دروس عالم رباني و حكيم صمداني مرحوم آقاي حاج محمد باقر شريف طباطبائي اعلي الله مقامه
جلد دوم – قسمت اول
بسم الله الرحمن الرحيم
توجه:
اين مجلد شامل 40 درس به شرح زير مىباشد:
r 1 مجلس درس، صفر 1295، با عنوان: « و مما تمسك به اهل الضلال المنكرون للعصمة». الفطرة السليمة ج2 ص 59 ـ چاپ اول: درس اول از دروس 2
r 1 مجلس درس، صفر 1295، با عنوان: « هنا مسألة مشكلة يعجز عن جوابها اهل الظاهر». الفطرة السليمة ج2 ص 64 ـ چاپ اول: درس دوم از دروس 2
r 10 مجلس درس، پنج مجلس در ماه صفر، بقيه از 11 تا 15 ربيعالاول 1295 ، در موضوع « سلسله طوليه» با عنوان: « و ثانيها ان المعجز حادث » الفطرةالسليمة ج 2 ص 93 كه اين عنوان در ابتداي پنج مجلس آخر نسخه خطي مکتوب است. چاپ اول: درس 29 تا 38 از دروس 13
r 28 مجلس درس، از 4 ربيعالثاني 1295، با عنوان: « و اعجاز المعجز اما بديهي يعرف بمحض الاطلاع» الفطرةالسليمة ج 2 ص94. چاپ اول: درس اول تا 38 از دروس 13 (از درس 1ـ 28)
«* دروس جلد 2 صفحه 3 *»
درس اول
(صفر المظفر سنه 1295)
«* دروس جلد 2 صفحه 4 *»
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و مما تمسك به اهل الضلال المنكرون للعصمة حكاية اقارير ابرهيم للكواكب بالربوبية و نظره في النجوم و قوله بل فعله كبيرهم تا آخر.
چون حكايت ابراهيم شد ملتفت يك شبهه ديگر شدم كه عرض كنم و جوابش را بگويم. بعضي از اين منافقين كه حالا پيدا شدهاند و فيالجمله سررشتهاي هم از نجوم دارند اينها همچو شبههاي بذهنشان رسيده و گفتهاند و ميگويند به قواعد نجومي كه دارند، ميگويند زهره تخميناً به قدر دو برج بيشتر از آفتاب دور نميشود و آن وقتهايي كه ديده ميشود يا نزديك طلوع فجر است يا بعد از آن. پس چطور ميشود نميدانند فلما رأي القمر بازغاً و حال آنكه نمايان نيست پس انكار كردهاند و خيال كردهاند جميع اين حكايات چنانچه در يك صفحه از قرآن همهاش نوشته شده همهاش لازم است در يك شب هم واقع شده باشد و در يك شب نميشود جمع بشود. پس اين حكايت اصلش دروغ است حالا ديگر نسبت دروغ را به پيغمبر بدهند و در اسلام خدشه كنند از اينها ديگر باكشان نيست چرا كه منجم شدهاند. پس عرض ميكنم براي ايني كه شبهه شده دو جواب است.
اولاً جواب ظاهري اينكه هيچ لازم نكرده اين حكايت در يك شب واقع شده باشد فلما جنّ عليه الليل در يك شبي زهره را ديد و همچو حرفي را زد يك شبي ديگر هم
«* دروس جلد 2 صفحه 5 *»
ماه را ديد و اين را گفت، يك روز هم آفتاب را ديد و آن را گفت، لازم نيست كه همه در يك شب واقع شده باشد و متصل به هم باشد. منفصل هم باشد اين قصه، قصهاي است كه به عمل آمده. اين جواب ظاهري است براي كساني كه ظاهراً از نجوم سررشته دارند.
و اما باطنش را انشاءاللّه خوب ملتفت باشيد. پس عرض ميكنم خداوند عالم هيچ بار تكليف نميكند به احدي مگر اينكه چيزي را تعريف كند براي كسي. و مكلفٌبه جميع اشخاص در جميع مراتب ـ و حالا من لفظش را مكلفٌبه ميگويم لكن دانسته باشيد كه چيزهاي بزرگ بزرگ منظور است ـ پس چيزي را تا از براي اشخاص تعريف نكنند و نفهمند آن چيز را، آن تكليفشان نيست چرا كه لايكلف اللّه نفساً الا وسعها و لايكلف اللّه نفساً الا ما آتيها و معلوم است وقتي در قصه انبيا كه خبر دادهاند فرو ميرويد ميبينيد كه انبيا از اول وهله كه سلوك ميكنند لامحاله از براي ايشان ترقي پيدا ميشود و لامحاله اول درجه كه سلوك ميكنند در اول درجه عصمت هستند خورده خورده سلوك ميكنند تا به درجه ديگر ميرسند. وقتي گذشتند از آن درجه معلوم ميشود برايشان كه آن مرتبه خودشان نبود و حال زير پاشان خواهد افتاد پس اعراض ميكنند. و همين كه رسيدند و گذشتند، اعراض كردهاند. پس همين كه كسي رو به جايي ميرود آن ابتدائي كه ميخواهد برود معلوم است آن مكان نزديك به او جلوش هست رو به آنجا ميكند ميگويد تو اَمام من هستي، تو پيش روي من هستي، به حسب ظاهر هم كه ميبيني همينطور هم هست، رو به قبله كه ميكنيد روي شما معلوم است به ديوار خانه خودتان است. رو به ديوار خانه خودتان كه كرديد رو به قبله كردهايد. حالا اگر رفتيد آن طرف ديوار آن وقت همين ديوار را پشت سر خود مياندازيد و پشت به اين ديوار بايد بكنيد تا رو به قبله كرده باشيد. همينطور هر ديواري كه آن وقت پيش روي تو است قبله تو است، به همينطور تا بروي به خانه كعبه آن وقت آن قبله تو است. پس هر درجهاي از درجات مكلفٌبه هر شيء، آن چيزي است كه پيش روي آن واقع شده. از اين است كه
«* دروس جلد 2 صفحه 6 *»
در دعا ميخواني تدلج بين يدي المدلج من خلقك ديگر حالا خواهي فهميد معني آنها را كه در حديث معراج ميفرمايد: يك جايي رسيدم ملكي ديدم عظيم، خيال كردم اين او است و هُوَ هُوَ است و خود او است. پرسيدم از جبرئيل كه كيست؟ گفت: اين ملكي است از ملائكه و خدا نيست. اينها همه از همين باب است پس ملتفت باشيد. پس وقتي كه بنا شد سالك سلوك كند و در سلوكش ترقي هم بكند و مثل ماها نباشد كه از اول عمر تا آخر عمر نماز ميكنيم و هيچ ترقي برامان نيست. غرض وقتي بناي صعود شد انسان در هر درجهاي از درجات كه هست يكطور توحيدي ميكند و خدا را وصف ميكند به اوصافي چند، اسم خدا را بر سرش ميگذارد و رَب ميگويد، خدا ميگويد، وقتي ترقي كرد از آن محل و بالا رفت، ميبيند آن محلي كه پيشِ روش بود و آن اسمها را بر او ميگفت رتبه خود او بود، چرا كه به آنجا رسيده و گذشته پس اعراض ميكند از آنجا و ميبيند كه از آنجا دست برداشت و رفت. پس جميع آن مقامات كه در دعا است بمقاماتك و علاماتك التي لاتعطيل لها في كل مكان يعرفك بها من عرفك همينطور است. پس در زمين يك جوره جلوه ميكنند و آن را قبله قرار ميدهند و قبلهاش همين كعبه خواهد بود. و اگر كسي رفت تا به خانه كعبه رسيد آنجا را باز قبله براش قرار دادهاند، آنجا ديگر بايد بخوابد و پشتش را به زمين كند به جميع زمين پشت كند، و آن وقت روش را به بيتالمعمور كند. اگر احياناً كسي صعود كرد و معراج رفت تا به بيتالمعمور رسيد او ديگر آنجا بايد به پشت بخوابد و پشت به بيتالمعمور كند و روي خود را به ضراح كند. و اگر رفت و به آنجا هم رسيد آنجا هم به پشت بخوابد روي سطح ضراح، رويش را به عرش كند.
پس اين حكايت در جايي است كه ابراهيم از سير خودش نقل ميكند، پس در اول درجه زهره را ديد و گفت: هذا ربي آن چيزي كه ديد واقعاً مربي بود و زهره واقعاً تربيت خيالات او را ميكرد پيش روي او بود اَمام او بود احترام او را هم ميكرد.
«* دروس جلد 2 صفحه 7 *»
پس باز ملتفت باشيد كه بسا اينجوره لفظها در زمانهاي سابق كه مشعر مردم پست بود از انبيا و اوليا صادر شده باشد و تكليفات هم كرده باشند، و ديگر مردم خودشان خورده خورده كج و كورش كرده باشند، تا اينكه آفتابپرست شدهاند. و اين را هم بدانيد كه هيچ دين باطلي را خود اهل باطل نميتوانند اختراع كنند. هر باطلي لامحاله اولش حق بوده از انبيا بوده از آنها گرفتهاند و حق بوده. آنوقت آمدهاند آن حق را باطلش كردهاند.
باري منظور اين است كه احترام كواكب را بسا انبيا ميكردند بسا در شريعت خودمان هم ببينيد اين چيزها بسيار رسيده. مثلاً رو به آفتاب بول نبايد كرد. رو به ماه بول نبايد كرد. پس در اينها اگر فكر كني انشاءاللّه ميفهمي سير مردم را كه در اول درجه كه سير ميكنند ميرسند به آن مشاعري كه ابتداي عالم برزخ است و آن همان است كه مقام زهره را دارد، چرا كه مشعر روشني كه در عالم مثال هست همين خيال است. از آن ابتدائي كه طفل بنا ميكند شعور به سرش بيايد بنا ميكند خيال كردن. خيالاتي كه در سرش پيدا ميشود همانها را فكر ميكند و سير در آنها ميكند. پس در درجه اول اگر رسيده باشد ابراهيم به مقامي و آن وقت بعد از تأمل در آن مقام و رسيدن به آن مقام دانست كه آن مقام زايل است و آفل، دست برداشت آن وقت كه زوالش را ديد تعبير ميآورند كه آفل است زايل است متغير است و خداي ما نبايد تغيير در او پيدا شود. باز صعود ميكند به كوكبي ديگر ميرسد كه بزرگتر از آن كوكب است ديگر ظاهر قمر درشتتر باشد از زهره، ظاهر قمر معلوم است درشتتر است باطنش را هم بگيري تأثيرش بيشتر از زهره است، چرا كه باطنش مريخ است و مريخ در عالم ماده است و اين در عالم صورت. بسا همان كوكب مريخ را با وجودي كه گرم است و خشك آن را قمر اسم گذارند و با وجودي كه قمر سرد است و تر، مريخ مقام ماديّت را دارد و صوريّت ندارد. حالا بسا ابراهيم سير كرده رسيد به مقام مريخ و مقام ماده را مشاهده كرد. و حالا قمر اسم گذارده و گفته هذا ربي همچنين از آنجا كه صعود كرده بسا به شمس رسيده و
«* دروس جلد 2 صفحه 8 *»
هذا ربي هذا اكبر گفته. آنجا را ابراهيم رب ناميده. نگاه كرد ديد طلوع دارد غروب دارد افول ميكند، من بريئم مما تشركون. غرض اين است كه جميع، تعبير از حالاتِ سلوك است. وقتي بناي سلوك را گذارد البته اول هر جايي كه پيش روي او است همان را بايد بگيرد و رو به او بكند توجهش البته بايد به سوي او باشد، مثل نردبان اگر كسي پا را پله اول بگذارد و اعتنا نكند كه اين پله، پست است و آدم بايد همّت داشته باشد، به اينجور دليلهاي مزخرف اعتنا به پله اول نكند پايش نميرسد به پله دوم و محروم ميماند. آنوقتي كه آنجا رسيدي به پله دوم نزديك خواهي شد. ديگر اينها از نظرهاي شما دور شد و اينها كه عرض ميكنم تخمي است كه ميكارم براي يكوقتي به كار ميآيد. مكرر عرض كردهام كه من دلخوشي ندارم از كسي كه بيايم براي او اينجور حرفها بزنم. اينها تخمي است ميكارم براي اينكه بعد كه صاحبش بيايد وحشت نكند.
باري پس اين مقاماتي كه هست در هر درجه، هر كه هست قبله براي اهل آن درجه هست. و اهل هر عرصهاي رو به قبله خود بايد بكنند و توجه به قبله خود كنند و آن جلوه ظاهر براي خودشان همان جلوهاي است كه در عرصه خود ايشان ظاهر شده. رو به آن بايد بكنند نه به آن اعلي كه مكلفٌبهشان نبود. و مكلفٌبهشان همان بوده كه پيش روشان است. هميشه منافقين همينطور پس افتادهاند. هميشه عالي چون بناش بوده اقامه حجت كند جلوه ميكند در مقام خود مردم، به صورت خود آنها به طوري كه او را ببينند از او بشنوند با او مصافحه كنند، براي ابلاغ حجت اينطور جلوه ميكنند. حالا كه اينطور جلوه ميكنند حالا راه منافق وسيع ميشود ميگويد: او ميخورد مثل من، من هم ميخورم. او ميآشامد مثل من، من هم ميآشامم. او ميخوابد، من هم ميخوابم. او ناخوش ميشود، من هم ناخوش ميشوم. همه چيزش مثل من است او چه ترجيح دارد كه قبله من باشد؟ چرا بايد او آقاي من باشد؟ راه منافق را همينطور باز ميگذارند. در حديثي فرمايش غريبي ميفرمايند. باز هم جرأت نميكنم حديث را بگويم. حديث يادم
«* دروس جلد 2 صفحه 9 *»
هست لكن جرأت نميكنم بگويم.
خلاصه مقامات و علامات كه هست در هر مقامي اينجور است كه تا انسان نفهمد و نبيند چيزي را معلوم است كه مكلفٌبه او نبوده. اگر مكلفٌبه او است معلوم است پيش روي خودش بوده و اين را ديده و فهميده و چون پيش روي خودش بوده و آن را ديده و فهميده معلوم است چيزي كه به آن درجه ناظر باشد اگر سير كند و سلوك كند البته به آن درجه خواهد رسيد و معلوم ميشود آن درجه درجه خودش بوده كه به آن رسيده است. باز ميبيند درجهاي ديگر را، و متناهي نيست ملك، به جهتي كه خدا متناهي نيست. به همينطور صعود ميكند الي غيرالنهايه، چه در دنيا چه در برزخ چه در آخرت، همه از اين باب است. و از آن بياناتي كه عرض كردم البته يافتهايد كه خداوند عالم واقع نيست در يك مكان ـ ديگر مكاني ظاهري باشد يا باطني ـ فرق نميكند. پس چون ننشسته روي آن قالي كه اگر از قالي گذشتي به نمد رسيدي به خدا رسيده باشي، به خدا نميرسي به اينطور كه از قالي بگذري آن طرف كه رفتي به خدا برسي، لكن همين پيش روي شما نمد است بعد قالي است و اگر پيش قالي بخواهي بروي از اينجا برو لامحاله اول بايد پا را روي نمد بگذاري بعد روي قالي بگذاري. پس خداوند عالم در روز اول ترتيبش را همينطور قرار داده. قرارش هميشه همينطور بوده. ان هذا لفي الصحف الاولي صحف ابرهيم و موسي در صحف ابراهيم در صحف موسي در جميع اوقات قرار همين بوده، حالا هم همينطور بعد هم همينطور.
هميشه جميع تكاليف همينجور بوده. هميشه ظهوري از ظهورات خدا در ميان بوده كه همجنس مردم بوده همين كه همجنس ديدند راهي به دست منافقين و كفار ميآيد. و آنهايي هم كه غرض و مرضي ندارند كه ميبينند و ميفهمند و گفتگويي ميكنند. پس عرض ميكنم هميشه هركس بخواهد سالم در برود ـ و اين نصيحت را مكرر عرض كردهام هميشه ـ بخواهد سالم دربرود بايد ضروريات را بگيرد و متشابهات را
«* دروس جلد 2 صفحه 10 *»
واگذارد. حالا پيغمبر يك وقتي يك ادعاي بزرگي ميكند و تو ظاهراً ميبيني درست نميآيد. اگر اول دليلها را محكم كرده باشي، وقتي حضرت امير روي منبر ميفرمايد: انا الاول انا الاخر انا الظاهر انا الباطن انا بكل شيء عليم، منافق كه نگاه ميكند همانجاها خدشه ميتواند بكند بگويد تو كه روي منبر نشستهاي چطور ظاهري و چطور باطني؟ پس ظاهراً منافق چيزي ميبيند و شبهه ميكند و آدم را هم به شبهه مياندازد، و چنانچه خودش ميبيند او ميگويد انا بكل شيء عليم او هم بسا آنكه ريشش را ميگيرد كه بگو ببينم كه موهاي سر من چند تا است؟ آن را هم يكطوري جواب ميگويد.
پس عرض ميكنم آن مقامات و علامات از اعلي درجات وجود تا منتهياليه لباسي گرفته. همچنين لباس ميپوشد ميخورد ميآشامد ناخوش ميشود ديگر از مردن بدتر نيست، ميميرد انك ميت و انهم ميتون معذلك ميفرمايد و لا تحسبن الذين قتلوا في سبيل اللّه امواتا بل احياء عند ربهم يرزقون معذلك ميفرمايد ان قتيلنا اذا قتل لميقتل و ان ميتنا اذا مات لميمت اين معنيش چه چيز است كه ميگويد مرده ما اگر بميرد نمرده است اول ميگويد ميتنا باز ميفرمايد لميمت اول ميفرمايد قتيل ما بعد ميفرمايد كشته نميشود. اينها يعني چه؟ معما است ميخواسته بگويد؟ دروغ خواسته بگويد. يعني چه؟ منظور اين است كه ملتفت اينجور حرفها باشيد انشاءاللّه نميخواهند معما بگويند. اما ميخواهند يكطوري حرف بزنند كه منافق بتواند متمسك بشود، اگر بخواهند بيدين بشوند بتوانند.
فكر كنيد ميخواهم بگويم ـ خدا ميداند ـ كه همانقدري كه اهل حق اصرار دارند كه رفيق براي خودشان پيدا كنند ـ خدا ميداند ـ كه همانطور هم اصرار دارند كه مردم به جهنم بروند، به همان تدبيري كه دارند به هر زباني كه دارند اصرار ميكنند معجز ميآورند به هر طور باشد، پول دادني باشد، فقير كردني باشد، همتشان اين است كه هدايت كنند مردم را. به همين قدر اصراري كه در هدايت دارند اصراري در بيرونكردن منافق دارند.
«* دروس جلد 2 صفحه 11 *»
خارق عاداتي هم اگر بكنند عمداً يك جوري ميكنند كه منافق بتواند راهي پيدا كند و بگويد اين سحر است. يا اگر بياني كنند عمداً طوري بيان ميكنند كه منافق بتواند يك گوشه آن را ناخن بند كند. پس ميگويد من به كل شيء عليمم. «سعد» جلدي يخهاش را ميگيرد كه بگو ببينم كه موهاي سر من عددش چند است؟ و جواب او را عمداً نميگويد. خوب مگر نميشد بگويد چند تا است اگر ميگفتند نهايت شمردنش مشكل بود مشكل باشد، كور شوند بشمارند عمداً نميگويند يكچيزي هم ميگويند براي اينكه مؤمن خدشه نگيرد. ميفرمايند: چون شمردنش مشكل است و حساب نميتوان كرد بسا اينكه كم بشود حسابش درست نيايد لكن تو بدان كه پسر تو پسر مرا خواهد كشت. اين علامتش است كه ميدانم.
پس در هر مقامي جلوهاي است از جلوهها و بسا از مرتبه اعلاي خود تكلم ميكند، مردم اين ادعا را از زبان عالم ادني ميشنوند. منافقين عالم ادني را ميبينند حجت ميكنند بر او و آنچه از غيب و مراتب عاليه او هست محسوس و مرئي نميبينند آن را، انكار ميكنند آن را، و اگر با مؤمني تكلم كنند بسا شبهات ظاهري هم منافق وارد آورد كه آن مؤمن نتواند جواب بگويد، چراكه غيب ديده نميشود، و بسا حرف كه ميزند ظاهراً ميبيني حق به جانب منافق است.
باري مراتب عديده اگر از يك زبان بنا كرد حرفزدن آنهايي كه طالب حق هستند هيچ ريب برايشان نيايد و نلغزند و در شبهه نيفتند. انسان از عالم انسانيت نزول كرده آمده تا اين عالم جماد، اگر يكدفعه شما بگوييد كه من زير اين سقف نشستهام بالاي اين فرش نشستهام اطراف مرا اين ديوارها گرفته اگر بخواهم بروم بيرون نميتوانم، تا رخنه نباشد من از اين اطاق بيرون نميتوانم بروم. اگر چنين حرفي زديد راست است و حق است و صدق است. پس بگو من عاجزم از اين سقف بالا بروم مگر اينكه نردباني يا پلهاي باشد ميبيني صدق است و راست است. اما براي كجا؟ براي اين جسم شما. باز ميبينيد با
«* دروس جلد 2 صفحه 12 *»
همين زبان اگر بر خلاف اين ادعا كنيد با همين زبان كه اين حرف را زديد كه من عاجزم و نميتوانم از اين اطاق بيرون بروم بسا بگويي من از اين سقف بالا ميروم و اين سقف را هم سوراخ نميكنم. ميگويي من قادرم بر صعود، بر نزول، به اينكه بروم مشرق زمين، مغرب زمين، هيچ سمتي مانع من نيست. اينها را هم ميگويي راست است و صحيح است و درست است اما ببين اين حرف را كه ميزند؟ خيال تو ميزند و راست هم هست. خوب ملتفت باشيد كه خيلي از فضائل از اينها راهش به دستتان ميآيد. پس آني كه گفت عاجزم، به هر سمتي كه بخواهم بروم نميتوانم مگر اينكه مرا ببرند، يا پلهاي باشد يا نردباني باشد راست گفت، هيچ نميخواست معما بگويد. اما يك مقامي از مقامات او بود گفت، و آني كه گفت من بيرون ميتوانم بروم نردباني نميخواهم، به محض توجه به مشرق ميروم به مغرب ميروم راست گفته معما هم نگفته، آني كه اين حرف را زد آن خيال شما است، ميبينيد همين جا كه نشستهايد، ببينيد از اين اطاق بيرون ميرويد بدون اينكه جايي را خرق كنيد. راست گفته دروغ هم نگفته ديگر همينطور در همه مراتب، و من مثل عرض كردم نهايت من در دو جا مثل زدم باقي مراتب عاليه كه هست هر يكي فوق هر يكي است به همينطور در مثال ميبيني نسبت به جسم.
پس بسا يكي از حجج بگويد من محتاجم به غذا خوردن و اگر غذا نخورم گرسنه ميمانم و از گرسنگي هلاك ميشوم. بسا التماس ميكنند. بسا قرض ميكنند. پس ملتفت باشيد كه در چه مرتبهاي اين حرف را ميزنند. بسا يكدفعه ديگر بگويد من محتاج به غذاهاي شما نيستم از غذاهاي شما نميخورم غذاي من از مرتبههاي عالي است و راست هم ميگويد. ديگر اگر توي اخبار ديده باشي كه فرمودند ما خبر نداريم از هيچ جا تا ملائكه به ما نگويند، يك جايي ديگر ميفرمايند اگر بخواهيم بدانيم ميدانيم، اينها را ديگر ملتفت باشيد. پس بعضي كه فضلي از فضائل ائمه را ميشنوند ميگويند اينكه خودشان فرمودهاند كه ما نميدانيم چيزي را تا ملك نازل نشود و براي ما خبر نياورد، اينها دروغ
«* دروس جلد 2 صفحه 13 *»
است يا تقيه است. از اين طرف اينهايي كه انكار فضائل ميكنند وقتي ميشنوند كه عالمند اينها به ماكان و مايكون، به آن حديثي كه چيزي را نميدانند متمسك ميشوند و ميگويند: اينكه ميفرمايد عالميم به ماكان و مايكون، دروغ است.
و هميشه كلمات اهل حق عمداً متناقض شده ليهلك من هلك عن بينة و يحيي من حي عن بينة پس در مقامي از مقامات واقعاً چنين است. ميفرمايند: اگر ملكي نيايد ما نميدانيم، مثل زنجيري در طشت صدايي بشنويم طوري بشود يا ببينند ملكي را بسا ندانند و اين مسأله را او ميآرد اما همهجا چنين است؟ نه، چگونه و حال آنكه ايشانند اول ماخلق اللّه، پس در مقامي هست كه خطاب ميكنند به او كه انك لمن الغافلين تا ما به تو تعليم نكنيم نميداني. يك جايي هم هست او است معلم كل اوستاد كل، در آن مقام ملائكه صادرند از امر ايشان و تعجب هم اين است كه همه اينها از يك زبان گفته ميشود. مردم جاهل منافق بيايمان ميگيرند، البته بر انسان بحث ميكنند. وقتي كه بنا ميكنند تكلمكردن ميگويند اين حرف منافات داشت با آن حرف ميگويد اين مناقض شد و اين به جهت اين است همه اشكالها سر اين شده كه همه از يك زبان سر ميآورد و عوالم عديده دارد. يكدفعه از زبان جسماني چنين بيرون ميآيد كه من محبوسم اين جماديت اوست. يكدفعه نباتيت از اين زبان بنا ميكند سر بيرون آوردن، ميگويد من جاذبم من دافعم، من ماسكم، من هاضمم، من هر ذرهاي از اين ذرات غذا را برميدارم و به هر جايي كه خدا امر كرده ميرسانم و حصه هر عضوي را به هر عضو تقسيم ميكنم، هر عضوي به هر اندازه كه طالب باشد به او به همان اندازه ميدهم كارم از روي حكمت است. انگشت را اينقدر ميرسانم كه پر چاق نشود، پر لاغر نشود، يك جايي زياد گوشت ميخواهد، زياد ميدهم. يك جايي گوشت كم ميخواهد، كم ميدهم. يك جايي بايد كلفت باشد يك جا بايد گرد باشد يك جا بايد باريك باشد همه را به اندازه آنها ميرسانم. پس بسا با يك زبان ادعا ميكند كه من هيچ نميدانم كدام ذره غذا به كدام عضو رسيد،
«* دروس جلد 2 صفحه 14 *»
رنگش چه بود نميدانم، طبعش چه بود خاصيتش چه بود همهاش ادعاي جهل است مگر آنقدري كه تجربه كرده باشد. يكدفعه از زبان روح نباتي تكلم ميكند يعني جذب ميكند غذا را و ميرساند به جميع اعضا و جوارح به همان طوري كه بايد برسد. هر جايي سفيد ميخواهد سفيدش ميكند هر جايي سياه ميخواهد سياهش ميكند هرجا گرم ميخواهد گرمش ميكند هر جا سرد ميخواهد سردش ميكند هر جا بايد استخوانش كرد استخوانش ميكند هر جا را گوشتش بايد كرد ميكند، در آسمانش هست در زمينش هست در شرقش هست در غربش هست همه جا هم حاضر است كارش جذب و دفع و هضم و امساك است. بسا اين تكلم ميكند و ظاهراً ميبيني منافات دارد با حرفهاي اولش. و ديگر من مثل زدم همانقدر قواعد به دست آمد ديگر من خودم حالتي نداشته باشم شما خود ملتفت باشيد. بسا حيوان باز از زبان جمادي ميخواهد حرف بزند حرف لامحاله از زبان جمادي بايد بيرون بيايد ديگر بسا ادعاي بلندتر بكند. دقت كنيد حقيقتاً واقعاً كسيكه جذب ميكند غذا را و به خود ميكشد و چاق ميكند، كسيكه جذب و هضم و دفع و امساك دارد واقعاً نباتي است. در بدن انسان همينطور است، در بدن حيوان همينطور است، در بدن نبات همينطور است.
بسا از زبان حيوان همين تكلم كند بگويد در عالم ساهره واقع شدهام؛ لاتأخذني نوم و لاسنة حيوان در ساهره است. در خواب ميبيني بيداري، در بيداري هم كه بيداري. پس روح حيواني هميشه در ساهره است لايستحسرون عن عبادته و يسبحون خستگي از براي او نيست. پس بسا او تكلم كند كه من شخصي هستم واقعاً شخصي هم هست و غير از اشخاص است. هر كس روح بخصوصي دارد. پس بسا بگويد من نميخورم نميآشامم خواب نميروم بيدار نميشوم جماع نميكنم من در مكان شما قرار نميگيرم لباسهاي شما را نميپوشم. ظاهراً منافق نگاه ميكند ميبيند خيلي منافات دارد با آن حرفها، ميگويد: اين يك ساعت نميتواند غذا نخورد، نميتواند روي زمين نباشد و حال آنكه
«* دروس جلد 2 صفحه 15 *»
ميگويد من روي زمين شماها نيستم. پس ميبيند اينجور ادعاها را ميكند و حال آنكه احتياجش را به اين چيزها ميبيند. اينجور خبرها در دين و مذهب هست. اينها را عرض ميكنم كه همه راهش را ملتفت باشيد. هميشه اهل باطل هم بسا به همين جوره حرفهاي باطل، خودشان را جلوه ميدهند. پس هر وقت ميخواهي اهل حق را پيدا كني ببين كسيكه مطابق است كارهاش با ضرورياتي كه در دست عوام است حق است و هر وقت بخواهي باطل را بشناسي هر كس از اين ضروريات تخلف كرد بدانكه باطل است، و لو اينكه علم خيلي داشته باشد كتاب خيلي نوشته باشد خيلي هم اسم داشته باشد ملا باشد ملاهاي سني هم بسيارند ملاهاي نصراني بسيارند بسا نصراني است حكيم هم هست و شما انشاءاللّه دانستهايد كه اهل باطل اين علوم ظاهر را هم ميتوانند داشته باشند بلكه سركردههاي منافقين همين ملاها هستند. هميشه اساس اهل حق را همينها بر هم ميزنند. اهل حق را همينها هميشه ضايع ميكنند. معذلك زبان علمي هم دارند و ملا هم هستند.
پس اين را ملتفت باشيد بسا اينكه پيش اهلش ميروي خيلي ادعاها ميكند بسا ميروي و خيلي انكارها ميكند. بايد ملتفت بود نه به انكارش مغرور شد نه به ادعايش. نه از آن طرف بيفت بگو تقيه بوده انكار كرده و نه از اين طرف بيفت بگو اين باطل است، چرا كه انكار كرده. نه بگو حالا كه انكار كرده اهل باطل است يا حالا كه ادعا كرده حق است به اينها نبايد مغرور شد، خير در هر مقامي كه هر جور بفرمايند از يك درجهاي ميگويند. باري مقصود اين است كه همينطور اصرار دارد حجت كه اهل حق را هدايت كند به راه راست. همينطور اصرار دارد كه اينهايي را كه ميخواهند كج بروند به راه كج بيفتند به شك و شبهه هم بيفتند شك براشان پيدا بشود كه به درك بروند. شما ببينيد اگر حقي روي اين زمين نيامده بود مردم چه تكليفي داشتند. مردم چرا بايد بد باشند؟ چرا بايد منافق پيدا بشود؟ بلكه از همان روز اول كه آدم آمد به دنيا كافر درست كرد، و مؤمن درست كرد. كارها را همه را او كرد.
«* دروس جلد 2 صفحه 16 *»
پس بدانيد كه كارها همه به دست مبادي خير جاري ميشود. مبدء خير كه ميآ+يد جميع فتنهها بر دست او است. فتنه كه ميگويم فتنه به يك معني امتحان است. همه فتنهها بر دست مبادي است ليعلمنّ اللّه الذين صدقوا و ليعلمنّ الكاذبين پس آتشي روشن ميكنند و خودشان در وسط مينشينند. بسا سكوت ميكنند و همانطور كه نشستهاند، كار خودشان را ميكنند و مشغول كار خودشان هستند، هر كس كه همجنس ايشان است بسا آنكه ميآيد و داخل آن نار فلق ميشود و نجات هم مييابد. و هر كس همجنس ايشان نيست ميگذارد و فرار ميكند به جهتي كه همجنس نيست با ايشان. پس آمد بخصوص و اين كار را كرد كه معلوم بشود كه كيست همجنس و ميآيد و آنهايي كه همجنس نيستند بروند. پس اينها حكمائي هستند آهنرباهايي هستند يا بگو طلارباهايي هستند كه طلاها را ميربايند. و اينهايي كه داخل هم شدهاند يا بگو مخلوطند مؤمنين با كفار. پس آهن مخلوط است با نقره و داخل هم شده و آن كسيكه ميخواهد آنها را جدا كند از هم يا بايد يك نقرهربايي بگرداند ميان آنها تا بچسبند هر جايي كه نقرهاي هست به او، و او را همراه خود بربايد. يا آهنربايي ميان آنها بگرداند كه هر چه آهن هست به او بچسبد و همراه خود ببرد. و لامحاله غير از اين نميشود أحسب الناس انيتركوا انيقولوا امنّا و هم لايفتنون همچو خيالي را بايد از سر انداخت كه اين نشود مگر اينكه يك وقتي بشود كه مؤمنين باشند روي زمين و هيچ كفار و اهل غرض و مرض نباشند. اين پستاي ديگر خواهد شد. آنوقت عالم رجعت است آن آخرهاي ظهور است. لكن تا مردم مخلوطند و مغشوش و از صلب كافر مؤمن به عمل ميآيد بسا پدر مؤمن است و پسر كافر، پدر كافر است پسر مؤمن، برادر مؤمن است برادر ديگر كافر، مادر مؤمن است پسر كافر، پسر مؤمن مادر كافر و هكذا تا اينجور چيزها در عالم هست لامحاله اينطورها هست. و گمان نكنيد كه امر غير از اينجورهايي كه ديدهايد و شنيدهايد باشد.
پس هميشه خدا يك مؤمنربايي بايد خلق كند براي اين كار مادامي كه هستي،
«* دروس جلد 2 صفحه 17 *»
همين كه هستي، اين بودن تو دليل اين است كه اهل حقي توي دنيا هست و بايد باشد چرا بايد نباشد؟ خوب دقت كنيد انشاءاللّه ببينيد معقول هست كه اگر اجزاي نقره با اجزاي آهن داخل هم باشند و خواسته باشند يكي را از اين مجموع جدا كنند. خوب ملتفت باشيد كه اين دليل ظاهر خيلي آسان است و اگر از پيش بروي ميداني واللّه دليل حكمت است كه نقص بردار نيست. پس مادامي كه مخلوطند اجزاي آهن با اجزاء نقره و مكلف نيستند كه مجموع به نقره عمل كنند يا به آهن، معقول نيست كه تكليف به اين مجموع كنند مگر اينكه نقرهربايي بيارند. نميآيند بگويند خودت خوب بشو، خودت بيرون رو از اين ميانه. اگر ميتوانست خودش كه روز اول بيرون بود حالا چطور برود؟ آخر يك طوري بود كه مخلوط شدند و حالا كه مخلوط شدند خودشان منجي خودشان نميتوانند بشوند، مگر اينكه دستي از خارج بيايد كه نقرهربا باشد يا آهنربا باشد و آن را ميگردانند در خلل و فرج اين و هي تفحص ميكنند. هر چه از جنس خودشان است همراه خود ببرند، و آنچه از جنس خودشان نيست معاذ اللّه اننأخذ الا من وجدنا متاعنا عنده همين كه آهنربا آمد و گشت توي اين خورده آهنها و خورده نقرهها، هيچ غصه نخورند آنهايي كه نقره هستند كه اين آمده ما را زير و رو كند ما چه خاكي بر سرمان كنيم؟ خير آهنها را ميخواهند بيرون ببرند. حضرت امير و ساير ائمه را ببينيد در اخبار چقدر مردم را ترسانيدهاند. فرمودهاند: لتغربلنّ غربلة و لتبلبلنّ بلبلة مثل ديگي كه آنچه در آن است زير و رو ميشود پايينشان ميرود بالا و بالاشان ميرود پايين، مشرقشان ميبرد مغربشان ميبرد. پس اگر اينجور اخبارها ببينيد فرمايش كردهاند ـ خيلي از اخبار هست ـ از غربالكردن و زير و رو شدن لامحاله بعضي را بيرون خواهند كرد. ملتفت باشيد چه عرض ميكنم. گيرم اجزاء داخل هم جميعاً غربال هم بشوند نقرهها چه باك دارند؟ هرچه اين ميانه بگردد هي زيرشان كند هي بالاشان كند هي مشرقشان ببرد هي مغربشان ببرد، تا عمرش هست اين نقرهربا بگردد در اين ميانه يك خورده نقره اگر هست ميچسبد به او.
«* دروس جلد 2 صفحه 18 *»
همينطور است آهنها، آهنربا بايد بگردد در ميان و هيچ از نقرهها به او نميچسبند.
در ضروريات كه نگاه ميكني ميبيني اينجور مسائل هم كه وارد شده. بسا انسان توي همينجور احاديث هم كه نگاه ميكند به شك و شبهه ميافتد كه ميفرمايد: لتغربلنّ غربلة و لتبلبلنّ بلبلة به شبهه ميافتد كه پس تقصير آهن چه بوده؟ خير آهن تقصيرش اين است كه به آهنربا چسبيد و به اختيار هم ميچسبد و مدح نقره همين است كه به نقرهربا ميچسبد و به اختيار ميچسبد. اين است كه در احاديث بسيار است فرمودند كه اگر شمشير خود را بر بيني مؤمن بگذارم، هزار بلا به سرش بياورم، هزار گرسنگي به او بدهم، ممكن نيست دوست ندارند مرا، لامحاله دوست ميدارند او را. و همچنين اگر دنيا را به كلّه منافق بريزم هر كاريش بكنم نميشود مرا دوست بدارد. شما ببينيد ديگر سلوك بهتر از اين نميشود. شما انشاءاللّه اعتقادتان اين است كه سلوك از حضرت امير بيشتر در خلق خيال نميتوان كرد. خدا ميداند آدم فكر كند مدارا از آن بيشتر، از حوصله بشر بيرون است. سلوك از حضرت امام حسن بهتر و بيشتر نميشود. ببينيد امام حسن7 چقدر سلوك داشت كه در حضورش خطبه به اسم معاويه خواندند و سلوك كرد. مدارا از آن بيشتر؟ خدا ميداند از حوصله بشر بيرون است. معذلك ببينيد تا ميرود نفس بكشد دورش را ميگيرند احباب خودش فرش از زير پايش ميكشند، فحش به او ميدهند كنيزش را ميزنند، و اين همه اذيت و آزار به او ميكنند و سكوت ميكند. پس نه خيال كنيد كه مدارا علاج اين مردم را ميكند نهواللّه مدارا علاج اين مردم را نميكند. نه خيال كنيد كه شمشير علاج اين مردم را ميكند. ببينيد اگر شمشير علاج اين مردم را ميكرد امام حسين شمشير كشيد و معالجه نشد. اگر صلح معالجه اين مردم را ميكرد امام حسن صلح كرد و مدارا كرد و علاج نشد.
فرق نميكند، چه ديدن كسي بروي چه ديدن كسي نروي فرقي به حالش نميكند. آن كه مؤمن است ديدنش بروي مؤمن است، نروي هم مؤمن است، آن كه منافق است
«* دروس جلد 2 صفحه 19 *»
ديدنش بروي منافق است نروي هم منافق است. پس بدان كه خودشان را وانميگذارند به دست مردم. ميبيني يك كسي ميگويد همچو بايد راه رفت او خود بهتر از هر دو ميداند. مردم حرفشان چه اعتبار دارد او خود ميداند چه ميكند.
خلاصه همه حرفها توي هم ريخته ميشود ـ ديگر حواسم يك جوري است كه ريخته ميشود حرفها ـ پس در همه اوقات خدا همينطور امتحان را كرده. پس صاحب مراتب عديده را در لباس بشري نشانيده عمداً ليهلك من هلك عن بينة و يحيي من حي عن بينة و هر مرتبهاي از مراتب كه اعلاست آن را بايد اعلا گرفت. پس هميشه بدن انبيا و اوليا روي آنها، توجه آنها به سوي روح نباتي است كه در انسان است و تكلم كه ميكند آن روح نباتي ميگويد تو امام مني، تو پيشواي مني، تو معلم مني، تو مُمدّ مني، من مستمد از توام، من رزق خود را حيات خود را از تو ميخواهم. هر چه براي خود بخواهد بگويد براي او ميگويد، همه را تو ميدهي. تا اينكه از آن مرتبه صعود كند و بيايد در مقام نباتي بنشيند آنجا كه آمد آن وقت ميبيني ميگويد تدلج بين يدي المدلج من خلقه ميگويد حالا فهميدم كه خدا آنجا نبود. چرا كه ميبيند روش به يك كسي ديگر هست. حالا كه كسي ديگر هست پيش روش، آنوقت نبات بايد توجه به حيات كند نبات جميع استمدادش را از عالم حيات بكند، يعني راه بدهد روح حيات را تا نافذ بشود در جميع اقطار وجود او و همه جاي او را زنده كند پس بگويد لااملك لنفسي نفعاً و لاضراً و لاموتاً و لاحيوةً و لانشوراً جميع آنچه دارم تو دادهاي، اين لغتهاش را هم عمداً عرض ميكنم. ميگويد روح نباتي به روح حيواني كه تو اطراف مرا گرفتهاي، و تويي محيط به كل من، و تويي كه من هر جا نگاه ميكنم تو را ميبينم، من متحصن به حصن تو شدم و تو مانند ديواري دور مرا گرفتهاي. و ببينيد چقدر در دعاها هي ميخواني تحصنت بحصن اللّه القديم الكامل ائمه حصن اللّه هستند، انبيا و اوليا حصن اللّه هستند. پس در هر مقامي حصني از براي خدا هست، اسمش حصن نيست اسمش همان اسم ربّ است كه عطا
«* دروس جلد 2 صفحه 20 *»
كردهاند به او. وقتي اين ميرود به آن رتبه ميرسد خود را ميبيند و باز پيش روي خود چيزي ديگر، ميبيند نشد آنوقت سير ميكند سلوك ميكند كه به آن درجه برسد. پس هر درجه ادنايي رويش به درجه اعلاي خودش است و اين سير انقطاع براش نيست. براي اينكه خدا در سمتي ننشسته، نه سمتهاي ظاهري و نه سمتهاي باطني.
مكررها مثل عرض كردهام شما از يك تكه موم فكر كنيد اگر بخواهيد صدهزار مثلث از اين موم بيرون بياوريد، بيرون ميآيد. يك وقتي بشود كه منقطع بشود سيرش و بيرون ديگر نيايد مثلث، اين نخواهد شد. خدا طوري خلق را خلق كرده كه هر كس در هر درجه هست هر چه سير كند نميشود منقطع شود سيرش، نميشود موم سير كند تا به جايي برسد كه ديگر نشود مثلث از آن بيرون بيايد، بلكه تا خراب شد مثلثي ديگر يا مربعي ديگر يا مخمسي ديگر به يك شكلي ديگر لامحاله بيرون ميآيد. محال است سير انقطاعي داشته باشد. همينطور دقت كن و نفس خود را درش فكر كن، نفس خودت نفسي است شاعر و اين نميشود كه همينكه يك علمي ياد گرفت همانجا بايستد و علمي ديگر ياد نگيرد. يا آنكه در عالمي كه داخل شد همانجا بماند و در عالمي ديگر نرود. نه بلكه الي غير النهايه هي علم تعلم ميگيرد. اينجا جدا، در قبر جدا، در برزخ جدا، در قيامت جدا و هكذا هيچ جا مردم به ذات خدا نميرسند.
و هميشه اعتقاد صحيح اين بايد باشد، اعتقاد من اين است، يعني اعتقاد شيعه اين است كه مقدمكم امام حاجتي و طلبتي و ارادتي في كل احوالي و اموري شيعه هميشه بايد مقدم بدارد ائمه خود را.([1]). . . از اين مردم كه اطاعتش را نكنند. ميروند همراه او بسياري از مردم خيلي از عرفا و حكما هم همراهش ميروند. كسيكه همراهش نخواهد رفت كسي است كه دليل تسديد را راه ببرد و ضرورت اسلام را بداند و ضرورت اسلام
«* دروس جلد 2 صفحه 21 *»
قائم است كه آنچه پيش ثابت شده هر چه به حدّ ضرورت رسيده اين است كه لاحقي خلاف سابقي را نبايد بگويد. پيغمبر رعايت كرد اين را. در قرآن فرمود: ماكنت بدعاً من الرسل، مصدّقاً لما بين ايديكم اينها را دليل حقيّت خود قرار داده اگر فرض كني كسي بيايد بعد از عيسي و بگويد عيسي بر حق نيست و خارق عادت هم داشته باشد اين بر باطل خواهد بود. پس حجت لاحق بايد تصديق جميع سابقيها را از آدم گرفته تا عيسي بكند. لكن اگر كسي بگويد همان عيساي برحق گفت كسي بعد از من ميآيد و آن منم، همه جا اين را داشته باشيد كه تصديق سابق را لاحق بايد داشته باشد و اگر نداشته باشد نفس ادعاش مكذّب اوست و لو خارق عادات داشته باشد.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
«* دروس جلد 2 صفحه 22 *»
درس دوم
(صفر المظفر سنه 1295)
«* دروس جلد 2 صفحه 23 *»
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: هنا مسألة مشكلة يعجز عن جوابها اهل الظاهر و لا جواب عنها الا عندنا … تا آخر.
اصل سخن در اينجا بود كه آيا خلقي كه از قلوب و غيوب اطلاع ندارند از كجا ميتوانند بفهمند كه آن غيوب و آن قلوب كه از ظاهر بدني تكلم ميكند، او از جانب خداست؟ و حال آنكه علم غيب ندارند رعيت، و جميع كساني كه محتاجند به حجّت كسانيند كه مطلع نيستند بر غيوب، و با وجود اين مأمورند كه تصديق كنند حجت را كه از جانب خدا است، و با وجود اين خدا تكليف مالايطاق نكرده است. چطور ميشود؟ اما راه مسأله طوري است كه بتوانند به غيوب پي ببرند و به قلوب پي ببرند.
پس عرض ميكنم كه بلاشك رعيت نميتواند به قلوب پي ببرد و به غيوب پي ببرد و بلاشك تصديق هم بايد بكند. راه اين سخن اين است كه بعد از آني كه كسي قائل شد به يك وجودي كه آن وجود عالم است به جميع حالات ما، و قادر است بر تغيير جميع حالات ما، و اين كس خواسته از ما چيزي را، و اين كس به طور جبر و قهر هم نخواسته بلكه به طور عدل خواسته، بلكه پايينتر برويد يا بالاتر برويد به طور فضل خواسته، بلكه بالاتر برويد از روي رأفت خواسته است. همين كه قائل شديد بهخداي عالم قادر عالم حكيم رؤف رحيم غيرمغري به باطل، خلق را
«* دروس جلد 2 صفحه 24 *»
به خود وانگذارده، هرچه از آنها خواسته بعد طلب فعلش را كرده همين كه به چنين خدايي قائل شدي. دقت كنيد به طوري كه مثلش را محسوس كردم اگر كسي به وجوب معصومي قائل شد و معصومي را هم شناخت و به دست آورد، مثل اينكه در حضور معصومي نشسته باشي تو، در عهد حضرت امير مثلاً نشسته باشي تو و آن معصوم فرمايش بكند، تو به خاطرجمعي اينكه معصوم است كلامي كه گفته از روي غفلت نيست، از روي سهو نيست، از روي كذب نيست، از روي نسيان نيست. به جهت اينكه معصوم يقيناً از جانب خداست، آمده بخصوص ما را تنبيه كند و به ما خوبيهاي ما را بفهماند و به ما بديهاي ما را بفهماند، امر كند بمعروف، نهي كند از منكر. پس اين بايد محفوظ باشد از هر خطائي و از هر سهوي از هر نسياني. همچو امامي است، و حاضر شدي در مجلس او، پس يكدفعه تكلمي ميكند فلان كار را بكن يا مكن. تو از اين راه پي ميبري به تكليف خود و تكليف تو اين است كه خدا به تو رسانيده است. يكدفعه خودش عملي ميكند و ما ميبينيم پي ميبريم كه اين عمل جايز است و معلوم است كه حرام نيست، اگر حرام بود معصوم نميكرد. پس فعل معصوم هم حجت است به جهت اينكه اگر خدا راضي نبود و حرام بود معصوم اين فعل را نميكرد.
همچنين آن مثاليش كه محطّ نظر بود اين است كه در حضور چنين معصومي خودش تكلم نميكند و همچنين خودش هم كاري نميكند. يا خير معصوم براي خودش نشسته سكوت محض و هيچ تكلم نميكند ولكن شخصي ديگر هست در حضور او و جماعتي ديگر هستند باز در حضور او حاضر، پس شخصي برميخيزد ـ كه آن را ما هم معصوم نميدانيم از كذب از خطا از سهو از نسيان ـ لكن در حضور چنين معصومي برميخيزد و به اين جماعت ميگويد و به آنها خطاب ميكند. ميگويد من از جانب اين معصوم بر شماها اميرم بر شماها حجتم و اين معصوم مرا
«* دروس جلد 2 صفحه 25 *»
حاكم بر شماها قرار داده و شماها را امر كرده از زبان خود من كه شما بايد امتثال امر مرا بكنيد و اگر امتثال امر مرا نكنيد اين امام حكم به من كرده به من فرمايش كرده كه شماها را بگيرم ببندم و شماها را تازيانه بزنم دست ببرم چشم بكنم پا ببرم بكشم بلكه خانههاي شما را خراب كنم و غارت كنم عيال شما را اسير كنم، در حضور معصوم بنا ميكند چنين حرفها زدن. حالا اگر چه ما خود آن شخص را راستگو نميدانيم يا دروغگو نميدانيم، سهو ميكند يا نميكند، خطا نميكند يا ميكند بلكه احتمال ميدهيم كه سهو كرده باشد خودش را في نفسه نميدانيم صادق است يا كاذب است يا مصلح است يا مفسد است، يا مأمور است يا مأمور نيست. لكن چون اين شخص در حضور معصوم نشسته و اين ادعا را كرد و ميكند و او نميگويد دروغ ميگويد، و ما همه خاطرجمعيمان بر اين امام محفوظ و معصوم است كه تكذيب كند كاذب را و تصديق كند صادق را، امر به معروف بكند و نهي از منكر بكند و دروغ يكي از منكرات است و اگر كسي در حضور او دروغ گفت بايد نهي كند از دروغ، خصوص دروغ به اين بزرگي كه بگويد من از جانب او حاكمم بر شماها، جميع امرها را من بگويم براي شما جميع نهيها را من بگويم براي شما و اگر اطاعت كنيد مرا خلعت بدهم محبت كنم، اگر اطاعت نكنيد شما را بگيرم ببندم اسير كنم بزنم بكشم، معذلك ببينيم امام تصديق او را بكند ما به خاطرجمعي امام ميدانيم راست ميگويد. اگر دروغ ميگفت امام ميگفت اين دروغگو است، به ما امر ميكرد كه اطاعتش نكنيد. پس به خاطرجمعي امام تصديق ميكنيم. به جهت اينكه امام حاضر است در اينجا. امامي است كه ما را ميبيند، صداي ما را ميشنود، آمده است از جانب خدا براي همين كه تكذيب كند كاذبين را و تصديق كند صادقين را، امر به معروف كند و نهي از منكر كند و در حضور او چنين سخنها گفتند و ساكت شد به جهت مصلحتي، وقتي چنين چيزي ديديم به خاطرجمعي او تصديق كرديم، حالا
«* دروس جلد 2 صفحه 26 *»
ميگوييم هر چه حكم كرد اين حكم امام است. هر كس متابعت كند او را، متابعت امام كرده. هر كس مخالفت كرد او را مخالفت امام كرده. به او ميفرمايند: الرادّ عليك في هذا الامر الرادّ علي رسول اللّه و هو علي حدّ الشرك.
پس معصوم همين كه امر كرده محمد بن مسلم را و ابيبصير را و بعضي اصحابش را كه سؤال ميكردند مردم، كه به ايشان ميگفتند كه ما دستمان به شما نميرسد كه مسائل را اخذ كنيم. ميفرمودند: فلان شخص امين است در دنيا و آخرت هر مسألهاي كه ميخواهي از او بپرس. حالا از روي خاطرجمعي تمام از او ميپرسيم و ميدانيم كه حكم اين، حكم امام است. رد او رد امام است، مخالفت او مخالفت امام است، رد بر او شرك به خدا است، كفر به خدا است، چنانچه در احاديث بسيار فرمودهاند. عرض ميكنم از چنين قرار درجه به درجه بالا ميرويد. فرض ميكنيم امام در جايي نشسته كه او صداي ما را ميشنود و ما صداي او را نميشنويم، در جايي نشسته كه او ما را ميبيند و ما او را نميبينيم، توي بالاخانه است و ما در صحن خانه و آن شخص برخاسته و ادعا ميكند و باز صداي او را ميشنود. ما باز به خاطرجمعي امام كه نميبينيم او را ولي يقين داريم در بالاخانه حاضر است و ساكت ميشود، ميدانيم تصديق ما را ميكند اين را دليل «تسديد» دليل «تقرير» دليل «سكوتي» دليل «تأييد»، علما اسمش را گذاردهاند.
حالا شما اين امر را برداريد اين مثل را برداريد، ببريد پيش آن خدايي كه شما آن خدا را همه جا حاضر ميدانيد. شما آن خدا را عالم ميدانيد به قلوب. او عالم است و قادر است. ميبيند شما را و هركس كه ادعاي باطلي كند ميتواند ببندد و بزند، و قائل هستي كه جبر هم نميكند. يعني اول ميگويد من چنين چيزي از شما ميخواهم بعد طلب عملش را ميكند وقتي نگفته چيزي را، از شما هم آن را نميخواهد. معقول نيست خداي عادل نگفته باشد به ما كه بايستيد و ما نايستيم و
«* دروس جلد 2 صفحه 27 *»
بگويد چرا نايستاديد؟ معقول نيست خداي عادل اگر نگفته باشد نماز كن و ما نكنيم ما را عذاب كند. پس خداي عادل امر نكرده عملي را نميخواهد و خدا امري را كه ميخواهد به لغت ماها بايد بيان كند. اگر فارسيم به طور فارسي، اگر عربيم به طور عربي، اگر تركيم به طور تركي، و هكذا. پس به طوري بايد به ما بفهماند آن امر خودش را بعد عملش را بخواهد، فكر كنيد خيلي از مسائل عجيب غريب به دست ميآيد همهاش يقيني و مبرهن. ببينيد يكپاره مسائلي كه در اصول افتاده است آنها كجا افتاد. همه جا رد ميشود و ميرود از دين و مذهب هم برخاسته ميشود. بعضي چنين خيال كردهاند كه اين امري كه من عرض ميكنم در وقتي كه ائمه بودند بعضيشان در دنيا، اين امر در آن زمانها به همينطور درست است. امام بايد معصوم باشد مطهر باشد عالم باشد دانا باشد رفع شبهات بكند ببينند او را تا حجّت تمام باشد و يقيني باشد لكن از اينجا شكّ و شبهه براشان آمد كه بعد از آني كه ائمه از دنيا رفتند و امام هم كه غايب شده از نظر ما و ما او را نميبينيم يكپاره احاديث به ما رسيده و ما علم به غيب نداريم. ملتفت باشيد كه چطور ريشه شبهات كنده ميشود.
ميگويند از براي ما نيست حجّت معصومِ ظاهر كه ديني بيان كند، براي ما است كتابي، اسمش قرآن است. و در دست ما يكپاره كتابهايي است كه آنها را احاديث ميناميم. اما قرآن الفاظش را ميدانيم از جانب خدا به ما رسيده و يقيني است، اگر چه آن را هم ـ خدا ميداند كه ـ يقين نميتوانند حاصل كنند مگر از روي غفلت چيزي بگويند. باري گفتند قرآني دست ما است و لفظهاي آن را يقين داريم كه خدا گفته، و از زبان پيغمبر بيرون آمده است و دست به دست به ما رسيده به طور تواتر شك نداريم كه اين الفاظ به يقين كلام اللّه است، قول اللّه است، لكن معني اين لفظها را بهطور يقين نميدانيم همين معاني است. مثلاً «قال» معنيش اين باشد كه شخص غائبي گفت، ما به اين يقين نداريم كه آن روز معنيش اين بود.
«* دروس جلد 2 صفحه 28 *»
ميشود «قال» به معني تكلّم باشد، ميشود به معني فالَ هم باشد، اگر فالَ باشد معنيش يعني فال گرفتند، احتمال ميرود. «والذين» به اين معني كه حالا هست يقين نداريم باشد، «كفر» را يقين نداريم به آن معني باشد يقيناً، بلكه آن روز به معني «آمنوا» بوده بلكه به معني ديگر بوده، چه ميدانيم «ضرب» به آن معني بوده، بسا به معني «ضرط» باشد. معنيهاش را يقين نداريم ما حالا معني اين لفظها را يقين نداريم كه چه از آنها خدا خواسته است و رسول خواسته حجج الهي خواستهاند. پس قرآن معنيش مظنون است اما لفظش يقيني است. اما در احاديث دو ناخوشي پيدا ميشود، يكي اينكه خود همين لفظهاش را نميدانيم كه معصوم فرموده باشد، شايد تحريفها شده باشد تغييرها داده باشند. پس همين لفظها كه به ما رسيده ما يقين نداريم از معصوم رسيده، احتمال ميدهيم كساني چند ضبط كردهاند توي كتابهاشان نوشتهاند و جمع شده است تا به ما رسيده. خود الفاظش يقيني نيست. علاوه بر اين ناخوشي ديگر بالاي اين ناخوشي داريم، باز معني «قال» را نميفهميم كه به معني تكلم است، همان كه در قرآن ظن داشتيم پس احاديث را هم معنيش را نميدانيم و يقين نداريم هم لفظش هم معنيش را. و قرآن را لفظش را ميدانيم ولكن معنيش را نميدانيم و يقين نداريم حالا كه يقين نداريم پس به مظنه عمل ميكنيم. غرض، وقتي دقت كنيد در كتاب و سنت ميبينيد كه اگر بنا شد الفاظ يقيني باشد و معني الفاظ يقيني نباشد حاصلي ندارد براي ما. حالا بايد فرق بگذاريم در كتاب و سنت كه لفظ آن يقيني است و معني آن يقيني نيست، و در اين لفظ و معنيش يقيني نيست، فرق نميكند. چرا كه لفظي كه ما معني آن را ندانيم لفظ بيمعني خودش تنها نميتواند كاري به ما بكند. ما لفظي ميخواهيم معني داشته باشد، ما معني يقيني ميخواهيم. پس قرآن و احاديث مثل هم شد. اصل مطلب در معني الفاظ است و معني الفاظ چه قرآن چه حديث مثل هم ميباشد. پس جميع آنها بايد مظنون باشد.
«* دروس جلد 2 صفحه 29 *»
حالا از اين راهي كه همه سخن ميگويند كسي نميتواند برشان رد كند. چرا كه ميگويند آيا نه اين است كه از زمان معصوم تا حالا هزار سال گذشته؟ راست ميگويد. ميگويد: در اين هزار سال احاديث را روات دست به دست به ما دادهاند، آيا اين روات معصومين بودهاند كه به دست تو دادهاند؟ اين روات هيچيك معصوم نبودهاند. جايز بوده سهو كنند بل جايز بوده خطا كنند بل فراموش كنند بل دروغ بگويند. بل علاوه بر اينها توي همين احاديث به ما رسيده كه در عصر هر امامي كذّابين بسيار بودند كه افترا ميبستند به پيغمبر و به هر امامي چيزها ميگفتند و نسبت ميدادند به آنها، بعد معلوم ميشد دروغ گفتهاند. حالا كه چنين است توي همين اخبار هست كه كذّابين بسيار بودهاند كه عمداً كذب ميبستند، حالا ما بعد از هزار سال اين اخباري كه اين عيبها در او به هم رسيده از كجا ما خاطرجمع ميتوانيم باشيم. مثلاً كتاب كافي را از كجا بفهميم كه الفاظش جميعاً از معصوم است و صادر شده از ايشان. بعد از آني كه دست و پا كرديم تا الفاظش مظنون است از كجا نقل كنيم معنيهاي آنها را كه در آن زمان هم همين معنيها را استعمال ميكردهاند. بله ما در زمان خودمان قالَ ميشنويم معني تكلّمَ ميفهميم صاحب قاموس هم نوشته. حرف ما سر قاموس هم هست از كجا قاموس لغت آن زمان را ميدانست، قاموس در عصر خودش اينطور بوده چنانچه از زمان نوشتن قاموس تا حال لغتها تغييرها كرده است. پس ما از كجا بيابيم لغت خدا و رسول و ائمه: را. و اين حرفهاشان جميعاً راست است، و شبهه است ولكن شبهه را نميتوان از اين راهها رفع كرد مگر به همان دليل تسديد و تقرير.
پس عرض ميكنم بعد از آني كه فرض كردي امام معصومي را، حالا يك غير معصومي را هم فرض كن كتابي نوشته اسمش را مثلاً كافي گذارده، ميآورد ميدهد به دست حضرت امير و حضرت امير كتابي را به دست شما ميدهد كه از اول تا
«* دروس جلد 2 صفحه 30 *»
آخر برويد عمل كنيد. شما بعد از آني كه حضرت امير داد به دست شما آيا خدشه ميكنيد كه اين نويسنده خطا كرده باشد؟ ميشود كه افترا بسته باشد. فرض كنيد كافري كتابي بياورد به دست حضرت بدهد در علمي از علوم در علم جفر، مثلاً جابر جلدكي كتابي در صنعت مينويسد. سني هم هست كافر هم هست. ميآورد به دست حضرت صادق ميدهد. ميفرمايد برو عمل كن. بايد برود عمل كند ديگر حالا به جهت اينكه سني است تو ميگويي اين كتاب خطا دارد و نسيان دارد، پس من به كتابش عمل نميكنم راست است خودش كافر است. لكن بعد از آني كه حضرت ديدند كتاب او را و فرمودند درست نوشته تو به خاطرجمعي معصوم عمل كه ميكني اكسيرت بهعمل خواهد آمد.
پس عرض ميكنم خدايي كه حاضر است و ناظر است و خواسته از تو ديني را، آيا بايد بيان بكند دينش را براي تو يا نبايد بيان كند؟ خلاف عدل است كه بيان نكرده، از ما دين بخواهد. و اگر بخواهد حالي ما كند به الفاظ بايد بيان كند. حالا الفاظي چند در ميان هست كه آنها بعضيش در كتاب نوشته شده است و بعضي از آن در سنت نوشته شده. و در الفاظ نگاه ميكنيم خود الفاظ حجت نيستند چيزي به ما نميتوانند برسانند مگر اينكه معنيهاشان را بفهميم، پس بايد الفاظ را از حديث گرفت، پس بايد معني را خدا به ما رسانيده باشد، پس آن چيز معني است كه خدا به ما رسانيده. همين معني كه از همين كتابها ميفهميم ميفهميم. آن فهم ما اگر چه معصوم نيست ـ خوب دقت كنيد، ريشه شبهه كنده ميشود ـ فهم ما معلوم است خطا ميكند سهو ميكند نسيان دارد. لكن آيا خداي عادل كه ميبيند فهمِ من به اين درجه است و ميداند به اين فهمي كه حالا دارم وقتي رجوع ميكنم به آن قرآن و به آن سنت، ميداند چه ميفهمم، ميداند غير از اين نميفهمم. حالا اين خدا آيا راضي است به آنچه ميفهميم عمل كنيم يا راضي نيست؟ معلوم است كه راضي است. اگر
«* دروس جلد 2 صفحه 31 *»
راضي نبود بايد بيان كند براي ما، حالا كه بيان نكرد پس راضي است من در اين درجه فهم به اين قدر فهمي كه دارم با وجودي كه من معصوم هم نيستم عمل كنم، اگر خدا راضي نبود به اين فهمِ من از براي خود من، بايستي رسولي بفرستد، كتابي نازل كند يا ملك بفرستد كه من راضي نيستم. پس چون ردع نكرد، رد نكرد فهم مرا، با وجودي كه مطلع است به قلب من و قادر است بر تغيير فهم من و تغيير نداد، ردع نكرد، پس ميدانم هميني كه من ميفهمم بايد عمل كنم و همين است مرضي او از براي من، اگر كسي طوري ديگر فهميد باز خدا راضي است كه به آن عمل كند.
هر يك از فهمندگان را تابعانشان همينطور تصديق ميكنند. خداوندي كه عالم است به مقدار اذهان و عالم است به متبادرات اذهان و قادر است بر تغيير جميع آنها و معذلك تغيير نداد فهم مرا، معلوم ميشود كه آنچه را ميخواست از من، همان است كه من ميفهمم، اگر غير از اين بود او بايد اول به من بفهماند كه اين مراد من نيست، او بايد مرادش را براي من بيان كند. نهمن بروم رمل بكشم مرادش را بفهمم و مرادش را توي اين كتاب فرموده، توي اين سنت فرموده، از اين كتاب و اين سنت وقتي من اينطور بفهمم و او مرادش اين بود، او بايد به من بفهماند كه مراد من اين است. وقتي سكوت كرد، رد نكرد من يقين دارم كه او راضي است كه من اين را بفهمم. حالا اين را بگيريد در بديهيات جاري كنيد. و از بديهيات پي ببريد به نظريات. فكر كنيد ببينيد در جميع بديهيات همينطور است، الآني كه اينجا نشستهاي ميبيني روز است و فلان روزِ بخصوص از هفته بخصوص از ماه و سالِ بخصوص است. اين داخل بديهيات است و مردم نگفتهاند داخل مشكوكات است.
من عرض ميكنم كه بيدليل تسديد هميني كه حالا روز است، داخل مشكوكات است. چرا؟ به آن معني كه عرض كردم كه آيا نشده اتفاق براي شما كه در شب توي رختخواب خوابيده باشيد و خواب ببينيد كه روز است، و در مجلس
«* دروس جلد 2 صفحه 32 *»
نشستهايد و مسألهاي گفتگو ميشود احكامي بيان ميشود. جنگي و صلحي و آمدي و رفتي است؟ و آيا نشده در شب به تو بگويند شايد خواب ببيني؟ ميگويي نه، قسم هم ميخوري كه روز است و خواب نميبينم. و ميشود هم كه هيچ اضطرابي نداشته باشي كه مبادا شب باشد و يقين داري كه روز است معذلك صبح كه ميشود بيدار ميشوي ميبيني در رختخواب خوابيده بودي و شب بوده، و آن اطمينانهات و آن روشنيهات و آن اشخاصي كه ديده بودي همه خواب بود و هيچ واقعيت نداشته در خارج. توي رختخواب بودهاي و خواب بودهاي و جمعيتي هم نبود و روز هم نبود و شب بود. حالا ميگويم وقتي همين مسأله كه حالا روز است ميبري پيش عقل، ميبيني عقل شك دارد. اين عقول ناقصه است كه اطمينان دارد كه حالا روز است. خدا ميداند كه در قوه عقل نيست كه مظنه حاصل كند كه روز است و روشن است و مجلس است. عقل ميگويد شايد كه حالا روز باشد. همينطور مجلس درس باشد لكن ممكن هم هست كه الآن شب باشد و ماها همه در خانههاي خود خوابيده باشيم و هر يكي همينطور خواب ببينيم كه روز است و روشن است و مجلس است، شايد وقتي ديگر دو ساعت ديگر از خواب بيدار بشويم ببينيم خواب بودهايم عقل اين بديهي را داخل مشكوكات ميبيند. از همين راه كه حالا روز است ما حكمي داريم مثلاً كه صبح طالع شد و ما تكليفي داريم، وقت طلوع دو ركعت بايد نماز كنم. حالا اين را وقتي پيش عقل ميبري ميگويد آيا تو خواب نديدهاي هرگز، كه صبح شده و تو وضو گرفتي نماز كردي؟ بلكه حالايي كه خيال ميكني صبح شده صبح نشده باشد و تو خواب ببيني و نصف شب باشد پس تكليفي يقيني نداري. به همين نسق وقت ظهر شد به ما تكليف كردهاند كه وضو بگير نماز بكن مثلاً با نماز عصر هشت ركعت. عقل ميگويد همين را آيا نشده تو خواب ببيني ظهر است و برميخيزي وضو ميگيري و نماز ميكني؟ وقتي بيدار شدي ديدي ظهر نبود
«* دروس جلد 2 صفحه 33 *»
و شب بود. پس حالا باز مشكوك است پيش عقل. بلكه صبح باشد، بلكه مغرب باشد، بلكه نصف شب باشد، همچنين جميع اوقات شب و روز را بخواهي يقين به دست تو بيايد، عقل نميتواند يقين به دست بياورد. پيش عقل همهاش مشكوك است.
ميخواهم عرض كنم خيلي از عادياتي كه درش هستي و هيچ اضطراب نداري، اين اضطراب نداشتنها از غفلت است. اگر آن را پيش عقل ببري مضطرب خواهي شد. ببين الآن اينجا نشستهاي هيچ اضطرابي نداري كه مبادا اين سقف فرو ريزد و زمين فرو رود لكن اين را ببر پيش عقل ببين ميگويد دوام اين سقف كه واجبالوجود نيست، بله ممكن است فرورفتن سقف به زمين و ميشود الآن زلزله شود و زمين خسف شود و اين سقف فرو رود به زمين و اهلش را فرو ببرد به زمين. ببينيد اين داخل ممتنعات است؟ نه، بلكه ممكن است. مردم نمونه اين را ديدهاند در دنيا. همچنين آن كوهي كه در فلانجا است آيا آن كوه فرورفتنش الآن به زمين داخل ممتنعات است يا نه؟ آيا واجب است اينطور باشد يا ممكن است فرو برود؟ و حال آنكه تو هم مضطرب نيستي. راست هم ميگويي به عادت راه ميروي. خيلي از مردم به عادت راه ميروند، از روي غفلت يقين دارند. لكن حالا يقين داشتي كه فرو نميرود، ديدي چگونه مشكوك است كه مظنون هم نيست. اصلش مظنه نميتواند عقل حاصل كند. از كجا حاصل كند؟ خدا كه نگفته، پيغمبر كه نگفته فرونميرود، پس احتمال دارد فروبرود، احتمال هم دارد فرونرود. پس فرو رفتن به زمين و فرو نرفتن به زمين پيش تو عليالسوا است. پس يمكن انيكون و يمكن ان لايكون. دو طرف دارد و طرفين او هم مساوي است، پس ما شك داريم كه فرو ميرود يا نميرود شك داريم حالا روز است يا شب است حالا ماه مبارك آمده يا نه؟ از كجا يقين كنيم كه روز، روز است يا شب است و تو خواب ميبيني كه ماه مبارك است يا اينكه خير واقعاً ماه مبارك است نميشود يقين حاصل كرد.
«* دروس جلد 2 صفحه 34 *»
خوب دقت كنيد انشاءاللّه ريشه شكوك از دلتان كنده ميشود. خوب حالا همه آنها باشد احتمالات سر جاي خودش درست است. پس ميگويم آن خدايي كه تكليف كرده كه من در صبح دو ركعت نماز كنم اين صبحي را كه ميفهمم به من گفت نماز كنم يا صبحي را كه نميفهمم؟ معلوم است صبحي را كه ميفهمم هم معلوم است. لا يكلف اللّه نفساً الا وسعها صبحي را كه ميفهمم اين است. حالا احتمال ميرود شب باشد حالا صبحي را كه من ميفهمم اين است، تكليف خودم را در اين صبحي كه ميفهمم بجا ميآورم اگر اتفاقاً بيدار شدم و فهميدم خوابي بود، خواب باشد. در خواب تكليفم را بجا آوردم. پس به اين شكها نبايد گول خورد كه احتمال ميرود حالا شب باشد. خير روزي كه من ميفهمم روز است اين است، احتمال ميرود كه شب باشد من نميفهمم. پس تكاليف خود را كه به من فهمانيدهاند كه در روز به عمل بياورم من به عمل ميآورم. اگر روز است كه من تكاليف خود را به عمل آوردهام. اگر شب است وقتي بيدار شدم ميبينم خواب بودهام باز تكاليف به عمل آمده، و رضاي خدا در آن وقتي كه من آنطور فهميدم همان بوده كه بجا آوردم. حالا اگر هم بيدار شدم رضاي خدا در اين است كه بفهمم خواب بودهام.
خيال كنيد از اول اين دنيا تا آخر اين دنيا خواب است. خيلي خوب خواب باشد همهاش هم مشكوك باشد. همه در همه چيز شك داريم. حتي من توي دنيا هستم يا نيستم؟ شبهه تا اينجا هم بيايد ميشود ما خوابي ببينيم كه آمديم توي دنيا پنجاه سال مثلاً زندگي كرديم در خواب بوديم و همچو ميفهميديم كه بيداريم. تكليفاتي كه خدا كرده بود به عمل آورديم اگر يك وقتي بيدار شديم، ديديم خواب بوديم، رضاي خدا را كه ما ميفهميديم در خواب بعمل آوردهايم. در وقت بيداريمان تكليفمان همان بيداري است كه ميفهميم. چه بسيار ميشود در خواب كه خواب
«* دروس جلد 2 صفحه 35 *»
ديدي بيدار شدي و رفتي گفتي خواب ديدهام. صبح كه بيدار شدي ميفهمي كه بيداريت را هم خواب بودهاي. خوابي كه ديده بودي گفتي و تعبيرها براي آن كردي، بعد از بيداريت هم خواب بودهاي و هكذا.
خلاصه جميع اينها مشكوكات باشد در نزد عقل. لكن عرض ميكنم آنچه را كه ما فهميديم در آنجا تكليف ما همان بود و اگر خداي ما آن را تكليف ما قرار نداده بود او بايد ما را بيدار كند. ذهن ما را برگرداند و به ما بفهماند. مگر آنچه فهمانيده همان را خواسته و غير آن را نخواسته و تكليفمان را كه ما بجا آورديم ديگر ميخواهد بديهيات داخل مشكوكات باشد ميخواهد داخل مظنونات باشد قل كفي باللّه شهيداً بيني و بينكم خدا است كافي به شرطي كه قابل باشي. خدا خدايي است عالم به احوال ما، عالم است به اينكه ما روزي ميبينيم، اگر اين خداي عالم راضي نبود، اگر راضي نيست اين وقت، روز ما باشد، روز را بيارد شب را ببرد. حالا كه نياورد، روز ما اين است، جميع امورات اضافه به اين است كه وقت بخصوصي روز است. ميخواهم عرض كنم الآن همين روزهاي متعارفيمان باشد، مگر تو خيال ميكني همه جا الآن دو ساعتي روز است. خير الآن دو ساعتي همدان است. بسا در جايي هنوز روز نشده باشد. بسا يك جايي هنوز نصف شب باشد. بسا يك جايي باشد كه حالا مغرب باشد تغييرها ميكند. پس عرض ميكنم ما مكلفيم كه در دو ساعتي وقت خودمان آنچه را مكلفيم به عمل بياوريم نه در دو ساعتي روز بمبئي، در آن تكليف نداريم، در دو ساعتي روز خودمان تكليف داريم و به عمل ميآوريم. فرض هم ميكنيم كه شب است و خواب ميبينيم. حالا چه را واجدي؟ روز را واجدي، اگر خدا راضي نيست اين را واجد باشي شبش كند، يا بفهماند به من كه شب است، پس روز است يقيناً و تكليفم را به عمل ميآورم. و اين فهمي را كه حالا ميفهمم روز است قبول دارم. پس من همچنين از آن عبارت ميگيرم از آن كتاب
«* دروس جلد 2 صفحه 36 *»
ميگيرم و ميدانم رضاي خدا در همين است، اگر چيزي نگفت پس تقرير كرده است، پس من به خاطرجمعي خدا كه تغيير نداده اين را و فهم من را، كه مراد خدا را به اينطور ميفهمم، خدا راضي است. پس خدا راضي است كه آنچه به من فهمانيده از تكليفات، به عمل آورم.
