دروس عالم رباني و حكيم صمداني
مرحوم آقاي حاج محمد باقر شريف طباطبائي
اعلي الله مقامه
جلد اول – قسمت دوم
«* دروس جلد 1 صفحه 273 *»
درس چهلويكم
«* دروس جلد 1 صفحه 274 *»
الحمدللّه رب العالمين و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العليّ العظيم
هر حقيقتي كه موجود شده در عالم آن حقيقت لامحاله بايد ظهوري داشته باشد، زيد كه موجود شد يا متحرك بود يا ساكن، و چون هر دو را ديديد دانستيد نه متحرك ذات زيد است نه ساكن، ديگر زيدي باشد نه متحرك باشد نه ساكن حرف بيمعني است. زيدي كه نه متحرك است نه ساكن خدا خلقش نكرده بعد از اين هم خلق نخواهد كرد، واين محال است. و خدا هرچه خلق كرده و ميكند از امكان خلق كرده، و محال را خلق نكرده و نميكند. پس ذات زيد بيحركت و سكون است، و حركتش در متحرك است و سكونش در ساكن است. و زيد دوتا نيست، و متحرك و ساكن دو تايند. و فاصله ميان متحرك و ساكن بيش از فاصلههاي ديگر است. چنان دوتايي هستند كه اگر متحرك شد ديگر ساكن نيست و اگر ساكن شد ديگر متحرك نيست، و همينها دليل توحيد است. پس زيد يقيناً يك نفر است و متحرك و ساكن يقيناً دو نفرند، زيد دو نصف نشده كه نصفش متحرك باشد و نصفش ساكن. نرفته پشت پرده ساكن و متحرك مثل روح در بدن. بلكه روح اينها روح زيد است بدنشان بدن زيد، زيد بنفسه وحده لاشريك له متحرك است، و زيد بنفسه وحده لاشريك له ساكن است. حالا هركس بگويد من زيد را ديدم، و به واسطه متحرك يا ساكن رسيدم به زيد، اين اعتقادش درست است و از روي شعور تكلم كرده. زيد راهي قرار داده براي دخول به شهر خودش، و آن راهش و آن درش كه خودش
«* دروس جلد 1 صفحه 275 *»
گشوده براي شما اين متحرك است و ساكن. و ببين چطور راه نزديكي است كه به محض ديدن متحرك شما زيد را ميبينيد، و به محض ديدن ساكن شما زيد را ميبينيد، آنقدر نزديك است كه از آن نزديكتر تصور نميتوانيد بكنيد. ببينيد چقدر نزديك است به زيد كه به محض اينكه پا گذاشتي به متحرك، در زيد داخل شدهاي، به محض پاگذاشتن در ساكن در زيد داخل شدهاي. پس زيد براي خودش راهي تعيين كرده يا بگو دري گشوده، كه آن متحرك و ساكن باشد و انا مدينة العلم و عليّ بابها از همين باب است. هر كس شناخت متحرك را و هر كس شناخت ساكن را شناخت زيد را، هر كس نشناخت متحرك را و نشناخت ساكن را زيد را نشناخت، و لو بگويد من اخلاص به زيد دارم. زا و يا و دالي است كه ميگويد و معني ندارد، و آن زيد نيست همچو زيدي خدا خلق نكرده. پس هر كس زيد را شناخت متحرك و ساكن را شناخت، و هركس متحرك و ساكن را شناخت زيد را شناخت و هركس جاهل به زيد شد جاهل به متحرك و ساكن شد. و هر كس جاهل به متحرك و ساكن شد جاهل به زيد شد. اگر متحرك را دوست داشتي زيد را دوست داشتهاي، و اگر ساكن را دوست داشتي زيد را دوست داشتهاي. و اگر با اين دو عداوت كردي با زيد عداوت كردهاي، محل عداوت او نيست مگر يا در متحرك يا در ساكن. بلكه محل معامله او كائناً ماكان نيست مگر در اينها.
اينها را اگر كسي درست فكر كند و به دست بياورد، ميداند معرفت خدا بعد از راه انبيا ديگر راهي ندارد. حالا مينشينند حكما و استدلال ميكنند كه ما خودمان خودمان را نيافريدهايم يك كسي ما را ساخته است پس آن خداست، اين خدا همينطور كه ما را خلق كرده برادرهاي ما را هم خلق كرده، و آسمان و زمين را خلق كرده. اين راهي است كه يهودي اين راه را دارد، نصاري اين راه را دارد، سني اين راه را دارد. اين را بدانيد كه هيچ توحيد نيست، به جهتي كه تو چه ميداني كه آني كه در پرده غيب است، متعدد است يا واحد؟ نهايت زور ميزني ميفهمي خودت خودت را نساختهاي، بسيار خوب پدر و
«* دروس جلد 1 صفحه 276 *»
مادرت هم خودشان خود را نساختهاند، بلكه آلهه عديده هستند و هر يك چيزي ميگذارند و ميروند، اينها دليل توحيد عام است كه مبذول است ميان يهود و نصاري و همه فِرَق، و اين را بدانيد توحيد خالص نيست. راه به سوي توحيد، راهش راه دليل حكمت است نه دليل مجادله، اينها مجادله است. شايد آني كه ساخته جن بوده ملكي بوده، مثل تلگراف بوده، انسان به كمّ و كيفش اطلاع پيدا نميكند. اين است كه شيخ مرحوم ميفرمايند به دليل مجادله انسان به توحيد نخواهد رسيد، الا اينكه شخص ميرود تا جايي كه رسيد ميايستد. راه توحيد و دليل توحيد دليل حكمت است، از راه حكمت كه آمد انسان به رأيالعين ميبيند. بلكه از رأيالعين بالاتر كه از روز خيلي روشنتر است. اين است كه در كلمات شيخ مرحوم هست ـ كه دليل حكمت است ـ اين است كه اثر مشابه صفت مؤثر است. دليل مجادله اينهاست كه توي كتابهاست، دليل موعظه آن است كه از آن راه كه رفتي جواب ندارد و سبب نجات است، هلاكت نيست، اما به حقيقت نميرسد. و توحيد دليلش دليل حكمت است مثل اينكه اثر مشابه صفت مؤثر است. همين فتواش را فرمودهاند قيام زيد را كه ميبيني زيد را ديدهاي. به همينطور به جميع ملك كه نگاه ميكني فعل اللّه را ميبيني، اين طورها ميفرمايند.
دقت كنيد انشاء اللّه ببينيد معقول نيست خدا چيزي را احداث كند كه نه متحرك باشد نه ساكن، حتي سنگي را. پس هر چه را خلق كرده براي او فعلي قرار داده، و صاحب فعل در فعل و در مفعول از مفعول ظاهرتر است، از اين جهت هر كس مفعول را ببيند فاعل را ديده سنريهم آياتنا في الآفاق و في انفسهم حتي يتبين لهم انه الحق او لميكف بربك انه علي كل شيء شهيد آيه آن چيزي است كه ذيالآيه را بنمايد، خبر آن چيزي است كه خبر از مخبرٌعنه بدهد الاسم ما انبأ عن المسمي پس آن شخص متحرك خبر ميدهد از كي؟ از زيدي كه متحرك شده، يا شخص ساكن خبر ميدهد از كي؟ از زيدي كه ساكن شده، ميگويد زيد قائم، زيد قاعد، اينها خبرهايي هستند يا بگوييد راويان
«* دروس جلد 1 صفحه 277 *»
و حاكيانند، اگر به صفت تعبير ميآوري بگو صفت زيدند. صفت آن است كه موصوف را بنمايد. موصوف چون در حدي ننشسته بيرون از حد خبر است، از اين جهت صفت را ديديد خبر ميدهد از موصوف. سرّش همه همان كلمه است كه مكرر عرض كردهام و آن اين است كه زيد چون محدود به حدي بيرون از حد قائم نيست. به خلاف متحرك و ساكن كه در حد يكديگر نيستند، اين است كه يكديگر را نمينمايانند، المتحرك ساكن دروغ است الساكن متحرك دروغ است، المتحرك ليس بساكن و الساكن ليس بمتحرك. اما زيد هو المتحرك هو الساكن، تمامش متحرك است و تمامش ساكن است. سرّش همه همين كه زيد از حدود ظهورات خودش بيرون ننشسته است، آنها را پيش نينداخته كه اينها را وزير خودش قرار بدهد و وكيل خودش و معين خودش قرار بدهد. و اگر او در سمتي باشد و اينها در سمتي، محدود ميشوند. هر كسي نسبت به ظهورات خودش بايد غيرمحدود باشد. اگر كسي زيدي شناخته، در حركت و سكون، در تكلم و سكوت شناخته. حوصله خلق گنجايش ندارد كه چيزي كه نه حركت دارد و نه سكون، اين را بشناسند محال است، و خدا خلق نكرده چنين مشعري براي ما، كه ظهورات شيء را ببينيم اسم شيء را ندانيم، اثر او را نشناسيم صفت او را ندانيم، و او را بشناسيم. چون مشعر ما غير از اينجور نيست لايكلف اللّه نفساً الا وسعها و لايكلف اللّه نفساً الا ما آتيها خودش هم همينجور تكليف كرده.
پس خداوند قرار داده بايستد در مقام انبيا و خودش نزديكتر است به انبيا از خود انبيا ان اللّه مع الذين اتقوا و الذين هم محسنون پس انبيا دليل معرفت خدا هستند، پس هيچ فرقي ما بين زيد و اين قائم نيست، هر كاري را كه زيد قادر است قائم قادر است، هر كاري را كه او ميكند اثر بعينه همان كار را ميكند، الا اينكه اين قائم خودش به خودي خود برپا نيست، ميبينيد كه اگر نبود زيد اين قائم نبود به هيچ وجه، اگر نبود اين كارهاش هم نبود. پس اين قائم في نفسه اگر زيد نبود خودش
«* دروس جلد 1 صفحه 278 *»
لايملك لنفسه نفعاً و لا ضراً و لا موتاً و لا حيوةً و لانشوراً و نه خودش را و نه هيچ چيزش را، خودش مالك هيچ چيز نيست پس زيد است هو المالك لما ملّكهم و القادر علي ما اقدرهم عليهم حالا كه موجود شده آنچه زيد ميكند اين هم ميكند، آنچه اين ميكند زيد ميكند لافرق بينك و بينها الا انهم عبادك و خلقك پس هيچ فرقي ميان مبتدا و خبر نيست الا اينكه مبتدا اصل است، خبر فرع، خبر از خود هيچ ندارد. به خلاف مبتدا كه اگر خبر نباشد مبتدا وجودي دارد، خدا همينجور تعريف كرده خود را و همينجور معامله كرده با خلق اول. در انبياء شناسانيد خود را من رآني فقد رأي الحق شناسانيد خود را كه من عرفكم فقد عرف اللّه و من جهلكم فقد جهل اللّه كارهاي خدايي از دستشان جاري شد، تا بداني خداست كاركن وحده لاشريك له و شيطان اينجا نيست اينها شدند آثار اللّه من عرفهم فقد عرف اللّه و من جهلهم فقد جهل اللّه، ان الذين يبايعونك انما يبايعون اللّه يد اللّه فوق ايديهم، و مارميت اذ رميت ولكنّ اللّه رمي با وجودي كه همه ديدند پيغمبر خاك پاشيد، انك لاتهدي من احببت ولكنّ اللّه يهدي من يشاء و حال آنكه پيغمبران براي هدايت آمدهاند، سرّش همه همين كه خدا محدود نيست. ببينيد هركس هركس را وكيل كند آن جوري كه موكِل اراده كرده به عمل نميآيد. وقتي اراده به عمل ميآيد كه ايني كه ميفرستند ظهور خودشان باشد، خودشان باشد. صاحبخانه هر كاري كه ميكند ميتواند. اينهايند ظهور اللّه، همينها را در حديث بسيار مفصلي حضرت امام رضا به ابيالصلت فرمايش ميكنند. ذات خدا هرگز ديده نميشود اينكه ميشنوي وجوه يومئذ ناضرة الي ربها ناظرة، الي ربها وجه اللّه و آن وجوه ناظره انبيا و اوليا هستند. عبرت بگيريد كه تعليم ميكند حضرت امير به حضرت امام حسن كه از انبيا بشناس خدا را، اگر خدايي غير از خداي انبيا بود پيغمبران او هم پيش تو ميآمدند، اين خدا كه خبرهاش و اسمهاش و انبياش كه ميبيني آمدهاند پيش تو پس خداي ديگر نيست.
«* دروس جلد 1 صفحه 279 *»
چرا كه اگر خداي ديگر بود لاتتك رسله پس نيست كه نيامده، و ايني كه هست رسلش آمده. پس سنريهم آياتنا في الآفاق و في انفسهم ذيالآيه در خود آيه از آيه بهتر ايستاده. اين است كه فرمود او لميكف بربك انه علي كل شيء شهيد در جايي كه قائم ايستاده زيد بهتر ايستاده در جايي كه قاعد نشسته زيد بهتر نشسته او لميكف بربك «بزيد» كه انه علي كل شيء شهيد، در ظهورات.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
«* دروس جلد 1 صفحه 280 *»
درس چهلودوم
«* دروس جلد 1 صفحه 281 *»
الحمدللّه رب العالمين و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العليّ العظيم
صورت موجود است به وجود ماده و قيام صورت به ماده است. قيامها چهار قسم است، «قيام صدوري» است كه قيام اثر است به مؤثر، كه اثر بنفسه صادر است از مؤثر، و تجلّي له به.
و يكي قيام ماده است به صورت كه اين قيام را مشايخ «قيام ظهوري» ميگويند، يعني تكوّن صورت و تحقق صورتِ ماده، دخلي به ماده ندارد. لكن تا ماده ماده هست طرف دارد. پس ماده اصل تحققش به مؤثر است لكن بعد از تحققش محال است طرف نداشته باشد، و ظهورش به صورتش است و در ظهور محتاج است به صورت و كل ما بالجسم ظهوره فالعرض يلزمه.
قيام ديگر «قيام تحقق» است، و آن اين است كه اصل حقيقت شيء بسته باشد به يك چيزي، مثل قيام صورت به ماده و عرض به جوهر. جسمي اگر نباشد حرارتي موجود نيست، در عالم نوري نيست در عالم ظلمتي نيست. پس اصل تحقق هيأت اين عصا موجود شدنش بسته به وجود ماده است، قيام اين به ماده قيام تحقق است به اصطلاح مشايخ.
قيام ديگري هست كه آن را «قيام ركني» ميگويند به اصطلاح مشايخ خودمان، هر شيئي را اجزائي است و اركاني، جمع كه شدند آن شيء درست ميشود، مركبي ميشود. پس هر مركبي اجزاء وجود او اركان اوست، و اين شيء مركب محتاج است به آن اركان و اجزاء.
