كرد، ديگر چرا بعضيشان رفتند؟ اگر مساوي بودند، يا همه بايد عصيان كنند، يا همه بايد مطيع شوند. و بسا هم از كسيكه راه مسأله دستش نيست سؤال كنند او هم مثل سائل به خيالات فاسد خود جوابي گويد و شبهه بيشتر شود. و عرض مي‏كنم كه ملتفت باشيد كه در اين كون، مردم سفيدشان سفيد و سياهشان سياه، و نرشان نر و ماده‏شان ماده، و صفراوي صفراوي و دموي دموي بودند، و هيچ‏يك هم در اينها مؤاخَذ نبودند. ولكن اينها هم مي‏توانستند اطاعت كنند امر شارع را، و هم مي‏توانستند اطاعت نكنند و انكار كنند. و عرض مي‏كنم كه در اين مقام نمي‏آيند مؤاخذه بكنند كه صفراوي چرا صفراوي شد و دموي چرا دموي شد و سفيد چرا سفيد، و مرد چرا مرد، و زن چرا زن، و سياه چرا سياه شد. و در مسأله جبر و تفويض گفته شده است كه خداوند معقول نيست كه هرچه را بر بندگان خود غالب كرده است از آن مؤاخذه بكند. لكن حالت غضبي را كه اگر ايستاده‏اي غضبناكي و اگر بنشيني مي‏بيني رفع غضب‌مي‏شود اين را امر كرده‏اند كه غضب مكن. و در اخبار هم همين‏طورها وارد است. مثلاً جايي را كه مي‏تواني نگاه كني و مي‏تواني نگاه نكني و چشمت را روي هم بگذاري، حالا چشمت را باز كرده‏اي و به نامحرم نگاه مي‏كني، با اينكه نهي كرده‏اند؛ اينجا را مؤاخذه مي‏كنند كه با اينكه مي‏توانستي نگاه نكني، چرا نگاه كردي؟

باز ملتفت باشيد عرض مي‏كنم كه اين اكوان با شرع كوني كه روي آنها هست، همه

«* دروس جلد 2 صفحه 59 *»

روي هم رفته كوني هستند از براي شرعِ شرعي كه شرع انبياء باشد كه انبياء مي‏آيند و دعوت مي‏كنند ايشان را. و هيچ‏يك در شرع كوني مساوي نبودند، يكي سفيد بود يكي سياه، يكي دموي يكي صفراوي، يكي مرد يكي زن، يكي فهمش زيادتر بود يكي شعورش كمتر بود. پس در آن نظر تفاوت داشتند، لكن همه مساوي بودند در نزد آن شرعي كه انبياء القا كردند. پس اين شرع انبياء اگر به گوش بي‏شعوري خورد و اقرار كرد، مي‏شود ابوموسي اشعري. و اگر به گوش صاحب شعوري خورد و اطاعت كرد مي‏شود سلمان فارسي. و همين شرع اگر به گوش باشعوري خورد و انكار كرد، مي‏شود ابوبكر و اگر به گوش بي‏شعوري خورد و انكار كرد، باز مي‏شود ابوموسي اشعري.

حالا دراين مقام نكته‏اي است و ملتفت باشيد كه امر برعكس مي‏شود. اين اكوانِ كوني با شرعِ كوني روي هم رفته قابل مي‏شوند كه صورت امتثال يا انكار از آنها بيرون آيد براي امر و نهي شارع شرعي. پس امتثال ممتثلين صورت مي‏شود، و امر آمرين از آن طرف ماده مي‏شود براي اين صورت. پس ببينيد كه حالا ديگر آن كونِ كوني و شرعِ كوني روي هم رفته مي‏افتد در ميان اين شرع آخري. پس امر از جانب شارع مي‏آيد در بطن و ارحام ممتثلين و منصبغ مي‏شود به صبغ امتثال آنها، پس اينجا هم ماده‏اي است و هم صورتي. امر آمر كه مثلاً گفت «صلّوا»، اين ماده مي‏شود و امتثال من كه مي‏كنم، صورت مي‏شود براي آن ماده. پس آن ماده كه امر شارع باشد وجود شرعي است و اين صورت كه امتثال ممتثلين يا انكار منكرين باشد، شرع وجودي است. پس اين شرعِ شرعي را شرعِ وجودي مي‏گويند.

و در اينجا بشارتي است براي مؤمنان كه امر آمر هيچ نقص ندارد. و اغلب مؤمنان نماز كرده‏اند و معني نماز را هم نمي‏دانند، مثلاً فارسند و معني الفاظ عرب را نمي‏فهمند. عرض مي‏كنم كه آن ماده همين نماز كه امر شارع است و از نزد شارع آمده هيچ عيب و نقصي در او نبوده، پس نصف نماز درست بوده. نهايت اين نصفش كه از تو بوده عيبي

«* دروس جلد 2 صفحه 60 *»

پيدا كرده، باز مي‏شود رفع و رجوعش بشود. تو همين‏قدر سعي كن كه آن روح را و آن ماده را در كارها و اعمالت بياوري، آن كه آمد اين عيبها را رفع مي‏كند. فكرت نباشد كه من نماز مي‏كنم كه مردم بگويند اين مرد مقدسي است، بلكه به جهت فرمايش رسول خدا نماز بكن، به جهت فرمايش آن بزرگوار زكوة بده. و همچنين سعي كن در جميع اعمالت كه محض فرمايش رسول‏اللّه عمل كني. اگر چنين شد او خودش جميع نقصهاي اعمال تو را درست مي‏كند.

پس سعي كنيد كه ارواح خبيثه در اعمالتان نيايد. و سعي كنيد كه به همان طريقي كه امر كرده‏اند عمل كرده باشي، ديگر او خودش عيب و نقصها را رفع مي‏كند. عبرت بگيريد كه مي‏فرمايد من خلق را خلق نكرده‏ام كه از آنها نفعي ببرم، بلكه خلق را خلق كرده‏ام كه آنها از من ربح ببرند. پس عرض مي‏كنم كه نقصهاي كوني را اين خدا خودش اولي به عفو است، ولكن سعي كن كه در اين شرعِ شرعي كه از او به شرعِ وجودي تعبير آورده‏اند تو خودت اطاعت كرده باشي، كه همه مدحها و مذمتها در همين‏جا جاري است.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 2 صفحه 61 *»

درس پنجم

 

(صفر المظفر سنه 1295)

«* دروس جلد 2 صفحه 62 *»

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم

از طورهايي كه عرض كردم ان‏شاء اللّه ملتفت شديد كه در عرصه علم هيچ ترقي و حدوث چيزي نيست. و آن صفحه‏اي كه ديروز عرض كردم صفحه علم خداست، و مخلوقش هم نمي‏توان گفت، و ذات خدا هم نيست. و اول از مخلوقات خدا مشيت خداست، چنانچه شماها را هم همين‏طور آفريده كه هركس هر كاري مي‏كند به قوت و مشيت خود مي‏كند. ماها هم خيلي چيزها را مي‏دانيم ولي آن كار را نمي‏توانيم بكنيم، لكن خداوند همه‏چيز را مي‏داند و به همان‏طور كه مي‏داند خلق مي‏كند.

پس عرض مي‏كنم كه خدا علم را براي خودش خلق نمي‏كند. و كفر است و زندقه است در نزد اهل جميع اديان كه كسي بگويد خدا علم نداشت، و بعد علمي براي خودش خلق كرد. پس علم خدا حصولي نيست، تحصيلي نيست. و همين عرصه است كه مشايخ خودمان به كينونة الله تعبير از او آورده‏اند. و خداوند مي‏داند به اين علم همه‏چيز را، تا اجسام و اشباح اجسام را. و در حضور اين علم، اجسام و اشباح اجسام با آن مشيتي كه اين اجسام و اشباح اين اجسام به او خلق شده همدوش ايستاده‏اند. و لايعزب عنه مثقال ذرّة.

و اين عرصه علم عرصه‏اي است كه هيچ مخلوقي نيست. و سلسله طوليه و عرضيه در اينجا نيست و هنوز در اين عرصه اشيائي خلق نشده است. باز ملتفت باشيد كه دراين

«* دروس جلد 2 صفحه 63 *»

عرصه اگرچه اهل اين عرصه متعددند، اما به آنها معلومات مي‏گويند، ولكن به آنها مخلوقات نمي‏گويند. پس خداوند در اين مقام، عالم است به جميع مخلوقات خودش به يك نظر، پيش از آنكه آنها را خلق كرده باشد. و اين مطلب در نزد آنهايي كه تازه‏چرخ هستند بسا آنكه خيلي عجيب بيايد، و بگويند تو كه داري متعددات و معلوماتشان مي‏گويي، پس چگونه مخلوق نيستند؟

عرض مي‏كنم اشياء در آنجايي كه هستند و يادم نرفته كه گفتم «هستند» اما در عرصه‏اي كه مشيت و مشاءات هنوز خلق نشده‏اند، درجات ثمانيه در آنجا نيستند. و به اين علم مي‏دانست خدا كه قدرتي خلق مي‏كند كه به آن قدرت اين مخلوقات را خلق مي‏كند. همه‏جا هم همين‏طور بوده كه چراغي خلق مي‏كند و به واسطه آن چراغ ضياء را خلق مي‏كند. حالا بياييد در مشيت فكر كنيد كه و ما امرنا الا واحدة. مي‏خواهي اين را ببيني باز مي‏بيني كه يك قوت است كه داري و به آن قوت مي‏نشيني و برمي‏خيزي و مي‏ايستي و مي‏بيني و مي‏شنوي. و ظهورات تو به واسطه آن يك است و بعد از اين يك، دو مي‏آفريند. و معقول نيست كه خدا دو بيافريند و حال آنكه يك را نيافريده باشد. و هكذا درجات عدد را سير كنيد كه معقول نيست كه سه را پيش از دو، و چهار را پيش از سه بيافريند و هكذا تا هرچه بشماري.

پس خداوند عالم خلق كرده از براي خودش قدرتي را، و آن قدرت مخلوق به نفس است، و آن قدرت پيش از همه اوقات خلق شده است. و از جمله اوقات شما جبروت است جبروت هم داخل وقتها است. پس قدرتي كه خلق مي‏كند همه اوقات را، خودش پيش از همه اوقات است. و حالا كه عرض مي‏كنم پيش از همه است، ديگر شما نبريد او را در يك سال پيش يا صد سال پيش يا هزار سال پيش يا صد هزار سال پيش. و همچنين به اين قدرت خلق كرده است همه مكانها را، پس خودش در اين مكانها نيست. پس مشيت و فعل‌اللّه پيش از جميع موجودات است حتي مكانها. حالا ديگر نبري مكانش

«* دروس جلد 2 صفحه 64 *»

را آن بالا بالا و آنجا بنشانيش. پس فوقش اين‏جور فوقها نيست كه تصور مي‏كنيد. اين مخلوقات جميعاً با مكانهاشان و زمانهاشان در نزد آن مشيت همدوش ايستاده‏اند. حالا اين كسانيكه در اين مكانها و زمانها بايد مخلوق بشوند، مكان مي‏خواهند، زمان مي‏خواهند، جهات ستّه را مي‏خواهند؛ و آن مشيت محتاج به اينها نيست. اينها ماده مي‏خواهند و صورت مي‏خواهند، و آن مشيت نه ماده مي‏خواهد و نه صورت. و غالب اينهايي كه تازه داخل حكمت شده‏اند چنين گمان مي‏كنند كه اين مشيت مادة‏المواد است و چنين نيست. و بسا آنكه ديده باشند كه شيخ مرحوم در جايي فرموده‏اند كه اين جنس‌الاجناس از هر جزئش ممكن است كه نبي بسازي يا غير نبي. باز ملتفت باشيد كه اين ماده‏ها كه ما خيال مي‏كنيم همين‏طورها است ولكن آن مشيت اين‏طور نيست. بلكه به آن مشيت جميع مواد و صور خلق مي‏شود، و مشيت ماده و صورت آفرين است و لايجري عليه ما هو اجراه.

و عرض مي‏كنم كه هر چيزي كه قيد دارد، هر كجا كه برود اين قيود او همراه اوست. مثلاً اگر چيزي دراز است هر كجا برود دراز است. لكن مشيت اگر مجرد باشد نمي‏تواند مقيدات را بيافريند، و اگر مقيد باشد نمي‏تواند مجردات را بيافريند. و آن مشية‏الله از جمله چيزهايي كه بايد بيافريند مجردات و مقيدات است، و او فوق ماده و صورت و مجرد و مقيد است. و اگر از اين راه آمديد، رأي العين خواهيد ديد كه در اينجا نمي‏توان گفت كه هشت مرتبه است. و در اين مقام است كه در احاديث مي‏فرمايند كه ما را خدا خلق كرد و خلقي خلق نشده بود و ما مشغول عبادت بوديم. و در همين مقام است كه به اصطلاح خودمان وجود بشرط لا است. و در اين مقام معقول نيست كه فاعل و مفعولي باشد. لكن در يك مقامي هم هست كه فاعلي است و مفعولي است. و معقول نيست كه خدا مفعول بي‏فاعل خلق كرده باشد، يا ضرب بي ضارب خلق كرده باشد.

پس در نفس مشيت، اشياء متعدده متكثره معدومند. و اگر بخواهي در آنجا دويي پيدا كني كه پهلوي هم نشسته باشند، ممتنع است. و از همين سرّ است كه شيخ مرحوم

«* دروس جلد 2 صفحه 65 *»

ابتداي سلاسل را از اينجا نگرفته‏اند. و عرض مي‏كنم كه اشياء در نفس اين مشيت منفي هستند. و اغلب مردم همين‏كه مي‏شنوند منفي، چنين گمان مي‏كنند كه اين منفي مثل نفي صور است در نزد موم. و عرض مي‏كنم كه اين‏طور نيست، بلكه بي‏نهايتي اين مشيت به طوري است كه جميع مواد و صور در نزد او همدوشند. بلكه آن مشيت طوري است كه بي‏نهايت و صاحبان نهايت در نزد او همدوش ايستاده‏اند. و خيلي شبيه است به آن بالا.

ديگر ملتفت باشيد كه اگر مشيت قيدي داشته باشد كه مثلاً گرم باشد، بايد آب نتواند بيافريند به همين دليل كه آب نمي‏تواند آتش بيافريند. پس نسبت مشيت به همه اشياء علي‏السوي است اگرچه خود اشياء با يكديگر نسبتشان مساوي نيست. مثلي عرض كنم. نردباني كه چند پله داشته باشد، پله اول او غير از پله آخر اوست و هر پله‏اي غير از پله ديگر است، لكن همه اين پله‏ها نسبت به چوب همدوش ايستاده‏اند و علي‌السوي هستند. پس همين‏طور عرض مي‏كنم كه از عقل تا جسم همه در نزد نفس مشيت همدوش ايستاده‏اند. و اگر بخواهي مشيت را داخل مخلوقات عام حساب كني، نمي‏توان. و اما اگر بخواهي او را از مخلوقات مقيد محسوب كني، غلط است.

و عرض مي‏كنم كه سعي كنيد معني الفاظ را ملتفت شويد و شنيدن لفظ و معنيش را نفهميدن بي‏فايده است، بلكه از نشنيدنش بدتر است. اين است كه بارها آقاي مرحوم مي‏فرمودند كه اين علم شيخ مرحوم را اگر كسي ياد بگيرد و معنيش را نفهمد و عمل نكند، ضررش از سمّ بيش بدتر است. و والله اغراق در فرمايشات حكما نيست.

پس ملتفت باشيد كه اين اشياء، همه آثار مشيت هستند. و ببينيد كه آثار نسبتشان به مؤثر چه جور است. اثر معنيش اين است كه اگر مؤثري نباشد كه او را احداث كند، اثر بايد هيچ وجودي از خود نداشته باشد. پس ضرب من معقول نيست اگر من نباشم او وجودي داشته باشد. پس اثر معنيش اين است كه از خودش هيچ چيز نداشته باشد، و به فاعل خودش موجود باشد. و فاعل آن چيزي كه به اثر داده است، خود اثر است. پس ببين

«* دروس جلد 2 صفحه 66 *»

كه هرچه را تو احداث مي‏كني، از عالم خود تو احداث شده است، نه از عالم غير تو. و افعال تو نمي‏شود از غير تو ظاهر شده باشد. حالا كه چنين است پس ظاهر از نفس ظهور اظهر است. مثل اينكه الماس را به دست هر كس بدهي معدن‏بودن الماس از الماس‏بودنش، در خود الماس بهتر نشسته. پس عالي در داني بهتر از نفس داني نشسته است. پس ذات زيد است كه قائم است. اگر او نيست پس عمرو آمده در قيام زيد نشسته؟ نه، خود زيد قائم است. و باز مي‏گويم كه ذات زيد در قائم ننشسته، زيراكه اگر ذات زيد قائم بود ديگر قاعد نمي‏شد و مي‏بيني كه قاعد هم مي‏شود. پس ذات زيد هم قائم است و هم قاعد، و نه مقيد به قيد قيام است و نه مقيد به قيد قعود.

باز ملتفت باشيد كه زيد در ظهوراتش هم ترتيب دارد. مثلاً زيد مي‏ايستد مي‏گويند قائم، بعد راه مي‏رود مي‏شود ماشي. حالا ماشي وجودش بعد از قائم است و بسته به قائم است. و همچنين بعد از مشي، سريع مي‏شود. و اين سرعت به واسطه ماشي پيدا مي‏شود و اگر ماشي نباشد محال است كه سريع پيدا بشود. ولكن قائم و ماشي و مسرع همه در نزد زيد علي‏السوي و همدوش ايستاده‏اند. و تعجب اينكه اينها همه داراي زيد هستند و زيد در همه ظاهرتر از خود آنهاست.

و اگر اين حرفهاي مرا اغراقات شعريه نگيريد ان‏شاء اللّه به زودي به حقيقت توحيد عارف خواهيد شد. و عرض مي‏كنم كه مسرِع هميشه اَمامش و پيش پيشش ماشي است. و ماشي هميشه امامش قائم است. و هر قدر هم سير بكنند و تند بروند، نه مسرع به ماشي مي‏رسد و نه ماشي به قائم. همين‏طور هميشه تدلج بين يدي المدلج. و مسرع هميشه به امام خودش كه ماشي باشد مي‏گويد كه من هيچ حول و قوه‏اي از خودم ندارم، و اگر تو به من چيزي ندهي من داراي هيچ‏چيز از خود نيستم. و همين‏طور است ماشي نسبت به قائم و قائم نسبت به زيد. پس قائم هر قدر دراز بشود قائم‏تر مي‏شود و محال است كه به زيد بتواند برسد. و همچنين ماشي هرچه برود، رونده‏تر مي‏شود و محال است به قائم

«* دروس جلد 2 صفحه 67 *»

برسد. و مسرع هرچه سرعت كند، سريع‏تر مي‏شود و ماشي نخواهد شد. اما زيد خودش بذاته نسبتش به اين ظهورات علي‏السوي است.

پس عرض مي‏كنم كه در نفس مشيت اثر و مؤثر علي‏السوي و همدوش هستند، اما بگويي كه او مؤثر نيست، او مؤثر است به حقيقت مؤثريت. و به جهت آنكه پر وحشت نكني، كلام شيخ مرحوم را مي‏آورم كه مي‏فرمايد اين مشيت طوري است كه از يك ذره او هم نبي مي‏توان ساخت و هم رعيت، و او صالح است از براي هر چيزي.

و باز ملتفت باشيد كه مشيت هيچ‏چيز نمي‏شود، ولكن تمام مؤثرات و آثار به واسطه همين مشيت احداث مي‏شوند و جميع اينها نسبتشان علي‏السوي است.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

بعد از درس فرمودند: اين حرفها را هركس كه مي‏شنود و از هر آجيلي خوشمزه‏تر در دهنش مي‏آيد حلالش باشد. و هركس كه مي‏شنود و مي‏خواهد اينها را ياد بگيرد كه به واسطه اين حرفها آجيل برود به دست بياورد، بدانيد كه حرامش باشد و حرامش هم هست.

 

 

«* دروس جلد 2 صفحه 68 *»

درس ششم

 

(صفر المظفر سنه 1295)

«* دروس جلد 2 صفحه 69 *»

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم

عرض مي‏كنم كه بعد از آن مشيت كه عرض كردم، ديگر هرچه هست به اين مشيت احداث شده. و هيچ چيز نيست كه خودش وجودي داشته باشد كه اين مشيت او را احداث نكرده باشد.

باز اين متبادراتي كه پيش مردم است شما خيال نكنيد، كه مثلاً مشيتي هست و مثل سنگ چخماق او را به هم مي‏زنند و اشياء پيدا مي‏شوند. پس بدانيد كه چيزي كه نيست محال است كه موجود شود، و معقول نيست كه از نيست صرف هست درست كنند. و اغلب اغلب مردم چنين خيال مي‏كنند. و بعضي الفاظ هم هست كه خلق نبودند و خداوند آنها را از عدم به وجود آورد، اينها را هم شنيده‏اند. و اين‏جور اشخاص هرقدر هم رياضت بكشند در خيالات خود گمراه‏تر مي‏شوند و راه به جايي پيدا نخواهند كرد. و عرض كردم كه از نيستِ صرف، معقول نيست كه هست احداث كنند. ولكن خداوند به مشيت خود اشياء را احداث كرده است. و اينكه مي‏گويم اشياء نبودند، ولكن در سر جاي خود بوده‏اند. پس تمام اشياء چه مامضي و چه مايأتي آنها، اگر مكان و زمان در نظرتان نيايد، تمام اشياء به مشيت موجود شده‏اند.

پس اول صادري كه از مشيت صادر شد وجود مقيد است، به آن‏طورهايي كه شنيده‏ايد و مي‏گويند. لكن شما به همين لفظ تنها اكتفا نكنيد كه محض فتوي و تقليد

«* دروس جلد 2 صفحه 70 *»

نباشد. پس آنچه در مادون مشيت است بسته به اين مشيت است. و طور خلقت در همه‏جا همين‏طور است كه خود شي‏ء را احداث مي‏كنند در سر جاي خودش. پس اين وجود مقيد بعد از مشيت خلق شد، و اين قيدش همين است كه مشيت در بالاش است. چنانچه مشيت خودش هم قيدي دارد، ولكن قيدش اطلاقش است و در زير كينونت واقع است. و اين وجود مقيد پس از دو مرتبه واقع است. و اين معنيش هم نيست كه اين وجود همه‏اش قيد است، چنانچه همين‏كه گفتي وجود مطلق خيال نكني كه هيچ قيد ندارد. و در آن مقام بود كه تمام اشياء در نزد آن مطلق همدوش ايستاده بودند چنانچه مثالش را عرض كردم. پس وجود مقيد قيدش به اين معني است كه دو مرتبه پايين‏تر واقع شده است. و ديگر فريب نخوريد كه اين وجود مقيد ديگر اطلاقيت در او نيست، بلكه اطلاقيت در او هست. و اين وجود مقيد را شيخ مرحوم مشيت ثاني مي‏گويند. و آن اوّلي را امر فعلي مي‏گويند، و اين را امر مفعولي مي‏گويند. و آن مشيت اوّل به امكان تعلق مي‏گيرد، و اين وجود مقيد كه مشيت ثاني است به اكوان تعلق مي‏گيرد.

باز در اين فكر كنيد كه ماسوي اللّه به اين وجود مقيد خلق شده‏اند. و باز ملتفت باشيد كه تا چيزي از جهات مختلفه، خودش خارج نباشد نمي‏تواند اين جهات مختلفه را احداث كند. شما ببينيد كه اگر حركت دست شما از اَمام به وراء بيايد معقول نيست كه غير از الف چيزي از او احداث شود. پس وقتي كه آن وجود، مقيد به قيد خاصي نشد مي‏تواند اين مقيدات را در سر جاي خودشان احداث كند. و باز ملتفت باشيد كه هر ماده‏اي كه دو صورت مختلف از او صادر شد نه به اين صورت مقيد است نه به آن صورت. پس شما حركت دست را به جاي آن مشيت امكانيه فرض كنيد، او در سمت بخصوصي ننشسته. و همين‏جور است مدادي كه مي‏بيني، مداد هم در ذاتش مقيد به قيد هيچ‏يك از حروف نيست. پس آن قاعده اصل را جاري كنيد؛ كه هر چيزي كه به دو صورت مختلف ظاهر شده خواه حركت باشد خواه سكون، ذاتش مصور به هيچ‏يك از

«* دروس جلد 2 صفحه 71 *»

اين صور نيست فلايجري عليه ما هو اجراه. حالا اينها را داشته باشيد و جاريش كنيد در وجود مقيد. و اين وجود مقيد قائم‏مقام است از آن مشيت بالاي خودش. و اين وجود مقيد نسبت به اعلاي خودش مقيد است ولكن نسبت به مادون خودش اطلاقيت دارد.

باز ملتفت باشيد كه هر اثري كه صادر شد از مؤثري، لامحاله جهت صدوري دارد، و چون صادر شده جهت وقوعي دارد، و اين وقوع ساكن است. از اين جهت است كه مي‏فرمايند مصادر عين‏الفعلشان ساكن است. مردم خيال مي‏كنند كه اينها مستحسن كلامي است كه حكيمي آورده است. و بسا ديگر يك تازه چرخي هم بگويد من مي‏آورم مصدري كه عين‏الفعلش متحرك باشد مثل فَرَحاً مثلاً و نمي‏دانند كه مقصود حكيم اينها نيست، و او تعبير از حقيقت آورده. مثلاً وقتي كه سنگ را گذاردي متحرك است، و وقتي كه گذاشته شد ساكن است و قلبش‏ ساكن است. پس اثر لامحاله حيث صدور و حيث وقوع و حيث سكوني دارد. پس اعلايي دارد و اسفلي دارد، و ما يلي اعلايي دارد و ما يلي اسفلي دارد. و يك دفعه مثلاً از اعلاي آن تعبير به محبت و تعبير به نار مي‏آورند كه يكاد زيتها يضي‏ء. و از ما يلي اعلا تعبير به رحمت مي‏آورند، تعبير به آب مي‏آورند.

باري، پس آن اول صادر از مشيت، اعلاي اعلاي آن به جاي مشيت اولي است، و از وسط آن تعبير به اراده مي‏آورند، و از مادون آن تعبير به قدر مي‏آورند، و آخر مقامش را تعبير به قضا مي‏آورند، تعبير به قلم مي‏آورند كه به او گفتند بنويس، گفت چه بنويسم؟ گفتند بنويس لا اله الا اللّه محمد رسول‏الله علي ولي‏الله. و آن اول سخني كه به قلم تعليم كردند نگفتند مادون خودت را بنويس، گفتند بنويس لااله الا اللّه محمد رسول‏الله علي ولي‏الله. بعد از اين گفتند بنويس مادون خود را. پس جهت سكون اين وجود مقيد را قلم بگيريد. به جهت اينكه بعد از آني‏كه رجوع مي‏كني به اخبار همين‏طور تعبير آورده‏اند. مي‏فرمايند كه خداوند اول خلق كرد نون را كه مي‏فرمايد: ن ‌و القلم بعد به آن نون خطاب كرد كه اجمد، جامد شد. وقتي كه آن درياي نون جامد شد در كناره‏هاي آنجا روييد قلم.

«* دروس جلد 2 صفحه 72 *»

بعد از آن به قلم خطاب شد كه بنويس. آن قلم از آن آب اول گرفت و نوشت. و آن آبِ اول مرتبه از نهايت لطافت و رقّت نمي‏شد از آن بنويسد، بايد في‏الجمله جموديتي پيدا كند و خاكي داخلش شود كه مطاوعه كند و بنويسد. و بسا آنكه آن مداد به دم قلمش چسبيده است كه خورده خورده آن مداد مي‏آيد به سر قلم. پس به اين لحاظ فكر كنيد اين وجود مقيد چهار مرتبه دارد: اول ماده نوعيه او، دوم صورت نوعيه او، بعد ماده شخصيه او، چهارم صورت شخصيه او. و اگر فكر كنيد اين چهار مرتبه را در همه‏جا و همه‏چيز خواهيد ديد.

پس اول مقام هر چيزي ماده نوعيه او مي‏باشد. مثلاً اگر تمام بني‏نوع انسان را بكشند، ديگر نوع انساني باقي نمي‏ماند. و نوع بي‏شخص نوع نيست، چنانكه شخص بي‏نوع كه نوع نداشته باشد شخص نيست. پس اين وجود مقيد در مقام خودش چهار مرتبه را دارد. پس در اين ديار كه سير مي‏كني مي‏بيني ومن كل شي‏ء خلقنا زوجين همين‏جا جاش است. مثلاً زيد خودش هست و يك نفر مي‏باشد. بعد از آنكه خِطبه كرد، زوجيت از براي او صدق كرد. چنانچه ابوّت و بنوّت همين‏طور است. پدر بي‏پسر، پدر نيست پسر بي‏پدر، پسر نيست. نوع بي شخص و شخص بي نوع معقول نيست. پس و من كل شي‏ء خلقنا زوجين. و اين‏جور الفاظ را بسا نشنيده باشي و در كتابي شرحش را نديده باشي. اما بعد از آني‏كه رجوع به كتاب و سنت و كتب مشايخ بكنيد نمونه‏اش را در آنجاها خواهيد يافت.

طبع خلقت و طور خلقت اين است كه نوع بي‏شخص و شخص بي‏نوع خدا نيافريده. در خودت فكر كن كه آيا معقول است كه خدا تو را خلق كرده باشد، و تو نه متحرك باشي و نه ساكن؟ چنين چيزي محال است. پس اين وجود اوّل، هم شخصيت دارد هم نوعيت دارد. و چهار مرتبه از براي اين وجود هست. و اين چهار مرتبه در جميع موجودات ساري و جاري است. و ادني درجه هر عالم اعلايي متصل است به

«* دروس جلد 2 صفحه 73 *»

اعلا درجه عالم ادني. پس از اعلي درجه حديد نمي‏شود بگيرند شمشير بسازند، بايد از اسفل درجه حديد كه حدّت آن و صورت شخصيه آن باشد شمشير را بسازند. و از همين باب است كه مي‏فرمايد ما خلق شديم و مشغول عبادت بوديم چند هزار سال، بعد از نور ما خلق را خلق كردند. و اين وجود مقيد اول صادري است كه از آن مشيت اوليه ساخته شده.

و اين چهار مرتبه در اين وجود مقيد پيدا شد، بعد در جميع اشياء در زمين و آسمان و دنيا و آخرت در همه‏جا جاري شد، و جايي نيست كه اين چهار نباشد. پس اين وجود مقيد به طور اطلاق صرف صرف، و طول‏ صرف، مؤثر جميع اشياء است. و همين‏طور درجه به درجه آمده پايين تا تمام ملك خدا را گرفته. و جايي نيست كه اين وجود اول، جا نكرده باشد. و فرق اين وجود مقيد با آن مشيت بالايي همين است كه اين وجود، مركب از دو تا است، و آن مشيت بالا مركب از نصفين است، كه اين نصف بي آن نصف و آن نصف بي اين نصف هيچ نيست. پس تعبير آورده‏اند از آن مشيت بالا كه مركب از بسيطين است، و اين دو بالاشان يك است. و اين مشيت را وجود راجح مي‏گويند و اين ممكن و مخلوق نيست.

باز خيال نكني كه بعد از آنكه بميريم اين مشيت را خواهيم ديد. عرض مي‏كنم كه در همين‏جا هم اگر فكر كنيد اين وجود را خواهيد ديد، تمام اين عوالم را پر كرده است. و در كجا هست كه اين وجود راجح نيست؟ و اين حول اللّه است كه در همه‏جا ظاهر شده است، و هر چيزي كه اثري دارد به آن حول‏اللّهي است كه از براي او هست. تعجب اينكه آن وجود مقيد هم تمام جاها را گرفته، ولكن نتوانسته برود اعلاي خود را تعمير كند. ولكن آن وجود اعلا اين وجود مقيد و مادون او را تعمير كرده. معروف است كه شخص بزرگي وقتي كه مي‏خواست از دنيا برود به او تلقين كردند كه بگو لا اله الا اللّه و نگفت. گفتند چرا نمي‏گويي؟ گفت: اللّه اللّه آنجا جايي است كه وحده لاشريك

«* دروس جلد 2 صفحه 74 *»

له، آنجا انت انت بايد گفت. آنجا ناطقي نيست به جز او. انّه هو السميع العليم، اين‏جور آياتي كه محلّي به الف و لام است مي‏خواهند جميع قوت و قدرت را منحصر به خودشان كنند از اين جهت خبر را محلّي بالف و لام مي‏كنند. هو المالك لما ملّكهم و القادر علي ما اقدرهم عليه.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

 

«* دروس جلد 2 صفحه 75 *»

درس هفتم

 

(صفر المظفر سنه 1295)

«* دروس جلد 2 صفحه 76 *»

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم

عرض مي‏كنم كه بناتان اين باشد كه در ملك خدا كه نظر مي‏كنيد هر چيزي را كه مي‏بينيد همان‏طور كه خدا آن چيز را ساخته شما هم تعبير بياوريد. اهل حق هميشه كارشان اين بوده كه حقي به دست بياورند، بعد از آنكه به دست آوردند، همين‏طور در ميان اين اطاق نشسته مي‏گويد در شرق و غرب عالم هر كس اين مسأله را اين‏طور كه من فهميده‏ام فهميده رفيق من است. و اگر بناتان شد كه هرچه ديگران گفتند تو هم همان را بگوئي، كه مثلاً شيخ مرحوم چنين نوشته‏اند، توي قرآن چنين است؛ اين تقليد است و از اين، يقين حاصل نمي‏شود و علم اسمش نيست.

پس عرض مي‏كنم كه در ملك خداوند كه نظر مي‏كني، اول چيزي كه به نظر مي‏آيد يك چيز است و آن وجود است كه به هستي از او تعبير مي‏آوري. پس يك هستي است و تو او را مي‏بيني. و اين هست دو تا نيست، چهار تا نيست، بلكه يك است. حالا ماسواي اين هست چيست؟ غير از هست، نيست است و نيست تعبيري هم ندارد. پس مي‏گويي اين هست ماسوي ندارد، چراكه آن ماسوايش اگر نيست كه نيست، و اگر هست كه داخل هست است، پس ماسوي ندارد. و اين مسأله‏اي است كه همه‏كس او را مي‏فهمد. اهل جسم اين را مي‏فهمند، اهل عقل هم اين را مي‏فهمند. اما حالا پايين هست و بالا هم هست، و معلوم است كه پايين غير از بالا است، اما خود هست غير ندارد. پس اين يك

«* دروس جلد 2 صفحه 77 *»

هست است و هيچ متعدد نمي‏شود به جهت اينكه غير ندارد. لكن انسان متعدد مي‏شود، زيد غير از عمرو است، عمرو غير از بكر است. اما هر چه هست، از هست بيرون نيست. پس اين هست يك امري است كه ساري و جاري است در دنيا و آخرت، در غيب و شهاده، در هر جايي از ملك خدا جاري است.

باز ملتفت باشيد كه آنهايي كه گم شده‏اند از چه راه رفته‏اند. اين هست ديگر معقول نيست كه كسي طالب او باشد. ديگر، آنچه خود داشت ز بيگانه تمنا مي‏كرد، بي‏معني است. عكس شما و سايه شما و ظلّ شما در هست با خود شما همدوش هستند. آنها هستند، تو هم هستي. ديگر حالا اينها محتاج هستند، راست است اين احتياج هم هست. پس عرض مي‏كنم كه اين هستي انباري نيست كه بخواهيم خيلي از او بيرون بريزيم يا كم. چيزي شباهتش به اين هست از چيز ديگر بيشتر نيست. جميع موجودات نسبتشان به اين هست علي‏السوي است.

پس اگر سلسله طوليه را مي‏خواهيد به دست بياوريد، تا اين را نگيريد و پايين نياوريدش نخواهيد فهميد. حالا ما اين را اسمش را ذات‌خدا نمي‏گذاريم، اگرچه ديگران اسم اين را ذات خدا گذاشته‏اند. پس اين هست مثل مركبهاي ظاهري نيست كه زاج و مازو و دوده داخل هم كني و مركب بسازي. پس هر چيزي كه غير دارد مي‏شود آن غير را از او بگيري و يك حالت ديگر از براي آن چيز حاصل شود. پس اين هست مركب نيست و نرفته در عالم غيب غايب بشود كه اهل عالم شهاده او را نبينند و از او محروم باشند. و همچنين در عالم شهاده ننشسته كه اهل عالم غيب داراي او نباشند. عبرت بگيريد از اين امر به اين واضحي كه چه‏ بسياري كه همين امر به اين واضحي را نفهميده‏اند و گم شده‏اند.

ملتفت باشيد و سعي كنيد بفهميد. دلم مي‏خواهد ايمان در دلتان بنشيند. پس اين هست نرفته در عالم غيب بنشيند و كسي را بفرستد در ميان مردم كه ما بگوييم بارك‏اللّه!

«* دروس جلد 2 صفحه 78 *»

خوب كردي كسي را فرستادي كه ما تو را بشناسيم. پس هيچ تقليد كسي را نمي‏كنيم كه‏ برويم رياضت بكشيم تا بفهميم كه هست هست. پس هست مطلق نرفته در جايي غايب بشود كه صدايي بكند و ما به صدا او را بشناسيم. و اين هست هيچ احتياجي به ماسوي ندارد. يك چيزي كه مقيد است محتاج است كه از جايي برود به جاي ديگر تا شناخته شود. يك گرسنه‏اي هست يك ناني هم هست، گرسنه بايد برود آن نان را بگيرد و بخورد سير شود. اما اين هست محتاج نيست كه كسي را بفرستد كه از او خبر بشوند. اين هست در ظلمت و نور همه هست. ملتفت باشيد كه اين هست نسبتش به همه علي‏السوي است و اين يك امر ساري و جاري است در همه‏جا و همه‏چيز. حالا به همان نفي كه عرض كردم به ترتيب بياييد پايين.

پس بعد از آن يك امر ساري جاري، در جمله عالم كه نظر مي‏كنيد دو چيز مي‏بينيد: يك ماده و يك صورتي كه در همه‏جا جاري است. و هرگز اين ماده را بي‏صورت نديده‏ايد و هرگز اين صورت را بي‏ماده نخواهيد ديد، ولكن در تحليل عقل مي‏فهميد كه اينها دو چيز هستند، مابه‏الاشتراكي دارند و مابه‏الامتيازي. مابه‏الاشتراك آن است كه از جهت اعلي مي‏آيد و مابه‏الامتياز از جهت اسفل است. مثلاً زيدي است كه خودش ساكن است وحده لا شريك له و خودش متحرك است وحده لاشريك له، ولكن صورت متحرك مال متحرك است، و صورت سكون مال سكون است. پس مابه‏الاشتراكي دارند كه هردو فعل زيدند و مابه‏الامتيازي دارند كه متحرك غير از ساكن و ساكن غير از متحرك است. و به همين‏طوري كه نگاه مي‏كنيد اين كلام مي‏رود تا عقل، در عقل هم جاري مي‏شود. او هم مابه‏الاشتراكي دارد بين ظهورات واقعه در تحت خودش، و مابه‏الامتيازي دارد كه همان كارهاي عقلاني است.

به همين‏طور كه فكر كنيد خواهيد يافت كه آنهايي كه گفته‏اند ماهيت، عدم است

«* دروس جلد 2 صفحه 79 *»

بي‏معني گفته‏اند. پس وجود هست ماهيت هم هست، اگرچه ماده بعضي كارها مي‏كند كه صورت نمي‏كند، ولكن صورت هم بعضي كارها مي‏كند كه ماده نمي‏كند، و اينها هر دو جلوه آن امر عالي هستند. و اگر بخواهي بگويي كه اين عالي بالفعل است بالفعلي است كه جميع قوه‏ها را درهم پيچيده. و اگر گفتي بالقوه است، بالقوه‏اي است كه جميع فعليات را درهم پيچيده. و چنان بالفعل يا بالقوه‏اي است كه تمام كارها را مي‏كند. پس ببينيد كه در عالم جمادات جوهري است كه صاحب طول و عرض و عمق و كمّ و وزن و كيف است. مي‏روي در عالم نباتات جوهري است كه صاحب جذب و هضم و دفع و امساك است. مي‏روي در عالم حيوانات يك جوهري است كه صاحب شمّ و ذوق و سمع و بصر و لمس است. و جوهر هم هست چراكه هرچه از او بيرون مي‏آيد كم نمي‏شود. حيوان هي مي‏بيند و از او چيزي كم نمي‏شود. باز ببينيد كه حيوان هم ماده‏اي دارد و صورتي دارد. به همين‏طور مي‏رويد در عالم مثال، مي‏بينيد يك جوهري است كه مي‏تواند خيال كند، مي‏تواند فكر كند، مي‏تواند توهم كند. باز بعينه ماتري في خلق الرحمن من تفاوت مي‏روي بالا تا نفس انساني، يك جوهري است كه علم دارد، حلم دارد، ذكر دارد، فكر دارد، نزاهت براي او هست، نباهت براي او هست. و چنان جوهري است كه هرچه علمش را به كار مي‏برد هيچ علم او كم نمي‏شود، هرچه ذكرش را به كار ببرد به قدر سر سوزني از او كم نمي‏شود. به همين‏طور مي‏رود بالا تا مي‏رسد به روح كه مقام انبياء باشد كه جوهري هستند كه فعليات و صور و كمالاتشان بقاء در فناء و نعيم در شقاء و صبر در بلاء مي‏باشد. و همچنين هرچه برود بالا به همين طريق است.

باز ملتفت باشيد كه همه به طور طول صرف همه‏جا آمده پايين. پس جسم صاحب طول و عرض و عمق را يك‏دفعه مي‏گويند مؤثر است از براي آنها كه صاحبان طول و عرض و عمق هستند، و هيچ‏يك از اينها نيست كه طولشان كمتر باشد يا عرضشان كمتر باشد از ديگري. به شرط آنكه گول نخوريد و چشمتان برود به اين طول و عرض و عمق

«* دروس جلد 2 صفحه 80 *»

عرضي. من مقصودم اين است كه اين اطراف ثلثه را همه اجسام دارند، و در اطراف ثلثه، هيچ‏يك از اين اجسام زيادتي بر ديگري ندارد. تو اگر طالب جسمي پيش هر جوهر صاحب اطراف ثلثه‏اي كه بروي به جسم رسيده‏اي. اما اگر جسمي مي‏خواهي كه متحرك باشد، بايد بروي پيش عرش مثلاً. جسم گرم طالبي بايد بروي پيش آتش. جسم رطب سيال طالبي بايد بروي پيش آب. و هكذا هر كدام صفتي دارند، ولكن در جسم‏بودن هيچ‏يك تفاضل بر ديگري ندارند، همه فضيلتها در صورتها است. حالا من نمي‏گويم جسم، مؤثرِ طرف است. بلكه مي‏گويم جسم مطلق مؤثر اجسام است، و طرف مطلق مؤثر اطراف است، و حرارت مطلقه مؤثر حرارتها است و هكذا.

باز وقتي كه مي‏شنويد حرارت مطلق، متبادر به ذهنتان نشود اين آتش معين كه بگويي پس كبريت چكاره است. عرض مي‏كنم كه حرارت مطلقه مؤثر حرارتها است كه توي آتش آمده، توي زنجبيل و فلفل هم آمده، توي حروف هم آمده. و بسا اين حروف را خيلي‏ها كه بشنوند بخندند و بگويند كه ما در آتش حرارت مي‏بينيم در زنجبيل هم قبول مي‏كنيم، اما حالا الف حارّ است يعني چه؟ الف مگر غير از زاج و مازو و دوده است؟ ساير حروف هم كه از همين‏هاست، ديگر حرارت اختصاص يافته به الف چيست؟ عرض مي‏كنم كه الف در درجه اول در نهايت حرارت است، و باء در نهايت يبوست است. و اگر اين كلمات را حفظ كنيد خواهيد يافت كه اينكه گفته‏اند فلان چيز حار است در درجه اول، يا آنكه حارّ است در درجه دوم يا سوم يا چهارم از چه راه است.

باري، اين ماده مطلقه ساري است در تمام مواد، و آن صورت مطلقه ساري است در تمام صور. و آن ماده را مثل ماده‏بودن موم خيال نكنيد. اگرچه موم هم ماده‏اي هست. و صورتهاي مستخرجه از موم هم صورتند، لكن خود اين موم هم صورت است براي ماده ديگر. همين‏طور قهقري كه برمي‏گرديد خواهيد رسيد به يك مادة الموادي. و اگر اين مطلب را ضبط كرديد آن‏وقت خواهيد يافت آن مطلبي را كه ديروز عرض كردم كه در

«* دروس جلد 2 صفحه 81 *»

همه‏جا ماده مسخر صورت است، و جميع تأثيرات در صور و فعليات است، و اين فعليات جمع شده‏اند بر آن مبهم اول اول، و آن مبهم اول را مسخر كرده‏اند و هي صورتي بالاي صورتي روي آن نشسته است مثل پرده‏اي روي پرده ديگر. اين پرده‏ها را در اخبار هم تعبير آورده‏اند كه انّ لله تعالي سبعين الف حجاب. ببين همين ماده جسماني چند صورت و چند پرده روي آن نشسته تا شمشير شده. اين جسم مثلاً اول پرده عنصر را پوشيده، بعد پرده معدن مطلق را پوشيده، بعد پرده معدن منطرق را پوشيده، بعد پرده حديدي را پوشيده، بعد پرده شمشيري پوشيده، همين‏طور پرده‏اي بالاي پرده‏اي؛ و هريك از اين پرده‏ها را بخواهي برداري خواهي ديد كه خراب مي‏شوند. و هر پرده‏اي نسبت به پرده پايين‏ترش هفتاد مرتبه وسعتش بيشتر است. مثلاً عالم حديد نسبت به يك شمشير ببين چقدر وسعتش بيشتر است.

خلاصه، در جميع مراتب كه نظر مي‏كني نخواهي ديد بجز آن دويي كه عرض كردم كه ماده و صورت باشد. يكدفعه اين دو را به‌هم چسبيده مي‏گويي مؤثر است و اصل است. و علامت اينكه آن مؤثر و اصل است اينكه جميع اين صور را فاني مي‏كني مي‏بيني كه او باقي است، مثل اينكه جميع اين شمشيرها را و مايصنع من الحديد را خراب مي‏كني و حديد سر جاي خودش هست، و اينها وجودشان بسته به اوست و او وجودش بسته به اينها نيست.

و اينكه فرمودند ماييم اول ما خلق الله، به همين‏طور كه تو دانستي پيغمبر پيغمبر است و او آمد به دليل و برهان و معجز ثابت كرد كه من پيغمبرم، مي‏گويم به همين طريق اول ما خلق اللّهي او را بايد تصديق كني. و چه‏بسيار از نواصب كه مي‏گويند اين پيغمبري كه در سنه معين به دنيا آمده است، از كجا كه او اول ما خلق اللّه است؟ عرض مي‏كنم به همين دليلي كه ثابت كرده‏اند كه پيغمبر هستيم به همين دليلها هم اثبات كرده‏اند كه اول ما خلق اللّه هستيم. پس به همين‏جور كه اول ما خلق اللّهِ عالم حروف الف است، اول ما

«* دروس جلد 2 صفحه 82 *»

خلق اللّه تمام ملك پيغمبر است. و در اين مقام اين چهارده نفس يك نورند. مي‏فرمايند كه اسم علي را نوشتند بر عرش، بر كرسي، بر همه‏چيز، چنين شد و چنان شد. و اما در عالم ادني كه آمدي هر كدام را به اسم مخصوصي مي‏خواني. پس اين ماده و اين صورت ساري و جاري است در كل، و آن صورت اصليشان مال خودشان است. و آن لوازم رتبه‏ها معقول نيست كه پايين بيايد. مثل اينكه لازم رتبه واحد واجب است كه هميشه با او باشد، و لازم رتبه دو تا بايد همراه دو تا باشد، و لازم رتبه هيچ عددي را به عددي ديگر نمي‏توان داد. پس اول و اشرف هرچه هست اين بزرگوارانند. حالا بگويي جميع اين عالم روي شاخ يك گاوي است و آن گاو به آسودگي چرا مي‏كند، و قدمهاي آن گاو بر پشت ماهي است و آن ماهي در نهايت اطمينان در ميان آب غوطه‌ور است، مي‏بيني مردم بنا مي‏كنند صلوات فرستادن. اما تا بگويي اين خودش محمد است، دادها بلند مي‏شود. بابا چرا اسم گاو و ماهي و آب را كه مي‏بردند صلوات مي‏فرستادي، اما اسم خودشان را كه مي‏برند داد و فرياد مي‏كني؟

و عرض مي‏كنم كه اسم اين بزرگواران فصل‏الخطاب است، بخصوص اسم مبارك علي7. پس اول مولود است. در اين عالم جسم است، در عالم اعراض عرش است، در عالم حروف الف است، در عالم اناسي آن انسان مطلق است. به همين طريق اين مراتب ثمانيه را كه روي هم مي‏بري، اول همه اينها اين بزرگوارانند.

باز ملتفت باشيد كه آن دو تا كه عرض كردم ساري و جاري است در همه‏جا، آن دو تا را به دقت كه نظر مي‏كني چهار مي‏شود. زيرا كه به تحليل عقل مي‏فهميم كه خود ماده ماده‏اي دارد و صورتي، و خود صورت هم ماده‏اي دارد و صورتي، پس اين چهار مي‏شود. و اين چهار ساري و جاري است در همه‏چيز. حالا هر چيزي، هم غيبي دارد و هم شهاده‏اي دارد، آن چهار در غيب، در هر چيزي كه جاري است تعبير مي‏آورند به فؤاد و عقل و روح و نفسِ آن چيز. و آن چهار در شهاده آن چيز هم جاري است، تعبير

«* دروس جلد 2 صفحه 83 *»

مي‏آورند به طبيعت و ماده و مثال و جسم آن چيز.

پس چون اين هشت رتبه در همه چيز به حسب خود آن چيز ساري و جاري بود، حكما ديدند كه اگر بخواهند همه اين كثرات را در توي كتاب بنويسند بي‏فايده و تضييع عمر است، كليات را نوشتند كه از براي هر چيزي چهار مرتبه در غيب است و چهار مرتبه در شهاده است. مراتب غيب فؤاد است، عقل است، روح است و نفس. و مراتب شهاده طبيعت و ماده و مثال است و جسم.

پس نوع عالم را كه نظر مي‏كني مي‏بيني كه اثر صادر از مؤثر؛ همين چهار در غيب و چهار در شهاده هستند كه مراتب ثمانيه باشد، و اين مراتب نسبت به مؤثرشان به طور طول صرف صرف هم واقع شده‏اند.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

 

«* دروس جلد 2 صفحه 84 *»

درس هشتم

 

(شنبه يازدهم ربيع الاول سنه 1295)

 

«* دروس جلد 2 صفحه 85 *»

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم

ان‏شاء اللّه درست فكر كنيد كه نسبتها كه ما بين اشياء هست، به طور كلي از دو قسم خارج نيست. به طوري كه هرچه فكر كنيد و هرچه فكر كنند نتوانيد قسم سوّمي پيدا كنيد. و آن دو نسبت، يا نسبت محدودي است به محدودي، يا نسبت محدودي به غيرمحدودي. و به غير از اين دو نسبت ديگر نمي‏توانيد نسبتي پيدا كنيد. اينها كه مي‏گويم يقيني است، و بگيريد اينها را كه نتيجه‏هاش با جميع كتاب و سنت موافق مي‏آيد و رد هر باطلي را مي‏توان به آنها كرد.

باري، بدانيد كه هرچه فكر كنيد و فكر كنند قسم سومي در قوه كسي نيست كه پيدا كند، خدا خلق نكرده. اما قسم اول كه نسبت محدود به غيرمحدود باشد، آن طول صرف است. حالا تو هرچه مي‏خواهي اسمش را بگذار. ما هميشه مصالحه داريم با مردم، طول مي‏خواهي نگويي مگو، همين‏قدر بدان كه چنين نسبتي هست، تو هرچه مي‏خواهي اسمش را بگذار. پس نسبت محدود به غيرمحدود را در يك‏جا كه به دست آوردي، همه‏جا مي‏تواني جاريش كني. زيد محدود است و انسان نسبت به زيد غيرمحدود است. و زيد هميشه در يك‏جا نشسته اگر ساكن است متحرك نيست و اگر متحرك است ساكن نيست. و مي‏بيني كه انسان لازم نيست هميشه يك‏جا نشسته باشد و يك حالت داشته باشد. پس انسان هم ساكن است هم متحرك. اينها هيچ مشكل نيست، لكن عبرت بگيريد

«* دروس جلد 2 صفحه 86 *»

از دور افتادن مردم از مطلب. واللّه حق آن‏قدر واضح است كه از همه چيز آسان‏تر است، لكن خير در مردم نيست.

پس نسبت انسان به زيد و عمرو نسبت غيرمحدود است به محدود. انسان در مشرق هست در مغرب هم هست، در متحرك هست در ساكن هم هست، لكن اشخاص بعضي در مشرقند و بعضي در مغرب، بعضي متحركند و بعضي ساكن، بعضي مريضند و بعضي صحيح. اما شخص واحد در حال واحد نمي‏شود كه هم ساكن باشد هم متحرك، و هم مريض باشد و هم صحيح. پس حكم شخص مقيد اين است كه هميشه يك حال را اقتضا مي‏كند. و حكم مطلق و بي‏نهايت اينكه در حال واحد به صفات متضاده و متماثله و متناقضه و متخالفه مي‏تواند ظاهر شود. حالا در اين نسبت آن بي‏نهايت را كه انسان باشد نسبت به صاحب نهايت كه زيد باشد مي‏خواهيم بسنجيم. مي‏بينيم كه انسان از جميع اطراف زيد داخل وجود زيد شده.

اينهاست كه اگر كسي برنخورد و نفهمد آن‏وقت يك كلمه‏اي را از عالمي يا عارفي يا امامي وقتي مي‏شنود تعجب مي‏كند. شيخ مرحوم مي‏فرمايند فلان صوت را به من خطاب كردند، من از چشمم مي‏شنيدم، از گوشم و از پا و از دستم، از همه اطرافم مي‏شنيدم. انسان چون نمي‏فهمد پيشش عظيم مي‏شود و متحيّر مي‏گردد. و قاعده همه مردم اين است كه هر چيزي را كه نمي‏فهمند خيلي اعتنا به آن مي‏كنند، و هرچه را مي‏فهمند عظمي پيششان ندارد. هميشه مردم جميع دين و مذهبشان را به اين ختم مي‏كنند. اما چيزي را كه مي‏فهمند مي‏گويند اين نقلي نيست، حكايتي نيست، اين را مي‏فهميم. لكن شما سعي كنيد هميشه بر خلاف مردم باشيد. مردم هرچه را فهميده‏اند عظمش پيششان كم مي‏شود و ديگر عمل به آن نمي‏كنند، و هرچه را نفهميده‏اند مي‏گويند آنها اسرار است و خيلي نقل است، كاش خدا آنها را به ما مي‏داد، چراكه نمي‏فهمند. شما سعي كنيد بر خلافش باشيد. هرچه را نمي‏فهميد اگر چيز خوبي است و خدا خواست و

«* دروس جلد 2 صفحه 87 *»

فهماند، خيلي خوب. اما تا نفهميده‏اي كه نفهميده‏اي براي تو چه مصرف دارد؟ چيزي كه مجهول باشد مصرفش چيست؟ يك كوه طلايي يا سنگ اكسيري در همدان هست، باشد، وقتي كه به من نداده‏اند من آنها را ندارم. حالا تا مي‏شنوي كوه طلايي در همدان هست به هيجان ميا. پس مؤمنين و اهل حق هميشه قاعده آنها اين است كه اعتنا به فهميده‏هاي خودشان مي‏كنند، و چنين مي‏دانند كه بايد اعتنا به آنها بكنند چراكه خدا آنها را به ايشان فهمانيده. و چيز نفهميده اگرچه امر بزرگي باشد اعتنا به آن نمي‏كنند، چرا كه به آنها نداده‏اند آن را. لكن هر وقت به آنها دادند آن‏وقت اعتنا مي‏كنند.

باري، برويم بر سر مطلب. مطلب اين است كه بي‏نهايت از سر و از پا و از روح و از بدن و از چپ و از راست و از همه اطراف صاحب نهايت داخل آن مي‏شود چرا كه بي‏نهايت‌ است، در آسمان نيست كه از سر داخل ‌شود، در زمين نيست كه از پا داخل شود، در راست نيست، در چپ  نيست. پس از جميع اطراف الي غير النهايه داخل متناهي مي‏شود، از جميع اقطار و اطراف و ظاهر و باطن و جوهر و عرضش داخل مي‏شود لا كدخول شي‏ء في شي‏ء. و از جميع اطرافش خارج مي‏شود لا كخروج شي‏ء عن شي‏ء.

حالا اين را يك‏وقتي اصطلاح مي‏كني كه اگر آن انسان را خدا نيافريده بود، آيا معقول بود زيدي خدا بيافريند اگر زيدي خدا نيافريده بود آيا معقول بود ايستاده او را بيافريند؟ پس اگر زيد را محتاج و انسان را بي‏نياز، و ايستاده را محتاج و زيد را بي‏نياز اسم بگذاري، محض اصطلاح نيست. بلكه اينها نسبت به آنها واقعاً سر تا پاشان احتياج است، و آنها نسبت به اينها سر تا پاشان بي‏احتياجي است. و اين لفظ در اخبار و در همه‏جا هست. پس اين محتاج است و او غني. كي اين را درست كرده سر جاش گذارده؟ او، غير او هم كسي نيست، اگر هست كو؟ پس هر مقيدي و محدودي را كه نسبتش را به بي‏حدي بسنجي، آن بي‏حد اين محدود را سر جاش گذارده، او غني است و اين سر تا پاش احتياج است. ببين اگر چوب نباشد مايصنع منه نيست، اگر آهن نباشد مايصنع من

«* دروس جلد 2 صفحه 88 *»

الحديد نيست، مايصنع من الحديد بعد از آهن است. اول آهن را خلق مي‏كنند، بعد مايصنع منه را.

پس اين قسمت را محكم بكنيد كه نسبت مقيد به بي‏قيدي يا منقطع به غيرمنقطعي باشد. هر جوري كه دلت مي‏خواهد تعبير بياور. آن‏جوري كه انبياء رفته‏اند اين است كه فرموده‏اند حق و خلق لا ثالث بينهما و لا ثالث غيرهما. و هيچ فرقي هم ميان آن بي‏نهايت و اين صاحب نهايت نيست، مگر اينكه او وسعت دارد و اين جاش تنگ است. از اين فرق كه گذشتي ديگر هيچ فرقي نيست. او مي‏خورد اين هم مي‏خورد، او مي‏آشامد اين هم مي‏آشامد، او مي‏بيند اين هم مي‏بيند. هر كاري كه او مي‏كند اين هم مي‏كند، الا اينكه اين سر تا پاش محتاج است به او و او سرتاپاش بي‏نيازي است، لا فرق بينك و بينها ا÷ انّهم عبادك و خلقك. بنده كه شدند حركتشان به تو است، سكونشان به تو است. پس زيد نسبت به قائم و قاعد و راكع بي‏حد و بي‏نهايت است و در همه ساري است، لكن قائم غير از قاعد است. پس قائم و قاعد محدودند و زيد نسبت به آنها غيرمحدود است.

پس فرقي كه هست اين است كه زيد سعه‏اي دارد كه بدون اينكه از سمتي بيايد از جميع اقطار و اطراف قائم داخل در آن مي‏شود. لكن قائم به صورتِ غير خودش نمي‏تواند بيرون بيايد. پس در اين نسبت هيچ فرقي ميان آن عالي و داني، يا باطن و ظاهر، يا آن بي‏نهايت و بانهايت نيست. هرچه او مي‏كند اين هم مي‏كند الا اينكه بي‏نهايت شمول دارد، و صاحب نهايت تنگي را دارد و اين شمول را ندارد و او تنگي را ندارد، ديگر در هيچ چيز فرق ندارند. زيد حرف مي‏زند قائم هم حرف مي‏زند، زيد مي‏خورد قائم هم مي‏خورد، زيد مي‏شنود قائم هم مي‏شنود، زيد اگر عالم است وقتي كه مي‏ايستد هم عالم است، و اگر جاهل است وقتي كه مي‏ايستد هم جاهل است، و هكذا. پس همه‏جا نسبت محدود به غيرمحدود حكمش اين است. ديگر هيچ‏جا هيچ جور ديگر انتظارش را نكشيد.

«* دروس جلد 2 صفحه 89 *»

پس غيرمحدود و محدود دو نفر نيستند كه پهلوي هم بنشينند. بلكه بي‏حد از جميع اطراف محدود داخل او شده، بطوري كه اين محدود صورت ظاهر آن بي‏حد است. و اگر اين محدودات را برداري خيال نكني كه بي‏حدي باقي مي‏ماند. پس بي‏حد نبوده وقتي كه با حد زير پاش نباشد. همان روز اولي كه خدا آب را آفريد، يا در كاسه بود، يا در فنجان، يا در جو، يا در دريا، يا در آسمان. غرض، هرجا بود مقيد بود. نهايت دريا كاسه خيلي بزرگي است، و حوض كاسه كوچكي است، و فنجان كوچكتر. و فرقي در مقيدبودن ندارند. پس بي‏نهايت هر جا كه هست صاحب‏نهايت بايد سر جاي خودش باشد.  اين طبع حكمت است. و اين لفظ «طبع حكمت» را حضرت صادق مي‏فرمايند كه طبع حكمت چنين اقتضا كرد. پس طبع حكمت اين است كه آن بي‏نهايت از جميع اقطار و اطراف و جواهر و اعراض داخل صاحب نهايت مي‏شود لا كدخول شي‏ء في شي‏ء. و از جميع اقطار و اطراف و جواهر و اعراض خارج از صاحب نهايت مي‏شود لا كخروج شي‏ء عن شي‏ء. بلكه چون خارج بوده داخل شده، و چون داخل است خارج است. و اين نسبت، نسبت خاص نيست كه دنيايي باشد و در آخرت چنين نباشد يا بر عكس بلكه همه‏جا يكسان است، آنچه هست اين حكم درش جاري است .

پس نسبت محدود را به بي‏حد كه مي‏سنجي البته آن بي‏طرف در طرفي نمي‏نشيند، و مي‏آيد توي اين داخل مي‏شود. پس اوست كه اوجد است در مكان اين از خود اين، و اوضح است در اين از خود اين. حالا ديگر اين را مي‏خواهي مؤثر اسمش بگذار مي‌خواهي بي‏نهايتش بگو، غنيش بگو، هيچ فرقي ميان اين‏دو نيست در كارشان و در عملشان. چرا كه زيد جدا نمي‏ايستد ببيند و قائم جدا، بلكه ديدن زيد همان ديدن قائم است. اگر قائم چشم دارد زيد چشم دارد، اگر قائم كور است زيد كور است. و اين نسبت را اگر درست اخذ كنيد دينتان محفوظ مي‏ماند، و اگر اخذ نكرديد مثل مردم ديگر خواهيد بود.

