02 نوای غمین دفتر دوم – چاپ

 

نواي غمين

 

 

دفتر دوم

 

 

 

 

 

 

سيّد احمد پورموسويان

 

دفتر دوم نواي غمين

تخميس‏ها

 

  شامل:

þ  ستايش‏ها و نيايش‏ها

þ  مراثي

þ  نوحه‏سرايي حضرت زهرا3

þ  مقدمه‏ي تخميس قصيده‏ي فؤاد كرماني

þ  تخميس قصيده‏ي فؤاد كرماني

þ  تخميس قصيده‏ي محتشم

þ  تخميس دوازده‏بند محتشم

þ  تخميس غزل حافظ

 

«غمين»

 

چاپ دوم با تجديد نظر.

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 1 *»

مقــدمه

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 2 *»

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد لله رب العالمين و الصلاة و السلام علي خير خلقه محمد و آله الطاهرين و علي شيعتهم المنتجبين و لعنة الله علي اعدائهم و ظالميهم من الاولين و الاخرين الي يوم الدين.

تخميس غزل و يا قصيده و يا تضمين آن‏ها كارهايي است كه در ميان اهل شعر و ادب رايج بوده و هست به خصوص درباره‏ي غزل‏هاي سعدي و حافظ، و تخميس آن‏ها در مراثي و مدايح هم در ديوان‏هاي شعرا فراوان است.

از اين‏رو، ما هم از اين سنّت پيروي نموده و از باب «زيره به كرمان بردن» پاره‏اي از غزل‏ها و قصائد شعرا را در مراثي و مدايح اوليا:تخميس نموده و در اين دفتر دوّم «نواي غمين» جمع‏آوري شده است.([1])

در اين تخميس‏ها، تقديم و تأخير ابيات غزل‏ها به اقتضاي تناسب

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 3 *»

با مقصودي بوده كه در تضمين منظور نظر قرار گرفته است و در ضمن بايد به اين نكته توجه شود كه زبان غزل و منطق آن با نثر و يا ساير انواع و اقسام شعر فرق مي‏كند. در غزل سخن از مي و گل و هجر و عشق و معشوقه و عاشق و بت و طنّاز و مست و خراب و ديوانه و وفا و جفا و امثال اين‏ها در كار است كه شايد در غير غزل استعمال اين كلمات در وصف و مدح و مصيبت اولياء: جايز و صحيح نباشد. ولي در منطق غزل چون اساس آن بر اين‏گونه الفاظ است جايز و صحيح و بلكه جالب و پسنديده به شمار مي‏رود كه هر چه بيشتر، جالب‏تر و مطبوع‏تر خواهد بود.

شيخ اوحد اعلي الله مقامه الشريف مي‏فرمايد: كَما قُلتُ في بعضِ قصيدةٍ في الغزْلِ:

فَاِنْ جَفا و اِن وفي و اِن صَفي
  فَهْوَ الحَبيب اَي حالٍ ارْتَضي
يَتْبَعُه قلبي لا اَحوالَه
  فَلْيَنْقِ مِن احوالِه بمايشاء

اگر جفا كند و اگر وفا كند و اگر صفا كند او محبوب است. هر چه مي‏پسندد پسنديده است تا آخر كه اگر جز زبان غزل باشد نسبت دادن جفا به معصوم7 شايسته نباشد آن هم از كاملي مانند شيخ اوحد اعلي الله مقامه. و معلوم مي‏شود كه آن بزرگوار غزلياتي سروده‏اند و متأسفانه در دست نيست.

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 4 *»

و در كتاب مبارك شرح الزيارة در بحث اين‏كه معصوم7گاهي متوجه امري شده و از امري تغافل مي‏فرمايد دو بيت از ابن‏جوزي نقل مي‏فرمايد كه به زبان غزل است و صدق مضمون عرفاني آن را درباره‏ي معصوم7 تصديق فرموده است.

ابن جوزي روي منبر سخن مي‏گفت شخصي به او گفت: شما مي‏گوييد علي بن ابي‏طالب7 يك چشم به هم زدن از خدا غافل نمي‏شد خصوصاً در نمازش. پس چگونه متوجه سائل شد آنگاهي كه انگشتر خود را تصدق فرمود؟ ابن‏جوزي فوري اين دو بيت را در جواب او خواند:

يَسْقي و يَشربْ لاتُلهيه سَكْرَتُه
  عَنِ النّديمِ و لايَلْهو عنِ الكأسِ
اطاعَه سُكْرُه حَتّي تَمَكَّن مِن
  فِعلِ الصُّحاةِ فهذا واحدٌ النّاسِ

هم باده مي‏دهد و هم باده مي‏آشامد و مستي او او را از نديم باز نمي‏دارد و از جام هم غافل نمي‏شود. مستي او در فرمان او است به طوري كه بر انجام كارهاي هوشياران هم توانايي دارد و چنين كسي يگانه‏ي مردمان است.

و نيز سيد جليل اعلي الله مقامه در كتاب مبارك شرح قصيده بعد از آن‏كه از مقامات تعيّن اول و دوم حقيقت مقدسه‏ي محمديه9فرمايشاتي مي‏فرمايند آن‏چنان به هيجان و وجد مي‏آيند كه مي‏فرمايند: و

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 5 *»

 كَمْ مِن خبايا في زَوايا و كَم من اُمورٍ في الصُدورِ لم‏يُؤذَنْ لنا في اِبرازِها عَلي السُّطورِ و بعد از اين عبارت به اين دو بيت از غزل متمثل مي‏شوند كه از ابي‏نواس است:

و لَمّا شَرِبْناها و دَبَّ دَبيبُها
  اِلي موضعِ الاسرارِ قلتُ لَها قِفي
مَخافَةَ اَن‏يَعلو عَلي شُعاعُها
  و يَطْلَعَ نَدماني علي سرِّي الْخَفي

و همين كه آن شراب را آشاميديم و خوب راه خود را پيمود يعني كاملاً مست شديم و رسيد به جايگاه اسرار، گفتم به او باز ايست از ترس آن‏كه مبادا شراره و پرتو آن بر من چيره شود (و من از خود بي‏خود شوم و اسرار را فاش سازم) و نديم من بر سِرّ پنهاني من آگاه گردد.

و در وصف محمد و آل محمد: مي‏فرمايد: فَساروا فَطاروا و داروا و شَرَبوا و سَكَروا و وَصَلوا و اتَّصَلوا فلا فرقَ بينَهم و بينَ حبيبِهم.

پس سير كردند و پرواز نمودند و چرخيدند و آشاميدند و مست شدند و رسيدند و پيوند يافتند پس فرقي نماند بين ايشان و محبوب ايشان.

و در كتاب مبارك ارشاد و در بعضي از مواعظ مرحوم آقاي كرماني اعلي الله مقامه به مناسبت‏ها از غزليّات حافظ شاهد مي‏آورند و مي‏فرمايند ببين كه چه معني‏هاي خوبي به اين اشعار مي‏دهم.

ما هم از بركات فرمايشات بزرگان به غزليّات سعدي و حافظ و

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 6 *»

ديگر شاعران عارف (اصطلاحي) معني‏هاي خوبي داده و هركجا هم معناي خوب پيدا نمي‏كند طعن وارد آورده‏ايم. والحمدلله.

سيد احمد پورموسويان متخلّص به «غمين»

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 7 *»

 

ستايش‏ها و نيايش‏ها

 

 

عاشقان حسيني شوريدگانند

زبان حال عاشقان حسين7

فنا در عشق مولا حضرت بقية اللّه عجل اللّه تعالي فرجه

عشاق حضرت مهدي7

در مدح حضرت حجت عجل اللّه تعالي فرجه

دل‏خوش بودن به نعمت ولايت و بي‏ارزشي دنيا

خطاب به بزرگان زمان

مدح حضرت حجت7

منتظران امام7

توسل به ساحت قدس حضرت مهدي7

مدح حضرت7و انتظار

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 8 *»

حال اهل معرفت در دوره‏ي غيبت حضرت مهدي7

مدح حضرت مهدي7و شكر نعمت محبت

خطاب به ساحت قدس حضرت مهدي7

حال عشاق حضرت مهدي7

مدح حضرت مهدي7و التجا به درگاه قدس آن بزرگوار

التجا به درگاه معدلت‏پناه حضرت مهدي7

زبان حال عشاق حضرت مهدي7و درخواست ظهور

بيان حال مهجور از ديدار حضرت مهدي عجل اللّه فرجه

دوري و مهجوري از ديدار حضرت مهدي7

مهجور از فيض لقاي حضرت مهدي7

لطف حضرت مهدي7و بي‏صبري عاشق منتظر

در مدح حضرت مهدي عجل اللّه فرجه

در مدح حضرت7و بيان حال عشاق آن بزرگوار

شكايت از فراق آن بزرگوار7

ولايت و اختلاف مردم در آن

راز و نياز با حضرت مهدي7

جلوه‏ي حضرت و درد فراق آن بزرگوار7

زبان حال مشتاقان ديدار آن بزرگوار7

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 9 *»

بسم الله الرحمن الرحيم

صلي الله عليك يا سيدي و مولاي

يا اباعبد الله

 

تخميس غزل حافظ

تا كه در كشور عشق مهر رخت پرچم زد

مُهر عشق و غم تو بر دل ما با هم زد

ز صفا رنگ وفا بر همگي آن دم زد

در ازل پرتو حسنت ز تجلّي دم زد

عشق پيدا شد و آتش به همه عالم زد

با همه حسن و بهايي كه سراپا او داشت

عَلَم عشق و جنون را به ميان او افراشت

تاج ثاراللّهي او بر سر خود تا بگذاشت

جلوه‏ي كرد رخش ديد ملك عشق نداشت

عين آتش شد از اين غيرت و بر آدم زد

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 10 *»

عاشقان جمله شدند محرم آن جلوه و ناز

از سر صدق و صفا بر در او برده نياز

ز كرم ساخت به روي همگي او در باز

مدعي خواست كه آيد به تماشا گه راز

دست غيب آمد و بر سينه نامحرم زد

آتش جلوه‏ي او چونكه شرر افروزد

عاشقش را ز شررها همه هستي سوزد

محو عشقش ز غمش نور و صفا اندوزد

عقل مي‏خواست كزآن شعله چراغ افروزد

برق غيرت بدرخشيد و جهان برهم زد

عاشقانش همگي غمزده‏اش تا ابدند

همه در ظلّ وي و ايمن از ديو و ددند

شده شوريده كه گويي نه دگر با خردند

ديگران قرعه‏ي قسمت همه بر عيش زدند

دل غمديده‏ي ما بود كه هم بر غم زد

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 11 *»

دل آشفته كه ترس از غم هجرانش داشت

چشم اميد و كرم بر در احسانش داشت

خاطري شاد ز ياد رخ تابانش داشت

جان علوي هوس چاه زنخدانش داشت

دست بر حلقه‏ي آن زلف خم اندر خم زد

طينت اهل ولا را كه خداوند بسرشت

با غم و عشق تو اي شه ز ازل توام هشت

گر غمين را بپذيري بود او اهل بهشت

حافظ آن روز طربنامه‏ي عشق تو نوشت

كه قلم بر سر اسباب دل خرم زد

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 12 *»

بسم الله الرحمن الرحيم

صلي الله عليك يا سيدي و مولاي

يا اباعبد الله

 

به جهان چو عاشقانت چه كسي سراغ دارد

ز غم نهان آن‏ها رخ زرد بلاغ دارد

دل مبتلا به هجرت نه نظر به باغ دارد

دل ما به دور رويت ز چمن فراغ دارد

كه چو سرو پاي‏بند است و چو لاله داغ دارد

نخرامد اين دل ما به سوي ولاي هر كس

نپرد سبكسرانه ز طمع مثال كركس

ننهد ز جان نثاري سر خود به پاي ناكس

سر ما فرو نيايد به كمان ابروي كس

كه درون گوشه‏گيران ز جهان فراغ دارد

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 13 *»

ز غمت هميشه ما را شده پر شها پياله

زده خيمه ماتمِ تو به وجود ما چو هاله

رود از دو ديده ما را ز سرشك غم چو ژاله

به چمن خرام و بنگر برِ تخت گل كه لاله

به نديم شاه ماند كه به كف اياغ دارد

چه عجب ز درد هجران همه گر ز غم بگرييم

ز فراق روي ماهت سزد ار چو يم بگرييم

نكنيم شكايتت را به كس و نه كم بگرييم

من و شمع صبحگاهي سزد ار بهم بگرييم

كه بسوختيم و از ما بت ما فراغ دارد

نه مراست بال و پر تا بتوان ز جا پريدن

به حريم قدست اي شه چو كبوتر آرميدن

كه به جذبه‏ات ميسر نه به سعي و ني دويدن

شب ظلمت و بيابان به كجا توان رسيدن

مگر آن‏كه شمع رويت به رهم چراغ دارد

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 14 *»

ز جفاي خصم بايد كه بر آن بدن بگريم

به سرش به روي نيزه همه عمر من بگريم

به عيال مبتلايش به غم و محن بگريم

سزدم چو ابر بهمن كه بر اين چمن بگريم

طرب آشيان بلبل بنگر كه زاغ دارد

چو زبان حال من شد سخن بلند حافظ

بهل اي غمين تو غفلت بشنو ز پند حافظ

غم و عشق من كجا و چه بود پسند حافظ

سر درس عشق دارد دل دردمند حافظ

كه نه خاطر تماشا نه هواي باغ دارد

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 15 *»

بسم الله الرحمن الرحيم

صلي الله عليك يا سيدي و مولاي

يا بقية الله

 

اين دل زار به پايت ز قديم افتاده است

بر در لطف تو اي شه چو عديم افتاده است([2])

من و جود و كرمت زآن‏كه عميم افتاده است

تا سر زلف تو در دست نسيم افتاده است

دل سودا زده از غصه دو نيم افتاده است

رخ ماه تو شها مايه‏ي رشك مهر است

روشني بخش ازل تا به ابد از مهر است

مهر در چرخ يكي آيتي از آن چهر است

چشم جادوي تو خود عين سواد سحر است

ليكن آنست كه اين نسخه سقيم افتاده است

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 16 *»

غير زلف سيهت ظلمت شب را سببيست؟

به جز از پرتو رويت رخ خور روشن نيست

اين نظام حسن از حسن خط تو حاكيست

در خم زلف تو آن خال سيه داني چيست؟

نقطه‏ي دود كه در حلقه‏ي جيم افتاده است

جنت خلد به نزد رخ تو آينه دار

حور و طوبي ز نوال تو همه برخوردار

بر دل عاشقت اي مه چه رود زآن رخسار

زلف مشكين تو در گلشن فردوس عذار

چيست؟ طاوس كه در باغ نعيم افتاده است

چه شود گر بنوازي ز كرم مشتاقان

اي همه عبد تو و بر همه هستي سلطان

مشكل هجر تو گردد ز نگاهت آسان

دل من در هوس روي تو اي مونس جان

خاك راهي است كه در دست نسيم افتاده است

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 17 *»

اي حريم حرمت سايه‏ي حق بر سر ماست

بر سر سفره‏ي احسان تو هر شاه و گداست

آستان تو شها بهر خلايق مأواست

همچو گرد اين تن خاكي نتواند برخاست

از سر كوي تو زآنرو كه عظيم افتاده است

عاشقانت همه را دوري از تو ماتم

آرزوي همه ديدار تو در اين عالم

بسته‏ي حلقه‏ي زلفت ملك و هم آدم

سايه قد تو بر قالبم اي عيسي دم

عكس روحيست كه بر عظم رميم افتاده است

آن كه از جام ولا مست شده منجذبت

با همه مستي و مدهوشي خود مي‏طلبت

چشم او هست به لطف و كرم روز و شبت

آن كه جز كعبه مقامش نبُد از ياد لبت

بر در ميكده ديده كه مقيم افتاده است

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 18 *»

اي غمين عاشق او را ز غمش نيست گريز

وز غمش دلشده را هيچ نباشد پرهيز

حافظ آورده از اين نكته يكي دستاويز

حافظ گمشده را با غمت اي يار عزيز

اتحاديست كه در عهد قديم افتاده است

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 19 *»

بسم الله الرحمن الرحيم

صلي الله عليك يا سيدي و مولاي

يا بقية الله

 

هر دلي بسته به زلف تو و شيدا باشد

هر كه را عشق رخت سرّ سويدا باشد

واله و دلشده‏ي آن رخ زيبا باشد

هر كه را با خط سبزت سر و سودا باشد

پا از اين دايره بيرون ننهد تا باشد

تا كه باشم به جهان از غم هجرت ريزم

همه خوناب جگر از بصر و انگيزم

شور عشقت به دل آن كه بدو آميزم

من چو از خاك لحد لاله‏صفت برخيزم

داغ سوداي توام سرّ سويدا باشد

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 20 *»

نه من دلشده نالم ز غمت تا به سحر

رود از ديده به دامن همه شب اشك بصر

سوزم از هجر و نيايد ز تو اي ماه خبر

تو خود اي گوهر يكدانه كجايي كآخر

كز غمت ديده‏ي مردم همه دريا باشد

من كه از جام ولايت شده‏ام مست بيا

تا به تن از غم هجرت رمقي هست بيا

اي كه لعل لب تو قوت روانست بيا

از بن هر مژه‏ام آب روانست بيا

اگرت ميل لب جو و تماشا باشد

تو كه از يمن وجودت همه هستي آباد

گر كه از قهر بتابي رخ خود رفته به باد

بندگي درت از شه به سرم افسر باد

ظلّ ممدود خم زلف توام بر سر باد

كاندرين سايه قرار دل شيدا باشد

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 21 *»

عمر گشته خزان و شده آخر ما را

اي كه رخساره‏ي ماهت همه جا وجه خدا([3])

تا به كي در پس پرده تو نهاني از ما

چون گل و مي دمي از پرده برون آي و درآ

كه دگر باره ملاقات نه پيدا باشد

به غلط گفت غمين اين سخن بازاري

حيف باشد رخ ماهت كه شود بازاري

اي كه صد يوسف مصري سر بازار آري

چشمت از ناز به حافظ نكند ميل آري

سر گراني صفت نرگس رعنا باشد

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 22 *»

بسم الله الرحمن الرحيم

صلي الله عليك يا سيدي و مولاي

يا بقية اللّه

 

به مهر و لطف و صفا كس به يار ما نرسد

به جاه و عزّ و بها كس به يار ما نرسد

به فضل و جود و عطا كس به يار ما نرسد

به حسن و خلق و وفا كس به يار ما نرسد

تو را در اين سخن انكار كار ما نرسد

بسي كه شاهد مهوش ز پرده آمده‏اند

چه دلكشان پريوش به نغمه آمده‏اند

بسا كه دلبر رعنا به صحنه آمده‏اند

اگر چه حسن‏فروشان به جلوه آمده‏اند

كسي به حسن و ملاحت به يار ما نرسد

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 23 *»

به سوي شاهد خود هر دلي كند پرواز

شود ز مهر دمي يار او به وي دمساز

به بزم خلوت يارش كند چو راز و نياز

به حق صحبت ديرين كه هيچ محرم راز

به يارِ يك جهتِ حق‏گذار ما نرسد

خداي صانع بي‏چون در عالم ملكي

نموده نقش بديعي بر عنصر خاكي

شگفت آمده از آن پري و هر ملكي

هزار نقش برآيد ز كلك صنع و يكي

به دلپذيري نقش نگار ما نرسد

شنو ز من تو از آنان كه اهل بازارند

به دلربايي دلدادگان چو دركارند

براي هر دل زاري چه نقدها دارند

هزار نقد به بازار كاينات آرند

يكي به سكّه‏ي صاحب عيار ما نرسد

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 24 *»

تو نقد عمر گران‏دان كه بس جوان رفتند

نچيده گل ز گلستان و ناگهان رفتند

نديده آن رخ تابان و بي‏امان رفتند

دريغ قافله‏ي عمر كانچنان رفتند

كه گَردشان به هواي ديار ما نرسد

دلا ز صدق برو در طريق و شائق باش

براي كسب رضايش حريص و صادق باش

ز مهر با همه ياران او موافق باش

دلا ز رنج حسودان مرنج و واثق باش

كه بد به خاطر امّيدوار ما نرسد

مكن در اين شب غيبت تو پيروي كس را

نشين به گوشه‏ي عزلت كه ننگري كس را

كه عافيت تو بيابي دهي بسي كس را

چنان بِزي كه اگر خاك ره شوي كس را

غبار خاطري از رهگذار ما نرسد

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 25 *»

چنان ز لطف و كرم يار و دلبر نيكو

نظر ز مهر نمايد به بنده‏اش زآن رو

مگو چو حافظ بدبين غمين و ژاژ مگو

بسوخت حافظ و ترسم كه شرح قصه‏ي او

به سمع پادشه كامكار ما نرسد

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 26 *»

بسم الله الرحمن الرحيم

صلي الله عليك يا سيدي و مولاي

يا بقية الله

 

به ياد روي مه شاهدان روز الست

چه خوش به بزم صفا پيشگان ز مهر نشست

چو نقد عمر بدست است كنون و فرصت هست

شكفته شد گل حمرا و گشت بلبل مست

صلاي سر خوشي اي صوفيان باده پرست

اگر ز عشق نصيبت بگير و خوش مي‏باش

بر آن بِزي و بر آن هم بمير و خوش مي‏باش

ز كف مده تو به دل هم مگير و خوش مي‏باش

به هست و نيست مرنجان ضمير و خوش مي‏باش

كه نيستي است سر انجام هر كمال كه هست

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 27 *»

مشو تو غرّه در اين‏جا دمي ز بود و نبود

كه بود آن به حقيقت چو هست عين نبود

به غير عشق نباشد اميد تو در سود

اساس توبه كه در محكمي چو سنگ نمود

ببين كه جام زجاجي چه طرفه‏اش بشكست

در اين خرابه‏ي دنيا چو عشق باشد گنج

بكوش در طلب آن در اين چهار يا پنج

شنو نصيحت اهل سخن به فكر بسنج

مقام عيش ميسر نمي‏شود بي‏رنج

بلي به حكم بلا بسته‏اند عهد الست

چرا پريش و خرابي در اين سراي فنا

ببين كه بسته نباشد به كس چو باب عطا

مخور تو غم كه كريم است چونكه خواجه ما

بيار باده كه در بارگاه استغنا

چه پاسبان و چه سلطان چه هوشيار و چه مست

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 28 *»

نگر كه مرگ عزيزان چو بر فناست دليل

مقام و مال و منال از چه رو كني تحصيل

حصير و فرش تفاوت به نزد شخص نبيل؟

از اين رباط دو در چون ضرورتست رحيل

رواق و طاق معيشت چه سر بلند و چه پست

اگر كني تو به تاريخ رفتگان يك سير

جلال و عرش سليماني و سكونت دير

تفاوتي تو ببيني به وقت مردن؟ خير

شكوه آصفي و اسب و باد و منطق طير

به باد رفت و از او خواجه هيچ طرف نبست

اگر به حكم قضا مسندي تو دريابي

گران سري منما بلكه بهره‏اي يابي

فريب جاه مخور زانكه هست چون خوابي

به بال و پر مرو از ره كه تير پرتابي

هوا گرفت زماني ولي به خاك نشست

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 29 *»

اگر غمين نتواند چو شاعران گويد

ولي هر آن‏چه بگويد ز سرّ جان گويد

هر آن‏چه يار بخواهد پس آن‏چنان گويد

زبان كلك تو حافظ چه شكر آن گويد

كه گفته‏ي سخنت مي‏برند دست بدست

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 30 *»

بسم الله الرحمن الرحيم

صلي الله عليك يا سيدي و مولاي

يا بقية الله

 

مهر گردون آيه‏اي از روي تابان شما

نور حق را آينه چهر درخشان شما

آشكارا از شما گرديده جانان شما

اي فروغ ماه حسن از روي رخشان شما

آبروي خوبي از چاه زنخدان شما

اي صفا باشيد شما در بزم جانان از خدم

تاجدار و تاج‏بخش و برده‏ي آن محتشم

دست آن شه در عطا بنهاده سر بر آن قدم

عمرتان بادا دراز اي ساقيان بزم جم

گرچه جام ما نشد پر مي به دوران شما

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 31 *»

غرق عصيانيم و يأس از رحمتش دستور نيست

گرچه پنهان است ز ما چشم دل ما كور نيست

با همه بيگانگي جز كويتان منظور نيست

گرچه دوريم از بساط قرب و همّت دور نيست

بنده‏ي شاه شماييم و ثناخوان شما

از كرم خواهم رساند از منش يك حاجتي

از نديمان حريمش حاجب با رفعتي

تا نمايد از كرم بر اين گدايش رحمتي

اي شهنشاه بلند اختر خدا را همتي

تا ببوسم همچو اختر خاك ايوان شما

از فراق روي ماهت روز من شب آمده

وز غم هجران رويت بر تنم تب آمده

وصل تو داروي دردم چون مجرّب آمده

عزم ديدار تو دارد جان بر لب آمده

باز گردد يا در آيد چيست فرمان شما

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 32 *»

بسته زلف كمند تو برست از عافيت

دردمند هجر رويت دل گسست از عافيت

عاشق شيداي تو نتوان نشست از عافيت

كس به دور نرگست طرفي نبست از عافيت

به كه بفروشند مستوري به مستان شما

اين دل شوريده برخوردار خواهد شد مگر؟

عقل ديوانه ز عشق هوشيار خواهد شد مگر؟

افكند بر من نظر آن يار خواهد شد مگر؟

بخت خواب‏آلود ما بيدار خواهد شد مگر؟

ز آن‏كه زد بر ديده آبي روي رخشان شما

اي كه بر اوج سرير كبريا بنشسته‏اي

رشته‏ي هستي به لطف خويشتن بر بسته‏اي

گوشه‏ي چشمي بفرما اي شها بر خسته‏اي

با صبا همراه بفرست از رخت گلدسته‏اي

بو كه بويي بشنويم از خاك بستان شما

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 33 *»

گر تغافل مي‏كند آن يار را آگه كنيد

من ز پا افتاده‏ام غمخوار را آگه كنيد

آن طبيب چون من بيمار را آگه كنيد

دل خرابي مي‏كند دلدار را آگه كنيد

زينهار اي دوستان جان من و جان شما

اي كه پا تا سر تو مرآت خداي داوري

سر به راهت عاشقانت جمله از هستي بري

از كرم خواهي اگر بر بندگانت بنگري

دور دار از خاك و خون دامن چو بر ما بگذري

كاندرين ره كشته بسيار است قربان شما

بيش از اين مپسند شاها دوستان پستان شوند

با چنين نسبت كه دارند خوار و زير دستان شوند

روزگار آشفته باشند گرچه در بستان شوند

كي دهد دست اين غرض يارب كه همدستان شوند

خاطر مجموع با زلف پريشان شما

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 34 *»

گر گذر كردي نسيما بر ديار آرزو

سرزمين يار جانپرور كه باشد مشكبو

به بود از گلشن فردوس شهر و كو به كو

اي صبا با ساكنان شهر يار از ما بگو([4])

كاي سر حق ناشناسان گوي ميدان شما

كي شود باشيم با مهر تو شاها روبه‏رو

تا به كي گرديم بي‏نور جمالت كو به كو

غير وصل او نباشد اين غمين را آرزو

مي‏كند حافظ دعايي بشنو آميني بگو

روزي ما باد لعل شكّر افشان شما

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 35 *»

بسم الله الرحمن الرحيم

صلي الله عليك يا سيدي و مولاي

يا بقية الله7

 

نرگس مست دو چشم بت عيّار منست

بسته‏ي زلف كمندش دل بيمار منست

چهر رخشنده‏ي او ماه شب تار منست

لعل سيراب به خون تشنه لب يار منست

وز پي ديدن او دادن جان كار منست

ره نبرده است كسي در حرم يار نكو

كس نديده است مه عارض آن سلسله مو

حدّ خود بنگر و اي دل تو بدين راه مپو

ساربان رخت به دروازه مبر كان سركو

شاهراهيست كه منزلگه دلدار منست

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 36 *»

چه بسا دل كه شده بسته‏ي آن زلف ز ناز

مست آن نرگس شهلا شده از روي نياز

به فغان آمده هر روز و شبش راز و نياز

شرم از آن زلف سيه بادش و مژگان دراز

هر كه دل بردن او ديد و در انكار منست

من كجا و هوس عشق رخ آن رعنا

خود او گشته ز لطف و كرمش طالب ما

تو تفاوت بنگر ره ز كجا تا به كجا

بنده طالع خويشم كه در اين قحط وفا

عشق آن لولي سرمست خريدار منست([5])

روز روشن بود از مهر رخ تابانش

ظلمت ليل از آن خال و خط و مژگانش

نقش گلشن خبر از لعل لب خندانش

طبله‏ي عطر گل و زلف عبير افشانش

فيض يك شمّه ز بوي خوش عطار منست

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 37 *»

چون غم عشق ورا نيست اميد بهبود

بلكه هر لحظه غمش بر شررم مي‏افزود

جان و تن را غم هجران رخش مي‏فرسود

شربت قند و گلاب از لب يارم فرمود

نرگس او كه طبيب دل بيمار منست

من كه سرگشته‏ي عشق تو شدم در دوران

سوزم از عشق و غم هجر تو اي مونس جان

به گلستان گذرم اشك‏فشان چون باران

باغبان همچو نسيمم ز در خويش مران

كآب گلزار تو از اشك چو گلنار منست

آن كه عشق و غم او جان من مسكين سوخت

هجر او آتش غم بر همه عالم افروخت

اي غمين از نظرش هر كه كمالي اندوخت

آن كه در طرز غزل نكته به حافظ آموخت

يار شيرين سخن نادره گفتار منست

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 38 *»

بسم الله الرحمن الرحيم

صلي الله عليك يا سيدي و مولاي

يا بقية الله

 

آن كه پنهان شده از ديده‏ي خونبار كجاست

غمش افزوده شرر بر تن تبدار كجاست

آن كه از خلوت او دور دل زار كجاست

اي نسيم سحر آرامگه يار كجاست

منزل آن مه عاشق كش عيّار كجاست

آن كه آرامش دل روي نكو منظر او

كعبه‏ي عشق بود خال و خط و آن ابرو

تا به كي دور از آن نرگس مست و گيسو

عقل ديوانه شد آن سلسله مشكين كو

دل ز ما گوشه گرفت ابروي دلدار كجاست

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 39 *»

چه كنم گر كه نباشد نظري سوي منش

نگشايد به من زار رهي بر وطنش

نفرستد به من خسته يكي پيرهنش

باز پرسيد ز گيسوي شكن در شكنش

كاين دل غمزده سرگشته گرفتار كجاست

عشق رويت ز ازل تا به ابد در دل ماست

وز غم هجر رخت در دل ما شور و نواست

نه دل غمزده‏ام بسته‏ي آن زلف دوتاست

هر سر موي مرا با تو هزاران سوداست

ما كجاييم و ملامت‏گر بي‏كار كجاست

اي كه هر لحظه دهي مژده‏ي وصلش دل ريش

فكني ديده‏ي شاهانه به سوي درويش

ز خداوند كرم خواه مدد بيش از پيش

شب تار است و ره وادي اَيْمن در پيش

آتش طور كجا موعد ديدار كجاست

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 40 *»

بي‏خبر از طلب و عشق عبارت داند

ره صد حيله و تزوير و شرارت داند

نه به مقصد برسد هر كه روايت داند

آن كس است اهل بشارت كه اشارت داند

نكته‏ها هست بسي محرم اسرار كجاست

گر تو را كوشش و عشق و دل شيداست ولي

ور تو را محفل انس و سرِ سوداست ولي

فكر و ذكر و سحر و ديده‏ي بيناست ولي

عزلت و حال و طلب جمله مهياست ولي([6])

عيش بي‏يار مهنّا نشود يار كجاست

به رهش هر كه رخش سوده ثوابي دارد

ز ولا از عملش طرفه كتابي دارد

عقل و دل باخته در كار حسابي دارد

هر كه آمد به جهان نقش خرابي دارد

در خرابات بگوييد كه هشيار كجاست

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 41 *»

دوره‏ي هجر رخش طي شود آخر چه به رنج

عاقل آنست كه از رنج برد آخر گنج

طمع خام بنه باش غمين آخر سنج

حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج

فكر معقول بفرما گل بي‏خار كجاست

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 42 *»

بسم الله الرحمن الرحيم

صلي الله عليك يا سيدي و مولاي

يا بقية الله

 

چه شود اگر نگاهي ز كرم كند چو ما را

ببرد ز دل ملالت ز بدن همه بلا را

نه به دل بود صفايي نه كه آوريم وفا را

به ملازمان سلطان كه رساند اين دعا را

كه به لطف پادشاهي ز نظر مران گدا را

ز كدورت معاصي نبرم به شاه راهي

نبود اميد آن‏كه بنمايد او نگاهي

نرسد از او پيامي ز جلال پادشاهي

همه شب در اين اميدم كه نسيم صبحگاهي

به پيام آشنايي بنوازد آشنا را

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 43 *»

شده‏ام چو خوار و مسكين نبود كسي پناهم

ز سياهي دل و رو نكند كسي نگاهم

شده بسته راه چاره ز كه من نجات خواهم؟

ز رقيب ديو سيرت به خداي خود پناهم

مگر آن شهاب ثاقب مددي دهد خدا را

چو جمال خويش اي مه تو ز ما نهان نمودي

ره صد بلا و محنت تو به ما عيان نمودي

همه از فراق نالان نه به ما نشان نمودي

چه قيامت است جانا كه به عاشقان نمودي

دل و جان فداي رويت بنما عذار ما را

چه شود كه از كرامت بدهي دمي بشارت

كه ز يمن آن بشارت شود عالمي عمارت

به زبان شعر گويم نكنم شها جسارت

مژه‏ي سياهت ار كرد به خون ما اشارت

ز فريب او بينديش و مكن اِبا نگارا([7])

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 44 *»

تو كه لحظه‏اي جهان را بدهي ز لطف روزي

همه مشكلات عالم بكني تو حل به روزي

ز چه رو به آتش غم تن و جان ما بسوزي

دل عالمي بسوزي چو عذار بر فروزي

تو از اين چه سود داري كه نمي‏كني مدارا

ز غمت شها دل ما شده چون پياله لبريز

بشنو دعاي ما را منما مها تو پرهيز

بنگر غمين به حافظ طلبد چگونه او چيز

به خدا كه جرعه‏اي ده تو به حافظ سحرخيز

كه دعاي صبحگاهي اثري كند شما را

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 45 *»

بسم الله الرحمن الرحيم

صلي الله عليك يا سيدي و مولاي

يا بقية الله

 

اگر چه مهر جمالت نهان ز ديده ماست

چه فتنه‏ها و بلاها كه بي‏تو در ره ماست

و گر كه دوري ما از برت ز كرده‏ي ماست

خيال روي تو در هر طريق همره ماست

نسيم موي تو پيوند جان آگه ماست

صفاي روضه‏ي رضوان ز روي تو گويد

شميم جان مسيحا چو طرّه‏ات بويد

هر آن كه طالب جانان جمال تو جويد

ببين كه سيب زنخدان تو چه مي‏گويد

هزار يوسف مصري فتاده در چه ماست

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 46 *»

مهي به حسن تو اي يار مه لقا نرسد

شهي به جود و سخاي تو اي شها نرسد

به حق كسي به جز از درگه شما نرسد

اگر به زلف دراز تو دست ما نرسد

گناه بختِ پريشان و دستِ كوته ماست

اگر ز ديده نهان دل سراي محبوب است

هر آن دلي كه نباشي در آن تو معيوب است

ز فرقتش دل زارم مثال ايوب است

به صورت از نظر ما اگر چه محجوب است

هميشه در نظر خاطر مرفّه ماست

مرا كه نيست ز جرم و گنه رهي آن‏سو

ز محرمان حريمت نباشدم دل‏جو

تو خود شها ز عنايت نوازم و زآن‏رو

به حاجب درِ خلوتسراي خاص بگو

فلان ز گوشه نشينان خاك درگه ماست

 

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 47 *»

اگر نظر ز كرم كرد حاجبش بر ما

وگر به كوي ويم ره گشود آن والا

يقين بود كه بگويد به او غمين مولا

اگر به سالي حافظ دري زند بگشا

كه سال‏هاست كه مشتاق روي چون مه ماست

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 48 *»

بسم الله الرحمن الرحيم

صلي الله عليك يا سيدي و مولاي

يا بقية الله

 

آن چهره كه حق را شده مظهر ز نجابت

تا چند تو مستور نمودي به حجابت

اي مونس جان دل شده از هجر كبابت

اي شاهد قدسي كه كشد بند نقابت؟

وي مرغ بهشتي كه دهد دانه و آبت؟

اي تابش خورشيد از آن روي دل‏افروز

انوار ازل از رخ تو طالع و پيروز

تا چند بسوزم ز غمت هر شب و هر روز

خوابم بشد از ديده در اين فكر جگرسوز

كاغوش كه شد منزل آسايش و خوابت

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 49 *»

دل‏ها همه بسته است به آن طره‏ي مشكين

جان‏ها همه مشتاق چنان عارض نسرين

رو كرده به سويت همه چون قبله‏ي آيين

راه دل عشاق زد آن چشم خمارين

پيداست ازين شيوه كه مست است شرابت

دانم به حقيقت ز من زار چها رفت

ناكرده صوابي همه از عين خطا رفت

با اين‏همه لطفت، ز ره مهر و وفا رفت

تيري كه زدي بر دلم از غمزه خطا رفت

تا باز چه انديشه كند رأي صوابت

بر درگه تو دوش شدم ليك نديدي

از راه تغافل ره اميد بريدي

دانم كه بجا بود تو هر نقش كشيدي

هر ناله و فرياد كه كردم نشنيدي

پيداست نگارا كه بلند است جنابت

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 50 *»

بي‏واسطه گر در طلب وصلي و منزل

سعي تو همه عمر شده عاطل و باطل

برگرد و مپو راه خطا آدم عاقل

تا در ره پيري به چه آيين روي اي دل

باري به غلط صرف شد ايّام شبابت

تا منزل مقصود بسي سنگ و بسي خار

در هر قدمي چاهي و صد دشمن مكار

بي‏همرهي خضر مرو در طلب يار

دور است سَر آب از اين باديه هشدار

تا غول بيابان نفريبد ز سرابت

هر دل كه شود رامِ نصيحت نستيزد

اندر طلبش همچو غمين افتد و خيزد

بر وي نظر از لطف كند حضرت ايزد

حافظ نه غلامي است كه از خواجه گريزد

صلحي كن و بازآ كه خرابم ز عتابت

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 51 *»

بسم الله الرحمن الرحيم

صلي الله عليك يا سيدي و مولاي

يا بقية الله

 

از آن نگاه كه چشمت به اين و آن انداخت

چه آتشي كه ز عشقت در اين جهان انداخت

شرار عشق تو را حق ز آسمان انداخت

خمي كه ابروي شوخ تو در كمان انداخت

به قصد جان من زار ناتوان انداخت

اساس عالم هستي چو بر محبّت بود

همان حقيقت ديرين كه سرّ خلقت بود

مگر كه مطلب و مقصود نه بهر خُلّت بود؟

نبود نقش دو عالم كه رنگ الفت بود

زمانه طرح محبّت نه اين زمان انداخت

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 52 *»

خوشم كه طبع من اين مدحت تو را آورد

زُدايد از دل يارانِ تو غم و هم درد

غمي كه كرده رخ نازنينشان را زرد

به يك كرشمه كه نرگس به خودفروشي كرد

فريب چشم تو صد فتنه در جهان انداخت

تو كز شراب ازل مستي و ز جام كهن

ز مستي مي ديرين و آن شهود علن

چه فتنه‏هاست به كارت نگار سيمين تن

شراب خورده و خوي كرده مي‏روي به چمن

كه آبِ روي تو آتش در ارغوان انداخت

بهر كجا كه نظر كردم و قدم هِشتم

هر آن‏چه را كه شنيدم و يا از آن گفتم

حديث حسن تو بود آن‏چه ديدم و سفتم

به بزمگاه چمن دوش مست بگذشتم

چو از دهان توام غنچه در گمان انداخت

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 53 *»

ز هر طرف كه نسيمي ز دامني خيزد

به جان خسته ز موجش نشاط انگيزد

ز بوي پيرهنت بر مشام جان ريزد

بنفشه طرّه‏ي مفتون خود گره مي‏زد

صبا حكايت زلف تو در ميان انداخت

مرا ببخش شها زآن‏چه را كه آوردم

وزآن‏كه خاطر عشاق پاكت آزردم

خجل ز حسن رخت هر چه بر زبان راندم

ز شرم آن‏كه به روي تو نسبتش كردم

سمن بدست صبا خاك در دهان انداخت

دلا چرا تو نهادي قدم ز حدّت بيش

مقام حضرت سلطان كجا و يك درويش

بخوان تو شعر ز حافظ به عذرخواهي خويش

من از ورع مي و مطرب نديدمي زين پيش

هواي مغبچگانم در اين و آن انداخت

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 54 *»

طريق عشق و محبت چو بعد از اين پويم

به غير جام ولايت نه جرعه‏اي جويم

به كس حديث ز وصف تو من نمي‏گويم

كنون به آب مي لعل خرقه مي‏شويم

نصيبه‏ي ازل از خود نمي‏توان انداخت

اگر كه حافظ شيراز مست و سرخوش بود

و گر به ساقي و باده اشارتم بنمود

به شرح حال دل من چنين سخن فرمود

مگر گشايش حافظ در اين خرابي بود

كه بخشش ازلش در مي مغان انداخت

هزار شكر كه از لطف حضرت منّان

مقيم كوي ولايش شده دلم از جان

غمين نگر كه خريدار من شده جانان

جهان به كام من اكنون شود كه دور زمان

مرا به بندگي خواجه‏ي جهان انداخت

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 55 *»

بسم الله الرحمن الرحيم

صلي الله عليك يا سيدي و مولاي

يا بقية الله

 

من كه ديدم خويش را در نزد اهل دين غريب

پاي تا سر ظلمت و با دين و با آيين غريب

دور مانده از وطن خو كرده با چندين غريب

گفتم اي سلطان خوبان رحم كن بر اين غريب

گفت در دنبال دل ره گم كند مسكين غريب

با همه اين غربت و دوري و رنج روزگار

گشتم از راه جسارت خواستار شهريار

خاميم بنگر طمع بين و دل اميدوار

گفتمش بگذر زماني گفت معذورم بدار

خانه پروردي چه تاب آرد غم چندين غريب

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 56 *»

چون غريبم گر براني از درت شاها رواست

در حريم انس جانان جاي مسكينان كجاست

رخصتي فرما بگويم نكته‏اي گر نارواست

اي كه در زنجير لطفت جاي چندين آشناست

خوش فتاد آن خال مشكين بر رخ رنگين غريب

محرمان درگهت بينند در عالم تابشت

محو رخسار تو و آن جلوه‏ي عاشق كُشت

آشنايانت همه مست از شراب دلكشت

مي‏نمايد عكس مي در رنگ روي مهوشت

همچو برگ ارغوان بر صفحه‏ي نسرين غريب

گرچه خطي ساده است آن مورخط گرد رخت

هاله چون مه داده است آن مورخط گرد رخت

همچو جام باده است آن مورخط گرد رخت

بس غريب افتاده است آن مورخط گرد رخت

گرچه نبود در نگارستان خط مشكين غريب

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 57 *»

من كه مي‏دانم نيم شايسته‏ي آن محتشم

من كجا تا آن‏كه افتد بر جمالش ديده‏ام

من سزايم تا رسد از دوريش جان بر لبم

خفته بر سنجاب شاهي نازنيني را چه غم

گر ز خار و خاره سازد بستر و بالين غريب

گويمش آرام جان هستي بود در چنگ تو

دلنوازي مساكين چون نباشد ننگ تو

رحمتي تا نايدم بر شيشه‏ي دل سنگ تو

گفتم اي شام غريبان طرّه‏ي شبرنگ تو

در سحرگاهان حذر كن چون بنالد اين غريب

رهروان راه عشقش جمله صاحب همّتند

در تكاپوي و طلب ثابت قدم با غيرتند

اي غمين بشنو سخن زآنان كه اهل عبرتند

گفت حافظ آشنايان در مقام حيرتند

دور نبود گر نشيند خسته و مسكين غريب

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 58 *»

بسم الله الرحمن الرحيم

صلي الله عليك يا سيدي و مولاي

يا بقية الله

 

من كه دادم ز ازل در ره او دل از دست

چه كنم گر كه شدم شهره به معشوقه‏پرست

ساقيم شاهد من باشد و مي لعل لبست

مطلب طاعت و پيمان و صلاح از من مست

كه به پيمانه‏كشي شهره شدم روز الست

تو اگر بي‏خبر از عشقي و از رسم وفا

ور ز عشاق پريشان خبري نيست تو را

ز ره صدق و صفا آي به خلوتگه ما

مي بده تا دهمت آگهي از سرّ قضا

كه به روي كه شدم عاشق و از بوي كه مست

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 59 *»

نه من دلشده‏ام دور از آن گنج مراد

كه هر آن كس كه به عشقش سر و كارش افتاد

يكدم آسوده نبوديم و نگشتيم دلشاد

به جز آن نرگس مستانه كه چشمش مرساد

زير اين طارم فيروزه كسي خوش ننشست

چه بگويم من از آن صورت نيكو منظر

نسزد آن‏كه بگويم بود او قرص قمر

كس نه ممكن شودش وصف رخ آن دلبر

جان فداي دهنش باد كه در باغ نظر

چمن آراي جهان خوشتر از اين غنچه نبست

من حيات ابدي يافتم از چشمه‏ي عشق

آن‏چه بايد همه بشناختم از چشمه‏ي عشق

به رهش خنگ طلب تاختم از چشمه‏ي عشق

من همان دم كه وضو ساختم از چشمه‏ي عشق

چار تكبير زدم يكسره بر هر چه كه هست

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 60 *»

وه عجب تيره و تار است دل طور اين‏جا

رخ خورشيد فلك هست بسي بور اين‏جا

چشمه‏ي آب بقا گشته گم و گور اين‏جا

كمر كوه كم است از كمر مور اين‏جا

نااميد از در رحمت مشو اي باده‏پرست

دل من از غم تو بود كه دستاني شد

ورنه هر بنده ميسر نه كه سلطاني شد

اي غمين لطف شهم بود به آساني شد

حافظ از دولت عشق تو سليماني شد

يعني از وصل تواش نيست به جز باد به دست

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 61 *»

بسم الله الرحمن الرحيم

صلي الله عليك يا سيدي و مولاي

يا بقية الله

 

