01-02 دروس آقای شریف طباطبائی جلد اول – چاپ – قسمت دوم

دروس عالم رباني و حكيم صمداني

مرحوم آقاي حاج محمد باقر شريف طباطبائي

اعلي الله مقامه

جلد اول – قسمت دوم

 

«* دروس جلد 1 صفحه 273 *»

درس چهل‌ويكم

 

 

«* دروس جلد 1 صفحه 274 *»

 

 

 

الحمدللّه رب العالمين و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العليّ العظيم

هر حقيقتي كه موجود شده در عالم آن حقيقت لامحاله بايد ظهوري داشته باشد، زيد كه موجود شد يا متحرك بود يا ساكن، و چون هر دو را ديديد دانستيد نه متحرك ذات زيد است نه ساكن، ديگر زيدي باشد نه متحرك باشد نه ساكن حرف بي‏معني است. زيدي كه نه متحرك است نه ساكن خدا خلقش نكرده بعد از اين هم خلق نخواهد كرد، واين محال است. و خدا هرچه خلق كرده و مي‏كند از امكان خلق كرده، و محال را خلق نكرده و نمي‏كند. پس ذات زيد بي‏حركت و سكون است، و حركتش در متحرك است و سكونش در ساكن است. و زيد دوتا نيست، و متحرك و ساكن دو تايند. و فاصله ميان متحرك و ساكن بيش از فاصله‏هاي ديگر است. چنان دوتايي هستند كه اگر متحرك شد ديگر ساكن نيست و اگر ساكن شد ديگر متحرك نيست، و همينها دليل توحيد است. پس زيد يقيناً يك نفر است و متحرك و ساكن يقيناً دو نفرند، زيد دو نصف نشده كه نصفش متحرك باشد و نصفش ساكن. نرفته پشت پرده ساكن و متحرك مثل روح در بدن. بلكه روح اينها روح زيد است بدنشان بدن زيد، زيد بنفسه وحده لاشريك له متحرك است، و زيد بنفسه وحده لاشريك له ساكن است. حالا هركس بگويد من زيد را ديدم، و به واسطه متحرك يا ساكن رسيدم به زيد، اين اعتقادش درست است و از روي شعور تكلم كرده. زيد راهي قرار داده براي دخول به شهر خودش، و آن راهش و آن درش كه خودش

«* دروس جلد 1 صفحه 275 *»

گشوده براي شما اين متحرك است و ساكن. و ببين چطور راه نزديكي است كه به محض ديدن متحرك شما زيد را مي‏بينيد، و به محض ديدن ساكن شما زيد را مي‏بينيد، آن‏قدر نزديك است كه از آن نزديك‏تر تصور نمي‏توانيد بكنيد. ببينيد چقدر نزديك است به زيد كه به محض اينكه پا گذاشتي به متحرك، در زيد داخل شده‏اي، به محض پاگذاشتن در ساكن در زيد داخل شده‏اي. پس زيد براي خودش راهي تعيين كرده يا بگو دري گشوده، كه آن متحرك و ساكن باشد و انا مدينة العلم و عليّ بابها از همين باب است. هر كس شناخت متحرك را و هر كس شناخت ساكن را شناخت زيد را، هر كس نشناخت متحرك را و نشناخت ساكن را زيد را نشناخت، و لو بگويد من اخلاص به زيد دارم. زا و يا و دالي است كه مي‏گويد و معني ندارد، و آن زيد نيست همچو زيدي خدا خلق نكرده. پس هر كس زيد را شناخت متحرك و ساكن را شناخت، و هركس متحرك و ساكن را شناخت زيد را شناخت و هركس جاهل به زيد شد جاهل به متحرك و ساكن شد. و هر كس جاهل به متحرك و ساكن شد جاهل به زيد شد. اگر متحرك را دوست داشتي زيد را دوست داشته‏اي، و اگر ساكن را دوست داشتي زيد را دوست داشته‏اي. و اگر با اين دو عداوت كردي با زيد عداوت كرده‏اي، محل عداوت او نيست مگر يا در متحرك يا در ساكن. بلكه محل معامله او كائناً ماكان نيست مگر در اينها.

اينها را اگر كسي درست فكر كند و به دست بياورد، مي‏داند معرفت خدا بعد از راه انبيا ديگر راهي ندارد. حالا مي‏نشينند حكما و استدلال مي‏كنند كه ما خودمان خودمان را نيافريده‏ايم يك كسي ما را ساخته است پس آن خداست، اين خدا همين‏طور كه ما را خلق كرده برادرهاي ما را هم خلق كرده، و آسمان و زمين را خلق كرده. اين راهي است كه يهودي اين راه را دارد، نصاري اين راه را دارد، سني اين راه را دارد. اين را بدانيد كه هيچ توحيد نيست، به جهتي كه تو چه مي‏داني كه آني كه در پرده غيب است، متعدد است يا واحد؟ نهايت زور مي‏زني مي‏فهمي خودت خودت را نساخته‏اي، بسيار خوب پدر و

«* دروس جلد 1 صفحه 276 *»

مادرت هم خودشان خود را نساخته‏اند، بلكه آلهه عديده هستند و هر يك چيزي مي‏گذارند و مي‏روند، اينها دليل توحيد عام است كه مبذول است ميان يهود و نصاري و همه فِرَق، و اين را بدانيد توحيد خالص نيست. راه به سوي توحيد، راهش راه دليل حكمت است نه دليل مجادله، اينها مجادله است. شايد آني كه ساخته جن بوده ملكي بوده، مثل تلگراف بوده، انسان به كمّ و كيفش اطلاع پيدا نمي‏كند. اين است كه شيخ مرحوم مي‏فرمايند به دليل مجادله انسان به توحيد نخواهد رسيد، الا اينكه شخص مي‏رود تا جايي كه رسيد مي‏ايستد. راه توحيد و دليل توحيد دليل حكمت است، از راه حكمت كه آمد انسان به رأي‌العين مي‏بيند. بلكه از رأي‌العين بالاتر كه از روز خيلي روشن‏تر است. اين است كه در كلمات شيخ مرحوم هست ـ كه دليل حكمت است ـ اين است كه اثر مشابه صفت مؤثر است. دليل مجادله اينهاست كه توي كتابهاست، دليل موعظه آن است كه از آن راه كه رفتي جواب ندارد و سبب نجات است، هلاكت نيست، اما به حقيقت نمي‏رسد. و توحيد دليلش دليل حكمت است مثل اينكه اثر مشابه صفت مؤثر است. همين فتواش را فرموده‏اند قيام زيد را كه مي‏بيني زيد را ديده‏اي. به همين‏طور به جميع ملك كه نگاه مي‏كني فعل اللّه را مي‏بيني، اين طورها مي‏فرمايند.

دقت كنيد ان‏شاء اللّه ببينيد معقول نيست خدا چيزي را احداث كند كه نه متحرك باشد نه ساكن، حتي سنگي را. پس هر چه را خلق كرده براي او فعلي قرار داده، و صاحب فعل در فعل و در مفعول از مفعول ظاهرتر است، از اين جهت هر كس مفعول را ببيند فاعل را ديده سنريهم آياتنا في الآفاق و في انفسهم حتي يتبين لهم انه الحق او لم‏يكف بربك انه علي كل شي‏ء شهيد آيه آن چيزي است كه ذي‏الآيه را بنمايد، خبر آن چيزي است كه خبر از مخبرٌعنه بدهد الاسم ما انبأ عن المسمي پس آن شخص متحرك خبر مي‏دهد از كي؟ از زيدي كه متحرك شده، يا شخص ساكن خبر مي‏دهد از كي؟ از زيدي كه ساكن شده، مي‏گويد زيد قائم، زيد قاعد، اينها خبرهايي هستند يا بگوييد راويان

«* دروس جلد 1 صفحه 277 *»

و حاكيانند، اگر به صفت تعبير مي‏آوري بگو صفت زيدند. صفت آن است كه موصوف را بنمايد. موصوف چون در حدي ننشسته بيرون از حد خبر است، از اين جهت صفت را ديديد خبر مي‏دهد از موصوف. سرّش همه همان كلمه است كه مكرر عرض كرده‏ام و آن اين است كه زيد چون محدود به حدي بيرون از حد قائم نيست. به خلاف متحرك و ساكن كه در حد يكديگر نيستند، اين است كه يكديگر را نمي‏نمايانند، المتحرك ساكن دروغ است الساكن متحرك دروغ است، المتحرك ليس بساكن و الساكن ليس بمتحرك. اما زيد هو المتحرك هو الساكن، تمامش متحرك است و تمامش ساكن است. سرّش همه همين كه زيد از حدود ظهورات خودش بيرون ننشسته است، آنها را پيش نينداخته كه اينها را وزير خودش قرار بدهد و وكيل خودش و معين خودش قرار بدهد. و اگر او در سمتي باشد و اينها در سمتي، محدود مي‏شوند. هر كسي نسبت به ظهورات خودش بايد غيرمحدود باشد. اگر كسي زيدي شناخته، در حركت و سكون، در تكلم و سكوت شناخته. حوصله خلق گنجايش ندارد كه چيزي كه نه حركت دارد و نه سكون، اين را بشناسند محال است، و خدا خلق نكرده چنين مشعري براي ما، كه ظهورات شي‏ء را ببينيم اسم شي‏ء را ندانيم، اثر او را نشناسيم صفت او را ندانيم، و او را بشناسيم. چون مشعر ما غير از اين‏جور نيست لايكلف اللّه نفساً الا وسعها و لايكلف اللّه نفساً الا ما آتيها خودش هم همين‏جور تكليف كرده.

پس خداوند قرار داده بايستد در مقام انبيا و خودش نزديك‏تر است به انبيا از خود انبيا ان اللّه مع الذين اتقوا و الذين هم محسنون پس انبيا دليل معرفت خدا هستند، پس هيچ فرقي ما بين زيد و اين قائم نيست، هر كاري را كه زيد قادر است قائم قادر است، هر كاري را كه او مي‏كند اثر بعينه همان كار را مي‏كند، الا اينكه اين قائم خودش به خودي خود برپا نيست، مي‏بينيد كه اگر نبود زيد اين قائم نبود به هيچ وجه، اگر نبود اين كارهاش هم نبود. پس اين قائم في نفسه اگر زيد نبود خودش

«* دروس جلد 1 صفحه 278 *»

لايملك لنفسه نفعاً و لا ضراً و لا موتاً و لا حيوةً و لانشوراً و نه خودش را و نه هيچ چيزش را، خودش مالك هيچ چيز نيست پس زيد است هو المالك لما ملّكهم و القادر علي ما اقدرهم عليهم حالا كه موجود شده آنچه زيد مي‏كند اين هم مي‏كند، آنچه اين مي‏كند زيد مي‏كند لافرق بينك و بينها الا انهم عبادك و خلقك پس هيچ فرقي ميان مبتدا و خبر نيست الا اينكه مبتدا اصل است، خبر فرع، خبر از خود هيچ ندارد. به خلاف مبتدا كه اگر خبر نباشد مبتدا وجودي دارد، خدا همين‏جور تعريف كرده خود را و همين‏جور معامله كرده با خلق اول. در انبياء شناسانيد خود را من رآني فقد رأي الحق شناسانيد خود را كه من عرفكم فقد عرف اللّه و من جهلكم فقد جهل اللّه كارهاي خدايي از دستشان جاري شد، تا بداني خداست كاركن وحده لاشريك له و شيطان اينجا نيست اينها شدند آثار اللّه من عرفهم فقد عرف اللّه و من جهلهم فقد جهل اللّه، ان الذين يبايعونك انما يبايعون اللّه يد اللّه فوق ايديهم، و مارميت اذ رميت ولكنّ اللّه رمي با وجودي كه همه ديدند پيغمبر خاك پاشيد، انك لاتهدي من احببت ولكنّ اللّه يهدي من يشاء و حال آنكه پيغمبران براي هدايت آمده‏اند، سر‌ّش همه همين كه خدا محدود نيست. ببينيد هركس هركس را وكيل كند آن جوري كه موكِل اراده كرده به عمل نمي‏آيد. وقتي اراده به عمل مي‏آيد كه ايني كه مي‏فرستند ظهور خودشان باشد، خودشان باشد. صاحب‏خانه هر كاري كه مي‏كند مي‏تواند. اينهايند ظهور اللّه، همينها را در حديث بسيار مفصلي حضرت امام رضا به ابي‏الصلت فرمايش مي‏كنند. ذات خدا هرگز ديده نمي‏شود اينكه مي‏شنوي وجوه يومئذ ناضرة الي ربها ناظرة، الي ربها وجه اللّه و آن وجوه ناظره انبيا و اوليا هستند. عبرت بگيريد كه تعليم مي‏كند حضرت امير به حضرت امام حسن كه از انبيا بشناس خدا را، اگر خدايي غير از خداي انبيا بود پيغمبران او هم پيش تو مي‏آمدند، اين خدا كه خبرهاش و اسمهاش و انبياش كه مي‏بيني آمده‏اند پيش تو پس خداي ديگر نيست.

«* دروس جلد 1 صفحه 279 *»

چرا كه اگر خداي ديگر بود لاتتك رسله پس نيست كه نيامده، و ايني كه هست رسلش آمده. پس سنريهم آياتنا في الآفاق و في انفسهم ذي‏الآيه در خود آيه از آيه بهتر ايستاده. اين است كه فرمود او لم‏يكف بربك انه علي كل شي‏ء شهيد در جايي كه قائم ايستاده زيد بهتر ايستاده در جايي كه قاعد نشسته زيد بهتر نشسته او لم‏يكف بربك «بزيد» كه انه علي كل شي‏ء شهيد، در ظهورات.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 1 صفحه 280 *»

درس چهل‌ودوم

 

 

«* دروس جلد 1 صفحه 281 *»

 

 

 

الحمدللّه رب العالمين و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العليّ العظيم

صورت موجود است به وجود ماده و قيام صورت به ماده است. قيامها چهار قسم است، «قيام صدوري» است كه قيام اثر است به مؤثر، كه اثر بنفسه صادر است از مؤثر، و تجلّي له به.

و يكي قيام ماده است به صورت كه اين قيام را مشايخ «قيام ظهوري» مي‏گويند، يعني تكوّن صورت و تحقق صورت‌ِ ماده، دخلي به ماده ندارد. لكن تا ماده ماده هست طرف دارد. پس ماده اصل تحققش به مؤثر است لكن بعد از تحققش محال است طرف نداشته باشد، و ظهورش به صورتش است و در ظهور محتاج است به صورت و كل ما بالجسم ظهوره فالعرض يلزمه.

قيام ديگر «قيام تحقق» است، و آن اين است كه اصل حقيقت شي‏ء بسته باشد به يك چيزي، مثل قيام صورت به ماده و عرض به جوهر. جسمي اگر نباشد حرارتي موجود نيست، در عالم نوري نيست در عالم ظلمتي نيست. پس اصل تحقق هيأت اين عصا موجود شدنش بسته به وجود ماده است، قيام اين به ماده قيام تحقق است به اصطلاح مشايخ.

قيام ديگري هست كه آن را «قيام ركني» مي‏گويند به اصطلاح مشايخ خودمان، هر شيئي را اجزائي است و اركاني، جمع كه شدند آن شي‏ء درست مي‏شود، مركبي مي‏شود. پس هر مركبي اجزاء وجود او اركان اوست، و اين شي‏ء مركب محتاج است به آن اركان و اجزاء.

«* دروس جلد 1 صفحه 282 *»

حالا قيام شي‏ء مركب از ماده و صورت كه يك ركنش ماده است و يك ركنش صورتش است، نهايت ركن ماديش اعلي است و بسته است به صورت خودش به قيام ظهور، و ركن صورتش اسفل است و بسته است به ماده به قيام تحقق، و وجود هر دو با هم بسته است به اين ماده و صورت به قيام ركني. پس شي‏ء را يكدفعه نسبت به موجدش مي‏دهيد قيامش قيام صدوري مي‏شود، يكدفعه به ماده نسبتش مي‏دهيد، يكدفعه به صورت نسبتش مي‏دهيد قيام ماده به صورت قيام ظهوري است، قيام صورت به ماده قيام تحقق است. پس در ايني كه صورت حالا عجالةً مي‏بينيد كه مثل حرارت اگر جسمي نباشد كه روش بنشيند حرارتي در عالم موجود نيست، حرارت من حيث خودش قطع نظر از جوهر وجودي ندارد. لكن اين حرارت كامن است در جسم به تدبيري مي‏توانيم آن را بيرون آوريم، پس وجود صورت بسته است به ماده، و در اين احتياج شبيه است به علت و معلول. شباهت دارد صورت به اثر، و ماده به مؤثر، چرا كه ماده مستقل به نفس است و محتاج به صورت نيست، به خلاف حرارت و برودت كه تا جسمي نباشد نمي‏تواند وجود خارجي داشته باشد. پس اين سرتاپاش محتاج به ماده است و ماده هيچ محتاج به صورت نيست مگر در ظهور. اطراف شي‏ء فرع وجودش است و اين فرع بسته است به اصل. و اگر صورتي را بخواهيم تغيير بدهيم اصل را بايد به حال خود بگذاريم، و فرع را برداريم فرعِ ديگر جاش بگذاريم، اگر چه فرع است لكن همچو فرعي است كه لازم نيفتاده آن اصل هميشه اين فرعش باشد. پس مي‏توان جسم گرم را سرد كرد و بالعكس. پس اين صور وجودشان بسته است به مواد اگر چه مواد علت اين صور نيستند.

و اين را بايد قدري دقت كرد چرا كه خيلي شبيه است به اثر و مؤثر. ماده محتاج به صورت نيست. اگر اقتضا كرد يا خواست، اگر روش بگذاري يا اقتضا كرده ماده صورتي را، اختراع مي‏كند آن صورت را. و چنانكه نسبت به جماد و نبات و حيوان جميع اشياء را مي‏گفتيم آثار دارند، و آثار را ديديم افعال دارند، و اين افعال را در كتاب و سنت و

«* دروس جلد 1 صفحه 283 *»

اصطلاح جميع مردم، هر طايفه‏اي ديديم نسبت مي‏دهند به جمادات به نباتات به حيوانات، يريد ان‏ينقضّ مي‏گويي ديوار ايستاد ديوار افتاد، مي‏بيني حقيقت هم دارد. پس افتاد ديوار، و افتادن حاصل شد و ديوار احداث كرد افتادن را، پس «افتاد» همه نقل اثر و مؤثر است. حالا وقتي اثر و مؤثر اختصاص به عالمي دون عالمي ندارد، چه با شعورها و چه بي‏شعورها، افتادن بي كسي بيفتد معقول نيست احداث شود، و وقتي فلان چيز افتاد افتادن حاصل شد، پس مفعول حقيقي براي هر چيزي هست، و هر چيزي نسبت به فعل خودش مؤثريت دارد، و لازم نيست چيزي كه چيزي را احداث كرد جلدي خدا باشد. خداي خالق كل قرار داده افعال از دست فواعل جاري شود، حالا به اين نظر عيب ندارد بگوييد مادة مؤثر، و صورت اثر اوست. اين بي‏وجود او باقي نيست، و اين بي‏وجود آن باقي است. و حال آنكه فرق دارد و تميزش مشكل است.

پس عرض مي‏كنم مؤثر چون عالمش عالم وسيعي است، و اثر عالمش عالم تنگي. و نسبت مؤثر به اثر بعينه مثل نسبت عام است با خاص، هرجا خاص هست عام لامحاله هست نمي‏شود خاص زيست كند بي‏عام، اين است كه مشايخ يعني شيخ و سيد كمتر تعبير آورده‏اند، و آقاي مرحوم بيشتر مي‏فرمايند مؤثر اسم و حد خود را به اثر مي‏دهد. اين را آقاي مرحوم بيشتر فرموده‏اند، و در كلمات آنها آن‏قدر كم است كه بسياري از علماي شيخيه گمان كرده‏اند كه اين را آقاي مرحوم اختراع كرده‏اند، لكن عرض مي‏كنم كه آنها به لفظي ديگر بيان كرده‏اند اين مطلب را، از بس مي‏ترسيده‏اند. از اين است كه مي‏فرمايند در شرح فوايد كه ظاهر در ظهور اظهر است از نفس ظهور. آن وقت مثلش را مي‏زنند به زيد و قائم، و باز در شرح فوايد مي‏فرمايند نمي‏بيني زيد در قائم از خود قائم ظاهرتر است؟ به طوري كه بسا زيد را ببيني و يادت نباشد ايستاده است يا نشسته است، پس زيد ظاهرتر است از قيام كه فراموش نشده، و قيامش فراموش شده، به جهتي كه مخفي‏تر است. آن وقت مطلب را كه كسي بخواهد بفهمد مي‏بيند فرموده و ظاهر در ظهور اظهر از نفس

«* دروس جلد 1 صفحه 284 *»

ظهور است. و مثل به زيد و قائم مي‏زند در اثر و مؤثر. و مي‏فرمايد: من عرف زيد قائم عرف التوحيد. مي‏بينيد همين است كه آقاي مرحوم فرموده‏اند: هر مؤثري اسم خود را به اثر مي‏دهد. مثل اينكه آب جسمي است كه ممتاز شده به صورت خود از خاك، حالا اين جسم سرد و تر صادق است بر دريا بر قطره، پس نسبت اين حقيقت ماء كه رطوبتي باشد ملموس و برودتي باشد ملموس، كه خارجيت دارد نه امور اعتباري است، اين بر دريا صدق مي‏كند و بر قطره صدق مي‏كند، ديگر اگر شما فكر كنيد كه مؤثر اسم و حد خود را مي‏دهد به آثارش، تمام خصوصياتي كه دارد به آثارش داده، و جميع آنچه دارد محفوظ است در ضمن آثارش. پس حنطه خاصيتش در جميع دانه دانه‏ها ساري و جاري است، و شما به تعريف آن كلي تميز مي‏دهيد اينها را كه گندم است. پس مؤثر همه جا اسم و حد خود را عطا مي‏كند به اثر، چرا كه مؤثر از جميع اطراف اثر داخل وجود او مي‏شود بي‏نهايت، پس مؤثر باقي مي‏ماند و لا اثر، و اوست لاشي‏ء سواه. زيد است در قيام و لاشي‏ء سواه. پس در خلال ديار آثار وقتي تفكر كردي در آن ديارشان، مي‏بيني غير مؤثر كسي نيست. حالا ماده و صورت اين‏جور نيستند. تعريف ماده همه جا اين است كه «يمكن ان‏يتصور بصور مختلفة الي غيرالنهاية و اين صورت تعريفش اينكه طرف ماده است صورت خاص لايمكن ان‏يتصور بصور مختلفة الي غيرالنهاية. به خلاف ماده كه اين صورت را اثر او مي‏گويند، باز يمكن ان‏يتصور بصور مختلفة الي غيرالنهاية. پس ماده صادق بر صورت نيست و صورت صادق بر ماده نيست، تعريف ماده همه‏اش همين كه صالح لان‏يتصور بصور الي غيرالنهايه. پس ماده هميشه در بي‏نهايتي منزل اوست، و صورت هميشه در تناهي منزل اوست. از اين جهت صدق نمي‏كنند بر ديگري، مؤثر انتظار اثر خود را هرگز ندارد و ماده هميشه انتظار صورت خود را دارد، و هميشه يمكن است.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 1 صفحه 285 *»

درس چهل‌وسوم

 

 

«* دروس جلد 1 صفحه 286 *»

 

 

 

الحمدللّه رب العالمين و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العليّ العظيم

بعد از آنكه مؤثر هريك از آثار را در سر جاي خود گذارد، اثر را به نفس خود اثر احداث كرد. و هر چيزي موجود به نفس شد در نزد مؤثر قريب خودش، و عالم آراسته شد و جميعشان نسبتشان به عالي خود علي‌السوي بود. و هر كدام واجد بودند چيزي را و فاقد بودند چيزي را، پس همه به لحاظ فقدانشان فقرا بودند، و همه به لحاظ وجدانشان اغنيا. حالا بعد از اين نظر انسان عاقل مي‏بيند كه اين متعددات البته نسبتها لازمه وجودشان افتاده، چه نسبتهاي ظاهري كه خيلي واضح است، در اينها كه دقت كنيد علانيه مي‏بينيد فرق ميان تكوين و تشريع را. و حكما و صوفيه مسأله شبيه به تكوين دستشان آمده، و خبر از تشريع ندارند، از اين جهت در آن مزخرفات و صلح كل افتاده‏اند.

شما ببينيد محال است خدا دو تايي خلق كند و نسبت ميان اين دو را خلق نكند، هيچ نسبت نداشته باشند داخل محالات است. پس نسبت مابين اشياء را هم خلق مي‏كند. باز همان مكوّن اشياء لامن شي‏ء، كه مثلاً احداث مي‏كند زيد را به خود زيد، و احداث مي‏كند فعل او را توي دست او، و غير را هم اين‏طور. و به همين‏طور نسبت مابين اين دو شي‏ء را، لامن شي‏ء خلق مي‏كند. پس به آن خلق تكوين جميع عالم آراسته مي‏شود، ديگر چرا اين نسبت را خلق كرد؟ خودتان فكر كنيد ببينيد آيا غير از اين مي‏شود؟ خدا هرچه را خلق كرده داخل ممكنات است، و خلق نكرده و نخواهد كرد محال را، و نسبت نداشته

«* دروس جلد 1 صفحه 287 *»

باشند دو چيز محال است. پس محال نيست نسبت را خلق كند، محال است نسبت را خلق نكند، پس خلق كرده. پس نسبت اشياء را به مكوِّن اگر بدهيد او تكوين كرده هر چيزي را، خود او را به خود او، و معقول نيست كاري را كه فاعل نكرده آن كار كرده شود و تفويض شود، و معقول نيست كاري كرده شود و فاعلي آن كار را نكرده باشد، جبر شود. پس وقتي خداوند مكون، به اختيار خود خلق كرده هرچه را كه خواست، و چون خواست خلق را خلق كرد، و به آن طوري كه خواست خلق كرد، و به آن طوري كه خودشان خواستند خلق كرد ايشان را. چرا كه خواستِ خودشان فرعِ خواست او بود، پس جميع اشياء به اين خواستِ الهي و به آن تكوين الهي مكو‌َّن شدند. و اينها جميعشان از ابتداشان تا انتهاشان از ذوات از افعال از اعراض حتي از نسب، جميعش مفعول مطلق خداست، معني الوهيت اين است كه مواد و صور اشياء را جميعاً خلق كند. پس اينها به اين اصطلاح مفعول‏به نيستند، موجِد مفعول‏به ندارد.

ديگر درست دقت كنيد بسا مي‏بينيد در كلام مشايخ يك جايي مفعولٌ‏بهي اثبات كرده باشند، مفعولٌ‏به به اين معني كه عمرو مصنوع زيد نيست، ولكن مي‏زند او را، اين عمرو مفعول‏به زيد است. يعني «بِهِ ظهَرَ ضرْبُ زيدٍ» و مفعول زيد بر اين واقع شده. حالا به اين معني خدا مفعول‏به ندارد، كه يك چيزي را خيال كني مخلوق خدا نيست، و خدا ضربش را بر روي كله اين احداث كرده. بلكه خدا هر چيزي را تمام آنچه دارد خلق كرده، ماده‏اش را صورتش را و جميع آنچه به آن برپا است خلق كرده. و اگر در كلام مشايخ جايي باشد، چيزي ديگر خواسته باشند بگويند، اين را نخواسته‏اند اين كفر است كه خدا چيزي را خلق نكرده باشد و روي او كارش را احداث كند. پس هر چيزي را مكون احداث كرده به خود او در وقت خود او در مكان خود او در وضع خود او در رتبه خود او. حالا بعد از اين نسبت اشياء را هم كه آن مكون خلق كرده بود، و اين نسبت را هم محال بود خلق نكند دو شي‏ء باشند، دو جسم باشند، نه پيش هم باشند نه دور هم محال است. نه نزديك نه دور محال است.

«* دروس جلد 1 صفحه 288 *»

حكما مي‏گويند خدا خلق كرده ملزومات را، و لوازم ديگر خلق نمي‏خواهند، همين كه اربعه را خلق كرد زوجيت لازمه وجود اربعه افتاده، همين كه ثلثه را خلق كرد فرديت لازمه وجود او افتاده، اينها ديگر خلقت نمي‏خواهند، كل لوازم و اعراض و نسب، هيچ يك مجعول نيست. حالا اولاً ببينيد اين از دين شما هست يا نيست ؟ اين نسبت بين الاشياء شي‏ء هست يا شي‏ء نيست؟ اگر نيست كه محل حرف نيست، و اگر هست و آتش مي‏سوزاند و آب تر مي‏كند، پس اينها متأصلند. خدا نار را خلق كرده، اما حرارت مجعول نيست مجعول همان نار است اما حرارت لازم وجود نار افتاده، اولاً فكر در شرعتان بكن ببين اين شي‏ء است يا نه؟ اگر شي‏ء است قل اللّه خالق كل شي‏ء. پس اين كفري گفته و قول آنها كفر است. حالا مي‏خواهيد بفهميد دقت كنيد. دقت كه مي‏كنيد مي‏يابيد كه چنانكه هر مؤثري اثري خاص دارد، و زيدي اگر هست آن مقام سوم هم كه مقام فعليت است بايد داشته باشد، اگر نداشته باشد معقول نيست. وقتي خلق شد يا متحرك است يا ساكن، حالا كه چنين است مي‏گويند حركت و سكون علي سبيل البدليه چون لازم وجود اوست پس خلقت نمي‏خواهد، كفر است. محسوس است كه لازمه وجود زيد نيفتاده كه به طور اضطرار باشد، نه منظورم اين است كه حرارت لازم وجود نار نيست. منظورم اين است كه همين طوري كه نار خلقت مي‏خواهد، لوازم هم خلقت مي‏خواهد. ملتفت باشيد مي‏گوييد وجود خود زيد را خدا آفريد، لكن لازمه وجود زيد كه نسبتش باشد ميان زيد و عمرو مي‏گويند آن ديگر خلقت نمي‏خواهد. يا حركت يا سكون علي سبيل البدليه لازم وجود او هست، حالا اين خلقت نمي‏خواهد.

فكر كنيد ببينيد آيا اين مي‏شود كه قيام زيدي باشد و زيد نباشد؟ زيد قيامش را بايد احداث كند، اگر نباشد حالا اين زيدي كه نيست آيا مي‏شود قيامش را احداث كند؟ چطور است كه قيام محتاج است به زيد كه اگر زيد نباشد قيام نيست، چيزي كه محتاج به خلقت نيست، معنيش اين است كه اگر فاعل هيچ كار نكند يا نباشد محتاج به او نباشد. چيزي كه

«* دروس جلد 1 صفحه 289 *»

محتاج نيست در وجودش به غير، اين است كه خودش باقي باشد خواه غير باقي باشد يا نباشد. لازم وجود شي‏ء اگر محتاج به سابقي نيست چطور است كه اگر او نباشد اين نيست؟ خلقت يعني چيزي سرتاپاي وجودش ماده‏اش صورتش همه‏اش بسته باشد به ديگري، كه اگر او باشد اين باشد اينجا، اگر او نباشد اين اينجا نباشد. حالا محال است فرديت باشد بدون ثلثه يا خمسه. پس فرديت موجود به غير است. اثر آن چيزي است كه اگر قطع نظر از مؤثرش بكني هيچ چيزش نباشد، نه ماده‏اش نه صورتش، نه كمّش نه كيفش هيچ چيزش نباشد.

لازمه ميان دو شي‏ء يك سرش بسته است به آن، يك سرش بسته به اين. زيدي كه خلق شد لازمه وجودش افتاده كه علي سبيل البدليه يا متحرك باشد يا ساكن، معني خلق همين است. بني‏نوع انسان كه جداست از نوع جماد، آن نوع اگر يك فرد ـ زيد شخصي ـ را نداشت، او موجود نبود در عالم خودش. انسان كلي كه نه در مشرق است نه در مغرب است، و معري و مبراست از جميع صفات افراد، پيش از خلقت آدم نوع انسان نبود. نوع انسان آن وقت خلق شد كه آدم خلق شد، اين صورت شخصيه كه خلق شد پيش از آن قيدي براي نوع نبود، و او منزه و مبرا بود، به همين‏طور مي‏رود تا جنس الاجناس. پس جميع اشياء را ملتفت باشيد و فراموش نكنيد ذهنتان را نگذاريد بگريزد برود پيش آن پيشتريها.

خلقه فانخلق اوجده فانوجد، هر چيزي را خدا در مقام خود او خلق مي‏كند. زيد را كجا خلق مي‏كند در مقام زيد، فعل زيد را كجا خلق مي‏كند در مقام فعل زيد، مفعول زيد را كجا خلق مي‏كند در مقام مفعول، نسبت را كجا خلق مي‏كند در ميان دو شي‏ء. نسبت جوهريت ندارد و واجب است جوهريت نداشته باشد. خدا جوهر را جوهر خلق مي‏كند عرض را عرض خلق مي‏كند، فعل را فعل خلق مي‏كند فاعل را فاعل خلق مي‏كند، چيزي باشد خدا خالقش نباشد نداريم. پس هر چيزي را مكوّن اول موجود كرد و بر جاي خود

«* دروس جلد 1 صفحه 290 *»

گذارد. و از جمله آنها نسبت اشياء است، و نسب فرع وجود اشياء هستند. حالا در اين نسب مي‏بينيم آثاري هم مترتب هست، اثبات اين هم هيچ احتياج به زوري ندارد. چوب را پيش آتش مي‏گذاري مي‏سوزد دور مي‏گذاري نمي‏سوزد. پس كثرات وقتي ساخته شدند لازمه وجود اينها شرع افتاده. شرع چه چيز است؟ نسبت مابين اشياء است، و اين نمي‏شود خلق نشود و محال بود خلق نشود. پس خلق كرد شرع را، يعني نسبت بين الاشياء را خلق كرد.

پس يكدفعه كثرات را مي‏سنجيد به موجد كل، يكدفعه مي‏سنجيد بعضي را به بعض، و نسبت شرع اينجا واقع است، نه آن سمت. آنجا مكون اول خواست و آن هم خلق شد، فهي كه اين كثرات باشد بمشيتك دون قولك مؤتمرة و بارادتك دون نهيك منزجرة همه مؤتمرند، و همه منزجرند، همه امتثال امر كرده‏اند، و همه آنچه را كه نهي كرده ترك كرده‏اند بدون قول ظاهري، پس همه معصومند مطهرند كل قد علم صلوته و تسبيحه آن طوري كه خدا خواسته شده‏اند، منوجد شده‏اند، و هر يك غير غيرند و نمي‏توانستند غير غير نباشند. پس جميعشان ايتمار كردند و منزجر شدند، پس آنجا شرعي كه نيست اولاً نه اطاعتي است نه مخالفتي. كي خواست خدا از چيزي و حرف زد كه كسي بتواند امتثالش كند. يا كي حرف زد كه كسي توانست مخالفت كند، كه اسمش عاصي باشد. لكن از انفعال اشياء تعبير به امتثال مي‏آرند مي‏گويند همه مؤمنند. پس لايبقي ملك مقرب و لانبي مرسل و لامؤمن صالح و لا فاجر طالح و لاجبار عنيد و لاشيطان مريد و لاخلق فيما بين ذلك شهيد الا همه‏شان مؤمنند به تو و جميعشان ممتثلينند.

اما نسبت اشياء را كه بعض به بعض داديد توي اين نسبت كه مي‏آييم ما گاهي سرمامان است گاهي گرمامان است. سرمامان است آتش مي‏خواهيم، گرمامان است آب مي‏خواهيم حالا ديگر شرع مي‏آيد در كار. پس اينها كه مقترن شدند لامحاله تأثير در يكديگر مي‏كنند، حتم است و حكم و از براي همين هم خلقشان كرده. ديگر بسا تعبير آورده باشند

 

«* دروس جلد 1 صفحه 291 *»

كه خداوند اين تكوين را براي اين نسب كرده، و اين كون را براي اين شرع خلق كرده. و اگر اينها را نمي‏خواست خدا، اصلاً آن مواد را نمي‏آفريد. اسبابي را كه براي كاري درست مي‏كنند اگر آن كار از او نيايد آن را اصلش درست نمي‏كنند. حالا ببينيد جميع اينها موضوع شده‏اند كه بعض از بعض متأثر شوند، و اگر اين منظور نبود اصلاً احداثشان نمي‏كرد. اگر اين، اثر در او نكرد او در اين اثر نكرد آب نمي‏فهمد آتش هست در دنيا. تا گرم نشود نمي‏فهمد گرمي هست در دنيا، و بر عكس. اگر تأثير نكند رنگ در چشم شما، شما نمي‏دانستيد خدا رنگي خلق كرده. اگر تأثير نكند صوت در گوش شما، شما نمي‏دانستيد خدا صوتي خلق كرده. و آن آخر كار اين اكتسابات را اگر نمي‏كرديد خودتان بوديد و هيچ خبر از هيچ جا نداشتيد، و اگر چنين بود و از خارج هيچ نبايد به ما برسد معلم هيچ نبايد به ما تعليم كند، به جهتي كه مشعر نداريم، مثل كلوخ مي‏شديم. بدن اگر چشم نداشته باشد گوش نداشته باشد ذائقه و شامه و لامسه نداشته باشد ـ و لو روح حيات توي اين خيك باشد ـ نمي‏داند چيزي در خارج هست يا نه، وقتي ندانست هيچ نمي‏داند خدا دارد.

و اگر بناي تكميل و تكمل نبود نمي‏دانستند خدا دارند،  نمي‏دانستند پيغمبر دارند، اين نسب را نمي‏دانستند، در اين نظر هيچ كس خبر از غير خودش ندارد. باز وجدان اينكه من منم از اين باب است كه تو تويي، و اگر اين اكتسابات نبود من واجد خودم هم نبودم، خبر از خودم هم نداشتم. پس كون را از براي همين لوازم خلق كرده‏اند، و براي همين شرع خلق كرده‏اند، و علت غايي ايجاد همين منافع و مضار بوده. پس اين اشياء وقتي واقع شدند در عالم كثرت تأثير در يكديگر دارند، و اين تأثير يا مقو‌ّي وجود كسي است يا مضعّف وجود كسي است، يا نافع وجود كسي است يا ضارّ وجود كسي است. نافعها اسمش حلال خداست ضارها اسمش حرام است. اين را كي به ما گفت؟ طبيب. كي طبيب را خلق كرد؟ مكوّن. كي شعور به او داد؟ مكوّن. پس مكوّن واضع شرع است. پس وقتي دقت مي‏كنيد مي‏بينيد كل شرع و احكام خمسه احكام وضعيه است.

«* دروس جلد 1 صفحه 292 *»

ان‏شاء اللّه بعد از اين مطلب، بيابيد احكام بر دو قسم است شرعي و وضعي، و همه وضعيه است. مثلاً چون سگ بوده است گفته‏اند اجتناب كن، اقتران به كلب فلان ضرر را داشت گفتند اجتناب كن، اقتران شراب را گفتند ضرر دارد اجتناب كن، ديگر در اقترانات هم فكر كنيد جهت حرمتش را ملتفت باشيد. شراب حرام است يعني چه؟ شربش حرام است، نه نگاه كردنش نه بو كردنش. مادر حرام است نه نگاه كردنش، آن عمل مخصوص با مادر حرام است. جميع اوضاع نسبت به اشياء است، اين هم به طور اطلاق باقي نمانده، حيثي از حيوث اشياء نافع است حيثي از حيوث اشياء ضارّ است، از آن حيث حلال است از آن حيث حرام است. پس تأثير براي تكميل است و تكوين براي شرع است. نتيجه را گفتن براي كسي كه مقدمات مسلمش نشده بي‏حاصل است.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 1 صفحه 293 *»

درس چهل‌وچهارم

 

 

«* دروس جلد 1 صفحه 294 *»

 

 

 

الحمدللّه رب العالمين و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العليّ العظيم

بعد از آني كه انسان نسبت ميان اثر و مؤثر را يافت، مي‏داند هر اثري قائم است به وجود مؤثر خودش. و مؤثر هريك از آثار را در سرجاي خود گذارده. نمونه‏اش مؤثر كل اجسام جسم مطلق است، هر تأثيري كه توي دنيا هست تأثير جسم است، آتش گرم مي‏كند جسم تأثير كرده، آب تر مي‏كند جسم تأثير كرده، خاك خشك مي‏كند جسم خشك كرده، و هكذا از عرش تا تخوم ارضين همه آثار جسمند همه مقيدند. هر تعريف كه براي جسم كني همه صادق است بر آنها. جسم مطلق طول دارد اينها طول دارند، او عرض دارد اينها عرض دارند، او عمق دارد اينها عمق دارند، از وزن و رنگ و شكل و وضع هرچه دارد اينها دارند. در ايني كه يك چيز شايعي مي‏بينيم در همه اينها كه او بر همه صدق مي‏كند شك و شبهه نيست. و در اينكه هريك مابه‏الامتيازي دارند شك و شبهه نيست،

حالا ببينيد هيچ يك از اينها محتاجند كه آن امر شايع را از ديگري بگيرند؟ پس هيچ كدام محتاج به ديگري نيستند در تحصيل جسمانيت، اينها اگر هستند جسمند، هيچ در جسمانيت زمين محتاج به آسمان نيست. اين خرمن جسم را فكر كنيد لامحاله خرمني را كه روي هم ريختي بعضيش بالا مي‏ايستد بعضيش پايين، آني كه بالاست مي‏شود بردش پايين، آني كه پايين است مي‏شود بردش بالا. پس اينها در اخذ جسمانيت محتاج به ديگري نيستند، همه در جسمانيت همسرند. آتش طول و عرض و عمق دارد آب دارد

«* دروس جلد 1 صفحه 295 *»

خاك دارد آسمانها هم دارند. هريك از اينها اسم او هستند خبر او هستند مثل زيدٌ قائمٌ يا زيدٌ القائم، اينها حاكيان و راويانند از جسم، مي‏گويد جسم طويل است عريض است عميق است، به چه دليل؟ مرا ببين. پس وجوداتشان حكايت از جسم مي‏كند، و هيچ كدام محتاج نيستند در جسم بودن به ديگري. اين عرصه عرصه تأثير اسمش است.

بعد اينها مابه‏الامتيازات هم كه دارند مابه‏الامتيازات را كي درست كرده بود؟ جسم. و مابه‏الامتياز آن است كه در جاي ديگر يافت نشود، حتي در چيزهاي مثل هم. محال است در حكمت متعدداتي چند بيافرينند و مابه‏الامتياز نداشته باشند، و در اين مابه‏الامتيازها نسبي هست، در اين نسب هم فكر كنيد. ظاهراً از اينجا تا آنجا يك ذرع است، تا آنجا دو ذرع است تا آنجا سه ذرع است و هكذا. باطناً در اين نسبتها آثار هست. نزديك آتش گرم است دورتر سرد است و هكذا، پس نسبت مابين متعددات هم از جمله لوازم وجود متعددات است. حالا اين نسبتي كه مابين متعددات است اين تأثيرات اسمش شرع است. پس نسبت محدود به محدود شرع، و نسبت محدودات به غير محدود اسمش كون است. آتش مابه‏الامتيازش از آب حرارت و يبوست است به لفظ ظاهري. و ظاهري گفتم چرا كه كار دارم دستش، به جهتي كه در باطن آتش خشك نيست.

باري هر چيزي مابه‏الامتيازي دارد، هر ذره‏اي از ذرات مابه‏الامتيازات ميانشان هست، چون جميع مابه‏الامتيازات در عالم جسم آمده‏اند. و جسم، آن امر عام شامل است. و آن بخصوص مقيد به قيد حرارت نيست كه قيد برودت نداشته باشد، مثل آنكه قيد برودت ندارد. جسم در عالم خودش نه مقيد است به قيد حرارت نه برودت نه رطوبت نه يبوست نه لطافت نه كثافت، چون چنين است و او در همه هست حالا ديگر ملتفت باشيد كه چطور اشياء قابل مي‏شوند از براي ترقي؟ چون هريك از آنها از عالم جسم آمده‏اند، از حيث جسمانيت قابل است سرد بشود چون از آنجا آمده، قابل است هوا بشود چون از آنجا آمده، قابل اين است آتش بشود. آن امر شايع است كه آمده ميان همه، و آن مقيد به

«* دروس جلد 1 صفحه 296 *»

قيد مابه‏الامتيازات نيست. و آن امر شايع كه در ميان هست اين است كه قوه‏اي دارند كه هر كدام به شكل ديگري بشوند. اين قبضه جسمي كه الآن نار اسمش است، آن جسمانيتش قابل است آب بشود قابل است خاك بشود قابل است هوا بشود، چرا كه از عالمي آمده كه اينها قيد نيستند براي او، پس هر قبضه از قبضات مي‏شود قبضه ديگر بشود. مي‏شود اين مابه‏الامتياز را از آنها گرفت. لكن چون هر قبضه‏اي از عالمي آمده كه مقيد نيست، ارثي آورده از آنجا كه ارث امكانيت باشد. آتش مي‏شود صورت ناري را بيندازد خاكستر شود، خاكستر مي‏تواند صورت خاكستري را بيندازد ملح بشود، ملح مي‏شود صورت ملحي را بيندازد آب بشود،  صورت آبي را بيندازد بخار بشود،  صورت بخاري را بيندازد هوا بشود، باز برگردد صورت آبي را بپوشد. پس از هر عالمي كه آمده‏اند ارث آن عالم را آورده‏اند و دارند، و آن اين است كه به هر صورتي كه در آمده‏اند مي‏توانند آن صورت را فاني كنند و به صورت ديگر درآيند.

و اين كثرات مي‏بينيد لازم است باشند و چون لازم است و خدا خلقشان كرده، آثارش هم لازم است باشند و خدا خلق كرده. پس بخواهي آتش نسوزاند از آتش دور بنشين، بخواهي سرما اثر نكند برو نزديك آتش بنشين. عمل بد كني و اثر نكند نمي‏شود، اگر كردي تدارك كن توبه كن. چيزي كه به عرصه وجود آمده لازمه وجودش حكم شده همراه او باشد. معقول نيست شي‏ء خلق شود و لازمه وجودش همراهش نباشد، اطرافش همراهش نباشد، اثر نداشته باشد. پس اين شرع لازمه كون افتاده، ممكن نبود كوني خلق كند شرعي همراهش نباشد. و خدا امكان را آفريده و محال را نيافريده، و محال را نخواهد آفريد. ليس في محال القول حجة و لا في المسألة عنه جواب و لا للّه في معناه تعظيم.

باري اين شرع لازم كون افتاده و اگر فكر كردي و يافتي كه چيزهايي كه لوازم دارند مبدئيت دارند، و اصل و مقصود بالذات لوازمند، مي‏فهمي اصل مقصود بالذات از كون اين شرع است، و مقصود از كون همين شرع است، چرا كه جميع كمالات در اين

«* دروس جلد 1 صفحه 297 *»

آثار است اگر چه به نظر مردم عرض آمده. تعريف هر چيزي را مي‏كني به آن لازمه وجودش و به آن صورتش مي‏كني. مذمت هر چيزي را كه مي‏كني به آن لازمه وجودش و به آن صورتش مي‏كني. قطع نظر از لوازم و اعراض، مواد نه خوبند و نه بد، وجودشان بي‏مصرف است. پس اين شرع لازم اين كون افتاده، و چون همه از آنجا آمده‏اند همه قابلند به همه صورتي درآيند. چون چنينند آب و آتش كه پيش هم واقع شدند آب ما را قدري آتش گرم مي‏كند، آتش ما را قدري آب سرد مي‏كند. درست دقت كني آتش تا قدري داخل آب نشود آب گرم نمي‏شود، و همچنين بر عكس. چون جميع اينها از عالم جسم آمده‏اند و جسم قابل است براي آنها، اگر چه بعضي كمالات هست كه هرگز از جسم زائل نمي‏شود، مثلاً جسم تا هست اين سمت و اين سمت و اين سمت را دارد.

جسم تا هست يكپاره صفات ذاتيه با اين جسم هست، و تا جسم هست لامحاله آن صفات با او هست نمي‏شود با او نباشد، عرض و طول و عمق هميشه لازمه جسم افتاده، وزن لازمه جسم افتاده، اشياء ثقيله از بالا زور مي‏زند بيايد پايين، دافعه فلك مي‏زند توي سرش مي‏آردش پايين، اشياء خفيفه از پايين زور مي‏زند برود بالا، جاذبه فلك مي‏كشدش بالا. وزن لازمه جسم افتاده، طعم مطلق، وضع مطلق، مكان مطلق، جهت مطلقه اينها جميعاً لازمه وجود جسم افتاده‏اند، هرگز نمي‏شود جسم جايي باشد جهت نداشته باشد، جايي باشد مكان نداشته باشد، جايي باشد زمان نداشته باشد، جايي باشد وزن نداشته باشد، جايي باشد رنگ نداشته باشد، آن چيزهايي كه ذاتي جسم است ما به ‏الجسم جسم است.

اما يكپاره چيزها هست لازمه وجود جسم نيست مثل طول خاص، لازم نيست طول خاص گرم باشد بخصوص، لازم نكرده سرد باشد بخصوص، لازم نكرده نوراني باشد ظلماني باشد لطيف باشد كثيف باشد، اينها لازم نكرده. اينها چيزهايي هستند كه وارد مي‏شوند بر عرصه جسم، اگر ديگري آمد اين برمي‏خيزد او جاش مي‏نشيند. خود جسم

«* دروس جلد 1 صفحه 298 *»

يعني آن مابه‏الاشتراك و جسمانيت جسم قابل است براي حرارت و برودت و براي لطافت و كثافت براي صعود و نزول. لكن در حال واحدي هيچ جسم واحدي نمي‏تواند به اين كمالات بروز كند. لامحاله بايد به تدريج كمالي پس از كمالي از او بروز كند.

حالا اين چيزهايي كه قابل است به ظهور بيايد خودش به عرصه ظهور نمي‏آيد، پس مبدئيتي مي‏خواهد بالفعل كه به عرصه ظهور آورد، پس اينهايي كه الآن مصورند به صور خاصي همه مباديند از جانب جسم. پس مبدء حرارت الحار است، ديگر جاي ديگري يافت نمي‏شود. مبدء برودت البارد است جاي ديگر يافت نمي‏شود. و هكذا من عرف مواقع الصفة بلغ قرار المعرفة الرطوبه مبدئش كجا است الرطب، اليبوسه مبدئش كجاست اليابس، الحراره مبدئش الحار، البروده مبدئش البارد. اينها جميعاً مباديند و هر يك از اينها كه قرين شدند با برادرشان آنچه در كونشان هست بيرون مي‏آورند. پس مي‏شود شي‏ء واحدي به تدريج صورتي را بيندازد صورتي ديگر بگيرد. پس از كمون اين اشياء بيرون مي‏آيد اشياء ديگر، حالا شخص عالمي مي‏خواهد كه بداند كه كدام كه بيرون مي‏آيد صرفه است هر كدام صرفه دارد آن را بيرون آورد.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 1 صفحه 299 *»

درس چهل‌وپنجم

 

 

«* دروس جلد 1 صفحه 300 *»

 

 

 

الحمدللّه رب العالمين و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العليّ العظيم

صورت هميشه اطراف ماده است، صور اعراضي چندند كه بدون جوهر معقول نيست باشند. صورت وجودش فرع است و فرع تابع اصل است، پس وجود صورت من‏حيث هي‏هي ليس صرف است. در تحليل عقلي وجودشان فرع وجود اصلشان است. بعضي از مواد و صور ذاتيه‏اند بعضي عرضيه، آنچه مردم تكلم كرده‏اند در عرضيه است. عرضي آن است كه زائل مي‏شود و جوهر باقي مي‏ماند، و تخلف از يكديگر مي‏كنند، و ماده و صورت ذاتي تخلف از يكديگر نمي‏كنند، و محال است بكنند. ماده و صورت ذاتي هرگز نه آن صورت از آن ماده گرفته مي‏شود، و نه آن ماده از آن صورت گرفته مي‏شود. مثل جسم جوهري است و حيّزي مي‏خواهد، پس صاحب مكان است پس صاحب اطراف ثلثه است، وزن مطلق را دارد ولكن نه ثقل را مي‏گويم،‏ طعمي دارد لامحاله و لو به ذائقه انساني نيايد، وضعي دارد.

وقتي انسان فكر مي‏كند مي‏بيند شيخ مرحوم به كجاها نگاه كرده‏اند، تعبير آورده‏اند كه هر چيزي حدود سته ماهيت را دارد، كه وضع و كمّ و كيف و وقت و مكان و جهت و رتبه باشد. و چون ماده و صورت ذاتي از هم جدا نمي‏شوند مركب از اين ماده و صورت هم هرگز فنا نمي‏شوند، و جميع فناها در ماده و صورت عرضيه است. جسم را انسان اگرچه به تحليل عقل بخواهد ببرد نمي‏تواند جسمي خيال كند كه اين اطراف را نداشته

«* دروس جلد 1 صفحه 301 *»

باشد، در هيچ عالمي. پس اين است كه جسم باقي است و ذاتي است. و هر چه زائل شد فاني خواهد بود. در بعضي بيانات شبيه است ماده و صورت ذاتي به ماده و صورت عرضي. چنانكه رنگي يافت نمي‏شود مگر روي جوهري، در ماده و صورت ذاتي هم گفته مي‏شود، در اين جور از بيان كه اطراف شي‏ء بسته به آن شي‏ء است و فرع وجود آن شي‏ء است، و در هر دو ذاتي و عرضي جاري است، ماده آن چيزي است كه صورت اطراف وجود او واقع شده. و اين اطراف فرع، و او اصل است. پس ركن اعظم شي‏ء ماده شي‏ء است و تحقق شي‏ء از ماده اوست و ركن اسفل او كه تابع آن ركن است صورت اوست. حالا اين‏جور ماده و صورت كه ذاتي هستند، احتياج به تكميل ندارد، احتياج نيست مكملي بيايد و صورتي از كمونش بيرون بياورد، نمي‏شود تخلف از يكديگر بكنند، نبوده وقتي كه اين ماده اين صورت را نداشته باشد، پس مكمل نمي‏خواهد، و اينها همه كار دست مؤثر است كه مؤثر به تأثير هريك را خودشان را به خودشان احداث كرده، و چون كار مؤثر است مؤثر ديگر نه در زمان ماضي نشسته نه در مستقبل نه در حال. بلكه مؤثر آن امر صادر از خودش همان فعل است، و همان مفعول اوست. و فعل و فاعل و مفعول مساوقند، در وجود يك چيزند و سه لحاظ دارند. پس مؤثر احداث مي‏كند هر چيزي را به طور ذاتيت خودش در سرجاي خودش، و هر ماده كه ذاتي صورتش باشد كار مؤثر است، و هيچ ماده خلق نكرده بي‏صورت، فرد خدا خلق نكرده. ان اللّه سبحانه لم‏يخلق شيئاًً فرداً قائماً بذاته للذي اراد من الدلالة عليه، فرديت و عدم تركيب مخصوص خدا است و باقي كل ممكن زوج تركيبي، و آنچه ذاتي هستند كار دست مؤثرند، و مؤثر نشده وقتي كار دست خود را نبيند و صبر كند تا مستقبل، آن وقت كار خود را ببيند.

جسم مادامي كه هست صاحب اطراف ثلثه است، و هرگز اين اطراف ثلثه مفارقت از اين جسم نمي‏كنند. يك قبضه را برداريد فكر كنيد ببينيد مي‏شود يك كسي اين را هي بكوبد تا طول را از او بگيرد؟ نمي‏تواند اطراف ثلثه را از او بگيرد. به همين نسق كه در

«* دروس جلد 1 صفحه 302 *»

استقبال است در ماضي هم همين‏طور بوده. پس اين ماده و صورت هميشه موجود است و هميشه خواهد بود، و هميشه بوده و هميشه خواهد بود بر اين صادق است. و اين خداي مردم بوده، پيشتر خدا را مردم اين‏طور خيال مي‏كردند، و اين جسم است. جسم هرگز نبوده در مقام خودش نباشد، و همين‏طور خدا يكدفعه لا من شي‏ء حق سبحانه و تعالي به قدرت كامله خود چيزي كه نبود ايجاد كند، اين نمي‏شود. معني خلق اين است كه هر چيزي را با آلات و اسباب خودش خلق كند، و هيچ چيز نزديكتر از خود شي‏ء به خود شي‏ء نيست، پس خود شيء را آلت و اسباب خلقت خود او قرار مي‏دهند. و هيچ مكمل ضرور ندارد، مكمل چه كند؟ بخواهد طول را از جسم بگيرد كه نمي‏شود، طول خاص را بگيرد بله مي‏شود، كارمان است. لكن اين سمت و اين سمت و اين سمت را بگيرد نمي‏شود. صور مثل كسور اعداد است بدون تفاوت، وجود هر چيزي بسته به كسور خودش است، هر كسري را برداري جميع كسور باطل خواهد شد. پس طول را به تنها ـ به فرض دروغ ـ بخواهي برداري فاني كني عرض و عمق فاني مي‏شود. و هكذا عرض تنها را بخواهي فاني كني ـ به فرض دروغ ـ طول و عمق فاني مي‏شود. و همين‏طور بخواهي جسم را فاني كني اينها فاني مي‏شود همه به هم بسته‏اند، وجودشان به ديگري برپاست. شي‏ء مركب از كسور حاصل از كسور است، اين‏جور خلق در دار خلود منزلشان است هر جا باشند نبود نداشته‏اند هرگز و نخواهند داشت، و مكمل و معلم و آنچه از خارج وجود خودشان است ضرور ندارند، مكملين هرچه قوت داشته باشند نمي‏توانند تغيير بدهند ذاتيات را.

بعد از اين نظر بياييد توي ماده و صورت عرضي، و در فهم اين هم باز حرفهاي بسيار و مقامات بسيار و فضائل بسيار فهميده مي‏شود، آن ماده ماده‏اي است كه بي آن صورت مي‌تواند زيست كند. و صورت آن صورتي است كه بي آن ماده مي‏تواند زيست كند. چيزهايي كه لازم وجود جسم افتاده مكملين تغيير آنها را نمي‏توانند بدهند. پس

«* دروس جلد 1 صفحه 303 *»

تصرفات جميعاً مي‏آيد در جاهايي كه ماده و صورت ذاتي نباشد، و ماده و صورت عرضي باشد، يعني در مواد كه نظر مي‏كني ـ و اصطلاحش دست مردم است و اسرارش دست اهل حق است ـ چند هزار هزار هزار صورت در اين يك قبضه كامن است؟ نهايت ندارد، و صورت عرضي است كه كامن است، ذاتي كامن نيست. صوري كه كامنند جميعش صوري است كه مكمل مي‏خواهند. پس آنچه موجود نيست و قابل اين است به طوري و طرزي درآيد، الآن آن طور و طرز را دارا نيست، چون دارا نيست نمي‏تواند بيرون آورد، محتاج است به مكمل خارجي.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 1 صفحه 304 *»

درس چهل‌وششم

 

 

«* دروس جلد 1 صفحه 305 *»

 

 

 

الحمدللّه رب العالمين و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العليّ العظيم

هر چيزي كه غير از چيزيست معلوم است مباين است از آن چيز، يعني آن چيز داخل اين چيز نيست اين چيز داخل آن چيز نيست، خارج از يكديگر ايستاده‏اند. همين طوري كه اشياء منفصله خارج از يكديگرند. به همين‏طور هر چيزي را كه ملتفت شديد و از چيز ديگر غافليد، معلوم است آن چيزي كه از او غافليد غير آن چيزي است كه از او غافل نيستيد، ماده‏اش جداست صورتش جدا. نه مثل مترادفات كه بطيخ و خربوزه كه به هر كدام ملتفت باشيد چيزي ديگر نظرتان نمي‏آيد. لكن وقتي به طول عصا نگاه مي‏كنيد، هيچ ملتفت رنگ عصا نيستيد. رنگ ماده‏اي دارد جدا صورتي دارد جدا مثل طول. پس هر چيزي كه ملتفت شديد و در آن حين غافليد از چيزهاي ديگر آن چيزهاي ديگر غير آنند، ماده‏اي دارند جدا صورتي دارند جدا. صور لازم نكرده به چشم در آيد، صدا هم صورتي دارد بلندي و پستي صورت صداست، ملموسات همين‏طور ماده‏اي دارند جدا صورتي جدا. انسان نبايد عامي باشد كه هر چه به چشم نيايد صورتش نداند. بو، هم صورتي دارد  ماده‌اي دارد، طعوم ماده دارد صورت دارد. پس صورت غير منحصر است در مرئيات، صورت محسوسات يكي از آنها مرئيات است. صورت صوتي هم صورتي است. پس مي‏شود مصور به صورت باشد، و آنچه متبادر به اذهان است نباشد. متبادر همين كه صورت مي‏شنود طول و عرض و عمق خيال مي‏كند، بو اين‏طور نيست نه ماده‏اش نه

«* دروس جلد 1 صفحه 306 *»

صورتش، طعم اين‏جور نيست نه ماده‏اش نه صورتش، اين محسوسات را چون با مشاعر عديده ادراك مي‏كنند معلوم است متعددند. دليل تعدد اينها تعدد مشاعر و بر عكس. همچنين در معقولات هر چيزي را شما يافتيد، و در آن يافتن آن را شما نمي‏يابيد، آن غير اين است. خودش ماده‏اي دارد جدا صورتي دارد جدا، اگر چه ماده و صورتش هم طول و عرض و عمق نباشد.

انسان اگر بفهمد اينها را در مسأله معاد در نمي‏ماند، كه انسان گود نيست پهن نيست دراز نيست، با چشمش مي‏شنود با گوشش مي‏بيند با هر عضوي كار عضو ديگر مي‏كند، با عقلش كار بدنش با بدنش كار عقلش را مي‏كند. پس نظر كه مي‏كنيد به چيزي، و چيزي مي‏يابيد و چيزي نمي‏يابيد، آنچه نمي‏يابيد مجهول شما است، مجهول محدود به حد مجهوليت است، آنچه معلوم است محدود به حد معلوميت است. حالا روح ماده‏اي دارد جدا صورتي دارد جدا، اين بدن جميع چيزهاش محسوسات است، يك چيزي هم بالبداهه مي‏فهميم هست در اين بدن، كه وقتي بيرون مي‏رود ديگر آن بدن حركت ندارد، اسمش روح است.

اين بدن اين شكل را دارد روح طول و عرض و عمق ندارد. حالا چون ندارد خيلي از كساني كه همين متبادرات را مي‏فهمند، مي‏گويند اين به هيچ چيز قائل نيست. روح چه رنگ دارد؟ رنگ ندارد. عقل شيرين است يا تلخ؟ تلخي و شيريني ندارد. عقل سبك است يا سنگين؟ سبكي و سنگيني ندارد. اگر چه عقل براي خودش يك درازي و كوتاهي دارد، به شرطي كه اصطلاحها توي هم نرود. بلي عقل رسايي هست و عقل نارسايي هست، اما رساييش اين‏جور نيست كوتاهيش اين‏جور نيست. عقل رنگ دارد سفيد است اما سفيديش و رنگش اين‏جور نيست، طعم دارد و طعمش طعم آب است. همچنين نفس فلان كس شيرين است، گل فلان كس شيرين است، فلان كس تلخ است اين‏جور تلخيها مثل ترياك باشد نيست. يا فلان شيرين است، تلخي و شيريني او را با چشم نبايد ديد با

«* دروس جلد 1 صفحه 307 *»

ذائقه نبايد فهميد. پس در هر جايي موادي است و صوري. و در هر عالمي ماده و صورتي است ذاتي و ماده و صورتي عرضي. ذاتي از هم جدا نمي‏شود. و بر فرض دروغ كسي بخواهد خيال جدا شدن كند خيال عدم بايد بكند، آن هم دروغ است. محبت فلان را با فلان با مشاعر تميز مي‏دهيد و عداوت را تميز مي‏دهيد، پس ماده‌اي دارند جدا صورتي دارند جدا، اندازه محبت را تميز مي‏دهيد اندازه عداوت را تميز مي‏دهيد. پس اندازه‏ها هم هر يك ماده‏اي دارند جدا صورتي دارند جدا. لكن در عالم خودش محبت البته شيرين است عداوت البته تلخ است، لكن اين تلخي را با ذائقه نبايد تميز داد، با گوش هم مي‏شود تميز داد با جميع حواس مي‏شود تميز داد شيريني محبت را. و اين بابي بود از علم.