 

«* دروس جلد 2 صفحه 90 *»

حالا ديگر از همين قاعده بيابيد كه خداي بي‏رسول خدا نيست. و بي‏نهايتي را عقل بتواند تعقل كند كه صاحب نهايت زير پاي او نباشد نيست. و بي‏نهايت معنيش همين است كه صاحبان نهايتي باشند و اين نافذ باشد در آنها. پس روز اولي كه خدا آب را خلق كرد، آبِ مقيد همراهش بوده، و لامحاله در كاسه يا كوزه يا ظرفي ديگر بوده. و در كاسه آبي است سيال و بارد و رطب به طور حقيقت. اگر از اين كاسه آب خوردي حقيقتاً آب خورده‏اي، بلكه حقيقتاً غير از اين‏طور نمي‏توان آب خورد. حالا تو از دريا و جوّ و كاسه و مشك و حوض آب مخور كه شماها مقيديد و محتاج، و من آب مطلق را مي‏خواهم بخورم. حالا كه نخوردي چطور آب مي‏خوري؟ نمي‌خوري، برو از آب مطلق بخور. آب مطلق كجاست غير از همين جاها؟

باري، پس هرجا بروي همين‏طور است، آخرت هم همين‏طور است. حالا بنشيني و بگويي من احتياجي به خلق ندارم و خدا غني است، نامربوط است. خود خداي غني اين‏جور كرده، و آبي كه خوردني است و بايد خورد همين آب مقيد است و آب مطلق خوردن ندارد و خوردن او همين است و محل ظهور او همين آبهاي مقيد است. ببين جميع تعريفهايي كه براي آب مي‏كني براي اين مي‏كني. آب جسم است، جسميتش را اينجا ديدي. سيال است اينجا ديدي، سرد است اينجا ديدي. رفع عطش مي‏كند، همين را ديدي كه رفع عطش مي‏كند. آب، اِنبات نبات مي‏كند همين‏جا ديدي. پس هيچ چيز باقي نمي‏ماند كه «آب» داشته باشد و اين نداشته باشد مگر شمول را. پس او همين است عياناً و فعلاً، و هرچه را از اين انكار كني از آب انكار كرده‏اي. اگربگويي اين آب سرد و تر نيست، گفته‏اي آب مطلق سرد و تر نيست. بگويي اين رفع عطش نمي‏كند، گفته‏اي آب مطلق رفع عطش نمي‏كند. بگويي اين علم دارد گفته‌اي آب علم دارد بگويي اين جاهل است ، گفته‏اي آب جاهل است.

پس در اين نظر آن بي‏نهايتي كه تمام آنچه صاحب نهايت محتاج است به آنها او

«* دروس جلد 2 صفحه 91 *»

بايد داده باشد، و خودش اين را به خود همين احداث كرده و داده. حالا اين نسبت، نسبت بي‏نهايت است به صاحب نهايت. ديگر بعد از اين بيان از پي آن مگرديد كه آيا نبات چطور است؟ ببين چطور است. مگرد كه حيوان چطور است؟ ببين چطور است. مگرد كه جن چطور است؟ ببين چطور است. پس اگر نوعي هست فرد دارد، و اگر بي‏نهايتي هست صاحب نهايت هم هست. و اين بي‏نهايت علمي است منبسط، و همين علم فوق مشيت است. و اگر اين نسبت را بفهمي كه چطور است، مي‏تواني بفهمي كه مشيت چطور نسبت دارد به عالي خودش.

باري، بعد از اين نظر را مي‏گردانيم، و نسبت مقيدي را به مقيدي مي‏خواهيم بسنجيم، دو مثل را يا دو ضد را  لطيف و كثيف را يا  غيب و شهاده را، و اين نظر كثرتش بيشتر است. پس اين نظر كه سنجيدن مقيدي به مقيدي باشد معنيش اين است كه آن مقيد داخل وجود اين مقيد نشده، و در اقطار و اطراف اين داخل نيست، و اين فاقد اوست و او فاقد اين. ديگر مي‏شود كه اين دو مقيد، يكيش نباتي باشد و يكيش جسماني، يا يكيش حيواني باشد و يكيش جسماني، يا يكي بالاتر باشد و يكي از آن بالاتر باشد. و نسبت از اين دو قسم بيرون نيست. ندارد سومي؛ هرچه فكر كند هر كسي نسبت سومي كه نه نسبت محدودي به محدودي باشد و نه نسبت محدود به غيرمحدود نخواهد يافت. نسبت يا نسبت محدود است به بي‏حد، يا نسبت صاحب حدي است به صاحب حدي ديگر، و نسبت سومي ديگر يافت نخواهد شد. ديگر اين دو محدود متماثلات باشند يا متضادات يا متناقضات يا غيب و شهاده، همين‏كه دو محدود شدند لامحاله مابه‏الامتياز دارند و مابه الاشتراك، مابه‌الامتياز معنيش اين است كه آنچه را كه آن يكي دارد اين يكي نداشته باشد، و آنچه را كه اين يكي دارد آن يكي نداشته باشد. دو محدود آنچه را اين دارا است او دارا نيست و بر عكس آنچه را او دارا است اين دارا نيست پس اين داخل وجود او نشده او هم داخل وجود اين نشده.

«* دروس جلد 2 صفحه 92 *»

پس در اين نسبت هم ان‏شاء اللّه درست فكر كنيد، كه اگر درست گرفتيد خودتان نتيجه‏اش را بدست خواهيد آورد. و اين‌كه عرض مي‏كنم نتيجه نيست. نتيجه را بايد غالباً به خود انسان وا گذارد. و عادت اهل حق هميشه همين است. و اين وجه حكمتي است كه نتيجه را به خود انسان وا مي‏گذارند تا اگر كسي نتوانست نتيجه بگيرد بداند كه اهل علمش نيست، اهل فنش نيست، پس نگيرد. و كسي‌كه مي‏تواند نتيجه بگيرد، اهلش است و مي‏گيرد. پس نتيجه را عمداً نمي‏گويند تا حكمت را ضايع نكنند و به دست غير اهل نيايد، و از غير اهلش پوشانده باشند، و از اهلش پوشانده نخواهد شد. پس مي‏گويند و صريحاً هم مي‏گويند، و مع‏ذلك نااهل نمي‏فهمد. و در هر علمي همينطور است. رمزها مي‏نويسند، و پيش اهلش مرموز نيست و پيش غير اهلش رمز است.

پس ملتفت باشيد كه معاملات در ميان محدودات و غيرمحدود نيست. ببين زيدي ايستاد ديگر يا خوب ايستاد يا بد، هرچه هست خودش ايستاده. حالا آيا معقول است كه زيدي كه خودش ايستاده، به ايستاده بگويد خوب ايستاده‏اي؟ يا بگويد چرا بد ايستاده‏اي؟ خودش ايستاده نه كس ديگر. پس اين ريشه را از دل بكنيد كه در اين نسبت معامله‏اي باشد، و به كلي معامله را برچينيد، كه اين نسبت نسبت طول صرف است چرا كه بينهايت و بانهايت دو فرد نيستند پهلوي يكديگر، كه يكي آقا باشد و يكي نوكر، و يكي خضوع كند پيش ديگري. و معامله اصلش در اين نظر نيست، و تمامش با عالي است، عالي هر طور دلش خواسته او را ساخته. ما من شي‏ء في الارض و لا في السماء الا بسبعة بمشية و ارادة و قدر و قضاء و اذن و اجل و كتاب. ديگر نور است خوب است، ظلمت است خوب است، كه گفته ظلمت بد چيزي است؟ اگر شب نبود خيلي از امور ملك منظّم نبود. كفر است خوب است، ايمان است خوب است. پس هرچه در ملك است مراتب سبعه مشيت به آن تعلق گرفته و آن را ساخته. پس خواسته و كرده و سرجاش گذارده. و كسي نمي‏تواند بگويد چرا ساختي و چرا گذاردي؟ و اگر كسي چرا

«* دروس جلد 2 صفحه 93 *»

هم بگويد، چراش را هم خدا خواسته كه گفته، و خواسته به جهنمش ببرد و مي‏برد.

پس معاملات در اين نسبت بايست برچيده شود. اين راه نيست چاه است، و آنها كه رفتند از اين راه لغزيدند و افتادند. هي وجود، هي وجود، وجود چه مصرف دارد؟ اگر ناخوشي برو دوا پيدا كن، گرسنه‏اي غذا پيدا كن. هي وجود گفتن مصرفي ندارد. ببين درد وجود است، آيا خوب است؟ سرِ آدم را هم ببرند وجود است، آيا خوب است؟

پس معاملات را بدانيد در نظر اوّلي كه خيلي مختصر بود و خيلي مطوّل، و شرحش تمام ماسوي‌اللّه بود در دايره تأثير وسعت سيري سلوكي اقراري انكاري، هيچ نيست. هرچه بي‏نهايت خواسته به عمل آورده. و هرچه به عمل آورده، شده. قائم هيچ نبود كه اقتضائي داشته باشد كه زيد او را بسازد، طلبي هم از زيد نداشت، نبود كه طلبي داشته باشد. زيد خودش ابتدا كرد به ساختن او. پس كل نعمه ابتداء. خود نعم هم ابتداست. پس زيد هر طوري كه او را واداشت آن هم ايستاد، هر وقت نمي‏خواهد خرابش مي‏كند، مثل لمحه‏اي است پيش عالي. انسان صاحب چشم تا مي‏خواهد چشم را به هم مي‏گذارد و تا مي‏خواهد باز مي‏كند. پس در آن نظر همه در حضور بي‏نهايت ايستاده‏اند، يك سر مويي پيش و پس نمي‏توانند بروند. و در آن نظر جميعشان علي ما اراد اللانهايه هستند، چه نور چه ظلمت، چه غيب چه شهاده، و همه به سرجاي خود خوب است. و نظم حكمت اين است كه هر چيزي را خدا سرجاي خودش وضع كرده. حالا از جمله چيزهايي كه وضع كرده خدا مطيع و مطاعي قرار داده. مطيع كجا بايد باشد؟ آنجا كه اطاعت كند. مطاع كجا بايد باشد؟ آنجا كه اطاعتش را بكنند.

پس معاملات كلاً در نظر دوم است كه نسبت محدودي است به محدودي ديگر. پس محدودات ذاتشان نيامده در محدودي ديگر، و صفاتشان هم نيامده در محدودي ديگر، و خارجند از يكديگر. ولكن محدودات تكميل مي‏كنند يكديگر را. مثل اينكه سركه تكميل مي‏كند شيره را و ترش مي‏كند او را. اين تكميلِ جسم غليظي است جسم غليظي

«* دروس جلد 2 صفحه 94 *»

ديگر را. يك‌دفعه شيره را مي‏گذاري گرما مي‏خورد و ترش مي‏شود، و هواي لطيف در او اثر مي‏كند. خورده خورده آن جزء لطيف مي‌آيد تصرف مي‌كند در شيره تا اين را ترش مي‌كند. اين جسم لطيف جسم غليظي را تكميل كرده. و مي‏شود كه جسم كثيف هم جسم لطيف را تكميل كند. و به همين نسق كه فكركنيد ان‏شاءاللّه مي‏بينيد كه يكدفعه مي‏شود كه لطيفش اصلش جسماني نباشد و روح باشد و تكميل كند جسم را، و همچنين بر عكس كه جسم تكميل كند روح را، مثل روح و بدن، كه هم روح در بدن تصرف مي‏كند و هم بدن در روح تصرف مي‏كند. اين نظر را ببر تا عقل، و بدان كه عقل تصرف مي‏كند در بدن و بدن هم تصرف مي‌كند در عقل. پس بدان كه منتهاي ملك تصرف مي‏كند در مبدأ خلق، و مبتداي خلق تصرف مي‏كند در منتهاي ملك.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

 

«* دروس جلد 2 صفحه 95 *»

درس نهم

 

(يكشنبه دوازدهم ربيع الاول سنه 1295)

«* دروس جلد 2 صفحه 96 *»

 

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم

عرض‌مي‏كنم كه آن دو نظري كه ديروز عرض‌كردم ان‏شاءاللّه داشته باشيد و فراموش نكنيد، كه جميع عقول اگر فكر كنند قسم سومي ديگر نمي‏توانند پيدا كنند، و غير از اين دو قسم يافت نخواهد شد.

پس يك جور نظري است كه مقيدي را مي‏سنجيم به مطلقي، و متناهي مشخص معيني را مي‏سنجيم به يك بي‏نهايتي، مي‏بينيم كه غيرمتناهي به طور غيرمتناهي از جميع اطراف اين متناهي داخل وجود اين شده، و خودش است كه داخل شده نه غيرش. پس هر عاليي داني در نزد او خودش موجود به نفس است، و خودش را به او داده‏اند، و خودش نيست مگر خودش و مگر ظهور اعلي از براي خودش.

و نظري ديگر اين است كه هر جور نسبتي كه ميان خلق پيدا شود، نسبت مقيدي است به مقيدي ديگر. ان‏شاءاللّه ملتفت باشيد بطوري كه ديگر محل تأملتان نباشد، كه واردش كه شديد كأنّه رأي‌العين همه‏چيز را ببينيد. پس غيرمتناهي متناهي را به خود او بر پا كرده و وجود او را به خود او داده. و غيرمتناهي از خارج عالمِ اين، چيزي نياورده به اين بدهد.

درست دقت كنيد كه اينها هيچ فقاهت‌بردار نيست و جميعش موشكافي است، بايد ديد و موشكافي كرد. پس غيرمتناهي آنچه مي‏دهد به متناهي، از غيرعرصه خودش

«* دروس جلد 2 صفحه 97 *»

نمي‏دهد، هرچه را از عرصه‌اي برداشتي و دادي از متناهي برداشتي پس از عرصه خودش مي‏دهد. حالا عرصه ‌خودش را هم داشته باشيد، كه آيا از عرصه شمول و احاطه خودش به متناهي مي‏دهد؟ شمول را كه معقول نيست بدهد. غيرنهايت را ببينيد آيا ميشود تعقل كرد دادن؟ در هرجايي نظر كنيد اين نسبت هست. پس غيرمتناهي معقول نيست شمول و احاطه خود را به غير بدهد، تا غيري براش خيال كني مي‏افتي در عالم تكميل. پس غيرمتناهي از عرصه غير خودش چيزي به متناهي نمي‏دهد، و ذات خودش غيرمتناهي است آن را به متناهي نمي‏دهد. چرا كه ذات متناهي متناهي است، و غيرمتناهي معقول نيست متناهي باشد، و متناهي معقول نيست غيرمتناهي باشد. و اگر كسي اينها را داشته باشد جميع غلوها و جميع تقصيرها مي‏رود پي‌كار خودش. غيرمتناهي وقتي مي‏دهد چيزي را به متناهي، به اندازه ظرف متناهي مي‏دهد. و اندازه ظرف متناهي متناهي است.

پس از اين جهت كه نظر كني هرگز متناهي غيرمتناهي نيست و هرگز غيرمتناهي معقول نيست متناهي باشد. حالا اين را بينداز توي اديان بگو حق و خلق لا ثالث بينهما ببين خلق هرگز خدا مي‏شوند؟ محال است. خدا هرگز خلق مي‏شود؟ محال است. و اين حرف بالاتر از آن عرفانهايي است كه مي‏بافند. باوجودي كه لفظش آسانتر است. غيرمتناهي معقول نيست متناهي باشد و عقل امتناع اين را خوب مي‌فهمد و متناهي معقول نيست غيرمتناهي باشد و عقل امتناع اين را خوب مي‌فهمد. پس آنچه در غيرمتناهي لازم و واجب است باشد، محال است كه در متناهي باشد. و آنچه در متناهي لازم و واجب است باشد، محال است كه در غيرمتناهي باشد. پس او كنهش تفريق است ميان او و ميان خلقش پس  كنهه تفريقٌ بينه و بين خلقه. لكن آن نظر ديگر هم يادتان باشد. حكمت آن است كه تمام جهات مسأله را انسان ببيند، كه اگر جميع جهات را انسان نبيند مي‏رود جاي ديگر مي‏افتد، حكيم كه نگاه مي‏كند مي‏بيند رفت توي فقه افتاد.

پس ملتفت باشيد كه غيرمتناهي معقول نيست از غير عرصه خود چيزي به متناهي

«* دروس جلد 2 صفحه 98 *»

بدهد. حالا كه از عرصه خود مي‏دهد، پس اسم و رسم خود را مي‏دهد به متناهي. پس متناهي اسم غيرمتناهي است، جلوه و ظهور و كمال و رخساره اوست. يك‏جايي مي‏گويي حجت اوست، نبي اوست، خليفه اوست، جبرئيل اوست، ان‌شاءالله خودت فكر كن و كلّيي به دست بيار و همه‏جا جاري كن. زيدي است غيرمتناهي، و قائمي است غير از قاعد و متناهي، و قاعدي است غير از قائم و متناهي. حالا مي‏گوييم كه زيد از عمرو و بكر و آسمان و زمين و هيچ‏جا نگرفته چيزي به قائم بدهد، هرچه داده از عرصه خود داده. پس اين قائمي كه حالا ايستاده كيست؟ زيد است، چشمش چشم زيد است، ابروش ابروي زيد، قدش قد زيد، قامتش قامت زيد، علمش علم زيد، جميع صفاتش خوبش بدش همه از عرصه زيد آمده، جميع معاملات با قائم معامله با زيد است. بيعتش بيعت با زيد است، اقرار به او اقرار به زيد است، انكار او انكار زيد است. پس جميع نسب به زيد داده مي‏شود، چرا كه اين قائم خودش راهي است به سوي شهر زيد، نه راهي كه وقتي پا توش گذاردي بايد راه رفت تا رسيد به زيد، بلكه راهي است كه به‌محضي كه پا در او گذاردي في‏الفور داخل شهر زيد مي‏شوي.

مكرر عرض كرده‏ام كه صراط مستقيم راهي است كه نزديكترين راهها باشد، ببين چند خط اگر به سمتي بكشي، خط راست‏تر از همه كوتاه‏تر است. حالا قائم راه مستقيم است به سوي زيد و نزديكترين راههاست به زيد. به محضي كه پا توش گذاشتي به آن شهر مي‌رسي كه شهر بي‌نهايت باشد پس به محضي كه پا در صاحب نهايت گذاردي به بي‏نهايت مي‏رسي، ديگر نبايد سير كني و زحمت بكشي كه به بي‏نهايت برسي. پس آنچه قائم دارد زيد به او انعام كرده، مي‌بيني قيام نبود زيد احداث كرد، از عالم عمرو بكر از ملائكه از جنها از آسمان از زمين قرض نكرده قائم درست كند. پس از عرصه خودش برداشته به قائم داده و اسم خودش كه زيد است به قائم داده. خودش هر صفت داشت توي اين قائم است. اگر زيد خوش‏صورت است قائم خوش‏صورت است، و اگر زيد

«* دروس جلد 2 صفحه 99 *»

بدگل است اين قائم بدگل است. پس هيچ فرقي ميان اين قائم و زيد نيست نه در كارش، نه در معاملاتش، نه در گفتگوش، در هيچ جا فرقي نيست ميان قائم و زيد الا اينكه زيد اصل است و قائم فرع است، يعني او بي‏نهايت است و اين صاحب نهايت است. ديگر اين فرق را اگر بخواهي نباشد معقول نيست. بي‏نهايت بي‏نهايتي خودش را اگر بدهد به كسي، بايد خودش صاحب نهايت بشود و چنين چيزي معقول نيست. اما آيا بي‏نهايت صاحب نهايت را نداشته باشد اين هم معقول نيست؟ و بسا در بادي نظر گول بزند كه عيب ندارد، چرا كه گفتم قائم نبود و زيد بود. لكن ملتفت باشيد بي‌نهايت نباشد صاحب نهايت باشد داخل ممتنعات است معني بي‏نهايت اين است كه صاحب نهايتي باشد كه او بي‏نهايت باشد. اگر او نباشد اين نيست، و اگر اين نباشد او نيست. و هرچه از اين قبيل سخنها در حكمت بشنويد بي‏اغراق و بي‏مجاز و بي‏دروغ داخل متضايفات است.

پس بي‌نهايت معنيش اين است كه صاحب نهايتي باشد كه او از جميع اقطار و اطراف با نهايت داخل او مي‌شود باز بانهايت معنيش اين است كه آنچه داشته باشد بي‌نهايت به او داده باشد. پس به اين نظر كه ان‌شاءالله نظر مي‌كنيد حالا ديگر حقيقت آن حرف را برمي‏خوريد كه مطلق چرا اسم و رسم خود را به مقيد داده. به جهت اين است كه اگر از عرصه خودش ندهد تكميل مي‏شود. مثل اينكه نجّار كرسي را از چوب مي‏سازد و چوب از عرصه خود نجار نيست، پس اسم كرسي اسم نجار نيست. و هكذا فاخور فخّار را از گل مي‏سازد و گل از عرصه فاخور نيست، و اسم كوزه اسم فاخور نيست. اينها كار خلق است. كار بعض خلق است در بعض خلق، و همه از باب تكميل است. اما آن‌جايي كه بايد از عرصه خودش مايه بگذارد، چون از خودش مايه گذارده پس هر اسمي كه خودش دارد به اين مي‏دهد.

پس اين نظر را فراموش نكنيد. ديگر مي‏خواهيد مطلق و مقيدش بگوييد، يا بي‏نهايت و بانهايت بگوييد، هر كدام آسان‏تر است برايتان بگوييد. و به نظر من اين راه

«* دروس جلد 2 صفحه 100 *»

آسان‏ترين راههاست كه بي‏نهايتي فرض كنيد و صاحب نهايتي؛ آن‏وقت فكر كنيد كه چون او بي‏نهايت است از جميع اقطار و اطراف با نهايت داخل او شده، پس اسم و حد داده، پس اين جلوه او شده، اسم او شده، ظهور او شده، حجت او شده، نبي او شده، رسول او شده. از اين عرصه كه چشم بپوشي بعد ديگر هرچه ظهوري بكند، و اسم و حد ندهد، اين‏جور نيست. ديگر هر اسمي مي‏خواهي سرش بگذار، اثر و مؤثر مي‏گويي بگو، هرچه مي‏گويي بگو. خدا هم گفته خلق الانسان من صلصال كالفخّار. انسان را خدا ساخته و اسم خود را به او نداده و انسان خدا نيست، و خلق الجانّ من مارج من نار. خدا جن را ساخته و جن خدا نيست و اسم خود را خدا به جن نداده.

پس به اين نظر فاعل از عرصه خودش چيزي مايه نگذارده، گل خارج از وجود خودش بود، گل را از خارج وجود خودش برداشته و كوزه ساخته، و اسمش را هم به كوزه نداده، كوزه اسمش فاخور نيست. پس هر جا اسم و حد داده نمي‏شود و بي‏نهايتي و صاحب‌نهايتي نيافتيد و دو چيز يافتيد كه متعددند و در يك‏جور مكان مي‏توانند منزل كنند، بدانيد كه هردو محدودند مثل چراغ و نور چراغ، و آفتاب و نور آفتاب، و كاتب و كتابت. ببين كاتب مي‏تواند كتاب را بنويسد و به جايي كه خودش نشسته بگذارد. يا اينكه كتابي را كه نوشته و جايي گذارده بردارد و جاي ديگر بگذارد و خودش آنجا بنشيند، و اسمش را هم به كتاب نمي‏دهد. كتاب اسمش كتاب است اسمش كاتب نيست، به جهت آنكه مركب را از عرصه خارج برداشته و كتاب نوشته. و همچنين نقاش رنگهاي خارجي را برمي‏دارد و نقاشي مي‏كند. تكه‌تكه‌ها به هم مي‌چسباند و نقش ميكند به همين‏طور بِنا اثر بنّا است. و به اصطلاح خودمان اثر هم هست و حرفي نداريم، يعني اگر بنّا نبود بنا نبود. اما حالا آيا بنّا بنا را از عرصه خود آورده، و از گوشت و استخوان بدن خود روي هم گذارده و اطاق را ساخته يا آنكه خشت و گِلي از خارج برداشت و روي هم گذارد و اطاق را ساخت؟ اين هم اثر بناست به اين معني كه اگر بنّا نبود عمارت ساخته نمي‏شد،

«* دروس جلد 2 صفحه 101 *»

بله اثر و مؤثر به اين معني هستند. لكن چون بنّا خشت و گِل را از عرصه خودش نياورد و از خارج گرفته، پس اسم و حد خود را به اينها نداده و بستگي هم به يكديگر ندارند. پس مي‏شود عمارت ما خراب شود و بنّا زنده باشد، و مي‏شود كه بنّا بميرد و عمارت خراب نشود. پس بنّا و بِنا اثر و مؤثر نيستند، مگر اثر و مؤثرِ اغماضي متعارفي كه مردم مي‏گويند. اگر به مردم مي‌گفتي بنّا مرد ديگر كسي انتظار نمي‌كشيد كه بنا خراب شود چرا كه بنّا مرده و اگر مي‌گفتي بنا خراب شد انتظار نمي‌كشيدند كه بنّا بميرد پس اثر و مؤثر متعارفي كه مردم مي‌گويند هست. اين‌جور اثر و مؤثر سر جاي خودش باشد. مي‌شود بنّا بيايد سر جاي اطاق و اطاق را خراب كند و مي‌شود خودش برخيزد از جاي خود و اطاق را به سر جاي خود بسازد. پس از عرصه خودش آن علت خشت و گل را نبايد بياورد بلكه از خشت و گل خارجي گرفته و ساخته. پس اين‏جور چيزها علت و معلول و اثر و مؤثر حقيقي كه حكما مي‏گويند نيستند، و اسم و حد نمي‏دهند.

به همين جور كه فكر مي‌كني از همين قبيل مي‌بيني چراغ و نور چراغ را. نور چراغ اسمش چراغ نيست. دقت كنيد كه در كلمات حكما يكپاره چيزها هست كه اول كه انسان دقت نكند گول مي‏خورد. و يكپاره جاها هست كه هيچ گول نمي‏زند و خيلي واضح است. در چراغ و نورش محل گول‏خوردن است، چرا كه مي‏بينيم اگر چراغ را ببرند جايي نورش هم همراهش مي‏رود، و به همين جهت آدم گول مي‏خورد، و خيلي بايد دقت كرد. پس چون نگاه به چراغ مي‏كنيم مي‏بينيم چراغ خودش نور است، چرا كه نور «ظاهرٌ لنفسه و مظهرٌ لغيره» بود، و مي‏بينيم كه نور چراغ هم همين تعريف را دارد و ظاهرٌ لنفسه و مظهرٌ لغيره است. پس كأنّه امر را مي‏خواهد براي ما مشتبه كند كه اسم و حد خود را چراغ به نورش داده. و باز مي‏بيني كه به اندازه‏اي كه حركت دادي چراغ را نورش حركت كرد، و تا ساكنش كردي نورش هم ساكن مي‏شود، علت و معلول هم به هم بسته‏اند. پس به اين جورها كأنّه اسم و حد مي‏دهد. و از همين جهت گول مي‏زند چون مي‌بيند به هم بسته‌اند

«* دروس جلد 2 صفحه 102 *»

اينها . و بسا كسي كه اين را اثر و مؤثر حقيقي خيال كند. و اگر فراموش نكنيد آنچه را كه اول عرض كردم كه نسبت از دو قسم بيرون نيست ديگر اينجا مشتبه نمي‏شود.

پس چراغ غيرمتناهي نيست و اندازه‏اي دارد. مي‏بيني كه همين‏كه توي شيشه‏اش مي‏گذاري ديگر اين طرف‏تر نيست. پس چراغ متناهي است و نورش هم متناهي است. و اين متناهي با آن متناهي كارهايي كه مي‏كنند، كارهايي است كه متناهيات با هم مي‏كنند. پس چراغ غيرمتناهي نيست كه به آن جهت اسم و حد بدهد. اگرچه هميشه نور چراغ همه‏جا تابع چراغ است و به حركت چراغ متحرك و به سكونش ساكن، لكن آيا نمي‌بيني چراغ متبوع اسمش نيست مؤثر انوار نيست و اين‏جور مثال كه در كلمات حكما هست حالا ديگر ببينيد كه راه نظرشان چه بوده. پس مثال چراغ و نورش با مثال بي‏نهايت و صاحب نهايت براي صاحبان مثال فصلي كه مي‌خواهند حرف بزنند نزديكشان مي‌كند  به مطلب كه اهل فصل يك‏خورده مي‌روند از اين مثال بي‏نهايت و بانهايت را بفهمند. اما همين مطلب كه صاحبان خيال را نزديك مي‏كند، اگر بخواهي اهل حكمت را بياموزي، آنها را دور مي‏كند.

حالا اگر حكيمي با صاحبان‌ خيال تكلم‌كرد و الفاظش را خواست جوري بگويد كه روحي هم داشته باشد براي آن صاحب خيال، و شايد يك‏وقتي مخرجي داشته باشد و به دست حكيمي بيايد، به اين لفظ مي‏گويد. پس تو گول مخور كه گفت چراغ و نور چراغ اثر و مؤثر است. و بدان‏كه اين را براي صاحبان خيال مي‏گفت و مي‏خواست آنها را نزديك به مطلب كند، لكن پيش حكما اين مثالِ فصلي است. اين مؤثر و اثر اگر اسم و حد خود را هم داده باشد، باز آن اثر و مؤثر واقعي حقيقي نيست.

باز در متناهي و غيرمتناهي فكر كنيد تا مطلب را خوب به دست بياريد. ببين اگر در متناهي از غيرمتناهي قطع نظر كني، متناهي هيچ نيست. و متناهي وجودش به غيرمتناهي بسته است، و سرتاپاش احتياج به او است، و او از جميع اطراف داخل اين شده. حالا اين

«* دروس جلد 2 صفحه 103 *»

مطلب را براي اهل فصل كه بخواهي بيان كني چراغ و نور چراغ، و آينه و عكس در آن با شاخص خوب مثلي است، و ذهنشان را به مطلب نزديك مي‏كند. چرا كه مي‏بينند چراغ اگر حركت كرد انوار هم حركت مي‏كنند. و اگر چراغ ساكن شد انوار هم ساكن مي‏شوند. و مي‏بينند كه فعل نور، مثل فعل چراغ است. اگر چراغ زرد است نورش هم زرد است و اگر سرخ است نورش هم سرخ است. و همچنين آفتاب زرد است نورش هم زرد است، ماه سفيد است نورش هم سفيد است و هكذا. از اين قبيل مثلها گفته‏اند تا صاحبان خيال كه اهل فصل هستند چيزي بفهمند، و ذهنشان به مطلب نزديك شود. همين‏جور مثال را حضرت رضا سلام اللّه عليه براي عمران صابي آوردند. از حضرت مي‏پرسد خدا هست اينجا، يا نيست؟ حالا حضرت جواب اين را كه صاحب خيال است چه بفرمايد كه يك چيزي بفهمد؟ اين بجز مثال فصلي چيزي نمي‏فهمد. مي‏فرمايند عكس در توي آينه هست يا نيست؟ هم هست هم نيست. همين‏جور فرمايش مي‏فرمايند تا اينكه چيزي بفهمد. عكس در آينه ظلّ شاخص است و شاخص به خود برپاست، و عكس به او برپاست، و اگر شاخص برود ديگر عكس نيست. حالا شاخص در آينه هست و در آينه نيست.

شما دقت كنيد ببينيد چه مطلبي را مي‏خواستند بفرمايند و به اين مثال فرموده‏اند. اما عمران نمي‏فهميد آن مطلب را اين‏طور فرمودند. حالا آيا شاخص در آينه هست؟ نه، چرا كه شاخص خارجي نرفته توي آينه. و آيا نيست در آينه؟ مي‏بيني كه هست. رنگش رنگ شاخص خارجي، قدش همان‏طور، حركاتش همان‏طور، سكونهايش همان‏طور. پس آنچه در آينه هست، هم هست و هم نيست. خدا هم در ملك هم هست و هم نيست. عمران اين را شنيد و آرام هم گرفت. و بيش از اين هم نمي‏توانست بفهمد. حالا اگر براي صاحب خيالي حضرت رضا صلوات اللّه عليه بخواهد فرمايش كند، غير از اين‏طور چه بفرمايد؟ اما تو اگر حكيم باشي مي‏داني كه آنچه در آينه هست از كمون خود آينه بيرون آمده. و شاخص بعينه مثل كاتب است، و عكس مثل كتاب، كه كاتب مي‏ميرد و كتاب باقي

«* دروس جلد 2 صفحه 104 *»

است. اما اينجا كه مي‏بيني چراغ را كه بردي نور همراهش مي‏رود، گولت نزند كه اين را اثر و مؤثر حقيقي بپنداري. بله، براي صاحب خيال كه گفتي او را به مطلب نزديك مي‏كند، اما اگر اين را براي حكيم بگويي دور مي‏افتد. پس اگر حكيمي جايي فرمود چراغ و نور چراغ اثر و مؤثرند، اين بي‏نهايت و بانهايت نمي‏شود.

و حركت دست فتّاح و مفتاح خيلي به اثر و مؤثر شبيه است، و مفتاح براي دست خيلي تابع است. باري، اين‏جور مثالها براي صاحبان خيالاتِ فصلي، خيلي نافع است. و همينها را كه به دست اهل حكمت مي‏دهي دورشان مي‏كند، به جهت آنكه مي‏بينند كليد محدود است و قفل هم محدود است و دست هم محدود است، دست خودش نرفته در سوراخ و از عرصه خود دست، كليد نشده و قفل نشده، و اينها هم در عرصه دست نيامده‏اند. لكن اينها در خارج بودند گرفتي آنها را به هم چسباندي. و حركت تابع حركت است. حالا كليد اگر به اندازه دست من حركت مي‏كند، اين مثل في‏الجمله نافع هست و شبيه هست. اما فكر كن ببين كه دست و كليد و قفل همه محدودند. پس اگر حرف مي‏زني اينجا در عرصه محدود است. حرف هم بزن. اما ما اين نسبت را نمي‏بريم آنجايي كه بي‏نهايت و بانهايت است، و جاي اين حرفها آنجا نيست. ديگر مي‏خواهد مثال كليد و دست باشد، يا چراغ و نور چراغ باشد، يا آفتاب و نور آفتاب باشد، يا روح و بدن باشد، همه اينها در عرصه محدودات است.

ملتفت باشيد كه اين بدن محال است بي‏روح ببيند، و روح محال است كه بي اين بدن ببيند. و همچنين روح بي اين بدن، و اين بدن بي‏روح محال است كه بشنود. و همچنين است شمّش و ذوقش و لمسش. حالا فكر كن ببين كه آيا روح بي‏نهايت است و بدن متناهي است؟ اگر چنين است احكام بي‏نهايت را برايش جاري كن، و اگر چنين نيست آن احكام را جاري مكن. پس چون فكر كني مي‏بيني كه روح و بدن غيرمتناهي و متناهي نيست. چرا كه بدن داخل مرئيات ماست و روح داخل غيرمرئيات ماست. پس

«* دروس جلد 2 صفحه 105 *»

روح در غيب است و بدن در شهاده. و روح اگر از عالم خودش چيزي را بخواهد به بدن بدهد غيبت را مي‏دهد، نه شهادت را. روح و بدن با هم كار مي‏كنند. بدن به حول و قوه روح كار مي‏كند. و روح هم بدن را آلت خود قرار داده در اجراي افعال خود. و ابي ان‏يجري الا باسبابها، ابي ان‏يبصر الا بالعين، و ابي ان‏يسمع الا بالاُذُن و هكذا ساير افعال.

پس اين‏جور نسبت را ببريد در جميع مراتب ثمانيه جاري كنيد، و بدانيد خيال انسان نسبت به بدن انسان، نسبت به نفس انسان، همه مقيدي در مقيدي كار مي‏كنند. نهايت حالا عالم خيال انسان اوسع است از اين بدن، باشد. و نفس انسان اوسع است از خيال، باشد. و همچنين هر رتبه‏اي از اين مراتب ثمانيه اوسع از ديگري است، باشد. لكن همه مقيداتند، و اين وسعت دخلي به وسعت بي‏نهايت ندارد. و چيزي كه بي‏نهايت وسيع شد، اگر بخواهيد بدانيد كدام است علامتش اين است كه اسم و حد و رسم مي‏دهد. لكن عقل، بدن نيست، به جهتي كه بدن را اگر توي صندوق بكني ديگر بيرون صندوق نيست، و در بيرون نمي‏تواند كاري بكند. لكن عقل بيرون مي‏آيد و مي‏رود و مشغول كار خود هم هست. و به حبس بدن، عقل محبوس نمي‏شود. پس عقل اسم و حد خود را به بدن نداده. و اگر حكيمي جايي تعبيري بياورد، شما ملتفت باشيد كه آن تعبير جايش اينجا نيست، و بايد معني و مقصود حرف آن حكيم را پيدا كرد.

باري، پس اگر بخواهي به ترتيب بالا بروي، اول ببين اين بدن را، بعد بالاي اين بدن، مغز اين بدن، نبات است. و آن يك چيزي است كه اگر ضعيف بشود اين بدن مختل مي‏شود. پس يك پرده بالاتر از اين بدن، عالم نبات است. و نبات خودش ماده‏اي و صورتي دارد، جذب مي‏كند و دفع مي‏كند و هضم و امساك دارد. بعد يك پرده بالاتر از اين، عالم حيات است. و حيات وقتي‌كه آلت گرفت و آمد در اين بدن، مي‏بيند و مي‏شنود و ذوق و لمس مي‏كند و بو مي‏فهمد. بعد يك پرده بالاتر از اين عالم، عالم ادراكات و خيالها و فكرها و تصديقات و تصورات است كه عالم مشاعر مثاليه و برزخيه باشد. بعد

«* دروس جلد 2 صفحه 106 *»

يك پرده بالاتر از اين، عالم خود انسان است. عالم خوديت انسان عالم قيامت است كه مردم آنجا محشور مي‏شوند. و مي‏بينيد كه در اينجاها هيچ بي‏نهايت و بانهايت نيست و به همين‏طور مي‏رود تا عقل. عقل هم مرتبه‏اي است از مراتب، و باز بي‏نهايت و بانهايت نيست. و به همين‏طور مي‏رود تا فؤاد، فؤاد هم مثل عقل است.

باري، كلّيتاً بدانيد كه هرجايي كه اسم و حد داده نشده معطلش نشويد كه هيچ دخلي به متناهي و غيرمتناهي ندارد، و لامحاله يك چيزي از عالم نهايت آمده پيش بانهايتي، و نسبت محدودي است به محدودي ديگر.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 2 صفحه 107 *»

درس دهم

 

(دوشنبه سيزدهم ربيع الاول سنه 1295)

«* دروس جلد 2 صفحه 108 *»

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم

اين دو نظري كه عرض شد ان‏شاءاللّه اگر فراموش نكنيد، خيلي زود توي راه مي‏افتيد و اگر حفظش نكرديد هر جا برويد عمياناً رفته‏ايد، و هر جا اثبات و نفيي و تحقيقي كرديد از روي عميان است.

پس نسبت، يا نسبت شي‏ء متناهي است به غيرمتناهي، يا نسبت متناهي است به متناهي ديگر. و بعد از اين دو نسبت، به حصر عقل، ديگر نسبتي نيست. چرا كه دو غيرمتناهي نداريد كه نسبت آنها را بخواهيد بفهميد. چيزي كه هست متناهي است و غيرمتناهي. اما متناهي بسيار است و هر چيزي ‌متناهي است به خودش، و يك غيرمتناهي هست. ديگر حالا اين نسبت را نوعش را كه فهميديد، آن‏وقت غيرمتناهيات اضافي را هم خواهيد فهميد.

پس نسبت غيرمتناهي به متناهي اين است كه غيرمتناهي چون غيري ندارد، چيزي كه به كسي انعام مي‏كند از خودش مي‏دهد، از كسي ديگر قرض نمي‏كند. زيد وقتي كه مي‏خواهد قائم را بسازد از خودش مي‏سازد. اما حالا كه از خود مي‏دهد، نه اينكه از لازمه رتبه‏اش مي‏دهد، و لازمه رتبه در هيچ‏جا دست نمي‏خورد. اين هم كليه‏اي است ضبطش كنيد.

پس غيرمتناهي آنچه را كه ظروف متناهيه طاقت آورده‏اند و گرفته‏اند، او همان‏قدر به آنها داده.  پس اسم و رسم خود را هم داده به اين،  پس اين يك نسبتي است كه

«* دروس جلد 2 صفحه 109 *»

غيرمتناهي دارد به متناهي و از خود مي‌دهد آنچه را كه مي‌دهد. اين است كه غيرمتناهي بايد اسم و رسم و حد به متناهي بدهد. اين است كه در ظواهر كلام شيخ مرحوم بسيار است كه مي‏فرمايند اثر شبيه است به صفت مؤثر. و عمداً اين‏طور مي‏فرمايند، و به لفظ صفت مي‏فرمايند. و اين را بايد دقت كرد كه يكي از كليات حكمت است. مي‏فرمايند اثر هميشه مطابق است با صفات مؤثر نه با ذات مؤثر. و ذات، آن سعه و شمول، لازمه رتبه خودش است و به كسي ديگر هم نمي‏دهد. پس اثر شبيه است به مؤثر، يعني به ظهور مؤثر، و ظهور مؤثر خود اثر است.

ديگر اين‏جور حرفها را در آن ابتدا كه مي‏خواستند حالي مردم بكنند به طور فصل چيزي مي‏فرمودند. فرموده‏اند آيا نمي‏بينيد كه آنچه در آينه است شبحي است منفصل از شاخص؟ پس شاخص مؤثر است و آنچه در آينه است شبيه به ذات او نيست، لكن رنگ اين مطابق رنگ آن است، قد اين مطابق قد آن است، هر جاي شاخص سفيد است، در آينه مقابلش سفيد افتاده، هر جا سياه است مقابلش سياه افتاده، اگر زرد است در آينه هم زرد مي‏افتد مثل نور آفتاب، اگر سفيد است سفيد مي‏افتد مثل نور ماه. غرض اين‏جورها هم تعبير آورده‏اند براي اينكه حاقش را وا نزنند. لكن شما بدانيد و ان‏شاء اللّه فراموش نكنيد كه اينها جميعاً مثالهاي فصلي است براي صاحبان خيالي كه تا دو مي‏شنوند دو تاي پهلوي هم خيال مي‏كنند.

پس دقت كنيد كه مي‏فرمايد اثر تابع صفت مؤثر است و صفت هر مؤثري براي هر اثر خاصي، خود آن اثر است. و مي‏فرمايد كل آنها موجود به نفسند نزد مؤثر قريب خودشان. اين مطلب را شيخ مرحوم در شرح فوائد خيلي تفصيل مي‏دهند، و گمان ندارم كسي پيرامونش رفته باشد. مي‏فرمايند از براي مشيت به عدد ذرات موجودات رءوس هست، و از براي آن رءوس وجوه است، و از براي آن وجوه ابعاض است. و مي‏فرمايد آن رأس از رءوس مشيت كه تعلق گرفته به زيد، قابل نيست كه تعلق به عمرو بگيرد، و

«* دروس جلد 2 صفحه 110 *»

مخصوص زيد است. و در خود مشيت فرمايش مي‏كنند كه مشيت يك جور خلقي است، و يك جور رجحاني دارد، و يك جور امكانيتي در او هست كه از يك قبضه‏اش و از يك ذره‏اش و از سر سوزنش مي‏توان مؤثر ساخت و مي‏توان اثر ساخت، و مي‏توان خوب ساخت و مي‏توان بد ساخت، و مي‏توان غيب ساخت و شهاده ساخت، و آسمان و زمين ساخت. اگر فرمايشاتشان را توي هم نكنيد مي‏دانيد چه فرمايش كرده‏اند. و اگر كسي بناي تقليد هم داشته باشد علي العمياء نمي‏توان تقليد كرد. ببين هر جايي چه گفته‏اند همه را به هم بزن آن‏وقت تقليد كن.

ديگر اگر مي‏خواهي تحقيق كني، خودت نگاه كن به اشياء و ببين چطور هستند. و بدان‏كه شيخ مرحوم نگاه كرد و همان‏طوري كه بود گفت. پس خود مشيت يك جزئش كه كوچكتر از آن نتواني خيال بكني، از همان يك جزء ممكن است كه مؤثر بسازند و ممكن است اثر بسازند، ممكن است كه مجرد بسازند ممكن است مادي بسازند زيد عمرو بكر آسمان زمين شيطان نبي از همين يك جزء ممكن است بسازند. آن رأسي از رءوس مشيت كه شيخ مرحوم همه‏جا داد مي‏زند و تصريح مي‏كند مي‏فرمايد از براي مشيت به عدد ذرات موجودات رءوس هست، و از براي هر يكي از آن سرها و رءوس وجوه است، و هر رأسي مخصوص به موجود خاصي است كه صلاحيت ندارد موجودي ديگر از آن بسازند. پس رأسي كه تعلق گرفته به زيد مخصوص زيد است و و اين رأسي است كه نمي شود از اين رأس آسمان ساخت زمين ساخت چيزي ديگر نمي‌توان ساخت هيچ نمي‌توان ساخت از اين رأس مگر زيد. و از براي همين رأس كه تعلق به زيد گرفته وجوه است. يك وجهش به راستش تعلق گرفته، يك وجهش به چپش، يك وجهش به بالاش، يك وجهش به پايين، و هكذا به همين‏طور مي‏شمارند تا مي‏آيند سر بند بندها، تا اينكه مي‏فرمايند يك رأس جزئي جزئي تعلق گرفته به خنصر، و آن رأس قابل نيست كه تعلق به بنصر بگيرد.

«* دروس جلد 2 صفحه 111 *»

ديگر حالا از اين قبيل كه نوع حكمت را به دست دادند، شما بيش از اين تفصيلش بدهيد و بگوييد آن رأسي كه تعلق به انمله اعلي گرفته غير آن رأسي است كه تعلق به انمله وسط و اسفل گرفته. پس سه رأس جزئي به همين خنصر تعلق گرفته. ديگر اگر بيشتر دقت كنيد هر يك از انمله‏ها باز استخوان دارد و گوشت و عصب و عروق و اجزاء دارد. پس آن رأسي كه تعلق به عرق دارد، به گوشت و عصب تعلق نمي‏گيرد. و آن‌كه تعلق به دم دارد به صفرا تعلق نمي‏گيرد. بلكه آن رأسي كه به يك سر سوزن گوشت تعلق مي‏گيرد، غير آن رأسي است كه به سر سوزني ديگر تعلق گرفته. تا اينكه ان‏شاء اللّه مي‏يابيد كه هر رأسي از رءوس مشيت كه مخصوص به چيزي است، ديگر صلاحيت براي غير آن چيز ندارد، و همه هم اسمشان مشيت است. پس ببينيد كه اسم و حد خود را هم داده. پس همه مشيّات هستند و لا فرق بينها و بينه الا اينكه لازمه رتبه خود را به آنها نداده. و از لازمه رتبه كه گذشتي ديگر همه اين رءوس، صفات مشيتند. پس جميع اشياء بايد مطابقه با اين داشته باشند، يعني اين رءوس، اول خود را به صفتي مي‏گيرند كه مطابق است با مشيت. و خيال نكنيد كه مشيت تابع اشياء است، و او مي‏آيد به صفت اشياء متصف مي‏شود، بلكه اشياء تابع مشيت هستند. پس فاعل اول شروع مي‏كند به صنعت كردن، بعد مفعول مي‏شود. ببين اول تو چيزي را مي‏گذاري او هم گذارده مي‏شود، و اول تو برمي‏داري چيزي را بعد او برداشته مي‏شود. و اين را هم شيخ مرحوم باز تصريح دارد مي‏فرمايد كه نمي‏بيني وقتي كه مي‏خواهي الف بنويسي، اول تو دست را از اَمام به وراء مي‏آوري، بعد مداد مطاوعه مي‏كند دست تو را. و اگر بخواهي باء بنويسي، اول تو دست خود را از يمين به يسار مي‏آوري، بعد مداد مطاوعه مي‏كند. پس ببينيد كه مفعولات همه مطابق او شدند. پس به طور تأثير وقتي كه فكر كرديد، خواهيد يافت كه هر چيزي موجود به نفس است در نزد مؤثر، و مؤثر خود فعل عالي است و صفت عالي است، و عالي هر چيزي را خودش را خودش كرده. و چون دقت و فكر مي‏كني مي‏بيني داخل بديهيات

«* دروس جلد 2 صفحه 112 *»

مي‏شود. پس سفيد را سفيد كرده به جهت آنكه سفيد واجب است كه سفيد باشد، و سياه را سياه كرده چرا كه سياه واجب است سياه باشد. و هكذا واجب است كه زيد زيد باشد، و عمرو عمرو باشد و هكذا. و اگر از همين باب كسي داخل شد در همه‏جا مي‏بيند كه سلطان بايد سلطان باشد، و رعيت بايد رعيت باشد، و بايد نبي نبي باشد، و امت بايد امت باشد. و به همين‏طور غني بايد غني باشد، و فقير بايد فقير باشد، و عالم بايد عالم باشد، و جاهل بايد جاهل باشد.

و ببينيد چقدر منبسط است اين علم، كه اگر كسي فكر كند در آن، جميع انحاء جبر و تفويضي كه به نظر مي‏آيد همه برداشته مي‏شود. پس هر چيزي واجب و لازم است در حكمت كه او او باشد و محال است كه او او نباشد. و اگر او را چيزي ديگر بسازند او نيست و چيزي ديگر است. پس هر چيزي حتم است، حكم است، واجب است كه او خودش باشد، و عالي در اول اين را قرار داده. پس آثار بسته به مؤثرات خودشان هستند.

پس نسبت غيرمتناهي به متناهي اين شد كه متناهي از خودش هيچ نيست، و تمامش را لا من شي‏ءٍ سابق علي نفسه و لا علي احتذاء صورة ساخته‏اند. و فاعل از هيچ ‏جا برنمي‏دارد فعل را بسازد، بلكه از خودش برمي‏دارد و آن را مي‏سازد. چنانكه تو نيت كه مي‏خواهي بكني، به خود نيت نيت مي‏كني نه به چيزي ديگر. و هكذا زدن خودت را به زدن احداث مي‏كني نه به چيزي ديگر، و مشي اين بدن را به خود اين مشي احداث مي‏كني نه به چيزي ديگر، و هر كاري را به خود آن كار مي‏كني نه به چيزي ديگر. پس حركت را به حركت احداث مي‏كني نه به سكون، و سكون را به سكون احداث مي‏كني نه به حركت. و اين سرّ، ارثي است كه از مبدأ آمده تا انتهاي وجود، تا اشباح، تا اعراض. و هرچه اسم شي‏ء بر آن صادق باشد اين‏طور است. بعد از اين نسبت نسبتي ديگر است. هرچه مي‏خواهم بروم توي سلسله طوليه، مي‏بينم باز اينها مقدمه است براي آن، و بايد مكرر كرد كه مبادا كسي به اشتباه برود.

«* دروس جلد 2 صفحه 113 *»

باري، بعد از اين نظر، نظري است كه نسبت متناهي محدودي را به محدودي ديگر بدهي نه محدودي را به بي‌حدي. و اين نظر را بگو نسبت خلقي به خلقي، و نظر اولي را بگو نسبت خلق به خدا. پس نظر محدودي به محدودي اين است كه محدودي خودش ماده‏اي دارد و صورتي دارد، و محدودي ديگر هم ماده‏اي دارد و صورتي دارد، و هيچ‏كدام نبايد به ديگري ماده و صورت بدهند. و اگر ضبط كنيد اينها را در حكمت هيچ اضطراب نمي‏كنيد. چرا كه اينها مقدمات حكمت است كه بي‏اينها حكمت درست نمي‏شود. و مردم ديگر زحمت كشيده‏اند و اينها را به دست آورده‏اند و حالا ساخته و پرداخته كرده‏اند آنها را و مي‏گذارند توي چنگ شما.

پس فكر كنيد و ببينيد كه دو تا هريك براي خود ماده‏اي دارند و صورتي دارند، و هريك ماده خود را يا صورت خود را به ديگري بدهند، نيست مي‏شوند. و در ابتداي ابتدا اگر مسامحه بكني، مي‏گويي اين دو محدودي كه هستند، اگر هريك ماده و صورت خود را به ديگري بدهند خراب مي‏شوند. اما دقت كه كردي مي‏گويي ماده هر چيزي را هرجا ببري خودش خودش است، مثل اينكه غذا در شكم كه مي‏آيد خودش خودش است. پس به نظر حكمي، ماده هيچ چيز جزء چيزي ديگر نمي‏شود، و صورت هم كه عرض است و قائم به غير است، و نمي‏شود هيچ صورتي را از روي جوهرش كند و به جوهري ديگر پوشانيد؛ پس دو محدود هيچ‏يك موجد ماده و صورت يكديگر نمي‏توانند بشوند، و نمي‏توانند ماده و صورت يكديگر را خلق كنند. پس اگر دو محدود در يكديگر تأثيري مي‏كنند بايد يكي فاعل متعارفي باشد، و يكي مفعول متعارفي باشد. و اين‏جور فاعلها فاعل حقيقي نيست، يعني بي‏نهايت نيستند. و اين‏جور مفعولها مفعول حقيقي نيستند، يعني غيرمتناهي نيستند.

واگر اصطلاح نحو را اينجا جاري كني خوب است. پس اين‌جور مفعولها را مفعولٌ‏به بگو. پس زيد كه عمرو را مي‏زند، عمرو مفعول او نيست، اما مفعولٌ‏به اوست.

«* دروس جلد 2 صفحه 114 *»

يعني زدن زيد به عمرو ظاهر شد، و اگر عمرو نبود، مفعول زيد ظاهر نمي‏شد. پس عمرو مضروبٌ‏به و مفعولٌ‏به زيد است. پس در عرصه خلق، جميع مفاعيل مفعولٌ‏به است. پس حداد كه مي‏سازد مايصنع من الحديد را خالق آنها نيست، چرا كه آهنش را خدا خلق كرده، و آتشش را خدا خلق كرده. حدّاد آهن را مي‏گيرد در آتش مي‏گذارد، پهنش مي‏كند، درازش مي‏كند، سيخ مي‏سازد. و هكذا چوب را خدا خلق كرده نجار مي‏گيرد آنها را به هم جفت مي‏كند، كرسي مي‏سازد. و خلقت چوب آفتاب مي‏خواهد، گردش افلاك مي‏خواهد، خاك و آب مي‏خواهد، و نجار نمي‏تواند اينها را خلق كند. پس صانع، چوب را خلق مي‏كند. آن‏وقت نجار مي‏آيد چوب را برمي‏دارد كرسي و تخت مي‏سازد. پس كرسي همه‏اش مصنوع نجار نيست بلكه مصنوعٌ‏به نجار است، يعني صنعت نجار در اين چوب معلوم و ظاهر شده.

پس صانعينِ از اين ‌جور و از اين قبيل را نوعش را به دست بياوريد و ببينيد چقدر چيزها توي اين پيدا مي‏شود. به شرطي كه نوعش به طور علم به‌دست بيايد نه به طور تقليد. پس وقتي كه حدّادي نشست و سيفي يا سيوفي ساخت و سلاحها ساخت اين كار حدّاد و مكمّل، مانع از كار مؤثر نيست. و اگر اينها را داشته باشيد، ديگر در عمل حيران نمي‏شويد، و در سلوك و سير و عمل دستپاچه نمي‏شويد. شيطان است مي‏آيد وسوسه مي‏كند در وقت نماز خيالات مي‏آورد به طوري كه آدم مي‏ترسد نماز كند. پس اين را داشته باشيد و ضبط كنيد كه مكمّلين و صانعيني كه در عالم خلق كار مي‏كنند، اگر كاري كردند، كار را از دست مؤثر نگرفته‏اند. حالا كه كار را از دست مؤثر نگرفتند، چرا آدم به وسوسه شيطان دستپاچه بشود. و شيطان كارش همين است كه كاري بكند كه آدم دستپاچه بشود. ديگر دليل كه ندارد، برهان كه ندارد، كار محكم كه ندارد، لكن بازي مي‏كند و مي‌آيد يك كلاهي مي‌اندازد و انسان را مضطرب مي‌كند. و اگر كسي فكر كند و برابرش بايستد و با دليل و برهان جوابش را بگويد، زود منصرف مي‏شود و مي‏رود عقب كار خودش.

«* دروس جلد 2 صفحه 115 *»

پس بدانيد كه در عالم ملك هر كس هر كاري مي‏كند از دست مؤثر بيرون نمي‏رود. و هر كس هر كاري بكند مؤثر كرده. هو المالك لما ملّكهم و القادر علي ما اقدرهم عليه. ببين اگر تو رو به مشرق بروي رو به خدا رفته‏اي، و اگر رو به مغرب هم بروي رو به خدا رفته‏اي. و اگر رو به آسمان هم بروي يا رو به زمين بروي، يا رو به هرجا بروي رو به خدا رفته‏اي. لكن رو به آسمان رفتن غير از رو به زمين رفتن است. و بسا رو به سمتي رفتي و مصلحت تو در آن نيست، و رو به خدا هم رفته‏اي ولكن ضرر به خودت زده‏اي.

اينها را اگر حفظ كنيد ان‏شاء اللّه آن وقت مي‏فهميد در توجهاتي كه امر كرده‏اند چه بايد بكنيد. پس از همه‏راه رو به بي‏نهايت مي‏توان رفت، حتي رو به بي‌نهايت رفتن، همان نرفتنت هم رفتن است. و رو به بي‏نهايت راه رفتن نمي‏خواهد، همين‏طور هم كه نشسته‏اي رو به او رفته‏اي. هيچ سير و سلوك هم كه نكني نسبت به او سير كرده‏اي و سلوك كرده‏اي. او داخلٌ في الاشياء لا كدخول شي‏ء في شي‏ء، خارجٌ عن الاشياء لا كخروج شي‏ء عن شي‏ء. و چون چنين است آدم تنبل كه هيچ كاري نكند، با آدمي كه سرِ هم كار مي‏كند، پيش او حكمشان مساوي است. لكن آن كسي كه تنبلي كرد و هيچ زحمت نكشيد و نرفت تحصيل روزي بكند، چون فكر كني مي‏بيني كه يك ساعت ديگر گرسنه مي‏شود و چيزي ندارد بخورد. اما خود گرسنگي هم چيزي است، و پيش گرسنگي هم كه رفت پيش او رفته، دلش هم كه درد مي‏آيد پيش او رفته. و آن كسي كه كاري كرد، چه براي دنيا چه براي آخرتش، يك ساعت ديگر كه شد چيزي دارد.

پس بدانيد كه ذكر و غفلت نسبت به بي‏نهايت همه ذكر است، و اقبال و ادبار در نزد او يكسان است و همه اقبال است. و كفر و ايمان در پيش او مساوي است و همه ايمان است. و فسق و عدالت نسبت به او همه عدل است. نسبت به او فهي بمشيتك دون قولك مؤتمرة و بارادتك دون نهيك منزجرة. پس چيزي اگر خوب است او خوبش كرده، و اگر بد است او بدش كرده. و هر كس و هر چيز هر چه دارد او داده. پس نيست

«* دروس جلد 2 صفحه 116 *»

مرتبه‏اي از مراتب مگر آنكه آنچه دارد او داده. چرا كه همه وجود دارند و وجود را او داده. حالا مرتبه‌اي از مراتب وجود است كه نور را مي‌بيند يعني واجد نور است بي‌نهايت مي‌فهمد و آن ديدن ديگر چشم نمي‌خواهد. كور باد آن چشمي كه او را نبيند توي چشم نشسته عجب عليمي است. پس او واجد است ضياء را  پس مي‌داند ضياء را. پس ضياء هيچ واضح‏تر نيست پيش او از ظلمت، و نور و ظلمت پيش او يكسان است. به همين‌جور كفر و ايمان پيش او علي السوي است. نزد او كفري نيست پيش او كفر هم ايمان است. يسبّح له ما في السموات و ما في الارض. يا من الظلمة عنده ضياء. پس بگو هيچ خبيث و هيچ طيّبي او خلق نكرده، يا بگو هرچه هست او خلق كرده، و همه خبيثها و همه طيّبها را او خلق كرده، به شرطي كه تو يك‌خورده فكر كني. حالا ببين خبيث به كي خُبث القا مي‏كند؟ و طيّب به كي طيب القا مي‏كند؟ آتش را بي‏نهايت خلق كرده، اما آيا بي‏نهايت را مي‏سوزاند؟ يا براي او يك‏سر مو ضرر دارد؟ نه، بي‏نهايت داخلٌ في النار لكن لا كدخول شي‏ء في شي‏ء. بلكه آتش دشمن چوب است و براي چوب ضرر دارد. حالا چوب مي‏بيند آتش برايش ضرر دارد، نرود پيش آتش.

ان‏شاء اللّه فكر كنيد كه نوع مسأله توي ذهنتان بنشيند. پس كارهاي خلقي چه خوبش و چه بدش، هيچ تقويت و تضعيف نمي‏كند بي‏نهايت را، و نسبت به او نافع و ضارّي نيست. و اگر خوب در اينها دقت كنيد شريعت به دستتان مي‏آيد. پس اعلي درجات خلق به يكديگر نسبت دارند، و ادني درجات خلق هم به يكديگر نسبت دارند، و شرع در همه‏جا هست. پس كليتاً بدانيد كه هر جا متعددات هستند، حكماً متعددات، نسبتي به يكديگر دارند. و همين‏كه نسبت پيدا شد يا نافع است يا ضارّ است. و اگر اين را بيابيد، ديگر آن مزخرفات را كه مي‏گويند شريعت همين امرهاي ظاهري است، اما در طريقت كه آمدي همه يكي مي‏شوند،

چون به بي‏رنگي رسي كان داشتي  موسي و فرعـون دارنــد آشتــي

 

 

«* دروس جلد 2 صفحه 117 *»

مي‏فهميد كه چقدر مزخرف و نامربوط و باطل است.

خلاصه، در نظرِ بي‏نهايتي، هر چيزي خودش خودش است، و واجب است و حتم است كه خودش باشد، و محال است خودش نباشد. پس ابتداي وجود تا انتهاي وجود، همه نسبت به يكديگر دارند. و اين نسبتها نسبت تكميلي است نه تأثيري. و جميع اين نسبتها يا نافع است يا ضارّ، و انبيا آمدند اين نافعها و ضارّها را بيان كنند. پس اين كارها نسبت به عالي نه نافع است و نه ضار است. پس بسا آن عالي بگويد كه در ملك من عاصي نيست، چرا كه او كسي است كه منازعي در ملك او نيست. و اگر كسي در ملك بي‏ادبي كرد، اين بي‏ادبي به جاي ديگر مي‏خورد و به او هيچ نمي‏خورد. پس هيچ كس خلافي و نزاعي با خدا نمي‏تواند بكند، و نه خوبها مي‏توانند كار خوبي با او بكنند، و نه بدها مي‏توانند كار بدي با او بكنند.