پس چنانچه اين قاعده را ديديد كه آوردمش در محسوسات، شما بياوريد در كتاب و سنت، و فرض كنيد كتابي باشد كه همان طوري كه امام فرموده آنطور به تو نرسيده باشد. تو تكليف نداري به آنطور، چرا كه علم نداري لايكلّف اللّه نفساً الا وسعها من چه ميدانم در اين احاديث دسّي نشده تغيير نشده تحريف نشده تغيير نيافته همه اين احتمالات ميرود، درست است، الآن خدا از تو دين خواسته يا نخواسته؟ فكر كن ببين خواسته يا نخواسته؟ ميخواهي در ظاهر برو از جميع صاحبان حلّ و عقد بپرس، جميعاً اقرار دارند اجماع دارند كه خدا دين خواسته از تو. حالا كه دين خواسته، اين دين را به ما نگفته؟ يا گفته و خواسته؟ باز خداي عادل ميبينيم چيزي كه نگفته باشد نخواسته. پس البته گفته و خواسته. آن گفتنش كجا است؟ آن گفت را كجا نوشته است به غير از اين كتاب و به غير از اين احاديث كه در دست است؟ ميبينيم در جايي ديگر به ما نرسانيده است. حالا به اينها كه الآن در دست ما است، رضا است ما عمل كنيم يا رضا نيست؟ اگر رضا نيست كتاب ديگري بياورد.
ميگويي بسا سهو شده باشد، باشد. بسا نصف حديث را دزديده باشند، باشد. اگر خدا ميخواست آن نصف حديث به من برسد به من ميرسيد، تكليفي ندارم. آخر از كجا بفهمم؟ ميگويي رمل بكشم يا نكشم كه رضايش چطور است؟ روات آن «فطحي» است چه كار دارم به آنها، من كتابي است به دستم آمده. خودم را مييابم مانند شخصي كه سر از زمين بيرون آورده، اتفاق سر از خاك هم بيرون آوردهايم، خدا قادر است كه مرا ملا خلق كرده باشد، پهلوي دستم كتابي پيدا بشود
«* دروس جلد 2 صفحه 37 *»
در آن كتاب نوشته باشد كه تو بندهاي هستي از بندگان خدا، اعتقاد تو بايد اين باشد و اين نباشد، اتفاق من همچو خلق شده باشم كه بفهمم، بعد در اعمالت چنين و چنان كن. ما اصطلاح كردهايم كه آفتاب كه طالع شد صبح بگوييم، صبح كه شد چنين عملي كن شام كه شد چنين عملي كن، من اينجا استدلال ميكنم كه من اگر خدايي دارم و آن خدا حاضر است و ناظر است و قادر است بر تغيير حال من و ثابت است كه ديني از من خواسته و چيزي را كه از من خواسته توي غير اين كتاب نميتوانم پيدا كنم، يقين ميكنم كه اين از جانب خداست، ميخواهد از آسمان نازل بشود، ميخواهد از زمين سر بيرون بياورد. آن الواحي كه بر موسي نازل ميشد كتابي بود نوشته، فكر كنيد دقت كنيد كه انشاءاللّه رفع كنيد از خود شكوك و شبهات را، آن الواحي كه نوشته ميشد ميآمد به دست موسي ميرسيد موسي از كجا ميدانست خدا آورده و ملائكه آوردهاند، بلكه شيطان آورده باشد، اگر ميگويي آنهايي كه ميآوردند ميگفتند كه ما ملائكه هستيم، ميگفت من جبرئيل هستم. ميگويم مگر شيطان دروغ نميگويد، آخر به يك صورتي ميآمدند كه معلوم ميشد، مگر صورت جبرئيل را تو ميشناسي؟ چه ميداني؟ نهايت بعد از اينكه ميگويي ملائكه به صورت جن درنميآيد، ميگويم اين درست است شما صورت جن و ملائكه و شياطين را نديدهايد. شما ديديد كه يك صورتي به يك هيئتي آمد گفت من جبرئيلم. حالا شيطان مگر دروغ نميگويد؟ از كجا موسي بفهمد كه اين جبرئيل است؟ يا اين را ملائكه نوشتهاند يا خدا نوشته؟
عرض ميكنم به غير از اين قاعده نميتوان فهميد. موسي فكر ميكند كه خدايي دارم من كه بر احوالم مطّلع است. خدا غير از اين، چيزي از من نخواسته، چرا كه به من نرسانيده، اگر شيطان آورده بود، خدا كه ميدانست ملك آورده يا شيطان، براي من ظاهر كند كه شيطان آورده است. پس به تسديد ميفهمد موسي كه
«* دروس جلد 2 صفحه 38 *»
لوح از جانب خدا است. نظر ميكند به خود لوح باز احتمال ميدهد كه شيطان نوشته باشد يا ملك نوشته باشد. باز خدا ميتواند وحي كند به قلب موسي يا به درختي بگويد كه او برساند. حالا چه ميداند شيطان است، ملك است، روحالقدس است، از كجا ميداند؟ موسي به خاطرجمعي اينكه خدا مطلع بر غيوب است و خداي قادر ميتواند نخل را خاموش كند، آتشش را بيصدا كند، به خاطرجمعي خدا ميفهمد. شيطان را خدا ميتواند شرّش را دفع كند، ميبيند از درخت صدايي آمد اگر از شيطان است خدا نگذارد، وقتي گذاشت و بيرون آمد خداي ديگر هم نيست كه بگويد كه اين نيست، پس آن خداي عالم، آن خداي قادر، آن خداي رؤوف، آن خداي رحيم، خدايي كه مغري به باطل نيست، آن خدايي كه احقاق حق ميكند وعده كرده است و اينجور كرده. كي كجا بودم، خدا را ديدم كه گفت من احقاق حق و ابطال باطل ميكنم؟ مگر توي قرآن نوشته، در توي انجيل نوشته. پيغمبر چطور ميدانست؟ به همين قاعده كه عرض ميكنم، كسيكه قائل شد خدايي است مطلع بر غيوب و خدايي است كه مانع ندارد از تصرف، خواسته از ما چيزي را و آورده چنين چيزي را به دست ما داده. حالا ما يقين داريم كه از همين خداست و خدا راضي است، كتابي است كه وحي شده به ما. قرآن هم دست به دست به ما رسيده، وحي شده از مبدأ غيب، از غيب به ما وحي شده.
واقعاً خودمان را خيال كنيم به جاي موسي كأنّ قرآن هنوز از آسمان نازل نشده بود. الآن يكدفعه كتابي از آسمان نازل شد. تو ميبيني ميفهمي عبارات آن را، پس اين لوحي است مكتوب كه از جانب خدا آمده ياايها الناس اتقوا ربكم و خدا تو را هم همچنين خلق كرده باشد كه بفهمي آنها را اتقوا، صلّوا، صوموا، حجّوا، زكّوا، بدون تفصيل دادن، فرض كن هيچ پيغمبري هم نيامد تفصيل دهد، خودت ميشوي شخصي كه كتاب را ميفهمي، نهايت بنا اين شده كه اول به دست كسي
«* دروس جلد 2 صفحه 39 *»
ديگر بيايد بعد دست به دست به ما برسد. چه فرق ميكند از آسمان درجه به درجه پايين بيايد تا به دست ما برسد يا دست به دست به ما برسد، الآن كتاب نازل شده، مثل الواح موسي و الواح موساي بزرگ صلوات اللّه عليه همين است كه آمده به دست تو واقع شده است، به خود تو اين كتاب نازل شده و تو هم مخلوق هستي. و مخلوق سهو دارد، نسيان دارد، خدايي است مطلع كه مخلوق سهو دارد، و اگر خدا راضي نيست تو به آن عمل كني بردارد از ميان، حالا كه گذاشت معلوم است راضي است به آن، ميگويي تكهاش هست تكهاش نيست، آني كه نيست براي تو نيامده. دقت كن همان لوحي كه از آسمان ميآمد بلكه يك ورق از آن مانده باشد در هوا، بلكه براي ملائكه توي هوا باشد آن ورق، حالا بايد من فال بگيرم كه آن ورق چه بود؟ مظنه هم به آن نرسد. حكم من اگر بود به من رسيده بود، چه فرق ميكند براي من كه برده باشند يا نبرده باشند، اگر بود براي آنها هم حكمي بود، وقتي كه نرسيد خدا نخواسته به تو برسد تكليف تو نبود به تو برسد. نه فال ميتوانم بگيرم نه رمل ميتوانم بكشم. جهل محض به او دارم، جهل محض تكليف من نيست. حالا يكپاره آيات گم شده، گم شده باشد. آنچه گم شد هر كه ديد عمل به آن ميكند، هر كس نديد او را، تكليف ندارد، همچنين احاديثي كه هست، قراينش از نظر رفته، در زمان معصوم قراين حاليه بود، قراين مقاليه بود و حالا آنها از دست رفته است، ما از كجا بفهميم ميگوييم قراين بود براي آنها، حالا كه نيست تكليف نداري. پس تو اگر آنها را ميفهمي عمل كن، بله لفظي است مجمل، آن لفظي كه مجمل است، نگفتهاند به من عمل كنم بلكه گفتهاند عمل نكنم منه آيات محكمات هن امّ الكتاب و اخر متشابهات فاما الذين في قلوبهم زيغ فيتبعون ما تشابه منه به آنچه نميفهمي ـ توي همين كتاب نوشته، توي همين سنت نوشته ـ مكلّف نيستي عمل بكني. آنچه ميفهمي عمل كن.
پس عرض ميكنم كه اين دليل تسديد اسمش است دليل تقرير، دليل تصديق،
«* دروس جلد 2 صفحه 40 *»
دليل تأييد، اسمش است، دليلي است كه پيغمبر به همين حجت ميكرد قل كفي باللّه شهيداً بيني و بينكم، پيغمبر خودش تكليف خودش را از همين قاعده ميفهمد و به همين قاعده گردن مردم ميگذارد. اولاً خودش يافت كه آن كس كه آمده پيش خودش ملَك است، شيطان نيست اگر شيطان باشد خداي قادر كه ميبيند، قادر است او ببندد و بيندازد، چون نبست و نينداخت و آمد و گفت، اين خداي حاضر و ناظر هيچ نگفت، به قاعده تسديد و تصديق، اين ملكي را كه آمده، ميداند ملك است.
مثل آن مثلي كه عرض كردم كه شخصي در حضور امامِ معصوم برخيزد و بگويد من حاكمم از جانب اين امام بر شما، به خاطرجمعي آن معصوم، صريحاً ما ميفهميم كه راست ميگويد. به همينطور ملك ما روحالقدس است در حضور خداي حاضر ناظر ميآيد پيش نبي و اين نبي از خودِ آن ملك و آن روح خاطرجمع نيست، نميداند ملك است يا نيست، او ميآيد ميگويد من آمدهام از پيش خدا، و من و تو حاضر هستيم در نزد او و ما را ميبيند. براي همين در احاديث وارد شده است كه خدا اطميناني در قلب او ميگذارد، و اطمينان حاصل نميشود مگر به دليل تسديد، به دليل تسديد نبي ميفهمد كه نبي است. باز به همينطور و به همين دليل حجت ميكند بر امت كه قل كفي باللّه شهيداً بيني و بينكم من به آن دليل فهميدم آن ملكي كه آمده ملك است. بعد خودم را فهميدم به دليل تسديد كه پيغمبرم، حالا هرچه را كه لازم است ملك ميآورد در قلب من، شما هم به دليل تسديد ميفهميد ملك آورد در قلب من، اگر چه چشم نداريد كه قلب مرا ببينيد، لكن قلبم از زبانم سخن ميگويد پس من مبعوث از جانب خدايم كه مرا ميبيند و از جميع اعمال من مطلع است و ميبيند شما را كه اطاعت مرا ميكنيد يا نميكنيد. و اين خدا را شماها بندهايد من هم بندهام، معذلك مرا قدرت داده، تسلط داده كه من بر سر شماها و بر سر كارهاي شماها آنچه ميخواهم بياورم، مطيع فرمان من قرار داده، پس شماها بايد
«* دروس جلد 2 صفحه 41 *»
قبول كنيد امر مرا. اگر شك داريد در من، اين شك بايد برگردد به آنجا كه خدا مطلع نيست بر حال ما، يا بايد شك كنيد كه خدا مطلع است لكن قادر نيست، يا عادل نيست كه مسلط ميكند مثل مرا بر شماها، و حال آنكه خودش ناظر است پس مغري به باطل است، پس ظالم است نعوذ باللّه.
پس از اين راه اثبات نبوت انبيا و اثبات معجزات انبيا ميشود. از جانب شيطان ثابت شد كه نيست، همچنين ادعايشان ثابت شد كه باطل نيست، از آن روز تا امروز به اين كتاب و به اين سنت به اين فهمهاي ما ثابت شد كه ما روزمان، شب نيست همان روز مكلفٌبه ما است، به همين برهان ميفهميم تكليف ما اگر نباشد، خدا بردارد از ميان. پس معلوم است دين خدا همين است كه در دست است. درست دقت كنيد، اين است كه بسا انسان ميبيند شخصي را غالب، حكمها ميكند، قدرت ميبيند دارد، قوت دارد، غالب ميشود بر جميع مردم، بنابراين ما بايد مطيع و منقاد او باشيم ولو هر ادعائي بكند. فرعوني برخاست قدرت كه دارد، قوت كه دارد، سلطنت كه دارد، ادعاي خدايي ميكند كه شماها بايد بنده من باشيد، خدا كه او را نكشت تا ادعاي خدايي خود را كرد و جلدي او را نكشت قدرت داد، قوت داد. چطور ميشود؟ پس اگر اين دليل كه ميگويم اگر كسي درست اطرافش را حفظ نكرده باشد بسا كسي خيال كند كه منافات دارد با اينكه فرعون برخاست، شداد برخاست، ادعاي خدايي كردند. حتي در دين اسلام ميبينيد ابابكر برخاست و خواست غصب خلافت كند. قوتش را كي داد؟ قدرتش را كي داد؟ اسباب كي داد؟ اوضاع كي داد؟ كي تقرير كرد؟ پس معلوم است اهل حق بودند! اينها شبهه ميشود. اما تو فكر كن كه اگر حاق مسأله به دستت آمد جميع شبهات احتمالش هم برود.
عرض ميكنم در رفع اينجور شكوك و شبهات كه اگرچه در بادي نظر به نظر ميآيد كه از اين قرار دليلها دليل نيست. لكن فكر كنيد و راه فكري خدا به دست
«* دروس جلد 2 صفحه 42 *»
بندگان داده، از پيغمبر به ما رسيده كه دليلي ديگر محكمتر از اين خداوند در ملك نيافريده. بزرگترين جميع معجزهها و بيانها و برهانها و دليلها همين دليل است، چرا كه هر معجزهاي هر خارق عادتي هر دليلي هر صدقي هر كذبي به اين دليل و به اين قاعده معلوم ميشود. پس اين است حجت واقعي خدا كه از جميع حجج محكمتر است.
آنهايي كه ترائي ميكنند تو دقت كن ببين راهش چه چيز است، پس بسا ترائي كند در بادينظر اينطور نمايد كه يقيناً خدا است قادر عالم حاضر ناظر غيرمغري به باطل. پس در حضور اين خدا اگر كسي كاري كرد و خدا مهلت به او داد و او را منع نكرد مثلاً عاصي ميخواهد عصيان كند، يا زاني ميخواهد زنا بكند، خداي حاضر ناظر سلب قدرت از زاني نميكند پس معلوم است كه راضي است اين زنا كند. همچنين اين دزدي كه ميرود دزدي بكند خدا كه ميتواند قدرت را از او بگيرد اقلاً صاحبخانه را بيدار كند وقتي نكرد، معلوم است خدا راضي به دزدي بود. كسي، كسي را كشت خدا شمشير او را برنده كرد او را قوه داد اين زد او را كشت. پس معلوم است خدا راضي است قاتل، قاتل باشد. پس دل مردم به اطاعت است، وانگهي اين هم هست كه پيغمبر آمد، شمشير كشيد و مسلط شد و كشت و خدا نگفت چرا؟ سلطاني برخاست و مسلط شد، خدا كه منعش نكرد سلب قدرت از او نكرد، معلوم است راضي است. پس همانطور كه ميفهمم پيغمبر واجبالاطاعه است به همينطور سلاطين جور و اين عصات در عصيان كارها ميكنند جميعاً عبادات است. اينها به نظر چنين ميآيد، لكن دقت كنيد.
پس عرض ميكنم كه خدا احقاق حق را به گردن گرفته كه من احقاق حق ميكنم و من ابطال باطل ميكنم، لكن نگفته من مهلت نميدهم به عصات كه عصيان نكنند، و ظالمين كه ظلم نكنند. باز دقت كنيد از روي شعور، اين است كه اگر مردم را طوري آفريده بود كه حتماً حكماً او را اطاعت ميكردند به دليل تسديد كه جميعاً
«* دروس جلد 2 صفحه 43 *»
به رضاي او ميخوردند و عمل ميكردند، حركت و سكون داشتند، پس جميع آنها طاعت است و اگر مطيع بودند پس ديگر پيغمبر نميخواستند، همه كس درست ميخورد، درست ميخوابيد، و خدا سلب قدرت نميكرد. خدا نگفته سلب قدرت ميكنم، گفته احقاق حق ميكنم و ابطال باطل ميكنم، پس نبيي برميخيزد و ادعا ميكند كه من از جانب او آمدهام و او ظالم نيست و ظلم را نميپسندد و چيزهايي كه براي شما مضرّ است در ظاهر و باطن از براي شما آنها را نپسنديده و چيزهايي كه در ظاهر و باطن نافع است براي شما آنها را پسنديده. و شماها جاهليد به منفعتها و مضرتهاي خودتان، از اين جهت كه جاهل بوديد من عالم را فرستادم كه بگويد براي شما چه چيزها نافع است براي شما، چه چيزها ضرر دارد براي شما، محض ترحم بر شما. پس ميگويد كه اين خدا ميگويد كه ظلم بد است و تو از زبان من ميشنوي حكم او را، پس حالا اگر ديدي كسي برخاست و بناي ظلم را گذارد خدا ابطال او را كرده و گفته ظلم بد است، حالا سلب قدرت نكرده خودش ميگويد: من سلب قدرت نميكنم، و ميگويد: انما نملي لهم خير لانفسهم انما نملي لهم ليزدادوا اثما اگر بناش بر اين بود كه قدرت را سلب كند مردم نميتوانستند كافر شوند فاسق شوند، اگر چنين بود مستحق ثواب نبودند مستحق عقاب نبودند، پس سلب قدرت كه عجالةً بدانيد از عصات نميكند. لكن ميگويد به زبان انبياي خود، زنا حرام است، اما حالا سلب قدرت نميكند بلكه زاني را خلق كرده، مَزنيبها را خلق كرده، مشاطه را خلق كرده، پول هم داده اين ميرود زنا ميكند ولكن تصديق او را نكرده به جهت آنكه گفته زنا حرام است، رفتن به سوي او حرام است، پس ابطال باطل را كرده حالا تو را قدرت داده كه به راه باطل نرو به جهت همين اگر بروي عقابت بكند. شراب را حرام كرده بر زبان جميع علما در جميع اعصار تا آمده در اين زمان به حدّ ضرورت رسيده كه حرام است. حالا سلب قدرت از تو نميكند
«* دروس جلد 2 صفحه 44 *»
كه مخور و من شاء فليؤمن و من شاء فليكفر من حق را ظاهر ميكنم راه خير و شرّ را به تو مينمايم و تو را قدرت ميدهم به هر سمتي بخواهي بروي. بر من است راه حق را بگويم، آن راه، راه حق است آن راه، راه باطل است. تو هر راهي كه ميخواهي بروي من تو را ميبرم، اما به زور، من تو را از اين راه نميبرم، نه هم از آن راه، خودت اگر از سمت راست آمدي به راحت ميافتي و اگر به سمت چپ آمدي به زحمت ميافتي. گفتهام به تو جدوار شفاء است و گفتهام سمالفار قاتل است، تو را هم قدرت جويدن دادهام، برو هر كدام را ميخواهي بخور، ميخواهي هلاك شوي سمالفار بخور من منع نميكنم هلاكت را از تو، ميخواهي شفا بيابي جدوار را به تو شناسانيدم، من احقاق حق ميكنم و ابطال باطل. پس نبي ميآيد تأثير سمّ را بيان كند براي تو، حالا گفته. پس تصديق نكرده فساق را، تصديق نكرده كفّار را، اگر چه مهلتشان داده لكن تقرير نكرده.
خيلي فكر كنيد پس تسديد خدا و تصديق خدا و تقرير خدا در احقاق حق و ابطال باطل است. راست را تصديق ميكند دروغ را تكذيب. كسيكه ادعائي بر حقّ كرد او را باقي ميگذارد كسيكه از جانب او نيست او را يك طوري رسوا ميكند همهاش اين نيست كه او را خفه كند بلكه او را نميكشد امرش را باطل ميكند. مثل اينكه ضروريات چندي را در يك مذهب و ملت حقي قرار داده، پس مثلاً دين اسلامي آورده با دليل تسديد و تقرير و معجزات آن را ثابت ميكند براي تو كه اسلام بر حق است، آن پيغمبرش ميآيد و اين دين را ميآورد، بعد در توي اين دين ضروريات چندي قرار ميدهد به گردن اهل هر عصري ميگذارد، آن نماز است روزه است زكات است در اعتقاد در اعمال در ظاهر در باطن ضرورياتي چند ميگذارد كه محل شك و شبهه نماند. حالا ميبيني كسي برخاست عالم هست دانا هست و خودش را نسبت به خدا ميدهد لكن ميگويد شراب حلال است، خدا ابطالش كرده اگر چه همه را هم درست بگويد،
«* دروس جلد 2 صفحه 45 *»
خدا ابطالش كرده. بسا تابعيني چند هم داشته باشد بسا كشفش هم بدهد كرامتش هم بدهد هر چه بكند ابطال او كرده شده. به همينقدر كه گفت شراب حلال است ابطالش كرده، چرا كه حرمت شراب را ضرورت كرده بود.
نماز ظهر در حضر بدون خوف چهار ركعت باشد، به ضرورت اسلام اين را حالي تو كرده، اگر حالا شخصي آمد گفت بايد پنج ركعت نماز بكني، خيلي هم مقدّس است، يكي بيشتر ميكند اين ابطالش شده است، يا ميگويد دو ركعت ميكنم، بايد دو ركعت كرد چرا كه اصل نماز دو ركعت است، اين دو ركعت را پيغمبر زيادي به گردن مردم گذارده، همه شرايع را قبول داشته باشد عالم هم باشد متّقي هم باشد كشف هم داشته باشد كرامت هم داشته باشد خارق عادت هم داشته باشد همين كه نماز ظهر را بيعذر و بيخوف گفت دو ركعت است خدا ابطالش كرده. مردم گولش را ميخورند، نخورند، اگر مردم تابع او ميشوند، از اهل غرضند. خدا ابطال كرده او را به مخالفت ضرورت. حالا كسي ديگر باشد به تو بنماياند و بگويد اين نمازي كه گفتهاند از براي عوام است، من ذكري دارم كه بهتر از نماز است، اثرش بيشتر از نماز است، به ياد تو ميدهم، نماز را هم كه گفتهاند همهاش به جهت اين است كه تو توجه داشته باشي، حالا فكر كن ببين در خلوت بهتر ميشود آدم توجه داشته باشد، به اينطور گولت ميخواهد بزند. ميگويند يكپاره مرشدها در خلوت كه صدايي نباشد و رفت و آمدي نباشد آنجا بهتر ميتوان التفات كرد. معلوم است آدم چشمش كه مردم را نميبيند بهتر ميتواند توجه داشته باشد، پس در خلوت بهتر است، نماز را در خلوت بايد كرد. حالا فكر كن در خلوت آدم بنشيند و ساكت باشد بهتر متوجه ميتواند باشد تا هي برخيزد و بنشيند و خم و راست بشود. البته تجربه كردهاي انسان وقتي كه ميخواهد فكر كند تا يكجايي ننشيند درست ساكت، يكدفعه توجه تام نميتواند داشته باشد. درست فكر در امور نميتواند بكند
«* دروس جلد 2 صفحه 46 *»
و در هر امري ما ميبينيم تا ساكن نشويم در خلوتي فكر درستي براي آن نميتوانيم بكنيم، پس توجه هم به همينطور است، در خلوت هم اگر زبان هم صدا نكند، بهتر متوجه خدا ما ميتوانيم بشويم. صداي خودمان به گوشمان ميخورد نميگذارد ما توجه داشته باشيم. بسا ملتفت به معاني الفاظ بشويم، بسا ملتفت مخارج ميشود كه «ولاالضالّين» را چطور از مخرج ادا كنيم بايد ملتفت دندان و زبان و حلق شد ماجعل اللّه لرجل من قلبين في جوفه در اين وقت تو متوجه خدا نيستي اگر متوجه اينها شدي، پس ميروم در خلوت بيصدا نماز ميكنم، باز ديگر اغوا ميكند كه بايستي يا بنشيني، كدام بهتر است از براي توجه؟ پس حال كه چنين شد بنشين و ذكر خفي كن و عوض نماز يادت باشد دائم «بسيط الحقيقة ببساطته كل الاشياء» از كجا نفَست را بكش، سرت را چطور حركت بده، لعن چهار ضرب بكن ـ اين ذكر چهار ضرب را هر وقت ميشنوم لعن چهار ضرب يادم ميآيد ـ به اينطور كه از نافت بردار بيار بالا سر را از اين طرف بگردان، جميعش اغواهاي شيطان است. حالا فرض كن شراب نخورْد دزدي هم نكرد نماز هم كرد همه چيزش خوب است لكن گفت بايست نماز را در خلوت بكني و به عوض نماز لعن چهار ضرب بكني، هرگز چنين نگفته خدا، اگر ميخواست من در خلوت بنشينم، زبانش درد نميآمد، زبان جبرئيلش درد نميآمد پيغمبرش ميتوانست بگويد آن راه به سوي خدا است، او بهتر از تو ميدانست او يقيناً پيغمبر بود و تو الحمدللّه نميتواني ادعا كني كه من پيغمبرم، او يقيناً گفت من معصومم و تو از بس سهو ميكني نميتواني ادعا بكني، او راه به سوي خدا را البته بهتر از تو ميداند، بلند گفته نماز بكن، مسجد هم برو نماز جماعت هم بكن و او معصوم بود و تو نميتواني ادعا كني كه ملك بر من نازل شده اگر ادعا كني بسا سنگسارت كنند، پس او بهتر راه ميبرد، حالا ديگر اينها تسويلات شيطان است، ابطال حجت اين ملحدين را خدا كرده اگر چه روزه گرفته نماز كرده،
«* دروس جلد 2 صفحه 47 *»
و از اين راه بسياري از ملحدين بيرون ميروند. ميگويند بابا از اينجا ميروي تا مكّه چند ماه راه است، ميروي راه دور، دور سنگ سياهي ميگردي چه حاصل دارد؟
كافران از بت بيجان چه تمنّا دارند | باري آن بت بپرستيد كه جاني دارد |
انسان اشرف است يا سنگ؟ ظاهراً ترائي ميكند انسان اشرف است، انسان خيلي چيزها ميفهمد سنگ سياه مكّه نميفهمد، پس انسان مقربتر است پيش خدا از سنگ. بابا اين حجّي كه گفتهاند براي عوام است، براي خواص حجّ اين است كه من كه مرشد هستم بيايي دور من بگردي و پولهايت را هم بدهي به من. به سنّيها هم ندهي، حج واقعي حقيقي هم كردهاي. اگر اين است دين خدا كه پيغمبر هم بود و اشرف از تو و از همه بود، و بايد پول بگيرد از امت و امت را دور خودش بگرداند. ولي خودش به مكّه ميرفت و از همه كس بهتر ميرفت با مشقتتر با زحمتتر پاي پياده ميرفت. چرا پيغمبر در خلوت نمينشست ذكر كند عوض نماز، روي قدمش ميايستاد سر پا تا پاهاش ورم ميكرد، سر انگشت پا ميايستاد، چرا آنقدر ميايستاد؟ او بهتر راه ميبرد يا تو؟
پس مختصر كنم كلام را كه ضروريات چند را در هر امتي كه باشد كائناً ماكان ميگذارد خدا و امتحان ميكند حق را و باطل را، به دست مردم ميدهد ضروريات را، هر كس در علم در عمل در اعتقاد مطابق آن ضروريات راه رفت او است اهل حق اگر همه را وازد باطل است دهتاش را وازد باطل است، يكيش را وازد باطل است، نماز را بكند روزه را بگيرد خمس بدهد همه را بكند يكيش را وازند هر يكيش كه به حدّ ضرورت رسيده انكار كند، آن وقت انسان كافر ميشود. اين است راه به دست كساني كه مطّلع بر غيوب نيستند، ضروريات اموري است واضح هر حقّي را و هر باطلي را با آنها ميسنجيم. حقّش را از باطل تميز ميدهيم.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
«* دروس جلد 2 صفحه 48 *»
درس سوم
(صفر المظفر سنه 1295)
«* دروس جلد 2 صفحه 49 *»
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم
چونكه در مسأله سلسله طوليه خيلي قال قال شده حتي اينكه بعضي از تبريزيها به طور افترا خيال كردهاند كه آقاي مرحوم به اين سلسله قائل نشدهاند. و حالا ملتفت باشيد كه بلكه اين چند روز گفته شود، و حفظش هم بكنيد كه خودتان هم بفهميد و به طور تقليد هم قبول نكنيد، سعي كنيد خودتان مسأله را بفهميد.
پس عرض ميكنم كه نوعاً نسبتي كه ما بين اشياء هست، از دو نسبت بيرون نيست: يك نسبتي دارند اشياء به يكديگر. و يك نسبتي دارند كل اشياء به خدا. پس يك نسبتي است كه بعض خلق به بعض دارند؛ ديگر اعم از اينكه يكي بالا باشد و يكي پايين. مثل روح و بدن، روح تصرف ميكند در بدن و بدن نميشود. و بدن هم تصرف ميكند در روح و روح نميشود. ببينيد بدن يكخورده تسخين ميكند حالت غضب از براي روح پيدا ميشود، يكخورده كه تبريد ميكند حالت ملايمت براي او پيدا ميشود. اين يك جور نسبتي است كه اشياء به يكديگر دارند.
و اما يك نسبتي ديگر است كه تمام خلق به خداي خود دارند. و عرض ميكنم كه هر مسألهاي را كه از مبدأ انسان گرفت، همينطور ميآيد تا از منتها در ميرود. و اما هر مسألهاي را كه از پايين انسان ميگيرد و ميخواهد بالا برود، ميبيند يكجا سفيد است و يكجا سياه است، يكجا تاريك است و يكجا روشن است، گم ميشود و به منتهاي آن
«* دروس جلد 2 صفحه 50 *»
مسأله البته نخواهد رسيد.
پس نسبت محدودي به محدودي ديگر، اين محدود جزء آن محدود نميشود. ولكن آتش كه يك محدودي است آب را كه محدودي ديگر است گرم ميكند. و آب، آتش را سرد ميكند. به همين لغتي كه عرض ميكنم داشته باشيد كه به طور حصر عقل نسبت سومي پيدا نخواهيد كرد.
پس اين محدودات يكيشان ديگري را گرم ميكند و يكي ديگري را سرد ميكند. و اما نسبت محدود به غيرمحدود اينطورها نيست. و آن غيرمحدودِ اوّل اوّل خداست. پس همينكه يك محدودي را ميخواهي نسبت بهغيرمحدود بدهي، بدان كه غيرمحدود بيرون محدود ننشسته. و شما مباشيد مثل عوام. و اين عوامي كه من عرض ميكنم آنهايي هستند كه حكمت را نفهمند اگرچه خيلي هم ملا باشند. پس خيال نكنيد محدود را يك قطرهاي از درياي بيكناري ـ چنانكه خيال كردهاند ـ و غيرمحدود را مثل آن درياي بيكنار خيال كردهاند. و شما بدانيد كه اينها هردو محدود هستند، چراكه هر تعريفي كه از براي اين يك قطره ميكني، همان تعريف براي تمام دريا هم صدق ميكند.
پس غيرمحدود و محدود را با هم نميتوان نسبت داد. و غيرمحدود با محدود ممزوج نميشود و هرچه با هرچه ممزوج شد محدود است مانند آنكه روح با بدن ممزوج ميشود و رنگ ممزوج ميشود با كرباس. پس نسبت غيرمحدود را به محدود كه ميخواهي بسنجي، نسبتش هم غيرمحدود ميشود. و غيرمحدود از جميع اطراف محدود بلانهايت ميآيد و نافذ ميشود در محدود. و ديگر از همينجور حالات است كه بسا آنكه از مشايخ خودمان هم باشد كه در مكاشفات ديدهاند. ميفرمايند كه صوتي به من رسيد كه همانطور كه از گوش ميشنيدم از دستم هم ميشنيدم، از پايم هم ميشنيدم، از تمام اعضايم ميشنيدم.
باري، سعي كنيد كه اينها را بفهميد. اينها مال دار خلود است آنجا به كار ميآيد. و
«* دروس جلد 2 صفحه 51 *»
آخر كار، شخص بايد همينطور شود و اينها را بفهمد تا معني دار خلود را بفهمد.
پس عرض ميكنم كه غيرمحدود در همهجاي محدود داخل ميشود بدون اينكه عرصه را بر محدود تنگ كند. و از يك طرفش داخل نميشود، بلكه بلانهايت داخل ميشود. و از همينجور است كه ميفرمايد: ان اللّه مع الذين اتقوا و الذين هم محسنون. پس ببين كه هيچ حولي و هيچ قوهاي از براي هيچكس نيست مگر از براي خدا. ميخواهي بخوري بايد بسم اللّه رويش بگذاري، ميخواهي بياشامي بايد بسم الله سرش بگذاري. همينجوري كه خداي تو دستورالعمل داده است كه سنريهم آياتنا في الآفاق و في انفسهم آن آياتي كه خدا در خودت گذاشته، اقرب از جميع اشياء است به خود تو. پس تو در بدن خودت فكر كن كه هيأت ايستادني داري و هيأت نشستني، وقتي كه ايستادي ميبيني نشسته نيستي، و وقتي كه نشستي ايستاده نيستي. پس اين ايستاده محدود است به نشسته. و معني اينكه محدود است به نشسته اين است كه ايستاده غير نشسته است. و اما خودت نه ايستادهاي و نه نشسته. و آن آيتي كه خداوند در خود تو گذاشته، همين ايستاده و نشسته و ساير ظهورات تو است نسبت به تو. پس وقتي كه ميسنجي نشسته خودت را به خودت، ميبيني كه ظاهرت در ظاهرِ قاعد است، و باطنت در باطنِ قاعد نشسته. پس ببين كه خودت از جميع اطراف داخل و نافذ در نشسته خودت شدهاي و خودت در نشسته خودت نشستهاي. پس ميخواهي تعبير بياوري بگو زيد ظاهر شد با حفظ صورت خودش به قاعد از براي قاعد. و اگر زيد به ذات خودش قاعد شده بود محال بود كه ديگر قائم بشود يا به ظهوري ديگر بتواند جلوه كند. پس اين ظهورات محدودات هستند، و آن زيد كه نسبت به اينها غيرمحدود است به طوري در اينها ظاهر شده است كه از سر، از پا، از پهلو، از جميع ظاهر و باطن داخل شده است.
و عرض ميكنم كه اين نسبت را نميگويم اسمش را اثر و مؤثر بگذار، هرچه دلت ميخواهد اسمش بگذار. عجالةً اين يك جور نسبتي كه هست ديگر اينجور حرفها را
«* دروس جلد 2 صفحه 52 *»
نگو كه يك طايفهاي از صوفيه هم گفتهاند. عرض ميكنم كه ميشود گفته باشند لكن از اهل حق دزديدهاند. و توي نصاري هم بعضي كلمات حق هست كه از اهل حق دزديدهاند. توي يهود هم بعضي كلمات حق هست كه به همان كلمات، مردم را گمراه كردهاند. و خيلي از رفقاي خودمان كه سادهلوح هستند بسا يكچنين جور كلماتي از صوفيه بشنوند و وحشت كنند كه اي! اينها هم اينجور حرفها زدهاند. عرض ميكنم كه هيچ وحشت هم نميخواهد. هر باطلي تا كلماتي چند از اهل حق ندزدند نميتوانند خلق را گمراه كنند.
خلاصه، من مقصودم نسبت يك بينهايت و غيرمحدودي است به محدودي كه بفهميم؛ حالا هركس هم گفته باشد گفته باشد. همينكه من چنين نسبتي را نزد يك زيد و قائمي فهميدم، در هر جا چنين جور نسبتي باشد ديگر ميفهمم. و بسا آنكه بشنوي كه شيخ مرحوم فرموده است من عرف زيد قائم فقد عرف التوحيد بحذافيره پس چنين خيال كنيد كه از براي شيخ مرحوم ممكن بود اينجور معرفت، به علت اينكه او عالم بود، مرتاض بود، متبحّر بود؛ لكن از براي امثال ماها ممكن نيست، و محض خيال است. و عرض ميكنم كه شيخ مرحوم هم خيلي خيلي بزرگ بود به علت اينكه يك شخص برخيزد بي زر، بي زور، بي حرب، بي قبيله، بي شمشير و اسمش پر كند همهجا را و تا جايي كه اسم اسلام با آن دعواها و جنگها و تسلطها رفته است اسمش رفته باشد، شوخي نيست. ولكن عرض ميكنم كه اين كلمات علم است و گفتهاند كه تو بياموزي. و شيخ مرحوم مؤسس بوده كه به اين اساسي كه آن بزرگوار چيده جميع كتب و اخبار و احاديث معني ميشود.
و عرض ميكنم كه خداوند كارش اين است كه به اسباب عامه ملك، به گردش افلاك در مدت مديدي يك مبدئي را خلق ميكند، حضرت آدم و حوّا. اما حالا كه مبدأ ساخته شد ديگر بهواسطه اين مبدأ، بدون كلفت به محض يك جماعي انسان درست
«* دروس جلد 2 صفحه 53 *»
ميكنند. و همچنين حالا كه مبدئي مثل شيخ مرحوم ساختند و چنين مبدئي را به دست تو دادند، تو ديگر در كمال سهولت و آساني جميع احاديث و اخبار مشكله را ميتواني حل بنمايي. پس عرض ميكنم كه تو از براي غير خودت آيت آفاقي هستي، كه بايد ديگران در تو فكر كنند و خدا را بشناسند. و براي خودت آيت نفساني هستي، كه بايد خودت در خودت فكر كني و به اين واسطه خداي خود را بشناسي. پس ميبيني كه تو خودت مينشيني و راه ميروي و ميايستي و ميدهي و ميگيري، و اين ظهورات هم هيچيك تو نيستند.
باز ملتفت باشيد بسا آنكه ميخواهند تعريف حضرت امير را بكنند، ميگويند علي وكيل كارخانه خداست. و از اين كلام خيلي وحشت ميكنند، و جاي وحشت هم دارد. ولكن از اين بالاتر را ميتوان گفت به لفظ خودش كه هيچ وحشت هم نداشته باشد. پس بگو علي هيچ چيز از خودش ندارد و هرچه دارد مال خداست، چنانچه خدا هم در قرآن فرموده اللّه وليّ الذين آمنوا. پس بايد از اول يك زحمتي كشيد و اثبات كرد يك ولايتي را از براي حضرت امير، بعد از آنكه اين ثابت شد ديگر همه اين حرفها را به آساني ميتوان ثابت كرد. پس بگو علي معصوم است يعني زبانش به ميل خودش حركت نميكند، و علي از خودش هيچ ميلي ندارد، ديگر هرچه خدا ميل دارد. از اين جهت درباره ايشان خدا فرموده در قرآن و ماتشاءون الا ان يشاء الله. و اين علي اگر چنين كسي نباشد چرا اسمش را امام بگذاريم؟ و باز توي قرآن اشاره به همين مطلب است كه و لاتطع من اغفلنا قلبه، و همچنين و لاتطع منهم آثماً او كفوراً. و خدا اجلّ از اين است كه يك جاهلي را بفرستد و او را رئيس مردم بكند. حالا ميبيني ابوبكر جاهل است، پس جاهل خليفه خدا نيست. همينطور حرامزاده را خدا خليفه خود نميكند. پس عمر كه ادعاي خلافت ميكند دروغ ميگويد. و جهل ابوبكر و حرامزادگي عمر اجماعي كل است. پس اين حرفها را كه خلاصه ميكني، آخرش اين ميشود كه آنكس كه از جانب
«* دروس جلد 2 صفحه 54 *»
خدا ميآيد از خودش هيچ ندارد و هيچ خلافي با خدا ندارد. و خلافي كه دارد همين است كه او اصل است و اين فرع. اين است كه خدا ميفرمايد: مارميت اذ رميت ولكنّ اللّه رمي.
عرض ميكنم كه آن بينهايت به طوري در اين متناهي جلوه كرده است كه به قدر سر سوزني از او را فروگذاشت نكرده. باز در خودت فكر كن كه خودت در ظهوراتت بينهايت داخل و نافذ شدهاي، به طوري كه اگر اين زبان تو دروغ بگويد تو دروغ گفتهاي و اگر اين زبان راست گفت تو راستگفتهاي. حالا اين نسبت را يك بيچارهاي اسمش را اثر و مؤثر گذاشت و ديگري اسم ديگر سر اين گذاشت. آن بيچاره كه اسم اين را اثر و مؤثر گذاشته معصيتي نكرده، بلكه اصطلاحِ به قاعدهاي هم كرده است. ببين كه ضرب من به واسطه حركت دست من احداث شده، و اگر من نبودم ضرب من معقول نبود كه باشد. پس اثر و مفعول، آن چيزي است كه دارا نباشد مگر آنچه را كه مؤثر و فاعل به او داده باشد. و اثر هرچه دارد از مؤثر به او رسيده. پس نسبت بينهايت با صاحب نهايت آن است كه صاحب نهايت هرچه داشته باشد از بينهايت به او رسيده باشد. حالا اين صاحب نهايت، منزلتي پيدا كرده كه اگر ما بخواهيم رو به بينهايت كنيم، بايد رو به همين صاحب نهايت كنيم. باز فكر كن كه اين قيامي را كه تو به قيام دادهاي، هيچ ذات خودت را به او ندادهاي بلكه او را به خود او احداث كردهاي. مثل اينكه جاي قدم را هم اثر ميگويند؛ به جهت اين است كه قطع نظر از تو، آن جاي قدم هيچ از خودش ندارد.
و عرض كردم كه هرچه فكر كنيد غير از اين دو نسبت پيدا نخواهيد كرد. پس نسبت محدودي به محدودي ديگر، مثل نسبت آب به آتش و زمين به آسمان و بالا به پايين و مانند اينهاست. و نسبت غير محدود به محدود نسبت زيد است به قيام و قعود و ركوع و سجود و جميع ظهوراتش. حالا بعد از اينكه اين مطلب را خوب فهميديد ميآييد توي سلسله طوليه ان شاء اللّه.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
«* دروس جلد 2 صفحه 55 *»
درس چهارم
(صفر المظفر سنه 1295)
«* دروس جلد 2 صفحه 56 *»
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم
عرض ميكنم كه هر شيئي را كه من حيث نفسه نظر كني و ملتفت نباشي به فاصله آن و نسبت آن به چيز ديگر، خود آن شيء را ميبيني. مثلاً نگاه كن به اين كتاب از حيث خودش، ديگر نرو پيش چيزي كه نيم ذرع فاصله دارد با كتاب. به اين نظر، اول چيزي كه تو ميبيني كتابيّت كتاب است. ديگر نگو كاغذش سفيد است يا آبي، مقصود آن حيث انّيت شيء است. و هرچه بيرون از اوست غير از اوست. و آنچه شيء اجزاء و ابعاض دارد حتي ماده و صورت آن، هيچ انيّت شيء نيستند و اعراض او هستند. و بسا آنكه شيء را نگاه ميكني و ملتفت هيچيك از نسبتهاي او به خارج نيستي. پس به اين نظر ترتّبي در اشياء نخواهي ديد. و بسا اسم اين مقام را كون اشياء بگذارند و گذاشتهاند. و حكيمي كه فرموده است سلسله طوليه در كون نيست، به همين نظر است. و حكيمي ديگر هم فرموده است كه سلسله طوليه در كون هست. و هردو درست گفتهاند و ضد يكديگر نگفتهاند.
و شما ملتفت باشيد كه آن كوني كه عرض كردم كه سلسله طوليه در او نيست غير از اين كوني است كه سلسله طوليه در او هست. دقت كنيد تا شما هم بفهميد. پس يكدفعه نظر ميكني به اشياء و ميگويي آن بينهايت در غيب ننشسته كه اهل شهاده از او دور باشند، و همچنين در بالا نيست كه بالاييها نزديكتر به او باشند و پايينيها دورتر باشند از او. و به همين نظر است كه هر قدر در اشياء فكر كنيد يك خلقي نخواهيد يافت
«* دروس جلد 2 صفحه 57 *»
كه او در مخلوقيت مخلوقتر باشد از ساير خلق. پس در اين مقام افعل تفضيل بر نميدارد. پس در حضور اين بينهايت فعل و فاعل همدوش ايستادهاند.
ملتفت باشيد كه من دست خود را حركت ميدهم، و همه عقلا اين حركت را نسبت به من ميدهند، و اين حركت از غير من جاري نشده. و اگر ديگري هم دستش را حركت بدهد، نهايت مثل من حركت داده، و حركت آن ديگري حركت من نيست. اين حركتي كه تمامش محتاج به من است و مدتها نبوده و من او را احداث كردهام، و مدتها بعد از اين هم من هستم و آن حركت فاني ميشود، با وجود اينها من و اين حركتِ من، هردو در نزد آن بينهايت همدوش و مساوي ايستادهايم، و به هيچ وجه من نزديكتر به بينهايت از فعل خودم نيستم. و اگر بخواهيد بگوييد كه آن بينهايت با همه اشياء به عدلش عمل كرده، اين هم يكجور معنايي است. الرحمن علي العرش استوي و ليس شيء اقرب اليه من شيء آخر. پس همه اشياء در سر جاي خودشان موجودند، و هيچيك هم نسبت به بينهايت نزديكتر و دورتر نيستند از ديگري. و در اين نظر است كه ميگويم سلسلهاي نيست نه طوليه و نه عرضيه. و اين بياباني است، قاع صفصف. پس در اين نظر هيچ ترتّبي نيست. و عرض كردم كه اين در صورتي است كه شيء را به حقيقت خودش نظر كني، و چشم از جميع اجزاء و ابعاض او بپوشي. و از اين مقام كه گذشتي نظر ميكني به نسبت اشياء به يكديگر، در اينجا ترتب پيدا ميشود.
پس عرض ميكنم كه كون اوّل و كوني كه در او هيچ ترتّب و سلسلهاي نيست همان بود كه عرض كردم. و از آن كه گذشتي دو جور كون و دو جور شرع هست. و اين چهار دخلي به آن كون اولي ندارد. پس ملتفت باشيد كه در اين چهار تاي آخري، يك كونِ كوني هست و يك شرعِ كوني. و در اين مقام هرچه را كه ميبيني از اشياء، نسبتي به ساير اشياء دارد، و آمد و رفتي دارد و خوب و بدي دارند، كه هيچ دخلي به آن آمدن و رفتن و متابعتكردن امر انبياء و مرسلين ندارد. اين كونِ كوني و شرعِ كوني است. مثلاً دو
«* دروس جلد 2 صفحه 58 *»
نفر هستند غير از يكديگر، يكي ديگري را كه صاحب گوش است ميخواند كه بيا يا برو، يا ميآيد يا نميآيد. حالا اين آمدن يا نيامدن در ميان خودشان يا خوب است يا بد است. اما نسبت به آن شرعِ شرعي نه خوب است و نه بد است. و اين كونِ كوني و اين شرعِ كوني، هردو در ميان آن كونِ شرعي و شرعِ شرعي افتاده است. و در همينجا است كه كان الناس امة واحدة.
و بسا در اينجا خيليها به اشتباه افتادهاند كه اگر اين مردم همه مساوي بودند و مساوي ايستاده بودند و شارع آمد و اينها را دعوت كرد، ديگر چرا بعضيشان رفتند؟ اگر مساوي بودند، يا همه بايد عصيان كنند، يا همه بايد مطيع شوند. و بسا هم از كسيكه راه مسأله دستش نيست سؤال كنند او هم مثل سائل به خيالات فاسد خود جوابي گويد و شبهه بيشتر شود. و عرض ميكنم كه ملتفت باشيد كه در اين كون، مردم سفيدشان سفيد و سياهشان سياه، و نرشان نر و مادهشان ماده، و صفراوي صفراوي و دموي دموي بودند، و هيچيك هم در اينها مؤاخَذ نبودند. ولكن اينها هم ميتوانستند اطاعت كنند امر شارع را، و هم ميتوانستند اطاعت نكنند و انكار كنند. و عرض ميكنم كه در اين مقام نميآيند مؤاخذه بكنند كه صفراوي چرا صفراوي شد و دموي چرا دموي شد و سفيد چرا سفيد، و مرد چرا مرد، و زن چرا زن، و سياه چرا سياه شد. و در مسأله جبر و تفويض گفته شده است كه خداوند معقول نيست كه هرچه را بر بندگان خود غالب كرده است از آن مؤاخذه بكند. لكن حالت غضبي را كه اگر ايستادهاي غضبناكي و اگر بنشيني ميبيني رفع غضبميشود اين را امر كردهاند كه غضب مكن. و در اخبار هم همينطورها وارد است. مثلاً جايي را كه ميتواني نگاه كني و ميتواني نگاه نكني و چشمت را روي هم بگذاري، حالا چشمت را باز كردهاي و به نامحرم نگاه ميكني، با اينكه نهي كردهاند؛ اينجا را مؤاخذه ميكنند كه با اينكه ميتوانستي نگاه نكني، چرا نگاه كردي؟
باز ملتفت باشيد عرض ميكنم كه اين اكوان با شرع كوني كه روي آنها هست، همه
«* دروس جلد 2 صفحه 59 *»
روي هم رفته كوني هستند از براي شرعِ شرعي كه شرع انبياء باشد كه انبياء ميآيند و دعوت ميكنند ايشان را. و هيچيك در شرع كوني مساوي نبودند، يكي سفيد بود يكي سياه، يكي دموي يكي صفراوي، يكي مرد يكي زن، يكي فهمش زيادتر بود يكي شعورش كمتر بود. پس در آن نظر تفاوت داشتند، لكن همه مساوي بودند در نزد آن شرعي كه انبياء القا كردند. پس اين شرع انبياء اگر به گوش بيشعوري خورد و اقرار كرد، ميشود ابوموسي اشعري. و اگر به گوش صاحب شعوري خورد و اطاعت كرد ميشود سلمان فارسي. و همين شرع اگر به گوش باشعوري خورد و انكار كرد، ميشود ابوبكر و اگر به گوش بيشعوري خورد و انكار كرد، باز ميشود ابوموسي اشعري.
حالا دراين مقام نكتهاي است و ملتفت باشيد كه امر برعكس ميشود. اين اكوانِ كوني با شرعِ كوني روي هم رفته قابل ميشوند كه صورت امتثال يا انكار از آنها بيرون آيد براي امر و نهي شارع شرعي. پس امتثال ممتثلين صورت ميشود، و امر آمرين از آن طرف ماده ميشود براي اين صورت. پس ببينيد كه حالا ديگر آن كونِ كوني و شرعِ كوني روي هم رفته ميافتد در ميان اين شرع آخري. پس امر از جانب شارع ميآيد در بطن و ارحام ممتثلين و منصبغ ميشود به صبغ امتثال آنها، پس اينجا هم مادهاي است و هم صورتي. امر آمر كه مثلاً گفت «صلّوا»، اين ماده ميشود و امتثال من كه ميكنم، صورت ميشود براي آن ماده. پس آن ماده كه امر شارع باشد وجود شرعي است و اين صورت كه امتثال ممتثلين يا انكار منكرين باشد، شرع وجودي است. پس اين شرعِ شرعي را شرعِ وجودي ميگويند.
و در اينجا بشارتي است براي مؤمنان كه امر آمر هيچ نقص ندارد. و اغلب مؤمنان نماز كردهاند و معني نماز را هم نميدانند، مثلاً فارسند و معني الفاظ عرب را نميفهمند. عرض ميكنم كه آن ماده همين نماز كه امر شارع است و از نزد شارع آمده هيچ عيب و نقصي در او نبوده، پس نصف نماز درست بوده. نهايت اين نصفش كه از تو بوده عيبي
«* دروس جلد 2 صفحه 60 *»
پيدا كرده، باز ميشود رفع و رجوعش بشود. تو همينقدر سعي كن كه آن روح را و آن ماده را در كارها و اعمالت بياوري، آن كه آمد اين عيبها را رفع ميكند. فكرت نباشد كه من نماز ميكنم كه مردم بگويند اين مرد مقدسي است، بلكه به جهت فرمايش رسول خدا نماز بكن، به جهت فرمايش آن بزرگوار زكوة بده. و همچنين سعي كن در جميع اعمالت كه محض فرمايش رسولاللّه عمل كني. اگر چنين شد او خودش جميع نقصهاي اعمال تو را درست ميكند.
پس سعي كنيد كه ارواح خبيثه در اعمالتان نيايد. و سعي كنيد كه به همان طريقي كه امر كردهاند عمل كرده باشي، ديگر او خودش عيب و نقصها را رفع ميكند. عبرت بگيريد كه ميفرمايد من خلق را خلق نكردهام كه از آنها نفعي ببرم، بلكه خلق را خلق كردهام كه آنها از من ربح ببرند. پس عرض ميكنم كه نقصهاي كوني را اين خدا خودش اولي به عفو است، ولكن سعي كن كه در اين شرعِ شرعي كه از او به شرعِ وجودي تعبير آوردهاند تو خودت اطاعت كرده باشي، كه همه مدحها و مذمتها در همينجا جاري است.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
«* دروس جلد 2 صفحه 61 *»
درس پنجم
(صفر المظفر سنه 1295)
«* دروس جلد 2 صفحه 62 *»
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم
از طورهايي كه عرض كردم انشاء اللّه ملتفت شديد كه در عرصه علم هيچ ترقي و حدوث چيزي نيست. و آن صفحهاي كه ديروز عرض كردم صفحه علم خداست، و مخلوقش هم نميتوان گفت، و ذات خدا هم نيست. و اول از مخلوقات خدا مشيت خداست، چنانچه شماها را هم همينطور آفريده كه هركس هر كاري ميكند به قوت و مشيت خود ميكند. ماها هم خيلي چيزها را ميدانيم ولي آن كار را نميتوانيم بكنيم، لكن خداوند همهچيز را ميداند و به همانطور كه ميداند خلق ميكند.
پس عرض ميكنم كه خدا علم را براي خودش خلق نميكند. و كفر است و زندقه است در نزد اهل جميع اديان كه كسي بگويد خدا علم نداشت، و بعد علمي براي خودش خلق كرد. پس علم خدا حصولي نيست، تحصيلي نيست. و همين عرصه است كه مشايخ خودمان به كينونة الله تعبير از او آوردهاند. و خداوند ميداند به اين علم همهچيز را، تا اجسام و اشباح اجسام را. و در حضور اين علم، اجسام و اشباح اجسام با آن مشيتي كه اين اجسام و اشباح اين اجسام به او خلق شده همدوش ايستادهاند. و لايعزب عنه مثقال ذرّة.
و اين عرصه علم عرصهاي است كه هيچ مخلوقي نيست. و سلسله طوليه و عرضيه در اينجا نيست و هنوز در اين عرصه اشيائي خلق نشده است. باز ملتفت باشيد كه دراين
«* دروس جلد 2 صفحه 63 *»
عرصه اگرچه اهل اين عرصه متعددند، اما به آنها معلومات ميگويند، ولكن به آنها مخلوقات نميگويند. پس خداوند در اين مقام، عالم است به جميع مخلوقات خودش به يك نظر، پيش از آنكه آنها را خلق كرده باشد. و اين مطلب در نزد آنهايي كه تازهچرخ هستند بسا آنكه خيلي عجيب بيايد، و بگويند تو كه داري متعددات و معلوماتشان ميگويي، پس چگونه مخلوق نيستند؟
عرض ميكنم اشياء در آنجايي كه هستند و يادم نرفته كه گفتم «هستند» اما در عرصهاي كه مشيت و مشاءات هنوز خلق نشدهاند، درجات ثمانيه در آنجا نيستند. و به اين علم ميدانست خدا كه قدرتي خلق ميكند كه به آن قدرت اين مخلوقات را خلق ميكند. همهجا هم همينطور بوده كه چراغي خلق ميكند و به واسطه آن چراغ ضياء را خلق ميكند. حالا بياييد در مشيت فكر كنيد كه و ما امرنا الا واحدة. ميخواهي اين را ببيني باز ميبيني كه يك قوت است كه داري و به آن قوت مينشيني و برميخيزي و ميايستي و ميبيني و ميشنوي. و ظهورات تو به واسطه آن يك است و بعد از اين يك، دو ميآفريند. و معقول نيست كه خدا دو بيافريند و حال آنكه يك را نيافريده باشد. و هكذا درجات عدد را سير كنيد كه معقول نيست كه سه را پيش از دو، و چهار را پيش از سه بيافريند و هكذا تا هرچه بشماري.
پس خداوند عالم خلق كرده از براي خودش قدرتي را، و آن قدرت مخلوق به نفس است، و آن قدرت پيش از همه اوقات خلق شده است. و از جمله اوقات شما جبروت است جبروت هم داخل وقتها است. پس قدرتي كه خلق ميكند همه اوقات را، خودش پيش از همه اوقات است. و حالا كه عرض ميكنم پيش از همه است، ديگر شما نبريد او را در يك سال پيش يا صد سال پيش يا هزار سال پيش يا صد هزار سال پيش. و همچنين به اين قدرت خلق كرده است همه مكانها را، پس خودش در اين مكانها نيست. پس مشيت و فعلاللّه پيش از جميع موجودات است حتي مكانها. حالا ديگر نبري مكانش
«* دروس جلد 2 صفحه 64 *»
را آن بالا بالا و آنجا بنشانيش. پس فوقش اينجور فوقها نيست كه تصور ميكنيد. اين مخلوقات جميعاً با مكانهاشان و زمانهاشان در نزد آن مشيت همدوش ايستادهاند. حالا اين كسانيكه در اين مكانها و زمانها بايد مخلوق بشوند، مكان ميخواهند، زمان ميخواهند، جهات ستّه را ميخواهند؛ و آن مشيت محتاج به اينها نيست. اينها ماده ميخواهند و صورت ميخواهند، و آن مشيت نه ماده ميخواهد و نه صورت. و غالب اينهايي كه تازه داخل حكمت شدهاند چنين گمان ميكنند كه اين مشيت مادةالمواد است و چنين نيست. و بسا آنكه ديده باشند كه شيخ مرحوم در جايي فرمودهاند كه اين جنسالاجناس از هر جزئش ممكن است كه نبي بسازي يا غير نبي. باز ملتفت باشيد كه اين مادهها كه ما خيال ميكنيم همينطورها است ولكن آن مشيت اينطور نيست. بلكه به آن مشيت جميع مواد و صور خلق ميشود، و مشيت ماده و صورت آفرين است و لايجري عليه ما هو اجراه.
و عرض ميكنم كه هر چيزي كه قيد دارد، هر كجا كه برود اين قيود او همراه اوست. مثلاً اگر چيزي دراز است هر كجا برود دراز است. لكن مشيت اگر مجرد باشد نميتواند مقيدات را بيافريند، و اگر مقيد باشد نميتواند مجردات را بيافريند. و آن مشيةالله از جمله چيزهايي كه بايد بيافريند مجردات و مقيدات است، و او فوق ماده و صورت و مجرد و مقيد است. و اگر از اين راه آمديد، رأي العين خواهيد ديد كه در اينجا نميتوان گفت كه هشت مرتبه است. و در اين مقام است كه در احاديث ميفرمايند كه ما را خدا خلق كرد و خلقي خلق نشده بود و ما مشغول عبادت بوديم. و در همين مقام است كه به اصطلاح خودمان وجود بشرط لا است. و در اين مقام معقول نيست كه فاعل و مفعولي باشد. لكن در يك مقامي هم هست كه فاعلي است و مفعولي است. و معقول نيست كه خدا مفعول بيفاعل خلق كرده باشد، يا ضرب بي ضارب خلق كرده باشد.
پس در نفس مشيت، اشياء متعدده متكثره معدومند. و اگر بخواهي در آنجا دويي پيدا كني كه پهلوي هم نشسته باشند، ممتنع است. و از همين سرّ است كه شيخ مرحوم
«* دروس جلد 2 صفحه 65 *»
ابتداي سلاسل را از اينجا نگرفتهاند. و عرض ميكنم كه اشياء در نفس اين مشيت منفي هستند. و اغلب مردم همينكه ميشنوند منفي، چنين گمان ميكنند كه اين منفي مثل نفي صور است در نزد موم. و عرض ميكنم كه اينطور نيست، بلكه بينهايتي اين مشيت به طوري است كه جميع مواد و صور در نزد او همدوشند. بلكه آن مشيت طوري است كه بينهايت و صاحبان نهايت در نزد او همدوش ايستادهاند. و خيلي شبيه است به آن بالا.
ديگر ملتفت باشيد كه اگر مشيت قيدي داشته باشد كه مثلاً گرم باشد، بايد آب نتواند بيافريند به همين دليل كه آب نميتواند آتش بيافريند. پس نسبت مشيت به همه اشياء عليالسوي است اگرچه خود اشياء با يكديگر نسبتشان مساوي نيست. مثلي عرض كنم. نردباني كه چند پله داشته باشد، پله اول او غير از پله آخر اوست و هر پلهاي غير از پله ديگر است، لكن همه اين پلهها نسبت به چوب همدوش ايستادهاند و عليالسوي هستند. پس همينطور عرض ميكنم كه از عقل تا جسم همه در نزد نفس مشيت همدوش ايستادهاند. و اگر بخواهي مشيت را داخل مخلوقات عام حساب كني، نميتوان. و اما اگر بخواهي او را از مخلوقات مقيد محسوب كني، غلط است.
و عرض ميكنم كه سعي كنيد معني الفاظ را ملتفت شويد و شنيدن لفظ و معنيش را نفهميدن بيفايده است، بلكه از نشنيدنش بدتر است. اين است كه بارها آقاي مرحوم ميفرمودند كه اين علم شيخ مرحوم را اگر كسي ياد بگيرد و معنيش را نفهمد و عمل نكند، ضررش از سمّ بيش بدتر است. و والله اغراق در فرمايشات حكما نيست.
پس ملتفت باشيد كه اين اشياء، همه آثار مشيت هستند. و ببينيد كه آثار نسبتشان به مؤثر چه جور است. اثر معنيش اين است كه اگر مؤثري نباشد كه او را احداث كند، اثر بايد هيچ وجودي از خود نداشته باشد. پس ضرب من معقول نيست اگر من نباشم او وجودي داشته باشد. پس اثر معنيش اين است كه از خودش هيچ چيز نداشته باشد، و به فاعل خودش موجود باشد. و فاعل آن چيزي كه به اثر داده است، خود اثر است. پس ببين
«* دروس جلد 2 صفحه 66 *»
كه هرچه را تو احداث ميكني، از عالم خود تو احداث شده است، نه از عالم غير تو. و افعال تو نميشود از غير تو ظاهر شده باشد. حالا كه چنين است پس ظاهر از نفس ظهور اظهر است. مثل اينكه الماس را به دست هر كس بدهي معدنبودن الماس از الماسبودنش، در خود الماس بهتر نشسته. پس عالي در داني بهتر از نفس داني نشسته است. پس ذات زيد است كه قائم است. اگر او نيست پس عمرو آمده در قيام زيد نشسته؟ نه، خود زيد قائم است. و باز ميگويم كه ذات زيد در قائم ننشسته، زيراكه اگر ذات زيد قائم بود ديگر قاعد نميشد و ميبيني كه قاعد هم ميشود. پس ذات زيد هم قائم است و هم قاعد، و نه مقيد به قيد قيام است و نه مقيد به قيد قعود.
باز ملتفت باشيد كه زيد در ظهوراتش هم ترتيب دارد. مثلاً زيد ميايستد ميگويند قائم، بعد راه ميرود ميشود ماشي. حالا ماشي وجودش بعد از قائم است و بسته به قائم است. و همچنين بعد از مشي، سريع ميشود. و اين سرعت به واسطه ماشي پيدا ميشود و اگر ماشي نباشد محال است كه سريع پيدا بشود. ولكن قائم و ماشي و مسرع همه در نزد زيد عليالسوي و همدوش ايستادهاند. و تعجب اينكه اينها همه داراي زيد هستند و زيد در همه ظاهرتر از خود آنهاست.
و اگر اين حرفهاي مرا اغراقات شعريه نگيريد انشاء اللّه به زودي به حقيقت توحيد عارف خواهيد شد. و عرض ميكنم كه مسرِع هميشه اَمامش و پيش پيشش ماشي است. و ماشي هميشه امامش قائم است. و هر قدر هم سير بكنند و تند بروند، نه مسرع به ماشي ميرسد و نه ماشي به قائم. همينطور هميشه تدلج بين يدي المدلج. و مسرع هميشه به امام خودش كه ماشي باشد ميگويد كه من هيچ حول و قوهاي از خودم ندارم، و اگر تو به من چيزي ندهي من داراي هيچچيز از خود نيستم. و همينطور است ماشي نسبت به قائم و قائم نسبت به زيد. پس قائم هر قدر دراز بشود قائمتر ميشود و محال است كه به زيد بتواند برسد. و همچنين ماشي هرچه برود، روندهتر ميشود و محال است به قائم
«* دروس جلد 2 صفحه 67 *»
برسد. و مسرع هرچه سرعت كند، سريعتر ميشود و ماشي نخواهد شد. اما زيد خودش بذاته نسبتش به اين ظهورات عليالسوي است.
پس عرض ميكنم كه در نفس مشيت اثر و مؤثر عليالسوي و همدوش هستند، اما بگويي كه او مؤثر نيست، او مؤثر است به حقيقت مؤثريت. و به جهت آنكه پر وحشت نكني، كلام شيخ مرحوم را ميآورم كه ميفرمايد اين مشيت طوري است كه از يك ذره او هم نبي ميتوان ساخت و هم رعيت، و او صالح است از براي هر چيزي.
و باز ملتفت باشيد كه مشيت هيچچيز نميشود، ولكن تمام مؤثرات و آثار به واسطه همين مشيت احداث ميشوند و جميع اينها نسبتشان عليالسوي است.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
بعد از درس فرمودند: اين حرفها را هركس كه ميشنود و از هر آجيلي خوشمزهتر در دهنش ميآيد حلالش باشد. و هركس كه ميشنود و ميخواهد اينها را ياد بگيرد كه به واسطه اين حرفها آجيل برود به دست بياورد، بدانيد كه حرامش باشد و حرامش هم هست.
«* دروس جلد 2 صفحه 68 *»
درس ششم
(صفر المظفر سنه 1295)
«* دروس جلد 2 صفحه 69 *»
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم
عرض ميكنم كه بعد از آن مشيت كه عرض كردم، ديگر هرچه هست به اين مشيت احداث شده. و هيچ چيز نيست كه خودش وجودي داشته باشد كه اين مشيت او را احداث نكرده باشد.
باز اين متبادراتي كه پيش مردم است شما خيال نكنيد، كه مثلاً مشيتي هست و مثل سنگ چخماق او را به هم ميزنند و اشياء پيدا ميشوند. پس بدانيد كه چيزي كه نيست محال است كه موجود شود، و معقول نيست كه از نيست صرف هست درست كنند. و اغلب اغلب مردم چنين خيال ميكنند. و بعضي الفاظ هم هست كه خلق نبودند و خداوند آنها را از عدم به وجود آورد، اينها را هم شنيدهاند. و اينجور اشخاص هرقدر هم رياضت بكشند در خيالات خود گمراهتر ميشوند و راه به جايي پيدا نخواهند كرد. و عرض كردم كه از نيستِ صرف، معقول نيست كه هست احداث كنند. ولكن خداوند به مشيت خود اشياء را احداث كرده است. و اينكه ميگويم اشياء نبودند، ولكن در سر جاي خود بودهاند. پس تمام اشياء چه مامضي و چه مايأتي آنها، اگر مكان و زمان در نظرتان نيايد، تمام اشياء به مشيت موجود شدهاند.
پس اول صادري كه از مشيت صادر شد وجود مقيد است، به آنطورهايي كه شنيدهايد و ميگويند. لكن شما به همين لفظ تنها اكتفا نكنيد كه محض فتوي و تقليد
«* دروس جلد 2 صفحه 70 *»
نباشد. پس آنچه در مادون مشيت است بسته به اين مشيت است. و طور خلقت در همهجا همينطور است كه خود شيء را احداث ميكنند در سر جاي خودش. پس اين وجود مقيد بعد از مشيت خلق شد، و اين قيدش همين است كه مشيت در بالاش است. چنانچه مشيت خودش هم قيدي دارد، ولكن قيدش اطلاقش است و در زير كينونت واقع است. و اين وجود مقيد پس از دو مرتبه واقع است. و اين معنيش هم نيست كه اين وجود همهاش قيد است، چنانچه همينكه گفتي وجود مطلق خيال نكني كه هيچ قيد ندارد. و در آن مقام بود كه تمام اشياء در نزد آن مطلق همدوش ايستاده بودند چنانچه مثالش را عرض كردم. پس وجود مقيد قيدش به اين معني است كه دو مرتبه پايينتر واقع شده است. و ديگر فريب نخوريد كه اين وجود مقيد ديگر اطلاقيت در او نيست، بلكه اطلاقيت در او هست. و اين وجود مقيد را شيخ مرحوم مشيت ثاني ميگويند. و آن اوّلي را امر فعلي ميگويند، و اين را امر مفعولي ميگويند. و آن مشيت اوّل به امكان تعلق ميگيرد، و اين وجود مقيد كه مشيت ثاني است به اكوان تعلق ميگيرد.
باز در اين فكر كنيد كه ماسوي اللّه به اين وجود مقيد خلق شدهاند. و باز ملتفت باشيد كه تا چيزي از جهات مختلفه، خودش خارج نباشد نميتواند اين جهات مختلفه را احداث كند. شما ببينيد كه اگر حركت دست شما از اَمام به وراء بيايد معقول نيست كه غير از الف چيزي از او احداث شود. پس وقتي كه آن وجود، مقيد به قيد خاصي نشد ميتواند اين مقيدات را در سر جاي خودشان احداث كند. و باز ملتفت باشيد كه هر مادهاي كه دو صورت مختلف از او صادر شد نه به اين صورت مقيد است نه به آن صورت. پس شما حركت دست را به جاي آن مشيت امكانيه فرض كنيد، او در سمت بخصوصي ننشسته. و همينجور است مدادي كه ميبيني، مداد هم در ذاتش مقيد به قيد هيچيك از حروف نيست. پس آن قاعده اصل را جاري كنيد؛ كه هر چيزي كه به دو صورت مختلف ظاهر شده خواه حركت باشد خواه سكون، ذاتش مصور به هيچيك از
«* دروس جلد 2 صفحه 71 *»
اين صور نيست فلايجري عليه ما هو اجراه. حالا اينها را داشته باشيد و جاريش كنيد در وجود مقيد. و اين وجود مقيد قائممقام است از آن مشيت بالاي خودش. و اين وجود مقيد نسبت به اعلاي خودش مقيد است ولكن نسبت به مادون خودش اطلاقيت دارد.
باز ملتفت باشيد كه هر اثري كه صادر شد از مؤثري، لامحاله جهت صدوري دارد، و چون صادر شده جهت وقوعي دارد، و اين وقوع ساكن است. از اين جهت است كه ميفرمايند مصادر عينالفعلشان ساكن است. مردم خيال ميكنند كه اينها مستحسن كلامي است كه حكيمي آورده است. و بسا ديگر يك تازه چرخي هم بگويد من ميآورم مصدري كه عينالفعلش متحرك باشد مثل فَرَحاً مثلاً و نميدانند كه مقصود حكيم اينها نيست، و او تعبير از حقيقت آورده. مثلاً وقتي كه سنگ را گذاردي متحرك است، و وقتي كه گذاشته شد ساكن است و قلبش ساكن است. پس اثر لامحاله حيث صدور و حيث وقوع و حيث سكوني دارد. پس اعلايي دارد و اسفلي دارد، و ما يلي اعلايي دارد و ما يلي اسفلي دارد. و يك دفعه مثلاً از اعلاي آن تعبير به محبت و تعبير به نار ميآورند كه يكاد زيتها يضيء. و از ما يلي اعلا تعبير به رحمت ميآورند، تعبير به آب ميآورند.
باري، پس آن اول صادر از مشيت، اعلاي اعلاي آن به جاي مشيت اولي است، و از وسط آن تعبير به اراده ميآورند، و از مادون آن تعبير به قدر ميآورند، و آخر مقامش را تعبير به قضا ميآورند، تعبير به قلم ميآورند كه به او گفتند بنويس، گفت چه بنويسم؟ گفتند بنويس لا اله الا اللّه محمد رسولالله علي وليالله. و آن اول سخني كه به قلم تعليم كردند نگفتند مادون خودت را بنويس، گفتند بنويس لااله الا اللّه محمد رسولالله علي وليالله. بعد از اين گفتند بنويس مادون خود را. پس جهت سكون اين وجود مقيد را قلم بگيريد. به جهت اينكه بعد از آنيكه رجوع ميكني به اخبار همينطور تعبير آوردهاند. ميفرمايند كه خداوند اول خلق كرد نون را كه ميفرمايد: ن و القلم بعد به آن نون خطاب كرد كه اجمد، جامد شد. وقتي كه آن درياي نون جامد شد در كنارههاي آنجا روييد قلم.
«* دروس جلد 2 صفحه 72 *»
بعد از آن به قلم خطاب شد كه بنويس. آن قلم از آن آب اول گرفت و نوشت. و آن آبِ اول مرتبه از نهايت لطافت و رقّت نميشد از آن بنويسد، بايد فيالجمله جموديتي پيدا كند و خاكي داخلش شود كه مطاوعه كند و بنويسد. و بسا آنكه آن مداد به دم قلمش چسبيده است كه خورده خورده آن مداد ميآيد به سر قلم. پس به اين لحاظ فكر كنيد اين وجود مقيد چهار مرتبه دارد: اول ماده نوعيه او، دوم صورت نوعيه او، بعد ماده شخصيه او، چهارم صورت شخصيه او. و اگر فكر كنيد اين چهار مرتبه را در همهجا و همهچيز خواهيد ديد.