جميع مقاماتي كه براي عقل است، براي نفس، براي خيال، مبصرات آنجا با سمع اينجا تميز داده مي‏شود و بر عكس. فلان كس شيرين است به جميع مشاعر مي‏فهمي، فلان كس تند است به جميع مشاعر مي‏فهمي. و در هر مقامي ماده‏اي ذاتي و صورتي است ذاتي، و اين ماده و صورت ذاتي تخلف از يكديگر نمي‏كنند، به جهتي كه يك چيز است. و اين يك چيز دو كسر دارد دو جزء دارد، اين جزء به آن جزء برپاست و بر عكس از ابتداي خلقتش. مركبات در جميع عوالم مثل سكنجبين نيست، اين ميوه‏هاي ترش و شيرين هميشه كيفيتشان همراه هم بوده. پس ماده هميشه آن است كه در اندرون حدود خود نشسته، حدودش كدام است؟ آني كه اگر به او نگاه كني او را مي‏بيني به او نگاه نكني او را نبيني. و هر حدي براي خودش ماده‏اي دارد كه در آن نشسته، و هر چيزي محدود و مركب است. چيز غيرمحدود كسي نمي‏تواند پيدا كند، الا اينكه مي‏شود چيزي را نسبت به چيزي بسنجي آن وقت بگوييم اين نسبت به فلان بي‏حد است. و همان بي‏حد نسبت به كسي ديگر محدود است. زيد نسبت به قيام و قعودش بلاشك بي‌حد است، لكن نسبت به عمرو محدود است. نسبت به انسان زيد و عمرو و بكر و خالد محدود است، انسان غيرمحدود نمي‏آيد كنار آنها بنشيند. داخل اينهاست لا كدخول شي‏ء في شي‏ء انسان خارج

«* دروس جلد 1 صفحه 308 *»

از اينهاست لا كخروج شي‏ء عن شي‏ء. هر جا اينها هستند او هست ما من نجوي ثلثة الا هو رابعهم و لاخمسة الا هو سادسهم و لا ادني من ذلك و لا اكثر الا هو معهم البته آن انسان حد ندارد. لكن پيش حيوانات بگذار ببين حد دارد، الاغ نيست گوسفند نيست. چيزي نسبت به چيزي مي‏شود غيرمحدود باشد، لكن في نفسه نمي‏شود چيزي باشد محدود نباشد. پس جسم محدود است روح محدود است فكر محدود است خيال محدود است نفس محدود است عقل محدود است حتي فؤاد محدود است مشيت خدا محدود است، جميع آنچه خدا خلق كرده مركب است و اقلش اين است دو جزء داشته باشد. بسا هزار ماده و هزار صورت جمع شده تا اين عصا عصا شده و هي مي‏رود بالا تا به يك ماده و يك صورت مي‏رسد. ديگر برسد به جايي كه يك چيز باشد و نه ماده باشد و نه صورت چنين چيزي نيست، مگر كسي جميع پرده‏ها را بدرد و برسد به آن حقيقت كه نه ماده دارد و نه صورت نه تركيبي، آن يك است و فرديت مخصوص خداست از آن كه گذشتي هر چيزي ماده‏اي دارد صورتي دارد. و ماده و صورت در هر مقامي ذاتي است و عرضي، ذاتيش آن است كه تفكيكش را كسي تعقل نمي‏تواند بكند. ببين جسم را وقتي خيالش مي‏كني جسم چيزي است صاحب اطراف ثلثه. و لو در خيال بخواهي ببري و اين اطراف ثلثه را خيال نكني، چيزي ديگر است جسم نيست. هر كاري بر سر اين قبضه بياري اطراف ثلثه را نمي‏توان از او گرفت، پس در عرصه بقاء خلق شده. پس آنچه تغييرپذير است عرضي است و آنچه تغييرپذير نيست ذاتي است. اينها را لفظش را بگذاريد كم باشد در معنيش فكر كنيد.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 1 صفحه 309 *»

درس چهل‌وهفتم

 

 

«* دروس جلد 1 صفحه 310 *»

 

 

 

الحمدللّه رب العالمين و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العليّ العظيم

هر چيزي كه غير چيز ديگر است و لو در ذهن باشد اگر چه محل نظرش يك جا باشد، همين كه در حين نظر ملتفت چيزي نيست آن چيز غير آن چيز است. و چنانكه اين ماده‏اي دارد و صورتي، آن چيز هم كه خارج اين است ماده‏اي دارد و صورتي دارد، و لو شما جاهل باشيد به آن. و يكپاره مواد و صور ذاتي است كه تخلف از يكديگر نمي‏كنند، و مكملي نمي‏تواند صورت ذاتي شي‏ء را از ماده شي‏ء بگيرد. گرفتن سمت را از جسم داخل محالات است، پس كسي در آنها تصرفي نمي‏تواند بكند، پس اين‏جور ماده و صورت در هر عالمي باشد، چيزي كه جزء حقيقت چيزي شد آن را نمي‏توان از آن گرفت. و هيچ ماده و هيچ جوهري را نمي‏توان فاني كرد، چرا كه ماده الي غير النهايه صور در او كامن است، و الي ابدالابد باقي است. پس در عالم جسم اطراف ثلثه را كسي نمي‏تواند از جسم بگيرد، و در طرف ماضي هم نبوده وقتي جسم موجود باشد و اطراف ثلثه نداشته باشد، چنين كه شد ابتدائي براي جسم نخواهيد فهميد و انتهائي. حالا يكپاره صور هست، و علوم بسيار در اين صور ريخته شده، و آن صور گاهي هست گاهي نيست. پس مي‏بيني جسمي هست گاهي روشن است گاهي نيست، گاهي طعمي روش است گاهي نيست، گاهي بويي دارد گاهي ندارد، گاهي زرد است گاهي سرخ است. ببينيد جميع تأثيرات توي اين صور است، پس آن جسمي كه صاحب اطراف ثلثه است گرمي لازم وجودش نيفتاده،

«* دروس جلد 1 صفحه 311 *»

اگر افتاده بود هر جايي جسم بود آن هم بود، مثل اطراف ثلثه كه هرگز تخلف نمي‏كند از جسم. از اينجا قاعده بسيار عظيم كلي به دستتان مي‏آيد كه هر چيزي كه وقتي نيست و وقتي موجود مي‏شود اين چيز از جمله لوازم عالم جسم نيست از جاي ديگر آمده.

پس مي‏بينيد بخاري هست در عالم و زنده نيست يكدفعه زنده مي‏شود، پي ببريد كه زندگي از عالم ديگر آمده و دخلي به جسم ندارد. الواني كه هست لازم جسم نيفتاده‏اند، اگر رنگي لازم جسم افتاده بود همه جا بايد با جسم باشد. همين سردي و گرمي و خشكي همه از عالم ديگر آمده‏اند، اينها به گوش حكما نمي‏رود، خيال مي‏كنند رنگ از لوازم جسم است، مثل طول و عرض و عمق. اين اگر از لوازم جسم است بايد همراه جسم باشد چطور شده قبضه‏اي از اينها زرد شده قبضه‏اي ديگر سرخ است؟ پس لوازم جسم نيستند پس از غير عالم جسم آمده‏اند. مي‏گويم از غيب آمده‏اند، اينها اگر از لوازم جسمانيتند هر يكشان بايد تمام جسم را فراگرفته باشند، مثل اطراف ثلثه پس از غير عالم جسم آمده‏اند. اين را تعبير مي‏آورند از عالم غيب آمده‏اند. و اگر ملتفت شويد مي‏بينيد اينها همه زنده‏اند، جميع الوان از عالم مثال آمده‏اند و ارواحي هستند، و اينها را به منترها و دعاها مي‏شود گذاردشان و برداشتشان، و از اين باب است امام با تب حرف مي‏زند يا كباسة الم يأمرك اميرالمؤمنين ان لاتقربي لي ولياً او هم سلام مي‏گفت و جواب مي‏داد.

اهل طبيعت اينها را اغراقات خيال مي‏كنند، شما ملتفت باشيد اين تب دائم نيست، حرارة‏ٌمائي است گاهي مي‏آيد گاهي مي‏رود، از لوازم جسم كه گذشتي از غير عالم جسم است، غير عالم جمادات عالم حيات است، عالم حيات اسفلي دارد و اعلايي دارد. پس اگر آمد جايي نشست اگر كسي قوتي داشته باشد به او بگويد برو مي‏رود. اين است دعائي مي‏نويسد صاحب دعا سقف خراب مي‏شود، و حال آنكه اين كلنگ برنداشته و نزده خراب كند، اگر چه آن هم اگر دقت كنيد از اين باب است لكن مي‏بينيد اين شخص كلنگ برنداشته خراب كند، مگر اينكه اينها ارواحند. مي‏بيني كه اين جسم است و صاحب طول و

«* دروس جلد 1 صفحه 312 *»

عرض و عمق و مي‏فهمي آن غير اين است غيب اين است، ماده‏اي دارد غيبي صورتي غيبي عالمي دارد خواب مي‏رود آنجا را مي‏بيند. جنها آنجا نشسته‏اند قال و داد و بيداد، صداها رفت و آمد بسيار است، عالمي است كه خيلي بازيهاش از اين عالم بيشتر است.

قاعده را فراموش نكنيد هر چيزي به قول مطلق كه مابه‏الامتياز چيزهايي است از عالمي ديگر است. مثلاً در عالم جسم مابه‏الامتيازي ميان اشياء مي‏بينيد، اين چيزي كه سبب امتياز جسمي از جسمي شده از غير عالم جسم آمده و داخل بعضي چيزها شده خاصيتي پيدا كرده، بعضي چيزها داخل چيزي ديگر شده آن وقت آن غيرِ اين شده، اين غير آن شده. دو چيز اگر بر يك طبع باشند افتراقشان افتراق عرضي است، مثل دو دانه گندم را كه آرد كني بخوري افتراقشان و فصلشان به حسب تقطيعات ظاهري است. حكمشان حكمِ هم است، در واقع مابه‏الامتياز ندارند و اين مابه‏الامتياز ظاهري در حكمت مناط نيست، مابه‏الامتياز در حكمت اين است كه يك چيزي بالذات خفيف باشد يك چيزي بالذات ثقيل باشد، يك چيزي گرم باشد بالذات يك چيزي سرد باشد بالذات. خيال كنيد دواها را كه هر دوائي يك درجه كيفيتي و خاصيت بخصوصي دارد كه به آن ممتاز از آن شده، نه امتيازات ظاهري كه اگر پر پهنتر است ممتاز باشد. اين امتيازها محل نظر حكما نيست، بزرگش مي‏كني بزرگ مي‏شود كوچكش مي‏كني كوچك مي‏شود به قول مطلق در اين عالم جسم و لو خود جسمانيت جسم را بگيريد، هر ذره غير ذره ديگري است. همين كه دو چيز در دو مكان نشسته‏اند دو چيزند اين مابه‏الامتيازات محل نظر حكيم نيست، چرا كه محل حكم جديدي نمي‏شود. آن چيزي كه محل نظر حكيم است اين است كه گندم فلان درجه حرارت دارد فلان خاصيت را دارد فلان طبع دارد، برنج طوري ديگر طبعي ديگر خاصيتي ديگر. آن مابه‏الامتياز اشياء كه محل نظر حكماست جميعش از غيب‌ جسم آمده غيبش اين نيست كه مغزش را وا كني ببيني آنجا باشد، از غيب عالم جسم آمده و داخل جسم شده. حالا نوعاً اينها كه داخل عالمي مي‏شوند بعضي محسوساتند بعضي

«* دروس جلد 1 صفحه 313 *»

غيرمحسوساتند. اين رنگ از عالمي ديگر آمده منتري بخواني برمي‏خيزد، طول بخصوص همين‏طور و هكذا يكپاره‏اش محسوس به حس ظاهري ما هست يكپاره‏اش نيست. پس اگر حيات آمد محسوس ما نيست، به حواس ظاهري آن را نمي‏فهميم، همين قدر مي‏فهميم چيزي حركت مي‏دهد جسم را، حالا اين‏جور حياتي كه حركت مي‏دهد جسم را اين‏جور حيات با آن‏جور حياتي كه حركت نمي‏دهد غير همند. اين اعلاست آن اسفل است اگر چه اين محسوس است آن هم محسوس است.

پس هر دردي هر المي هر صحتي از عالم غيب مي‏آيند توي جسم اگر صاحب تصرفي باشد مي‏تواند صحتها را بردارد و مرض جاش بگذارد، مرضها را بردارد صحت جاش بگذارد. مابه‏الامتيازات از عالم غيب مي‏آيند الا اينكه يكپاره چيزها پيش مي‏افتند و وارد مي‏شوند، و يكپاره چيزها پس مي‏افتند. دقت كنيد و هر چه در وجود مقدم است در ظهور مؤخر است توي اين بيانات بيابيد. پس اين جسم تا سرد نشود و گرم نشود بخاري آنجا پيدا نشود و عفونتي نكند كرمي پيدا نمي‏شود، رطوبت از عالم غيب مي‏آيد برودت از عالم غيب مي‏آيد حرارت از عالم غيب مي‏آيد يبوست از عالم غيب مي‏آيد، وقتي مي‏آيند متدرجاً مي‏آيند. حرارت مي‏آيد و مي‏تواند بيايد، اما حيات نمي‏تواند پيش از حرارت بيايد تا حرارتي نيايد و برودتي نيايد و رطوبتي و يبوستي نباشد و عفونتي نكند و تعفين حاصل نشود كرم پيدا نمي‏شود. پس اينها اگر چه از غيب اين عالم آمده‏اند لكن از آن جايي كه حرارت آمده حرارت نزديك‏تر بوده به جسم، و از آن جايي كه حيات آمده حيات عالمش پشت سر آن عالم است، پس آن بالاتر بوده اين پايين‏تر بوده، وقتي زور زدند بيرون بيايند اول حرارت پيش افتاد و برودت. و تا حرارت و برودت پيدا نشود رنگ هم پيدا نمي‏شود معلوم است رنگ بالاتر بوده عالمش از عالم حرارت و برودت. اگر حرارت صرفه وارد شود مي‏سوزاند، برودت صرفه هم وارد شود فاسد مي‏كند، با هم هستند.

«* دروس جلد 1 صفحه 314 *»

اينها دو يد فاعلند، تصرف مي‏كنند در دو قوه منفعله كه يبوست و رطوبت باشد. اينها پيش افتاده‏اند، پس اول چيزي كه بايد در اين عالم پيدا بشود از غير عالم جسم بايد بيايد يك حرارتي است يك برودتي است يك رطوبتي است و يبوستي است، و هر يكشان هر جا كه نشستند آن جسم را مسخر مي‏كنند و به طبيعت خودشان مي‏دارند. حالا كه نشست بر جسم مي‏گويد تويي جسمي كه نوكر من بايد باشي، رطوبت كه آمد روي جسمي نشست ـ هميني كه حالا آبش مي‏گوييم ـ مي‏گويد تو مسخر مني بايد نوكر من باشي. خود جسم نه تر مي‏تواند بكند نه خشك، بايد از غيب بيايد، حرارت كه آمد حرارت فعليت است مسخرش مي‏كند، حالا كه آمده توي اين عالم بايد جايي بنشيند، جايي نشسته كه مناسبش بوده، و مسخر كرده اين امكان و اين ماده را، و او ديگر از خودش لايملك لنفسه نفعاً و لاضراً و لاموتاً و لاحيوةً و لانشوراً لاحول و لاقوة مگر به آن فعليتي كه آمده روش نشسته. پس مابه‏الامتيازات اشياء كائناً ماكان از عالم غيب آمده‏اند در اين عالم.

پستاي حكمت را مي‏خواهيد درس نمي‏خواهد، اين را داشته باشيد. نگاه كنيد به ملك خداوند تا حرارت و برودت و رطوبت و يبوست نيايد روي جسمي به اندازه خاصي ننشيند صورت تلخي از جسم بيرون نمي‏آيد، صورت ترشي بيرون نمي‏آيد. پس طعوم فوق عالم حرارت و برودت نشسته‏اند، اينها عساكرند پيش مي‏آيند تمكين قابليت آن ماده را مي‏كنند تا آن طعم خاص بيرون مي‏آيد. همچنين الوان عالمي دارند در مقابل عالم طعوم نشسته‏اند، باز اينها بايد پيش بيايند بعد او بيرون بيايد بعد از آني كه همه آمدند طعمش آمد رنگش آمد طبيعتش آمد و خلط و مزج شد و چيزي درست شد مدتي بايد طول بكشد تا نبات تعلق بگيرد، بعد از آن حيات بايد تعلق بگيرد. و حيات بعد از همه آنها بايد بيايد. اما بعد از آني كه حيات تعلق گرفت حالا گوسفند است هيچ سرش نمي‏شود، بچه تازه تولد كرده هيچ نمي‏داند، پس شعور بالاتر نشسته كه بعد از حيات آمده،

«* دروس جلد 1 صفحه 315 *»

هكذا بزرگ مي‏شود به عقل مي‏آيد به حد تكليف مي‏رسد معلوم است عقل از جاي ديگر كه بالاتر است آمده و هكذا. امروز خيلي چيزها عرض كردم خيلي مختصر بود و خيلي چيزها بود. پس هر چيزي كه پيشتر مي‏آيد اولاً معلوم است كه نبوده از عالمي ديگر آمده كه بيرون از وجود اوست و او هم بيرون است از وجود اين. چون خودش بيرون از وجود اين است خودش ماده‏اي دارد ذاتي، صورتي دارد ذاتي. هر چيزي كه نيست و بعد مي‏آيد از عالمي ديگر آمده، و هر چيزي كه بعد از او مي‏آيد از عالمي ديگر آمده بالاتر از آن عالم. هر چه فعليتش بيشتر است او بالاتر است تا مي‏رسد به آنجايي كه فعليتش از همه بيشتر است، او مشية اللّه است. پس اگر چيزي اينجا سوخت مي‏داني اثر آتش است، دستي است از مشيت دراز شده در عالم جسم و حالا مي‏سوزاند. بلكه دقت كه مي‏كنيد خدا مي‏سوزاند وحده لاشريك له. مقدمة الجيش كل اين جسم بيچاره است، و عجب قابليتي است كه جميع اين فعليات از اين جسم بيرون مي‏آيد. اينها سخنهايي است خيلي مختصر و من ظهرها زياد نمي‏توانم حرف بزنم، مثل صبح نيستم كه كسالت نداشته باشم ظهرها هوا گرم است و كسل مي‏شوم شما هم كسل مي‏شويد، ديگر امروز بس است.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

بعد از درس فرمايش فرمودند: اينها چيزهايي است كه هيچ كس راه نمي‏برد، خاطرتان جمع باشد هر جا برويد اينها را نخواهيد ديد. هر چيزي كه پشت سرش چيزي ديگر مي‏آيد، معلوم است آن كه پشت سر آمده از جاي ديگر آمده بالاتر از او، اينجا ببينيد چه پيش مي‏آيد؟ پس حرارت پيش مي‏آيد پس اين نزديك‏تر بوده به جسم، بعد طعوم بعد الوان بعد نبات معلوم مي‏شود نبات در وجود مقدم بوده كه در ظهور مؤخر شده. بعد حيوان بعد انسان بعد نبي بعد امام بعد خاتم، و هكذا همه هم عالمي دارند جدا ماده‏اي دارند جدا صورتي دارند جدا ذاتي و عرضي هم به خود مي‏گيرند.

«* دروس جلد 1 صفحه 316 *»

عالي هم متكمل از داني مي‏شود تا حرارت نيايد تعلق به ذغال نگيرد نمي‏سوزاند، رطوبت تا به جسم تعلق نگيرد تر نمي‏كند اين است كه فرموده ان تنصروا اللّه ينصركم، اذكروني اذكركم يا از آن راه است يا از اين راه، من هدايت كردم شما هدايت بشويد، شما هدايت بيابيد من هدايت مي‏كنم. سخن مي‏رود تا اعلي درجات ملك ان تنصروا اللّه ينصركم و يثبّت اقدامكم خدا نصرت از بندگانش طلبيده و در اخبار و آيات هست، با وجودي كه هيچ حول و قوه‏اي براي كسي نيست مگر به خدا، وقتي نصرت مي‏كني آن وقت مي‏داني او زورش را داده توفيقش را داده. آثار قدرت در حيوانات ظاهر است. حالا رنگ و شكل و بو و طعم و اين چيزها را از بس ديده‏ايد خيال مي‏كنيد طبيعت اين‏جور كرده، حالا خيال كنيد كه بخواهند روح مگسي را در بدن مگسي بگذارند چطور مي‏گذارند؟ چشم برايش درست مي‏كنند، دست و پا و اعضا و جوارح برايش درست مي‏كنند، آن وقت روح مگسي را در آن مي‏گذارند. يك مگسي را بخواهند بسازند ببينيد چگونه مي‏سازند؟

آثار قدرت پيداست در خلقت حيوانات. معلوم مي‏شود از روي عمد است، ذره‏بين بگذاري پيهاي توي پاي مگس پيداست توي همين پاش استخوان دارد، اگر نداشت نمي‏توانست بايستد، استخوانش مجوف موهاش مجوف، ديگر هر موييش شاخه‏ها دارد زغب دارد. اول مقدار معيني حرارت مقدار معيني برودت مي‏آيد روي جسمي به اندازه معيني مي‏نشيند و عفونت مي‏كند، تعفين كه شد روح مي‏آيد درش مي‏نشيند. جميع تصرفات همين‏هاست، و اينها با مكملين است. مكمل كل آن است كه تعمد مي‏كند بر مابه‏الامتيازات. پس جميع مابه‏الامتيازات را كي ساخته است؟ هزار هزار عالم كه مي‏گويند تعبير است چند هزار عالم جمع شده تا اين جسم موجود شده. مكون كاري كه كرده تكميلات خود را از دست مكمليني جاري كرده، خود مكمل هم يكي از ايادي اوست باشد. حالا تملق را كجا بايد كرد پيش مكمل، آقا آن است كه غير نوكر باشد. و الا آن

«* دروس جلد 1 صفحه 317 *»

مكوّن كيست كه نوكريش نكرده باشد. نفس هر چيزي به چيزي نوكريش كرده، كافر به كفر خود فاسق به فسق خود مؤمن به ايمان خود هريك به طور خود نوكري مكوّن را كرده‌اند، كي از حول و قوه او توانسته بيرون برود، همه نوكري او را كرده‏اند. جميع مابه‏الامتيازات از عالم غيب آمده همين‏طور از غيب غيب غيب، او هم از غيب غيب غيب آمده و آن بالايي روح است و پاييني بدن تا آنجا كه ارواحكم في الارواح و انفسكم في النفوس. اينها را كه بيابيد، مي‏يابيد كه بدن شخص عالي از روح شخص داني لطيفتر است و هيچ اغراق هم توش نيست.

 

«* دروس جلد 1 صفحه 318 *»

درس چهل‌وهشتم

 

 

«* دروس جلد 1 صفحه 319 *»

 

 

 

الحمدللّه رب العالمين و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العليّ العظيم

هر شي‏ء كه مركب است از اجزاء، يك جزئش كه نباشد آن شي‏ء نيست. و شي‏ء مركب است از ماده و صورت، و هر يك كه نباشند آن شي‏ء نخواهد بود. پس شي‏ء مادامي كه موجود است ماده‏اش و صورتش بايد موجود باشد. حقيقت شي‏ء آن چيزي است كه در عرف كه رجوع كنند و بسنجند به هر عقلي مادامي كه در خارج مي‏بينند چيزي خصوصيتي از آن شي‏ء هست اسم آن شي‏ء را مي‏برند. انگشتر اين است، حالا اين صورت را اگر به كلي بگيري از اين، در نزد هيچ عرفي هيچ عقلي نمي‏گويد اين انگشتر است، نقره فلزي باقي مانده صالح براي انگشتر. پس نقره در حيني كه در صورت استداره بود اسمش انگشتر بود وقتي صورت را گرفتي ذات ثبت له الاستداره نمي‏ماند. حقيقت خاتم كجاست آن جايي است كه اسمش را مي‏بري، همين استداره حقيقت خاتميت است. و آن چيز صالح براي انگشتر در ضمن انگشتر هم صالح است، و از صلوح هرچه استخراج كني نمي‏كاهد و خصوصيت پيدا نمي‏كند، غيرمتناهي است، و آن صلوح قبل الصوره و حين الصوره و بعد الصوره صالح است و انگشتر نيست. پس حقيقت انگشتر آن جايي است كه اسم انگشتر است.

يكپاره حقيقت كه مي‏شنوند مي‏خواهند بروند در اعماق فضه بگردند حقيقت انگشتر را پيدا كنند، و اين غلطي است از آنها. صلوح اختصاص به انگشتر ندارد همان حالتي كه به انگشتر دارد، همان حالت را به ميل دارد. اگر حالت اثبات انگشتر است. همان

«* دروس جلد 1 صفحه 320 *»

حالت نفيش است، بلكه نفيش پيداست. پس اين‏جور صورند حقيقت چيزها پس فضه مستدير انگشتر است با اين قيد. وقتي استداره فاني شد ديگر فضه‏اش هم باقي نمانده. فضه صالح باقي مي‏ماند، آن كه در حين اين هم صالح بود. حقيقت هر چيزي آنجاست كه اسمش حقيقتاً صادق است بر او، حالا انگشتر ماده‌اي دارد و صورتي، ماده‏اش جهت اعلاش صورتش جهت اسفلش. ماده‏اش آن جهتي است كه فاعل او را آنجا گذارده، صورتش آن جهتي است كه گذارده شده.

هر چيزي را واضع وضع مي‏كند موضوع وضع كرده مي‏شود، نسبتي به فاعل مي‏دهي تعبير فاعلي بايد آورد، نسبت به غير مي‏دهي يا به خودش تعبير مفعولي بايد آورد. فعل فاعل را فعل متعدي مي‏گيريم فعل مفعول را لازم مي‏گيريم. سنگ را گذارديم اين فعل ماست اين را جهت ماده مي‏گوييم و سنگ گذارده شد اين را جهت مفعول و جهت صورت مي‏گوييم. پس فعلي را كه نسبت به فاعلي مي‏دهيم براي فعل دو جهت است، ايني كه از جانب خودش و كثرت و انيتش است اين را صورتش مي‏گوييم. پس ماده و صورت يك چيز است، پس ماده و صورت نيست مثل سكنجبين. ماده و صورت با هم كه شد شي‏ء درست مي‏شود، شي‏ء كه موجود است و يك است كائناً ما كان، اين دو جزء دارد دو كسر دارد، كه اگر دو نصفش كني آن نصفش شي‏ء باشد و اين نصف هم شي‏ء، اين نصف اسمش نيست آن هم نصف نيست هر يك شي‏ء است، سكنجبين مركب از شيئين است نه از نصفين. و حرف حكيم در كسور است، آنها نمي‏نشينند جدا جدا، يكيش را به هم زدي جميعش خراب مي‏شود. پس ماده نصف شي‏ء است و صورت نصف شي‏ء است، اين نصف بدون آن نصف وجود خارجي ندارد، آن هم همين‏طور. اشيائي كه مركب از اشياء هستند شما هي خرابش كنيد و ببريدش به جايي كه مركب از نصفين باشد. سكنجبين يا مركب بود از سركه و شيره، سركه‏اش هم مركب بود از آبي و ترشيي، آبش هم مركب بود از رطوبت و سيلاني و هكذا ببريدش بالا تا آنجايي كه آن شي‏ء اول

«* دروس جلد 1 صفحه 321 *»

كه شيئي پيشش نبوده مركب از جزئين و نصفين است، نصفين متضايفانند. نصف، يكي از كسرهاست ثلث يكي از كسرهاست ربع يكي از كسرهاست و همچنين خمس و سدس و هر چه برود اينها همه كسورند. كسورش هميشه همراه شي‏ء است. هر كسري را گرفتي ماده به كلي فاني مي‏شود آن نصف بي اين نصف نمي‏تواند بر پا باشد اين نصف بي آن نصف نمي‏تواند برپا باشد، شيئي نيست كه مستقل بتواند بماند. پس آن شي‏ء كه مانده ـ اين ماده و صورتي كه اينجا بود عارضي بود ـ آن شي‏ء بر حالت اول هست.

جميع اين صوري كه در عالم هست عارضيه هستند مرغي هستند جايي مي‏نشينند و پرواز مي‏كنند از اينجا. لكن اگر مرغي بايد در اينجا باشد مكان عرضي مي‏خواهد. كل‌ما بالجسم ظهوره فالعرض يلزمه مرغي اگر خلق شد يا بايد در هوا باشد يا در آب يا در زمين، مكاني عرضي مي‏خواهد. به همين‏طوري كه مرغهاي ظاهري لابد است روي مكان عرضي باشد مع‏ذلك اين مكان عرضي جزء حقيقت او نيست و مي‏رود و اين مكان برجاش است. به همين‏طور صورت انگشتري جزء حقيقت فضه نيست صورت انگشتري برمي‏خيزد و فضه بر سرجاي خودش هست. پس اين‏جور صور لازم وجود جسم نيستند هرگز. پس اين مكوناتي كه در يك قطعه از قطعات زمين پيدا مي‏شود كلشان از غير عالم جسم آمده‏اند. جسم ماده‏اش جسماني است و صورتش جسماني، صورت جسماني شش حد دارد به اصطلاح مشايخ خودمان، اصل جسم و هر چيزي مركب است از نصفين ماده‏اش و صورتش، ماده‏اش آن است كه از جهت اعلي آمده و صورت او آن است كه اسفل آن جهت اعلي است. و اين صورت شش جهت دارد مي‏گويند حدود ماهيت شش تاست، پس اين ماهيت و اين انيت شش جهت دارد يكي كمّش يكي كيفش يكي مكان او يكي زمان او يكي جهت او يكي رتبه او. ديگر مقولات تسع گفته‏اند شش تاش همينهاست، ديگر آنها فعل گفته‏اند و انفعال و وضع گفته‏اند. شيخ مرحوم به ملاحظه‏اي كه آنها هم توي اينها افتاده اين را شش فرموده‏اند. ماده كسر شي‏ء است يعني نصف اوست و

«* دروس جلد 1 صفحه 322 *»

صورت كسر ديگر او، بعد حدود اينها هست، كه مكان ذاتي او باشد و زمان ذاتي او و رتبه ذاتي او كه در كجاي ملك واقع است جهت اوست كمّش و كيفش، اينها جميعاً كسورها هستند هر يكيشان را برداري باقي به هم خواهند خورد، همه اينها يكدفعه خلق شده‏اند و هيچ يك اينها قبل الآخر خلق نشده‏اند. و اگر كسي اينها را بيابد خيلي از اخبار كه خيلي مشكل است معنيش به دست مي‏آيد ان اللّه تعالي خلق اسماً بالحروف غيرمصوّت تا آنجا كه مي‏فرمايد هيچ يك پيش از ديگري موجود نبوده، همه آنها دفعةً واحده موجود شده‏اند. پس هر چيزي مركب است از ماده و صورت، و حدود صورت آن شش چيز است و آن شش كسور اوست، كمّ است و كيف است و جهت است و رتبه و مكان و زمان. ايني كه در چه جاي ملك اتفاق افتاده اين رتبه‏اش است. جهت آن جهتي كه رو به مبدء دارد جهتش به كجاست توجهش به كجاست از كدام سمت آمده. مكان و زمانش هم كه معلوم است مكان ذاتي مخصوص خودش، زمان ذاتي مخصوص خودش.

باري منظور اينكه هر چيزي مركب است از ماده و صورتي و كم‌ّ و كيف و جهت و رتبه‏اي، اين حدود سته را هر صورتي دارد، هر يكيشان رفتند شما استدلال كنيد كه باقي رفته‏اند، به جهت اينكه اين شش كسورند كه اگر اين يك كسر رفت باقي كسور هم مي‏رود.

باري دقت كنيد ان‏شاء اللّه همين كه چيزي را مي‏بيني در يك قطعه‏اي از قطعات زمين منزل كرده اين لازمه وجود جسم نيست، پس اين مكان ذاتي آن چيز نيست. اما طول و عرض و عمق جايي نيست كه نباشد. آيا نمي‏بينيد جايي حرارت است جايي برودت جايي يبوست جايي رطوبت، اينجور چيزهايي كه در بعضي از قطعات زمين يافت مي‏شود و در بعضي قطعات زمين يافت نمي‏شود، اين از لازمه وجود جسم نيست. حالا كه يافتيد چنين است جميع جمادات نباتات مي‏گويي جميع اين صور از عالم غير جسم داخل جسم شده‏اند. نوعاً بخواهي قسمتش كني اينهايي كه از غير عالم جسم آمده‏اند بعضيش محسوسات ظاهر است، كه به چشم و به گوش و به شامه و ذائقه و لامسه

«* دروس جلد 1 صفحه 323 *»

احساس مي‏شود، بعضيش به خيال و به نفس و به عقل ادراك مي‏شود. محسوسات ظاهره لون و شكل و بو و وزن و حرارت و برودت و رطوبت و يبوست امثال اينها از غير جسم آمده‏اند، پس از غيب آمده‏اند، و عالمي كه غير عالم جسم است عالم حيات است، عالم روحانيات است. پس اينها ارواحند الا اينكه درجات دارد ارواح، هر روح بالاتري پس از روح پايين‏تر مي‏آيد تعلق مي‏گيرد. به تدريج حكمت مي‏آيد، هر چيزي كه بعد از چيزي ظاهر شد بدانيد رتبه آن بالاتر بوده كه بعد آمده، هر روحي كه مسلط شد همين كه آمد مي‏خواهد بدن را مسخر كند، احكام احكام روح است.

اينها كه عرض مي‏كنم خيلي كليات درش هست پس اين انواع، اجناس، اصناف، به طور تضايف مي‏بينيد جميع از عالم غيب آمده‏اند. نهايت عالم غيب اسافلي دارد متصل است به جسم، اعاليي دارد كه منفصل است از عالم جسم، ادانيي كه متصل است كأنه جسماني است، اينها الوان است اشكال است حرارت و برودت است، پس اداني عالم غيب كأنه عالم شهاده است اعالي عالم شهاده كأنه اداني غيب واقع شده، كأنه برزخ واقع شده، شبيه واقع شده، و اداني عالم غيب كأنه جسمانيت دارد. پس چون هر چيزي اعلايي دارد و ادنايي دارد، اعالي جسم كه صعود مي‏كند و اداني جسم كه نزول مي‏كند چيزي درست مي‏شود و لو عرض باشد.

و صلي اللّه علي محمد آله الطاهرين

 

فرمايش بعد از درس: حقيقت مسأله معراج توي همين حرفها افتاده، تا اين نرود بالا او نمي‏آيد پايين، اگر روحش منفصل بشود كه مي‏ميرد. معراج جسماني است به همين حرفها درست مي‏شود، اعالي عالم جسم كأنه اداني عالم غيب است اداني عالم غيب كأنه اعالي جسم است. انسان وقتي خواب مي‏خواهد برود در اول دفعه نه خواب است نه بيدار، حالتش برزخ است هيچ كدام واضح نيست، حالت مرگ هم همين جورهاست.

 

«* دروس جلد 1 صفحه 324 *»

درس چهل‌ونهم

 

 

«* دروس جلد 1 صفحه 325 *»

 

 

 

الحمدللّه رب العالمين و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العليّ العظيم

هر چيزي كه جزء حقيقت چيزي است باقي است به بقاي آن شي‏ء و فاني به فناي آن شي‏ء. پس در جسم چيزي كه جزء حقيقت جسم است اطراف ثلثه است، و مادامي كه باقي است جسم باقي است، پس جسم هرگز بي اين اطراف نبوده و نخواهد بود. حالا به اين قاعده هر چيزي كه مخصوص قطعه‏اي از قطعات است يا مخصوص زماني از زمانهاست اين از عالم جسم نيست از جايي ديگر آمده. در هر عالمي كه وارد شد جوهري است كه آن جوهر صورتي و اطرافي دارد، اطراف ذاتيش آن اطراف شايعه‏اي است كه همه جا يافت مي‏شود، مثل طول و عرض و عمق در زمين و آسمان همه جا هست. پس اين ما به ‏الجسم جسم است، و تعقل جسم را و خيال جسم را نمي‏شود كرد بي‏اطراف ثلثه. پس هر چيزي كه مخصوص به مكاني است يا هر چيزي كه مخصوص به زماني است اينها بايد از غير عالم جسم آمده باشند، و از عالم بالا آمده.

حالا مي‏بينيم يكپاره جاها سفيدي هست يكپاره جاها سياهي هست سفيدي همه جا نيست سياهي همه جا نيست، نور و ظلمت و حركت و سكون هيچ يك همه جا نيست، هر چيزي كه مخصوص زماني است دون زماني يا مكاني غير از مكاني از غير عالم جسم آمده. حالا آن شي‏ء در عالم خودش عالمي دارد، حرارت‏ در عالم خودش نسبت به اين عالم بسنجي اين‏جور صور كه از غير عالم جسمند و آمده‏اند در عالم جسم پس اينها را خيالش

«* دروس جلد 1 صفحه 326 *»

مثل عالم جسم نكنيد، و خيلي كم مي‏شود كسي كه بشنود حرارت و خيال نكند كه از مشرق آمده يا از مغرب آمده. حرارت وقتي مي‏خواهد بيايد در اين عالم از سمتي نبايد بيايد، جميع سمتها سمت آن است. هر جا ماده قابل باشد از آنجا بروز مي‏كند و احاطه دارد. باز احاطه دارد توي هم نرود، يك جور احاطه آسمان به زمين دارد، يك جور احاطه اين‏جور است، و همه جا احاطه اين‏جور نيست. يك جور احاطه‏اي است كه صورت دور ماده را مي‏گيرد و همه جاي ماده را فرا مي‏گيرد. بايد دانست كه حكيم اين‏جور احاطه را كه گفت، جاش كجاست. يك جور احاطه است مثل احاطه جسم به اجسام، همه جا هست داخل في الاشياء لا كدخول شي‏ء في شي‏ء خارج عن الاشياء لا كخروج شي‏ء عن شي‏ء. يك جور احاطه هم غيب به شهاده دارد، معني احاطه غيب به شهاده اين نيست كه احاطه يعني بالاي عرش نشسته مي‏آيد پايين، يا در تخوم ارضين است مي‏آيد بالا ليس العلم في السماء فينزل اليكم و لا في الارض فيصعد اليكم، بل مكنون فيكم مخزون عندكم تخلقوا باخلاق الروحانيين يظهر لكم احاطه‏اش مثل احاطه ماده به صورت هم نيست. چرا كه چشم ما به صورت مي‏افتد و بس. احاطه‏اش مثل احاطه جسم مطلق هم نيست چرا كه همين كه او آمد باقي نمي‏گذارد چيزي را داخل في الاشياء لا كدخول شي‏ء في شي‏ء و خارج عن الاشياء لا كخروج شي‏ء عن شي‏ء، او اگر آمد اينها ديگر نيستند اگر اينها هستند او نيست. و مي‏بينيد روح اگر در بدن نيايد بدن نيست پس احاطه دارد عالم مثال به عالم جسم، مثل احاطه روح به بدن. مثال بر روي جسم مثل احاطه پوست پياز نيست بر پوست ديگر، روح در بدن يا مثال در جسم اين‏جور نيست، چطور است مي‏بينيد در خودتان چنين چيزي هست، و خودتان كأنه آن است، آن روح است. پس اين روح هميشه در جاي مخصوصي نشسته هميشه در وقت مخصوصي نشسته، و فكر نكنيد اين مسأله مخصوص بدن خودمان است و بدن غير نيست، فرق نمي‏كند ارزن با كوه سر مويي با تمام آسمان و زمين، پس جميع اجسام در حال منزلشان است. كلشان از فوق عرش تا تخوم ارضين از

«* دروس جلد 1 صفحه 327 *»

مامضي و ماسيأتي نمي‏توانند منفعل شوند و متكمل شوند از چيزي، پس معقول نيست عصا حالا از آن درختي كه بريده‏اند آب بكشد، اين در حال واقع شده آن در ماضي است. پس معقول نيست اشياء و اجزاء چيزيشان زير و بالا شود تا تكميل و تكملي حاصل كند از مامضي و ماسيأتي. جميع تكميل اينها و متكملين و مكملين اينها در حال بايد باشند، مامضي كه ماضي شده و حالا نيست اين است كه تعبير مي‏آرند كه مامضي فاني شد، پس مامضي جميعش مضي و فنا شد، ماسيأتي هم موجود نشده يعني حالا موجود نشده، چيزي كه موجود شده الآن است پس جميع تكميلات و تكملات را اهل حال در يكديگر بايد بكنند، نه اهل ماضي نه اهل استقبال.

اين چيزهايي كه بايد به تدريج در زماني دون زماني يافت شود يا در مكاني دون مكاني يافت شود اينها از غيب آمده‏اند، اينها از غير عالم جسم آمده‏اند. حالا كه از غير عالم جسم آمده‏اند از غير حال آمده‏اند. اين جسم است كه دائماً در حال است و از مامضي و ماسيأتي خبر ندارد.

پس آن چيزي كه در شماست، يادتان مي‏آيد، نيست مگر اينكه از مامضي متكمل مي‏شويد، و آن هم‌ّ و غمّي كه براي بعد از اين داريد نيست مگر اينكه متكمل از مايأتي مي‏شويد. و اينجا كه به غير از حال چيزي نيست، معلوم است اين از مردم اينجا نيست همين اسمش روح است، مثال است. پس مركب است وجود ما از بدني كه مال دنياست و از روحي كه مال عالم روح است، و روح ما سير مي‏كند در مامضي و در ماسيأتي. پس اصلش نوعاً وقت او اين‏جور وقتها نيست، پس وقتي كه در اينجا هست فكر كنيد وقتش همان انتظاراتي است كه در نفس خود مي‏كشيد، يكپاره تدريجات دارد توش لكن تدريجات اين زمان نيست. چه بسيار كسي در زماني كليه علمي استخراج مي‏كند كه از ماكان خبر مي‏دهد از مايكون خبر مي‏دهد، راهش همه همين كه جاش در حال نيست، اگر از اين راه بياييد مي‏دانيد هرچيزي كه گاهي اينجا ظاهر است گاهي ظاهر نيست از عالم ديگر آمده.

«* دروس جلد 1 صفحه 328 *»

اين‏جور چيزها كه گاهي سرخ مي‏شود گاهي زرد گاهي تلخ گاهي شيرين گاهي خوشبو گاهي بدبو از عالمي ديگر آمده، عالمش جور اين عالم نيست، چون نيست وقتي مي‏خواهد بيايد به اين عالم از سمت بخصوصي نمي‏آيد. هر جا قابل شد، از زمين باشد سر بيرون مي‏آرد از آسمان باشد سر بيرون مي‏آرد. پس اينهايي كه گاهي هستند گاهي نيستند مخصوص به جسم نيستند، و اينها دو جورند. بعضيشان وقتي آمدند نشستند روي عالم اجسام محسوس مي‏شوند به حواس خمسه، و اينها مشتبه مي‏شوند به عالم اجسام و مغشوش شده‏اند به حدي كه مردم خيال مي‏كنند اينها از لوازم جماداتند و روح ندارند، و حال آنكه عالم جمادات از عرش است تا تخوم ارضين، و از غير اين عالم هر چه مي‏آيد از غيب آمده و روح دارد حيات دارد، الا اينكه حياتها دو جور است، يك جورش محسوس به حواس خمسه است يك جورش نيست، مثل روح نبات مي‏آيد مي‏نشيند بر روي جمادي نگاه مي‏كني روحش پيدا نيست، چيزي كه پيداست رنگش است شكلش است طول و عرض و عمقش است، لكن انسان مي‏فهمد كه اين دارد يك روحي كه مدرك به اين ادراكات خمسه نيست. انسان مي‏فهمد كه در اين چوب هست چيزي كه وقت بخصوصي كه غرس مي‏كنيد مي‏رويد، وقتي ديگر غرس مي‏كنيد نمي‏رويد، پس مي‏فهمد روحي براي اين هست اگر چه به حواس خمسه درك نشود. از اين قبيل است روح حيوان، اگر چه به حواس خمسه درك نمي‏شود كرد روح حيوان را، لكن انسان مي‏فهمد كه در اين جماد يك چيزي هست كه وقتي آمد بز برمي‏خيزد بنا مي‏كند راه رفتن. آمدن او هم نه اين است كه مثل اينها مي‏آيد، هر جا قابلي است مي‏آيد، در زمين باشد در آسمان باشد در هوا باشد در آب باشد در خاك باشد در آب بسيار حيوان متكون مي‏شود در هوا حيوانات بسيارند.

باري اين‏جور ارواح بعضيشان محسوس به حواس خمسه‏اند بعضيشان محسوس نيستند. پس آنها كه غيب‏ترند لطيفترند كه محسوس نيستند. و همچنين به همين ترتيب

«* دروس جلد 1 صفحه 329 *»

مي‏بينيد نفس انساني ديده نمي‏شود لكن استدلال مي‏شود كرد كه هميني كه مي‏بيني از موضع خاصي بنا مي‏كند حرف زدن، اين يك روحي است از عالمي ديگر آمده وقتي او رفت مي‏بيني حرف نمي‏زند. و همچنين به همين‏طور مي‏رود هي بالا درجه به درجه، بسا در عالم غيب است احاطه هست آن كار را مي‏تواند بكند، وقتي نيست آن كار را نمي‏تواند بكند. بلاتشبيه مثل جنيها وقتي جن مي‏گيردشان بنا مي‏كنند كارهاي جني كردن، جن دارد توي بدنشان حرف مي‏زند مي‏رود مي‏آيد، همين كه جن رفت ديگر آن كارها را نمي‏كند. ملائكه همين‏جور نازل مي‏شوند. اين است كه فرمودند يقبض لنا فلانعلم و يبسط لنا فنعلم يك كسي هست واقعاً از عالم بالا مي‏آيد وقتي آمد اين بدن يكپاره حرفها مي‏زند، وقتي مي‏رود ديگر آن‏جور حرفها نمي‏زند بدن.

در هر عالمي اين‏جور چيزها هست، در عالم مثال آنجا هم يك امر شايعي است كه همه‏اش مثال است، يكپاره چيزها هم هست كه مخصوص است، آن مخصوص از عالم بالا مي‏آيد. در عالم نفس، در جميع جاهاش بر و بحرش را بگردي همه جاش نفس است صورت نفساني در آنجا شايع است. و در آنجا يكپاره چيزها هست كه مخصوص جايي است آنها از عالم روح است، و از غيب آمده. درعالم روح باز امر شايعي است كه همه‏اش روح است. امر مخصوصي هم هست، امر مخصوص از عالم بالا آمده. هميشه امر شايع مخصوص عالم داني است و امر مخصوص مال عالم عالي است. طعم هر جا نشست جميع مملكت اين جسم را مي‏گيرد و طوري است كه جا را بر رنگ تنگ نمي‏كند، رنگ هم جميع اين مملكت را پر مي‏كند كه من حاكمم و فرمانفرما. طعم همين ادعا را مي‏كند، هيچ كدام هم مزاحم هم نيستند. وزن هم همين‏طور، بو هم همين‏طور، حركت سكون اينها مزاحمت ندارند. جسمي با جسمي مزاحمت دارد، عالم اشباح مزاحمت با جسم ندارند، هر جا هست پر كرده همه جا را اما پركردنش مثل پركردن جسم نيست.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 1 صفحه 330 *»

درس پنجاهم

 

 

«* دروس جلد 1 صفحه 331 *»

 

 

 

الحمدللّه رب العالمين و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العليّ العظيم

ماده آن چيزي بود كه قابل بود به صور مختلفه در آيد، و صورت آن شي‏ء محدودي كه قابل براي خلاف خود نبود. هميشه ماده بي‏نهايت قابل است براي صورت، و صور هميشه محدودند به حد خود. پس اين‏جور محدود و غيرمحدود خيلي واضح است غير يكديگرند، پس هر ماده‏اي هر صورتي را كه قبول كرد ماديت پيش جوهر مي‏رود. گل را گرفتي كوزه‏ها را ساختي گل ماده است و صورت آن چيزي است كه روش نشسته. حالا بنا براين ـ پس هر متكملي دقت كنيد كه دو اصطلاح است ـ پس هر متكملي صورت از كمون خودش بيرون مي‏آيد و صورت روي خودش پوشيده مي‏شود،([1]) ديگر اين متكمل مي‏شود انسان باشد و صورت علم و دين و ايمان از كمونش بيرون بيايد و مي‏شود گل باشد و صورت كوزه از كمونش بيرون بيايد. پس ماده هميشه قابل است، و صور جميع متكملين كائناً ما كان از كمون خودشان بيرون آمده، فواعل هم جوهريتشان ماده است و عرضيتشان فعل و صورت است. و فعلشان و صورتشان از كمون خودشان بيرون مي‏آيد، و اين اصطلاح ميان ساير حكما هم هست.

«* دروس جلد 1 صفحه 332 *»

حالا غير از اين اصطلاحي هم هست به عكس اين در اصطلاحات مشايخ خودمان كه آنچه از فاعل صادر مي‏شود مقام ماده است و آنچه از متكمل حاصل مي‏شود مقام صورت است. پس ماده خشت پيش خشت‏زن است، ماده فخار پيش فاخور است و آن است كه هيچ اختلاف درش نيست. وقتي فاخور گرفت از گل به اندازه‏اي كه اين صورت قبول كرد و كوزه ساخت ولدي حاصل شد پس اين كوزه ولدي است متولد از فاخور ماده‏اش از پيش دست فاخور آمده و صورتش از پيش گل آمده، ولد متولد ميان دو والدين به طور كلي ماده‏اش از پدر است كه فاعل باشد و صورتش از مادر است كه قابل باشد. يصوّركم في الارحام كيف يشاء از همين باب است. و مي‏بينيد كه با آن تعريف يكي است ماده آن است كه اختلاف درش نباشد و صورت آن است كه اختلاف در او پيدا شود يصوّركم في الارحام كيف يشاء. ماده از جانب فاعل آمده، آنچه فتوي است اين است كه هر چيز متولد از پدر و مادري، ماده‏اش از جانب پدر است صورتش از جانب مادر. پس كوزه ماده‏اش حركت دست فاعل است صورتش گل مصور به اين صورت است، اما به نظر اولي و قول ساير حكما ماده گل بود و صورت كوزه. به هر حال در صلب پدر هيچ اختلاف نيست، از جهت فاعل هيچ اختلاف نيست، اما در رحم مادر حسن و قبح و نر و ماده پيدا مي‏شود.

انوار فلك كه به زمين مي‏آيد اختلافي درش نيست و در رحم زمين در هر گوشه‏اي رنگي و شكلي پيدا مي‏شود. پس تصوير در بطن ام است يصو‌ّركم في الارحام كيف يشاء پس به آن نظري كه آنچه از جانب فاعل است اختلاف ندارد پس حركت دست فاعل بسا مستقيم است هيچ رعشه درش نيست، ولكن بسا آن گل مطاوعه نمي‏كند شل است يا سخت است همراه دست فاعل نمي‏آيد. پس اگرچه فاعل كامل است لكن قابل درست قابل نيست. بدي كوزه در گل است يصو‌ّركم في الارحام كيف يشاء اين اختلافاتي كه قبول نكرده از جانب گل شده، يا سنگ داشته، تقصير فاعل چيزي نيست.

«* دروس جلد 1 صفحه 333 *»

نجاري است در نهايت سليقه لكن چوبش سست است، يا تر است كرسي مي‏سازد تاب دارد تاب كرسي از نجار نيست از چوب است. بنائي است در نهايت سليقه خشت و گل خوب گيرش نمي‏آيد عمارت بد مي‏شود، تقصير بنا چيزي نيست. اصطلاح مشايخ خودمان امري كه از جانب شارع مي‏آيد ماده است هيچ اختلافي درش نيست، او يك كلمه مي‏گويد آمنوا بالله در گوش ممتثلين به اندازه فهم آنها مصور مي‏شود، بعد مصور مصور مي‏شود به اندازه امتثال آنها پس يصو‌ّركم في الارحام كيف يشاء پس اختلافي در امر شايع نيست. آمنوا بالله نماز بخصوص نيست، روزه بخصوص نيست. آن امر را وقتي كسي گرفت ايمان آورد يك شأنش نماز است، يك شأنش روزه است. جميع اينها از زمين قابليت سر بيرون مي‏آورد، پس اين هم اصطلاحي است كه ماده از جانب فاعل است، و هر جا قابلي است صورت را به او نسبت مي‏دهند، پس فواعل تأثير مي‏كنند به آن ما بالفعل خودشان، و قوابل قبول مي‏كنند به قدر قبول خودشان، شواخص همه به حد كمالند. در و ديوار قبول امر شاخص را نكرده‏اند او را ننموده‏اند آينه قبول كرده، او را مي‏نمايد.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 1 صفحه 334 *»

درس پنجاه‌ويكم

 

 

«* دروس جلد 1 صفحه 335 *»

 

 

 

الحمدللّه رب العالمين و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العليّ العظيم

از براي انسان مراتبي است، و انسان واجد است آنها را، و هر مرتبه‏اي را مي‏شود حاليش كرد كه تصديق كند. در نسبت نوع غيب و شهاده فكر كنيد، از براي انسان بدني است كه اين بدن هرگز از مامضي و ماسيأتي نمي‏تواند خبردار بشود، اين يكي از مقدمات حكمت است خيلي آسان است. و به مسامحه‏اش خيلي چيزها از دست آدم مي‏رود. پس از براي انسان بدني است واقع در حال، كه از گذشته‏ها نه مستمد مي‏شود نه منصدم، نه زياد نه كم مي‏شود، و همچنين از حادثات آينده خبر نمي‏شود. و خبرشدنش را هم دانستيد نوعش نوع تكميل و تكمل بود. حالا چون مامضي و مايأتي در حال واقع نيستند كه اشباحشان بيفتد در حاليات، پس هركس بدني داشته باشد منزلش در حال باشد، اين بدن هيچ خبر ندارد از مامضي و خبر ندارد از مايأتي. شواخصي بايد برابرش بايستد از مشاعرش چيزي بيرون آورند. پس اين بدن از مال جماد است، حكمش همين است كه عرض كردم، نبات هم حكمش اين است. بدن نبات هم در حال واقع است. اي درخت حالا خشك مشو كه پارسال آب خوردي، يا بعد از اين آب از آسمان مي‏آيد مي‏خوري معقول نيست. بدن حيوان هم بعينه همين‏طور باز غذاهاي بالفعل و آبهاي بالفعل، و مايحتاج بالفعل مي‏خواهد. و هكذا بدن انسان و هكذا هر بدني مال هر متشخصي باشد همين كه در حال واقع است، اين بدن نمي‏تواند خبردار از مامضي و ماسيأتي باشد.

«* دروس جلد 1 صفحه 336 *»

بعد مي‏بينيم اين بدني كه حالتش چنين است ديدنش از خودش نيست، شنيدنش از خودش نيست، بوييدنش از خودش نيست، چشيدنش از خودش نيست، و هكذا جميع مشاعرش را مي‏فهميم و تقليد احدي را هم نمي‏كنيم، مي‏فهميم خودمان كه به خودش بيننده نيست به روحي كه در اوست مي‏بيند. وقتي آن رفت مي‏بينيم مثل كلوخ افتاده، پس آن كسي كه مي‏بيند و به واسطه او شبح در چشم مي‏افتد و چشم مي‏گويد من ديدم، شبح به واسطه او در گوش مي‏افتد و گوش مي‏گويد من شنيدم، مي‏بينيم آن مُدرِك غير اين بدن است، اگر چه عينك اين بدن را به خود زده و از هر سوراخي چيزي را درك مي‏كند، مي‏فهميم مدرك اوست، و هر وقت او رفت حركات اراديه ديگر ناشي از اين بدن نمي‏شود. حالا آن مدركي كه مي‏بيند و مي‏شنود و مي‏بويد و مي‏چشد غير اين بدن است، وقتي مي‏آيد حواس مشغول كار مي‏شوند وقتي مي‏رود حواس چيزي را درك نمي‏كنند، پس آن غير اين است، و هر چيزي كه غير از چيزي است ـ هر دو محدود به حد كه شد، و بيرون از اينجا نشسته ـ معلوم است ماده‌اي دارد و صورتي دارد پس جوهر است براي خودش و شيئي است.

و او شي‏ء ديدني هم نيست، به جهتي كه ما نديده‏ايم روح هيچ حيواني را، روح انساني را ما هيچ نديده‏ايم، آن روح براي خودش ماده‌اي دارد جدا صورتي جدا، ماده‏اش غيرمرئيه است صورتش غيرمرئيه است، و وقتي چيزي را مي‏گويي غيرمرئي است، همان غيرمرئي بودن صورتش است. پس عالمش عالمي است كه به حواس ظاهره در نمي‏آيد، چرا كه او از جنس اينها نيست. به همين‏طور مي‏يابي ان‏شاء اللّه غيب هر عالمي را. مي‏خواهد حيات باشد نسبت به اين بدن، يا مثال نسبت به حيات، يا نفس نسبت به خيال. غيب هر عالمي، عالم بالايي غيب مي‏شود و پاييني شهاده مي‏شود، اهل عالم داني مي‏بينند او كه مي‏آيد يكپاره كارهاي ديگر از دست اين جاري مي‏شود. و وقتي كه مي‏رود آن كارها ديگر از دست اين جاري نمي‏شود.

«* دروس جلد 1 صفحه 337 *»

بعد از آني كه اين را يافتيم ان‏شاء اللّه نسبت ميانه عقل و نفس را مي‏يابيم، نسبت ميانه نفس و مثال را مي‏يابيم، نسبت ميانه مثال و حيات را، و نسبت ميانه حيات و بدن را مي‏يابيم. حالا يك جاش را تعقل مي‏كنيم جاهاي ديگرش را هم به غير از قياس مي‏فهميم. درجه اول انسان در وقت تعليم و تعلم لابد است يكپاره مصادرات را قبول كند، در هر علمي اين‏طور است، اول مصادرات را قبول مي‏كند كم‏كم خورده خورده استاد مي‏شود. حالا در اين قدرش كه ماتري في خلق الرحمن من تفاوت حالا اگر يك جايي نسبت غيب و شهاده به دست آمد مي‏داني جاهاي ديگر هم همين‏طور است، اما اين تقليد است. همين‏قدر است ايمان ما اقتضا كرده دانسته‏ايم، جاهاي ديگر هم مثل اينجاست، خورده خورده وقتي داخل عالمي ديگر شديم فكر كرديم، به طور اجتهاد خودمان هم مي‏فهميم.

پس اين غيب و شهاده بعينه نسبت روح نبات است به بدنش، نبات يك چيزي است كه وقتي مي‏آيد در جماد مي‏نشيند، اين جماد هم جذب مي‏كند هم دفع مي‏كند هم هضم هم امساك هم ربا. و وقتي اين روحش را طوري قرار دادي يا آن را سوزانيدي يا بريدي، مي‏بيني بدن درخت بعينه مثل ساير كلوخها مي‏افتد و نمو ندارد. پس آن روح نباتي يك حبه‏اي است، يك‌جور حبه‏اي كه جاذبش مي‏توان گفت، و مي‏توان گفت جاذب نيست. حبه‏اي است مجمل و مهمل كه هم جاذب است هم دافع هم ماسك هم هاضم هم مربي. لكن ماسكه يك جاييش چسبيده باشد دافعه جاي ديگرش، اعضاي متعدده داشته باشد ندارد. پس اگر روح نباتي تعلق نمي‏گرفت به اين جمادات كأنه جاذب نبود دافع نبود هاضم نبود ماسك نبود مثل كلوخ افتاده بود.

و اگر اين را ياد گرفتيد، در مسأله معاد خيلي به كارتان مي‏آيد، كه مي‏فرمايد مستضعفين كه مي‏ميرند مثل كلوخ در قبر مي‏مانند. حالا انسان خيالش مي‏كند مثل كلوخ ظاهري، و متبادر به اذهان هم همين‏طورها مي‏شود، دخلي به متبادرات مردم ندارد. پس روح نبات در ايني كه يك چيزي هست كه وقتي مي‏آيد به جايي تعلق مي‏گيرد ريشه‏اش را مي‏برد پايين سرش را

«* دروس جلد 1 صفحه 338 *»

مي‏آرد بالا، برگش را سبز مي‏كند گُلش را سرخ مي‏كند ميوه‏اش را به آن طعم مي‏كند، در اين شك و شبهه نداريم. و همچنين در ايني كه اگر كاري كنيم روح فرار كند جميع اين قوي از كار مي‏افتند شك و شبهه نيست. پس اين كارها را همه را اين روح مي‏كند، و آن روح در نفس خودش قطع نظر از تعلقش به قطعه‏اي از قطعات زمين هيچ جاذب نيست، هيچ دافع نيست هيچ هاضم نيست هيچ ماسك نيست، كلوخ است. كلوخ ظاهر هم كه همين‏طور بود جاذب نبود دافع نبود هاضم نبود ماسك نبود، اما كلوخ‏بودنِ روح نباتي با اين كلوخ خيلي فرق دارد. او همچو كلوخي است، چنان جوهري است كه وقتي دميده شد در عناصر، در توي نار و در توي صفرا جذب مي‏كند، در توي آب دفع مي‏كند. عناصر لامحاله بايد تركيب داشته باشند در عنصر واحد نمي‏نشيند. پس وقتي تعلق به عناصري گرفت به واسطه صفرا و ناريتي كه در اين عناصر است جاذبه براش پيدا مي‏شود. بعينه مثل آتشهاي ظاهري كه هي جذب مي‏كند آبها را رو به خودش هي بخارش مي‏كند، و بخار را رو به خودش مي‏برد، و هر سمتي گرمتر است شعله رو به آن سمت مي‏رود، باز بخار را هم پهلوي خودش نمي‏گذارد بدل مايتحلل خود مي‏كند، مي‏خوردش مي‏بردش تا در شكم خود دود مي‏شود آتش مي‏گيرد. باز بخاري ديگر رو به خود مي‏كشد به همين‏طور. پس وقتي روح نباتي نشست در اجزاء حاره يابسه، در آتش نشست جذب براش پيدا مي‏شود. آن روح همچو چيزي است كه اگر دادي به دستش اين آلت را، اين كار را مي‌كند واگر دادي به دستش اجزاي بارده يابسه تراب را، در تراب كاري كه مي‏كند امساك مي‏كند. در آب كاري كه مي‏كند توي آب دفع مي‏كند. و همچنين در توي هوا يعني در اجزاء حاره رطبه، به جهتي كه حار صرف، نار است و جذب مي‏كند، بارد باشد و حرارت نداشته باشد آب است، يابس باشد و هيچ رطوبت نداشته باشد خاك است، اما گرمي و تري با هم كه شد لامحاله طبخ مي‏كند. مثل ديگهاي ظاهري، همه ملك خدا حكمت است. نار تنها را وارد بياري مي‏سوزاند، آب تنها را وارد بياري فاسد مي‏كند، با هم وارد مي‏آري طبخش مي‏كند.

«* دروس جلد 1 صفحه 339 *»

پس روح نباتي همچو روحي است كه اجزاء هوائيه را كه به دستش دادي يعني اجزاء حاره رطبه را كه به دستش دادي فعلش هضم مي‏شود، وقتي اينها را از او مي‏كشي بيرون، پس آن نبات جاذب نيست هاضم نيست دافع نيست ماسك نيست. پس اين روح نباتي روحي است جاذب دافع هاضم ماسك. و بكله جاذب است بكله دافع است بكله ماسك است بكله هاضم است، آن روح من حيث هو هو بكلش حكم كل را دارد، بعضش حكم كل را دارد، آن را بياري توي صفرا جاذب مي‏شود، همان را بياري توي سودا بگذاري ماسك مي‏شود، همان را بياري توي بلغم دافع مي‏شود، همان را بياري توي خون هاضم مي‏شود. اين‏جور ارواح غير از اين شهاده هستند، و مع‏ذلك اگر تعلق به شهاده نگيرند هيچ جاذب نيستند دافع نيستند و هكذا ببريدش تا عقل. لكن چون خداي خالق مي‏دانست كه اگر او را با اين تركيب كند چه حالت خواهد داشت جاذبه و ماسكه و هاضمه و دافعه پيدا مي‏شود آن روح را تعلق داده به اين بدن، اين بدن آن كارها را مي‏كند.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 1 صفحه 340 *»

درس پنجاه‌ودوم

 

 

«* دروس جلد 1 صفحه 341 *»

 

 

 

الحمدللّه رب العالمين و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العليّ العظيم

بلاشك براي ما بدني است و براي ما روحي است. روح آن چيزي است كه وقتي در بدن هست بدن مشغول كارش هست، وقتي بيرون رفت بدن از جميع كارهاش مي‏ماند. و آن روح است مي‏بيند مي‏شنود مي‏چشد مي‏بويد ادراك كيفيات مي‏كند، ساير حكما چنين خيال كرده‏اند كه روح هم مثل اين بدنِ زماني است، روح را در ايام زمانيه خيال كرده‏اند و به اين واسطه در شبهات افتاده‏اند. مي‏گويند مي‏بينيم تعين روحِ ما از بدن ماست، روح ما پيش از بدن ما هيچ تعين نداشت، پس اگر بدن تعينش از هم پاشيده شد تعيني هم كه به واسطه اين بدن بود ـ مؤثر كه فاني شد اثر هم فاني مي‏شود ـ مات فات قائل شده‏اند. بعضي گفته‏اند روح همين خون است، روح اگر در بدن صفراوي آمد غضوب مي‏شود، در بدن بلغمي آمد حليم مي‏شود.

كساني كه درست تعقل نكرده‏اند، مثل جالينوس و امثالش مي‏گويند روح همين خون است، و روحي غير از اين نيست. طايفه‏اي ديگر فهمشان زيادتر بوده مي‏گويند خون نيست بخار اين خون است، روح بخاري قائل شده‏اند. خون در قلب بخار مي‏شود و متصاعد مي‏شود و مي‏آيد در سر و از سر در اعضا و جوارح نازل مي‏شود، و آن روح بخاري حي است چون منتشر در اعضا مي‏شود بدن را زنده مي‏كند. حالا ديگر دقت كنيد مي‏گويند اين روح بخاري بعينه مثل بخار متصاعد از ديگ است، مادامي كه ديگ آب دارد

«* دروس جلد 1 صفحه 342 *»

هي بخار مي‏كند مي‏رود بالا، وقتي آبش تمام شد ديگر هر چه آتش كني بخار نمي‏رود بالا، بخاري هم كه رفته بالا، يا دو مرتبه آب مي‏شود يا هوا مي‏شود. پس اول تكوين اين بخار آب است وقتي آب تمام شد، بخار هم تمام مي‏شود و مات فات مي‏شود. حالا خون مي‏رود در قلب و به حرارت قلب گرم مي‏شود و بخار مي‏كند و منفصل و منتشر مي‏شود در بدن، و مادامي كه مي‏آيد اين خون اين چراغ روشن است و حيات موجود، وقتي ديگر خون نباشد روغن اين چراغ كه تمام شد خاموش مي‏شود، همه بخارات متصاعده در بدن هم از مسامات مي‏رود بيرون، مات و فات مي‏شود.