پس نسبت بي‏نهايت را كه مي‏سنجي به صاحبان نهايات، نسبت تأثير است. حالا ديگر مگو شرك مي‏شود. فكر كن ببين قائم اگر ايستاد و از طاقچه چيزي برداشت، زيد برداشته. پس فعل فاعلين از تحت تصرف بي‏نهايت بيرون نمي‏رود. حالا در هر جايي مي‌خواهي فكر كني، فكر كن. پس در توجه به او رو به هر جايي كه بروي، رو به او رفته‏اي. اما تو فكر كن و شعور داشته باش و رو به جايي كه ضرر دارد مرو كه هلاك نشوي، و رو به طرفي كه نفع دارد برو تا نجات يابي. و آن صانعي كه تو را ساخته، تو را دوست مي‏داشته. فكر كن ببين صانعي كه علم داشته باشد، قدرت داشته باشد، رأفت و رحمت داشته باشد، نمي‏آيد چوبي بردارد و چيزي بسازد براي كاري، و آن‏وقت مانعي براي آن كار قرار دهد؛ هرگز چنين كاري نمي‏كند. و واقعاً اگر كاري دستش دارد، مانع براي كار خودش قرار نمي‏دهد. و هر فاعلي كه ديوانه نباشد، هر صنعتي را كه نمي‏خواهد نمي‏كند. پس كسي كه عاقل است هر صنعتي كه مي‏كند يك كاري به دست او دارد، پس مي‏خواهد او را، پس دوست مي‏دارد او را.

«* دروس جلد 2 صفحه 118 *»

حالا اگر فكر كني مي‏بيني كه تو را ساخته‏اند، به طوري كه عقل جميع حكماي عالم در اين ساختن حيران است. ببين چه جور صنعتي به كار برده‏اند! اين چشم را ساخته‏اند كه تا بخواهي چيزي را ببيني به چه آساني مي‏تواني ببيني، اين گوش را ساخته‏اند به چه حكمت، كه به چه آساني مي‏شنود، و هكذا ساير مشاعر ظاهره و باطنه را ببين كه هريك را به چه نظم حكمت ساخته‏اند. حالا اين صنعت به اين حكمت را كه ساخته‏اند، آيا نمي‌خواستندش؟ اگر او را نمي‏خواستند، او را از روز اول نمي‏ساختند، يا اينكه اخلالي اقلاً در صنعت او مي‏كردند كه فاسد شود. و حال آنكه مي‏بيني ساخته‏اند و اخلالي هم نكرده‏اند. پس هميني كه مي‏بيني صانع صنعش را به كار برده، بدان‏ دشمن مصنوعات خود نيست. پس رأفت و رحمت دارد به مصنوعات خود، پس نيستي و هلاكت مصنوعات خود را نخواسته. حالا كه هلاكت آنها را نخواسته، لامحاله بايد خيراتشان را تعليمشان كند تا به آنها عمل كنند. و همچنين بايد شرورشان را تعليمشان كند تا از آنها اجتناب كنند. يعني آن‏قدرش را كه اينها مي‏توانند ياد بگيرند تعليمشان مي‏كند. و خيلي چيزهاي ديگر هست كه آنها را صانع پاي خودش گرفته، و اينها هيچ خبر از آنها ندارند. و اگر كسي از اين راه بيايد خيلي در دنيا اضطرابش كم مي‏شود.

پس فكر كنيد ببينيد كه خدا هرچه از شما خواسته آورده پيش شما، و به آساني هم آورده، و شما هم به آساني مي‏توانيد پيش آنها برويد. و هرچه را كه نخواسته از شما، پيش شما هم نياورده. حالا كه نياورده، اگر از آسمان طناب به حلقت بكني و خود را به حلق بياويزي، نمي‏تواني پيش آنها بروي. پس خيراتي كه خدا مي‏داند، ان تعدّوا نعمة الله لاتحصوها. آنهايي كه داده همينهاست كه پيشت آورده. آنهايي كه تو نمي‏داني، آن‏قدر است كه نمي‏تواني شمرد آنها را، و به جز خدا كسي ديگر نمي‏تواند آنها را احصا كند. پس خيراتي چند هست لاتعدّ و لاتحصي كه كسي نمي‏تواند آنها را بشمرد، و بي‏سعي و زحمتِ تو آنها را آورده‏اند پيش تو. و شروري چند هست لاتعدّ و لاتحصي كه تو

«* دروس جلد 2 صفحه 119 *»

نمي‏تواني از آنها اجتناب كني، و بي‏سعي و زحمت تو، تو را از آنها اجتناب داده‏اند، و حفظ كرده‏اند بي‏خبرِ تو. بله در ميان همه اينها از صد هزار هزار جزء آنها يك جزئش را از همه آنها به تو گفته‏اند كه بكن. آنهايي را هم كه به تو گفته‏اند بكن، آنچه را كه مي‏تواني گفته‏اند بكن، و آنچه را كه نمي‏تواني نگفته‏اند بكن و تكليف نكرده‏اند. آنهايي را هم كه مي‏تواني بكني باز همه‏اش را مكن. مباح كرده‏اند خيلي از آنها را براي تو. ببين گفته‏اند در بيست و چهار ساعت به هوي و هوس خودت مي‏خواهي راه بروي برو، اما يك ساعتش را خرج من بكن. آن را هم خرج من مكن، بلكه خرج خودت بكن. و در تمام سال هرچه مي‏خواهي بخور، يك ماهش را كمتر بخور، و اين يك ماه را خرج من بكن، بلكه خرج خودت كن.

خلاصه، بدانيد كه كار مخلوق از دست خالق بيرون نرفته، و معاملاتي كه با خلق داريد با خدا كرده‏ايد. پس اگر چيزي را از دست كسي گرفتيد بگوييد الحمدللّه. و اگر كسي سبب رزقت شد و واسطه روزي تو، رعيت و زمين و صحرا و آسيا و آسيابان و خبّاز شد، باز هم بگو الحمدللّه. چرا كه خدا روزي داده، و اينها هيچ كدام از دست خدا بيرون نرفته‏اند، و خالق همه خداست. هل من خالق غير اللّه و هل من رازق غير اللّه؟ پس بايد حمد كرد خدا را كه حمّام را داده، و حمّامي را داده، سرتراش و چرك‌كن هم داده. پس هر كس هر كاري مي‏كند همه را او كرده. و بدانيد كه كارهاي تكميلي از دست مؤثر بيرون نمي‏رود.

و اينجا سرّ ديگري است كه مي‏خواهم حاليتان كنم، دقت كنيد ان‏شاء اللّه. پس عرض مي‏كنم كه اگر حدّادي سيفي يا سيوفي ساخت، السيف المطلق مي‏آيد بر روي اين سيوف مي‏نشيند. حالا اين سيوف را كي ساخته؟ همين حدّاد. السيف المطلق را كي ساخته؟ همين حدّاد. پس چه‏بسيار مكملين كه مؤثرآفرينند، پس سيوف عديده را حدّاد بخصوصي ساخت، و همين حدّاد صانع السيف است، و آن سيوف آثار اين سيفند، و همه

«* دروس جلد 2 صفحه 120 *»

آن آثار با مؤثرشان آثار حدّادند. پس چه‏بسيار مكمّلي كه مؤثرآفرين و مؤثرساز است.

و اگر فكر كنيد در اينها، مي‏بينيد كه تمام خلق مؤثر مي‏سازند، و آن مؤثرها هم آثار دارند، و آن آثارش هم باز اثر دارند. و اگر فكر كنيد بسا مي‏بينيد مكمّلي را كه بالاي مؤثر بنشيند. ببين كه كاتب مي‏نويسد حروف را، و حرف مطلق، مؤثر حروف است، و حروف اثر حرف مطلقند. و كاتب هم اثر ساخته، و هم مؤثر ساخته. و به همين‏طور فاخور مي‏سازد ظروف را، و ظرف مطلق مي‏نشيند روي ظروف. و صانع آن مقيدات و مطلقشان همه همان فاخور است. و به همين‏طور كه فكر كني مي‏بيني كه زمين نمي‏تواند آسمان بسازد، و آسمان نمي‏تواند زمين بسازد. و هيچ‏كدام نسبت به ديگري بي‏نهايت نيستند، و هر دو فردند مثل زيد و عمرو. لكن آسمان در زمين تصرف مي‏كند، يك‌دفعه نوع جماد را درست مي‏كند. و اين جماد كه درست شد، ديگر همه جمادات اثر اين جمادند. و آسمان اين مؤثر و اين آثار را همه را ساخته. و يك‌دفعه نوع نبات را مي‏سازد، و جميع افراد نباتات آثار آن نوعند. و همه اين آثار و مؤثرشان را او ساخته. و همچنين در نوع حيوان و جنس حيوان فكر كنيد. آن جنس اعلي مؤثر است و جميع انواع، آثار قريبه هستند، و اصناف، آثار انواع. به همين‏طور آثار آثار و آثار آثار آثار، همه اثر و مؤثرند. و چون فكر كنيد سلسله‏اش هم طول صرف است، و همه را هم آن مكمّل ساخته.

و به همين‏طور مي‏سازد انسان را، و انسان هم جنسي دارد، نوعي دارد، انواع دارند، قبايل دارند، آنها هم اثر و اثر اثر و اثر اثر اثر هستند. مثل اينكه شجر اغصان و اوراق و عروق در اوراق دارد. و هكذا به همين‏طور فكر كنيد طبقات بالاتر را، علما را، حكما را. و بدانيد كه آثار و مؤثرات هستند و همه آنها را مكمّل ساخته. پس همين مكمّلين به همين ترتيب مي‏توانند هم مؤثر بسازند و هم آثار بسازند.

و اگر يك جايي ديديد كه گفته‏اند مكمّل متشخص‏تر است از مؤثر، ديگر وحشت نكنيد. و ان‏شاء اللّه دقت كنيد و بدانيد كه كار شما با جايي است كه انبيا از آنجا آمده‏اند، و

«* دروس جلد 2 صفحه 121 *»

شما با غير آنجا كاري نداريد، و با غير آنجا معامله‏اي نداريد، و از غير آنجايي كه انبيا آمده‏اند ديگر هيچ‏كس كاري با شما ندارد، و طلبي از شما ندارد كه كاري داشته باشد، و كسي نمي‏تواند كاري به شما بكند. و صاحب شما آنجايي است كه انبيا از آنجا آمده‏اند. لفظش خيلي انس دارد، لكن معنيش خيلي بلند است.

پس دقت كنيد و فكر كنيد و از همان راهي كه او آمده پيش شما، شما هم از همان راه برويد پيش او. و اگر از غير آن راه مي‏خواهيد برويد پيش او، هرجا مي‏خواهيد برويد كه پيش او نرفته‏ايد. و الحمدللّه يك متقلب نيامده در دنيا كه خود را به دروغ به او ببندد و ادعا كند و بتواند كاري پيش ببرد. انبيائي كه از جانب او آمدند، او همه را مسلّم داشت. آدم و نوح و ابراهيم و موسي و عيسي آمدند و او همه را مسلّم داشت. يك كس جعلّقي هم اگر آمد و ادعاي نبوت كرد و به دروغ خود را نسبت به او داد، مضحكه عالمش كرد. يك مسيلمه كذابي آمد در دنيا و به دروغ ادعا كرد، ببين چگونه او را رسوا كرد! و الآن يك تابع ندارد. پس چون فكر كنيد مي‏بينيد كه هر كس به دروغ ادعائي كرد او را رسوا كرد. و انبياي مسلّم كه از جانب او آمدند، همه را مسلّم كرد و همه را مؤيّد و مسدّد و مقرّر كرد. پس دانستيم كه همين جماعت انبيا، راههاي خدا هستند. پس اگر رضاي خدا را مي‏خواهي از راه انبيا برو، كه راهش همين انبيا هستند، و رضاي خدا رضاي ايشان است و سخطش سخط ايشان. ديگر از اين راه كه گذشتي كل طرق از هر راه باشد، ماذا بعد الحق ا÷ الضلال. ديگر آن را فراموش نكنيد كه عرض كردم.

پس از صنعتهاي بسيار محكمي كه خدا به كار برده، اين است كه اگر يك‌وقتي يك جعلّقي هوسي كرد و گفت من پيغمبرم، اين را چنان رسوا كرد كه به جز اضحوكه مردم بودن ديگر هيچ ذكري از او نماند. پس نماند كسي كه به اشتباه بتواند ادعاي نبوت بكند. حالا فكر كنيد و ببينيد كه اهل باطلي كه پيدا شدند، همه آنها خود را چسباندند به انبياي مسلّم. و به اين حيله باطل خود را گرفتند و الحاد كردند. منافقين يهود تا نچسبند به موسي

«* دروس جلد 2 صفحه 122 *»

هرگز نمي‏توانند يهودي باشند. و نصاري تا نچسبانند خود را به عيسي نمي‏توانند نصاري باشند. و سني‏ها تا نچسبند به پيغمبر آخرالزمان كه مسلّمي است نمي‏توانند سني باشند. و هكذا، اگر فكر كرديد امر همين‏طور مي‏آيد تا پيش شيعه، و تا پيش پاي اهل حق. بلكه همين‏طور مي‏آيد تا پيش پاي خودتان، و مي‏فهميد كه هر طايفه‏اي به چه حيله از راه در رفته‏اند و به چه تقلب از راه باطل رفته‏اند.

پس كليتاً بدانيد كه اهل باطل و منافقين هر طبقه‏اي، از عهد آدم تا پيش پاي خودتان، تا خود را به طور نفاق و الحاد، به حق مسلّمي نچسباندند، نتوانستند كاري بكنند. و هر نفاق و الحادي كه كردند همه‏اش از همين راه بوده، و الا اصل ادعاي نبوت را كسي نكرد و نتوانست بكند، و يك نفري هم اگر كرد مضحكه مردم شد چنانكه عرض كردم.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

 

«* دروس جلد 2 صفحه 123 *»

درس يازدهم

 

(سه‌شنبه چهاردهم ربيع الاول سنه 1295)

«* دروس جلد 2 صفحه 124 *»

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم

ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه كه جميع فواعل و جميع قوابل، تمامشان در تحت يك شي‏ء بي‏نهايتي افتاده‏اند. ببين فاخور را خدا خلق كرده، فخّار را هم خدا خلق كرده، اما فخّار بايد به دست فاخور ساخته شود. پس خدا كوزه‏گر را خلق مي‏كند و حول و قوه مي‏دهد، و اسباب و آلات به دستش مي‏دهد، او هم كوزه مي‏سازد. و اين كوزه‏گر شريك خدا نيست، وكيل خدا نيست، و خدا شور از اين نكرده در خلق‏كردن كوزه. بلكه خداست خالق كوزه وحده لاشريك له، و مع‏ذلك مي‏بينيد كه كوزه را كوزه‏گر ساخته. و اينها را اگر ملتفت باشيد مي‏دانيد كه اگر كسي كاري كرد آن كار از دست كسي ديگر گرفته نشده. لكن در محدودات اگر كسي كاري كرد، كسي ديگر آن كار را نكرده. و خدا كوزه و كوزه‏گر را هردو را خلق كرده و به همين آساني كه كوزه را ساخته، به همين‏طور كوزه‏گر را ساخته، و مالك كوزه و كوزه‏گر هردو هست. حالا بسا كسي در اخبار يكپاره چيزها ببيند و نفهمد آنها را، و  غلوّ يا تقصيري كند. و اگر در آنچه عرض كردم فكر كند و ملتفت باشد، نه غلوّ خواهد كرد و نه تقصير.

پس بدانيد كه خدا دو مشيت دارد: يكي مشيت كونيه و يكي مشيت شرعيه. پس به مشيت كونيه كوزه‏گر را ساخته، و خود كوزه‏گر آن‏وقت مشيت شرعيه خداست در ساختن كوزه‏ها. و ساختن كوزه‏ها از دست خدا بيرون نرفته، بلكه كوزه‏گر خودش دست خداست

«* دروس جلد 2 صفحه 125 *»

در ساختن كوزه‏ها و خدا كوزه را ساخته. كوزه‌گر شريكش نيست، وكيلش نيست، مأذون از جانب او نيست بلكه خداست خالق جميع چيزها. و اين را مشيت شرعيه مي‏گويند، يعني بعضي از مخلوق در بعضي از مخلوق، بعضي علاجات مي‏كنند و بعضي صورتها بيرون مي‏آورند، و همه، مخلوقِ خدا هستند. و آن چيزي هم كه تازه پيدا مي‏شود به واسطه آن علاجات، آن هم مخلوق خداست. و مع‏ذلك اگر كوزه‏گر نباشد كسي نمي‏داند كه چطور از آب و خاك مي‏شود كوزه ساخت.

ديگر حالا ان‏شاء اللّه از روي همين نمونه ظاهر برداريد، و هر جا دلتان مي‏خواهد برويد. و اين كوزه‏گر اگر اول نداند چقدر آب و خاك بايد برداشت، و لو به تجربه هم باشد، اول بايد بداند چه‏جور گِلي بايد ساخت، و رقّت و غلظتش به چه اندازه باشد. اگر پر رقيق باشد مطاوعه دست فاعل را نمي‏كند كه بالا بيايد، و اگر پر سفت باشد باز همراه دست فاعل نمي‏آيد. پس بايد يك حالت بين بيني داشته باشد كه هر طوري كه فاعل بخواهد او را حركت بدهد، همراه دست فاعل بيايد. و هر وقت بخواهد دست بردارد، بايستد و ريخت نكند. پس كوزه‏گر بايد عقلش برسد كه اول چه‏جور گِلي بردارد، و به چه اندازه گل را درست كند. چطور تمكين بايد كند آن گل را كه قابل شود براي ساختن كوزه. بعد مي‌گيرد از آن گِل، هر كاسه‌اي هر كوزه‏اي مي‏خواهد بسازد از آن مي‌سازد. و اگر كاسه بزرگي مي‏خواهد بسازد گِل بزرگي برمي‏دارد، و اگر كاسه كوچكي مي‏خواهد بسازد گِل كوچكي برمي‏دارد. و جميع طور و طرز و طرح و رنگ و گُل و بته اين كاسه را فاخور بايد پيش از صنعتش عالم باشد به آنها، والا نمي‏تواند بسازد او را. بايد بتواند از آن گل كوزه به عمل بيارد. فرضاً كسي گل را ساخت حالا گل را ساختي نمي‌تواند عمل بيارد چه مصرف؟ يا اگر كاسه را چه جور بايد ساخت نمي‌داند چطور بسازد؟ پس صانع پيش از صنعت خود بايد عالم باشد به جميع آنچه مصنوع محتاج به آن است. و چون علم دارد، به پستاي علم خودش بنا كند به صنعت‏كردن. اول آب بردارد و خاك بردارد به اندازه‌اي

«* دروس جلد 2 صفحه 126 *»

كه مي‌داند به كمّ و كيف معين، بعد بتواند اين صورت را از اين آب و خاك بيرون بيارد.

حالا خدا هم همين جور صنعت را به كار برده، و يك مشيت كونيه‏اي ساخته و خود آن مشيت كونيه مشيت شرعيه اوست در چيزي ديگر. و اين مشيت كونيه كه حالا مي‏خواهم عرض كنم غير از آن مشيت بالاست. و آن مشيت بالا مشيتي است كه شرع و كون و ماده و صورت را، همه را او سر جاي خود گذارده. لكن يك مشيت كونيه‏اي است كه خدا فاخور را خلق مي‏كند، و خود فاخور مشيت شرعيه است در خلق‏كردن كاسه و كوزه. و هكذا خدا نجاري خلق كرده كوناً، و اين نجار مشيت شرعيه است در خلق كرسي و در و پنجره. يك استادي خلق كرده خدا ماتري والله في خلق الرحمن من تفاوت.

و اينجاها را كه مي‏بيني وحشتي ندارد، و هر كس كاري دستش است و استاد آن كار است، مشيت است در كردن آن كار. و هيچ كدامشان هم ادعا نمي‏كنند كه ما شريك خداييم يا وكيل خداييم. اينجاها كه مي‌بيني اين‌طور است. آن استاد اوّلي هم همين‏طور است. پس صانعيني كه در خلق هستند يكي نجّار است، يكي خبّاز است، يكي فاخور است، يكي بنّاست، يكي عالم است، و همه كارهاي خود را مي‏كنند، و هيچ كدام هم ادعاي خدايي ندارند، اما همه ادعاي كار خودشان را دارند. نجار مي‏گويد من نجارم، خبازش داد مي‏زند كه من خبازم، بقالش داد مي‏زند كه من بقالم، عالمش فرياد مي‏زند كه من عالمم و هكذا. پس فواعل را خدا خلق كرده و افعال را توي دست فواعل خلق كرده. و همه مركبات هستند، و همه را با افعالشان خدا خلق كرده. و اينها جميعاً در تحت مشيت و مشيت كونيه افتاده‏اند. و آن مشيت بالا را واقعاً كوني هم نبايد اسم گذارد، چرا كه كون و شرع همه در تحت او واقعند.

خلاصه، آن مشيت بالا كه آن كون اول باشد، اول صانعي خلق كرده و او را صانع قرار داده. و اين قادر است بر آنچه بخواهد خلق كند. و اين اسم القادر خداست. بعينه مثل اينكه اسم النجار خدا آن نجار است، مثل اينكه اسم البقال خدا آن بقال است. اسم الزارع

«* دروس جلد 2 صفحه 127 *»

خدا آن زارع است. اين هم اسم القادر خداست. و اين چنان قادري است كه پيش از آني‏كه بسازد، خوب علم دارد كه هر چيزي را چه جور بايد ساخت، و هر چيزي را در چه عالم و به چه اندازه و به چه عمر و به چه كيفيت بايد ساخت. و از روي گرده علم خودش مي‏سازد، و عقلش هم مي‏رسد كه چه‏جور بسازد. پس هرچه صرفه‏اش كرده، دست مي‏كند و بيرون مي‏آورد؛ مثل اينكه كوزه‏گر از گِل، كاسه و كوزه بيرون مي‏آورد. بلكه او خيلي بهتر چيزها را مي‏سازد.

پس اين را مالك كرده و قادر كرده كه هرچه بخواهد و هر جور بخواهد بتواند بسازد. خودتان را كه مي‏بينيد قادر كرده‏اند بر كارهاي خودتان، كه كارهاي خودتان را مي‏كنيد. او را هم قادر كرده‏اند كه همه كارها را مي‏تواند بكند. اين جوري است كه جميع صنعت را مي‌تواند به كار ببرد. و اين صانع اللّه است، قادر اللّه است، و هر صنعتي كه مي‏كند همه را او در دست اين گذارده، و ديگر بالاتر از اين كاري نيست، و كاركن اين است و فاعل همين است.

حالا اين فاعل را مي‏بيني كه مركب است. بلكه هر فاعلي به قول مطلق مركب است، چراكه فاعل ذاتٌ ثبت لها الفعل است. و هر قادري هم به قول مطلق مركب است، چراكه قادر ذاتٌ ثبت لها القدرة است. پس هر چيزي كه غير از ذات خداست مركب است، و فعلي خدا به او داده. به اين فاعل هم خدا فعل داده، اما چقدر داده؟ به قدري كه عقلت برسد بلكه هزار مرتبه بيشتر و بالاتر. و اين فاعل در ما كان و در ما يكون تصرف مي‏كند. و پيش از آنكه تصرف كند علم دارد به جميع ذرات موجودات كه هر چيزي را چطور و چه‏جور و چه‏وقت و در كجا و به چه وضع و به چه كيفيت و براي چه و از چه ماده و به چه صورت بايد ساخت. پس او  لايغادر صغيرة و لا كبيرة الا احصيها. و همه را در لوح سينه خودش مي‏داند، و از روي گرده‏اي  كه مي‏داند، هرچه را صرفه‏اش كرده به ظهور مي‏آورد. و خيلي چيزها را هم صرفه‏اش نكرده و بيرون نمي‏آورد، از حكمتي كه

«* دروس جلد 2 صفحه 128 *»

دارد. و خيلي چيزها هست كه بيرون نياورده. بلكه اگر دقت كنيد خواهيد يافت كه آنچه را كه به عمل آورده نسبت به آنچه به عمل نياورده چقدر كم است. نگاه كنيد به يك فعليتي و به يك قوه‏اي. يك تكه مومي را بردار و در آن فكر كن، ببين چند هزار مثلث مي‏شود از اين موم بيرون آورد. اما آنها هيچ به كارش نمي‏آمد بيرون نياورده، مگر همين را كه ساخته و الآن بالفعل است، كه يكي از امكانيات بي‏نهايت است.

پس اين فاعل نگاه مي‏كند و هرچه بر نظم حكمت است بيرون مي‏آورد و بالفعل مي‏كند، و هرچه بر نظم حكمت نيست بيرون نمي‏آورد. مثلاً اِشقاء انبياء را، او مي‏داند كه چه‏كار كند كه نبي شقي شود، اين را مي‌داند لكن اين را هرگز بيرون نمي‏آورد. و همچنين مي‏داند كه چه‏كار بكند كه عُمَر آدم خوبي بشود، لكن هرگز اين كار را نمي‏كند. و لو شئنا لرفعناه بها ولكنه اخلد الي الارض و اتبع هواه. پس خدا اشقاء انبياء و اسعاد اشقياء را كه در امكان است هرگز بيرون نمي‏آورد. و همچنين خلف وعده و ظلم مي‏تواند بكند لكن هرگز نمي‏كند. و همچنين لهو و لعب مي‏تواند بكند لكن نمي‏كند. پس علم دارد به امكانات جميع اشياء، و اين صفحه علمش كه بيرون آورده نسبت به آن صفحه علمش كه بيرون نياورده، يك ذره از صد هزار كرور هم نيست. بلكه يك ذره از هفتاد هزار هزار كرور هم اگر بگويي، باز تعبير است. بلكه به قدر يك سمّ اِبره‌اي از همه اين عالم هم اگر بگويي باز تعبير است. و اين نيست مگر اينكه قوه نهايت ندارد، و فعليات نهايت دارند.

و اگر كسي اين‏جور نظرها داشته باشد و در آنها فكر كند خيلي جاها به كار مي‌آيد، خيلي از فقرات دعاها را مي‏تواند بفهمد. در خيلي از دعاها هست كه خدايا صلوات بفرست بر محمد و آل‏محمد بعدد ما في علمك. يا صلوات بفرست باضعاف ما في علمك، باضعاف اضعاف ما في علمك. و همچنين خدايا لعنت كن دشمنان ايشان را بعدد ما في علمك، باضعاف ما في علمك، باضعاف اضعاف ما في علمك. پس اگر به قدر علم خدا شد، ديگر اضعاف آن يعني چه؟ از همين بيان فهميده مي‏شود كه اضعاف و اضعاف اضعاف چه معني دارد.

«* دروس جلد 2 صفحه 129 *»

پس اين صفحه علمي كه خلق شده‏اند بر جاي خودشان، اينها جميعشان معلومات خدا هستند. و علم با معلوم جهت اختلاف ندارند، كه اگر يك خورده‏اش اختلاف داشته باشد، همان خورده‏اش دروغ است. پس علم با معلوم بايد جهت اختلاف نداشته باشد، بلكه مطابقه هم بايد داشته باشد. و همين‏كه مطابقه تامه پيدا شد ديگر رفع اثنينيت مي‏شود، دو شي‏ء تا دو جا ايستاده‏اند مابه‏الامتياز دارند و مابه‏الاختلاف دارند. اين چيزي دارد كه پيش آن يكي نيست، و او چيزي دارد كه پيش اين يكي نيست. پس علم اگر چيزي داشته باشد كه پيش معلوم نباشد كذب است، و معلوم هم اگر چيزي داشته باشد كه پيش علم نباشد كذب است. حالا مي‏گويي خدايا لعنت كن دشمنان محمد و آل‏محمد را به عدد آنچه در علم تو است، كه همين چيزهايي باشد كه خلق شده. و همچنين مي‏گويي خدايا صلوات بفرست بر محمد و آل‏محمد به عدد آنچه در علم تو است كه همين چيزهايي باشد كه خلق شده. بعد مي‏گويي به اضعاف و اضعاف اضعاف آنچه در علم تو است. و اينها از همين باب است كه عرض كردم.

باري، ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه كه خداوند اول صانعي خلق مي‏كند مثل همين صانعين ظاهري كه مركب هستند. و هر صانعي بايد آنچه شرط وجود صنع اوست بداند و بتواند به كار ببرد، و الا صانع و فاعل نيست. و عجب اينكه در فواعل جزئيه هيچ‏كس استنكاف ندارد از اين مطلب كه بقال بايد بقالي را بداند، و خباز بايد خبازي را بداند، و بايد بتوانند بقالي و خبازي بكنند. و هر صانعي بايد آنچه شرط وجود صنع اوست بداند و بتواند به كار ببرد. لكن اين مطلب را كه پيش خلق اول ببري، خيلي از مردم استنكاف مي‏كنند كه اين كفر است و شرك است و غلو است. نمي‏دانم اين چه مرض است؟ پس صانع اول هم دستي است از دستهاي خداي وحده لا شريك له، و خداست كاركن وحده لا شريك له. و اين صانع شريك خدا نيست، وكيل خدا نيست، بعينه مثل اينكه قائم شريك زيد نيست وكيل زيد نيست، همين‌طور آن خلق اول هم شريك خدا نيست وكيل خدا نيست.

«* دروس جلد 2 صفحه 130 *»

پس اين خلق اول، فاعل اللّه است و فاعل يعني كاركن. پس اين فاعل در آن قابل كار مي‏كند و چيزها بيرون مي‏آورد. خلق الانسان من صلصال كالفخّار و خلق الجان من مارج من نار. بعينه مثل همين فاخورهاي ظاهري. حالا اگر جاي اين فاخور و اين فاعل اول را مي‏خواهي پيدا كني، او را ببر جايي كه جميع قوابل را زير پايش بريزي. پس جميع كومه‏هاي جسماني را بريز روي هم تا يك كومه بشود، آن‏وقت پارچه‏هاي‏ خيالي را هم بريز روي هم تا يك كومه بشود، تكه‌تكه‏هاي نفس را هم همين‏طور بريز روي هم، حصص عقل را هم بريز روي هم تا يك كومه بشوند. و چون همه را روي هم ريختي آن‏وقت اينها چه چيزند؟ همه هستند و موجودند. حالا اينها به مشيت كونيه موجودند، كونشان چه چيز است؟ قابل بودن، قابل تصورند، اما هيچ‏كدام مصوّ‌‌ر نيستند. و اينكه عرض مي‏كنم مصوّر نيستند، به شرطي كه آن نكته را كه گفتم فراموش نكنيد. پس مصوّر نيستند معنيش اين نيست كه موادي هستند بي‏صورت، چرا كه ماده بي‏صورت خدا خلق نكرده. پس اينكه مي‏گويم مصوّر نيستند، يعني زمينش مثل آسمانش‌است و آسمانش مثل زمينش‌است وعناصرش مثل افلاكش است، و افلاكش مثل عناصرش است؛ مثل آبِ يكدستِ يكپارچه. اگرچه آب يكدست يكپارچه را غرفه غرفه مي‏توان كرد، اما اين غرفات، آب را ممتاز نمي‏كند. اين امتيازهاي ظاهري گولتان نزند. ببين آب را كه در دو سه كاسه بكني از هر كاسه‏اي كه آب بخوري رفع تشنگي تو را مي‏كند. پس آب به واسطه كاسه‏هاي متعدد ممتاز نمي‏شود. بلكه وقتي ممتاز مي‏شود كه در آب اين كاسه قند بريزي، و توي آب آن كاسه سركه بريزي، آن‏وقت ممتاز مي‏شوند.

پس اين كومه‏هاي مراتب، بعضي بالاي بعضي بودند و هميشه بودند و ابتدا ندارند، چرا كه ابتدا را هم بايد خلق كرد. پس اين كومه‏ها هميشه روي‌هم ريخته بودند به شرطي كه نظرتان نظر احمقها نباشد. و خيلي از مردم احمقند اگرچه عمامه سرشان باشد. و خدا را خيال مي‏كنند شخصي و او را مي‏برند در گوشه‏اي مي‏نشانند، و اين كومه‏ها را در طرفي

«* دروس جلد 2 صفحه 131 *»

ديگر مي‏نشانند، آن‏وقت بحث مي‏كنند كه پس چرا مي‏گوييد اينها را او خلق‌كرده؟ اينها هم اگر هميشه بوده‏اند پس قديم مي‏شوند، و حال آنكه تعدد قدما باطل است.

پس عرض مي‏كنم كه اين‏جور خيال، همين‏جور فساد هم بر آن مترتب است. به جهت آنكه تو خدا را بردي كناري نشاندي، و اينها را بردي كناري ديگر. و اينها محدود به او شدند، و او محدود به اينها. و معلوم است كه محدود نمي‏تواند محدودي ديگر را خلق كند. لكن بدانيد كه اينها متناهياتند، و متناهيات هرجا يافت شدند لامحاله غيرمتناهي بالاي آنها هست. و بدانيد كه تا شي‏ء متناهي نباشد، غيرمتناهي معقول نيست كه باشد. پس اينها هميشه بوده‏اند، و هميشه هم مخلوق بوده‏اند.

و شما ان‏شاء اللّه سعي كنيد متبادرات اذهان سابق را ول كنيد، چرا كه متبادراتشان و ذهنهاشان و معلمينشان همه ناقص بوده، و كاش از اول تعليم نكرده بودند. حالا انسان چقدر بايد زحمت بكشد تا آن متبادرات را اول از ذهنها بردارد. معلوم است خداي شخصي كه هميشه جايي نشسته باشد، و اين كومه‏ها هم كه هميشه در سر جاي خود بوده‏اند، البته آدم خيال مي‏كند و مي‏گويد او كه قديم است، اينها هم كه قديمند، ديگر چرا او خدا باشد و اينها خلق او؟ و اين‏جور متبادرات و اين‏جور خيالها البته تعدد قدما را هم لازم دارد. لكن من مي‏گويم اگر خدا را اين‏طور خيال كردي و گفتي يكي است، اين‏جور يكي هم جفت آنها مي‏شود، و هيچ كدام هم قديم نيستند، و او محدود است آنها هم محدودند. و حال آنكه خدا محدود و محبوس نيست، كه او يك سمت نشسته باشد و اينها در سمتي ديگر. پس تو خيالت را تابع وضع الهي بكن و ببين وضع الهي چه‏جور است تو همان جور بگو.

پس وضع الهي اين است كه هر جا متعددي ديدي بدان‏كه يك بي‏نهايتي بالاي آنهاست و هرجا دو شي‏ء مختلف ديدي بدان‏كه يك شي‏ء غيرمختلفي روي اين‏دو هست و هرجا متناهياتي ديدي بدان‏كه يك غيرمتناهي بالاي آنها هست. مشق كنيد كه قواعد

«* دروس جلد 2 صفحه 132 *»

منطقي گولتان نزند. هرجا متعددي ديدي مثلاً اگر ديدي ساكني و متحركي و سنگي را ديدي كه گاهي مي‌جنبد و گاهي ساكن است بدان ذات اين سنگ نه متحرك است نه ساكن، پس مشق كن هر جايي دو شيء مختلفي ديدي بدان‌كه يك شيء غيرمختلفي روي اين دو هست كه نه اين است نه آن. پس همين‏كه نگاه مي‏كني در اين ملك و مي‏بيني اين كومه‏هاي مراتب را كه روي هم ريخته و متعددند، بدان‏كه در بالاي اينها يك بي‏نهايتي است كه محدود به حد هيچ‏يك از اينها نيست. فكر كن ببين دليل بودن زيد چه چيز است؟ همين ايستاده و نشسته و متحرك و ساكن دليل بودن زيد است. و نبوده وقتي كه زيد نه ايستاده باشد و نه نشسته، و نه متحرك باشد و نه ساكن. پس دليل اينكه بي‏نهايتي هست وجود همين متناهيات است. حالا متناهيات از خود چه دارند؟ اين متناهيات بي او نيست صرفند و هيچ نيستند، و به او هست صرفند. و اين است موجود به نفس و مخلوق به نفس.

باري، برويم بر سر آن مطلبي كه بوديم، ان‏شاء اللّه ملتفت باشيد. پس صانع شروع مي‏كند و از روي آن علمي كه دارد بنا مي‏كند به ساختن، و آن بي‏نهايت توي دست اين صانع هم هست، چرا كه بي‏نهايت است. پس صانع از روي علم و تدبير خود در اين كومه‏ها بنا مي‏كند به صنعت‏كردن، و معلوم است كه اين كومه‏هايي كه روي هم ريخته، اگر از بالاش برمي‏داري چيزي بسازي، بالاش چون صاف و رقيق و روان است هرچه از آن مي‏سازي آن هم لطيف مي‏شود. مثلاً عرش مي‏شود به حركت مي‌آيد. و اگر از پايينش برداري چيزي بسازي چون كثيف است، البته آن چيز هم كثيف مي‏شود. پس آن صانع دست مي‏كند در جميع اين كومه‏ها، و از اعلاي هريك مي‏گيرد و چيزي مي‏سازد، و از وسطهاي هريك مي‏گيرد و چيزي مي‏سازد، و از ادناي آنها هم چيزي مي‌گيرد مي‏سازد. و تعجب اين است كه وقتي كه دست كرد در اينها و چيزي را ساخت، آن‏وقت نمي‏آيد خودش به خودش بحث كند كه چرا تو را از آن پايين ساخته‏ام. و پيش از آني‏كه چيزي را بسازد مي‏داند كه از كجا مي‏گيرد و براي چه مي‏سازد و چه‏چيز در آن درجه مي‏خواهد و

«* دروس جلد 2 صفحه 133 *»

به كارش مي‏آيد. پس در همان درجه او را مي‏سازد، و همان‏جا او را مي‏گذارد. و اينها جميعاً مملوكات او هستند و او مالك كل اينهاست. و مالك، مملوكاتِ خود را البته دوست مي‏دارد. حتي اينكه اسبش را دوست مي‏دارد، تازيش را هم دوست مي‏دارد، چرا كه خودش همه را ساخته، پس دوستشان مي‏دارد. و اين فاعل و صانع را خيال نكنيد كه مثل شماهاست، و هي پول دلش مي‏خواهد و چيزي ديگر نمي‏خواهد. بلكه او پول را خلق كرده و ساير چيزها را هم خلق كرده، و هرچه هست معلوم است كه دوست مي‏داشته و خلقش كرده و گذاشته آنجا.

باز فكر كنيد كه آبهايي كه خلق كرده خودش مي‏خواسته بخورد؟ نه، خودش هرگز تشنه نمي‏شود كه بخواهد آب بخورد، بلكه آب را براي تو خلق كرده. پس همه اسباب را و اوضاع را براي نوكرهاش ساخته، و خودش هيچ احتياج به اين اوضاع ندارد. و او مكان و زمان نمي‏خواهد، و روشنايي و تاريكي نمي‏خواهد، و آسمان و زمين نمي‏خواهد. تو به اينها محتاج بودي، همه را براي تو ساخته.

پس اين صانع بنا كرد صنعت‏كردن، البته از طبقه اعلي كه بنا كرد به ساختن، آسمان ساخته مي‏شود. و از طبقه اسفل، زمين ساخته مي‏شود. ديگر نگو كه زمين گله مي‏كند كه چرا مرا زمين ساختند؟ زمين هيچ گله نمي‏كند، و زمين به غير از زمين‏بودن ديگر هيچ اقتضائي ندارد. تو كه فضولي از جانب او فضولي مي‏كني. و همين زمين ببين چقدر كار از او برمي‏آيد! فكر كن كه اگر اين زمين نباشد و هي آسمان هم بگردد، نه جمادي پيدا مي‏شود نه نباتي نه حيواني نه انساني نه نبيي نه توحيدي. پس زمين خوب چيزي است، و آسمان هم خوب چيزي است. و واقعاً كه عجب خلقتي است اين آسمان. اين‏همه تأثيرات و اين‏همه اوضاع همه از آسمان است. لكن اگر زمين نبود همه اين صنايع بي‏حاصل مي‏شد و فايده نداشت.

ديگر حرفها توي هم ريخته مي‏شود سعي كن كه هر چيزي كه خيلي پست به

«* دروس جلد 2 صفحه 134 *»

نظرت مي‏آيد، پست به نظرت نيايد و در همان شي‏ء پست درست تعمق كن و ببين كه اگر همان چيز پست را از سرجاش برداري هيچ‌ چيز ديگر جانشينش نمي‏تواند بشود. پس هر چيزي ضروراست كه سرجاي خودش‌باشد. و صانع حكيم، صنعت به كار برده و صد هزار حكمت به كار برده تا پر كاهي را در جاي بخصوصي گذارده، و حالا به نظر تو پست مي‏آيد. و غالب مردم را مي‏بيني كه مذمت دنيا را مي‏كنند، و حال آنكه دنيا را خدا خلق كرده، و از روي حكمت هم خلق كرده. و والله اگر دنيا نبود هيچ خداپرستي نبود و هيچ مقرّ به توحيدي نبود. و وقتي كه خداپرستي نباشد ديگر باقي مصرف ندارد. پس دنيا خيلي خوب جايي است و خيلي بهتر از بهشت است چنانكه به همين‏طور از حضرت امير صلوات اللّه عليه مروي است كه نظر به معبدشان مي‏كردند و مي‏فرمودند كه من يك ساعت كه در تو باشم عوض نمي‏كنم با هزار سال كه در بهشت باشم. حالا بسا خيلي از احمقها خيال مي‏كنند كه فرمايش حضرت از باب اين است كه دلي به رياست بسته بودند، و مي‏خواستند در دنيا باشند كه رياست كنند. نه، چنين نيست. فكر كه مي‌كني مي‏بيني كه واقعاً دنيا را نمي‏توان عوض كرد با بهشت، چرا كه در دنيا بايد زراعت كرد و بهشت را تحصيل نمود. و باز اگر فكر كنيد مي‏يابيد كه مؤمن حكيم تمناي مرگ از خدا نمي‏كند. و خيلي از مردم خيال مي‏كنند كه آدمي كه للّه و في‌اللّه شده، كارش اين است كه شب و روز دعا مي‏كند كه بميرد. و حال آنكه چنين نيست، بلكه مؤمن طول عمر از خدا طلب مي‏كند كه در دنيا تحصيل آخرت بكند. لكن الم و صدمه و فقر و ناخوشي و بلا بد چيزي است، بايد تضرع و زاري كرد كه خدايا صحت بده، سلامتي بده. فقر و فاقه چه مصرف دارد كه حواس آدم جمع نباشد و نگذارد آدم فكر كند و به عبادتش برسد؟ پس بايد دعا كرد كه خدا فقر و فاقه را بردارد، بلاها را بردارد، تا انسان بتواند به خوبي به عبادت خود برسد.

پس ملتفت باشيد كه دنيا خيلي خوب جايي است بلكه به اين اعتباري كه حضرت امير فرمايش فرموده‏اند اين دنيا بهتر از عالم عقل است، بهتر از عالم فؤاد است، بهتر از

«* دروس جلد 2 صفحه 135 *»

جميع جنّات است، و جميع آنها بايد اينجا تحصيل شود، از اينجا بايد زراعت كرد براي آنجا. پس اگر دنيا را از اين باب كسي دوست بدارد بسا اسمش ديگر آخرت بشود. و دنيايي كه بد است، دنياي ملعونه است، و دنيايي است كه خودش را براي خودش بخواهي نه براي آخرت. و از چنين دنيايي بايد زهد ورزيد و دوري كرد.

خلاصه، آن صانع بنا كرد صنعت‏كردن، و حالا كه ساخت، درست دقت كنيد و فكر كنيد ببينيد، فعل فاعل بايد مال كي باشد؟ البته تيول فاعل است. اگرچه اين فعل و آن فاعل و توفيقش را همه را بايد كسي ديگر خلق كرده باشد. و اين هيچ منافات ندارد كه فعل مال فاعل باشد.

پس اين آثاري كه در همه اين كومه‏ها است، همه مال آن مبدأ اول است، كه آن اول ماخلق اللّه است، و او مؤثر همه اين آثار است. مي‏بينيد كه آن فاعل هيچ هم اسم و حد خود را نبايد به اينها بدهد. پس اين فاعل برداشته و از آن لطيف الطف الطف، مصنوعاتي چند ساخته، و آنها نوعشان انبيا شدند. از زير پاي آنها برداشت و مصنوعات چندي ديگر ساخت، اسم آنها اناسي شد و هكذا. پس او اول شخص را مي‏سازد، و شخص كون است. كون كه ساخته شد بعد اين شخص عقل دارد شعور دارد، شرع به او القا مي‏شود. پس فاعل، كون را اول مي‏سازد اما براي شرع. پس فؤاد را كه مي‏سازد براي معرفت مي‏سازد. و عقل را كه مي‏سازد براي يقين مي‏سازد. مثل اينكه پا را براي راه‏رفتن ساخته، و مطلوب خالق راه‏رفتن است. چون مي‏خواست تو راه بروي از اين جهت پا براي تو ساخت، و الا خود پا مقصود بالذات نيست. و همچنين چشم را براي ديدن ساخته و خود چشم مقصود بالذات نيست. چشم براي ديدن است اين كوني است براي آن شرع پس افعال همه شرع است. گوش را براي شنيدن ساخته و خود گوش را براي خودش نمي‏خواست، و گوش آلت شنيدن است. و همچنين بيني را براي بوييدن ساخته، شامه مطلوب بود، به جهت آن اين قلنبه را اينجا درست كردند، خودش مطلوب نبود. پس اينها هم همه كوني هستند

«* دروس جلد 2 صفحه 136 *»

براي شرع، و افعال همه شرع است. و به همين‏طور جميع افعال را بگيريد و جميع اكوان را اثرش را ملاحظه كنيد، و به اين نظر افعال از فواعل بالا مي‏افتند.

پس آثار، علل غائيه هستند، و فاعل اكوان را ساخته براي آثار. پس اعمال علت غائي هستند، و اشخاص را براي اعمال ساخته‏اند، و الا خود اشخاص منظور و مطلوب صانع نبودند. و اگر خودشان منظور بود، اصلاً خلقشان نمي‏كرد. پس ماخلقت الجن و الانس ا÷ ليعبدون و به اين‏طور همه‏جا هم درست مي‏آيد. پس او فكر نمي‏كند كه براي چه بسازم؟ چرا كه همه فكرها پيشش حاضر است، و بي‏فكر مي‏داند همه چيز را. اگرچه بعضي از حكما و فرنگي‏ها فكر را براي خدا مي‏گويند. لكن شما بدانيد كه فكر در خلق گفته مي‏شود، و براي خدا گفته نمي‏شود. و خلق چون جميع علمشان مكشوف و واضح و بديهي نيست، از اين جهت خورده خورده فكر مي‏كنند و از روي فكر چيزي مي‏سازند يا كاري مي‏كنند. اما خدا چون جميع علمش مكشوف و واضح و بديهي است، ديگر رويّه و فكري ضرور ندارد. پس از روي علمِ خودش صنعت مي‏كند. پس دست كرده در اين كومه‏ها و اين طبقات را ساخته و روي هم گذارده.

عرض كردم كه اين مكمّل، مؤثرساز است، و مؤثرات و آثار آنها را همه را اين ساخته. خيال نكني مكمل حداد است و مؤثر حديد مطلق، مكمل نجار است مؤثرش چوب است، و مؤثر بايد بالاتر از مكمل باشد؛ نه، اين مكمل مؤثرساز است، حداد هم آهن مي‌سازد هم شمشير. پس والله همين مبدأ وجود است كه مكمّل است و دست مي‏كند در هر ماده‏اي و به اندازه قابليت او صورتگري مي‏كند. و عالم است و خوب مي‏داند كه كدام ماده كدام صورت را قبول مي‏كند، همان صورت را بيرون مي‏آورد. و او ديگر مثل ما تجربه نبايد بكند، و امتحان نمي‏كند. هرچه را مي‏داند براي هر چيزي به كار مي‏آيد همان‏طور مي‏كند و مي‏سازد. پس براين نسق تمام مملكت هر چيزيش سرجاي خودش آماده بوده. پس سفيدي را روي سفيد آفريده، سياهي را روي سياه آفريده،

«* دروس جلد 2 صفحه 137 *»

همين‏طور سعادت را روي سعيد خلق كرده، شقاوت را روي شقي قرار داده، خوب را خوب كرده، بد را بد كرده، هيچ ظلم هم نيست.

حالا كه شقي را شقي كرده، شقي اين حرف را مي‏زند كه چرا مرا شقي كردي؟ او را شقي كرده‏اند كه همين حرف را هم بزند. جوابش را هم مي‏دهند و مي‏گويند چشمت كور شود، مي‏خواستي اطاعت نبي را بكني تا تو را شقي نكند. سعادت را هم كه مي‏دهند به سعيد، بدانيد كه او را هم به اختيار خودش سعيد مي‏كنند. پس سعيد را به اختيار خودش سعيد كرده‏اند و خودش سعادت را اختيار كرده و شقي را هم به اختيار خودش شقي كرده‏اند و خودش شقاوت را اختيار كرده. و هر كس اطاعت كرده به اختيار كرده و هر كس هم مخالفت كرده به اختيار خود مخالفت مي‏كند و جايي هم ظلم نشده.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

 

«* دروس جلد 2 صفحه 138 *»

درس دوازدهم

 

(چهارشنبه پانزدهم ربيع الاول سنه 1295)

«* دروس جلد 2 صفحه 139 *»

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم

بعد از آن مقدمه‏اي كه مكرر آن را عرض كرده‏ام كه اشياء وقتي كه كامنند در مواد خودشان، معقول نيست كه خودشان زور بزنند و از كمون مواد بيرون آيند. و همچنين مواد هم معقول نيست كه خودشان چيزي را از كمون خود بيرون آورند. دقت كنيد كه اين قاعده كليه‏اي است در حكمت. ببين سنگ خودش هرچه زور بزند هيچ نمي‏تواند حركت از خود بيرون آورد و يك كسي از خارج وجودش بايد او را حركت بدهد. ديگر آن شي‏ء خارجي خواه انسان باشد يا حيوان باشد يا بادي يا آبي يا خاكي باشد، كه يك چيزي خارج از وجودش بايد او را حركت بدهد، و حركت را از كمون او بيرون آورد. خود سنگ بي وجود شي‏ء خارجي نمي‏تواند حركت كند. به شرطي كه درست دقت كنيد و محكم بگيريد ان‏شاء اللّه.

و اگر اين را محكم گرفتيد، آن توحيدي كه شايست و بايست به دستتان مي‏آيد. و الا آن توحيد عامه كه بداني يك وجود ساري و جاري در كلّي هست، هيچ مصرف ندارد. و آن توحيدي كه بايست و شايست، شناختن آن وجود ساري و جاري در كل نيست. و آن وجود ساري نسبتش به جميع ماسوي علي السوي است، ليس شي‏ء اقرب اليه من شي‏ء آخر. ديگر بعضي از مردم تعبيرات غلط از آن آورده‏اند، و بعضي تعبيرات صحيح از آن آورده‏اند، شما هم صحيحش را بگيريد. ببينيد هر جا متعدداتي يافت شد، لامحاله يك واحدي روي آنها نشسته. و آدم هيچ خوفي هم از اين ندارد، چرا كه اين وجود ساري در

«* دروس جلد 2 صفحه 140 *»

جميع خوب و بد و مؤمن و كافر و آسمان و زمين و جنت و نار و نعمت و عذاب و مار و عقرب و آتش، در همه چيز هست. و دانستن اين حاصلي ندارد. و چيزي كه براي انسان حاصلي دارد، اگر بخواهيد به دست بياوريد فكر كنيد كه هر صورتي كه مما يجب علي الماده نيست و آن را بر روي ماده مي‏بينيد، بدانيد كه آن صورت را كسي ديگر از كمون او بيرون آورده و بر روي آن ماده پوشانيده. و اين را اگر پيدا كرديد آن‏وقت توحيد به دست مي‏آيد، و خداشناس مي‏شويد. و مي‏شناسيد خدايي را كه انبيا را فرستاده و اين را بايد پيدا كرد. پس آن وحدت صرفه نافذه در همه چيز مغرورتان نكند كه خيال كنيد او نبي فرستاده. او قاصدش پيش همه‏كس رفته و پيغمبرش پيش همه‏چيز آمده، و هرچه هست داراي او هست، و او در همه‏چيز نافذ است پيش او رفته. پس از اين قاعده ملتفت باشيد ان‌شاءالله. بدانيد هر صورتي كه مما يجب علي الماده نيست بدانيد كه مخرجي خارجي آن صورت را از كمون آن ماده بيرون آورده.

خلاصه، پس اگر بدني را ديدي كه حركت مي‏كند، بدان‏كه مُخرجي خارجي اين را به حركت درآورده، و روحي است محرك اين بدن. و بدن خودش به هيچ وجه خود به ‏خود نمي‏تواند حركت كند. در سنگ فكر كن. در هر جا مي‌خواهي فكر كن. قاعده را به دست بيار و همه‏جا جاري كن.

پس عرض مي‏كنم كه آنچه از كمون خاك و آب بيرون مي‏آيد، گياه است كه بيرون مي‏آيد. و لامحاله آسماني بر دور زميني بايد دور بزند تا گياه بيرون آيد. و از ميان اين گياهها مي‏بيني كه حيوان بيرون مي‏آيد. باز حيوان خودش نمي‏تواند بيرون آيد. باز بايد چرخ بزند بر زمين تا حيوان از ميان اين گياه بيرون آيد. باز مي‏بيني كه همه حيوانات انسان نمي‏شوند، حيوان نمي‏تواند انسان از خود بيرون آورد. پس باز آسمانها كه مي‏گردند بر زمين، از كمون بعضي از حيوانات انسانيت بيرون مي‏آيد. وقتي كه فكر مي‏كنيد مي‏بينيد همه اثر و مؤثر است.

«* دروس جلد 2 صفحه 141 *»

دقت كنيد ان‏شاء اللّه، و اين مطلب را هم داشته باشيد كه يكي از كليات حكمت است. و آن اين است كه هر چيزي تا خودش بالفعل نباشد، معقول نيست كه بالقوه‏اي را بالفعل كند. آتش خودش بايد گرم باشد آن وقت چوب را پيشش كه مي‏گذاري گرم مي‌شود. و اگر آتش حرارت نداشته باشد، معقول نيست كه از كمون چوب حرارت بيرون بياورد. پس تا يك بالفعل موجودي در خارج نباشد، هيچ قوه‏اي بالفعل نمي‏شود. و اين قاعده‏اي است كلي و تفصيلي دارد كه حالا ديگر كسلم و بخواهم بگويم نمي‌توانم تفصيل عرض كنم. حرفهاش چون خيلي ظاهر است فكر زياد بايد در آنها بكنيد، و اگر فكر كرديد خيلي چيزها به دستتان مي‏آيد. پس تا كسي خودش عالم نباشد نمي‏تواند علم به كسي ديگر تعليم كند، تا كسي خودش پول نداشته باشد نمي‏تواند به كسي ديگر پول بدهد، تا كسي قوت نداشته باشد نمي‏تواند كسي ديگر را تقويت كند. حتي اينكه دلم مي‌خواهد زياد فكر كنيد، كه ديگر هيچ راه شبهه براتان نماند.

و بسا فكر كه نكرده باشيد، اينها را كه عرض مي‏كنم مي‏بينيد همين‏طور است، لكن خيلي جاها را كه نمي‏توانيد بفهميد حيران مي‏شويد. بسا مي‏بينيد كه خميري را كه خمير مي‏كنيم، و هيچ خمير ترش هم توي آن نمي‏گذاريم، هيچ ترشي هم از خارج در آن نمي‏ريزيم، همين‏طور مدتي مي‏گذاريم خودش ترش مي‏شود. اغلب ميوه‏ها و گياهها همين‏جور طعمش مي‏گردد. اول نه ترش است نه شيرين است نه تلخ است، مدتي كه ماند يك‏دفعه مي‏بيني ترش شد، يا شيرين شد، يا تلخ شد. بسا اين‏جور چيزها گولتان بزند، و خيال كنيد كه اينها بي‌مخرج خارجي اين‏طور شده‏اند.

و اگر اين قاعده را محكم داشته باشيد، بعد فكر هم در اينها بكنيد، راهش به دستتان مي‏آيد. پس چيزي كه واجد چيزي نيست، داراي آن چيز نيست. و چون دارا نيست، معقول نيست كه چيزي كه خودش نداشته باشد از جايي بتواند بيرون بياورد. پس آتش كه سردي و تري ندارد و در او نيست، نمي‏تواند سردي و تري در آب احداث كند. و

«* دروس جلد 2 صفحه 142 *»

همچنين آب كه گرمي و خشكي ندارد، هرگز نمي‏تواند گرمي و خشكي را در آتش احداث كند.

پس هر چيزي كه چيزي در او بالفعل است، شبيه خودش را از كمون ماده‏اي ديگر مي‏تواند استخراج كند. و هرچه بالفعل و موجود نداشته باشد، معقول نيست كه تكميل كند و بالفعلي را از كمون ماده‏اي بيرون بياورد. پس جاهل محض معقول نيست كه تكميل كند شاگردي چند را و آنها را عالم كند. دليل عقليش را هم كه مي‏بينيد توي قرآن ريخته، مي‏فرمايد: هل يستوي الظلمات و النور و الظلّ و الحرور؟ پس ظلّ احداث نور نمي‏تواند بكند، و نور احداث ظلمت نمي‏تواند بكند. و نور نور احداث مي‏كند، و ظلّ، ظلّ احداث مي‏كند. احياء كار اموات را نمي‏توانند بكنند، اموات هم كار احياء را نمي‏توانند بكنند. و هكذا هل يستوي الذين يعلمون و الذين لايعلمون؟ اگر مساوي بودند جاهل مي‏توانست علم تعليم كند. پس هر فاقد شيئي نمي‏تواند محدث و موجد آن شي‏ء بشود. بعينه مثل همين فاقدهاي ظاهري. ببين هر فقيري كه پول ندارد نمي‏تواند پول به كسي بدهد. پس آتش كه سردي ندارد نمي‏تواند سردي به آب بدهد، پس خالق آب نمي‏تواند باشد. و آب هم كه گرمي ندارد نمي‏تواند گرمي به آتش بدهد، پس خالق آتش نمي‏تواند باشد. فاقد شيئي نمي‌تواند محدث و موجد شيئي بشود.

اينها را خوب محكم كنيد ان‏شاء اللّه كه خيلي ظاهر است اما مردم ديگر كم محكم كرده‏اند اينها را. اگر كسي اينها را محكم كرد آن‏وقت ان‏شاء اللّه مي‏فهمد كه خمير چطور خودش ترش‌ مي‏شود، ميوه‏ها چطور خودشان شيرين و ترش مي‏شوند، رنگها چطور پيدا مي‏شود. قاعده كه محكم شد آن‏وقت انسان به طلب مي‏آيد، طلب كه كرد آن‏وقت مي‏فهمد. در آب نه رنگي بود، نه بويي بود، نه طعمي بود، در خاك هم هيچ‌يك نبود، با هم كه جفت شدند چطور مي‏شود كه گُلِ سرخ پيدا مي‏شود؟ خاك يك خاك، آب هم يك آب، و هردو عادم رنگ و بو و طعم، چگونه چيزي كه نداشتند توانستند احداث

«* دروس جلد 2 صفحه 143 *»

كنند؟ اينها داخل محكمات است. پس عرض مي‏كنم كه اگر آسمانها نبودند، اگر اين نباتيت در اين آسمانها موجود و بالفعل ننشسته بود، هيچ نباتي در روي زمين احداث نمي‏شد. پس بدن ظاهر اين افلاك، بالفعل نبات است، جذب و دفع و هضم و امساك كه صفات نبات هستند اينها را در نهايت شدت دارد. ديگر جذبش هم همه‏اش جذب ناري نيست، آيا نمي‏بيني كه جاذبه خود را توي درخت مي‏گذارد، و جذب را مي‏گويي از نار است، و دست كه به درخت مي‏زني سرد است و هيچ گرمي ندارد.

بعضي از صفات را بعضي از حكما گفته‏اند، گفته‏اند كه حرارتي است عنصري، و حرارتي است غريزي. حرارت غريزي را حرارت فلكي مي‏گويند، و حرارت عنصري را حرارت غريبي مي‏گويند. واقعاً انسان همين‏كه پيش آفتاب يا پيش آتش مي‏نشيند گرم مي‏شود و عرق مي‏كند. و به همين‏طور فلفلي زنجبيلي چيزي هم كه مي‏خورد گرم مي‏شود و عرق مي‏كند و حال آنكه فلفل، ملمسش گرم نيست، پس حرارتش حرارت غريزي و حرارت فلكي است. و آن حرارت به لمس معلوم نمي‏شود، و به چشم ديده نمي‏شود، از اين جهت فرنگي‏ها كه همه عقلشان توي چشمشان است، حرارت و برودت طبيعي را انكار كرده‏اند. چون فلفل را وقتي كه دست مي‏كنند، دست گرم نمي‏شود، به اين جهت مي‏گويند اين حرارت و برودتي كه شما مي‏گوييد ما نمي‏فهميم، بگذار نفهمند. چون عقل و شعور ندارند نمي‏فهمند. اما شما فكر كنيد كه آب و خاك در توي اين بدن حل و عقد مي‏شوند، بعد از حل و عقد ديگر آبش آب صرف نيست، خاكش هم خاك صرف نيست. به طوري مخلوط و ممزوج شده‏اند كه اگر بگذاري، خاكش ته‌نشين نمي‏شود، آبش بالا نمي‏ايستد، به خلاف اين خاكها و آبهاي متعارفي كه هر قدر آنها را به هم بزني و بجوشاني باز خاكش ته‏نشين مي‏شود.

اينهايي كه عرض مي‏كنم كسانيكه في‏الجمله از مشّاقي و اكسير سررشته دارند مي‏دانند چه مي‏گويم. پس اينكه خاكش بالمرّه حل مي‏شود در آبش، آبش بالمرّه عقد

«* دروس جلد 2 صفحه 144 *»

مي‏شود در خاكش، دخلي به خاك و آب خارجي ندارد. اگر بخواهيد خوب بفهميد، در حرارت ظاهري فكر كنيد، كه اگر آبي و خاكي را خيلي نرم هم بكوبي و به هم بزني و صد هزار روز بجوشاني، اين خاك داخل اين آب حل نمي‏شود، و اين آب در اين خاك عقد نمي‏شود. پس بدانيد كه چه‏جور بايد حل و عقد كرد. ببين اگر همين آب و خاك را انسان بخورد به سه ساعت فاصله، چنان محرّيû مي‏شود كه همه‏اش يكدست متشاكل الاجزاء مي‏شود، فضله مي‏شود و بيرون مي‏آيد. يك قدري نخود و عدس و باقلا در ديگ كن و هي بجوشان ده روز، بيست روز، يك ماه كه آنها حل شوند به حل طبيعي، محال است كه حل طبيعي بشوند. چرا كه زور آتش عنصري به آنها نمي‏رسد، و آتش فلكي مي‏خواهد. و آتش فلكي جوري است كه اگر دست به آن بگذاري نمي‏سوزد، لكن در سه ساعت در معده، غذا را به اين‏طور حل مي‏كند. جوري است كه بسا مثل تيزاب است كه هرچه در آن بريزي آن را يك‏دفعه آب مي‏كند و حل مي‏كند، به خلاف آتش عنصري كه هرچه زياد كني حل نمي‏كند.

پس حرارت و آتش فلكي از اين قبيل حرارت است. اين حرارت فلكي است كه توي بدن درخت است كه تا آب به درخت دادي، به فاصله دو ساعت انسان مي‏بيند كه برگهاش تر و تازه و شاداب شد. به اين دو ساعت فاصله، خاكهايي را كه به خود كشيده چنان حل مي‏كند كه لطيف مي‏كند آنها را، و آبهايي كه به خود كشيده چنان عقد مي‏كند كه آنها را يك آب غليظي درست مي‏كند، اول آن را صمغ بسيار رقيقي مي‏كند، بعد از آن غليظ‌تر مي‌شود كم‏كم غليظتر مي‏شود. اگر خواسته باشيد بدانيد كه چه حالت پيدا مي‏كند، كتيرا را برداريد ببينيد چطور ساخته شده، طوري است كه آبش از خاكش جدا نمي‏شود، آبي تازه تكوين مي‏كند، خاكي تازه تكوين مي‏كند. نه اين است كه آبي و خاكي از خارج مي‏گيرند و كاري بر سرش مي‏آورند.