پس اول مقام هر چيزي ماده نوعيه او ميباشد. مثلاً اگر تمام بنينوع انسان را بكشند، ديگر نوع انساني باقي نميماند. و نوع بيشخص نوع نيست، چنانكه شخص بينوع كه نوع نداشته باشد شخص نيست. پس اين وجود مقيد در مقام خودش چهار مرتبه را دارد. پس در اين ديار كه سير ميكني ميبيني ومن كل شيء خلقنا زوجين همينجا جاش است. مثلاً زيد خودش هست و يك نفر ميباشد. بعد از آنكه خِطبه كرد، زوجيت از براي او صدق كرد. چنانچه ابوّت و بنوّت همينطور است. پدر بيپسر، پدر نيست پسر بيپدر، پسر نيست. نوع بي شخص و شخص بي نوع معقول نيست. پس و من كل شيء خلقنا زوجين. و اينجور الفاظ را بسا نشنيده باشي و در كتابي شرحش را نديده باشي. اما بعد از آنيكه رجوع به كتاب و سنت و كتب مشايخ بكنيد نمونهاش را در آنجاها خواهيد يافت.
طبع خلقت و طور خلقت اين است كه نوع بيشخص و شخص بينوع خدا نيافريده. در خودت فكر كن كه آيا معقول است كه خدا تو را خلق كرده باشد، و تو نه متحرك باشي و نه ساكن؟ چنين چيزي محال است. پس اين وجود اوّل، هم شخصيت دارد هم نوعيت دارد. و چهار مرتبه از براي اين وجود هست. و اين چهار مرتبه در جميع موجودات ساري و جاري است. و ادني درجه هر عالم اعلايي متصل است به
«* دروس جلد 2 صفحه 73 *»
اعلا درجه عالم ادني. پس از اعلي درجه حديد نميشود بگيرند شمشير بسازند، بايد از اسفل درجه حديد كه حدّت آن و صورت شخصيه آن باشد شمشير را بسازند. و از همين باب است كه ميفرمايد ما خلق شديم و مشغول عبادت بوديم چند هزار سال، بعد از نور ما خلق را خلق كردند. و اين وجود مقيد اول صادري است كه از آن مشيت اوليه ساخته شده.
و اين چهار مرتبه در اين وجود مقيد پيدا شد، بعد در جميع اشياء در زمين و آسمان و دنيا و آخرت در همهجا جاري شد، و جايي نيست كه اين چهار نباشد. پس اين وجود مقيد به طور اطلاق صرف صرف، و طول صرف، مؤثر جميع اشياء است. و همينطور درجه به درجه آمده پايين تا تمام ملك خدا را گرفته. و جايي نيست كه اين وجود اول، جا نكرده باشد. و فرق اين وجود مقيد با آن مشيت بالايي همين است كه اين وجود، مركب از دو تا است، و آن مشيت بالا مركب از نصفين است، كه اين نصف بي آن نصف و آن نصف بي اين نصف هيچ نيست. پس تعبير آوردهاند از آن مشيت بالا كه مركب از بسيطين است، و اين دو بالاشان يك است. و اين مشيت را وجود راجح ميگويند و اين ممكن و مخلوق نيست.
باز خيال نكني كه بعد از آنكه بميريم اين مشيت را خواهيم ديد. عرض ميكنم كه در همينجا هم اگر فكر كنيد اين وجود را خواهيد ديد، تمام اين عوالم را پر كرده است. و در كجا هست كه اين وجود راجح نيست؟ و اين حول اللّه است كه در همهجا ظاهر شده است، و هر چيزي كه اثري دارد به آن حولاللّهي است كه از براي او هست. تعجب اينكه آن وجود مقيد هم تمام جاها را گرفته، ولكن نتوانسته برود اعلاي خود را تعمير كند. ولكن آن وجود اعلا اين وجود مقيد و مادون او را تعمير كرده. معروف است كه شخص بزرگي وقتي كه ميخواست از دنيا برود به او تلقين كردند كه بگو لا اله الا اللّه و نگفت. گفتند چرا نميگويي؟ گفت: اللّه اللّه آنجا جايي است كه وحده لاشريك
«* دروس جلد 2 صفحه 74 *»
له، آنجا انت انت بايد گفت. آنجا ناطقي نيست به جز او. انّه هو السميع العليم، اينجور آياتي كه محلّي به الف و لام است ميخواهند جميع قوت و قدرت را منحصر به خودشان كنند از اين جهت خبر را محلّي بالف و لام ميكنند. هو المالك لما ملّكهم و القادر علي ما اقدرهم عليه.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
«* دروس جلد 2 صفحه 75 *»
درس هفتم
(صفر المظفر سنه 1295)
«* دروس جلد 2 صفحه 76 *»
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم
عرض ميكنم كه بناتان اين باشد كه در ملك خدا كه نظر ميكنيد هر چيزي را كه ميبينيد همانطور كه خدا آن چيز را ساخته شما هم تعبير بياوريد. اهل حق هميشه كارشان اين بوده كه حقي به دست بياورند، بعد از آنكه به دست آوردند، همينطور در ميان اين اطاق نشسته ميگويد در شرق و غرب عالم هر كس اين مسأله را اينطور كه من فهميدهام فهميده رفيق من است. و اگر بناتان شد كه هرچه ديگران گفتند تو هم همان را بگوئي، كه مثلاً شيخ مرحوم چنين نوشتهاند، توي قرآن چنين است؛ اين تقليد است و از اين، يقين حاصل نميشود و علم اسمش نيست.
پس عرض ميكنم كه در ملك خداوند كه نظر ميكني، اول چيزي كه به نظر ميآيد يك چيز است و آن وجود است كه به هستي از او تعبير ميآوري. پس يك هستي است و تو او را ميبيني. و اين هست دو تا نيست، چهار تا نيست، بلكه يك است. حالا ماسواي اين هست چيست؟ غير از هست، نيست است و نيست تعبيري هم ندارد. پس ميگويي اين هست ماسوي ندارد، چراكه آن ماسوايش اگر نيست كه نيست، و اگر هست كه داخل هست است، پس ماسوي ندارد. و اين مسألهاي است كه همهكس او را ميفهمد. اهل جسم اين را ميفهمند، اهل عقل هم اين را ميفهمند. اما حالا پايين هست و بالا هم هست، و معلوم است كه پايين غير از بالا است، اما خود هست غير ندارد. پس اين يك
«* دروس جلد 2 صفحه 77 *»
هست است و هيچ متعدد نميشود به جهت اينكه غير ندارد. لكن انسان متعدد ميشود، زيد غير از عمرو است، عمرو غير از بكر است. اما هر چه هست، از هست بيرون نيست. پس اين هست يك امري است كه ساري و جاري است در دنيا و آخرت، در غيب و شهاده، در هر جايي از ملك خدا جاري است.
باز ملتفت باشيد كه آنهايي كه گم شدهاند از چه راه رفتهاند. اين هست ديگر معقول نيست كه كسي طالب او باشد. ديگر، آنچه خود داشت ز بيگانه تمنا ميكرد، بيمعني است. عكس شما و سايه شما و ظلّ شما در هست با خود شما همدوش هستند. آنها هستند، تو هم هستي. ديگر حالا اينها محتاج هستند، راست است اين احتياج هم هست. پس عرض ميكنم كه اين هستي انباري نيست كه بخواهيم خيلي از او بيرون بريزيم يا كم. چيزي شباهتش به اين هست از چيز ديگر بيشتر نيست. جميع موجودات نسبتشان به اين هست عليالسوي است.
پس اگر سلسله طوليه را ميخواهيد به دست بياوريد، تا اين را نگيريد و پايين نياوريدش نخواهيد فهميد. حالا ما اين را اسمش را ذاتخدا نميگذاريم، اگرچه ديگران اسم اين را ذات خدا گذاشتهاند. پس اين هست مثل مركبهاي ظاهري نيست كه زاج و مازو و دوده داخل هم كني و مركب بسازي. پس هر چيزي كه غير دارد ميشود آن غير را از او بگيري و يك حالت ديگر از براي آن چيز حاصل شود. پس اين هست مركب نيست و نرفته در عالم غيب غايب بشود كه اهل عالم شهاده او را نبينند و از او محروم باشند. و همچنين در عالم شهاده ننشسته كه اهل عالم غيب داراي او نباشند. عبرت بگيريد از اين امر به اين واضحي كه چه بسياري كه همين امر به اين واضحي را نفهميدهاند و گم شدهاند.
ملتفت باشيد و سعي كنيد بفهميد. دلم ميخواهد ايمان در دلتان بنشيند. پس اين هست نرفته در عالم غيب بنشيند و كسي را بفرستد در ميان مردم كه ما بگوييم باركاللّه!
«* دروس جلد 2 صفحه 78 *»
خوب كردي كسي را فرستادي كه ما تو را بشناسيم. پس هيچ تقليد كسي را نميكنيم كه برويم رياضت بكشيم تا بفهميم كه هست هست. پس هست مطلق نرفته در جايي غايب بشود كه صدايي بكند و ما به صدا او را بشناسيم. و اين هست هيچ احتياجي به ماسوي ندارد. يك چيزي كه مقيد است محتاج است كه از جايي برود به جاي ديگر تا شناخته شود. يك گرسنهاي هست يك ناني هم هست، گرسنه بايد برود آن نان را بگيرد و بخورد سير شود. اما اين هست محتاج نيست كه كسي را بفرستد كه از او خبر بشوند. اين هست در ظلمت و نور همه هست. ملتفت باشيد كه اين هست نسبتش به همه عليالسوي است و اين يك امر ساري و جاري است در همهجا و همهچيز. حالا به همان نفي كه عرض كردم به ترتيب بياييد پايين.
پس بعد از آن يك امر ساري جاري، در جمله عالم كه نظر ميكنيد دو چيز ميبينيد: يك ماده و يك صورتي كه در همهجا جاري است. و هرگز اين ماده را بيصورت نديدهايد و هرگز اين صورت را بيماده نخواهيد ديد، ولكن در تحليل عقل ميفهميد كه اينها دو چيز هستند، مابهالاشتراكي دارند و مابهالامتيازي. مابهالاشتراك آن است كه از جهت اعلي ميآيد و مابهالامتياز از جهت اسفل است. مثلاً زيدي است كه خودش ساكن است وحده لا شريك له و خودش متحرك است وحده لاشريك له، ولكن صورت متحرك مال متحرك است، و صورت سكون مال سكون است. پس مابهالاشتراكي دارند كه هردو فعل زيدند و مابهالامتيازي دارند كه متحرك غير از ساكن و ساكن غير از متحرك است. و به همينطوري كه نگاه ميكنيد اين كلام ميرود تا عقل، در عقل هم جاري ميشود. او هم مابهالاشتراكي دارد بين ظهورات واقعه در تحت خودش، و مابهالامتيازي دارد كه همان كارهاي عقلاني است.
به همينطور كه فكر كنيد خواهيد يافت كه آنهايي كه گفتهاند ماهيت، عدم است
«* دروس جلد 2 صفحه 79 *»
بيمعني گفتهاند. پس وجود هست ماهيت هم هست، اگرچه ماده بعضي كارها ميكند كه صورت نميكند، ولكن صورت هم بعضي كارها ميكند كه ماده نميكند، و اينها هر دو جلوه آن امر عالي هستند. و اگر بخواهي بگويي كه اين عالي بالفعل است بالفعلي است كه جميع قوهها را درهم پيچيده. و اگر گفتي بالقوه است، بالقوهاي است كه جميع فعليات را درهم پيچيده. و چنان بالفعل يا بالقوهاي است كه تمام كارها را ميكند. پس ببينيد كه در عالم جمادات جوهري است كه صاحب طول و عرض و عمق و كمّ و وزن و كيف است. ميروي در عالم نباتات جوهري است كه صاحب جذب و هضم و دفع و امساك است. ميروي در عالم حيوانات يك جوهري است كه صاحب شمّ و ذوق و سمع و بصر و لمس است. و جوهر هم هست چراكه هرچه از او بيرون ميآيد كم نميشود. حيوان هي ميبيند و از او چيزي كم نميشود. باز ببينيد كه حيوان هم مادهاي دارد و صورتي دارد. به همينطور ميرويد در عالم مثال، ميبينيد يك جوهري است كه ميتواند خيال كند، ميتواند فكر كند، ميتواند توهم كند. باز بعينه ماتري في خلق الرحمن من تفاوت ميروي بالا تا نفس انساني، يك جوهري است كه علم دارد، حلم دارد، ذكر دارد، فكر دارد، نزاهت براي او هست، نباهت براي او هست. و چنان جوهري است كه هرچه علمش را به كار ميبرد هيچ علم او كم نميشود، هرچه ذكرش را به كار ببرد به قدر سر سوزني از او كم نميشود. به همينطور ميرود بالا تا ميرسد به روح كه مقام انبياء باشد كه جوهري هستند كه فعليات و صور و كمالاتشان بقاء در فناء و نعيم در شقاء و صبر در بلاء ميباشد. و همچنين هرچه برود بالا به همين طريق است.
باز ملتفت باشيد كه همه به طور طول صرف همهجا آمده پايين. پس جسم صاحب طول و عرض و عمق را يكدفعه ميگويند مؤثر است از براي آنها كه صاحبان طول و عرض و عمق هستند، و هيچيك از اينها نيست كه طولشان كمتر باشد يا عرضشان كمتر باشد از ديگري. به شرط آنكه گول نخوريد و چشمتان برود به اين طول و عرض و عمق
«* دروس جلد 2 صفحه 80 *»
عرضي. من مقصودم اين است كه اين اطراف ثلثه را همه اجسام دارند، و در اطراف ثلثه، هيچيك از اين اجسام زيادتي بر ديگري ندارد. تو اگر طالب جسمي پيش هر جوهر صاحب اطراف ثلثهاي كه بروي به جسم رسيدهاي. اما اگر جسمي ميخواهي كه متحرك باشد، بايد بروي پيش عرش مثلاً. جسم گرم طالبي بايد بروي پيش آتش. جسم رطب سيال طالبي بايد بروي پيش آب. و هكذا هر كدام صفتي دارند، ولكن در جسمبودن هيچيك تفاضل بر ديگري ندارند، همه فضيلتها در صورتها است. حالا من نميگويم جسم، مؤثرِ طرف است. بلكه ميگويم جسم مطلق مؤثر اجسام است، و طرف مطلق مؤثر اطراف است، و حرارت مطلقه مؤثر حرارتها است و هكذا.
باز وقتي كه ميشنويد حرارت مطلق، متبادر به ذهنتان نشود اين آتش معين كه بگويي پس كبريت چكاره است. عرض ميكنم كه حرارت مطلقه مؤثر حرارتها است كه توي آتش آمده، توي زنجبيل و فلفل هم آمده، توي حروف هم آمده. و بسا اين حروف را خيليها كه بشنوند بخندند و بگويند كه ما در آتش حرارت ميبينيم در زنجبيل هم قبول ميكنيم، اما حالا الف حارّ است يعني چه؟ الف مگر غير از زاج و مازو و دوده است؟ ساير حروف هم كه از همينهاست، ديگر حرارت اختصاص يافته به الف چيست؟ عرض ميكنم كه الف در درجه اول در نهايت حرارت است، و باء در نهايت يبوست است. و اگر اين كلمات را حفظ كنيد خواهيد يافت كه اينكه گفتهاند فلان چيز حار است در درجه اول، يا آنكه حارّ است در درجه دوم يا سوم يا چهارم از چه راه است.
باري، اين ماده مطلقه ساري است در تمام مواد، و آن صورت مطلقه ساري است در تمام صور. و آن ماده را مثل مادهبودن موم خيال نكنيد. اگرچه موم هم مادهاي هست. و صورتهاي مستخرجه از موم هم صورتند، لكن خود اين موم هم صورت است براي ماده ديگر. همينطور قهقري كه برميگرديد خواهيد رسيد به يك مادة الموادي. و اگر اين مطلب را ضبط كرديد آنوقت خواهيد يافت آن مطلبي را كه ديروز عرض كردم كه در
«* دروس جلد 2 صفحه 81 *»
همهجا ماده مسخر صورت است، و جميع تأثيرات در صور و فعليات است، و اين فعليات جمع شدهاند بر آن مبهم اول اول، و آن مبهم اول را مسخر كردهاند و هي صورتي بالاي صورتي روي آن نشسته است مثل پردهاي روي پرده ديگر. اين پردهها را در اخبار هم تعبير آوردهاند كه انّ لله تعالي سبعين الف حجاب. ببين همين ماده جسماني چند صورت و چند پرده روي آن نشسته تا شمشير شده. اين جسم مثلاً اول پرده عنصر را پوشيده، بعد پرده معدن مطلق را پوشيده، بعد پرده معدن منطرق را پوشيده، بعد پرده حديدي را پوشيده، بعد پرده شمشيري پوشيده، همينطور پردهاي بالاي پردهاي؛ و هريك از اين پردهها را بخواهي برداري خواهي ديد كه خراب ميشوند. و هر پردهاي نسبت به پرده پايينترش هفتاد مرتبه وسعتش بيشتر است. مثلاً عالم حديد نسبت به يك شمشير ببين چقدر وسعتش بيشتر است.
خلاصه، در جميع مراتب كه نظر ميكني نخواهي ديد بجز آن دويي كه عرض كردم كه ماده و صورت باشد. يكدفعه اين دو را بههم چسبيده ميگويي مؤثر است و اصل است. و علامت اينكه آن مؤثر و اصل است اينكه جميع اين صور را فاني ميكني ميبيني كه او باقي است، مثل اينكه جميع اين شمشيرها را و مايصنع من الحديد را خراب ميكني و حديد سر جاي خودش هست، و اينها وجودشان بسته به اوست و او وجودش بسته به اينها نيست.
و اينكه فرمودند ماييم اول ما خلق الله، به همينطور كه تو دانستي پيغمبر پيغمبر است و او آمد به دليل و برهان و معجز ثابت كرد كه من پيغمبرم، ميگويم به همين طريق اول ما خلق اللّهي او را بايد تصديق كني. و چهبسيار از نواصب كه ميگويند اين پيغمبري كه در سنه معين به دنيا آمده است، از كجا كه او اول ما خلق اللّه است؟ عرض ميكنم به همين دليلي كه ثابت كردهاند كه پيغمبر هستيم به همين دليلها هم اثبات كردهاند كه اول ما خلق اللّه هستيم. پس به همينجور كه اول ما خلق اللّهِ عالم حروف الف است، اول ما
«* دروس جلد 2 صفحه 82 *»
خلق اللّه تمام ملك پيغمبر است. و در اين مقام اين چهارده نفس يك نورند. ميفرمايند كه اسم علي را نوشتند بر عرش، بر كرسي، بر همهچيز، چنين شد و چنان شد. و اما در عالم ادني كه آمدي هر كدام را به اسم مخصوصي ميخواني. پس اين ماده و اين صورت ساري و جاري است در كل، و آن صورت اصليشان مال خودشان است. و آن لوازم رتبهها معقول نيست كه پايين بيايد. مثل اينكه لازم رتبه واحد واجب است كه هميشه با او باشد، و لازم رتبه دو تا بايد همراه دو تا باشد، و لازم رتبه هيچ عددي را به عددي ديگر نميتوان داد. پس اول و اشرف هرچه هست اين بزرگوارانند. حالا بگويي جميع اين عالم روي شاخ يك گاوي است و آن گاو به آسودگي چرا ميكند، و قدمهاي آن گاو بر پشت ماهي است و آن ماهي در نهايت اطمينان در ميان آب غوطهور است، ميبيني مردم بنا ميكنند صلوات فرستادن. اما تا بگويي اين خودش محمد است، دادها بلند ميشود. بابا چرا اسم گاو و ماهي و آب را كه ميبردند صلوات ميفرستادي، اما اسم خودشان را كه ميبرند داد و فرياد ميكني؟
و عرض ميكنم كه اسم اين بزرگواران فصلالخطاب است، بخصوص اسم مبارك علي7. پس اول مولود است. در اين عالم جسم است، در عالم اعراض عرش است، در عالم حروف الف است، در عالم اناسي آن انسان مطلق است. به همين طريق اين مراتب ثمانيه را كه روي هم ميبري، اول همه اينها اين بزرگوارانند.
باز ملتفت باشيد كه آن دو تا كه عرض كردم ساري و جاري است در همهجا، آن دو تا را به دقت كه نظر ميكني چهار ميشود. زيرا كه به تحليل عقل ميفهميم كه خود ماده مادهاي دارد و صورتي، و خود صورت هم مادهاي دارد و صورتي، پس اين چهار ميشود. و اين چهار ساري و جاري است در همهچيز. حالا هر چيزي، هم غيبي دارد و هم شهادهاي دارد، آن چهار در غيب، در هر چيزي كه جاري است تعبير ميآورند به فؤاد و عقل و روح و نفسِ آن چيز. و آن چهار در شهاده آن چيز هم جاري است، تعبير
«* دروس جلد 2 صفحه 83 *»
ميآورند به طبيعت و ماده و مثال و جسم آن چيز.
پس چون اين هشت رتبه در همه چيز به حسب خود آن چيز ساري و جاري بود، حكما ديدند كه اگر بخواهند همه اين كثرات را در توي كتاب بنويسند بيفايده و تضييع عمر است، كليات را نوشتند كه از براي هر چيزي چهار مرتبه در غيب است و چهار مرتبه در شهاده است. مراتب غيب فؤاد است، عقل است، روح است و نفس. و مراتب شهاده طبيعت و ماده و مثال است و جسم.
پس نوع عالم را كه نظر ميكني ميبيني كه اثر صادر از مؤثر؛ همين چهار در غيب و چهار در شهاده هستند كه مراتب ثمانيه باشد، و اين مراتب نسبت به مؤثرشان به طور طول صرف صرف هم واقع شدهاند.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
«* دروس جلد 2 صفحه 84 *»
درس هشتم
(شنبه يازدهم ربيع الاول سنه 1295)
«* دروس جلد 2 صفحه 85 *»
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم
انشاء اللّه درست فكر كنيد كه نسبتها كه ما بين اشياء هست، به طور كلي از دو قسم خارج نيست. به طوري كه هرچه فكر كنيد و هرچه فكر كنند نتوانيد قسم سوّمي پيدا كنيد. و آن دو نسبت، يا نسبت محدودي است به محدودي، يا نسبت محدودي به غيرمحدودي. و به غير از اين دو نسبت ديگر نميتوانيد نسبتي پيدا كنيد. اينها كه ميگويم يقيني است، و بگيريد اينها را كه نتيجههاش با جميع كتاب و سنت موافق ميآيد و رد هر باطلي را ميتوان به آنها كرد.
باري، بدانيد كه هرچه فكر كنيد و فكر كنند قسم سومي در قوه كسي نيست كه پيدا كند، خدا خلق نكرده. اما قسم اول كه نسبت محدود به غيرمحدود باشد، آن طول صرف است. حالا تو هرچه ميخواهي اسمش را بگذار. ما هميشه مصالحه داريم با مردم، طول ميخواهي نگويي مگو، همينقدر بدان كه چنين نسبتي هست، تو هرچه ميخواهي اسمش را بگذار. پس نسبت محدود به غيرمحدود را در يكجا كه به دست آوردي، همهجا ميتواني جاريش كني. زيد محدود است و انسان نسبت به زيد غيرمحدود است. و زيد هميشه در يكجا نشسته اگر ساكن است متحرك نيست و اگر متحرك است ساكن نيست. و ميبيني كه انسان لازم نيست هميشه يكجا نشسته باشد و يك حالت داشته باشد. پس انسان هم ساكن است هم متحرك. اينها هيچ مشكل نيست، لكن عبرت بگيريد
«* دروس جلد 2 صفحه 86 *»
از دور افتادن مردم از مطلب. واللّه حق آنقدر واضح است كه از همه چيز آسانتر است، لكن خير در مردم نيست.
پس نسبت انسان به زيد و عمرو نسبت غيرمحدود است به محدود. انسان در مشرق هست در مغرب هم هست، در متحرك هست در ساكن هم هست، لكن اشخاص بعضي در مشرقند و بعضي در مغرب، بعضي متحركند و بعضي ساكن، بعضي مريضند و بعضي صحيح. اما شخص واحد در حال واحد نميشود كه هم ساكن باشد هم متحرك، و هم مريض باشد و هم صحيح. پس حكم شخص مقيد اين است كه هميشه يك حال را اقتضا ميكند. و حكم مطلق و بينهايت اينكه در حال واحد به صفات متضاده و متماثله و متناقضه و متخالفه ميتواند ظاهر شود. حالا در اين نسبت آن بينهايت را كه انسان باشد نسبت به صاحب نهايت كه زيد باشد ميخواهيم بسنجيم. ميبينيم كه انسان از جميع اطراف زيد داخل وجود زيد شده.
اينهاست كه اگر كسي برنخورد و نفهمد آنوقت يك كلمهاي را از عالمي يا عارفي يا امامي وقتي ميشنود تعجب ميكند. شيخ مرحوم ميفرمايند فلان صوت را به من خطاب كردند، من از چشمم ميشنيدم، از گوشم و از پا و از دستم، از همه اطرافم ميشنيدم. انسان چون نميفهمد پيشش عظيم ميشود و متحيّر ميگردد. و قاعده همه مردم اين است كه هر چيزي را كه نميفهمند خيلي اعتنا به آن ميكنند، و هرچه را ميفهمند عظمي پيششان ندارد. هميشه مردم جميع دين و مذهبشان را به اين ختم ميكنند. اما چيزي را كه ميفهمند ميگويند اين نقلي نيست، حكايتي نيست، اين را ميفهميم. لكن شما سعي كنيد هميشه بر خلاف مردم باشيد. مردم هرچه را فهميدهاند عظمش پيششان كم ميشود و ديگر عمل به آن نميكنند، و هرچه را نفهميدهاند ميگويند آنها اسرار است و خيلي نقل است، كاش خدا آنها را به ما ميداد، چراكه نميفهمند. شما سعي كنيد بر خلافش باشيد. هرچه را نميفهميد اگر چيز خوبي است و خدا خواست و
«* دروس جلد 2 صفحه 87 *»
فهماند، خيلي خوب. اما تا نفهميدهاي كه نفهميدهاي براي تو چه مصرف دارد؟ چيزي كه مجهول باشد مصرفش چيست؟ يك كوه طلايي يا سنگ اكسيري در همدان هست، باشد، وقتي كه به من ندادهاند من آنها را ندارم. حالا تا ميشنوي كوه طلايي در همدان هست به هيجان ميا. پس مؤمنين و اهل حق هميشه قاعده آنها اين است كه اعتنا به فهميدههاي خودشان ميكنند، و چنين ميدانند كه بايد اعتنا به آنها بكنند چراكه خدا آنها را به ايشان فهمانيده. و چيز نفهميده اگرچه امر بزرگي باشد اعتنا به آن نميكنند، چرا كه به آنها ندادهاند آن را. لكن هر وقت به آنها دادند آنوقت اعتنا ميكنند.
باري، برويم بر سر مطلب. مطلب اين است كه بينهايت از سر و از پا و از روح و از بدن و از چپ و از راست و از همه اطراف صاحب نهايت داخل آن ميشود چرا كه بينهايت است، در آسمان نيست كه از سر داخل شود، در زمين نيست كه از پا داخل شود، در راست نيست، در چپ نيست. پس از جميع اطراف الي غير النهايه داخل متناهي ميشود، از جميع اقطار و اطراف و ظاهر و باطن و جوهر و عرضش داخل ميشود لا كدخول شيء في شيء. و از جميع اطرافش خارج ميشود لا كخروج شيء عن شيء.
حالا اين را يكوقتي اصطلاح ميكني كه اگر آن انسان را خدا نيافريده بود، آيا معقول بود زيدي خدا بيافريند اگر زيدي خدا نيافريده بود آيا معقول بود ايستاده او را بيافريند؟ پس اگر زيد را محتاج و انسان را بينياز، و ايستاده را محتاج و زيد را بينياز اسم بگذاري، محض اصطلاح نيست. بلكه اينها نسبت به آنها واقعاً سر تا پاشان احتياج است، و آنها نسبت به اينها سر تا پاشان بياحتياجي است. و اين لفظ در اخبار و در همهجا هست. پس اين محتاج است و او غني. كي اين را درست كرده سر جاش گذارده؟ او، غير او هم كسي نيست، اگر هست كو؟ پس هر مقيدي و محدودي را كه نسبتش را به بيحدي بسنجي، آن بيحد اين محدود را سر جاش گذارده، او غني است و اين سر تا پاش احتياج است. ببين اگر چوب نباشد مايصنع منه نيست، اگر آهن نباشد مايصنع من
«* دروس جلد 2 صفحه 88 *»
الحديد نيست، مايصنع من الحديد بعد از آهن است. اول آهن را خلق ميكنند، بعد مايصنع منه را.
پس اين قسمت را محكم بكنيد كه نسبت مقيد به بيقيدي يا منقطع به غيرمنقطعي باشد. هر جوري كه دلت ميخواهد تعبير بياور. آنجوري كه انبياء رفتهاند اين است كه فرمودهاند حق و خلق لا ثالث بينهما و لا ثالث غيرهما. و هيچ فرقي هم ميان آن بينهايت و اين صاحب نهايت نيست، مگر اينكه او وسعت دارد و اين جاش تنگ است. از اين فرق كه گذشتي ديگر هيچ فرقي نيست. او ميخورد اين هم ميخورد، او ميآشامد اين هم ميآشامد، او ميبيند اين هم ميبيند. هر كاري كه او ميكند اين هم ميكند، الا اينكه اين سر تا پاش محتاج است به او و او سرتاپاش بينيازي است، لا فرق بينك و بينها ا÷ انّهم عبادك و خلقك. بنده كه شدند حركتشان به تو است، سكونشان به تو است. پس زيد نسبت به قائم و قاعد و راكع بيحد و بينهايت است و در همه ساري است، لكن قائم غير از قاعد است. پس قائم و قاعد محدودند و زيد نسبت به آنها غيرمحدود است.
پس فرقي كه هست اين است كه زيد سعهاي دارد كه بدون اينكه از سمتي بيايد از جميع اقطار و اطراف قائم داخل در آن ميشود. لكن قائم به صورتِ غير خودش نميتواند بيرون بيايد. پس در اين نسبت هيچ فرقي ميان آن عالي و داني، يا باطن و ظاهر، يا آن بينهايت و بانهايت نيست. هرچه او ميكند اين هم ميكند الا اينكه بينهايت شمول دارد، و صاحب نهايت تنگي را دارد و اين شمول را ندارد و او تنگي را ندارد، ديگر در هيچ چيز فرق ندارند. زيد حرف ميزند قائم هم حرف ميزند، زيد ميخورد قائم هم ميخورد، زيد ميشنود قائم هم ميشنود، زيد اگر عالم است وقتي كه ميايستد هم عالم است، و اگر جاهل است وقتي كه ميايستد هم جاهل است، و هكذا. پس همهجا نسبت محدود به غيرمحدود حكمش اين است. ديگر هيچجا هيچ جور ديگر انتظارش را نكشيد.
«* دروس جلد 2 صفحه 89 *»
پس غيرمحدود و محدود دو نفر نيستند كه پهلوي هم بنشينند. بلكه بيحد از جميع اطراف محدود داخل او شده، بطوري كه اين محدود صورت ظاهر آن بيحد است. و اگر اين محدودات را برداري خيال نكني كه بيحدي باقي ميماند. پس بيحد نبوده وقتي كه با حد زير پاش نباشد. همان روز اولي كه خدا آب را آفريد، يا در كاسه بود، يا در فنجان، يا در جو، يا در دريا، يا در آسمان. غرض، هرجا بود مقيد بود. نهايت دريا كاسه خيلي بزرگي است، و حوض كاسه كوچكي است، و فنجان كوچكتر. و فرقي در مقيدبودن ندارند. پس بينهايت هر جا كه هست صاحبنهايت بايد سر جاي خودش باشد. اين طبع حكمت است. و اين لفظ «طبع حكمت» را حضرت صادق ميفرمايند كه طبع حكمت چنين اقتضا كرد. پس طبع حكمت اين است كه آن بينهايت از جميع اقطار و اطراف و جواهر و اعراض داخل صاحب نهايت ميشود لا كدخول شيء في شيء. و از جميع اقطار و اطراف و جواهر و اعراض خارج از صاحب نهايت ميشود لا كخروج شيء عن شيء. بلكه چون خارج بوده داخل شده، و چون داخل است خارج است. و اين نسبت، نسبت خاص نيست كه دنيايي باشد و در آخرت چنين نباشد يا بر عكس بلكه همهجا يكسان است، آنچه هست اين حكم درش جاري است .
پس نسبت محدود را به بيحد كه ميسنجي البته آن بيطرف در طرفي نمينشيند، و ميآيد توي اين داخل ميشود. پس اوست كه اوجد است در مكان اين از خود اين، و اوضح است در اين از خود اين. حالا ديگر اين را ميخواهي مؤثر اسمش بگذار ميخواهي بينهايتش بگو، غنيش بگو، هيچ فرقي ميان ايندو نيست در كارشان و در عملشان. چرا كه زيد جدا نميايستد ببيند و قائم جدا، بلكه ديدن زيد همان ديدن قائم است. اگر قائم چشم دارد زيد چشم دارد، اگر قائم كور است زيد كور است. و اين نسبت را اگر درست اخذ كنيد دينتان محفوظ ميماند، و اگر اخذ نكرديد مثل مردم ديگر خواهيد بود.
«* دروس جلد 2 صفحه 90 *»
حالا ديگر از همين قاعده بيابيد كه خداي بيرسول خدا نيست. و بينهايتي را عقل بتواند تعقل كند كه صاحب نهايت زير پاي او نباشد نيست. و بينهايت معنيش همين است كه صاحبان نهايتي باشند و اين نافذ باشد در آنها. پس روز اولي كه خدا آب را خلق كرد، آبِ مقيد همراهش بوده، و لامحاله در كاسه يا كوزه يا ظرفي ديگر بوده. و در كاسه آبي است سيال و بارد و رطب به طور حقيقت. اگر از اين كاسه آب خوردي حقيقتاً آب خوردهاي، بلكه حقيقتاً غير از اينطور نميتوان آب خورد. حالا تو از دريا و جوّ و كاسه و مشك و حوض آب مخور كه شماها مقيديد و محتاج، و من آب مطلق را ميخواهم بخورم. حالا كه نخوردي چطور آب ميخوري؟ نميخوري، برو از آب مطلق بخور. آب مطلق كجاست غير از همين جاها؟
باري، پس هرجا بروي همينطور است، آخرت هم همينطور است. حالا بنشيني و بگويي من احتياجي به خلق ندارم و خدا غني است، نامربوط است. خود خداي غني اينجور كرده، و آبي كه خوردني است و بايد خورد همين آب مقيد است و آب مطلق خوردن ندارد و خوردن او همين است و محل ظهور او همين آبهاي مقيد است. ببين جميع تعريفهايي كه براي آب ميكني براي اين ميكني. آب جسم است، جسميتش را اينجا ديدي. سيال است اينجا ديدي، سرد است اينجا ديدي. رفع عطش ميكند، همين را ديدي كه رفع عطش ميكند. آب، اِنبات نبات ميكند همينجا ديدي. پس هيچ چيز باقي نميماند كه «آب» داشته باشد و اين نداشته باشد مگر شمول را. پس او همين است عياناً و فعلاً، و هرچه را از اين انكار كني از آب انكار كردهاي. اگربگويي اين آب سرد و تر نيست، گفتهاي آب مطلق سرد و تر نيست. بگويي اين رفع عطش نميكند، گفتهاي آب مطلق رفع عطش نميكند. بگويي اين علم دارد گفتهاي آب علم دارد بگويي اين جاهل است ، گفتهاي آب جاهل است.
پس در اين نظر آن بينهايتي كه تمام آنچه صاحب نهايت محتاج است به آنها او
«* دروس جلد 2 صفحه 91 *»
بايد داده باشد، و خودش اين را به خود همين احداث كرده و داده. حالا اين نسبت، نسبت بينهايت است به صاحب نهايت. ديگر بعد از اين بيان از پي آن مگرديد كه آيا نبات چطور است؟ ببين چطور است. مگرد كه حيوان چطور است؟ ببين چطور است. مگرد كه جن چطور است؟ ببين چطور است. پس اگر نوعي هست فرد دارد، و اگر بينهايتي هست صاحب نهايت هم هست. و اين بينهايت علمي است منبسط، و همين علم فوق مشيت است. و اگر اين نسبت را بفهمي كه چطور است، ميتواني بفهمي كه مشيت چطور نسبت دارد به عالي خودش.
باري، بعد از اين نظر را ميگردانيم، و نسبت مقيدي را به مقيدي ميخواهيم بسنجيم، دو مثل را يا دو ضد را لطيف و كثيف را يا غيب و شهاده را، و اين نظر كثرتش بيشتر است. پس اين نظر كه سنجيدن مقيدي به مقيدي باشد معنيش اين است كه آن مقيد داخل وجود اين مقيد نشده، و در اقطار و اطراف اين داخل نيست، و اين فاقد اوست و او فاقد اين. ديگر ميشود كه اين دو مقيد، يكيش نباتي باشد و يكيش جسماني، يا يكيش حيواني باشد و يكيش جسماني، يا يكي بالاتر باشد و يكي از آن بالاتر باشد. و نسبت از اين دو قسم بيرون نيست. ندارد سومي؛ هرچه فكر كند هر كسي نسبت سومي كه نه نسبت محدودي به محدودي باشد و نه نسبت محدود به غيرمحدود نخواهد يافت. نسبت يا نسبت محدود است به بيحد، يا نسبت صاحب حدي است به صاحب حدي ديگر، و نسبت سومي ديگر يافت نخواهد شد. ديگر اين دو محدود متماثلات باشند يا متضادات يا متناقضات يا غيب و شهاده، همينكه دو محدود شدند لامحاله مابهالامتياز دارند و مابه الاشتراك، مابهالامتياز معنيش اين است كه آنچه را كه آن يكي دارد اين يكي نداشته باشد، و آنچه را كه اين يكي دارد آن يكي نداشته باشد. دو محدود آنچه را اين دارا است او دارا نيست و بر عكس آنچه را او دارا است اين دارا نيست پس اين داخل وجود او نشده او هم داخل وجود اين نشده.
«* دروس جلد 2 صفحه 92 *»
پس در اين نسبت هم انشاء اللّه درست فكر كنيد، كه اگر درست گرفتيد خودتان نتيجهاش را بدست خواهيد آورد. و اينكه عرض ميكنم نتيجه نيست. نتيجه را بايد غالباً به خود انسان وا گذارد. و عادت اهل حق هميشه همين است. و اين وجه حكمتي است كه نتيجه را به خود انسان وا ميگذارند تا اگر كسي نتوانست نتيجه بگيرد بداند كه اهل علمش نيست، اهل فنش نيست، پس نگيرد. و كسيكه ميتواند نتيجه بگيرد، اهلش است و ميگيرد. پس نتيجه را عمداً نميگويند تا حكمت را ضايع نكنند و به دست غير اهل نيايد، و از غير اهلش پوشانده باشند، و از اهلش پوشانده نخواهد شد. پس ميگويند و صريحاً هم ميگويند، و معذلك نااهل نميفهمد. و در هر علمي همينطور است. رمزها مينويسند، و پيش اهلش مرموز نيست و پيش غير اهلش رمز است.
پس ملتفت باشيد كه معاملات در ميان محدودات و غيرمحدود نيست. ببين زيدي ايستاد ديگر يا خوب ايستاد يا بد، هرچه هست خودش ايستاده. حالا آيا معقول است كه زيدي كه خودش ايستاده، به ايستاده بگويد خوب ايستادهاي؟ يا بگويد چرا بد ايستادهاي؟ خودش ايستاده نه كس ديگر. پس اين ريشه را از دل بكنيد كه در اين نسبت معاملهاي باشد، و به كلي معامله را برچينيد، كه اين نسبت نسبت طول صرف است چرا كه بينهايت و بانهايت دو فرد نيستند پهلوي يكديگر، كه يكي آقا باشد و يكي نوكر، و يكي خضوع كند پيش ديگري. و معامله اصلش در اين نظر نيست، و تمامش با عالي است، عالي هر طور دلش خواسته او را ساخته. ما من شيء في الارض و لا في السماء الا بسبعة بمشية و ارادة و قدر و قضاء و اذن و اجل و كتاب. ديگر نور است خوب است، ظلمت است خوب است، كه گفته ظلمت بد چيزي است؟ اگر شب نبود خيلي از امور ملك منظّم نبود. كفر است خوب است، ايمان است خوب است. پس هرچه در ملك است مراتب سبعه مشيت به آن تعلق گرفته و آن را ساخته. پس خواسته و كرده و سرجاش گذارده. و كسي نميتواند بگويد چرا ساختي و چرا گذاردي؟ و اگر كسي چرا
«* دروس جلد 2 صفحه 93 *»
هم بگويد، چراش را هم خدا خواسته كه گفته، و خواسته به جهنمش ببرد و ميبرد.
پس معاملات در اين نسبت بايست برچيده شود. اين راه نيست چاه است، و آنها كه رفتند از اين راه لغزيدند و افتادند. هي وجود، هي وجود، وجود چه مصرف دارد؟ اگر ناخوشي برو دوا پيدا كن، گرسنهاي غذا پيدا كن. هي وجود گفتن مصرفي ندارد. ببين درد وجود است، آيا خوب است؟ سرِ آدم را هم ببرند وجود است، آيا خوب است؟
پس معاملات را بدانيد در نظر اوّلي كه خيلي مختصر بود و خيلي مطوّل، و شرحش تمام ماسوياللّه بود در دايره تأثير وسعت سيري سلوكي اقراري انكاري، هيچ نيست. هرچه بينهايت خواسته به عمل آورده. و هرچه به عمل آورده، شده. قائم هيچ نبود كه اقتضائي داشته باشد كه زيد او را بسازد، طلبي هم از زيد نداشت، نبود كه طلبي داشته باشد. زيد خودش ابتدا كرد به ساختن او. پس كل نعمه ابتداء. خود نعم هم ابتداست. پس زيد هر طوري كه او را واداشت آن هم ايستاد، هر وقت نميخواهد خرابش ميكند، مثل لمحهاي است پيش عالي. انسان صاحب چشم تا ميخواهد چشم را به هم ميگذارد و تا ميخواهد باز ميكند. پس در آن نظر همه در حضور بينهايت ايستادهاند، يك سر مويي پيش و پس نميتوانند بروند. و در آن نظر جميعشان علي ما اراد اللانهايه هستند، چه نور چه ظلمت، چه غيب چه شهاده، و همه به سرجاي خود خوب است. و نظم حكمت اين است كه هر چيزي را خدا سرجاي خودش وضع كرده. حالا از جمله چيزهايي كه وضع كرده خدا مطيع و مطاعي قرار داده. مطيع كجا بايد باشد؟ آنجا كه اطاعت كند. مطاع كجا بايد باشد؟ آنجا كه اطاعتش را بكنند.
پس معاملات كلاً در نظر دوم است كه نسبت محدودي است به محدودي ديگر. پس محدودات ذاتشان نيامده در محدودي ديگر، و صفاتشان هم نيامده در محدودي ديگر، و خارجند از يكديگر. ولكن محدودات تكميل ميكنند يكديگر را. مثل اينكه سركه تكميل ميكند شيره را و ترش ميكند او را. اين تكميلِ جسم غليظي است جسم غليظي
«* دروس جلد 2 صفحه 94 *»
ديگر را. يكدفعه شيره را ميگذاري گرما ميخورد و ترش ميشود، و هواي لطيف در او اثر ميكند. خورده خورده آن جزء لطيف ميآيد تصرف ميكند در شيره تا اين را ترش ميكند. اين جسم لطيف جسم غليظي را تكميل كرده. و ميشود كه جسم كثيف هم جسم لطيف را تكميل كند. و به همين نسق كه فكركنيد انشاءاللّه ميبينيد كه يكدفعه ميشود كه لطيفش اصلش جسماني نباشد و روح باشد و تكميل كند جسم را، و همچنين بر عكس كه جسم تكميل كند روح را، مثل روح و بدن، كه هم روح در بدن تصرف ميكند و هم بدن در روح تصرف ميكند. اين نظر را ببر تا عقل، و بدان كه عقل تصرف ميكند در بدن و بدن هم تصرف ميكند در عقل. پس بدان كه منتهاي ملك تصرف ميكند در مبدأ خلق، و مبتداي خلق تصرف ميكند در منتهاي ملك.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
«* دروس جلد 2 صفحه 95 *»
درس نهم
(يكشنبه دوازدهم ربيع الاول سنه 1295)
«* دروس جلد 2 صفحه 96 *»
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم
عرضميكنم كه آن دو نظري كه ديروز عرضكردم انشاءاللّه داشته باشيد و فراموش نكنيد، كه جميع عقول اگر فكر كنند قسم سومي ديگر نميتوانند پيدا كنند، و غير از اين دو قسم يافت نخواهد شد.
پس يك جور نظري است كه مقيدي را ميسنجيم به مطلقي، و متناهي مشخص معيني را ميسنجيم به يك بينهايتي، ميبينيم كه غيرمتناهي به طور غيرمتناهي از جميع اطراف اين متناهي داخل وجود اين شده، و خودش است كه داخل شده نه غيرش. پس هر عاليي داني در نزد او خودش موجود به نفس است، و خودش را به او دادهاند، و خودش نيست مگر خودش و مگر ظهور اعلي از براي خودش.
و نظري ديگر اين است كه هر جور نسبتي كه ميان خلق پيدا شود، نسبت مقيدي است به مقيدي ديگر. انشاءاللّه ملتفت باشيد بطوري كه ديگر محل تأملتان نباشد، كه واردش كه شديد كأنّه رأيالعين همهچيز را ببينيد. پس غيرمتناهي متناهي را به خود او بر پا كرده و وجود او را به خود او داده. و غيرمتناهي از خارج عالمِ اين، چيزي نياورده به اين بدهد.
درست دقت كنيد كه اينها هيچ فقاهتبردار نيست و جميعش موشكافي است، بايد ديد و موشكافي كرد. پس غيرمتناهي آنچه ميدهد به متناهي، از غيرعرصه خودش
«* دروس جلد 2 صفحه 97 *»
نميدهد، هرچه را از عرصهاي برداشتي و دادي از متناهي برداشتي پس از عرصه خودش ميدهد. حالا عرصه خودش را هم داشته باشيد، كه آيا از عرصه شمول و احاطه خودش به متناهي ميدهد؟ شمول را كه معقول نيست بدهد. غيرنهايت را ببينيد آيا ميشود تعقل كرد دادن؟ در هرجايي نظر كنيد اين نسبت هست. پس غيرمتناهي معقول نيست شمول و احاطه خود را به غير بدهد، تا غيري براش خيال كني ميافتي در عالم تكميل. پس غيرمتناهي از عرصه غير خودش چيزي به متناهي نميدهد، و ذات خودش غيرمتناهي است آن را به متناهي نميدهد. چرا كه ذات متناهي متناهي است، و غيرمتناهي معقول نيست متناهي باشد، و متناهي معقول نيست غيرمتناهي باشد. و اگر كسي اينها را داشته باشد جميع غلوها و جميع تقصيرها ميرود پيكار خودش. غيرمتناهي وقتي ميدهد چيزي را به متناهي، به اندازه ظرف متناهي ميدهد. و اندازه ظرف متناهي متناهي است.
پس از اين جهت كه نظر كني هرگز متناهي غيرمتناهي نيست و هرگز غيرمتناهي معقول نيست متناهي باشد. حالا اين را بينداز توي اديان بگو حق و خلق لا ثالث بينهما ببين خلق هرگز خدا ميشوند؟ محال است. خدا هرگز خلق ميشود؟ محال است. و اين حرف بالاتر از آن عرفانهايي است كه ميبافند. باوجودي كه لفظش آسانتر است. غيرمتناهي معقول نيست متناهي باشد و عقل امتناع اين را خوب ميفهمد و متناهي معقول نيست غيرمتناهي باشد و عقل امتناع اين را خوب ميفهمد. پس آنچه در غيرمتناهي لازم و واجب است باشد، محال است كه در متناهي باشد. و آنچه در متناهي لازم و واجب است باشد، محال است كه در غيرمتناهي باشد. پس او كنهش تفريق است ميان او و ميان خلقش پس كنهه تفريقٌ بينه و بين خلقه. لكن آن نظر ديگر هم يادتان باشد. حكمت آن است كه تمام جهات مسأله را انسان ببيند، كه اگر جميع جهات را انسان نبيند ميرود جاي ديگر ميافتد، حكيم كه نگاه ميكند ميبيند رفت توي فقه افتاد.
پس ملتفت باشيد كه غيرمتناهي معقول نيست از غير عرصه خود چيزي به متناهي
«* دروس جلد 2 صفحه 98 *»
بدهد. حالا كه از عرصه خود ميدهد، پس اسم و رسم خود را ميدهد به متناهي. پس متناهي اسم غيرمتناهي است، جلوه و ظهور و كمال و رخساره اوست. يكجايي ميگويي حجت اوست، نبي اوست، خليفه اوست، جبرئيل اوست، انشاءالله خودت فكر كن و كلّيي به دست بيار و همهجا جاري كن. زيدي است غيرمتناهي، و قائمي است غير از قاعد و متناهي، و قاعدي است غير از قائم و متناهي. حالا ميگوييم كه زيد از عمرو و بكر و آسمان و زمين و هيچجا نگرفته چيزي به قائم بدهد، هرچه داده از عرصه خود داده. پس اين قائمي كه حالا ايستاده كيست؟ زيد است، چشمش چشم زيد است، ابروش ابروي زيد، قدش قد زيد، قامتش قامت زيد، علمش علم زيد، جميع صفاتش خوبش بدش همه از عرصه زيد آمده، جميع معاملات با قائم معامله با زيد است. بيعتش بيعت با زيد است، اقرار به او اقرار به زيد است، انكار او انكار زيد است. پس جميع نسب به زيد داده ميشود، چرا كه اين قائم خودش راهي است به سوي شهر زيد، نه راهي كه وقتي پا توش گذاردي بايد راه رفت تا رسيد به زيد، بلكه راهي است كه بهمحضي كه پا در او گذاردي فيالفور داخل شهر زيد ميشوي.
مكرر عرض كردهام كه صراط مستقيم راهي است كه نزديكترين راهها باشد، ببين چند خط اگر به سمتي بكشي، خط راستتر از همه كوتاهتر است. حالا قائم راه مستقيم است به سوي زيد و نزديكترين راههاست به زيد. به محضي كه پا توش گذاشتي به آن شهر ميرسي كه شهر بينهايت باشد پس به محضي كه پا در صاحب نهايت گذاردي به بينهايت ميرسي، ديگر نبايد سير كني و زحمت بكشي كه به بينهايت برسي. پس آنچه قائم دارد زيد به او انعام كرده، ميبيني قيام نبود زيد احداث كرد، از عالم عمرو بكر از ملائكه از جنها از آسمان از زمين قرض نكرده قائم درست كند. پس از عرصه خودش برداشته به قائم داده و اسم خودش كه زيد است به قائم داده. خودش هر صفت داشت توي اين قائم است. اگر زيد خوشصورت است قائم خوشصورت است، و اگر زيد
«* دروس جلد 2 صفحه 99 *»
بدگل است اين قائم بدگل است. پس هيچ فرقي ميان اين قائم و زيد نيست نه در كارش، نه در معاملاتش، نه در گفتگوش، در هيچ جا فرقي نيست ميان قائم و زيد الا اينكه زيد اصل است و قائم فرع است، يعني او بينهايت است و اين صاحب نهايت است. ديگر اين فرق را اگر بخواهي نباشد معقول نيست. بينهايت بينهايتي خودش را اگر بدهد به كسي، بايد خودش صاحب نهايت بشود و چنين چيزي معقول نيست. اما آيا بينهايت صاحب نهايت را نداشته باشد اين هم معقول نيست؟ و بسا در بادي نظر گول بزند كه عيب ندارد، چرا كه گفتم قائم نبود و زيد بود. لكن ملتفت باشيد بينهايت نباشد صاحب نهايت باشد داخل ممتنعات است معني بينهايت اين است كه صاحب نهايتي باشد كه او بينهايت باشد. اگر او نباشد اين نيست، و اگر اين نباشد او نيست. و هرچه از اين قبيل سخنها در حكمت بشنويد بياغراق و بيمجاز و بيدروغ داخل متضايفات است.
پس بينهايت معنيش اين است كه صاحب نهايتي باشد كه او از جميع اقطار و اطراف با نهايت داخل او ميشود باز بانهايت معنيش اين است كه آنچه داشته باشد بينهايت به او داده باشد. پس به اين نظر كه انشاءالله نظر ميكنيد حالا ديگر حقيقت آن حرف را برميخوريد كه مطلق چرا اسم و رسم خود را به مقيد داده. به جهت اين است كه اگر از عرصه خودش ندهد تكميل ميشود. مثل اينكه نجّار كرسي را از چوب ميسازد و چوب از عرصه خود نجار نيست، پس اسم كرسي اسم نجار نيست. و هكذا فاخور فخّار را از گل ميسازد و گل از عرصه فاخور نيست، و اسم كوزه اسم فاخور نيست. اينها كار خلق است. كار بعض خلق است در بعض خلق، و همه از باب تكميل است. اما آنجايي كه بايد از عرصه خودش مايه بگذارد، چون از خودش مايه گذارده پس هر اسمي كه خودش دارد به اين ميدهد.
پس اين نظر را فراموش نكنيد. ديگر ميخواهيد مطلق و مقيدش بگوييد، يا بينهايت و بانهايت بگوييد، هر كدام آسانتر است برايتان بگوييد. و به نظر من اين راه
«* دروس جلد 2 صفحه 100 *»
آسانترين راههاست كه بينهايتي فرض كنيد و صاحب نهايتي؛ آنوقت فكر كنيد كه چون او بينهايت است از جميع اقطار و اطراف با نهايت داخل او شده، پس اسم و حد داده، پس اين جلوه او شده، اسم او شده، ظهور او شده، حجت او شده، نبي او شده، رسول او شده. از اين عرصه كه چشم بپوشي بعد ديگر هرچه ظهوري بكند، و اسم و حد ندهد، اينجور نيست. ديگر هر اسمي ميخواهي سرش بگذار، اثر و مؤثر ميگويي بگو، هرچه ميگويي بگو. خدا هم گفته خلق الانسان من صلصال كالفخّار. انسان را خدا ساخته و اسم خود را به او نداده و انسان خدا نيست، و خلق الجانّ من مارج من نار. خدا جن را ساخته و جن خدا نيست و اسم خود را خدا به جن نداده.
پس به اين نظر فاعل از عرصه خودش چيزي مايه نگذارده، گل خارج از وجود خودش بود، گل را از خارج وجود خودش برداشته و كوزه ساخته، و اسمش را هم به كوزه نداده، كوزه اسمش فاخور نيست. پس هر جا اسم و حد داده نميشود و بينهايتي و صاحبنهايتي نيافتيد و دو چيز يافتيد كه متعددند و در يكجور مكان ميتوانند منزل كنند، بدانيد كه هردو محدودند مثل چراغ و نور چراغ، و آفتاب و نور آفتاب، و كاتب و كتابت. ببين كاتب ميتواند كتاب را بنويسد و به جايي كه خودش نشسته بگذارد. يا اينكه كتابي را كه نوشته و جايي گذارده بردارد و جاي ديگر بگذارد و خودش آنجا بنشيند، و اسمش را هم به كتاب نميدهد. كتاب اسمش كتاب است اسمش كاتب نيست، به جهت آنكه مركب را از عرصه خارج برداشته و كتاب نوشته. و همچنين نقاش رنگهاي خارجي را برميدارد و نقاشي ميكند. تكهتكهها به هم ميچسباند و نقش ميكند به همينطور بِنا اثر بنّا است. و به اصطلاح خودمان اثر هم هست و حرفي نداريم، يعني اگر بنّا نبود بنا نبود. اما حالا آيا بنّا بنا را از عرصه خود آورده، و از گوشت و استخوان بدن خود روي هم گذارده و اطاق را ساخته يا آنكه خشت و گِلي از خارج برداشت و روي هم گذارد و اطاق را ساخت؟ اين هم اثر بناست به اين معني كه اگر بنّا نبود عمارت ساخته نميشد،
«* دروس جلد 2 صفحه 101 *»
بله اثر و مؤثر به اين معني هستند. لكن چون بنّا خشت و گِل را از عرصه خودش نياورد و از خارج گرفته، پس اسم و حد خود را به اينها نداده و بستگي هم به يكديگر ندارند. پس ميشود عمارت ما خراب شود و بنّا زنده باشد، و ميشود كه بنّا بميرد و عمارت خراب نشود. پس بنّا و بِنا اثر و مؤثر نيستند، مگر اثر و مؤثرِ اغماضي متعارفي كه مردم ميگويند. اگر به مردم ميگفتي بنّا مرد ديگر كسي انتظار نميكشيد كه بنا خراب شود چرا كه بنّا مرده و اگر ميگفتي بنا خراب شد انتظار نميكشيدند كه بنّا بميرد پس اثر و مؤثر متعارفي كه مردم ميگويند هست. اينجور اثر و مؤثر سر جاي خودش باشد. ميشود بنّا بيايد سر جاي اطاق و اطاق را خراب كند و ميشود خودش برخيزد از جاي خود و اطاق را به سر جاي خود بسازد. پس از عرصه خودش آن علت خشت و گل را نبايد بياورد بلكه از خشت و گل خارجي گرفته و ساخته. پس اينجور چيزها علت و معلول و اثر و مؤثر حقيقي كه حكما ميگويند نيستند، و اسم و حد نميدهند.
به همين جور كه فكر ميكني از همين قبيل ميبيني چراغ و نور چراغ را. نور چراغ اسمش چراغ نيست. دقت كنيد كه در كلمات حكما يكپاره چيزها هست كه اول كه انسان دقت نكند گول ميخورد. و يكپاره جاها هست كه هيچ گول نميزند و خيلي واضح است. در چراغ و نورش محل گولخوردن است، چرا كه ميبينيم اگر چراغ را ببرند جايي نورش هم همراهش ميرود، و به همين جهت آدم گول ميخورد، و خيلي بايد دقت كرد. پس چون نگاه به چراغ ميكنيم ميبينيم چراغ خودش نور است، چرا كه نور «ظاهرٌ لنفسه و مظهرٌ لغيره» بود، و ميبينيم كه نور چراغ هم همين تعريف را دارد و ظاهرٌ لنفسه و مظهرٌ لغيره است. پس كأنّه امر را ميخواهد براي ما مشتبه كند كه اسم و حد خود را چراغ به نورش داده. و باز ميبيني كه به اندازهاي كه حركت دادي چراغ را نورش حركت كرد، و تا ساكنش كردي نورش هم ساكن ميشود، علت و معلول هم به هم بستهاند. پس به اين جورها كأنّه اسم و حد ميدهد. و از همين جهت گول ميزند چون ميبيند به هم بستهاند
«* دروس جلد 2 صفحه 102 *»
اينها . و بسا كسي كه اين را اثر و مؤثر حقيقي خيال كند. و اگر فراموش نكنيد آنچه را كه اول عرض كردم كه نسبت از دو قسم بيرون نيست ديگر اينجا مشتبه نميشود.
پس چراغ غيرمتناهي نيست و اندازهاي دارد. ميبيني كه همينكه توي شيشهاش ميگذاري ديگر اين طرفتر نيست. پس چراغ متناهي است و نورش هم متناهي است. و اين متناهي با آن متناهي كارهايي كه ميكنند، كارهايي است كه متناهيات با هم ميكنند. پس چراغ غيرمتناهي نيست كه به آن جهت اسم و حد بدهد. اگرچه هميشه نور چراغ همهجا تابع چراغ است و به حركت چراغ متحرك و به سكونش ساكن، لكن آيا نميبيني چراغ متبوع اسمش نيست مؤثر انوار نيست و اينجور مثال كه در كلمات حكما هست حالا ديگر ببينيد كه راه نظرشان چه بوده. پس مثال چراغ و نورش با مثال بينهايت و صاحب نهايت براي صاحبان مثال فصلي كه ميخواهند حرف بزنند نزديكشان ميكند به مطلب كه اهل فصل يكخورده ميروند از اين مثال بينهايت و بانهايت را بفهمند. اما همين مطلب كه صاحبان خيال را نزديك ميكند، اگر بخواهي اهل حكمت را بياموزي، آنها را دور ميكند.
حالا اگر حكيمي با صاحبان خيال تكلمكرد و الفاظش را خواست جوري بگويد كه روحي هم داشته باشد براي آن صاحب خيال، و شايد يكوقتي مخرجي داشته باشد و به دست حكيمي بيايد، به اين لفظ ميگويد. پس تو گول مخور كه گفت چراغ و نور چراغ اثر و مؤثر است. و بدانكه اين را براي صاحبان خيال ميگفت و ميخواست آنها را نزديك به مطلب كند، لكن پيش حكما اين مثالِ فصلي است. اين مؤثر و اثر اگر اسم و حد خود را هم داده باشد، باز آن اثر و مؤثر واقعي حقيقي نيست.
باز در متناهي و غيرمتناهي فكر كنيد تا مطلب را خوب به دست بياريد. ببين اگر در متناهي از غيرمتناهي قطع نظر كني، متناهي هيچ نيست. و متناهي وجودش به غيرمتناهي بسته است، و سرتاپاش احتياج به او است، و او از جميع اطراف داخل اين شده. حالا اين
«* دروس جلد 2 صفحه 103 *»
مطلب را براي اهل فصل كه بخواهي بيان كني چراغ و نور چراغ، و آينه و عكس در آن با شاخص خوب مثلي است، و ذهنشان را به مطلب نزديك ميكند. چرا كه ميبينند چراغ اگر حركت كرد انوار هم حركت ميكنند. و اگر چراغ ساكن شد انوار هم ساكن ميشوند. و ميبينند كه فعل نور، مثل فعل چراغ است. اگر چراغ زرد است نورش هم زرد است و اگر سرخ است نورش هم سرخ است. و همچنين آفتاب زرد است نورش هم زرد است، ماه سفيد است نورش هم سفيد است و هكذا. از اين قبيل مثلها گفتهاند تا صاحبان خيال كه اهل فصل هستند چيزي بفهمند، و ذهنشان به مطلب نزديك شود. همينجور مثال را حضرت رضا سلام اللّه عليه براي عمران صابي آوردند. از حضرت ميپرسد خدا هست اينجا، يا نيست؟ حالا حضرت جواب اين را كه صاحب خيال است چه بفرمايد كه يك چيزي بفهمد؟ اين بجز مثال فصلي چيزي نميفهمد. ميفرمايند عكس در توي آينه هست يا نيست؟ هم هست هم نيست. همينجور فرمايش ميفرمايند تا اينكه چيزي بفهمد. عكس در آينه ظلّ شاخص است و شاخص به خود برپاست، و عكس به او برپاست، و اگر شاخص برود ديگر عكس نيست. حالا شاخص در آينه هست و در آينه نيست.
شما دقت كنيد ببينيد چه مطلبي را ميخواستند بفرمايند و به اين مثال فرمودهاند. اما عمران نميفهميد آن مطلب را اينطور فرمودند. حالا آيا شاخص در آينه هست؟ نه، چرا كه شاخص خارجي نرفته توي آينه. و آيا نيست در آينه؟ ميبيني كه هست. رنگش رنگ شاخص خارجي، قدش همانطور، حركاتش همانطور، سكونهايش همانطور. پس آنچه در آينه هست، هم هست و هم نيست. خدا هم در ملك هم هست و هم نيست. عمران اين را شنيد و آرام هم گرفت. و بيش از اين هم نميتوانست بفهمد. حالا اگر براي صاحب خيالي حضرت رضا صلوات اللّه عليه بخواهد فرمايش كند، غير از اينطور چه بفرمايد؟ اما تو اگر حكيم باشي ميداني كه آنچه در آينه هست از كمون خود آينه بيرون آمده. و شاخص بعينه مثل كاتب است، و عكس مثل كتاب، كه كاتب ميميرد و كتاب باقي
«* دروس جلد 2 صفحه 104 *»
است. اما اينجا كه ميبيني چراغ را كه بردي نور همراهش ميرود، گولت نزند كه اين را اثر و مؤثر حقيقي بپنداري. بله، براي صاحب خيال كه گفتي او را به مطلب نزديك ميكند، اما اگر اين را براي حكيم بگويي دور ميافتد. پس اگر حكيمي جايي فرمود چراغ و نور چراغ اثر و مؤثرند، اين بينهايت و بانهايت نميشود.
و حركت دست فتّاح و مفتاح خيلي به اثر و مؤثر شبيه است، و مفتاح براي دست خيلي تابع است. باري، اينجور مثالها براي صاحبان خيالاتِ فصلي، خيلي نافع است. و همينها را كه به دست اهل حكمت ميدهي دورشان ميكند، به جهت آنكه ميبينند كليد محدود است و قفل هم محدود است و دست هم محدود است، دست خودش نرفته در سوراخ و از عرصه خود دست، كليد نشده و قفل نشده، و اينها هم در عرصه دست نيامدهاند. لكن اينها در خارج بودند گرفتي آنها را به هم چسباندي. و حركت تابع حركت است. حالا كليد اگر به اندازه دست من حركت ميكند، اين مثل فيالجمله نافع هست و شبيه هست. اما فكر كن ببين كه دست و كليد و قفل همه محدودند. پس اگر حرف ميزني اينجا در عرصه محدود است. حرف هم بزن. اما ما اين نسبت را نميبريم آنجايي كه بينهايت و بانهايت است، و جاي اين حرفها آنجا نيست. ديگر ميخواهد مثال كليد و دست باشد، يا چراغ و نور چراغ باشد، يا آفتاب و نور آفتاب باشد، يا روح و بدن باشد، همه اينها در عرصه محدودات است.
ملتفت باشيد كه اين بدن محال است بيروح ببيند، و روح محال است كه بي اين بدن ببيند. و همچنين روح بي اين بدن، و اين بدن بيروح محال است كه بشنود. و همچنين است شمّش و ذوقش و لمسش. حالا فكر كن ببين كه آيا روح بينهايت است و بدن متناهي است؟ اگر چنين است احكام بينهايت را برايش جاري كن، و اگر چنين نيست آن احكام را جاري مكن. پس چون فكر كني ميبيني كه روح و بدن غيرمتناهي و متناهي نيست. چرا كه بدن داخل مرئيات ماست و روح داخل غيرمرئيات ماست. پس
«* دروس جلد 2 صفحه 105 *»
روح در غيب است و بدن در شهاده. و روح اگر از عالم خودش چيزي را بخواهد به بدن بدهد غيبت را ميدهد، نه شهادت را. روح و بدن با هم كار ميكنند. بدن به حول و قوه روح كار ميكند. و روح هم بدن را آلت خود قرار داده در اجراي افعال خود. و ابي انيجري الا باسبابها، ابي انيبصر الا بالعين، و ابي انيسمع الا بالاُذُن و هكذا ساير افعال.
پس اينجور نسبت را ببريد در جميع مراتب ثمانيه جاري كنيد، و بدانيد خيال انسان نسبت به بدن انسان، نسبت به نفس انسان، همه مقيدي در مقيدي كار ميكنند. نهايت حالا عالم خيال انسان اوسع است از اين بدن، باشد. و نفس انسان اوسع است از خيال، باشد. و همچنين هر رتبهاي از اين مراتب ثمانيه اوسع از ديگري است، باشد. لكن همه مقيداتند، و اين وسعت دخلي به وسعت بينهايت ندارد. و چيزي كه بينهايت وسيع شد، اگر بخواهيد بدانيد كدام است علامتش اين است كه اسم و حد و رسم ميدهد. لكن عقل، بدن نيست، به جهتي كه بدن را اگر توي صندوق بكني ديگر بيرون صندوق نيست، و در بيرون نميتواند كاري بكند. لكن عقل بيرون ميآيد و ميرود و مشغول كار خود هم هست. و به حبس بدن، عقل محبوس نميشود. پس عقل اسم و حد خود را به بدن نداده. و اگر حكيمي جايي تعبيري بياورد، شما ملتفت باشيد كه آن تعبير جايش اينجا نيست، و بايد معني و مقصود حرف آن حكيم را پيدا كرد.
باري، پس اگر بخواهي به ترتيب بالا بروي، اول ببين اين بدن را، بعد بالاي اين بدن، مغز اين بدن، نبات است. و آن يك چيزي است كه اگر ضعيف بشود اين بدن مختل ميشود. پس يك پرده بالاتر از اين بدن، عالم نبات است. و نبات خودش مادهاي و صورتي دارد، جذب ميكند و دفع ميكند و هضم و امساك دارد. بعد يك پرده بالاتر از اين، عالم حيات است. و حيات وقتيكه آلت گرفت و آمد در اين بدن، ميبيند و ميشنود و ذوق و لمس ميكند و بو ميفهمد. بعد يك پرده بالاتر از اين عالم، عالم ادراكات و خيالها و فكرها و تصديقات و تصورات است كه عالم مشاعر مثاليه و برزخيه باشد. بعد
«* دروس جلد 2 صفحه 106 *»
يك پرده بالاتر از اين، عالم خود انسان است. عالم خوديت انسان عالم قيامت است كه مردم آنجا محشور ميشوند. و ميبينيد كه در اينجاها هيچ بينهايت و بانهايت نيست و به همينطور ميرود تا عقل. عقل هم مرتبهاي است از مراتب، و باز بينهايت و بانهايت نيست. و به همينطور ميرود تا فؤاد، فؤاد هم مثل عقل است.
باري، كلّيتاً بدانيد كه هرجايي كه اسم و حد داده نشده معطلش نشويد كه هيچ دخلي به متناهي و غيرمتناهي ندارد، و لامحاله يك چيزي از عالم نهايت آمده پيش بانهايتي، و نسبت محدودي است به محدودي ديگر.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
«* دروس جلد 2 صفحه 107 *»
درس دهم
(دوشنبه سيزدهم ربيع الاول سنه 1295)
«* دروس جلد 2 صفحه 108 *»
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم
اين دو نظري كه عرض شد انشاءاللّه اگر فراموش نكنيد، خيلي زود توي راه ميافتيد و اگر حفظش نكرديد هر جا برويد عمياناً رفتهايد، و هر جا اثبات و نفيي و تحقيقي كرديد از روي عميان است.
پس نسبت، يا نسبت شيء متناهي است به غيرمتناهي، يا نسبت متناهي است به متناهي ديگر. و بعد از اين دو نسبت، به حصر عقل، ديگر نسبتي نيست. چرا كه دو غيرمتناهي نداريد كه نسبت آنها را بخواهيد بفهميد. چيزي كه هست متناهي است و غيرمتناهي. اما متناهي بسيار است و هر چيزي متناهي است به خودش، و يك غيرمتناهي هست. ديگر حالا اين نسبت را نوعش را كه فهميديد، آنوقت غيرمتناهيات اضافي را هم خواهيد فهميد.
پس نسبت غيرمتناهي به متناهي اين است كه غيرمتناهي چون غيري ندارد، چيزي كه به كسي انعام ميكند از خودش ميدهد، از كسي ديگر قرض نميكند. زيد وقتي كه ميخواهد قائم را بسازد از خودش ميسازد. اما حالا كه از خود ميدهد، نه اينكه از لازمه رتبهاش ميدهد، و لازمه رتبه در هيچجا دست نميخورد. اين هم كليهاي است ضبطش كنيد.
پس غيرمتناهي آنچه را كه ظروف متناهيه طاقت آوردهاند و گرفتهاند، او همانقدر به آنها داده. پس اسم و رسم خود را هم داده به اين، پس اين يك نسبتي است كه
«* دروس جلد 2 صفحه 109 *»
غيرمتناهي دارد به متناهي و از خود ميدهد آنچه را كه ميدهد. اين است كه غيرمتناهي بايد اسم و رسم و حد به متناهي بدهد. اين است كه در ظواهر كلام شيخ مرحوم بسيار است كه ميفرمايند اثر شبيه است به صفت مؤثر. و عمداً اينطور ميفرمايند، و به لفظ صفت ميفرمايند. و اين را بايد دقت كرد كه يكي از كليات حكمت است. ميفرمايند اثر هميشه مطابق است با صفات مؤثر نه با ذات مؤثر. و ذات، آن سعه و شمول، لازمه رتبه خودش است و به كسي ديگر هم نميدهد. پس اثر شبيه است به مؤثر، يعني به ظهور مؤثر، و ظهور مؤثر خود اثر است.
ديگر اينجور حرفها را در آن ابتدا كه ميخواستند حالي مردم بكنند به طور فصل چيزي ميفرمودند. فرمودهاند آيا نميبينيد كه آنچه در آينه است شبحي است منفصل از شاخص؟ پس شاخص مؤثر است و آنچه در آينه است شبيه به ذات او نيست، لكن رنگ اين مطابق رنگ آن است، قد اين مطابق قد آن است، هر جاي شاخص سفيد است، در آينه مقابلش سفيد افتاده، هر جا سياه است مقابلش سياه افتاده، اگر زرد است در آينه هم زرد ميافتد مثل نور آفتاب، اگر سفيد است سفيد ميافتد مثل نور ماه. غرض اينجورها هم تعبير آوردهاند براي اينكه حاقش را وا نزنند. لكن شما بدانيد و انشاء اللّه فراموش نكنيد كه اينها جميعاً مثالهاي فصلي است براي صاحبان خيالي كه تا دو ميشنوند دو تاي پهلوي هم خيال ميكنند.
پس دقت كنيد كه ميفرمايد اثر تابع صفت مؤثر است و صفت هر مؤثري براي هر اثر خاصي، خود آن اثر است. و ميفرمايد كل آنها موجود به نفسند نزد مؤثر قريب خودشان. اين مطلب را شيخ مرحوم در شرح فوائد خيلي تفصيل ميدهند، و گمان ندارم كسي پيرامونش رفته باشد. ميفرمايند از براي مشيت به عدد ذرات موجودات رءوس هست، و از براي آن رءوس وجوه است، و از براي آن وجوه ابعاض است. و ميفرمايد آن رأس از رءوس مشيت كه تعلق گرفته به زيد، قابل نيست كه تعلق به عمرو بگيرد، و
«* دروس جلد 2 صفحه 110 *»
مخصوص زيد است. و در خود مشيت فرمايش ميكنند كه مشيت يك جور خلقي است، و يك جور رجحاني دارد، و يك جور امكانيتي در او هست كه از يك قبضهاش و از يك ذرهاش و از سر سوزنش ميتوان مؤثر ساخت و ميتوان اثر ساخت، و ميتوان خوب ساخت و ميتوان بد ساخت، و ميتوان غيب ساخت و شهاده ساخت، و آسمان و زمين ساخت. اگر فرمايشاتشان را توي هم نكنيد ميدانيد چه فرمايش كردهاند. و اگر كسي بناي تقليد هم داشته باشد علي العمياء نميتوان تقليد كرد. ببين هر جايي چه گفتهاند همه را به هم بزن آنوقت تقليد كن.
ديگر اگر ميخواهي تحقيق كني، خودت نگاه كن به اشياء و ببين چطور هستند. و بدانكه شيخ مرحوم نگاه كرد و همانطوري كه بود گفت. پس خود مشيت يك جزئش كه كوچكتر از آن نتواني خيال بكني، از همان يك جزء ممكن است كه مؤثر بسازند و ممكن است اثر بسازند، ممكن است كه مجرد بسازند ممكن است مادي بسازند زيد عمرو بكر آسمان زمين شيطان نبي از همين يك جزء ممكن است بسازند. آن رأسي از رءوس مشيت كه شيخ مرحوم همهجا داد ميزند و تصريح ميكند ميفرمايد از براي مشيت به عدد ذرات موجودات رءوس هست، و از براي هر يكي از آن سرها و رءوس وجوه است، و هر رأسي مخصوص به موجود خاصي است كه صلاحيت ندارد موجودي ديگر از آن بسازند. پس رأسي كه تعلق گرفته به زيد مخصوص زيد است و و اين رأسي است كه نمي شود از اين رأس آسمان ساخت زمين ساخت چيزي ديگر نميتوان ساخت هيچ نميتوان ساخت از اين رأس مگر زيد. و از براي همين رأس كه تعلق به زيد گرفته وجوه است. يك وجهش به راستش تعلق گرفته، يك وجهش به چپش، يك وجهش به بالاش، يك وجهش به پايين، و هكذا به همينطور ميشمارند تا ميآيند سر بند بندها، تا اينكه ميفرمايند يك رأس جزئي جزئي تعلق گرفته به خنصر، و آن رأس قابل نيست كه تعلق به بنصر بگيرد.