آن كه از شرم رخش مهر حجابي دارد

ماه از خجلت خود تيره نقابي دارد

نرگس مست از آن ديده خرابي دارد

آن كه از سنبل او غاليه تابي دارد

باز با دلشدگان ناز و عتابي دارد

رخ بي‏مثل و مثالش ز پس پرده‏ي زلف

چهر تابنده و ماهش ز پس پرده‏ي زلف

حسن آن وجه و بهايش ز پس پرده‏ي زلف

ماه خورشيد نمايش ز پس پرده‏ي زلف

آفتابيست كه در پيش سحابي دارد

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 62 *»

هستي ملك سراسر همه از هستي اوست

نقش زيباي جهان جلوه‏اي از آن رخ و موست

لعل او چشمه‏ي كوثر كه به باغ مينوست

آب حيوان اگر اينست كه دارد لب دوست

روشن است اين‏كه خضر بهره سرابي دارد

او كه از گوشه‏ي چشمش همه هستي آباد

گر كند ناز دهد جمله به آني بر باد

از چه با تيغ غم هجر كشد هر ناشاد

از سر كشته‏ي خود مي‏گذرد همچون باد

چه توان كرد كه عمر است و شتابي دارد

از غم هجر رخت آه و فغان سيل سرشك

كار من باشد و دل در همه آن سيل سرشك

ريزد و مي ندهد امن و امان سيل سرشك

چشم من كرد ز هر گوشه روان سيل سرشك

تا سهي سرو تو را تازه‏تر آبي دارد

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 63 *»

همه خوناب دل از ديده‏ي ما مي‏ريزد

از غم هجر تو شاها چه بجا مي‏ريزد

اشك من نيست چو شايسته چرا مي‏ريزد

غمزه‏ي شوخ تو خونم به خطا مي‏ريزد

فرصتش باد كه خوش فكر صوابي دارد

از چه داري تو شها جانب من لطف و نظر

من نيم قابل اين مكرمت و حسن سِيَر

منطق نظم شود مقتضي قول دگر

چشم مخمور تو دارد ز دلم قصد جگر

ترك مست است مگر ميل كبابي دارد

با همه لطف و كرم اي شه پاكيزه خصال

اي كه در جود و عطا نيست تو را مثل و مثال

بر در درگه احسان تو ما عبد نوال

جان بيمار مرا نيست ز تو روي سؤال

اي خوش آن خسته كه از دوست جوابي دارد

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 64 *»

آن كه هر لحظه تو را هست بسي جلوه‏گري

بهر دلباختگانت نه به هر رهگذري

طمع خام غمين بين كه به او هم نگري

كي كند سوي دل خسته‏ي حافظ نظري

چشم مستت كه بهر گوشه خرابي دارد

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 65 *»

بسم الله الرحمن الرحيم

صلي الله عليك يا سيدي و مولاي

يا بقية الله

 

محنت كشيده را به تماشا چه حاجت است

اين غم‏رسيده را به تماشا چه حاجت است

راحت نديده را به تماشا چه حاجت است

خلوت گزيده را به تماشا چه حاجت است

چون كوي دوست هست به صحرا چه حاجت است

ما جمله رو به درگهت آورده زالتجا

از درگه عطاي تو حاجات ما روا

آلوده گر ز زنگ گناهيم و رو سيا

جانا به حاجتي كه تو را هست با خدا

كاخر دمي بپرس كه ما را چه حاجت است

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 66 *»

ما از غم فراق تو شاها بسوختيم

عمري است همچو شمع سراپا بسوختيم

از طعنه‏هاي بي‏سر و پاها بسوختيم

اي پادشاه حسن خدا را بسوختيم

آخر سؤال كن كه گدا را چه حاجت است

ما را به جز ز درگه تو هيچ نوال نيست

مسكين اين دريم و دگر هيچ ملال نيست

ما بنده‏ايم و غير تو را هم جلال نيست

ارباب حاجتيم و زبان سؤال نيست

از حضرت كريم تمنّا چه حاجت است

بيند هرآن‏چه هست چو چشم بصير دوست

منع و عطاي حضرت حق هم به دست اوست

دارد احاطه بر همه نفس خبير دوست

جام جهان نماست ضمير منير دوست

اظهار احتياج خود آن‏جا چه حاجت است

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 67 *»

آبي كه زنده‏اند به آن خلق روزگار

روزي خورند از آن و به آن جمله پايدار

داني كه آن نمي است ز لعل لب نگار

اي عاشق گدا چو لب روح‏بخش يار

مي‏داندت وظيفه تقاضا چه حاجت است

ما را اگر بود به حريم تو محرمي

گردد شفيع ما ز عنايت بهر دمي

مقصود حاصل است و نباشد دگر غمي

آن شد كه بار منت ملاح بر دمي

گوهر چو دست داد به دريا چه حاجت است

گر از قصور و جرم مرا ره به يار نيست

ياري كه غير او به جهان شهريار نيست

هرگز گمان مبر كه مرا غمگسار نيست

اي مدعي برو كه مرا با تو كار نيست

احباب حاضرند به اعدا چه حاجت است

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 68 *»

معلوم ما بود كه پسندت شها جفاست

وادي عشق تو همه‏اش پر ز ابتلاست

دلدادگان وادي غم را سرِ رضاست

محتاج قصه نيست گرت قصد خون ماست

چون رخت از آن توست به يغما چه حاجت است

اسرار عاشقان نسزد تا بيان شود

يا شهره زابتذال بر اين و آن شود

آسوده شو غمين نشود حق نهان شود

حافظ تو ختم كن كه هنر خود عيان شود

با مدعي نزاع و محاكا چه حاجت است

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 69 *»

بسم الله الرحمن الرحيم

صلي الله عليك يا سيدي و مولاي

يا بقية الله

 

منم بيمار عشق تو نظر دارم شها سويت

دلم بسته به زلف تو به ياد روي دلجويت

اميد دل بود آن‏كه شود ساكن سر كويت

مدامم مست مي‏دارد نسيم جعد گيسويت

خرابم مي‏كند هر دم فريب چشم جادويت

ز داغ فرقتت شاها نگر گرديده كار من

به شب اشكم به دامان و به روزم خون دل خوردن

بشد عمر و نتابيدي شعاعي از يكي روزن

پس از چندين شكيبايي شبي يا رب توان ديدن

كه شمع ديده افروزيم در محراب ابرويت

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 70 *»

چو در سينه دلي سوزان ز عشق جاودان دارم

گرامي دارمي آن را كه از جانان نشان دارم

براي ديدن رويت دو چشم خون‏فشان دارم

سواد لوح بينش را عزيز از بهر آن دارم

كه جان را نسخه‏اي باشد ز لوح خال هندويت

ز هجرت اي شها بنگر جهان خالي ز زيبايي

تو جمله عاشقانت بين همه نائي ز شيدايي

نباشد در دل ايشان به جز وصلت تمنّايي

تو گر خواهي كه جاويدان جهان يكسر بيارايي

صبا را گو كه بردارد زماني برقع از رويت

خداوند همه هستي نباشد با تو انبازي

ز هم ريزي نظام آن اگر خواهي به يك نازي

حيات جاوداني را به يك غمزه رقم سازي

وگر رسم فنا خواهي كه از عالم بر اندازي

بر افشان تا فرو ريزد هزاران جان ز هر مويت

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 71 *»

ولي با اين همه از چه نمودي عالمي عاطل

ز مهجوران و يارانت نمي‏سازي غمي زايل

شها تا كي پسندي تو رواج و رونق باطل

من و باد صبا مسكين دو سرگردان و بي‏حاصل

من از افسون چشمت مست و او از بوي گيسويت

دل عشاق روي تو نباشد خوش در اين دنيا

به شوق طاق ابرويت بريده دل ز مافيها

غمين داند كه عشاقت كجا و گفته‏هاي ما

زهي همت كه حافظ راست از دنيّي و از عقبي

نيامد هيچ در چشمش به جز خاك سر كويت

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 72 *»

بسم الله الرحمن الرحيم

صلي الله عليك يا سيدي و مولاي

يا بقية الله

 

لعل لبت اي يار كه آن باده‏ي نابست

بنگر كه از آن مست بسي شيخ و شبابست

بيهوده نباشد سخنم عين صوابست

ما را ز خيال تو چه پروا، ز شرابست

خم گو سر خود گير كه خمخانه خرابست

زآن لعل لبست چشمه‏ي كوثر كه به مينوست

مستي شراب اِرَم از آن لب نيكوست

انجم همه سرگشته از آن نرگس جادوست

گر خمر بهشتيست بريزيد كه بي‏دوست

هر شربت عزبم كه دهي عين عذابست

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 73 *»

چون سرو بديد قامت رعنات بلرزيد

افروخت ز رويت غم خجلت رخ خورشيد

نسرين ز تماشاي تو مجنون شده چون بيد

گل بر رخ رنگين تو تا لطف عرق ديد

در آتش شوق از غم دل غرق گلابست

تا بسته به گيسوي خم اندر خم ياريم

تا دلشده‏ي چهره‏ي بي‏مثل نگاريم

هرگز كه به سوي دگري روي نداريم

سبز است در و دشت بيا تا نگذاريم

دست از سر آبي كه جهان جمله سرابست

در خاطره‏ام نيست به جز آن قد و قامت

فكرم همه گرديده همان طرّه و طلعت

از لطف خدا باز شدم اين در رحمت

در كنج دِماغم مطلب جاي نصيحت

كاين گوشه پر از زمزمه‏ي چنگ و ربابست

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 74 *»

يارب چه توان كرد از اين طعن جگر كن

پيغام همي داده رقيبم به دو صد فن

كآتش زده بر جان و دل و هم جگر و تن

معشوق عيان مي‏گذرد بر تو و ليكن

اغيار همي بيند از آن بسته نقابست

آن يار پري‏چهر كه هست جلوه‏ي يزدان

صد جلوه به هر لحظه كند آن مه تابان

محروم منم بهره برد عارف جانان

افسوس كه شد دلبر و در ديده‏ي گريان

تحرير خيال خط او نقش بر آبست

هر كس چو من خسته شده دور از اين سود

بايد كه بگريد به شب و روز چو صد رود

بارد به رخ و دامن خود اشك خون‏آلود

بيدار شو اي ديده كه ايمن نتوان بود

زين سيل دمادم كه در اين منزل خوابست

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 75 *»

اميد رود پير شوم آن بت طنّاز

از لطف كند بر من مسكين نظري باز

آورده غمين عذر مرا خواجه‏ي شيراز

حافظ چه شد ار عاشق و رند است و نظرباز

بس طور عجب لازم ايّام شبابست

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 76 *»

بسم الله الرحمن الرحيم

صلي الله عليك يا سيدي و مولاي

يا بقية الله

 

مرا تا كار دل شد با دو زلف دلبر دل‏ها

گره اندر گره گرديده درهم چون سلاسل‏ها

كجا يابد خلاصي فكرتي اي جمله عاقل‏ها

اَلا يا اَيُّها السّاقي اَدِرْ كَأْساً و ناوِلْها([8])

كه عشق آسان نمود اول ولي افتاد مشكل‏ها

نيابد دل به او راهي كه رخ بر پاي او سايد

نبيند آن رخ ماهش كه نور ديده افزايد

اگر در انتظار او بگيرم دل ز جان شايد

به بوي نافه‏اي كآخر صبا زان طرّه بگشايد

ز تاب جعد مشكينش چه خون افتاد در دل‏ها

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 77 *»

اگر ممكن شود روزي روم در كوي او يكدم

ز لطف بي‏گمان سازد به زخم دل يكي مرهم

حمايت از من مسكين نمايد در برش محرم

مرا در منزل جانان چه امن عيش چون هر دم

جرس فرياد مي‏دارد كه بر بنديد محمل‏ها

اگر ميرم ز هجرش دل ره ديگر نمي‏پويد

مراد خود ز بي‏راهه چو صوفي او نمي‏جويد

طريق حق نه اين باشد كه صوفي گويد و پويد:

به مي سجاده رنگين كن گرت پير مغان گويد

كه سالك بي‏خبر نبود ز راه و رسم منزل‏ها

خوشا آنان كه برچيدند ز رنج خويشتن حاصل

نبودند در فراق او ز لطفش يكدمي غافل

به لطف حضرت جانان زدند لنگر چو در ساحل

شب تاريك و بيم موج و گردابي چنين هايل

كجا دانند حال ما سبكباران ساحل‏ها

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 78 *»

در اين دوري و مهجوري شب عمرم رسيد آخر

نتابيد بر من خسته يكي صبح اميد آخر

ندادم هاتف غيبي به گوش جان نويد آخر

همه كارم ز خود كامي به بدنامي كشيد آخر

نهان كي ماند آن رازي كزو سازند محفل‏ها

بگويم من يكي نكته از اين قاصر شنو حافظ

چو شاهد حاضر و ناظر ره ديگر مرو حافظ

غمين بنگر كه آورده عجب مضمون نو حافظ

حضوري گر همي خواهي از او غايب مشو حافظ

مَتي ما تَلْقَ مَن تَهْوي دَعِ الدُّنيا و اَهْمِلْها([9])

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 79 *»

بسم الله الرحمن الرحيم

صلي الله عليك يا سيدي و مولاي

يا بقية الله

 

ديار يار كجا و ره سراب كجا

غم نگار كجا و دل كلاب كجا

در انتظار كجا و خمار خواب كجا

صلاح كار كجا و من خراب كجا

ببين تفاوت ره از كجاست تا به كجا

چو نقد عمر ز كف داده‏ام به صد افسوس

فروغ دل شده خاموش و گشته‏ام مأيوس

به غير گمرهي و اهل آن نيم مأنوس

دلم ز صومعه بگرفت و خرقه‏ي سالوس

كجاست دير مغان و شراب ناب كجا

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 80 *»

كجا دهند به كويش دمي رهي ما را

كه هست كعبه‏ي دل عاشقان شيدا را

گناه و تيرگيش، سد نموده دل‏ها را

چه نسبت است به رندي صلاح و تقوي را

سماع وعظ كجا نغمه‏ي رباب كجا

دلم ز زنگ معاصي كجا جلا يابد

به تيغ قهر اگر او كشد مرا شايد

شدم ز دوست چو بيگانه دوريم بايد

ز روي دوست دل دشمنان چه دريابد

چراغ مرده كجا شمع آفتاب كجا

تو هر چه حكم نمايي شها صواب و بجاست

جميع آن‏چه نموديم همه گناه و خطاست

ولي اميد به اين بسته‏ايم كه پا برجاست

چو كحل بينش ما خاك آستان شماست

كجا رويم بفرما از اين جناب كجا

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 81 *»

نه من ز هجر شدم اين چنين پريشان حال

كه با همه بودش اين طريقت و احوال

به گوش خود بشنيدم ز سالكي با حال

بشد كه ياد خوشش باد روزگار وصال

خود آن كرشمه كجا رفت و آن عتاب كجا

دلا شنو تو ز سالك كه جانش آگاهست

رموز عشق بداند از آن‏كه در راهست

نصيحتي كه بسي نغز و پند دلخواهست

مبين به سيب زنخدان كه چاه در راهست

كجا همي روي اي دل بدين شتاب كجا

هر آن كسي كه گرفتار عشق آن نيكوست

غم فراق چو داغي هميشه در دل اوست

شنو ز حالت او اي غمين كه چون الگوست

قرار و خواب ز حافظ طمع مدار اي دوست

قرار چيست صبوري كجا و خواب كجا

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 82 *»

بسم الله الرحمن الرحيم

صلي الله عليك يا سيدي و مولاي

يا بقية الله

 

رواق نه سپهر چون ز عشق بنيادست

بر اين سخن نتوان نكته‏اي كز استادست

به غير عشق نخواهم كه غير بر بادست

برو به كار خود اي واعظ اين چه فريادست

مرا فتاده دل از ره تو را چه افتادست

به روي من كه ز مهر فتح باب كرد ولي

دلم ز آتش هجرش كباب كرد ولي

علاج كار نكرد و صواب كرد ولي

اگر چه مستي عشقم خراب كرد ولي

اساس هستي من زآن خراب آبادست

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 83 *»

صلاح كار به دست نگار شيرين كار

هر آن‏چه هست صلاحم پسند آن دلدار

اگر چه نيست مرا در جفاي يار قرار

دلا منال ز بي‏داد و جور يار كه يار

تو را نصيب همين كرد و اين از آن دادست

ملامتم منما مشفقا ز مهر نماي

ترحمي كه دلم شد ز دست زين سوداي

ز من صبوري تو اي ناصحا طلب منماي

به كام تا نرساند مرا لبش چون ناي

نصيحت همه عالم به گوش من بادست

دلا شدي چو اسير كمند در هم پيچ

به تاب او بساز و به گرد غير مپيچ

كه عاشق رخ جانان جز او نبيند هيچ

ميان او كه خدا آفريده است از هيچ

دقيقه ايست كه هيچ آفريده نگشادست

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 84 *»

شها خزاين بي‏منتهاي تو ابديست

ز درگه كرمت اي كريم محروم كيست؟

اگرچه در ره عشقت مرا كمالي نيست

گداي كوي تو از باغ خلد مستغنيست

اسير عشق تو از هر دو عالم آزادست

به مدّعي ندهم دل چو باشدم حافظ

يگانه نقد خدايي كه بايدم حافظ

بگو غمين چو به رندي بخواندم حافظ

برو فسانه مخوان و فسون مدم حافظ

كزين فسانه و افسون مرا بسي يادست

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 85 *»

بسم الله الرحمن الرحيم

صلي الله عليك يا سيدي و مولاي

يا بقية الله

 

اي فروغ نور سبحاني رخ زيباي تو

وي سراپا جلوه‏ي يزدان قد رعناي تو

عرش لاهوتي مقام و منزل و مأواي تو

اي قباي پادشاهي راست بر بالاي تو

زينت تاج و نگين از گوهر والاي تو

مهر و مه آيينه‏دار آن رخ نسرين عذار

گشته‏اند سرگشته زآن زلف سياه تابدار

چشمه كوثر به مينو زآن دو لعل آبدار

آن‏چه اسكندر طلب كرد و ندادش روزگار

جرعه‏اي بود از زلال جام جان افزاي تو

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 86 *»

حجت يزدان تويي بر ماسوي از نون و كاف

منكشف در نزد تو يكسان ز ماهي تا به قاف

مرجع هر خاص و عام و قبله‏گاهي و مطاف

از رسوم شرع و حكمت با هزاران اختلاف

نكته‏اي هرگز نشد فوت از دل داناي تو

صد هزاران بَرده‏ي درگاه تو چون آدمست

انتظار دولتت كار همه تا خاتمست9

در مثل فضلت يم و مدح خلايق چون نمست

گرچه خورشيد فلك چشم و چراغ عالمست

روشنايي‏بخش چشم اوست خاك پاي تو

در، گه قهرت شها چون آتش خشمت جهد

شعله‏ور گردد بسوزاند كه نيستي را نهد

كي تواند از شرار آتشي آنسان رهد؟!

آفتاب فتح را هر دم طلوعي مي‏دهد

از كلاه خسروي رخسار مه سيماي تو

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 87 *»

از فراقت گلشن جان گشته خالي از صفا

رخت بر بسته ز عالم الفت و مهر و وفا

گر ز پرده رخ عيان سازي تو از بهر خدا

جلوه‏گاه طاير اقبال باشد هر كجا

سايه اندازد هماي چتر گردون‏ساي تو

باشد علمت مظهر علم خداوند صمد

ترجمان علم حق آمد زبانت تا ابد

طالب حق زنده از روح كلامت مي‏شود

آب حيوانش ز منقار بلاغت مي‏چكد

طوطي خوش لهجه يعني كلك شكّرخاي تو

عالم سرّ و علن در معرفت محتاج نيست

كاشف هر همّ و غم در مكرمت محتاج نيست

اقرب از حبل الوريد را مسألت محتاج نيست

عرض حاجت در حريم حضرتت محتاج نيست

راز كس مخفي نماند با فروغ راي تو

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 88 *»

هر كه سر بر مقدمت او كامراني مي‏كند

جان‏فشاني در رهت پس جاوداني مي‏كند

اين غمين با ياد تو خوش زندگاني مي‏كند

خسروا پيرانه سر حافظ جواني مي‏كند

بر اميد عفو جان‏بخش گنه‏فرساي تو

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 89 *»

بسم الله الرحمن الرحيم

صلي الله عليك يا سيدي و مولاي

يا بقية الله

 

اي عالم بسيط نشان كمال تو

اين نقش دلپذير بيان خصال تو

نه طارم رفيع ظهور جلال تو

اي آفتاب آينه‏دار جمال تو

مشك سياه مجمره‏گردان خال تو

صد يوسفت چو آينه چهرت چو ماه حسن

رخ سوده‏اند به درگهت اي قبله‏گاه حسن

صف در صفند و سر به ركابت سپاه حسن

در اوج ناز و نعمتي اي پادشاه حسن

يا رب مباد تا به قيامت زوال تو

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 90 *»

تا آفريده خلق بديع حقّ بي‏نياز

بر لوح كاينات مرسّم نمود و ساز

با اين‏همه فنون و دگرگوني و طراز

مطبوع‏تر ز نقش تو صورت نبست باز

طغرانويس ابروي مشكين مثال تو

اي جلوه‏اي ز حسن رخت شد جمال حور

بر طاق اين سپهر يكي زان نشانه هور

گويد حديث ابروي تو ماه نو ظهور

اين نقطه‏ي سياه كه آمد مدار نور

عكسي است در حديقه‏ي بينش ز خال تو

چون در نقاب مهر رخت عرصه‏ي وجود

تاريك و غمفزا شده يكسر چه بي‏نمود

در جستجوي طلعت رويت رهي نبود

صحن سراي ديده بشستم ولي چه سود

كاين گوشه نيست در خور خيل خيال تو

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 91 *»

از فرقت تو اي مه تابان نگر به جاي

باقي نمانده عشرت و شادي به ماسواي

در اين خزان هجر تو لطفي به ما نماي

برخاست بوي گل ز در آشتي درآي

اي نوبهار ما رخ فرخنده فال تو

آنگه كه بي‏نقاب نمايي رخت عيان

سازي خجل مهر و مه و جمله اختران

خرّم شود ز نكهت مويت همه جهان

تا پيش بخت باز روم تهنيت كنان

كو مژده‏اي ز مقدم عيد وصال تو

لطفت اگر كه بر سر احسان ما شود

وصلت شها چو داروي درمان ما شود

پايان شب سياه ز هجران ما شود

تا آسمان ز حلقه به گوشان ما شود

كو عشوه‏اي ز ابروي همچون هلال تو

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 92 *»

رخصت دمي كه درد دل مبتلا كنم

شايد كه درد خويش از اين ره دوا كنم

گر مي‏شوي ملول نديما اِبا كنم

در پيش شاه عرض كدامين جفا كنم

شرح نيازمندي خود يا ملال تو

دل عاشقي به دلبري از حق نمونه‏اي

باشد خدانماي تو گو آبگونه‏اي

هر چند غايب است جدا هم از او نه‏اي

در چين زلفش اي دل مسكين چگونه‏اي

كآشفته گفت باد صبا شرح حال تو

باشد بسي خطر به ره عشق و ساده نيست

جز آن‏كه لطف دوست شود يار چاره نيست

نوميد مرو غمين و به اميد او بايست

حافظ در اين كمند سر سركشان بسي است

سوداي كج مپز كه نباشد مجال تو

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 93 *»

بسم الله الرحمن الرحيم

صلي الله عليك يا سيدي و مولاي

يا بقية الله

 

سيه ز هجرت خود كرده يار دنيا را

ربوده از غم فرقت قرار دل‏ها را

به شوق وصل به راهش نهاده‏ايم پا را

صبا ز لطف بگو آن غزال رعنا را

كه سر به كوه و بيابان تو داده‏اي ما را

نشسته در پس پرده ربايد او دل‏ها

چو طوطيان كه بَرِ آينه شوند شيدا

ز تلخ‏كامي هجران فتاده‏اند از پا

شكرفروش كه عمرش دراز باد چرا

تفقدي نكند طوطي شكرخا را

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 94 *»

به گلشن ار كه ببينم رخ گل و سنبل

دل آيت تو شمارد ز چهره و كاكل

حكايتي ز جفايت شكايت بلبل

غرور حسن اجازت مگر نداد اي گل

كه پرسشي نكني عندليب شيدا را

اگر به چشم نديدم من آن رخ انور

نديده، دل شده پابند مهر آن دلبر

خوشا دلي كه بيفتد به دام آن سرور

به خلق و لطف توان كرد صيد اهل نظر

به بند و دام نگيرند مرغ دانا را

به جز دلي كه اسيرش دلي فدايي نيست

به غير عاشق او در كسي وفايي نيست

ولي شگفت ازو جز پي جدايي نيست

ندانم از چه سبب رنگ آشنايي نيست

سهي قدان سيه چشم ماه سيما را

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 95 *»

رسان صبا تو ز ما بر نديم شيدايي

سلام و تهنيتي تا كه عقده بگشايي

بگو كه خواهش ما آن‏كه لطف فرمايي

چو با حبيب نشيني و مجلس آرايي([10])

به ياد آر محبان بي‏سر و پا را([11])

يگانه شاهد گيتي تو هستي و هم غيب

امير غيب و شهودي تو بي‏شك و بي‏ريب

ز حسن روي تو يوسف خجل سرش در جيب

جز اينقدر نتوان گفت در جمال تو عيب

كه وضع مهر و وفا نيست روي زيبا را

غمين نگر تو به طبع شكفته‏ي حافظ

به دقت نظر و درّ سفته‏ي حافظ

به حكمت و هنر و نظم پخته‏ي حافظ

در آسمان نه عجب گر به گفته‏ي حافظ

سرود زهره به وجد آورد مسيحا را([12])

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 96 *»

بسم الله الرحمن الرحيم

صلي الله عليك يا سيدي و مولاي

يا بقية الله

 

چو صلا بهر وفا در ره جانانه زدند

عاشقانش قدم صدق صميمانه زدند

فكرم اين بود كه قدم وه كه چه فرزانه زدند

دوش ديدم كه ملايك در ميخانه زدند

گِل آدم بسرشتند و به پيمانه زدند

تا كه تابيد به دل نور ز عرش لاهوت

كرد پرواز از اين تنگ‏سراي ناسوت

به شگفت آمده زآن خلوتيان جبروت

ساكنان حرم سرّ عفاف ملكوت

با من راه‏نشين ساغر مستانه زدند

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 97 *»

چونكه حق عالم هستي ز عدم ساخت پديد

عرش و كرسي و فلك زهره و ماه و خورشيد

عرضه كرد بر همگي عشق و غم آن مهشيد([13])

آسمان بار امانت نتوانست كشيد

قرعه‏ي فال به نام من ديوانه زدند

مهر رخساره‏ي او جلوه نمود بر همه، زِه([14])

هر كه محجوب از او رفع حجاب از خود به

در ره وصل ز جان پاي طلب در ره نِه

جنگ هفتاد و دو ملّت همه را عذر منه

چون بديدند حقيقت ره افسانه زدند([15])

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 98 *»

آن كه با يار درآمد ز ره صدق و وداد

عشق او در دل و در راه طلب پاي نهاد

مدعي از در كينه بشد و راه عناد

شكر ايزد كه ميان من و او صلح افتاد

حوريان رقص‏كنان ساغر شكرانه زدند

در سراپرده‏ي خلوت كه بر افروزد شمع

چشم پرناز پريچهر به خود دوزد شمع

مي‏دهد درس و به دلداده بياموزد شمع

آتش آن نيست كه از شعله‏ي آن سوزد شمع

آتش آنست كه بر خرمن پروانه زدند

زندگي نيست مگر همچو حبابي بر آب

غمين عاقل نرود از پي اين كهنه سراب

سالك آن‏كس كه نباشد عملش نقش بر آب

كس چو حافظ نكشيد از رخ انديشه نقاب

تا سر زلف عروسان چمن شانه زدند

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 99 *»

بسم الله الرحمن الرحيم

صلي الله عليك يا سيدي و مولاي

يا بقية الله

 

تخميس غزل سعدي

اي آن‏كه خلقت دو جهان از براي تست

دنيا و آخرت به حقيقت سراي تست

هر جا دِراي خير همانا نداي تست

اي يار ناگزير كه دل در هواي تست

جان نيز اگر قبول كني هم فداي تست

سير و سلوك پر خطر جمله سالكان

سوز و گداز و آه شرربار انس و جان

آواي دل‏نواز سحرگاه عابدان

غوغاي عارفان و تمنّاي عاشقان

حرص بهشت نيست كه شوق لقاي تست

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 100 *»

آتش زده به جان محبان افول([16]) تو

هستند ز دل به نزد قضايت ذلول([17]) تو

باشد مقالشان چو بخواهند وصول تو

گر تاج مينهي غرض ما قبول تو

ور تيغ مي‏زني طلب ما رضاي تست

گر مهر مي‏نمايي و لبخند مي‏كني

بهر خدا تو رحم به مستمند مي‏كني

نازي عزيز و ناز به ما چند مي‏كني

گر بنده مي‏نوازي و گر بند مي‏كني

زجر و نواخت هر چه كني رأي رأي توست

در هر دلي نشسته غمت اي شها چو تير

از آن تويي به كشور دل‏ها مِهين امير

هر مشكلي به راه تو باشد چه دلپذير

گر در كمند كافر و گر در دهان شير

شادي به روزگار كسي كآشناي تست

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 101 *»

چون ماسواي حق همه ملك يمين تو

هر عزتي ز ظلّ همايون نگين تو

عرش برين چو پايه‏ي تخت مكين تو

هر جا كه روي زنده دلي بر زمين تو

هر جا كه دست غمزده‏اي در دعاي تست

گشتم من از جواني خود از فراق پير

عشقت چو آتشي به دل و صبر من حرير

ميرم در انتظار چو تشنه كه در هجير([18])

تنها نه من به قيد تو درمانده‏ام اسير

كز هر طرف شكسته دلي مبتلاي تست

مردم به روزگار تمنّا همي كنند

خود را براي نوش مهيّا همي كنند

در سر خيال عيش مهنّا همي كنند

قومي هواي نعمت دنيا همي كنند

قومي هواي عقبي و ما را هواي تست

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 102 *»

تابان بسي دلست چو از نور ذات تو

از جلوه‏ات عقول همه محو و مات تو

در دست دوستان تو باشد برات تو

قوت روان شيفتگان التفات تو

آرام جان زنده دلان مرحباي تست

بر اهل حق شها ز كرم اصل نعمتي

نسبت به اشقيا به خدا عين نقمتي

افتاده‏ايم ز پا خدا را تو همتي

گر ما مقصريم تو درياي رحمتي

جرمي كه مي‏رود به اميد عطاي تست

لطفت شها به هر دو سرا شد پناه ما

داريم اميد بخشش و لطف اي گواه ما

بنگر به چشم عفو به روي سياه ما

شايد كه در حساب نيايد گناه ما

آن‏جا كه فضل و رحمت بي‏منتهاي تست

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 103 *»

غير از تو كس به حق و حقيقت عظيم نيست

در بزم انس حضرت جانان مقيم نيست

اصل قديم و فرع كريم اي قويم نيست([19])

كس را بقاي دايم و عهد قديم نيست

جاويد پادشاهي و دايم بقاي تست

شأنت شها در عالم امكان چو مهتريست

بر كاينات شأن و مقام تو رهبريست

كار ولي مطلق حق ذرّه پروريست

هر جا كه پادشاهي و صدري و سروريست

موقوف آستان در كبرياي تست

مدح تو را خداي چو دُرّ در كتاب سفت

عشقت شها به سينه‏ي دلدادگان نهفت

شرمنده است غمين اگر اين گفت و يا شنفت

سعدي ثناي تو نتواند به شرح گفت

خاموشي از ثناي تو حدّ ثناي تست

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 104 *»

بسم الله الرحمن الرحيم

صلي الله عليك يا سيدي و مولاي

يا بقية الله

 

اي كه از فضل عطايت همه غرق نعمند

به تو پيدا شده‏اند زنده به تو دم به دمند

چون كه قائم به تواند بسته به اصل قدمند([20])

دلبرا پيش وجودت همه خوبان عدمند

سروران در ره سوداي تو خاك قدمند

عاشقان محو تماشاي تو اي مهوش عشق

شده شيدايي آواز خوش دلكش عشق

مست و مدهوش فتاده ز مي بي‏غش عشق

شهري اندر طلبت سوخته‏ي آتش عشق

خلقي اندر هوست غرقه‏ي درياي غمند

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 105 *»

شور و آشوب بس انداختي اي كعبه‏ي حسن

چه بسا فتنه برانگيختي اي كعبه‏ي حسن

اين چه غوغاست بپا ساختي اي كعبه‏ي حسن

خون صاحب نظران ريختي اي كعبه‏ي حسن

قتل اينان كه روا داشت كه صيد حرمند

گر كه داري ز كرم روي سوي شيفتگان

يا كه باشد نظرت جانب دلباختگان

بر فروزي به نگاهي دل افروختگان

گاهگاهي بگذر بر صف دلسوختگان

تا ثناييت بگويند و دعايي بدمند

چهره‏ي بي‏مثلت مهر درخشان دلست

ديدگان سيهت جادوي فتّان دلست

لعل سيرات تو سرچشمه‏ي حيوان دلست

هر خم زلف پريشان تو زندان دلست

تا نگويي كه اسيران كمند تو كمند

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 106 *»

تا كه پرداخت خدا بهر تو آن صورت و خوي

يك جهاني شده مبهوت چنين خلق نكوي

فتبارك ز خط و خال و رخ و آن گيسوي

حرف‏هاي خط موزون تو پيرامن روي

گويي از مشك سيه بر گل سوري رقمند

از فراقت همه عالم شده در جوش و خروش

بار سنگين غم هجر تو دارند بر دوش

كي شود مژده‏ي وصلت شنود دل ز سروش

در چمن سرو ستاده است و صنوبر خاموش

كه اگر قامت زيبا بچماني نچمند

اي دل از فرقت او گر كه بنالي در خلق

شكوه با كس منما زانكه همه يكسر خلق

مبتلا همچو تواند مي‏نگري بي‏فر خلق

زين اميران ملاحت كه تو بيني بر خلق

به شكايت نتوان رفت كه ايشان حكمند

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 107 *»

اي كه عشاق تو در بند غمت گشته اسير

ماتم هجر رخت آتش و صبر همچو حرير

همه شوريده‏سر و غمزده و بي‏تدبير

بندگان را نه گريز است ز حكمت نه گزير

چه كنند ار بكشي يا بنوازي خدمند

هر دلي شد ز سر صدق و صفا راغب دوست

سر گذارد ز وفا بر قدم حاجب دوست

مي‏خرد از دل و جان طعن رقيب صاحب دوست([21])

جور دشمن چكند گر نكشد طالب دوست

گنج و مار و گل و خار و غم و شادي بهمند

عاشقانت همه در رنج و عنا زحمت نفس

دوستان تو گرفتار بلا كلفت نفس

نسزد آن‏كه بگويم نبود طاقت نفس

غم دل با تو نگويم كه تو در راحت نفس

نشناسي كه جگر سوختگان در المند

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 108 *»

تشنه‏ي وصل تو را نيست گوارا آبي

نبرد لذتي از خوردن و يا از خوابي

به زبان گله گويم سخن نابابي

تو سبكبار قوي حال كجا دريابي

كه ضعيفان غمت باركشان ستمند

اي غمين مرد وفا كي ز بلا پرهيزد

گرچه در هر قدمي تازه بلا برخيزد

بيت سعدي چه بجا باشد و جان انگيزد

سعديا عاشق صادق ز بلا نگريزد

سست عهدان ارادت ز ملامت برمند

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 109 *»

بسم الله الرحمن الرحيم

صلي الله عليك يا سيدي و مولاي

يا بقية الله

 

تضمين غزل سعدي

قبله‏ي راز من است طاق دو ابروي دوست

بسته دل زار من به تار گيسوي دوست

واله و شيدا دلم ز حسن دلجوي دوست

آب حيات منست خاك سر كوي دوست

گر دو جهان خرميست ما و غم روي دوست

عاشقِ مهجور را غير غم و گريه كار

نيست به روز و شبش ز فرقت آن نگار

روز چو شب باشدش تيره و ديجور و تار

ولوله در شهر نيست جز شكن زلف يار

فتنه در آفاق نيست جز خم ابروي دوست

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 110 *»

اسير هجران او دردكش روزگار

در همه‏ي عمر او فسرده و دلفكار

شكسته و دل دو نيم خسته و نوميد و زار

داروي مشتاق چيست زهر ز دست نگار

مرهم عشاق چيست زخم ز بازوي دوست

من كه نيم لايق صحبت اهل ولا

نيست مرا در خور خلوتشان از صفا

ليك چو يارم بود معدن جود و وفا

دوست به هندوي خود گر بپذيرد مرا

گوش من و تا به حشر حلقه‏ي هندوي دوست

چونكه ولايش بود در تن من چون روان

بلكه خدايم سرشت به مهر او جسم و جان

زنده به مهرش شدم بميرمي هم بر آن

گر متفرق شود خاك من اندر جهان

باد نيارد ربود گرد من از كوي دوست

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 111 *»

من كه ز داغ غمش نپوشمي از حُلَل

ز هجرش آواره‏ام به دشت و كوه و قُلَل

بسكه كشيد انتظار ديده شده چون كَحَل([22])

گر شب هجران مرا تاختن آرد اجل

روز قيامت زنم خيمه به پهلوي دوست

عمر به سر آمده در طلبش كو به كو

ذكر ثنايي كنم هر نفسي ز آن نكو

رشته‏ي عمرم شده ز فرقتش تار مو

هر غزلم نامه‏ايست صورت حالي در او

نامه نوشتن چه سود چون نرسد سوي دوست

گرچه شدي اي غمين در ره او زار و پير

ور شده‏اي از غمش سير ز عمر قصير

در ره عشقش بود رتبت تو بس حقير

لاف مزن سعديا شعر تو خود سِحر گير

سِحر نخواهد خويد غمزه‏ي جادوي دوست

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 112 *»

مـــراثي

 

 

 

 

زبان حال حضرت اباالفضل7

فراق‏نامه‏ي راهب (1)

زبان حال راهب بعد از مفارقت از سر مطهر امام7

زبان حال راهب خطاب به حضرت سيدالشهداء7

زبان حال راهب بعد از ديدار سر امام7

زبان حال راهب در بيان آن شب كه به زيارت سر امام7موفق گرديد

فراق‏نامه‏ي راهب (2)

زبان حال راهب بعد از آوارگي در بيابان‏ها

زبان حال راهب

زبان حال راهب بعد از مفارقت از سر مطهر امام7

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 113 *»

زبان حال رقيه3در خرابه‏ي شام

زبان حال فاطمه‏ي صغري3در جواب نامه‏ي پدر بزرگوارش7

زبان حال مسلم بن عقيل پس از دستگير شدن خطاب به امام7به زبان غزل

زبان حال در پيام فاطمه‏ي صغري به پدر بزرگوارش

زبان حال فاطمه‏ي صغري بعد از دريافتن نامه‏ي پدر بزرگوارش خطاب به ام‏سلمه

زبان حال زينب كبري3در وداع با پيكر امام7(1)

زبان حال زينب كبري3در وداع با پيكر امام7(2)

زبان حال سكينه3در هنگام وداع با پيكر امام7

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 114 *»

بسم الله الرحمن الرحيم

صلي الله عليك يا باب‏الحوائج

يا اباالفضل العباس

 

تخميس غزل فروغي بسطامي

آن زماني كز برت گشتم جدا اي بي‏نظيرم

شد چو شب روزم سيه از هجرت اي مهر منيرم

ليك چون امّيد ديدار تو بود اندر ضميرم

نذر كردم گر ز دست محنت هجران نميرم

آستانت را ببوسم آستينت را بگيرم

در همه طول فراقت آتش عشقت به جانم

وز شرار هجر رويت سوختم ترسم نمانم

در خيالم روي ماهت از دلم آه و فغانم

نه بجز نام لب لعل تو وردي بر زبانم

نه بجز ياد سر زلف تو فكري دستگيرم

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 115 *»

عشق تو شد مايه‏ي عزّت در اين دنياي دونم

عاشقان بي‏دلت دانند در عشق تو چونم

شهرت مجنون و عشقش يك نشاني از جنونم

در همه ملكي بزرگم من كه در دستت زبونم

در همه شهري عزيزم من كه در پيشت حقيرم

بندگي در درگهت بنموده است مشهور نامم

برتر از فهم خلايق گشته است جاه و مقامم

من كه از يُمن عطايت ملجأ هم خاص و عامم

خسرو ملك جهانم من كه در جنبت غلامم

خواجه‏ي آزادگانم من كه در بندت اسيرم

پرتو نورت شده در عالم عهدم نصيبم

از سواي تو شدم بيگانه و گشتي حبيبم

تنگ آمد در نظر اين هستي و دار فريبم

آشناي قدسيانم من كه در كويت غريبم

پادشاه لامكانم من كه در ملكت فقيرم

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 116 *»

ياد ابروي تو آيم چون كنم بازي به تيغم

خون صد دشمن بريزم گر كنم نازي به تيغم

تيغ ابروي تو جويم تا دمي نازي به تيغم

سر فرازي مي‏كنم وقتي كه بنوازي به تيغم

كوس عشرت مي‏زنم روزي كه بردوزي به تيرم

كشته‏ي عشق تو باشم يك جهاني بي‏قرارم

از جلال و شوكتت جانا اميرم تاجدارم

در غم و عشق و وفا داري شهير روزگارم

تا تو فرمان مي‏دهي من بنده‏ي خدمتگزارم

تا تو عاشق مي‏كشي من كشته منّت پذيرم

چونكه دادم در ره عشقت شها اين جان فاني

يافتم از لطف و احسان تو عيش جاوداني

در ولايت خضرسان نوشيده آب زندگاني

در گلستاني كه گيرد دست هر پيري جواني

اي جوان سرو قامت دستگيري كن كه پيرم

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 117 *»

من كه از هجرت در افغانم چو يك شوريده بلبل

در خزان فرقت رويت شميمت جويم از گل

وعده‏ي وصلت چو خواهم مي‏كني بهرم تعلّل

دير مي‏آيي به محفل مي‏روي زود از تغافل

آخر اي شيرين شمايل مي‏كشي زين زود و ديرم

داغ هجران تو جاي‏اندر دل صد پاره دارد

عشق كويت عاشقت را از وطن آواره دارد

بر وجودش رنج فرقت آتشي همواره دارد

درد هر كس را كه بيني در حقيقت چاره دارد

من ز عشقت با همه دردي كه دارم ناگزيرم

عالمي مسرور گردد گر كه آن دلدار خندد

درگه جود و عطايش بر گدايي در نبندد

عاشقانش مي‏پسندند هر چه را او مي‏پسندد

مهر و ماهش را فلك در صد هزاران پرده بندد

گر نقاب از چهره بردارد نگار بي‏نظيرم

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 118 *»

آه غم‏خيز غمين را چون كه بشنيدم فروغي

دست او بگرفته و از غم رهانيدم فروغي

چون ورا بر درگه آن شه رسانيدم فروغي

تا فروغ طلعت آن ماه را ديدم فروغي

عشق فارغ كرده است از تابش ماه منيرم

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 119 *»

بسم الله الرحمن الرحيم

صلي الله عليك يا سيدي و مولاي

يا اباعبد الله

 

تخميس غزل سعدي

تو مثل من كه نديدي سري به روي قناتي

به همرهش به اسيري عيال او و بناتي

نگشته‏اي تو پريش و نباشدت عبراتي

سَلِ الْمَصانِعَ رَكْباً تَهيمُ فِي الْفَلَواتِ([23])

تو قدر آب چه داني كه در كنار فراتي

به روي نيزه سر انور شهم چو بديدم

حديث حضرت جانان ز لعل او بشنيدم

بگفتم و ز غمش جيب پيرهن بدريدم

من آدمي به كمالت نديدم و نشنيدم

اگر گلي بحقيقت عجين آب حياتي

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 120 *»

اسير بند بلا كرده تار موي تو ما را

ز دل قرار و ز سر هوش برده بوي تو ما را

غمت نموده پريش و به فكر كوي تو ما را

نه پنج روز حياتست عشق روي تو ما را

وَجَدْتَ رائِحَةَ الوُدِّ اِنْ‏شَمَمْتَ رُفاتي([24])

رخ تو معني «والشمس» و نور چهره‏ات «وضحيها»

جبين خاكيت اي مه هلال ليله‏ي سمراء

ز خون سرخ گلويت شفق چو توده‏ي حمراء

وَصَفْتُ كُلَّ مَليحٍ كَمايُحِبُّ وَ يَرْضي([25])

محامد تو چه گويم كه ماوراي صفاتي

تو آمدي به حلب در كنار وادي جوشن

نموده‏اي تو كليسا ز يمن مقدمت ايمن

ز جلوه‏ي رخ ماهت ببين چه آمده بر من

شبم به روي تو روز است و ديده‏ام به تو روشن

وَ اِنْ هَجَرْتَ سَواءً عَشِيَّتي وَ غَداتي([26])

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 121 *»

ولي فسوس كه وصل رخ تو رفت ز دستم

چه زود در غم هجر و فراق تو بنشستم

عدو چو برد سرت را به سوي شام بگفتم

اگر چه دور بماندم اميد بر نگرفتم

مَضَي الزَّمانُ وَ قَلْبي يَقولُ اِنَّكَ آتٍ([27])

شدم ز هجر پريشان و ديده سوي تو باشد

مرا سخن به شب و روز گفتگوي تو باشد

دلم بريده ز هستي در آرزوي تو باشد

شبان تيره اميدم به صبح روي تو باشد

وَ قَدْ تُفَتَّشُ عَيْنُ الحَيوةِ فِي الظُّلُماتِ([28])

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 122 *»

نگر ز هجر تو اي مه ز چشم خويش به دامن

بريزم اشك جگرگون چو ابر بر سر گلشن

شود ز آتش آهم چمن كه در مه بهمن

ز چشم دوست فتادم به كامه‏ي دل دشمن

اَحِبَّتي هَجَروُني كَماتَشاءُ عُداتي([29])

به جذبه‏هاي پياپي كشانيم تو به هر سو

تويي طبيب دل ناتوان و عشق تو دارو

مكن شها تو تغافل از اين غلام سيه‏رو

اخافُ مِنْكَ و اَرجو و اَسْتَغيثُ و اَدْنو([30])

كه هم كمند بلايي و هم كليد نجاتي

از آن زمان كه برفتي اميد من ببريدي

دلم ز هجر شكستي دل شكسته ببردي

تغافل از من و گويا نباشدم ز تو دردي

فَكَمْ‏تُمَرِّرُ عَيْشي و انتَ حامِلُ شَهْدٍ([31])

جواب تلخ بديعست از آن دهان نباتي

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 123 *»

غم فراق اگر در دلي قرار بگيرد

عجب مدار غمين گر ز هجر يار بميرد

نه مثل سعدي شيراز تا كه خورده بگيرد

فراق نامه‏ي سعدي عجب كه در تو نگيرد

و اِنْ شَكَوتُ اِلي الطَّيْرِ نُحنَ في الوَكَراتِ([32])

