01-1 پيشگفتار دروس شرح الزیارة ـ جلد اول – چاپ – قسمت اول

پیشگفتار مباحث دروس شرح الزیارة

 

جلد اول – قسمت اول

 

سید احمد پورموسویان

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 1 *»

 

درس    1

 

 

(شنبه /  5 ربيع‏الاول /  1407 هـ ق)

 

 

 

 

r كتاب مبارك شرح‏الزيارة از نظر مرحوم آقاي كرماني (اع)

r «علم» در اصطلاح آل‏محمّد:

r مبدء القاء «علم» در تكوين و تشريع

r «علم» القاء مثال است

r حقيقت «علم» و نور و سؤال و سائل و اجابت يكي است

r مثال مُلقي و سرّ «كن»

r فاعل «كن»

r آيه «لمن الملك اليوم…»

r سرّ «لبيّك» گفتن قاري

r حقيقت «علم» و هويّت موجود و مثال مُلقي يكي است

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 2 *»

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطّاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

بحث ما درباره كتاب شريف شرح ‏الزيارة و موقعيّت شارح اين زيارت است كه جناب شيخ اوحد «احمد بن زين‏الدين الاحسائي» اعلي اللّه مقامه مي‏باشند. مي‏دانيم كه ايشان از كاملان شيعه و واقف به نقطه علم بوده‏اند. از اين جهت دوست داشتم به عنوان مقدمه فرمايشاتي را از آقاي بزرگوار كرماني اعلي اللّه مقامه درباره كتاب شرح‏الزيارة بخوانم. آن بزرگوار در كتاب «الايقان في اعجاز القرآن» مي‏فرمايند:

«و كذلك لو اجتمع جميع علماء الاولين و الاخرين فضلاً عن سائر الناس من غير العرفاء الكاملين علي ان‏يأتوا بمثل شرح‏الزيارة لشيخنا الاوحد اعلي الله مقامه لم‏يقدروا عليه بل علي فهمه بل لايقفون علي مراد سطر بل لايدركون علة وضع كلمة منه موضعها ونكتتها فلعلهم يرون انها تخالف السجع و ظنوا ان لفظاً آخر يحفظ السجع اولي منها و لايفهمون حسن لفظه و موقعه من كتابه ابدا ابدا فانهم ليس لهم معرفة الشيخ بحقائق المعاني و مناسبة الالفاظ لها»([1]) اين عبارتي است كه ايشان به اين مناسبت ذكر مي‏فرمايند كه جمع‏آوري كلمات و جملات و تنظيم حروف و كلمات، به علم و معرفت شخص بستگي دارد و از عقل و رتبه علمي او حكايت مي‏كند. از اين جهت اگر همه علماي اولين و آخرين جمع شوند ـ چه رسد به ساير مردم ـ مگر اهل عرفان و معرفت و كمال، اگر آنها همه اجتماع كنند كه مثل شرح‏الزيارة مرحوم شيخ اعلي اللّه مقامه

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 3 *»

بنويسند نمي‏توانند و قدرت ندارند. بلكه توانايي ندارند كه اين كتاب را بفهمند، بلكه بر مراد اين بزرگوار از يك خط آن واقف نمي‏شوند، بلكه درك نمي‏كنند علت و جهت اين‏كه يك كلمه از اين كتاب؛ مثلاً چرا در اين‏جا قرار گرفته و نمي‏توانند بفهمند كه نكته و سرّش چيست. چه بسا به ظاهر هم خيال كنند كه اين عبارت با سجع و قافيه مخالفت دارد و گمان برند لفظ ديگري كه سجع و وزن عبارت را حفاظت كند، از اين كلمه بهتر است. نه حُسن و زيبايي لفظش را مي‏فهمند و نه هيچ‏گاه به موقعيتش از اين كتاب پي مي‏برند. زيرا ايشان ندارند آن معرفتي را كه شيخ بزرگوار اعلي اللّه مقامه داشته‏اند نسبت به حقيقتهاي معاني و نسبت به مناسبت الفاظ با آن حقيقتها. اين يك عبارت از فرمايشات اين بزرگوار است درباره موقعيت اين كتاب شريف و موقعيت مصنف بزرگوار آن.

در عبارت ديگر مي‏فرمايند: «و كذلك كلمات شرح‏الزيارة للشيخ الاوحد مثلا كلها عربية معروفة عند العرب و كلهم يستعملونها و انما جمعها بحيث تفيد تلك المطالب الجليلة و المعارف العظيمة ليس شأن كل احد الا من كان في درجته من العلم فانه لايأتي بكلمة و لا بحرف الا لاجل اداء مطلب لايعرفه الا هو و من هو مثله»([2]) همين‏طور كلمات شرح‏الزيارة شيخ اوحد اعلي اللّه مقامه كه به ظاهر عربي است لغتش هم در نزد عرب معروف است به‏طوري كه اين لغات و الفاظ را عربها استعمال مي‏كنند، اينها الفاظي است كه هر شخص عربي از اين الفاظ استفاده مي‏كند اما آن بزرگوار اين الفاظ را طوري جمع‏آوري كرده‏اند كه مطالب جليله و معارف عظيمه‏اي را نتيجه مي‏بخشد كه بيان اين مطالب شأن هركس نيست. مگر كسي كه در علم و معرفت در درجه آن بزرگوار است. چون آن بزرگوار هيچ كلمه و حرفي را نياورده‏اند مگر براي خاطر اداي مطلبي كه جز خود آن بزرگوار و كساني كه مثل ايشانند آن مطلب را

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 4 *»

نمي‏فهمند. اين هم عبارتي است كه ايشان مي‏فرمايند و اشاره به اصل مطلب ما دارد. شايد در قسمتهاي ديگر آن كتاب هم عباراتي درباره اين كتاب شريف و موقعيت مصنف بزرگوار آن باشد.

الحمدللّه اين مسأله براي ما روشن است و احتياجي به اين بحث نيست، اما از باب مقدمه عرض مي‏شود براي توجه به موقعيت اين كتاب و اين شرح، در ضمن براي دانستن مقام و منزلت اين بزرگوار كه فوق ادراك ما است و ما نمي‏توانيم حقيقت فرمايشاتشان را درك كنيم، زيرا ايشان به حقيقت علم ممتازند و به‏طور كلي كاملان شيعه از همين جهت ممتازند كه صاحبان علمند، يعني واقف به نقطه علمند. حقيقت علم در نزد ايشان است و سايرين از علماي ظاهري به نقطه علم واقف نيستند اگرچه علم ظاهري براي آنها فراهم بشود اما آن حقيقت علم نيست.

اگر از نظر اصطلاح آل‏محمّد: به علم توجه كنيم روشن مي‏شود كه ادعاي ما صدق است. آن‏طور كه ديگران علم را صورت حاصله در نزد ذهن يا كيفيتهاي نفساني و از اين قبيل امور، معنا مي‏كنند، تعريف علم و حقيقت آن نيست. از اين جهت وقتي علم را اين‏طور تعريف مي‏كنند، ديگران فكر مي‏كنند علم عبارت است از حصول صورتي در نزد ذهن، حالا از هر طريق باشد ـ از طريق حاسّه چشم يا حاسّه گوش و… ـ همين اندازه كه تصوري براي ما فراهم شد و بعد از تصور موضوع و محمول، نسبت تصديقي هم فراهم گشت، اين علم است.

ما مي‏گوييم: اين تعريف خيلي سطحي است. تعريف حقيقت علم از نظر آل‏محمّد: اين نيست. حقيقت علم كه تعريف مي‏شود همان حديث مشهور در نظر است كه العلم نور يقذفه الله في قلب من يحب([3]) اين تعريف و معنا براي علم، آن‏را مخصوص به كاملان شيعه مي‏كند. معلوم است اين‏طور تعريف به‏طور كلي از مقام

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 5 *»

محمّد و آل محمّد شروع مي‏شود و تا مرحله كاملان ادامه دارد. علم نوري است كه خدا افاضه و قذف مي‏فرمايد در قلب آن كساني كه محبوب خدا هستند. پس اولاً علم من عنداللّه است و قذف به دست او است، پس علم از طرف خدا است، از طرف بشر نيست كه خود شخص بتواند آن را كسب كند. هركس هست و هرطور هست در هر مقام و رتبه‏اي كه هست، محبوب خدا است يا مغضوب او، اين چنين نيست كه اكتسابي باشد بلكه از طرف خدا است. وقتي علم از نزد خدا باشد آن‏را نمي‏دهد و قذف نمي‏كند مگر در قلب كساني كه ايشان را دوست مي‏دارد. بعد فرمود فيشاهد الغيب و ينشرح شخصي كه صاحب علم من عنداللّه بشود غيب را مشاهده مي‏كند و به‏واسطه آن علم صدر او انشراح پيدا مي‏كند فيحتمل البلاء پس متحمل بلاها مي‏گردد، و همچنين ساير صفاتي كه براي صاحبان اين علم ذكر مي‏فرمايند.([4])

و چون ما حقيقت اين علم را درك نمي‏كنيم، براي آن‏كه اين علم تا اندازه‏اي براي ما مفهوم باشد، و موقعيت اين علم و صاحبان آن را بدانيم و در نتيجه ارزش اين كتب شريفه و از جمله كتاب مبارك شرح‏الزيارة براي ما مفهوم گردد، مناسب است كه اجمالاً درباره مفهوم علم به حسب ظاهر بحثي داشته باشيم. مي‏خواهيم بدانيم كه مبدأ اين قذف از كجا شروع مي‏شود. اين علمي كه خدا در دل كاملان شيعه اشراق مي‏كند و ايشان صاحب علم، و عالم به علم لدنّي يا عالم به علم ربّاني مي‏گردند، منشأش كجاست و نحوه‏اش چگونه است؟

در واقع مبدأ قذف اين علم و مبدأ افكندن نور علم در دل اين بزرگواران كه محبوبهاي خدايند، همان مثالي است كه در هويت معتدل اين بزرگواران القاء مي‏گردد. در اثر اين‏كه هويت ايشان هويت معتدلي است اين مثال در آن اشراق مي‏شود. به همين جهت وقتي از نظر خلقت ملاحظه مي‏كنيم كه جميع خلقت بر اساس عدل است و در

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 6 *»

عرصه تكوين معتقديم كه اين نظام به تعبير حكما نظام احسن است؛ يعني اين نظامي كه خدا در خلقت و تكوين قرار داده نيكوترين نظام است و از اين نظام بهتر معنا ندارد. و اين نظامي است احسن كه در كمال عدل و اعتدال انجام شده و هيچ ظلم در خلقت و تكوين نيست. از اين جهت مي‏فرمايند اين علم كه از آن تعبير شده به نور يقذفه الله في‏قلب من يشاء([5]) وقتي آن را از حيث تكوين نگاه كنيم، مي‏بينيم اين علم در هويت همه اشياء، منعكس است كه بعضي اوقات همان علم يا همين نقطه علم را تعريف مي‏فرمايند: به نور منبسط در هويت اشياء نوري كه در همه موجودات منعكس شده و انبساط يافته است.

مقصود اين است كه هويت اشياء در مقام اعتدال، طوري است كه بر هيچ ذره‏اي ظلم و جور، روا نشده و امري پس و پيش نگشته و امري بر خلاف اقتضاء كائنات انجام نشده است. تمام اين نظام خلقت در مقام تكوين كاملاً بر اساس عدل است و خدا را در مقام تكوين هم توصيف به عدل مي‏كنيم. يكي از صفات خدا كه عدل است در همه شئونات جاري است و از جمله در مورد تكوين هم جريان دارد. در مورد تكوين نظر به اين‏كه عدل محض است و هيچ‏گونه جور و اعتسافي نشده، از اين جهت در حقيقت و هويت همه موجودات اين نقطه علم و اين نور علم، ساري و جاري است. روي همين جهت آن كساني كه چشم حقيقتشان باز است و حقايق تكويني را مشاهده مي‏كنند آنها اين نور را در همه اشياء مي‏بينند.

اين‏كه مي‏گوييم كاملان دين به نقطه علم واقف شده‏اند، در مقام اكتساب است و در نتيجه اين نقطه علم را در جميع كاينات و در هويت همه اشياء در رتبه تكوين ادراك مي‏فرمايند و با آن ديد و آن نقطه و آن نور است كه از علوم و مطالب اِخبار مي‏فرمايند و حقايق را اظهار مي‏نمايند. از اين جهت است كه مي‏فرمايند: مثل اين‏كه همه چيز را در

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 7 *»

يك موضع مي‏بينند و مي‏توانند همه موجودات را در يك موجود بيان كنند و همه علوم را از يك شي‏ء استخراج بفرمايند. عبارت «كلُّ شي‏ءٍ فيه معنا كلِّ شي‏ءٍ»([6]) از همين باب است كه با داشتن اين هويّات معتدله، آن نور را مشاهده مي‏كنند. اين در مقام تكوين است اگر فرمودند: اين علم و نقطه علم نوري است كه در هويات اشياء اشراق شده است و همه هويّات اشياء به اين نور منوّر شده‏اند و همه حامل اين نورند؛ و در آن مقام جز توحيد چيزي را نمي‏فهمانند و اثر مؤثرند و بيانگر توحيد خدا هستند؛ و اين نوري است كه هركس آن را شناخت، خدا را شناخته و حقيقتي است كه خدا به آن حقيقت متجلي شده، و تجلي خدا است كه تجلي لها بها.([7]) در واقع اين تعابير در مقام تكوين است و در آن مقام است كه تمام اشياء در اعتدال هستند و ظلمي بر آنها نشده و بر خلاف نظام كامل و عادلانه قرار نگرفته‏اند، همه حامل اين نور هستند و مي‏شود گفت حقيقتِ همه آنها همين نور است. اين بحثها مربوط به اين‏جا نيست، اگر مي‏گوييم العلم نور يقذفه الله  في قلب من يحب مربوط به مقام اكتساب است. اين علم را در درجه اول كسب نكرده و نمي‏كنند، مگر محمّد وآل‏محمّد: و بعد انبياء و كاملان از شيعه، حامل اين مقام مي‏شوند و داراي نقطه علم و واقف بر آن مي‏گردند.

در شخصي كه اكتساب مي‏كند، مبدأ اين علم در او پيدا مي‏شود كه همان مثالي است كه در هويت او القاء مي‏گردد. براي روشن شدن معناي مثال ملقي نمونه‏اي عرض مي‏شود. وقتي اميرالمؤمنين صلوات‏اللّه عليه سؤال شدند كه چطور ملأ اعلا مبدأ فعاليتها است، فرمودند صور عارية عن المواد، عالية عن القوة و الاستعداد تجلي لها فاشرقت و طالعها فتلالات فالقي في هويتها مثاله فاظهر عنها افعاله([8]) بعضي‏ها گفته‏اند مراد از اين «ملأاعلا» كه از امام سؤال شده، عالم مثال است. ولي ما مي‏دانيم مراد هر

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 8 *»

مرتبه‏اي از مراتب بالا است كه در اين عالم شهاده مؤثر باشد؛ مراد تمام عالمهاي غيبي است كه در اين عالم شهاده مؤثرند و اين عالم شهاده در تصرُّف آنها است و آن عالمهاي غيب در اين عالم شهاده نفوذ دارند. اين فرمايش امام7 يك قاعده كليه است كه بارها در بحثها به آن اشاره شده است. بزرگان هم در فرمايشاتشان كاملاً توضيح داده‏اند كه القاي مثال به لطيف شدن هويت خود شي‏ء يا مرتبه يا شخص است. در هرچه و هركس كه القاي مثال مي‏شود به خاطر اين است كه در اثر تلطيف، هويتش، قابليت پيدا مي‏كند كه نوراني شود و تلألؤ يابد. پس بعد از تلطيف هويت، در آن القاي مثال مي‏شود. بعد هم تمام افعالي كه در آن رتبه بايد جريان پيدا بكند به وسيله اين هويت جريان پيدا مي‏كند.

با توجه به اين مطلب است كه مي‏فهميم معناي العلم نقطة و مراد از نقطه بودن علم، همان مثالِ استخراج شده از قلب عالم است و العلم نور همان مثال استخراج شده از هويت اين‏گونه اشخاص است كه در مقام اكتساب توانسته‏اند به اين درجه از كمال اعتدال برسند كه خداوند در دل و هويت آنها اين نور را قذف بفرمايد. پس در واقع چه بگوييم: نقطه علم يا نورِ علم يا مثال مُلقاي در هويت ايشان، مقصود يكي است. آن‏گاه از اين هويت افعال خداوندي ظاهر مي‏شود. حتي مي‏توانند صاحب تصرف باشند. اين علم را كه اظهار مي‏كنند بماند صاحب تصرف نيز مي‏شوند و به بركت همان مثال استخراج شده، در ملك تصرف دارند. تصرفشان هم به اندازه قدرت و لطافت اين نورِ استخراج شده است. اگر اين علم و اين نور استخراج شده در حد تماميت و كامليت بلكه در حد اتميت و اكمليت باشد، آن علمي مي‏شود كه از هويت محمّد و آل‏محمّد: استخراج شده است و از اين جهت ايشانند كه صاحب ولايت كليّه و حامل مشيت مطلقه حقند. آن علم در هويت آنها اين‏طور است. در رتبه انبياء به اندازه لطافت و هويت ايشان است كه به همان اندازه باز مي‏توانند مؤثر و متصرف باشند. بعد از رتبه ايشان، رتبه كاملان است كه به آن مقداري كه اين نور علم از هويتشان

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 9 *»

استخراج شده، صاحب تصرف و علم و كمالند.

پس در واقع اين مثال استخراج شده از هويتها را كه علم يا نور ناميده مي‏شود، مي‏توان گفت مقام سائليتِ ايشان است كه از خداوند فيض را سؤال مي‏كنند. مقامِ استمداد ايشان است كه استمداد مي‏كنند. چون تا يك‏چنين هويتي پيدا نشود و چنين اعتدالي رخ ندهد، اين علم فراهم نمي‏گردد، اين نور پيدا نمي‏شود و اين مثال استخراج نمي‏شود و از جهتي خود همين مثال است كه از خداوند سؤال مي‏كند و فيض مي‏طلبد. چون مثال از حقيقت خود هويت استخراج شده؛ يعني غير از آن نيست، بيگانه با اين حقيقت نيست، خارج از اين هويت نيست. به اين اعتبار مي‏توان گفت اين حقيقت و اين علم و نور عبارت است از همان مقام افتقار و مقام اظهار فقر و مقام سائل بودن ايشان به درگاه خداوند.

يك‏چنين سؤالي فقط شأن ايشان است. ديگران هرچه هم اظهار فقر و افتقار بكنند و از درگاه خدا سؤال كنند، سؤال حقيقي نيست. به زبان چيزي گفته‏اند يا در مقام دعا، اظهار ذلّتي كرده‏اند اما آن‏طوري كه بايد و شايد به‏طور حقيقت، دعا و سؤال را نمي‏توانند اظهار كنند، يك دعاي ظاهري دارند اما حقيقت دعا و حقيقت سؤال را به‏طوري كه خود هويتشان سائل و سؤال كننده محض بشود، فقط آنان دارا هستند؛ يعني در اثر اعتدال، خودِ حقيقت و هويت آنان حقيقت سؤال شده است. آن‏گاه در آن هويتها علم و نور قذف مي‏شود؛ به اين معنا كه تا اين سؤال و اين اعتدال و اين فقر و حقيقت سؤال و دعا فراهم نشود، خداوند آن فيض را افاضه نمي‏كند. قل مايعبؤ بكم ربي لولا دعاؤكم([9]) تا دعا و خواست به حقيقتش نباشد افاضه فيضي نيست. اين اعتدال در اين هويت به‏طوري است كه از آن، اين مثال استخراج مي‏شود و مي‏توان گفت كه آن مثال حقيقت سؤال و حقيقت فقر و حقيقت دعا است. پس داعي و سائل،

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 10 *»

خود اين حقيقت است.

بلكه مي‏توان گفت اجابت هم خود همين حقيقت است، چون وقتي اجابت مي‏شود باز مي‏دانيد كه فيضي از خارج ذات اينها به اينها افاضه نمي‏شود بلكه مثال از خود اينها استخراج مي‏شود. چون از خود اينها استخراج مثال مي‏شود پس اجابت هم يعني جوابي كه داده مي‏شود، همين حقيقت است. پس اين حقيقت و اين علم هم سائل است هم دعا؛ يعني سؤال است. همچنين همان فيضي است كه به آنها افاضه شده است. در هر مرتبه‏اي كه براي هويتي كمال حاصل مي‏شود آن هويت داراي دو حيث است: به يك حيث سائل و داعي است و به يك حيث اجابت و افاضه است. اگر حيث خود اين هويت يا اين مثال را ملاحظه كنيم، داعي است. زيرا اين هويت اعتدالش همان مثال استخراج شده است، چيز ديگري نيست، از خود همين حقيقت استخراج مي‏شود. به اين معنا كه اين هويت معتدل مي‏شود، وقتي كه معتدل شد از او اين كمال بروز مي‏كند. چون هر چيزي كه به حدي از اعتدال رسيد، حالت كمال برايش دست مي‏دهد. به آن حالت كمال كه نتيجه اعتدال است، گاهي «مثال ملقي» مي‏گويند. اين تعبير مثال ملقي به اعتبار شاخص است وگرنه همان اعتدال است، همان كمالي است كه در اثر اعتدال فراهم شده است.

پس وقتي كه اين حالت و اين مثال را نسبت به خود ايشان مي‏سنجيم، مقام فقر و افتقار ايشان و حقيقت دعا و سؤال ايشان، مي‏شود و وقتي كه بالنسبه به فيض خداوند متعال سنجيده مي‏شود، مي‏گوييم مثال ملقي است، مثالي است كه القاء شده يا افاضه‏اي است كه شده، يا اجابتي است كه خدا فرموده است. پس اين قبيل تعبيرات كه گفته مي‏شود، مراد همين علم و نور است. اين بحث فرق نمي‏كند، چه در رشته تكوين و چه در رشته تشريع، جاري است. وقتي بنا باشد به واسطه افاضه فيض و القاء و ايجاد خداوند شيئي موجود شود، يا در رتبه تكوين يا در رتبه تشريع موجود مي‏شود و به‏واسطه استكمالات و استعدادات و استمدادات است كه موجود به كمال مي‏رسد

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 11 *»

و براي او كمال فراهم مي‏شود.

اين مسأله احتياج دارد به جريان انما امره اذا اراد شيئا ان يقول له كن فيكون([10]) جريان كُن فيكون، بيان همين مطلب است؛ يعني به همين قسمت مربوط مي‏شود كه تا كُن گفته نشود فيكون نخواهد بود و تا فيكون نشود كُن معنا ندارد، چون تحقق ندارد. كُن فيكون تعبير از همين مطلب است؛ يعني مربوط مي‏شود به پيدايش حقيقت سؤال و پيدايش افاضه و حقيقت اجابت. سرّ كُن همين مثال است؛ يعني همين مثال استخراج شده از هويت هر كامل و هر صاحب كمالي، سرّ كُن است. مي‏دانيد كُن امر است و تا شي‏ء متحقق نباشد خطاب كُن به او بي‏معناست. پس شي‏ء بايد متحقق باشد و اگر متحقق باشد ديگر «كُن» چه معنا دارد. بعد «فيكون» چيست؟ فيكون چه معنا خواهد داشت؟ حلّ اين اشكال به همين است كه اين حقيقت از حيثي عين سؤال است، از حيثي عين اجابت است. از حيثي مخاطب كُن است، از حيثي فاعل يكون است. از حيثي كه سؤال و درخواست و دعا است مخاطَب به كُن يا فاعل كُن مي‏شود و فرق نمي‏كند فاعل كُن يا مخاطب به كُن، اين حيث دعا و حيث سؤال در شي‏ء است. بعد حيث اجابت را فيكون مي‏گويند. و فاعلِ فيكون و فاعل كُن هر دو يكي است، دو تا نيست. البته فاعل كُن نه گوينده كُن، فاعل كُن همان مخاطب به كُن است. در عبارت كُن فيكون مخاطَب به كُن، يعني فاعل كُن، همان فاعل يكون است. پس بايد دو حيث لحاظ شود كه در يك حيث، مخاطب به كُن است و در يك حيث، فاعل يكون مي‏باشد.

اين مثالِ‏استخراج شده در واقع سرّ كُن و مخاطب كُن است، همچنين فاعل يكون مي‏باشد كه مي‏شود گفت تقريباً نمونه‏اش در اين آيه شريفه است. وقتي بين النفختين مي‏شود خداوند خطاب به زمين فرموده و از آن سؤال مي‏فرمايد يا ارض اين ساكنوك؟

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 12 *»

 اين الجبارون؟ اين المتكبرون؟ اين من اكل رزقي و عبد غيري؟ بعد مي‏فرمايد لمن الملك اليوم؟ اين سؤال است. اين‏طور ائمه نقل مي‏فرمايند. بعد خودش مي‏فرمايد لله الواحد القهار([11]) خداوند اين‏جا سؤال و جوابي را مطرح مي‏فرمايد كه در بين النفختين انجام مي‏شود. بين نفخه صعق كه مي‏فرمايند نه حاسّي و نه محسوسي است، هيچ چيز نمي‏ماند؛ يعني همه تركيبها از هم مي‏پاشد و مركّبي نمي‏ماند تا مخاطب باشد و خداوند به او خطاب كند، در عين حال مي‏فرمايند: خداوند به زمين خطاب مي‏كند و از زمين سؤال مي‏فرمايد اين ساكنوك؟ اين الجبارون؟ اين المتكبرون؟ اين من اكل رزقي و عبد غيري؟ اين تعابير را مي‏فرمايد. بعد مي‏فرمايد لمن الملك اليوم؟ بعد خودش جواب مي‏فرمايد لله الواحد القهار.([12])

در اين‏جا ببينيد سؤال هست، جواب هم هست. درباره اين سؤال و جواب امام7مي‏فرمايد نحن السائلون و نحن المجيبون([13]) خدا هم به زبان ما سؤال مي‏كند و هم به زبان ما جواب مي‏دهد. علتش اين است كه «وجه اللّه الباقي» كه براي آن نابودي و انفكاك و تفكك نيست، ايشانند. بقيه اشياء همه متلاشي شده و تركيبشان از هم پاشيده است اما اين بزرگواران هستند كه باقي خواهند بود كل من عليها فان و يبقي وجه ربك ذوالجلال و اكرام. «وجه‏اللّه» به ايشان و انبياء و كاملان شيعه و به دين تفسير شده است. اين تعابير رسيده كه ما وجه‏اللّه الباقي هستيم([14]) در بعضي جاها مي‏فرمايند: انبياء هستند، در بعضي جاها مي‏فرمايند: شيعيان ما هستند، در بعضي جاها مي‏فرمايند: دين است.([15]) اينها همه درست است، همه اين بزرگواران وجه خدا هستند كه باقي هستند و هلاك نمي‏شوند چون برايشان اعتدالي است كه ديگر آن

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 13 *»

اعتدال، اعتدال ذاتي است؛ يعني قيامت ايشان برپا شده، قيامت برايشان به‏طور اكتسابي فراهم گرديده، اينها نمي‏خواهد به حدي برسند كه در آن حد تصفيه و تلطيف شوند بعد تركيبي بيابند كه به‏كار آخرت بخورد بلكه قيامتشان برپا شده، حسابشان شده، كتابشان شده، تصفيه كامل برايشان رخ داده است. اگر دين خدا هم مي‏فرمايند باز همان نور ايشان است، دين همان نوري است كه آن نور و آن حقيقت از ايشان، صادر شده كه كاملاً بر صفت و بر هيئت ايشان است. نور ايشان هم اعتدالي مثل اعتدال خود ايشان دارد، از اين جهت براي آن هم تفكك نيست.

پس اين‏كه مي‏فرمايند: ما هستيم سائل و ما هستيم مُجيب، يك قدري مطلب را براي ما روشن مي‏كند نه اين‏كه واقعاً با زبانشان اين حرف را بزنند مثل اين‏كه ما الآن با زبان حرف مي‏زنيم، ايشان هم با زبان از زمين بپرسند اين ساكنوك اين الجبارون؟ تا در آخر بفرمايند لمن الملك اليوم؟ اين‏طور نيست. بلكه اعتدال ايشان و مقام تلطيف ايشان به حدي است كه اصلاً خود ايشان مقام سائل بودن و سؤال و پرسش مي‏شوند و همچنين خود ايشانند مقام اجابت و جواب كه به هويت خود و به مقام و رتبه خود و به همان وجه‏اللّه الباقي بودن خود، مي‏گويند لله الواحد القهار. حال در عالم الفاظ و عالم بيان و تفهيم و تفهّم، خداوند به اين شكل تعبير فرموده است.

بزرگان نمونه ديگري ذكر مي‏فرمايند كه خود شي‏ء به حيثهاي مختلف، مي‏شود هم سائل باشد و هم مجيب، هم دعا باشد هم اجابت باشد. مي‏فرمايند: همين كه دستور داريم هنگام قرائت قرآن در برابر ياايها الذين امنوا بگوييم «لبّيك»([16]) براي اين است كه وقتي ما قرآن مي‏خوانيم هويتي براي ما فراهم مي‏شود كه در اين هويت خدا به زبان ما، ما را ندا مي‏كند ياايها الذين امنوا، با اين‏كه خودمان آيه را مي‏خوانيم اما وقتي آيه را مي‏خوانيم يك عنواني براي ما پيدا مي‏شود كه تحت آن عنوان لسان‏اللّه داعي

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 14 *»

مي‏شويم، لسان‏اللّه سائل مي‏شويم، ما لسان الهي مي‏شويم كه خدا به زبان ما با ما تكلم مي‏كند. مي‏فرمايند: بگوييد لبّيك، ما هم مي‏گوييم لبّيك. باز اين‏جا خودمان عنوان خودمان مي‏شويم. هم سائل و هم مجيب، هم داعي و هم اجابت كننده خودمان هستيم. توجه داريد كه عناوين فرق مي‏كند، عنوان كه فرق كرد حيث فرق مي‏كند.

مواردي كه ذكر كردم كمك مي‏كند به فهم مسأله مثال ملقي در هويت اشياء. پس اين مثال چيزي غير از هويت نيست، درست است كه تعبير به اين شكل آمده «المثال الملْقي في هويّة الاشياء» يا فالقي في هويتها مثاله به حسب عبارت، ما بين مثال و هويت دوئيت و بيگانگي و غيريت مي‏فهميم. ولي دوئيتي نيست، بيگانگي و غيريتي نيست، اين مثال جز آن هويت چيزي نيست. اين مثال همان هويت است و هويت همان مثال است اما وقتي به اعتبار و عنوانِ شخص و به لحاظ شخص سنجيده مي‏شود هويت است و به لحاظ فيض خداوند و افاضه او كه سنجيده مي‏شود مثال ملقي است. مثال ملقي چيزي جز همين هويت نيست، عين همين حقيقت است. پس در واقع اين مثال ملقي كه نور يا علم است، عبارت است از همان هويت اعتدال يافته و در تعبير كن فيكون عبارت است از همان مخاطب به كُن و فاعل يكون كه يك حقيقت است ولي دو حيث دارد، دو حيثش هم واقعي است. به قول ملاّها و حكما اعتباري نيست كه اعتباري، يعني خالي از حقيقت باشد و فقط صرف انتزاع و اعتبار ذهن باشد، بلكه واقعاً اين دو حيث حقيقت دارد و روي حقيقت داشتنش اين لحاظها و اين تعبيرات آمده است. چون ما مي‏دانيم واقعاً مخاطب به كُن يك حقيقت و حيث واقعي است نه اعتباري. فاعل يكون هم كه همان مخاطب به كُن است باز يك جهت و يك حيث ديگر آن است به‏طور واقعي و حقيقي، نه اعتباري و لحاظي.

اين‏جا هم «مثال ملقي» در هويت اشياء كه به يك حيث آن را هويت معتدله و به يك حيث مثال ملقي مي‏گوييم، هر يك از اين دو حيث در آن مثال واقعيت و حقيقت دارد. در واقع مثال ملقي، مقام اعتدالي است كه براي حقيقت و هويت اين اشخاص

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 15 *»

است. و با توجه به مقامات و رتبه‏هايي كه دارند از محمّد و آل‏محمّد: گرفته تا انبياء و كاملان شيعه؛ اين علم طبق اين درجات مخصوص ايشان است.

فكر مي‏كنم اين مقدمات لازم باشد و در ضمن يادآوري اين مطلب ذكر فضائل اين بزرگواران است. ان شاءاللّه در اين مقدمه شروع اين كتاب شريف نسبت به فضائل ايشان و موقعيتي كه دارند ميزاني به دست مي‏آيد. پس خود همين شايد وسيله‏اي باشد براي توسل و توجه به اين بزرگواران و ان شاء اللّه سبب توفيق بهره‏مندي بيشتري از اين كتاب شريف و علوم شريفه ايشان گردد. وظيفه ما همين است كه فضائل ايشان را ذكر كنيم، اين كتاب يا آن كتاب، اين بحث يا آن بحث بهانه است. عمده همين است كه در مقام توجه به ايشان و به ياد ايشان باشيم، بقيه‏اش همه لطف خود ايشان است. اين كتاب را هم كه شروع كنيم نه به عنوان اين است كه اين كتاب را بخوانيم يا آنچه ايشان فرموده‏اند بتوانيم بفهميم يا شرح كنيم و بيان نماييم، بلكه فقط بهانه است براي اين‏كه به يك‏طوري خودمان را به اين بزرگواران نزديك كنيم. از اين جهت اين مقدمات را به عنوان بحث در شناخت مقام علمي و موقعيت و مقام نوري ايشان، مطرح مي‏كنيم تا خدا چه خواهد.

اللهمّ صلّ علي محمّد و ال محمّد

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 16 *»

 

درس    2

 

 

(يكشنبه /  6 ربيع‏الاول /  1407 هـ ق)

 

 

 

 

 

 

 

 

r بياني از مرحوم آقاي كرماني (اع)

r بيان حديث «العلم نور…»

r آيه نور و «علم»

r حالات چهارگانه «نور»

r لفظ «علم» و «نور» مصدر است و بيان موقعيت آن

r نور منبسط و موقعيت‏هاي آن

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 17 *»

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطّاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

عباراتي را از آقاي بزرگوار كرماني اعلي اللّه مقامه در وصف كتاب شرح‏الزيارة خوانديم كه آن بزرگوار آن را «كتاب علم» توصيف مي‏فرمايند و اين‏كه نقطه علم غير از فهم ظاهري لغات است. آن بزرگوار در كتاب «الفطرة السليمة» عبارت ديگري دارند كه در شأن كتاب شرح‏الزيارة است. در ابتدا مطلبي را ذكر مي‏فرمايند كه: درست است مثلاً عرب يا علما ظاهر عبارات را مي‏فهمند و تا اندازه‏اي هم به جهات ظاهري عبارات پي‏مي‏برند اما اين امور غير از فهميدن و دانستن حقيقت امر و غير از علم آن كتاب است. بعد عبارتي را ذكر مي‏فرمايند كه اين است:

«اجماله ان شرح الزيارة لشيخنا، الشيخ احمد بن زين الدين اعلي الله مقامه مثلاً هل هو عربي ام عجمي؟ بل هو عربي و بلغة العرب فهل يعرفه العرب ام لا؟ و كيف لا يعرفونه و هو بلغتهم و الفاظهم» عربها ظاهر شرح الزيارة را مي‏فهمند. چون به زبان خودشان است «و كيف يعرفونه و لايفهمون منه سطراً بل و لا نصف سطر بل و لا كلمةً من ظواهر مراده دون بواطنه». اين كتاب شريف با اين‏كه عربي است و به لغت عرب نوشته شده و هركس آشنايي به لغت عرب داشته باشد الفاظ و لغاتش را مي‏فهمد، اما از نظر مراد آن بزرگوار و فهم معنا و مقصود ايشان، يك خط را هم نمي‏فهمند، بلكه نصف خط را بلكه يك كلمه از ظواهر مراد ايشان را هم نمي‏فهمند، بواطنش كه جاي خود دارد، از ظواهر مراد چيزي نمي‏فهمند.

مي‏دانيم آن بزرگوار نعوذ باللّه در مقام مبالغه‏گويي نيستند، حقايقي را ذكر

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 18 *»

مي‏فرمايند. و نوعاً ما نمي‏فهميم اين حقايق چگونه است. ممكن است كساني كه در اين رشته نيستند بر مبالغه و اغراق حمل كنند و حال آن‏كه اينها حقايقي است كه مي‏فرمايند. ما با شناختي كه نسبت به اين بزرگواران داريم، مي‏دانيم كه ايشان كتاب شرح‏الزيارة را مي‏شناسند و ايشان هم بايد آن‏را به ما بشناسانند. همان‏طور كه مبناي ما، در اعجاز قرآن هم همين است كه ما خودمان نمي‏فهميم، يعني چه قرآن معجزه است. البته معتقد هستيم كه قرآن معجزه است اما معجزه بودنش را نمي‏فهميم مگر به بيان ايشان؛ يعني وقتي ايشان كه صاحبان علومند و به جميع علوم واقفند، مي‏فرمايند قرآن معجزه است ما هم به معجزه بودن قرآن معتقد مي‏شويم. در اين‏جا هم وقتي اين بزرگواران شرح‏الزيارة را توصيف مي‏فرمايند، ما معتقد مي‏شويم كه شرح‏الزياره كتاب علم است، آن هم علم محمّد و علي صلوات‏اللّه عليهما.

اين بزرگوار در اين عبارتشان مي‏فرمايند: حتي يك كلمه از ظواهر مراد اين بزرگوار را نخواهند فهميد «فانه كتاب علم» زيرا شرح‏الزياره كتاب علم است «و فهم الكلمات غير فهم المطلب» حالا كسي كه كلمه را فهميد كه اين عربي است، نهايت صرفش، نحوش، حتي معاني و بيانش و جهات ديگرش را هم پي‏برد، اما فهم مطلب چيز ديگري است. «و حيوة الكلمات و الالفاظ بالمعاني» كلمات و الفاظ جسد و قالبند و مطالب و مرادات روحند؛ و كلمات به مرادات و روح زنده هستند. از اين جهت چون شرح‏الزياره كتاب علم است آن هم علم كامل مي‏فرمايد «فالعرب اذا كانوا لايعرفون و لايفهمون ظاهر شرح الزيارة كيف يعرفون ظاهر القران و يفهمونه و فيه علوم ماكان و مايكون الي يوم القيمة فلايعرفون ظاهره ابداً ابدا»([17]) از اين‏جا نحوه اعجاز قرآن را نتيجه مي‏گيرند.

عرض شد مقام كاملان مقام علم است. چون به مقام علم توصيف مي‏شوند.

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 19 *»

عدول نافين هم كه به ايشان مي‏گويند دو جهت در آن است: يكي عدالت و اعتدال ايشان را بايد معتقد شويم و يكي هم مقام علم ايشان را كه همان مقام نفي شبهات و تأويلات و تحريفات جاهلان است.([18]) اين كارها به وسيله علم است و هدف ما آشنايي با مقام علم ايشان است به‏طور اجمال و به اندازه‏اي كه در سطح ظاهر بحث مي‏كنيم. عرض شد علم عبارت است از نقطه علم يا نور علم كه در واقع به تمام حقايق اكوان منبسط شده و همه موجودات را شامل است. به تعريف ديگران كار نداريم، در روايات مي‏فرمايند العلم نور يقذفه الله في قلب من يحب. به سه مطلب در اين‏جا بايد توجه بشود: يكي العلم نور علم را نور تعريف مي‏فرمايند. بعد يقذفه الله اين علم از طرف خدا قذف و افكنده مي‏شود، اين هم يك مطلب. ديگر آن‏كه في قلب من يحب خدا آن نور را در دل كسي مي‏افكند كه او را دوست مي‏دارد. پس در اين تعريف سه مطلب است و هر سه مطلب يك‏مطلب و بيان يك‏واقعيت است ولي آن واقعيت جهات مختلف دارد. خود علم نور است و قذفش من عنداللّه است. و اين‏كه قذف مي‏شود نه اين است كه از خارج وجود عالِم چيزي به او افاضه مي‏شود، قذفش و نوع قذفش را اجمالاً عرض كردم كه مراد همان مثالي است كه از هويت همان شخص عالم استخراج مي‏شود. عالمِ به اين علم، عالمي كه محبوب خداست آن ذات و هويتي است كه در اثر اعتدال محبوبيت دارد همان هويت و قلب، محبوب خدا است. پس در واقع به‏واسطه لحاظها و جهات است كه اين تعبيرات سه‏گانه را فرموده‏اند العلم نور يقذفه الله مبدأ قذف همين مثال استخراج شده است قلب من يحب هم همان هويتي است كه از آن، نور و مثال استخراج شده و مي‏شود. اجمالاً به اين مثال و كيفيت استخراج آن اشاره شد كه اين علم مثال است و هويت هم قلب است.

از فرمايشات دريافته‏ايم كه از نظر تكوين همه موجودات به يك‏چنين علمي و

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 20 *»

نوري منورند. مي‏شود گفت اين نور علم، همان اول مرتبه خلق و اول ظهور خداوند در رتبه خلق است كه همان حقيقت خلق است. همان حقيقتي كه از آن تعبير مي‏آوريم به اين‏كه هركس آن‏را شناخت خدا را شناخته. در مقام تكوين اساس بر همين است. اما اين‏كه مي‏گوييم آن حقايق و شناخت آنها به وجود معصومان و انبياء و كاملان محدود مي‏شود، در مقام تشريع است كه سرّ خلقت و سرّ تكوين در ايشان ظاهر شده. در مقام تشريع و اكتساب، آن مرتبه در ايشان بالفعل شده و نوري كه خدا در آنها براي شناختن خود اشراق فرموده به ظهور رسيده است. اين سخنان در عرصه تشريع است كه مي‏گوييم شناخت خدا در شناخت ايشان منحصر است. اما در رتبه و مقام تكوين همه خلق براي همين امر خلقت شده‏اند كه در مقام تكوين خدا را بشناسند و مي‏شناسند؛ يعني در مقام تكوين جاهل به خدا نداريم. همه عالم به خدا هستند، همه صاحب اين نورند و اين نور عبارت است از همان سرّ كينونتِ ازلي كه در هويات تكويني همه كاينات منعكس شده است. پس همه به اين نور منورند، همه به اين علم عالمند.

در حديث قدسي هم مي‏فرمايد كنت كنزا مخفيا فاحببت ان اعرف فخلقت الخلق لكي اعرف([19]) اين خلقت الخلق يعني خلق را خلق كردم براي اين‏كه شناخته شوم، اصلاً محبت داشتم كه شناخته شوم فاحببت ان اعرف دوست داشتم شناخته شوم، پس خلق را خلق كردم. پس خلقت بر اساس محبت به‏شناخته شدن و به منظور شناخته شدن است. پس خلقت مورد محبت قرار گرفته، خود ايجاد محبوب خدا شده براي همين كه اين سرّ علم، در همه كاينات منجلي است. از جهت خلقت و تكوين همه محبوب خدا هستند، همه ايجاد محبوب خداست و همه خلق به اين علم خدا را شناخته‏اند. در عالم تكوين هيچ‏كس تخلف نكرده كه جاهل به خدا باقي مانده باشد، يا در آن عرصه جاهلي يا متخلفي و معصيت‏كاري باشد كه خدا را نشناخته باشد و مبغوض خدا باشد.

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 21 *»

بلكه در رتبه تكوين همه موجودات محبوب خدا هستند، همه خلق از نظر تكوين براي معرفت و براي اين‏كه اين نور در آنها متجلي شود، موجود شده‏اند. مانعي و رادّي هم در برابر قضاء و حكم خدا نيست. پس در رتبه تكوين مسأله معلوم است.

آنچه در بعضي بحثها است و گاه‏گاهي تعبير مي‏فرمايند كه شناخت خدا منحصر است به شناخت انبياء و اولياء سلام‏اللّه عليهم اجمعين، در مقام تشريع و در مقام اكتساب است. زيرا ظهور آن نور و آن سرّ در عرصه تشريع در ايشان منحصر است و ديگران بايد در تبعيت ايشان باشند و به شناخت ايشان خدا رابشناسند. پس از حيث خلقت همه خلق محبوب خدا و همه خلق عالم به همان علم و نوراني به اين نور هستند. در رتبه تكوين همه خلق و همه مخلوقات از اين العلم نور يقذفه الله في قلب من يحب بهره‏مندند. اين كمالي كه در عرصه تشريع براي كاملان شيعه و بزرگان دين است، براي اين است كه ايشان در رتبه اكتسابات اين نور را كسب كرده‏اند و اين نور ايشان را نوراني ساخته و خدا از دل مطهر ايشان اين مثال را استخراج كرده است. ارزش اين نور و مقام اين نور آن‏قدر بالاست كه مثل ما ناقصان و ساكنان رتبه نقصان ارزش آن‏را نمي‏توانيم بفهميم كه چقدر است. به جهت اين‏كه با خود اين حقيقت و اين نورانيت بايد آشنا بشويم تا اين‏كه بتوانيم ارزش آن را به دست بياوريم.

ما فقط مي‏بينيم محمّد و آل‏محمّد: از صاحبان اين علم و دارندگان اين نور، چه تكريمي مي‏فرمودند و مقام ايشان را چقدر تعظيم مي‏كردند و از اين امور عظمت اين بزرگواران را معتقد مي‏شويم، دلمان هم به اين امر و اين تعظيم و تكريم ان شاءاللّه نوراني مي‏شود و ما را همين اندازه‏ها بس است. وقتي كه مي‏بينيم اميرالمؤمنين صلوات‏اللّه عليه يا رسول اللّه9 از مثل سلمان تعظيم مي‏فرمايند، از مثل مقام سلمان تكريم مي‏كنند([20]) آن‏وقت مي‏فهميم كه صاحبان اين نور در نزد محمّد وآل‏محمّد

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 22 *»

صلوات‏اللّه عليهم اجمعين چه مقاماتي و چه ارزشي دارند. يا وقتي كه مي‏بينيم سيدبزرگوار از مقام شيخ بزرگوار تجليل و تكريم مي‏فرمايند، يا آقاي بزرگوار كرماني از مقام سيد مرحوم تجليل مي‏كنند، و اين مثل تعظيم و تكريم علماي ظاهري نيست كه يكديگر را تعظيم و تكريم مي‏كنند و به الفاظ و القابي خود را توصيف و تمجيد مي‏كنند كه چه بسا خالي از واقعيت است و تعارفات رسمي است. مثلاً اگر مي‏گويند آية اللّه يا حجه‏الاسلام و غيره اينها چه بسا دروغ است. اما اگر اين بزرگواران يكديگر را توصيف و تكريم و تعظيم مي‏كنند، بر مبناي همان نوري و علمي است كه در ايشان است و خدا بر ايشان افاضه فرموده است. همان‏طور كه ائمه: از مقام شيعيان خاص خود و از مقام صاحبان همين علم، تعظيم و تكريم مي‏كردند.

در هر صورت توصيفي كه درباره اين علم به‏طور اجمال از قرآن مي‏توانيم استفاده كنيم، آيه مباركه نور است. اين يك وصفي است كه خداوند از اين علم و اين نور كه افاضه نموده، فرموده است. اين افاضه در درجه اول به محمّد و آل‏محمّد: بوده بعد به انبيا و بعد به كاملان شيعه. در قرآن در اين آيه نور دقت كه مي‏كنيم توصيف همين علم را مي‏بينيم الله نور السموات و الارض مثل نوره كمشكوة فيها مصباح المصباح في زجاجة الزجاجة كأنها كوكب دري يوقد من شجرة مباركة زيتونة لا شرقية و لا غربية يكاد زيتها يضي‏ء ولو لم تمسسه نار([21]) اين نور و اين علم كه خدا در دلي كه آن دل و هويت را دوست دارد قذف مي‏فرمايد، تشبيهش در همين آيه است. در اين آيه آن نور كاملاً توصيف شده است، مي‏فرمايد اين علم و نور كه نور خدا و ظهور خدا و تجلي خدا است، مثل چراغي است كه اين چراغ در مشكاتي باشد. مراد از «چراغ» همان نور چراغ است كه روشني باشد. حالا از آن به «شعله» يا هرچه تعبير بياوريم. «مصباح» همين است. اين مصباح و اين نور و اين چراغ در مشكاتي است. خود مصباح، همان هويت و

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 23 *»

قلب عالِم مي‏شود كه اين نور و اين چراغ از آن قلب و در آن قلب قرار دارد.

در توصيف اين نور مي‏فرمايد يوقد من شجرة مباركة زيتونة فعلاً آن جهات ديگر مورد بحث ما نيست كه زجاجة و قسمتهاي ديگر باشد، همين نور توصيف مي‏شود به اين‏كه يوقد من شجرة مباركة زيتونة. پس خود اين نور مستوقد است و از شجره مباركه زيتونه برافروخته و شعله‏ور شده كه آن شرقيه نيست، غربيه هم نيست. يكاد زيتها يضي‏ء اين زيت هم كه به اين نور و روشنايي تبديل شده، همان هويت و قابليت تبديل شده به اين نور است. معلوم مي‏شود كه خود اين نور و خود اين زيت يك حقيقتند. يكاد زيتها يضي‏ء و لو لم تمسسه نار آن‏وقت آن نار و اين نور كه به آن درگرفته و از آن برافروخته شده چقدر با يكديگر تناسب دارند؟! براي فهم خود اين علم كه چقدر نوراني و شريف است اين تعبيرات ذكر شده است يكاد زيتها يضي‏ء و لو لم تمسسه نار اگر نار آن را مسّ نكند خود اين زيت نزديك است برافروخته شود. پس اين نور كه از زيت و مس نار فراهم شده، هم با نار مرتبط است، هم با زيت. ارتباطش با نار ايجاب مي‏كند كه در او صفت ناري فراهم شود؛ يعني اين نور يك رابطه و نسبت با نار دارد، حيث حرارت و يبوست بخصوص در نار ملاحظه مي‏شود كه در او رطوبت انيت نيست، در او برودت معاصي و اِعراض از خدا نيست. حيث نار يك‏چنين حيثي است كه در او حرارت و يبوست است. اما زيت را از حيث خودش كه ملاحظه كنيم در او برودت و رطوبت است. زيت خودش از حيث ذات و نفس اين خصوصيت را دارد كه به واسطه اعراض و كثيف و غليظ‏بودن و لطيف‏نبودن، در او رطوبت و به واسطه دور شدن از مقام مشيت خدا در او برودت است. در اثر اين كثافت و غلظت دور شده و برايش رطوبت و برودت حاصل شده ‏است.

همچنين وقتي كه نار به سوي اين زيت توجه مي‏كند، براي اين‏كه زيت را به حدي برساند كه قابل درگيري شود، به همين صِرف توجه نار به زيت، حرارت همراه يك مقدار رطوبت فراهم مي‏شود. خواه‏نخواه در اين توجه كه حرارت با رطوبت همراه

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 24 *»

مي‏شود، زيت هم به سوي نار توجه مي‏كند براي اين‏كه به وجود نار مكلّس و آماده درگيري شود. پس خواه‏نخواه بايد به طرف نار توجه داشته باشد و بايد اقبال كند. در اين اقبال و براي اين حالت توجه زيت به طرف نار، حرارت فراهم مي‏شود، يا بفرماييد حالت ناريّت اجمالي برايش فراهم مي‏شود. اما برودتش هنوز باقي است، برودتي كه همراه يك مقدار يبوست است. زيرا با نزديك شدن و توجه‏كردن به نار براي او خواه‏نخواه اين حالت حرارت اندك فراهم مي‏شود، اما برودت باقي است. پس برودتي و يبوستي فراهم مي‏شود.

اين نور كه درگرفته و شعله‏ور شده از ميان زيت و مسّ نار، چهار حالت برايش هست. به همين جهت با آن مناسب شده كه مي‏تواند اين عرصه را روشن كند. وقتي ما مي‏بينيم اين نور فضا را روشن مي‏كند، روشن كردن اين فضا براي خاطر همين چهار حالتي است كه در اين نور مجتمع شده است؛ يعني هم حرارت و يبوست آتش در او هست چون نسبتي با او دارد، و هم برودت و رطوبت زيت با او هست چون نسبتي با زيت دارد. هم حرارت و رطوبتي كه از توجه نار به زيت فراهم شد براي او وجود دارد و هم برودت و يبوستي كه براي زيت در حال درگيري و توجه به نار است، براي او هست. پس تمام چهار حالت در اين نور موجود است كه اين نور و چراغ، قابليت و استعدادي پيدا كرده كه با اين عرصه ظلمت مي‏تواند مناسب شود و آن را روشن سازد. اين حالتِ بخصوص يعني حالتِ توجه زيت به نار كه حالت برودت و يبوست است، اقتضا مي‏كند كه نورِ ظاهرِ در عرصه ما به حالت زردي دربيايد، اين حالت زردي حالتي است كه از اين جهت سرچشمه مي‏گيرد. وقتي كه اين حالت زردي فراهم شد از آن تعبير به «صُفرةٌ» مي‏آيد. حالت زرد رنگي چراغ، اين فضاي ما را مي‏تواند روشن كند و فضاي ما به اين نور و به اين خصوصيات روشن مي‏شود.

اين نور قابليت و نور علم كه در دل و هويت كاملان شيعه منعكس مي‏شود، البته اگر از مقام بالا حساب كنيم محمّد وآل‏محمّد: هستند ولي چون بحث ما، در رتبه

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 25 *»

كاملان است اجمالاً اشاره به مقام علمي ايشان داريم كه ايشان ممتاز به آن علم هستند. در اين‏جا اين مطلب بيان مي‏شود و اشاره به همين علم داريم كه چطور اين علم به اين عالم ما تعلق مي‏گيرد و در اين‏جا ظاهر مي‏شود به اين شكلي كه مشاهده مي‏كنيد و از آن به صُفرويّت و مقام برّاقيت و شفافيت و لمعان تعبير مي‏آيد. اين حالت لمعان و درخشندگي و شفافيت كه براي اين نور هست كه فضاي اطراف خود را منور و روشن مي‏كند به‏واسطه مناسبت يافتن با همين فضا است، تا متناسب با اين فضا نباشد نمي‏تواند اين فضا را روشن كند و روشنايي را از اطراف خود استخراج كند و بالفعل سازد. فرق نمي‏كند آن فضاهايي هم كه روشن مي‏شوند و نور از آنها استخراج مي‏شود باز بر همين مبنا است كه هم با اين نور مناسبت پيدا مي‏كنند و هم با اين فضا، يعني هم با اين نور و نار، و هم با فضاي اطراف و جوانب خود رابطه دارند كه اطراف را روشن مي‏نمايند و نور را از آنها استخراج مي‏كنند. از اين حالت صُفرويت، براقيت و شفافيت و لمعان به «نور» تعبير مي‏آورند.

نور اسم است، مصدر است، علم هم مصدر است. در اين‏جا چه بگوييم علم چه بگوييم نور. علم و نور هر دو مصدرند و مقام مصدري را اجمالاً در كتابهاي ادبيمان و بخصوص كتاب مبارك «التذكرة» دانسته‏ايم كه مقام مصدر مقام واسطه بين فعل و بين اشتقاق اسم فاعل و اسم مفعول است. اسم فاعل و اسم مفعول از دو حيث مصدر اشتقاق پيدا مي‏كنند. در ضَرْب يك حيث فاعلي است كه از آن حيث «ضارب» مشتق مي‏شود و يك حيث مفعولي است كه از آن «مضروب» اشتقاق پيدا مي‏كند. پس ضارب و مضروب هر دو مشتق از ضَرْب هستند و ضَرْب خودش مشتق از ضَرَبَ است. در واقع مصدر، مقام واسطه را دارد بين عالم فعل كه ضَرَبَ است و بين عالم اسم فاعل و اسم مفعول. و اين دو در تراز هم از مصدر اشتقاق پيدا مي‏كنند؛ يعني اشتقاق ضارب و اشتقاق مضروب از ضَرْب در يك تراز است، در يك صف هستند اما ارزش ضارب بر مضروب از اين جهت است كه ضارب حكايت مي‏كند حيث فاعليتي را كه در ضَرَبَ

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 26 *»

بود و به تعبيري همان هُوَ مستتر در ضَرَبَ را، اما مضروب حيث مفعول مطلقي و حيث حدوث و صدور را حكايت مي‏كند كه اين حيث از فاعل سر مي‏زند. پس رتبه ضارب بالاتر از رتبه مضروب است. در مقام اشتقاق هم اول مي‏گوييم ضارب مشتق مي‏شود بعد مي‏گوييم مضروب مشتق مي‏شود. اينها به حسب رتبه سنجي است، از حيث رتبه است والاّ از ضَرْب، ضارب و مضروب هر دو اشتقاق يافته‏اند.

پس مي‏توانيم بگوييم كه ضَرْب كه مصدر است اين مقام را دارد كه بين عالم فعل و عالم فاعل و مفعول وساطت مي‏كند، يا بفرماييد ضَرْب حدّ و مرزي است كه كشيده شده بين دو نهر و دو درياي فعل و درياي فاعل و مفعول. مصدر مي‏تواند بگويد كه من الآن در مقامي قرار گرفته‏ام كه يك‏طرف من به سوي عالم فعل است و از آن‏جا به من امداد مي‏شود و من استمدادم از آن عالم است، و يك‏طرف و جهت من به سوي عالم اسم فاعل و اسم مفعول است كه به آن عالم اسم فاعل و مفعول را امداد مي‏كنم. مقام وساطت و واسطه‏بودن مصدر خوب روشن است. اين‏طور دقتها و اين‏طور تأملهاي علمي به فهم مسائل حكمت و مطالب اعتقادي كمك مي‏كند. پس وقتي كه مقام مصدر را اين‏طور شناختيم هرجا هر كلمه‏اي را بر وزن مصدر ديديم، بايد در جاي خودش و عالم خودش و مرتبه خودش، اين مقام را برايش قائل بشويم. ديگر فرق نمي‏كند چه بگوييم ضرْب چه بگوييم نصْر چه بگوييم نور و چه بگوييم علم. مصدر كه شد حكمش به‏طور كلي اين است. مگر شما هر جا وزن فاعل ديديد حكم نمي‏كنيد براين‏كه اين كسي است و حيثي است كه از او فعل صادر شده؟ آيا حيث صدوري را در نظر نمي‏گيريد؟ كه مي‏گوييد اين مثلاً ضارب يا ناصر يا عالم يا كاتب است و از اين قبيل. حكم كه بدست آمد در همه جا قابل اجرا است، وقتي مصدر را به اين موقعيت شناختيم كه بين دو عالم وساطت دارد يك پاي خود را در يك عالم گذاشته و پاي ديگر خود را در عالم ديگر گذارده، از حيث اعلا از عالم اعلا اخذ مي‏كند و به عالم ادني ابلاغ مي‏كند، پس هر كجا شما لفظي ديديد كه بر وزن مصدر بود و وزن مصدري داشت

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 27 *»

مي‏توانيد اين مقام وساطت را برايش قائل شويد و اين حكم را برايش جاري كنيد.

اين‏كه اميرالمؤمنين صلوات‏اللّه عليه مي‏فرمايد انا الواقف علي الطتنجين([22]) اشاره به همين مقام مصدريش است كه آن بزرگوار مي‏خواهد بفرمايد من صادر شده از فعل اللّه هستم، من مفعول مطلقي هستم كه از فعل اللّه سرزده‏ام و بعد از من رتبه اسم فاعل و اسم مفعول است؛ يعني ابتداءً خدا عالمي دارد كه از آن مقام تعبير مي‏آوريم به عالم مشيت و فعل اللّه كلي. اين «فعل اللّه كلي» در مقام مصدريش مي‏شود، حيث تعيّن محمّد و آل‏محمّد: كه از آن تعبير مي‏آوريم به امراللّه مفعولي. در آن مقام اول امر اللّه فعلي هستند كه فعل اللّه هستند، در مقام مصدري «امراللّه مفعولي» هستند كه مفعول مطلق مراد است. در اين‏جا مراد از امراللّه مفعولي يا همان مفعول مطلق، مقام مصدري است. مقام مصدر را حائز هستند و جميع اشتقاقهاي فاعلي و مفعولي؛ يعني مفعولٌ‏به از اين مقام است. از اين جهت در مقام بعد، اسمِ اَللّه هستند، در مقام بعد اسم خالقاند، در مقام بعد اسم رازقاند، در مقام بعد ساير اسامي‏الهي هستند كه از اين مقام مصدريشان مشتق مي‏شود. در مقام امراللّه مفعولي، مبدأ اشتقاق مي‏شوند براي همه اسماءاللّه و صفات‏اللّه؛ و همچنين براي اشتقاق تمام موجودات. همه موجودات كه مفعولاتند همه به اين حيث و از اين‏جا اشتقاق يافته‏اند. مقام مصدري اين است كه اجمالاً معلوم شد و با ذكر اين فرمايش امام7 خواستيم فضيلتي هم ذكر شده باشد. الحمدللّه اين كتاب مبارك همه‏اش فضائل است. خدا توفيقمان بدهد و خدا روزي كند اين كتاب شريف را بخوانيم همه‏اش فضائل است.

پس انا الواقف علي الطتنجين كه مي‏فرمايد مقام مصدري و وساطت خود را حكايت مي‏فرمايد. همه مصدرها اين‏طورند، ضرْب هم مي‏گويد «انا الواقف علي الطتنجين» من بين اين دو خليج قرار گرفته‏ام. ضرْب كه مصدر است مي‏گويد: من بين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 28 *»

خليج ضرَب و بين خليج ضارب و مضروب هستم، من اين وساطت را دارم. تا من نباشم از ضرَب، ضارب و مضروب مشتق نمي‏شود، نه ضاربي است و نه مضروبي است. ببينيد حتي آن كسي كه ما او را به ضاربيت توصيف مي‏كنيم كه ضَرَبَ از او سرزده، اشتقاق ضاربيت براي او، به ضرْب احتياج دارد. بايد ضرْب باشد و اين وساطت را داشته باشد تا اشتقاق دست دهد. اين اجمالي بود در اشاره به مقام مصدر كه اگر خواستيد، رجوع كنيد به كتاب مبارك «التذكرة» و بيشتر درباره‏اش فكر كنيد.([23])

مقام مصدر كه دانسته شد، حالا اين علم و نوري را كه خدا در قرآن توصيفش فرموده يا اين‏كه ائمه: آن را اين‏طور تعريف فرموده‏اند كه العلم نور يقذفه الله في قلب من يحب([24]) هر دو وزن مصدري دارند. «علم» وزن مصدري دارد، «نور» هم وزن مصدري دارد. يعني اين حقيقت به زبانِ وزن خودش، به ما مي‏گويد «انا الواقف علي الطتنجين». العلم يا النور هر يك مصدر است و به همين شكل مصدري خود مي‏گويد من واقفم بين دو عالم، يك عالم فعل و يك عالم اسم فاعل و اسم مفعول، و اشتقاق يافتن اين دو از فعل به بركت من است، و افاضاتي كه در عالم اسم فاعل و اسم مفعول مي‏شود به بركت من است. من از عالم فعل استمداد مي‏كنم و به عالم اسم فاعل و اسم مفعول ابلاغ و ايصال مي‏كنم. از اين جهت در توصيف همين علمي كه كاملان شيعه متصف به آن هستند در بعضي از فرمايشات تعبير آورده مي‏شود به نوري كه در جميع اكوان و اعيان و در همه كاينات و موجودات انبساط يافته است. نور انبساط يافته چيست؟ مقصود همان مقام مصدر است. ببينيد چطور ضرْب در ضارب و مضروب انبساط پيدا كرده! در مقام خودش، ضرْب مجمل است، مقام انبساطش در ضارب و مضروب است. تا ضارب و مضروب مشتق نشوند انبساطي براي ضرْب نيست، ضرْب

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 29 *»

مبهم و مجمل است.

البته براي مصدر سه حيث است: يك حيث حيث خودش است كه خودي مصدر است. از آن به ضرْب تعبير مي‏آوريم و سكون حرف وسط آن هم دلالت بر همين دارد كه مقام وصول و مقام وقوع ضَرَبَ را حكايت مي‏كند. اين حيث نفسي ضَرْب و حيث انّيت ضرْب است كه به اين حيث آن را لحاظ مي‏كنيم. اما ببينيد چطور از ضَرَبَ به او امداد مي‏شود؟ از ضَرَبَ دو حيث به او امداد مي‏شود: يك حيث فاعلي ضَرَبَ، يعني همان هُوَ كه در ضَرَبَ مقام فاعل است و اين‏قدر اين مقام معلوم و مسلّم است كه گفته‏اند هُوَ در آن مستتر است، به استتار جايزي كه گاهي ممكن است ظاهر شود. پس تا گفته مي‏شود ضَرَبَ حيث فاعلي در آن هست. يك حيث مفعولي هم در او هست كه حيث صدور و وقوع و حصول باشد، از آن حيث مضروب اشتقاق پيدا مي‏كند. خلاصه ضرْب را شما در مقام خودش كه ملاحظه مي‏كنيد برايش مقام اجمال و مقام ابهام مي‏بينيد، اما در مقام ضاربيت و مضروبيت انبساط پيدا مي‏كند. انبساط ضرْب به اين است كه از او ضارب و مضروب اشتقاق بيابد. حالا در اين‏جا هم در وصف نور يا علم مي‏فرمايند آن نقطه‏اي است، آن حقيقتي است كه در جميع اكوان و در جميع اعيانِ موجودات انبساط پيدا كرده و همه مقام انبساط يافته همان مصدر و همان نورند. در آن مقام كه اميرالمؤمنين خودشان را توصيف كردند به انا الواقف علي الطتنجين و مقام مصدري خود را وصف كردند كه «امراللّه مفعولي» اسم گذارده شده ـ در اين مقام حقيقت محمّد و آل‏محمّد: امراللّه مفعولي است ـ اشاره به همين دارد كه مي‏خواهند بفرمايند ما انبساط پيدا كرديم و دو حيث از ما اشتقاق يافت، از دو حيث ما دو امر مشتق شد؛ در يك مقام در بين خلق «اسماءاللّه» شديم، ديگر اين‏كه خلق هم در حدود و تعيّن و تحققشان به ما برپا هستند و مشتق از ما هستند.

در مقام تشريع هم اگر كسي بتواند اين اشتقاق را در خود حفظ كند و نور و ظهور ايشان بشود، آن هم مثل ايشان، مقام مصدري پيدا مي‏كند و مي‏تواند حامل اين مقام

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 30 *»

شود و بين مقام فعل اللّه در رتبه‏هاي پايين و مقام ديگران كه بعد از اين مقام باشند وساطت كند. صاحبان مقام علم و كاملان شيعه، در مقام تشريع و نيز در مقام حقيقت هم توانسته‏اند اين مقام را داشته باشند، از اين جهت ايشان را توصيف كرده‏اند به حامل مقام علم و صاحبان نوري كه يك نقطه است كه آن نقطه منبسط شده و در جميع اكوان و اعيان ظاهر گرديده است.

اللهمّ صلّ علي محمّد و آل‏محمّد

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 31 *»

 

درس    3

 

 

(دوشنبه /  7 ربيع‏الاول /  1407 هـ ق)

 

 

 

 

 

 

 

r «علم» نقطة الكَوْن است

r مراتب نقطة الكون و تطبيق آنها با مصدر

r سرّ آنكه مصدر ساكن‏الوسط است

r ماهيات امكانيه همه واقعيت دارند و اعتباري نيستند

r سكون دو قسم است و مراد از سكون مشيت

r مصدر و دلالت آن بر صفات فاعل

r تفكيك مكتب وحي از مكتب عرفاء

r علم ذاتي و مراتب پيش از آن از نظر عرفاء

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 32 *»

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطّاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

عرض شد علم حقيقتي است كه از آن به نور تعبير مي‏آورند و مقام مصدري است و حامل اين علم هم خواه‏نخواه مثل خود اين علم، مقام وساطت و مصدري را خواهد داشت و واقف خواهد بود بين عالم فعل و عالم اسماء كه عالم اسم فاعل و عالم مفاعيل باشد. پس علم حقيقتي مي‏شود كه از آن به نقطة الكون تعبير آورده شده است و اين نقطة الكون انسباط پيدا كرده بر جميع اكوان وجودي و بر جميع حروف كوني و وصفي، چه در عالم تكوين و چه در عالم تشريع. به اين حروف گاهي شرعيه و گاهي كونيه گفته مي‏شود. اين نقطة الكون در همه حقايق و ذوات موجودات و اكوان و اعيان انبساط پيدا كرده، همان‏طور كه ديديم ضَرْب انبساط پيدا كرد و همه مشتقات، از ضَرْب سرچشمه مي‏گيرند و ضَرْب بين ضَرَبَ و بين مشتقات مقام وساطت و مصدري را دارد. اين حقيقت هم كه به آن «نقطة الكون» گفته شده به‏مانند ضَرْب است از نظر حكم يكسان است، بين عالم فعل كه عالم مشيت مطلقه است و بين ساير مشتقات كه همه اكوان و همه اعيان و همه حروف كونيه هستند وساطت دارد.

از اين جهت براي اين نقطة الكون يا براي اين حقيقت علم، ظاهري و باطني است و خواه‏نخواه كينونتي دارد و براي آن سرّي است و براي سرّش هم سرّي است و به هريك از اين امور و جهات، تمام مراتب قبلي و مراتب بعدي خود را حكايت مي‏كند. عرض كردم مثلاً ضَرْب كه مقام مصدر را دارد و بين عالم فعل يعني ضَرَبَ و بين مشتقات واقف است، خود همين ضَرْب، ظاهري دارد و باطني دارد، كينونتي دارد،

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 33 *»

سرّي دارد و سرّ سرّي دارد كه جهات عالم قبل را حكايت مي‏كند. همچنين نسبت به مشتقات هم حكايتي دارد؛ يعني همه مشتقات در مقام ضَرْب قابل مطالعه هستند و مي‏شود آنها را در عالم ضَرْب مشاهده كرد. اگر چشمي باشد كه بتواند خصوصيات ضَرْب را تشخيص دهد همه عوالم ماقبل ضَرْب و عوالم مابعد آن‏را در همين ضَرْب مشاهده مي‏كند و مي‏بيند.

اين‏كه به تعبير مصدر عرض مي‏كنم، چون به ذهن ما نزديكتر است، ما ضَرْب و ضَرَبَ و ضارب و مضروب و ساير مشتقات را بهتر مي‏فهميم تا اين‏كه بحث به شكل كلي دربيايد. در همين ضرْب كه مقام مصدر است، دقت كنيد اين ضرْب يك ظاهري دارد كه ضاد و راء و باء است و اين ظاهر حكايتگر تمام مشتقات است، يعني همه مشتقات با اضافه شدن بعضي از حروف، از همين ضرْب سرچشمه مي‏گيرند و همين ضاد و راء و باء را دارا هستند. به تعبير ديگر تمام آنها بيان شئونات همين ضرْب هستند. اگر ضارب مشتق مي‏شود اگر مضروب مشتق مي‏شود، اگر ضرّاب مشتق مي‏شود و همين‏طور ساير مشتقات حتي تثنيه و جمعها، بيان شئونات خود همين ضرْب و ضاد و راء و باء است. پس براي ضرْب ظاهري است كه به همين ظاهرش جميع مشتقاتش را حكايت مي‏كند.

در اين تعبيري كه الآن درباره علم داريم، اين علمي كه نقطة الكون است، مبدأ هستي است. نقطة الكون كه مي‏گوييم به اين جهت است كه مبدأ هستي است؛ يعني هستيها و هست شده‏ها و همه اكوان و همه اعيان، در واقع ظهورات و تجليات و تعينات همين نقطة الكون و همين علم هستند. پس براي اين علم كه مقام مصدري را حائز است، ظاهري است كه به اين ظاهرش جميع اكوان و ظاهر اكوان را حكايت مي‏كند. ظاهر اين نقطة الكون به‏طور كلي حكايت كننده همه اكوان و همه اعيان و همه حروف است. حروف كونيه همه مشتقات؛ يعني آنچه خداوند خلقت فرموده و آنچه خداوند ايجاد كرده، از اين نقطة الكون سرچشمه گرفته و اين نقطة الكون به ظاهرِ خود

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 34 *»

بيان‏كننده تمام اكوان و اعيان است. اين مقام ظاهر با تشبيه به ضرْب روشن شد كه ضاد و راء و باء، ظاهر ضرْب است و به اين ظاهر جميع مشتقات را حكايت مي‏كند؛ يعني همه مشتقات در همين ضاد و راء و باء است و سرچشمه گرفته از همين ضاد و راء و باء است.

همچنين براي اين مصدر باطني است كه به اين باطن، باطن تمام اكوان و اعيان را حكايت مي‏كند. همين نقطة الكون يا علم يا نور كه مبدأ هستي و مبدأ ايجاد است باطني دارد كه به آن باطن، باطن همه اكوان و اعيان و همه موجودات را حكايت مي‏كند، مثل اين‏كه در مقام تشبيه و تنظير براي ضرْب هم، باطني است كه عبارت است از حدوث و حَدَثِ واقع شده و وقوع يافته؛ اين باطن ضرْب است.

به اعتبار ظاهر، ضرْب مي‏بينيم بر وزن فَعْل است و ساكن‏الوسط است چون حركت يا سكون حرف وسط بيانگر موقعيت حقيقت كلمه است. فَعْل كه ساكن‏الوسط است براي ما اين مطلب را حكايت مي‏كند كه حقيقتي است كه ساكن و متوقف شده كه ديگر حركت و فعل نيست، ديگر به آن فَعَل گفته نمي‏شود بلكه مفعول فَعَل است و وقوعِ فعل را حكايت مي‏كند. چون خود فَعَل حركت است و تا زماني كه صدور و حركت بودن آن در نظر است فِعْل است. همين كه وقوع مي‏يابد و ثبوت پيدامي‏كند از آن تعبير به مصدر آورده مي‏شود. فرق بين ضرَب و ضرْب همين است. ضرَب متحرك الوسط است و حرف وسط، حقيقت آن را بيان مي‏كند كه اين حقيقت، سيلان‏دار و متحرك است بلكه عين حركت است الفعل ما انبأ عن حركة المسمي([25]) فعل نفس حركت مسمّي است. اما مصدر كه ساكن‏الوسط مي‏شود با اين سكون وسط ثبوت و وقوع خود را بيان مي‏كند كه حالت ثبات و حالت وقوف و توقف پيدا كرده، اين حالت توقف و حالت ثبوت، باطن ضرْب مي‏شود. ضرْب ظاهري و باطني دارد. باطنش بيان ثبوت و وقوف و موجودشدن به فعل و تحقق يافتن به فعل است. همين بيان را كه در

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 35 *»

باطن ضَرْب مي‏بينيد، در مورد باطن همه مشتقات نيز جاري است؛ يعني باطن همه مشتقاتِ از ضرْب، اين است كه به فعل متحقق هستند، به فعل وجود يافته‏اند و به بركت فعل الآن موجودند. تا نباشد ضَرَبَ، ضرْب نيست و تا نباشد ضرْب تحققي براي اينها نيست. اين مقام باطن مصدر است.

اين علم و نور هم كه مورد بحث است و گفتيم مقام مصدري را حائز است و همچنين گفتيم نقطة الكون است، باطني دارد چنان‏كه كلمه «نوْر» و كلمه «علْم» هم ساكن‏الوسطند و به اين سكون وسط مقام باطن اين حقيقتها بيان مي‏شود و به همين باطن هم، باطن همه اكوان و اعيان وجودي را بيان مي‏كند كه آنها همه، متحقق به فعل و ثابت به فعل الله هستند. ثبوتشان و وقوعشان و تحققشان همه بستگي به فعل‏اللّه كلي و مشيت‏اللّه مطلقة دارد. پس حاملان نقطة الكون و اين علم كه در درجه اول محمّد و آل‏محمّد: هستند بعد انبياء و بعد كاملان ـ به حسب مراتبشان ـ خودشان هم مثل همين علم اين مقامات را دارند.