«* دروس جلد 2 صفحه 111 *»
ديگر حالا از اين قبيل كه نوع حكمت را به دست دادند، شما بيش از اين تفصيلش بدهيد و بگوييد آن رأسي كه تعلق به انمله اعلي گرفته غير آن رأسي است كه تعلق به انمله وسط و اسفل گرفته. پس سه رأس جزئي به همين خنصر تعلق گرفته. ديگر اگر بيشتر دقت كنيد هر يك از انملهها باز استخوان دارد و گوشت و عصب و عروق و اجزاء دارد. پس آن رأسي كه تعلق به عرق دارد، به گوشت و عصب تعلق نميگيرد. و آنكه تعلق به دم دارد به صفرا تعلق نميگيرد. بلكه آن رأسي كه به يك سر سوزن گوشت تعلق ميگيرد، غير آن رأسي است كه به سر سوزني ديگر تعلق گرفته. تا اينكه انشاء اللّه مييابيد كه هر رأسي از رءوس مشيت كه مخصوص به چيزي است، ديگر صلاحيت براي غير آن چيز ندارد، و همه هم اسمشان مشيت است. پس ببينيد كه اسم و حد خود را هم داده. پس همه مشيّات هستند و لا فرق بينها و بينه الا اينكه لازمه رتبه خود را به آنها نداده. و از لازمه رتبه كه گذشتي ديگر همه اين رءوس، صفات مشيتند. پس جميع اشياء بايد مطابقه با اين داشته باشند، يعني اين رءوس، اول خود را به صفتي ميگيرند كه مطابق است با مشيت. و خيال نكنيد كه مشيت تابع اشياء است، و او ميآيد به صفت اشياء متصف ميشود، بلكه اشياء تابع مشيت هستند. پس فاعل اول شروع ميكند به صنعت كردن، بعد مفعول ميشود. ببين اول تو چيزي را ميگذاري او هم گذارده ميشود، و اول تو برميداري چيزي را بعد او برداشته ميشود. و اين را هم شيخ مرحوم باز تصريح دارد ميفرمايد كه نميبيني وقتي كه ميخواهي الف بنويسي، اول تو دست را از اَمام به وراء ميآوري، بعد مداد مطاوعه ميكند دست تو را. و اگر بخواهي باء بنويسي، اول تو دست خود را از يمين به يسار ميآوري، بعد مداد مطاوعه ميكند. پس ببينيد كه مفعولات همه مطابق او شدند. پس به طور تأثير وقتي كه فكر كرديد، خواهيد يافت كه هر چيزي موجود به نفس است در نزد مؤثر، و مؤثر خود فعل عالي است و صفت عالي است، و عالي هر چيزي را خودش را خودش كرده. و چون دقت و فكر ميكني ميبيني داخل بديهيات
«* دروس جلد 2 صفحه 112 *»
ميشود. پس سفيد را سفيد كرده به جهت آنكه سفيد واجب است كه سفيد باشد، و سياه را سياه كرده چرا كه سياه واجب است سياه باشد. و هكذا واجب است كه زيد زيد باشد، و عمرو عمرو باشد و هكذا. و اگر از همين باب كسي داخل شد در همهجا ميبيند كه سلطان بايد سلطان باشد، و رعيت بايد رعيت باشد، و بايد نبي نبي باشد، و امت بايد امت باشد. و به همينطور غني بايد غني باشد، و فقير بايد فقير باشد، و عالم بايد عالم باشد، و جاهل بايد جاهل باشد.
و ببينيد چقدر منبسط است اين علم، كه اگر كسي فكر كند در آن، جميع انحاء جبر و تفويضي كه به نظر ميآيد همه برداشته ميشود. پس هر چيزي واجب و لازم است در حكمت كه او او باشد و محال است كه او او نباشد. و اگر او را چيزي ديگر بسازند او نيست و چيزي ديگر است. پس هر چيزي حتم است، حكم است، واجب است كه او خودش باشد، و عالي در اول اين را قرار داده. پس آثار بسته به مؤثرات خودشان هستند.
پس نسبت غيرمتناهي به متناهي اين شد كه متناهي از خودش هيچ نيست، و تمامش را لا من شيءٍ سابق علي نفسه و لا علي احتذاء صورة ساختهاند. و فاعل از هيچ جا برنميدارد فعل را بسازد، بلكه از خودش برميدارد و آن را ميسازد. چنانكه تو نيت كه ميخواهي بكني، به خود نيت نيت ميكني نه به چيزي ديگر. و هكذا زدن خودت را به زدن احداث ميكني نه به چيزي ديگر، و مشي اين بدن را به خود اين مشي احداث ميكني نه به چيزي ديگر، و هر كاري را به خود آن كار ميكني نه به چيزي ديگر. پس حركت را به حركت احداث ميكني نه به سكون، و سكون را به سكون احداث ميكني نه به حركت. و اين سرّ، ارثي است كه از مبدأ آمده تا انتهاي وجود، تا اشباح، تا اعراض. و هرچه اسم شيء بر آن صادق باشد اينطور است. بعد از اين نسبت نسبتي ديگر است. هرچه ميخواهم بروم توي سلسله طوليه، ميبينم باز اينها مقدمه است براي آن، و بايد مكرر كرد كه مبادا كسي به اشتباه برود.
«* دروس جلد 2 صفحه 113 *»
باري، بعد از اين نظر، نظري است كه نسبت متناهي محدودي را به محدودي ديگر بدهي نه محدودي را به بيحدي. و اين نظر را بگو نسبت خلقي به خلقي، و نظر اولي را بگو نسبت خلق به خدا. پس نظر محدودي به محدودي اين است كه محدودي خودش مادهاي دارد و صورتي دارد، و محدودي ديگر هم مادهاي دارد و صورتي دارد، و هيچكدام نبايد به ديگري ماده و صورت بدهند. و اگر ضبط كنيد اينها را در حكمت هيچ اضطراب نميكنيد. چرا كه اينها مقدمات حكمت است كه بياينها حكمت درست نميشود. و مردم ديگر زحمت كشيدهاند و اينها را به دست آوردهاند و حالا ساخته و پرداخته كردهاند آنها را و ميگذارند توي چنگ شما.
پس فكر كنيد و ببينيد كه دو تا هريك براي خود مادهاي دارند و صورتي دارند، و هريك ماده خود را يا صورت خود را به ديگري بدهند، نيست ميشوند. و در ابتداي ابتدا اگر مسامحه بكني، ميگويي اين دو محدودي كه هستند، اگر هريك ماده و صورت خود را به ديگري بدهند خراب ميشوند. اما دقت كه كردي ميگويي ماده هر چيزي را هرجا ببري خودش خودش است، مثل اينكه غذا در شكم كه ميآيد خودش خودش است. پس به نظر حكمي، ماده هيچ چيز جزء چيزي ديگر نميشود، و صورت هم كه عرض است و قائم به غير است، و نميشود هيچ صورتي را از روي جوهرش كند و به جوهري ديگر پوشانيد؛ پس دو محدود هيچيك موجد ماده و صورت يكديگر نميتوانند بشوند، و نميتوانند ماده و صورت يكديگر را خلق كنند. پس اگر دو محدود در يكديگر تأثيري ميكنند بايد يكي فاعل متعارفي باشد، و يكي مفعول متعارفي باشد. و اينجور فاعلها فاعل حقيقي نيست، يعني بينهايت نيستند. و اينجور مفعولها مفعول حقيقي نيستند، يعني غيرمتناهي نيستند.
واگر اصطلاح نحو را اينجا جاري كني خوب است. پس اينجور مفعولها را مفعولٌبه بگو. پس زيد كه عمرو را ميزند، عمرو مفعول او نيست، اما مفعولٌبه اوست.
«* دروس جلد 2 صفحه 114 *»
يعني زدن زيد به عمرو ظاهر شد، و اگر عمرو نبود، مفعول زيد ظاهر نميشد. پس عمرو مضروبٌبه و مفعولٌبه زيد است. پس در عرصه خلق، جميع مفاعيل مفعولٌبه است. پس حداد كه ميسازد مايصنع من الحديد را خالق آنها نيست، چرا كه آهنش را خدا خلق كرده، و آتشش را خدا خلق كرده. حدّاد آهن را ميگيرد در آتش ميگذارد، پهنش ميكند، درازش ميكند، سيخ ميسازد. و هكذا چوب را خدا خلق كرده نجار ميگيرد آنها را به هم جفت ميكند، كرسي ميسازد. و خلقت چوب آفتاب ميخواهد، گردش افلاك ميخواهد، خاك و آب ميخواهد، و نجار نميتواند اينها را خلق كند. پس صانع، چوب را خلق ميكند. آنوقت نجار ميآيد چوب را برميدارد كرسي و تخت ميسازد. پس كرسي همهاش مصنوع نجار نيست بلكه مصنوعٌبه نجار است، يعني صنعت نجار در اين چوب معلوم و ظاهر شده.
پس صانعينِ از اين جور و از اين قبيل را نوعش را به دست بياوريد و ببينيد چقدر چيزها توي اين پيدا ميشود. به شرطي كه نوعش به طور علم بهدست بيايد نه به طور تقليد. پس وقتي كه حدّادي نشست و سيفي يا سيوفي ساخت و سلاحها ساخت اين كار حدّاد و مكمّل، مانع از كار مؤثر نيست. و اگر اينها را داشته باشيد، ديگر در عمل حيران نميشويد، و در سلوك و سير و عمل دستپاچه نميشويد. شيطان است ميآيد وسوسه ميكند در وقت نماز خيالات ميآورد به طوري كه آدم ميترسد نماز كند. پس اين را داشته باشيد و ضبط كنيد كه مكمّلين و صانعيني كه در عالم خلق كار ميكنند، اگر كاري كردند، كار را از دست مؤثر نگرفتهاند. حالا كه كار را از دست مؤثر نگرفتند، چرا آدم به وسوسه شيطان دستپاچه بشود. و شيطان كارش همين است كه كاري بكند كه آدم دستپاچه بشود. ديگر دليل كه ندارد، برهان كه ندارد، كار محكم كه ندارد، لكن بازي ميكند و ميآيد يك كلاهي مياندازد و انسان را مضطرب ميكند. و اگر كسي فكر كند و برابرش بايستد و با دليل و برهان جوابش را بگويد، زود منصرف ميشود و ميرود عقب كار خودش.
«* دروس جلد 2 صفحه 115 *»
پس بدانيد كه در عالم ملك هر كس هر كاري ميكند از دست مؤثر بيرون نميرود. و هر كس هر كاري بكند مؤثر كرده. هو المالك لما ملّكهم و القادر علي ما اقدرهم عليه. ببين اگر تو رو به مشرق بروي رو به خدا رفتهاي، و اگر رو به مغرب هم بروي رو به خدا رفتهاي. و اگر رو به آسمان هم بروي يا رو به زمين بروي، يا رو به هرجا بروي رو به خدا رفتهاي. لكن رو به آسمان رفتن غير از رو به زمين رفتن است. و بسا رو به سمتي رفتي و مصلحت تو در آن نيست، و رو به خدا هم رفتهاي ولكن ضرر به خودت زدهاي.
اينها را اگر حفظ كنيد انشاء اللّه آن وقت ميفهميد در توجهاتي كه امر كردهاند چه بايد بكنيد. پس از همهراه رو به بينهايت ميتوان رفت، حتي رو به بينهايت رفتن، همان نرفتنت هم رفتن است. و رو به بينهايت راه رفتن نميخواهد، همينطور هم كه نشستهاي رو به او رفتهاي. هيچ سير و سلوك هم كه نكني نسبت به او سير كردهاي و سلوك كردهاي. او داخلٌ في الاشياء لا كدخول شيء في شيء، خارجٌ عن الاشياء لا كخروج شيء عن شيء. و چون چنين است آدم تنبل كه هيچ كاري نكند، با آدمي كه سرِ هم كار ميكند، پيش او حكمشان مساوي است. لكن آن كسي كه تنبلي كرد و هيچ زحمت نكشيد و نرفت تحصيل روزي بكند، چون فكر كني ميبيني كه يك ساعت ديگر گرسنه ميشود و چيزي ندارد بخورد. اما خود گرسنگي هم چيزي است، و پيش گرسنگي هم كه رفت پيش او رفته، دلش هم كه درد ميآيد پيش او رفته. و آن كسي كه كاري كرد، چه براي دنيا چه براي آخرتش، يك ساعت ديگر كه شد چيزي دارد.
پس بدانيد كه ذكر و غفلت نسبت به بينهايت همه ذكر است، و اقبال و ادبار در نزد او يكسان است و همه اقبال است. و كفر و ايمان در پيش او مساوي است و همه ايمان است. و فسق و عدالت نسبت به او همه عدل است. نسبت به او فهي بمشيتك دون قولك مؤتمرة و بارادتك دون نهيك منزجرة. پس چيزي اگر خوب است او خوبش كرده، و اگر بد است او بدش كرده. و هر كس و هر چيز هر چه دارد او داده. پس نيست
«* دروس جلد 2 صفحه 116 *»
مرتبهاي از مراتب مگر آنكه آنچه دارد او داده. چرا كه همه وجود دارند و وجود را او داده. حالا مرتبهاي از مراتب وجود است كه نور را ميبيند يعني واجد نور است بينهايت ميفهمد و آن ديدن ديگر چشم نميخواهد. كور باد آن چشمي كه او را نبيند توي چشم نشسته عجب عليمي است. پس او واجد است ضياء را پس ميداند ضياء را. پس ضياء هيچ واضحتر نيست پيش او از ظلمت، و نور و ظلمت پيش او يكسان است. به همينجور كفر و ايمان پيش او علي السوي است. نزد او كفري نيست پيش او كفر هم ايمان است. يسبّح له ما في السموات و ما في الارض. يا من الظلمة عنده ضياء. پس بگو هيچ خبيث و هيچ طيّبي او خلق نكرده، يا بگو هرچه هست او خلق كرده، و همه خبيثها و همه طيّبها را او خلق كرده، به شرطي كه تو يكخورده فكر كني. حالا ببين خبيث به كي خُبث القا ميكند؟ و طيّب به كي طيب القا ميكند؟ آتش را بينهايت خلق كرده، اما آيا بينهايت را ميسوزاند؟ يا براي او يكسر مو ضرر دارد؟ نه، بينهايت داخلٌ في النار لكن لا كدخول شيء في شيء. بلكه آتش دشمن چوب است و براي چوب ضرر دارد. حالا چوب ميبيند آتش برايش ضرر دارد، نرود پيش آتش.
انشاء اللّه فكر كنيد كه نوع مسأله توي ذهنتان بنشيند. پس كارهاي خلقي چه خوبش و چه بدش، هيچ تقويت و تضعيف نميكند بينهايت را، و نسبت به او نافع و ضارّي نيست. و اگر خوب در اينها دقت كنيد شريعت به دستتان ميآيد. پس اعلي درجات خلق به يكديگر نسبت دارند، و ادني درجات خلق هم به يكديگر نسبت دارند، و شرع در همهجا هست. پس كليتاً بدانيد كه هر جا متعددات هستند، حكماً متعددات، نسبتي به يكديگر دارند. و همينكه نسبت پيدا شد يا نافع است يا ضارّ است. و اگر اين را بيابيد، ديگر آن مزخرفات را كه ميگويند شريعت همين امرهاي ظاهري است، اما در طريقت كه آمدي همه يكي ميشوند،
چون به بيرنگي رسي كان داشتي | موسي و فرعـون دارنــد آشتــي
|
«* دروس جلد 2 صفحه 117 *»
ميفهميد كه چقدر مزخرف و نامربوط و باطل است.
خلاصه، در نظرِ بينهايتي، هر چيزي خودش خودش است، و واجب است و حتم است كه خودش باشد، و محال است خودش نباشد. پس ابتداي وجود تا انتهاي وجود، همه نسبت به يكديگر دارند. و اين نسبتها نسبت تكميلي است نه تأثيري. و جميع اين نسبتها يا نافع است يا ضارّ، و انبيا آمدند اين نافعها و ضارّها را بيان كنند. پس اين كارها نسبت به عالي نه نافع است و نه ضار است. پس بسا آن عالي بگويد كه در ملك من عاصي نيست، چرا كه او كسي است كه منازعي در ملك او نيست. و اگر كسي در ملك بيادبي كرد، اين بيادبي به جاي ديگر ميخورد و به او هيچ نميخورد. پس هيچ كس خلافي و نزاعي با خدا نميتواند بكند، و نه خوبها ميتوانند كار خوبي با او بكنند، و نه بدها ميتوانند كار بدي با او بكنند.
پس نسبت بينهايت را كه ميسنجي به صاحبان نهايات، نسبت تأثير است. حالا ديگر مگو شرك ميشود. فكر كن ببين قائم اگر ايستاد و از طاقچه چيزي برداشت، زيد برداشته. پس فعل فاعلين از تحت تصرف بينهايت بيرون نميرود. حالا در هر جايي ميخواهي فكر كني، فكر كن. پس در توجه به او رو به هر جايي كه بروي، رو به او رفتهاي. اما تو فكر كن و شعور داشته باش و رو به جايي كه ضرر دارد مرو كه هلاك نشوي، و رو به طرفي كه نفع دارد برو تا نجات يابي. و آن صانعي كه تو را ساخته، تو را دوست ميداشته. فكر كن ببين صانعي كه علم داشته باشد، قدرت داشته باشد، رأفت و رحمت داشته باشد، نميآيد چوبي بردارد و چيزي بسازد براي كاري، و آنوقت مانعي براي آن كار قرار دهد؛ هرگز چنين كاري نميكند. و واقعاً اگر كاري دستش دارد، مانع براي كار خودش قرار نميدهد. و هر فاعلي كه ديوانه نباشد، هر صنعتي را كه نميخواهد نميكند. پس كسي كه عاقل است هر صنعتي كه ميكند يك كاري به دست او دارد، پس ميخواهد او را، پس دوست ميدارد او را.
«* دروس جلد 2 صفحه 118 *»
حالا اگر فكر كني ميبيني كه تو را ساختهاند، به طوري كه عقل جميع حكماي عالم در اين ساختن حيران است. ببين چه جور صنعتي به كار بردهاند! اين چشم را ساختهاند كه تا بخواهي چيزي را ببيني به چه آساني ميتواني ببيني، اين گوش را ساختهاند به چه حكمت، كه به چه آساني ميشنود، و هكذا ساير مشاعر ظاهره و باطنه را ببين كه هريك را به چه نظم حكمت ساختهاند. حالا اين صنعت به اين حكمت را كه ساختهاند، آيا نميخواستندش؟ اگر او را نميخواستند، او را از روز اول نميساختند، يا اينكه اخلالي اقلاً در صنعت او ميكردند كه فاسد شود. و حال آنكه ميبيني ساختهاند و اخلالي هم نكردهاند. پس هميني كه ميبيني صانع صنعش را به كار برده، بدان دشمن مصنوعات خود نيست. پس رأفت و رحمت دارد به مصنوعات خود، پس نيستي و هلاكت مصنوعات خود را نخواسته. حالا كه هلاكت آنها را نخواسته، لامحاله بايد خيراتشان را تعليمشان كند تا به آنها عمل كنند. و همچنين بايد شرورشان را تعليمشان كند تا از آنها اجتناب كنند. يعني آنقدرش را كه اينها ميتوانند ياد بگيرند تعليمشان ميكند. و خيلي چيزهاي ديگر هست كه آنها را صانع پاي خودش گرفته، و اينها هيچ خبر از آنها ندارند. و اگر كسي از اين راه بيايد خيلي در دنيا اضطرابش كم ميشود.
پس فكر كنيد ببينيد كه خدا هرچه از شما خواسته آورده پيش شما، و به آساني هم آورده، و شما هم به آساني ميتوانيد پيش آنها برويد. و هرچه را كه نخواسته از شما، پيش شما هم نياورده. حالا كه نياورده، اگر از آسمان طناب به حلقت بكني و خود را به حلق بياويزي، نميتواني پيش آنها بروي. پس خيراتي كه خدا ميداند، ان تعدّوا نعمة الله لاتحصوها. آنهايي كه داده همينهاست كه پيشت آورده. آنهايي كه تو نميداني، آنقدر است كه نميتواني شمرد آنها را، و به جز خدا كسي ديگر نميتواند آنها را احصا كند. پس خيراتي چند هست لاتعدّ و لاتحصي كه كسي نميتواند آنها را بشمرد، و بيسعي و زحمتِ تو آنها را آوردهاند پيش تو. و شروري چند هست لاتعدّ و لاتحصي كه تو
«* دروس جلد 2 صفحه 119 *»
نميتواني از آنها اجتناب كني، و بيسعي و زحمت تو، تو را از آنها اجتناب دادهاند، و حفظ كردهاند بيخبرِ تو. بله در ميان همه اينها از صد هزار هزار جزء آنها يك جزئش را از همه آنها به تو گفتهاند كه بكن. آنهايي را هم كه به تو گفتهاند بكن، آنچه را كه ميتواني گفتهاند بكن، و آنچه را كه نميتواني نگفتهاند بكن و تكليف نكردهاند. آنهايي را هم كه ميتواني بكني باز همهاش را مكن. مباح كردهاند خيلي از آنها را براي تو. ببين گفتهاند در بيست و چهار ساعت به هوي و هوس خودت ميخواهي راه بروي برو، اما يك ساعتش را خرج من بكن. آن را هم خرج من مكن، بلكه خرج خودت بكن. و در تمام سال هرچه ميخواهي بخور، يك ماهش را كمتر بخور، و اين يك ماه را خرج من بكن، بلكه خرج خودت كن.
خلاصه، بدانيد كه كار مخلوق از دست خالق بيرون نرفته، و معاملاتي كه با خلق داريد با خدا كردهايد. پس اگر چيزي را از دست كسي گرفتيد بگوييد الحمدللّه. و اگر كسي سبب رزقت شد و واسطه روزي تو، رعيت و زمين و صحرا و آسيا و آسيابان و خبّاز شد، باز هم بگو الحمدللّه. چرا كه خدا روزي داده، و اينها هيچ كدام از دست خدا بيرون نرفتهاند، و خالق همه خداست. هل من خالق غير اللّه و هل من رازق غير اللّه؟ پس بايد حمد كرد خدا را كه حمّام را داده، و حمّامي را داده، سرتراش و چرككن هم داده. پس هر كس هر كاري ميكند همه را او كرده. و بدانيد كه كارهاي تكميلي از دست مؤثر بيرون نميرود.
و اينجا سرّ ديگري است كه ميخواهم حاليتان كنم، دقت كنيد انشاء اللّه. پس عرض ميكنم كه اگر حدّادي سيفي يا سيوفي ساخت، السيف المطلق ميآيد بر روي اين سيوف مينشيند. حالا اين سيوف را كي ساخته؟ همين حدّاد. السيف المطلق را كي ساخته؟ همين حدّاد. پس چهبسيار مكملين كه مؤثرآفرينند، پس سيوف عديده را حدّاد بخصوصي ساخت، و همين حدّاد صانع السيف است، و آن سيوف آثار اين سيفند، و همه
«* دروس جلد 2 صفحه 120 *»
آن آثار با مؤثرشان آثار حدّادند. پس چهبسيار مكمّلي كه مؤثرآفرين و مؤثرساز است.
و اگر فكر كنيد در اينها، ميبينيد كه تمام خلق مؤثر ميسازند، و آن مؤثرها هم آثار دارند، و آن آثارش هم باز اثر دارند. و اگر فكر كنيد بسا ميبينيد مكمّلي را كه بالاي مؤثر بنشيند. ببين كه كاتب مينويسد حروف را، و حرف مطلق، مؤثر حروف است، و حروف اثر حرف مطلقند. و كاتب هم اثر ساخته، و هم مؤثر ساخته. و به همينطور فاخور ميسازد ظروف را، و ظرف مطلق مينشيند روي ظروف. و صانع آن مقيدات و مطلقشان همه همان فاخور است. و به همينطور كه فكر كني ميبيني كه زمين نميتواند آسمان بسازد، و آسمان نميتواند زمين بسازد. و هيچكدام نسبت به ديگري بينهايت نيستند، و هر دو فردند مثل زيد و عمرو. لكن آسمان در زمين تصرف ميكند، يكدفعه نوع جماد را درست ميكند. و اين جماد كه درست شد، ديگر همه جمادات اثر اين جمادند. و آسمان اين مؤثر و اين آثار را همه را ساخته. و يكدفعه نوع نبات را ميسازد، و جميع افراد نباتات آثار آن نوعند. و همه اين آثار و مؤثرشان را او ساخته. و همچنين در نوع حيوان و جنس حيوان فكر كنيد. آن جنس اعلي مؤثر است و جميع انواع، آثار قريبه هستند، و اصناف، آثار انواع. به همينطور آثار آثار و آثار آثار آثار، همه اثر و مؤثرند. و چون فكر كنيد سلسلهاش هم طول صرف است، و همه را هم آن مكمّل ساخته.
و به همينطور ميسازد انسان را، و انسان هم جنسي دارد، نوعي دارد، انواع دارند، قبايل دارند، آنها هم اثر و اثر اثر و اثر اثر اثر هستند. مثل اينكه شجر اغصان و اوراق و عروق در اوراق دارد. و هكذا به همينطور فكر كنيد طبقات بالاتر را، علما را، حكما را. و بدانيد كه آثار و مؤثرات هستند و همه آنها را مكمّل ساخته. پس همين مكمّلين به همين ترتيب ميتوانند هم مؤثر بسازند و هم آثار بسازند.
و اگر يك جايي ديديد كه گفتهاند مكمّل متشخصتر است از مؤثر، ديگر وحشت نكنيد. و انشاء اللّه دقت كنيد و بدانيد كه كار شما با جايي است كه انبيا از آنجا آمدهاند، و
«* دروس جلد 2 صفحه 121 *»
شما با غير آنجا كاري نداريد، و با غير آنجا معاملهاي نداريد، و از غير آنجايي كه انبيا آمدهاند ديگر هيچكس كاري با شما ندارد، و طلبي از شما ندارد كه كاري داشته باشد، و كسي نميتواند كاري به شما بكند. و صاحب شما آنجايي است كه انبيا از آنجا آمدهاند. لفظش خيلي انس دارد، لكن معنيش خيلي بلند است.
پس دقت كنيد و فكر كنيد و از همان راهي كه او آمده پيش شما، شما هم از همان راه برويد پيش او. و اگر از غير آن راه ميخواهيد برويد پيش او، هرجا ميخواهيد برويد كه پيش او نرفتهايد. و الحمدللّه يك متقلب نيامده در دنيا كه خود را به دروغ به او ببندد و ادعا كند و بتواند كاري پيش ببرد. انبيائي كه از جانب او آمدند، او همه را مسلّم داشت. آدم و نوح و ابراهيم و موسي و عيسي آمدند و او همه را مسلّم داشت. يك كس جعلّقي هم اگر آمد و ادعاي نبوت كرد و به دروغ خود را نسبت به او داد، مضحكه عالمش كرد. يك مسيلمه كذابي آمد در دنيا و به دروغ ادعا كرد، ببين چگونه او را رسوا كرد! و الآن يك تابع ندارد. پس چون فكر كنيد ميبينيد كه هر كس به دروغ ادعائي كرد او را رسوا كرد. و انبياي مسلّم كه از جانب او آمدند، همه را مسلّم كرد و همه را مؤيّد و مسدّد و مقرّر كرد. پس دانستيم كه همين جماعت انبيا، راههاي خدا هستند. پس اگر رضاي خدا را ميخواهي از راه انبيا برو، كه راهش همين انبيا هستند، و رضاي خدا رضاي ايشان است و سخطش سخط ايشان. ديگر از اين راه كه گذشتي كل طرق از هر راه باشد، ماذا بعد الحق ا÷ الضلال. ديگر آن را فراموش نكنيد كه عرض كردم.
پس از صنعتهاي بسيار محكمي كه خدا به كار برده، اين است كه اگر يكوقتي يك جعلّقي هوسي كرد و گفت من پيغمبرم، اين را چنان رسوا كرد كه به جز اضحوكه مردم بودن ديگر هيچ ذكري از او نماند. پس نماند كسي كه به اشتباه بتواند ادعاي نبوت بكند. حالا فكر كنيد و ببينيد كه اهل باطلي كه پيدا شدند، همه آنها خود را چسباندند به انبياي مسلّم. و به اين حيله باطل خود را گرفتند و الحاد كردند. منافقين يهود تا نچسبند به موسي
«* دروس جلد 2 صفحه 122 *»
هرگز نميتوانند يهودي باشند. و نصاري تا نچسبانند خود را به عيسي نميتوانند نصاري باشند. و سنيها تا نچسبند به پيغمبر آخرالزمان كه مسلّمي است نميتوانند سني باشند. و هكذا، اگر فكر كرديد امر همينطور ميآيد تا پيش شيعه، و تا پيش پاي اهل حق. بلكه همينطور ميآيد تا پيش پاي خودتان، و ميفهميد كه هر طايفهاي به چه حيله از راه در رفتهاند و به چه تقلب از راه باطل رفتهاند.
پس كليتاً بدانيد كه اهل باطل و منافقين هر طبقهاي، از عهد آدم تا پيش پاي خودتان، تا خود را به طور نفاق و الحاد، به حق مسلّمي نچسباندند، نتوانستند كاري بكنند. و هر نفاق و الحادي كه كردند همهاش از همين راه بوده، و الا اصل ادعاي نبوت را كسي نكرد و نتوانست بكند، و يك نفري هم اگر كرد مضحكه مردم شد چنانكه عرض كردم.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
«* دروس جلد 2 صفحه 123 *»
درس يازدهم
(سهشنبه چهاردهم ربيع الاول سنه 1295)
«* دروس جلد 2 صفحه 124 *»
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم
ملتفت باشيد انشاء اللّه كه جميع فواعل و جميع قوابل، تمامشان در تحت يك شيء بينهايتي افتادهاند. ببين فاخور را خدا خلق كرده، فخّار را هم خدا خلق كرده، اما فخّار بايد به دست فاخور ساخته شود. پس خدا كوزهگر را خلق ميكند و حول و قوه ميدهد، و اسباب و آلات به دستش ميدهد، او هم كوزه ميسازد. و اين كوزهگر شريك خدا نيست، وكيل خدا نيست، و خدا شور از اين نكرده در خلقكردن كوزه. بلكه خداست خالق كوزه وحده لاشريك له، و معذلك ميبينيد كه كوزه را كوزهگر ساخته. و اينها را اگر ملتفت باشيد ميدانيد كه اگر كسي كاري كرد آن كار از دست كسي ديگر گرفته نشده. لكن در محدودات اگر كسي كاري كرد، كسي ديگر آن كار را نكرده. و خدا كوزه و كوزهگر را هردو را خلق كرده و به همين آساني كه كوزه را ساخته، به همينطور كوزهگر را ساخته، و مالك كوزه و كوزهگر هردو هست. حالا بسا كسي در اخبار يكپاره چيزها ببيند و نفهمد آنها را، و غلوّ يا تقصيري كند. و اگر در آنچه عرض كردم فكر كند و ملتفت باشد، نه غلوّ خواهد كرد و نه تقصير.
پس بدانيد كه خدا دو مشيت دارد: يكي مشيت كونيه و يكي مشيت شرعيه. پس به مشيت كونيه كوزهگر را ساخته، و خود كوزهگر آنوقت مشيت شرعيه خداست در ساختن كوزهها. و ساختن كوزهها از دست خدا بيرون نرفته، بلكه كوزهگر خودش دست خداست
«* دروس جلد 2 صفحه 125 *»
در ساختن كوزهها و خدا كوزه را ساخته. كوزهگر شريكش نيست، وكيلش نيست، مأذون از جانب او نيست بلكه خداست خالق جميع چيزها. و اين را مشيت شرعيه ميگويند، يعني بعضي از مخلوق در بعضي از مخلوق، بعضي علاجات ميكنند و بعضي صورتها بيرون ميآورند، و همه، مخلوقِ خدا هستند. و آن چيزي هم كه تازه پيدا ميشود به واسطه آن علاجات، آن هم مخلوق خداست. و معذلك اگر كوزهگر نباشد كسي نميداند كه چطور از آب و خاك ميشود كوزه ساخت.
ديگر حالا انشاء اللّه از روي همين نمونه ظاهر برداريد، و هر جا دلتان ميخواهد برويد. و اين كوزهگر اگر اول نداند چقدر آب و خاك بايد برداشت، و لو به تجربه هم باشد، اول بايد بداند چهجور گِلي بايد ساخت، و رقّت و غلظتش به چه اندازه باشد. اگر پر رقيق باشد مطاوعه دست فاعل را نميكند كه بالا بيايد، و اگر پر سفت باشد باز همراه دست فاعل نميآيد. پس بايد يك حالت بين بيني داشته باشد كه هر طوري كه فاعل بخواهد او را حركت بدهد، همراه دست فاعل بيايد. و هر وقت بخواهد دست بردارد، بايستد و ريخت نكند. پس كوزهگر بايد عقلش برسد كه اول چهجور گِلي بردارد، و به چه اندازه گل را درست كند. چطور تمكين بايد كند آن گل را كه قابل شود براي ساختن كوزه. بعد ميگيرد از آن گِل، هر كاسهاي هر كوزهاي ميخواهد بسازد از آن ميسازد. و اگر كاسه بزرگي ميخواهد بسازد گِل بزرگي برميدارد، و اگر كاسه كوچكي ميخواهد بسازد گِل كوچكي برميدارد. و جميع طور و طرز و طرح و رنگ و گُل و بته اين كاسه را فاخور بايد پيش از صنعتش عالم باشد به آنها، والا نميتواند بسازد او را. بايد بتواند از آن گل كوزه به عمل بيارد. فرضاً كسي گل را ساخت حالا گل را ساختي نميتواند عمل بيارد چه مصرف؟ يا اگر كاسه را چه جور بايد ساخت نميداند چطور بسازد؟ پس صانع پيش از صنعت خود بايد عالم باشد به جميع آنچه مصنوع محتاج به آن است. و چون علم دارد، به پستاي علم خودش بنا كند به صنعتكردن. اول آب بردارد و خاك بردارد به اندازهاي
«* دروس جلد 2 صفحه 126 *»
كه ميداند به كمّ و كيف معين، بعد بتواند اين صورت را از اين آب و خاك بيرون بيارد.
حالا خدا هم همين جور صنعت را به كار برده، و يك مشيت كونيهاي ساخته و خود آن مشيت كونيه مشيت شرعيه اوست در چيزي ديگر. و اين مشيت كونيه كه حالا ميخواهم عرض كنم غير از آن مشيت بالاست. و آن مشيت بالا مشيتي است كه شرع و كون و ماده و صورت را، همه را او سر جاي خود گذارده. لكن يك مشيت كونيهاي است كه خدا فاخور را خلق ميكند، و خود فاخور مشيت شرعيه است در خلقكردن كاسه و كوزه. و هكذا خدا نجاري خلق كرده كوناً، و اين نجار مشيت شرعيه است در خلق كرسي و در و پنجره. يك استادي خلق كرده خدا ماتري والله في خلق الرحمن من تفاوت.
و اينجاها را كه ميبيني وحشتي ندارد، و هر كس كاري دستش است و استاد آن كار است، مشيت است در كردن آن كار. و هيچ كدامشان هم ادعا نميكنند كه ما شريك خداييم يا وكيل خداييم. اينجاها كه ميبيني اينطور است. آن استاد اوّلي هم همينطور است. پس صانعيني كه در خلق هستند يكي نجّار است، يكي خبّاز است، يكي فاخور است، يكي بنّاست، يكي عالم است، و همه كارهاي خود را ميكنند، و هيچ كدام هم ادعاي خدايي ندارند، اما همه ادعاي كار خودشان را دارند. نجار ميگويد من نجارم، خبازش داد ميزند كه من خبازم، بقالش داد ميزند كه من بقالم، عالمش فرياد ميزند كه من عالمم و هكذا. پس فواعل را خدا خلق كرده و افعال را توي دست فواعل خلق كرده. و همه مركبات هستند، و همه را با افعالشان خدا خلق كرده. و اينها جميعاً در تحت مشيت و مشيت كونيه افتادهاند. و آن مشيت بالا را واقعاً كوني هم نبايد اسم گذارد، چرا كه كون و شرع همه در تحت او واقعند.
خلاصه، آن مشيت بالا كه آن كون اول باشد، اول صانعي خلق كرده و او را صانع قرار داده. و اين قادر است بر آنچه بخواهد خلق كند. و اين اسم القادر خداست. بعينه مثل اينكه اسم النجار خدا آن نجار است، مثل اينكه اسم البقال خدا آن بقال است. اسم الزارع
«* دروس جلد 2 صفحه 127 *»
خدا آن زارع است. اين هم اسم القادر خداست. و اين چنان قادري است كه پيش از آنيكه بسازد، خوب علم دارد كه هر چيزي را چه جور بايد ساخت، و هر چيزي را در چه عالم و به چه اندازه و به چه عمر و به چه كيفيت بايد ساخت. و از روي گرده علم خودش ميسازد، و عقلش هم ميرسد كه چهجور بسازد. پس هرچه صرفهاش كرده، دست ميكند و بيرون ميآورد؛ مثل اينكه كوزهگر از گِل، كاسه و كوزه بيرون ميآورد. بلكه او خيلي بهتر چيزها را ميسازد.
پس اين را مالك كرده و قادر كرده كه هرچه بخواهد و هر جور بخواهد بتواند بسازد. خودتان را كه ميبينيد قادر كردهاند بر كارهاي خودتان، كه كارهاي خودتان را ميكنيد. او را هم قادر كردهاند كه همه كارها را ميتواند بكند. اين جوري است كه جميع صنعت را ميتواند به كار ببرد. و اين صانع اللّه است، قادر اللّه است، و هر صنعتي كه ميكند همه را او در دست اين گذارده، و ديگر بالاتر از اين كاري نيست، و كاركن اين است و فاعل همين است.
حالا اين فاعل را ميبيني كه مركب است. بلكه هر فاعلي به قول مطلق مركب است، چراكه فاعل ذاتٌ ثبت لها الفعل است. و هر قادري هم به قول مطلق مركب است، چراكه قادر ذاتٌ ثبت لها القدرة است. پس هر چيزي كه غير از ذات خداست مركب است، و فعلي خدا به او داده. به اين فاعل هم خدا فعل داده، اما چقدر داده؟ به قدري كه عقلت برسد بلكه هزار مرتبه بيشتر و بالاتر. و اين فاعل در ما كان و در ما يكون تصرف ميكند. و پيش از آنكه تصرف كند علم دارد به جميع ذرات موجودات كه هر چيزي را چطور و چهجور و چهوقت و در كجا و به چه وضع و به چه كيفيت و براي چه و از چه ماده و به چه صورت بايد ساخت. پس او لايغادر صغيرة و لا كبيرة الا احصيها. و همه را در لوح سينه خودش ميداند، و از روي گردهاي كه ميداند، هرچه را صرفهاش كرده به ظهور ميآورد. و خيلي چيزها را هم صرفهاش نكرده و بيرون نميآورد، از حكمتي كه
«* دروس جلد 2 صفحه 128 *»
دارد. و خيلي چيزها هست كه بيرون نياورده. بلكه اگر دقت كنيد خواهيد يافت كه آنچه را كه به عمل آورده نسبت به آنچه به عمل نياورده چقدر كم است. نگاه كنيد به يك فعليتي و به يك قوهاي. يك تكه مومي را بردار و در آن فكر كن، ببين چند هزار مثلث ميشود از اين موم بيرون آورد. اما آنها هيچ به كارش نميآمد بيرون نياورده، مگر همين را كه ساخته و الآن بالفعل است، كه يكي از امكانيات بينهايت است.
پس اين فاعل نگاه ميكند و هرچه بر نظم حكمت است بيرون ميآورد و بالفعل ميكند، و هرچه بر نظم حكمت نيست بيرون نميآورد. مثلاً اِشقاء انبياء را، او ميداند كه چهكار كند كه نبي شقي شود، اين را ميداند لكن اين را هرگز بيرون نميآورد. و همچنين ميداند كه چهكار بكند كه عُمَر آدم خوبي بشود، لكن هرگز اين كار را نميكند. و لو شئنا لرفعناه بها ولكنه اخلد الي الارض و اتبع هواه. پس خدا اشقاء انبياء و اسعاد اشقياء را كه در امكان است هرگز بيرون نميآورد. و همچنين خلف وعده و ظلم ميتواند بكند لكن هرگز نميكند. و همچنين لهو و لعب ميتواند بكند لكن نميكند. پس علم دارد به امكانات جميع اشياء، و اين صفحه علمش كه بيرون آورده نسبت به آن صفحه علمش كه بيرون نياورده، يك ذره از صد هزار كرور هم نيست. بلكه يك ذره از هفتاد هزار هزار كرور هم اگر بگويي، باز تعبير است. بلكه به قدر يك سمّ اِبرهاي از همه اين عالم هم اگر بگويي باز تعبير است. و اين نيست مگر اينكه قوه نهايت ندارد، و فعليات نهايت دارند.
و اگر كسي اينجور نظرها داشته باشد و در آنها فكر كند خيلي جاها به كار ميآيد، خيلي از فقرات دعاها را ميتواند بفهمد. در خيلي از دعاها هست كه خدايا صلوات بفرست بر محمد و آلمحمد بعدد ما في علمك. يا صلوات بفرست باضعاف ما في علمك، باضعاف اضعاف ما في علمك. و همچنين خدايا لعنت كن دشمنان ايشان را بعدد ما في علمك، باضعاف ما في علمك، باضعاف اضعاف ما في علمك. پس اگر به قدر علم خدا شد، ديگر اضعاف آن يعني چه؟ از همين بيان فهميده ميشود كه اضعاف و اضعاف اضعاف چه معني دارد.
«* دروس جلد 2 صفحه 129 *»
پس اين صفحه علمي كه خلق شدهاند بر جاي خودشان، اينها جميعشان معلومات خدا هستند. و علم با معلوم جهت اختلاف ندارند، كه اگر يك خوردهاش اختلاف داشته باشد، همان خوردهاش دروغ است. پس علم با معلوم بايد جهت اختلاف نداشته باشد، بلكه مطابقه هم بايد داشته باشد. و همينكه مطابقه تامه پيدا شد ديگر رفع اثنينيت ميشود، دو شيء تا دو جا ايستادهاند مابهالامتياز دارند و مابهالاختلاف دارند. اين چيزي دارد كه پيش آن يكي نيست، و او چيزي دارد كه پيش اين يكي نيست. پس علم اگر چيزي داشته باشد كه پيش معلوم نباشد كذب است، و معلوم هم اگر چيزي داشته باشد كه پيش علم نباشد كذب است. حالا ميگويي خدايا لعنت كن دشمنان محمد و آلمحمد را به عدد آنچه در علم تو است، كه همين چيزهايي باشد كه خلق شده. و همچنين ميگويي خدايا صلوات بفرست بر محمد و آلمحمد به عدد آنچه در علم تو است كه همين چيزهايي باشد كه خلق شده. بعد ميگويي به اضعاف و اضعاف اضعاف آنچه در علم تو است. و اينها از همين باب است كه عرض كردم.
باري، ملتفت باشيد انشاء اللّه كه خداوند اول صانعي خلق ميكند مثل همين صانعين ظاهري كه مركب هستند. و هر صانعي بايد آنچه شرط وجود صنع اوست بداند و بتواند به كار ببرد، و الا صانع و فاعل نيست. و عجب اينكه در فواعل جزئيه هيچكس استنكاف ندارد از اين مطلب كه بقال بايد بقالي را بداند، و خباز بايد خبازي را بداند، و بايد بتوانند بقالي و خبازي بكنند. و هر صانعي بايد آنچه شرط وجود صنع اوست بداند و بتواند به كار ببرد. لكن اين مطلب را كه پيش خلق اول ببري، خيلي از مردم استنكاف ميكنند كه اين كفر است و شرك است و غلو است. نميدانم اين چه مرض است؟ پس صانع اول هم دستي است از دستهاي خداي وحده لا شريك له، و خداست كاركن وحده لا شريك له. و اين صانع شريك خدا نيست، وكيل خدا نيست، بعينه مثل اينكه قائم شريك زيد نيست وكيل زيد نيست، همينطور آن خلق اول هم شريك خدا نيست وكيل خدا نيست.
«* دروس جلد 2 صفحه 130 *»
پس اين خلق اول، فاعل اللّه است و فاعل يعني كاركن. پس اين فاعل در آن قابل كار ميكند و چيزها بيرون ميآورد. خلق الانسان من صلصال كالفخّار و خلق الجان من مارج من نار. بعينه مثل همين فاخورهاي ظاهري. حالا اگر جاي اين فاخور و اين فاعل اول را ميخواهي پيدا كني، او را ببر جايي كه جميع قوابل را زير پايش بريزي. پس جميع كومههاي جسماني را بريز روي هم تا يك كومه بشود، آنوقت پارچههاي خيالي را هم بريز روي هم تا يك كومه بشود، تكهتكههاي نفس را هم همينطور بريز روي هم، حصص عقل را هم بريز روي هم تا يك كومه بشوند. و چون همه را روي هم ريختي آنوقت اينها چه چيزند؟ همه هستند و موجودند. حالا اينها به مشيت كونيه موجودند، كونشان چه چيز است؟ قابل بودن، قابل تصورند، اما هيچكدام مصوّر نيستند. و اينكه عرض ميكنم مصوّر نيستند، به شرطي كه آن نكته را كه گفتم فراموش نكنيد. پس مصوّر نيستند معنيش اين نيست كه موادي هستند بيصورت، چرا كه ماده بيصورت خدا خلق نكرده. پس اينكه ميگويم مصوّر نيستند، يعني زمينش مثل آسمانشاست و آسمانش مثل زمينشاست وعناصرش مثل افلاكش است، و افلاكش مثل عناصرش است؛ مثل آبِ يكدستِ يكپارچه. اگرچه آب يكدست يكپارچه را غرفه غرفه ميتوان كرد، اما اين غرفات، آب را ممتاز نميكند. اين امتيازهاي ظاهري گولتان نزند. ببين آب را كه در دو سه كاسه بكني از هر كاسهاي كه آب بخوري رفع تشنگي تو را ميكند. پس آب به واسطه كاسههاي متعدد ممتاز نميشود. بلكه وقتي ممتاز ميشود كه در آب اين كاسه قند بريزي، و توي آب آن كاسه سركه بريزي، آنوقت ممتاز ميشوند.
پس اين كومههاي مراتب، بعضي بالاي بعضي بودند و هميشه بودند و ابتدا ندارند، چرا كه ابتدا را هم بايد خلق كرد. پس اين كومهها هميشه رويهم ريخته بودند به شرطي كه نظرتان نظر احمقها نباشد. و خيلي از مردم احمقند اگرچه عمامه سرشان باشد. و خدا را خيال ميكنند شخصي و او را ميبرند در گوشهاي مينشانند، و اين كومهها را در طرفي
«* دروس جلد 2 صفحه 131 *»
ديگر مينشانند، آنوقت بحث ميكنند كه پس چرا ميگوييد اينها را او خلقكرده؟ اينها هم اگر هميشه بودهاند پس قديم ميشوند، و حال آنكه تعدد قدما باطل است.
پس عرض ميكنم كه اينجور خيال، همينجور فساد هم بر آن مترتب است. به جهت آنكه تو خدا را بردي كناري نشاندي، و اينها را بردي كناري ديگر. و اينها محدود به او شدند، و او محدود به اينها. و معلوم است كه محدود نميتواند محدودي ديگر را خلق كند. لكن بدانيد كه اينها متناهياتند، و متناهيات هرجا يافت شدند لامحاله غيرمتناهي بالاي آنها هست. و بدانيد كه تا شيء متناهي نباشد، غيرمتناهي معقول نيست كه باشد. پس اينها هميشه بودهاند، و هميشه هم مخلوق بودهاند.
و شما انشاء اللّه سعي كنيد متبادرات اذهان سابق را ول كنيد، چرا كه متبادراتشان و ذهنهاشان و معلمينشان همه ناقص بوده، و كاش از اول تعليم نكرده بودند. حالا انسان چقدر بايد زحمت بكشد تا آن متبادرات را اول از ذهنها بردارد. معلوم است خداي شخصي كه هميشه جايي نشسته باشد، و اين كومهها هم كه هميشه در سر جاي خود بودهاند، البته آدم خيال ميكند و ميگويد او كه قديم است، اينها هم كه قديمند، ديگر چرا او خدا باشد و اينها خلق او؟ و اينجور متبادرات و اينجور خيالها البته تعدد قدما را هم لازم دارد. لكن من ميگويم اگر خدا را اينطور خيال كردي و گفتي يكي است، اينجور يكي هم جفت آنها ميشود، و هيچ كدام هم قديم نيستند، و او محدود است آنها هم محدودند. و حال آنكه خدا محدود و محبوس نيست، كه او يك سمت نشسته باشد و اينها در سمتي ديگر. پس تو خيالت را تابع وضع الهي بكن و ببين وضع الهي چهجور است تو همان جور بگو.
پس وضع الهي اين است كه هر جا متعددي ديدي بدانكه يك بينهايتي بالاي آنهاست و هرجا دو شيء مختلف ديدي بدانكه يك شيء غيرمختلفي روي ايندو هست و هرجا متناهياتي ديدي بدانكه يك غيرمتناهي بالاي آنها هست. مشق كنيد كه قواعد
«* دروس جلد 2 صفحه 132 *»
منطقي گولتان نزند. هرجا متعددي ديدي مثلاً اگر ديدي ساكني و متحركي و سنگي را ديدي كه گاهي ميجنبد و گاهي ساكن است بدان ذات اين سنگ نه متحرك است نه ساكن، پس مشق كن هر جايي دو شيء مختلفي ديدي بدانكه يك شيء غيرمختلفي روي اين دو هست كه نه اين است نه آن. پس همينكه نگاه ميكني در اين ملك و ميبيني اين كومههاي مراتب را كه روي هم ريخته و متعددند، بدانكه در بالاي اينها يك بينهايتي است كه محدود به حد هيچيك از اينها نيست. فكر كن ببين دليل بودن زيد چه چيز است؟ همين ايستاده و نشسته و متحرك و ساكن دليل بودن زيد است. و نبوده وقتي كه زيد نه ايستاده باشد و نه نشسته، و نه متحرك باشد و نه ساكن. پس دليل اينكه بينهايتي هست وجود همين متناهيات است. حالا متناهيات از خود چه دارند؟ اين متناهيات بي او نيست صرفند و هيچ نيستند، و به او هست صرفند. و اين است موجود به نفس و مخلوق به نفس.
باري، برويم بر سر آن مطلبي كه بوديم، انشاء اللّه ملتفت باشيد. پس صانع شروع ميكند و از روي آن علمي كه دارد بنا ميكند به ساختن، و آن بينهايت توي دست اين صانع هم هست، چرا كه بينهايت است. پس صانع از روي علم و تدبير خود در اين كومهها بنا ميكند به صنعتكردن، و معلوم است كه اين كومههايي كه روي هم ريخته، اگر از بالاش برميداري چيزي بسازي، بالاش چون صاف و رقيق و روان است هرچه از آن ميسازي آن هم لطيف ميشود. مثلاً عرش ميشود به حركت ميآيد. و اگر از پايينش برداري چيزي بسازي چون كثيف است، البته آن چيز هم كثيف ميشود. پس آن صانع دست ميكند در جميع اين كومهها، و از اعلاي هريك ميگيرد و چيزي ميسازد، و از وسطهاي هريك ميگيرد و چيزي ميسازد، و از ادناي آنها هم چيزي ميگيرد ميسازد. و تعجب اين است كه وقتي كه دست كرد در اينها و چيزي را ساخت، آنوقت نميآيد خودش به خودش بحث كند كه چرا تو را از آن پايين ساختهام. و پيش از آنيكه چيزي را بسازد ميداند كه از كجا ميگيرد و براي چه ميسازد و چهچيز در آن درجه ميخواهد و
«* دروس جلد 2 صفحه 133 *»
به كارش ميآيد. پس در همان درجه او را ميسازد، و همانجا او را ميگذارد. و اينها جميعاً مملوكات او هستند و او مالك كل اينهاست. و مالك، مملوكاتِ خود را البته دوست ميدارد. حتي اينكه اسبش را دوست ميدارد، تازيش را هم دوست ميدارد، چرا كه خودش همه را ساخته، پس دوستشان ميدارد. و اين فاعل و صانع را خيال نكنيد كه مثل شماهاست، و هي پول دلش ميخواهد و چيزي ديگر نميخواهد. بلكه او پول را خلق كرده و ساير چيزها را هم خلق كرده، و هرچه هست معلوم است كه دوست ميداشته و خلقش كرده و گذاشته آنجا.
باز فكر كنيد كه آبهايي كه خلق كرده خودش ميخواسته بخورد؟ نه، خودش هرگز تشنه نميشود كه بخواهد آب بخورد، بلكه آب را براي تو خلق كرده. پس همه اسباب را و اوضاع را براي نوكرهاش ساخته، و خودش هيچ احتياج به اين اوضاع ندارد. و او مكان و زمان نميخواهد، و روشنايي و تاريكي نميخواهد، و آسمان و زمين نميخواهد. تو به اينها محتاج بودي، همه را براي تو ساخته.
پس اين صانع بنا كرد صنعتكردن، البته از طبقه اعلي كه بنا كرد به ساختن، آسمان ساخته ميشود. و از طبقه اسفل، زمين ساخته ميشود. ديگر نگو كه زمين گله ميكند كه چرا مرا زمين ساختند؟ زمين هيچ گله نميكند، و زمين به غير از زمينبودن ديگر هيچ اقتضائي ندارد. تو كه فضولي از جانب او فضولي ميكني. و همين زمين ببين چقدر كار از او برميآيد! فكر كن كه اگر اين زمين نباشد و هي آسمان هم بگردد، نه جمادي پيدا ميشود نه نباتي نه حيواني نه انساني نه نبيي نه توحيدي. پس زمين خوب چيزي است، و آسمان هم خوب چيزي است. و واقعاً كه عجب خلقتي است اين آسمان. اينهمه تأثيرات و اينهمه اوضاع همه از آسمان است. لكن اگر زمين نبود همه اين صنايع بيحاصل ميشد و فايده نداشت.
ديگر حرفها توي هم ريخته ميشود سعي كن كه هر چيزي كه خيلي پست به
«* دروس جلد 2 صفحه 134 *»
نظرت ميآيد، پست به نظرت نيايد و در همان شيء پست درست تعمق كن و ببين كه اگر همان چيز پست را از سرجاش برداري هيچ چيز ديگر جانشينش نميتواند بشود. پس هر چيزي ضروراست كه سرجاي خودشباشد. و صانع حكيم، صنعت به كار برده و صد هزار حكمت به كار برده تا پر كاهي را در جاي بخصوصي گذارده، و حالا به نظر تو پست ميآيد. و غالب مردم را ميبيني كه مذمت دنيا را ميكنند، و حال آنكه دنيا را خدا خلق كرده، و از روي حكمت هم خلق كرده. و والله اگر دنيا نبود هيچ خداپرستي نبود و هيچ مقرّ به توحيدي نبود. و وقتي كه خداپرستي نباشد ديگر باقي مصرف ندارد. پس دنيا خيلي خوب جايي است و خيلي بهتر از بهشت است چنانكه به همينطور از حضرت امير صلوات اللّه عليه مروي است كه نظر به معبدشان ميكردند و ميفرمودند كه من يك ساعت كه در تو باشم عوض نميكنم با هزار سال كه در بهشت باشم. حالا بسا خيلي از احمقها خيال ميكنند كه فرمايش حضرت از باب اين است كه دلي به رياست بسته بودند، و ميخواستند در دنيا باشند كه رياست كنند. نه، چنين نيست. فكر كه ميكني ميبيني كه واقعاً دنيا را نميتوان عوض كرد با بهشت، چرا كه در دنيا بايد زراعت كرد و بهشت را تحصيل نمود. و باز اگر فكر كنيد مييابيد كه مؤمن حكيم تمناي مرگ از خدا نميكند. و خيلي از مردم خيال ميكنند كه آدمي كه للّه و فياللّه شده، كارش اين است كه شب و روز دعا ميكند كه بميرد. و حال آنكه چنين نيست، بلكه مؤمن طول عمر از خدا طلب ميكند كه در دنيا تحصيل آخرت بكند. لكن الم و صدمه و فقر و ناخوشي و بلا بد چيزي است، بايد تضرع و زاري كرد كه خدايا صحت بده، سلامتي بده. فقر و فاقه چه مصرف دارد كه حواس آدم جمع نباشد و نگذارد آدم فكر كند و به عبادتش برسد؟ پس بايد دعا كرد كه خدا فقر و فاقه را بردارد، بلاها را بردارد، تا انسان بتواند به خوبي به عبادت خود برسد.
پس ملتفت باشيد كه دنيا خيلي خوب جايي است بلكه به اين اعتباري كه حضرت امير فرمايش فرمودهاند اين دنيا بهتر از عالم عقل است، بهتر از عالم فؤاد است، بهتر از
«* دروس جلد 2 صفحه 135 *»
جميع جنّات است، و جميع آنها بايد اينجا تحصيل شود، از اينجا بايد زراعت كرد براي آنجا. پس اگر دنيا را از اين باب كسي دوست بدارد بسا اسمش ديگر آخرت بشود. و دنيايي كه بد است، دنياي ملعونه است، و دنيايي است كه خودش را براي خودش بخواهي نه براي آخرت. و از چنين دنيايي بايد زهد ورزيد و دوري كرد.
خلاصه، آن صانع بنا كرد صنعتكردن، و حالا كه ساخت، درست دقت كنيد و فكر كنيد ببينيد، فعل فاعل بايد مال كي باشد؟ البته تيول فاعل است. اگرچه اين فعل و آن فاعل و توفيقش را همه را بايد كسي ديگر خلق كرده باشد. و اين هيچ منافات ندارد كه فعل مال فاعل باشد.
پس اين آثاري كه در همه اين كومهها است، همه مال آن مبدأ اول است، كه آن اول ماخلق اللّه است، و او مؤثر همه اين آثار است. ميبينيد كه آن فاعل هيچ هم اسم و حد خود را نبايد به اينها بدهد. پس اين فاعل برداشته و از آن لطيف الطف الطف، مصنوعاتي چند ساخته، و آنها نوعشان انبيا شدند. از زير پاي آنها برداشت و مصنوعات چندي ديگر ساخت، اسم آنها اناسي شد و هكذا. پس او اول شخص را ميسازد، و شخص كون است. كون كه ساخته شد بعد اين شخص عقل دارد شعور دارد، شرع به او القا ميشود. پس فاعل، كون را اول ميسازد اما براي شرع. پس فؤاد را كه ميسازد براي معرفت ميسازد. و عقل را كه ميسازد براي يقين ميسازد. مثل اينكه پا را براي راهرفتن ساخته، و مطلوب خالق راهرفتن است. چون ميخواست تو راه بروي از اين جهت پا براي تو ساخت، و الا خود پا مقصود بالذات نيست. و همچنين چشم را براي ديدن ساخته و خود چشم مقصود بالذات نيست. چشم براي ديدن است اين كوني است براي آن شرع پس افعال همه شرع است. گوش را براي شنيدن ساخته و خود گوش را براي خودش نميخواست، و گوش آلت شنيدن است. و همچنين بيني را براي بوييدن ساخته، شامه مطلوب بود، به جهت آن اين قلنبه را اينجا درست كردند، خودش مطلوب نبود. پس اينها هم همه كوني هستند
«* دروس جلد 2 صفحه 136 *»
براي شرع، و افعال همه شرع است. و به همينطور جميع افعال را بگيريد و جميع اكوان را اثرش را ملاحظه كنيد، و به اين نظر افعال از فواعل بالا ميافتند.
پس آثار، علل غائيه هستند، و فاعل اكوان را ساخته براي آثار. پس اعمال علت غائي هستند، و اشخاص را براي اعمال ساختهاند، و الا خود اشخاص منظور و مطلوب صانع نبودند. و اگر خودشان منظور بود، اصلاً خلقشان نميكرد. پس ماخلقت الجن و الانس ا÷ ليعبدون و به اينطور همهجا هم درست ميآيد. پس او فكر نميكند كه براي چه بسازم؟ چرا كه همه فكرها پيشش حاضر است، و بيفكر ميداند همه چيز را. اگرچه بعضي از حكما و فرنگيها فكر را براي خدا ميگويند. لكن شما بدانيد كه فكر در خلق گفته ميشود، و براي خدا گفته نميشود. و خلق چون جميع علمشان مكشوف و واضح و بديهي نيست، از اين جهت خورده خورده فكر ميكنند و از روي فكر چيزي ميسازند يا كاري ميكنند. اما خدا چون جميع علمش مكشوف و واضح و بديهي است، ديگر رويّه و فكري ضرور ندارد. پس از روي علمِ خودش صنعت ميكند. پس دست كرده در اين كومهها و اين طبقات را ساخته و روي هم گذارده.
عرض كردم كه اين مكمّل، مؤثرساز است، و مؤثرات و آثار آنها را همه را اين ساخته. خيال نكني مكمل حداد است و مؤثر حديد مطلق، مكمل نجار است مؤثرش چوب است، و مؤثر بايد بالاتر از مكمل باشد؛ نه، اين مكمل مؤثرساز است، حداد هم آهن ميسازد هم شمشير. پس والله همين مبدأ وجود است كه مكمّل است و دست ميكند در هر مادهاي و به اندازه قابليت او صورتگري ميكند. و عالم است و خوب ميداند كه كدام ماده كدام صورت را قبول ميكند، همان صورت را بيرون ميآورد. و او ديگر مثل ما تجربه نبايد بكند، و امتحان نميكند. هرچه را ميداند براي هر چيزي به كار ميآيد همانطور ميكند و ميسازد. پس براين نسق تمام مملكت هر چيزيش سرجاي خودش آماده بوده. پس سفيدي را روي سفيد آفريده، سياهي را روي سياه آفريده،
«* دروس جلد 2 صفحه 137 *»
همينطور سعادت را روي سعيد خلق كرده، شقاوت را روي شقي قرار داده، خوب را خوب كرده، بد را بد كرده، هيچ ظلم هم نيست.
حالا كه شقي را شقي كرده، شقي اين حرف را ميزند كه چرا مرا شقي كردي؟ او را شقي كردهاند كه همين حرف را هم بزند. جوابش را هم ميدهند و ميگويند چشمت كور شود، ميخواستي اطاعت نبي را بكني تا تو را شقي نكند. سعادت را هم كه ميدهند به سعيد، بدانيد كه او را هم به اختيار خودش سعيد ميكنند. پس سعيد را به اختيار خودش سعيد كردهاند و خودش سعادت را اختيار كرده و شقي را هم به اختيار خودش شقي كردهاند و خودش شقاوت را اختيار كرده. و هر كس اطاعت كرده به اختيار كرده و هر كس هم مخالفت كرده به اختيار خود مخالفت ميكند و جايي هم ظلم نشده.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
«* دروس جلد 2 صفحه 138 *»
درس دوازدهم
(چهارشنبه پانزدهم ربيع الاول سنه 1295)
«* دروس جلد 2 صفحه 139 *»
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم
بعد از آن مقدمهاي كه مكرر آن را عرض كردهام كه اشياء وقتي كه كامنند در مواد خودشان، معقول نيست كه خودشان زور بزنند و از كمون مواد بيرون آيند. و همچنين مواد هم معقول نيست كه خودشان چيزي را از كمون خود بيرون آورند. دقت كنيد كه اين قاعده كليهاي است در حكمت. ببين سنگ خودش هرچه زور بزند هيچ نميتواند حركت از خود بيرون آورد و يك كسي از خارج وجودش بايد او را حركت بدهد. ديگر آن شيء خارجي خواه انسان باشد يا حيوان باشد يا بادي يا آبي يا خاكي باشد، كه يك چيزي خارج از وجودش بايد او را حركت بدهد، و حركت را از كمون او بيرون آورد. خود سنگ بي وجود شيء خارجي نميتواند حركت كند. به شرطي كه درست دقت كنيد و محكم بگيريد انشاء اللّه.
و اگر اين را محكم گرفتيد، آن توحيدي كه شايست و بايست به دستتان ميآيد. و الا آن توحيد عامه كه بداني يك وجود ساري و جاري در كلّي هست، هيچ مصرف ندارد. و آن توحيدي كه بايست و شايست، شناختن آن وجود ساري و جاري در كل نيست. و آن وجود ساري نسبتش به جميع ماسوي علي السوي است، ليس شيء اقرب اليه من شيء آخر. ديگر بعضي از مردم تعبيرات غلط از آن آوردهاند، و بعضي تعبيرات صحيح از آن آوردهاند، شما هم صحيحش را بگيريد. ببينيد هر جا متعدداتي يافت شد، لامحاله يك واحدي روي آنها نشسته. و آدم هيچ خوفي هم از اين ندارد، چرا كه اين وجود ساري در
«* دروس جلد 2 صفحه 140 *»
جميع خوب و بد و مؤمن و كافر و آسمان و زمين و جنت و نار و نعمت و عذاب و مار و عقرب و آتش، در همه چيز هست. و دانستن اين حاصلي ندارد. و چيزي كه براي انسان حاصلي دارد، اگر بخواهيد به دست بياوريد فكر كنيد كه هر صورتي كه مما يجب علي الماده نيست و آن را بر روي ماده ميبينيد، بدانيد كه آن صورت را كسي ديگر از كمون او بيرون آورده و بر روي آن ماده پوشانيده. و اين را اگر پيدا كرديد آنوقت توحيد به دست ميآيد، و خداشناس ميشويد. و ميشناسيد خدايي را كه انبيا را فرستاده و اين را بايد پيدا كرد. پس آن وحدت صرفه نافذه در همه چيز مغرورتان نكند كه خيال كنيد او نبي فرستاده. او قاصدش پيش همهكس رفته و پيغمبرش پيش همهچيز آمده، و هرچه هست داراي او هست، و او در همهچيز نافذ است پيش او رفته. پس از اين قاعده ملتفت باشيد انشاءالله. بدانيد هر صورتي كه مما يجب علي الماده نيست بدانيد كه مخرجي خارجي آن صورت را از كمون آن ماده بيرون آورده.
خلاصه، پس اگر بدني را ديدي كه حركت ميكند، بدانكه مُخرجي خارجي اين را به حركت درآورده، و روحي است محرك اين بدن. و بدن خودش به هيچ وجه خود به خود نميتواند حركت كند. در سنگ فكر كن. در هر جا ميخواهي فكر كن. قاعده را به دست بيار و همهجا جاري كن.
پس عرض ميكنم كه آنچه از كمون خاك و آب بيرون ميآيد، گياه است كه بيرون ميآيد. و لامحاله آسماني بر دور زميني بايد دور بزند تا گياه بيرون آيد. و از ميان اين گياهها ميبيني كه حيوان بيرون ميآيد. باز حيوان خودش نميتواند بيرون آيد. باز بايد چرخ بزند بر زمين تا حيوان از ميان اين گياه بيرون آيد. باز ميبيني كه همه حيوانات انسان نميشوند، حيوان نميتواند انسان از خود بيرون آورد. پس باز آسمانها كه ميگردند بر زمين، از كمون بعضي از حيوانات انسانيت بيرون ميآيد. وقتي كه فكر ميكنيد ميبينيد همه اثر و مؤثر است.
«* دروس جلد 2 صفحه 141 *»
دقت كنيد انشاء اللّه، و اين مطلب را هم داشته باشيد كه يكي از كليات حكمت است. و آن اين است كه هر چيزي تا خودش بالفعل نباشد، معقول نيست كه بالقوهاي را بالفعل كند. آتش خودش بايد گرم باشد آن وقت چوب را پيشش كه ميگذاري گرم ميشود. و اگر آتش حرارت نداشته باشد، معقول نيست كه از كمون چوب حرارت بيرون بياورد. پس تا يك بالفعل موجودي در خارج نباشد، هيچ قوهاي بالفعل نميشود. و اين قاعدهاي است كلي و تفصيلي دارد كه حالا ديگر كسلم و بخواهم بگويم نميتوانم تفصيل عرض كنم. حرفهاش چون خيلي ظاهر است فكر زياد بايد در آنها بكنيد، و اگر فكر كرديد خيلي چيزها به دستتان ميآيد. پس تا كسي خودش عالم نباشد نميتواند علم به كسي ديگر تعليم كند، تا كسي خودش پول نداشته باشد نميتواند به كسي ديگر پول بدهد، تا كسي قوت نداشته باشد نميتواند كسي ديگر را تقويت كند. حتي اينكه دلم ميخواهد زياد فكر كنيد، كه ديگر هيچ راه شبهه براتان نماند.
و بسا فكر كه نكرده باشيد، اينها را كه عرض ميكنم ميبينيد همينطور است، لكن خيلي جاها را كه نميتوانيد بفهميد حيران ميشويد. بسا ميبينيد كه خميري را كه خمير ميكنيم، و هيچ خمير ترش هم توي آن نميگذاريم، هيچ ترشي هم از خارج در آن نميريزيم، همينطور مدتي ميگذاريم خودش ترش ميشود. اغلب ميوهها و گياهها همينجور طعمش ميگردد. اول نه ترش است نه شيرين است نه تلخ است، مدتي كه ماند يكدفعه ميبيني ترش شد، يا شيرين شد، يا تلخ شد. بسا اينجور چيزها گولتان بزند، و خيال كنيد كه اينها بيمخرج خارجي اينطور شدهاند.
و اگر اين قاعده را محكم داشته باشيد، بعد فكر هم در اينها بكنيد، راهش به دستتان ميآيد. پس چيزي كه واجد چيزي نيست، داراي آن چيز نيست. و چون دارا نيست، معقول نيست كه چيزي كه خودش نداشته باشد از جايي بتواند بيرون بياورد. پس آتش كه سردي و تري ندارد و در او نيست، نميتواند سردي و تري در آب احداث كند. و
«* دروس جلد 2 صفحه 142 *»
همچنين آب كه گرمي و خشكي ندارد، هرگز نميتواند گرمي و خشكي را در آتش احداث كند.
پس هر چيزي كه چيزي در او بالفعل است، شبيه خودش را از كمون مادهاي ديگر ميتواند استخراج كند. و هرچه بالفعل و موجود نداشته باشد، معقول نيست كه تكميل كند و بالفعلي را از كمون مادهاي بيرون بياورد. پس جاهل محض معقول نيست كه تكميل كند شاگردي چند را و آنها را عالم كند. دليل عقليش را هم كه ميبينيد توي قرآن ريخته، ميفرمايد: هل يستوي الظلمات و النور و الظلّ و الحرور؟ پس ظلّ احداث نور نميتواند بكند، و نور احداث ظلمت نميتواند بكند. و نور نور احداث ميكند، و ظلّ، ظلّ احداث ميكند. احياء كار اموات را نميتوانند بكنند، اموات هم كار احياء را نميتوانند بكنند. و هكذا هل يستوي الذين يعلمون و الذين لايعلمون؟ اگر مساوي بودند جاهل ميتوانست علم تعليم كند. پس هر فاقد شيئي نميتواند محدث و موجد آن شيء بشود. بعينه مثل همين فاقدهاي ظاهري. ببين هر فقيري كه پول ندارد نميتواند پول به كسي بدهد. پس آتش كه سردي ندارد نميتواند سردي به آب بدهد، پس خالق آب نميتواند باشد. و آب هم كه گرمي ندارد نميتواند گرمي به آتش بدهد، پس خالق آتش نميتواند باشد. فاقد شيئي نميتواند محدث و موجد شيئي بشود.
اينها را خوب محكم كنيد انشاء اللّه كه خيلي ظاهر است اما مردم ديگر كم محكم كردهاند اينها را. اگر كسي اينها را محكم كرد آنوقت انشاء اللّه ميفهمد كه خمير چطور خودش ترش ميشود، ميوهها چطور خودشان شيرين و ترش ميشوند، رنگها چطور پيدا ميشود. قاعده كه محكم شد آنوقت انسان به طلب ميآيد، طلب كه كرد آنوقت ميفهمد. در آب نه رنگي بود، نه بويي بود، نه طعمي بود، در خاك هم هيچيك نبود، با هم كه جفت شدند چطور ميشود كه گُلِ سرخ پيدا ميشود؟ خاك يك خاك، آب هم يك آب، و هردو عادم رنگ و بو و طعم، چگونه چيزي كه نداشتند توانستند احداث
«* دروس جلد 2 صفحه 143 *»
كنند؟ اينها داخل محكمات است. پس عرض ميكنم كه اگر آسمانها نبودند، اگر اين نباتيت در اين آسمانها موجود و بالفعل ننشسته بود، هيچ نباتي در روي زمين احداث نميشد. پس بدن ظاهر اين افلاك، بالفعل نبات است، جذب و دفع و هضم و امساك كه صفات نبات هستند اينها را در نهايت شدت دارد. ديگر جذبش هم همهاش جذب ناري نيست، آيا نميبيني كه جاذبه خود را توي درخت ميگذارد، و جذب را ميگويي از نار است، و دست كه به درخت ميزني سرد است و هيچ گرمي ندارد.
بعضي از صفات را بعضي از حكما گفتهاند، گفتهاند كه حرارتي است عنصري، و حرارتي است غريزي. حرارت غريزي را حرارت فلكي ميگويند، و حرارت عنصري را حرارت غريبي ميگويند. واقعاً انسان همينكه پيش آفتاب يا پيش آتش مينشيند گرم ميشود و عرق ميكند. و به همينطور فلفلي زنجبيلي چيزي هم كه ميخورد گرم ميشود و عرق ميكند و حال آنكه فلفل، ملمسش گرم نيست، پس حرارتش حرارت غريزي و حرارت فلكي است. و آن حرارت به لمس معلوم نميشود، و به چشم ديده نميشود، از اين جهت فرنگيها كه همه عقلشان توي چشمشان است، حرارت و برودت طبيعي را انكار كردهاند. چون فلفل را وقتي كه دست ميكنند، دست گرم نميشود، به اين جهت ميگويند اين حرارت و برودتي كه شما ميگوييد ما نميفهميم، بگذار نفهمند. چون عقل و شعور ندارند نميفهمند. اما شما فكر كنيد كه آب و خاك در توي اين بدن حل و عقد ميشوند، بعد از حل و عقد ديگر آبش آب صرف نيست، خاكش هم خاك صرف نيست. به طوري مخلوط و ممزوج شدهاند كه اگر بگذاري، خاكش تهنشين نميشود، آبش بالا نميايستد، به خلاف اين خاكها و آبهاي متعارفي كه هر قدر آنها را به هم بزني و بجوشاني باز خاكش تهنشين ميشود.