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 124 *»

بسم الله الرحمن الرحيم

صلي الله عليك يا سيدي و مولاي

يا اباعبد الله

 

تخميس غزل سعدي

به روزگار به ياد رخ نكوي تو باشم

به گاه خلوت و جلوت چو رو بروي تو باشم

اسير زلف پريشان و خلق و خوي تو باشم

در آن نفس كه بميرم در آرزوي تو باشم

بدين اميد دهم جان كه خاك كوي تو باشم

به جاي اشك اگر در غمت ز ديده ببارم

تمام عمر ز خون دل و هماره بنالم

ز درد فرقت رويت اگر كه جان بسپارم

علي الصباح قيامت كه سر ز خاك بر آرم

به گفتگوي تو خيزم به جستجوي تو باشم

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 125 *»

از آن زمان كه سرت ديده‏ام به نيزه‏ي ماتم

هميشه در دل زارم رخ تو هست مجسم

نظر ز غير گرفتم در آن سراي دگر هم

به محفلي كه درآيند شاهدان دو عالم

نظر به سوي تو دارم غلام روي تو باشم

اگر به بستر مرگ با تني هزال بخسبم

و گر به مغتسلم با دلي ملال بخسبم

ميان لَحْدْ به ياد گه وصال بخسبم

به خوابگاه عدم گر هزار سال بخسبم

ز خواب عاقبت آگه به بوي موي تو باشم

به روز حشر سخن گر به ياد روي تو گويم

ز نامه‏ي عملم زنگ سيّئات بشويم

ز خالق دو سرا وصل كوي يار بجويم

حديث روضه نگويم گل بهشت نبويم

جمال حور نجويم روان بسوي تو باشم

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 126 *»

به يك نگاه دو چشمت بداده‏ام تن و هم جان

از آن جمال نكويت رخ خداست نمايان

من و تجلي آن شاهد و لبان در افشان

مي بهشت ننوشم ز دست ساقي رضوان

مرا به باده چه حاجت كه مست روي تو باشم

ره كمال محال است با نبود تو رفتن

به جذبه‏ي تو ميسّر ره شهود تو رفتن

غمين بگو كه صوابست با نمود تو رفتن

هزار باديه سهل است با وجود تو رفتن

و گر خلاف كنم سعديا به سوي تو باشم

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 127 *»

بسم الله الرحمن الرحيم

صلي الله عليك يا سيدي و مولاي

يا اباعبد الله

 

تخميس غزل حافظ

تا كه دل بر سر كوي تو شها بنهادم

هر غمي جز غم عشق تو برفت از يادم

سوخت پا تا به سر از سوز غمت بنيادم

فاش مي‏گويم و از گفته‏ي خود دلشادم

بنده‏ي عشقم و از هر دو جهان آزادم

تا سرت بر سر ني ديدم و گشتم مشتاق

گشته شوريده دلم بسته به مويت ميثاق

همچو مجنون شده است تنگ به چشمم آفاق

طائر گلشن قدسم چه دهم شرح فراق

كه در اين دامگه حادثه چون افتادم

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 128 *»

پيش از اين در نظرم بود سرور و لب حوض

گاهگاهي طرب و نغمه و شور و لب حوض

در عبادت هدفم حور و قصور و لب حوض

سايه‏ي طوبي و دل‏جويي حور و لب حوض

به هواي سر زلف تو برفت از يادم

گفتي اي شه كه منم سرّ خداوند ودود

شاهد روز ازل شافع روز موعود

در، گه خلقت آدم7 منم آن سرّ سجود

من ملك بودم و فردوس برين جايم بود

آدم7 آورد در اين دير خراب آبادم

من كه شوريده‏ام از عشق و غم آن دلدار

گشته در پيش رخش مهر سپهر آينه‏دار

هر كجا مي‏نگرم در نظرم چهر نگار

نيست بر لوح دلم جز الف قامت يار

چه كنم حرف دگر ياد نداد استادم

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 129 *»

غرق درياي بلا بود چو دردانه‏ي عشق

گاه چون شمع و گهي بود چو پروانه‏ي عشق

چون كه يك جرعه به من داد ز پيمانه‏ي عشق

تا شدم حلقه بگوش در ميخانه‏ي عشق

هر دم آيد غمي از نو بمبارك بادم

تا كه با چهره‏ي پر خون دل زارم بگداخت

آتش غم ز نوايش به وجودم انداخت

هر كه چون من رخ او ديد دلش يكجا باخت

كوكب بخت مرا هيچ منجّم نشناخت

يارب از مادر گيتي به چه طالع زادم

دل كه سرگشته‏ي عشق و غم اين دام بلاست

گر شود خون ز غمش دانم و داند كه به جاست

دل آسوده و عشقش به خدا عين خطاست

گر خورد خون دلم مردمك ديده رواست

كه چرا دل به جگرگوشه‏ي مردم دادم

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 130 *»

اي غمين در بر اشكم چه بود دولت اشك([33])

حافظ ار اهل بود مي‏برد او بر من رشك

گويمش اي شه من در ره تو باشم اشك([34])

پاك كن چهره‏ي راهب بسر زلف ز اشك([35])

ور نه اين سيل دمادم بكَند بنيادم

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 131 *»

بسم الله الرحمن الرحيم

صلي الله عليك يا سيدي و مولاي

يا اباعبد الله

 

تخميس غزل حافظ

شاه مظلومان حسين هم جان و هم جانان ما است

چهر خونينش نشان از بي‏نشان يزدان ما است

درد ما از عشق او و عشق او درمان ما است

مدتي شد كآتش سوداي او در جان ما است

وين تمنا بين كه دائم در دل ويران ما است

اشك ماتم در غمش باشد ز چشمانم روان

تا كه ديدم بر سر ني رأس آن شاه زمان

گشته يكسر خون دلم در سينه‏ام زان داستان

مردم چشمم به خوناب جگر غرقند از آن

چشمه‏ي مهر رخش در سينه‏ي سوزان ما است

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 132 *»

روح الايماني كه باشد نفخه‏ي روح الامين

عشق او باشد كه گشته با غمش هر دو قرين

از ازل گرديده آن دو با گل ياران عجين

تا «نفخت فيه من روحي» شنيدم شد يقين

بر من اين معني كه ما زان وي‏ايم او زان ما است

پرتو انوار يزدان جلوه‏گر از منظرش

بس دريغا كربلا شد پاره پاره پيكرش

با لب تشنه بريده از قفا دشمن سرش

آب حيوان قطره‏اي از لعل همچون شكّرش

قرص خور عكسي ز روي آن مه تابان ما است

خون او چون ريخت اسرار محبّت گشت فاش

منطق اهل ريا گرديد از هم پاش پاش

در حقيقت راه مذهب شد جدا از راه آش

چند گويي اي مذكر شرح دين خاموش باش

دين ما در هر دو عالم صحبت جانان ما است

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 133 *»

كربلا رمزي است از حال دل و ادوار غيب

خسروان نينوا صاحب دل و ابرار غيب

سرور خوبان حسين و دلبر و دلدار غيب

هر دلي را اطلاعي نيست از اسرار غيب

محرم اين سرّ معني‏دار علوي جان ما است

پس عزا و ماتمش باشد براي ما شعار

سينه‏ها باشد خروشان از غمش در روزگار

اي غمين چون ما بسوز و در عزايش اشك بار

عاشقا تا روز آخر شكر اين نعمت گزار([36])

كان صنم از روز اول داروي درمان ما است

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 134 *»

بسم الله الرحمن الرحيم

صلي الله عليك يا سيدي و مولاي

يا اباعبد الله

 

تخميس غزل حافظ

شاهدان كز ره احسان بركاتم دادند

با همه نقص و قصورم درجاتم دادند

چاره‏ي كار نموده حسناتم دادند

دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند

وندر آن ظلمت شب آب حياتم دادند

شاهداني همه دلداده و اهل دردند

در وفاداري و در صدق و صفا هم‏فردند

بهر افتاده ز پايي به حقيقت مردند

بي‏خود از شعشعه‏ي پرتو ذاتم كردند

باده از جام تجلي بصفاتم دادند

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 135 *»

روي ني رأس حسين بود و مناجات لبي

در نواي اسرا: أين اخي أين ابي

تن بيمار گرفتار چه سوزنده تبي

چه مبارك سحري بود و چه فرخنده شبي

آن شب قدر كه اين تازه براتم دادند

غم عشقش به سويداي دلم يافت قرار

كرد بيگانه ز خود برد قرار از من زار

دل بريدم ز دو عالم ز رخش برخوردار

بعد از اين روي من و آينه‏ي حسن نگار

كه در آن‏جا خبر از جلوه‏ي ذاتم دادند

جلوه و جذبه‏ي معشوق بود ركن طلب

محو و صحو از دل دلداده بود شرط ادب

گشت حاصل همه از بهر من اندر دل شب

من اگر كامروا گشتم و خوشدل چه عجب

مستحق بودم و اين‏ها به زكاتم دادند

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 136 *»

من كه بي‏تاب شدم زان همه جور و بيداد

اندران حال نمودم ز خدا استمداد

آن جفاكاري دشمن كه نرفتم از ياد

هاتف آن روز به من مژده‏ي اين دولت داد

كه بدان جور و جفا صبر و ثباتم دادند

اجر من آه درون كز جگرم مي‏خيزد

اشك و خونابه‏ي دل كز بصرم مي‏ريزد

اجر عاشق بشنو شور روان انگيزد

اين همه قند و شكر كز دهنم مي‏ريزد

اجر صبريست كز آن شاخ نباتم دادند

هر چه بُد فضل عزيزان غم‏انگيزان بود

ورنه ما را نه چنين آه و دلي سوزان بود

سخن حافظ شيراز غمين ميزان بود

همت از حافظ و انفاس سحرخيزان بود

كه ز بند غم ايام نجاتم دادند

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 137 *»

بسم الله الرحمن الرحيم

صلي الله عليك يا سيدي و مولاي

يا اباعبد الله

 

تخميس غزل سعدي

تو سوز عشق نداني كه مست جام حياتي

غم فراق نداري نباشدت عبراتي

خروش سينه نبودت به خلوت و جلواتي

سَلِ الْمَصانِعَ رَكْباً تَهيمُ فِي الْفَلَواتِ([37])

تو قدر آب چه داني كه در كنار فراتي

چو مهر روي نكويت به روي نيزه بديدم

به عشق كوي وصالت ز غير دل ببريدم

فروغ طلعت تو شد كليد گفت و شنيدم

من آدمي به كمالت نديدم و نشنيدم

اگر گلي بحقيقت عجين آب حياتي

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 138 *»

غمت خميده نموده شها چو موي تو ما را

كشيده جذبه‏ي رويت مها به سوي تو ما را

فكنده جلوه‏ي حسنت در آرزوي تو ما را

نه پنج روز حياتست عشق روي تو ما را

وَجَدْتَ رائِحَةَ الوُدِّ اِنْ شَمَمْتَ رُفاتي

تو شاهد ازلي هم شفيع به هر دو سرا

سرور قلب پيمبر فروغ ديده‏ي زهرا3

بريده سر ز قفايي شهيد دشت بلا

وَصَفْتُ كُلَّ مَليحٍ كَما يُحِبُّ وَ يَرْضي

محامد تو چه گويم كه ماواري صفاتي

در آن سحر بگرفتم سرش ز مهر به دامن

ز ديده اشك فشاندم بر آن عذار چو گلشن

بگفتم اي مه تابان فداي تو من و هم تن

شبم به روي تو روز است و ديده‏ام به تو روشن

وَ اِنْ هَجَرْتَ سَواءً عَشِيَّتي وَ غَداتي

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 139 *»

ز فيض وصل جمالش چه بهره‏ها كه گرفتم

چو بود ليله‏ي قدرم ز شوق وصل نخفتم

ز ترس هجر از آن چهره ديده بر نگرفتم

اگر چه دور بماندم اميد بر نگرفتم

مَضَي الزَّمانُ وَ قَلْبي يَقولُ اِنَّكَ آتٍ

دلم ز هجر به هر سو به جستجوي تو باشد

لبم به ياد وصالت به گفتگوي تو باشد

سر از قدم نشناسم رهم به كوي تو باشد

شبان تيره اميدم به صبح روي تو باشد

وَ قَدْ تُفَتَّشُ عَيْنُ الحَيوةِ فِي الظُّلُماتِ

به راه عشق تو اي شه گذشتم از خود و از تن

نباشدم به جهان كار با رفيق و نه دشمن

به نزد من چه تفاوت ستيز و مهر پري تن

ز چشم دوست فتادم به كامه‏ي دل دشمن

اَحِبَّتي هَجَروُني كَما تَشاءُ عُداتي

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 140 *»

غم تو مايه‏ي درد منست و عشق تو دارو

به عشق روي تو زنده نموده با غم تو خو

ز فرقت رخ ماهت شدم روانه به هر سو

اخافُ مِنْكَ و اَرجو و اَسْتَغيثُ و اَدْنو

كه هم كمند بلائي و هم كليد نجاتي

دلم ز غصه خروشان چو نيست راه اميدي

سرت به نيزه‏ي عدوان تنت ز جور طريدي

به راه شام رواني اميد من ببريدي

فَكَمْ تُمَرِّرُ عَيْشي و انتَ حامِلُ شَهْدٍ

جواب تلخ بديعست از آن دهان نباتي

عجب مدار غمين كز غم فراق بميرد

اسير عشق رخش يا كه او قرار نگيرد

عجب ز سعدي كه از يار خويش نكته بگيرد

فراق نامه‏ي سعدي عجب كه در تو نگيرد

و اِنْ شَكَوتُ اِلي الطَّيْرِ نُحنَ في الوَكَراتٍ

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 141 *»

بسم الله الرحمن الرحيم

صلي الله عليك يا سيدي و مولاي

يا اباعبد الله

 

تخميس غزل حافظ

رفتي ز برم ياد تو مهجور نمانده است

بي روي تو جز ديده‏ي مغمور نمانده است

سودايي من بعد تو مستور نمانده است

بي مهر رخت روز مرا نور نمانده است

وز عمر مرا جز شب ديجور نمانده است

چون آمدي از مهر در اين دير به نزدم

از ديدن تو شاد و غمت مايه‏ي دردم

سوزد دل و جان آتش هجران تو هر دم

هنگام وداع تو ز بس گريه كه كردم

دور از رخ تو چشم مرا نور نمانده است

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 142 *»

حسن رخ تو با غم سرشار تو شد جفت

دل ديد و چو زلفان سياه تو برآشفت

در سينه غم و عشق تو اي ماه چو بنهفت

مي‏رفت خيال تو ز چشم من و مي‏گفت

هيهات از اين گوشه كه معمور نمانده است

اين خسته به كس شرح غم عشق نگويد

سوزد ز غمت تا به صف حشر بپويد

جز زاشك بصر اين رخ آلوده نشويد

نزديك شد آن دم كه رقيب تو بگويد

دور از رخت اين خسته‏ي رنجور نمانده است

آن چهره‏ي پر خون تو اي شه چه غمي داشت

در دل ز غم داغ عزيزان المي داشت

با آن همه غم با من زارش كرمي داشت

وصل تو اجل را ز سرم دور همي داشت

از دولت هجر تو كنون دور نمانده است

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 143 *»

سوزم ز غمت وز غم ياران تو ليكن

تسليم غم است اين دل خواهان تو ليكن

دردم ز تو و چشم به درمان تو ليكن

صبر است مرا چاره‏ي هجران تو ليكن

چون صبر توان كرد كه مقدور نمانده است

تا آتش جانسوز غمت بر تن و جانست

از سوزش آن روز و شبم آه و فغانست

«آن چه كه عيانست نه حاجت به بيان است»

در هجر تو گر چشم مرا آب روانست

گو خون جگر ريز كه معذور نمانده است

تا هستم و در سينه تپد اين دل زنده

هرگز نرود از دلم اين حزن كُشنده

حافظ چه به جا گفته غمين از دل بنده

حافظ ز غم از گريه نپرداخت بخنده

ماتم زده را داعيه‏ي سور نمانده است

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 144 *»

بسم الله الرحمن الرحيم

صلي الله عليك يا سيدي و مولاي

يا اباعبد الله

 

تخميس غزل حافظ

چون كه شب از پس روزم به كابين آمد

خسته بودم ز طلب خواب خمارين آمد

خفته بودم كه همان لحظه‏ي زرّين آمد

سحرم دولت بيدار به بالين آمد

گفت برخيز كه آن خسرو شيرين آمد

من كجا و شرف ديدن آن ماه تمام

نه ميسّر كه نمايم بر آن شاه مقام

رخصتم داد و بفرمود چنين طرفه كلام

قدحي در كش و سرخوش به تماشا بخرام

تا ببيني كه نگارت به چه آيين آمد

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 145 *»

مژده‏ي ديدن رخسار شه مه روييست

دل‏سپردن به خم طرّه‏ي مشكين موييست

جان مهيّاي اسيري رخ نيكوييست

مرغ دل باز هوادار كمان ابروييست

اي كبوتر نگران باش كه شاهين آمد

من كه مخمور شدم از قدح پرده‏گشاي

در پي ديدن آن يار شدم ديده‏گشاي

جلوه‏گر آمد و شد زان رخ مه پرده‏گشاي

مژدگاني بده اي خلوتي نافه‏گشاي

كه ز صحراي ختن آهوي مشكين آمد

چهره‏اش آه دل غمزدگان باز آورد

آتش غم ز الم بر دلشان باز آورد

حسرت و سوز و فغان بر سرشان باز آورد

گريه آبي به رخ سوختگان باز آورد

ناله فرياد رس عاشق مسكين آمد

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 146 *»

دشمن بدمنش خيره سر كج‏رفتار

چه ستم‏ها كه روا داشته بر آن مه زار

كشته و برده و در بند كشيده ابرار

رسم بد عهدي ايام چو ديد ابر بهار

گريه‏اش بر سمن و سنبل و نسرين آمد

آيه‏ي صبر و رضا خوانده‏ام از چهره‏ي دوست

سر او در ره حق دست قضا را چون گوست

خير و شر در ره او نزد محبّش نيكوست

ساقيا مي بده و غم مخور از دشمن و دوست

كه به كام دل ما آن بشد و اين آمد

تا كه از صرصر طغيان شده پرپر آن گل

در چمن حلقه‏ي ماتم زده بر او سنبل

بر من خسته چه رفته است غمين زان كاكل

چون صبا گفته‏ي حافظ بشنيد از بلبل

عنبر افشان به تماشاي رياحين آمد

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 147 *»

بسم الله الرحمن الرحيم

صلي الله عليك يا سيدي و مولاي

يا اباعبد الله

 

تخميس غزل حافظ

بَرِ من دلبر من شمع شبستانه بسوخت

سحري بود كه دور از خود و بيگانه بسوخت

جلوه‏اي كرد كه جان و تن فرزانه بسوخت

سينه از آتش دل در غم جانانه بسوخت

آتشي بود در اين خانه كه كاشانه بسوخت

در برم بود و به مهرش دل من مي‏پرداخت

جلوه‏ها داشت كه هي پرده ز رخ مي‏انداخت

رفت و اين دلشده را در شرر غم انداخت

تنم از واسطه‏ي دوري دلبر بگداخت

جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 148 *»

رفتم از خويش پريش و نبدم خاطر جمع

ديده خوناب جگر ريخت بسي همچو كه دمع

شد نواي من افتاده نوازشگر شمع

سوز دل بين كه ز بس آتش اشكم دل شمع

دوش بر من ز سر مهر چو پروانه بسوخت

آتش اين غم فرقت كه در اين جان و تن است

جان و تن آب كند اين كه نه جاي سخن است

از چه رو روزي من اين همه رنج و محن است؟

آشنايي نه غريب است كه دلسوز منست

چون من از خويش برفتم دل بيگانه بسوخت

هر كه عمرش چو من دلشده بيهوده سپرد

بي‏خبر از تو و راهي به كوي قرب نبرد

ثمري زان همه كِشتش چو من زار نخورد

خرقه‏ي زهد مرا آب خرابات ببرد

خانه‏ي عقل مرا آتش ميخانه بسوخت

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 149 *»

من كه از جام ولاي تو شدم اكنون مست

هجر تو برده دگر صبر و قرارم از دست

چاره‏ي كار چه باشد به كه بايد دل بست

چون پياله دلم از توبه كه كردم بشكست

همچو لاله جگرم بي مي و خمخانه بسوخت

تا كه ديد نرگس شهلاي تو را مردم چشم

بهره‏ها برد از آن چهر و بها مردم چشم

در فراقت شده بي‏نور و ضيا مردم چشم

ماجرا كم كن و بازآ كه مرا مردم چشم

خرقه از سر بدر آورد و بشكرانه بسوخت

آتش هجر تو افروخته بر دل المي

سوزم و مي‏رود از ديده ز غم همچو يمي

غم من اين، غمين، بين دگران را چه غمي؟

ترك افسانه بگو حافظ و مي نوش دمي

كه نخفتيم شب و شمع به افسانه بسوخت

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 150 *»

بسم الله الرحمن الرحيم

صلي الله عليك يا سيدي و مولاي

يا اباعبد الله

 

مژده اي عمه كه عمر من زار آخر شد

آه و افغان و پريشاني كار آخر شد

غم و درد دل بي‏صبر و قرار آخر شد

روز هجران و شب فرقت يار آخر شد

زدم اين فال و گذشت اختر و كار آخر شد

عمّه جان بر سر من باب كبار آمده بود

مهر تابان رخش غم ز دلم مي‏فرسود

چو دل غمزده‏ام نغمه‏ي شادي بسرود

آن همه ناز و تنعّم كه خزان مي‏فرمود

عاقبت در قدم باد بهار آخر شد

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 151 *»

شدم آسوده چو پروانه كنار سنبل

نغمه‏خوان گشته در آغوش پدر چون بلبل

بوسه بر روي پدر مي‏زدم و آن كاكل

شكر ايزد كه به اقبال كله گوشه‏ي گل

نخوت باد دي و شوكت خار آخر شد

تا كه در نيمه‏ي شب آن گل پاكيزه ز عيب

كنج ويرانه چو خورشيد سر آورد ز جيب

مهر رخسار پدر بود نه شك است و نه ريب

صبح اميد كه بد معتكف پرده‏ي غيب

گو برون آي كه كار شب تار آخر شد

تا كه ديد او سر شه با رخي از خون حايل

پس در آغوش كشيدش به مرادش نائل

گفت دخت شه دين تا كه غمش شد زايل

آن پريشاني شب‏هاي دراز و غم دل

همه در سايه‏ي گيسوي نگار آخر شد

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 152 *»

بوسه بر روي پدر مي‏زد و ناكام هنوز

ناله مي‏زد ز جگر دل نشد آرام هنوز

داشت با خود سخني مرغك در دام هنوز

باورم نيست ز بد عهدي ايام هنوز

قصه‏ي غصه كه در دولت يار آخر شد

لب خود بر لب بابا بنهاد آن نالان

عقده‏ي دل بگشود از غم و داغ هجران

گفت و جان داد و شدش دوره‏ي هجران پايان

بعد از اين نور به آفاق دهم از دل و جان

كه به خورشيد رسيديم و غبار آخر شد

سوز اين غم نبدي در دل مامش تنها

در غمش سوخته هر كس كه بدي در آن‏جا

شد غمين در غم او با غزلي نوحه‏سرا

در شمار ار چه نياورد كسي حافظ را

شكر كان محنت بي‏حدّ و شمار آخر شد

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 153 *»

بسم الله الرحمن الرحيم

صلي الله عليك يا سيدي و مولاي

يا اباعبد الله

 

پدر فداي تو گردد كبوتر حرمت

رسيده نامه‏ي مهرت به اين اسير غمت

گمان برم كه فراقم فزوده بر المت

چه لطف بود كه ناگاه رشحه‏ي قلمت

حقوق خدمت ما عرضه كرد بر كرمت

شنو پدر تو از اين غم‏سرا پيام مرا

به نام مام نمودي ز مهر نام مرا

كنون ز هجر سيه‏بين تو صبح و شام مرا

به نوك خامه رقم كرده‏اي سلام مرا

كه كارخانه‏ي دوران مباد بي‏رقمت

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 154 *»

پدر چرا تو تغافل كني از اين ناشاد

شدم به ياد جمالت ز خط تو دلشاد

فتاده‏ام به كناري چنانكه اشك افتاد

نگويم از من بي‏دل به سهو كردي ياد

كه در حساب خرد نيست سهو بر قلمت

غم فراق تو برده ز تن مرا قوت

هميشه در نظرم آن رخست و آن هيئت

طبيب و درد و دوايم شده غم فرقت

مرا ذليل مگردان به شكر اين نعمت

كه داشت دولت سرمد عزيز و محترمت

پدر اگر تو بيايي نثار خواهم كرد

به مقدمت دل و جان افتخار خواهم كرد

بگو كه بي‏گل رويت چكار خواهم كرد

بيا كه با سر زلفت قرار خواهم كرد

كه گر سرم برود بر ندارم از قدمت

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 155 *»

به خدمتت همه جمعند جمله‏ي احباب

عمو و عمّه و خواهر برادر و اصحاب

همه ز چشمه‏ي فيض حضور تو سيرآب

روان تشنه‏ي ما را به جرعه‏اي درياب

چو مي‏دهند زلال خضر ز جام جمت

تنم به درد و تب و رنج مبتلا رفتي

ز رفتنت ره بهبود به روي من بستي

ز داغ هجر چنان دل بريدم از هستي

ز حال ما دلت آگه شود مگر وقتي؟

كه لاله بر دمد از خاك كشتگان غمت

چه مي‏شود به شميمت مرا كني امداد

ز بوي پيرهنت مي‏شوم دمي دلشاد

به سوك من چو سرايد غمين از او كن ياد

هميشه وقت تو اي عيسي صبا خوش باد

كه جان حافظ دل‏خسته زنده شد به دمت

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 156 *»

بسم الله الرحمن الرحيم

صلي الله عليك يا سيدي و مولاي

يا اباعبد الله

 

من از ازل چو ببستم به عشقت عهد درست

روان به كوي ولايت نگشته عزمم سست

ز لطف حضرت تو دل چنين مقامي جست

به حقّ خواجه و حق قديم و عهد نخست

كه مونس دم صبحم دعاي دولت تست

غم فراق تو هر غم كه در دلست برد

قرار و صبر و فراغت هر آن‏چه هست برد

خوشي اگر كه زياد است و يا كم است برد

سرشك من كه ز طوفان نوح دست برد

ز لوح سينه نيارست نقش مهر تو شست

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 157 *»

ز دوري رخ ماهت بريزم اشك بصر

دلم شكسته ز هجر است و هستمي مضطر

دل شكسته چو ارزد به نزد اهل نظر

بكن معامله‏اي وين دل شكسته بخر

كه با شكستگي ارزد به صد هزار درست

ز دود آه دلم چون شبم سيه هر روز

فغان و ناله‏ي زارم بسي بود دلسوز

به مكتبم شده مجنون چو ابجدي آموز

شدم ز دست تو شيداي كوه و دشت و هنوز

نمي‏كني ز ترحم نطاق سلسله سست

مكن شها تو تغافل ز من اگر چه بجاست

غلام درگه چون تو اسير خيل دغاست

هر آن‏چه را تو پسندي همان پسند خداست

زبان مور به آصف دراز گشت و رواست

كه خواجه خاتم جم ياوه كرد و باز نجست

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 158 *»

رسيده روز وصال و رهيدن از قفست

نباشدت به جز از مهر دوست دادرست

اگر كه نيست به غير از ولاي او هوست

به صدق كوش كه خورشيد زايد از نفست

كه از دروغ سيه‏روي گشت صبح نخست

كنون كه دور نباشم من از عنايت دوست

هميشه بر سر من دست با كفايت اوست

به راه عشق چراغ رهم هدايت دوست

دلا طمع مبر از لطف بي‏نهايت دوست

چو لاف عشق زدي سر بباز چابك و چست

هر آن دلي كه شده محو دلكشي مهروي

ببايدش كه نمايد به هر جفايش خوي

شنو غمين تو ز ناصح وفاي عهد مگوي

مرنج حافظ و از دلبران حفاظ مجوي

گناه باغ چه باشد چو اين گناه نرست

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 159 *»

بسم الله الرحمن الرحيم

صلي الله عليك يا سيدي و مولاي

يا اباعبد الله

 

از يثرب اي خجسته هما مي‏فرستمت

نزد پدر به شهر بلا مي‏فرستمت

بيمارم و براي شفا مي‏فرستمت

اي هدهد صبا به سبا مي‏فرستمت

بنگر كه از كجا به كجا مي‏فرستمت

تقدير من ببين كه شد آه و فغانِ غم

درد و تب و فراق و شدم ناتوان غم

قوت و دواي من غم و اندر مكان غم

حيف است طايري چو تو در خاك‏دان غم

زينجا به آشيان وفا مي‏فرستمت

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 160 *»

از من به او بگو كه پدرجان ز بهر چيست

راضي شدي كنم به فراق رخ تو زيست

داني پدر كه مهر و ولايت نه عارضيست

در راه عشق مرحله قرب و بعد نيست

مي‏بينمت عيان و دعا مي‏فرستمت

ياد جمال ماه تو باشد معين دل

سوز فراق و آتش عشقت قرين دل

خوناب ديده‏ام شده ماء معين دل

اي غايب از نظر كه شدي همنشين دل

مي‏گويمت دعا و ثنا مي‏فرستمت

از آن زمان كه رفتي پدر زين سراي خير

در همرهت برادر و خواهر براي خير

خويشان با وفا كه ببينند جزاي خير

هر صبح و شام قافله‏اي از دعاي خير

در صحبت شمال و صبا مي‏فرستمت

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 161 *»

سوزم ز فرقت تو و آنان كه همرهند

داري اگر تغافلي ايشان كه آگهند

نالم ز درد و غم كه فراوان ز هر رهند

تا قاصدان ز شوق منت آگهي دهند([38])

قول و غزل به سوز و نوا مي‏فرستمت

رفتم ز دست درد مرا خود دواي كن

حل مشكلم تو با يَد مشكل‏گشاي كن

دارم عريضه‏اي تو قبول از وفاي كن

در روي خود تفرج صنع خداي كن

كآيينه‏ي خداي‏نما مي‏فرستمت

چون بي‏خبر پدر ز توام دارم اضطراب

ترسم تو را نديده نهم روي بر تراب

گرديده زندگي به دو چشم ترم سراب

تا لشگر غمت نكند ملك دل خراب

جان عزيز خود به نوا مي‏فرستمت

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 162 *»

دوش تا سحر كه ديده‏ي خونبار من نخفت

درّ در غم فراق تو و همرهان بسفت

خونين دلم به سينه‏ي زارم فغان نهفت

بابا بيا كه هاتف غيبم به مژده گفت([39])

با درد صبر كن كه دوا مي‏فرستمت

دايم پدر به چشم دلم مهر چهر توست

در سر پدر به روز و شب و هر لحظه فكر توست

اشك غمين پدر ز ياد من و سوز ذكر توست

بابا سرود مجلس ما ذكر خير تست([40])

بشتاب هان كه اسب و قبا مي‏فرستمت

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 163 *»

بسم الله الرحمن الرحيم

صلي الله عليك يا سيدي و مولاي

يا اباعبد الله

 

اي مادر گرامي و اي بي‏قرار دوست

همچون من عليله‏ي زار و فكار دوست

مژده دهم تو را ز قرار و مدار دوست

آن پيك نامور كه رسيد از ديار دوست

آورد حرز جان ز خط مشكبار دوست

فرموده است رقم پدرم حمد كردگار

بعد از ثناء درود بر آن جد تاجدار

هرگز مباد بي‏رقمش دور روزگار

خوش مي‏دهد نشان جلال و جمال يار

خوش مي‏كند حكايت عزّ و وقار دوست

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 164 *»

اهل عراق از پدرم شاه سرفراز

دعوت نموده‏اند به دو صد خواري و نياز

او هم شده روانه از اين كشور حجاز

شكر خدا كه از مدد بخت كار ساز

بر حسب آرزوست همه كار و بار دوست

او وعده كرده است فرستد برادرم

اكبر همان برادر با جان برابرم

تا همرهش روم به عراق نزد مادرم

دل دادمش به مژده و خجلت كجا برم([41])

زين نقد قلب خويش كه كردم نثار دوست

اما چرا و از چه دل آواي غم زند

گويا قدر ز فتنه‏ي خون‏بار دم زند

حق مي‏شود كه نصرت بابم رقم زند

گر باد فتنه هر دو جهان را بهم زند

ما و چراغ چشم و ره انتظار دوست

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 165 *»

گر فتح يا شكست شود بهر ما قرار

دانم صلاح حق بود و انتخاب يار

در دست اوست كار جهان زامر كردگار

سيرِ سپهر و دور قمر را چه اختيار

در گردشند بر حسب اختيار دوست

دل داغ‏دار از غم هجر و به سوز و ساز

جسمي نحيف زآتش تب باشدش گداز

چشمم در انتظار و رهي بس بود دراز

ماييم و آستانه‏ي عشق و سر نياز

تا خواب خوش كه را برد اندر كنار دوست

دارم دلي غمين و فكار اي نسيم صبح

وز هجر باب زار و نزار اي نسيم صبح

ديگر نباشدش چو قرار اي نسيم صبح

كحل الجواهري به من آر اي نسيم صبح

زان خاك نيكبخت كه شد رهگذار دوست

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 166 *»

باش اي غمين به سوك من زار سينه چاك

گريان بخواه بهر عدويم ز حق هلاك

گو از صميم دل كه «يا ليتني فداك»

دشمن به قصد سرزنشت دم زند چه باك([42])

منّت خداي را كه نه‏اي شرمسار دوست([43])

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 167 *»

بسم الله الرحمن الرحيم

صلي الله عليك يا سيدي و مولاي

يا اباعبد الله

 

من كه به وادي بلا رفته ز دست حاصلم

داد ز جور دشمنم واي ز فرط مشكلم

بال و پرم شكسته شد در اول مراحلم

بار فراق دوستان بس كه نشسته بر دلم

مي‏رود و نمي‏رود ناقه به زير محملم

ديده‏ي من به پيكر برادر و دلم گرو

غرقه‏ي خون شده تنش سر به سنان چو ماه نو

سلسله‏ها به پاي دل بسته شده نه يك نه دو

اي كه مهار مي‏كشي صبر كن و سبك مرو

كز طرفي تو مي‏كشي وز طرفي سلاسلم

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 168 *»

خفته به خون و تشنه لب سر ز بدن جدا شما

برهنه تن سر به سنان مانده به دشت نينوا

غمزده و چه خسته ما اسير دست اشقيا

بار كشيده‏ي جفا پرده دريده‏ي هوي

راه ز پيش و دل ز پس واقعه‏ايست مشكلم

كجا رسد به پاي من پايه‏ي غمزده دلي

پشت فلك كجا كشد غمم به قدر خردلي

سبك ز بار خود شود هر كه رسد به ساحلي

بار بيفكند شتر چون برسد به منزلي

بار دل است هم‏چنان ور به هزار منزلم

بند اسارت و بدن به پيچ و تاب كي شود؟

رفتم و سرد سينه‏ام ز التهاب كي شود؟

دور شدم ز محضرت ديده به خواب كي شود؟

معرفت قديم را بُعد، حجاب كي شود

گرچه به شخص غايبي در نظري مقابلم

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 169 *»

همرهت آمدم شها لحظه به لحظه كو به كو

هر طرفي كه مي‏شدي در طلبت به جستجو

سير نمي‏شدي دلم ز ديدن تو روبه‏رو

آخرِ قصد من تويي غايت جهد و آرزو

تا نرسم ز دامنت دست اميد نگسلم

مدت عمر من كم است نمي‏دهد مجال من

گريه كنم از اين بلا شرح دهد مقال من

اسير جمع اشقيا مونس من حبال من

ذكر تو از زبان من فكر تو از خيال من

چون برود؟ كه رفته‏اي در رگ و در مفاصلم

با تو كه اي برادرم هر قدمي مصاحبم

گر تو فتاده بي‏سري من به اسيري راكبم

هر چه پسند حق بود در ره حق چو طالبم

مشتغل توام چنان كز همه چيز غايبم

مفتكر توام چنان كز همه خلق غافلم

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 170 *»

ناله كنم به سوك تو در همه شب چو مرغ حق

آهِ كسي نمي‏برد ز آه خواهرت سبق

روز و شبم ز غم سيه همچو غسق كه در غسق([44])

ور گذري كني كند كِشته‏ي صبر من ورق

ور نكني چه بر دهد بيخ اميد باطلم

داغ تو و شكيب من با همه حلم عاجزم

دل به قضا و هم رضا با همه سلم عاجزم

تسليت عيال تو با همه حلم([45]) عاجزم

داروي درد شوق را با همه علم عاجزم

چاره‏ي كار عشق را با همه عقل جاهلم

غمين مگو كه در غمش گريه‏ي ما چه حاصلي

ناله و آه دوستان حل نكند چو مشكلي

شنو ز من تو اين سخن گر كه بود تو را دلي

سنت عشق سعديا ترك نمي‏كنم بلي

كي ز دلم به در رود خوي سرشته در گِلم

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 171 *»

بسم الله الرحمن الرحيم

صلي الله عليك يا سيدي و مولاي

يا اباعبد الله

 

تخميس غزل حافظ

تشنه لب كشت تو را دشمن غارتگر ما

پر ز خون دل ما كرد عدو ساغر ما

بسته با بند ستم روي شتر سرور ما

ما برفتيم و تو داني و دل غمخور ما

كين او تا به كجا مي‏برد آبشخور ما([46])

مي‏روم با دل پر غم به دعا دست برآر

ديده از خون جگر يَم به دعا دست برآر

سينه مجروح ز ماتم به دعا دست برآر

به وداع آمده‏ام هم به دعا دست برآر

كه وفا با تو قرين باد و خدا ياور ما

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 172 *»

شمر نگذاشت كه من جسم تو در بر گيرم

مرهم زخم تنت از گهر تر گيرم

پي فرقَت كه كنون سر ز رهت برگيرم

از نثار مژه چون زلف تو در زر گيرم

قدمي كز تو سلامي برساند بر ما

لشگر كفر دمادم به سرم تيغ كشند

به زبان نام تو رانم به سرم تيغ كشند

از غمت گر كه بنالم به سرم تيغ كشند

به سرت گر همه عالم به سرم تيغ كشند

نتوان برد هواي تو برون از سر ما

از بر نعش تو دشمن كشدم مي‏دانم

وز سر كوي تو گر مي‏بردم مي‏دانم

گر به سويت نگرم مي‏زندم مي‏دانم

خصم آواره به هر سو كشدم مي‏دانم([47])

رشك مي‏آيدش از صحبت جانپرور ما

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 173 *»

گر كه اين جمع خسان بر من و تو حيف خورند

نه كنون دير زمان بر من و تو حيف خورند

چه به ظاهر چه نهان بر من و تو حيف خورند

گر همه خلق جهان بر من و تو حيف خورند

بكشد از همه انصاف ستم داور ما

تو بُدي نزد من از جدّ و پدر وز مادر

يادگار و ز حَسَن جاي‏نشين و سرور

شدي آغشته به خون و شده‏ام بي‏رهبر

نارد اَر قامت اقبال توام سايه به سر

خالي از قصه قيامت گذرد محشر ما([48])

هر چه از درد و غم هجر رقم زد حافظ

به غمين گوي بدان گرچه كه كم زد حافظ

شرح حال من غمديده قلم زد حافظ

تا ز وصف رخ زيباي تو دم زد حافظ([49])

ورق گل خجل است از ورق دفتر ما

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 174 *»

بسم الله الرحمن الرحيم

صلي الله عليك يا سيدي و مولاي

يا اباعبد الله

 

تخميس غزل سعدي

من كه از جور عدو غمزده و در به درم

پدرم خفته به خون و ز غمش خون جگرم

بسته در بند جفا خاك يتيمي به سرم

مي‏روم وز سر حسرت به قفا مي‏نگرم

خبر از پاي ندارم كه زمين مي‏سپرم

شده‏ام خوار و ز سوز جگرم مي‏نالم

نه مرا ياري و غمخوار و چنين مي‏يابم

كه دگر خون دل از ديده به عمري بارم

مي‏روم بي‏دل و بي‏يار و يقين مي‏دانم

كه من بي‏دل و بي‏يار نه مرد سفرم

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 175 *»

تازيانه ز ستم دور سرم مي‏پيچد

جاي معجر چو عدو دور و برم مي‏پيچد

به خودش عمّه‏ام از چشم ترم مي‏پيچد

پاي مي‏پيچم و چون پاي دلم مي‏پيچد

بار مي‏بندم و از بار فروبسته‏ترم

اي پدر در غم تو ناله‏ي جانسوز كنم

زآتش هجر تو بس گريه‏ي دلدوز كنم

روز خود تيره چو شب زآه غم‏اندوز كنم

وه كه گر بر سر كوي تو شبي روز كنم

غلغل اندر ملكوت افتد از آه سحرم

گرچه شد سهم من اين غم پدر از روز ازل

ليك چون هست جزع در غم تو خير عمل

نيست در دل به جز از دادن جان هيچ امل

چه كنم دست ندارم به گريبان اجل

تا به تن در غم تو پيرهن جان بدرم

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 176 *»

اي پدر گر كه دمي دختر خود ناز كني

بهر دلداري او باز تو آواز كني

همنشين دل او با دل او راز كني

هر نوردي كه ز طومار غمم باز كني

حرف‏ها بيني آلوده به خون جگرم

باورم هست پدر اين‏كه تو را هست خبر

ز پريشاني حال حرم پيغمبر

تو كه طوفان بلا بيني و جمع مضطر

ني مپندار كه حرفي به زبان آرم اگر

تا به سينه چو قلم باز شكافند سرم

لطف تو شهد به كام دل من ريخته بود

عشرتم يكسره با مهر تو آميخته بود

بر قدم جامه‏ي حرمت ز كرم دوخته بود

به هواي سر زلف تو در آويخته بود

از سر شاخ زبان برگ سخن‏هاي ترم

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 177 *»

كي گمانم كه چنين سخت اسارت باشد

ز عدو بي‏حد و بي‏عدّ قساوت باشد

بر يتيمان ز كسي ني كه رعايت باشد

گر سخن گويم من بعد شكايت باشد

ور شكايت كنم از دست كه پيش كه برم([50])

بلبل خسته‏ام و قتلگهت گلشن من

پرپر از باد بلا سنبل و هم سوسن من

سوخت در آتش حسرت غم تو خرمن من

خار سوداي تو آويخته در دامن من

ننگم آيد كه به اطراف گلستان گذرم

نيزه‏ي قوم ستمكار نه جاي سر توست

پايمال سم اسبان ستم پيكر توست

داغ اين ماتم تو بر جگر دختر توست

بصر روشنم از سرمه‏ي خاك در توست

قيمت خاك تو من دانم كه اهل بصرم

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 178 *»

اي پدر قتلگهت در نظرم وادي نور

جلوه‏ات برده مرا هوش چو موسي در طور

قطعه قطعه بدن پاك تو مرآت ظهور

گرچه در گوشه‏ي خلوت بودم نور حضور

هم سفر به كه نماندست مجال سفرم

مي‏روم ليك پدر جان دل من مانده به جاي

گوش جانم شنود دم به دم از تو آواي

پيش چشم تر من هست مجسم آن ناي

سرو بالاي تو در باغ تصور بر پاي

شرم دارم كه به بالاي صنوبر نگرم

در سرم غير سر كوي توام رايي نيست

به ز خاك تو پدر در نظرم جايي نيست

ليك افسوس عدو را سر همراهي نيست

گر به تن باز كنم جاي دگر باكي نيست

كه به دل غاشيه بر سر به ركاب تو درم([51])

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 179 *»

در دلم بود پدر چهره به پايت سايم

سر كوي تو شود منزل و هم مأوايم

گر كه دشمن بَرَدم بسته به بندش پايم

به قدم رفتم و ناچار به سر باز آيم

گر به دامن نرسد چنگِ قضا و قدرم

رفتم از كوي تو و هر چه بُدم خصم ربود

عزّتم برد و به رويم در ذلّت بگشود

من نگويم به تو آن را كه پدر گوش شنود

آتش هجر تو برد آب من خاك آلود([52])

بعد از اين باد به گوش تو رساند خبرم

بر رخ چون گل من سيلي به جاي لب توست

گر تلاوت تو كني چوب جزاي لب توست

دست مخمور و قضيبش نه سزاي لب توست

خاك من زنده به تأثير هواي لب توست

سازگاري نكند آب و هواي دگرم

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 180 *»

به غمين گو كه به زنجير جفا خواهم ماند

در فراق پدر و عمّ و اخا خواهم ماند

شرح حالم بشنو تا كه به جا خواهم ماند

گر به دوري سفر از تو جدا خواهم ماند

شرم بادم كه همان دخترك در به درم([53])

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 181 *»

نوحه‏سرايي

 

حضرت زهرا3

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 182 *»

مقــدمه

 

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 183 *»

بسم اللّه الرحمن الرحيم

صلي اللّه عليك يا اباعبد اللّه و لعنة اللّه علي ظالميك

 

نوحه سرايي و عزاداري حضرت فاطمه3

در مصيبت امام مظلوم حضرت سيدالشهداء7

 

مرحوم شيخ عباس قمي در كتاب «نفثة المصدور» خود مي‏نويسد: رأيت في ديوان سيدنا الاجل الشهيد السيد نصر اللّه الحائري قدس اللّه روحه انه حكي له بعض من يوثق به من اهل البحرين حماها اللّه من طوارق الزمان ان بعض الاخيار راي في المنام فاطمة الزهراء3مع لمة من النساء و هن ينحن علي الحسين المظلوم7ببيت من الشعر و هو هكذا:

واحسيناه ذبيحاً من قفا
  واحسيناه غسيلاً بالدماء

ترجمه: من ديدم در كتاب ديوان سيدمان اجلّ شهيد سيد نصر اللّه حائري (روحش را خدا پاكيزه فرمايد) كه براي او شخصي كه مورد اطمينانش بوده از اهل بحرين (خدا نگهدارد آن را از پيشامدهاي ناگوار زمانه) كه بعضي از نيكان ديد در خواب فاطمه‏ي زهرا3را با دسته‏اي از

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 184 *»

زنان و ايشان نوحه‏سرايي مي‏كردند بر حسين مظلوم7به اين بيت از شعر:

«واحسيناه كه سر بريده شد از پشت سر»

«واحسيناه كه غسل داده شد به خون‏هاي خود»

و مرحوم شيخ عباس بعد از اين عبارت چنين مي‏نويسد:

فذيله صاحب الديوان بقوله:

واغريباً قطنه شيبته
  اذ غدا كافوره عفر الثري
يا سليباً نسجت اكفانه
  من ثري الطف دبور و صبا
واطعيناً ماله نعش سوي
  الرمح في كف سنان ذي الخنا
وا وحيداً لم‏يغمض طرفه
  كف ذي رفق به في كربلا
واصريعاً اوطاوا خيلهم
  اي صدر منه للعلم حوي
واذبيحاً يتلظي عطشاً
  و ابوه صاحب الحوض غدا
واقتيلاً حرقوا خيمته
  و هي للدين الحنيفي وعا
آه لاانساه فرداً ماله
  من معين غير ذي دمع اسي

ترجمه: و دنباله‏ي آن بيت شعر را صاحب ديوان يعني سيد نصر اللّه حائري سروده كه اين است:

ــ واغريبي كه پنبه‏ي دهان او ريش او بود، در هنگامي كه كافور او هم خاك‏هايي بود كه به بدنش ماليده شده بود.