و خيلي از حكما اين‏جور اشكال را كرده‏اند و نتوانسته‏اند از عهده جواب برآيند. شما ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه ببينيد از براي شما حياتي است و اين حيات اگرچه سوار بر روح بخاري مي‏شود، و روح بخاري مركب است و مثل آتش در دود درمي‏گيرد. لكن شما ببينيد اصل حيات از همين خون است و همين بدن اگر طور تكوينش اين‏جور باشد مات و فات مي‏شود. و اگر طوري است اين جورها نيست طوري مي‏شود كه اين فاني و او باقي مي‏ماند. آتش را مي‏بينيم حاصل مي‏شود از دود و دود حاصل مي‏شود از بخار، بخار از روغن مذاب، روغن مذاب از روغن بسته جميع اينها در حال واقعند، و همه اين اجسام آسمانش تا زمينش جميع آسمان و زمين و آنچه در ما بين اينهاست هم آثارشان در حال است هم تأثراتشان. حالا ما اگر چيزي در خود يافتيم كه مردم حال نباشد؛ چشم اين بدن چون در حال واقع است رنگهاي ديروزي را حالا اين چشم نمي‏بيند، و كرباسي كه فردا رنگ مي‏كنند اين حالا آبي نمي‏بيند، و رنگي كه ديروز آبي بود حالا نمي‏بيند. پس اين چشم هميشه رنگي كه حاضر است در پيشش آن را مي‏بيند، و غير آن را نمي‏بيند. چشم يكي از ابعاض اين بدن است ادراك مامضي و مايأتي را نمي‏كند، گوش از ابعاض اين بدن است صداهاي گذشته و آينده هيچ يك را نمي‏شنود، همچنين شامه‏اش از بوهاي گذشته و آينده متأثر نمي‏شود، و همچنين ذائقه و لامسه. پس آن چيزي كه در حال منزلش است اين

«* دروس جلد 1 صفحه 343 *»

بدن است، كه نه هيچ چيزش تأثير مي‏كند در مامضي، نه متأثر مي‏شود از مامضي، و نه هيچ چيزش در استقبال تأثير مي‏كند، نه متأثر مي‏شود.

لكن خيال متأثر مي‏شود. چطور چشمش را كه باز مي‏كني مي‏بيني؟ گوشش را كه باز مي‏كني مي‏شنوي؟ پس معلوم است به واسطه چشم متأثر مي‏شود به واسطه گوش متأثر مي‏شود. حالا اين مثال ما كه متأثر مي‏شود آيا اين در حال نشسته يا در حال نيست؟ به اندك فكري نسبت به آن، مثال ما به همين آساني كه حالا رنگ را نگاه مي‏كند و مي‏بيند، به همان آساني رنگهاي ديروز را حالا مي‏بيند. پس آن مثال نسبتش به ماضي و حال و استقبال به يك طوري است، به طور ميسور منفعل مي‏شود. آن صور اگر در حال بود مثل بدن بود، و نمي‏توانست منفعل از صور بشود. پس اين، مردمِ حال نيست، ديروز هم نبود، بعد از اين هم نخواهد بود. جميع آثار از مثال است مي‏آيد در اين بدن. و اين، مردم حال نيست، به جهتي كه متأثر مي‏شود از مواضي و مستقبلات، پس نسبتش به مواضي و حال و مستقبلات مساوي است. پس اگر مي‏شنوي كه اگر بدني در سنه‏اي ساخته شد، و تا آن بدن ساخته نشده بود مثالش ساخته نشده بود، ملتفت باشيد كه وقتها توي هم نرود كه خيال كني وقت مثال روي كله وقت بدن نشسته. بلكه مثال بحري متشاكل‏الاجزاء بود، مثل بدن كه متشاكل‏الاجزاء است، چون مي‏رود در مواضي و مستقبلات مي‏فهميم در حال منزلش نيست. اگر چه ادراكات و انفعالاتش جميعاً بايد از حالات باشد، يك دفعه الوان را مي‏بيند، ديگر علم او به الوان زياد نخواهد شد، يك دفعه اصوات را مي‏شنود وقتي شنيد ديگر علم او به اصوات زياد نخواهد شد.

پس اين مثال اگر چه در دفعه اول محتاج است به اينكه بدن داشته باشد تا مشاعرش اكتساب كند از خارج مسموعات و مبصرات و مشمومات و مذوقات و ملموسات را، چون محتاج است به اين بدن پس در حكمت لازم است آن روح و آن مثال را تعلق به اين بدن و به اين مشاعر بدهند و دادند. اما بعد الاكتساب احتياج به اين بدن و

«* دروس جلد 1 صفحه 344 *»

به اين مشاعر ندارد، حتي چشم را بكني وقتي مثال رنگي را اكتساب كرده آن را دارد. پس آن شبهه به آساني رفع مي‏شود. پس تعينات مثال اگر چه به واسطه جسم است لكن چشم را كه از او گرفتي خراب نمي‏شود. اشياء اين دنيا در حال نشسته‏اند و حالاتش پهلوي هم نشسته‏اند، حالي كه مي‏آيد حالي ديگر را مي‏برد، مي‏زند پس مي‏رود. اما مثال چون فوق حاليات نشسته، اگر چيزي آمد نمي‏زند پس ببرد چيزي ديگر را. از اين جهت آن تعيناتي كه حال از اين بدن مي‏گيرد و لو در بدن گرفته حالا اگر بدن خراب شد تعين آن مثال خراب نمي‏شود. پس او متعين است و بدن خاك شده پوسيده و آن مثالي كه اكتساب كرده باقي است و خراب نخواهد شد.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 1 صفحه 345 *»

درس پنجاه‌وسوم

 

 

«* دروس جلد 1 صفحه 346 *»

 

 

 

الحمدللّه رب العالمين و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العليّ العظيم

هر چيزي كه مخصوص يكي از قطعات اين عالم است و در جميع قطعاتش نبوده و نيست، معلوم است از لوازم جسمانيه نبوده. لكن ملتفت باشيد كه آن چيز از خود قبضات جسمانيه نباشد. پس چيزي كه مخصوص جايي شد مثل حرارت كه جايي هست جايي نيست، اين از لوازم جسم نيست. پس ذاتيه جسم نيستند پس اصليه نيستند، پس غرباء هستند، پس از اين عالم نيستند، پس از غيب آمده‏اند. لكن ديگر مشتبه نشود كه هر قبضه جسماني قطع نظر از اين صفاتش كه لازم اين جسم نبود، خود اين قبضه، اين قطعه غير از قطعه ديگر است. چرا كه معلوم است هر قطعه جايي گذارده و همه در يك نقطه نمي‏توانند جمع شوند، پس قطعات ترابيه اگرچه در امكنه نشسته‏اند لكن همه‏اش حكمش حكم تراب است، به خلاف اينكه قطعه‏ايش گندم شده قطعه‏ايش برنج و به آن ممتاز شده‏اند، و از هم جدا شده‏اند. لكن در آب اين‏طور نيست اين غرفه آب غير آن غرفه آب است، لكن جدا نيستند از يكديگر. چه بسيار غرفات متعدده از يك حوض برمي‏داريم. لكن عندالحكيم ممتاز نيستند و همه بر يك طبعند هر حكمي بر اين وارد مي‏آيد بر آن وارد است، اگر چه اين غرفه غير آن غرفه است لكن هر چه بر اين صادق است بر آن صادق است. طبعش همان طبع است خاصيتش همان خاصيت است. اين غرفه ممتازشان نكرده همين‏طوري كه در ظاهر بحري متشاكل‏الاجزاء هستند، و هر قطعه جايي نشسته

«* دروس جلد 1 صفحه 347 *»

غرفه‏شان هم كه مي‏كني باز بحري هستند متشاكل‏الاجزاء، نهايت دورتر از هم نشسته‏اند. در واقع غرفه نشده و امتياز مابين اجزاش نشده. مگر آن‏جور چيزها كه يكي را گرم كند يكي را سرد، يكي را سفيد يكي را سرخ، آن وقت امتياز پيدا مي‏شود.

پس مابه‏الامتيازات در هر عالمي كائناً ما كان بالغاً مابلغ، مابه‏الامتيازات در عالم ادني از عالم اعلي آمده، از خود عالم ادني نيست. پس اينجا هم مابه‏الامتيازات همه از عالم بالا آمده‏اند. حالا چون اين عالم پست‏ترين عوالم است اصطلاح شده دنيا، و آن مابه‏الامتيازاتي كه از عالم اعلي آمده‏اند به طور عرضي مي‏آيند اينجا، و غرباء هستند. ديگر اگر ملتفت هم باشيد اين غرباء و اعراضي كه مي‏آيند مسخر مي‏كنند اين ادني را، آن وقت مي‏دانيد از اعلي هم آمده‏اند، و اينها قابلند الي غيرالنهايه صور بيايند روشان بنشينند. پس اين مابه‏الامتيازات وقتي مي‏آيند، مسخر مي‏كنند اين بلد را. و در ظاهر و باطنِ اين بلد تصرف مي‏كنند، اسمها را اسم خود مي‏كنند قوابل اسمشان را هم گم مي‏كنند.

پس قبضاتي كه هست تا فعليتي از عالم اعلي نيايد اسمي ندارد. نه گرم است نه سرد است نه تلخ است نه شيرين است نه خوشبو است نه بدبو است، الا اينكه قابل است اثري روش بنشيند و از او فعل خودش را جاري كند، آن وقت آن اسم را بر او بگويند. و عجب اين است كه با وجودي كه هيچ كاره است نصف كار دستش است، اگر اين جسم نبود حرارت نمي‏شد موجود بشود، برودت نمي‏شد موجود بشود. اين عالم ادني بايد مزرعه عالم اعلي باشد، اعلي را اعلي مي‏گويند به جهت آنكه وقتي مي‏آيد جميع مملكت اين ادني را مسخر مي‏كند، حتي اسم اين را مي‏گيرد. پس اعلي آن است كه محيط است اين محاط است، اين نوكر است او آقا است، اين ممتثل است او آمر است. پس مابه‏الامتيازات هر چيزي از عالم اعلي آمده.

حالا اول چيزي كه در اين دنيا پيدا مي‏شود حرارت است و برودت و پيش از جميع كيفيات پيدا مي‏شود. اينها از اين دنيا نيست اگر از اين دنيا بود همه جا بود، پس اين

«* دروس جلد 1 صفحه 348 *»

حرارت و برودت نزديك‏ترين چيزهاي عالم غيب است، به جهت آنكه اول از همه سر بيرون مي‏آرد بعد از اينكه پا گذاشت اينجا و داخل شد و قدري تصرف كرد در اين، آن وقت يا سرخش مي‏كند يا زردش مي‏كند يا سياهش مي‏كند، پس رنگ يك درجه دورتر است از جسم، و مقامش بالاتر است از حرارت و برودت. طعوم ديگر بعد پيدا مي‏شود، مقامشان بالاتر است. به همين‏طور اين محسوسات را اگر فكر كنيد به دستتان مي‏آيد كه كدام مقامشان بالاتر است، هر كدام اول پيدا مي‏شود آن مقامش پست‏تر است، هر كدام بعد از آن پيدا مي‏شود آن بالاتر است، آن كه بعدتر پيدا مي‏شود از آن هم بالاتر است، به همين نسق جميع آنچه نيست و تازه پيدا مي‏شود غريبه است، از اين عالم نيست از عالم ديگري آمده، هر كس ديرتر آمده متشخص‏تر است و از عالم بالاتر است، اگرچه در اينجا به شكل صفت ظاهر شود.

پس وقتي حرارت آمد غالب ذهنها اين‏طور مي‏فهمد كه الحار جسم است، و ذات ثبت لها الحرارة جسم است، جسم را نسبت به حار مي‏دهند، و حرارت را فعل او مي‏دانند، و فعل را پست‏تر از فاعل مي‏دانند. شما دقت كنيد ان‏شاء اللّه ببينيد در همه احوال اصل جسمانيتِ جسم به حال خود باقي است، و او قابل است براي هر چه روش بيايد بنشيند. اگر از اين راه بياييد ملتفت خواهيد شد كه الحار هم نيست، چون حرارت آمده روش نشسته مردم به نظرشان مي‏آيد كه حرارت صفت اين است، و جسم موصوف به اين حرارت شده، و آنچه تازه آمده صفت اوست، او را فاعل و اين را فعل مي‏گويند، و فاعل هم اشرف از فعل است. و با اين‏جور مردم، مشايخ ما تكلم كرده‏اند و به همين جهت مسامحه كرده‏اند، و همين‏طورها فرمايش كرده‏اند. همين‏قدر كه عالي وقتي در داني ظاهر شد به وصفيت ظاهر مي‏شود، ديگر شرح ندادند. ببينيد عقل مي‏آيد به بدن تعلق مي‏گيرد، بدن حيّ مي‏شود. حالا مي‏گوييم اين بدن متصف به آن صفت شده، صفت فرع است.

شما ملتفت كه مي‏شويد ان‏شاء اللّه مي‏دانيد آنچه از غيب مي‏آيد، جوهريت دارد

«* دروس جلد 1 صفحه 349 *»

براي خودش، آمده اينجا براي اكتساب، آمده تجارت كند، و تعجب اينجاست كه تجارت از متاع خود مي‏كند و از اينجا هيچ نمي‏برد به عالم خودش، لكن تا نيايد اينجا هيچ ندارد. تا خيال نيايد اينجا و رنگ را نبيند، خيالِ رنگ نمي‏تواند بكند. پس اينجا كه آمد حالا يا رنگ را خيال مي‏كند يا طعوم را خيال مي‏كند، يا بوها را خيال مي‏كند. و اگر نيايد توي اين بدن اين خيالات نيست، تعيني نيست براي آن مثال. اگر چه مثالِ كلي، مثل دريا تكه تكه روي هم ريخته باشد. لكن امتيازي مابين تكه‏هاش نيست، تا اينكه تعلق بگيرد به اينجا. اينجا كه آمد مشمومي مسموعي مبصَري مذوقي ملموسي ادراك مي‏كند، وقتي مبصر ديد چشمي از او درست مي‏شود، از مسموعات سمع درست مي‏شود، از مشمومات شمّ درست مي‏شود، از مذوقات ذوق درست مي‏شود. هميني كه الآن طعم چيزها را مي‏فهمد اوست، پس او خودش ماده‏اي دارد و صورتي دارد، و صوري كامنه در او هست. و آن صور بيرون نمي‏آيد مگر بيايند در دار غربت، در دار غربت كه آمدند از كمون خودشان بيرون مي‏آيد. و چون از كمون خودشان بيرون آمده و تحويل خودشان شده، بعد از آني‌كه چشم ديد و معني لون را فهميد، حالا لون را خيال مي‏تواند بكند. و بعد از آن اگر كور هم بشود از تخيلات هيچ كم نمي‏شود. در عالم مثال چشم دارد و الوان مثالي را دارد مي‏بيند، بعد از آنكه گوشش شنيد و معني صوت را فهميد، حالا مي‏تواند خيال كند. حالا اگر كر هم بشود از تخيلات صوتي هيچ كم نمي‏شود.

پس اين است حالت نسبت عالم فاني به عالم باقي، كه نوعش اين بوده كه هر چيزي كه مابه‏الامتياز است بدانيد از عالم بالا آمده. هر جا خود را يافتيد و غيرتان را يافتيد، خودتان خودتانيد و غيرتان غيرتان، اين مابه‏الامتياز از عالم بالا آمده، به اين ترتيب عالم نفس را مي‏توانيد تميز بدهيد، مي‏فهميد عالم عقل چطور است، از عالم نفس تميز نمي‏توانيد بدهيد مگر به اين قاعده. پس مابه‏الامتيازات از عالم غيب آمده، و خودش ماده‏اي دارد و صورتي دارد، غير از عالم ادني كه خودش هست و ماده‏اي دارد و صورتي.

«* دروس جلد 1 صفحه 350 *»

شخصي مي‏آيد اينجا و اكتسابات خود را مي‏كند از اينجا، و از كمون خودش كمالات بيرون مي‏آيد. و مادامي كه نيامده اين كمالات براي او نيست حتي امتيازات نيست، و لو غرفه غرفه باشد غرفه‏ها ممتاز از هم نيستند، جميع عوالم اين‏طور است. معلوم است نمي‏توانند در يك نقطه جمع شوند، غير هم هستند. لكن امتيازي براشان نيست قبل از نزولشان به عالم ادني. و اگر درست دقت كرديد آخر خواهيد دانست كه جميع اينها بالعرض است ما به ‏الامتيازاتشان و زائل است، و كل شي‏ء هالك الا وجهه.

جايي هست كه عرصه عرصه فعليت محضه است، بالاي عقل نشسته آن جاي فاعل است. ماده‏اي دارد صورتي دارد، و اين ماده و اين صورت با هم ممتازند از جميع قوابل، و قطع نظر از آن فاعل، اين قوابل خودشان خودشان را دارا نيستند و امتياز ندارند، و لو غرفه غرفه باشند، يكيشان حسن نيست يكيشان قبيح نيست، يكي خوب نيست يكي بد نيست يكي سفيد نيست يكي سياه نيست، و لو غرفات هستند و بعضي زير واقع شده‏اند بعضي بالا واقع شده‏اند. عالم وجود مقيد را كه روي هم ريختند قطع نظر از آن فاعل، البته اين عالم جسم، مثل خاك است كثيف است، پايين‏تر مي‏ايستد. مثال لطيف‏تر است مثل هوا مي‏ايستد بالا، ماده لطيف‏تر است بالاتر مي‏ايستد، طبيعت لطيف‏تر است بالاتر مي‏ايستد، تا عقل بالاي كل ايستاده و قبل الكل واقع شده. و لو آنكه امتياز ما بين ابعاض به هيچ وجه نيست و لو غرفات داشته باشند.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 1 صفحه 351 *»

درس پنجاه‌وچهارم

 

(چهارشنبه 14 رجب المرجب سنه 1294)

 

«* دروس جلد 1 صفحه 352 *»

 

 

 

 

الحمدللّه رب العالمين و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العليّ العظيم

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: فكذلك المعني المراد هو بمنزلة الروح و اللفظ المعبر به عنه هو بمنزلة الجسد بل هما الروح و الجسد …

عرض كردم كه غالب مردم روحي كه مي‏شنوند يك چيز لطيف غير مرئي خيال مي‏كنند چنانكه بعضي جاها همين‏طور هم واقع است، و جسدي كه خيال مي‏كنند چيز غليظ مرئي خيال مي‏كنند چنانكه بعضي جاها اين‏طور واقع شده. آني را كه نمي‏بينند روح مي‏نامند و اين را كه مي‏بينند جسد، و آن چيزي را كه نمي‏بينند استدلالش را، خيال مي‏كنند. پس مي‏بينند بدن يك وقتي حركت نمي‏كند استدلال مي‏كنند كه روحي در آن نيست، و مي‏بينند وقتي حركت مي‏كند استدلال مي‏كنند كه روحي در آن هست كه حركت مي‏كند. روح خوني است مي‏رود در قلب آنجا بخار مي‏كند و حيات در بخار درمي‏گيرد، بعينه مثل روغنهاي خارجي وقتي حرارت بر آن غلبه كرد آب مي‏شود، بيشتر غلبه كرد بخار مي‏شود، بيشتر غلبه كرد دود مي‏شود، بيشتر غلبه كرد آن دود درمي‏گيرد به آتش. چوب را مي‏گذاري روي آتش به همان اندازه كه گرم مي‏شود به همان اندازه اول نرم مي‏شود، هست روي آتش يكدفعه از سرش بنا مي‏كند بخار بيرون آمدن، بخار دود كه شد سرش سياه مي‏شود شعلات خارجه به او تعلق مي‏گيرد سياهش مي‏كند، شعله مسلط شد مي‏بيني درمي‏گيرد.

«* دروس جلد 1 صفحه 353 *»

روح بخاري هم در قلب همين‏طور تكون مي‏شود، آن بخاري كه در قلب است دود مي‏شود مي‏رود در سر ثم استوي الي السماء و هي دخان وقتي به مقام دوديت رسيد آن وقت حيات صِرف در آن درمي‏گيرد، حتي لامسه مقامش در سر است، و آن مقام اگر عيب كرد انسان احساس نمي‏كند. اين است حالت روح و بدني كه مردم خيال مي‏كنند، و اين است متبادر به اذهان مردم به طوري كه كأنه محل اتفاق حكماست.

و عرض كردم كه اين جوره روح و اين‏جور بدن، همچو روحي بخصوص لازم نيست همچو بدني داشته باشد، بدنش را به شكل ديگري هم مي‏شود كرد، چنانكه ديديد كردند، بعضي را به صورت خنزير كردند بعضي را به صورت زنبور، بعضي را به صورت ميمون، مي‏ديدي به صورت سگ مي‏شدند و شاعر بود. حضرت امير فرمود به شخصي اخسأ في الفور به صورت سگ شد. پس اين‏جور روح بدنشان اختصاص ندارد به شكل انساني باشد مي‏شود تصرفات كنند صاحبان تصرف و در بدني ديگر آنها را قرار بدهند، اين جوره روح كائناً ماكان و اين جوره بدن كائناً ماكان لازم نيست هر روحي يك بدن خاصي داشته باشد، مي‏شود ارواح عديده توي يك بدن جمع شوند، و مي‏شود يك روح بدنهاي عديده بگيرد. باز رأي‌العين مي‏بينيد شخص صحيح و سالم است، و راه مي‏رود به نظم طبيعي و اين ناخوش مي‏شود. هر خلطي كه در بدنش غالب شد يك روحي به آن خلط تعلق مي‏گيرد، و از زبان آن روح بنا مي‏كند فحش دادن كفر گفتن، و كساني كه صاحب شعورند بايد بدانند اين ناخوش است، نه كفرش نه ارتدادش اعتنائي به آن نيست، حتي قتلي كرد كسي كارش ندارد، كسي صدمه بر او نمي‏زند، مگر نگاه دارندش كه صدمه نزند اذيت نكند، آن روح است كه در اين خلط غريبه نشسته مي‏زند مي‏بندد فحش مي‏دهد.

پس اين جوره روح مي‏شود دو جوره روح در يك بدن بنشيند، ده روح در يك بدن بنشيند يا هزار روح در يك بدن بنشيند، چگونه ممكن نيست ارواح عديده در بدن واحد بنشيند، و در هر آني مي‏بيني چندين روح در يك بدن نشسته. الآن روح نباتي توي

«* دروس جلد 1 صفحه 354 *»

همين بدن هست و ديده نمي‏شود، روح حيواني هم توي اين بدن هست و ديده نمي‏شود، روح انساني هست روح علم هست، ارواح بسيار در اين بدن هست هيچ كدام ديده نمي‏شوند. اين‏جور ارواح، ارواح عديده مي‏تواند بدن واحد بگيرند. و روح واحد مي‏شود ابدان متعدده بگيرد و از زبان آن ابدان حرف بزند، و همه همان يك روح باشد، در طرف حق كه مسلمي است. در باطل هم كسي فرضاً رياضت كشيده باشد و نفسش قوت گرفته باشد كارش مي‏رسد به جايي كه مي‏تواند از زبان كسي ديگر حرف بزند، چند بدن براي خود مي‏گيرد و همه همان يك روح است در اين ابدان. پس اين جوره روح منافات ندارد كه ارواح مختلف ابدان عديده بگيرد، و در هر بدني كاري كند و چيزي بگويد. و اينها را تناسخيها گرفته‏اند كه قائل به تناسخ شده‏اند.

آن جايي كه مي‏گويند هر روحي بدن خاصي و هر بدن روح خاصي مي‏خواهد، روح اسب بايد در بدن اسب بنشيند روح انسان بايد در بدن انسان بنشيند روح حيوان بايد در بدن حيوان بنشيند؛ اين‏جور كلمات كه بشنويد از اهل حق، بدانيد اين‏جور ارواح و ابدان را نمي‏خواهند، روحي كه اهل حق مي‏خواهند آن روحي است كه حاصل شده از بدن، و بدني كه مي‏خواهند بدني است كه حاصل شده از روح. معني اين حرف اين است كه روح لطيفة اين بدن است جسم غليظة روح است. جسم روحي است مجسّم، روح جسمي است مروّح، اگر مي‏رود بالا همه مي‏رود بالا، اگر مي‏آيد پايين همه مي‏آيد پايين، پس آن بدني كه روحش واحد است و روحي كه بدنش واحد است روح اصلي است براي بدن اصلي، و هر روحي و بدني كه يكيش مي‏شود متعدد باشد عاريه است اصليه نيست. و راهش اين است كه هر چيزي كه يك اثري مي‏كند حتي جمادات از آن روحانيتشان است كه اثر مي‏كند، به اندك فكري انسان مي‏يابد كه وقتي كه حرارت مي‏آيد روي جسمي، اين مي‏شود گرم كننده. برودت مي‏آيد مي‏شود برد كننده. در هرجا همين صورند مي‏آيند روي مولود مي‏نشينند اسم و حد خود را مي‏دهند به آنها و اسم و حد خود

«* دروس جلد 1 صفحه 355 *»

را از آنها مي‏گيرند. هميشه حكم در ملك خدا بر غالب است، پس وقتي حرارت مي‏نشيند روي جسمي واقعاً حالا اين نار است، نار عالم جسم اين است، و اين يك پستايي از علم است داشته باشيد. پس جهت مغلوب چون پيدا نيست مردم آنچه را واجدند اسم مي‏برند، پس اگر بدانند دودي هست در اين شعله، و اين دود غالب است بر اين شعله، و كارهاي دودي مي‏كند البته اسم روشنايي را نمي‏برند، نمي‏گويند اين شعله است مي‏گويند اين دود است. وقتي نار غلبه كرد بر دود و دود متلاشي و مضمحل شد، و معني تلاشي و اضمحلال اين نيست كه خدا چيزي را فاني كند و چيزي ديگر را موجود كند و اسمش را به او بدهد. و كم ملتفت اينها مي‏شوند مردم. چيزي كه فاني مي‏شود و چيزي كه حادث شده، ديگر اسم فاني شده را چرا بر سر اين بگذارند؟ آني كه فاني شده خوب بوده، خودش خوب بوده. بد بوده، خودش بد بوده. چرا به اين مي‏گويند خوب يا بد اينها ربطي به يكديگر ندارند. پس بايد ملتفت شد خيلي جاها كه در مقام سير است و در مقام سلوك، اين‏جور چيزها گفته مي‏شود.

و شما بدانيد چيزي فاني نمي‏شود به كلي كه معدوم شود، لكن حالت حالت دود است كه وقتي حرارت غلبه كرد بر او، آتش به او مي‏گويند. حالا اين دود وقتي بناست حرف بزند مي‏گويد من از خود هيچ ندارم و اين شيطان سياهي كه در نفس من نشسته يا اين نقطه سياهي كه در قلب من است، بر اين شيطان نفس من و بر اين نقطه ظلمت، ملائكه نور و رحمت غلبه كرده، و اين شيطان را مغلوب و مسخر كرده، ديگر حالا كارهاي من كارهاي خودم نيست كارهاي نور است. كارهايي كه از من سر مي‏زند عجالةً چيزي كه پيداست از من همان رخساره آتش است، كارهاي من كارهاي آتش است پس من فانيم مضمحلم. اما ببينيد كه هست كه مي‏گويد من فانيم من مضمحلم من نيست و نابودم من هيچ كاره‏ام، آتش اگر بخواهد بالا بروم مي‏روم، اگر بخواهد پايين بيايم مي‏آيم، من از خود لااقدر لنفسي نفعاً و لاضراً و لاموتاً و لاحيوةً و

«* دروس جلد 1 صفحه 356 *»

لانشوراً. اغلب مردم چنين خيال مي‏كنند كه چيزي بالمره فاني مي‏شود و چيزي بالمره موجود مي‏شود. آن جاهايي كه چيزي فاني مي‏شود بالمره ديگر چيزي نمي‏ماند كه پيش كسي تملقي كند يا اظهار خضوع و خشوعي بكند. بگويد من قادر نيستم بر نفع و ضرر خود، چيزي موجود مي‏خواهد اين حرفها را بزند. پس اين است كه از اندرون خود جسد روحي مستخرج است مي‏آيد بيرون.

و حالا كه ملتفت اين شديد ان‏شاء اللّه پس بدانيد معقول نيست هيچ فاعلي فعلش را از جاي ديگر بياورد و در پيش هر فاعلي كه آسانتان است فكر كنيد، حركات هر فاعلي وجودش بسته است به آن فاعل، و نيست مگر از روح او، شخص مي‏نشيند و برمي‏خيزد، اين نشستن و برخاستن نيست مگر از روحانيت او، و بدنش را آن روح برمي‏خيزاند و مي‏نشاند. وقتي او برخيزانيد او برخاست و وقتي او نشانيد او نشست. پس او هميشه فاعل است، بدن هميشه ممتثل است. روح هميشه در فعليت كار مي‏كند. پس آن فاعلي كه ذات ثبت لها القيام است آن قائم است، هر فاعلي فعل او از دست او جاري است اين فعلي كه از دست اين جاري است اين فعل در غير اين فاعل ابداً يافت نمي‏شود، حالا اين فعل را تو روحانيت اسم بگذار.

پس هر فعلي جاري است از دست فاعل خودش، ديگر در وراء آن فاعل نه زمينش نه آسمانش نه اشخاصي ديگر آن كار را نمي‏توانند بكنند. تو مي‏نشيني تو برمي‏خيزي هركس هم بنشيند و برخيزد خودش نشسته و برخاسته، تو كه مي‏نشيني سواي تو ننشسته، و اين حكمي است كه به طور حتم قرار داده، حكم كرده كه اثر از مؤثر خود تخلف نكند. پس روح است كه به اين شكلها در مي‏آيد لكن اين روحي كه به اين شكلها در آمد تا چنين بدني نداشته باشد معقول نيست به اين شكلها در آيد، همين بدن عرضي را مي‏خواهد. اگر همين بدن عرضي كه دائماً او را در زوال مي‏بينيد مثل شعله چراغ كه دائم التجدد است و دائم الفناست، سر هم مي‏بينيد پيه تازه آب شد، و بخار شد و دود شد و

«* دروس جلد 1 صفحه 357 *»

درگرفت، و باز مكث نكرد به اين حالت، هر چه از سر فتيله دودي بالا رفت به جاي او بخاري ديگر آمد و دود شد، و به جاي او روغني تازه آمد بخار شد، از اين جهت شمع ما تمام مي‏شود. دقت كنيد ان‏شاء اللّه جميع نباتات را بر همين نسق مي‏بينيد اگر فكر كنيد جميع حيوانات را بر همين نسق مي‏بينيد، بدل مايتحلل اگر به حيوان نرسد مي‏ميرد. پس همين بدني كه دائم الزوال است توي همين دنيا اگر چنين بدني نداشته باشد و چنين زماني نداشته باشد همان روح اصلي با آن بدن اصلي حرف نمي‏توانند بزنند، اگر اين بدن جسم نداشته باشد همان روح اصلي با آن بدن اصلي چيزي را نمي‏توانند ببينند، اگر اين بدن گوش نداشته باشد روح و بدن اصلي نمي‏توانند چيزي بشنوند، و تعجب اينجاست ـ يك خورده فكر كنيد توي راهش بيفتيد تعجب اين است ـ كه تا اين بدن چشم نداشته باشد آن روح به هيچ وجه من الوجوه بصير نيست، و تعجب اين است كه بعد از اينكه اين چشم دارد و او بصير شد ديگر محتاج به اين نيست در بصر. چشم اگر كور هم بشود او بصير هست احتياج به اين ندارد. همين وقتي خواب مي‏رود رنگها و روشناييها را در خواب مي‏بيند، مثل اينكه با چشمش مي‏بيند رنگها را و روشنايي را، و صداها را در خواب مي‏شنود مثل اينكه با گوشش صداي چيزها را مي‏شنود، و هكذا باقي حواس.

پس آن چشم كه براي او پيدا مي‏شود نوري مي‏بيند كه آن نور با ظلمت و نور اين دنيا مي‏سازد، ببين تا خواب رفت نوري مي‏بيند كه با نور و ظلمت هر دو مي‏سازد، چرا كه وقتي بيدار مي‏شود مي‏بيند تاريك است. ديدن او دخلي به اينجا ندارد، و مع ذلك تا چشم اينجا نباشد او چيزي را نمي‏بيند. از اين قبيل كه فكر مي‏كني ان‏شاء اللّه خواهي يافت كه تا چنين بدني عرضي اينجا نباشد بدن ذاتي در مقام خودش هيچ نيست، و روحي كه به بدن اصلي گرفته باشد هيچ در مقام خودش متعين نشده. فكر كن ببين پيش از تو در اين بدن اجزاي اين بدن كجا بود، بعضي در آب بود بعضي در خاك بود در هوا منتشر بود، تعين زيدي در او نبود. همين‏طور بدن اصليش هم متعين نبود روحش

«* دروس جلد 1 صفحه 358 *»

هم متعين نبود، پس زيدي موجود نبود هيچ جا، وقتي بدن اينجا درست شد آن روح آنجا متعين شد، وقتي اين چشم درست شد چشم بدن اصلي درست شد و توي اين چشم عرضي نشست و الآن دارد او مي‏بيند. وقتي اين گوش درست شد گوش بدن اصلي درست شد، و توي اين گوش جا گرفت و الآن دارد مي‏شنود. پس همين الآن آن روح در توي گوش اصلي نشسته و او مي‏شنود، همچنين شامه و ذائقه و لامسه به همين‏طور تا اينجا درست نشد براي بدن اصلي درست نشد، بدن اصلي دستش توي اين دست است، پاش توي اين پاست سرش توي اين سر است، و دليل بودن او اينجا اين است كه اين به كارهاي خودش مشغول است، وقتي مي‏رود ديگر اين بدن به كارهاي خودش نمي‏تواند مشغول باشد.

بعد از آني كه اين را يافتيد دقت كنيد ان‏شاء اللّه، امر تلفظ را هم بر همين نسق خواهيد يافت، پس انسان لفظي مي‏گيرد در اين دنيا، قبل از آني كه تلفظ كند معني معيني هيچ جا نيست، قصد دخلي‏ ندارد، حرف زده نشده به هيچ وجه من الوجوه، پس مي‏گيرد از اجزاي اين عالم ـ چنانكه گرفتند و بدن ساختند ـ پس مي‏گيرد قدري از هواي اين عالم و آن را مي‏كند در خيك ريه و حبس مي‏كند، بعد رو به بالا ولش مي‏كند چيزي به شكل الف به هيأت آن حلقوم و آن ظرف پيدا مي‏شود، و پيش از آني كه هوا را بگيرند و پيش از اينكه بيايد به قصبه ريه، به اين شكل نبود، اين الف نبود و در اصطلاح مشايخ اين الف را نفس رحماني اسمش مي‏گذارند، چرا كه اول تعيني است كه هوا پيدا كرده، اما اين نفس رحماني تا پيش حلقوم تعيني داشته باشد الف پيدا مي‏شود، اما ماده نوعيه صلاحيت دارد براي حروف، حرفي است صالح است براي اينكه بيايد به لب باء بشود، بيايد به سر دندان سين شود و هكذا. پس همين هواست گرفته‏ايد اول جايي توي خيكي حبسش كرده‏ايد، اول زورش كرده‏ايد شده به شكل قالبش كه آن قصبه باشد، و فرعيت پيدا كرد آمد در فضاي حلقوم و دهان و لب و دندان، در هر درجه‏اي حرف خاصي پيدا شد. اين حروفي

«* دروس جلد 1 صفحه 359 *»

كه تلفظ مي‏شود نيست مگر هواي با صدا و هر جزئي از هوا با جزئي از هوا كه به يكديگر مي‏خورد صداهاي مختلف شنيده مي‏شود، اين بدنش است درست مي‏شود، و تا اين بدن درست نشود تعيني براي روحش در عالم غيب نيست.

اين الفاظ مثل اين ابدان طور تكوينش يك طور است ماتري في خلق الرحمن من تفاوت فارجع البصر هل تري من فطور، از اين الفاظ بدني درست مي‏شود در اين دنيا، و آن معنيش مثل روح خود است و او لايري است لكن اگر بدن بدن مطابقي است روح مطابق آن در آن مي‏نشيند، هر جور بدني درست كردي آن‏جور روح در او مي‏نشيند. صلوات فرستادن، روح خوب در آن مي‏نشيند. لفظ ملايمي گفتن مردم ميل مي‏كنند، لفظ سختي گفتن مردم مي‏رمند. ديگر از اين راه خواهيد دانست چطور مي‏شود از فحش آدم بدش مي‏آيد، از كلمات ملايمه خوشش مي‏آيد. جميع تأثيرات در روحانيات و فعليات است، وقتي يك‌جور صوتي احداث شد كه شخص از او مي‏بيند روحانيت غضب را، لامحاله مي‏ترسد از آن صوت. وقتي يك جور صوتي احداث كردي كه شخص مي‏بيند در او روحانيت ملايمت را، لامحاله يك قدري ميل مي‏كند و لو عدو باشد. پس اثر مي‏كند آن دهريت در اين لفظ. تا اين‏جور لفظ نباشد اين‏جور اثر پيدا نمي‏شود، ملتفت باشيد نوعش را دست مي‏دهم. من يك لفظ مي‏گويم لكن علوم عديده در آن هست اگر ملتفت باشيد.

پس عرض مي‏كنم الفاظ صدورش نسبت به اشخاص تفاوت مي‏كند، الفاظ مي‏شود صاحب تأثير، اگر چه به تقليد گفته بشود، و معني از آن گوينده نفهمد اثر خودش را مي‏كند. منترهاي هندي را هيچ كس معنيش را نمي‏فهمد همين كه كسي اذن داده باشد كه تو بخوان تو چه كار داري مي‏خواني چاري چرياري پيلي پندولي تأثير مي‏كند. اين است كه اجازه شرطش است اجازه اصل است. كسي گفته فلان دعا را بخوان يا در احاديث خودمان فلان دعا را اگر اجازه و اذن نباشد اثر نمي‏كند. حالا راهش را بدانيد هر جايي از قرآن را مي‏خواهي بگير بخوان، همين كه به اذن باشد اثر مي‏كند. راهش اين است كه

«* دروس جلد 1 صفحه 360 *»

عرض مي‏كنم. پس آن روح در آن لفظ گذارده شده و اين لفظ زنده است، حالا گيرم كسي نداند معني را خودش مي‏رود جايي لامحاله روحش آن اثر را هم مي‏كند، چه الفاظ ملفوظي يا مكتوبي، مكتوبي را از مركب بگيري و به شكل الفش بسازي، روح الفي به او تعلق مي‏گيرد. بعينه مثل اينكه حرارت مي‏نشيند روي قلوه زغال، آن وقت اين مي‏شود گرم و اثر گرمي مي‏كند، و همين ماده را آب بريز روش مي‏شود سرد و كار سردي مي‏كند. ماده يكي است هر فعليتي كه آمد روي اين نشست اين را مغلوب مي‏كند. خودش آثار خود را از اين بروز مي‏دهد. هيأت الف را كه از روي مداد بيرون آوردي، اين قطعه مداد مزاجش مي‏شود گرم. همين الفهاي ظاهر هم گرم است زياد اَ اَ اَ اَ بگويد كسي گرم مي‏شود تأثير مي‏كند، و اينها از علم حروف است. پس چنانكه فلفل اگر بخوري گرم مي‏كند مزاج را، الف زياد هم بگويي گرم مي‏كند. باء مزاجش سرد است سر هم بگويي بَ بَ بَ بَ لامحاله برودت غلبه مي‏كند، ديگر فرق نمي‏كند چه ملفوظ حروف چه مكتوبش موادشان منتشر است، هيچ تعيني ندارد، خود مداد نه گرم است به گرمي الف، نه سرد است به سردي باء، نه گرم و تر است مثل جيم، نه سرد و خشك است مثل دال. وقتي ابجد را نوشتي آن وقت الفش نار مي‏شود باش آب مي‏شود جيمش هوا مي‏شود دالش خاك مي‏شود.

باري منظور اين است كه تا بدن را اينجا نسازي روح متعين نمي‏شود، و ايني كه عرض كردم حالا يك حرف است كه عرض كردم، و همين را اگر ياد گرفتيد و در آن فكر كرديد خيلي چيزها به دستتان مي‏آيد. از همين باب است كه كلمات و حروف را نقش مي‏كني روي كاغذ اثر مي‏كند، و اين نقش را تا نكرده‏اي، معاني در عالم معاني بالفعل و موجود مانده اما بلاتعين چنانكه مدادها در دوات بالفعل موجود است اما تعين هيچ حرفي در او نيست. اما اين را به اين شكلها كه در آوردي روحانيت گرمي و تري و سردي و خشكي و فلكي و عرشي براي آن متعين مي‏شود، متعين كه شد آن وقت روح

«* دروس جلد 1 صفحه 361 *»

خاص به او تعلق مي‏گيرد. اين است كه حروف بعضيش ناريند بعضي هوائي بعضي آبي بعضي ترابي بعضي فلكي بعضي عرشي بعضيش كرسوي. همين حروف بعضيش دهريند بعضيش زماني. هر حرفي كه توش آن روح خاص تعلق مي‏گيرد و به نيت هر كه نوشتي اثر مي‏كند، از همين باب علم سحر اثر مي‏كند، و الا نقش روي كاغذ چه دخلي دارد كه دل فلان با فلان مهربان شود يا دل فلان از فلان سرد شود. مردم جميع حواسشان توي اين دنيا فرو رفته و غافلند از امرهاي روحاني، مي‏بينند يك كسي را غذا مي‏خورد سير مي‏شود يكي آب مي‏خورد سيراب مي‏شود، اينها را چون ديده‏اند ملتفت هستند انسان فلفل بخورد گرم مي‏شود ماست بخورد سردش مي‏شود اينها را طبيبها و اهل طبيعت خوب مي‏فهمند، ديگر هيچ فكر نمي‏كنند كه اين خط را كه روي كاغذ نوشتي چه برودتي احداث كرد كه به واسطه اين برودت اين شخص را با آن شخص ملايم كرد و آرام شد، روح نه گرم است نه سرد بابش از همين بابهاست كه عرض مي‏كنم بدون تجديد نظر يك باب است عرض مي‏كنم لكن هي مختلف، عالِم مي‏تواند چيزها بيرون آورد.

باري روح نه گرم است نه سرد، نه بالاست نه پايين، در عقل فكر كن ببين عقل دراز است پهن است گرد است توي صندوق است بيرون است؟ مي‏فهمي كه عقل چه دخلي به اين چيزها دارد، به همين‏طور روح نه گرم است نه سرد لكن اين روح است كه وقتي فلفل را خوردي بدن را گرم مي‏كند، انسان چاي خورد بالطبع كج‌خلق مي‏شود بخواهد رفع اين را از خود بكند آب سرد مي‏خورد يخ مي‏خورد. پس وقتي بدن گرم شد و روح تعلق به بدن دارد و درجات تناسب هست، اگر بدن را سرد مي‏كني روح سرد مي‏شود گرمش مي‏كني روح گرم مي‏شود، گرم و تَرَش مي‏كني گرم و تر مي‏شود سرد و خشكش مي‏كني روح سرد و خشك مي‏شود، جميع شهوتها غضبها و حرصها و بخلها همه در بدن متعين مي‏شود، هيچ يك از روح نمي‏آيد در بدن. همه به اقتضاي بدنشان است.

«* دروس جلد 1 صفحه 362 *»

در بدن اگر سودا غلبه كرد آن روح كه توي اين سودا نشسته انزوا مي‏طلبد، هي مي‏ترسد دليلش را هم كه مي‏پرسي نمي‏داند. همين مي‏بيند مي‏ترسد هر چه خود را نصيحت كند باز مي‏ترسد، قسمش مي‏دهي ثمر نمي‏كند تشجيعش مي‏كني متشجع نمي‏شود، سودا است توي اين بدن غلبه كرده روح مي‏ترسد. همين روح وقتي مي‏آيد توي خون مي‏بيني نعوظ مي‏كند شهوت غلبه مي‏كند، دايم ميل دارد بازيها كند، تازيها نگاه مي‏دارد اسبها نگاه مي‏دارد سوار مي‏شود. اين خون را از بدن بيرون كرد ديگر ميل به زن ندارد ديگر شهوت ندارد. همين روح توي صفرا كه آمد تا فحش ندهد تا كتره نگويد مي‏بيني آرام نمي‏گيرد. همين روح توي بلغم مي‏آيد مي‏خواهد كسالت كند. روح خودش هيچ اين طبعها درش نيست، توي بلغم كه آمد دهن‏دره مي‏كند كسالت مي‏كند از جاش نمي‏خواهد بجنبد، و خدا مي‏داند كسالت به سرحدي مي‏رسد كه شخص همين‏طوري كه تنبل مي‏شود از حركت كردن نمي‏خواهد حركت كند، تنبل مي‏شود فكر كند بخواهد فكر كند نمي‏تواند، در اخلاط همين جورها مي‏شود روح. پس اين روح وقتي نشست در بدني كه گرم است گرم مي‏شود، در بدني كه سرد است سرد مي‏شود، در بدني كه الفت اقتضاش است الفت پيدا مي‏كند، در بدني كه تنفر اقتضاش است تنفر پيدا مي‏كند.

اينها را عرض مي‏كنم كه علمي به دستتان بدهم كه بدانيد فلان دعا ميان دو شخص الفت مي‏اندازد به جهت اين است كه ميان اين حروف اين مناسبات و اين تأثيرات هست. حروف هوائي كه مزاجش مزاج خون است، و مي‏بيني كه دموي‌مزاج صحبتهاي خوش مي‏خواهد بدارد، عيش مي‏خواهد بكند، وقتي حروف هوائي گرفتي از اسم اين، حروف هوائي گرفتي از اسم آن يكي، و اين حروف را تركيب كردي واقعاً در بدنشان ميل و محبت هوائي پيدا مي‏شود، روح توي اين ابدان به اين‏طور تعين پيدا مي‏كند. يا از حروفات ناريه چند بگيرند از اسم اين، از اسم آن، و آنها را تركيب كنند، يا بخوانند يا بنويسند البته عداوت در ميان پيدا مي‏شود. يا يكي را از تراب بگيرند يكي را از نار بگيرند چون ضديت دارند، پس الفت ندارند،

«* دروس جلد 1 صفحه 363 *»

ميانشان نفار پيدا مي‏شود. مثل اينكه دارچيني خورده باشي، چايي خورده باشي، آب سرد خورده باشي، هر كدام اثري دارند اين حروف و كلمات هم اثر دارند. پس كلمات و حروف جاذب ارواحند و اين حروف و كلمات مال اين دنياست تا نگويي ارواح سرجاي خود قرار نمي‏گيرند. پس اگر كلمه را صفراوي درست كردي آن روح صفراوي خواهد شد، اگر ترابي درست كردي او ترابي خواهد شد و هكذا پس جميع اينها ابداني هستند كه ارواح به آنها تعلق مي‏گيرد، و آن روحي كه تعلق مي‏گيرد لامحاله اثر خود را خواهد بخشيد.

و اگر كسي ملتفت شد ان‏شاء اللّه آنچه را عرض كردم مي‏يابد اين را كه خدا مي‏داند چه جور اخلاط را به چه كمّ و به چه كيف و به چطور تركيب كه مي‏كني روح ميش در آن مي‏نشيند، آن روح كه مي‏آيد كارهاي ميش بروز مي‏كند. شخص عالم مي‏خواهد كه در اين چيزها فكر كند اگر در اينها فكر كنيد مسائل توحيدي كه روح دارد به دستتان مي‏آيد، يكپاره توحيدهاي بي‏روح است كه توي جميع طوايف يهود و نصاري و جميع فرق باطله توحيد مي‏كنند خدا را، اما توحيدهاشان روح ندارد. فكر كنيد ببينيد كسي كه پيش از صنعتش تدبيري دارد و صنعتش را بر وفق تدبير مي‏كند، شما مي‏دانيد اين شخص عالم حكيمي است، پس وقتي كرسي مي‏سازد براي اين مي‏سازد كه پادشاه روش بنشيند. پايه‏ها مي‏سازد تخته‏ها مي‏سازد، راههاش را جاهاش را همه را به اندازه مي‏سازد، آن ميخها را مي‏كوبي به چهارچوبي كرسي مي‏شود. كسي كه دانست اين كرسي براي نشستن سلطان است و به اين جهت اين را اين‏طور ساخته، مي‏داند كه شخصي كه لاعن شعور كار مي‏كند كارهاش همه بر وفق حكمت و صواب اتفاق نمي‏افتد، مگر به اتفاق تيري به تاريكي بخورد. آني كه از روي تدبير كار مي‏كند مي‏داند اين پايه براي چه كار است آن پايه براي چه كار، آن تخته براي چيست آن سوراخي كه شده براي چه؟ از براي كاري صنعتي تدبيري است، پيش از آنيكه آن كار را بكند مي‏بيني همين‏جور نشسته‏اند كأنه فكرها كرده‏اند، نهايت يك كسي است احتياج ندارد فكر كند زود اسباب را فراهم مي‏آورد و مي‏كند. يك كسي هست عالم

«* دروس جلد 1 صفحه 364 *»

علي الاطلاق است مي‏داند اين طفل در روشنايي تولد مي‏كند، آلتي مي‏خواهد كه ببيند توي شكم چشم براش درست مي‏كند، مي‏داند اين طفل كه بيرون آمد صداهاست صداي خوب و بد هست، پيشتر مي‏داند كه وقتي بيرون آمد اين احتياجها را دارد آنجا گوش براش درست مي‏كند، شامه مي‏خواهد آنجا براش درست مي‏كند، لامسه ذائقه براش درست مي‏كند، جميع اينها را از روي حكمت و علم و تدبير مي‏سازد، و اينها جميعش در بدن منتشر است توي اين بسائط و روحش هم منتشر است. او مي‏داند پيش از آنكه بسازد چه جور روحي را توي چه جور بدني قرار بدهد، پس هركاري را از روي حكمت مي‏كند آن كارها هم جاري مي‏شوند بر وفق حكمت. بر همين نسق است كه اگر جميع جن و انس جمع شوند بخواهند يك مگسي خلق كنند نمي‏توانند و لو اجتمعوا له و ان يسلبهم الذباب شيئاً اگر مگس چيزي از ايشان بربايد نمي‏توانند پس بگيرند از آنها. حالا چنانكه ارواح علي ماينبغي با اجساد علي ماينبغي، كسي نمي‏داند تراكيبي كه در اجسام لازم است. مثل اينكه مگس خرطوم مي‏خواهد، دست مي‏خواهد، پا مي‏خواهد، چطور بايد اين بدن را ساخت تا چه روحي به اين تعلق بگيرد، وقتي بدن به اين تركيب ساخته شد روح مي‏آيد توي بدنش مي‏نشيند و اخلاط اربعه را توي بدنش گذارده، استخوان دارند اين پشه‏ها و مگسها، از اين جهت مي‏ايستند. اين اعضا و جوارح و اين بندها خدا مي‏داند كه اگر بنا باشد انسان فكر كند مي‏بيند هيچ فرق نمي‏كند، فيلي را فكر كند كه اعضا و جوارح و استخوانها براي او چگونه خلق شده، يا فكر كند در پشه. در پشه هم همين صنعتها را به كار برده، استخوان دارد دست و پا دارد جميع آنچه فيل دارد پشه دارد. بلكه در پشه پر علاوه هم هست، كه دو بال دارد كه فيل ندارد. و هر چه براي فيل هست پشه هم دارد به علاوه دو بال هم دارد اين كه براي هر كاري كه خلق شده مي‏خواهد اين دو بال را. پس كسي كه اين‏جور خالق است، خداست.

ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه انس نگيريد به چيزهايي كه اين مردم انس مي‏گيرند، شما زور بزنيد طبيعت را عاقل كنيد. طبيعت حيواني طبيعتي است كه محتاج به خدا نيست،

«* دروس جلد 1 صفحه 365 *»

يعني غافل است شما ان‏شاء اللّه انسان باشيد، مي‏آييد به طور طبيعت كه هيچ به ياد خدا نباشيد، طبيعت هروقت گرسنه‏اش مي‏شود غذا مي‏خورد هروقت‌تشنه‏اش مي‏شود آب مي‏خورد، هروقت مي‏خواهد راه مي‏رود هروقت مي‏خواهد مي‏خوابد، اغلب مردم كسبشان كارشان طورشان طرزشان، جميع كارهاي حيواني است، از روي طبيعت است. اين حرفهايي كه مي‏زنند از غلبه صفراست، اين دفعي كه دارند از بلغم است، اين امساكي كه دارند از سوداست، حركتي كه مي‏كنند به مقتضاي طبيعت عنصريه حركت مي‏كنند. اما فكر كن ببين خدا اگر خواسته بود تو مسخر طبيعت باشي؛ ديگر بسا شيطاني ملحدي استدلال كند همين‏طورها بگويد، خدا نخواهد من معصيت نمي‏كنم. اين راست است، خدا نخواسته تو معصيت كني اما اسباب و آلاتش را اين بدن قرار نداده‏اند، انبيا را اسباب اين كار قرار داده‏اند، آنها آمدند خوب و بد تو را به تو گفتند حاليت كردند، حالا ديگر به خودت وات مي‏گذارند، هر خرغلطي مي‏خواهي بزن. پس اگر خدا اكتفا كرده بود به همين كه در اين بدن سودا خلق كرده، و روح توي اين بدن كه نشست، سودا او را برش بدارد. خون بايد باشد در بدن لامحاله، خون كه در بدن قرار داد روح كه تعلق گرفت نعوظ مي‏كند شهوتش به هيجان مي‏آيد، صفرا اگر نداشته باشد بدن زنده نيست، پس بايد صفرا باشد لكن روح توي صفرا كه نشست غضب مي‏كند لامحاله، رطوبت در بدن بايد باشد. رطوبت اگر نباشد در بدن، بدن مي‏خشكد فاسد مي‏شود. پس بلغم بايد باشد لكن روح توي بلغم كه آمد نشست البته كسالت مي‏كند.

حالا ببين اگر به همين اكتفا كرده بود خدا، كه همچو باشد پس هر درسي اين بدن به اين روح مي‏داد بايد همان را عمل كند، و شما ببينيد اگر خدا قرار داده بود هر درسي بدن به روح بدهد ممضي باشد، ديگر امري نمي‏خواست نهيي نمي‏خواست، ارسال رسل نمي‏خواست انزال كتب نمي‏خواست. مردم راه مي‏رفتند مثل وحشيهاي دنيا هر كس براي خودش مثل حيوانات اختيارها داشت سلوكها داشت و حظها مي‏كرد. مي‏بيني كه نگذارده

«* دروس جلد 1 صفحه 366 *»

مردم را به اين حالت و رد كرده و ردع كرده آنها را، مي‏گويد من روح انساني را اينجا گذارده‏ام، انساني بر اين حيوان سوار كرده‏ام، به اين انسان گفته‏ام حيوانت را فلان جا ببند فلان جا كه رسيدي چشمش را ببند نگاه نكند من حيوان را مسخر تو كردم او بايد تابع تو باشد تو خودت امدادات داري، امدادات‏‏ تو اين مرئيات نيست مسموعات نيست و مشمومات و مذوقات و ملموسات نيست. پس چيزهاي ديگر ضرور داري بايد استمداد كني آنها را تحصيل كني. حالا آمده‏اي از اين صفات نباتي و حيواني استمداد مي‏كني؟ و معلق مي‏كني خود را؟ حالا انبيا آمدند روح توحيد بگذارند در بدن مردم. روح نبوت را در بدن مردم بگذارند، يعني حاليشان كنند، روح امامت را حاليشان كنند، فارسيش اينكه آن چيزي كه اصل است آن را مي‏خواستند كه محفوظش بدارند، آن چيزي كه زايل است هرچه قشنگ باشد آخر برمي‏خيزد و تمام مي‏شود، اينها را اعتناي زياد ندارند مگر بالتبع. همين قدري كه از اينها به كار او بيايد اعتنا مي‏كنند. اصل بنيه انساني را مي‏خواهند محفوظ بدارند. و آن محفوظ نخواهد شد مگر به توجهات خدا و رسول و امام، جميع امدادات از پيش كسي كه مدبر است بايد بيايد، نه از پيش طبيعت، مي‏بيني كه طبيعت را وازده‏اند. پس بسا بلغمي هستي مي‏بيني مي‏گويد غضب كن در جايي كه بايد غضب كني، و به طبيعت راه نروي. بسا صفراوي هستي يك جايي مي‏گويد حلم كن، بسا دموي هستي يك جايي مي‏گويد كناره كن از مردم، بسا سودايي هستي يك جايي مي‏گويد معاشرت كن. پس طبيعت را وازده، و اگر نمي‏شد خلاف اين طبيعت را كسي بكند و امر مي‏كردند انسان را به خلاف طبيعت، تكليف مالايطاق كرده بودند. و خدا تكليف مالايطاق نمي‏كرد.

پس بدانيد آسان است و ميسور است، اما راهش را بايد به دست آورد. وقتي انسان كج‏خلق است آسانش نيست كج‏خلقي نكند، وقتي انسان كسل است آسانش نيست كسالت نكند، لكن راهش را بايد به دست آورد. وقتي كسل هستي و نمي‏خواهي از جاي خود بجنبي خيال كن كه اگر يك كسي بيايد هزار دينار به من بدهد يك‌خورده بجنبيم البته

«* دروس جلد 1 صفحه 367 *»

مي‏جنبيم، كسي يك تومان به من بدهد دوخورده بجنبيم البته دوخورده مي‏جنبيم، كم‏كم مي‏بيني كسالت تمام شد. آن كسي كه غضب كرده البته مشكل است يك مرتبه از غضب پايين بيايد، بايد فكر كند ببيند اگر در حضور مردمان عاقل باشد در حضور مردماني كه اعتنائي به شأنشان هست اين‏جور حركات مي‏كند يا نه؟ مي‏بيني مي‏نشيند اين غضب. وقتي غضب مي‏خواهد بيايد ولش مكن بلكه تا مي‏خواهد بيايد خدا را حاضر كن پيش خود رسول را حاضر كن فكر كن كه امر به دست تو نيست، ببين هر چه جمع كني اگر او بخواهد بيرون ببرد مي‏برد.

پس او چيزي كه براي تو مي‏گذارد همان خيرت است اگر او بخواهد نفعي به تو برساند، جميع اوضاع ملك همه‏اش عمله و اكره تواَند، همه را به پا كرده كه تو يك لقمه نان بخوري، جميع شمس و قمر و آسمان و زمين و باد و هوا و تابستان و زمستان و اين عمله‏جات و چاروادارها و مسگرها و نجارها جميع آلات و اسباب همه به هم شده تا تو توانسته‏اي يك لقمه ناني بخوري. حالا كه چنين است پس چه حرص مي‏زني؟ او كاري بخواهد بكند اينها همه عمله‏جات اويند نخواهد شد، هر چه هم بخواهد بكند شخص، كه نمي‏شود. فكّر و قدّر هي فكر كرد تدبير كرد عقل به كار برد ثم قتل كيف قدّر خدا در مقام تعجب مي‏فرمايد: فكّر و قدّر هي فكر كرد كه فردا چه مي‏كنم چه خواهم كرد، چه جور خيالات چه جور آرزوها و ديد كه نشد. بعد سرزنش مي‏كند خدا كه ثم قتل كيف قدّر مگر مي‏تواند به تدبير كاري كند، خيالش را هم نمي‏تواند بكند، به جهت اينكه كسي كه اختيار خيالش دست خودش نيست، اختيار حركتش سكونش هيچ دست خودش نيست، وقتي ملتفت باشد كه چنين خدايي دارد البته در حضور چنين خدايي حيله نمي‏كند، و اگر غافل باشد البته حيله مي‏كند، البته ريا مي‏كند البته سمعه مي‏كند، البته از عمل مردم دستپاچه مي‏شود، پس ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 1 صفحه 368 *»

درس پنجاه‌وپنجم

 

(شنبه 17 رجب المرجب سنه 1294)

 

«* دروس جلد 1 صفحه 369 *»

 

 

 

الحمدللّه رب العالمين و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العليّ العظيم

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: فكذلك المعني المراد هو بمنزلة الروح و اللفظ المعبر به عنه هو بمنزلة الجسد بل هما الروح و الجسد …

مي‏فرمايند كه معني در لفظ مانند روح است در بدن، و روح و بدن ان‏شاء اللّه درست فكر كنيد مي‏فهميد كه به طور حقيقت بيان كرده‏اند اين مطلب را، و كأنه ضرور ندارد و كأنه محض مسامحه است روح از عالم زمان نيست رنگ ندارد كه ديده شود بو ندارد كه به شامه فهميده شود. نه گرم است نه سرد است در عقل خودتان در شعور خودتان فكر كنيد. فكر كنيد ببينيد شعور دراز است يا كوتاه، شعور سفيد است يا سياه؟ روح انساني همه‏اش شعور است. حالا شعور چيزي نيست ديدني باشد شنيدني باشد بوييدني باشد، خيال كردني باشد. بلكه يك امر مجردي است كه اگر فكر كنيد و به دست بياريد، بدن اصلي هم آن وقت معلوم مي‏شود انسان هيچ جاش نيست كه شعور نداشته باشد، جميع جاهاش شعور دارد چيزي كه شعور انساني ندارد حيوان است، نبات است، جماد است، شعور انساني مخصوص انسان است. چنانكه هر چيزي كه مخصوص به چيزي است مخصوص به اوست. انسان ندارد جاي بي‏شعوري.

و ديگر از اين مطلب بيابيد كه اگر جايي شعور ندارد انسان نيست. موي انسان وقتي مقراض مي‏شود دردش نمي‏آيد معلوم است انسان نيست، شعور انساني توش نرفته هر

«* دروس جلد 1 صفحه 370 *»

چيزي كه شعور ندارد بدان به عالم انساني پا نگذارده والسلام. حالا توي اين بدنت فكر كن كجاش است كه شعور ندارد؟ به عالم انساني پا نگذارده، به اين عبا حرمت كني يا اهانت كني نمي‏فهمد، به موي كسي بي‏حرمتي كني يا حرمت، نمي‏فهمد. پس هر چيزي شعور انساني با او نيست به عرصه انساني پا نگذارده، و لو انسان به جهت رفع حاجت خودش حمل و نقلش كند. انسان عقلش شاعر است، بدنش شاعر است. و از اين جهت است اگر فكر كنيد سرّش را همه جا مي‏يابيد، انسان تمامش شعور است، و تمامش شاعر. از اين جهت است اگر كاري كند و شعور همراهش نباشد مي‏گويند قبول نداريم، در جميع شرايع افتاده انما الاعمال بالنيات در هر عملي بايد قصد عزيمت داشته باشد و نيت داشته باشد، بروي به زير آب و نيت نداشته باشي غسل نكرده‏اي، آبي به صورتت و بدنت بخورد به طور وضو اتفاقاً و نيت نداشته باشي، آنهايي كه مطلع به غيوبند مي‏دانند تو وضو نگرفته‏اي. انسان اگر صورتش تر شد حالا وضو گرفته، اگر غافل است و نيت وضو ندارد جمادش تر شده.

انسان آن كسي است كه باشعور است. ان‏شاء اللّه اينها را اگر از پيش برويد ديگر خيلي دعاها را نمي‏خوانيد. خيلي دعاهايي كه از روي بي‏شعوري باشد نمي‏خوانيد. الاغ هم از روي بي‏شعوري خيلي صداها مي‏دهد و هيچ نمي‏فهمد. و اگر اين مطلب را داشته باشيد هر وقت بخواهيد دعائي بكنيد، دعا نخواهيد كرد. دعا هيچ، عبادت مي‏خواهي بكني اگر نمي‏فهمي و از روي بي‏شعوري است و نيت ندارد، آني كه تو را مي‏بيند و بر احوالت مطلع است مي‏داند نماز نكرده‏اي، الاغت را مي‏گويد نماز كرده. از اين جهت در كارها شعور را شرط كرده‏اند شارعين و انبيا و اوليا و گفته‏اند نيت بايد داشته باشد. پس كاري كه شعور همراهش نيست بدان كار تو نيست. ديگر اگر كسي زحمتي كشيده چيزي دارد، به آن كس خواهد رسيد دخلي به تو ندارد. سرّي هم دارد اين مطلب انسان سرتاپاش شعور است و ادراك، انسان آبش شعور است گلش شعور است زمينش شعور است آسمانش

«* دروس جلد 1 صفحه 371 *»

شعور است و عمداً اينها را به اين لفظ مي‏گويم بلكه بيفتي توي مسأله‏اش و كم‏كم بفهمي. اگر بگويم تمامش عالم انسانيت است بسا نفهمي، لفظش موحش است. اما بسا درست مطلب به دست تو نيايد. پس انسان تمامش از عالم انسانيت است، به جهت آنكه هر چه را در هر عالمي خلق مي‏كنند از عناصر آن عالم خلق مي‏كنند. جمادات را در كجا خلق مي‏كنند؟ در عالم جمادات. نباتات را كجا خلق مي‏كنند؟ در عالم نباتات. حيوانات را كجا خلق مي‏كنند؟ در عالم حيوانات. از جمله آنها اينكه انسان را خدا از عالم انسانيت خلق كرده. حالا اين لفظي است كه موحش نيست، و كسي نمي‏تواند وابزند اين را. و من به آن لفظ عمداً عرض كردم براي تفهيم، و اين را شما داشته باشيد.