اينهايي كه عرض ميكنم كسانيكه فيالجمله از مشّاقي و اكسير سررشته دارند ميدانند چه ميگويم. پس اينكه خاكش بالمرّه حل ميشود در آبش، آبش بالمرّه عقد
«* دروس جلد 2 صفحه 144 *»
ميشود در خاكش، دخلي به خاك و آب خارجي ندارد. اگر بخواهيد خوب بفهميد، در حرارت ظاهري فكر كنيد، كه اگر آبي و خاكي را خيلي نرم هم بكوبي و به هم بزني و صد هزار روز بجوشاني، اين خاك داخل اين آب حل نميشود، و اين آب در اين خاك عقد نميشود. پس بدانيد كه چهجور بايد حل و عقد كرد. ببين اگر همين آب و خاك را انسان بخورد به سه ساعت فاصله، چنان محرّيû ميشود كه همهاش يكدست متشاكل الاجزاء ميشود، فضله ميشود و بيرون ميآيد. يك قدري نخود و عدس و باقلا در ديگ كن و هي بجوشان ده روز، بيست روز، يك ماه كه آنها حل شوند به حل طبيعي، محال است كه حل طبيعي بشوند. چرا كه زور آتش عنصري به آنها نميرسد، و آتش فلكي ميخواهد. و آتش فلكي جوري است كه اگر دست به آن بگذاري نميسوزد، لكن در سه ساعت در معده، غذا را به اينطور حل ميكند. جوري است كه بسا مثل تيزاب است كه هرچه در آن بريزي آن را يكدفعه آب ميكند و حل ميكند، به خلاف آتش عنصري كه هرچه زياد كني حل نميكند.
پس حرارت و آتش فلكي از اين قبيل حرارت است. اين حرارت فلكي است كه توي بدن درخت است كه تا آب به درخت دادي، به فاصله دو ساعت انسان ميبيند كه برگهاش تر و تازه و شاداب شد. به اين دو ساعت فاصله، خاكهايي را كه به خود كشيده چنان حل ميكند كه لطيف ميكند آنها را، و آبهايي كه به خود كشيده چنان عقد ميكند كه آنها را يك آب غليظي درست ميكند، اول آن را صمغ بسيار رقيقي ميكند، بعد از آن غليظتر ميشود كمكم غليظتر ميشود. اگر خواسته باشيد بدانيد كه چه حالت پيدا ميكند، كتيرا را برداريد ببينيد چطور ساخته شده، طوري است كه آبش از خاكش جدا نميشود، آبي تازه تكوين ميكند، خاكي تازه تكوين ميكند. نه اين است كه آبي و خاكي از خارج ميگيرند و كاري بر سرش ميآورند.
باري، پس آتش فلكي هم آتش است، اما نميگويم كه نار عنصري است. و اگر نار
«* دروس جلد 2 صفحه 145 *»
عنصري در زنجبيل باشد، خاكسترش ميكند. اما چنان ناري است كه ده برابر اين آتش گرم ميكند، دو مثقالش كار ده من آتش را ميكند.
خلاصه، نبات چيزي است كه جاذبه و دافعه و هاضمه و ماسكه دارد، و همه اينها را در دو ساعت در سه ساعت به مصرف خود ميدارد. و تعجب اين است كه در حيني كه جذب ميكند در همان حين دفع ميكند. نه اين است كه يكوقتي جذب ميكند يكوقتي ديگر دفع ميكند. بلكه هيچ جذبي تنها بيدفع نيست، هيچ دفعي تنها بيجذب نيست. و اگر اينها را اطبا داشته باشند خيلي به كارشان ميآيد. پس خيال نكنيد كه لقمهاي را كه انسان فرو ميبرد، از همان جذبي است كه لقمه را پايين ميكشد. بلكه بهواسطه دو قوه است: يك سُمبهاي است كه از اين بالا ميزند و لقمه را پايين ميبرد، و آن دافعه است. و يك طنابي است كه از آن زير لقمه را ميكشد و ميبرد پايين، و آن جاذبه است. پس اگر جاذبه از اين طرف عيب كند، دافعه از آن طرف هرچه زور بزند لقمه را نميتواند فرو ببرد. به همينطور دافعه هم اگر عيب كند، جاذبه هرچه زور بزند نميتواند بكشد. دو قوه كه با هم جمع شدند، لقمه را پايين ميبرند. پس به همين نسق هر جزء جزء از بدن جاذبه دارد، پس نار دارد. هر جزء جزء از بدن دافعه دارد، پس آب دارد. آبش عقد شده در خاكش، خاكش حل شده در آبش. پس هر جزئش نار دارد و آب دارد، ناري تازه احداث شده و آب تازه احداث شده. تراب هم همينطور آن هم حل شده در آبش و تراب تازه احداث شده و همچنين هوا. و اين چهارتا را اگر ولشان كني همه ميخواهند پيش هم بنشينند، بلكه همه ميخواهند يكجا بنشينند، الا اينكه آتشش نوعاً قلاب انداخته و همه را رو به بالا ميبرد، خاكش قلاب انداخته و همه را رو به پايين ميبرد، هواش همه را بالا ميبرد و منتشر ميكند، آبش همه را به زير ميآورد و پهن ميكند و كلفت ميكند.
پس يك جاذبهاي در فلك هست كه جاذبه ناري نيست، بلكه جاذبهاي است فلكي. نمونهاش هميني است كه توي بدنت غذا را به اينطوري كه ميبيني به تحليل ميبرد. در
«* دروس جلد 2 صفحه 146 *»
بدن درخت هم ميبيني كه آب را چطور صمغي ميسازد كه هرچه به آتشهاي عنصري طبخش بدهي اينطور ساخته نميشود. همچنين دافعهاش دافعهاي است فلكي، آن دافعه از اين آب عنصري نيست. و هكذا هاضمه و ماسكهاش هم فلكي است. پس وقتي كه جذب فلكي تعلق گرفت به اشياء لطيفه، آنها را ميكشد بالا رو به خودش. و اجزاء لطيفه را مثل بخار بيشتر ميكشد بالا، و اجزاء كثيفه را هم دافعه فلك دفع ميكند. باز خيال نكني كه اجزاء لطيفه را كه ميكشد بالا ميبرد به خودش ميچسباند، بلكه جذبش اندازهاي دارد، بسا بعضي را بالا ميبرد، بعضي را بالاتر ميبرد، بعضي را ميبرد بالا تا به جاي ابر وا ميدارد. حتي اينكه بعضي را ميبرد بالاتر، مثل آن ستارههايي كه مانند تير ميروند. اينها ستاره نيست بلكه همين بخارات است، نهايت بخاراتي است كه دسومت دارد، چرب است، ميرود تا كره نار يكدفعه سرش آتش ميگيرد و ميرود تا دمش، مردم خيال ميكنند كه ستارهاي افتاد، و ستاره نيست همين بخارات است، از آن سرش آتش ميآيد تا اين سرش. باري، به همين نسق جاذبه فلك اجزاء لطيفه را به حسب درجات لطافت ميكشد بالا، و به اندازه خاصي كه رسيد دافعه هم آنجا نشسته دفع ميكند او را. بخار كه لطيف شد جاذبه فلك ميكشدش بالا. پس هر لطيفي را به قدر لطافت ميكشد ميبرد بالا. جميع لطايف را، جميعاً را برده بالا.
ديگر اگر توي اين بيانات فكر كنيد مييابيد و در علم طبيعي هم مبرهن است؛ كه آسمان همه زمين و اجزاء زمين را كشيده برده بالا، اما آسمان كجا است؟ همه اطراف آسمان است. پس جاذبه از جميع اطراف زور زده و زمين را پايين آورده، پس از همه راه چهارميخش كشيده، و ميخهايي چند سرش به آسمان كوبيده و طنابش آمده تا زمين، جزء جزء زمين را ريسمان كشيده و بالا برده. هر لطيفي را بيشتر جذب كرده تا اندازه خاصي، به آن اندازه كه رسيد دافعه ميزند توي كلهاش و نميگذارد بالاتر برود، تا اينكه تراب كه اغلظ همه مراتب است و سنگينتر از همه است پايينتر از همه ايستاده. هر كدامش
«* دروس جلد 2 صفحه 147 *»
سنگينتر است آن را بيشتر برده پايين، هرچه سبكتر است بالاش برده به همينطور.
پس يك نبات بالفعل موجودي در آسمان موجود است، و از اندرون اينها نبات بيرون ميآورد. حالا ملتفت باشيد كه نباتات اثر افلاكند، حالا ملتفتش باشيد كه يعني چه. اگر اين جذب در آسمان نبود، هيچ چيز حركت نميكرد در روي زمين، اين در آفتاب خيلي واضح است. پس جاذبه يكپارهاي را از اين راه حركت ميدهد، يكپاره ديگر را از اين راه حركت ميدهد، يكپارهاي را از آن راه ديگر تا چيزي ساخته ميشود. پس جماد را ببينيد از كجا پيدا ميشود؟ معلوم است جماد از اثر نبات است. واقعاً حقيقتاً هيچ اغراق هم نيست كه جمادات به تأثير افلاك كه نباتيت دارند ساخته شده. پس همين طوري كه تو جماد ميسازي نوعاً بدانكه خدا هم همينطور جماد ساخته. همينطور كه تو آب برميداري و روي خاك ميريزي و گل ميكني و كوزه ميسازي، خدا هم همينكار را ميكند. هي حرارت ميآيد، هي برودت ميآيد، و هرچه گرم ميشود از هم وا ميشود، هرچه سرد ميشود به هم كوبيده ميشود، هي خلط ميشود، هي مزج ميشود تا اينكه سنگي درست ميشود، مبدئي درست ميشود.
پس جميع جمادات اولشان آب و خاك است، و از آن آب و خاك بخاري ساطع ميشود و اجزاي يابسهاش را حل ميكنند در اجزاي رطبهاش، اجزاي رطبهاش را عقد ميكنند در اجزاي يابسهاش، تا اين جماد ساخته ميشود. باز اين آبهايي كه در جمادات است مياه غليظه نيست، و خاكهاي توي جمادات اتربه غليظه نيست. مدتها در فضوهاي از فضوات زمين هي بخارات، گرم كه ميشود ميآيد بالا تا سقف اين فضوه، سرد كه ميشود ميرود پايين و ميچسبد به ته آن فضوه، هي ميآيد بالا و حل ميشود و هي ميرود پايين و عقد ميشود، به همينطور باز يك بخار تازهاي متجدد ميشود. ديگر يا كمّش زيادتر است يا كيفش زيادتر است، در زيادتي كمّ و كيف امكان نباتات تفاوت ميكند. پس جميع جمادات و نباتات از آسمان آمدهاند. تو نباتاتش را بسا شنيده باشي
«* دروس جلد 2 صفحه 148 *»
لكن جماداتش را بسا نشنيدهاي آن را هم كه شنيدهاي نفهميدهاي.
وقتي كه حضرت آدم به دنيا آمد جبرئيل درختها را از بهشت آورد به دست حضرت آدم داد، آدم آنها را در دنيا كشت. و بهشت در آسمان است و درختهايي كه جبرئيل آورد تخم درختها بود و درختِ بخصوصي نبود. و اگر فكر كنيد ميدانيد كه الآن هم جبرئيل، درخت را به دست آدم ميدهد و كِشته ميشود، يك تخم است. جاذبه ميآيد در همه نباتات، دافعه هم ميآيد در همه نباتات، و اينجا شاخ و برگ ميكند. ديگر اين جذب در يكجايي از زمين بيشتر است، دفعش كمتر است، يكجايي در زمين دفعش بيشتر است، جذبش كمتر است، اينها وقتي كه تركيب ميشوند به اندازه خاصي به حسب كمّ و كيف عناصر، جماد ساخته ميشود. و از همين جهت است كه جمادات تفاوت ميكنند. مختصر آنكه ظرف تابش آن انوار همين عناصر است.
فكر كنيد انشاء اللّه تا يقين كنيد. اينها را كم شنيدهايد. پس دقت كنيد انشاء اللّه و ببينيد كه اگر اين زمين نبود و آفتاب هزار مرتبه از اينكه هست گرمتر بود، گرميش پيدا نبود. نمونهاش اينكه آهني را اگر برابر آفتاب بگذاري ببين چقدر گرم ميشود! آنقدر گرم ميشود كه بسا دست اگر بگذاري ميسوزاند و كباب ميكند. چوب را اگر بگذاري توي آفتاب آنقدر داغ نميشود، ديگر اگر پنبه را در آفتاب بگذاري هيچ داغ نميشود. با وجودي كه حرارت و تابش آفتاب در هر سه يكي است، هر سه را در يك مكان گذاردهاي معذلك آهن به واسطه سختي كه دارد حرارت شمس را در خود حبس ميكند، و چوب آنقدر حبس حرارت در خود نميكند، پنبه چون رخوتر است به قدر چوب هم حبس حرارت نميكند.
و از همين بيابيد انشاء اللّه كه زمين اگر به اين سختي نبود، هوا به اين گرمي نبود، به اين سردي هم نبود. در گرميش كه فهميدي در نورش هم فكر كن كه بعينه همينطور است. پس اگر اين زمين مقابل آفتاب نبود، هوا تاريك محض بود، هيچ روشنايي نداشت.
«* دروس جلد 2 صفحه 149 *»
همين رنگ آبي كه پيداست، رنگ آسمان نيست. و اين را صاحبان شعور برخوردهاند كه آسمان را نميشود ديد، بلكه اين رنگي است كه از تاريكي آن بالا با روشنايي زمين مخلوط شده كه اين رنگ آبي پيدا شده. تا از توي روشنايي به تاريكي نگاه ميكني آبي به نظر ميآيد.
ملتفت باشيد، اينها كه عرض ميكنم بديهي است. يكخورده اگر فكر كنيد ميفهميد. پس عرض ميكنم سفيداب داخل ذغال كه شد آن سفيدي با آن سياهي كه مخلوط شد آبي به نظر ميآيد و آن طرفش تاريك است. و آن طرف تاريك نزديكتر است به آفتاب و روشنتر نيست. تعجب اين است كه قرص آفتاب در يك جايي از فلك، كوبيده شده و اطرافش همه آبي است، و همان خود قرص روشن است ديگر باقي جاهاش حتي پهلوي قرص ميبينيد كه آبي است و تاريك. و اين به جهت اين است كه اجزاي فلكي از بس لطيف است نميتواند نور را حبس كند. نور آفتاب وقتي كه به زمين هم ميآيد، به هوا كه ميرسد، در اوائل هوا هم به اين روشني نميشود، چراكه هواي آنجا خيلي لطيف است و به اين هواي غليظ كه رسيد اينجا روشن ميشود. پس همانجوري كه جسم متلزّز حرارت را بيشتر حبس ميكرد، نور را هم بيشتر نگاه ميدارد. پس بگو نور از زمين بالا ميرود، حرارت از زمين بالا ميرود. نميبيني كه سر كوه هوا سردتر است از پايين كوه، اگرچه اصل حرارت معلوم و بديهي است كه از شمس است. اين حرارت عنصري كه هست از اين است كه وقتي شمس مقابل ميشود با زمين، حرارت از اينجا سرا بالا ميرود. پس اينجور كمّ و كيف از آسمان پايين نيامده، بلكه از زمين بالا ميرود، و اختلاف در قوابل زميني است.
به همينطور كه فكر كنيد مييابيد كه تخمهاي جميع جمادات از آسمان آمده. و كم قاعده است كه بگويند تخم جمادات. اهل اكسير ميگويند كه اكسير حجر دارد كه تخم عملشان باشد. پس حجر جميع و نطفه همه از آسمان ميآيد. اما از آسمان نطفه
«* دروس جلد 2 صفحه 150 *»
مخصوصي نميآيد لكن در بطون رحم امّهات كه آمد، يصوّركم في الارحام كيف يشاء. پس در پشت پدر نه دختري است و نه پسري، بلكه مني صالحي است براي دختر بودن و پسر بودن. همينجور يك نطفه يكپارچه ميآيد از آسمان. همين مني در توي رحم كه ريخته ميشود ابتدا ميآيد در رحم نه دختر است نه پسر، به حسب اقتضاء رحم مادر دختري و پسري پيدا ميشود. همينجور يك نطفه يكپارچه از آسمان ميآيد در رحم زمين، ديگر يك رحمي گرم است، يك رحمي سرد است، يك رحمي خشك است، يك رحمي تر است، آن نطفه به حسب اين ارحام مصوّر ميشود. يصوّركم في الارحام كيف يشاء.
پس معلوم شد كه جمادات واقعاً حقيقتاً اثر نباتات است. جسم فلك تمامش نبات صرف است. و اين نبات كه چيزي از اين عناصر را بالا ميبرد و پايين ميآرد، غليظ ميكند و لطيف ميكند، گرما ميشود و سرما ميشود، جماد ساخته ميشود. پس واقعاً جمادات از نباتات ساخته شدهاند.
ديگر انشاء اللّه خودتان فكر كنيد و باز ملتفت باشيد كه اين جسم افلاك چون نبات است بايد جذب و دفع و هضم و امساك داشته باشد. و ميبيني كه دارد، لكن بنا نيست كه ديگر دور بزند. پس معلوم است كه اين دور گشتن افلاك از حيوان است، و تا حياتي و زندگيي در بدن اين نبات نباشد اين نبات حركت نميكند. پس همينكه بخار يكخورده به اعتدال ساخته شد، جلدي حيات به آن تعلق ميگيرد. و اگر اين را بخواهيد به چشم ببينيد، خدا توي دست خودتان گذارده. ببين همين چركهايي كه توي بدن خودتان است، بخار در اين چركها حبس است. و چون اين چرك، بدن انسان را ملاقات كرد و گرم شد، شپش متكوّن ميشود. مگس را بيندازيد توي آب سرد تا يقين كنيد كه مرده، آنوقت آن را برداريد توي دست بگيريد تا گرم شود، يا زير خاكستر گرمش كنيد به قدري كه گرم شود، يكدفعه زنده ميشود. و اينها را ميشود تجربه كرد. و اين نيست مگر اينكه رطوبات در بدن مگس هست. وقتي سرد شد حرارت غريزي فرار ميكند از بدنش
«* دروس جلد 2 صفحه 151 *»
ميميرد، چون دوباره گرمش كردي و حرارت به بدنش تعلق گرفت، حرارت غريزي دوباره ميآيد در بدنش و زنده ميشود.
حالا جسم فلكي به اين لطافت كه ميبينيد كه از شدت لطافت رفته آن بالا ايستاده و به واسطه حرارت شمس و حرارت زحل و مريخ و ساير كواكب گرم شده، پس به اين واسطه حرارت غريزي در آن پيدا شده و حيّ شده پس زنده است. اما خود حيات نه اين است كه منزلش در آسمان است، بلكه در آسمان هست و در تخوم ارضين هم هست. همينطور كه مگسي را گرم ميكني زنده ميشود، كرمهاي توي آب هم همينطور ساخته ميشوند. رطوبات لزجه توي آب لوله ميشود، در روي آنها خاكها هست، پس در مغزش حرارت ميپيچد، حرارت توي شكمش آن رطوبات را تبخير ميكند، ميان لوله سوراخي پيدا ميشود. همينكه دورش سخت شد و به اين حرارتهاي ظاهري حرارت پيچيد توي آن، از آن طرف بخار هم كه در ميانش هست، يكدفعه ميبيني بنا ميكند به جنبيدن و كرمي ميشود.
پس حيات در آسمان و زمين منتشر است، لكن ظاهر نيست و ناپديد است مثل همان نور شمس كه تا به زمين نيامده بود پيدا نبود، حيات هم ناپديد است، مگر جايي كه بخار معتدلي پيدا شد، هرجا بخار معتدلي پيدا شد جلدي حيات پيدا ميشود. ديگر ميخواهد توي آسمان باشد، ميخواهد توي زمين باشد. در مغز سنگها، حيوان همينطور متكوّن ميشود. پس واقعاً حقيقتاً ميبينيد كه جمادات اثر جسم نيستند يعني جسم بما هو جسم، بلكه جمادات اثر نباتات است. يعني يك جاذبه و دافعه و هاضمه و ماسكه بالفعلي در افلاك هست كه اثر ميكند در زمين، اينها را كه به هم ميزند جمادات پيدا ميشود. و هكذا اين جمادات به سرحد اعتدال كه رسيدند و پوست روي آنها پيدا شد بخار توي آنها پيدا ميشود، آن وقت از جماديت بالاتر ميرود و نبات پيدا ميشود، ريشه ميگذارد، بالا ميرود و شاخ و برگ ميكند. ديگر اين نبات كه قدري اعتدال پيدا كرد، آنوقت حيات
«* دروس جلد 2 صفحه 152 *»
بالفعلي كه در فلك قمر است در آن پيدا ميشود. به همينجور كه فكر كنيد مييابيد كه جمادات اثر نباتات است، و اثر متصل هم هست.
و ملتفت باشيد انشاء اللّه كه اگر حياتي در عالم باشد و بدن نباتي نداشته باشد، هرگز به اين بدن جمادي تعلق نميگيرد، و حياتِ بدون نبات، جماد را حركت نميدهد. در همين حيات بدن خودتان فكر كنيد، كه اگر روح بخاري در قلب متولد نشود، و خوني نباشد كه جمع شود در قلب و بخار نكند و روح بخاري درست نشود، محال است كه حيات به اين بدن تعلق بگيرد و اين بدن زنده شود. اگر اين قلب را فرضاً بيرون آورند از اين بدن، اين بدن هست و همهجاش هم درست است، اما مرده است و زنده نيست. پس بايد روح بخاري باشد تا حيات به اين بدن تعلق بگيرد، به جهت آنكه حيات از بس لطيف است از شدت بلندي، و بدن از بس كثيف است از شدت پستي، حيات به طور طفره تعلق نميگيرد، بايد برزخي در ميان باشد كه فيالجمله لطافتش شبيه به حيات باشد، غلظتش فيالجمله شبيه به بدن باشد، تا حيات به واسطه آن برزخ به اين بدن تعلق بگيرد. و چنين چيزي نيست مگر بخار. پس اعلا و بالاي روح بخاري آنقدر لطيف است كه حيات به آن تعلق ميگيرد و اسفل بخار آنقدر غليظ است كه با جسم كثيف مناسبت دارد، پس به اين واسطه حيات تعلق ميگيرد به اين بدن و اين بدن زنده ميشود.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
«* دروس جلد 2 صفحه 153 *»
درس سيزدهم
(دوشنبه چهارم ربيعالثاني سنه 1295)
«* دروس جلد 2 صفحه 154 *»
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اعجاز المعجز اما بديهي يعرف بمحض الاطلاع انه فوق طاقة جنس البشر كالصعود الي السماء مثلاً و الطيران و انطاق الحصي فانها تعرف بمحض الاطلاع ان جنس البشر يعجزون عن مثلها و اما يحتاج الي امتحان و تتبع حتي يعرف المطلع ان نفسه و امثاله لايقدرون عليه. فان ادّاه نظره و امتحانه و تتبعه الي انه اتي به من غير معالجة ظاهرية يعرف بعد ذلك انه يعجز عنه البشر و ان وجده بمعالجة فانه يعسر حصول العلم منه بعجز البشر عنه فان للصنايع العلاجية درجات لاغاية لها و ان كانت يعسر الاطلاع علي حدها و القرآن من هذا القسم الاخير فانه من صناعة الكلام و يتدرج مراتبه بالتدرب و المجاهدة فلايمكن الاطلاع علي غايته التي ليس للبشر انيتجاوزها و لذلك … تا آخر.
بعد از آني كه ملتفت شديد انشاءاللّه كه نوع معجزات از دو قسم خارج نيست و هر قسمش هم درجات دارد، و آن نوع اول نوعي است كه داخل بديهيات است كه نوع جنس بشر عاجز است از آوردن مثل آن، و آن بايد داخل بديهيات باشد. و يك نوعي است كه بايد فكر كرد تا فهميد كه اين داخل معجزات است، و بلاشك قرآن و فهم قرآن داخل بديهيات نيست، ميبينيد حكما در آن درماندهاند. پس نوع معجز بودن قرآن، آن جوري كه انسان بفهمد خدا چه جور تكلم كرده كه كسي ديگر نميتواند آن جور تكلم كند، كار خداست كه به آن تكلم كرده، و كار نبي است كه خدا به او تعليم كرده و كار
«* دروس جلد 2 صفحه 155 *»
وصي نبي است. اوصيا ميدانند به تعليم خداوند، و كار عالم بسيار بزرگي است كه به تعليم خدا و پيغمبر و اوصيايش دانسته باشند. لكن آن جورش كه داخل بديهيات است، ملتفت باشيد قرآن تمامش معجز است. هم معجز بديهي است هم معجز نظري. نظريش واللّه مخصوص اهل حق است، در ميان آنها هم كساني كه عالم نيستند نميتوانند بفهمند. چرا كه در اين كتاب، هم حكمت هست هم موعظه، هم مجادله. و تا كسي جميع اين علوم را دارا نباشد نميتواند بفهمد. پس از اين وجهش بايد عجالةً گذشت و بگذريد كه به اين آساني كسي نميتواند بفهمد. و بعد از مجاهدات بسيار اگر كسي را خواسته باشند به عنايت خاصه تعليم كنند، ميتواند بفهمد. بعد از اين اگر قرآن بخواند آن وقت عبرت ميگيرد از قرآن. اما هر جوري را خدا حجتش را تمام كرده، آن جور بديهي را هم توي اين قرآن گذاردهاند. آن جور بديهيش را هم باز بايد ملتفت شد كه بداهتي كه در قرآن است و بداهتي كه در ساير معجزات است، آيا مثل هم است يا نه؟ ظاهرا مثل هم نميماند. شقالقمر را كسي نبايد تعليم بگيرد كه معجز است، پس اينجور معجزات را مقدم ميدارند. و بدانيد معجزي كه احتمال برود كه كسي بتواند مثلش را بياورد، انبيا نميآورند. پس راهش را به دست بياوريد و راهش نظري است. پس اگر كسي تازهاي آورد كه نوعا اهل اين مجلس عاجزند از آوردن به مثلش، وقتي اين جماعت عاجز شدند، عقل ابا و امتناع نميكند كه شايد در مجلس ديگر كسي باشد و بتواند اين كار را بكند، اگر چه شقالقمر باشد، و احتمال ميدهد كه نوعا در اين شهر كسي نميتواند اين كار را بكند، لكن شايد در شهري ديگر كسي ديگر بتواند بكند، اينجور ادله را فكر كنيد تا به حاق آن واصل شويد انشاءاللّه. و اگر از اين راه بر نميآييد بدانيد در جميع معجزاتي كه داخل بديهيات هم هست انسان به شك ميافتد. چنانكه افتادهاند آنها هم از جنس بشر بودند. ملتفت باشيد مثلاً دريا دوازده كوچه شد پس عقل ميگويد توي قشون فرعون بله كسي نبود همچو كاري كند، در توي قشون موسي هم كسي غير از خود موسي نبود بتواند، اما
«* دروس جلد 2 صفحه 156 *»
باز عقل ابا ندارد كه در سرانديب هند كسي باشد كه بتواند آن كار را بكند. مثل اينكه حالا روز است و روشن، متداول است در ميان همه حتي علما و حكما هر چيزي را ميخواهند توضيحش را برسانند ميگويند مثل آفتاب روشن است. لكن شما را عرض ميكنم كه اين هم محل شبههتان باشد، چرا كه بسيار شده خواب ديدهايم روز است و روشن و نشستهايم و حرف ميزنيم، يكدفعه بيدار ميشويم ميبينيم شب است و مجلسي هم نيست. پس اين هم محل شبهه است، حالا جميع معجزات به همينطور جميعش محل شبهه است. پس اگر اهل شهري عاجز شدند از مثل آن، عقل امتناع نميكند كه شايد كسي ديگر در شهري ديگر باشد كه بتواند او همچنين كاري بكند. پس يك راهي به دست بيار كه احتمال خلاف آن را كه در ذهن خودت بخواهي بدهي، نتواني. به شرطي كه عصبيت را كنار بگذاري كه خير من يقين دارم و بالاتر از يقين ديگر چيزي نيست، لكن اينها عاديات است. ميبيني حالا روز است و قسم هم ميخوري و در شرع هم بايد قسم بخوري و روز بداني.
اين را هم عرض كنم كه بايد دانست كه اين داخل قواعد افتاده كه نفس اگر شبهه بيارد كه شايد فلان پيش فلان نرفته باشد، شايد تو خواب ديده باشي، پس از براي چه قسم ميخوري قسم نبايد خورد، اعتنا به شبهه نفس نبايد كرد و در شرع اينطور نيست. بلكه در شرع بديهي است كه روز است و بايد قسم هم بخوري.
باري، پس بديهيات بديهي شما نباشد اينها عاديات است، و در عاديات به قاعدهاي كه در عاديات به دست دادهاند بايد راه رفت. اما عاديات، يقينيات نيست. نفس عادت كرده در خشكي كه نشسته هيچ مضطرب نباشد كه شايد زلزله شود و خراب شود. و عادت كرده كه تا توي كشتي نشست مضطرب باشد و آرام نداشته باشد. شما سعي كنيد انشاءاللّه دليل و برهان به دست بياوريد، چرا كه عاديات دليل نميشود برهان نميشود، خلافش را در خوابها به شما نمودهاند عمدا، چه بسيار ناخوشيها كه در آن ناخوشيها
«* دروس جلد 2 صفحه 157 *»
چيزها به نظر آدم ميآيد، و در خارج آن چيزها نيست آنطور. پس سعي كنيد كه هر دليلي را، هر برهاني را به خدا بچسبانيد. تا نچسباني به خدا و به آيات خدا، دليل نميشود. پس بدانيد كه تمام ادله را چه زباني چه فعلي تا به خدا نچسباني دليل نيست. جميع بيانها را تا به خدا نسبت ندهي بيان نيست. ميبيني عالمي است كه علمي دارد، تجربه هم كردهاي راست ميگويد، همين علمها باز دليل نيست برهان نيست باز انسان يقين نميكند كه كسي ديگر بهتر از اين نيست، شايد كسي بهتر بتواند ياد بدهد، من چه ميدانم كه كسي نيست كه اين حرفهايي را كه تو زدي دليل و برهان نيارد باطل كند. چرا كه چه بسياري از اهل علم بودند كه ما مدتها گوش ميداديم به حرفهاي او و نميدانستيم و غافل بوديم كه حرفهاي او باطل است، يكدفعه ملتفت شديم ديديم خراب است، حالا هم عجالةً اين حرفهايي را كه تو ميزني ميبينيم راست است، لكن از كجا بدانيم كسي ديگر نيست كه بهتر از اين بگويد؟ پس من از كجا يقين پيدا كنم كه اينها همه راست است و بعد خراب نخواهد شد؟
پس عرض ميكنم راه مسأله را به دست بياريد، خيال نكنيد كه اين حرفها را به كجخلقي و به تردستي يا به بياعتنايي ميتوان جواب داد و گذشت. جميع اين احتمالات از عقل است و خدا عقل را عمدا چنين خلق كرده كه اين احتمالات را بدهد، پس عادات خود را دليل و برهان نگيريد اگر چه مثل روز روشن باشد، اگر چه مثل شقالقمر و مثل فلق بحر باشد همه داخل عاديات است. عاديات كه شد، عقل ابا ندارد كه احتمال خلافش را هم بدهد، پس يقين نميتواند بكند. حالا راه به سوي يقين آيا مسدود است يا آسان است؟ البته بايد آسان باشد، كارهاي خدا و تكليفاتي كه خدا كرده جميعش از اعتقادات تا اعمال همه بايد آسان باشد. انما يريد اللّه بكم اليسر و لايريد بكم العسر به شرطي كه كسي از راهش برآيد. اگر از راهش برآمد راهي است واضحتر از جميع راهها اگر بيايي از اين راه، و البته وقتي كه بيرون از راه باشي هر چه بيشتر بروي از راه دورتر ميشوي، هر
«* دروس جلد 2 صفحه 158 *»
چه بيشتر عمل كني البته خائبتر و خاسرتر خواهي بود.
پس عرض ميكنم كه دليل تسديد و تقرير را از نزد خدا بگيريد. پس ملتفت باشيد كه خدايي داريم كه لاهي نيست، خدايي داريم لاغي نيست، خدايي داريم ظالم نيست بلكه عالم هست، قادر هست، حكيم هست، رؤوف هست، رحيم هست. اگر همچو توحيدي به دست آوردي به درد ميخورد و يقين حاصل ميشود. اين توحيد خوب است آن توحيدهاي ديگر بيمصرف است. توحيدي كه آخرش اين بشود كه اينها همه ظهور يك جايي هستند، ديگر ميخواهد آن جوري باشد كه حكما گفتهاند بسيط الحقيقة ببساطته كل الاشياء، ميخواهد دليل و برهان داشته باشي و حق هم گفته باشي، يا خودت از روي دليل و برهان بفهمي اينها ذات او نيستند، عين او نيستند، غير او نيستند، مخلوق بنفس هستند، اينها هيچ كدام چه حقش چه باطلش مصرف ندارد، واللّه توش پوك است خالي است. اينها انسان را به ايمان نميدارد به عمل نميدارد. حالا من فهميدم مطلق چطور است، هر طور ميخواهد باشد، احاطه دارد به مقيد، داشته باشد. حالا تو ميترسي از او؟ نه، معقول نيست ترس از او. هيچ مقيدي از مطلق خودش هيچ خوف ندارد، هيچ طمع هم ندارد. بلكه اين مطلق و مقيد فهميدن براي اين است كه راهش را به دست خواستهاند بدهند، تا وقتي كه بفهميد كه در اينها چيزي نيست، آن وقت از راههاي بيمصرف پا بكشيد. بله، براي مقدمه كار خوب است. و الا مؤثر اثر را احداث ميكند خود او را به خود او، و اثر خودش از خودش خبر دارد از ماسواي خودش بيخبر است، ديگر ماسوايش ميخواهد از طول ساخته شده باشد، ميخواهد از عرض. اثر هر قدري خبر دارد از مؤثر خود همان خودش است.
ببين، خيكي را پر از آب كني، آيا بيش از خودش آب ميگيرد؟ هر چه در ظرفش گنجيده آب گرفته. ميخواهد تمام عالم پر از آب باشد، اين يك خيك آب دارد و بيشتر ندارد. جاي ديگر هم آب نباشد، اين يك خيك پر آب است. حالا اثر در مقام خودش پر
«* دروس جلد 2 صفحه 159 *»
است از خودش و غير از خودش در او هيچ راه ندارد، و هيچ چيز به غير از خودش در خودش راه نميدهد، باشد.
مختصر آنكه اثر خودش خودش است و هيچ كس خودش از خودش نميترسد. ميگويي از مؤثر ميترسد، از مؤثر هر قدري كه خبر دارد همان قدري است كه پيش خودش آمده، و آن خودش است و از خودش نميترسد. پس مؤثر آن جايي كه هست و هر چيزي هر جايي كه هست، خودش را داراست و خبر از غير خود ندارد. پس اثر داراي خودش است و نادارِ تمام ماسواي خود، از آنچه ندارد كه نميترسد از خودش هم كه نميترسد، پس اينجور علم خوف نميآرد. پس آن شارعي كه اين را تكليف كرده، اين را مقدمه قرار داده تا اينكه تو از روي بصيرت و يقين از جايي اعراض كني، و رو به جايي ديگر بروي. پس اين مقدمه است از براي عمل و آن مرادي كه ميخواهند بگويند. پس اينجور علوم تحصيلش ممكن است. يهودي را بنشاني و برايش حرف بزني و او گوش بدهد، بگويي براي آن يهودي مطلق كه ميگويم همچو چيزي مرادم است. مقيدي كه ميگويم همچو چيزي مقصودم است، البته ياد ميگيرد اين حرفها را. مگر يهودي واميزند؟ مگر ميتواند وازند؟ البته نميتواند.
پس عرض ميكنم اثر از مؤثرش نميتواند اعراض كند و به جايي ديگر رود، چرا كه آن مؤثري كه دست دراز كرده اين را ساخته، خودش را دست خود براي ساختن خودش قرار داده، آبهايي كه نيامده در خيك، اين خيك خبر ندارد از آن آبها و فاقد آنها است. و كسي از فاقد نميترسد، خبر ندارد از آن، چگونه ميتواند بترسد؟ و هيچ چيز به اين نظر اميد به خودش ندارد، و نميتواند اميد به خودش پيدا كند. اميد وقتي است كه كسي لامحاله خودش را فاقد چيزي ميبيند، اميد دارد واجد آن شود، پس چيزي خودش مغني خود نميتواند باشد، و همچنين مغني چيزهاي بيرون از عرصه خود نميتواند باشد. پس هيچ اميدي به اينجور علوم از براي آدم پيدا نميشود.
«* دروس جلد 2 صفحه 160 *»
و باز تجربه كنيد بخواهيد ببينيد راست ميگويم يا نه، پيش مردم برويد. بسا كسيكه به طور حق هم ياد گرفته باشد اينجور علم را، و مطلق و مقيد را درست فهميده، وحدت وجود را هم به دليل و برهان باطل كرده، معذلك هيچ تقوي ندارد. پس فكر كنيد ملتفت باشيد ببينيد، انبيا از كجا آمدهاند، آنجا خوب است، آن را بايد پيدا كرد. و الا وجود و هستي، همه چيز از پيش هستي آمده. ديگر به قول وحدت وجوديها يا خود هستي است كه همه چيز شده، و به قول شيخ مرحوم همه چيز از پيش هستي آمده، به هر حال چه طور درستش چه طور باطلش چيزي درش نيست. انبيا نيامدند بگويند كه ما از پيش هستي آمدهايم، بلكه انبيا آمدند و گفتند ما از پيش صاحب كار شما آمدهايم، از پيش خالق شما و رازق شما، و كسيكه او عالم و حكيم است آمدهايم.
پس سعي كنيد اين توحيد را به چنگ بياريد، كه اگر اين را به چنگ آورديد ديگر بعدش شقاوت نيست. اين است كه در آن حديث حضرت امير ميفرمايد هر كس اين را شناخت، لميشق، فهو ذات اللّه العليا و شجرة طوبي و سدرة المنتهي. پس هر كس اين را شناخت ديگر شقاوت برايش نميآيد، به جهت اينكه ميشناسد صاحبش را، چه ضرورش كرده شقي بشود؟
ديگر فكر كنيد كه انشاءاللّه راه حكمتش را به دست بياريد. ببينيد كسيكه سراغ داشته باشد كسي را، كه تا بخواهد، پيش او حاضر باشد. هر چه بخواهد، هر چه تمنا كند، او بتواند بدهد. مهربان و رؤوف و رحيم هم باشد. اگر همچو كسي را سراغ داشته باشد، چه ضرورش كرده ديگر بگردد از پي كسي ديگر؟ و چه ضرورش كرده برود شقي شود؟ و آنهايي كه شقي ميشوند جهتش اين است كه حدسي ميزنند، خيالي ميكنند كه فلان كس مغني من است، ميرود ميبيند چيزي به او نداد، ميگويد نشد. ميرود يك جايي ديگر، باز خيالي ميكند كه كسي ديگر مغني من است، ميرود ميبيند چيزي به او نداد، باز ميگويد نشد، باز ميرود جايي ديگر. لكن اگر پيش آن خداي قادر علي كل شيء و عالم
«* دروس جلد 2 صفحه 161 *»
بكل شيء رفت و او را شناخت، چه ضرورش كرده اينجا آنجا برود؟ پس فكر كنيد كه آن كسيكه انبيا از نزد او آمدهاند كسي است كه چشم خلايق او را نميبيند، گوش خلايق صداي او را نميشنود، و او كسي است كه صداي او را از زبان انبيا شنيدي، و امر او را به امر انبيا فهميدي، ديگر حالا استدلال عقلي از هر راهي كه ميخواهد باشد باطل ميشود. صداي خدا را به غير از زبان انبيا از كجا ميشنوي؟ از حجر، از مدر، از زمين، از آسمان؟ از هيچ جا نخواهي شنيد. انبيا هم بايد از ملائكه بشنوند نه از جايي ديگر. ديگر كسي بگويد من صداي خدا را از همه جا ميتوانم بشنوم، از در، از ديوار، از حجر، از مدر، اين توحيد عامه است. اين چيزي است كه توي هر طايفهاي همچو حرفها را ميزنند، نه همين درويشهاي شماها اين حرفها را ميزنند، بلكه توي يهوديها، توي نصاري هم كه بروي، يك طايفهشان همينجور حرفها را ميزنند. توي سنيها بروي، خيلي از اين حرفها هست. همين شعرها كه در هر چه نظر كردم سيماي تو ميبينم، بيشترش از سنيها است. توي علياللهي بروي، يكپارهشان ميگويند مرتضي علي از همه جا پيدا است، تو چشم نداري او را ببيني.
پس شما دقت كنيد و بدانيد كه اين حرفها حرفهاي عامي است كه همه راه ميبرند. اغلب اهل باطل اينها را ميگويند و راه ميبرند، و شما بدانيد كه اينها چيزي توش نيست. اگر چيزي در اينها بود، به اهل باطل نميدادند.
پس ملتفت باشيد كه خدا آن كسي است كه صداي او از زبان انبيا به ما رسيده، و امر او از جانب انبيا به ما رسيده، و رضاي او به رضاي انبيا و سخط او به سخط انبيا به ما رسيده، چنين توحيدي مثمر ثمر است، و ايمان را ثابت ميكند در قلب. حالا در حضور چنين خداي به اين قدرت و به اين علم، انبيا آمدند و گفتند ما از جانب خدا آمدهايم، و كارها كردند. كشتند، اسير كردند، بلا نازل كردند براي كساني كه تصديق آنها را نكردند. پس ما چون دانستيم كه اين خدا عالم است به جميع جاهايي كه روي زمين است، و هر
«* دروس جلد 2 صفحه 162 *»
كاري هم بخواهد بكند ميكند و كسي مانع قدرت و كار او نميتواند بشود، و انبيا در حضور اين خدا اين كارها را كردند، و معجزات آوردند بر اثبات قول خودشان، مانند شقالقمر و فلق بحر و ساير خارق عادات، و خدا آنها را رسوا نكرد بلكه تسديد كرد و تقرير كرد آنها را، ما يقين ميكنيم كه اين انبيا از جانب خدا آمدهاند، و كارهاي اينها كار خداست و هيچ شبهه براي ما نميماند مثل اينكه اين روز را ميبينيم كار خداست و هيچ شبهه نداريم.
پس اولاً فكر كن كه جميع تغيرات و تحولاتي كه پيدا شده در ملك، بدانكه اوست محرك كل و از اين شك و شبهه نكنيد. اگر چه يك جايي ديگر از باب ديگر شبهه بيايد كه خوب حالا كه هر چه هست كار اوست، پس كفار را هم او ساخته، كفر را هم در زبان كافر، و فسق را در دست فاسق او خلق كرده. عرض ميكنم كه حالا اين را نميفهمي بگذار تا بعد بفهمي، حالا كار به اين مسأله نداشته باش، و اين را كه يقيني است از دست مده از ترس اينكه شايد بعد آن شك بيايد، و به خيال واهي دست از اين يقيني كه شبههبردار نيست بر مدار.
پس عرض ميكنم كه همين جوري كه روز ميشود و تو يقين ميكني كه خدا خواسته روز باشد، با وجودي كه خدا را نميبيني كه به تو بگويد من روز را روز كردهام، تو همين كه ميبيني روز است يقين ميكني كه خدا عمدا روز را روز كرده و خواسته روز باشد. و شب كه ميشود يقين ميكني كه خدا عمدا شب را شب كرده و خواسته شب باشد اگر چه خدا را نديدهاي. خدا همين است كه ديده نميشود و كارهايش ديده ميشود و يقين ميكني كه اين كارها كار اوست. پس به همين نسق اگر كسي برخاست و خود را نسبت داد به خدا و خدا باطلش نكرد يقين ميكنيم كه از جانب خداست و خدا خواسته و اگر نميخواست قدرت كه داشت علم كه داشت زبانش را ميبست نميگذاشت اين ادعا را بكند. پس او خواسته و راضي بوده. حالا ديگر آن شبهه ميآيد راست است اول
«* دروس جلد 2 صفحه 163 *»
ترائي ميكند، حالا كه ترائي كرد تو سعي كن و يكخورده بايست و دقت كن تا بفهمي و جواب از اين شبهه را بتواني بدهي. بلكه اول خودت را ساكت كن و از شبهه بيرون بيا بعد جواب مردم را بده. حالا كه چنين شد فكر كن و ببين اين خدايي كه دخلي به مطلق و مقيد ندارد و صاحب ملك است و متصرف در ملك است و مطلع بر جميع ملك خود هست و هر ذرهاي را ميتواند زير و رو كند، چنين خدايي را ديدي كه كسي در حضورش ايستاد و گفت من از جانب او آمدهام، حالا اگر اين دروغگو است ميخواست خدا همان ساعت زبانش را بيندازد و نگذارد ادعا كند. پس وقتي كه شخصي ايستاد اگر از جانب او نباشد، همينقدر مهلت نميدهد او را كه بگويد من از جانب او آمدهام، از همان اولِ اول نميگذارد كه اين كلمه را تمام كند و بعد بكشد او را، به جهت آنكه شايد در ضمن گفتن يك كسي تصديقش كند و گمراه شود. دقت كنيد انشاءاللّه و تعجب كنيد از اين بيان كه اگر در آن فكر كنيد ديگر شك نميكنيد. پس عرض ميكنم كه خداي قادر عالم معقول نيست كه مهلت بدهد يك آن كه حق مشتبه به باطل شود، و مهلت نميدهد. چرا كه اين خدا دانا است به هر چيزي كه در ملك او واقع ميشود و قادر است بر هر كاري كه بخواهد. حالا اين خداي به اينطور فكر كنيد آيا معقول است كه يك آن مهلت بدهد باطل را؟ و اگر جايز است يك آن، يك سال هم جايز است مهلت بدهد و مشتبه كند امر را، تا اينكه بعد از يك سال بفهميم باطلبودن آن را. و اگر يك سال جايز بود مهلت بدهد جايز بود كه يك قرن هم مهلت بدهد كه امر را مشتبه كند، و ما در اين يك قرن نفهميم بعد از سي سال([2]) بفهميم باطل بوده. و به همينطور بايد جايز باشد كه هيچ وقت امر واضح نشود، و هميشه مشتبه بماند. و خدا اجل از اين است كه امرش مشتبه بماند.
«* دروس جلد 2 صفحه 164 *»
پس عرض ميكنم كه معقول نيست خدا طرفة العيني باطل را مهلت بدهد يا يك طرفة العين حق را بپوشاند. و اگر چنين چيزي در يك آن جايز باشد همه وقت جايز است. پس بر خداي عالم قادر علي الاطلاق كه لارادّ لحكمه و لامانع لقضائه هست هدايتِ خلق، و هيچ تقيه از هيچ كس نميكند و از هيچ كس نميترسد چرا كه هدايت ما را خواسته، و خدايي كه هدايت ما را و نجات ما را نخواسته باز خدا نيست. بلكه هوايي است و هوسي است. پس خدايي كه خواسته هدايت خلق خود را چنين خدايي يك آن و لمحهاي البته مهلت نميدهد باطل را كه ادعا كند كه من از جانب خدا آمدهام، تا كسي گمراه شود. مگر كسان غافل كه آنها راه خدا را گم كنند و در غفلتي كه هستند به راه كج بيفتند، به راه كج كه افتادي هزار سال هم خدا مهلت ميدهد كه شايد به هوش بيايي. اما آن ابتدائي كه خدا ميخواهد احقاق حق كند، اگر باطلي ايستاد و ادعائي كرد به محضي كه ايستاد اين خدا همان ساعت هلاكش ميكند. و اگر حقي ايستاد و ادعا كرد كه مرا خدا فرستاده و اين خدا ديد و ميدانست كه راست ميگويد و كسي را نفرستاد قول اين را و ادعاي اين را باطل كند و دروغش را ظاهر كند و ما خاطرجمع به آن خدا بوديم، يقين كرديم اين راست ميگويد و از جانب خداست.
حالا دقت كنيد كه مهلت دادن خدا و باطل كردن خدا و تقرير كردن خدا اقسام دارد: مثلاً كسي ادعا كرد كه من نبي هستم و دليل ميآورم معجز ميآورم. ميبيني اول مهلتش ميدهد كه اين ادعا را بكند و مهلتش ميدهد كه بگويد دليل ميآورم و معجز ميآورم. اگر در آن ثاني به آن وعده حتمي كه كرده وفا نكرد و معجز و خارق عادتي نكرد، بدان كه خدا تفضيحش كرده و رسواش كرده. باز دامن چنين كسي را بگيري غيرمعقول است. باز يادتان نرود من هم يادم نرفته كه گفتم اگر كسي باطل باشد خدا لمحهاي او را مهلت نميدهد، و نميشود كه اول احتمال بدهم نبي هست بعد بفهمم نبي نبوده. پس آنهايي كه اهل حق هستند اول ادعاي حقيت ميكنند، بعد بر طبق ادعاي خود برهان ميآرند.
«* دروس جلد 2 صفحه 165 *»
شما در يك حقي فكر كنيد انشاءاللّه يك حق را كه خدا ثابت كرد در دنيا و اين را يقين دانستي كه از جانب اوست، ديگر بعد از اين اگر كسي آمد و چيزي گفت مخالف آن حق يقيني، همين قولش كه مخالف است بطلان اوست و خدا هيچ مهلت به او نداده، و واضح كرده بطلان او را در همان قول و ادعاي خودش.
دقت كنيد انشاءاللّه با تمام هوش خود و با بصيرت باشيد. اگر يك حقي را خدا به طور يقيني برايت گذارد كه هيچ شك برايت نماند مثل اين روز كه ميبيني كه هم خواست خداست و هم كار خداست. پس اگر كسي ديگر در عصر آن حق يقيني يا بعد از مردن او برخاست و خلاف او را گفت، همان لفظ خودش تكذيب خداست او را توي زبان خود او. پس به لفظ خود او خدا بيان كرده بطلان او را. اول امر اين است كه اين شخص خلاف آن حق يقيني نبايد بكند. دقت كنيد در كتاب و سنت فكر كنيد، دليل عقلي كه از آن بالاتر نيست خدا در قرآن گذارده. شما سعي كنيد مثل مردم نباشيد كه خيال كنيد قرآن دليل نقلي است و كلمات ملاصدرا را دليلهاي عقلي خيال كنيد. خدا پيغمبر را فرستاد كه يعلّمهم الكتاب و الحكمة پس يك حقي كه ثابت شد حق دوم بايد مصدِّق حق پيش باشد. در قرآن سير كنيد كه هر حقي را كه ثابت كرده به اينطور ثابت كرده كه من مصدّق لما بين ايديكم هستم. نبي ميآيد و ميگويد توي همين حرفهاي راستي كه شما داريد و توي ضرورتش هم مياندازيد، آيا نيست اين حرف كه حجتي در هر زماني بايد باشد كه اوامر و نواهي خدا را به شما برساند؟ آيا اين حجت كجا است؟ در برِّ عالَم است در بحر عالم است كجا است؟ پس بايد پيش شما آمده باشد، حالا ميگويد من از جانب خدا آمدهام، دليل ميخواهيد برهان ميخواهيد خارق عادت ميخواهيد، ميآورم. پس اول، تصديق را پيش مياندازد كه من تصديق دارم حقهاي يقيني شما را و مخالفتي با آنها ندارم، بعد معجز ميآورد. شما عبرت بگيريد انشاءاللّه از كارهاي پيغمبر آخرالزمان، و شما ميدانيد الحمدللّه كه جميع انبيا مقدمةالجيش پيغمبر آخرالزمان بودند، و همه آمدند
«* دروس جلد 2 صفحه 166 *»
امر او را منتشر كنند، معذلك وقتي كه ميآيد ميگويد من مصدِّقم موسي را عيسي را جميع انبياي سلف را. و ميگويد شما كلماتي داريد كه يقيني است پيش خودتان، توي همين كلماتِ شما هست كه بايد كسي بيايد، و حالا من آمدهام. اگر من نيستم پس كيست؟ پس تصديق حقهاي سابق ضرور است. ديگر آن شعبي كه هي از حق منشق شده و باطل شده، چطور شده كه جدا شده؟ لامحاله خلاف يك مسلّمي از مسلّميات كردهاند. خلاف ضرورتي كردهاند و از دايره حق بيرون رفتهاند.
پس دقت كنيد و ببينيد كه حق از پيش حضرت آدم كشيده شده تا پيش پاتان آمده، و هي شئون و شعب از اين نهر جاري جدا شده، و هر چه از اين نهر جدا شده باطل شده. پس خلاف ضرورت از هر كس صادر شد، همان نفسِ آن ادعائي كه ميكند همان ادعا فرياد ميكند داد ميزند كه من از جانب خدا نيستم و من باطلم.
و همينطور خدا باطل را باطل ميكند. و اگر قرار گذارده بود خدا كه هر باطلي به محضي كه ادعا كرد او را بكشد كه توي دنيا نباشد، از روز اول خلقشان نميكرد. و اگر اصلاً باطلي خلق نكرده بود ديگر ارسال رسلي نميخواست. لكن كار اين خدا چنين نيست حق خلق ميكند باطل هم خلق ميكند، و باطل را واميدارد تا خلاف حقي و خلاف ضرورتي از او بروز كند. پس حق از آدم گرفته ميآيد ميرود تا قيامت، و اين صراطي است مستقيم، و هر جزئيش مصدق جزئي ديگرش است، و هر چه از اين راه شئون و شعب جدا ميشود و به راه ديگر ميرود باطل است.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
«* دروس جلد 2 صفحه 167 *»
درس چهاردهم
«* دروس جلد 2 صفحه 168 *»
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اعجاز المعجز اما بديهي يعرف بمحض الاطلاع انه فوق طاقة جنس البشر كالصعود الي السماء مثلاً و الطيران و انطاق الحصي فانها تعرف بمحض الاطلاع ان جنس البشر يعجزون عن مثلها و اما يحتاج الي امتحان و تتبع حتي يعرف المطلع ان نفسه و امثاله لايقدرون عليه. فان ادّاه نظره و امتحانه و تتبعه الي انه اتي به من غير معالجة ظاهرية يعرف بعد ذلك انه يعجز عنه البشر و ان وجده بمعالجة فانه يعسر حصول العلم منه بعجز البشر عنه فان للصنايع العلاجية درجات لاغاية لها و ان كانت يعسر الاطلاع علي حدها و القرآن من هذا القسم الاخير فانه من صناعة الكلام و يتدرج مراتبه بالتدرب و المجاهدة فلايمكن الاطلاع علي غايته التي ليس للبشر انيتجاوزها و لذلك … تا آخر.
عرض ميكنم كه از براي هر معجزي از معجزات كه آوردهاند، دو وجه دارد. يك وجهش آسان است و يك وجهش داخل مشكلات است و داخل اسرار است. مثلاً شقالقمر يك وجهش آسان است. هر كس ديد، ديد اين كار را همه كس نميتواند بكند به جز خدا. مثل اينكه ساختن خود قمر را ميبينيد كار بشر نيست و كار خداست.
ملتفت باشيد كه هميشه انبيا ميآيند و چيزهاي عامي كه همه كس ميبينند، آنجور خارق عادت آوردهاند و ميآورند. و همه اين چيزهاي عامي كه ميبينيد خارق عادت شما است. اما هميشه شما آفتاب را ديدهايد، ماه را ديدهايد، آسمان را ديدهايد، زمين را ديدهايد،
«* دروس جلد 2 صفحه 169 *»
عادت كردهايد. نفس انساني آدم را گول ميزند مگر مؤمن را. مردم وقتي كه هميشه اين اوضاع را ديدهاند عظمي پيششان ندارد. لكن شما چنين نباشيد شما اينها پيشتان عظيم باشد. كساني كه شعور و ادراك دارند از جميع جهات خلق عجز خود را ميبينند. و ميبينند كه نميتوانند آفتاب بسازند ماه بسازند. پس اينجور خارق عادات عامه را فهميدن، كار بالغين است كار انبيا است. و هميشه آنها خارق عادت ميبينند و دايم اقرار و اعتراف دارند كه خدايا تويي همه كاره و غير تو كارهاي نيست. و عامه خلق ملتفت نيستند اينها را. و ببينيد كه خدا چطور خدايي است كه اعتنا كرده به خلق و بياعتنائي نكرده، و امور عامه را از بس روي هم ريخته عظمش برداشته شده از نظرها. لكن شما عبرت بگيريد و ببينيد كه كار به اينجا رسيده كه اينها را ميبينند و ميدانند كه كسي نميتواند اينجور كارها را بكند و بسازد. لكن خدايي هست يا نيست خبر ندارند. خيلي مردم دهري شدهاند. و اغلب غيردهريها هم اعمالشان اعمال دهري است. از بس معجزات روي هم ريخته شده و ميبينند كسي خلق آسمان نميتواند بكند خلق زمين نميتوانند بكنند و ميبينند اين آسمان و زمين و اين اوضاع هميشه بوده و پيشتر هم همينطور بوده بعد از اين هم همينطورها است، ميگويند طبع عالم اين است كه هي شب شود و هي روز شود، و متولد شوند و بميرند، و جماد درست شود و نبات درست شود و حيوان درست شود. حالا بگويي يك كسي هست كه از روي قصد و شعور اين كارها را ميكند، ديگر نميفهمند.
دقت كنيد انشاءاللّه كه چيز تازهاي ميخواهم به دستتان بدهم. ميگويند چنان كه آتش هيچ فكري شعوري ادراكي ندارد و معذلك ميسوزاند و آب شعوري ندارد و معذلك هر كس خورد رفع تشنگي او را ميكند و هر چيزي اثري دارد و رويه و فكري هم در اثر خود ندارد، از روي همينها گول خوردهاند و گفتهاند چه عيب دارد طبيعت عالم اين است كه هي آسمان بگردد و گرم بشود و سرد بشود و هر وقت گرم ميشود تابستان بشود و هر وقت سرد ميشود زمستان بشود؟
«* دروس جلد 2 صفحه 170 *»
پس عرض ميكنم كه از بس خدا حكمتش در هم و روي هم ريخته، و كأين من آية في السموات و الارض يمرّون عليها و هم عنها معرضون و ببينيد خدا چقدر رؤف و رحيم است به بندگان خود! خواست متذكرشان كند، انبيا فرستاد در ميانشان كه از همينجور كارها كه ميبينيد من كردهام و خودتان نميتوانيد بكنيد، نبي ميآيد همين آفتابي را كه من درست كردهام به محض اراده خرابش ميكند، و باز به محض اراده درستش ميكند، تا شما بدانيد كه خدا هم روز اول به محض اراده اين را ساخته. پس نوع كارهاي انبيا نوع اين كارهاي عامه است با شيء زائدي كه افاده ميكنند، و آن اين است كه غافلان را متذكر كنند كه چون ديدند نبي به محض اراده قمر را شق كرد، بدانند كه وقتي هم كه ساختهاند به محض اراده ساختهاند. و بسا كسي خيال كند كه طبعِ عالم چنين است كه كسيكه ناخوش شد و خلطي در بدنش غالب شد اين لامحاله بايد بميرد. لكن شما دقت كنيد كه خدا انبيا را ميفرستد كه اين را زندهاش ميكند. يعني بدانيد كه اگر بخواهيم كسي را از مرگ برگردانيم، برميگردانيم. چرا كه از اول هم از روي اراده او را ساختهايم. اگر چه طبيب كه نگاه ميكند ميگويد خلط غالب شد و طبيعت مغلوب شد و مرد، و راست هم ميگويد. اما كي خلط را غالب كرد؟ آن كسيكه خلط را غالب كرد اين كس ميتواند خلط را مغلوب هم بكند و اين را زنده كند. پس اين كارها را انبيا آمدند كردند تا تو بداني مردن مردم طبيعي نيست از روي اراده است، و تولد مردم امري طبيعي نيست بلكه از روي اراده است. پس كارهاي انبيا و خارق عاداتشان نيست غير از ايني كه خارق عادت ماست، و تمام ملك خارق عادت ما است الا اينكه خارق عادت تازه را چون نبي به اراده ميآورد تو ميفهمي. روز اول هم از روي قصد بود كه اينطور شد، و حالا عادت كردهاي.
پس چنين خدايي را خيلي پي جويي كنيد، پس توحيد را بايد تحصيل كرد. نه خيال كنيد كه توحيد توي خلقت مردم گذاشته شده، بلكه توحيد علمي است كه بايد ياد گرفت، و خيلي اعتنا بايد كرد تا ياد گرفت. و هيچ اعتنا نكنيد به اينكه يك امري هست كه
«* دروس جلد 2 صفحه 171 *»
نسبت او به اشياء يا نسبت اشياء به او عليالسوي است. ديگر يا خوب و درست بيانش كنيد يا بد و باطل، فرق نميكند. ملتفت باشيد كه خيلي خيليها ملتفت نشدهاند حتي توي رفقاي خودمان خيلي خيلي هستند كه ملتفت نشدهاند. بسياري چنين خيال ميكنند كه اين همه طرق و طروق، در كلمات شيخ مرحوم كه فرمايش كرده همهاش همين است كه يك چيزي است كه نسبتش به همه عليالسوي است. و ميگويند كه شيخ مرحوم اين همه كه با حكما جنگيده براي همين مسأله است كه آنها گفتهاند: خود اوست ليلي و مجنون و وامق و عذرا، شيخ خواسته بفرمايد اينها نامربوط است و درست نيست، و شيخ خودش فرموده خود او ليلي نيست مجنون نيست وامق نيست عذرا نيست، خيال ميكنند كه مقصود شيخ همه همين است. و اگر اين را فهميدند مراد شيخ مرحوم را فهميدهاند.
پس عرض ميكنم كه فرض كنيد اين را فهميديد و باطنش را هم فهميديد كه البته بسيط، هيچ مركب نيست. و تحقيق هم كردي تقليد هم نكردي. حالا شيخ هم همينجور فرموده كه بسيط مركب نيست. و بسيطِ مركب، كوسه ريشپهن است. و ليلي و مجنون همه مركبند و بسيط نيستند، و آن بسيطي كه ما داريم هيچ تركيبي در او نيست، پس هيچ مركب نيست. پس بسيط ليلي نيست مجنون نيست و اينها هم بسيط نيستند حالا چه دستت آمد؟ هيچ.
منظورم اين است كه بر فرض اينكه اين مسأله را حاقش را هم فهميدي چيزي توش نيست و آخر كار هيچ به دستت نميآيد و واللّه سرابي است، و علم شيخ مرحوم اينها نيست. بله چيزهاي نامربوطي صوفيها گفتند و شيخ خواستند بفرمايند كه اينها نامربوط است، اين حرفها را زدند. و اين حرفها هيچ دخلي به علم شيخ نداشت و ندارد.
دقت كنيد انشاءاللّه و فكر كنيد كه انبيا از كجا آمدهاند، آيا آمدند كه بگويند ما هستيم سنگ هم هست كلوخ هم هست؟ اين هست چه مصرف دارد؟ و آيا انبيا آمدند كه بگويند نسبت شما به يك چيزي عليالسوي است؟ آيا معقول است كه آمده باشند اينها را
«* دروس جلد 2 صفحه 172 *»
بگويند؟ اگر دعوت ميكني به كسيكه عليالسوي است، پس تو چه كار داري كه آمدهاي پيش من؟ چرا با من حرف ميزني؟ چه تسلطي بر من داري؟
پس ملتفت باشيد كه انبيا آمدند از جايي كه ديگران از آنجا نيامده بودند. آمدند گفتند ما از جايي آمدهايم كه شما از آنجا نيامدهايد، ما از جايي خبر داريم كه شما از آنجا خبر نداريد. پس اگر ميخواهي ايمان پيدا كني، همچو جايي را پيدا كن. و اگر هم ميخواهي ايمان نداشته باشي، نداشته باش. ديگر ميخواهي مثل حكما بگو، خود اوست ليلي و مجنون و وامق و عذرا، و همه اينها اوست، و ميخواهي مثل اهل حق بگو، او زمين نيست، آسمان نيست، ليلي نيست، مجنون هم نيست، و هيچ يك اينها او نيست. من ميگويم طرف حقش را هم شما اعتنا نداشته باشيد، باطلهاش كه همهاش كفر و زندقه است و هيچ چيز توش نيست، حقش هم چيزي توش نيست. به جهت آنكه كسيكه نسبتش به همه علي السوي است، كي به او ميرسد؟ كي رو به او ميرود؟ كي به او نزديك ميشود؟ كي از او دور ميشود؟ حالا گيرم احمقي بخواهد رو به او برود، كجا ميرود؟ از اين راه برود رو به مغرب رفته، از آن راه ميرود، رو به مشرق رفته، از اين راه ميرود رو به فرش رفته، از آن راه ميرود رو به عرش رفته. او كه در جايي ننشسته. او داخل في الاشياء لا كدخول شيء في شيء. باري، فهميدن اين، بدانيد كه هيچ چيز توش نيست، پوك است.
پس دقت كنيد و بدانيد كه ملك صاحب دارد. خواب نرويد، مباشيد مثل آن مردكه. ديروز يك جايي بوديم، من بيان چيزي را ميكردم كه آدم بايد اعتنايش به خدا باشد، انقطاعش از خلق باشد، از اين قبيل صحبتها در ميان بود. يك شخصي آنجا بود، خواب رفته بود آخر بيدار شد، گفت پس مصرف توبه چه چيز است؟ استغفار براي چه خوب است؟ به او گفتند فلان كس همين را ميگويد كه بايد توبه كرد. مقصود اين است كه وقتي كه خواب ميرويد و چرت ميزنيد، حاصلش اين است كه من چيزي ديگر
«* دروس جلد 2 صفحه 173 *»
ميگويم شما چيزي ديگر ميفهميد.
پس دقت كنيد و ملتفت باشيد انشاءاللّه كه اين ملك صاحبي دارد و صاحب ملك غير از مملكت است و او رب اين مملكت است و صاحب اين مملكت است و او اين ملك را ميگرداند و حركت ميدهد، و اين صاحب ملك از روي شعور و از روي تدبير كارها را ميكند، و عمدا چيزي را جايي ميگذارد و عمدا چيزي را بر ميدارد. اگر چنين خدايي جايي به دست آوردي به مسأله حق ميتواني برسي و پي ببري. اما آن جوري كه چيزي هست كه نسبت همه به او عليالسوي است، خوب و بد و لغو و حكمت و علم و جهل همه پيش او عليالسوي هستند، اگر علي السوي هستند چه توش است؟ هيچ.
پس دقت كنيد حكيم باشيد عاقل باشيد انشاءاللّه، اگر كسي را پيدا كردي و دانستي كه اين ملك صاحبي دارد اولاً و او ميداند چيزها را و علم دارد به هر چه هر جا گذاشته، و چگونه علم به آنها نداشته باشد و حال آنكه خودش اينها را اينجا گذاشته، پس علم به اينها دارد و او خودش هيچيك از اينها نيست. نه خيال كنيد او امر عام نافذي هست در همه چيز و همه جا، چنين نيست. بلكه او رب ملك است و صاحب ملك است و غير ملك است. و جميع اهل مملكت رعايا و نوكرها و مماليك او هستند. و بعد از آنيكه او گفت شما مماليك من هستيد ديگر اختيار خودشان را ندارند. پس ماكان لهم الخيرة من امرهم پس هيچ اختيار ندارند. اين را هم تصريح فرموده كه شبهه براتان نيايد. بسا خودتان خيال كنيد كه اگر كسي نيامده بود پيش ما بهتر بود، خيال ميكنيد جان خود را مالكيد مال خود را مالكيد، بلكه حجت آمده خود را به شما بشناساند، و بگويد كسيكه اينها را ميسازد به اينطور كه من ميسازم او مالك شما است و او همه چيز را نگاه داشته، و تا چيزي را ول كند فاني ميشود. پس بدان كه تو مالك مالت نيستي مالك جانت نيستي مالك خيالت نيستي. او بخواهد مال داشته باشي داري، نخواهد نداري. او بخواهد جان داشته باشي داري، صحيح باشي صحيحي، مريض باشي مريضي. پس او ميگويد حالا كه
«* دروس جلد 2 صفحه 174 *»
اختيار شما با من است من ميگويم همچو راه برو برو، همچو بنشين بنشين. و كسيكه از اين راه اعراض كند و همه اعتنايش به آنجور امر عام است، ديگر خواه به طور صوفيه بگويد كه در هر چه نظر كردم سيماي تو ميبينم و هر چه هست اوست، و خواه به طور اهل حق بگويد كه همه آثار اوست و همه ظهورات اوست، به هر حال هيچ در دست ندارد. و پر وحشت از كلمات حكما هم نكنيد، در كلمات اهل حق هم نمونهاي از حرفهاي آنها هست. پس اگر يكپاره جاها اهل حق گفته باشند نقلي نيست. مگر نگفتهاند كه مارأيت شيئا الا و رأيت اللّه قبله او معه؟ مگر نگفتهاند كه تعرّفت لكل شيء حتي لايجهلك شيء؟ مگر نگفتهاند أيكون لغيرك من الظهور؟ و كلمات خيلي بزرگ بزرگ گفتهاند. همين دعاي سيدالشهداء خيلي كلمات بزرگ دارد. تعرّفت لكل شيء حتي لايجهلك شيء يعني تو خود را به همه چيز شناسانيدهاي تا اينكه ديگر هيچ كس جاهل به تو نيست. ملتفت باشيد آن كسيكه هيچ كس به او جاهل نيست، چنين كسي حجتش را تمام كرده بر تمام خلق، و اين غيرمعروف كسي نيست، همه او را شناختهاند و حاجتش به عمل آمده، و حاجتي نداشته، هيچ كس تمرد از امر او نكرده، بلكه مطيع فرمان او هستند و همه مؤتمر به امر او و منتهي از نهي او شدهاند و همه او را شناختهاند. ديگر ارسال رسلي لازم ندارد.
پس بدانيد كه انبيا نيامده بودند كه كسي را كه همه كس و همه چيز شناختهاند امر كنند باز او را بشناسيد، و بدانيد كه اينها چيزي توش نيست. امام هم اين مرتبه را بيان كرده و خيلي خوب هم راه ميبرده. پس آن امر عام تعرّف لكل شيء بكل شيء چرا كه امري است عام. داخل في الاشياء لا كدخول شيء في شيء پس از خود اشياء به خود اشياء نزديكتر است. و خارج عن الاشياء لا كخروج شيء عن شيء پس از هر چيزي دورتر است و اهل حق اينها را خوب فهميدهاند و بياناتش را هم خوب ميدانستهاند و بيان كردهاند.
«* دروس جلد 2 صفحه 175 *»
پس بدانيد كه اين حرفها چه به طوري كه صوفيه و حكما گفتهاند و چه به طوري كه اهل حق گفتهاند، هيچ مغز ندارد و پوك است و واللّه اينها مقدمه است براي چيزي ديگر، و اهل حق چون ميدانند كه اينها مقدمه است از اين راه پيش ميآيند و مسأله را حاليت ميكنند تا از روي بصيرت بفهمي و بچشي و ذوق كني مسأله را. ميفرمايد در آن حديث كه خدا امر كرد مردم را به توحيد خودش تا در ولايت ما ثابت شوند. يكي از معنيهاي حديث همين است و معنيهاي ديگر هم بسيار دارد. پس وقتي كه دانستي يك امر عامي را كه در نزد او خوب و بد و نور و ظلمت همه مساوي است كه اگر نزديك باشند به او همه نزديكند. و اگر دور باشند از او همه دورند و هيچ تركيبي در او نيست. به هر جور تعبيري كه بخواهي بياوري اين امر عام شامل واللّه هيچ توش نيست. و آن امري كه همه چيز در آن هست آن جايي است كه انبيا از آنجا آمدهاند. انبيا اول ادعاشان اين است كه ما از جايي آمدهايم كه شما خبر نداريد از آنجا، و اگر خبر داشتند ديگر احتياج به ارسال رسل وانزال كتب نبود. پس آن امر عام امري است كه اگر اشياء دورند از او، يكدفعه تعبير دوري از او را به اينطور ميگويي كنهه تفريق بينه و بين خلقه پس ميگويي همه خلق از او دورند به دوريي كه نهايت ندارد، و اگر اشياء نزديكند به او تعبير نزديكي به او را ميگويي هو اقرب اليك من حبل الوريد، موجود في غيبتك و حضرتك. پس نزديكيش عين دوري است و دوريش عين نزديكي است. باري، آن امر عام را هرگز خيال نكني كه چيزي توش است، هيچ نيست.
پس دقت كنيد انشاءاللّه، فكر كنيد كه اگر بناي تقليد است چرا تقليد نكني از جماعتي كه مثل مرد مردانه ايستادند و ادعا كردند كه هيچ كس مثل ما نميفهمد و ما حقيقت چيزها را خوب ميفهميم، و آنچه بگوييم هيچ سهو نداريم هيچ خطا نداريم هيچ فراموش نميكنيم و در مسائل هيچ اشتباه نميكنيم. پس اگر تقليد ميكنيم چرا از اين جماعت تقليد نكنيم و قول اينها را نگيريم و تقليد كنيم جماعتي را كه همچو ادعائي
«* دروس جلد 2 صفحه 176 *»
نكردند و ترسيدند كه اگر همچو ادعائي بكنند يك جايي رسوا شوند. ادعاش را هم الحمدللّه نتوانستند بكنند و دلشان ضعف ميكرد براي كمال، لكن الحمدللّه از بس بيكمال بودند نتوانستند اين ادعا را بكنند. ديدند اگر بگويند سهو نداريم خطا نداريم رسوايي دارد، يك كسي يكدفعه پيدا ميشود جلدي رسواشان ميكند. پس اگر تقليد ميكني تقليد آن جماعت را بكن كه سهو ندارند خطا ندارند. چرا كه ادعاشان همين است كه ما معصوميم و خطا نميكنيم، و ديگران اين ادعا را نميتوانند بكنند. و اگر بناي تقليد نيست و بناي تحقيق است، چرا تحقيق همان جماعت را نفهميم كه ميگويند ما اشتباه نميكنيم. و اگر بايد فهميد، آنها بيان هر مسأله را كردهاند، و خوب هم راه ميبردند بيان كنند، چرا از آنها نشنويم؟ پس اگر طالب تحقيق امري و فهميدن حكمت، چرا از راه حكما نميروي؟ و حكما ايشان بودند كه رسولاً منهم يعلّمهم الكتاب و الحكمة و براي همين آمدهاند كه حكمت تعليم كنند، و براي شرع تنها نيامدهاند.