باز عرض مي‏شود براي ضَرْب و به‏طور كلي مصدر، مقام كينونتي است. اين مقام كينونت عبارت است از مقام هستي خود آن مصدر. پس حقيقت اين نور يا علم هم به مقام كينونتش، ذواتِ تمام اعيان و اكوان و همه موجودات را حكايت مي‏كند. ـ دقت كنيد ـ ضَرْب به كينونت خود؛ يعني به ذات خود، به هستي داشتن و به هست بودن خود، به اين كينونت، كينونت تمام مشتقات را حكايت مي‏كند كه همه مشتقات هم مثل اين ضرْب داراي ذاتند، ذاتيت دارند، كينونت دارند، به تعبير ديگر اعتباري نيستند، اينها تحقق و واقعيت دارند، اعتبار و انتزاع صرف ذهن نيستند. كينونت ضرْب بر كينونت همه مشتقات دلالت مي‏كند. پس ضارب هم كينونت دارد و اعتباري نيست، انتزاعي نيست. مضروب هم واقعيت دارد انتزاعي نيست، اعتباري و به حسب لحاظ نيست، بلكه داراي واقعيت و تحقق است. همين‏طور مشتقات ديگر كه كينونت و واقعيت داشتن آنها را ضرْب به همين واقعيت داشتن و كينونت خود حكايت مي‏كند.

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 36 *»

همچنين اين نقطة الكون و علم و نور هم كه مورد بحث ما است، به كينونت و به ذاتيت خود، كينونت و ذاتيت همه اكوان و همه اعيان را بيان مي‏كند. پس همه موجودات واقعيت دارند، اعتباري نيستند، لحاظي نيستند آن‏طور كه وحدت وجوديها معتقد شده‏اند و گفته‏اند كه اينها را ذهن انتزاع مي‏كند و اينها اعتباراتي است كه براي مراتب وجود لحاظ مي‏شود و همه موهومند و واقعيت ندارند. «ما عدمهائيم هستي‏ها نما» يعني ما هستي‏نما هستيم، نمود هستيم، بود نيستيم. براي ردّ حرف اينها ما مي‏بينيم كينونت و ذاتيت ضرْب، دلالت مي‏كند بر ذاتيت و كينونت همه مشتقاتي كه از ضرْب اشتقاق مي‏يابند. همه متحققند، همه واقعيت دارند، همه در واقع داراي ذاتيّتند. اعتبار و لحاظ صرف نيست كه ذهن انتزاع كند و چيزي نباشد، نمودي باشد نه بودي بلكه واقعاً بود است، به دليل اين‏كه ضرْب داراي بود است. اين بود و كينونت، از آن كينونتها حكايت دارد. پس نقطة الكون يا العلم يا النور به كينونت خود دلالت دارد و حكايت مي‏كند كينونت و ذاتيت و واقعيت‏داشتن تمام اكوان و اعيان و تمام مراتب خلقت و موجوداتي را كه در آن مراتب واقع هستند.

همچنين به همين موقعيتي كه ضرْب يا هر مصدري دارد، بر وجود مبدئي دلالت مي‏كند. گرچه خودش بالنسبه به همه مشتقات مبدئيت دارد اما باز خودِ ضرْب بر وجود مبدئي دلالت دارد و از يك اصلي حكايت مي‏كند. البته بنابر مذهب حق كه تأييد شده به آيات و روايات است، مصدر مشتق از فعل است نه اين‏كه فعل مشتق از مصدر باشد. بعضي گفته‏اند: ضرَب در اصل اَلضَّرْب بوده، الف و لام مصدري را از اولش برداشته‏اند و راء و باء را فتحه داده‏اند شده ضَرَب، اين حرف صحيحي نيست بلكه طبق فرمايش مشايخ ما اعلي اللّه مقامهم كه تأييد شده به آيات و روايات است براي مصدر اصلي و مبدئي است كه آن اصل و مبدأ «فعل» است.([26])

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 37 *»

مصدر به همين موقعيت خود كه ثبوت و وقوع را مي‏فهماند دلالت مي‏كند بر اين‏كه اين وقوع مسبوق به وَقَعَ است. اين ثبوت مسبوق به يك حركت است. والاّ وقوعِ بدون وَقَعَ، معنا ندارد چنان‏كه وَقَعَ بدون وقوع هم معنا ندارد. پس وَقَعَ بايد باشد تا وقوع باشد، عَلِمَ بايد باشد با عِلْم باشد، خود حالت وقوع و حصول، كه كينونت و واقعيت مصدر است، بر وجود مبدئي پيش از آن دلالت مي‏كند. پس مسبوق به مبدأ مي‏شود؛ يعني يك مبدأ سابقي را براي خود اثبات مي‏كند. به همين حيث كينونت و حالتِ وقوع يافتن و حصول يافتنش بر وجود فعل دلالت دارد. ضرْب بر ضرَب دلالت دارد به همين‏كه الضربُ هو وقوعُ ضرَب، تحققُ ضرَب، تحصّلُ ضرَب. چون حصول و وقوع را مي‏فهماند پس بر وجود يك مبدأ سابقي دلالت مي‏كند كه آن مبدأ حركت است و آن حركت منتهي شده به ثبوت و وقوع، و منتهي شده به سكون است.

اين سكون كه براي ضرْب است متفرع بر حركت پيشين است، سكون فرع بر حركت است و حركت مقدمِ بر سكون است والاّ سكون بي‏معنا خواهد بود و سكون بدون سابق بودنِ حركتي و سكونِ غير مسبوق به حركت اصلاً سكون نيست و حال آن‏كه ما سكون را در ضرْب مي‏بينيم و به خصوص ساكن بودن وسطش هم دلالت بر همين سكون مي‏كند. پس سكون فرع بر وجود حركت و متفرع بر حركت است. البته ساكني كه متفرع به حركت نيست، داريم و آن ساكن اين معنا را ندارد. اگر در اصطلاح حكمت آل‏محمّد: ديديم جايي رسيده «ساكنٌ مِن غَيْرِ سُكُونٍ» آن سكون را درباره مشيت مي‏فرمايند كه اين سكون مقابل حركت نيست. درباره مشيت فرموده‏اند خلق ساكن لايدرك بالسكون([27]) يعني حقيقتي است مستقل. با كلمه ساكن معناي استقلالش را مي‏خواهند بفهمانند. به همين جهت مي‏فرمايند با اين سكونهاي معمولي و متعارفي درك نمي‏شود و با آنها نبايد تفسير بشود. اگر گفتيم مشيت حقيقتي است ساكن، سكون

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 38 *»

آن را با اين سكونهاي متعارفي كه در مقابل حركت گفته مي‏شود، توجيه و تفسير نكنيد بلكه آن ساكن‏بودن را طوري تفسير كنيد كه به اين ساكنها و سكونهاي متعارفي تفسير نشود. پس معناي آن سكون مي‏شود استقلال در مقابل احتياج. خلق ساكن لايدرك بالسكون يعني مشيت بالنسبه به آنچه به آن خلقت شده، خلق مستقل و غير محتاج است. مشيت ساكن است؛ يعني مستقل است؛ يعني احتياج به مابعد خود ندارد، احتياج به آثار خود ندارد. البته خودش بالنسبه به مبدأ خودش و بالنسبه به حقيقتي كه به آن حقيقت نيازمند است و از آن امداد مي‏شود، محتاج است خلق الله المشية بنفسها([28]) محتاج به نفسش است.

پس سكون متعارفي كه گفته مي‏شود متفرع بر حركت و نتيجه حركت است، منتهي‏اليه حركت است. سكون، منتهي‏اليه حركت است و اصلاً سكون را بدون تقدم حركت نمي‏شود تصور كرد. خيلي تعجب است از كساني كه مصدر را مبدأ گرفته‏اند و فعل را مشتق از مصدر دانسته‏اند. و حال آن‏كه مي‏بينيد ضرَب با حركت وسط، بر حركت دلالت مي‏كند و ضرْب با سكون وسط بر سكون و توقف دلالت مي‏كند و توقف و سكون متفرع بر حركت و بعد از حركت است. اين سكون متعارف را بدون سبقت حركت نمي‏شود تصور كرد. پس با اين حالت كه براي ضرْب و مصدر است كه از آن تعبير به كينونت مي‏آوريم، بر وجود مبدئي دلالت مي‏كند كه آن مبدأ اصل و اصل‏الاصول است كه همان مقام فعل باشد. حالا اين العلم و النور هم كه نقطة الكون است با مقام كينونت خود بر مبدأ خود دلالت مي‏كند و از مبدأ خود كه اصل است حكايت مي‏كند كه همه اصلها و از جمله خود اين حقيقت، مشتق از آنند و انشعاب از آن پيدا كرده‏اند. اين هم موقعيت ديگري براي اين حقيقت است.

باز براي همين مقام مصدري و حقيقت اين علم و نور سرّي است كه در نهان آن

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 39 *»

است. يعني غير از باطني كه گفتيم سرّي دارد و سرّ در برابر عيان و آشكار و ظاهر است، يعني ناپيدا. براي اين حقيقت يك سرّ نهاني است كه مستودع در آن حقيقت است و سرّ جميع اسماء و صفات جلاليه و جماليه را حكايت مي‏كند. ببينيد از خود همين ضرْب ما ضارب و مضروب را مشتق مي‏كنيم. اين ضارب از كجا پيدا شد؟ چطور از ضرْب گرفته شد؟ در ضرْب كه نگاه كرديم ديديم در هويت ضرْب سرّ نهاني است كه آن سرّ نهاني اين است كه حكايتي از فاعل مي‏كند، از فاعلي كه موجدِ ضرْب و مصدر ضرَب است.

همچنين ضرَب دو حيث دارد: يك حيث حدوث كه حَدَثٌ صادِرٌ و يك حيث فاعل، كه از همين جهت گفته‏اند هُوَ در او مستتر است. آنهايي كه گفتند هُوَ در او مستتر است، مقصودشان همان حيث است كه اصلاً فاعل در آن ديده مي‏شود، در ضرَب فاعل نهان است. هر دو حيث ضرَب در ضرْب منعكس است، از آن حيثِ حكايتِ فاعلْ، ضارب را مشتق مي‏كنيم و از حيثي كه حكايت از حَدَثِ صادر از فاعل را دارد، مضروب را مشتق مي‏كنيم. بالاخره در سرّ اين ضرْب دو حيث است كه از يك حيث صفات جماليه انتزاع و اشتقاق مي‏شود كه كمال فاعل است و توصيف فاعل به كمالات است مانند ضارب و از حيث ديگر آن صفات جلاليه انتزاع مي‏شود كه مقام ذات فاعل را از آن صفات اجلّ مي‏شمريم و مي‏گوييم ذات فاعل اجلّ از اين است كه متصف به اين صفات باشد.

اين مورد اتفاق و مسلّمي همه است و در آن اختلاف ندارند، همه گفته‏اند كه اسم فاعل و مفعول مشتقند حال يا از ضَرَبَ يا از ضرْب. اگر مبدأ را ضرَب بگيرند و ضرْب را از ضرَب مشتق بگيرند اسم فاعل و مفعول مشتق از ضرْب است و اگر ضرْب را مبدأ بگيرند و ضرَب را از مصدر مشتق بگيرند اينها مشتق از ضرَب هستند. خلاصه اين‏كه ضارب و مضروب مشتقند و از دو حيثِ ضرَب يا ضرْب هم اشتقاق يافته‏اند، اين مورد اتفاق است. پس ضارب و مضروب مشتقند و از دو حيث ضرْب يا ضرَب مشتق

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 40 *»

شده‏اند. وقتي ما به حيث اول نگاه مي‏كنيم و مقام كمال فاعل را مشاهده مي‏كنيم كه به ضَرْب و ضرَب ظاهر شده، «ضارب» را مشتق مي‏كنيم كه «صفت جمال» و باعث زيبايي و حكايت كمال فاعل است. به حيث دوم كه نگاه مي‏كنيم «مضروب» را از آن انتزاع مي‏كنيم. حال آيا خود ضارب، مضروب است؟([29]) نه، او جليل است از اين‏كه صفت مضروبي براي او باشد. پس آن صفتي است كه پيدا شده به فعل او است و در فعل او تحقق پيدا كرده است. از اين جهت مضروب مشتق مي‏شود. اين مثالي است كه ذكر كرديم تا مطلب به ذهن نزديكتر بشود.

در اين بحث هم «العلم» كه نقطة الكون است، مبدأ كاينات است و مقامش بعد از كانَ و حصَل و اَوْجَدَ است. اين مقام داراي سرّ مستودعي است كه آن سرّ مستودع، در هويت اين نقطة العلم و نقطة الكون قرار دارد و تمام «صفات جماليه» و «صفات جلاليه» حق از آن اشتقاق يافته‏اند. چه صفاتي كه ما حق را به آن صفات متّصف مي‏كنيم و آنها را صفات كماليه خدا مي‏دانيم و چه صفاتي كه خدا را از آن صفات تنزيه مي‏كنيم و اجلّ مي‏شمريم، و او را از آن صفات اجلّ مي‏دانيم. همه اين صفات جماليه و جلاليه از همين مبدأ و از همين نقطة الكون اشتقاق مي‏يابند. پس العلم به سرّ و حقيقت خود، تمام اسماء جلاليه و اسماء جلاليه را حكايت مي‏كند.

همچنين براي اين حقيقت، سرِّ سرّي است كه در آن سرِّ سرّ، ما وحدت حقيقيه بسيطه فاعل موجِد را مشاهده مي‏كنيم. در ضرْب كه خوب دقت كنيم مي‏بينيم كه سرِّ سرّي در آن است، اين سرِّ سرّ براي ما حكايتگر مقام وحدت بسيطه و وحدت حقيقيه فاعلِ موجد است. ضرَب كه از زيد سرزد، زيد فاعل موجد آن است و زيد به‏وحدت و بساطتش در مقام فاعليت و موجديّتش، ضرَب را ايجاد كرده و ضرَب هم در ضرْب

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 41 *»

نمايان شده است. ما در ضرْب مقام وحدت فاعل موجد را مي‏بينيم، مي‏گوييم زيدٌ ضرَب لا غير. اين زيدٌ ضرَب لا غير؛ يعني ضرْب، ضرْبِ زيد است و تمام مشتقات از ضرْب، همه از مقام يكتايي زيد سرچشمه مي‏گيرند. ديگر در آن مقام، زيد است و غير زيد شركت ندارد. پس زيد فاعل موجد براي ضرَب است و ضرْب هم حكايتگر ضرَب و مبدأ همه اشتقاقها است، همه اين اشتقاقها مي‏بينيم به ضرْب رجوع مي‏كنند. پس ضرْب يك سرّ سرّي دارد كه مقام وحدت او است و بيان وحدت فاعل است، فاعلِ موجد را به مقام وحدت و يكتايي توصيف مي‏كند. پس سرِّ سرّ مصدر از مقام وحدتِ حقيقيه بسيطه فاعلِ موجد حكايت دارد.

اين نقطة الكون و اين علم و نور كه مورد بحث است، نيز داراي سرِّ سرّي است كه به آن و از آن «سرِّ سرّ» مقام وحدت حقيقيه بسيطه حق متعال را حكايت مي‏كند. اينها اموري است كه درباره اين نقطه و اين علم بايد بدانيم. حالا اگر اين علم به تماميت و كمال و جامعيت و اوّليت خود در هويّتي القاء شد كه العلم نور يقذفه الله في قلب من يشاء يا في‏قلب من يحب، در هويت و قلبي كه اين علم منعكس بشود و اشراق گردد، ببينيد آن هويت حامل چه مقامي خواهد گشت و واقف به چه اموري خواهد شد؟! در محمّد وآل‏محمّد: آن هويتها و آن قلوب مطهره حامل علمي اين‏چنينند. بعد انبياء: و بعد كاملان شيعه، اين علم در هويت و قلب مطهر ايشان داراي چه موقعيتي است و ايشان با اين علم داراي چه موقعيتي هستند!؟

اين اموري كه ذكر كرديم درباره جهات مختلف مصدر و بخصوص اين نكته اخير كه گفتيم مصدر به سرِّ سرّ خود، وحدت حقيقيه فاعل موجد را حكايت مي‏كند، روشن است. اين‏جا توجه به يك نكته لازم است كه فرق بين مكتب بزرگان ما و مكتب عرفا است و آن نكته اين است: كه تمام اين اموري كه ذكر كرديم و شئوناتي كه از فاعل در مصدر ملاحظه گرديد، اينها همه از نظر مكتب بزرگان ما اعلي اللّه مقامهم رجوعش به اين فرمايش اميرالمؤمنين است و بر پايه اصلي مبتني است كه ايشان بيان فرموده‏اند كه

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 42 *»

رجع من الوصف الي الوصف و دام الملك في الملك انتهي المخلوق الي مثله و الجأه الطلب الي شكله([30]) اينها كليات مكتب ما است، اينها اموري است كه بايد مثل اصول و زيربناي مسائل هميشه در نظرمان باشد تا در جاي خودش بكار ببريم. اين مسائلي كه عرض شد بخصوص اين نكته اخير تمامش بر اصل و اساسي است كه اميرالمؤمنين صلوات‏اللّه عليه بنا نهاده‏اند و به‏طور كلي در مكتب وحي و اهل‏بيت: مطرح است، كه اگر از اين علم بحث مي‏كنيم و نقطة العلم يا نقطة الكون مي‏گوييم يا اين‏طور تعبيرات، اينها همه در عرصه خلق است. وحدتي را هم كه مصدر حكايت مي‏كند و ما را به وحدت فاعل مي‏رساند، باز وحدت خلقي است نه اين‏كه ما با اين امور بتوانيم به وحدت حقيقيه ذاتيه نائل شويم يا اين‏كه اين نقطة العلم يا نقطة الكون عبارت باشد از آنچه عرفا در مورد مرتبه علمي و نسبت علمي حق گفته‏اند. چون تشابه كلمات گاهي ممكن است، باعث اشتباه بشود. كلمات مشايخ گاه‏گاهي به ظاهر با كلمات عرفا مشابه است اما نبايد كلام ايشان را با كلام آنها يكي دانست. تمام اين سخنها و همه اين مطالب به اين اصل مربوط مي‏شود و بر اين اصل علوي صلوات‏اللّه عليه مبتني است كه انتهي المخلوق الي مثله ما هرچه بگوييم و هرچه به وسيله مصدر صعود كنيم، هر چه به سرّ سرّ مصدر و نقطة الكون برسيم، به ذات حق و صفات ذاتيه حق از جمله، وحدت ذاتيه حق نخواهيم رسيد. البته ما كه فقط بحثش را مي‏كنيم و حرفش را مي‏زنيم حتي مثل كاملان و مثل انبيا، مثل محمّد و آل‏محمّد: كه واقف به آن حقيقتند بلكه خودشان حامل آن حقيقتند و در مقامي خودِ آن حقيقتند، آنها هم به ذات خدا نرسيده‏اند. حالا آيا آنها متصل به ذات خدا هستند؟ تعيّنات ذات خدا هستند، يا آن‏طوري كه عرفا

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 43 *»

مي‏گويند تعينات نسبت علميه حقند؟ نه، اين‏طور نيست. پس تمام اين بحثها مبتني بر اين اصل است كه انتهي المخلوق الي  مثله و الجأه الطلب الي شكله.

عرفا در اين‏جا همين نوع مباحث را دارند، وقتي كه بحث مي‏كنند از آن‏كه تمام موجودات مراتب تعين ذات واجب‏الوجودند و تمامشان عبارتند از مراتب تعيّني ذاتي حق، در اين بحثشان، اولْ تعيّني را كه براي حق متعال مي‏گويند همين تعيّن علم و مقام علم است. مي‏گويند: اول مرتبه از تعينات كه از براي ذات خدا پيدا مي‏شود، آن موقعي است كه خود را تعقّل مي‏كند. مرحله تعقل كردن و ادراكِ حق خود را و علمِ حق به نفس خود را، به اول تعين حق تعبير مي‏آورند و آن را نسبت علميه ذاتيه حق هم مي‏گويند و آن را مبدأ جميع تعينات مي‏دانند. و مي‏گويند: اين تعين و اين مرتبه متفرع و مسبوق به مرتبه پيشين است كه مقام وحدت است. و اين تعيّنِ نسبت علميه ذاتيه بعد از «رتبه وحدت حقيقيه و بسيطه حق» است و بالاتر از رتبه وحدت مقام لاتعيّن و مقام اطلاقِ حق است كه آن اول مقام است و بعد مقام وحدت و تعينِ به وحدت است كه از آن به مقام احديت هم تعبير مي‏آورند.

البته عرض كردم نوع اين تعبيرات در فرمايشات مشايخ هم هست اما شتّان مابينهما. فرمايشات مشايخ كجا و اين حرفها كجا؟! آنها ايمان محض است و اينها كفر محض. آنها ـ يعني عرفا ـ مي‏گويند كه حقيقت وجود و صرف‏الوجود يك حقيقت است كه براي آن اين مراتبِ تعيّني است. در مرتبه‏اي كه هيچ تعيّني برايش نمي‏باشد، حتي تعيّن به اطلاق، آن‏جا ذات حق است و از آن به ذات تعبير مي‏آورند. بعد رتبه تعيّن به وحدت و «مقام احديت» است و بعد تعيّن به نسبة العلمية الذاتية است؛ يعني ادراك و تعقل كردن حق ذات خودش را كه به همين ادراك و تعقل همه اشياء را هم ادراك و تعقل مي‏كند. اين مقام را كه مقام تعيّن به ادراك و تعقل حق ذاتش را مي‏باشد، «نسبت علميه ذاتيه» مي‏گويند. مي‏گويند اين رتبه بعد از آن دو رتبه است و سرّ اين رتبه همان «وحدت حقيقيه» است. سرّي كه در اين است؛ يعني مرتبه‏اي كه قبل از اين مرتبه

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 44 *»

است، مرتبه وحدت حقيقيه است و اين مرتبه را «نسبة العملية الذاتية» مي‏گويند.

اين حرف كجا و حرف مشايخ ما اعلي اللّه مقامهم كجا؟! اگر گفتيم سرّ سرِّ اين نقطة الكون عبارت است از بيان و حكايت نسبت وحدتِ حقيقيه بسيطه فاعلِ موجد، نمي‏خواهيم مثل آنها گفته باشيم و حرف آنها را زده باشيم. عبارتي را نقل مي‏كنم كه توضيح همين حرف آنها است. اين عبارت از محيي‏الدين است در تفسير اين قسمت از آيه شريفه قرآن كه مي‏فرمايد و عنده مفاتح الغيب([31]) به اين‏طور توضيح مي‏دهد، مي‏گويد: «اعلم ان الغيب مراتب» غيب مرتبه‏هاست «اولها غيب الغيوب و هو علم الله المسمي بالعناية الاولي» مي‏گويد: اول مرتبه غيب و غيبها، غيب‏الغيوب است كه علم‏اللّه ناميده مي‏شود، يا عنايه‏الاولي گفته مي‏شود، عنايت اوليه حق. بعد براي غيب مراتب ديگري ذكر مي‏كند آن‏وقت درباره همين علم‏اللّه كه اولين مرتبه از غيب است مي‏گويد «و علم الله و هو العناية الاولي عبارة عن احاطته بالكل بحضور ذاته لكل هذه العوالم التي هي عين ذاته» اين همان نكته‏اي است كه فرق بين مكتب عرفا و مكتب بزرگان است. مي‏گويد: علم خدا همان عنايت اولي است كه عبارت است از احاطه خدا به كل اين عوالم و مراتب «بحضور ذاته»، به اين‏طور كه ذات خدا در همه اين عوالم حاضر است كه اين عوالم همه‏اش «هي عين ذاته» عين ذات خدا است. «فيعلمها مع جميع تلك الصور التي فيها باعيانها لا بصورة زائدة» پس خدا به همه اين عوالم علم دارد و به همه اينها احاطه ذاتيه دارد، به اعيان و حقايق اينها، نه به يك صورت زائده بر ذاتش. مي‏خواهد بگويد علم صورت زائده بر ذات خدا نيست، علم خدا به همه خلق، عبارت است از احاطه ذاتي خدا به همه خلق. «فهي عين علمها» پس اشياء عين علم خدا هستند، علمش هم عين ذاتش است. بنابراين خداوند به ذاتش بر همه اشياء احاطه دارد «و لايعزب عنه مثقال ذرة في السموات و لا في الارض».

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 45 *»

بعد مي‏گويد: «فالمفاتح ان كان جمع مفتح بفتح الميم الذي هو المخزن فمعناه عنده هذه الخزائن المشتملة علي جميع الغيوب بحضور ذاته لها «لايعلمها الا هو». اگر مفاتح را جمع مَفْتَح بگيريم كه مَفْتَح هم به معناي مخزن است، معنايش اين مي‏شود كه عنده مفاتح الغيب يعني عنده هذه الخزائن. همه اين خزائن كه مشتمل بر جميع غيوب است در نزد اوست. چطور در نزد او است؟ «بحضور ذاته لها» به اين‏كه ذات خدا در برابر همه اين خزائن و براي آنها حاضر است لايعلمها الا هو. «و ان كان جمع مفتح» اگر مفاتح را جمع مِفْتَح بگيريم «بمعني المفتاح» كه بمعناي كليد مي‏شود «فمعناه اما ذلك المعني بعينه» مفاتح هم به همين معناي مفتاح باشد يعني «ابوابها مغلقة و مفاتيحها بيده» ابواب همه اين خزائن مُغَلَّق و داراي قفل است و مفاتيحش در دست خدا است «لايطلع علي ما فيها احد غيره» جز او هيچ‏كس بر آنچه در آنهاست مطلع نيست. «و اما ان اسباب اظهارها و اخراجها من مكانها الي عالم الشهادة حتي يطلع عليه الخلق بيد قدرته و تصرفه محفوظة عنده لايقدر غيره علي انتزاعها منه حتي يطلع علي مافيها و هي اسماؤه تعالي»([32]) يا اين‏كه اسباب و وسايل اخراج و اظهار اين موجودات و اين مراتب و عوالم غيبي از مكان خودش به عرصه شهاده به‏طوري كه خلق بر آن مطّلع شوند، در دست خداست و در تصرف او است كه غير خدا نمي‏تواند اينها را از خزائن خود استخراج و اظهار كند (كه خزائن همان ذات خداست) يعني غير از خدا كسي نمي‏تواند اينها را از ذات او اظهار كند و كسي هم بر آنها مطلع نمي‏شود مگر به اسبابي كه در دست خداست كه اين اسباب همان اسماء خداست كه به وسيله آن اسماء موجودات را از ذات خودش در عوالم شهاده اظهار مي‏كند. و اين مراتب غيب در عالم شهاده به اين‏طور ظاهر مي‏شوند.

شما ببينيد در اين تعبير علم‏اللّه را چطور توصيف مي‏كند، آن‏را عبارت از ذات

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 46 *»

خدا مي‏داند. همچنين عبارات ديگري هم از آنها در دست است كه مقام علم و مرتبه نسبت علميه ذاتيه را متفرع بر مقام وحدت و بعد از مقام وحدت كه «مقام احديت» باشد، مي‏دانند. و اين مقام علم‏اللّه را مقام واحديت مي‏گويند كه مبدأ جميع تكثرات و تعيّنات و اول مراتب تعينات است. پس بين نظر اينها و فرمايش مشايخ ما تفاوت بسياري است. اين بزرگواران اگر اين نوع تعبيرات را مي‏فرمايند مبتني بر آن اصل است كه انتهي المخلوق الي مثله و الجأه الطلب الي شكله رجع من‏الوصف الي الوصف و دام الملك في الملك. هيچ‏گاه امكان از امكانيت خارج نمي‏شود و به رتبه ذات واجب الوجود نخواهد رسيد. پس اين‏گونه بحثهايي كه مي‏كنيم و مي‏گوييم مثلاً حكايت از وحدت مي‏كند، حكايت از فاعل مي‏كند، حكايت از كمال و جمال و اين قبيل كمالات مي‏كند، همه اينها مربوط به ظهورات و عناوين و مقامات و آيات تعريف و تعرّف خداست كه در عرصه خلق قرار دارند و از ذات مقدس خدا هيچ اطلاع و آگاهي در نزد خلق نيست و براي ذات مرتبه‏اي در رتبه خلق نيست.

اللهمّ صلّ علي محمّد و ال محمّد

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 47 *»

 

درس    4

 

 

(سه‏شنبه /  8 ربيع‏الاول /  1407 هـ ق)

 

 

 

 

 

r نقطة الكَوْن و وحدت فاعل

r زيربناي مكتب وحي

r نظر حكيم و عارف در شناخت خدا

r مرتبه لابشرط از نظر عرفاء

r نظر بزرگان

r حقيقت محمّديه9 در اصطلاح وحي و عرفان

r «احد» و «واحد» در اصطلاح عرفاء

r نظر بزرگان

r علم ذاتي در كلام قونوي

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 48 *»

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطّاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

بحث در خصوص شناخت علم و مقامات علم بود. عرض شد سرّ اين مثال ملقي و اين حقيقت، يا سرّ اين نقطة الكون از مقام اسماء و صفات (اسماء جماليه و اسماء جلاليه) خبر مي‏دهد و اينها از سرّي كه مستودع در حقيقت و هويت آن نقطه است ظاهر مي‏شود. همچنين سرّ سرّ اين نقطه، مقام وحدت حقيقيه فاعل موجد را حكايت مي‏كند. البته در اين‏جا لازم بود اشاره شود به فرق مكتب بزرگان كه مكتب وحي است با مكتب عرفاي اصطلاحي. زيرا آنها هم اين مقام را قبول دارند و اين مقام را ذكر مي‏كنند. اما فرقش با فرمايشات مشايخ ما اعلي اللّه مقامهم اين است كه اين نقطة الكون كه مقام مصدري را حائز است، حكايتي كه دارد از مقام ظهور و تجلّي فاعلي فاعل موجد است نه اين‏كه حكايت از ذات يا از رتبه‏اي از ذات فاعل موجد باشد. اين فرق اساسي بين مكتب وحي و مكتب عرفا وجود دارد. توجه به اين نكته لازم است زيرا شناخت نقطه علم و نقطه كون و اين حقيقت كه مقام مصدري است از نظر مكتب وحي بر همين مبنا و اصلي است كه اميرالمؤمنين مي‏فرمايند انتهي المخلوق الي مثله و الجأه الطلب الي شكله.

پس نقطة الكون كه داراي مقام مصدري است هر حكايتي داشته باشد اگرچه از «وحدت فاعل» حكايت كند اما گزارشي از ذات فاعل ندارد. با اين‏كه مقام «وحدت فاعل» بالنسبه به ساير تعيّنات فاعل، از همه بالاتر است و به ساحت فاعل نزديكتر است اما باز هم حكايت از ذات فاعل نيست، حكايت اين مقام از وحدت فاعل،

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 49 *»

حكايت از تجلّي است نه از عينيت و حقيقت ذات فاعل؛ يعني با توجه به اين قاعده اميرالمؤمنين صلوات اللّه عليه كه مي‏فرمايند انتهي المخلوق الي مثله هرچه اين نقطة الكون لطيف شود و ماوراء خود را بيشتر حاكي شود، حكايتش از مقام تعيّن و ظهور و تجلّي نمي‏گذرد و به هيچ‏وجه از ذات حكايت نمي‏كند و وسيله دسترسي به ذات نمي‏شود. پس اگر اين نقطة الكون و مقام علم و نور و مثال ملقي در مقامي، در كمالي، در شخصي، در قلبي ظاهر شد او را به ذات خدا متصل نمي‏كند. هرچه هم اين نقطه كون و علم و نور لطيف و وراءنما باشد، او را به ذات فاعل و حقيقت ذات نخواهد رسانيد. اگرچه او را به مقامات عاليه تجلّي برساند حتي به حدّي برساند كه بر صاحب اين نقطه علم و نور، مقام وحدت حقيقيه فاعل ظاهر و واضح شود. اما همين مقام وحدت حقيقيه فاعل، ظهور و تجلّي ذات فاعل است نه اين‏كه خود ذات و حقيقت ذات فاعل باشد. اما مكتب عرفا مي‏گويد: اين حقيقت، تعيّنِ ذات است.

براي اين‏كه كاملاً فرق بيان بزرگان و شناخت ايشان نسبت به نقطة الكون و مقام علم با آن‏طوري كه عرفا گفته‏اند روشن شود، لازم است اجمالي از طرز بيان و تعريف آنها درباره اين مقام و رتبه ذكر شود. آنها با براهين خودشان كه اسمش را براهين كشفيه مي‏گذارند، ثابت كرده‏اند كه حقيقت وجود، مقام اطلاق وجود، وجود محض و مقام بساطت وجود عبارت است: از واجب متعال. و بقيه مراتب، همه اطوار و تعينات همان حقيقة الوجودند. حقيقة الوجود و الوجود البسيط به اين تعينات متعيّن مي‏شود. آن‏گاه اين مراتب تعينات را مراتب خلقي و مراتب حادث نام مي‏گذارند. يعني اين مراتب به اعتبار تعينات ذات پيدا مي‏شود وگرنه با لحاظ حقيقت وجود و صرف‏الوجود اين تعينات چيزي نيستند، اينها بودي ندارند، نمودند. آن مقامي را كه «صرف الوجود» يا «حقيقة الوجود» يا «وجود خالص و محض» نام مي‏گذارند، مقامي است كه مشوب به هيچ عنواني نباشد و به هيچ تعيني متعيّن نباشد كه از آن تعبير مي‏آورند به لابشرط. اين چنين مقامي‏را «لابشرط» مي‏گويند.

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 50 *»

ما در بحثهاي خود گفته‏ايم كه فرق بين حكما و عرفا همين است كه عرفا خدا و واجب‏الوجود را عبارت مي‏دانند از آن مرتبه‏اي از وجود، كه وجود به بساطت و صرافت ملاحظه شود. از نظر آنها مرتبه بساطت وجود، همان مرتبه لابشرط بودن است؛ يعني حتي نسبت به اطلاق هم بايد لابشرط باشد. اين مرتبه را عرفا «واجب الوجود» مي‏دانند. اما حكما نتوانسته‏اند به اين مرتبه برسند، آنها به مقام اطلاق رسيده‏اند و گفته‏اند كه وجود بشرط لا واجب‏الوجود است. «بشرط لا» يعني وجود از قيود وارسته شده باشد. مرتبه‏اي كه براي او اطلاق و رهايي از قيود منظور باشد. حكما مقام وجود بشرط لا را مقام واجب‏الوجودي مي‏نامند و خدا را عبارت مي‏دانند از يك‏چنين رتبه‏اي از وجود. اما عرفا از اين مرتبه بالاتر رفته‏اند و مي‏گويند خود اطلاق هم قيد است؛ يعني «عدمُ القيد قيدٌ». وقتي گفتيم وجود بايد مقيد به قيدي نباشد و از قيود رها باشد، خود همين اطلاق هم قيد است. پس عرفا مي‏گويند: مرتبه وجود در بساطت و خالص بودن و محض بودن به حدّي مي‏رسد كه از اطلاق هم مطلق مي‏شود و اين اطلاق، اطلاقي نيست كه در مقابلش تقيّد باشد. اطلاق در اين‏جا به معناي عدم‏القيدي است كه حتي به خود عدم‏القيد ـ يعني به قيد اطلاق ـ هم نبايد مقيد باشد. اين مرتبه از وجود را وجود واجب‏الوجودي و ذات خداوند متعال مي‏دانند كه از هر قيدي حتي از قيد اطلاق هم خالص و رها است.

اين وجود و اين مرتبه خالص بودن وجود از هر نوع اعتباري، لازمه‏اش اين است كه هيچ يك از لواحق و لوازم ساير مراتب ديگر همراه آن نباشد و با اين مرتبه لحاظ نشود. زيرا اصلاً محلّي و مجالي نمي‏ماند براي اين‏كه ما لحاظ و قيدي را در اين رتبه وجود اعتبار و ملاحظه كنيم. چون هرگونه اعتباري با بساطت و محض بودن و صرف بودن وجود، منافات پيدا مي‏كند. وجود صرف، وجود خالص و وجود بسيط؛ به اين معناست كه هيچ‏گونه اعتباري و لحاظي با اين حقيقت نباشد. از همين جهت و به اين اعتبار است كه مي‏گويند: در واجب‏الوجود و در مرتبه صرف وجود، ديگر تركيبي

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 51 *»

وجود ندارد، تركيب مال مراتب بعدي است. در اين مرتبه چون وجود خالص و محض و صرف ملاحظه شده پس تركيبي در اين مقام نيست، كثرتي در اين رتبه و مرتبه وجود ندارد. نه در آن تعيّني است و نه كثرتي و نه هيچ‏گونه اعتباري و تركيبي. روي اين جهت است كه مي‏گويند: اين مقام مقامي است كه لا اسمَ له و لا رسمَ له. اينها مقام واجب الوجودي و ذات حق را عبارت از يك‏چنين مرتبه‏اي از حقيقت وجود مي‏دانند.

در فرمايشات مشايخ ما هم گاهي «وجود لابشرط» را تعبير مي‏آورند، ولي مرادشان ذات خدا نيست بلكه ظهور خداوند است و اين مقام را مقام توحيد محض مي‏گويند. در اين مقام ما خدا را به وحدت حقيقيه و احديت صرف مي‏شناسيم، البته مي‏دانيم به تعبير مشايخ ما مراد از آن، عنوان تعريف و تعرّف خداوند است و ذات خداوند متعال مراد نيست. اما عرفا مي‏گويند: همين مرتبه، ذات واجب‏الوجودي است و همين مرتبه است كه اسمي و رسمي براي آن نيست. زيرا اسم در اصطلاح عرفا عبارت است از ذات و تعيّني از تعيّنات آن. پس لحاظ كردن ذات متعيّناً به تعيني مقام اسم است. اسم را عبارت مي‏دانند از ذات به اعتبار معنايي از معاني و تعيني از تعينات. اسم، معنايش از نظر آنها اين است.

ولي ما مي‏دانيم كه اسم اصلاً مربوط به ذات نيست. بلكه ما ظهور ذات را مقام اسم مي‏گوييم بلكه ظهور را، ركن در اشتقاق اسم مي‏دانيم كه اگر ظهور من حيث هو ظهور الذات ملاحظه نشود، اسم را نمي‏شود مشتق كرد. اسم از نظر مشايخ ما رتبه‏اش بعد از ظهور و متحقق به ظهور است؛ يعني ظهور ركن تشكيل دهنده اسم است مثل ضارب كه تا ضرَب و ضرْب نباشد و تا اين ظهور تحقق پيدا نكند نمي‏توان ركني براي ضارب پيدا كرد. پس ضرْب براي تحقق ضارب ركن است، اسم ضارب متحقق به ضرْب و ضرَب است. اما اينها مي‏گويند: نه، لحاظ كردن ذات را همراه با تعين و متعين شدن ذات را به تعيني، مقام اسم مي‏گوييم و اسم را در يك‏چنين مقامي بكار مي‏بريم. از نظر اينها معنا و تعيّن، «صفت» و «اسم» است و ذات كه با تعين ملاحظه مي‏شود اسم

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 52 *»

بر او گذارده مي‏شود. پس مقام اسم، مقام لحاظ ذات با تعين و با معنايي از معاني است و چون وجود را بسيط مي‏دانند در مقام واجب‏الوجودي هيچ‏گونه تعيني را لحاظ نمي‏كنند، به اين اعتبار مي‏گويند «لا اسمَ له» براي او اسمي نيست. در نتيجه اين مرتبه از وجود ديگر از تمام احكام مراتب اسمي، مجرد است. از همه شئونات ساير مراتبي كه اسم بر آن مراتب گفته مي‏شود و اسم بر آن مراتب صادق است و براي آن مراتب اسم و رسم وجود دارد، اين مرتبه از همه لوازم آن مراتب مجرد مي‏شود.

همچنين مي‏گويند: براي اين مقام رسمي نيست. زيرا رسم عبارت است از صفاتي كه خاصّه شي‏ء است؛ مثل اين‏كه بگوييم انسان ضاحك است، انسان ماشي است، يعني راه مي‏رود، خنده مي‏كند يا الانسانُ متعجّبٌ او تعجب مي‏كند و از اين قبيل صفاتِ خاصّه كه مخصوص انسان باشد، تعريف و تعبير به اين‏طور را «رسم» مي‏گويند. وقتي اين مرتبه از وجود را عبارت دانستند از يك مرتبه بسيط كه هيچ‏گونه لحاظي و اعتباري و خاصّه‏اي و صفتي با آن لحاظ نشود، پس رسمي هم براي آن در نظر نمي‏گيرند و او را به رسمي مرسوم و به حدّي محدود نمي‏دانند.

پس اول مقام و اول شأن و اول مرتبه از مراتب وجود، آن مرتبه‏اي است كه وجود را با يك‏چنين تجردي و با يك‏چنين اطلاقي لحاظ كنند. البته اطلاق اگر گفته مي‏شود به همان معناي لابشرط است نه بشرط لا. زيرا لابشرط، يعني حتي از خود اطلاق هم رها است. پس اين اطلاق را به شكل قيد نگيريد. وقتي كه اطلاق را به شكل قيد بگيريد مي‏شود بشرط لا. اما وقتي كه اطلاق را به شكل قيد نگرفتيم و معناي قيد ندانستيم آن معناي لابشرط مي‏شود. اينها معتقدند كه اول مقام و مرتبه از مراتب توحيد و شناخت خداوند، شناخت اين مرتبه از وجود است. اگر اين مرتبه از وجود را ما شناختيم به اول مقام و اول درجه از مراتب و درجات عرفان و معرفت خداي متعال نائل شده‏ايم كه گاهي از آن مرتبه به غيب الغيوب يا هويت مطلقه يا ذات بحت و حقيقت صرفه يا صرف الوجود تعبير مي‏آورند. اين تعبيرات را درباره يك‏چنين مقامي دارند. و به‏طور كلي

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 53 *»

مي‏گويند: از اين مقام ديگر بحثي نيست و نسبت به اين مقام، امكان اشاره عقليه يا امكان اشاره وهميه نيست و نمي‏توان اين مقام را تحت اشاره‏ها و تعريفها و رسمها و حدها درآورد و براي اين مقام حدي و تعريفي پيدا كرد.

بعد از اين رتبه مي‏گويند: اول رتبه‏اي كه در آن ذات با تعيّني از تعينات لحاظ مي‏شود، رتبه وحدت حقيقيه ذاتيه است. كه در آن رتبه ذات با قيد وحدت لحاظ مي‏شود. اين‏جا براي ذات يك تعيّن پيدا شد كه قيد وحدت باشد. اين تعيّن مشعر به اين است كه بالاخره غير از وجود چيزي همراه آن هست.

توجه داريد كه فرق است بين وحدت و احديّتي كه مشايخ اعلي اللّه مقامهم ذكر مي‏فرمايند، با وحدت و احديّتي كه اينها مي‏گويند. وحدت و احديّتي كه اينها مي‏گويند؛ يعني ذات با يك تعيّني ملاحظه شده كه آن تعيّن وحدت است و خواه‏نخواه مي‏گويند اثنينيّت در كار است، دوئيتي است و وجود از تجرد درآمده است. اين حرف كجا و آنچه مشايخ ما مي‏فرمايند كجا! ايشان وقتي درباره بسيط سخن مي‏فرمايند و اَحد را توصيف مي‏كنند يا وحدت حقيقيه رابيان مي‏فرمايند، طوري بيان مي‏فرمايند كه اصلاً وحدت، عين بساطت است كه اگر گفتيم بسيط؛ يعني احد و اگر گفتيم احد؛ يعني بسيط. بساطت را طوري معنا مي‏فرمايند كه همان احديت و همان وحدتِ حقيقيه است كه به هيچ‏وجه در آن تصور تعدّدي و تكثّري راه نداشته باشد. پس حكما و عرفاء حتي در تعريف وحدت حقيقيه يا بساطت يا احديت، از مكتب وحي دور افتاه‏اند و در واقع وحدت حقيقيه يا مقام بساطت و معناي بسيط حقيقي را نشناخته‏اند.

مي‏گويند: بسيط يعني آن حقيقتي كه در او هيچ لحاظ و اعتباري نباشد حتي قيد وحدت. اين چطور بسيطي مي‏شود؟ همان بسيطي مي‏شود كه ملاّصدرا نتيجه مي‏گيرد «بسيط الحقيقة كل الاشياء» يعني هم بتوان درباره او به اصطلاح تجرد يعني مجرد بودن و منزه بودن از هر گونه تركيبي را گفت و هم عينيت با همه اشياء را. يعني بساطت از نظر آنها ذاتي است كه هم مي‏توان او را تنزيه كرد و هم مي‏توان او را تشبيه كرد. مي‏گويند:

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 54 *»

اگر توانستي تنزيه و تشبيه را با يكديگر جمع بكني به بساطت حقيقيه پي برده‏اي و مقام بسيط و صرف الوجود را شناخته‏اي كه همان خدا باشد. اگر ديدي تنزيه تنها مي‏كني و نمي‏تواني آن‏را با تشبيه جمع كني بالاخره محدودش كرده‏اي، اگر تشبيه تنها مي‏كني تنزيه نداري، قائل به تجسّم هستي و مشبِّه هستي. مي‏گويند: وقتي موحِّدي كه بتواني بين تنزيه و تشبيه را جمع كني. هر دو باشند، در عين تنزيه تشبيه كن و در عين تشبيه تنزيه كن. آنها اين معنا را براي بساطت معتقدند. ولي مشايخ ما اعلي اللّه مقامهم وقتي كه بحث از بساطت مي‏فرمايند بسيط را طوري توضيح مي‏فرمايند كه بسيط يعني همان احد و اَحد يعني همان حقيقت متوحده‏اي كه وحدتش حقيقيه است و عين ذاتش است و ذاتش عين وحدت و عين بساطت است. پس يك‏چنين فرقي در اين‏جا هست.

خلاصه آنها مي‏گويند: اول مقام تعيّن و اول مقامي كه در آن‏جا ذات همراه معنا و وصف و تعيّن لحاظ مي‏شود، مقام وحدت حقيقيه ذاتيه است. در اين مقام است كه مي‏گويند وجود متكثر شده، يعني از تجرد، خالص بودن و بساطت در آمده است. البته اين وحدتي كه در اين‏جا مي‏گويند و تصريح مي‏كنند وحدتي بايد باشد كه در مقابل كثرت نباشد، وحدتي باشد كه اصل وحدتها است كه حتي وحدت در مقابل كثرت هم از شئونات اين وحدت است. به‏طوري بايد ملاحظه شود كه در مقابل آن وحدت، كثرت لحاظ نشود. چون وحدتي كه در مقابلش كثرت است آن وحدت غير از اين وحدت است. آن وحدت عددي است مثل اين‏كه شما مي‏گوييد: يك، دو، سه، چهار. وحدت يك، وقتي كه در مقابل دو و سه و چهار قرار بگيرد وحدت عدديه است؛ يعني وحدتي است كه در مقابل آن كثرت لحاظ شده است. دو بالنسبه به يك متكثر است، سه بالنسبه به يك تكثر بيشتري دارد. اين وحدت را مي‏گويند «وحدت عدديه». اما «وحدت حقيقيه ذاتيه» وحدتي نيست كه در برابرش كثرت ملاحظه شود بلكه وحدتي است كه مبدأ وحدت عدديه هم هست، يك‏چنين وحدتي كه در مقابلش كثرت لحاظ نگردد، اول مقامِ تعيّن ذات به يك‏چنين تعيّني است.

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 55 *»

در اين مقام چون ذات الهيه و ذات واجب الوجود ملاحظه شده به اين اعتبار مي‏گويند: ذات به اين اعتبار در اين مقام بر همه مراتب و بر همه تعيّنات مابعد و مراتب بعدي احاطه شئوني دارد به‏طوري كه «لايشذ عنها شي‏ء» هيچ مرتبه‏اي از مراتب و هيچ مقامي از مقامات، از اين احاطه و شمول خارج نيست، آن‏قدر ذات به اين لحاظ محيط است و بر جميع مراتب تعينهاي بعدي احاطه ذاتيه دارد كه هيچ‏يك از آن مراتب و مقامات از دايره احاطه و شمول اين مرتبه خارج نمي‏مانند. پس جميع اشياء، جميع ماهيات، جميع متقابلات، جميع متضادات، جميع شئونات و جميع تعينات، همه در اين تعيّن مستهلك و مضمحل مي‏باشند. چون اين مرتبه براي ذات واجب الوجود مبدأ التعينات و اصل التعينات و اول التعينات است. پس همين‏طور كه اين مقام بر وحدتها و كثرتها احاطه دارد و همه نوع وحدتها از وحدت عدديه و غير آن، در اين وحدت مضمحلند و اين وحدت بر آنها احاطه دارد، همين‏طور ساير متضادها، ساير متقابلات و متناقضات، همه در اين وحدت مستهلَك و مورد شمول و احاطه اين مرتبه از مراتب توحيدند. اينها اين مقام را به مرتبه‏اي از مراتب توحيد تعبير مي‏آورند.

پس ذات در اين مقام و به اين تعيّن جامع جميع امور است، به اين اعتبار مي‏گويند: وقتي در مورد حق مي‏گوييم «لا ضدّله و لا ندّله» مصداقش اين‏جاست كه ضد و نظير ندارد. نظير ندارد چون همه مثلها و نظيرها مستهلك در اين مرتبه است و ضد ندارد، زيرا همه اضداد مستهلك در اين احاطه و شمولند. پس در اين مقام است كه خدا را توصيف مي‏كنيم به اين‏كه وحده لا شريك له. در اين مقام است كه خدا را توصيف مي‏كنيم به اين‏كه «لا ضدّله و لا ندّله». اين قبيل تعريفها و تمجيدها و مدحها و ستايشهاي خداوند همه در رتبه لحاظِ ذات او به تعين وحدت است كه اول تعينات است. مي‏گويند: اين‏جاست كه ديگر مقام «اسم» پيدا مي‏شود. چون ذات با تعين لحاظ شد. آنها هم اسم را عبارت مي‏دانند از لحاظ ذات با تعيني از تعينات. در اين‏جا هم كه يك‏چنين تعيني با ذات لحاظ شد، مي‏گويند: پس اين‏جا را بايد تعيّنِ‏اول ناميد، يا

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 56 *»

اسامي ديگري كه براي آن دارند.

گاه‏گاهي هم با اهل شريعت هم زبان مي‏شوند و از اين مقام تعبير به حقيقت محمّديه مي‏آورند. مي‏گويند: خدا را در لحاظ و ملاحظه ذاتش با مقام وحدت حقيقيه ذاتيه‏اش، حقيقت محمّديه مي‏گوييم. اما مشايخ ما وقتي «حقيقت محمّديه» مي‏گويند كه ظهور خدا و نور خدا اراده مي‏فرمايند. نه اين‏كه نعوذباللّه ذات خدا را با مرتبه‏اي از مراتب تعيّني آن كه مرتبه وحدت حقيقيه ذاتيه باشد در نظر بگيرند بلكه مي‏فرمايند: حقيقت محمّديه9 ظهور خداوند است در مقام «امراللّه مفعولي». وقتي نام حقيقت محمّديه مي‏آيد، تعبير از همان مقام مصدري است و مقام مصدري همان نقطة الكون است كه جميع تعريفها و تعابيري كه درباره نقطة الكون داشتيم، مي‏شود آنها را حقيقت محمّديه و امراللّه مفعولي ناميد كه عرض كردم اميرالمؤمنين صلوات‏اللّه عليه از همين مقام تعبير مي‏آورند به اين‏كه مي‏فرمايند انا الواقف علي الطتنجين و انا الناظر الي المشرقين و المغربين([33]) و ساير تعبيراتي كه از اين مقام دارند.

ببينيد چقدر فرق است! دوري از مكتب وحي چقدر آنها را بيگانه كرده؟! حقيقت محمّديه9 خلقي است اما نسبت به ساير خلق، با آن جلالت شأن و تنزه مقام است؛ يعني گرچه مقامات قبلي هم، از شئونات ايشان است، مقام فعل‏اللهي هم از شئونات ايشان است، ولي در عين حال بالاخره هرچه مقامشان لطيف شود و بالا رود به ذات مقدس خداوند نمي‏رسند و باز هم خلق خدا هستند. اما اينها مي‏گويند: لحاظ ذات با يك‏چنين حقيقتي و وحدت حقيقيه ذاتيه، اسمش تعين اول يا حقيقت محمّديه9مي‏شود و يا ساير اسماء و صفاتي كه براي اين مقام دارند. در هر صورت از نظر عرفا اين اول مرتبه از تعين و اول رتبه از مراتب تعيني ذات واجب الوجود است كه براي اين مقام احاطه شمولي و تعين شمولي و احاطي مي‏دانند.

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 57 *»

سپس براي اين وحدت حقيقيه كه بيان شد و تعين اول دو اعتبار قائلند؛ يعني اين مقام را دو طور لحاظ مي‏كنند: اعتبار اول و اول لحاظ درباره اين اول تعين و اول رتبه از تعينات اين است: كه سقوط جميع اعتبارات و تعينات ملاحظه گردد و در اين‏جا ذات را به اين اعتبار و لحاظ اَحد مي‏گويند. مقام احديت را كه عرفا تعبير مي‏آورند مرادشان اول اعتبار و اول لحاظ از دو اعتبار و دو لحاظي است كه براي اول مرتبه از تعينِ ذات دارند، كه عبارت است از تعين ذات به وحدت حقيقيه ذاتيه. اين مقام را احديت مي‏گويند. پس مقام «احديت» يا اسم «اَحد» رابراي چنين اعتباري بكار مي‏برند كه مرادشان در تعبيراتشان اين است كه ذات لحاظ مي‏شود به مقام بطون، به مقام ازليت و به مقام احديت. از آن تعبيرات و اسامي ديگري هم دارند از قبيل مرتبة الجمع مرتبة الوجود، حقيقة الحقايق، المقام الاول، التعين الاول يا حضرة الجمع و غيره. اين تعبيراتي كه عرض مي‏كنيم در كلماتشان زياد بكار برده‏اند.

عبارتي خوانديم از مميت‏الدين، گرچه مي‏شود محيي‏الدين هم گفت، محيي‏الدين به معناي احياء كننده مذهب وحدت وجودي. چون آن‏طور كه آقاي مرحوم مي‏فرمايند، مذهب وحدت وجود از زمان فرعون سابقه داشته و اسلام آن مذهب را ميرانيد. يعني همه انبياء آن طور توحيد را اماته كردند و مميت‏الدين آن مذهب را در ميان مسلمانان احياء كرد، توحيدِ آن‏طوري را كه قرآن و اسلام ميرانده بود مميت‏الدين احياء كرد. پس به اين اعتبار محيي‏الدين هم بگوييم يعني احياكننده مذهبي كه اسلام و قرآن آن مذهب را اماته كردند اشكالي ندارد. متأسفانه در شيعه هم تقريباً به وسيله افرادي از قبيل ملاّصدرا آن مرام احياء شد. عبارتي كه از او خوانديم در مورد همين مقام بود كه مقام علم است، حالا هم براي اين لحاظ كه عرض كردم اين اسامي در السنه‏شان بسيار مشهور است و نوعاً ذكر مي‏كنند.

مي‏گويند: براي اين مقام وحدت حقيقيه و مقام تعين ذات به اين وحدت حقيقيه دو اعتبار است: يكي اعتبار سقوط الاعتبار و التعينات است كه از آن تعبير مي‏آورند به

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 58 *»

مقام اَحد و اَحديت، و ذات را به اين لحاظ اَحد مي‏نامند. يك اعتبار ديگري هم هست كه در آن اعتبار دوم همين مقام لحاظ مي‏شود اما با توجه به ساير صفات و تعينات؛ يعني با اثبات تعينات ديگر لحاظ مي‏شود. اگر اسقاط تعينات و اعتبارات ملاحظه بشود مقام احديت است. اما به لحاظ دوم اثبات تعينات و لحاظ ساير اعتبارات و شئونات مي‏شود. البته با اين لحاظ دوم تعين ذات به وحدت حقيقه ذاتيه، اعتبارات و تعينات غير متناهيه ملاحظه مي‏شود. همين وحدت حقيقيه ذاتيه مع جميع الاعتبارات غيرالمتناهية كه در آن مندرج هستند، مقام واحديت است. ببينيد وحدت حقيقيه ذاتيه چه وحدتي مي‏شود! كه در آن جميع اعتبارات غير متناهيه مندرج باشد و در آن جميع تعينات، جميع اشياء، جميع ماهيات به جميع شئونشان و به جميع خصوصياتشان اثبات و ملاحظه شوند! چه وحدت دامنه‏داري است! مي‏گويند: در اين وحدت هم شئونات لحاظ مي‏شود، در چنين مقام و اعتباري جميع اعتبارات و جميع شئونات ملاحظه مي‏گردد به‏طوري‏كه تمام تعينات به‏طور اندراج حقيقي و به‏طور اندراج اصلي وجودي، در اين وحدت مندرج مي‏باشند. همه موجودات، همه اشياء، همه ماهيات، همه خصوصيات غير متناهيه را در اين لحاظ بايد متحقق دانست، همه اينها را در اين‏جا بايد اثبات كرد. به اين اعتبار ذات را واحد مي‏نامند و اين‏جا را به اين لحاظ دوم «مقام واحديت» مي‏دانند.

با اين‏كه در كلمه واحد هم وحدت هست، در كلمه اَحد هم وحدت هست. هم در كلمه اَحد وحدت ملاحظه شده و هم در كلمه واحد وحدت ملاحظه شده، اما از نظر عرفا فرق وحدتي كه در اَحد ملاحظه مي‏شود با وحدتي كه در واحد در نظر گرفته مي‏شود، اين است كه وقتي ذات را لحاظ كنيم به وحدت حقيقيه ذاتيه با اسقاط جميع اعتبارات و جميع تعينات، «مقام اَحديت» و «مقام حضرة الجمع» يا «مقام جمع» مي‏شود. و اگر ذات را با اثبات جميع اعتبارات و شئونات و ماهيات ملاحظه كرديم، مي‏شود وحدتي كه در «واحديت» لحاظ شده و اسم اين مقام مي‏شود «واحد». تقريباً

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 59 *»

يك وحدتي است كه ثبوتي است، اثبات است و همراه با اثبات وحدت، ساير شئونات و تعينات هم هست.

پس مي‏گويند: متعلق احديت و اَحد چيست؟ ذات است به لحاظ وحدت حقيقيه ذاتيه با اسقاط جميع اعتبارات، اما متعلق واحديت و اسم واحد چيست؟ ملاحظه ذات است در وحدت حقيقيه ذاتيه با اثبات جميع اعتبارات و شئونات و تعينات و نسبتها و اندراج همه آنها در اين وحدت به‏طور اندراج حقيقي اصلي. به اين لحاظ دوم ذات منشأ اسماء و صفات مي‏شود و اين‏جا ديگر اسماء و صفات پيدا مي‏شود و از اين جهت اين مقام مقام واحديت اجماليه ناميده مي‏شود كه منشأ تمام كثرتها و منشأ تمام اعتبارات است. اگر شنيده‏ايد كه مي‏گويند اعيان ثابته مراد در يك‏چنين لحاظي و در يك‏چنين مقامي است. در اين مقام همه موجودات متحققند و در اين رتبه همه تعينات و اعتبارات ثابت شده و ملاحظه مي‏گردند. كه از نظر دقت فرق بين احد و واحد جز به حسب لحاظ و اعتبار چيز ديگري نيست؛ يعني وقتي كه ما ذات را با وحدت حقيقه ذاتيه ملاحظه كرديم، اين يك تعين است و اول تعين است، همين حقيقت دو پهلو و دو جهت دارد. در يك جهت اسمش را اَحد مي‏گذاريم، در يك جهت اسمش را واحد مي‏گذاريم. اگر در اين وحدت اسقاط همه اعتبارات و تعينات و شئونات خلقي را لحاظ كرديم، مي‏شود اَحد. اثبات همه تعينات و شئونات خلقي را كه لحاظ كرديم مي‏شود واحد. اَحد و واحد از نظر حقيقت و مرتبه وجود يك حقيقتند و در يك مرتبه وجودند اما به لحاظ اعتبارات دو تا مي‏شوند و گرنه در وجود و حقيقت يك مقام بيش نيستند.

اما از نظر مشايخ ما اعلي اللّه مقامهم اولاً همه تعيّنات مراتب ظهورات خداي متعال هستند نه مراتب ذات مقدس خداوندي. ذات در اين مراتب لحاظ نمي‏شود، او از همه گونه تعبيري منزه است. همه تعبيرات از مقام ظهورات اوست. به‏علاوه ظهور به احديت رتبةً از ظهور به واحديت بالاتر است و ظهور به واحديت در رتبه، بعد از ظهور

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 60 *»

به احديت است. البته اين مباحث در كتاب مبارك الفطرة السليمة بحث شده و در كتاب مبارك ارشاد هم به زبان فارسي به‏طور مجمل به اين مطلب اشاره فرموده‏اند. اينها مورد بحث ما نيست، آنچه مورد بحث ما است بيشتر توجه به اين نكته است كه بدانيم مراد عرفا از اين مقام چيست و فرق بين فرمايشات مشايخ ما و ايشان چيست. با توجه به نظر آنها است كه بعضي قائلند به اين‏كه اسم «اَحد» و اسم «واحد» در واقع يك اسم مركب است. مثل «بَعْلَبَكْ» كه مركب از «بعل» و «بك» است با هم تركيب شده و يك اسم را تشكيل داده‏اند و بر يك حقيقت صادق است كه همان شهري باشد كه آن را بعلبك مي‏گويند. آن شهر يكي است اما دو اسم دارد كه با هم تركيب شده و يك اسم را تشكيل داده‏اند. احد و واحد هم نعوذباللّه  براي ذات خداوند اين‏طوري است، مثل بعلبك مي‏ماند؛ يعني ما يك حقيقت را به دو حيث و به دو اعتبار، دو اسم داده‏ايم اين دو اسم صادق بر يك حقيقت است و مصداقش يك حقيقت است.

مقصود اين بود كه عرفاء از مقام ذات با لحاظ وحدت حقيقيه ذاتيه تعبير مي‏آورند به اول مقام از مقامات تعينات. عبارتي دارد «قونوي» كه شاگرد محيي‏الدين بوده و مفسر حرفهاي اوست و تقريباً او حرفهاي محيي‏الدين را انتشار داد و به حرفها و نوشته‏هاي او جنبه مكتب داد، مي‏گويد: «نسبة الوحدة الي الحق و المبدئية و التأثير و نحو ذلك انما يصح و ينضاف الي الحق باعتبار التعين» يعني اگر خدا را يكي مي‏دانيم و وحدت، مبدئيت، تأثير، ايجاد و خالقيت را به خدا نسبت مي‏دهيم، همه اينها به خدا نسبت داده مي‏شوند به اعتبار تعين خدا؛ يعني خدا در تعيني از تعينات اين اسمها به او داده مي‏شود. «و اول التعينات المتعلقة النسبة العلمية الذاتية» اول مرتبه از مراتب تعيناتي كه به خلق تعلق گرفته (يا المتعقلة بخوانيم يعني اول مرتبه تعيني كه تعقل مي‏شود) عبارت است از «نسبت علميه ذاتيه» كه همين علم و نقطة العلم باشد كه مورد بحث ماست. «لكن باعتبار تميزها عن الذات بالامتياز النسبي لا الحقيقي» به اين لحاظ كه از ذات جدا باشد و تعيني براي ذات باشد و ممتاز از ذات باشد. اما به امتياز نسبي،

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 61 *»

كه وقتي بالنسبه به ذات بسنجيم امتياز باشد. «لا الحقيقي» نه اين‏كه در حقيقت هم غير ذات باشد. اين رتبه عين ذات و خود ذات خداست نعوذباللّه. «و بواسطة النسبة العلمية الذاتية يتعقل وحدة الذات و وجوب وجوده و مبدئيته» به همين لحاظ و نسبت علميه است كه ما مي‏توانيم وحدت ذات، وجوب ذات، مبدئيت او و همه اينها را تعقل كنيم «و سيما من حيث ان علمه بنفسه في نفسه» بخصوص با توجه به اين‏كه علمش به خودش كه همين رتبه نسبيه علميه باشد، علمش به خودش در خودش است؛ يعني علم ذات به خود ذات معلوم است كه در رتبه خودش است و عين ذات خودش است «و ان عين علمه بنفسه سبب لعلمه بكل شي‏ء» و همين كه در ذات خودش عالم به خودش است، همين سبب مي‏شود كه بگوييم در رتبه ذاتش به جميع اشياء عالم است و به هر شيئي علم دارد. «و ان الاشياء عبارة عن تعينات التعقلات الكلية و التفصيلية» اشياء همه عبارتند از تعينات تعقلات خدا، يعني خدا تعقلات و ادراكاتي كه دارد، اين ادراكات يا به‏طور كليه است يا به‏طور تفصيليه است، يا اجمالي است يا تفصيلي است. بالاخره همه اينها عبارتند از تعيناتِ تعقلاتِ حقْ خودش را «و ان الماهيات عبارة عن تلك التعقلات»([34]) پس ماهيات اشياء چيست؟ همين تعينات و تعقلاتي است كه براي خداوند است.

اينها اين‏طور تعبير مي‏آورند و اين عبارت را كه از آنها ذكر كرديم تقريباً جامع عبارات آنها است درباره شناخت خدا به مقام وحدت ذاتيه حقيقيه به اصطلاح آنها و يا مرتبه نسبت علميه يا همين مرتبه نقطة الكون كه مورد بحث ما است. اما شتّان بين مكتب وحي كه بزرگان ما آن را تشريح كرده‏اند و همه‏اش ايمان است الحمدللّه رب العالمين و بين اين مكتب و اين وحدت كه همه‏اش كفر است.

اللهمّ صلّ علي محمّد و آل‏محمّد

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 62 *»

 

درس    5

 

 

(شنبه /  12 ربيع‏الاول /  1407 هـ ق)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

r اِلقاء «علم»

r موقعيت «علم» از نظر بزرگان و عرفاء

r بياني از سيد بزرگوار (اع)

r باطن قرآن و ظاهر آن

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 63 *»

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطّاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

بحث در شناخت حقيقت علم است و اين‏كه كاملان شيعه صاحبان مقام علمند و آثار ايشان علم است كه از ايشان ظاهر گرديده است. مي‏فرمايند «كتاب شرح‏الزيارة كتاب علم» در اين تعبير بايد كلمه علم و حقيقت علم شناخته شود. از اين جهت وارد اين بحث شديم كه العلم نور يقذفه الله في قلب من يحب.([35]) علم عبارت است از نوري كه افاضه مي‏شود و خداوند آن را قذف مي‏فرمايد در دل كسي كه او را دوست مي‏دارد. كساني را كه دوست مي‏دارد و محبوب او هستند علم را در دلهاي ايشان قذف مي‏فرمايد. مقصود اين بود كه مقام اين علم شناخته شود و اين‏كه حقيقت آن چيست.

عرض شد مراد از قذف علم و خود علم عبارت است از ظهور مثالي كه در هويت كاملان القاء مي‏شود، البته اين علم را تعميم داديم به مقام محمّد و آل‏محمّد: و بعد مقام انبياء و بعد مقام كاملان. و شناختيم كه اين علم در واقع يك حقيقتي است نوراني و شناختِ حقيقي آن اين است كه آن را توصيف كنيم به شبح منفصل؛ به‏مانند شبح شاخصي كه در مقابل آئينه قرار مي‏گيرد. آن عكسي كه در آئينه القاء مي‏شود مثالي است كه از خود آئينه استخراج مي‏شود اما بالنسبه به شاخص كه سنجيده مي‏شود گفته مي‏شود شبح منفصلِ شاخص است. شبح منفصل از شبح متصل حكايت مي‏كند و شبح متصل همان كمالاتي است كه در خود شاخص موجود است. اما از آنچه در آئينه

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 64 *»

است تعبير آورده مي‏شود به شبح منفصل كه حكايت و تنزل شاخص است، از اين جهت تعبير مي‏آورند به مثالِ او. مثالِ شاخص است كه در هويت آئينه القاء شده و از هويت آئينه استخراج شده است.

پس علم مثال نوراني است، به اين اعتبار كه از كمالاتِ شاخص است و شبح منفصل آن است و به اين اعتبار كه از خود هويت استخراج شده است به خود هويت مربوط مي‏شود. چيزي از خارج داخل هويت آئينه نگرديده و مثال از خود اين هويت استخراج شده‏است. از نظر مقام تكوين عرض شد در تمام موجودات و مخلوقات و در همه مبروءات اين عكس منعكس است، در مقام تكوين اين مثال از هويت همه آنها استخراج شده است. از اين جهت عرض شد كه در مقام تكوين همه موجودات منوّر به نور توحيدند و از نظر تكوين همه موجودات هويتهايي هستند كه اين مثال از آن هويتها استخراج گرديده است. از اين جهت مي‏گويند: اين نور بر هر مذروء و مبروئي اشراق شده و بر همه موجودات صادق است. به اين اعتبار كه همه، تجليات خداوندي هستند و خداوند باري‏ء و مصوّر و ايجادكننده همه موجودات است. به اين اعتبار در واقع اين تجليات عبارتند از خود همان نور يعني حقيقت آنها عبارت است از خود همين نور كه در هويت آنها القاء شده و تعبير آورده مي‏شود به اين‏كه جميع موجودات هياكل توحيدند و حاملان اين نور و مظاهر اين تجليات هستند و همه صاحب شبح تجريد و آيه تفريد هستند. همان تعبيراتي كه نوعاً داريم:

و في كل شي‏ء له آية   تدلّ علي انّه واحد

و امثال اينها. اين كمالات نوري را در مقام تكوين همه موجودات حكايت مي‏كنند ولكن فضل و مقام و ارزش براي كساني است كه در عرصه تشريع اين نور از ايشان ظاهر شده و اين نور و مثال از ايشان استخراج گرديده است. همين علم است كه اگر به‏طور تعميم از آن بحث كنيم و بحث را درباره آن تعميم دهيم، از مقام محمّد و آل‏محمّد:شروع مي‏شود تا مقام كاملان. در اين بحث و در شناسايي اين نور علم

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 65 *»

بايد توجه داشته باشيم به اين‏كه توصيفاتي كه درباره اين نور فرموده‏اند و حكاياتي كه اين نور از مراتب عالي دارد چگونه است و فرق بين مكتب بزرگان ما و مكتب عرفا هم در همين است كه نوع حكايت كردن اين حقيقت از مراتب عاليه چگونه است. چون عرض كردم براي اين نور مقام مصدري مي‏شود فرض كرد، بلكه اصلاً حقيقتش همين مقام مصدري است. همان‏طور كه مصدر مقام برزخي بين عالم فعل و عالم اسماء و صفات و ساير مشتقات را دارد، همين‏طور اين حقيقت بين فعل‏اللّه كلي و ظهوراللّه كلي، مقام مصدري را دارد در حكايت كردن كمالات عاليه و واسطه بودن براي مراتب بعدي نسبت به كمالات مراتب بالا.

گفتيم: براي مصدر ظاهري و باطني و سرّي و سرّ سرّي است كه در هريك از اين مقامات و جهات، مراتبي و جهاتي از مراتب عاليه را حكايت مي‏كند. و ذكر شد كه اين علم و نور در سرّ سرّ، وحدت حقيقيه حقه الهيه را حكايت مي‏كند و در حكم مصدر است كه در سرّ سرّ خود وحدت حقيقيه فاعل را حكايت مي‏كند. اين حكايت چطور است؟ و اين محكي چيست؟ در اين‏جا لازم شد كه به فرق بين مطلب عرفا و مطلب بزرگان ما اعلي اللّه مقامهم اشاره بشود.

عرفا مي‏گويند: اين مقام، مقام نسبت علميه ذاتيه است؛ يعني مقامي است كه در آن ذات حق، ذات خود را تعقل مي‏كند. البته آنها مي‏گويند: اين تعبيرات را كه مي‏گوييم مقصود همين تعبيرات ظاهري نيست كه فعلي باشد و وقتي داشته باشد بلكه اينها بستگي به لحاظِ لاحظ و اعتبار معتبِر دارد كه چطور اعتبار كند و چگونه لحاظ كند. شخص معتبِر وقتي ذات را از حيث حضور در نزد ذات و علمِ ذات به ذات، اعتبار مي‏كند از آن به «نسبت علميه ذاتيه» تعبير مي‏آورد. همين مقام، اول تعينات ذات است. ذات در اين مقام داراي تعيني است كه اول تعينات است و قبل از اين مقام، مقام «وحدت ذاتيه» است كه از آن به «مقام احديت» تعبير مي‏آورند ولي اين مقام، مقامِ تعقل كردن ذات است خودش را كه منشأ تعقل و ادراك تمامِ موجودات است كه اين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 66 *»

موجودات شئونات و تعينات همين مرتبه هستند. اين مقام «مقام واحديت» است ولي آن مقامي را كه حكايت مي‏كند همان وحدت ذاتيه حق؛ يعني مقام احديت است، همان مقامي كه ذات را با عنوان وحدت، با تعين وحدت لحاظ كنيم. بالاتر از آن «مقام عماء مطلق» و «مجهول‏الكنه» و «مجهول‏الهوية» است. مقامي است كه لااسم‏له و لارسم‏له كه توضيح داديم. مي‏گويند: تمام اينها را ما در مقام نسبت علميه ذاتيه ملاحظه مي‏كنيم و از اين باب و از اين مفتاح، ساير مراتب را مي‏بينيم. از اين جهت اين مقام را «مفاتيح الغيب» هم ناميده‏اند. زيرا از اين مقام است كه مي‏توانيم ساير مقامات را درك كنيم.

فرق بين مكتب بزرگان اعلي الله مقامهم و مكتب عرفا اين است كه بزرگان مي‏فرمايند: همه اين تعبيرات، تعبيراتي است از ظهورات خداوند كه به ذات ظاهره خود، به اين ظهورات ظاهر گرديده است، نه به ذات مقدس خود. فرق بين مكتب ايشان و مكتب عرفا همين نكته است؛ يعني شناخت ذات ظاهره و شئونات ذات ظاهره كه بحمداللّه در نوع كتب اعتقادي مثل كتاب مبارك ارشاد و الفطرة السليمة و ساير رسائل بحثش شده است. و نظر به اين‏كه اول بحث است، بياني را كه جامع جميع مباني توحيد است از سيّد بزرگوار اعلي اللّه مقامه نقل مي‏كنيم([36]) و خود ايشان درباره اين عبارتشان تمجيدي دارند كه عين عبارت ايشان را مي‏خوانم براي اين‏كه مبنا و مقدمه‏اي در اين بحث باشد. مي‏فرمايند:

«فاعلم ان لي كلاما في هذا الباب الجامع لهذا و امثاله و امليته علي بعض الاحباب مشتمل علي ما لاتحيط به العبارة و لاتدركه الاشارة احب ان اورده في هذا المقام فابذل جهدك في معرفته فانه تمام الامور و جامع التوحيد و كل كلام غيره ساقط دونه». اين بياني كه بعد مي‏فرمايند چون ما مشابهش را از اين بزرگواران زياد شنيده و

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 67 *»

ديده‏ايم براي ما تا اندازه‏اي مأنوس است و با آن آشناييم اما به عنوان يك مطلب جامع توحيد براي كسي كه ابتداءاً با آن برخورد مي‏كند، بسيار جالب است. البته براي ما هم جالب است و آشنايي با آن از جالب بودنش نمي‏كاهد بلكه به همان جالب بودن و جذابيت خودش باقي است. مي‏فرمايند: من كلامي در اين باب دارم كه جامع اين مبحث و امثال اين مبحث است و بر بعضي از دوستان هم املاء كرده‏ام كه مشتمل است بر آنچه كه عبارت بر آن احاطه نمي‏كند و اشاره آن را درك نمي‏كند. دوست دارم كه در اين مقام آن را ذكر كنم و تو هم كوشش خود را بنما در شناخت اين كلام كه تمام امر و جامع توحيد است و هر كلامي غير از اين در برابر اين كلام بي‏ارزش است. «و هو» آن كلام اين است:

«بسم الله الرحمن الرحيم. اعلم ان الذات هي هي لايخرج منها شي‏ء و لا يدخل فيها شي‏ء و لاينتسب اليها شي‏ء لان النسبة تكييف و تحديد و لايقترن معها شي‏ء فجميع النسب و الاضافات و القِرانات انما هي لظهوراتها و تلك الظهورات هي امثالها الظاهرة و اشباحها المنفصلة لا فرق بينها و بينها الا انها عبادها و امثالها و اياتها. فالاشارات كلها تنتهي الي تلك الظهورات و رتبتها متأخرة عن رتبة الذات». عرض كردم بحمداللّه اين مطلب بخصوص با توضيحاتي كه مولاي بزرگوار همداني اعلي اللّه مقامه الشريف در توضيح ذات ظاهره و شناختن ظهورات ذات ظاهره داده‏اند، براي ما تا اندازه‏اي روشن است. به‏طور كلي ذات ظاهره كه گفته مي‏شود همان شناخت فاعل موجد و رتبه فعل و نسبت فعل با فاعل موجد، در نظر است كه اگر رابطه بين فعل و فاعل موجد شناخته شود، همه مباحث توحيد حل شده است. فرمايش شيخ بزرگوار اعلي اللّه مقامه را در نظر داريد كه مي‏فرمايند: «من عرف زيد قائم عرف التوحيد بحذافيره»([37]) كه اگر واقعاً زيد به مقام فاعل موجد بودن و قائمٌ كه صفت صادر از

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 68 *»

اوست، شناخته شوند و رابطه بين صفت و موصوف را به عنوان موصوفي كه عبارت است از فاعل موجد، بشناسيم و نيز كيفيت اين ظهور را بدانيم ـ كه البته كيفيتش بلاكيفيت و معرفتش بلااشاره است ـ توحيدي كه قابل شناخت و قابل درك ما است براي ما فراهم مي‏گردد و كليه مباحث و مسائل توحيد با همه پيچ و خمهايي كه در نوع اين مباحث است، به سبب اين شناخت برطرف مي‏شود. در اين‏جا به‏طور كلي مي‏فرمايند، اين قاعده كلي است. و توضيح مطلب در مباحث و فرمايشات مولاي بزرگوار اعلي اللّه مقامه بخصوص در مباحث ماههاي مبارك رمضان كه در ذيل آيه مباركه نور دارند، داده شده و مقصود روشن است. عرض كردم در اثر تكرار اين مباحث و به سبب انس داشتن با اين فرمايشات، براي ما مسأله قدري واضح است.