«* دروس جلد 1 صفحه 282 *»
حالا قيام شيء مركب از ماده و صورت كه يك ركنش ماده است و يك ركنش صورتش است، نهايت ركن ماديش اعلي است و بسته است به صورت خودش به قيام ظهور، و ركن صورتش اسفل است و بسته است به ماده به قيام تحقق، و وجود هر دو با هم بسته است به اين ماده و صورت به قيام ركني. پس شيء را يكدفعه نسبت به موجدش ميدهيد قيامش قيام صدوري ميشود، يكدفعه به ماده نسبتش ميدهيد، يكدفعه به صورت نسبتش ميدهيد قيام ماده به صورت قيام ظهوري است، قيام صورت به ماده قيام تحقق است. پس در ايني كه صورت حالا عجالةً ميبينيد كه مثل حرارت اگر جسمي نباشد كه روش بنشيند حرارتي در عالم موجود نيست، حرارت من حيث خودش قطع نظر از جوهر وجودي ندارد. لكن اين حرارت كامن است در جسم به تدبيري ميتوانيم آن را بيرون آوريم، پس وجود صورت بسته است به ماده، و در اين احتياج شبيه است به علت و معلول. شباهت دارد صورت به اثر، و ماده به مؤثر، چرا كه ماده مستقل به نفس است و محتاج به صورت نيست، به خلاف حرارت و برودت كه تا جسمي نباشد نميتواند وجود خارجي داشته باشد. پس اين سرتاپاش محتاج به ماده است و ماده هيچ محتاج به صورت نيست مگر در ظهور. اطراف شيء فرع وجودش است و اين فرع بسته است به اصل. و اگر صورتي را بخواهيم تغيير بدهيم اصل را بايد به حال خود بگذاريم، و فرع را برداريم فرعِ ديگر جاش بگذاريم، اگر چه فرع است لكن همچو فرعي است كه لازم نيفتاده آن اصل هميشه اين فرعش باشد. پس ميتوان جسم گرم را سرد كرد و بالعكس. پس اين صور وجودشان بسته است به مواد اگر چه مواد علت اين صور نيستند.
و اين را بايد قدري دقت كرد چرا كه خيلي شبيه است به اثر و مؤثر. ماده محتاج به صورت نيست. اگر اقتضا كرد يا خواست، اگر روش بگذاري يا اقتضا كرده ماده صورتي را، اختراع ميكند آن صورت را. و چنانكه نسبت به جماد و نبات و حيوان جميع اشياء را ميگفتيم آثار دارند، و آثار را ديديم افعال دارند، و اين افعال را در كتاب و سنت و
«* دروس جلد 1 صفحه 283 *»
اصطلاح جميع مردم، هر طايفهاي ديديم نسبت ميدهند به جمادات به نباتات به حيوانات، يريد انينقضّ ميگويي ديوار ايستاد ديوار افتاد، ميبيني حقيقت هم دارد. پس افتاد ديوار، و افتادن حاصل شد و ديوار احداث كرد افتادن را، پس «افتاد» همه نقل اثر و مؤثر است. حالا وقتي اثر و مؤثر اختصاص به عالمي دون عالمي ندارد، چه با شعورها و چه بيشعورها، افتادن بي كسي بيفتد معقول نيست احداث شود، و وقتي فلان چيز افتاد افتادن حاصل شد، پس مفعول حقيقي براي هر چيزي هست، و هر چيزي نسبت به فعل خودش مؤثريت دارد، و لازم نيست چيزي كه چيزي را احداث كرد جلدي خدا باشد. خداي خالق كل قرار داده افعال از دست فواعل جاري شود، حالا به اين نظر عيب ندارد بگوييد مادة مؤثر، و صورت اثر اوست. اين بيوجود او باقي نيست، و اين بيوجود آن باقي است. و حال آنكه فرق دارد و تميزش مشكل است.
پس عرض ميكنم مؤثر چون عالمش عالم وسيعي است، و اثر عالمش عالم تنگي. و نسبت مؤثر به اثر بعينه مثل نسبت عام است با خاص، هرجا خاص هست عام لامحاله هست نميشود خاص زيست كند بيعام، اين است كه مشايخ يعني شيخ و سيد كمتر تعبير آوردهاند، و آقاي مرحوم بيشتر ميفرمايند مؤثر اسم و حد خود را به اثر ميدهد. اين را آقاي مرحوم بيشتر فرمودهاند، و در كلمات آنها آنقدر كم است كه بسياري از علماي شيخيه گمان كردهاند كه اين را آقاي مرحوم اختراع كردهاند، لكن عرض ميكنم كه آنها به لفظي ديگر بيان كردهاند اين مطلب را، از بس ميترسيدهاند. از اين است كه ميفرمايند در شرح فوايد كه ظاهر در ظهور اظهر است از نفس ظهور. آن وقت مثلش را ميزنند به زيد و قائم، و باز در شرح فوايد ميفرمايند نميبيني زيد در قائم از خود قائم ظاهرتر است؟ به طوري كه بسا زيد را ببيني و يادت نباشد ايستاده است يا نشسته است، پس زيد ظاهرتر است از قيام كه فراموش نشده، و قيامش فراموش شده، به جهتي كه مخفيتر است. آن وقت مطلب را كه كسي بخواهد بفهمد ميبيند فرموده و ظاهر در ظهور اظهر از نفس
«* دروس جلد 1 صفحه 284 *»
ظهور است. و مثل به زيد و قائم ميزند در اثر و مؤثر. و ميفرمايد: من عرف زيد قائم عرف التوحيد. ميبينيد همين است كه آقاي مرحوم فرمودهاند: هر مؤثري اسم خود را به اثر ميدهد. مثل اينكه آب جسمي است كه ممتاز شده به صورت خود از خاك، حالا اين جسم سرد و تر صادق است بر دريا بر قطره، پس نسبت اين حقيقت ماء كه رطوبتي باشد ملموس و برودتي باشد ملموس، كه خارجيت دارد نه امور اعتباري است، اين بر دريا صدق ميكند و بر قطره صدق ميكند، ديگر اگر شما فكر كنيد كه مؤثر اسم و حد خود را ميدهد به آثارش، تمام خصوصياتي كه دارد به آثارش داده، و جميع آنچه دارد محفوظ است در ضمن آثارش. پس حنطه خاصيتش در جميع دانه دانهها ساري و جاري است، و شما به تعريف آن كلي تميز ميدهيد اينها را كه گندم است. پس مؤثر همه جا اسم و حد خود را عطا ميكند به اثر، چرا كه مؤثر از جميع اطراف اثر داخل وجود او ميشود بينهايت، پس مؤثر باقي ميماند و لا اثر، و اوست لاشيء سواه. زيد است در قيام و لاشيء سواه. پس در خلال ديار آثار وقتي تفكر كردي در آن ديارشان، ميبيني غير مؤثر كسي نيست. حالا ماده و صورت اينجور نيستند. تعريف ماده همه جا اين است كه «يمكن انيتصور بصور مختلفة الي غيرالنهاية و اين صورت تعريفش اينكه طرف ماده است صورت خاص لايمكن انيتصور بصور مختلفة الي غيرالنهاية. به خلاف ماده كه اين صورت را اثر او ميگويند، باز يمكن انيتصور بصور مختلفة الي غيرالنهاية. پس ماده صادق بر صورت نيست و صورت صادق بر ماده نيست، تعريف ماده همهاش همين كه صالح لانيتصور بصور الي غيرالنهايه. پس ماده هميشه در بينهايتي منزل اوست، و صورت هميشه در تناهي منزل اوست. از اين جهت صدق نميكنند بر ديگري، مؤثر انتظار اثر خود را هرگز ندارد و ماده هميشه انتظار صورت خود را دارد، و هميشه يمكن است.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
«* دروس جلد 1 صفحه 285 *»
درس چهلوسوم
«* دروس جلد 1 صفحه 286 *»
الحمدللّه رب العالمين و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العليّ العظيم
بعد از آنكه مؤثر هريك از آثار را در سر جاي خود گذارد، اثر را به نفس خود اثر احداث كرد. و هر چيزي موجود به نفس شد در نزد مؤثر قريب خودش، و عالم آراسته شد و جميعشان نسبتشان به عالي خود عليالسوي بود. و هر كدام واجد بودند چيزي را و فاقد بودند چيزي را، پس همه به لحاظ فقدانشان فقرا بودند، و همه به لحاظ وجدانشان اغنيا. حالا بعد از اين نظر انسان عاقل ميبيند كه اين متعددات البته نسبتها لازمه وجودشان افتاده، چه نسبتهاي ظاهري كه خيلي واضح است، در اينها كه دقت كنيد علانيه ميبينيد فرق ميان تكوين و تشريع را. و حكما و صوفيه مسأله شبيه به تكوين دستشان آمده، و خبر از تشريع ندارند، از اين جهت در آن مزخرفات و صلح كل افتادهاند.
شما ببينيد محال است خدا دو تايي خلق كند و نسبت ميان اين دو را خلق نكند، هيچ نسبت نداشته باشند داخل محالات است. پس نسبت مابين اشياء را هم خلق ميكند. باز همان مكوّن اشياء لامن شيء، كه مثلاً احداث ميكند زيد را به خود زيد، و احداث ميكند فعل او را توي دست او، و غير را هم اينطور. و به همينطور نسبت مابين اين دو شيء را، لامن شيء خلق ميكند. پس به آن خلق تكوين جميع عالم آراسته ميشود، ديگر چرا اين نسبت را خلق كرد؟ خودتان فكر كنيد ببينيد آيا غير از اين ميشود؟ خدا هرچه را خلق كرده داخل ممكنات است، و خلق نكرده و نخواهد كرد محال را، و نسبت نداشته
«* دروس جلد 1 صفحه 287 *»
باشند دو چيز محال است. پس محال نيست نسبت را خلق كند، محال است نسبت را خلق نكند، پس خلق كرده. پس نسبت اشياء را به مكوِّن اگر بدهيد او تكوين كرده هر چيزي را، خود او را به خود او، و معقول نيست كاري را كه فاعل نكرده آن كار كرده شود و تفويض شود، و معقول نيست كاري كرده شود و فاعلي آن كار را نكرده باشد، جبر شود. پس وقتي خداوند مكون، به اختيار خود خلق كرده هرچه را كه خواست، و چون خواست خلق را خلق كرد، و به آن طوري كه خواست خلق كرد، و به آن طوري كه خودشان خواستند خلق كرد ايشان را. چرا كه خواستِ خودشان فرعِ خواست او بود، پس جميع اشياء به اين خواستِ الهي و به آن تكوين الهي مكوَّن شدند. و اينها جميعشان از ابتداشان تا انتهاشان از ذوات از افعال از اعراض حتي از نسب، جميعش مفعول مطلق خداست، معني الوهيت اين است كه مواد و صور اشياء را جميعاً خلق كند. پس اينها به اين اصطلاح مفعولبه نيستند، موجِد مفعولبه ندارد.
ديگر درست دقت كنيد بسا ميبينيد در كلام مشايخ يك جايي مفعولٌبهي اثبات كرده باشند، مفعولٌبه به اين معني كه عمرو مصنوع زيد نيست، ولكن ميزند او را، اين عمرو مفعولبه زيد است. يعني «بِهِ ظهَرَ ضرْبُ زيدٍ» و مفعول زيد بر اين واقع شده. حالا به اين معني خدا مفعولبه ندارد، كه يك چيزي را خيال كني مخلوق خدا نيست، و خدا ضربش را بر روي كله اين احداث كرده. بلكه خدا هر چيزي را تمام آنچه دارد خلق كرده، مادهاش را صورتش را و جميع آنچه به آن برپا است خلق كرده. و اگر در كلام مشايخ جايي باشد، چيزي ديگر خواسته باشند بگويند، اين را نخواستهاند اين كفر است كه خدا چيزي را خلق نكرده باشد و روي او كارش را احداث كند. پس هر چيزي را مكون احداث كرده به خود او در وقت خود او در مكان خود او در وضع خود او در رتبه خود او. حالا بعد از اين نسبت اشياء را هم كه آن مكون خلق كرده بود، و اين نسبت را هم محال بود خلق نكند دو شيء باشند، دو جسم باشند، نه پيش هم باشند نه دور هم محال است. نه نزديك نه دور محال است.
«* دروس جلد 1 صفحه 288 *»
حكما ميگويند خدا خلق كرده ملزومات را، و لوازم ديگر خلق نميخواهند، همين كه اربعه را خلق كرد زوجيت لازمه وجود اربعه افتاده، همين كه ثلثه را خلق كرد فرديت لازمه وجود او افتاده، اينها ديگر خلقت نميخواهند، كل لوازم و اعراض و نسب، هيچ يك مجعول نيست. حالا اولاً ببينيد اين از دين شما هست يا نيست ؟ اين نسبت بين الاشياء شيء هست يا شيء نيست؟ اگر نيست كه محل حرف نيست، و اگر هست و آتش ميسوزاند و آب تر ميكند، پس اينها متأصلند. خدا نار را خلق كرده، اما حرارت مجعول نيست مجعول همان نار است اما حرارت لازم وجود نار افتاده، اولاً فكر در شرعتان بكن ببين اين شيء است يا نه؟ اگر شيء است قل اللّه خالق كل شيء. پس اين كفري گفته و قول آنها كفر است. حالا ميخواهيد بفهميد دقت كنيد. دقت كه ميكنيد مييابيد كه چنانكه هر مؤثري اثري خاص دارد، و زيدي اگر هست آن مقام سوم هم كه مقام فعليت است بايد داشته باشد، اگر نداشته باشد معقول نيست. وقتي خلق شد يا متحرك است يا ساكن، حالا كه چنين است ميگويند حركت و سكون علي سبيل البدليه چون لازم وجود اوست پس خلقت نميخواهد، كفر است. محسوس است كه لازمه وجود زيد نيفتاده كه به طور اضطرار باشد، نه منظورم اين است كه حرارت لازم وجود نار نيست. منظورم اين است كه همين طوري كه نار خلقت ميخواهد، لوازم هم خلقت ميخواهد. ملتفت باشيد ميگوييد وجود خود زيد را خدا آفريد، لكن لازمه وجود زيد كه نسبتش باشد ميان زيد و عمرو ميگويند آن ديگر خلقت نميخواهد. يا حركت يا سكون علي سبيل البدليه لازم وجود او هست، حالا اين خلقت نميخواهد.
فكر كنيد ببينيد آيا اين ميشود كه قيام زيدي باشد و زيد نباشد؟ زيد قيامش را بايد احداث كند، اگر نباشد حالا اين زيدي كه نيست آيا ميشود قيامش را احداث كند؟ چطور است كه قيام محتاج است به زيد كه اگر زيد نباشد قيام نيست، چيزي كه محتاج به خلقت نيست، معنيش اين است كه اگر فاعل هيچ كار نكند يا نباشد محتاج به او نباشد. چيزي كه
«* دروس جلد 1 صفحه 289 *»
محتاج نيست در وجودش به غير، اين است كه خودش باقي باشد خواه غير باقي باشد يا نباشد. لازم وجود شيء اگر محتاج به سابقي نيست چطور است كه اگر او نباشد اين نيست؟ خلقت يعني چيزي سرتاپاي وجودش مادهاش صورتش همهاش بسته باشد به ديگري، كه اگر او باشد اين باشد اينجا، اگر او نباشد اين اينجا نباشد. حالا محال است فرديت باشد بدون ثلثه يا خمسه. پس فرديت موجود به غير است. اثر آن چيزي است كه اگر قطع نظر از مؤثرش بكني هيچ چيزش نباشد، نه مادهاش نه صورتش، نه كمّش نه كيفش هيچ چيزش نباشد.