باري، پس آتش فلكي هم آتش است، اما نمي‏گويم كه نار عنصري است. و اگر نار

«* دروس جلد 2 صفحه 145 *»

عنصري در زنجبيل باشد، خاكسترش مي‏كند. اما چنان ناري است كه ده برابر اين آتش گرم مي‏كند، دو مثقالش كار ده من آتش را مي‏كند.

خلاصه، نبات چيزي است كه جاذبه و دافعه و هاضمه و ماسكه دارد، و همه اينها را در دو ساعت در سه ساعت به مصرف خود مي‏دارد. و تعجب اين است كه در حيني كه جذب مي‏كند در همان حين دفع مي‏كند. نه اين است كه يك‏وقتي جذب مي‏كند يك‏وقتي ديگر دفع مي‏كند. بلكه هيچ جذبي تنها بي‏دفع نيست، هيچ دفعي تنها بي‏جذب نيست. و اگر اينها را اطبا داشته باشند خيلي به كارشان مي‏آيد. پس خيال نكنيد كه لقمه‏اي را كه انسان فرو مي‏برد، از همان جذبي است كه لقمه را پايين مي‏كشد. بلكه به‌واسطه دو قوه است: يك سُمبه‏اي است كه از اين بالا مي‏زند و لقمه را پايين مي‏برد، و آن دافعه است. و يك طنابي است كه از آن زير لقمه را مي‏كشد و مي‏برد پايين، و آن جاذبه است. پس اگر جاذبه از اين طرف عيب كند، دافعه از آن طرف هرچه زور بزند لقمه را نمي‏تواند فرو ببرد. به همين‏طور دافعه هم اگر عيب كند، جاذبه هرچه زور بزند نمي‏تواند بكشد. دو قوه كه با هم جمع شدند، لقمه را پايين مي‏برند. پس به همين نسق هر جزء جزء از بدن جاذبه دارد، پس نار دارد. هر جزء جزء از بدن دافعه دارد، پس آب دارد. آبش عقد شده در خاكش، خاكش حل شده در آبش. پس هر جزئش نار دارد و آب دارد، ناري تازه احداث شده و آب تازه احداث شده. تراب هم همين‌طور آن هم حل شده در آبش و تراب تازه احداث شده و همچنين هوا. و اين چهارتا را اگر ولشان كني همه مي‏خواهند پيش هم بنشينند، بلكه همه مي‏خواهند يك‏جا بنشينند، الا اينكه آتشش نوعاً قلاب انداخته و همه را رو به بالا مي‏برد، خاكش قلاب انداخته و همه را رو به پايين مي‏برد، هواش همه را بالا مي‏برد و منتشر مي‏كند، آبش همه را به زير مي‏آورد و پهن مي‏كند و كلفت مي‏كند.

پس يك جاذبه‏اي در فلك هست كه جاذبه ناري نيست، بلكه جاذبه‏اي است فلكي. نمونه‏اش هميني است كه توي بدنت غذا را به اين‏طوري كه مي‏بيني به تحليل مي‏برد. در

«* دروس جلد 2 صفحه 146 *»

بدن درخت هم مي‏بيني كه آب را چطور صمغي مي‏سازد كه هرچه به آتشهاي عنصري طبخش بدهي اين‏طور ساخته نمي‏شود. همچنين دافعه‏اش دافعه‏اي است فلكي، آن دافعه از اين آب عنصري نيست. و هكذا هاضمه و ماسكه‏اش هم فلكي است. پس وقتي كه جذب فلكي تعلق گرفت به اشياء لطيفه، آنها را مي‏كشد بالا رو به خودش. و اجزاء لطيفه را مثل بخار بيشتر مي‏كشد بالا، و اجزاء كثيفه را هم دافعه فلك دفع مي‏كند. باز خيال نكني كه اجزاء لطيفه را كه مي‏كشد بالا مي‏برد به خودش مي‏چسباند، بلكه جذبش اندازه‏اي دارد، بسا بعضي را بالا مي‏برد، بعضي را بالاتر مي‏برد، بعضي را مي‏برد بالا تا به جاي ابر وا مي‏دارد. حتي اينكه بعضي را مي‏برد بالاتر، مثل آن ستاره‏هايي كه مانند تير مي‏روند. اينها ستاره نيست بلكه همين بخارات است، نهايت بخاراتي است كه دسومت دارد، چرب است، مي‏رود تا كره نار يك‏دفعه سرش آتش مي‏گيرد و مي‏رود تا دمش، مردم خيال مي‏كنند كه ستاره‏اي افتاد، و ستاره نيست همين بخارات است، از آن سرش آتش مي‌آيد تا اين سرش. باري، به همين نسق جاذبه فلك اجزاء لطيفه را به حسب درجات لطافت مي‏كشد بالا، و به اندازه خاصي كه رسيد دافعه هم آنجا نشسته دفع مي‏كند او را. بخار كه لطيف شد جاذبه فلك مي‌كشدش بالا. پس هر لطيفي را به قدر لطافت مي‌كشد مي‌برد بالا. جميع لطايف را، جميعاً را برده بالا.

ديگر اگر توي اين بيانات فكر كنيد مي‏يابيد و در علم طبيعي هم مبرهن است؛ كه آسمان همه زمين و اجزاء زمين را كشيده برده بالا، اما آسمان كجا است؟ همه اطراف آسمان است. پس جاذبه از جميع اطراف زور زده و زمين را پايين آورده، پس از همه راه چهارميخش كشيده، و ميخهايي چند سرش به آسمان كوبيده و طنابش آمده تا زمين، جزء جزء زمين را ريسمان كشيده و بالا برده. هر لطيفي را بيشتر جذب كرده تا اندازه خاصي، به آن اندازه كه رسيد دافعه مي‏زند توي كله‏اش و نمي‏گذارد بالاتر برود، تا اينكه تراب كه اغلظ همه مراتب است و سنگين‏تر از همه است پايين‏تر از همه ايستاده. هر كدامش

«* دروس جلد 2 صفحه 147 *»

سنگين‌تر است آن را بيشتر برده پايين، هرچه سبك‌تر است بالاش برده به همين‌طور.

پس يك نبات بالفعل موجودي در آسمان موجود است، و از اندرون اينها نبات بيرون مي‏آورد. حالا ملتفت باشيد كه نباتات اثر افلاكند، حالا ملتفتش باشيد كه يعني چه. اگر اين جذب در آسمان نبود، هيچ چيز حركت نمي‏كرد در روي زمين، اين در آفتاب خيلي واضح است. پس جاذبه يكپاره‏اي را از اين راه حركت مي‏دهد، يكپاره ديگر را از اين راه حركت مي‏دهد، يكپاره‏اي را از آن راه ديگر تا چيزي ساخته مي‏شود. پس جماد را ببينيد از كجا پيدا مي‏شود؟ معلوم است جماد از اثر نبات است. واقعاً حقيقتاً هيچ اغراق هم نيست كه جمادات به تأثير افلاك كه نباتيت دارند ساخته شده. پس همين طوري كه تو جماد مي‏سازي نوعاً بدان‏كه خدا هم همين‏طور جماد ساخته. همين‏طور كه تو آب برمي‏داري و روي خاك مي‏ريزي و گل مي‏كني و كوزه مي‏سازي، خدا هم همين‏كار را مي‏كند. هي حرارت مي‏آيد، هي برودت مي‏آيد، و هرچه گرم مي‏شود از هم وا مي‏شود، هرچه سرد مي‏شود به هم كوبيده مي‏شود، هي خلط مي‏شود، هي مزج مي‏شود تا اينكه سنگي درست مي‏شود، مبدئي درست مي‏شود.

پس جميع جمادات اولشان آب و خاك است، و از آن آب و خاك بخاري ساطع مي‏شود و اجزاي يابسه‏اش را حل مي‏كنند در اجزاي رطبه‏اش، اجزاي رطبه‏اش را عقد مي‏كنند در اجزاي يابسه‏اش، تا اين جماد ساخته مي‏شود. باز اين آبهايي كه در جمادات است مياه غليظه نيست، و خاكهاي توي جمادات اتربه غليظه نيست. مدتها در فضوه‏اي از فضوات زمين هي بخارات، گرم كه مي‏شود مي‏آيد بالا تا سقف اين فضوه، سرد كه مي‏شود مي‏رود پايين و مي‏چسبد به ته آن فضوه، هي مي‏آيد بالا و حل مي‏شود و هي مي‏رود پايين و عقد مي‏شود، به همين‏طور باز يك بخار تازه‏اي متجدد مي‏شود. ديگر يا كمّش زيادتر است يا كيفش زيادتر است، در زيادتي كمّ و كيف امكان نباتات تفاوت مي‏كند. پس جميع جمادات و نباتات از آسمان آمده‏اند. تو نباتاتش را بسا شنيده باشي

«* دروس جلد 2 صفحه 148 *»

لكن جماداتش را بسا نشنيده‏اي آن را هم كه شنيده‏اي نفهميده‏اي.

وقتي كه حضرت آدم به دنيا آمد جبرئيل درختها را از بهشت آورد به دست حضرت آدم داد، آدم آنها را در دنيا كشت. و بهشت در آسمان است و درختهايي كه جبرئيل آورد تخم درختها بود و درخت‌ِ بخصوصي نبود. و اگر فكر كنيد مي‏دانيد كه الآن هم جبرئيل، درخت را به دست آدم مي‏دهد و كِشته مي‏شود، يك تخم است. جاذبه مي‏آيد در همه نباتات، دافعه هم مي‏آيد در همه نباتات، و اينجا شاخ و برگ مي‏كند. ديگر اين جذب در يك‏جايي از زمين بيشتر است، دفعش كمتر است، يك‏جايي در زمين دفعش بيشتر است، جذبش كمتر است، اينها وقتي كه تركيب مي‏شوند به اندازه خاصي به حسب كمّ و كيف عناصر، جماد ساخته مي‏شود. و از همين جهت است كه جمادات تفاوت مي‏كنند. مختصر آنكه ظرف تابش آن انوار همين عناصر است.

فكر كنيد ان‏شاء اللّه تا يقين كنيد. اينها را كم شنيده‏ايد. پس دقت كنيد ان‏شاء اللّه و ببينيد كه اگر اين زمين نبود و آفتاب هزار مرتبه از اينكه هست گرمتر بود، گرميش پيدا نبود. نمونه‏اش اينكه آهني را اگر برابر آفتاب بگذاري ببين چقدر گرم مي‏شود! آن‏قدر گرم مي‏شود كه بسا دست اگر بگذاري مي‏سوزاند و كباب مي‏كند. چوب را اگر بگذاري توي آفتاب آن‏قدر داغ نمي‏شود، ديگر اگر پنبه را در آفتاب بگذاري هيچ داغ نمي‏شود. با وجودي كه حرارت و تابش آفتاب در هر سه يكي است، هر سه را در يك‌ مكان گذارده‏اي مع‏ذلك آهن به واسطه سختي كه دارد حرارت شمس را در خود حبس مي‏كند، و چوب آن‏قدر حبس حرارت در خود نمي‏كند، پنبه چون رخوتر است به قدر چوب هم حبس حرارت نمي‏كند.

و از همين بيابيد ان‏شاء اللّه كه زمين اگر به اين سختي نبود، هوا به اين گرمي نبود، به اين سردي هم نبود. در گرميش كه فهميدي در نورش هم فكر كن كه بعينه همين‏طور است. پس اگر اين زمين مقابل آفتاب نبود، هوا تاريك محض بود، هيچ روشنايي نداشت.

«* دروس جلد 2 صفحه 149 *»

همين رنگ آبي كه پيداست، رنگ آسمان نيست. و اين را صاحبان شعور برخورده‏اند كه آسمان را نمي‏شود ديد، بلكه اين رنگي است كه از تاريكي آن بالا با روشنايي زمين مخلوط شده كه اين رنگ آبي پيدا شده. تا از توي روشنايي به تاريكي نگاه مي‏كني آبي به نظر مي‏آيد.

ملتفت باشيد، اينها كه عرض مي‏كنم بديهي است. يك‌خورده اگر فكر كنيد مي‌فهميد. پس عرض مي‌كنم سفيداب داخل ذغال كه شد آن سفيدي با آن سياهي كه مخلوط شد آبي به نظر مي‌آيد و آن طرفش تاريك است. و آن طرف تاريك نزديك‌تر است به آفتاب و روشن‌تر نيست. تعجب اين است كه قرص آفتاب در يك جايي از فلك، كوبيده شده و اطرافش همه آبي است، و همان خود قرص روشن است ديگر باقي جاهاش حتي پهلوي قرص مي‌بينيد كه آبي است و تاريك. و اين به جهت اين است كه اجزاي فلكي از بس لطيف است نمي‏تواند نور را حبس كند. نور آفتاب وقتي كه به زمين هم مي‏آيد، به هوا كه مي‏رسد، در اوائل هوا هم به اين روشني نمي‏شود، چراكه هواي آنجا خيلي لطيف است و به اين هواي غليظ كه رسيد اينجا روشن مي‏شود. پس همان‏جوري كه جسم متلزّز حرارت را بيشتر حبس مي‏كرد، نور را هم بيشتر نگاه مي‏دارد. پس بگو نور از زمين بالا مي‏رود، حرارت از زمين بالا مي‏رود. نمي‏بيني كه سر كوه هوا سردتر است از پايين كوه، اگرچه اصل حرارت معلوم و بديهي است كه از شمس است. اين حرارت عنصري كه هست از اين است كه وقتي شمس مقابل مي‏شود با زمين، حرارت از اينجا سرا بالا مي‏رود. پس اين‏جور كمّ و كيف از آسمان پايين نيامده، بلكه از زمين بالا مي‏رود، و اختلاف در قوابل زميني است.

به همين‏طور كه فكر كنيد مي‏يابيد كه تخمهاي جميع جمادات از آسمان آمده. و كم قاعده است كه بگويند تخم جمادات. اهل اكسير مي‏گويند كه اكسير حجر دارد كه تخم عملشان باشد. پس حجر جميع و نطفه همه از آسمان مي‏آيد. اما از آسمان نطفه

«* دروس جلد 2 صفحه 150 *»

مخصوصي نمي‏آيد لكن در بطون رحم امّهات كه آمد، يصوّركم في الارحام كيف يشاء. پس در پشت پدر نه دختري است و نه پسري، بلكه مني صالحي است براي دختر بودن و پسر بودن. همين‌جور يك نطفه يكپارچه مي‌آيد از آسمان. همين مني در توي رحم كه ريخته مي‌شود ابتدا مي‌آيد در رحم نه دختر است نه پسر، به حسب اقتضاء رحم مادر دختري و پسري پيدا مي‌شود. همين‏جور يك نطفه يكپارچه از آسمان مي‏آيد در رحم زمين، ديگر يك رحمي گرم است، يك رحمي سرد است، يك رحمي خشك است، يك رحمي‏ تر است، آن نطفه به حسب اين ارحام مصوّر مي‏شود. يصوّركم في الارحام كيف يشاء. 

پس معلوم شد كه جمادات واقعاً حقيقتاً اثر نباتات است. جسم فلك تمامش نبات صرف است. و اين نبات كه چيزي از اين عناصر را بالا مي‏برد و پايين مي‏آرد، غليظ مي‏كند و لطيف مي‏كند، گرما مي‏شود و سرما مي‏شود، جماد ساخته مي‏شود. پس واقعاً جمادات از نباتات ساخته شده‏اند.

ديگر ان‏شاء اللّه خودتان فكر كنيد و باز ملتفت باشيد كه اين جسم افلاك چون نبات است بايد جذب و دفع و هضم و امساك داشته باشد. و مي‏بيني كه دارد، لكن بنا نيست كه ديگر دور بزند. پس معلوم است كه اين دور گشتن افلاك از حيوان است، و تا حياتي و زندگيي در بدن اين نبات نباشد اين نبات حركت نمي‏كند. پس همين‏كه بخار يك‌خورده به اعتدال ساخته شد، جلدي حيات به آن تعلق مي‏گيرد. و اگر اين را بخواهيد به چشم ببينيد، خدا توي دست خودتان گذارده. ببين همين چركهايي كه توي بدن خودتان است، بخار در اين چركها حبس است. و چون اين چرك، بدن انسان را ملاقات كرد و گرم شد، شپش متكوّن مي‏شود. مگس را بيندازيد توي آب سرد تا يقين كنيد كه مرده، آن‏وقت آن را برداريد توي دست بگيريد تا گرم شود، يا زير خاكستر گرمش كنيد به قدري كه گرم شود، يك‏دفعه زنده مي‏شود. و اينها را مي‏شود تجربه كرد. و اين نيست مگر اينكه رطوبات در بدن مگس هست. وقتي سرد شد حرارت غريزي فرار مي‏كند از بدنش

«* دروس جلد 2 صفحه 151 *»

مي‏ميرد، چون دوباره گرمش كردي و حرارت به بدنش تعلق گرفت، حرارت غريزي دوباره مي‏آيد در بدنش و زنده مي‏شود.

حالا جسم فلكي به اين لطافت كه مي‏بينيد كه از شدت لطافت رفته آن بالا ايستاده و به واسطه حرارت شمس و حرارت زحل و مريخ و ساير كواكب گرم شده، پس به اين واسطه حرارت غريزي در آن پيدا شده و حيّ شده پس زنده است. اما خود حيات نه اين است كه منزلش در آسمان است، بلكه در آسمان هست و در تخوم ارضين هم هست. همين‏طور كه مگسي را گرم مي‏كني زنده مي‏شود، كرمهاي توي آب هم همين‏طور ساخته مي‏شوند. رطوبات لزجه توي آب لوله مي‏شود، در روي آنها خاكها هست، پس در مغزش حرارت مي‏پيچد، حرارت توي شكمش آن رطوبات را تبخير مي‏كند، ميان لوله سوراخي پيدا مي‏شود. همين‏كه دورش سخت شد و به اين حرارتهاي ظاهري حرارت پيچيد توي آن، از آن طرف بخار هم كه در ميانش هست، يك‏دفعه مي‏بيني بنا مي‏كند به جنبيدن و كرمي مي‏شود.

پس حيات در آسمان و زمين منتشر است، لكن ظاهر نيست و ناپديد است مثل همان نور شمس كه تا به زمين نيامده بود پيدا نبود، حيات هم ناپديد است، مگر جايي كه بخار معتدلي پيدا شد، هرجا بخار معتدلي پيدا شد جلدي حيات پيدا مي‏شود. ديگر مي‏خواهد توي آسمان باشد، مي‏خواهد توي زمين باشد. در مغز سنگها، حيوان همين‏طور متكوّن مي‏شود. پس واقعاً حقيقتاً مي‏بينيد كه جمادات اثر جسم نيستند يعني جسم بما هو جسم، بلكه جمادات اثر نباتات است. يعني يك جاذبه و دافعه و هاضمه و ماسكه بالفعلي در افلاك هست كه اثر مي‏كند در زمين، اينها را كه به هم مي‏زند جمادات پيدا مي‏شود. و هكذا اين جمادات به سرحد اعتدال كه رسيدند و پوست روي آنها پيدا شد بخار توي آنها پيدا مي‏شود، آن وقت از جماديت بالاتر مي‏رود و نبات پيدا مي‏شود، ريشه مي‏گذارد، بالا مي‏رود و شاخ و برگ مي‏كند. ديگر اين نبات كه قدري اعتدال پيدا كرد، آن‏وقت حيات

 

«* دروس جلد 2 صفحه 152 *»

بالفعلي كه در فلك قمر است در آن پيدا مي‏شود. به همين‏جور كه فكر كنيد مي‏يابيد كه جمادات اثر نباتات است، و اثر متصل هم هست.

و ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه كه اگر حياتي در عالم باشد و بدن نباتي نداشته باشد، هرگز به اين بدن جمادي تعلق نمي‏گيرد، و حياتِ بدون نبات، جماد را حركت نمي‏دهد. در همين حيات بدن خودتان فكر كنيد، كه اگر روح بخاري در قلب متولد نشود، و خوني نباشد كه جمع شود در قلب و بخار نكند و روح بخاري درست نشود، محال است كه حيات به اين بدن تعلق بگيرد و اين بدن زنده شود. اگر اين قلب را فرضاً بيرون آورند از اين بدن، اين بدن هست و همه‏جاش هم درست است، اما مرده است و زنده نيست. پس بايد روح بخاري باشد تا حيات به اين بدن تعلق بگيرد، به جهت آنكه حيات از بس لطيف است از شدت بلندي، و بدن از بس كثيف است از شدت پستي، حيات به طور طفره تعلق نمي‏گيرد، بايد برزخي در ميان باشد كه في‏الجمله لطافتش شبيه به حيات باشد، غلظتش في‏الجمله شبيه به بدن باشد، تا حيات به واسطه آن برزخ به اين بدن تعلق بگيرد. و چنين چيزي نيست مگر بخار. پس اعلا و بالاي روح بخاري آن‏قدر لطيف است كه حيات به آن تعلق مي‏گيرد و اسفل بخار آن‏قدر غليظ است كه با جسم كثيف مناسبت دارد، پس به اين واسطه حيات تعلق مي‏گيرد به اين بدن و اين بدن زنده مي‏شود.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 2 صفحه 153 *»

درس سيزدهم

 

(دوشنبه چهارم ربيع‏الثاني سنه 1295)

«* دروس جلد 2 صفحه 154 *»

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اعجاز المعجز اما بديهي يعرف بمحض الاطلاع انه فوق طاقة جنس البشر كالصعود الي السماء مثلاً و الطيران و انطاق الحصي فانها تعرف بمحض الاطلاع ان جنس البشر يعجزون عن مثلها و اما يحتاج الي امتحان و تتبع حتي يعرف المطلع ان نفسه و امثاله لايقدرون عليه. فان اد‌ّاه نظره و امتحانه و تتبعه الي انه اتي به من غير معالجة ظاهرية يعرف بعد ذلك انه يعجز عنه البشر و ان وجده بمعالجة فانه يعسر حصول العلم منه بعجز البشر عنه فان للصنايع العلاجية درجات لاغاية لها و ان كانت يعسر الاطلاع علي حدها و القرآن من هذا القسم الاخير فانه من صناعة الكلام و يتدرج مراتبه بالتدرب و المجاهدة فلايمكن الاطلاع علي غايته التي ليس للبشر ان‏يتجاوزها و لذلك … تا آخر.

بعد از آني كه ملتفت شديد ان‏شاءاللّه كه نوع معجزات از دو قسم خارج نيست و هر قسمش هم درجات دارد، و آن نوع اول نوعي است كه داخل بديهيات است كه نوع جنس بشر عاجز است از آوردن مثل آن، و آن بايد داخل بديهيات باشد. و يك نوعي است كه بايد فكر كرد تا فهميد كه اين داخل معجزات است، و بلاشك قرآن و فهم قرآن داخل بديهيات نيست، مي‏بينيد حكما در آن درمانده‏اند. پس نوع معجز بودن قرآن، آن جوري كه انسان بفهمد خدا چه جور تكلم كرده كه كسي ديگر نمي‏تواند آن جور تكلم كند، كار خداست كه به آن تكلم كرده، و كار نبي است كه خدا به او تعليم كرده و كار

«* دروس جلد 2 صفحه 155 *»

وصي نبي است. اوصيا مي‏دانند به تعليم خداوند، و كار عالم بسيار بزرگي است كه به تعليم خدا و پيغمبر و اوصيايش دانسته باشند. لكن آن جورش كه داخل بديهيات است، ملتفت باشيد قرآن تمامش معجز است. هم معجز بديهي است هم معجز نظري. نظريش واللّه مخصوص اهل حق است، در ميان آنها هم كساني كه عالم نيستند نمي‏توانند بفهمند. چرا كه در اين كتاب، هم حكمت هست هم موعظه، هم مجادله. و تا كسي جميع اين علوم را دارا نباشد نمي‏تواند بفهمد. پس از اين وجهش بايد عجالةً گذشت و بگذريد كه به اين آساني كسي نمي‏تواند بفهمد. و بعد از مجاهدات بسيار اگر كسي را خواسته باشند به عنايت خاصه تعليم كنند، مي‏تواند بفهمد. بعد از اين اگر قرآن بخواند آن وقت عبرت مي‏گيرد از قرآن. اما هر جوري را خدا حجتش را تمام كرده، آن جور بديهي را هم توي اين قرآن گذارده‏اند. آن جور بديهيش را هم باز بايد ملتفت شد كه بداهتي كه در قرآن است و بداهتي كه در ساير معجزات است، آيا مثل هم است يا نه؟ ظاهرا مثل هم نمي‏ماند. شق‏القمر را كسي نبايد تعليم بگيرد كه معجز است، پس اين‏جور معجزات را مقدم مي‏دارند. و بدانيد معجزي كه احتمال برود كه كسي بتواند مثلش را بياورد، انبيا نمي‏آورند. پس راهش را به دست بياوريد و راهش نظري است. پس اگر كسي تازه‏اي آورد كه نوعا اهل اين مجلس عاجزند از آوردن به مثلش، وقتي اين جماعت عاجز شدند، عقل ابا و امتناع نمي‏كند كه شايد در مجلس ديگر كسي باشد و بتواند اين كار را بكند، اگر چه شق‏القمر باشد، و احتمال مي‏دهد كه نوعا در اين شهر كسي نمي‏تواند اين كار را بكند، لكن شايد در شهري ديگر كسي ديگر بتواند بكند، اين‏جور ادله را فكر كنيد تا به حاق آن واصل شويد ان‏شاءاللّه. و اگر از اين راه بر نمي‏آييد بدانيد در جميع معجزاتي كه داخل بديهيات هم هست انسان به شك مي‏افتد. چنانكه افتاده‏اند آنها هم از جنس بشر بودند. ملتفت باشيد مثلاً دريا دوازده كوچه شد پس عقل مي‏گويد توي قشون فرعون بله كسي نبود همچو كاري كند، در توي قشون موسي هم كسي غير از خود موسي نبود بتواند، اما

 

«* دروس جلد 2 صفحه 156 *»

باز عقل ابا ندارد كه در سرانديب هند كسي باشد كه بتواند آن كار را بكند. مثل اينكه حالا روز است و روشن، متداول است در ميان همه حتي علما و حكما هر چيزي را مي‏خواهند توضيحش را برسانند مي‏گويند مثل آفتاب روشن است. لكن شما را عرض مي‏كنم كه اين هم محل شبهه‏تان باشد، چرا كه بسيار شده خواب ديده‏ايم روز است و روشن و نشسته‏ايم و حرف مي‏زنيم، يكدفعه بيدار مي‏شويم مي‏بينيم شب است و مجلسي هم نيست. پس اين هم محل شبهه است، حالا جميع معجزات به همين‏طور جميعش محل شبهه است. پس اگر اهل شهري عاجز شدند از مثل آن، عقل امتناع نمي‏كند كه شايد كسي ديگر در شهري ديگر باشد كه بتواند او همچنين كاري بكند. پس يك راهي به دست بيار كه احتمال خلاف آن را كه در ذهن خودت بخواهي بدهي، نتواني. به شرطي كه عصبيت را كنار بگذاري كه خير من يقين دارم و بالاتر از يقين ديگر چيزي نيست، لكن اينها عاديات است. مي‏بيني حالا روز است و قسم هم مي‏خوري و در شرع هم بايد قسم بخوري و روز بداني.

اين را هم عرض كنم كه بايد دانست كه اين داخل قواعد افتاده كه نفس اگر شبهه بيارد كه شايد فلان پيش فلان نرفته باشد، شايد تو خواب ديده باشي، پس از براي چه قسم مي‏خوري قسم نبايد خورد، اعتنا به شبهه نفس نبايد كرد و در شرع اين‏طور نيست. بلكه در شرع بديهي است كه روز است و بايد قسم هم بخوري.

باري، پس بديهيات بديهي شما نباشد اينها عاديات است، و در عاديات به قاعده‏اي كه در عاديات به دست داده‏اند بايد راه رفت. اما عاديات، يقينيات نيست. نفس عادت كرده در خشكي كه نشسته هيچ مضطرب نباشد كه شايد زلزله شود و خراب شود. و عادت كرده كه تا توي كشتي نشست مضطرب باشد و آرام نداشته باشد. شما سعي كنيد ان‏شاءاللّه دليل و برهان به دست بياوريد، چرا كه عاديات دليل نمي‏شود برهان نمي‏شود، خلافش را در خوابها به شما نموده‏اند عمدا، چه بسيار ناخوشيها كه در آن ناخوشيها

 

«* دروس جلد 2 صفحه 157 *»

چيزها به نظر آدم مي‏آيد، و در خارج آن چيزها نيست آن‏طور. پس سعي كنيد كه هر دليلي را، هر برهاني را به خدا بچسبانيد. تا نچسباني به خدا و به آيات خدا، دليل نمي‏شود. پس بدانيد كه تمام ادله را چه زباني چه فعلي تا به خدا نچسباني دليل نيست. جميع بيانها را تا به خدا نسبت ندهي بيان نيست. مي‏بيني عالمي است كه علمي دارد، تجربه هم كرده‏اي راست مي‏گويد، همين علمها باز دليل نيست برهان نيست باز انسان يقين نمي‏كند كه كسي ديگر بهتر از اين نيست، شايد كسي بهتر بتواند ياد بدهد، من چه مي‏دانم كه كسي نيست كه اين حرفهايي را كه تو زدي دليل و برهان نيارد باطل كند. چرا كه چه بسياري از اهل علم بودند كه ما مدتها گوش مي‏داديم به حرفهاي او و نمي‏دانستيم و غافل بوديم كه حرفهاي او باطل است، يكدفعه ملتفت شديم ديديم خراب است، حالا هم عجالةً اين حرفهايي را كه تو مي‏زني مي‏بينيم راست است، لكن از كجا بدانيم كسي ديگر نيست كه بهتر از اين بگويد؟ پس من از كجا يقين پيدا كنم كه اينها همه راست است و بعد خراب نخواهد شد؟

پس عرض مي‏كنم راه مسأله را به دست بياريد، خيال نكنيد كه اين حرفها را به كج‏خلقي و به تردستي يا به بي‏اعتنايي مي‏توان جواب داد و گذشت. جميع اين احتمالات از عقل است و خدا عقل را عمدا چنين خلق كرده كه اين احتمالات را بدهد، پس عادات خود را دليل و برهان نگيريد اگر چه مثل روز روشن باشد، اگر چه مثل شق‏القمر و مثل فلق بحر باشد همه داخل عاديات است. عاديات كه شد، عقل ابا ندارد كه احتمال خلافش را هم بدهد، پس يقين نمي‏تواند بكند. حالا راه به سوي يقين آيا مسدود است يا آسان است؟ البته بايد آسان باشد، كارهاي خدا و تكليفاتي كه خدا كرده جميعش از اعتقادات تا اعمال همه بايد آسان باشد. انما يريد اللّه بكم اليسر و لايريد بكم العسر به شرطي كه كسي از راهش برآيد. اگر از راهش برآمد راهي است واضحتر از جميع راهها اگر بيايي از اين راه، و البته وقتي كه بيرون از راه باشي هر چه بيشتر بروي از راه دورتر مي‏شوي، هر

 

«* دروس جلد 2 صفحه 158 *»

چه بيشتر عمل كني البته خائبتر و خاسرتر خواهي بود.

پس عرض مي‏كنم كه دليل تسديد و تقرير را از نزد خدا بگيريد. پس ملتفت باشيد كه خدايي داريم كه لاهي نيست، خدايي داريم لاغي نيست، خدايي داريم ظالم نيست بلكه عالم هست، قادر هست، حكيم هست، رؤوف هست، رحيم هست. اگر همچو توحيدي به دست آوردي به درد مي‏خورد و يقين حاصل مي‏شود. اين توحيد خوب است آن توحيدهاي ديگر بي‏مصرف است. توحيدي كه آخرش اين بشود كه اينها همه ظهور يك جايي هستند، ديگر مي‏خواهد آن جوري باشد كه حكما گفته‏اند بسيط الحقيقة ببساطته كل الاشياء، مي‏خواهد دليل و برهان داشته باشي و حق هم گفته باشي، يا خودت از روي دليل و برهان بفهمي اينها ذات او نيستند، عين او نيستند، غير او نيستند، مخلوق بنفس هستند، اينها هيچ كدام چه حقش چه باطلش مصرف ندارد، واللّه توش پوك است خالي است. اينها انسان را به ايمان نمي‏دارد به عمل نمي‏دارد. حالا من فهميدم مطلق چطور است، هر طور مي‏خواهد باشد، احاطه دارد به مقيد، داشته باشد. حالا تو مي‏ترسي از او؟ نه، معقول نيست ترس از او. هيچ مقيدي از مطلق خودش هيچ خوف ندارد، هيچ طمع هم ندارد. بلكه اين مطلق و مقيد فهميدن براي اين است كه راهش را به دست خواسته‏اند بدهند، تا وقتي كه بفهميد كه در اينها چيزي نيست، آن وقت از راههاي بي‏مصرف پا بكشيد. بله، براي مقدمه كار خوب است. و الا مؤثر اثر را احداث مي‏كند خود او را به خود او، و اثر خودش از خودش خبر دارد از ماسواي خودش بي‏خبر است، ديگر ماسوايش مي‏خواهد از طول ساخته شده باشد، مي‏خواهد از عرض. اثر هر قدري خبر دارد از مؤثر خود همان خودش است.

ببين، خيكي را پر از آب كني، آيا بيش از خودش آب مي‏گيرد؟ هر چه در ظرفش گنجيده آب گرفته. مي‏خواهد تمام عالم پر از آب باشد، اين يك خيك آب دارد و بيشتر ندارد. جاي ديگر هم آب نباشد، اين يك خيك پر آب است. حالا اثر در مقام خودش پر

 

«* دروس جلد 2 صفحه 159 *»

است از خودش و غير از خودش در او هيچ راه ندارد، و هيچ چيز به غير از خودش در خودش راه نمي‏دهد، باشد.

مختصر آنكه اثر خودش خودش است و هيچ كس خودش از خودش نمي‏ترسد. مي‏گويي از مؤثر مي‏ترسد، از مؤثر هر قدري كه خبر دارد همان قدري است كه پيش خودش آمده، و آن خودش است و از خودش نمي‏ترسد. پس مؤثر آن جايي كه هست و هر چيزي هر جايي كه هست، خودش را داراست و خبر از غير خود ندارد. پس اثر داراي خودش است و نادارِ تمام ماسواي خود، از آنچه ندارد كه نمي‏ترسد از خودش هم كه نمي‏ترسد، پس اين‏جور علم خوف نمي‏آرد. پس آن شارعي كه اين را تكليف كرده، اين را مقدمه قرار داده تا اينكه تو از روي بصيرت و يقين از جايي اعراض كني، و رو به جايي ديگر بروي. پس اين مقدمه است از براي عمل و آن مرادي كه مي‏خواهند بگويند. پس اين‏جور علوم تحصيلش ممكن است. يهودي را بنشاني و برايش حرف بزني و او گوش بدهد، بگويي براي آن يهودي مطلق كه مي‏گويم همچو چيزي مرادم است. مقيدي كه مي‏گويم همچو چيزي مقصودم است، البته ياد مي‏گيرد اين حرفها را. مگر يهودي وامي‏زند؟ مگر مي‏تواند وازند؟ البته نمي‏تواند.

پس عرض مي‏كنم اثر از مؤثرش نمي‏تواند اعراض كند و به جايي ديگر رود، چرا كه آن مؤثري كه دست دراز كرده اين را ساخته، خودش را دست خود براي ساختن خودش قرار داده، آبهايي كه نيامده در خيك، اين خيك خبر ندارد از آن آبها و فاقد آنها است. و كسي از فاقد نمي‏ترسد، خبر ندارد از آن، چگونه مي‏تواند بترسد؟ و هيچ چيز به اين نظر اميد به خودش ندارد، و نمي‏تواند اميد به خودش پيدا كند. اميد وقتي است كه كسي لامحاله خودش را فاقد چيزي مي‏بيند، اميد دارد واجد آن شود، پس چيزي خودش مغني خود نمي‏تواند باشد، و همچنين مغني چيزهاي بيرون از عرصه خود نمي‏تواند باشد. پس هيچ اميدي به اين‏جور علوم از براي آدم پيدا نمي‏شود.

 

«* دروس جلد 2 صفحه 160 *»

و باز تجربه كنيد بخواهيد ببينيد راست مي‏گويم يا نه، پيش مردم برويد. بسا كسيكه به طور حق هم ياد گرفته باشد اين‏جور علم را، و مطلق و مقيد را درست فهميده، وحدت وجود را هم به دليل و برهان باطل كرده، مع‏ذلك هيچ تقوي ندارد. پس فكر كنيد ملتفت باشيد ببينيد، انبيا از كجا آمده‏اند، آنجا خوب است، آن را بايد پيدا كرد. و الا وجود و هستي، همه چيز از پيش هستي آمده. ديگر به قول وحدت وجودي‏ها يا خود هستي است كه همه چيز شده، و به قول شيخ مرحوم همه چيز از پيش هستي آمده، به هر حال چه طور درستش چه طور باطلش چيزي درش نيست. انبيا نيامدند بگويند كه ما از پيش هستي آمده‏ايم، بلكه انبيا آمدند و گفتند ما از پيش صاحب كار شما آمده‏ايم، از پيش خالق شما و رازق شما، و كسيكه او عالم و حكيم است آمده‏ايم.

پس سعي كنيد اين توحيد را به چنگ بياريد، كه اگر اين را به چنگ آورديد ديگر بعدش شقاوت نيست. اين است كه در آن حديث حضرت امير مي‏فرمايد هر كس اين را شناخت، لم‏يشق، فهو ذات اللّه العليا و شجرة طوبي و سدرة المنتهي. پس هر كس اين را شناخت ديگر شقاوت برايش نمي‏آيد، به جهت اينكه مي‏شناسد صاحبش را، چه ضرورش كرده شقي بشود؟

ديگر فكر كنيد كه ان‏شاءاللّه راه حكمتش را به دست بياريد. ببينيد كسيكه سراغ داشته باشد كسي را، كه تا بخواهد، پيش او حاضر باشد. هر چه بخواهد، هر چه تمنا كند، او بتواند بدهد. مهربان و رؤوف و رحيم هم باشد. اگر همچو كسي را سراغ داشته باشد، چه ضرورش كرده ديگر بگردد از پي كسي ديگر؟ و چه ضرورش كرده برود شقي شود؟ و آنهايي كه شقي مي‏شوند جهتش اين است كه حدسي مي‏زنند، خيالي مي‏كنند كه فلان كس مغني من است، مي‏رود مي‏بيند چيزي به او نداد، مي‏گويد نشد. مي‏رود يك جايي ديگر، باز خيالي مي‏كند كه كسي ديگر مغني من است، مي‏رود مي‏بيند چيزي به او نداد، باز مي‏گويد نشد، باز مي‏رود جايي ديگر. لكن اگر پيش آن خداي قادر علي كل شي‏ء و عالم

 

«* دروس جلد 2 صفحه 161 *»

بكل شي‏ء رفت و او را شناخت، چه ضرورش كرده اينجا آنجا برود؟ پس فكر كنيد كه آن كسيكه انبيا از نزد او آمده‏اند كسي است كه چشم خلايق او را نمي‏بيند، گوش خلايق صداي او را نمي‏شنود، و او كسي است كه صداي او را از زبان انبيا شنيدي، و امر او را به امر انبيا فهميدي، ديگر حالا استدلال عقلي از هر راهي كه مي‏خواهد باشد باطل مي‏شود. صداي خدا را به غير از زبان انبيا از كجا مي‏شنوي؟ از حجر، از مدر، از زمين، از آسمان؟ از هيچ جا نخواهي شنيد. انبيا هم بايد از ملائكه بشنوند نه از جايي ديگر. ديگر كسي بگويد من صداي خدا را از همه جا مي‏توانم بشنوم، از در، از ديوار، از حجر، از مدر، اين توحيد عامه است. اين چيزي است كه توي هر طايفه‏اي همچو حرفها را مي‏زنند، نه همين درويشهاي شماها اين حرفها را مي‏زنند، بلكه توي يهوديها، توي نصاري هم كه بروي، يك طايفه‏شان همين‏جور حرفها را مي‏زنند. توي سنيها بروي، خيلي از اين حرفها هست. همين شعرها كه در هر چه نظر كردم سيماي تو مي‏بينم، بيشترش از سنيها است. توي علي‏اللهي بروي، يكپاره‏شان مي‏گويند مرتضي علي از همه جا پيدا است، تو چشم نداري او را ببيني.

پس شما دقت كنيد و بدانيد كه اين حرفها حرفهاي عامي است كه همه راه مي‏برند. اغلب اهل باطل اينها را مي‏گويند و راه مي‏برند، و شما بدانيد كه اينها چيزي توش نيست. اگر چيزي در اينها بود، به اهل باطل نمي‏دادند.

پس ملتفت باشيد كه خدا آن كسي است كه صداي او از زبان انبيا به ما رسيده، و امر او از جانب انبيا به ما رسيده، و رضاي او به رضاي انبيا و سخط او به سخط انبيا به ما رسيده، چنين توحيدي مثمر ثمر است، و ايمان را ثابت مي‏كند در قلب. حالا در حضور چنين خداي به اين قدرت و به اين علم، انبيا آمدند و گفتند ما از جانب خدا آمده‏ايم، و كارها كردند. كشتند، اسير كردند، بلا نازل كردند براي كساني كه تصديق آنها را نكردند. پس ما چون دانستيم كه اين خدا عالم است به جميع جاهايي كه روي زمين است، و هر

 

«* دروس جلد 2 صفحه 162 *»

كاري هم بخواهد بكند مي‏كند و كسي مانع قدرت و كار او نمي‏تواند بشود، و انبيا در حضور اين خدا اين كارها را كردند، و معجزات آوردند بر اثبات قول خودشان، مانند شق‏القمر و فلق بحر و ساير خارق عادات، و خدا آنها را رسوا نكرد بلكه تسديد كرد و تقرير كرد آنها را، ما يقين مي‏كنيم كه اين انبيا از جانب خدا آمده‏اند، و كارهاي اينها كار خداست و هيچ شبهه براي ما نمي‏ماند مثل اينكه اين روز را مي‏بينيم كار خداست و هيچ شبهه نداريم.

پس اولاً فكر كن كه جميع تغيرات و تحولاتي كه پيدا شده در ملك، بدان‏كه اوست محرك كل و از اين شك و شبهه نكنيد. اگر چه يك جايي ديگر از باب ديگر شبهه بيايد كه خوب حالا كه هر چه هست كار اوست، پس كفار را هم او ساخته، كفر را هم در زبان كافر، و فسق را در دست فاسق او خلق كرده. عرض مي‏كنم كه حالا اين را نمي‏فهمي بگذار تا بعد بفهمي، حالا كار به اين مسأله نداشته باش، و اين را كه يقيني است از دست مده از ترس اينكه شايد بعد آن شك بيايد، و به خيال واهي دست از اين يقيني كه شبهه‏بردار نيست بر مدار.

پس عرض مي‏كنم كه همين جوري كه روز مي‏شود و تو يقين مي‏كني كه خدا خواسته روز باشد، با وجودي كه خدا را نمي‏بيني كه به تو بگويد من روز را روز كرده‏ام، تو همين كه مي‏بيني روز است يقين مي‏كني كه خدا عمدا روز را روز كرده و خواسته روز باشد. و شب كه مي‏شود يقين مي‏كني كه خدا عمدا شب را شب كرده و خواسته شب باشد اگر چه خدا را نديده‏اي. خدا همين است كه ديده نمي‏شود و كارهايش ديده مي‏شود و يقين مي‏كني كه اين كارها كار اوست. پس به همين نسق اگر كسي برخاست و خود را نسبت داد به خدا و خدا باطلش نكرد يقين مي‏كنيم كه از جانب خداست و خدا خواسته و اگر نمي‏خواست قدرت كه داشت علم كه داشت زبانش را مي‏بست نمي‏گذاشت اين ادعا را بكند. پس او خواسته و راضي بوده. حالا ديگر آن شبهه مي‏آيد راست است اول

 

«* دروس جلد 2 صفحه 163 *»

ترائي مي‏كند، حالا كه ترائي كرد تو سعي كن و يك‏خورده بايست و دقت كن تا بفهمي و جواب از اين شبهه را بتواني بدهي. بلكه اول خودت را ساكت كن و از شبهه بيرون بيا بعد جواب مردم را بده. حالا كه چنين شد فكر كن و ببين اين خدايي كه دخلي به مطلق و مقيد ندارد و صاحب ملك است و متصرف در ملك است و مطلع بر جميع ملك خود هست و هر ذره‏اي را مي‏تواند زير و رو كند، چنين خدايي را ديدي كه كسي در حضورش ايستاد و گفت من از جانب او آمده‏ام، حالا اگر اين دروغگو است مي‏خواست خدا همان ساعت زبانش را بيندازد و نگذارد ادعا كند. پس وقتي كه شخصي ايستاد اگر از جانب او نباشد، همين‏قدر مهلت نمي‏دهد او را كه بگويد من از جانب او آمده‏ام، از همان اولِ اول نمي‏گذارد كه اين كلمه را تمام كند و بعد بكشد او را، به جهت آنكه شايد در ضمن گفتن يك كسي تصديقش كند و گمراه شود. دقت كنيد ان‏شاءاللّه و تعجب كنيد از اين بيان كه اگر در آن فكر كنيد ديگر شك نمي‏كنيد. پس عرض مي‏كنم كه خداي قادر عالم معقول نيست كه مهلت بدهد يك آن كه حق مشتبه به باطل شود، و مهلت نمي‏دهد. چرا كه اين خدا دانا است به هر چيزي كه در ملك او واقع مي‏شود و قادر است بر هر كاري كه بخواهد. حالا اين خداي به اين‏طور فكر كنيد آيا معقول است كه يك آن مهلت بدهد باطل را؟ و اگر جايز است يك آن، يك سال هم جايز است مهلت بدهد و مشتبه كند امر را، تا اينكه بعد از يك سال بفهميم باطل‏بودن آن را. و اگر يك سال جايز بود مهلت بدهد جايز بود كه يك قرن هم مهلت بدهد كه امر را مشتبه كند، و ما در اين يك قرن نفهميم بعد از سي سال([2]) بفهميم باطل بوده. و به همين‏طور بايد جايز باشد كه هيچ وقت امر واضح نشود، و هميشه مشتبه بماند. و خدا اجل از اين است كه امرش مشتبه بماند.

 

«* دروس جلد 2 صفحه 164 *»

پس عرض مي‏كنم كه معقول نيست خدا طرفة العيني باطل را مهلت بدهد يا يك طرفة العين حق را بپوشاند. و اگر چنين چيزي در يك آن جايز باشد همه وقت جايز است. پس بر خداي عالم قادر علي الاطلاق كه لاراد‌ّ لحكمه و لامانع لقضائه هست هدايتِ خلق، و هيچ تقيه از هيچ كس نمي‏كند و از هيچ كس نمي‏ترسد چرا كه هدايت ما را خواسته، و خدايي كه هدايت ما را و نجات ما را نخواسته باز خدا نيست. بلكه هوايي است و هوسي است. پس خدايي كه خواسته هدايت خلق خود را چنين خدايي يك آن و لمحه‏اي البته مهلت نمي‏دهد باطل را كه ادعا كند كه من از جانب خدا آمده‏ام، تا كسي گمراه شود. مگر كسان غافل كه آنها راه خدا را گم كنند و در غفلتي كه هستند به راه كج بيفتند، به راه كج كه افتادي هزار سال هم خدا مهلت مي‏دهد كه شايد به هوش بيايي. اما آن ابتدائي كه خدا مي‏خواهد احقاق حق كند، اگر باطلي ايستاد و ادعائي كرد به محضي كه ايستاد اين خدا همان ساعت هلاكش مي‏كند. و اگر حقي ايستاد و ادعا كرد كه مرا خدا فرستاده و اين خدا ديد و مي‏دانست كه راست مي‏گويد و كسي را نفرستاد قول اين را و ادعاي اين را باطل كند و دروغش را ظاهر كند و ما خاطرجمع به آن خدا بوديم، يقين كرديم اين راست مي‏گويد و از جانب خداست.

حالا دقت كنيد كه مهلت دادن خدا و باطل كردن خدا و تقرير كردن خدا اقسام دارد: مثلاً كسي ادعا كرد كه من نبي هستم و دليل مي‏آورم معجز مي‏آورم. مي‏بيني اول مهلتش مي‏دهد كه اين ادعا را بكند و مهلتش مي‏دهد كه بگويد دليل مي‏آورم و معجز مي‏آورم. اگر در آن ثاني به آن وعده حتمي كه كرده وفا نكرد و معجز و خارق عادتي نكرد، بدان كه خدا تفضيحش كرده و رسواش كرده. باز دامن چنين كسي را بگيري غيرمعقول است. باز يادتان نرود من هم يادم نرفته كه گفتم اگر كسي باطل باشد خدا لمحه‏اي او را مهلت نمي‏دهد، و نمي‏شود كه اول احتمال بدهم نبي هست بعد بفهمم نبي نبوده. پس آنهايي كه اهل حق هستند اول ادعاي حقيت مي‏كنند، بعد بر طبق ادعاي خود برهان مي‏آرند.

 

«* دروس جلد 2 صفحه 165 *»

شما در يك حقي فكر كنيد ان‏شاءاللّه يك حق را كه خدا ثابت كرد در دنيا و اين را يقين دانستي كه از جانب اوست، ديگر بعد از اين اگر كسي آمد و چيزي گفت مخالف آن حق يقيني، همين قولش كه مخالف است بطلان اوست و خدا هيچ مهلت به او نداده، و واضح كرده بطلان او را در همان قول و ادعاي خودش.

دقت كنيد ان‏شاءاللّه با تمام هوش خود و با بصيرت باشيد. اگر يك حقي را خدا به طور يقيني برايت گذارد كه هيچ شك برايت نماند مثل اين روز كه مي‏بيني كه هم خواست خداست و هم كار خداست. پس اگر كسي ديگر در عصر آن حق يقيني يا بعد از مردن او برخاست و خلاف او را گفت، همان لفظ خودش تكذيب خداست او را توي زبان خود او. پس به لفظ خود او خدا بيان كرده بطلان او را. اول امر اين است كه اين شخص خلاف آن حق يقيني نبايد بكند. دقت كنيد در كتاب و سنت فكر كنيد، دليل عقلي كه از آن بالاتر نيست خدا در قرآن گذارده. شما سعي كنيد مثل مردم نباشيد كه خيال كنيد قرآن دليل نقلي است و كلمات ملاصدرا را دليلهاي عقلي خيال كنيد. خدا پيغمبر را فرستاد كه يعلّمهم الكتاب و الحكمة پس يك حقي كه ثابت شد حق دوم بايد مصد‌ِّق حق پيش باشد. در قرآن سير كنيد كه هر حقي را كه ثابت كرده به اين‏طور ثابت كرده كه من مصد‌ّق لما بين ايديكم هستم. نبي مي‏آيد و مي‏گويد توي همين حرفهاي راستي كه شما داريد و توي ضرورتش هم مي‏اندازيد، آيا نيست اين حرف كه حجتي در هر زماني بايد باشد كه اوامر و نواهي خدا را به شما برساند؟ آيا اين حجت كجا است؟ در بر‌ِّ عالَم است در بحر عالم است كجا است؟ پس بايد پيش شما آمده باشد، حالا مي‏گويد من از جانب خدا آمده‏ام، دليل مي‏خواهيد برهان مي‏خواهيد خارق عادت مي‏خواهيد، مي‏آورم. پس اول، تصديق را پيش مي‏اندازد كه من تصديق دارم حقهاي يقيني شما را و مخالفتي با آنها ندارم، بعد معجز مي‏آورد. شما عبرت بگيريد ان‏شاءاللّه از كارهاي پيغمبر آخرالزمان، و شما مي‏دانيد الحمدللّه كه جميع انبيا مقدمة‏الجيش پيغمبر آخرالزمان بودند، و همه آمدند

 

«* دروس جلد 2 صفحه 166 *»

امر او را منتشر كنند، مع‏ذلك وقتي كه مي‏آيد مي‏گويد من مصد‌ِّقم موسي را عيسي را جميع انبياي سلف را. و مي‏گويد شما كلماتي داريد كه يقيني است پيش خودتان، توي همين كلمات‌ِ شما هست كه بايد كسي بيايد، و حالا من آمده‏ام. اگر من نيستم پس كيست؟ پس تصديق حقهاي سابق ضرور است. ديگر آن شعبي كه هي از حق منشق شده و باطل شده، چطور شده كه جدا شده؟ لامحاله خلاف يك مسلّمي از مسلّميات كرده‏اند. خلاف ضرورتي كرده‏اند و از دايره حق بيرون رفته‏اند.

پس دقت كنيد و ببينيد كه حق از پيش حضرت آدم كشيده شده تا پيش پاتان آمده، و هي شئون و شعب از اين نهر جاري جدا شده، و هر چه از اين نهر جدا شده باطل شده. پس خلاف ضرورت از هر كس صادر شد، همان نفسِ آن ادعائي كه مي‏كند همان ادعا فرياد مي‏كند داد مي‏زند كه من از جانب خدا نيستم و من باطلم.

و همين‏طور خدا باطل را باطل مي‏كند. و اگر قرار گذارده بود خدا كه هر باطلي به محضي كه ادعا كرد او را بكشد كه توي دنيا نباشد، از روز اول خلقشان نمي‏كرد. و اگر اصلاً باطلي خلق نكرده بود ديگر ارسال رسلي نمي‏خواست. لكن كار اين خدا چنين نيست حق خلق مي‏كند باطل هم خلق مي‏كند، و باطل را وامي‏دارد تا خلاف حقي و خلاف ضرورتي از او بروز كند. پس حق از آدم گرفته مي‏آيد مي‏رود تا قيامت، و اين صراطي است مستقيم، و هر جزئيش مصدق جزئي ديگرش است، و هر چه از اين راه شئون و شعب جدا مي‏شود و به راه ديگر مي‏رود باطل است.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 2 صفحه 167 *»

درس چهاردهم

 

«* دروس جلد 2 صفحه 168 *»

 

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اعجاز المعجز اما بديهي يعرف بمحض الاطلاع انه فوق طاقة جنس البشر كالصعود الي السماء مثلاً و الطيران و انطاق الحصي فانها تعرف بمحض الاطلاع ان جنس البشر يعجزون عن مثلها و اما يحتاج الي امتحان و تتبع حتي يعرف المطلع ان نفسه و امثاله لايقدرون عليه. فان اد‌ّاه نظره و امتحانه و تتبعه الي انه اتي به من غير معالجة ظاهرية يعرف بعد ذلك انه يعجز عنه البشر و ان وجده بمعالجة فانه يعسر حصول العلم منه بعجز البشر عنه فان للصنايع العلاجية درجات لاغاية لها و ان كانت يعسر الاطلاع علي حدها و القرآن من هذا القسم الاخير فانه من صناعة الكلام و يتدرج مراتبه بالتدرب و المجاهدة فلايمكن الاطلاع علي غايته التي ليس للبشر ان‏يتجاوزها و لذلك … تا آخر.

عرض مي‏كنم كه از براي هر معجزي از معجزات كه آورده‏اند، دو وجه دارد. يك وجهش آسان است و يك وجهش داخل مشكلات است و داخل اسرار است. مثلاً شق‏القمر يك وجهش آسان است. هر كس ديد، ديد اين كار را همه كس نمي‏تواند بكند به جز خدا. مثل اينكه ساختن خود قمر را مي‏بينيد كار بشر نيست و كار خداست.

ملتفت باشيد كه هميشه انبيا مي‏آيند و چيزهاي عامي كه همه كس مي‏بينند، آن‏جور خارق عادت آورده‏اند و مي‏آورند. و همه اين چيزهاي عامي كه مي‏بينيد خارق عادت شما است. اما هميشه شما آفتاب را ديده‏ايد، ماه را ديده‏ايد، آسمان را ديده‏ايد، زمين را ديده‏ايد،

«* دروس جلد 2 صفحه 169 *»

عادت كرده‏ايد. نفس انساني آدم را گول مي‏زند مگر مؤمن را. مردم وقتي كه هميشه اين اوضاع را ديده‏اند عظمي پيششان ندارد. لكن شما چنين نباشيد شما اينها پيشتان عظيم باشد. كساني كه شعور و ادراك دارند از جميع جهات خلق عجز خود را مي‏بينند. و مي‏بينند كه نمي‏توانند آفتاب بسازند ماه بسازند. پس اين‏جور خارق عادات عامه را فهميدن، كار بالغين است كار انبيا است. و هميشه آنها خارق عادت مي‏بينند و دايم اقرار و اعتراف دارند كه خدايا تويي همه كاره و غير تو كاره‏اي نيست. و عامه خلق ملتفت نيستند اينها را. و ببينيد كه خدا چطور خدايي است كه اعتنا كرده به خلق و بي‏اعتنائي نكرده، و امور عامه را از بس روي هم ريخته عظمش برداشته شده از نظرها. لكن شما عبرت بگيريد و ببينيد كه كار به اينجا رسيده كه اينها را مي‏بينند و مي‏دانند كه كسي نمي‏تواند اين‏جور كارها را بكند و بسازد. لكن خدايي هست يا نيست خبر ندارند. خيلي مردم دهري شده‏اند. و اغلب غيردهريها هم اعمالشان اعمال دهري است. از بس معجزات روي هم ريخته شده و مي‏بينند كسي خلق آسمان نمي‏تواند بكند خلق زمين نمي‏توانند بكنند و مي‏بينند اين آسمان و زمين و اين اوضاع هميشه بوده و پيشتر هم همين‏طور بوده بعد از اين هم همين‏طورها است، مي‏گويند طبع عالم اين است كه هي شب شود و هي روز شود، و متولد شوند و بميرند، و جماد درست شود و نبات درست شود و حيوان درست شود. حالا بگويي يك كسي هست كه از روي قصد و شعور اين كارها را مي‏كند، ديگر نمي‏فهمند.

دقت كنيد ان‏شاءاللّه كه چيز تازه‏اي مي‏خواهم به دستتان بدهم. مي‏گويند چنان كه آتش هيچ فكري شعوري ادراكي ندارد و مع‏ذلك مي‏سوزاند و آب شعوري ندارد و مع‏ذلك هر كس خورد رفع تشنگي او را مي‏كند و هر چيزي اثري دارد و رويه و فكري هم در اثر خود ندارد، از روي همينها گول خورده‏اند و گفته‏اند چه عيب دارد طبيعت عالم اين است كه هي آسمان بگردد و گرم بشود و سرد بشود و هر وقت گرم مي‏شود تابستان بشود و هر وقت سرد مي‏شود زمستان بشود؟

 

«* دروس جلد 2 صفحه 170 *»

پس عرض مي‏كنم كه از بس خدا حكمتش در هم و روي هم ريخته، و كأين من آية في السموات و الارض يمر‌ّون عليها و هم عنها معرضون و ببينيد خدا چقدر رؤف و رحيم است به بندگان خود! خواست متذكرشان كند، انبيا فرستاد در ميانشان كه از همين‏جور كارها كه مي‏بينيد من كرده‏ام و خودتان نمي‏توانيد بكنيد، نبي مي‏آيد همين آفتابي را كه من درست كرده‏ام به محض اراده خرابش مي‏كند، و باز به محض اراده درستش مي‏كند، تا شما بدانيد كه خدا هم روز اول به محض اراده اين را ساخته. پس نوع كارهاي انبيا نوع اين كارهاي عامه است با شي‏ء زائدي كه افاده مي‏كنند، و آن اين است كه غافلان را متذكر كنند كه چون ديدند نبي به محض اراده قمر را شق كرد، بدانند كه وقتي هم كه ساخته‏اند به محض اراده ساخته‏اند. و بسا كسي خيال كند كه طبعِ عالم چنين است كه كسيكه ناخوش شد و خلطي در بدنش غالب شد اين لامحاله بايد بميرد. لكن شما دقت كنيد كه خدا انبيا را مي‏فرستد كه اين را زنده‏اش مي‏كند. يعني بدانيد كه اگر بخواهيم كسي را از مرگ برگردانيم، برمي‏گردانيم. چرا كه از اول هم از روي اراده او را ساخته‏ايم. اگر چه طبيب كه نگاه مي‏كند مي‏گويد خلط غالب شد و طبيعت مغلوب شد و مرد، و راست هم مي‏گويد. اما كي خلط را غالب كرد؟ آن كسيكه خلط را غالب كرد اين كس مي‏تواند خلط را مغلوب هم بكند و اين را زنده كند. پس اين كارها را انبيا آمدند كردند تا تو بداني مردن مردم طبيعي نيست از روي اراده است، و تولد مردم امري طبيعي نيست بلكه از روي اراده است. پس كارهاي انبيا و خارق عاداتشان نيست غير از ايني كه خارق عادت ماست، و تمام ملك خارق عادت ما است الا اينكه خارق عادت تازه را چون نبي به اراده مي‏آورد تو مي‏فهمي. روز اول هم از روي قصد بود كه اين‏طور شد، و حالا عادت كرده‏اي.

پس چنين خدايي را خيلي پي جويي كنيد، پس توحيد را بايد تحصيل كرد. نه خيال كنيد كه توحيد توي خلقت مردم گذاشته شده، بلكه توحيد علمي است كه بايد ياد گرفت، و خيلي اعتنا بايد كرد تا ياد گرفت. و هيچ اعتنا نكنيد به اينكه يك امري هست كه

 

«* دروس جلد 2 صفحه 171 *»

نسبت او به اشياء يا نسبت اشياء به او علي‏السوي است. ديگر يا خوب و درست بيانش كنيد يا بد و باطل، فرق نمي‏كند. ملتفت باشيد كه خيلي خيلي‏ها ملتفت نشده‏اند حتي توي رفقاي خودمان خيلي خيلي هستند كه ملتفت نشده‏اند. بسياري چنين خيال مي‏كنند كه اين همه طرق و طروق، در كلمات شيخ مرحوم كه فرمايش كرده همه‏اش همين است كه يك چيزي است كه نسبتش به همه علي‏السوي است. و مي‏گويند كه شيخ مرحوم اين همه كه با حكما جنگيده براي همين مسأله است كه آنها گفته‏اند: خود اوست ليلي و مجنون و وامق و عذرا، شيخ خواسته بفرمايد اينها نامربوط است و درست نيست، و شيخ خودش فرموده خود او ليلي نيست مجنون نيست وامق نيست عذرا نيست، خيال مي‏كنند كه مقصود شيخ همه همين است. و اگر اين را فهميدند مراد شيخ مرحوم را فهميده‏اند.

پس عرض مي‏كنم كه فرض كنيد اين را فهميديد و باطنش را هم فهميديد كه البته بسيط، هيچ مركب نيست. و تحقيق هم كردي تقليد هم نكردي. حالا شيخ هم همين‏جور فرموده كه بسيط مركب نيست. و بسيطِ مركب، كوسه ريش‏پهن است. و ليلي و مجنون همه مركبند و بسيط نيستند، و آن بسيطي كه ما داريم هيچ تركيبي در او نيست، پس هيچ مركب نيست. پس بسيط ليلي نيست مجنون نيست و اينها هم بسيط نيستند حالا چه دستت آمد؟ هيچ.