ظهور هر ذاتي غير از خود آن ذات است، ذات همان ذات است تغييري براي آن پيدا نمي‏شود، هيچ چيزي از ذات خارج نمي‏شود و چيزي هم در ذات داخل نمي‏گردد، هيچ چيزي به ذات اتصال و نسبت پيدا نمي‏كند و اگر به ظاهر انتساب دارد مانند آن‏كه بگوييم «زيدٌ قامَ»، «زيدٌ ضرَب»، بايد ديد اين نسبت چه نسبتي است. شناخت اين نسبت، مسأله را روشن مي‏كند. زيرا «نسبت» عبارت است از ارتباط و بيان كيفيت ارتباط ميان منسوب و منسوب‏اليه. چيزي كه ظهوري را به او نسبت مي‏دهيم و صفتي و فعلي را به او منسوب مي‏سازيم مثل ضرْب كه آن را به زيد نسبت مي‏دهيم و براي آن ارتباطي را اثبات مي‏كنيم، در واقع آن را تحديد مي‏كنيم و محدود مي‏نماييم. و بديهي است كه ذات زيد محدود نمي‏گردد زيرا تغييري براي آن رخ نمي‏دهد. پس چيزي به ذات، نسبت داده نمي‏شود و اقتران به ذات پيدا نمي‏كند. تمام نسبتها و اضافات و قرانات همه براي ذات ظاهر به ظهورات است. و ظهورات همه امثال و مثالهاي آن ذاتند و اشباح منفصل از آن ذاتند كه فرقي بين آن ذات و بين اين اشباح و امثال نيست در شناخت ذات ظاهر به اين ظهورات. اين اشباح و امثال، همه كمالات ذاتند كه در حقيقت و هويت خود، غير از ذات مي‏باشند. در هويّت، همه اينها آيات و

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 69 *»

امثال و بندگان و ظهورات ذاتند. پس اشاره‏ها همه منتهي به ظهورات مي‏شود و رتبه ظهورات از رتبه ذات متأخر است.

«فهي موضع الاشياء» ظاهراً در عبارت «اشياء» نوشته شده اما من فكر مي‏كنم اشتباه نسّاخ است. «اسماء» بايد باشد. پس عبارت اين‏طور مي‏شود «فهي موضع الاسماء في مقام الاشارة» وقتي كه بناست ما اشاره كنيم و براي ذات اسمي بكار ببريم همين ظهورات موضع اسماء و صفات مي‏شوند كه من عرف مواقع الصفة بلغ القرار من المعرفة([38]) موقع صفت خودِ ظهور است، كجا «ضارب» صادق است؟ بر ذات ظاهر به ضرْب صادق است. يعني ذات ظاهر به ضرب، موقع و موضع صدق ضارب است، تا ظهورِ به ضرْب نباشد ضارب اشتقاق پيدا نمي‏كند. اصلاً ركن تحقق بخشنده ضارب، ضرْب است. پس در مقام اشاره ظهورات عبارتند از مواقع اسماء و صفات، در وقتي كه بيان مي‏كنيم و اشاره داريم و مي‏خواهيم تعريف و تحديدي داشته باشيم.

«فضمير المتكلم و المخاطب و الغائب انما ترجع الي تلك الظهورات لا الي صرف الذات» وقتي كه قرآن مي‏فرمايد انا الله لااله الا انا([39]) يا ما مي‏گوييم اياك نعبد و اياك نستعين([40]) اين مخاطب به كاف و مرجع ياء متكلم وحده يا متكلّمهاي مع‏الغير مانند نحن خلقناكم([41]) و از اين قبيل موارد، موضع اين ضماير و اشارات و مواقعي كه اين ضماير و اشارات بر آنها صادق است، همين ظهوراتند. «فضمير المتكلم و المخاطب و الغائب انما ترجع الي تلك الظهورات لا الي صرف الذات» به ذات برنمي‏گردد، رجوع همه اين كنايات و اشارات به ظهورات است. «فاذا قلت انا، تريد به الظاهر بالكلام» خود شما وقتي كه مي‏گوييد «اَنَا» مقصودتان آن ذات ظاهر به كلام است كه عبارت است از نفس ظهور به كلام. پس مورد اشاره همان ظهور شما به كلام است در

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 70 *»

گفتن «اَنَا». «و ذلك الظاهر هو المثال الملقي في هوية الكلام» اين ذات ظاهر به كلام عبارت است از همان مثالي كه در هويت كلام القاء شده و از آن استخراج مي‏شود المتكلم بِأَنَا، كه از خود ظهور شما به گفتن «اَنَا» و تكلم به «اَنَا»، ظاهر مي‏شود و استخراج مي‏گردد و اشتقاق پيدا مي‏كند.

«و لما كان الخلق كلهم ظهورات افعال الله سبحانه و تجليات اسمائه كما قال علي7 بل تجلي لها بها و قال مولانا الصادق7 ان الله تجلي لعباده بكلامه كان ماينتسب اليه سبحانه باي نحو من الانحاء سواء كان بالضمائر او بالموصولات او بالاسماء و الاعلام او بالاضافات علي كل وجه فانما هي في رتبة ذلك الظهور» مي‏فرمايند: چون همه خلق ظهورات افعال اللّه هستند، ظهورات فعلهاي خداوندي هستند (ظهور، فعل همان مصدر يا ساير مراتب است كه از فعل اشتقاق پيدا مي‏كنند) چون همه خلق ظهورات افعال خداوند و تجليات اسماء خداوندند همان‏طور كه اميرالمؤمنين فرموده بل تجلي لها بها([42]) و حضرت صادق فرمودند: خدا براي بندگانش به وسيله كلامش تجلي مي‏كند([43]) (كلام همان اثر تكلم است، مفعول مطلق فعلِ تكلم است) چون مطلب اين چنين است آنچه به خدا انتساب مي‏يابد به هر طوري از طورها كه باشد ـ چه به‏طور ضماير باشد چه به‏طور موصولات باشد (ضماير مانند هُوَ، اَنَا، كَ و موصولات مانند اَلَّذي، مثل اين آيه شريفه ربنا الذي اعطي كل شي‏ء خلقه)([44]) و چه اسماء و اعلام باشد (مانند اللّه، الرحمن، الرحيم) و همچنين ساير اضافاتي كه به خدا نسبت داده شده (يعني چيزهائي كه به خدا نسبت داده شده مثل روح‏اللّه، ذات‏اللّه، نفس الله القائمة فيه بالسنن([45]) و از اين قبيل) ـ هرچه به خدا نسبت داده شده و مي‏شود به هر طوري هست، همه در رتبه همين ظهور و تجلّي هستند.

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 71 *»

«و لما كانت حقايق الخلق هي ذلك الظهور كانت مدلولات تلك الدوالّ هي تلك الحقايق بتجليه سبحانه فيها» و چون حقايق و حقيقتهاي خلق عبارتند از همان ظهورِ فعل خداوندي، پس مدلولات همه اين دوالّ (تعبيرات و اشاره‏ها و كنايه‏ها از ضماير و موصولات و اسماء و اعلام و اضافات) خود همان حقايق مي‏شوند اما به واسطه تجلي خدا در آن حقيقتها نه به اعتبار خود هويتها. پس حقيقت هر موجودي تجلّي خدا و تجلّي فعل خدا مي‏شود اما اگر به اعتبار تجلّي خدا ملاحظه شود، نه به اعتبار هويت خود آن شي‏ء و آن موجود. «و تجليه سبحانه فيها علي حسبها» البته تجلي خدا ديگر فرق مي‏كند به حسب هويتها است در حكايت كردنشان كمالات نوراني خداوند را. «فما ينتسب اليه تعالي هو مايناسب في مقامها مماينتسب اليها لا من حيث هي هي» پس آنچه به خدا نسبت داده مي‏شود، همان است كه با مقام اين حقايق اشياء مناسبت دارد از آنچه به اين حقايق انتساب پيدا مي‏كند، اما نه از حيث هي هي؛ يعني نه از نظر خود اين حقايق بلكه از حيث تجلي خدا در اين حقيقتها.

«و لما كان الخلق المنتسب الي الله تعالي علي الحقيقة الاولية منحصرا في محمد و اله الطاهرين صلوات الله عليهم اجمعين كما قال تعالي اشارة الي هذه الدقيقة في الباطن و اصطنعتك لنفسي و قال ايضا تعالي و القيت عليك محبة مني و لتصنع علي عيني كان ماينتسب الي الله سبحانه وارداً علي تلك الحقيقة المقدّسة الشريفة» بعد از اين مقدمات كه ذكر شد حالا آن تجلّي اعظم و ظهور اتمّ و حقيقت عليا كه به واسطه بي‏نهايت بودن قابليت هويتش، خدا در او به جميع كمالاتش متجلّي شده به نفس آن حقيقت، آن حقيقت كيست و آن ظهور چيست كه تمام انتسابات و آنچه به خدا منسوب مي‏شود موقعش اوست؟ آن، حقيقت مقدّسه محمّد و آل‏محمّد: است. حتي به واسطه اين‏كه آن حقيقت مبدأ حقايق و آن تجلّي مبدأ تجليات است، به اين اعتبار به او «ذات ظاهره عليا» هم گفته مي‏شود و شناخت ذات ظاهره از همين مرحله پايين كه در ذات خود شي‏ء است، شروع مي‏شود تا مي‏رسد به اين ذات ظاهره علياي

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 72 *»

خداوندي. اين ذات ظاهره در خود ما هم نشانه‏اش مي‏باشد. ما بايد رابطه ظهور خودمان را با ذات خودمان بشناسيم كه ذاتمان در مقام ايجاد و احداث ظهور، با ظهور چه نسبتي دارد؟ و ظهور ما با اين ذات ايجاد كننده و موجد ما، چه نسبتي دارد؟ اين نسبت را كه شناختيم در مورد شناختن ذات ظاهره خدا هم قابل تطبيق است. البته در اين مقام است كه مي‏توان گفت من عرف نفسه فقد عرف ربه([46]) اگر ما توانستيم خود را و ذات ظاهره به ظهورات خود را بشناسيم؛ يعني اگر ما رابطه بين خودمان و ظهوراتمان را بشناسيم، توانسته‏ايم چگونگي كيفيت رابطه بين خدا و محمّد و آل‏محمّد: كه اعظم ظهورات و اكمل تجلّيات خداوند هستند، را بشناسيم.

مي‏فرمايند: خلقي كه به‏طور حقيقت اوليه به خدا انتساب پيدا كرده؛ يعني تجلّي‏اي كه به‏طور حقيقت اوليه به خدا منسوب است، منحصر در اين بزرگواران است. همان‏طور كه خدا به اين مطلب دقيق در باطن اين آيه اشاره كرده است. ظاهر اين آيه شريفه و القيت عليك محبة مني و لتصنع علي عيني([47]) خطاب به موسي بن عمران علي نبيّنا و آله و7 است. اما در باطن مراد حضرت محمّد9 است كه موسي يك ظهور و يك تجلّي از آن بزرگوار است.

توجه مي‏فرماييد كه نوعاً مفسران قرآن ظاهر آيات را اصل مي‏گيرند و بواطن و تأويلات آنها را فرع مي‏گيرند. به اين جهت به رواياتي كه درباره بواطن و تأويلات آيات رسيده به چشم فرعيت مي‏نگرند اما به رواياتي كه درباره ظاهر آيات رسيده به چشم اصل نگاه مي‏كنند. مثلاً همين آيه كه در ماه محرم و صفر در وصف شهداي كربلا مي‏خوانديم الراكعون الساجدون تا آخر([48]) اين آيه در بعضي روايات به حسب ظاهر تفسير شده به نمازگزاراني كه نمازهاي شبانه‏روزي را بجا مي‏آورند([49]) اين گونه روايات

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 73 *»

را اصل مي‏گيرند و اگر روايتي رسيده كه مراد از اينها كساني هستند كه حقيقت صلوة را كه همان ولايت است اقامه مي‏كنند، به اين گونه روايتها چندان اهميت نمي‏دهند. خود نماز در باطن يا تأويل به ولايت ائمه: تفسير شده است؛ مانند اين آيه شريفه و استعينوا بالصبر و الصلوة و انها لكبيرة الا علي الخاشعين([50]) يعني به روزه گرفتن و نماز خواندن كمك بجوييد كه نماز خيلي بزرگ و سنگين است مگر بر كساني كه خشوع دارند. مراد از اين آيه به حسب ظاهر همين نمازهاي ظاهري است([51]) ولي در باطن به ولايت اميرالمؤمنين صلوات‏اللّه عليه تفسير شده كه اين ولايت خيلي سنگين است، از اين جهت كمتر قلبي حاضر است كه ولايت را بپذيرد مگر قلوب خاشع و اهل خشوع كه تسليم مقامات آن بزرگواران هستند.([52]) اين باطن را مي‏گويند فرع است و آن ظاهر را اصل مي‏گيرند. اما روايتي كه مي‏فرمايد هي ولايتي([53]) نماز ولايت من است مي‏گويند اين از باب مثلاً جَرْي است. خلاصه به چشم فرعيت يا تبعيت، به باطن و تأويل آيات نگاه مي‏كنند. ولي ما به حسب ترتيب عوالم خلقت و مراتب موجودات باطنها را اصل و ظاهرها را فرع مي‏دانيم.

اين دقت را در روايات تفسيري كه در تفسير آيات رسيده داشته باشيد تا ببينيد چطور و چقدر اين امر دامنه شناخت قرآن و مرادات خدا را در قرآن بر ما توسعه مي‏دهد. ما مي‏گوييم اصل در تفسير بواطن است، رواياتي كه در تفسير ظاهر آيات رسيده حكم فرع را دارد به دليل اين‏كه خودِ ظاهر، فرع باطن است. كسي كه اقامه نمازهاي يوميه را مي‏كند به‏طوري كه بشود به او نمازگزار گفت، در صورتي است كه اقامه ولايت و صلوة باطني را كرده باشد. تا آن را اقامه نكند صلوة ظاهري از او پذيرفته

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 74 *»

نمي‏شود و در مرتبه ظاهر به او نمازگزار گفته نمي‏شود و همين‏طور ساير موارد. اين‏جا از آن مواردي است كه اين عرض من كاملاً ظاهر مي‏شود و اين مبنا خوب محكم مي‏شود كه قرآن براي ذكر بواطن آمده اما چون مردم در عرصه ظاهر و عالم ظاهرند چاره‏اي نيست جز اين‏كه باطن بايد به زبان ظاهر گفته بشود و همان اندازه كه ظاهر فرع و باطن اصل است، قرآن هم باطنش اصل و ظاهرش فرع است.

پس قرآن مي‏خواهد بگويد حضرت محمّد9 ظهوري است كه مخصوص خدا است و به هيچ جاي ديگر جز خدا انتساب ندارد، حتي به خودش انتساب ندارد، اين را مي‏خواهد بفرمايد، يك نمونه‏اش و يك تجلّيش را در عرصه ظاهر ذكر مي‏كند كه موسي بن عمران است علي نبيّنا و آله و7. والاّ اصل مراد همان باطن است اين ظاهر كه ذكر شده، بيان نمونه و فرعي از فروع آن باطن و آن حقيقت و آن اصل است. از اين جهت اين بزرگوار مي‏فرمايند؛ به اين مطلب دقيق در باطن اين آيه مباركه خداي متعال اشاره فرموده كه و اصطنعتك لنفسي تو را براي خودم ساخته‏ام؛ يعني از نظر تأويل و در باطن مراد حضرت محمّد9 است كه خداوند درباره آن حضرت اين‏چنين مي‏فرمايد و القيت عليك محبة مني و لتصنع علي عيني در باطن مراد آن حقيقت مقدسه است كه در نزد خدا و ديد خدا ساخته شده است. چون مطلب اين است «كان ماينتسب الي الله سبحانه وارداً علي تلك الحقيقة المقدسة الشريفة» پس هرچه به خدا نسبت داده مي‏شود موقعش و محل ورود و موضع وارد شدنش، اين حقيقت مقدسه شريفه است. «و علي هذا» بنابر اين كه شما شناختيد كه تمام اشارات و ضماير و كنايات و موصولات و اضافات و انتساباتي كه به خدا مربوط مي‏شود بر اين حقيقت وارد مي‏گردد و موقعش اين حقيقت است، حالا «فعلي هذا فافهم معني قوله تعالي اني اناالله لااله الا انا فاعبدني و اقم الصلوة لذكري و قوله تعالي و لقد خلقنا السموات و الارض و ما بينهما في ستة ايام و ما مسنا من لغوب و قوله تعالي و لقد بنينا فوقكم سبع طرائق و ما كنا عن الخلق غافلين و امثالها من الايات في هذا الشأن» تمام اين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 75 *»

ضماير و كنايات متكلم وحده و همين‏طور كنايات متكلم مع‏الغير در اين آيات موقعش آن حقيقت مي‏شود. «و اليه الاشارة بقول مولانا الصادق7 نحن الاسماء الحسني التي امركم الله ان تدعوه بها و في الزيارة السلام علي اسم الله الرضي و وجهه المضي‏ء و جنبه العلي و قال الصادق7 في حديث طويل الي ان قال7 و هو المسمّي و نحن اسماؤه و هو المحتجب و نحن حجبه، الحديث. و اذا عرفت هذه الدقيقة فاعلم ان النبي9 قال في جواب اليهودي الي ان قال9 ان الله تبارك و تعالي اوحي الي ان فضلك علي الانبياء كفضلي و انا رب العزة علي كل الخلق .

(اين بيان در اثبات مطلب است) در حديثي كه حضرت خودشان را براي شخصي يهودي توصيف مي‏فرمودند آن يهودي همين‏طور سؤال مي‏كرد، فضيلت شما بر فلان پيغمبر چيست؟ تا آن‏كه حضرت به‏طور كلي فرمودند: خدا به من وحي كرده كه فضل تو بر انبياء، مثل فضل من است بر همه خلق و حال آن‏كه من ربّ عزّتم. (اصل مطلب در اين كفضلي علي كل الخلق است) بعد اين بزرگوار مي‏فرمايد «و المشبه عين المشبه‏به فتكون نسبة الله علي خلقه هي بعينها نسبة ال‏محمد: الي ساير الخلق» برتري خدا بر خلق چه‏طوري است؟ همان برتري خدا بر خلق، عين برتري حضرت محمّد9 بر خلق است. برتري خدا بر خلق طور ديگري فهميده نمي‏شود كه چطور است و چيست و چگونه است مگر به اين برتري و همين برتري عين آن برتري است، ديگر خدا را طوري ديگر و برتري ديگري نيست. چون خدا كه با خلق سنجيده نمي‏شود، ظهور خدا با خلق سنجيده مي‏شود و آن ظهور ايشانند.

«و علي هذا فاجر كل ما ذكرنا فيما ينسب اليه سبحانه و مايراد منه فيما ينسب الي الحقيقة المحمدية9 حرفا بحرف فان الخلائق سواها كلها اشباح ظهوراتها و هياكل صفات كينوناتها فالاشارات تنتهي الي الصفات و العبارات تتعلق بالتعلقات و هي كلها دور تلك الحقيقة» تمام حقيقتها و صفات و تعلقات خانه‏هاي اين حقيقت طيبه هستند كه در آنها اين حقيقت ظاهر شده و به اين اعتبار همه مي‏شوند منتهاي اشارات و

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 76 *»

تعبيرات و عبارات. «فتلاحظها فيها و تشاهدها معها» تو اين حقيقت را در همه اين خانه‏ها كه حقيقتهاي خلقند ملاحظه و مشاهده كن «فيما ينسب اليها مما يناسب مقامها» البته در آنچه نسبت داده مي‏شود به آن حقيقت كه جلوه‏گر گرديده در اين حقيقتها به حسب مرتبه‏شان و مناسب  شأن و رتبه‏شان «لا من حيث مقامها» اما حيث خودي مقام را ملاحظه نكن، بلكه به اعتبار ظهور اين تجلّي و اين حقيقت در آنها، ايشان را ملاحظه كن. «و في بعض الاحوال ممايناسب مقامها» البته بعضي جاها هست كه ديگر هويتها آن‏قدر لطيف شده كه خودي خود را ديگر نمي‏نمايانند و فقط اين حقيقت را مي‏نمايانند «علي ما فصلت لك» كه توضيحش را داده‏ايم.

اين فرمايش را ذكر كرديم براي اين‏كه براي مباحثمان به عنوان مبنا باشد.

اللهم صل علي محمّد و آل‏محمّد

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 77 *»

 

درس    6

 

 

(يكشنبه /  13 ربيع‏الاول /  1407 هـ ق)

 

 

 

 

 

 

 

 

r عبارتي از قونوي

r معرفت كنه ذات محال است

r چرا «علم» را نقطه گويند

r لفظ «هُ»

r لفظ «هو»

r استنطاق «ك» و «ن»

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 78 *»

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطّاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

از نظر مكتب وحي، علم همان نقطة الكون است و مقام وساطت بين عالم فعل و عالمهاي اسم فاعل و اسم مفعول و ساير مشتقات را دارد و مقام مصدري براي فعل مي‏باشد. و دانسته شد كه در واقع آن علم و نقطة الكون ظلّ نوراني و شبح منفصلي است كه از نظر تكوين بر هر مخلوق و مكوَّني اشراق شده و از نظر تشريع بر هياكل توحيد و هويتهاي معتدله كه حامل شبح تجريد و آيات تفريد و انوار توحيدند، اشراق يافته. پس آنچه را كه اين حقيقت از ماوراء خود حكايت مي‏كند مراتب فعل‏اللّه است. حتي اگر «حقيقت واحديت» را هم حكايت كند؛ يعني وحدت حقيقيه را هم حكايت كند باز حكايتي از ظهور، و بياني از تجلي خداوند است. نه آن‏كه از ذات خداوند حكايت كند و نه آن‏كه اين حقيقت خودش مرتبه‏اي از تعينات ذات باشد و مراتب بعدي هم براي خدا مراتب تعيني ذاتي باشند.

بخصوص در اين‏جا لازم دانستيم كه به فرق بين مكتب توحيد و اهل‏بيت وحي: با مكتب عرفا اشاره كنيم. و معلوم شد كه عرفا تمام اين مراتب را مراتب ذات مي‏دانند و تعينات ذات مي‏شمرند و مي‏گويند «وجود» يك حقيقت واحده بيش نيست كه داراي مراتبي است. در مرتبه‏اي كه به حقيقت بساطت بسيط است و براي او لازمي از لوازم رتبه نيست، تعبير مي‏آورند به اين‏كه آن حقيقت «خدا» است؛ و ساير مراتب مراتب همان وجود است اما لوازم رتبه به آن ضميمه شده و لواحقي به حقيقت وجود ملحق گرديده و به اعتبار آن لواحقي كه به حقيقت وجود

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 79 *»

ملحق شده از آنها تعبير مي‏آورند به «حوادث و ممكنات». پس حقيقت وجود را در مقام بساطت و وحدت حقيقيه و نبودن لواحق و لوازم، اسم خدا را بر آن مي‏گذارند و در مراتب ديگر كه حقيقت با لواحق و لوازم رتبه‏اي همراه شده، اسم ممكنات و حوادث را بر آن مي‏گذارند. پس از نظر آنها حقيقت وجود، وجود واجب است به اعتبار بساطت، و وجودِ ممكن و حادث است به اعتبار ملحق شدنِ لوازم به آن. در نتيجه لوازم رتبه، ماهيات، خصوصيات و تعينات، همگي مراتب وجود است كه از آنها به حادثات يا ممكنات تعبير آورده مي‏شود. اين اجمال مقصودشان است و در اين مورد بخصوص عباراتي دارند كه بيان كردم.

از آن عبارات، عبارت ديگري را هم بيان مي‏كنيم كه صريح در اين مطلب است و منظور آنها در اين عبارت كاملاً بيان شده است. اين عبارت از «صدرالدين قونوي» است كه شاگرد درجه يك محيي‏الدين است به‏طوري كه ملاّصدرا از اين دو نفر به «شيخين» تعبير مي‏آورد. به اعتباري هم راست مي‏گويد چون آنچه محيي‏الدين در مورد مكتب وحدت وجود و موجود و مكتب عرفان گفته، صدرالدين آنها را كاملاً تنظيم كرده و در واقع جنبه مكتبي و نظام به آنها داده است به‏طوري كه هركس از كلمات محيي‏الدين بهره‏مند شده به واسطه راهنماييهاي همين صدرالدين است؛ يعني او توانسته مكتب محيي‏الدين را در بين عرفا زنده نگه‏دارد و همه عرفا حتي مثل ملاّصدرا در آنچه دارند ريزه‏خوار سفره اين دو نفر هستند. مي‏شود گفت مبتكر، محيي‏الدين است و نظام‏بخشِ آن ابتكارات، صدرالدين قونوي است. عرفا، مخصوصاً ملاّصدرا نوع مطالبشان از همين دو نفر است.

ايشان عبارتي دارد درباره اين بحث و تقريباً مراتب را كاملاً تشريح كرده كه عين عبارتش را مي‏خوانم تا ديگر از اين بحث هم خارج شويم. مي‏گويد: «تعين الحق بالوحدة هو باعتبار تال للاّتعين و الاطلاق» تعيّن حق به وحدت؛ يعني خدا را كه به وحدت توصيف مي‏كنيم و او را يكتا مي‏شمريم به اعتباري است كه اين اعتبار و لحاظ

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 80 *»

دنبال مقام لاتعيّن و اطلاق اوست، اول مقام لاتعيّن و اطلاق اوست. اطلاق را هم توضيح داديم كه مراد از آن چيست، مرادشان از اطلاق، اطلاقي كه حكما مي‏گويند نيست، اطلاقي است كه عرفا مي‏گويند. اطلاقي كه حكما مي‏گويند آن را در برابر تقيّد مي‏گيرند و وجود حق را وجود مطلق از قيد و مطلق از تقيّد مي‏دانند، كه به تعبير ديگر همان وجود مطلق باشد. اما اطلاقي كه عرفا مي‏گويند نظرشان اين است كه حتي از قيد اطلاق هم مطلق است كه خود اطلاق را قيد نمي‏گيرند. بخلاف حكما كه اطلاق را براي وجود قيد مي‏گيرند. وجودِ مقيدِ به قيد اطلاق را، وجود خدا مي‏دانند و وجود خلق را وجود مقيد به حدود و قيود مي‏دانند. اما عرفا از اينها بالاتر سير كرده‏اند مي‏گويند: وجود مطلق به قيد اطلاق، خودش قيد دارد و مقيد به قيد شده است و اين مرتبه‏اي از مراتب و تعينات ذاتي خدا است. اطلاقي كه اينها مي‏گويند مرادشان اين است كه حتي از قيد اطلاق هم رها باشد.

در اين‏جا اشاره به همان مقام دارد، مي‏گويد: اگر ما خدا را توصيف به وحدت كنيم به يك اعتباري است كه بعد از اعتبار و بعد از لحاظ مقام لاتعيّن و اطلاق است «و يلي اعتبار الوحدة المذكورة اعتبار كون الحق يعلم نفسه بنفسه في نفسه» پس اول مقام، مقام لاتعيّن و اطلاق شد، بعد مقام تعين به وحدت شد. و خدا را به وحدت توصيف مي‏كنيم كه تعبير ديگرشان «مقام احديت» است. بعد از آن پشت سر اين اعتبارِ وحدت مذكوره، اعتبار اين است كه حق را اين‏طور لحاظ كنيم كه «يعلم نفسه بنفسه في نفسه» مقام نسبت علميه است. به اصطلاح اين‏جا را «مقام واحديت» مي‏گويند يا مقام تعين اول مي‏گويند كه حق خودش را تعقل مي‏كند، حق به اعتبار علم به خودش تعين پيدا مي‏كند؛ يعني اين مقام، مقام علم ذاتي حق به خودش است. اين مقام بعد از اعتبار وحدت و يكتا دانستن خدا مي‏شود و آن بعد از مقام لاتعيّن و اطلاق مي‏شود. پس اين مقام مي‏شود مقام سوم.

«و هو يتلو الاعتبار المتقدم المفيد تعقل الوحدة من كونها وحدة فحسب» مقام

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 81 *»

اعتبار اين‏كه خدا به خود عالم است و علم به خود دارد، بعد از اعتبار قبلي است كه نتيجه آن تعين وحدت بود از اين‏كه حق به اين وحدت متعيّن شده. «فان الحاصل منه في التعقل ليس غير نفس التعين لكنه بالفعل لا بالفرض التعقلي» آنچه از آن مقام تعيّن وحدت نتيجه گرفته مي‏شود، نيست مگر خود نفس تعين، اما تعين بالفعل نه به فرض تعقل. «و اعتبار كونه يعلم نفسه بنفسه في نفسه يفيد و يفتح باب الاعتبارات» اما وقتي كه خدا را به اين اعتبار لحاظ كنيم كه علم به خود دارد و خود را مي‏داند نتيجه‏اش اين است كه از اين تعين، فتح باب اعتبارات مي‏گردد و ساير تعينات از اين تعين سرچشمه مي‏گيرد. «و هذا عند المحققين مفتاح مفاتيح الغيب المشار اليها في الكتاب العزيز» اين مقام در نزد محققين اسمش «مفتاح مفاتيح الغيب» است؛ يعني ادراك اين مقام باعث مي‏شود كه از اين طريق بتوانند مراتب بالا را ادراك كنند. البته به جز مقام لاتعيّن كه آن را نمي‏شود ادراك كرد.

توجه بفرماييد كه از اين حرف عرفا نبايد گول بخوريم. چون بعضي‏ها مي‏گويند آنها هم مثل مشايخ ما يا مشايخ ما هم نعوذبالله مثل آنها مي‏گويند كه ذات خدا را نمي‏شود ادراك كرد، عرفا هم در ميان كلماتشان دارند كه ذات خدا را نمي‏شود ادراك كرد، معرفت به كنه ذات محال است. و اگر معرفتي داريم معرفت به ظهورات داريم. عرفا اين تعبير را دارند. در فرمايشات مشايخ ما هم گاه‏گاهي اين‏طور تعبيرات هست. حالا نبايد كسي فكر كند كه حرفها يكي است و مباحث و مباني يكي است. آنها اگر مي‏گويند: كنه ذات معرفتش محال است، مقصودشان از كنه ذات همان مرتبه لاتعيّن و اطلاق است، البته اطلاق به اصطلاح عرفا. حال چرا آن مقام ادراكش محال است؟ چون خلق همه در تعيّن و قيد بسرمي‏برند و مقيدند، از اين جهت نمي‏توانند يك‏چنين اطلاقي را تصور و تعقل و ادراك كنند. پس به اين اعتبار مي‏گويند: معرفت كنه ذات محال است و براي خلق ممكن نيست.

اين حرفشان كسي را گول نزند كه بگويد مثل فرمايشات مشايخ اعلي اللّه مقامهم

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 82 *»

است، زيرا اين بزرگواران هم مي‏فرمايند: معرفت ذات محال است و هرچه هست معرفت ظهورات است. نه، اينها يك حرف نيست بلكه دو حرف است، يكي ايمان و يكي كفر است. عارف اگر مي‏گويد: معرفت ذات و كنه ذات محال است و بايد معرفت ظهورات را تحصيل كرد، مرادش از ظهورات تعينات ذات است. مي‏گويد: ذات در مقام لاتعيّن و اطلاق براي ما قابل ادراك نيست، آن را نمي‏توانيم ادراك كنيم اما وقتي كه خدا به تعين وحدت، متعين شد، يا به تعيّن علم به نفسش كه همين مراتب است و بعد هم به مراتب ديگر كه تعينات ديگر است متعين شد، ديگر او را مي‏شود تعقل كرد و خدا را در اين مقامات مي‏شود ادراك كرد. همه اين مقامات را هم، براي خدا مقامات ذاتيه مي‏گيرند. (پس معرفت به «وجوه و اعتبارات» ممكن است بلكه واقع است).

اما فرمايش مشايخ ما اين است كه معرفت كنه ذات محال است و معرفت تعينات حق به اسماء و صفات محال نيست. زيرا ذات مقدس خداوندي متعالي است از اين‏كه بذاتش در تعيناتش و ظهوراتش بيايد. پس به‏طور كلي شناخت خدا محال است مگر شناخت به ظهوراتش. چون ظهوراتش خلق او هستند نه اين‏كه تعينات ذاتي او باشند. ائمه: اگر فرموده‏اند بنا عرف الله([54]) به اين اعتبار نيست كه ايشان تعينات ذاتي خدا و جلوه‏هاي ذات خدا هستند بلكه ايشان خلق خدا هستند. در آن عبارت هست كه ايشان عبدند و مخلوق و مربوبند([55]) اما خدا اين‏طور قرار داده كه معرفتشان به مقام نورانيتشان معرفت خدا باشد([56]) و اين غير از حرف عرفاست كه مي‏گويند: كنه ذات معرفتش محال است اما در «تعينات ذات»، معرفت و شناختش ممكن است. بين اين كلام با آن فرمايش خيلي فرق است. عرفا مي‏گويند: در مقام لاتعيّن و اطلاق معرفت كنه ذات محال است اما در مراتب و تعينات ذاتي، ديگر شناختن خدا ممكن

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 83 *»

است.

بعد مي‏گويد: «و هذا المفتاح عبارة عن النسبة لا التخصيص كما يتوهمه من قال بزيادة الصفات و لا اعتبار الاحدية اذ لا نسبة للحق من تلك الحيثية و لا وصف له» اين مفتاح (يعني اين مقامي كه يعلم نفسه بنفسه في نفسه) مقام نسبت است، اما نسبت اعتباري، نه نسبت حقيقي و تخصيصي. (كه واقعاً اين مقام از ذات خدا امتياز پيدا كرده باشد و به حقيقت و ذاتش از ذات خدا جدا شده باشد. نه، اين يك نسبت و اعتبار و لحاظي است كه ما داريم وگرنه اين مرتبه در وجود و حقيقت، عين ذات خداست). بعضي‏ها گمان كرده‏اند كه اين مرتبه غير از ذات خداست و به زيادتي صفات بر ذات قائل شده‏اند. ولي نه آن‏طور است كه آنها فكر كرده‏اند و نه هم به اعتبار احديت است (چون مقام احديت و وحدت در لطافت و در تعين از اين مرتبه كمتر بود) زيرا در مقام بالاتر نسبتي با ذات حق منظور نيست و وصفي براي ذات حق ملحوظ نيست. بالاخره اين مقام، مقام نسبت است.

«فالنسبة العلمية مقام الوحدانية التالية للاحدية التي تلي الاطلاق المجهول الغير المتعين» مقام نسبت علميه كه همين مقام است، براي خدا وحدانيتي است (كه از آن تعبير به «واحديت» مي‏آورند) كه دنباله احديت و بعد از رتبه احديت است و مرتبه احديت هم بعد از رتبه اطلاق مجهول است. اطلاق مجهولي كه به هيچ‏وجه تعيّن پيدا نكرده است. «و من حيث  هذا النسبة العلمية يتعلق مبدئية الواجب و كونه واهب الوجود» وقتي اين مقام را از حيث اين نسبت ملاحظه مي‏كنيم، مي‏بينيم مبدئيت خدا كه به خلق تعلق پيدا مي‏كند، از اين‏جا سرچشمه مي‏گيرد. اين‏كه خداوند واهب الوجود است و در مقام ايجاد و تأثير برآمده است از اين مقام است. (قبل از اين مقام نمي‏شود به خدا گفت مبدأ، خالق، موجد و نمي‏شود خدا واهب الوجود و بخشنده وجود باشد) مقامات قبلي نسبت و تعلق به خلق پيدا نمي‏كند. اما در اين مقام مبدئيت خدا شروع مي‏شود، از اين‏جا مي‏شود خدا را مبدأ ناميد، خدا را واهب الوجود گفت. «و منه

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 84 *»

يتضاعف الاعتبارات» از اين مقام ساير اعتبارات و تعينات خداوندي سرچشمه مي‏گيرد.

«فالحق متعقل في مرتبة هذا اللازم العلمي ساير اللوازم الكلية التي اولها الفيض الوجودي المنبسط علي جميع الممكنات و لوازم تلك اللوازم و هكذا متنازلة الي غير النهاية» مي‏گويد: در اين مقام ما بايد خدا را اين‏طور در نظر بگيريم و اين‏طور لحاظ كنيم كه حق در اين مرتبه، خود را تعقل و ادراك كرده، پس در اين‏جا متعقِل است و ساير لوازم كليه را تعقل و ادراك مي‏كند؛ يعني در همين مرتبه كه اسمش را مرتبه نسبت علميه يا لازم علمي مي‏گذارد، آنچه با وجود همراه شده و وجود را از بساطت خارج كرده و از اطلاق و لاتعيّن درآورده و تعيّني به آن داده، اين تعين را «لازم علمي» مي‏گويند. در اين مرتبه كه مرتبه لازم علمي است؛ يعني ملازم شدن علم حق به نفس حق، و علم حق به خودش با حقيقت وجود. پس حقيقت وجود و صرف الوجود با يك تعين همراه شده كه آن تعين چيست؟ علم حق به خودش، اين را لازم علمي مي‏گويند و اين مرتبه را مرتبه نسبت علميه حق به ذات خود مي‏گويند. در اين مقام حق متعقل است و ساير لوازم كليه را ادراك مي‏كند؛ يعني خداوند ساير تعينات كلي را كه براي ساير مراتب و تعينات تفصيلي مبدئند، در اين مقام كه خود را به خود تعقل كرده، همه مراتب خلقي و همه مراتب تعيني را تعقل و ادراك مي‏كند كه خواه‏نخواه اول مراتب كليه است كه از آنها به لوازم كليه تعبير آورده مي‏شود و بعد مراتب تفصيلي است كه از آنها به لوازم تفصيليه تعبير آورده مي‏شود.

اول مرتبه كلي قبل از ساير مراتب اسمش «فيض وجودي» است كه بر جميع ممكنات انبساط يافته است كه گاهي هم از آن به «فيض اقدس» تعبير مي‏آورند و بعد مراتب بعدي «فيض مقدس» است و همين‏طور. در اين مقام خداوند همه آن مراتب را به نفس ادراك خودش ادراك مي‏كند. خودش را كه ادراك كرد تمام آن مراتب را ادراك كرده. چون همه آن مراتب، تعيناتِ اين مرتبه‏اند و همه در اين مرتبه موجودند. پس به

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 85 *»

ادراك و تعقل خود، همه آن مراتب را تعقل و ادراك كرده است و همين‏طور «و لوازم تلك اللوازم يعني مراتب و تعينات بعدي را «و هكذا متنازلة الي غير النهاية» همين‏طور تا بي‏نهايت از مراتب تعيني را كه پايين بيايد، اين وجود در آن مرتبه همه آن مراتب را ادراك كرده‏است. «و اذا اعتبرت متصاعدة انتهت الي اللازم الاول المعبر عنه بالنسبة العلمية» باز همين مراتب لازم و لوازم و مراتب وجود را كه شما از پايين به طرف بالا حساب كنيد به مقام اول و تعين اولي و لازم اول منتها مي‏شود كه آن را نسبت علميه گفته‏اند (اين لازم كه مي‏گويند همان لازمه حقيقت وجود منظورشان است؛ يعني آن تعين كه همراه حقيقت وجود لحاظ مي‏شود) «و هذا التعقل الالهي ازلي ابدي علي وتيرة واحدة و الماهيات صورها» اين مرتبه‏اي را كه مرتبه نسبت علميه مي‏گويند كه حق در آن مرتبه خود را تعقل و تصور و ادراك كرده، اين مقام تعقل الهي است، ازليت دارد، ابديت دارد و يك حقيقت است «علي وتيرة واحدة» يك حقيقت است كه ماهيات و مراتب بعدي همه صورتهايي هستند كه براي اين حقيقتند و اين حقيقت در همه آنها متجلي است و ماهيات اشياء همه صورتهاي همين مقامند.

«ثم تعقل الكثرة الاعتبارية في العرصة العلمية باعتبار امتيازها عن الذات لايقدح في وحدة العلم فانها تعقلات متعينة من العلم فيه و هي من حيث تعقل الحق  مستهلكة الكثرة في وحدته و شأنها حينئذ شأنها فالكثرة من حيث امتيازها بحقايقها»([57]) ممكن است كسي بر اينها اعتراض كند كه اگر اين‏طور است كه شما مي‏گوييد كه ماهيات و اشياء و تمام تعينات در اين مقام لحاظ مي‏شود، پس اين مقام مقام تكثر است و چطور اين با وحدت حق مي‏سازد؟ مي‏گويد اين كثرتها و تكثراتي كه در اين‏جا لحاظ مي‏شود هيچ ضرري به وحدت حق وارد نمي‏كند. به جهت اين‏كه وحدت حق به اعتبار خودش لحاظ مي‏شود، كثرتِ ماهيات هم به اعتبار خودشان لحاظ مي‏شود. پس دو لحاظ

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 86 *»

است و اين دو لحاظ ضرري بر يكديگر وارد نمي‏سازند. مي‏گويد: سپس مرتبه تعقل كثرت اعتباري است كه ماهيات و اشياء را در اين رتبه اعتبار مي‏كنيم (البته گاهي از ماهيات اشياء در اين رتبه به «اعيان ثابته» تعبير مي‏آورند كه اشياء و ماهيات آنها همه در همين رتبه لحاظ مي‏شوند) مي‏گويد: تعقل و ادراك كثرتِ اعتباري در عرصه نسبت علميه و در اين مقام به اعتبار امتيازشان از ذات است كه جدا از حق ملاحظه مي‏شوند. اين لحاظ در وحدت علم و در وحدت اين مقام ضرر ندارد (علم يكي است و آن علم حق به خودش است، حالا در همين علم حق به خودش، تمام اشياء را نيز ادراك مي‏كند. تمام اشياء كه شدند زياد مي‏شوند، متكثر مي‏شوند، اين كثرت اعتباريه را كه براي اشياء لحاظ مي‏كنيم، منافات پيدا مي‏كند با اين‏كه مي‏گوييم علم حق به خودش بايد يكي باشد) مي‏گويد: اين كثرت هيچ ضرر نمي‏زند به جهت اين‏كه اين تعقلات از ناحيه علم، در اين رتبه تعين پيدا كرده‏اند. چون علم حق به خودش كه براي همه اين تعينات مبدأ است، به اين اعتبار است كه اينها ادراك مي‏شوند و از حيث تعقل حق خود را يعني وقتي كه حق را ملاحظه مي‏كنيم كه عالم به خودش هست و خود را ادراك مي‏كند، اين كثرتها در وحدت او مستهلك مي‏شوند و شأن اين وحدت، شأن خودش است و مقام مقام خودش، و وحدت وحدت خودش است. پس اگر كثرت لحاظ مي‏شود از حيث امتيازات خود حقايق اشياء است نه به اعتبار علم حق به خودش، به اعتبار علم حق به خودش وحدت دارد، به اعتبار تكثر حقايق اشياء مقامِ تكثر مي‏شود.

اين خلاصه و اجمالي از مكتب عرفا است نسبت به ديد و شناختي كه درباره «نقطة الكون» دارند و به تعبير بحث ما «علم» و «نور». نسبت به اين حقيقت اين‏طور معرفت و شناخت دارند كه آن را مقامي از مقامات تعين ذات خداوند مي‏دانند يا اول مقام از مقامات تعين بعد از تعين به وحدت، و بعد از رتبه  لاتعيّن و اطلاق مي‏دانند. اين‏طور گفته‏اند و مي‏گويند. فرق بين حرف اينها و فرمايشات مشايخ ما اعلي اللّه مقامهم هم اجمالاً روشن شد تا در بحثهاي بعدي اگر چنين تعبيراتي داشتيم شبهه‏اي

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 87 *»

پيش نيايد. و معلوم شد كه بين اين حرف و آن فرمايشات خيلي فرق است.

در هر صورت دانستيم كه از مقام نقطة الكون يا مقام واسطه بين عالم فعل‏اللّه و ساير عوالم به «مقام علم» و «مقام نور» تعبير آورده‏اند و اين‏كه كلمه علم براي اين مقام انتخاب شده به چه اعتبار است. چون ما مي‏دانيم كه اسماء دليل مسمّياتند، هر اسمي دليل بر مسمّي است، هر اسمي به حسب دايره خودِ آن اسم، بيانگر صفات و خصوصيات مسمّي است. هر اندازه اسم شمول داشته باشد به همان قدر خصوصيات مسمّاي خود را حكايت مي‏كند و بر مسمّي و خصوصيات مسمّاي خود دلالت دارد. اين نقطة العلم يا نقطة الكون يك حقيقت مصدري است؛ يعني مقامش مقام مصدري است؛ يعني اگر بخواهيم از مقامش تعبير بياوريم بهترين تعبير همان تعبير به مصدر است. چطور ضرْب بين ضرَب و ضارب و مضروب و ساير مشتقات وساطت دارد و چطور ضرْب در واقع تنزل ضرَب است و مبدأ اشتقاقات ساير مشتقات است، اين مقام مصدري را هم براي نقطة الكون در نظر بگيريد. اين نقطة الكون كه از آن به علم و نور تعبير آورده مي‏شود، صاحب يك‏چنين وساطت و يك‏چنين مقامي است و در اين‏جا توضيح داده شد كه به سرِّ سرّ خود، وحدت حقيقيه الهيه را حكايت مي‏كند. و اين وحدتي كه آن را حكايت مي‏كند آن وحدتي نيست كه عرفا گفته‏اند كه تنزل آن وحدت باشد در اين‏جا. خود كلمه «نقطه» تعبيري است از اين‏كه اين مقام به ظاهر و باطن خود براي ما توحيد را بيان مي‏كند. به ظاهر و باطن خود بيان‏كننده توحيد و ظاهركننده وحدت است، وحدت خداوند كه ظهور خداست، نه ذات خدا و نه تعيّن ذاتي خدا است.

به وحدت در حروف توجه نماييد ببينيد چه حرفي است كه ظاهر و باطنش يكسان است. يعني در تلفظ و نوشتن تكثر ندارد؟ ميان حروف «هاء» اين‏چنين است كه «هُ» تلفظ مي‏شود. هاء هم در تلفظ و هم در نوشتن و شكل، تكثر ندارد يعني ظاهر و باطن اين حرف تكثر ندارد، وحدت دارد. اگر بخواهند نقطه را در عالم حروف حكايت

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 88 *»

كنند بهترين حكايتش اين است كه از آن تعبير به «هُ» بياورند. «هُ» همان هاء است كه ظاهرش مطابق باطنش و باطنش مطابق ظاهرش است و مي‏تواند در ميان حروف حاكي مقام توحيد باشد و توحيد را براي ما حكايت كند. توحيدي را كه رسول‏اللّه9 توصيف فرموده‏اند التوحيد ظاهره في باطنه و باطنه في ظاهره، ظاهره موصوف لايري و باطنه موجود لايخفي([58]) اين بيان رسول خدا9 در توحيد است. توحيد ظاهرش در باطنش است باطنش در ظاهرش است. (يعني اگر ما خدا را به وحدت بخواهيم بشناسيم و بخواهيم ظهور او را به وحدت، به خود وحدت و مقام وحدت بشناسيم، به اين‏طور بايد بشناسيم كه بين باطن و ظاهر آن حقيقت تكثري ديده نشود، ظاهر و باطنش يكي باشد) ظاهرش موصوف است، وصف مي‏شود و ديده نمي‏شود و باطنش موجود است و مخفي نمي‏ماند.

در هر صورت حرف «هُ» يا حرف «هاء» مقام توحيد را براي ما بيان مي‏كند و خود مقام توحيد مي‏دانيم از ظهورات است. اين ظهور بخواهد به خلق تعلق بگيرد «رتبه تعلقات» و «رتبه اسماء» ناميده مي‏شود؛ يعني بايد اين «هُ» تنزل كند و از مرتبه وحدت خود قدري پايين بيايد و تكثري پيدا بكند تا بشود اسم. چون «اسم» مقام تعلق است. براي اين‏كه «هُ» تنزل و تكثر پيدا كند و تعلق بگيرد، اشباع مي‏شود، مي‏شود «هوُ» كه هُوَ نوشته مي‏شود و هوُ خوانده مي‏شود. اين هوُ همان اشباع «هُ» است. وقتي كه هاء را اشباع كنند هوُ فراهم مي‏شود و هوُ مي‏دانيد از مقاماتي است كه خداوند در سوره نسبت و سوره توحيد خود را به آن توصيف فرموده بسم الله الرحمن الرحيم قل هو الله احد بعد هم الله الصمد و بعد ساير توصيفات. پس چون اسماء رتبه تعلقات را دارند و بايد «هُ» اشباع شود و از مقام وحدت، تكثر و تنزلي پيدا كند، از اين جهت سرّ اسماء شده، نه سرّ اسم بلكه سرّ اسمها و موصوف به همه اسمها شده است. از اين جهت

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 89 *»

مبتدا شده، قل هو الله حتي مبتداي اللّه شده و اللّه بر او حمل گشته است. و تا سرّ اَللّه و الوهيت نباشد، تا سرّ اسماء نباشد، موصوف به اسماء نمي‏شود و ساير اسماء حتي مثل اسم اللّه خبر آن واقع نمي‏شوند. پس هُوَ سرّ همه اسماء و موصوف به جميع اسماء و مسمّي به همه اسماء است. همه اسمها اسم او مي‏شوند و آن مسمّاي همه آنها مي‏گردد. او اصل مي‏شود و بقيه همه فرع او خواهند بود. كلمه هُوَ اصل مي‏شود و همه اسمها حتي اللّه بالنسبة به اين حقيقت فرع هستند. وقتي براي اسماء اصل شد حتي الوهيت متقوم به هُوَ خواهدبود، قوام الوهيت و ساير اسماء به آن خواهد بود. البته طبق قوانيني كه در تكثر حروف و در راه تكرار حروف و تنزيل حروف است كه در جاي خودش و در رشته خودش بحث شده است.

از ملاحظه بيّنات و زُبُرِ همين هاء و از طريق توجه به اشباع اين هاء كه هوُ پيدا شد و با توجه به ساير جهاتي كه در اين‏جا لحاظ مي‏شود، مي‏گويند ما مي‏توانيم حرف «كاف» را استنطاق كنيم و حرف كاف را بدست آوريم. باز از تكرار و تكرّر و تكعّب خود هاء مي‏توان «نون» را بدست آورد. آن‏گاه مجموعه كاف و نون كه اشاره به كلمه «كن» است يكي از مراتبِ تجليات و ظهورات همين «هاء» است كه در اصل «هُ» بود بعد هُوَ شد. پس يكي از مراتب تجلياتش «كن» خواهد بود. و مي‏دانيم «كن» كلمه امر الله است و گزارش از فعل‏اللّه مطلق است و ظهور مراتب اين نقطه است. يكي از ظهورات اين مرتبه، كلمه «كن» است. مقام «كن» اشاره به فعل و امر خداوند است كه به آن عالم امر و عالم وجود مطلق هم مي‏گويند. عالم امر و عالم وجود مطلق همه در كلمه «كن» وجود دارد و كلمه «كن» مرتبه‏اي است كه از هُوَ پيدا مي‏شود. در هر صورت از نظر عالم حروف اين‏چنين است و از نظر واقع هستي و مراتب خلقت هم همين‏طور است كه به‏طور اجمال بحث شد.

اللهمّ صلّ علي محمّد و آل‏محمّد

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 90 *»

 

درس    7

 

 

(دوشنبه /  14 ربيع‏الاول /  1407 هـ ق)

 

 

 

 

 

 

r چرا حقيقت علم را «علم» ناميده‏اند؟

r واضع لغات و تناسب ذاتي لفظ و معني

r اعجاز قرآن از اين نقطه نظر

r نقطه و لفظ «هُ»

r اسمِ اسم

r «هو» و «ك» و «ن»

r استدلال بزرگان به علم حروف

r دلالت «ك» و «ن»

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 91 *»

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطّاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

درباره حقيقت خود علم و نور و مثال ملقي در هويت اشياء به‏طور اجمال از نظر مكتب وحي و همچنين از نظر مكتب حكما و عرفا مختصري بيان شد. به مناسبت راجع به انتخاب و وضع كلمه علم يا نور براي آن حقيقت و آن مرتبه ـ بخصوص كلمه علم كه مورد بحث است ـ اجمالاً آن طور كه فرموده‏اند اشاره‏اي مي‏شود.

اين بحث از نظر ما ارزنده است به جهت اين‏كه از نظر ما واضع لغات خداوند متعال است، همچنين طبق ادله محكمه‏اي كه مشايخ اعلي اللّه مقامهم اقامه فرموده‏اند بين اسم و معنا ارتباط و تناسب ذاتي است؛ يعني حروفي كه براي اسم انتخاب مي‏شوند خود حروف كه ماده لفظ گفته مي‏شوند و تركيب و هيئت آنها كه صورت لفظ گفته مي‏شود، كاملاً با ماده و صورت معنا و مسمّي تناسب ذاتي دارند. اين مطلب در جاي خودش در فرمايشات مشايخ ما اعلي‏اللّه مقامهم ثابت شده است. اما مشهور بر اين هستند كه بين اسماء و معاني و مسمّيات، تناسب و ارتباط ذاتي در كار نيست بلكه واضع بدون لحاظ تناسب ذاتي، لفظي را براي معنايي برگزيده است. حال واضع هركس مي‏خواهد باشد و اكثر قائلند به اين‏كه واضع، بشر و افراد بشري هستند و طبق نظر آنها تناسب ذاتي و ارتباط ذاتي بين لفظ و معنا، بين اسم و مسمّي، در كار نيست. مي‏گويند: واضع حروف، هيئت خاصي را بدون رعايت تناسب با معنا انتخاب كرده و آن را براي معنايي وضع نموده است و از نظر چنين اشخاصي اين بحث نتيجه‏اي ندارد. تقريباً از ديدگاه آنها بحث بي‏موردي است كه بگوييم رابطه بين لفظ علم و حقيقت آن

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 92 *»

چيست و چگونه است و چرا از نظر ماده، به خصوص عين و لام و ميم انتخاب شده بعد هم چرا بايد بر اين هيئت مخصوص باشد كه اول عين، بعد لام و بعد ميم باشد، آن هم به هيئت و شكل مصدري، تمام اينها از نظر اين عده مفهومي ندارد.

اما از نظر ما طبق مبنايي كه مشايخ ما اعلي‏اللّه مقامهم دارند و اين مبنا، مبنايي است كه آن را با ادله قطعيه ثابت فرموده‏اند. به‏علاوه كه مي‏بينيم بخصوص در قرآن و فرمايشات ائمه هدي: از اين رشته مباحث، سخن به‏ميان آمده است. مثلاً الم يا الر، كهيعص و از اين قبيل الفاظ را كه بخصوص در آنها از حروف مقطعه استفاده شده، براي معاني و امور و مطالبي چند رمز گرفته‏اند.([59]) از جمله راجع به كهيعص كه مي‏دانيد يكي از تفاسيرش و از موارد تطبيقش همان است كه حضرت مهدي صلوات‏اللّه عليه ذكر مي‏فرمايند كه اين حروف را با حادثه كربلا تطبيق مي‏فرمايند.([60]) همين‏طور ساير حروف مقطعه. درباره يس مي‏فرمايند مراد از «سين» حضرت رسول9 است([61]) در اين‏جا مي‏بينيم «سين» انتخاب شده كه رمز باشد براي بيان مقام و موقعيتي از رسول خدا9. همين‏طور طه([62]) و ساير حروف مقطّعه اوائل بعضي از سوره‏ها.

در فرمايشات ائمه هدي: احاديثي ديده شده كه بخصوص حروف يك كلمه يا حروف يك اسمي را ذكر مي‏فرمايند و بعد با معاني مورد نظرشان آن را تطبيق مي‏فرمايند و آن حروف را براي يك‏چنين معاني و خصوصياتي رمز مي‏گيرند.([63]) اگر بين حروف و معاني رابطه نباشد و در تركيب حروف با يكديگر و تشكيل دادن اسمي را براي يك مسمّايي، ارتباط ذاتي نباشد، اين نوع فرمايشات نعوذباللّه بي‏مورد و

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 93 *»

بي‏معنا خواهدبود. راجع به كلمه «عبد» حضرت مي‏فرمايند: «عين» عبد بر علم و معرفت او نسبت به خدا دلالت مي‏كند، «باء» آن بر بَون و جدايي او از خلق دلالت مي‏كند و «دال» آن بر دُنُوّ او به خالق و نزديك شدنش به خداوند دلالت مي‏كند.([64]) اين نوع تعابير كه در فرمايشات ائمه: رسيده اين مطلب را تأييد مي‏كند و تقريباً دليل است بر اين‏كه طي‏كردن اين طريق در تشخيص معاني، طريقي است كه در قرآن و احاديث ذكر شده است.

يكي از اعتراضاتي هم كه بيگانگان دارند مخصوصاً بر فرمايشات سيد بزرگوار اعلي‏اللّه مقامه الشريف، اين است كه چرا ايشان اين‏قدر به الفاظ پرداخته‏اند و بيشتر در بيان مطالب خود، از اين رشته علمي استفاده كرده‏اند. علتش همين است كه ايشان به ادلّه قطعيه و محكمه ثابت فرموده‏اند كه واضع الفاظ و لغات خداوند است، خدا هم كه بدون جهت و اقتضايي از ناحيه خود حروف و الفاظ و كلمات، كلمه‏اي را براي معنايي وضع نمي‏فرمايد. چون اقتضايي در ذات مقدس او نيست، آن‏طور هم نيست كه بخواهد به‏طور گزاف و همين‏طور بي‏جهت و بي‏سبب يك لفظي را براي معنايي قرار دهد. همه عالم هستي در نزد خدا حاضر است، همه الفاظ و تمام مواد آنها كه حروفند در نزد او حاضرند، اقتضاءات بين اشياء هم براي او كاملاً معلوم است. بنابراين طبق اقتضاءات خود الفاظ، آنها را براي معانيشان وضع مي‏فرمايد. همچنان‏كه جريان تكوين را هم در ايجاد موجودات عالمِ وجود، همين‏طور قرار داده است. بعضي اقتضاء داشتند سبب باشند بعضي مسبّب باشند، بعضي شرط باشند بعضي مشروط باشند، بعضي اقتضاء اطلاق و بعضي اقتضاء تقيّد داشتند، همه را خداوند به حسب اقتضاء خودِ آنها ايجاد فرمود. وقتي عرصه خلقت اين‏طور باشد عرصه وضع لغات هم همين‏طور است. هرگاه كلمه‏اي، لغتي و لفظي را براي معنايي وضع مي‏فرمايد، اين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 94 *»

وضع بر اساس همان تناسب صد در صدي است.

اين‏كه مي‏گوييم تناسب صد در صد، به اين جهت است كه از نظر وضع اولي صد در صد است، حال امكان دارد كه در استعمالات بعدي و به حسب انحرافهايي كه رخ داده و به حسب اَعراضي كه در عالم پيدا شده، روي جهت اَعراض و موانعي كه در پيش بوده، اقتضاءات به‏طور صد در صد رعايت نشده باشد. اما از نظر وضع اوّلي اقتضاء به‏طور صد در صد ملاحظه شده‏است. هرچه را معنا از نظر ماده و صورت اقتضا مي‏كرده، خداوند هم لفظي را كاملاً از جهت ماده و صورت مناسب با آن معنا وضع فرموده است.

يكي از دلايلي كه مشايخ ما براي اعجاز قرآن اقامه مي‏فرمايند همين است. اين‏كه همه بشر و همه جن مثل قرآن را نمي‏توانند بياورند اگرچه پشت به پشت يكديگر دهند، براي همين است كه يك‏چنين احاطه‏اي به معاني و الفاظ و به مواد و هيئات الفاظ نمي‏توانند پيدا كنند تا بتوانند از عالم الفاظ لباس متناسبي را بر اندام معاني قرآني ـ كه همه‏اش عبارت از علم خداوندي است ـ بپوشانند. و آن لباسي از الفاظ كه مناسب اين معاني است همان است كه خدا بر قامت اين معاني كه علم خود اوست پوشانده است. از اين جهت وقتي تناسب صد در صد را در نظر بگيريم براي هر معنا يك لفظ مناسب خواهد بود كه اگر لفظ ديگري جايگزين آن بشود، خواه‏نخواه تناسبش كمتر خواهد شد و ديگر آن تناسب صد در صد را نخواهد داشت، و آنچه درباره قرآن در حديث رسيده كه نزل علي حرف واحد من عند الواحد،([65]) به اين اعتبار است كه مثلش را نمي‏توان آورد چون خواه‏نخواه ديگر مثل ندارد. وقتي براي روح و معناي زيد اندام صد در صد متناسب همان است كه خدا براي زيد درست كرده و همان بدني است كه بر آن معنا و بر آن روح پوشانده كه كاملاً و صد در صد با هم

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 95 *»

تناسب دارند، حالا آيا مي‏شود بدن ديگري را هم پيدا كرد كه صد در صد براي زيد مناسب باشد؟ نه، نمي‏شود. چون اگر صد در صد مناسب باشد كه همين است، ديگر دو تا نمي‏شوند. تا دوتا شدند معلوم مي‏شود يكي از اين دوتا تناسب صد در صد ندارد، يا كمبود يا فزوني و يا جهات ديگري دارد كه كاملاً و صد در صد با روح زيد مطابق نيست. پس بيش از يك بدن به‏طور صد در صد مناسب و متناسب با روح زيد پيدا نمي‏شود و اگر دومي پيدا شود، دومي خواهد بود به اين معنا كه غير از بدن اول است. وقتي غير از اين شد ديگر تناسب صد در صد با روح زيد ندارد.

همچنين معاني قرآني هم معاني و حقايقي است كه آن لباس لفظي كه صد در صد با آن روح و معاني متناسب است، همان الفاظي است كه خدا خلقت فرموده و براي اين معاني قرار داده كه شده قرآن. از اين جهت مثل و نظير نخواهد داشت و براي بشر امكان ندارد كه بتواند مثلش را بسازد. حتي خدا هم محال است كه مثلش را بسازد. اگر بخواهد براي قران دومي بسازد نمي‏شود. زيرا قدرت خدا به خلقت دوّميني كه صد در صد مثل اوّلي باشد تعلق نمي‏گيرد. چون در اين صورت دومي نمي‏شود بلكه همان اوّلي خواهد بود. پس نمي‏گوييم خدا قرآن دومي نمي‏تواند بيافريند كه مثل اين قرآن باشد و همين باشد بلكه مي‏گوييم اين مطلب نشدني است و قدرت خدا به نشدنيها تعلق نمي‏گيرد. بنابراين طبق اين مباني اين بحث تا اندازه‏اي از نظر ما مفهوم پيدا مي‏كند و مي‏توانيم بدانيم بي‏جهت نيست. حالا جهتش را هم ممكن است ما صد در صد نتوانيم راه ببريم. چون بر يك عده مباني و قواعد مربوط به علم حروف مبتني است كه ما آن  تسلط را نداريم. پس در اين‏جا به عنوان يك مباحث موضوعي مي‏پذيريم. به تعبير ملاّيي از اصول موضوعي است؛ يعني اصولي و قواعدي كه در جاي خودش اثبات شده است و به اعتماد اين‏كه بزرگان ما هم به اين اصول و قواعد متمسّكند و استدلال مي‏فرمايند، براي ما هم ثابت شده است و ما به عنوان اصول موضوعي اين نوع قواعد را مي‏پذيريم كه آن قواعد در جاهاي خود اثبات شده است.

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 96 *»

عرض شد اين حقيقت چون حامل مقام توحيد است به سرِّ سرّ خود، وحدت حقه الهيه را حكايت مي‏كند. بعد به سرّ خود، بر مقام اسماء جماليه و جلاليه دلالت دارد و به باطن خود، باطن همه موجودات و همه عوالم را و به ظاهر خود هم، ظاهر همه عوالم را حكايت مي‏كند. چون اين حقيقت حقيقتي است كه بين عالم فعل‏اللّه و بين ساير موجودات وساطت دارد. از اين جهت مقامش مقام وساطت است. اگر بخواهيم براي مقام وساطت تطبيقي داشته باشيم كه براي ما روشن باشد همان مقام مصدري است كه گفتيم مقام مصدري، مقامي است كه بين عالم فعل و عالم اسم فاعل و اسم مفعول و ساير مراتب وساطت دارد. پس از نظر موقعيت، هيأت بايد هيأت مصدري باشد كه بحثش شد و اجمالاً اشاره شد كه اين دو لفظ «علم» يا «نور» كه براي اين مقام و اين حقيقت يعني براي مثال ملقاي در هويت اشياء انتخاب شده كاملاً تناسب دارد. از اين جهت بايد وزن و هيئت مصدري داشته باشد كه همان وزن و هيئت علم است و روي اين جهت «علم» مصدر است. اما از نظر ماده؛ يعني خصوص عين و لام و ميم كه اسم شده براي اين حقيقت، به‏طور اجمال و صرف‏نظر از ذكر قواعدي كه در اين زمينه فرموده‏اند، همين اندازه كه براي ما مفهومي داشته باشد بيان مي‏شود.

گفتيم اين مقام، نقطة الكون است و مي‏دانيم نقطه ظاهر و باطنش يكي است و براي آن شعبات و جهات نيست. نقطه چنين موقعيتي را دارد. اما صلاحيت دارد براي اين‏كه حروف از او شروع و پيدا شود. مثلاً فرض كنيد اول، الف پيدا مي‏شود، بعد الف هم به ساير حروف انعطاف پيدا مي‏كند. مقام نقطه را كه لحاظ مي‏كنيم بخصوص در موقعيتي كه براي ما وحدت حقيقيه فاعل موجد را حكايت كند، در اين موقعيت با حرفي مناسبت دارد كه آن حرف هم ظاهر و باطنش يكسان باشد، تلفظ و شكلش يكي باشد. و در ميان حروف حرف هاء (ه) اين موقعيت را دارد. ما، در ميان حروف حرفي ديگر غير از هاء كه يك‏چنين موقعيتي را داشته باشد نداريم كه لاتعيّني را بيان كند و تعيّن به «الفي» و به استقامت و به انبساط و غيره و از اين قبيل خصوصيات حرفي براي

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 97 *»

آن نباشد. پس «هُ» براي مقام توحيد انتخاب شده. انه علي كل شي‏ء قدير،([66]) انه بكل شي‏ء عليم.([67]) اين «هُ» در واقع مقام و مرتبه توحيد را بيان مي‏كند و از همه الفاظي كه بر توحيد دلالت دارند بالاتر و بر همه مقدم و از همه جامعتر و بي‏تعيّن‏تر است. حتي كلمه اللّه را مي‏بينيم كه تعيّن به الوهيت را حكايت مي‏كند، كلمه هُوَ تعين به هويت را حكايت مي‏كند. با هُوَ حيث هويت حق را حكايت مي‏كنيم و آن هويت بر ظهور به الوهيت مقدم است. همان‏طور كه مي‏بينيد مثلاً زيد مقام هويتش بر همه تعيناتش مقدم است، بر تعين به عالم بودن، كاتب بودن، قادر بودن، اينها همه تعينات خاصّه است و خود زيد تعيّن كلي او است. هُوَ اگر براي زيد بكار برود، از اسم زيد بالاتر مي‏شود. اگر براي زيد بجاي گفتن زيد گفتيم هُوَ، مقام هويتش را گفته‏ايم كه آن مقام هويت به زيديت ظاهر شده و زيديت مقام كليت و جامعيت اوست كه جميع خصوصيات او را جمع‏آوري كرده كه او را زيد ناميده‏ايم. پس زيد اشاره به مقام كليت اوست اما اگر براي زيد هُوَ گفتيم مقام هويت او را مي‏گوييم.

حالا مي‏بينيم براي خداوند از هُوَ هم بالاتر كلمه و حرفي بكار برده شده كه «هُ» است انه علي كل شي‏ء قدير و امثال اين آيات مباركات. اين «هُ» كه همان هاء است اشاره به مقام و مرتبه توحيد مي‏باشد و مرتبه توحيد آن است كه حديثش را رسول خدا9 فرموده‏اند التوحيد ظاهره في باطنه و باطنه في ظاهره، ظاهره موصوف لايري و باطنه موجود لايخفي([68]) از اين‏گونه تعريف و از اين تعبير به «هُ» كاملاً پيدا است كه اين موقعيت براي «هُ» هست. چون ما اسم را دليل مسمّي مي‏گيريم؛ يعني صفت و راهنماي بر مسمّي مي‏گيريم. از طريق اسم مي‏توانيم مسمّي را بشناسيم. اگر كسي بتواند اسم را بشناسد مسمّي را هم مي‏تواند بشناسد به جهت اين‏كه مسمّي به اسم

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 98 *»

ظاهر شده و اسم را ظهور خود قرار داده است. و اين «اسم» كه مي‏گوييم اعمّ است، هم شامل «اسماء لفظيه» است كه به تعبيري اسم الاسم گفته مي‏شود و هم شامل «اسماء حقيقيه» است كه همان ظهورات خارجيه و واقعيه باشند. فرض كنيد وقتي كه زيد مثلاً مي‏ايستد مي‏دانيم كه اين ايستاده ظهور زيد و اسم زيد است. ما زيد را به ايستاده شناختيم و در ايستاده او را ديديم. كلمه و لفظ «ايستاده» هم اسم زيد است ولي اين كلمه «قائم» و «ايستاده» اسم الاسم است. البته آن‏طوري كه مشهور است، درباره الفاظ و راجع به اسامي اين‏طور مي‏گويند كه اسامي لفظيه اسم الاسمند. لفظ ايستاده را مي‏گويند اسم الاسم است اما اسم اصلي و اولي همان است كه در خارج است و زيد به آن ظاهر شده كه همان ايستاده خارجي باشد. اين‏طور در اصطلاح تعبير مي‏آورند.

البته ما در تعبير و اصطلاح مناقشه نداريم اما مي‏توان مناقشه كرد به اين‏كه بگوييم اسمهاي لفظي اسم الاسم نيست. اسم به‏طور كلي آن است كه مسمّي به آن ظاهر شده و ما مسمّي را به آن مي‏شناسيم و دليل بر وجود مسمّي و كمال مسمّي است. حالا در عالم الفاظ، اسم اصطلاحي لفظي اين نقش را دارد، چنان‏كه در عالم خارج و در عالم اكوان اسم تكويني و اسم خارجي اين‏چنين است. پس چرا شما به اسماء لفظيه اسم الاسم مي‏گوييد؟ شما وقتي در عالم الفاظ مي‏خواهيد از زيد خبر بدهيد، مي‏گوييد زيد. در عالم خارج هم زيديتي كه عبارت است از مجموعه خصوصيات زيد كه اسم كلي او شده، موجود است. آن هم اسم است، اين هم اسم است. اما چرا اين را اسم الاسم مي‏گوييد؟ اين چه اصطلاحي است؟ اسم در عالم الفاظ اين چنين است، در عالم حقايق و خارجيت و عينيت آن‏طور است. ديگر در عالم عينيت و در عالم لفظ دو تا نمي‏شود كه شما آن قسم را مي‏گوييد اسم الاسم، رُتبي كه نيست. عالم الفاظ عالمي است مستقل. در عالم الفاظ به تعبيراتي كه از زيد داريم مي‏گوييم اسم، در عالم عين و خارج هم آنچه از زيد بروز كند و صادر شود و به آن صفت متصف گردد مي‏گوييم اسم. ديگر اسم الاسم گفتن تقريباً آن‏چنان مفهومي ندارد.

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 99 *»

ولي شايع است مي‏گويند و اصطلاح كرده‏اند و در اصطلاح مناقشه‏اي نداريم. پس چه اسم الاسم بناميم و چه اسم بناميم، اسم دليل مسمّي است، اسم از مسمّي حكايت مي‏كند. اگر ما خصوصيات اسم را بتوانيم بشناسيم مسمّي را شناخته‏ايم چون خصوصيات اسم همان خصوصيات مسمّي است، چيز ديگري نيست. از اين جهت اگر «هُ» را توانستيم بشناسيم، يعني هاء بدون تعيّن به اشباعيت و قبل از اين‏كه هوُ و هُوَ بشود، اگر خصوصيات «هُ» را از نظر حروف و مقام حرفي بتوانيم بشناسيم، خداوند را در اين ظهور و به اين ظهور مي‏توانيم بشناسيم. آن‏طوري كه اجمالاً براي ما مي‏گويند اين است كه اين هاء رتبه وحدت حقه الهيه را حكايت مي‏كند و اشاره به عالي‏ترين مراتب توحيد است.

از اين جهت گاه‏گاهي هم در تفسير همين «هُ» خداوند نوع صفات كماليه خود را بيان مي‏كند([69]) مخصوصاً در تفاسير باطنيه كه آيات تفسير مي‏شود اين «هُ» به مظاهر عاليه توحيد بلكه به اعلا مظاهر توحيد كه محمّد و آل‏محمّد: هستند تفسير مي‏شود و انه في ام الكتاب لدينا لعلي حكيم([70]) به ظاهر، «هُ» يعني خداوند در امّ‏الكتاب علي و حكيم است، به اين صفات و اسماء موصوف است. اما در باطن بلكه در ظاهرِ ظاهر اين آيه شريفه با اميرالمؤمنين صلوات‏اللّه عليه تطبيق مي‏شود و انه في ام الكتاب لدينا([71]) اين «هُ» اگر به خدا برگردد گفتن لدينا به چه معناست؟ آيا اصلاً مورد دارد؟ و انه في ام الكتاب لدينا همانا او در امّ‏الكتابي كه در نزد ما است، انه پس «او» كسي ديگر است كه لدينا است. خدا مي‏فرمايد در امّ‏الكتابي كه در نزد ماست انّه …لعلي حكيم همانا او علي است، حكيم است. پس نام علي صلوات‏اللّه عليه در قرآن در اين آيه آمده است. البته براي شيعيان و دوستاني كه تسليم هستند، براي سنّي نمي‏شود

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 100 *»

استدلال كرد ولي براي شيعه الحمداللّه معلوم است كه مراد اين است. لحن آيه شريفه بيان اين موقعيت است اما طوري است كه دشمنان پي‏نبرند تا لطمه‏اي بر آيه وارد نسازند و آيه از تحريف و تغيير محفوظ بماند. پس لحن آيه براي اهلش بر اين مطلب دلالت مي‏كند.

مقصود اين است كه «هُ» بيان عالي‏ترين و اعلا درجات و مراتب توحيد است، آن‏وقت ساير اسماء الهيه از اين مرتبه تنزل مي‏كنند و نسبت به اين مرتبه تعلق به خلق را بيشتر مي‏فهمانند. زيرا «هُ» هيچ‏گونه تعلقي را به خلق نمي‏فهماند اما يك قدري كه براي «هُ» تنزل و يا تعيّني فراهم مي‏شود، تعلق بيشتري را مي‏فهماند. از جايي كه به اسم مي‏شود تعبير آورد، همراه با مقداري تعين و تعلق مقام «ه» است. پس مرتبه و رتبه اسماء تقريباً رتبه تعلقات است و از اين جهت كه براي «ه» تعلق پيدا مي‏شود، مي‏گويند همين «هُ» اشباع مي‏شود، ضمّه كه اشباع شود از اشباع ضمّه «واو» فراهم مي‏شود. پس خواه‏نخواه «هُ» هُوَ خواهد شد و هوُ تلفظ مي‏شود و هُوَ نوشته مي‏شود. هُو هم كه گفته مي‏شود، اشباع همان «هُ» است. اين هُوَ بالنسبه به «هُ» درجه پايين‏تري مي‏شود، تنزل بيشتري كرده به‏طوري كه تعلق گرفته است. در نتيجه هُوَ مبدأ و موصوف و اصل براي ساير اسماء شده است و مقام بيان هويت را دارد كه اين مقام تنزل يافته مقامِ «هُ» است كه آن‏جا مقام لاهويّتي است. در اين‏جا از هُوَ هم هويت مشتق شده هم ماهيت. وقتي كه به وسيله هُوَ از حقيقتي سؤال كنيم مثلاً بگوييم زيدٌ ما هُوَ؟ الانسان ماهُوَ؟ ماهيت در جواب گفته مي‏شود و از اين «ماهُوَ»، ماهيت اشتقاق پيدا مي‏كند. پس كلمه هُوَ بخصوص مربوط مي‏شود به هويت و بررسي كردن حقيقت از حيث هويت. همچنين در جواب سؤال به «ماهُوَ»، ماهيت جواب قرار مي‏گيرد و كلمه ماهيت هم از آن اشتقاق مي‏يابد.