يكپاره سخنها هست من عرض مي‏كنم محض ترحم است، براي اين است كه توي مسأله بيفتيد، آن‏جور سخنها را همه جا نبايد گفت. شما ان‏شاء اللّه استاد باشيد در همه فن، بدانيد هر مجلسي اقتضائي دارد، حكيم آن مطلبي كه در نظر خودش هست بايد بگويد اما بايد پرده روش بپوشاند. يك وقتي دستورالعملي مي‏دادند آقاي مرحوم، فرمودند مطلبي را كه جايي مي‏خواهي بگويي، مي‏خواهي بگويي اذيت فلان را نبايد كرد، يك جايي است تقيه نيست آنجا بايد بگويي حرمت حضرت امير را بايد داشت، يك جايي تقيه هست آنجا بايد بگويي حرمت اولياء را بايد داشت، اولياي خدا را نبايد رنجانيد، يك جايي هست تقيه بيشتر است بگو آدمهاي خوب را نبايد رنجانيد، و در جميع پرده‏ها مطلب اين بود كه حضرت امير را بايد حرمت داشت. راهش اين است كه چيزي كه در مقام تعلم و تعليم گفته مي‏شود معلم لابد و ناچار است كه الفاظي كه نزديك مي‏كند انسان را به مطلب بگويد تا بيايند توي مطلب، و اگر نگويي مطلب را نمي‏فهمند. چيزهايي را كه در مقام مباحثات مي‏گويي در مباحثه نبايد تفهيم كسي را كرد. در مباحثه بيندازش توي كلوخها چيزي كه مي‏گويد طرف مقابل مي‏خواهيم در دهنش را ببنديم آن وقت نمي‏خواهيم تفهميم كنيم. آني كه بايد بفهمد الفاظ بخصوصي براش

«* دروس جلد 1 صفحه 372 *»

مي‏گويند، و مي‏بينيد كه همّ من بر اين مصروف است كه تعليم كنم و بفهمانم، از اين جهت اغلب لفظهاي من سعي مي‏كنم كه لفظهاي متعارفه نباشد، براي اينكه مرادم تفهيم است مي‏خواهم بفهمانم، به جهت اينكه آن قدري كه بايد گفت گفتند، سيد مرحوم فرموده بودند «نمي‏گويم كه شما اينها را بفهميد اينها را مي‏گويم كه ياد بگيريد برويد توي دنيا بگوييد بدانند مردم همچو حرفها هم هست» بعينه مثل اينكه بچه‏ها را قرآن تعليمشان مي‏كنند، همه بچه‏ها را قرآن تعليمشان مي‏كنند و ياد مي‏گيرند، و همه هم مي‏خوانند و هيچ نمي‏فهمند. لكن يك وقتي مي‏خواهند لفظ قرآن توي دنيا باشد اين‏جور مي‏كنند. يك وقتي مي‏خواهند تعليم كنند قرآن را آن وقت مي‏گويند باء چه معني دارد، سين چه معني دارد، ميم چه معني دارد. ديگر وقتي اينها را مي‏خواهند بيان كنند داستاني دارد، كه بفهميم چرا باء اول واقع شده است چرا پشت سرش سين واقع شده چرا پشت سرش ميم واقع شده، اين بسم اللّه به اين ترتيب است چرا؟ بخواهي شرح اينها را بكني همان يك باش را بخواهي شرح كني يك سال طول مي‏كشد، سينش را بخواهي شرح كني يك‌سال طول مي‏كشد. منظور اين است كه در رسم تعليم يك جوري ديگر بيان مي‏كنند، و در رسم مباحثات جوري ديگر بيان مي‏كنند. و عمداً اينها را اصرار مي‏كنم به جهت اينكه مي‏بينم رفقا ميان اين‏جور چيزها بناشان نيست تميز بدهند، بسا لُبّ مسأله را فهميده است، حالا در مجلسي اتفاق افتاده همين را مي‏خواهد كه به گردن مثلاً يك يهودي بگذارد، بابا اين نمي‏شود. اين است كه مطالبي كه براي تفهميم و تعليم گفته مي‏شود الفاظ بخصوص بايد گفته شود، و هر چه از باب مباحثات است الفاظ بخصوص ديگر بايد گفت، و اگر اين را داشته باشيد ديگر هر جا توي كلمات مشايخ هم كه افتاديد، توي كتابهاي مشايخ هم كه نگاه مي‏كنيد مي‏دانيد آن مسائل كه بوده و جوابها كه داده‏اند چه جور جوابها بوده؟ چه بسيار جوابها كه جراب نوره است، و جواب مباحثه است. چيزهايي كه جواب مباحثه است به مطلب نمي‏رساند انسان را.

«* دروس جلد 1 صفحه 373 *»

پس يك وقتي يك كسي از شخص عالمي سؤال مي‏كند كه خرق و التيام محال است و پيغمبر اگر با جسم مباركش به معراج رفته بود خرق و التيام مي‏شد، پس پيغمبر با روحش به معراج رفته و معراج جسماني محال است. چنين كسي را جوابش مي‏گويند چرا خرق و التيام جايز نيست؟ خدايي كه خالق آسمان است، و آسمان را خلق كرده تو اگر مسلماني مي‏داني كه اين خدا مي‏تواند پاره‏اش كند، و مي‏تواند جايي را كه پاره كرده اثرش را از زمين بر ندارد، و چه عيب دارد بدني كه داخل آسمان شود از آن بدن اثري حاصل شود كه از آن جزء فلك حاصل مي‏شده، اگر آن جزء بايد تأثير حرارت كند در آن وقت آن بدن تأثير حرارت مي‏كند، اگر تأثير برودت بايد بكند تأثير برودت كند. اين‏جور جواب بدانيد جواب مباحثات است، و براي تفهيم نيست. و اغلب اغلب سؤالات مباحثه‏اي است. و اغلب اغلب اين جوابهايي كه داده‏اند و مي‏دهند اين جوابها بدانيد جراب نوره است.

و جراب نوره مثلي است در عرب كه مي‏گويند هميان نوره، چرا كه وضع هميان براي آرد است حالا هميان نوره مي‏دهند به دست آدم، مي‏بيند چيز سفيدي است قانع مي‏شود. لكن دقت كه مي‏كني آخرش كه مي‏شكافي مي‏بيني آهك بوده آرد نبوده به درد ما نخورد، آهك لايسمن و لايغني من جوع هيچ رفع جوع نمي‏كند، لكن پر شده. به جهت آنكه در دهان مردم را ببندند اين‏جور جوابها را مي‏گويند. اغلب جوابهايي كه اهل حق مي‏گويند از اين قبيل است. حتي سؤالاتي كه از پيغمبر و اميرالمؤمنين و ائمه سلام‌اللّه‌عليهم كرده‏اند سؤالات مباحثه‌اي است و والله جوابي كه داده‏اند سربي است ريختند در گلوشان، و اين غير از وضع تعليم است، تعليم نمي‏خواهد بكند انسان مباحثه مي‏كند. وقتي مطلبي است غيبي و مي‏خواهند تعليم كنند بايد به الفاظي چند بگويند كه متعلم بتواند آن مطلب را بفهمد.

و اين را فراموش نكنيد ان‏شاء اللّه هر وقت با اهل مباحثه تكلم مي‏كنيد به قواعد و قوانين خودشان حرف بزنيد كه وحشت نكنند مي‏خواهند بفهمند يا نفهمند، دلت نسوزد

«* دروس جلد 1 صفحه 374 *»

كه نفهميدند عمداً تو بخواه كه نفهمند، بناي خدا همين بوده و هست كه به كفار و منافقين نفهماند، مي‏فرمايد: و اذا قرأت القرءان جعلنا بينك و بين الذين لايؤمنون بالآخرة حجاباً مستوراً خداي خالق زمين و آسمان كه جميع زمين و آسمان توي چنگ اوست اين خدا حتم كرده بر خود كه يك كلمه حق گير ناحق نيايد، و غير حق همه ناحقند و هر سني ناحق است، يهودي ناحق، نصاري ناحق، هر كه غير حق است ناحق است كائناً ماكان. اهل حق آنچه مي‏گويند با غير اهل حق سربي است كه در گلوي منافق مي‏ريزند، و لو لفظش ملايم باشد. كارها را از خدا و رسول و حجج بايد ياد گرفت آنها آن متاع خودشان را كه دوست مي‏دارند هيچ به دست منافق نمي‏دهند، شما اگر جوهري داشته باشيد كه پيشتان خيلي عزيز باشد آن جوهر را هيچ نشان مردم نمي‏دهيد، پيش مردم تعريفش را هم نمي‏كنيد نمي‏خواهيد مردم بدانند كه شما آن جوهر را داريد. الماس خيلي خوبي داشته باشي كه اسمش را هم كسي راه نبرد تو از خدا مي‏خواهي كه اسم آن را هم نبرند، بلكه او را حفظ مي‏كني كه كسي از آن خبر نشود. چنانكه قاعده است كه انسان گنج خود را حفظ مي‏كند. مؤمن به همين‏طور مطلبي را كه مي‏داند همان‏طور حفظش مي‏كند، آنچنانكه حيفشان مي‏آيد مالشان را خرج كنند و به دست همه كس بدهند، همين‏طور اهل ايمان حيفشان مي‏آيد چيزي كه مي‏دانند به‌ دست همه كس بدهند.

حضرت صادق در چادر نشسته بودند و جمعيتي بود از ايشان از مسأله حيض سؤال كردند، فرمودند كسي نباشد اينجاها سرّ اللّه است مي‏خواهم عرض كنم و آخر مسأله حيض را فرمودند، و نمي‏خواستند دشمنان آن را هم بدانند، چرا كه آن جوري كه فرمودند اگر به اين قاعده راه بروند مصلحت دنياشان هم در همان است، آن را كه منافق ياد گرفت آن وقت به آن عمل مي‏كند عمل كه كرد نفع دنيايي به او مي‏رسد، نمي‏خواستند اين نفع هم به او برسد. چه بسياري كه خيال مي‏كنند اينها صاحب جودند صاحب كرمند به هركه نفع برسد ميل دارند و اين‏طورها نيست، چيزهايي كه

«* دروس جلد 1 صفحه 375 *»

اعتنا ندارند بلي به هر كه رسيد رسيد، لكن چيزهايي كه مخصوص خودشان است نمي‏خواهند به گوش منافق بخورد، نمي‏خواهند به آنها برسد. اينها را عمداً عرض مي‏كنم كه مطلبي را كه ياد گرفتيد كه مي‏خواهيد آن را به ناف مردم بگذاريد عمداً نگوييد تا بي‏خبر بميرد در عين خودپرستي.

پس عرض مي‏كنم در مقام تفهيم، من خيالم تفهيم است و كلمات مشايخ را مقصودم اين است شرح كنم كه بفهمند به جهت آنكه اين همه گفتند و نوشتند خيلي هم ياد گرفتند فضايل هم بسيار مي‏گويند شيخي هم هستند و بزرگ هم هستند، اما معنيش را بخواهي، خدا مي‏داند يك كلمه معني نمي‏دانند. آن آخوندهاي گنده‏شان هم نمي‏دانند، هميشه هم بنا باشد هي لفظ بگويي اين تعريف ندارد، و لفظ بي‏معني كه زياد گفته شد بي‏ثمر است، لفظ بي‏معني تا تازگي دارد اين خودش مثمر ثمري است. به جهت اينكه انتشارش هم توي دنيا چيزي است، از براي چه منتشر بشود؟ از براي اينكه آخرالامر يك كسي بيايد آن را معني كند. گفتند الف و باء و جيم و دال اين ابجد شد، ابجد چه شد؟ معني ندارد شالوده‏اي است كه كسي بيايد بنائي بگذارد، تخمي است كشته‏اند كه سبز شود، و يك كسي بيايد ثمرش را به دست دهد.

پس ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه حالا ديگر وقت سبزشدن است، بايد معني را به دست آورد. كسي كه غرض ندارد و مرض ندارد مباحثه نمي‏خواهد بكند، بيني و بين اللّه مي‏خواهد چيز بفهمد، غافل است جاهل است متحير است، بايد يكپاره الف و باء گفت كه توي راهش بيندازند دستش را بگيرند زنده‏اش كنند، يك نفْس را كه زنده مي‏كني جميع خلق روي زمين را زنده كرده‏اي. در تمام عمرت سعي كن كه دست يك نفري را بگيري و هدايت كني او را. همين از جميع عبادات ثوابش بيشتر است، يك نفر را هدايت كني و توي راهش بيندازي كأنه جميع مردم را زنده كرده‌اي، ثوابش از نماز بيشتر است، از روزه بيشتر است، از جهاد بيشتر است. اين يك نفر بيچاره را كه غرض و مرض ندارد،

«* دروس جلد 1 صفحه 376 *»

بسا فهمش كم است اگر اعتنا نكني به او، همين‏طور جاهل بماند بسا كشته‏اي اين را. و اگر كسي اين كار را بكند عذابش زياد مي‏شود. اين است كه همّ اهل حق اين است كه آنهايي كه غرض ندارند مرض ندارند و لو بي‏فهم باشند بي‏شعور باشند ده دفعه صد دفعه سؤال كنند تكرار مي‏كنند جواب مي‏گويند، به جهتي كه غرض و مرض ندارد. لكن كسي كه غرض دارد و مرض دارد، بناي مباحثه دارد توي دنيا سرب خيلي خلق شده، سربي بريز در گلوش، و هيچ مسأله هم تعليمش مكن. ديگر آن اسراري كه نبايد تعليم كرد و در اخبار هست همين‏جور چيزهاست.

خلاصه رسم تعليم اين است كه مي‏خواهي خودت را ببيني چه چيزي؟ آن چيزي كه شاعري. هر چيزي را كه خبر از آن نداري آن جزء تو نيست، از تو نيست يك كلمه تكلم مي‏كنند تو همان يك كلمه را اخذ كن، ببين جميع مسائل معاد را، جميع مسائل معراج را، از آن يك كلمه به تو گفته‏اند. پس قاعده كليه اينكه هر چه را از آن خبر نداري آن جزء تو نيست، و از تو نيست. اين عصا را نمي‏داني چطور خلقت شده رنگش طبعش هيئتش، اصل اينها را نمي‏داني بدان جزء تو نيست. اين عبا را نمي‏داني اصلش را بدان جزء تو نيست، خدا هر چه را خلق كرده كه واجد خودش باشد. حالا ببينيد اين حرفها داخل بديهيات اوليه هست يا نه؟ هرچه را خدا خلق كرده طوري خلق كرده كه واجد خودش باشد و فاقد خودش نباشد. حالا ببين انسان معقول است خودش فاقد خودش باشد؟ پس هر چه را فاقدي بدان دخلي به تو ندارد، پس هر چه را نمي‏داني معلوم است بيرون وجود تو واقع است، از اين جهت تو احاطه به او نكرده‏اي. مثل اينكه در ظاهر ديوار را كه نگاه نكرده‌اي، عكسش در چشم تو نيفتاده و چشم تو احاطه به آن پيدا نكرده، پس خبر از آن نداري.

و اين قاعده كليه است كه اگر در آن فكر كني حاقش را برمي‏خوري. پس بدان هر چيزي را كه به التفات مي‏فهمي بدان آن چيز غير خودت است، هر چيزي را كه كائناً ماكان

«* دروس جلد 1 صفحه 377 *»

بالغاً ما بلغ به التفات مي‏فهمي و به غفلت از او غافلي، و باز ملتفت مي‏شوي و از چيز ديگر غافلي، و هي بشمار ببين چقدر چيزهاست كه غافلي و ملتفت نمي‏شوي بدان جزء تو نيست، هيچ دخلي به تو ندارد. تو خودت معقول نيست از خودت غافل باشي، چرا كه خدا خلق نكرده و محال است خدا چيزي را خلق كند و واجد خودش نباشد و خودش داراي خودش نباشد، خودش را گم كند يك كسي بر فرض. محال است چيزي خلق كند خدا و خودش را از خودش گم كند خودش را هر جاش ببري قايمش كني خودش همراه خودش هست خودش را باز داراست و واجد است، خود را گم نكرده. از آن جمله چيزهايي كه خدا خلق كرده انسان است، نمي‏شود خودش از خودش مخفي باشد و خود را واجد نباشد، غافل از خود نمي‏تواند بشود، احتياج ندارد به التفات كه خود را بداند، و به غفلت، از خود غافل شود.

پس انسان را، جسم و بدن انساني را ملتفت باشيد كه جميعش شعور است و ادراك، و تو حالا به چشم انسان نگاه نمي‏كني به چيزي ديگر نگاه مي‏كني، خيال مي‏كني خود را گم كرده‏اي، اگر به چشم انساني نگاه مي‏كردي مي‏ديدي انسانيت انسان را، حالا به چشم عادت و طبيعت نگاه مي‏كني خود را گم كرده‏اي. مكررها مثل عرض كرده‏ام و حكما مثل فرمايش مي‏كنند براي تفهيم و تعليم اگرچه در خارج واقع چنين چيزي نشده باشد. مثل مي‏زنند كه شخصي رفت در آسيا خوابيد به آسيابان گفت فلان وقت مرا بيدار كن كه بايد بروم فلان ده شغل ضروري دارم، آسيابان هم آن وقت كه گفته بود بيدارش كرد، آنجا كه خوابيده بود گرد آسيا بر سر و صورتش نشسته بود وقتي بيدارش كرد اين به سرعت تمام رفت رو به مقصود خود كه به مقصودش برسد، تا نزديك آن دهي كه مي‏خواست رسيد، دلاكي به او برخورد آينه‌اي دستش داد و ديد صورتش آردي است، بنا كرد داد و بي‏داد كردن و فحش دادن به آسيابان، كه من سفارش كردم مرا بيدار كن كار ضروري دارم، خودش را بيدار كرده. حالا كارها را كي مي‏رسد؟ با داد و بي‏داد هر چه

«* دروس جلد 1 صفحه 378 *»

تمامتر برگشت آمد پيش آسيابان انتقامي بكشد از آن مردكه آسيابان، كه چرا مرا بيدار نكردي كارهام از دست رفت، خودت را بيدار كرده‏اي. آسيابان ديد پر احمق است، گفت صبر كن آرام بگير آب آورد روش را شست و آينه دستش داد ديد خودش است.

اين حالا مثل است وقتي مي‏شنوند مي‏خندند به آن مردكه لكن غافلند كه خودشان همين‏طورند. خدا مي‏داند الآن خود را گم كرده‏اند و حيران كه خودم كجايم؟ خودت پيش خودت. بدان اينهايي كه سعي داري پيدا كني خودت نيستي. پس اگر طبع خون به هيجان آمده زن مي‏خواهي، تو خون نيستي تو زن نمي‏خواهي. بلغم به هيجان آمده حوصله پيشت آمده، تو بلغم نيستي. سودا به هيجان آمده ترس داري، تو سودا نيستي. خلطي ديگر به هيجان آمده حريصي، اينها هيچ كدام مال خودت نيست. و تعجب اينكه شب و روز اينها را مي‏شنوي، و با وجود اين‏جور درسها ـ و مي‏بيني كه راست هم هست خودت هم مي‏داني راست است ـ مع‏ذلك طبيعت دست برنمي‏دارد و غلبه كرده، غير غلبه كرده، اين گرد آسيا غلبه كرده، كه هر چه مي‏شويي باز گرد است، باز مي‏شويي باز گرد است، تا آن آخر آخرش اگر به قدر نقطه‏اي باقي بماند كه ديگر آن به شستن نمي‏رود، خودت معلوم است خودتي و خود را واجدي، و از خود غافل نيستي. انسان را خدا خلق كرده خودش به فكر خودش باشد، و چيزهاي ماسوي را براي خود بخواهد، نه خود را براي غير بخواهد.

همين كه چيزهاي خارج را براي خود مي‏خواهي، آن چيزهاي خارج كه براي تو باشد روز بروز تو قوت مي‏گيري، تصرفت زياد مي‏شود، نمو مي‏كني زياد مي‏شوي. و اگر خودت را براي غير بخواهي خودت خيلي كم هستي، خودتان بسيار كميد، و غير خيلي هستند هر تكه از خودت را براي غير بخواهي تكه تكه مي‏شود ضرب اللّه مثلاً رجلاً فيه شركاء متشاكسون فكر كن ببين وقتي خودت را براي غير مي‏خواهي يك‏خورده حواس تو پيش زنت است يك‏خورده حواس تو پيش بچه‏ات است، يك‏خورده حواس پيش مال،

«* دروس جلد 1 صفحه 379 *»

يك‏خورده حواس پيش عمارت، يك‏خورده حواس پيش اسب، هر تكه از تو جايي است يك انسان بيش نيست، و يك چنگ بيش نيست اين يك چنگ چه جور قسمت شود كه به همه اينها برسد؟ يك چنگ را باز هيچ دست نزني يك مشت هست. اين يك مشت گندم را بپاش به كار خودت هم نخورده به كار خارج هم نيامده، وجودش بي‏مصرف صرف شده. انساني درست تعقل كن يك چنگ و مشتي را همين كه متفرق نكني، الآن مشت جايي نرفته. اين را ريزه ريزه كن يك دانه به مشرق بينداز، يك دانه به مغرب يك دانه به جنوب يك دانه به شمال، اين دانه كه رفت به مشرق چه كرد هيچ، اگر مي‏كرد خوب بود. از آن دانه كه به مغرب رفت چه كار ساخته شد هيچ، اينجا بود يك مشت بود بسا خودت مي‏خوري يك لقمه مي‏شد، اما حالا ريزريزش كردي، بي‏مصرف كردي نه به كار خودت آمد نه به كار ديگران.

پس فكر كنيد ببينيد همه‏اش يك قبضه بيش نيستند، چنانكه اين بدن يك قبضه خاك بيش نيست، حواس باطنه هم يك قبضه بيش نيست. حالا اين يك قبضه را گاهي به زن متوجه مي‏كني گاهي به بچه گاهي به مشرق گاهي به مغرب و مي‏بيني كه به هيچ يك هم تمام نمي‏تواني برسي. بچه را درست نمي‏تواني برسي به جهتي كه زن مانع است، آن را هم مي‏خواهي برسي. به زن نمي‏تواني درست برسي به جهتي كه مال مانع است. به مال درست نمي‏تواني برسي به جهتي كه زن مانع است، آن را هم مي‏خواهي برسي. به مال درست نمي‏رسي به جهتي كه عمارت مانع است. به آن درست نمي‏رسي به جهتي كه زراعت مانع است. چون يك مشت است و آن را متفرق مي‏كني، نه خودت باقي مانده‏اي براي نفع خودت، نه نفعي به غير رسانده‏اي. وجودمان شده بي‏مصرف صرف. و حال آنكه انسان را خدا خلق كرده كه ربح ببرد از ملك او، خلق نكرده او را كه ربح برساند، فضولي‏؟

پس انسان بايد فكر كند بگويد من چه كار كنم خودم به جا باشم؟ به شرطي كه خودش را آردهاي آسيا خيال نكند، خود كه مي‏گويد خود را عباش خيال نكند، عبا

«* دروس جلد 1 صفحه 380 *»

جمادي است دخلي به تو ندارد. نمي‏بيني او را مي‏فروشي و باز خودت خودت هستي، زن دخلي به تو ندارد طلاقش مي‏دهي و باز خودت خودت هستي. بچه دخلي به تو ندارد مي‏ميرد و تو خودت خودت هستي. حالا عبث عبث غصه اينها را نخورد. خلق نكرده خدا انسان را كه خودش را براي اينها بخواهد، بلكه انسان بايد آنها را براي خود بخواهد، ببيند چه جور به كار بدارد اينها را براي او منفعت دارد، حالا آن را هم خودش عقلش نمي‏رسد، از اين جهت انبيا و اوليا آمده‏اند كه چنين تربيت كن.

خلاصه انسان تمامش شعور است. و اين شعور در اعمالش شرط قبولي اعمالش شده، اين شعور در نماز نباشد نماز نكرده‏اي، بازي كرده‌اي. اين شعور در وضو نباشد نيت وضو نداشته باشي و دست و رو بشويي، جميع فقها مي‏گويند وضو نگرفته‏اي. برو بپرس بگو رفتم در حمام توي خزانه زير آب رفتم اما نيت غسل نداشتم آيا غسل كرده‏ام؟ جميع فقها مي‏گويند غسل نكرده‏اي. خم و راست شدم سر به خاك گذاشتم اما نيت نماز نداشتم ببين هيچكس نمي‏گويد نماز كرده‏اي. بازي است. پس بدان كه تكليف واقع شده بر شعور، چرا كه تو شعور محضي و هر كاري را با شعور مي‏كني للّه و في‌اللّه بدان قبول مي‏كنند، هر چه را به غفلت مي‏كني و نمي‏داني چه مي‏كني كار تو نيست، كسي ديگر بوده متحرك بوده. و تويي كه خود را گم كرده‏اي، و باقي مردمي كه تو را و خود را گم كرده‏اند بسا تعريف تو را هم مي‏كنند كه خر تو نماز كرده، سكندري خورده ركوع و سجود كرده. دخلي به تو ندارد.

ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه انسان تمامش شعور است، هر چه را نمي‏داني بدان آن جزء تو نيست، و تو آن كس نيستي حالا اين شعور رنگ دارد؟ نه، شكل دارد؟ نه، سبك است سنگين است؟ نه، تلخ است؟ نه، شيرين است؟ نه. پس آن است انسان حقيقي، و آن انسان در عالم انسانيت منزل دارد در عالم شعور منزل دارد، هر چيزي منزلش منزل خودش است. با شعوران منزلشان كجاست؟ در عالم شعور منزل دارند، بي‏شعوران كجا

«* دروس جلد 1 صفحه 381 *»

منزلشان است؟ جمادات كجا منزل دارند در عالم جمادات، يعني در عالم بي‏شعوري. همچنين منزل نباتات كجاست؟ در عالم نباتات، يعني عالم بي‏شعوري. حالا آن عالم شعور غير اين الفاظ ظاهره است، پس اين بدن در عالم جمادات و عالم زمان واقع است، در عالمي واقع است كه دائم التجدد است، دائم الحدوث و دائم التبدل است، و خودش نبود و خود شد، و باز فاني و باز حادث شد چيزي ديگر، غذا كه نخورده بودي و خوردي نبود و پيدا شد. هميني را كه خوردي بعد از سه ساعت يا بيشتر مي‏بيني دفع مي‏شود. تمام بدن نبوده بود شده، هي شي‏ء تازه آمده و به تحليل رفته، هي بدل مايتحلل به آن رسيد. و بي امدادي خارجي فاني خواهد شد، اصل وجود انسان آن كسي است كه اينهايي كه مي‏رود دخلي به او ندارد، اينهايي كه مي‏آيد دخلي به او ندارد، غذاهاي نخورده تو نيستي، غذاي خورده شده و دفع شده كه تو نيستي، آنهايي هم كه توي شكمت است فكر كن ببين تو آنهايي؟ لكن راضي هستند كه گه باشند و انكار حق را كرده باشند. پس اينها جزء انسان نيست، لكن از اين غذاهاي دنيايي تركيب مي‏كنند، و اين جثه و اين بخاري كه در او هست مي‏سازند.

غذائي كه خوردي و بدني درست شد غليظش غليظ همين نجاسات است، روحش بخار اين نجاسات است. پس اين بدن تمام غليظ و كثيفش تركيب شده از اين نجاسات، تعجب اين است كه تا آن غذاهاي طيب خورد نشود و نجاست نشود و بخار نكند، اين بدن به عمل نمي‏آيد، و روح بخاري در اين بدن پيدا نمي‏شود. حالا با وجود اين نمي‏شود تكبر كرد. و اين حرفها را، خيلي از حرفها هست به اين‏جور نجاسات بزني مي‏بيني بدشان هم مي‏آيد. چنانكه آن زماني كه همدان آمده بودم گاهگاهي در موعظه اين‏جور حرفها مي‏زدم، كه اين بدن شيره گه است و روحش هم بخار اين گه است، پس ديگر اين‏قدر كبر و نخوت نمي‏خواهد كه چرا فلان بالا دست من نشست، يا از من پيش افتاد يا بر من مقدم شد، گه ديگر اين تكبرها نمي‏خواهد. گفتند تو مطلب را بگو چه كار داري به اين

«* دروس جلد 1 صفحه 382 *»

حرفها، همان موعظه‏ات را بكن همان فضايل را بگو، بدشان آمده بود. بابا مطلب همين است حالا تو مي‏گويي مطلب را بگو چه كار داري، چون ديدم گه‏ها بدشان مي‏آيد من هم موقوف كردم، تا آن گه‏لوله‏ها گله نداشته باشند. پس اين بدن گه‏لوله‏اي است خلق شده، نبايد تكبري داشته باشد نازشي داشته باشد، روي زمين كه راه مي‏روي مستجاب‏الدعوه باشي، خير اطاعت خواسته خدا، انسان شاعري اينجا هست، نشسته كه از روي قاعده و شعور رفتار مي‏كند، موافق قاعده با تو رفتار مي‏كند، تو شعور به كار نمي‏بري و دائم شب و روز گه‏لوله را تربيت مي‏كني، يعني اين بدن را، پس اين گه‏لوله خداي توست، خدا هم وقتي تو را اين‏طور مي‏بيند تو را وامي‏گذارد با همين گه‏لوله نعوذبالله، كسي كه جميع همّش تربيت اين گه‏لوله است قيمتش چه خواهد بود؟ و واقعاً اين بدن گه‏لوله است صافش مي‏كني كه صافي است، مي‏شكافي مغزش گه است، اين را يك كاري كن از پات واكن. پس تمام انسان شعور است و ادراك، هر چه را از روي شعور به عمل آورده‏اي پات حساب مي‏كنند. خوب است خوب حساب مي‏كنند بد است بد حساب مي‏كنند. ناز داري كسي نازت را نمي‏كشد، تقيه ندارند از تو، از كسي نمي‏ترسند، بد به تو مي‏رسانند.

توي همين دنيا فكر كن ببين راه كسب را مي‏بندند، بركت را برمي‏دارند همه صدمه اين بديهاست كه كرده‏اي. پس فكركنيد ان‏شاءاللّه و اين مشق باشد براي شما فكر كنيد كه همه جا خدا داريم همه جا رسول داريم، همه جا امام داريم، توي دنيا مي‏بيني هيچ كس به فرياد كسي نمي‏رسد، هي داد مي‏كني هي رو به آسمان مي‏كني كسي به دادت نمي‏رسد، ناخوش مي‏شوي اگر هزار طبيب جمع شوند نمي‏توانند تو را چاق كنند، هزار طبيب جمع شوند چاره درد سر تو را نمي‏توانند بكنند، جميع دوستها با وجود دوستي نمي‏توانند رفع تكدّري از تو بكنند. حالا كه توي اين دنيا چشمت باز است اينها را مي‏بيني، در اينجا وقتي مي‏گيرند انسان را دمّلي جايي در مي‏آرد همان بس است براي انسان، ديگر نه عقلي نه شعوري، نه به كارهامان مي‏رسيم نه به فكر كسي

«* دروس جلد 1 صفحه 383 *»

هستيم، چه خبر شده؟ يك جايي از اين بدن سوزه بيرون آورده، مي‏بيني رفعش را نمي‏شود كرد، در جميع بدن يك دندان را به حركت مي‏آورند، همين كه دندانت درد گرفت تو ديگر به هيچ كاري نمي‏تواني برسي، هيچ كس نمي‏تواند چاره درد تو را بكند، يك‌خورده چشمت درد مي‏كند همين چشم تنها هم هست، باقي را ديگر دست نمي‏زنند ببين چه حالتي داري؟ حالا نعوذباللّه اگر انسان را ببرند وقتي به جايي كه همه جا را به عذاب بيندازند، همه جا دمّل باشد همه جا كوفت باشد، چشم‏درد باشد گوش‏درد باشد، هيچ كس هم به درد آدم نمي‏رسد، كسي نباشد برسد آنها هم كه بخواهند نتوانند، بعينه مثل اين دوستهاي دنيا كه سر تو درد كند نتوانند رفع كنند.

فكر نكن كه بگويي آنجا كه مي‏روم فكرش را مي‏كنم، چرا اينجا فكرش را نمي‏كني؟ اينجا خدا داري رسول داري شفيع داري، تو را اينجا كه آورده‏اند براي همين آورده‏اند، حالا اينجا مي‏گذاري هيچ كار نمي‏كني كه آنجا مي‏روي درست مي‏شود! چطور درست مي‏شود؟ اينجا مي‏بيني با وجودي كه اينجا هستي راههاي كار را به خيال خودت مي‏داني، راه كار دستت است، هي شب مي‏دوي هي روز مي‏دوي، و همه‏جات مي‏بيني باقي است، بلكه اگر يك سوراخ را گرفتي هزار سوراخ ديگر باز است، سوراخ حاجات سد نمي‏شود، دنيا مي‏بيني اين‏طور است آنجا را كه ندويده‏اي از پي امر آخرت است و هيچ در بندش نيستي كه چه خواهد شد. يادت نيست كه اصلاح بايد كرد و خيال مي‏كني كه خودش اصلاح مي‏شود و حال آنكه نمي‏شود ليس للانسان الا ما سعي و ان سعيه سوف يري اينها همه را بازي مي‏گيري؟

ببين بعد از اين همه طَرق و طروق پيغمبر آخرالزمان9 جبرئيلي نازل شود، جنگ و جهادي، و پيغمبري خود را ثابت كند و بعد از همه آيه آورد كه ليس للانسان الا ما سعي حالا تو بگويي خير اينها بازي است، كي از آن دنيا آمد سيخي به فلان جاش بود كه خبر بدهد؟ خير بازي نيست. اينها همه از آن دنيا آمده‏اند و سيخ به همه جاي مردم

«* دروس جلد 1 صفحه 384 *»

كرده‏اند، اين همه خارق عادتها، اين همه جنگ و جدالها، اين همه هلاكتها و عذابهايي كه نازل كردند همه براي همين است كه مردم بدانند از آنجا آمده‏اند و خبر از آنجا دارند. اين همه آمدند و خارق عادت آوردند، باز تو باورت نمي‏شود؟ خدا مي‏داند منافق و كافر چاره‏شان نمي‏شود. يكپاره هستند مي‏گويند كي برخاست از توي قبر بيرون آمد خبر بيارد؟ مرده‏اي هم، گيرم برخاست كسي و خبر داد مگر تو متذكر مي‏شدي؟ و واللّه اگر متذكر مي‏شدند مرده از قبر برمي‏خاست و خبر مي‏داد. مگر عيسي نيامد و مرده زنده نكرد، مگر پيغمبران مرده زنده نكردند، نيامدند نگفتند؟ فكر كن ببين كدام معجز از معجزات پيغمبر آخرالزمان بيشتر اين همه خارق عادت آورد، هيچ چاره‏شان نشد همه آمدند بگويند يك جاي ديگر هست، پس فكر كن كأنه همه مرده‏ها آمده‏اند توي دنيا عملهاشان پاپيچ خودشان است، پس اگر بازي نيست به آيه قرآن مي‏رسي اعتنا كن، به قواعد اسلاميه مي‏رسي اعتنا كن، قواعد اسلام كدام است؟

اسلام دو قسم بيشتر نيست چنانكه جميع دينها از اين دو قسم بيشتر نبوده بعضيش مسلميات بوده بعضيش محل نظر، آنهايي را كه بايد درس خواند و فكر كرد در آنها، آنها محل نظر است، و منتشر پيش همه نيست، چرا كه خدا نخواسته پر انتشار داشته باشد، خواسته اختلاف در آنها باشد. لكن يكپاره امرهاي مسلمي است كه هيچ كس اختلاف در آنها نكرده، بدان آن امرهاي مسلمي اعظم بوده از امرهاي غيرمسلمي چون اعظم بوده خدا آنها را منتشر كرده در ميان مردم كه همه كس آن را بداند. شراب حرام است اين چون اعظم بوده انداخته‏اند در ميان كه همه كس بداند كه مال مردم حرام است هر كس حلال دانست كافر است، عالم و عامي اين را مي‏دانند. پس اگر توي نيت قصد كني كه مال فلان را مي‏گيرم و مي‏خورم، و تو نگيري و ندهد و نخوري تو دزدي، چرا كه نيت تو اين بوده، و با شاعر دارند معامله مي‏كنند. وقتي قصدش اين بود كه ندهم اين دزد است، واللّه روز قيامت كه او را مي‏آرند اين مال مردم خور است، و لو اينكه اينجا ندادندش و نخورد مال

«* دروس جلد 1 صفحه 385 *»

كسي را. چه بسيار از فقرا و گداها كه گداي دنيا و آخرت هر دو هستند، نيت مال مردم خوردن دارد، در دنيا هم معطل و پريشان است، در آخرت در بند و حبس، همان‏جور حدودي كه براي دزدان است بر او جاري مي‏كنند.

پس ضروريات را سعي كنيد هرگز از دست ندهيد سعي كنيد خلاف ضروريات را به قصد و شعور مرتكب نشويد، فكر كن بگو اين ضرورت را خدا براي من گذارده به معجزاتي كه آدم و نوح و ابراهيم و موسي و عيسي و پيغمبر و خلفاي اينها آورده‏اند، كه من بدانم شراب حرام است ديگر حلالش نكن و لو زهرماري هم اگر يكدفعه كردي حرام بدان و توبه كن، مال مردم را حرام بدان مال مردم مثل شراب است و بدتر از شراب است. واللّه آن‏قدر اصرار نكرده‏اند در حرمت شراب كه در حرمت مال مردم كرده‏اند. و همچنين جميع ضروريات را. خلاصه در ضروريات به طور نوع عرض مي‏كنم همين‏طوري كه زن مردم حرام است، همين‏طور حرام است مال مردم.‏ نيتها را درست كنيد، تا نيتها را درست نكنيد عمل درست نمي‏شود. بر روي آفتاب هر چه گل بمالي ثمر نمي‏كند. همين كه باطن درست نيست، نيت درست نيست، همين كه قلب خير درش نيست، هر چه براي روپوش بخواهي عملي كني و عيبش را بپوشاني، يك بار انسان غفلت مي‏كند و باز بنا مي‏كند خرابي كردن. پس سعي كنيد نيتتان درست شود، جميع كارها خودش درست خواهد شد، نمي‏خواهي مال مردم را بخوري راحت مي‏شوي، و همين كه خدا ديد نيت تو اين است كه مال مردم را بدهي، تو را محتاج به مال مردم نمي‏كند. نيتت اين است كه مال مردم را بدهي، خدا يك كاري مي‏كند كه بدهي لو علم اللّه فيهم خيراً لاسمعهم.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 1 صفحه 386 *»

درس پنجاه‌وششم

 

(يك‌شنبه 18 رجب المرجب سنه 1294)

 

«* دروس جلد 1 صفحه 387 *»

 

 

 

الحمدللّه رب العالمين و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العليّ العظيم

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و لما كانت الكائنات جمال اللّه الجميل و كمال اللّه سبحانه الكامل فلايطرؤ علي ذرة منها من حيث كونها في نفسها و اقترانها و انتظامها مع غيرها نقص بوجه من الوجوه حتي قيل ليس في الامكان احسن مما كان كانت الالفاظ الحقة التي يعبربها عنها ايضاً علي احسن نظم و ترتيب لايوجد احسن منها ابداً و يكون نظمه و ترتيبه دالاً علي كمال اللّه سبحانه و جماله و بهائه وحكمته و اتقان صنعه …

اشياء را معروف است آية اللّه مي‏گويند زمين آيتي است از آيات خدا آسمان آيتي است از آيات خدا آفتاب ماه جبال، دشت، كوه، بيابان، بر، بحر همه كس مي‏گويد اينها آيات خدا هستند، لفظش افتاده توي دنيا كه اينها همه آيات اللّه هستند، حتي معجزاتي را كه اظهار مي‏كنند انبيا، ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه اينها را آيات اللّه و علامات الله مي‏گويند، آنها هم فرق نمي‏كند مثل همينهاست. يك‌دفعه مردم چيزي را پيش خود خيال مي‏كنند و آيت مي‏گويند ملتفت مي‏شوند يا نمي‏شوند، و خدا آيت مي‏گويد و براي اهل حق و آنهايي كه مي‏خواهد هدايتشان كند، براي آنها هم مي‏گويد. آخر كار طوري مي‏شود كه مؤمن و منافق، مسلم و كافر همه لفظشان يكي مي‏شود، معنيشان فرق ميان جنت و نار است.

ملتفت باشيد اين‏جور آيتي را كه مردم خيال مي‏كنند همه‏اش ببينيد از اين قرار است، و ببينيد تا حالاها خداتان را همين جورها خيال مي‏كرديد، شخص عمارتي مي‏بيند

«* دروس جلد 1 صفحه 388 *»

ساخته شده، مي‏بيند بر نظم شعور ساخته شده اين اطاق، استدلال مي‏كند كه يك بنّاي صاحب شعوري اين اطاق را ساخته. اما اين اطاق به شكل بنّاست؟ معلوم است به شكل بنّا نيست. اين عمارت چيزي را كه براي ما اثبات مي‏كند اگر بر نظم حكمت ساخته شده، مي‏گويد بنّا شعوري داشته و هر چيزي را بر جاي خود ساخته و گذارده. و اگر بر نظم حكمت نيست باز اين بنا براي ما اثبات مي‏كند كه اين بنّا شعور نداشته، همين‏قدر اثبات مي‏كند. حالا ديگر اين عمارت مي‏نمايد بنّا را، آن بنّا ديو بوده جن بوده انس بوده معلوم نيست. براي سليمان ديوها آمدند جنها آمدند عمارت مي‏ساختند. حالا ديگر به عمارت، آدم نگاه كند بفهمد اين را ديو ساخته يا انسان، نمي‏شود فهميد. آن كسي كه ساخته مؤمن بوده يا كافر نمي‏شود فهميد. اين شكل عمارت هم دخلي به شكل بنّا ندارد، از اين قبيل است وقتي كوزه را مي‏بينند كوزه‏گري ساخته، اگر موافق سليقه‏شان ساخته مي‏گويند كوزه‏گر سليقه داشته، و اگر موافق سليقه‏شان نيست مي‏گويند كوزه‏گر سليقه نداشته. ديگر اين دليل باشد كه كوزه‏گر نر بوده يا ماده معلوم نمي‏شود، مؤمن بوده يا كافر معلوم نمي‏شود، و هكذا هَلُمَّ جرّاً. ببينيد خطي روي كاغذ نوشته شده يا خوب يا بد، همين‏قدر دلالةٌ‏مايي دارد كه كاتبٌ‏مايي اين را نوشته، ديگر آن كاتب جن بوده ملك بوده انس بوده مؤمن بوده كافر بوده؟ معلوم نمي‏شود اين‏طور. همين‏قدر استقامت يا اعوجاج دست او را حكايت مي‏كند نه بيشتر.

حالا ديگر فكر كنيد آنچه فكر مردم در آن چيزهاست، ببينيد چه جور چيزهاست؟ قياس مي‏كنند خدا را با آن بنّاي مرده و آن كاتب مرده، قياس مي‏كنند خدا را به شخص غايبي كه به قدرت كامله خودش به اسبابي كه ما نمي‏دانيم؛ و همين‏طور حكماشان در كتابهاشان تكلم كرده‏اند كه به اسبابي كه ما نمي‏دانيم، راه قدرت و اسباب غيبيه را بشر نمي‏تواند احاطه كند، ما نمي‏دانيم به چه اسبابي و اوضاعي خدا اين جسم را ساخته؟ به چه اسبابي به چه اوضاعي عقل را ساخته، حق سبحانه و تعالي به قدرت كامله خودش به

«* دروس جلد 1 صفحه 389 *»

اسبابي كه ما نمي‏دانيم لامن شي‏ء اشياء را اختراع كرده لكن نگاه كه مي‏كنيم در ملك و مي‏بينيم نظم اين ملك را نظم اينها، دليل است بر حكمت او. اگر زميني نبود البته مواليد نمي‏توانستند زيست كنند، پس اين زمين وجودش ضرور بوده. اگر آب نبود جمادي نبود نباتي نبود حيواني نبود. پس موافق حكمت آب را خلق كرده، همچنين هوا اگر نبود متنفسي نمي‏توانست زيست كند، پس هوا خيلي وجودش ضرور بوده وجودش از حكمت بوده. آتش خيلي ضرور بوده است وجودش از حكمت است خلق كرده. همچنين آسمان معلوم است ضرور است اگر آسمان نبود نظم زمين مختل بود، از خودش چيزي نمي‏روييد حيواني نبود. همچنين شمسي ضرور است قمري ضرور است خلقت كرده. اين اوضاع روي زمين، حكمت اقتضا مي‏كند گاهي سرد باشد گاهي گرم باشد، گاهي روشن باشد گاهي تاريك. پس شمس و قمر و كواكب را موافق حكمت خلق كرده، وقتي فكر در اين اوضاع مي‏كند مي‏بيند آن كسي كه اينها را ساخته بر نظم حكمت بوده مي‏گويد آن كسي كه ساخته اين اوضاع را عاقل بوده باشعور بوده. در كلمات بعضي از حكماست كه خدا عقل دارد فكر دارد، ديده‏ام توي كلمات فرنگيها كه فكر را براي خدا مي‏گويند، مي‏گويند فكر كرده خدا كه چنين باشد بهتر است چنين كرده.

خلاصه پس ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه كه اگرچه اين جوره بيان هم نوع بياني است، اين براي طبقه‏اي از طبقات خلق كه به اين‏جور بيانات قانع بشوند اضطرابي براشان به هم نرسيده راه شبهه براشان نيامده آسوده بودند. و چه بسيار مؤمني كه به همين‏جور دليل و برهان اكتفا كرده‏اند، و بيش از اين شعور نداشته‏اند، و به راه حق رفته‏اند و نجات هم يافته‏اند. نه اين است كه اينها دليل نيست، دليل هست لكن بدانيد به هيچ وجه من الوجوه اينها دليل توحيد نيست، دليل اين است كه صانعي هست حالا ديگر آن صانع خداست يا خلق؟ هيچ معلوم نيست آنها اسمش را خدا گذارده‏اند. شما ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه، پس عرض مي‏كنم هر چيزي كه حدي دارد، نهايتي دارد، شخصيتي نوعيتي صنفيتي دارد، نمي‏شود خدا باشد.

«* دروس جلد 1 صفحه 390 *»

شماها وقتي فكركنيد ان‏شاءاللّه، از راه مسأله داخل شويد، همينجوري كه مي‏دانيد خدا جسم‌ نيست و اعراض جسمانيه نيست، محلِ جسم نيست، جسم حالّ او نيست، همين‏طوري كه تنزيه مي‏كنيد او را در عالم جسم، ان‏شاء اللّه شما همين‏طور مي‏توانيد تنزيه كنيد او را در عالم عقل، بگوييد مثل عقل هم نيست، مثل مشيت هم نيست، بگوييد او بايد مثل دانشهاي خودمان نباشد، بايد مثل قوتهاي خودمان و زورهاي خودمان نباشد.

وقتي خدا مي‏گويد سنريهم آياتنا في الآفاق و في انفسهم اين ارائه آيتي است كه خدا در آفاق و انفس مي‏كند، بدانيد آيتش آن حقيقتش كه به دليل حكمت بايد فهميد كه نقش ايمان در قلب مي‏كند آن علمي كه مطابق با خارج است، نه ايني كه چيزي به خيال شخص رسيده باشد، بلكه مطابق با خارج است بدانيد آن دليل حكمت است. و آن دليل حكمت اين است هر مبتدايي بايد خبري داشته باشد، و هر خبري اثر مبتداست. و هر اثري مطابق است با صفت مؤثر خود. چه لفظهايي مشايخ ما گفتند و رفتند، و ماند توي اراده خودشان، و آرزوي اينكه مردم بفهمند به گور بردند، ماند و مردم نفهميدند.

براي هر مبتدايي خبري است. ببينيد خبر آن چيزي است كه از جهتي عين مبتدا باشد از جهتي غير مبتدا باشد، به طور مسامحه مي‏گويم چرا كه چاره ندارم. وقتي زيد ايستاد مي‏گويي زيد ايستاده، ببين اگر عمرو ايستاده باشد و تو بگويي زيد ايستاده دروغ گفته‏اي، دروغ بخواهي بگويي زيد ايستاده، زيد نايستاده. زيد عصايي را واداشته باشد راست، و خودش خوابيده باشد تو بگويي زيد ايستاده، چون اين عصا مصنوع زيد است و زيد او را واداشته و راست است، پس زيد ايستاده است اين دروغ است. هيچ دلالت نمي‏كند، زيد خوابيده است. وقتي زيد ايستاده كه خودش ايستاده وحده لاشريك له و غير زيد نايستاده، و هيچ چيز را نه وزير خودش كرده نه وكيل خودش، نه معين خودش قرار داده نه آلتي براي آن كار قرار داده، جميع اينها دروغ است مگر اينكه زيد خودش بايستد أفمن هو قائم علي كل نفس بما كسبت. زيد اگر خودش ايستاد راست است كه زيد ايستاده، غير ايستاده باشد

«* دروس جلد 1 صفحه 391 *»

و بگويي زيد ايستاده، اين لفظي است كه معني ندارد. بلكه از براي كسي كه قانع بشود به علم موعظه يا مجادله، شايد مغرور بشود كه من وقتي عصا را ديدم واداشته‏اند، پي بردم كه يك كسي اين را راست واداشته. اينها را بدانيد هيچ مطلب نيست، پس زيد خودش بنفسه اگر ايستاده خودش ايستاده، و زيد بنفسه اگر خودش نشست آن وقت راست است كه زيد نشست، زيد روز اولي كه خلق شد لامحاله بايستي كه يا ايستاده باشد يا نشسته، نمي‏شود نه ايستاده باشد نه نشسته. يك جايي ببريد كه خوب تعقلش كنيد.

در لفظ متحرك و ساكنش ببريد روز اولي كه زيد خلق شد، يا متحرك بود يا ساكن، و نبود وقتي كه زيد خلق بشود و نه متحرك باشد و نه ساكن. اگر فكر كني مي‏بيني كه محال است خدا خلق كند زيدي را كه نه بجنبد نه نجنبد، اگر موجود است يا متحرك است يا ساكن، و اين متحرك ببينيد با ساكن هيچ سازگاري ندارد. دقت كنيد ان‏شاء اللّه و من هي اصرار كرده‏ام و هي ابرام كرده‏ام كه يك جايي پا بيفشار مسأله را ياد بگير همه جا جاري كن. فكر كن ببين اين متحرك كه متحرك زيد باشد عمرو نيست بكر نيست آسمان نيست زمين نيست آب نيست خاك نيست، حقيقت زيد است متحرك. و همچنين وقتي ساكن شد زيد ساكن است نه عمرو مع‏ذلك زيد متحرك غير از زيد ساكن است، و زيد ساكن غير از زيد متحرك است. وقتي جنبيد آني كه نمي‏جنبد حالا اينجا نيست، و وقتي نمي‏جنبد آني كه مي‏جنبد اينجا نيست. ضدين بخصوص اگر نقيضين باشند ممكن نيست جمع شوند. در عالم زمان متحرك نقيض ساكن است، مي‏گويد تا تو توي دنيا هستي من نمي‏توانم بيايم، هيچ‏كس نمي‏تواند مرا بياورد توي دنيا، مادامي كه تو هستي. پس بايد ساكن برود از دنيا تا متحرك بيايد، و همچنين متحرك بايد برود از دنيا تا ساكن بيايد. حالا دقت كه مي‏كني مي‏يابي پس متحرك و ساكن دو شي‏ء نقيض يكديگرند به اين معني كه هر يكي كه موجود باشند واجب است آن يكي موجود نباشد.

«* دروس جلد 1 صفحه 392 *»

حالا ببين ذات ديگر اگر عين اين دوتا باشد به اصطلاح منطقيين و حكما به هر اصطلاحي، ذات زيد اگر عين اين دو تا باشد، بايد متحرك در حيني كه متحرك است نباشد، و بايد ساكن در حيني كه ساكن است شي‏ء نقيض خودش باشد. اگر كسي از اصطلاح منطقي يك‌خورده سررشته داشته باشد مي‏بيند نامربوط است، و حال آنكه مي‏بيند زيد است وحده لاشريك له متحرك، و زيد است وحده لاشريك له ساكن، و ذاتش نه متحرك است حالا نه ساكن است حالا. و اين است آن معني، پيشترها بسا چنين خيالي مي‏كردي كه خدا زيدي خلق كرده است در عالمي كه نه مي‏جنبد نه نمي‏جنبد، آن‏جور خيال را بينداز دور، بگو زيد ابتدائي كه خلق شد يا ساكن خلق شد يا متحرك، و محال است زيد خلق شود و متحرك يا ساكن نباشد. اما حالا كه زيد خلق شد و متحرك بود يا ساكن، حالا مي‏فهميم كه زيد در ذات خودش منزه است از حركت و منزه است از سكون. چرا كه اگر متحرك بود پس نقيض ساكن بود، پس بايد نباشد در دنيا. پس متحرك است پس متحرك صفتي است از صفات او، يا ساكن است و ساكن صفتي است از صفات او، متحرك نيست مثل غباري از خارج آمده باشد روي زيد نشسته باشد، مثل پيراهني نيست زيد پوشيده باشد. بلكه تمام اين متحرك زيد است وحده لاشريك له، تمام آن ساكن زيد است وحده لاشريك له، توي همين دو كلمه فكركن كه توي بدن خودت خدا خلق كرده. ببين جميع اشخاص را جميع موجودات را جميع دنيا و آخرت را بر اين نسق خواهي يافت.

پس چنانكه متحرك خبر زيد است و حاكي زيد است، مي‏گويد شما حركت زيد را مي‏خواهيد ببينيد من حركت مي‏كنم، زيد است خودش حركت مي‏كند، مي‏خواهيد ببينيد چه جور حركت مي‏كند زيد، بياييد ببينيد چه جور حركت مي‏كند. مي‏خواهيد ببينيد چه جور ساكن مي‏شود، بياييد ببينيد چه جور ساكن مي‏شود. مي‏بيني ساكن غير متحرك است و متحرك غير از ساكن است. اينها يقيناً دو تا هستند يقيناً يكي نيستند به هيچ اصطلاحي به هيچ نظري يكي نيستند دوتايند، كه در يك زمان پهلوي هم نمي‏نشينند. نقاضتشان به

«* دروس جلد 1 صفحه 393 *»

اين شدت شده، پس اينها جداييشان از جداييهاي متعارفي هم خيلي بيشتر است، تباين زياد ميانشان است كه به نقاضت به لج‏بازي رسيده، مي‏گويد تا او هست من نمي‏آيم در دنيا، آن يكي هم همين را مي‏گويد. حالا كه چنين است مي‏دانيد از براي زيد اين دو صفت هست، ديگر اين دو صفت را فرق نمي‏كند تو سه تاش بكن، بگو قائم هست قاعد هست متكلم هست ساكت هست، گاهي چاق است گاهي ناخوش است، گاهي پير است گاهي جوان است، هر حالتي از حالات زيد اسمي دارد، و اگر دقيق بشوي مي‏داني هر اثر زيد اسمي دارد.

ببين واقعاً حقيقةً وقتي زيد نجاري مي‏كند اسمش نجار است، وقتي نانوايي مي‏كند اسمش نانواست، وقتي راه مي‏رود ماشي است، وقتي حرف مي‏زند متكلم است، وقتي نمي‏زند ساكت اسمش است. و اگر بنا باشد زيد را وصف كني مي‏گويي هو النجار هو الخباز هو القائم هوالماشي هو المتكلم هو الساكت. حالا خباز عين نجار است؟ نه، خبازي هيچ دخلي به نجاري ندارد، دخلي به هم ندارد. خوردن عين حرف زدن است؟ نه، هيچ دخلي به هم ندارد. پس بگو از براي زيد صفات عديده و خبرهاي بي‌شمار است، حاكيان دارد راويان دارد اين راويها و اين حاكيها و اين صنعتها و اسمها اينها جميعشان حكايت از زيد مي‏كنند، خودشان هيچِ محضند. اگر زيد نبود في المثل، زيد نجار خدا توي دنيا خلق نكرده بود، زيد خباز نبود زيد آكل زيد شارب نبودند. اين آكل كه بايد به زيد بسته باشد، سرتاپاش بسته و منسوب به غير است.

حكما وقتي دقت كردند آنهايي كه اهل حق بودند، گفتند «خلق» نفس اضافه به خدا هستند. همين كه مضاف شدند به خدا، هستند. زمينش هست آسمانش هست دنياش هست آخرتش هست. و اگر كسي قطع نظر از خدا كرد و اضافه اينها را نديد، اينها نيست صرفند، امتناع صرفند. پس زيد اگر هست لامحاله اسمهاي مختلف دارد اسمهاي بي‌شمار دارد، و اين اسمها هيچ يك ذات زيد نيست، اينها خبرهاي زيد است، زيد است مبتدا و از

«* دروس جلد 1 صفحه 394 *»

براي آن مبتدا در سر هر خبري مبتداي ديگر هست، و آثار آن مبتدا در سر همه چيزها هست، در هر جايي زيد است وحده لاشريك له و اوجد‏ است در مكان اينها از خود اينها. خودش بنفسه متحرك است خودش بنفسه ساكن است. حالا وقتي كسي مشعري نداشته باشد زيد ببيند، مي‏گويند به او زيد از پس پرده اين قائم و قاعد و متحرك و ساكن است، تو به محضي كه پيش قائم و قاعد بروي يا پيش متحرك و ساكن، زيد را ديده‏اي. و تو او را نديده‏اي، اگر مي‏خواستي ببيني او را ببين اين را. كسي خدا را نديده، اما اگر بخواهي خدا را زيارت كني، او را ببيني چاره‏اي خدا براي تو قرار داده.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 1 صفحه 395 *»

درس پنجاه‌وهفتم

 

(دوشنبه 19 رجب المرجب سنه 1294)

 

«* دروس جلد 1 صفحه 396 *»

 

 

 

الحمدللّه رب العالمين و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العليّ العظيم

قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و لما كانت الكائنات جمال اللّه الجميل و كمال اللّه سبحانه الكامل فلايطرؤ علي ذرة منها من حيث كونها في نفسها و اقترانها و انتظامها مع غيرها نقص بوجه من الوجوه حتي قيل ليس في الامكان احسن مما كان كانت الالفاظ الحقة التي يعبربها عنها ايضاً علي احسن نظم و ترتيب لايوجد احسن منها ابداً و يكون نظمه و ترتيبه دالاً علي كمال اللّه سبحانه و جماله و بهائه وحكمته و اتقان صنعه …

به طور عموم فرمايش كرده‏اند كه آنچه هست چون خلق خداست، جميع آنچه مي‏بينيد موجود است مي‏دانيد ان‏شاء اللّه كه مخلوق خداست، و خداوند عالم او را خلق كرده و هيچ چيز خودش موجود نشده. ديگر اين چيزهايي كه عرض مي‏كنم اندكي انسان توش بيفتد و فكر كند داخل بديهيات مي‏شود. آنچه هست جميعش مخلوق خداست و هر چيزي را بخواهيد فكر كنيد پيش از وجود خودش خودش نبود، تا وقتي خدا او را خلق كند. پس خدا پيش از وجود هر چيزي هر چيزي را مي‏داند، و آن را خلق كرده آن طوري كه دلش خواسته، و آن طوري كه خواسته و خلق كرده معلوم است راضي است و معلوم است حكمت او اقتضا كرده كه خلقش كرده، پس هيچ عيبي نقصي در صنعتش طاري نيست، و اين حرف را هيچ كس نمي‏تواند رد كند. اگر چه حكيم باشد هر چه دانا و حكيم باشد نمي‏تواند اين را رد كند، كه آنچه ماسواي خداست خلق خداست. و اينها

«* دروس جلد 1 صفحه 397 *»

هيچ يك پيش از وجود خودشان نبوده‏اند و خدا اينها را ابتداءً خلق كرده. وقتي نبودند خودشان در كار خودشان تصرفي نداشتند، و تصرفها با خدا بود و خدا قادر بود كه خلقشان كرده، و به همان‏طوري كه مي‏خواسته آفريده.

و چون خدا بي‏نهايت است هيچ عيبي و نقصي در او نيست پس ملك خود را هم بي‏عيب و نقص آفريده. خدا اگر ناقص باشد، ناقص چيزي را نمي‏تواند خلق كند. خدا لامحاله بايد كامل باشد هيچ نقص در ذات خدا نيست، چرا كه خدا خداست و هيچ نقصي در او راهبر نيست، به جهت اينكه محدود به حدي نيست كه تا آن حد آمده باشد، و در آن حدِ نقص نشسته باشد، و يك چيز ديگر بيرون از وجود اين خدا باشد، و اين خدا دارا نباشد آن را. و هر كس كه ناقص است؛ باز به همان قاعده ديروز جميع حرفهاي امروز همانهاست، ملتفت باشيد از يك مطلبي هزار تعبير مي‏شود آورد. پس ببينيد نقص هر جايي كه يافت شد معنيش اين است كه چيزي چيزي را ندارد، كور ناقص است به جهت اينكه چشم ندارد، كر ناقص است به جهتي كه گوش ندارد، لنگ ناقص است به جهتي كه پا ندارد، ناقص يك چيزي است كه يكپاره چيزها بيرون وجود او باشد و اين داراي آن نباشد.

فكر كه مي‏كنيد همه ناقصين نقصانشان همين‏طور است، نقصانهاي ظاهري با باطني فرق نمي‏كند. حالا ببينيد خداوندي كه محدود نيست در ديواري در وقتي در مكاني در صورتي. و معقول نيست محدود باشد، چرا كه اگر محدود باشد نمي‏تواند محدودات ديگر را خلق كند. و حالا كه محدود نيست پس نقصي در خلقت او نيست كه بگويي اگر فلان‏طور كرده بود بهتر بود. همان‏طوري كه كرده بهتر بوده كه كرده، و واجب بوده كه كرده، و از روي حكمت بوده و اين خلق را خلق كرده. بگويي خدا ناقص است هيچ طايفه قبول نمي‏كنند، اگر چه نفهمند از تصدق سر انبيا و اوليا كه به گردنشان گذارده‏اند قبول دارند خدا ناقص نيست. و هركس ناقص نيست معنيش را فكر كنيد، كه هركس

«* دروس جلد 1 صفحه 398 *»

كامل است معنيش اين است كه كارهاش درست است، و هركس ناقص است كارهاش را نمي‏تواند درست به انجام رساند. نقص و كمال در كارهاي شخص است، نه در ذات شخص. يا چشمش خوب مي‏بيند مي‏گويند خوب مي‏بيند، يا گوشش خوب مي‏شنود مي‏گويند خوب مي‏شنود.

پس كمال شخص در كارهاي اوست، پس خداوند بي‏نهايت كامل است از جميع جهات، و چون كامل است صنع او و كارهاي او كامل است، و هيچ عيبي و نقصي در كارهاي او نيست. حالا از جمله كارهاي او يكي كلام اوست حرفهايي است كه زده، پس خدا هر لفظي كه حرف زد بهترين لفظها خواهد بود. هر طوري ادا كرده بهترين طورها خواهد بود. ماها بسا مطلبمان را بخواهيم برسانيم، بسا زبانمان تپق مي‏زند. بسا نكته‏اي مي‏خواهيم بگوييم فراموش مي‏كنيم به جهتي كه غفلت براي ما رو مي‏دهد. به جهتي كه ما تصرف تامه در بدن خود نداريم، بسا زبانمان تپق مي‏زند طوري مي‏شود كه از مراد خودمان كماينبغي بسا نتوانيم تعبير بياريم. حالا خدايي كه غفلت معقول نيست داشته باشد، هيچ غفلت ندارد هيچ سهو ندارد عجز ندارد، نقصان از براي او نيست او مي‏خواهد مطلبي را به مكلفين بگويد، او علي ماينبغي مي‏گويد. به جهتي كه او مانع براش نيست ما مانع داريم، او ناخوشي براش نيست. پس احسن تعبيرات تعبيرات خداست، خدا مي‏آورد آن تعبير را بر همان‏طوري كه مي‏خواهد و اراده مي‏كند و انما امره اذا اراد شيئاً ان‏يقول له كن فيكون و ان‏شاء اللّه ملتفت باشيد در همان نسقهايي كه در انبيا عرض مي‏كردم، كه اگر فرض كني فلان نبي فلان نقص را داشته، آن نقص را اگر فكر كني نقص نمي‏ايستد پيش فلان نبي، كه فلان نبي در فلان صفت ناقص بوده. حتي عرض كردم ترك اولي هم از انبيا نبايد جاري شود، چرا كه اگر اولي اين بود كه اين نبي چنين بكند و نكرد، اين تقصير پيش اين نمي‏ماند، و اين برمي‏گردد پيش خدا كه خدايا تو چرا خلاف اولي كردي، اين را فرستادي؟ چرا كسي كه خلاف اولي نمي‏كرد نفرستادي، و اين را حفظ نكردي؟ و اگر اولي اين بود كه كرد، چرا

«* دروس جلد 1 صفحه 399 *»

خلاف اولي اسمش مي‏گذاري؟ پس حججي را كه خدا مي‏فرستد، احسن و اولي و اليق از ايشان جاري مي‏شود. بلكه فكر كه مي‏كني مي‏رسي كه واجب است همين‏جور باشند كه بودند و كردند، و علي ماينبغي واقع شده در سرجاي خودش.

حالا به همين‏طور در كلمات خدا فكر كنيد مثلاً الم ذلك الكتاب لاريب فيه اين‏جور گفته‏اند جوري ديگر نگفته‏اند، ببينيد اگر اين مرادي كه خدا دارد از لفظي ديگر بهتر ادا مي‏شد، و خدا آن لفظ را نگفت و اين لفظ را گفت، و بهتر اين بود كه آن لفظ ديگر را گفته باشد، اين نقص برمي‏گردد به خدا، نقص همين كلام تنها نيست. مثلاً الم اعهد چرا گفته؟ و حال آنكه مخارج متقاربه اگر در يك جا جمع شد مشكل مي‏شود گفتن، اگر ميثاق گرفتم گفته بود بهتر بود، اعهد قدري خلاف فصاحت است. شما ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه، مي‏گويم اگر لفظي بود كه اين مطلب را بهتر مي‏رسانيد، آيا آن لفظ را خدا راه مي‏برد يا راه نمي‏برد؟ اگر راه نمي‏برد كه چه خدايي؟ اگر راه مي‏برد چرا آن را نياورد؟ كدام غير مانعش بود؟ كدام فراموشي براي او آمده بود؟ كدام غفلت، همه اينها محال است. به طوري كه فكر كه مي‏كنيد مي‏بينيد ان‏شاء اللّه كه به هر كلامي كه تكلم كرده خدا عمداً تكلم كرده، هيچ سهو نداشته هيچ نسياني و غفلتي براي او نبوده. پس معلوم است آن لفظ بخصوص براي آن مطلب مخصوص گفته شود الم اعهد بياورد و لفظ ميثاق نياورده باشد، چرا كه او نمي‏رساند اين مطلبي را كه اين مي‏رساند.