منظورم اين است كه بر فرض اينكه اين مسأله را حاقش را هم فهميدي چيزي توش نيست و آخر كار هيچ به دستت نمي‏آيد و واللّه سرابي است، و علم شيخ مرحوم اينها نيست. بله چيزهاي نامربوطي صوفيها گفتند و شيخ خواستند بفرمايند كه اينها نامربوط است، اين حرفها را زدند. و اين حرفها هيچ دخلي به علم شيخ نداشت و ندارد.

دقت كنيد ان‏شاءاللّه و فكر كنيد كه انبيا از كجا آمده‏اند، آيا آمدند كه بگويند ما هستيم سنگ هم هست كلوخ هم هست؟ اين هست چه مصرف دارد؟ و آيا انبيا آمدند كه بگويند نسبت شما به يك چيزي علي‏السوي است؟ آيا معقول است كه آمده باشند اينها را

 

«* دروس جلد 2 صفحه 172 *»

بگويند؟ اگر دعوت مي‏كني به كسيكه علي‏السوي است، پس تو چه كار داري كه آمده‏اي پيش من؟ چرا با من حرف مي‏زني؟ چه تسلطي بر من داري؟

پس ملتفت باشيد كه انبيا آمدند از جايي كه ديگران از آنجا نيامده بودند. آمدند گفتند ما از جايي آمده‏ايم كه شما از آنجا نيامده‏ايد، ما از جايي خبر داريم كه شما از آنجا خبر نداريد. پس اگر مي‏خواهي ايمان پيدا كني، همچو جايي را پيدا كن. و اگر هم مي‏خواهي ايمان نداشته باشي، نداشته باش. ديگر مي‏خواهي مثل حكما بگو، خود اوست ليلي و مجنون و وامق و عذرا، و همه اينها اوست، و مي‏خواهي مثل اهل حق بگو، او زمين نيست، آسمان نيست، ليلي نيست، مجنون هم نيست، و هيچ يك اينها او نيست. من مي‏گويم طرف حقش را هم شما اعتنا نداشته باشيد، باطلهاش كه همه‏اش كفر و زندقه است و هيچ چيز توش نيست، حقش هم چيزي توش نيست. به جهت آنكه كسيكه نسبتش به همه علي السوي است، كي به او مي‏رسد؟ كي رو به او مي‏رود؟ كي به او نزديك مي‏شود؟ كي از او دور مي‏شود؟ حالا گيرم احمقي بخواهد رو به او برود، كجا مي‏رود؟ از اين راه برود رو به مغرب رفته، از آن راه مي‏رود، رو به مشرق رفته، از اين راه مي‏رود رو به فرش رفته، از آن راه مي‏رود رو به عرش رفته. او كه در جايي ننشسته. او داخل في الاشياء لا كدخول شي‏ء في شي‏ء. باري، فهميدن اين، بدانيد كه هيچ چيز توش نيست، پوك است.

پس دقت كنيد و بدانيد كه ملك صاحب دارد. خواب نرويد، مباشيد مثل آن مردكه. ديروز يك جايي بوديم، من بيان چيزي را مي‏كردم كه آدم بايد اعتنايش به خدا باشد، انقطاعش از خلق باشد، از اين قبيل صحبتها در ميان بود. يك شخصي آنجا بود، خواب رفته بود آخر بيدار شد، گفت پس مصرف توبه چه چيز است؟ استغفار براي چه خوب است؟ به او گفتند فلان كس همين را مي‏گويد كه بايد توبه كرد. مقصود اين است كه وقتي كه خواب مي‏رويد و چرت مي‏زنيد، حاصلش اين است كه من چيزي ديگر

 

«* دروس جلد 2 صفحه 173 *»

مي‏گويم شما چيزي ديگر مي‏فهميد.

پس دقت كنيد و ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه كه اين ملك صاحبي دارد و صاحب ملك غير از مملكت است و او رب اين مملكت است و صاحب اين مملكت است و او اين ملك را مي‏گرداند و حركت مي‏دهد، و اين صاحب ملك از روي شعور و از روي تدبير كارها را مي‏كند، و عمدا چيزي را جايي مي‏گذارد و عمدا چيزي را بر مي‏دارد. اگر چنين خدايي جايي به دست آوردي به مسأله حق مي‏تواني برسي و پي ببري. اما آن جوري كه چيزي هست كه نسبت همه به او علي‏السوي است، خوب و بد و لغو و حكمت و علم و جهل همه پيش او علي‏السوي هستند، اگر علي السوي هستند چه توش است؟ هيچ.

پس دقت كنيد حكيم باشيد عاقل باشيد ان‏شاءاللّه، اگر كسي را پيدا كردي و دانستي كه اين ملك صاحبي دارد اولاً و او مي‏داند چيزها را و علم دارد به هر چه هر جا گذاشته، و چگونه علم به آنها نداشته باشد و حال آنكه خودش اينها را اينجا گذاشته، پس علم به اينها دارد و او خودش هيچ‏يك از اينها نيست. نه خيال كنيد او امر عام نافذي هست در همه چيز و همه جا، چنين نيست. بلكه او رب ملك است و صاحب ملك است و غير ملك است. و جميع اهل مملكت رعايا و نوكرها و مماليك او هستند. و بعد از آني‏كه او گفت شما مماليك من هستيد ديگر اختيار خودشان را ندارند. پس ماكان لهم الخيرة من امرهم پس هيچ اختيار ندارند. اين را هم تصريح فرموده كه شبهه براتان نيايد. بسا خودتان خيال كنيد كه اگر كسي نيامده بود پيش ما بهتر بود، خيال مي‏كنيد جان خود را مالكيد مال خود را مالكيد، بلكه حجت آمده خود را به شما بشناساند، و بگويد كسيكه اينها را مي‏سازد به اين‏طور كه من مي‏سازم او مالك شما است و او همه چيز را نگاه داشته، و تا چيزي را ول كند فاني مي‏شود. پس بدان كه تو مالك مالت نيستي مالك جانت نيستي مالك خيالت نيستي. او بخواهد مال داشته باشي داري، نخواهد نداري. او بخواهد جان داشته باشي داري، صحيح باشي صحيحي، مريض باشي مريضي. پس او مي‏گويد حالا كه

 

«* دروس جلد 2 صفحه 174 *»

اختيار شما با من است من مي‏گويم همچو راه برو برو، همچو بنشين بنشين. و كسيكه از اين راه اعراض كند و همه اعتنايش به آن‏جور امر عام است، ديگر خواه به طور صوفيه بگويد كه در هر چه نظر كردم سيماي تو مي‏بينم و هر چه هست اوست، و خواه به طور اهل حق بگويد كه همه آثار اوست و همه ظهورات اوست، به هر حال هيچ در دست ندارد. و پر وحشت از كلمات حكما هم نكنيد، در كلمات اهل حق هم نمونه‏اي از حرفهاي آنها هست. پس اگر يكپاره جاها اهل حق گفته باشند نقلي نيست. مگر نگفته‏اند كه مارأيت شيئا الا و رأيت اللّه قبله او معه؟ مگر نگفته‏اند كه تعر‌ّفت لكل شي‏ء حتي لايجهلك شي‏ء؟ مگر نگفته‏اند أيكون لغيرك من الظهور؟ و كلمات خيلي بزرگ بزرگ گفته‏اند. همين دعاي سيدالشهداء خيلي كلمات بزرگ دارد. تعر‌ّفت لكل شي‏ء حتي لايجهلك شي‏ء يعني تو خود را به همه چيز شناسانيده‏اي تا اينكه ديگر هيچ كس جاهل به تو نيست. ملتفت باشيد آن كسيكه هيچ كس به او جاهل نيست، چنين كسي حجتش را تمام كرده بر تمام خلق، و اين غيرمعروف كسي نيست، همه او را شناخته‏اند و حاجتش به عمل آمده، و حاجتي نداشته، هيچ كس تمرد از امر او نكرده، بلكه مطيع فرمان او هستند و همه مؤتمر به امر او و منتهي از نهي او شده‏اند و همه او را شناخته‏اند. ديگر ارسال رسلي لازم ندارد.

پس بدانيد كه انبيا نيامده بودند كه كسي را كه همه كس و همه چيز شناخته‏اند امر كنند باز او را بشناسيد، و بدانيد كه اينها چيزي توش نيست. امام هم اين مرتبه را بيان كرده و خيلي خوب هم راه مي‏برده. پس آن امر عام تعر‌ّف لكل شي‏ء بكل شي‏ء چرا كه امري است عام. داخل في الاشياء لا كدخول شي‏ء في شي‏ء پس از خود اشياء به خود اشياء نزديكتر است. و خارج عن الاشياء لا كخروج شي‏ء عن شي‏ء پس از هر چيزي دورتر است و اهل حق اينها را خوب فهميده‏اند و بياناتش را هم خوب مي‏دانسته‏اند و بيان كرده‏اند.

 

«* دروس جلد 2 صفحه 175 *»

پس بدانيد كه اين حرفها چه به طوري كه صوفيه و حكما گفته‏اند و چه به طوري كه اهل حق گفته‏اند، هيچ مغز ندارد و پوك است و واللّه اينها مقدمه است براي چيزي ديگر، و اهل حق چون مي‏دانند كه اينها مقدمه است از اين راه پيش مي‏آيند و مسأله را حاليت مي‏كنند تا از روي بصيرت بفهمي و بچشي و ذوق كني مسأله را. مي‏فرمايد در آن حديث كه خدا امر كرد مردم را به توحيد خودش تا در ولايت ما ثابت شوند. يكي از معنيهاي حديث همين است و معنيهاي ديگر هم بسيار دارد. پس وقتي كه دانستي يك امر عامي را كه در نزد او خوب و بد و نور و ظلمت همه مساوي است كه اگر نزديك باشند به او همه نزديكند. و اگر دور باشند از او همه دورند و هيچ تركيبي در او نيست. به هر جور تعبيري كه بخواهي بياوري اين امر عام شامل واللّه هيچ توش نيست. و آن امري كه همه چيز در آن هست آن جايي است كه انبيا از آنجا آمده‏اند. انبيا اول ادعاشان اين است كه ما از جايي آمده‏ايم كه شما خبر نداريد از آنجا، و اگر خبر داشتند ديگر احتياج به ارسال رسل وانزال كتب نبود. پس آن امر عام امري است كه اگر اشياء دورند از او، يكدفعه تعبير دوري از او را به اين‏طور مي‏گويي كنهه تفريق بينه و بين خلقه پس مي‏گويي همه خلق از او دورند به دوريي كه نهايت ندارد، و اگر اشياء نزديكند به او تعبير نزديكي به او را مي‏گويي هو اقرب اليك من حبل الوريد، موجود في غيبتك و حضرتك. پس نزديكيش عين دوري است و دوريش عين نزديكي است. باري، آن امر عام را هرگز خيال نكني كه چيزي توش است، هيچ نيست.

پس دقت كنيد ان‏شاءاللّه، فكر كنيد كه اگر بناي تقليد است چرا تقليد نكني از جماعتي كه مثل مرد مردانه ايستادند و ادعا كردند كه هيچ كس مثل ما نمي‏فهمد و ما حقيقت چيزها را خوب مي‏فهميم، و آنچه بگوييم هيچ سهو نداريم هيچ خطا نداريم هيچ فراموش نمي‏كنيم و در مسائل هيچ اشتباه نمي‏كنيم. پس اگر تقليد مي‏كنيم چرا از اين جماعت تقليد نكنيم و قول اينها را نگيريم و تقليد كنيم جماعتي را كه همچو ادعائي

 

«* دروس جلد 2 صفحه 176 *»

نكردند و ترسيدند كه اگر همچو ادعائي بكنند يك جايي رسوا شوند. ادعاش را هم الحمدللّه نتوانستند بكنند و دلشان ضعف مي‏كرد براي كمال، لكن الحمدللّه از بس بي‏كمال بودند نتوانستند اين ادعا را بكنند. ديدند اگر بگويند سهو نداريم خطا نداريم رسوايي دارد، يك كسي يكدفعه پيدا مي‏شود جلدي رسواشان مي‏كند. پس اگر تقليد مي‏كني تقليد آن جماعت را بكن كه سهو ندارند خطا ندارند. چرا كه ادعاشان همين است كه ما معصوميم و خطا نمي‏كنيم، و ديگران اين ادعا را نمي‏توانند بكنند. و اگر بناي تقليد نيست و بناي تحقيق است، چرا تحقيق همان جماعت را نفهميم كه مي‏گويند ما اشتباه نمي‏كنيم. و اگر بايد فهميد، آنها بيان هر مسأله را كرده‏اند، و خوب هم راه مي‏بردند بيان كنند، چرا از آنها نشنويم؟ پس اگر طالب تحقيق امري و فهميدن حكمت، چرا از راه حكما نمي‏روي؟ و حكما ايشان بودند كه رسولاً منهم يعلّمهم الكتاب و الحكمة و براي همين آمده‏اند كه حكمت تعليم كنند، و براي شرع تنها نيامده‏اند.

باري، پس ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه خدايي كه صاحب ملك است، اين خدا عين خلق نيست و امر عام نيست. امر خاصي است كه واللّه مخصوص انبياست، و آنها صد و بيست و چهار هزار نفرند. جوري هم كرده كه انبيا صد و بيست و چهار هزار باشند و همه هم همين‏جور بگويند. نهايت آخري آنها را عيسويها مي‏گويند عيسي است و اهل اسلام مي‏گويند پيغمبر آخرالزمان است. پس جماعت مخصوص به او جماعت معدود معيني هستند و باقي مردم از آنجا نيامده‏اند. و اين خداست كه ابطال باطل و احقاق حق را پاي خود گذاشته. پس خداي صاحب ملك و داناي به جميع اشياء و قادر بر هرچه بخواهد كه اعتنا هم كرده به اين خلق، غيرمُغري به باطل است. حالا اگر تو اعتنا به اين خدا داري پس ديگر به هيچ چيز اعتنا مكن. ديگر چكار داري كه فلان شخص چه گفته يا فلان طايفه چنين گفته‏اند؟ پس سعي كن اول چنين خدايي به دست بيار بعد به خاطرجمعي اين خدا از همه جهت آسوده باش. و بدان كه خداي خالق ملك و صاحب

 

«* دروس جلد 2 صفحه 177 *»

ملك مي‏داند كه تو علم غيب نداري، و مي‏داند كسيكه بگويد من پيغمبرم و از جانب خدا آمده‏ام تو نمي‏داني اين شخص راست مي‏گويد يا دروغ، پس احقاق حق و ابطال باطل بر خداست، و اگر خدا خلق را به خودشان واگذارده بود و كسي آمده بود و ادعا كرده بود كه من از جانب خدايم، مردم كه مطلع بر ضماير مردم نيستند و بر احقاق حق و ابطال باطل راه ندارند، چگونه مي‏توانستند راست و دروغ او را تميز دهند؟ پس اگر خدا خودش اين كار را نكند معقول نيست خلق خودشان بتوانند ابطال باطل و احقاق حق بكنند. و اگر خود خلق مي‏توانستند مطلع بر ضماير و غيوب باشند، ديگر ارسال رسل بي‏مصرف بود و لغو بود، و خدا لغو كار نيست. پس اين خدا چون مي‏داند تو از ضماير مردم خبر نداري، پس ادعاي مدعي حق را خودش بايد اثبات كند، و همچنين ادعاي مدعي باطل را خودش بايد باطل كند. و او مي‏داند كي راست مي‏گويد ظاهرا و باطنا و كي دروغ مي‏گويد ظاهرا و باطنا. پس هر كس را خدا باطل كرد تو بگو باطل است و هر كس را حق گذارد تو بگو حق است. ديگر اگر آن قدر وسوسه داري كه مي‏گويي من از كجا بدانم خدا كرده و خودش اين‏طور نشده و اعتنا به خدا نداري و اين‏قدر وسوسه داري پس ديگر اعتنايي به دهريها هم مكن. چه ضرورت كرده دهري باشي؟ و تو كه اين قدر جرأت داري كه اعتنا به خدا نداري و خدا را وا مي‏زني، ديگر چرا دهري مي‏شوي؟ اگر غرض نداري چرا به دهريها چسبيده‏اي؟ آنها را هم ول كن.

پس دقت كنيد ان‏شاءاللّه و صاحب ملك را بشناسيد. صاحب ملك احقاق حق را با خودش قرار داده چنانكه ابطال باطل را با خود قرار داده، چرا كه اين كار از شما برنمي‏آمد پاي خود گرفت. مثل اينكه آسمان خلق كردن كار شما نبود اما به كار شما مي‏خورد، خودش خلق كرد. و شمس و قمر و كواكب به كارتان مي‏آمد اما نمي‏توانستيد درستش كنيد، خودش شمس و قمر و كواكب را ساخت آنجا گذارد. و همچنين او مي‏دانست زمين مي‏خواستي و به كارت مي‏آمد و نمي‏توانستي زمين درست كني، خدا خودش زمين

 

«* دروس جلد 2 صفحه 178 *»

را خلق كرد اينجا گذارد تا رفع حاجت تو بشود. آب مي‏خواستي و نمي‏توانستي آب بسازي، خودش آب راخلق كرد و جاري ساخت. اما چون مي‏توانستي آب بخوري گفت بردار بخور. اين را چون مي‏توانستي پاي خودت گذاشت. گفت يك ساعت اينجا باش، يك ساعت برو جاي ديگر، چون مي‏توانستي پاي تو گذاشت. لكن هر چه به كارت مي‏آمد و عاجز بودي از ساختن آن، همه آن كارها را پاي خودش گرفته و براي تو ساخته. پس هيچ بار غصه مخور كه من زمين نمي‏توانم خلق كنم اين را خدا پاي خود گرفته و ساخته. غصه مخور كه آب نمي‏توانم بسازم. غصه بخوري يا نخوري هرگز نمي‏تواني بسازي. اينها را كه عرض مي‏كنم ولكي نمي‏گويم، بخصوص براي جايي مي‏گويم. حالا كه احقاق حق پاي خداست تو به راحت بخواب هيچ پاي تو نيست. و ابطال باطل كه پاي خداست تو نبايد زور بزني آن كسيكه باطل است باطل كني. پس آن قدريش كه پاي تو است بگير و آن قدري است كه مي‏تواني. آبي كه ساخته‏اند بخوري، حالا تو راست مي‏گويي آب آماده ساخته را بردار بخور. همين قدر پاي تو گذاشته‏اند. رختت را مي‏خواهي بشويي بردار بشوي. و همچنين از اين آب بردار عمارت بساز زراعت بكن. اينها پاي تو است، ديگر غصه اصل آب را مخور كه اين غصه خوردنها بي‏حاصل است.

حرفها توي هم ريخته مي‏شود. غصه خوردن براي اينكه مثلاً من چرا آب نمي‏توانم بسازم غصه خوردن براي اين است كه من چرا خدا نيستم. پس احمق مباش كه غصه بخوري كه من آب نمي‏توانم خلق كنم چرا كه تو نمي‏تواني خدا باشي. اين را بگذار پاي خدا، خدا مي‏سازد. حالا كه ساخته هر وقت تو تشنه شدي بردار بخور. خدا چشمت داده شعورت داده آب را به تو شناسانيده قدرت به تو داده حالا بردار بخور ببين چقدر آسان است. و واللّه دينداري و تميز حق و باطل خيلي از اين‏جور بهتر آسان است. آب نخوري نقلي نيست، لكن اگر دين نداشته باشي هر جا مي‏روي برو. و خدا اعتناش به دين و مذهب خيلي بيشتر است از رفع تشنگي تو.

 

«* دروس جلد 2 صفحه 179 *»

پس بدانيد كه خدا احقاق حق را كرده. كاري كه بايد تو بكني اين است كه بگويي حق حق است. و ابطال باطل را خدا كرده كار تو اين است كه باطل را بگويي باطل است. راهش را نمي‏داني، من جورش را عرض كنم، باطل را مگير حق را بگير. پس حق را به قدري كه مي‏تواني به چنگ بيار و حق بدان، باطل را هم به قدري كه مي‏تواني بد بدان. و هر جا مضطري، در حالت اضطرار از تو چيزي نخواسته‏اند. و هر جا مضطربي برو پيش خدا.

پس فكر كنيد و سعي كنيد و خيلي سعي كنيد و توحيد به دست بياريد ان‏شاءاللّه. و توحيد معنيش اين است كه عرض مي‏كنم نه آن حرفهاي عام كه بگويي در هر چه نظر كردم سيماي تو مي‏بينم. همه هستي است، هي گفتي يا موجود يا موجود يا موجود، چه مصرف دارد؟ ناخوش باشد وجود دارد چاق باشد وجود دارد، توي جهنم هم برود وجود دارد، و همچو چيزي را هيچ انبيا امر نكرده‏اند كه تحصيل كنيد. همچو چيزي تحصيل ندارد همه جا هست تحصيلش بي‏حاصل است. تحصيل حاصل بي‏معني است و مصرف ندارد. پس انبيا آمده‏اند از جايي كه تو نيامده‏اي و خبر از آنجا نداري و خدا از كارهاي خود نمونه به دست انبيا داده كه بيارند و تو ببيني و بداني كه او كه تو را ساخته به اراده ساخته و از روي عمد ساخته و هر وقت خواست خرابت كند مي‏كند، و به اراده و عمد مي‏كند. پس حالا كه چنين است مي‏گويد اين نبي كه من از جانب خدا آمده‏ام و صاحب اختيار شمايم و من از خود شما اولايم به خود شماها، پس همه جا و در همه كارهاتان بايد به اذن و اجازه من راه برويد، همينها اسمش مي‏شود شريعت و طريقت و حقيقت و هكذا.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 2 صفحه 180 *»

درس پانزدهم

 

 

«* دروس جلد 2 صفحه 181 *»

 

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اعجاز المعجز اما بديهي يعرف بمحض الاطلاع انه فوق طاقة جنس البشر كالصعود الي السماء مثلاً و الطيران و انطاق الحصي فانها تعرف بمحض الاطلاع ان جنس البشر يعجزون عن مثلها و اما يحتاج الي امتحان و تتبع حتي يعرف المطلع ان نفسه و امثاله لايقدرون عليه. فان اد‌ّاه نظره و امتحانه و تتبعه الي انه اتي به من غير معالجة ظاهرية يعرف بعد ذلك انه يعجز عنه البشر و ان وجده بمعالجة فانه يعسر حصول العلم منه بعجز البشر عنه فان للصنايع العلاجية درجات لاغاية لها و ان كانت يعسر الاطلاع علي حدها و القرآن من هذا القسم الاخير فانه من صناعة الكلام و يتدرج مراتبه بالتدرب و المجاهدة فلايمكن الاطلاع علي غايته التي ليس للبشر ان‏يتجاوزها و لذلك … تا آخر.

قاعده‏اي در تسديد عرض كنم براي اينكه راهي به دست شما بيايد ان‏شاءاللّه كه ببينيد امرِ بسيار آساني است كه همه كس مي‏تواند ياد بگيرد و به آن دين بورزد و به همين بايد دين را حفظ كرد. و آن اين است كه هيچ كس خدا را نديده اما كارهاي خدا را ديده‏اند. بعد از اينكه توحيد درست شد و دانستيم خدا صانع ملك است پس هر چه را به نظر ما آورد يقين مي‏كنيم آورده و هيچ شك در اين نمي‏شود كرد. و از اين راه جميع معتقدات جميع اعمال جميع كليات جميع جزئيات حتي شك ميان دو و سه چيست، درست مي‏شود. و اين كم به گوش مردم مي‏رود و بسياري خبط مي‏كنند. حتي اينكه

«* دروس جلد 2 صفحه 182 *»

مي‏گويند در نظريات كه حرفي نيست، چرا كه هر كس يك چيزي مي‏فهمد و چيزي مي‏گويد و در واقع يكيش درست است، اگر چه باقي درست نگفته باشند، بخصوص اصوليين كه اين را خيلي مي‏گويند. لكن شما ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه و تسديد را از دست ندهيد. اين قاعده را اگر دست بگيريد در جميع مسائل حتي ارش خدش چه چيز است، از همين قاعده به طور بتّ و جزم و يقين مي‏فهميد به طوري كه هيچ اضطراب نداريد مثل اينكه خود نبي را از روي همين قاعده گرفتيد. پس راهش همه همين است كه اگر چه تو خدا را نمي‏بيني، لكن حالا مي‏بيني كه اين آسمان هست مي‏داني خدا خلقش كرده، مي‏بيني اين زمين هست مي‏داني خدا خلقش كرده، و خواسته زمين باشد. خودت را مي‏بيني هستي مي‏داني خدا خلق كرده و خواسته تو را خلق كند، و در اينها هيچ عقلي نمي‏تواند شك كند. پس خدايي اگر هست چنين كسي است كه ماسواي او هر چه باشد او ساخته باشد، و كسيكه چنين نيست خدا نيست. اگر بنا باشد كسي صنعتي چند كرده باشد و صنايع چندي ديگر را نتواند بسازد و همچو كسي را خدا بگوييم كه دروغ است. چرا كه هر كس البته يك كاري مي‏كند و كارهاي ديگر را نمي‏تواند بكند، پس بايد نعوذ باللّه همه اينها خدايان كوچك باشند.

و لامحاله خدا از براي هر چيزي اثري قرار داده، اگر چه ساير اثرها از او نيايد. پس خدا غير از خلق است و خلق غير از خدا، و اين حرف معنيش اين است كه جمله آنچه هست خدا ساخته و در سرجاي خودشان گذارده. پس خدا كسي است كه جمله ماسوايي كه هست، همه مخلوق او باشند. و معلوم است اين خدا مغلوب چيزي واقع نمي‏شود، چرا كه همه چيزها را خودش ساخته. پس هيچ مانعي در كار او نيست و هيچ راد‌ّي براي قضاي او نيست و حكيم تعقل نمي‏كند مانعي براي كار او. حالا كه چنين است پس هر چه مي‏بيني هست بدان كه او ساخته. ديگر حالا چطور ساخته، راهش را نمي‏داني، ندان. پس مي‏بيني كه زميني هست يقين بدان خدا خلقش كرده. حالا فايده‏اش را اگر مي‏فهمي

 

«* دروس جلد 2 صفحه 183 *»

شكر كن. نمي‏فهمي، هميني كه خدا خلق كرده يقيني است. حالا ديگر فكر كن ببين كه هيچ شكي و شبهه‏اي و ريبي نيست در اينكه اينها همه مخلوق خدايند و خدا خواسته و اينها را خلق كرده. حالا ديگر در تغييراتي كه هست فكر كنيد. در اينكه حالا روز است شك نمي‏كني كه خدا خواسته، چرا كه اگر خدا نمي‏خواست نمي‏شد. مي‏بيني شب شد يقين مي‏كني خدا خواسته، اگر نمي‏خواست نمي‏شد. پس بگو همه را خدا خلق كرده و هيچ مانعي براي خدا نيست، اگر نمي‏خواست خلق نمي‏كرد. اين راه تسديد است و به همين راه يقين مي‏كنيم كه آنچه هست و شده خدا خواسته و شده. پس اگر چه ما نبي نيستيم و مقرب الخاقان نيستيم، لكن در اين رتبه كه هستيم خدا شعوري براي ما خلق كرده و اين شعور را چنين قرار داده كه ما همچو بفهميم كه همين كه روز شد يقين كنيم كه خدا خلق كرده روز را و همين كه شب شد يقين كنيم خدا خلق كرده شب را. جعل الظلمات و النور، و اگر دقت كنيد ديگر از يكپاره حرفها به شبهه نمي‏افتيد. و اين را داشته باشيد يكپاره از حكما يكپاره مزخرفات دارند، مي‏گويند يكپاره چيزها جعل نمي‏خواهد، مثل اينكه شب يعني عدم روز، و گفته شب ديگر جعل نمي‏خواهد. و خيلي از اين‏جور مزخرفات گفته‏اند كه مثلاً خدا حركت خلق مي‏كند، ديگر سكون عدم حركت است و سكون ديگر جعل نمي‏خواهد. و ظلمت عدم نور است ديگر خود ظلمت جعل نمي‏خواهد و نبايد او را خلق كنند. اين‏جور مزخرفات بسيار گفته. شما دقت كنيد آيا ظلمات چيزي هست يا نيست؟ شب را چشمت مي‏بيند تاريك است، پس تاريكي چيزي هست و بايد آن را خلق كنند و خدا خلق كرده آن را، و اگر اين ظلمات ضد نور است نور هم ضد ظلمات است، اگر اين را برداري او مي‏آيد، به همين‏طور هم اگر او را برداري اين مي‏آيد. پس نور هم جعل نمي‏خواهد چرا كه نور هم عدم ظلمت است مثل اينكه در عدم و ملكه مي‏گويند. اگر روز را فاني كني شب مي‏شود. مي‏گويم شب را هم اگر فاني كني و برداري، روز مي‏آيد. و همه اضداد همين‏جور است.

 

«* دروس جلد 2 صفحه 184 *»

پس عرض مي‏كنم كه آنچه پا به دايره وجود گذارده، اگر چه ما خالق را نمي‏بينيم ولكن شك نمي‏كنيم كه خالقي اينها را ساخته و اينجا گذارده. پس چون ديديم در ميان ما نبيي برخاست و ادعا كرد كه من از جانب خدا آمده‏ام، دانستيم خدا خواسته كه اين نبي اين حرف را بزند. چرا كه اگر خدا نمي‏خواست مي‏بايست نگذارد اين حرف را بزند. همين‏جوري كه مي‏بيني حالا روز شد و يقين مي‏كني خدا خواسته و عمدا اين را خدا خلق كرده و اينجا گذارده. به همين‏طور كسي را كه ديديم برخاست و گفت من از جانب خدا آمده‏ام دانستيم خدا اين را خلق كرده و خواسته بگويد، خصوصا  كه ديديم خارق عادت آورد و ديديم كه همان جوري كه تحدي كرد و گفت هر كس اطاعت كرد خلعت مي‏دهم نعمت مي‏دهم و هر كس تخلف كرد حد مي‏زنم سياست مي‏كنم، و هرچه گفت همان كار را كرد. خدا هم ديد و او را ابطال نكرد، دانستيم كه همين وجود خودش دليل اين است كه خدا خواسته بيايد و اين حرفها را بزند و وجود خودش دليل خداست. پس اگر چه خدا را نمي‏ديديم، لكن وقتي چيزي را جايي گذارد مي‏دانيم خدا گذارده و هيچ شك و ريب نداريم كه شايد خدا نگذارده باشد. پس خود وجود انبيا دليل‏اللهي است همراهشان. پس به دليل تسديد و به دليل عقل مي‏تواني پي ببري كه فلان شخص خاص نبي است. پس آن حرفها رفت پي كارش كه نبي كلي را حجت كلي را عقل مي‏تواند اثبات كند چرا كه عقل مدرك كليات است. اما اميرالمؤمنين از جانب خداست و ابابكر از جانب خدا نيست اين را عقل نمي‏تواند اثبات كند چرا كه اين جزئي است و عقل مدرك جزئيات نيست. لكن شما ان‏شاءاللّه از پيش برآييد و دقت كنيد از روي بصيرت، و مثل مردم كور و كر نباشيد تا همه را به عقل اثبات كنيد.

پس عرض مي‏كنم كه نوع حجت خدا را عقل مي‏فهمد. حالا ببينيد كه عقل اين نوع را براي چه اثبات مي‏كند و مي‏گويد اين حجت چه جور بايد باشد. آيا مي‏گويد در آسمان باشد كه من صداش را نشنوم؟ چه حاصل؟ آيا مي‏گويد زير زمين باشد يا در غيب باشد

 

 

«* دروس جلد 2 صفحه 185 *»

يا پشت كوه قاف باشد؟ باز چه حاصل؟ پس عقل همچو چيزي را اثبات نمي‏كند، بلكه عقل اثبات مي‏كند حجتي را كه من او را ببينم و صداش را بشنوم. پس عقل حجت شخصي را هم اثبات مي‏كند كه بايد شخص باشد، نهايت شخصي لاعلي التعيين، تا بعد مي‏آيد تعيين هم مي‏كند. پس عقل مي‏گويد حجتي بايد باشد در ميان خلق چرا كه جمله خلق جاهلند و مرادات خدا را نمي‏دانند پس حجتي بايد باشد، و او بايد مرادات خدا را بداند و بتواند برساند، و برساند. حالا كه چنين شد ما اگر اين جمله خلق را بتوانيم طرح كنيم زود شخص حجت را هم تعيين مي‏توانيم بكنيم. پس اولاً طرح مي‏كنيم كساني را كه مي‏گويند حجتي ضرور نيست. و آنهايي كه كليةً ما را وامي‏زنند، اين حجت در ميان آنها كه نيست، چرا كه خودشان مي‏گويند نيست. پس آنها كه البته خودشان حجت نيستند دليلش انكار خودشان. بعد در دايره غيرمنكرين كه مي‏آيي آنهايي هم كه ادعا ندارند كه ما حجتيم، كه حجت نيستند. ما كه ديگر كاسه گرمتر از آش نيستيم كه آنها بگويند ما نيستيم و ما بگوييم شما هستيد. اگر چه حالا مي‏بينيد كه يكپاره جاها اين‏طورها است. و بعضي مي‏چسبند به كسي كه اين فلان مقام را دارد. هر چه خودش داد مي‏زند كه بابا من نيستم، مي‏گويند دروغ مي‏گويد هست. باري آخرالزمان است و اينها تعجب نيست. پس آن كساني كه ادعاي حجيت ندارند كه ما نبايد كاسه گرمتر از آش باشيم، بروند پي كارشان. از آنها كه گذشتيد مي‏آييد در ميان جماعتي كه آنها ادعا دارند كه ما حجتيم. فكر كنيد ان‏شاءاللّه كه اگر حجت اصل باشد خيلي دايره تنگ مي‏شود و زود انسان او را پيدا مي‏كند. پس آنهايي كه ادعاي حجيت اصل را دارند و در واقع حجت نيستند، يك و دويي بيشتر نيستند هميشه. پس خاتم انبيا9 تشريف آوردند در زمان آن حضرت يك مسيلمه كذابي ادعاي پيغمبري كرد. او هم يكپاره بازيها در آورد تخم‏مرغي را توي شيشه سر تنگي كرده بود كه اين معجزه من است كه هر كس نگاه كند بگويد من نمي‏دانم مرغ از كجا آمده توي شيشه تخم كرده؟! آخر هم مردم فهميدند و به او خنديدند و تمام شد. تخم‏مرغ را

 

«* دروس جلد 2 صفحه 186 *»

انداخته بود توي سركه، نرم شده بود كرده بود توي شيشه آنجا هوا خورده بود دو مرتبه بسته بود. غرض بازيهاي او را همان زمان فهميدند و پي بردند و معلوم شد هيچ كاره بوده، و غير از او هم كسي ديگر ادعاي نبوت نكرد. پس كسانيكه در مقابل انبيا ايستادند جماعت بسيار قليلي بودند، آنها هم زود رسوا شدند. پس ايستادند در مقابل موسي جماعتي و گفتند ما هم مي‏كنيم مثل كارهاي تو. پس رفتند و ملاهاشان را جمع كردند و آمدند عصاهاشان را و ريسمانهاشان را انداختند و مار شد و بنا كرد جنبيدن. موسي همان ساعت مهلت نداد عصاش را انداخت اژدها شد و همه آنها را بلعيد. ببينيد اثبات حقيت حق را خدا چه جور مي‏كند كه خود سحره آمدند و گفتند ايمان آورديم، و به محضي كه آن سحرهاشان را بلعيد همه سحره به سجده افتادند و گفتند ايمان آورديم به خداي موسي. و به طوري امر واضح شد كه ديگر كسي نتواند شبهه كند شكي كند كه ما چه مي‏دانيم سحري بالاتر از اينها نيست.

پس هر چه در ملك خدا واقع مي‏شود از اين راه بيابيد ان‏شاءاللّه كه همه كار اوست. درست دقت كنيد كه توحيد در ذهنتان بنشيند. مادامي كه خاطرجمع از خدا نيستي البته خاطرجمع به پيغمبرش هم نيستي، چطور مي‏تواند خاطرجمع باشد البته در شك خواهد بود. هزار بگويند در شك نيستيم از اعمالشان پيدا است كه دروغ مي‏گويند. پس كسيكه يقين كند خدا را يقين مي‏شناسد پيغمبر خدا را، و كسيكه يقين كند پيغمبر را يقين مي‏شناسد حجت را و شك در حجت نمي‏كند. و كسيكه شناخت حجت را و يقين كرد، يقينا بي‏دين نمي‏شود. و از اين قبيل است كه فرموده‏اند در زمان غيبت بخوانيد اين دعا را اللهم عر‌ّفني نفسك فانك ان لم‏تعر‌ّفني نفسك لم‏اعرف رسولك خودتان فكر كنيد اگر فكر كنيد مي‏بينيد بناي همه دين و مذهب بر اين است. حالا اگر كسي بگويد حديث ضعيف است، شما نوع پستاي دين و مذهب را فكر كنيد كه همين‏جور است. ببين مي‏گويد خدايا خود را به من بشناسان. آيا هيچ مي‏گويد خدايا مرا خلق كن؟ خلقت كه

 

«* دروس جلد 2 صفحه 187 *»

كرده، دعا نمي‏خواهد. پس عر‌ّفني نفسك دخلي به خلقت من ندارد. پس مرا چطور خلق كرده؟ يا مرا به خود من خلق كرده، يا موج زده دريايي و من پيدا شده‏ام. ديگر اللهم عر‌ّفني نفسك يعني چه؟ پس معنيش اين است كه چيزي كه نيست بايد طلبش كرد. پس مي‏خواهد درياي وجود موج زده باشد و مرا پيدا كرده باشد، اين كه دعا نمي‏خواهد، تحصيل حاصل است. يا اينكه خير درياي وجود موج نزده، بلكه مرا به خود من خلق كرده، چنانكه اهل حق اين‏جور مي‏گويند. حالا به هر جور بوده مرا خلق كرده اللهم عر‌ّفني نفسك نمي‏خواهد.

پس ملتفت باشيد خدايي است كه مرا خلق كرده و من بايد بشناسم او را، و من اگر او را نشناسم نشناخته‏ام او را و فاقد او هستم. پس بايد من طلب كنم چيزي را كه ندارم. و اگر موجي از آن دريا باشم من كه فاقد خود نيستم، فاقد دريا هم نيستم، دريا هم فاقد من نيست، نهايت لفظش را گرداندي گفتي ظهور او. ظهور كه گفتي آيا حالا او فاقد من است يا من فاقد اويم؟ نه هيچ كدام. پس بسيط فاقد مركب نيست و داراي مركب است، اين است كه تعبير مي‏آريم كه او به جميع ذرات موجودات علم دارد. پس من فاقد او نيستم، و البته مقيد كه در تحت مطلق است فاقد مطلق خود نيست.

پس ان‏شاءاللّه درست دقت كنيد ببينيد، مي‏فرمايند بخوانيد اين دعا را در زمان غيبت و التماس هم بكنيد و از خدا بخواهيد كه اللهم عر‌ّفني نفسك خدايا خود را به من بشناسان، چرا كه اگر تو خودت را به من نشناساندي رسولت را نمي‏شناسم. پس اگر خدا را نشناختي رسول را نشناخته‏اي اگر چه ظاهرا بشناسي او را و اقرار كني محمد بن عبداللّه را شناخته‏اي، رسول خدا را نشناخته‏اي البته. و به محض همين محمد بن عبداللّه بودن كه او را بشناسي پيغمبر را نشناخته‏اي، محمد عبداللّهي هم در يزد بود، لوطي هم بود رسول هم نبود. پس تا كسي خدا را نشناسد رسول را علي ماينبغي نمي‏تواند بشناسد. و تا كسي رسول را نشناسد حضرت امير را نمي‏تواند بشناسد، اگر چه به حسب ظاهر اين‏طور به

 

«* دروس جلد 2 صفحه 188 *»

نظر نمي‏آيد كه چه دخلي دارد شناختن پيغمبر به شناختن علي بن ابي‏طالب؟ چرا كه مردم مي‏ديدند پيغمبر را و حضرت امير را نمي‏ديدند. پس عرض مي‏كنم كه علي بن ابي‏طالب توي دنيا بسيارند و حجت خدا نيستند. پس بدانيد كه معرفت توحيد لازمش افتاده معرفت رسالت. و معرفت رسول، لازمش افتاده معرفت حجت. و معرفت حجت لازمش افتاده دينداري. و هر كس دين ندارد حجت را نشناخته، و كسيكه حجت نشناخته رسول نشناخته، و كسيكه رسول نشناخته خدا را نشناخته. پس آن كسيكه صاحب ملك است كسي است كه جميع اشياء خلق اويند اگر چه ما او را به چشم جسماني نمي‏بينيم اما مي‏شناسيم او را و يقين داريم او را به عقل پنهاني چنانكه در حديث فرمودند كه لم‏تره العيون بمشاهدة العيان بل رأته القلوب بحقايق الايمان پس قلوب يقين دارند او را، مثل اينكه خودت يقين داري حالا روز است. حالا كه روز است مي‏داني خدا خواسته روز باشد. وقتي كه شب شد باز يقين داري خدا خواسته شب باشد، و روز بودن روز و شب بودن شب را كه شك نداري، پس چرا در شناختن خدا شك و شبهه داري؟ تعجب اينجاست كه شيطان هم كاري ندارد كه تو را به شك بيندازد كه حالا روز است، بلكه سعي مي‏كند كه تو را در معرفت خدا به شك و شبهه بيندازد. شما هم سعي كنيد ايستادگي كنيد، پيشرو از شيطان نخوريد، شيطان هميشه كارش اين است كه جاهايي كه پر ضرر به كهره بره كسي ندارد در آن جاها چندان وسوسه نمي‏كند و كاري ندارد. بلكه كار دست يك جاهايي دارد كه مي‏بيند اگر اعتقاد كني بنيان شيطان خراب مي‏شود. آنجا بنا مي‏كند وسوسه كردن. مي‏خواهيد اين را تجربه كنيد؟ در علوم تجربه كنيد، ببينيد صاحب علم حساب، كتاب نوشته هيچ كس نمي‏گويد ظني است، هيچ كس شبهه نمي‏كند. در علم حروف كتاب نوشته‏اند، هيچ كس شك نمي‏كند كه ظني است. و همچنين صاحب علم رمل و نجوم و تاريخ و ساير علوم در همه كتاب نوشته‏اند و هيچ كس شبهه نمي‏كند كه اينها ظني است. همين‏طور ببينيد در هيچ جا شيطان نمي‏آيد بگويد اينجا عمل به مظنه بايد

 

«* دروس جلد 2 صفحه 189 *»

كرد كه بيايند جمعي مصنفين كتاب در مظنه بنويسند. اما تا پاي حديث و آيه در ميان آمد بناي وسوسه را مي‏گذارد. هي بنا مي‏كنند قال و قيل كردن، كه قرآن ظني الدلاله است اگر چه من حيث الصدور، قطعي الصدور است و حديث، هم ظني الصدور است هم ظني الدلاله. پس شيطان مي‏بيند اگر مردم قرآن و حديث را محكم بگيرند بنيانش خراب مي‏شود، بنا مي‏كند وسوسه كردن. هي شك مي‏آورد هي شبهه مي‏آورد كه ما چه مي‏دانيم هزار سال پيش از اين، اين احاديث را كه گفته؟. چرا كتاب نحوي كه سيبويه نوشته به خاطرت خطور نمي‏كند كه آيا سيبويه نوشته يا كسائي؟ در ساير حرفها در قلب هيچ كس شيطان هيچ خلجان نمي‏كند. اما تا پاي حديث و آيه ميان آمد شبهه مي‏كند كه اين آيه از كجا كه تحريف نشده باشد؟ و بعد از آني كه صحيح الصدور شد آن وقت از كجا بدانيم معنيش اين باشد؟ من چه مي‏دانم هزار سال پيش از اين «قال» كه مي‏گفتند، «فال» منظورشان نبوده چه مي‏دانم «ضرب» كه مي‏گفتند منظورشان «زدن» بوده؟ شايد آن وقت معني ديگر داشته.

باري، شيطان ايستاده پشت اين زبانها و اين حرفها را مي‏زند. ببين به هر عاقلي كه همين‏قدر توحيد داشته باشد اگر چه نصاري باشد يهودي باشد بگويي حالا كه گرم است معلوم است خدا خواسته مي‏گويد راست است. بگويي حالا كه سرد است معلوم است خدا خواسته مي‏گويد راست مي‏گويي، و همه عقلا اين را قبول دارند كه همين كه شب شد يا روز شد، يا قحطي شد، وبا شد هر تغييري كه پيدا شد خدا خواسته. حالا به همين‏طور وقتي كه مي‏آيي پيش نبي، مي‏بيني يك كسي برخاست گفت من نبي هستم و اين هم خارق عادت و معجزه من است، يك كسي ديگر هم برخاست و گفت دروغ مي‏گويي، و مارها درست كرد، و آن شخص اول عصاش را انداخت اژدها شد و همه مارها را بلعيد، و خود سحره ايمان آوردند به او پس يقين مي‏كنيم موسي نبي است. حالا ديگر وسوسه كني كه بلكه يك كسي در سرانديب هند پيدا مي‏شد كه عصاش را بيندازد ماري شود كه خود موسي را با عصايش ببلعد، مي‏گويم خداي صاحب ملك كه مي‏داند

«* دروس جلد 2 صفحه 190 *»

چنين كسي هست، اگر بود چرا او را نياورد كه قول موسي را باطل كند.

سعي كنيد پا بيفشاريد، مجاهده نفس همين است. شيطان خيلي شخص داناي عالمي است و عمدا هم خدا عالم خلقش كرده تا اينكه مريدهاش را هر جا هستند بردارد ببرد به جهنم، مي‏خواهد جهنم را پر كند. پس شيطان هر جا ديد كار نازك شد بنا مي‏كند وسوسه كردن، به وحشت انداختن، به اضطراب انداختن. پس آن جاها كه مردم را به وحشت نينداخته اعتنائي ندارد. و اگر كسي هم داخل عباداللّه مخلصين شد ديگر شيطان آنجا هم مأيوس است و اعتنا نمي‏كند چنانكه خدا خبر داده كه گفت لاغوينّهم اجمعين الا عبادك منهم المخلصين عرض كرد عبادي را كه تو خالص كردي آنها را و داخل دايره خودت كردي من از آن جاها مأيوسم و سعي بيجا نمي‏كنم، آنهايي را هم كه برده افسار كرده اعتنائي به آنها هم ندارد. اما اينهايي را كه مي‏بيند هي پاشان را پس مي‏كشند باز مي‏آيند باز پاشان را پس مي‏كشند اينها را به وحشت مي‏اندازد، به اضطراب مي‏اندازد.

پس هميشه اين كلمه دستتان باشد هر جايي كه محل اضطرابتان نيست بدانيد كه آن امرِ پر بزرگي نيست. و هر جايي كه مي‏بينيد هي شبهه براتان مي‏آيد و محل اضطرابتان است، آن جاها خيلي اعتنا كنيد كه همه خزانه‏هاي خدا آنجاست. پس اگر رفع اضطراب را كردي، ايستادگي كن تا اينكه داخل شوي در عباد مخلصين. داخل كه شدي ديگر شيطان مأيوس مي‏شود از تو، دمش را جمع مي‏كند مي‏رود پي كار خودش.

باري، دقت كنيد ان‏شاءاللّه پس آن هم القاي شيطان بود كه عقل نوع حجت را اثبات مي‏كند و شخص حجت را عقل نمي‏تواند اثبات كند. خير، عقل شخص حجت را اثبات مي‏كند. حتي اينكه شخص اين مسأله را كه شك ميان دو و سه را چه بايد كرد، اين مسأله را هم به عقل مي‏توان فهميد. در اين مسأله من نادان بودم، خداي من كه دانا بود كه من نادانم، و دانا بود كه از من خواسته بدانم، بايد به من برساند و رسانيده. پس خدايي كه امرش را به من نرسانيده و از من چيزي خواسته، همچو خدايي خدا نيست.

«* دروس جلد 2 صفحه 191 *»

پس ملتفت باشيد كه آنچه را خدا خواسته، مي‏خواهد عقايد باشد، مي‏خواهد اعمال باشد، مي‏خواهد فقه باشد ـ در فقه هم كلي باشد يا مسأله شك و سهو باشد ـ آنچه را خدا خواسته از من و آن را به من نرسانيده، تقصير من چه چيز است؟ آيا چنين چيزي را تجويز مي‏كني؟ پس يك‏خورده پاپي بشو، ببين خواسته و نرسانيده معني ندارد براي خدا. كسيكه دلش مي‏خواهد چيزي را از كسي و به آن كس نمي‏رساند آن چيز را و مع‏ذلك مؤاخذه مي‏كند اين خدا نيست. معني ندارد كه تو از كسي چيزي بخواهي و بتواني به او برساني و نرساني. پس آن كسي را كه خيال مي‏كني كه چيزي از تو خواسته، ديني از تو خواسته، و آن دين را بابش را بسته آن خدا نيست. پس كسانيكه اين‏طور مي‏گويند خدا ندارند خدايي كه درِ مسائل را مي‏بندد و آن مسائل را از خلق مي‏خواهد خدا نيست. پس خدا هر چه را از خلق خود خواسته رسانيده و هر چه را نرسانيده بدان كه آن را از تو نخواسته. مي‏بيني علم اكسير را خدا به تو نداده، بدان كه نخواسته. و هيچ در قبر و در قيامت هم از تو نمي‏پرسد چرا اكسير نداشتي. و آيا تو مرادات خدا را در حق خودت مي‏خواهي يا غير مرادات خدا را؟ البته مرادات خدا را مي‏خواهي. پس نظر كنيد در كارهاي مردم در آرزوهاي مردم. مي‏بيني هر كسي را كه بي‏راهه مي‏رود، و خيال مي‏كند كه مجاهد في سبيل اللّه است. رياضتها مي‏كشند مثلاً چند سال دستش را راست مي‏گيرد تا خشك مي‏شود، چند ماه مثلاً نفس نمي‏كشد، شاربها را نمي‏زند كه من رياضت مي‏كشم. اينها همه در بي‏راهي است كه قدم مي‏زنند، خيال مي‏كنند خدا به زحمت چيزي به انسان مي‏دهد. نه واللّه اگر خدا به زحمت چيزي مي‏داد مي‏بايست اين الاغها كه صبح تا شام بار مي‏كشند و چوب مي‏خورند و زحمت مي‏كشند شخص كاملي شده باشند، و اگر از راهي كه خدا خواسته داخل شدي واللّه راه او آسان‏ترين راهها است و دليل و برهانش آسان‏ترين دليل و برهانهاست و بي‏خدشه‏ترين دليلها است. به طوري كه در آن راه هيچ خاري خاشاكي سنگي كلوخي نيست. و اگر داخل شدي در عباداللّه مخلصين، چنان

 

«* دروس جلد 2 صفحه 192 *»

شيطان از تو مأيوس مي‏شود كه ديگر نزديك تو نمي‏آيد. پس زحمت بي‏حاصل مكش گرسنگي بيجا مخور. خدا فرموده كلوا و اشربوا و لاتسرفوا همان طوري كه گفته بكن ديگر آسوده باش. كاري بكن كه خلاف او را نكني، خدا تو را خلق كرده كه تو از او ربح ببري. اگر همچو خيال مي‏كني كه تو را خلق كرده به جهت منفعت خودش و دلش ضعف مي‏كند كه نمازي تو برايش بكني بدان كه آن خدا نيست و خيال خودت است. پس حالا كه تو را خلق كرده كه خودت از او ربح ببري پس مترس كه تا رو به او رفتي فقيرت كند. تو برو ببين كه هيچ فقيرت نمي‏كند. لكن توقع نداشته باش كه زحمتهايي كه در بي‏راهه كشيده‏اي آنها را مزد بدهند. آنها مزدش جهنم است.

پس ببينيد عقل حاكم است، و اينها دليل عادي نيست. پس عقل حاكم است بر اين كه خدايي كه از روي تدبير اراده مي‏كند و خدايي كه هر چه را اراده مي‏كند مي‏تواند برساند، آيا معقول است چنين خدايي امري را ـ چه جزئي چه كلي ـ از من خواسته باشد و به من نرسانيده باشد؟ پس هر چه خواسته رسانيده. پس آنچه به من رسيده يقينا از جانب خداست، و آنچه به من نرسيده يقينا از جانب خدا نيست. از اين راه كه برآمدي، ديگر مي‏بيني شبهه نيست. و اگر پاپي بشويد ان‏شاءاللّه، هيچ شبهه نمي‏ماند.

پس بنابر اين هر چه در ملك هست كه همه مخلوق خداست، پس همه را او خواسته كه خلق كرده. ديگر بسا كسي خيال كند و اين شبهه برايش بيايد كه آن كسيكه فحش هم مي‏دهد، خدا خواسته فحش بدهد و خدا فحش را در زبان اين خلق كرده، مثل اينكه خدا صلوات را در زبان صلوات‏فرستنده خلق كرده. پس عرض مي‏كنم دقت كنيد بابصيرت باشيد، خدا آنچه را كه خلق مي‏كند، در اين شكي نيست كه همه كار اوست و هيچ كس نمي‏تواند چنگ بند كند در اين. اما فكر كنيد حالا كه چنين خواسته، راستي خلق كرده و دروغي خلق كرده. به زباني ديگر حقي خلق كرده و باطلي خلق كرده. پس راست حق است و باطل دروغ است. پس راست، آن است كه كسي به تو بگويد فلان چيز سم

«* دروس جلد 2 صفحه 193 *»

است مخور آن را كه تو را مي‏كشد. و دروغ آن است كه به تو بگويند اين سم نيست جدوار است بخور كه مقوي وجود تو است و بخوري و تو را بكشد. حالا ببينيد راست تأثيرش همراهش است. دروغ هم تأثيرش همراه اوست. حالا اگر تو تابع راست و راستگويان شدي و سم را نخوردي نجات يافتي. و البته راست و راستگو را خدا خلق كرده، و اگر تابع دروغ و دروغگو شدي و سم را خوردي هلاك خواهي شد. و دروغ و دروغگو را هم خدا خلق كرده و سم‏خوردن و هلاكت تو را هم خدا خواسته و نخوردن ونجات تو را هم خدا خواسته. هر چه مي‏بيني هست، همه را خدا خواسته و خلق كرده. حالا آيا اين معني نجات مي‏دهد كفار را از جهنم؟ نه. عذاب را هم خدا خواسته در جهنم. و اگر بگويي خدا ارحم‏الراحمين است چطور عذاب مي‏كند بندگان خود را، مي‏گويم آيا خدا در همان آخرت ارحم‏الراحمين است و مهربان و اين دنيا ملك او نيست يا در دنيا هم ارحم‏الراحمين است؟ بلكه خداي ارحم‏الراحمين همه جا ارحم‏الراحمين است. مع‏ذلك اگر تو خود را بيندازي توي تنور و هر چه داد بزني كه خدايا من نسوزم، مي‏سوزي تا خاكستر مي‏شوي. حالا فرضا قيامت و حساب و كتابي هم نعوذباللّه نباشد. اين حرفها را مي‏زنند بعضي، و مي‏خواهند برسانند كه جهنمي نيست و اينها همه چاپ است. و اگر هم جهنمي باشد مردم كه مردند هر كس را انداختند در جهنم، ايامي معدود آنجا بيشتر نخواهند بود. عرض مي‏كنم بر فرض اينها چاپ باشد و دروغ، لكن فكر كن كه خدا توي دنيا هم ارحم‏الراحمين است، و اگر تو خود را توي تنور بيندازي فرياد هم بزني التماس هم به آتش بكني آخر مي‏سوزي. آتش را بزني مي‏سوزي ببوسي هم مي‏سوزي. بخواهي نسوزي بايد بيرون بيايي لاتركنوا الي الذين ظلموا فتمسّكم النار خدا تعبير به ظالم آورده، ظالم را آتش خوانده. اين است كه هميشه حكما مثل مي‏آوردند مي‏فرمودند حكام مثل آتشند نزديكشان بروي تو را مي‏سوزانند ببوسند تو را صورتت مي‏سوزد، دست به گردنت كنند طوق آتش است. آتش حالتش اين است كه هر كارش بكني بسوزاند وقتي كه خود

 

«* دروس جلد 2 صفحه 194 *»

را توي تنور آتش انداختي مي‏سوزي. و هر چه داد بزني التماس كني ملائكه غلاظ شدادي كه آنجا ايستاده‏اند كور و كرند و هيچ رحم نمي‏كنند. ببين چطور تعبير آورده‏اند ملائكه عذاب را، كور و كر گفته‏اند. اگر گوش داشتند كه صداي تو را مي‏شنيدند يا چشمي داشتند كه حالت تو را مي‏ديدند شايد رحمي مي‏كردند. لكن كورند و كرند هي ايستاده‏اند و گرز مي‏زنند، و تو هر چه داد بزني نه مي‏شنوند نه مي‏بينند. پس هرگز ترحم نخواهند كرد. اين است كه خدا اشدالمعاقبين است در موضع نكال و نقمت. پس توي تنور آتش كه افتادي هي داد مزن هر چه فرياد كني بيشتر مي‏سوزي. حيله‏اي بكن از تنور بيرون بيايي. اگر بيرون نيامدي هر كار بكني مي‏سوزي.

پس عرض مي‏كنم عبرت بگيريد كه اين خدا تأثير اشياء را همراه اشياء قرار داده. تو مي‏خواهي عمدا خود را در آتش بيندازي و نسوزي، اين نمي‏شود. اگر در آتش افتادي خواه از روي علم بيفتي خواه از روي جهل، خواهي سوخت. و چون تأثير اشياء در يكديگر از وضع حكيم بود از اين جهت وانگذاشت خلق را و حجت برپا كرد و حجج آمدند گفتند آتش مي‏سوزاند آب غرق مي‏كند فلان عمل نفع دارد فلان عمل ضرر دارد، اينها اسمش مي‏شود شريعت. همينها را به زباني ديگر مي‏گويند فلان چيز حرام است يعني ضرر دارد، فلان چيز حلال است يعني ضرر ندارد. پس اين خدا چون تأثير اشياء را همراه اشياء قرار داده بود كه از روي علم يا جهل يا به هر طور غفلتي كه باشد اقتران به اشياء كه پيدا شد لامحاله تأثير خود را مي‏كند. پس اشياء تأثير خود را دارند و ما هم كه جاهل به تأثير اشياء بوديم، پس حجتي ضرور شد. حالا اين حجتي كه عقل اثبات مي‏كند بايد عالم باشد به دردهاي مردم و دواهاي آنها. پس اگر كسي ادعا كرد كه من طبيبم، از او بپرسي بنفشه چه مزاج دارد؟ بگويد نمي‏دانم. من چه ناخوشي دارم، بگويد نمي‏دانم. پس تو چه كاره‏اي؟ بگويد من كسي هستم كه نفس مي‏كنم بيمار چاق مي‏شود، اينها نامربوط است. هرگز بنا نبوده به خارق عادت بيمار چاق شود.

 

«* دروس جلد 2 صفحه 195 *»

موسي شكايت كرد كه خدايا ناخوشي را كي خلق كرده، وحي شد من. خدايا دوا را كي خلق كرده، وحي شد من. عرض كرد پس مرا شفا بده، وحي شد كه آن جوري كه من خلق كرده‏ام و قرار داده‏ام اين است كه شفا دست من است و شفا را توي دوا گذارده‏ام، دوا بخور شفا بيابي. خودت كه ناخوش شدي و شفا يافتي، آيا ذات خدا آمد توي بدن تو و تو چاق شدي؟ نه. مي‏خواهي چاق شوي خلط را بيرون كن تا چاق شوي. هيچ معقول نيست بگويي دوا نمي‏خورم خدا خودش شفا بدهد. اگر او ناخوشت كرده به دوا و غذا او هم چاقت مي‏كند به دوا و غذا.

پس آن حجج علامتشان دانايي است. پس بسا ابتداء خود حجت ناخوشي را بياورد، و بسا ناخوشي كه مشرف به موت شد چاقش كند. مي‏بيني خودت سرت درد مي‏آيد و نمي‏تواني خودت را چاق كني و حجت آمد و شفا داد، خورده خورده يقين مي‏كني كه راست مي‏گويد. لكن آني كه طبيب نيست و ادعاي طبابت مي‏كند او مداخل مي‏خواهد هر جور كه مداخل به دستش بيايد خوب است. پس كسيكه ادعاي ارشاد مي‏كند از او بپرس كه حلال چيست براي من در دنيا و آخرت؟ بگويد نمي‏دانم. حرام چيست براي من در دنيا و آخرت؟ بگويد نمي‏دانم، چنين كسي شيطان است. مي‏پرسي چرا سبيلت را نمي‏چيني؟ چرا نوره نمي‏كشي؟ مي‏گويد خلقت خدا را من چگونه ازاله كنم؟ اي احمق پيغمبر خدا آيا به قدر تو عقلش نمي‏رسيد؟ مگر تو هيچ ايمان به پيغمبر نياورده‏اي؟ پيغمبر چرا فرموده ختنه بكنيد؟ ديگر بسا استدلال عقلي هم مي‏كند كه ختنه نبايد كرد مي‏گويد اين پوست روي ذكر آيا زياد است يا كم؟ اگر زياد است چرا خدا خلقش كرده؟ اگر كم است چرا بايد بريد؟ عرض مي‏كنم تو اگر شعور داري بدان يك خاصيتي داشته بلكه توي شكم خاصيتي داشته و تو نمي‏داني و اگر بعد از تولد بماند سبب ناخوشيها شود و همچنين موها، اولي كه مي‏رويد بسا منفعتي دارد بعد كه زياد شد قوه باه كم مي‏شود بايد آنها را زايل كرد، و همين كه زياد شد مثل خرس شد خورده

 

«* دروس جلد 2 صفحه 196 *»

خورده از مردي مي‏افتد. و خيلي از منافع زايل كردن مو را بسا ما خواب نديده‏ايم، لكن انبيا ديده‏اند منفعتهاي او را و گفته‏اند ازاله كنيد. ديگر فضولي است كه بگويي چيزي را كه خدا خلق كرده چرا بايد ازاله كرد. پيغمبر مي‏گويد برو كشته شو، بايد بروي كشته شوي، ديگر لاتلقوا بايديكم الي التهلكة نبايد بخواني. خدا حجت خود را ظاهر مي‏كند و راستگو است، دليل راستيش را مي‏خواهي اينكه هر چه مي‏گويد همان كار را مي‏كند. مثل طبيب كه مي‏آيد، دليل راستيش اين است كه امراض را مي‏شناسد ناخوشيها را علاج مي‏كند. همين‏جور حجج آمدند از جانب خدا با دليلهاي واضحِ ظاهر، مثل اينكه حرام كردند بر امتشان دروغ گفتن را حيله را خدعه را. فكر كن كه اگر اينها خودشان حيله‏بازند اهل حيله را چرا منع از حيله مي‏كنند. پس خدا راست را راست خلق كرده و دروغ را دروغ خلق كرده. و اگر دروغ را مثل راست خلق كرده بود و راست را مثل دروغ، تو تميز نمي‏توانستي بدهي و مشتبه مي‏شد برايت، كسي هم كاريت نداشت كه چرا تميز ندادي ميان راست و دروغ. پس خدا راست را راست و دروغ را دروغ و حق را حق و باطل را باطل آفريده. واللّه همين جوري كه سفيد سفيد است و سياه سياه است، و روز روز و شب شب و نور نور و ظلمت ظلمت، همين‏طور حق واضح است و باطل واضح است.