پس هُوَ چون بيان يك‏چنين مقامي است از اين جهت موصوف همه صفات و مسمّي و موضوع براي حمل همه اسماء الهيه شده‏است حتي براي كلمه «اللّه».

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 101 *»

چنان‏كه در سوره مباركه اخلاص و توحيد مي‏گوييم قل هو الله احد، هُوَ مبتدا و اللّه خبر شده، هُوَ موضوع و اللّه محمول شده كه به اصطلاح بر هُوَ حمل شده‏است. بعد احد و بعد همين‏طور ساير اسامي حمل شده‏اند. پس با اين‏كه اللّه از همه صفات و از همه اسماء بالاتر است و از همين جهت كه جامع همه اسماء و صفات الهيه است، بعضي گفته‏اند: عَلَم ذات مقدس حق است. از بس جامع است گفته‏اند: علم ذات مستجمع جميع صفات كماليه است و آن را براي ذات خدا عَلَم گرفته‏اند كه در جاي خودش بحث شده و خواهد شد ان شاءاللّه. اين اسم «اللّه» با يك‏چنين موقعيتي مي‏بينيد محمول شده و براي هُوَ خبر واقع شده و بر هُوَ حمل مي‏شود. پس هُوَ بايد مقامش مقدّمتر و عالي‏تر و بالاتر از اللّه باشد. از اين جهت مي‏گوييم: هُوَ موصوف و اصل همه اسماء الهيه است و همه اسماء بالنسبه به اين اسم شريف، جنبه فرعيت و محموليت دارند و هُوَ مسمّاي همه است.

آن‏وقت بعد از اشباع «هُ» و پيدا شدن هُوَ با توجه به بيّنات و زُبُر كلمه هُوَ، حرف «كاف» را استنطاق مي‏كنند طبق قواعدي كه در علم حروف است از قبيل: تكسير يك حرف، تنزل يك حرف يا تصعيد آن. اينها قواعدي دارد كه در جاي خودش ذكر شده‏است و آنچه از اين قواعد در دست ديگران است به شكل ناقصي است ولي آنچه در نزد مشايخ اعلي‏اللّه مقامهم بوده به شكل كامل و تمام مي‏باشد كه متأسفانه در اين زمينه از اين بزرگواران فرمايشات كمي نقل شده و رساله مختصّي در اين زمينه نوشته نشده است. فقط اشاراتي در بعضي جاها نموده‏اند و سؤالاتي شده كه طبق آن قواعد جواب فرموده‏اند. همين‏ها براي ما اصول موضوعي است؛ يعني براي ما اموري است صد در صد و قواعدي است ثابت شده. اين‏كه مي‏گوييم براي ما، نه اين‏كه يعني براي ما بالفعل ثابت شده كه ما هم دنبالش رفته باشيم و به آنها عالم باشيم و آنها را بدانيم، بلكه مقصود اين است كه براي ما كه به فرمايشات مشايخ متمسكيم، همين قدر كه مي‏بينيم ايشان به اين امور استدلال مي‏فرمايند، مطمئن مي‏شويم به اين‏كه اين علم علمي ثابت

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 102 *»

و قطعي است و نتايجش ظنّي نيست. چون اين بزرگواران به نتايج ظنّي اكتفا نمي‏فرمايند و به آنها استدلال نمي‏نمايند من شك او ظن فاقام علي احدهما فقد حبط عمله([72]) اين بزرگواران دلائل ظنيه را بكار نمي‏برند، از دلائلي كه نتيجه آنها ظنّ است و از قواعد و استنباطاتي كه همه‏اش بر مبناي ظنّ باشد، استفاده نمي‏كنند بلكه علومي كه در دستشان بوده و آنها را مبناي استدلال قرار مي‏داده‏اند، همه يقينيّات است و يقيني بودنش براي خودشان مسلّم بوده است.

اما ممكن است علمش براي ما ظنّي باشد كه اگر هم يك وقتي اين قواعد را بدست بياوريم بر مبناي ظنّ باشد؛ مثلاً علم نجوم و ساير قواعد و رشته‏هاي علوم براي ما ظنّي است. چون ما يقين نداريم و همه جهات و جوانب آنها را نمي‏توانيم بررسي كنيم، پس براي ما مظنّه‏اي است. در نتيجه حتي منجّمِ از ما، بر ظنّ خودش و به‏حساب خودش نمي‏تواند رفتار كند. بخواهد مثلاً اول ماه شوّال را از راه محاسبه بداند، رؤيت هلال نكرده بخواهد به حساب خودش بگويد ماه شوّال است مثلاً و مطابق محاسبه خود رفتار كند، اجازه ندارد. چون علمش بر اساس ظنّ است. اما براي ما اين مقدار در اين زمينه‏ها كفايت مي‏كند كه بزرگان ما به اين امور استدلال كرده‏اند.

حال مي‏فرمايند بعد از اشباع «هُ» به هُوَ و هُو از طريق تكرّر و حساب كردن و بررسي كردن بيّنات و زُبُر، طبق قواعدي «كاف» استنباط و استنطاق مي‏شود و بدست مي‏آيد. همچنين بعد از اين‏كه خود «هاء» را با تكرّرات و ساير برنامه‏ها و قواعد استنطاق كنند، «نون» استخراج مي‏شود و نون كه استنطاق مي‏شود همين‏طور چند حرف ديگر از اين استنطاقها پيدا مي‏شود، و آن حروف همين حروف شريفه كهيعص است كه با همين ترتيب، از آن قواعد به دست مي‏آيد و با توجه به آنها كاملاً روشن مي‏شود كه چرا اول كاف گفته شده. بعد «هاء» و بعد «ياء» و بعد «عين» و بعد «صاد»،

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 103 *»

اينها همه در اثر تكرّر و استنطاقهاي اين حروف از همديگر فراهم شده و مي‏شوند طبق قواعدي كه دارد و فعلاً به‏كار ما نمي‏خورد و به‏طور يقيني و قطعي هم درباره‏اش نمي‏توانيم سخن بگوييم. ولي در فرمايشات فرموده‏اند و براي ما هم كفايت است. پس از تكرّر هاء، نون فراهم شد و بعد از اشباع «هُ» به هُوَ و هُو با توجه به حروف زُبُر و بيّنات هُوَ، كاف استنطاق مي‏شود؛ اين نوع بيان را در جاي خودش فرموده‏اند.

حالا موقعيت «كاف» و «نون» چيست؟ كاف از نظر حروف بر چه موقعيت و چه اموري دلالت دارد؟ مي‏گويند كافي كه استنباط و استنطاق شده از اين طريق باشد؛ يعني از هاء بدست آمده باشد، بر تمامي مقامات اسماء و صفات الهي دلالت مي‏كند و بر جميع تجلّيات حقه خداوند دلالت دارد. حالا چه اين تجليات به شكل كليت باشد يا به شكل تفصيل و جزئيت. تمامي تجليات را حرف كاف شامل است و بر جميع تجليات دلالت دارد. اكنون اگر بپرسند چطور دلالت دارد ما راه نمي‏بريم. همين اندازه كه ايشان مي‏فرمايند ما به‏طور اصل موضوعي مي‏پذيريم؛ يعني اصل و مبنا و حقي است ثابت شده كه طبق قواعد و اصولي كه در دستشان بوده، فرموده‏اند. پس كاف بر جميع اسماء و صفات كماليه و تجليات الهيه دلالت مي‏كند: چه تجليات كلي و چه تجليات جزئي و خاص، چه تجليات ظاهر، چه تجليات باطن، همه را شامل است. بعد از يك‏چنين شمولي باقي مي‏ماند جهت ربط و تعلق با هويّتهايي كه اين اسماء به آن هويّتها تعلق گرفته و اين تجليات در آن هويّات رخ داده‏است. براي بيان يك‏چنين مقامي از حرف «نون» استفاده شده. پس اگر بخواهند مقام تعلق و مقام ربط را حكايت كنند و بگويند كه اسم خداوندي به محل خود تعلق گرفت يا تجلي در هويتي رخ داد، آن را به‏وسيله «نون» بيان مي‏كنند. نون اين موقعيت را به ما مي‏فهماند و كاف آن موقعيت را براي ما بازگو مي‏كند.

البته اين‏طور نيست كه باز «نون» با «هاء» بيگانه باشد كه اول مقام و اول مراتب بود و مرتبه توحيد را حكايت مي‏كرد. بلكه در اثر تكرّرِ بعد از تكرّر، طبق قواعد معيني

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 104 *»

حرف نون بدست مي‏آيد. از تكرّر همان «هاء» و از رابطه‏اي كه هاء با ساير مراتبي كه از آن پيدا مي‏شوند، دارد ـ مانند «ياء» ـ نون پيدا مي‏شود.

نون با كاف كه ضميمه مي‏شود و با يكديگر منضم كه ملاحظه گردند، تشكيل دهنده كلمه و خطاب كن مي‏شوند. كلمه كن تعبيري از فعل اللّه و عالم امر است. اين‏كه كن تعبيري از عالم امر است نه اين است كه ما فقط همين كاف و نون را در نظر بگيريم و بگوييم: آنچه از خدا صادر شده دو حرف كاف و نون بوده و واقعاً خدا گفته كن مثلاً، بلكه مراد اين است كه از عالم امر اللّه (امراللّه فعلي) به كن تعبير مي‏آورند و امرالله فعلي داراي دو جهت است. پس انتخاب كاف و نون براي گزارش از فعل‏الله بي‏جهت نيست، بلكه براي بيان دو جهت و دو موقعيت آن است: يكي موقعيت اسماء و تجليات الهي، ديگري موقعيت تعلق و ربط بين اسماء و تجليات خدا با موجوداتي كه به آن اسماء متحقق شده و هويّاتي كه محل تعلق و القاء آن تجليات قرار گرفته‏اند.

اللهم صل علي محمّد و آل‏محمّد

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 105 *»

 

درس    8

 

 

(سه‏شنبه /  15 ربيع‏الاول /  1407 هـ ق)

 

 

 

r دلالت كلمه «كن»

r «ع» و «ك» و «ن»

r معاني حروف هجائيه

r حرف «ع»

r مفهوم وجود و وجود حق

r حرف «ع» در «علم» و «عبد»

r حيث اعلاي نقطة الكَوْن

r الف ناتمام

r معني «شي‏ء» در اين مباحث

r مرتبه قابليت و مقبوليت شي‏ء

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 106 *»

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطّاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

عرض شد از اشباع «هاء» هُوَ پيدا شد و از توجه و ملاحظه بيّنات و زبر هُوَ، «كاف» استنطاق شد. و «كاف» حرفي است كه جميع مقامات اسماء و صفات الهيه را بيان مي‏كند و تمام تجليات الهيه را حكايت مي‏نمايد: چه اسماء و صفات و تجليات عامه؛ يعني كلي كه به مقامات كلي خلق تعلق مي‏گيرد، و چه اسماء و صفات و تجليات جزئي و خاصه كه به جهات تفصيلي مخلوقات و موجودات تعلق مي‏گيرد. همچنين كاف، اسماء و صفات و تجلّيات ظاهره يا اسماء و صفات و تجليات باطنه الهيه را حكايت مي‏كند. پس كاف استنطاق شده از ملاحظه زّبر و بيّنات هُوَ است كه هُوَ عبارت است از اشباعِ هاء كه همان «هُ» باشد. بعد كه ربط و تعلق اسماء و صفات و تجلّيات به محالّ و مساكن تجليات و جهاتِ خلق ملاحظه مي‏شود، حرف «نون» بر اين جهت دلالت دارد. خود نون هم از تكرّرِ هاء استنطاق مي‏شود به ترتيبي كه در محل خودش در «علم حروف» بحث شده و بيان شده است. و از مجموع و انضمام كاف و نون كلمه كن تشكيل مي‏شود.

مي‏دانيم كن همان كلمه‏اي است كه به مقام امرالله فعلي اشاره دارد و عالم امر را براي ما حكايت مي‏كند. البته نه فقط عالم امر را به تنهايي بلكه عالم امر را با تعلق به مخاطبان آن، كه موجودات باشند، حكايت مي‏كند. كاف، حقيقتِ عالم امر را حكايت مي‏كند و نون عالم خلق را، و اين دو با يكديگر عالم امر و خلق، و تعلق عالم امر را به عالم خلق، حكايت مي‏كنند. اما در كُن توجه به عالم امر بيشتر است. به همين جهت

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 107 *»

بعد كه فيكون گفته مي‏شود، اشاره به عالم خلق و توجه به عالم خلق است. در «كُن» توجه به عالم امر و تعلق امر به عالم خلق است و در «يكون» توجه به عالم خلق است.

باز در جاي خودش بحث شده كه اين دو حرف كه با يكديگر ضميمه مي‏شوند و كلمه كُن را تشكيل مي‏دهند، وقتي كه طبق همان قواعد علم حروف با يكديگر ملاحظه مي‏شوند از مجموع اين كاف و نون، حرف «عين» استنطاق مي‏شود. حرف عين نتيجه‏اي است كه از توجه به كاف و نون و از مجموع اين دو حرف فراهم مي‏شود. عين طبق قواعد آن علم استنطاق شده از اين دو است. آن‏وقت «عين» حرفي مي‏شود كه بر عالم وجود مطلق در مراتب وجودي دلالت دارد يا به عبارت ديگر بر عالم امر در ترتيب عوالم دلالت دارد، نه تنها صرف دلالت بلكه بر جميع تفاصيل عالم امر و احوال عالم امر دلالت دارد.

از اين جهت مي‏بينيم كه حرف «عين» را براي ما تعريف مي‏كنند، چنان‏كه در روايات داريم كه از رسول خدا9 درباره معاني خود حروف سؤال كرده‏اند و رسول‏اللّه9براي معاني حروف بياناتي فرموده‏اند كه اين حروف هركدام به تنهايي بر معاني خود دلالت دارند، و بعد از تركيب باز معاني ديگري پيدا مي‏كنند كه ما اين حروف را «حروف ابجد» يا «حروف هجائيه» مي‏گوييم. به ترتيب خاصي حروف ابجد مي‏شوند و طبق ترتيبي ديگر حروف هجائيه ناميده مي‏شوند. در فرمايشات ائمه: بيشتر بر طريق ابجدي آنها اشاره شده و احاديثي در اين زمينه داريم كه بخصوص از حروف ابجد سؤال شده و رسول‏اللّه9 دلالت هريك از آنها را بر معاني خود بيان فرموده‏اند كه بي‏جهت اين حروف به اين شكلهاي خاص تنظيم نشده‏اند و هيچ‏كدام از اينها بي‏معنا نيستند [73]. چون نوعاً اين‏طور تصور مي‏شود كه اينها وقتي تنها هستند معنا ندارند، حروف هجائيه به تنهايي

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 108 *»

معنايي برايشان نيست. يا حروف ابجدي به تنهايي برايشان معنايي نيست. البته معناي تركيبي برايشان نيست ولي در حالت نداشتن تركيب، معناي بسيط برايشان هست.

در حديثي از حضرت رضا7 رسيده وقتي كه امام7 درباره حروف بحث مي‏نمايند، مي‏فرمايند: اين حروف قبل از تركيب معنايي ندارند و دلالتي ندارند مگر بر معناي خودشان.([74]) پس بايد توجه داشته باشيم كه حروف به تنهايي بدون تركيب بر معناي خود دلالت دارند و اگر مي‏گويند: معنايي ندارند؛ يعني معناي تركيبي ندارند و بعد از تركيبِ حروف با يكديگر آن‏وقت معاني تركيبي براي آنها فراهم مي‏شود و آن معاني تركيبي البته حادث است و بعد از تركيب پيدا مي‏شود. اما معناي خود حروف در حال بساطت همراه حروف است و حروف به تنهايي براي همان معاني وضع شده‏اند و دلالت بر آنها دارند. از اين جهت اگر در فرمايشات بزرگان اعلي‏اللّه مقامهم مي‏بينيم كه براي اين حروف معاني ذكر مي‏فرمايند، دلالتها بيان مي‏فرمايند، اشاره‏ها ذكر مي‏كنند، اين نه از رأي خود ايشان است، بلكه در روايات از رسول خدا9 و ائمه هدي:رسيده است. آيا امام صادق نفرمودند: من همه توحيد و اسلام و دين و شرايع، جميع احكام و علوم را از الصمد استخراج مي‏كنم؟!([75]) همين‏طور آيا حضرت امير7نفرمودند: من جميع علوم را از الف و لام الحمد بيان مي‏كنم؟!([76]) اين نوع تعبيرات در فرمايشات ائمه: رسيده. حال اگر كه دلالتي براي حروف ذكر مي‏فرمايند و حروف را رمز براي آن معاني مي‏شمرند، اين نه از رأي خودشان است كه مثلاً به تنهايي، استفاده از رشته‏اي از علم حروف باشد بدون استناد و تمسّك به

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 109 *»

فرمايشات ائمه:بلكه چنان‏كه عرض كردم در احاديث هست كه مراجعه مي‏كنيد.

در هر صورت حرف «عين» كه از مجموعه كاف و نون استنطاق شده، مشتمل است بر جميع مراتب اسم اعظمي كه آن مراتب اسم اعظم در همه مراتب مخلوق و مراتب خلقي ظاهر شده است. چون مي‏دانيم همه مخلوقات به اسماء الهيه تحقق پيدا مي‏كنند چه در مقامات كلي و چه در مقامات تفصيلي خود، چه در ظاهر خود، چه در باطن خود، تحققشان در جميع حالات و خصوصيات به اسماءاللّه است و ان شاءاللّه در بيان خطبه كتاب مبارك شرح‏الزياره به اين مطلب اشاره خواهيم كرد. پس تمام مخلوقات تحققشان در همه جهاتشان به اسماءاللّه است و تمام اسماءاللّه تحت اسم اعظم الهي قرار دارند و همه ظهورات و تشعّبات اسم اعظمند. حال حرف عين بر اسم اعظم اشاره و دلالت دارد اما به جميع مراتبش. اين حرف يك‏چنين حرفي است و شمول و احاطه و دلالتش اين‏قدر گسترده است كه بر جميع مراتب اسم اعظم الهي دلالت دارد. چه آن مراتبي كه ظاهر شده و به جميع مراتبِ خلقي تعلق گرفته، و چه مراتب باطنيه اسم اعظم كه به بواطن همه خلق و به مراتب باطنيه خلق تعلق گرفته است، اين حرف عين جميع اسرار مبادي وجود را بيان مي‏كند.

وجود عبارت است از يك مفهوم عام و آن را از امور عامه مي‏شمرند كه مفهومش بر همه مخلوق شامل است. همه مخلوقات تحت كلمه وجود درمي‏آيند و وجود بر همه صادق است. يك حقيقتي است كه بر همه شمول دارد به همين جهت در فلسفه مفهوم وجود را از امور عامه مي‏نامند. وقتي كه از «معناي وجود و حقيقت وجود و مراتب وجود» تحقيق مي‏كنند، مي‏گويند «مفهوم وجود» از همه امور عامه اعمّ است. معناي «امور عامه» يعني اموري كه شمول دارد و همه خلق را شامل است. البته آنها آن‏قدر به شمول كلمه وجود وسعت مي‏دهند كه حتي آن را شامل «حق» هم مي‏دانند. مي‏گويند: خود حق و وجود حق از مسائل و مباحث فلسفه مي‏شود؛ يعني وقتي مفهوم وجود را عام گرفتند و شامل وجود حق و خلق هر دو دانستند، مي‏گويند وقتي كه

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 110 *»

موضوع فلسفه به يك‏چنين عموميت و شمولي باشد، آن‏وقت خود وجود حق و مباحث مربوط به حق از مسائل فلسفه مي‏شود. و مي‏دانيم مسائل هميشه رتبه‏شان بعد از موضوع است، موضوع مقامش در علم بالاتر از مسائل است. فرض بفرماييد در علم صرف و نحو مي‏گويند: ما از «كلمه و كلام» بحث مي‏كنيم. البته «كلمه» به‏طور مطلق، مي‏خواهد اسم يا فعل يا حرف باشد، اين مي‏شود موضوع علم صرف و نحو. ولي اگر از مباحث اسم بحث كرديم و گفتيم مثلاً اسم، مشتق است يا جامد، منصرف است يا غيرمنصرف، همچنين معرب است يا مبني، اگر اين‏طور مباحث را درباره اسم داشتيم، مسائل و مباحثِ موضوع علم صرف و نحو مي‏شود. رتبه مسائل هميشه پايين‏تر از موضوع است و موضوع مقامش بالاتر است؛ چون موضوع شامل مسائل و مباحث است. به بيان ديگر «مسائل و مباحث» هر علمي بيان حالات و اعراض ذاتيه يا به قول اينها عوارض ذاتيه موضوع آن علم است. اين‏طور مي‏گويند. از اين جهت مي‏گويند: بحث از حق و وجود حق و خصوصيات حق از قبيل بحث از صفات و افعال خدا از مسائل فلسفه است؛ يعني رتبه‏اش بعد از رتبه موضوع فلسفه است. موضوع در فلسفهوجود و ماهيت يا عدم است. و از اين مباحث به عنوان امور عامه بحث مي‏شود چون كليت دارند.

ولي از نظر مباحث فلسفي بزرگان ما اعلي‏اللّه مقامهم درست است كه بحث درباره «وجود» از امور عامه است، اما شامل «وجود حق» نيست. به اين اعتبار كه از حق سخن به ميان نمي‏آيد چون حق متعالي است. ممكن است وجود، موضوع فلسفه باشد اما وجود خلقي است. اگر هم گاهي از وجود حق بحث شود و در مسائل فلسفه الهيه حقه بزرگان ما بحثي از حق به ميان بيايد، درباره «عنوان تعريف و تعرف حق» است؛ يعني بحث از وجودِ عنوان حق و وجه‏اللّه است كه خدا به آن عنوان و آيه و علامت شناخته مي‏شود. پس اگر هم در فلسفه حقه مشايخ اعلي‏اللّه مقامهم بحث از وجود بشود، بحث از وجودي است كه يكي از افراد آن وجود، وجودِ عنوانِ معرفت خداست كه خلق خدا است و به آن عنوان، خدا شناخته مي‏شود. اگر هم درباره خدا

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 111 *»

وجود مي‏گويند به اين لحاظ است. نه اين‏كه خود وجود حق از مسائل باشد. زيرا حق منزه است از اين‏كه تحت احاطه فكري و علمي و فلسفي كسي دربيايد. پس از همان ابتداء از نظر بزرگان، موضوع فلسفه و عرفان فرق مي‏كند و به‏طور كلي موضوع فلسفه و عرفان از ديدگاه مشايخ ما با نظر حكما و عرفا، تفاوت دارد.

پس «مفهوم وجود» يك‏چنين حقيقت عامي است. البته مباحث درباره وجود، زياد است و ما نمي‏خواهيم در اين قسمت بحث كنيم، اجمال بحث اين بود كه عرض كردم و با توجه به اين‏كه ديگران حقيقت وجود را حقيقتي مي‏دانند كه داراي مراتب است يا به‏طورهاي ديگري كه بيان مي‏كنند تفاوت نمي‏كند، به‏طور كلي در همه بحثهايشان مشايخ ما اشكال دارند و حقِ مطلب را كه بيان مي‏كنند، روشن مي‏شود كه در نوع مباحث با همه آنها اختلاف دارند. اگر هم در جايي از نظر بحثي مطلب هم‏شكل و شبيه است، باز از نظر واقع فرق دارد. در هر صورت اين بزرگواران آنچه حق است و از آل‏محمّد: رسيده، آن را در فلسفه و عرفان خود مبنا قرار داده‏اند.

مقصود اين است كه حرف «عين» بر تمام مبادي وجود كه در فلسفه و عرفان حقه الهيه مورد بحث قرار مي‏گيرد، دلالت دارد. همچنين بر جميع علل فاعليه و ساير علل، حتي بر علل ماديه دلالت و اشاره دارد. حرف عين سرّ اسم‏اعظم را بيان مي‏كند و اين سرّ اسم اعظم همان سرّي است كه امام7 در تعريف مراتبِ اين اسم فرمودند السرالمقنع بالسر([77]) سرّي كه خودش باز قناع و نقابي از سرّ دارد، به اين معنا كه آن را از قناع و نقاب و ستر نمي‏شود درآورد بلكه هميشه سرّي است كه در سرّ قرار گرفته و دليلش هم سرّ است. و اصلاً دليلي نداريم كه بتواند براي ما سرّ اسم اعظم را هويدا سازد بلكه دليل بر او، مثل خود او سرّ است. پس السر المقنع بالسر است.

همچنين اين حرفِ عين بيان مي‏كند رتبه توحيدي را كه براي مخلوق ظاهر شده

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 112 *»

باشد به جميع انحاء و اطوارِ آن رتبه. زيرا توحيد براي خلق در هر مرتبه‏اي مناسب آن مرتبه ظاهر شده است و مي‏دانيم مراتب خلق مختلف است. پس در هر رتبه‏اي از مراتب خلق، توحيدي است كه مناسب آن رتبه است و خداوند به وحدت خود در آن رتبه ظاهر شده است. نه به وحدتي كه عين ذات خداست بلكه به وحدت ظاهره خود، به آن مقامي كه آن را مقام وحدت خود ناميده، به آن مقام براي جميع مراتب خلق ظاهر شده است. شناخت خلق هم از خدا در آن مرتبه، عبارت است از شناخت همان مرتبه و مقام. جميع مقامات توحيدي كه براي خلق ظاهر شده است، همه را اين حرف عين حكايت مي‏كند و به جميع انحاء و اطوار آن رتبه دلالت دارد.

همين‏طور در هر رتبه‏اي كه فيوضات و امدادات حق تجدّد مي‏يابد و آن‏به‏آن به حسب آن رتبه به اهل آن رتبه افاضه مي‏گردد همه اين فيوضات و تجدّدات و امدادات در هر رتبه‏اي، از بحر قدرت الهيه سرچشمه مي‏گيرد و به ساحل مشيت مي‏رسد. اين امدادات و افاضات از درياي قدرت سرچشمه گرفته و به ساحل مشيت منتها مي‏گردد و از ساحل مشيت به نهرهاي حقيقتها كه اولين مرتبه بعد از مشيت است، سرازير مي‏گردد. از مشيت مراتب حقايق و حقيقتها امداد مي‏شوند. چون بعد از مشيت رتبه حقيقتها است و بعد از رتبه حقيقتها، مراتب تكويني شروع مي‏شود و همين‏طور تا مي‏رسد به مراتب عيني و شهادي خلق، در جميع اين مراتب امدادات و افاضات از درياي قدرت سرچشمه گرفته، به ساحل مشيت منتهي مي‏شود. سپس در نهرهاي حقيقتها و بعد اكوان و بعد اعيانِ خلق سرازير مي‏گردد. اين فيوضات و امدادات مرحله به مرحله كه پيش مي‏آيد در هر مرتبه مناسب مرحله بعد و ظلّ مرتبه قبل مي‏شود. در همه خلق لايتناهي از ابتداي خلق گرفته تا انتهاي خلق ـ كه ابتدا و انتهايي برايش نيست ـ به اين ترتيب اين امدادات و افاضات و عنايات، سيلان و فوران دارد. و حرف عين بر جميع اين فيوضات و امدادات كه از قدرت الهيه سرچشمه گرفته، دلالت و اشاره دارد. خدا مي‏داند كه حقيقت اين سخنان چيست و خود بزرگان مي‏دانند كه چه

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 113 *»

بيان فرموده‏اند و گفته‏اند. ما يك عباراتي را مي‏گوييم و همين اندازه مي‏شنويم و دانا مي‏شويم. حالا چطور حرف عين چنين دلالتهايي دارد؟ ديگر نمي‏دانيم. به ما خبر داده‏اند، ما هم مي‏پذيريم.

پس حرف «عين» يك‏چنين اسراري و انواري را حكايت مي‏كند و يك‏چنين شمولي دارد و چنين دلالت عجيبي براي آن است كه به‏طور اجمالش همين بود كه عرض شد. به‏طور تفصيلش هم كه در جاي خودش بايد بحث بشود. به اين جهت حرف عين در كلمه‏اي كه خدا آن را اسم براي نقطة الكون قرار داده، اولين حرف قرار گرفته و آن كلمه «علم» است. كلمه علم براي اين حقيقت وضع شده و واضعش خدا است و مي‏دانيم خداوند روي تناسب ذاتي و صد در صدي حرف عين را انتخاب فرموده كه حرف اول كلمه علم باشد.

مشايخ ما مي‏فرمايند حرف وسط هر اسمي و به‏طور كلي هر لفظي بر حقيقت و سرّ و قلب معنا دلالت مي‏كند. حرف اول بر حيث اعلا و وجه اعلاي معنا دلالت مي‏كند و حرف آخر بر حيث و جهت اسفل آن معنا دلالت مي‏كند. پس حرف عين در كلمه علم به وجه اعلا و جهت اعلاي معنا و حقيقت و مسمّاي علم اشاره دارد. مي‏دانيم اين بحثها هم مربوط به اين حقيقت است كه العلم نور يقذفه اللّه في قلب من يحب اين علم و نور كه در تكوين مثال ملقاي در هويت همه اشياء است و در عالم تشريع در دل محمّد و آل‏محمّد: و انبيا و كاملان افتاده است، اين حقيقت كه همان نقطة العلم و نقطة الكون است با آن توضيحاتي كه اجمالاً داده شد كه اسم و كلمه علم برايش وضع شده‏است، حرف اولش عين است. و عين وجه اعلا و جهت اعلاي اين حقيقت را بيان مي‏كند. آن‏گاه با توجه به اين معاني و دلالتهاي اجمالي كه براي حرف عين عرض شد، شما فكر كنيد كه اين معنا و حقيقت چيست و وجه اعلاي اين مسمّي چگونه است كه حرف عين براي دلالت بر آن حيث و مرتبه وضع شده است. پس در عالم حقيقتها و معناها و مسمّي‏ها حيث اعلاي اين حقيقت، يعني نقطة الكون و مثال

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 114 *»

ملقي و نور، بايد يك‏چنين مقامات و مراتبي و يك‏چنين كليت و شمولي داشته باشد تا اين‏كه وضع حرف عين براي آن حيث و جهت مناسب باشد.

از همين جهت هم هست كه مي‏بينيم حامل اين علم و اين نور به اسمي توصيف مي‏شود كه آن اسم اعلاي همه اسماء است و از همه اسماء بالاتر است و آن اسم هم اولش عين است. اشهد ان محمداً9 عبده و رسوله، حرف عين در كلمه «عبد» كه امام7 درباره‏اش فرمود العين علمه بالله([78]) بر علم عبد به خدا و معرفت او به خدا دلالت دارد. از همين‏جهت است كه خداوند در آيات قرآن رسول اللّه9 را به عبد توصيف فرموده است. از جمله مي‏فرمايد و ان كنتم في ريب مما نزلنا علي عبدنا فأتوا بسورة من مثله و ادعوا شهداءكم من دون الله ان كنتم صادقين([79]) و تبارك الذي نزل الفرقان علي عبده ليكون للعالمين نذيرا([80]) و به همين مقام هم حديث قدسي اشاره دارد لايسعني ارضي و لا سمائي و لكن يسعني قلب عبدي المؤمن([81]) كه مراد از اين عبد رسول‏اللّه9 هستند.

حرف عين در كلمه عبد، بيانگر وجه اعلاي آن شده، و وجه اعلا كه مي‏گوييم توجه داريد كه هر شي‏ء را به سه قسمت مي‏توان تقسيم كرد: اول حقيقت و وسط آن است و بعد جهات متمم و مكمل آن است كه داراي دو قسمت اعلا و اسفل مي‏باشند. همچنين اين نقطة الكون، اين نوري كه قذف شده در قلب مَنْ يحبه الله و اين مثال ملقي در هويت، يك حيث اسفل و يك حيث اعلا و يك حيث حقيقت و وسط دارد. حيث اعلا و اسفل هميشه متمّم و مكمل شي‏ء هستند و حقيقت و وسط آن، اصل آن است. در اين‏جا حرف عين وجه اعلاي اين حقيقت را حكايت مي‏كند. به همين جهت در نوع آيات و رواياتي كه رسول خدا9 به «عبد» توصيف شده‏اند، حتي قبل از توصيف به

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 115 *»

رسول بودن، حضرت را به عبد بودن توصيف مي‏كنيم. حرف عين آن اشاره به همين حيث و جهت اعلاي اين حقيقت مقدسه است.

اما جهت اسفل و حيث اسفل در اين حقيقت يا نقطة الكون يا مثال ملقي به اين شكل بيان مي‏شود كه اگر نقطه بخواهد تنزل كند و ظاهر شود، در «الف» و به «الف» ظاهر مي‏شود؛ يعني اولين حالت تنزلي كه براي نقطه مي‏شود تصور كرد كه تعيني براي او فراهم شود، تعين به استقامت و مستقيم بودن است كه حرف الف اين حالت را حكايت مي‏كند. بعد حالت انبساط است كه «باء» آن را حكايت مي‏كند و همين‏طور ساير حروف. در ابتداء الف تعيّن و تنزّل نقطه را حكايت مي‏كند. پس اول ظهور نقطه در الف است و در الف ظاهر مي‏شود. سپس الف انعطاف پيدا مي‏كند و ساير حروف در اثر انعطاف و انبساط آن تشكيل مي‏شوند.

در آن حديثي هم كه فرمودند: تمام آنچه از فضائل ما به شما رسيده است، همه‏اش فقط به اندازه يك الف غير معطوفه است،([82]) كه عرض كرده‏ام در معناي الف غير معطوفه دو احتمال مي‏رود كه هر دو هم درست است؛ يعني هر دو وجه صحيح و حق است. نه اين‏كه يكي از آنها حق و ديگري باطل باشد بلكه هر دو لحاظ شده. الف غير معطوفه دو معنا دارد و هر دو معنايش مراد است. اگر الف به خط كوفي نوشته شود دنباله دارد، آن‏گاه الف غير معطوفه يعني الف نيمه تمام و ناتمام؛ يعني الف بدون دنباله. مي‏فرمايند: تمام فضائلي كه از ما به شما رسيده مثل الف نيمه تمامي است، يعني هنوز يك حرف از حروف فضائل ما تمام نشده‏است. به اين معنا درست است. همچنين الفي كه انعطاف پيدا نكرده؛ يعني الفي كه به تعين ساير حروف درنيامده و ساير تعينات از آن استخراج نشده. چون الف مبدأ حروف است و ساير حروف، تعينات و شئونات همين الف‏اند. پس الف غير معطوفه؛ يعني الف غير منبسط، الفي كه

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 116 *»

به تعينات ديگر درنيامده است. بنابراين مراد از حديث شريف اين مي‏شود كه تمام فضائلي كه براي شما گفته شده در كمال اجمال و ابهام است، به جهت اين‏كه هنوز وجود شما در مراحل اجمال و ابهام است، چون هنوز در وجود انبساط پيدا نكرده‏ايد و مراتب موجودِ در شما بالفعل نشده بلكه به اجمال و ابهام باقي مانده است. معجم هستيد، عجم هستيد و معرب نشده‏ايد. مراتب وجودي شما به اعراب و افصاح نرسيده. از اين جهت هم فضائل براي شما به اين‏طور گفته شده و به اين حد از ابهام و اجمال بدون افصاح و تفصيل و تفسير بيان شده است. انعطاف الف را به اين معنا كه بگيريم؛ يعني شئون و تشعّب الف. پس نقطه در الف ظاهر مي‏شود بعد انعطاف و انبساط الف شروع مي‏شود و الف تشعّب پيدا مي‏كند.

حيث اسفل اين نقطه بيان اين مطلب است كه بالنسبه به همه خلق مقام اجمال و مقام ابهام را دارد و تشؤّنات همه خلق به تشؤّنات همين حيث اسفل اين نقطه است. وقتي اين نقطة الكون تشعّب و انعطاف و تنزل پيداكرد و تفصيل يافت، مراتب تفصيليه خلق پيدا مي‏شود و همه خلق در تعيّنات و تشؤّنات خود تحقق پيدا مي‏كنند. اين يك مقدمه. مقدمه ديگر در شناخت حيث اسفل اين نقطه آن‏كه ما مي‏دانيم خلق در جميع مراتبي كه تعين پيدا مي‏كنند، به كلمه «كن» تعيّن مي‏يابند: چه مقامات كلي خلق، چه مقامات تفصيلي و جزئي خلق. كلمه كن در همه تحققها و وجود يافتنها براي همه خلق مناسب است. هر خلقي كه وجود دارد به «كن» متحقق شده‏است. پس ذره ذره موجودات در جميع مراتب وجودي و به جميع تشؤّنات و شئوناتشان احتياج به كلمه كن دارند و به كلمه كن براي موجودات تحقق فراهم مي‏شود. پس خلق مقام تحققشان موضع خطابِ كن است كه در آن آيه هم اشاره شده انما امره اذا اراد شيئا ان يقول له كن فيكون([83]) كن بايد باشد تا شي‏ء متحقق بشود. شي‏ء كه مي‏گوييم شامل همه چيزاست،

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 117 *»

هم خود شي‏ء، هم شئونات و جهات شي‏ء، هم ظواهر و بواطن شي‏ء، هم اطوار و ادوارش، تمام امور را شامل است. شي‏ء كه مي‏گوييم با توجه به يك‏چنين معناي عامي در جميع اين جهات و خصوصياتش به كلمه كن احتياج دارد و به آن متحقق است.

براي اين حيث دو مقام است؛ يعني براي اين تحقق و تكون يافتن خلق به كن، دو مقام مي‏شود لحاظ كرد. فرض كنيد يك شيئي كه به كلمه كن مي‏خواهد متحقق بشود و به كن وجود بيابد، خواه‏نخواه الآن دو مقام براي او هست: يكي مقام صلاحيت و اهليت و قابليت اوست براي اين‏كه به او كن گفته شود و او هم تحقق پيدا بكند و تا اين قابليت نباشد مخاطب به خطاب كن نمي‏گردد. اين مقام اول را مقام صلوح و قابليت اسم مي‏گذارند كه عبارت است از صلاحيت داشتن براي وقوع كلمه كن بر آن و خطاب كن به آن. تا چنين صلاحيتي نباشد گفتن كن و خطاب به كن بي‏مورد است. پس اولين مقام مقام صلوح است براي وقوع خطاب كن بر موجود و بر شي‏ء. عرض كردم خيلي دامنه شي‏ء را وسيع كنيد، شي‏ء كه مي‏گوييم نه اين است كه مجموعه يك چيز را در نظر بگيريم بلكه ذره ذره موجود در تمام مراتب و اطوار و ادوارش به جميع حالات و شئوناتش، تك تك اينها شي‏ء است. معني كلمه شي‏ء مثل مفهوم وجود از نظر شمول و احاطه خيلي دامنه‏اش گسترده است. قل الله خالق كل شي‏ء([84]) هرچه متعلّق مشيت باشد و مشيت به آن تعلق گرفته باشد، چه در مقامات كلي مشيت، چه در مقامات تفصيلي مشيت، آن شي‏ء است. هو منشي‏ء الشي‏ء حين لاشي‏ء اذ كان الشي‏ء من مشيته([85]) همين اندازه كه متعلّق مشيت شده به آن شي‏ء گفته‏اند. پس كلمه شي‏ء از نظر مفهوم و معنا كلمه‏اي است بسيار وسيع و گسترده.

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 118 *»

پس هر شيئي كه خطاب كن به او تعلق گرفته و بعد از خطاب كن، موجود شده‏است، دو مقام دارد؛ يعني براي او دو مقام مي‏شود لحاظ كرد: يكي مقام صالح بودن و صلاحيت داشتن براي وقوع كلمه كن و خطاب كن بر آن. و يكي هم مقام وقوع خود خطاب. پس يكي حالت صلاحيت براي وقوع خطاب كُن است و يكي هم مقام وقوع خطاب كن بر آن است. اين دو مقام براي هر شي‏ء قابل لحاظ و قابل تصوّر است كه مقام اول را مقام قابليت مي‏نامند و مقام دوم را اسم مي‏گذارند به اين‏كه قابليت طوري بوده و بعد طوري شد كه مقبول در آن ظاهر شد. ظهور مقبول؛ يعني آنچه كه قابليت آن را مي‏پذيرد. ظهور مقبول در قابل و پيدايي مقبول در قابليت را گاهي از باب مجمل‏گويي و مبهم‏گويي اين مقام را مقام مقبول مي‏گويند. پس هر شي‏ءاي دو مقام دارد: يكي مقام قابليت، يكي مقام مقبوليت. يكي مقام صلاحيت و قابليت براي توجه خطاب كن به آن، و يكي ديگر مقام وقوع كن بر آن و ظاهر شدن مقبول در آن. مقبول همان كمال فيض و امدادي است كه به وسيله كن در آن تحقق پيدا كرده است. پس حيث قابليت و حيث مقبوليت در يك شي‏ء موجود است. اين دو مقام و دو لحاظ براي هر شيئي وجود دارد. اين مقدمه باشد براي شناخت جهت اسفل در نقطة الكون و براي بيان جهت و علت انتخاب حرف «ميم» كه در آخر كلمه علم قرار گرفته است.

اللهم صل علي محمّد و آل محمّد.

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 119 *»

 

درس    9

 

 

(چهارشنبه /  16 ربيع‏الاول /  1407 هـ ق)

 

 

 

 

 

 

r حيث اسفل حقيقت «علم»

r مخاطب به خطاب «كن»

r عرفاء و اعيان ثابته

r نظر بزرگان و مسأله «امر بين الامرين»

r مخاطَب به خطاب «كن» و شرايط آن

r تأويل آيه «و واعدنا موسي … اربعين ليلة»

r مراتب چهل‏گانه هر موجود

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 120 *»

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطّاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

بحث در مورد شناخت مقام رابطه و نسبت بين خلق و فعل‏الله بود و اين‏كه يكي از تعبيرات از آن مقام كلمه «علم» است و بررسي مي‏كرديم كه به چه مناسبتي اين هيأت و اين حروف براي دلالت بر حقيقت علم انتخاب شده است. و از نظر هيأت مصدري روشن شد كه اين مقام، بين فعل‏اللّه مطلق و بين ساير مراتب مقام وساطت دارد. از اين جهت هيأت مصدري را اقتضاء مي‏كند. زيرا مصدر هم اين موقعيت و مقام را بين فعل و مراتب اشتقاقي از فعل دارد. پس از جهت مصدري بودن و هيأت مصدري داشتن علم روشن است. اما از جهت انتخاب اين حروف، راجع به حرف «عين» اجمالاً توضيحاتي بيان شد و درباره اين‏كه چرا «لام» و «ميم» براي اين كلمه انتخاب شده است، بحث مي‏كنيم. عرض شد در حرف عين گزارش از جميع مقامات اسماءاللّه و صفات‏اللّه چه ظاهري و چه باطني و چه كلي و چه جزئي و تفصيلي و بعد تعلق همه آنها به مقام خلقي و به خلق لحاظ شده است، كه كاف و نون كن اشاره به هر دو است و حرف عين هم حاصل شده و استنطاق شده از اجتماع كاف و نون و رابطه آن دو است.

بعد در مورد تعلق به خلق و حيث خلقي عرض شد، در حيث خلقي دو لحاظ و دو مقام داريم. خلق را از دو جهت لحاظ مي‏كنيم: يكي جهت قابليت و صلاحيت اين‏كه خطاب كن به آن تعلق بگيرد و بر آن واقع شود. زيرا تا براي تعلق يافتن خطاب كن صلاحيت و قابليت نداشته باشد به او خطاب نخواهد شد. و يكي لحاظ دوم كه حيث وقوع خطاب بر او است كه از اين مقام به «مقام قابليت با مقبول» تعبير مي‏آورند يا

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 121 *»

مجمل مي‏كنند و مي‏گويند «مقام مقبوليت» و «حيث قبول» فيض الهي و امتثال امر كن. اين دو مقام در هر خلقي و در هر جهتي و حيثي و شأني از شئون خلقي ملاحظه مي‏شود. به جهت اين‏كه مي‏دانيد هيچ خلقي و هيچ‏يك از شئون و جهات خلق نيست مگر اين‏كه به حسب مقام و رتبه خودش متعلَّق خطاب كن است.

عرض شد براي همين حيث قابليت و حيث مقبوليت يا مقام قابليت و مقام مقبوليت، جهاتي است كه به آن جهات بايد توجه داشت. به‏طور كلي مخلوق و شي‏ء ـ چه ذات باشد چه صفات، چه شئونات و تعينات باشد ـ هريك را كه حساب كنيم حتماً اين جهات در آن وجود دارد. مخلوق نمي‏تواند مخلوق شود مگر اين‏كه اين جهاتي كه بعد عرض مي‏شود در او تحقق پيدا كند و موجود بشود. سرّ اين‏كه به اين جهات توجه مي‏كنيم براي روشن شدن اين مطلب است كه در نقطة الكون و حقيقت علم و نور، كه مورد بحث مااست، آن جهات با حروف كلمه علم چه تناسبي دارند. و عرض شد وجه و جهت اعلاي آن بيان مقامات و اسماءاللّه و صفات‏اللّه و شئونات اسماء و صفات بود كه براي آن حرف عين مناسب است كه از دو حرف كاف و نون، حرف عين استنطاق شده است.

وقتي كه حيث و جهت اسفل آن حقيقت ملاحظه مي‏شود، درباره اين جهت مي‏گوييم: نقطه به الف و الف به حروف انعطاف مي‏يابد. مي‏دانيم «نقطه» بايد به الف تعيّن پيدا بكند و بعد از تعيّن به الف در رتبه‏ها و شئونات ديگر از حروف تنزل كند. و مي‏دانيم همه حروف شئونات همين الف است. باء يك شأن و يك شعبه از شئونات الف است، تاء همين‏طور تا آخر حروف. همه اينها به اصطلاح الف است كه در شأني از شئونات متجلي است و به همين جهت، گاهي در تفسير و تتميم همين حروف مثلاً مي‏گويند «الباء بهاء الالف، التاء تمام الالف، الثاء ثناء الالف» تا اين‏كه مثلاً «الكاف كمال الالف» و ساير بياناتي كه رسيده. پس گاهي حروف را به اين‏طور تفسير مي‏كنند و معنايش اين است كه الف است كه در اين حروف انعطاف يافته و منشعب شده و اين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 122 *»

حروف هريك بيان شأني از شئونات الف است و الف هميشه مقام مبدئيت را دارد و گاه‏گاهي هم كه از مقام مبدأ مي‏خواهند تعبير بياورند از حرف «الف» استفاده مي‏كنند. پس الف نسبت به حروف اين موقعيت را دارد.

حال براي روشن شدن حيث اسفل نقطة الكون عرض مي‏شود كه اين نقطه بايد به الف انعطاف يابد و از الف به ساير حروف انعطاف پيدا بكند. و بايد از بين حروف حرفي انتخاب شود براي بيان موقعيتي كه جهت و حيث اسفل اين نقطه را نسبت به خلق دارد. اين‏جاست كه اين دو حيث و اين دو مقام را در مخلوق ملاحظه مي‏كنيم كه اسم آن دو را مقام قابليت و مقام مقبوليت گذارديم. اين دو مقام با جهاتي كه در آن دو است لحاظ مي‏شوند.

البته در توضيح اين جهات بزرگان اعلي‏اللّه مقامهم بيانات مختلفي ذكر فرموده‏اند. اما آن جهت و آن نوع بياني كه فعلاً بيشتر به بحث ما مربوط مي‏شود و بيشتر مقصود از بحث ما را توضيح مي‏دهد، عبارت است از اين‏كه هريك از اين دو مقام ـ چه مقام قابليت و چه مقام مقبوليت ـ در تحقق و موجود شدن هر موجودي شرط است. و خود اين يك قاعده كليه است كه مخلوق به‏طور كلي براي وقوع خطاب كن بر او و تعلق گرفتن امر كن به او، صلاحيت و اهليت پيدا نمي‏كند مگر در اين صورت كه بيان مي‏شود. اما قبل از بيان اين صورت مناسب است كه اجمالاً بحثي را متذكر شويم كه به صورت يك سؤال مطرح است كه چطور به شيئي كه موجود نيست خطاب كن تعلق مي‏گيرد و بعد هم با كن متحقق مي‏شود؟ اگر چيزي هست چرا به او مي‏گويند كن و اگر چيزي نيست به چه چيز خطاب مي‏كنند و مي‏گويند كن؟ اين كن فيكون چطور تعبيري است؟ اگر موجود به وسيله كن موجود شده، پس نبوده، آن‏گاه چطور به او بگويند كن؟ و اگر هست ديگر چرا به او بگويند كن؟ اين يك بحث مفصل و دامنه‏داري است كه بخصوص در بحثهاي اعتقادي و فلسفي مشكلاتي ايجاد كرده است.

اين‏كه مي‏بينيد عرفا به اعيان ثابته قائل شده‏اند از همين جا سرچشمه مي‏گيرد كه

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 123 *»

فكر كرده‏اند اگر موجودات نيستند، پس كُن گفتن به آنها معنا ندارد و اگر هستند باز هم كُن گفتن معنا ندارد، در نتيجه ناچار شده‏اند كه بگويند اشياء به «وجود نوري» و وجود لطيفي در ذات خدا موجود بوده‏اند، همه در عرصه ذات موجودند و به اين اعتبار آنها را «اعيان ثابته» مي‏گويند. بعد كه مقام اظهار مي‏شود و خدا مي‏خواهد شي‏ء را از ذات خود اظهار كند به آن شي‏ء مي‏گويد كن؛ يعني از ذات من ظاهر شو. پس خلقت از نظر عرفا به معناي اظهار است كه شي‏ءاي از اعيان ثابته به ظهور مي‏پيوندد؛ يعني از ذاتْ ظاهر مي‏شود. پس خلقت و آفرينش از نظر آنها؛ يعني ظاهر ساختن يك عين ثابت و يك حقيقتي كه به وجود نوري و به وجود علمي و حقي در ذات خدا موجود بوده و بعد خدا آن را ظاهر ساخته‏است. بنابراين «مااوجد شيئا الاّ نفسه و ليس الا ظهوره»([86]) خلقت و آفرينش را اين‏طور توجيه مي‏كنند؛ يعني به اين كه «مااوجد شيئا الاّ نفسه و ليس الا ظهوره». ذات به يك حيث قابل و به يك حيث فاعل است. به اعتباري فاعل و به اعتباري قابل است. و ظاهر نمي‏سازد مگر همان حقيقت موجود در ذات خود را كه به «وجود ذاتي» و مناسب عرصه ذات موجود است. اين‏طور تعبير آورده‏اند و به اين‏طور خواسته‏اند اين مشكل را حل بكنند. ديگران باز به‏طورهاي ديگري جواب داده‏اند كه همه از واقع و حقيقت دور است.

مشايخ ما اعلي‏اللّه مقامهم در توضيح اين مطلب به‏طور اجمال مي‏فرمايند: شما زمان كن و زمان فيكون را دو زمان نگيريد و مخاطَب به خطاب «كن» را، همان فاعل «يكون» بدانيد. باتوجه به اين نكته، تحقق و خلقت طوري مي‏شود كه مساوق با هم است. كن فيكون تعبيري است براي ما كه بدانيم آفرينش و خلقت نه بر اساس جبر است و نه بر اساس تفويض بلكه بر اساس امر بين الامرين است كه «كن» تفويض را نفي مي‏كند و «يكون» جبر را نفي مي‏نمايد. پس امر بين الامرين به اين معناست كه براي

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 124 *»

موجود شدن هر موجودي  فعل حق و انفعال مخلوق در كار است. اساس خلقت بر اساس فعل و انفعال است كه عدل محض است و جريان عدل الهي در خلقت به همين طرز مي‏باشد. كن فيكون بيان اين معنا است كه خلقت بر اساس امر بين الامرين است، نه بر اساس جبر است كه كن به تنهايي باشد و نه بر اساس تفويض است كه يكون به تنهايي باشد، بلكه از طريق فعل و انفعال است؛ مانند كسر و انكسار. كسْر مصدري است كه از بين كَسَرَه فانْكَسَرَ كه دو حقيقت هستند وجود مي‏يابد، حادثي است كه از كَسَرَ و اِنْكَسَرَ پيدا شده نه به تنهايي كَسَرَه است كه جبر باشد و نه به تنهايي اِنْكَسَرَ است كه تفويض باشد و نه هم مركب از آن دو است، بلكه حقيقتي است غير جبر و تفويض و مركب از آن دو هم نيست.

بيان مطلب اين است كه مثلاً در كَسَرَ و اِنْكَسَرَ گرچه از نظر ظاهر يا از نظر عالم فصل، ما يكي از اين دو را بر ديگري مقدم مي‏داريم و يكي را مؤخر مي‏كنيم، مي‏گوييم كسَره فانكسر. فانكسر را بعد از كسَر مي‏گوييم و تقدّم كَسَره را تقدّم زماني تصور مي‏كنيم. در صورتي كه تقدم آن زماني نيست بلكه از نظر زمان با اِنْكَسَرَ همزمان هستند، مساوق با يكديگر هستند. پس به‏طور اجمال قابل تصور مي‏شود كه چطور مخاطب به كن، همان فاعل يكون است و فاعل يكون همان مخاطب به كن است. زيرا در واقع كُن و يَكون تساوق در وجود و تساوق در تحقق دارند و با يكديگر متحقق مي‏شوند. اين اجمالي بود كه اشاره به آن لازم بود و نوعاً بحثش شده است.

پس مخلوق به هر نوع و كيفيتي باشد، ذات باشد يا صفت يا شأني از شئونات ذات و صفات، هرچه باشد همين اندازه كه مخلوق و حادث است و به‏طوري بشود به آن شي‏ء گفت، براي اين‏كه اهليت و صلاحيت پيدا كند كه خطاب كن به او تعلق بگيرد و براي اين‏كه هم از حيث ظاهرش و هم از حيث باطنش به حد كمال و تماميت خود برسد، براي رسيدن به اين مقام و موقعيت و به اين صلاحيت و اهليت، نيازمند است به اين‏كه در سرّ او به تجلي الهي (كه همان سرّ او عين تجلي الهي است) سي اسم از

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 125 *»

اسماءاللّه الحسني ظاهر گردد و به‏طور وديعه در او نهاده شود. شي‏ء هرچه باشد، اگرچه ذره‏اي از ذرات باشد، همين‏قدر كه بشود به آن شي‏ء گفت اين‏چنين است. دقت كنيد در اين‏كه چقدر مشيت گسترده است كه به هر حادثي به وجهي از وجوه خود و به شأني از شئون خود تعلق گرفته كه از همان وجه و شأن، تعبير به كن مي‏آوريم. وقتي كن تعلق مي‏گيرد و وقتي حادث مي‏تواند، براي تعلق كن و وقوع خطاب كن بر او صلاحيت پيدا كند، كه در سرّ و نهان او به تجلي الهي سي اسم از اسماءاللّه الحسني به وديعه گذاشته شود. چون هرچه تحقق پيدا مي‏كند و به‏طوري به كمال و تماميت خود مي‏رسد، مي‏دانيم به اسمي از اسماءاللّه است، بخصوص در اين‏جا كه مورد بحث ما است بايد سي اسم در سرّ موجود به وديعه گذارده شود. و هريك از اين سي اسم بايد به‏كار خود مشغول شوند و تأثير خود را بر شي‏ء بگذارند تا اين‏كه به تعبير علم طبيعي بنيه شي‏ء و بنيه موجود به حدي از رشد و نضج برسد كه بتواند خطاب كن را جواب بگويد و اطاعت را اظهار كند و اين دعوت را اجابت نمايد و اين فرمان را امتثال كند.

كُن امر است، امتثال مي‏خواهد و مي‏دانيم در مقام امتثال تا موجود متمكن از امتثال نباشد برايش امتثال ممكن نخواهد بود. وقتي به ما مي‏گويند صلّ، اگر ما متمكن از صلوة نباشيم اصلاً خطاب به ما تعلق نمي‏گيرد. از اين جهت همه گفته‏اند كه «تمكن» از شرايط عقلي تكليف است؛ يعني عقل حكم مي‏كند به اين‏كه موجود و مكلف بايد متمكن از امتثال باشد تا او را امر كنند و به او فرمان دهند. پس در امتثال تكليف، تمكن شرط است و هر عقلي اين مطلب را مي‏يابد. اين‏كه مي‏گوييم از شرايط عقلي است؛ يعني هر عقلي به شرط بودن تمكن حكم مي‏كند. پس تمكن معنايش اين است كه بنيه موجود و حادث بايد به حدّي از نضج و تماميت برسد كه بتواند فرمان كن را اجابت و امتثال كند. براي اين مقصود بايد سي اسم از اسماءاللّه الحسني به او تعلق بگيرد و در سرّ او تجلّي پيدا كنند و هر اسمي به‏كار و تأثير خود مشغول شود تا آن‏كه بنيه موجود را به حدّي از كمال برسانند كه بتواند در برابر كن و خطاب امر الهي، صداي خود را به

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 126 *»

تلبيه بلند كند و لبيك گويان خطاب خداوند را امتثال نمايد.

در تأويل آيه شريفه و واعدنا موسي ثلثين ليلة اشاره به همين مقام است البته به ظاهر در مورد حضرت موسي علي نبيّنا و آله و7 و قرار ميقات ايشان است كه در بحث تفسير روشن است. اما تأويل اين آيه شريفه موساي قابليت و فراهم شدن قابليت مراد است كه سي شب، اشاره به آن است. بعد مي‏فرمايد و اتممناها بعشر اين «عشر» ذكر مقام مقبوليت است كه توضيح داده مي‏شود به اين‏كه فتم ميقات ربه اربعين ليلة([87]) سي با ده كه ملاحظه شود، چهل مي‏شود. اين آيه شريفه از نظر تأويل در بيان اين نكته است. اما اين‏كه چگونه اين سي اسم از اسماءاللّه الحسني در شي‏ء مؤثرند و چه جهاتي در سرّ شي‏ء است كه اين اسماءاللّه در شي‏ء تجلّي مي‏كنند و بنيه او را مستعد مي‏سازند و به كمالي مي‏رسانند تا بتواند كن را اجابت كند كه تعبير از آن اجابت به «يكون» است، اجابت كردن او را به فيكون تعبير آورده‏اند، در بيان اين مطلب جهات شي‏ء بايد ملاحظه بشود و اين جهات همان سرّ شي‏ء است كه متعلَّق همين اسماءاللّه الحسناي سي‏گانه است كه اين اسماء با تعلق و تجلي خود در اين جهات سي‏گانه شي‏ء، آماده‏شدن بنيه او را و قابل‏شدن او را براي اجابت فراهم مي‏سازند كه بعد «يكون» دنبال همين اجابت و بلكه عين اين اجابت او است.

توضيح مطلب به اين‏طور است كه هر شيئي بالنسبه به مبدئش كه ملاحظه مي‏شود داراي سه جهت است، به تعبير ديگر داراي سه نوع ارتباط مي‏شود، يا به تعبير ديگر بالنسبه به مبدئي كه مي‏خواهد از آن مبدأ اشتقاق يابد و موجود شود و تحقق پيدا كند سه وجه و سه جهت براي او پيدا مي‏شود: يك جهت و وجه او به اصطلاح جهة الي‏المبدء است؛ يعني يك جهت به سوي مبدأ دارد. يك وجه و جهت به سوي خودش دارد و يك وجه و جهت به غير خودش دارد. حتي ممكن است آن غير، اثرش باشد كه

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 127 *»

از او متحقق مي‏شود. پس براي هر شيئي در موقع تحقق و پيدايش از مبدأ سه وجه و سه جهت پيدا مي‏شود: «جهةٌ و وجه الي المبدأ و جهةٌ و وجه الي نفسه و جهةٌ و وجه الي غيره» خواه‏نخواه اين سه وجه و سه جهت وجود دارد. باز هريك از اين وجه‏ها و جهتها داراي سه مرتبه‏اند: يك مرتبه عليا، يك مرتبه وسطي و يك مرتبه سفلي. خواه‏نخواه اين سه مرتبه براي هر يك از اين وجه‏ها وجود دارد. آن‏وقت يك حالت جامعه و وحدتي هم براي اين مراتب سه‏گانه هست كه در اثر ملاحظه آن سه مرتبه با يكديگر پيدا مي‏شود كه چهار مرتبه مي‏گردد. ابتدا مرتبه عليا و مرتبه وسطي و مرتبه سفلي به تنهايي ملاحظه مي‏شوند، بعد از آن‏كه هر وجه داراي سه مرتبه شد، سپس يك حالت جامعه‏اي هم دارند كه عبارت است از لحاظ هر سه مرتبه با يكديگر و ضميمه شدن و مجتمع شدن آنها با هم و تشكيل دادن يك مرتبه وحدت و جامعيت كه مي‏شود مرتبه چهارم. پس براي هر يك از اين سه وجه، اين چهار مرتبه ملاحظه مي‏شود.

سه مرتبه داشتن هر يك از اين سه وجه را تقريباً به اين‏طور مي‏توانيم توضيح بدهيم كه «مرتبه سفلي» حالتي است كه از آن تعبير مي‏آوريم به اين‏كه اين وجه در اين حالت در دوران جماديت بسر مي‏برد، البته جماديت به حسب خودش. فرض كنيد وجه الي المبدء سه مرتبه دارد، وجه الي نفسه سه مرتبه دارد، وجه الي غيره هم سه مرتبه دارد. مرتبه سفلايي هريك از اين سه وجه، عبارت است از پيمودن دوران جماديت به حسب خود آن وجه و آن حيث، در آن شي‏ء. چون مقصود اين است كه اين اسماء سي‏گانه تعلق بگيرند و بنيه شي‏ء را مستعد سازند و به حسب خودش به آن نمو طبيعي بدهند و او را براي اجابت و امتثال خطاب كن آماده بسازند، پس حتماً بايد اين دوران طي شود تا اين‏كه طبيعت و بنيه آنها به حسب طبيعت خودشان به يك نضج لازم برسد، تا اين امتثال از آنها بروز كند و تمكّن امتثال براي آنها فراهم بشود. پس مرتبه سفلي براي هريك از اين سه وجه، پيمودن دوران جماديت است.

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 128 *»

«مرتبه وسطي» براي هريك از اين سه وجه، پيمودن دوران معدنيت است؛ به اين معنا كه اولِ ظهورِ ربطِ با مبدأ، از معدنيت شروع مي‏شود. به حدّ معدنيت كه مي‏رسد اين نضج در او ظاهر مي‏شود كه ارتباط پيدا كردن با مبدأ است. آغاز ظهورِ ربط با مبدأ از وقتي است كه شي‏ء به مرتبه معدنيت درآيد و بروز استعداد و قابليت در او به اين حدّ برسد كه اسمش را دوران معدنيت مي‏گذارند. اين مرحله تعين يافتن براي ربط و مرتبط شدن با مبدأ، فيضي است كه مي‏خواهد افاضه كمال و فيض وجودي را بنمايد. از اين مرحله به «مرحله استعداد و شروع ربط به مبدأ» تعبير مي‏آوريم.

«مرتبه سوم» يعني مرتبه عليا براي هريك از اين وجوه سه‏گانه وقتي است كه ربط كاملاً فراهم شود، ربط با مبدأ در اين شي‏ء وجود بيابد و به ظهور برسد كه از آن به دوره نباتيت تعبير آورده مي‏شود. و مطابق تعبيري كه در دوره خلقت انسان است مرحله فكسونا العظام لحما([88]) مي‏باشد. در اين‏جا مراد همان مرتبه نباتيت است ولي در وقتي‏كه به حدّ كمال نباتيت خود رسيده باشد، كه همان گوشت روييدن بر پيكره و استخوان‏بندي بدن است. اين تعبير از مرتبه سوم است كه مرتبه عليا ناميده مي‏شود. و چون هر موجودي از ده قبضه فراهم آمده است: نه قبضه آسماني و يك قبضه زميني، بنابراين حالات و جهات هر شي‏ء با توجه به ده قبضه بودنش در هريك از اين وجوه و مراتب سه‏گانه، روي هم رفته سي جهت را تشكيل مي‏دهند. به اين‏طور مرحله قابليت به حدّ تماميت و كمال خود مي‏رسد و موجود به يك نضجي از طبيعت و استعداد و قابليت مي‏رسد كه در اين صورت مي‏گويند دوران قابليتش به اتمام رسيده است.

آن‏وقت در هريك از اين وجه‏ها و جهات سه‏گانه شي‏ء كه عرض شد، يك حالت چهارمي بايد لحاظ شود كه اين حالت چهارم عبارت است از همان حالت اجتماع اين سه مرتبه با يكديگر. دوران جماديت و دوران معدنيت و دوران نباتيت، اين سه مرتبه

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 129 *»

را بايد در حالت جامعه و حالت وحدت اين سه مرتبه لحاظ نمود، كه سرّ اين سه مرتبه در اين حالت چهارم آشكار مي‏شود. البته اين مرتبه چهارم حالتي است كه با تك‏تك آن سه مرتبه هم لحاظ مي‏شود؛ يعني اين حالت يا مرتبه چهارم با مرتبه سفلي يك لحاظ دارد، با مرتبه وسطي يك لحاظ و با مرتبه عليا هم يك لحاظ دارد. با تك‏تك اينها لحاظ مي‏شود و با حالت وحدت خود هم لحاظ مي‏شود و از اين جهت به چهارم تعبير مي‏آوريم. چهارم كه مي‏گوييم؛ يعني اين حالت با مرتبه اول لحاظي دارد، با مرتبه دوم لحاظي دارد، با مرتبه سوم هم لحاظي دارد و بعد خودش حالت يا مرتبه چهارم است. وقتي كه به‏طور انفرادي حساب كنيم يك حالت مي‏شود اما وقتي كه به‏طور اجتماع با آنها و حالت چهارمين آنها ملاحظه مي‏شود، چهار است. خود چهار گفتن سرّي دارد والاّ بايد بگوييم يك حالت. پس خود چهار گفتن؛ يعني چهارِ سومين است كه با هريك از سه حالت لحاظي دارد و حالا هم لحاظ چهارم را دارد.

بخصوص تعبير از اين امر در قرآن عجيب است و واعدنا موسي ثلثين ليلة و اتممناها بعشر. «بعشر» يك لحاظ است؛ يعني به تنهايي يك مرتبه يا يك حالت است و با توجه به ده قبضه بودن شي‏ء، ده جهت خواهد شد. بعد چون بعشر در آن سه مرتبه، دخالت داشته و با آن سه حالت، لحاظ مي‏شده از اين جهت فتم ميقات ربه اربعين. اين ده با آن سي بيگانه نيست. حالت مجموعه آن سه وجه است يا همان سي يا سه ده‏تا ملاحظه شده حالا هم يك ده‏تا. پس اين حالت چهارم دو حالت دارد: گاهي در يك حالت تنهايي لحاظ مي‏شود كه مي‏گوييم حالت چهارم است. اين حالت همان است كه و اتممناها بعشر عشر جدا شده، يك لحاظ تنهايي دارد. يك لحاظي هم دارد كه اين عشر از آن سي جدا و بيگانه نبوده؛ يعني يك لحاظ با دهه اول دارد، يك لحاظ با دهه دوم و دوران دوم دارد، يك لحاظ هم با دهه سوم دارد، بعد از اين لحاظهاي سه‏گانه و لحاظ شدن با سه مرتبه و سرّ آن سي بودن، با اين دهه ديگر چهل مي‏شود. فتم ميقات ربه اربعين اربعين در لحاظ اين‏طوري درنظر گرفته مي‏شود.

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 130 *»

در قرآن آيه ديگري هم هست كه مي‏شود مؤيّد اين گونه برداشت باشد. آيه راجع به روزه گرفتن است براي كسي كه در حج متمكن از قرباني نباشد. مي‏فرمايد ثلاثة ايام في الحج سه روز در مكه روزه مي‏گيرد و سبعة اذا رجعتم هفت روز هم وقتي كه به وطن برگشت. آن‏وقت مي‏فرمايد تلك عشرة كاملة([89]) اين عبارت تلك عشرة كاملة براي بيان اين‏گونه مطلب است. نه اين‏كه كسي نداند هفت و سه مي‏شود ده. هفت و سه را همه مي‏دانند كه ده مي‏شود. اما بخصوص عبارت تلك عشرة كاملة براي اين است كه اينها با يكديگر بيگانه نيستند، با هم ملاحظه مي‏شوند و يك حالت جمعي هم دارند كه آن حالت جمعي تلك عشرة كاملة است. در آن آيه شريفه هم، همه به خوبي مي‏دانند كه و واعدنا موسي ثلثين ليلة و اتممناها بعشر معلوم است كه مي‏شود اربعين، ديگر گفتن فتم ميقات ربه اربعين ليلة براي چيست؟ چرا بخصوص باز اين مطلب بيان مي‏شود؟ پس اين تعبير براي بيان ربط اين عشره با آن سه عشره است كه اين عشره چهارم با آن سه عشره پيشين ربطي دارد و آن ربط اين است كه در هر يك از آن عشره‏ها اين عشره چهارم لحاظي داشته و لحاظي هم به تنهايي دارد. براي تنها بودنش مي‏فرمايد و اتممناها بعشر اين مرتبه چهارمي به لحاظ وحدتش و حالت انفراديش كه ملاحظه مي‏شود جداگانه ذكر مي‏شود، اما براي اشاره به اين‏كه با هريك از آنها بوده و حالا هم سرّ همه آنها و مجموعه آنها و نتيجه آنهاست، مي‏فرمايد فتم ميقات ربه اربعين ليلة اين قسمت بخصوص در بيان اين مطلب است.

در اين مورد بحث ما هم، حالت يا مرتبه جامعه چهارمي كه براي هريك از آن وجوه سه‏گانه لحاظ مي‏شود دو لحاظ دارد: يك لحاظ انفراد آن است و يك لحاظ اجتماع و ملاحظه شدنش با هريك از آنها است. به اين مقام و به اين جهت، رتبه چهلمين تمام مي‏شود كه از آن تعبير به «مقام مقبوليت» مي‏آيد. تماميت دوران خلقت

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 131 *»

يك مخلوق كه از ده قبضه فراهم گشته، به اين است كه اين دو مقام را طي كند: يكي مقام قابليت را كه روي هم رفته در سي دوره آن را طي مي‏كند؛ يعني در سه جهت كه هر جهتي ده مرتبه دارد. بعد دوران مقبوليت را طي مي‏كند كه همين حالت يا مرتبه چهارم است. ديگر حالت چهارم را بالنسبه به هر سه، لحاظ مي‏كنيم كه با لحاظ حالت انفراد، دوران قابليت و مقبوليت روي هم رفته چهل مي‏شود و اتممناها بعشر فتم ميقات ربه اربعين ليلة. پس دوران قابليت سي دوران است و دوران مقبوليت همان مقام چهل مي‏باشد. اينها روي هم رفته، مراتب هر شيئي را تشكيل مي‏دهند و به آنها شي‏ء تحقق پيدا مي‏كند؛ يعني قابليت و مقبوليت كه با هم لحاظ شوند، مخلوق تحقق مي‏يابد و به حد تماميّت وجود و كمال وجود خود مي‏رسد.

اللهم صل علي محمّد و آل‏محمّد

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 132 *»

 

درس    10

 

 

(شنبه /  19 ربيع‏الاول /  1407 هـ ق)

 

 

 

 

 

 

 

r دلالت دو حرف «ل» و «م» در كلمه «علم»

r معني «الم» و ترتيب كنوني قرآن

r تقدم مرتبه قابليت بر مرتبه مقبوليت

r سرّ سه حرفي بودن «ع» و «ل» و «م» در تلفظ

r «ع» حرف جبروتي و «ل» حرف ملكوتي و «م» حرف ناسوتي است

r صفات حروف در روايات

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 133 *»

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطّاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

معلوم شد مقامات مخلوق دو مقام است: يكي مقام قابليت و يكي هم مقام مقبوليت. البته توضيح اين مطلب همان بود كه براي مخلوق مقامي است كه حالت صلاحيت و قابليت براي تعلق خطاب كُن است كه از اين مقام به قابليت تعبير مي‏آورند و يك مقام هم مقام وقوع خطاب و تعلق خطاب است كه از آن مقام تعبير آورده مي‏شود به مقام قابليت با مقبول يعني با ملاحظه مقبول. يا مختصر و مجمل مي‏كنند و مي‏گويند مقام مقبول. اين دو مقام دانسته شد كه لحاظها و مقامات و جهاتي كه دارند سي و ده است و روي هم رفته چهل مي‏شود.

براي تعبير از اين دو مقام از «لام» و «ميم» استفاده مي‏شود. از نظري آيه شريفه الم كه در اول سوره بقره قرار گرفته به همين مطلب اشاره دارد. و اگر سوره بقره را به حسب ترتيب و جمع‏آوري فعلي قرآن، ابتداي قرآن حساب كنيم، الم افتتاح قرآن مجيد و كتاب تدوين مي‏شود. عالم هستي هم همين‏طور است. عالم هستي هم ابتدايش الم است. زيرا «الف» گزارش از مقام مبدأ است. «لام» گزارش از مقام قابليت موجودات و كائنات است و «ميم» گزارش از مقام مقبوليت آنها است. البته درست است كه اين جمع‏آوري قرآن به وسيله «عثمان» انجام شده، اما چون مي‏دانيم در زمان دوران ولايت و امامت اميرالمؤمنين صلوات‏اللّه عليه بوده، پس امام7 در باطن در اين امور دست اندركار بوده‏اند، يعني از اين اسباب استفاده كرده‏اند تا آن‏طوري كه مصلحت است قرآن تنظيم شود.

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 134 *»

دريا به هواي خويش موجي دارد   خس پندارد كه اين كشاكش از اوست

در واقع تصرف، تصرف ولايتي است و امر به دست ائمه هدي: است. در هر زمان مصالح هر طور اقتضا كند، عالم و اهل آن را اداره مي‏فرمايند. گاهي كارها به ترتيب حق و به ميل اهل حق انجام مي‏شود، گاهي به ظاهر، به خواست اهل باطل است اما در باطن باز هم تصرف ولايتي ايشان در كار است. از اين جهت در همين قرآن بعضي جاها مي‏بينيد كاملاً نظام طبيعي رعايت شده و نظم طبيعي و تدويني بر اساس نظام خلقت است. بعضي جاها باز بخصوص ائمه: تعمد فرموده‏اند براي اين‏كه نشان دهند كه اين ترتيب و جمع‏آوري قرآن ترتيب حق نيست، مثلاً مي‏بينيد كه آيه ناسخ را ابتدا مي‏آورند، آيه منسوخ را بعد ذكر مي‏فرمايد تا دلالت كند بر اين‏كه اين نظم و ترتيب مستقيماً و مباشرةً به وسيله اهل حق و امام به حق انجام نشده است. در هر صورت گاهي به بعضي از امور اشاره مي‏كنند. از جمله همين كه الم در اول سوره بقره قرار گرفته و افتتاح كتاب تدويني الهي به آن شده، مطابق است با نظم كتاب تكويني الهي كه عالم هستي باشد. زيرا «الف» به مبدأ كائنات و «لام» به مقام قابليت آنها و «ميم» به مقام مقبوليت آنها اشاره دارند.