مثلاً دكّاً دكّاً گفته، اين چطور است؟ خيلي نامربوطها گفته‏اند يكپاره الفاظ هست كه مخلّ به فصاحت و بلاغت است، حالا جايي كه كم است، مثلاً در تمام قرآن يك جا دو جا از آن‏جور الفاظ باشد، مانع فصاحت نيست نمي‏گويند فصيح نيست. يك جا دو جا نقص نمي‏شود. مثل آنكه عالمي در تمام كتابش يك‌جا دو جا اشتباهي كرده باشد نمي‏گويند عالم نيست، يك شعر در تمام كتاب شاعري بد باشد نمي‏گويند اين شاعر بد شعر گفته، نمي‏گويند سعدي شاعر نبود يا بد شعر مي‏گفته. حالا به همين‏طور كلام خدا را قياس

«* دروس جلد 1 صفحه 400 *»

مي‏كنند به حال مردم، و امر در پيش خدا چنين نيست. در كتاب شاعر يك شعر بد، اين نقص اين شاعر نيست، به جهتي كه اين شاعر هميشه متذكر نبوده، اين كامل علي الاطلاق نبوده، اين ادعاي سهو و نسيان نكردن نداشته، نمي‏تواند بگويد من سهو ندارم من نسيان ندارم. لكن خدا كمال دارد، خدا مي‏تواند بگويد من سهو ندارم، نسيان ندارم، آن طوري كه خواسته‏ام مي‏كنم، هيچ كس مانع من نيست، هيچ كس غالب بر من نيست، من غالبم بر همه كس. پس در كلمات او هيچ عيبي هيچ نقصي متصور نيست به هيچ وجه من الوجوه.

پس اين عنوان را از اين كرده‏اند كه جميع اشياء كمال خدا هستند، و خدا كامل است پس نقصي در اشياء نيست. حالا از اين راه تعبير مي‌آورند كه چون خدا كامل است بايد كارهاي او هم به طور كمال باشد، و مي‏بينيد هم نمي‏شود ايرادي كرد، جميع ماسوي اللّه هم مخلوق اوست و حالا كه مخلوقند پيش از خلقِ مخلوقات مي‏دانست چه جور خلق كند بعد از خلق مخلوقات مي‏دانست حالت آنها را، پس هيچ مضاده در كارهاي او به هم نمي‏رسد. پس اگر چنين است حالا ديگر فكر كنيد مي‏بينيد در توي ملك خدا يكپاره عجزها نقصها احتياجها هست، پس چطور اشياء به طور كمال ساخته شده؟ و در اشياء عيبي و نقصي نيست؟ كسي كه درست حكمت را نگرفت و غافل شد مي‏بيني ايرادها وارد آمد بر خدا نعوذباللّه. چه بسيار مردمي كه خيال مي‏كنند بحث دارند به خدا، و اين‏جور مردم نه خدا را شناخته‏اند، نه طور و طرز حكمتش را دانسته‏اند، نه كيفيت خلقتش را فهميده‏اند. پيش خود خيالي مي‏كنند و بر آن خيال خود بحث وارد مي‏آورند. از جمله بحثهاشان اينكه خدا چرا بد را خلق كرده؟ و اگر اصلاً بد خلقت نمي‏كرد عيبش چه بود؟ خدا چرا شيطان را خلق مي‏كند؟ فسق را چرا خلق مي‏كند؟ كفر را چرا خلق مي‏كند؟

پس عرض مي‏كنم شما فكر كنيد خداوند عالم بايست و لازم است و واجب است در مرتبه الوهيت بايستي محدود به حدي نباشد. حالا كه نيست به هيچ صورتي از صورتهايي كه خيال كني يا ببيني، مصور نيست. پس خدا گرم نيست كه بحث كني بر او

«* دروس جلد 1 صفحه 401 *»

كه چرا سردي آفريدي؟ از همين گرده كه فكر مي‏كنيد مي‏يابيد ان‏شاء اللّه هر مؤثري نسبت به هر اثري كه دارد از آن آثارِ خودش، غير آثار خودش را معقول نيست جاري كند. آتش در ذاتش گرم است جميع آثارش گرم است. آب در ذاتش سرد است جميع آثارش سرد است. خدا اگر در ذاتش رحيم است مثلاً فرض كني بايد هيچ چيز مكروهي در ملكش يافت نشود. در ذاتش بخواهد انعام كند بايد هيچ فقر و احتياجي در ملكش يافت نشود. پس ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه ذات خدا از جميع صورتها و حدها و مقامها و مكانها و جميع صفات منزه است و مبراست، هيچ چيز به ذات او چسبيده نمي‏شود. به جهتي كه غير او نيست و هيچ چيز در مرتبه او نيست كه به او بچسبد.

و اين كلمه «هيچ چيز در مرتبه او نيست كه به او بچسبد» لفظي است خيلي ملايم، لكن اگر فكر در آن بكنيد خيلي حكمتها توش در مي‏آيد. در ذات او نيست جسمي كه به او بچسبد، در ذات او نيست روحي كه به او بچسبد، نيست رنگي كه بر روي كرباسي بچسبد، نيست كرباسي كه رنگ به او بچسبد، فكرش را كه مي‏كني خواهي يافت نيست قدرتي كه به او بچسبد، نيست علمي كه به او بچسبد. قدرت خدا را اگر شنيده‏اي عين ذاتش است نيست مثل خلق، خلق اگر قدرت به آنها چسبيد اسمشان قادر است، اگر عجز به آنها چسبيد اسمشان عاجز است. خلق هستند كه اگر چشم دارند بصيرند اگر ندارند كورند. خلق هستند اگر گوش دارند سميعند اگر ندارند كرند. خلق هي محتاجند به چيزها حالا ذات خدا قادر است به غير قدرت. تعالي چنين خداوندي عالم است به غير علم، احتياج ندارد خدا كه به علم چيزها را بداند، ذاتش عالم است علم نمي‏چسبد به او، علم به خلق مي‏چسبد. قدرت نمي‏چسبد به ذات خدا، قدرت به خلق مي‏چسبد. ذاتش چنين قادري است كه قدرت را خلق مي‏كند و به قادرين قدرت مي‏دهد.

پس نسبت به خداوند عالم هيچ بدي نيست كه از براي او بد باشد، درست فكر كنيد ان‏شاء اللّه ببينيد نعوذباللّه اگر صفت او صورت او بود، اگر او محدود بود به حد

«* دروس جلد 1 صفحه 402 *»

حرارت، برودت براي او بد بود. بسا مضعف وجود او بود، آن وقت مي‏شد بحث به او وارد بياري كه تو كه گرم بودي چرا برودت آفريدي؟ وقتي محدود نباشد نه به حد حرارت نه به حد برودت بحثي وارد نمي‏آيد. و اين بابي بود از ابواب حكمت، كه در حكمت در اصول در فقه همه جا به كار مي‏آيد. چيزهايي از براي چيزها بد است درش فكر كنيد. آتش از براي آب بد است، آب با آتش كه جفت شد برودت و رطوبت آب را خورده خورده كم مي‏كند، خورده خورده ضعيف مي‏كند خورده خورده بخارش مي‏كند خورده خورده تمامش مي‏كند آب هم آتش را اول سردش مي‏كند بعد سرد و ترش مي‏كند، تا آنكه خاموشش مي‏كند تمامش مي‏كند، اين دشمن اوست او دشمن اين. اين ضد اوست او ضد اين، با يكديگر بدند غذاي سمّي كه كسي خورده چون ضد طبيعت است، اول اسهال مي‏آرد كم‏كم مي‏كشدش. از آن طرف غذائي كه نفع داشته باشد غذائي كه براي او خوب است، وقتي مي‏خورد آن غذا بدل ما يتحلل مي‏شود، نمو مي‏كند بزرگ مي‏شود.

حالا ان‏شاء اللّه بيابيد فكر كنيد از براي ذات خدا آيا آتش بد است آب بد است آسمان بد است زمين بد است؟ به همين‏طور فكر كنيد هلمّ جراً. و هكذا ببينيد شيطان براي خدا بد است؟ خدا را مي‏رود گول مي‏زند كه تو بحث كني كه چرا شيطان را خلق كردي؟ شيطان را خلق كرده، لكن شيطان كارش همين كه شيطنت كند، تو را هم خلق كرده شعور داده ادراك داده، شيطان را به تو شناسانيده اطاعتش مكن. و خدا مي‏داند همين جوري كه لازم است كه انبيا را به تو بشناساند، و اگر نشناساند به تو انبيا را حجتش تمام نيست، و اگر حجتش تمام نباشد خدا نيست. خدا مي‏داند همين‏طور شيطان و اتباع شيطان را به تو مي‏شناساند، راه حق با خداست كه بنمايد و بشناساند، راه باطل را هم خدا مي‏شناساند. مي‏گويد فلان كس شيطان است، شخص معيني است. مي‏گويد پيش اين مرو گوش به حرفش مده كه اين شيطان است. همين‏طور روز قيامت شيطان با مريدهاي خودش مباحثه‏شان مي‏شود، آنها مي‏گويند تو آمدي ما را گول زدي و به جهنم افتاديم،

«* دروس جلد 1 صفحه 403 *»

مي‏گويد چشمتان باز بود بايست گول نخوريد ماكان لي عليكم من سلطان الا ان‏دعوتكم فاستجبتم لي فلاتلوموني و لوموا انفسكم ما انا بمصرخكم و ما انتم بمصرخيّ من گفتم چنين و چنان كنيد، من خرغلطي مي‏زنم شما هم بزنيد، شما هم چشمتان باز بود و مي‏ديديد و مي‌شنيديد.

باري مقصود اين است كه آنجا هم حجت ندارند همه را خدا عذاب مي‏كند. باري ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه بحسب ظاهر كه نگاه مي‏كني باطن هم به دستتان مي‏آيد. خدا وقتي دانست آتش در ملك او ضرور است به طوري كه تو هم مي‏فهمي ضرور است، حالا چون آتش ضرور بود و خلقش كرده براي اينكه در ملكش ضرور بود. اين آتش نه نفعي دارد براي خدا نه ضرري دارد براي خدا. پس در ملكش ضرور بود خلقش كرد. حالا كه خلقش كرد آتش معنيش آن است كه بسوزاند، توقع بيجاست كه بگويي خدايا چرا آتش را خلق كردي كه مرا بسوزاند، نمي‏شود آتش خلق نكند، اگر آتش نبود هيچ گرمي نبود در عالم، اگر نبود آتش هيچ جمادي هيچ گياهي هيچ حيواني هيچ انساني نبود، آب اگر توي دنيا نبود هيچ چيز نبود، خاك نبود هيچ چيز نبود، هوا نبود هيچ نبود. ولكن هر يك از اينها كه هستند ضرور بوده، آب خلق كرد به جهتي كه احيتاج به آب داشتند ضرور بود. اين آب نه نفعي به خدا دارد كه بگويي چون نفع براي او داشت خلقش كرد، نه ضرري براي خدا دارد كه بگويي چرا خلقش كرد و حال آنكه ضرر براي او داشت.

كسي را نمي‏رسد بگويد چرا آب را خلق كردي. بله آب را ترجيح دادم و خلق كردم. فهميد كه ضرور است براي مخلوقاتي ديگر خلقش كرد. همچنين آتش نه نافع است براي ذات خدا نه ضار است، نه حلال است براي خدا نه حرام است، در ظاهر كه يافتيد باطن هم به همين نسق است، آنچه را كه خدا خلق كرده از اول موجودات تا آخر موجودات، هيچ يكشان نافع براي خدا نيستند چنانكه هيچ يكشان ضار براي خدا نيستند، همان‏جور تعريفهايي كه در نافعها براي او مي‏كني همان‏جور تعريف در ضارها براي او

«* دروس جلد 1 صفحه 404 *»

بكن. سبحان الضار النافع. پس او خلق مي‏كند آب را و خلق مي‏كند آتش را، و شعور به تو مي‏دهد به تو مي‏رساند نفعهاش را و ضررهاش را. توي آتش خود را مي‏اندازي مي‏سوزي، توي دريا خود را مي‏اندازي غرق مي‏شوي، شعور داري توي آتش مرو، توي دريا مرو، تا نسوزي و غرق نشوي. اما حالا كه آب براي همين است حالا كسي خود را انداخت توي آب غرق مي‏شود، لامحاله توي آتش خود را انداخت لامحاله مي‏سوزد و خودش به دست خودش آتش به جان خودش افروخته، اين اقتضا را هم خدا خلق كرده. زير آب كه رفتي سوراخهاي بدنت كه پر از هواست هواش خالي مي‏شود آب به جاش مي‏آيد، چرا كه براي هر چيزي حيزي است هوا حيزي دارد آب حيزي دارد، چيز سوراخ‏داري زير آب ببري بنا مي‏كند صدا كردن، به جهتي كه هواش بيرون مي‏آيد و آب به جاش پر مي‏شود. سبويي زير آب مي‏بري هي هواهاي توي سبو از زير آب بيرون مي‏آيد، و هي آب به جاي هوا پر مي‏شود. نظم ملك براين است كه هر لطيفي بايد جاي لطيف داشته باشد، هر كثيفي بايد جاي كثيف داشته باشد، حالا تو به زور هوا را بردي زير آب، هوا هي آب را مي‏شكافد و از زير آب بيرون مي‏آيد داخل هواها مي‏شود. به همين‏طور وقتي آب به سوراخهاي انساني رفت هر جا هوائي دارد هوا بيرون مي‏رود آب به جاش مي‏آيد، آب كه پر شد در بدن انساني معلوم است روح بخاري خاموش مي‏شود خاموش كه شد هلاك مي‏شود.

خلاصه برويم بر سر مطلب، پس مي‏گوييم كه نسبت به خدا هيچ چيز نقص نيست، حتي اين نقصهاي ظاهري هم وقتي فكر كني نسبت به او نقص نيست، اگر چه نسبت براي ما نقص باشد. پس هيچ چيز حلال براي خدا نيست و هيچ چيز حرام براي خدا نيست. و هيچ چيز نافع براي خدا نيست و هيچ چيز ضار براي خدا نيست. هيچ چيز نافع نيست براي او كه در نافعها بگويي خوب كاري كردي آنها را آفريدي، و هيچ چيز ضار نيست براي او كه بگويي فرعون را چرا خلق كردي؟ مگر فرعون كاري مي‏تواند به خدا

«* دروس جلد 1 صفحه 405 *»

بكند، يا انبيا نعوذباللّه مي‏توانند نفعي به خدا برسانند؟ خدا نسبتش به جميع ماسواي او علي السوي است، هيچ چيز نافع براي او نيست و هيچ چيز ضار براي او نيست. حالا كه چنين خلق محكمي خلق كرده و هر چه را خلق كرده براي كاري خلق كرده، و هر چه را براي كاري خلق كرده آن كار ميسور است براي او، به جهتي كه خدا غالبٌ علي امره است، چيزي نمي‏آفريند كه مضاده و مخالفتي با او داشته باشد. مخالفت چيزي است مخلوق، و تا خدا خلقش نكند نيست.

پس وقتي اين كثرات خلق شدند، حالا اين كثرات هم نسبت به يكديگر نسبتي دارند. نسبتهاي ظاهري را مي‏خواهي فكر كن ببين، خدا وقتي اين مجلس را خلق كرد لامحاله از اينجا تا اينجا يك ذرع است، تا آنجا دو ذرع است تا آنجا سه ذرع و هكذا. وقتي دقت مي‏كني مي‏بيني اين آتش و آبي كه يك ذرع فاصله داشته باشند يك جوري تأثير و تأثر مي‏كنند، دو ذرع فاصله داشته باشند يك جوري ديگر تأثير و تأثر مي‏كنند. پس اشياء در يكديگر تكميل و تكمل مي‏كنند، و بسا اگر درست ملتفت بشوي بيابي كه تمام شرع توي اين نسبت واقع است. و اگر اين را ملتفت شدي مي‏داني كه از جمله حتميات و واجباتي كه تخلف نخواهد كرد و معقول نيست تخلف بكند، اين نسبت بين الاشياء است، و اين شرع اسمش است. و خداوند عالم نسبت اشياء را همراه اشياء خلق مي‏كند، و واجب است همراه اشياء خلق كند. اگر دو چيز را خدا خلق كرد ديگر اين دو چيز يا پيش همند يا دور از همند، و دور هم يا خيلي دورند يا كم دورند. دو چيز خلق بكند و نسبت آن دو چيز خلق نشود داخل محالات است. پس حالا اشياء را خلق كرده باشد و نسبت به يكديگر نداشته باشند محال است.

پس اين شرع همراه وجود مخلوقات خلق شده، و خلق كأنه توي اين شرع متولد شده‏اند. در عالم خلق، بعضي از اين خلق ضعيفند بعضي قويند، آن ضعيف به بعضي چسبيده، و مخلوقي است از مخلوقات، و خدا نيست. چنانكه ضعيف به جهت ضعفي كه

«* دروس جلد 1 صفحه 406 *»

دارد ضعف به او چسبيده، پس بي‏نهايت نيست پس خدا نيست. قوي هم آن قوتي كه دارد به او چسبيده، پس بي‏نهايت نيست پس خدا نيست. پس به همان دليلي كه ضعيف خدا نيست تو به همان دليل بدان كه قوي هم خدا نيست، اگر كسي بنا كرد تعريف خدا را كردن كه تويي كه چنين قوتي داري كه زير و رو مي‏تواني بكني اين ملك را، و هر تصرفي بخواهي در آن مي‏تواني بكني، و اين ملك تو هيچ تصرفي ندارد و در تحت سلطنت توست، راست گفته.

و آن يكيش را هم بدانيد راست است كه سلطان را خدا سلطان كرده، و مسلط است و خدا مسلطش كرده. و هر كه ياغي شد بر مسلط، و تخلف كرد از امر و حكم او، سلطان مسلط است خواه حق يا باطل. در شرع چنين قرار داده‏اند كه هر جايي مسلطي پيدا شد، و ادعاي او به حق است و سلطاني است كه به حق حكم مي‏كند، چنين سلطاني را در ظاهر و باطن تسليمش كن. و اگر سلطاني است كه به حق حكم نمي‏كند اين را ظاهراً تسليمش را بكن باطناً اقرار نداري نداشته باش، هر جا مسلطي است بايد تمكين كرد، در بيابان اگر دزد به تو رسيد و ديدي اگر دست از پا خطا كني مي‏زند و مي‏كشد، بر تو لازم است كه تمكين كني بگويي پيشكش، و مالت را تسليم كني، چرا كه او مسلط است وقتي تو مسلط شدي برو پدرش را درآر، پس بگير، خير بكشش اگر بخواهد تو را بكشد. پس هر مسلطي را بدانيد بايد تسليم تسلط او را كرد. اگر تسلطش، هم باطني است هم ظاهري تو بايد توي دلت تسليم داشته باشي و حرجي و تنگي در دلت هم از آنچه مي‏گويد نداشته باشي، در ظاهر هم كه بايد تسليم داشته باشي، چرا كه مسلطند. مثل انبيائي كه بودند كه تسلط ظاهري هم داشتند، تسلط هم در ظاهر دارند هم در باطن، بايد تسليم كني هم در ظاهر هم در باطن فلا و ربك لايؤمنون حتي يحكّموك فيما شجر بينهم ثم لايجدوا في انفسهم حرجاً مما قضيت و يسلّموا تسليما اگر توي دلت هم خيال كني كه اگر پيغمبر اين حكم را اين‏طور براي من نكرده بود بهتر بود، اگر اين در دلت خطور كند بدان ايمانت كامل نيست.

«* دروس جلد 1 صفحه 407 *»

مسلطي كه مسلط است مثل خدا و مثل رسولي كه خدا مسلط كرده او را، حكمي قرار داده‏اند مثلاً مالت را مي‏داني كسي خورده، و از اتفاق شاهد نداري و مي‏روي به مرافعه، و آن مردكه قسم مي‏خورد و حاكم شرع حكم مي‏كند، و آن مردكه مالت را مي‏برد، اين حكمي است خدا قرار داده، بايد به همان جوري كه اگر شاهد داشتي و حكم مي‏كرد كه پولت را بگير چطور مسرور مي‏شدي، به همان‏طور اگر در دل خود تنگي نمي‏يابي كه مالت را بگيرند، و خوشحالي به واسطه اينكه حكم خدا اين بوده درست است. هر قدري كه تنگي مي‏بيني در يك حكمي از احكام، چه براي تو چه براي مدعي تو، آن‏قدر بدان از ايمانت ناقص است. بعد برو تداركها كن استغفارها كن مگر اينكه حكم جاري نشود بر آن وفقي كه خدا قرار داده. بلي اين ملا رشوه گرفته و اين حكم را داده، البته دلتنگي دارد. اين شاهد پدرسوخته چيزي گرفته آمده شهادت داده اين البته دلتنگي دارد، البته انسان بايد از باطل وحشت داشته باشد، اين دلتنگي را نمي‏گويم. اما آن جوري كه خدا و رسول قرار داده‏اند خواه نفع داشته باشد خواه ضرر، نبايد دلتنگ شد.

نمونه براي اين اينكه مي‏انداختند در دل كسي كه يكپاره كارها را بكند عمداً تا مردم ببينند ايمان يعني چه. غلامي رفت پيش حضرت امير اقرار به دزدي كرد، حضرت اصرار كردند كه مخبَّط([2]) شده اعتنا نكردند، گفت سرقت كرده‏ام تا آنكه بعد از ابرامها دستش را بريدند، دستش را توي دست ديگر گرفته بود و مي‏رفت، و تعريف حضرت امير را مي‏كرد. ايمان معنيش اين است كه اگر چنين كاري هم بكنند، دستش را ببرند باز خوشحال باشند و تعريف كنند. باز شخصي ديگر لواط كرده بود آمد خدمت حضرت امير اصرار كرد كه حكم خدايي را درباره من جاري بفرماييد. و حضرت همان‏طور جواب درستي نمي‏فرمودند تا آنكه از بس اصرار كرد حضرت امير فرمودند آتش سوزاندند، او هم غسلش را كرد كفنش را پوشيد خوشحالي مي‏كرد و آنجا مناجات مي‏كرد كه الحمدلله

«* دروس جلد 1 صفحه 408 *»

كه احكام خدا جاري شده است، اين‏جور كه كرد حضرت از سر تقصيرش هم گذشتند، آن كسيكه حد مي‏زند –  اين نمونه باشد براي شما –  بدانيد حد را كسي مي‏تواند بزند كه بتواند ببخشد. مردمي ديگر مي‏بيني نمي‏توانند مال كسي را ببخشند. زنا كند كسي نمي‏تواند ببخشد، خدا مي‏تواند ببخشد. و همچنين كسي را كه حاكم قرارش مي‏دهند حكمها را جاري كند به او مي‏گويند بزن ببند چشم بكن گوش ببر قصاص كن، حاكم را جوري حاكمش مي‏كنند كه آنچه بخواهد بكند. اين است اقامه حدود را به غير از امام عصر هيچ كس نمي‏تواند بكند آن كسيكه حد مي‏زند حد مي‏بخشد، بخواهد ببخشد بايد بتواند. حضرت امير خيلي جاها مي‏بخشيد، حضرت عيسي مي‏بخشيد. اما باقي مردم نمي‏توانند حد مردم را ببخشند، زنا كرده كسي نمي‏تواند ببخشد.

توي نصاري عيسي از جماعتي كه معصيتها مي‏كردند عجز مي‏كردند لابه مي‏كردند اظهار ندامت مي‏كردند، حضرت عيسي مي‏بخشيد، به حدي بخشيد گناه خيلي از عصات را كه گناه‏ بخشي معروف شد در دين نصاري، و حالا هم مانده. حالا ملاهاشان گناه عوامشان را مي‏بخشند. سالي يك‌دفعه وقت معيني عيدي دارند آجيلي مي‏آرند براي آن آخوند، آن آخوند مالهاشان را مي‏گيرد و گناهشان را مي‏بخشد، اين دارد يك اصلي. عيسي مي‏تواند چنين كاري كند، و همه انبيا مي‏توانند، و همه اوصياي انبيا مي‏توانند، و ملاها نمي‏توانند چنين كاري كنند. به‌جهتي كه خودشان هم يك دزديي كرده‏اند، يك وقتي زنايي، يك وقتي معصيتي كرده‏اند و حد بر او هم جاري است. و هر كس حد بر او جاري است نمي‏تواند حد بزند. حضرت امير مي‏خواستند كسي را سنگسار كنند، آن حضرت حكم كردند كه جميع مردم عباهاشان را به سر بكشند بيايند بيرون، مي‏خواست رسواشان نكند عباهاشان را به سر كشيدند و رفتند بيرون، وقتي بنا شد سنگسار كنند داد كرد حضرت امير كه هر كس حدي بر خودش وارد هست برگردد همه برگشتند. حضرت امير بود و امام حسن و امام حسين و حضرت سلمان كه باقي ماندند، سلمان را ببينيد چه جور

«* دروس جلد 1 صفحه 409 *»

آدمي بود. باري هر كس حد مي‏زند بايد بتواند ببخشد. هر كس تعذيب مي‏كند بايد خودش كاري نكرده باشد. حرفها توي هم ريخته شد.

باري نسبت ميان اشياء لامحاله هست، لكن چون خلط و لطخ شده وقتي حق در زمان آدم غصب شد، همان وقتي كه قابيل هابيل را كشت، آمد پيش شيث هبة‏اللّه و گفت ديدي هابيل را كشتم، اين نبود مگر اينكه ارث نبوت را پدر ما داده بود به هابيل، از او من تمكين نكردم، تو هم بدان اگر چنين ادعائي بكني اطاعت تو را نمي‏كنم، بخواهي بزرگي بر من كني همان كاري كه با هابيل كردم با تو مي‏كنم، عهد گرفت از شيث هبةاللّه كه اصلاً اظهار ارث نبوت را مكن، توي دلت داشته باش به شرطي بروز ندهي، شيث هم عهد كرد. و اين هم سنتي است ميان ائمه و ميان انبيا كه همين كه عهد كردند با كسي ديگر تخلف از آن عهد نمي‏كنند، و لو عهد ناحق گرفته شده باشد، دشمن مي‏رود پشت مي‏خوابد. اين بود كه ائمه به خلفاي بني‏عباس مي‏فرمودند مادامي كه بخواهيد خون ما را بريزيد، برويد به پشت بخوابيد ما كاري به شما نداريم و همين‏طور هم مي‏كردند.

خلاصه وقتي غصب شد حق، حالا ديگر به ناحق حدّها زده مي‏شود، هرج و مرج شده. آنچه حق است اين است كه حاكم را خدا كسي قرار مي‏دهد كه مالك باشد. چيزي را كه مال كسي است، دلش مي‏خواهد مي‏بخشد دلش مي‏خواهد پس مي‏گيرد. وقتي صاحب شد و مالك شد عفو مي‏تواند بكند، و مي‏تواند هم انتقام بكشد. ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه بدانيد مردم جميعشان مملوكهاي حجج هستند، و همه رقّند، رقّها و غلامهاي ظاهري، بيعي بيشتر نشده. حالا گمان تو چيست نسبت به حجج، آيا اين‏قدر پول نداده‏اند براي تو، حجج اين‏قدر وساطت نكرده‏اند؟ و حال آنكه ظاهر تو باطن تو همه به واسطه ايشان خلق شده، پس مردم همه عبد رقّند، و همه مملوك حججند. و خدا مي‏داند تا اقرار به رقّيت نكنيد هيچ ايمان نداريد، بگويي حالا كه تو مالك مني و صاحب اختيار من، مي‏خواهي مرا ببخشي مي‏تواني مي‏خواهي انتقام بكشي مالت است. مالك حقيقي، خانه را اگر خرابش مي‏كند

«* دروس جلد 1 صفحه 410 *»

اسراف نيست، ماها اگر خانه‌مان را خراب كنيم حرام است. چرا كه مالك حقيقي نيستيم. مالك حقيقي آن است كه خراب كند هزار كوشك زرين را و اسراف نباشد. ماها را به اندازه معيني تمليك كرده‏اند پس كوشك نمي‏شود ساخت، بايد به اندازه بسازيم.

ملتفت باشيد ان‏شاء اللّه و بدانيد كه حجج را خدا مالك مردم قرار داده، مالك جانشان مالشان عرضشان ناموسشان قرار داده، از اين جهت او اولي است به مؤمنين از جانشان، و اگر جان او در تلف باشد و جان جميع مردم در تلف، پيش مي‏اندازد جميع مردم را كه آنها تلف شوند و خودش تلف نشود، خودش بچه دارد مردم ديگر هم بچه، بچه‏هاي خودش بچه‏هاي خودشند، بچه‏هاي ديگر غلام‏زاده‏هاي اويند، غلام‏زاده اگر نباشد صدمه زيادي ندارد، بايد غلام‏زاده را پيش انداخت كه بچه‏هاي خودش محفوظ بماند. در حديث خاصي مي‏فرمايد مادامي كه مرا بهتر از خود نداني عيال مرا بهتر از عيال خود حفظ نكني، مادامي كه مال مرا بهتر از مال خود حفظ نكني، ايمان به من نداري. و اين حديث معروف ميان شيعه و سني است، و همين حكم بدانيد حكم خداست كه النبي اولي بالمؤمنين من انفسهم توي اين كلمه همه‏چيز افتاده. پس او مولي است، و مالك البته اولي است به تصرف.

حالا كه اولي است هر چه را خواست ببخشد مي‏بخشد، مال است خوب است جان است خوب است زن است خوب است. از خصايصي است كه سنيها هم نوشته‏اند، كه هر كس را براي هر كس عقد مي‏كردند. مثل اين بود كه غلامي را از خودش براي كنيزي از خودش كسي بخواهد مختار است و مي‏تواند، اذن نمي‏خواهد، مالك معلوم است اذن نبايد بگيرد. پس مالكيني خدا آفريد مقابل رعيت. اسم المالك خدا ببينيد كجا نوشته شده؟ رب العالمين مالك يوم الدين جاهاش را پيدا كنيد، واقعاً مالك يوم الدين است، علي قاسم جنت و نار است، سنيها هم قبول دارند، اين مالك جنت و نار هر كس را هر جا بخواهد منزل بدهد مي‏دهد، مالك است صاحب است. مالكيت يك جايي بايد

«* دروس جلد 1 صفحه 411 *»

معني داشته باشد، خودت معنيش را پيدا كن. فرض كن خود خدا آمده يك جايي نشسته و ادعاي مالكيت مي‏كند، يك‏جايي مي‏آمد مي‏نشست تعين داشت حرف مي‏زد ادعا مي‏كرد، اگر آمده و تعين پيدا كرده و حرف مي‏زند همين‏جور كه آمده و ادعا كرده، مع‏ذلك ذات خدا متعين نيست. آن كسي كه مالك است عبد رقّ خداست، چنانكه مملوك عبد رق‌ّ خداست. مع‏ذلك او پادشاه است اين رعيت، او آقاست اين نوكر.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 1 صفحه 412 *»

درس پنجاه‌وهشتم

 

(دوشنبه 4 ذي‌الحجه سنه 1294)

 

«* دروس جلد 1 صفحه 413 *»

 

 

 

الحمدللّه رب العالمين و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العليّ العظيم

عرض كردم كه انسان كه نظر كند، مي‏بيند اگر سنگي ريزش كرد البته كم مي‏شود و اگر رويش گذاريم به قدري كه كم شده است، البته وزن اول را دارد، و بسي بديهي است اين مطلب. حالا چيزهايي كه از سنگي ريزش كرد، و اگر آن سنگ را جاي ديگر ببري البته از آنها آن سنگ خبر ندارد، ولكن خودش فاقد خودش نيست. پس نظر كنيد به چيزي كه از او ريزش مي‏كند، و چيزهايي هم به جاي آن ريزشها مي‏آيد. مثل شعله چراغ كه عاميها نظر مي‏كنند، ولي ديگر نمي‏دانند كه چه شده است. همين مي‏بينند كه چراغي از اول شب تا آخر مي‏سوزد، ديگر نمي‏دانند آناً فآناً مدد به او مي‏رسد، و اگر روغن نداشته باشد و مدد به او نرسد نمي‏سوزد. پس آناً فآناً تجديد مي‏شود، به اين‏طور كه اين رطوبات، آتش به او در مي‏گيرد و كم مي‏شود، تا اينكه قابل از براي اشتعال مي‏شود. و اين شعله مركب است از دود و ضيائي، و اين ضياء با اين دود كه مركب شد شعله حادث مي‏شود. پس اين چراغ مثل نهر جاري است كه حركت مي‏كند، مثل اينكه فو‌ّاره بالا مي‏رود، به همين‏طور كه دائم آب تازه مي‏آيد بالا و مي‏ريزد پايين، همين‏طور است چراغ كه دائم روغن مي‏آيد بالا و آتش مي‏شود و مي‏ريزد پايين. پس دائماً اين چراغ تمام مي‏شود و به او مدد مي‏رسد. آيا نمي‏بيني كه روغن چراغ كم مي‏شود؟ پس اين دائم‏التجدد است، و دائم‏الحدوث و دائم‏الفناء است. پس چيزي كه تازه پيدا شد، البته فاعلي ديگر بر او توارد كرده است و او را فاني مي‏كند.

«* دروس جلد 1 صفحه 414 *»

باري، شعور خود را قدري به كار بريد، ببينيد كه اين چراغِ اول شب نيست و او فاني شده است، و به كلّي اثري از او باقي نمانده است. بلكه اين چراغ از او هيچ خبري ندارد، و هميشه اين فاني مي‏شود و باز احداث مي‏شود، و آناً فآناً در فنا و حدوث و تجدد است. به طوري كه اگر خواسته باشيد حساب كنيد عدد چراغها را، عدد آنها مساوي است به عدد آنات. اگر ميسر است كه آنات شمرده شود، آنها هم ميسر است كه شمرده شود. و بر همين نسق است فوّاره كه آناً فآناً آب بالا مي‏رود و مي‏ريزد پايين. و اين آبِ حال هيچ خبر از آبِ گذشته ندارد، زيرا كه او رفته است. و وقتي كه اين آمده است جاي آن، آن رفته بود. و هكذا اين آب حال از آب استقبال خبر ندارد، زيرا كه او هنوز نيامده است. و بالعكس آب استقبال هم از آب حال خبري ندارد.

و بر همين نسق است نباتات كه آنها آب تازه بايد داشته باشند و خاك تازه بايد داشته باشند كه اين آب حال جاي آب گذشته را بگيرد و آب استقبال جاي آب حال را بگيرد، تا اينكه چوب شود و شاخه شود و برگ شود. بعينه اين نباتات هم مثل فوّاره است، كه به طور محسوس مي‏بينيد در تجدد و فنا است. و اگر اين آبها در بدن درخت مي‏ماند، ديگر اين درخت احتياج نداشت كه هفته ديگر آبش دهند. مي‏بينيد كه چون تشنه مي‏شود به محض اينكه آبش مي‏دهي بالا مي‏رود و تازه مي‏شود. پس اندك فكري كه كنيد مي‏يابيد كه ريشه آبها را مي‏آورد در تن درخت، و از آنجا مي‏رود در شاخه‏ها و برگها. به طوري كه اگر به دقت نظر كنيد خواهيد ديد ـ و لو به ذرّه‏بين ـ سوراخهاي چندي كه محسوس مي‏شود و مجاري اين آبها است، كه اين هواي گرم جذب مي‏كند رطوبات اين درخت را مثل محجمه. و اينها كه عرض مي‏كنم محسوسات است. و باز مي‏بينيم كه در هواي گرم نباتات زود تشنه مي‏شوند، و در هواي سرد ديرتر تشنه مي‏شوند. پس اين گياهها مثل اين چراغ است بدون تفاوت.

و باز بدانيد كه اين ميوه‏هاي سال اول دخلي به ميوه‏هاي سال ديگر ندارد، بلكه

«* دروس جلد 1 صفحه 415 *»

زردآلوي مخصوص دخلي به زردآلوي مخصوص ديگر ندارد. پس ميوه‏هاي سال گذشته غير از ميوه‏هاي سال آينده است، زيرا كه آن از آب سال گذشته به عمل آمده، و اينها از آبهاي امسال به عمل آمده است، پس آن آب پارسال را نخورده و ندانسته است كه طعمش چيست و رنگش چه بود و كي به او رسيد. بعينه مثل چراغ ديشب مي‏ماند كه به هيچ وجه من الوجوه دخلي به چراغ امشب ندارد و از او هيچ خبر ندارد.

باري، «مامضي» كه مراد ريزشها باشد و «مايأتي» كه مراد آنچه به آن افزوده مي‏شود از هم هيچ خبر ندارند و دخلي به هم ندارند. اگرچه اين مطالب واضح است، ولكن چون مرادم نتيجه آنها است اصرار دارم.

پس آن دودهاي بلند شده، شعلات ماضيه است، و اين شعله كه به نظر مي‏آيد شعله تازه‏اي است و هيچ دخلي به شعلات ماضيه ندارد. به طوري كه آنچه در حال است به استقبال نمي‏تواند برود، و آنچه در ماضي است به عرصه حال نمي‏تواند بيايد. پس شعله‌ فاني‏شده هيچ خبراز شعله‌ حال ندارد وبالعكس شعله حال به هيچ وجه من الوجوه از شعله گذشته خبر ندارد. آن رفته است از كه خبر داشته باشد؟ و به طور حس مي‏بينيد كه اين ساعت غير از آن ساعت است، همچنين اين شعله غير از شعله ديگر است. و هكذا اين بدن را فكر كنيد كه غذائي را كه هنوز نخورده است كه خبري ندارد، و اگر خورد و حيات به او تعلق گرفت، بعد كه ريزش كرد، بدن ديگر خبر ندارد، پس در حال خبر دارد. پس آنچه ريزش مي‏كند، اين بدن خبر از او ندارد. و در اين بدن هست چيزي كه از او ريزش مي‏كند، و الا ديگر هر روز غذا بخورد، معني نخواهد داشت. پس اگر به كسي بگويي ديروز غذائي خوردي امروز مخور، هرگز نخواهد شنيد. زيرا مي‏گويد معده خالي است و مجوّفم، غذا هم مي‏خواهم. و اگر وعده هم به او بدهي كه امروز غذا مخور كه فردا به تو خواهم داد، هرگز سير نخواهد شد. زيرا كه از راه نَفَس و از راه ديگر، حجّام نشسته است و جذب مي‏كند. و اگر غذا نخورد تمام خواهد شد، زيرا كه اين حجّام دائماً

«* دروس جلد 1 صفحه 416 *»

مشغول كار خودش هست، و هميشه جذب مي‏كند. كه اگر بدل مايتحلل به او نرسد به كلّي تمام خواهد شد. مثلاً شمعي را فكر كنيد كه شمعي را ساخته باشيم تكه تكه، كه هر تكه رنگي داشته باشد، چون او را روشن كنيم هر رنگي كه شمع داشته باشد آن شعله به آن رنگ مي‏شود. و آن شعله زرد مثلاً از شعله سبز هيچ خبر ندارد. و هكذا آناً فآناً اين چراغ هر آني معقول نيست كه خبر از آن ديگر داشته باشد. پس چيزهايي كه در زمان واقعند، ماضي آن هيچ‏وقت از مستقبل آن خبر ندارد، و مستقبل آن خبر از ماضي آن ندارد. و هكذا جميع درجات اشياء. پس نه مايأتي خبر از حال دارد، و نه حال از ماضي خبر دارد، به جهت اينكه آنها رفتند. مثل اين بدن كه امروز هيچ از گرمي و سردي ديروز خبر ندارد، و متأثر نخواهد شد. و هر چيزي هم در مكان خودش ثابت است، پس تمام مراتب همين‏جورِ چراغ است. پس اين چراغ اگر بخاري به اين نرسد، و چراغ مجدّدي به او نرسد، چراغ فاني خواهد شد.

خودت را تصور كن و بياب كه بعينه مثل اين چراغ مي‏ماني، به طوري كه قلب تو مثل چراغ است. آيا اين حيات تو كه مبدئش قلب ‌است ازحيات گذشته خبر دارد و گذشته او از آينده خبر دارد؟ معقول نيست كه خبر داشته باشد. مثل چراغ كه هيچ مايأتي از مامضي خبر ندارد، و مامضي از مايأتي خبر ندارد. و چنين است اين چراغ قلبها، كه اگر يك آن خون نريزد در او، حيات شعله به كلي فاني خواهد شد.

باري، بدان‏كه يك چيزي در ما هست كه مي‏دانيم ديروز خودمان بوديم، و اگر آن نبود امروز نمي‏دانستيم كه ما ديروز خودمان بوديم. و اين در درخت نيست. پس فكر كنيد كه از جميع مسامات، روح علي‏الدوام خارج مي‏شود، و به بياناتي كه فهميدي كه اگر حرارت بر او بيشتر بتابد و گرمتر بشود روح بيشتر اخراج مي‏شود، پس هرچه بيشتر عرق مي‏كني و روح بيشتر خارج مي‏شود خسته مي‏شوي. و از اين جهت است كه در وقت حركت خسته مي‏شوي. و پا كه اول خسته مي‏شود، براي اين است كه وقتي كه روح از

«* دروس جلد 1 صفحه 417 *»

بدن خارج مي‏شود، اول از جاهاي دور بيرون مي‏رود، پس اول پا خسته مي‏شود و بعد دستها و بعد سر و هكذا.

خلاصه، مطلب اين است كه هيچ مامضي از مايأتي خبر نخواهد داشت، ولي يك چيزي در شما هست كه از مامضي خبر داريد، و آن اين شعور ظاهري نيست. محال است كه لامسه بالفعل ملموسات گذشته را احساس كند. و سببش اين است كه آنها گذشته است به طوري كه ديگر جاي ريب نيست كه مامضي از ماسيأتي خبر داشته باشد، به ادله‏اي كه واضح شد. پس كسي را ممكن نيست كه بگويد من امروز به اين گوش ظاهري صداي ديروز را مي‏شنوم، و به اين چشم ظاهري شي‏ء ديروز را مي‏بينم، و هكذا به شامّه امروز استشمام بوهاي ديروز را مي‏كنم. خيلي دقت كنيد كه محل خطاست. ما اگر آن دود آخري بوديم كه حيات به او تعلق گرفته بود، مثل شعله كه تا آمد سر فتيله معدوم مي‏شود؛ پس ما نمي‏بايست كه از حالات ديروز به هيچ وجه خبر داشته باشيم. خوب، اگر ما همان حيات شعله باشيم، معقول نيست كه ما از حالات سابقه خبر داشته باشيم. پس يك چيزي داريم كه مثل چراغ نيستيم كه حاصل شده باشد از دخان، و او از بخار، و او از شمع مذاب، و او از شمع غيرمذاب.

پس حيات اصلش دخلي به اين دنيا ندارد، و اين بدن در اين دنياست، و بخار او متولد از اين دنياست، و علامت آنهايي كه از اين دنيا هستند ريزش است. پس ما مردم يك چيزيمان از دنياست كه آن ريزشمان از آن است، مثل بول و عرق و غيره. پس بدن ما از اين دنياست. ولي چيزي ديگر هست كه از ماضي خبر مي‏دهد و از ماسيأتي خبر مي‏دهد، مثل يقينيات از قبيل شب و روز و چيزهاي يقيني. پس آن چيزي كه در مامضي هست و مضي به او گفته نمي‏شود، و در حال است و حال به او گفته نشده است، و در ماسيأتي است و به او استقبال نمي‏گويند، پس آن از اهل اين دنيا نيست. و اين حيات در عالم خودش از اين بدن به عمل نيامده است، زيرا كه اين بدن از اهل اين دنياست. به

«* دروس جلد 1 صفحه 418 *»

همان دليل كه عرض كردم كه دليل واضحي است كه آن ريزش باشد، كه به طور وضوح مي‏بينيد كه ريزش مي‏كند، از او كم مي‏شود، بر او افزوده مي‏شود. و مامضاي آن از حال خبر ندارد، و ماسيأتي او از مامضي خبر ندارد، و حال او از استقبال خبر ندارد. مثلاً نمي‏داني كه بول ديروز چه شده است و كجا رفته است؟ و تفصيل حيات را كه از كدام عالم است، ان‏شاء اللّه به تفصيل عرض خواهم كرد.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 1 صفحه 419 *»

درس پنجاه‌ونهم

 

(سه‌شنبه 5 ذي‌الحجه سنه 1294)

 

«* دروس جلد 1 صفحه 420 *»

 

 

 

الحمدللّه رب العالمين و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العليّ العظيم

ببينيد كه جميع آنچه واقع شده است در اين دنيا، كه جميع اشياء خواه غليظ باشند مثل زمين و كوه، و خواه لطيف باشند مثل آب و هوا و خواه عنصري مثل زير اين افلاك، و هكذا جميع اقسام آنها را كه نظر مي‏كنيد مي‏بينيد كل اينها در حال واقعند. يك شي‏ء جامدي مثل سنگ يا موم و غيره وقتي كه جامد است در حال واقع است، و همچنين اگرچه بخار شود و دخان و هرچه شود در حال واقع است. و هكذا غذاي انسان هرچه ترقي كند در حال واقع است. آيا ممكن است چيزي پيدا شود برود به ديروز؟ اگر اشياءِ ديروز آمده اينجا همه آمده‏اند، و اگر فردا شود باز جميع آنها مي‏روند. پس به علاجات، جامدي را ذائب و ذائبي را صاعد مي‏كني وبالعكس. هر كاري بكني بر سر اين جمادات، معقول نيست كه پس پس برود به فردا، و پيش پيش برود به ديروز. پس حال محال است كه در ماضي واقع بشود، يعني بعضي از آنها اگر واقع شوند همه واقع مي‏شوند. مثلاً اگر فردا شود، جميع اين آسمان و زمين در فردا واقع مي‏شوند. ديگر محال است كه بعضي در فردا بروند و بعضي نروند. پس محال است كه حال برود در استقبال.

پس خود وقت را ان‏شاء اللّه دقت كنيد، ببينيد كه وقت ماضي در ماضي است، و حال در حال، و استقبال در استقبال. مثل سه ساعت كه هرسه در جاي خود واقعند، و محال است تغييردادن اين وقت، كه خود سه وقت را مي‏بينيد محال است هر يكي جاي

«* دروس جلد 1 صفحه 421 *»

ديگري بنشينند. همچنين حادثات در اين اوقات محال است كه در يكديگر واقع شوند. پس محال است كه حادثات حال در ماضي واقع شوند، و همچنين حادثات استقبال در حال، و كذلك حادثات استقبال در ماضي. مثل اينكه در حال معدوم است ماضي و استقبال، حالا كه چنين است اهل حال خبردار از آنچه گذشته نمي‏توانند بشوند. ديروز گرم بود گذشت، ديگر امروز محال است به گرمي ديروز گرم شود. و هكذا آينده، فردا سرما مي‏شود به امروز دخلي ندارد.

پس اگر حالت اهل دنيا اين است كه هميشه در حال واقع باشند، و از ماضي متأثر نشوند، چنانچه حال تأثير از مايأتي محال است بكند، پس بلاشك و بلاريب معيّن است كه ما متأثر مي‏شويم از گذشته و آينده خود. پس بدان‏كه يك چيزي است غير از اين بدن. زيرا كه اين بدن در حال است، و محال است كه اين بدن گرما و سرماي گذشته را احساس كند. و هكذا شامّه و ذائقه و لامسه‏اش هم محال است كه احساس كند. اما بلا شك در اين‌ بدن چيزي‌هست كه از گذشته‏ها يادش مي‏آيد و متأثر مي‏شود. وقتي كه يادش مي‏آيد كه خوش گذشته است مسرور مي‏شود، و از بديهاي گذشته بدش مي‏آيد و متأثر مي‏شود، به طوري كه غصّه مي‏خورد و از غذا و آب باز مي‏ماند. و كذلك در مايأتي تأثير مي‏كند كه به خيال اينكه فلان بزرگ به من التفات مي‏كند مسرور و محظوظ مي‏گردد. آن‌كه تو رفته‏اي پيش آن مسرور مي‏شود كه در اين بدن هم تأثير مي‏كند. بلكه به واسطه اين خيالها هست كه بدن ناخوشيش رفع مي‏شود. و هكذا اگر خيال بد بكند متأثر مي‏شود. پس چنين چيزي يقيناً در اين بدن هست، و اين را يقيناً فوق اين ازمنه ساخته‏اند.

پس يك بدني هست كه توي همين بدن است و فوق اين اوقات ساخته شده است، و آن آن چيزي است كه مي‏رود در ماضي و مايأتي، و متأثر مي‏شود، و بسا اينكه به همين واسطه خيال، كشته شده‏اند. پس ببينيد چنين چيزي مي‏رود در ماضي و از آنجا متأثر مي‏شود، و مي‏رود در مايأتي و از آنجا هم متأثر مي‏شود، و در حال هم هست. امروز و

«* دروس جلد 1 صفحه 422 *»

ديروز ساخته نشده است، در اوقات پيش هرچه كه خيال كنيد ساخته نشده است، بعد هم يقيناً ساخته نشده است. پس در عالم خودش ساخته شده است، و وقت عالم خودش اين وقتها نيست. و بوده است در عالم خودش وقتي كه ساخته نبوده است، و بعد ساخته شده است. و اگر كسي در عالم طبيعي نگاه كند مي‏تواند اينها را مطابق كند. و اگر طبيعي‏دان كامل باشد مخالفت صحيح نيست.

پس عرض مي‏كنم كه حكما و اطبا چنين دانسته‏اند اين حكمت را كه «سواء طابق الشرع ام لم‏تطابق و هم يظنون ان الانبياء وضعوا قواعد خاصة للعوام» اگر عاقلي فكر كند بسا اينكه خطاي آنها واضح شود. حالا اين حكما كه نگاه مي‏كنند به طور ظاهر، مي‏بينند كه عناصري بالا مي‏رود به علاجات مخصوصه، و راه نظرشان هم دروغ صرف نيست، مثل مثال شمع و چراغ كه دانستي. و به همين‏طور است بدن، كه غذا مي‏رود در معده و ترقي مي‏كند و خون مي‏شود و روح بخاري مي‏شود، و حيات به او تعلق مي‏گيرد، مثل اينكه آتش به دود در مي‏گيرد. و آنچه حاصل شده است از غذاهاست، و ممكن است كه قهقري برگردد و غذا شود. و از همين جهت است كه مي‏گويند تعين شي‏ء عالي به واسطه داني است، و تعينش به شكل خاصي معقول نيست، زيرا كه آتش به واسطه مانع است كه شكل صنوبري اختيار كرده است. حالا كه چنين شد شكل آتش كروي است و مخروطي نيست، و اين تعيّن مخروطي به واسطه دود است، كه سببش را در سابق عرض كرده‏ام كه چرا دود مخروطي است. زيرا كه حرارت بالا مي‏برد او را، اجزاي يابسه از او تخلف مي‏كند و مي‏ريزد و شكل مخروطي حادث مي‏شود. اگر آتش را لو خُلّي و طبعَه بگذاري، شكل كروي را اختيار خواهد كرد، زيرا كه خلقت جميع اشياء به كره است. پس وقتي كه حرارت به مقدار معيني وارد مي‏شود بر دود، چنان به نظر مي‏آيد كه شي‏ء واحدي باشد، ولي آن شي‏ء واحد نيست، زيرا كه مركب از رطوبت و يبوست است. و چون يبوست زياد شود رطوبت كم مي‏شود لامحاله و آتش در او در مي‏گيرد و مخروطي مي‏شود، به جهت اينكه رطوبت آن به تدريج كم مي‏شود.

«* دروس جلد 1 صفحه 423 *»

باري، پس حكما ديدند كه به واسطه دود تعيّن نار شد، و به واسطه دم تعيّن روح شد، پس تعيّن عالي به واسطه داني است. و اين قاعده در جاي خودش محكم است كه شي‏ء در علو‌ّ خودش هيچ تعيني ندارد، كه اگر اين زمين نبود جهنم ساخته نمي‏شد، همچه بدني اگر در اينجا نبود انساني نبود، همين چشمي كه ظاهر است اگر نبود نمي‏ديد. باري، اين صحيح است و قاعدة محكمي است، ولي اين همه‏جا صحيح نيست. و حكما باز مي‏گويند كه چيزي كه متعيّن به واسطه شيئي شد، بعد از انعدام آن شي‏ء، آن شي‏ء بايد فاني شود. پس اين بدن باعث تعيّن آن خيال شد، پس بعد از انعدام بدن خراب خواهد شد كه اذا مات فات. و اينها را كه در خارج ديدند، و نيز ديدند كه همين اشياء ترقي مي‏كنند مثلاً جماد نبات مي‏شود. و به ترقياتي كه ديدي در چراغ نبات هم ترقي مي‏كند، حيوانات هم ترقي مي‏كنند، و انبياء هم كه از جنس همين مردمند به تدريج ترقي كرده‏اند، اول طفل بوده‏اند، خورده خورده بزرگ شدند، و ترقي كردند و عالم شده و نبي شده‏اند، و خدا مي‏شوند نعوذباللّه. و راه گول‌خوردنشان اين بود.

ولي تو بدان كه محال است كه اين جسم را ببري در مامضي، و لطيفش كني كه به آينده برسد، نخواهد رسيد و لو به عرشش ببري در مامضي نتواني برد و به مامضي نخواهد رسيد. و اين است اصل محكمي كه هيچ شكي درش نيست. ولكن شيخ مرحوم مي‏فرمايند كه اين مكان و زمان چون رسيد به محدب عرش، دهريّت پيدا مي‏كند. و همچنين آنها را مي‏آورند پايين. پس مكان و زماني كه در محدب عرش است اگر بيايد پايين، بسا اينكه يك آن او ده سال بشود. و آنها را كه به تدريج مي‏آورند تنگتر مي‏شوند. پس آن را كه عرض كردم يقيني بود، با وجود اين مگو شيخ اشتباه كرده است، زيرا كه آن هم صحيح است.

باري، پس هيچ جزء اين دنيا در اوقات پيش از خود نخواهند بود، پيش از وقت خود نبودند، پس از خودشان هم نخواهند بود. پس گمان مكن كه تعين مراتب عاليه به

«* دروس جلد 1 صفحه 424 *»

اينها بوده است، زيرا كه معقول نيست كه خيال متعيّن شما را حالا ساخته باشند. و حالا و ديروز يا غير ذلك در اين عالم ساخته نشده است. و اين يك جوهري است ساخته شده كه در هر آني يك جور چيزي تحصيل مي‏كند، و ترقي مي‏كند كه قابل است از براي ديدن و شنيدن، و منتقل مي‏شود از صورتي به صورتي، و اگر جوهر نبود اينها ممكن نبود. پس يك جوهري است كه تعيني دارد كه در اين بدن باشد، و آن در اين عالم ساخته نشده است. و اين‏گونه دلائل از كتاب هم مي‏توان استخراج نمود. و در آنجا هم اين نبات و جماد دنيايي نيست، و جاي آنها اينجا نيست، زيرا كه آنها در حال واقعند. پس آن جوهر بالبداهه در بدن هست، و در امروز و ديروز و پارسال.

بالجمله، در زمين و آسمان ساخته نشده است، و جايش در توي اين بدن است، و حادثات وارد بر آن مي‏شود. و طورش اين است كه چشمش را مي‏گشايد ضياء و نور را مي‏بيند كه اين ضياء و نور از اين دنياست. و هكذا ملموسات اين دنيا را از لمس اين دنيا درك مي‏كند، و اگر به خواب رود همه اينها را درك مي‏كند. و اين خواب نمونه آن است، و در وقت خواب بيرون مي‏رود، ولي چون متعلق به اين بدن است برمي‏گردد. لامسه اول حسي است كه از براي حيوان پيدا مي‏شود، و اين كرمها بعضي هستند كه گوش و چشم و شامّه ندارند، بلكه اگر به دقت بياييد مي‏رسيد به اينجا كه ذائقه هم ندارند، ولي كرمي كه لامسه نداشته باشد پيدا نخواهيد كرد. پس اين اول حسي است كه تعلق مي‏گيرد به اين دنيا. حيوان مركب است از شمّ و ذوق و بصر و لمس و سمع. ابتداي آن حسي كه نزديكتر است به اين دنيا، و آن جهت متعلقش به اين دنيا لمس اوست. ابتداي چيزي كه در روح بخاري پيدا مي‏شود لمس است. و چون اين لامسه از براي حيوان بايد باشد و آخر كار از بدن فرار مي‏كند، در وقت مردن به واسطه حركت خبردار مي‏شود، بلكه در قبر حركت مي‏دهند مرده را، از همين جهت است كه لمس از همه حسها دورتر مي‏رود، و راه حركت اين است. و كذلك در وقت خواب به واسطه حركت زودتر بيدار مي‏شود.

«* دروس جلد 1 صفحه 425 *»

باري، پس آن هم جوهري است كه دستي دارد و پايي دارد و غيره. و در توي اين بدن است همه چيزهاي آن، چشمش توي چشم اين بدن است، و هكذا دستش و ساير اعضا، و وقتي بيرون مي‏رود از اين بدن، كه نفخ صور شود. پس يك بدني است كه در اين عالم ساخته نشده است، و در اين عالم است، به جهت اينكه تعيناتش در اينجاست. و اين در اين عالم در حال ماضي و در حال استقبال و در حال علي السواء است. به طوري كه اگر ديروز ديد و امروز چشمش را كندند، مي‏تواند رنگ ديروز را خيال كند. و اگر لمس كند، باز بعد از فلج‌شدن هم مي‏تواند كه خيال كند. و هكذا جميع حواس را قياس نماييد.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 1 صفحه 426 *»

درس شصتم

 

(چهارشنبه 6 ذي‌الحجه سنه 1294)

 

«* دروس جلد 1 صفحه 427 *»

 

 

 

الحمدللّه رب العالمين و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العليّ العظيم

در اين مسائل ملتفت باشيد، در هر جايي كه امر ظاهر و بيّن است آنها را محكم كنيد، تا اينكه نتيجه آنها مشكوكٌ‏ فيه نباشد، و اگر چيزي متعلق به آن كار شد ديگر محل شك نباشد. ولي قاعده اغلب مردم ـ خصوص طلاب ـ اين است كه در چيزهاي بيّن و ظاهر هيچ فكر نمي‏كنند. تو كه در عالمي كه درك مي‏كني هيچ فكر نمي‏كني و حال اينكه ظاهر است، مي‏روي در عالم تاريك؟! مثلاً خيال ما خيلي واضح است، و بدن ما خيلي واضح است كه دست و پا و چشم و گوش باشد. پس اين بدني كه در اطاقي باشد بالاي آن سقفي است، كه اگر بخواهد بيرون برود بايد سقف را بشكافد، و اگر خواسته باشد پايين رود بايد چاهي بكند، و هكذا در صندوقي باشد خواسته باشد بيرون رود بايد طرفي را سوراخ كند. ولي خيالي كه مي‏كند در صندوق، هيچ محتاج به سوراخ كردن نيست. ممكن است كه در صندوق باشد و در تخوم ارضين فكر كند، و همچنين به محدب عرش فكر مي‏رود.

و اين ماده‏اي دارد و صورتي، ماده‏اش اين آب نيست چرا كه اين آب هم مثل اين بدن است كه در صندوقش كني منفذي مي‏خواهد كه خارج شود، و اين خاك و هوا هم به همين دليل. و ماده خيال آن چيزي است كه بدون سوراخ كردن صندوق مي‏رود بيرون، در هر جا كه خواسته باشد مي‏رود. زمانش هم چنين است، كه در زمان به هرجا كه خواسته باشد مي‏تواند برود. و اين هم بر خلاف بدن است، آيا نمي‏بينيد اين آب را اگر

«* دروس جلد 1 صفحه 428 *»

خواسته باشيد ببريد به كربلا مثلاً بايد از جميع اخدود مرور كند و برود كربلا. پس اين جسم به طفره نمي‏تواند برود به كربلا، بر خلاف خيال كه الآن اينجا خيال كربلا مي‏كني بدون زحمت مي‏تواند ببيند، و اينجا كه نشسته است كربلا و هند و چين پيش او علي‏السواء است. پس ماده اين كه مي‏رود به كربلا به همين آساني كه اينجاست، پس ماده اين، آسمان و زمين و هوا و آب و خاك نيست. و اين جسمهاي ظاهري كه مي‏خواهند به مكاني بروند، محال است كه به طور طفره بروند، ولكن چيزي در ما هست كه اگر بخواهد برود مكه، به طور طفره و به طور آساني مي‏رود. و اين در زمان هم همين‏طور است كه اگر خواسته باشد از اول بيايد اينجا هيچ اشكالي ندارد، بر خلاف بدن كه اگر خواسته باشد بيايد به امروز، بايد روز اول و دوم و سوم و چهارم را طي كند و بيايد، بر خلاف آن، كه آن به اول ماه به آساني مي‏رود و اين اوقات سي‏روز مثلاً جلو راه آن نبوده است، و آن وقت قبل و امروز علي‏السواء پيش آن است. و اجسام بايد به طور مرور بيايند، مثلاً حادث در پارسال بايد روز به ‏روز را طي كند و بيايد اينجا.

پس يك چيزي در ما هست كه غير از اجسام اين عالم است، كه هيچ دخلي به اين عالم ندارد. پس اين كه در ما هست، مكانها هيچ‏يك جلو آن نيست و همچنين زمانها. و چنين چيزي ماده‏اي دارد و صورتي دارد، به دليل اينكه خيال تو غير از خيال زيد است و خيال زيد غير از خيال عمرو است. و اين چيز در همان حيني كه ملتفت كربلا است در آن حين نمي‏تواند ملتفت مكه شود. پس معلوم است كه صورتي هم دارد، مثل رنگ كرباس سفيد كه مادامي كه سفيد است نمي‏تواند زرد شود. پس آن مادامي كه مكه است كربلا نمي‏تواند برود. پس ماده‏اي دارد و صورتي، كه ماده آن، آن چيزي است كه همه بني‏نوع آدم دارند، و صورت مي‏شود به اينكه خيال تو غير از خيال ديگري است، و خيال ديگري غير از خيال تو است. و شما دقت كنيد كه آنچه عرض مي‏كنم محسوس است، كه مابه‏الاشتراك دارد و مابه‏الامتياز دارد.

«* دروس جلد 1 صفحه 429 *»

پس يك جوهري است كه ماده‌اي دارد كه هيچ از اين دنيا نيست. زيرا كه هرچه در اين دنيا ساخته مي‏شود از همين عناصر است و هميشه محبوس است در اينجا. پس اشياء اين عالم طفره در امكنه و در ازمنه نمي‏توانند بزنند. پس يك چيزي به دست آوردي كه ماده و صورت آن در اين عالم خرق و التيامي لازم ندارد. پس معلوم است كه غير از اين آب و خاك است، كه هرچه آنها را علاج كني و در آنها تدبير كني خيال نمي‏توانند بشوند. مثلاً بخار اگر خواسته باشد برود بالاي ابر، بايد به طور مرور برود، هرجا خواسته باشد حاضر بشود بايد به طور مرور برود و حاضر شود. و اگر خواسته باشي به آسمان ببري اين ماده جسمانيه را از خاك تا عرش، محال است كه به طور طفره برود. پس آن چيزي كه خيالش ناميديم هيچ اين‏گونه مرور را لازم ندارد، بر خلاف ماده جسمانيه. مثلاً شمع را اگر خواسته باشيم آتش كنيم، بايد آن را ذوب كنيم، و مذاب را بخار كنيم، و بخار را دخان، تا قابل درگرفتن آتش شود. ولكن اين روغن مذاب را هر كارش بكني خيال نمي‏شود. پس خيال با جسم از يك جنس نيست چراكه ماده خيالي، صورت قريب و بعيد به يك‏طور پيش او متلبس مي‏شود، و در اوقات قريبه و بعيده هم‌چنين است. پس محال است كه آن از اين اجسام باشد. علاوه بر اين دراز نيست، گرد نيست، پهن نيست، بر خلاف اين اجسام كه لامحاله بايد به شكل يكي از اين اشكال باشند. ولكن اين روشنايي در عالم خيال پا نمي‏گذارد كه او را خوب ببيند، و همچنين تاريكي پا نمي‏گذارد كه بعد از آن بد ببيند، براي خيال يكسان است تاريكي و روشنايي، و به همان آساني كه در روشنايي فكر مي‏كند به همان‏طور فكر مي‏كند در تاريكي.

پس يك جوهري است كه مشاعرش دخلي به اين عالم ندارد، ولكن خودش روشنايي دارد و تاريكي دارد. پس چنين ماده و صورتي هست كه با هم كه جمع شد امتياز مي‏دهد افراد را و از هم جدا مي‏كند. و اين ماده اين عالم، او نمي‏شود. آيا نمي‏بيني كه اگر آن خيال را توي خم نيل فرو بري رنگ نمي‏شود؟ و خم نيل پيش او عدم و

«* دروس جلد 1 صفحه 430 *»

وجودش يكسان است؟ پس چيزي كه اين‏طور باشد، چگونه مي‏شود كه جسم اين عالم را بتوانيم او بكنيم؟ بلي، چيزي كه هست اين است كه مي‏توانيم آجر اين دنيا را ياقوت اين دنيا كنيم، و بالعكس مي‏توانيم ياقوت را آجر كنيم. و محال است كه ماده خياليه بتواند ماده اين جسم را بپوشد، و هر كاري بكني او را، آن نمي‏شود. جبرئيل و روح‏القدس هم كه خيلي قوت دارند جسم را نمي‏توانند خيال كنند، محال است كه ماده خياليه بپوشد مگر صورت خيال را. و هرگونه تدبيري در او بكني نمي‏تواني رنگش كني، چنانكه كرباس اين عالم را هر كارش كني خيال نمي‏شود، و بدن دنيايي را هر كارش بكني خيال نمي‏شود، محال است.