لازمه ميان دو شيء يك سرش بسته است به آن، يك سرش بسته به اين. زيدي كه خلق شد لازمه وجودش افتاده كه علي سبيل البدليه يا متحرك باشد يا ساكن، معني خلق همين است. بنينوع انسان كه جداست از نوع جماد، آن نوع اگر يك فرد ـ زيد شخصي ـ را نداشت، او موجود نبود در عالم خودش. انسان كلي كه نه در مشرق است نه در مغرب است، و معري و مبراست از جميع صفات افراد، پيش از خلقت آدم نوع انسان نبود. نوع انسان آن وقت خلق شد كه آدم خلق شد، اين صورت شخصيه كه خلق شد پيش از آن قيدي براي نوع نبود، و او منزه و مبرا بود، به همينطور ميرود تا جنس الاجناس. پس جميع اشياء را ملتفت باشيد و فراموش نكنيد ذهنتان را نگذاريد بگريزد برود پيش آن پيشتريها.
خلقه فانخلق اوجده فانوجد، هر چيزي را خدا در مقام خود او خلق ميكند. زيد را كجا خلق ميكند در مقام زيد، فعل زيد را كجا خلق ميكند در مقام فعل زيد، مفعول زيد را كجا خلق ميكند در مقام مفعول، نسبت را كجا خلق ميكند در ميان دو شيء. نسبت جوهريت ندارد و واجب است جوهريت نداشته باشد. خدا جوهر را جوهر خلق ميكند عرض را عرض خلق ميكند، فعل را فعل خلق ميكند فاعل را فاعل خلق ميكند، چيزي باشد خدا خالقش نباشد نداريم. پس هر چيزي را مكوّن اول موجود كرد و بر جاي خود
«* دروس جلد 1 صفحه 290 *»
گذارد. و از جمله آنها نسبت اشياء است، و نسب فرع وجود اشياء هستند. حالا در اين نسب ميبينيم آثاري هم مترتب هست، اثبات اين هم هيچ احتياج به زوري ندارد. چوب را پيش آتش ميگذاري ميسوزد دور ميگذاري نميسوزد. پس كثرات وقتي ساخته شدند لازمه وجود اينها شرع افتاده. شرع چه چيز است؟ نسبت مابين اشياء است، و اين نميشود خلق نشود و محال بود خلق نشود. پس خلق كرد شرع را، يعني نسبت بين الاشياء را خلق كرد.
پس يكدفعه كثرات را ميسنجيد به موجد كل، يكدفعه ميسنجيد بعضي را به بعض، و نسبت شرع اينجا واقع است، نه آن سمت. آنجا مكون اول خواست و آن هم خلق شد، فهي كه اين كثرات باشد بمشيتك دون قولك مؤتمرة و بارادتك دون نهيك منزجرة همه مؤتمرند، و همه منزجرند، همه امتثال امر كردهاند، و همه آنچه را كه نهي كرده ترك كردهاند بدون قول ظاهري، پس همه معصومند مطهرند كل قد علم صلوته و تسبيحه آن طوري كه خدا خواسته شدهاند، منوجد شدهاند، و هر يك غير غيرند و نميتوانستند غير غير نباشند. پس جميعشان ايتمار كردند و منزجر شدند، پس آنجا شرعي كه نيست اولاً نه اطاعتي است نه مخالفتي. كي خواست خدا از چيزي و حرف زد كه كسي بتواند امتثالش كند. يا كي حرف زد كه كسي توانست مخالفت كند، كه اسمش عاصي باشد. لكن از انفعال اشياء تعبير به امتثال ميآرند ميگويند همه مؤمنند. پس لايبقي ملك مقرب و لانبي مرسل و لامؤمن صالح و لا فاجر طالح و لاجبار عنيد و لاشيطان مريد و لاخلق فيما بين ذلك شهيد الا همهشان مؤمنند به تو و جميعشان ممتثلينند.
اما نسبت اشياء را كه بعض به بعض داديد توي اين نسبت كه ميآييم ما گاهي سرمامان است گاهي گرمامان است. سرمامان است آتش ميخواهيم، گرمامان است آب ميخواهيم حالا ديگر شرع ميآيد در كار. پس اينها كه مقترن شدند لامحاله تأثير در يكديگر ميكنند، حتم است و حكم و از براي همين هم خلقشان كرده. ديگر بسا تعبير آورده باشند
«* دروس جلد 1 صفحه 291 *»
كه خداوند اين تكوين را براي اين نسب كرده، و اين كون را براي اين شرع خلق كرده. و اگر اينها را نميخواست خدا، اصلاً آن مواد را نميآفريد. اسبابي را كه براي كاري درست ميكنند اگر آن كار از او نيايد آن را اصلش درست نميكنند. حالا ببينيد جميع اينها موضوع شدهاند كه بعض از بعض متأثر شوند، و اگر اين منظور نبود اصلاً احداثشان نميكرد. اگر اين، اثر در او نكرد او در اين اثر نكرد آب نميفهمد آتش هست در دنيا. تا گرم نشود نميفهمد گرمي هست در دنيا، و بر عكس. اگر تأثير نكند رنگ در چشم شما، شما نميدانستيد خدا رنگي خلق كرده. اگر تأثير نكند صوت در گوش شما، شما نميدانستيد خدا صوتي خلق كرده. و آن آخر كار اين اكتسابات را اگر نميكرديد خودتان بوديد و هيچ خبر از هيچ جا نداشتيد، و اگر چنين بود و از خارج هيچ نبايد به ما برسد معلم هيچ نبايد به ما تعليم كند، به جهتي كه مشعر نداريم، مثل كلوخ ميشديم. بدن اگر چشم نداشته باشد گوش نداشته باشد ذائقه و شامه و لامسه نداشته باشد ـ و لو روح حيات توي اين خيك باشد ـ نميداند چيزي در خارج هست يا نه، وقتي ندانست هيچ نميداند خدا دارد.
و اگر بناي تكميل و تكمل نبود نميدانستند خدا دارند، نميدانستند پيغمبر دارند، اين نسب را نميدانستند، در اين نظر هيچ كس خبر از غير خودش ندارد. باز وجدان اينكه من منم از اين باب است كه تو تويي، و اگر اين اكتسابات نبود من واجد خودم هم نبودم، خبر از خودم هم نداشتم. پس كون را از براي همين لوازم خلق كردهاند، و براي همين شرع خلق كردهاند، و علت غايي ايجاد همين منافع و مضار بوده. پس اين اشياء وقتي واقع شدند در عالم كثرت تأثير در يكديگر دارند، و اين تأثير يا مقوّي وجود كسي است يا مضعّف وجود كسي است، يا نافع وجود كسي است يا ضارّ وجود كسي است. نافعها اسمش حلال خداست ضارها اسمش حرام است. اين را كي به ما گفت؟ طبيب. كي طبيب را خلق كرد؟ مكوّن. كي شعور به او داد؟ مكوّن. پس مكوّن واضع شرع است. پس وقتي دقت ميكنيد ميبينيد كل شرع و احكام خمسه احكام وضعيه است.
«* دروس جلد 1 صفحه 292 *»
انشاء اللّه بعد از اين مطلب، بيابيد احكام بر دو قسم است شرعي و وضعي، و همه وضعيه است. مثلاً چون سگ بوده است گفتهاند اجتناب كن، اقتران به كلب فلان ضرر را داشت گفتند اجتناب كن، اقتران شراب را گفتند ضرر دارد اجتناب كن، ديگر در اقترانات هم فكر كنيد جهت حرمتش را ملتفت باشيد. شراب حرام است يعني چه؟ شربش حرام است، نه نگاه كردنش نه بو كردنش. مادر حرام است نه نگاه كردنش، آن عمل مخصوص با مادر حرام است. جميع اوضاع نسبت به اشياء است، اين هم به طور اطلاق باقي نمانده، حيثي از حيوث اشياء نافع است حيثي از حيوث اشياء ضارّ است، از آن حيث حلال است از آن حيث حرام است. پس تأثير براي تكميل است و تكوين براي شرع است. نتيجه را گفتن براي كسي كه مقدمات مسلمش نشده بيحاصل است.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
«* دروس جلد 1 صفحه 293 *»
درس چهلوچهارم
«* دروس جلد 1 صفحه 294 *»
الحمدللّه رب العالمين و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العليّ العظيم
بعد از آني كه انسان نسبت ميان اثر و مؤثر را يافت، ميداند هر اثري قائم است به وجود مؤثر خودش. و مؤثر هريك از آثار را در سرجاي خود گذارده. نمونهاش مؤثر كل اجسام جسم مطلق است، هر تأثيري كه توي دنيا هست تأثير جسم است، آتش گرم ميكند جسم تأثير كرده، آب تر ميكند جسم تأثير كرده، خاك خشك ميكند جسم خشك كرده، و هكذا از عرش تا تخوم ارضين همه آثار جسمند همه مقيدند. هر تعريف كه براي جسم كني همه صادق است بر آنها. جسم مطلق طول دارد اينها طول دارند، او عرض دارد اينها عرض دارند، او عمق دارد اينها عمق دارند، از وزن و رنگ و شكل و وضع هرچه دارد اينها دارند. در ايني كه يك چيز شايعي ميبينيم در همه اينها كه او بر همه صدق ميكند شك و شبهه نيست. و در اينكه هريك مابهالامتيازي دارند شك و شبهه نيست،
حالا ببينيد هيچ يك از اينها محتاجند كه آن امر شايع را از ديگري بگيرند؟ پس هيچ كدام محتاج به ديگري نيستند در تحصيل جسمانيت، اينها اگر هستند جسمند، هيچ در جسمانيت زمين محتاج به آسمان نيست. اين خرمن جسم را فكر كنيد لامحاله خرمني را كه روي هم ريختي بعضيش بالا ميايستد بعضيش پايين، آني كه بالاست ميشود بردش پايين، آني كه پايين است ميشود بردش بالا. پس اينها در اخذ جسمانيت محتاج به ديگري نيستند، همه در جسمانيت همسرند. آتش طول و عرض و عمق دارد آب دارد
«* دروس جلد 1 صفحه 295 *»
خاك دارد آسمانها هم دارند. هريك از اينها اسم او هستند خبر او هستند مثل زيدٌ قائمٌ يا زيدٌ القائم، اينها حاكيان و راويانند از جسم، ميگويد جسم طويل است عريض است عميق است، به چه دليل؟ مرا ببين. پس وجوداتشان حكايت از جسم ميكند، و هيچ كدام محتاج نيستند در جسم بودن به ديگري. اين عرصه عرصه تأثير اسمش است.
بعد اينها مابهالامتيازات هم كه دارند مابهالامتيازات را كي درست كرده بود؟ جسم. و مابهالامتياز آن است كه در جاي ديگر يافت نشود، حتي در چيزهاي مثل هم. محال است در حكمت متعدداتي چند بيافرينند و مابهالامتياز نداشته باشند، و در اين مابهالامتيازها نسبي هست، در اين نسب هم فكر كنيد. ظاهراً از اينجا تا آنجا يك ذرع است، تا آنجا دو ذرع است تا آنجا سه ذرع است و هكذا. باطناً در اين نسبتها آثار هست. نزديك آتش گرم است دورتر سرد است و هكذا، پس نسبت مابين متعددات هم از جمله لوازم وجود متعددات است. حالا اين نسبتي كه مابين متعددات است اين تأثيرات اسمش شرع است. پس نسبت محدود به محدود شرع، و نسبت محدودات به غير محدود اسمش كون است. آتش مابهالامتيازش از آب حرارت و يبوست است به لفظ ظاهري. و ظاهري گفتم چرا كه كار دارم دستش، به جهتي كه در باطن آتش خشك نيست.
باري هر چيزي مابهالامتيازي دارد، هر ذرهاي از ذرات مابهالامتيازات ميانشان هست، چون جميع مابهالامتيازات در عالم جسم آمدهاند. و جسم، آن امر عام شامل است. و آن بخصوص مقيد به قيد حرارت نيست كه قيد برودت نداشته باشد، مثل آنكه قيد برودت ندارد. جسم در عالم خودش نه مقيد است به قيد حرارت نه برودت نه رطوبت نه يبوست نه لطافت نه كثافت، چون چنين است و او در همه هست حالا ديگر ملتفت باشيد كه چطور اشياء قابل ميشوند از براي ترقي؟ چون هريك از آنها از عالم جسم آمدهاند، از حيث جسمانيت قابل است سرد بشود چون از آنجا آمده، قابل است هوا بشود چون از آنجا آمده، قابل اين است آتش بشود. آن امر شايع است كه آمده ميان همه، و آن مقيد به
«* دروس جلد 1 صفحه 296 *»
قيد مابهالامتيازات نيست. و آن امر شايع كه در ميان هست اين است كه قوهاي دارند كه هر كدام به شكل ديگري بشوند. اين قبضه جسمي كه الآن نار اسمش است، آن جسمانيتش قابل است آب بشود قابل است خاك بشود قابل است هوا بشود، چرا كه از عالمي آمده كه اينها قيد نيستند براي او، پس هر قبضه از قبضات ميشود قبضه ديگر بشود. ميشود اين مابهالامتياز را از آنها گرفت. لكن چون هر قبضهاي از عالمي آمده كه مقيد نيست، ارثي آورده از آنجا كه ارث امكانيت باشد. آتش ميشود صورت ناري را بيندازد خاكستر شود، خاكستر ميتواند صورت خاكستري را بيندازد ملح بشود، ملح ميشود صورت ملحي را بيندازد آب بشود، صورت آبي را بيندازد بخار بشود، صورت بخاري را بيندازد هوا بشود، باز برگردد صورت آبي را بپوشد. پس از هر عالمي كه آمدهاند ارث آن عالم را آوردهاند و دارند، و آن اين است كه به هر صورتي كه در آمدهاند ميتوانند آن صورت را فاني كنند و به صورت ديگر درآيند.
و اين كثرات ميبينيد لازم است باشند و چون لازم است و خدا خلقشان كرده، آثارش هم لازم است باشند و خدا خلق كرده. پس بخواهي آتش نسوزاند از آتش دور بنشين، بخواهي سرما اثر نكند برو نزديك آتش بنشين. عمل بد كني و اثر نكند نميشود، اگر كردي تدارك كن توبه كن. چيزي كه به عرصه وجود آمده لازمه وجودش حكم شده همراه او باشد. معقول نيست شيء خلق شود و لازمه وجودش همراهش نباشد، اطرافش همراهش نباشد، اثر نداشته باشد. پس اين شرع لازمه كون افتاده، ممكن نبود كوني خلق كند شرعي همراهش نباشد. و خدا امكان را آفريده و محال را نيافريده، و محال را نخواهد آفريد. ليس في محال القول حجة و لا في المسألة عنه جواب و لا للّه في معناه تعظيم.