پس «لام» و «ميم» از نظر رتبه به همين ترتيب‏اند كه ابتدا لام گفته مي‏شود بعد ميم. چون مقام قابليت هميشه مقدم لحاظ مي‏شود، به جهت اين‏كه در ظهور مقدم است و در وجود هم مقدم است. ابتدا كن را فرموده و بعد فيكون را مي‏فرمايد. خود كن مقام قابليت و مقام خطاب به فاعلِ كن و فاعل يكون است. و اين كه «كن» بر «يكون» مقدم شده براي بيان اين مطلب است كه اول قابليت و صلاحيت تعلق خطاب است، بعد وقوع كن و تعلق كن را با «يكون» بيان مي‏فرمايد. پس مقام قابليت، هم در ظهور مقدم است هم در وجود مقدم است. از نظر وجود و تحقق هم در ابتدا مقام قابليت بايد باشد تا بعد ظهور مقبول در قابليت فراهم شود. پس به حسب وجود ـ اما نه وجود رتبه‏اي ـ به حسب وجود و تحقق و به حسب ظهور، مقام قابليت بر مقام مقبوليت

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 135 *»

مقدم است. البته اگر به حسب رتبه حساب كنيم، مقام مقبوليت رتبةً مقدم است. اما نكته اين‏جاست كه همان مقبوليت، حقيقتِ همين قابليت است. چيزي غير از قابليت نيست، خود اين است. باز به تعبيري اگر همين قابليت را بگوييم در وجود و تحقق مقدم است، مانعي نيست.

روي اين جهت در اسم‏گذاري براي نقطة الكون بعد از حرف «عين» كه در ابتداء اسم (علم) آمده، حرف «لام» بايد قرار بگيرد و بعد از حرف لام هم حرف «ميم» واقع شود. ميم كه آورده مي‏شود براي بيان مقام مقبوليت است كه در اين مقام گزارش و بياني است از تمام شدن مراتب؛ يعني همه مراتب تمام گرديده و علل و معلولات مجتمع شده‏اند. همچنين اسباب و مسبّبات، لوازم و ملزومات، اينها همه مجتمع گرديده‏اند، شرايط و مشروطات فراهم شده‏اند. تكميل شدن اين مراتب و مجتمع گشتن اين مراتب با حرف ميم بيان مي‏شود و از همه اين جهات، با حرف ميم گزارش داده مي‏شود. ميم را كه آخر اسم نقطة الكون و اين حقيقت قرار مي‏دهند، مطابق با اين تحقيق مي‏شود. البته عرض كردم بيانات مختلف دارد، اما از ديدگاه مورد بحث و مورد نظر ما اين بيان كه عرض شد مناسب است. در هر صورت مطابق اين توجيه كلمه «علم» براي نقطة الكون و اين حقيقت انتخاب شد.

خصوصيات ديگري هم دارد، از جمله خصوصيات اين‏كه مي‏بينيم اين سه حرف؛ يعني عين، لام، ميم، حروفي هستند كه در الفباي هجائي وقتي خود اين حروف خوانده مي‏شوند، سه حرفي مي‏شوند. مثلاً حرف «ع» را «عين» مي‏خوانيم كه تشكيل شده از «ع ـ ي ـ ن» است. همچنين در خواندن حرف لام و حرف ميم، سه حرفي‏اند. خود همين سه حرفي بودن اين سه حرف، مجموع آنها مي‏شود نُه حرف و با ملاحظه مقام اجتماعشان مي‏شوند ده، كه تقريباً گزارش از همان جهات چهل‏گانه است و همان قابليت و مقبوليت در نظر است. چون گاهي قابليت را به همين نُه مرتبه بيان مي‏كنند و مقبوليت را به يك، وقتي كه جهات تنزّل داده مي‏شوند، اين‏طور گفته مي‏شود. پس

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 136 *»

خود طرز خواندن اين حروف باز بر همان مطلب دلالتي دارد.

از جهات ديگري كه باز اين حقيقت را در اين كلمه مقداري توضيح مي‏دهد و نشان مي‏دهد كه اين اسم بياني از خصوصيات اين حقيقت است، اين است كه وقتي عوالم خلقت را در مقام مخلوقيت به نظر مي‏آورند، سه عالم عنوان مي‏كنند: عالم جبروت، عالم ملكوت و عالم مُلك يا ناسوت. نوعاً عوالم خلقت را به اين سه قسم تقسيم مي‏كنند. همچنين  براي حروف به حسب عوالم تقسيم‏بندي دارند، عوالم را در خاصيتهاي حروف ملاحظه مي‏كنند و از اين جهت حروف را به سه دسته تقسيم مي‏كنند: بعضي از حروف را به حسب خواصي كه دارند، «حروف جبروتي» مي‏گويند، بعضي ديگر را به حسب خواصي كه دارند «حروف ملكوتي» مي‏گويند و برخي را به واسطه خواصي كه دارند «حروف مُلكي و ناسوتي» مي‏نامند. در اين سه حرف «علم»، عين از حروف جبروتي است، لام از حروف ملكوتي است و ميم از حروف مُلكي و ناسوتي است. حتي ترتيبشان را هم مي‏بينيم به حسب ترتيب عوالم قرار گرفته‏اند. از نظر رتبه، عالم جبروت اول است، عالم ملكوت بعد است و عالم مُلك را هم مي‏دانيم آخر اين سه عالم ذكر مي‏شود. حروفي هم كه در اين اسم قرار گرفته‏اند به همين ترتيب داراي اين مراتب‏اند. اول «ع» است بعد «ل» و بعد «م». اين خصوصيات در اين كلمه هست و خصوصيات ديگري هم هست كه در جاهاي مناسب ذكر شده كه فعلاً مورد بحث ما نيست و نمي‏خواهيم در اين باره بيشتر بحث داشته باشيم.

رواياتي راجع به حروف و بخصوص بيان صفات و خصوصيات حروف در دست است كه اگر بخواهيم همه آن روايات را بخوانيم بحث طول مي‏كشد، ولي بعضي از آنها بيان مي‏شود بخصوص در رابطه با همين حروف سه گانه (ع ـ ل ـ م) كه بحثمان در اين قسمت خالي از اين روايات هم نباشد. حديثي است كه مرحوم صدوق در كتاب توحيد و همچنين در كتاب عيون اخبار الرضا صلوات‏اللّه عليه از حضرت رضا7 نقل مي‏كند كه فرمودند ان اول ما خلق اللّه عزوجل ليعرف به خلقه الكتابة (يا طبق نسخه‏اي

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 137 *»

الكتاب ) حروف المعجم و ان الرجل اذا ضرب علي رأسه بعصا فزعم انه لايفصح ببعض الكلام فالحكم فيه ان يعرض عليه  حروف المعجم ثم يعطي الدية بقدر ما لم‏يفصح منها.([90]) مي‏فرمايند: اول چيزي كه خداوند خلقت فرموده كه خلق را به وسيله آن نسبت به نوشتن يا خواندن، صاحب معرفت سازد حروف معجم است. (همين حروف هجائيه). شخصي كه بر سرش عصايي بخورد و گمان شود كه ديگر بعضي از اين حروف را نمي‏تواند بخواند، حكم اين است كه بر او حروف هجائيه عرضه مي‏شود، بعد هر مقدار حرفي را كه نتوانست ادا كند، به آن مقداري كه حروف را نمي‏تواند ادا كند ديه پرداخت مي‏شود. خود اداي حرف چنين موقعيتي دارد.

باز حديثي نقل مي‏فرمايد از حضرت امير7 راجع به خصوصيات و بيان معاني حروف، البته به شكل «ابتث»  نه به شكل «ابجد» يعني به ترتيبي كه اين‏طور نوشته مي‏شود «الف ـ ب ـ ت ـ ث»([91]) امام7 توضيح مي‏فرمايند الالف آلاء الله و الباء بهجة الله و التاء تمام الامر لقائم آل محمد9 و الثاء ثواب المؤمنين علي اعمالهم الصّالحة بعد «ج ـ ح ـ خ» كه فقط شكل آنها نوشته مي‏شود. اين حروف همشكل را امام7جمع فرمودند فالجيم  جمال اللّه و جلاله و الحاء حلم اللّه عن المذنبين و الخاء خمول ذكر اهل المعاصي عند اللّه عزوجل بعد دال و ذال را نوشته‏اند به همين شكل «د ـ ذ» فالدال دين الله و الذال من ذي الجلال بعد «ر ـ ز» را نوشته‏اند، مي‏فرمايند فالراء من الحروف الرؤف الرحيم و الزاء زلازل القيمة بعد «س ـ ش» را فرموده‏اند فالسين سناء الله و الشين شاء الله ما شاء و اراد ما اراده و ماتشاؤن الا ان‏يشاء الله بعد صاد و ضاد را به همين شكل «ص ـ ض» نوشته‏اند يعني خود شكل آنها را نه طرز خواندن آنها را، مي‏فرمايند فالصاد من صادق الوعد في حمل الناس علي الصراط و حبس الظالمين عند

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 138 *»

 المرصاد و الضاد ضل من خالف محمداً و ال محمد9 بعد «ط ـ ظ» را نوشته‏اند فالطاء طوبي للمؤمنين و حسن ماب و الظاء ظن المؤمنين بالله خيرا و ظن الكافرين سوءا بعد «ع ـ غ» را فرموده‏اند فالعين من العلم و الغين من الغني اشاره به غناي خداست كه بر او به هيچ‏وجه نيازمندي روا نيست. بعد «ف ـ ق» به اين شكل فالفاء فوج من افواج النار و القاف قرءان، علي الله جمعه و قرآنه بعد «ك ـ ل» فالكاف من الكافي و اللام لعن الله علي الكافرين([92]) في افترائهم علي الله الكذب لعنت خدا بر كافران است به وساطه دروغي كه بر خدا مي‏بندند. بعد «م ـ ن» فالميم ملك الله يوم لا مالك غيره و يقول عز و جل لمن الملك اليوم ثم ينطق ارواح انبيائه و رسله و حججه  فيقولون لله الواحد القهار فيقول جل جلاله اليوم تجزي كل نفس بما كسبت لا ظلم اليوم ان الله سريع الحساب و النون نوال الله للمؤمنين و نكاله بالكافرين «نوال» همان نعمتهاي خداوندي است و «نكال» عذاب خداست. آن‏وقت «و ـ ه ـ ي» نوشته مي‏شود فالواو ويل لمن عصي الله واي بر كسي كه خدا را معصيت كند از عذاب روز بزرگ و الهاء هان علي الله من عصاه «هانَ» فعل ماضي است، كسي كه خدا را معصيت كند نزد خدا خوار است، پيش خدا ناچيز و بي‏ارزش است. توضيح ياء بعد مي‏آيد. حالا «لام الف» را ذكر مي‏فرمايند كه به شكل «لا» نوشته مي‏شود. قبلاً هم در حروف هجائيه لام الف لا مي‏گفتند. مي‏فرمايند فللام‏الف  لااله الا الله و هي كلمة الاخلاص ما من عبد قالها مخلصا الا وجبت له‏الجنة (كه همه‏اش خودشان هستند) و الياء يد الله فوق خلقه باسطة بالرزق سبحانه و تعالي عما يشركون. ثم قال7 ان الله تبارك و تعالي انزل هذا القرآن بهذه الحروف التي يتداولها جميع العرب ثم قال «قل لئن اجتمعت الانس و الجن علي ان‏يأتوا بمثل هذا القران لايأتون بمثله و لوكان بعضهم لبعض ظهيرا([93]) خدا قرآن را از همين حروف جمع‏آوري و

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 139 *»

تأليف فرموده كه همه عرب به اين حروف تكلم مي‏كردند اما خداوند اين‏طور تحدّي مي‏فرمايد كه اگر انس و جن جمع شوند بر اين‏كه مثل اين قرآن را بياورند، نخواهند آورد اگرچه كمك يكديگر باشند.

در اين حديث جهتي از جهات اين حروف ملاحظه شده و امام7 به جهتي از جهات اين حروف اشاره فرموده‏اند. البته احاديث ديگري هم هست كه در آنها به بعضي از جهات ديگر حروف اشاره شده است. حديث ديگري در همين كتاب توحيد نقل مي‏كند از اميرالمؤمنين صلوات‏اللّه كه مي‏فرمايند: ما من حرف الا و هو اسم من اسماءالله عزوجل اين جهت ديگري است و تمام حروف را با اسماءاللّه تطبيق مي‏فرمايند. مثلاً اما الالف فالله لا اله الا هو الحي القيوم و اما الباء فالباقي بعد فناء خلقه تا اين‏كه عين را مي‏فرمايند و اما العين فعالم بعباده كه مورد بحث ماست و همچنين و اما الكاف فالكافي الذي لم‏يكن له كفوا احد و لم يلد و لم يولد و اما اللام فاللطيف بعباده و اما الميم فمالك الملك و اما النون فنور السموات من نور عرشه  همين‏طور تا آخر حروف را ذكر مي‏فرمايند كه ما به همين قسمتش اكتفا مي‏كنيم.([94]) باز در همين كتاب توحيد حديث ديگري را نقل مي‏كند از حضرت باقر7 كه مي‏فرمايند لما ولد عيسي بن مريم7 كان ابن يوم كأنه ابن شهرين حضرت عيسي همان‏طور كه وجودش به‏طور اعجاز بوده ترقي و رشدش هم به‏طور اعجاز بوده، در يك روز رشدش به اندازه دو ماه بود تا آن‏كه چون حضرت به رشد لازم كه اندام متناسب و طبيعي آن زمان بوده، رسيدند ديگر رشدشان متوقف شد. در مورد مهدي7 هم همين‏طور ذكر مي‏كنند كه آن بزرگوار هم رشدشان به اين نوع بوده است. فلما كان ابن سبعة اشهر اخذت والدته بيده و جاءت به الي الكتّاب و اقعدته بين يدي المؤدّب حدود هفت ماهه كه شد ـ حتما هفت ساله ديده مي‏شده ـ مادرش دستش را گرفت و او را به اصطلاح به مكتب برد و

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 140 *»

در نزد مؤدب نشانيد. فقال له المؤدب: قل بسم اللّه الرحمن الرحيم. فقال عيسي7 علي محمّد و آله و عليه السلام: بسم اللّه الرحمن الرحيم. فقال له المؤدب: قل ابجد البته به لغت خودشان بوده است كه امام7 آن را به عربي برگردانده‏اند. او ابجد عبري گفته، امام حرف او را به ابجد عربي برگردانده‏اند و ترجمه مي‏فرمايند، چون لغت آنها عبري بوده فقال له المؤدب: قل ابجد بعد از بسم اللّه الرحمن الرحيم گفت: بگو ابجد فرفع7 رأسه فقال: و هل تدري ما ابجد؟ حضرت عيسي به مؤدب فرمودند: تو مي‏داني ابجد چيست كه به من مي‏گويي بگو ابجد؟ فعلاه بالدره ليضربه شلاقش را بلند كرد كه حضرت را بزند فقال: يا مؤدب لاتضربني ان كنت تدري و الاّ فاسألني حتي افسّر لك فرمودند: اي مؤدب مرا نزن اگر نمي‏داني از من بپرس تا برايت تفسير كنم. قال فسّر لي عرض كرد تفسير كن. فقال عيسي علي نبينا وآله و عليه السلام: الالف الاء اللّه و الباء بهجة اللّه و الجيم جمال اللّه و الدال دين اللّه ابجد را به اين‏طور تفسير فرمودند. بعد همين‏طور «هوز» را بيان كردند تا آخر. به اين ترتيب امام7 معاني حروف را از قول حضرت عيسي نقل مي‏فرمايند. كه در واقع بيان خود حضرت است و تفسير ابجد به يك لحاظ است (زيرا حروف را به لحاظهاي مختلف مي‏شود تفسير بفرمايند) در آخر مي‏فرمايند فقال المؤدب: ايتها المرءة خذي بيد ابنك فقد علم و لاحاجة له في المؤدب([95]) مؤدب به حضرت مريم گفت: اي خانم دست فرزندت را بگير، او خودش تعليم داده شده يا داناست، احتياج به مؤدب ندارد.

حديث ديگر، اصبغ بن نباتة از حضرت امير7 نقل مي‏كند كه عثمان ابن عفّان از رسول خدا9 درباره تفسير ابجد سؤال مي‏كند و حضرت براي ابجد بياني مي‏فرمايند و حروف را ذكر مي‏نمايند. از جمله آنها كه مورد بحث ماست يكي كاف است كه مي‏فرمايد فالكاف كلام اللّه لا تبديل لكلمات اللّه و لن تجد من دونه ملتحدا و اما اللام

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 141 *»

 فألمام اهل الجنة بينهم في الزيارة و التحية و السلام و تلاوم اهل النار فيما بينهم. و اما الميم فملك اللّه الذي لايزول و دوام اللّه الذي لايفني و اما النون ف«ن و القلم و مايسطرون» فالقلم قلم من النور و كتاب من نور «في لوح محفوظ يشهده المقربون و كفي بالله شهيدا».([96]) همين‏طور احاديث ديگر در اين زمينه‏ها هست كه در بيان معاني حروف و تفسير حروف رسيده، البته بيانها مختلف است كه به بعضي از اينها لازم بود اشاره بشود تا معلوم گردد كه اگر بزرگان اعلي اللّه مقامهم بعضي از حروف را بيان مي‏فرمايند و جهاتي در حروف ملاحظه مي‏فرمايند، مستند به فرمايشات ائمه: است و از احاديث گرفته شده. حالا ما راه نمي‏بريم بعضي از جهات و بعضي از بيانات را كه از كدام حديث گرفته شده است و چه بسا مربوط به ادلّه و دلايل ديگري است كه ذكر نفرموده‏اند. ولي همين‏قدر كه ايشان فرموده باشند كه معناي اين حرف اين است و اين حرف به چه امري اشاره دارد و رمز چيست، براي ما كفايت است.

و صلي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 142 *»

 

درس    11

 

 

(يكشنبه /  20 ربيع‏الاول /  1407 هـ ق)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

r تأويل آيه : «و اوحي ربك الي النحل …» درباره موقعيت حامل علم

r تعبيرهاي ديگر از نظر تأويل آيات درباره علم

r مراتب علم

r مرتبه اوّل آن به خداوند اختصاص دارد

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 143 *»

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطّاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

از نظر لفظ، تناسب كلمه علم با اين مقام و رتبه و حقيقت روشن شد. البته به مقدار اجمالي كه لازم بود اشاره كنم.

درباره آيه شريفه و اوحي ربك الي النحل تأويلي دارند كه اين تأويل بيان همين مقام و موقعيت علم است. و اوحي ربك الي النحل([97]) يعني رب تو به نحل وحي فرمود. و فرموده‏اند: مراد از نحل منتحل علم است؛ يعني آن كسي كه حامل نقطه علم مي‏باشد. البته در مقاماتي كه حامل علم، از خلق در نظر گرفته و اعتبار مي‏شود. چون براي اين مقام و حقيقت و نقطه علم مراتبي است كه در يك‏مرتبه به خداوند اختصاص دارد. پس مراد در مراحل بعدي است كه منتحل علم و حامل اين علم از خلق مي‏شوند، اما مثل رسول اللّه9 و همين‏طور اميرالمؤمنين و ائمه: و انبياء و كاملين. در اين آيه شريفه به حسب اين تأويل خطاب به كساني است كه خلقند؛ يعني در مراتب خلقي قرار دارند نه در مرتبه اولي كه اين علم به خداوند متعال اختصاص دارد. در مراتب بعدي خطاب به خلق است و اوحي ربك الي النحل «اي منتحل العلم» آن كسي كه حامل علم است و اين علم را به خود نسبت داده و اين علم به او انتساب پيدا كرده است كه در مرحله اول محمّد و آل‏محمّد: مي‏باشند، به يك‏چنين نحلي خطاب شده كه ان اتخذي من الجبال بيوتا از كوهها خانه بگير. كه مراد از كوهها به اعتبار اين‏كه

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 144 *»

در اين آيه مقامات و درجات اين علم مي‏خواهد گفته شود، اشاره به همين جهات است.

البته ائمه: «جبال» را به «عرب» تفسير فرموده‏اند كه مراد از جبال عرب است. اما در تأويلي كه مورد بحث است، مراد از جبال عبارت مي‏شود از مبادي عاليه، مبادي اوليه و جواهر اوائل علل، همان علل اوليه. به منتحل و حامل اين علم خطاب شده كه براي خود يا براي اين علم، از مبادي اوليه بيوت و محل سكونت انتخاب كن. همچنين مراد، اطوار و ادوار مقام امراللهي ـ يعني كن ـ است؛ يعني آن مقام و عوالم غيبيه همه با هم، از اين كلمه جبال اراده شده است. ان اتخذي من الجبال از اين مقامات براي خود بيوت انتخاب كن؛ يعني تو با داشتن يك‏چنين نقطه كونيه و حقيقت ساريه در همه مراتب خلقت، در مرتبه اول، جايگاه و محل سكونت و بيتهاي تو عبارتند از مراتب مبادي عاليه و علل اوليه و عوالم غيبيه و به‏طور كلي اطوار و ادوار كُن.

كلمه «كن» و حرف «عين» در «علم» اشاره به همين مقام است. چون گفتيم از حروف جبروت است و بر مقامات عاليه چه در ظاهر و چه در باطن دلالت مي‏كند. حرف عين يك‏چنين دلالتي دارد. به حسب ظاهر مي‏بينيم حرف اول است و وجه اعلاي اين حقيقت را بيان مي‏كند. و در حقيقت و از نظر باطن هم كه مي‏دانيم از حروفي است كه در توصيفش اهل فن و آشنايان با خواص حروف، مطالب عجيبي ذكر كرده‏اند. از جمله همين‏كه او را از حروف جبروتي شمرده‏اند و صاحب خواصي ذكر كرده‏اند كه مورد بحث نيست و اجمالاً مي‏دانيد كه به حسب باطن هم اين حرف اشاره به يك‏چنين مقاماتي دارد.

بعد خداوند مي‏فرمايد و من الشجر يعني باز براي خود از «شجر» و درختان بيوت اخذ كن. اين‏جا الشجر چون اسم جنس محلّي باللام است افاده عموم مي‏كند؛ يعني به‏طور كلي از درختان براي خود بيوت انتخاب كن و اخذنما. درخت را كه به حسب ظاهر نگاه كنيم به ظاهر عالم شهاده مربوط مي‏شود. چون اين عالم شهاده گويا

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 145 *»

ساقه‏ها، شاخه‏ها و برگهايي هستند كه از عالم غيب روييده‏اند و اينها بالنسبه به عالم تفصيل، عالم غيبند. درخت قرارش اين‏طور است كه به آن ريشه‏اي كه در زمين دارد متصل است و ريشه بالنسبه به ساقه و بالنسبه به شاخه‏ها و برگها و ميوه‏ها مقام غيب را دارد. اين مقام ظاهري كه از درخت ديده مي‏شود و از زمين بيرون است، تقريبا مقام تفصيل همان ريشه‏هاست. پس به اين اعتبار مراد از «شجر» عالم شهاده مي‏شود كه اطوار و طورهاي عالم شهاده و مقامات مختلفه خلقيه در عالم شهاده، همه اينها در واقع ظهورات تفصيلي براي عالم غيب هستند و كثرتهايي هستند كه اجمال غيب در اينها تكثر يافته و غيب مجمل در اين اطوار شهاده، به تكثر درآمده و كثرت يافته است و به شاخه و باز شاخه‏هايي كه در شاخه‏ها است و همين‏طور به اوراق و برگها و بعد هم به ميوه‏ها و ساير اموري كه در شجر ديده مي‏شود، تشعب پيدا كرده است. پس مراد از شجر اين عالم شهاده مي‏شود به جميع طورها و به جميع مقامات خودش. تو از اين شجر؛ يعني از عالم شهاده در جميع شئوناتش براي خودت مكان و بيت انتخاب و اتخاذ كن؛ يعني تو با داشتن اين نقطه علم محيط هستي و در تمام عالم شهاده ساكن مي‏شوي و عالم شهاده براي تو در حكم خانه و محل سكونت مي‏شود.

در جبل و جبال، رسوخ و ثبات و دوام در نظر گرفته شده است. چون عالم غيب نسبت به عالم شهاده ثبات و دوام دارد و عالم شهاده را عالم تجدد و تكثر گفته‏اند اما نوعا سعي كرده‏اند براي عالم غيب تجرد و ثبات و دوام اثبات كنند و هرگونه تجدد و حركت را در عالم شهاده گفته‏اند. نوعا فلاسفه براين هستند كه ثبات و دوام و سكون براي عالم طبيعت نيست. عالم طبيعت هم در اثر تحرك جوهري به مقام تجرد كه رسيد، ديگر ساكن و ثابت و دائم است. نوعا تجرد را به اين معنا مي‏گيرند. پس براي عالم غيب حال سكون و رسوخ قائل مي‏باشند.

البته توضيح نمي‏خواهد و اجمالاً مي‏دانيم كه مشايخ ما اعلي اللّه مقامهم حركت جوهري به اين معنا را، رد فرموده‏اند. ايشان مي‏فرمايند: مراد از حركت جوهري كه در

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 146 *»

ذات شي‏ء تحرك است عبارت است از استمداد و امدادات ذاتيه. و اين حركت توقف پيدا نمي‏كند و هم براي عالم شهاده و هم براي عالم غيب است. هم براي «عالم طبيعت» است، هم به قول حكماء براي «عالم تجرد» است. فرق نمي‏كند خلق خلقند و تا خلقند در مقامات ذاتي خود بايد امداد بشوند و خداوند هم آنها را امداد مي‏فرمايد. البته امور نسبي است؛ يعني عالم غيب بالنسبه به عالم شهاده ثبات دارد و تجددي كه در عالم شهاده در جريان است در عالم غيب نيست. بالنسبه به عالم شهاده، براي عالم غيب رسوخ و ثبات و دوام وجود دارد. به آن اعتبار از عالم غيب نوعا به جبال و جبل تعبير آورده مي‏شود، چنان‏كه در جبل و جبال ظاهري به حسب ظاهر رسوخ و ثبات و دوام مشاهده مي‏كنيم، براي جبال تحرك، جابجاشدن، انتقال و نوعا حركتهاي ظاهريه نيست. به اين لحاظ در تأويل، جبال براي عالم غيب و اطوار غيبيه و مقامات عاليه تعبير آورده شده است.

همچنين از عالم شهاده هم كه به «شجر» تعبير آمده معلوم است كه تناسب چه‏طوري است و چرا اين تعبير ذكر شده است. حرف «ميم» در «علم» اشاره به همان مقام دارد كه مقام شهاده و مقام مُلك است. گفتيم ميم از حروف ملكي و از حروف عالم ناسوت است و دلالت دارد بر اين‏كه صاحب اين علم و منتحل به اين علم در جميع عالم شهاده و مقامات شهادي ساكن است و بر همه احاطه دارد.

بعد خداوند مي‏فرمايد و مما يعرشون از آنچه كه سقف‏بندي مي‏كنند و عريشه مي‏سازند. بين دو محل، مثل دو ديوار يا دو درخت را با چوب يا حصير به يكديگر پيوند مي‏زنند و اسمش را عريشه مي‏گذارند، از اين موارد هم استفاده كن و براي خود بيوت اتخاذ كن. چون عريشه و عرش در واقع سقف‏زدن بين دو پايه و دو ديوار است و آنها را به يكديگر متصل كردن است. از مما يعرشون مقامات برزخي اراده شده؛ يعني بين عالم غيب و عالم شهاده مراتب برزخي را هم براي خود به عنوان بيوت اتخاذ كن و در مراتب برزخي ساكن شو. اين مراتب برزخي تمام حالات و اطوار برزخي را شامل

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 147 *»

است كه بين غيب و شهاده و بين عالم ظاهر و عالم باطن وجود دارد، در كلمه علم براي اشاره به اين موقعيت، از «لام» استفاده شده است. چون گفتيم «لام» از حروف عالم ملكوت است و عالم ملكوت بالنسبه به عالم جبروت و عالم ملك، عالم وسط است به همين جهت حرف لام را از حروف اوسط مي‏شمرند.

بعد مي‏فرمايد ثم كلي من كل الثمرات اي منتحل علم و اي صاحب نقطه علم! تو از جميع ثمرات بخور و استفاده كن. اين ثمرات عبارت است از تمام اطوار كه حاصل مي‏شود و به دست مي‏آيد از قرانات اشياء و از اضافات و انتساب اشياء به يكديگر و روابط اشياء با يكديگر، چه اشياء غيبي و شهادي و چه خود اشياء غيبي در عوالم غيبي و چه در عالم شهاده و موجودات شهادي كه با يكديگر قرين مي‏شوند و به يكديگر انتساب و ارتباط پيدا مي‏كنند، از همه اينها طورهايي حاصل مي‏شود و شئوناتي فراهم مي‏گردد كه منتحل علم و حامل نقطه علم از همه اينها مي‏تواند بهره‏مند شود و به همه اينها احاطه پيدا كند. اين آيه شريفه به حسب اين تأويل به اين حقيقت اشاره دارد و خداوند موقعيت حامل اين حقيقت را در اين آيه ذكر فرموده است. براي تذكر عرض مي‏كنم كه تا به اين‏جا فهميديم و دانستيم كه نقطة العلم، نقطة الكون و اين حقيقت در واقع عبارت است از آن حقيقت يا وجودي كه ساري در جميع عوالم غيبي و شهادي است و خداوند معبود به همين حقيقت، به افعال و احوالش ظاهر شده است كه تمام افعال و احوال خداوند معبود در اين حقيقت و به وسيله اين حقيقت به ظهور پيوسته و ظاهر شده است.

تعبير ديگري كه در آيات و روايات رسيده اين است كه اين حقيقت در حكم دريايي است كه فوران دارد به‏طوري كه از زمين عالم شهاده اين آب به طرف بالا صعود مي‏كند و از آسمانهاي عوالم غيبي اين آب نزول مي‏كند. آب و دريايي است كه دائما در فوران است. از آسمانهاي عالم غيب مي‏بارد و از زمينهاي عالم شهاده مي‏جوشد فوراني كه هيچ برايش توقف نيست. خداوند نمونه‏اي از فوران آن آبها را در جريان

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 148 *»

حضرت نوح ذكر مي‏فرمايد و فار التنور([98]) چطور آبها از آسمان مي‏ريخت و از زمين مي‏جوشيد. و آن آب، آب غضب بود، حالا اين آب، آب رحمت است، ديگر ببينيد نوع جوشيدنش و نوع فورانش چگونه است؟ در آيات و روايات تعبير «دريا» رسيده و به نقطه علم هم تأويل شده كه اين آب كه فوران دارد از آسمانهاي امدادات الهيه نزول مي‏كند و از زمينهاي عالم شهادي و عالم استمداد، مرتب در صعود است و از بين اين نزول و صعود همه عوالم به اين حقيقت سيراب مي‏گردند. به اين حقيقت امدادات خود را مي‏گيرند و به كمالات و شئونات خود مي‏رسند. يك‏چنين حقيقتي است كه آيه شريفه ان هذا لرزقنا ما له من نفاد([99]) در تأويل اشاره به همين است. اين رزق رزقي است كه هيچ تمام شدني برايش نيست. ببينيد چه امداداتي به منتحل و حامل اين علم مي‏شود و چه افاضه‏اي به او مي‏گردد و چه احاطه‏اي براي او فراهم مي‏شود.

از لفظ «علم» سرّ معنا و حقيقت علم را دانستيم. همين شهاده علم؛ يعني «عين و لام و ميم» به همين اندازه اجمالي كه مورد احتياج ما بود، ما را به حقيقت آن و غيب آن آشنا كرد كه در واقع اين اسم با هيئت مصدري، همچنين اين حروف با اين خصوصياتي كه در بر دارند، در كمال تناسب با حقيقت علم انتخاب شده‏اند. حال اولين مرتبه و مقام براي اين علم عبارت است از آن مقامي كه از آن تعبير آورده شده به سرّي كه بر آن سرّ هيچكس مگر خدا احاطه ندارد؛ يعني اين حقيقت در يك مقام و مرتبه، داراي سرّ و كينونتي و داراي اصل و فروعي است، در آن مقام داراي مبدأ و منتهايي و داراي لوازم و شرايطي است، همچنين داراي ظهورات و داراي اطوار كينونات مختلفه نشئه خودش است و به‏طور خلاصه تمام امداداتي كه براي او است و به‏طور كلي آنچه از اين حقيقت در آن مرتبه سرچشمه مي‏گيرد و براي اين مرتبه ثابت است و به سوي اين مرتبه برگشت دارد يا اين‏كه از اين مرتبه مي‏جوشد و فراهم مي‏شود، تمام اين امور و جهات

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 149 *»

در آن مرتبه به‏طوري است كه كسي احاطه به آنها ندارد به حقيقت احاطه؛ يعني به احاطه قيومي، مگر خداوند متعال. به همين جهت از اين مرتبه تعبير آورده‏اند به آن علمي كه به خداوند اختصاص دارد و براي احدي از خلق نصيبي از آگاهي و اطلاع بر آن نيست. اين علم در آن رتبه و مرتبه، مخصوص خداوند است.

البته اين مبدأ و منتها و ظهورات و ساير جهاتي كه اجمالاً براي اين علم عرض شد، بايد دانست كه در عين حال، حقيقت علم از همه اينها منزه است. اما ناچاريم در تعبير بگوييم در جميع شئونش چنين است و حال آن‏كه شئوني برايش نيست، مي‏گوييم در جميع اوضاعش، با آن‏كه از وضع داشتن منزه است، مي‏گوييم در جميع حالاتش، با آن‏كه از حال داشتن و جريان يافتن احوال بر خودش منزه است، مي‏گوييم در جميع اطوارش، با آن‏كه از طور داشتن منزه است، طورها همه بعد از اين رتبه است و از مراتبي هستند كه به اين رتبه تحقق پيدا مي‏كنند همچنين مي‏گوييم به جميع حيثياتش با آن‏كه از حيثيت داشتن به جميع شئونش منزه است، در هر صورت اين علم در آن مرتبه مخصوص به خداوند متعال است و غير از خدا كسي بر آن حقيقت احاطه قيومي ندارد.

فرمايشاتي از ائمه: در مورد اين حقيقت و اين مرتبه از علم رسيده كه به‏طور كلي از غير خدا نفي احاطه قيومي مي‏فرمايند، چه به نحو شهود و چه به نحو ظهور، هر احاطه‏اي را از هر خلقي نسبت به اين علم نفي مي‏فرمايند و فقط براي خداوند اثبات مي‏فرمايند و آن علمي كه مخصوص خدا است، همين است. در اصول كافي حديث شريفي نقل شده كه مشايخ اعلي اللّه مقامهم هم شرح فرموده‏اند ان اللّه تبارك و تعالي خلق اسما بالحروف غير متصوّت الي آخر.([100]) بعد مي‏فرمايد خداوند جزئي از آن را براي خود و در نزد خود قرار داد و در نزد خدا مكنون و مخزون است كه مراد همين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 150 *»

مقام و همين رتبه از اين علم است كه از آن در آن حديث شريف تعبير به اسم آمده است. همچنين در بعضي احاديث ديگر آمده كه سر مخزون عنداللّه آن حقيقت است. همچنين «اسم اعظم اعظم اعظم» و «ذكر اعلاي اعلاي اعلاي خدا» آن حقيقت است. بدا از آن حقيقت سرچشمه مي‏گيرد. مسئله بدا و مسائل مربوط به بدا از آن‏جا نشأت مي‏گيرد. علل اشياء مربوط به آن علم مي‏شود و از آن‏جا صادر مي‏شود.

اين‏كه از طرف خدا، رسول اللّه9 دستور پيدا كردند كه عرض كنند رب زدني علما([101]) خدا هم دعاي ايشان را اجابت مي‏فرمايد. آن به آن، آن بزرگوار استزاده مي‏فرمايد، خدا هم بر او زياده مي‏فرمايد، همه اينها از اين مقام و از اين رتبه سرچشمه مي‏گيرد و صادر مي‏شود. يا اين‏كه نقل است كه مي‏فرمودند رب زدني فيك تحيرا([102]) براي حضرت تحير از افاضات همين مقام بوده كه از همين مقام هم بر ايشان افاضه مي‏شده و بر حيرت حضرت افزوده مي‏گشته است. اين حيرت همان معرفت بعد از معرفت است كه مرتب اين مقام باعث حيرت مي‏شد و حضرت كسب معرفت مي‏كرد و استزاده در معرفت مي‏نمود، باز به او افاضه فيض مي‏شد و درجه بعدي در معرفت به ايشان افاضه مي‏گرديد و همين‏طور براي اين استزاده از طرف حضرت، و زياد فرمودن خدا انتها نيست. حضرت طلب مي‏كنند و خدا هم اين طلب را اجابت مي‏فرمايد. همچنين رب زدني علما را هم آن حضرت مأمور به گفتنش هستند، و هم ذريه طيبه و عترت طاهره آن حضرت سلام اللّه عليهم اجمعين به گفتن اين دعا مأمور هستند و الآن امام زمان صلوات اللّه عليه دائما اين طلب را دارند رب زدني فيك تحيرا، رب زدني علما اين دعاها را دارند و اين اجابتها مي‏شود، اينها همه از همان محل و مرتبه از علم به ايشان افاضه مي‏گردد.

احاديثي به‏طور اجمال در اين‏باره هست كه به بعضي از آنها اشاره مي‏كنيم، از

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 151 *»

جمله در حديثي است كه مي‏فرمايد لم‏يزل الله عالما بالاشياء قبل ان‏يخلق الاشياء كعلمه بالاشياء بعد ان‏خلق الاشياء([103]) اين علم همين مقام و رتبه است كه خداوند اين علم را در واقع حقيقت كائنات و جميع مكوّنات قرار داده و همه مكونات آثاري هستند كه از اين مرتبه از علم ظاهر مي‏شوند و صادر مي‏گردند. اين علم، علمي است كه تجددپذير نيست، تغيرپذير نيست، تبدل براي اين علم نيست، اول براي اين علم نيست، آخر براي اين علم نيست. اين مرتبه از علم طوري است كه ماضي و حال و استقبال ندارد. اضمحلال و نقصان براي اين علم فراهم نمي‏گردد، اگر چيزي از درجه‏اي يا از مقامي كم شد از اين علم كم نمي‏گردد، چيزي هم كه در مقامي يا در درجه‏اي زياد شد، بر اين علم زياد نمي‏كند. فرض كنيد امروز كه زيد در اين عالم پيدا شد بر آن علم زياد نشد يا زيد كه از اين عالم رفت و فاني شد و در اين عالم فنا پيدا كرد، چيزي از آن علم كم نمي‏گردد و نقصاني براي آن علم فراهم نمي‏شود. زوال، تحول، انتقال، حركت، سكون، ظهور، خفا، هيچ‏يك از اين معاني و امور بر آن علم جريان پيدا نمي‏كند.

اين علم نقطه‏اي است حقيقي، و داراي يك حقيقت محضه و صرفه مي‏باشد بدون هيچ تحول و تغيري در نزد خداوند. قديمي است كه به همه اشياء احاطه دارد به احاطه قيومي، و همين احاطه قيومي خداوند است. اين‏كه مي‏گويند: همه اشياء و تمام موجودات در جميع عوالم در نزد خدا حاضرند، اين علم عبارت است از همان حضور اشياء عنداللّه تبارك و تعالي به جميع جهاتشان. و از همين علم ائمه: به اين طور تعبير آورده‏اند كه عالم بها قبل الخلق و بعد الخلق و مع الخلق([104]) حالا اين تعبير حديث

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 152 *»

باشد يا خلاصه‏اي از فرمايشات ائمه: كه خداوند قبل از خلقت خلق، عالم به خلق است. بعد از خلقت خلق هم به خلق عالم است، همراه خلق هم به خلق عالم است. اين‏كه اين علم به خدا اختصاص دارد، به اين جهت است كه چون همه موجودات رتبه‏شان بعد از اين علم است، پس همه در صقع امكان قرار گرفته‏اند و اين علم اشاره به مقامي است كه آن مقام فوق امكان است. امكان محاط اين علم است و اين نقطه بر همه امكان از ابتدا تا انتهايش احاطه دارد. و احاطه‏اش هم باز احاطه‏اي است كه هيچ‏گونه حدي و طوري براي آن احاطه نيست. اين علم است كه در اين آيه شريفه به آن اشاره شده و لايحيطون بشي‏ء من علمه الا بما شاء([105]) علمي كه هيچكس به آن علم احاطه ندارد، مگر به آن قدري كه خدا خواسته و ايشان را محيط بر آن قدر كرده. آنها هم چيزهايي است كه به مشيت و به مرتبه مشيت تحقق پيدا كرده‏اند و مربوط به مراتب بعدي است. خلاصه مراتب بعدي اين علم است كه مورد احاطه و علم خلق قرار مي‏گيرد و خداوند از خلق خود كساني را برآنچه مي‏خواهد از مراتب اين علم، محيط مي‏فرمايد. اما آن مرتبه‏اي كه لايحيطون بشي‏ء من علمه مراد همين علم است كه احدي از خلق از آن اطلاع ندارد و مخصوص به خداوند است.

در حديث ديگري اميرالمؤمنين صلوات اللّه عليه وقتي كه بحث از قَدَر مي‏فرمايند راجع به قدر بياني دارند كه در آن بيان اشاره به همين مطلب است. قال7 في قعره شمس تضي‏ء لاينبغي ان يطلع عليها الا الواحد الفرد در قعر درياي قدر شمسي است كه مي‏درخشد و سزاوار نيست كه بر آن شمس تابان، مطلع شود مگر خداوند واحد فرد. او است كه بر آن شمس تابان مطلع است. مراد از «شمس تابان» همين مقام و مرتبه از علم است كه به خداوند اختصاص دارد و هيچ‏كس از خلق به آن شمس نمي‏تواند چشم بيندازد و از آن مطلع شود. بعد فرمود فمن تطلع عليها فقد ضاد اللّه في

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 153 *»

 ملكه و نازعه في سلطانه و «باء بغضب من اللّه و مأواه جهنم و بئس المصير»([106]) هركس كه بخواهد بر آن شمس و خورشيد تابان و درخشان اطلاع بيابد، با خدا در ملك خدا ضديت كرده و در سلطنت خدا و تسلط و احاطه خدا منازعه كرده است و نتيجه‏اي كه مي‏گيرد اين است كه به غضب خدا برگشت مي‏كند و مأواي او جهنم است و بئس المصير.

در حديث ديگري اشاره به همين مرتبه دارند جف القلم([107]) كه فرموده‏اند: مراد همين مرتبه از علم است كه با تحقق و وجود آن، قلم خشكيد «بما هو كائن» ديگر چيزي نمي‏نويسد. قلم به آنچه وجود و تحقق پيدا كرد، خشك شد. همين‏طور حديثي است در فرمايشات ائمه: كه مي‏فرمايند ان اسم الله الاعظم علي ثلثة و سبعين حرفا اسم اعظم هفتاد و سه حرف است و نحن عندنا من الاسم الاعظم اثنان و سبعون حرفا و حرف واحد عند الله تعالي استأثر به في علم الغيب عنده([108]) هفتاد و دو حرف در نزد ما است اما يك حرف در نزد خدا است كه فقط در نزد او است و به خداوند اختصاص دارد. علم مخزوني است كه مكنون عنداللّه است.

و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 154 *»

 

درس    12

 

 

(دوشنبه /  21 ربيع‏الاول /  1407 هـ ق)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

r توضيح مرتبه اوّل از علم

r مرتبه دوم از علم

r مقام اجمال آن مرتبه كه حامل آن مقام رسالت است

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 155 *»

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطّاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

عرض شد از اين حقيقت در عالي‏ترين مراتبش به اسم اللّه الاعظم تعبير مي‏آيد. و به حديثي كه از حضرت صادق7 رسيده است اشاره كردم. فرمود ان اسم اللّه الاعظم ثلثة و سبعون حرفا و اعطي محمّد9 اثنين و سبعين حرفا و حجب عنه حرف واحد([109]) در اين حديث تصريح فرموده‏اند كه يك حرف از محمّد9 محجوب شده است. مراد همين رتبه از علم است كه به خداوند متعال اختصاص دارد و هيچ خلقي را در آن نصيبي نيست. پس اين حرف بايد عبارت باشد از عالي‏ترين مرتبه خود محمّد و آل محمّد: چون بقيه مراتب خود ايشان به ايشان اعطا گرديده اما آن مقامي كه حقيقت ايشان و ذات ايشان است، در آن مقام ديگر به خدا اختصاص دارند و در نزد خداوند متعال مكنون و مخزونند. از اين‏جهت كسي را در مورد آن حقيقت نصيبي نيست. حقيقت و ذوات مقدسه ايشان طوري به خدا اختصاص دارد كه حتي خودشان از آن مقام و حقيقت بهره‏اي ندارند، نصيبي براي خودشان در آن مقام نيست. از اين جهت تعبير آمده به حرفي كه از ايشان محجوب شده و به خدا اختصاص پيدا كرده است. پس ذوات و حقايق مقدسه ايشان اسم اعظم اعظم اعظم و ذكر اعلاي اعلاي اعلاي خداوند و اسم مكنون و مخزون در نزد خدا مي‏باشد كه خداوند مسمي به اين اسم است وحده لاشريك له. غير از خدا كسي به اين اسم مسمي نيست و خدا است كه بر

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 156 *»

اين اسم خود مطلع است و غير خدا از خلقش كسي بر اين اسم مطلع نيست.

از اين «اسم» و از اين مقام، گاهي به هو تعبير آمده. «هو» در واقع مي‏دانيم كنايه و از اقسام اشاره است. اولاً كنايه است؛ يعني از ضمائر مي‏باشد. همچنين از اقسام اشاره است. ولي اين «هو» فقط به خداوند اشاره دارد، نه به غير خدا و نه هم به سوي خود، بلكه فقط به خداوند اشاره دارد. كنايه از خداوند و اشاره به سوي خداوند است. اگر مي‏خواست به غير خدا اشاره داشته باشد اسم مخلوق مي‏شد. چون غير خدا هرچه هست مخلوق است. اگر اين مقام و اين رتبه بخواهد به غير خدا اشاره داشته باشد، اسم خلق مي‏شود و اسم خدا نيست. اسم خداوند قديم نيست بلكه اسم خلق حادث مي‏شود. پس اشاره به غير خدا ندارد اشاره به خود هم ندارد، چون اگر بخواهد به خود اشاره داشته باشد استقلال نشان داده و مستقل شده، در نتيجه از كنايه و اشاره‏بودن خارج مي‏شود، از ضميربودن خارج مي‏شود. شما وقتي مي‏گوييد: زيدٌ استقلال زيد را مي‏فهمانيد و كلمه زيد استقلال دارد، اما وقتي كه براي زيد گفتيد هُوَ، ديگر «هو» خود را نشان نمي‏دهد و اشاره به خود ندارد بلكه اشاره دارد به زيد. به اصطلاح «هو» كنايه از زيد مي‏شود، مي‏گويند «هو» كنايه از زيد است، مرجعش زيد است، «هو» كنايه و اشاره به زيد است. پس اگر اينها بخواهند به خود اشاره داشته باشند از اسم بودن خارج مي‏شوند، چون اسم خواه‏ناخواه از خود استقلال ندارد و مسمي را مي‏نماياند و اشاره به مسمي و كنايه از مسمي است. در هر صورت اين مقام مقامي است كه از آن تعبير آورده‏اند به غيبي كه ممتنع لايدرك اين مقام درك نمي‏شود و مخزون بودن و مكنون بودن عنداللّه، براي تعبير از همين درك‏نشدن است كه هيچ‏يك از خلق اين مقام و اين رتبه از علم را درك نخواهند كرد.

بعد از اين‏كه ما بر خلاف مكتب عرفا دانستيم كه اين مقام تنزل و تعين ذات مقدس خداوندي نيست، بلكه حقيقتي است كه غير ذات خدا است و ذات خدا چون بسيط است به هيچ‏وجه باغيرش مجتمع نمي‏گردد تا با آن تركيب شود، اگر چه

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 157 *»

عالي‏ترين و لطيفترين و نوراني‏ترين مراتب تعين باشد. پس اينها همه جلوه و ظهور و تجلي خدا است به همان مبنايي كه در مكتب بزرگان ما است. در مكتب بزرگان ما تجلي و ظهور و جلوه به‏طوري بيان شده كه با توحيد و بساطت و وحدت حقيقيه ذاتيه الهيه و همچنين با مقام احديت خدا منافات پيدا نمي‏كند. اما عرفا جلوه و تجلي را طوري معنا مي‏كنند كه همان تعين ذات باشد كه اجمالاً به آن اشاره كرديم. وقتي ما از نظر مبنا معتقد شديم به اين كه اين حقيقت غير ذات خداوند است و ذات خدا بسيط است پس غير كه شد، تجلي خدا است. اما خدا به همين حقيقت تجلي فرموده نه به ذاتش. حال كه اين حقيقت غير ذات خدا شد. بنابراين بايد عبارت باشد از آن كينونتي كه ائمه:مي‏فرمايند كنا بكينونته قبل خلق التمكين في التكوين اوليين ازليين لاموجودين([110]) فرمود ما به كينونت خدا كائن بوديم، به هستي خدا هست بوديم. اگر كينونت را هستي معنا كنيم. پس ما به كينونت خدا هست بوديم، اما غير مكوّن، هنوز ما در مراحل تكوين ظهور نكرده بوديم و متجلي نشده بوديم. اين كينونت كه در اين حديث شريف به آن اشاره شده، مراد همين مرتبه علم است كه مورد بحث مي‏باشد، مقامي است كه به خداوند اختصاص دارد. در فرمايش تجلي لها بها كه به حقيقت ها اشاره شده به همين كينونت، در اين مورد هم خداوند به خود اين حقيقت تجلي فرموده بها امتنع عنها و به همين حقيقت هم از اين حقيقت ممتنع است. پس مقام بساطت ذات خداوندي صدمه نمي‏بيند و تركيبي براي او فراهم نمي‏شود و با اين حقيقت رديف نمي‏گردد كه تعين، تعين ذاتي و تجلي، تجلي ذاتي باشد، بلكه به خود همان حقيقت تجلي فرموده است. از اين مقام در فرمايشات ائمه: به همان مقام كينونت تعبير آورده‏اند يا از آن به حرف مكنون مخزون تعبير آورده‏اند و يا اسم مكنون مخزون عنده و اين نوع تعبيرات.

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 158 *»

بعد از اين مرتبه و به وسيله اين مرتبه، مرتبه ديگري از مراتب اين علم ظاهر گرديد. مي‏دانيم هرچه در اكوان، از غيب امكان ظاهر شده است، به علم اللّه ظاهر شده؛ يعني ساير مراتب به وساطت اين مقام ظاهر گرديده است. پس آنچه در اكوان و نوع كينونتها ظاهر شده و از غيب امكان استخراج گرديده، همه به همان علم اللّه است كه همين مقام باشد و به اين حقيقت ظاهر گرديده‏اند. چون اين مقام، وساطت دارد. آن‏وقت براي آنچه در اكوان ظاهر شده‏اند با توجه به اين‏كه به وساطت اين علم و اين مرتبه از اين حقيقت ظاهر شده‏اند، دو مقام كلي مي‏شود در نظر گرفت، از يك مقام تعبير مي‏آورند به مقام نقطه كونيه يا حقيقت وجوديه كه تعبيراتي در احاديث راجع به آن رسيده از جمله آن را سر مستسر گفته‏اند كه در همه غيبها و همه احوال و همه اطوار ظاهر و ساري است.

پس مقام اول مي‏شود حقيقت وجوديه‏اي كه در جميع غيبها و همه احوال سريان دارد و در هر شيئي به مقام تفصيل ظاهر شده، در همه شئونات تمام اشياء به تفصيل ظاهر گرديده است اما خودش صاحب مقام اجمال است. و اين مقام اجمال را كه در نظر مي‏گيريم مي‏گوييم «حقيقت وجوديه» ساريه در جميع مراتب غيبي و شهادي، حال بعضي جاها اين حقيقت به ذاتش ظاهر مي‏شود، گاهي به صفاتش هويدا مي‏گردد، گاهي به شئونات آثارش متجلي مي‏شود، گاهي به ظهورات انوارش آشكار مي‏شود. و ظاهرشدنش هم يا به‏طور بساطت است كه البته با اين ظهورات، بساطت خود را از دست نمي‏دهد و تكثر پيدا نمي‏كند ولي وقتي كه او را در مقام تفصيل ملاحظه مي‏كنيم او را متكثر مي‏بينيم وگرنه يك حقيقت بيش نيست كه در جميع اين موجودات و همه عرصه‏هاي غيب و شهاده ظاهر شده است. حالا يا به ذاتش يا به صفاتش يا به شئونات آثار و ظهورات و انوارش متجلي است. به اين چشم كه نگاه مي‏كنيم حقيقتي را مي‏بينيم كه ساري و جاري در همه موجودات است. به همين جهت گاهي از اين مقام در احاديث تعبير به مقام اختراع آمده است. براي اين حقيقت در اين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 159 *»

مقام يك قيوميت و هيمنه‏اي است كه بر جميع اشياء احاطه كرده و بر همه اشياء محيط است و بر همه اكوان و همه موجودات مهيمن است. هرچه مي‏شود به آن گفت شي‏ء، تحت هيمنه و تسلط او داخل است و همه در نزد نور و در نزد وجود و بهاء اين حقيقت مضمحلند. در اين مقام اول، اين حقيقت را علت ماديه موجودات فرموده‏اند. يكي از صفات و گزارشهايي كه از اين حقيقت در اين مقام اول رسيده، اين است كه علت ماديه موجودات است. پس تمامي موجودات در اين حقيقت و به‏وسيله اين حقيقت، ظهور يافته‏اند يا اين حقيقت در اين مقام، وسيله ظهور همه حقايق الهيه و همه ذوات خلقيه است. اما ذوات سرمدي؛ يعني آنهايي كه در مرتبه سرمد قرار دارند، براي اين حقيقت مقامات ازليه ثانيه است كه به‏طور وحدت و بساطت خود، در جميع اينها ظاهر است، و همه اينها شئونات اين حقيقتند. همين‏طور تمام اسماء كونيه الهيه از اين حقيقت و از اين مقام ظاهر مي‏شوند، و اين حقيقت است كه در همه اسماء ظهور دارد بلكه همه اسماء در اين مقام، همين اسمند. چون گفتيم اين حقيقت به مقام وحدت و بساطت خود در اين مقام ظاهر است. پس همه اسماء كونيه الهيه به شكل يك اسم در اين مقام و در اين رتبه ظاهرند. همان ذوات سرمديه به شكل يك ذات، و حقيقتها به شكل يك حقيقت واحده در اين رتبه ظاهرند بدون هيچ‏گونه اختلافي. در آن رتبه تغيري نيست، تجددي، تبدلي نيست، براي اين حقيقت در اين رتبه ظهور و خفايي نيست حتي اوليت و آخريت، تقدم و تأخر، هيچ‏يك از اينها براي اين مقام نيست.

تعبير ديگري كه در فرمايشات از اين مقام و موقعيت يا از اين حقيقت، در اين مقام رسيده ربوبيت اذ مربوب ذكرا لاعينا است. اين هم يك تعبيري است كه رسيده. پس در اين مقام ظهور ربوبيت است، ربوبيتي كه به مربوب تعلق گرفته اما نه مربوب در مقام عينيت و تعين بلكه مربوب در مقام ذكر و صلوح و صلاحيت، براي اين‏كه بعدا مرتبه «ربوبيت اذ مربوب ذكرا و عينا» پيدا شود و به آن تعلق بگيرد. از اين‏جا به دست مي‏آوريم كه آن مقام بالاتر كه گفتيم به خدا اختصاص دارد و خلق را در آن نصيبي

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 160 *»

نيست مقام ربوبيت اذ لامربوب ذكرا و عينا بود، اما اين‏جا «ربوبيت اذ مربوب ذكرا لاعينا» است. پس در مرتبه‏هاي بعدي مربوب ذكر مي‏شود و در آن مقام قبلي كه مقام اختصاص باللّه بود، ربوبيت حقه بدون هيچ‏گونه تعلق به خلق ملاحظه مي‏شد، و تعبيرآورده مي‏شد به «ربوبيت اذ لامربوب»؛ يعني هيچ مربوب در نظر گرفته نمي‏شود و متعلقي براي اين ربوبيت لحاظ نمي‏شود نه به‏طور صلاحيت و ذكري و نه به‏طور عينيت، اما در اين مقام مي‏بينيم ربوبيت تنزل كرد و يك درجه پايين آمد، همان حقيقت در اين رتبه به مربوب تعلق گرفته اما مقام مربوب، مقام ذكري و مقام صلوح است نه مقام عيني، در نتيجه فرموده‏اند: ربوبيت اذ مربوب ذكرا لاعينا. اين‏جا اذ مربوب است؛ يعني به مربوب تعلق گرفته اما ذكرا لاعينا.

تعبير ديگري كه از اين مقام داريم، تعبير به واحديت است. اين‏جا اسم واحد خدا و مقام واحديت است كه اول ظهور احد است. البته اين «واحد» كه اين‏جا گفته مي‏شود باز بايد توجه داشت كه واحدي نيست كه در مقابل ثاني و ثالث و رابع باشد بلكه واحدي كه با همه اعداد وجود دارد. آن واحد را در نظر بگيريد، آن يكي كه در دو هست، به علاوه كه مي‏توانيد باز هم اضافه كنيد و سه شود. بعد از سه باز مي‏بينيد مي‏توانيد از يك استفاده كنيد و چهار بشود و باز همين‏طور پنج، ديگر براي صعود اين يك، نهايتي نخواهد بود. يكِ قابل صعود و يكي كه برايش توقف نباشد نه يكِ در مقابل دو كه متوقف است، اما يكي كه در همه اينها تكرر پيدا كرده و به اين شئونات ظاهر شده، آن يك را در نظر بگيريد. اين مقام، مقام واحديت به اين معنا است، نه مقام واحدِ در مقابل الثاني و الثالث و الرابع، بلكه واحدي كه در واقع برايش دو نيست، واحدي كه با جميع اعداد و با جميع صفات و خصوصياتشان مجتمع مي‏شود و در عين حال به ذات و حقيقتش از همه آنها جدا است، واحد اين چنيني. اما واحد در مقابل دو و سه مي‏بينيم با جميع صفات و خصوصيات دو و سه نمي‏تواند مجتمع شود به‏علاوه كه در جاي خودش متوقف است و به ذاتش هم از آنها مفارق نيست. به جهت

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 161 *»

اين‏كه در رديف آنها است. اما واحد به اين‏طور كه عرض شد، قابل تصاعد است و مرتب در هر عددي كه ما به پيش مي‏رويم، مي‏بينيم باز يك جلوي ما است و باز مي‏توانيم به او برسيم و نخواهيم رسيد. دائم صعود مي‏كنيم و باز يك را در جلوي خود مي‏بينيم كه مي‏توانيم آن را ضميمه كنيم. واحد به اين معنا كه برايش حد و توقفي نباشد و با همه اعداد و صفات و خصوصيات اعداد مجتمع مي‏شود، اما به حسب ذات از همه آنها جدا است، اين را «ظهور احد» مي‏گويند و به اسم واحد و مقام واحديت مي‏خوانند.

به علاوه شما ببينيد كه اعداد متكثر مي‏شوند و تزايد پيدا مي‏كنند. دو، سه، چهار اينها متكثرند و خودشان هم از كثرت و تزايد حكايت مي‏كنند به اين‏كه پي در پي امثالشان ظاهر مي‏شود و پيوسته صعود پيدا مي‏كنند، مرتب دامنه كثرتشان زياد مي‏شود، اما اين واحد تكثر پيدا نمي‏كند، اين واحد در همه جا و در همه اينها به وحدت خود متجلي است و اينها شئونات او مي‏شوند اما خود او وحدتش را از دست نمي‏دهد، از هر عددي كه شما صعود مي‏كنيد باز يك را به وحدت خود در مقابل مي‏بينيد و بعد از آن عدد نيز مي‏توانيد آن را ملاحظه و مشاهده كنيد. در هر صورت عددها نمي‏توانند به اين واحد برسند هرچه هم كه صعود كنند به مقام و رتبه اين واحد نمي‏رسند، چون مي‏بينيم او پيشاپيش همه و مهيمن بر همه و مسلط بر همه است.

از اين جهت مي‏گوييم: اين حقيقت نقطه‏اي است قطب‏وار، كه تمام اعداد و همه كثرات عدديه بر اين يك و بر اين واحد بلاثاني، مجتمعند و همه دائرمدار اين قطبند و از اين قطب فيض وجودي و فيض كثرت و تصاعد و كمال خود را مي‏گيرند. پس اين مقامي كه مورد بحث ما است نقطه‏اي است قطب مانند، و با چنين واحدي تطبيق شد. پس وقتي ما حقيقت علم‏اللهي را در اين مقام اولي كه مورد بحث است لحاظ كنيم، مي‏بينيم نقطه‏اي است كه در حكم قط‏ب است به‏طوري كه جميع اكوان وجوديه از ازل

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 162 *»

تا به ابد همه برگرد او دور مي‏زنند. بلكه خود اوست، عين ازليت الهيه و عين ابديت الهيه. همان‏طور كه ديديد واحد لاثاني له، نسبت به اعداد همين‏طور بود. اول اعداد است، آخر اعداد است، ازليت اعداد است، ابديت اعداد است و مقام قطب را نسبت به اعداد دارد. همين‏طور اين حقيقت را هم در اين مقام كه مقام اول براي آن حقيقت است، مي‏توانيد ملاحظه كنيد. اين مقام مقامي از علم است كه بر آن احاطه ندارد بعد از خدا كه به آن علم اول و به آن مقام اول بر اين مرتبه احاطه دارد، مگر محمّد9. به همين جهت محمّد9 به اعتبار احاطه بر اين مقام، چون حامل اين مقام و محيط بر اين مقام است، مقام وساطت كبري را دارد و صاحب برزخيت عظمي است و رسالت عظماي الهيه به عهده او گذاشته شده و رسالت مطلقه و وساطت مطلقه از آنِ آن بزرگوار است كه همه رسالتها و وساطتها و برزخيتها، همه شئونات و تجليات همان وساطت كبري و رسالت مطلقه است.

اين «رسالت و وساطت» از مقام ولايت بالاتر است. ما يك وقتي مي‏خواستيم بحث ولايت را داشته باشيم و بر خلاف همه عرفا كه قائلند به اين‏كه ولايت از نبوت بالاتر و افضل است، اين بحث را به‏طور مبنائي عرض كنيم. زيرا از نظر مبناي بزرگانمان كه مستند به آيات و روايات است، نبوت افضل است، رسالت از ولايت افضل است. حالا اين‏جا هم اشاره مي‏كنيم به اين‏كه اين مقام را كه رسالت مطلقه مي‏گويند و وساطت عظمي مي‏نامند حتي از ولايت افضل است، به جهت اين‏كه در اين مقام وحدتي است كه حتي ولايت از شئونات اين مقام مي‏شود و به‏طور كلي در مقام ولايت، ولي و صاحب ولايت ملاحظه مي‏شود و به تعبير عرفاني گَردي از انيت هنوز در او وجود دارد و ملاحظه مي‏شود. اما در اين مقامِ وساطت محضه ديگر حتي آن گرد از انيت هم ملاحظه نمي‏گردد و به هيچ‏وجه آن واسطه از خود استقلال ابراز نمي‏دهد بلكه صرف و محض وساطت و رسالت است.

در هر صورت از اين مقام كه مقام اول براي آن حقيقت است تعبيراتي داريم، از

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 163 *»

جمله اين‏كه در حديث مي‏فرمايند بحر صاد([111]) يا بحر نون([112]) يا الماء الذي جعل اللّه منه كل شي‏ء حي.([113]) اين تعبيرات از همين مقام است. اين مقام از مقامات علم‏اللّه، مقامي است كه در احاديث آن را «بحر صاد» و «بحر نون» و درياي مزن([114]) فرموده‏اند. همچنين همان آبي است كه هر شيئي كه كمالي از كمالات وجودي را دارد، از اين حقيقت دارد و منشأ و سرچشمه‏اش اين حقيقت است. پس دريايي است كه براي آن ساحلي نخواهد بود، ابتدا و انتهايي ندارد و فيض الهي از اين دريا و در اين دريا سرازير است. اين دريايي است كه از بحر قدر سرچشمه مي‏گيرد. همان كه اميرالمؤمنين فرمودند كه عبارتش را در بحث قبل خوانديم كه درباره قدر فرمودند بحرٌ بعد تعبيراتي دارند تا اين‏كه الذي في قعره شمس تضي‏ء لاينبغي ان يطلع عليه الا الواحد الفرد. اين بحر كه مورد بحث است از آن بحر سرچشمه مي‏گيرد. و مي‏دانيم يعني تنزل آن مرتبه است. پس براي فيضان و ريزش از آن درياي قدر، در اين دريا ابتدا و انتهايي نيست و توقف‏پذير نيست. باز از همين دريا به مراتب بعدي فوران مي‏كند و براي اين فوران هم ابتدا و انتهايي نيست. پس به فوران اين دريا فيض به اين دريا مي‏رسد و باز فيض باعث فوران مي‏شود و اينها دائر مدار هم مي‏باشند، به‏طور مسئله دور. فيض كه مي‏رسد فوران رخ مي‏دهد، فوران كه رخ داد فيض افاضه مي‏شود. دائرمدار بر يكديگرند، فيض

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 164 *»

باعث فوران و فوران باعث فيض است. براي اين حقيقت قابليتي است كه نمونه‏اش همان عبارتي است كه يكاد زيتها يضي‏ء و لو لم‏تمسسه نار([115]) اين حقيقت چنين موقعيتي دارد. در هر صورت براي اين فيضان و براي اين فوران انتها و ابتدا و غايتي نيست.

تعبير ديگري كه راجع به اين حقيقت در فرمايشات رسيده، فرموده‏اند اين مقام بحر محبت است، حقيقت محبت است. كدام محبت؟ آن محبتي كه همه كائنات برگرد آن قطبِ محبت، دور مي‏زنند كه فاحببت ان اعرف فخلقت الخلق لكي اعرف.([116]) عالم محبت كه تعبير مي‏آورند، محبتي است كه ساري و جاري در جميع كائنات است. به همين جهت فلاسفه به فكر افتاده‏اند كه درباره اين «محبت» كه از آن به «عشق» تعبيرمي‏آورند، مطالبي بنويسند و به قول بوعلي سينا «همه عالم به عشق برپاست»، شايد همين مقام را مي‏خواسته‏اند بگويند و توضيحي از اين مقام داشته باشند. اما اشتباهاتي در همان مسأله برايشان پيش آمده كه باعث شده از مكتب وحي خيلي دور شوند. از جمله اين‏كه مي‏گويند: خدا به ذات خودش عشق و محبت داشت و خواست ذات خود را مشاهده كند، از اين‏جهت متجلي شد به ذات خودش، به اين مراتب خلقي. اين حرفها از آن‏جاست كه اينها با اين نوع احاديث برخورد كرده‏اند و با همين فرمايشاتي كه از حكماي پيشين در دست بوده روبرو شده‏اند اما مراد را نفهميده‏اند و اين‏طور برداشتهاي غلط را ذكر كرده‏اند.

ما مي‏دانيم كه خداوند اگر محبت دارد محبت در رتبه ذات او نيست. اين خلق هم مراتب ذاتي او نيستند. مراد از «عالم محبت» همين عالم و همين مقام از مقامات آن علمي است كه مورد بحث است. و چون حاملش رسول اللّه9 بودند و ايشان احاطه بر اين مقام داشتند، از اين‏جهت لقب مبارك آن حضرت حبيب اللّه شد. و در دعاها هم

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 165 *»

مي‏گوييم لاحبيب الا هو و اهله9.([117]) اين عالم و اين مرتبه را بحرالمعرفة هم فرموده‏اند و سرالوجود هم گفته‏اند. تعبير ديگري كه رسيده جنان صاقورة است كه فرموده‏اند ان روح القدس في جنان الصاقورة ذاق من حدائقنا الباكورة([118]) صاقوره استخوان روي سر است كه به مغز احاطه دارد، آن مقامي كه بر همه مراتب خلقي احاطه دارد، آن مقام را صاقوره مي‏گويند. جنان صاقوره مراد اين مرتبه است كه روح‏القدس از ميوه‏هاي نورس و باكوره اين جنان استفاده كرده و به مقاماتي كه نائل شده و كمالاتي كه دارد به بركت اين مقام است.

همچنين بحرالعلم هم اين مقام ناميده شده كه هركس از علم و از كمالات بهره‏اي دارد بلكه همه خلق كه از كمالات وجودي بهره‏مندند، به اصطلاح از اين دريا غرفه‏اي برداشته‏اند و به اندازه قابليت و ظرف وجودشان از اين دريا بهره‏مند شده‏اند. همين‏طور فرموده‏اند اين مقام، مقام امراللّه است كه اختلافي در آن نيست. خلاصه سخن اين‏كه اين حقيقت نقطه بسيطي است كه ظاهر نشده مگر به صفاتش و همه مكونات و كائنات برگرد اين نقطه و قطب دور مي‏زنند و اين حقيقت همان حقيقت اوليه علم است كه در اين مقام تنزل كرده است. پس نسبت به همه كائنات و مكونات مي‏شود در حكم سرچشمه، ينبوع و معدن. اين مقامِ اول آن حقيقت بود و ان شاء اللّه بعداً مقام دوم را بيان مي‏كنيم.

و صلي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 166 *»

 

درس    13

 

 

(سه‏شنبه /  22 ربيع‏الاول /  1407 هـ ق)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

r مقام تفصيل مرتبه دوم از علم

r حامل آن مقام ولايت است

r اختلاف و تمايز در اين مقام است

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 167 *»

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطّاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

عرض شد حقيقت علم و مقام حقيقي علم در دو مقام تنزل مي‏كند: مقام اول ذكر شد و اما مقام دوم براي اين حقيقت كه مقام تفصيل ناميده مي‏شود و مقام شرح علل و اسباب است، مقامي است كه علم در آن مفصل مي‏گردد و پاي علل و اسباب در ميان مي‏آيد و اين حقيقت و اين نقطه در شئونات و اطوار مختلفه ظاهر مي‏شود. در اين مقام است كه اسماء متقابله الهيه پيدا مي‏شود از قبيل: رحيم و منتقم و همين‏طور ساير اسماء كه از تحت اين دو اسم و با توجه به جهات اين دو اسم پيدا مي‏شوند. همچنين در اين مقام است كه احوال متضاده از قبيل: اوليت و آخريت، تقدم و تأخر، فوقانيت و تحتانيت و اين نوع احوال متضاده پيدا مي‏شود و تحقق مي‏يابد كه مقام تفصيل و مقام شرح علل و اسباب است.

از اين مقام به ربوبيت اذ مربوب كوناً و عيناً تعبير مي‏آورند؛ يعني مربوبها و مخلوقات در اين مقام متعلقات اين علمند و علم به همه مخلوقات تعلق مي‏گيرد و مربوبها از جهت كون و عين، همه مكونات و كائنات هم از نظر وجود كوني و هم از نظر وجود عيني، متعلقات اين علم مي‏شوند. علم در اين مقام است كه تعلق مي‏گيرد و به اعتبار اين‏كه علم‏اللّه است به آن ربوبيت گفته مي‏شود كه تعلق به مخلوق و مربوب گرفته است اما نه مربوب در مراحل ذكري كه مرتبه و مقام قبلي بود. در آن‏جا «ربوبيت اذ مربوب ذكراً لاكونا و لاعينا» بود، اما در اين‏جا «ربوبيت اذ مربوب است كونا و عينا»؛ يعني همه مربوبها و مخلوقات در مقام كينونت و كيان تفصيلي و تعينهاي خاص و

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 168 *»

امتيازات و تمايزات، متعلقات اين علمند. علم در اين تعلق «ربوبيت اذ مربوب كونا و عيناً» ناميده مي‏شود. در اين مقام است كه اختلافات و تمايزات خلقي پيدا مي‏شود، تمام تمايزات و امتيازاتي كه براي خلق در رتبه كيان يا در رتبه تعين است، همه در اين مقام است و همه متعلق اين علم است. حدود و صور و خصوصيات و هيئات همه مكونات و موجودات و مخلوقات در اين مقام فراهم مي‏شود. هيأتهاي متضاده، هيأتهاي متمايزه و متقابله، همين‏طور صورتهاي متمايزه براي اشياء در اين‏جا است. به‏طور كلي خلق در اين مقام تمايز پيدا مي‏كنند و به خصوصيات و حدود خود ممتاز مي‏شوند. اما در مقام اول همه خلق بدون تمايز و بي‏اختلاف بودند. در آن‏جا براي علم وحدت و بساطت لحاظ مي‏شد، پس متعلقش هم به حسب خود علم در آن رتبه بسيط است و امتيازي براي متعلق علم در آن رتبه نيست. به همين جهت از آن‏جا به اذ مربوب ذكراً تعبير آوردند، چون مربوبها در مقام ذكر و صلوحيت و صلاحيت، برايشان تمايزي و اختلافي نيست.

شما وقتي حروف را به اعتبار مداد و مركب لحاظ كنيد، مي‏بينيد در مقام مركبيت و مداديت براي حروف و كلمات امتياز و اختلاف نيست. تمام حروف در مقام مداديت به ذكر و صلوح مذكورند نه اين‏كه به تعينات متعين باشند و به خصوصيات ممتاز شوند. علمي كه خودش بسيط است و وحدت دارد متعلقش هم بايد بسيط باشد و وحدت داشته باشد. البته اين بساطتها و وحدتها كه مي‏گوييم نسبي است، پس متعلق يك‏چنين علمي هم بساطت و وحدت دارد و امتياز و اختلاف برايش نيست كه از آن به «اذ مربوب ذكرا لاعينا» تعبير مي‏آورند. اما در اين مقام دوم همه متعلقات مشخص و معين، و ممتاز از يكديگر شده‏اند. چون خود علم در اين مقام تفصيل پيدا كرده و از آن اجمال و وحدت و بساطت درآمده، پس متعلقش هم تفصيل پيدا مي‏كند. متعلق علم در اين مقام، همه خلق و همه موجودات مي‏شوند به‏طور تفصيل، امتياز، و تشخص و تعينِ به حدود و صور و هيئات. به‏طوري كه كاملاً جدا و ممتاز از يكديگر متعلق اين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 169 *»

علم قرار مي‏گيرند. اين مقام در واقع مقام تفصيل همان مقام اجمال و تفاصيل آن اجمال مي‏باشد.

در همان مثالي كه عرض كردم ببينيد چطور حروف در مقام مداديت به‏طور اجمال موجود و مذكورند اما در مقام تفصيل، حروف و كلمات، ممتاز به خصوصيات حرفي مي‏شوند و هر كدام به واسطه اين خصوصيات داراي احكامي مي‏گردند. هر حرفي به واسطه خصوصيتي كه پيدا مي‏كند داراي احكامي مي‏گردد. در اين مرتبه هم همين‏طور، همه موجودات و مكونات به‏واسطه امتيازاتي كه پيدامي‏كنند و به واسطه صورتهايي كه براي آنها فراهم مي‏شود، احكام مختلف خواهند داشت، گرچه هريك را در مقام صلوحيت كه لحاظ كنيم صالح براي صور همه اين اشياء است. اما وقتي كه موجود تعين پيدا كرد، ديگر صلوحيت و صالح بودن براي ساير جهات و خصوصيات، به امكان بعيد و قوه بعيده در اين موجود مي‏باشد؛ درست مثل همين مثال حروف و حالت مداديت. تا وقتي كه حروف در مقام مدادي هستند در آن مقام هركدام صلاحيت براي هريك از حروف شدن را دارند، اما تا براي حرف تعين به الف پيدا شد، تعين به باء پيدا شد، ديگر صلاحيت براي ساير حروف شدن در مرحله قوه و امكان بعيد آن مي‏شود. در مقام تعين، احكام مخصوص به خود صورت و امتياز جاري است. آن حالت صلاحيت از اين موجود گرفته مي‏شود كه از همين گرفته‏شدن تعبير مي‏آورند به حالت امكان بعيد يا قوه بعيده.