ولكن خيال از براي خودش عالمي دارد، ماده‏اي دارد و صورتي دارد. و محال است كه اين جسم كثيف خيال بشود، و آن را هم محال است كه اين جسم بكني. و خيال خيلي بالاست از اين جسم، و اين جسم خيلي پايين است از اين خيال. و زير پاي خيال برازخي است كه شبيه مي‏شود به اين جسم، و امتياز آنكه اين از آن عالم است يا از اين عالم است خيلي مشكل است. و كذلك اين بدن، اعالي آن رفته است تا زير پاي خيال كه مشتبه شده است به عالم خيال، و تمييز آن هم كه از اين عالم است يا از آن عالم خيلي مشكل است.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 1 صفحه 431 *»

درس شصت‌ويكم

 

(شنبه 9 ذي‌الحجه سنه 1294)

 

«* دروس جلد 1 صفحه 432 *»

 

 

 

الحمدللّه رب العالمين و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العليّ العظيم

از بيانات سابق غافل نباشيد، ببينيد چيزي كه از او ريزش مي‏كند، آن ريزشها در هر روزي كه از او جدا شده، اگر از او سؤال كنند نمي‏داند چه شده است. و از اين قبيل است نبات و حيوان و انسان. آيا نمي‏بيني در اين درخت ظاهري كه امسال آب مي‏خواهد، و آب پارسال كفايت نمي‏كند. آن آبها نماند در بدن درخت، و آن به طريقي كه عرض كردم تمام شد. و همين‏طور است بدن حيوان، آبي كه مي‏خورد حيوان بول مي‏شود و دفع مي‏شود، و هكذا غذا آنجا انبار نمي‏شود، پس از سه چهار ساعت دفع مي‏شود. و هكذا خونها چرك مي‏شود و مو مي‏شود و عرق مي‏شود، و دائم تحليل مي‏رود. و كذلك گوشت كه آنها هم دائم به تحليلند.

پس وقتي درست فكر مي‏كنيد، مي‏يابيد كه بدن انسان دائماً چيزي داخل او مي‏شود و از او خارج مي‏شود. پس غذاهايي كه تازه آمده است از غذاهايي كه سابق رفته‏اند هيچ خبر ندارند. و اين معين است كه تا چيزي از بدن خارج نشود چيز ديگر داخل نخواهد شد. پس محال است كه غذاهاي تازه خبر از غذاهاي گذشته داشته باشند. و اينها چيزي نيست كه شك بكنيد، و اگر درست دقت بكنيد مي‏يابيد كه تمام بدن اين‏طور ساخته شده است. پس هي از خارج غذا تازه آمد، و ماده نطفه مثل پنيرمايه آنها را بست، و هي خورده خورده رويش ريخته و از او خارج شده است، نهايت آنچه باقي مانده است بيشتر است از آنچه

«* دروس جلد 1 صفحه 433 *»

دفع شده است. پس بدانيد كه آنچه آمده در اين بدن، از آنچه گذشته است هيچ خبر ندارد، و تا دفع نشود آنها وارد نمي‏شوند. آيا نمي‏بيني كه انسان تا وقتي كه غذا در شكم اوست ميل به خوردن غذا نمي‏كند؟ پس به اين دليل ثابت است كه آينده از گذشته خبر ندارد.

پس آن چيزي كه انسان واجد است، كه پارسال بوده است و امسال همان است، و اگر پارسال از او قرضي كرده باشي حال مي‏آيد مي‏خواهد. و اين بسي واضح است كه يك چيزي در ماها هست كه در پارسال و امسال و سالهاي گذشته هيچ تفاوتي ندارد، و در ما آن يكسان است. و اين معني براي هيچ‏كس مخفي نيست، زيرا كه همه‏كس مي‏دانند كه در خودشان يك چيزي هست كه در زمان آينده و گذشته و حال هيچ تفاوت ندارد، و هيچ امري به اين‏طور واضح نيست. منكر اين بايد خيلي احمق باشد.

پس دانستيد كه در شما يك چيزي هست كه دخلي به اينها كه از گوشت و خون و پوست فراهم آمده است ندارد، زيرا كه هميشه دائم‏التحليلند، و هي اين مي‏رود و ديگري جاي آن مي‏آيد. پس بدن انسان آن بدني است كه زنده است و تا در قبرش مي‏گذارند و تا برزخ و تا قيامت همراه آن است، به طوري كه در قبر هم يادش مي‏آيد كه در دنيا بوده است، و كذلك در برزخ و در قيامت يك‏وقتي يادش مي‏آيد كه در دنيا بوده است، و در قبر بوده است. و در قيامت هم يادش مي‏آيد كه در برزخ بوده است. پس اين بدن همراه آن است تا قيامت.

و آنها كه علم طبيعي داشته‏اند، انكار معاد كرده‏اند به گمان اينكه بدن انسان اين بدن ظاهري است، و اين را هم ديدند كه تمام مي‏شود و از هم مي‏پاشد، بلكه روح هم به واسطه از هم داغان‏شدن اين بدن آن هم متلاشي مي‏شود. و ديگر غافلند از اينكه آن بدن در اين دنيا ساخته نشده است، و هيچ دخلي به اين دنيا ندارد. پس آن چيزي كه واجديد و در مامضي بود و در باقي عمر هم هست، ساخته اين دنيا نيست. و آنچه در دنيا ساخته شده است دائم‏الفناء و دائم‏التجدد است، مثل شعله كه سابق عرض كردم كه دائماً شعله

«* دروس جلد 1 صفحه 434 *»

فاني مي‏شود و حادث مي‏شود. همين‏طور است بدن انسان و حيوان. حتي اينكه غذا را به دقت اگر نظر كنيد، در نبات و حيوان و انسان اوضح است.

باري، اين كه خيال مي‏كند و فكر مي‏كند، دخلي به اين دنيا ندارد. و اينها كه در اين دنيا هستند مرئي مي‏باشند. اهل دنيا، محسوسات به حواس پنج‏گانه هستند، ولي خيال چنين نيست، نه رنگي دارد و نه شكلي، و نه دراز است و نه كوتاه. ولي آنها كه مي‏گويند كه فلان عقلش سبك است، اين سبكي دنيايي مرادشان نيست. پس آن در اين بدن هست به طوري كه اين بدن به واسطه او مي‏بيند و مي‏شنود و مي‏فهمد، ولي اين‏طور كه بدن را تصور مي‏كنيد نيست. پس آن معلوم است كه يك جوهري است غير از اين بدنِ جسماني، و از ماده آن بيرون مي‏آيد صورت، ولي صورت خيالي. و آن جوهري كه ممكن نيست قهقري بيايد در اين دنيا. آيا تو مي‏تواني خيال خود را ببري در خم نيل و رنگش كني؟ و اين الوان، مخصوص اين كرباسهاي خودمان است و دخلي به رنگ خيال ندارد. دليلش را از جاهاي واضح فكر كنيد، و بيابيد كه چه عرض مي‏كنم. خيال نكنيد كه هرچه را كه نمي‏بينيد نمي‏فهميد. همين خيال را نمي‏بينيد ولي مي‏فهميد، و صدا را نمي‏بينيد ولي مي‏فهميد.

باري، اين خيال را ممكن نيست كه بدن كني، مثل اينكه اين بدن را نمي‏شود خيال كرد. آيا نمي‏بيني كه هرچه چراغ را لطيف كني ممكن نيست كه ببري او را به پارسال؟ پس اين بدن كه خيال باشد توي اين دنيا ساخته نشده است و دخلي به اين دنيا ندارد، و در عالم خودش ساخته شده است. و داخل بديهيات است كه آن را نمي‏توان در اين دنيا آورد كه تو ببيني. پس بعد از اينكه اين جسم ظاهري دفع مي‏شود و جذب مي‏شود، و اين خيال را فهميدي كه هست كه دخلي به اين بدن ندارد، ولي يك چيزي در ميان اين دو هست كه آن اين است كه ميان عالي و داني منفصل نيست و بايد مربوط به هم باشند. و يك جاي خالي را فرض كنيد اين فرض، محال است. خدا همچنين جايي را نيافريده است. پس يك چيزي در ميان اين‏دو هست، كه آن اين است كه در انسان تا خلق نشود

«* دروس جلد 1 صفحه 435 *»

نمي‏تواند فكر كند، بلكه اگر بدن ساخته شود و روح درش دميده نشود خيال نمي‏تواند بكند. و اين زنده نه خيال كنيد كه به محض زنده‏شدن صاحب عقل مي‏شود، نه چنين است. مثل اينكه مدتها نبات بود ولي خيال نداشت.

پس ساير حيوانات را فكر كنيد كه بدن نباتي دارند، مثل ساير گياهها كه هي سر هم غذا و آب اين دنيا را مثل ساير نباتات جذب و دفع مي‏كنند، ولكن چيزي علاوه دارند كه اگر شامّه برايش درست كني شامّه را مي‏فهمد و هكذا. پس واسطه ميان اين خيالات صريحه اينها است. پس بدان كه خون كه در قلب است بخار مي‏شود و روح به او تعلق مي‏گيرد، مثل چراغ كه به آتش درمي‏گيرد كه آن شعله را در مامضي و مايأتي نمي‏توان برد. پس اين حيات در قلب درمي‏گيرد، و اين آلات را اگر به او ندهي محال است كه درك كند. اگر اعصاب نباشد، مثلاً دست به او بزني درك نخواهد كرد. پس حيوان آن چيزي است كه لامسه و ذائقه و شامّه و غيره داشته باشد، و بدون اين آلات ممكن نيست كه اين حواس را به كار برد. پس آن يك جوهري است كه سرش توي سر اين بدن و بدني است كه در اين بدن است. و اين بدن مثلش مثل عينك چشم است.

پس حيات يك جوهري است كه از اندرون آن بيرون مي‏آيد. و جوهر حيات جوهري است كه شرايط تكميلش كه درست شد، لامسه و شامّه و ذائقه و غيره بيرون مي‏آيد از اندرون حيات. و خودش في نفسه مادّيت دارد، مثل مادّه اين جسم، ولي قابل از براي تلخي و شيريني نيست مثل اين ماده جسماني اما قابل اينكه لامسه و باصره و سامعه از او بيرون بيايد هست. ديگر قابل از براي اينكه خيال از آن بيرون بيايد نيست. مثل اينكه حضرت امير7 فرمودند به اعرابي يا كميل، وقتي كه سؤال كرد از حقيقت نفس، فرمودند كدام نفس را مي‏گويي؟ عرض كرد مگر يك نفس بيشتر است؟ فرمودند بلي نفسي داري، نفس نباتي. و نفسي داري حيواني، و نفسي داري انساني. پس نفس نباتي صاحب جذب و دفع و امساك و هضم است. و نفس جمادي محال است كه از او جذب

«* دروس جلد 1 صفحه 436 *»

و دفع و امساك و هضم بيرون بيايد، ولي قابل است كه از او رنگ و شكل و غيره بيرون بيايد. و تمييز نبات به چشم ممكن نيست، زيرا كه آنچه را كه مي‏بيني جماد است. بلي چيزي در او هست كه نبات است.

پس درجات وجود را ديديد كه چه‏جور است، كه محال است كلوخِ خشك، نبات شود مگر به علاجات مذكوره كه سابق بيان شد. و نبات را محال است كه حيوان كنيد، مگر به تدبيرات گذشته. و هكذا تا برويد به نفس و بالاتر تا عقل. پس هر جايي و هر ماده‏اي را كه در هر عالمي يك ايجاد لا من شي‏ء خلق كرده است، نبود ندارد. و اين ماده جسماني نبود ندارد، و هيچ وقت تصورش مكنيد كه نبوده. كليات مراتب را به ايجاد لا من شي‏ء خلق كرده است و اينها نبود نداشته‏اند. بلي چيزي كه درش نيست بسيار است، مثل اينكه رنگ نداشت، شكل نداشت.

باري، راه خيالش اين است كه فكر كنيد مثلاً در چوب اگر محترقش كني باز خاكستري باقي است، و هكذا خاكستر را اگر در آب بريزي چيز ديگر مي‏شود، محال است كه او را نيست بكني. پس هر جايي كه متعدداتي هستند مي‏تواني خرابش كني، لامحاله يك چيزي باقي مي‏ماند كه آن جوهر الجواهر است، و آن ايجاد لا من شي‏ء است. و كليات حكمت بايد در جايش باشد.

پس آنچه را كه در عالم تعددشان مي‏توان خراب كني، معلوم است كه يك مبهمي دارند كه آن ايجاد لا من شي‏ء است. مثل اينكه قيام را به قعود و قعود را به قيام نمي‏توان احداث كرد. پس قيام به قيام و قعود به قعود، و نيت به نيت ساخته شده است، و اينها را توي دست تو گذاشته‏اند كه سؤال شود لايكلف اللّه نفساً الا ما آتيها. حالا مي‏بيني كه نبات تصرف در جماد مي‏كند، بلندش مي‏كند و درازش مي‏كند، و هكذا حيوان در بدن نبات تصرف مي‏كند، و هكذا انسان ديگر در بدن حيوان تصرف مي‏كند؛ و فرق انسان و حيوان اين است كه انسان امري دارد بر خلاف حيوان. هر چيزي كه از كمون چيزي

«* دروس جلد 1 صفحه 437 *»

بيرون مي‏آيد بدانيد از عالم بالا است، مثل اينكه اگر جسم نبود رنگ نبود، و اگر نبات نبود جذب و دفع نبود، و اگر حيوان نبود لمس و ذوق و سمع و بصر نبود. و هكذا هرچه را كه همچنين نباشد كه يجب علي المادة نباشد، اينهاست كار خدا كه اين همه اوضاع را فراهم آورده است، چرخي فلكي قرار داده است تا اينها را استخراج كرده.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 1 صفحه 438 *»

درس شصت‌ودوم

 

(دوشنبه 11 ذي‌الحجه سنه 1294)

 

«* دروس جلد 1 صفحه 439 *»

 

 

 

الحمدللّه رب العالمين و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العليّ العظيم

از آنچه عرض شد واضح شد كه بالبداهه انسان عاقل مي‏داند كه يك چيزي در او هست كه به واسطه او حركت و سكون مي‏كند، و آن كسي ديگر است كه اين كارها را مي‏كند. و چنين كسي را هيچ احتياج به ثبوتش نداريم، زيرا كه علانيه مي‏بيني كه جميع كارها به دست اوست و از او صادر مي‏شود. و اين چنين كسي هيچ از اين خاك و آب ندارد، و دخلي به اين بدن ندارد. زيرا كه اين بدن دائم‏التحليل است، و معقول نيست كه از مامضي و مايأتي خبر بدهد، به همان ادله سابقه. پس اين بدن هميشه در حال است، و هيچ از مايأتي و مامضي خبر ندارد. پس اين اهل حال نمي‏توانند خود را واجد باشند در مامضي، و اگر سنگي را ديديد كه پارسال بود امسال هم هست، از اين است كه ريزش نمي‏كند، به خلاف بدن كه چنين نيست و هميشه از او ريزش مي‏كند. پس آن چيزي كه مي‏آيد در مايأتي و مي‏رود در مامضي، چيزي است كه دخلي به آب و خاك ندارد، و از عرش گرفته تا فرش محال است كه اين چيز را از آنها بسازند. پس محال است كه اين عرش را در مامضي و مايأتي ببري. و اين‏گونه چيزها واضح است محتاج به بيان نيست. و اگر شنيدي كه يك وقتي شمس را برگردانيدند و اعاده وقت نمودند، راهش را به دست بياوريد. باري، اينها دخلي به مطلب ندارد.

«* دروس جلد 1 صفحه 440 *»

پس اين چيز هيچ دخلي به اجسام دنياوي ندارد، ولي صاحب ماده و صورتي هست. و هر جايي كه تعددي يافتيد، البته مابه‏الاشتراك دارند و مابه‏الامتياز دارند. و آنجا كه مابه‏الاشتراك و الامتياز باشد، بدانيد كه آن مابه‏الاشتراك يجب علي المادة است. و باز بدانيد كه صور معقول نيست كه پا به عرصه فعليات بگذارند، به جهت اينكه صور در مواد الي‌غيرالنهايه نمي‏توانند در آيند. و صور را بشماري كم مي‏شود، پس معلوم است كه الي‌غيرالنهايه نيست بر خلاف ماده.

وحدت وجود را و لو درست بيان كني مثل شيخ مرحوم اعلي اللّه مقامه كه ما دو چيز داريم: يا مركب يا بسيط. و بسيط حقيقي آن است كه هيچ مركب نباشد. و خلق را مي‏بيني كه بسيط نيستند و مركبند، و نمي‏يابي بسيط حقيقي را در اين خلق. و اين توحيد توحيدي است كه هيچ علي‏الظاهر خدشه‏بردار نيست، ولكن آن را كه مي‏شناسانند اگر فكر كنيد مي‏بينيد كه بسيطي كه هيچ تركيب نشده باشد، ديگر محتاج به ارسال رسل نيست و انزال كتب نمي‏كند، و آن چيزي است كه به اندك تفكري خواهيد فهميد.

پس نوعاً عرض مي‏كنم كه آن كسي كه صورتهاي مختلفه را از كمون اشياء بيرون مي‏آورد، آن است خدا كه ارسال رسل كرده است و انزال كتب فرموده است و آنها را به ما شناسانيده است، به طوري كه اگر در آنها شك كني كه از جانب خداست يا از جانب شيطان، گفته است كه آنها از من نيستند. زيرا كه قاصد من قاصدي است كه هيچ احتمال اينكه از شيطان باشد در او راهبر نيست. و همچنين اگر عملي را خيال كنيد كه از من يا از شيطان است، بدانيد كه اين عمل را نبايد كرد. پس اين خداي قادر عالم، كه خالق ارض و سماء است، هر چيزي را در وقت خودش خلق كرده. مثل اينكه فعل را خلق كرده است در دست فاعل، و دروغ را خلق كرده است در دهن دروغگو.

پس فعل آن چيزي است كه فاعل او را احداث مي‏كند، و قابل آن چيزي است كه خودش هيچ نداشته باشد، و فاعل در او فعلي بكند و احداثش نمايد. پس فعل‌فاعل

 

«* دروس جلد 1 صفحه 441 *»

يجب ان‏يكون فرعاً للفاعل. پس آن كسيكه شما كار دستش‌داريد فاعل است، و همچنان كسي حكيم است و سفيه نيست. و اين خدا مردم را به خود خوانده است، كه خواسته است كه صفات خودش را در آنها ظاهر كند، و همان‏جور كه خودش هست خواسته است بندگانش همان‏جور باشند. حكيم بوده است خواسته است كه آنها هم حكيم باشند، عالم است عالم را دوست مي‏دارد، و هكذا من كاركُنم از بي‏كار بدم مي‏آيد. پس خدا خواسته است كه متخلق به اخلاق او باشند كنت كنزاً مخفياً فاحببت ان‏اعرف. يك چيز مخفي كه مي‏گويد من فلان كار را كرده‏ام، اين غير از بسيط و مركب است. و بسيط آن است كه حد نداشته باشد، و حال آنكه تو خدا را مي‏بري بالا و پشت پرده غيبش مي‏نشاني، اين كه بسيط نشد. بلي بسيط است خدا، يعني ماسوي ندارد. و هركس غير دارد بدانيد مركب است. غير را كه مي‏تواني بشناسي كه مركب است، پس به همان دليل همان هم مركب است. پس اگر ماسوي داشته باشد غير دارد، و آن كسي كه غير داشته باشد مركب است.

باري، پس خدا ماسوي ندارد. و خداي بي‏ماسوي با كي حرف زده است؟ به كجا قاصد فرستاده است؟ خدا يعني كه قاصد فرستاده است و حد قرار داده است. آن بسيطي كه ماسوي ندارد در آنجا غيري نيست، حالا كه غيري نيست، با نيست كه نمي‏تواند حرف بزند. ولكن آن خداي بسيط چنان خدايي است كه تجلّي لكلّ شي‏ء بكلّ شي‏ء هر چيزي را، خودش را خودش خلق كرده است، سفيد را سفيد خلق كرده و سياه را سياه خلق كرده است، و هر چيزي را، خود او را خود او ساخته است. و وقتي كه خلاصه مي‏كني اين را، مي‏بيني كه فاعل را فاعل خلق كرده، و قابل را قابل خلق كرده. قابل مثل مداد است. و فاعل يجب ان‏يكون فاعلاً و القابل يجب ان‏يكون قابلاً. همچو خيال كني كه مومي ساخته است خدا، و اگر از خارج كسي دست به او نزند خودش محال است مثلث بشود، اين موم منقادي است كه قابل است و يجب ان‏يكون قابلاً و يمتنع ان‏يكون فاعلاً.

 

«* دروس جلد 1 صفحه 442 *»

پس فعل فرع وجود فاعل است. شما فعل خود را به خود آن فعل احداث مي‏كنيد، از هوا و آسمان نمي‏گيريد فعل خود را بسازيد، و خودش را به خودش به وجود مي‏آوريد. مثل قيام مثلاً اگر به زيد بگوييد عوض من بايست و بايستد، شما نايستاده‏ايد زيد ايستاده. وقتي شما ايستاده‏ايد كه برخيزيد و بايستيد. ايستادن فعل شماست و نبود، و احداثش كرديد. و همچنين قعود، اگر كسي ديگر بنشيند شما ننشسته‏ايد. پس قيام و قعودِ شما فعل شما است، دخلي به ديگري ندارد و ممتنع است كه كسي وكيل و شريك شما باشد در ايستادن و نشستن. و اين‏گونه كارها را نمي‏توانيد به كسي واگذاريد، و كسي هم نمي‏تواند كار شما را بكند. خداست خالق تو و كار تو، و كار تو را پيش از تو خلق نكرده است. پس فعل مال فاعل است و راجع به اوست، و كارش را از كسي قرض نكرده است، و اين فاعل من حيث نفسه مالك خودش نيست چه جاي آنكه فعل مال او باشد، ولي مقصود اين ملاحظه نيست. بياب چه عرض مي‏كنم.

پس اين فعل از فاعل صادر شده است، و فاعل يجب ان‏يكون فاعلاً. و كارش هم احداث فعل است، و از قابل قبول است. پس فاعل اين‏جور فاعل است كه صاحب‏كار است، رب العالمين است، پس به آن مي‏گويي انت القادر علي ما تشاء وحدك لا شريك لك. و ماها مي‏بينيم كه كاري كه مي‏كنيم قادر بر آن نيستيم اگر خدا نخواسته باشد تو قادر بر نيّت خود نيستي، مي‏فرمايد: عرفتُ اللّه بفسخ العزائم. اين است قادر بر كلّ شي‏ء و عالم بكلّ شي‏ء، و اين صاحب اختياري است كه هر كار بخواهد بكند مي‏كند. و در هرجا قابلي خلق كرده، فاعلي خلق كرده. مثلاً آسياب را مي‏بيني كه هر چيزش را براي كاري درست كرده‏اند، سنگ را براي كاري، چرخ را براي كاري، ميل را براي كاري. و جايي براي ريختن گندم، و مي‏بيني به طور حكمت حركت مي‏كند، يقين مي‏كني كه اين را صاحب شعوري درست كرده، و منظوري از اين اوضاع داشته كه آرد باشد. پس خدايي كه اين ملك را آفريده و انبياء و اولياء فرستاده به اين نظم، منظوري

«* دروس جلد 1 صفحه 443 *»

داشته. و اوست كه متصرف است، عالم است، جاهل نيست، قادر بر هر چيز است، عاجز نيست. حكيم است، لغوكار نيست. و هرچه موافق صفات خودش اتفاق افتاده، مي‏گويد من پسنديدم. و اگر مخالف است مؤاخذه مي‏كند. پس فاعلي است كه از اندرون اشياء فعليات را بيرون مي‏آورد.

و جميع اسماء هميشه بر فعليات گفته مي‏شود. اين قاعده كليّه است، و در هر عالمي ـ  دنيا و برزخ و آخرت ـ  اسماء از براي بالقوه‏ها گفته نمي‏شود. و اين فعليات ديگر مركب باشند، از ماده و صورتي باشند، باشند. آنچه از قوه به فعليت مي‏آيد صورتش مي‏گويند، و احكام هم همه بر صورت است. نمي‏بيني كه چوب پيش از آنكه ضريح يا صنم شود نمي‏توان او را مدح و ذم نمود.

باري، اينكه جمعي از حكما مي‏گويند جميع اشياء از يك ماده هستند، اين قولي است باطل. و شيخ مرحوم اعلي اللّه مقامه دامن به كمر زدند و رد قول آنها را كردند، و ثابت فرمودند كه جميع اشياء از يك ماده نيستند، و ان‏شاء اللّه خواهيد فهميد. بلي، جمع كثيري در هر طبقه از يك ماده ساخته شده باشند، هست. مثل كومه گِل كه خشتهاي متعدده از آن ساخته مي‏شود، و چوب كه در و پنجره و كرسي از آن ساخته مي‏شود. بالاتر كه مي‏روي نبات است كه ماده مبهمه جميع اشجار و درختهاي ممتازِ از يكديگر است، و همه رجوع به نبات است. بالاتر حيوان است كه ماده مبهمه است براي گوسفند و اسب و الاغ. و هكذا انسان ماده مبهمه است براي زيد و عمرو و بكر.

پس هر عالمي ماده و صورش مخصوص خود آن عالم است. حتي آنكه جماد را نمي‏توان نبات كرد، و نبات را نمي‏توان حيوان كرد، و از حيوان نمي‏توان انسان ساخت. و از اندرون اين آب و خاك اين ابدان بيرون آمده كه يا كوتاه است يا بلند، يا بزرگ يا كوچك. و اهل عالم اناسي محال است علم به جزئيات منافع و مضارِ جميع اشياء پيدا كنند. و خدا مي‏داند كه انسان هرچه حكيم بشود اگرچه افلاطون بشود، جميع منافع يك

«* دروس جلد 1 صفحه 444 *»

لقمه نان را براي تمام يك بدن، و براي روح اين بدن، و ضررش را براي بدن و روح يك شخص واحد نمي‏تواند بفهمد، و اين كار پيغمبران است. آنها از طبقه بالاتر مي‏آيند و عالم به جميع منافع و مضار اشياء هستند. مثل خيال، اگر از بالا نيايد نمي‏تواند در ماضي و استقبال برود و خبر از مامضي و مايأتي بدهد. پس چون بالاي زمان است اطلاع دارد بر مامضي و مايأتي. مامضي مامضاي حال است، و مايأتي مايأتي حال است، مامضي و مايأتي خيال نيستند.

پس عرض مي‏كنم كه عرصه انبيا فوق عرصه اناسي است، و آنها دارند چيزي را كه خارق عادت ماها است. و علم جميع منافع و مضار اشياء از براي جميع خلق، شأن پيغمبر ما است9 و هيچ پيغمبري به اين‏طور نبوده است. و از اين جهت است كه فرموده آن بزرگوار ما من شي‏ء يقرّبكم من الجنة و يبعّدكم من النار الا و امرتكم به و ما من شي‏ء يبعّدكم من الجنة و يقرّبكم من النار الا و نهيتكم عنه.

پس نوعاً هر طبقه عالي محيط است به داني. و عالي كه من عرض مي‏كنم نه مثل علوّ آسمان است بر زمين، بلكه مثل علوّ خيال است به ابدان، كه يك شخصِ عالَم اعلي مي‏تواند در زمين و آسمان و عرش عالَم ادني تصرف كند و همه را ببيند. اين فتوي است كه عرض كردم تفصيلش ان‏شاء اللّه مي‏آيد.

پس پيغمبر9 نذير عالمين است، زيرا كه مطلع بر جميع عوالم است. نظر مي‏كند به مايأتي مي‏بيند ديگر بعد از خودش تا قيامت پيغمبري نمي‏آيد، خبر مي‏دهد كه بعد از من پيغمبري نمي‏آيد. پس هركس بعد از آن بزرگوار ادعاي نبوت بكند، اگرچه خارق عادت از او سر زند همين ادعاي او دليل بطلان اوست. و مي‏بينيد هزار و سيصد و كسري گذشته و كسي نيامده، و بعد از اين هم پيغمبري نخواهد آمد.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 1 صفحه 445 *»

درس شصت‌وسوم

 

(سه‌شنبه 12 ذي‌الحجه سنه 1294)

 

«* دروس جلد 1 صفحه 446 *»

 

 

 

الحمدللّه رب العالمين و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العليّ العظيم

از آنچه سابقاً عرض شد معلوم شد كه چيزي كه از او ريزش مي‏كند، به همان‏قدر كه ريزش كرده است كم مي‏شود. مثل سنگي كه ريزش بكند، همان‏قدر كه ريزش كرده است كم مي‏شود. در نبات هم همين‏طور است، در حيوان و انسان هم همين قسم است. بلي، در اينها ريزش مي‏كند و عوض ريزشها يا زيادتر يا كمتر جذب مي‏كند. پس حقيقت نبات آن است كه دائم‏الدفع و دائم‏الجذب باشد. پس نيست نبات مگر جاذبه و دافعه. و در جماد اين‏گونه جاذبه و دافعه نيست، اگرچه نمونه‏اي از جذب و دفع هم در آنها هست. و جذبش مثل جذب درخت نيست، و هكذا دفعش. پس حقيقت نبات دائم جاذب است و دائم دافع. و اين درخت پارسالي را كه امسال مي‏بيني، آن درخت پارسالي نيست. اول قوه‏اي از قوي كه پيدا مي‏شود براي گياه، جذب است. و معنيش اين است كه چيزي از خارج بگيرد و جزء خودش كند كه بدل مايتحلل خودش باشد. پس نبات نيست مگر اينكه جاذبه داشته باشد، و ماسكه و هاضمه و دافعه بعد از اين قوه پيدا مي‏شود.

و گمان نكنيد كه قوي هريك كار خود را مي‏كنند و مي‏روند گوشه‏اي از بدن مي‏نشينند. نه، چنين نيست. مثلاً لقمه غذا را كه خواسته باشي ببلعي، هم به واسطه قوه جاذبه است، و هم به واسطه قوه دافعه. و منتهي‌اليه جاذبه دافعه است، و منتهي‌اليه ماسكه هاضمه است. پس هريك از قوي در هر جزوي از بدن مي‏باشند. مثلاً بدل مايتحلل تا

«* دروس جلد 1 صفحه 447 *»

قدري ماسكه در آن عضو نباشد، به شكل آن عضو نخواهد شد. تا جاذبه نباشد جذب نمي‏شود، و تا دافعه نباشد دفع نمي‏شود، و تا هاضمه نباشد بدل مايتحلل پيدا نخواهد شد. ولي از همه اينها جاذبه بيشتر به كار مي‏رود، كه اگر در آني جذب نداشته باشد زنده نخواهد بود؛ ولي ممكن است ماسكه ضعيف باشد و حيّ هم باشد، و هاضمه كم باشد و زنده باشد، و دافعه ناقص باشد و حيات فاني نشود. پس جاذبه از همه قوي لازم‏تر است. و اين قوي در عالم غيب نشسته‏اند و به اين چشم در نمي‏آيند، ولي از استدلال مي‏توان فهميد كه در اين درخت يك چيزي هست غير از اين ظاهر محسوس.

باري، در اين نبات پنج قوه است، كه چهار قواي مذكوره باشد و يكي مربيه. و از براي اين پنج قوه دو خاصيت است كه زياده و نقصان باشد، كه اين پنج قوي خادمند از براي اين دو خاصيت. و اين درجه نبات است كه تا چيزي به اين درجه نرسد محال است كه زنده شود. و اگر سنگي في‏المثل حرف زند بايد باز اين درجات را طي كند. پس لامحاله نبات بايد پيش باشد و بعد حيوان، و الا محال است كه سنگي بدون اينكه اين درجات را طي كند حرف زند. و چون سيرش سريع است، گمان تو اين است كه همان سنگ حرف مي‏زند، ولي ديگر غافل از اينكه آنها اسباب در دستشان است و به زودي سنگ را نبات و نبات را حيوان مي‏كنند و حرف مي‏زند.

باري، بعد از اينكه آنچه سابق عرض كردم يادتان باشد مي‏دانيد كه اينها اشكالي ندارد. مَثَل ظاهرش مثل چراغ است كه آتش را مسلط كني بر شمع و شمع را مذاب مي‏كند، تندتر مي‏كني بخارش مي‏كند، تندتر مي‏كني دودش مي‏كند، تندتر مي‏كني دود را قابل از براي اشتعال مي‏كند و آتش در مي‏گيرد.

باري، اين را هم بدانيد كه آتش مُفني آب نيست، بلكه آب را بخار مي‏كند نه اينكه فاني كند. پس آتش جسم رقيقي است كه وقتي داخل اجسام كثيفه شد رقيق مي‏كند، و از اين جهت است كه آب را بخار مي‏كند. به همين‏طورها كه نظم عالم را مي‏بيني اگر فكر

«* دروس جلد 1 صفحه 448 *»

كنيد ريزه‏هاي آتش را خواهيد ديد. مثل اينكه در آفتاب كه نظر مي‏كنيد ريزه ريزه‏هاي آتش را مي‏بينيد كه در ميان هوا پراكنده است. و وقتي كه عينك را روي پنبه مي‏گيري پنبه را مي‏سوزاند، جهت اين است كه ريزه‏هاي آتش مي‏آيد در لوله نور عينك و متراكم مي‏شود، متراكم كه شد قوت پيدا مي‏كند و در پنبه درمي‏گيرد.

خلاصه، اين را جاذبه‏اي است نه مثل جاذبه نبات، بلكه مثل خميرمايه است كه مايجاور خود را مثل خود مي‏كند، نه اينكه مثل جاذبه نبات است. بعد از اينكه جاذبه و دافعه و ماسكه و هاضمه پيدا شد قابل نشستن حيوان مي‏شود. بدن حيوان كه درست شد انسان مي‏نشيند. به اين‏طور كه حيات اول مي‏آيد در نبات تعلق مي‏گيرد. اگر اين حيات نبود جاذبه از كجا پيدا مي‏شد؟ مثل اينكه اگر آب در خارج نبود بلغم از كجا در بدن انسان پيدا مي‏شد؟ و اگر خاك نبود سودا از كجا پيدا مي‏شد؟ و اگر هواي خارجي نبود خون از كجا پيدا مي‏شد؟ و هكذا از مثلِ متفرق لابدم كه مطلب را واضح كنم.

بدانيد كه اول به فتوي مي‏گويم كه چيزي كه نيست، نيست. از نيستي صرف بدانيد كه خدا چيزي نيافريده، محال است كه از نيستي صرف چيزي ساخت، ولكن مي‏سازند چيزي را از چيزي. فكر كنيد و مي‏خواهم لاعن شعور چيزي را قبول نكنيد. مثل اينكه مي‏گويند خدا از نيستِ صرف خلق مي‏كند. بابا! خدا قادر است بر همه چيز، ولي از نيست صرف نخواسته چيزي خلق كند. و معني نيست اين است كه خلق نشده است، و از چيز خلق‏نشده چطور چيزي مي‏توان ساخت؟ نباشيد مثل مردم بي‏شعور. آخر نه اين است كه خدا نيست را نيست كرده است و اگر مي‏خواست نيست را خلق كند هست مي‏كرد، نه نيست. مثل اينكه آتشي نباشد و بگويند حركت مُحدث حرارت است، اگر آتش نباشد چگونه حركت باعث احداث حرارت مي‏شود. و اين نيست مگر اينكه اين ريزه ريزه‏هاي آتش در هوا پراكنده است، و به واسطه حركت متصل به هم مي‏شوند و احداث حرارت مي‏شود. و از همين قبيل است آتش‏گرفتن كبريت فرنگي. و مثل همين آتش است هوا،

«* دروس جلد 1 صفحه 449 *»

هباء منثور است و ريزريز است، و هكذا خاك و آب كه ريزريزند و به هم مخلوطند. و از جهت خلط آنهاست كه نمي‏توانند كاري بكنند مگر آنكه به هم متصل شوند، و اگر به هم متصل شدند كار خود را مي‏كنند. و اين سرعت در حركت كه احداث حرارت مي‏كند از جهت آن است كه به واسطه سرعت، اجزاء ترابيه و هوائيه و مائيه نمي‏توانند مانع شوند اجزاء ناريه را، از جهت آنكه آن سريع‏السيرتر است از اجزاء ترابيه و هوائيه و مائيه. و اگر اين سرعت در حركت نباشد قدري از اجزاء ترابيه يا هوائيه يا مائيه جلو آن را مي‏گيرند و مانع مي‏شوند از اتصال اجزاء ناريه به هم.

پس اين قاعده را داشته باشيد. پس خيال نكنيد كه خيال يك شي‏ء معدومي است، كه اگر چنين بود محال بود كه تعلق به حيات بگيرد، زيرا كه دانستي كه خدا از نيست، خلقي خلق نكرده است. بلي خيال منزلش در غيب است، و مراتب وجود همين‏طور در غيبِ هم هستند، لكن نه مثل پوستهاي پياز كه در توي هم گذارده است. پس حيات در غيب روح بخاري است و هكذا تا مي‏رسد به يك غيب‏الغيوبي كه آن فاعلي است كه حركت جميع اينها به واسطه او است. پس اول عقل را خلق كرد، و او زور مي‏زند و روح خلق مي‏شود، و روح زور مي‏زند و نفس خلق مي‏شود. و هر يك از اينها بايد زور بزند زيرا كه خلقتش بر اين است.

خلاصه، پس بدانيد كه طبقات ملكي آمده است تا اين مواد، و بدانيد كه اينها همه دست غيب‏الغيوب است كه هرچه خواسته باشد بكند. و هر صورتي كه ممايجب علي الماده نيست كار اين غيب‏الغيوب است. و از اين جهت است كه مي‏فرمايند هفتاد حجاب دارد كه در هريك از آن حجابها عرشي و كرسيي و شمسي و قمري و آسماني و زميني است.

پس ابتداي عوالم در قوس صعود، عالم جماد است كه رنگ و بو و طعم و شكل و غيره است، و اينها لا من شي‏ء خلق نشده. جاهل كه نگاه مي‏كند در شير يكدست، گمان مي‏كند كه يك چيز است. ولي عالم كه نگاه مي‏كند مي‏بيند كه شير يكدست نيست آبي

«* دروس جلد 1 صفحه 450 *»

دارد، روغني دارد و جُبنيّتي دارد، هريك طرفي مي‏ايستند. و همچنين است اين هوا كه خالص نيست، و همه چيز در آن است از آب و خاك و نار. پس به اختراع لا من شي‏ء آن مشيت اوليه احداث كرده آن شيئي را كه فوق اينهاست، و آن ماده امكان جايز است. و اين امكان نسبت به جميع خلق علي‏السوي است. ولكن خيال مكن كه چون نسبتش مساوي است، اينها كه جميعاً ممكنند در امكان، پس چه مي‏شود كه يك قبضه بگيريم و از او جسم بسازيم؟ و باز صورت جسمي را از او بگيريم و صورت مثال بپوشانيم؟ يا صورت طبع و هكذا. و راه اشتباه اين است كه از حكيم چيزي شنيده‏اند و تعقل او را نكرده‏اند. به محض اينكه مي‏گويند شيخ مرحوم چنين فرموده سكوت مي‏كنند. لكن اين مسأله فقهي نيست، من مسأله حكمت از تو مي‏پرسم تو به من فتوي مي‏گويي. چگونه مي‏شود كه شيخ چنين بفرمايند و حال آنكه رد مي‏كند بر وحدت وجودي و وحدت موجودي و مع‏ذلك در كلام خودش هست چيزي كه سبب اشتباه مي‏شود. و مي‏گويم شيخ مرحوم اين‏جور فرمايشات دارد و غير اين‏جور هم دارد، ولي تو اگر كلماتش را نقيض هم نيافتي معلوم است كه مطلب را فهميده‏اي. اگر نقيضِ هم گمان كردي بدان‏كه كلامش را نفهميدي، خودش نمي‏آيد بر خودش رد كند. لكن اين فتوي است كه عرض مي‏كنم.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 1 صفحه 451 *»

درس شصت‌وچهارم

 

(چهارشنبه 13 ذي‌الحجه سنه 1294)

 

«* دروس جلد 1 صفحه 452 *»

 

 

 

الحمدللّه رب العالمين و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العليّ العظيم

از جمله حرفهايي كه ان‏شاء اللّه خيلي واضح شد، اين است كه مي‏بيني دو چيز روشن واضح در خود: يكي جسمي، و يكي آن چيزي كه مي‏آيد در توي اين جسم و اين جسم زنده مي‏شود. وقتي فكر مي‏كني مي‏يابي كه اين بدن مثل شعله‏اي است، كه اولاً بايد پيه آب شود و بخار شود و دخان شود و آتش در آن درگيرد. به طوري كه عامي چنين گمان مي‏كند كه اين شعله آخر شب همان شعله اول شب است، ولي كسي كه عامي نباشد مي‏فهمد كه اين شعله دائم در تجدد و فنا است. و اگر گمان كني آن شمع را طبقه به طبقه، خواهي يافت كه آن طبقه اول تمام مي‏شود و مي‏سوزد و طبقه دوم مي‏آيد و تمام مي‏شود و مي‏سوزد و هكذا. اگر طبقات را رنگين كني خواهي فهميد كه طبقه سبز تمام مي‏سوزد و طبقه قرمز مي‏آيد، و باز بناي سوختن را مي‏گذارد به طوري كه رأي العين مشاهده مي‏كني كه اين طبقه سوخت و تمام شد، و طبقه ديگر بناي سوختن را گذاشت. پس آن به آن، روغن مي‏آيد در فتيله و بخار مي‏شود و دخان مي‏شود و مي‏سوزد. پس دائماً معدوم مي‏شود و موجود مي‏شود. و از اين جهت است كه شمع تا آخر شب تمام مي‏شود.

و هكذا و همين‏طور است بدن نباتات و بدن حيوان و انسان، كه علي‏الدوام در تجدد و فنا است، كه آناً فآناً دم مي‏آيد در قلب و از آنجا مي‏رود در ساير اعضا و از مسامات بدن خارج مي‏شود. پس اين بدن دنيايي همين‏طور است كه عرض مي‏كنم. و اگر

«* دروس جلد 1 صفحه 453 *»

اين بدن همان بدن روز اول است كه نيم مثقال نطفه بيشتر نبود و هي رويش مي‏آيد و زياد مي‏شود، و اگر بدن بدل مايتحلل نمي‏خواهد پس چرا غذا مي‏خورند؟ ديگر غذا خوردن معني ندارد. بعينه مَثَل انعدام بدن، مثل فضولي است كه از تو دفع مي‏شود و تو تويي، حال بعينه خون از تو دفع مي‏شود و تو تويي. پس بدن انساني مثل بدن نباتي است كه آناً فآناً در تجدد و فنا است. و آني‏كه دائم‏الحدوث و دائم‏الفناء است اعتنا هم به همان است. نمي‏بيني كه در استخوان هيچ روح دميده نشده و در مو روح دميده نشده است؟ پس روح بخاري است كه محل اعتنا است، زيرا كه اگر استخوان دست و پاي تو را بريدند باز تو تويي، به خلاف خون كه اگر آني خون در قلب نريزد في‏الفور هلاك مي‏شوي.

و اين روح بخاري در غيب نشسته است كه ملموس نيست و مبصر نيست و مذوق نيست و مسموع نيست و مشموم نيست، ولي چون مي‏فهميم كه شنوايي دارد و بينايي دارد و هكذا ساير قواي خمسه را دارد، پس مي‏دانيم كه گوش دارد چشم دارد ساير قوي را دارد. و اين‌كه صاحب اين بدن است، پس از اين بدن در اين بدن مي‏نشيند. پس هر چيزي كه مرتبه‏اش اعلي است و بايد در ادني بنشيند، پس از ادني است؛ كه بدن داني بايد ساخته شود و آماده شود و او بيايد در او بنشيند. و اين است كه مي‏فرمايند هرچه مقدم است وجوداً مؤخر است ظهوراً. آيا نمي‏بيني كه نبات اشرف است از جماد؟ كه اگر خواسته باشي جماد را به اشكال مختلفه و الوان مختلفه درآوري نمي‏تواني او را در بياوري. و مي‏بيني كه روح نباتي در او تصرف مي‏كند و او را به اشكال مختلفه در مي‏آورد و به رنگهاي شتّي او را رنگ مي‏كند. پس اگر روح نباتي جاذب است، همين بدن را جذب مي‏كند. تا وقتي كه روح نباتي در بدن اين جماد ننشيند جاذب نمي‏تواند باشد، و دافع نمي‏تواند باشد، ماسك نمي‏تواند باشد، هاضم نمي‏تواند باشد. پس عمل اين قوي صحيح است با بودن اين جمادات. پس آن چيزي كه در اين دانه است نموّ مي‏كند و جذب مي‏كند و دفع مي‏كند و هكذا. ديگر مگو كه چنين چيزي نيست. علانيه مي‏بيني كه

«* دروس جلد 1 صفحه 454 *»

اگر دانه را برشته كردي با اينكه هيچ تغييري در او پيدا نشده است و وزنش زياد و كم نگرديده، مع‏ذلك نموّ نمي‏تواند بكند. بعينه حكايت عربي است كه شترش مرده بود و مي‏گفت تو هماني، دست و پا و سر و هيكل و هيئت تو همان است كه سابق بوده است، پس چرا بار نمي‏بري؟

پس يك چيزي هست كه در اين جمادات مي‏نشيند، و حكم مي‏كند به طوري كه اقتضا مي‏كند كه جمادات را تغيير دهد. مثلاً سبزش مي‏كند، زردش مي‏كند، لطيفش مي‏كند. پس يك جوهري است كه هم جذب مي‏كند و هم دفع مي‏كند. بعينه مثل شعله شمع است، كه هم جذب مي‏كند و هم دفع مي‏كند، دو كار ضد از او صادر مي‏شود. پس يك چيزي هست در بدن اين جماد، و چون مي‏نشيند در جمادي رنگ را به جماد مي‏دهد. پس اگر نبات نبود هيچ رنگي نبود، كه اگر رنگي هست مال اين نبات است. پس روح نباتي صبّاغ است. نه يك صبغ است، بلكه هم سبز مي‏كند هم سياه مي‏كند هم زرد هم قرمز، پس او است صبّاغ. و او است طاعم، كه اگر او نبود هيچ طعمي، هيچ رنگي نبود. نه اينكه طعمش هم يكي باشد، پس از اين جهت است كه نه شيرين است نه تلخ نه شور نه بي‏مزه، و هكذا نه سياه است نه سفيد نه قرمز است نه سبز.

و مگو پس همچنين چيزي بايد هيچ نباشد. و مي‏بيني كه اگر برود درخت مي‏ميرد. و اگر بداني كه حتم نيست كه هرچه او مي‏خواهد آن را به همان‏طور كند، نه. بلكه هر طور قابليت آن درخت اقتضا مي‏كند. پس اين نبات، صاحب اعضا و جوارح است. و در بادي نظر چنان مي‏نمايد كه اين روح نبات مثل بخار است كه هر طور كه مثلاً خيك باشد آن هم به همان شكل مي‏شود، نه چنين نيست. و آن يك چيزي است كه اعضا دارد كه اگر گوش عيب بكند چشم عيب نمي‏كند، و اگر زبان عيب كند لمس عيب نمي‏كند، و هيچ‏يك اينها دخلي به هم ندارند. حال همين‏طور است روح نباتي كه صاحب اعضا و جوارح است. بلي، چيزي كه هست هرچه نزديك‏تر به اين دنيا باشد اول ظهور مي‏كند. از

«* دروس جلد 1 صفحه 455 *»

همين جهت است كه در نبات كه پست‏ترين او قوه جاذبه است اول ظهور مي‏كند، و پشت سر اين ماسكه است، و پشت سر ماسكه هاضمه است، و پشت سر هاضمه دافعه. و هريك اينها هم به طور ترتيب ظهور مي‏كنند، و در جزء جزء بدن، هريك اين قوي را دارند. مثل اينكه معده دافعه علي‏حده دارد، و امعاء دافعه علي‏حده. و تا دافعه معده دفع نكند، ممكن نيست كه جاذبه امعاء جذب كند. و هكذا ممكن است هاضمه عليل بشود و ساير قوي صحيح باشند و بر عكس.

باري، بعد از اينها همه مربيه است كه مقدم است در وجود و مؤخر است در ظهور، و جاذبه مؤخر است در وجود مقدم است در ظهور. و به همين‏طور بيابيد در حيات كه يك جوهري است كه مي‏نشيند در اين بدن، و آن ابتدائي كه پا در اين دنيا مي‏گذارد در نبات است. پس تمام مراتب به تدريج كه بيرون آمده‏اند حيات پا روي كلّه اين نبات مي‏گذارد و به واسطه اين نبات داخل اين بدن مي‏شود. باز او به همين ترتيب كه عرض كردم قواي خمسه دارد، خاصيت دوگانه دارد، كه عبارت از قواي خمسه ظاهره باشد. و فكر كنيد ببينيد كه كداميك زودتر پيدا مي‏شوند و كداميك ديرتر بروز مي‏كنند؟ كه،

چون كه گَلّه باز گردد از درود   پس فتد آن بز كه پيشاهنگ بود

پس مي‏بيني كه اولِ حيات، لامسه است كه در حيوان و حشرات‏الارض پيدا مي‏شود، پس آن‌كه نزديك‏تر است به اين دنيا لامسه است، كه اگر اين نباشد ممكن نيست كه شامّه و باصره و ذائقه باشد. چون آنها بايد بعد از اين به عمل آيند اين را مقدم داشتند. بعد از اين سامعه است. باز در اين كه فكر كنيد مي‏بينيد كه قرار داده‏اند كه وقتي گوش خواب رفت وضو مي‏شكند، اين به جهت اين است كه در پشت سر اين، لامسه نشسته است. و چشم چون دورترين چيزهاست از قلب، و اين ديرتر ساخته شده است از اين جهت است كه زودتر خواب مي‏رود. مثل ريسمان را كه مي‏كشي اول منتهي‌اليه آن كشيده مي‏شود. پس از اين جهت است كه چشم زودتر خواب مي‏رود، بعد سامعه، بعد ذائقه.

«* دروس جلد 1 صفحه 456 *»

پس آنچه در وجود مقدم است در ظهور مؤخر است. و اين چشم مي‏بينيد چقدر نزديك است به عالم مثال كه واضح است، به طوري كه آنچه از چشم ديده مي‏شود انسان خاطرجمع‏تر مي‏شود تا از گوش. و گوش كمتر است اطمينانش از چشم. و از اين جهت است كه گوش نزديك‏تر است به دنيا كه قلب باشد. پس روح حيات هم اعضا و جوارح دارد. و ملتفت باشيد كه كدام عضو از اعضاي روح بروز مي‏كند. پس اول لامسه است كه جنين اول لامسه پيدا مي‏كند، كه مي‏شود لامسه داشته باشد و سامعه و باصره و ذائقه و شامّه را نداشته باشد.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 1 صفحه 457 *»

درس شصت‌وپنجم

 

(شنبه 16 ذي‌الحجه سنه 1294)

 

«* دروس جلد 1 صفحه 458 *»

 

 

 

الحمدللّه رب العالمين و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العليّ العظيم

چنانچه از براي همين بدن ظاهر اعضا و جوارح است به همينطور جواهر غيبيه اعضا و جوارحي دارند. چنانچه مي‏بيني هر عضوي از اين دخلي به عضوي ديگر ندارد، چنان است بدن غيبيه. كسانيكه عالم باشند مي‏دانند كه در بدن نبات جاذبه و ماسكه و هاضمه و دافعه هست، و در حيوان هم اين قوي هست. و اطبّا اختلاف كرده‏اند كه آيا يك روح است كه اين قوي از او سر مي‏زند يا اينكه قواي متعدده است؟ بر قول آخر استدلال مي‏كنند كه اگر قوه جاذبه همين ماسكه است، پس چرا گاهي مي‏شود كه ماسكه نباشد و جاذبه باشد؟ بسا اينكه جاذبه و ماسكه و هاضمه باشد و دافعه نباشد، پس معلوم است كه ارواح اينها متعدد است. پس كسانيكه مرتاض به علم باشند شك از برايشان نيست كه اينها صاحب ارواح متعدده‏اند، و اين قواي پنج‏گانه غير از دو خاصيت است.

حالا فكر كنيد آن چيزي را كه صريحاً در انسان هست، كه ديدن اين بدن از اوست، شنيدنش از اوست، كه وقتي كه رفت ديگر آنها هم تمام مي‏شود ـ و خيالي كه عرض كردم، امرش واضح‏تر است. به جهت اينكه فاصله‏اش تا اين بدن خيلي است، انسان زود مي‏فهمد. و اين خيال چنان امرش واضح است كه هر كاري را كه مي‏خواهد بكند به بدن مي‏گويد تو مستعد باش. و حيوان را جدا كردنش از خيال خيلي مشكل است، به جهت اينكه مردمي كه علم را از خانواده علم نگرفتند، گفتند حيوان فهمش بيشتر است از انسان.

«* دروس جلد 1 صفحه 459 *»

استدلال مي‏كنند كه الاغ فهمش بيشتر است، به جهت اينكه در راه مي‏بينيم كه اگر از يك راهي رفت دفعه ديگر گم نمي‏كند، به خلاف انسان كه اگر ده دفعه از راهي برود باز يادش نمي‏ماند. و زنبور را از انسان باشعورتر مي‏دانند كه خانه‏هاي مسدّس متساوي‏الاضلاع مي‏سازد.

پس عرض مي‏كنم حيوانيت را مي‏خواهيد از انسان تميز بدهيد، تميز دهيد به اينكه حيوان بي‏رويه كار مي‏كند به خلاف انسان. و مي‏بينيد كه نوع طبيعت حيوان از تاريكي وحشت دارد و از سياهي وحشت دارد، الاغي را كه در تاريكي خواستي ببري رم مي‏كند. و از اين جهت است كه انسان هرچه با حيوانِ وجود خودش مجادله مي‏كند كه بابا تاريكي هم مثل روشنايي است، هرچه در روشنايي هست در تاريكي هم هست، پس چرا تو از تاريكي مي‏ترسي؟ مع‏ذلك مي‏ترسد. پس هر چيزي كه ميل طبيعي درش هست و رويه و فكري درش نيست اين از حيوان است. پس حيوانات كارهايشان از روي طبع است. مورچه كه گندم را انبار مي‏كند از روي فكر و رويه نيست، بلكه طبعش چنين است كه گندم را انبار كند. و هكذا طبعش اين است كه اگر آفتاب شد آن گندم را كه نم شده است از سوراخ بياورد بيرون آفتاب كند تا اينكه ضايع نشود و نپوسد، و اينها از روي رويّه نيست. مثل اينكه كارهاي طبيعي خودت از روي فكر نيست. چشم طبيعتش ديدن است و گوش شنيدن، و هكذا اخلاط باطن تو، طبيعت سودا ترسيدن است، و دم مجلس‏آرايي و خنده و خوش‏گويي و خوش‏صحبتي، و صفرا طبعش اين است كه كج‏خلق باشد و تفوّق بجويد بر مردم و جاهاي مرتفعه را دوست مي‏دارد و مكانهاي وسيع را تعريف مي‏كند، و بلغم طبعش كاهلي است و تنبلي و عدم انفعال و هكذا. پس وقتي كه كسي طبعش حارّ باشد بسيار بخيل است و بسيار حريص، و مي‏خواهد جذب كند و رو به خود كند و آن‌كه صاحب رويّه است نصيحتش مي‏كند كه چه خبرت است؟ بس است. تا كي؟ تا چند؟

«* دروس جلد 1 صفحه 460 *»

پس در كارهاي خود فكر كنيد، هر كس هر چيز را كه ميل دارد از آن خسته نمي‏شود، اعم از آنكه آن صاحب رويه در دم بنشيند و كارهاي دموي بكند، و يا در اخلاط ديگر بنشيند و كارهاي آنها را بكند. و از اين جهت است كه حكماي عامل از اين نمونه‏ها پي برده‏اند كه انبياء: چگونه عبادت خدا مي‏كنند. همين‏طور كه تو محضاً للهوي4 كار مي‏كني، آنها محضاً للّه كار مي‏كنند. و هرچه تو اين كارها را براي هوي4 بكني، هيچ‏وقت حاجت تو را روا نمي‏كند؛ به خلاف اينكه انبياء محضاً للّه مي‏كنند، و هرچه از خدا بخواهند مي‏دهد به آنها.

باري، كارهاي اغلب اين مردم از براي هواست. چنانكه حكيمي گفته است كه هيچ‏چيز مثل هوي4 پرستيده نمي‏شود. و واقعاً همين‏طور است، مثلاً كسي صفرا در او غلبه دارد مي‏خواهد بالا بنشيند، مي‏بيند كه مردم زير بار نمي‏روند، لابد مي‏شود كه آنها را ميهماني كند پول دهد تا اينكه به مراد خود برسد، و اگر اين ملاحظه نبود هيچ‏وقت يك پول خرج نمي‏كرد. و هكذا طبع سخاوت طبع آب است. حال نه خيال كنيد همه‏جا خوب است اين سخاوت، نه. موقعي دارد كه خوب است. و هكذا طبع آب اين است كه مدارا باشد، با همه‏كس مدارا مي‏كند، اگر مال مردم را بخورد باكش نيست، و اگر هم مردم مالش را بخورند باكش نيست. و نه اينكه گمان كني كه اين طبايع همه در غير جا خوب باشند، نه، بلكه خوبند در جايش. و طبع خون مثل طبع هوا است كه از شوخي خوشش مي‏آيد، ديگر رويّه نمي‏خواهد. و همين‏طور كه اين از شوخي خوشش مي‏آيد، صفراوي از شوخي بدش مي‏آيد.

پس طبيعت حيواني را كه مي‏خواهي جدا كني از خيال، بدان‏كه اينها همه با حس‏مشترك است. و طبيعت حيوان از رنگهاي روشن خوشش مي‏آيد. وقتي كه نگاه مي‏كند به الوان خوش‏رنگ، فرح و انبساط برايش دست مي‏دهد، و از الوان تيره و تار منقبض مي‏شود. و خاصيت آنها هم طبيعي است كه از الوان مختلفه فرحناك مي‏شوند كه رضا باشد، و از الوان تاريك منقبض مي‏شوند كه غضب باشد. پس اين خواص حيواني

«* دروس جلد 1 صفحه 461 *»

هم از روي طبيعت است. و اگر خواسته باشد راه اينكه چرا از صداهاي خوب خوشش مي‏آيد و همچنين از بوهاي خوب؟ و برعكس از صداهاي بد و بوهاي بد بدش مي‏آيد؟ چون از روي طبيعت است سببش را نمي‏توان فهميد، مگر يك حكيم خيلي بالغي.

باري، پس از اين قبيل كارها اينها همه از لوازم حيوانات است. و علامتش همين دو كلمه است كه حيوان پيش از كردن كار فكر نمي‏كند. و بالاي اين مرتبه، خيال است. و آن خيال علامتش اين است كه رويه دارد، كه پيش از عمل خيال خودش را مي‏كند تا آن كار را به عمل بياورد. و اين صاحب رويه بسا ضررهاي بالفعل را به خود مي‏زند به جهت نفعهاي آينده، و يا از نفعهاي بالفعل آماده ميسور دست برمي‏دارد به جهت آينده، و يا ضررهاي بالفعل را به خود مي‏زند به جهت آينده، تا مي‏رسد اين ضررها به جان، كه از جانش مي‏گذرد به جهت نفعهاي آينده كه آخرت باشد.

پس اين دو را بايد جدا كني كه اين كارهاي طبيعي رويّه نمي‏خواهد، و رويّه از براي كارهاي اين مضرّ است نه نافع. طبع حيواني عوّاد است كه هيچ فكر نمي‏خواهد. در توي نماز اگر بخواهي مخارج حروف را پيدا كني، نمي‏تواني يك سوره حمد بخواني. و اگر عادتش دادي كه ضاد را درست بگويد، ديگر اگر فكر كني و تعمد كني از يادت مي‏رود. حتي آنكه اگر سوره بخواني و يك آيه را فراموش كني، آنجايي را كه راه مي‏بري اگر تند بخواني، از آنجا كه فراموش شده است مي‏گذري و هيچ هم ملتفت نيستي. پس بياب چه عرض مي‏كنم. هرچه از اين‏جور نمازها كه در تويش غير از خدا و رسول همه‏چيز بود، بدان كه اينها نماز نبود، و اينها را سنيها هم دارند و هباء منثور مي‏شوند. و مصلّي آن است كه نيت داشته باشد، و اگر از روي نيت نباشد نماز نيست و همه‏كس مي‏گويند باطل است. پس مصلّي ناوي است نه حيوان. مثل اينكه عبا با تو نماز مي‏كند و هيچ خلعتش هم نمي‏دهند. پس مصلّي ناوي است، و آن هم مشاعري دارد، كه ابتدا فكر است و بعد خيال است و بعد واهمه.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 1 صفحه 462 *»

درس شصت‌وششم

 

(يك‌شنبه 17 ذي‌الحجه سنه 1294)

 

«* دروس جلد 1 صفحه 463 *»

 

 

 

الحمدللّه رب العالمين و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العليّ العظيم

سخن رسيد در مراتب خلق، و تا طول ندهيم سخن را فهميده نمي‏شود. پس عرض مي‏كنم بالبداهه اين اجسام متعارفه يك‏جور جسمي است كه هر چيز از اندرون او بيرون مي‏آيد حال است. پس چيزي كه اولاً از او بيرون مي‏آيد اين تاريكي و سياهي و سفيدي و غير ذلك است، و همه اينها توي حال واقعند، و محال است كه غير اين باشد، مثل اينكه امروز ديروز نيست. ظرف را كه فهميديد، حادثات در اين ظروف را خواهيد فهميد. پس آنچه را كه فكر كنيد قبضه‏اي از اين جسم، چه بزرگ باشد مثل آسمان و زمين و چه كوچك باشد، جميع آنها در حال واقع است. ديروز مال ديروز بوده است، و پارسال مال پارسال، و سال آينده مال سال آينده است. پس اين قرن و قرن گذشته و آينده مال خودشان است. پس محال است كه امروز برود در فردا. اين عصا در حالي كه در اينجا هست در پايين اطاق نيست، و در حالي كه در جاي ديگر باشد اينجا نمي‏تواند باشد. همين‏جور حالش را هم بدانيد كه عصاي امروز را نمي‏توان برد در فردا، به جهت اينكه با اين وضع و مكان و زمان نمي‏توان آن را برد در فردا.

و چون خيلي نظريات است كه در اين بديهيات است، لهذا اصرارم در توضيح اين بديهيات است، با اينكه حكماي بزرگ مثل ملاصدرا متحير شده است در اينكه آيا چطور شده است كه بيني بو مي‏فهمد و زبان طعم مي‏چشد و چشم مي‏بيند؟ لابد شده است كه

«* دروس جلد 1 صفحه 464 *»

بگويد خدا يك چشمي داده است كه ببيند، به اين‏طور كه خدا يك خلاقيّتي به نفس انسان داده است كه همين كه چشم مقابل ذي‏شبح شد آن را خلق كند، و هكذا ساير قوي. و از براي اين استدلالات دارد كه انسان محل مظهر خداست و صفات خدا از او بروز مي‏كند، پس از اين جهت است كه نفس را خلاق آفريده است. و معني اينها بعينه مثل اهل ظاهر است كه مي‏گويند عكس در آينه نيست ولي خدا طوري قرار داده است كه چشم كه در آينه نگاه مي‏كند عكس برود در آينه. و باز مثل حرفهاي اهل ظاهر است كه خداست مؤثر، و اگر كسي بگويد كه غير خدا كسي مؤثر است، پس در آتش كه مي‏سوزد لابد است كه بگويد كه عادة اللّه بر اين جاري شده است كه هر وقت آتش روي قالي بيفتد بسوزد. و از براي خود متشابهات پيدا كرده‏اند كه آن پاره‏اي اخبار است كه اگر كسي بگويد فلان دوا مرا ناخوش كرده است مشرك است، و فلان دوا مرا شفا داده است كافر است. مثل اينكه كسي بگويد كه غير از خدا كشنده است كافر است، پس اگر كسي بگويد شمشير مرا كشت كافر است.

پس بدانيد كه جميع اهل باطل كارشان اين است كه متشابهات دين را بگيرند و كارشان را بكنند. و اين از جهت لابدي است كه اگر از اصل زير دين بزنند، كسي حرفشان را نمي‏شنود و نمي‏توانند جايي را خراب كنند. پس اهل باطل بنايشان بر اين است كه در هر ديني كه باشند متشابهات را بگيرند، و محكمات را از دست بدهند. و از روز اول شيطان اين كار را كرده است و اين متشابهات را دام قرار داده است كه اهل باطل به لسان اهل حق دعوت مي‏كنند. نخواهي يافت كسي را كه بگويد من باطلم و تو بيا اطاعت من را بكن.