ملتفت باشيد كه در مقام بيان حق و باطل، اين چه مثلي است خدا فرموده؟ مي‏فرمايد هل يستوي الظلمات و النور و الظل و الحرور واللّه حق واقع همين‏طور واضح است. ديگر توي شب بايستي و هي فرياد كني كه روز است، شب روز نمي‏شود و كسي هم از تو قبول نمي‏كند. آخرش هم خود را هلاك مي‏كني.

دقت كنيد و بدانيد كه اعتناي خدا به احقاق حق بيش از اعتناي خداست به اينكه روز را روز كند و شب را شب كند. چرا؟ به جهت اينكه روز در واقع اگر روز نباشد و ما چنين بپنداريم كه روز است هلاك نمي‏شويم و فسادي در دنيا نمي‏شود و گمراه نمي‏شويم. بلكه تمام شريعت را همين‏جور قرار داده‏اند كه اگر روزه را به گمان شب

 

«* دروس جلد 2 صفحه 197 *»

خوردي از تو مي‏پسندند اگر چه در واقع هنوز روز بوده و شب نشده بود. و اگر به گمان روز كارهاي روز را كردي و در واقع هنوز روز نشده بود و شب بود كارهايت ممضي است. پس بدان كه اعتناي خدا به شب‏بودن شب و روزبودن روز آن‏قدر نيست كه اعتنا دارد به اينكه حجت خود را واضح و ظاهر و يقيني كند. پس اعتناي خدا به انبياي خود بيشتر از همه چيز است. پس واللّه امر آنها واضح‏تر است از اينكه روز روشن است. اگرچه اين را استدلال مي‏كني كه چون ديديم روز روز است دانستيم كه خدا خواسته روز، روز باشد. عرض مي‏كنم كه خدا خدايي است كه خبر دارد از ماضي و مستقبل و حال، و همه در حضور او مساوي است. و كسيكه در حال نشسته از ماضي و استقبال خبر ندارد.

دقت كنيد ان‏شاءاللّه، اگر حالا هوا گرم است گرم مي‏شوي، و اگر سرد است سردت مي‏شود. گرمي و سردي گذشته و آينده به تو هيچ اثر نمي‏كند چرا كه تو هميشه در حال واقع هستي و از گذشته و آينده نمي‏تواني خبر داشته باشي. اما اين انبيا آمدند و خبر دادند از گذشته‏ها و آينده‏ها، خبر دادند كه در خانه‏هاي خودتان چه مي‏خوريد. ديگر يا خودشان خبر دادند يا خدا به ايشان وحي مي‏كند فرق نمي‏كند. پس ببينيد كه پيغمبر آخرالزمان خبر داد از زمان خودش تا روز قيامت و فرمود كسي مثل اين قرآن نمي‏تواند بياورد تا روز قيامت. پس معلوم است كه اين پيغمبر از ماضي و حال و استقبال بيرون است و مهيمن بر همه اينها است. ديگر مي‏خواهي بگو خودش خبر دارد مي‏خواهي بگو خدا به او خبر مي‏دهد، به جهت آنكه خدا بر جميع اوقات محيط است.

پس اگر فكر كنيد مي‏بينيد كه اِخبار انبيا به غيوب، همين دليل وحدت خداست. دليلِ اين است كه خداي واحدي است كه در حال منزلش نيست. و فوق جميع امكنه و ازمنه نشسته. و اين انبيا زبانهاي او هستند، زبانهاش كه بنا كردند حرف زدن لسان‏اللّهي هستند كه خبر از دل او مي‏دهند و اظهار وحي او را مي‏كنند.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 2 صفحه 198 *»

درس شانزدهم

 

«* دروس جلد 2 صفحه 199 *»

 

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اعجاز المعجز اما بديهي يعرف بمحض الاطلاع انه فوق طاقة جنس البشر كالصعود الي السماء مثلاً و الطيران و انطاق الحصي فانها تعرف بمحض الاطلاع ان جنس البشر يعجزون عن مثلها و اما يحتاج الي امتحان و تتبع حتي يعرف المطلع ان نفسه و امثاله لايقدرون عليه. فان اد‌ّاه نظره و امتحانه و تتبعه الي انه اتي به من غير معالجة ظاهرية يعرف بعد ذلك انه يعجز عنه البشر و ان وجده بمعالجة فانه يعسر حصول العلم منه بعجز البشر عنه فان للصنايع العلاجية درجات لاغاية لها و ان كانت يعسر الاطلاع علي حدها و القرآن من هذا القسم الاخير فانه من صناعة الكلام و يتدرج مراتبه بالتدرب و المجاهدة فلايمكن الاطلاع علي غايته التي ليس للبشر ان‏يتجاوزها و لذلك … تا آخر.

ملتفت باشيد ان‏شاءاللّه و ضبط كنيد آنچه عرض مي‏كنم. يكدفعه فؤاد گفته مي‏شود و جميع عالم وجود مقيد را مي‏خواهند. و يكدفعه فؤاد مي‏گويند و آن چيزي كه فوق عالم عقل است مي‏خواهند. اين دو چيز است. پس آن فؤادي كه جميع وجود مقيد را فؤاد مي‏گويند، اين يك ملاحظه است توي هم نبايد ريخت. فرد فرد سخنها را همه كس مي‏شنود و مي‏گويد لكن هر سخني جاش كجاست كم كسي پيدا مي‏شود بداند. سخنها فرد فردش حق است هيچ كدامش باطل نيست، از سر جاش كه جاي ديگر گذاردي باطل مي‏شود. پس يكدفعه فؤاد گفته مي‏شود و وجود مقيد را مي‏خواهيم، و اين وجود مقيد

«* دروس جلد 2 صفحه 200 *»

صادر از مشيت است. و مشيت دو جزء دارد، و اين دو جزء دو جزئي نيست كه آن دو را از هم بتوان جدا كرد نه در خارج نه در عقل نه در ذهن. پس اين مشيت يك حيثي دارد كه خودش خودش است.

ملتفت باشيد كه خيلي آسان است. شما ببينيد هر چه مي‏شود و هر چه مي‏كنيد مثلاً يك سنگي را جايي مي‏گذاريد اين سنگ آنجا گذارده شده و شما هم اين سنگ را آنجا گذارده‏ايد. اگر بخواهيد گذاردن خودتان را از گذاردن سنگ جدا كنيد و اينها را دو تا خيال كنيد نمي‏شود. گذاردنِ گذارنده با گذاشته شدنِ گذاشته شده يك چيز است، الا اينكه يكدفعه تمامش را نسبت به گذارنده مي‏دهي، تمام سنگ را كي گذارده؟ گذارنده، و هيچ خودش نمي‏شود حركت كند. باز تمام اين سنگ گذارده شده. حالا به همين‏طور هر چيزي را خدا خلق مي‏كند او هم خلق مي‏شود. خلق‏شدنش كار خودش است و خلق‏كردنش كار خداست. اما حالا اينها دو تا نيستند كه نصفش كار خدا باشد و نصف ديگرش كار خدا نباشد. بلكه تمام كارِ خلق كار خداست. و تمام كار خدا كار خلق است.

ان‏شاءاللّه دقت كنيد كه اينها را درست بفهميد كه به حاق مسأله جبر و تفويض مي‏رسيد و حقيقتش را به دست مي‏آريد. پس خدا چيزي را ايجاد مي‏كند و آن چيز هم ايجاد مي‏شود. به همين نسق مشيت خدا مركب است از دو نصف. نصفش فعل اللّه است و نصفش فعل خودش است كه كائن شده، كو‌ّنه اللّه فكان. كان فعل خودش كو‌ّن فعل خداست. و اگر كو‌ّن را از كان بخواهي جدا كني جدا نمي‏شود آن هم از اين جدا نمي‏شود. پس وقتي كه فعل صادر شد از فاعلي، نصفش مال فاعل است نصفش مال خودش است. و اين دو نصف تعبير است، مثل سركه شيره نيست كه از هم بشود جداش كني. پس فاعل فعل كرده اين هم منفعل شده و اينها دو كسرند مثل ساير كسور. يك، نصف دو است. و ثلثِ سه است و ربعِ چهار و هكذا. پس اين يك، نصف‏بودنش غير از ثلث‏بودنش است و ثلث‏بودنش غير از ربع‏بودنش است. دليل اينكه اينها غير يكديگرند

«* دروس جلد 2 صفحه 201 *»

اينكه وقتي تو نصف مي‏گويي هيچ ثلث و ربع خاطرت نيست. و اين از دليلهاي حِكمي است كه اگر ملتفت چيزهاي ديگر نشدي در نظركردن چيزي، معلوم مي‏شود آنهايي را كه ملتفت نشده‏اي چيزي ديگر است غير از اين چيز. پس همين كه به رنگ چيزي نگاه كردي و يادِ وزن آن نيستي، بدان كه وزن غير رنگ است. و اين كلّيي بود كه عرض كردم. پس وقتي به نصف ملتفت شدي و ساير كسور يادت نيست بدان كه آنها غير نصفند، و مع ذلك اين واحد تمامش نصف اثنين و تمامش ثلث ثلثه و تمامش ربع اربعه است. و هر يك از ساير كسور را فاني كني تمام باقي‏مانده فاني مي‏شوند.

پس مشيت مركب است از دو كسر، آن دو كسر يكي اوجَدَ است يكي اِنوَجَدَ. اوجده اللّه فانوجد هو، لفظش هم خيلي مستأنس است. هر چه را خدا خلق كرده او هم خلق شده. انما امره اذا اراد شيئا ان‏يقول له كن فيكون. «كن» مال آن، «يكون» مال اين. پس مشيت را خدا خلق كرده او هم خلق شده. اما خلق شده آيا مستقل است در كار، يا به كار بالا اين كار پيدا شد؟ پس خودش از حيث خودي خود قطع نظر از آن نصف هيچ نيست. اما اين نصف كه پيدا شد به آن نصف برپاست و اين دو نصف تمامش مال بالا است. پس اين مشيت را حكما مركب از بسيطين اسم مي‏گذارند و مركب از نصفين مي‏گويند. لكن اين را بعد از گفتن بسيطين تدارك مي‏كنند. پس مشية‏اللّه مركب است از نصفين، و ديگر اگر از اينجا بخواهي بالاتر پا بگذاري دو نيست. پس اين دو تا مقام مشيت است مقام تعين اول است. و اين ماده‏اش اوجده اللّه است، و صورتش فانوجد است. پس خدا ايجاد كرد اين را و اين هم موجود شد. و اين مشيت واحدي است كه شما آن توحيدهايي كه مي‏گوييد هر چه بگوييد هنوز به اين نرسيده‏ايد. اگر چه مي‏گوييم مثني است لكن چنان مثنايي است و چنان دوتايي است كه از ابتداي وجودِ مقيد تا افعالشان و آثارشان و اعراضشان و اشباحشان همه را فرا گرفته. اين است كه تعبير آورده‏اند از اين به اين‏طور كه خدا او را خلق كرد و هيچ نبود.

«* دروس جلد 2 صفحه 202 *»

ان‏شاءاللّه دقت كنيد در اخبار هم بسيار هست كه خدا ما را خلق كرد و هيچ نبود،

چندين هزار سال بوديم آن وقت بدا للّه ان‏يخلق خلقا آخر. يا تعبير مي‏آورند كه مشيت سالهاي دراز بود و هيچ نبود. اين تعبيرات همه به جهت اين است كه خواسته‏اند واحديت مشيت را برسانند. پس اين مشيت مركب از دو جزء است و جزء سومي ندارد. درست دقت كنيد كه الفاظش خيلي مأنوس است. و معنيش آن‏قدر بيرون است از اذهان كه من نديده‏ام كسي فهميده باشد به غير از مشايخ خودمان. پس جميع ماسواي اين مشيت به اين مشيت خلق شده، جواهر را اين مشيت خلق كرده و اعراض را اين مشيت خلق كرده ارواح را مشيت خلق كرده و ابدان را مشيت خلق كرده مجردات را مشيت خلق كرده ماديات را هم مشيت خلق كرده عالم بقا را اين مشيت درست كرده عالم فنا را هم اين مشيت درست كرده. و اگر آن قاعده را كه عرض كردم فراموش نكرده باشيد مي‏دانيد چيزي كه مقيد به قيدي شد نمي‏شود علت مقيدي ديگر بشود. اين عصا خالق قلمدان نيست و قلمدان هم خالق اين عصا نيست. پس اين عصا صورت قلمدان را نقش قلمدان را هيچ چيزش را ندارد چون ندارد ناداري را به كسي نمي‏شود داد.

ذات نايافته از هستي، بخش چون تواند كه شود هستي‏بخش

قلمدان طول اين عصا را ندارد رنگش را ندارد هيچ چيزش را ندارد پس او هم نمي‏تواند خالق اين عصا باشد. پس آن مشيتي كه احداث كرده اشياء را سمتي ننشسته كه آب يك‏دستي باشد و اين اشياء امواج او باشند. پس او در عالم مجردات ننشسته كه در عالم ماديات نباشد و در عالم ماديات ننشسته كه در عالم مجردات نباشد. بلكه مجرد است از مجردات چنانكه مجرد است از ماديات. و اگر در عالم عقل نشسته بود نمي‏توانست بدن خلق كند چنانكه عقل تو الآن نمي‏تواند بدن خلق كند. به جهت اينكه عقل تو عنصريت و فلكيت ندارد، چون ندارد نمي‏تواند بدهد به ديگري. پس همه اشياء را خدا به واسطه مشيت خلق كرده، و آن جوري كه مشيت هست اگر نگاه كنيد مي‏بيني يك‏جور

«* دروس جلد 2 صفحه 203 *»

بساطتي براي او هست كه نسبتش به ذوات و صفات علي‏السوي است و نسبتش به فواعل و افعال و شواخص و اشباح و به مجردات و ماديات يكسان است. پس بگو عالم بقا را او آفريده و بگو عالم فنا را هم او آفريده. پس منزه است از بقا چنانكه منزه است از فنا. و همه اينها را در احاديث در يك كلمه گذارده‏اند. مي‏فرمايد: لايجري عليه ما هو اجراه و لايعود فيه ما هو ابداه انسان وقتي كه حكيم شد آن وقت مي‏داند كه آن حكيم مؤسس چقدر حكيم بوده. تمام بيان را توي همين كلمه گذارده‏اند كه لايجري عليه ما هو اجراه و توي يك كلمه در قرآن گذارده كه ليس كمثله شي‏ء اين يك كلمه را گفتند اما حالا كي برخورد؟ هي طرح كن هي طرح كن تا مي‏رسد به اهل حق. آنها مي‏فهمند و غير آنها نفهميده‏اند و نمي‏فهمند.

پس مشيت، مجهِّر جواهر است معرّض عوارض است. پس كَيَّفَ الكيف و اَيَّنَ الاين، وَقَّتَ الوقت. پس اين مشيت يك احديت ساريه جاريه‏اي دارد كه جميع موجودات به او موجود شده‏اند و او احداث كرده همه اينها را و از ماده‏اي هم نگرفته احداثشان كند. ديگر فكر كنيد ان‏شاءاللّه بلكه طوري بفهميد كه اينها جزء خودتان بشود. پس مشيت داراي همه چيز هست و فاقد هيچ چيز نيست. حالا كه فاقد نيست آيا ذات او در عالم فاني نشسته؟ اگر در عالم فاني نشسته بود نمي‏توانست عالم باقي احداث كند و همچنين برعكس. و اگر در عالم ذوات نشسته بود نمي‏توانست صفات را احداث كند و همچنين برعكس. پس آن هستي صرفي كه مي‏شنوي همين وجود است، و اين وجود دو جزء بيشتر ندارد؛ يك جزئش اينكه او را به خود او احداث كرده‏اند و جزء دومش اينكه او هم خودش به خودش احداث شده. پس مشيت خداوند عالم نافذ و ساري و جاري است در همه خلق به احديتش و بالاي همه خلق است و بالاتر از اينجا بالايي نيست، حرفها همه مال اين است. چرا كه خدا آنچه كرده به فعل خود و به قدرت خود كرده و اين است فعل‏اللّه و قدرة‏اللّه. بعد حالا ديگر اين مشيت يك اثري دارد، و اگر حقيقت اين را خواسته

«* دروس جلد 2 صفحه 204 *»

باشيد بفهميد در افعال خودتان فكر كنيد. اگر در خودتان مسأله را به چنگ آورديد برويد بيرون فكر كنيد و اگر در خودت به دست نياوردي، تو كه از خودت نمي‏تواني خبر شوي البته از بيرون خودت نمي‏تواني خبر شوي، چرا كه هيچ چيز نزديكتر به انسان از خود انسان نيست و هيچ جا شعورش بهتر از خودش به خودش نمي‏رسد. و طوري راهش گم شده كه مشكل شده و خيلي آسان است، بر فرضي كه در خودت اگر فكر كني اشكال برايت آمد ديگر قطع طمع از فهميدنِ بيرون از خودت بكن كه نخواهي فهميد. و اين را مكرر گفته‏ام و مي‏گويم و مي‏بينم كم كسي است كه ملتفت شود و اعتنا كند.

پس عرض مي‏كنم شما خودتان كاركنيد و خودتان غير از كارتان هستيد. پس خودتان كار مي‏كنيد و به كار، كار مي‏كنيد. يك قدرت كليه داريد كه به آن قدرت هم مي‏توانيد بشنويد هم مي‏توانيد ببينيد بدهيد بگيريد راه رويد برخيزيد بنشينيد. پس آن قدرت كليه شما و آن كار شما يك كار است كه در ضمن جميع كارها بيرون آمده. تو اين را درست بفهم، اين را كه فهميدي جاي ديگر هم خواهي فهميد. پس در ايني كه خودت غير كار خودت هستي فكر كن ببين هيچ شكي ريبي باقي مي‏ماند؟ پس مي‏بيني كه تو كارت نيستي و غير كارت هستي و كار خود را به اختيار خود مي‏كني. و اگر ديدي كاري را بدون اختيار كردي بدان كه خودت را باز گم كرده‏اي و آن كار كار تو نبوده. كار تو همان است كه با قصد و رويه و اختيار مي‏كني. و هر كاري را كه بي‏قصد مي‏كني بدان كه كار تو نيست. اين هم كلّيه‏اي بود داشته باشيد. پس مي‏بيني كه جذب و دفع و هضم و امساك در بدن تو شد و تو خبر نشدي كه چطور شد. پس بدان كه كار تو نيست اينها. كليةً هر چه اختيارش دست تو نيست بدان مال تو نيست و در دست تو عاريه است، و تو كارهاي خودت را به اراده مي‏كني. پس خودت غير از كارت هستي، و يك قوه كليه‏اي براي تو هست كه به آن مي‏نشيني و برمي‏خيزي مي‏ايستي مي‏گويي مي‏شنوي مي‏بيني. جميع اينها جزئيات كار تو هستند. حالا دقت كن آيا خودت كار خودت شده‏اي؟ مي‏بيني

«* دروس جلد 2 صفحه 205 *»

كه خودت كار خودت نيستي و كار تو احداث تو است. و اگر اين را يافتي در تمام عالم مي‏بيني همين‏طور است. باز فكر كن كه اين كارت را چطور درست كردي؟ آبي گرفتي در سبويي ريختي، و آبِ در سبو را گفتي كار من است؟ اين چه دخلي به كار تو دارد؟ آب را كسي ديگر خلق كرده. پس تو از خارجِ وجودت يكدفعه قطع نظر كن، ببين كارت را از آسمان درست كردي؟ نه. از زمين درست كردي؟ نه. از آب از خاك از ساير عناصر از افلاك كار خود را درست كردي؟ نه. پس از كجا درست كردي؟ كار خود را به خود آن كار درست كردي. نمونه‏اش اين است كه تو همه كارهات را به نيت مي‏كني ديگر خودِ نيت را نيت نمي‏كني. همه كارهاي خود را به كار كلي خود مي‏كني اما كار كلي خود را به كاري ديگر كار نمي‏كني. پس به اين قدرت كليه و به اين كار كلي برمي‏خيزي مي‏نشيني مي‏گويي مي‏شنوي مي‏بيني، و آن كار كلي تو بود و اينها نبودند. مثل اينكه خودت هم اگر حكيم باشي همين‏جور تعبير مي‏آوري، مي‏گويي كه «من بودم و هيچ كار من نبود و ذكري نداشت، من خوشم نيامد كار نداشته باشم كاري براي خود درست كردم» و آن كار كلي تو است. باز كارهاي جزئي تو نبود، بعد به واسطه كار كلي، كارهاي جزئي را احداث كردي. پس در ايستادن خودت فكر كن ببين اين ايستادن را از بيرون وجود خودت نمي‏سازي، گلي را برنمي‏داري چوبي را بر نمي‏داري راست بداري بگويي من ايستاده‏ام، مع‏ذلك حالا آيا اين ايستادن كار كلي تو است؟ نه. به جهت آنكه كار كلي تو هم مي‏نشيند هم برمي‏خيزد، هم متحرك است هم ساكن و نه متحرك است و نه ساكن. متحرك است در متحرك، ساكن است در ساكن. پس ذاتِ آن فعل كلي شما متحرك نيست ساكن نيست. متحرك نيست را فكر كنيد يك‏خورده دقت كنيد، زود خواهيد فهميد. مي‏گويم متحرك نيست، نه اينكه ساكن است. و خيلي حرفها اين‏طور است كه وقتي كه مي‏گويي متحرك نيست خيال مي‏كنند ساكن است، وقتي كه مي‏گويي ساكن نيست خيال مي‏كنند متحرك است. وقتي كه مي‏گويي خدا متغير نيست، خيال مي‏كنند كه خدا ساكن است و نمي‏جنبد،

«* دروس جلد 2 صفحه 206 *»

چرا كه ساكن غير متحرك است و متحرك غير ساكن.

باري، پس تو متحركي و تو ساكني، خودت حركت كرده‏اي و خودت ساكن شده‏اي. به كسي ديگر نگفته‏اي كه شما وكيل باشيد از جانب من راه برويد كه من راه رفته باشم. پس تو خودت راه مي‏روي وحدك لاشريك لك، و خودت ساكن مي‏شوي وحدك لاشريك لك. ذاتت كه سهل است، فعلت هم نه ساكن است نه متحرك. حالا آيا فعلت نصفش متحرك است و نصفش ساكن؟ نه. بلكه تمامش متحرك است و تمامش ساكن است. پس فعل كلي شما متحرك است در متحرك به خود متحرك، و ساكن است در ساكن به خود ساكن.

دقت كنيد كه اگر اينها را به چنگ بياريد راحت مي‏شويد و بدون اضطراب خواهيد بود در عمل و به آسودگي سلوك خواهيد كرد. خدا مي‏داند شما هنوز توي عمل نيفتاده‏ايد. اگر توي عمل افتاديد آن وقت مي‏دانيد اين حرفها چقدر به كار مي‏آيد. لكن فكر كنيد كه يك شب شده است كه به فكر بيفتيم و توي راه بيفتيم و خيال عملي داشته باشيم؟ همين‏طور غافل خوابيده‏ايم و هيچ به ياد عمل و دين و آئين نيستيم. و اگر غافل نباشيم و متذكر باشيم انسان بالطبع مضطرب مي‏شود، چرا در چيزهايي كه مي‏داند حواس مغشوش مي‏شود و به آن واسطه به كسب و كار نمي‏رسد نزديك آنها نمي‏رود و در امر دين اين‏طور نيست؟.

باري، همينها را كه عرض مي‏كنم خدا تمامش را توي بدن خودت گذارده و حجت را تمام كرده. مي‏گويد اينجا را كه تو مي‏توانستي بفهمي خيالت را هم همراهت كرده كه هر جا بروي مي‏تواني خيال كني. پس تو خودت متحركي و خودت ساكني. و آني كه حركت مي‏كند نه فعل تو است نه ذات تو است. اما فعل تو و ذات تو هم نرفته يك جاي تاريكي پستويي كه متحرك آنجا نباشد، بلكه فعل تو جنبشش همين متحرك است و سكونش همين ساكن است. پس فعل تو جاي ديگري نيست غير از اينجا.

«* دروس جلد 2 صفحه 207 *»

پس ذات ظاهره به حركت متحرك است و به سكون ساكن است. ذات ظاهره به تكلم متكلم است و به سكوت ساكت. حالا آن ذات بالا چه كاره است؟ سبحان ربك رب العزة عما يصفون. او منزه است مبراست. به شرطي كه تنزهش را تلوث نكني. نبري توي پستوش بنشاني، اين است كه از خيلي از بيانات مشايخ ما حكما تعطيل فهميده‏اند. اي احمق تو گوش بده اگر فهميدي كلاهت رابه آسمان بينداز، تعطيل مقابل تشبيه است. وقتي كه احاطه عالي در معطَّل و تعطيل و مشبَّه و تشبيه نافذ و جاري شد، كسي كار از دست او نمي‏تواند بگيرد. باز در خودت فكر كن كه در متحرك كيست متحرك؟ نيست به جز شما. پس اگر كسي از خارج به متحركِ شما نگاه كرد آيا شرك به شما ورزيده؟ نه. بلكه مأمور است كه به متحرك شما نگاه كند. و اگر كسي رفت پيش متحرك، آيا پيش زيد نرفته؟ چرا پيش زيد رفته. زيد غير از اينجا جاي ديگر نيست. اگر به زيد گفتيم بايست و از جاي بلند فلان چيز را بردار بده، حالا كه ايستاد، اين ايستادن شريك زيد است؟ نه. وكيل زيد است؟ نه. چيزي ديگر غير از زيد ايستاده؟ نه. چوب ايستاده؟ نه. هوا ايستاده؟ جن ايستاده، عمرو ايستاده، بكر ايستاده؟ نه. بلكه زيد ايستاده وحده لاشريك له. حالا زيدي كه ايستاد، ايستاده ايستاده يا غيرِ ايستاده ايستاده؟ باز دقت كنيد خيلي واضح است، البته ايستاده ايستاده است. پس لفظ ايستاده واللّه مال ايستاده است و مال چيزي ديگر نيست. حالا آيا شرك به زيد ورزيدي كه گفتي زيد قائم است؟ نه، چه شركي؟ حالا اگر رو به قائم كنيم هيچ مشرك به زيد نشده‏ايم، و زيد جايي نيست غير از پيش قائم. پس قائم جلوه زيد است ظهور زيد است و همه‏اش اوست، و رو به زيد همين‏طور بايد كرد. و ظهورات هر كاري كردند همان كارِ عالي است نه كسي ديگر. پس ريشه اين وسوسه را از دل بكنيد و ملتفت باشيد و گول شيطان را نخوريد كه اين جاها زياد وسوسه مي‏كند. شيطان كارش اين است كه هر جا كار نازك شد و مي‏بيند كه عن‏قريب است كه خلق به مقصودشان مي‏رسند هر چه خرغلط دارد آنجا مي‏زند. و هر چه انسان نزديكتر به حق شد

«* دروس جلد 2 صفحه 208 *»

شيطان در وسوسه و لغزاندن بيشتر دست و پا مي‏كند. و اگر ديد انسان اعتنا به وسوسه او نكرد و رفت به مطلب خود رسيد ديگر مأيوس مي‏شود و هيچ سعي بيجا نمي‏كند. مادامي كه داري مي‏روي رو به حق هي تو را مي‏ترساند و مضطرب مي‏كند و هر چه هم نزديكتر مي‏روي او بيشتر طلوع مي‏كند و بيشتر پاپي مي‏شود و مي‏ترساند. مانعها مي‏آورد خيالها مي‏آورد تا آنجايي كه نزديك به رسيدن است ديگر هي خودكشي مي‏كند، زور مي‏زند كه به هر حيله و تدبيري هست نگذارد به مطلب برسي. مي‏داند كه اگر رسيدي كارش خراب مي‏شود. خدا خبر داده كه گفت لاغوينّهم اجمعين الا عبادك منهم المخلصين وقتي كه به مطلب رسيدي و داخل عباد اللّه مخلص شدي ديگر از تو مأيوس مي‏شود. پس چه بسيار كه در مقام سلوك و عمل انسان توجه درستي مي‏خواهد بكند شيطان مي‏آيد هي وسوسه مي‏كند كه هاي، كفر شد شرك شد، باز تا مي‏خواهد توجهي كند يك وسوسه ديگر مي‏كند و وحشتي و اضطرابي پيش مي‏آورد، لكن تو سعي كن در مقابل شيطان پا بيفشار جلدي از ميدانش مگريز، جوابش بده كه جايي و عملي كه دليل از كتاب دارد از سنت دارد از ضرورت دارد هيچ كفر نيست هيچ شركي وارد نمي‏آيد. ايستادگي كن همين كه ديد تو ايستادگي كردي او مي‏گريزد، و الا تا مي‏خواهي عملي كني توجهي كني نمي‏گذارد و وسوسه مي‏كند. سعي كن به دليل و برهان جوابش بده. بگو خوب من پيش قائم كه رفتم پيش قائم به جز زيد كه كسي نيست، حالا تو وسوسه مي‏كني كه پيش قائم نروم، از اين قائم كه گذشتم و رو به او نرفتم و توجه به او نكردم كجا بروم؟ بروم پيش آفتاب، آفتاب‏پرست بشوم؟ بروم پيش ستاره، ستاره‏پرست بشوم؟ آب‏پرست بشوم؟ خاك‏پرست بشوم؟ چه كنم؟ يك جايي هم كه بايد بروم، غير از اين قائم هم كه هيچ جا ظهور زيد نيست. آن وقت شيطان مأيوس مي‏شود از تو، مي‏بيند كه تو به طور وضوح و دليل راه مي‏بري، ديگر نمي‏آيد وسوسه كند مي‏داند كه وسوسه‏اش ثمري ندارد. اين بود كه آقاي مرحوم گاهي مي‏فرمودند شيطان هيچ كس را وسوسه نمي‏كند كه برو فضله بخور

«* دروس جلد 2 صفحه 209 *»

چرا كه مي‏داند كسي گوش به حرفش نمي‏كند. اما وسوسه مي‏كند كه شراب بخور، اين را چون در طبيعتشان مي‏بيند، وسوسه مي‏كند و آن را چون نمي‏بيند وسوسه نمي‏كند. حالا امري كه واضح شد، در آنجا شيطان زور نمي‏زند و وسوسه نمي‏كند. هيچ وسوسه نمي‏كند كه حالا ديگر برو درخت بپرست، مي‏بيند كه خوب مي‏فهمي كه اين درخت خدا نيست و مي‏داند كه تو مي‏فهمي كه آن كسيكه من به او التماس مي‏كنم چشمش بايد مرا ببيند گوشش بايد صداي مرا بشنود، اين درخت نه مرا مي‏بيند نه صداي مرا مي‏شنود، چه ضرورم كرده بروم پيش درخت التماس كنم؟ پس شيطان فهميده كه تو اين را فهميده‏اي. سعي بي‏حاصل نمي‏كند و هيچ سعي نمي‏كند كه بيا سنگ بپرست گاو بپرست چوب بپرست. مي‏داند مسلمان اين‏قدر شعور دارد كه اين گاو است هر چه به او حرف بزني نمي‏فهمد تو چه مي‏گويي چه جاي اينكه به داد تو برسد. به همين‏طورها فكر كنيد تا بياييد در ميان اناسي. مي‏بيني اناسي مي‏فهمند تو چه مي‏گويي، اما خودشان همه مثل تواَند گدايند محتاجند، بر فرض اينكه فهميد تو پول مي‏خواهي پولهاش را قايم مي‏كند كه به تو ندهد يا نمي‏خواهد بدهد نمي‏دهد. و اگر اينها را داشته باشيد از خيلي شركها و كفرها بيرون مي‏آييد ان‏شاءاللّه. مي‏فرمايند آن كساني را كه مي‏خوانيد از غير خدا صداي شما را نمي‏شنوند و لو سمعوا مااستجابوا لكم و اگر هم بشنوند جواب نمي‏دهند چرا كه خودشان مثل تو محتاجند نمي‏توانند بدهند يا بخيل است نمي‏خواهد بدهد. پس بايد رفت پيش كسيكه دارد و صدايت را هم مي‏شنود و اگر بخواهد بدهد هم مي‏تواند بدهد و هيچ هم از خزانه‏اش كم نمي‏شود.

حالا ديگر دقت كنيد ملتفت باشيد اين را كه دارا غير از نادار است. ماها همه ناداريم كل خلق نادارند. سلطان تضرع و زاري مي‏كند سلطنتش را از خدا مي‏خواهد. رعيت تضرع و زاري مي‏كند رفع فاقه و احتياجش را از خدا مي‏خواهد. پس ما طايفه گدائيم. حالا اين طايفه گداها يك كسي دارند كه غني و بي‏نياز است. و تعجب اينكه خداي غني،

«* دروس جلد 2 صفحه 210 *»

تفرعني هم ندارد. با وجودي كه غني است آن‏قدر رؤف و رحيم است كه خودش امر مي‏كند و سخت مي‏گيرد كه بيا تا بدهم، و حتي آنكه مي‏گويد اگر نيايي بگيري مي‏بندم مي‏زنم مؤاخذه مي‏كنم.

عبرت بگيريد كه انبيا و اوليا در عين كبريا بي‏تكبر آمده‏اند. و در عين بزرگي كوچك شده‏اند. و آن‏قدر بزرگند كه از شدت بزرگي است كه كوچك شده‏اند و تفرعن نمي‏كنند. پس آنهايي كه تفرعن مي‏كنند از عجزشان است از جهلشان است. اما خدا كسي است كه عاجز نيست خدا كسي است كه جاهل نيست. پس خطاب كه مي‏خواهي بكني، اگر مي‏بيني به آن كسيكه خطاب مي‏كني صدايت را نمي‏شنود او را مخاطب خود قرار مده. ديگر آن كسيكه خطاب به او مي‏كني فرق نمي‏كند كه سنگ باشد يا درخت باشد يا گاو باشد يا شمس باشد يا قمر باشد يا انسان باشد. همين كه صدايت را نمي‏شنود او را مخاطب خود قرار مده. حتي آنكه اگر نمي‏داني صدايت را مي‏شنود يا نه او را مخوان. تو كه نمي‏داني صدايت را مي‏شنود يا نه، چه ضرورت كرده آن را بخواني. پس برويد پيش آن خدايي كه دانا است به همه چيز و قادر است بر هر كاري كه بخواهد، و راه به سوي اين خدا اسماء و صفات او هستند.

باري، به دليل و برهان كه پيش رفتي شيطان دمش را مي‏گذارد روي دوشش مي‏رود پي كار خودش. پس به مشيت، خدا احداث كرده جميع آنچه هست، همان جوري كه شما به كار خود جميع كارهاي خود را مي‏كرديد. پس به كار كلي خود، كارهاي جزئي را مي‏كني. و كار كلي و جزئي از دست تو گرفته نشده و معزول از چيزي نشدي و مع‏ذلك ذات تو منزه و مبراست از كار كلي تو و از كار جزئي تو. و تويي وحدك لاشريك لك در جميع ظهورات خودت نه غير تو.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 2 صفحه 211 *»

درس هفدهم

 

«* دروس جلد 2 صفحه 212 *»

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اعجاز المعجز اما بديهي يعرف بمحض الاطلاع انه فوق طاقة جنس البشر كالصعود الي السماء مثلاً و الطيران و انطاق الحصي فانها تعرف بمحض الاطلاع ان جنس البشر يعجزون عن مثلها و اما يحتاج الي امتحان و تتبع حتي يعرف المطلع ان نفسه و امثاله لايقدرون عليه. فان اد‌ّاه نظره و امتحانه و تتبعه الي انه اتي به من غير معالجة ظاهرية يعرف بعد ذلك انه يعجز عنه البشر و ان وجده بمعالجة فانه يعسر حصول العلم منه بعجز البشر عنه فان للصنايع العلاجية درجات لاغاية لها و ان كانت يعسر الاطلاع علي حدها و القرآن من هذا القسم الاخير فانه من صناعة الكلام و يتدرج مراتبه بالتدرب و المجاهدة فلايمكن الاطلاع علي غايته التي ليس للبشر ان‏يتجاوزها و لذلك … تا آخر.

عرض مي‏كنم كه به طور ظاهر حكمت كه نظر مي‏كنيد دراين عالم، مي‏بينيد يك جسمي را كه هيچ محصور به حصارِ وقتي و مكاني نيست. پس آن جسم ساري و جاري در جميع اجسامي است كه در اوقات و مراتب و امكنه واقعند و اسم و حد خود را به همه داده به جهت اينكه همه به او بود شده‏اند و نسبتش به همه اينها مساوي است. و داخلٌ في الاجسام لاكدخول شي‏ء في شي‏ء و خارج عن الاجسام لاكخروج شي‏ء عن شي‏ء. حالا بر همين نسق يكدفعه نظر مي‏كنيد به تمام وجودات، كه نوعش هشت تا است. پس يك وجودي است يك مقيدي است ساري در مقيدات. و چون مقيد است اسم و حد

«* دروس جلد 2 صفحه 213 *»

خود را به همه داده و همه مقيدند. در اين دنيا مي‏بيني اين عصا جسم است، چوب هم جسم، عنصر هم جسم، آب هم جسم، خاك هم جسم است، لكن مي‏بيني به ترتيب است. به همين‏طور در وجود مقيد كه نظر كني اين وجود مقيد اسم و حد خود را به جميع مراتب مي‏دهد اگر چه آثار و آثار آثار و آثار آثار آثار باشند. همه، وجود مقيد و وجود جايز اسمشان است. و هيچ كدام هم ذات آن وجود مقيد نيستند. او در ذاتش منزه و مقدس و مبراست از جميع آنچه اينها دارند و لايجري عليه ما هو اجراه و لايعود فيه ما هو ابداه اين يك‏جور بياني است كه ظاهر حكمت است. و اين ظاهر را به طور سر و دست شكسته بعضي توي رفقا ياد گرفته‏اند. اما آني كه بو نكرده‏اند و پي به او نبرده‏اند اين است كه عرض مي‏كنم و توحيد اين است. باز از عالمِ شهاده برداريد و محكمش كنيد، آن وقت ببريدش تا مبدء. و اين نسبت نسبتي ديگر است و نوعش تكميل است لكن بيانش علي ماينبغي نشده. پس پاپي شويد و حقيقت يك چيزي را به‏دست بياوريد و همه جا جاريش كنيد.

پس در اين عالم هر چيزي كه موجود مي‏شود، حقيقت آن نيست مگر اقتران بعضي چيزها به بعض. وقتي اين اجزاء مقترنه جمع شدند بعضي با بعضي حقيقت چيزها پيدا مي‏شود. دقت كنيد ان‏شاءاللّه كه خيلي آسان است، لكن توي راهش افتادن و غفلت نكردن خيلي مشكل است. پس حقيقت سكنجبين اين است كه سركه داشته باشد و شيره داشته باشد. پس حقيقت سكنجبين نفس اختلاط سركه است با شيره نه چيزي ديگر. و نه سركه تنها سكنجبين است نه شيره تنها. بلكه حقيقت سكنجبين اجتماع اين اجزاء است با يكديگر. مسائل حكمت را هر وقت ديديد كه سرجاش بگذاري درست مي‏آيد آن وقت بدانيد درست فهميده‏ايد. بعينه مثل اين است كه حقيقت جمعيت و جماعت را بخواهيد پيدا كنيد اين است كه مردماني چند در مجلس نشسته باشند يكي يكيشان اسمش جماعت نيست لكن مقترن كه شدند اين نسبت اقتران اسمش جماعت است. متفرق كه شدند ديگر

«* دروس جلد 2 صفحه 214 *»

جماعت نيستند بعضِ جماعت هستند. بر همين نسق فكر كنيد كه خيلي واضح و ظاهر است به شرطي كه توي راهش بيفتيد آسان مي‏شود، و همه مسأله‏هاي خدا آسان است. اما تعجب از مردم كه راه آسان را نفهميده‏اند و در سنگ و كلوخها و شكوك و شبهات افتاده‏اند. پس همان‏جور كه حالت جماعت نيست مگر حالت اقتران اشخاص به يكديگر همين‏جور است حالت هر مركبي بدون تفاوت. پس فلان مقدار حرارت با فلان مقدار برودت با فلان مقدار يبوست با فلان مقدار رطوبت كه با هم اقتران كردند، گندم پيدا مي‏شود. و از هر يك از اين چهار كه به مقدار معيني ديگر با هم جمع شدند طلا پيدا شد درخت پيدا شد معنيش اين است كه قدري آب و قدري خاك و قدري باد و قدري آتش به اندازه خاصي جمع شده درخت انار شده. يكي ديگر جوري ديگر به اندازه ديگر جمع شده درخت چنار شده. پس حقيقت جميع اين اشياء نيست مگر مثل همين كه جمعي آمده‏اند در مجلسي نشسته‏اند، و اگر قطع نظر از جمعيت كني چيزي نيست. و حقيقت اشياء همه همين‏جور است. اين يك مقدمه بود كه عرض شد.

و يك مقدمه ديگري هست ملتفت باشيد آن هم خيلي آسان است. شما سعي در فهمش نكنيد، فهميدنش پاي من كه بفهميد، شما سعي كنيد يادتان نرود كه توي سنگ و كلوخها بيفتيد. و آن مقدمه ديگر اينكه همين كه دو شي‏ء مقترن به هم شدند و فعل و انفعال آمد اسم و حد مي‏آيد و شبيه به طول مي‏شود. پس اگر سركه و شيره داخل هم شد، سركه، شيره نيست و شيره هم سركه نيست. لكن وضع حالا اين است كه اگر سركه غالب شد خورده خورده اجزاي شيره از فعل سركه منفعل مي‏شود و سركه مي‏شود. و شيره يك ماده‏اي بود كه صورت شيريني پوشيده بود اسمش انگبين بود. و همان‏جور ماده‏اي صورت ترشي پوشيده بود اسمش سركه بود. و هر دو در ماده شريكند در صورت مختلفند. و هر كدام از اين دو صورت كه زورشان زياد شد آن ديگري را تمام مي‏كنند بيرون مي‏كنند. پس حالا كه سركه و شيره را قرين كردي و ماده هر دو، عنصر است، حالا كه قرين شدند

«* دروس جلد 2 صفحه 215 *»

و زور سركه زيادتر است، لامحاله شيره را مي‏زند بيرون مي‏كند و صورت سركه مي‏آورد. و اگر اين را ملتفت شديد خواهيد يافت معني اين را كه براي هر كسي ملكي است و شيطاني است. اگر ملك غالب شد شيطان را مي‏كشد. اگر شيطان غالب شد ملك را بيرون مي‏كند. پس وقتي صورت سركه غالب شد بر اين ماده، احاطه مي‏كند حموضت به شيره از جميع اطراف وجود او و مي‏گيرد مملكت ماده را به‏طوري كه اسمي از ماده باقي نمي‏گذارد و تمام اسمش مي‏شود سركه. ظاهرش سركه است باطنش سركه است ماده‏اش ماده سركه است صورتش صورت سركه است. چنان احاطه مي‏كند كه به غير از سركه هيچ چيز نيست. و به اصطلاح خدا و رسول و جميع اطبا و عقلا و عارفانِ به حقايق، اين سركه است با وجودي كه همين سركه را مي‏شود شراب كرد يا بي‏مزه و ضايع كرد. پس يك ماده‏اي در اين وسط هست كه صورت خَلّ اطراف آن ماده را در نزد نظر امكاني مي‏تواند بگيرد و صورت خمر اطراف وجود او را مي‏تواند بگيرد كه ظاهر و باطنش نجس باشد و صورت آب اطراف وجود او را مي‏تواند بگيرد. ملتفت باشيد كه اين‏جور صور را حكيم شرع مي‏گويد. پس ببينيد كه يك ماده هست كه مادة المواد است كه وقتي صورت سركه روي او نشست در ضمن سركه مستحيل مي‏شود به سركه و چنان اختيار خود را از دست مي‏دهد كه به كلي تابع مي‏شود. و مي‏بينيد كه اسم از چيزي بايد برد كه خارجيت داشته باشد، و در خارج روي اين ماده به جز حموضت و خواص خَلّي چيزي ديگر نيست. نه كار شيره مي‏كند نه كار آب نه كار خاك نه كار آسمان نه كار زمين. پس چه كار مي‏كند؟ آن كاري كه رويش نشسته كه كارهاي خلّي باشد.

پس اين ماده الآن مسخر است و تابع و مطيع، آن‏قدر كه اسمي از خودش باقي نمانده و مضمحل و متلاشي است. و اضمحلالش هم معنيش اين نيست كه نباشد. زيرا كه اگر آئينه ماده نباشد در زير صورت حموضت، آفتاب سركه نمي‏آيد توي اين دنيا و محال است كه بيايد. ديگر اين سر‌ّي است كه اگر دقت كنيد ياد مي‏گيريد. ياد گرفتنتان پاي من،

«* دروس جلد 2 صفحه 216 *»

اما حفظش پاي خودتان. و آن اين است كه اشياء بايد از خزائن عاليه نازل شوند، مع‏ذلك اگر قرآن از زبان پيغمبر بيرون نيامده بود، در هيچ مرتبه‏اي از مراتب و در هيچ عالمي از عوالم قرآن نبود. پس اين سر‌ّي است كه قوابل بايد باشند و ظهور فواعل بايد به اين قوابل باشد. يك‏جا را پابيفشاريد ماتري في خلق الرحمن من تفاوت. پس اگر آئينه‏اي نباشد زير آفتاب در روي زمين قرص زميني تو نداري. و تا آئينه مي‏گذاري قرص پيدا مي‏شود بعينه مثل آفتاب آسماني گرد و زرد و درخشان حتي او گرم مي‏كند اين هم گرم مي‏كند. بلكه آفتاب به تربيت عامه خود گرم مي‏كند اما ديگر بنا نيست بسوزاند. اگر همچو قرار داده بودند كه بسوزاند، زمين و اهل زميني باقي نمي‏ماند. اما حالا ببينيد عكس همين آفتاب در آئينه و شيشه و عينك كه مي‏افتد اگر آنها را در مقابل آهن بگيري و دوام پيدا كند آهن مي‏گدازد. در قو و چوب كه بسيار ديده‏ايد كه تا عينك را مقابل آفتاب گرفته‏اند از پشت عينك قو آتش گرفته. پس قوت اين مرآت زميني كأنه از قوت آفتاب بيشتر شده به شرطي كه غلو نكني. حالا اين نور و اين سوزش و اين قوت از خود عينك است؟ نه. بلكه هر چه دارد از آفتاب است. خود عينك سرد است اما چون مقابل شده با شمس آسماني و نورهايي كه بايد در سطح آئينه باشد در يك عدسه جمع شده قوت و اثرش بيشتر شده بعينه مثل اينكه خورده خورده‏هاي آتش را روي هم كه جمع كني زورشان زياد مي‏شود، خورده خورده‏هاي آتش كه متفرق است قوتي ندارد بلكه به واسطه تصرف هوا به كلي فاني مي‏شود و همين كه آنها را جمع كردي و روي هم ريختي قوت همه يك بر صد مي‏شود يك بر هزار مي‏شود. اين است كه انبيا و اوليا هي اصرار دارند كه با هم رفيق باشيد. و واللّه كار انبيا نيست مگر اينكه مي‏گويند بايد بالطبع جاري شد و از روي عادت و طبيعت ملك بايد جاري شد. آنها مطلعند بر حقايق اشياء و تأثير اشياء و مردم نمي‏دانند. يك خرمن آتش را خورد خورد و متفرق كني بپاشي در جايي البته بر هر خورده خورده‏اي هوايي كه آب دارد مسلط مي‏شود و جميع خورده خورده‏ها به آني خاموش

«* دروس جلد 2 صفحه 217 *»

خواهد شد. اين تأثير تفرقه است، بدانيد. همين خورده خورده‏ها را جمع كن، همين كه جمع كردي سبب دوامشان مي‏شود. چرا؟ سعي كن سر‌ّش به دست بيايد. سبب دوامش اين است كه آتش به حرارت و يبوست دوام دارد وقتي كه دو جزء را پهلوي هم گذاردي اگر قوت هر يكي دو مثقال است جمع كه شدند قوت هر يكي چهار مثقال مي‏شود، آن وقت باز آن چهار مثقال اين چهار مثقال را گرم مي‏كند واين چهار مثقال آن چهار مثقال را گرم مي‏كند چندين برابر قوتشان زيادتر مي‏شود. همين‏طور مثل دو آئينه كه چراغي در وسطشان باشد اين چراغ هم عكس مي‏اندازد در اين آئينه هم در آن آئينه. پس يك چراغ اين طرف پيدا مي‏شود يك چراغ آن طرف، يك چراغ هم چراغ خارجي. باز اينها هر يك عكس مي‏اندازد همين‏طور عكوس بي‏حساب پيدا مي‏شود و همه جا چنين است. پس وقتي كه همجنسها قريب به يكديگر شدند تقويت مي‏كنند يكديگر را، همين كه تقويت كردند واقعا اين بر قوت آن مي‏افزايد و آن بر قوت اين مي‏افزايد. و اين سر‌ّ در جمادات جاري است در نباتات جاري است در حيوانات جاري است. دو سگ با هم كه جمع شدند جرأتشان دريدنشان زيادتر مي‏شود. گوسفند يك جايي تنها باشد وحشت دارد. يك گوسفند ديگر كه پهلوش آمد نشاط پيدا مي‏كنند. انسان تنها در ميان بيابان بسا قوتش بيش از دزد است اما تا دزد را ديد دست و پاش سست مي‏شود دزد مي‏آيد لختش مي‏كند. اما اگر يك بچه همراهش باشد قوت مي‏گيرد و دعوا مي‏كند. به هر طور باشد به قوت يكديگر خود را حفظ مي‏كنند و دزد را مي‏زنند بيرون مي‏كنند. چرا كه قوه دافعه‏شان زياد مي‏شود.

پس ماده خودش نه قوت دارد نه ضعف. ضعف از ضد بايد بيايد روي ماده و قوت از مثل بايد بيايد روي ماده. و ماده خودش از حيث خودش نه شجاع است نه جبان. و البته پيش شجاعِ دلدار كه مي‏نشيني خورده خورده جرأتت زياد مي‏شود پيش آدم جبان مي‏نشيني ترس زياد مي‏شود. و اين سر‌ّ در همه جا جاري است. پيش اهل شك مي‏نشيني لامحاله شك برايت مي‏آيد پيش اهل يقين مي‏نشيني يقين برايت مي‏آيد. مي‏بيني هيچ شك

«* دروس جلد 2 صفحه 218 *»

نداري مي‏گويي چطور بوده كه ما پيشترها اين همه شك داشتيم. پيش اهل شك مي‏نشيني متحير مي‏شوي مي‏گويي ما چطور بود كه ساكن بوديم و خيال مي‏كرديم يقين داشتيم حالا ديديم يقين نبود پس اينها هيچ يقين نيست و همچنين پيش اهل مظنه مي‏نشيني مظنه‏اي مي‏شوي، پيش اهل فسق و فجور مي‏نشيني فاسق و فاجر مي‏شوي، پيش كفار مي‏نشيني كفر مي‏گويي، پيش زنها و اطفال مي‏نشيني حرفهاي زنانه مي‏زني و از چيتها و سرخ و زردها حرف مي‏زني، پيش جماد مي‏نشيني نوعا جماديت زياد مي‏شود، پيش حيوان بنشيني حيوانيت زياد مي‏شود، حتي آن كسانيكه خرك دارند بسيار مردمان مطيع و منقادي هستند، صفات خر به آنها تأثير كرده قاطردارها بي‏شعور هستند اما دندان مي‏گيرند لگد مي‏زنند مثل قاطر. شتردارها با سكينه و وقار و باركشند مثل شتر. پس هر كسي و هر كاري و هر چيزي تأثير مي‏كند در انسان، و انسان را خدا جوري خلق كرده كه چيزها در طبايع آنها زود تأثير مي‏كند به خلاف حيوانات كه خيلي كم متأثر مي‏شوند. مثلاً شتر و خر را جمع كني در يك جا مدتي، از ضعف اختيارشان در يكديگر كم تأثير مي‏كنند. خر مدتها بايد طول بكشد تا هموار هموار بتواند مثل شتر راه برود. شتر مدتها بايد طول بكشد تا مثل خر تند راه برود. اما انسان يك‏جور ماده‏اي دارد كه مقلد عجيب و غريبي است. يك جايي ساز مي‏زنند طبيعت انسان جوري است كه مي‏بيني همراه ساز مي‏خواهد حركت كند، اين اسمش مي‏شود رقص، و اين در طبيعت همه كس هست. اين است كه گفته‏اند گوش مده به ساز چرا كه طبيعت رقاص مي‏شود. هر كس هر جور حرف زد مي‏بيني طبيعت انسان مي‏خواهد آن‏جور حرف بزند. طبع انسان طبع رواني است يعني ماده‏اش ماده لطيفه‏اي است كه هر صورتي روش مي‏آري قبول مي‏كند، و به سهولت قبول مي‏كند، به سهولت هم ول مي‏كند. از اين جهت انسان به همه صورتي در مي‏آيد. و هنوز نديده‏ايد، خدا مي‏داند وقتي كه مي‏ميريد مي‏بينيد. حالا در حيوانات الاغ به صورت شير بشود طول مي‏كشد، و اين از انجماد ماده اوست. اما انسان به محضي كه همراه شتر شد طبيعت شتر

«* دروس جلد 2 صفحه 219 *»

پيدا مي‏كند، همراه الاغ شد طبيعت الاغ پيدا مي‏كند از بس ماده‏اش لطيفه است. پس انسان وقتي كه ماده‏اش سريع التشكل و سريع القبول باشد، در نزد هر خيالي به صورت آن خيال در مي‏آيد. و هول مطلع كه گفته‏اند همين است، حالا ميل مي‏كني كه مال مردم را جوري به دست بياورم كه كسي نفهمد؛ تا ميل كردي صورتت مي‏شود صورت موش. تا ميل مي‏كني كه بروم مال مردم را هر طور هست به دست بياورم اگر چه علانيه باشد في الفور صورتت صورت گرگ مي‏شود. پس هر حيواني به هر طبعي كه هست، به هر چيزي كه آن حيوان ميل دارد، وقتي كه انسان ميل كرد آن‏جور صفت را، به صورت آن حيوان مي‏شود. واهل كشف كه نگاه مي‏كنند مي‏بينند انسان را كه خيال دزدي كه كرد، به صورت موش شد. به همين‏جور مي‏بينند كه تا كسي لغير اللّه غضب كرد في الفور به صورت سگ شد. پس هول مطلع همين است كه سگهاي چند مثلاً به يكديگر حمله مي‏كنند و به هم چنگ مي‏زنند و جميع درد و المش به آن آدم مي‏رسد كه آن خيالات را كرده. به جهت آنكه همه آنها به آن آدم زنده‏اند و حياتشان به آن كسي است كه آن خيالات را كرده، و به صورتهاي مختلف هم حمله مي‏كنند. يك جايي مار است يك جايي عقرب يك جايي الاغ يك جايي قاطر يك جايي شتر يك جايي سگ، يك جايي چيزي كه تركيب شده از حيوانات مختلف، سرش مثل سگ است شكمش مثل گاو يك عضوش مثل مار يك عضوش مثل عقرب و هكذا. اين است كه خيلي از بزرگان كه قدر و منزلتشان را شما مي‏دانيد، وقت مردن وحشت مي‏كردند. ذر وقتي كه مرد ابوذر بر بالينش بود. گفت اي پسر اگر از هول مطلع نمي‏ترسيدم آرزو مي‏كردم كه كاش همراه تو مي‏بودم. مقصود اين است كه آنها هم مي‏ترسيدند. ان‏شاءاللّه ملتفت باشيد اينها قصه‏خواني نيست.

پس عرض مي‏كنم به همان دليلي كه آتش پيشت كه مي‏گذاري گرم مي‏شوي و گرمي از خودت بيرون مي‏آيد وقتي هم كه مي‏روي در سايه، سايه در بدنت فرو نمي‏رود بلكه برودت از كمون خودت بيرون مي‏آيد. و هكذا از اين قبيل آنچه به شخص مي‏رسد

«* دروس جلد 2 صفحه 220 *»

از خودش بيرون مي‏آيد تحويل خودش مي‏شود. اينها را داشته باشيد كه واللّه علم طبيعي است كه با همه جا درست مي‏آيد. پس به طور تكميل فكر كنيد كه هر چه را به هر كس مي‏دهند از خزانه خودش بيرون مي‏كنند تحويل خودش مي‏كنند و ممكن نيست در ملك خدا چيزي را از جايي ديگر بردارند و به جاي ديگر بگذارند. حتي اينكه اگر چيزي را از جايي برداري و در دست بگذاري و دست لامسه نداشته باشد چيزي به دست نرسيده و اگر حلوا را به دست بگذاري دست شيرين نمي‏شود، پس به دست شيريني نرسيده. بلي اگر لامسه دارد خفت و ثقل حلوا را ادراك مي‏كند و به آن مي‏رسد. و هكذا اگر ذائقه باشد و حلوا روي زبانش بگذاري حلوا خورده و الا فلا. و اگر چشمي داشته باشد و ضيائي و رنگي پيشش بگذاري او را در عالم رنگ برده‏اي و الا صدهزار رنگ پيش كور مادرزاد بگذار، چه مصرف؟ او را در عالم رنگ نبرده‏اي.

پس شما دقت كنيد كه اين علم طبيعي را به دست بياوريد، كه خدا مي‏داند علم حقايق نيست مگر حقيقت طبايع را به دست آوردن. پس ان‏شاءاللّه ملتفت اصل مطلب باشيد كه هر صورتي كه احاطه كرد بر ماده‏اي ظاهر و باطن آن ماده را مي‏گيرد و مالك مملكت اين ماده آن صورت مي‏شود. ديگر اسم ماده برده نمي‏شود و نمي‏گويند كه ماده‏اي سركه شد، بلكه اسم اسم سركه است. پس ماده اين سركه سركه است صورتش هم سركه است، ظاهر سطحش سركه است در اعماقش هم سركه است. پس ببينيد كه اسم خود ماده از ميان مي‏رود. و اينها را عمدا عرض مي‏كنم براي سلوكتان و دعاهاتان خيلي به كار مي‏آيد. پس ماده اگر صورت بالفعلي روش ننشيند آن قدر عاجز و نادار است كه هيچ چيز ندارد و هيچ تصرف نمي‏تواند بكند. لكن بعد از آني كه فهميد صورتي رويش نشست آن وقت زنده مي‏شود به اين صورت، واقعا بي‏اغراق اين صورت حياتي مي‏شود در بدن آن ماده و به اين حيات ادراكي پيدا مي‏كند. و آن وقت به واسطه اين حيات مي‏فهمد كه عاجز است و هيچ چيز از خود ندارد و هر چه دارد مال غير است و غيري است كاركن در

«* دروس جلد 2 صفحه 221 *»

وجود او. آن وقت زبان در مي‏آورد و مي‏گويد اياك نعبد و اياك نستعين تو را مي‏پرستم تو را مي‏خوانم از تو استعانت مي‏جويم، اگر تو نباشي من نيستم و چون تو هستي من مي‏گويم خودم، و اگر تو نباشي من خودم را هم نمي‏توانم بگويم خودم.

ديگر فكر كنيد در شرع عام كه شرع خاص توي آن افتاده. پس ماده متحصن مي‏شود به حصن صورت و اين صورت بالا و پايين و ظاهر و باطن اين ماده را مي‏گيرد تحصنت بحصن اللّه القوي الشامل، اعتصمت بنور وجه اللّه القديم الكامل معني اعتصام به خدا اين است كه حفظ خدا را و حول و قوه و قدرت خدا را ببيني دورت را گرفته از ظاهر و باطن، و حول و قوه‏اي براي خودت به هيچ وجه من الوجوه نيست. تا خيال مي‏كني كه خودم داخل آدمي هستم ولت مي‏كنند. تا بخواهي عجبي بكني ادعائي بكني، دروغ ادعا كرده‏اي. دروغ كه ادعا كردي ولت مي‏كنند. اما همين كه به آن حبل اللّه مي‏چسبي و معتصم به او مي‏شوي، او خيلي محكم است و زور دارد تو را نگاه مي‏دارد.

گاهي آقاي مرحوم مي‏فرمودند كه يك كسي فخر مي‏كرد كه من آن كسي هستم كه آقا محمدخان شيشه([3]) را گرفت. تو هم وقتي كه به خدا چسبيدي مي‏گويي من آن كسي

«* دروس جلد 2 صفحه 222 *»

هستم كه خداي من قادر است من آن كسي هستم كه خداي من عالم است من آن كسي هستم كه خداي من رؤف و رحيم است. اما من خودم چه چيزم؟ هيچ. يك‏خورده بخواهي چيزي باشي بدان كه مايه و پايه‏اي نداري. حتي اين گفتن و وجدان را از او بايد قرض بكني. پس اگر چه تكميل است، لكن شبيه به تأثير است و امرش شبيه به تأثير مي‏آيد. ببين وقتي كه صورت حموضت مي‏نشيند روي ماده، جايي نيست در اين ماده كه حامض نباشد. حالا تو اگر مي‏خواهي مطلب من يادت نرود كه اين تكميل است، فكر كن ببين همين كه حموضت از اين ماده برداشته شد، ديگر اين ماده حامض نيست. پس صورت وقتي كه مي‏نشيند روي ماده در آسمانش در زمينش در همه جايش اسم اسم صورت است رسم رسم صورت است ادعاي مالكيت ديگر با اوست ماده چه چيز است؟ هيچ. چه اثر از ماده است؟ هيچ، پس ماده هيچ كاره است. چيزي كه هست اگر ماده نبود اين آثار نبودند، اثرش اينكه حبس مي‏كند آثار جايي را و جمع مي‏كند آثار جايي را در خود به طوري كه بسا به تربيت عامه آن تأثيرات نشود و به تربيت خاصه و به آن عينك بسا به آن واحد آهن را بگدازي. پس مي‏شود آئينه‏اي ساخت و مقابل آفتاب گذارد به طور و طرز خاصي به اندازه معيني كه همان ساعت از نور او درختي ساخته بشود و ميوه بدهد. و واللّه انبيا: همين‏جورها كردند. همين‏جور تأثيرات را مي‏دانستند، و همين‏جور روح در بدن آنها نشسته بود. همين‏طور كه قصد مي‏كردند خيال مي‏كردند نخلي سبز شود همراه خيال آنها سبز مي‏شد. حالا اگر آن را نفهميم اين قدرش را مي‏دانيم كه مي‏شود. چرا كه نفس نفس مستنبطي است. وقتي كه ديد مي‏شود آئينه بگذاري مقابل آفتاب كه احراقش يك بر صد بشود، و حال آنكه از خودش لايملك لنفسه نفعا و لاضرا و لاموتا و لاحيوة و لانشورا و احراق همه‏اش از شمس است و مال اوست، اما مال اويي كه بي اينجا اين كار را نمي‏كند و اين كار را شمس در آئينه مي‏كند. مي‏بيني كه در آئينه عينك احراق شمس زياد مي‏شود نورش زياد مي‏شود به طوري كه نور آن عدسه عينك با نور آفتاب

«* دروس جلد 2 صفحه 223 *»

مثل سايه و آفتاب است و نور آن عدسه آن‏قدر نوراني است كه چشم را مي‏زند و همچنين است امر در ساير تربيتها. مي‏شود عناصر را به اندازه خاصي بداري در برابر آفتاب و تدبيري بكني كه انبات نبات بكند هزار مرتبه زودتر از آفتاب. چرا كه آفتاب جمع كرده كمالات عامه را و اين عنصري كه تدبير مي‏كني جمع مي‏كند كمالات خاصه به همان كار مخصوص را و ساير كمالات غريبه را زده بيرون كرده و جمع كرده انوار مخصوصه را در خودش و حالا كه جمع است، جمعيت خيلي كارها مي‏كند به همان جورها كه مكررها عرض كرده‏ام و اينها مقدمه است براي اصل مطلب.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 2 صفحه 224 *»

درس هيجدهم

 

«* دروس جلد 2 صفحه 225 *»

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه:  و اعجاز المعجز اما بديهي يعرف بمحض الاطلاع انه فوق طاقة جنس البشر كالصعود الي السماء مثلاً و الطيران و انطاق الحصي فانها تعرف بمحض الاطلاع ان جنس البشر يعجزون عن مثلها و اما يحتاج الي امتحان و تتبع حتي يعرف المطلع ان نفسه و امثاله لايقدرون عليه. فان اد‌ّاه نظره و امتحانه و تتبعه الي انه اتي به من غير معالجة ظاهرية يعرف بعد ذلك انه يعجز عنه البشر و ان وجده بمعالجة فانه يعسر حصول العلم منه بعجز البشر عنه فان للصنايع العلاجية درجات لاغاية لها و ان كانت يعسر الاطلاع علي حدها و القرآن من هذا القسم الاخير فانه من صناعة الكلام و يتدرج مراتبه بالتدرب و المجاهدة فلايمكن الاطلاع علي غايته التي ليس للبشر ان‏يتجاوزها و لذلك … تا آخر.