باري، پس ملتفت باشيد انشاءاللّه خدايي كه صاحب ملك است، اين خدا عين خلق نيست و امر عام نيست. امر خاصي است كه واللّه مخصوص انبياست، و آنها صد و بيست و چهار هزار نفرند. جوري هم كرده كه انبيا صد و بيست و چهار هزار باشند و همه هم همينجور بگويند. نهايت آخري آنها را عيسويها ميگويند عيسي است و اهل اسلام ميگويند پيغمبر آخرالزمان است. پس جماعت مخصوص به او جماعت معدود معيني هستند و باقي مردم از آنجا نيامدهاند. و اين خداست كه ابطال باطل و احقاق حق را پاي خود گذاشته. پس خداي صاحب ملك و داناي به جميع اشياء و قادر بر هرچه بخواهد كه اعتنا هم كرده به اين خلق، غيرمُغري به باطل است. حالا اگر تو اعتنا به اين خدا داري پس ديگر به هيچ چيز اعتنا مكن. ديگر چكار داري كه فلان شخص چه گفته يا فلان طايفه چنين گفتهاند؟ پس سعي كن اول چنين خدايي به دست بيار بعد به خاطرجمعي اين خدا از همه جهت آسوده باش. و بدان كه خداي خالق ملك و صاحب
«* دروس جلد 2 صفحه 177 *»
ملك ميداند كه تو علم غيب نداري، و ميداند كسيكه بگويد من پيغمبرم و از جانب خدا آمدهام تو نميداني اين شخص راست ميگويد يا دروغ، پس احقاق حق و ابطال باطل بر خداست، و اگر خدا خلق را به خودشان واگذارده بود و كسي آمده بود و ادعا كرده بود كه من از جانب خدايم، مردم كه مطلع بر ضماير مردم نيستند و بر احقاق حق و ابطال باطل راه ندارند، چگونه ميتوانستند راست و دروغ او را تميز دهند؟ پس اگر خدا خودش اين كار را نكند معقول نيست خلق خودشان بتوانند ابطال باطل و احقاق حق بكنند. و اگر خود خلق ميتوانستند مطلع بر ضماير و غيوب باشند، ديگر ارسال رسل بيمصرف بود و لغو بود، و خدا لغو كار نيست. پس اين خدا چون ميداند تو از ضماير مردم خبر نداري، پس ادعاي مدعي حق را خودش بايد اثبات كند، و همچنين ادعاي مدعي باطل را خودش بايد باطل كند. و او ميداند كي راست ميگويد ظاهرا و باطنا و كي دروغ ميگويد ظاهرا و باطنا. پس هر كس را خدا باطل كرد تو بگو باطل است و هر كس را حق گذارد تو بگو حق است. ديگر اگر آن قدر وسوسه داري كه ميگويي من از كجا بدانم خدا كرده و خودش اينطور نشده و اعتنا به خدا نداري و اينقدر وسوسه داري پس ديگر اعتنايي به دهريها هم مكن. چه ضرورت كرده دهري باشي؟ و تو كه اين قدر جرأت داري كه اعتنا به خدا نداري و خدا را وا ميزني، ديگر چرا دهري ميشوي؟ اگر غرض نداري چرا به دهريها چسبيدهاي؟ آنها را هم ول كن.
پس دقت كنيد انشاءاللّه و صاحب ملك را بشناسيد. صاحب ملك احقاق حق را با خودش قرار داده چنانكه ابطال باطل را با خود قرار داده، چرا كه اين كار از شما برنميآمد پاي خود گرفت. مثل اينكه آسمان خلق كردن كار شما نبود اما به كار شما ميخورد، خودش خلق كرد. و شمس و قمر و كواكب به كارتان ميآمد اما نميتوانستيد درستش كنيد، خودش شمس و قمر و كواكب را ساخت آنجا گذارد. و همچنين او ميدانست زمين ميخواستي و به كارت ميآمد و نميتوانستي زمين درست كني، خدا خودش زمين
«* دروس جلد 2 صفحه 178 *»
را خلق كرد اينجا گذارد تا رفع حاجت تو بشود. آب ميخواستي و نميتوانستي آب بسازي، خودش آب راخلق كرد و جاري ساخت. اما چون ميتوانستي آب بخوري گفت بردار بخور. اين را چون ميتوانستي پاي خودت گذاشت. گفت يك ساعت اينجا باش، يك ساعت برو جاي ديگر، چون ميتوانستي پاي تو گذاشت. لكن هر چه به كارت ميآمد و عاجز بودي از ساختن آن، همه آن كارها را پاي خودش گرفته و براي تو ساخته. پس هيچ بار غصه مخور كه من زمين نميتوانم خلق كنم اين را خدا پاي خود گرفته و ساخته. غصه مخور كه آب نميتوانم بسازم. غصه بخوري يا نخوري هرگز نميتواني بسازي. اينها را كه عرض ميكنم ولكي نميگويم، بخصوص براي جايي ميگويم. حالا كه احقاق حق پاي خداست تو به راحت بخواب هيچ پاي تو نيست. و ابطال باطل كه پاي خداست تو نبايد زور بزني آن كسيكه باطل است باطل كني. پس آن قدريش كه پاي تو است بگير و آن قدري است كه ميتواني. آبي كه ساختهاند بخوري، حالا تو راست ميگويي آب آماده ساخته را بردار بخور. همين قدر پاي تو گذاشتهاند. رختت را ميخواهي بشويي بردار بشوي. و همچنين از اين آب بردار عمارت بساز زراعت بكن. اينها پاي تو است، ديگر غصه اصل آب را مخور كه اين غصه خوردنها بيحاصل است.
حرفها توي هم ريخته ميشود. غصه خوردن براي اينكه مثلاً من چرا آب نميتوانم بسازم غصه خوردن براي اين است كه من چرا خدا نيستم. پس احمق مباش كه غصه بخوري كه من آب نميتوانم خلق كنم چرا كه تو نميتواني خدا باشي. اين را بگذار پاي خدا، خدا ميسازد. حالا كه ساخته هر وقت تو تشنه شدي بردار بخور. خدا چشمت داده شعورت داده آب را به تو شناسانيده قدرت به تو داده حالا بردار بخور ببين چقدر آسان است. و واللّه دينداري و تميز حق و باطل خيلي از اينجور بهتر آسان است. آب نخوري نقلي نيست، لكن اگر دين نداشته باشي هر جا ميروي برو. و خدا اعتناش به دين و مذهب خيلي بيشتر است از رفع تشنگي تو.
«* دروس جلد 2 صفحه 179 *»
پس بدانيد كه خدا احقاق حق را كرده. كاري كه بايد تو بكني اين است كه بگويي حق حق است. و ابطال باطل را خدا كرده كار تو اين است كه باطل را بگويي باطل است. راهش را نميداني، من جورش را عرض كنم، باطل را مگير حق را بگير. پس حق را به قدري كه ميتواني به چنگ بيار و حق بدان، باطل را هم به قدري كه ميتواني بد بدان. و هر جا مضطري، در حالت اضطرار از تو چيزي نخواستهاند. و هر جا مضطربي برو پيش خدا.
پس فكر كنيد و سعي كنيد و خيلي سعي كنيد و توحيد به دست بياريد انشاءاللّه. و توحيد معنيش اين است كه عرض ميكنم نه آن حرفهاي عام كه بگويي در هر چه نظر كردم سيماي تو ميبينم. همه هستي است، هي گفتي يا موجود يا موجود يا موجود، چه مصرف دارد؟ ناخوش باشد وجود دارد چاق باشد وجود دارد، توي جهنم هم برود وجود دارد، و همچو چيزي را هيچ انبيا امر نكردهاند كه تحصيل كنيد. همچو چيزي تحصيل ندارد همه جا هست تحصيلش بيحاصل است. تحصيل حاصل بيمعني است و مصرف ندارد. پس انبيا آمدهاند از جايي كه تو نيامدهاي و خبر از آنجا نداري و خدا از كارهاي خود نمونه به دست انبيا داده كه بيارند و تو ببيني و بداني كه او كه تو را ساخته به اراده ساخته و از روي عمد ساخته و هر وقت خواست خرابت كند ميكند، و به اراده و عمد ميكند. پس حالا كه چنين است ميگويد اين نبي كه من از جانب خدا آمدهام و صاحب اختيار شمايم و من از خود شما اولايم به خود شماها، پس همه جا و در همه كارهاتان بايد به اذن و اجازه من راه برويد، همينها اسمش ميشود شريعت و طريقت و حقيقت و هكذا.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
«* دروس جلد 2 صفحه 180 *»
درس پانزدهم
«* دروس جلد 2 صفحه 181 *»
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اعجاز المعجز اما بديهي يعرف بمحض الاطلاع انه فوق طاقة جنس البشر كالصعود الي السماء مثلاً و الطيران و انطاق الحصي فانها تعرف بمحض الاطلاع ان جنس البشر يعجزون عن مثلها و اما يحتاج الي امتحان و تتبع حتي يعرف المطلع ان نفسه و امثاله لايقدرون عليه. فان ادّاه نظره و امتحانه و تتبعه الي انه اتي به من غير معالجة ظاهرية يعرف بعد ذلك انه يعجز عنه البشر و ان وجده بمعالجة فانه يعسر حصول العلم منه بعجز البشر عنه فان للصنايع العلاجية درجات لاغاية لها و ان كانت يعسر الاطلاع علي حدها و القرآن من هذا القسم الاخير فانه من صناعة الكلام و يتدرج مراتبه بالتدرب و المجاهدة فلايمكن الاطلاع علي غايته التي ليس للبشر انيتجاوزها و لذلك … تا آخر.
قاعدهاي در تسديد عرض كنم براي اينكه راهي به دست شما بيايد انشاءاللّه كه ببينيد امرِ بسيار آساني است كه همه كس ميتواند ياد بگيرد و به آن دين بورزد و به همين بايد دين را حفظ كرد. و آن اين است كه هيچ كس خدا را نديده اما كارهاي خدا را ديدهاند. بعد از اينكه توحيد درست شد و دانستيم خدا صانع ملك است پس هر چه را به نظر ما آورد يقين ميكنيم آورده و هيچ شك در اين نميشود كرد. و از اين راه جميع معتقدات جميع اعمال جميع كليات جميع جزئيات حتي شك ميان دو و سه چيست، درست ميشود. و اين كم به گوش مردم ميرود و بسياري خبط ميكنند. حتي اينكه
«* دروس جلد 2 صفحه 182 *»
ميگويند در نظريات كه حرفي نيست، چرا كه هر كس يك چيزي ميفهمد و چيزي ميگويد و در واقع يكيش درست است، اگر چه باقي درست نگفته باشند، بخصوص اصوليين كه اين را خيلي ميگويند. لكن شما ملتفت باشيد انشاءاللّه و تسديد را از دست ندهيد. اين قاعده را اگر دست بگيريد در جميع مسائل حتي ارش خدش چه چيز است، از همين قاعده به طور بتّ و جزم و يقين ميفهميد به طوري كه هيچ اضطراب نداريد مثل اينكه خود نبي را از روي همين قاعده گرفتيد. پس راهش همه همين است كه اگر چه تو خدا را نميبيني، لكن حالا ميبيني كه اين آسمان هست ميداني خدا خلقش كرده، ميبيني اين زمين هست ميداني خدا خلقش كرده، و خواسته زمين باشد. خودت را ميبيني هستي ميداني خدا خلق كرده و خواسته تو را خلق كند، و در اينها هيچ عقلي نميتواند شك كند. پس خدايي اگر هست چنين كسي است كه ماسواي او هر چه باشد او ساخته باشد، و كسيكه چنين نيست خدا نيست. اگر بنا باشد كسي صنعتي چند كرده باشد و صنايع چندي ديگر را نتواند بسازد و همچو كسي را خدا بگوييم كه دروغ است. چرا كه هر كس البته يك كاري ميكند و كارهاي ديگر را نميتواند بكند، پس بايد نعوذ باللّه همه اينها خدايان كوچك باشند.
و لامحاله خدا از براي هر چيزي اثري قرار داده، اگر چه ساير اثرها از او نيايد. پس خدا غير از خلق است و خلق غير از خدا، و اين حرف معنيش اين است كه جمله آنچه هست خدا ساخته و در سرجاي خودشان گذارده. پس خدا كسي است كه جمله ماسوايي كه هست، همه مخلوق او باشند. و معلوم است اين خدا مغلوب چيزي واقع نميشود، چرا كه همه چيزها را خودش ساخته. پس هيچ مانعي در كار او نيست و هيچ رادّي براي قضاي او نيست و حكيم تعقل نميكند مانعي براي كار او. حالا كه چنين است پس هر چه ميبيني هست بدان كه او ساخته. ديگر حالا چطور ساخته، راهش را نميداني، ندان. پس ميبيني كه زميني هست يقين بدان خدا خلقش كرده. حالا فايدهاش را اگر ميفهمي
«* دروس جلد 2 صفحه 183 *»
شكر كن. نميفهمي، هميني كه خدا خلق كرده يقيني است. حالا ديگر فكر كن ببين كه هيچ شكي و شبههاي و ريبي نيست در اينكه اينها همه مخلوق خدايند و خدا خواسته و اينها را خلق كرده. حالا ديگر در تغييراتي كه هست فكر كنيد. در اينكه حالا روز است شك نميكني كه خدا خواسته، چرا كه اگر خدا نميخواست نميشد. ميبيني شب شد يقين ميكني خدا خواسته، اگر نميخواست نميشد. پس بگو همه را خدا خلق كرده و هيچ مانعي براي خدا نيست، اگر نميخواست خلق نميكرد. اين راه تسديد است و به همين راه يقين ميكنيم كه آنچه هست و شده خدا خواسته و شده. پس اگر چه ما نبي نيستيم و مقرب الخاقان نيستيم، لكن در اين رتبه كه هستيم خدا شعوري براي ما خلق كرده و اين شعور را چنين قرار داده كه ما همچو بفهميم كه همين كه روز شد يقين كنيم كه خدا خلق كرده روز را و همين كه شب شد يقين كنيم خدا خلق كرده شب را. جعل الظلمات و النور، و اگر دقت كنيد ديگر از يكپاره حرفها به شبهه نميافتيد. و اين را داشته باشيد يكپاره از حكما يكپاره مزخرفات دارند، ميگويند يكپاره چيزها جعل نميخواهد، مثل اينكه شب يعني عدم روز، و گفته شب ديگر جعل نميخواهد. و خيلي از اينجور مزخرفات گفتهاند كه مثلاً خدا حركت خلق ميكند، ديگر سكون عدم حركت است و سكون ديگر جعل نميخواهد. و ظلمت عدم نور است ديگر خود ظلمت جعل نميخواهد و نبايد او را خلق كنند. اينجور مزخرفات بسيار گفته. شما دقت كنيد آيا ظلمات چيزي هست يا نيست؟ شب را چشمت ميبيند تاريك است، پس تاريكي چيزي هست و بايد آن را خلق كنند و خدا خلق كرده آن را، و اگر اين ظلمات ضد نور است نور هم ضد ظلمات است، اگر اين را برداري او ميآيد، به همينطور هم اگر او را برداري اين ميآيد. پس نور هم جعل نميخواهد چرا كه نور هم عدم ظلمت است مثل اينكه در عدم و ملكه ميگويند. اگر روز را فاني كني شب ميشود. ميگويم شب را هم اگر فاني كني و برداري، روز ميآيد. و همه اضداد همينجور است.
«* دروس جلد 2 صفحه 184 *»
پس عرض ميكنم كه آنچه پا به دايره وجود گذارده، اگر چه ما خالق را نميبينيم ولكن شك نميكنيم كه خالقي اينها را ساخته و اينجا گذارده. پس چون ديديم در ميان ما نبيي برخاست و ادعا كرد كه من از جانب خدا آمدهام، دانستيم خدا خواسته كه اين نبي اين حرف را بزند. چرا كه اگر خدا نميخواست ميبايست نگذارد اين حرف را بزند. همينجوري كه ميبيني حالا روز شد و يقين ميكني خدا خواسته و عمدا اين را خدا خلق كرده و اينجا گذارده. به همينطور كسي را كه ديديم برخاست و گفت من از جانب خدا آمدهام دانستيم خدا اين را خلق كرده و خواسته بگويد، خصوصا كه ديديم خارق عادت آورد و ديديم كه همان جوري كه تحدي كرد و گفت هر كس اطاعت كرد خلعت ميدهم نعمت ميدهم و هر كس تخلف كرد حد ميزنم سياست ميكنم، و هرچه گفت همان كار را كرد. خدا هم ديد و او را ابطال نكرد، دانستيم كه همين وجود خودش دليل اين است كه خدا خواسته بيايد و اين حرفها را بزند و وجود خودش دليل خداست. پس اگر چه خدا را نميديديم، لكن وقتي چيزي را جايي گذارد ميدانيم خدا گذارده و هيچ شك و ريب نداريم كه شايد خدا نگذارده باشد. پس خود وجود انبيا دليلاللهي است همراهشان. پس به دليل تسديد و به دليل عقل ميتواني پي ببري كه فلان شخص خاص نبي است. پس آن حرفها رفت پي كارش كه نبي كلي را حجت كلي را عقل ميتواند اثبات كند چرا كه عقل مدرك كليات است. اما اميرالمؤمنين از جانب خداست و ابابكر از جانب خدا نيست اين را عقل نميتواند اثبات كند چرا كه اين جزئي است و عقل مدرك جزئيات نيست. لكن شما انشاءاللّه از پيش برآييد و دقت كنيد از روي بصيرت، و مثل مردم كور و كر نباشيد تا همه را به عقل اثبات كنيد.
پس عرض ميكنم كه نوع حجت خدا را عقل ميفهمد. حالا ببينيد كه عقل اين نوع را براي چه اثبات ميكند و ميگويد اين حجت چه جور بايد باشد. آيا ميگويد در آسمان باشد كه من صداش را نشنوم؟ چه حاصل؟ آيا ميگويد زير زمين باشد يا در غيب باشد
«* دروس جلد 2 صفحه 185 *»
يا پشت كوه قاف باشد؟ باز چه حاصل؟ پس عقل همچو چيزي را اثبات نميكند، بلكه عقل اثبات ميكند حجتي را كه من او را ببينم و صداش را بشنوم. پس عقل حجت شخصي را هم اثبات ميكند كه بايد شخص باشد، نهايت شخصي لاعلي التعيين، تا بعد ميآيد تعيين هم ميكند. پس عقل ميگويد حجتي بايد باشد در ميان خلق چرا كه جمله خلق جاهلند و مرادات خدا را نميدانند پس حجتي بايد باشد، و او بايد مرادات خدا را بداند و بتواند برساند، و برساند. حالا كه چنين شد ما اگر اين جمله خلق را بتوانيم طرح كنيم زود شخص حجت را هم تعيين ميتوانيم بكنيم. پس اولاً طرح ميكنيم كساني را كه ميگويند حجتي ضرور نيست. و آنهايي كه كليةً ما را واميزنند، اين حجت در ميان آنها كه نيست، چرا كه خودشان ميگويند نيست. پس آنها كه البته خودشان حجت نيستند دليلش انكار خودشان. بعد در دايره غيرمنكرين كه ميآيي آنهايي هم كه ادعا ندارند كه ما حجتيم، كه حجت نيستند. ما كه ديگر كاسه گرمتر از آش نيستيم كه آنها بگويند ما نيستيم و ما بگوييم شما هستيد. اگر چه حالا ميبينيد كه يكپاره جاها اينطورها است. و بعضي ميچسبند به كسي كه اين فلان مقام را دارد. هر چه خودش داد ميزند كه بابا من نيستم، ميگويند دروغ ميگويد هست. باري آخرالزمان است و اينها تعجب نيست. پس آن كساني كه ادعاي حجيت ندارند كه ما نبايد كاسه گرمتر از آش باشيم، بروند پي كارشان. از آنها كه گذشتيد ميآييد در ميان جماعتي كه آنها ادعا دارند كه ما حجتيم. فكر كنيد انشاءاللّه كه اگر حجت اصل باشد خيلي دايره تنگ ميشود و زود انسان او را پيدا ميكند. پس آنهايي كه ادعاي حجيت اصل را دارند و در واقع حجت نيستند، يك و دويي بيشتر نيستند هميشه. پس خاتم انبيا9 تشريف آوردند در زمان آن حضرت يك مسيلمه كذابي ادعاي پيغمبري كرد. او هم يكپاره بازيها در آورد تخممرغي را توي شيشه سر تنگي كرده بود كه اين معجزه من است كه هر كس نگاه كند بگويد من نميدانم مرغ از كجا آمده توي شيشه تخم كرده؟! آخر هم مردم فهميدند و به او خنديدند و تمام شد. تخممرغ را
«* دروس جلد 2 صفحه 186 *»
انداخته بود توي سركه، نرم شده بود كرده بود توي شيشه آنجا هوا خورده بود دو مرتبه بسته بود. غرض بازيهاي او را همان زمان فهميدند و پي بردند و معلوم شد هيچ كاره بوده، و غير از او هم كسي ديگر ادعاي نبوت نكرد. پس كسانيكه در مقابل انبيا ايستادند جماعت بسيار قليلي بودند، آنها هم زود رسوا شدند. پس ايستادند در مقابل موسي جماعتي و گفتند ما هم ميكنيم مثل كارهاي تو. پس رفتند و ملاهاشان را جمع كردند و آمدند عصاهاشان را و ريسمانهاشان را انداختند و مار شد و بنا كرد جنبيدن. موسي همان ساعت مهلت نداد عصاش را انداخت اژدها شد و همه آنها را بلعيد. ببينيد اثبات حقيت حق را خدا چه جور ميكند كه خود سحره آمدند و گفتند ايمان آورديم، و به محضي كه آن سحرهاشان را بلعيد همه سحره به سجده افتادند و گفتند ايمان آورديم به خداي موسي. و به طوري امر واضح شد كه ديگر كسي نتواند شبهه كند شكي كند كه ما چه ميدانيم سحري بالاتر از اينها نيست.
پس هر چه در ملك خدا واقع ميشود از اين راه بيابيد انشاءاللّه كه همه كار اوست. درست دقت كنيد كه توحيد در ذهنتان بنشيند. مادامي كه خاطرجمع از خدا نيستي البته خاطرجمع به پيغمبرش هم نيستي، چطور ميتواند خاطرجمع باشد البته در شك خواهد بود. هزار بگويند در شك نيستيم از اعمالشان پيدا است كه دروغ ميگويند. پس كسيكه يقين كند خدا را يقين ميشناسد پيغمبر خدا را، و كسيكه يقين كند پيغمبر را يقين ميشناسد حجت را و شك در حجت نميكند. و كسيكه شناخت حجت را و يقين كرد، يقينا بيدين نميشود. و از اين قبيل است كه فرمودهاند در زمان غيبت بخوانيد اين دعا را اللهم عرّفني نفسك فانك ان لمتعرّفني نفسك لماعرف رسولك خودتان فكر كنيد اگر فكر كنيد ميبينيد بناي همه دين و مذهب بر اين است. حالا اگر كسي بگويد حديث ضعيف است، شما نوع پستاي دين و مذهب را فكر كنيد كه همينجور است. ببين ميگويد خدايا خود را به من بشناسان. آيا هيچ ميگويد خدايا مرا خلق كن؟ خلقت كه
«* دروس جلد 2 صفحه 187 *»
كرده، دعا نميخواهد. پس عرّفني نفسك دخلي به خلقت من ندارد. پس مرا چطور خلق كرده؟ يا مرا به خود من خلق كرده، يا موج زده دريايي و من پيدا شدهام. ديگر اللهم عرّفني نفسك يعني چه؟ پس معنيش اين است كه چيزي كه نيست بايد طلبش كرد. پس ميخواهد درياي وجود موج زده باشد و مرا پيدا كرده باشد، اين كه دعا نميخواهد، تحصيل حاصل است. يا اينكه خير درياي وجود موج نزده، بلكه مرا به خود من خلق كرده، چنانكه اهل حق اينجور ميگويند. حالا به هر جور بوده مرا خلق كرده اللهم عرّفني نفسك نميخواهد.
پس ملتفت باشيد خدايي است كه مرا خلق كرده و من بايد بشناسم او را، و من اگر او را نشناسم نشناختهام او را و فاقد او هستم. پس بايد من طلب كنم چيزي را كه ندارم. و اگر موجي از آن دريا باشم من كه فاقد خود نيستم، فاقد دريا هم نيستم، دريا هم فاقد من نيست، نهايت لفظش را گرداندي گفتي ظهور او. ظهور كه گفتي آيا حالا او فاقد من است يا من فاقد اويم؟ نه هيچ كدام. پس بسيط فاقد مركب نيست و داراي مركب است، اين است كه تعبير ميآريم كه او به جميع ذرات موجودات علم دارد. پس من فاقد او نيستم، و البته مقيد كه در تحت مطلق است فاقد مطلق خود نيست.
پس انشاءاللّه درست دقت كنيد ببينيد، ميفرمايند بخوانيد اين دعا را در زمان غيبت و التماس هم بكنيد و از خدا بخواهيد كه اللهم عرّفني نفسك خدايا خود را به من بشناسان، چرا كه اگر تو خودت را به من نشناساندي رسولت را نميشناسم. پس اگر خدا را نشناختي رسول را نشناختهاي اگر چه ظاهرا بشناسي او را و اقرار كني محمد بن عبداللّه را شناختهاي، رسول خدا را نشناختهاي البته. و به محض همين محمد بن عبداللّه بودن كه او را بشناسي پيغمبر را نشناختهاي، محمد عبداللّهي هم در يزد بود، لوطي هم بود رسول هم نبود. پس تا كسي خدا را نشناسد رسول را علي ماينبغي نميتواند بشناسد. و تا كسي رسول را نشناسد حضرت امير را نميتواند بشناسد، اگر چه به حسب ظاهر اينطور به
«* دروس جلد 2 صفحه 188 *»
نظر نميآيد كه چه دخلي دارد شناختن پيغمبر به شناختن علي بن ابيطالب؟ چرا كه مردم ميديدند پيغمبر را و حضرت امير را نميديدند. پس عرض ميكنم كه علي بن ابيطالب توي دنيا بسيارند و حجت خدا نيستند. پس بدانيد كه معرفت توحيد لازمش افتاده معرفت رسالت. و معرفت رسول، لازمش افتاده معرفت حجت. و معرفت حجت لازمش افتاده دينداري. و هر كس دين ندارد حجت را نشناخته، و كسيكه حجت نشناخته رسول نشناخته، و كسيكه رسول نشناخته خدا را نشناخته. پس آن كسيكه صاحب ملك است كسي است كه جميع اشياء خلق اويند اگر چه ما او را به چشم جسماني نميبينيم اما ميشناسيم او را و يقين داريم او را به عقل پنهاني چنانكه در حديث فرمودند كه لمتره العيون بمشاهدة العيان بل رأته القلوب بحقايق الايمان پس قلوب يقين دارند او را، مثل اينكه خودت يقين داري حالا روز است. حالا كه روز است ميداني خدا خواسته روز باشد. وقتي كه شب شد باز يقين داري خدا خواسته شب باشد، و روز بودن روز و شب بودن شب را كه شك نداري، پس چرا در شناختن خدا شك و شبهه داري؟ تعجب اينجاست كه شيطان هم كاري ندارد كه تو را به شك بيندازد كه حالا روز است، بلكه سعي ميكند كه تو را در معرفت خدا به شك و شبهه بيندازد. شما هم سعي كنيد ايستادگي كنيد، پيشرو از شيطان نخوريد، شيطان هميشه كارش اين است كه جاهايي كه پر ضرر به كهره بره كسي ندارد در آن جاها چندان وسوسه نميكند و كاري ندارد. بلكه كار دست يك جاهايي دارد كه ميبيند اگر اعتقاد كني بنيان شيطان خراب ميشود. آنجا بنا ميكند وسوسه كردن. ميخواهيد اين را تجربه كنيد؟ در علوم تجربه كنيد، ببينيد صاحب علم حساب، كتاب نوشته هيچ كس نميگويد ظني است، هيچ كس شبهه نميكند. در علم حروف كتاب نوشتهاند، هيچ كس شك نميكند كه ظني است. و همچنين صاحب علم رمل و نجوم و تاريخ و ساير علوم در همه كتاب نوشتهاند و هيچ كس شبهه نميكند كه اينها ظني است. همينطور ببينيد در هيچ جا شيطان نميآيد بگويد اينجا عمل به مظنه بايد
«* دروس جلد 2 صفحه 189 *»
كرد كه بيايند جمعي مصنفين كتاب در مظنه بنويسند. اما تا پاي حديث و آيه در ميان آمد بناي وسوسه را ميگذارد. هي بنا ميكنند قال و قيل كردن، كه قرآن ظني الدلاله است اگر چه من حيث الصدور، قطعي الصدور است و حديث، هم ظني الصدور است هم ظني الدلاله. پس شيطان ميبيند اگر مردم قرآن و حديث را محكم بگيرند بنيانش خراب ميشود، بنا ميكند وسوسه كردن. هي شك ميآورد هي شبهه ميآورد كه ما چه ميدانيم هزار سال پيش از اين، اين احاديث را كه گفته؟. چرا كتاب نحوي كه سيبويه نوشته به خاطرت خطور نميكند كه آيا سيبويه نوشته يا كسائي؟ در ساير حرفها در قلب هيچ كس شيطان هيچ خلجان نميكند. اما تا پاي حديث و آيه ميان آمد شبهه ميكند كه اين آيه از كجا كه تحريف نشده باشد؟ و بعد از آني كه صحيح الصدور شد آن وقت از كجا بدانيم معنيش اين باشد؟ من چه ميدانم هزار سال پيش از اين «قال» كه ميگفتند، «فال» منظورشان نبوده چه ميدانم «ضرب» كه ميگفتند منظورشان «زدن» بوده؟ شايد آن وقت معني ديگر داشته.
باري، شيطان ايستاده پشت اين زبانها و اين حرفها را ميزند. ببين به هر عاقلي كه همينقدر توحيد داشته باشد اگر چه نصاري باشد يهودي باشد بگويي حالا كه گرم است معلوم است خدا خواسته ميگويد راست است. بگويي حالا كه سرد است معلوم است خدا خواسته ميگويد راست ميگويي، و همه عقلا اين را قبول دارند كه همين كه شب شد يا روز شد، يا قحطي شد، وبا شد هر تغييري كه پيدا شد خدا خواسته. حالا به همينطور وقتي كه ميآيي پيش نبي، ميبيني يك كسي برخاست گفت من نبي هستم و اين هم خارق عادت و معجزه من است، يك كسي ديگر هم برخاست و گفت دروغ ميگويي، و مارها درست كرد، و آن شخص اول عصاش را انداخت اژدها شد و همه مارها را بلعيد، و خود سحره ايمان آوردند به او پس يقين ميكنيم موسي نبي است. حالا ديگر وسوسه كني كه بلكه يك كسي در سرانديب هند پيدا ميشد كه عصاش را بيندازد ماري شود كه خود موسي را با عصايش ببلعد، ميگويم خداي صاحب ملك كه ميداند
«* دروس جلد 2 صفحه 190 *»
چنين كسي هست، اگر بود چرا او را نياورد كه قول موسي را باطل كند.
سعي كنيد پا بيفشاريد، مجاهده نفس همين است. شيطان خيلي شخص داناي عالمي است و عمدا هم خدا عالم خلقش كرده تا اينكه مريدهاش را هر جا هستند بردارد ببرد به جهنم، ميخواهد جهنم را پر كند. پس شيطان هر جا ديد كار نازك شد بنا ميكند وسوسه كردن، به وحشت انداختن، به اضطراب انداختن. پس آن جاها كه مردم را به وحشت نينداخته اعتنائي ندارد. و اگر كسي هم داخل عباداللّه مخلصين شد ديگر شيطان آنجا هم مأيوس است و اعتنا نميكند چنانكه خدا خبر داده كه گفت لاغوينّهم اجمعين الا عبادك منهم المخلصين عرض كرد عبادي را كه تو خالص كردي آنها را و داخل دايره خودت كردي من از آن جاها مأيوسم و سعي بيجا نميكنم، آنهايي را هم كه برده افسار كرده اعتنائي به آنها هم ندارد. اما اينهايي را كه ميبيند هي پاشان را پس ميكشند باز ميآيند باز پاشان را پس ميكشند اينها را به وحشت مياندازد، به اضطراب مياندازد.
پس هميشه اين كلمه دستتان باشد هر جايي كه محل اضطرابتان نيست بدانيد كه آن امرِ پر بزرگي نيست. و هر جايي كه ميبينيد هي شبهه براتان ميآيد و محل اضطرابتان است، آن جاها خيلي اعتنا كنيد كه همه خزانههاي خدا آنجاست. پس اگر رفع اضطراب را كردي، ايستادگي كن تا اينكه داخل شوي در عباد مخلصين. داخل كه شدي ديگر شيطان مأيوس ميشود از تو، دمش را جمع ميكند ميرود پي كار خودش.
باري، دقت كنيد انشاءاللّه پس آن هم القاي شيطان بود كه عقل نوع حجت را اثبات ميكند و شخص حجت را عقل نميتواند اثبات كند. خير، عقل شخص حجت را اثبات ميكند. حتي اينكه شخص اين مسأله را كه شك ميان دو و سه را چه بايد كرد، اين مسأله را هم به عقل ميتوان فهميد. در اين مسأله من نادان بودم، خداي من كه دانا بود كه من نادانم، و دانا بود كه از من خواسته بدانم، بايد به من برساند و رسانيده. پس خدايي كه امرش را به من نرسانيده و از من چيزي خواسته، همچو خدايي خدا نيست.
«* دروس جلد 2 صفحه 191 *»
پس ملتفت باشيد كه آنچه را خدا خواسته، ميخواهد عقايد باشد، ميخواهد اعمال باشد، ميخواهد فقه باشد ـ در فقه هم كلي باشد يا مسأله شك و سهو باشد ـ آنچه را خدا خواسته از من و آن را به من نرسانيده، تقصير من چه چيز است؟ آيا چنين چيزي را تجويز ميكني؟ پس يكخورده پاپي بشو، ببين خواسته و نرسانيده معني ندارد براي خدا. كسيكه دلش ميخواهد چيزي را از كسي و به آن كس نميرساند آن چيز را و معذلك مؤاخذه ميكند اين خدا نيست. معني ندارد كه تو از كسي چيزي بخواهي و بتواني به او برساني و نرساني. پس آن كسي را كه خيال ميكني كه چيزي از تو خواسته، ديني از تو خواسته، و آن دين را بابش را بسته آن خدا نيست. پس كسانيكه اينطور ميگويند خدا ندارند خدايي كه درِ مسائل را ميبندد و آن مسائل را از خلق ميخواهد خدا نيست. پس خدا هر چه را از خلق خود خواسته رسانيده و هر چه را نرسانيده بدان كه آن را از تو نخواسته. ميبيني علم اكسير را خدا به تو نداده، بدان كه نخواسته. و هيچ در قبر و در قيامت هم از تو نميپرسد چرا اكسير نداشتي. و آيا تو مرادات خدا را در حق خودت ميخواهي يا غير مرادات خدا را؟ البته مرادات خدا را ميخواهي. پس نظر كنيد در كارهاي مردم در آرزوهاي مردم. ميبيني هر كسي را كه بيراهه ميرود، و خيال ميكند كه مجاهد في سبيل اللّه است. رياضتها ميكشند مثلاً چند سال دستش را راست ميگيرد تا خشك ميشود، چند ماه مثلاً نفس نميكشد، شاربها را نميزند كه من رياضت ميكشم. اينها همه در بيراهي است كه قدم ميزنند، خيال ميكنند خدا به زحمت چيزي به انسان ميدهد. نه واللّه اگر خدا به زحمت چيزي ميداد ميبايست اين الاغها كه صبح تا شام بار ميكشند و چوب ميخورند و زحمت ميكشند شخص كاملي شده باشند، و اگر از راهي كه خدا خواسته داخل شدي واللّه راه او آسانترين راهها است و دليل و برهانش آسانترين دليل و برهانهاست و بيخدشهترين دليلها است. به طوري كه در آن راه هيچ خاري خاشاكي سنگي كلوخي نيست. و اگر داخل شدي در عباداللّه مخلصين، چنان
«* دروس جلد 2 صفحه 192 *»
شيطان از تو مأيوس ميشود كه ديگر نزديك تو نميآيد. پس زحمت بيحاصل مكش گرسنگي بيجا مخور. خدا فرموده كلوا و اشربوا و لاتسرفوا همان طوري كه گفته بكن ديگر آسوده باش. كاري بكن كه خلاف او را نكني، خدا تو را خلق كرده كه تو از او ربح ببري. اگر همچو خيال ميكني كه تو را خلق كرده به جهت منفعت خودش و دلش ضعف ميكند كه نمازي تو برايش بكني بدان كه آن خدا نيست و خيال خودت است. پس حالا كه تو را خلق كرده كه خودت از او ربح ببري پس مترس كه تا رو به او رفتي فقيرت كند. تو برو ببين كه هيچ فقيرت نميكند. لكن توقع نداشته باش كه زحمتهايي كه در بيراهه كشيدهاي آنها را مزد بدهند. آنها مزدش جهنم است.
پس ببينيد عقل حاكم است، و اينها دليل عادي نيست. پس عقل حاكم است بر اين كه خدايي كه از روي تدبير اراده ميكند و خدايي كه هر چه را اراده ميكند ميتواند برساند، آيا معقول است چنين خدايي امري را ـ چه جزئي چه كلي ـ از من خواسته باشد و به من نرسانيده باشد؟ پس هر چه خواسته رسانيده. پس آنچه به من رسيده يقينا از جانب خداست، و آنچه به من نرسيده يقينا از جانب خدا نيست. از اين راه كه برآمدي، ديگر ميبيني شبهه نيست. و اگر پاپي بشويد انشاءاللّه، هيچ شبهه نميماند.
پس بنابر اين هر چه در ملك هست كه همه مخلوق خداست، پس همه را او خواسته كه خلق كرده. ديگر بسا كسي خيال كند و اين شبهه برايش بيايد كه آن كسيكه فحش هم ميدهد، خدا خواسته فحش بدهد و خدا فحش را در زبان اين خلق كرده، مثل اينكه خدا صلوات را در زبان صلواتفرستنده خلق كرده. پس عرض ميكنم دقت كنيد بابصيرت باشيد، خدا آنچه را كه خلق ميكند، در اين شكي نيست كه همه كار اوست و هيچ كس نميتواند چنگ بند كند در اين. اما فكر كنيد حالا كه چنين خواسته، راستي خلق كرده و دروغي خلق كرده. به زباني ديگر حقي خلق كرده و باطلي خلق كرده. پس راست حق است و باطل دروغ است. پس راست، آن است كه كسي به تو بگويد فلان چيز سم
«* دروس جلد 2 صفحه 193 *»
است مخور آن را كه تو را ميكشد. و دروغ آن است كه به تو بگويند اين سم نيست جدوار است بخور كه مقوي وجود تو است و بخوري و تو را بكشد. حالا ببينيد راست تأثيرش همراهش است. دروغ هم تأثيرش همراه اوست. حالا اگر تو تابع راست و راستگويان شدي و سم را نخوردي نجات يافتي. و البته راست و راستگو را خدا خلق كرده، و اگر تابع دروغ و دروغگو شدي و سم را خوردي هلاك خواهي شد. و دروغ و دروغگو را هم خدا خلق كرده و سمخوردن و هلاكت تو را هم خدا خواسته و نخوردن ونجات تو را هم خدا خواسته. هر چه ميبيني هست، همه را خدا خواسته و خلق كرده. حالا آيا اين معني نجات ميدهد كفار را از جهنم؟ نه. عذاب را هم خدا خواسته در جهنم. و اگر بگويي خدا ارحمالراحمين است چطور عذاب ميكند بندگان خود را، ميگويم آيا خدا در همان آخرت ارحمالراحمين است و مهربان و اين دنيا ملك او نيست يا در دنيا هم ارحمالراحمين است؟ بلكه خداي ارحمالراحمين همه جا ارحمالراحمين است. معذلك اگر تو خود را بيندازي توي تنور و هر چه داد بزني كه خدايا من نسوزم، ميسوزي تا خاكستر ميشوي. حالا فرضا قيامت و حساب و كتابي هم نعوذباللّه نباشد. اين حرفها را ميزنند بعضي، و ميخواهند برسانند كه جهنمي نيست و اينها همه چاپ است. و اگر هم جهنمي باشد مردم كه مردند هر كس را انداختند در جهنم، ايامي معدود آنجا بيشتر نخواهند بود. عرض ميكنم بر فرض اينها چاپ باشد و دروغ، لكن فكر كن كه خدا توي دنيا هم ارحمالراحمين است، و اگر تو خود را توي تنور بيندازي فرياد هم بزني التماس هم به آتش بكني آخر ميسوزي. آتش را بزني ميسوزي ببوسي هم ميسوزي. بخواهي نسوزي بايد بيرون بيايي لاتركنوا الي الذين ظلموا فتمسّكم النار خدا تعبير به ظالم آورده، ظالم را آتش خوانده. اين است كه هميشه حكما مثل ميآوردند ميفرمودند حكام مثل آتشند نزديكشان بروي تو را ميسوزانند ببوسند تو را صورتت ميسوزد، دست به گردنت كنند طوق آتش است. آتش حالتش اين است كه هر كارش بكني بسوزاند وقتي كه خود
«* دروس جلد 2 صفحه 194 *»
را توي تنور آتش انداختي ميسوزي. و هر چه داد بزني التماس كني ملائكه غلاظ شدادي كه آنجا ايستادهاند كور و كرند و هيچ رحم نميكنند. ببين چطور تعبير آوردهاند ملائكه عذاب را، كور و كر گفتهاند. اگر گوش داشتند كه صداي تو را ميشنيدند يا چشمي داشتند كه حالت تو را ميديدند شايد رحمي ميكردند. لكن كورند و كرند هي ايستادهاند و گرز ميزنند، و تو هر چه داد بزني نه ميشنوند نه ميبينند. پس هرگز ترحم نخواهند كرد. اين است كه خدا اشدالمعاقبين است در موضع نكال و نقمت. پس توي تنور آتش كه افتادي هي داد مزن هر چه فرياد كني بيشتر ميسوزي. حيلهاي بكن از تنور بيرون بيايي. اگر بيرون نيامدي هر كار بكني ميسوزي.
پس عرض ميكنم عبرت بگيريد كه اين خدا تأثير اشياء را همراه اشياء قرار داده. تو ميخواهي عمدا خود را در آتش بيندازي و نسوزي، اين نميشود. اگر در آتش افتادي خواه از روي علم بيفتي خواه از روي جهل، خواهي سوخت. و چون تأثير اشياء در يكديگر از وضع حكيم بود از اين جهت وانگذاشت خلق را و حجت برپا كرد و حجج آمدند گفتند آتش ميسوزاند آب غرق ميكند فلان عمل نفع دارد فلان عمل ضرر دارد، اينها اسمش ميشود شريعت. همينها را به زباني ديگر ميگويند فلان چيز حرام است يعني ضرر دارد، فلان چيز حلال است يعني ضرر ندارد. پس اين خدا چون تأثير اشياء را همراه اشياء قرار داده بود كه از روي علم يا جهل يا به هر طور غفلتي كه باشد اقتران به اشياء كه پيدا شد لامحاله تأثير خود را ميكند. پس اشياء تأثير خود را دارند و ما هم كه جاهل به تأثير اشياء بوديم، پس حجتي ضرور شد. حالا اين حجتي كه عقل اثبات ميكند بايد عالم باشد به دردهاي مردم و دواهاي آنها. پس اگر كسي ادعا كرد كه من طبيبم، از او بپرسي بنفشه چه مزاج دارد؟ بگويد نميدانم. من چه ناخوشي دارم، بگويد نميدانم. پس تو چه كارهاي؟ بگويد من كسي هستم كه نفس ميكنم بيمار چاق ميشود، اينها نامربوط است. هرگز بنا نبوده به خارق عادت بيمار چاق شود.
«* دروس جلد 2 صفحه 195 *»
موسي شكايت كرد كه خدايا ناخوشي را كي خلق كرده، وحي شد من. خدايا دوا را كي خلق كرده، وحي شد من. عرض كرد پس مرا شفا بده، وحي شد كه آن جوري كه من خلق كردهام و قرار دادهام اين است كه شفا دست من است و شفا را توي دوا گذاردهام، دوا بخور شفا بيابي. خودت كه ناخوش شدي و شفا يافتي، آيا ذات خدا آمد توي بدن تو و تو چاق شدي؟ نه. ميخواهي چاق شوي خلط را بيرون كن تا چاق شوي. هيچ معقول نيست بگويي دوا نميخورم خدا خودش شفا بدهد. اگر او ناخوشت كرده به دوا و غذا او هم چاقت ميكند به دوا و غذا.
پس آن حجج علامتشان دانايي است. پس بسا ابتداء خود حجت ناخوشي را بياورد، و بسا ناخوشي كه مشرف به موت شد چاقش كند. ميبيني خودت سرت درد ميآيد و نميتواني خودت را چاق كني و حجت آمد و شفا داد، خورده خورده يقين ميكني كه راست ميگويد. لكن آني كه طبيب نيست و ادعاي طبابت ميكند او مداخل ميخواهد هر جور كه مداخل به دستش بيايد خوب است. پس كسيكه ادعاي ارشاد ميكند از او بپرس كه حلال چيست براي من در دنيا و آخرت؟ بگويد نميدانم. حرام چيست براي من در دنيا و آخرت؟ بگويد نميدانم، چنين كسي شيطان است. ميپرسي چرا سبيلت را نميچيني؟ چرا نوره نميكشي؟ ميگويد خلقت خدا را من چگونه ازاله كنم؟ اي احمق پيغمبر خدا آيا به قدر تو عقلش نميرسيد؟ مگر تو هيچ ايمان به پيغمبر نياوردهاي؟ پيغمبر چرا فرموده ختنه بكنيد؟ ديگر بسا استدلال عقلي هم ميكند كه ختنه نبايد كرد ميگويد اين پوست روي ذكر آيا زياد است يا كم؟ اگر زياد است چرا خدا خلقش كرده؟ اگر كم است چرا بايد بريد؟ عرض ميكنم تو اگر شعور داري بدان يك خاصيتي داشته بلكه توي شكم خاصيتي داشته و تو نميداني و اگر بعد از تولد بماند سبب ناخوشيها شود و همچنين موها، اولي كه ميرويد بسا منفعتي دارد بعد كه زياد شد قوه باه كم ميشود بايد آنها را زايل كرد، و همين كه زياد شد مثل خرس شد خورده
«* دروس جلد 2 صفحه 196 *»
خورده از مردي ميافتد. و خيلي از منافع زايل كردن مو را بسا ما خواب نديدهايم، لكن انبيا ديدهاند منفعتهاي او را و گفتهاند ازاله كنيد. ديگر فضولي است كه بگويي چيزي را كه خدا خلق كرده چرا بايد ازاله كرد. پيغمبر ميگويد برو كشته شو، بايد بروي كشته شوي، ديگر لاتلقوا بايديكم الي التهلكة نبايد بخواني. خدا حجت خود را ظاهر ميكند و راستگو است، دليل راستيش را ميخواهي اينكه هر چه ميگويد همان كار را ميكند. مثل طبيب كه ميآيد، دليل راستيش اين است كه امراض را ميشناسد ناخوشيها را علاج ميكند. همينجور حجج آمدند از جانب خدا با دليلهاي واضحِ ظاهر، مثل اينكه حرام كردند بر امتشان دروغ گفتن را حيله را خدعه را. فكر كن كه اگر اينها خودشان حيلهبازند اهل حيله را چرا منع از حيله ميكنند. پس خدا راست را راست خلق كرده و دروغ را دروغ خلق كرده. و اگر دروغ را مثل راست خلق كرده بود و راست را مثل دروغ، تو تميز نميتوانستي بدهي و مشتبه ميشد برايت، كسي هم كاريت نداشت كه چرا تميز ندادي ميان راست و دروغ. پس خدا راست را راست و دروغ را دروغ و حق را حق و باطل را باطل آفريده. واللّه همين جوري كه سفيد سفيد است و سياه سياه است، و روز روز و شب شب و نور نور و ظلمت ظلمت، همينطور حق واضح است و باطل واضح است.
ملتفت باشيد كه در مقام بيان حق و باطل، اين چه مثلي است خدا فرموده؟ ميفرمايد هل يستوي الظلمات و النور و الظل و الحرور واللّه حق واقع همينطور واضح است. ديگر توي شب بايستي و هي فرياد كني كه روز است، شب روز نميشود و كسي هم از تو قبول نميكند. آخرش هم خود را هلاك ميكني.
دقت كنيد و بدانيد كه اعتناي خدا به احقاق حق بيش از اعتناي خداست به اينكه روز را روز كند و شب را شب كند. چرا؟ به جهت اينكه روز در واقع اگر روز نباشد و ما چنين بپنداريم كه روز است هلاك نميشويم و فسادي در دنيا نميشود و گمراه نميشويم. بلكه تمام شريعت را همينجور قرار دادهاند كه اگر روزه را به گمان شب
«* دروس جلد 2 صفحه 197 *»
خوردي از تو ميپسندند اگر چه در واقع هنوز روز بوده و شب نشده بود. و اگر به گمان روز كارهاي روز را كردي و در واقع هنوز روز نشده بود و شب بود كارهايت ممضي است. پس بدان كه اعتناي خدا به شببودن شب و روزبودن روز آنقدر نيست كه اعتنا دارد به اينكه حجت خود را واضح و ظاهر و يقيني كند. پس اعتناي خدا به انبياي خود بيشتر از همه چيز است. پس واللّه امر آنها واضحتر است از اينكه روز روشن است. اگرچه اين را استدلال ميكني كه چون ديديم روز روز است دانستيم كه خدا خواسته روز، روز باشد. عرض ميكنم كه خدا خدايي است كه خبر دارد از ماضي و مستقبل و حال، و همه در حضور او مساوي است. و كسيكه در حال نشسته از ماضي و استقبال خبر ندارد.
دقت كنيد انشاءاللّه، اگر حالا هوا گرم است گرم ميشوي، و اگر سرد است سردت ميشود. گرمي و سردي گذشته و آينده به تو هيچ اثر نميكند چرا كه تو هميشه در حال واقع هستي و از گذشته و آينده نميتواني خبر داشته باشي. اما اين انبيا آمدند و خبر دادند از گذشتهها و آيندهها، خبر دادند كه در خانههاي خودتان چه ميخوريد. ديگر يا خودشان خبر دادند يا خدا به ايشان وحي ميكند فرق نميكند. پس ببينيد كه پيغمبر آخرالزمان خبر داد از زمان خودش تا روز قيامت و فرمود كسي مثل اين قرآن نميتواند بياورد تا روز قيامت. پس معلوم است كه اين پيغمبر از ماضي و حال و استقبال بيرون است و مهيمن بر همه اينها است. ديگر ميخواهي بگو خودش خبر دارد ميخواهي بگو خدا به او خبر ميدهد، به جهت آنكه خدا بر جميع اوقات محيط است.
پس اگر فكر كنيد ميبينيد كه اِخبار انبيا به غيوب، همين دليل وحدت خداست. دليلِ اين است كه خداي واحدي است كه در حال منزلش نيست. و فوق جميع امكنه و ازمنه نشسته. و اين انبيا زبانهاي او هستند، زبانهاش كه بنا كردند حرف زدن لساناللّهي هستند كه خبر از دل او ميدهند و اظهار وحي او را ميكنند.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
«* دروس جلد 2 صفحه 198 *»
درس شانزدهم
«* دروس جلد 2 صفحه 199 *»
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اعجاز المعجز اما بديهي يعرف بمحض الاطلاع انه فوق طاقة جنس البشر كالصعود الي السماء مثلاً و الطيران و انطاق الحصي فانها تعرف بمحض الاطلاع ان جنس البشر يعجزون عن مثلها و اما يحتاج الي امتحان و تتبع حتي يعرف المطلع ان نفسه و امثاله لايقدرون عليه. فان ادّاه نظره و امتحانه و تتبعه الي انه اتي به من غير معالجة ظاهرية يعرف بعد ذلك انه يعجز عنه البشر و ان وجده بمعالجة فانه يعسر حصول العلم منه بعجز البشر عنه فان للصنايع العلاجية درجات لاغاية لها و ان كانت يعسر الاطلاع علي حدها و القرآن من هذا القسم الاخير فانه من صناعة الكلام و يتدرج مراتبه بالتدرب و المجاهدة فلايمكن الاطلاع علي غايته التي ليس للبشر انيتجاوزها و لذلك … تا آخر.
ملتفت باشيد انشاءاللّه و ضبط كنيد آنچه عرض ميكنم. يكدفعه فؤاد گفته ميشود و جميع عالم وجود مقيد را ميخواهند. و يكدفعه فؤاد ميگويند و آن چيزي كه فوق عالم عقل است ميخواهند. اين دو چيز است. پس آن فؤادي كه جميع وجود مقيد را فؤاد ميگويند، اين يك ملاحظه است توي هم نبايد ريخت. فرد فرد سخنها را همه كس ميشنود و ميگويد لكن هر سخني جاش كجاست كم كسي پيدا ميشود بداند. سخنها فرد فردش حق است هيچ كدامش باطل نيست، از سر جاش كه جاي ديگر گذاردي باطل ميشود. پس يكدفعه فؤاد گفته ميشود و وجود مقيد را ميخواهيم، و اين وجود مقيد
«* دروس جلد 2 صفحه 200 *»
صادر از مشيت است. و مشيت دو جزء دارد، و اين دو جزء دو جزئي نيست كه آن دو را از هم بتوان جدا كرد نه در خارج نه در عقل نه در ذهن. پس اين مشيت يك حيثي دارد كه خودش خودش است.
ملتفت باشيد كه خيلي آسان است. شما ببينيد هر چه ميشود و هر چه ميكنيد مثلاً يك سنگي را جايي ميگذاريد اين سنگ آنجا گذارده شده و شما هم اين سنگ را آنجا گذاردهايد. اگر بخواهيد گذاردن خودتان را از گذاردن سنگ جدا كنيد و اينها را دو تا خيال كنيد نميشود. گذاردنِ گذارنده با گذاشته شدنِ گذاشته شده يك چيز است، الا اينكه يكدفعه تمامش را نسبت به گذارنده ميدهي، تمام سنگ را كي گذارده؟ گذارنده، و هيچ خودش نميشود حركت كند. باز تمام اين سنگ گذارده شده. حالا به همينطور هر چيزي را خدا خلق ميكند او هم خلق ميشود. خلقشدنش كار خودش است و خلقكردنش كار خداست. اما حالا اينها دو تا نيستند كه نصفش كار خدا باشد و نصف ديگرش كار خدا نباشد. بلكه تمام كارِ خلق كار خداست. و تمام كار خدا كار خلق است.
انشاءاللّه دقت كنيد كه اينها را درست بفهميد كه به حاق مسأله جبر و تفويض ميرسيد و حقيقتش را به دست ميآريد. پس خدا چيزي را ايجاد ميكند و آن چيز هم ايجاد ميشود. به همين نسق مشيت خدا مركب است از دو نصف. نصفش فعل اللّه است و نصفش فعل خودش است كه كائن شده، كوّنه اللّه فكان. كان فعل خودش كوّن فعل خداست. و اگر كوّن را از كان بخواهي جدا كني جدا نميشود آن هم از اين جدا نميشود. پس وقتي كه فعل صادر شد از فاعلي، نصفش مال فاعل است نصفش مال خودش است. و اين دو نصف تعبير است، مثل سركه شيره نيست كه از هم بشود جداش كني. پس فاعل فعل كرده اين هم منفعل شده و اينها دو كسرند مثل ساير كسور. يك، نصف دو است. و ثلثِ سه است و ربعِ چهار و هكذا. پس اين يك، نصفبودنش غير از ثلثبودنش است و ثلثبودنش غير از ربعبودنش است. دليل اينكه اينها غير يكديگرند
«* دروس جلد 2 صفحه 201 *»
اينكه وقتي تو نصف ميگويي هيچ ثلث و ربع خاطرت نيست. و اين از دليلهاي حِكمي است كه اگر ملتفت چيزهاي ديگر نشدي در نظركردن چيزي، معلوم ميشود آنهايي را كه ملتفت نشدهاي چيزي ديگر است غير از اين چيز. پس همين كه به رنگ چيزي نگاه كردي و يادِ وزن آن نيستي، بدان كه وزن غير رنگ است. و اين كلّيي بود كه عرض كردم. پس وقتي به نصف ملتفت شدي و ساير كسور يادت نيست بدان كه آنها غير نصفند، و مع ذلك اين واحد تمامش نصف اثنين و تمامش ثلث ثلثه و تمامش ربع اربعه است. و هر يك از ساير كسور را فاني كني تمام باقيمانده فاني ميشوند.
پس مشيت مركب است از دو كسر، آن دو كسر يكي اوجَدَ است يكي اِنوَجَدَ. اوجده اللّه فانوجد هو، لفظش هم خيلي مستأنس است. هر چه را خدا خلق كرده او هم خلق شده. انما امره اذا اراد شيئا انيقول له كن فيكون. «كن» مال آن، «يكون» مال اين. پس مشيت را خدا خلق كرده او هم خلق شده. اما خلق شده آيا مستقل است در كار، يا به كار بالا اين كار پيدا شد؟ پس خودش از حيث خودي خود قطع نظر از آن نصف هيچ نيست. اما اين نصف كه پيدا شد به آن نصف برپاست و اين دو نصف تمامش مال بالا است. پس اين مشيت را حكما مركب از بسيطين اسم ميگذارند و مركب از نصفين ميگويند. لكن اين را بعد از گفتن بسيطين تدارك ميكنند. پس مشيةاللّه مركب است از نصفين، و ديگر اگر از اينجا بخواهي بالاتر پا بگذاري دو نيست. پس اين دو تا مقام مشيت است مقام تعين اول است. و اين مادهاش اوجده اللّه است، و صورتش فانوجد است. پس خدا ايجاد كرد اين را و اين هم موجود شد. و اين مشيت واحدي است كه شما آن توحيدهايي كه ميگوييد هر چه بگوييد هنوز به اين نرسيدهايد. اگر چه ميگوييم مثني است لكن چنان مثنايي است و چنان دوتايي است كه از ابتداي وجودِ مقيد تا افعالشان و آثارشان و اعراضشان و اشباحشان همه را فرا گرفته. اين است كه تعبير آوردهاند از اين به اينطور كه خدا او را خلق كرد و هيچ نبود.
«* دروس جلد 2 صفحه 202 *»
انشاءاللّه دقت كنيد در اخبار هم بسيار هست كه خدا ما را خلق كرد و هيچ نبود،
چندين هزار سال بوديم آن وقت بدا للّه انيخلق خلقا آخر. يا تعبير ميآورند كه مشيت سالهاي دراز بود و هيچ نبود. اين تعبيرات همه به جهت اين است كه خواستهاند واحديت مشيت را برسانند. پس اين مشيت مركب از دو جزء است و جزء سومي ندارد. درست دقت كنيد كه الفاظش خيلي مأنوس است. و معنيش آنقدر بيرون است از اذهان كه من نديدهام كسي فهميده باشد به غير از مشايخ خودمان. پس جميع ماسواي اين مشيت به اين مشيت خلق شده، جواهر را اين مشيت خلق كرده و اعراض را اين مشيت خلق كرده ارواح را مشيت خلق كرده و ابدان را مشيت خلق كرده مجردات را مشيت خلق كرده ماديات را هم مشيت خلق كرده عالم بقا را اين مشيت درست كرده عالم فنا را هم اين مشيت درست كرده. و اگر آن قاعده را كه عرض كردم فراموش نكرده باشيد ميدانيد چيزي كه مقيد به قيدي شد نميشود علت مقيدي ديگر بشود. اين عصا خالق قلمدان نيست و قلمدان هم خالق اين عصا نيست. پس اين عصا صورت قلمدان را نقش قلمدان را هيچ چيزش را ندارد چون ندارد ناداري را به كسي نميشود داد.
ذات نايافته از هستي، بخش | چون تواند كه شود هستيبخش |
قلمدان طول اين عصا را ندارد رنگش را ندارد هيچ چيزش را ندارد پس او هم نميتواند خالق اين عصا باشد. پس آن مشيتي كه احداث كرده اشياء را سمتي ننشسته كه آب يكدستي باشد و اين اشياء امواج او باشند. پس او در عالم مجردات ننشسته كه در عالم ماديات نباشد و در عالم ماديات ننشسته كه در عالم مجردات نباشد. بلكه مجرد است از مجردات چنانكه مجرد است از ماديات. و اگر در عالم عقل نشسته بود نميتوانست بدن خلق كند چنانكه عقل تو الآن نميتواند بدن خلق كند. به جهت اينكه عقل تو عنصريت و فلكيت ندارد، چون ندارد نميتواند بدهد به ديگري. پس همه اشياء را خدا به واسطه مشيت خلق كرده، و آن جوري كه مشيت هست اگر نگاه كنيد ميبيني يكجور
«* دروس جلد 2 صفحه 203 *»
بساطتي براي او هست كه نسبتش به ذوات و صفات عليالسوي است و نسبتش به فواعل و افعال و شواخص و اشباح و به مجردات و ماديات يكسان است. پس بگو عالم بقا را او آفريده و بگو عالم فنا را هم او آفريده. پس منزه است از بقا چنانكه منزه است از فنا. و همه اينها را در احاديث در يك كلمه گذاردهاند. ميفرمايد: لايجري عليه ما هو اجراه و لايعود فيه ما هو ابداه انسان وقتي كه حكيم شد آن وقت ميداند كه آن حكيم مؤسس چقدر حكيم بوده. تمام بيان را توي همين كلمه گذاردهاند كه لايجري عليه ما هو اجراه و توي يك كلمه در قرآن گذارده كه ليس كمثله شيء اين يك كلمه را گفتند اما حالا كي برخورد؟ هي طرح كن هي طرح كن تا ميرسد به اهل حق. آنها ميفهمند و غير آنها نفهميدهاند و نميفهمند.
پس مشيت، مجهِّر جواهر است معرّض عوارض است. پس كَيَّفَ الكيف و اَيَّنَ الاين، وَقَّتَ الوقت. پس اين مشيت يك احديت ساريه جاريهاي دارد كه جميع موجودات به او موجود شدهاند و او احداث كرده همه اينها را و از مادهاي هم نگرفته احداثشان كند. ديگر فكر كنيد انشاءاللّه بلكه طوري بفهميد كه اينها جزء خودتان بشود. پس مشيت داراي همه چيز هست و فاقد هيچ چيز نيست. حالا كه فاقد نيست آيا ذات او در عالم فاني نشسته؟ اگر در عالم فاني نشسته بود نميتوانست عالم باقي احداث كند و همچنين برعكس. و اگر در عالم ذوات نشسته بود نميتوانست صفات را احداث كند و همچنين برعكس. پس آن هستي صرفي كه ميشنوي همين وجود است، و اين وجود دو جزء بيشتر ندارد؛ يك جزئش اينكه او را به خود او احداث كردهاند و جزء دومش اينكه او هم خودش به خودش احداث شده. پس مشيت خداوند عالم نافذ و ساري و جاري است در همه خلق به احديتش و بالاي همه خلق است و بالاتر از اينجا بالايي نيست، حرفها همه مال اين است. چرا كه خدا آنچه كرده به فعل خود و به قدرت خود كرده و اين است فعلاللّه و قدرةاللّه. بعد حالا ديگر اين مشيت يك اثري دارد، و اگر حقيقت اين را خواسته
«* دروس جلد 2 صفحه 204 *»
باشيد بفهميد در افعال خودتان فكر كنيد. اگر در خودتان مسأله را به چنگ آورديد برويد بيرون فكر كنيد و اگر در خودت به دست نياوردي، تو كه از خودت نميتواني خبر شوي البته از بيرون خودت نميتواني خبر شوي، چرا كه هيچ چيز نزديكتر به انسان از خود انسان نيست و هيچ جا شعورش بهتر از خودش به خودش نميرسد. و طوري راهش گم شده كه مشكل شده و خيلي آسان است، بر فرضي كه در خودت اگر فكر كني اشكال برايت آمد ديگر قطع طمع از فهميدنِ بيرون از خودت بكن كه نخواهي فهميد. و اين را مكرر گفتهام و ميگويم و ميبينم كم كسي است كه ملتفت شود و اعتنا كند.
پس عرض ميكنم شما خودتان كاركنيد و خودتان غير از كارتان هستيد. پس خودتان كار ميكنيد و به كار، كار ميكنيد. يك قدرت كليه داريد كه به آن قدرت هم ميتوانيد بشنويد هم ميتوانيد ببينيد بدهيد بگيريد راه رويد برخيزيد بنشينيد. پس آن قدرت كليه شما و آن كار شما يك كار است كه در ضمن جميع كارها بيرون آمده. تو اين را درست بفهم، اين را كه فهميدي جاي ديگر هم خواهي فهميد. پس در ايني كه خودت غير كار خودت هستي فكر كن ببين هيچ شكي ريبي باقي ميماند؟ پس ميبيني كه تو كارت نيستي و غير كارت هستي و كار خود را به اختيار خود ميكني. و اگر ديدي كاري را بدون اختيار كردي بدان كه خودت را باز گم كردهاي و آن كار كار تو نبوده. كار تو همان است كه با قصد و رويه و اختيار ميكني. و هر كاري را كه بيقصد ميكني بدان كه كار تو نيست. اين هم كلّيهاي بود داشته باشيد. پس ميبيني كه جذب و دفع و هضم و امساك در بدن تو شد و تو خبر نشدي كه چطور شد. پس بدان كه كار تو نيست اينها. كليةً هر چه اختيارش دست تو نيست بدان مال تو نيست و در دست تو عاريه است، و تو كارهاي خودت را به اراده ميكني. پس خودت غير از كارت هستي، و يك قوه كليهاي براي تو هست كه به آن مينشيني و برميخيزي ميايستي ميگويي ميشنوي ميبيني. جميع اينها جزئيات كار تو هستند. حالا دقت كن آيا خودت كار خودت شدهاي؟ ميبيني
«* دروس جلد 2 صفحه 205 *»
كه خودت كار خودت نيستي و كار تو احداث تو است. و اگر اين را يافتي در تمام عالم ميبيني همينطور است. باز فكر كن كه اين كارت را چطور درست كردي؟ آبي گرفتي در سبويي ريختي، و آبِ در سبو را گفتي كار من است؟ اين چه دخلي به كار تو دارد؟ آب را كسي ديگر خلق كرده. پس تو از خارجِ وجودت يكدفعه قطع نظر كن، ببين كارت را از آسمان درست كردي؟ نه. از زمين درست كردي؟ نه. از آب از خاك از ساير عناصر از افلاك كار خود را درست كردي؟ نه. پس از كجا درست كردي؟ كار خود را به خود آن كار درست كردي. نمونهاش اين است كه تو همه كارهات را به نيت ميكني ديگر خودِ نيت را نيت نميكني. همه كارهاي خود را به كار كلي خود ميكني اما كار كلي خود را به كاري ديگر كار نميكني. پس به اين قدرت كليه و به اين كار كلي برميخيزي مينشيني ميگويي ميشنوي ميبيني، و آن كار كلي تو بود و اينها نبودند. مثل اينكه خودت هم اگر حكيم باشي همينجور تعبير ميآوري، ميگويي كه «من بودم و هيچ كار من نبود و ذكري نداشت، من خوشم نيامد كار نداشته باشم كاري براي خود درست كردم» و آن كار كلي تو است. باز كارهاي جزئي تو نبود، بعد به واسطه كار كلي، كارهاي جزئي را احداث كردي. پس در ايستادن خودت فكر كن ببين اين ايستادن را از بيرون وجود خودت نميسازي، گلي را برنميداري چوبي را بر نميداري راست بداري بگويي من ايستادهام، معذلك حالا آيا اين ايستادن كار كلي تو است؟ نه. به جهت آنكه كار كلي تو هم مينشيند هم برميخيزد، هم متحرك است هم ساكن و نه متحرك است و نه ساكن. متحرك است در متحرك، ساكن است در ساكن. پس ذاتِ آن فعل كلي شما متحرك نيست ساكن نيست. متحرك نيست را فكر كنيد يكخورده دقت كنيد، زود خواهيد فهميد. ميگويم متحرك نيست، نه اينكه ساكن است. و خيلي حرفها اينطور است كه وقتي كه ميگويي متحرك نيست خيال ميكنند ساكن است، وقتي كه ميگويي ساكن نيست خيال ميكنند متحرك است. وقتي كه ميگويي خدا متغير نيست، خيال ميكنند كه خدا ساكن است و نميجنبد،
«* دروس جلد 2 صفحه 206 *»
چرا كه ساكن غير متحرك است و متحرك غير ساكن.
باري، پس تو متحركي و تو ساكني، خودت حركت كردهاي و خودت ساكن شدهاي. به كسي ديگر نگفتهاي كه شما وكيل باشيد از جانب من راه برويد كه من راه رفته باشم. پس تو خودت راه ميروي وحدك لاشريك لك، و خودت ساكن ميشوي وحدك لاشريك لك. ذاتت كه سهل است، فعلت هم نه ساكن است نه متحرك. حالا آيا فعلت نصفش متحرك است و نصفش ساكن؟ نه. بلكه تمامش متحرك است و تمامش ساكن است. پس فعل كلي شما متحرك است در متحرك به خود متحرك، و ساكن است در ساكن به خود ساكن.
دقت كنيد كه اگر اينها را به چنگ بياريد راحت ميشويد و بدون اضطراب خواهيد بود در عمل و به آسودگي سلوك خواهيد كرد. خدا ميداند شما هنوز توي عمل نيفتادهايد. اگر توي عمل افتاديد آن وقت ميدانيد اين حرفها چقدر به كار ميآيد. لكن فكر كنيد كه يك شب شده است كه به فكر بيفتيم و توي راه بيفتيم و خيال عملي داشته باشيم؟ همينطور غافل خوابيدهايم و هيچ به ياد عمل و دين و آئين نيستيم. و اگر غافل نباشيم و متذكر باشيم انسان بالطبع مضطرب ميشود، چرا در چيزهايي كه ميداند حواس مغشوش ميشود و به آن واسطه به كسب و كار نميرسد نزديك آنها نميرود و در امر دين اينطور نيست؟.
باري، همينها را كه عرض ميكنم خدا تمامش را توي بدن خودت گذارده و حجت را تمام كرده. ميگويد اينجا را كه تو ميتوانستي بفهمي خيالت را هم همراهت كرده كه هر جا بروي ميتواني خيال كني. پس تو خودت متحركي و خودت ساكني. و آني كه حركت ميكند نه فعل تو است نه ذات تو است. اما فعل تو و ذات تو هم نرفته يك جاي تاريكي پستويي كه متحرك آنجا نباشد، بلكه فعل تو جنبشش همين متحرك است و سكونش همين ساكن است. پس فعل تو جاي ديگري نيست غير از اينجا.
«* دروس جلد 2 صفحه 207 *»
پس ذات ظاهره به حركت متحرك است و به سكون ساكن است. ذات ظاهره به تكلم متكلم است و به سكوت ساكت. حالا آن ذات بالا چه كاره است؟ سبحان ربك رب العزة عما يصفون. او منزه است مبراست. به شرطي كه تنزهش را تلوث نكني. نبري توي پستوش بنشاني، اين است كه از خيلي از بيانات مشايخ ما حكما تعطيل فهميدهاند. اي احمق تو گوش بده اگر فهميدي كلاهت رابه آسمان بينداز، تعطيل مقابل تشبيه است. وقتي كه احاطه عالي در معطَّل و تعطيل و مشبَّه و تشبيه نافذ و جاري شد، كسي كار از دست او نميتواند بگيرد. باز در خودت فكر كن كه در متحرك كيست متحرك؟ نيست به جز شما. پس اگر كسي از خارج به متحركِ شما نگاه كرد آيا شرك به شما ورزيده؟ نه. بلكه مأمور است كه به متحرك شما نگاه كند. و اگر كسي رفت پيش متحرك، آيا پيش زيد نرفته؟ چرا پيش زيد رفته. زيد غير از اينجا جاي ديگر نيست. اگر به زيد گفتيم بايست و از جاي بلند فلان چيز را بردار بده، حالا كه ايستاد، اين ايستادن شريك زيد است؟ نه. وكيل زيد است؟ نه. چيزي ديگر غير از زيد ايستاده؟ نه. چوب ايستاده؟ نه. هوا ايستاده؟ جن ايستاده، عمرو ايستاده، بكر ايستاده؟ نه. بلكه زيد ايستاده وحده لاشريك له. حالا زيدي كه ايستاد، ايستاده ايستاده يا غيرِ ايستاده ايستاده؟ باز دقت كنيد خيلي واضح است، البته ايستاده ايستاده است. پس لفظ ايستاده واللّه مال ايستاده است و مال چيزي ديگر نيست. حالا آيا شرك به زيد ورزيدي كه گفتي زيد قائم است؟ نه، چه شركي؟ حالا اگر رو به قائم كنيم هيچ مشرك به زيد نشدهايم، و زيد جايي نيست غير از پيش قائم. پس قائم جلوه زيد است ظهور زيد است و همهاش اوست، و رو به زيد همينطور بايد كرد. و ظهورات هر كاري كردند همان كارِ عالي است نه كسي ديگر. پس ريشه اين وسوسه را از دل بكنيد و ملتفت باشيد و گول شيطان را نخوريد كه اين جاها زياد وسوسه ميكند. شيطان كارش اين است كه هر جا كار نازك شد و ميبيند كه عنقريب است كه خلق به مقصودشان ميرسند هر چه خرغلط دارد آنجا ميزند. و هر چه انسان نزديكتر به حق شد
«* دروس جلد 2 صفحه 208 *»
شيطان در وسوسه و لغزاندن بيشتر دست و پا ميكند. و اگر ديد انسان اعتنا به وسوسه او نكرد و رفت به مطلب خود رسيد ديگر مأيوس ميشود و هيچ سعي بيجا نميكند. مادامي كه داري ميروي رو به حق هي تو را ميترساند و مضطرب ميكند و هر چه هم نزديكتر ميروي او بيشتر طلوع ميكند و بيشتر پاپي ميشود و ميترساند. مانعها ميآورد خيالها ميآورد تا آنجايي كه نزديك به رسيدن است ديگر هي خودكشي ميكند، زور ميزند كه به هر حيله و تدبيري هست نگذارد به مطلب برسي. ميداند كه اگر رسيدي كارش خراب ميشود. خدا خبر داده كه گفت لاغوينّهم اجمعين الا عبادك منهم المخلصين وقتي كه به مطلب رسيدي و داخل عباد اللّه مخلص شدي ديگر از تو مأيوس ميشود. پس چه بسيار كه در مقام سلوك و عمل انسان توجه درستي ميخواهد بكند شيطان ميآيد هي وسوسه ميكند كه هاي، كفر شد شرك شد، باز تا ميخواهد توجهي كند يك وسوسه ديگر ميكند و وحشتي و اضطرابي پيش ميآورد، لكن تو سعي كن در مقابل شيطان پا بيفشار جلدي از ميدانش مگريز، جوابش بده كه جايي و عملي كه دليل از كتاب دارد از سنت دارد از ضرورت دارد هيچ كفر نيست هيچ شركي وارد نميآيد. ايستادگي كن همين كه ديد تو ايستادگي كردي او ميگريزد، و الا تا ميخواهي عملي كني توجهي كني نميگذارد و وسوسه ميكند. سعي كن به دليل و برهان جوابش بده. بگو خوب من پيش قائم كه رفتم پيش قائم به جز زيد كه كسي نيست، حالا تو وسوسه ميكني كه پيش قائم نروم، از اين قائم كه گذشتم و رو به او نرفتم و توجه به او نكردم كجا بروم؟ بروم پيش آفتاب، آفتابپرست بشوم؟ بروم پيش ستاره، ستارهپرست بشوم؟ آبپرست بشوم؟ خاكپرست بشوم؟ چه كنم؟ يك جايي هم كه بايد بروم، غير از اين قائم هم كه هيچ جا ظهور زيد نيست. آن وقت شيطان مأيوس ميشود از تو، ميبيند كه تو به طور وضوح و دليل راه ميبري، ديگر نميآيد وسوسه كند ميداند كه وسوسهاش ثمري ندارد. اين بود كه آقاي مرحوم گاهي ميفرمودند شيطان هيچ كس را وسوسه نميكند كه برو فضله بخور
«* دروس جلد 2 صفحه 209 *»
چرا كه ميداند كسي گوش به حرفش نميكند. اما وسوسه ميكند كه شراب بخور، اين را چون در طبيعتشان ميبيند، وسوسه ميكند و آن را چون نميبيند وسوسه نميكند. حالا امري كه واضح شد، در آنجا شيطان زور نميزند و وسوسه نميكند. هيچ وسوسه نميكند كه حالا ديگر برو درخت بپرست، ميبيند كه خوب ميفهمي كه اين درخت خدا نيست و ميداند كه تو ميفهمي كه آن كسيكه من به او التماس ميكنم چشمش بايد مرا ببيند گوشش بايد صداي مرا بشنود، اين درخت نه مرا ميبيند نه صداي مرا ميشنود، چه ضرورم كرده بروم پيش درخت التماس كنم؟ پس شيطان فهميده كه تو اين را فهميدهاي. سعي بيحاصل نميكند و هيچ سعي نميكند كه بيا سنگ بپرست گاو بپرست چوب بپرست. ميداند مسلمان اينقدر شعور دارد كه اين گاو است هر چه به او حرف بزني نميفهمد تو چه ميگويي چه جاي اينكه به داد تو برسد. به همينطورها فكر كنيد تا بياييد در ميان اناسي. ميبيني اناسي ميفهمند تو چه ميگويي، اما خودشان همه مثل تواَند گدايند محتاجند، بر فرض اينكه فهميد تو پول ميخواهي پولهاش را قايم ميكند كه به تو ندهد يا نميخواهد بدهد نميدهد. و اگر اينها را داشته باشيد از خيلي شركها و كفرها بيرون ميآييد انشاءاللّه. ميفرمايند آن كساني را كه ميخوانيد از غير خدا صداي شما را نميشنوند و لو سمعوا مااستجابوا لكم و اگر هم بشنوند جواب نميدهند چرا كه خودشان مثل تو محتاجند نميتوانند بدهند يا بخيل است نميخواهد بدهد. پس بايد رفت پيش كسيكه دارد و صدايت را هم ميشنود و اگر بخواهد بدهد هم ميتواند بدهد و هيچ هم از خزانهاش كم نميشود.