اين مقام را در آيات و روايات به تعبيرات مختلف معرفي فرموده‏اند از قبيل: مقام استواء رحمانيت بر عرش الرحمن علي العرش استوي([119]) مقام استواي رحمان بر عرش عبارت از همين مقام است؛ يعني «هُ» ظاهر شده به «هو» و «هو» ظاهر شده به الوهيت و الوهيت ظاهر شده به رحمانيت و رحمانيت مقام ظهور و تعين و تنزل الوهيت است. از

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 170 *»

اين مقام كه مقام تفصيلي آن علم است، تعبير به مقام استواء رحمان بر عرش مي‏آورند. و مراد از استواء رحمان بر عرش همين است كه در اين مقام علم به هر موجودي تعلق مي‏گيرد و آنچه را كه شايسته آن است و استحقاق آن را دارد به او افاضه مي‏فرمايد. به همين جهت گفته‏اند: آن مقام، مقام «اعطاء كل ذي حق حقه» و مقام «سوق الي كل مخلوق رزقه و الي كل ذي فضل فضله» است و ساير تعبيرات. در اين مقام است كه رحمان به رحمانيت خود مستوي است و به هر موجودي آنچه را كه طالب آن است و استحقاق آن را دارد، مي‏رساند و حق هريك را اعطاء مي‏كند و رزق هريك را به او افاضه مي‏فرمايد. در همان مقام است كه مي‏فرمايند براي عرش چهار ركن پيدا مي‏شود به جهت اين‏كه عرش در مقام تفصيل به چهار ركن مفصل مي‏شود و با تفصيل يافتن عرش به چهار ركن، امتيازات و تمايزات موجودات فراهم مي‏گردد و آنچه را كه مستحق هستند به ايشان افاضه مي‏نمايد. در اين مقام است كه تمايز اركان عرش براي عرش فراهم مي‏شود.

در اين مقام است كه «ركن ابيض» براي عرش پيدا مي‏شود و ركن ابيض عبارت است از «ركن رزق». اين‏كه مي‏فرمايند: ركن ابيض عرش، مبدأ تمام بياضها است كه منه ابيض البياض مقصود اين است كه يعني هر نوع رزقي كه به خلق افاضه مي‏شود از اين مقام و در اين رتبه تعين پيدا مي‏كند و امتياز مي‏يابد. همچنين در اين مقام است كه براي عرش «ركن اصفر» پيدا مي‏شود كه «ركن حيات» است و حيات هر موجودي از اين ركن تمايز پيدا مي‏كند و به او مي‏رسد، كه مي‏فرمايد منه اصفرت الصفرة.([120]) از اين مقام «ركن اخضر» پيدا مي‏شود و از ساير اركان تمايز پيدا مي‏كند كه «ركن ممات» است و همچنين «ركن احمر» پيدا مي‏شود كه از آن به «ركن خلق» تعبير مي‏آورند. پس تمام اركان اربعه عرش در اين مقام، تفصيل و تمايز پيدا مي‏كنند. مخلوقات هم هرچه از

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 171 *»

حيات و موت و رزق و خلق، دارند از همان چهار ركن به ايشان افاضه مي‏شود. از اين چهار ركن است كه خلق در اين خصوصيات در نوع رزق، در نوع حيات، در نوع خلقت و در نوع ممات، متمايز مي‏گردند. همه خلق به همان چهار ركن و در اين مقام، اين امتيازات و خصوصيها برايشان فراهم مي‏گردد.

همچنين از اين مقام در فرمايشات به مقام انقسام وجود تعبير آورده‏اند. در اين مقام وجود انقسام پيدا مي‏كند و اول تقسيم وجود از اين‏جا شروع مي‏شود كه وجود خلقي، وجود رزقي، وجود حياتي و وجود موتي باشد. و اگر به لحاظهاي ديگر تقسيمهايي بر وجود وارد بسازيم و وجود را به وجوداتي تقسيم كنيم از همين جا شروع مي‏شود. همچنين مقام تشعب ملائكه از اين رتبه است. ملائكه‏اي كه بر خلق موكلند، ملائكه‏اي كه بر رزق موكلند، ملائكه‏اي كه بر حيات موكلند و ملائكه‏اي كه بر موت موكلند، همه اين ملائكه در اين مقام و از اين رتبه متشعب و منقسم مي‏شوند كه از آن به توكيل تعبير آورده مي‏شود. زيرا به يك‏چنين اموري كه به عهده آنها گذارده مي‏شود موكَّل مي‏شوند. همچنين ملائكه‏اي كه در خلق، در سراسر هستي حامل اسماءاللّه هستند و حمل اسماء الهيه مي‏كنند، در اين مقام به واسطه پيداشدن اسماء متقابله از قبيل: رحيم و منتقم، اين ملائكه نيز رتبه و خصوصيات مخصوصي پيدا مي‏كنند كه در روايات از مقاماتشان و از نوع حملشان و از قدرت حمل آنها، تعبيراتي رسيده كه ائمه: در جاي خودش، ذكر فرموده‏اند. ملائكه حامل اسماءاللّه هستند و ما مي‏دانيم اسماءاللّه در اين مقام ظهور پيدا مي‏كنند و طرز كار آنها عبارت است از تركيب كردن و تأليف نمودن اشياء، تكيّف و كيفيت بخشيدن به اشياء، تصوير و صورت‏دادن به اشياء، و به‏طور كلي تدبير عرصه خلق از ناحيه آنها است. اسماءاللّه در اين مقام به يك‏چنين اموري ظاهر مي‏شوند و ملائكه حامل اين اسماء «ملائكه مدبرات»، «ملائكه مقسمات» و «مصورات» ناميده مي‏شوند.

در حديث است. وقتي كه خدا مي‏خواهد فرزند را در رحم مادر تصوير بفرمايد

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 172 *»

دو ملك را دستور مي‏دهد كه در رحم داخل شوند و صورت فرزند را نقش ببندند كه به اين اعتبار خدا را «مصوِّر الصور في الارحام» گفته‏اند. آنها اين تصوير را به اسماءاللّه انجام مي‏دهند. در واقع اسماءاللّه است كه مصوّر است. به همين جهت اميرالمؤمنين صلوات اللّه عليه در وصف خود فرموده‏اند انا المصور في الارحام و مي‏فرمايد انا هادم الصور([121]) به همان اعتبار كه آن بزرگوار صاحب و حامل اسم خداوند است و حامل علم خداوند است، همين علمي كه خواهيم گفت. پس اين ملائكه حامل اسماءاللّه هستند. و كار اسماءاللّه عبارت از اين امور است. از اين‏جهت به اين ملائكه، ملائكه مدبرات، ملائكه مقسمات، ملائكه مصورات مي‏گويند. نامي ديگر نرسيده، اما ما مي‏توانيم بگوييم: «ملائكه مكيفات» هستند كه كيفيت مي‏بخشند، همين‏طور مثلاً «مؤلفات» كه تاليف كننده‏اند، «مركِّبات» تركيب كننده‏اند، چون اسماءاللّه ظاهره در اين مقام كارشان اين امور است. آن‏گاه ملائكه حامل را هم به نام آن اسماء مسمي مي‏سازند. پس مكيّفات مي‏توانيم بگوييم كمااين‏كه مدبرات گفته شده، مقسمات گفته شده، و ساير تعابيري كه به خصوص در آيات رسيده است.

در مقام اول علم كه بحث كرديم، گفتيم در آن مقام هيچ‏گونه انقسام، تمايز و اختلافي نيست. تمام تمايزات و اختلافات براي اسماءاللّه و حاملين اسماءاللّه و متعلقات اسماءاللّه است. به عبارت ديگر به‏طوركلي براي اين علم و متعلقات اين علم در اين مقام تمايزات و تفصيلات پيدا مي‏شود. البته اين تقسيم غير از انقسام وجود است كه در اين مقام گفتيم براي وجود دو مقام است، يك مقام اجمال، يك مقام تفصيل. مقام اجمال آن مقام بود و مقام تفصيل هم اين مقام است كه در اين مقام بساطت به كثرت، وحدت به تعدد، اجمال به تفصيل و ابهام به تعين، مبدل مي‏گردد و همين‏طور ساير تعابير. اجمالاً مطلب روشن است كه اين مقام چه مقامي است بالنسبه

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 173 *»

به آن مقام كه در بحث قبل عرض شد كه حامل آن مقام محمّد9 بود. خواه ناخواه حامل اين مقام بايد اميرالمؤمنين صلوات اللّه عليه باشند. حامل مقام اجمال محمّد است9 و حامل مقام تفصيل اميرالمؤمنين صلوات اللّه عليه و آله است؛ يعني علم خدا در مقام تنزلش به دو مقام تنزل مي‏كند: يكي مقام اجمال و يكي مقام تفصيل. مقام اجمال را رسول الله9 حامل هستند و مقام تفصيل را اميرالمؤمنين صلوات اللّه عليه حامل مي‏باشند.

به همين جهت مي‏بينيم كه اختلاف به اميرالمؤمنين نسبت داده شده، در مورد اميرالمؤمنين صلوات اللّه عليه مسأله اختلاف مطرح مي‏شود. از رسول خدا9 نقل شده كه حضرت فرمودند ما اختلفوا في اللّه و لا في و انما اختلفوا فيك يا علي([122]) يعني اي علي در مورد خدا و در مورد من اختلافي نكردند، اختلاف در مورد تو مي‏كنند كه مقام ولايت و مقام تفصيل را عهده‏داري. ظاهر فرمايش درباره اختلاف در دين است؛ يعني درباره خدا كسي اختلاف نكرد. به خدا دعوت كرديم اهل ظاهر قبول كردند، رسالت مرا هم قبول كردند و در من اختلاف نكردند، اما در تو اختلاف پيدا مي‏شود و امت به دو قسم تقسيم مي‏شوند. در تو اين اختلاف فراهم مي‏شود، اين به حسب ظاهر حديث است. اما به حسب تأويل حديث شريف ما اختلفوا في اللّه و لا في يعني در آن مقامي كه علم را «مقام نقطه» تصور كرديم و مختص به خدا دانستيم، در آن مقام اختلاف و تمايز نبود، همين‏طور در مقام تنزل به مقام اول، باز براي علم اختلاف و تمايزي نبود اما در اين مقام دوم است كه اختلاف و تمايز پيدا مي‏شود و انما اختلفوا فيك، تأويلي كه درباره اين حديث شريف مي‏توانيم داشته باشيم اين است كه اختلاف متعلقات، و اختلاف علم در رتبه علوي و ولوي صلوات اللّه عليه انجام شده و مي‏شود.

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 174 *»

همين‏طور در آيه شريفه كه خداوند فرموده عم يتساءلون عن النبأ العظيم، الذي هم فيه مختلفون([123]) در اين‏جا هم مختلفون دو طور معني مي‏شود: يك معنايش همين اختلاف ظاهري است كه مراد از اختلاف ظاهري اختلاف در دين و مذهب و در ولايت و امامت آن حضرت است. عم يتساءلون از چه سؤال مي‏كنند؟ عن النبأ العظيم از خبر بزرگ؟ كدام خبر بزرگ؟ الذي هم فيه مختلفون خبري كه در او اختلاف ورزنده و اختلاف كننده هستند. طبق اين معناي ظاهري آيه معلوم است كه وجود مبارك اميرالمؤمنين صلوات اللّه عليه بودند كه امت در ايشان اختلاف كردند. اما تأويل اين آيه شريفه الذي هم فيه مختلفون هم اشاره است به مقام موجودات كه همه موجودات در اين خبر عظيم اختلاف و تمايز دارند. بنابراين مبتداي اين خبر مقام اول مي‏شود. مقام اول مبتدا است يا اين‏كه بگوييم «نبأ عظيم» خبر بعد از خبر است و مبتدا، مقام نقطه مي‏شود و آن مبتدا، يك خبر اجمالي دارد كه مقام اول بود، يك مقام و خبر تفصيلي دارد كه اين مقام دوم باشد. در هر صورت در اين‏جا تأويل اين آيه مراد است نه ظاهر آيه. ظاهر آيه در بيان همين اختلاف ظاهري است.

گرچه بيان ديگري هم بزرگان ما در اين اختلاف ظاهري دارند، مخصوصا در فرمايشات مولاي بزرگوار اعلي اللّه مقامه زياد است كه اين بزرگوار وقتي شرح چهار مقام بيان و معاني و ابواب و امامت را مي‏فرمايند، مقام امامت را مقام اختلاف قرار مي‏دهند؛ به اين معنا كه اختلاف عبارت باشد از آمد و شد، نه اختلاف به معناي مشهور، مثل اين‏كه مي‏فرمايند ان في خلق السموات و الارض و اختلاف الليل و النهار لايات لاولي الالباب([124]) اين‏جا اختلاف به معناي رفت و آمد شب و روز است. ان في خلق السموات و الارض همانا در خلقت آسمانها و زمين و اختلاف الليل و النهار و در آمد و رفت شب و روز لايات لاولي الالباب آياتي براي صاحبان عقل وانديشه است.

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 175 *»

اختلاف يك معنايش هم رفت و آمد است. حديث شريف مشهور هم اختلاف امتي رحمة در واقع به همين معنا است گرچه اين حديث شريف را به معناي اختلاف مشهور هم مي‏شود معنا كرد. اما اختلاف امتي رحمة آن‏طور كه سنيها به آن چسبيده‏اند و اختلاف امت را رحمت مي‏گيرند، بنابراين فاجتماعهم عذاب؟([125]) پس اگر بر حق اجتماع كردند عذاب پيدا مي‏شود و حال آن‏كه رسول اللّه9 آمدند كه مردم را مجتمع سازند. اگر اختلاف رحمت باشد پس اجتماع بايد عذاب باشد و حال آن‏كه رسول اللّه9 دعوت به اجتماع فرمودند. پس مراد اختلاف مشهور نيست، مراد آمد و رفت است اختلاف امتي رحمة يعني آمد و شدشان نزد رسول خدا9 و ائمه حق: و اخذ دين و معارف دين از ايشان، براي امت رحمت است.

حالا در اين آيه شريفه هم به حسب ظاهر دو معنا شده: يك معنا همين اختلاف مشهور باشد؛ يعني  در اين خبر عظيم و نبأ بزرگ صلوات اللّه عليه اختلاف ظاهري كردند. معناي ديگر اين‏كه اختلاف به معناي آمد و رفت باشد؛ يعني شما در مقام امامت ائمه هدي آمد و شد داريد يعني نسبت به ائمه:، آنچه در دسترس شما است مقام امامت است. اما مقام ابواب و مقام معاني و مقام بيان را شما ديگر به اعتقاد بايد درك كنيد و به نور بصيرت بايد به آنها برسيد، خود شما نمي‏توانيد و دسترسي به آن مقامات نداريد. در مقام امامت، اينها به شما معرفي شده‏اند و آمد و شد شما به نزد ايشان در همين مقام امامت ايشان است. يك‏چنين معنايي هم در فرمايشات داريم. ولي مراد از آيه در اين مقام كه ذكر مي‏كنيم تأويل آن است. الذي هم فيه مختلفون يعني تمام خلق و مكونات، امتيازشان و اختلاف و تمايزشان به حدود و صور و هيئات و خصوصيات، در اين مقام از علم و در اين‏جا است. خود اميرالمؤمنين صلوات اللّه عليه هم اين «خبر و نبأ عظيم» را به خودشان معنا فرمودند، به اين‏كه فرمودند ليس لله اية

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 176 *»

 اكبر مني و لا نبأ اعظم مني([126]) همچنين ساير فرمايشاتي كه اشاره به اين مقام دارد.

عرض شد اين مقام «ربوبيت اذمربوب كونا و عينا» است و مقام گذشته مقام «ربوبيت اذ مربوب ذكرا» بود. اما مقام حقيقت خود اين علم، قبل از تنزل به اين دو مقام، «ربوبيت اذ لامربوب» است. ديگر آن‏جا اصلاً اسمي از مربوب نيست، به هيچ‏وجه تعلقي به خلق نيست، خود صرف‏العلم و صرف‏الحقيقه ملاحظه مي‏شود بدون هيچ‏گونه تعلقي، كه گفتيم آن علمي است كه مختص به خداوند متعال است و هيچ‏يك از خلق را نصيبي در آن نيست. به همان اعتبار است كه براي آن علم در آن رتبه هيچ‏گونه متعلقي نيست. پس مي‏گوييم «اذ لامربوب مطلقا» يعني ربوبيتي كه ديگر هيچ با آن تعلق به مربوب و خلق ملاحظه نشود. ولي مقام اول «اذ مربوب ذكرا» است. در آن‏جا همه خلق و همه كائنات و مكونات ملاحظه مي‏شوند اما بدون تمايز بلكه فقط به‏طور ذكر و صلوح و صلاحيت لحاظ مي‏شوند؛ يعني براي علم يك تعلق اجمالي كلي و مبهم است. اما در اين مقام دوم عرض شد مربوب كونا و عينا ملاحظه مي‏شود و تعلق علم در اين مقام به اصطلاح، به‏طور اختلاف و تمايز در كينونت و كيان و در خصوصيات و عين است. عين كه مي‏گوييم همان خصوصيات و تشخصات و تعينات مراد است كه در اين مقام آنها را ملاحظه مي‏كنيم. حامل اين مقام معلوم شد وجود مبارك اميرالمؤمنين صلوات اللّه و سلامه عليه هستند. پس مقام اختلاف اين‏جا است.

مي‏خواهيم مخصوصا به اين نكته توجه داشته باشيم كه چرا مي‏گوييم اختلاف و تمايز در اين مقام شروع مي‏شود؟ علتش همين است كه در آن دو مقام ديگر علم به آن‏طور لحاظ مي‏شود و در اين مقام علم به اين‏طور لحاظ مي‏گردد. از اين‏جهت بايد توجه داشت كه علت و سرّ اختلاف در اين‏جا است. حتي توجيه اين‏كه چرا در اين مقام

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 177 *»

اين اختلاف ظاهري رخ مي‏دهد؟ علتش اين است كه وقتي در اين‏جا اشياء متحقق مي‏شوند و به خصوصيات خود ممتاز مي‏گردند و تقريبا به كمالات خود مي‏رسند، ديگر فقر خود را فراموش مي‏كنند ان الانسان ليطغي ان راه استغني([127]) تأويل اين آيه را در نظر بگيريد، موجود همين كه به كمال خود و امتيازات خود مي‏رسد و خودش را ممتاز و مستقل مشاهده مي‏كند فكر مي‏كند كه بي‏نياز است، اين‏جا است كه بيچارگي دامن‏گيرش مي‏شود ان الانسان ليطغي ان راه استغني همين كه ديد صاحب كمالات است و صاحب امتيازات است و مشخص و متعين است، اين تعين باعث مي‏شود كه او از آن فقري كه در مقامات عالي و بالاتر خود داشت فراموش كند، به همين استغناء و امتياز و تعين در اين مقام توجه مي‏كند، اين‏جا است كه خود و فقر و اضمحلال خود را فراموش مي‏كند. در اين‏جا است كه حتي ادعاهايي مي‏كند كه فوق مقام و رتبه خودش است، اصلاً در مقام بالا براي او اين امتيازها نبوده، اما چون فراموش كرده در اين‏جا است كه مدعي مي‏شود و امري را ادعا مي‏كند كه فوق رتبه و مقام او است. در اين‏جا است كه تعيّنها به اين شكلهاي كلي پيدا مي‏شود: يا متوقف و جاهل است، يا منكر و معاند است و يا موافق و صادق و مؤمن مي‏باشد. اين اختلاف در اين‏جا پيدا مي‏شود، و كليه اختلافات همينها است. براي اين‏كه ظاهر اين آيه شريفه هم ملاحظه شده باشد عمّ يتساءلون عن النبأ العظيم الذي هم فيه مختلفون يا اين‏كه حديث مااختلفوا في اللّه و في و انما اختلفوا فيك يا علي([128]) عرض مي‏شود مراد پيدايش يك‏چنين تعيناتي است كه يا متوقف و جاهل است يا منكر و معاند است يا اين‏كه موافق و صادق و مؤمن مي‏باشد.

در هرصورت اختلاف در مقام رحمانيت است نه در مقام ظهور خدا به الوهيت. در آن‏جا مي‏بينيم هيچ اختلافي نيست اما در مورد رحمان در قرآن آياتي را مي‏بينيم كه خداوند در اين آيات بخصوص به اين امر اشاره فرموده، به‏طور اجمال چند آيه را ذكر

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 178 *»

مي‏كنيم، شما هم مراجعه كنيد، مخصوصا جاهائي كه در قرآن «رحمن» ذكر شده، از جمله اين آيه شريفه است كه مي‏فرمايد و يوم نحشر المتقين الي الرحمن وفدا و نسوق المجرمين الي جهنم وردا چطور اختلاف بيان شده، متقين را به سوي رحمان محشور مي‏كنيم و مجرمين را به سوي جهنم مي‏رانيم راندني. همين‏طور لايملكون الشفاعة الا من اتخذ عند الرحمن عهدا. پس دو دسته هستند: يك‏دسته هستند كه اتخاذ عهد عندالرحمن نكرده‏اند و يك عده اتخاذ عهد و پيمان عندالرحمن نموده‏اند. پس اختلاف هست چون اختلاف بوده، الرحمن فرموده، اللّه نفرموده «الا من اتخذ عند اللّه عهدا» نفرموده عند الرحمن فرموده. همين‏طور و قالوا اتخذ الرحمن ولدا([129]) چون دو دسته هستند، اهل ايمان نگفتند كه خدا براي خود فرزند گرفته، اهل كفر گفتند: خدا براي خود فرزند گرفته است. چون اين‏طور است اختلاف است به همين جهت نفرموده «و قالوا اتخذ اللّه ولدا» مي‏فرمايد قالوا اتخذ الرحمن ولدا همين‏طور آيه ديگر ان كل من في السموات و الارض الا اتي الرحمن عبدا لقد احصيهم و عدّهم عدّا كه اين‏جا هم به اعتبار عبوديت الرحمن گفته شده. همچنين و كلهم اتيه يوم القيمة فردا([130]) كه دنبال همان آيه است. اينها مقاماتي است كه در آنها اختلافات پيدا شده و در هر جا اختلافي است تقريبا بحث «الرحمن» است و اشاره به مقام رحمانيت حق است.

و صلي اللّه علي محمّد و آل محمّد

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 179 *»

 

درس    14

 

 

(چهارشنبه /  23 ربيع‏الاول /  1407 هـ ق)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

r بيان رابطه‏ها و نسبتها بين آن دو مقام و حاملان آنها

r نمونه‏هايي از آن رابطه‏ها و تعابيري كه رسيده است

r تطبيق مراتب ربوبيت با مراتب سه‏گانه علم

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 180 *»

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطّاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

دو مقام براي علم معلوم شد: مقام اول، مقام اجمال و حامل آن محمد9 است و مقام دوم، مقام تفصيل و حامل آن علي صلوات اللّه عليه مي‏باشد. از اين‏جهت چون مقام اول بالنسبه به موجودات و مكونات مقام ماده را دارد، آن را «علت ماديه» اشياء مي‏گويند و حامل آن محمّد9 است و مقام دوم را كه براي صورتها و تمايزات و خصوصيات اشياء مقام عليت را دارد «علت صوريه» مي‏گويند و حامل آن را علي صلوات اللّه عليه مي‏دانند به مقام كليت علويت و ولايت كه بعد در شئونات ائمه طاهرين سلام‏اللّه عليهم اجمعين تفصيل پيدا مي‏كند. آن جهت مورد بحث نيست. به‏طور اجمال مي‏گوييم: كه حامل ولايت كليه علي صلوات‏اللّه عليه است و مراد از علي همان مقام ولايت اين بزرگواران و مقام حامل اين مقام‏بودن و مبدأبودن براي اين مقام مي‏باشد. به اين جهت مي‏گوييم: علي صلوات‏اللّه عليه مبدأ علت صوريه و حامل علت صوريه است. آن حضرت علت صوريه براي ظهور اشياء مي‏باشد.

پس فرق بين اين دو مقام به همين است كه چون اشياء در مقام ماده امتياز ندارند، بدون تعين در ماده مشتركند و متحدند، از اين‏جهت گفتيم آن مقام، مقام اجمال و مقام ابهام است و چون تمايز اشياء در مقام صورت و خصوصيات است، از اين جهت گفتيم در مقام دوم كه مقام تفصيل است، علم هم تفصيل پيدا كرده و از آن اجمالي كه در صورت اول داشت خارج شده. پس مي‏توانيم بگوييم علي صلوات اللّه عليه كه حامل مقام دوم است به ظهوراتش مبدأ علت صوريه است. اين جهاتي كه در فرمايشات

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 181 *»

مشايخ است همه مستند به احاديث است و سعي شده حتي اصطلاحات و تعبيرات از خود احاديث اخذ بشود. از اين‏جهت بعدها ان‏شاءاللّه مي‏بينيم كه فرق بين همين تعبيرات با تعبيرات حكما يا عرفا چقدر منشأ مشكلات براي آنها شده است. چون تعبيراتي كه آنها دارند مستند به وحي نيست، بخصوص در اين قسمتها مشكلاتي دارند كه بايد دقت شود. پس علي7 كه حامل مقام دوم هستند، براي اشياء مبدأ علت صوريه هستند اما به ظهورشان نه به ذات و حقيقتشان كه مشكلات بعدي پيش بيايد. همان‏طور كه محمّد9 براي اشياء مبدأ علت ماديه است اما به اشعه‏اش نه به حقيقت و ذات مقدسش.

اين‏جا است كه رابطه و نسبت بين اين دو مقام را با تعبيراتي و تشبيهاتي كه فرموده‏اند تا اندازه‏اي مي‏توان به‏دست آورد. از جمله اين‏كه مي‏فرمايند: نمونه رسول‏اللّه9 در اين مقام عرش است و نمونه علي صلوات اللّه عليه در اين مقام كرسي است. رابطه و نسبت بين عرش و كرسي را اگر دانستيم، مي‏توانيم رابطه و نسبت بين مقام اول از علم و مقام دوم آن را بدانيم. اجمالاً مي‏دانيم كه مقام عرش مقام اجمال، و مقام كرسي مقام تفصيل است. عرش و كرسي را دو برادر (اخوان) ذكر كرده‏اند كه يكي حامل فيوضات به‏طور اجمال است و ديگري حامل همان فيوضات به‏طور تفصيل مي‏باشد. به همين جهت رسول اللّه با اميرالمؤمنين صلوات اللّه عليهما و آلهما عقد اخوت بستند و علي را برادر خود خواندند. فرمودند انت اخي چون حامل اين دو مقامند. پس از نظر نمونه، عرش و كرسي دو نمونه بارز براي اين دو مرتبه هستند.

باز چون عرش در شمس ظاهر است و شمس رخساره ظاهري از عرش است و قمر رخساره ظاهري از كرسي است و رابطه بين شمس و قمر رابطه امدادي و استمدادي و استناره و اناره است، قمر به خصوصياتي و به لطافتي كه دارد در برابر خورشيد، مستنير به نور خورشيد است و خورشيد هم او را اناره مي‏كند، از اين جهت

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 182 *»

تقريبا مي‏توان اين دو را هم نمونه‏هايي از طرز رابطه و نسبت بين اين دو مقام از علم دانست. و از اين جهت مي‏بينيم خورشيد دوران خود را كه به‏طور كامل طي مي‏كند و يك دوره را تمام مي‏كند، ماه همان دوره را در ظرف دوازده دوره انجام مي‏دهد؛ يعني يك دوره خورشيد دوره اجمالي است كه در قمر تفصيل پيدا مي‏كند، همان يك دور در قمر، دوازده دور است كه طي منازل بروج دوازده‏گانه است. اينها تنظيراتي و نمونه‏هايي در عرصه خلق است كه براي اهلش بيان كرده‏اند تا بتوانند رابطه بين اين دو مقام را به‏دست بياورند. همچنين نسبت و ارتباط بين حاملين اين دو مقام را هم تا اندازه‏اي به‏دست بياورند. پس مي‏بينيم قمر دوازده برج را طي مي‏كند و براي آن يك دوره حساب مي‏شود كه اين دوره مفصل است، اما همين دوره را خورشيد طي مي‏كند و اين تفصيل در او نيست و به‏طور اجمال طي مي‏شود. از اين‏جهت است كه «منطقة البروج» را به حسب هيئت و نجوم به دوازده قسمت تقسيم مي‏كنند و هر قسمتي را برجي مي‏نامند كه مشهور است و بروج دوازده‏گانه و منازل قمر شمرده مي‏شود. اين يك نمونه است.

در احاديث تعبيراتي از اين دو مقام و در بيان رابطه و نسبت اين دو با يكديگر فرموده‏اند كه به‏طور اجمال به بعضي از اين تعبيرات اشاره مي‏كنم. از جمله مقام اول را مقام اختراع و مقام دوم را مقام ابتداع يا ابداع گفته‏اند. نوعا در اصطلاح وحي «اختراع» به خلقت ماده و ايجاد ماده تعلق مي‏گيرد و «ابتداع» به ايجاد صورت تعلق مي‏گيرد. درباره صورت «ابتدع الاشياء» يا «ابدع الاشياء لاعلي مثال كان قبله» مي‏فرمايند. بخصوص در نهج‏البلاغه راجع به اختراع و ابتداع تعبيراتي داريم كه از آنها اين اصطلاح اراده شده است. البته «اخترع» و «ابتدع» وقتي با هم ذكر مي‏شوند معناشان مختلف است و هنگامي‏كه تنها ذكر مي‏شوند، ممكن است به معناي يكديگر بيايند. وقتي با هم به‏كار روند «اختراع» به ايجاد ماده لامن شي‏ء مربوط مي‏شود و «ابتداع» به ايجاد صورت لاعلي حذو مثال قبله، مربوط مي‏شود؛ يعني قبلاً صورتي نبوده تا خدا مطابق

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 183 *»

آن صورت به اين ماده، صورت بدهد. پس اختراع به ماده و ابتداع به صورت تعلق مي‏گيرد. از مقام اول به اختراع تعبير آمده و از مقام دوم به ابتداع.

و چون براي هر موجودي دو ماده و صورت است، «ماده نوعيه» و «صورت نوعيه» و «ماده شخصيه» و «صورت شخصيه». پس در خلقت ماده نوعيه و صورت نوعيه مي‏گويند اختراع اول و ابتداع اول و در مورد خلقت ماده شخصيه و صورت شخصيه مي‏گويند اختراع ثاني و ابتداع ثاني. بنابراين مقام اول، مقام اختراع اول است و مقام دوم، مقام ابتداع اول در اختراع اول است. همچنين مقام اول، مقام اختراع ثاني است و مقام دوم، مقام ابتداع ثاني در همان اختراع ثاني است. پس نسبتي كه مي‏توانيم بين اختراع و ابتداع تصور كنيم، همان نسبت بين مقام اول و مقام دوم از علم مي‏باشد يا بفرماييد همان نسبتي است كه ميان رسول‏اللّه و اميرالمؤمنين صلوات الله عليهما وآلهما يعني مقام نبوت و مقام ولايت كليه وجود دارد. اين يكي از تعبيراتي است كه در احاديث رسيده است.

همچنين نمونه‏اي در عالم وجود مقيد، ذكر شده كه باز به عنوان شناختي از نسبت و رابطه بين ايشان و بين آن دو مقام است. البته مي‏دانيم «وجود مقيد» ظهوراتش از «عقل كل» شروع مي‏شود تا ذره موجود در عالم جسم، همه اينها مراتب ظهوري وجود مقيد است. وجود مقيد به اين مراتب ظاهر مي‏شود كه از عقل كل شروع مي‏شود تا ذره. تعبير شيخ مرحوم اعلي اللّه مقامه اين است «من الدُرّة الي الذرّة». مرادشان از دُرّه همان عقل است و به اعتبار اين‏كه دُرّ سفيد است و عقل هم تعيني ندارد و از خصوصيات و جهاتي كه در عرصه نفس و مراتب جسم و غير اين دو، وجود دارد منزه است، از اين تجرد عقل به درّه تعبير آورده مي‏شود كه درّ همان حيث سفيدي و بي‏رنگي و بي‏تعيني او را بيان مي‏كند. پس در عرصه وجود مقيد، عقل كلي نمونه‏اي است از مقام اول علم و نفس كليه عبارت است از نمونه و ظهور مقام دوم و رابطه بين عقل كل و نفس كليه نمونه‏اي است از رابطه بين مقام اول و مقام دوم يا نمونه‏اي است

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 184 *»

از رابطه بين مقام نبوت كليه و ولايت كليه يا نمونه‏اي است از رابطه و نسبت بين نبي مطلق و ولي مطلق صلوات اللّه عليهما و آلهما.

در عرصه حروف كه مي‏آييم باز نمونه‏اي مي‏بينيم كه رابطه بين الف و باء است، مقام نبي مقام الف است و مقام ولي مقام باء. رابطه بين الف و باء نمونه‏اي و بياني است از رابطه بين نبي و ولي. در حديث تعبيري رسيده كه مي‏فرمايد ظهرت الموجودات من باء بسم اللّه الرحمن الرحيم([131]) كه ظهرت الموجودات مقام صورت و تشخصات موجودات است. ظهور موجودات به تشخص و تعين از باء بسم اللّه است و اميرالمؤمنين صلوات اللّه عليه از مقام اول بلكه از فوق مقام اول علم كه همان نقطه باشد كه در آن‏جا تعيني نيست و محمّد و علي صلوات اللّه عليهما و آلهما يا مقام اول و دوم علم در آن مقام حقيقت علم، به‏طور بي‏تعيني وجود دارند؛ يعني چون اين دو مقام تنزل آن مقام است، آن بزرگوار از آن مقام بي‏تعيني تعبير مي‏آورد به اين‏كه مي‏فرمايد و انا النقطة تحت الباء([132]) اين انا بيان مقام وحدت و جامعيتشان است. نه مقام تفصيل و الاّ تعبير به «نحن» مناسب‏تر بود. در مقام تفصيل تعبير به نحن است. اما اين‏كه «انا» و متكلم وحده فرموده اشاره به مقام وحدت و حيث اتحاد ايشان است. زيرا علم قبل از تعين و تنزل به اين دو مقام، نقطه بود. بعد در مقام اول، همان نقطه به «الف» تنزل پيدا كرد. اول تعينش الف است. بعد در مقام دوم به «باء» تنزل يافت. چون تنزل دوم و تعين دومش باء است. پس انا النقطة تحت الباء اشاره به آن مقام وحدت و اتحاد است.

حتي مي‏توانيد همين انا را مبتدا بگيريد انا نقطة تحت الباء وقتي ايشان اشاره به انا بكنند؛ به آن حيث وحدت و حيث جامعيتشان اشاره مي‏كنند كه همه‏شان چه مقام نبوت و چه مقام ولايت، در مقام انا كه ظهور خدا به مقام كليت و جامعيت است كه از آن تعبير به هُ آورده مي‏شود، مشتركند.

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 185 *»

راجع به تحت الباء هم من بارها عرض كرده‏ام كه طبق توضيحي كه بزرگان ما راجع به انا النقطة تحت الباء فرموده‏اند، مراد اين نقطه‏اي كه ما الآن ظاهرا در زير باء مشاهده مي‏كنيم نيست، اين نقطه براي تمييز باء است، وقتي كه باء را از تاء مي‏خواهند جدا كنند، تاء را از ثاء جدا كنند، اين علامت را مي‏گذارند. اين علامت براي مشخص كردن باء است كه باء را تاء نخوانند، ثاء نخوانند. بلكه باء بخوانند. اين امتياز است و چون امتياز است رتبه‏اش نسبت به خود باء فرع است. اين نقطه، نقطه فرعي است؛ يعني خود باء بالنسبه به اين نقطه‏اي كه زيرش مشاهده مي‏كنيد اصل است و آن نقطه بالنسبه به او فرع است. چون بيان امتياز او است و امتياز مقام صورت و فرعيت است. اما اميرالمؤمنين صلوات اللّه عليه با اين فرمايش و انا النقطة تحت الباء نمي‏خواهد فرعيت خودش را نسبت به باء بفهماند بلكه مي‏خواهد اصل بودن خودش را نسبت به باء بفهماند. نقطه تحت الباء، الف هم نيست بلكه نقطه تحت الباء مبدأ الف و مبدأ باء است؛ يعني من در يك مقام نقطه‏ام، در يك مقام الف شده‏ام و در يك مقام باء هستم. در مقامي كه نقطه‏ام آن‏جا محل وحدت و جامعيت بين مقام نبوت و ولايت است. بعد كه به مقام نبوت و مقام الف رسيدم، مقام ولايت ضمني شد و نمودار نبود و نبوت نمودار شد. بعد در مقام باء نبوت باطن و مخفي شد و ولايت آشكار گرديد. در مقام الف، باء مخفي است، هنوز باء ظاهر نشده؛ يعني ولايت در نبوت مخفي است، اختفاء يافته است اما در باء مي‏بينيم الف مخفي شده؛ يعني نبوت اختفا يافته و ولايت ظاهر شده است.

پس يكي از راهها و نمونه‏هايي كه به وسيله آن ما مي‏توانيم رابطه اين دو مقام را با يكديگر بفهميم و نسبت اين دو مقام را به يكديگر بسنجيم، رابطه بين الف و باء است اين توضيحي را هم كه راجع به انا النقطة تحت الباء عرض كردم براي اين بود كه نسبت نقطه به الف و باء روشن بشود و اين كه اينها مراحل سه‏گانه‏اي است كه تا به حال براي علم بحث كرده‏ايم. مقام نقطه در اين علم، مقامي بود كه علم را مخصوص خدا

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 186 *»

مي‏دانستيم و اختصاص به خدا داشت و بحثش را كرديم كه هيچ‏يك از خلق بر آن اطلاع ندارند و فقط خداوند مطلع بر آن است. مقام اول را مقام الف نام مي‏دهيم و مي‏گوييم در اين مقام رسول اللّه9 احاطه دارند و غير ايشان بر اين مقام احاطه ندارند و از اختصاصات مقام ايشان است. مقام دوم را مي‏گوييم حامل آن علي صلوات اللّه عليه است و بر اين مقام خدا و رسول و علي صلوات اللّه عليه اطلاع دارند و غير ايشان كسي از خلق مطلع بر اين مقام نيست. توجه داريم علي7 كه مي‏گوييم مرادمان همان مقام ولايت كليه است كه حامل آن ائمه اثناعشر و فاطمه زهرا سلام‏اللّه عليهم اجمعين هستند. مراد مقام ولايت و مقام نبوت است كه در اين چهارده نفس مقدس صلوات اللّه عليهم اجمعين به همان مقام كليت و جامعيت و مطلقيت خود ظاهر است، در هر يك به حسب جهتي و شأني از شئونات آن مقام.

تعبيرات ديگري كه در اين‏جا داريم به‏طور اجمال اين است كه مقام اول را مقام ظهور نقطه مي‏گويند. به جهت اين‏كه نقطه در الف ظاهر شده‏است. و مقام دوم را مقام النَفَس الرحماني الاوّلي مي‏نامند. همين‏طور مقام اول را محل المشية مي‏گويند چون مشيت مطلق است و مقام دوم را محل اراده و قدر و قضا و امضاء مي‏نامند كه مراحل بعدي فعل اللّه است. مشيت در اين مراتب متجلي است، مشية اللّه در اين مراتب ظاهر مي‏شود و تنزل مي‏كند، همان مشيت است كه در مقام عزم، «اراده» مي‏شود و در مقام تعين حدود، «قدر» مي‏شود و در مقام حكم به حدود، «قضاء» مي‏شود و در مقام ابرام قضا، «امضاء» مي‏گردد كه در واقع همه اينها مراتب تنزلي و تفصيلي همان مشيت است. پس فعل‏اللّه را در مقام كليت و جامعيت و ابهام و اجمال، مشيت مي‏گوييم و در مقام تفصيل به اين مراتب ناميده مي‏شود: اراده، قدر، قضا و امضاء.

مقام اول از علم را حامل ظهور الوهيت مي‏گويند و آن‏جا خداوند دعوت و ندا مي‏شود به الوهيت و به يا اللّه و به اسم اللّه. اما مقام دوم حامل آثار رحمانيت است و در اين‏جا خدا دعوت و ندا مي‏شود به الرحمن و اسم الرحمن.

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 187 *»

در مقام اول ظهور به انذار است، از اين‏جهت انا المنذر([133]) فرمود. در مقام دوم ظهور به هدايت است. مي‏دانيم مقام انذار در تشريع و خلقت شرعي، مقام «علت ماديه» را دارد. اما هدايت، در تشريع مقام صورت و «علت صوري» را دارد؛ يعني در عالم تشريع و شريعت مؤمن و كافرشدن، صالح و طالح شدن، مطيع و عاصي شدن، اينها صورتها و خصوصيات و وجوداتي شرعي است كه براي آنها انذار، مقام علت ماديه و هدايت، مقام صورت و علت صوريه را دارد؛ يعني وقتي نبي ابلاغ مي‏فرمايد اين ابلاغ، انذار است. اين ابلاغ ايجاد شعاع شريعت است. ابلاغ اوامر و نواهي است و اينها در حكم ماده‏اند براي وجودات شرعيه از ايمان و كفر و اطاعت و معصيت و صلاح و طغيان. بعد اگر خلق اين نور و اين امر را به امتثال اجابت كردند، ولي آنها را به مقامات خودشان از عليين مي‏رساند، و اگر انكار كردند و امتثال نكردند باز ولي آنها را به مقامات خودشان از دركات سجين مي‏رساند. هدايت؛ يعني «ايصال الي المطلوب» كار ولي است و مقام ولايت عهده‏دار آن است. از اين‏جهت در مورد وجود شرعي از مقام انذار تعبير به علت ماديه و در عرصه تشريع از مقام هدايت تعبير به علت صوريه مي‏آورند. در مورد آيه شريفه انما انت منذر و لكل قوم هاد([134]) رسول اللّه9 فرمودند انا المنذر و انت الهادي يا علي([135]) من منذر هستم و تو هدايت كننده هستي؛ يعني در وجود شرعي، مقام علت مادي را مقام نبوت حامل است و مقام علت صوري را مقام ولايت حامل است. انذار و هدايت اين فرق را با يكديگر دارند و دو مقام اجمال و تفصيل مي‏باشند.

همچنين درباره مقام اول از جمله تعبيراتي كه در قرآن و احاديث رسيده نوراللّه است كه فرموده‏اند مثل نوره اما مقام ولايت و مقام دوم را مشكوة نوراللّه فرموده‏اند. از

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 188 *»

اين جهت مثل نوره به محمّد9 تفسير شده و كمشكوة به علي7. مقام ولايت مقام مشكوة مي‏شود؛ يعني مقام اول كه اجمال باشد، در مقام دوم تفصيل پيدا مي‏كند همچنان‏كه نور هم در مشكوة تفصيل پيدا مي‏كند. مقام اول را تعبير به فضل اللّه آورده‏اند و مقام دوم را تعبير به رحمة اللّه قل بفضل اللّه و رحمته فبذلك فليفرحوا([136]) بگو به فضل خدا و رحمت خدا پس بايد شادمان باشند. كه فضل اللّه به رسول اللّه و رحمة اللّه به اميرالمؤمنين صلوات اللّه عليهما و آلهما تفسير شده است. همچنين مقام اول را مقام امراللهّ و مقام دوم را مقام قدرة اللّه گفته‏اند. زيرا امر، در قدرت تفصيل پيدا مي‏كند از اين‏جهت تعبير به اين‏طور آمده است. حامل مقام اول را «رسول اللّه» ناميده‏اند، حامل مقام دوم را به‏طور تفصيل نام‏گذاري كرده‏اند به نامهايي از قبيل «آية اللّه»، «روح‏اللّه»، «عظمة اللّه»، «لسان‏اللّه»، «يداللّه»، «عين‏اللّه»، «جنب‏اللّه»، «نفس‏اللّه»، «ذات‏اللّه» و از اين قبيل. زيرا ولي مظهر امر خدا و مظهر نور خدا است. پس از مقام او به اين‏گونه تعبيرات تعبيرآورده شده، مخصوصا در زيارات حضرت اميرالمؤمنين7 از اين نوع تعبيرات زياد است. نوع اين تعبيراتي كه در زيارت حضرت رسيده و ما حضرت را به آنها زيارت مي‏كنيم، اشاره به همين مقام دوم است. چون در واقع مراد از اين زيارتها شناخت مقامات تفصيلي اين بزرگواران مي‏باشد. پس تا به اين‏جا معلوم شد كه اين علم سه مرتبه پيدا كرد، مرتبه اول منسوب به خداوند است. در آن مقام و مرتبه كه قبل از تنزل به دو مقام بود، اين علم به خداوند انتساب دارد. در مرتبه و مقام دوم به رسول اللّه9 انتساب دارد. در مرتبه و مقام سوم به اميرالمؤمنين صلوات اللّه عليه انتساب دارد كه مختص به آن حضرت ناميده شده و آن را علم‏الولايه گويند كه همان ظهور مقام اولي به تفصيل است.

يكي از تعبيراتي كه از حديث اتخاذ شده و در فرمايشات مشايخ ما ذكرشده

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 189 *»

است، همان تعبيري است كه بارها عرض كرده‏ام كه تعبير به ربوبيت باشد. براي ربوبيت سه مرتبه بيان مي‏شود كه متخذ از حديث است. در حديث مي‏فرمايد له معني الربوبية اذ لامربوب([137]) دقت بفرماييد كه لام لهُ، لام اختصاص است؛ يعني معناي ربوبيت اذ لامربوب به خدا اختصاص دارد. وقتي كه اصلاً خلق ملاحظه نشوند؛ يعني علم در آن مقامي كه هيچ نامي از خلق در آن‏جا نيست. علم هم كه گفتيم يك‏چنين معناي وسيعي مراد است. اما ما نوعا در اصطلاح علم را مفهومي جدا از ساير مفاهيم مي‏گيريم. چون اين عالم مقام فرق و تفصيل است، ما در عالم فصل قرار داريم ولي اين علم كه مورد بحث ماست؛ يعني آن حقيقتي كه نقطة الكون است و ساير تعبيراتي كه در آن مقام داشتيم، اختصاص دارد به خداوند. لام له، لام اختصاص و ملكيت است؛ يعني اين علم مال خدا و مخصوص به خداست. در آن مقام كه هيچ نامي از خلق به هيچ كيفيتي نباشد.

از همين فرمايش و حديث شريف مي‏شود استفاده كرد كه پس براي خدا ربوبيتي اذمربوب هست كه به مربوب تعلق مي‏گيرد و چون «مربوب» خواه ناخواه دو مقام دارد يك مقام اجمال و يك مقام تفصيل، يا به تعبير ديگر مقام ماده و مقام صورت، پس براي ربوبيت اذ مربوب هم دو مقام پيدا مي‏شود. «ربوبيت اذمربوب ذكرا لاعينا» كه مقام ماده و اجمال است و حامل آن رسول اللّه9 مي‏باشند و علم در اين مقام به رسول اللّه9 اختصاص دارد و اما مقام تفصيل «ربوبيت اذمربوب كونا و عينا» است كه مقام تفصيل خلقي است. در اين مقام ربوبيتي كه به خلق تعلق مي‏گيرد ربوبيت تفصيلي است، همان علمي است كه مختص به اميرالمؤمنين صلوات اللّه عليه است و صاحب مقام ولايت كليه حامل آن است كه در نتيجه همه ربوبيتهاي جزئي و ربوبيتهاي تفصيلي به اين بزرگوار تعلق دارد. پس ربوبيت در مقام اجمال مبدئش، معدنش،

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 190 *»

ينبوعش، ابتدا و انتهايش، بدء و عودش همه به مقام رسول اللّه9 تعلق مي‏گيرد و مقام ايشان است معدن و منبع و ينبوع و سرچشمه ربوبيت اذمربوب ذكرا. و مقام اميرالمؤمنين صلوات اللّه عليه است معدن و ينبوع و سرچشمه ربوبيت اذمربوب كونا و عينا. تمام اين ربوبيت با تمام تفصيل و وجوه جزئيه‏اي كه دارد كه لايتناهي است مبدئش و ينبوعش، اولش و آخرش، بدئش و عودش مقام اميرالمؤمنين صلوات اللّه عليه مي‏باشد.

اين آيه شريفه اشاره به همين مطلب دارد و اليه يرجع الامر كله فاعبده([138]) دقت كنيد! كلمه كله كه آمده، مقام تفصيل امر است الامر در اين‏جا امراللّه مفعولي است اليه يرجع الامر كله يعني «امر مفعولي» خدا به «امر فعلي» خدا برمي‏گردد و امر فعلي خدا همين ربوبيت اذمربوب كونا و عينا است و مربوبين در مقام كون و عين امراللّه مفعولي مي‏شوند و همه آثار و ظهورات اين ربوبيت مي‏شوند و همه مرجعشان به سوي مرجع هاء اليه است. در حديث رسيده كه هاء اليه به ولي خدا صلوات اللّه عليه برمي‏گردد كه حامل مقام ولايت است، اليه يعني الي ولي اللّه يرجع الامر كله؛ يعني يرجع الخلق كله. همه مربوبها، در همه شئوناتشان رجوعشان به ولي است. فاعبده پس خدا را عبادت كن به يك‏چنين اعتقاد و شناخت يك‏چنين مقامي براي ولي او صلوات اللّه عليه.

توضيح اين مقام و اين مطلب هم در اين حديث شريف رسيده كه رسول اللّه9 فرمودند انت قسيم الجنة و النار،([139]) كفايت مي‏كند اين فرمايش در بيان اين مقام كه اميرالمؤمنين صلوات اللّه عليه حامل آن هستند. چون وقتي كه ما خلق را به حسب تفصيل تقسيم كنيم، به دو قسم كلي تقسيم مي‏شوند يا از اهل جنت و كرامت الهيه هستند يا از اهل نار و اهل اهانت مي‏باشند كه خداوند آنها را به عذاب سجين خوار خواهدكرد. در هر دو صورت خلق در تصرف اين مقام هستند و اين مقام تفصيل به

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 191 *»

اميرالمؤمنين صلوات اللّه عليه انتساب پيدا كرده است. از اين جهت فرمود: تو هستي قسمت كننده جنت و نار، تو هستي كه اهل جنت را در جنت قرار مي‏دهي و اهل نار را در نار قرار مي‏دهي، تو هستي كه به ظهور به رحمة اللّه بر همه اهل جنت، نعمت و جنتي و به ظهور به سخط اللّه و غضب اللّه براي همه اهل نار، عذاب هستي. قرآن هم كه مي‏فرمايد هو الذي خلقكم فمنكم كافر و منكم مؤمن([140]) مطلب تمام است، در مقام تفصيل اين‏طور است خلق از اين دو قسم بيرون نيستند. اين دو قسم هم به دست آن بزرگوار و به مقام ولايت آن حضرت صلوات اللّه عليه تقسيم مي‏شوند و تفصيل مي‏يابند.

اين اجمال بحث درباره اين سه مرتبه از مراتب علم و نقطة الكون بود و چون دانستيم تفصيل خلق به وسيله اين حقيقت است از اين‏جهت خيلي لازم به نظر مي‏رسد كه از اين‏جا شروع كنيم به‏طور اجمال در بيان فرق مكتب وحي و مكتب عرفا در پيدايش موجودات از علم‏اللّه.

و صلي اللّه علي محمّد و آل محمّد

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 192 *»

 

درس    15

 

 

(يكشنبه /  27 ربيع‏الاول /  1407 هـ ق)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

r تعبير ديگر از «علم»، «نور» است

r اطلاقات نور در لسان وحي

r بيان حروف نور: «ن»، «و»، «ر»

r تعريف نور از نظر قوم و تعريف آن به حسب اين مباحث

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 193 *»

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطّاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

در نظر داشتم فرق نظر مكتب وحي و مكتب عرفا را در كيفيت پيدايش موجودات و ربط آنها را با علم خداوند متعال، بيان كنم ولي متذكر شدم كه اين نكته را هم عرض كنم كه چرا به اين حقيقت علم نور مي‏گويند. بعد از آن وارد آن بحث شوم.

يكي از تعبيراتي كه درباره اين حقيقت است علم بود كه اجمالاً درباره‏اش بحث شد. تعبير ديگر «نور» است كه درباره نور و رابطه كلمه نور با اين حقيقت لازم است اجمالاً اشاره‏اي بشود. نور در مكتب وحي، در قرآن و روايات گاهي بر «منير» اطلاق مي‏شود؛ يعني گاهي نور مي‏گويند و منير را اراده مي‏كنند و گاهي بر «شعاع منير» اطلاق مي‏شود؛ يعني نور مي‏گويند و شعاع را اراده مي‏كنند. نور بر هر دو اطلاق و استعمال مي‏شود، اما استعمالش به نوع حقيقت بعد الحقيقه است؛ يعني استعمال كلمه نور براي منير به‏طور حقيقت اوليه است و براي شعاع به‏طور حقيقت بعد الحقيقه است، به اعتبار اين‏كه منير در شعاع ديده مي‏شود. زيرا تا منير در شعاع ديده نشود به آن شعاع گفته نمي‏شود، به اين‏جهت اسم و لفظي كه براي منير به‏كار برده مي‏شود به اعتبار همان حكايتي كه در شعاع، از منير هست بر شعاع هم اطلاق مي‏شود.

در قرآن كلمه «نور» در مواردي به‏كار برده شده از جمله در توصيف و وصف خداوند است كه مي‏فرمايد اللّه نور السموات والارض([141]) در اين آيه، نور بر خداي

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 194 *»

متعال اطلاق شده و بر اللّه حمل شده است. «اللّه» كه مي‏دانيم اسمي است كه حكايت از ظهور خداوند به الوهيت دارد، به نور توصيف شده است. اين‏جا از مواضعي است كه كلمه نور گفته شده و از آن منير اراده شده اللّه نور السموات و الارض چون نور حمل شده و خبر واقع شده براي اللّه. اللّه هم كه اسم است، اسمي كه مبدأ اسامي است و ظهور خداوند به الوهيت و مبدئيت را بيان مي‏كند. در اين‏جا نور بر اسمي اطلاق شده كه در واقع علت و منير و اصل است. چون خداوند كه به الوهيت ظاهر شد اين ظهور خدا به الوهيت، مبدأ جميع اسماء و صفات گرديد، به علاوه كه از آن، مقام عليت نسبت به اشياء اراده شده است. پس ظاهر به الوهيت، همان علت است، علة العلل و مبدأالعلل و اصل‏الاصول است. از اين‏جهت مطمئن هستيم كه كلمه نور در اين‏جا در مورد منير به‏كار برده شده‏است. مانند اين فقره از دعاي كميل يا نور يا قدّوس و فقره دعاي نور مروي از حضرت زهراء3 بسم الله النور.([142]) بنابراين مي‏توانيم در اين‏جا بگوييم كه نور اسم اعظم اعظم است. اسمي است كه خداوند به آن آسمانها و زمين را خلقت فرموده، ساير مخلوقات هم ذكر شده. همچنين مخلوقات بين آسمانها و زمينها بعضي نام برده شده كه به اين اسم خلقت شده‏اند. در روايات هم خيلي به اين مطلب اشاره شده است و بالاسم الذي خلقت به العرش و الكرسي و بالاسم الذي خلقت به الروحانيين و بالاسم الذي خلقت به الجن و الانس و بالاسم الذي خلقت به جميع الخلق و جميع ما اردت من شي‏ء و بالاسم الذي قدرت به علي كل شي‏ء ([143]) و اين همان اسم است كه فرمود كه خدا آن را بر برق گذارد لمعان پيدا كرد. در دعاي رجبيه هم كه مي‏گوييم الذي وضعته علي النهار فاضاء و علي الليل فاظلم([144]) اين عبارت هم مقام عليت اين اسم را بيان مي‏كند. پس نور در اين‏جا به اين معنا است.

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 195 *»

گاهي «نور اول» مي‏گويند و به قيد اوليت مقيدش مي‏كنند براي امتياز از ساير انوار، يا «اسم اول» يا «حقيقت اولاي عليا» مي‏گويند، هماني كه خداوند آن را در اين آيه توصيف مي‏فرمايد الحمد لله الذي خلق السموات و الارض و جعل الظلمات والنور([145]) نورهاي ديگر به اين نور پيدايش يافته‏اند. پس اين نور جاعل انوار ديگر است و انوار ديگر مجعول اين نور، و آثار و اشعه اين نور و مخلوق به اين نورند. به آن انوار هم كه نور مي‏گويند به اعتبار اشعه بودنشان نسبت به اين نور است. چون نسبت به اين نور اشعه و فروع هستند، به اين اعتبار به آنها هم انوار گفته شده است. در همين آيه و جعل الظلمات و النور مي‏دانيم اين نور مجعول است كه به آن نور جعل و خلقت شده است. پس شعاع و اثر آن است. پس در رتبه ثانوي به آنها انوار گفته مي‏شود، نه در رتبه اولي. رديف اين نور نيستند بلكه آثار آن نورند و به اين اعتبار لفظ نور بر آنها هم صادق است.

در روايات گاهي از نوري كه به معناي منير باشد و براي مبدأ و علت بكار برده شود، تعبير به ضياء مي‏آورند ولي اطلاق ضياء بر شعاع كمتر ديده شده، بيشتر بلكه تقريبا مي‏توان گفت كلمه «ضياء» فقط براي منير به‏كار برده مي‏شود. «ضياء» همان «نور» است با اين فرق كه نور هم براي منير و هم براي شعاع بكار مي‏رود، اما ضياء بيشتر براي همان منير بكار برده مي‏شود و ديگر براي مقام شعاع استعمال نمي‏گردد. پس وقتي ضياء را به‏كار ببرند همان مقام اصل نور و علت و مبدأ نور را اراده مي‏كنند كه خود منير باشد. قرآن مي‏فرمايد جعل الشمس ضياءً و القمر نورا([146]) چون در اين‏جا ضياء و نور مقابل هم قرار گرفته‏اند، مي‏بينيم ضياء صفت شمس كه منير است شده، چون شمس منير است خدا ضياء را صفت او قرار داده است، اما قمر چون نورش مقتبس از خورشيد است از اين‏جهت درباره او نور فرموده، پس از ضياء كه در مقابل نور آمده، خود منير اراده شده و از نور در اين‏جا شعاع و اثر منير اراده شده است. رابطه بين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 196 *»

شمس و قمر هم به همين‏طور است. قمر در نورانيت نسبت به شمس فرعيت دارد و شمس بالنسبه به قمر اصالت، مبدئيت و عليت دارد. به اين اعتبار خداوند او را به ضياء و قمر را به نور توصيف فرموده است.

گاه‏گاهي در فرمايشات كلمه سناء (با سين) هم ديده شده كه گاهي به معناي ضياء مي‏آيد كه بر منير اطلاق مي‏شود و گاهي بر شعاع اطلاق مي‏شود؛ مثل نور كه گاهي بر شعاع اطلاق مي‏شد. البته وقتي كه اينها تنها ذكر مي‏شوند و به تنهايي به‏كاربرده مي‏شوند اين‏طور هستند. همچنين «سناء» را بر بهاء هم اطلاق كرده‏اند، وقتي اينها از يكديگر جدا باشند به اين معاني مي‏آيند. اما وقتي با هم مجتمع شدند معناي به خصوصي پيدا مي‏كنند. شيخ بزرگوار اعلي اللّه مقامه مي‏فرمايند: «ان السناء بمعني النور و الشعاع و الفرع لا الضياء و الاصل» مي‏فرمايد: سناء به معناي نور و شعاع و فرع آمده؛ يعني سناء را به معناي نور و براي شعاع استعمال كرده‏اند و به معناي فرعيت چيزي براي چيزي گفته‏اند، اما براي ضياء و اصل ديگر سناء نگفته‏اند.

حديثي است از حضرت صادق7 در تفسير «بسم اللّه الرحمن الرحيم» كه مي‏فرمايند الباء بهاء اللّه و السين سناء اللّه([147]) از اين‏كه سين بعد از باء آمده و امام7 هم اين‏طور توضيح فرموده‏اند كه بهاء را بر سناء مقدم داشته‏اند، معلوم مي‏شود كه مقام سناء مقام فرع، و مقام بهاء مقام اصل است. پس بهاء به معناي ضياء مي‏شود كه همان مقام منير و اصل است و سناء در اين حديث امام صادق7 به معناي نور و شعاع مي‏شود. چون بيان ترتيب وجودي است؛ مثل آن‏كه كلمات اختراع و ابتداع در واقع بر ترتيب وجودي دلالت مي‏كند. و بنابراين كه بهاء مقدم ذكر شده پس سناء بالنسبه به بهاء متأخر و فرع است. بهاء همان ضياء است و سناء نورِ ضياء و شعاع آن است و مقام فرعيت را دارد.

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 197 *»

در آيه شريفه كه مي‏فرمايد يكاد سنابرقه يذهب بالابصار([148]) در اين‏جا «سنا» به «برق» اضافه شده؛ يعني نزديك است كه برق آن ديده‏ها را ببرد. معلوم است اين‏جا برق حامل نور و سنا است؛ يعني از جهت تشبيه تقريبا مثل اثيري است كه در سابق معتقد بودند كه حامل نور آفتاب است و نور آفتاب بر مَركَب اثير سوار است. كره اثيريّه‏اي هم كه در كتب حكما مشهور است، مرادشان همان واسطه بين خورشيد و ساير اجسام است كه مثلاً اگر اثير نباشد نور آفتاب منتقل نمي‏شود و به ساير موجودات نمي‏رسد. گفته‏اند: نور مال خود اثير نيست، اين كره اثيريّه حامل نور آفتاب است. حال برق هم همين‏طور حامل نور است. سنابرقه سنا به برق اضافه شده و بر آن حمل شده است. پس در واقع برق حامل نور است و نور مال خود خورشيد است. برق، نور خورشيد را حمل مي‏كند، برق در نورانيت و سنا داشتن فرع وجود شمس است، در نورانيت تحقق و تذوتي براي خود برق نيست كه خودش بالذات نور داشته باشد بلكه نور خورشيد را حمل مي‏كند. پس برق تابع خورشيد و فرع آن است.

البته اين فرع كه مي‏گوييم مراد تبعيتي است كه به نوع بدل از مبدل منه است؛ نه تبعيت ساير توابع. گرچه بدل را هم بعضي‏ها از توابع شمرده‏اند اما اصل اين است كه بدل مثل ساير توابع نيست، حكمش فرق مي‏كند. همان‏طور كه در كتاب «تذكره» هم اشاره فرموده‏اند. بدل و مبدل منه در واقع در حكم يكديگرند، به‏طوري است كه ما مي‏توانيم بدل را به‏جاي مبدل منه بگوييم، ولكن توابع ديگر اين‏طور نيستند. البته بدل كل از كل اين‏چنين است كه بحثش در اين‏جا لزومي ندارد. حال تبعيت و فرعيت كه گفته مي‏شود همان تبعيت به‏طور بدل اراده مي‏شود. در هر صورت اين آيه شريفه اشاره به اين است كه برق، سنا را حمل مي‏كند و هر رابطه‏اي كه بين ماه و خورشيد هست، همان رابطه بين برق و شمس است. و قمر و برق، نور را حمل مي‏كنند. پس در همه

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 198 *»

عوالم هرجا بحث برق و بحث شمس و قمر است و هر عالمي كه شمس و قمري دارد، حكمشان اين‏چنين است. مقصود اين است كه سنا در اين‏جا به معناي شعاع آمده است.

پس ربط بين ضياء و سناء مثل ربط بين منير و نور مي‏شود و ضياء اشاره به مقام اول اين علم است كه مورد بحث مي‏باشد و سناء به مقام دوم اين علم اشاره دارد. اما خود اين علم را به اعتبار هر دو مقام نور مي‏گويند كه در مقام اول ضياء و در مقام دوم سناء مي‏باشد. خود اين حقيقت نور است و كلمه نور به جهاتي كه دارد به مقامات اين حقيقت اشاره دارد. نور سه حرف است. حرف «ن» به مقام عليت و مبدئيت اين حقيقت دلالت و اشاره مي‏نمايد، چون «ن» اشاره به كلمه «كن» است و كن مقام عليت و مقام مبدئيت را دارد انما امره اذا اراد شيئا ان يقول له كن فيكون([149]) در اين آيه شريفه به وسيله كلمه كن به روشني به مقام عليت اشاره شده، كن علت و مبدأ است. پس «ن» هم كه تماميت كلمه كن است و به آن اين كلمه تمام شده‏است، وقتي در كلمه نور قرار مي‏گيرد، به مقام مبدئيت و عليت اين حقيقت اشاره مي‏كند.

اما «و» بر مقام فرعيت و تابعيت اين حقيقت دلالت مي‏كند، اما فرعيت و تابعيت نسبت به صدورش، چون گفتيم اين علم، مقام مصدري را دارد و مقام مصدري دلالت بر صدور و حدوث دارد و حدوث و فرعيت بر فعل و تبعيت از فعل را مي‏فهماند. اما همان تبعيت بدلي، تبعيتي كه از همه تبعيتها عالي‏تر و مافوق همه توابع است؛ يعني مقام مصدري بالنسبه به فعل. پس «و» به مقام صدور و حدوث و مقام تبعيت حقيقت علم، اشاره دارد. در واقع «و» با قرار گرفتن در كلمه نور به ما مي‏فهماند كه نور بالنسبه به فعل، و بالنسبه به ذات موجد، فرع است. بالنسبه به ذات موجد، به آن صادر گفته مي‏شود و صدور دارد؛ يعني به ذات موجد قائم است به قيام صدوري، و چون به قيام

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 199 *»

صدوري به ذات موجد قائم است از اين‏جهت بالنسبه به ذات موجد حادث است، فرع است، اثر و شعاع است. از اين‏جهت نور كه به آن گفته شده به اعتبار اين حيثش هم مي‏باشد كه همان حيث حدوث، و صدور، و حيث تبعيت و فرعيت نسبت به ذات باشد.

حرف «و» همچنين به حدود ماهيات و جهات و اطوار ماهيات اشاره دارد. هر ماهيتي در حدود سته خود كه شش حد و شش جهت است، محدود و محاط است و به همان خصوصيات از ساير اشياء ممتاز مي‏باشد. هر ماهيتي به واسطه همان جهات از ساير ماهيات ممتاز شده‏است. زيرا حدود ماهيت همان جهات شش‏گانه است كه كيف، كم، اضافه، جهت، رتبه، و وضع باشد، آن‏گاه همه اينها، باعث امتياز ماهيتها از يكديگر و تقريباً امتياز صورتها از يكديگر مي‏شوند. خلاصه مابه‏الامتياز در همه ماهيات همين حدود و همين جهات است كه باعث تفصيل و امتياز آنها شده‏اند. پس اولاً اين حقيقت مقام مبدئيت را دارد و در رتبه دوم خودش فرع است، از اين جهت «و» بعد از «ن» قرار گرفته تا به امتياز و جهت تابعيت و صدور اين حقيقت اشاره كند.

اما «ر» اشاره است به دو مرتبه‏اي كه اين حقيقت دارد. و اين دو مرتبه تقريبا در هر موجودي ملاحظه مي‏شود. هر شيئي كه در ظهوري ظاهر مي‏شود دو رتبه دارد: در يك رتبه به فعل ظاهر مي‏شود، و در يكي به وساطت فعل به اثر فعل ظاهر مي‏شود؛ مثلاً ضارب كه به ضَرَبَ ظاهر شد اول به ضَرَبَ ظاهر شد بعد به وساطت و دخالت ضَرَبَ به ضَرْب ظاهر شد. پس در مقام ظهور يكي از مقامات و رتبه‏هاي هر شي‏ء، ظهور به فعل است و دوم ظهور به اثر است اگر چه به‏وساطت فعل باشد. اين دو مقام و دو رتبه را در اين حقيقت، حرف «ر» توضيح مي‏دهد. حرف «ر» اشاره مي‏كند به اين‏كه اين حقيقت اولاً به ظهور خودش در همه موجودات ظهور يافته، به علاوه چون تابعي منفصل از ذات است و تقريبا در صدور مقام مصدري را دارد، پس هم اثر است هم فعل است. دو مقام را حكايت مي‏كند چنان‏كه ضَرْب، هم بر ضَرَبَ و هم بر خودش دلالت

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 200 *»

دارد. بر ضَرَبَ دلالت مي‏كند به اين‏طور كه مي‏گويد من فرع آن هستم و بر خودش دلالت مي‏كند به اين‏كه مي‏گويد من همان ضَرَبَ هستم، اما در مقام ثبوت بعد از صدور و در مقام وقوع بعد از حدوث. پس بر دو مقام دلالت دارد. ازاين جهت در آخر نام اين حقيقت حرف «ر» قرار گرفته براي بيان اين دو رتبه.

پس كلمه نور هم بر اين حقيقت صادق شد و همچنين است كلمه «ضياء». اما اگر كلمه «سناء» را بر اين مقام اطلاق كنند فقط جنبه فرعيت و شعاعيت آن را در نظر مي‏گيرند، ديگر مقام منيريتش را بالنسبه به اشياء نمي‏شود ملاحظه كرد. در اين مورد بيشتر كلمه نور گفته شده كه هم مقام منيريت و مبدئيت آن حقيقت بالنسبه به همه اشياء اراده شده و هم مقام فرعيت و شعاعيتش نسبت به ذات موجد ملاحظه شده. و حيث صدور و حيث حدوثش عبارت است از اين‏كه حادثي از حوادث است و بالنسبه به ذات موجد يعني خداوند متعال، خلق است. پس از همه مناسب‏تر براي اين حقيقت همان كلمه نور است كه آن را از براي آن حقيقت انتخاب كرده‏اند.

بنابراين مي‏توانيم در تعبير و تعريف نور بگوييم «النور هو جهة الرب» و در مقابلش براي تعريف ظلمت بگوييم «الظلمة هي جهة النفس» وقتي چنين تعريفي براي نور بكنيم در اطلاقات و استعمالاتش بر منيرها و مبادي و علل، خيلي راحتيم. اما تعريفي كه ديگران براي نور كرده‏اند خيلي سطحي است. البته مشايخ اعلي اللّه مقامهم هم گاهي خواسته‏اند به همين مقدار سطحي با آنها سخن بگويند كه مي‏بينيم همان تعريف آنها را ذكر مي‏كنند وگرنه از نظر بحث واقعي و حكميشان نور را مانند آنها تعريف نمي‏كنند. تعريف مشهور درباره نور اين است «النور هو الظاهر لنفسه و المظهر لغيره» ديگران اين تعريف را درباره نور دارند. اما نسبت به تعريف نور اين عبارت خيلي سطحي است. ما اگر بخواهيم درباره نور تعريف حقيقي داشته باشيم كه حتي بر اين حقيقت مورد بحث ما هم جريان پيدا بكند بايد بگوييم «النور جهة الرب و الظلمة جهة النفس» به اين‏طور كه تعبير بياوريم شامل اين حقيقت هم مي‏شود. اما اگر مي‏گفتيم «هو

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 201 *»

الظاهر لنفسه و المظهر لغيره» اين يك معناي خيلي سطحي و قشري بود.

ديگران ظاهر اين انوار ظاهره را تعريف كرده‏اند و ظاهرا اين تعريف از زمانهاي قبل از قدما حتي قبل از اشراقيين و مشائين هم همان گونه تعريفها رسيده است ولي عرض كردم همه‏اش مبتني بر يك تعريف سطحي است كه همين نور ظاهري را تعريف كرده‏اند. اما اگر بخواهند نور به حقيقتش تعريف بشود كه شامل اين حقيقت مورد بحث هم بشود، بايد به اين‏طور تعريف شود كه عرض شد «النور هو جهة الرب و الظلمة هي جهة النفس» تا بر اين حقيقت هم صادق باشد. حالا با توجه به اين‏كه اين حقيقت را «نور» گفته‏اند آيا مي‏توان گفت كه تعريف نور به اين طور باشد كه «الظاهر لنفسه و المظهر لغيره»؟ مسلما جواب منفي است. به دليل اين‏كه «الظاهر لنفسه» يك حدي است كه براي اين تعريف در نظر گرفته‏ايم. الظاهر لنفسه؛ يعني ظاهريت و لنفسه بودن همه حدود است و حال آن‏كه ما گفتيم يكي از تعريفهايي كه درباره اين حقيقت رسيده آن حديث «كافي» است كه فرمود ان اللّه خلق اسما بالحروف غير مصوت و باللفظ غير منطق([150]) در تعبيراتي كه در اين حديث شريف رسيده دقت كنيد، مي‏فرمايد مبعد عنه الاقطار، محجوب عنه حس كل متوهم([151]) و از اين قبيل تعابير، و با اين تعريفهايي كه مي‏فرمايند به‏طور كلي هرگونه حدي را از آن حقيقت نفي مي‏فرمايند تا به هيچ حدي از حدود درنيايد، آن‏وقت اگر گفتيم «النور هو الظاهر لنفسه» آيا ظاهريت حدي هست يا نيست؟ قطعا حد است. با اين‏كه حضرت امير7 درباره همان حقيقت فرمود كشف سبحات الجلال اين فرمايش با ظاهريت در «الظاهر لنفسه» نمي‏سازد.

پس اگر بخواهيم كلمه نور را بر آن حقيقت صادق بدانيم و آن حقيقت را به كلمه نور توصيف كنيم بايد براي نور تعريفي داشته باشيم غير از تعريفي كه قوم و نوع حكما نموده‏اند. به هيچ‏وجه براي اين حقيقت نمي‏توان اشاره‏اي، عبارتي يا تلويحي و

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 202 *»

تصريحي در تعريف داشت، فقط بايد او را توصيف كرد به همين كه انتساب دارد به ذات موجد. جهت ربي‏اش را كه ملاحظه كنيم مي‏گوييم نور، از حيث انتسابش به رب، نور تعبير آورده مي‏شود. آن‏وقت هم صحيح است كه بالنسبه به تمام خلق منير باشد و هم صحيح است كه بالنسبه به ذات موجد، نور و فرع و شعاع باشد. چون شروع بحث بود در اين مورد به همين اندازه اكتفا مي‏كنيم.

و صلي اللّه علي محمّد و آل محمّد

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 203 *»

 

درس    16

 

 

(دوشنبه /  28 ربيع‏الاول /  1407 هـ ق)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

r اطلاقات نور

r معناي لغوي نور

r نوع استعمال لفظ نور در مصاديق آن

r تناسب الفاظ با معاني

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 204 *»

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطّاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

اجمالاً معلوم شد كه كلمه «نور» در قرآن و حديث و دعاها بر اللّه اطلاق مي‏شود؛ يعني بر اللّه حمل مي‏شود. همچنان‏كه در آيات و روايات بر حقيقت محمديه9 و همچنين بر مقام ولايت و مقتضيات نبوت و ولايت اطلاق شده است، همين‏طور بر اسلام، و ايمان و حق و به‏طور كلي بر هر حقي «نور» گفته‏اند.

اين اطلاقات را كه در آيات و روايات ملاحظه كنيم، مي‏بينيم با معنايي كه در لغت براي كلمه نور عنوان شده يا در السنه حكما تعريف آن شهرت پيدا كرده مطابقت ندارد. در لغت نور را «ما به تظهر الاشياء للبصر» معني مي‏كنند. نوعا در لغت نور را اين‏گونه معني مي‏كنند. در السنه حكما هم چه اشراقيين و چه مشائين وقتي نور گفته مي‏شود از آن «الظاهر لنفسه و المظهر لغيره» اراده مي‏كنند. به لغت و معناي لغوي كه مراجعه مي‏كنيم، مي‏بينيم با آنچه در آيات و روايات كلمه نور براي آن به‏كاربرده شده، تطبيق نمي‏كند. چون بنابر معناي لغوي كه نور همان «النور ما به تظهر الاشياء للبصر» باشد، در واقع به جسم و امور جسماني مربوط مي‏شود. نور است كه باعث پيدايي اشياء براي بصر است و باصره اشياء را به واسطه آن ادراك مي‏كند. اين معنا منحصر به نور جسماني مي‏شود كه متعلق به امور جسماني است. همچنين از اين‏كه مي‏گويند به وسيله اين نور اشياء براي بصر ظاهر مي‏شوند، معلوم مي‏شود كه اين ظهور، ظهور جسماني و حسي است. چون طوري ظاهر مي‏شود كه حسّ بينايي اشياء را مي‏تواند ادراك كند.

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 205 *»

اگر نور را به اين‏طور بخواهيم معنا كنيم و بگوييم معناي نور همين است و بس، با استعمالات قرآن و حديث درباره نور منافات پيدا مي‏كند، از جمله اين آيه شريفه است اللّه نور السموات و الارض([152]) مي‏بينيم نور بر اللّه حمل شده است. حالا چه اللّه را به‏طوري كه مشهور است و مفسرين معني مي‏كنند، عبارت بدانيم از علَم براي ذات خدا؛ يعني خدا نور آسمانها و زمين است يا آن‏كه اللّه را اسم بدانيم براي ظهور خدا؛ يعني اسم اللّه و ظهور خدا به الوهيت، نور آسمانها و زمين است. البته از نظر مشايخ اعلي اللّه مقامهم الله اسم است كه معناي اسم همان عنوان و آيه و ظهور است. در هر صورت اگر اسم لحاظ بشود بايد اسمي باشد كه خدانما باشد و مقصود از آيه شريفه به اين اعتبار، معرفي خدا و خداشناسي است. پس خدا نور آسمانها و زمين است. حال مي‏بينيم كه معناي لغوي بر اين آيه شريفه صادق نيست. به جهت اين‏كه از ضروريتهاي عقليه همين است كه خداوند محسوس بحواس نيست و از ضروريات نقليه هم هست كه هيچ‏گاه نمي‏شود ظهور و پيدايي خدا را با حسّ باصره ديد. و اگر بگوييم آيه اللّه نور السموات و الارض براي خدا ظهور و پيدايي اثبات مي‏كند ولي باز هم ظهور و پيدايي او حسّي نيست تا كيفيتي براي باصره باشد و باصره بتواند به اين وسيله خدا و پيدايي او را ادراك كند تا آن‏كه از نظر لغت كلمه نور صادق باشد. خير. چون خداوند مكيّف به كيفيات و محدود به حدود و مدرك به حواس ظاهري و حواس باطني خلقي نيست، پس اين گونه تعبير و گفتن نور به حسب معناي لغوي بر خداوند صادق نيست.