حالا ديگر در اين‏جور بيانات از اطلاق و تقييد و آن‏جور نظرها چشم بپوشيد. آن اطلاق و تقييد عالمي بود براي خودش گذشت، و نظري بود كه انسان نظر مي‏كند چيز وسيعي مي‏بيند، شاملي است و مشمولي زيرپاش است، و واقعش اين است كه سرابي است و چيزي توش نيست. و خيلي از مردم خيال مي‏كنند كه همين كه اطلاق و تقييدي فهميدند سر‌ّي فهميده‏اند، و شما بدانيد كه اينها هيچ توش نيست. دقت كنيد كه اينها در ذهنتان بنشيند تا آن جايي كه بايد رفت برويد ان‏شاءاللّه. ببينيد چه اسمي از خدا ببري يا نبري كه مطلق مطلق است، مقيد مقيد. چه خداپرست باشي چه دهري باشي چه به هر

«* دروس جلد 2 صفحه 226 *»

طريقه‏اي باشي كه مطلق و مقيد را قبول داري. با دهري حرف بزني كه نوع چطور است فرد چطور است و نسبت ميان نوع و فرد و جنس و نوع چطور است، همه اينها را مي‏فهمد و دخلي به خدا ندارد. هر عامي داراي خاص هست و هر خاصي داراي عام نيست، اينها را همه كس مي‏فهمد و راه مي‏برد. همين قواعد منطقي را ملاها از كارهاي مردم ياد گرفته‏اند از طور فهم مردم از طور شعور مردم برداشته‏اند و اسمي برايش گذارده‏اند. يك چيزي از كارهاي مردم را برداشته‏اند اسمش صغري شده يكي ديگر اسمش كبري شده. مردكه عامي بايد برود درس بخواند كه كبري چيست صغري چيست نتيجه كدام است. حالا مي‏گويند هر عامي داراي خاص هست اما خاص داراي عام نيست. مثل آنكه حيات عام، دخلي به زيد و عمرو و بكر ندارد و شامل همه هست اما حيات زيد خاص است و دخلي به باقي ندارد. اينها را اصطلاح كرده‏اند به عام و خاص و عامي بيچاره بايد درس بخواند تا بفهمد. وقتي كه فهميد مي‏بيند همان حرفهاي متعارفي بود.

باري، مقصودم اين است كه بعد از دقت‏كردن و درست‏كردن و فهميدن هيچ توش نيست، اما آن راهي كه مي‏خواهي سير كني سلوك كني و طالب دين و مذهبي و چيزي توش هست اين است كه فكر كني كه اگر ماده‏اي كه هست يك چيز خارجي نباشد كه صورت را از كمون آن ماده بيرون آورد خود اين ماده نمي‏تواند خودش صورت از خودش بيرون آورد، و توحيد را از اين راه بايد فهميد نه از راهي ديگر. سنگ خودش نه حركت از خودش مي‏تواند بيرون بياورد نه سكونش را، و تعجب اين است كه سكون را خيليها حتي ملاها همچو خيال مي‏كنند كه كسي نبايد بيرون بياورد و اشتباه است.

باري، اثري كه بايد از شي‏ء، صادر باشد بايد شي‏ء البته صاحب فعليتي باشد تا آن اثر از آن شي‏ء صادر شود، و ماده كه داراي فعليتي نيست و خودش فاقد است نمي‏تواند اثري از خود صادر كند؛ و بعد از آني‏كه حركت در سنگ پيدا شد ظاهر و باطنش حركت مي‏كند. صورت حموضت وقتي كه مي‏نشيند روي ماده جسماني آب انگور، ظاهر و

«* دروس جلد 2 صفحه 227 *»

باطنش را ترش مي‏كند به طوري كه در جميع خم سركه نمانده يك ذره‏اي كه اسم الخَلّ بر او صادق نباشد. چرا كه مكمل اسم مي‏دهد و آن اسمي كه مكمل مي‏دهد همه چيز توش هست. اسم دادن مؤثر كه چيزي توش نيست. دقت كنيد و فكر كنيد كه جميع كمالات در اين است كه اسم تكميلي بيايد روي جايي بنشيند. ماده بخار را مي‏گيري يك كاري بر سرش مي‏آري به صورتي در مي‏آيد كه آن صورت احاطه مي‏كند بر آن بخار، جمادي پيدا مي‏شود قلعي مثلاً پيدا مي‏شود. و هكذا مقداري از كمّيت و مقداري از كيفيت كه پيدا شد روي بخار نشست مثلاً سرب مي‏شود، آن وقت اسم خود را مي‏دهد به آن بخار. ديگر اسمش بخار نيست سرب است قلع است. حموضت وقتي كه روي آب انگور نشست ديگر جميع خم ما از ذراتش تا تمامش خَلّ است، ديگر بگويي يك‏خورده‏اش آب انگور است دروغ است. حالا ديگر همه‏اش خلّ است. حالا همين‏طور تا بخار و دخان بود اسمش بخار و دخان بود اما وقتي كه صورتي به كمّيت و كيفيت معيني آمد احاطه به بخار و دخان كرد ديگر اسم بخار و دخان را گرفت و اسم خود را به آنها مي‏دهد. و واقعاً حالا قلع است و اسم او قلع است. يك‏خورده سخت‏ترش مي‏كني سرب مي‏شود اسم قلعي مي‏رود اسم سرب مي‏آيد. يك خورده سخت‏ترش مي‏كني نقره مي‏شود اسم نقره مي‏آيد. سخت‏ترش كردي و رنگش را گردانيدي اسم نقره هم مي‏رود اسم طلا مي‏آيد. طلا كه اين همه عزيز است به جهت اين است كه كمّيت و كيفيت خاصه‏اي آمده روي اين نشسته و حالا ديگر طلا است. حالا ديگر اگر كسي بگويد ماده اين نقره است مردم به او مي‏خندند. و اين نوع اسم‏دادن را مشايخ نفرموده‏اند يعني نخواسته‏اند بيان كنند مگر در بعضي جاها. يكپاره الفاظي اشاره در آنها گذارده‏اند، براي اين مطلب مي‏فرمايند اگر ماده به صورت طيب بيرون آمد آن وقت ديگر ماده طيب است صورتش هم طيب است. اگر ماده به صورت ملح در آمد طيب و طاهر است و شفا است از هفتاد درد و انبيا آن را مي‏خورند. و همين نمك را سگ مي‏خورد مي‏رود جزء بدن سگ مي‏شود ديگر صورت نمكي آن

«* دروس جلد 2 صفحه 228 *»

مي‏رود و صورت كلبي مي‏آيد روي آن. طيبش فرار مي‏كند، ملائكه فرار مي‏كنند. اين همان است كه پاك بود و شفا بود حالا آمده جزء بدن سگ شده خبيث شده و آن اسم نمك و طيب رفته حالا كلب است و بمادته و صورته نجس است. ديگر نه اين است كه صورت تنهاش نجس باشد و ماده‏اش طيب، بلكه هر دو نجس است. پس ببينيد كمالي اگر هست ـ و هست ـ همه در اكتساب صور است. و وقتي كه صورتي آمد روي ماده‏اي نشست آن صورت از يمين و از يسار و از امام و از وراء و از اعلي و اسفل، از جميع جهات احاطه مي‏كند به اطراف آن ماده و دور آن ماده را مي‏گيرد و حصن حصيني است براي آن ماده كه از جميع حصنها محكمتر است. حالا ديگر حافظ آن ماده اين صورت است. و صورت رقيقه كه آمد ماده اسمش رقيق مي‏شود صورت كثيفه اگر آمد ماده اسمش كثيف مي‏شود. صورت حرارت اگر آمد اسمش حار مي‏شود صورت برودت اگر آمد اسمش بارد مي‏شود. پس صوري كه مي‏آيند حافظند مواد را و معطي اسم و حد خودند به مواد و مواد لباسهاي پيش را مي‏اندازند و اين لباس را مي‏پوشند و مسمي مي‏شوند به اسم صورتِ بالفعل خاص. ديگر اگر اين صورت خوب است خوب اسمش مي‏شود اگر بد است بد اسمش مي‏شود. ديگر خيلي از مردم يعني خيلي از همينها كه نزديك به كارند خيال مي‏كنند كه فعليات در كمون ماده پهلوي هم خوابيده‏اند و بايد هي بيدارشان كرد و بيرون آورد. ديگر ريششان را بگيري كه اين حرف يعني چه آيا همه فعليات كوچك كوچك پهلوي هم خوابيده‏اند يا بر نحو استجنان است مثل استجنان شجره در حبه؟ و همه ميوه‏ها همه برگها از همه سالها همه توي اين هسته زردآلو هست؟ چنانكه گفته‏اند، همين كه پاافشردي مي‏بيني جواب ندارند.

پس انسان يك‏خورده اگر فكر كند مي‏بيند كه اين‏جورها كه خيال كرده‏اند نيست، اگر چه حكما همين‏طورها مثلش را مي‏زنند. لكن آن به جهت اين است كه بعضي مثلها مسلّمي مردم بوده و آنها را مي‏فهميده‏اند، و حكما خواستند مطلبي را بگويند كه مردم

«* دروس جلد 2 صفحه 229 *»

چيزي بفهمند به اين مسلّمي مثل زده‏اند تا يك چيزي بفهمند. پس فكر كنيد كه در ماده هيچ صورتهاي ريز ريز كوچك پهلوي هم نخوابيده كه مكمل بيايد آنها را بيرون آورد. و بدانيد كه از نيستي صرف هم معقول نيست وجودي هست بشود، و اين يكي از كليات حكمت است. ظاهرش كه مسلم است كه از نيستي صرف صرف معقول نيست هستي به عمل بيايد. حالا ببينيم كه اين صور اين زردي اين قرمزي اين طعم اين بوها در اين ماده هست يا نيست؟ اگر نيست چه چيز را استخراج كنيم؟ پس هر چه فكر كرديم ديديم كه در ماده، صور نيستند و از نيست هم كه نمي‏شود صورتي بيرون آورد. پس عالم فعلياتي هست غير از عالم قوه، و اين كليه‏اي است به دستش بياوريد. و بسيار بسياري از حكما و هي بايد شمرد بسيار بسيار، مگر اهل حق را كه بايد استثنا كرد، ديگر بسيار بسياري از آن حكما اين صور را اعراض و بي‏اصل مي‏دانند و ماده را اصل مي‏گيرند، به غير از مشايخ خودمان آن هم نه در همه عباراتشان لكن جسته جسته در عباراتشان هست، عرض كه مي‏كنم يادتان مي‏آيد.

مي‏فرمايند عالي وقتي كه در داني ظاهر شد به صفتيت ظاهر مي‏شود، پس عقل وقتي كه ظاهر شد در انسان، انسان عاقل مي‏شود. پس عقل وقتي كه آمد در جسم و اينجا نشست به عرضيت و به فرعيت بروز مي‏كند و اگر درست فكر كني وقتي كه عقل بر مي‏گردد به عالم خودش آيا آنجا هم عرض است يا جوهر؟ در خيلي از كلمات مشايخ هست كه وقتي كه برمي‏گردد، جوهر مي‏شود اينجا كه آمد غريب است. غريب در جايي كه محل غربت است اگر رفت چون غريب است مي‏خواهي بگويي عرض بگو، لكن وقتي كه برگشت به ولايت خودش آنجا جوهر و اصل است. حالا اگر انسان مبتلا شد ميان جمعي كه اين را نمي‏فهمند و بايد حرف هم بزند البته مدارا مي‏كند و به‏طوري كه بفهمند حرف مي‏زند.

باري، پس وقتي كه دقت مي‏كنيد مي‏بينيد كه قوابل قابلند كه به صورتي بيرونشان

«* دروس جلد 2 صفحه 230 *»

بياري، و اين صور در خود قوابل نيست نه به طور استجنان نه به طور امكاني كه تا حال خيال مي‏كردي. بلكه فعليات در عالم خودشان موجودند و در عالم مواد نيستند. حالا بايد تدبيري كرد و فعليتي بر روي ماده‏اي پوشانيد، و آن تدبير اين است كه مكمل، ادني را ببرد بالا يا عالم اعلي را بياورد پايين. لكن اگر شخصي مسلط بر اعلي و ادني باشد يك قدري اين را مي‏برد بالا يك قدري از اعلي مي‏آورد پايين. و اگر شخصي مسلط نباشد و از عالم اسفل باشد اين‏جور اشخاص يك‏خورده مشاقي مي‏توانند بكنند. و كسيكه جامع اعلي و ادني نيست اگر بخواهد كاري بكند كارش به تجربه است و هيچ كارش اول وهله به طور بتّ و جزم نيست. كاري مي‏كند اگر شد مشقي است و چيزي به دستش آمده و اگر نشد كاري ديگر مي‏كند و اگر بشود هم بسا راهش را نداند كه چطور شد كه شد.

خلاصه منظور اين است كه فكر كنيد كه جميع صوري كه كليةً عارض مي‏شوند بر روي اجسام يا هر جا و باز گم مي‏شوند و برداشته مي‏شوند و ممايجب علي المواد نيستند و اين مواد به آن صور متصور مي‏شوند، تمام اين صور را اگر حركت هم اسم بگذاري اصطلاح خيلي درستي است. پس متحركات كه قبول حركت كرده‏اند آيا حركتي كه نيست قبول كرده‏اند؟ اين كه معقول نيست در خودشان هم كه حركتي نيست پس حركت در خارج است. دقت كنيد هر صورتي كه واجب نيست روي ماده باشد مثل اطراف ثلثه كه واجب است روي جسم باشد. ديگر هر صورتي كه غير اين‏جور است جميعش حركات است. پس جميع صور را اگر فكر كنيد بدون تقليد مي‏دانيد كه حركاتند و متحركات به حركت متحرك شده‏اند. اگر حركات نيست باشند اين كه هست چطور جنبيده؟ به همين‏طور زنده‏ها به حيات زنده‏اند. حالا آيا زندگي زنده نيست بلكه زندگي آن‏قدر زنده است كه مرده‏ها را زنده مي‏كند. لكن حكمائي كه غافلند اين حيات را امر عرضي خيالش مي‏كنند.

شما دقت كنيد و به طور كلي بدانيد كه جميع مصادر قوتشان از فواعل بيشتر است،

«* دروس جلد 2 صفحه 231 *»

و معاني مصدريه قوتشان هم از فاعل بيشتر است هم از مفعول. پس حمرت از احمر احمرتر است و بياض از ابيض سفيدتر است. آن‏قدر بياض سفيد بوده كه وقتي روي چيزي نشسته آن چيز را سفيد كرده. حرارت گرمتر است از هر حاري. از اين است كه وقتي كه نشست روي آهني آهن را گرم مي‏كند. پس مصادر احاطه دارند هم به فاعل هم به مفعول. اين است كه مصدر هم بمعني فاعل در آمده هم به معني مفعول. خلاصه مبادي حالتشان اين است هر رطبي به رطوبت رطب است و خود رطوبت آن قدر تر است كه چيزهاي خشك را تر مي‏كند. حالا كسي بگويد رطوبت عرَض است و تر نيست معني ندارد. رطوبت آن‏قدر تر است كه مقدار برنمي‏دارد. حرارت آن‏قدر حرارت دارد كه جميع چيزهاي سردي كه قرين به او شدند آنها را حار مي‏كند و خودش نفس حرارت است. از اين است كه اندازه برنمي‏دارد حرارتش. پس هر چيزي به چربي چرب است خود چربي آن‏قدر چرب است كه هر چيزي كه به او قرين شد چرب مي‏شود و هكذا.

پس اين فعليات و اين مبادي خودشان عالمي دارند. رطوبت عالمي دارد غير از عالم جسم و هر جا نشست همان جا را تر مي‏كند، از آنجا كه برخاست خشك مي‏شود آنجا. حيات عالمي دارد براي خودش وقتي كه آمد در جايي نشست آنجا زنده مي‏شود، وقتي كه برخاست آنجا مي‏ميرد. و به همين‏جور است قوه نباتي مي‏آيد تعلق مي‏گيرد به جايي آن چيز ريشه مي‏گذارد و شاخ و برگ مي‏كند و رنگ و بو و طعمي پيدا مي‏كند وقتي كه تعلق خود را برداشت اينها هم از آنجا فرار مي‏كنند رنگش بويش طعمش همه فرار مي‏كنند مي‏روند باقي مي‏ماند همان جماد به همان طول و عرض و عمق خودش.

پس اين قاعده را به دست بياوريد كه هر چيزي كه ممايجب علي الماده نيست آن چيز از عالمي ديگر است و مي‏آيد روي اين ماده مي‏نشيند و تصرف در اين ماده مي‏كند به طوري كه اسم اين ماده را تغيير مي‏دهد. وقتي كه رفت آن اسم هم مي‏رود. هر جا آسانتر است فكر كنيد، مثلاً در جسم آسانتر است دقت كن مسأله را درست كن محكم كن آن

«* دروس جلد 2 صفحه 232 *»

وقت مسأله را ببر در عالم مثال. آنجا هم همين‏طور است آنچه مايجب ماده مثالي نيست از عالمي ديگر آمده روي ماده مثالي نشسته، و همين كه آمد روي ماده نشست اسم ماده را تغيير مي‏دهد، همين كه برخاست آن اسم و خواص آن هم مي‏رود. همين‏طور ببر در عالم طبيعت آنجا هم همين‏طور جاريش كن. قاعده كه به دستت آمد برو بالا ببر مسأله را در عالم نفوس آنجا هم همين‏طور جاريش كن. ببر در عالم عقل آنجا هم همين‏طور جاريش كن ماتري في خلق الرحمن من تفاوت.

پس عجالةً فتواش را عرض كنم، تمام فعليات مال مشيت خداست اما نه آن مشيتي كه پيشتر شنيده بودي بلكه يك مشيتي است شرعيه كه دخلي به آن ماده‏الموادي كه امكان جميع اشياء است ندارد. و اين مشيت شرعيه صاحب كمالات و مبدء جميع فيوضات است، و كمالات اين مشيت آن‏قدر است كه اگر بخواهي حد و حصري داشته باشد حد و حصر ندارد و اين مشيت شرعيه مال شارع است. و اين حرف هم در ميان علما افتاده كه آيا شارع پيغمبر است يا خدا؟ بخواهي بگويي شارع ظاهرا پيغمبر است درست است به جهت آنكه شرع را او آورده. بخواهي دقت كني بگو اين پيغمبر را كي فرستاده؟ خدا. پس خدا شارع است، هر دو درست است. پس اين مشيت شرعيه فعليتي دارد كه جميع صور و جميع اقسام و انواع حركات جسمانيه و مثاليه و نفسانيه و عقلانيه حتي فؤاديه در او جمع است و همه را بالفعل و موجود دارد و بالنسبه بمادون خود بي‏نهايت مي‏شود و بالنسبه به خودش بي‏نهايت نيست. و اين لفظ را كه گفتم كاري دستش دارم. مثل اين است كه آفتاب خودش از براي خودش شي‏ء مشخص معيني است اما اين آفتاب چند عكس در چند آئينه مي‏تواند بيندازد؟ هر چه آئينه بگذاري او مي‏تواند عكس بيندازد، هي آئينه بگذار هي عكس مي‏افتد. پس آفتاب نسبت به مادون خود كمال بالفعل الي غير النهايه دارد، در كوچكي و بزرگي قرص فكر كنيد. آني كه آنجا است به هر نسقي كه هست هست، در اينجا مي‏خواهي قرص خيلي بزرگ شود شيشه‏اش را كاس كن. اگر به قدر

«* دروس جلد 2 صفحه 233 *»

تمام صفحه روي زمين آئينه‏اي خيال كني كه يك‏خورده كاس باشد و بگيري برابر آفتاب تمامش مي‏شود يك قرص آفتاب، و بسا آن وقت عالم را آتش بزند. نمونه‏اش را در اين عينكها ببين. بسا عينك را جوري درست كنند كه برابر آفتاب بگيري و آهن را پشت عينك بگذاري آهن را بگدازد. و اگر بخواهي كوچكش كني باز ببين مي‏شود. بلكه مي‏شود عينك را آن‏قدر كوچك بسازي و محدبش كني كه عكس آفتاب به قدر سر سوزني بيفتد. پس مي‏شود به تدبير عكس آفتاب را به قدر نصف كره زمين كرد و مي‏شود به قدر سر سوزني كرد و مي‏شود زردش كرد و مي‏شود رنگ ديگرش كرد.

پس ملتفت باشيد كه مبادي در پيش خودشان يكند، اما نسبتش به مادون كه بدهي چقدر مي‏تواند كار بكند؟ قدر ندارد. يك جورش اين است كه امروز كرده فردا هم كاري ديگر مي‏كند. كل يوم هو في شأن خود انيّات يك است «لاتغيّر عن كيانها» هيچ زياد و كم نمي‏شود اما «كل يوم في هذا العالم في شأن» يك روز مي‏بيني گرم است يك روز سرد است و هكذا همين‏جور است اوضاع غيب و شهاده. غيب وقتي كه نورش مي‏آيد در عالم شهاده اگر اينجا جسمي است بزرگ آن بزرگ مي‏آيد، اگر كوچك است كوچك. مي‏گويم اگر جسمي است بزرگ مقصودم محاذات و مواجهه است و هر قدر محاذات و مواجهه پيدا كرد همان قدر زنده مي‏شود. بسا سرش زنده مي‏شود بسا دلش زنده مي‏شود بسا عضوي ديگرش زنده مي‏شود. پس فعليت را از دست ندهيد و بدانيد كه صاحبان فعليت به فعليت فواعل شده‏اند و خود فعليت اگر نيست باشد اين فاعلها چطور فواعل شده‏اند، از تصدق سر او اينها قوابلند و به جز قبول كاري از ايشان برنمي‏آيد. پس فعل هر جا سر در مي‏آرد به كوچكي و بزرگي مرايا سر بيرون مي‏آورد. در عالم جسم كه سر بيرون مي‏آورد رنگي شكلي بويي طعمي طولي عرضي عمقي سر بيرون مي‏آورد. و غيب ظاهر در عالم شهاده واللّه همينهاست كه مي‏بيني و همين جوري است كه مي‏بيني و در اين عالم جولان مي‏زند. مي‏فرمايند ان اللّه سبحانه تجلي في كلامه لعباده و لكن الناس لايبصرون

«* دروس جلد 2 صفحه 234 *»

 واللّه همين خطوطي كه مي‏بيني نوشته شده و ريخته شده همين كلمات قول اللّه است. و قول اللّه كه مي‏گويم از شما مي‏ترسم، بلكه تجلي كرده خدا در همه اين جاها و تجلي خداست كه مي‏بيني و پا روش مي‏گذاري و اعراض مي‏كني، حالا اينجا كارت ندارند ولي جايي هست كه كارت دارند و مؤاخذه خواهند كرد، اگر چه اينجا هم اگر پابگذاري ريشه آدم را در مي‏آورند. ولي يك جايي هست كه خدا مي‏گويد تو روي من راه رفتي من آنجا نشسته بودم بي‏اعتنائي به من كردي. من در قرآن ظاهر بودم و همان‏جا نشسته بودم مرا حرمت نكردي.

پس دقت كنيد كه غيب ظاهر در عالم شهاده همين چيزهايي است كه اول در عالم شهاده نيست بعد مي‏آيد روي شهاده مي‏نشيند. حالا وقتي كه آمد مي‏خواهي بگويي او ديده مي‏شود بگو ديده مي‏شود. مي‏فرمايند در حديث خيلي مفصلي كه مي‏خواهي بگويي خدا را مي‏شود ديد بگو مي‏شود ديد. و اين حرف معنيش اين است كه وجه خدا را مي‏شود ديد، و وجوه خدا انبيا هستند. پس كلام خدا را واللّه مي‏توان شنيد قول رسول خدا قول خداست، و خدا را مي‏توان ديد رسول را كه ديدي خدا را ديده‏اي من رآني فقد رأي الحق با خدا مي‏توان دست به دست داد و مصافحه كرد ان‌ّ الذين يبايعونك انما يبايعون اللّه واقعا دست به دست خدا داده هيچ اغراق و دروغ در او نيست. پس خداي متجلي امركننده به معروف و نهي‏كننده از منكر را اگر مي‏خواهي، اين است. ديگر غير از اين كو؟ كجا است؟ زيد است عمرو است بكر است آسمان است زمين است جن است ملك است جماد است نبات است حيوان است؟ نه. خود اينها همه بايد اطاعت خدا را بكنند و بنده خدا باشند. پس آن خدايي كه امر كرده و نهي كرده همين است كه انبيا از جانب او آمده‏اند و از زبان انبياي خود حرف زده، و اگر اين نيست كجا است؟ آيا از توي آب با من حرفي زد يا از توي آتش يا از شمس يااز قمر؟ و اگر از آن جاها امري و نهيي كرده بود يا حرفي زده بود من مي‏شنيدم و من از جايي ديگر نشنيدم. پس آنچه شنيدم از

«* دروس جلد 2 صفحه 235 *»

كه شنيدم؟ از رسول خدا شنيدم. پس مگو قول رسول مثل قول خداست بلكه واقعا حقيقتا قولش قول خداست. و مگو مبايعه رسول مثل مبايعه با خداست بلكه حقيقتا مبايعه‏اش مبايعه با خداست. و مگو اطاعت رسول مثل اطاعت خداست بلكه اطاعتش حقيقتاً اطاعت خداست. و اطاعت خداي آمر ناهي كه معرفت خود را و عبادت خود را از خلق خواسته همين اطاعت رسول است بدون مجاز و اغراق.

باز خيال نكني كه اينجا چنين است ولكن يك جايي هست كه معامله با خود خداست، حاشا بلكه همه جا معامله با خود خداست وحده لاشريك له. و خود خداي ظاهر را كه معامله با او مي‏خواهي بكني همين جا بايد معامله كني. در دنيا همين‏طور است وقتي هم كه مردي در برزخ در آخرت در بهشت تا هر جا بروي همين‏طور است. در بهشت هر جمعه مؤمنين به زيارت خدا مي‏روند معنيش همين است. اما آن خود خدايي كه خيال مي‏كني هيچ كس نمي‏تواند او را ببيند آن جايي كه مقام خود اوست لم‏تره العيون بمشاهدة العيان ولكن رأته القلوب بحقايق الايمان خودش را مي‏خواهي خودش ديدني نيست نه با چشم نه با خيال نه با عقل نه با هيچ چشمي، ولكن قلوب به حقايق ايمان مي‏توانند او را ببينند و يقين كنند كه او هست. و اما ديدن او در هر عالمي رسول اللّه را بايد ديد. پس حجج اصل، هر چه را كائنا ما كان بالغا ما بلغ به اسم خدا مي‏خواهي بدهي و بگيري، جميعش پيش آنهاست و اگر از آنها اعراض كردي نعوذ باللّه ماذا بعد الحق الا الضلال ديگر پيش گاو برو پيش خر برو هيچ جا خدا نيست و از خدا كه اعراض كردي همين‏جور كه تو لج مي‏كني او هم اعراض مي‏كند و لج مي‏كند ومكروا و مكر اللّه واللّه خير الماكرين تو اعراض از او مي‏كني او هم مي‏بندد تو را به يك گاوي، كه ضرب المثل است گاو در نافهمي و بي‏شعوري. خر هم بي‏شعور هست اما به بي‏شعوري گاو نيست، خر بليد هست اما ديگر فضله‏خور نيست.

باري از راه خدا كه اعراض كردي مسلط مي‏كند خدا يك گاوي را به خيال تو كه

«* دروس جلد 2 صفحه 236 *»

گاوپرست شوي. سنگ را مسلط مي‏كند بر خيال تو كه تو بت‏پرست شوي. پس وقتي كه از او اعراض مي‏كني او هم تو را خذلان مي‏كند و از راه خود دور مي‏كند. خيلي از هندوها هستند كه آب مي‏پرستند آتش مي‏پرستند. پس وقتي كه از او اعراض كردي او هم شكوك و شبهات را ول مي‏كند براي تو و تو را از اطراف مي‏كشند و هر شيطاني از راهي بر تو مسلط مي‏شود و سوارت مي‏شوند مي‏كشند مي‏برند. و اما اگر رو به خدا بيايي جميع مارها افسون مي‏شوند جميع شياطين مي‏گريزند مي‏روند براي خود، به جهت آنكه افسون همه اينها در دست اوست.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 2 صفحه 237 *»

درس نوزدهم

 

«* دروس جلد 2 صفحه 238 *»

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اعجاز المعجز اما بديهي يعرف بمحض الاطلاع انه فوق طاقة جنس البشر كالصعود الي السماء مثلاً و الطيران و انطاق الحصي فانها تعرف بمحض الاطلاع ان جنس البشر يعجزون عن مثلها و اما يحتاج الي امتحان و تتبع حتي يعرف المطلع ان نفسه و امثاله لايقدرون عليه. فان اد‌ّاه نظره و امتحانه و تتبعه الي انه اتي به من غير معالجة ظاهرية يعرف بعد ذلك انه يعجز عنه البشر و ان وجده بمعالجة فانه يعسر حصول العلم منه بعجز البشر عنه فان للصنايع العلاجية درجات لاغاية لها و ان كانت يعسر الاطلاع علي حدها و القرآن من هذا القسم الاخير فانه من صناعة الكلام و يتدرج مراتبه بالتدرب و المجاهدة فلايمكن الاطلاع علي غايته التي ليس للبشر ان‏يتجاوزها و لذلك … تا آخر.

مكرر عرض كرده‏ام كه از براي اين‏جور عبارات دو رو و دو نظر است. يك رو و يك نظرش فهمش آسان است ولكن چيزي توش نيست و آن اين است كه هر مطلقي را نسبت به هر مقيدي كه مي‏سنجي مطلق، عالي است و مقيد داني است و همچنين است نسبت هر عام و خاص و عالي البته معقول نيست كه فاقد باشد داني خود را مثل جسم مطلق كه داراست جميع اجسام ماضيه و حال و استقبال را و جسم واحدي است در ازمنه عديده و امكنه عديده و زماني و مكاني به او احاطه نمي‏كند لاتغيّره الازمنة و لاتحيط به الامكنة. پس او در ذات خودش مقيد به مكان اينها و به وقت اينها نيست. و از جميع

«* دروس جلد 2 صفحه 239 *»

مكانها بيرون است پس در لامكان منزل او است. و از جميع زمانها بيرون است پس در لاوقت منزل اوست. پس هر چيزي را كه در اين عالم مي‏بينيد بدانيد كه جسم مطلق اين‏طور نيست. در اين عالم يك چيزي را مي‏بينيد پايين است بدانيد جسم پايين نيست چرا كه اگر جسم پايين بود ديگر بالا نبود. و حال آنكه پايين جسم است بالا هم جسم است و همچنين بر عكس، آنچه در ديروز بود جسم بود و آنچه در امروز است جسم است آنچه در فردا هم هست جسم خواهد بود. اين را به دست بياوريد ديگر معني اين را كه خدا بود و هيچ نبود به دست مي‏آوريد. پس جسم در وقتي كه خودش هست فوق جميع اوقات است و همچنين مكانش. پس مي‏گويي او بود و ماسواي او نبودند. يعني او مطلق است و ماسواي او نيست. پس جسم از جميع صور و از جميع زمانها و مكانها بيرون است. پس مي‏گويي ليس كمثله شي‏ء و اين را مي‏فهمي و مي‏گويي، پس جسم از شدت ظهورش مخفي شده همه جا ظاهر و هويدا است و همه جا باطن و مخفي است. ظاهرش عين باطنش است باطنش عين ظاهرش است. همه جا بالا است و همه جا پايين است بالاش عين پايينش است پايينش عين بالا است و هكذا به طورهايي كه مكررها عرض كرده‏ام به تفصيل. ديگر دقت كنيد كه توي اينها چيزي نيست.

باري، برويم بر سر آن مطلب كه داشتيم اين قاعده كليه را مكرر عرض كرده‏ام كه از نيست صرف هيچ چيز نمي‏شود ساخت و خدا از نيست صرف هيچ چيز را خلق نكرده و هر چه را خلق كرده از يك جايي خلق كرده. شما مثل مردم خيال نكنيد. خيالات مردم دخلي به خدا و رسول و اين اوضاع ندارد. مردم خيال مي‏كنند خدا را يك شخصي و دورهاش را خيال مي‏كنند خالي است آن وقت آن خداي شخصي را خيال مي‏كنند كه عالِم است. ديگر بپرسي چطور عالم است مي‏گويد نمي‏دانم. خدا قادر است، چطور قادر است؟ نمي‏دانم. و خيال مي‏كنند كه اين خدا مدتها تنها بود و بعد خلق را از عدم به وجود آورد و گفت كن پس يكون شد.

«* دروس جلد 2 صفحه 240 *»

پس شما ملتفت باشيد كه خدايي كه اين‏جور است حالت انفرادش با حالت اجتماعش دو حالت است. شخصي كه دور خودش نمي‏بيند چيزها را و چيزهايي نيست و بعد از مدتها مي‏سازد و مي‏بيند البته اين دو حالت است و وقت بر او مي‏گذرد و عمر بر او مي‏گذرد. يك حالتي داشت كه كوزه‏هاي خلق دورش نبود و حالا خلق كرد، بعد هم كه كوزه‏ها مي‏شكند حالتي ديگر است و همچو چيزي خدا نيست. و خدا اصلش عمر ندارد و وقت بر او نمي‏گذرد اوقات را او خلق كرده چنانكه مكانها را و حادثاتِ در آنها را خلق كرده. پس كسيكه حالاتش تغيير كند خدا نيست. پس از نيست صرف نمي‏شود چيزي درست كرد. نيست هيچ است و خدا نيست را خلق نكرده، پس ببينيد كه از چيزي كه خلق نكرده خلق كرده باشد آيا معقول است؟ و اگر درست تعقل كنيد خواهيد يافت كه معقول نيست كه از نيست صرف چيزي خلق كنند. حالا خداوند از جمله چيزهايي كه خلق كرده متحركاتي است كه اينها قبول حركت مي‏كنند و حركت كه از بدنشان بيرون مي‏رود ديگر نمي‏توانند حركت بكنند و همين كه مي‏آيد مي‏جنبد. پس حركت يك عالمي دارد كه همه آن عالم حركت است و هيچ متحرك آنجا نيست. متحركات هم عالمي دارند كه قابلند براي حركت. و همين‏جور ان‏شاءاللّه اگر فكر كنيد خيلي نزديك مي‏شويد، لفظش را حالا اسمش حيات بگذاريد و صاحبان حيات. پس صاحبان حيات قابلند از براي اينكه حياتي در ايشان دميده شود. و حيات خودش عالمي دارد وقتي كه مي‏آيد اين زنده مي‏شود وقتي كه مي‏رود اين مي‏ميرد. پس هر چه را مي‏بيني كه تازه پيدا مي‏شود بدان كه او بوده نهايت اينجا نبوده حالا اينجا ظاهر شده، همين كه ديدي آئينه گذاردي و قرص ظاهر شد در آئينه بدان كه قرص هست اگر چه فرضا قرص را نديده باشي.

به همين نسق آن ابتداي ابتداي عالم غيب كه پا مي‏گذارد به عالم شهاده آن اول اولش گرمي و سردي است. حالا اين گرمي و سردي را خيلي از حكما مي‏گويند اينها داخل محسوسات و ملموسات است و مال عالم جسم است. شما بدانيد كه هر چه مال

«* دروس جلد 2 صفحه 241 *»

عالم جسم است چيزي است كه هر جايي كه جسم هست آن چيز هم هست. اينها را فراموش نكنيد. پس آنچه مال عالم جسم است در آسمان هست در زمين هم هست، در سر سوزني هم هست. و آن چيست؟ آن جوهر صاحب طول و عرض و عمق است. جسمش جسم است، صورتش صورت جسم است ماده‏اش ماده جسم است. و همچو چيزي در زمين هست در آسمان هست در هر ذره‏اي هست. اما گرمي يك جايي هست و يك جايي ديگر نيست، سردي يك جايي هست يك جايي ديگر نيست. پس معلوم است كه اينها مال عالم جسم نيستند. يك كاريش بكني جايي كه سرد است گرم مي‏شود و جايي كه گرم است سرد مي‏شود. از اين جهت اينجا را عالم كون و فساد مي‏گويند و معني كون و فساد همين است كه از غيب چيزي بيايد به شهاده و از شهاده چيزي برود به غيب. حكما چيزي كه از نظرشان گم شد مي‏گويند فاني شد تمام شد. آهن گرم شد، گذارديم سرد شد گرميش چطور شد؟ فاني شد، لكن دقت كنيد كه فاني شد يعني چه. يعني نيست صرف شد؟ معني ندارد. بلكه گرمي از عالم خودش آمد روي آهن نشست بعد فرار كرد باز رفت به عالم خودش.

دقت كنيد كه ان‏شاءاللّه اينها در قلبتان بنشيند. پس از نيست صرف خدا خلق را خلق نمي‏كند. نيست يعني نيست يعني خدا خلقش نكرده. آيا از خلق نكرده خلق را خلق مي‏كند؟ اينكه معني ندارد. همين‏جور برگرديد و روي ديگرش را بخوانيد، چيزي كه خلق شد چطور نيست صرف مي‏شود؟ چيزي كه موجود شد و پا به عالم امكان گذارد، چطور نيست مي‏شود؟ حالا ببينيد فاني شد يعني چه؟ كار به اصطلاح مردم نداشته باشيد خودتان فكر كنيد كه چيزي كه خلق شد و موجود شد در وقت خودش در مكان خودش در عالم خودش چطور فاني مي‏شود؟ يك‏خورده پابيفشريد و عضّ نواجذ بكنيد خواهيد يافت كه هست محال است نيست شود و نيست محال است هست بشود. پس چيزهايي كه بعضي جاها نيست، آنجا نيست. مثل اينكه ما حالا اينجا هستيم و در خانه‏هامان نيستيم. پس

«* دروس جلد 2 صفحه 242 *»

چيزي كه جايي نيست و مي‏آيد، از يك جايي آمده و در آنجا بوده كه آمده. پس گرمي عالمي دارد براي خودش مي‏آيد به اين عالم اگر آئينه مناسبي زيرش بگذاري. پس آفتاب هست در آسمان چه او را ديده باشي چه نديده باشي، همين كه آئينه گذاردي در زمين و عكس در او ديدي اگر چه شمس آسماني را فرضاً نديده باشي مي‏فهمي كه شمسي هست. پس گرمي هم همين‏طور عالمي دارد آئينه زيرش بگذار گرمي مي‏آيد. آئينه را بگردان سردي مي‏آيد. پس گرمي و ضياء و جميع فعليات، همان وقتي كه آفتاب طالع مي‏شود و تو هر جا كه باشي مي‏بيني روشن شد همراه روشني آفتاب گرمي هم مي‏آيد، اگر چه روشنائي به محضي كه پيدا شد مي‏بيني گرم نشدي. اين جاها زود آدم گول مي‏خورد، خيال مي‏كند هوا گرم نشده و مدتها بايد بگذرد تا گرم شود. ملتفت باشيد كه همراه روشني آفتاب حرارت مي‏آيد لكن آن حرارتها مخلوط است به سرديهاي شب و مدتي بايد بماند تا آن برودتها را بزند بيرون كند. پس تو كه مي‏بيني خورده خورده گرم مي‏شوي بدان كه اول هم گرمي بوده. نور اگر آمد و ضدش كه ظلمت است نباشد نور واضح مي‏شود. و اگر ضدش باشد مثل بين‏الطلوعين مي‏شود. وقتي كه نور غالب شد بر ظلمت، ظلمت مي‏گريزد. به همين‏طور حرارت همراه نور مي‏آيد، اما برودت هنوز نگريخته تو خوب احساس حرارت را نمي‏كني. پس گرمي با ضوء همراه مي‏آيند به شرطي كه همان جوري كه من مي‏گويم بفهمي نه آن جوري كه خودت خيال مي‏كردي. غالب مردم چنين خيال مي‏كنند كه نور از پيش آفتاب راه مي‏افتد و خورده خورده مي‏آيد تا مي‏رسد به زمين. حتي فرنگيها پيش خودشان مي‏گويند حساب كرده‏ايم وقتي كه چراغ روشن مي‏شود تا به ديوار برسد نورش چند دقيقه مي‏شود و از وقتي كه قرص آفتاب طالع مي‏شود از آنجا كه طالع شد تا نورش برسد به زمين چند دقيقه طول مي‏كشد. شما ان‏شاءاللّه دقت كنيد نور جسم نيست كه راه بيفتد و بيايد. نور عرض است و عرض بي‏جوهر نمي‏تواند حركت بكند.

«* دروس جلد 2 صفحه 243 *»

دقت كنيد و نقطه علمش را به دست بياوريد. چيزي كه قابل است براي حركت و سكون، جسم است. اما نفس حركت، ديگر حركت نمي‏كند. بلي جسم جا به جا مي‏شود اگر باد از آسمان به زمين بيايد حسابش را مي‏شود كرد چرا كه باد متحرك است و قبول حركت را كرده و همين‏طور آب كه از قنات بيرون مي‏آيد تا به زراعت برسد البته طول مي‏كشد. اينها جسم است و حركت مي‏كنند لكن نفسِ انتقال ديگر منتقل نمي‏شود و نفس حركت ديگر متحرك نمي‏شود. هر جا كه حركت پيدا شد آن چيز متحرك مي‏شود. و اين كليي است كه در جميع اعراض جاري است و هر چيزي كه جسمانيت ندارد عرض است. پس ضياء از جايي به جايي نمي‏رود پس ضياء در عالم غيب نشسته، همين‏طور گرمي از جايي به جايي نمي‏آيد و گرمي در عالم غيب نشسته. و اينها را اين‏همه اصرار مي‏كنم به جهتي كه خيليها گول خورده‏اند. سر آهن را مي‏گذاري توي كوره خورده خورده دمش هم گرم مي‏شود. آدم همچو خيال مي‏كند كه آتش توي كوره خورده خورده از سر آهن آمد تا دم آهن. نور آفتاب را هم همين‏طور خيال مي‏كنند كه از پيش آفتاب خورده خورده مي‏آيد تا به زمين مي‏رسد. شما فكر كنيد كه جميع اعراض، غريبه اين عالم هستند و عرض هستند اگر چه در عالم خودشان جوهرند لكن اينجا عرضند و در عالم خود كاركنند، و اين جسم هيچ كار از او بر نمي‏آيد و جميع تأثيرات از اين اعراض است. پس اين اعراض مقدم بوده‏اند وجودا مؤخر شده‏اند ظهورا. و اگر درست بخواهيد بشناسيد همينها مَلَكند مي‏آيند مي‏روند حرف مي‏زنند. حالا تو زبانشان را نمي‏فهمي نفهم. نمي‏بيني حجتهاي خدا صداي آنها را مي‏شنيدند خطاب مي‏كردند به تب كه آيا اميرالمؤمنين امر نكرد تو را كه نزديك دوستان من مرو؟ پس با حرارت حرف مي‏زدند با عفونت حرف مي‏زدند با تب حرف مي‏زدند. اينها را اين طبيعيين و اطباي ظاهري كه مي‏شنوند بسا مي‏گويند خواسته‏اند مردم را گول بزنند. شما ان‏شاءاللّه عاقل باشيد و حكيم‏تر و طبيعي‏تر باشيد از آنها و بدانيد كه اين علم طبيعي اصلش پيش خداست پيش انبيا است و جميع

«* دروس جلد 2 صفحه 244 *»

شرعشان از روي طبيعت است.

پس ببينيد كه نور آفتاب به آفتاب چسبيده. دقت كنيد كه هر جاش را بگيري چنان مي‏شود دقت كرد كه هيچ كس نتواند رد كند. فعل فاعل به فاعل چسبيده اگر از فاعل كنده شود نمي‏ماند فاني مي‏شود، يعني كنده نمي‏شود. پس گرمي آتش روي آتش چسبيده نمي‏رود توي آهن بخوابد. از روي آتش پا بردارد و روي آهن بگذارد معدوم مي‏شود. و اين مدارا است بلكه هرگز نمي‏رود. حركتِ دست شما از روي دست شما كنده نمي‏شود برود پيش كسي ديگر. فاعل را اگر بكشي فعلش كشته مي‏شود. نمي‏شود فعل باقي بماند و فاعل برود. بلكه فعل وجودش فرع فاعل است و به او برپاست و اگر قطع نظر از فاعل بكني فعل خودش براي خودش نيستِ صرف است و هيچ نيست. حركت چسبيده به اين دست، تا دست هست حركتش هست اگر دست برود حركتش هم مي‏رود. به همين‏طور فكر كنيد تا به جاي مقصود. پس فعل از فاعل كنده نمي‏شود به جاي ديگر تعلق بگيرد. پس زردي شمس هميشه به خودش چسبيده نورش و گرديش هم روي خودش چسبيده جاي ديگر نمي‏رود بلكه همان جايي كه ميخ آفتاب كوبيده شده دور و برش تاريك است. پس همان جسم فلكي كه چسبيده به آفتاب است همان را هم روشن نكرده، ديگر مگو من از كجا بدانم آنجا فلك باشد؟ مي‏گويم همان چيزي كه پهلوي قرص آفتاب است كه صاحب طول و عرض و عمق است آن را من مي‏گويم. پس آفتاب همان را روشن نكرده آسمانهاي زير را روشن نكرده چرا كه از بس لطيفند نور را قبول نمي‏كنند و جسم كثيفي بايد باشد تا نور را بتواند قبول كند. پس اين رنگ آبي كه زير آسمان مي‏بينيد تا آنجا ظلمت است وقتي كه شمس مي‏تابد به اين زمين، اين زمين روشن مي‏شود و نور سرابالا مي‏رود بلكه اين را هم داشته باشيد كه نور سرابالا نمي‏رود پس مبدء ظهور نور شمس زمين است و اين نورها همه قرص قرص قرصها است كه پر به پر هم گذارده‏اند و زمين همه‏اش آئينه است و چون تضريس دارد اين‏جور نور يك‏دست به نظر مي‏آيد و چون

«* دروس جلد 2 صفحه 245 *»

قرصهاي شمس همه پر به پر همديگر گذاشته‏اند تو يك خرمن نور مي‏بيني. و اين خرمنِ يك‏دست قرص قرصها است كه از آفتاب آمده پايين و پر به پر يكديگر گذارده، حالا تو يك خرمن نور مي‏بيني و اگر زمين هم لطيف بود و به اين كثيفي نبود همه جا تاريك بود حتي قرص آفتاب هم پيدا نبود.

پس بدانيد كه ظهور نور از اين جسم كثيف است و نور از آسمان راه نمي‏افتد بيايد به زمين، لكن آن، فاعلي است كه از كمون اين، نور را استخراج مي‏كند بيرون مي‏آورد. اما از نيست صرف چيزي درست نمي‏كنند بلكه نور در غيب اين زمين نشسته آن مكمل كه شمس باشد دستش را مي‏گيرد بيرون مي‏آورد.

باري اجزاء بياضيه كه بالا رفت با اجزاء سواديه مخلوط به هم شدند رنگ نيل مي‏شود و اين رنگ آبي از همين است كه زير آسمان به نظر مي‏آيد. و همين جوري كه آن بالا تاريك است سرد هم هست و چنان سرد است آنجا كه بخار مي‏بندد و اين ابرها به همين جهت پيدا مي‏شوند، بخارات تا نزديكي آن جاها كه رفت مي‏بندد ابر مي‏شود و چون متكاثف شد هم حبس نور مي‏كند هم حبس حرارت. پس گرم مي‏شود، گرم كه شد ابرها آب مي‏شود. پس آن روي ابر آب مي‏شود و دريايي است كه موج مي‏زند اين طرفش بخاري است يخ كرده اسمش ابر است. و آن طرفش هي آب مي‏شود و زياد مي‏شود و كم‏كم از خلل و فرج اين ابرها مي‏ريزد پايين، باران اسمش مي‏شود هي آب مي‏شود مي‏ريزد پايين تا ابر به كلي تمام مي‏شود و همه‏اش آب مي‏شود تا اينكه ابرهاي امسال تا آخر تابستان تمامش فاني مي‏شود و سال ديگر ابر تازه پيدا مي‏شود.

پس ملتفت باشيد كه حرارت و برودت و جميع صوري كه ممايجب علي المواد نيستند جميعا در عالم خودشان موجودند، و همين كه مي‏بيني اينجا موجود شدند شك مكن كه در عالم خودشان موجود بوده‏اند و هستند. پس ابتداي ابتداي غيب كه پا به عالم شهود گذارده، روشني و ظلمت و حرارت و برودت است. حالا اين جسم كه گرم شد و

«* دروس جلد 2 صفحه 246 *»

گرمي متدرجا زياد شد هي هر چه گرم مي‏شود جسم حجمش زياد مي‏شود. باز اين گرمي را عَرَض محض خيال مكن بلكه در عالم خودش جوهر است. جميع معاني مصدريه جواهرند. پس حرارت جوهر است و جسمي است كه هزار مرتبه از اين آتشهاي دنيا و جسمهاي اين دنيا لطيف‏تر است، و چون جسم لطيف جا خيلي مي‏خواهد مثل بخار، برودت كه مستولي شد بر جسم، جسم را كوچك مي‏كند حرارت كه مستولي شد بر جسم حجمش زياد مي‏شود. يك جسمي است مي‏بيني روز حرارت بر او مستولي مي‏شود و شب برودت، بر خلاف فضوات زير زمين كه شب حرارت بر آنها مستولي مي‏شود و روز برودت. پس تمام روي زمين و تمام زمين نفس مي‏كشد و هي مخض مي‏شود. ثمر زدن خيك همين است كه آن ريز ريزهاي روغني كه به چشم نمي‏آيد خيك را كه به هم زدي آنها به هم مي‏چسبند. و از اين جهت تدبير كردند كه يك‏قدري آب سرد مي‏ريزي توي خيك كه آن روغنها يك قدري منجمد بشود كه وقتي كه به هم خورد به هم بچسبند. پس در اين زدنها ثمرهاي عجيب و غريب است. پس همين جوري كه ريزريزهاي مسكه توي ماست موجود و بالفعل هست و از شدت به‏هم زدن احداث روغن نمي‏شود بلكه اين تدبيري است كه ريزريزهاي روغن جمع شود، از همين بفهميد كه از كمون بيرون نمي‏آيد. پس مسكه از كمون ماست بيرون آمد اگر معني كمون اين است كه من مي‏گويم راست است. ريزريزهاي مسكه با ريزريزهاي آبها با ريزريزهاي پنيرها مخلوط است، و هيچكدام يك‏دست نيست تو تدبيري بكن يك كيفيتي بر آنها وارد بياور كه روغن آن ببندد و پنير و آبش نبندد. شير را مي‏گذاري به محضي كه يك‏خورده سردي به آن زد روي شير پرده‏اي مي‏بندد، روش كه بست هي روغنها از آن زير مي‏آيند بالا مي‏چسبند به آن پرده و كلفت مي‏شود. اما پنير به اين هوا نمي‏بندد، پنيرمايه بزن به آن مي‏بندد، آبش هم جدا مي‏شود. پس در اين حر‌ّ و برد و در اين زدن اسراري است. از به‏هم خوردن، اجزاي مناسبه به هم مي‏چسبند و اجزاي منافره جدا مي‏شوند يكدفعه مي‏بيني نباتي درست شد.

«* دروس جلد 2 صفحه 247 *»

پس ابتداي نزول عالم غيب به شهاده همين ضياء است و ظلمت و حر‌ّ و برد. اينها پدر و مادر جميع فعلياتند و اينها سبب مي‏شوند كه اشياء پيش هم بيايند و در اين پيش و پس رفتن و اقتران، لامحاله اجزاي يابسه در اجزاي رطبه حل مي‏شود و اجزاي رطبه در اجزاي يابسه عقد مي‏شود، به طوري مي‏شود كه كش مي‏آورد، آن وقت در اين‏جور كشيدنها چه چيزها پيدا مي‏شود. شيره را مي‏زني مي‏بيني خودش سفيد شد. چه بسيار رنگها از كشيدنها پيدا مي‏شود. تو نمي‏بيني چطور مي‏كشند، شيره اولش سياه است مي‏زنند خورده‏خورده سرخ مي‏شود باز مي‏زنند خورده‏خورده زرد مي‏شود باز خورده‏خورده مي‏زنند سفيد مي‏شود. اينها را از خدا ياد گرفته‏اند، حكما نشسته‏اند و از اين خداي حكيم چيزها ياد گرفته‏اند و به جهال ياد داده‏اند، ديگر حالا جهال سر‌ّش را نمي‏دانند ندانند. روز اول حضرت آدم خيك زدن را ياد اولادش داد، حكما ياد گرفتند تعليم متعلمين خود كردند. هي حكما ياد مي‏گيرند صنعتي را حكمتي را، و فكر مي‏كنند و به دست مي‏آورند و به مردم مي‏آموزند آنها هم عمل مي‏كنند.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 2 صفحه 248 *»

درس بيستم

 

«* دروس جلد 2 صفحه 249 *»

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اعجاز المعجز اما بديهي يعرف بمحض الاطلاع انه فوق طاقة جنس البشر كالصعود الي السماء مثلاً و الطيران و انطاق الحصي فانها تعرف بمحض الاطلاع ان جنس البشر يعجزون عن مثلها و اما يحتاج الي امتحان و تتبع حتي يعرف المطلع ان نفسه و امثاله لايقدرون عليه. فان اد‌ّاه نظره و امتحانه و تتبعه الي انه اتي به من غير معالجة ظاهرية يعرف بعد ذلك انه يعجز عنه البشر و ان وجده بمعالجة فانه يعسر حصول العلم منه بعجز البشر عنه فان للصنايع العلاجية درجات لاغاية لها و ان كانت يعسر الاطلاع علي حدها و القرآن من هذا القسم الاخير فانه من صناعة الكلام و يتدرج مراتبه بالتدرب و المجاهدة فلايمكن الاطلاع علي غايته التي ليس للبشر ان‏يتجاوزها و لذلك … تا آخر.

عرض كردم كه يكدفعه به طور تأثير نظر مي‏كنيد به اين‏جور مطالب. و اين نظر را خيليها گمان مي‏كنند كه اصل مطلب همين است كه انسان بفهمد مطلقي هست و مقيدي، و مطلق چطور نافذ است در مقيدات. غرض به اين‏جورها هم عبارتها معني مي‏شود، لكن شما ملتفت باشيد كه اين نظر، ظاهر حكمت است و هيچ دخلي به مطلب ندارد. اعم از اينكه كسي قائل به خدايي باشد يا مثل دهريها قائل به خدا نباشد. در اين امري كه مطلق احاطه دارد به مقيدات، همه مي‏فهمند حتي يهوديها و همه كس مي‏فهمد كه هر مطلقي قيد ندارد و هر مقيدي قيد دارد. هر مطلقي رهاست و او را نبسته‏اند و هر مقيدي را بسته‏اند.

«* دروس جلد 2 صفحه 250 *»

همه مي‏فهمند و همه مي‏دانند كه آني كه قيد ندارد همه جا هست و آني كه قيد دارد همه جا نيست. در اينها هيچ توحيد نيست هيچ معرفت نيست، دينداري دخلي به اين حرفها ندارد. به دهريها هم بگويي حيوانيت و زندگي در بقر و غنم و همه حيوانات هست و زندگي بر همه صدق مي‏كند و مقيدات مثل بقريت براي بقر و غنميت براي غنم چون قيد دارند بسته هستند و در همه حيوانات نيستند پس بقر غنم نيست و غنم بقر نيست مثل اينكه زيد عمرو نيست و عمرو هم زيد نيست لكن هر دو انسانند، و چون انسانيت رها بوده در جميع بني‏نوع انسان، انسانيت رفته پس همه بني‏نوع انسان هستند اما هيچيك از بني‏نوع ديگري نيستند، دهريها هم البته مي‏فهمند اينها را و اين مطلبي نيست كه مشكل باشد. پس مي‏گويي انسان فاقد آنچه جميع اناسي دارند نيست و انسان در حال واحد هم در زيد هست هم در عمرو هست هم در قيام آنها هست در قعودشان هست در حركتشان هست در سكونشان هست در تكلمشان هست در سكوتشان هست. پس انسان هيچ فاقد نيست آنچه را بني‏نوع انسان دارند، در شرق و غرب عالم از زمان حضرت آدم هرچه بوده‏اند تا به حال و بعد از اين هر چه دارند انسان همه را دارد. ماها چون مقيديم بسته شده‏ايم به وقت مخصوصي و به مكان مخصوصي و شخص واحد در آن واحد محال است در امكنه و ازمنه عديده باشد. اما انسان مطلق در چه وقت است؟ در همه اوقات. در گذشته‏ها انسان بوده‏اند حالا هم هستند بعد از اين هم خواهند بود، چون به هيچ زماني و مكاني بسته نيستند، در همه زمانها و مكانها نافذ است. پس بدانيد كه اين مطلب چيزي توي آن نيست و همه كس چه قائل به خدا باشد چه نباشد مي‏فهمد كه چيز وسيع غير چيزي است كه جايش تنگ باشد و وسيع فراگرفته جاهاي تنگ را. بلكه نسبت عالي به شخص داني و فعل شخص داني مساوي است. ببينيد كه فعل زيد نسبت به زيد نيست و زيد بايد اين فعل را احداث كند و هيچ كس ديگر به غير از زيد نه از زمين نه از آسمان نه از غيب نه از شهاده نمي‏تواند فعل زيد را احداث كند، و حركت زيد از مبدئش تا

«* دروس جلد 2 صفحه 251 *»

منتهايش مال زيد است لاشريك له، لكن انسانيت يك‏جور شمولي و احاطه‏اي دارد كه هم صدق بر مؤثر مي‏كند هم بر اثر مؤثر. پس انسانيت هم شامل زيد است هم شامل قيام زيد. حالا اين را كه فهميدي مع‏ذلك كله، آن آخر كار كه مي‏شكافي اين را مي‏بيني هيچ توش نبوده و نيست به جهت آنكه توحيدي در اينها ثابت نمي‏شود به هيچ وجه من الوجوه، و اين‏جور نظر را بسياري كرده‏اند. ديگر حالا بعضي درست ديدند و بعضي درست نديدند و تعبيرات بد آوردند و گفتند خود اوست ليلي و مجنون و وامق و عذرا. به هر حال خوبش و بدش هر دو بي‏مغز است.

حرفهاي آنها هم پري پرت نيست از مسأله، لكن از بس كه مشايخ ما رد كرده‏اند وحدت وجود را و اصرار كرده‏اند خيلي از رفقاي خودمان خيال مي‏كنند كه حرفهاي آنها به كلي بي‏معني و نامربوط است، بلكه چنين نيست و به اين بي‏معنيي هم نيست. واقعا دقت كه مي‏كني مي‏بيني اسم و حد عالي صادق است بر داني. و واقعا زيد، انسان است حالا اگر بگويي انسان، هم زيد است هم عمرو است هم بكر است آيا دروغ گفته‏اي؟ نه، دروغ نگفته‏اي. چه فرق مي‏كند با اين كه: خود اوست ليلي و مجنون و وامق و عذرا؟ پس بدانيد كه مشايخ ما مطلبي ديگر داشته‏اند و اين‏همه كه اصرار در رد وحدت وجود كرده‏اند مقصودشان از اين ردها اين بوده كه مردم به كلي از آن حرفها كه هيچ فايده ندارد دست بردارند و لابد بشوند عقب امري بروند كه فايده‏اي دارد. باري، پس حرفهاي آنها هم پري بي‏معني نيست اهل حق هم همين‏جور حرفها را زده‏اند. و اين حرفها حرفهايي است كه در ابتداي سير و اين‏جور حكمت در نظر ظاهر راست است و دروغ نيست. ببينيد كه جسم در زمين هست. اين زمين چه چيز است؟ چيزي است صاحب طول و عرض و عمق، جسم چه چيز است؟ آن هم صاحب طول و عرض و عمق. جسم در آب هست اين آب چه چيز است؟ چيزي است صاحب طول و عرض و عمق، جسم چه چيز است؟ آن هم صاحب طول و عرض و عمق. و هكذا در هوا و هكذا در آتش. و هكذا جسم در

«* دروس جلد 2 صفحه 252 *»

آسمان هست، آسمان چه چيز است؟ چيزي است صاحب طول و عرض و عمق، جسم چه چيز است؟ صاحب همين صفات. پس جميع آنچه هست جسم است.

مگر اين حرف را همانها زده‏اند و اهل حق نزده‏اند؟ بلكه اهل حق هم بسيار زده‏اند در كتاب و سنت هم هست. باز بدانيد كه اين حرف يك ظاهري دارد شما پي ظاهرش نرويد كه همان حرف مي‏شود. پس جسمِ واحد است كه در حال واحد هم در ماضي است هم در حال است هم در استقبال. پس هو الذي في السماء جسم و في الارض جسم و في النار جسم و في الهواء جسم و في الماء جسم، في العرش جسم و في الفرش جسم، في الشرق جسم في الغرب جسم و هكذا. پس ببينيد كه اين همان حرفي است كه خود اوست ليلي و مجنون و وامق و عذرا و حرفي ديگر نيست.