باز بدانيد كه اينها كه متشابه مي‏گويند، نمي‏توانند كسي را گمراه كنند مگر كسيكه مثل خودشان باشد و از اهل باطل باشد. و خدا براي دين خودش محكمات قرار داده است، و كسي كه خيري درش باشد محكمات را مي‏گيرد و متشابهات را ول مي‏كند. و باز

«* دروس جلد 1 صفحه 465 *»

بدانيد كه خدا هيچ‏وقت مضطرب نمي‏شود كه فلان رفت در راه باطل و گمراه شد. او محكمات را بيان كرده است كه تو متشابهات را به او رد كني. و خدا خواسته است كه متشابهات باشد، چرا كه ممكن بود برايش كه شيطان را از اصل خلق نكند. خيلي خوب چرا قادرش كرده؟ چرا مهلتش داده است؟ و همچنانكه مُلك در چنگ شيطان است، شيطان و اتباعش و مُلك، همه در دست خداست. پس مهلت و خلق اين شيطان از جهت آن است كه هركه ميل دارد برود همراه شيطان، برود و متابعت او را بكند.

خلاصه، همه اهل حق عادتشان اين است كه دينشان محكمات است و به آنها عمل مي‏كنند، و هيچ وقت متشابهات را نمي‏گيرند. حالا ببينيد كه محكمات چيست؟ آنها آنهايي است كه محكمات را به محكمات پيدا مي‏كنيم، و متشابهات را به محكمات پيدا مي‏كنيم. و كسيكه نداند دين خدا چيست، ديگر چه حرف به آنها داريم؟ و تو بدان‏كه ديني كه از جانب اين خداست يقيني است، به جهت اينكه‏‏ خودش يقيني است، پس دينش يقيني است. و دينش را براي كسي مخصوص قرار نداده است، اگر مخصوص كسي باشد، پس بايد غير آن كس آسوده باشند و به آسودگي خواب كنند. پس اين خدا دينش را مخصوص كسي دون كسي قرار نداده است، پس مخصوص عالِم قرار نداده است، و مخصوص انبيا قرار نداده است، مخصوص رجال هم قرار نداده است، مخصوص نساء هم قرار نداده است. بلكه جميع مردم از وضيع و شريف، عالم و عامي، مكلف به اين دينند. و اگر فكر كني مي‏بيني كه معقول نيست كه خدا ديني را مخصوص كسي قرار دهد، و براي غير آن، فهم درك دين قرار ندهد، و آن‏وقت از آن مؤاخذه كند كه چرا عمل به دين من نكردي؟ و البته اينچنين نيست. بلكه جميع مردم علي السويّه‏اند در امر دين خود.

باري، بايد محكمات را هيچ وقت از دست ندهيد و متشابهات را بگيريد، بلكه بايد متشابهات را بر محكمات عرضه داريد. و هيچ وقت نبايد محكمات را به متشابهات رد كرد، بلكه بايد متشابهات را رد به محكمات كرد. پس خدا براي كسي در تبليغ دين خود

«* دروس جلد 1 صفحه 466 *»

كوتاهي نكرده است. همين‏جور كه در كار خودتان مي‏بينيد فكر كنيد، بلكه در هر ديني فكر كنيد مي‏بينيد كه خدا تكليف مالايطاق نكرده است. اگر از هر صاحب ديني سؤال كنيد مي‏گويد كه دين خدا ميسور است، معسور نيست. پس آني‌كه مخصوص علما است، عوام را هيچ وقت تكليف نكرده است به آنها. بسا كسيكه يك‏جايي را نگاه مي‏كند نوشته‏اند علامت اهل حق اين است كه از هر علمي چيزي را دانسته باشند؛ تو چه مي‏داني كه مقصودش از اين حرف چيست؟ و از اين عبارت مرادش چيست؟ همين منافقينند كه گول مي‏زنند انسان را. اگر اين منافقين نبودند خيلي مردم به راه حق مي‏رفتند، و بديهي است كه منافق بدتر است از جميع مردم، و اين منافقين هميشه هم رئيس بوده‏اند.

باري، بسا كسيكه به متشابهات مردم را گول مي‏زند. مثلاً مي‏گويند كه بيا به بيست و هفت دليل ثابت كن كه مثلاً منقل اينجا گذاشته شده است. و كسي كه به جهت امري مطلبي را به بيست و هفت دليل ثابت كرده است، حالا تو هم بيا به بيست و هفت دليل فلان مسأله را ثابت كن. بابا من هزار كار دارم، بيكار نيستم. نه اينكه اگر كسي مطلبي را به بيست و هفت دليل ثابت نكرد كافر است و ملعون است، كه به اين واسطه مرا كافر بدانيد كه حكماً تو بيا بيست و هفت دليل براي اين مطلب بياور، يا بيا تصديق فلان كن به جهت اينكه آن مي‏تواند ثابت كند. خيلي خوب! از كجا كه اولاً درست باشد، اندك شعوري مي‏خواهد كه انسان مسلسل و نامربوط حرف زند. بسا كسانيكه اين امر را پيشة خود كرده و خوب هم از عهده برآمده‏اند. يك ساعت با طلاقت لسان حرف‏زدن كاري ندارد كه عوام بلكه علما هم ملتفت نشوند. مثل اينكه مثلاً الف مقام عرش را دارد، باء مقام كرسي دارد، جيم مقام فلك زحل را دارد، مگر مشكل است اينها را مطابق كرد. اندك گوش دهيد مي‏توانيد مطابق كنيد؛ عرش چون بالاي اين جسم است به او متعلق است اسم اعلي و رب العرش الاعلي، و چون مايلي العرش كرسي است و احاطه كرده جميع مادون خود را پس عظيم است. يا اينكه مطابق شرع كنيد، پس پيغمبر9 مقام عرش را دارد، و حضرت امير7 مقام كرسي را دارد.

«* دروس جلد 1 صفحه 467 *»

باري، به اينها دين درست نمي‏شود و كسي كافر نمي‏شود. پس ديني كه خدا قرار داده است اين است كه ـ شما آيه قرآن چه مي‏دانيد كه كدام محكم است و كدام متشابه؟ ـ اگر خدا يك محكمي به دست شما نداده است كه حق را از باطل تميز دهيد و باطل را از حق، پس هيچ وقت از شما مؤاخذه نخواهد كرد. پس اگر فكر كنيد مي‏دانيد كه خداي ما هر چه از خلق خواسته است، داده است كه خواسته است، و آن ضروريات است كه دست اين مردم است حتي زنهاي نُه‏ساله. پس ضروريات است كه از روز اول محكم دينش را كه ضروريات است قرار داده است، كه آن واضحات است، كه هركه همراه اين ضروريات است حق است، و هركس خارج شد باطل است. وا÷ اين‏جور و اين‏گونه گفتار و رفتار تو را گمراه مي‏كند. و اينها خيلي آسان است، چه فلسفه و چه حكمت الهي و چه غيره، و مطابقه اينها با همه عالم طولي ندارد حتي با اطاق مطابقه كردن هيچ طولي ندارد.

و واللّه اينها دين خدا نيست. دين خدا اين است كه خدايي بشناسي كه از تو اشياء آشكار واضح ميسور را بخواهد پس ان احسنتم احسنتم لانفسكم و ان اسأتم فلها. پس دين خدا ديني است كه عوام مي‏توانند به آن دين حكما را رد كنند، و به همين دليلِ ضروريات، ضعيف عامي مي‏تواند رد كند حكيم بالغ را. رؤساي جميع اهل ضلالت زبان‏بازها بوده‏اند، و همه علم نحو داشته‏اند و علم صرف داشته‏اند، و علم اصول داشته‏اند و علم فقه داشته‏اند، و علوم رياضي را داشته‏اند و زبان‏بازهاي عجيب غريب بوده‏اند. حتي اينكه در علوم غريبه و عجيبه كه هيچ تو اسم آنها را نشنيده‏اي. سهل است كه بعضي از اين علوم در ميان فرنگيان و نصاري و در هند هم هست. بلي جفري كه مخصوص حضرت امير است پيش ائمه است، دخلي به ماها ندارد. باز گمان نكنيد كه علم اكسير هم مخصوص حضرت امير است، بلي علمي كه مخصوص حضرت است پيش ماها هم نيست. ولي اين علم اكسير كه در ميان مردم است حتي جابرِ جلدكي سني كافر هم داشته است، و كتابي كه او نوشته هيچ‏يك اينها نمي‏فهمند چه جاي آنكه مثل آن بتوانند عمل

«* دروس جلد 1 صفحه 468 *»

كنند. و هكذا هريك از اين علوم را كه ملاحظه كني همين‏طور است. نحو را سيبويه بهتر از همه مي‏دانست، معاني بيان را سكاكي خيلي خوب مي‏دانست، مثلاً حكمت را محيي‏الدين عربي خيلي خوب مي‏دانست، حتي آنكه فقه را مطابق كرده با حكمت خودش به قاعده‏هاي محكم، جميع الفاظ قرآني را با اعمال و حكمت خودش مطابق كرده است. حالا مرد كاملي بوده است؟ نه.

پس ديني مي‏خواهي كه وقت احتضار به كارت بيايد. اگر هزار چاپ زده باشي و جميع مردم تابع تو باشند وقت مرگ نمي‏توانند تو را نجات دهند، و اگر ديني داشته باشي و جميع مردم تو را لعن كنند و خدا بداند كه تو ملعون نيستي، هيچ ضرر به تو نمي‏رسد. و اين است دين محكم، وا÷ چهار روز دنيا هر جور راه بروي، به هر ديني راه بروي تنگ نيست. يهوديها، نصاري، دهريها، جميع بي‏مذهبان زندگي مي‏كنند، دين داشته باشي يا نداشته باشي مي‏تواني زندگي كني. ولكن ديني كه به كار تو مي‏آيد آن را به دست بياور. و اگر تو را در قبر گذاردند، هيچ از تو سؤال نمي‏كنند كه عالم كبير را با عالم صغير مطابق كن، يا آنها را با اكسير مطابق كن. يا عرش تو كدام است، يا عالم وسيط كدام است. حالا يك حكيمي توي اين دنيا بود، بعد از اكمال دين اينها را هم داشت، مرد كاملي بود، خودش هم مي‏گفت كه اينها را كفار هم دارند.

باري، دين خدا ضروريات است كه هركسي مطابق آنها راه رفت يقيناً صاحب دين است و ناجي است، به دليل كتاب و سنت و اجماع جميع اديان، و جزئيات را بايد از راوي عالم عادلي اخذ كرد. اين ضروريات را عوام داشته باشند متدين مي‏باشند، محيي‏الدين نداشته باشد كافر است. بعضيها هستند كه مي‏گويند آدم كوچك را چه كار به كار آدم بزرگ! محيي‏الدين مرد بزرگي بوده، ما را نمي‏رسد كه به محيي‏الدين حرفي بزنيم. ديگر نمي‏دانند كه همين از راه بي‏ديني است. ابابكر و عمر عليهمااللعنة كه خيلي از او متشخص‏ترند علاوه كه اميرالمؤمنين7 به من گفته است كه من او را لعن كنم. هر كس ضرورت را وازند هر كس

«* دروس جلد 1 صفحه 469 *»

مي‏خواهد باشد، بايد او را لعن كرد تو هم لعنش كن. رؤساي ضلالت را تو چرا لعن مي‏كني؟ به همان دليل كه آنها را لعن مي‏كني اين را بايد لعن كرد، با اينكه عمر هزار و يك شهر گرفته است و حقش براي اسلام خيلي است، مع‏ذلك تو لعنش مي‏كني به جهت اينكه خلاف ضرورت كرده است. و چون تو جاهل بودي به منافع و مضار خود و پيغمبر9 عالم بود و معجزات داشت تو تصديق او را كردي، به همين دليل تو بايد محكمات را كه ضروريات باشد بگيري، و هركس بر خلاف آن حركت مي‏كند لعنش كني. ديگر اگرچه به طور ظاهر رئيس هم باشد، هرچه بزرگ باشند به بزرگي ابابكر و عمر عليهمااللعنة نمي‏توانند باشند. چه سلطنتي كه اميرالمؤمنين7 اظهار امر خود را نتوانست بكند.

باري، پس خلافت رسول علم است و كمال، نه زور و زر. پس هميشه در هر دايره ضروريات چندي بوده است كه عالم و جاهل مي‏دانستند آن را، و محكم و متشابه در هر روزي بوده است، بلكه محكمات كلام هركس را بنويسي باز احتمال هست.

باري، بايد محكمات را از متشابهات تميز داد، و آن ضروريات است كه اگر گرفتي ناجي وا÷ هالك. اگر فهم اين را داري كه متشابهات را رد به محكمات كني كه بسيار خوب، وا÷ اگر نفهميدي ضرر به جايي ندارد.

باري اگر بخواهي نحوي بشوي پيش هركس مي‏خواهي بخواني بخوان، لازم نيست كه حق پيدا كني، و هكذا رمل و جفر و نجوم، پول مي‏خواهي پيدا كني برو پيش اهلش، حق مي‏خواهي پيدا كني دين مي‏خواهي برو پيش اهلش. ديگر كدام عصر، حق، رمّال يا جفّار بوده كه به رمل و جفر و خواب بايد حق پيدا كنيم. اينها چيزهايي است كه براي همه كس اتفاق مي‏افتد. پس شي‏ء محكم كه بايد گرفت و سزاوار است گرفتن آن، محكمات و ضروريات است. كه هركس از ضروريات تخلف كرد هلاك شد اگرچه در هر علمي استاد باشد، و هركس به اين ضروريات متمسك شد نجات يافت.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 1 صفحه 470 *»

درس شصت‌وهفتم

 

(سه‌شنبه 19 ذي‌الحجه سنه 1294)

 

«* دروس جلد 1 صفحه 471 *»

 

 

 

الحمدللّه رب العالمين و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العليّ العظيم

ملتفت اين معني باشيد كه اين بدن دخلي به آن جاني كه توي اين بدن است ندارد، چرا كه رأي‏العين مي‏بيني كه مي‏رود اين ساكن مي‏شود، و مي‏آيد متحرك مي‏شود، و كارش اين است كه وقتي كه آمد مي‏شنود و مي‏بيند. و همچنين خيال غير از آن است كه مي‏بيند و مي‏شنود، مي‏بينيد كه انسان بسا مشغول خيال است كاري به ديدن و شنيدن ندارد يا برعكس، اگر اين‌كه مي‏بيند عين خيال است، پس بايد در حين واحد هم ببيند هم خيال كند، و حال آنكه علانيه مي‏بينيد كه جايي را خيال مي‏كنيد و جايي ديگر را مي‏بينيد. پس بدانيد كه آن‌كه مي‏بيند و مي‏شنود هم، غير از اين بدن است، ولي به واسطه گوشِ اين بدن مي‏شنود، و به واسطه عينك اين بدن مي‏بيند، و اينها دخلي به خيال ندارد، سه شخص مباين از همند. و عوام يك چيز مي‏بينند لكن شما فكر كنيد كه در حيني كه فكر مي‏كنيد بسا اينكه چشم نمي‏بيند، گوش نمي‏شنود. در خيالِ جايي هستيد ساعت زنگ مي‏زند و هيچ شما نمي‏شنويد. پس سه چيز است: بدني است و خيالي است و آن‌كه مي‏بيند. ايني كه مي‏بيند غير از خيال است كه مي‏رود به جاهاي ديگر. پس دو شخص غيبي در عالم غيب ممتاز از يكديگرند.

پس يك بدني است واقعاً معيّن و مشخّص، كه دخلي به آن دو شخص غيبي ندارد. و كار اين بدن همين است كه مي‏بيني، و كار اشخاص ديگر كه خيال و حيات باشد كاري

«* دروس جلد 1 صفحه 472 *»

ديگر است. پس سه شخص به دست آورديد: يكي بدن كه گاهي خواب است گاهي بيدار، و يك شخصي ديگر است كه اين بدن كه خواب رفته او را بيدار مي‏كند و مي‏آيد در اين بدن شخص اول مي‏نشيند، و يك شخص ثالثي است كه مي‏آيد روي كلّه شخص دوّم مي‏نشيند كه مي‏رود در عالم در ماضي و استقبال سيرمي‏كند و اين بدن در همين‌جاست و از جايش حركت نمي‏كند. و اينها واضح است. و اين شخص را مي‏خواهي اسمش را مثال بگذار چنانكه حكما گذارده‏اند. مي‏خواهي خيال بگو، هرچه مي‏خواهي اصطلاح كن. و اين شخص مثال روي شخص حيات نشسته، و شخص حيات كأنّه مثل شخص بدن است كه از حال به ماضي و استقبال نمي‏تواند برود، و اگر برود خيلي كم، خيلي خيلي كم سير دارد. و خيلي كارهاي شخص حيات شبيه است به بدن، بلي در مشاعرش كه قدري فكر كنيم مي‏بينيم قدر كمي به ماضي رفته است، مثل شعله جوّاله كه اين دايره كه ديده مي‏شود از جهت آن است كه جمره آتشِ سر چوب را مي‏بيند، هنوز اين جمره به كلّي نگذشته چوب دور مي‏زند جمره بعد را مي‏بيند، چون حيات قدر كمي در ماضي سير مي‏كند هنوز آن جمره اول محو نشده باز جمره مي‏آيد، از اين جهت دايره به نظر مي‏آيد. و اين از جهت في‏الجمله سيري است كه حيات دارد.

ولي شخص سوم كه خيال باشد چنين نيست. به همين آساني كه مي‏تواند برود در حال، به همين آساني مي‏رود در ماضي و استقبال، هزار سال قبل از اين را مي‏بيند چنانكه حال را مي‏بيند. همچنين در استقبال مي‏رود، مثل اينكه خوابي مي‏بيني كه مطابق و صادق است، بعد بعينه همان‏طور مي‏شود. پس اين شخص برايش يكسان است ماضي و حال و استقبال، و همه‏جا امروز با فردا و هزار سال پيشتر را يك‏جور خيالش مي‏كند، به همين آساني كه امروز را خيال مي‏كند. پس اين شخص توي اين دنيا ساخته نشده است به جهت اينكه اجزاي اين دنيايي نمي‏تواند برود در ماضي، هرچه لطيفش كني. پس شخص خيال و لو تعيّنش به همين بدن است در اين عالم ساخته نشده است، مثل اينكه عينك تو

«* دروس جلد 1 صفحه 473 *»

مي‏زني و هيچ از عينك در توي چشم تو نمي‏رود. جميع تعيّنات اين خيال به واسطه اين بدن است، و هيچ هم اين بدن را نمي‏توان خيال كرد هرچه لطيفش كني.

پس ان‏شاء اللّه فراموش نكنيد كه تعين مثال از حيات بايد باشد، و تعين حيات از همين چشم و همين گوش است. همين‏طور كه از اندرون موم مثلث بيرون مي‏آيد، همان‏طور هم از اندرون اين بدن، حيات بيرون مي‏آيد، و از اندرون حيات خيال. بلي، كمال اين بدن اين است كه همه اعضا را داشته باشد، كه مراياي پنج‏گانه باشد. و اين حيات جوهري است كه اكتسابات مي‏كند و گرمي از اندرون خود حيات بيرون مي‏آيد تا اين بدن بفهمد گرم است، و اگر لمس نباشد احساس حرارت و برودت نخواهد كرد. و اينها واضح است. از اين جهت است كه علم حكمت آسان‏ترين جميع علوم است اگر نقطه‏اش را به دست بياوري، و مشكل‏ترين جميع علوم است اگر نقطه‏اش را كه آن سر كلافه باشد به دست نياوري.

باري، اين اشخاص سه‏گانه را بالعيان و المشاهده ديدي و از براي هريك مجال ريب و شكي باقي نماند، كه تعريف شخص اوّل اين است كه وزنش چقدر است و رنگش كدام است. و تعريف شخص دوّم اينكه خوب مي‏بيند و خوب مي‏شنود و خوب لمس مي‏كند. و تعريف شخص سوّم اينكه خوب مي‏فهمد و خوب خيال مي‏كند. پس حدود بدن دوّم، حدودي است كه حضرت امير7 فرمايش كرده‏اند كه قواي پنج‏گانه باشد و دو خاصيت. تعريف بدن اوّل هم مثل تعريف بدن دوّم است كه پنج قوه باشد و دو خاصيت. و بدن حيواني بالاي اين بدن نشسته است، و بدن خيالي بالاي بدن حيواني نشسته است، و متصرف است در بدن جمادي و نباتي، و بدن حيواني و اين بدن نباتي مملوك است از براي آن. و آن غير از مملوكات خودش است و متصرف است به طوري كه در آن واحد در سرش هست در گوشش هم هست در دستش هم هست، و اگر در يك آني نباشد اين بدن متعفن مي‏شود. پس مالك اين بدن است به اين‏طور كه اگر اين

«* دروس جلد 1 صفحه 474 *»

مملوكات پيدا نشوند، آن در اينها نخواهد نشست. وقتي مي‏آيد در اين بدن كه اين بدن به واسطه اسباب آسماني يا اسباب ارضي مهيا شود. پس بايد صانع اوّل اين بدن را درست كند، مثل اينكه درخت تا وقتي كه تخمي نباشد، حرّي و بردي نباشد، آبي و خاكي نباشد، اسباب آسماني و ارضي نباشد، درختي پيدا نخواهد شد.

و از اينجا بدانيد كه اين عالم، خدا مي‏داند كه چندهزار سال جمادات بوده‏اند كه هيچ‏چيز ديگر نبوده، بعد از آن سالهاي دراز نباتات بوده‏اند و چيز ديگر نبوده، و بعد از آن چندين هزار سال گذشته كرمي پيدا شده، چند هزار سال ديگر حيواني ديگر پيدا شده، تا اينكه چند هزار سال ديگر انساني پيدا شده. پس حكيم مي‏داند كه اول بايد اسباب و استعدادات پيدا شود تا يك بدني خلق شود. مثلاً بدن انسان، هم جماد هم نبات و هم حيوان را لازم داشت، خدا هم آنها را پيشتر خلق كرد و انسان را بعد خلق كرد.

و اگر شنيده‏اي كه يك وقتي حيوانات در عالم خود بودند و هيچ نبات نبود، اگر حكيم هستي وجهش را بدان. اين‏قدر را كه مي‏داني كه اول بايد گياهي باشد تا اين حيوان آن را بخورد، اگرنه پس چه چيز مي‏خورد؟ پس نباتات بودند سر جاي خود و سالها گذشت كه حيوان خلق شد، در جماد هم كه همين را مي‏گويي كه نباتات بودند و جمادات نبودند، لكن بفهم معني كلام حكيم را. خوب، تعريف نبات را تو مي‏داني يا نه؟ اگر مي‏داني نبات آن است كه جاذبه داشته باشد، و اگر خاك و آب نباشد چه را جذب كند؟ و اينها بدون جماد درست نمي‏آيد. پس تا جمادي نباشد چگونه ممكن مي‏شود كه جاذبه يا دافعه يا هاضمه يا ماسكه حاصل شوند؟ پس حرف حكيم را بفهم، و بفهم كه اين حرفها هيچ دخلي به تو ندارد و اينها از براي كسي ديگر است.

و اگر جايي ديدي در كلام حكيم كه جماد اثر نبات است، و نبات اثر حيوان است، بدان حكيم هرگز حرف بي‏معني نمي‏زند، پس برو حرفهاي آن را بفهم. پس حيات حاصل نمي‏شود مگر اينكه نباتي باشد، و نبات حاصل نمي‏شود مگر اينكه جمادي باشد. پس

«* دروس جلد 1 صفحه 475 *»

چون هرچه در وجود مقدم است در ظهور مؤخر است، از اين جهت است كه حيات مؤخر است از جماد و نبات، پس جماد در وجود مؤخر است در ظهور مقدم است، و همچنين نبات و حيوان و انسان. هرچه در وجود مقدم است در ظهور مؤخر است، و هرچه در وجود مؤخر است در ظهور مقدم است.

پس انسان كه حالا مراد مثال است، در وجود مقدم است در ظهور مؤخر. پس مدتها جماد بود و نبات نبود، و مدتها نبات بود و حيوان نبود، مدتها حيوان بود و فكر و خيال نداشت. و از اين باب است كه در ميوه‏ها كه نگاه مي‏كني بادام مثلاً اول قشرش درست مي‏شود بعد مغزش، يعني اول پايين را بايد ساخت بعد بالايي را. پس نباتي كه نيست چگونه مي‏شود كه مؤثر جمادي كه هست باشد؟ پس معنيش اين نيست كه خيال كرده‏اند. بلي وقتي كه روح اعلايي در بدني مستولي شد حاكم كلّ مي‏شود، و اگر هم بگويي كه هر اولي را كه مي‏ساختند از براي دوّمي بود، راست است. پس علت غائي جماد نبات است، و علت غائي نبات حيوان است، و علت غائي حيوان انسان، و هكذا مي‏رود تا اول ماخلق اللّه. و چون او شخص عزيزي بود، اول او را ساخت و اينها همه را از براي او ساخت.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 1 صفحه 476 *»

درس شصت‌وهشتم

 

(چهار‌شنبه 20 ذي‌الحجه سنه 1294)

 

«* دروس جلد 1 صفحه 477 *»

 

 

 

الحمدللّه رب العالمين و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العليّ العظيم

از براي بدني كه عرض شد ـ كه بدن سوم باشد ـ اعضا و جوارحي است مثل اين بدن. پس بعضي از مردم همچو تعريف كرده‏اند كه اول از اعضا حس مشترك را گرفته‏اند. شما عجالةً بدانيد كه اين‏طور نيست به نصّ حضرت امير صلوات اللّه عليه كه نفس نباتي را بيان مي‏كنند، پنج قوي و دو خاصيت مي‏فرمايند كه جاذبه و ماسكه و دافعه و هاضمه و مربيه باشد، و دو خاصيت كه زياده و نقصان باشد. و نفس حيواني كه بيان مي‏فرمايند پنج قوي است باز دو خاصيت، كه پنج قوي لامسه و شامّه و ذائقه و باصره و سامعه باشد، و دو خاصيت كه رضا و غضب باشد. حال اسمش را حس مشترك مي‏خواهي بگذاري بگذار، به جهت اينكه برزخ مابين دنيا و آخرت است، ولكن حس مشترك را از اعضاي بدن سومي كه مثال باشد خيال كنيد صحيح نيست، چراكه ممكن است كه حس مشترك موجود باشد به تمامش و هيچ بدن سومي كه مثال باشد موجود نباشد.

و آن كسي كه عرض كردم نمونه‏اش اين است كه هميشه پيش از اينكه كاري مي‏خواهد بكند خيال مي‏كند و بعد كاري مي‏كند، پس اين بدن سوم كارش خطور به بال است. همين‏قدر دانسته باشيد كه حقيقتش در حال واقع نيست، چيزي كه در حال واقع است نمي‏داند كه فردا پشت سر هست و چيزي كه گرم است نمي‏داند كه فردا سردي هم هست، و اين‌كه در حال واقع است از مايأتي و مامضي خبر ندارد. پس آن‌كه از مامضي

«* دروس جلد 1 صفحه 478 *»

خبر مي‏دهد و لو به طور ابهام، معلوم است كه آن مامضي و مايأتي و حال پيش آن يكسان است و در همه آنها هست، چون چنين است حالتش بدانيد كه مثل حس مشترك نيست. خودتان خيال كنيد خواهيد ديد رأي‏العين.

پس اول چيزي كه حاصل مي‏شود از براي اين خيال صور اشياء است، يعني اين چشم كه به واسطه حس مشترك ديد، آن وقت مبصَري تحويل مي‏كند، و بعد از اينكه شاخص دنيايي از برابر چشم رفت ديگر نه چشم مي‏بيند نه حس مشترك، و خيال از او خبر دارد و مي‏بيند. پس آن‌كه مي‏بيند و آن‌كه نمي‏بيند دوتا است. پس خيال به واسطه اينها كه زير پايش نشسته‏اند مبصَري را درك مي‏كند، كه آن دارد آن مبصر را و آنها ندارند. و هكذا به واسطه گوش صدايي مي‏شنود، و بعد از آنكه صدا تمام شد گوش ديگر خبر از صدا ندارد و خيال خبر دارد. پس كارش اين است كه حفظ صورت مي‏كند. و خيال نكنيد كه خود مكيّف به اين كيفيت مي‏شود، مثلاً شيريني مي‏خوري او واقعاً شيريني نخورده است، ولي حفظ صورت شيريني را مي‏كند. و هكذا لمس، ضربه بر جلد تو وارد مي‏آيد كه متألم مي‏شود، و اين ضربه بر او وارد نيامده است ولي مي‏داند الم چيست. تبارك خدايي كه اين انسان را در اول چه‏جور خلق كرده است كه در وقت وضع حمل اين‏همه بي‏شعور است كه پستان مادر را نمي‏شناسد، به جهت اينكه اين شناسايي از روي طبيعت نيست، به خلاف حيوان كه مادر را كه مي‏شناسد از روي طبيعت است.

باري، اين صور مي‏رود پيش خيال و او حفظ مي‏كند اين صور را. اين ابتدائي است كه همه مردم اين را دارند، ولي چه بسياري از مردم يادشان مي‏آيد كه فلان صورت را ديده‏اند، ديگر يادشان نمي‏آيد كه آن صورت از كجا آمد و به كجا رفت؟ و تميز آن صورت از ديگري به واسطه چيست؟ و اين خيال است. و تعجب اين است كه شيريني و صدا پيش او نمي‏رود و او آنها را درك مي‏كند.

و همچنين از براي بدن سومي مشعري ديگر هست، و كار آن، آن است كه صورتها

«* دروس جلد 1 صفحه 479 *»

را پيش هم بنشاند، و نسبت مابين آنها بدهد، و حكم كند بر سلب يا ايجاب آنها، و تفريق آنها كند. و اين مشعر را هم بعضي از مردم دارند نه همه. و اين مشعري است غير از مشعر خيال، و كار آن اين است كه صورت زيد را علي‏حده تصور مي‏كند و قيام را علي‏حده تصور مي‏كند، آن وقت مي‏بيند كه ربطي مابين اين دو هست يا نه. ولي صورتها بيشترش مبصَرات است. و سببش اين است كه چون چشم از جميع مشاعر حيواني نزديكتر است به مثال و دورتر است از قلب، پس اغلب، مبصَرات را خيال مي‏كند.

باري، آن مشعري كه ربط صورتها را مي‏دهد فكر است، و اين غير از خيال است، زيراكه خيال صورتها را پيش هم مي‏نشاند، زيدي جدا، قيامي جدا. ربط اينكه اين قيام مال زيد است كار فكر است. دليل اينكه فكر غير از خيال است اينكه آحادي از مردم قوه فكر را دارند، و قوه فكر از عطارد است و قوه خيال از زهره است، و به قاعده مي‏بايست كه اول فكر باشد، ولي چون كار فكر حكومت است و حكومت بين الاثنين است، پس اول صورت خيال پيش است بعد فكر. حالا اين‏جور ملاحظات را داشته باشيد. ديگر اگر حكيمي كه واقعاً حكيم باشد گفت اول فكر است و بعد خيال، به جهت اين است كه ملاحظه ترتيب فلك را كرده است. و حكيمي ديگر به آن ملاحظه اول خيال را مقدم داشته است، و در واقع تناقضي با يكديگر ندارند.

پس كار فكر هميشه اين است كه مي‏فهمد اين صورتها كدام فرع است كدام اصل است، و اين را خيال نمي‏فهمد. مثلاً زيد اصل است و قيام فرع زيد. و اگر اينها را از چشم سؤال كني هيچ نمي‏داند. اگر بپرسي از چشم، سفيدي مطلق كدام است و سفيدي مقيد كدام؟ نمي‏داند. و همچنين اگر از خيال سؤال كني فرقش را، نمي‏تواند جواب بگويد، ولي اين را فكر تميز مي‏دهد. از اين جهت است كه ايجاب و سلب دارد. و مَثَل خيال مثل كتاب است كه همه چيز در آن نوشته است ولي درك نمي‏تواند بكند، و درك كار انسان شاعر است. همچنين خيال جميع صور در آن است ولي ديگر تميز مابين آن صور

«* دروس جلد 1 صفحه 480 *»

نمي‏تواند بدهد. پس واضح شد كه دو چيز است. باري، پس مشعر دوّمي كه بعد از خيال است، فكر است كه كارش اين است كه اثبات كمالي مي‏كند، و يا سلب كمالي مي‏كند.

و بعد از اين براي آن بدن مثالي مشعري ديگر هست و آن هم چشمي است براي آن بدن، لكن چشمي است كه هرچه نگاه مي‏كند صور اين محسوسات را نمي‏بيند، پس در محضر او رنگ و ضوء و تاريكي و صوت و طعم و بو حاضر نمي‏شوند. اينها را چشم مي‏بيند و خيال و فكر مي‏بينند، و او نمي‏بيند و اسم آن واهمه است. حالا ببينيد كه بعد از اينكه خيال كار خود را كرد و صورتي را ديد، و فكر كار خود را كرد و حكمي بر آن صورت كرد، براي انسان مشعري ديگر است كه از ميانه اينها يك الفت و نفرتي مي‏فهمد. مثلاً خيال، صورت گوسفند را مي‏بيند و صورت گرگي را مي‏بيند، و فكر نسبت مابين آنها مي‏دهد، و واهمه يك نفرتي از ميان اينها مي‏فهمد، و حكم مي‏كند كه مابين اينها عداوت است. و اين قوه را هم، همه مردم ندارند، ولكن بعضي از مردم هستند كه از بشاشت و عبوس چيزها مي‏فهمند. از همين هيأت گرگ و گوسفند مي‏فهمند كه گرگ گوسفند را مي‏خواهد بخورد، پس عداوتي را مي‏فهمد كه هيچ دخل به رنگ و شكل و بو و طعم و صدا و امثال آنها ندارد. پس اين واهمه مدرك معاني است. پس چشم و حس مشترك و خيال و فكر، الفت و نفرت را تميز نمي‏دهند ولي قوه واهمه تميز مي‏دهد. دوستي و دشمني نه شكل است، نه بو، نه طعم است، نه صدا.

پس همين‏جور كه در مشاعر ظاهره است، همين‏طور در مشاعر باطنه فكر كنيد، عداوت فهميدن كار چشم نيست، كار خيال نيست، كار فكر نيست، كار واهمه است. و آن ماده متصور به صورت عام مي‏شود، يعني محبت و عداوتي كه پيشتر نبود مي‏فهمد. و اينكه مي‏فهمد يعني از كمون خودش بيرون مي‏آيد. و ماده آن‌است كه هميشه باشد و صورت آن‌است كه گاهي هست و گاهي‌نيست. و اين واهمه از اندرونش نه طعمي نه شكلي نه بويي بيرون مي‏آيد، ولي معاني بيرون مي‏آيد. و اين معاني يك‏دفعه متصلند به

«* دروس جلد 1 صفحه 481 *»

صور، و يك دفعه منفصلند، و اينها را توي هم نبايد ريخت. و اين‏جور متصل به صور است كه از صورت گرگ و گوسفند مي‏فهمد معني عداوت را، و از هيأت مادر و فرزند مي‏فهمد معني دوستي را. و بعضي از مردم اين معاني را خوب مي‏فهمند كه از اين صور نتايج مي‏فهمند. پس اين معاني را نسبت به اين صور كه مقابلش انداختند، معاني گفته‏اند.

پس اينها راكه داشته‌باشيد مي‏فهميد كه شيخ‌مرحوم اعلي‌اللّه‌مقامه چه‏جور آدمي بوده است كه اصول همه‏چيز را به دست داده است، كه مي‏فرمايد: اشياء از ماده واحده نيستند. پس از صورت مريخيّه نمي‏توان معاني بيرون آورد. مثل اينكه چشم غير از گوش است، و كار چشم از گوش و گوش از چشم ساخته نمي‏شود. پس همين كه اشياء شريك شده‏اند در مخلوقيت، ديگر نبايد از ماده واحده باشند. پس هر ماده‏اي كه از هر جايي هست، صورتهاي مستخرجه از او روي آن مي‏چسبد، زيرا كه معقول نيست كه فعل فاعل از او جدا شود و برود به دست ديگري بچسبد. فعل من است، جاي ديگر نمي‏تواند بچسبد. و اين قواعد را از دست مدهيد. چون انس داريد عرض مي‏كنم كه فعل فاعل را ممكن نيست كه كسي ديگر بكند، محال است كه كار ديگري از كسي ديگر ساخته شود، پس كار هر فاعلي مال خود اوست. پس مي‏فهمي كه تفويض باطل است كه خدا كارش را بدهد من بكنم. و حكم هم مي‏توانيد بكنيد كه خدا بعد از اين هم كارش را به كسي تفويض نخواهد كرد. حالا كه چنين است پس فعل از فاعل كنده نمي‏شود و به جاي ديگر تعلق نمي‏گيرد. حالا پس مي‏فهمي كه رنگ از روي نيل نمي‏رود توي كرباس، و گرمي از توي آتش نمي‏رود توي دست. مثل اينكه عكس بايد توي چشم پيدا شود كه چشم ببيند. پس هر چيزي كه به هر كس مي‏رسد همين‏طور است. از اين جهت است كه خزانه‏هاي الهي هرچه بدهد هرگز كم نمي‏شود. از اين جهت است كه اگر هزار نفر از آتش گرم بشوند از گرمي آتش كم نمي‏شود. پس از هر ماده‏اي كار خودش جاري مي‏شود، فكر زيد از عمرو محال است جاري بشود. پس طول و عرض و عمق و رنگ و شكل از اين جسم

«* دروس جلد 1 صفحه 482 *»

بيرون مي‏آيد. و در عالم حيوان قواي پنج‏گانه است، و اينها نمي‏روند در آن عالم سومي كه كارش ادراك است، در عالم چهارمي كه تميز مابين ادراكات است، و در عالم پنجمي كه درك معاني است، و آن عالمي است كه معاني كه من مي‏فهمم غير از معاني است كه شما درك كرده‏ايد. پس آن عالمي است براي خود، آسماني دارد، زميني دارد، مبهمي دارد، غير مبهمي دارد. و اين عوالم كار يكديگر را نمي‏توانند بكنند.

و اين عطارد كوكبي است كه در معاني كار مي‏كند. و چون استقلالي ندارد منجّمين پستش مي‏گيرند كه مزاج مستقل ندارد. و مزاج مستقل داشتن همه‏جا ممدوح نيست، پاره‏اي جاها هست كه تلوّن به كار مي‏آيد. و همين اضائه‏ آتش است كه به هر شكل مي‏تواند درآيد. پس تلوّن در عبادات خوب است، گاهي نماز كند، گاهي روزه بگيرد، در علوم بسيار خوب است، كه حظّي ديگر دارد. پس عطارد مزاج خاصي ندارد، با مريخ مي‏سازد و با زهره مي‏سازد، عداوتي مي‏فهمد، محبتي مي‏فهمد. و طبعش يك طبع عالي است كه با اهل باطل و با اهل حق ساخته است.

و دو مشعر ديگر از براي اين بدن سوم كه مثال باشد اثبات كرده‏اند. و حكماي ديگر چيزي كه از براي اين مثال اثبات كرده‏اند، اول مشعرش حس مشترك، بعد خيال، بعد فكر، بعد حافظه است. و شما ان‏شاء اللّه فكر كنيد كه دو مشعر ديگر هست يكي عالمه و يكي عاقله، تا ديگر برويم ان‏شاء اللّه آنجا.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 1 صفحه 483 *»

درس شصت‌ونهم

 

(شنبه 23 ذي‌الحجه سنه 1294)

 

«* دروس جلد 1 صفحه 484 *»

 

 

 

الحمدللّه رب العالمين و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العليّ العظيم

سخن كشيده بود به مشاعر مثاليه، پس شك نيست كه اغلب مردم اين مشعر را دارند، كه ملموساتي و مذوقاتي دارند و تصوير اينها را هم مي‏توانند بكنند. وقتي كه رنگي انسان بخواهد تصوير كند مي‏تواند. پس يك مشعري از براي انسان هست كه ساير حيوانات اين مشعر را ندارند، و ماده‏اي دارد و صورتي، غير از ماده و صورت حيوان. ماده حيواني ماده‏اي است كه بوييدن و ذوق‏كردن و غيره از او بيرون مي‏آيد، همين‏طور يك ماده‏اي است غير از اين ماده، و فوق اين ماده است كه مي‏دهد يك چيزي به دست انسان، كه شايد بالفعل هم نباشد و گذشته باشد، به خلاف ماده حيواني كه ديگر توي گذشته نمي‏تواند برود، ولكن انسان بالاي اين مرتبه حيواني مشعري دارد كه صور اين محسوسات از كمون او بيرون مي‏آيد، و آن خيال است، پس مدركات پنج‏گانه را تصوير مي‏كند چنانكه به طور مشاهده ديديد. و اين را حيوانات ندارند. و اين بدن وقتي كه مي‏ميرد او باقي است، و بر روي كلّه اين بدن حيواني در اينجا گذاشته است.

و باز يك مشعري ديگر بالاي اين خيال هست، كه مي‏آيد توي اين صور و مشاطه‏گي مي‏كند، و توي اينها حكم مي‏كند، و حاكم همان قوّه فكريه است. پس اول مشعر خيال پيدا مي‏شود، و آن مشعرِ مقداري است، كه اندازه طولي را مثلاً پيدا مي‏كند و

«* دروس جلد 1 صفحه 485 *»

هكذا ساير اندازه‏ها، اينها را خيال تصوير مي‏كند، و كسي ديگر مي‏آيد و حكم مي‏كند كه اين قائم مثلاً روي زيد چسبيده است يا نچسبيده است.

و بعد از اين مشعر، قوّه واهمه است. و اين واهمه را همه مردم ندارند. و اين را عرض‌كردم كه وقتي اين قوه در كسي بروز كرد از حركات مردم حبّ و بغض را مي‏فهمد، و از همين حركات و هيآت مردم الفتها و نفرتهايي مي‏فهمد. از اين است كه مردمان صاحب شعور به حركتي جزئي از كسي مي‏رنجند، و به اندك چيزي عذر مي‏پذيرند. اين‏جور قوّه اگر قوت گرفت در كساني كه اهل حلّ و عقدند، بيشتر تعارفات ظاهري را مي‏فهمند كه حقيقت دارد يا ندارد. و علي ماينبغي اين قوّه وهميّه در كسي پيدا شود، علم قيافه را پيدا مي‏كند. و اين علم را هم انبيا و اوليا داشتند، اين بود كه بعضي از مردم اظهار محبت مي‏كردند به حضرت امير7 و ايشان مي‏فرمودند كه چنين نيست يا مي‏فرمودند كه راست مي‏گويي. باري، اين قوّه واهمه هرچه بيشتر شود علم قيافه بيشتر مي‏شود. و از اين است كه از حركات مردم زود مي‏رنجند و زود رضا مي‏شود. و مؤمن، هم زود رضا است و هم زود رنج. لكن نه اين است كه به محض عذرخواهي رضا شود، نه، چنين نيست، بلكه از حالات آن عذرخواه مي‏فهمد كه واقعاً عذرخواهي مي‏كند يا نه، و اگر از روي حقيقت باشد زود قبول مي‏كند.

پس اين قوه واهمه قوه‏اي است كه هر صورتي از صور خياليه كه مقابل آن گرفتي، معني از توي آن بيرون مي‏آيد. پس خيال، صورت بز و هيأت گرگ را تصور مي‏كند، ولي ديگر محبت و عداوت را درك نمي‏كند، محبت و عداوت را واهمه درك مي‏كند. و اين محبت و عداوت نه رنگ است، نه بو است، نه طعم، نه ضوء. صور اصلاً در واهمه نيست، واهمه كارش معني‌فهمي است. صوري كه از اندرون ماده واهمه بيرون مي‏آيد همه‏اش معاني است، و به عدد صوري كه در خيال است از ماده اين قوه معاني بيرون مي‏آيد. پس متخيّله مقادير و صور را احساس مي‏كند، و

«* دروس جلد 1 صفحه 486 *»

واهمه معني را احساس مي‏كند. از اين جهت است كه عالم خيال را عالم صور گفته‏اند، و واهمه را عالم معني گفته‏اند. و عدد اين معاني به عدد صور خياليه است.

و اينها كه عرض مي‏كنم كلفت‏كاري است. و اين نصيحت باشد براي شما، كه شما هميشه سعي كنيد در هر علمي چيزهاي واضحه را اولاً بگيريد و در آنها فكر كنيد، چيزهاي مشكله به واسطه آن واضحات خودش معين و واضح مي‏شود. پس حالا كه مي‏شنوي جني هست، حالا فكر مكن كه جن كه در اين عالم نيامده چطور متعين مي‏شود؟ چرا انسان كه عالمش بالاتر از عالم جن است در اين عالم آمده و متعين شده، و جن كه پايين‏تر است در مثال متعين شده؟ پس امر بيّن واضح آشكاري بود كه عرض كردم. اين بدن ظاهر هميشه در حال واقع است، در گذشته نمي‏باشد. و يك چيزي هست كه هم توي حال است و هم در استقبال و هم در ما مضي. پس اين يك چيزي است كه دخلي به اولي ندارد. و همين‏طور مي‏بينيد كه اين، هيچ دخلي به اين مبصرات و مسموعات ندارد. و باز همين‏طور مي‏بينيد كه يك مرتبه بالاتري است كه فكر باشد و حاكم باشد. باز همين‏طور مي‏بينيد كه يك چيز ديگري است بالاتر كه آن معاني اين صور باشد، كه هرچه خيال درك كند، مقابل آن بگيري معاني از آنها استخراج مي‏كند. و فرق اين واهمه با خيال اين است كه هرچه خيال درك مي‏كند صور را، واهمه معاني از آنها درك مي‏كند، و ديگر حاكم بين اين صور و معاني بايد فكر باشد.

و بالاتر از اين مشعر هم يك چيزي هست كه حكما حافظه مي‏گفتند. آنجايي كه هم خيال و هم فكر و هم واهمه به آنجا سپرده مي‏شود حافظه است ولي ما مي‏بينيم كه اگرچه در بادي نظر اين اسم صحيح است، ولي خوب كه درش فكر مي‏كنيم مي‏بينيم كه اسمش عالمه باشد بهتر است. و اين يك مرتبه ديگر است كه آن دانستن مبصرات، و دانستن آنچه را كه خيال تصور كرده است، و دانستن آنچه را كه فكر حكم كرده، و دانستن آنچه كه واهمه درك كرده است. و مقيّد به اينها هم نيست، زيرا كه اگر چنين بود

«* دروس جلد 1 صفحه 487 *»

بايستي به هرچه مقيد مي‏شود همان را بداند و باقي را نداند، و حال آنكه همه دانستن است. پس از اينها ثابت شد كه قوه ديگري است كه اين عالمه باشد، و آنچه را كه ساير قوي درك كرده‏اند آن مي‏داند. و اين مشعر را مشعر عالمه مي‏گويند، و اين يكي از آن دو مشعري است كه مشايخ خودمان اعلي‌اللّه مقامهم ثابت فرموده‏اند. و حكماي بالغ، اصطلاحي كه قرار مي‏دهند مسامحه درش نمي‏كنند. و اصطلاحي قرار مي‏دهند كه همه‏جا موافق باشد. پس حافظه، كار اين نيست، چرا كه چيزي كه در حال نشسته است، ماضي و استقبال را ياد شما نمي‏تواند بياورد.

اين كلمات را ضبط كنيد كه همه‏جا ساري و جاري است. پس چيزي كه ياد مي‏آورد ديروز را، بايد محبوس به اين حبسهاي سه‏گانه نباشد. معلوم است كه چيزهاي فراموش‏شده در عالم مثال هست، و جايي نقش است كه انسان فكر مي‏كند يادش مي‏آيد، و محو نشده نهايت پرده مثالي روي آن كشيده شده. و حافظه به اين مناسبت باشد، شايد، ولي اصل حافظه از قواي نفساني است كه مال نفس انساني است، و همان ذكري است كه حضرت امير7 از قواي انساني در عالم نفس مي‏شمارند. پس حافظه همان ذكر است، و اين عالمه در مثال قائم‏مقام آن ذكر نفساني است. و از اين جهت عيب ندارد كه اسمش حافظه باشد، نه به آن معني كه حكما كرده‏اند. ولي چون ديدي كه اين مشعر كارش دانستن صورت و نسبت و معني است، پس اسمش عالمه باشد بهتر است. پس عالمه قائم‏مقام نفس است در مثال. و اين عالمه عالم به جميع آنچه به سر انسان آمده نيست، اين شأن نفس است، و نفس ياد اين عالمه مي‏آورد. و اگرچه اين عالمه مقيّد به قيدي نيست، ولي فراموشي دارد، كه مامضي را بايد يادش آورد. پس اين عالمه هرچه دارد، از صورِ خيال و معاني واهمه و نسبتهاي فكر دارد و از مواد برداشته.

و بالاي اين مشعر مشعري است كه عاقله باشد، و آن معاني كليه را درك مي‏كند كه متصل به صور نيست، و اين مثل فكر است كه در همه‏جا هست. پس كأنه مشعر عاقله

«* دروس جلد 1 صفحه 488 *»

زير پاي خودش واهمه را مي‏گذارد، و عالمه كتاب علمي است براي عاقله. و عاقله مثل واهمه است، ا÷ اينكه اين عاقله معاني غيرمقترنه به صور را درك مي‏كند، چراكه فوق عالمه است، و عالمه شرطش قيد نبود، پس اين عاقله كه فوق آن است بايد مقيد به اقتران صور نباشد، و اينها همه زير پاي عاقله است.

و اين را عاقله گفتند به جهت اينكه نمونه عقل است. پس اين مشعر هميشه كليات را به دست مي‏آورد. بسا كسي كه به واسطه عاقله كليه‏اي به دست مي‏آورد كه از آن نتايج بي‏شمار گرفته مي‏شود به واسطه آن كليه. پس درك معاني كليه كار عاقله است، و از اين جهت است كه چه بسياري درس مي‏خوانند كتاب را تمام مي‏كنند، و نقطه علم دستشان نمي‏آيد. چند سال نحو مي‏خوانند و آخر نحوي نمي‏شوند. يا اينكه يك عمر شرح لمعه مي‏خوانند آخر فقيه نمي‏شوند، به جهت اين است كه عاقله ندارند كه درك كليات كنند. چه بسياري از شعرا علم عروض را پيش كسي مي‏خوانند كه هيچ شعر نمي‏تواند بگويد، پس مي‏توانند كه درس بگويند در علمي و هيچ بر نقطه آن علم واقف نشده‏اند. بلكه چه بسياري فقه مي‏نويسند و فقيه نيستند. مثل اينكه چه بسياري مي‏شود عروض تصنيف كنند و شاعر نباشند. و چه بسياري از مردم كه حكمت نمي‏دانند چيست و تصنيف كرده‏اند. بلي، شاعر مي‏فهمد كه اين شعر را شاعر گفته است يا غير شاعر. همچنين هر چيزي كه دست صاحب فنّش افتاد مي‏فهمد كه صحيح است يا نه. پس درس را مي‏توان خواند، بلي، «العالم متغير» همه‏كس مي‏فهمد، ديگر كمتر مي‏دانند كه «كل متغير حادث»، و ديگر كمتر كساني هستند كه بدانند «فالعالم حادث». پس اين است كه هميشه نظريات را بايد از ضروريات استخراج كرد، و اين استخراج‏كردن كار عاقله است.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 1 صفحه 489 *»

درس هفتادم

 

(يك‌شنبه 24 ذي‌الحجه سنه 1294)

 

«* دروس جلد 1 صفحه 490 *»

 

 

 

الحمدللّه رب العالمين و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العليّ العظيم

از آنچه عرض شد، اين‏قدرها را ملتفت شده‏ايد كه يك بدن سومي از براي انسان هست، و آن فوق حيوانات است. و بدن حيوانات همين مي‏بينند و مي‏شنوند و مي‏چشند، و غير اينها از خواص حيوانات. و فوق اين بدن، بدني است كه ادناي آن خيال است و اعلاي آن عاقله است. و اگر اينها را جدا نكنيم مي‏گوييم كليه اين بدن مال عالم برزخ است. و از براي اين، يك مشعر ديگر است كه مشعر ششمي باشد.

پس عرض مي‏كنم از باب اينكه ماتري في خلق الرحمن من تفاوت از براي فهميدن اين مشعر يك مقدمه عرض مي‏كنم، و آن اين است كه اين كواكب نوري ندارند و نور آنها از آفتاب است، و اينها مثل آينه هستند كه صافند و برّاق كه مقابل آفتاب كه شدند نور پيدا مي‏كنند، و اگر چيزي حائل نشود نوراني هستند و اگر حائل شود نوراني نيستند، پس جميع انواري كه در اين عالمند از آفتاب است. اگرچه گمان مي‏كنيد از مطلب خارج شدم، ولي نه. باري، هريك از اين كواكب نوري دارند كه اثر مخصوص دارد مثل آنكه نور ماه سرد و تر است، و هكذا نور هريك از كواكب مثل خود آن كوكب طبعي مخصوص دارد، پس بعضي گرم و خشكند، و بعضي گرم و سرد، و بعضي سرد و تر، و بعضي سرد و خشك. پس آن انوار مثل كواكبند از حيثيت طبع و كيفيت. و عرض كردم كه اينها از خود نوري ندارند، اگر مقابل شاخص شدند نوراني مي‏شوند، و لازم نيست كه

«* دروس جلد 1 صفحه 491 *»

هر طوري كه نور شاخص است آن هم بعينه همان‏طور باشد. پس وقتي كه اين نور افتاد در آينه ماه و ماه لحك انداخت در روي زمين، با اينكه نور آفتاب گرم و خشك است، نور ماه سرد و تر مي‏شود. و اين يك‏جور اثر و مؤثري است كه مي‏شود ضد هم واقع شوند، و مع‏ذلك مي‏داني كه اين نور ماه از خودش نيست، به همين‏طور كه رنگش گشته است همين‏طور طبعش گشته، پس همين‏جور كه زردي نور آفتاب گم مي‏شود توي سفيدي قمر، همين‏جور گرمي او گم مي‏شود توي سردي ماه. همين‏طور نور ستاره‏ها از خودشان نيست، و به همان‏طور تغيير مي‏كنند و طبع نور آفتاب بر حسب آن كوكب مي‏شود. مثلاً نور آفتاب اگرچه گرم است لكن وقتي در آينة مريخ افتاد، مريخ هم از خود گرمي دارد پس نور آفتاب گرم‏تر مي‏شود. و همچنين در مرآت زحل كه افتاد طبع آن را مي‏گيرد و خشك‏تر مي‏شود، و هكذا در ساير كواكب.

خلاصه، اين انوار ماده‏شان از آفتاب است، و تعيّن قمري و مشتري و زحلي ندارد مگر توي اينها. پس نور از جانب آفتاب يكدست مي‏آيد و در قابليت مرآت كواكب تغيير مي‏كند. و آنچه از جانب شمس مي‏آيد ماده است، و آنچه در بطن اين كواكب تغيير مي‏كند صورت است، كه بطن اينها مثل بطن مادر است كه يتصور في الارحام كيف شاء. ظاهراً جسم آفتاب ماده است و نور آفتاب صورت است، ولي ديديد كه آنچه از جانب آفتاب مي‏آيد ماده است و در كواكب تغيير مي‏كند. بعينه مثل آب كه هيچ آبي نيست كه شور باشد، خدا آب شور خلق نكرده، و در روي زمين شور كه مي‏ريزد شور مي‏شود، در جاي كبريتي يا زيبقي باشد طعم كبريت و زيبق مي‏گيرد، و هكذا.

پس ديگر شك نكني كه بگويي تقصير كافر چيست؟ از روز اول آبش شور بوده! ديدي كه آب شوري نبوده، و به واسطه زمين طينت كافر است كه شور شده. بلي از ظاهر اخبار چنين برمي‏آيد. و ائمه سلام‌اللّه‌عليهم لابد بودند كه به حسب درجات مستمعين تكلم مي‏فرمودند. فقيه سؤال مي‏كرد به قدر فهم او جواب مي‏فرمودند، حكيم سؤال مي‏كرد

«* دروس جلد 1 صفحه 492 *»

از ابتداي خلقت به قدر فهم حكيم جواب مي‏فرمودند. حال جميع اخبار به تو رسيده است. ديگر حالا كسي از حكمت بهره ندارد نمي‏داند مقصود ائمه چيست. و غافل از اينند كه اين‏گونه اخبار براي حكما است. پس اينكه فرمودند خدا آب شوري و طينت خبالي  را با هم مخلوط كرد و كافر ساخت، عرض مي‏كنم كه خدا آب شوري خلق نكرده، بلكه شوري آب به واسطه گذشتن از روي زمين شور است. و هكذا طينت خبالي بخصوص خدا خلق نكرده.

و بدانيد اگرچه از مطلب بيرون مي‏رويم، ولي من جميع مقصودم اين است كه يقين براي شما حاصل شود. هر امري كه به شما نرسيده خدا از روي عمد نرسانيده و هرچه رسانيده از روي عمد رسانيده، ديگر تو پاپي مشو كه هرچه خدا نخواسته ظاهر شود، تو زور بزني ظاهر كني، كه تو بر خدا غالب نمي‏شوي. هرچه خدا نياورده عمداً نياورده ليس بامانيّكم و لا امانيّ اهل الكتاب. پس خدا نوكر من و تو نيست، پس هرچه خدا نرسانيده عمداً نرسانيده، و هرچه رسانيده عمداً رسانيده، و هرچه را سكوت كرده عمداً سكوت كرده و هرچه را بيان كرده عمداً بيان كرده، و آنچه مشكوك شما است عمداً شك را در تو انداخته‏اند. بلي بعضي از شكوك را فرموده‏اند كه اعتنا بكني و از دلت برداري، و هرچه مي‏بيني از اين‏گونه چيزها از روي عمد است. به طور ظاهر فكر كنيد مي‏بينيد كه اگر چيزي را بيابيد، ديگر خداي عادل نمي‏گويد تو چرا فهميدي؟ مثلاً تو امري را يقين مي‏كني، ديگر معقول است كه خدا بگويد كه تو چرا يقين كرده‏اي؟ باري، تو بايد در جميع امور تسليم باشي مثلاً امر موهمي را . . . . .

ديگر معني آيات چه مي‏شود كه مذمت از آنان كرده است كه لايعلمون؟ و يا اينكه مذمت كرده‏اند آنها را كه ظن مي‏كنند در امري، و يا اينكه شك مي‏كنند. پس عرض مي‏كنم اگر چيزي يقيني از بالا آمد تو ديگر شك مكن در او، اگر پيغمبري آمد يقيني، تو ديگر شك مكن در اين. اگر خليفه براي خود معين كرد تو ديگر در امر آن خليفه شك

«* دروس جلد 1 صفحه 493 *»

مكن. پس اگر يقين شد كه پيغمبر از جانب خدا است، و در اين شك و شبهه نداري، پس اگر تعيين خليفه از براي خود كرد و ثابت شد خلافت اين خليفه، ديگر اگر اين خليفه آمد حلال پيغمبر را حرام كرد، حرام او را حلال كرد، كسي را نمي‏رسد بحث كند كه چرا چنين كردي؟ از خودت مي‏پرسم چه بايد كرد؟ اگر اين خليفه نعوذباللّه منافق است، آيا پيغمبر مي‏دانست كه اين منافق است يا نمي‏دانست؟ اگر بگويي نمي‏دانست كافر مي‏شوي، و اگر بگويي مي‏دانست پس چرا خليفه منافق براي خود نصب كرد؟ پس معلوم است به طور يقين كه نبي معصوم، خليفه معصوم نصب كرده، و آن خليفه هرچه از احكام پيغمبر را تغيير داد مصلحت خلق چنين بوده. در زمان پيغمبر مصلحت خلق آن‏جور بوده، در زمان خليفه مصلحت تغيير كرده، هر طور صلاح مي‏داند حكم مي‏كند. و هرچه حالا ديگر خليفه بگويد همان حق است، همان حكم پيغمبر و حكم خدا است، زيرا كه پيغمبر فرمود الحق مع علي و علي مع الحق.

پس بدانيد كه اين خليفه عمداً هم تغيير مي‏دهد و خلاف مي‏كند، تا آنكه منافقين از دور او دور شوند، از هم بپاشند. و اين امتحان را خدا از روز اول قرار داده. مثلاً در زمان پيغمبر هركس تقصيري مي‏كرد قرآن را شفيع مي‏كرد، پيغمبر محض حرمت قرآن عفو مي‏فرمودند، و اميرالمؤمنين با اينكه كفار و منافقين قرآنها را سر نيزه كردند، فرمود اعتنا نكنيد و بزنيد. و عمداً اين كار را مي‏كند تا آنكه منافقين بهانه دستشان آيد و بگويند علي كافر شده و قتلش واجب است. پس فهميدي كه شك و ظن در كجا كفر است و شرك، ولي در امري كه خواسته‏اند ظن داشته باشي بايد داشته باشي. مثلاً حسن ظن به برادر مؤمن داشته باشي، ولي در امر خليفه پيغمبر يك سر مو ظن يا شك داشته باشي كافري و مشرك.

باري، از اين عرضها فهميدي كه هرچه خدا خواسته براي ما فرستاده از روي عمد، و هرچه را نخواسته عمداً نرسانيده. و از اين جهت است كه گاهي نوشته‏ام: واللّه متحيرم در حيرت متحيرين كه در چه چيز متحيريد؟ در نرسانيده‏ها تحير و شك داريد؟ كه عمداً

«* دروس جلد 1 صفحه 494 *»

نرسانيده‏اند. در رسانيده‏ها تحير و شك داريد؟ جاي تحير و شك نيست، چشمت كور شود شك مكن. رسانيده‏اند، چشمت داده‏اند فهمت داده‏اند شعورت داده‏اند حاليت كرده‏اند، ديگر شك نامربوط است، پس اول مسلمان بشو آن وقت عقب مسائل برو.

پس عرض مي‏كنم خدا خدايي است دانا، كه هيچ جهل در او نيست. و قادري است كه هيچ عجز و احتياج در او يافت نمي‏شود، و در اين هيچ‏كس شك ندارد. اگرچه بعضي از كساني كه خود را صاحب عقل مي‏دانسته‏اند، يك قدري خدا را محتاج دانسته‏اند، و شك كرده‏اند كه خدا ظالم است يك‏قدري، و از اين جهت جبري شده‏اند. و جبر و ظلم لازمه احتياج است. من عرض مي‏كنم كه اگر نعوذباللّه محتاج است، قادر كه هست، به هرچه محتاج است خلق كند. چرا خلق نكرده؟ اگر نان مي‏خواهد خلق كند، آب مي‏خواهد خلق كند، ديگر چرا آب و نان ديگري را بگيرد، كه ظلم بشود؟ پس واللّه خداي ما هيچ ظلم نمي‏كند، و هيچ جهل و احتياج ندارد، و هيچ لغوكار نيست. و سببي ندارد كه بگوييم لغوكار است، به جهت آنكه ديوانه لغوكاري مي‏كند از جهت سوء مزاج است، بچه كار لغو مي‏كند از جهت طبيعت است، پس معقول نيست كه خدا لغوكار باشد.

حال كه چنين شد، پس هر امري كه خواسته است رسانيده است از روي عمد، و اگر نخواسته نرسانيده است از روي عمد. تو ديگر هي برو فال بگير و خواب ببين، برو شرق عالم، برو غرب عالم، حجتي كه خدا نخواسته پيدا كني، پيدا نخواهي كرد. تو مي‏بيني كه جميع نعمتهاي خدا ابتدائي است، حجت مي‏فرستد ابتدا مي‏فرستد، در حالي كه مردم غافلند و همه مشغول كار خود مي‏باشند. جميع انبيا همه ابتدا بوده‏اند. هيچ‏وقت كسي برنخاسته است كه دعا كند خدايا يك پيغمبري بر لسان ما از ميان طايفه ما و فلان و فلان براي ما بفرست! حالا را ببينيد كه بعد از اين‏همه انبيا و اوصيا هيچ كسي نيست كه دعا كند كه حجتي براي ما بفرست. پس خدا پيغمبر9 را فرستاد در حالتي كه مردم غافل بودند، و پيغمبر آمد و فرمود من پيغمبرم، ولي شما از من بدون دليل قبول نكنيد. و بايد دليل هم

«* دروس جلد 1 صفحه 495 *»

دليلي باشد كه همه‏كس از آن عاجز باشند، آن‏وقت دليل مي‏آورد، بعد از آن مي‏گويد كه شما منافع داريد و مضار داريد.

پس فكر كنيد و راه يقين را به دست بياوريد، و آن اين است كه حالا روز است ديگر شك مكن كه روز نيست، و بگويي شايد روز نباشد و من خواب مي‏بينم. همين‏كه واجد روز شدي، ديگر شك نكن كه روز است. پس به جهت اينكه جميع ماسوي را خدا خلق كرده است، و روز را هم خدا خلق كرده است، پس خدا خواسته است كه حالا روز است. ديگر مگو كه شايد نخواسته است حالا روز باشد.

و اين يقين است، و يقيني است كه كمتر كسي اين را دارد. حتي اينكه جميع علوم ميان مردم مقسوم است از جفر و رمل و اكسير و اعداد و غيره، ولي اين يقين همچنان كه شيخ مرحوم اعلي‌اللّه‌مقامه فرموده است «اقلّ ما قسّم بين العباد» است، و اين چيزي است كه در دنيا و آخرت مثل ندارد. و بابش اين است كه وقتي كه شناختي كه خدايي است عالم بر كلّ شي‏ء، و قادر بر كلّ شي‏ء، و آنچه مي‏كند از روي عمد است، و لغوكار هم نيست، حتي آنكه دانة گندمي را در جاي خود نمي‏گذارد مگر از روي عمد، حتي آنكه لغوهاي لغوكاران را مي‏گويد چرا بايد اينها اين كارها را بكنند؟ پس آنچه را كه خواسته است به تو بدهد داده است، و آنچه را كه نخواسته به تو بدهد از روي عمد نداده. و هيچ وقت هم در امر او تعجيل مكن. و لاتعجل بالقرءان من قبل ان‏يقضي اليك و اين را محض تعليم تو فرموده، كه تو بداني چگونه بندگي كني، و الا پيغمبر طريق بندگي را مي‏داند، پس براي تو است كه هنوز طريق بندگي را ندانسته‏اي. چه بسيار دعاها كه مي‏كني با چشم گريان، ولي چون از راهي كه خدا خواسته نيست كفر است، و خدا به غضب مي‏آيد.