همين‏طور است ساير موارد اطلاقات نور در آيات و روايات از قبيل: نبوت، ولايت، و مقتضيات نبوت و ولايت، مثل: اسلام، ايمان، علم، عقل، تقوي، صلاح، رشد، هدايت، امام، درباره اينها كلمه نور گفته شده و هيچ‏كدام هم به اين معناي لغوي نيست؛ يعني اين‏طور نيست كه مقصود از نور، ظهور و پيدايي آنها باشد به حدي كه

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 206 *»

باصره بتواند آنها را ادراك كند و با بصر ادراك شوند. حتي وقتي كلمه نور بر وجود مبارك رسول خدا9 يا بر اميرالمؤمنين صلوات اللّه عليه اطلاق مي‏شود به اين اعتبار نيست كه اين وجود ظاهري و مقام حسي بشري ايشان نور است. به اين اعتبار نيست كه به حاسّه بصر ادراك مي‏شوند. اگر به ايشان هم نور گفته مي‏شود باز به اعتبار مقامات نوراني ايشان است كه مسلما مقامات نوراني براي باصره قابل ادراك نيست. حتي عقل هم نمي‏تواند آن مقامات و مراتب نوراني را ادراك كند. اگر درباره آن مراتب ادراكي باشد، فقط بايد ادراك و معرفت فؤادي باشد. البته ادراك آن مقامات براي امثال ما فقط به شكل اعتقاد است. پس ادراك مقام نوراني و مراتب نورانيتشان كه به آن اعتبار كلمه نور بر ايشان صادق است، به مشاعر عالي‏تر مربوط مي‏شود و اصلاً ربطي ندارد به اين معناي لغوي تا بگوييم نور به حسب معناي مشهور لغوي بر اين بزرگواران صدق مي‏كند. همچنين است فرمايشاتي از قبيل العلم نور([153]) يا العقل نور([154]) كه فرموده‏اند و نور را بر مثل علم، عقل، تقوي، رشد و هدايت حمل كرده‏اند، اينها هيچ‏كدام مدرك بالبصر (ديدني حسي) نيستند تا اين‏كه بگوييم صدق نور بر اينها به حسب معناي لغوي است. همين‏طور ساير انواري كه در آيات و روايات ذكر شده كه مربوط به مراتب نفساني مي‏باشد از قبيل: «نفس قدسيه» كه گاهي آن را نور گفته‏اند يا درباره مؤمن؛ مثلاً فرموده‏اند المؤمن…مدخله نور و مخرجه نور([155]) و ساير فرمايشاتي كه در مورد انوار نفسانيه و انوار روحانيه و انوار عقلانيه رسيده است كه در مؤمنين پيدا مي‏شود و در موجودات و مجردات علوي وجود دارد، در تمامي اين تعبيرات نور به حسب معناي لغوي صادق بر آنها نبوده و نيست.

پس اين تعريفي كه براي نور كرده‏اند بايد گفت كه خواسته‏اند نور ظاهري را معنا

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 207 *»

كنند از قبيل: همين نور خورشيد، نور كواكب، نور چراغ و بالاخره اين نور ظاهري را كه مربوط به عالم اجسام و جسمانيات است اين را به حسب لغت معنا كرده‏اند. و معلوم است كه موردي ندارد كه اين معنا را ملاك قرار بدهيم براي اين‏كه ببينيم آيا حمل كلمه نور بر اين مصاديقي كه در قرآن و احاديث رسيده، متناسب است يا نه. چون اصلاً مورد ندارد كه بحث كنيم بعد هم بگوييم آيا استعمال نور در اين معاني به‏طور مجاز است يا به‏طور حقيقت.

اما ديگران كه اين معناي لغوي را ملاك گرفته‏اند و كلمه نور را به اين معنا دانسته‏اند؛ يعني كلمه نور را به حسب وضع لغت به‏طور كلي براي اين معنا و كيفيت دانسته‏اند، به مشكلاتي برخورد كرده‏اند كه آيا كلمه نور درباره اللّه يا درباره رسول اللّه و اميرامؤمنين صلوات اللّه عليهما و آلهما و ساير اين مصاديقي كه عرض شد، چطور استعمال شده است؟ ناچار شده‏اند كه بگويند: چون استعمال لفظ نور در همين معناي ظاهري و لغوي و براي اين نور حسي به‏طور حقيقت است، پس بر آن انوار و بر آن مصاديق، بايد به‏طور مجاز استعمال شده باشد؛ مثل صدق كلمه «اسد» بر رجل شجاع كه مي‏گويند: كلمه اسد به حسب لغت براي حيوان مفترس وضع شده و استعمالش در مورد حيوان درنده حقيقت است اما آن را به اعتبار شباهت در مورد شخص شجاع به‏كار بردن مي‏شود استعمال مجازي. البته استعمال كلمه اسد كه به حسب معناي اصلي و حقيقي، براي معنا حيوان مفترس است و براي رجل شجاع كمتر است؛ يعني كاربرد معناي مجازي از معناي حقيقي كمتر است. ولي اگر اين‏جا به اين‏طور بخواهند رفتار كنند و بگويند كلمه نور براي اين نور حسي حقيقت است اما براي اين همه مصاديق كه در قرآن و روايات رسيده مجاز مي‏باشد، آن‏گاه ناچارند بپذيرند كه اين لفظ در معناي مجازي شيوع و كثرت استعمال پيدا كرده است، خواه ناخواه اين مطلب را بايد بپذيرند كه اين شيوع و كثرت استعمال در معناي مجازي نسبت به اين كلمه در آيات و روايات بر خلاف قاعده كلي و بر خلاف اصل است. از اين جهت براي ايشان

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 208 *»

مشكلي پيش آمده‏است. بعضي‏ها كه پروا نكرده‏اند، گفته‏اند مانعي ندارد از قبيل نوع متكلمان، به خصوص كساني كه در تفسير برمبناي متكلمين سلوك مي‏كنند، آنها گفته‏اند: اين كلمه در اين مصاديقي كه در قرآن و احاديث رسيده، مجاز است. و مانعي ندارد كه اين كلمه، كلمه‏اي باشد كه معاني مجازيه و مصاديق مجازيه‏اش بيشتر باشد و شيوع و كثرت استعمال در معاني مجازيه داشته باشد و معناي حقيقيش همان است كه نور حسي است و در لغت معنا كرده‏اند.

ولي بزرگان ما كه فرمايشاتشان در همه موارد برمبناي اصول و قواعد حكمت است، مي‏فرمايند اگر لفظي در معاني متعدده به‏كاربرده شد و اين معاني بينشان تفاوت باشد، به‏نحو تفاوت علوّ و سُفل (بلندي و پستي) طوري هم باشد كه مقامات و معاني عاليه در پيدايش معاني سفليه مدخليت داشته باشند، و آن لفظ به‏طوري به كاربرده شود كه هم بر معاني عاليه اطلاق شود و هم بر معاني سفليه، آن را حقيقت و مجاز نمي‏گويند؛ مثل همين كلمه نور كه هم بر مبادي اوليه اطلاق مي‏شود از قبيل: حقيقت نبوت، حقيقت ولايت، همچنين بر عقول و ارواح اطلاق مي‏شود كه اينها معاني علويه‏اند و هم بر معاني سفليه و مصاديق سفليه اطلاق مي‏شود از قبيل همين نورهاي حسي كه به اينها هم نور گفته شده است. و مي‏دانيم به حسب قاعده حكمت، اين معاني علويه، در وجود و تحقق معاني سفليه دخالت دارند؛ يعني اينها فرع وجود آنها هستند و آنها در وجود علت هستند و مقدمند. پس لفظ نور هم براي معاني علويه به‏كار برده مي‏شود و هم براي معاني سفليه. و طوري هستند كه معاني علويه در تحقق و وجود و تحصّل معاني سفليه، مدخليت دارند. از آن طرف مي‏بينيم نور به‏طور تشكيك هم به‏كار برده مي‏شود؛ به اين معنا كه وقتي در مورد معاني علويه نور مي‏گوييم، شدت و قوت نور و تقدم رتبه آن هم فهميده مي‏شود، اما وقتي كه نور را در معاني سفليه به‏كار مي‏بريم، ضعف و فرعيت و تأخر در وجود را مي‏فهميم كه نوعا اين معاني سفليه همه متفرعند و در وجود از معاني علويه متأخرند. اين‏گونه استعمال عبارت است از صدق

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 209 *»

يك لفظ بر دو معنا و بيشتر به‏طور تشكيك. و تشكيك در مورد حقايقي است كه در كمال، شدت و ضعف و در وجود، تقدم و تأخر دارند. پس كلمه نور به‏طور «تشكيك» بر اين دو دسته از معاني به‏كار برده مي‏شود.

بنابراين نمي‏توانيم بگوييم كه اين اطلاق و اين صدق برمبناي حقيقت و مجاز است، آن هم به اين‏طور كه در معاني سفليه حقيقت باشد و در معاني علويه مجاز باشد. اين بيان كاملاً بر خلاف قاعده است و حال آن‏كه معاني علويه در وجود قوي‏ترند و تقدم دارند و در تحقق معاني سفليه مدخليت دارند، و معاني سفليه در وجود و كمالات بالنسبه به آن معاني ضعيف و متأخرند، با وجود اين طبق قول متكلمين لفظ نور در مورد معاني سفليه حقيقت است؛ يعني به حسب وضع لغت است و در موضوع‏له خود به‏كاربرده شده است، اما در مورد معاني علويه در غير ماوُضِع‏له و در غير موضوع‏له خود، به اعتبار علاقه يا شباهتي به‏كاربرده شده، بالاخره فرعيت داشته و در معاني علويه مجاز است. ولي به‏طور كلي اين مطلب خلاف قاعده است زيرا دقتي در مجاز است كه در اين نظري كه داده شده رعايت نشده است و آن دقت اين است كه همه گفته‏اند: بر فرض اين‏كه لفظ در معاني مجازيه به‏كاربرده نشده يا زياد استعمال نشده باشد، اما اين مسلم است كه لفظ مجاز را براي معناي مجازي بايد واضع وضع كرده باشد. به اصطلاح «اگر مجاز مستلزم استعمال نباشد، مستلزم وضع هست» يعني وقتي كه واضع مثلاً لفظ اسد را براي حيوان مفترس وضع كرد و گفت اين لفظ را براي اين معنا به‏طور حقيقت به‏كار ببريد و هيچ احتياج به قرينه هم ندارد، علاقه‏اي هم لازم نيست، اين لفظ را من براي اين معنا كه حيوان مفترس باشد وضع كردم، پس آن را بدون قرينه در اين معنا بكار ببريد، بعد بگويد: اما در آن معنايي كه به اين معنا شباهت دارد؛ مثل «رجل شجاع» كه در شجاعت به اين حيوان مفترس شباهت دارد، در آن هم اجازه داريد كه آن را به‏كار ببريد اما با قرينه. بايد قرينه نصب كنيد قرينه‏اش هم طوري باشد كه معنا را مشخص كند؛ مانند: «رأيت اسدا يرمي»؛ ديدم شيري را كه تير مي‏انداخت. اين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 210 *»

كلمه «يرمي» قرينه مي‏شود بر اين‏كه لفظ «اسد» براي «رجل شجاع» به‏كاربرده شده است.

خلاصه مجاز اگر مستلزم استعمال نيست ـ به قول و به گمان آنها ـ ولي قطعا مستلزم وضع هست؛ يعني بايد تخصيص داده بشود. وضع كه عبارت است از تخصيص‏دادن لفظي به معنايي، بايد در كار باشد. بدون قراردادن واضع نمي‏توان لفظي را در معناي مجازي به‏كاربرد. حالا يا بايد معناي مجازي را به‏طور خصوص معين كند يا به‏طور كلي بگويد در هر جا شما شباهتي ديديد بين اين معناي حقيقي كه من قراردادم و معناي ديگري اجازه داريد اين لفظ را در آن معنا استعمال كنيد. خلاصه وضع؛ يعني قرارداد، لازم است. واضع بايد قرار بدهد حالا يا به‏طور خصوص و معين يا به‏طور قاعده كلي. در هر صورت بايد معناي مجازي را مشخص كند و اجازه استعمال لفظ را در معناي مجازي بدهد به‏اين كار مي‏گويند «وضع». اين نوع وضع و قرارداد در معناي مجازي لازم است.

حال كه اين مطلب ثابت شد كه مجاز هم، به وضع و قرارداد احتياج دارد حالا در اين نكته دقت مي‏كنيم كه مي‏بينيم اين معاني علويه بالنسبه به معاني سفليه قطعا سبقت وجودي دارند؛ يعني اينها بوده‏اند بعد معاني سفليه پيدا شده‏اند. مصاديق نور هم كه دو دسته شدند: يك‏دسته مصاديق و معاني علويه‏اند، يك‏دسته مصاديق و معاني سفليه‏اند. ما از خارج اين مطلب را درباره آنها مي‏دانيم؛ يعني با دلائل حكمت و ادله اعتقادي ثابت شده كه معاني و مصاديق علويه بر معاني و مصاديق سفليه سبقت وجودي دارند. آن‏گاه لفظ نور كه هم بر آنها و هم بر اينها صادق است، چطور مي‏شود با آن‏كه آنها سبقت وجودي دارند اما اطلاق لفظ نور بر آنها به‏طور حقيقت نباشد ولي بر اين معاني سفليه، حقيقت باشد؟ چطور مي‏شود اين را تصور كرد؟ چطور مي‏شود اين را تعقل نمود كه بگوييم اين لفظ حقيقةً و ابتداءًا براي معاني سفليه وضع شده، بعد از طرف واضع اجازه به ما داده شده كه اين لفظ را بر آن معاني علويه به جهت شباهتشان به اين معاني سفليه اطلاق كرده و به‏كارببريم؟ اين خيلي بعيد است. بلكه اصلاً تعقلش

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 211 *»

ممكن نيست. كه لفظ نور درباره آنها معناي مجازي داشته باشد.

چون بنابراين بايد بگوييم كه پس در استعمال معناي مجازي، وضع دركار نيست و بدون وضع آن را به‏كار مي‏بريم. و اين صحيح نيست به دو جهت: جهت اول اين‏كه معناي مجازي نيازمند به وضع است و بايد واضع آن را تعيين و مشخص كند حالا يا به خصوص تك‏تك آنها را يا به‏طور كلي اجازه استعمال در آن بدهد. دوم اين‏كه از نظر ادله قطعيه ثابت است كه واضع الفاظ خداوند است. اين مطلب در جاي خودش ثابت و معلوم شده كه لغات را خداوند وضع فرموده، حالا طرز تعليمش به بشر چطور بوده در جاهاي خودش بحث شده است. اجمالاً اين مطلب مسلم است كه واضع لغات خداوند است و خداوند حكيم است، اخلال به حكمت هم نمي‏فرمايد و از حكمت او است كه اقتضاءات اشياء را ملاحظه فرمايد و خواست آنها را به آنها عنايت كند. حال معاني علويه كه قبل از معاني سفليه موجود و مخلوق بودند آيا لفظ نمي‏خواستند؟ آيا اقتضاء نداشتند كه لفظي براي آنها وضع شود و براي آنها اسمي گذارده بشود؟ با آن‏كه آنها در تحقق و تذوت از معاني سفليه قوي‏ترند و با آن قوتي كه در وجود و كمال دارند آيا اين اقتضاء در آنها نبود كه داراي اسم باشند و مسمي به اسمي شوند؟ و آيا خداوند اين اقتضاء آنها را اجابت نمي‏كند و صبر مي‏فرمايد تا بعد از آن‏كه معاني سفليه را خلق فرمود آن وقت بعد از خلقت معاني سفليه و وضع لفظ نور براي آنها به‏طور حقيقت، بفرمايد حالا شباهتي هم بين اين معاني با آن معاني علويه هست، پس شما مجازا اين لفظ را درباره معاني علويه مي‏توانيد به‏كارببريد؟!

اين امر كاملاً خلاف حكمت است و لازمه‏اش پيدا شدن طفره است. بايد آن مرتبه اعلي و معاني علويه بدون اسم باشند تا اين‏كه اين مرتبه پيدا شود و براي اينها اسم قرارداده بشود، بعد به‏طور فرعيت از اسم اينها، اسمي هم براي معاني علويه درست شود. معناي مجاز، همان فرعيت است. هميشه معناي حقيقي بالنسبه به معناي مجازي اصل است و معاني مجازيه بالنسبه به معاني حقيقيه فرعند. و روي

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 212 *»

تناسبها و علقه‏ها و علاقه‏ها است كه اسم معناي حقيقي به معاني مجازيه داده مي‏شود. پس در واقع درباره صدقِ لفظ نور بر معناي علويه و معناي سفليه، نمي‏شود اين تصور را داشته باشيم كه بر اين معاني سفليه به‏طور «حقيقت» و بر آن معاني به‏طور «مجاز» اطلاق شود. چون لازمه‏اش برگشت به اين است كه لفظي كه فرع است (مجاز)، داده شود به آن معاني كه در وجود اصلند و لفظي كه اصل است (حقيقت)، داده شود به آن معاني كه در وجود فرعند.

به لفظي كه در معناي حقيقي استعمال شود «اصل» مي‏گويند؛ مثل لفظ اسد كه در حيوان مفترس استعمال شود، لفظ اسد به‏طور حقيقت براي همان حيوان درنده وضع شده، پس آن لفظ اصل است چون لفظ معناي حقيقي است. اما همين كلمه اسد در مورد رجل؛ يعني مرد شجاع كه به‏كاربرده شود، فرع است. پس مجاز فرع است. اين‏جا هم اگر ما طبق قول متكلمين بپذيريم كه لفظ نور در معاني علويه مجاز است با آن‏كه معاني علويه در وجود اصلند، پس بايد بگوييم لفظي كه فرع است به معاني و مصاديقي كه اصل هستند، داده شده و به‏طور حقيقت و به‏طور اصل در معاني سفليه كه فرع هستند استعمال شده و لفظ اصل در فرع به‏كار رفته است و اين خلاف حكمت و خلاف نظام آفرينش الهي است. پس اگر لفظ نور بخواهد بر معاني علويه به‏طور مجازي صدق كند اين مشكل پيش مي‏آيد، به علاوه آن‏كه طبق قوانيني كه مشايخ راجع به شناخت الفاظ عنوان فرموده‏اند اين سخن بي‏ارزش و باطل خواهد شد. البته اين قوانين به دلائل عقليه و نقليه ثابت شده است، همچنين به مقتضاي حكمت الهيه كه از آيات قرآنيه و فرمايشات ائمه هدي: در وضع لغات استفاده شده است، بزرگان ما قوانيني را در مباحث الفاظ ثابت مي‏كنند و همچنين آنها را از قوانين خلقت و نظام آفرينش استفاده فرموده‏اند كه از جمله آنها اين است كه مي‏فرمايند: بين معاني و الفاظ تناسب ذاتي است و اين مطلب از مطالب بسيار بسيار عميق و خيلي هم لازم است. البته ديگران هم گفته‏اند كه بين الفاظ و معاني تناسب ذاتي است اما بر اين مبنا و با اين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 213 *»

ادله و به اين نوع تحقيق مخصوص مشايخ اعلي اللّه مقامهم است.

با ثابت شدن اين مطلب ديگر اين حرف متكلمين بي‏اساس مي‏شود به جهت آن‏كه آن معاني كه در وجود اصلند اقتضا مي‏كنند كه لفظشان هم اصل باشد و آن معاني كه فرعند اقتضا مي‏كنند كه لفظي هم كه درباره آنها استعمال مي‏شود فرع باشد. پس تناسب ذاتي اقتضا مي‏كند لفظي كه براي معنايي كه اصل است به‏كارمي‏رود، آن لفظ هم اصل باشد؛ يعني استعمالش، استعمال حقيقي باشد، لفظ نسبت به آن معنا حقيقت باشد. اما درمورد آن معاني كه فرعند و از نظر وجود و تحقق بر آن معاني اصليه متفرع هستند، اقتضاء مي‏كند لفظي هم كه براي آنها انتخاب شده فرع باشد. به حسب اين قاعده كه بايد بين الفاظ و معاني تناسب ذاتي باشد به اين نتيجه مي‏رسيم كه چون معاني علويه در وجود و تحقق اصالت دارند و اصلند، پس لفظ نور هم براي آنها بايد به‏طور اصل به‏كاربرود؛ يعني به‏طور حقيقت. و براي معاني سفليه بايد به‏طور فرعيت به‏كار برده شود؛ يعني به‏طور مجاز. چون در تحقق  و تذوت فرعند لفظشان هم بايد فرع باشد.

به همين جهت بارها عرض كرده‏ام كه شيخ بزرگوار اعلي اللّه مقامه الشريف وقتي درباره همان مطلب بحث مي‏فرمايند و مثال مي‏زنند مثال را درباره انسان عنوان مي‏فرمايند و به خصوص به اين مطلب تصريح مي‏فرمايند كه فرض كنيد ما به انسان اولي و حقيقي، انسان مي‏گوييم كه رسول اللّه9 هستند بعد به اشعه و آثار اين بزرگوار هم كه صورت انسانيت در آنها متجلي است، انسان مي‏گوييم. حال فرق بين اين دو لفظ انسان چيست؟ آن بزرگوار مي‏فرمايند كه فرق آن‏قدر زياد و عميق است كه آن كساني كه آگاهند و متوجه هستند مي‏دانند كه حتي الف انساني كه براي اثر به‏كار برده مي‏شود، اثر و شعاع الف انساني است كه براي انسان اصل به‏كار برده شده. نونش فرع نون آن و سينش فرع سين آن است و همين‏طور. تا اين حد مطلب عميق است.

البته اين مطلب بر قواعد حكمت و قوانين خلقت و نظام آفرينش مبتني است ما هم كه چنين چشمي نداريم تا ببينيم ولي تصديق مي‏كنيم. چون انواع اين قاعده‏ها

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 214 *»

قواعد و قوانيني است كه عقل سالم تصديق مي‏كند كه همين‏طور بايد باشد مثلاً وقتي شما اسم آقاي فلاني را زيد گذاشتيد به خود اين شاخص خارجي زيد مي‏گوييد به عكسش هم كه در آئينه افتاده زيد مي‏گوييد. مسلما اين كلمه زيدي كه براي عكس در آئينه به‏كاربرده مي‏شود به حسب قواعد و قوانين خلقت، زاء آن بايد فرع زاء لفظ زيدي باشد كه براي اين شخص خارجي به‏كار مي‏بريد و يائش فرع ياء اين و دالش فرع دال اين باشد. اين فرعيت را آنهايي كه چشم اثربين دارند كاملاً مي‏بينند كه چه‏طور فرعند اما ما كه آن چشم را نداريم آثار را مشاهده نمي‏كنيم. ما تنها متأثر را مشاهده مي‏كنيم يعني مفعولٌ‏به را مي‏بينيم. اگر چشم مفعول مطلق بين داشتيم و مفعول مطلق را مي‏توانستيم ببينيم مي‏ديديم كه آن يكي از مراتب عالم هورقليا است و آن مفعول مطلق از موجودات عالم هورقليا است. اگر آن چشم را مي‏داشتيم با آن چشم مي‏ديديم كه كلمه انسان براي محمّد و آل محمّد: چه‏طور اصل است و مثلاً براي انبياء چه‏طور فرع است. باز براي انبياء چه‏طور اصل است و براي كاملان چه‏طور فرع است و همچنين براي كاملان اصل است و براي ما فرع است. اين فرعيت در خود لفظ براي اهلش كاملاً مشاهده مي‏شود.

پس به حسب قاعده كليه كه مي‏فرمايند بين معنا و لفظ تناسب ذاتي است و الفاظ با معاني تناسب ذاتيه دارند، اقتضا مي‏كند كه اگر يك معنايي اصل بود لفظش هم بايد اصل باشد و اگر معنايي فرع آن معناي اصل شد، لفظي هم كه براي آن به‏كار برده مي‏شود بايد فرع آن لفظ اصل باشد. پس طبق اين قاعده بايد بگوييم كه لفظ نور در معاني علويه حقيقت است و در معاني سفليه مجاز است البته باز ما اين را هم نمي‏گوييم و ان شاءاللّه بحثش را خواهيم كرد. اجمالاً همين قدر روشن شد كه به اين كيفيتي كه متكلمين در اطلاق لفظ نور بر مصاديقش مي‏گويند، نيست. علت اين اشتباه هم اين است كه آنها معناي لغوي را براي لفظ نور ملاك گرفته‏اند و به اين اشتباه دچار شده‏اند.

و صلي اللّه علي محمّد و آل محمّد

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 215 *»

 

درس    17

 

 

(سه‏شنبه /  29 ربيع‏الاول /  1407 هـ ق)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

r نظر ديگران در نوع استعمال لفظ نور

r اشكالات وارده بر نظر آنها

r نظر بزرگان (اع)

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 216 *»

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطّاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

بحث در اطلاق لفظ «نور» بر معاني علويه و معاني سفليه بود كه متكلمين قائل شده‏اند به اين‏كه اطلاق و استعمال لفظ نور و امثال آن بر معاني علويه از باب مجاز است و بر معاني سفليه از باب حقيقت است. به جهت اين‏كه نور را كه تعريف كرده‏اند معناي حقيقي آن را عبارت دانسته‏اند از «ما به تظهر الاشياء للبصر». چون اين معنا را معناي حقيقي گرفته‏اند و اين معنا بر معاني علويه صدق نمي‏كند از اين‏جهت گفته‏اند پس درباره آنها به‏طور مجاز استعمال مي‏شود، زيرا آنها براي چشم ظاهر نمي‏شوند و با حاسه بينايي ادراك نمي‏شوند. پس كلمه نور درباره آنها به‏طور مجاز به‏كار برده شده است.

اشكالي كه در اين‏باره عرض شد اين است كه در استعمال مجاز وضع لازم است يعني مجاز به وضع احتياج دارد. واضع بايد وضع بفرمايد و معين كند و اگر بنا باشد اين الفاظ درباره معاني علويه به‏طور مجاز استعمال شوند، لازمه‏اش اين است كه اين مجاز به وضع احتياج نداشته باشد. زيرا مسلم است كه وجود معاني علويه قبل از وجود معاني سفليه است. از طرفي مي‏دانيم كه لفظ نور در مورد معاني علويه به‏كار برده شده، پس اگر بگوييم كه مجاز است بايد قائل شويم كه قبل از وضع، مجاز به‏طور مجازي به‏كار برده شده و استعمال شده و حال آن‏كه مجاز به وضع احتياج دارد و وضع مجاز رتبه‏اش بعد از وضع حقيقت است؛ يعني اصلاً معناي مجازي را نمي‏شود تصور كرد مگر بعد از وضع معناي حقيقي. اگر نه مجاز بي‏معنا خواهد بود. ابتدا بايد لفظ براي

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 217 *»

معناي حقيقي خود وضع شود، بعد از استعمال در معناي حقيقي آن‏وقت به‏طور مجازي براي معناي مجازي وضع شود. قبل از وضع براي معناي حقيقي، مجاز گفتن بي‏معناست. پس اگر به اين معنا بگوييم مجاز است آن‏وقت بايد بگوييم مجاز احتياج به وضع ندارد و حال آن‏كه مجاز مستلزم وضع و نيازمند به وضع است. اين يك مطلب بود درباره اثبات اين‏كه نوع لفظهايي كه در معاني علويه به‏كار برده شده از جمله لفظ نور، به‏طور حقيقت بايد باشد و نمي‏شود مجاز باشد.

مشكل ديگري كه به آن اشاره شد اين بود كه عرض شد معاني علويه مقدمند و معاني سفليه مؤخرند و چون به حسب قواعد محكم كه در جاي خودش ثابت شده و به خصوص مشايخ اعلي اللّه مقامهم با ادله قطعيه عقليه و نقليه آن را ثابت فرموده‏اند، الفاظ و اسامي از حيث ذات با معاني و مسميات خود مناسب هستند. اين تناسب ذاتي اقتضاء مي‏كند كه براي آنچه در وجود اصل و مقدم است، لفظي كه بكار برده مي‏شود بايد اصل و مقدم باشد و الفاظي كه براي مسمياتي كه در وجود و تحقق فرعند به‏كار برده مي‏شود بايد فرع و متأخر باشند. بنابراين بايد بگوييم چون معاني علويه مقدمند از اين‏جهت براي آنها لفظي را به‏طور مجاز نمي‏شود به‏كار برد. چون مجاز نسبت به حقيقت فرع است. همين‏طور براي معاني سفليه كه در وجود فرعند و متأخرند نمي‏شود لفظي را به‏طور حقيقت براي آنها به‏كار برد.

البته توجه داريم كه مجاز و حقيقت از صفات الفاظ است؛ يعني الفاظ را به حقيقت و مجاز توصيف مي‏كنيم نه معاني را. در مورد معاني حقيقت و مجاز گفته نمي‏شود، مي‏گوييم اين لفظ براي اين معنا حقيقت است و براي اين معنا مجاز است. پس حقيقت و مجاز از صفات لفظ است. حال لفظي كه در استعمال به‏طور اصل به‏كار برده شود مي‏گوييم حقيقت است. لفظ اسد را براي حيوان مفترس مي‏گوييم حقيقت است چون در معناي اصلي به‏كار برده شده اما استعمالش در رجل شجاع، مجاز است چون استعمال فرعي است و بر آن استعمال اصلي متفرع است؛ به اين معنا كه ما بين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 218 *»

اسد و رجل شجاع شباهتي ديديم واضع هم اجازه داده بود كه لفظ اسد را براي رجل شجاع با قرينه به‏كار بريم و بگوييم «رأيت اسدا يرمي» كه «يرمي» قرينه مشخص كننده است، پس استعمال، استعمال فرع است و چون لفظ فرعيت پيدا مي‏كند مجاز مي‏گوييم. پس حقيقت و مجاز از صفات لفظ هستند و لفظ را به حقيقت و مجاز متصف مي‏كنيم. معناي حقيقت و مجاز؛ يعني اصل و فرع. بنابراين وقتي ثابت شد كه معاني علويه در وجود اصلند و معاني سفليه در وجود فرعند، از الفاظ هم آن لفظي كه متصف به اصل و متصف به فرع مي‏شود براي اينها بايد انتخاب بشود. پس لفظ نور براي معاني علويه بايد حقيقت يعني اصل باشد و براي معاني سفليه فرع باشد و آنچه كه متكلمان گفته‏اند كاملاً بر خلاف نظام حكمت و خلقت است.

همچنين باز دليل بر اين‏كه ما مي‏يابيم كه اين الفاظ براي معاني علويه حقيقت بايد باشد، اين‏كه اصولاً ارزش معنا باعث ارزش لفظ مي‏شود. وقتي لفظي شرافت داشت كشف مي‏كند از اين‏كه معناي آن شرافت دارد و اگر لفظي خساست، پستي و دنائت داشت از اين كشف مي‏كند كه معناي آن پست است و دنائت دارد. الفاظي هم كه براي معاني علويه به‏كار برده مي‏شود از قبيل همين كلمه نور، مي‏بينيم شرافتي دارد غير از وقتي كه همين الفاظ براي معاني سفليه به‏كار برده مي‏شود. نمونه‏اش؛ وقتي ما اسامي مقدّسه مقدّسين را مي‏گوييم مثل اسامي ائمه هدي: يا اسامي امور خيريه و امور نوريه، از خود اسماء و الفاظ شرافت مي‏فهميم، اين به واسطه همان نسبتي است كه بين الفاظ و معاني وجود دارد و تناسب ذاتي اقتضا مي‏كند كه ما متبرك مي‏شويم و به الفاظ نوراني و الفاظ معاني علويه تبرك مي‏جوييم. كه اگر همان الفاظ را درباره معاني سفليه به‏كار ببريم، آن شرافت و ارزش را نمي‏فهميم. معاني سفليه وقتي پست باشند خود الفاظ هم معناي پستي خواهند داشت. ما به اسامي مباركه ائمه هدي: استشفا مي‏جوييم علتش همين است كه بين اين الفاظ و مسميات تناسب است اما همان اسمها را وقتي بر اشخاص معمولي ناقص مثل خودمان مي‏گذاريم ديگر به آن اسماء

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 219 *»

تبرك نمي‏جوييم با اين‏كه از نظر اسم يكي است اما وقتي نام علي را براي اميرالمؤمنين صلوات اللّه عليه مي‏گوييم به اين نام مبارك تبرك مي‏جوييم، احترام مي‏گذاريم، تعظيم مي‏كنيم و حتي طبق بعضي فتواها دست بي‏وضو هم به اين اسم مبارك نمي‏زنيم اما همين اسم علي را بر فردي از خودمان مي‏گذاريم هر چه هم نام او را مي‏بريم اصلاً به ذهنمان نمي‏خورد كه به اين نام متبرك شويم يا حتي از نام او استشفا بجوييم يا دست بي‏وضو به نام او بزنيم يا نزنيم اصلاً اينها برايمان مطرح نيست با آن‏كه لفظ يكي است، از نظر ظاهر لفظ همان لفظ است.

نور هم همين‏طور است، ما وقتي مي‏گوييم اللّه نور السموات و الارض از نور معنايي در كمال عظمت و جلالت مي‏فهميم. همچنين وقتي كه مي‏گوييم نور، و حقيقت محمديه9 يا حقيقت علويه يا ساير مقامات عليا را اراده مي‏كنيم اصلاً خود اين كلمه نور به ما عظمت و جلالت را مي‏فهماند. اما همين نور را درباره معاني سفليه كه به‏كار مي‏بريم از قبيل: نور خورشيد، نور ماه، نور چراغ هيچ آن عظمت و جلالت به ذهن ما نمي‏خورد. پس همين امر دليل بر آن است كه لفظ نور براي معاني علويه كه به‏كار برده مي‏شود شرافتي را تحصيل مي‏كند كه وقتي براي معاني سفليه باشد ديگر آن شرافت همراه كلمه نور نيست. همين دليل بر اين خواهد بود كه پس معاني علويه اصلند و معاني سفليه فرعند. الفاظ هم در آنها به‏طور حقيقت، و در اينها به‏طور مجاز است، در آنها به‏طور شرافت و در اينها به‏طور خساست است، در آنها به‏طور عظمت و در اينها به‏طور پستي و به‏طور جسمانيت است. اينها همه دليل براين است كه بين آن لفظي كه براي آن معاني به‏كار برده مي‏شود و اين لفظ بايد فرق باشد از همين جا مي‏فهميم كه لفظ در آن معاني اصل، و در اين معاني فرع است و همين كشف از اين مي‏كند كه پس آن معاني اصلند و اين معاني بالنسبه به آنها فرعند. و طبق نظام حكيمانه لفظي كه اصل است براي معانيي كه فرع است نمي‏شود انتخاب شود اگرچه متكلمان مي‏گويند كه لفظ نور در معاني سفليه حقيقت است و در معاني علويه مجاز مي‏باشد. و

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 220 *»

معناي اين حرفشان برگشت به اين دارد كه گفته‏اند: لفظي كه اصل است براي معنايي كه فرع است انتخاب شده و لفظي كه فرع است براي معنايي كه اصل است قرار داده شده‏است و اين كاملاً بر خلاف نظام و قرارداد الهي است.

مطلب ديگري كه در اين‏جا داريم اين است كه شك نداريم در اين‏كه عالم عقول و عالم ارواح و به‏طور كلي معاني عليا كه از آنها به مجردات تعبير مي‏آوريم (البته نه به معناي مشهور بلكه مجردات بالنسبه به عالم جسمانيات) آن مجردات، بالنسبه به عالم محسوسات و عالم جسمانيات و اعراض و عرضيات، اصلند و در وجود تقدم دارند به جهت اين‏كه بطلان طفره ثابت شده و اين‏كه قبل از تحقق آنها عالم جسم و جسمانيات و عرض و عرضيات نمي‏شود تحقق پيدا كند، اين مسلم است. (درباره اثبات اين مطلب حكماء قاعده مشهوري دارند به نام امكان اشرف). وقتي ما اين مطلب را ثابت كرديم و براي ما مسلم شد، پس تقدم وضع لفظ در مورد موجوداتي كه مقدمند هم اقتضا مي‏كند كه بگوييم: به طريق اولي الفاظي كه براي معاني عليا استعمال مي‏شوند در وضع تقدم دارند و اين‏كه نسبت به الفاظي كه در معاني سفليه استعمال مي‏شوند اولويت وضع دارند. اين اولويت يك امر عقلاني است كه عقل آن را خودش به دست مي‏آورد اصلاً نمي‏خواهد برايش بيان كنند اگر هم بيان كنند ارشاد است؛ يعني خود عقل مي‏فهميد ولي راهنمائيش مي‏كنند. چون خود عقل مي‏گويد: همين‏طور كه وجود آنها مقدم است الفاظ استعمال شده درباره آنها هم در وضع بايد تقدم داشته باشد، اگر هم بگوييم در وضع تقدم ندارند اقلش اين است كه بايد با هم منطبق باشند؛ يعني همان‏طور كه وجودات آنها مقدمند الفاظ آنها هم بايد از نظر رتبه تقدم داشته باشند، پس نمي‏شود گفت الفاظ براي آن معاني مجاز باشند و براي اين معاني سفليه حقيقت باشند.

در هر صورت اطلاق و استعمال لفظ نور و امثال اين كلمه در مورد معاني علويه مانند اللّه نور السموات و الارض در كتاب و سنت مسلم است. نوع اين استعمال را در

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 221 *»

اين‏جا به‏طور اجمال مي‏گوييم. اولاً مي‏دانيم كه بر خدا نور گفته شده اللّه نور السموات و الارض همچنين يكي از اسماء خدا نور است در دعاها يا نور رسيده است. و از نظر تحقيقاتي كه بزرگان فرموده‏اند، لفظ نور و امثال آن كه بر خدا اطلاق مي‏شود، در حقيقت بر مقامات و آيات و علامات خدا استعمال و اطلاق مي‏شود نه بر ذات غيب‏الغيوبي حق كه متعالي است از اين كه درباره او تعبيري از تعبيرات را بياوريم يا به او به اشاره‏اي از اشارات اشاره بكنيم. پس معلوم است كه لفظ نور و امثال آن مثل «وجود» كه براي خدا استعمال مي‏شوند، از اين‏جهت است كه بر مقامات و علامات و آيات او اطلاق مي‏گردند.

بعد مي‏بينيم اين كلمه نور يا امثال اين كلمه، بر حقيقت مقدسه محمديه9 هم اطلاق مي‏شود از طرفي هم مي‏دانيم كه اين حقيقت طيبه در وجود بر همه حقيقتها مقدم و سابق است. حالا كلمه نور وقتي كه بر خدا اطلاق مي‏شود يا وقتي كه بر اين حقيقت طيبه اطلاق مي‏گردد نوع اين اطلاق چگونه است؟ اين استعمال از چه باب است؟ اين بحثي است كه نوعا خيلي لازم مي‏شود و در نوع مباحث اعتقادي مطرح است و فكر مي‏كنم در كتاب مبارك «الفطرة السليمة» هم اشاره‏اي فرموده باشند كه امثال اين‏گونه الفاظ كه هم بر خدا اطلاق مي‏شود هم بر خلق چگونه است. حالا بحث در اين است كه ما اين خلق را آن خلق اعلي و اكمل و اسبق در نظر مي‏گيريم كه حقيقت محمديه است9 به اين حقيقت هم نور مي‏گوييم يا ساير الفاظي كه هم بر خدا اطلاق مي‏شود هم بر اين حقيقت طيبه، اين اطلاق از چه باب و از چه نوع است؟ آيا از باب اشتراك است؟

اين اطلاق نمي‏شود از باب اشتراك باشد چه اشتراك لفظي و چه اشتراك معنوي. البته دانستيم اينها همه صفات الفاظ است و فعلاً بحثمان درباره الفاظ است. مثلاً لفظ نور و امثال آن مثل «وجود» را كه درباره خدا به‏كار مي‏بريم، درباره حقيقت محمديه9 هم به‏كار مي‏بريم، آيا اين استعمال از باب اشتراك معنوي است؟ اشتراك معنوي اين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 222 *»

است كه يك لفظي براي معناي جامعي وضع شده باشد و براي آن معناي جامع افرادي باشد كه در آن افراد ظاهر باشد، آن‏گاه به اعتبار ظهور اين معناي جامع و مشترك در آن افراد، لفظ آن معنا را در همه افرادش نيز به‏كار ببرند. مثل لفظ نور و لفظ سفيد و لفظ انسان. لفظ انسان را براي معناي جامعي وضع كرده‏اند كه همان انسانيت باشد بعد مي‏بينيم بر زيد و عمرو و بكر و خالد هم اطلاق مي‏شود. اين‏جا مي‏گوييم لفظ انسان در اين افراد به‏طور مشترك معنوي به‏كار برده شده؛ يعني در واقع لفظ انسان ابتدا براي معناي كلي وضع شده بعد آن كلي چون در افرادش ظاهر است از اين جهت به اين افراد هم انسان گفته مي‏شود. اين نوع استعمال را مشترك معنوي مي‏گويند.

مشترك معنوي هم دو قسم مي‏شود: يا به‏طور «متواطي‏ء است كه افراد يكسان بوده و صدق لفظ بر افراد به‏طور يكسان است؛ مثل همين لفظ انسان كه بر زيد، عمرو، بكر و خالد به‏طور يكسان صدق مي‏كند، چون همه ايشان در ظهور انسانيت در آنها يكسان هستند. اين را مشترك معنوي مي‏گويند كه صدقش بر افراد به‏طور تواطي است و افراد هم متواطئند، يعني در صدق اين لفظ بر آنها متساوي هستند. اما گاهي افراد در صدق متفاوتند در بعضي صدق شديدتر است در بعضي ضعيف‏تر است، در بعضي صدق اوّليت دارد در بعضي صدق تأخر دارد اين را صدق به‏طور تشكيك مي‏گويند و آن لفظ «مشكك» ناميده مي‏شود؛ مثل نور كه درجات مختلف دارد. ضعيف و شديد يا مقدم و مؤخر است. مي‏گوييم اين نور نسبت به آن نور تقدم دارد، آن نور نسبت به اين تأخر دارد. با آن‏كه هر دو نورند و بر هر دو لفظ نور صدق مي‏كند اما در يكي به‏طور شديدتر و در يكي به‏طور ضعيف‏تر، در يكي به‏طور تقدم و در يكي به‏طور تأخر صدق مي‏كند. لفظ نور و لفظ وجود را از همين الفاظ گفته‏اند كه در افراد خودش به‏طور تشكيك صادقند؛ يعني به يكي از قسمهاي مشترك معنوي «تشكيك» مي‏گويند. تشكيك از شك گرفته نشده است بلكه تشكيك از اين است كه طنابهاي خيمه‏ها را وقتي توي هم مي‏كوبند، داخل همديگر مي‏شود. تشكيك به اين معنا است نه اين‏كه به

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 223 *»

معناي به شك افتادن باشد، از آن ماده نيست. پس مشترك معنوي دو قسم است يكي به‏طور متواطي‏ء و يكي هم به‏طور تشكيك.

حالا اين‏كه لفظ نور و امثال آن را درباره خدا به‏كار مي‏بريم، درباره حقيقت محمديه هم به‏كار مي‏بريم يا درباره ساير خلق هم بكار مي‏بريم، آيا از جهت اشتراك معنوي است؟ يعني يك حقيقت جامعه‏اي بين خدا و اين حقيقت طيبه و ساير خلق در نظر داريم كه براي آن حقيقت جامعه اين لفظ وضع شده باشد؟ بعد در اللّه شديدتر و در اين حقيقت ضعيف‏تر باشد آيا به اين‏طور است؟ كه قطعا مي‏دانيم هيچ جامعي بين خالق و خلق وجود ندارد؛ يعني يك حقيقت جامعه و مشتركي بين حق و خلق نيست تا اين‏كه لفظ نور در حق، با لفظ نور در خلق به‏طور مشترك اطلاق شود. پس چون حقيقت جامعه‏اي در كار نيست مشترك معنوي نيست. مثل لفظ سفيد كه بر افراد سفيد صادق است. كاغذي سفيدتر است اما سفيدي كاغذ ديگر، كمتر است ولي به هر دو كاغذ سفيد مي‏گوييم. آيا اطلاق لفظ نور هم مثل اين است؟ نه، چون حقيقت جامعه‏اي بين حق و خلق نيست تا لفظ نور و امثال آن به‏طور مشترك معنوي بر حق و خلق صادق باشد و اطلاق گردد. پس مشترك معنوي نيست.

آيا اطلاق لفظ نور بر حق و خلق به‏طور مشترك لفظي است؛ يعني بر خدا و بر حقيقت طيبه، آيا به‏طور مشترك لفظي صادق است؟ مشترك لفظي آن است كه حقيقت جامعه‏اي بين افراد در نظر گرفته نشود، بلكه به وضع جداگانه بدون در نظر گرفتن معناي مشترك و جامع مشترك در بين افراد، لفظي را براي دو معنا يا بيشتر وضع كنند مثل اين‏كه لفظ «عين» به قول مشهور براي هفتاد معنا وضع شده است ولي در هيچ‏كدام از اين معاني، مناسبتي با يكديگر در نظر گرفته نشده و جهت مشتركي هم بين آنها در نظر گرفته نشده است. مانند: جاريه، ميزان، جاسوس، و از اين قبيل معاني. اينها با همديگر چه وجه تناسبي يا چه جهت مشتركي دارند؟! پس در مشترك لفظي، لفظ بدون در نظر گرفتن جامعي به وضعهاي متعدد براي معاني متعدده وضع مي‏شود و

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 224 *»

مابه‏الاشتراكي بين آن معاني در نظر گرفته نمي‏شود، اين مشترك لفظي است.

حالا بين حق و اين حقيقت طيبه جهت جامعه‏اي نبود اما هيچ‏گونه تناسبي هم در كار نيست؟ هيچ‏گونه ارتباط و نسبتي بين خدا و اين حقيقت طيبه در كار نيست؟ تا در نتيجه لفظ نور و امثال نور بر اين دو حقيقت به‏طور مشترك لفظي صدق كند؟! نه، اين‏چنين نيست. به جهت اين‏كه نسبت حق با اين حقيقت، نسبت عزلت نيست تا بتوانيم بگوييم مثل مشترك لفظي است كه هيچ‏گونه نسبتي و ارتباطي بين خدا و اين حقيقت طيبه نباشد. بلكه مي‏بينيم بدون نسبت، بدون تناسب و بدون ارتباط هم نيست. در مشترك لفظي نسبت بين معاني نسبت عزلت است؛ يعني وقتي مثلاً جاريه را كه يكي از معاني عين است با «ميزان» يا «جاسوس» مي‏سنجيم، مي‏بينيم بينشان بينونت عزلت است؛ يعني هيچ‏گونه ارتباطي و تناسبي با يكديگر ندارند و لفظ عين بر همه آنها صادق است بدون هيچ‏گونه تناسبي، و نسبت بين آنها عزلت است؛ يعني كاملاً از هم جدا بوده و هيچ ربطي با هم ندارند. حالا نوري كه درباره خدا گفته مي‏شود با نوري كه درباره حقيقت محمديه9 گفته مي‏شود آيا مثل كلمه عين است كه بر جاريه و بر ميزان و بر جاسوس صدق مي‏كند؟ مي‏بينيم نه اين چنين نيست بلكه بين آن دو يك نسبتي هست كه عين بي‏نسبتي است و يك بي‏نسبتي است كه عين نسبت است. پس نمي‏توانيم بگوييم از باب مشترك لفظي است.

آيا از باب حقيقت و مجاز مي‏شود باشد؟ كه در يكي از اين دو، حقيقت و در ديگري مجاز باشد؟ نه، نمي‏شود. به جهت اين‏كه معنا ندارد كه بگوييم بين حق و خلق فرعيت و اصليت است. حق اصل باشد و اين حقيقت طيبه فرع آن، تا استعمال كلمه نور در حق به‏طور حقيقت باشد و در اين حقيقت طيبه مجاز باشد يا نعوذبالله به عكس، در حق فرع باشد و در اين حقيقت طيبه اصل باشد و بگوييم لفظ نور و امثال آن درباره حق مجاز است و در اين حقيقت طيبه حقيقت است اين هم نمي‏شود.

از باب نقل و ارتجال هم نيست كه بگوييم لفظ نور در اين دو مورد كه به‏كار برده

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 225 *»

شده در يكي حقيقت و اصل است و در ديگري نقل داده شده يا به‏طور ارتجال در معناي دوم وضع شده است. اين هم نمي‏شود. چون در نقل و ارتجال لازم است كه معناي اولي متروك شود و از معناي اول دست برداريم و حال آن‏كه از هيچ‏كدام از اين معاني دست برنداشته‏ايم، هم در مورد خدا كلمه نور را استعمال مي‏كنيم و هم در مورد اين حقيقت طيبه كلمه نور را به‏كار مي‏بريم، پس هيچ‏يك از اين اقسام نمي‏شود باشد. و اينها اقسامي است كه در السنه مشهور است و در مباحث الفاظ اين تقسيم‏بنديها هست. ولي ديديم هيچ‏كدام از اينها در اين بحث صحيح نيست. از اين جهت نوعا حيران شده‏اند كه پس صحيحش چيست؟ و اين‏طور استعمال از چه باب است؟

البته خيلي‏ها قائل شده‏اند كه حقيقت و مجاز است ولي اين حرفشان بي‏جهت است. چون اينها مي‏گويند اگر معنايي به محض استعمال لفظ به ذهن بخورد يا اگر بتوانيم براي لفظي معنايي را بگوييم سپس از آن لفظ آن معنا را نتوانيم سلب كنيم از اين راه مي‏فهميم كه آن لفظ در آن معنا حقيقت است و اين دو علامت را كه به نظر آنها علائم حقيقت است تبادر و عدم صحت سلب مي‏نامند. آنهايي كه گفته‏اند مثلاً كلمه نور براي حقيقت محمديه9 مجاز است و براي خدا حقيقت است يا به عكس، هركدام را بگويند، مي‏بينيم بي‏اساس است به جهت اين‏كه اين لفظ براي هر يك از اين معاني كه به‏كار برده مي‏شود، به ذهن تبادر مي‏كند و وقتي كه نور مي‏گوييم نوع اين معاني به ذهن اهل معنا و كساني كه با استعمال اين لفظ در آيات و روايات آشنا هستند تبادر مي‏كند. خدا به ذهن مي‏خورد، حقيقت محمديه به ذهن مي‏خورد، حقيقت علويه به ذهن مي‏خورد، نوع معاني عليا از قبيل ايمان، حق، هدايت، قرآن، به ذهن مي‏خورد. پس تبادر دارد و تبادر علامت حقيقت است. پس لفظ نور در تمام اين معاني حقيقت است و نمي‏شود گفت مجاز است. همچنين نمي‏توانيم آن معاني را از آن سلب كنيم آيا مي‏توانيم بگوييم القرآن ليس بنور؟ يا مي‏توانيم بگوييم الحقيقة المحمدية9 ليست بنور؟ لفظ نور را از اينها نمي‏شود سلب كرد. پس چون از اين معاني نمي‏شود لفظ نور را

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 226 *»

سلب كرد پس علامت حقيقت است.

پس با توجه به اين‏كه اين لفظ براي اين معاني حقيقت است، نه از باب اشتراك لفظي و نه از باب اشتراك معنوي است، و نه از باب حقيقت و مجاز، و نه از باب نقل و نه از باب ارتجال است، پس ناچاريم بگوييم يك باب و جهت ديگري هست كه آن جهت را راه نبرده‏اند و هيچ‏كس آن را بيان نكرده مگر بزرگان اعلي اللّه مقامهم كه از آن تعبير به حقيقة بعد الحقيقة آورده‏اند و جز با حقيقة بعد الحقيقة يا به تعبير ديگر وضع خاص و موضوعٌ‏له عام (كه ديگران اين قسم از اقسام وضع را قبول ندارند) مطلب درست در نمي‏آيد. يعني ابتدا لفظ به حقيقت اوليه براي خدا وضع شده، و توجه داريم براي خدا كه مي‏گوييم مقصود همان مقامات، علامات و آيات خداوند است. پس حقيقت اوليه اين است كه اين لفظ براي خدا استعمال شده، باز از باب «حقيقة بعد الحقيقة» براي حقيقت طيبه هم استعمال شده است. پس اطلاق لفظ نور و امثال لفظ نور بر خدا و بر حقيقت محمديه9 از باب حقيقة بعد الحقيقة است و به تعبير ديگر از باب «وضع خاص و موضوع‏له عام» مي‏باشد. اين قسم را فقط اين بزرگواران بيان فرموده‏اند، آن هم به بركت آن نوري است كه خداوند در دل مبارك ايشان قرار داده و ايشان را با اسرار توحيد و  انوار تفريد آشنا كرده كه اين بحث را عنوان فرموده‏اند و اين قسم را براي اين‏گونه استعمالات نام برده‏اند كه ديگران نگفته‏اند و به آن راه نبرده‏اند. فقط اين قسم ـ وضع خاص و موضوع له عام ـ را مطرح كرده‏اند و آن را هم انكار كرده، قبول ندارند كه يك‏چنين وضعي ممكن باشد. ولي همين قسم با تشريحي كه مشايخ مي‏فرمايند خوب روشن مي‏كند كه اين‏گونه استعمالات صحيح است و هيچ اشكالي هم پيدا نمي‏شود.

توضيحش اين است كه مثلاً لفظي براي مؤثر وضع مي‏شود و چون مؤثر در آثار مشاهده مي‏شود، همان لفظ را به آثار هم مي‏دهند. فرض كنيد لفظ «شمس» را واضع براي جرم خورشيد وضع مي‏فرمايد بعد چون خورشيد در انوارش هم ظاهر است، زيرا

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 227 *»

مؤثر در آثار خود ظاهر است، پس وقتي به اثر نگاه مي‏كند و در او مؤثر را مي‏بيند به اين اعتبار كه اثر حكايت كننده مؤثر است، لفظ مؤثر را هم به او مي‏دهد، از اين جهت به انوار هم لفظ خورشيد گفته مي‏شود. اين نوع وضع را «وضع خاص و موضوع له عام» مي‏گويند؛ يعني وقتي واضع اين لفظ را وضع كرده معناي آن را خاص در نظر گرفته كه خود مؤثر باشد، اما موضوع‏له يعني آن مواردي كه اين لفظ در آنها به‏كار برده مي‏شود به‏واسطه ظهور آن معنا در آن موارد، متعدد و عام مي‏باشد. پس به اعتبار اين‏كه همان معناي خاص در همه اين موارد ظاهر است، موضوع‏له عام است. به اين‏جهت واضع لفظ را براي آثار هم قرار داده و در آنها نيز استعمال كرده است. پس در آثار هم به‏طور حقيقت به‏كار رفته است.

و صلي اللّه علي محمّد و آل محمّد

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 228 *»

 

درس    18

 

 

(چهارشنبه /  30 ربيع‏الاول /  1407 هـ ق)

 

 

 

 

 

r اطلاق لفظ نور بر حق متعال

r اطلاق لفظ نور بر حقيقت محمديه9

r اطلاق لفظ نور بر مقام ولايت

r اطلاق لفظ نور بر ساير حقايق نوراني

r اطلاق لفظ نور بر انوار محسوسه

r اطلاق لفظ نور بر علم و مراتب آن

r تعريف دقيق نور

r اصطلاح مرحوم شيخ (اع) درباره وجود و ماهيت

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 229 *»

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطّاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

بحث در اطلاق كلمه نور بر حقايق عاليه بود و عرض شد كه اطلاق كلمه نور و استعمال آن در مورد خداوند ـ كه مراد عنوانات و مقامات خدا است ـ و همچنين بر حقيقت محمديه9 از باب «حقيقة بعد الحقيقة» است نه از باب اقسام ديگر وضع و استعمالات و اطلاقات.

همچنين يكي ديگر از معاني عُلويه كه بر آن «نور» گفته مي‏شود حقيقت ولايت و خود ولي مي‏باشد. وجه اين اطلاق هم از همان نوع است؛ يعني از باب «حقيقة بعد الحقيقة» مي‏شود و به همين ترتيب است ساير مراتب و معاني نوراني كه بر همه آنها لفظ نور اطلاق و استعمال شده و مي‏شود. حال ببينيم وجه اطلاق نور بر مقام نبوت و بر حقيقت محمديه9 و بر ولي و مقام ولايت چيست؟ اطلاق نور بر اين موارد از ميان اقسام استعمالات و اطلاقات از چه قبيل است؟ نور گفته مي‏شود و مقام نبوت يا وجود مبارك محمّد9 اراده مي‏گردد يا نور گفته مي‏شود و مقام ولايت يا حامل مقام ولايت علي صلوات اللّه عليه و آله يا يكي ديگر از ائمه: اراده مي‏شوند. حال اطلاق نور بر اين حقايق به چه قسمي است؟

چون در اين‏جا خواه‏ناخواه جهت جامعه‏اي پيدا مي‏شود، يك حد مشترك و جامع مشتركي بين اين حقايق مي‏توانيم منظور كنيم از اين‏جهت ديگر لزومي ندارد كه بگوييم حقيقة بعد الحقيقة است؛ يعني وقتي مقام نبوت و رسالت و مقام ولايت ملاحظه گردد و به هر دو نور گفته شود، در اين‏جا مانعي ندارد كه بگوييم اطلاق از قبيل

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 230 *»

اشتراك معنوي است. زيرا در اشتراك معنوي حد جامع لازم است و لازمه‏اش تركيب است و تركيب در اين‏جا مانعي ندارد. در مشترك معنوي در افراد تركيب پيدا مي‏شود، چون هريك يك مابه‏الاشتراك و يك مابه‏الامتياز دارند. مثلاً وقتي گفتيم كلمه انسان از باب اشتراك معنوي بر افراد انسان صدق مي‏كند مقصود اين است كه افراد انسان از دو چيز تشكيل شده‏اند؛ يكي انسانيت يكي خصوصياتي كه بر اين حقيقت عارض شده و به اين ماهيت و حقيقت ضميمه شده‏اند مثل زيديت زيد و عمرويت عمرو و بكريت بكر. وقتي اين خصوصيات با حصه‏اي از «ماهيت» و به اصطلاح با «طبيعت كليه» ضميمه مي‏شود، فرد را تشكيل مي‏دهند. پس هر فردي مثل زيد، از يك مابه‏الاشتراك كه انسانيت است و از يك مابه‏الامتياز كه همان خصوصيات زيديت مي‏باشد، مركب است و آن خصوصيات همان عوارض و لواحقي است كه به اين حصه از ظهور كلي انسان تعلق گرفته و فرد را تشكيل داده است. در اين‏جا مي‏گوييم كلمه انسان بر افرادش به‏طور اشتراك معنوي صادق است و در آنها استعمال مي‏شود. پس در اشتراك معنوي هم به يك جامع بين افراد و مابه‏الاشتراك احتياج داريم و هم به مابه‏الامتياز. بايد تصديق كنيم كه افراد از دو چيز تركيب شده‏اند: يكي مابه‏الاشتراك و يكي مابه‏الامتياز.

حالا در مورد حقيقت نبوت و حقيقت ولايت كه كلمه نور و امثال آن بر اين دو حقيقت اطلاق مي‏شود، آيا مي‏شود به‏طور اشتراك معنوي باشد؟ آري! مانعي ندارد به جهت اين‏كه در اين استعمال ما به يك جامع احتياج داريم و آن جامع وجود دارد؛ يعني اين دو حقيقت يك مابه‏الاشتراكي دارند كه با توجه به آن مابه‏الاشتراك يك اسم بر آنها اطلاق مي‏شود. كلمه نور هم به اين اعتبار هم بر حقيقت نبوت و يا بر حامل آن، و هم بر حقيقت ولايت يا بر حامل آن اطلاق مي‏شود. به اعتبار همان مابه‏الاشتراك كه بين اين دو حقيقت وجود دارد وقتي بخواهيم از آن مابه‏الاشتراك تعبير بياوريم، به يك‏چنين الفاظي تعبير مي‏آوريم كه بر هر دو صادق است؛ مثل نور، مثل ضياء و اين نوع تعبيرات. پس در مورد مابه‏الاشتراك در اين گونه اطلاقات مانعي نيست.

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 231 *»

امر ديگري كه لازمه مشترك معنوي است، تركيب است و تركيب هم در آن حقايق مانعي ندارد. تركيب در نبوت عبارت است از مابه‏الاشتراكي كه بين آن و ولايت است با خصوصيت نبوت و تركيب در ولايت هم عبارت است از مابه‏الاشتراك بين ولايت و نبوت با خصوصيتي كه ولايت دارد. همچنين حاملان اين دو مقام هم مركب هستند پس در اين مراتب تركيب مانعي ندارد زيرا اولاً تركيب خيلي ضعيف و لطيف است كه باعث نقصان در اين حقيقتها نيست بعلاوه كه قاعده كلي است كه همه حكما گفته‏اند «كل ممكن زوج تركيبي» و چون بحثمان در امكان و مقامات امكانيه است و نبوت و ولايت هم در عالم امكان است، البته اين بحثها مربوط به عالم قديم و عالم مقامات و علامات و عنوانات خداوندي نيست، بحث در امكان است و در امكان مانعي ندارد كه تركيب را در اين حقايق بپذيريم، ولي تركيب بسيار بسيار ضعيف و لطيف است به‏طوري كه عرض شد نقصاني بر اين حقيقتها وارد نمي‏كند.

البته وجود جامع بين اين حقيقتها به اقامه دليل احتياج ندارد. ولي حديثي هست از رسول خدا9 كه فرمودند كنت انا و علي نورا بين يدي الله عز و جل يسبح الله ذلك النور و يقدسه قبل ان يخلق الله آدم باربعة آلاف عام فلم‏نزل في شي‏ء واحد حتي افترقنا في صلب عبدالمطلب ففي النبوة و في علي الخلافة([156]) از اين حديث شريف و امثال اين احاديث مابه‏الاشتراك و جهت جامعه بين حقيقت نبوت و حقيقت ولايت و بين حاملان مقام نبوت و ولايت به دست مي‏آيد كه بالاخره مانعي نيست از اين‏كه قائل شويم كه جهت جامعه‏اي و حد مشتركي بين اين دو مقام و بين حاملان آن دو مقام وجود دارد كه از آن به اين لفظ تعبير آمده كه نورا نوري بوديم كه وحدت داشت، ابتدا يكي بوديم بعد اين نور تفصيل و افتراق پيدا كرد. در مقام تفصيل و افتراق قطعا يك

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 232 *»

مابه‏الاشتراك و يك مابه‏الامتياز هست كه افتراق پيدا مي‏كند اگر نه افتراق معنا ندارد. همچنين در آيه شريفه و انفسنا و انفسكم([157]) كاملاً تصريح شده به آن‏كه اينها دو فرد بودند كه ممتاز به امتيازاتي بودند، ولي مابه‏الاشتراك داشتند كه انفسنا گفته شده و همه مفسران هم انفسنا را بوجود مبارك اميرالمؤمنين صلوات اللّه عليه تفسير كرده‏اند.

پس يك مابه‏الاشتراك بين اين دو مقام هست كه به اعتبار آن مابه‏الاشتراك كلمه نور و امثال آن، بر اين حقيقتها از باب اشتراك معنوي اطلاق مي‏شود. اما اين مسلم است كه به‏طور كلي مقام نبوت بر مقام ولايت مقدم است. بر خلاف عرفا كه نوعا ولايت را بر نبوت مقدم مي‏دانند و از نبوت افضل مي‏گيرند بلكه نبوت را عبارت مي‏دانند از همان ولايت اما با يك خصوصيت و امتياز بيشتري كه مأموريت به تبليغ و ابلاغ باشد، اگر نه اصل مقام را مقام ولايت مي‏گيرند. و اجمالاً از نظر وحي مسلم است كه نبوت بر ولايت مقدم است و بر آن تقدم و شرافت دارد. ولايت مقام تفصيلي نبوت است و ولي در واقع تفصيل اجمالات نبي است. از اين جهت چون مقام نبوت اجمال مقام ولايت است و مقام ولايت تفصيل آن اجمال مي‏باشد خواه‏ناخواه نبوت از نظر رتبه و شرافت و فضيلت مقدم است. همچنين در مقام اجمال، وحدت و در مقام تفصيل، كثرت ملاحظه مي‏شود و همه گفته‏اند كه مقام وحدت بر مقام كثرت مقدم است و شرافت وحدت از كثرت بيشتر است. روي اين جهت پس صدق نور بر مقام نبوت صدق تقدمي و شرافتي است و صدقش بر ولايت صدق تأخري است.

پس نتيجه سخن اين شد كه صدق كلمه نور بر نبوت و ولايت به شكل مشترك معنوي است، و از باب تشكيك هم خواهد بود. صدق نور و استعمال كلمه نور بر اين دو حقيقت، اولاً به‏طور اشتراك معنوي است و عرض شد اشتراك معنوي دو نوع داريم: يكي به‏طور تواطؤ و يكي هم به‏طور تشكيك. اگر ظهور و بروز مابه‏الاشتراك در

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 233 *»

افراد يكسان باشد مي‏گوييم به‏طور تواطؤ لفظ صادق است؛ مثل اطلاق انسان در مورد زيد، عمرو، بكر و خالد كه همه يكسان انسانيت را حكايت مي‏كنند و ظهور انسانيت در اين افراد يكسان است. از اين اطلاق، به مشترك معنوي به‏طور تواطؤ تعبير مي‏آورند يعني لفظ انسان نسبت به اين افراد مشترك معنوي است و صدقش هم از باب تواطؤ است. اما اگر افراد با يكديگر در اظهار و حكايت كردن مابه‏الاشتراك مختلف باشند اختلافشان هم به نوع تقدم و تأخر يا شدت و ضعف و از اين قبيل باشد، اينها را مي‏گويند مشترك معنوي است اما از باب تشكيك. حالا نور هم بر اين دو حقيقت كه صادق است اولاً مي‏بينيم به‏طور اشتراك معنوي است به دليل جهت جامعه و مابه‏الاشتراك داشتن. و چون تقدم از براي مقام نبوت است و تأخر از براي مقام ولايت مي‏باشد، مي‏فهميم كه در باب اشتراك معنوي به‏طور تشكيك است و از باب تواطؤ نيست.

اما اطلاق و استعمال نور بر نبوت و ولايت و غير آنها از مراتب نوراني و معاني علوي از قبيل: ايمان، اسلام، قرآن و ساير مقتضيات نبوت و ولايت و ساير ظهورات اين بزرگواران در مقامات و شئونات مختلف از چه بابي است؟ البته باز هم اطلاقات به‏طور حقيقت است و مجاز نيست، ولي اين اطلاقات نسبت به حقيقت محمديه و حقيقت علويه صلوات اللّه عليهما و آلهما از باب اشتراك معنوي نيست؛ يعني اگر لفظ نور بر ايمان، بر اسلام، بر شريعت، بر قرآن و بر ساير مصاديق اين‏طوري، اطلاق مي‏شود كه در آيات و روايات به آنها برخورد مي‏كنيم، در اين موارد لفظ نور نسبت به اطلاق آن بر حقيقت محمديه يا حقيقت علويه صلوات اللّه عليهما و آلهما از باب اشتراك معنوي نيست، به جهت اين‏كه بين آن حقيقتهاي مقدسه و اين مصاديقي كه به آنها اشاره شد، جامع و مابه‏الاشتراك وجود ندارد بلكه اين امور از قبيل: اسلام، ايمان، علم، قرآن، صلاح و تقوي و … كه در آيات و روايات به عنوان نور و امثال آن ذكر شده‏اند، براي آن دو حقيقت مقدسه در حكم صفاتند و صفت با موصوف،

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 234 *»

مابه‏الاشتراك و جهت جامعه ندارد، چون صفت و موصوف همرديف نيستند تا جهت جامعه داشته باشند و مثل دو فرد از ظهور يك كلي باشند. در مشترك معنوي يك جهت جامعه‏اي بايد باشد كه افراد در حكايت كردن آن جهت جامعه، مختلف يا متحد يا متساوي باشند. ولي بالاخره افراد فردند براي يك جامعي، و يك مابه‏الاشتراك دارند. اما در اين‏جا ايمان، اسلام، قرآن، تورات، انجيل و از اين قبيل چيزهايي كه در قرآن بر آنها نور يا ضياء اطلاق شده است، اينها با خود حقيقت نبوت و حقيقت ولايت همرديف نيستند و فردي براي يك جامع و يك مابه‏الاشتراك كلي و يك طبيعت و ماهيت كليه نيستند كه صدق نور و الفاظي از قبيل نور بر آنها از باب اشتراك معنوي باشد. صفت نسبت به موصوف كه سنجيده شود ظهور موصوف است، از اين جهت با موصوف تحت يك كلي درنمي‏آيند و در تحت يك جهت جامعه قرار نمي‏گيرند و فردي از افراد يك حقيقت و يك ماهيت كليه نمي‏شوند. پس چون بينشان جامعي و مابه‏الاشتراكي نيست از اين‏جهت صدق به‏طور اشتراك معنوي نيست.

اين مطلب معلوم است كه صفت و موصوف نسبتشان نسبت اصل و فرع است؛ يعني معنا ندارد كه صفت را با موصوف رديف كنيم و بگوييم دوتايي فردي از افراد يك حقيقت كلي‏اند، بلكه صفت بسته به موصوف است؛ يعني در وجود قائم به موصوف است اما موصوف در ظهور بسته به صفت است؛ يعني در پيدايي به صفت احتياج دارد، ولي در برپايي به صفت محتاج نيست. اما صفت وجودش قائم به موصوف است. رابطه‏شان رابطه اصل و فرع است. و چون رابطه‏شان رابطه اصل و فرع است و ما در صفت موصوف را مشاهده مي‏كنيم، ممكن است همان اسم موصوف را به صفت بدهيم و اين ديگر از قبيل همان حقيقة بعد الحقيقة مي‏شود. اما ديگران چون به اين مطلب راه نمي‏برند خيلي كه دقيق باشند و بخواهند درست صحبت كنند ممكن است «حقيقت و مجاز» بگويند. ولي ما مي‏دانيم وقتي اسم موصوف را به صفت مي‏دهيم از اين باب است كه در صفت موصوف را ديده‏ايم و صفت آئينه نماينده موصوف شده،

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 235 *»

به اين اعتبار اسم موصوف به صفت داده شده است. پس اگر مي‏گوييم قرآن نور است، حقيقت محمّدي هم نور است، حقيقت علوي هم نور است، اين نور گفتن درباره قرآن و اين حقيقتها به اين اعتبار است كه قرآن صفت آن حقيقتها و نماينده ايشان است و ايشان در قرآن ظاهر و متجلي هستند لقد تجلي اللّه لعباده في كلامه.([158]) سئل عن بعض ازواج رسول اللّه9 عن خلقه فقالت كان خلقه القرآن([159]) پس وقتي قرآن نماينده ايشان باشد و براي ايشان به عنوان صفت باشد، پس اطلاق لفظ نور بر قرآن و بر حقيقت محمديه9 از قبيل اشتراك معنوي نخواهد بود بلكه به اعتبار ديدن موصوف در صفت است از قبيل حقيقة بعد الحقيقة يعني قرآن براي آن بزرگوار صفت است و آن بزرگوار در قرآن ديده شده كه اين نام به قرآن هم داده شده است.

اما اطلاق نور بر انوار ظاهره محسوسه كه مبدأ سخن نيز در همين انوار بود و در تعريفي كه درباره نور كرده بودند كه آيا اطلاق نور بر اين انوار حسي از قبيل نور خورشيد، نور ماه، نور چراغ، نسبت به آن حقايق علوي و نوري از چه باب است؟ البته ما اين اطلاقات را هم مي‏گوييم حقيقت است؛ نمي‏گوييم لفظ نور كه بر اين انوار محسوسه ظاهري در عالم جسماني و عالم اعراض اطلاق مي‏شود، مجاز است بلكه مي‏گوييم در اين‏جا هم لفظ نور به‏طور حقيقت اطلاق مي‏شود. دليلمان تبادر است. وقتي در اين عالم حس نور مي‏گوييم واقعا همين معاني به ذهن مي‏خورد، مصداق نور در اين عالم ظاهر و محسوس، همين انوار هستند، قرينه‏اي هم نمي‏خواهد نصب كنيم. پس چون همين مصاديق و همين معاني به ذهن «تبادر» مي‏كند پس حقيقت است. همچنين از اين نورهاي ظاهري نمي‏توانيم لفظ نور را سلب كنيم مثلاً بگوييم: نور چراغ نور نيست. پس چون «عدم صحت سلب» در كار است و اين هم علامت حقيقت است پس ما لفظ نور را در اين انوار محسوسه هم مجاز نمي‏دانيم بلكه حقيقت مي‏دانيم به

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 236 *»

دليل وجود تبادر و عدم صحت سلب كه اين دو را همه از علامتهاي حقيقت در استعمال شمرده‏اند. البته در وضع هم گفته‏اند ولي در اين استعمالات به همين دليل، حقيقت است.

حالا بخواهيم لفظ نور را كه بر اين انوار محسوسه كه اطلاق مي‏شود، نسبت به معاني علويه بسنجيم كه از چه‏جهت و از چه بابي است؟ يعني انوار ظاهري و انوار روحاني را كه همه نورند و همه‏شان را نور مي‏گوييم، اين اطلاق نور بر آنها از چه باب و از چه حيث است؟ و چه نوع اطلاقي است؟ در اين‏جا جهاتي مي‏شود در نظرگرفت كه از ناحيه آن جهات مختلف، مي‏توان گفت به‏طورهاي مختلف اطلاق مي‏شود. آنچه فعلاً مي‏توانيم عرض كنيم اين است كه: اگر ما از نور همين تعريف مشهور را ملاحظه كنيم كه نور آن است كه بنفسه ظاهر باشد و مظهر غير خود هم باشد «الظاهر بنفسه و المظهر لغيره» به اين اعتبار مي‏توانيم بگوييم كه لفظ نور مشترك معنوي است اما از باب تشكيك. به جهت اين‏كه آن انوار روحاني و علوي در ظاهر بودن به‏نفسشان و ظاهر ساختن غيرشان تقدم دارند و اين انوار محسوسه به واسطه رتبه‏شان از آنها متأخرند. چون عالم اجسام به اعتبار تأخر در رتبه، بعد از عالم ارواح است از اين جهت صدق نور از باب مشترك معنوي به‏طور تشكيك مي‏باشد.

يكي از مواردي كه لفظ نور بر معاني علويه اطلاق شده، همين حقيقت مورد بحث ما است. به اين نقطة الكون و حقيقت علم نور گفته‏اند، كه اگر بخواهيم بدانيم بين صدق لفظ نور بر اين مورد و بين صدق لفظ نور بر مقامات و علامات خداوندي چه فرق است و از چه باب است، بايد گفت از باب «حقيقة بعد الحقيقة» است. همچنين صدق لفظ نور بر اين حقيقت و بر انواري كه از اين حقيقت به ظهور رسيده باز از باب حقيقة بعد الحقيقة» است.

اما صدق نور بر اين حقيقت و بر مقامات خود اين حقيقت در مرتبه تفصيل (كه دو مقام از مقامات تفصيليه اين حقيقت ذكر شد) از باب «مشترك معنوي» و به‏طور

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 237 *»

«تشكيك» مي‏باشد؛ يعني به اين حقيقت نور گفته مي‏شود بر مقام اولي آن هم كه ظهور اين حقيقت بود نور گفته مي‏شود و بر مقام دومش نيز نور گفته مي‏شود اما اين اطلاق از چه بابي است؟ از باب مشترك معنوي است آن هم به‏طور تشكيك. همين‏طور بقيه مراتب را خودتان ملاحظه كنيد و بسنجيد.