حالا ديگر دقت كنيد ملتفت باشيد اين را كه دارا غير از نادار است. ماها همه ناداريم كل خلق نادارند. سلطان تضرع و زاري ميكند سلطنتش را از خدا ميخواهد. رعيت تضرع و زاري ميكند رفع فاقه و احتياجش را از خدا ميخواهد. پس ما طايفه گدائيم. حالا اين طايفه گداها يك كسي دارند كه غني و بينياز است. و تعجب اينكه خداي غني،
«* دروس جلد 2 صفحه 210 *»
تفرعني هم ندارد. با وجودي كه غني است آنقدر رؤف و رحيم است كه خودش امر ميكند و سخت ميگيرد كه بيا تا بدهم، و حتي آنكه ميگويد اگر نيايي بگيري ميبندم ميزنم مؤاخذه ميكنم.
عبرت بگيريد كه انبيا و اوليا در عين كبريا بيتكبر آمدهاند. و در عين بزرگي كوچك شدهاند. و آنقدر بزرگند كه از شدت بزرگي است كه كوچك شدهاند و تفرعن نميكنند. پس آنهايي كه تفرعن ميكنند از عجزشان است از جهلشان است. اما خدا كسي است كه عاجز نيست خدا كسي است كه جاهل نيست. پس خطاب كه ميخواهي بكني، اگر ميبيني به آن كسيكه خطاب ميكني صدايت را نميشنود او را مخاطب خود قرار مده. ديگر آن كسيكه خطاب به او ميكني فرق نميكند كه سنگ باشد يا درخت باشد يا گاو باشد يا شمس باشد يا قمر باشد يا انسان باشد. همين كه صدايت را نميشنود او را مخاطب خود قرار مده. حتي آنكه اگر نميداني صدايت را ميشنود يا نه او را مخوان. تو كه نميداني صدايت را ميشنود يا نه، چه ضرورت كرده آن را بخواني. پس برويد پيش آن خدايي كه دانا است به همه چيز و قادر است بر هر كاري كه بخواهد، و راه به سوي اين خدا اسماء و صفات او هستند.
باري، به دليل و برهان كه پيش رفتي شيطان دمش را ميگذارد روي دوشش ميرود پي كار خودش. پس به مشيت، خدا احداث كرده جميع آنچه هست، همان جوري كه شما به كار خود جميع كارهاي خود را ميكرديد. پس به كار كلي خود، كارهاي جزئي را ميكني. و كار كلي و جزئي از دست تو گرفته نشده و معزول از چيزي نشدي و معذلك ذات تو منزه و مبراست از كار كلي تو و از كار جزئي تو. و تويي وحدك لاشريك لك در جميع ظهورات خودت نه غير تو.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
«* دروس جلد 2 صفحه 211 *»
درس هفدهم
«* دروس جلد 2 صفحه 212 *»
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اعجاز المعجز اما بديهي يعرف بمحض الاطلاع انه فوق طاقة جنس البشر كالصعود الي السماء مثلاً و الطيران و انطاق الحصي فانها تعرف بمحض الاطلاع ان جنس البشر يعجزون عن مثلها و اما يحتاج الي امتحان و تتبع حتي يعرف المطلع ان نفسه و امثاله لايقدرون عليه. فان ادّاه نظره و امتحانه و تتبعه الي انه اتي به من غير معالجة ظاهرية يعرف بعد ذلك انه يعجز عنه البشر و ان وجده بمعالجة فانه يعسر حصول العلم منه بعجز البشر عنه فان للصنايع العلاجية درجات لاغاية لها و ان كانت يعسر الاطلاع علي حدها و القرآن من هذا القسم الاخير فانه من صناعة الكلام و يتدرج مراتبه بالتدرب و المجاهدة فلايمكن الاطلاع علي غايته التي ليس للبشر انيتجاوزها و لذلك … تا آخر.
عرض ميكنم كه به طور ظاهر حكمت كه نظر ميكنيد دراين عالم، ميبينيد يك جسمي را كه هيچ محصور به حصارِ وقتي و مكاني نيست. پس آن جسم ساري و جاري در جميع اجسامي است كه در اوقات و مراتب و امكنه واقعند و اسم و حد خود را به همه داده به جهت اينكه همه به او بود شدهاند و نسبتش به همه اينها مساوي است. و داخلٌ في الاجسام لاكدخول شيء في شيء و خارج عن الاجسام لاكخروج شيء عن شيء. حالا بر همين نسق يكدفعه نظر ميكنيد به تمام وجودات، كه نوعش هشت تا است. پس يك وجودي است يك مقيدي است ساري در مقيدات. و چون مقيد است اسم و حد
«* دروس جلد 2 صفحه 213 *»
خود را به همه داده و همه مقيدند. در اين دنيا ميبيني اين عصا جسم است، چوب هم جسم، عنصر هم جسم، آب هم جسم، خاك هم جسم است، لكن ميبيني به ترتيب است. به همينطور در وجود مقيد كه نظر كني اين وجود مقيد اسم و حد خود را به جميع مراتب ميدهد اگر چه آثار و آثار آثار و آثار آثار آثار باشند. همه، وجود مقيد و وجود جايز اسمشان است. و هيچ كدام هم ذات آن وجود مقيد نيستند. او در ذاتش منزه و مقدس و مبراست از جميع آنچه اينها دارند و لايجري عليه ما هو اجراه و لايعود فيه ما هو ابداه اين يكجور بياني است كه ظاهر حكمت است. و اين ظاهر را به طور سر و دست شكسته بعضي توي رفقا ياد گرفتهاند. اما آني كه بو نكردهاند و پي به او نبردهاند اين است كه عرض ميكنم و توحيد اين است. باز از عالمِ شهاده برداريد و محكمش كنيد، آن وقت ببريدش تا مبدء. و اين نسبت نسبتي ديگر است و نوعش تكميل است لكن بيانش علي ماينبغي نشده. پس پاپي شويد و حقيقت يك چيزي را بهدست بياوريد و همه جا جاريش كنيد.
پس در اين عالم هر چيزي كه موجود ميشود، حقيقت آن نيست مگر اقتران بعضي چيزها به بعض. وقتي اين اجزاء مقترنه جمع شدند بعضي با بعضي حقيقت چيزها پيدا ميشود. دقت كنيد انشاءاللّه كه خيلي آسان است، لكن توي راهش افتادن و غفلت نكردن خيلي مشكل است. پس حقيقت سكنجبين اين است كه سركه داشته باشد و شيره داشته باشد. پس حقيقت سكنجبين نفس اختلاط سركه است با شيره نه چيزي ديگر. و نه سركه تنها سكنجبين است نه شيره تنها. بلكه حقيقت سكنجبين اجتماع اين اجزاء است با يكديگر. مسائل حكمت را هر وقت ديديد كه سرجاش بگذاري درست ميآيد آن وقت بدانيد درست فهميدهايد. بعينه مثل اين است كه حقيقت جمعيت و جماعت را بخواهيد پيدا كنيد اين است كه مردماني چند در مجلس نشسته باشند يكي يكيشان اسمش جماعت نيست لكن مقترن كه شدند اين نسبت اقتران اسمش جماعت است. متفرق كه شدند ديگر
«* دروس جلد 2 صفحه 214 *»
جماعت نيستند بعضِ جماعت هستند. بر همين نسق فكر كنيد كه خيلي واضح و ظاهر است به شرطي كه توي راهش بيفتيد آسان ميشود، و همه مسألههاي خدا آسان است. اما تعجب از مردم كه راه آسان را نفهميدهاند و در سنگ و كلوخها و شكوك و شبهات افتادهاند. پس همانجور كه حالت جماعت نيست مگر حالت اقتران اشخاص به يكديگر همينجور است حالت هر مركبي بدون تفاوت. پس فلان مقدار حرارت با فلان مقدار برودت با فلان مقدار يبوست با فلان مقدار رطوبت كه با هم اقتران كردند، گندم پيدا ميشود. و از هر يك از اين چهار كه به مقدار معيني ديگر با هم جمع شدند طلا پيدا شد درخت پيدا شد معنيش اين است كه قدري آب و قدري خاك و قدري باد و قدري آتش به اندازه خاصي جمع شده درخت انار شده. يكي ديگر جوري ديگر به اندازه ديگر جمع شده درخت چنار شده. پس حقيقت جميع اين اشياء نيست مگر مثل همين كه جمعي آمدهاند در مجلسي نشستهاند، و اگر قطع نظر از جمعيت كني چيزي نيست. و حقيقت اشياء همه همينجور است. اين يك مقدمه بود كه عرض شد.
و يك مقدمه ديگري هست ملتفت باشيد آن هم خيلي آسان است. شما سعي در فهمش نكنيد، فهميدنش پاي من كه بفهميد، شما سعي كنيد يادتان نرود كه توي سنگ و كلوخها بيفتيد. و آن مقدمه ديگر اينكه همين كه دو شيء مقترن به هم شدند و فعل و انفعال آمد اسم و حد ميآيد و شبيه به طول ميشود. پس اگر سركه و شيره داخل هم شد، سركه، شيره نيست و شيره هم سركه نيست. لكن وضع حالا اين است كه اگر سركه غالب شد خورده خورده اجزاي شيره از فعل سركه منفعل ميشود و سركه ميشود. و شيره يك مادهاي بود كه صورت شيريني پوشيده بود اسمش انگبين بود. و همانجور مادهاي صورت ترشي پوشيده بود اسمش سركه بود. و هر دو در ماده شريكند در صورت مختلفند. و هر كدام از اين دو صورت كه زورشان زياد شد آن ديگري را تمام ميكنند بيرون ميكنند. پس حالا كه سركه و شيره را قرين كردي و ماده هر دو، عنصر است، حالا كه قرين شدند
«* دروس جلد 2 صفحه 215 *»
و زور سركه زيادتر است، لامحاله شيره را ميزند بيرون ميكند و صورت سركه ميآورد. و اگر اين را ملتفت شديد خواهيد يافت معني اين را كه براي هر كسي ملكي است و شيطاني است. اگر ملك غالب شد شيطان را ميكشد. اگر شيطان غالب شد ملك را بيرون ميكند. پس وقتي صورت سركه غالب شد بر اين ماده، احاطه ميكند حموضت به شيره از جميع اطراف وجود او و ميگيرد مملكت ماده را بهطوري كه اسمي از ماده باقي نميگذارد و تمام اسمش ميشود سركه. ظاهرش سركه است باطنش سركه است مادهاش ماده سركه است صورتش صورت سركه است. چنان احاطه ميكند كه به غير از سركه هيچ چيز نيست. و به اصطلاح خدا و رسول و جميع اطبا و عقلا و عارفانِ به حقايق، اين سركه است با وجودي كه همين سركه را ميشود شراب كرد يا بيمزه و ضايع كرد. پس يك مادهاي در اين وسط هست كه صورت خَلّ اطراف آن ماده را در نزد نظر امكاني ميتواند بگيرد و صورت خمر اطراف وجود او را ميتواند بگيرد كه ظاهر و باطنش نجس باشد و صورت آب اطراف وجود او را ميتواند بگيرد. ملتفت باشيد كه اينجور صور را حكيم شرع ميگويد. پس ببينيد كه يك ماده هست كه مادة المواد است كه وقتي صورت سركه روي او نشست در ضمن سركه مستحيل ميشود به سركه و چنان اختيار خود را از دست ميدهد كه به كلي تابع ميشود. و ميبينيد كه اسم از چيزي بايد برد كه خارجيت داشته باشد، و در خارج روي اين ماده به جز حموضت و خواص خَلّي چيزي ديگر نيست. نه كار شيره ميكند نه كار آب نه كار خاك نه كار آسمان نه كار زمين. پس چه كار ميكند؟ آن كاري كه رويش نشسته كه كارهاي خلّي باشد.
پس اين ماده الآن مسخر است و تابع و مطيع، آنقدر كه اسمي از خودش باقي نمانده و مضمحل و متلاشي است. و اضمحلالش هم معنيش اين نيست كه نباشد. زيرا كه اگر آئينه ماده نباشد در زير صورت حموضت، آفتاب سركه نميآيد توي اين دنيا و محال است كه بيايد. ديگر اين سرّي است كه اگر دقت كنيد ياد ميگيريد. ياد گرفتنتان پاي من،
«* دروس جلد 2 صفحه 216 *»
اما حفظش پاي خودتان. و آن اين است كه اشياء بايد از خزائن عاليه نازل شوند، معذلك اگر قرآن از زبان پيغمبر بيرون نيامده بود، در هيچ مرتبهاي از مراتب و در هيچ عالمي از عوالم قرآن نبود. پس اين سرّي است كه قوابل بايد باشند و ظهور فواعل بايد به اين قوابل باشد. يكجا را پابيفشاريد ماتري في خلق الرحمن من تفاوت. پس اگر آئينهاي نباشد زير آفتاب در روي زمين قرص زميني تو نداري. و تا آئينه ميگذاري قرص پيدا ميشود بعينه مثل آفتاب آسماني گرد و زرد و درخشان حتي او گرم ميكند اين هم گرم ميكند. بلكه آفتاب به تربيت عامه خود گرم ميكند اما ديگر بنا نيست بسوزاند. اگر همچو قرار داده بودند كه بسوزاند، زمين و اهل زميني باقي نميماند. اما حالا ببينيد عكس همين آفتاب در آئينه و شيشه و عينك كه ميافتد اگر آنها را در مقابل آهن بگيري و دوام پيدا كند آهن ميگدازد. در قو و چوب كه بسيار ديدهايد كه تا عينك را مقابل آفتاب گرفتهاند از پشت عينك قو آتش گرفته. پس قوت اين مرآت زميني كأنه از قوت آفتاب بيشتر شده به شرطي كه غلو نكني. حالا اين نور و اين سوزش و اين قوت از خود عينك است؟ نه. بلكه هر چه دارد از آفتاب است. خود عينك سرد است اما چون مقابل شده با شمس آسماني و نورهايي كه بايد در سطح آئينه باشد در يك عدسه جمع شده قوت و اثرش بيشتر شده بعينه مثل اينكه خورده خوردههاي آتش را روي هم كه جمع كني زورشان زياد ميشود، خورده خوردههاي آتش كه متفرق است قوتي ندارد بلكه به واسطه تصرف هوا به كلي فاني ميشود و همين كه آنها را جمع كردي و روي هم ريختي قوت همه يك بر صد ميشود يك بر هزار ميشود. اين است كه انبيا و اوليا هي اصرار دارند كه با هم رفيق باشيد. و واللّه كار انبيا نيست مگر اينكه ميگويند بايد بالطبع جاري شد و از روي عادت و طبيعت ملك بايد جاري شد. آنها مطلعند بر حقايق اشياء و تأثير اشياء و مردم نميدانند. يك خرمن آتش را خورد خورد و متفرق كني بپاشي در جايي البته بر هر خورده خوردهاي هوايي كه آب دارد مسلط ميشود و جميع خورده خوردهها به آني خاموش
«* دروس جلد 2 صفحه 217 *»
خواهد شد. اين تأثير تفرقه است، بدانيد. همين خورده خوردهها را جمع كن، همين كه جمع كردي سبب دوامشان ميشود. چرا؟ سعي كن سرّش به دست بيايد. سبب دوامش اين است كه آتش به حرارت و يبوست دوام دارد وقتي كه دو جزء را پهلوي هم گذاردي اگر قوت هر يكي دو مثقال است جمع كه شدند قوت هر يكي چهار مثقال ميشود، آن وقت باز آن چهار مثقال اين چهار مثقال را گرم ميكند واين چهار مثقال آن چهار مثقال را گرم ميكند چندين برابر قوتشان زيادتر ميشود. همينطور مثل دو آئينه كه چراغي در وسطشان باشد اين چراغ هم عكس مياندازد در اين آئينه هم در آن آئينه. پس يك چراغ اين طرف پيدا ميشود يك چراغ آن طرف، يك چراغ هم چراغ خارجي. باز اينها هر يك عكس مياندازد همينطور عكوس بيحساب پيدا ميشود و همه جا چنين است. پس وقتي كه همجنسها قريب به يكديگر شدند تقويت ميكنند يكديگر را، همين كه تقويت كردند واقعا اين بر قوت آن ميافزايد و آن بر قوت اين ميافزايد. و اين سرّ در جمادات جاري است در نباتات جاري است در حيوانات جاري است. دو سگ با هم كه جمع شدند جرأتشان دريدنشان زيادتر ميشود. گوسفند يك جايي تنها باشد وحشت دارد. يك گوسفند ديگر كه پهلوش آمد نشاط پيدا ميكنند. انسان تنها در ميان بيابان بسا قوتش بيش از دزد است اما تا دزد را ديد دست و پاش سست ميشود دزد ميآيد لختش ميكند. اما اگر يك بچه همراهش باشد قوت ميگيرد و دعوا ميكند. به هر طور باشد به قوت يكديگر خود را حفظ ميكنند و دزد را ميزنند بيرون ميكنند. چرا كه قوه دافعهشان زياد ميشود.
پس ماده خودش نه قوت دارد نه ضعف. ضعف از ضد بايد بيايد روي ماده و قوت از مثل بايد بيايد روي ماده. و ماده خودش از حيث خودش نه شجاع است نه جبان. و البته پيش شجاعِ دلدار كه مينشيني خورده خورده جرأتت زياد ميشود پيش آدم جبان مينشيني ترس زياد ميشود. و اين سرّ در همه جا جاري است. پيش اهل شك مينشيني لامحاله شك برايت ميآيد پيش اهل يقين مينشيني يقين برايت ميآيد. ميبيني هيچ شك
«* دروس جلد 2 صفحه 218 *»
نداري ميگويي چطور بوده كه ما پيشترها اين همه شك داشتيم. پيش اهل شك مينشيني متحير ميشوي ميگويي ما چطور بود كه ساكن بوديم و خيال ميكرديم يقين داشتيم حالا ديديم يقين نبود پس اينها هيچ يقين نيست و همچنين پيش اهل مظنه مينشيني مظنهاي ميشوي، پيش اهل فسق و فجور مينشيني فاسق و فاجر ميشوي، پيش كفار مينشيني كفر ميگويي، پيش زنها و اطفال مينشيني حرفهاي زنانه ميزني و از چيتها و سرخ و زردها حرف ميزني، پيش جماد مينشيني نوعا جماديت زياد ميشود، پيش حيوان بنشيني حيوانيت زياد ميشود، حتي آن كسانيكه خرك دارند بسيار مردمان مطيع و منقادي هستند، صفات خر به آنها تأثير كرده قاطردارها بيشعور هستند اما دندان ميگيرند لگد ميزنند مثل قاطر. شتردارها با سكينه و وقار و باركشند مثل شتر. پس هر كسي و هر كاري و هر چيزي تأثير ميكند در انسان، و انسان را خدا جوري خلق كرده كه چيزها در طبايع آنها زود تأثير ميكند به خلاف حيوانات كه خيلي كم متأثر ميشوند. مثلاً شتر و خر را جمع كني در يك جا مدتي، از ضعف اختيارشان در يكديگر كم تأثير ميكنند. خر مدتها بايد طول بكشد تا هموار هموار بتواند مثل شتر راه برود. شتر مدتها بايد طول بكشد تا مثل خر تند راه برود. اما انسان يكجور مادهاي دارد كه مقلد عجيب و غريبي است. يك جايي ساز ميزنند طبيعت انسان جوري است كه ميبيني همراه ساز ميخواهد حركت كند، اين اسمش ميشود رقص، و اين در طبيعت همه كس هست. اين است كه گفتهاند گوش مده به ساز چرا كه طبيعت رقاص ميشود. هر كس هر جور حرف زد ميبيني طبيعت انسان ميخواهد آنجور حرف بزند. طبع انسان طبع رواني است يعني مادهاش ماده لطيفهاي است كه هر صورتي روش ميآري قبول ميكند، و به سهولت قبول ميكند، به سهولت هم ول ميكند. از اين جهت انسان به همه صورتي در ميآيد. و هنوز نديدهايد، خدا ميداند وقتي كه ميميريد ميبينيد. حالا در حيوانات الاغ به صورت شير بشود طول ميكشد، و اين از انجماد ماده اوست. اما انسان به محضي كه همراه شتر شد طبيعت شتر
«* دروس جلد 2 صفحه 219 *»
پيدا ميكند، همراه الاغ شد طبيعت الاغ پيدا ميكند از بس مادهاش لطيفه است. پس انسان وقتي كه مادهاش سريع التشكل و سريع القبول باشد، در نزد هر خيالي به صورت آن خيال در ميآيد. و هول مطلع كه گفتهاند همين است، حالا ميل ميكني كه مال مردم را جوري به دست بياورم كه كسي نفهمد؛ تا ميل كردي صورتت ميشود صورت موش. تا ميل ميكني كه بروم مال مردم را هر طور هست به دست بياورم اگر چه علانيه باشد في الفور صورتت صورت گرگ ميشود. پس هر حيواني به هر طبعي كه هست، به هر چيزي كه آن حيوان ميل دارد، وقتي كه انسان ميل كرد آنجور صفت را، به صورت آن حيوان ميشود. واهل كشف كه نگاه ميكنند ميبينند انسان را كه خيال دزدي كه كرد، به صورت موش شد. به همينجور ميبينند كه تا كسي لغير اللّه غضب كرد في الفور به صورت سگ شد. پس هول مطلع همين است كه سگهاي چند مثلاً به يكديگر حمله ميكنند و به هم چنگ ميزنند و جميع درد و المش به آن آدم ميرسد كه آن خيالات را كرده. به جهت آنكه همه آنها به آن آدم زندهاند و حياتشان به آن كسي است كه آن خيالات را كرده، و به صورتهاي مختلف هم حمله ميكنند. يك جايي مار است يك جايي عقرب يك جايي الاغ يك جايي قاطر يك جايي شتر يك جايي سگ، يك جايي چيزي كه تركيب شده از حيوانات مختلف، سرش مثل سگ است شكمش مثل گاو يك عضوش مثل مار يك عضوش مثل عقرب و هكذا. اين است كه خيلي از بزرگان كه قدر و منزلتشان را شما ميدانيد، وقت مردن وحشت ميكردند. ذر وقتي كه مرد ابوذر بر بالينش بود. گفت اي پسر اگر از هول مطلع نميترسيدم آرزو ميكردم كه كاش همراه تو ميبودم. مقصود اين است كه آنها هم ميترسيدند. انشاءاللّه ملتفت باشيد اينها قصهخواني نيست.
پس عرض ميكنم به همان دليلي كه آتش پيشت كه ميگذاري گرم ميشوي و گرمي از خودت بيرون ميآيد وقتي هم كه ميروي در سايه، سايه در بدنت فرو نميرود بلكه برودت از كمون خودت بيرون ميآيد. و هكذا از اين قبيل آنچه به شخص ميرسد
«* دروس جلد 2 صفحه 220 *»
از خودش بيرون ميآيد تحويل خودش ميشود. اينها را داشته باشيد كه واللّه علم طبيعي است كه با همه جا درست ميآيد. پس به طور تكميل فكر كنيد كه هر چه را به هر كس ميدهند از خزانه خودش بيرون ميكنند تحويل خودش ميكنند و ممكن نيست در ملك خدا چيزي را از جايي ديگر بردارند و به جاي ديگر بگذارند. حتي اينكه اگر چيزي را از جايي برداري و در دست بگذاري و دست لامسه نداشته باشد چيزي به دست نرسيده و اگر حلوا را به دست بگذاري دست شيرين نميشود، پس به دست شيريني نرسيده. بلي اگر لامسه دارد خفت و ثقل حلوا را ادراك ميكند و به آن ميرسد. و هكذا اگر ذائقه باشد و حلوا روي زبانش بگذاري حلوا خورده و الا فلا. و اگر چشمي داشته باشد و ضيائي و رنگي پيشش بگذاري او را در عالم رنگ بردهاي و الا صدهزار رنگ پيش كور مادرزاد بگذار، چه مصرف؟ او را در عالم رنگ نبردهاي.
پس شما دقت كنيد كه اين علم طبيعي را به دست بياوريد، كه خدا ميداند علم حقايق نيست مگر حقيقت طبايع را به دست آوردن. پس انشاءاللّه ملتفت اصل مطلب باشيد كه هر صورتي كه احاطه كرد بر مادهاي ظاهر و باطن آن ماده را ميگيرد و مالك مملكت اين ماده آن صورت ميشود. ديگر اسم ماده برده نميشود و نميگويند كه مادهاي سركه شد، بلكه اسم اسم سركه است. پس ماده اين سركه سركه است صورتش هم سركه است، ظاهر سطحش سركه است در اعماقش هم سركه است. پس ببينيد كه اسم خود ماده از ميان ميرود. و اينها را عمدا عرض ميكنم براي سلوكتان و دعاهاتان خيلي به كار ميآيد. پس ماده اگر صورت بالفعلي روش ننشيند آن قدر عاجز و نادار است كه هيچ چيز ندارد و هيچ تصرف نميتواند بكند. لكن بعد از آني كه فهميد صورتي رويش نشست آن وقت زنده ميشود به اين صورت، واقعا بياغراق اين صورت حياتي ميشود در بدن آن ماده و به اين حيات ادراكي پيدا ميكند. و آن وقت به واسطه اين حيات ميفهمد كه عاجز است و هيچ چيز از خود ندارد و هر چه دارد مال غير است و غيري است كاركن در
«* دروس جلد 2 صفحه 221 *»
وجود او. آن وقت زبان در ميآورد و ميگويد اياك نعبد و اياك نستعين تو را ميپرستم تو را ميخوانم از تو استعانت ميجويم، اگر تو نباشي من نيستم و چون تو هستي من ميگويم خودم، و اگر تو نباشي من خودم را هم نميتوانم بگويم خودم.
ديگر فكر كنيد در شرع عام كه شرع خاص توي آن افتاده. پس ماده متحصن ميشود به حصن صورت و اين صورت بالا و پايين و ظاهر و باطن اين ماده را ميگيرد تحصنت بحصن اللّه القوي الشامل، اعتصمت بنور وجه اللّه القديم الكامل معني اعتصام به خدا اين است كه حفظ خدا را و حول و قوه و قدرت خدا را ببيني دورت را گرفته از ظاهر و باطن، و حول و قوهاي براي خودت به هيچ وجه من الوجوه نيست. تا خيال ميكني كه خودم داخل آدمي هستم ولت ميكنند. تا بخواهي عجبي بكني ادعائي بكني، دروغ ادعا كردهاي. دروغ كه ادعا كردي ولت ميكنند. اما همين كه به آن حبل اللّه ميچسبي و معتصم به او ميشوي، او خيلي محكم است و زور دارد تو را نگاه ميدارد.
گاهي آقاي مرحوم ميفرمودند كه يك كسي فخر ميكرد كه من آن كسي هستم كه آقا محمدخان شيشه([3]) را گرفت. تو هم وقتي كه به خدا چسبيدي ميگويي من آن كسي
«* دروس جلد 2 صفحه 222 *»
هستم كه خداي من قادر است من آن كسي هستم كه خداي من عالم است من آن كسي هستم كه خداي من رؤف و رحيم است. اما من خودم چه چيزم؟ هيچ. يكخورده بخواهي چيزي باشي بدان كه مايه و پايهاي نداري. حتي اين گفتن و وجدان را از او بايد قرض بكني. پس اگر چه تكميل است، لكن شبيه به تأثير است و امرش شبيه به تأثير ميآيد. ببين وقتي كه صورت حموضت مينشيند روي ماده، جايي نيست در اين ماده كه حامض نباشد. حالا تو اگر ميخواهي مطلب من يادت نرود كه اين تكميل است، فكر كن ببين همين كه حموضت از اين ماده برداشته شد، ديگر اين ماده حامض نيست. پس صورت وقتي كه مينشيند روي ماده در آسمانش در زمينش در همه جايش اسم اسم صورت است رسم رسم صورت است ادعاي مالكيت ديگر با اوست ماده چه چيز است؟ هيچ. چه اثر از ماده است؟ هيچ، پس ماده هيچ كاره است. چيزي كه هست اگر ماده نبود اين آثار نبودند، اثرش اينكه حبس ميكند آثار جايي را و جمع ميكند آثار جايي را در خود به طوري كه بسا به تربيت عامه آن تأثيرات نشود و به تربيت خاصه و به آن عينك بسا به آن واحد آهن را بگدازي. پس ميشود آئينهاي ساخت و مقابل آفتاب گذارد به طور و طرز خاصي به اندازه معيني كه همان ساعت از نور او درختي ساخته بشود و ميوه بدهد. و واللّه انبيا: همينجورها كردند. همينجور تأثيرات را ميدانستند، و همينجور روح در بدن آنها نشسته بود. همينطور كه قصد ميكردند خيال ميكردند نخلي سبز شود همراه خيال آنها سبز ميشد. حالا اگر آن را نفهميم اين قدرش را ميدانيم كه ميشود. چرا كه نفس نفس مستنبطي است. وقتي كه ديد ميشود آئينه بگذاري مقابل آفتاب كه احراقش يك بر صد بشود، و حال آنكه از خودش لايملك لنفسه نفعا و لاضرا و لاموتا و لاحيوة و لانشورا و احراق همهاش از شمس است و مال اوست، اما مال اويي كه بي اينجا اين كار را نميكند و اين كار را شمس در آئينه ميكند. ميبيني كه در آئينه عينك احراق شمس زياد ميشود نورش زياد ميشود به طوري كه نور آن عدسه عينك با نور آفتاب
«* دروس جلد 2 صفحه 223 *»
مثل سايه و آفتاب است و نور آن عدسه آنقدر نوراني است كه چشم را ميزند و همچنين است امر در ساير تربيتها. ميشود عناصر را به اندازه خاصي بداري در برابر آفتاب و تدبيري بكني كه انبات نبات بكند هزار مرتبه زودتر از آفتاب. چرا كه آفتاب جمع كرده كمالات عامه را و اين عنصري كه تدبير ميكني جمع ميكند كمالات خاصه به همان كار مخصوص را و ساير كمالات غريبه را زده بيرون كرده و جمع كرده انوار مخصوصه را در خودش و حالا كه جمع است، جمعيت خيلي كارها ميكند به همان جورها كه مكررها عرض كردهام و اينها مقدمه است براي اصل مطلب.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
«* دروس جلد 2 صفحه 224 *»
درس هيجدهم
«* دروس جلد 2 صفحه 225 *»
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اعجاز المعجز اما بديهي يعرف بمحض الاطلاع انه فوق طاقة جنس البشر كالصعود الي السماء مثلاً و الطيران و انطاق الحصي فانها تعرف بمحض الاطلاع ان جنس البشر يعجزون عن مثلها و اما يحتاج الي امتحان و تتبع حتي يعرف المطلع ان نفسه و امثاله لايقدرون عليه. فان ادّاه نظره و امتحانه و تتبعه الي انه اتي به من غير معالجة ظاهرية يعرف بعد ذلك انه يعجز عنه البشر و ان وجده بمعالجة فانه يعسر حصول العلم منه بعجز البشر عنه فان للصنايع العلاجية درجات لاغاية لها و ان كانت يعسر الاطلاع علي حدها و القرآن من هذا القسم الاخير فانه من صناعة الكلام و يتدرج مراتبه بالتدرب و المجاهدة فلايمكن الاطلاع علي غايته التي ليس للبشر انيتجاوزها و لذلك … تا آخر.
حالا ديگر در اينجور بيانات از اطلاق و تقييد و آنجور نظرها چشم بپوشيد. آن اطلاق و تقييد عالمي بود براي خودش گذشت، و نظري بود كه انسان نظر ميكند چيز وسيعي ميبيند، شاملي است و مشمولي زيرپاش است، و واقعش اين است كه سرابي است و چيزي توش نيست. و خيلي از مردم خيال ميكنند كه همين كه اطلاق و تقييدي فهميدند سرّي فهميدهاند، و شما بدانيد كه اينها هيچ توش نيست. دقت كنيد كه اينها در ذهنتان بنشيند تا آن جايي كه بايد رفت برويد انشاءاللّه. ببينيد چه اسمي از خدا ببري يا نبري كه مطلق مطلق است، مقيد مقيد. چه خداپرست باشي چه دهري باشي چه به هر
«* دروس جلد 2 صفحه 226 *»
طريقهاي باشي كه مطلق و مقيد را قبول داري. با دهري حرف بزني كه نوع چطور است فرد چطور است و نسبت ميان نوع و فرد و جنس و نوع چطور است، همه اينها را ميفهمد و دخلي به خدا ندارد. هر عامي داراي خاص هست و هر خاصي داراي عام نيست، اينها را همه كس ميفهمد و راه ميبرد. همين قواعد منطقي را ملاها از كارهاي مردم ياد گرفتهاند از طور فهم مردم از طور شعور مردم برداشتهاند و اسمي برايش گذاردهاند. يك چيزي از كارهاي مردم را برداشتهاند اسمش صغري شده يكي ديگر اسمش كبري شده. مردكه عامي بايد برود درس بخواند كه كبري چيست صغري چيست نتيجه كدام است. حالا ميگويند هر عامي داراي خاص هست اما خاص داراي عام نيست. مثل آنكه حيات عام، دخلي به زيد و عمرو و بكر ندارد و شامل همه هست اما حيات زيد خاص است و دخلي به باقي ندارد. اينها را اصطلاح كردهاند به عام و خاص و عامي بيچاره بايد درس بخواند تا بفهمد. وقتي كه فهميد ميبيند همان حرفهاي متعارفي بود.
باري، مقصودم اين است كه بعد از دقتكردن و درستكردن و فهميدن هيچ توش نيست، اما آن راهي كه ميخواهي سير كني سلوك كني و طالب دين و مذهبي و چيزي توش هست اين است كه فكر كني كه اگر مادهاي كه هست يك چيز خارجي نباشد كه صورت را از كمون آن ماده بيرون آورد خود اين ماده نميتواند خودش صورت از خودش بيرون آورد، و توحيد را از اين راه بايد فهميد نه از راهي ديگر. سنگ خودش نه حركت از خودش ميتواند بيرون بياورد نه سكونش را، و تعجب اين است كه سكون را خيليها حتي ملاها همچو خيال ميكنند كه كسي نبايد بيرون بياورد و اشتباه است.
باري، اثري كه بايد از شيء، صادر باشد بايد شيء البته صاحب فعليتي باشد تا آن اثر از آن شيء صادر شود، و ماده كه داراي فعليتي نيست و خودش فاقد است نميتواند اثري از خود صادر كند؛ و بعد از آنيكه حركت در سنگ پيدا شد ظاهر و باطنش حركت ميكند. صورت حموضت وقتي كه مينشيند روي ماده جسماني آب انگور، ظاهر و
«* دروس جلد 2 صفحه 227 *»
باطنش را ترش ميكند به طوري كه در جميع خم سركه نمانده يك ذرهاي كه اسم الخَلّ بر او صادق نباشد. چرا كه مكمل اسم ميدهد و آن اسمي كه مكمل ميدهد همه چيز توش هست. اسم دادن مؤثر كه چيزي توش نيست. دقت كنيد و فكر كنيد كه جميع كمالات در اين است كه اسم تكميلي بيايد روي جايي بنشيند. ماده بخار را ميگيري يك كاري بر سرش ميآري به صورتي در ميآيد كه آن صورت احاطه ميكند بر آن بخار، جمادي پيدا ميشود قلعي مثلاً پيدا ميشود. و هكذا مقداري از كمّيت و مقداري از كيفيت كه پيدا شد روي بخار نشست مثلاً سرب ميشود، آن وقت اسم خود را ميدهد به آن بخار. ديگر اسمش بخار نيست سرب است قلع است. حموضت وقتي كه روي آب انگور نشست ديگر جميع خم ما از ذراتش تا تمامش خَلّ است، ديگر بگويي يكخوردهاش آب انگور است دروغ است. حالا ديگر همهاش خلّ است. حالا همينطور تا بخار و دخان بود اسمش بخار و دخان بود اما وقتي كه صورتي به كمّيت و كيفيت معيني آمد احاطه به بخار و دخان كرد ديگر اسم بخار و دخان را گرفت و اسم خود را به آنها ميدهد. و واقعاً حالا قلع است و اسم او قلع است. يكخورده سختترش ميكني سرب ميشود اسم قلعي ميرود اسم سرب ميآيد. يك خورده سختترش ميكني نقره ميشود اسم نقره ميآيد. سختترش كردي و رنگش را گردانيدي اسم نقره هم ميرود اسم طلا ميآيد. طلا كه اين همه عزيز است به جهت اين است كه كمّيت و كيفيت خاصهاي آمده روي اين نشسته و حالا ديگر طلا است. حالا ديگر اگر كسي بگويد ماده اين نقره است مردم به او ميخندند. و اين نوع اسمدادن را مشايخ نفرمودهاند يعني نخواستهاند بيان كنند مگر در بعضي جاها. يكپاره الفاظي اشاره در آنها گذاردهاند، براي اين مطلب ميفرمايند اگر ماده به صورت طيب بيرون آمد آن وقت ديگر ماده طيب است صورتش هم طيب است. اگر ماده به صورت ملح در آمد طيب و طاهر است و شفا است از هفتاد درد و انبيا آن را ميخورند. و همين نمك را سگ ميخورد ميرود جزء بدن سگ ميشود ديگر صورت نمكي آن
«* دروس جلد 2 صفحه 228 *»
ميرود و صورت كلبي ميآيد روي آن. طيبش فرار ميكند، ملائكه فرار ميكنند. اين همان است كه پاك بود و شفا بود حالا آمده جزء بدن سگ شده خبيث شده و آن اسم نمك و طيب رفته حالا كلب است و بمادته و صورته نجس است. ديگر نه اين است كه صورت تنهاش نجس باشد و مادهاش طيب، بلكه هر دو نجس است. پس ببينيد كمالي اگر هست ـ و هست ـ همه در اكتساب صور است. و وقتي كه صورتي آمد روي مادهاي نشست آن صورت از يمين و از يسار و از امام و از وراء و از اعلي و اسفل، از جميع جهات احاطه ميكند به اطراف آن ماده و دور آن ماده را ميگيرد و حصن حصيني است براي آن ماده كه از جميع حصنها محكمتر است. حالا ديگر حافظ آن ماده اين صورت است. و صورت رقيقه كه آمد ماده اسمش رقيق ميشود صورت كثيفه اگر آمد ماده اسمش كثيف ميشود. صورت حرارت اگر آمد اسمش حار ميشود صورت برودت اگر آمد اسمش بارد ميشود. پس صوري كه ميآيند حافظند مواد را و معطي اسم و حد خودند به مواد و مواد لباسهاي پيش را مياندازند و اين لباس را ميپوشند و مسمي ميشوند به اسم صورتِ بالفعل خاص. ديگر اگر اين صورت خوب است خوب اسمش ميشود اگر بد است بد اسمش ميشود. ديگر خيلي از مردم يعني خيلي از همينها كه نزديك به كارند خيال ميكنند كه فعليات در كمون ماده پهلوي هم خوابيدهاند و بايد هي بيدارشان كرد و بيرون آورد. ديگر ريششان را بگيري كه اين حرف يعني چه آيا همه فعليات كوچك كوچك پهلوي هم خوابيدهاند يا بر نحو استجنان است مثل استجنان شجره در حبه؟ و همه ميوهها همه برگها از همه سالها همه توي اين هسته زردآلو هست؟ چنانكه گفتهاند، همين كه پاافشردي ميبيني جواب ندارند.
پس انسان يكخورده اگر فكر كند ميبيند كه اينجورها كه خيال كردهاند نيست، اگر چه حكما همينطورها مثلش را ميزنند. لكن آن به جهت اين است كه بعضي مثلها مسلّمي مردم بوده و آنها را ميفهميدهاند، و حكما خواستند مطلبي را بگويند كه مردم
«* دروس جلد 2 صفحه 229 *»
چيزي بفهمند به اين مسلّمي مثل زدهاند تا يك چيزي بفهمند. پس فكر كنيد كه در ماده هيچ صورتهاي ريز ريز كوچك پهلوي هم نخوابيده كه مكمل بيايد آنها را بيرون آورد. و بدانيد كه از نيستي صرف هم معقول نيست وجودي هست بشود، و اين يكي از كليات حكمت است. ظاهرش كه مسلم است كه از نيستي صرف صرف معقول نيست هستي به عمل بيايد. حالا ببينيم كه اين صور اين زردي اين قرمزي اين طعم اين بوها در اين ماده هست يا نيست؟ اگر نيست چه چيز را استخراج كنيم؟ پس هر چه فكر كرديم ديديم كه در ماده، صور نيستند و از نيست هم كه نميشود صورتي بيرون آورد. پس عالم فعلياتي هست غير از عالم قوه، و اين كليهاي است به دستش بياوريد. و بسيار بسياري از حكما و هي بايد شمرد بسيار بسيار، مگر اهل حق را كه بايد استثنا كرد، ديگر بسيار بسياري از آن حكما اين صور را اعراض و بياصل ميدانند و ماده را اصل ميگيرند، به غير از مشايخ خودمان آن هم نه در همه عباراتشان لكن جسته جسته در عباراتشان هست، عرض كه ميكنم يادتان ميآيد.
ميفرمايند عالي وقتي كه در داني ظاهر شد به صفتيت ظاهر ميشود، پس عقل وقتي كه ظاهر شد در انسان، انسان عاقل ميشود. پس عقل وقتي كه آمد در جسم و اينجا نشست به عرضيت و به فرعيت بروز ميكند و اگر درست فكر كني وقتي كه عقل بر ميگردد به عالم خودش آيا آنجا هم عرض است يا جوهر؟ در خيلي از كلمات مشايخ هست كه وقتي كه برميگردد، جوهر ميشود اينجا كه آمد غريب است. غريب در جايي كه محل غربت است اگر رفت چون غريب است ميخواهي بگويي عرض بگو، لكن وقتي كه برگشت به ولايت خودش آنجا جوهر و اصل است. حالا اگر انسان مبتلا شد ميان جمعي كه اين را نميفهمند و بايد حرف هم بزند البته مدارا ميكند و بهطوري كه بفهمند حرف ميزند.
باري، پس وقتي كه دقت ميكنيد ميبينيد كه قوابل قابلند كه به صورتي بيرونشان
«* دروس جلد 2 صفحه 230 *»
بياري، و اين صور در خود قوابل نيست نه به طور استجنان نه به طور امكاني كه تا حال خيال ميكردي. بلكه فعليات در عالم خودشان موجودند و در عالم مواد نيستند. حالا بايد تدبيري كرد و فعليتي بر روي مادهاي پوشانيد، و آن تدبير اين است كه مكمل، ادني را ببرد بالا يا عالم اعلي را بياورد پايين. لكن اگر شخصي مسلط بر اعلي و ادني باشد يك قدري اين را ميبرد بالا يك قدري از اعلي ميآورد پايين. و اگر شخصي مسلط نباشد و از عالم اسفل باشد اينجور اشخاص يكخورده مشاقي ميتوانند بكنند. و كسيكه جامع اعلي و ادني نيست اگر بخواهد كاري بكند كارش به تجربه است و هيچ كارش اول وهله به طور بتّ و جزم نيست. كاري ميكند اگر شد مشقي است و چيزي به دستش آمده و اگر نشد كاري ديگر ميكند و اگر بشود هم بسا راهش را نداند كه چطور شد كه شد.
خلاصه منظور اين است كه فكر كنيد كه جميع صوري كه كليةً عارض ميشوند بر روي اجسام يا هر جا و باز گم ميشوند و برداشته ميشوند و ممايجب علي المواد نيستند و اين مواد به آن صور متصور ميشوند، تمام اين صور را اگر حركت هم اسم بگذاري اصطلاح خيلي درستي است. پس متحركات كه قبول حركت كردهاند آيا حركتي كه نيست قبول كردهاند؟ اين كه معقول نيست در خودشان هم كه حركتي نيست پس حركت در خارج است. دقت كنيد هر صورتي كه واجب نيست روي ماده باشد مثل اطراف ثلثه كه واجب است روي جسم باشد. ديگر هر صورتي كه غير اينجور است جميعش حركات است. پس جميع صور را اگر فكر كنيد بدون تقليد ميدانيد كه حركاتند و متحركات به حركت متحرك شدهاند. اگر حركات نيست باشند اين كه هست چطور جنبيده؟ به همينطور زندهها به حيات زندهاند. حالا آيا زندگي زنده نيست بلكه زندگي آنقدر زنده است كه مردهها را زنده ميكند. لكن حكمائي كه غافلند اين حيات را امر عرضي خيالش ميكنند.
شما دقت كنيد و به طور كلي بدانيد كه جميع مصادر قوتشان از فواعل بيشتر است،
«* دروس جلد 2 صفحه 231 *»
و معاني مصدريه قوتشان هم از فاعل بيشتر است هم از مفعول. پس حمرت از احمر احمرتر است و بياض از ابيض سفيدتر است. آنقدر بياض سفيد بوده كه وقتي روي چيزي نشسته آن چيز را سفيد كرده. حرارت گرمتر است از هر حاري. از اين است كه وقتي كه نشست روي آهني آهن را گرم ميكند. پس مصادر احاطه دارند هم به فاعل هم به مفعول. اين است كه مصدر هم بمعني فاعل در آمده هم به معني مفعول. خلاصه مبادي حالتشان اين است هر رطبي به رطوبت رطب است و خود رطوبت آن قدر تر است كه چيزهاي خشك را تر ميكند. حالا كسي بگويد رطوبت عرَض است و تر نيست معني ندارد. رطوبت آنقدر تر است كه مقدار برنميدارد. حرارت آنقدر حرارت دارد كه جميع چيزهاي سردي كه قرين به او شدند آنها را حار ميكند و خودش نفس حرارت است. از اين است كه اندازه برنميدارد حرارتش. پس هر چيزي به چربي چرب است خود چربي آنقدر چرب است كه هر چيزي كه به او قرين شد چرب ميشود و هكذا.
پس اين فعليات و اين مبادي خودشان عالمي دارند. رطوبت عالمي دارد غير از عالم جسم و هر جا نشست همان جا را تر ميكند، از آنجا كه برخاست خشك ميشود آنجا. حيات عالمي دارد براي خودش وقتي كه آمد در جايي نشست آنجا زنده ميشود، وقتي كه برخاست آنجا ميميرد. و به همينجور است قوه نباتي ميآيد تعلق ميگيرد به جايي آن چيز ريشه ميگذارد و شاخ و برگ ميكند و رنگ و بو و طعمي پيدا ميكند وقتي كه تعلق خود را برداشت اينها هم از آنجا فرار ميكنند رنگش بويش طعمش همه فرار ميكنند ميروند باقي ميماند همان جماد به همان طول و عرض و عمق خودش.
پس اين قاعده را به دست بياوريد كه هر چيزي كه ممايجب علي الماده نيست آن چيز از عالمي ديگر است و ميآيد روي اين ماده مينشيند و تصرف در اين ماده ميكند به طوري كه اسم اين ماده را تغيير ميدهد. وقتي كه رفت آن اسم هم ميرود. هر جا آسانتر است فكر كنيد، مثلاً در جسم آسانتر است دقت كن مسأله را درست كن محكم كن آن
«* دروس جلد 2 صفحه 232 *»
وقت مسأله را ببر در عالم مثال. آنجا هم همينطور است آنچه مايجب ماده مثالي نيست از عالمي ديگر آمده روي ماده مثالي نشسته، و همين كه آمد روي ماده نشست اسم ماده را تغيير ميدهد، همين كه برخاست آن اسم و خواص آن هم ميرود. همينطور ببر در عالم طبيعت آنجا هم همينطور جاريش كن. قاعده كه به دستت آمد برو بالا ببر مسأله را در عالم نفوس آنجا هم همينطور جاريش كن. ببر در عالم عقل آنجا هم همينطور جاريش كن ماتري في خلق الرحمن من تفاوت.
پس عجالةً فتواش را عرض كنم، تمام فعليات مال مشيت خداست اما نه آن مشيتي كه پيشتر شنيده بودي بلكه يك مشيتي است شرعيه كه دخلي به آن مادهالموادي كه امكان جميع اشياء است ندارد. و اين مشيت شرعيه صاحب كمالات و مبدء جميع فيوضات است، و كمالات اين مشيت آنقدر است كه اگر بخواهي حد و حصري داشته باشد حد و حصر ندارد و اين مشيت شرعيه مال شارع است. و اين حرف هم در ميان علما افتاده كه آيا شارع پيغمبر است يا خدا؟ بخواهي بگويي شارع ظاهرا پيغمبر است درست است به جهت آنكه شرع را او آورده. بخواهي دقت كني بگو اين پيغمبر را كي فرستاده؟ خدا. پس خدا شارع است، هر دو درست است. پس اين مشيت شرعيه فعليتي دارد كه جميع صور و جميع اقسام و انواع حركات جسمانيه و مثاليه و نفسانيه و عقلانيه حتي فؤاديه در او جمع است و همه را بالفعل و موجود دارد و بالنسبه بمادون خود بينهايت ميشود و بالنسبه به خودش بينهايت نيست. و اين لفظ را كه گفتم كاري دستش دارم. مثل اين است كه آفتاب خودش از براي خودش شيء مشخص معيني است اما اين آفتاب چند عكس در چند آئينه ميتواند بيندازد؟ هر چه آئينه بگذاري او ميتواند عكس بيندازد، هي آئينه بگذار هي عكس ميافتد. پس آفتاب نسبت به مادون خود كمال بالفعل الي غير النهايه دارد، در كوچكي و بزرگي قرص فكر كنيد. آني كه آنجا است به هر نسقي كه هست هست، در اينجا ميخواهي قرص خيلي بزرگ شود شيشهاش را كاس كن. اگر به قدر
«* دروس جلد 2 صفحه 233 *»
تمام صفحه روي زمين آئينهاي خيال كني كه يكخورده كاس باشد و بگيري برابر آفتاب تمامش ميشود يك قرص آفتاب، و بسا آن وقت عالم را آتش بزند. نمونهاش را در اين عينكها ببين. بسا عينك را جوري درست كنند كه برابر آفتاب بگيري و آهن را پشت عينك بگذاري آهن را بگدازد. و اگر بخواهي كوچكش كني باز ببين ميشود. بلكه ميشود عينك را آنقدر كوچك بسازي و محدبش كني كه عكس آفتاب به قدر سر سوزني بيفتد. پس ميشود به تدبير عكس آفتاب را به قدر نصف كره زمين كرد و ميشود به قدر سر سوزني كرد و ميشود زردش كرد و ميشود رنگ ديگرش كرد.
پس ملتفت باشيد كه مبادي در پيش خودشان يكند، اما نسبتش به مادون كه بدهي چقدر ميتواند كار بكند؟ قدر ندارد. يك جورش اين است كه امروز كرده فردا هم كاري ديگر ميكند. كل يوم هو في شأن خود انيّات يك است «لاتغيّر عن كيانها» هيچ زياد و كم نميشود اما «كل يوم في هذا العالم في شأن» يك روز ميبيني گرم است يك روز سرد است و هكذا همينجور است اوضاع غيب و شهاده. غيب وقتي كه نورش ميآيد در عالم شهاده اگر اينجا جسمي است بزرگ آن بزرگ ميآيد، اگر كوچك است كوچك. ميگويم اگر جسمي است بزرگ مقصودم محاذات و مواجهه است و هر قدر محاذات و مواجهه پيدا كرد همان قدر زنده ميشود. بسا سرش زنده ميشود بسا دلش زنده ميشود بسا عضوي ديگرش زنده ميشود. پس فعليت را از دست ندهيد و بدانيد كه صاحبان فعليت به فعليت فواعل شدهاند و خود فعليت اگر نيست باشد اين فاعلها چطور فواعل شدهاند، از تصدق سر او اينها قوابلند و به جز قبول كاري از ايشان برنميآيد. پس فعل هر جا سر در ميآرد به كوچكي و بزرگي مرايا سر بيرون ميآورد. در عالم جسم كه سر بيرون ميآورد رنگي شكلي بويي طعمي طولي عرضي عمقي سر بيرون ميآورد. و غيب ظاهر در عالم شهاده واللّه همينهاست كه ميبيني و همين جوري است كه ميبيني و در اين عالم جولان ميزند. ميفرمايند ان اللّه سبحانه تجلي في كلامه لعباده و لكن الناس لايبصرون
«* دروس جلد 2 صفحه 234 *»
واللّه همين خطوطي كه ميبيني نوشته شده و ريخته شده همين كلمات قول اللّه است. و قول اللّه كه ميگويم از شما ميترسم، بلكه تجلي كرده خدا در همه اين جاها و تجلي خداست كه ميبيني و پا روش ميگذاري و اعراض ميكني، حالا اينجا كارت ندارند ولي جايي هست كه كارت دارند و مؤاخذه خواهند كرد، اگر چه اينجا هم اگر پابگذاري ريشه آدم را در ميآورند. ولي يك جايي هست كه خدا ميگويد تو روي من راه رفتي من آنجا نشسته بودم بياعتنائي به من كردي. من در قرآن ظاهر بودم و همانجا نشسته بودم مرا حرمت نكردي.
پس دقت كنيد كه غيب ظاهر در عالم شهاده همين چيزهايي است كه اول در عالم شهاده نيست بعد ميآيد روي شهاده مينشيند. حالا وقتي كه آمد ميخواهي بگويي او ديده ميشود بگو ديده ميشود. ميفرمايند در حديث خيلي مفصلي كه ميخواهي بگويي خدا را ميشود ديد بگو ميشود ديد. و اين حرف معنيش اين است كه وجه خدا را ميشود ديد، و وجوه خدا انبيا هستند. پس كلام خدا را واللّه ميتوان شنيد قول رسول خدا قول خداست، و خدا را ميتوان ديد رسول را كه ديدي خدا را ديدهاي من رآني فقد رأي الحق با خدا ميتوان دست به دست داد و مصافحه كرد انّ الذين يبايعونك انما يبايعون اللّه واقعا دست به دست خدا داده هيچ اغراق و دروغ در او نيست. پس خداي متجلي امركننده به معروف و نهيكننده از منكر را اگر ميخواهي، اين است. ديگر غير از اين كو؟ كجا است؟ زيد است عمرو است بكر است آسمان است زمين است جن است ملك است جماد است نبات است حيوان است؟ نه. خود اينها همه بايد اطاعت خدا را بكنند و بنده خدا باشند. پس آن خدايي كه امر كرده و نهي كرده همين است كه انبيا از جانب او آمدهاند و از زبان انبياي خود حرف زده، و اگر اين نيست كجا است؟ آيا از توي آب با من حرفي زد يا از توي آتش يا از شمس يااز قمر؟ و اگر از آن جاها امري و نهيي كرده بود يا حرفي زده بود من ميشنيدم و من از جايي ديگر نشنيدم. پس آنچه شنيدم از
«* دروس جلد 2 صفحه 235 *»
كه شنيدم؟ از رسول خدا شنيدم. پس مگو قول رسول مثل قول خداست بلكه واقعا حقيقتا قولش قول خداست. و مگو مبايعه رسول مثل مبايعه با خداست بلكه حقيقتا مبايعهاش مبايعه با خداست. و مگو اطاعت رسول مثل اطاعت خداست بلكه اطاعتش حقيقتاً اطاعت خداست. و اطاعت خداي آمر ناهي كه معرفت خود را و عبادت خود را از خلق خواسته همين اطاعت رسول است بدون مجاز و اغراق.
باز خيال نكني كه اينجا چنين است ولكن يك جايي هست كه معامله با خود خداست، حاشا بلكه همه جا معامله با خود خداست وحده لاشريك له. و خود خداي ظاهر را كه معامله با او ميخواهي بكني همين جا بايد معامله كني. در دنيا همينطور است وقتي هم كه مردي در برزخ در آخرت در بهشت تا هر جا بروي همينطور است. در بهشت هر جمعه مؤمنين به زيارت خدا ميروند معنيش همين است. اما آن خود خدايي كه خيال ميكني هيچ كس نميتواند او را ببيند آن جايي كه مقام خود اوست لمتره العيون بمشاهدة العيان ولكن رأته القلوب بحقايق الايمان خودش را ميخواهي خودش ديدني نيست نه با چشم نه با خيال نه با عقل نه با هيچ چشمي، ولكن قلوب به حقايق ايمان ميتوانند او را ببينند و يقين كنند كه او هست. و اما ديدن او در هر عالمي رسول اللّه را بايد ديد. پس حجج اصل، هر چه را كائنا ما كان بالغا ما بلغ به اسم خدا ميخواهي بدهي و بگيري، جميعش پيش آنهاست و اگر از آنها اعراض كردي نعوذ باللّه ماذا بعد الحق الا الضلال ديگر پيش گاو برو پيش خر برو هيچ جا خدا نيست و از خدا كه اعراض كردي همينجور كه تو لج ميكني او هم اعراض ميكند و لج ميكند ومكروا و مكر اللّه واللّه خير الماكرين تو اعراض از او ميكني او هم ميبندد تو را به يك گاوي، كه ضرب المثل است گاو در نافهمي و بيشعوري. خر هم بيشعور هست اما به بيشعوري گاو نيست، خر بليد هست اما ديگر فضلهخور نيست.
باري از راه خدا كه اعراض كردي مسلط ميكند خدا يك گاوي را به خيال تو كه
«* دروس جلد 2 صفحه 236 *»
گاوپرست شوي. سنگ را مسلط ميكند بر خيال تو كه تو بتپرست شوي. پس وقتي كه از او اعراض ميكني او هم تو را خذلان ميكند و از راه خود دور ميكند. خيلي از هندوها هستند كه آب ميپرستند آتش ميپرستند. پس وقتي كه از او اعراض كردي او هم شكوك و شبهات را ول ميكند براي تو و تو را از اطراف ميكشند و هر شيطاني از راهي بر تو مسلط ميشود و سوارت ميشوند ميكشند ميبرند. و اما اگر رو به خدا بيايي جميع مارها افسون ميشوند جميع شياطين ميگريزند ميروند براي خود، به جهت آنكه افسون همه اينها در دست اوست.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
«* دروس جلد 2 صفحه 237 *»
درس نوزدهم
«* دروس جلد 2 صفحه 238 *»
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اعجاز المعجز اما بديهي يعرف بمحض الاطلاع انه فوق طاقة جنس البشر كالصعود الي السماء مثلاً و الطيران و انطاق الحصي فانها تعرف بمحض الاطلاع ان جنس البشر يعجزون عن مثلها و اما يحتاج الي امتحان و تتبع حتي يعرف المطلع ان نفسه و امثاله لايقدرون عليه. فان ادّاه نظره و امتحانه و تتبعه الي انه اتي به من غير معالجة ظاهرية يعرف بعد ذلك انه يعجز عنه البشر و ان وجده بمعالجة فانه يعسر حصول العلم منه بعجز البشر عنه فان للصنايع العلاجية درجات لاغاية لها و ان كانت يعسر الاطلاع علي حدها و القرآن من هذا القسم الاخير فانه من صناعة الكلام و يتدرج مراتبه بالتدرب و المجاهدة فلايمكن الاطلاع علي غايته التي ليس للبشر انيتجاوزها و لذلك … تا آخر.
مكرر عرض كردهام كه از براي اينجور عبارات دو رو و دو نظر است. يك رو و يك نظرش فهمش آسان است ولكن چيزي توش نيست و آن اين است كه هر مطلقي را نسبت به هر مقيدي كه ميسنجي مطلق، عالي است و مقيد داني است و همچنين است نسبت هر عام و خاص و عالي البته معقول نيست كه فاقد باشد داني خود را مثل جسم مطلق كه داراست جميع اجسام ماضيه و حال و استقبال را و جسم واحدي است در ازمنه عديده و امكنه عديده و زماني و مكاني به او احاطه نميكند لاتغيّره الازمنة و لاتحيط به الامكنة. پس او در ذات خودش مقيد به مكان اينها و به وقت اينها نيست. و از جميع
«* دروس جلد 2 صفحه 239 *»
مكانها بيرون است پس در لامكان منزل او است. و از جميع زمانها بيرون است پس در لاوقت منزل اوست. پس هر چيزي را كه در اين عالم ميبينيد بدانيد كه جسم مطلق اينطور نيست. در اين عالم يك چيزي را ميبينيد پايين است بدانيد جسم پايين نيست چرا كه اگر جسم پايين بود ديگر بالا نبود. و حال آنكه پايين جسم است بالا هم جسم است و همچنين بر عكس، آنچه در ديروز بود جسم بود و آنچه در امروز است جسم است آنچه در فردا هم هست جسم خواهد بود. اين را به دست بياوريد ديگر معني اين را كه خدا بود و هيچ نبود به دست ميآوريد. پس جسم در وقتي كه خودش هست فوق جميع اوقات است و همچنين مكانش. پس ميگويي او بود و ماسواي او نبودند. يعني او مطلق است و ماسواي او نيست. پس جسم از جميع صور و از جميع زمانها و مكانها بيرون است. پس ميگويي ليس كمثله شيء و اين را ميفهمي و ميگويي، پس جسم از شدت ظهورش مخفي شده همه جا ظاهر و هويدا است و همه جا باطن و مخفي است. ظاهرش عين باطنش است باطنش عين ظاهرش است. همه جا بالا است و همه جا پايين است بالاش عين پايينش است پايينش عين بالا است و هكذا به طورهايي كه مكررها عرض كردهام به تفصيل. ديگر دقت كنيد كه توي اينها چيزي نيست.
باري، برويم بر سر آن مطلب كه داشتيم اين قاعده كليه را مكرر عرض كردهام كه از نيست صرف هيچ چيز نميشود ساخت و خدا از نيست صرف هيچ چيز را خلق نكرده و هر چه را خلق كرده از يك جايي خلق كرده. شما مثل مردم خيال نكنيد. خيالات مردم دخلي به خدا و رسول و اين اوضاع ندارد. مردم خيال ميكنند خدا را يك شخصي و دورهاش را خيال ميكنند خالي است آن وقت آن خداي شخصي را خيال ميكنند كه عالِم است. ديگر بپرسي چطور عالم است ميگويد نميدانم. خدا قادر است، چطور قادر است؟ نميدانم. و خيال ميكنند كه اين خدا مدتها تنها بود و بعد خلق را از عدم به وجود آورد و گفت كن پس يكون شد.
«* دروس جلد 2 صفحه 240 *»
پس شما ملتفت باشيد كه خدايي كه اينجور است حالت انفرادش با حالت اجتماعش دو حالت است. شخصي كه دور خودش نميبيند چيزها را و چيزهايي نيست و بعد از مدتها ميسازد و ميبيند البته اين دو حالت است و وقت بر او ميگذرد و عمر بر او ميگذرد. يك حالتي داشت كه كوزههاي خلق دورش نبود و حالا خلق كرد، بعد هم كه كوزهها ميشكند حالتي ديگر است و همچو چيزي خدا نيست. و خدا اصلش عمر ندارد و وقت بر او نميگذرد اوقات را او خلق كرده چنانكه مكانها را و حادثاتِ در آنها را خلق كرده. پس كسيكه حالاتش تغيير كند خدا نيست. پس از نيست صرف نميشود چيزي درست كرد. نيست هيچ است و خدا نيست را خلق نكرده، پس ببينيد كه از چيزي كه خلق نكرده خلق كرده باشد آيا معقول است؟ و اگر درست تعقل كنيد خواهيد يافت كه معقول نيست كه از نيست صرف چيزي خلق كنند. حالا خداوند از جمله چيزهايي كه خلق كرده متحركاتي است كه اينها قبول حركت ميكنند و حركت كه از بدنشان بيرون ميرود ديگر نميتوانند حركت بكنند و همين كه ميآيد ميجنبد. پس حركت يك عالمي دارد كه همه آن عالم حركت است و هيچ متحرك آنجا نيست. متحركات هم عالمي دارند كه قابلند براي حركت. و همينجور انشاءاللّه اگر فكر كنيد خيلي نزديك ميشويد، لفظش را حالا اسمش حيات بگذاريد و صاحبان حيات. پس صاحبان حيات قابلند از براي اينكه حياتي در ايشان دميده شود. و حيات خودش عالمي دارد وقتي كه ميآيد اين زنده ميشود وقتي كه ميرود اين ميميرد. پس هر چه را ميبيني كه تازه پيدا ميشود بدان كه او بوده نهايت اينجا نبوده حالا اينجا ظاهر شده، همين كه ديدي آئينه گذاردي و قرص ظاهر شد در آئينه بدان كه قرص هست اگر چه فرضا قرص را نديده باشي.
به همين نسق آن ابتداي ابتداي عالم غيب كه پا ميگذارد به عالم شهاده آن اول اولش گرمي و سردي است. حالا اين گرمي و سردي را خيلي از حكما ميگويند اينها داخل محسوسات و ملموسات است و مال عالم جسم است. شما بدانيد كه هر چه مال
«* دروس جلد 2 صفحه 241 *»
عالم جسم است چيزي است كه هر جايي كه جسم هست آن چيز هم هست. اينها را فراموش نكنيد. پس آنچه مال عالم جسم است در آسمان هست در زمين هم هست، در سر سوزني هم هست. و آن چيست؟ آن جوهر صاحب طول و عرض و عمق است. جسمش جسم است، صورتش صورت جسم است مادهاش ماده جسم است. و همچو چيزي در زمين هست در آسمان هست در هر ذرهاي هست. اما گرمي يك جايي هست و يك جايي ديگر نيست، سردي يك جايي هست يك جايي ديگر نيست. پس معلوم است كه اينها مال عالم جسم نيستند. يك كاريش بكني جايي كه سرد است گرم ميشود و جايي كه گرم است سرد ميشود. از اين جهت اينجا را عالم كون و فساد ميگويند و معني كون و فساد همين است كه از غيب چيزي بيايد به شهاده و از شهاده چيزي برود به غيب. حكما چيزي كه از نظرشان گم شد ميگويند فاني شد تمام شد. آهن گرم شد، گذارديم سرد شد گرميش چطور شد؟ فاني شد، لكن دقت كنيد كه فاني شد يعني چه. يعني نيست صرف شد؟ معني ندارد. بلكه گرمي از عالم خودش آمد روي آهن نشست بعد فرار كرد باز رفت به عالم خودش.
دقت كنيد كه انشاءاللّه اينها در قلبتان بنشيند. پس از نيست صرف خدا خلق را خلق نميكند. نيست يعني نيست يعني خدا خلقش نكرده. آيا از خلق نكرده خلق را خلق ميكند؟ اينكه معني ندارد. همينجور برگرديد و روي ديگرش را بخوانيد، چيزي كه خلق شد چطور نيست صرف ميشود؟ چيزي كه موجود شد و پا به عالم امكان گذارد، چطور نيست ميشود؟ حالا ببينيد فاني شد يعني چه؟ كار به اصطلاح مردم نداشته باشيد خودتان فكر كنيد كه چيزي كه خلق شد و موجود شد در وقت خودش در مكان خودش در عالم خودش چطور فاني ميشود؟ يكخورده پابيفشريد و عضّ نواجذ بكنيد خواهيد يافت كه هست محال است نيست شود و نيست محال است هست بشود. پس چيزهايي كه بعضي جاها نيست، آنجا نيست. مثل اينكه ما حالا اينجا هستيم و در خانههامان نيستيم. پس
«* دروس جلد 2 صفحه 242 *»
چيزي كه جايي نيست و ميآيد، از يك جايي آمده و در آنجا بوده كه آمده. پس گرمي عالمي دارد براي خودش ميآيد به اين عالم اگر آئينه مناسبي زيرش بگذاري. پس آفتاب هست در آسمان چه او را ديده باشي چه نديده باشي، همين كه آئينه گذاردي در زمين و عكس در او ديدي اگر چه شمس آسماني را فرضاً نديده باشي ميفهمي كه شمسي هست. پس گرمي هم همينطور عالمي دارد آئينه زيرش بگذار گرمي ميآيد. آئينه را بگردان سردي ميآيد. پس گرمي و ضياء و جميع فعليات، همان وقتي كه آفتاب طالع ميشود و تو هر جا كه باشي ميبيني روشن شد همراه روشني آفتاب گرمي هم ميآيد، اگر چه روشنائي به محضي كه پيدا شد ميبيني گرم نشدي. اين جاها زود آدم گول ميخورد، خيال ميكند هوا گرم نشده و مدتها بايد بگذرد تا گرم شود. ملتفت باشيد كه همراه روشني آفتاب حرارت ميآيد لكن آن حرارتها مخلوط است به سرديهاي شب و مدتي بايد بماند تا آن برودتها را بزند بيرون كند. پس تو كه ميبيني خورده خورده گرم ميشوي بدان كه اول هم گرمي بوده. نور اگر آمد و ضدش كه ظلمت است نباشد نور واضح ميشود. و اگر ضدش باشد مثل بينالطلوعين ميشود. وقتي كه نور غالب شد بر ظلمت، ظلمت ميگريزد. به همينطور حرارت همراه نور ميآيد، اما برودت هنوز نگريخته تو خوب احساس حرارت را نميكني. پس گرمي با ضوء همراه ميآيند به شرطي كه همان جوري كه من ميگويم بفهمي نه آن جوري كه خودت خيال ميكردي. غالب مردم چنين خيال ميكنند كه نور از پيش آفتاب راه ميافتد و خورده خورده ميآيد تا ميرسد به زمين. حتي فرنگيها پيش خودشان ميگويند حساب كردهايم وقتي كه چراغ روشن ميشود تا به ديوار برسد نورش چند دقيقه ميشود و از وقتي كه قرص آفتاب طالع ميشود از آنجا كه طالع شد تا نورش برسد به زمين چند دقيقه طول ميكشد. شما انشاءاللّه دقت كنيد نور جسم نيست كه راه بيفتد و بيايد. نور عرض است و عرض بيجوهر نميتواند حركت بكند.
«* دروس جلد 2 صفحه 243 *»
دقت كنيد و نقطه علمش را به دست بياوريد. چيزي كه قابل است براي حركت و سكون، جسم است. اما نفس حركت، ديگر حركت نميكند. بلي جسم جا به جا ميشود اگر باد از آسمان به زمين بيايد حسابش را ميشود كرد چرا كه باد متحرك است و قبول حركت را كرده و همينطور آب كه از قنات بيرون ميآيد تا به زراعت برسد البته طول ميكشد. اينها جسم است و حركت ميكنند لكن نفسِ انتقال ديگر منتقل نميشود و نفس حركت ديگر متحرك نميشود. هر جا كه حركت پيدا شد آن چيز متحرك ميشود. و اين كليي است كه در جميع اعراض جاري است و هر چيزي كه جسمانيت ندارد عرض است. پس ضياء از جايي به جايي نميرود پس ضياء در عالم غيب نشسته، همينطور گرمي از جايي به جايي نميآيد و گرمي در عالم غيب نشسته. و اينها را اينهمه اصرار ميكنم به جهتي كه خيليها گول خوردهاند. سر آهن را ميگذاري توي كوره خورده خورده دمش هم گرم ميشود. آدم همچو خيال ميكند كه آتش توي كوره خورده خورده از سر آهن آمد تا دم آهن. نور آفتاب را هم همينطور خيال ميكنند كه از پيش آفتاب خورده خورده ميآيد تا به زمين ميرسد. شما فكر كنيد كه جميع اعراض، غريبه اين عالم هستند و عرض هستند اگر چه در عالم خودشان جوهرند لكن اينجا عرضند و در عالم خود كاركنند، و اين جسم هيچ كار از او بر نميآيد و جميع تأثيرات از اين اعراض است. پس اين اعراض مقدم بودهاند وجودا مؤخر شدهاند ظهورا. و اگر درست بخواهيد بشناسيد همينها مَلَكند ميآيند ميروند حرف ميزنند. حالا تو زبانشان را نميفهمي نفهم. نميبيني حجتهاي خدا صداي آنها را ميشنيدند خطاب ميكردند به تب كه آيا اميرالمؤمنين امر نكرد تو را كه نزديك دوستان من مرو؟ پس با حرارت حرف ميزدند با عفونت حرف ميزدند با تب حرف ميزدند. اينها را اين طبيعيين و اطباي ظاهري كه ميشنوند بسا ميگويند خواستهاند مردم را گول بزنند. شما انشاءاللّه عاقل باشيد و حكيمتر و طبيعيتر باشيد از آنها و بدانيد كه اين علم طبيعي اصلش پيش خداست پيش انبيا است و جميع
«* دروس جلد 2 صفحه 244 *»
شرعشان از روي طبيعت است.
پس ببينيد كه نور آفتاب به آفتاب چسبيده. دقت كنيد كه هر جاش را بگيري چنان ميشود دقت كرد كه هيچ كس نتواند رد كند. فعل فاعل به فاعل چسبيده اگر از فاعل كنده شود نميماند فاني ميشود، يعني كنده نميشود. پس گرمي آتش روي آتش چسبيده نميرود توي آهن بخوابد. از روي آتش پا بردارد و روي آهن بگذارد معدوم ميشود. و اين مدارا است بلكه هرگز نميرود. حركتِ دست شما از روي دست شما كنده نميشود برود پيش كسي ديگر. فاعل را اگر بكشي فعلش كشته ميشود. نميشود فعل باقي بماند و فاعل برود. بلكه فعل وجودش فرع فاعل است و به او برپاست و اگر قطع نظر از فاعل بكني فعل خودش براي خودش نيستِ صرف است و هيچ نيست. حركت چسبيده به اين دست، تا دست هست حركتش هست اگر دست برود حركتش هم ميرود. به همينطور فكر كنيد تا به جاي مقصود. پس فعل از فاعل كنده نميشود به جاي ديگر تعلق بگيرد. پس زردي شمس هميشه به خودش چسبيده نورش و گرديش هم روي خودش چسبيده جاي ديگر نميرود بلكه همان جايي كه ميخ آفتاب كوبيده شده دور و برش تاريك است. پس همان جسم فلكي كه چسبيده به آفتاب است همان را هم روشن نكرده، ديگر مگو من از كجا بدانم آنجا فلك باشد؟ ميگويم همان چيزي كه پهلوي قرص آفتاب است كه صاحب طول و عرض و عمق است آن را من ميگويم. پس آفتاب همان را روشن نكرده آسمانهاي زير را روشن نكرده چرا كه از بس لطيفند نور را قبول نميكنند و جسم كثيفي بايد باشد تا نور را بتواند قبول كند. پس اين رنگ آبي كه زير آسمان ميبينيد تا آنجا ظلمت است وقتي كه شمس ميتابد به اين زمين، اين زمين روشن ميشود و نور سرابالا ميرود بلكه اين را هم داشته باشيد كه نور سرابالا نميرود پس مبدء ظهور نور شمس زمين است و اين نورها همه قرص قرص قرصها است كه پر به پر هم گذاردهاند و زمين همهاش آئينه است و چون تضريس دارد اينجور نور يكدست به نظر ميآيد و چون
«* دروس جلد 2 صفحه 245 *»
قرصهاي شمس همه پر به پر همديگر گذاشتهاند تو يك خرمن نور ميبيني. و اين خرمنِ يكدست قرص قرصها است كه از آفتاب آمده پايين و پر به پر يكديگر گذارده، حالا تو يك خرمن نور ميبيني و اگر زمين هم لطيف بود و به اين كثيفي نبود همه جا تاريك بود حتي قرص آفتاب هم پيدا نبود.