ــ واي برهنه‏اي كه كفن‏هاي او را از خاك بيابان كربلا بادهاي سمت

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 185 *»

مغرب و مشرق براي او بافته بودند.

ــ وانيزه و تيرخورده‏اي كه براي او جنازه و تابوتي نبود مگر نيزه‏اي كه در دست سنان بن انس حرامزاده بود.

ــ واتنهايي كه ديده‏هاي او را در هنگام مردن دست شخص با مهر و نرمي با او در كربلا نبست.

ــ وا از پا افتاده‏اي كه مخالفان با اسبان خود بدن او را پايمال كردند كدام سينه را؟ همان سينه‏اي كه جايگاه علم خداوند بود.

ــ وا سربريده‏اي كه لب‏هاي خود را از سوز عطش باز و بسته مي‏كرد (مانند ماهي كه از آب بيرون بيفتد) در صورتي كه پدر او در فرداي قيامت صاحب حوض كوثر است.

ــ واكشته‏اي كه خرگاه او را سوزانيدند در صورتي كه آن خرگاه ظرف و جايگاه دين و اولياي دينِ حنيف الهي بود.

ــ آه فراموش نمي‏كنم او را كه تنها بود و براي او ياوري نبود مگر اشك‏هايي كه از اندوه سرچشمه مي‏گرفت.

اين سيد بزرگوار سيد نصر اللّه فرزند سيد حسين موسوي حائري است كه شهيد گرديده و در روضه‏ي مباركه و منوره‏ي حسيني سلام اللّه عليه تدريس مي‏كرده است. داراي فهم و ذكاوت بوده و بسيار خوش‏بيان و داراي فصاحت كلام و شاعر و اديبي توانا.

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 186 *»

ديواني دارد و كتابي به نام روضات الزاهرات في المعجزات بعد الوفاة كه ظاهراً معجزه‏هايي كه در مشاهد مشرفه‏ي معصومين:و يا در غير آن مشاهد انجام يافته جمع‏آوري كرده است و نيز كتاب سلاسل الذهب و ديگر كتب. روايت مي‏كند از شيخ ابي‏الحسن (كه جد شيخ حسن صاحب جواهر الكلام مي‏باشد) از علامه‏ي مجلسي. او را اهل سنت به قتل رسانيدند به واسطه‏ي سعايتي كه از او شده بود در نزد حاكم تركي در قسطنطنيه. و نظر به اين‏كه ايشان ثقه هستند و از شخص موثقي هم نقل مي‏كنند خواب مذكور را، اطمينان حاصل مي‏شود كه اين بيت شعر را حضرت فاطمه3در نوحه‏سرايي بر فرزند مظلومش ابي‏عبد اللّه الحسين7مي‏خوانده‏اند و از عبارت چنين ظاهر مي‏شود كه نه تنها آن زناني كه با حضرت بودند اين بيت را به عنوان نوحه‏سرايي مي‏خواندند بلكه خود حضرت هم به همراهي آن زنان مي‏خوانده‏اند و نظر به اين‏كه مطابق رواياتي كه از معصومين ما:رسيده و به فرموده‏ي شيخ بزرگوار اعلي اللّه مقامه به طور متواتر معنوي از شيعه و سني نقل گرديده كه شيطان به صورت پيغمبر9در نمي‏آيد و هم‏چنين به صورت اوصياي آن حضرت:و نيز به صورت يكي از شيعيان كامل ايشان مانند انبيا و رسل و ساير كاملان هم در نمي‏آيد چه در خواب و چه در بيداري. زيرا شيطاني كه موكل است به خواب و نام او «رُها» است به

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 187 *»

رسول خدا9تعهد داده كه به صورت آن حضرت و به صورت خلفاي آن بزرگوار و به صورت شيعيان كامل ايشان در نيايد. و اين تعهد هنگامي انجام شد كه حضرت فاطمه‏ي زهرا سلام اللّه عليها شبي در خواب ديدند كه به همراهي پدر و شوهر و دو فرزند خود امام حسن و امام حسين:از مدينه خارج شدند و به باغ يك نفر از انصار تشريف بردند و آن انصاري براي ايشان بزغاله‏اي كشت و آن را پخت و براي خوردن گرد آن جمع شدند. پس رسول خدا9لقمه‏اي از آن را برداشته و خوردند و افتادند و از دنيا رفتند، بعد علي7هم لقمه‏اي برداشته و خوردند و ايشان هم مردند. بعد از ايشان حسن7لقمه‏اي برداشتند و خوردند و فوراً مردند و بعد حسين7لقمه‏اي برداشته و خوردند و بعد مردند. پس از آن فاطمه3از خواب بيدار شدند و بسيار غمگين بودند ولي آن خواب را پوشيده داشته براي كسي نقل نكردند. پس همان روز حضرت رسول9تشريف آوردند و به همراهي ايشان همگي به همان باغ معلوم رفتند و مطابق خوابي كه فاطمه3ديده بودند بزغاله‏اي را كشتند و پختند و آماده‏ي خوردن كه شد خدمت ايشان آوردند و همين‏كه حضرت رسول9دست بردند كه لقمه‏اي بردارند، ديدند فاطمه3گريه مي‏كنند. فرمودند چه‏چيز تو را گريان كرده؟ فاطمه3خواب خود را نقل كردند. رسول خدا اندوهگين شدند از شنيدن آن خواب،

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 188 *»

جبرئيل7نازل شد و آن شيطان را آورد در خدمت حضرت و عرض كرد يا محمد9اين است شيطاني كه موكل است به خواب و نام او «رُها» است اگر مي‏خواهيد او را بكشيد، بكشيد. پس آن شيطان عهد و ميثاق بست با حضرت رسول9كه به صورت حضرت و به صورت خلفاي معصومين او:و به صورت يكي از شيعيان كامل ايشان درنيايد. كه البته معلوم است كه اين خواب فاطمه3سبب شد براي امضاي اين حكم و تقدير الهي كه شيطان نبايد به صورت حضرت ختمي مرتبت9و به صورت اوصياي معصومين آن حضرت:و به صورت شيعيان كامل ايشان درآيد و براي هر امري سببي است و سبب امضاي اين حكم الهي، اين خواب بوده. و باز چون «رُها» به دستور ملكي كه بر او موكل بوده در خواب حضرت فاطمه درآمده، آن خواب شيطاني نبوده بلكه چون به دستور ملك بوده، رحماني است تا اين‏كه اندوه و حزن فاطمه3سبب شود براي به امضا رسيدن اين حكم الهي.

در هر صورت مقصود ما از ذكر اين مطلب اين بود كه اين‏گونه خواب‏ها كه از اشخاص مورد اعتماد نقل شده و مي‏شود و مفاد آن‏ها هم مخالفت با ضروريات و احكام مسلم دين ندارد، بايد حرمت شود و به مفاد آن‏ها هم عمل شود.

بعد از توجه به اين مطلب عرض مي‏شود از خوابي كه مرحوم سيد

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 189 *»

نصر اللّه شهيد در ديوان خود نقل كرده چند مطلب استفاده مي‏شود كه بجاست اهل عزاي حضرت اباعبد اللّه الحسين7 به آن‏ها توجه داشته باشند:

اول: اين‏كه نوحه‏سرايي دسته جمعي را حضرت فاطمه3دوست دارند و حتي انجام هم مي‏دهند.

دوم: هم‏چنان‏كه براي انجام عبادت‏هاي شرعيه اوقاتي قرار داده شده است دوستان بايد در اوقات خود وقتي را براي عزاداري قرار دهند زيرا امر حسين7هم حقي دارد كه بايد حرمت آن حق را رعايت كرد. و اگر شخصي نتوانست در مجالس سوگواري شركت كند در شبانه‏روزي خود به تنهايي و يا با اهل و عيال خود به انجام اين امر بپردازد.

سوم: نوحه‏سرايي به شكل شعر باشد تا تأثير بيشتري داشته باشد زيرا شعر با نفس انساني تناسب بيشتري دارد.

بلكه كلام موزون با نفس تناسب دارد از اين جهت اشتياق انسان و ذوق او به شنيدن و خواندن شعر بيشتر است تا نثر. و لذا مي‏بينيم نوع مطالب ايماني را بزرگان دين در زبان شعر هم بيان كرده‏اند مانند مباحث اعتقادي، اخلاقي، مراثي، حكمت، عرفان و از اين قبيل مطالب ديني و اجتماعي و حتي ادبيات و برخي از رشته‏هاي علمي و فني را در قالب شعر هم آورده‏اند و شعرا وقت‏هاي با ارزش خود را صرف اين‏گونه امور كرده‏اند و اين‏ها همه از اين جهت است كه نفس انساني به كلام موزون

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 190 *»

كشش بيشتري دارد.

چهارم: نوحه‏سرايي و با يكديگر به طور دسته‏جمعي عزاداري براي زن‏ها هم امري است كه محبوب و مورد توجه حضرت فاطمه3است و لذا زن‏هاي با ايمان با توجه به اين‏كه نامحرم صداي آن‏ها را نشنود و ساير مفاسد پيش نيايد، از هر فرصت براي انجام اين امر مهم استفاده كنند. مثلاً اگر چند نفر در منزلي به مناسبتي مجتمع شدند به جاي حرف‏هاي بي‏جا و پرداختن به گفتگوهاي دنيايي و خداي نكرده غيبت و عيب‏جويي ديگران، به نوحه‏سرايي بپردازند و يك نفر از ايشان كه صداي خوب و مناسبي داشته باشد نوحه بخواند و ديگران جواب دهند و به سينه بزنند.

پنجم: در عالم برزخ هم مجالس عزاداري وجود دارد و حتي خود معصومين:هم در آن مجالس شركت مي‏كنند و خواب‏هايي كه ديده شده و مي‏شود در اين زمينه از حد احصا خارج است و حتي معصومين:با بدن‏هاي لطيفه‏ي خود در مجالس عزاداري اهل اين عالم هم حاضر مي‏شوند و همراه اهل مجلس به عزاداري مي‏پردازند. اميدواريم خداوند ما را از عزاداران آن حضرت7قرار دهد هم در دنيا و هم در برزخ و هم در دامنه‏ي قيامت كه به حسب روايات، امر مصيبت حضرت تا دامنه‏ي قيامت ادامه دارد و اصل و حقيقت عزاداري براي ما مي‏توان گفت كه به طور حقيقت و واقعيت در همان صحراي محشر

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 191 *»

خواهد بود كه مشاعر از كدورات دنيا و برزخ پاك گرديده و به لطافت عرصه‏ي محشر شده است و درك آلام و حزن اين مصيبت در محشر از برزخ و دنيا شديدتر و با واقعيت آن نزديك‏تر است.

ششم: وزن اين نوحه در اين خواب مورد توجه بوده و معلوم مي‏شود حزني دارد كه با قلب مقدسه‏ي آن مادر مصيبت ديده مناسبت بيشتري دارد. لذا عرض مي‏شود: با تأييدات حضرت بقية اللّه الاعظم (عجل اللّه فرجه و ساعد اللّه قلبه و قلب من حوله من اصحابه في هذه المصيبة الكبري) توفيق نصيب گرديد كه بر همين وزن اين نوحه گفته شود تا برادران و خواهران ايماني در مواقع و مجالس مناسب آن را بخوانند. و البته اين تذكر هم لازم است كه براي آن‏كه اهل مجلس خسته نشوند و آن‏ها را ملالت نگيرد، نوحه‏خوان مراقب باشد به مقدار اقتضاي مجلس از نوحه را بخواند نه آن‏كه همه‏ي آن را در مجلس بخواند بلكه در مجلس‏هاي متعدد آن را بخش‏بخش بخواند. خداوند همه را در احياي اين سنت مرضيه نصرت فرمايد و از همه‏ي خدمتگزاران اين امر مقدس به فضل و كرمش قبول نمايد و از تقصيرات و قصورات ما در اداء حق اين امر بزرگ درگذرد.

بحق محمد و آله صلي اللّه عليهم اجمعين و لعنة اللّه علي

اعدائهم و ظالميهم من الان الي يوم الدين.

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 192 *»

بسم الله الرحمن الرحيم

صلي الله عليك يا سيدي و مولاي

يا اباعبد الله

 

واحُسَيناه ذبيحاً من قفا

واحُسَيناه غسيلاً بالدّماء

اي حسين اي كشته راه خدا

اي حسين اي تشنه دشت بلا

دشمنت را ني حميّت ني حيا

از نبي ني باك و ني شرم از خدا

خرگهت را كَنْد و از يثرب شها

زد ز كينش در زمين كربلا

واحسيناه ذبيحاً من قفا

واحسيناه غسيلاً بالدماء

مقصدش بودي شكستت يا حسين

بي‏خبر از ضرب شستت يا حسين

بهر حق بستي دو دستت يا حسين

روشني بخش دو چشم مصطفي

واحسيناه ذبيحاً من قفا

واحسيناه غسيلاً بالدماء

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 193 *»

دشمنت در راه باطل اهتمام

كرد و تا گرديد روا او را چو كام

كي خدا گيرد از آن‏ها انتقام؟

بي‏گنه بر تو ستم‏ها شد روا

واحسيناه ذبيحاً من قفا

واحسيناه غسيلاً بالدماء

كوفي و شامي همه مسرور و شاد

مكّيان را هر دمي رنجي زياد

رنج هر يك كي رود مادر ز ياد

والي ملك ولا اندر بلا

واحسيناه ذبيحاً من قفا

واحسيناه غسيلاً بالدماء

تاكنون مادر نديده كس چنين

ظلم بي‏حد از كسي روي زمين

بر شماها شد روا از دست كين

ناروا از جور و كيد اشقيا

واحسيناه ذبيحاً من قفا

واحسيناه غسيلاً بالدماء

كربلا از كشته‏ها شد لاله‏زار

تشنه لب غلطان ز تيغ آبدار

تن فتاده سر به روي ني سوار

باشد آن باغ ارم؟ يا نينوا؟

واحسيناه ذبيحاً من قفا

واحسيناه غسيلاً بالدماء

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 194 *»

هرچه كينه دشمنت در سينه داشت

در دلش هر چه ز حق او كينه داشت

هرچه حيله دشمن ديرينه داشت

ريخت و يكباره برون در كربلا

واحسيناه ذبيحاً من قفا

واحسيناه غسيلاً بالدماء

رايت عباس تو شد واژگون

شد دلت در ماتم او غرق خون

قامتش ديدي دو تا تن لاله‏گون

فرق او منشق دو دست از تن جدا

واحسيناه ذبيحاً من قفا

واحسيناه غسيلاً بالدماء

اكبرت را در بهار عمر او

پاره تن ديدي ز شمشير عدو

فرق او چون فرق باباي نكو

منشق از تيغ جفاكيش دغا

واحسيناه ذبيحاً من قفا

واحسيناه غسيلاً بالدماء

پيكر قاسم ميان خاك و خون

پايمال سمّ اسب قوم دون

شد عزا عيشش چو بختش واژگون

نو عروسش شد به سر معجر سيا

واحسيناه ذبيحاً من قفا

واحسيناه غسيلاً بالدماء

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 195 *»

پيكرت صدپاره بي‏غسل و كفن

در ميان لجّه‏ي خون غوطه‏زن

سر جدا بر روي نيزه از بدن

تن جدا از سر گرفتار بلا

واحسيناه ذبيحاً من قفا

واحسيناه غسيلاً بالدماء

پايمال سمّ اسبان پيكرت

پيش چشم خواهران و دخترت

كودكان تشنه كام و همسرت

غمزده، ماتمزده، در ابتلا

واحسيناه ذبيحاً من قفا

واحسيناه غسيلاً بالدماء

در شب قتلت تنت در قتلگاه

بهر انگشتر شد انگشتت جدا

ساربان دستت نمود از بندها

از پي بندي جدا آن بي‏حيا

واحسيناه ذبيحاً من قفا

واحسيناه غسيلاً بالدماء

همره خولي سرت چون آفتاب

منكسف بودي ز خرجينش حجاب

در تنورِ منزلِ آن بد مآب

معني الله نور در انجلا

واحسيناه ذبيحاً من قفا

واحسيناه غسيلاً بالدماء

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 196 *»

بعد از آن خونريزي پُر سوز و ساز

شد مهيا دشمنت بر تُرك و تاز

بس نبودش آن تطاول‏ها كه باز

دست غارت شد دراز از هر كجا

واحسيناه ذبيحاً من قفا

واحسيناه غسيلاً بالدماء

بعد غارت كينه را انباز كرد

رسم ديگر در ستم آغاز كرد

آتشي چون دوّمي پرداز كرد

پس بسوزانيد خيامت جابه‏جا

واحسيناه ذبيحاً من قفا

واحسيناه غسيلاً بالدماء

بعد از آن بيدادها شد سخت‏گير

اهل بيتت را همه بُرنا و پير

كرد هم‏چون زنگي و رومي اسير

در طناب و غل به صد جور و جفا

واحسيناه ذبيحاً من قفا

واحسيناه غسيلاً بالدماء

كودكانت را چو آهوي حرم

بسته در زنجير عدوان آن دژم

بر زنان نامحرماني بيش و كم

خاك خواري جا و خون دل غذا

واحسيناه ذبيحاً من قفا

واحسيناه غسيلاً بالدماء

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 197 *»

پور بيمار تو در زنجير كين

دست و پا در غلّ و بند آهنين

ناله‏اش زار و نوايش آتشين

لخت دل قوت و سرشك او دوا

واحسيناه ذبيحاً من قفا

واحسيناه غسيلاً بالدماء

يك قدم از راه رحمت سويشان

كس نرفت و در عوض طغيانشان

هر دم افزودي بر ايشان رنجشان

از هزاران ره تعب بي‏حد عَنا

واحسيناه ذبيحاً من قفا

واحسيناه غسيلاً بالدماء

در حريمت هر يك از برنا و پير

پست و بالا از صغير و از كبير

روز و شب در منزل و يا در مسير

آرزويش از خدا بودي فنا

واحسيناه ذبيحاً من قفا

واحسيناه غسيلاً بالدماء

مادران را جان به لب از كودكان

كودكان را دل دو نيم از مادران

جمله را دل در تب و تن ناتوان

هر يكي را از غم ديگر نوا

واحسيناه ذبيحاً من قفا

واحسيناه غسيلاً بالدماء

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 198 *»

دخترانم را عدويت بي‏حجاب

بردشان در مجلس عيش و شراب

سينه‏شان بريان نمود و دل كباب

تا سرت شد زينت طشت طلا

واحسيناه ذبيحاً من قفا

واحسيناه غسيلاً بالدماء

چوب كين تا با لبت شد آشنا

شد قرارم از دل و طاقت ز پا

آه سوزانم چو دودي در هوا

اي غريب مادر اي صد آه و وا

واحسيناه ذبيحاً من قفا

واحسيناه غسيلاً بالدماء

آن‏چه را مادر تو ديدي از عدو

پايه‏ي درك همه كوته از او

تا قيامت گركه با صد هاي و هو

گفته آيد ني يك از بي‏منتهي

واحسيناه ذبيحاً من قفا

واحسيناه غسيلاً بالدماء

تا كه گردون را خدا گِرد زمين

چرخ داده ني شده ظلمي چنين

مثل آن هرگز نيايد بعد از اين

كوه عزّ حق از آن صرصر هَبا

واحسيناه ذبيحاً من قفا

واحسيناه غسيلاً بالدماء

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 199 *»

خانه‏ي ظلم عدو ويران شود

تا به محشر بي‏سر و سامان شود

همچو من او واله و حيران شود

گردد آواره نبيند او رخا

واحسيناه ذبيحاً من قفا

واحسيناه غسيلاً بالدماء

بود و تشويشت حسينم جابه‏جا

از براي دوستان روسيا

تا تو كردي جان شيرينت فدا

بر سر هر يك شدي ظلّ هما

واحسيناه ذبيحاً من قفا

واحسيناه غسيلاً بالدماء

مجرمين را رحمتت آمد مُعين

روي ذلت بر درت دارد غمين

باشد او هم‏چون يكي از مجرمين

دست او گير اي تو بازوي خدا

واحسيناه ذبيحاً من قفا

واحسيناه غسيلاً بالدماء

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 200 *»

تخميس‏هاي مجموعه در ديار دوست

 

 

 

 

 

 

مقدمه‏ي تخميس قصيده‏ي فؤاد كرماني

تخميس قصيده‏ي فؤاد كرماني

تخميس قصيده‏ي محتشم كاشاني

تخميس دوازده‏بند محتشم كاشاني

تخميس غزل حافظ

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 201 *»

مقــدمه

 

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 202 *»

بسم اللّه الرحمن الرحيم

الحمد لله رب العالمين و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

السلام علي الحسين
و علي علي بن الحسين
و علي اولاد الحسين
و علي اصحاب الحسين

اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد و آل محمد و آخر تابع له علي ذلك اللهم العن العصابة التي جاهدت الحسين و شايعت و بايعت و تابعت علي قتله اللهم العنهم جميعاً و عذبهم عذاباً اليماً.

در سحر بيست و هشتم ماه مبارك رجب سال هزار و چهارصد و هفده هجري قمري از بركات و عنايات خاصه‏ي حضرت بقية اللّه حجة بن الحسن المهدي عجل اللّه تعالي له الفرج و صلوات اللّه عليه در عالم رؤيا توفيق تشرف به خدمت مولي الكونين ابي‏عبد اللّه الحسين صلوات اللّه عليه نصيب اين روسياه گرديد كه يك ساعت مانده به اذان صبح از آن خواب گوارا و حيات‏بخش بيدار گشتم. با توجه به آن‏چه در مقدمه‏ي جزوه‏اي كه درباره‏ي نوحه‏سرايي حضرت زهرا سلام اللّه عليها بر مظلوميت فرزند دلبندش حضرت حسين7متذكر شده‏ام اين

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 203 *»

تشرف‏هاي در عالم رؤيا داراي اعتبار و ارزش است و ناچارم در اين‏جا فشرده‏اي از آن بحث را تكرار كنم به واسطه‏ي خوابي كه حضرت زهرا سلام اللّه عليها در زمان حيات پدر بزرگوارشان رسول خدا9در مدينه ديدند و موجب پريشاني خاطر مبارك آن حضرت گرديد شيطان موكل به خواب كه نامش «رُها» است در خدمت رسول خدا و اميرالمؤمنين و حضرت زهرا و امام حسن و امام حسين صلوات اللّه عليهم اجمعين و جبرئيل7 عهد كرد و پيمان بست كه در خواب براي شخصي از اشخاص به شكل رسول اللّه و امامان و شيعيان كامل ايشان صلي اللّه عليهم در نيايد و از اين جهت از آن زمان هر كس يكي از ايشان را كه در عالم رؤيا زيارت كرده به طور قطع و يقين خود ايشان را زيارت كرده و از اين جهت كه خود ايشان را زيارت كرده آن خواب اعتبار و ارزش دارد و اما ارزش و اعتبار اموري كه در خواب با ايشان ارتباط پيدا مي‏كند موافقت و مطابقت و بهتر آن‏كه بگوييم مخالفت نداشتن آن‏ها با امور مسلم و شريعت مقدسه‏ي اسلام ــ تشيع بستگي دارد. مقصود اين است كه آن خواب از جهت درك حضور ايشان معتبر و با ارزش است و اما از نظر محتوي و مفاد بايد عرضه شود بر امور مسلم دين تا ارزش آن به دست آيد زيرا محتوي و مفاد اين‏گونه خواب‏ها بستگي كامل پيدا مي‏كند با اعتقادات و اخلاقيات و روش‏هاي علمي و عملي اشخاص كه خواب مي‏بينند.

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 204 *»

اكنون كه اين مطلب با همين فشردگي روشن شد مفاد و محتواي خواب خود را عرض مي‏كنم:

در آن سحر شريف و فرخنده كه شب بيست و هشتم ماه رجب بود يعني طبق مشهور همان شبي كه در سحر آن امام حسين7 در سال 60 و يا 61 هجري از مدينه‏ي منوره به قصد مكه‏ي معظمه با اهل و عيال و بعضي از خويشان و اصحاب خود به عنوان اعتراض بر حكومت يزيد و بيعت با او خارج شدند البته به طور «خائفاً يترقب» (ترسان و با دلهره).

در آن سحر در عالم رؤيا خود را در محضر مقدس آن وجود اقدس يافتم كه گويا افتخار خدمتگذاري آن ساحت قدس را دارم زيرا امور بسيار عادي بود و امري غير عادي در كار نبود و گويا اين روسياه به طور هميشه اين افتخار و توفيق را داشته كه كاملاً منظره برايم عادي و طبيعي بود و هيچ‏گونه تعجب و شگفتي در خود نمي‏يافتم.

و آن منظره از اين قرار بود:

فضا نسبتاً تيره و تار به نظر مي‏رسيد كه گويا شب بود روشنايي نقره‏اي به چشم مي‏خورد كه اين روشنايي محسوس بود كه از رخساره‏ي نازنين امام7 سرچشمه مي‏گرفت.

ابتداءً خود را در محضر سر مقدس امام7يافتم كه روي زمين قرار داشت به طوري كه صورت مبارك آن حضرت7 به طرف آسمان بود و

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 205 *»

من احساس مي‏كردم كه نيمرخ حضرت را زيارت مي‏كنم. رنگ مبارك صورت آن حضرت متمايل به رنگ قهوه‏اي كه گويا به واسطه‏ي تابش آفتاب تيره شده بود، موي سر مبارك حضرت بلند بود به آن اندازه كه اشخاصي كه قصد حج دارند و موي خود را نمي‏زنند تا آن‏كه در موسم حج در مني آن را بتراشند، يعني شايد حدود سه يا چهار سانت بلندي داشت، موها سياه و سفيد درهم به طوري كه سفيدهاي آن‏ها بيشتر از سياه‏هاي آن‏ها بود و شانه كرده به طرف بالا قرار داشت و آن چنان تميز و مرتب بود كه الآن كاملاً خود تارهاي آن موهاي مبارك پيش چشم من است. در آن سر مطهر به طور كلي آثار جراحت مشاهده نمي‏كردم و گويا تعمد بود كه هيچ‏گونه اثري از جراحت در آن خواب ديده نشود و حتي در قسمت گلوي مطهر امام7و محل جدا شدن آن سر مقدس از آن بدن مطهر هيچ جراحت ديده نمي‏شد و محو به نظر مي‏رسيد. محاسن شريف حضرت7شانه زده و صاف و نسبتاً كوتاه بود كه حتي يك قبضه هم نمي‏شد، بُن موها سفيد ولي بقيّه به رنگ وَسمه‏اي خضاب شده بود آن طوري كه به نظر مي‏رسيد ابروهاي حضرت متصل بود، چشم‏هاي مبارك حضرت باز و سيماي مبارك حضرت ريز نقش به نظر مي‏آمد. در همان حال نامه‏اي خدمت آن سر مقدس رسيد كه گويا مأموري آورد و من كسي را نمي‏ديدم، نامه خدمت آن حضرت تقديم شد و براي من معلوم بود كه

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 206 *»

نامه را يكي از دوستان تقديم داشته و عرض حال نموده و حاجتي را در آن مرقوم داشته است. قطع نامه كوتاه بود به اندازه‏ي دفترهاي بغلي كه يك  صفحه بيش نبود و خط آن معمولي و در چند جاي آن نامه قلم‏خوردگي به چشم مي‏خورد و با رنگ مشكي و با قلم خودكار نوشته شده بود و اين خصوصياتي كه عرض مي‏كنم الآن كاملاً به ياد دارم و جلو چشم خود گويا مي‏بينم. نگاه چشم‏هاي مقدس امام7به آن نامه طوري بود كه هم نامه را پايين چانه‏ي مبارك خود نگاه داشته بودند و هم آن را مي‏خواندند و براي من در خواب مسلم بود كه حضرت با نگاه خود نامه را نگاه داشته و نامه صاف طوري قرار داشت كه گويا دو دست در دو طرف نامه آن را صاف و مستقيم نگه داشته است و چشم‏هاي حضرت به آن دوخته شده بود و با دقت تمام و توجه كامل كلمه به كلمه‏ي آن را مي‏خواندند.

در همان حال ناگهان خود را در مقابل بدن مطهر آن حضرت7 احساس كردم كه ايستاده‏ام در سمت راست آن بدن مطهر به طوري كه پاهاي حضرت به طرف راست من و شانه‏ي حضرت به طرف چپ من بود گويا من پشت به قبله و رو به آن بدن مطهر ايستاده بودم. آن بدن مطهر هم مانند سر مطهر حضرت رو به آسمان و پشت به روي زمين قرار داشت و باز هم مثل سر مطهر آن بزرگوار هيچ‏گونه اثري از جراحت در آن ديده نمي‏شد حتي در محل گردن حضرت7هيچ‏گونه جراحتي ديده

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 207 *»

نمي‏شد گويا بنا نبود در آن خواب براي من تأثّري و اندوهي فراهم شود و حالت گريه براي من پيدا گردد و آن چنان مأنوس بودم با آن حضرت كه گويا هميشه در خدمتش هستم و كاملاً منظره برايم عادي بود.

آن بدن مطهر كاملاً پوشيده بود. لباس حضرت عبارت بود از پيراهن و قبا و عبا و حتي جوراب. رنگ عبا خرمايي بود و مانند عباهاي بهاري شامي و قباي حضرت تيره و پيراهن سفيد بود و جوراب‏ها سورمه‏اي. همان نامه خدمت بدن مطهر حضرت تقديم شد و من كسي را نمي‏ديدم. ديدم دست‏هاي مبارك حضرت كه داخل در آستين‏هاي عبا بود بالا آورده شد ولي معلوم بود كه دست‏هاي آن حضرت از مچ قطع شده بود (به نقلي هر دو دست حضرت را از مچ در شب يازدهم محرم جمّال ملعون قطع كرد و به نقلي دست چپ حضرت از مچ قبل از شهادت قطع شده بود و دست راست را از مچ جمال ملعون در شب يازدهم قطع كرد).

و از دست‏هاي حضرت چيزي ديده نمي‏شد. دست‏هاي مبارك داخل آستين عبا بالا آورده شد و نامه بين دو دست امام يعني بين دو سر آستين عبا قرار گرفت و گويا حضرت با همان طور نامه را به طرف سينه‏ي مبارك خود گرفتند و براي من معلوم و مشخص و مسلم بود به طوري عادي و طبيعي كه بدن بي‏سر شروع كرد به خواندن نامه و باز من نامه را به همان طوري كه ديده بودم مي‏ديدم و همان قلم خوردگي‏هاي آن را

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 208 *»

مشاهده مي‏كردم.

در تمام مدت خواب از اول تشرف تا آخر آن آواز خوشي را مي‏شنيدم كه گويا از همه‏ي جوانب بود، يعني از نقطه‏ي مخصوص يا از جهت و سمت مخصوصي نبود از تمام جوانب شنيده مي‏شد و آن طور نبود كه فقط با گوش شنيده شود بلكه آن صدا را با تمام وجودم مي‏شنيدم و با تمام وجودم احساس مي‏كردم و معناي آن را هم با همه‏ي وجودم ادراك مي‏كردم. صاحب آن آواز اين مصرع را مي‏خواند: «ماسوي عاشق رنگ‏اند سواي تو حسين» و همين مصرع همراه با آهنگي دلنواز و جانبخش تكرار مي‏شد و من غرق تماشاي آن پيكر مقدس بي‏سر بودم و بيشتر از همه چيز متوجه اين نكته بودم كه حالت آن سر مقدس و آن پيكر مطهر حالتي بود كه گويا كشته نشده است از نظر ادراك و تشخيص و توجه و تصرف، درست حالت شخص زنده را داشت تا چشم گشودم دانستم كه در عالم رؤيا اين تشرّف مبارك از بركات و عنايات خاصه‏ي حضرت بقية اللّه عجل اللّه فرجه الشريف و صلوات اللّه عليه و علي آبائه الطاهرين و امهاتهم الطاهرات نصيب اين روسياه گرديده است و للّه الحمد و له الشكر.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه

علي ظالميهم اعداء اللّه الي يوم الدين.

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 209 *»

اين خواب كه از رؤياهاي صادقه است متضمن فضيلت بزرگي از فضايل محمد و آل محمد صلوات اللّه عليهم اجمعين است كه خود آن بزرگواران آن را از فضايل خود شمرده‏اند. در فرمايشات حضرت اميرالمؤمنين7به اين فضيلت تصريح شده است مي‏فرمايد: يا سلمان و يا جندب قالا لبيك يا اميرالمؤمنين قال7ان ميتنا لم‏يمت و غائبنا لم‏يغب و ان قتلانا لم‏يقتلوا . . . اين فرمايش در حديثي است كه مشهور شده به حديث نورانيت كه روي سخن در آن حديث شريف به سلمان و اباذر كه نامش جندب است مي‏باشد و در مقام بيان مقامات نورانيه‏ي خود بوده. مي‏فرمايد: اي سلمان و اي جندب، عرض مي‏كنند چه مي‏فرماييد مي‏فرمايد: همانا جز اين نيست كه مرده‏ي ما نمرده و پنهان ما پنهان نيست و همانا كشته‏هاي ما كشته نشده‏اند. و در نقل ديگر چنين است: ان ميتنا اذا مات لم‏يمت و مقتولنا لم‏يقتل و غائبنا اذا غاب لم‏يغب و لايقاس بنا احد من الناس كه در قسمت آخر مي‏فرمايد و قياس نمي‏شود به ما كسي از مردم يعني كسي با ما سنجيده نمي‏شود و امر و كار ما غير از ديگران است و در خطبه‏اي كه مشهور است به خطبة البيان مي‏فرمايد: انا الذي ان متّ لم‏امت و ان قتلت لم‏اقتل منم آن كسي كه اگر بميرم نمرده‏ام و اگر كشته شوم كشته نشده‏ام. در حديث ديگري فرمود: يموت من مات منّا و ليس بميّت و يبقي من بقي منا حجة عليكم مي‏ميرد آن‏كه مرده از ما در

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 210 *»

صورتي كه مرده نيست و مي‏ماند آن‏كه مانده از ما در صورتي كه حجت است بر شما.

براي توضيح اين فضيلت مقدمات و مباحث و مطالبي را در مجالس عمومي عرض كرده‏ايم و اين امتياز را براي اين بزرگواران روشن نموده‏ايم و معلوم گرديده است كه مردن و كشته شدن براي اين بزرگواران به چه معني است. و تفاوت ايشان با ديگران چيست و به اين نتيجه رسيده‏ايم كه مفارقت روح از بدن ايشان همان مردن و كشته شدن ايشان است و اما بدن مطهر ايشان از اعتدال خارج نمي‏شود و هيچ يك از كمالات آن از ميان نمي‏رود و بر همان ادراك و شعور و حيات خود باقي است. ولي در ديگران مردن و كشته شدن گذشته از مفارقت روح از بدن آن‏ها خود بدن هم از اعتدال خارج شده و حيات و درك و شعور خود را از دست مي‏دهد و ديگر قابل تعلق روح به آن نخواهد بود. و مقصود از روح در اين بحث مراتب بالاتر از جسم (بدن) است كه از مرتبه‏ي مثال تا اعلي مراتب را شامل است كه فؤاد باشد.

ابدان مطهره‏ي چهارده معصوم:بعد از مفارقت روح از آن‏ها در همان كمال و اعتدال خود باقي مي‏مانند و فقط هيئت اعتدالي خود را از دست مي‏دهند و همان از دست دادن هيئت اعتدالي موجب آن مي‏شود كه ارواح مقدسه‏ي ايشان از آن ابدان مطهره مفارقت نمايند. و البته فرق

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 211 *»

است ميان حالت اعتدال و هيئت اعتدال. حالت اعتدال مجموعه‏ي كمالاتي است كه براي اين ابدان مطهره فراهم مي‏شود كه قابل و لايق آن مي‏گردد كه ارواح مقدسه‏ي ايشان به آن ابدان تعلق بگيرد و آثار و افعال مراتب بالاتر از اين ابدان مطهره در اين عالم ظاهر گردد و اما بعد مرگ و كشته شدن آثار و افعال مراتب بالاتر از اين ابدان ظاهر نمي‏شود مگر بخواهند كه دوباره تعلق بگيرد روح ايشان به بدن و اگر نخواهند تعلق بگيرد آثار آن مراتب هم از اين بدن ظاهر نمي‏شود و بنابراين هركاري كه از اين بدن‏هاي مطهره بعد از رحلت و وفات و شهادت سر مي‏زند كار و آثار خود اين بدن‏ها است از قبيل تلاوت قرآن نمودن سر مطهر امام حسين7و يا سخن گفتن آن سر مطهر و يا كارهايي كه بدن مطهر حضرت7بعد از شهادت انجام داد. و هم‏چنين كارهايي را كه اعتقاد داريم از اين بزرگواران انجام مي‏يابد در قبور مباركه‏ي ايشان كه به پاره‏اي از آن كارها در اذن دخول‏هاي حرم‏هاي شريفه‏ي ايشان اشاره شده است مانند اشهد انك تسمع كلامي و تري مقامي و ترد سلامي و انك حي عند ربك مرزوق شنيدن و ديدن و جواب سلام دادن و امثال اين‏ها كارهايي است كه از همين ابدان مقدسه صادر مي‏شود كه در همين قبور مباركه مدفون شده‏اند. و از اين جهت يعني حالت اعتدال، تفاوتي ندارد براي ايشان حال حيات و حال ممات يعني زنده بودن و زنده نبودن ايشان از

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 212 *»

اين جهت فرقي ندارد و هيچ‏گونه بي‏اعتدالي براي ايشان نخواهد بود و هيچ گونه نقصان و فسادي براي ابدان مطهره‏ي ايشان فراهم نمي‏گردد و اما هيئت اعتدال عبارت است از هيئتي كه خداوند متعال در نظام آفرينش قرار داده است كه بدن براي پذيرش روح بايد در هيئت معتدلي باشد از قبيل اتصال اعضا به يكديگر و نظم ميان اعضاي بدن كه اگر انفصالي و بي‏نظمي در اعضا پيدا شد آن هيئت اعتدالي را از دست مي‏دهد و همين جهت كافي است كه روح از بدن ايشان مفارقت كند كه البته به اختيار خود ايشان اين مفارقت انجام مي‏يابد. و اما مردن و مرگي كه به سبب تخلل آلات جسمانيه فراهم مي‏شود (به فرموده‏ي اميرالمؤمنين7) براي ايشان نيست و ساير مردم چنين هستند كه فساد و نقصان و بي‏اعتدالي در تركيب بدن و جسم ايشان پيدا مي‏شود و سبب مفارقت روح ايشان از بدنشان مي‏گردد. و بدن‏هاي مطهره‏ي آن بزرگواران به حكم آيه‏ي مباركه‏ي تطهير: انما يريد اللّه ليذهب عنكم الرجس اهل‏البيت و يطهركم تطهيراً طبيعت و طينت و مزاج آن‏ها از هرگونه فساد و بي‏اعتدالي و نقصاني پاك و پاكيزه است، زيرا تمام مراتب امكاني و خلقي آن بزرگواران از جسم ايشان گرفته تا فؤاد ايشان و حتي اعراض كه همراه ايشان مي‏باشد و اعراضي كه براي خود در دنيا و يا در برزخ و يا در آخرت مي‏گيرند و در آن اعراض جلوه‏گر مي‏شوند همه و همه انتساب

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 213 *»

دارد به خداوند متعال و مظهر اسما و صفات و انوار خداوند مي‏باشند و از اين جهت منزّه و مبرّي هستند از هر بي‏اعتدالي و از هر بدي و ناپاكي و پليدي زيرا اينگونه امور نسبت به خدا ندارد و بلكه به شيطان انتساب دارد و ما گواهي مي‏دهيم كه ايشان اولياي خداوند متعال مي‏باشند به حقيقت معني در جميع مراتبشان و در هيچ مرتبه‏اي از مراتبشان آني و لحظه‏اي و كم‏تر از آن و لحظه‏اي شيطان راه ندارد. بندگان خالص و حقيقي خداوند هستند كه خداي متعال از ايشان خبر داده در اين فرمايش مبارك خود ان عبادي ليس لك عليهم سلطاناً الاّ من اتبعك من الغاوين و باز خداي متعال گفته‏ي ابليس ملعون را حكايت مي‏فرمايد: لاغوينهم اجمعين الاّ عبادك منهم المخلصين. و در حكمت حقه‏ي قرآني ثابت گرديده كه مقتضاي چنين طهارت و عصمت و نزاهت و كمال و اعتدال و لطافت و شرافت اين است كه براي اين بدن‏هاي مقدسه و مطهره عوامل و اسباب مرگ خود به خود نباشد و از همين جهت آناني كه در مقام بحث و تحقيق و اثبات طول عمر امام زمان عجل اللّه تعالي فرجه الشريف و صلوات اللّه عليه وارد مباحثي طبيعي از قبيل بحث طبّي و ارايه‏ي نام و نشان اشخاص معمّر در طول تاريخ را عنوان مي‏كنند در حقيقت از اين مسأله غافلند و نمي‏دانند درباره‏ي چه بدني و طول عمر چه بدني سخن مي‏گويند و بحث مي‏نمايند خداي متعال از طهارت

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 214 *»

مطلق اين بزرگواران خبر داده و آثار مترتب بر اين طهارت را در قرآن مطرح فرموده است و گزينش خود نسبت به اين بزرگواران را معلول همين طهارت مطلقه معرفي مي‏فرمايد. پس اصطفاء مطلق نتيجه‏ي همين طهارت مطلق است. در هر صورت براي ابدان مقدسه و مطهره‏ي اين بزرگواران مرگ به اين معناي معروف و متداول ميان خلق نيست و براي نزديك شدن مطلب به ذهن مثل زده مي‏شود اعتدال و لطافت و شرافت اين بدن‏ها به ابدان اهل بهشت در بهشت در صورتي كه به تعبير بزرگان ما اعلي اللّه مقامهم ابدان اهل بهشت را بايد مَثَل و نمونه‏ي اين ابدان مقدسه دانست نه برعكس. پس بنابراين اگر هيئت اعتدالي اين ابدان به وسيله‏ي شمشير و تير و نيزه و يا به وسيله‏ي سمّ از ميان نرود اقتضاي مردن براي اين ابدان از ناحيه‏ي خود اين ابدان نخواهد بود. ولي به وسيله‏ي اين اسباب خارجيه اعضا كه از يكديگر جدا شدند و تعادل و تناسب و هيئت اعتدالي را از دست دادند به اراده‏ي خود ايشان روح مقدس ايشان از بدن مطهرشان مفارقت مي‏كند و از دنيا رحلت مي‏فرمايند. زيرا هيئت اعتدالي اين ابدان آن‏ها را به صورت نوعيه محفوظ مي‏دارد و اگر اسباب خارجي موجب از ميان رفتن اين هيئت اعتدالي نشوند مرگي براي ايشان نخواهد بود و روح مقدس ايشان از بدن مطهر ايشان مفارقت نمي‏كند و هيچ‏گاه براي ايشان مرگي نخواهد بود

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 215 *»

هم‏چنان كه معتقديم كه براي ابدان اهل بهشت در بهشت مرگي نيست و ارواح اهل بهشت از ابدان آن‏ها جدا نخواهند شد زيرا آن‏چنان با يكديگر تناسب و تعادل پيدا مي‏كنند كه تركيب آن‏ها ابدي خواهد بود و به طور جاويد بدون مردن در بهشت به سر مي‏برند. و خداوند از عرصه‏ي پايين‏تر از ايشان نمونه‏هايي را قرار داده كه ديگر درباره‏ي اين مطلب كسي ترديد نكند. مانند خضر7 كه با توجه به اين‏كه مقام و رتبه‏اش مادون رتبه‏ي محمد و آل محمد صلوات اللّه عليهم اجمعين است داراي عمري طولاني گرديده است و نام گرامي او الياء فرزند ملكا فرزند ارفخشد فرزند سام فرزند نوح7است و مشهور به خضر شده است7. و نظر به اين‏كه از ديده‏ها غايب است دشمنان خدا دسترسي به او نيافته‏اند و او سالم و زنده باقي مانده است و هم‏چنين حضرت عيسي7كه به آسمان صعود فرموده و زنده است و در هنگام ظهور مهدي آل محمد صلوات اللّه عليهم اجمعين نزول خواهد فرمود و دجّال را خواهد كشت و وزير حضرت بقية اللّه مي‏باشد و مانند ادريس و الياس كه هر دو زنده هستند و عمر طولاني دارند و اين‏ها همه نمونه‏هايي هستند كه از نظر اهل ديانت‏هاي آسماني طول عمر و زنده بودن براي آن‏ها امري است مسلم و يقيني كه در آن شك ندارند و بنابر قول بعضي كه مي‏گويند خضر7نبي نيست و از بندگان خالص و صالح خداوند است مي‏توان تعميم داد و اين

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 216 *»

مطلب را درباره‏ي تمام انبيا و اوليا كه به گونه‏اي حامل مقامات و شئونات ولايت الهيه هستند جاري دانست كه تمامي اين طبقات و افرادي كه در يكي از اين طبقات سه‏گانه قرار دارند (1ـ محمد و آل محمد: 2ـ انبياء: 3ـ  اوليا: نقبا، نجبا، كاملان) خود به خود به طور طبيعي از دنيا نمي‏روند بلكه با اسباب خارجي از قبيل كشته شدن، مسموم گشتن از دنيا رحلت مي‏كنند. و اصل سخن ما درباره‏ي همين ابدان مطهره است كه بعد از مفارقت روح از اين بدن‏هاي مطهره اين ابدان حالت اعتدال خود را از دست نمي‏دهند بلكه بر همان حالت اعتدال باقي هستند اگرچه هيئت اعتدالي خود را از دست بدهند. و تمام اعمال و آثاري كه بعد از مفارقت روح از بدن ايشان سر مي‏زند از خود آن بدن‏هاي مطهره است.