باري اين شرع لازم كون افتاده و اگر فكر كردي و يافتي كه چيزهايي كه لوازم دارند مبدئيت دارند، و اصل و مقصود بالذات لوازمند، ميفهمي اصل مقصود بالذات از كون اين شرع است، و مقصود از كون همين شرع است، چرا كه جميع كمالات در اين
«* دروس جلد 1 صفحه 297 *»
آثار است اگر چه به نظر مردم عرض آمده. تعريف هر چيزي را ميكني به آن لازمه وجودش و به آن صورتش ميكني. مذمت هر چيزي را كه ميكني به آن لازمه وجودش و به آن صورتش ميكني. قطع نظر از لوازم و اعراض، مواد نه خوبند و نه بد، وجودشان بيمصرف است. پس اين شرع لازم اين كون افتاده، و چون همه از آنجا آمدهاند همه قابلند به همه صورتي درآيند. چون چنينند آب و آتش كه پيش هم واقع شدند آب ما را قدري آتش گرم ميكند، آتش ما را قدري آب سرد ميكند. درست دقت كني آتش تا قدري داخل آب نشود آب گرم نميشود، و همچنين بر عكس. چون جميع اينها از عالم جسم آمدهاند و جسم قابل است براي آنها، اگر چه بعضي كمالات هست كه هرگز از جسم زائل نميشود، مثلاً جسم تا هست اين سمت و اين سمت و اين سمت را دارد.
جسم تا هست يكپاره صفات ذاتيه با اين جسم هست، و تا جسم هست لامحاله آن صفات با او هست نميشود با او نباشد، عرض و طول و عمق هميشه لازمه جسم افتاده، وزن لازمه جسم افتاده، اشياء ثقيله از بالا زور ميزند بيايد پايين، دافعه فلك ميزند توي سرش ميآردش پايين، اشياء خفيفه از پايين زور ميزند برود بالا، جاذبه فلك ميكشدش بالا. وزن لازمه جسم افتاده، طعم مطلق، وضع مطلق، مكان مطلق، جهت مطلقه اينها جميعاً لازمه وجود جسم افتادهاند، هرگز نميشود جسم جايي باشد جهت نداشته باشد، جايي باشد مكان نداشته باشد، جايي باشد زمان نداشته باشد، جايي باشد وزن نداشته باشد، جايي باشد رنگ نداشته باشد، آن چيزهايي كه ذاتي جسم است ما به الجسم جسم است.
اما يكپاره چيزها هست لازمه وجود جسم نيست مثل طول خاص، لازم نيست طول خاص گرم باشد بخصوص، لازم نكرده سرد باشد بخصوص، لازم نكرده نوراني باشد ظلماني باشد لطيف باشد كثيف باشد، اينها لازم نكرده. اينها چيزهايي هستند كه وارد ميشوند بر عرصه جسم، اگر ديگري آمد اين برميخيزد او جاش مينشيند. خود جسم
«* دروس جلد 1 صفحه 298 *»
يعني آن مابهالاشتراك و جسمانيت جسم قابل است براي حرارت و برودت و براي لطافت و كثافت براي صعود و نزول. لكن در حال واحدي هيچ جسم واحدي نميتواند به اين كمالات بروز كند. لامحاله بايد به تدريج كمالي پس از كمالي از او بروز كند.
حالا اين چيزهايي كه قابل است به ظهور بيايد خودش به عرصه ظهور نميآيد، پس مبدئيتي ميخواهد بالفعل كه به عرصه ظهور آورد، پس اينهايي كه الآن مصورند به صور خاصي همه مباديند از جانب جسم. پس مبدء حرارت الحار است، ديگر جاي ديگري يافت نميشود. مبدء برودت البارد است جاي ديگر يافت نميشود. و هكذا من عرف مواقع الصفة بلغ قرار المعرفة الرطوبه مبدئش كجا است الرطب، اليبوسه مبدئش كجاست اليابس، الحراره مبدئش الحار، البروده مبدئش البارد. اينها جميعاً مباديند و هر يك از اينها كه قرين شدند با برادرشان آنچه در كونشان هست بيرون ميآورند. پس ميشود شيء واحدي به تدريج صورتي را بيندازد صورتي ديگر بگيرد. پس از كمون اين اشياء بيرون ميآيد اشياء ديگر، حالا شخص عالمي ميخواهد كه بداند كه كدام كه بيرون ميآيد صرفه است هر كدام صرفه دارد آن را بيرون آورد.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
«* دروس جلد 1 صفحه 299 *»
درس چهلوپنجم
«* دروس جلد 1 صفحه 300 *»
الحمدللّه رب العالمين و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العليّ العظيم
صورت هميشه اطراف ماده است، صور اعراضي چندند كه بدون جوهر معقول نيست باشند. صورت وجودش فرع است و فرع تابع اصل است، پس وجود صورت منحيث هيهي ليس صرف است. در تحليل عقلي وجودشان فرع وجود اصلشان است. بعضي از مواد و صور ذاتيهاند بعضي عرضيه، آنچه مردم تكلم كردهاند در عرضيه است. عرضي آن است كه زائل ميشود و جوهر باقي ميماند، و تخلف از يكديگر ميكنند، و ماده و صورت ذاتي تخلف از يكديگر نميكنند، و محال است بكنند. ماده و صورت ذاتي هرگز نه آن صورت از آن ماده گرفته ميشود، و نه آن ماده از آن صورت گرفته ميشود. مثل جسم جوهري است و حيّزي ميخواهد، پس صاحب مكان است پس صاحب اطراف ثلثه است، وزن مطلق را دارد ولكن نه ثقل را ميگويم، طعمي دارد لامحاله و لو به ذائقه انساني نيايد، وضعي دارد.
وقتي انسان فكر ميكند ميبيند شيخ مرحوم به كجاها نگاه كردهاند، تعبير آوردهاند كه هر چيزي حدود سته ماهيت را دارد، كه وضع و كمّ و كيف و وقت و مكان و جهت و رتبه باشد. و چون ماده و صورت ذاتي از هم جدا نميشوند مركب از اين ماده و صورت هم هرگز فنا نميشوند، و جميع فناها در ماده و صورت عرضيه است. جسم را انسان اگرچه به تحليل عقل بخواهد ببرد نميتواند جسمي خيال كند كه اين اطراف را نداشته
«* دروس جلد 1 صفحه 301 *»
باشد، در هيچ عالمي. پس اين است كه جسم باقي است و ذاتي است. و هر چه زائل شد فاني خواهد بود. در بعضي بيانات شبيه است ماده و صورت ذاتي به ماده و صورت عرضي. چنانكه رنگي يافت نميشود مگر روي جوهري، در ماده و صورت ذاتي هم گفته ميشود، در اين جور از بيان كه اطراف شيء بسته به آن شيء است و فرع وجود آن شيء است، و در هر دو ذاتي و عرضي جاري است، ماده آن چيزي است كه صورت اطراف وجود او واقع شده. و اين اطراف فرع، و او اصل است. پس ركن اعظم شيء ماده شيء است و تحقق شيء از ماده اوست و ركن اسفل او كه تابع آن ركن است صورت اوست. حالا اينجور ماده و صورت كه ذاتي هستند، احتياج به تكميل ندارد، احتياج نيست مكملي بيايد و صورتي از كمونش بيرون بياورد، نميشود تخلف از يكديگر بكنند، نبوده وقتي كه اين ماده اين صورت را نداشته باشد، پس مكمل نميخواهد، و اينها همه كار دست مؤثر است كه مؤثر به تأثير هريك را خودشان را به خودشان احداث كرده، و چون كار مؤثر است مؤثر ديگر نه در زمان ماضي نشسته نه در مستقبل نه در حال. بلكه مؤثر آن امر صادر از خودش همان فعل است، و همان مفعول اوست. و فعل و فاعل و مفعول مساوقند، در وجود يك چيزند و سه لحاظ دارند. پس مؤثر احداث ميكند هر چيزي را به طور ذاتيت خودش در سرجاي خودش، و هر ماده كه ذاتي صورتش باشد كار مؤثر است، و هيچ ماده خلق نكرده بيصورت، فرد خدا خلق نكرده. ان اللّه سبحانه لميخلق شيئاًً فرداً قائماً بذاته للذي اراد من الدلالة عليه، فرديت و عدم تركيب مخصوص خدا است و باقي كل ممكن زوج تركيبي، و آنچه ذاتي هستند كار دست مؤثرند، و مؤثر نشده وقتي كار دست خود را نبيند و صبر كند تا مستقبل، آن وقت كار خود را ببيند.
جسم مادامي كه هست صاحب اطراف ثلثه است، و هرگز اين اطراف ثلثه مفارقت از اين جسم نميكنند. يك قبضه را برداريد فكر كنيد ببينيد ميشود يك كسي اين را هي بكوبد تا طول را از او بگيرد؟ نميتواند اطراف ثلثه را از او بگيرد. به همين نسق كه در
«* دروس جلد 1 صفحه 302 *»
استقبال است در ماضي هم همينطور بوده. پس اين ماده و صورت هميشه موجود است و هميشه خواهد بود، و هميشه بوده و هميشه خواهد بود بر اين صادق است. و اين خداي مردم بوده، پيشتر خدا را مردم اينطور خيال ميكردند، و اين جسم است. جسم هرگز نبوده در مقام خودش نباشد، و همينطور خدا يكدفعه لا من شيء حق سبحانه و تعالي به قدرت كامله خود چيزي كه نبود ايجاد كند، اين نميشود. معني خلق اين است كه هر چيزي را با آلات و اسباب خودش خلق كند، و هيچ چيز نزديكتر از خود شيء به خود شيء نيست، پس خود شيء را آلت و اسباب خلقت خود او قرار ميدهند. و هيچ مكمل ضرور ندارد، مكمل چه كند؟ بخواهد طول را از جسم بگيرد كه نميشود، طول خاص را بگيرد بله ميشود، كارمان است. لكن اين سمت و اين سمت و اين سمت را بگيرد نميشود. صور مثل كسور اعداد است بدون تفاوت، وجود هر چيزي بسته به كسور خودش است، هر كسري را برداري جميع كسور باطل خواهد شد. پس طول را به تنها ـ به فرض دروغ ـ بخواهي برداري فاني كني عرض و عمق فاني ميشود. و هكذا عرض تنها را بخواهي فاني كني ـ به فرض دروغ ـ طول و عمق فاني ميشود. و همينطور بخواهي جسم را فاني كني اينها فاني ميشود همه به هم بستهاند، وجودشان به ديگري برپاست. شيء مركب از كسور حاصل از كسور است، اينجور خلق در دار خلود منزلشان است هر جا باشند نبود نداشتهاند هرگز و نخواهند داشت، و مكمل و معلم و آنچه از خارج وجود خودشان است ضرور ندارند، مكملين هرچه قوت داشته باشند نميتوانند تغيير بدهند ذاتيات را.
بعد از اين نظر بياييد توي ماده و صورت عرضي، و در فهم اين هم باز حرفهاي بسيار و مقامات بسيار و فضائل بسيار فهميده ميشود، آن ماده مادهاي است كه بي آن صورت ميتواند زيست كند. و صورت آن صورتي است كه بي آن ماده ميتواند زيست كند. چيزهايي كه لازم وجود جسم افتاده مكملين تغيير آنها را نميتوانند بدهند. پس
«* دروس جلد 1 صفحه 303 *»
تصرفات جميعاً ميآيد در جاهايي كه ماده و صورت ذاتي نباشد، و ماده و صورت عرضي باشد، يعني در مواد كه نظر ميكني ـ و اصطلاحش دست مردم است و اسرارش دست اهل حق است ـ چند هزار هزار هزار صورت در اين يك قبضه كامن است؟ نهايت ندارد، و صورت عرضي است كه كامن است، ذاتي كامن نيست. صوري كه كامنند جميعش صوري است كه مكمل ميخواهند. پس آنچه موجود نيست و قابل اين است به طوري و طرزي درآيد، الآن آن طور و طرز را دارا نيست، چون دارا نيست نميتواند بيرون آورد، محتاج است به مكمل خارجي.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
«* دروس جلد 1 صفحه 304 *»
درس چهلوششم
«* دروس جلد 1 صفحه 305 *»
الحمدللّه رب العالمين و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العليّ العظيم
هر چيزي كه غير از چيزيست معلوم است مباين است از آن چيز، يعني آن چيز داخل اين چيز نيست اين چيز داخل آن چيز نيست، خارج از يكديگر ايستادهاند. همين طوري كه اشياء منفصله خارج از يكديگرند. به همينطور هر چيزي را كه ملتفت شديد و از چيز ديگر غافليد، معلوم است آن چيزي كه از او غافليد غير آن چيزي است كه از او غافل نيستيد، مادهاش جداست صورتش جدا. نه مثل مترادفات كه بطيخ و خربوزه كه به هر كدام ملتفت باشيد چيزي ديگر نظرتان نميآيد. لكن وقتي به طول عصا نگاه ميكنيد، هيچ ملتفت رنگ عصا نيستيد. رنگ مادهاي دارد جدا صورتي دارد جدا مثل طول. پس هر چيزي كه ملتفت شديد و در آن حين غافليد از چيزهاي ديگر آن چيزهاي ديگر غير آنند، مادهاي دارند جدا صورتي دارند جدا. صور لازم نكرده به چشم در آيد، صدا هم صورتي دارد بلندي و پستي صورت صداست، ملموسات همينطور مادهاي دارند جدا صورتي جدا. انسان نبايد عامي باشد كه هر چه به چشم نيايد صورتش نداند. بو، هم صورتي دارد مادهاي دارد، طعوم ماده دارد صورت دارد. پس صورت غير منحصر است در مرئيات، صورت محسوسات يكي از آنها مرئيات است. صورت صوتي هم صورتي است. پس ميشود مصور به صورت باشد، و آنچه متبادر به اذهان است نباشد. متبادر همين كه صورت ميشنود طول و عرض و عمق خيال ميكند، بو اينطور نيست نه مادهاش نه
«* دروس جلد 1 صفحه 306 *»
صورتش، طعم اينجور نيست نه مادهاش نه صورتش، اين محسوسات را چون با مشاعر عديده ادراك ميكنند معلوم است متعددند. دليل تعدد اينها تعدد مشاعر و بر عكس. همچنين در معقولات هر چيزي را شما يافتيد، و در آن يافتن آن را شما نمييابيد، آن غير اين است. خودش مادهاي دارد جدا صورتي دارد جدا، اگر چه ماده و صورتش هم طول و عرض و عمق نباشد.