پس بدانيد كه ظهور نور از اين جسم كثيف است و نور از آسمان راه نميافتد بيايد به زمين، لكن آن، فاعلي است كه از كمون اين، نور را استخراج ميكند بيرون ميآورد. اما از نيست صرف چيزي درست نميكنند بلكه نور در غيب اين زمين نشسته آن مكمل كه شمس باشد دستش را ميگيرد بيرون ميآورد.
باري اجزاء بياضيه كه بالا رفت با اجزاء سواديه مخلوط به هم شدند رنگ نيل ميشود و اين رنگ آبي از همين است كه زير آسمان به نظر ميآيد. و همين جوري كه آن بالا تاريك است سرد هم هست و چنان سرد است آنجا كه بخار ميبندد و اين ابرها به همين جهت پيدا ميشوند، بخارات تا نزديكي آن جاها كه رفت ميبندد ابر ميشود و چون متكاثف شد هم حبس نور ميكند هم حبس حرارت. پس گرم ميشود، گرم كه شد ابرها آب ميشود. پس آن روي ابر آب ميشود و دريايي است كه موج ميزند اين طرفش بخاري است يخ كرده اسمش ابر است. و آن طرفش هي آب ميشود و زياد ميشود و كمكم از خلل و فرج اين ابرها ميريزد پايين، باران اسمش ميشود هي آب ميشود ميريزد پايين تا ابر به كلي تمام ميشود و همهاش آب ميشود تا اينكه ابرهاي امسال تا آخر تابستان تمامش فاني ميشود و سال ديگر ابر تازه پيدا ميشود.
پس ملتفت باشيد كه حرارت و برودت و جميع صوري كه ممايجب علي المواد نيستند جميعا در عالم خودشان موجودند، و همين كه ميبيني اينجا موجود شدند شك مكن كه در عالم خودشان موجود بودهاند و هستند. پس ابتداي ابتداي غيب كه پا به عالم شهود گذارده، روشني و ظلمت و حرارت و برودت است. حالا اين جسم كه گرم شد و
«* دروس جلد 2 صفحه 246 *»
گرمي متدرجا زياد شد هي هر چه گرم ميشود جسم حجمش زياد ميشود. باز اين گرمي را عَرَض محض خيال مكن بلكه در عالم خودش جوهر است. جميع معاني مصدريه جواهرند. پس حرارت جوهر است و جسمي است كه هزار مرتبه از اين آتشهاي دنيا و جسمهاي اين دنيا لطيفتر است، و چون جسم لطيف جا خيلي ميخواهد مثل بخار، برودت كه مستولي شد بر جسم، جسم را كوچك ميكند حرارت كه مستولي شد بر جسم حجمش زياد ميشود. يك جسمي است ميبيني روز حرارت بر او مستولي ميشود و شب برودت، بر خلاف فضوات زير زمين كه شب حرارت بر آنها مستولي ميشود و روز برودت. پس تمام روي زمين و تمام زمين نفس ميكشد و هي مخض ميشود. ثمر زدن خيك همين است كه آن ريز ريزهاي روغني كه به چشم نميآيد خيك را كه به هم زدي آنها به هم ميچسبند. و از اين جهت تدبير كردند كه يكقدري آب سرد ميريزي توي خيك كه آن روغنها يك قدري منجمد بشود كه وقتي كه به هم خورد به هم بچسبند. پس در اين زدنها ثمرهاي عجيب و غريب است. پس همين جوري كه ريزريزهاي مسكه توي ماست موجود و بالفعل هست و از شدت بههم زدن احداث روغن نميشود بلكه اين تدبيري است كه ريزريزهاي روغن جمع شود، از همين بفهميد كه از كمون بيرون نميآيد. پس مسكه از كمون ماست بيرون آمد اگر معني كمون اين است كه من ميگويم راست است. ريزريزهاي مسكه با ريزريزهاي آبها با ريزريزهاي پنيرها مخلوط است، و هيچكدام يكدست نيست تو تدبيري بكن يك كيفيتي بر آنها وارد بياور كه روغن آن ببندد و پنير و آبش نبندد. شير را ميگذاري به محضي كه يكخورده سردي به آن زد روي شير پردهاي ميبندد، روش كه بست هي روغنها از آن زير ميآيند بالا ميچسبند به آن پرده و كلفت ميشود. اما پنير به اين هوا نميبندد، پنيرمايه بزن به آن ميبندد، آبش هم جدا ميشود. پس در اين حرّ و برد و در اين زدن اسراري است. از بههم خوردن، اجزاي مناسبه به هم ميچسبند و اجزاي منافره جدا ميشوند يكدفعه ميبيني نباتي درست شد.
«* دروس جلد 2 صفحه 247 *»
پس ابتداي نزول عالم غيب به شهاده همين ضياء است و ظلمت و حرّ و برد. اينها پدر و مادر جميع فعلياتند و اينها سبب ميشوند كه اشياء پيش هم بيايند و در اين پيش و پس رفتن و اقتران، لامحاله اجزاي يابسه در اجزاي رطبه حل ميشود و اجزاي رطبه در اجزاي يابسه عقد ميشود، به طوري ميشود كه كش ميآورد، آن وقت در اينجور كشيدنها چه چيزها پيدا ميشود. شيره را ميزني ميبيني خودش سفيد شد. چه بسيار رنگها از كشيدنها پيدا ميشود. تو نميبيني چطور ميكشند، شيره اولش سياه است ميزنند خوردهخورده سرخ ميشود باز ميزنند خوردهخورده زرد ميشود باز خوردهخورده ميزنند سفيد ميشود. اينها را از خدا ياد گرفتهاند، حكما نشستهاند و از اين خداي حكيم چيزها ياد گرفتهاند و به جهال ياد دادهاند، ديگر حالا جهال سرّش را نميدانند ندانند. روز اول حضرت آدم خيك زدن را ياد اولادش داد، حكما ياد گرفتند تعليم متعلمين خود كردند. هي حكما ياد ميگيرند صنعتي را حكمتي را، و فكر ميكنند و به دست ميآورند و به مردم ميآموزند آنها هم عمل ميكنند.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
«* دروس جلد 2 صفحه 248 *»
درس بيستم
«* دروس جلد 2 صفحه 249 *»
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اعجاز المعجز اما بديهي يعرف بمحض الاطلاع انه فوق طاقة جنس البشر كالصعود الي السماء مثلاً و الطيران و انطاق الحصي فانها تعرف بمحض الاطلاع ان جنس البشر يعجزون عن مثلها و اما يحتاج الي امتحان و تتبع حتي يعرف المطلع ان نفسه و امثاله لايقدرون عليه. فان ادّاه نظره و امتحانه و تتبعه الي انه اتي به من غير معالجة ظاهرية يعرف بعد ذلك انه يعجز عنه البشر و ان وجده بمعالجة فانه يعسر حصول العلم منه بعجز البشر عنه فان للصنايع العلاجية درجات لاغاية لها و ان كانت يعسر الاطلاع علي حدها و القرآن من هذا القسم الاخير فانه من صناعة الكلام و يتدرج مراتبه بالتدرب و المجاهدة فلايمكن الاطلاع علي غايته التي ليس للبشر انيتجاوزها و لذلك … تا آخر.
عرض كردم كه يكدفعه به طور تأثير نظر ميكنيد به اينجور مطالب. و اين نظر را خيليها گمان ميكنند كه اصل مطلب همين است كه انسان بفهمد مطلقي هست و مقيدي، و مطلق چطور نافذ است در مقيدات. غرض به اينجورها هم عبارتها معني ميشود، لكن شما ملتفت باشيد كه اين نظر، ظاهر حكمت است و هيچ دخلي به مطلب ندارد. اعم از اينكه كسي قائل به خدايي باشد يا مثل دهريها قائل به خدا نباشد. در اين امري كه مطلق احاطه دارد به مقيدات، همه ميفهمند حتي يهوديها و همه كس ميفهمد كه هر مطلقي قيد ندارد و هر مقيدي قيد دارد. هر مطلقي رهاست و او را نبستهاند و هر مقيدي را بستهاند.
«* دروس جلد 2 صفحه 250 *»
همه ميفهمند و همه ميدانند كه آني كه قيد ندارد همه جا هست و آني كه قيد دارد همه جا نيست. در اينها هيچ توحيد نيست هيچ معرفت نيست، دينداري دخلي به اين حرفها ندارد. به دهريها هم بگويي حيوانيت و زندگي در بقر و غنم و همه حيوانات هست و زندگي بر همه صدق ميكند و مقيدات مثل بقريت براي بقر و غنميت براي غنم چون قيد دارند بسته هستند و در همه حيوانات نيستند پس بقر غنم نيست و غنم بقر نيست مثل اينكه زيد عمرو نيست و عمرو هم زيد نيست لكن هر دو انسانند، و چون انسانيت رها بوده در جميع بنينوع انسان، انسانيت رفته پس همه بنينوع انسان هستند اما هيچيك از بنينوع ديگري نيستند، دهريها هم البته ميفهمند اينها را و اين مطلبي نيست كه مشكل باشد. پس ميگويي انسان فاقد آنچه جميع اناسي دارند نيست و انسان در حال واحد هم در زيد هست هم در عمرو هست هم در قيام آنها هست در قعودشان هست در حركتشان هست در سكونشان هست در تكلمشان هست در سكوتشان هست. پس انسان هيچ فاقد نيست آنچه را بنينوع انسان دارند، در شرق و غرب عالم از زمان حضرت آدم هرچه بودهاند تا به حال و بعد از اين هر چه دارند انسان همه را دارد. ماها چون مقيديم بسته شدهايم به وقت مخصوصي و به مكان مخصوصي و شخص واحد در آن واحد محال است در امكنه و ازمنه عديده باشد. اما انسان مطلق در چه وقت است؟ در همه اوقات. در گذشتهها انسان بودهاند حالا هم هستند بعد از اين هم خواهند بود، چون به هيچ زماني و مكاني بسته نيستند، در همه زمانها و مكانها نافذ است. پس بدانيد كه اين مطلب چيزي توي آن نيست و همه كس چه قائل به خدا باشد چه نباشد ميفهمد كه چيز وسيع غير چيزي است كه جايش تنگ باشد و وسيع فراگرفته جاهاي تنگ را. بلكه نسبت عالي به شخص داني و فعل شخص داني مساوي است. ببينيد كه فعل زيد نسبت به زيد نيست و زيد بايد اين فعل را احداث كند و هيچ كس ديگر به غير از زيد نه از زمين نه از آسمان نه از غيب نه از شهاده نميتواند فعل زيد را احداث كند، و حركت زيد از مبدئش تا
«* دروس جلد 2 صفحه 251 *»
منتهايش مال زيد است لاشريك له، لكن انسانيت يكجور شمولي و احاطهاي دارد كه هم صدق بر مؤثر ميكند هم بر اثر مؤثر. پس انسانيت هم شامل زيد است هم شامل قيام زيد. حالا اين را كه فهميدي معذلك كله، آن آخر كار كه ميشكافي اين را ميبيني هيچ توش نبوده و نيست به جهت آنكه توحيدي در اينها ثابت نميشود به هيچ وجه من الوجوه، و اينجور نظر را بسياري كردهاند. ديگر حالا بعضي درست ديدند و بعضي درست نديدند و تعبيرات بد آوردند و گفتند خود اوست ليلي و مجنون و وامق و عذرا. به هر حال خوبش و بدش هر دو بيمغز است.
حرفهاي آنها هم پري پرت نيست از مسأله، لكن از بس كه مشايخ ما رد كردهاند وحدت وجود را و اصرار كردهاند خيلي از رفقاي خودمان خيال ميكنند كه حرفهاي آنها به كلي بيمعني و نامربوط است، بلكه چنين نيست و به اين بيمعنيي هم نيست. واقعا دقت كه ميكني ميبيني اسم و حد عالي صادق است بر داني. و واقعا زيد، انسان است حالا اگر بگويي انسان، هم زيد است هم عمرو است هم بكر است آيا دروغ گفتهاي؟ نه، دروغ نگفتهاي. چه فرق ميكند با اين كه: خود اوست ليلي و مجنون و وامق و عذرا؟ پس بدانيد كه مشايخ ما مطلبي ديگر داشتهاند و اينهمه كه اصرار در رد وحدت وجود كردهاند مقصودشان از اين ردها اين بوده كه مردم به كلي از آن حرفها كه هيچ فايده ندارد دست بردارند و لابد بشوند عقب امري بروند كه فايدهاي دارد. باري، پس حرفهاي آنها هم پري بيمعني نيست اهل حق هم همينجور حرفها را زدهاند. و اين حرفها حرفهايي است كه در ابتداي سير و اينجور حكمت در نظر ظاهر راست است و دروغ نيست. ببينيد كه جسم در زمين هست. اين زمين چه چيز است؟ چيزي است صاحب طول و عرض و عمق، جسم چه چيز است؟ آن هم صاحب طول و عرض و عمق. جسم در آب هست اين آب چه چيز است؟ چيزي است صاحب طول و عرض و عمق، جسم چه چيز است؟ آن هم صاحب طول و عرض و عمق. و هكذا در هوا و هكذا در آتش. و هكذا جسم در
«* دروس جلد 2 صفحه 252 *»
آسمان هست، آسمان چه چيز است؟ چيزي است صاحب طول و عرض و عمق، جسم چه چيز است؟ صاحب همين صفات. پس جميع آنچه هست جسم است.
مگر اين حرف را همانها زدهاند و اهل حق نزدهاند؟ بلكه اهل حق هم بسيار زدهاند در كتاب و سنت هم هست. باز بدانيد كه اين حرف يك ظاهري دارد شما پي ظاهرش نرويد كه همان حرف ميشود. پس جسمِ واحد است كه در حال واحد هم در ماضي است هم در حال است هم در استقبال. پس هو الذي في السماء جسم و في الارض جسم و في النار جسم و في الهواء جسم و في الماء جسم، في العرش جسم و في الفرش جسم، في الشرق جسم في الغرب جسم و هكذا. پس ببينيد كه اين همان حرفي است كه خود اوست ليلي و مجنون و وامق و عذرا و حرفي ديگر نيست.
حال ملتفت باشيد كه آنچه را مشايخ ما خواستهاند باطل كنند شما از پي آن بگرديد و الا اين حرفها را نميشود انكار كرد. پس آنچه را كه مشايخ ما ميخواستند بگويند آن غير از اين حرف بوده. ايشان مطلب و مقصودشان اين است كه تو خدايي داري خداي تو يعني چه؟ خداي تو خدايي است كه خودش خودش را وصف كرده و اين وصفش را به غير از انبياي خودش به هيچكس ديگر نگفته، و آن جوري كه هست تو نميداني چه جوري هست. هيچكس هم خبر ندارد. وصفي كه كرده خود را، به انبياي خود گفته. ديگر هيچكس خبر ندارند مگر بروند از انبيا بشنوند. ملتفت باشيد كه اين سرّ را كم برخوردهاند، شما سعي كنيد به دست بياوريد كه با كتاب و سنت و با دين بلكه با جميع دينهاي باطله درست است.
پس ببينيد كه محل اتفاق كل است كه امري كه اختصاص به جايي ندارد امري است كه همه جا آمده. قدري دقت كنيد و من هي اصرار ميكنم و كم ميبينم حفظ كردنش را، و خيلي آسان است و كم ميبينم ضبط شدنش را، و اگر فكر كنيد انشاءاللّه ميبينيد كه مشكل هم نيست و خيلي آسان است، راه خدا از جميع راهها آسانتر است. و تعجب آنكه مردم اين راه را نگرفتهاند بروند و نرفتهاند، خدا هم غضب كرده بر آنها و
«* دروس جلد 2 صفحه 253 *»
مزّقناهم كل ممزّق. پس عرض ميكنم كه امري كه عام است و نسبتش به جميع ماسواي خود عليالسوي است كه اگر بگويي عليالسوي نيست تركيبش لازم ميآيد با چيزي كه در جاي بخصوصي نشسته، كه چيزي را كه پيشش ميگذاري نزديك به اوست دور از او ميگذاري دور از اوست، اين دو امر است. حال آيا آن چيز عامي كه نسبتش به جميع علي السوي است قاصدي پيش كسي فرستاده؟ اينها را دقت كنيد و بگيريد كه خيلي غافل شدهاند و خيال ميكنند شيخي هستند و از شيخ گرفتهاند و هنوز نفهميدهاند اين را. پس ببينيد كه آن وجود عام، قاصدي پيغمبري جايي فرستاده يا نفرستاده؟ براي اين، دو تعبير است. يكي اينكه او اوست وحده لاشريك له و لاشيء سواه، و بسيط آن است كه ماسوي نداشته باشد. باز خيال نكني كه اين مطلب خيلي مطلب بزرگي است اين مطلب واللّه داخل بديهيات است. ببين هر چيزي غيري دارد اين غير او، او غير اين. او تا جايي رفته، اين تا جايي. او مقيد به قيدي است اين هم مقيد به قيدي است. دقت كنيد اگر اهل عقليد با عقل خيال كنيد. اگر مشعري بالاتر نصيب شما شده بهتر، با آن مشعر ملتفت باشيد. پس آن بسيط حقيقي ماسوي ندارد، كه تو خيال كني كه من غير از او هستم و خيال كني كه او همه جا هست و آمده توي بدن تو فرو رفته، و مثل هوا است. نه بلكه تو مقيدي هوا هم مقيد است، و فرق تو با هوا همين كه هوا خيلي طول و عرض و عمق دارد تو كم داري، و اين خيليبودن را اگر پيش بسيط ببري خيلي نقص است به جهت آنكه هر چه اجزا زيادتر ميشود احتياج به اجزا بيشتر ميشود. پس بسيط را اگر تعبير ميآوري كه ماسوي ندارد، پس كه را پيش كه بفرستد به قاصدي؟ ببينيد اين حرف داخل بديهيات هست يا نيست؟ پيش هر كس بگويي قبول خواهد كرد. ميگويم خودش است و غير ندارد حالا كه غير ندارد پس كه را پيش كه فرستاده؟ محال است، به جهت آنكه كسي نيست سواي آن. و هر جايي كه ميشنوي كسي كسي را فرستاده پيش كسي بدان كه اقلاً سه نفر بايد باشند: يك مرسِلي يك مرسَلي و يك رعيت و مرسَلٌاليهي، و الا دروغ است. پس آن امر
«* دروس جلد 2 صفحه 254 *»
عام و آن وجود بسيط هيچ كس را پيش هيچ كس نفرستاده و امري ندارد و نهيي ندارد. و اگر تعبير را برگرداني بگو از آن بابي كه آن وجود وجود عامي است و اعم از هر اعمي است و رها است و قيد ندارد و بسيط است، و اينها همه مركباتند زمين غير از آسمان است و روح غير از بدن و عقل غير از نفس است و هكذا همه ضد دارند، آن وجود بسيط چون ضد ندارد در همه جا داخل شده لاكدخول شيء في شيء چنانكه خارج عن الاشياء لاكخروج شيء عن شيء، پس چون خارج از همه اشياء بوده در همه اشياء داخل شده و چون داخل همه بوده خارج از همه شده، در همين جا فكر كن تو حالا در اين اطاقي و حالا كه در اين اطاقي بيرون نيستي و اگر بيروني در اطاق نيستي. اما خشت و گل هم در بيرون است هم در اطاق، و اگر اينطور نظر كردي پس بگو به اين نظر كل اشياء حاكيان او هستند راويان از او هستند هه ظهور او هستند، در هر چه نظر كردم سيماي تو ميبينم. مثل اينكه شما اگر در اين دنيا نظر كنيد در هر جا كه نظر ميكنيد جسم ميبينيد. در زمين نظر ميكنيد جسم ميبينيد در آب در هوا در آسمان در مشرق در مغرب در همه جا جسم ميبينيد. پس اين شعر بيمعني نيست كه در هر چه نظر كردم سيماي تو ميبينم، يا اينكه خود اوست ليلي و مجنون و وامق و عذرا و اگر بخواهيد وحشت نكنيد بگرديد مطلب را به دست بياوريد. پس ميبينيد كه زمين جسم است، تقليد كسي را هم نميخواهيم بكنيم. جسم يعني چه؟ يعني صاحب اطراف ثلثه ميبينيم كه چنين جوهري در زمين هست در آب هست در هوا هست در همه جاي اين ملك جسم هست. پس جسم است كه خاك است جسم است كه آب است جسم است كه آتش است هواست آسمان است زمين است. اينها كه مشكل نيست و وحشتي هم ندارد چرا كه در خارج ميبينيد همينجور است. حالا اگر همينجور تعبير آوردي نسبت به وجود هيچ تقليد كسي را هم نكردي چه وحشت دارد، پس هستي است كه در ليلي است در مجنون است در آسمان است در زمين است. بله ذات هستي، رها است. ليلي نيست مجنون نيست وامق نيست عذرا نيست، در
«* دروس جلد 2 صفحه 255 *»
انتظار كسي هم ننشسته. مگر آن حكما گفتهاند ذات هستي ليلي و مجنون است؟ كدام حكيم كدام صوفي گفته ذاتي كه اطلاق هم شرطش نيست و نه عام است و نه خاص، حالا آن ذات هم عام است هم خاص؛ هيچ حكيمي چنين چيزي نگفته در هيچ جا در هيچ كتابي نگفتهاند و ننوشتهاند. آنها مطلبشان همين است كه آن امر عام در همه جا هست و اين حرف هيچ دروغ هم نيست، هيچ جا هم تصريح نكردهاند كه ما عام را عين خاص ميدانيم و نميگويند، اين قدرها شعور دارند بلكه تصريحات به عكس هم دارند. اگر ميگويد خود اوست ليلي و مجنون، اما از آن طرف هم برميگردد و ميگويد او خودش در ذات خودش نه كلي است نه جزئي است، نه مجنون است نه ليلي است، و اينها حرفي نيست كه بشود رد كرد. پس اينجور نظرهاست آن حرفها كه به نظر شما نامربوط ميآمد، نامربوط نيست. پس دنيا هست آخرت هست، بهشت هست جهنم هست، خوب هست بد هست، كفر هست ايمان هست. بله چيزي كه نامربوط است وقتي كه دقت ميكني ميبيني به مقتضاي مذهب خودشان درست راه نرفتهاند و گفتهاند كه ماهيات اَعدام و نقايصند و اعدام و نقايص شرورند و شرور وجود ندارند. و اين حرف از اين است كه در مذهب خودشان مسامحه كردهاند. خير تو جرأت كن بگو شر هم هست خير هم هست همه هستند. مگر هستي مقيد به قيد خوبي هست كه در بدي نباشد؟ و اگر مقيد به قيد خوبي است پس مركب است و تو موافق مذهب خودت تا آخر نيامدي. پس موافق مذهب تو خوبي هست بدي هم هست. ديگر اينها ـ يعني شرور ـ اعدام هستند معني ندارد. بلكه درد هست عذاب هست زحمت هست، ميبيني كه وقتي چماق به سر كسي خورد درد ميگيرد داد و فرياد ميكند. اگر درد نيست از چه فرياد ميكند؟ پس درد هست. ديگر حرفهاي نامربوط خيلي گفتهاند كه بله غذا كه ميخوري هست اما گرسنگي نيست گرسنگي عدم است و سيري وجود دارد. ميگويم اگر سيري عدم گرسنگي است به همينجور گرسنگي هم عدم سيري است، پس سيري هم عدم است به همان دليل كه
«* دروس جلد 2 صفحه 256 *»
ميگويي گرسنگي عدم است. پس شخص عاقل ميبيند كه اين حرفها مزخرف و نامربوط است. گويا وقتيكه اين مزخرفات را گفتهاند چرس كشيده بودند يا بنگ خورده بودند كه اين حرفها را زدهاند، كه گرسنگي خودش چيزي نيست مگر عدم سيري و خودش وجود ندارد و اعدام و نقايص كار وجود نيستند. عاقل به اندك فكري ميفهمد كه اينها مزخرف است. اگر گرسنگي نيست من دلم كه از گرسنگي درد ميگيرد اين تأثير از چيست، و هكذا ميگويند تاريكي هيچ نيست و وجود ندارد و تاريكي عدم روشنايي است، دليلش اينكه تو روشنايي را بردار تاريك ميشود. و ميگويند سايه موجود نيست و هيچ است و سايه عدم آفتاب است، پس ميگويند اينها ملكه و عدمند. و خدا خالق ظلمت نيست خالق گرسنگي نيست خالق سايه نيست و اينها وجود ندارند و هكذا از اينجور نامربوطها بسيار گفتهاند. شما يكخورده انشاءاللّه ايستادگي كنيد دقت كنيد تا گول اين حرفها را نخوريد. آيا اين ظلمت چيزي نيست تأثيري ندارد در چشم؟ آيا سبب برودت نميشود؟ بلكه علانيه اثر او را ميبينيم. حالا تو ميگويي اين ظلمت وجود ندارد و عدم نور است ميگويم نور هم وجود ندارد عدم ظلمت است. ميگويي شب عدم روز است ميگويم روز هم عدم شب است. ميگويي گرسنگي عدم سيري است و تشنگي عدم سيرابي است ميگويم همه بر عكس است.
باري، پس فكر كنيد دليل اينكه تشنگي موجود است اين است كه چنان اثري دارد كه بسا ميكشد. پس دقت كنيد كه سيري وجود است گرسنگي وجود است، غيب وجود است شهاده وجود است، و چنان وجود اعمي هم هست كه هيچ مقيد به قيدي نيست و همه جا هست و در همه ظاهر و هويداست. پس اين هستي و اين امر عام از راه بخصوص نبايد پيش ما بيايد. پس به هر دو جور تعبير تعبيرش درست است. پس اگر از اين رو ميخواني كه وجود، خودش هست و ماسواي وجود نيستِ صرف است راست است. حالا نيست صرف كه چيزي نيست كه اين وجود را تحديد كند، نيست كه امتناع
«* دروس جلد 2 صفحه 257 *»
صرف است. پس اين وجود محدود نيست پس ماسوايي ندارد پس هيچ قاصدي پيش هيچ كس نفرستاده. نه خوبش ميتوان گفت نه بد، در خوب هست در بد هم هست. يا من الظلمة عنده ضياء پس خوب و بد و گرسنگي و سيري و صحت و درد و موت و حيات پيش او عليالسوي است. ديگر خيال نكني كه اگر به او زنده بگويي خوب است و اگر مرده به او بگويي بد است. خير زنده هم به او بگويي بد است. اگر قيد بد است بالايي بد است چنانچه پاييني هم بد است. به هر حال اگر نظر ميكنيد به خودِ وجود كه ماسواي او نيست ـ و ماسوي ندارد ـ بگو هيچ كس هيچ جا نفرستاده، و اگر نظر ميكني كه وجود نسبتش به جميع ماسواي او عليالسوي است بگو همه چيز حاكيان اويند همه راويان از اويند جميع موجودات نور جمال اويند بلكه همه خود اويند. ببين اهل حق هم همينجورها گفتهاند تعرّفت لكل شيء حتي لايجهلك شيء كسي نيست كه او را نشناسد هيچ چيز نيست كه او را نشناخته باشد. پس كافر كجاست؟ اينجا كه خدانشناسي نيست و همه چيز او را شناخته، پس برويد يك جايي و توحيدي پيدا كنيد كه بعضي دارند و مؤمن اسمشان است و بعضي ندارند و كافر اسمشان است، و آن در جايي است كه انبيا از آنجا آمدهاند و كسي ديگر از آنجا خبر ندارد مگر هر چه را از انبيا آموخته باشند. پس آن جايي كه تعرّفت لكل شيء حتي لايجهلك شيء آن امر عامي است كه نسبتش به دنيا و آخرت و به عرش و فرش عليالسوي است و همه چيز اسماء او هستند همه صفات اويند و اسم و حد او بر همه صدق ميكند. خيال مكن كه اللّه بر همه صدق نميكند تو اللّه مگو اسمش را هست بگو و هست به همه صدق ميكند. خوبيها همه هستند همانطور كه بديها هستند بدون تفاوت. پس اگر تعبير را از اين طرف ميآوري بگو همه چيزها جلوه يك هستي هستند، و اگر تعبير از آن طرف ميآوري كسي غير از او نيست پس ارسال رسلي نكرده. و به جور تعبير اول بگو همه چيز رسل اويند كه آمدهاند همه كتابهاي اوست نازل شده و مملكتي است كه هيچ سرپيچي در آن مملكت نيست.
«* دروس جلد 2 صفحه 258 *»
آنجاست كه ميخواني بلغ اللّه بكم اشرف محل المكرمين و اعلي منازل المقربين و ارفع درجات المرسلين حتي لايبقي ملك مقرب و لانبي مرسل و لامؤمن صالح و لافاجر طالح و لاجبار عنيد و لاشيطان مريد و لاخلق فيما بين ذلك شهيد الا عرفهم جلالة خطركم و كبر شأنكم و شرف محلكم و منزلتكم. فكر كنيد كه كافري در اين مملكت نيست، و اگر تعبيري از كفر بخواهي بياوري امتناع صرف صرف در اينجا كافر است، آن هم تعبيري است غلط و دروغ. پس همه چيز را او خلق كرده آنها هم خلق شدهاند، پيغمبر را خلق كرده شيطان را هم خلق كرده آنها هم خلق شدهاند. پس در اين عرصه كفري و كافري نيست و در اين عرصه چيزي نيست كه مانع كار او باشد و يداللّه مغلوله باشد حاشا. بل يداه مبسوطتان پس او خلق ميكند، اينها خلق ميشوند. او كه خلق ميكند معلوم است كه به طوري كه ميخواهد خلق ميكند، اينها هم كه خلق ميشوند معلوم است كه به طوري كه او خواسته خلق ميشوند. لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم. پس كي تخلف از فرمان او كرده؟ هيچ كس. حتي كفر و صلوات و فحش و تعارف و نماز و هذيان همه پيش او عليالسوي است و هستي بر همه صدق ميكند. دقت كنيد بلكه آخرش دستتان را به جايي بند كنيد، پس اين هر طور خواسته مكونات شدهاند. كار شما اين است كه يك مشتي از دانهها را بپاشيد، چون از شما بپرسند چرا فلان دانه فلان جا افتاد حكمتش را نميداني. اما هر دانهاي هر جا كه افتاده دست را او حركت داد و هر دانهاي را به سمت مخصوصي او برده و اين دست و صاحب دست خبر ندارند. اما آنيكه اين دست را حركت داد و دانه را پاشيد از روي حكمت حركت داد و هر طور كه خواست حركت داد و شد و دست يك سر مو از آنچه او خواست بيشتر يا كمتر حركت نكرد. باز ميخواهي بداني كه خبر دارد از همه، ببين دست هست دانه هست حركت هست و همه هستي را واجدند، و هستي مطلق جميع هستيها را واجد است، ديگر ميخواهي وجدانش را علم بگير، پس آن هست همه هستها را واجد است و داراست.
«* دروس جلد 2 صفحه 259 *»
و باز عرض ميكنم كه بدانيد اينجور مطلب و اين حرفها و اين نظر هيچ ديني و مذهبي توش نيست و نخواهد بود. پس اگر دين و مذهب ميخواهي برو از راهي كه انبيا آمدند. ببين انبيا آمدند و خارق عادات آوردند معجزات كردند تا تو بداني از جايي آمدهاند كه تو خبر نداري و آن كسيكه آنها را فرستاده از آنها خبر دارد و بايد تو از زبان اين انبيا از او خبردار بشوي.
ديگر حالا مجلس طول كشيده من هم خسته شدهام شما هم كسل شدهايد، لكن همينقدر بدانيد كه آن كسيكه انبيا از پيش او آمدهاند خودش خودش را اينجور تعريف كرده كه هو الذي خلقكم ثم رزقكم ثم يميتكم ثم يحييكم خودش را اينجور تعريف كرده. حالا نگاه كن ببين ميان خود و خدا ـ و عصبيت از هيچ سمت مكش ـ ببين اين اسم كه خلقكم ثم رزقكم بر كي و بر كجا صادق است؟ بر ليلي و مجنون صادق است، آنها خلقكم؟ آنها خودشان عاجزند. آيا آب است آيا خاك است آسمان است زمين است؟ ميبيني هيچ كدام اينها نميتوانند خلق كنند. پس اين اسم بر هيچ كدام صادق نيست. اما به آن نظر عام، خلقكم هست مخلوق هم هست، رزقكم هست مرزوق هم هست.
ديگر دقت كنيد، و اينكه هي مكرر ميكنم و زياد اصرار ميكنم، كه بلكه انشاءاللّه به هيجان بياييد و توي دين و مذهب بيفتيد. خالق هست مخلوق هم هست.اين هست مصرفش چه چيز است؟ درد هست مرض هست كوري و شلي و فقر و فاقه هست جهنم هم هست و ابدالابد آدم را عذاب ميكنند و همه اينها هست، آخر اين هست فايدهاش چه چيز است؟ پس برو دست به دامن كسي بزن كه از جهنم بيرونت بياورد به راحتت بيندازد. و آن كسانيكه آمدهاند مردم را به راحت بيندازند آنها انبيا هستند و آن هست نيست. حالا ديگر «در هر چه نظر كردم سيماي تو ميبينم» را براي همان هست بخوان. چرا كه در هر چه نظر كردي سيماي خدا نميبيني بلكه سيماي هست ميبيني. و هست نه خوب است نه بد هم خوب است هم بد، نه روشن است نه تاريك هم روشن است هم تاريك. پس
«* دروس جلد 2 صفحه 260 *»
حرف راست اين است كه اگر تو روز را طالبي برو روز پيدا كن اگر نجات طالبي برو ناجي پيدا كن. ببين جميع انبياي صد و بيست و چهار هزار گانه آمدند چه گفتند و به كجا و به سوي كه دعوت كردند؟ همه حرفشان اين بود كه ما از جاي بخصوص آمدهايم و از پيش كسي آمدهايم كه شما خبر نداريد. دقت كنيد يكخورده نفستان اقلاً اعتنا به اين جماعت انبيا بكند و عبرت بگيرد. خدا ميداند مردم خيلي ضايع روزگارند و كارشان خراب است. يك محييالديني پيدا ميشود و مزخرفي چند ميگويد و حال آنكه خودش هم ادعائي ندارد بلكه خود را به اسلام ميبندد همه كس اعتنا ميكنند به او و مزخرفات او و ميگويند مرد حكيمي بوده. آخر تو اگر به حكيم مغروري چرا به پيغمبر اعتنا نميكني كه صاحب اسلام است؟ و اين محييالدين خودش را به او ميبندد. اين چه مرض است كه آه ميكشي و ميگويي «اگر بنا باشد انصاف بدهي انصاف اين است كه حكما را اگر بخواهي بشماري مثل محييالدين آدمي چند نفري بيشتر پيدا نميشود». لكن صد و بيست و چهار هزار پيغمبر آمدند و همه هم معجز داشتند كه اگر نداشتند اسمشان پيغمبر نميشد و ببين چقدر معجز آوردند، هر يكي يك معجز كه آورده باشند صد و بيست و چهار هزار معجز ميشود و حال آنكه هر كدام معجزات عديده داشتند بخصوص پيغمبر ما كه معجز همه پيغمبران را داشت، با اين همه كثرت عدد و معجزات بيحد هيچ اعتنا به اين جماعت نميكني؟ تو اگر تقليد ميكني چرا تقليد همچو بزرگان و حكما را نميكني؟ اگر راه نجات ميخواهي چرا پيش اين جماعت نميآيي كه اينطور بودهاند؟ و ادعاي پيغمبري و از جانب خدا آمدن را هم كردهاند. و الحمدللّه محييالديني ـ كه به قول تو اينهمه بزرگ بود ـ جرأت ادعاي پيغمبري را هم نكرد تا چه رسد به معجزآوردن و خارق عادت كردن. پس صد و بيست و چهار هزار پيغمبر آمدند و خدا را اينجور وصف كردند نه آن جوري كه حكما گفتند. آن جور وصف حكما، وصفِ هست است. وصف هستي را هر جور ميخواهي بكن، هست است كه در مسجد و ميكده هست، در فحش و
«* دروس جلد 2 صفحه 261 *»
در صلوات هست. اما خداي ما وصفش آن است كه خودش از زبان پيغمبرش خبر داده ان اللّه يأمر بالعدل و الاحسان و ايتاء ذيالقربي و ينهي عن الفحشاء و المنكر و البغي و آن كسيكه هم عادل باشد هم فاسق، و هم در مسجد است هم در ميكده، و هم خوب است و هم بد، خدا نيست. پس خدا كسي است كه خلق ميكند رزق ميدهد، و اين اسم بر او صادق است و بر ماسواي او صادق نيست. اين عصا نميتواند چيزي خلق كند كساني هم كه اين عصا را دست ميگيرند نميتوانند چيزي خلق كنند، بلكه نميتوانند حالا كه ديگري خلقشان كرده خود را حفظ كنند. طبيب ماهري مثل افلاطون نتوانست خودش را از مرگ نجات دهد. پس مبدء آن كسي است خدا آن كسي است كه خلقكم ثم رزقكم ثم يميتكم ثم يحييكم دليل و برهان هم به طور عقل آورده كه هل من شركائكم من يفعل من ذلكم من شيء ببين پدرت نميتواند ناخوشيت را چاق كند، پس چطور خلقت كرده؟ مادرت نميتواند مرضت را چاق كند، چطور خلقت كرده؟ پس فكر كن كه خودت و امثال و اقران خودت هيچ كدام نميتوانند چيزي خلق كنند آب نميتواند چيزي خلق كند هوا نميتواند روح نميتواند. الآن روح در بدن خودت نشسته اگر ميتواند الآن يك پشهاي خلق كند و هرگز نميتواند. پس خالق آن كسي است كه واللّه پشه را به همان آساني كه فيل را خلق كرده خلق ميكند و به همان آساني كه پشه را خلق كرده فيل را خلق ميكند. و آن كسي است كه به همان آساني كه جسم را خلق كرده به همان آساني عقول را خلق كرده و همچنين بر عكس و چنين كسي اسمش خداست. ديگر اسمش را هست مگذار وجود مگو اسمش خداست. ميگويي خدا هم هست البته هست اسم خدا هم هست هست. هو الشيء بحقيقة الشيئية اگر او نبود كه مثل فاخور و فخار اينها را بسازد اينجا بگذارد اينها نبودند. و البته اگر كوزهگر نباشد كوزه نخواهد بود اگر حداد نباشد ما يصنع من الحديد نخواهد بود زرگر نباشد بازوبند و انگشتر و ساير چيزها نخواهد بود.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
«* دروس جلد 2 صفحه 262 *»
درس بيستويکم
«* دروس جلد 2 صفحه 263 *»
و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العلي العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و اعجاز المعجز اما بديهي يعرف بمحض الاطلاع انه فوق طاقة جنس البشر كالصعود الي السماء مثلاً و الطيران و انطاق الحصي فانها تعرف بمحض الاطلاع ان جنس البشر يعجزون عن مثلها و اما يحتاج الي امتحان و تتبع حتي يعرف المطلع ان نفسه و امثاله لايقدرون عليه. فان ادّاه نظره و امتحانه و تتبعه الي انه اتي به من غير معالجة ظاهرية يعرف بعد ذلك انه يعجز عنه البشر و ان وجده بمعالجة فانه يعسر حصول العلم منه بعجز البشر عنه فان للصنايع العلاجية درجات لاغاية لها و ان كانت يعسر الاطلاع علي حدها و القرآن من هذا القسم الاخير فانه من صناعة الكلام و يتدرج مراتبه بالتدرب و المجاهدة فلايمكن الاطلاع علي غايته التي ليس للبشر انيتجاوزها و لذلك … تا آخر.
دقت كنيد انشاءاللّه كه آثار و افعالي كه از فواعل صادر ميشوند نوعا به طور حصر عقل بدانيد كه دو جور است. يكي فعلي است كه از فاعل صادر ميشود از روي طبع فاعل خواه در خارج مانعي داشته باشد خواه نداشته باشد، و چنين فاعلي فعل خودش را جاري ميكند. اگر مانعي خارجي هست نميگذارد فعل آن نشر كند برود جايي ديگر و اگر مانعي خارجي نيست نشر ميكند ميرود جايي ديگر.
خوب دقت كنيد در اين تا از شبهات دهريه فارغ شويد. پس يك جور فعل از اقتضاي طبيعت فاعل است مثل فعل حرارت كه از اقتضاي طبيعت آتش است و فعل
«* دروس جلد 2 صفحه 264 *»
برودت كه از اقتضاي طبيعت آب است و فعل يبوست كه از اقتضاي طبيعت خاك است و هكذا پس اينجور افعال در عالم هست و اينجور افعال صادر ميشود از فاعل اگرچه در خارج مانعي از انتشار اين فعل باشد، باز صادر ميشود. ديگر اينجور فاعل نمينشيند پيش خود فكر كند كه فعل ما بايد اثري و ثمري داشته باشد حالا كه مانعي داريم اين كار را نكنيم. پس آتش اعم از اينكه چيزي روش بگذاري و مانعي براي آن قرار بدهي يا ندهي گرم است و روشن و روشني خود را ميكند. نهايت اگر حاجبي دارد نورش را نميگذارد برود جايي ديگر، اگر حاجبي ندارد ميرود. پس اينجور افعال افعالي است كه فواعل، اين افعال را بالطبع ميكنند، واقعا هم طبع است. ديگر طبعش هم جوري است كه اختيار در او هست، باشد. اين اختيار دخلي به اختيار انساني ندارد. پس اين فواعل به اقتضاي طبيعت خود جاري ميشوند و هيچ فكر نميكنند كه حالا كه مانعي براي كار ما هست بهتر اين است كه اين كار را نكنيم. همينطور آتش بالطبع صعود ميكند رو به بالا، اگر بالا سقفي هست از صعود او مانع ميشود اگر نيست ميرود.
و يكجور افعالي است كه از روي اراده و شعور سر ميزند. پس زيد وقتيكه ميخواهد بايستد اين هم فعلش جاري ميشود از دست خودش مثل اينكه فعل آتش از آتش جاري ميشود، اما يك فرقي دارد و آن اين است كه زيد وقتيكه ميخواهد بايستد اول نظر ميكند اگر سقفي نيست كه سرش بخورد به سقف آن وقت ميايستد و اگر سقف كوتاهي هست و مانع است باز برنميخيزد بايستد، و آنيكه بالطبع ميايستد برميخيزد مانعي هم كه باشد همينطور خم ميايستد. پس انسان در كارهايش اول اراده و قصد ميكند بعد آن كار را ميكند. اينها را داشته باشيد كه خيلي جاها به كار ميآيد، يك راهش توحيد را به دست ميدهد. و اگر افعال حيواني و نباتي را از افعال انساني بخواهيد تميز بدهيد از همين راه تميز داده ميشود. پس زيد از راهي كه ميخواهد برود اول نگاه ميكند اگر مانعي دارد نميرود اگر ندارد ميرود. پس اينجور افعال را ميگويند از روي
«* دروس جلد 2 صفحه 265 *»
اراده ميكنند و آنجور افعال را ميگويند از روي طبع ميكنند. ديگر حالا حكيمي گاهي كارهاي طبيعي را ارادي گفته يا بر عكس، شما ملتفت باشيد كه اينها دو جور كار است، و آن حكيم نظري و مقصودي داشته كه بايد راه نظرش را پيدا كرد.
باري كارهاي طبيعي در عالم هست. پس آتش گرمي خود را ميكند اگر چه مانعي داشته باشد، آب جاري ميشود ديگر نگاه نميكند كه سدي جلويش هست يا نيست، ميرود هر جا هم به سدي رسيد همان جا ميايستد. چيزي را كه از بالا مياندازي پايين همينطور ميآيد پايين، اگر مانعي در راه دارد ميايستد اگر ندارد ميآيد پايين. حيوانات هم اغلب همينطورند. پس انسان رأي العين ميبيند كه اين دو جور كارها در عالم هست كه بعضي اشياء بالطبع كارها ميكنند و بعضي كارها را از روي اراده و تدبير ميكنند، و اگر كسي مرتاض به حكمت باشد و حكيم بزرگي باشد ميبيند كه يك كسي در جميع ذرات آسمان و زمين كارها را از روي تدبير و اراده كرده.
باري كارهاي طبيعي در نباتات كه بسي واضح است و در حيوانات ديگر واضحتر است، و اگر كسي مرتاض به حكمت هم نباشد كارهاي طبيعي را در حيوانات و نباتات خوب ميتواند بفهمد و كارهاي ارادي و عمدي را از كارهاي طبيعي زود ميشود تميز داد. فكر كن ببين كه يك قطعه زمين است، تجربه هم ميخواهي بكني اين يكخورده خاكِ اين قطعه زمين را طبيعت هي درجه به درجه گرم ميكند درجه به درجه سرد ميكند نرم ميكند و آب ميريزد رويش و فلك دور ميزند بر آن، يكدفعه از همين خاك ميده([4]) كه طبيعتش اين است كه بر يك نسق باشد، اگر گرم است بالا برود اگر سرد است پايين بيايد، چرا كه اگر گرم است همهاش گرم است اگر سرد است همهاش سرد است، اگر سبك است همهاش سبك است اگر سنگين است همهاش سنگين است، از همين خاك ميده بسيار نرم، با آب بسيار لطيفي كه با هم تركيب شدند و بخار درست شد
«* دروس جلد 2 صفحه 266 *»
يكدفعه ميبيني همان بخار ريشهاش رفت پايين شاخهاش آمد بالا و سبز شد و جميع قطعات زمين ميده است، و جميع نباتات روييده شدهاند همه از خاك بسيار نرمي و آب بسيار لطيفي كه تركيب شدهاند با هم و كار درست شده. پس دقت كنيد كه از يك قطعه زمين كه يك مزاج دارد و در يك جا واقع است و در يك وقت واقع است و نسبتش به شمس و ساير كواكب و به شب و روز يكجور نسبت است، اين چطور ميشود كه بعضي از اجزاي اين رو به پايين ميروند و بعضي رو به بالا و چطور ميشود كه برگي ميكند سبز و گلي ميكند سرخ و چطور ميشود كه يك جايي از ميوهاش مثل هستهاش تلخ است يك جاييش شيرين است يك جاييش ترش است. حالا اين همه اختلاف را كه ميبينيد پس بدانيد كه اينها كارهاي عمدي است. يك گل است از يكجا روييده از يك آب يك زمين، با وجود اين ميبيني نقطهپرداز شده، يك نقطهاش سفيد است يكي قرمز يكي آبي يكي زرد. پس اگر كسي دقتي پيدا كند بدانيد كه در همين نباتات كارهاي تدبيري ميبينيد نه كارهاي طبيعي به جهت آنكه اگر اين قطعه زمين اقتضايش اين است كه گرم باشد همه جاش بايد گرم باشد، اگر سرد است همه جاش بايد سرد باشد. و ميبيني كه اختلاف پيدا كرده و نباتات هر جزئيش يك جوري است. بلكه هر گوشهاش رنگي جدا طعمي و خاصيتي جدا دارد. پس عاقل شك نميكند كه اينها از روي عمد و تدبير و اراده است. و از اين واضحتر در حيوانات است و خيلي آسانتر است فهميدنش كه از روي تدبير و عمد است. پس فكر كن ببين يك نطفه از حيواني ميريزد در رحم حيواني ديگر. اگر اين نطفه گرم است بايد سبك بايستد اگر سرد است بايد سنگين بايستد و در خارج ميبيني كه متشاكلالاجزاء و يكدست و گرد است و همه جاش قابل است دراز بشود قابل است پهن بشود. پس اگر آب است مثل ساير آبها آتشش كه بكنند بخار ميشود ميرود بالا، اگر سردش كنند آب ميشود ميآيد پايين. چطور شد كه اين ميرود توي شكم، سرش يكجور ديگر ميشود پايش جور ديگر ميشود استخوانش جوري
«* دروس جلد 2 صفحه 267 *»
ديگر گوشتش جوري ديگر پوستش جوري ديگر؟ چطور ميشود يكي از اعضايش چشم ميشود يكي گوش يكي دست يكي پا يكي بيني يكي دهن؟ چطور شد كه پا و دست بندبند شدند؟ توي شكم كه هيچ اينها ضرور نيست اقتضاي شكم كه اينها نيست. اقتضاي شكم اين است كه اگر گرم است رطوبتها بخار شود بيايد بالا، اگر سرد است بخارها آب شود بيايد پايين. ديگر حالا يك جاييش سخت ميشود استخوان ميشود يك جاييش نرم ميشود گوشت ميشود، ببينيد اينها از اقتضاي شكم مادر به هيچ وجه من الوجوه نيست. اقتضاءات توي شكم همين گرمي و سردي است و تري و خشكي. پس وقتي كه درست فكر ميكنيد مييابيد كه تمام آنچه جنين دارد تمام آنچه حيوان دارد در توي شكم، از براي توي شكم نيست. فكر كنيد انشاءاللّه انسان وقتي كه عقلش را به كار ميبرد و از روي حكمت نظر ميكند طوري ميشود كه ديگر هيچ شك برايش نميماند و يقين ميكند كه كارها از روي اراده است و از روي عمد شده و از روي طبع نيست.
پس بدانيد كه جميع اعضاي جنين و جوارحي كه دارد هيچ يك براي توي شكم نيست و همه را براي بيرون ساختهاند. پاها را بند بند كردهاند و قفلبند زدهاند كه در بيرون شكم به كار بيايد بايد خم بياورد و از عقب هم خم نياورد بخصوص روي زانوها را بست زدهاند و بندش را از عقب قرار دادهاند كه كشيده شود و باز شود و همه براي بيرون شكم است. در چشم فكر كنيد كه توي شكم روشنايي و رنگي نبود كه چشم ضرور باشد بلكه چون در بيرون شكم ضياء و لوني بود، و صنعت چشم براي همين بود كه ضياء و الوان را ببيند، او را ساختند براي بيرون. و قطع نظر از اينها در توي شكم توي آن آبها افتاده و چشم بر هم است، پس حاصل ساختن چشم در بيرون است. و اگر اين صانع نميدانست بيروني هست و تاريكي و روشنايي هست نميدانست چه جور صنعتي بايد كرد كه در بيرون به كار بيايد، پس ساختن چشم از روي فعل طبيعي نيست، به جهتي كه اين چشم در توي شكم هيچ به كار نميآيد در توي شكم چشم نداشته باشد اصلاً يا داشته باشد
«* دروس جلد 2 صفحه 268 *»
حالتش مساوي است. پس يقين ميكنيم خلقت اين چشم براي بيرون است. و هكذا گوش را فكر كنيد ببينيد كه صانع اين ملك عالم بوده كه بيرون شكم صداها است و از بعضي صداها بايد گريخت و رو به بعضي صداها بايد رفت، اين گوش را ساخته و ميبينيد كه در توي شكم صدايي نبوده و بودن گوش و نبودن گوش در توي شكم عليالسوي است، پس خلقت گوش براي بيرون است.
و هكذا شامه و ذائقه و لامسهاش. چون صانع ميدانست كه طفل در بيرون شكم غذا ميخواهد اين دهن را برايش درست كرد و در شكم كه بود دهن ضرور نداشت، پس خلقت دهن براي بيرون است. باز فكر كنيد كه چاك دهن را گرد نكرده و از راه بالا و پايين چاك نكرده بلكه از راه پهنا او را چاك زده و اگر غير از اينجور بود نميشد غذا بخورد. و جميع اين تدبيرات را براي بيرون كردهاند و در شكم هيچ به كار نميآمد. باز فكر كنيد كه در اين دهن فضائي قرار داده كه لقمه را نگاه دارد تا دندانها او را نرم كنند و زباني قرار داده كه لقمه را زير و رو ميكند تا خوب جويده شود، و اين يك خاصيت زبان است كه مدبر حكيم در شكم براي بيرون شكم تدبير كرده. خاصيت ديگرش اين است كه اگر اين زبان نبود حرف نميشد بزني، ديگر آنكه زبان طعم را ميچشد. ببينيد در يك تكه گوشت چقدر صنعت و تدبير روي هم ريخته به طوري كه اگر فكر كنيد مبهوت ميشويد.
باري، چون اين غذا بايد برود در جايي كه طبخي و نضجي بگيرد معلوم است فضائي ميخواهد پس معده را ساختهاند، و راهي ميخواهد از دهن به معده تا غذا برود، ببين چه جور ساختهاند. از معده بايد مدد به ساير اعضا و جوارح برسد از آنجا عروق را ساختهاند و از معده به جميع اعضا راه گذاردهاند و راهش در عروق خيلي واضح است كه مثل نهرهاي متصل به يكديگر هستند. و چون بايد به استخوان هم غذا برسد آن سر بند استخوان را كه به هم جفت ميشود سوراخي گذاردهاند كه خورده خورده غذا از آن
«* دروس جلد 2 صفحه 269 *»
سوراخ برود در مغز استخوان و مغز قلم آنجا باز بماند و طبخي ديگر بگيرد و جزء استخوان شود. و چون آن صانع حكيمِ مدبر ميدانست كه اين غذاها را كه ميخورد تمامش قابل نيست جزء بدن او شود و بعضيش را بايد بيرون كرد و راهي ميخواهد راه پايين را برايش درست كرد، و چون ميدانست كه اين آبها كه ميخورد همهاش قابل حيات نيست چنانكه در هوا فرنگيها تجربه كردهاند ـ كه به آلات هوا را جدا كردهاند از يكديگر ـ يكجور هواييست كه اگر گنجشك را در آن هوا ببرند ميميرد و بوش بوي ذغال است. و اين بوي ذغال واقعا مميت است و دراين هوا واقعا اجزاء دخانيه مميته هست و اماته ميكند و حي نميكند، و آن هوايي كه حي ميكند هواي بسيار لطيفي است. همچنين يكپاره آبها هست مميت است يكپاره آبها هست حي ميكند، و آن آبي كه حي ميكند آب بسيار لطيفي است كه في الجمله صمغيت و دسومتي دارد، پس آن مياه بورقيه به كار بدن نميآيد. پس آب اول بايد اين تيزاب همراهش باشد و اگر همراه اين آبها آن تيزابها نبود و همهاش آب صاف بود در جميع خلل و فرج نميتوانست نافذ بشود پس بايد رقيق شود و از مسامات نفوذ بدهد در بدن. پس تيزابيت همراه آب هست تا وقتي كه اين آب را ببرد در موضع خودش برساند آن وقت كه رساند ديگر وجود خودش بيمصرف ميشود. تبارك آن صانعي كه ديگر وقتي كه كاري دست اين ندارد ميزند بيرونش ميكند، ميرود در انثيين. به همين كيفيت حضرت صادق7 به آن طبيب يوناني فرمايش كردند، دهري بود آمد خدمت حضرت عرض كرد از كجا بدانيم خدايي هست؟ حضرت فرمودند راست ميگويي از كجا بداني؟ بعد دليل كه برايش آوردند از روي انصاف بيخارق عادت و معجزه آمد تصديق كرد و اسلام آورد. حضرت فرمودند آيا تو رفتهاي به آسمان؟ عرض كرد نه، فرمودند شايد در آسمان باشد، گفت شايد. فرمودند به مشرق رفتهاي؟ گفت نه، فرمودند شايد در مشرق باشد، گفت شايد. به مغرب رفتهاي؟ نه، شايد باشد، گفت شايد باشد. به مغرب رفتهاي؟ به زمين رفتهاي؟ نه، شايد آن جاها باشد،
«* دروس جلد 2 صفحه 270 *»
گفت شايد باشد. به اينجور فرمايشات، از آن حد انكاري كه اول داشت افتاد و خورده خورده اينها را تصديق كرد. بعد فرمودند خوب، چيزي را كه انسان نفيش را نميتواند حكم كند چرا حكم ميكني كه خدايي نيست؟ فلانكس فلان چيز را نميداند چرا نفي ميكني؟ شايد بداند شايد نداند، اثبات و نفيش هيچ كدام معقول نيست.
باري، آن طبيب اول انكار داشت به آنجور فرمايشات او را از حد انكار پايين آوردند آمد در حد شك. عبرت بگيريد كه كساني كه خير در آنها هست به چه سهل و آساني تصديق ميكنند و ميآيند، آن وقت فرمودند اگر تو لُعبهاي([5]) را ببيني در جايي افتاده و ميبيني اين چوبها را به نظمي و نسقي به هم جفت كردهاند و جُل به آنها پيچيدهاند و سِرِش كردهاند و همه را به هم چسباندهاند و همه بندبند او را ريسمانپيچ كردهاند، آيا شك داري در اينكه يك كسي اينها را از روي تدبير به هم جفت كرده و چسبانيده؟ گفت نه. فرمودند اگر نديده باشي كسي را كه آن لعبه را ساخته آيا ميگويي خودش درست شده؟ گفت نه، اگر خودش درست شده بود بايد همهاش ريسمان باشد يا همهاش جُل باشد يا همهاش چوب باشد و نميتوان شك كرد، بلكه كسي اين را ساخته. فرمودند يقين ميكني كه انسان با تدبيري اين را ساخته؟ عرض كرد بلي. فرمودند پس چرا به خودت نظر نميكني و در صنايع وجود خودت فكر نميكني؟ نگاهي به خودش كرد و فكري كرد ديد كه واقعا و حقيقتا راست ميفرمايند و يك كسي از روي تدبير و اراده او را ساخته همان جا گفت اشهد ان لا اله الا اللّه و اقرار به رسالت پيغمبر و امامت خود آن حضرت كرد. گفت من تا حالا اينجور حكيم نديده بودم، با حكما هم بسيار بسيار نشسته بودم شهادت ميدهم كه تو حجت خدايي و اسلام اختيار كرد.
پس ملتفت باشيد كه اينجور كارهاي طبيعي اگر چه هست، و دهريها به همينها متمسك شدهاند كه دهر است، حالا عجالةً با آنها مدارا ميكنيم ميگوييم اينجور كارهاي
«* دروس جلد 2 صفحه 271 *»
تدبيري و ارادي را هم كه ميبيني هست، و آن كسيكه طفل را در رحم درست كرده خبر داشته از بيرون كه الوان هست و ميدانسته چه جور كار كه بكند الوان را ميبيند، پس آلتي برايش ساخته كه الوان را ببيند. و ميدانسته كه بيرون شكم صداها هست پس آلتي ساخته كه صداها را بشنود، و ميدانسته كه در بيرون حركات و سكنات و كارها و صنايع هست پس پا ميخواهد برايش درست كرده، دست ميخواهد پنجه ميخواهد همه را درست كرده و هكذا. آيا ميگويند يك دهري است كه از روي اراده و تدبير و عمد كار كرده و از روي طبيعت هم كار كرده، ما هم كه خدا ميگوييم همين را ميگوييم كه پيش از وجود اشياء خبر دارد كه اين چه به كارش ميآيد ميسازد. طفل در شكم هيچ پا نميخواهد دست نميخواهد چشم و گوش نميخواهد شكم و روده و دهن و حلقوم و راه پايين نميخواهد، ببين كه همه اينها را پيشاپيش مهيا كرده براي بيرون شكم. پس پيشتر كاري ميكند كه در حال، فعلِ آن طبيعت به كار نميآيد. ببين يك ماه ديگر تو ميخواهي به سفر بروي، حالا حيوان ميخري و وجودش حالا بيثمر است بلكه مضر است. پس حالا زحمت ميكشي مخارج ميدهي كه يك ماه ديگر به كارت ميآيد و حالا هم زحمت داري هم ضرر مالي هم ضرر حواسي. پس شخص مدبر حالا خود را به زحمت مياندازد براي راحت يك ماه بعد، حالا زحمت سوخت زمستانِ شش ماه ديگر را ميكشد كه آن وقت از سرما محفوظ بماند و راحت داشته باشد بر خلاف كارهاي طبيعي. آتش محال است كه حالا نسوزاند و فكري كند كه حالا گرم است من نميسوزانم، باشد دو ساعت ديگر هوا سرد ميشود آن وقت اطاق را گرم ميكنم.
پس بدانيد كه صانع اين ملك كارها را از روي تدبير و عمد كرده و ميكند. پس چنين صانعي علمش علم انطباعي نيست، و علوم بشر جميعش علوم انطباعي است. ببين وقتي كه چشمت الوان را ديد حالا ديگر ميتواني الوان را خيال كني، و وقتي كه گوشت صداها را شنيد حالا ديگر ميتواني صدا را خيال كني و هكذا ساير محسوسات. پس همه
«* دروس جلد 2 صفحه 272 *»
علوم انطباعي است و از خارج ياد گرفتهايم. اما صانع ملك حالتش اينجور نيست، او پيش از وجود طفل ميداند كه اين سر ميخواهد دست ميخواهد پا ميخواهد. پيش از ساختن سر ميداند كه سر، چشم ميخواهد گوش ميخواهد بيني ميخواهد اينها همه بيانات طبيعي است كه عرض ميكنم. پس لامحاله يك كسي اين كارها را كرده و لامحاله اين خلق يك ابتدائي هم كه دارد و ميبيني اشخاص را، ميتواني كم كني و كم كني تا برسد به حضرت آدم و حوا. پس پيش از آنيكه بنينوع را خلق كند و پيش از آنيكه آباء اينها را خلق كند ميدانسته كه اينها سر و دست و پا ميخواهند و ميدانسته كه سر و دست و پا و جوارح ديگر را چه جور بايد خلق كرد كه هر يك به مصرف مخصوص خود بيايند. پس علم آن صانع علم انطباعي نيست و علوم خلق همه انطباعي است.
حتي عقل انسان بايد اول از اين چشم و حواس ظاهره اكتسابات بكند و اگر اين چشم نبود عقل معاني لون و ضوء را به هيچ وجه نميتوانست ادراك كند، و اگر گوش نبود عقل كليت و جزئيت صوت را هيچ نميتوانست ادراك كند. عقل هم بعينه مثل حيات است كه حيات تا چشم نباشد نميتواند ببيند و تا گوش نباشد نميتواند بشنود و تا بيني نباشد نميتواند بوها را بفهمد و تا زبان نباشد نميتواند طعم را بفهمد و تا لامسه نباشد نرمي و زبري را نميفهمد. همين الآن هر يك را سد كني ديگر نميفهمد، و همينجور است بعينه كارهاي عقل. پس اگر اين بدن در اينجا نبود عقل در عالم خودش مدركات عقلاني را نداشت و چون در عالم خودش مدركات عقلاني را نداشت عقل تو ممتاز از ساير عقلها نبود و يك چيز مبهم يكپارچهاي بود و واجد خود نبود و ديگر تعين هم نداشت. اگر چه غرفه غرفه بود چنانكه حيات تو اگر بدني نداشتي از حيات زيد و عمرو ممتاز نبود اگر چه غرفه غرفه بود، و غرفه غرفه بودنش ممتاز از يكديگر نيست. آب كه غرفه غرفه شد در نزد حكيم اين آب متحصص نشد. بلكه وقتي متحصص ميشود واقعا حقيقتا كه بهخصوص اين غرفه يك حرارتي يك طبعي يك خاصيتي داشته باشد كه
«* دروس جلد 2 صفحه 273 *»
آن غرفه ديگر نداشته باشد، آن غرفه هم چيزي داشته باشد كه اين غرفه نداشته باشد و هكذا. پس هر يك مابه الامتيازي بايد داشته باشد كه ديگري آن را نداشته باشد. مثل اينكه يك غرفه آب برنج شود يكي گندم يكي نخود يكي عدس و هكذا، پس در اين صورت حكيم آبها را متحصص ميداند و واقعا هم متحصص است، و هر غرفه از آب طبعي و شكلي و رنگي و خاصيتي جدا پيدا كرده كه آن يكي ندارد. پس حياتها وقتي ممتاز از يكديگر ميشوند كه آنها را دميده باشند در بدنها. لكن خودشان بي آنكه بدني داشته باشند بحري است يكدست متشاكلالاجزاء و هيچ امتيازي در آن نيست و واجد خود هم نيستند. لكن وقتي كه دميده شدند در بدنها آن وقت ممتاز ميشوند و حيات بدن زيد غير از حيات بدن عمرو ميشود. باز دقت كنيد كه حيات زيد اگر در بدن زيد چشمي هست ميبيند اگر گوشي هست ميشنود. و اگر بدن زيد چشم ندارد حياتش هم مبصرات را ندارد و از چشم بدني ديگر نميتواند ببيند. پس بدانيد كه علوم برزخيه و علوم نفسانيه و علوم عقلانيه كلش از راه انطباع است و به واسطه بدن و مشاعرِ اين بدن به آنها ميرسد. و اگر اين را ملتفت شديد انشاءاللّه، حالا ديگر ميفهميد كه اين حرفي كه زدهاند كه «عقل آن است كه محتاج به بدن نيست» مزخرف است.
خلاصه پس علوم بشر كلّش علوم انطباعي است اما مبدء و صانع ملك علمش علم انطباعي نيست و علمش علم اكتسابي نيست و به واسطه چيزي علم برايش پيدا نشده و معقول نيست كه علمش علم انطباعي باشد. در خودتان فكر كنيد تا بيابيد. چيزي را كه انسان نوعش در دستش نباشد جزئياتش را نميتواند به كار برد. كورِ مادرزاد هيچ نميتواند تصور ضيائي بكند كر مادرزاد هيچ نميتواند تصور صدا بكند اما اگر مادر زاد نباشد و يك وقتي رنگي را ديده و بعد كور شده و يك وقتي صدايي را شنيده و بعد كر شده، نوع رنگ و صدا را ديگر ميتواند تصور كند. پس مبدء و صانع نبايد چيزي از جايي اكتساب كند به جهت آنكه او مبدء است و پيش از مبدء چيزي نيست. پس اگر او انتظار
«* دروس جلد 2 صفحه 274 *»
بكشد كه چشمي درست بشود بعد با آن چشم رنگها را ببيند، نه چشم ميتواند درست كند نه رنگ را كه با چشم ببيند. پس آن مبدء علم دارد به اشياء پيش از وجود اشياء كه به آن واسطه ميتواند اشياء را بسازد چنانكه تو نوع را ميبيني كه اگر كسي رنگي را ديد و بعد كور شد ديگر رنگ را ميتواند بفهمد، همينطور شخص را به دست بياور. لكن چيزي كه هست اين است كه تو تا اينجا چيزي را نبيني يا صدايش را نشنوي يا بو يا طعمش را نفهمي نميتواني نوع اينها را به دست بياوري. تو بايد در كارهايت هم، اغلب به تجربه كار كني. اما آن مبدء پيش از خلقتِ رنگ و صدا و همه چيز، عالم بود به همه آنها و بينا بود به همه چيز پيش از موجودشدن آنها و او بيتجربه كارها را ميداند. همان جوري كه بايد بشود و همانجور كه علم دارد اشياء را ميسازد بدون كم و زياد. و اينجور علم است كه مقابلش جهل است و اينجور علم است كه علم طبايع است. و آن علمي كه پيشتر شنيدي كه عين معلوم است هيچ به كار نميآيد و مصرفي هم ندارد. پس اين مبدء علم داشت به اشياء به جزئيات اشياء قبل از اشياء و واقعا اشياء نبودند و او عالم بود به آنها و از روي علم، طبيعت خلق را جاري كرد.
حالا اين نوع امورات تدبيريه او را كه به دست ميآوري آنوقت ميبيني كه طبايع را هم او از روي تدبير آورده چرا كه اگر چنين زمين بيحسي نيافريده بود و اين زمين را زنده آفريده بود و حيات داشت تو تا ميرفتي بيل به او بزني و زراعت كني او دردش ميآمد و تو را خورد ميكرد. پس زمين را عمدا بيحس آفريده تا تو بتواني او را بكني زراعت كني عمارت بسازي. و همچنين آتش را بيحس آفريده آب را بيحس آفريده تا تو به آساني آنها را تصرف كني. پس اين صانع هيچ صنعتش را بيثمر نگذارده. آب را يك جايي متعفن ميكند كه ماهي به عمل آيد، حتي فضول در توي بدن تو بيثمر است اما در بيرون به كار ميآيد. چيزهايي كه بالعرض ميآيد بسا ميگويي اين ناخوشي ضرر دارد خيال ميكني اين فقر و اين غصهها ضرر دارد و نميداني كه آن صانع هر چيزي را براي
«* دروس جلد 2 صفحه 275 *»
ثمري و مصلحتي آفريده. تو اگر مردي خودت را به دست او بسپار و ديگر فضولي مكن كه خودت را دادهاي به دست حكيم حاذقي كه هيچ علمش خطا ندارد و به دست قادري كه هيچ عجز در كارش نيست و به دست رحيمي كه هيچ مادري به آن مهرباني نيست. پس اگر خود را به دست او دادي ديگر تعرض مكن كه تو كه ارحمالراحميني چرا بر من رحم نميكني؟ تو خودت را بهدست او بده، يكوقتي مصلحت تو را ميبيند كه بيدوا چاقت كند يكوقتي مصلحت را ميبيند قاشق به حلقت بگذارند دوا بريزند تا چاق شوي. پس بده خود را به دست او كه علمش خطا ندارد و قدرتش عجز در آن نيست و رحمش از مادر بيشتر است. پس اگر به دست آوردي كه او ارحمالراحمين است بياختيار رو به او خواهي رفت. ببين انسان از كسيكه رأفت و رحمت ديد بياختيار رو به او ميرود مثل بچه كه فهميده مادرش دوستش ميدارد، همان وقتي كه مادر او را ميزند باز خود را ميكشد به دامان مادر، و اگر همينجور رو به خدا بروي واللّه خدا هزار مرتبه از مادر مهربانتر است. ديگر حالا اين حرفها كه
اشك چشم ما كي آرد در حساب | آن كه كشتي راند در خون قتيل |
همچو خدايي خدا نيست. بلكه خدا آن قدر اعتنا دارد كه پشه هر چه ميخواهد به او ميدهد. پس رحيم است و خدايي كه به تو رحم نميكند و اعتنا نميكند خدا نيست. پس از خدا نميشود مأيوس شد، واللّه از مادر خيلي مهربانتر است به دليل اينكه همچو مادري براي طفل آفريده كه هيچ ملاحظه نميكند كه اين طفل بزرگ شود نان به من بدهد يا متوجه من بشود، بلكه شب و روز زحمت طفلش را ميكشد كه بزرگ شود قدش را ببينم بزرگ شود دامادش كنم. طبع محبت اين است كه حظ ميكند كه مطلوبش و محبوبش به رفاه و راحت باشد و هر چه ميخواهد براي خودِ محبوبش ميخواهد. و واللّه خداي شما رحمش بيش از اين حرفهاست. حالا اگر از كسي مأيوس بودهايد باشيد كه آن خدا نيست. پس خدا ارحمالراحمين است و چنان ارحمالراحمين است كه اگر
«* دروس جلد 2 صفحه 276 *»
كسي او را ارحمالراحمين نداند او را عذاب و عتاب ميكند. پس كسي نشناخته حق چنين خدايي كه عالم است به اشياء همين جورِ علوم خودمان ولكن علم او انطباعي نيست و تا بوده علم داشته و «تا بوده» ندارد، بلكه هميشه بوده و هميشه علم دارد. حق اين خدا را كسي نشناخته. پس ببين كه هر چيزي به واسطه چيزي پيدا شده، و آني كه همه اينها را صنعت كرده كيست؟ اگر او را هم خيال ميكني ساختهاند آن خدا نيست، برو پيش كسيكه او را ساخته. پس خدا علم دارد به جميع جزئيات اشياء پيش از وجود اشياء و قدرتي دارد كه تعلق ميگيرد به اشياء. ديگر آن قدرت ذاتي و علم ذاتي كه عين ذات است آنها ظواهر حكمت است.
باري، پس سعي كنيد خدايي به دست بياوريد كه اين خلق را مهمل نگذارده و هدايت خلق را خواسته و ارسال رسل و انزال كتب كرده چنين توحيدي را پيدا كنيد كه توحيد اصل همين است. و اين خداست كه داد زده كه از راه انبياي من رو به من بياييد و فرياد زده كه راه من انبياي من هستند. ديگر حالا كسي خيال كند كه شايد كسي ديگر هم باشد لكن قاصدش نيامده و نفس نميكشد چنين كسيكه صدايي از او نيست و نفس نميكشد خداي ما نيست. پس نيست خدايي غير از خدايي كه رسولان خود را فرستاده و از خود و صفات خود بر زبان آنها به ما خبر داده. اين است دليل توحيدي كه حضرت امير تعليم امام حسن8 ميفرمايند. ميفرمايند اي فرزند من اگر خدايي غير از اين خدا بود هرآينه رسولان و قاصدهاي او ميآمدند پيش تو. پس اگر كسي نيست كه نيست، و اگر هست و زورش نميرسد كه كسي را بفرستد و ميترسد باز خدا نيست. پس به طور يقين نيست خدايي به غير از اين خدا به دليل وجود انبيا.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
([1]) ظاهراً در اين قسمت عباراتي از قلم افتاده كه در آن ذكر دجال بوده است.
([2]) در ادبيات قديم براي مدت سيسال هم قرن به كار ميرفته. ر.ك. لغتنامه دهخدا
([3]) آقا محمدخان قاجار وقتي تصميم به تسخير قلعه شيشه گرفت (که قلعه شوشي هم ميگفتند و در کتب تاريخی با هر دو اسم مشهور است)، ابراهيم خليل خان حاکم قلعه شيشه مقاومت و به هيچ وجه حاضر به اطاعت و تمکين نبود . سرسلسله قاجار قلعه شيشه را در محاصره گرفت و برای آنکه از کشتار جلوگيری شود اين شعر را برای ابراهيم خليل خان حاکم قلعه شيشه فرستاد:
زمنجنيق فلک سنگ فتنه میبارد | تو ابلهانه گريزی به آبگينه حصار؟ |
که منظور از آبگينه حصار همان قلعه شيشه است . ابراهيم خليلخان اين شعر را در پاسخ آقا محمدخان فرستاد:
گرنگهدار من آنست که من میدانم | شيشه را در بغل سنگ نگه ميدارد |
که در اين بيت مراد ابراهيم خليل خان از شيشه همان قلعه شيشه يا شوشی بوده که با استفاده از صنعت شعری ايهام آن را به کار برده است.
البته قلعه شوشی به زودی فتح شد ولی اين آخرين فتح آقا محمدخان قاجار بود زيرا چند روز بعد به دست دو نفر مجرم که حکم قتلشان را صادر کرده بود به قتل رسيد.
([4]) مَيدَه و مِيدِه: دوباره بيخته و نرمساييده. (لغتنامه دهخدا)