از كتاب مناقب ابن شهر آشوب از جابر بن عبد اللّه انصاري نقل مي‏كند كه او گفت: صلي بنا اميرالمؤمنين صلاة الصبح ثم اقبل علينا فقال معاشر الناس اعظم اللّه اجركم في اخيكم سلمان فقالوا في ذلك فلبس عمامة رسول اللّه9 و دراعته و اخذ قضيبه و سيفه و ركب علي الغضبا و قال لقنبر عدّ عشراً قال ففعلت فاذا نحن علي باب سلمان قال زاذان فلما ادركت سلمان الوفاة قلت له من المغسل لك قال من غسل رسول اللّه9فقلت انك بالمدائن و هو بالمدينة فقال يا زاذان اذا شددت لحييّي تسمع الوجبة فما شددت لحييه سمعت الوجبة و ادركت الباب

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 217 *»

 فاذا انا باميرالمؤمنين7فقال يا زاذان قضي ابوعبد اللّه سلمان؟ قلت نعم يا سيدي فدخل و كشف الرداء عن وجهه فتبسم سلمان الي اميرالمؤمنين7فقال له مرحباً يا اباعبد اللّه اذا لقيت رسول اللّه فقل له مامرّ علي اخيك من قومك ثم اخذ في تجهيزه فلما صلي عليه كنا نسمع من اميرالمؤمنين تكبيراً شديداً و كنت رأيت معه رجلين فقال احدهما جعفر اخي و الآخر الخضر8و مع كل واحد منهما سبعون صفّاً من الملائكة.

نمازگزارد اميرالمؤمنين7 با ما نماز صبح را سپس رو فرمود به سوي ما و فرمود اي گروه مردمان، بزرگ فرمايد خدا پاداش شما را درباره‏ي برادرتان سلمان (يعني در از دست دادن او را و وفات يافتن او) مردم هم در اين‏باره گفته‏هايي داشتند. پس پوشيد عمامه و پيراهن رسول خدا9را و عصا و شمشير او را گرفت و بر ناقه‏ي غضبا سوار شد و به قنبر فرمود شماره كن تا ده مي‏گويد من هم شماره كردم و ناگاه خود را بر درب خانه‏ي سلمان ديديم. زاذان گفت از سلمان در حال احتضارش پرسيدم چه كسي تو را غسل بدهد؟ گفت كسي كه غسل داد رسول خدا9را من به او گفتم تو در مدائن هستي و آن حضرت (يعني اميرالمؤمنين7) در مدينه است گفت اي زاذان هنگامي كه دهان مرا بستي خواهي شنيد سر و صدايي را پس چون بستم دهان او را شنيدم سر و صداي شما را كه آمديد و آمدم در درب خانه و خود را با اميرالمؤمنين

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 218 *»

رو برو ديدم و فرمود: ابوعبد اللّه سلمان از دنيا رفت؟ عرض كردم آري اي آقاي من پس داخل منزل شد و رداء از روي صورت سلمان برداشت، سلمان به اميرالمؤمنين لبخند زد حضرت فرمود آفرين بر تو اي اباعبد اللّه هنگامي كه ديدار كردي رسول اللّه9را به آن حضرت بگو آن‏چه را گذشت بر برادرت از قوم تو و سپس به تجهيز سلمان پرداخت پس چون نماز گزارديم بر سلمان مي‏شنيديم از اميرالمؤمنين7 تكبير را با شدت و مي‏ديدم من همراه حضرت دو شخص را فرمود يكي از آن‏ها برادرم جعفر است و ديگري خضر است8و با هر يك از اين دو هفتاد صف از ملائكه هستند كه در هر صف هزار هزار ملك مي‏باشند.

در اين روايت از جمله فضايلي كه براي جناب سلمان ذكر شده زنده بودن بدن او است بعد از مردنش و خدا مي‏داند مردن آن بزرگوار هم به چه وسيله‏اي بوده چون چنين بدني نبايد به خودي خود مرگ داشته باشد پس براي مردن آن جناب هم سببي خارجي بوده كه خدا دانا است. در هر صورت لبخند زدن به روي مبارك اميرالمؤمنين7 و گفتگوي حضرت با او مانند يك انسان زنده نشانِ زنده بودن بدن او بوده بعد از مردنش. و همين عهده‏دار شدن اميرالمؤمنين7تجهيز او را نشان مي‏دهد عصمت او را كه عصمت نتيجه‏ي طهارت او است. و خودِ جواب سلمان به زاذان كه مرا غسل خواهد داد كسي كه رسول خدا9

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 219 *»

را غسل داد، تلويح به اين مطلب است زيرا اين بزرگوار از كساني است كه ملحق به انبيا شده‏اند (به همان معناي صحيحي كه در مكتب عرفاني شيخ اوحد اعلي اللّه مقامه تبيين گرديده است).

و معلوم است كه صرف صحابي بودن مقتضي اين تعظيم و تكريم نخواهد بود زيرا در حضور حضرت اميرالمؤمنين7 در مدينه بسياري از اصحاب از دنيا مي‏رفتند و با تشريف داشتن حضرت، آن بزرگوار متصدي تجهيز او نمي‏گشتند ولي در مورد سلمان از مدينه به مدائن به طرز طي‏الارض تشريف فرما مي‏شوند و به دست مبارك خود به تجهيز او مي‏پردازند و همين نشان عصمت و طهارت است زيرا كه معصوم را معصوم بايد غسل دهد اگر چه عصمت، عصمت تبعي و ظلّي باشد.

و اين جريان مورد اتفاق شيعه و عمري‏ها است و حضرت سجاد7درباره‏ي سلمان فرمودند: و انما صار سلمان من العلماء لانه امرء منا اهل‏البيت و مراد حضرت اين بوده كه مقام و مرتبه‏ي سلمان را آشكار فرمايند و او را از ديگران ممتاز سازند و در اين تعبير نظر مباركشان آن معني و مراد نيست كه به نوع شيعيان خود فرموده‏اند انتم منا شما از ما هستيد و بي‏تناسب نيست كه اين نقل جالب را هم اين‏جا يادآور شويم: ابوالفرج ابن جوزي روزي روي منبر گفت: سلوني قبل ان‏تفقدوني (از من بپرسيد پيش از آن‏كه مرا از دست بدهيد و ديگر نيابيد ــ و اصل اين سخن

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 220 *»

از فرمايشات اميرالمؤمنين7است. اما علماي عُمَري از روي حسادت گاهي اين جسارت را مي‏ورزيدند و خدا آن‏ها را رسوا مي‏ساخت).

زني از ميان زن‏ها از جابرخاست و گفت خبر بده مرا كه اميرالمؤمنين7در هنگام وفات سلمان در مدائن، كجا بودند؟ گفت در مدينه بودند. زن گفت: چه كسي غسل داد بدن سلمان را؟ گفت: اميرالمؤمنين. زن گفت چگونه اين كار انجام شد در صورتي كه او در مداين بود و اميرالمؤمنين در مدينه بودند؟ گفت: حضرت به طي‏الارض تشريف بردند به مدائن. زن گفت: اميرالمؤمنين كجا بودند در آن هنگامي كه عثمان كشته شد؟ گفت: در مدينه بودند. زن گفت: چه كسي عثمان را غسل داد؟ ابن جوزي مبهوت ماند چه جواب بگويد، فكري كرد و گفت: اگر بدون اجازه‏ي شوهرت از خانه‏ات خارج شده‏اي لعنت خدا بر تو باد و اگر با اجازه‏ي شوهرت از خانه‏ات خارج شده‏اي لعنت بر شوهرت باد. زن گفت: خبر بده مرا از امّ‏المؤمنين (عايشه) كه خروج كرد و آمد بصره براي جنگيدن با علي7آيا به اجازه‏ي شوهرش بود يا بدون اجازه‏ي شوهرش بود؟. و چون ابن‏جوزي اين سخن را از آن زن شنيد سرش را پايين انداخت و از منبر به زير آمد و رفت داخل منزل خود شد و تا چهل روز از خانه بيرون نيامد. و بعضي از شعرا اين حادثه را در شعر خود آورده و به اين فضيلت سلمان رضوان اللّه عليه اشاره كرده است مي‏گويد:

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 221 *»

و امر سلمان في التغسيل مشتهر
  بين الفريقين خافيه و باديه
قدشابهت ليلة المعراج ليلته
  و يوم آصف حين العرش يأتيه
و في المسير لتغسيل الزكي
  و اهمال الشقي لسرّ بان خافيه
ان‏اهملوه فكم ادني اخاصعه
  يوماً و ابعد ذاقدر و تنويه

كه مراد شاعر از زكي، سلمان و از شقي، عثمان است و مي‏گويد تشريف بردن حضرت براي تغسيل بدن سلمان از مدينه به مدائن به طور طي‏الارض و از بي‏اعتنايي آن حضرت به بدن نجس عثمان در مدينه سرّي دارد كه بر كسي پوشيده نيست. و شاعر مشهور محمد كاظم ازري در قصيده‏ي هائيه‏ي معروف خود اين مطلب را چنين آورده است:

من تولي تغسيل سلمان الا
  ذات قدس تقدست اسماها
ليلة قدطوي بها الارض طيا
  اذ نات داره و شط مداها
و ابن عفان حوله لم‏يجهزه
  و لا كف عنه كف اذاها
لست ادري أكان ذلك مقتاً
  من علّي ام عفة و نزاها

مقصود اصلي اين بود كه در صورتي كه سلمان چنين باشد چه خواهد بود ابدان مطهره انبيا: و چه خواهد بود ابدان مطهره و مقدسه‏ي معصومان كلّي به عصمت كليه كه محمد و آل محمد صلوات اللّه عليهم اجمعين باشند. پس اگرچه ارواح مقدسه‏ي ايشان از ابدان مطهره ايشان به واسطه‏ي كشتن يا مسموم ساختن مفارقت مي‏نمايند ولي

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 222 *»

خود ابدان ايشان را فتور و نقصان و بي‏اعتدالي و فقدان كمال دست نمي‏دهد و از اين جهت نجس نمي‏گردد و اگر غسل داده مي‏شود به واسطه‏ي اجراي سنت و اتباع شريعت است و از عقايد اهل اسلام است كه اين ابدان مقدسه و مطهره در قبور خود مي‏شنوند و مي‏بينند و آگاهند بر زيارت كنندگان خود و به نظر رأفت و عطوفت به سوي ايشان نظر مي‏فرمايند و عنايات آن‏ها شامل حال زيارت كنندگان مي‏گردد و آيه‏ي مباركه‏ي و لاتحسبن الذين قتلوا في سبيل اللّه امواتاً بل احياء عند ربهم يرزقون مورد اتفاق همه‏ي اهل اسلام است و اين امتياز را اين آيه در درجه‏ي اول براي محمد و آل محمد صلوات اللّه عليهم اثبات مي‏كند و در درجات بعد براي ساير شهدا و كشته شدگان در راه خداي متعال. و سيد جليل اعلي اللّه مقامه از شيخ اوحد اعلي اللّه مقامه روايت مي‏فرمايند از امام صادق7كه فرمودند اگر بار گندمي از كنار قبر مؤمني بگذرد آن مؤمن مي‏داند كه چند دانه گندم در آن بار گندم وجود دارد. وقتي احاطه و آگاهي مؤمن چنين شد احاطه و آگاهي سادات و موالي مؤمنان چه خواهد بود در قبور مباركه‏ي ايشان. و از امور مسلمي و قطعي و يقيني ميان شيعيان اين است كه ميان حالت حيات و حالت مرگ اين بزرگواران:فرقي نيست و در اذن دخول حرم‏هاي شريف ايشان عرض مي‏كنيم: اللهم اني اعتقد حرمة صاحب هذا المشهد الشريف في

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 223 *»

 غيبته كمااعتقدها في حضرته خدايا من اعتقاد دارم به حرمت صاحب اين مشهد شريف در حال مردنش همان‏طوري كه اعتقاد دارم به آن حرمت در حال حياتش. و از حرمت‏هايي كه به آن‏ها در حال حيات ايشان اعتقاد داريم مفاد و مضمون اين آيه‏ي مباركه است و قل اعملوا فسيري اللّه عملكم و رسوله و المؤمنون و معلوم است كه مراد از مؤمنان در اين آيه‏ي مباركه امامان و انبيا و نقبا و نجبا و كاملان به حسب درجات و مراتبي كه دارند مي‏باشند. و هم‏چنين مفاد و مضمون اين آيه‏ي مباركه و كذلك جعلناكم امةً وسطاً لتكونوا شهداء علي الناس و يكون الرسول شهيداً عليكم كه مراد از امت وسط امامان: هستند كه گواهان بر مردم و پيغمبر9گواه بر ايشان است. و به طور كلي جميع فضايل و مناقبي را كه براي ايشان در حال حيات اعتقاد داريم و به طوري مربوط مي‏شود با اين ابدان ظاهري ايشان بايد به آن‏ها اعتقاد داشته باشيم بعد از مرگ ايشان و تفاوتي بين حال حيات و حال ممات براي ايشان قايل نباشيم. و اساس و مبناي عزاداري شيعه در مصايب اهل‏بيت:مخصوصاً مصايب وارده بر حضرت سيدالشهدا اباعبد اللّه الحسين7همين اعتقاد است و در عزاي مظلوم كربلا به خصوص اين اعتقاد نقش مهمي دارد زيرا كه شيعه هم‏چنان كه بر مصايب وارده بر آن بزرگوار در حال حياتش عزاداري مي‏كند گريه و ناله و ضجه و ندبه دارد هم‏چنين بر

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 224 *»

مصايب وارد بر آن بزرگوار بعد از شهادت گريان است و عزاداري دارد و ضجه و ندبه مي‏كند. وقتي مي‏شنود كه بر بدن مطهر عريان و بي‏سر آن حضرت اسب دوانيدند و پشت و سينه‏ي آن حضرت را در زير سم اسبان خود ساييدند و وقتي كه مي‏شنود كه بر سر مطهر حضرت چه مصايبي وارد آوردند بدون تفاوت مانند حال حيات حضرت احساس رنج و اندوه و ماتم مي‏نمايد و گريه‏ها و ناله‏ها دارد در اين‏جا مناسب است مصايبي را كه بر آن بدن مطهر و بر آن سر مطهر وارد آمده و كارهايي را كه از بدن و سر آن امام مظلوم7صادر گرديده متذكر شويم.

در تاريخ كربلا نقل شده از طرماح بن عدي كه گفت من در ميان كشته‏ها افتاده بودم و جراحتي بر من وارد شده بود و اگر سوگند بخورم به راستي سوگند خورده‏ام كه ديدم ناگهان بيست سواره رسيدند كه لباس‏هاي سفيد بر تن داشتند و از آن‏ها بوي مشك و عنبر مي‏آمد با خودم گفتم اين ابن زياد است كه آمده براي آن‏كه بدن حسين7را مثله كند آمدند تا نزديك آن بدن مطهر شدند يكي از آن‏ها نزديك شد به آن بدن و آن بدن را نشانيد نزديك خود و اشاره‏اي فرمود با دست خود به جانب كوفه كه ناگهان سر امام7پيش آمد تا بر روي جسد قرار گرفت و مانند زمان حياتش متصل گرديد به آن بدن به قدرت خداي تعالي و آن شخص مي‏گفت اي فرزند من كشتند تو را آيا فكر مي‏كني نشناختند تو را

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 225 *»

و از آشاميدن آب تو را مانع شدند چه اندازه جرأت ايشان بر خداي تعالي زياد بود. سپس توجه فرمود به آناني كه در خدمت او بودند پس فرمود اي پدرم ابراهيم و اي پدرم آدم و اي پدرم اسماعيل و اي برادرم موسي و اي برادرم عيسي آيا مي‏بينيد طاغي‏ها با فرزندم چه كرده‏اند خدا آن‏ها را به شفاعت من نرساند. من دقت كردم آن شخص را شناختم كه رسول خدا9بودند. در اين نقل سخن گفتن حضرت رسول9با بدن امام7نشان حيات و درك و شعور داشتن آن بدن مطهر است و اگر كسي بگويد كه رسول خدا9آن امام مظلوم را زنده كرده و با او سخن گفته مي‏گوييم اين در صورتي است كه بدن آن حضرت بعد از شهادت فاقد حيات و شعور و ادراك شود و با آن‏چه تاكنون گفتيم درست در نمي‏آيد و يا اگر كسي بگويد كه حضرت با بدني كه ادراكي نداشته سخن گفته‏اند مي‏گوييم از شأن آن حضرت نيست كه با بدني كه نعوذ بالله مانند سنگ و كلوخ فاقد حيات و شعور و ادراك باشد سخن گويد به مانند شخص زنده.

و نقل شده از سلمة بن كهيل كه گفت ديدم سر حسين7 را روي نيزه در باب الفراديس در دمشق و مي‏خواند: فسيكفيكهم اللّه و هو السميع العليم.

و نقل شده از حارث بن وكيده كه گفت بودم در ميان كساني كه سر

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 226 *»

حسين7را بر نيزه كرده بودند و راه مي‏بردند. شنيدم سوره‏ي كهف را تلاوت مي‏فرمود با خود فكر مي‏كردم و مي‏گفتم اين سر را هر طوري شده بايد بربايم شنيدم كه مرا صدا زد و فرمود: ياابن وكيده ليس لك الي ذلك من سبيل سفكهم دمي اعظم عند اللّه من تسييرهم اياي فذرهم فسوف يعلمون اذا الاغلال في اعناقهم و السلاسل يسحبون. اي فرزند وكيده تو را به اين مقصودت راهي نيست ريختن ايشان خون مرا بزرگ‏تر است نزد خدا از اين راه بردن سر مرا بر روي نيزه پس واگذار ايشان را پس به همين زودي خواهند دانست چه جرم بزرگي مرتكب گرديدند در آن وقتي كه غل‏ها و زنجيرها در گردن‏هاي ايشان باشد و ايشان به طرف عذاب و آتش رانده شوند.

در مناقب نقل مي‏كند هنگامي كه سر حسين7 را آوردند در منزلي كه به آن قنسرين مي‏گفتند فرود آمدند راهبي از صومعه‏ي خود متوجه آن سر گرديد و ديد نوري را كه از دهان او ساطع است و به سوي آسمان بالا مي‏رود. دوازده هزار درهم به ايشان داد و آن سر را گرفت و برد ميان صومعه‏ي خود پس شنيد صدايي را و نديد كسي را كه گفت خوش بر احوال تو و خوش بر احوال كسي كه بشناسد حرمت تو را پس راهب سر بلند كرد و گفت بار پروردگارا به حق عيسي فرمان بده اين سر را به سخن گفتن با من پس سخن گفت سر و فرمود اي راهب چه مي‏خواهي

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 227 *»

گفت تو كيستي؟ فرمود: من فرزند محمد مصطفي و فرزند علي مرتضي و فرزند فاطمه‏ي زهرايم و من كشته شده در كربلايم من مظلومم من تشنه‏ام و ساكت شد. پس گذارد راهب صورت خود را بر صورتش و گفت بر نمي‏دارم صورتم را تا آن‏كه بگويي من شفيع تو هستم در روز قيامت. پس سر سخن فرمود و فرمود رجوع كن به دين جدّ من محمد9. پس راهب گفت اشهد ان لا اله الاّ اللّه وحده لاشريك له و اشهد ان محمداً رسول اللّه9 پس سر قبول كرد شفاعتش فرمايد و چون صبح شد سر و درهم‏ها را گرفتند و همين كه رسيدند به محل ديدند درهم‏ها را كه سنگ شده‏اند.

نقل شده از سهل شهزوري كه گفت در آن سال (شهادت حضرت حسين7) از حج برمي‏گشتم پس داخل كوفه شدم و ديدم بازارها تعطيل و دكان‏ها بسته و مردم را كه بعضي گريان و بعضي خندان مي‏باشند تا آن‏كه مي‏گويد: ناگهان سر حسين7نمايان شد و نور از آن مي‏تابيد گريه‏ام گرفت از آن‏چه ديدم تا آن‏كه مي‏گويد: و سر حسين7روي نيزه‏ي بلندي بود و سوره‏ي كهف مي‏خواند تا رسيد به اين آيه: ام حسبت ان اصحاب الكهف و الرقيم كانوا من آياتنا عجباً مي‏گويد گريه كردم و گفتم اي فرزند رسول خدا9 سر تو شگفت انگيزتر است (از شگفتي‏هاي اصحاب كهف و رقيم) سپس افتادم و از هوش رفتم چون به هوش آمدم ديدم سوره را تمام فرمود.

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 228 *»

و نقل شده از منهال بن عمرو كه گفت به خدا سوگند كه من ديدم سر حسين7را در آن وقتي كه برده مي‏شد و من در دمشق بودم و در پيشاپيش او شخصي سوره‏ي كهف را مي‏خواند تا آن‏كه رسيد به اين فرمايش خدا: ام حسبت ان اصحاب الكهف و الرقيم كانوا من آياتنا عجباً پس خدا آن سر را به سخن آورد و به زبان فصيح و آشكار و رسا، فرمود: شگفت انگيزتر از اصحاب كهف كشتن من و بر سر نيزه نمودن سر من و بردن در شهرها است.

در اين نقل ممكن است دخل و تصرفي شده باشد كه قاري قرآن را غير سر مطهر امام7ذكر كرده‏اند زيرا نوع نقل‏ها قاري سوره‏ي مباركه‏ي كهف را سر مطهر امام7 ذكر مي‏كنند و احتمال مي‏رود آن راوي كه از منهال نقل كرده يا واسطه‏هاي ديگر نقل را تغيير داده باشند زيرا قبول اين‏كه سر بريده سوره‏ي كهف بخواند براي همه آسان نبوده گرچه به سخن آمدن و يك جمله‏اي را بيان نمودن مثلاً به قدرت خداي متعال قابل قبول باشد و از اين جهت در آن نقلي كه كرديم از سلمة بن كهيل هر يك از راوي‏ها خدا را بر آن‏چه مي‏گويد گواه مي‏گيرد و از شخصي كه شنيده است مي‏خواهد كه خدا را گواه بگيرد بر آن‏چه شنيده تا آن‏كه راوي به خود سلمة بن كهيل مي‏گويد كه: اللّه لقد سمعته من رأس الحسين بن علي8در جواب مي‏گويد: اللّه لقدسمعته من الرأس بباب

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 229 *»

 الفراديس بدمشق و هو يقرء . . .

و احتمال مي‏رود كه خود منهال به اشتباه افتاده باشد و باورش نمي‏شده كه سر مطهر امام سوره‏ي كهف بخواند و فكر مي‏كرده كه شخصي ديگر سوره را تلاوت مي‏كرده است. در هر صورت براي مقصود ما اين نقل هم ثمربخش است.

نقل شده از شعبي كه سر حسين7را در كوفه در محل صيارف آويخته بودند سر تنحنح فرمود (مانند كسي كه بخواهد گلو و سينه صاف كرده و به سخن گفتن بپردازد) و سوره‏ي كهف را قرائت كرد تا به اين فرمايش خدا: انهم فتية آمنوا بربهم و زدناهم هدي فلم‏يزدهم ذلك الاّ ضلالاً و باز هم نقل است كه آن سر مطهر را بر درختي آويخته بودند و از آن شنيده شد اين آيه: و سيعلم الذين ظلموا اي منقلب ينقلبون و هم‏چنين نقل است كه شنيده شد صداي آن سر در دمشق كه مي‏فرمود: لاقوة الاّ بالله و هم‏چنين شنيده شد از آن سر اين آيه: . . . ان اصحاب الكهف و الرقيم كانوا من آياتنا عجباً كه زيد بن ارقم گفت: امرك اعجب ياابن رسول اللّه كار تو شگفت انگيزتر است اي فرزند رسول خدا.

شيخ مفيد و ديگران نقل كرده‏اند كه عبيد اللّه بن زياد آن لعين مردود دستور داد آن سر مطهر را در بازارهاي كوفه و در ميان قبايل كوفه بگردانند پس نقل شده از زيد بن ارقم كه گفت من در غرفه‏ي خود نشسته

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 230 *»

بودم كه آن سر را از مقابل من گذر دادند كه بر روي نيزه قرار داشت و شنيدم كه آن سر قرائت مي‏كرد اين آيه را: ام حسبت ان اصحاب الكهف و الرقيم كانوا من آياتنا عجباً پس موي تنم راست شد و بلند گفتم به خدا سوگند سر تو شگفت‏انگيزتر و شگفت‏انگيزتر است اي فرزند رسول خدا9.

و اين‏كه مي‏بينيم كه زيد هم در كوفه بوده و هم در شام و هم در مجلس ابن زياد بوده و هم در مجلس يزيد جهتي دارد كه ديگران از آن غافل شده‏اند و فكر كرده‏اند كه اشتباه از روات و ناقلان است او يا در كوفه بوده يا در شام در هر دو جا معني ندارد. آري او هم در كوفه بوده هم در شام زيرا او از صحابه‏ي رسول خدا9 بوده و نزد مردم حرمت داشته و از حاشيه‏نشين‏هاي مجلس خلفا و حكام جور شده بود و آن‏ها هم از همين عنوان و تشخص او سوء استفاده مي‏كردند و براي اجراي مقاصد سوء خود از او بهره مي‏بردند او هم از همين حرمت‏ها و منافع مادي زندگي خود را مي‏گذرانده است و حرمت او بيشتر شده بود از وقتي كه كتمان كرد شهادت بر امارت و ولايت حضرت اميرالمؤمنين7 را و حضرت او را نفرين فرمودند و كور شد و خودش مي‏گفت كه اين كور شدن من به واسطه‏ي نفرين ابوالحسن اميرالمؤمنين7بود كه كتمان كردم شهادت بر امارت او را آن وقتي كه از ما شهادت و گواهي خواست و

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 231 *»

عده‏اي گواهي دادند از من هم شهادت طلبيد من گفتم در خاطر ندارم و دروغ گفتم و او مي‏دانست كه كتمان مي‏كنم و نفرين فرمود. و از اين جهت كه او كتمان شهادت كرده بود بيشتر مورد توجه حكام و ظالمان عصر خود واقع شد و حاشيه‏نشين مجلس آن‏ها بود و چون مقرب‏الخاقان بود اگر گاه‏گاهي هم اظهار فضيلتي از فضايل علي و فرزندان علي:را مي‏نمود چندان مورد خشم آن جباران قرار نمي‏گرفت و با يك سرزنش و نيش‏زباني از او صرف نظر مي‏كردند چنان‏كه در مجلس ابن‏زياد و يزيد لعنة اللّه عليهما پيش آمد.

و اين‏كه بعضي تشكيك كرده‏اند كه اگر نابينا بوده چطور مي‏ديده سر مطهر را روي نيزه و يا در ميان طشت كه آن ملعون‏ها بر لب‏هاي آن حضرت چوب مي‏زدند عرض مي‏كنم اين‏گونه اشخاص (يعني اشخاص نابينا) در اثر به كار بردن هوش خود در درك خيلي از امور قوت بيشتري پيدا مي‏كنند و در حدس زدن نوعاً از ديگران قوي‏ترند گذشته از اين اين‏گونه اشخاص بيشتر مورد توجه مردم و ترحم مردم مي‏باشند و نوعاً در اطراف آن‏ها اشخاصي هستند كه امور و كارها را خيلي سريع و به طور درگوشي به آن‏ها گزارش مي‏دهند و آن‏ها را از حوادثي كه در اطراف آن‏ها مي‏گذرد با خبر مي‏سازند از اين‏ها گذشته كه اين حادثه، حادثه‏ي عادي نبوده سر مطهر امام7در بازارها و شهرها و در مجالس همراه با اهل و

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 232 *»

عيال آن بزرگوار در حالت اسارت مسأله‏ي كوچك و امر عادي نبوده كه شخص نابينا آن هم مانند زيد بن ارقم مقرّب الخاقان بلكه مقرب الخاقان‏ها از نوع آن امور بي‏خبر بماند، اين جهات در صورتي است كه نابينايي او پيش از حادثه‏ي كربلا بوده و احتمال مي‏رود كه بعد از آن حادثه بوده است. و بررسي بيشتر را درباره‏ي زيد بن ارقم در خاتمه‏ي اين بحث آورده‏ايم.

و نقل شده از زوجه‏ي خولي اصبحي لعنة اللّه عليه كه مي‏شنيدم از سر امام حسين7كه قرآن مي‏خواند آن شب تا طلوع صبح و آخرين آيه‏اي كه قرائت فرمود اين آيه بود: و سيعلم الذين ظلموا اي منقلب ينقلبون سپس مي‏شنيدم در اطراف آن سر مطهر خروشي را مانند صداي رعد پس دانستم كه آن تسبيح ملائكه است.

پس از امور مسلم و قطعي تاريخ كربلا تكلم كردن سر مطهر امام7و قرائت قرآن نمودن آن سر مطهر است در مواضع متعدده و باز آن‏چه مسلم تاريخ و مقاتل است اين است كه سوره‏ي كهف را قرائت مي‏فرموده و اين انتخاب از جهت شدت تناسبي است كه ميان اين سوره‏ي مباركه و حادثه‏ي خود آن بزرگوار وجود دارد زيرا اولاً در تأويل و باطن، اصحاب كهف، آل محمد صلوات اللّه عليهم هستند كه انزواي آن‏ها در كهف عبارت است از خانه‏نشيني و تقيه و غيبت از مردم به واسطه‏ي نفاق

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 233 *»

منافقان و جور و ظلم ظالمان و ثانياً جهات ديگر از جهات تناسبات و ثالثاً به خصوص سيصد سال زنده ماندن آن‏ها بدون خوردن و آشاميدن ظاهري و حفاظت شدن بدن‏هاي آن‏ها در ميان غار از متلاشي شدن و نابود گرديدن و بعد از سيصد سال خواب، بيدار شدن كه اين‏ها همه با اين‏همه غرابت و شگفتي كه دارد خداي متعال مي‏فرمايد: ام حسبت ان اصحاب الكهف و الرقيم كانوا من آياتنا عجباً اين‏طور گمان مي‏بري كه حادثه‏ي اصحاب كهف و رقيم از آيات شگفت انگيز ما است؟

يعني اين چنين نيست كه شماها گمان مي‏كنيد بلكه خدا را آياتي هست كه شگفت انگيز است و از آن آيات بدن مقدس امام حسين7است و ساير ابدان اين بزرگواران است سري كه چندين شبانه روز از بدن مطهرش جدا گرديده و در روي نيزه در برابر آفتاب تابان از شهري به شهري گردانيده شده اكنون به مناسبت‏هاي مختلف به سخن مي‏آيد و قرآن تلاوت مي‏فرمايد و مناسبات ديگر را به طور اجمال عرض كنم.

اين سوره به حمد خداوندي شروع مي‏شود كه نازل فرموده بر بنده‏ي خود رسول اكرم9 قرآن را به منظور ترسانيدن و بشارت دادن، بشارت به مؤمنان و ترسانيدن كساني كه گفتند خدا فرزند براي خود گرفته است و بيان اين‏كه آن‏چه در روي زمين است از زينت‏ها براي آزمايش‏ها است و آن‏ها را دوامي نيست و منتهي به زوال و فنا خواهد بود و نقل

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 234 *»

داستان اصحاب كهف كه نمونه‏اي كامل از ايثار ايمان است بر زندگي دنيا و دل‏خوشي‏ها و لذت‏ها و زينت‏ها و شئونات آن و بالاخره پناهنده‏شدن به سوي رحمت خداوند و بريدن از ماسواي خدا به منظور حفظ عقيده و ايمان و خوارشمردن دنيا و اهل آن. اين امور قسمتي از اين سوره‏ي مباركه است و حادثه‏ي كربلا سراسرش انذار و تبشير است و دعوت به ولايت اوليا و برائت از اعدا است و روشن ساختن مسير اهل ولايت و اهل محبت و بيان اين‏كه نبايد با اهل ضلالت و غوايت و با اهل نفاق و كفر و عصيان كنار آمد و دست در دست آن‏ها گذارد و حادثه‏ي كربلا بيان عملي حضرت سيدالشهدا7و اصحاب او و اهل بيت او است در بي‏ارزشي دنيا و شئونات دنيا و ايثار ايمان است بر غير آن هرچه باشد و اظهار شوق به لقاي حق تعالي و انقطاع كامل و تمام از همه‏ي علايق و بستگي‏ها و حفظ عقيده و ايمان و توحيد و پناهنده شدن به رحمت خداوند كه تحمل شهادت و اسارت باشد.

و قسمت ديگر سوره دستور صريح خداوند است به رسول گرامي خود كه خود را وادارد به بردباري با كساني كه پروردگار خود را در روز و شب مي‏خوانند و مقصودشان خدا و خالص در بندگي هستند و اعراض فرمايد از كساني كه از ياد خدا در غفلتند و بيان اين‏كه قلب مؤمن مطمئن به رحمت و عنايت خداوند است و عزت خود را در بندگي او مي‏بيند و

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 235 *»

تمام ارزش‏هاي دنيوي در نزد مؤمن بي‏ارزش و بي‏بها است و بالاخره بيان اين‏كه ارزش‏ها به طور كلي منحصر در ارزش‏هاي الهي و حقايق جاويد الهي است. و حادثه‏ي كربلا سراسرش صبر و بردباري و تحمل شدايد و بلاها و مصايب و محنت‏ها است و هم‏آهنگي مؤمنان و خالصان در نيت و عمل در اطاعت و بندگي خدا و پشت پا زدن به تمام خواسته‏هاي نفساني و اعراض از طواغيت هم‏چون يزيد و يزيديان كه از ياد خداوند غافل و در مقام عناد و عداوت با او برآمده بودند و فدا كردن جان‏ها و مال‏ها و اهل و عيال‏ها عملاً ارزش دادن به حقايق ايماني و ارزش‏هاي الهي و جاويد و آخرتي است.

قسمت ديگر متضمن بيان حقايقي از حقايق آخرت و ذكر قسمت‏هايي از قيامت است و بيان داستان آدم7و ابليس و منتهي مي‏شود به بيان سنّت حق تعالي در نابود ساختن ستمگران و مهلت دادن تبه‏كاران و بالاخره رحمت و عنايت براي اهل توبه و ندامت و بيان داستان موسي و خضر8 و نيز بيان داستان ذي‏القرنين و پايان سوره‏ي مباركه مانند آغاز آن سخن از بشارت مؤمنان و ترسانيدن كافران از عذاب خداوند است و اثبات نبوت و تنزيه حق تعالي از شريك داشتن. و حادثه‏ي كربلا سراسرش دعوت به ايمان به آخرت و اقرار به حقايق آخرتي و الهي است و مجسم ساختن عناد و كينه و عداوت ديرينه و

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 236 *»

ذاتي بين آدم و ابليس و فرزندان آدم و فرزندان ابليس و بيان عملي درباره‏ي عقيده توحيد و اثبات نبوت و ولايت و انكار عملي هر دعوت باطل از هر مدعي باطل و تنزيه دين و ساحت اولياي دين از هرگونه سازش با كفر و ظلم و فسق و دنياپرستي. و بالاخره سراسر اين حادثه بشارت است از براي مؤمنان و انذار است از براي كافران و ملحدان و ستمگران.

نكته‏ي جالب اين‏كه به جميع اين خصوصيات كه عقل و فكر همه‏ي بشرها از درك آن عاجز و قاصر است آن سر مطهر آگاه بوده و ظواهر و بواطن بي‏نهايت آيات مباركه را مي‏دانسته با آن‏كه روح مقدس او از بدن مطهرش مفارقت كرده بود و چه فرمايش جامعي فرموده است شيخ اوحد اعلي اللّه مقامه درباره‏ي اجسام و ابدان مطهره‏ي اين بزرگواران آن‏جايي كه شرح مي‏فرمايد اين فقره‏ي مباركه از زيارت جامعه‏ي كبيره را و اجسادكم في الاجساد مي‏فرمايد: «و الحاصل ان الامر الجامع لهذه الفقرات شي‏ء واحد و هو ان اجسادهم في اجساد ماسواهم كالسراج في اشعته و عكوسات الاشعة من الاظلة اللازمة لها التي هي امثلة اجساد اعدائهم و ارواحهم في ارواح من سواهم و نفوسهم في نفوس من سواهم بنسبة واحدة هذا علي ظاهر الحال و الاّ فالامر اعظم من هذا لماذكرنا مراراً فيماتقدم مماروي عنهم: ان قلوب شيعتهم

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 237 *»

خلقت من فاضل اجسامهم يعني ان قلوب شيعتهم خلقت من اشعة اجسامهم و من عرف هذا تبين له ان وفق له ان قلوب شيعتهم المدركة للكليات نسبتها في نوريتها الي نورية اجسامهم كنسبة الواحد الي السبعين و هذه نسبة الشعاع الي المنير فاذا غمض عليك هذا فاعتبر بماروي عن سيد الشهداء ان رأسه الشريف يقرء القرآن و هو علي رأس السنان حتي سمع يقول: ام حسبت ان اصحاب الكهف و الرقيم كانوا من آياتنا عجباً فاسألك بالله هل تعرف من نفسك انك اعلم بكتاب اللّه و بمعناه و ظاهره و باطنه و تأويله من رأس الحسين7و هو جزء جسمه ام لا؟ فان قلت اجد في نفسي ذلك فلست من شيعتهم و محبيهم و العياذ بالله و ان قلت لااجد ذلك فذلك ماقلت لك الاّ ان المخاطبات و مايجري مجريها من الادعية و الزيارات تجري علي المتعارف فلذا قلنا ان اجسادهم في اجساد من سواهم كالسراج في اشعته و الامر الواقع ان اجسادهم في اجساد من سواهم كجرم الشمس في شعاع القمر يعني مثل ما هو اربعة آلاف و تسعمأة في واحد من افراد ذلك العدد». يعني نتيجه‏ي سخن اين‏كه آن معنايي كه جامع معناي تمامي اين فقره‏ها است يك معني است و آن اين است كه جسدهاي ايشان در ميان جسدهاي غير ايشان مانند چراغ است در ميان اشعه‏ي آن و عكس‏هاي اشعه كه سايه‏هاي همراه اشعه باشند جسدهاي دشمنان ايشان است. و روح‏هاي

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 238 *» ايشان در ميان روح‏هاي غير ايشان و نفس‏هاي ايشان در ميان نفس‏هاي غير ايشان به همين نسبت است (كه چراغ و اشعه‏ي آن باشد) اين نسبت به حسب ظاهر حال است و گرنه واقع از اين نسبت بزرگ‏تر است به دليل آن‏چه كه بارها آن را در گذشته يادآور شده‏ايم از روايتي كه از ايشان:روايت شده است كه دل‏هاي شيعيان ايشان از فاضل جسم‏هاي ايشان آفريده شده است يعني دل‏هاي شيعيان ايشان آفريده شده از اشعه‏ي جسم‏هاي ايشان و كسي كه اين نسبت را بشناسد آشكار مي‏شود براي او اگر توفيق آن را دريابد كه دل‏هاي شيعيان ايشان كه درك كننده‏ي كليات است نسبت آن‏ها در نوراني بودنشان به نوراني بودن جسم‏هاي ايشان مانند نسبت يكي است به هفتاد و اين نسبت هر شعاع و پرتوي است به منير آن. و اگر اين مطلب بر تو پوشيده است پس عبرت‏بگير به آن‏چه روايت شده از سيدالشهدا كه سر شريف آن حضرت قرآن مي‏خواند در صورتي كه آن سر بر سر نيزه بود به طوري كه شنيده شد كه مي‏فرمود: ام حسبت . . . پس من مي‏پرسم از تو سوگند به خدا آيا مي‏شناسي از خودت كه تو داناتري به كتاب خدا و به معناي آن و ظاهر و باطن آن و تأويل آن از سر حسين7در صورتي كه آن سر پاره‏اي از جسم او است يا نه؟ و اگر در جواب بگويي كه من مي‏يابم در خودم اين مطلب را (يعني مي‏يابم كه داناترم از آن سر مطهر به كتاب خدا و معناي آن و ظاهر و باطن و تأويل

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 239 *» آن) پس تو از شيعيان و دوستان او نيستي و پناه به خدا و اگر مي‏گويي در خود نمي‏يابم اين مطلب را (يعني عقل و دل و تمام مشاعر من در برابر سر مطهر امام7جهل و قصور و عدم ادراك است) پس اين همان است كه من براي تو گفتم. مگر آن‏كه خطاب كردن‏ها و آن‏چه در اين‏گونه امور جريان مي‏يابد از دعاها و زيارت‏ها جريان مي‏يابد بر آن طوري كه در عرف شيوع دارد پس از همين جهت گفتيم كه جسدهاي ايشان در ميان جسدهاي غير ايشان مانند چراغ است در ميان اشعه‏ي خود و واقع امر اين است كه جسدهاي ايشان در ميان جسدهاي غير ايشان مانند جرم خورشيد است نسبت به پرتو يعني مانند آن‏كه چهار هزار و نهصد نسبت به يك از افراد اين عدد است.

و اما بدن مطهر آن مظلوم7 هم به حسب نقل‏هايي كه در تاريخ كربلا در دست است آثار حيات و شعور و ادراك از آن بدن مطهر بعد از شهادت صادر گرديده است.

از مدينة المعاجز به طور خلاصه اين حادثه نقل گرديده كه شخصي بود در مكه كه صورتش سياه و پيش از آن بدنش صحيح و صورتش سرخ و سفيد بود گفت بدانيد من ساربان حسين7 بودم در يكي از منزل‏ها من چشمم به بند كمر لباس حضرت افتاد كه پادشاه فارس به او هديه داده بود آن وقتي كه دختر برادرش شاه زنان دختر يزدجرد را به همسري گرفته

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 240 *» بود. و هيبت حضرت مانع من مي‏شد از اين‏كه آن را از حضرت درخواست كنم در اطراف او گردش كردم تا شايد بتوانم آن را بدزدم دست به آن نيافتم. و هنگامي كه در كربلا گذارش افتاد و آن حادثه انجام شد و بدن‏هاي ايشان روي زمين و زير سم اسبان قرار گرفت و ما به طرف كوفه حركت كرديم مقداري از راه را كه رفتيم من به ياد آن بند كمر افتادم و با خود گفتم در نزد آن حضرت باقي مانده است برگشتم به جانب ميدان و نزديك حضرت شدم ديدم در خون خود غلتيده و سر از بدنش از قفا جدا شده و بر پيكر او جراحت‏هاي زيادي از تيرها و نيزه‏ها وارد آمده دست خود را دراز كردم به سوي آن بند كمر و خواستم گره‏هاي آن را بگشايم آن حضرت دست خود را بلند كرد و چنان محكم بر دست من زد كه نزديك بود مفصل‏ها و رگ‏هاي دستم پاره شود و بند كمر را از دستم گرفت پس من پاي خود را روي سينه‏ي او گذاردم و تلاش كردم كه يك انگشت از انگشت‏هاي او را از آن بند كمر جدا كنم نتوانستم پس كاردي كه همراه داشتم درآوردم و انگشت‏هاي او را بريدم سپس دستم را دراز كردم به سوي آن بند كمر و خواستم گره‏هاي آن را بگشايم كه ناگهان ديدم چند سوار از سمت فرات پيش مي‏آيند و بويي از آن‏ها استشمام كردم كه خوشبوتر از آن بو استشمام نكرده بودم چون‏كه ديدم ايشان را گفتم انا لله و انا اليه راجعون اين‏ها آمده‏اند تا ببينند چه كسي را رمقي مانده است.

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 241 *»  پس رفتم بين كشته‏ها و عقلم از من پنهان گرديد از شدت جزع در اين هنگام مردي پيشاپيش همه كه صورتش مانند خورشيد بود قرار داشت و صدا مي‏زد من محمد رسول خدا هستم دومي صدا مي‏زد من حمزه شير خدا هستم و سومي صدا مي‏زد من جعفر طيارم چهارمي صدا مي‏زد من حسن بن علي هستم و هم‏چنين علي7و فاطمه پيش آمد و مي‏گريست و مي‏گفت حبيب من و نور چشم من آيا گريه كنم بر سر جدا شده‏ي تو يا بر دو دست بريده شده‏ي تو يا بر بدن تو كه در بيابان افتاده يا بر فرزندان اسير تو. سپس فرمود پيغمبر9كجا است سر حبيب من و نور چشم من حسين. پس ديدم سر را در دست پيغمبر9و آن را نهاد بر بدن حسين7پس نشست و او را پيغمبر9در آغوش گرفت و گريه كرد سپس فرمود اي فرزندم مي‏بينم تو را گرسنه، تشنه، چه شد آنان را كه تو را گرسنه گذاردند و تو را تشنه گذاردند خدا ايشان را طعامي نخوراند و آبي نياشاماند در روز تشنگي. تا آن‏كه مي‏گويد: پس از آن پيغمبر به ساربان فرمود دور شو اي دشمن خدا، خدا رنگ تو را برگرداند. پس من برخاستم و به اين حالت درآمده بودم.