انسان اگر بفهمد اينها را در مسأله معاد در نميماند، كه انسان گود نيست پهن نيست دراز نيست، با چشمش ميشنود با گوشش ميبيند با هر عضوي كار عضو ديگر ميكند، با عقلش كار بدنش با بدنش كار عقلش را ميكند. پس نظر كه ميكنيد به چيزي، و چيزي مييابيد و چيزي نمييابيد، آنچه نمييابيد مجهول شما است، مجهول محدود به حد مجهوليت است، آنچه معلوم است محدود به حد معلوميت است. حالا روح مادهاي دارد جدا صورتي دارد جدا، اين بدن جميع چيزهاش محسوسات است، يك چيزي هم بالبداهه ميفهميم هست در اين بدن، كه وقتي بيرون ميرود ديگر آن بدن حركت ندارد، اسمش روح است.
اين بدن اين شكل را دارد روح طول و عرض و عمق ندارد. حالا چون ندارد خيلي از كساني كه همين متبادرات را ميفهمند، ميگويند اين به هيچ چيز قائل نيست. روح چه رنگ دارد؟ رنگ ندارد. عقل شيرين است يا تلخ؟ تلخي و شيريني ندارد. عقل سبك است يا سنگين؟ سبكي و سنگيني ندارد. اگر چه عقل براي خودش يك درازي و كوتاهي دارد، به شرطي كه اصطلاحها توي هم نرود. بلي عقل رسايي هست و عقل نارسايي هست، اما رساييش اينجور نيست كوتاهيش اينجور نيست. عقل رنگ دارد سفيد است اما سفيديش و رنگش اينجور نيست، طعم دارد و طعمش طعم آب است. همچنين نفس فلان كس شيرين است، گل فلان كس شيرين است، فلان كس تلخ است اينجور تلخيها مثل ترياك باشد نيست. يا فلان شيرين است، تلخي و شيريني او را با چشم نبايد ديد با
«* دروس جلد 1 صفحه 307 *»
ذائقه نبايد فهميد. پس در هر جايي موادي است و صوري. و در هر عالمي ماده و صورتي است ذاتي و ماده و صورتي عرضي. ذاتي از هم جدا نميشود. و بر فرض دروغ كسي بخواهد خيال جدا شدن كند خيال عدم بايد بكند، آن هم دروغ است. محبت فلان را با فلان با مشاعر تميز ميدهيد و عداوت را تميز ميدهيد، پس مادهاي دارند جدا صورتي دارند جدا، اندازه محبت را تميز ميدهيد اندازه عداوت را تميز ميدهيد. پس اندازهها هم هر يك مادهاي دارند جدا صورتي دارند جدا. لكن در عالم خودش محبت البته شيرين است عداوت البته تلخ است، لكن اين تلخي را با ذائقه نبايد تميز داد، با گوش هم ميشود تميز داد با جميع حواس ميشود تميز داد شيريني محبت را. و اين بابي بود از علم.
جميع مقاماتي كه براي عقل است، براي نفس، براي خيال، مبصرات آنجا با سمع اينجا تميز داده ميشود و بر عكس. فلان كس شيرين است به جميع مشاعر ميفهمي، فلان كس تند است به جميع مشاعر ميفهمي. و در هر مقامي مادهاي ذاتي و صورتي است ذاتي، و اين ماده و صورت ذاتي تخلف از يكديگر نميكنند، به جهتي كه يك چيز است. و اين يك چيز دو كسر دارد دو جزء دارد، اين جزء به آن جزء برپاست و بر عكس از ابتداي خلقتش. مركبات در جميع عوالم مثل سكنجبين نيست، اين ميوههاي ترش و شيرين هميشه كيفيتشان همراه هم بوده. پس ماده هميشه آن است كه در اندرون حدود خود نشسته، حدودش كدام است؟ آني كه اگر به او نگاه كني او را ميبيني به او نگاه نكني او را نبيني. و هر حدي براي خودش مادهاي دارد كه در آن نشسته، و هر چيزي محدود و مركب است. چيز غيرمحدود كسي نميتواند پيدا كند، الا اينكه ميشود چيزي را نسبت به چيزي بسنجي آن وقت بگوييم اين نسبت به فلان بيحد است. و همان بيحد نسبت به كسي ديگر محدود است. زيد نسبت به قيام و قعودش بلاشك بيحد است، لكن نسبت به عمرو محدود است. نسبت به انسان زيد و عمرو و بكر و خالد محدود است، انسان غيرمحدود نميآيد كنار آنها بنشيند. داخل اينهاست لا كدخول شيء في شيء انسان خارج
«* دروس جلد 1 صفحه 308 *»
از اينهاست لا كخروج شيء عن شيء. هر جا اينها هستند او هست ما من نجوي ثلثة الا هو رابعهم و لاخمسة الا هو سادسهم و لا ادني من ذلك و لا اكثر الا هو معهم البته آن انسان حد ندارد. لكن پيش حيوانات بگذار ببين حد دارد، الاغ نيست گوسفند نيست. چيزي نسبت به چيزي ميشود غيرمحدود باشد، لكن في نفسه نميشود چيزي باشد محدود نباشد. پس جسم محدود است روح محدود است فكر محدود است خيال محدود است نفس محدود است عقل محدود است حتي فؤاد محدود است مشيت خدا محدود است، جميع آنچه خدا خلق كرده مركب است و اقلش اين است دو جزء داشته باشد. بسا هزار ماده و هزار صورت جمع شده تا اين عصا عصا شده و هي ميرود بالا تا به يك ماده و يك صورت ميرسد. ديگر برسد به جايي كه يك چيز باشد و نه ماده باشد و نه صورت چنين چيزي نيست، مگر كسي جميع پردهها را بدرد و برسد به آن حقيقت كه نه ماده دارد و نه صورت نه تركيبي، آن يك است و فرديت مخصوص خداست از آن كه گذشتي هر چيزي مادهاي دارد صورتي دارد. و ماده و صورت در هر مقامي ذاتي است و عرضي، ذاتيش آن است كه تفكيكش را كسي تعقل نميتواند بكند. ببين جسم را وقتي خيالش ميكني جسم چيزي است صاحب اطراف ثلثه. و لو در خيال بخواهي ببري و اين اطراف ثلثه را خيال نكني، چيزي ديگر است جسم نيست. هر كاري بر سر اين قبضه بياري اطراف ثلثه را نميتوان از او گرفت، پس در عرصه بقاء خلق شده. پس آنچه تغييرپذير است عرضي است و آنچه تغييرپذير نيست ذاتي است. اينها را لفظش را بگذاريد كم باشد در معنيش فكر كنيد.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
«* دروس جلد 1 صفحه 309 *»
درس چهلوهفتم
«* دروس جلد 1 صفحه 310 *»
الحمدللّه رب العالمين و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العليّ العظيم
هر چيزي كه غير چيز ديگر است و لو در ذهن باشد اگر چه محل نظرش يك جا باشد، همين كه در حين نظر ملتفت چيزي نيست آن چيز غير آن چيز است. و چنانكه اين مادهاي دارد و صورتي، آن چيز هم كه خارج اين است مادهاي دارد و صورتي دارد، و لو شما جاهل باشيد به آن. و يكپاره مواد و صور ذاتي است كه تخلف از يكديگر نميكنند، و مكملي نميتواند صورت ذاتي شيء را از ماده شيء بگيرد. گرفتن سمت را از جسم داخل محالات است، پس كسي در آنها تصرفي نميتواند بكند، پس اينجور ماده و صورت در هر عالمي باشد، چيزي كه جزء حقيقت چيزي شد آن را نميتوان از آن گرفت. و هيچ ماده و هيچ جوهري را نميتوان فاني كرد، چرا كه ماده الي غير النهايه صور در او كامن است، و الي ابدالابد باقي است. پس در عالم جسم اطراف ثلثه را كسي نميتواند از جسم بگيرد، و در طرف ماضي هم نبوده وقتي جسم موجود باشد و اطراف ثلثه نداشته باشد، چنين كه شد ابتدائي براي جسم نخواهيد فهميد و انتهائي. حالا يكپاره صور هست، و علوم بسيار در اين صور ريخته شده، و آن صور گاهي هست گاهي نيست. پس ميبيني جسمي هست گاهي روشن است گاهي نيست، گاهي طعمي روش است گاهي نيست، گاهي بويي دارد گاهي ندارد، گاهي زرد است گاهي سرخ است. ببينيد جميع تأثيرات توي اين صور است، پس آن جسمي كه صاحب اطراف ثلثه است گرمي لازم وجودش نيفتاده،
«* دروس جلد 1 صفحه 311 *»
اگر افتاده بود هر جايي جسم بود آن هم بود، مثل اطراف ثلثه كه هرگز تخلف نميكند از جسم. از اينجا قاعده بسيار عظيم كلي به دستتان ميآيد كه هر چيزي كه وقتي نيست و وقتي موجود ميشود اين چيز از جمله لوازم عالم جسم نيست از جاي ديگر آمده.
پس ميبينيد بخاري هست در عالم و زنده نيست يكدفعه زنده ميشود، پي ببريد كه زندگي از عالم ديگر آمده و دخلي به جسم ندارد. الواني كه هست لازم جسم نيفتادهاند، اگر رنگي لازم جسم افتاده بود همه جا بايد با جسم باشد. همين سردي و گرمي و خشكي همه از عالم ديگر آمدهاند، اينها به گوش حكما نميرود، خيال ميكنند رنگ از لوازم جسم است، مثل طول و عرض و عمق. اين اگر از لوازم جسم است بايد همراه جسم باشد چطور شده قبضهاي از اينها زرد شده قبضهاي ديگر سرخ است؟ پس لوازم جسم نيستند پس از غير عالم جسم آمدهاند. ميگويم از غيب آمدهاند، اينها اگر از لوازم جسمانيتند هر يكشان بايد تمام جسم را فراگرفته باشند، مثل اطراف ثلثه پس از غير عالم جسم آمدهاند. اين را تعبير ميآورند از عالم غيب آمدهاند. و اگر ملتفت شويد ميبينيد اينها همه زندهاند، جميع الوان از عالم مثال آمدهاند و ارواحي هستند، و اينها را به منترها و دعاها ميشود گذاردشان و برداشتشان، و از اين باب است امام با تب حرف ميزند يا كباسة الم يأمرك اميرالمؤمنين ان لاتقربي لي ولياً او هم سلام ميگفت و جواب ميداد.
اهل طبيعت اينها را اغراقات خيال ميكنند، شما ملتفت باشيد اين تب دائم نيست، حرارةٌمائي است گاهي ميآيد گاهي ميرود، از لوازم جسم كه گذشتي از غير عالم جسم است، غير عالم جمادات عالم حيات است، عالم حيات اسفلي دارد و اعلايي دارد. پس اگر آمد جايي نشست اگر كسي قوتي داشته باشد به او بگويد برو ميرود. اين است دعائي مينويسد صاحب دعا سقف خراب ميشود، و حال آنكه اين كلنگ برنداشته و نزده خراب كند، اگر چه آن هم اگر دقت كنيد از اين باب است لكن ميبينيد اين شخص كلنگ برنداشته خراب كند، مگر اينكه اينها ارواحند. ميبيني كه اين جسم است و صاحب طول و
«* دروس جلد 1 صفحه 312 *»
عرض و عمق و ميفهمي آن غير اين است غيب اين است، مادهاي دارد غيبي صورتي غيبي عالمي دارد خواب ميرود آنجا را ميبيند. جنها آنجا نشستهاند قال و داد و بيداد، صداها رفت و آمد بسيار است، عالمي است كه خيلي بازيهاش از اين عالم بيشتر است.
قاعده را فراموش نكنيد هر چيزي به قول مطلق كه مابهالامتياز چيزهايي است از عالمي ديگر است. مثلاً در عالم جسم مابهالامتيازي ميان اشياء ميبينيد، اين چيزي كه سبب امتياز جسمي از جسمي شده از غير عالم جسم آمده و داخل بعضي چيزها شده خاصيتي پيدا كرده، بعضي چيزها داخل چيزي ديگر شده آن وقت آن غيرِ اين شده، اين غير آن شده. دو چيز اگر بر يك طبع باشند افتراقشان افتراق عرضي است، مثل دو دانه گندم را كه آرد كني بخوري افتراقشان و فصلشان به حسب تقطيعات ظاهري است. حكمشان حكمِ هم است، در واقع مابهالامتياز ندارند و اين مابهالامتياز ظاهري در حكمت مناط نيست، مابهالامتياز در حكمت اين است كه يك چيزي بالذات خفيف باشد يك چيزي بالذات ثقيل باشد، يك چيزي گرم باشد بالذات يك چيزي سرد باشد بالذات. خيال كنيد دواها را كه هر دوائي يك درجه كيفيتي و خاصيت بخصوصي دارد كه به آن ممتاز از آن شده، نه امتيازات ظاهري كه اگر پر پهنتر است ممتاز باشد. اين امتيازها محل نظر حكما نيست، بزرگش ميكني بزرگ ميشود كوچكش ميكني كوچك ميشود به قول مطلق در اين عالم جسم و لو خود جسمانيت جسم را بگيريد، هر ذره غير ذره ديگري است. همين كه دو چيز در دو مكان نشستهاند دو چيزند اين مابهالامتيازات محل نظر حكيم نيست، چرا كه محل حكم جديدي نميشود. آن چيزي كه محل نظر حكيم است اين است كه گندم فلان درجه حرارت دارد فلان خاصيت را دارد فلان طبع دارد، برنج طوري ديگر طبعي ديگر خاصيتي ديگر. آن مابهالامتياز اشياء كه محل نظر حكماست جميعش از غيب جسم آمده غيبش اين نيست كه مغزش را وا كني ببيني آنجا باشد، از غيب عالم جسم آمده و داخل جسم شده. حالا نوعاً اينها كه داخل عالمي ميشوند بعضي محسوساتند بعضي
«* دروس جلد 1 صفحه 313 *»
غيرمحسوساتند. اين رنگ از عالمي ديگر آمده منتري بخواني برميخيزد، طول بخصوص همينطور و هكذا يكپارهاش محسوس به حس ظاهري ما هست يكپارهاش نيست. پس اگر حيات آمد محسوس ما نيست، به حواس ظاهري آن را نميفهميم، همين قدر ميفهميم چيزي حركت ميدهد جسم را، حالا اينجور حياتي كه حركت ميدهد جسم را اينجور حيات با آنجور حياتي كه حركت نميدهد غير همند. اين اعلاست آن اسفل است اگر چه اين محسوس است آن هم محسوس است.