درباره معناي لغوي نور عرض كردم كه در لغت معناي نور را گفته‏اند: «النور ما تظهر به الاشياء للبصر» اين معنا مورد قبول همه است. و ديديم كه اين معنا به انوار ظاهري و انوار حسي كه در عالم اعراض است مربوط مي‏شود. در صورتي كه نور را بايد طوري معني كنيم كه هم بر معاني علويه و هم بر اين حقيقت و هم بر اين انوار حسّي صادق باشد. بايد نور را به‏طوري معني كنيم كه از اين تعريف مشهور آن «النور ما كان ظاهرا بنفسه مظهرا لغيره» هم برتر باشد به جهت اين‏كه عرض شد كه اين معنا براي نور حسّي درست است و همچنين اين تعريف مشهور بر همه افراد و مراتب نور صادق نيست، چون مي‏بينيم امام7 آن حقيقتي را كه جميع جهات و خصوصيات و حدود را از آن نفي فرموده به آن هم نور فرموده است. همين‏طور به حقيقت مورد بحث نور گفته شده با آن‏كه از آن هر حدي نفي شده است. همچنين حقيقتي كه كميل از آن سؤال كرد و حضرت در جواب او فرمودند كشف سبحات الجلال من غير اشارة به‏طور كلي همه سبحات از آن حقيقت كشف و نفي مي‏شود كه از جمله سبحات «الظاهر بنفسه و المظهر لغيره» مي‏باشد. چون خود همين هم سبحة من السبحات و جهة من الجهات است. آيا ظاهر بودن به خودش و ظاهر كننده بودن غيرش، جهت هست يا نيست؟ سبحه هست يا نيست؟ امام7 مي‏فرمايند حتي اين سبحه را هم بايد كشف كرد و براي او هيچ جهتي نبايد باقي گذارد. و مي‏بينيم به آن حقيقت هم نور گفته شده به دليل عبارت بعدي نور اشرق من صبح الازل فيلوح علي هياكل التوحيد آثاره([160]) حالا كه

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 238 *»

امام7 بر اين حقيقت نور را اطلاق فرموده‏اند آيا مي‏شود گفت تعريف اين حقيقت همين «الظاهر بنفسه و المظهر لغيره» است؟

اگر در كلمات و فرمايشات مشايخ هم گاهي مي‏بينيد كه مي‏فرمايند: نور يعني الظاهر بنفسه و المظهر لغيره و ممكن است درباره همين حقيقت هم اين تعريف را بفرمايند، اين از باب مماشات با قوم است. چون قوم بيشتر از اين بالا نيامده‏اند و با قوم كه سخن مي‏فرمايند مطابق درك و به اندازه فهم آنها حرف مي‏زنند و اين حقيقت را تشريح مي‏فرمايند. اما از نظر تحقيق وقتي بحث به آن قسمتهاي دقيق مي‏رسد ديگر اصطلاح مشايخ ما هم مثل اصطلاح قرآن و احاديث دقيق‏تر و باريك‏تر مي‏شود و معناي كلمه نور از اين حد بالاتر مي‏رود و لطيف‏تر مي‏شود. فهميدن اين معناي لطيف بستگي دارد به دانستن اين‏كه، هر شيئي خواه‏ناخواه مركب است و اين مسلم است كه غير ذات خدا هر چه باشد ـ ماسوي‏اللّه ـ همه شي‏ءاند و بالاخره مركبند حتي خود مشيت مركب است خلق المشية بنفسها([161]) تركيب در اين‏جا كاملاً بيان شده كه مشيت دو حيث دارد: يك حيث آن را مشيت مي‏گويند و حيث ديگر آن را بنفسها مي‏گويند. پس قطعا اشياء دو جهت دارند جهت اول كه اعظم و اشرف است از آن به جهت ربي تعبير مي‏آورند و جهت ديگر را جهت نفسي مي‏گويند.

جهت ربي و جهت نفسي در فرمايشات تعبيرات مختلفي دارد يك تعبيري كه در حكمت خيلي مشهور است وجود و ماهيت مي‏باشد. البته توجه داريم كه وجود و ماهيت را بزرگان گاهي ماده و صورت مي‏گويند. يك وقتي من براي واضح شدن مطلب به اين‏طور بين اين دو اصطلاح فرق مي‏گذاشتم، عرض مي‏كردم كه در حكمت وقتي وجود و ماهيت مي‏گويند «ماده» و «صورت» را ملاحظه مي‏فرمايند، اما در عرفان وقتي وجود و ماهيت مي‏فرمايند «جهت ربي» و «جهت نفسي» را ملاحظه مي‏فرمايند.

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 239 *»

اصطلاحشان در حكمت با اصطلاحشان در عرفان فرق مي‏كند، چون مبناي حكمت بر همين است كه اشياء به اعتبار خود اشياء ملاحظه مي‏شوند، پس وجود و ماهيت كه گفته مي‏شود ماده و صورت اراده مي‏شود. ماده، وجود است و صورت، ماهيت مي‏باشد. ولي در عرفان چون بحث از ترقيات و تكاملات است و درجات صعود انسان و ساير اشياء ملاحظه مي‏شود پس در آن رشته به جهت ربي وجود، و به جهت نفسي ماهيت مي‏گويند (از اين جهت مرحوم شيخ اعلي اللّه مقامه مي‏فرمايند من درباره وجود و ماهيت دو اصطلاح دارم). همچنين در همين مقام تعبير ديگري هم دارند كه به جهت ربي نور و به جهت نفسي ظلمت مي‏گويند. به خصوص در اصطلاح عرفان خصوصيتي پيدا مي‏كند به وجود يا به جهت‏ربي كه عرفا از آن تعبير مي‏آورند به حيث يلي الرب و جهت نفسي را حيث يلي النفس يا حيث يلي الخلقي تعبير مي‏آورند. پس وجود و ماهيت در عرفان؛ يعني همان جهت ربي و جهت نفسي كه تعبير ديگري از اين نور و ظلمت است.

پس معناي كلمه نور با در نظر گرفتن مركب بودن هر شيئي از دو جهت، به حسب واقع اين است كه بگوييم چون جهت ربي هميشه ناظر الي‏الرب است و هيچ‏گاه ناظر الي النفس نيست و جهت نفسي هميشه ناظر الي النفس است و هيچ‏گاه ناظر الي الرب نيست، پس جهت ربي هر شيئي نور محض است كه ليس فيها ظلمة. زيرا هيچ‏گاه ناظر الي النفس نيست. پس جهت ربي نورٌ محضٌ كه ليس فيها ظلمة. اما جهت نفسي هر شيئي چون هميشه ناظر الي النفس است و هيچ‏گاه ناظر الي الرب نيست از اين‏جهت ظلمةٌ محضةٌ لا نور فيها، اصلاً نوري در آن نيست. اين دو جهت فرقشان با هم همين است. پس هر شيئي از اين دو جهت ـ نور و ظلمت ـ مركب است شيئي كه از اين دو مركب نباشد نداريم. غير از خدا همه خلقند و همه خلق مركبند حتي آن الطف و ابسط خلق كه مشيت است، مركب است. به همين جهت فرمود رسول خدا9 : ما من آدمي الاّ و معه شيطان عرض شد «و معك؟» قال9 :نعم ولكن

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 240 *»

 اللّه اعانني عليه فاسلم([162]) اين شيطاني كه اسلم به همان جهت ظلمت كه حيث نفسي باشد اشاره است. البته افراد و اشياء مختلفند ولي مسلم است كه ممكن الوجود ـ و ما سوي اللّه همه ممكن الوجودند ـ تحقق و قوامشان به اين دو جهت و به اين دو اصل است كه اين دو اصل كاملاً با يكديگر متعاكس و متضادند و از هر جهت با همديگر ضدند. اين دو حيث كاملاً متعاكسند، احكامشان عكس هم و صفاتشان عكس هم است و لوازمشان هم به عكس مي‏باشد. پس به آنها دو اصل متعاكس يا متضاد مي‏گويند كه از هر جهت ضد هم مي‏باشند. (البته معناي اصل بودن هر دو، نه به آن طوري است كه در عرض يكديگر باشند بلكه در طول هم، هر كدام اصالت دارند. و مقصود آن است كه تحقق و واقعيت دارند و هيچ‏كدام اعتباري و انتزاعي نيستند آن چنان‏كه ديگران گمان كرده‏اند).

و صلي اللّه علي محمّد و آل محمد

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 241 *»

 

درس    19

 

 

(شنبه /  3 ربيع‏الثاني /  1407 هـ ق)

 

 

 

 

 

 

 

 

r معناي دقيق كلمه نور

r اصطلاح وجود و ماهيت، ماده و صورت، نور و ظلمت

r نامگذاري حكمت به مشّاء و اشراق

r اصطلاح حكمت مرحوم شيخ (اع)

r نور و ظلمت

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 242 *»

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطّاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

بعد از آن‏كه لفظ نور و تعريف و معناي نور روشن شد، در اطلاقات و استعمالات نور بايد آن تعريف را در نظر داشته باشيم. و عرض شد كه كلمه نور در لسان وحي در قرآن و در احاديث اصطلاح مخصوصي است و به معناي مخصوصي استعمال مي‏شود. اين كه مشهور است «النور ما كان ظاهرا بنفسه مظهرا لغيره» عرض شد يك معناي ظاهري قشري و صوري است كه براي نور شده است و مشايخ اعلي اللّه مقامهم هم كه گاه‏گاهي نور را به اين معنا مي‏گيرند از جهت مماشات است و بر اساس آنچه در تعريف نور متفق عليه است مي‏باشد. اما براي فهميدن اصل مقصود؛ يعني معناي اصلي نور در نوع فرمايشات ايشان و بخصوص در قرآن و احاديث به معنا و اصطلاح خاصي بايد توجه داشت و آن اصطلاح مخصوص، اين است كه ابتدا عرض شد، هر شي‏ء داراي دو جهت است و ما چون در عالم خلق بسيط به معناي حقيقي نداريم، بسيط در عالم خلق بسيط نسبي است. اما بسيط حقيقي فقط خداوند است كه هيچ‏گونه تركيبي در ذات مقدسش وجود ندارد نه تركيب خارجي، نه تركيب ذهني و نه تركيب قابل فرض و اعتبار، به هيچ‏وجه براي او تركيبي نيست. اما خلق مركبند اگر چه تركيبشان در نهايت لطافت باشد و به اندازه‏اي لطيف باشد كه بتوان آن را در عالم خلق بسيط خواند. پس خلق مركبند و قاعده «كل ممكن زوج تركيبي» از قواعد مسلمي همه حكما مي‏باشد. (كه از انبياء: به يادگار مانده است). هر مخلوقي از اين دو جهت تركيب شده: جهت ربي و جهت نفسي، اين مطلب مسلم است. از جهت ربي نظر به

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 243 *»

اين‏كه نور محض و خير محض است، تعبير آورده مي‏شود به «وجود» و از جهت نفسي تعبير آورده مي‏شود به «ماهيت». پس يكي از دو اصطلاح درباره وجود همان «جهت ربي» است و درباره ماهيت «جهت نفسي» مي‏باشد. و اگر در اصطلاحات حكما دقت كنيد نكته‏اي روشن مي‏شود كه مطلب ما را تأييد مي‏كند.

عرض كردم در اصطلاح مشايخ اعلي اللّه مقامهم در حكمت وقتي وجود و ماهيت مي‏فرمايند نوعا ماده و صورت را اراده مي‏فرمايند. از وجود ماده، و از ماهيت صورت را اراده مي‏فرمايند. اما در عرفان وقتي وجود مي‏فرمايند جهت ربي، و وقتي ماهيت مي‏فرمايند جهت نفسي را اراده مي‏فرمايند. نه اين‏كه اين اصطلاح از نظر مفاد و مصداق با اصطلاح در حكمت فرق كند. در حكمت چون موجود و شي‏ء من حيث هوهو بررسي مي‏شود تعبير به ماده و صورت مي‏آيد، در عرفان چون مقصود سير و صعود و ترقي و تكامل مي‏باشد و مقصود انتساب پيداكردن به خداوند و ظاهر شدن كمالات الهي در انسان و موجودات است، به اين اعتبار جهت ربي و جهت نفسي عنوان مي‏كنند كه تقريبا دقت كه بكنيم از نظر مفاد و مصداق برگشت مطلب به همان است كه ماده و صورت بگوييم. در هر صورت از نظر مفاد و از نظر معنا و مراد و مصداق، وجود و ماهيت چه به اصطلاح حكمت و چه به اصطلاح عرفان دو چيز نمي‏شوند كه مصداقا و مفادا دو چيز غير هم باشند. نه، چنين نيست. اقتضاي مباحث زمينه حكمت اين است كه از وجود و ماهيت، اين‏طور تعبير بياورند و ماده و صورت را اراده كنند و اقتضاي زمينه عرفان آن است كه از وجود و ماهيت، جهت ربي و جهت نفسي را اراده بفرمايند.

آن نكته‏اي كه در اصطلاحات حكما است و مطلب ما را تأييد مي‏كند اين است كه مي‏بينيم حكماي اشراق تعبيرشان «نور» و «ظلمت» است و حكماي مشاء نوعا تعبيرشان «وجود» و «ماهيت» است. بين حكماي اشراق و حكماي مشاء اين اختلاف در تعبير ديده مي‏شود، اگر چه از نظر مراد تقريبا بحثها در يك زمينه است؛ يعني بحثها

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 244 *»

يك‏نواخت است. حكماي مشاء هميشه «وجود» و «ماهيت» تعبير مي‏آورند و مخصوصا در كلمات بوعلي كه نگاه مي‏كنيم ـ چون او در اسلام حكمت مشاء را رايج ساخت ـ مي‏بينيم او نوعا از وجود و ماهيت، ماده و صورت را اراده مي‏كند و به خصوص درباره ماده و صورت بيشتر بحث مي‏كند. اما وقتي به كلمات مثل سهروردي كه انتشار دهنده حكمت اشراق است در اسلام يا شارحين كلام او از قبيل قطب‏الدين شيرازي كه نگاه مي‏كنيم نوعا «نور» و «ظلمت» مي‏گويند. همان تقسيم‏بندي وجود را اراده مي‏كند ولي سلسله انوار را بيان مي‏كنند، و به خدا كه مي‏رسد «نورالانوار» تعبير مي‏كند. همچنين ارواح، نفوس و عقول را «انوار» تعبير مي‏آورد در جايي كه براي انوار مراتب ذكر مي‏كند. تعبيرشان به نور و ظلمت است.

از آن طرف مي‏دانيم كه اينها تقريبا ترجمه شده همان عبارات و كتابهايي است كه در حكمت يونانيان بوده و بعد به عربي برگردانيده‏اند و سعي مي‏كرده‏اند كه اصطلاح را همان‏طور ترجمه كنند؛ يعني آن‏طور به عربي برگردانند كه تقريبا مصطلح باشد، حالا تا چه اندازه توانسته‏اند همه مطالب و همه امور را برگردانند يا نتوانسته‏اند، مطلبي ديگر است. اما اين مقدارها سعي بوده و اين اختلاف در تعبيرها سرچشمه داشته است، بي‏جهت نيست كه حكماي اشراق در اسلام وقتي كه عبارات حكماي اشراق را از يونان يا از كتابهاي ديگر به زبانهاي ديگر نقل كرده‏اند اصطلاح آنها نور و ظلمت بوده و تعبيرشان به نور و ظلمت است. اما حكماي مشاء تعبيرشان وجود و ماهيت يا ماده و صورت است.

اين اختلاف تعبيرات چه علتي دارد؟ با توجه به آن فرمايشي كه شيخ بزرگوار اعلي اللّه مقامه در توجيه تسميه حكمت به اشراق و مشاء دارند كه مي‏فرمايند «سقراط» استاد افلاطون و ارسطو و سايرين بوده است. او وقتي مطالب حكمت را بيان مي‏كرده يك ظاهر كلمات داشته كه افرادي كه قدرت فكريشان كم بوده به ظاهر كلماتش متمسك مي‏شدند و از همان ظاهر كلماتش استفاده مي‏كردند اينها را «مشائين»

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 245 *»

گفتند و رئيسشان «ارسطو» بود. ديگران هم كه طرفدار او هستند حكمت مشاء را به ارسطو انتساب داده‏اند؛ يعني برداشتهايي كه از ظاهر كلمات و ظاهر استدلالات سقراط داشته است. اما «افلاطون» نوعا از اشاراتي كه سقراط در كلمات خود مي‏گذارده و مطالبي كه با كنايه و اشاره بيان مي‏كرده و رموز مطالب دقيق او بوده، استفاده مي‏كرده كه تقريبا همان رموز و اشاراتي كه در كلام مي‏گذاشته اشراقاتي براي صاحبان فراستِ بيشتر بوده كه از درسش بيشتر استفاده مي‏كردند و به اشارات و رموزش پي مي‏بردند، به اين اعتبار حكمتي كه از اشارات و از رموز كلمات سقراط استفاده شده است آن را «اشراق» ناميده‏اند. بعضي گفته‏اند كه چون راه مي‏رفته و در حال راه رفتن درس مي‏گفته حكمتش را «حكمت مشاء» گفته‏اند، چون نمي‏نشسته كه درس بگويد حركت مي‏كرده و راه مي‏رفته و در حال راه رفتن درس مي‏گفته است، همين ظاهر كلمه را گرفته‏اند كه مشاء از مشي است. «اشراق» را گفته‏اند مراد اين است كه در اثر رياضت، تقوي و زحمت‏كشيدن يك كمالاتي و نورانيتي در دل حاصل شود و الهاماتي به دل بشود، آنچه به دلها از طريق رياضت و سير و سلوك الهام مي‏شده آنها را «حكمت اشراق» گفته‏اند. بين اشراق و مشاء اين اختلاف را قائلند كه در اشراق استدلال لازم نيست و بايد با تقوي و سير و سلوك الهاماتي به دست آورد، اما در حكمت مشاء روش عقلي و استدلال و برهان در كار است.

و حال آن‏كه ما مي‏بينيم همان مطالبي كه مشائين دارند، همان مطالب را اشراقيين دارند؛ يعني همان‏طور كه آنها منطق و اساس استدلال دارند اينها هم منطق و اساس استدلال دارند، و همان طور كه آنها در مباحث مختلف وجود و ماهيت، استدلال مي‏كنند اينها هم استدلال مي‏كنند. استدلال كردن كار عقل است و براي هر دو مكتب هست. منطق، دستور استدلال است كه روش استدلال را مي‏آموزد و بيان مي‏كند، و آن را هر دو مكتب قبول دارند. پس به اين‏طور، وجه و سرّ تسميه را توجيه كردن صحيح نيست. بلكه در واقع همان است كه شيخ بزرگوار اعلي‏الله مقامه توجيه مي‏فرمايند كه

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 246 *»

مطالبي را كه از ظاهر كلمات سقراط استفاده مي‏شده، حكمت مشاء است كه تقريبا ناشر و شارحش ارسطو بوده است. و طرفداران او در اسلام به عنوان حكماي مشاء اسلامي مشهورند كه رئيس آن «بوعلي» است. اما رموز و اشاراتي كه در كلماتش بوده حكمت اشراق است ولي شاگردان سطحي و ظاهربين او از آنها استفاده نمي‏كردند بلكه شاگردان مخصوصي از آنها استفاده مي‏كردند كه نامي‏ترين آنها افلاطون است. به اين اعتبار حكمايي كه در اسلام رموز و دقايق كلمات او را شرح و بيان كرده‏اند، حكماي اشراق ناميده شده‏اند كه رئيس آنها «شيخ اشراق سهروردي» است. مقصود اين است كه چرا اين دو اصطلاح با هم فرق كرده با آن‏كه تقريبا مراد يكي است، حكماي مشاء نوعا مي‏گويند وجود و ماهيت، ماده و صورت. اما حكماي اشراق نور و ظلمت را عنوان مي‏كنند و بيشتر داراي اين‏طور تعبيراتند.

عبارتي است در شروع بحث از وجود و تقسيم‏بندي آن، از سهروردي كه ايشان ناشر حكمت اشراق است در اسلام و مطالب اشراقيين را در اسلام به او منتسب مي‏كنند. مي‏گويد: «ان كان في الوجود ما لايحتاج الي تعريفه و شرحه فهو الظاهر» وجود در اين‏جا به معناي تحقق است. اگر در عرصه تحقق موجودي و متحققي باشد كه به تعريف و شرح احتياج نداشته باشد او را «ظاهر» مي‏گوييم. در توضيح عبارت سهروردي مي‏گويند: مقصود موجودي است كه «الجلي بنفسه ـ يا ـ في نفسه، المظهر لغيره» باشد. اين را مي‏گوييم ظاهر. بعد مي‏گويد: «و لاشي‏ء اظهر من النور فلاشي‏ء اغني منه عن التعريف» و در عرصه تحقق و ظهور و وجود مي‏بينيم هيچ شيئي از نور ظاهرتر نيست بنابراين مي‏گوييم چيزي از نور بي‏نيازتر از تعريف نيست. نور است كه هيچ احتياج به تعريف ندارد بلكه همان ظهورش او را كفايت مي‏كند و از تعريف و شرح بي‏نياز مي‏گرداند. بنابراين نور در اصطلاح حكمت اشراق؛ يعني ظهور و زيادتي ظهور به حدي كه از تعريف و شرح بي‏نياز باشد.

بعد «قطب‏الدين شيرازي» در توضيح كلام سهروردي توضيح مي‏دهد و مي‏گويد:

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 247 *»

«و الظهور اما ذوات جوهرية قائمة بنفسها» ظهور به حسب همين پيدايي تقسيم‏بندي مي‏شود: يا ذواتي جوهري و داراي جوهريت هستند و قائم به نفسند «كالعقول و النفوس» مثل عقول و نفوس كه اينها را «انوار» مي‏گويند. به اين اعتبار كه ذواتي جوهري و قائم بنفس هستند كه ظاهرند؛ يعني بي‏نياز از تعريف مي‏باشند. «او هيئات نورانية قائمة بالغير» يا اين‏كه اعراض و هيئاتي نوراني هستند كه قائم به غير مي‏باشند «روحانية كانت او جسمانية» خواه آن غير، روحاني باشد يا جسماني باشد. همين كه هيئتي بر او عارض شد كه آن هيئت ظاهر بود، نور است. «و لان الوجود بالنسبة الي العدم كالظهور الي الخفا و النور الي الظلمة» نظر به اين‏كه وجود نسبت به عدم مثل ظهور نسبت به خفا و مثل نور نسبت به ظلمت است. از اين‏جهت «فيكون الموجودات من جهة خروجها من العدم الي الوجود كالخارج من الخفا الي الظهور و عن الظلمة الي النور» پس موجودات به‏جهت اين‏كه از عدم خارج مي‏شوند و به وجود مي‏آيند، مثل اين است كه از خفا و پنهاني خارج شده‏اند و به ظهور و پيدايي رسيده‏اند، يا فرض كنيد از ظلمت خارج شده‏اند و به نور رسيده‏اند. «فيكون الوجود كله نورا بهذا الاعتبار» بنابراين وجود همه‏اش يعني هر نوع تحقق و وجودي، به اين اعتبار عبارت مي‏شود از نور. پس از «نور» وجود و از «ظلمت» ماهيت را اراده مي‏كنند. در هر صورت اين اصطلاح خاصي كه در كلمات اشراقيها مي‏بينيم به اين حد از اعتبار است.

در اين اصطلاحي كه ما توضيح مي‏دهيم كه اصطلاح وحي؛ يعني كتاب و سنت است و مشايخ هم از اين جهت در نوع فرمايشاتشان همين اصطلاح را در نظر دارند. صرف‏نظر از مماشاتها و مسامحاتي كه در تعبير مي‏فرمايند كه نور آن است كه بنفسه ظاهر باشد و مظهر لغيره باشد، صرف‏نظر از اين مماشات و مداراها و مسامحات، اصطلاح اين است كه عرض كرديم: اولاً جهت ربي در هر موجودي را نور و وجود مي‏گويند و جهت نفسي در هر موجودي را ماهيت و ظلمت مي‏گويند. به اعتبار اين‏كه وجود هميشه نظر دارد به سوي ربّش آن را نور ناميده‏اند، اما ماهيت چون هميشه نظر

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 248 *»

دارد به سوي خودش به اين اعتبار آن را ظلمت گفته‏اند. حالا تركيب اشياء از اين دو مسلم است كه هر شيئي از همين جهت نفسي و جهت ربي و از همين وجود و ماهيت مركب است و محال است كه ممكن‏الوجودي باشد و از اين دو اصل مركب نباشد. اين دو، دو اصلند؛ يعني تحقق دارند هيچ‏كدام اعتباري نيستند. هر دو در تشكيل شدن ممكن، اصلند و اصالت دارند.

بحث ديگري كه در حكمت مطرح مي‏شود اين است كه: اين دو جهت از نظر اقتضاءات كاملاً با يكديگر متعاكس و متضادند. اقتضاءات و آثار اين دو كاملاً ضد و عكس هم است و خداوند ممكن را از جهت اظهار حكمتش و انفاذ مشيتش از تركيب از اين دو فراهم فرموده، براي تبيين اين مطلب كه خداوند متعال ضد ندارد خداوند متعال ندّ ندارد تركيب در ذات مقدس او نيست. اين مفاد فرمايش حضرت رضا7است در يكي از مجالسي كه مأمون لعنة اللّه عليه ترتيب مي‏داد، چون بعد از جريان ولايتعهدي نوع بني‏هاشم و حتي نزديكان اعتراض مي‏كردند كه چرا اين امر را به حضرت واگذار كردي، مي‏گفتند: حضرت نعوذ بالله حتي قادر بر سخن گفتن در مجمع عمومي نيست، در رشته رياست نبوده پس عهده‏دار بعضي امور نمي‏تواند بشود. مأمون براي اين‏كه موقعيت حضرت را نشان دهد مجلسي ترتيب داد و از خيلي‏ها از جمله بني‏هاشم دعوت كرد. و از حضرت خواست كه در توحيد سخنراني بفرمايند. حضرت هم بر همان كرسي سخنراني قرار گرفتند، مقداري نشستند بعد از جا حركت كردند و با شدّت خطبه‏اي در توحيد فرمودند. خطبه عجيبي است كه از جمله فقرات آن اين است و بتشعيره المشاعر عرف ان لامشعر له و بتجهيره الجواهر عرف ان لاجوهر له و بمضادته بين الاشياء عرف ان لاضد له.([163]) خود همين مضاده بين وجودات و ماهيات اشياء، بين جهت ربي و جهت نفسي اشياء، دليل بر اين است كه براي ذات

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 249 *»

خداوند ضدي نيست، خدا مركب نيست كه از اشياء و اضداد تركيب شده باشد. مقصود اين است كه همه خلق از اين دو ضد تشكيل شده و تركيب يافته‏اند، اسم يك جزء را نور، جهت ربي و وجود مي‏گذارند و اسم جزء ديگر را ظلمت، جهت نفسي و ماهيت مي‏گذارند.

اصطلاح از اين‏جا درست مي‏شود كه هر موجودي و هر ممكني كه بر او جهت ربي غلبه داشته باشد، مجموعه او را نور مي‏گويند. اين اصطلاح شده كه به اين اصطلاح بايد توجه داشت. هر موجودي، هر ممكن الوجودي كه جهت ربي بر او غلبه داشت يعني جهت نفسي در او مغلوب باشد به او نور مي‏گويند. فرض كنيد مثل اين‏كه كلمه فاعل در اصطلاح علم نحو براي هر اسم مرفوعي است كه بعد از فعل قرار بگيرد اين اصطلاح شده وقتي فاعل مي‏گويند يعني آن اسم مرفوع واقع شده بعد از فعل و شبه فعل. مثلاً در «ضرب زيدٌ» كلمه زيدٌ فاعل است اما در عرف فاعل به اين معنا نيست، فاعل به معناي مطلق انجام دهنده است. در لغت به زيدٌ كه مرفوع است فاعل نمي‏گويند در لغت «من صدر عنه الفعل» را فاعل مي‏گويند، اما در نحو اصطلاح شده كه اسم مرفوع كه بعد از فعل و شبه فعل قراردارد فاعل است، اسمي كه مقامش و محلش رفع است فاعل ناميده شده است. زيد فاعل ضرب است و عمرو هم مفعول آن است كه فعل بر او واقع شده، به اين اعتبار هيچ اشكالي ندارد. حالا در اين‏جا هم اصطلاح اين است. ديگر معناي نور در لغت هر چه مي‏خواهد باشد. در لغت نور را «ما تظهر الاشياء للبصر» مي‏گويند. اين معنا مخصوص نور ظاهر است و مانعي ندارد كه نور ظاهري را اين‏طور تعريف كنند يا بگويند «الظاهر في نفسه و المظهر لغيره» اين تعريف هم تقريبا از همين نور ظاهري گرفته شده است. چون مي‏بينند در ظاهر نور آن است كه خودش ظاهر است و غير خود را هم ظاهر مي‏سازد. پس اين تعريف هم از همين نور ظاهري گرفته شده است.

اما در اصطلاح قرآن و سنت و فرمايشات حكماي پيرو وحي «النور هو الموجود

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 250 *»

الذي غلب جهة نوره و جهة ربه علي جهة نفسه» نور آن موجودي است كه حيث نوري او بر حيث ظلماني او غلبه داشته باشد، آن وقت مجموع آن را با هم، نور مي‏گويند؛ يعني هم حيث ربي و هم حيث نفسيش را، همه اين مركب و اين مجموعه نور مي‏شود. پس هر موجودي كه به سوي خدا اقبال كرده و جهت ربي را بر جهت نفسي خود غلبه داده است، او نور است. و بر عكس هر موجودي كه در او جهت نفسي غالب باشد به‏طوري كه جهت ربي او مغلوب آن شده باشد از او به ظلمت تعبير مي‏آورند. پس خود ظلمت هم اصطلاح مي‏شود نه اين‏كه ظلمت را در مقابل نور بگيريم و بگوييم «ما لم يكن ظاهرا بنفسه مظهرا لغيره فهو الظلمة» البته اين به حسب ظلمت ظاهري درست است يا تعبير بياوريم كه «عدم النور هو الظلمة». ظلمت: يعني عدم النور كه تقابلشان به‏طور عدم و ملكه باشد، يا تقابلشان به‏طور سلب و ايجاب باشد هر طور بگيرند بالاخره آنچه كه در اصطلاح وحي است همين است كه بگوييم آن‏كه جهت ربي بر او غالب است و جهت نفسي در او مغلوب است، آن نور است و آنچه به عكس آن است ظلمت است.

از طرفي عالم ما عالم خلط و لطخ است. به اصطلاح عالم درهم شدن و برهم شدن ذاتيات و اعراض است. چون يك‏چنين عالمي است اشياء متفاوت شده‏اند. ممكن است بعضي ظاهرشان با باطنشان فرق داشته باشد و ممكن است بعضي ظاهرشان با باطن آنها تساوي داشته باشد. موجودي ممكن است به ظاهر به سوي ربّ خود اقبال داشته باشد و در او به حسب ظاهر جهت رب غالب باشد اما به حسب باطن جهت نفسي و ظلمت در او غالب باشد يا به عكس باشد. يا در اقبال يا در ادبار، ظاهر و باطن او متساوي باشند. چون واقع چنين است پس موجودات در اين عالم مختلف شده‏اند. آنهايي كه ظاهرشان به صفت اقبال الي‏اللّه و غلبه جهت ربي است به حسب اصطلاحات قرآن و احاديث به ظاهر آنها نور اطلاق شده است و همين‏طور باطن آنها هم ممكن است جهت نور و جهت ربي در آن غالب باشد. پس باطنشان هم

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 251 *»

نور است، ظاهر و باطن هر دو را نور مي‏گويند. اما اگر ظاهر به صفت نور متصف است و اسم نور بر آن صادق است ولي باطن در اثر غالب بودن جهت نفسي، ظلماني باشد و نوراني نباشد، هر دو بر او اطلاق مي‏شود. به اعتبار ظاهرش به او نور مي‏گويند و به اعتبار باطنش به او ظلمت مي‏گويند. ممكن است كه ظاهر به صفت ادبار و جهت نفسي و انكار متصف باشد پس ظاهرش را ظلمت مي‏نامند. اگر كه باطن هم با ظاهر مطابق باشد باطنش هم ظلمت ناميده مي‏شود. ظاهر و باطن هر دو در اصطلاح وحي و در اصطلاح كتاب و سنت ظلمت گفته مي‏شود.

در مورد خورشيد مي‏فرمايند يحشر بصورة العجل لانها عبدت من دون اللّه([164]) ظاهرش نوراني است چنان‏كه مي‏بينيم به شمس نيّر اعظم گفته‏اند، چون ظاهرش مي‏بينيم نوراني است، به حسب اقبال است كه جهت ربي بر او غالب است و جهت نفسي در ظاهر مضمحل است اما باطنش را مي‏فرمايند ظلماني است و حشرش به صورت عجل؛ يعني گوساله است. مراد شكل گوساله‏اي كه مورد عبادت قرار گرفت نيست. مقصود صفت آن است؛ يعني به صفت «ما عبد من دون اللّه» هر چه كه غير از خدا عبادت شود در قيامت به صورت عجل خواهد بود. و مراد همان صفت عجل است؛ يعني به صفت معبوديت من دون اللّه «من عبد بالباطل من دون اللّه» محشور مي‏شود. درباره شمس اين فرمايش رسيده است. البته ظاهر اين فرمايش شايد همين خورشيد ظاهري باشد اما باطن آن مراد «الشمس و القمر الظلمانيان في هذه الامة» است كه درباره باطن آيه «الشمس و القمر بحسبان»([165]) فرمودند يعني اولي و دومي در عذاب هستند.([166]) آري آن دو ظاهرشان به صورت انسانيت بود و در بين مسلمانان بودند كه آنها را خليفه رسول اللّه مي‏گفتند و مي‏گويند و در رديف رسول اللّه9

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 252 *»

نامشان برده مي‏شود و بر آنها سلام مي‏فرستند اما در باطن چون آنها عبادت شده من دون‏اللّه‏اند در عذاب و ظلمت هستند. مقصود اين است كه ظاهر انسانيت نور است و چون همين ظاهر انسانيت را داشته‏اند به اين اعتبار ظاهر، به آنها انسان مي‏گويند، ظاهر انسانيت را دارند و ظاهرشان شمس است، نوراني است و نيرند. اما باطنشان چون يعبدان من دون اللّه‏اند يحشران بصورة العجل‏اند، به صورت گوساله محشور مي‏شوند.

مقصود اين است كه ظاهر ممكن است به صفت اقبال الي اللّه باشد و كلمه نور بر آن صدق كند و ممكن است كه ظلماني باشد. باطن هم همين‏طور ممكن است نوراني باشد و به سبب غلبه نور و جهت ربي، نور بر آن صادق باشد و ممكن است در او جهت نفسي غالب باشد و بر او ظلمت صدق كند. پس ممكن است ظاهر و باطن هر دو مساوي باشند، هر دو نوراني يا هر دو ظلماني، و ممكن است با يكديگر فرق داشته باشند و بر خلاف يكديگر باشند.

و صلي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 253 *»

 

درس    20

 

 

(يكشنبه /  4 ربيع‏الثاني /  1407 هـ ق)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

r اصطلاح نور و ظلمت

r اطلاقات كلمه نور بر اساس اين اصطلاح

r نور بودن علم مطابق اين اصطلاح

r اختلاف در كلمه نور و نوع استعمالش در مصاديق آن

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 254 *»

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

الحمد للّه ربّ العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّيبين الطّاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

عرض شد نور در قرآن و فرمايشات ائمه هدي: اصطلاحي است كه تا با اين اصطلاح آشنا نشويم نمي‏توانيم نور را با موارد و مصاديقي كه كلمه نور درباره آنها به‏كار برده شده تطبيق كنيم. و اصطلاح بر اساس اين مطلب بود كه موجودات از دو حيث مركبند كه از آن دو حيث در هر جايي به‏طوري تعبير مي‏آورند؛ مثلاً از آنها در حكمت به وجود و ماهيت يا ماده و صورت تعبير مي‏آورند. در عرفان به جهت ربي و جهت نفسي تعبير مي‏كنند. بالاخره دو حيث در موجودات و ممكنات هست كه به اين دو حيث و دو جهت تحقق پيدا مي‏كنند و قوام وجودي دارند. كه اگر يكي از اين دو جهت نباشد تحقق برايشان نشدني است. پس همين كه متحقق شده يا مي‏شوند دليل آن است كه از اين دو جهت تركيب شده‏اند و مركب از اين دو جهت هستند. اگر جهت ربي غالب باشد و جهت نفسي مغلوب، از اين موجود به نور تعبير مي‏آورند. پس نور به اين معناي خاص اصطلاح شد. در هر موجودي اگر به حسب ظاهر جنبه ربّي او، بر جهت نفسي‏اش غالب باشد به حسب ظاهر نور است، باطنش هم اگر با ظاهرش موافقت كند باطن او هم نور است. در ظاهر و باطن به اين موجود نور مي‏گويند و بر او نور اطلاق مي‏شود. اما اگر فقط در باطن او جهت ربي غالب باشد و جهت نفسي مغلوب آن باشد و در ظاهر به عكس باشد، از حيث ظاهرش تعبير به ظلمت مي‏آورند اما از حيث باطن اسم او نور است. و اگر در ظاهر و باطن هر دو جهت نفسي غالب باشد، اسم ظلمت بر ظاهر و باطن او صادق است. و اگر فقط در ظاهر جهت ربي بر او غالب باشد، به ظاهر

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 255 *»

اسم نور بر او صادق است ولي در باطن كه جهت نفسي غالب است اسم ظلمت بر او صادق است.

پس نور و ظلمت اصطلاح هستند براي يك‏چنين مصاديقي، چه بسا موجودي به ظاهر اسم نور بر او صادق باشد اما در باطن اسم ظلمت بر او صادق باشد. با توجه به اين مطلب مصاديق را راحت مي‏توانيم متوجه شويم كه مصاديق چگونه هستند. فرض بفرماييد اگر گفتند: «القران نورٌ»، «العقل نورٌ»، «العلم نورٌ»، «التقوي نورٌ»، «الصلاح نورٌ» اين اطلاقات روشن است. چون اين حقيقتها حقيقتهايي هستند كه به ظاهر و باطن، كلمه نور بر آنها صادق است. به اين اعتبار كه جهت ربي اينها در ظاهر و باطن بر جهت نفسي غالب است و جهت نفسي مغلوب است، ظلمت در آنها مغلوب است. ظلمت خالص نداريم چنان‏كه نور خالص هم نداريم. خالص خالص و يك جهتي در ممكنات و در موجودات نداريم اين نشدني است، اما يك جهت بر جهت ديگر غلبه داشته باشد و به واسطه غلبه، اسم همان غالب به مجموع داده شود، مي‏شود. حال اين اصطلاح نور بر همين اساس است. بنابراين دامنه نور در اين استعمال اين‏قدر وسعت دارد كه ديگر حتي به اين مرتبه ظاهر ظاهر هم مي‏رسد؛ مثلاً اين شكل و شمايل انساني و همين صورت انسانيت ظاهريه در هر كس باشد، حتي در كفار و رؤساي كفار، همين ظاهر نور است. چون حدود انسانيت را در اين عالم ظاهر و در اين عالم اعراض حكايت مي‏كند. از اين حد و از اين صورت به نور تعبير آورده شده است.

در دعايي امام7 به درگاه خدا عرض مي‏كند الهي ان الشيبة نور من انوارك فمحال ان تحرق نورك بنارك([167]) «شيبه» عبارت است از همين صورت ظاهر، البته بعضي‏ها شيبه را «لحيه» هم معنا كرده‏اند. ولي معلوم است كه لحيه براي انسان از اعراض اين عالم است ربطي به آخرت ندارد. اما در اين دعا از خدا مي‏خواهيم الهي ان

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 256 *»

 الشيبة نور من انوارك خدايا شيبه نوري از انوار تو است و محال است كه نور خود را به آتش خودت بسوزاني. معلوم است در آخرت لحيه نيست كه ما بگوييم خدايا لحيه از نور تو است. البته درباره لحيه هم نور اطلاق شده اما نوري است كه در اين عالم اعراض نور است ولي چون به آخرت رجوع ندارد، پس معنا ندارد كه ما بگوييم خدايا لحيه من را به آتش نسوزان. پس مراد از شيبه در اين‏جا همين صورت انسانيت است اما لحيه از اعراض و عوارض اين عالم است.

وقتي كه آدم علي نبينا و آله و عليه السلام به اين دنيا تشريف آورد و در اين‏جا توبه‏اش قبول شد، بعد از قبول شدن توبه، لحيه براي او پيدا شد. چون در عالم بهشت و در آن عالم قبلي لحيه براي ايشان نبود، وحشت كرد مستوحش شد. (از باب مزاح عرض مي‏كنم اين‏كه بعضي از ريش وحشت دارند شايد روي اين جهت است كه حساب مي‏كنند اين‏جا بهشت است و بايد مثل اهل بهشت باشند از اين جهت از ريش احساس وحشت مي‏كنند. ولي در اين‏جا لحيه لازم است. در اين‏جا خداوند بي‏جهت لحيه را به مرد عنايت نكرده است، حكمت دارد.) وقتي كه آدم مستوحش شد عرض كرد يا رب هل صدر مني ذنب استوجبت منك العقوبة خدايا آيا باز گناهي از من سرزده كه به اين بلا مبتلا شده‏ام و اين براي من بلايي و عقوبتي است فاوحي اللّه اليه ان هذه بهاء يا در روايتي هيبة لك و للذكور من ذريتك([168]) به او وحي شد اين براي تو زينت است و يا براي تو هيبت و بزرگي است كه به تو و فرزندان مرد از اولاد تو ارزش مي‏دهد. پس ريش و لحيه از زينتهاي اين عالم است. در اين‏جا معلوم مي‏شود كه لحيه از عوارض دنيا است و در آخرت اصلي ندارد كه به آن برگردد، تا ما از خدا بخواهيم كه خدايا اين شيبه نور تو است و از انوار تو است، از تو مي‏خواهم كه نورت را به آتش نسوزاني.

همچنين در دعاي بعد از نمازهاي شبانه‏روزي ماه رجب كه نوعا مي‏خوانيم

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 257 *»

عرض مي‏كنيم حرم شيبتي علي النار([169]) درست است كه دست به ريش مي‏گيريم اما مقصود اين نيست كه «حرم لحيتي علي النار»، در آخرت كه لحيه نيست تا اين‏كه بر آتش حرام باشد يا نباشد. پس مراد از «شيبه» همين ظاهر و صورت انسانيت است. خدايا اين صورت انسانيت را كه به من دادي به آتش خودت مسوزان. پس به اين معنا و اعتبار براي زنها هم خواندن اين دعا اشكالي نبايد داشته باشد. البته دست به چانه مي‏گيرند زيرا چانه نهايت صورت است و چون مرد منتهاي چهره‏اش ريشش است بايد ريشش را به دست بگيرد. در هر صورت كلمه نور بر صورت ظاهر انسان اطلاق شده پس نظر به اين‏كه حيث ربي در اين چهره و صورت انسانيت و حدود انساني غالب است به اين اعتبار كلمه نور در فرمايشات ائمه: و دعاها براي آن رسيده است و يقينا مي‏دانيم كه مراد همين صورت ظاهري انساني است.

در حديث ديگري درباره اين صورت انسانيت فرموده‏اند كه فانها كتاب كتبه اللّه بيده اين صورت انسانيت يك كتابي است كه خدا آن را به دست خود نوشته است. و نظر به اين‏كه بر همه كتابهاي خدايي نور اطلاق شده است. از قرآن، و تورات و انجيل به نور تعبير آمده، كتابهايي را كه از آسمان نازل شده است، نور گفته‏اند، صورت انسانيت هم كه كتابي است كه آن را خدا به دست خود نوشته است به اين اعتبار آن را هم نور گفته‏اند. چون مثل كتابهاي تدويني الهي و كتابهاي آسماني، حدود انسانيت را آشكار مي‏كند. آنها همه بيان حدود انسانيت است. حدود انسانيت در قرآن، در تورات، در انجيل، در كتابهاي آسماني است. پس گفتن نور بر صورت انسانيت به اين اعتبار كه كتابي است كه خدا به دست خود نوشته، مطابق همين اصطلاحي است كه در دست داريم.

پس تمام مصاديقي كه كلمه نور بر آنها اطلاق شده، از اين جهت است. و از اين

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 258 *»

مطلب گاهي تعبير مي‏آورند به اين‏كه «لطيفه هر موجودي ـ مراد از لطيفه همان نور و حيث وجود و جهت ربي هر موجودي است ـ كه زائد باشد؛ يعني داراي شعاع باشد زائد يعني در وجود آن موجود، زيادتي داشته باشد، جهت غالب و حيث غالب باشد داراي شعاع و اثر باشد و آن حيث ديگر مغلوب باشد، اين موجود نور است. پس لطيفه او اگر زياده باشد؛ يعني اگر حيث ربي او غلبه داشته باشد به اين اعتبار او را «نور» مي‏گويند. نور تام هم به اين اعتبار مي‏گويند و مقصود اين است كه اگر آن لطيفه غالب باشد و زيادتي داشته باشد، نوري است كه «لاظلمة فيه». اين‏طور كه تعبير مي‏آورند نمي‏خواهند حيث نفسي را نفي بكنند، مي‏خواهند بگويند حيث نفسي مغلوب است و غلبه و زيادتي براي حيث ربي و جهت نور است. اما آنهايي را كه حيث نفسي بر آنها غالب است مي‏گويند: «ظلمة لانور فيها» نوري در آنها نيست، نه اين‏كه حيث و جهت ربي در آنها نيست بلكه جهت ربي مغلوب است. نور نهايت ضعفش آن وقتي است كه جهت ربي و نفسي هر دو متساوي باشند، در اين صورت در اين موجودي كه جهت ربي و جهت نفسي تقريبا متساوي شده‏اند، ديگر اثري از جهت ربي ديده نمي‏شود چون اين‏طور است مي‏گويند در او نور در نهايت ضعف است در اقل مراتب تحقق و وجود است، همين اندازه كه باعث تحقق آن جهت ديگر است. به اين اعتبار به حسب وجود و به حسب ظهور و تحقق، اقل و ادناي مراتب نور است. اما اگر در ظاهر و باطن جهت ربي مغلوب و جهت نفسي غالب باشد، عرض كردم كلمه ظلمت بر او صادق است و ديگر نور بر او به هيچ‏وجه اطلاق نمي‏شود نه به ظاهرش و نه به باطنش اگر اين‏طور است اسم نور ديگر براو صادق نيست.

پس كلمه نور يك اصطلاحي شد براي موجودي كه در او جهت ربي غالب باشد و اين اصطلاح مصاديقي دارد كه البته به حسب آن مصاديق مختلف خواهد بود. گاهي مي‏گوييم انوار عُلوي، گاهي مي‏گوييم انوار سُفلي يا اين‏كه براي انوار درجات قائل هستيم، و همه به غلبه و ظهور اين جهت ربي مربوط مي‏شود و برگشتش به آن است.

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 259 *»

پس به اين تعبيرات هم بايد توجه داشته باشيم كه اگر جايي فرمودند: «نور لاظلمة فيه([170]) يا ظلمة لانور فيها اينها براي اين نيست كه بخواهند بفرمايند موجود يك جهتي محض است. چون در ممكنات به‏طور كلي يك جهتي محض نداريم. همه در اين دو جهت مقترنند و از اين دو جهت ممتزجند، البته به امتزاجي كه اثر خود را دارند، امتزاجي نيست كه باعث نابودي اثر يكي از آن دو باشد. با آن‏كه اين دو جهت با هم ممتزجند هر كدام اثر خود را مي‏بخشند و به واسطه امتزاج اثر خود را از دست نداده‏اند. اما هر كدام غلبه پيدا كردند اسم همان غالب را به مجموع مي‏دهند، تنها بودن نور يا ظلمت  محال است. اين‏كه خالص نور شود يا خالص ظلمت شود، برگشت مي‏كند به عدم و امر محال و خارج شدن از امكان، كه يا بايد از اصل و ريشه قديم باشد و كلمه ممكن بر او صادق نباشد، و اين هم محال است كه ممكن از اصل و ريشه قديم باشد، يا اين‏كه بعد از آمدن در امكان باز به قدم برگردد و قديم بشود، و اينها اموري محال است و مي‏دانيم قدرت خدا به محالات تعلق نمي‏گيرد. حضرت رضا7مي‏فرمايند ليس في محال القول حجة و لافي المسألة عنه جواب و لافي معناه لله تعظيم([171]) در همان خطبه توحيديه، فرموده‏اند كه در سخن محال حجت و برهاني نيست، محال حجت و برهان ندارد. اگر كسي از محال سؤال كند جواب ندارد. همچنين با اثبات يك امر محال، خدا تعظيم نمي‏شود. ما اگر قدرت خدا را بخواهيم تعظيم كنيم و براي عظمت قدرت خدا سخني بگوييم نبايد يك امر محالي را به  خدا نسبت بدهيم و بگوييم خدا موجود ممكني را قديم مي‏سازد يا اين‏كه موجودي را يك جهتي خلقت مي‏كند، از اين قبيل محالات را اگر به خدا نسبت دهيم قدرت خدا را تعظيم نكرده‏ايم. چون قدرت خدا به محالات تعلق نمي‏گيرد و اين امر، امر محال و نشدني است.

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 260 *»

پس با توجه به اين مطلب الحمدلله اصطلاح مكتب وحي روشن شد و موارد اطلاقات كلمه نور هم كاملاً معلوم گرديد كه اگر مي‏گوييم اين حقيقتي كه مورد بحث ما است كه نقطة الكون است و از او به علم تعبير مي‏آوريم، يك‏تعبيري هم به عنوان نور دارد كه اين تعبير به نور، طبق اين اصطلاح براين حقيقت اطلاق شده است؛ يعني چون حقيقتي است كه در او جهت ربي غالب و جهت نفسي مغلوب است به او نور گفته شده است. حتي مي‏توانيم آيه شريفه اللّه نور السموات و الارض را يكي از تعبيرات اين مقام و اين حقيقت بدانيم كه توصيف اين مقام است. چون اللّه نور السموات و الارض يعني خداوند به صفت الوهيت و به اسم اللّه خود نور آسمانها و زمين است. و طبق اين اصطلاح وحي كه براي نور گفتيم معني آيه اين مي‏شود كه صفت و اسم اللّهِ خدا يا به عبارت ديگر خدا به ظهورش به الوهيت، نور است يعني جهت ربي آسمانها و زمين است يعني آسمانها و زمين و در نتيجه همه موجوداتي كه در آسمانها و زمين‏اند، جهت ربي خود را از اين جهت ربي گرفته‏اند كه جهت ربي آنها را نور يا وجود آنها مي‏گويند، آن جهت ربي كه وجود و يا نور است و در آسمانها و زمينها و در موجودات آسماني و زميني هست، همه آنها اين وجود و نور خدا را از اين حقيقت گرفته‏اند و اصلشان از اين حقيقت است. چقدر مطلب واضح و روشن است.

حالا ديگر لازم نيست بحث كنيم كه اطلاق نور بر خدا و بر ذات خدا چگونه است چون مي‏دانيم كه خدا به ذات مقدسش در اسماء و صفاتش ظاهر نشده و اسماء و صفات خدا تعينات ذات خدا نيستند بلكه اسماء و صفات خدا، خلق خدا هستند و بينونت بين خدا و اسماء و صفات او بينونت بين صفت و موصوف است، بينونت عزلت نيست. اين‏كه مخصوصا مولاي بزرگوار اعلي‏الله‏مقامه در مواعظ خود درباره همين آيه شريفه اين همه توضيح و تبيين مي‏فرمايند براي روشن شدن همين امور است. مي‏فرمايند: تو غير صفت خود هستي، تو غير اسم خود هستي، با اين فرمايشات اين مطلب را مي‏خواهند تذكر بفرمايند تا رابطه بين موصوف و صفات روشن شود كه

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 261 *»

رابطه از نظر ذاتيت، غيريت است و از نظر تعريف و تعرف و ساير معاملات عينيت است. مي‏فرمايند اين مطلب را در خودت بياب كه از نظر ذات و حقيقت، بين ذات تو كه موجد صفات و اسماء است و بين اسماء و صفات تو غيريت است، يعني ذات صفت و اسم را ايجاد مي‏كند. پس اسم در هويت غير از ذات است اما در مقام تعريف و تعرف و ساير معاملات با ذات عينيت دارد به‏طوري كه لافرق بينك و بينها است. بعد همين مطلب را درباره خدا و اسماء و صفاتش در نظر بگيريم كه خدا به ذاتش در اسماء و صفاتش متجلي نيست بلكه اسماء و صفات را به  خود اسماء و صفات احداث مي‏كند و آنها را به خود آنها ايجاد مي‏كند. پس در هويت غير از ذات خدا هستند اما در مقام تعريف و تعرف و ساير معاملات خلق بين خدا و اسماء و صفاتش فرقي نيست. هر كاري از خلق نسبت به خدا بخواهد واقع شود از محبت، معرفت، عبادت، اطاعت، همه بر اسماء و صفات او واقع مي‏شود.

پس معناي اللّه نور السموات و الارض و اين قبيل تعبيرات با توجه به اين اصطلاح كاملاً روشن است. پس خدا به ظهورش به الوهيت و به اسم اللّه نور آسمانها و زمين است؛ يعني جهت ربي آسمانها و زمين است. چون جهت ربي در خلق مبدئي مي‏خواهد، مبدأ جهت ربي در همه خلق يا مبدأ وجود يا مبدأ نور در همه آسمانها و زمينها و در همه موجودات، اسم «اللّه» است. چون همه موجودات اين جهت را دارند و بدون اين جهت نيستند و اين جهت ربي را از اسم الله گرفته‏اند، مبدئش اسم اللّه يا ظهور خدا به صفت الوهيت است. با اين بيان مطلب حل است. بعد چون جهت ربي آن‏قدر در او غالب است و در او اصالت دارد كه براي همه جهتهاي ربي مبدأ شده، به اين اعتبار لفظ نور و اسم نور براي او اصل و حقيقت است و حقيقت اوليه است و به بقيه موجودات چه آسماني و چه زميني كه نور گفته شود، به اعتبار اين است كه حكايتي از او در آنها است و آن حيث ربي در آنها غالب است. پس مطلب الحمدلله روشن است.

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 262 *»

بين متكلمان و فلاسفه و عرفا در صدق كلمه نور و معناي آن و نحوه استعمال آن براي ذات خدا به قول آنها يا براي ساير انوار عُلوي و انوار سُفلي، اختلافات زيادي است و بيانات عجيبي دارند. نوع متكلمان و نوع مفسران مي‏گويند: نور بر معاني و مصاديق مختلفي اطلاق شده، در بعضي از آنها به‏طور حقيقت، در بعضي به‏طور مجاز و در بعضي به‏طور اشتراك است. بالاخره اين را قبول دارند كه نور هم بر انوار ظاهري اطلاق شده مثل نور خورشيد، نور ماه و نور چراغ، هم بر انوار معنوي اطلاق شده مثل نور عقل، نور ايمان و نور تقوي. استعمال كلمه نور از نظر آنها آن‏قدر دامنه‏اش وسعت دارد كه مثلاً مي‏گويند «جواهرات نوراني». اطلاقات آن تا به‏اين‏جا كشيده شده كه مي‏گويند جواهرات نوراني، گوهرهاي نوراني. در هر صورت مي‏گويند: اطلاق و استعمال كلمه نور در بعضي از مصاديق به‏طور اشتراك است و در بعضي از آنها به‏طور حقيقت و مجاز است.

درميان حكما، حكماي اشراق كلمه نور را تقريبا جانشين كلمه وجود و كلمه ظلمت را جانشين كلمه عدم يا ماهيت كرده‏اند و بيشتر در اطراف كلمه نور حرف مي‏زنند. همان احكامي كه حكماي مشاء براي وجود مي‏گويند از قبيل: وحدت، اصالت، اشتراك معنوي، تقدم و اين نوع مباحث، نوعا حكماي اشراق همان احكام را براي نور دارند و نور را تقسيم‏بندي مي‏كنند. در حكمت اشراق موضوع سخن را نور قرار مي‏دهند. حتي اين‏طور به دست مي‏آيد كه نور را عبارت مي‏دانند از حقيقت بسيطي كه لذاته ظاهر است و لغيره مُظهِر است «حقيقة بسيطة ظاهرة لنفسها مظهرة لغيرها» نور را اين‏طور تعريف مي‏كنند. وقتي كه از اين حقيقت بسيطه بحث مي‏كنند مي‏گويند: چون بسيط است پس براي او تركيبي نيست و مركب نيست. وقتي مركب نبود جنس و فصل ندارد. مثلاً انسان جنس و فصل دارد مي‏گوييم: «الانسان حيوان ناطق» جنسش حيوان و فصلش ناطق است. اما نور اين‏طور نيست براي نور كه حقيقت بسيطي است جنس و فصل نيست. وقتي جنس و فصل نبود پس براي او تعريف ميسر

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 263 *»

نيست. اولاً نمي‏شود او را تعريف كرد چون تعريف به جنس و فصل است، «حد تام» آن است كه جنس و فصل ذكر كنيم يا اين‏كه جنس و يكي از اعراضش را ذكر كنيم تا بشود رسم.

مي‏گويند: نور حقيقت بسيطي است و چون بسيط است تركيبي براي او نيست. پس به حسب ذات و حقيقتش جنس و فصل و اعراض و عوارض ندارد. پس به اين اعتبار براي او تعريف ماهوي نمي‏توانيم داشته باشيم. تعريف به حد و تعريف به رسم براي نور نخواهد بود. پس در واقع ظاهرترين اشياء است. چون بي‏نيازترين اشياء از تعريف است. پس تعريف، توصيف و حد و رسم برايش نداريم. البته مقابلش را مي‏توانيم ظلمت بناميم، عدم بگوييم. و بين نور و ظلمت مثل وجود و عدم، تقابل سلب و ايجاب، و اثبات و نفي است. وقتي كه جنس و فصل و در نتيجه حد و رسم نداشت پس اقامه برهان براي اثبات او بي‏معناست و ميسر نيست. چون برهان از حد و رسم تشكيل مي‏شود بالاخره بايد حدي در كار باشد تا بتوانيم برهان اقامه كنيم. برهان از «صغري» و «كبري» و «نتيجه» تشكيل مي‏شود. خلاصه جنس و فصلي بايد باشد تا بتوانيم اقامه برهان كنيم. ولي وقتي كه حقيقت نور، حقيقت بسيطي باشد كه براي او جنس و فصل نباشد پس براي اثبات وجود نور نمي‏توان برهان اقامه كرد بلكه وجودش دليل خودش و خودش برهان خودش است.

اين بياني است كه از حكماي اشراق درباره نور رسيده است و مي‏بينيد كه در حدود خارج نور بحث مي‏كنند. حالا حقيقتش چيست؟ مي‏گويند: حقيقتش، حقيقت بسيطي است. اين نهايت سيري است كه اينها درباره كلمه نور و اطلاقات نور نموده‏اند. البته مي‏گويند: اين حقيقت به حسب ذات، داراي مراتب است و خفا و ظهور بر اين حقيقت به حسب مراتب پيدا مي‏شود. مثلاً در مورد «نور قيومي» كه نور خداوندي است، تعبير مي‏آورند كه از بس ظهور دارد مخفي شده. از شدت ظهور مخفي شده است. مي‏گويند: به جهت اين‏كه تمام اشياء به نور قيومي ظاهر شده‏اند و اگر براي اشياء

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 264 *»

ظهوري است به واسطه اين ظهور است. پس براي اين ظهور نهايتي نيست در نتيجه باعث خفا شده. در مقابل آن‏كه مي‏خواهد اين نور را ادراك كند، خلق هستند و خلق ضعيف و متناهي هستند و بي‏نهايت را نمي‏توانند ادراك كنند. روي اين جهت از شدت ظهور مخفي گرديده‏است. البته به بعضي از آيات و رواياتي هم كه تقريبا به اين مضامين رسيده متمسك مي‏شوند.

مذهب عرفا راجع به نور تقريبا با مذهب اشراقيان يكي است. آنها هم مي‏گويند: نور يك حقيقت بسيطي است كه براي آن تركيبي نيست. اما فرق اين است كه حكماي اشراق كه مي‏گويند: نور مراتب دارد، مراتب را در ذات نور جاري مي‏دانند و مي‏گويند همان ذات نور است كه در اين مراتب پيدا شده، اما عرفا مي‏گويند: تمام اين مراتبي كه از شدت و ضعف يا ظهور و خفا براي نور مي‏بينيد همه به حسب مظاهر و مجالي نور است، نه به حسب خود ذات و حقيقت نور. تقريبا يك‏چنين فرقي بين كلام حكماي اشراق و كلام عرفا در معرفي نور وجود دارد. بعضي‏ها خواسته‏اند بگويند كه اين دو مذهب هر دو با هم يكي است و هيچ فرقي با هم ندارند مگر در نوع تعبيرات و تصريحات و اشارات و رموز. يك‏چنين فرقي را احتمال داده‏اند كه اين فرق هم از تفاوت و اختلاف تعبيرات به دست مي‏آيد نه اين‏كه واقعا در مذهبشان واقعا فرق باشد. عرفا همان مذهب حكماي اشراق را دارند و حكماي اشراق هم همان مذهب عرفا را دارند. ولي ظاهرا اين فرق بايد در همان حد تعبيرات باشد به جهت آن‏كه عرفا مي‏خواهند بگويند حتي حقيقت نور اين‏قدر بساطت دارد كه در خود ذات و حقيقت او هم معنا ندارد اين مراتب پيدا شود. تمام اين مراتب در مجالي آن است و اگر حكماي اشراق هم بگويند كه ما هم مراتب ذات كه مي‏گوييم به اعتبار همان مجالي مي‏گوييم، پس بين اين دو كلام فرقي نمي‏كند.

اين اجمال بحث است كه تقريبا فرق بين اين دو تعبير معلوم مي‏شود كه عرفا مي‏گويند اين تفاوتها به حسب تشخصها است و اختلاف به مراتب ذاتي نيست، اما

 

«* پيشگفتار دروس شرح‌الزيارة جلد 1 صفحه 265 *»

حكماي اشراق مراتب را در ذات مي‏دانند، مي‏گويند نور در يك مرتبه تقريبا مرتبه واجب مي‏شود و در يك مرتبه، مرتبه ممكن مي‏شود. در نتيجه در آن مرتبه قوي است، در اين مرتبه ضعيف است. يا فرض بفرماييد در يك مرتبه علت و در يك مرتبه معلول است و معلوم است نور در مرتبه علت، قوي‏تر و در مرتبه معلول، ضعيف‏تر است. همين‏طور در يك مرتبه جوهر است در يك مرتبه عرض است و در مرتبه جوهريت قوي‏تر و در مرتبه عرضيت ضعيف‏تر است. شدت نور در اين مراتب مثل واجب، علت و جوهر قوي‏تر و شديدتر است. مي‏گويند: چون اينها مراتب ذاتي نور است، پس نور به حسب ذات داراي شدت و ضعف مي‏شود و به حسب ذات داراي خفا و ظهور مي‏گردد. اما عرفا مي‏گويند ذات يك حقيقت بسيط بيش نيست، شما اين مراتب و تفاوتهايي را كه مي‏بينيد به حسب مظاهر اين نور است نه به حسب ذات و حقيقت نور. تمام اين تكثرها و تعددها كه بر نور عارض مي‏شود به اعتبار مظاهر و قوابلي است كه نور در آن مظاهر و قابليتها ظاهر شده و خود نور در همه موارد و مصاديق يكي است همه جا «النور نور و هو ما يظهر به الاشياء».

و صلي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

([1]) رسالة الايقان في اعجاز القران. مجموعة الرسائل 72، ص 95

([2]) رسالة الايقان في اعجاز القران. مجموعة الرسائل 72، ص 96

([3]) عنه 9: ليس‏العلم بكثرة التعلم بل هو نور يقذفه‏اللّه في قلب من يحب. بحارالانوار ج 1، ص 225.

([4]) بحار الانوار ج 1، ص 225

([5]) مصباح الشريعة باب الفتياء.

([6]) المجلي لابن ابي‏جمهور الاحسائي ص 196

([7]) بحار الانوار ج 4، ص 261  ـ الاحتجاج ص 204

([8]) غرر الحكم و درر الكلم ج 1، ص 222

([9]) سوره فرقان، آيه 77

([10]) سوره يس، آيه 82

([11]) كتاب الرجعة (للشيخ الاوحد اعلي الله مقامه) ص 226، طبع بيروت

([12]) سوره غافر، آيه 16

([13]) كتاب الرجعة (للشيخ الاوحد اعلي الله مقامه) ص 226، طبع بيروت

([14]) تفسير نور الثقلين ج 5، ص 192

([15]) توحيد صدوق ص 233

([16]) وسائل الشيعة ج 6، باب 20، ص 73

([17]) الفطرة السليمة ج 2، ص 130

([18]) بحارالانوار ج 2، ص 92

([19]) كلمات مكنونه فيض كاشاني ص 33   بحار الانوار ج 87، ص 344

([20]) از آن موارد حديث شريفي است در بحارالانوار ج 22، ص 364 كه بر اين مضمون دلالت دارد.

([21]) سوره نور، آيه 35

([22]) مشارق انوار اليقين في اسرار اميرالمؤمنين7 ص 166

([23]) التذكرة في علم النحو ص 115 و 116 و 298 و 336 تا 338

([24]) بحار الانوار ج 1، ص 225 ـ رساله سير و سلوك سيد مرحوم اعلي اللّه مقامه، ص 35

([25]) الفصول المختارة ص 91

([26]) التذكرة في علم النحو ص 26 و 115

([27]) بحارالانوار ج 10 ص 316

([28]) بحار الانوار ج 57، ص 56

([29]) در اين‏جا مراد از مضروب، مطلق مفعوليت است كه شامل مفعول مطلق و مفعول به اصطلاحي هر دو است؛ يعني هم شامل «ضربتُ ضرباً» و هم شامل «ضربتُ عمراً» است.

([30]) «خطبه يتيميّه» كشكول شيخ مرحوم اعلي اللّه مقامه ج 2، ص 476 ـ مجموعة الرسائل 23، ص 309. متن حديث: رجع من الوصف الي الوصف و عمي القلب عن الفهم و الفهم عن الادراك و الادراك من الاستنباط و دام الملك في الملك انتهي المخلوق الي مثله و الجأه الطلب الي شكله و هجم به الفحص الي العجز و البيان علي الفقد و الجهد علي اليأس و البلاغ علي القطع و السبيل مسدود و الطلب مردود.

([31]) سوره انعام، آيه 59

([32]) تفسير القران الكريم، از ابن عربي ج 1، ص 373

([33]) «خطبه طتنجيه»: مشارق انوار اليقين ص 166

([34]) مصباح الانس في شرح مفتاح الغيب لمحمد بن اسحق القونوي ص 254

([35]) بحار الانوار ج 1، ص 225

([36]) شرح خطبه طتنجية،  چاپ سنگي  ص 324

([37]) التذكرة في علم النحو ص 10

([38]) حديث مفضل در معرفت ظهور خداوند، الرسائل ج2، ص312

([39]) سوره طه، آيه 14

([40]) سوره حمد، آيه 5

([41]) سوره واقعه، آيه 57

([42]) الاحتجاج ص 204 ـ بحار الانوار ج 4، ص 261

([43]) لقد تجلّي اللّه لخلقه في كلامه. عوالي اللئالي ج 4، ص 116

([44]) سوره طه، آيه 50

([45]) بحار الانوار ج 100، ص 330

([46]) بحار الانوار ج 2، ص 32

([47]) سوره طه، آيه 29

([48]) سوره توبه، آيه 112

([49]) وسائل الشيعة ج 15، ص 37

([50]) سوره بقره، آيه 45

([51]) تفسير البرهان ج 1، ص 94

([52]) بحار الانوار ج 26، ص 2

([53]) «حديث نورانيت» قال علي7… قوله تعالي «و يقيمواالصلوة» هي ولايتي. فمن والاني فقد اقام الصلوة. مشارق انوار اليقين ص 160

([54]) الكافي ج 1، باب النوادر ص 199

([55]) تفسير امام7 : لاتتجاوزوا بنا العبودية ثم قولوا ماشئتم و لن‏تبلغوا. ص 50

([56]) حديث نورانيت و… مشارق الانوار ص 160

([57]) مصباح الانس في شرح مفتاح الغيب از محمّد بن اسحق قونوي ص 254

([58]) بحار الانوار ج 4، ص 263

([59]) معاني الاخبار باب معني الحروف المقطعة في اوائل السور من القرآن.

([60]) بحارالانوار ج 44 ص 223

([61]) تفسير الصافي ج 4، ص 244 ـ  تفسير البرهان  ج 4 ص 244

([62]) تفسير الصافي ج 3، ص 299

([63]) از قبيل كلمه «اولواالعزم» بحارالانوار ج 11، ص 340 و كلمه «ابراهيم» بحارالانوار ج 12، ص 4 و كلمه «داود» بحارالانوار ج 14، ص 93 و…

([64]) مصباح الشريعة: الباب الثاني، ص 7

([65]) الكافي ج2، ص 630

([66]) سوره فصلت، آيه 39

([67]) سوره شوري، آيه 12

([68]) بحار الانوار ج 4، ص 263

([69]) نظير آياتي مانند: انّه هو التّواب الرحيم، انّه حكيم عليم.

([70]) سوره زخرف، آيه 4

([71]) تفسير البرهان ج 5، ص 134

([72]) وسائل الشيعه ج 18 ص 25

([73]) بحار الانوار ج 2، ص 317

([74]) بحار الانوار ج 10، ص 314

([75]) قال6: لو وجدت لعلمي الذي اتانِي اللّه عزّوجلّ حملةً لنشرت التوحيدَ و الاسلام و الايمان و الدين و الشرايع من الصمد. بحار الانوار ج 3، ص 225.

([76]) قال علي7 لما حكي عهد موسي7 ان شرح كتابه كان اربعين جملاً: لو اذن اللّه و رسوله لي لاتسرع بي شرح معاني ألف الفاتحة حتي يبلغ مثل ذلك يعني اربعين وقراً او جملاًبحار الانوار ج 92، ص 104

([77]) النوادر في جمع الاحاديث. تأليف فيض كاشاني ص 32

([78]) مصباح الشريعه، باب دوم ص7

([79]) سوره بقره، آيه 23

([80]) سوره فرقان، آيه 1

([81]) عوالي اللئالي ج 4، ص 7

([82]) قال ابوعبدالله7: … ما ترون من فضلنا الا الفا غير معطوفه. الكافي ج1، ص297

([83]) سوره يس، آيه 82

([84]) سوره رعد، آيه 16

([85]) شرح الفوائد ص315 ـ در خطبه رسول الله 9 در روز غدير است: لا مثله شي‏ء و هو منشي‏ء الشي‏ء حين الشي‏ء بحار الانوار ج 37، ص204 ـ در خطبه غدير و جمعه اميرالمؤمنين7 است: ليس كمثله شي‏ء اذ كان الشي‏ء من مشيته. (بحارالانوار ج97، ص112)

([86]) كلمات مكنونة ص 61

([87]) سوره اعراف، آيه 142

([88]) سوره مؤمنون، آيه 14

([89]) سوره بقره، آيه 196

([90]) عيون اخبارالرضا7 ج 2 ص 318

([91]) اين ترتيب را ترتيب ابتثي گويند و ترتيب ديگر را ترتيب ابجدي نامند.

([92]) نسخه ديگر: لعن الكافرين، خ‏ل: لغو الكافرين.

([93]) عيون اخبار الرضا7 ج 1، ص 130

([94]) توحيد صدوق ص 235

([95]) التوحيد ص 236

([96]) بحار الانوار ج 2، ص 318

([97]) سوره النحل، آيه 68

([98]) سوره هود، آيه 40

([99]) سوره ص، آيه 54

([100]) كافي ج 1، ص 113

([101]) سوره طه، آيه 114

([102]) الفطرة السليمة ج2 ص260

([103]) الكافي ج 1، ص 107

([104]) مطابق مضمون روايات. مانند عالم بها قبل كونها كعلمه بها بعد كونها الفطرة السليمة ج1، ص172. و قال ابوجعفر7: كان الله و لاشي‏ء غيره و لم‏يزل عالما بما يكون فعلمه به قبل كونه كعلمه به بعد كونه. الكافي ج1، ص107

([105]) سوره بقره، آيه 255

([106]) بحار الانوار ج 5، ص 98

([107]) التوحيد ص 343

([108]) الكافي ج1، ص230

([109]) بحار ج 17 ص 134

([110]) مشارق الانوار ص 162

([111]) قيل لابي عبدالله7: ما الصاد؟ قال: عين تحت ركن من اركان العرش اعدت لمحمد 9. بحارالانوار ج80، ص309

([112]) قيل للصادق7:… فأخبرني عن ن و القلم و ما يسطرون قال: «نون» نهر في الجنة اشد بياضا من اللبن. تفسير عياشي ج1، ص29

([113]) بحار الانوار ج 79، ص 146

([114]) قال علي7: المطر الذي منه ارزاق الحيوان من بحر تحت العرش فمن ثم كان رسول‌الله9 يستمطر اول مطر و يقوم حتي يبتل رأسه و لحيته ثم يقول: ان هذا ماء قريب عهد بالعرش و اذا اراد الله تعالي ان يمطر انزله من ذلك السماء بعد سماء حتي يقع علي الارض و يقال «المزن» ذلك البحر و تهب ريح من تحت ساق عرش الله تعالي تلقح السحاب ثم ينزل من «المزن» الماء و مع كل قطرة ملك حتي تقع علي الارض في موضعها. بحارالانوار ج59، ص 384

([115]) سوره نور، آيه 35

([116]) بحار الانوار ج 87، ص 198

([117]) بحار الانوار ج 53، ص 171

([118]) بحار الانوار ج 26، ص 264

([119]) سوره طه، آيه 5

([120]) الكافي ج 1، ص 129

([121]) «خطبة البيان». شرح خطبه سيد بزرگوار اعلي الله مقامه ص350

([122]) مشارق الانوار ص133

([123]) سوره نبأ، آيه 1 تا 3

([124]) سوره آل عمران، آيه 190

([125]) وسائل الشيعه ج 27، ص 140

([126]) مشارق الانوار ص219

([127]) سوره علق، آيه 6 و 7

([128]) مشارق الانوار ص 133

([129]) سوره مريم، آيه 85 تا 88

([130]) سوره مريم، آيه 93 تا 95

([131]) المجلي ج 1، ص 116

([132]) مشارق الانوار ص21

([133]) بحار الانوار ج 9، ص 106

([134]) سوره رعد، آيه 7

([135]) تأويل الاحاديث 236

([136]) سوره يونس، آيه 58

([137]) الاحتجاج  ج2، ص400

([138]) سوره هود، آيه 123

([139]) بحار الانوار ج 7، ص 186

([140]) سوره تغابن، آيه 2

([141]) سوره نور، آيه 35

([142]) بحارالانوار ج43 ص66

([143]) بحارالانوار ج91، ص181

([144]) بحار الانوار ج 98، ص 396

([145]) انعام، 2

([146]) سوره يونس، آيه 5

([147]) الكافي ج 1، ص 114

([148]) سوره نور، آيه 43

([149]) سوره يس، آيه 82

([150]) الكافي ج 1، ص 112

([151]) الكافي ج1، ص162

([152]) سوره نور، آيه 35

([153]) مصباح الشريعة ص 16

([154]) ارشاد القلوب ج 1 ص 198

([155]) بحار الانوار ج 68، ص 17

([156]) بحارالانوار ج35، ص31.  در حديث ديگر فرمودند: … حتي انتهينا الي صلب عبدالمطلب فقسمنا قسمين فجعل في عبدالله نصفا و في ابي‏طالب نصفا…

([157]) سوره آل عمران، آيه 61

([158]) مفتاح الفلاح ص 372

([159]) شرح نهج‏البلاغه ابن‏ابي‏الحديد ج 6، ص 340

([160]) كلمات مكنونه ص243 ـ فصل الخطاب كبير ص154

([161]) بحار الانوار ج 57، ص 56

([162]) بحارالانوار ج63، ص319

([163]) بحار الانوار ج 4، ص 304

([164]) شرح‏القصيدة، چاپ سنگي ص306

([165]) سوره الرحمن، آيه 5

([166]) تفسير قمي ج 2، ص 343

([167]) بحار الانوار ج 94، ص 138

([168]) شرح‏القصيدة، چاپ سنگي ص306

([169]) بحار الانوار ج 98، ص 390

([170]) در وصف خداوند سبحانه: نور لاظلمة فيه. التوحيد ص 146

([171]) بحار ج 57 ص 43