اين حادثه را كه از مدينة المعاجز نقل كرده‏اند نسبت به آن‏چه كه مرحوم سيد نعمت اللّه جزائري در كتاب «الانوار النعمانية» خود آورده خيلي خلاصه و فشرده است و با هم اختلاف‏هايي دارد. مرحوم سيد

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 242 *»  سند خود را در آن كتاب تا سعيد بن مسيّب ذكر مي‏كند كه از اصحاب امام سجاد7است كه مي‏گويد بعد از شهادت حضرت ابوعبد اللّه الحسين7موسم حج كه رسيد از مولاي خود علي بن الحسين8رخصت رفتن حج گرفتم و در حج هنگام طواف به شخصي برخورد كردم كه هر دو دستش بريده بود و صورتش مانند پاره‏ي شب تاريك شده بود و به پرده‏ي كعبه‏ي چسبيده بود و مي‏گفت خدايا اي پروردگار اين خانه‏ي حرام بيامرز مرا و گمان نمي‏كنم كه بيامرزي مرا اگرچه شفاعت كنند درباره‏ي من ساكنان آسمان‏هايت و زمينت و آن‏چه كه آفريده‏اي براي بزرگي گناه من. سعيد بن مسيب مي‏گويد ما از طواف بازمانديم و گرد او را گرفتيم و گفتيم واي بر تو، تو اگر ابليس هم باشي نبايد از رحمت خدا نااميد باشي تو كيستي و چيست گناه تو. پس شروع كرد به گريه كردن و گفت اي مردم من خودم را بهتر مي‏شناسم و از گناه خود باخبرترم. گفتيم چيست بگو براي ما. آنگاه شروع كرد به گفتن جريان خود و به طور مفصل حادثه را آن ملعون ذكر كرد. در نقل مرحوم سيد دارد كه مي‏گويد هنگامي كه يك گره‏ي بند را گشودم دست راست خود را آورد و بند را گرفت و من نتوانستم دست او را از بند جدا كنم پاره شمشيري جستم و با آن دست آن حضرت را از مچ جدا كردم و بعد دست دراز كردم كه بند را بگشايم دست چپ خود را پيش آورد و بند را گرفت و من نتوانستم بند را

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 243 *»  از دست او درآورم و باز دست چپ او را هم از مچ جدا كردم و تا دست بردم براي گشودن بند كه ناگاه احساس كردم زمين و آسمان به لرزه درآمده و سر و صدايي و گريه‏اي و فريادي شنيدم كه مي‏گفت: يا ابتاه يا مقتولاه واذبيحاه واحسيناه واغريباه . . . و من چون چنين ديدم از حال رفتم و خودم را ميان كشته‏ها انداختم و سه نفر را ديدم و زني كه آن زن مي‏گفت:

الا يا نور عيني يا حسينا
  فمن قطع اليسار مع اليمينا

تا آخر ابيات كه دوازده بيت است بعد مي‏گويد همه‏ي اطراف را جمعيت پر كرده بود كه ايستاده بودند و صورت‏هاي مردمان و بال‏هاي ملائكه همه‏جا را گرفته بود و يكي از آن سه نفر مي‏گفت اي فرزندم اي حسين فداي تو باد جدّ تو و پدر تو و مادر تو و برادر تو. در اين هنگام حسين7در حالي كه سرش بر بدنش بود مي‏گفت يا جداه يا رسول اللّه و يا ابتاه يا اميرالمؤمنين و يا اماه يا فاطمة الزهراء و يا اخاه المقتول بالسم قبلي عليكم مني السلام و سپس گريست و گفت يا جداه كشتند به خدا مردان ما را، يا جداه غارت كردند به خدا زنان ما را، يا جداه بردند به خدا اموال ما را، يا جداه ذبح كردند به خدا كودكان ما را، يا جداه گران است به خدا بر تو كه ببيني حال ما را و آن‏چه كفار با ما كردند. تا آن‏كه مي‏گويد رسول خدا9 فرمودند اي فرزندم چه كسي دست راست تو را

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 244 *»  بريد و بار ديگر دست چپ؟ پس حسين7عرض كرد يا جداه سارباني همراه من بود از مدينه و جريان را خود حضرت تا به آخر بيان كرد و رسول خدا9گريه‏ي شديدي فرمود و تشريف آورد در ميان كشته‏ها و ايستاد در برابر آن ملعون و فرمايش‏هايي فرمود و آن ملعون را نفرين كرد و آن ملعون احساس كرد كه از همان لحظه نفرين حضرت درباره‏ي او عملي گرديد.

نقل مدينة المعاجز و نقل مرحوم سيد با يكديگر از جهاتي اختلاف دارند گذشته از آن‏كه نقل اول خيلي فشرده و خلاصه و نقل دوم مفصل است در نقل اول ساربان ملعون فقط يك دست حضرت را ذكر مي‏كند و آن هم بريدن انگشت‏هاي مبارك حضرت را مي‏گويد نه از مچ و اين نقل مطابق است با نقلي كه دست ديگر حضرت (دست چپ) قبل از شهادت آن مظلوم قطع گرديده بود كه در تاريخ كربلا به آن اشارت رفته است كه به ضربت ذرعة بن شريك دست چپ حضرت قطع شده بود پيش از آن‏كه از اسب روي زمين قرار بگيرند.

و اختلاف ديگري كه در اين دو نقل است اين است كه در نقل اول از خود حضرت حسين7مطلبي نقل نشده ولي در نقل مرحوم سيد عرايضي از حضرت به عنوان شكوه از آن اشقيا به پيشگاه رسول خدا و اميرالمؤمنين و فاطمه و امام مجتبي:نقل شده است.

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 245 *»

و مرحوم آقاي كرماني اعلي اللّه مقامه در مراثي خود مطابق نقل مرحوم سيد نعمت اللّه زبان حال ذكر فرموده‏اند. در هر صورت مقصود بيان اين مطلب بود كه بدن بي‏سر و پاره پاره حضرت7هم مانند سر مطهر آن مظلوم داراي حيات و شعور و ادراك بود و تمام آثار و كارهايي كه از آن بدن مطهر سرزده نشان حيات و شعور و ادراك آن بدن مطهر بوده و هيچ‏گونه شك و ترديدي در اين مطلب نيست و همين امر بر شدت مصائب آن مظلوم افزوده و شيعيان را در سوز ماتم آن حضرت بي‏تاب ساخته كه آن سر و آن بدن تمام وقايع بعد از شهادت را احساس و ادراك مي‏فرموده مانند زمان حياتش و پيش از شهادتش و مطابق روايت تجهيز سلمان رضوان اللّه عليه مي‏توانيم بگوييم كه اصحاب با كمال حضرت7هم مانند خود حضرت (البته با شدت و ضعفي كه براي مقامات آن‏ها بوده) بعد از شهادت سرها و بدن‏هاي آن‏ها هم (بالنسبه به مقام و مرتبت خود) داراي شعور و ادراك و حيات بوده‏اند.

پس آن سر مطهر و آن بدن مطهر دوست و دشمن و خويش و بيگانه را مي‏شناخته و حتي مقدار دوستي دوست و دشمني دشمن را مي‏دانسته و حركات و سكنات را ادراك مي‏فرموده تكريم و توهين را تشخيص مي‏داده گريه و خنده را مي‏ديده و از ترحم و خشونت خبر مي‏شده و بر ظاهر و باطن اشخاص مطلع بوده وامصيبتاه كه بعد از

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 246 *»

شهادت هم مصائب آن مظلوم تمام نگشت و ادامه داشت و الان هم در قبر مطهر خود شاهد بر حال زائران و گريه‏كنندگان و عزاداران خود است كه در روايت تعبير آورده شده به اين‏كه آن حضرت در عرش است و نظر مي‏فرمايد بر زيارت‏كنندگان قبرش و بر گريه‏كنندگان بر حضرتش و درباره‏ي آن‏ها دعا مي‏فرمايد و از خداوند متعال براي آن‏ها آمرزش مي‏طلبد اين امتيازي است كه شيعه براي بدن‏هاي دنيوي اين بزرگواران معتقد است و در روايات به اين امتياز تصريح شده است مثل آن‏كه در هنگام غسل دادن اين بدن‏ها خود اين بدن‏هاي مطهر حركت مي‏كرده و به هر طرف كه غسل‏دهنده مي‏خواسته غسل دهد قرار مي‏گرفته مانند بدن مطهر رسول خدا9و بدن مطهر اميرالمؤمنين7.

و اما حيات و شعور و ادراك بدن برزخي بعد از مفارقت روح از آن مختص به ايشان نبوده و هر كس از اهل تكليف كه از دنيا مي‏رود و روحش از بدنش مفارقت مي‏كند بدن او داراي حيات و شعور و ادراك بوده و به واسطه‏ي اين شعور و ادراك و حيات برزخي است كه از نعمت‏هاي قبر بهره برده و يا از عذاب‏هاي قبر در عذاب است. كه فرموده‏اند القبر روضة من رياض الجنة او حفرة من حفر النيران قبر يا باغي از باغ‏هاي بهشت است و يا گودالي از گودال‏هاي جهنم است كه اگر شخص ماحض الايمان باشد روحش در بهشت عالم برزخ متنعم است و

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 247 *»

بدنش در قبر برزخي او از فضل آن نعمت‏ها در نعمت است و اگر شخص ماحض الكفر باشد روحش در جهنم برزخ معذب است و بدنش در قبرش به عذابي كه فضل آن عذاب است معذب خواهد بود و در اين مطلب امتيازي كه معصومان ما و انبيا و كاملان و احياناً ناقصان زبده و خالص دارند اين است كه روح آن‏ها مي‏تواند تعلق گيرد به بدني و بعد از رحلت از دنيا باز در دنيا ظاهر شوند و يا تعلق گيرد به بدن خودشان كه در قبر برزخي به زندگاني برزخي به سر مي‏برد. براي ايشان اگر مصلحت باشد اين تعلق ممكن است ولي براي ساير اموات ممكن نيست مگر به واسطه‏ي اعجاز و كرامت پيغمبري و يا وصي پيغمبري و يا مؤمن كاملي.

و آمدن معصومان ما و انبيا:در شب يازدهم در كربلا ممكن است به اين نحو بوده كه ارواح مقدسه‏ي ايشان هر يك براي خود بدني گرفته باشند و يا آن‏كه به بدن‏هاي خود تعلق گرفته‏اند و به همان حالت برزخي تشريف آورده‏اند ولي در ساربان ملعون تصرف فرموده و چشم برزخي او را باز كرده‏اند و يا با بدن‏هاي خود آمده‏اند ولي بدن‏هاي خود را غليظ نموده به طوري كه چشم‏هاي پليد آن ملعون ايشان را ديده كه اگر غير او هم مي‏بود با همين چشم‏هاي دنيوي آن بزرگواران را مشاهده مي‏نمود و احتمالي ديگر آن‏كه بدون تعلق ارواح مقدسه‏ي ايشان همان ابدان برزخي ايشان براي زيارت اباعبد اللّه الحسين7 به كربلا آمده

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 248 *»

باشند و اما ارواح ايشان در عالم ارواح كه آسمان عالم هورقليا و بهشت‏هاي برزخي باشد به زيارت روح مقدس آن حضرت7رفته باشند. و از مصائب روز يازدهم محرم مصيبتي است كه در نوع مقاتل مسطور است.

مطابق نقلي در روز يازدهم كه خواستند اسيران كربلا را به جانب كوفه ببرند آنان به مأموران دشمن گفتند: شما را به خدا سوگند ما را بر كشته‏ي حسين7عبور دهيد. و آن‏ها هم پذيرفتند ولي نه از باب محبت، زيرا مي‏دانستند كه به اين وسيله بر جراحت‏هاي دل‏هاي آن داغديدگان نمك زدن است، تقاضاي آنان را پذيرفته و ايشان را از كنار كشتگان عبور دادند. همين كه آن كاروان غم‏نصيب به كنار كشته‏هاي خود رسيدند به جز حضرت سجاد7كه در روي شتر عريان به زنجير و غل جامعه بسته شده و پاهاي آن مظلوم را زير شكم شتر بسته بودند كه به واسطه‏ي بيماري و ناتواني از شتر نيفتد، همه‏ي آن اسيران كوچك و بزرگ خود را از روي ناقه‏ها به زير افكنده و به سمت شهدا دويدند و بي‏تابانه خود را روي كشته‏ها انداخته با گريه و ناله و شيون و فرياد قيامتي برپا ساختند، حالت آن اسيران در كنار آن بدن‏هاي پاره پاره بي‏سر و عريان و خفته در خون، هوش از سر آن مأموران ناپاك برده و طاقت و تاب از دل‏هاي سخت آن پليدان ربوده بود به ناچار بانگ «الرحيل، الرحيل»

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 249 *»

(كوچ كنيد، كوچ كنيد، سوار شويد، سوار شويد) گوش آن عزيزان را مي‏خراشيد و نهيب آن ساربانان بدخوي صحرايي دل‏هاي داغدار آن‏ها را مي‏لرزانيد، (ظاهراً) زينب كبري و امّ كلثوم8پس از وداع با پيكر پاك امام مظلوم7آن زنان و كودكان را از كشته‏ها جدا نموده و با كمك به آنان آن‏ها را بر شترها و كجاوه‏ها سوار مي‏نمودند اما سكينه را كه روي پيكر بي‏سر پدر از هوش رفته بود به حال خود گذاردند. من در اين‏جا از خواننده‏ي محترم و دوست داغدار كربلا مي‏پرسم:

چرا آن دو عمه‏ي مهربان سكينه را به حال خود گذاردند و او را از پيكر پدر جدا نكردند تا آن‏كه آن مأموران سنگدل او را به آن شدت از آن پيكر پاك جدا سازند كه در مقاتل به اين صورت نقل كرده‏اند: «اجتمعت عدة من الاعراب جروها عن جسد ابيها» (دسته‏اي از عرب‏هاي خشن‏خوي چادرنشين و بيابان‏گرد، چاره‏ي كار را در اين ديدند كه به طور دسته جمعي سكينه را از روي پيكر پاك پدرش كشيدند).؟!!!

من با اجازه‏ي شما پاسخ مي‏دهم كه امام7به واسطه‏ي آن محبت خود نسبت به دختر عزيزش سكينه و شدّت بي‏تابي آن مظلومه در آن مصيبت عظمي، براي خاطر دل‏جويي و تسلّي‏بخشيدن به او، با همان دست‏هايي كه در شب يازدهم از مچ (و يا يك دست قبل از شهادت و يكي در شب شهادت) جدا شده بود سكينه را در آغوش كشيده و او را محكم به

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 250 *»

سينه‏ي مجروح خود مي‏فشرد، و عمه‏هاي او به حرمت امام7جلو نرفتند و سكينه را به حال خود گذاردند و اشك مي‏ريختند و در آتش غم مي‏سوختند، و سكينه كه خود را در آغوش پدر ديد و مهرباني پدر را مشاهده و احساس نمود از هوش رفته و در آن حال از آن بزرگوار شنيد كه فرمود:

شيعتي ما ان‏شربتم ماء عذب فاذكروني

او سمعتم بغريب او شهيد فاندبوني

تا آخر ابيات . . .

اگر اين پاسخ صحيح باشد، پس اين كار امام7كاري بوده كه از آن بدن طاهر و مطهر سر زده بدون آن‏كه روح مقدس آن سرور به بدن مطهرش برگردد. و اگر اين پاسخ صحيح نباشد دو سؤال بي‏پاسخ مي‏ماند، يكي سؤال گذشته و ديگري اين‏كه معناي عبارت مقاتل: «اجتمعت عدة . . .» چه خواهد بود، كه دسته‏اي از اعراب جمع شدند و او را كشيدند.

ولي بر اساس پاسخ اين روسياه: منظره آن‏قدر دل‏خراش و بي‏تاب كننده بوده كه مأموران شهرنشين براي جدا كردن آن دختر مصيبت زده از آن پيكر پاك، اقدام نكرده و مبهوت آن همه كرامت و مهرباني آن پدر و دل‏باختگي آن دختر شده بودند و به خود جرأت جسارت نمي‏دادند تا

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 251 *»

آن‏كه باديه‏نشين‏هاي آن مأموران جسارت ورزيدند و آن مظلومه را از زير دست‏هاي پدرش بيرون كشيدند، و من از جمله‏ي (جرّوها) (كشانيدند او را) اين مطلب را استفاده كرده بودم و در مجالس عزاداري هم گاهي مطرح مي‏نمودم و از كسي نشنيده و در جايي هم نديده بودم تا آن‏كه بعدها از نوار ضبط صوت از يك روضه‏خوان عراقي اشاره‏اي را به اين مطلب شنيدم و اخيراً در شرح نهج البلاغه مرحوم علامه‏ي خويي هم به اين مطلب برخورد كردم كه عين عبارت ايشان را در اين‏جا نقل مي‏نمايم آن مرحوم در شرح اين قسمت از فرمايش اميرالمؤمنين7«ايها الناس خذوها عن خاتم النبيين9انه يموت من مات منا و ليس بميت و يبلي من بلي منا و ليس ببال فلاتقولوا بمالاتعرفون فان اكثر الحق فيما تنكرون»([54]) نوشته است:

«و قدروي غير واحد من ارباب المقاتل المعتبرة جلوس الجسد المذبوح عند وداع اهل بيته7 له و معانقته لبنته الصغيرة و وصيته اليها بان تقول لشيعته:

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 252 *»

شيعتي ما ان‏شربتم ماء عذب فاذكروني

او سمعتم بغريب او شهيد فاندبوني

الي آخر الابيات التي خرجت من الحلقوم الشريف لعن اللّه قاتليه و ظالميه ابد الابدين و دهر الداهرين». بسياري از صاحبان مقاتل معتبر روايت كرده‏اند نشستن پيكر بي‏سر ــ امام مظلوم حسين7ــ را در هنگام وداع خاندان آن بزرگوار با او و در آغوش گرفتنش دختر كوچكش را و وصيت نمودنش را با آن دختر كه به شيعيانش بگويد: شيعيان من هرگاه آب گوارا نوشيديد مرا ياد نماييد، يا هرگاه از غريبي و يا شهيدي شنيديد براي من با صداي بلند گريه كنيد، تا آخر ابياتي كه از حلقوم شريف آن حضرت بيرون آمد، خدا كشندگان او را و ستمگران درباره‏ي او را تا ابد ابدها و تا بي‏پايان روزگارها لعنت فرمايد ــ از رحمتش دور گرداند ــ.

در عبارت مرحوم علامه‏ي خويي مطلبي است كه ما در نوع مقاتل نديده‏ايم و آن نشستن آن پيكر مقدس باشد در هنگام وداع اهل‏بيت آن حضرت در روز يازدهم در قتلگاه، و البته آن را انكار نمي‏كنيم و مستبعد هم نمي‏دانيم. ولي نكته‏اي را يادآورم مي‏شويم و آن اين است كه از آن ابياتي كه به حضرت7نسبت داده‏اند اين بيت است:

و انا السبط الذي من غير جرم قتلوني

و بجرد الخيل بعد القتل عمداً سحقوني

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 253 *»

و منم فرزند پيغمبر9كه بدون گناهي مرا كشتند و پس از كشتن به طور عمد ــ تعمد و قصد ــ پيكرم را به واسطه‏ي سم اسب‏ها ــ و دوانيدن آن‏ها ــ نرم كردند.

در اين بيت امام7دو مطلب را در اين مصيبت گزارش مي‏دهد يكي تعمد ورزيدن آن ناپاكان در نرم‏كردن و كوبيدن آن پيكر مقدس و ديگري ساييدن آن پيكر مقدس را به واسطه‏ي دوانيدن اسب‏هاي سركش خود، و اين دو مطلب را بدن امام7احساس و ادراك كرده و گزارش مي‏دهد، مطلب اول نيت و تصميم و مقصد آن‏ها را كه در دل ناپاك خود داشتند و مطلب دوم طرز حركت آن‏ها و دوانيدن اسب‏ها را كه به ظاهر آن‏ها ارتباط داشته، پس ظاهر و باطن آن‏ها را بدن پاره پاره و بي‏سر آن مظلوم7مي‏ديده و از كارهاي ظاهر و باطن آن‏ها با خبر بوده و آن‏ها را احساس و ادراك مي‏فرموده و به خصوص براي شيعيان داغدار خود به صورت پيغام از اين مصايب گزارش مي‏دهد. جان‏هاي ما به فداي آن امام مظلوم و غريب و عطشان7باد كه چه مصايبي را متحمل شد.

مي‏دانم يادآوري اين مصائب بسيار سخت است ولي براي نشر فضايل آن بزرگواران ناچار شدم اين توضيحات را بدهم تا روشن شود كه آن رؤيا راست و درست بوده و نبايد در آن شك نمود.

و اما آن مصرع «ماسوي عاشق رنگند سواي تو حسين» در خاطرم

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 254 *»

نبود كه از قصيده‏ي فؤاد كرماني است. بعدها به خاطرم آمد و به ديوان او رجوع كردم و قصيده‏ي او را ديدم و تصميم گرفتم كه به شكرانه‏ي اين نعمت بزرگ تشرف به خدمت آن حضرت7در رؤيا آن قصيده را تخميس نمايم و الحمدلله به تأييد آقا ولي عصر عليه السلام و عجل اللّه فرجه موفق گرديدم و اين مقدمه را هم تقديم داشتم.

و در پايان اين مطلب را هم بايد يادآور شوم كه نبايد كسي از اين رؤيا چنين استفاده كند كه فؤاد كرماني از نظر عقايد و يا در مطلق افكار و اشعارش تأييد شده است، در صورتي كه او از عرفاي معاصر و ظاهراً طرفدار عرفان مصطلح و مشهور بوده است كه ما به بطلان آن يقين داريم، گرچه از كتب بزرگان ما بي‏خبر نبوده و شايد تخلّص «فؤاد» را هم به واسطه‏ي آشنايي با مكتب شيخ اوحد اعلي اللّه مقامه براي خود انتخاب كرده بود، در هر صورت در اشعار او مانند شعراي ديگر ابياتي هست كه مضامين و مفاد عالي دارد. و آن مصرع كه در آن رؤيا من شنيدم از قبيل فرمايش حضرت رسول9است درباره‏ي اين بيت از شاعري به نام لبيد كه پيش از اسلام بوده است:

الا كل شي‏ء ماخلا اللّه باطل
  و كل نعيم لا محالة زائل

كه فرمود: اصدق كلمة قالتها العرب كلمة لبيد (راست‏ترين كلمه‏اي كه عرب آن را گفته كلمه‏ي لبيد است) و بديهي است كه حضرت9لبيد

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 255 *»   را در تمام آن‏چه سروده از اشعار و يا گفتاري كه داشته، تأييد نفرموده‏اند بلكه مطلبي را كه در همين بيت آورده است تأييد فرموده‏اند و معناي بيت اين است: آگاه باش، هر چيزي جز خدا باطل ــ بي‏ارزش، پوشالي و فناپذير ــ است و تمامي نعمت‏ها خواه ناخواه از دست خواهند رفت و باقي نخواهند ماند.

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

طبق وعده‏اي كه داده‏ايم اكنون به بررسي حالات زيد بن ارقم مي‏پردازيم:

مطابق نقل‏هاي تاريخي، حضرت اميرالمؤمنين7چندين بار در حضور عده‏اي از مردم، احتجاج فرمودند و از جمعي از اصحاب رسول اللّه9كه در غدير خم حاضر بودند درباره‏ي امارت و خلافت و پاره‏اي از فضايل خود كه از آن حضرت شنيده بودند گواهي خواستند و آن‏ها را به خدا سوگند دادند كه گواهي دهند.

نخستين بار: پس از رحلت حضرت رسول9در مسجد آن حضرت، احتجاج فرمود و حاضران را سوگند داد و به خصوص درباره‏ي جريان غدير خم از آن‏ها گواهي خواست كه جمعي از بزرگان اصحاب مانند سلمان و اباذر و مقداد و عمار، گواهي دادند، و اين احتجاج ــ مناشده ــ را سليم بن قيس هلالي از جناب سلمان رضوان الله عليه در

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 256 *»

كتاب خود نقل كرده است.

دومين بار: در روز شوري سال 23 هجري يا اول سال 24 در خانه‏اي كه شوري تشكيل شد، به دستور عمر و نقشه‏ي آن ملعون كه نتيجه‏اش خلافت عثمان (لعنه الله) بود و اين احتجاج در همان خانه و در حضور همان اشخاصي بوده كه در آن‏جا حاضر بودند و ناقل آن ابوالطفيل عامر بن واثله، است.

سومين بار: در دوران خلافت عثمان (لعنه الله) بوده كه راوي آن سليم بن قيس هلالي است كه بيشتر از 200 نفر در مسجد رسول اللّه9مجتمع بودند و هر قبيله‏اي مفاخره كردند و از بزرگان خود نام بردند و امام اميرالمؤمنين7ساكت نشسته بودند و سخن نمي‏فرمودند و عده‏اي از مهاجر و انصار حضور داشتند و در ميان آن‏ها جابر بن عبدالله انصاري و انس بن مالك و زيد بن ارقم ديده مي‏شدند. عده‏اي رو به حضرت امير7نموده عرض كردند شما چرا سخن نمي‏گوييد چه‏چيز مانع سخن گفتن شما است. آنگاه حضرت شروع فرمودند به سخن گفتن و مقداري از فضايل و مناقب خود را بيان نمودند و سپس آن‏ها را سوگند دادند و بر مواردي را كه از رسول اللّه9شنيده بودند گواه گرفتند و آن‏ها هم گواهي دادند و به خصوص حديث غدير و جريان آن روز را مطرح فرمودند و از آن‏ها گواهي خواستند و در اين‏جا بود كه بعضي گفتند: تمام

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 257 *»

آن‏چه را كه گفتي ما در ياد نداريم ولي اين عده كه از نيكان و افاضل ما هستند همه را به خاطر دارند و حضرت آن‏ها را تصديق فرمود و پس از آن آن‏ها را به خدا سوگند داد كه هر كس در خاطر دارد همه‏ي آن‏چه را گفتم و نقل كردم از رسول اللّه9گواهي دهد. زيد بن ارقم و براء بن عازب و سلمان و ابوذر و مقداد و عمار، از جا برخاستند و گواهي دادند كه از رسول خدا9شنيده‏اند كه آن حضرت چنين و چنان فرمودند و مقداري از خطبه‏ي غدير آن حضرت را نقل كردند تا در آخر آن كه اين جملات را يادآور شدند: ايها الناس، قد بينت لكم مفزعكم بعدي و امامكم و وليكم و هاديكم و هو اخي علي بن ابي‏طالب، و هو فيكم بمنزلتي فيكم، فقلدوه دينكم و اطيعوه في جميع اموركم، فان عنده جميع ماعلّمني الله من علمه و حكمته فسلوه و تعلموا منه و من اوصيائه بعده و لاتعلموهم و لاتتقدموهم و لاتخلفوا عليهم فأنهم مع الحق و الحق معهم لايزايلونه و لايزايلهم. و پس از آن نشستند.

روايتي در كتاب قرب الاسناد از حضرت صادق از پدران آن بزرگوار:نقل شده و آن اين است: انه لما نزلت هذه الاية علي رسول اللّه9 قل لا اسألكم عليه اجراً الاّ المودة في القربي قام رسول اللّه9فقال ايها الناس ان الله تبارك و تعالي قد فرض لي عليكم فرضاً، فهل انتم مؤدوه؟ قال: فلم يجبه احد منهم، فانصرف، فلما كان من الغد قام فيهم فقال مثل ذلك، ثم قام فيهم فقال مثل

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 258 *»

 ذلك في اليوم الثالث فلم‏يتكلم احد. فقال ايها الناس انه ليس من ذهب و لافضة و لامطعم و لامشرب، قالوا: فالقه اذن قال: ان الله تبارك و تعالي انزل علي: قل لااسألكم عليه اجراً الاّ المودة في القربي فقالوا: اما هذه فنعم، فقال ابوعبد الله: فوالله ماوفي بها الاّ سبعة نفر: سلمان و ابوذر و عمار و المقداد بن الاسود الكندي و جابر بن عبدالله الانصاري و مولي لرسول الله يقال له: الثبيت و زيد بن ارقم (بحارالانوار ج 22 صفحه‏ي 321)

هنگامي كه اين آيه بر رسول خدا9نازل شد: بگو من بر رسالت خود از شما مزدي نمي‏خواهم مگر دوستي با خويشانم را حضرت رسول خدا9برخاست و گفت اي مردم خدا ــ تبارك و تعالي ــ واجب فرموده براي من، بر شما كار لازمي را، آيا شما آن را انجام مي‏دهيد؟ امام صادق فرمود: كسي از مردم پاسخي به حضرت نداد. حضرت رفتند. فردا كه شد دوباره در ميان مردم ايستاد و مانند سخن روز گذشته فرمود ــ و كسي جوابي نداد ــ در روز سوم حضرت ايستاد و مانند دو روز گذشته همان سخن را فرمود و كسي جواب نداد، پس فرمود اي مردم آن كار، پرداخت طلا و نقره ــ دينار و درهم ــ و خوراك و آشاميدني نيست، گفتند، اگر چنين است پس آن كار را بفرما چيست؟ فرمود: خدا ــ تبارك و تعالي ــ اين آيه را فرو فرستاده: بگو من بر رسالت خود از شما مزدي نمي‏خواهم مگر دوستي با خويشانم را. پس گفتند، اگر اين كار را بر ما

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 259 *»

واجب فرموده پس ما مي‏پذيريم و آن را انجام مي‏دهيم، امام صادق7فرمود: پس به خدا سوگند به اين آيه وفا نكردند مگر هفت نفر سلمان و ابوذر و عمار و مقداد بن اسود كندي و جابر بن عبدالله انصاري و غلام ــ يا آزاد شده و يا هم‏پيمان با ــ رسول خدا9كه به او ثبيت گفته مي‏شد و زيد بن ارقم.

از اين روايت استفاده مي‏شود كه زيد بن ارقم از دوستان خاندان رسالت بوده و در اظهار دوستي وفادار بوده تا دوران خلافت عثمان لعنه الله، و در دوران خلافت او هم دوستي خود را اظهار مي‏كرده و در اين سومين بار هم كه اميرالمؤمنين7احتجاج فرمود و حاضران را به خدا سوگند داد كه درباره‏ي جريان غدير گواهي دهند، و زيد هم همراه براء بن عازب و سلمان و ابوذر و مقداد و عمار از جا برخاست و گواهي داد.

ولي در تاريخ هيچ‏جا نقل نشده كه زيد مانند سلمان و اباذر و مقداد و عمار در مقام دفاع از اميرالمؤمنين7برآمده باشد و يا با كراهت با ابوبكر لعنه الله بيعت كرده باشد، تا آن‏كه زيد در زمان خلافت ظاهري اميرالمؤمنين7به كوفه آمد و در كوفه ساكن شد، در اواخر كار (ظاهراً) مي‏بيند كه آن حضرت در حال شكست خوردن است و جاسوس‏هاي معاويه در لشگر آن بزرگوار رسوخ كرده‏اند و سران قبايل را فريب

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 260 *»

مي‏دهند، آن‏ها را با وعده يا وعيد يا تهديد يا تطميع از ياري حضرت منصرف مي‏كنند، زيد هم فريب مي‏خورد و نسبت به ياري حضرت سستي مي‏نمايد و (ظاهراً) در زير پرده با معاويه سازش مي‏نمايد و خود را طرفدار او قلمداد مي‏كند، و اين سازش او، تا اندازه‏اي در چهارمين احتجاج حضرت امير7نمودار مي‏گردد، و اكنون آن را يادآور مي‏شويم:

چهارمين بار: در رحبه‏ي كوفه ــ در ميدان جلو دار الاماره و يا جلو مسجد كوفه ــ بوده در هنگامي كه اميرالمؤمنين7با خبر مي‏شوند كه در كوفه شايع شده كه (نعوذ بالله) حضرت دروغ مي‏گويد كه رسول اللّه9او را بر ديگران در امر خلافت مقدم داشته است، و اين شايعه (كه از طرف معاويه و به وسيله‏ي جاسوس‏هاي او در كوفه منتشر شده بود) سبب گرديده كه مردم درباره‏ي خلافت حضرت با يكديگر گفتگو و منازعه دارند، آنگاه حضرت در ميان آن ميدان تشريف آوردند و مردم هم در آن‏جا مجتمع بودند و حضرت آنان را به خدا سوگند دادند و درباره‏ي جريان غدير از آنان گواهي خواستند و اين احتجاج و مناشده را بسياري از مسلمانان حاضر در آن‏جا براي ديگران نقل كرده‏اند و به سندهاي معتبر از چهار نفر صحابي (كه خود در روز غدير حاضر بودند) و از چهارده نفر تابعي در كتاب‏هاي روايي اسلامي، روايت شده است، و ابوايوب انصاري (كسي كه حضرت رسول9در مدينه به خانه‏ي او

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 261 *»

وارد شدند) يكي از گواهان بود. و زيد بن ارقم در اين بار گواهي نداد و بعدها خودش اين احتجاج و مناشده را نقل مي‏كرد و مي‏گفت من گواهي ندادم و علي7نفرين فرمود بر هر كسي كه كتمان كند و گواهي ندهد و من با آن‏كه از حاضران در غدير بودم، گواهي ندادم و به واسطه‏ي نفرين آن حضرت نابينا شدم.

در يكي از طريق‏ها كه اين روايت از زيد بن ارقم نقل شده اين است كه مي‏گويد: ان علياً انتشد الناس، من سمع رسول اللّه9يقول: من كنت مولاه فعلي مولاه، اللهم وال من والاه و عاد من عاداه، فقام ستة عشر رجلاً فشهدوا بذلك و كنت فيهم. همانا علي7مردم را به خدا سوگند داد كه هر كس شنيد كه رسول خدا9مي‏فرمود ــ در روز غدير ــ هر كس كه من مولاي او هستم پس علي هم مولاي او است خدايا دوست بدار هر كس را كه علي را دوست دارد و دشمن بدار هر كس را كه علي را دشمن دارد. پس 16 مرد برخاستند و به آن جريان گواهي دادند و من در آن‏ها بودم.

مرحوم علامه‏ي اميني در كتاب الغدير بعد از نقل اين روايت در پاورقي چنين توضيح داده است: المراد من قوله: و كنت فيهم انه كان في المخاطبين المقصودين بالمناشدة لا في الشهود منهم لما مر عن زيد نفسه من انه كان ممن كتم و ان من جراء ذلك ذهب بصره، فمايؤثر عنه

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 262 *»

 من روايته للحديث فهو بعد اصابة الدعوة كماسيأتي تفصيله، او قبل ان‏تخالجه الهواجس المردية. مقصود از گفته‏ي زيد ــ كه من در ميان آن‏ها بودم ــ اين است كه من در ميان حاضران بودم كه مورد خطاب آن بزرگوار بوديم و مقصود او بوديم در آن مناشده، نه آن‏كه مقصود زيد اين بوده كه در ميان گواهان از آن حاضران بودم، زيرا رواياتي از خود زيد نقل گرديد كه در آن‏ها خودش گفته است كه من از كساني بودم كه كتمان كرده و گواهي نداديم و نتيجه‏ي آن كتمان هم همين نابينايي است. و رواياتي هم كه از او نقل شده درباره‏ي جريان غدير همه پس از گرفتار شدن او بوده به نفرين حضرت7يا پيش از آن بوده كه گرفتار هوس‏هاي هلاك كننده گردد ــ و از ياري حضرت دست بردارد ــ در هر صورت اين كتمان شهادت زيد و اين نابينايي او پس از آن احتجاج و مناشده در ميان مسلمانان شايع شد و اگر آخرت او را تباه ساخت، دنياي او را تأمين كرد و سلامتي او را هم از شرّ معاويه و عمال او تضمين نمود، و او را از صدرنشينان مجلس ابن زياد و يزيد كرد، زيرا اين احتجاج و مناشده با احتجاج‏هاي پيش از اين تفاوت داشت، آن احتجاج‏ها در مدينه در حضور مهاجران و انصار و تازه عهدهاي با غدير بود و كسي جرأت نمي‏كرد نسبت دروغ به حضرت بدهد، ولي اين احتجاج و مناشده بعد از قريب سي‏سال از آن زمان بوده و در كوفه بوده و از انصار چند نفري

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 263 *»

حاضر بوده‏اند و بعد از آن شايعه‏پراكني انجام شده است، و امام7هم از شدت ناراحتي نفرين فرمود درباره‏ي كساني كه در غدير حاضر بوده‏اند و در آن هم بوده‏اند ولي كتمان كردند، و زيد بن ارقم با اين كتمان خود در نزد عمال و جاسوسان يزيد براي خود سابقه‏ي خوبي درست كرد و آن‏ها را از خود خوشنود نمود، و در نتيجه با خيال آسوده بعد از شهادت حضرت امير7و صلح امام مجتبي7در كوفه زندگي مي‏كرد و گاهي به شام مي‏رفت و در زماني كه تمام شيعيان اميرالمؤمنين7در فشار بودند و زياد از طرف معاويه بر عراق مسلط گرديد و شيعيان را شناسايي مي‏كرد و خودش بسياري از آن‏ها را مي‏شناخت و آن‏ها را دستگير مي‏كرد بعضي‏ها را مي‏كشت بعضي‏ها را به زندان‏ها مي فرستاد و خانه‏هاي آن‏ها را خراب مي كرد و خانواده‏هاي آن‏ها را اسير مي‏نمود، كسي متعرض زيد و امثال او نمي‏شد و در كمال ايمني به سر مي‏بردند، در صورتي كه معاويه لعنه الله در نامه براي همه‏ي عمالش در همه‏ي بلاد چنين دستور داده بود: انظروا من قامت عليه البينة انه يحب علياً و اهل‏بيته فامحوه من الديوان و اسقطوا عطاءه و رزقه. ببينيد هر كس كه دليلي پيدا كرديد كه دوست علي و خاندان او است نامش را از دفتر ــ بيت المال ــ پاك كنيد و بخشش و سهمش را نپردازيد.

و در نامه‏ي ديگري براي آن‏ها نوشت: من اتهمتموه بموالات

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 264 *»

هؤلاء القوم فنكلوا به و اهدموا داره. هر كس نزد شما متهم شد به دوستي علي و خاندانش او را دستگير كرده و شكنجه نماييد و خانه‏ي او را ويران سازيد، و عمال آن ملعون مخصوصاً زياد حرام زاده، در اجراي دستورات او كوتاهي كه نكردند بماند به اقتضاي حرام‏زادگي و عداوت ذاتي و ديرينه‏ي خود از هرگونه شدتي نسبت به دوستان امام و خاندان او:خودداري ننمودند به طوري كه در تاريخ اين چنين نوشته اند: فلم‏يزل الامر كذلك حتي مات الحسن بن علي8فازداد البلاء و الفتنة فلم‏يبق احد من هذا القبيل الاّ خائفاً علي دمه او طريداً من الارض اين شدت ادامه پيدا كرد تا آن‏كه امام مجتبي7از دنيا رفتند پس بلاء و فتنه شديدتر و زيادتر شد به طوري كه باقي نماند از دوستان امام و خاندان او:مگر كسي كه بر جان خود مي‏ترسيد و يا از وطن آواره شده بود. در يك چنين شرايطي زيد بن ارقم در شام در قصر معاويه در كنار معاويه و عمروعاص حضور مي‏يابد و حتي در مذمت آن دو از حضرت رسول9براي آن دو روايت نقل مي‏كند (واقعا جاي تعجب است).

اين حديث را مرحوم مجلسي در بحار الانوار از امام صادق7نقل مي كند كه حضرت فرمودند: دخل زيد بن ارقم علي معاوية فاذاً عمرو بن العاص جالس معه علي السرير فلمارأي ذلك زيد جاء حتي رمي بنفسه بينهما فقال له عمرو بن العاص: اما وجدت لك مجلساً الاّ ان تقطع بيني و

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 265 *»

 بين اميرالمؤمنين؟ فقال زيد: ان رسول اللّه9غزا غزوة و انتما معه فرآكما مجتمعين فنظر اليكما نظراً شديداً ثم راكما اليوم الثاني و اليوم الثالث كل ذلك يديم النظر اليكما فقال في اليوم الثالث: اذا رأيتم معاوية و عمرو بن العاص مجتمعين ففرقوا بينهما فأنهما لن‏يجتمعا علي خير. زيد بن ارقم بر معاويه وارد شد در هنگامي كه عمرو فرزند عاص در كنار او روي تخت نشسته بود، زيد چون چنين ديد آمد و خود را در ميان آن دو انداخت ــ و خود را در ميان آن دو جا داد ــ عمرو عاص به او گفت براي خود جايي نيافتي مگر اين‏جا كه آمدي ميان من و اميرالمؤمنين ــ معاويه ــ جدايي انداختي؟ زيد گفت: همانا رسول خدا به جنگي رفتند و شما دو نفر هم با آن حضرت بوديد، پس شما دو نفر را ــ روزي ــ ديد كه در كنار هم هستيد به شما دو نفر به تندي نظر افكند، پس از آن در روز دوم هم شما را با هم ديد و هم‏چنين در روز سوم، و در همه‏ي اين بارها، به شما نگاه طولاني مي‏كرد، در روز سوم فرمود: هرگاه شما ديديد معاويه و عمرو عاص را در كنار يكديگر، پس ميان آن دو جدايي بياندازيد، زيرا آن دو بر خيري در كنار هم قرار نمي‏گيرند ــ يعني براي فتنه و فساد و شر با يكديگر مجتمع مي شوند.

از لحن اين فرمايش امام صادق7مي توان فهميد كه مراد آن بزرگوار معرفي زيد است و بيان سرسپردگي او به درگاه ظالم و جابري

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 266 *»

چون معاويه مي باشد و از اين حديث استفاده مي شود كه اين حادثه بعد از شهادت حضرت امير7و بعد از صلح امام مجتبي7بوده زيرا عمرو عاص معاويه‏ي ملعون را به عنوان اميرالمؤمنين نام مي‏برد و اين عنوان در زمان خلافت ظالمانه و غاصبانه‏ي آن ملعون به او داده شده بود و نيز استفاده مي‏شود صميميت و يكرنگي زيد با او، كه با خليفه‏ي مسلمانان آن هم مانند معاويه‏ي خبيث و ناپاك آن هم در دربار او، اين اندازه بي‏تعارف و خودماني با او رفتار نمايد كه بدون اجازه و رخصت‏طلبي وارد و خود را روي تخت او، و در ميان او و مشاور يا وزير خبيث و ناپاك او، بياندازد و آن دو خبيث و ناپاك را از يكديگر جدا كند، در جمله فلما رأي ذلك زيد جاء حتي رمي بنفسه بينهما دقت كنيد كه چگونه امام7مي‏خواهند از صميمي‏بودن زيد با معاويه گزارش دهند، و معاويه هم هيچ‏گونه اعتراضي نمي‏كند و گويا از كار او خوشش هم آمده زيرا او از صحابه‏ي رسول خدا9بوده و حرمت داشته و كاخ معاويه را با قدوم مبارك خود زينت بخشيده و مايه‏ي افتخار خليفه‏ي مسلمانان شده است. ولي عمرو عاص به او اعتراض مي كند كه چرا ميان او و اميرالمؤمنين جدايي انداخته است، و جالب اين‏كه زيد نه تنها از اين بي‏ادبي و بي‏مبالاتي، پروا نداشته و از صولت معاويه و درباريان او هراسي نداشته بلكه با خيال آسوده و آرامش خاطر، در مذمت معاويه و

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 267 *»

عمرو عاص از رسول خدا9حديث نقل مي كند و آن دو مي شنوند و هيچ عكس العملي نشان نمي دهند، اين‏جا است كه من فكر مي كنم كه زيد (نعوذ بالله) با نقل اين حديث و با چنين رفتاري مي‏خواسته خوش‏رقصي كند و نسبت به حديث نبوي9استهزاء كرده باشد و نفاق خود را بيشتر آشكار نمايد، و آن ظالم جبار را از خود خوشنودتر سازد.

و با توجه به آن‏چه گذشت معلوم مي شود كه حديث قرب الاسناد يا از باب تقيه بوده كه امام صادق7زيد را در رديف آن شش نفر ديگر نام برده‏اند و يا گزارش از حالت ظاهري او بوده كه به حسب ظاهر با خاندان رسالت:دوستي داشته و خودش هم متوجه نفاق خود نبوده و آزمايش نشده بود.

و باز يادآور مي‏شويم: اين جرياني كه در اين حديث نقل شده با نابينا بودن او منافات ندارد و همان‏طوري كه درباره‏ي جريان او در مجلس ابن زياد توضيح داديم، در اين مورد هم احتمال مي‏رود كه كسي همراه او بوده و او را از وضع آن‏جا با خبر ساخته و به راهنمايي او رفته و ميان معاويه و عمروعاص نشسته است و به احتمال قوي نابينايي او در اواخر از عمرش بود و بنابراين احتمال تا بعد از حادثه‏ي كربلا بينا بوده و آن حوادث را با چشم خود مي‏ديده است، و آن رواياتي هم كه از او نقل شده بعد از كوري و در آن‏ها فضايل اهل‏بيت:و به خصوص جريان

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 268 *»

غدير را بيان كرده، همه بعد از حادثه‏ي كربلا بوده است، زيرا بعد از حادثه‏ي كربلا مردم توانستند نفسي بكشند و آن شدت‏ها به بركت امام حسين7و در اثر شهادت آن مظلوم تا اندازه‏اي برطرف گرديد و مردم يك آزادي نسبي پيدا كردند، و از خود زيد نقل شده كه مي‏گفت: من پس از آن‏كه به نفرين علي7نابينا شدم ديگر آن‏چه را شنيده‏ام از رسول خدا9درباره‏ي فضايل علي و خاندان او كتمان نكرده‏ام و هر كس هم كه از او از فضايل آن بزرگواران مي‏پرسيد كتمان نمي‏كرد، در هر صورت در اين احتجاج و مناشده‏ي چهارمين دو نفر ديگر هم مانند زيد از گواهي دادن خودداري كردند و گرفتار نفرين حضرت شدند، يكي انس بن مالك بود و ديگري براء عن عازب، انس براي گواهي از جا برنخاست و گواهي نداد اميرالمؤمنين7به او فرمود چه چيز مانع شد تو را از برخاستن و گواهي دادنت؟ عرض كرد اي اميرالمؤمنين، پير شده‏ام و فراموش كرده‏ام، امام7عرض كرد: خدايا اگر دروغ مي‏گويد او را به بلايي گرفتار كن، و او مبتلا شد به كوري و يا پيسي و يا هر دو، و طوري پيس شده بود كه عمامه هم آن را نمي‏پوشانيد و ناچار بر روي نحس خود نقاب مي‏افكند تا ديده نشود. و مطابق نقلي ديگر اين احتجاج و مناشده را امام7در روي منبر انجام دادند و در ميان مردم، انس بن مالك و براء بن عازب و جرير بن عبد اللّه بجلي بودند و اين‏ها گواهي ندادند و حضرت

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 269 *»

دوباره آن‏ها را سوگند دادند و باز هم گواهي نداده و كتمان نمودند، آنگاه حضرت چنين نفرين فرمودند: اللهم من كتم هذه الشهادة و هو يعرفها فلاتخرجه من الدنيا حتي تجعل به آية يعرف بها خدايا هر كس كه اين شهادت را كتمان مي‏كند در صورتي كه آن را مي‏داند، او را از دنيا بيرون مبر ــ او را نميران ــ مگر آن‏كه در او نشانه‏اي قرار دهي كه به آن نشانه شناخته شود ــ كه اين جريان را گواهي نداده و كتمان نموده است ــ. و به واسطه‏ي اين نفرين انس بن مالك پيس شد و براء بن عازب كور گرديد و جرير، اعرابي شد بعد از آن‏كه هجرت نموده بود، و در نقلي حضرت درباره‏ي انس چنين نفرين فرمود: ان كنت كاذباً فضربك اللّه بها بيضاء لاتواريها العمامة اگر دروغ مي‏گويي ــ كه پير شده‏اي و جريان غدير از خاطرت رفته و فراموش نموده‏اي ــ خدا تو را چنان به پيسي مبتلا گرداند كه عمامه هم آن را نپوشاند. و به همين طور كه حضرت نفرين فرمود گرفتار گرديد، و در اواخر عمرش شخصي درباره‏ي اميرالمؤمنين7 از او پرسيد، در پاسخ گفت: من پس از روز رحبه ــ روز احتجاج و مناشده امام7در ميدانگاهي كوفه و پس از پيس شدنم به واسطه‏ي نفرين آن حضرت ــ سوگند خورده‏ام كه درباره‏ي علي7چيزي را ــ از آن‏چه از حضرت رسول9 شنيده‏ام ــ كتمان نكنم، آري آن حضرت در روز قيامت رئيس پرهيزگاران خواهد بود و من اين مطلب را به خدا سوگند از پيامبر

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 270 *»

شما شنيدم.