پس هر دردي هر المي هر صحتي از عالم غيب ميآيند توي جسم اگر صاحب تصرفي باشد ميتواند صحتها را بردارد و مرض جاش بگذارد، مرضها را بردارد صحت جاش بگذارد. مابهالامتيازات از عالم غيب ميآيند الا اينكه يكپاره چيزها پيش ميافتند و وارد ميشوند، و يكپاره چيزها پس ميافتند. دقت كنيد و هر چه در وجود مقدم است در ظهور مؤخر است توي اين بيانات بيابيد. پس اين جسم تا سرد نشود و گرم نشود بخاري آنجا پيدا نشود و عفونتي نكند كرمي پيدا نميشود، رطوبت از عالم غيب ميآيد برودت از عالم غيب ميآيد حرارت از عالم غيب ميآيد يبوست از عالم غيب ميآيد، وقتي ميآيند متدرجاً ميآيند. حرارت ميآيد و ميتواند بيايد، اما حيات نميتواند پيش از حرارت بيايد تا حرارتي نيايد و برودتي نيايد و رطوبتي و يبوستي نباشد و عفونتي نكند و تعفين حاصل نشود كرم پيدا نميشود. پس اينها اگر چه از غيب اين عالم آمدهاند لكن از آن جايي كه حرارت آمده حرارت نزديكتر بوده به جسم، و از آن جايي كه حيات آمده حيات عالمش پشت سر آن عالم است، پس آن بالاتر بوده اين پايينتر بوده، وقتي زور زدند بيرون بيايند اول حرارت پيش افتاد و برودت. و تا حرارت و برودت پيدا نشود رنگ هم پيدا نميشود معلوم است رنگ بالاتر بوده عالمش از عالم حرارت و برودت. اگر حرارت صرفه وارد شود ميسوزاند، برودت صرفه هم وارد شود فاسد ميكند، با هم هستند.
«* دروس جلد 1 صفحه 314 *»
اينها دو يد فاعلند، تصرف ميكنند در دو قوه منفعله كه يبوست و رطوبت باشد. اينها پيش افتادهاند، پس اول چيزي كه بايد در اين عالم پيدا بشود از غير عالم جسم بايد بيايد يك حرارتي است يك برودتي است يك رطوبتي است و يبوستي است، و هر يكشان هر جا كه نشستند آن جسم را مسخر ميكنند و به طبيعت خودشان ميدارند. حالا كه نشست بر جسم ميگويد تويي جسمي كه نوكر من بايد باشي، رطوبت كه آمد روي جسمي نشست ـ هميني كه حالا آبش ميگوييم ـ ميگويد تو مسخر مني بايد نوكر من باشي. خود جسم نه تر ميتواند بكند نه خشك، بايد از غيب بيايد، حرارت كه آمد حرارت فعليت است مسخرش ميكند، حالا كه آمده توي اين عالم بايد جايي بنشيند، جايي نشسته كه مناسبش بوده، و مسخر كرده اين امكان و اين ماده را، و او ديگر از خودش لايملك لنفسه نفعاً و لاضراً و لاموتاً و لاحيوةً و لانشوراً لاحول و لاقوة مگر به آن فعليتي كه آمده روش نشسته. پس مابهالامتيازات اشياء كائناً ماكان از عالم غيب آمدهاند در اين عالم.
پستاي حكمت را ميخواهيد درس نميخواهد، اين را داشته باشيد. نگاه كنيد به ملك خداوند تا حرارت و برودت و رطوبت و يبوست نيايد روي جسمي به اندازه خاصي ننشيند صورت تلخي از جسم بيرون نميآيد، صورت ترشي بيرون نميآيد. پس طعوم فوق عالم حرارت و برودت نشستهاند، اينها عساكرند پيش ميآيند تمكين قابليت آن ماده را ميكنند تا آن طعم خاص بيرون ميآيد. همچنين الوان عالمي دارند در مقابل عالم طعوم نشستهاند، باز اينها بايد پيش بيايند بعد او بيرون بيايد بعد از آني كه همه آمدند طعمش آمد رنگش آمد طبيعتش آمد و خلط و مزج شد و چيزي درست شد مدتي بايد طول بكشد تا نبات تعلق بگيرد، بعد از آن حيات بايد تعلق بگيرد. و حيات بعد از همه آنها بايد بيايد. اما بعد از آني كه حيات تعلق گرفت حالا گوسفند است هيچ سرش نميشود، بچه تازه تولد كرده هيچ نميداند، پس شعور بالاتر نشسته كه بعد از حيات آمده،
«* دروس جلد 1 صفحه 315 *»
هكذا بزرگ ميشود به عقل ميآيد به حد تكليف ميرسد معلوم است عقل از جاي ديگر كه بالاتر است آمده و هكذا. امروز خيلي چيزها عرض كردم خيلي مختصر بود و خيلي چيزها بود. پس هر چيزي كه پيشتر ميآيد اولاً معلوم است كه نبوده از عالمي ديگر آمده كه بيرون از وجود اوست و او هم بيرون است از وجود اين. چون خودش بيرون از وجود اين است خودش مادهاي دارد ذاتي، صورتي دارد ذاتي. هر چيزي كه نيست و بعد ميآيد از عالمي ديگر آمده، و هر چيزي كه بعد از او ميآيد از عالمي ديگر آمده بالاتر از آن عالم. هر چه فعليتش بيشتر است او بالاتر است تا ميرسد به آنجايي كه فعليتش از همه بيشتر است، او مشية اللّه است. پس اگر چيزي اينجا سوخت ميداني اثر آتش است، دستي است از مشيت دراز شده در عالم جسم و حالا ميسوزاند. بلكه دقت كه ميكنيد خدا ميسوزاند وحده لاشريك له. مقدمة الجيش كل اين جسم بيچاره است، و عجب قابليتي است كه جميع اين فعليات از اين جسم بيرون ميآيد. اينها سخنهايي است خيلي مختصر و من ظهرها زياد نميتوانم حرف بزنم، مثل صبح نيستم كه كسالت نداشته باشم ظهرها هوا گرم است و كسل ميشوم شما هم كسل ميشويد، ديگر امروز بس است.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
بعد از درس فرمايش فرمودند: اينها چيزهايي است كه هيچ كس راه نميبرد، خاطرتان جمع باشد هر جا برويد اينها را نخواهيد ديد. هر چيزي كه پشت سرش چيزي ديگر ميآيد، معلوم است آن كه پشت سر آمده از جاي ديگر آمده بالاتر از او، اينجا ببينيد چه پيش ميآيد؟ پس حرارت پيش ميآيد پس اين نزديكتر بوده به جسم، بعد طعوم بعد الوان بعد نبات معلوم ميشود نبات در وجود مقدم بوده كه در ظهور مؤخر شده. بعد حيوان بعد انسان بعد نبي بعد امام بعد خاتم، و هكذا همه هم عالمي دارند جدا مادهاي دارند جدا صورتي دارند جدا ذاتي و عرضي هم به خود ميگيرند.
«* دروس جلد 1 صفحه 316 *»
عالي هم متكمل از داني ميشود تا حرارت نيايد تعلق به ذغال نگيرد نميسوزاند، رطوبت تا به جسم تعلق نگيرد تر نميكند اين است كه فرموده ان تنصروا اللّه ينصركم، اذكروني اذكركم يا از آن راه است يا از اين راه، من هدايت كردم شما هدايت بشويد، شما هدايت بيابيد من هدايت ميكنم. سخن ميرود تا اعلي درجات ملك ان تنصروا اللّه ينصركم و يثبّت اقدامكم خدا نصرت از بندگانش طلبيده و در اخبار و آيات هست، با وجودي كه هيچ حول و قوهاي براي كسي نيست مگر به خدا، وقتي نصرت ميكني آن وقت ميداني او زورش را داده توفيقش را داده. آثار قدرت در حيوانات ظاهر است. حالا رنگ و شكل و بو و طعم و اين چيزها را از بس ديدهايد خيال ميكنيد طبيعت اينجور كرده، حالا خيال كنيد كه بخواهند روح مگسي را در بدن مگسي بگذارند چطور ميگذارند؟ چشم برايش درست ميكنند، دست و پا و اعضا و جوارح برايش درست ميكنند، آن وقت روح مگسي را در آن ميگذارند. يك مگسي را بخواهند بسازند ببينيد چگونه ميسازند؟
آثار قدرت پيداست در خلقت حيوانات. معلوم ميشود از روي عمد است، ذرهبين بگذاري پيهاي توي پاي مگس پيداست توي همين پاش استخوان دارد، اگر نداشت نميتوانست بايستد، استخوانش مجوف موهاش مجوف، ديگر هر موييش شاخهها دارد زغب دارد. اول مقدار معيني حرارت مقدار معيني برودت ميآيد روي جسمي به اندازه معيني مينشيند و عفونت ميكند، تعفين كه شد روح ميآيد درش مينشيند. جميع تصرفات همينهاست، و اينها با مكملين است. مكمل كل آن است كه تعمد ميكند بر مابهالامتيازات. پس جميع مابهالامتيازات را كي ساخته است؟ هزار هزار عالم كه ميگويند تعبير است چند هزار عالم جمع شده تا اين جسم موجود شده. مكون كاري كه كرده تكميلات خود را از دست مكمليني جاري كرده، خود مكمل هم يكي از ايادي اوست باشد. حالا تملق را كجا بايد كرد پيش مكمل، آقا آن است كه غير نوكر باشد. و الا آن
«* دروس جلد 1 صفحه 317 *»
مكوّن كيست كه نوكريش نكرده باشد. نفس هر چيزي به چيزي نوكريش كرده، كافر به كفر خود فاسق به فسق خود مؤمن به ايمان خود هريك به طور خود نوكري مكوّن را كردهاند، كي از حول و قوه او توانسته بيرون برود، همه نوكري او را كردهاند. جميع مابهالامتيازات از عالم غيب آمده همينطور از غيب غيب غيب، او هم از غيب غيب غيب آمده و آن بالايي روح است و پاييني بدن تا آنجا كه ارواحكم في الارواح و انفسكم في النفوس. اينها را كه بيابيد، مييابيد كه بدن شخص عالي از روح شخص داني لطيفتر است و هيچ اغراق هم توش نيست.
«* دروس جلد 1 صفحه 318 *»
درس چهلوهشتم
«* دروس جلد 1 صفحه 319 *»
الحمدللّه رب العالمين و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العليّ العظيم
هر شيء كه مركب است از اجزاء، يك جزئش كه نباشد آن شيء نيست. و شيء مركب است از ماده و صورت، و هر يك كه نباشند آن شيء نخواهد بود. پس شيء مادامي كه موجود است مادهاش و صورتش بايد موجود باشد. حقيقت شيء آن چيزي است كه در عرف كه رجوع كنند و بسنجند به هر عقلي مادامي كه در خارج ميبينند چيزي خصوصيتي از آن شيء هست اسم آن شيء را ميبرند. انگشتر اين است، حالا اين صورت را اگر به كلي بگيري از اين، در نزد هيچ عرفي هيچ عقلي نميگويد اين انگشتر است، نقره فلزي باقي مانده صالح براي انگشتر. پس نقره در حيني كه در صورت استداره بود اسمش انگشتر بود وقتي صورت را گرفتي ذات ثبت له الاستداره نميماند. حقيقت خاتم كجاست آن جايي است كه اسمش را ميبري، همين استداره حقيقت خاتميت است. و آن چيز صالح براي انگشتر در ضمن انگشتر هم صالح است، و از صلوح هرچه استخراج كني نميكاهد و خصوصيت پيدا نميكند، غيرمتناهي است، و آن صلوح قبل الصوره و حين الصوره و بعد الصوره صالح است و انگشتر نيست. پس حقيقت انگشتر آن جايي است كه اسم انگشتر است.
يكپاره حقيقت كه ميشنوند ميخواهند بروند در اعماق فضه بگردند حقيقت انگشتر را پيدا كنند، و اين غلطي است از آنها. صلوح اختصاص به انگشتر ندارد همان حالتي كه به انگشتر دارد، همان حالت را به ميل دارد. اگر حالت اثبات انگشتر است. همان
«* دروس جلد 1 صفحه 320 *»
حالت نفيش است، بلكه نفيش پيداست. پس اينجور صورند حقيقت چيزها پس فضه مستدير انگشتر است با اين قيد. وقتي استداره فاني شد ديگر فضهاش هم باقي نمانده. فضه صالح باقي ميماند، آن كه در حين اين هم صالح بود. حقيقت هر چيزي آنجاست كه اسمش حقيقتاً صادق است بر او، حالا انگشتر مادهاي دارد و صورتي، مادهاش جهت اعلاش صورتش جهت اسفلش. مادهاش آن جهتي است كه فاعل او را آنجا گذارده، صورتش آن جهتي است كه گذارده شده.
هر چيزي را واضع وضع ميكند موضوع وضع كرده ميشود، نسبتي به فاعل ميدهي تعبير فاعلي بايد آورد، نسبت به غير ميدهي يا به خودش تعبير مفعولي بايد آورد. فعل فاعل را فعل متعدي ميگيريم فعل مفعول را لازم ميگيريم. سنگ را گذارديم اين فعل ماست اين را جهت ماده ميگوييم و سنگ گذارده شد اين را جهت مفعول و جهت صورت ميگوييم. پس فعلي را كه نسبت به فاعلي ميدهيم براي فعل دو جهت است، ايني كه از جانب خودش و كثرت و انيتش است اين را صورتش ميگوييم. پس ماده و صورت يك چيز است، پس ماده و صورت نيست مثل سكنجبين. ماده و صورت با هم كه شد شيء درست ميشود، شيء كه موجود است و يك است كائناً ما كان، اين دو جزء دارد دو كسر دارد، كه اگر دو نصفش كني آن نصفش شيء باشد و اين نصف هم شيء، اين نصف اسمش نيست آن هم نصف نيست هر يك شيء است، سكنجبين مركب از شيئين است نه از نصفين. و حرف حكيم در كسور است، آنها نمينشينند جدا جدا، يكيش را به هم زدي جميعش خراب ميشود. پس ماده نصف شيء است و صورت نصف شيء است، اين نصف بدون آن نصف وجود خارجي ندارد، آن هم همينطور. اشيائي كه مركب از اشياء هستند شما هي خرابش كنيد و ببريدش به جايي كه مركب از نصفين باشد. سكنجبين يا مركب بود از سركه و شيره، سركهاش هم مركب بود از آبي و ترشيي، آبش هم مركب بود از رطوبت و سيلاني و هكذا ببريدش بالا تا آنجايي كه آن شيء اول
«* دروس جلد 1 صفحه 321 *»
كه شيئي پيشش نبوده مركب از جزئين و نصفين است، نصفين متضايفانند. نصف، يكي از كسرهاست ثلث يكي از كسرهاست ربع يكي از كسرهاست و همچنين خمس و سدس و هر چه برود اينها همه كسورند. كسورش هميشه همراه شيء است. هر كسري را گرفتي ماده به كلي فاني ميشود آن نصف بي اين نصف نميتواند بر پا باشد اين نصف بي آن نصف نميتواند برپا باشد، شيئي نيست كه مستقل بتواند بماند. پس آن شيء كه مانده ـ اين ماده و صورتي كه اينجا بود عارضي بود ـ آن شيء بر حالت اول هست.