باري، در كارهاي خدا هيچ وقت دخل و تصرف نكنيد. پس بر شما نيست كه بگوييد خدايا فلان‏كس كه بزرگ ما بود چرا او را بردي؟ يا چرا كسي را ظاهر نمي‏كني؟ و باز بدانيد كه دعاخواندن را هم نبايد ترك بكنيد، چرا كه دعا را خدا تعليم فرموده است و

«* دروس جلد 1 صفحه 496 *»

فرموده دعا بخوان به اين‏طور و اين‏طور، تو هم بايد دعا بخواني كه خدايا من هيچ نمي‏دانم مگر هرچه را كه تو تعليم كني به من، و آنچه را كه بفرمايي بكن مي‏كنم، كه اگر بگويد چرا فلان كار را كردي؟ ءاللّه اذن لكم ام علي اللّه تفترون؟ بگويي خدايا تو اذن دادي، و به فرمايش تو اين كار را كردم.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 1 صفحه 497 *»

درس هفتادويكم

 

(دوشنبه 25 ذي‌الحجه سنه 1294)

 

«* دروس جلد 1 صفحه 498 *»

 

 

 

الحمدللّه رب العالمين و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العليّ العظيم

عرض كردم از براي آن بدن سوم، مشعري ديگر هست، و فكر كنيد كه اين مشعر را ماده ثانيه اسمش مي‏گذارند، و گاهي طبيعتش مي‏گويند. پس از براي مواليد يك ماده‏اي است كه همين ماده جسمانيه است كه آب و خاك و هوا و آتش باشد، و يك ماده ثانيه ديگري است غير از اين ماده اوليه كه آن شمس است، كه در جاي خود نشسته است و مواليد هم به واسطه آن درست مي‏شود، و ماده است از براي اين مواليد، و هكذا عرش. پس در اين دنيا فكر كه كنيد، مي‏بينيد كه اين مواليد هيچ كدام از عرش پايين نيامده‏اند، و از شمس هم پايين نيامده‏اند، پس ماده ثانيه كه شمس باشد، مثل ماده اوليه نيست.

پس مواليد دو ماده دارند: يكي از عرش آمده است و يكي ديگر از شمس آمده است. و مي‏بينيد كه هيچ درختها را از عرش نياورده‏اند، و هيچ حيوانات را از شمس نياورده‏اند. پس اين معنايي دارد كه غير از اين است، هيچ‏وقت مشايخ ما اين‏طور مرادشان نبوده است. و معناي آن اين است كه اين اشياء كه مي‏بينيد، ماده، مادامي كه صورت در تويش كامن است، خودش نمي‏تواند آن صورت را بيرون آورد. در موم فكر كنيد، مثلّثش درش كامن است و خودش نمي‏تواند بيرون بيايد، به جهت اينكه صور كامنه در مواد الي غيرالنهايه كامنند، و الي غيرالنهايه مي‏توان بيرون آورد. و اگر اين صور خودشان مي‏توانستند بيايند بيرون، پس مي‏بايست اين صور الي غيرالنهايه در آنِ واحد بيرون بيايند،

«* دروس جلد 1 صفحه 499 *»

و بسا اينكه آن صور ضد هم باشند و اين نمي‏شود كه يك‏دفعه بيرون بيايند، به جهت اينكه محال است غيرمتناهي متناهي شود، و متناهي غيرمتناهي. پس اينكه مي‏بينيد كه صورتي از يك ماده بيرون آمده است، پس بدان كسي خارجي اين صورت را بيرون آورده است. و در اين شك مكن كه حكماً حتماً كسي ديگر خارجي اين را بيرون آورده است.

حالا در كومه تمام اين جسم كه فكر مي‏كنيد مي‏يابيد كه قابل است تمام صورتها از آن بيرون بيايد، پس آن جزء اول اين اجسام كه حركت كرد، بعضي اجسام ديگر به مشايعت حركت مي‏كنند، پس حركتي كه در كمون آب است به واسطه باد است، و باد به واسطه جذب و دفع افلاك و كواكب احداث مي‏شود، و اينها چرا باعث جذب و دفع مي‏شوند؟ به جهت اينكه آنها طبعي مخصوص دارند، نزديك هم مي‏شوند باعث بخار مي‏شوند و احداث بخار مي‏كنند، و اينها هم خودشان بي‏خود پيش هم نيامده‏اند بلكه كسي را مي‏خواهند كه اين كار را بكند، و آن عرش است. پس اين خاك كه داخل آب مي‏شود به همين ترتيب مي‏فهمي كه عرش بوده است و اين كار را كرده است. و اين هم كفايت نمي‏كند، عرش تنها بدون اثر كواكب نمي‏توانست اين كار را بكند، پس كار به عرش تنها نمي‏گذرد بلكه آن بايد دور بزند كه كواكب نزديك هم بشوند، و از آنها جذب و دفعي پيدا شود تا باعث احداث باد شود، و باد آب را حركت دهد.

پس خداوند عالم به واسطه عرش و به واسطه شمس اين عالم را تربيت مي‏كند. و اين كواكب كه عرض شد سبب جذب و دفع مي‏شوند، نورشان به واسطه شمس است. و اگر بخواهي بگويي كه آب و خاك از عرش است عيب ندارد. به اين معني كه بگويي اين است آب به اين مقدار حرارت، و اگر حرارت كمتر شود يخ مي‏كند، و يخ هم به اين اندازه برودت، اگر زيادتر شود مثل خاك مي‏شود. و آبِ تلخ و شور كه دير يخ مي‏كند، از جهت اين است كه برودت كمتر در او مي‏تواند ظاهر شود. و همچنين در ساير آبها و سرب و قلع و ساير فلزات فكر كنيد. پس آن ماده اوليه را كه مبهمه است خواسته باشيد پيدا كنيد، بايد به اين‏طورها پيدا

«* دروس جلد 1 صفحه 500 *»

كنيد كه مبدء برودت و حرارت از آسمان، و گردش و سير و اقتران كواكب است. و در آنها، به واسطه گرديدن و حركت عرش است. پس آنچه در روي زمين است از عرش آمده است.

و به اين‏طور ديگر خيلي از اخبار هم حل مي‏شود، كه تخم گياهها را جبرئيل از آسمان آورد براي حضرت آدم كه در زمين بكارد. پس تخم جميع چيزها از افلاك آمده است، به اين معني است كه عرض شد. و الا اين درختها به اين‏جور در آسمان و عرش نيست. آخر عرش چون لطيف بوده بالا ايستاده، و اين درختها چون كثيف بوده‏اند پايين آمده‏اند، پس چگونه مي‏شود كثيف برود در حيّز لطيف؟ محال است. و اگر افلاك نمي‏گشتند و حرارت و برودتي پيدا نمي‏شد، اين گندم ما اينجا سبز نمي‏شد. و اگر اين آب و خاك هم نبود، سبز نمي‏شد.

پس ماده‏ها را بشناسيد كه ماده اولي كه از عرش آمده است اين است معني آن، و ماده ثانيه اين است كه عرض شد. پس اين مواليد بدون حرارت و بدون برودت پيدا نمي‏شوند. گرمي كه مسلط شد بر جسم، جسم باد مي‏كند بسط مي‏شود، برودت كه مسلط شد كوچك و درهم كوبيده مي‏شود. مثل آب، يك كاسه آب را آتش بر او مسلط كني گرم مي‏شود بخار مي‏شود يك اطاق را پر مي‏كند، و همين بخار را برودت بر او مسلّط كن كوچك مي‏شود درهم كوبيده مي‏شود همان يك كاسه مثلاً مي‏شود. همچنين است ساير اجسام كه آتش مسلط بر هرچه شد ملايم و حجيمش مي‏كند، و اگر برودت مسلط شد متكاثف و كوچك مي‏شود. حرارت كه مسلّط شد اجزاء رطبه در اجزاء يابسه نفوذ مي‏كند.

ديگر فكر كنيد و در هر عالمي هستيد مثل عالم ظاهر بينگاريد، كه ماتري في خلق الرحمن من تفاوت. پس وقتي كه ديديد در عالم جسم كار به همين كومه جسم نمي‏گذرد، و آن كومه اين مواليد نيست، پس حرارتي مي‏خواهد و برودتي مي‏خواهد كه همجنسها را به هم بچسباند. مثل اينكه شير را مخض مي‏كنند، ريزه‏ريزه‏هاي روغن به هم مي‏چسبند، باز آتش زيرش مي‏كني خورده خورده‏هاي جبن را جمع مي‏كني، و هكذا. پس

«* دروس جلد 1 صفحه 501 *»

در اين عالم هم يك بهم‏زدني لازم است براي بيرون‌آوردن مواليد. پس بايد آتش زيرش كنند تا اينكه اشياء موجوده موجود شود. و جميع آنها از حركت و سكون ساخته شده است، كه مراد حرارت و برودت باشد، و آنها به واسطه عرش است. ولي به اين عرش تنها نمي‏شد كفايت كرد، زيرا كه بعضي جاها بايستي سرد باشد و بعضي جاها بايستي گرم باشد، و اين كار از عرش ساخته نمي‏شد، لهذا كواكب را خلق كرده است كه به واسطه قرب و بعد اينها اثر پيدا شود و مبدء آنها همه شمس است.

و اين را هم بدانيد كه اين مطالب را در توي كتاب نمي‏توانيد پيدا كنيد. پس خيال مكنيد ماده اين مواليد كه مي‏گويند عرش است از عرش كنده شده است و آمده است پايين، بلكه مراد اين است كه شنيدي. و از اثر اين عرش است كه جماد و نبات و حيوان و انسان درست مي‏شود، به اين طريق كه عرش اول كرسي را به قسر حركت داده است، و كرسي فلك زحل را تا فلك قمر، و اينها با هم كه زور زدند كره آتش حركت كرده، و زور زدند كره هوا را حركت دادند، و هكذا حركت دادند آب را و با خاك ممزوج كردند.

پس در عالم مثال كه عرض كردم يك ماده شمسي آنجا هست كه مي‏تابد در آينه ساير مشاعر برزخيه كه حرارت و برودتي پيدا مي‏شود تا مولود ساخته شود. و يك چيزي بايد اينها را از هم جدا كند، و اين مقام مقام شمس است، و آن شعور كلّي ساري و جاري مقام شمس است، كه در متخيّله صور را ادراك كرده است و هكذا معاني را از واهمه، و همچنين از هر قوه‏اي همان چيز را درك كرده است كه كار آن قوه است. و اين قاعده كليه را هم دانسته باشيد كه همه‏جا امر بر يك نسق است. پس از يك عرش تنها كار مواليد ساخته‌نمي‏شود، بلكه از شمس هم بايد باشد. همين‏طور در عالم مثال هم از عرش تنها مواليد ساخته نمي‏شود، بلكه ماده ثانيه مي‏خواهد كه شمس عالم مثال باشد، كه از همه روي هم‏رفته مواليدش ساخته بشود.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 1 صفحه 502 *»

درس هفتادودوم

 

(سه‌شنبه 26 ذي‌الحجه سنه 1294)

 

«* دروس جلد 1 صفحه 503 *»

 

 

 

الحمدللّه رب العالمين و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العليّ العظيم

آنچه از عوالمي كه غير از جسم است تعبير آورده مي‌شود به غيب جسم، هرچه غير از چيزي است بيرون از اوست، پس هرچه غير جسم باشد بيرون او است، و اين كلّي است. پس چون عوالم غيبي غير از جسمند، بيرون از او خواهند بود. ديگر مردم از بس بيرون را خيال كرده‏اند كه بايد بيرون اطاق باشد، ملتفت نيستند. پس اين عوالم غيبي در بيرون اين عالم است، و اين غير از اين است كه مي‏گويند مسكه در غيب دوغ نشسته است. و اين غيب جسماني است، و اين از جايي به جايي ديگر آمده است، و چون ريز بود از هم تميز داده نمي‏شد و چون به هم جمع شدند ممتاز شدند.

پس عوالم غيبي غير از جسمند ديگر معنيش را بفهميد. هرچه قابل اشاره شد جسم است، چه خودش را ببيني و چه ماده‏اش را ببيني، اشاره مي‏كني. پس غيوب اگر مخلّي به طبع باشند به روي اين جسم نخواهند نشست و حبسش ممكن نيست مثل اينكه عقل را نمي‏توان در صندوق محبوس نمود. و چون در غيب اين عالم است مزاحم اين جسم نيست، برخلاف بدن تو كه مزاحم اين جسم است و در صندوق مي‏توان محبوسش كرد. پس مراتب غيبيّه مراتبي هستند بيرون از اين جسم، و مزاحم جسم هم نيستند، و بر جسمانيتِ جسم هم نمي‏افزايند، و از جسم هم اگر آنها را برداري چيزي از جسمانيت جسم كم نمي‏شود. مثل حرارت كه بر جسم مسلط مي‏كني بر آن چيزي نمي‏افزايد، يعني

«* دروس جلد 1 صفحه 504 *»

بر اطراف ثلثه آن چيزي زيادتر نمي‏شود، اگرچه حجمش زيادتر مي‏شود ولي آن چيزي كه اطراف ثلثه باشد زياد نمي‏كند. پس عوالم غيوب در رفتن و آمدنشان بر جسم چيزي كم نمي‏شود و زياد نمي‏شود، پس مزاحم جسم نيستند.

و ديگر خيال مكن كه در غيب اين عالم است، يعني اگر هزار ذرع زمين را بشكافيم مي‏رسيم به عالم غيب؛ نه، چنين نيست. و باز خيال مكن كه در غيب اين جسم است، يعني آنها را خورده‏خورده كرده داخل جسم نموده‏اند، مثل روغن در شير يا مثل يك مثقال طلا كه داخل ده من خاك باشد، اين‏جور هم نيست. بلكه مثل حرارتي است كه روي جسمي مي‏نشيند، كه اگر برود آثار رفتن او پيدا مي‏شود، و اگر بيايد آثار آمدنش پيدا مي‏شود. تو مي‏بيني كه اگر حرارت آمد و آتش آمد هيچ بر جسم نمي‏افزايد، و اگر برود هيچ از او نمي‏كاهد. و رأي‏العين مي‏بيني كه آتش توي اين هيمه كه آمد و او را محترق كرد، مانند جسمي در جسمي نيست كه اگر برود تفاوتي در ضيق و مكان جسم پيدا شود، و همچنين است رطوبت و يبوست و برودت.

و نه اينكه تمام مطلب اين باشد، بلكه مي‏خواهم به مطلب نزديك شوي. اينها غيبي هستند كه متصل به اين عالمند، و تو مي‏داني كه حرارت جوهر است و عرض نيست. بلي، در اين دنيا عرض است، غريب است، ولي در عالم خودش عرض نيست بلكه جوهر است. و هكذا ساير كيفيات كه آنها هم در عالم غيب كه عالم خودشان باشد جوهرند، ولي در اين عالم عرضند. و اينها جواهري هستند كه متصل به اين عالمند كه عالم جسم باشد. پس آتش از غيب مي‏آيد توي ذغال. و باز در همين آتش چيزهايي چند است كه ضياء باشد و صعود باشد و سوزندگي باشد، كه هريك دخلي به ديگري ندارد، و چون لطيف است به چشم درنمي‏آيد.

و باز فكر كنيد كه خود نار من حيث انّه نار ديده نمي‏شود، و آنچه ديده مي‏شود از جسم است. نمي‏بينيد وقتي كه آتش به دود سياه يا ذغال سياه درگرفت سرخ مي‏شود،

«* دروس جلد 1 صفحه 505 *»

قدري تندتر مي‏شود زرد مي‏شود، تندتر مي‏شود سفيد مي‏شود. و در كوره خوب محسوس مي‏شود. پس معلوم شد كه اين سرخي مال ذغال است، و از اين جهت است كه تفاوت لون دارد. و آتش رنگ ندارد، در بالاي شعله معلوم مي‏شود كه دست مي‏گيري مي‏سوزد، يعني قدري بالاي شعله آن آتشي است كه ديده نمي‏شود، و رنگ ندارد و مي‏سوزاند. پس اصل رنگ آتش را بخواهيد بدانيد اين است كه رنگ ندارد.

و اگر قدري فكر كردي و بالاتر آمدي، عرض مي‏كنم كه حرارت آتش به واسطه جسم كثيف است، كه اگر جسم كثيف نباشد بروزي براي حرارت آتش نيست. و اين را خوب مي‏تواني مشاهده كني در اشياء صلبيه و غيرصلبيه مثل آهن و پنبه، كه وقتي در آتش درمي‏گيرد چقدر تفاوت دارد! آهن كه آتش مي‏گيرد هرجا اشاره كني مي‏سوزد، اما پنبه كه آتش گرفته بسا جايي مي‏گذاري و نمي‏سوزد. پس حرارت به واسطه اجسام پيدا مي‏شود. كذلك نور شمس تا بر زمين كثيف و اجسام كثيفه نتابد نور و حرارتش ظاهر نمي‏شود. اگر اين اجسام كثيفه نبود شمس هيچ‏وقت گرم نمي‏كرد، ولكن گمان نكنيد كه نور شمس از آسمان پايين نمي‏آيد، بلكه نسبت شمس در آسمان و در تخوم ارضين مثل هم است، قابليتي مي‏خواهد كه نور در او بتابد. و اگر بگويي از آسمان مي‏آيد به اين معني كه از شمس است صحيح است، و به طور جسم نمي‏آيد؛ كه اگر اين‏طور بود با اين همه مسافت معقول نبود كه تا آنجا پيدا شود، اينجا پيدا شود. ديگر اگر بگويي كه فرنگي غير از اين مي‏گويد، من قبول نخواهم كرد. به جهت اينكه با برهان ثابت كردم، و ديدي كه معقول نيست و نور به طور جسم از آسمان پايين نخواهد آمد.

پس وقتي كه غيب مي‏خواهد به شهاده بيايد، خيالش مي‏توان كرد كه سرعتش چقدر است؟ از حركت عرش خيلي سريعتر است. با اينكه سرعت حركت عرش را هم نمي‏توان تصور نمود، كه به قدر گفتن يك لا و نعم چندهزار سال را طي مي‏كند. با وجود اين حركت، حركت آن خيلي سريع است. ديگر به ميزان فرنگي درست نمي‏آيد، و شما

«* دروس جلد 1 صفحه 506 *»

مي‏بينيد كه شي‏ء مانعي نداشته باشد خيلي سريع در حركت مي‏شود. و اينها همه ظاهر است و محتاج به بيان نيست.

باري، مثل حرارت بعينه مثل شمس است، و متكيّف‏شدن اجسام به طور اختلاف است، كه اين كيفيات در عالم خودشان به طور اختلاف نشسته‏اند. پس ضياء به طوري پا مي‏گذارد در اين عالم كه تو نمي‏تواني احساس كني، ولي حرارت چنين نيست كه تا ضياء آمد همان وقت گرم نمي‏شوي. ولي عقلا مي‏فهمند كه حرارت همراه ضياء است، نهايت تو ديرتر گرم شدي. و هكذا اصوات هم همين‏طورند كه اگر توپي بزنند، روشنايي را اول مي‏بيني و بعد صدا مي‏آيد. و سببش اين است كه روشنايي لطيف‏تر است، يا اينكه روشنايي بالاتر است، و يا اينكه اتصال صوت كمتر است تا وقتي كه پيش تو آيد طول مي‏كشد، و اگر اتصالش را زيادتر مي‏كني آن هم زودتر خواهد سير نمود.

باري، طول كشيد. اين‏قدر بدانيد كه اينها لازم عالم جسم نيستند، و لازمه جسم همين طول و عرض و عمق باشد. و اين اطراف ثلثه را از جهت آساني مي‏گويم، و الا مكان و زمان و جهت و رتبه و كمّ و كيف اينها همه لازمه جسمند. اگر در واضحات اصرار مي‏كنم ملالت و كسالتي دست ندهد، به جهت اينكه نتايج خوب خوبي دارد كه نتيجه آن معرفة‏اللّه است. و مردم چون به لفظ اكتفا كرده‏اند از عمل‏نكردن به اوامر خدا باكي ندارند، ولي اگر بفهمند حقيقت را كه كاركن در اينها همه خداست كه زير و بالا مي‏كند، حكماً از روي بصيرت و خوف و رجاء عمل مي‏كنند.

باري، آنچه در عالم غيب است مزاحم اين جسم نيست. و هر چيزي كه از خودِ اين عالم نيست، بدانيد كه از عالم غيب آمده است. پس به همين ترتيب كه فكر مي‏كنيد آنچه ممايجب است، نبود ندارد، اطراف ثلثه جسم نبود ندارد، همچنين حس مشترك آنچه ممايجب است نبود ندارد، و هكذا عالم مثال ممايجبي دارد كه نبود ندارد، همچنين در عالم نفس كه عالم خودمان است آنچه ممايجب است نبود ندارد.

«* دروس جلد 1 صفحه 507 *»

و تا اين نبود را نفهميد خلق لا من كيف را نخواهيد فهميد. پس مؤثر بدون اثر محال است. پس جسم يك وقتي نبوده است، بي‏معني است. لا من شي‏ء يعني خودش را به خودش احداث مي‏كند. و خداي ماست كه به هرچه بگويد بشو مي‏شود، و اين است معني لا من شي‏ء؛ نه اينكه ماده اين نبوده است و احداث لا من شي‏ء كرده است. پس در ملك اين خداي مكوِّن، هر كس هر كار بكند بدون تعارف كار او است، به جهت اينكه بي‏نهايت است، در جايي محدود نيست. و هر كس هر كاري بكند وكيل خدا نيست. و عجب اين است كه همه‏كس كار خود را هم مي‏كنند، مثل اينكه ارّه مي‏بُرد، ديگر اين ارّه نه وكيل است نه شريك، و هكذا آتش مي‏سوزاند … و هكذا بدن بدون روح حركت نمي‏كند. حال روح شريك خدا است؟ نه واللّه، خداست وحده لا شريك له محرّك. و روح اين علوم را به واسطه گوش درك كرده است، حالا گوش شريك خدا نيست. پس داخلٌ في الاشياء كه هست پس خودش كار مي‏كند، خارجٌ عن الاشياء هم كه هست پس بي‏نهايت است.

باري، بلاشك مي‏يابي يك وقتي خود را جاهل، و هرچه خواسته‏اي عالم بشوي ممكن نمي‏شود، و يك‏وقت هم عالم مي‏شوي. اين كه ممايجب علي الانسان نيست، پس اين از عالم غيب آمده است.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

«* دروس جلد 1 صفحه 508 *»

درس هفتادوسوم

 

(چهار‌شنبه 27 ذي‌الحجه سنه 1294)

 

«* دروس جلد 1 صفحه 509 *»

 

 

 

الحمدللّه رب العالمين و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العليّ العظيم

سخن رسيد به عالم انسان كه عالم ذاتيت انسان آنجا است كه عالم نفس باشد و اين عالم فوق عالمهايي است كه عرض شد پس ببينيد چيزي كه محسوس در جايي و وقتي است در جايي ديگر نمي‏تواند برود. مثلاً مجموعه اينجا است در جايي ديگر نيست. نمد امروز و الآن اينجا است فردا نيست پس اين‌كه الآن و ديروز و فردا را مي‏فهمد حبس نيست. بلي اين بدن حبس است و از اين جهت بوها و طعمهاي گذشته را ادراك نمي‏كند، حتي اينكه الم ديروز را درك نمي‏كند، ولي كسي هست كه ديروز و الآن پيش او هيچ فرق ندارد. و عالم مثال هم بعينه همين‏طور است كه بسياري معلومات يادمان نمي‏آيد، و چه بسيار معلومات را فراموش مي‏كنيم. و كسي فوق اين عالم هست كه در ماضي و حال و استقبال عالم مثال پيش او يكسان است. و هست كسي كه اين زمان پيش او يكسان باشد. پس خودمان در جايي واقع هستيم كه به آنجا كه رسيديم لايغادر صغيرة و لا كبيرة الا احصاها و در آنجا مثل همين‏جا مابه‏الامتياز و مابه‏الاشتراك دارند. بعينه مثل اينجا عجالةً بدانيد كه دارد. آنجا كه شد، ديگر جايي از انسان نمي‏ميرد و در آنجا موت نيست كه ديگر بي‏حسي باشد. و انسان در عالم خودش تمام جاهايش انسان است و اين تازه نيست كه خاك هم در عالم خودش خاك است و چوب هم در عالم خودش چوب است. پس انسان هم در عالم خودش انسان است و تمام اجزاي آن شاعر است. مثل اينجا نيست كه

«* دروس جلد 1 صفحه 510 *»

مثلاً موي انسان شاعر نباشد و استخوان آن شاعر نباشد، برخلاف استخوان و مو و تمام اجزاي آنجا كه همه شاعرند و چون قدري از بدن اينجا مي‏بيند چشم اسم گذارديم و هكذا چون قدري از بدن مي‏شنود گوش اسمش گذارديم. ولي آنجا به تمام بدن مي‏بيند و مي‏شنود و مي‏چشد و لمس و شمّ مي‏كند زيرا كه جميع اعراض از او گرفته شده است و در عالم خودش ممتاز از غيرخودش هم هست، بعينه مثل اينجا. پس محدودند، ممتازند، مابه‏الاشتراك دارند كه انسانيت باشد، مابه‏الامتياز دارند كه زيديت و عمريت باشد بدون تفاوت. پس اناسي در آنجا منزلشان است و منزلشان فوق جميع منازل است. اصرارم از جهت اين‌است كه خود عالِم بشويد تقليدي نباشد.

باري چيزي كه محبوس در تدرجات است اين تدرجات را نمي‏فهمد، آن‌كه بايد بفهمد بايد فوق اين تدرجات باشد بالاي آنها نشسته باشد مهيمن بر اين تدرجات باشد و آن عالم عالم نفس است، و معنيش نه اينكه عالم روح باشد نفس در لغت به معني خود است. پس آن عالم، عالم خودمان است و اين هم ممايجب دارد. كه اگر فرض كني جميع اناسي را خراب كنند و يك كومه از آن بسازند، اگرچه اين فرضي است و محال است ولي مي‏توان فرض كرد.

همچنين آن عالم هم كه عالم نفس باشد ممايجبي دارد كه اگر كلي اناسي را بهم بكوبي مما …([3])

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين

 

 

 

 

نگاهي گذرا به متن دروس

 

مجلد اول

 

 

درس اول

r فرق بين مُدركات فؤاد و عقل و نفس.

r  معني فرمايش رسول‌اكرم9: رب زدني فيك تحيراً.

r  هر مشعري از مشاعر سه‌گانه علم و شك و جهلش با علم و شك و جهل مشعر ديگر فرق مي‌كند و حكما در اين امر بسيار دچار اشتباه شده‌اند.

r  معني كلام شيخ مرحوم: خلق، نفس اضافه الي الله هستند.

 

درس دوم

r  فؤاد آيت غيرمتناهي و مخلوق لا من شئ است و شرح نسبت غيرمتناهي با متناهي.

r  معني من عرف نفسه فقد عرف ربه.

r  فؤاد حركت اولي است كه خداوند به آن جميع اشياء را خلق كرد.

r  طبع و ماده و مثال و جسم، هر يك جانشين چهار مرتبه غيب هستند.

 

درس سوم

r  مشعر خيال و نسبت آن با مشاعر پنج‌گانه ظاهري.

r  سبب اينكه طفل در اول ولادتش روح انساني به او تعلق مي‌گيرد.

r  چگونه خداوند مولود انساني را در همه عالمها سير داده.

r  مستوي‌بودن خيال نسبت به اوقات و امكنه عالم جسم.

r  موقعيت وقت مطلق و افراد آن در هر عالمي كه هر يك غير ديگري است.

r  كسي‌كه علم طبيعي را ندارد بر هيچ علمي واقف نيست.

r  راه تفكر صحيح اين است كه هميشه در واضحات فكر كنيد.

 

 

درس چهارم

r  فرق عالي و داني در ظاهر، و عالي و داني حقيقي و واقعي.

r  نسبت روح با جسم؛ داخل في الجسم لاكدخول شئ في شئ . . . . .

r  روح عوّاد است. به چيزي كه عادت كرد راحت راحت دست‌بردار نيست.

r  كساني كه به مقتضاي موتوا قبل ان‌تموتوا عمل كردند.

r  بزرگان دين از غيب مطلع مي‌شوند ولي بنا نيست خبر بدهند.

 

درس پنجم

r  اين جمله «معطي شئ فاقد شئ نيست» در بعضي مقامات كفر است.

r  حجتهاي خداوند بايد از گناه و سهو و نسيان معصوم باشند.

r  معني آيه شريفه: و اعتصموا بحبل الله جميعاً.

r  فقط راه انبياء است كه انسان را نزد خدا مي‌رساند.

 

درس ششم

r  فؤاد به حقيقت شئ نظر مي‌كند و به اعراض و اطراف آن نمي‌تواند نظر كند.

r  جنس‌الاجناس كه تمام جنسها در تحت او هستند مشيت نام دارد.

r  جنس‌الاجناس به يك طوري در جميع اشيائي كه تحت او واقعند نافذ است.

r  جنس‌الاجناس كه همان مشيت است گاهي به آن علم و گاهي قدرت مي‌گويند.

r  جنس‌الاجناس مقيد به قيد نقاضت نيست.

r  جنس‌الاجناس كه نسبتش به همه علي‌السوي است همه كار مي‌تواند بكند حتي ممتنع را مي‌تواند خلق كند ولكن اجتماع نقيضين در عالم نقيضين نمي‌شود.

 

 

درس هفتم

r  تفريق كارهاي بدن جمادي و نباتي و كارهاي حيات.

r  مبدء قبل از رسيدن به مقام مبدء‌بودن مثل باقي اجزاء استمداد دارد. ولي چون به آن مقام رسيد اجزاء نمي‌توانند از او مستغني باشند مثل قلب ـ يا آدم7 بعد از رسالت.

r  تأثير صداهاي خوب و بد براي بدن انسان و حيوان و همچنين مبصرات و مشمومات و ملموسات و مذوقات ملايم و ناملايم.

r  معني: لن‌ينال الله دماؤها و لالحومها ولكن يناله التقوي منكم.

r  اهميت ظهور مرتبه عالي و برطرف شدن مانع آن.

 

درس هشتم

r  سعي كنيد در فهم مسائل بخصوص مسائلي كه استاد “‌‌ كلّي” مي‌كند به دستتان مي‌دهد.

r  مرتبه عالي تا در مرتبه داني تصرف نكند مرتبه داني كار خودش را نمي‌تواند بكند.

r  بدن به روح مي‌گويد: بحولك و قوتك اقوم و اقعد و اركع و اسجد …

r  صورتهايي كه از مواد استخراج مي‌شود، غيري آنها را بيرون آورده.

r  عالي چون تنزل كند در داني تفصيل مي‌يابد مثل حيات كه از بدن چون سر بيرون آورد از پنج شاخ سر بيرون آورد و هر شاخ چند شاخه دارد.

r  انبياء آمدند بگويند ما بايد براي جاي ديگر كار كنيم، براي اينجا نيستيم.

 

 

درس نهم

r  چيزهايي كه از يك جا بروز مي‌كند بسا آنكه از جاهاي عديده آمده باشد. چنان‌كه گاهي حجت‌هاي الهي مي‌فرمايند گذشته و حال و آينده نزد ما علي‌السوي است و گاهي مي‌فرمايند ما مردم حال هستيم در گذشته‌ها و مستقبلها نيستيم.

r  ارتباط عالي و داني و نوع واقع‌شدن كارهاي هر يك به واسطه ديگري.

r  معني: ان تنصروا الله ينصركم ـ و اوفوا بعهدي اوف بعهدكم.

r  معني: لايغادر صغيرة و لاكبيرة الا احصيها.

r  معني: القدر في اعمال العباد كالروح في الجسد.

r  تفويض در افعال خدا و خلق هر دو محال است.

r  استغفار پيغمبر9 براي چه كساني مفيد است.

r  علت اينكه در نيابت نه رسد به نائب و يك رسد به منوبٌ‌عنه مي‌رسد.

 

درس دهم

r  ساير‌ مشاعر علمشان انطباعي است غير از فؤاد.

r  علت پيداشدن شك براي ساير مشاعر غير از فؤاد و در مشعر فؤاد شك معني ندارد.

r  مثالي براي نوع درك و استدلال فؤاد.

r  نسبت تو به اعالي خودت همان دكان سمساري است كه هرچه داري مال عالي است.

r  مقيدات وجودشان روايت از غير است مثل قائم نسبت به زيد.

r  چگونه مي‌شود فؤاد را قوت داد.

 

 

درس يازدهم

r  اعتقاد براهمه.

r  راه اكتسابات روح اين مشاعر ظاهره است چنان‌كه راه اكتسابات عقل نفس است.

r  روح كه از عالم بقاء است به اكتساباتش در اين بدن فاني ترقي مي‌كند.

 

درس دوازدهم

r  آخرت عالم انسان است كه دائم است و فنا ندارد.

r  اين دنيا دكاني است كه مادامي كه خواسته‌اند كوزه‌گري كنند برقرار است.

r  اعتقاد سيد جعفر دارابي در كتابش به نام «سنابرق».

r  انسان تمامش علم است … اگر اين مشاعر را نداشته باشد انسان نيست.

 

درس سيزدهم

r  خلق براي اكتساب خلق شده‌اند … انسان از علم ساخته شده از حلم و ذكر و فكر تركيب شده.

r  بيان مراد از اينكه انسان را از آب خلق كردند؛ ماء دافق آب علم است.

r  شناختن انواع نفوس ـ شناسايي حقيقت روح نباتي و مبدء و معادش.

r  شناسايي روح حيواني و قواي آن و تفكيك آن از انسان.

r  بيان اينكه اصل ماده انساني علم و حلم است و همين علم آبي است كه از آن خلق شده.

 

 

درس چهاردهم

r  جميع آنچه پا به عرصه امكان گذارده و به كون آمده كمالات الله است.

r  خداوند عالم انتظار حدوث كمالي از براي خود ندارد اما بعض را كه به بعض نسبت مي‌دهيم تدرج دارد.

r  خداوند جميع آنچه بيايد ابدالاباد و جميع آنچه گذشته همه را در يك محضر به يك نظر مي‌بيند و اين توصيف را فقط فؤاد درك مي‌كند.

r  بيان تساوي نسبت خداوند به مبدء و منتها ذيل آيه شريفه الرحمن علي العرش استوي.

r  تكرار بعضي مطالب در حكمت از باب مقدمه است.

r  تمام سرور در اين است كه حقيقتي را پيدا كنيد كه منشأ كمالات است.

r  در مقام كون مخالف در ملك خدا نيست.

r  اقل مركبات جزءاً آن مركب است كه از دو بسيط مركب شده.

r  مركب از دو بسيط تفكيك اجزائش ممتنع است و توضيح اينكه چنين مركبي بلااول و آخر است.

r  ديگران مدت موهومي بين خدا و خلق اول گمان مي‌كنند كه آن مدت گذشت بعد خلق اول آفريده شد.

r  خلق اول كه مبدء است حقيقت غناي خداست از ماسوي.

r  بيان اينكه در واقع بين حوادث قائم بنفسي نيست.

r  بيان قيامهاي چهارگانه: تحققي، ظهوري، ركني، صدوري.

r  درك اينكه خلق اول مركب از اجزاء غيرمستقل مي‌باشد كار فؤاد است.

r  تمام فضل خلق اول اين است كه ابداً لنفسه نيست.

r  خلق اول خير عظيم خداست.

 

 

درس پانزدهم

r  انسان بايد معاني الفاظ را اعتقاد كند.

r  خداوند براي هر اثري، بابي قرار داده و از غير باب طلب‌كردن بيجا است.

r  نسبت مطلق و مقيد ـ در مثال جسم و جسمانيها ـ زيد و افعالش.

 

درس شانزدهم

r  معاملات در هر عالمي در ميان متعددات است پس در ذات خدا و مشيت معامله‌اي نيست از جهت وحدت ذات و آيه آن.

r  اول تعدد مقامي است كه فاعلي و قابلي باشد كه هر دو دستي از فاعل اولند.

r  فرق كارهاي طبيعي و تدبيري ـ اكثر كارهاي مردم از روي طبيعت است.

r  كارهاي خدا همه از روي شعور است ـ مثال خلقت اعضاء براي جنين.

‌r  مقصود از همه كارها نتيجه است ـ نتيجه فعل فاعل اول پيداشدن پيغمبر و امام است.

r  انسان محتاج به عالِم است.

 

درس هفدهم

r  كسي كه بخواهد به جميع حكمتهاي صنعت حكيم آگاه شود بايد تمام علم حكيم را دارا باشد.

r  مقصود از خلقت حيوان و انسان.

r  صفاتي را كه حيوان به قليل آنها اكتفا مي‌كند، انسان عاقل بايد كمتر بكند.

 

 

درس هجدهم

r  اجتماعي ‌بودن انسان و باشعور بودن او دليل آن است كه خلقت او براي غير آني است كه حيوان را خلق كرده‌اند.

r  بيان اينكه درك هدف از خلقت كار انبياء است و ايشان فرمودند فايده خلقت عبادت است.

r  جميع آفرينش براي تعليم و تعلم است.

 

درس نوزدهم

r  بايد سعي كرد شعور را بر طبع غالب گردانيد نه برعكس.

r  علت اينكه شعور در موجودات متفاوت است.

r  فعل از جانب مبدء بر يك نسق صادر مي‌شود ولي در قوابل متفاوت ظاهر مي‌شود.

 

درس بيستم

r  عالِم الهي بايد عالم باشد به آثار اشياء و عوالم و تأثير و تأثر آنها در يكديگر.

r  عالم الهي به تصديق خدا شناخته مي‌شود و بايد معتدل باشد تا از همه جهات خبردار باشد.

r  صفاتي كه حجت خدا بايد دارا باشد ـ علم و عصمت ـ و شناختن او از همه چيز راحت‌تر است.

r  راه حق براي طالب آن هميشه واضح بوده و هست.

 

 

درس بيست‌و‌يكم

r  هر صاحب قوه‌اي، غيري بايد از او كمالي را استخراج نمايد.

r  ماده شيئي است موجود و اقتضاء وجود قوه است.

r  وحدت‌وجودي خيال مي‌كند خدا ماده‌اي است كه خودش صور از خود استخراج كرده.

r  ديگران گمان مي‌كنند خداوند خلق را از يك ماده مشترك آفريد.

r  مُخرجِ اول بايد فعليت محض باشد نه ماده كه صور در او بالقوه باشند.

r  خداوند اول فعليت محضه آفريده كه ذاتيت او فعليت است و قابليت محضه كه محل آن فعليت است.

 

درس بيست‌ودوم

r  جميع تأثيراتي كه در اشياء هست به واسطه صورت آنها است.

r  وسعت علم نبي در فهم منافع و مضار.

r  نبي كل مستخرج كل كمالات مستجنه در جميع خلايق است پس آنچه در خود اوست فوق كمال جميع خلق است.

r  بزرگان دين هم از طبقات و مراتب مستخرجين كمالات مي‌باشند.

 

درس بيست‌وسوم

r  استدلال بر لزوم وجود نبي در هر عصر.

r  استدلال از راه موعظه حسنه كشف از واقع نمي‌كند اما راه سلامت را نشان مي‌دهد.

r  اگر دليل عين مدلول باشد كشف از واقع مي‌كند مثل اينكه خبر عين مبتداست.

r  انواع نفوذ چيزي در چيزي ـ نفوذ حقيقي ـ نفوذ زيد قائم در صورت قيام.

r  معني بينونت صفت.

r  معني لاتكلف الا نفسك.

r  دليل حكمت عين مدلول است؛ كشف از واقع مي‌كند، ايمان را داخل دل مي‌كند.

 

درس بيست‌وچهارم

r  هر چيزي صورتش او را محبوس و محصور كرده و فعليت هر چيزي به قدر صورت اوست.

r  انسان با هرچه قرين شود آن شئ او را تكميل كند.

r  معني مادي و مجرد به طور اجمال.

r  انسان از عالم نفس است (عالم بقا) اما اكتسابات او مي‌شود از عالم بقا باشد يا از عالم فنا.

r  گردنه صعود در قيامت و علت گرفتاري در آن مقام.

 

درس بيست‌وپنجم

r  بيان اين مطلب كه در جميع ملك غير خدا كاركني نيست.

r  تنزيه خداوند از شباهت به خلق ـ فعل مبدء هميشه به يك نسق جاري مي‌شود.

r  خداوند به جهت امتحان معلمين آفريد تا آنكه براي هر چيزي حدي قرار دهند و ايشان هم فعل خود را بر يك نسق جاري مي‌كنند ديگر هركس به قدر قابليتش قبول مي‌كند.

 

 

درس بيست‌وششم

r   فرق بين سه دليل: مجادله، موعظه و حكمت.

r  بيان عينيت دليل حكمت با مدلولش.

r  جميع الفاظي كه در ملك است همه از باب اشتقاق است و معني دارد.

 

درس بيست‌وهفتم

r  معني بقا در فنا در عالم تكميل و تفسير يكاد زيتها يضئ.

r  معني ديگر از براي بقا در فنا در مثال: زيد قائم ـ زيد داخل در قائم است لاكدخول شئ في شئ.

r  تنزيه ذات و راه معرفت او.

r  بيان اين جمله: «ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است».

r  عالي هميشه ظاهرتر است در داني به طوري كه بسا داني مجهول باشد.

r  بنابر قول ديگران خدا با خودش نقيض است.

r  فرق معني آيه: ان الله ثالث ثلاثة و آيه: ما من نجوي ثلثة الا هو رابعهم.

r  خدا را اگر كسي يافت در دنيا هم مي‌يابد و اگر نيافت در آخرت هم نخواهد يافت.

r  حالت انبياء در نزد عالي ـ مارميت اذ رميت.

r  بيان حالت حجتهاي الهي ـ مارأيت شيئاً الا و رأيت الله قبله.

r  بي‌نهايت كه داخل عرصه نهايت شد بي‌نهايت داخل مي‌شود.

r  «مي‌روم پيش خدا امام آنجا نيست»؛ همچو چيزي نمي‌شود.

r  مي‌فرمايند وقت نماز يكي از ائمه: را نصب‌العين خود كن و نماز كن و گرنه رو به خدا نكرده‌اي.

r  واجب نيست اگر كسي كسي را شناخت به چشم ظاهر هم بايد او را ببيند.

 

 

درس بيست‌وهشتم

r  معقول نيست خداوند عالم حجتي بفرستد در ميان خلق و جاهل باشد.

r  حجت بايد معصوم باشد و مطهر و اوست مطاع كل و اطاعت هيچ‌كس ديگر جايز نيست.

r  اگر كسي مسددي و مؤيدي نداشته باشد حق به جانب اصوليها است.

r  مبيّن بي‌علم كوسه ريش‌پهن است و علم بي‌مبيّن همين‌طور.

r  جماعت مصوّبه و جماعت مخطئه چه مي‌گويند.

r  مردم، نه در عقايد مستغني هستند از انبيا نه در اعمال، نه در ظاهرشان نه در باطنشان.

r  خيلي از اتفاقيات و اجماعيات بلكه خيلي از ضروريات است كه بي‌اصل و بي‌معني است.

r  جميع احكام شرع احكام وضعيه است.

r  ما نبايد سعي كنيم كه امري را كه خدا نخواسته به ما برسد، خودمان آن را پيدا كنيم.

 

درس بيست‌ونهم

r  هر چيزي كه در حكمت انسان ملاحظه مي‌كند تا در خودش ملاحظه نكند لفظ است و تقليد.

r  تمام نسب منحصر است به چهار نسبت؛ نسبت بين: (1) علت و معلول. (2) غيب و شهاده. (3) ماده و صورت. (4) مكمل و متكمل

r  كيفيت پيدايش فعل از فاعل.

r  تجلي الضارب بضَر‌َبَ و تجلي ضَر‌َبَ بالضرب.

 

 

درس سي‌ام

r  معرفي مفعول حقيقي.

r  اشاره به نفي جبر و تفويض.

r  معني اينكه مبتدا عين خبر است.

r  مرتبه فعل كلي و ظهورات آن.

r  جميع مفاعيل خودشان موجود بنفس هستند در نزد فواعلشان.

r  حمل شي‏ء بر نفس گفته‌اند جايز نيست، گفته باشند. به غير از حمل شي‏ء بر نفس جميع حملها نامربوط است.

r  كار معلم هميشه بايد اين باشد چيزي را كه متعلم راه مي‌برد بگيرد گردن خودش گذارد.

 

درس سي‌ويكم

r  فعل از فاعل سرمي‌زند لا من شئ و لا علي شئ و لا في شئ و لا بشئ و لا مع شئ.

r  نسبت صفات ذاتي شئ به يكديگر.

r  عام و خاص وجود خارجي دارند. و ديگران عامش را در خارج نمي‌دانند.

 

درس سي‌ودوم

r  راه تشخيص ذات از ظهورات و تمييز فعل كلي و جزئي.

r  مطلق را اگر بيابيد مواقع صفات را مي‌توانيد پيدا كنيد.

r  تأويل آيه شريفه: رجال لاتلهيهم … درباره زيد و قيام و قعود او.

 

 

درس سي‌وسوم

r  هر فاعلي بايد خودش اصليتي داشته باشد كه فعل او سرتاپا بسته به او باشد.

r  ممكن نيست جوهر از كثرت‌ِ استخراج صورت از او، عرض بشود.

r  نوع تصور پيدايش خلق از نظر ديگران.

r  جميع ذرات مفعول را، هر ذره را به خود آن ذره احداث كرده.

 

درس سي‌وچهارم

r  نه هر ماده‌اي وقتي صورتي پوشيد آن ماده حقيقت آن صورت است. حكما اين‌طور گرفته‌اند و به وحدت‌وجود رفته‌اند.

r  اصل حقيقت همان صورت اشياست.

r  مقصود حكماء وقتي هيولا مي‌گويند چيست؟

r  بمضاده زيد كه تضاد انداخته بين متضادات علم ان لاضد له.

 

درس سي‌وپنجم

r  صفت و اسم را تمييز بدهيد.

r  در حكمت اسم جامد نيست نهايت يك اسمي كوچكتر است يك اسمي بزرگتر. مثل: زيد قائم ماشي مسرع.

r  زيد به ايستاده ايستاده. هر ظهوري را به خودش خودش كرده، هر اسمي را به خود آن اسم اسم كرده به آن اعلي درجاتش او را او كرده.

r  معني: كل شئ هالك الا وجهه از نظر ديگران و اهل حق.

r  فعل كه تعلق مي‌گيرد به مفعول، مفعول با فعل شما يك چيز است.

r  معني فرمايش پيغمبر9: «در معراج جايي رفتم ديدم جميع خلق مرده بودند» و حال اينكه نمرده بودند.

 

 

درس سي‌وششم

r  از براي زيد سه مقام است، هر سه را زيد مي‌گويند؛ خودش، فعل كليش، افعال جزئي او كه حالت آنها مثل عموم و خصوص مطلق است.

r  مرتبه‌اي كه نمي‌شود درباره آن سخن گفت فوق اين سه مرتبه است.

 

درس سي‌وهفتم

r  مرتبه ذات، فعل كلي، فعل جزئي هر يك وقتي دارند كه براي وقت پاييني مؤثر است.

r  وقت ازل، دهر، زمان براي سه مرتبه زيد. و به لحاظ ديگر جبروت و ملكوت و ملك مي‌گويند.

 

درس سي‌وهشتم

r  آنچه را انسان مي‌خواهد بداند بايد بداند كه در عرصه خودش است.

r  همه كارها را خودشان را به خودشان احداث مي‌كنند مثل نيت.

r  بطلان جبر و تفويض در كار هر فاعلي.

r  فاعليت و فعل و مفعوليت اينها از امور متضايفه هستند.

r  خَلَقَ را مردم خيال مي‌كنند معنيش اين است: خدا ساكن بود حركتي كرد خلق كرد خلق را، اين‌جور معني خَلَقَ نيست.

r  اثبات اينكه مشيت جوهر است، مجهر جواهر است.

 

 

درس سي‌ونهم

r  صفات ذاتيه هر مؤثري همراه اثر هست.

r  هر ذاتي، صورت ذاتي خودش را كه بالفعل داراست، در ضمن جميع ظهوراتش داراست.

 

درس چهلم

r  جميع حاجات و اكتسابات در دنيا و قبر و برزخ و آخرت در عالم تكميل واقع است. در سلسله اثر و مؤثر هيچ اين حرفها نيست و اين سلسله هيچ اختلافي با هم ندارند. معقول نيست مثلاً زيد به قائم بگويد تو كافري به من.

r  صوفي مي‌گويد خدا چه بحث با شيطان دارد. شيطان مي‌گويد هر جور خواستي من همان‌طور شدم. صلح كل شدند.

r  بله در مابه‌الاشتراك همه جا صلح است و جايي هم هست كه جنگ است.

 

درس چهل‌ويكم

r  معني لافرق بينك و بينها در زيد و صفاتش.

r  راه توحيد راهي است منحصر و مخصوص مؤمنين و آنچه حكما دارند يهود هم دارند.

r  هر چيزي را مشاعر ما با صفاتش مي‌شناسد.

r  خبر از خود هيچ ندارد به خلاف مبتدا كه اگر خبر نباشد مبتدا وجودي دارد.

r  او لم‌يكف بربك «بزيد» كه انه علي كل شئ شهيد بر ظهوراتش.

 

 

درس چهل‌ودوم

r  اقسام قيام: صدوري، ظهوري، تحققي و ركني.

r  صورت وجودش بسته است به مواد اگرچه مواد علت صور نيستند.

يريد ان‌ينقضّ دليل بر اينكه جمادات داراي افعال هستند.

r  نسبت مؤثر به اثر بعينه مثل نسبت عام است به خاص.

r  مؤثر اسم و حد خود را به اثر مي‌دهد زيرا از جميع اطراف اثر بي‌نهايت داخل او مي‌شود.

r  فرق بين مؤثر و اثر و بين ماده و صورت.

 

درس چهل‌وسوم

r  توضيح فرق ميان تشريع و تكوين.

r  مكو‌َّنات (ذوات، افعال، اعراض، نسبتها) جميعش مفعول‌مطلق خداست.

r  مفعول‌‌به چيست؟

r  حكماء مي‌گويند: خداوند ملزومات را آفريد و لوازم ديگر خلق نمي‌خواهند.

r  نسبت فرع وجود اشياء است و شرع همين نسبت مابين اشياء است.

r  كثرات وقتي آفريده شدند لازمه‌شان شرع است. شرع نسبت بين اشياء است.

r  وقتي اشياء را به موجِد كل بسنجي مقام تكوين است و چون بعض را به بعض بسنجي مقام تشريع است.

r  شرع علت غائي ايجاد است.

 

 

درس چهل‌وچهارم

r  ممكن نيست كوني خلق شود و شرعي همراهش نباشد.

r  لوازم وجود اشياء صفات ذاتي آنهاست و هميشه همراه شئ است.

 

درس چهل‌وپنجم

r  فرق ماده و صورت ذاتي و عَر‌َضي.

r  فرمايش شيخ مرحوم: هر چيزي حدود سته ماهيت را دارد. مركب از ماده و صورت ذاتي فنا ندارد فنا براي ماده و صورتهاي عرضي است.

r  ركن اعظم شئ ماده اوست و ركن اسفل او صورت اوست.

r  جميع تصرفات در ماده و صورت عرضي است … صوري كه كامنند جميع صور عرضي هستند.

 

درس چهل‌وششم

r  صورت منحصر در مرئيات نيست بلكه مسموعات، ملموسات، مذوقات، مشمومات همه صورت دارند.

r  ماده و صورت عرضي و ذاتي منحصر به عالم جسم نيست در همه عوالم هست.

r  ماده آن است كه هميشه در اندرون حدود خود نشسته.

r  محدود و نامحدود امري است نسبي. زيد نامحدود است نسبت به قيام و قعود ولي نسبت به عمرو محدود است.

r  آنچه ذاتي است تغييرپذير نيست و آنچه عرضي است بالعكس است.

 

 

درس چهل‌وهفتم

r  حيات، رنگ، سرما و گرما هيچ يك از لوازم جسم نيست پس از عالم ديگر آمده.

r  غير عالم جمادات عالم حيات است ـ عالم حيات اسفلي دارد اعلايي دارد.

r  مابه‌الامتيازات اشياء كائناً ماكان از عالم غيب آمده‌اند به اين عالم.

r  حيات اول مي‌آيد بعد شعور مي‌آيد پس شعور از عالم بالاتر آمده.

 

درس چهل‌وهشتم

r  ماده و صورت مثل سكنجبين نيست. ماده و صورت كه با هم شد شئ درست مي‌شود. شئ كه موجود شد يك است كائناً ماكان اين دو جزء دارد دو كسر دارد.

r  توضيح «كل ما بالجسم ظهوره فالعرض يلزمه».

r  جهات سته ماهيات كسور شئ مي‌باشند يكي نباشد باقي هم نمي‌باشند.

r  محسوسات ظاهره از عالم حيات آمده‌اند اما به تدريج مي‌آيند و عالم حيات درجات دارد.

 

درس چهل‌ونهم

r  احاطه غيب به شهاده مثل احاطه روح است به بدن.

r  در عالم جسم جميع تكميل آنها و متكملين و مكملين آنها در حال واقع هستند.

r  در عالم مثال و نفس و … آن شئ عام از خود آن عالم است و آنچه خاص است از عالم بالا آمده.

 

 

درس پنجاهم

r  بيان نسبتهايي كه بين ماده و صورت است.

r  بيان اين جمله كه ماده از جانب فاعل است و صورت از طرف قابل.

 

درس پنجاه‌‌ويكم

r  نسبت روح و بدن نسبت غيب و شهاده است.

r  مناسبت افعال روح نباتي با اجزاء عنصري او: (در هوا: هضم و طبخ)، (در صفرا: جذب)، (در ماء: دفع)، (در تراب: امساك).

r  معني اينكه مستضعف در قبرش مثل كلوخ مي‌افتد و باقي هست تا قيامت.

 

درس پنجاه‌ودوم

r  نظر جالينوس اين است كه روح همين خون است ـ نظر اهل حق.

r  استدلال بر اينكه خون محكوم به احكام زمان است ولي روح ماضي و آينده هر دو را درك مي‌كند و فوق زمان است. (مراد از روح مثال است)

r  وقت مثال بالاي سر وقت بدن نيست، بلكه در تمام اجزاء آن نفوذ دارد.

r  تعينات مثال اگرچه به واسطه مشاعر ظاهره است ولي اگر مشاعر خراب شد آن تعينات از او گرفته نمي‌شود.

 

درس پنجاه‌وسوم

r  مابه‌الامتيازات عالم ادني از عالم اعلي آمده.

r  آنچه از عالم اعلي مي‌آيد مسخر مي‌كند اين ادني را.

r  قبضات عالم ادني تا امتيازي از عالم اعلي نيايد اسمي ندارند نه گرم است نه سرد.

r  اول چيزي كه در اين عالم پيدا مي‌شود از غيب حرارت است و برودت بعد رنگها بعد طعوم. پس هر كدام ديرتر ظاهر شد مقامش در غيب بالاتر است.

r  هرچه در غيب هست براي خودش جوهريت دارد مي‌آيد در مرتبه داني براي تجارت.

r  فوق عالم وجود مقيد (از عقل تا جسم) مقام فعليت محضه است عالم فاعل است كه همه امتيازات از اوست.

 

درس پنجاه‌وچهارم

r  كيفيت تكون روح در بدن.

r  ارواح عديده مي‌تواند در يك بدن سكني كند؛ روح نباتي، حيواني، انساني، ايماني … و اين حكم ابدان عارضي است اما در بدن اصلي فقط روح اصلي قرار مي‌گيرد و بس.

r  در سير و سلوك فنا و اضمحلال به معني همان فناء دود است نزد آتش.

r  نبات و حيوان مثل شمعي كه روشن است دائم نياز دارند به بدل مايتحلل.

r  كارهاي صانع بر اساس تدبير است درك اين مطلب توحيد را با معني مي‌نمايد.

r  راه تسلط بر طبايع و مهاركردن آن و راه به‌دست آوردن توكل و ترك ريا.

 

درس پنجاه‌وپنجم

r  انسان هيچ جاش نيست كه شعور نداشته باشد.

r  موقعيت نيت در اعمال.

r  راه گفتن مطالب لاي پرده يا بيرون از پرده.

r  معني فرمايش سيدمرحوم: «نمي‌گويم كه بفهميد مي‌گويم كه ياد بگيريد».

r  كسي كه اهلش نيست سربي به دهنش بريز كه خفه شود.

r  مردم انسانيت خود را گم كرده‌اند و نبات و حيوان را انسان گمان كردند.

r  سعي كن چيزهاي ديگر را براي خودت بخواه نه خودت را براي غير.

r  انسان تمامش شعور است وقتي تكه‌تكه كردي پيش زن، مال، بچه، منزل و كار چيزي براي خودت نمي‌ماند.

r  انسان تمامش شعور است اين شعور در اعمال شرط قبولي اعمال است.

r  نصيحت: به فكر آخرت باش.

r  امرهاي مسلم اعظم است به همه رسيده برخلاف غيرمسلمي‌ها.

r  اگر نيت‌ها درست باشد خدا هم امور را اصلاح مي‌كند.

 

درس پنجاه‌وششم

r  مردم خلق را آيات خدا مي‌دانند ولي اينها آيات اثباتند و خدا را قياس مي‌كنند با بنّا.

r  آيت اثر است كه صفت مؤثر خود است و خبر اوست. مشايخ آرزوي اينكه مردم اين حرفها را بفهمند به گور بردند.

r  بيان ارتباط بين مبتدا و خبر كه خبر راوي است از مبتداء.

r  راه ديدن خدا ملاقات آيات اوست.

 

درس پنجاه‌وهفتم

r  ناقص چيزي است كه يك‌پاره چيزها بيرون وجودش باشد و او نداشته باشد، خدا چنين نيست.

r  دفع شبهاتي كه در كلام خدا گفته شده و اينكه خدا در كلامش نقص راه ندارد.

r  نبايد خدا را طوري وصف كرد كه محدود به حدي باشد.

r  خداوند از باب اتمام حجت همان‌طور كه انبياء را شناسانيده شيطان را هم مي‌شناساند.

r  خداوند هرچه در ملكش ضرور بوده خلق كرده. چيزي را براي ضرر مردم و نفع خود خلق نكرده نهايت مردم از راه ناصحيح استفاده مي‌كنند و ضرر مي‌بينند.

r  نسبتهاي خلق به يكديگر نافع و ضار دارد كه همان را شرع مي‌گويند.

r  خداوند انبياء را پادشاهان قرار داده بايد تسليم ايشان باشيم.

r  معني ايمان واقعي ـ اگر بر او حد جاري مي‌شود شادمان است تعريف هم مي‌كند.

r  حكايت گناه‌بخشيدن عيسي7 كه هنوز بين نصاري مانده.

r  معني مالك‌بودن خداوند و صاحب اختياربودن در حدزدن يا بخشيدن.

 

درس پنجاه‌وهشتم

r  دائم‌الحدوث و الفنا مثل شعله كه دودش دائم تازه پيدا مي‌شود و باز فاني مي‌شود.

r  همچنين هستند نباتات در تجدد و حدوث.

r  كيفيت جذب‌كردن درختان.

r  تجدد زمان در مثال شعله و دود؛ شعله در هر لحظه غير شعله قبلي است.

r  حوادث زماني در حال متأثر از يكديگرند و در ماضي و آينده تأثير ندارند اما يك چيزي هست كه از ماضي و آينده خبردار مي‌شود.

 

 

درس پنجاه‌ونهم

r  اثبات بودن بدن ديگر در اين بدن.

r  تعين شئ عالي توسط اين داني است.

r  لامسه اولين حس است كه براي حيوان پيدا مي‌شود.

r  خيال تعيناتش را از اينجا اكتساب مي‌كند.

 

درس شصتم

r  مواد اين عالم طفره در ازمنه و امكنه نمي‌توانند بزنند برعكس خيال.

r  اثبات اينكه ماده خيال غير ماده اجسام است چون صورت قريب و بعيد به يك‌طور در او متلبس مي‌شود.

r  ماده خياليه محال است بپوشد صورت جسمانيه را.

 

درس شصت‌‌ويكم

r  تمييز بدن اصلي از اعراض دنيايي ـ بدن اصلي گذشته و آينده را حس مي‌كند.

r  آنچه ساخته اين دنيا است دائم‌الفنا و التجدد است. پس آنچه را كه واجد هستيد كه در ماضي بود و تا آخر عمر هست ساخته اين دنيا نيست.

r  پس هر ماده‌اي كه در عالمي « ايجاد لامن شئ» شده، نبود ندارد بلكه هميشه بوده.

 

 

درس شصت‌‌ودوم

r  آنكه رسول فرستاده ماسوي دارد. بسيطي كه ماسوي ندارد رسول نزد كه فرستاده؟

r  بطلان اينكه همه اشياء از يك ماده ساخته شده باشند.

r  علم به منافع و مضار شأن انبياء است.

 

درس شصت‌‌وسوم

r  قواي نباتي و نسبت آنها به آن دو خاصيت كه زياده و نقصان است.

r  خداوند از نيست صرف خلق نمي‌كند.

 

درس شصت‌‌وچهارم

r  تشبيه بدن به شمع در احتياج به بدل مايتحلل.

r  معني آنچه در وجود مقدم است در ظهور مؤخر است.

r  ترتيب ظهور قواي نباتي.

r  روح حيات هم اعضاء و جوارح دارد.

 

درس شصت‌‌وپنجم

r  وجه اينكه حيوان ممكن است در كارش دقيق‌تر باشد از انسان ولي فهمش كمتر است.

r  كارهاي حيوان از طبع اوست و انسان هم هر كاري كه بدون فكر انجام دهد از حيوان اوست.

r  طبع عناصر چهارگانه در طبايع حيواني صفرا، سودا، بلغم و دم.

r  روح حيواني عوّاد است.

 

 

درس شصت‌‌وششم

r  آنچه در حال است در ماضي نيست مثل اينكه آنچه در اين مكان باشد در مكان ديگر نيست.

r  متشابهات مستمسك اهل باطل است و اهل حق به محكمات اخذ مي‌كنند و دين خدا يقيني است.

r  علامت حق مطابق‌بودن با محكمات است ـ علم كيميا، جابر جلدكي.

r  بيان اينكه ملاك و ميزان حقانيت هر شخصي مطابق‌بودن با ضروريات است.

 

درس شصت‌‌وهفتم

r  تفكيك بدن و حيات و مثال يا خيال از يكديگر. بدن جسماني، حيواني، خيالي.

 

درس شصت‌‌وهشتم

r  حس مشترك از اعضاء خيال نيست.

r  اول چيزي كه براي خيال حاصل مي‌شود صور است. صور از مشاعر حيواني و حس مشترك محو مي‌شود ولي در خيال باقي مي‌ماند.

r  فرق كار خيال و فكر و ترتيب خيال و فكر از نظر فلك و مشعر.

r  توضيح مشعر واهمه و كار او.

 

درس شصت‌ونهم

r  قوه واهمه با علم قيافه مناسبت دارد.

r  ديگران فوق واهمه گفته‌اند حافظه است ولي قول حق اينكه عالمه است ـ بيان عالمه.

r  بيان ارتباط عاقله با عالمه و واهمه و بيان كار عاقله.

 

 

درس هفتادم

r  نور آفتاب در كواكب رنگش و طبعش تغيير مي‌كند.

r  نور آفتاب به منزله ماده است كه در ارحام اين كواكب رنگش و شكلش و طبعش تغيير مي‌كند.

r  حجت خدا عمداً بعضي كارها را خلاف حكم رسول‌الله9 مي‌كند كه مردم امتحان شوند.

r  خداوند هرچه را خواسته عمداً رسانيده و هرچه را نرسانيده عمداً نخواسته برسد.

r  مقصود از يقيني كه كم قسمت شده.

 

درس هفتاد ‌‌و يكم

r  مواليد ماده ثانويه‌شان از شمس است.

r  معني اينكه تخم گياهان را از آسمان آوردند.

r  علت وضع افلاك ـ افلاك اثر عرش را به انواع مختلف اظهار مي‌كنند.

r  ماده شمس در عالم مثال است كه در آينه مشاعر برزخيه مي‌تابد. پس از شمس عالم مثال ماده ثانويه است.

 

درس هفتاد‌ و دوم

r  معني اينكه مراتب غيبيه بيرون جسم هستند.

r  جميع كيفيات در عالم خودشان جوهرند اگرچه اينجا به شكل عرض باشد.

r  غيب نسبت به جسم مثل حرارت است كه آمدنش آثار دارد.

r  عالم جسم نبود ندارد ـ خلق لا من شئ يعني خودش را به خودش احداث كنند.

 

درس هفتاد‌ و سوم

r  توضيح نوع‌بودن انسان در عالم خودش (عالم نفس) كه همه او صاحب شعور است.

([1]) به جاي عبارت «ديگر اين متكمل … صورت كوزه از كمونش بيرون بيايد» در نسخه بدل اين‌چنين آمده: «ديگر اين مشكل مي‏شود مقر‌ّيت به جايي از كمونش بيرون نيايد. مي‏شود گل باشد و صورت كوزه از كمونش بيرون نيايد؟»

([2]) آشفته و پريشان‌عقل. (لغت‌نامه دهخدا)

([3]) متأسفانه از اينجا به بعد در نسخه خطي موجود نيست. (مصحح)