و اين انس بن مالك هم در مجلس ابن زياد حاضر بود و مانند زيد بن ارقم مقرب الخاقان و از نديمان ابن زياد و از صدرنشينان مجالس آن ظالم جبار حرام‏زاده به حساب مي‏آمد، با اين تفاوت كه زيد خوش‏رقصي هم داشت ولي انس متين‏تر بوده و از اين جهت خيلي جرأت نمي‏كرده مانند زيد بعضي فضايل و و مناقب خاندان رسالت:را در حضور و يا در غياب آن ظالمان براي مردم نقل نمايد تا اواخر عمرش و بعد از حادثه كربلا و آن هم روي همان جهاتي بوده كه توضيح داديم كه يك آزادي نسبي براي مردم فراهم شده بود و تا اندازه‏اي ترس از آن ظالمان از دل‏ها برطرف گرديده بود، در هر صورت در مجلس ابن زياد، هنگامي كه آن ملعون جسارت مي‏نمود و مي‏گفت: مارأيت مثل حسن هذا الوجه قطّ من به زيبايي اين صورت هرگز نديده‏ام، انس بن مالك در كنار او بود و گفت انه كان يشبه النبي9او به پيامبر9شباهت داشت. و بيش از اين ديگر چيزي نگفت و حتي ــ شايد از ترس ــ اظهار تأسف هم نكرد، ولي زيد بن ارقم مطابق نقل بيشتر مقاتل در آن مجلس در كنار ابن زياد بود و هنگامي كه آن جسارت را مشاهده مي‏كرد و به گفته‏ي خودش: فلم‏ار ثغراً قطّ كان احسن منه كأنه الدر من هرگز مانند دندان‏هاي آن حضرت نديده بودم، اختيار خود را از دست داد و شروع كرد به گريه كردن با

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 271 *»

صداي بلند، كه ابن زياد از او پرسيد چرا گريه مي‏كني اي شيخ؟ گفت: مرا مي‏گرياند اين‏كه ديدم پيامبر9را كه مي‏مكيد و مي‏بوسيد جاي اين چوب تو را و مي‏گفت خدايا من حسين را دوست دارم تو هم او را دوست بدار، ابن زياد گفت خدا دو چشم تو را بگرياند، به خدا سوگند اگر پيرمرد نبودي و خرفت نشده بودي گردنت را مي‏زدم، و باز زيد گفت: حديثي برايت نقل نمايم كه از اين بر تو سخت‏تر باشد، ديدم رسول خدا9را كه حسن را بر زانوي راست خود و حسين را بر زانوي چپ خود نشانيده بود سپس دست خود را بر روي سر هر يك از آن دو گذارد و گفت: اللهم استودعك اياهما و صالح المؤمنين خدايا اين دو را به تو و به صالح مؤمنان مي‏سپارم فكيف كانت حفاظة وديعة رسول اللّه9عندك؟ پس چگونه است نگهداري از وديعه ــ امانت ــ رسول خدا در نزد تو؟ و در نقلي ديگر، ابن زياد ملعون از جابرخاست و جسارتي كرد ــ كه قلم را ياراي نوشتن و زبان را ياراي گفتن نيست و شايد بعد از نقل همين حديثي بوده كه زيد روايت نمود ــ و پس از آن رو به زيد كرد و گفت: كيف تري؟ چگونه مي‏بيني؟ سپس زيد از جابرخاست و از مجلس آن ملعون خارج شد و مي‏گفت: برده‏اي، آزادي را مالك گرديده، شما اي گروه عرب بعد از اين ديگر بردگان خواهيد بود، پسر فاطمه را كشتيد و پسر مرجانه را بر خود امير نموديد تا نيكان شما را بكشد و بدان شما را

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 272 *»

بردگان سازد، آيا خواري را پسنديديد نابود باد كسي كه به خواري خوشنود باشد، و همين جريان را در مجلس يزيد هم نقل كرده‏اند كه يزيد آن جسارت را كرد و به زيد بن ارقم گفت: كيف تري؟ و نقل شده كه زيد بر در مسجد كوفه ايستاد و همان حديثي را كه براي ابن زياد روايت كرد براي مردم روايت نمود و به ابن زياد خبر دادند، كه زيد چنين و چنان مي‏گويد، او گفت: ذلك شيخ قدذهب عقله اين پيرمردي است كه عقل خود را از دست داده است جاي تعجب است كه ابن زياد به زيد بن ارقم كه پيرمرد است رحم مي‏كند و به بهانه‏ي اين‏كه خرفت شده از كشتن او صرف نظر مي‏نمايد اما به داغديدگان كربلا به آن زنان و كودكان بي‏گناه رحم نمي‏كند و تا جايي كه مي‏تواند آزارشان مي‏دهد از آن‏ها گذشته به پيرمردان كوفه و زنان كوفه و كودكان كوفه رحم نمي‏نمايد و به جرم دوستي و طرفداري از علي7ــ نه تشيع ــ آن‏ها را آواره مي‏سازد و اموال آن‏ها را غارت كرده و مردانشان را در زندان‏ها شكنجه مي‏دهد.

مقصود از نقل اين عبارات اين بود كه تفاوت بين زيد بن ارقم و انس بن مالك روشن شود و معلوم گردد كه زيد تا چه اندازه به واسطه‏ي خوش رقصي‏هاي خود يزيد و عمال يزيد را از خود خوشنود ساخته بود كه او را تا اين درجه جسور كرده بود و او را به اين بي‏پروايي‏هايش مؤاخذه نمي‏نمودند و باز هم او را در صدر مجالس خود جاي مي‏دادند، ولي انس

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 273 *»

اين جرأت‏ها را نداشت و قانون و قاعده‏ي زندگي مسالمت آميز «آسته بيا آسته برو كه گربه شاخت نزند» را از دست نمي‏داد. و روي همين جهت است كه بعضي از عامه فريب خورده‏اند و زيد بن ارقم را از كساني به حساب آورده‏اند كه از كارهاي عمال يزيد انتقاد كرده و بر آن‏ها اعتراض مي‏نموده‏اند مانند: سبط ابن جوزي كه بعد از نقل جريان انس بن مالك در مجلس ابن زياد ــ كه آن را نقل كرديم ــ در مقتل خود چنين مي‏نويسد: اما كان لرسول اللّه9علي انس من الحقوق ان‏يبكي و ينكر علي ابن زياد فعله و يقبح له مافعل من قرع ثنايا الحسين؟ و لكن الفحل زيد بن ارقم قداجهر بالانكار عليه . . .». آيا رسول اللّه9بر انس حقوقي نداشتند ــ كه با ديدن آن جسارت ابن زياد نسبت به سر مطهر امام حسين7ــ گريان شود و بر اين كار ابن زياد اعتراض نمايد و آن چوب زدن بر ثناياي حسين7را كار زشت و ناپسندي شمارد، ولي مرد زيد بن ارقم بود كه آشكارا بر ابن زياد اعتراض كرد و كار او را ناپسند شمرد. اين عبارت روشن مي‏كند موقعيت زيد را در نزد محققان تاريخ‏نويس از عامه كه آن نامرد را مرد به حساب مي‏آورند و از او به خوبي ياد مي‏كنند، در صورتي كه تمامي آن‏ها نابينا شدنش را به نفرين اميرالمؤمنين7در تاريخ آورده‏اند و از كرامات آن حضرت شمرده‏اند، و همين مطلب تأييد مي‏كند آن احتمالي را كه ما درباره‏ي حديث قرب الاسناد از امام صادق7

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 274 *»

داديم كه از باب تقيه امام7زيد را در رديف آن شش نفر نام برده‏اند.

و به اين نكته هم بايد توجه داشت كه ابتلاي زيد ــ كوري ــ شديدتر بوده از ابتلاي انس ــ پيسي ــ و اين از خباثت باطني بيشتر زيد نسبت به انس حكايت مي‏كند كه بيشتر سبب آزردگي امام7گرديده است. و اما انس بن مالك اگر خباثت باطنيش به اندازه‏ي زيد بوده و يا بيشتر، ولي ظاهراً مثل زيد خوش‏رقصي نداشته و يزيد و عمالش از او چندان خوشنود نبوده‏اند، گرچه در نقلي رسيده كه امام7درباره‏ي او به كورشدن و پيس گرديدن و به تشنگي دچار گشتن، نفرين فرمود. ولي ظاهراً نفرين‏ها را هنگامي درباره‏ي او فرمودند كه گواهي بر سخن گفتن اصحاب كهف با امام7را كتمان نمود. و از اين جهت در ماه رمضان و در ديگر ايام نمي‏توانست از شدت تشنگي روزه بگيرد و به جاي روزه گرفتن كفاره مي‏داد تا از دنيا رفت، و خودش در خواب خدمت رسول خدا9رسيد و حضرت او را بر كتمان شهادت بر جريان غدير، سرزنش فرمودند.

پنجمين بار: احتجاج و مناشده‏ي اميرالمؤمنين7 است در همان ميدان هنگامي كه چند نفر از مدينه خدمت حضرت رسيدند كه يكي از آنان ابوايوب انصاري بود كه حضرت رسول9در مدينه به خانه‏ي او وارد شدند.

در آن روز چند نفر از انصار از مدينه آمده بودند و در آن ميدان كوفه

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 275 *»

خدمت حضرت رسيدند و بر آن بزرگوار چنين سلام كردند: السلام عليك يا مولانا حضرت امير7از آن‏ها مي‏پرسند چرا به اين طور بر من سلام كرديد، آن‏ها حديث غدير را نقل مي‏كنند كه به مفاد آن حديث امام7از طرف خدا و رسول خدا9بر همه «مولي» و «اولي» مي‏باشند، و در نقلي آن چند نفر صورت خود را پوشانيده بودند و يكي از آنان بر حضرت چنين سلام كرد: السلام عليك يا مولاي حضرت پرسيدند اين شخص كيست، عرض كردند ابوايوب انصاري است، حضرت فرمودند راه او را باز كنيد، راهش را باز كردند، خدمت حضرت رسيد و عرض كرد شنيدم رسول خدا مي‏فرمود: من كنت مولاه فعلي مولاه حضرت خندان شدند و به حاضران كه در ميان آنان جمعي از صحابه بودند و آن‏ها هم در جريان غدير حضور داشته و شنيده بودند فرمودند شماها هم گواهي دهيد، عده‏اي از حاضران از جا برخاستند و گواهي دادند، حضرت به انس بن مالك و براء بن عازب فرمودند: چه‏چيز مانع شد شما را از گواهي دادن؟ در صورتي كه شماها هم مانند اين گواهان از رسول خدا9در غدير اين فرمايش را شنيده‏ايد، آنگاه حضرت آن دو را چنين نفرين فرمودند: اللهم ان كانا كتماها معاندةً فابلهما خدايا اگر اين دو از روي دشمني با من كتمان مي‏كنند اين دو را مبتلا كن به بلا و به واسطه‏ي اين نفرين براء بن عازب كور و انس بن مالك پيس

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 276 *»

گرديد. و براء به واسطه‏ي كوري از مردم نشان منزل خود را مي‏خواست و به او از نشان منزلش مي‏گفتند، او مي‏گفت: كيف يرشد من اصابته الدعوة چگونه راه مي‏يابد كسي كه به واسطه‏ي نفرين (امام7) نابينا گرديده است.

ظاهراً انس و براء، بعد از آن احتجاج و مناشده‏ي چهارمين امام7و نفرين آن بزرگوار، مهلت يافتند كه شايد از دشمني با حضرت پشيمان گردند و از مبتلا شدن به نفرين حضرت امان يابند، ولي در اين بار پنجم هم مانند آن دفعه، حاضر نشدند از دشمني خود دست بردارند و به واسطه‏ي نفرين حضرت در اين بار گرفتار آن بلاها شدند. و شايد اين براء بن عازب بوده كه به طور مجمل و بدون تصريح به نام او، خوارزمي در كتاب مناقب خود، از ماجراي او گزارش داده است: ان علياً7سأل رجلاً في الرحبة من حديث فكذبه، فقال علي7انك قدكذبتني فقال ماكذبتك، فقال: ادعو اللّه عليك ان كنت كذبتني ان يعمي بصرك قال: ادع، فدعا عليه فلم‏يخرج من الرحبة حتي قبض بصره. همانا علي7در ميدانگاه كوفه از مردي درباره‏ي حديثي ــ حديث غدير ــ سؤال كرد ــ از او گواهي خواست درباره‏ي آن حديث ــ آن مرد ــ با كتمان خود و گواهي ندادن ــ آن حضرت را تكذيب نمود ــ دروغگو قلمداد نمود ــ حضرت به او فرمود: تو ــ با اين كارت ــ مرا تكذيب كردي، گفت: من تو را تكذيب

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 277 *»

نكردم، حضرت فرمود: من تو را نفرين مي‏كنم كه اگر مرا تكذيب نموده‏اي، خدا تو را نابينا فرمايد، گفت: نفرين كن، حضرت هم او را نفرين فرمود، پس از آن ميدانگاه خارج نشد مگر آن‏كه بينايي او از او گرفته شد ــ و كور گرديد ــ.

مرحوم مجلسي در بحار الانوار از مناقب نقل كرده كه اميرالمؤمنين7به اين براء بن عازب فرمود: يقتل ابني الحسين7و انت حي لاتنصره فرزندم حسين7كشته مي‏شود و تو زنده هستي و او را ياري نمي‏كني.

و بعد از شهادت امام حسين7براء بارها گفت: راست فرمود اميرالمؤمنين7و هميشه اندوه مي‏خورد. و از كساني كه به واسطه‏ي كتمان شهادت و نفرين امام7گرفتار بلا شدند جرير بن عبد اللّه بجلي است و او كسي بود كه حضرت امير7او را به شام فرستادند و نامه‏اي كه براي معاويه نوشته بودند به او دادند كه به معاويه برساند و آن ملعون را به بيعت با حضرت بخواند، و مالك اشتر خدمت امام7عرض كرد: او را نفرستيد و او را واگذاريد و تصديقش نكنيد ــ حرف‏هاي او را باور نفرماييد ــ حضرت فرمودند، واگذار او را تا برود و ببينيم به چه خبري به سوي ما بر مي‏گردد ــ امام7چنين مصلحت مي‏ديدند كه او را به شام بفرستند و شايد براي اين بوده كه باطن پليد او را آشكار سازند. بعد از

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 278 *»

آن‏كه او به شام مي‏رود گويا با معاويه رفتاري داشته كه تمايل او را به معاويه و طرفداري از او را نمايان مي‏كرده و به امام7گزارش داده شد، امام7هم نامه‏اي براي او فرستادند كه اگر معاويه بيعت مي‏كند با تو ــ به عنوان نماينده‏ي من كه خود مي‏داني مي‏خواهي شام بمان و مي‏خواهي برگرد ــ و اگر بيعت نمي‏كند برگرد. جرير به مدينه برگشت و مالك اشتر به حضور امام7مشرف شد و با بودن جرير به امام7عرض كرد: من از شما خواستم كه جرير را به شام نفرستيد و به شما از دشمني او ــ با شما ــ و يكرنگ نبودن با شما، خبر دادم، و پس از آن رو كرد به جرير و او را دشنام داد و به او گفت اي برادر بجلي عثمان دين تو را در برابر همدان از تو گرفت ــ زيرا از طرف عثمان والي همدان شده بود ــ و به خدا سوگند تو شايستگي نداري كه روي زمين زنده راه روي.

جرير و اشعث بن قيس با هم دوست بودند و هر دو با امام7دشمني سختي داشتند، روزي با هم به خارج كوفه رفته بودند و به اصطلاح با هم خلوت نموده و با هم راز مي‏گفتند و راز آن‏ها بدگويي از امام7بود، ناگاه سوسماري از جلو آن‏ها گذشت، هر دو او را صدا زدند كه اي اباحِسل (كنيه‏ي سوسمار است) دستت را بياور تا با تو براي خلافت بيعت نماييم، اين گفتار آنان به امام7رسيد حضرت فرمود: انهما يحشران يوم القيمة و امامهما ضب آن دو در روز قيامت محشور

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 279 *»      خواهند شد در حالتي كه پيشواي آن دو سوسمار خواهد بود. مرحوم مجلسي در بحار الانوار از تفسير عياشي نقل مي‏كند: كه جرير و اشعث به منظور مخالفت با اميرالمؤمنين7به سوسماري گفتند: السلام عليك يا اميرالمؤمنين.

و دو نفر ديگر هم در تاريخ نام برده شده‏اند كه به واسطه‏ي كتمان شهادت و نفرين امام7گرفتار بلا شده‏اند، يكي عبد الرحمن بن مدلج است و ديگر يزيد بن وديعه. لعنة اللّه علي الظالمين.

و امام7چند بار هم احتجاج و مناشده داشته‏اند كه مربوط به اين مباحث نيست كه از نقل آن‏ها صرف نظر كرديم.

 

و الحمد لله و صلي اللّه علي رسوله المصطفي و آله ائمة الهدي

و بضعته البتول فاطمة الزهراء و شيعتهم من الانبياء

و النقباء و النجباء و لعنة اللّه علي اعدائهم

و ظالميهم من الان الي يوم الجزاء

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 280 *»

بسم اللّه الرحمن الرحيم

صلّي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا اباعبد اللّه

 

تخميس قصيده‏ي فؤاد كرماني به مناسبت توفيق زيارت حضرت ابي‏عبداللّه الحسين7 در عالم رؤيا.

اي كه حق را به حقيقت ز تواَش تبيين است

كه ز تبيين تو حق را ز حقت تحسين است

زانكه حقّيت حق را دَم تو تضمين است

بينش اهل حقيقت چو حقيقت بين است

در تو بينند حقيقت كه حقيقت اين است

اي كه پيدا ز تو شد سرّ حقيقت به جهان

جلوه‏گر حق ز تو شد در همه‏ي كون و مكان

حقّ ظاهر تو و حق را به حقيقت تو نشان

نيست چشم دگران سوي حقيقت نگران

ورنه آن راست حقيقت كه چنين آيينست

 

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 281 *»

عاشق حقّي و حق را به حقيقت تو عَشيق([55])

غرق در حضرت حق هستي و حق در تو غريق

عاصيان را تو ز قهر ابدي كرده عتيق([56])

من اگر جاهل گمراهم اگر شيخ طريق

قبله‏ام روي حسين است و همينم دين است ([57])

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 282 *»     عشقش از روز ازل در دل من كرده وطن

باشدش پس به يقين تا ابد اين دل مسكن

آن چو روحست من آن را چو يكي پيكر و تن

او چو بيناي حقيقت بود از ديده‏ي من

به حقيقت كه مرا چشم حقيقت بينست

دل هر عاشق او را كه بود كهنه سند

هركه در آن نگرد هر ورقي را كه زند

مُهر مِهرش همه جا ديده‏ي او خيره كند

سجده بر نور خدا در گل آدم نكند

چشم شيطان لعين چون نظرش بر طينست

خواست تا جلوه كند حق به دلِ اهل نظر

هر دلي را كند از جذبه‏ي آن زير و زبر

شد در او جلوه‏گر و شد به سر كوي و گذر

ذات لايُدْرَكِ حق را كه كند درك بصر

آن‏چه ادراك كنند اهل بصيرت اينست

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 283 *»

اين‏كه بيني غم او را شده نك حاصل من

پاي در گل دل و بار غم او مشكل من

ره به جايي نبرد در ره او محمل من

بوده پيش از گل من سرخوش جامش دل من

مستي ما ز حقيقت ز مي ديرين است

به خدا، قبله‏ي من، ذكر و نمازم همه اوست

حجّ من، روزه‏ي من، فرض جهادم همه اوست

فكر و ذكرم همه او موت و حياتم همه اوست

نور او مبدء من بود و معادم همه اوست

قصه‏ي باز پسينم خبر پيشين است

آن همه لطف مرا دوش كه در بزم تو بود([58])

دانم از راه وفا از اثر عزم تو بود

مهبط نور خدا جان تو و جسم تو بود

شب دوشينه مرا چشم چو بر چشم تو بود

روز ميعاد مرا چشم شب دوشين است

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 284 *»

همچو لاله غم جانكاه تو داغ دل ماست

غم تو از غم غير تو فراغ دل ماست

حزن تو از همه دل‏ها به سراغ دل ماست

نه همين روي تو در خواب چراغ دل ماست

هر شبم نور تو شمعيست كه بر بالين است

هر صدا مي‏شنوم گفت و شنود وي و بس

بر سر راه همه زآتش طورش چو قَبَس

هر دل باخبري كوي ويش عشق و هوس

پرتو مهر رخش مي‏نگرم در همه كس

زان مرا با همه‏كس مهر و نه با كس كينست([59])

تو براي حق و حق هم چو براي تو حسين7

خون پاك تو بود خون خداي تو حسين7

زان خداي تو حسين گشته بهاي تو حسين7

ماسوي عاشق رنگند سواي تو حسين7

كه جبين و كَفَت از خون سرت رنگينست

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 285 *»    عقل‏ها مات و به راز تو كسي ره نبرد

زده آتش غم تو بر دل هر نيكي و بد

ماتمي در همه عالم به غم تو نرسد

خردلي بار غمت را دل عالم نكشد

آه از اين بار اَمانت كه عجب سنگين است

رونق گلشن طه9 ز جفا، بادي بُرد

تيشه‏ي كين عدويش همه آبادي برد

سروها كَند و هر آن شاخه‏ي شمشادي برد

فرقت روي تو از خلق جهان شادي بُرد

هر كه را ديده‏ي بيناست دل غمگين است

چرخ اُفتاد ز رفتار و شد او خسته و پير

عرش حيرت زده واماند ز امر تدبير

تا كه بر نخله‏ي ني كردي تو قرآن تفسير

پيكرت مظهر آيات شد از ناوك تير

بدنت مصحف و سيمات مگر ياسين است

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 286 *»

دلِ سوزان خور از تشنگي كامت و لب

يادم آرد همه دم وز شرر بي‏حد تب

در تن عابد بيمار تو وز رنج و تعب

يادم از پيكر مجروح تو آيد همه شب

تا دم صبح كه چشمم به رخ پروين است

متحيّر خِرَد از واقعه‏ي كربُبلاست

پيش صاحب نظران كربُبلا در همه‏جاست

انجم از زخم فزون از حد تو منظره‏هاست

در ضميرم سر سيمين تو در طشت طلاست

تا به كام نظرم طشت فلك زرّين است

سرو برپا ز چه و غنچه زند خنده چرا؟!

دشت و صحرا ز چه رو سبز و خوش آبست و هوا؟!

بعد از اين حادثه هستي ز چه برپا و بجا؟!

باغ عشق است مگر معركه‏ي كربُبلا

كه ز خونين كفنان غرق گل و نسرين است

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 287 *»

كودك شيري خود را بگرفت در بَر و گفت

اي غم تشنگيت برده دل از مادر و گفت

كه خجل از تو بود، من ز تو و همسر و گفت([60])

بوسه زد خسرو دين بر دهن اصغر و گفت

دهنت باز ببوسم كه لبت شيرين است

گرچه طفل است به ظاهر بود او ليك امير

رهبر و خضرِ ره و مرشد و هم پير خبير

برلبش خنده و جان داده ز تير تزوير

شير دل آب كند بيند اگر كودك شير

جاي شيرش به گلو آبِ دم زوبين است

پاره پاره تن اصحاب تو هرجا و كنار

زخم تن‏هاي شهيدان همه بيرون ز شمار

گوييا لاله دميده ز زمين فصل بهار

از قفا دشمن و اطفال تو هر سو به فرار

چون كبوتر كه به قهر از پي او شاهين است

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 288 *»

در سحر باد صبا در دل صحرا مي‏گفت

زانچه با پيكر تو زينب كبري مي‏گفت

دختر غمزده‏ات با تو ز اعدا مي‏گفت

در خَم طُرّه‏ي اكبر دل ليلا مي‏گفت

سفرم جانب شام و وطنم در چين است

بهر بيمار كسي كرده مهيّا چنبر؟!

كس ربوده ز سر دخت پيمبر معجر؟!

توتيا كرده كسي سبط نبي را پيكر؟!

دختري را به كه گويم كه سر نعش پدر

تسليت سيلي شمر و سر ني تسكين است

با چه رويي من از اين حادثه شرحي بدهم

يا كه نامي من از آن قوم جفاپيشه برم

شرم دارم ز يهود و ز مجوس و ديلم

مي‏كُشد غيرت دينم كه بگويم به اُمم

اين جفا بر نبي از اُمّت بي‏تمكين است

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 289 *»

بر غمينت نظري گر كه دمي شد چه عجب([61])

بهره‏اش از يَم لطف تو نَمي شد چه عجب

كرم از مثل تو بر مثل مني شد چه عجب

گر فؤاد از غم عشق تو غني شد چه عجب

عشق سلطان غني گنج دل مسكين است

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 290 *»

بسم اللّه الرحمن الرحيم

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا اباعبد اللّه

 

تخميس قصيده‏اي كه مرحوم محتشم كاشاني (متوفي 996) براي «كربلا» در كربلاي معلي سروده است و به شكرانه‏ي توفيق تشرف به اعتاب مقدسه‏ي عراق، در كربلاي معلي اين تخميس انجام يافت. (محرم 1419)

 

داني اي دل نينوا منزلگه اهل ولاست

كعبه‏ي دل‏هاي عشّاق و حريم كبرياست

اوّلين بيت خدا در اين زمين ابتلاست([62])

اين زمين پُربلا را نام، دشت كربلاست

اي دل بي‏درد، آه آسمان سوزت كجاست

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 291 *»

در حقيقت عرش رحمان باطن اين بقعه است

قريه‏ها را گر كه مادر سرزمين مكّه است([63])

بهر آن‏ها هم پدر روي زمين اين قطعه است([64])

اين بيابان قتلگاه سيّد لب تشنه است

اي زبان وقت فغان وي ديده هنگام بكاست

عاشقان را خاك اين صحرا بود كحل بصر

باشد اكسيري كه سازد مِسّ دل‏ها به ز زر

زانكه دارد پيكر خون خداوندي به بر([65])

اين فضا دارد هنوز از آه مظلومان اثر

گر ز دود آه ما عالم سيه گردد رواست

آشكارا گشته در اين نام و جاه اهل‏بيت

بي‏سپه در كارزارش گشته شاه اهل‏بيت

شد در اين مُنشق ز كينه فرق ماه اهل‏بيت

اين مكان بوده است روزي خيمه‏گاه اهل‏بيت

كاز حباب اشك ما امروز گردش خيمه‏هاست

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 292 *»

سايه افكنده غمش اَر بر جهان از غرب و شرق

خِرمن هر خشك و تر سوزد شرارش همچو برق

بر زمينش سر فتاده ني فقط افسر ز فرق

كشتي عمر حسين اين‏جابه زاري گشته غرق

بحر اشك ما در اين غرقاب بي‏طوفان چراست

گو به عارف جلوه‏گر حق را نگر در اين ظهور

عاصيان را حق نمايان گشته در اسم غفور

عاشقان نك بزم قرب و محفل فيض حضور

اينك اينك قبّه‏ي([66]) پُرنور كز نزديك و دور

پرتو گيتي فروزش گمرهان را رهنماست

بنگر اين‏جا وادي است و نخل و نار مشتعل

پور عمران گشته از سينا و نخلش منفعل

نخله‏ي طوباي زهرا غرق خون سر منفصل

اينك اينك حائر([67]) حضرت كه در وي متّصل

زايران را شهپر روحانيان در زير پاست

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 293 *»

اين حرم شد درّة التاج نبوّت را صدف([68])

عاشقان را طوف آن گرديده است يكتا هدف

افتخار مكّه و هم يثرب و كوفه، نجف

اينك اينك سُدّه‏ي اقدس كه از عزّ و شرف

قدسيان را ملجأ و كروبيان را ملتجاست

باشد اين‏جا قبله‏گاه انس و جنّ و هم ملك

جبهه‏سا بر درگهش خيل نبيين تك به تك

باشدش فُلكي كه «عَنْهُ مَنْ تَخَلَّفْ قَدْ هَلَك»([69])

اينك اينك مرقد انور كه صندوق فلك

پيش او با صدهزاران درّ و گوهر بي‏بهاست

جاودان اين جايگاه آن كه شد جاي حرير

از براي پيكر صد چاك او از تيغ و تير

خاك ره بستر ز خون، غسل و كفن گَردِ مسير

اينك اينك تكيه‏گاه خسرو والا سرير

كاستان روب درش را عرش اعظم متكاست([70])

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 294 *»

با شكوه اين پايگاه آن‏كه اشرار جهول([71])

دعوتش را از عناد خود نكردندي قبول

اوّل او را خوانده و آخر نمودندش خَذول([72])

اينك اينك زير گِل سرو گلستان رسول

كز غم نخل بلندش قامت گردون دوتاست

اندر اين وادي كه خورشيد ازل كرده اُفول([73])

در محيط خونِ پاكش شد اُفول آن خَذول

ماجرايش كرده حيران جمله ارباب عُقول

اينك اينك خفته در خون گلبن باغ بتول

كز شكست او چو گل پيراهن حورا([74]) قباست

اين خِديو([75]) كشور ماتم، امير مُلك غم

شد شفاعت را اساس و ركن اعظم در اُمم

تا كه از جان و دل اندر وادي غم زد عَلَم

اين چراغ چشم ابرار است كز تيغ ستم

همچو شمعش با تن عريان سر از پيكر جداست

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 295 *»

حق شده ظاهرتر از هر مظهري در اين ظهور

مصطفي را ميوه‏ي دل مرتضي را ديده نور

مجتبي را صِنو([76]) و نُه رهبر از او پوري ز پور

اين سرور سينه‏ي زهراست كز سمّ ستور

سينه‏ي پر علمش از هرسو لگدكوب بلاست

اهل حق را سوّمين رهبر حسين بن علي‏ست

سبط دوّم چارمين سرْوَر حسين بن علي‏ست

اين‏كه باشد بر شهيدان سر حسين بن علي‏ست

اين انيس جان پيغمبر حسين بن علي است

كز سنان بن انس آزرده‏ي تيغ جفاست

اين شهيد است كز ازل عهد شهادت بسته است

ساقي بزم بلا و شاهد دلخسته است

در ره عهد بلي از ماسوي بگسسته است

اين عزيز صاحب دلدل اباعبداللهست

كز ستور افتاده بي‏ياور به دشت كربلاست

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 296 *»

اين تن بي‏سر كه سبط اصغر پيغمبر است

رأس او گه بر سنان و گاه در طشت زر است

مصحف ناطق بود بي‏سر و يا بي‏پيكر است

اين حبيب ساقي كوثر وصي بي‏سر است

كز عروس روزگارش زهر در جام بقاست

بضعه‏ي طه به روي خاك ره چوُن خفته است؟!

يك تن است و محنتش زاندازه بيرون خفته است

سر به روي ني، بدن ناگشته مدفون خفته است

اين سرافراز بلنداختر كه در خون خفته است

نايب شاه ولايت تاج فرق اولياست

از جفاي خصم دون اين نازنين افتاده است

پور هنده شاد و سبط يا و سين افتاده است

كامران او نامراد اين بر زمين افتاده است

اين سهي سرو گزين كز پشت زين افتاده است

جانشين شاه مردان شهسوار لافتي است

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 297 *»

از طريق مصلحت بوده كه او هم بسته دست

گرنه عالم را نبودش طاقت يك ضرب شست

همچو بابش مرتضي كز مصلحت از پا نشست

اين مه فرخنده طلعت كاين زمينش محبط است

قرة العين علي چشم و چراغ اوصياست

آيتي از بخشش بحر و ز جودش معدِنست

قصّه‏ي سائل چو مشتي كان نشان خِرمنست([77])

مصطفي فرموده من از اويم و او از من است([78])

اين دُر رخشنده گوهر كاين مقامش مخزنست

درّة التاج شه دين تاجدار هل اَتي است([79])

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 299 *»

اين‏كه از خون سرش رنگين شدش كفّ و جبين

در تزلزل شد ز خونش پايه‏ي عرش مكين

عاشق حق و عشيق([80]) او، امام العاشقين

اين دل‏آرام ولي حق اميرالمؤمنين

كامكار اَنْتَ مِنّي([81]) نامدار اِنَّماست([82])

خامس آل عبا و حاكم دنيا و دين

آن كه مهدي باشد از نسلش در اين امّت يقين

خون او شد ضامن ابقاي اين شرع مبين

اين گزينِ عترت حيدر امام‏المتّقين

پادشاه كشور دين پيشواي اتقياست

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 300 *»

شد ز تيري از دلش جاري چو خون اطهرش

پيش چشم جدّ و باب و مادر غم‏پرورش

شد زمين كربلا برتر ز عرش داورش

پا در اين مشهد به حرمت نِه كه فرش انورش

لاله‏رنگ از خون فرق نور چشم مرتضاست

عاشقش از فرط حزنش گر نميرد واي واي

عاصي ار ديوان به اشكي هم نشويد واي واي

در عزايش گر ز ما راضي نگردد واي واي

دوست را گر چشم ازاين حسرت نگريد واي واي

كز تأسّف دشمنان را بر زبان واحسرتاست

اي عجب از اختران زانكه همه در تابشند

در بهاران ابرها يارب چرا در بارشند

آل پيغمبر ازاين غم هر زمان در كاهشند

مردم و جنّ و ملك زآه نبي در آتشند

آري آري تعزيت را گرمي از صاحب عزاست

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 301 *»

پيش چشمش ياورانش قطعه قطعه تك به تك

غارت اموال او شد از پي غصب فدك

درشگفت آمد ز صبرش روح با خيل ملك

ميشود شام از شفق ظاهر كه بر بام فلك

سرنگون از دوش دوران رايت آل عباست

فاطمه در قتلگه گيسو از اين خون كرده سرخ

دست و پا ليلي ز خون فرق مجنون كرده سرخ

شيرخواري را ز تيري كافري دون كرده سرخ

طفل مريم بر سپهر از اشك گلگون كرده سرخ

مهد خود در شام غم همرنگ طفل اشك ماست

هر دلي را غم گرفت از مرد و زن وز شيخ و شاب

مبتلاي ماتمش هرچه كَدِر يا آن‏كه ناب

اين مصيبت شد بر او از بهر ادراك ثواب

خاكساراني كه بر رود([83]) علي بستند آب

گو نگه داريد آبي كآتش او را در قفاست

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 302 *»

بي‏حد و عد دشمن و يك تن تمامي را هدف

بي‏كس آن كه عالمي را شد به تنهايي كَنَف([84])

شير حق بود او خود و شير خدا را هم خلف

تيره گشت از روبهان مأواي شيري كز شرف

كم‏ترين جاي سِگالش([85]) چشم آهوي خطاست

از ازل شد كربلا ميعاد خيل عاشقان

تا ابد باشد مطاف و قبله‏گاه عارفان

رو كلام دلنشين صاحب آن را بخوان([86])

اي دل اين‏جا كعبه‏ي وصل است بگشا چشم جان

كز صفا هر خشت اين آيينه‏ي گيتي‏نماست

بر دو پاي زائرش نِه سر اگر غافل نه‏اي

خاك پايش دان ز زر برتر اگر غافل نه‏اي

بهر منظر توتيايي بَر، اگر غافل نه‏اي

زين حرم دامن‏كشان مگذر اگر غافل نه‏اي

كاستين حوريان جاروب اين جنّت سراست

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 303 *»

برتر از جمع شهيدان در شهادت رتبه‏اش

وعده داده رجعتش را در يكي از گفته‏اش

سلطنت دارد نگر اكنون تو در اين بُقعه‏اش

رتبه‏ي اين بارگه بنگر كه زير قبّه‏اش

كافر صد ساله را چشم اجابت از دعاست([87])

اي انيس عاشقان در ذُلّ نسيان مانده‏ام

همرهان رستند و من در دام شيطان مانده‏ام

بركنار از ساحتت در بند خذلان مانده‏ام

يا ملاذ المسلمين([88]) در كفر عصيان مانده‏ام

از خداوندم اميد رحمت و چشم عطاست

رهنماي سالكان، از خاطئان اين رهم

گر نگيري دست من افتاده از پا گمرهم

خود تو مي‏داني كه من از بندگان آن شهم

يا اميرالمؤمنين، از راندگان درگهم

وز در آمرزگارم گوش بر بانگ صلاست

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 304 *»

نور چشم عارفان، از قاصران اُمّتم

غافلي از زمره‏ي بيچارگان اُمّتم

خائبي خاسر، خسي از خاسران اُمّتم

يا امام المتّقين از عاصيان اُمّتم

وز رسولم چشم خوشنودي و اميد رضاست

من ز فرط جهل خود دور از بصائر([89]) گشته‏ام

من ز بدنامان اُمّت در دفاتر گشته‏ام

غافل از روز بروز اين سرائر([90]) گشته‏ام

يا مُعزّ المذنبين([91]) غرق كبائر([92]) گشته‏ام

وز تو درخواهي مرادم در حريم كبرياست

اي خزينه‏دار حق از دست تو آيد مدد

بر سر خوان عطايت هر كه از نيكو و بد

روشن از مهرت نما چشم و دل از طبع و رمد

يا شفيع المجرمين([93]) جرمم برونست از عدد

وز تو مقصودم شفاعت پيش جدت مصطفي‏ست

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 305 *»

اي پناه بي‏كسان عذر گناه آورده‏ام

بنده‏ي شرمنده‏ام رو سوي شاه آورده‏ام

دست خالي سينه‏اي پرسوز و آه آورده‏ام

يا امان الخائفين([94]) اين‏جا پناه آورده‏ام

وز تو مطلوبم حمايت خاصه در روز جزاست

يا حسين بن علي شد ماتم تو ماتمم

در عزايت يا حسين من روز و شب اندر غمم

من غمين و غمنشين و غم‏قرين و غمخورم

يا اباعبد اللّه اينك تشنه‏ي ابر كرم

از پي يك قطره پويان برلب بحر سخاست

بر غمينت يك نظر بنگر حسينا از كرم

دارد او سرمايه‏ي مهر تو را همراه غم

از تو او خواهد تو را در عمر خود اي محترم

يا ولي اللّه گداي آستانت محتشم

بر در عجز و نياز استاده بي‏برگ و نواست

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 306 *»

چون غمين بر درگه دربار قدست بنده است

سينه از آه شررزا در غمت آكنده است

او به شوق وصل رويت گاهِ مردن، زنده است

مدتي شد كز وطن بهر تو دل بركنده است

وز ره دور و درازش رو دراين دولت سراست

بارد او خوناب دل صبح و مسا از ديدگان

آرد او از سينه آه جانگزا زين داستان

جبهه‏ساي اين در است و طائف اين آستان

دارد از درماندگي دست دعا بر آسمان

وز قبول تست حاصل آن‏چه او را مدعاست

گرچه عمري بوده است در دام شيطانش اسير

سُكر غفلت بُرده هوشش در جواني يا كه پير

ليكن از اندوه تو از زندگاني گشته سير

از هواي نفس عصيان دوست، هر چند اي امير

جالس بزم گناه و راكب رخش خطاست

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 307 *»

او كه در بزم عزايت در نوا گرديده است

از ولادت، با غم تو آشنا گرديده است

بهر ديدار حريمت دل دو تا گرديده است

چون غبارآلود دشت كربلا گرديده است

گرد عصيان گر ز دامانش بيفشاني رواست

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 308 *»

تخميس دوازده‏بند محتشم كاشاني

 

 

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 309 *»

بسم اللّه الرحمن الرحيم

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا اباعبد اللّه

 

باز اين چه موسم است كه در هر دلي غم است

هر سينه پُر ز آه شررزا، دمادم است

از ديده‏ها سرشك عزا جاري چُون يَم است

باز اين چه شورش است كه در خلق عالم است

باز اين چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است

از دود آه سينه‏ي پر سوز اهل دين

تيره فلك نمايد و با غم بود قرين

باز اين حديث كيست كه اين‏گونه پرطنين

بازاين‏چه رستخيز عظيم است كز زمين

بي‏نفخ صور خاسته تا عرش اعظم است

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 310 *»

روز سياه اهل وفا سرزده تو گو

كاينسان رسد به گوش دل از جمله ها و هو

دل‏ها كشيده پا ز خوشي در سرا و كو

اين صبح تيره باز دميد از كجا كزو

كار جهان و خلق جهان جمله درهم است

هر قامتي خميده و هر جان به پيچ و تاب

از آه پُر شَراره تو گويي فضا سحاب

درهم نظام هستي و دل‏ها پُر اضطراب

گويا طلوع مي‏كند از مغرب آفتاب

كاشوب در تمامي ذرّات عالم است

در نزد اين چو وَقْعه‏ي محشر شديد نيست

كانرا فزع به نحوه‏ي اينش اكيد نيست

زيرا كه اين قرار و سكونش اميد نيست

گر خوانمش قيامت دنيا بعيد نيست

اين رستخيز عام كه نامش محرّم است

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 311 *»

اين وقعه را كه در دو جهانش مثال نيست

بيرون ز حدّ و در خور فهم و خيال نيست

مخصوص اهل عالم نقل و زوال نيست

در بارگاه قدس كه جاي ملال نيست

سرهاي قدسيان همه بر زانوي غم است

پير و جوان ز پرده‏ي جان نوحه مي‏كنند

خرد و كلان پديد و نهان نوحه مي‏كنند

آگاه و بي‏خبر همه زان نوحه مي‏كنند

جن و ملك بر آدميان نوحه مي‏كنند

گويا عزاي اشرف اولاد آدم است

باشد عزاي سبط نبي شاه خافقين

درّ خوشاب بحر وِلا فُلك نشأتين

مامش بتول و والد او فاتح حُنين

خورشيد آسمان و زمين نور مشرقين

پرورده در كنار رسول خدا حسين

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 312 *»

بسم اللّه الرحمن الرحيم

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا اباعبد اللّه

 

از آن زمان كه كوس وِلا بر مَلا زدند

قرعه براي اهل وِلا بر بلا زدند

با صيقل بلا دل آن‏ها جلا زدند

بر خوان غم چو عالميان را صلا زدند

اوّل صلا به سلسله‏ي انبيا زدند

بر انبيا هرآن‏چه بلا جا به جا رسيد

بُد يك شرر ز جمله بلايي كه شد پديد

بهر نبي و عترت مظلوم آن حميد

نوبت به اوليا چو رسيد آسمان طپيد

زان ضربتي كه بر سر شير خدا زدند

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 313 *»

رفت از جهان نبي و شدند جمع اُمّتش

از بهر غصبِ حقّ پسر عمّ و دخترش

آتش زدند به درب حريم مُعَظَّمش

آن در كه جبرئيل امين بود خادمش

اهل ستم به پهلوي خيرالنسا زدند

محسن جنين فاطمه شد سقط زان جفا

مزد رسالت نبوي شد چنين ادا

شد نوبت دو سبط نبي بعد مرتضي

پس آتشي ز اخگر الماس‏ريزه‏ها

افروختند و بر حسن مجتبي زدند

بعد از شهادت حسن آن مظهر ودود

شد مجتمع ز هر دلي آن‏چه ز كينه بود

يكدست و يك‏هدف همه بدخواه و بس عنود

وانگه سرادقي كه ملك محرمش نبود

كندند از مدينه و در كربلا زدند

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 314 *»

آن‏جا هرآن‏چه نوع بلا بود در جهان

وز هرچه دشمني كه بُدي در حَدِ توان

وز نوع دشمنانِ حق آن‏جا شدي عيان

وز تيشه‏ي ستيزه در آن دشت كوفيان

بس نخل‏ها ز گلشن آل‏عبا زدند

لب‏تشنه در ميان اَعادي شه فريد

در راه حق هرآن‏چه بلا را به جان خريد

هوش از سر امين خدا زين بلا پريد

پس ضربتي كزان جگر مصطفي دريد

بر حلق تشنه‏ي خلف مرتضي زدند

پيكر فتاده روي زمين سر به ني ازو

تازان براي غارت اهل حرم عدو

آتش فتاده در حرم از كينه سو به سو

اهل حرم دريده گريبان گشاده مو

فرياد بر در حرم كبريا زدند

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 315 *»

حيران خِرَد ز حادثه، هر ممكني كباب

هستي گرفت سوي عدم ره چه با شتاب

زهرا ازين رزيّت كبري در اضطراب

روح‏الامين نهاده به زانو سر حجاب

تاريك شد ز ديدن او چشم آفتاب

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 316 *»

بسم اللّه الرحمن الرحيم

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا اباعبد اللّه

 

تير بلا به اهل ولا رهنمون شدي

آن دم امين وحي دچار جنون شدي

در حيرتم جدا نه ز هم كاف و نون شدي

كاش آن زمان سرادق گردون نگون شدي

وين خرگه بلندْ ستون بي‏ستون شدي

قومي كه در حسب همه بر اُوه تا به اُوه([95])

گشتند روبه‏رو به دوصد خوُه تا به خوُه([96])

درگير يكدگر همه در توه تا به تُوه([97])

كاش آن زمان برآمدي از كوه تا به كوه

سيل سيه كه روي زمين قيرگون شدي

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 317 *»

زان فتنه تيره گشت چو شب روز اهل بيت

شد روز عيد دشمن كين‏توز اهل بيت

ديگر زمان نديده چو آن روز اهل بيت

كاش آن زمان ز آه جگرسوز اهل بيت

يك شعله برق خِرمن گردون دون شدي

بوده چه مصلحت كه عدو را خدا امان

داد آن چنان كه چيره شد او بر خداييان

شد آن چه شد ازو به يكي روز در زمان

كاش آن زمان كه اين حركت كرد آسمان

سيماب‏وار گوي زمين بي‏سكون شدي

آن پيكري كه بود ز هر عيب و نقص پاك

سر شد از آن به روي ني و جُثّه چاك چاك

اي صد عجب از آن‏كه نشد ماسوي هلاك

كاش آن زمان كه پيكر او شد درون خاك

جان جهانيان همه از تن برون شدي

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 318 *»

عهدي كه با خداي خود او در ازل ببست

بهر وفا چو نوح به كشتي همي نشست

ساحل نبود بحر بلا را ازان نرست

كاش آن زمان كه كشتي آل نبي شكست

عالم تمام غرقه‏ي درياي خون شدي

از ذَرّ نمود وَقْعه‏ي خود را حسين مَشْر([98])

واقع شده اگر چه، محرّم به صبح عَشْر([99])

دارد ادامه حادثه تا انقضاء نَشْر([100])

اين انتقام گر نفتادي به روز حَشْر

با اين عمل معامله‏ي خصم چون شدي([101])

آنان كه ديده بهر عزايش تر آورند

ديوان سيه ز لوْث معاصي اَرْ آورند

اينان براي امر شفاعت «سر» آورند

آل نبي چو دست تظلّم برآورند

اركان عرش را به تلاطم درآورند

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 319 *»

بسم اللّه الرحمن الرحيم

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا اباعبد اللّه

 