جميع اين صوري كه در عالم هست عارضيه هستند مرغي هستند جايي مينشينند و پرواز ميكنند از اينجا. لكن اگر مرغي بايد در اينجا باشد مكان عرضي ميخواهد. كلما بالجسم ظهوره فالعرض يلزمه مرغي اگر خلق شد يا بايد در هوا باشد يا در آب يا در زمين، مكاني عرضي ميخواهد. به همينطوري كه مرغهاي ظاهري لابد است روي مكان عرضي باشد معذلك اين مكان عرضي جزء حقيقت او نيست و ميرود و اين مكان برجاش است. به همينطور صورت انگشتري جزء حقيقت فضه نيست صورت انگشتري برميخيزد و فضه بر سرجاي خودش هست. پس اينجور صور لازم وجود جسم نيستند هرگز. پس اين مكوناتي كه در يك قطعه از قطعات زمين پيدا ميشود كلشان از غير عالم جسم آمدهاند. جسم مادهاش جسماني است و صورتش جسماني، صورت جسماني شش حد دارد به اصطلاح مشايخ خودمان، اصل جسم و هر چيزي مركب است از نصفين مادهاش و صورتش، مادهاش آن است كه از جهت اعلي آمده و صورت او آن است كه اسفل آن جهت اعلي است. و اين صورت شش جهت دارد ميگويند حدود ماهيت شش تاست، پس اين ماهيت و اين انيت شش جهت دارد يكي كمّش يكي كيفش يكي مكان او يكي زمان او يكي جهت او يكي رتبه او. ديگر مقولات تسع گفتهاند شش تاش همينهاست، ديگر آنها فعل گفتهاند و انفعال و وضع گفتهاند. شيخ مرحوم به ملاحظهاي كه آنها هم توي اينها افتاده اين را شش فرمودهاند. ماده كسر شيء است يعني نصف اوست و
«* دروس جلد 1 صفحه 322 *»
صورت كسر ديگر او، بعد حدود اينها هست، كه مكان ذاتي او باشد و زمان ذاتي او و رتبه ذاتي او كه در كجاي ملك واقع است جهت اوست كمّش و كيفش، اينها جميعاً كسورها هستند هر يكيشان را برداري باقي به هم خواهند خورد، همه اينها يكدفعه خلق شدهاند و هيچ يك اينها قبل الآخر خلق نشدهاند. و اگر كسي اينها را بيابد خيلي از اخبار كه خيلي مشكل است معنيش به دست ميآيد ان اللّه تعالي خلق اسماً بالحروف غيرمصوّت تا آنجا كه ميفرمايد هيچ يك پيش از ديگري موجود نبوده، همه آنها دفعةً واحده موجود شدهاند. پس هر چيزي مركب است از ماده و صورت، و حدود صورت آن شش چيز است و آن شش كسور اوست، كمّ است و كيف است و جهت است و رتبه و مكان و زمان. ايني كه در چه جاي ملك اتفاق افتاده اين رتبهاش است. جهت آن جهتي كه رو به مبدء دارد جهتش به كجاست توجهش به كجاست از كدام سمت آمده. مكان و زمانش هم كه معلوم است مكان ذاتي مخصوص خودش، زمان ذاتي مخصوص خودش.
باري منظور اينكه هر چيزي مركب است از ماده و صورتي و كمّ و كيف و جهت و رتبهاي، اين حدود سته را هر صورتي دارد، هر يكيشان رفتند شما استدلال كنيد كه باقي رفتهاند، به جهت اينكه اين شش كسورند كه اگر اين يك كسر رفت باقي كسور هم ميرود.
باري دقت كنيد انشاء اللّه همين كه چيزي را ميبيني در يك قطعهاي از قطعات زمين منزل كرده اين لازمه وجود جسم نيست، پس اين مكان ذاتي آن چيز نيست. اما طول و عرض و عمق جايي نيست كه نباشد. آيا نميبينيد جايي حرارت است جايي برودت جايي يبوست جايي رطوبت، اينجور چيزهايي كه در بعضي از قطعات زمين يافت ميشود و در بعضي قطعات زمين يافت نميشود، اين از لازمه وجود جسم نيست. حالا كه يافتيد چنين است جميع جمادات نباتات ميگويي جميع اين صور از عالم غير جسم داخل جسم شدهاند. نوعاً بخواهي قسمتش كني اينهايي كه از غير عالم جسم آمدهاند بعضيش محسوسات ظاهر است، كه به چشم و به گوش و به شامه و ذائقه و لامسه
«* دروس جلد 1 صفحه 323 *»
احساس ميشود، بعضيش به خيال و به نفس و به عقل ادراك ميشود. محسوسات ظاهره لون و شكل و بو و وزن و حرارت و برودت و رطوبت و يبوست امثال اينها از غير جسم آمدهاند، پس از غيب آمدهاند، و عالمي كه غير عالم جسم است عالم حيات است، عالم روحانيات است. پس اينها ارواحند الا اينكه درجات دارد ارواح، هر روح بالاتري پس از روح پايينتر ميآيد تعلق ميگيرد. به تدريج حكمت ميآيد، هر چيزي كه بعد از چيزي ظاهر شد بدانيد رتبه آن بالاتر بوده كه بعد آمده، هر روحي كه مسلط شد همين كه آمد ميخواهد بدن را مسخر كند، احكام احكام روح است.
اينها كه عرض ميكنم خيلي كليات درش هست پس اين انواع، اجناس، اصناف، به طور تضايف ميبينيد جميع از عالم غيب آمدهاند. نهايت عالم غيب اسافلي دارد متصل است به جسم، اعاليي دارد كه منفصل است از عالم جسم، ادانيي كه متصل است كأنه جسماني است، اينها الوان است اشكال است حرارت و برودت است، پس اداني عالم غيب كأنه عالم شهاده است اعالي عالم شهاده كأنه اداني غيب واقع شده، كأنه برزخ واقع شده، شبيه واقع شده، و اداني عالم غيب كأنه جسمانيت دارد. پس چون هر چيزي اعلايي دارد و ادنايي دارد، اعالي جسم كه صعود ميكند و اداني جسم كه نزول ميكند چيزي درست ميشود و لو عرض باشد.
و صلي اللّه علي محمد آله الطاهرين
فرمايش بعد از درس: حقيقت مسأله معراج توي همين حرفها افتاده، تا اين نرود بالا او نميآيد پايين، اگر روحش منفصل بشود كه ميميرد. معراج جسماني است به همين حرفها درست ميشود، اعالي عالم جسم كأنه اداني عالم غيب است اداني عالم غيب كأنه اعالي جسم است. انسان وقتي خواب ميخواهد برود در اول دفعه نه خواب است نه بيدار، حالتش برزخ است هيچ كدام واضح نيست، حالت مرگ هم همين جورهاست.
«* دروس جلد 1 صفحه 324 *»
درس چهلونهم
«* دروس جلد 1 صفحه 325 *»
الحمدللّه رب العالمين و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العليّ العظيم
هر چيزي كه جزء حقيقت چيزي است باقي است به بقاي آن شيء و فاني به فناي آن شيء. پس در جسم چيزي كه جزء حقيقت جسم است اطراف ثلثه است، و مادامي كه باقي است جسم باقي است، پس جسم هرگز بي اين اطراف نبوده و نخواهد بود. حالا به اين قاعده هر چيزي كه مخصوص قطعهاي از قطعات است يا مخصوص زماني از زمانهاست اين از عالم جسم نيست از جايي ديگر آمده. در هر عالمي كه وارد شد جوهري است كه آن جوهر صورتي و اطرافي دارد، اطراف ذاتيش آن اطراف شايعهاي است كه همه جا يافت ميشود، مثل طول و عرض و عمق در زمين و آسمان همه جا هست. پس اين ما به الجسم جسم است، و تعقل جسم را و خيال جسم را نميشود كرد بياطراف ثلثه. پس هر چيزي كه مخصوص به مكاني است يا هر چيزي كه مخصوص به زماني است اينها بايد از غير عالم جسم آمده باشند، و از عالم بالا آمده.
حالا ميبينيم يكپاره جاها سفيدي هست يكپاره جاها سياهي هست سفيدي همه جا نيست سياهي همه جا نيست، نور و ظلمت و حركت و سكون هيچ يك همه جا نيست، هر چيزي كه مخصوص زماني است دون زماني يا مكاني غير از مكاني از غير عالم جسم آمده. حالا آن شيء در عالم خودش عالمي دارد، حرارت در عالم خودش نسبت به اين عالم بسنجي اينجور صور كه از غير عالم جسمند و آمدهاند در عالم جسم پس اينها را خيالش
«* دروس جلد 1 صفحه 326 *»
مثل عالم جسم نكنيد، و خيلي كم ميشود كسي كه بشنود حرارت و خيال نكند كه از مشرق آمده يا از مغرب آمده. حرارت وقتي ميخواهد بيايد در اين عالم از سمتي نبايد بيايد، جميع سمتها سمت آن است. هر جا ماده قابل باشد از آنجا بروز ميكند و احاطه دارد. باز احاطه دارد توي هم نرود، يك جور احاطه آسمان به زمين دارد، يك جور احاطه اينجور است، و همه جا احاطه اينجور نيست. يك جور احاطهاي است كه صورت دور ماده را ميگيرد و همه جاي ماده را فرا ميگيرد. بايد دانست كه حكيم اينجور احاطه را كه گفت، جاش كجاست. يك جور احاطه است مثل احاطه جسم به اجسام، همه جا هست داخل في الاشياء لا كدخول شيء في شيء خارج عن الاشياء لا كخروج شيء عن شيء. يك جور احاطه هم غيب به شهاده دارد، معني احاطه غيب به شهاده اين نيست كه احاطه يعني بالاي عرش نشسته ميآيد پايين، يا در تخوم ارضين است ميآيد بالا ليس العلم في السماء فينزل اليكم و لا في الارض فيصعد اليكم، بل مكنون فيكم مخزون عندكم تخلقوا باخلاق الروحانيين يظهر لكم احاطهاش مثل احاطه ماده به صورت هم نيست. چرا كه چشم ما به صورت ميافتد و بس. احاطهاش مثل احاطه جسم مطلق هم نيست چرا كه همين كه او آمد باقي نميگذارد چيزي را داخل في الاشياء لا كدخول شيء في شيء و خارج عن الاشياء لا كخروج شيء عن شيء، او اگر آمد اينها ديگر نيستند اگر اينها هستند او نيست. و ميبينيد روح اگر در بدن نيايد بدن نيست پس احاطه دارد عالم مثال به عالم جسم، مثل احاطه روح به بدن. مثال بر روي جسم مثل احاطه پوست پياز نيست بر پوست ديگر، روح در بدن يا مثال در جسم اينجور نيست، چطور است ميبينيد در خودتان چنين چيزي هست، و خودتان كأنه آن است، آن روح است. پس اين روح هميشه در جاي مخصوصي نشسته هميشه در وقت مخصوصي نشسته، و فكر نكنيد اين مسأله مخصوص بدن خودمان است و بدن غير نيست، فرق نميكند ارزن با كوه سر مويي با تمام آسمان و زمين، پس جميع اجسام در حال منزلشان است. كلشان از فوق عرش تا تخوم ارضين از
«* دروس جلد 1 صفحه 327 *»
مامضي و ماسيأتي نميتوانند منفعل شوند و متكمل شوند از چيزي، پس معقول نيست عصا حالا از آن درختي كه بريدهاند آب بكشد، اين در حال واقع شده آن در ماضي است. پس معقول نيست اشياء و اجزاء چيزيشان زير و بالا شود تا تكميل و تكملي حاصل كند از مامضي و ماسيأتي. جميع تكميل اينها و متكملين و مكملين اينها در حال بايد باشند، مامضي كه ماضي شده و حالا نيست اين است كه تعبير ميآرند كه مامضي فاني شد، پس مامضي جميعش مضي و فنا شد، ماسيأتي هم موجود نشده يعني حالا موجود نشده، چيزي كه موجود شده الآن است پس جميع تكميلات و تكملات را اهل حال در يكديگر بايد بكنند، نه اهل ماضي نه اهل استقبال.
اين چيزهايي كه بايد به تدريج در زماني دون زماني يافت شود يا در مكاني دون مكاني يافت شود اينها از غيب آمدهاند، اينها از غير عالم جسم آمدهاند. حالا كه از غير عالم جسم آمدهاند از غير حال آمدهاند. اين جسم است كه دائماً در حال است و از مامضي و ماسيأتي خبر ندارد.
پس آن چيزي كه در شماست، يادتان ميآيد، نيست مگر اينكه از مامضي متكمل ميشويد، و آن همّ و غمّي كه براي بعد از اين داريد نيست مگر اينكه متكمل از مايأتي ميشويد. و اينجا كه به غير از حال چيزي نيست، معلوم است اين از مردم اينجا نيست همين اسمش روح است، مثال است. پس مركب است وجود ما از بدني كه مال دنياست و از روحي كه مال عالم روح است، و روح ما سير ميكند در مامضي و در ماسيأتي. پس اصلش نوعاً وقت او اينجور وقتها نيست، پس وقتي كه در اينجا هست فكر كنيد وقتش همان انتظاراتي است كه در نفس خود ميكشيد، يكپاره تدريجات دارد توش لكن تدريجات اين زمان نيست. چه بسيار كسي در زماني كليه علمي استخراج ميكند كه از ماكان خبر ميدهد از مايكون خبر ميدهد، راهش همه همين كه جاش در حال نيست، اگر از اين راه بياييد ميدانيد هرچيزي كه گاهي اينجا ظاهر است گاهي ظاهر نيست از عالم ديگر آمده.
«* دروس جلد 1 صفحه 328 *»
اينجور چيزها كه گاهي سرخ ميشود گاهي زرد گاهي تلخ گاهي شيرين گاهي خوشبو گاهي بدبو از عالمي ديگر آمده، عالمش جور اين عالم نيست، چون نيست وقتي ميخواهد بيايد به اين عالم از سمت بخصوصي نميآيد. هر جا قابل شد، از زمين باشد سر بيرون ميآرد از آسمان باشد سر بيرون ميآرد. پس اينهايي كه گاهي هستند گاهي نيستند مخصوص به جسم نيستند، و اينها دو جورند. بعضيشان وقتي آمدند نشستند روي عالم اجسام محسوس ميشوند به حواس خمسه، و اينها مشتبه ميشوند به عالم اجسام و مغشوش شدهاند به حدي كه مردم خيال ميكنند اينها از لوازم جماداتند و روح ندارند، و حال آنكه عالم جمادات از عرش است تا تخوم ارضين، و از غير اين عالم هر چه ميآيد از غيب آمده و روح دارد حيات دارد، الا اينكه حياتها دو جور است، يك جورش محسوس به حواس خمسه است يك جورش نيست، مثل روح نبات ميآيد مينشيند بر روي جمادي نگاه ميكني روحش پيدا نيست، چيزي كه پيداست رنگش است شكلش است طول و عرض و عمقش است، لكن انسان ميفهمد كه اين دارد يك روحي كه مدرك به اين ادراكات خمسه نيست. انسان ميفهمد كه در اين چوب هست چيزي كه وقت بخصوصي كه غرس ميكنيد ميرويد، وقتي ديگر غرس ميكنيد نميرويد، پس ميفهمد روحي براي اين هست اگر چه به حواس خمسه درك نشود. از اين قبيل است روح حيوان، اگر چه به حواس خمسه درك نميشود كرد روح حيوان را، لكن انسان ميفهمد كه در اين جماد يك چيزي هست كه وقتي آمد بز برميخيزد بنا ميكند راه رفتن. آمدن او هم نه اين است كه مثل اينها ميآيد، هر جا قابلي است ميآيد، در زمين باشد در آسمان باشد در هوا باشد در آب باشد در خاك باشد در آب بسيار حيوان متكون ميشود در هوا حيوانات بسيارند.