حال ملتفت باشيد كه آنچه را مشايخ ما خواسته‏اند باطل كنند شما از پي آن بگرديد و الا اين حرفها را نمي‏شود انكار كرد. پس آنچه را كه مشايخ ما مي‏خواستند بگويند آن غير از اين حرف بوده. ايشان مطلب و مقصودشان اين است كه تو خدايي داري خداي تو يعني چه؟ خداي تو خدايي است كه خودش خودش را وصف كرده و اين وصفش را به غير از انبياي خودش به هيچ‏كس ديگر نگفته، و آن جوري كه هست تو نمي‏داني چه جوري هست. هيچ‏كس هم خبر ندارد. وصفي كه كرده خود را، به انبياي خود گفته. ديگر هيچ‏كس خبر ندارند مگر بروند از انبيا بشنوند. ملتفت باشيد كه اين سر‌ّ را كم برخورده‏اند، شما سعي كنيد به دست بياوريد كه با كتاب و سنت و با دين بلكه با جميع دينهاي باطله درست است.

پس ببينيد كه محل اتفاق كل است كه امري كه اختصاص به جايي ندارد امري است كه همه جا آمده. قدري دقت كنيد و من هي اصرار مي‏كنم و كم مي‏بينم حفظ كردنش را، و خيلي آسان است و كم مي‏بينم ضبط شدنش را، و اگر فكر كنيد ان‏شاءاللّه مي‏بينيد كه مشكل هم نيست و خيلي آسان است، راه خدا از جميع راهها آسانتر است. و تعجب آنكه مردم اين راه را نگرفته‏اند بروند و نرفته‏اند، خدا هم غضب كرده بر آنها و

«* دروس جلد 2 صفحه 253 *»

 مزّقناهم كل ممزّق. پس عرض مي‏كنم كه امري كه عام است و نسبتش به جميع ماسواي خود علي‏السوي است كه اگر بگويي علي‏السوي نيست تركيبش لازم مي‏آيد با چيزي كه در جاي بخصوصي نشسته، كه چيزي را كه پيشش مي‏گذاري نزديك به اوست دور از او مي‏گذاري دور از اوست، اين دو امر است. حال آيا آن چيز عامي كه نسبتش به جميع علي السوي است قاصدي پيش كسي فرستاده؟ اينها را دقت كنيد و بگيريد كه خيلي غافل شده‏اند و خيال مي‏كنند شيخي هستند و از شيخ گرفته‏اند و هنوز نفهميده‏اند اين را. پس ببينيد كه آن وجود عام، قاصدي پيغمبري جايي فرستاده يا نفرستاده؟ براي اين، دو تعبير است. يكي اينكه او اوست وحده لاشريك له و لاشي‏ء سواه، و بسيط آن است كه ماسوي نداشته باشد. باز خيال نكني كه اين مطلب خيلي مطلب بزرگي است اين مطلب واللّه داخل بديهيات است. ببين هر چيزي غيري دارد اين غير او، او غير اين. او تا جايي رفته، اين تا جايي. او مقيد به قيدي است اين هم مقيد به قيدي است. دقت كنيد اگر اهل عقليد با عقل خيال كنيد. اگر مشعري بالاتر نصيب شما شده بهتر، با آن مشعر ملتفت باشيد. پس آن بسيط حقيقي ماسوي ندارد، كه تو خيال كني كه من غير از او هستم و خيال كني كه او همه جا هست و آمده توي بدن تو فرو رفته، و مثل هوا است. نه بلكه تو مقيدي هوا هم مقيد است، و فرق تو با هوا همين كه هوا خيلي طول و عرض و عمق دارد تو كم داري، و اين خيلي‏بودن را اگر پيش بسيط ببري خيلي نقص است به جهت آنكه هر چه اجزا زيادتر مي‏شود احتياج به اجزا بيشتر مي‏شود. پس بسيط را اگر تعبير مي‏آوري كه ماسوي ندارد، پس كه را پيش كه بفرستد به قاصدي؟ ببينيد اين حرف داخل بديهيات هست يا نيست؟ پيش هر كس بگويي قبول خواهد كرد. مي‏گويم خودش است و غير ندارد حالا كه غير ندارد پس كه را پيش كه فرستاده؟ محال است، به جهت آنكه كسي نيست سواي آن. و هر جايي كه مي‏شنوي كسي كسي را فرستاده پيش كسي بدان كه اقلاً سه نفر بايد باشند: يك مرسِلي يك مرسَلي و يك رعيت و مرسَلٌ‏اليهي، و الا دروغ است. پس آن امر

«* دروس جلد 2 صفحه 254 *»

عام و آن وجود بسيط هيچ كس را پيش هيچ كس نفرستاده و امري ندارد و نهيي ندارد. و اگر تعبير را برگرداني بگو از آن بابي كه آن وجود وجود عامي است و اعم از هر اعمي است و رها است و قيد ندارد و بسيط است، و اينها همه مركباتند زمين غير از آسمان است و روح غير از بدن و عقل غير از نفس است و هكذا همه ضد دارند، آن وجود بسيط چون ضد ندارد در همه جا داخل شده لاكدخول شي‏ء في شي‏ء چنانكه خارج عن الاشياء لاكخروج شي‏ء عن شي‏ء، پس چون خارج از همه اشياء بوده در همه اشياء داخل شده و چون داخل همه بوده خارج از همه شده، در همين جا فكر كن تو حالا در اين اطاقي و حالا كه در اين اطاقي بيرون نيستي و اگر بيروني در اطاق نيستي. اما خشت و گل هم در بيرون است هم در اطاق، و اگر اين‏طور نظر كردي پس بگو به اين نظر كل اشياء حاكيان او هستند راويان از او هستند هه ظهور او هستند، در هر چه نظر كردم سيماي تو مي‏بينم. مثل اينكه شما اگر در اين دنيا نظر كنيد در هر جا كه نظر مي‏كنيد جسم مي‏بينيد. در زمين نظر مي‏كنيد جسم مي‏بينيد در آب در هوا در آسمان در مشرق در مغرب در همه جا جسم مي‏بينيد. پس اين شعر بي‏معني نيست كه در هر چه نظر كردم سيماي تو مي‏بينم، يا اينكه خود اوست ليلي و مجنون و وامق و عذرا و اگر بخواهيد وحشت نكنيد بگرديد مطلب را به دست بياوريد. پس مي‏بينيد كه زمين جسم است، تقليد كسي را هم نمي‏خواهيم بكنيم. جسم يعني چه؟ يعني صاحب اطراف ثلثه مي‏بينيم كه چنين جوهري در زمين هست در آب هست در هوا هست در همه جاي اين ملك جسم هست. پس جسم است كه خاك است جسم است كه آب است جسم است كه آتش است هواست آسمان است زمين است. اينها كه مشكل نيست و وحشتي هم ندارد چرا كه در خارج مي‏بينيد همين‏جور است. حالا اگر همين‏جور تعبير آوردي نسبت به وجود هيچ تقليد كسي را هم نكردي چه وحشت دارد، پس هستي است كه در ليلي است در مجنون است در آسمان است در زمين است. بله ذات هستي، رها است. ليلي نيست مجنون نيست وامق نيست عذرا نيست، در

«* دروس جلد 2 صفحه 255 *»

انتظار كسي هم ننشسته. مگر آن حكما گفته‏اند ذات هستي ليلي و مجنون است؟ كدام حكيم كدام صوفي گفته ذاتي كه اطلاق هم شرطش نيست و نه عام است و نه خاص، حالا آن ذات هم عام است هم خاص؛ هيچ حكيمي چنين چيزي نگفته در هيچ جا در هيچ كتابي نگفته‏اند و ننوشته‏اند. آنها مطلبشان همين است كه آن امر عام در همه جا هست و اين حرف هيچ دروغ هم نيست، هيچ جا هم تصريح نكرده‏اند كه ما عام را عين خاص مي‏دانيم و نمي‏گويند، اين قدرها شعور دارند بلكه تصريحات به عكس هم دارند. اگر مي‏گويد خود اوست ليلي و مجنون، اما از آن طرف هم برمي‏گردد و مي‏گويد او خودش در ذات خودش نه كلي است نه جزئي است، نه مجنون است نه ليلي است، و اينها حرفي نيست كه بشود رد كرد. پس اين‏جور نظرهاست آن حرفها كه به نظر شما نامربوط مي‏آمد، نامربوط نيست. پس دنيا هست آخرت هست، بهشت هست جهنم هست، خوب هست بد هست، كفر هست ايمان هست. بله چيزي كه نامربوط است وقتي كه دقت مي‏كني مي‏بيني به مقتضاي مذهب خودشان درست راه نرفته‏اند و گفته‏اند كه ماهيات اَعدام و نقايصند و اعدام و نقايص شرورند و شرور وجود ندارند. و اين حرف از اين است كه در مذهب خودشان مسامحه كرده‏اند. خير تو جرأت كن بگو شر هم هست خير هم هست همه هستند. مگر هستي مقيد به قيد خوبي هست كه در بدي نباشد؟ و اگر مقيد به قيد خوبي است پس مركب است و تو موافق مذهب خودت تا آخر نيامدي. پس موافق مذهب تو خوبي هست بدي هم هست. ديگر اينها ـ يعني شرور ـ اعدام هستند معني ندارد. بلكه درد هست عذاب هست زحمت هست، مي‏بيني كه وقتي چماق به سر كسي خورد درد مي‏گيرد داد و فرياد مي‏كند. اگر درد نيست از چه فرياد مي‏كند؟ پس درد هست. ديگر حرفهاي نامربوط خيلي گفته‏اند كه بله غذا كه مي‏خوري هست اما گرسنگي نيست گرسنگي عدم است و سيري وجود دارد. مي‏گويم اگر سيري عدم گرسنگي است به همين‏جور گرسنگي هم عدم سيري است، پس سيري هم عدم است به همان دليل كه

«* دروس جلد 2 صفحه 256 *»

مي‏گويي گرسنگي عدم است. پس شخص عاقل مي‏بيند كه اين حرفها مزخرف و نامربوط است. گويا وقتي‏كه اين مزخرفات را گفته‏اند چرس كشيده بودند يا بنگ خورده بودند كه اين حرفها را زده‏اند، كه گرسنگي خودش چيزي نيست مگر عدم سيري و خودش وجود ندارد و اعدام و نقايص كار وجود نيستند. عاقل به اندك فكري مي‏فهمد كه اينها مزخرف است. اگر گرسنگي نيست من دلم كه از گرسنگي درد مي‏گيرد اين تأثير از چيست، و هكذا مي‏گويند تاريكي هيچ نيست و وجود ندارد و تاريكي عدم روشنايي است، دليلش اينكه تو روشنايي را بردار تاريك مي‏شود. و مي‏گويند سايه موجود نيست و هيچ است و سايه عدم آفتاب است، پس مي‏گويند اينها ملكه و عدمند. و خدا خالق ظلمت نيست خالق گرسنگي نيست خالق سايه نيست و اينها وجود ندارند و هكذا از اين‏جور نامربوطها بسيار گفته‏اند. شما يك‏خورده ان‏شاءاللّه ايستادگي كنيد دقت كنيد تا گول اين حرفها را نخوريد. آيا اين ظلمت چيزي نيست تأثيري ندارد در چشم؟ آيا سبب برودت نمي‏شود؟ بلكه علانيه اثر او را مي‏بينيم. حالا تو مي‏گويي اين ظلمت وجود ندارد و عدم نور است مي‏گويم نور هم وجود ندارد عدم ظلمت است. مي‏گويي شب عدم روز است مي‏گويم روز هم عدم شب است. مي‏گويي گرسنگي عدم سيري است و تشنگي عدم سيرابي است مي‏گويم همه بر عكس است.

باري، پس فكر كنيد دليل اينكه تشنگي موجود است اين است كه چنان اثري دارد كه بسا مي‏كشد. پس دقت كنيد كه سيري وجود است گرسنگي وجود است، غيب وجود است شهاده وجود است، و چنان وجود اعمي هم هست كه هيچ مقيد به قيدي نيست و همه جا هست و در همه ظاهر و هويداست. پس اين هستي و اين امر عام از راه بخصوص نبايد پيش ما بيايد. پس به هر دو جور تعبير تعبيرش درست است. پس اگر از اين رو مي‏خواني كه وجود، خودش هست و ماسواي وجود نيستِ صرف است راست است. حالا نيست صرف كه چيزي نيست كه اين وجود را تحديد كند، نيست كه امتناع

«* دروس جلد 2 صفحه 257 *»

صرف است. پس اين وجود محدود نيست پس ماسوايي ندارد پس هيچ قاصدي پيش هيچ كس نفرستاده. نه خوبش مي‏توان گفت نه بد، در خوب هست در بد هم هست. يا من الظلمة عنده ضياء پس خوب و بد و گرسنگي و سيري و صحت و درد و موت و حيات پيش او علي‏السوي است. ديگر خيال نكني كه اگر به او زنده بگويي خوب است و اگر مرده به او بگويي بد است. خير زنده هم به او بگويي بد است. اگر قيد بد است بالايي بد است چنانچه پاييني هم بد است. به هر حال اگر نظر مي‏كنيد به خودِ وجود كه ماسواي او نيست ـ و ماسوي ندارد ـ بگو هيچ كس هيچ جا نفرستاده، و اگر نظر مي‏كني كه وجود نسبتش به جميع ماسواي او علي‏السوي است بگو همه چيز حاكيان اويند همه راويان از اويند جميع موجودات نور جمال اويند بلكه همه خود اويند. ببين اهل حق هم همين‏جورها گفته‏اند تعر‌ّفت لكل شي‏ء حتي لايجهلك شي‏ء كسي نيست كه او را نشناسد هيچ چيز نيست كه او را نشناخته باشد. پس كافر كجاست؟ اينجا كه خدانشناسي نيست و همه چيز او را شناخته، پس برويد يك جايي و توحيدي پيدا كنيد كه بعضي دارند و مؤمن اسمشان است و بعضي ندارند و كافر اسمشان است، و آن در جايي است كه انبيا از آنجا آمده‏اند و كسي ديگر از آنجا خبر ندارد مگر هر چه را از انبيا آموخته باشند. پس آن جايي كه تعر‌ّفت لكل شي‏ء حتي لايجهلك شي‏ء آن امر عامي است كه نسبتش به دنيا و آخرت و به عرش و فرش علي‏السوي است و همه چيز اسماء او هستند همه صفات اويند و اسم و حد او بر همه صدق مي‏كند. خيال مكن كه اللّه بر همه صدق نمي‏كند تو اللّه مگو اسمش را هست بگو و هست به همه صدق مي‏كند. خوبيها همه هستند همان‏طور كه بديها هستند بدون تفاوت. پس اگر تعبير را از اين طرف مي‏آوري بگو همه چيزها جلوه يك هستي هستند، و اگر تعبير از آن طرف مي‏آوري كسي غير از او نيست پس ارسال رسلي نكرده. و به جور تعبير اول بگو همه چيز رسل اويند كه آمده‏اند همه كتابهاي اوست نازل شده و مملكتي است كه هيچ سرپيچي در آن مملكت نيست.

«* دروس جلد 2 صفحه 258 *»

آنجاست كه مي‏خواني بلغ اللّه بكم اشرف محل المكرمين و اعلي منازل المقربين و ارفع درجات المرسلين حتي لايبقي ملك مقرب و لانبي مرسل و لامؤمن صالح و لافاجر طالح و لاجبار عنيد و لاشيطان مريد و لاخلق فيما بين ذلك شهيد الا عرفهم جلالة خطركم و كبر شأنكم و شرف محلكم و منزلتكم. فكر كنيد كه كافري در اين مملكت نيست، و اگر تعبيري از كفر بخواهي بياوري امتناع صرف صرف در اينجا كافر است، آن هم تعبيري است غلط و دروغ. پس همه چيز را او خلق كرده آنها هم خلق شده‏اند، پيغمبر را خلق كرده شيطان را هم خلق كرده آنها هم خلق شده‏اند. پس در اين عرصه كفري و كافري نيست و در اين عرصه چيزي نيست كه مانع كار او باشد و يداللّه مغلوله باشد حاشا. بل يداه مبسوطتان پس او خلق مي‏كند، اينها خلق مي‏شوند. او كه خلق مي‏كند معلوم است كه به طوري كه مي‏خواهد خلق مي‏كند، اينها هم كه خلق مي‏شوند معلوم است كه به طوري كه او خواسته خلق مي‏شوند. لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم. پس كي تخلف از فرمان او كرده؟ هيچ كس. حتي كفر و صلوات و فحش و تعارف و نماز و هذيان همه پيش او علي‏السوي است و هستي بر همه صدق مي‏كند. دقت كنيد بلكه آخرش دستتان را به جايي بند كنيد، پس اين هر طور خواسته مكونات شده‏اند. كار شما اين است كه يك مشتي از دانه‏ها را بپاشيد، چون از شما بپرسند چرا فلان دانه فلان جا افتاد حكمتش را نمي‏داني. اما هر دانه‏اي هر جا كه افتاده دست را او حركت داد و هر دانه‏اي را به سمت مخصوصي او برده و اين دست و صاحب دست خبر ندارند. اما آني‏كه اين دست را حركت داد و دانه را پاشيد از روي حكمت حركت داد و هر طور كه خواست حركت داد و شد و دست يك سر مو از آنچه او خواست بيشتر يا كمتر حركت نكرد. باز مي‏خواهي بداني كه خبر دارد از همه، ببين دست هست دانه هست حركت هست و همه هستي را واجدند، و هستي مطلق جميع هستي‏ها را واجد است، ديگر مي‏خواهي وجدانش را علم بگير، پس آن هست همه هستها را واجد است و داراست.

«* دروس جلد 2 صفحه 259 *»

و باز عرض مي‏كنم كه بدانيد اين‏جور مطلب و اين حرفها و اين نظر هيچ ديني و مذهبي توش نيست و نخواهد بود. پس اگر دين و مذهب مي‏خواهي برو از راهي كه انبيا آمدند. ببين انبيا آمدند و خارق عادات آوردند معجزات كردند تا تو بداني از جايي آمده‏اند كه تو خبر نداري و آن كسيكه آنها را فرستاده از آنها خبر دارد و بايد تو از زبان اين انبيا از او خبردار بشوي.

ديگر حالا مجلس طول كشيده من هم خسته شده‏ام شما هم كسل شده‏ايد، لكن همين‏قدر بدانيد كه آن كسيكه انبيا از پيش او آمده‏اند خودش خودش را اين‏جور تعريف كرده كه هو الذي خلقكم ثم رزقكم ثم يميتكم ثم يحييكم خودش را اين‏جور تعريف كرده. حالا نگاه كن ببين ميان خود و خدا ـ و عصبيت از هيچ سمت مكش ـ ببين اين اسم كه خلقكم ثم رزقكم بر كي و بر كجا صادق است؟ بر ليلي و مجنون صادق است، آنها خلقكم؟ آنها خودشان عاجزند. آيا آب است آيا خاك است آسمان است زمين است؟ مي‏بيني هيچ كدام اينها نمي‏توانند خلق كنند. پس اين اسم بر هيچ كدام صادق نيست. اما به آن نظر عام، خلقكم هست مخلوق هم هست، رزقكم هست مرزوق هم هست.

ديگر دقت كنيد، و اينكه هي مكرر مي‏كنم و زياد اصرار مي‏كنم، كه بلكه ان‏شاءاللّه به هيجان بياييد و توي دين و مذهب بيفتيد. خالق هست مخلوق هم هست.اين هست مصرفش چه چيز است؟ درد هست مرض هست كوري و شلي و فقر و فاقه هست جهنم هم هست و ابدالابد آدم را عذاب مي‏كنند و همه اينها هست، آخر اين هست فايده‏اش چه چيز است؟ پس برو دست به دامن كسي بزن كه از جهنم بيرونت بياورد به راحتت بيندازد. و آن كسانيكه آمده‏اند مردم را به راحت بيندازند آنها انبيا هستند و آن هست نيست. حالا ديگر «در هر چه نظر كردم سيماي تو مي‏بينم» را براي همان هست بخوان. چرا كه در هر چه نظر كردي سيماي خدا نمي‏بيني بلكه سيماي هست مي‏بيني. و هست نه خوب است نه بد هم خوب است هم بد، نه روشن است نه تاريك هم روشن است هم تاريك. پس

«* دروس جلد 2 صفحه 260 *»

حرف راست اين است كه اگر تو روز را طالبي برو روز پيدا كن اگر نجات طالبي برو ناجي پيدا كن. ببين جميع انبياي صد و بيست و چهار هزار گانه آمدند چه گفتند و به كجا و به سوي كه دعوت كردند؟ همه حرفشان اين بود كه ما از جاي بخصوص آمده‏ايم و از پيش كسي آمده‏ايم كه شما خبر نداريد. دقت كنيد يك‏خورده نفستان اقلاً اعتنا به اين جماعت انبيا بكند و عبرت بگيرد. خدا مي‏داند مردم خيلي ضايع روزگارند و كارشان خراب است. يك محيي‏الديني پيدا مي‏شود و مزخرفي چند مي‏گويد و حال آنكه خودش هم ادعائي ندارد بلكه خود را به اسلام مي‏بندد همه كس اعتنا مي‏كنند به او و مزخرفات او و مي‏گويند مرد حكيمي بوده. آخر تو اگر به حكيم مغروري چرا به پيغمبر اعتنا نمي‏كني كه صاحب اسلام است؟ و اين محيي‏الدين خودش را به او مي‏بندد. اين چه مرض است كه آه مي‏كشي و مي‏گويي «اگر بنا باشد انصاف بدهي انصاف اين است كه حكما را اگر بخواهي بشماري مثل محيي‏الدين آدمي چند نفري بيشتر پيدا نمي‏شود». لكن صد و بيست و چهار هزار پيغمبر آمدند و همه هم معجز داشتند كه اگر نداشتند اسمشان پيغمبر نمي‏شد و ببين چقدر معجز آوردند، هر يكي يك معجز كه آورده باشند صد و بيست و چهار هزار معجز مي‏شود و حال آنكه هر كدام معجزات عديده داشتند بخصوص پيغمبر ما كه معجز همه پيغمبران را داشت، با اين همه كثرت عدد و معجزات بي‏حد هيچ اعتنا به اين جماعت نمي‏كني؟ تو اگر تقليد مي‏كني چرا تقليد همچو بزرگان و حكما را نمي‏كني؟ اگر راه نجات مي‏خواهي چرا پيش اين جماعت نمي‏آيي كه اين‏طور بوده‏اند؟ و ادعاي پيغمبري و از جانب خدا آمدن را هم كرده‏اند. و الحمدللّه محيي‏الديني ـ كه به قول تو اين‏همه بزرگ بود ـ جرأت ادعاي پيغمبري را هم نكرد تا چه رسد به معجزآوردن و خارق عادت كردن. پس صد و بيست و چهار هزار پيغمبر آمدند و خدا را اين‏جور وصف كردند نه آن جوري كه حكما گفتند. آن جور وصف حكما، وصفِ هست است. وصف هستي را هر جور مي‏خواهي بكن، هست است كه در مسجد و ميكده هست، در فحش و

«* دروس جلد 2 صفحه 261 *»

در صلوات هست. اما خداي ما وصفش آن است كه خودش از زبان پيغمبرش خبر داده ان اللّه يأمر بالعدل و الاحسان و ايتاء ذي‏القربي و ينهي عن الفحشاء و المنكر و البغي و آن كسيكه هم عادل باشد هم فاسق، و هم در مسجد است هم در ميكده، و هم خوب است و هم بد، خدا نيست. پس خدا كسي است كه خلق مي‏كند رزق مي‏دهد، و اين اسم بر او صادق است و بر ماسواي او صادق نيست. اين عصا نمي‏تواند چيزي خلق كند كساني هم كه اين عصا را دست مي‏گيرند نمي‏توانند چيزي خلق كنند، بلكه نمي‏توانند حالا كه ديگري خلقشان كرده خود را حفظ كنند. طبيب ماهري مثل افلاطون نتوانست خودش را از مرگ نجات دهد. پس مبدء آن كسي است خدا آن كسي است كه خلقكم ثم رزقكم ثم يميتكم ثم يحييكم دليل و برهان هم به طور عقل آورده كه هل من شركائكم من يفعل من ذلكم من شي‏ء ببين پدرت نمي‏تواند ناخوشيت را چاق كند، پس چطور خلقت كرده؟ مادرت نمي‏تواند مرضت را چاق كند، چطور خلقت كرده؟ پس فكر كن كه خودت و امثال و اقران خودت هيچ كدام نمي‏توانند چيزي خلق كنند آب نمي‏تواند چيزي خلق كند هوا نمي‏تواند روح نمي‏تواند. الآن روح در بدن خودت نشسته اگر مي‏تواند الآن يك پشه‏اي خلق كند و هرگز نمي‏تواند. پس خالق آن كسي است كه واللّه پشه را به همان آساني كه فيل را خلق كرده خلق مي‏كند و به همان آساني كه پشه را خلق كرده فيل را خلق مي‏كند. و آن كسي است كه به همان آساني كه جسم را خلق كرده به همان آساني عقول را خلق كرده و همچنين بر عكس و چنين كسي اسمش خداست. ديگر اسمش را هست مگذار وجود مگو اسمش خداست. مي‏گويي خدا هم هست البته هست اسم خدا هم هست هست. هو الشي‏ء بحقيقة الشيئية اگر او نبود كه مثل فاخور و فخار اينها را بسازد اينجا بگذارد اينها نبودند. و البته اگر كوزه‏گر نباشد كوزه نخواهد بود اگر حداد نباشد ما يصنع من الحديد نخواهد بود زرگر نباشد بازوبند و انگشتر و ساير چيزها نخواهد بود.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 2 صفحه 262 *»

درس بيست‌ويکم

 

 

«* دروس جلد 2 صفحه 263 *»

 

 

 

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اعجاز المعجز اما بديهي يعرف بمحض الاطلاع انه فوق طاقة جنس البشر كالصعود الي السماء مثلاً و الطيران و انطاق الحصي فانها تعرف بمحض الاطلاع ان جنس البشر يعجزون عن مثلها و اما يحتاج الي امتحان و تتبع حتي يعرف المطلع ان نفسه و امثاله لايقدرون عليه. فان اد‌ّاه نظره و امتحانه و تتبعه الي انه اتي به من غير معالجة ظاهرية يعرف بعد ذلك انه يعجز عنه البشر و ان وجده بمعالجة فانه يعسر حصول العلم منه بعجز البشر عنه فان للصنايع العلاجية درجات لاغاية لها و ان كانت يعسر الاطلاع علي حدها و القرآن من هذا القسم الاخير فانه من صناعة الكلام و يتدرج مراتبه بالتدرب و المجاهدة فلايمكن الاطلاع علي غايته التي ليس للبشر ان‏يتجاوزها و لذلك … تا آخر.

دقت كنيد ان‏شاءاللّه كه آثار و افعالي كه از فواعل صادر مي‏شوند نوعا به طور حصر عقل بدانيد كه دو جور است. يكي فعلي است كه از فاعل صادر مي‏شود از روي طبع فاعل خواه در خارج مانعي داشته باشد خواه نداشته باشد، و چنين فاعلي فعل خودش را جاري مي‏كند. اگر مانعي خارجي هست نمي‏گذارد فعل آن نشر كند برود جايي ديگر و اگر مانعي خارجي نيست نشر مي‏كند مي‏رود جايي ديگر.

خوب دقت كنيد در اين تا از شبهات دهريه فارغ شويد. پس يك جور فعل از اقتضاي طبيعت فاعل است مثل فعل حرارت كه از اقتضاي طبيعت آتش است و فعل

 

«* دروس جلد 2 صفحه 264 *»

برودت كه از اقتضاي طبيعت آب است و فعل يبوست كه از اقتضاي طبيعت خاك است و هكذا پس اين‏جور افعال در عالم هست و اين‏جور افعال صادر مي‏شود از فاعل اگرچه در خارج مانعي از انتشار اين فعل باشد، باز صادر مي‏شود. ديگر اين‏جور فاعل نمي‏نشيند پيش خود فكر كند كه فعل ما بايد اثري و ثمري داشته باشد حالا كه مانعي داريم اين كار را نكنيم. پس آتش اعم از اينكه چيزي روش بگذاري و مانعي براي آن قرار بدهي يا ندهي گرم است و روشن و روشني خود را مي‏كند. نهايت اگر حاجبي دارد نورش را نمي‏گذارد برود جايي ديگر، اگر حاجبي ندارد مي‏رود. پس اين‏جور افعال افعالي است كه فواعل، اين افعال را بالطبع مي‏كنند، واقعا هم طبع است. ديگر طبعش هم جوري است كه اختيار در او هست، باشد. اين اختيار دخلي به اختيار انساني ندارد. پس اين فواعل به اقتضاي طبيعت خود جاري مي‏شوند و هيچ فكر نمي‏كنند كه حالا كه مانعي براي كار ما هست بهتر اين است كه اين كار را نكنيم. همين‏طور آتش بالطبع صعود مي‏كند رو به بالا، اگر بالا سقفي هست از صعود او مانع مي‏شود اگر نيست مي‏رود.

و يك‏جور افعالي است كه از روي اراده و شعور سر مي‏زند. پس زيد وقتي‏كه مي‏خواهد بايستد اين هم فعلش جاري مي‏شود از دست خودش مثل اينكه فعل آتش از آتش جاري مي‏شود، اما يك فرقي دارد و آن اين است كه زيد وقتي‏كه مي‏خواهد بايستد اول نظر مي‏كند اگر سقفي نيست كه سرش بخورد به سقف آن وقت مي‏ايستد و اگر سقف كوتاهي هست و مانع است باز برنمي‏خيزد بايستد، و آني‏كه بالطبع مي‏ايستد برمي‏خيزد مانعي هم كه باشد همين‏طور خم مي‏ايستد. پس انسان در كارهايش اول اراده و قصد مي‏كند بعد آن كار را مي‏كند. اينها را داشته باشيد كه خيلي جاها به كار مي‏آيد، يك راهش توحيد را به دست مي‏دهد. و اگر افعال حيواني و نباتي را از افعال انساني بخواهيد تميز بدهيد از همين راه تميز داده مي‏شود. پس زيد از راهي كه مي‏خواهد برود اول نگاه مي‏كند اگر مانعي دارد نمي‏رود اگر ندارد مي‏رود. پس اين‏جور افعال را مي‏گويند از روي

 

«* دروس جلد 2 صفحه 265 *»

اراده مي‏كنند و آن‏جور افعال را مي‏گويند از روي طبع مي‏كنند. ديگر حالا حكيمي گاهي كارهاي طبيعي را ارادي گفته يا بر عكس، شما ملتفت باشيد كه اينها دو جور كار است، و آن حكيم نظري و مقصودي داشته كه بايد راه نظرش را پيدا كرد.

باري كارهاي طبيعي در عالم هست. پس آتش گرمي خود را مي‏كند اگر چه مانعي داشته باشد، آب جاري مي‏شود ديگر نگاه نمي‏كند كه سدي جلويش هست يا نيست، مي‏رود هر جا هم به سدي رسيد همان جا مي‏ايستد. چيزي را كه از بالا مي‏اندازي پايين همين‏طور مي‏آيد پايين، اگر مانعي در راه دارد مي‏ايستد اگر ندارد مي‏آيد پايين. حيوانات هم اغلب همين‏طورند. پس انسان رأي العين مي‏بيند كه اين دو جور كارها در عالم هست كه بعضي اشياء بالطبع كارها مي‏كنند و بعضي كارها را از روي اراده و تدبير مي‏كنند، و اگر كسي مرتاض به حكمت باشد و حكيم بزرگي باشد مي‏بيند كه يك كسي در جميع ذرات آسمان و زمين كارها را از روي تدبير و اراده كرده.

باري كارهاي طبيعي در نباتات كه بسي واضح است و در حيوانات ديگر واضحتر است، و اگر كسي مرتاض به حكمت هم نباشد كارهاي طبيعي را در حيوانات و نباتات خوب مي‏تواند بفهمد و كارهاي ارادي و عمدي را از كارهاي طبيعي زود مي‏شود تميز داد. فكر كن ببين كه يك قطعه زمين است، تجربه هم مي‏خواهي بكني اين يك‏خورده خاكِ اين قطعه زمين را طبيعت هي درجه به درجه گرم مي‏كند درجه به درجه سرد مي‏كند نرم مي‏كند و آب مي‏ريزد رويش و فلك دور مي‏زند بر آن، يكدفعه از همين خاك ميده([4]) كه طبيعتش اين است كه بر يك نسق باشد، اگر گرم است بالا برود اگر سرد است پايين بيايد، چرا كه اگر گرم است همه‏اش گرم است اگر سرد است همه‏اش سرد است، اگر سبك است همه‏اش سبك است اگر سنگين است همه‏اش سنگين است، از همين خاك ميده بسيار نرم، با آب بسيار لطيفي كه با هم تركيب شدند و بخار درست شد

 

«* دروس جلد 2 صفحه 266 *»

يكدفعه مي‏بيني همان بخار ريشه‏اش رفت پايين شاخه‏اش آمد بالا و سبز شد و جميع قطعات زمين ميده است، و جميع نباتات روييده شده‏اند همه از خاك بسيار نرمي و آب بسيار لطيفي كه تركيب شده‏اند با هم و كار درست شده. پس دقت كنيد كه از يك قطعه زمين كه يك مزاج دارد و در يك جا واقع است و در يك وقت واقع است و نسبتش به شمس و ساير كواكب و به شب و روز يك‏جور نسبت است، اين چطور مي‏شود كه بعضي از اجزاي اين رو به پايين مي‏روند و بعضي رو به بالا و چطور مي‏شود كه برگي مي‏كند سبز و گلي مي‏كند سرخ و چطور مي‏شود كه يك جايي از ميوه‏اش مثل هسته‏اش تلخ است يك جاييش شيرين است يك جاييش ترش است. حالا اين همه اختلاف را كه مي‏بينيد پس بدانيد كه اينها كارهاي عمدي است. يك گل است از يك‏جا روييده از يك آب يك زمين، با وجود اين مي‏بيني نقطه‏پرداز شده، يك نقطه‏اش سفيد است يكي قرمز يكي آبي يكي زرد. پس اگر كسي دقتي پيدا كند بدانيد كه در همين نباتات كارهاي تدبيري مي‏بينيد نه كارهاي طبيعي به جهت آنكه اگر اين قطعه زمين اقتضايش اين است كه گرم باشد همه جاش بايد گرم باشد، اگر سرد است همه جاش بايد سرد باشد. و مي‏بيني كه اختلاف پيدا كرده و نباتات هر جزئيش يك جوري است. بلكه هر گوشه‏اش رنگي جدا طعمي و خاصيتي جدا دارد. پس عاقل شك نمي‏كند كه اينها از روي عمد و تدبير و اراده است. و از اين واضحتر در حيوانات است و خيلي آسانتر است فهميدنش كه از روي تدبير و عمد است. پس فكر كن ببين يك نطفه از حيواني مي‏ريزد در رحم حيواني ديگر. اگر اين نطفه گرم است بايد سبك بايستد اگر سرد است بايد سنگين بايستد و در خارج مي‏بيني كه متشاكل‏الاجزاء و يك‏دست و گرد است و همه جاش قابل است دراز بشود قابل است پهن بشود. پس اگر آب است مثل ساير آبها آتشش كه بكنند بخار مي‏شود مي‏رود بالا، اگر سردش كنند آب مي‏شود مي‏آيد پايين. چطور شد كه اين مي‏رود توي شكم، سرش يك‏جور ديگر مي‏شود پايش جور ديگر مي‏شود استخوانش جوري

 

«* دروس جلد 2 صفحه 267 *»

ديگر گوشتش جوري ديگر پوستش جوري ديگر؟ چطور مي‏شود يكي از اعضايش چشم مي‏شود يكي گوش يكي دست يكي پا يكي بيني يكي دهن؟ چطور شد كه پا و دست بندبند شدند؟ توي شكم كه هيچ اينها ضرور نيست اقتضاي شكم كه اينها نيست. اقتضاي شكم اين است كه اگر گرم است رطوبتها بخار شود بيايد بالا، اگر سرد است بخارها آب شود بيايد پايين. ديگر حالا يك جاييش سخت مي‏شود استخوان مي‏شود يك جاييش نرم مي‏شود گوشت مي‏شود، ببينيد اينها از اقتضاي شكم مادر به هيچ وجه من الوجوه نيست. اقتضاءات توي شكم همين گرمي و سردي است و تري و خشكي. پس وقتي كه درست فكر مي‏كنيد مي‏يابيد كه تمام آنچه جنين دارد تمام آنچه حيوان دارد در توي شكم، از براي توي شكم نيست. فكر كنيد ان‏شاءاللّه انسان وقتي كه عقلش را به كار مي‏برد و از روي حكمت نظر مي‏كند طوري مي‏شود كه ديگر هيچ شك برايش نمي‏ماند و يقين مي‏كند كه كارها از روي اراده است و از روي عمد شده و از روي طبع نيست.

پس بدانيد كه جميع اعضاي جنين و جوارحي كه دارد هيچ يك براي توي شكم نيست و همه را براي بيرون ساخته‏اند. پاها را بند بند كرده‏اند و قفل‏بند زده‏اند كه در بيرون شكم به كار بيايد بايد خم بياورد و از عقب هم خم نياورد بخصوص روي زانوها را بست زده‏اند و بندش را از عقب قرار داده‏اند كه كشيده شود و باز شود و همه براي بيرون شكم است. در چشم فكر كنيد كه توي شكم روشنايي و رنگي نبود كه چشم ضرور باشد بلكه چون در بيرون شكم ضياء و لوني بود، و صنعت چشم براي همين بود كه ضياء و الوان را ببيند، او را ساختند براي بيرون. و قطع نظر از اينها در توي شكم توي آن آبها افتاده و چشم بر هم است، پس حاصل ساختن چشم در بيرون است. و اگر اين صانع نمي‏دانست بيروني هست و تاريكي و روشنايي هست نمي‏دانست چه جور صنعتي بايد كرد كه در بيرون به كار بيايد، پس ساختن چشم از روي فعل طبيعي نيست، به جهتي كه اين چشم در توي شكم هيچ به كار نمي‏آيد در توي شكم چشم نداشته باشد اصلاً يا داشته باشد

 

«* دروس جلد 2 صفحه 268 *»

حالتش مساوي است. پس يقين مي‏كنيم خلقت اين چشم براي بيرون است. و هكذا گوش را فكر كنيد ببينيد كه صانع اين ملك عالم بوده كه بيرون شكم صداها است و از بعضي صداها بايد گريخت و رو به بعضي صداها بايد رفت، اين گوش را ساخته و مي‏بينيد كه در توي شكم صدايي نبوده و بودن گوش و نبودن گوش در توي شكم علي‏السوي است، پس خلقت گوش براي بيرون است.

و هكذا شامه و ذائقه و لامسه‏اش. چون صانع مي‏دانست كه طفل در بيرون شكم غذا مي‏خواهد اين دهن را برايش درست كرد و در شكم كه بود دهن ضرور نداشت، پس خلقت دهن براي بيرون است. باز فكر كنيد كه چاك دهن را گرد نكرده و از راه بالا و پايين چاك نكرده بلكه از راه پهنا او را چاك زده و اگر غير از اين‏جور بود نمي‏شد غذا بخورد. و جميع اين تدبيرات را براي بيرون كرده‏اند و در شكم هيچ به كار نمي‏آمد. باز فكر كنيد كه در اين دهن فضائي قرار داده كه لقمه را نگاه دارد تا دندانها او را نرم كنند و زباني قرار داده كه لقمه را زير و رو مي‏كند تا خوب جويده شود، و اين يك خاصيت زبان است كه مدبر حكيم در شكم براي بيرون شكم تدبير كرده. خاصيت ديگرش اين است كه اگر اين زبان نبود حرف نمي‏شد بزني، ديگر آنكه زبان طعم را مي‏چشد. ببينيد در يك تكه گوشت چقدر صنعت و تدبير روي هم ريخته به طوري كه اگر فكر كنيد مبهوت مي‏شويد.

باري، چون اين غذا بايد برود در جايي كه طبخي و نضجي بگيرد معلوم است فضائي مي‏خواهد پس معده را ساخته‏اند، و راهي مي‏خواهد از دهن به معده تا غذا برود، ببين چه جور ساخته‏اند. از معده بايد مدد به ساير اعضا و جوارح برسد از آنجا عروق را ساخته‏اند و از معده به جميع اعضا راه گذارده‏اند و راهش در عروق خيلي واضح است كه مثل نهرهاي متصل به يكديگر هستند. و چون بايد به استخوان هم غذا برسد آن سر بند استخوان را كه به هم جفت مي‏شود سوراخي گذارده‏اند كه خورده خورده غذا از آن

 

«* دروس جلد 2 صفحه 269 *»

سوراخ برود در مغز استخوان و مغز قلم آنجا باز بماند و طبخي ديگر بگيرد و جزء استخوان شود. و چون آن صانع حكيمِ مدبر مي‏دانست كه اين غذاها را كه مي‏خورد تمامش قابل نيست جزء بدن او شود و بعضيش را بايد بيرون كرد و راهي مي‏خواهد راه پايين را برايش درست كرد، و چون مي‏دانست كه اين آبها كه مي‏خورد همه‏اش قابل حيات نيست چنانكه در هوا فرنگيها تجربه كرده‏اند ـ كه به آلات هوا را جدا كرده‏اند از يكديگر ـ يك‏جور هواييست كه اگر گنجشك را در آن هوا ببرند مي‏ميرد و بوش بوي ذغال است. و اين بوي ذغال واقعا مميت است و دراين هوا واقعا اجزاء دخانيه مميته هست و اماته مي‏كند و حي نمي‏كند، و آن هوايي كه حي مي‏كند هواي بسيار لطيفي است. همچنين يكپاره آبها هست مميت است يكپاره آبها هست حي مي‏كند، و آن آبي كه حي مي‏كند آب بسيار لطيفي است كه في الجمله صمغيت و دسومتي دارد، پس آن مياه بورقيه به كار بدن نمي‏آيد. پس آب اول بايد اين تيزاب همراهش باشد و اگر همراه اين آبها آن تيزابها نبود و همه‏اش آب صاف بود در جميع خلل و فرج نمي‏توانست نافذ بشود پس بايد رقيق شود و از مسامات نفوذ بدهد در بدن. پس تيزابيت همراه آب هست تا وقتي كه اين آب را ببرد در موضع خودش برساند آن وقت كه رساند ديگر وجود خودش بي‏مصرف مي‏شود. تبارك آن صانعي كه ديگر وقتي كه كاري دست اين ندارد مي‏زند بيرونش مي‏كند، مي‏رود در انثيين. به همين كيفيت حضرت صادق7 به آن طبيب يوناني فرمايش كردند، دهري بود آمد خدمت حضرت عرض كرد از كجا بدانيم خدايي هست؟ حضرت فرمودند راست مي‏گويي از كجا بداني؟ بعد دليل كه برايش آوردند از روي انصاف بي‏خارق عادت و معجزه آمد تصديق كرد و اسلام آورد. حضرت فرمودند آيا تو رفته‏اي به آسمان؟ عرض كرد نه، فرمودند شايد در آسمان باشد، گفت شايد. فرمودند به مشرق رفته‏اي؟ گفت نه، فرمودند شايد در مشرق باشد، گفت شايد. به مغرب رفته‏اي؟ نه، شايد باشد، گفت شايد باشد. به مغرب رفته‏اي؟ به زمين رفته‏اي؟ نه، شايد آن جاها باشد،

 

«* دروس جلد 2 صفحه 270 *»

گفت شايد باشد. به اين‏جور فرمايشات، از آن حد انكاري كه اول داشت افتاد و خورده خورده اينها را تصديق كرد. بعد فرمودند خوب، چيزي را كه انسان نفيش را نمي‏تواند حكم كند چرا حكم مي‏كني كه خدايي نيست؟ فلان‏كس فلان چيز را نمي‏داند چرا نفي مي‏كني؟ شايد بداند شايد نداند، اثبات و نفيش هيچ كدام معقول نيست.

باري، آن طبيب اول انكار داشت به آن‏جور فرمايشات او را از حد انكار پايين آوردند آمد در حد شك. عبرت بگيريد كه كساني كه خير در آنها هست به چه سهل و آساني تصديق مي‏كنند و مي‏آيند، آن وقت فرمودند اگر تو لُعبه‏اي([5]) را ببيني در جايي افتاده و مي‏بيني اين چوبها را به نظمي و نسقي به هم جفت كرده‏اند و جُل به آنها پيچيده‏اند و سِرِش كرده‏اند و همه را به هم چسبانده‏اند و همه بندبند او را ريسمان‏پيچ كرده‏اند، آيا شك داري در اينكه يك كسي اينها را از روي تدبير به هم جفت كرده و چسبانيده؟ گفت نه. فرمودند اگر نديده باشي كسي را كه آن لعبه را ساخته آيا مي‏گويي خودش درست شده؟ گفت نه، اگر خودش درست شده بود بايد همه‏اش ريسمان باشد يا همه‏اش جُل باشد يا همه‏اش چوب باشد و نمي‏توان شك كرد، بلكه كسي اين را ساخته. فرمودند يقين مي‏كني كه انسان با تدبيري اين را ساخته؟ عرض كرد بلي. فرمودند پس چرا به خودت نظر نمي‏كني و در صنايع وجود خودت فكر نمي‏كني؟ نگاهي به خودش كرد و فكري كرد ديد كه واقعا و حقيقتا راست مي‏فرمايند و يك كسي از روي تدبير و اراده او را ساخته همان جا گفت اشهد ان لا اله الا اللّه و اقرار به رسالت پيغمبر و امامت خود آن حضرت كرد. گفت من تا حالا اين‏جور حكيم نديده بودم، با حكما هم بسيار بسيار نشسته بودم شهادت مي‏دهم كه تو حجت خدايي و اسلام اختيار كرد.

پس ملتفت باشيد كه اين‏جور كارهاي طبيعي اگر چه هست، و دهريها به همينها متمسك شده‏اند كه دهر است، حالا عجالةً با آنها مدارا مي‏كنيم مي‏گوييم اين‏جور كارهاي

 

«* دروس جلد 2 صفحه 271 *»

تدبيري و ارادي را هم كه مي‏بيني هست، و آن كسيكه طفل را در رحم درست كرده خبر داشته از بيرون كه الوان هست و مي‏دانسته چه جور كار كه بكند الوان را مي‏بيند، پس آلتي برايش ساخته كه الوان را ببيند. و مي‏دانسته كه بيرون شكم صداها هست پس آلتي ساخته كه صداها را بشنود، و مي‏دانسته كه در بيرون حركات و سكنات و كارها و صنايع هست پس پا مي‏خواهد برايش درست كرده، دست مي‏خواهد پنجه مي‏خواهد همه را درست كرده و هكذا. آيا مي‏گويند يك دهري است كه از روي اراده و تدبير و عمد كار كرده و از روي طبيعت هم كار كرده، ما هم كه خدا مي‏گوييم همين را مي‏گوييم كه پيش از وجود اشياء خبر دارد كه اين چه به كارش مي‏آيد مي‏سازد. طفل در شكم هيچ پا نمي‏خواهد دست نمي‏خواهد چشم و گوش نمي‏خواهد شكم و روده و دهن و حلقوم و راه پايين نمي‏خواهد، ببين كه همه اينها را پيشاپيش مهيا كرده براي بيرون شكم. پس پيشتر كاري مي‏كند كه در حال، فعلِ آن طبيعت به كار نمي‏آيد. ببين يك ماه ديگر تو مي‏خواهي به سفر بروي، حالا حيوان مي‏خري و وجودش حالا بي‏ثمر است بلكه مضر است. پس حالا زحمت مي‏كشي مخارج مي‏دهي كه يك ماه ديگر به كارت مي‏آيد و حالا هم زحمت داري هم ضرر مالي هم ضرر حواسي. پس شخص مدبر حالا خود را به زحمت مي‏اندازد براي راحت يك ماه بعد، حالا زحمت سوخت زمستانِ شش ماه ديگر را مي‏كشد كه آن وقت از سرما محفوظ بماند و راحت داشته باشد بر خلاف كارهاي طبيعي. آتش محال است كه حالا نسوزاند و فكري كند كه حالا گرم است من نمي‏سوزانم، باشد دو ساعت ديگر هوا سرد مي‏شود آن وقت اطاق را گرم مي‏كنم.

پس بدانيد كه صانع اين ملك كارها را از روي تدبير و عمد كرده و مي‏كند. پس چنين صانعي علمش علم انطباعي نيست، و علوم بشر جميعش علوم انطباعي است. ببين وقتي كه چشمت الوان را ديد حالا ديگر مي‏تواني الوان را خيال كني، و وقتي كه گوشت صداها را شنيد حالا ديگر مي‏تواني صدا را خيال كني و هكذا ساير محسوسات. پس همه

 

«* دروس جلد 2 صفحه 272 *»

علوم انطباعي است و از خارج ياد گرفته‏ايم. اما صانع ملك حالتش اين‏جور نيست، او پيش از وجود طفل مي‏داند كه اين سر مي‏خواهد دست مي‏خواهد پا مي‏خواهد. پيش از ساختن سر مي‏داند كه سر، چشم مي‏خواهد گوش مي‏خواهد بيني مي‏خواهد اينها همه بيانات طبيعي است كه عرض مي‏كنم. پس لامحاله يك كسي اين كارها را كرده و لامحاله اين خلق يك ابتدائي هم كه دارد و مي‏بيني اشخاص را، مي‏تواني كم كني و كم كني تا برسد به حضرت آدم و حوا. پس پيش از آني‏كه بني‏نوع را خلق كند و پيش از آني‏كه آباء اينها را خلق كند مي‏دانسته كه اينها سر و دست و پا مي‏خواهند و مي‏دانسته كه سر و دست و پا و جوارح ديگر را چه جور بايد خلق كرد كه هر يك به مصرف مخصوص خود بيايند. پس علم آن صانع علم انطباعي نيست و علوم خلق همه انطباعي است.

حتي عقل انسان بايد اول از اين چشم و حواس ظاهره اكتسابات بكند و اگر اين چشم نبود عقل معاني لون و ضوء را به هيچ وجه نمي‏توانست ادراك كند، و اگر گوش نبود عقل كليت و جزئيت صوت را هيچ نمي‏توانست ادراك كند. عقل هم بعينه مثل حيات است كه حيات تا چشم نباشد نمي‏تواند ببيند و تا گوش نباشد نمي‏تواند بشنود و تا بيني نباشد نمي‏تواند بوها را بفهمد و تا زبان نباشد نمي‏تواند طعم را بفهمد و تا لامسه نباشد نرمي و زبري را نمي‏فهمد. همين الآن هر يك را سد كني ديگر نمي‏فهمد، و همين‏جور است بعينه كارهاي عقل. پس اگر اين بدن در اينجا نبود عقل در عالم خودش مدركات عقلاني را نداشت و چون در عالم خودش مدركات عقلاني را نداشت عقل تو ممتاز از ساير عقلها نبود و يك چيز مبهم يك‏پارچه‏اي بود و واجد خود نبود و ديگر تعين هم نداشت. اگر چه غرفه غرفه بود چنانكه حيات تو اگر بدني نداشتي از حيات زيد و عمرو ممتاز نبود اگر چه غرفه غرفه بود، و غرفه غرفه بودنش ممتاز از يكديگر نيست. آب كه غرفه غرفه شد در نزد حكيم اين آب متحصص نشد. بلكه وقتي متحصص مي‏شود واقعا حقيقتا كه به‏خصوص اين غرفه يك حرارتي يك طبعي يك خاصيتي داشته باشد كه

 

«* دروس جلد 2 صفحه 273 *»

آن غرفه ديگر نداشته باشد، آن غرفه هم چيزي داشته باشد كه اين غرفه نداشته باشد و هكذا. پس هر يك مابه الامتيازي بايد داشته باشد كه ديگري آن را نداشته باشد. مثل اينكه يك غرفه آب برنج شود يكي گندم يكي نخود يكي عدس و هكذا، پس در اين صورت حكيم آبها را متحصص مي‏داند و واقعا هم متحصص است، و هر غرفه از آب طبعي و شكلي و رنگي و خاصيتي جدا پيدا كرده كه آن يكي ندارد. پس حياتها وقتي ممتاز از يكديگر مي‏شوند كه آنها را دميده باشند در بدنها. لكن خودشان بي آنكه بدني داشته باشند بحري است يك‏دست متشاكل‏الاجزاء و هيچ امتيازي در آن نيست و واجد خود هم نيستند. لكن وقتي كه دميده شدند در بدنها آن وقت ممتاز مي‏شوند و حيات بدن زيد غير از حيات بدن عمرو مي‏شود. باز دقت كنيد كه حيات زيد اگر در بدن زيد چشمي هست مي‏بيند اگر گوشي هست مي‏شنود. و اگر بدن زيد چشم ندارد حياتش هم مبصرات را ندارد و از چشم بدني ديگر نمي‏تواند ببيند. پس بدانيد كه علوم برزخيه و علوم نفسانيه و علوم عقلانيه كلش از راه انطباع است و به واسطه بدن و مشاعرِ اين بدن به آنها مي‏رسد. و اگر اين را ملتفت شديد ان‏شاءاللّه، حالا ديگر مي‏فهميد كه اين حرفي كه زده‏اند كه «عقل آن است كه محتاج به بدن نيست» مزخرف است.

خلاصه پس علوم بشر كلّش علوم انطباعي است اما مبدء و صانع ملك علمش علم انطباعي نيست و علمش علم اكتسابي نيست و به واسطه چيزي علم برايش پيدا نشده و معقول نيست كه علمش علم انطباعي باشد. در خودتان فكر كنيد تا بيابيد. چيزي را كه انسان نوعش در دستش نباشد جزئياتش را نمي‏تواند به كار برد. كورِ مادرزاد هيچ نمي‏تواند تصور ضيائي بكند كر مادرزاد هيچ نمي‏تواند تصور صدا بكند اما اگر مادر زاد نباشد و يك وقتي رنگي را ديده و بعد كور شده و يك وقتي صدايي را شنيده و بعد كر شده، نوع رنگ و صدا را ديگر مي‏تواند تصور كند. پس مبدء و صانع نبايد چيزي از جايي اكتساب كند به جهت آنكه او مبدء است و پيش از مبدء چيزي نيست. پس اگر او انتظار

 

«* دروس جلد 2 صفحه 274 *»

بكشد كه چشمي درست بشود بعد با آن چشم رنگها را ببيند، نه چشم مي‏تواند درست كند نه رنگ را كه با چشم ببيند. پس آن مبدء علم دارد به اشياء پيش از وجود اشياء كه به آن واسطه مي‏تواند اشياء را بسازد چنانكه تو نوع را مي‏بيني كه اگر كسي رنگي را ديد و بعد كور شد ديگر رنگ را مي‏تواند بفهمد، همين‏طور شخص را به دست بياور. لكن چيزي كه هست اين است كه تو تا اينجا چيزي را نبيني يا صدايش را نشنوي يا بو يا طعمش را نفهمي نمي‏تواني نوع اينها را به دست بياوري. تو بايد در كارهايت هم، اغلب به تجربه كار كني. اما آن مبدء پيش از خلقتِ رنگ و صدا و همه چيز، عالم بود به همه آنها و بينا بود به همه چيز پيش از موجودشدن آنها و او بي‏تجربه كارها را مي‏داند. همان جوري كه بايد بشود و همان‏جور كه علم دارد اشياء را مي‏سازد بدون كم و زياد. و اين‏جور علم است كه مقابلش جهل است و اين‏جور علم است كه علم طبايع است. و آن علمي كه پيشتر شنيدي كه عين معلوم است هيچ به كار نمي‏آيد و مصرفي هم ندارد. پس اين مبدء علم داشت به اشياء به جزئيات اشياء قبل از اشياء و واقعا اشياء نبودند و او عالم بود به آنها و از روي علم، طبيعت خلق را جاري كرد.

حالا اين نوع امورات تدبيريه او را كه به دست مي‏آوري آن‏وقت مي‏بيني كه طبايع را هم او از روي تدبير آورده چرا كه اگر چنين زمين بي‏حسي نيافريده بود و اين زمين را زنده آفريده بود و حيات داشت تو تا مي‏رفتي بيل به او بزني و زراعت كني او دردش مي‏آمد و تو را خورد مي‏كرد. پس زمين را عمدا بي‏حس آفريده تا تو بتواني او را بكني زراعت كني عمارت بسازي. و همچنين آتش را بي‏حس آفريده آب را بي‏حس آفريده تا تو به آساني آنها را تصرف كني. پس اين صانع هيچ صنعتش را بي‏ثمر نگذارده. آب را يك جايي متعفن مي‏كند كه ماهي به عمل آيد، حتي فضول در توي بدن تو بي‏ثمر است اما در بيرون به كار مي‏آيد. چيزهايي كه بالعرض مي‏آيد بسا مي‏گويي اين ناخوشي ضرر دارد خيال مي‏كني اين فقر و اين غصه‏ها ضرر دارد و نمي‏داني كه آن صانع هر چيزي را براي

 

«* دروس جلد 2 صفحه 275 *»

ثمري و مصلحتي آفريده. تو اگر مردي خودت را به دست او بسپار و ديگر فضولي مكن كه خودت را داده‏اي به دست حكيم حاذقي كه هيچ علمش خطا ندارد و به دست قادري كه هيچ عجز در كارش نيست و به دست رحيمي كه هيچ مادري به آن مهرباني نيست. پس اگر خود را به دست او دادي ديگر تعرض مكن كه تو كه ارحم‏الراحميني چرا بر من رحم نمي‏كني؟ تو خودت را به‏دست او بده، يك‏وقتي مصلحت تو را مي‏بيند كه بي‏دوا چاقت كند يك‏وقتي مصلحت را مي‏بيند قاشق به حلقت بگذارند دوا بريزند تا چاق شوي. پس بده خود را به دست او كه علمش خطا ندارد و قدرتش عجز در آن نيست و رحمش از مادر بيشتر است. پس اگر به دست آوردي كه او ارحم‏الراحمين است بي‏اختيار رو به او خواهي رفت. ببين انسان از كسيكه رأفت و رحمت ديد بي‏اختيار رو به او مي‏رود مثل بچه كه فهميده مادرش دوستش مي‏دارد، همان وقتي كه مادر او را مي‏زند باز خود را مي‏كشد به دامان مادر، و اگر همين‏جور رو به خدا بروي واللّه خدا هزار مرتبه از مادر مهربان‏تر است. ديگر حالا اين حرفها كه

اشك چشم ما كي آرد در حساب آن كه كشتي راند در خون قتيل

همچو خدايي خدا نيست. بلكه خدا آن قدر اعتنا دارد كه پشه هر چه مي‏خواهد به او مي‏دهد. پس رحيم است و خدايي كه به تو رحم نمي‏كند و اعتنا نمي‏كند خدا نيست. پس از خدا نمي‏شود مأيوس شد، واللّه از مادر خيلي مهربانتر است به دليل اينكه همچو مادري براي طفل آفريده كه هيچ ملاحظه نمي‏كند كه اين طفل بزرگ شود نان به من بدهد يا متوجه من بشود، بلكه شب و روز زحمت طفلش را مي‏كشد كه بزرگ شود قدش را ببينم بزرگ شود دامادش كنم. طبع محبت اين است كه حظ مي‏كند كه مطلوبش و محبوبش به رفاه و راحت باشد و هر چه مي‏خواهد براي خودِ محبوبش مي‏خواهد. و واللّه خداي شما رحمش بيش از اين حرفهاست. حالا اگر از كسي مأيوس بوده‏ايد باشيد كه آن خدا نيست. پس خدا ارحم‏الراحمين است و چنان ارحم‏الراحمين است كه اگر

 

«* دروس جلد 2 صفحه 276 *»

كسي او را ارحم‏الراحمين نداند او را عذاب و عتاب مي‏كند. پس كسي نشناخته حق چنين خدايي كه عالم است به اشياء همين جورِ علوم خودمان ولكن علم او انطباعي نيست و تا بوده علم داشته و «تا بوده» ندارد، بلكه هميشه بوده و هميشه علم دارد. حق اين خدا را كسي نشناخته. پس ببين كه هر چيزي به واسطه چيزي پيدا شده، و آني كه همه اينها را صنعت كرده كيست؟ اگر او را هم خيال مي‏كني ساخته‏اند آن خدا نيست، برو پيش كسيكه او را ساخته. پس خدا علم دارد به جميع جزئيات اشياء پيش از وجود اشياء و قدرتي دارد كه تعلق مي‏گيرد به اشياء. ديگر آن قدرت ذاتي و علم ذاتي كه عين ذات است آنها ظواهر حكمت است.

باري، پس سعي كنيد خدايي به دست بياوريد كه اين خلق را مهمل نگذارده و هدايت خلق را خواسته و ارسال رسل و انزال كتب كرده چنين توحيدي را پيدا كنيد كه توحيد اصل همين است. و اين خداست كه داد زده كه از راه انبياي من رو به من بياييد و فرياد زده كه راه من انبياي من هستند. ديگر حالا كسي خيال كند كه شايد كسي ديگر هم باشد لكن قاصدش نيامده و نفس نمي‏كشد چنين كسيكه صدايي از او نيست و نفس نمي‏كشد خداي ما نيست. پس نيست خدايي غير از خدايي كه رسولان خود را فرستاده و از خود و صفات خود بر زبان آنها به ما خبر داده. اين است دليل توحيدي كه حضرت امير تعليم امام حسن8 مي‏فرمايند. مي‏فرمايند اي فرزند من اگر خدايي غير از اين خدا بود هرآينه رسولان و قاصدهاي او مي‏آمدند پيش تو. پس اگر كسي نيست كه نيست، و اگر هست و زورش نمي‏رسد كه كسي را بفرستد و مي‏ترسد باز خدا نيست. پس به طور يقين نيست خدايي به غير از اين خدا به دليل وجود انبيا.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

([1])  ظاهراً در اين قسمت عباراتي از قلم افتاده كه در آن ذكر دجال بوده است.

([2])  در ادبيات قديم براي مدت سي‌سال هم قرن به كار مي‏رفته. ر.ك. لغتنامه دهخدا

([3]) آقا محمدخان قاجار وقتي تصميم به تسخير قلعه شيشه گرفت (که قلعه شوشي هم مي‌گفتند و در کتب تاريخی با هر دو اسم مشهور است)، ابراهيم خليل خان حاکم قلعه شيشه مقاومت و به هيچ وجه حاضر به اطاعت و تمکين نبود . سرسلسله قاجار قلعه شيشه را در محاصره گرفت و برای آنکه از کشتار جلوگيری شود اين شعر را برای ابراهيم خليل خان حاکم قلعه شيشه فرستاد:

زمنجنيق فلک سنگ فتنه می‌بارد تو ابلهانه گريزی به آبگينه حصار؟

که منظور از آبگينه حصار همان قلعه شيشه است . ابراهيم خليل‌خان اين شعر را در پاسخ آقا محمدخان فرستاد:

گرنگهدار من آنست که من می‌دانم شيشه را در بغل سنگ نگه مي‌دارد

که در اين بيت مراد ابراهيم خليل خان از شيشه همان قلعه شيشه يا شوشی بوده که با استفاده از صنعت شعری ايهام آن را به کار برده است.

البته قلعه شوشی به زودی فتح شد ولی اين آخرين فتح آقا محمدخان قاجار بود زيرا چند روز بعد به دست دو نفر مجرم که حکم قتلشان را صادر کرده بود به قتل رسيد.

([4])  مَيدَه و مِيدِه: دوباره بيخته و نرم‏ساييده. (لغتنامه دهخدا)

([5])  عروسك.