خون خداست تا كه به دامان كربلا

دل‏سوز و جانگزاست پس عنوان كربلا

جان‏ها دچار ماتم جانان كربلا

كشتي شكست خورده‏ي طوفان كربلا

در خاك و خون فتاده به ميدان كربلا

آن وادي بلا كه حديثش شنيدنيست

آن قبله‏گاه اهل ولا هست و ديدنيست

در آن غريق لُجّه‏ي خون بضعه‏ي نبيست

گر چشم روزگار بر او فاش مي‏گريست

خون مي‏گذشت از سر ايوان كربلا

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 320 *»

عرش برين به رتبت خاكش برد چو رشك

يك ذرّه‏اي ز تربت آن بِه ز مُلك اَشك([102])

دارد شهيد تيرِ ستم بهر آب مشك

نگرفت دست دهر گلابي بغير اشك

زان گل كه شد شكفته به بستان كربلا

آن سروري كه بر سر خوانش جهانيان

آب بقاء خضر نمي از يمش نشان

با همرهان ز مصلحت، او گشت ميهمان

از آب هم مضايقه كردند كوفيان

خوش داشتند حرمت ميهمان كربلا

بر كاينات هر دم ازو فيض مي‏رسيد

فيض حيات از دَم جانبخش مي‏دميد

آصَف غلام پور وي آن اكبر رشيد

بودند ديو و دد همه سيراب و مي‏مكيد

خاتم ز قحط آب سليمان كربلا

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 321 *»

خضر زلال چشمه‏ي حيوان كجا چشد

زانچه علي ز كام پدر با زبان مكد

يا زان نمي كه از لب اصغر بهمرسد

زان تشنگان هنوز به عيّوق مي‏رسد

فرياد العطش ز بيابان كربلا

كُشتند تشنه‏لب همه مردان كنار اَرْم([103])

جسم حسين گشت ز سمّ ستور نرم

عريان همه فتاده به ميدان هواي گرم

آه از دمي كه لشگر اعدا نكرد شرم

كردند رو به خيمه‏ي سلطان كربلا

عاجز زبان كلك كه چون و كه چند شد

اندر حرم ز صيد حرم در كمند شد

آماده بهر اهل حرم تا كه بند شد

آندم فلك بر آتش غيرت سپند شد

كز خوف خصم در حرم افغان بلند شد

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 322 *»

بسم اللّه الرحمن الرحيم

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا اباعبد اللّه

 

تا جور اشقيا به نهايت ز كين رسيد

شه را جبين به خاك ره از صدر زين رسيد

خنجر پس از قفا به بوسه‏گه شاه دين رسيد

چون خون حلق تشنه‏ي او بر زمين رسيد

جوش از زمين به ذروه‏ي عرش برين رسيد

چون ديد امين وحي نبي را در اضطراب

از كف قرار داد و درآمد به پيچ و تاب

ركن حيات عالم هستي به خون خضاب

نزديك شد كه خانه‏ي ايمان شود خراب

از بس شكست‏ها كه به اركان دين رسيد

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 323 *»

تيشه ز كين به ريشه‏ي دين مُبين زدند

سنگ جفا به كعبه‏ي اهل يقين زدند

تير ستم به قلب خدا در زمين زدند

نخل بلند او چو خسان بر زمين زدند

طوفان به آسمان ز غبار زمين رسيد

تيره نمود فضا و دگر روشني نماند

خاك عزا به چهره‏ي هر خشك و تر فشاند

بذر الم به قلب هران ممكني نشاند

باد آن غبار چون به مزار نبي رساند

گرد از مدينه بر فلك هفتمين رسيد

مريم شنيد و بر سر و رويش طپانچه زد

يعني كه روي نيلي در اين ماتمم سزد

جايي كه دخت حضرت طه فغان بزد

يكباره جامه در خم گردون به نيل زد

چون اين خبر به عيسي گردون‏نشين رسيد

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 324 *»

آمد صداي ناله‏ي قدوسيان به گوش

رفت از دل همه قرار و گهي غَشْي و گه بهوش

ارواح پاك جمله نبيّين همه بجوش

پر شد فلك ز غلغله چون نوبت خروش

از انبيا به حضرت روح‏الامين رسيد

هرجا و هركسي كه بُدي  شد به غم دچار

بالا و پست و خوب و بد و سرّ و آشكار

باقي نماند جاي و كسي چون به روزگار

كرد اين خيال وهم غلط كار، كان غبار

تا دامن جلال جهان آفرين رسيد

بي‏جا نبوده گر كه كند وهم اين خيال

ديده به ماتمش شده آن كو خدا خصال

ظاهر خدا چو نيست مگر آن‏كه در مثال

هست از ملال گرچه بري ذات ذوالجلال

او در دلست و هيچ دلي نيست بي‏ملال

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 325 *»

بسم اللّه الرحمن الرحيم

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا اباعبد اللّه

 

آنان كه دم هميشه ز رحم و كرم زنند

آيا سزد كه صيحه ز دل از الم زنند

بر سر ز قتل بضعه‏ي خود دست غم زنند

ترسم جزاي قاتل او چون رقم زنند

يكباره بر جريده‏ي رحمت قلم زنند

آن را كه حق شمرده به وحي از ليال عشر

جُرمش چه بوده جز كه شود حق بيان و نشر

كُشتند ورا به ماه محرّم به روز عشر

ترسم كزين گناه، شفيعان روز حشر

دارند شرم كز گنه خلق دم زنند

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 326 *»

اي بس عجب كه دوده‏ي طه و يا و سين

بيش از همه خلايق عالم در اين زمين

ديدند ستم ز اهل عِنادِ براهل دين

دست عِتاب حق بدرآيد ز آستين

چون اهل‏بيت دست بر اهل ستم زنند

فردا بُود چو حشرِ همه مردگان ز خاك

آرد خدا براي جزا مردمان ز خاك

خيزد ستم‏كشيده ولي با فغان ز خاك

آه از دمي‏كه با كفن خون‏چكان ز خاك

آل علي چو شعله‏ي آتش عَلَم زنند

آيد خروش سينه سوزان اهل‏بيت:

بي‏سر، سِتاده، شمع شبستان اهل‏بيت:

صيحه زند ز دل، چو پريشان اهل‏بيت:

فرياد از آن زمان كه جوانان اهل‏بيت:

گلگون كفن به عرصه‏ي محشر قدم زنند

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 327 *»

آن زبدگان كشور غم مُلك ابتلا

چُون مه به گِردِ مهرِ فروزانِ اِعْتلا

در صف همه چو دايره او مركز بلا

جمعي كه زد بهم صفشان شور كربلا

در حشرْ، صف زنان صف محشر بهم زنند

آنان كه بهر ملك ري و آزِ بس دراز

مُهلت نداده‏اند كه گزارد حسين نماز

اهل حرم در آتش سوزانِ صد نياز

از صاحب حرم چه توقّع كنند باز

آن ناكسان كه تيغ به صيد حرم زنند

لب‏تشنه از قفا لب شط زاده‏ي خليل

سازند به تيغ كينه‏ي ديرين خود قتيل

تازند، ستور جنگي بران پيكر جليل

پس بر سِنان كنند سري را كه جبرئيل

شويد غبار گيسويش از آب سلسبيل

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 328 *»

بسم اللّه الرحمن الرحيم

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا اباعبد اللّه

 

يكتا شهي ز آل عبا ماند به يادگار

كاو خود مدار حقّ و حق او را بُدي مدار

برپا به او نظام و فِتاد او به گير و دار

روزي كه شد به نيزه سرِ آن بزرگوار

خورشيد سربرهنه برآمد ز كوهسار

شد مُنكسر هر آن‏چه و هركه شدي سُتوه([104])

در جوش و در خروش هر آن فرد و هر گروه

ماتم نه يكنواخت كه نوع نوع و توه توه([105])

موجي به جنبش آمد و برخاست كوه كوه

ابري به بارش آمد و بگريست زار زار

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 329 *»

بستر چو شد براي تن شاه انس و جن

خاك سيه ز جور جفاگستران قِنّ([106])

شد توتيا ز سمّ ستور آن تن فَطِن([107])

گفتي تمام زلزله شد خاك مطمئن

گفتي فتاد از حركت چرخ بي‏قرار

تا شد عليل وادي غم از جفا اسير

در بند كين دچار شدند دختران مير

از جان خود ز فرط بلا جمله گشته سير

عرش آن‏چنان به لرزه درآمد كه چرخ پير

افتاد در گمان كه قيامت شد آشكار

گويا ستم بر آل پيمبر ثواب بود

كز سوز تشنگي همه دل‏ها كباب بود

گرد و غبار راه، زنان را حجاب بود

آن خيمه‏اي كه گيسوي حورش طناب بود

شد سرنگون ز باد مخالف حباب‏وار

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 330 *»

خصم خدا عزيز و ولي خدا ذليل

نيمي ز آل حضرت طه9 ز كين قتيل

نيمي اسير دشمن خونخوار بي‏بديل

جمعي كه پاس محملشان داشت جبرئيل

گشتند بي‏عماري و محمل، شترسوار

رفت اي عجب ز خاطره‏ها زحمت نبي9

واجب شده مودّت با عترت نبي9

باشد همان ز نزد خدا اُجرت نبي9

با آن‏كه سرزد اين عمل از اُمّت نبي9

روح‏الامين ز روي نبي9 گشت شرمسار

اين نهضتي كه در ره حق آن امام كرد

آن را اسارت حرم شه تمام كرد

زينب به كوفه سرزنش آن لِئام كرد

وانگه ز كوفه خيل اَلَم رو به شام كرد

نوعي كه عقل گفت قيامت قيام كرد

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 331 *»

بسم اللّه الرحمن الرحيم

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا اباعبد اللّه

 

دشمن به فكر غايله‏ي بي‏امان فتاد

نقشي دگر ز رسم ستم بي‏نشان فتاد

كيني برون ز كينه‏ي بي‏حد نهان فتاد

بر حربگاه چون رهِ آن كاروان فتاد

شور نشور، واهمه را در گمان فتاد

دودي ز آه سينه‏ي آن‏ها شدي بلند

سوي فلك كه از شراره‏ي آن شد فلك سپند

هر دل ز درد حسرت آن لحظه دردمند

هم بانگ نوحه غلغله در شش جهت فكند

هم گريه بر ملايك هفت آسمان فتاد

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 332 *»

كامي نماند مگر كه تلخي زهر غمش چشيد

از هر سري ز شدّت غم شورشي پديد

هر سروقد ز بار غمِ آن قدش خميد

هرجا كه بود آهويي از دشت  پاكشيد

هرجا كه بود طايري از آشيان فتاد

زين ابتلا كه بر حرمش از عِناد رفت

هريك بحق كه خِرمن عمرش به باد رفت

گَرد ملالِ خاطره‏اش تا معاد رفت

شد وحشتي كه شور قيامت ز  ياد رفت

چون چشم اهل‏بيت بر آن كشتگان فتاد

بر هر بدن كه زينب كبري گذار كرد

جانش به لب رسيد و اسيري كنار كرد

هركس نظر به صحنه‏ي آن لاله‏زار كرد

هرچند بر تن شهدا چشم كار كرد

بر زخم‏هاي كاري تير و سنان فتاد

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 333 *»

هريك چو عندليب از آن جمع بي‏كسان

نالان ز پا فتاده ندارد دگر توان

بي‏سر فتاده پيكر صدپاره بي‏نشان

ناگاه چشم دختر زهرا دران ميان

بر پيكر شريف امام زمان فتاد

بر او چه مي‏گذشت شدش تا كه روبه‏رو

هركِه، بر او گريست اگرچه بُدي عدو

از دل قرار داد و زد او لطمه‏ها به رو

بي‏اختيار نعره‏ي هذا حسين ازو

سرزد چنانكه آتش از او در جهان فتاد

قلبش جريح و ديده تر و خاطرش ملول

گفت اي خدا ز آل‏محمّد نما قبول

اين كشته‏اي كه در ره دينت شده خَذول([108])

پس با زبان پرگله آن بضعة الرسول

رو بر مدينه كرد كه يا ايّها الرسول

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 334 *»

بسم اللّه الرحمن الرحيم

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا اباعبد اللّه

 

اين مبتلاي ورطه‏ي بي‏چون حسين تست

سيل بلا بر او چو دِجله و آمون حسين تست([109])

اين كشتي ز حادثه مشحون حسين تست

اين كشته‏ي فتاده به هامون حسين تست

وين صيد دست و پا زده در خون حسين تست

اينست همان كه بر سر دوش تو مي‏نشست

گاهي به روي سينه‏ات و گه به روي دست

گر، مي‏گريست قلب شريف تو مي‏شكست

اين ماهي فتاده به درياي خون كه هست

زخم از ستاره بر تنش افزون حسين تست

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 335 *»

بودش چنان به جان عزيز تو بستگي

طاقت تو را نبود به دوران زندگي

بيني وِرا دچار غمي يا كه خستگي

اين نخل تر، كز آتش جانسوز تشنگي

دود از زمين رسانده به گردون حسين تست

در راه حق ز مال و عيال و ز جان گذشت

حق زنده شد ز خون وي و آشكار گشت

گاهي سرش به نيزه و گه بر درخت و طشت

اين غرقه‏ي محيطِ شهادت كه روي دشت

از موج خون او شده گلگون حسين تست

گفتي حسين من كه بُوَد كشتي نجات

باشد ز حاملان عرش خدا حامل حيات

شد مركز محيط بلا از همه جهات

اين خشك لب فتاده‏ي دور از لب فرات

كز خون او زمين شده جيحون حسين تست

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 336 *»

اين پاره‏تن ز تيغِ جفا سبط بي‏گناه

اين سر جدا ز جور لعينان روسياه

اين خسروي كه عالميان را بُدي پناه

اين شاه كم سپاه كه با خيل اشك و آه

خرگاه زين جهان زده بيرون حسين تست

اين پايمال سمّ ستوران ز راه كين

از جان و دل خريده بلا بهر نشر دين

سر بر سنان و پيكر او پاره اين‏چنين

اين قالب طپان كه چنين مانده بر زمين

شاه شهيدِ ناشده مدفون حسين تست

زين شكوه كه با جد خود آن جناب كرد

بي‏تاب و بي‏سكون دل ختمي مآب كرد

دامن ز اشك ديده پر از خون ناب كرد

پس روي در بقيع و به زهرا خطاب كرد

وحش زمين و مرغ هوا را كباب كرد

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 337 *»

بسم اللّه الرحمن الرحيم

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا اباعبد اللّه

 

كاي مادر ستم‏كشيده مرا مبتلا ببين

از حد فزون بلا تو در اين كربلا ببين

تتميم آن بلاي خود اين ماجرا ببين

اي مونس شكسته‏دلان حال ما ببين

ما را غريب و بي‏كس و بي‏آشنا ببين

اين بي‏كسان كه عترت و آل پيمبرند

بنگر دچار كينه‏ي اين قوم كافرند

مظلوم و بي‏پناه و گرفتار و مضطرند

اولاد خويش را كه شفيعان محشرند

در ورطه‏ي عقوبت اهل جفا ببين

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 338 *»

محشر به كربلا شده، اي مادرم عيان

بي‏سر فتاده روي زمين مير كاروان

مردان ما شهيد و زنان، خوارِ اين خسان

در خُلد بر حجاب دو كون آستين فشان

وندر جهان مصيبت ما بر ملا ببين

مادر، چه گويم از غم بي‏حدّ اين بلا

بينم دچار سلسله بيمار مبتلا

خواهم دهم براي تو شرحي ز ابتلا

ني ني درآ، چو ابر خروشان به كربلا

طغيان سيل فتنه و موج بلا ببين

مادر، بيا و رسم زمان را نگون نگر

خواري ما و عزّت اين قوم دون نگر

مهرت فرات و تشنگي از حدّ برون نگر

تن‏هاي كشتگان همه در خاك و خون نگر

سرهاي سروران همه بر نيزه‏ها ببين

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 339 *»

ماهي كه هر قتال در آن مي‏شدي حرام

كشتند خاندان تو را دوده‏ي لئام

در بند كين بنات تو از كوفه تا به شام

آن سر كه بود بر سر دوش نبي مدام

يك نيزه‏اش ز دوش مخالف جدا ببين

شاهي كه ماند روي زمين يادگار تو

نور دو چشم آن پدر تاجدار تو

عريان فتاده پيكر آن نامدار تو

آن تن كه بود پرورشش در كنار تو

غلطان به خاك معركه‏ي كربلا ببين

از بيعت سقيفه و آن كج‏نهاد داد

از كينه‏ي بني‏اميّه و از آن نژاد داد

شد با نفاق كوفي و زين ازدياد داد

يا بضعة الرسول ز ابن زياد داد

كو خاك اهل بيت رسالت به باد داد

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 340 *»

بسم اللّه الرحمن الرحيم

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا اباعبد اللّه

 

اي باني سقيفه چه بنياد كرده‏اي

زان مشتعل شراره‏ي اَحقاد كرده‏اي

ماتم بر اهل حق همه اعياد كرده‏اي

اي خصم غافلي كه چه بيداد كرده‏اي([110])

وز كين چها، درين ستم‏آباد كرده‏اي

اي پور سعد كه حق ز ظلم تو شد خَذول([111])

از بهر ملك ري تو نمودي چرا قبول

قتل حسين زاده‏ي خيرالنساء بتول

بر طعنت اين بس است كه بر عترت رسول

بيداد كرده خصم و تو امداد كرده‏اي

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 341 *»

كُشتي كنار دجله لبِ تشنه بي‏گُنه

شاهي كه بي‏ولايت او هر عمل تَبَه

آتش زدي به خيمه‏ي آن شاه بي‏سپه

اي زاده‏ي زياد نكردست هيچگه

نُمرود اين عمل كه تو شدّاد كرده‏اي

كردي تو پايمال ستوران تن حسين

بردي ز كين هديّه بَرِ دشمن حسين

بس لاله و بنفشه تو از گلشن حسين

كام يزيد داده‏اي از كشتن حسين7

بنگر كه را به قتل كه دلشاد كرده‏اي

كُشتي ز كينه آن كه چراغ هدايت است

اندر رضاي آن كه امام ضلالت است

اي زاده‏ي زنا كه سرشتت غوايت است

بهر خَسي كه بارِ درخت شقاوت است

در باغ دين، چه با گُل و شمشاد كرده‏اي

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 342 *»

شد گلشن حسين، به فرمان تو درو

سرها به روي نيزه و هريك چو ماه نو

اسبان به روي پاره بدن‏ها بتاز و دو

با دشمنان دين نتوان كرد آن‏چه تو

با مصطفي و حيدر و اولاد كرده‏اي

گفتي كه منع آب نمايند ز ميهمان

از بهر گوشوار پاره كنند گوش بانوان

عاجز زبان ز ظلم فزون از حد بيان

حلقي كه سوده لعلِ لب خود نبي بر آن

آزرده‏اش به خنجر فولاد كرده‏اي

بهر جزا چو خلق به محشر درآورند

پس ظالمان چه خوار به محشر درآورند

اهل شقا جمله به محشر درآورند

ترسم تو را دمي كه به محشر درآورند

از آتش تو دود به محشر درآورند

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 343 *»

بسم اللّه الرحمن الرحيم

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا اباعبد اللّه

 

از شعرت اي غمين غم دل بي‏حساب شد

روز سياه ماتم هر شيخ و شاب شد

هر آرزو ز هر دلي نقش بر آب شد

خاموش محتشم كه دل سنگ آب شد

بنياد صبر و خانه‏ي طاقت خراب شد

ديگر مگو كه از شرر آه دردناك

بيم هلاك مي‏رود از ذرّه تا سماك

ديگر سزد غمين كه شود جاي ما مَغاك

خاموش محتشم كه ازين حرف سوزناك

مرغ هوا و ماهي دريا كباب شد

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 344 *»

كردي غمين تو شمّه‏اي زين داستان بيان

بردي قرار خاطر و از جان و تن توان

آتش زدي ز غصّه‏ي اين قصّه جسم و جان

خاموش محتشم كه ازين شعر خون چكان

در ديده اشك مستمعان خونِ ناب شد

گفتي غمين تو از غم شاهنشه حجيز

كردي شرار سينه‏ي ما زين رَثا تو تيز

تقدير ما نشد كه حضورش كنيم ستيز

خاموش محتشم كه ازين نظم گريه‏خيز

روي زمين به اشك جگرگون خضاب شد

برگو غمين كه زندگي ديگر براي چيست

آن را كه نيست ماتم او پس چرا كه زيست

ديگر مگو تو بيش كه دل سنگِ خاره نيست

خاموش محتشم كه فلك بسكه خون گريست

دريا هزار مرتبه گلگون حباب شد

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 345 *»

آن‏چه كه گفته‏اي تو غمين با دلي كباب

ناگفته‏اي تو خردلي زان رنج بي‏حساب

بس كن كه برده‏اي تو قرار و سكون و تاب

خاموش محتشم كه به سوز تو آفتاب

از آه سرد ماتميان ماهتاب شد

گويي اگر غمين تو در اين ماتم حسين

عمري، نگفته‏اي تو نمي از يَم حسين

داند خدا كه چه حدّ است دَمِ حسين

خاموش محتشم كه ز ذكر غم حسين

جبريل را ز روي پيمبر حجاب شد

چون غير او كه كرب و بلايي چنين نديد

كس هم ز غير او چو رضايي چنين نديد

با آن همه جفا كه وفايي چنين نديد

تا چرخ كُهنه بود خطايي چنين نديد([112])

بر هيچ آفريده جفايي چنين نديد

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي غمين دفتر 2 صفحه 346 *»

بسم اللّه الرحمن الرحيم

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا اباعبد اللّه

 

گفتگوي حضرت سيدالشهداء7با اصحاب در شب عاشورا

گفت با تشنه لبان شاه، چه‏سان خواهد بود

گركه از تيغ و سنان، دادن جان خواهد بود

همه گفتند نثارت سر و جان خواهد بود

تا ز ميخانه و مي نام و نشان خواهد بود

سرِ ما خاكِ درِ پيرِ مغان خواهد بود

دل ما از غم تنهايي تو در جوش است

سينه پر آتش و لب از غم تو خاموش است

هر يك از ما سخنش اين و كفن بر دوش است

حلقه‏ي پير مغانم ز ازل در گوش است

بر همانيم كه بوديم و همان خواهد بود

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 347 *»

كوي تو كعبه‏ي ارباب ولاي تو بود

مصدر بذل و عطا درب سراي تو بود

همه را قرب خدا زير لواي تو بود

بر زميني كه نشانِ كف پاي تو بود

سال‏ها سجده‏ي صاحب نظران خواهد بود

تن ما پاره و بي‏غسل و كفن گر به لحد

بكشد رخت و به راهت همه بي‏سر به لحد

نبود در دل ما حاجت ديگر به لحد

ديده آن دم كه ز شوق تو نهد سر به لحد

تا دم صبح قيامت نگران خواهد بود

هر يكي را غم آن شاه فزون رفت آن شب

زندگي در نظرش پست و زبون رفت آن شب

گفت با خود كه كنون چرخ نگون رفت آن شب

ترك عاشق‏كش من مست برون رفت، آن شب([113])

تا دگر خونِ كه از ديده روان خواهد بود

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 348 *»

سر نهاديم چو از راه وفا بر در شاه

درگه ما شده بر شاه و گدا جمله پناه

ما گدايان شه و صاحب اين رتبت و جاه

بر سر تربت ما چون گذري همت خواه

كه زيارتگه رندان جهان خواهد بود

عزم مردان بلا بنگر و عزم من و تو

خشم شيران خدا از كه و خشم من و تو

همت پاكدلان در چه و همّ من و تو

برو اي زاهد خودبين كه ز چشم من و تو

راز اين پرده نهانست و نهان خواهد بود

گر غمين دادن جان در رهش از ما نايد

در غمش آب بصر آتش دل مي‏بايد

خاك ماتم به سر و شور و نوا مي‏شايد

بخت حافظ گر از اين‏گونه مدد فرمايد

زلف معشوق به دست دگران خواهد بود

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 349 *»

تضمين شعر ام‌البنين

در مصيبت

حضرت اباالفضل7

 

اين تضمين اگرچه تخميس نيست ولي از جهت مناسبت به اين دفتر ملحق گرديد

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 350 *»

بسم اللّه الرحمن الرحيم

صلي اللّه عليك يا سيدي و مولاي

يا اباالفضل العباس

 

مادر غمديده و ماتم‌نشين

گويد و گريد ز غمي آتشين

لاتَدْعُوَنّي وَيْکِ اُمَّ ‌الْبَنين([114])

تُذَکِّريني بِلُيُوثِ الْعَرين([115])

مادر غمديده و ماتم‌نشين

گويد و گريد ز غمي آتشين

نالد و افغان کند از سوز دل

مويه‌کُنان موي‌کَنان پا به گل

نوحه‌گر و اشک‌فشان متصل

از غم داغ پسراني گُزين

مادر غمديده و ماتم‌نشين

گويد و گريد ز غمي آتشين

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 351 *»

آه دلش از همه برده قرار

خون‌ِ دل از ديده او بر عذار

گريد و نالد همه‌دم چون هَزار

داده زکف چار مه بي‌قرين

مادر غمديده و ماتم‌نشين

گويد و گريد ز غمي آتشين

اَرْبَعَةٌ مِثْلُ نُسُورِ الرُّبيٰ([116])

صدرنشين حرم کبريا

دلبر و دل‌دار و همه دل‌ربا

عاشق و دلداده يک نازنين

مادر غمديده و ماتم‌نشين

گويد و گريد ز غمي آتشين

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 352 *»

در صف هَيجا همه شير ژيان

طلعت هر يک چو مه آسمان

وارث سلطان ولايت‌نشان

قَدْ واصَلُوا الْمَوْتَ بِقَطْعِ الْوَتين([117])

مادر غمديده و ماتم‌نشين

گويد و گريد ز غمي آتشين

مادر غم‌پرور آن خسروان

نالد و سوزد دل پير و جوان

از خود و بيگانه و خُرد و کلان

تيره ز آهش شده چرخ برين

مادر غمديده و ماتم‌نشين

گويد و گريد ز غمي آتشين

نور دو چشم پدر آن چار تن

هر يکي حيدرصفت و صف‌شکن

همچو يکي خاتَمِ شاه زَمَن

بود اباالفضل در آنها نگين

مادر غمديده و ماتم‌نشين

گويد و گريد ز غمي آتشين

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 353 *»

سرو قدي از چمن اِرتضاء

ماه‌رخي در فلک اِنَّما

آينه‌داري ز شه لافتي

کعبه دل را يکي رُکني مکين

مادر غمديده و ماتم‌نشين

گويد و گريد ز غمي آتشين

کاشف کرب و غم وجه حسين7

باب اميد همه در نشأتين

آن‌که ز داغش همه را شور و شين

ماه بني‌هاشم و مهر آفرين

مادر غمديده و ماتم‌نشين

گويد و گريد ز غمي آتشين

باور مادر نشود مرگ او

بازويش آرد چو به زانو عدو

يا لَيْتَ شِعْري اَکَما اَخْبَرُوا([118])

بِاَنَّ عَبّاساً قَطيعُ الْيَمين([119])

مادر غمديده و ماتم‌نشين

گويد و گريد ز غمي آتشين

 

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 354 *»

آنکه از او لشکر حق مُنْسَجِم

رفت و ز داغش شده شه مُنْهَزِم

لاخَيْرَ فِي الْحَياةِ مِنْ بَعْدِهِم([120])

فَکُلُّهُمْ اَمْسيٰ صَريعاً طَعين([121])

مادر غمديده و ماتم‌نشين

گويد و گريد ز غمي آتشين

همت او عُروه هر معتصم

شد ز عمود ستمي مُنْهَدِم

کانَتْ بَنُونَ لِيَ اُدْعيٰ بِهِم([122])

وَ الْيَوْمَ اَصْبَحْتُ وَ لا مِنْ بَنين([123])

مادر غمديده و ماتم‌نشين

گويد و گريد ز غمي آتشين

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 355 *»

غمين کجا مي‌شود اين صحنه گُم

کي رود از خاطره‌ها يک صدم

تَنازَعَ الْخُرْصان‌ُ اَشْلاءَهُم([124])

چار مه افتاده ز زين بر زمين

مادر غمديده و ماتم‌نشين

گويد و گريد ز غمي آتشين

گريه آن بانو و آن شور و شين

بوده از آن رو که شه نشأتين

کُشته لب‌تشنه و بي‌کَس حسين7

مادري او را نبود دل‌غمين

مادر غمديده و ماتم‌نشين

گويد و گريد ز غمي آتشين

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

 

([1]) يادآوري مي‏شود كه اين مقدمه و ده تخميس از اين تخميس‏ها به مناسبت موضوع آن‏ها در دفتر اوّل از «نواي غمين» چاپ شده است و در اين دفتر هم براي آن‏كه جاي آن‏ها خالي نباشد تكرار شده‏اند.

([2]) عديم: تهي‏دست و فقير.

([3]) اينما تولوا فثم وجه اللّه.

([4]) اصل مصرع «اي صبا با ساكنان شهر يزد از ما بگو» بوده است.

([5]) مي‏توان به جاي «لولي سرمست» ، «دلبر و دلدار» گفت.

([6]) اصل غزل: «ساقي و مطرب و مي جمله مهيّاست ولي».

([7]) اصل مصرع «ز فريب او بينديش و غلط مكن نگارا» بوده است.

([8]) هان، اي ساقي جام باده را بچرخان به دور بزم تا نوبت به من رسد با دست خود آن را به من بده.

([9]) هرگاه ديدار كردي كسي را كه دوست مي‏داري، رها كن دنيا و فروگذار آن را.

([10]) اصل مصرع «چو با حبيب نشيني و باده پيمايي» بوده است.

([11]) اصل مصرع «به ياد آر محبان باده‏پيما را» بوده است.

([12]) اصل مصرع «سرود زهره به رقص آورد مسيحا را» بوده است.

([13]) مهشيد: مهتاب. شيد روشني و پرتو را گويند.

([14]) زه: آفرين بر آن، بارك الله، خوب و خوش.

([15]) اصل بيت اين است:

جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه     چون نديدند حقيقت ره افسانه زدند

ولي نظر به اين‏كه مضمون آن با دلايل الهي موافق نبود مانند: فلله الحجة البالغة و ليهلك من هلك عن بينة. . . در تخميس به اين‏گونه تغيير داده شد.

([16]) غيبت.

([17]) تسليم و منقاد.

([18]) شدت حرارت هنگام زوال ظهر در بيابان.

([19]) اشاره است به فقره‏ي شريفه‏ي زيارت حضرت امير7: السلام علي الاصل القديم و الفرع الكريم. و معلوم است كه مراد از قديم، ذات خداوند متعال نيست. قويم يعني معتدل و حَسَن القامة.

([20]) در زيارت حضرت امير7 رسيده: السلام علي الاصل القديم و الفرع الكريم.

([21]) به معناي ملازم و معاشر است.

([22]) سياهي پاي مژگان پلك ديده.

([23]) ارزش و قيمت حوض‏هايي را كه در صحراها است از سواراني بپرس كه در بيابان‏ها تشنه مي شوند.الفلواتِ الفلواتي خوانده مي‏شود

([24]) بوي محبت را خواهي يافت اگر استخوان خاك شده و پوسيده‏ي مرا بو كني.

([25]) هر زيبايي نمكيني را آن‏طوري كه دوست مي‏دارد و مي‏پسندد ستوده‏ام.

([26]) و اگر دوري گزيني از من، يكسان خواهد بود شب و روز من.

([27]) دوران هجر طولاني شد و زمان بسيار گذشت ولي دلم مي‏گويد تو خواهي آمد.آتٍ آتي خوانده مي‏شود.

([28]) در تاريكي‏ها از سرچشمه‏ي زندگاني جستجو مي‏شود.الظلماتِ الظلماتي خوانده مي‏شود.

([29]) دوستان من آن چنان كه دشمنان من مي‏خواهند از من دوري گزيده‏اند.

([30]) مي‏ترسم از تو و اميدوارم به تو و نجات مي‏طلبم از تو و نزديك مي‏شوم به تو.

([31]) پس تا چه اندازه زندگيم را در كامم تلخ مي‏سازي در صورتي كه تو عسل همراه داري. شهدٍ شهدي خوانده مي‏شود.

([32]) و اگر به پرندگان شكوه‏ي خويش گويم همه‏ي آن‏ها در لانه‏هاي خود به ناله خواهند آمد. الوكراتِ الوكراتي خوانده مي‏شود.

([33]) اشك در اين‏جا اسم يكي از پادشاهان ايران است كه اشكانيان به او نسبت دارند.

([34]) اشك در اين‏جا به معني سالك راه خدا است.

([35]) اصل مصرع «پاك كن چهره‏ي حافظ بسر زلف ز اشك» بوده است.

([36]) اصل مصرع «حافظا تا روز آخر شكر اين نعمت گزار» بوده است.

([37]) ترجمه‏ي مصرع‏هاي عربي اين غزل در تخميس قبلي همين غزل گذشت.

([38]) اصل مصرع «تا مطربان ز شوق منت آگهي دهند» بوده است.

([39]) اصل مصرع «ساقي بيا كه هاتف غيبم به مژده گفت» بوده است.

([40]) اصل مصرع «حافظ سرود مجلس ما ذكر خير تست» بوده است.

([41]) اصل مصرع «دل دادمش به مژده و خجلت همي برم» بوده است.

([42]) اصل مصرع «دشمن به قصد حافظ اگر دم زند چه باك» بوده است.

([43]) اصل مصرع «منت خداي را كه نيم شرمسار دوست» بوده است.

([44]) تاريكي در تاريكي.

([45]) عقل و انديشه.

([46]) اصل مصرع «بخت بد تا به كجا مي‏برد آبشخور ما» بوده است.

([47]) اصل مصرع «چرخ آواره به هر سو كندم مي‏دانم» بوده است.

([48]) شايد در مصرع تصحيف شده باشد.

([49]) اين غزل در ديوان مشهور حافظ ديده نشد ولي در ديوان مرحوم صفايي اين غزل تخميس شده است.

([50]) اصل مصرع «ور شكايت كنم از دست تو پيش كه برم» بوده است.

([51]) غاشيه پوشش زين است: يعني از صميم دل خدمتگزار و غاشيه بر سر نهاده در ركابت باشم.

([52]) اصل مصرع «آتش خشم تو برد آب من خاك آلود» بوده است.

([53]) الف ده بيت از ابيات اين غزل را مرحوم صفايي تخميس فرموده و در ديوان او چاپ شده است.

(ب) اصل مصرع «شرم بادم كه همان سعدي كوته نظرم» بوده است.

(ج) نظر به اين‏كه دو بيت زير از اين غزل الفاظ آن‏ها با مطلب ما تناسب نداشت از تخميس آن‏ها صرف نظر گرديد:

شوخ چشمي چو مگس كردم و برداشت عدو

به مگسران ملامت ز كنار شكرم

از قفا سير نگشتم من بدبخت هنوز

مي‏روم وز سر حسرت به قفا مي‏نگرم

([54]) اي مردم بگيريد اين‏ها را فضائل خاندان رسالت را از خاتم پيامبران9 همانا مي‏ميرد آن‏كه مرده است از ما و نيست مرده و مي‏پوسد آن‏كه پوسيده است از ما و پوسيده نيست پس نگوييد آن‏چه را نمي‏شناسيد كه بيشتر حق در آن چيزهايي است كه انكار مي‏كنيد.

([55]) در اين‏جا به معني معشوق است.

([56]) دراين‏جا به معني آزاد شده است.

مضمون اين مصرع اين ابيات را به ياد مي‏آورد:

اي تشنه لب شهيد بي غسل و كفن سر داده به راه دوستان بر دشمن
اي كاش نمي‏شدي تو آن روز شهيد ما را همه مي‏بود به دوزخ مسكن

و

. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . يك جهان عبدي خريد و از جحيم آزاد كرد

 

([57]) منظور و مراد فؤاد از جاهل گمراه و از شيخ طريق، اگر بر اساس تصوّف و عرفان باشد از نظر ما صحيح نيست زيرا آن‏ها همه‏ي راه‏ها را منتهي به حق مي‏دانند و خدا و اولياي او را هم‏چنان‏كه در مسجد مي‏جويند در ميكده و بتخانه هم مي‏جويند. ولي اگر مرادش همان مفهوم متعارف است كه شيعيان و محبّان معصيت‏كار و عارفان و متعبّدان از اهل حق باشد، صحيح خواهد بود.

عوض آن اين‏طور مي‏توان گفت: «من اگر عاصيم و يا كه اگر اهل طريق».

([58]) مقصود همان تشرفي است كه در خواب نصيب اين روسياه گرديد و در مقدمه آن را شرح داده‏ام و تناسب عجيبي بين آن رؤيا در سحر و اين دو بيت از اين قصيده وجود دارد.

شب دوشينه مرا چشم چو بر چشم تو بود روز ميعاد مرا چشم شب دوشين است
نه همين روي تو در خواب چراغ دل  ماست هر شبم نور تو شمعي است كه بر بالين است

 

([59]) اگر مراد صلح كل بودن است كه باطل است ولي اگر مراد دوستي با دوستان آن حضرت7 و كينه با آن‏ها نداشتن است صحيح است.

([60])  «گفت» در اينجا به معني گفتار است و معني مصرع اين است: مادرت گفت كه از تو شرمنده است، ولي من از تو و از مادرت و از اين گفتارش شرمنده هستم.

([61]) در اين بند هم باز به آن نعمت تشرف در عالم رؤيا، اشاره شده است.

([62]) اشاره است به تفسير باطني از باطن‏هاي آيه‏ي مباركه‏ي «انّ اوّل بيت . . .».

([63]) مكه را «امُّ القري» گفته‏اند از آن جهت كه زمين از زير كعبه گسترده شده است.

([64]) كربلا را «اَبُو القري» گفته‏اند.

([65]) السلام عليك يا ثاراللّه و ابن ثاره.

([66]) گنبد.

([67]) حائر حرم مطهر امام7 است كه وقتي كه متوكّل ملعون براي محو قبر مقدّس آن حضرت آب بست بر آن زمين پاك، آب تا به آن قسمت كه رسيد بر جاي خود ماند و پيشتر نرفت و گويا سرگشته و حيران گرديده كه از چه راهي جريان يابد.

([68]) مرواريدي كه بر تاج نصب كنند، گوهر افسر شاهان ــ نظامي گويد:

آن پري‏رخ كه بود مهترشان            درّة التاج عقد گوهرشان

([69]) اشاره به حديث شريف نبوي  صلي‏الله‏عليه‏و‏آله «انّ الحسين مصباح الهدي و سفينة النجاة». و معني مصرع اين است كربلا داراي كشتي حسيني است كه هركس از آن تخلّف ورزد و به آن پناه نبرد هلاك خواهد شد.

([70]) تكيه‏گاه جاروب كش بارگاه حسيني7، عرش اعلا است.

([71]) نادانان.

([72]) بي‏يار و ياور و تنها و بي‏كس.

([73]) غروب.

([74]) زن بهشتي.

([75]) پادشاه.

([76]) برادر.

([77]) @

([78])  اشاره است به حديث نبوي9 «حسين منّي و انا من حسين».

([79]) اشاره است به حديثي كه در مكارم اخلاق ابي‏عبداللّه الحسين7روايت شده است و در بحارالانوار از كتاب مناقب آل ابي‏طالب، مرحوم مجلسي  رحمه‏اللهنقل مي‏كند و آن اين است: وفد اعرابي المدينة فسأل عن اكرم الناس بها. فدُلَّ علي الحسين7فدخل المسجد فوجده مصلّياً فوقف بازائه و أنشا:

لم‏يخب الان من رجاك و من حرّك من دون بابك الحلقة
انت جواد و انت معتمد ابوك قد كان قاتل الفسقة
لولا الذي كان من اوائلكم كانت علينا الجحيم منطبقة

«* نواي‌ غمين دفتر 2 صفحه 298 *»

قال فسلّم الحسين و قال: يا قنبر هل بقي من مال الحجاز شي‏ء؟ قال نعم اربعة آلاف دينار. فقال: هاتها قد جاء من هو احقّ بها منّا ثمّ نزع برديه و لفّ الدنانير فيها و اخرج يده من شقّ الباب حياءً من الاعرابي و أنشأ:

خذها فانّي اليك معتذر و اعلم بأنّي عليك ذوشفقة
لو كان في سيرنا الغداة عصا امست سمانا عليك مندفقة
لكنّ ريب الزمان ذو غير و الكفّ منّي قليلة النفقة

قال: فاخذها الاعرابي و بكا فقال له: لعلّك استقللت مااعطيناك قال لا، ولكن كيف يأكل التراب جودك؟!

باديه نشيني وارد مدينه شد و از گرامي‏ترين مردم در مدينه جويا شد. او را به حسين7راهنمايي كردند. پس داخل مسجد شد و حضرت را در حال نمازگزاردن پيدا كرد، در برابر حضرت ايستاد و اين شعر را خواند: نااميد نمي‏گردد در اين روزگار كسي كه اميد به تو دارد و پشت درب خانه‏ي تو آيد و دركوب خانه‏ي تو را به حركت درآورد. تو هستي بخشنده و تكيه‏گاه (درماندگان) پدر تو پيش از اين كُشنده‏ي تبهكاران بود. اگر نبود آن‏چه از پيشينيان شما است (از هدايت و ارشاد به توحيد و مكارم اخلاق و اعمال صالحه) ما سزاوار آن بوديم كه دوزخ همه‏ي ما را فراگيرد.

حسين7 همين‏كه نمازش را سلام گفت فرمود اي قنبر آيا از درآمد حجاز چيزي باقي مانده است؟ عرض كرد آري چهارهزار دينار. حضرت فرمود آن‏ها را بياور كه آمد كسي كه به آن‏ها سزاوارتر از ما است. سپس دو بُرد خود را (رداء و اِزار) از خود كند و گسترد و دينارها را در آن‏ها پيچيد و دست خود را از شكاف در بيرون آورد (به طوري كه آن حضرت ديده نمي‏شد) زيرا از آن باديه‏نشين شرم داشت و در حالي كه دينارها را مي‏داد اين ابيات را مي‏خواند: اين دينارها را بگير و من از تو عذرخواهم و بدان كه من نسبت به تو مهربانم و اگر در اين روزگار ما را در مسير زندگي حكومت و ولايت و قدرتي در دست بود از آسمان بخشش ما بر تو، بخشش ما مانند باران مي‏باريد ولي حوادث روزگار دگرگوني‏ها دارد و بواسطه‏ي اين دگرگوني‏ها است كه دست ما تهي مانده و چيزي ندارد كه بخشش فراوان داشته باشد.

باديه‏نشين دينارها را گرفت و گريست. حضرت به او فرمود شايد بخشش ما را كم مي‏بيني كه مي‏گريي؟ عرض كرد نه وليكن گريه‏ي من از آن جهت است كه تو با اين بخشندگي چگونه خواهي مُرد و زير خاك قرار خواهي گرفت؟ و با رفتن تو بخشش و بخشندگي تو هم زير خاك خواهد رفت و پايان خواهد يافت.

([80]) معشوق.

([81]) اشاره به حديث نبوي  صلي‏الله‏عليه‏و‏آله «يا علي انت منّي بمنزلة هارون من موسي الاّ انّه لا نبي بعدي».

([82]) اشاره است به آيه 55 از سوره مائده: «انّما وليّكم اللّه . . .»

([83]) فرزند.

([84]) حرز، رحمت، پناه.

([85]) بر وزن خيال به معني انديشه است.

([86]) اشاره است به فرمايشاتي كه از ابي‏عبد اللّه الحسين7 درباره‏ي كربلا نقل شده است.

([87]) يكي از اموري كه در عوض شهادت، خداوند متعال به آن بزرگوار كرامت فرموده است اين است كه: «و اجابة الدعاء تحت قبّته».

([88]) اي پناه مسلمانان.

([89]) بينش‏هاي ناب نوراني.

([90]) نهاني‏ها.

([91]) اي عزيزكننده‏ي گنهكاران.

([92]) گناهان كبيره كه بر ارتكاب آن‏ها وعده‏ي آتش داده شده است.

([93]) شفاعت كننده‏ي گنهكاران.

([94]) امان بخش ترسندگان.

([95]) نيك سيرتي و پارسايي.

([96]) هرزگاني همچون گياهي در ميان گندم برويد و به آن زيان رساند.

([97]) در لابلاي يكديگر و درهم و برهم.

([98]) آشكارا.

([99]) روز دهم، عاشوراي سال 60 يا 61 هجري قمري.

([100]) پايان يافتن حساب روز قيامت.

([101]) اصل مصرع «با اين عمل معامله‏ي دهر چون شدي» بوده است.

([102]) دولت و مملكت سلسله‏ي اشكاني مراد است.

([103]) چشمه‏ي آب.

([104]) ملول و افسرده.

([105]) پرده، پرده، لاي، لاي.

([106]) بردگان.

([107]) داراي ادراك و شعور و احساس.

([108]) تنها و بي‏ياور شده است.

([109]) دجله: رود بزرگي در عراق. آمون: رود بزرگي است كه بركنار خوارزم گذرد و ميان تركستان و خراسان واقع است.

([110]) اصل مصرع «اي چرخ غافلي كه چه بيداد كرده‏اي» بوده است.

([111]) تنها و غريب و بي‏ياور.

([112]) اصل مصرع «تا چرخ سفله بود خطايي چنين نديد» بوده است.

([113]) اصل مصرع «ترك عاشق‏كش من مست برون رفت امروز» بوده است.

([114]) اي زن واي بر تو مرا مادر پسران مخوان.

([115]) زيرا مرا به ياد شيران ژيان بيشه دلاوري مي‌اندازي.

([116]) چهار دليري که در ميدان جنگ مانند بازهاي شکاريِ کوه‌هاي سر به آسمان کشيده بودند در ربودن طعمه يعني نابود ساختن دشمن.

([117]) آنها پي‌در‌پي به شهادت رسيدند به واسطه بريده‌شدن رگ‌هاي حياتشان.

([118]) اي کاش مي‌فهميدم که آيا ماجراي عباس همان‌گونه است که گزارش داده‌اند.

([119]) به اين‌که دست راست عباس از تن او جدا گرديده است.

([120]) بعد از کشته شدن آنان ديگر در زندگي خيري نخواهد بود.

([121]) پس همه آنها از روي زين به روي زمين در غلطيده و کشته تير و نيزه و شمشير شده‌اند.

([122]) پيش از اين براي من چهار پسر بود که به واسطه آنان من مادر پسران خوانده مي‌شدم.

([123]) و امروز من هستم ولي پسري برايم نمانده است.

([124]) تمامي اعضاي بدن‌هاي آنان مورد تهاجم نيزه‌هاي دشمنان قرار گرفته است.