باري اينجور ارواح بعضيشان محسوس به حواس خمسهاند بعضيشان محسوس نيستند. پس آنها كه غيبترند لطيفترند كه محسوس نيستند. و همچنين به همين ترتيب
«* دروس جلد 1 صفحه 329 *»
ميبينيد نفس انساني ديده نميشود لكن استدلال ميشود كرد كه هميني كه ميبيني از موضع خاصي بنا ميكند حرف زدن، اين يك روحي است از عالمي ديگر آمده وقتي او رفت ميبيني حرف نميزند. و همچنين به همينطور ميرود هي بالا درجه به درجه، بسا در عالم غيب است احاطه هست آن كار را ميتواند بكند، وقتي نيست آن كار را نميتواند بكند. بلاتشبيه مثل جنيها وقتي جن ميگيردشان بنا ميكنند كارهاي جني كردن، جن دارد توي بدنشان حرف ميزند ميرود ميآيد، همين كه جن رفت ديگر آن كارها را نميكند. ملائكه همينجور نازل ميشوند. اين است كه فرمودند يقبض لنا فلانعلم و يبسط لنا فنعلم يك كسي هست واقعاً از عالم بالا ميآيد وقتي آمد اين بدن يكپاره حرفها ميزند، وقتي ميرود ديگر آنجور حرفها نميزند بدن.
در هر عالمي اينجور چيزها هست، در عالم مثال آنجا هم يك امر شايعي است كه همهاش مثال است، يكپاره چيزها هم هست كه مخصوص است، آن مخصوص از عالم بالا ميآيد. در عالم نفس، در جميع جاهاش بر و بحرش را بگردي همه جاش نفس است صورت نفساني در آنجا شايع است. و در آنجا يكپاره چيزها هست كه مخصوص جايي است آنها از عالم روح است، و از غيب آمده. درعالم روح باز امر شايعي است كه همهاش روح است. امر مخصوصي هم هست، امر مخصوص از عالم بالا آمده. هميشه امر شايع مخصوص عالم داني است و امر مخصوص مال عالم عالي است. طعم هر جا نشست جميع مملكت اين جسم را ميگيرد و طوري است كه جا را بر رنگ تنگ نميكند، رنگ هم جميع اين مملكت را پر ميكند كه من حاكمم و فرمانفرما. طعم همين ادعا را ميكند، هيچ كدام هم مزاحم هم نيستند. وزن هم همينطور، بو هم همينطور، حركت سكون اينها مزاحمت ندارند. جسمي با جسمي مزاحمت دارد، عالم اشباح مزاحمت با جسم ندارند، هر جا هست پر كرده همه جا را اما پركردنش مثل پركردن جسم نيست.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
«* دروس جلد 1 صفحه 330 *»
درس پنجاهم
«* دروس جلد 1 صفحه 331 *»
الحمدللّه رب العالمين و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العليّ العظيم
ماده آن چيزي بود كه قابل بود به صور مختلفه در آيد، و صورت آن شيء محدودي كه قابل براي خلاف خود نبود. هميشه ماده بينهايت قابل است براي صورت، و صور هميشه محدودند به حد خود. پس اينجور محدود و غيرمحدود خيلي واضح است غير يكديگرند، پس هر مادهاي هر صورتي را كه قبول كرد ماديت پيش جوهر ميرود. گل را گرفتي كوزهها را ساختي گل ماده است و صورت آن چيزي است كه روش نشسته. حالا بنا براين ـ پس هر متكملي دقت كنيد كه دو اصطلاح است ـ پس هر متكملي صورت از كمون خودش بيرون ميآيد و صورت روي خودش پوشيده ميشود،([1]) ديگر اين متكمل ميشود انسان باشد و صورت علم و دين و ايمان از كمونش بيرون بيايد و ميشود گل باشد و صورت كوزه از كمونش بيرون بيايد. پس ماده هميشه قابل است، و صور جميع متكملين كائناً ما كان از كمون خودشان بيرون آمده، فواعل هم جوهريتشان ماده است و عرضيتشان فعل و صورت است. و فعلشان و صورتشان از كمون خودشان بيرون ميآيد، و اين اصطلاح ميان ساير حكما هم هست.
«* دروس جلد 1 صفحه 332 *»
حالا غير از اين اصطلاحي هم هست به عكس اين در اصطلاحات مشايخ خودمان كه آنچه از فاعل صادر ميشود مقام ماده است و آنچه از متكمل حاصل ميشود مقام صورت است. پس ماده خشت پيش خشتزن است، ماده فخار پيش فاخور است و آن است كه هيچ اختلاف درش نيست. وقتي فاخور گرفت از گل به اندازهاي كه اين صورت قبول كرد و كوزه ساخت ولدي حاصل شد پس اين كوزه ولدي است متولد از فاخور مادهاش از پيش دست فاخور آمده و صورتش از پيش گل آمده، ولد متولد ميان دو والدين به طور كلي مادهاش از پدر است كه فاعل باشد و صورتش از مادر است كه قابل باشد. يصوّركم في الارحام كيف يشاء از همين باب است. و ميبينيد كه با آن تعريف يكي است ماده آن است كه اختلاف درش نباشد و صورت آن است كه اختلاف در او پيدا شود يصوّركم في الارحام كيف يشاء. ماده از جانب فاعل آمده، آنچه فتوي است اين است كه هر چيز متولد از پدر و مادري، مادهاش از جانب پدر است صورتش از جانب مادر. پس كوزه مادهاش حركت دست فاعل است صورتش گل مصور به اين صورت است، اما به نظر اولي و قول ساير حكما ماده گل بود و صورت كوزه. به هر حال در صلب پدر هيچ اختلاف نيست، از جهت فاعل هيچ اختلاف نيست، اما در رحم مادر حسن و قبح و نر و ماده پيدا ميشود.
انوار فلك كه به زمين ميآيد اختلافي درش نيست و در رحم زمين در هر گوشهاي رنگي و شكلي پيدا ميشود. پس تصوير در بطن ام است يصوّركم في الارحام كيف يشاء پس به آن نظري كه آنچه از جانب فاعل است اختلاف ندارد پس حركت دست فاعل بسا مستقيم است هيچ رعشه درش نيست، ولكن بسا آن گل مطاوعه نميكند شل است يا سخت است همراه دست فاعل نميآيد. پس اگرچه فاعل كامل است لكن قابل درست قابل نيست. بدي كوزه در گل است يصوّركم في الارحام كيف يشاء اين اختلافاتي كه قبول نكرده از جانب گل شده، يا سنگ داشته، تقصير فاعل چيزي نيست.
«* دروس جلد 1 صفحه 333 *»
نجاري است در نهايت سليقه لكن چوبش سست است، يا تر است كرسي ميسازد تاب دارد تاب كرسي از نجار نيست از چوب است. بنائي است در نهايت سليقه خشت و گل خوب گيرش نميآيد عمارت بد ميشود، تقصير بنا چيزي نيست. اصطلاح مشايخ خودمان امري كه از جانب شارع ميآيد ماده است هيچ اختلافي درش نيست، او يك كلمه ميگويد آمنوا بالله در گوش ممتثلين به اندازه فهم آنها مصور ميشود، بعد مصور مصور ميشود به اندازه امتثال آنها پس يصوّركم في الارحام كيف يشاء پس اختلافي در امر شايع نيست. آمنوا بالله نماز بخصوص نيست، روزه بخصوص نيست. آن امر را وقتي كسي گرفت ايمان آورد يك شأنش نماز است، يك شأنش روزه است. جميع اينها از زمين قابليت سر بيرون ميآورد، پس اين هم اصطلاحي است كه ماده از جانب فاعل است، و هر جا قابلي است صورت را به او نسبت ميدهند، پس فواعل تأثير ميكنند به آن ما بالفعل خودشان، و قوابل قبول ميكنند به قدر قبول خودشان، شواخص همه به حد كمالند. در و ديوار قبول امر شاخص را نكردهاند او را ننمودهاند آينه قبول كرده، او را مينمايد.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
«* دروس جلد 1 صفحه 334 *»
درس پنجاهويكم
«* دروس جلد 1 صفحه 335 *»
الحمدللّه رب العالمين و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العليّ العظيم
از براي انسان مراتبي است، و انسان واجد است آنها را، و هر مرتبهاي را ميشود حاليش كرد كه تصديق كند. در نسبت نوع غيب و شهاده فكر كنيد، از براي انسان بدني است كه اين بدن هرگز از مامضي و ماسيأتي نميتواند خبردار بشود، اين يكي از مقدمات حكمت است خيلي آسان است. و به مسامحهاش خيلي چيزها از دست آدم ميرود. پس از براي انسان بدني است واقع در حال، كه از گذشتهها نه مستمد ميشود نه منصدم، نه زياد نه كم ميشود، و همچنين از حادثات آينده خبر نميشود. و خبرشدنش را هم دانستيد نوعش نوع تكميل و تكمل بود. حالا چون مامضي و مايأتي در حال واقع نيستند كه اشباحشان بيفتد در حاليات، پس هركس بدني داشته باشد منزلش در حال باشد، اين بدن هيچ خبر ندارد از مامضي و خبر ندارد از مايأتي. شواخصي بايد برابرش بايستد از مشاعرش چيزي بيرون آورند. پس اين بدن از مال جماد است، حكمش همين است كه عرض كردم، نبات هم حكمش اين است. بدن نبات هم در حال واقع است. اي درخت حالا خشك مشو كه پارسال آب خوردي، يا بعد از اين آب از آسمان ميآيد ميخوري معقول نيست. بدن حيوان هم بعينه همينطور باز غذاهاي بالفعل و آبهاي بالفعل، و مايحتاج بالفعل ميخواهد. و هكذا بدن انسان و هكذا هر بدني مال هر متشخصي باشد همين كه در حال واقع است، اين بدن نميتواند خبردار از مامضي و ماسيأتي باشد.
«* دروس جلد 1 صفحه 336 *»
بعد ميبينيم اين بدني كه حالتش چنين است ديدنش از خودش نيست، شنيدنش از خودش نيست، بوييدنش از خودش نيست، چشيدنش از خودش نيست، و هكذا جميع مشاعرش را ميفهميم و تقليد احدي را هم نميكنيم، ميفهميم خودمان كه به خودش بيننده نيست به روحي كه در اوست ميبيند. وقتي آن رفت ميبينيم مثل كلوخ افتاده، پس آن كسي كه ميبيند و به واسطه او شبح در چشم ميافتد و چشم ميگويد من ديدم، شبح به واسطه او در گوش ميافتد و گوش ميگويد من شنيدم، ميبينيم آن مُدرِك غير اين بدن است، اگر چه عينك اين بدن را به خود زده و از هر سوراخي چيزي را درك ميكند، ميفهميم مدرك اوست، و هر وقت او رفت حركات اراديه ديگر ناشي از اين بدن نميشود. حالا آن مدركي كه ميبيند و ميشنود و ميبويد و ميچشد غير اين بدن است، وقتي ميآيد حواس مشغول كار ميشوند وقتي ميرود حواس چيزي را درك نميكنند، پس آن غير اين است، و هر چيزي كه غير از چيزي است ـ هر دو محدود به حد كه شد، و بيرون از اينجا نشسته ـ معلوم است مادهاي دارد و صورتي دارد پس جوهر است براي خودش و شيئي است.
و او شيء ديدني هم نيست، به جهتي كه ما نديدهايم روح هيچ حيواني را، روح انساني را ما هيچ نديدهايم، آن روح براي خودش مادهاي دارد جدا صورتي جدا، مادهاش غيرمرئيه است صورتش غيرمرئيه است، و وقتي چيزي را ميگويي غيرمرئي است، همان غيرمرئي بودن صورتش است. پس عالمش عالمي است كه به حواس ظاهره در نميآيد، چرا كه او از جنس اينها نيست. به همينطور مييابي انشاء اللّه غيب هر عالمي را. ميخواهد حيات باشد نسبت به اين بدن، يا مثال نسبت به حيات، يا نفس نسبت به خيال. غيب هر عالمي، عالم بالايي غيب ميشود و پاييني شهاده ميشود، اهل عالم داني ميبينند او كه ميآيد يكپاره كارهاي ديگر از دست اين جاري ميشود. و وقتي كه ميرود آن كارها ديگر از دست اين جاري نميشود.
«* دروس جلد 1 صفحه 337 *»
بعد از آني كه اين را يافتيم انشاء اللّه نسبت ميانه عقل و نفس را مييابيم، نسبت ميانه نفس و مثال را مييابيم، نسبت ميانه مثال و حيات را، و نسبت ميانه حيات و بدن را مييابيم. حالا يك جاش را تعقل ميكنيم جاهاي ديگرش را هم به غير از قياس ميفهميم. درجه اول انسان در وقت تعليم و تعلم لابد است يكپاره مصادرات را قبول كند، در هر علمي اينطور است، اول مصادرات را قبول ميكند كمكم خورده خورده استاد ميشود. حالا در اين قدرش كه ماتري في خلق الرحمن من تفاوت حالا اگر يك جايي نسبت غيب و شهاده به دست آمد ميداني جاهاي ديگر هم همينطور است، اما اين تقليد است. همينقدر است ايمان ما اقتضا كرده دانستهايم، جاهاي ديگر هم مثل اينجاست، خورده خورده وقتي داخل عالمي ديگر شديم فكر كرديم، به طور اجتهاد خودمان هم ميفهميم.
پس اين غيب و شهاده بعينه نسبت روح نبات است به بدنش، نبات يك چيزي است كه وقتي ميآيد در جماد مينشيند، اين جماد هم جذب ميكند هم دفع ميكند هم هضم هم امساك هم ربا. و وقتي اين روحش را طوري قرار دادي يا آن را سوزانيدي يا بريدي، ميبيني بدن درخت بعينه مثل ساير كلوخها ميافتد و نمو ندارد. پس آن روح نباتي يك حبهاي است، يكجور حبهاي كه جاذبش ميتوان گفت، و ميتوان گفت جاذب نيست. حبهاي است مجمل و مهمل كه هم جاذب است هم دافع هم ماسك هم هاضم هم مربي. لكن ماسكه يك جاييش چسبيده باشد دافعه جاي ديگرش، اعضاي متعدده داشته باشد ندارد. پس اگر روح نباتي تعلق نميگرفت به اين جمادات كأنه جاذب نبود دافع نبود هاضم نبود ماسك نبود مثل كلوخ افتاده بود.
و اگر اين را ياد گرفتيد، در مسأله معاد خيلي به كارتان ميآيد، كه ميفرمايد مستضعفين كه ميميرند مثل كلوخ در قبر ميمانند. حالا انسان خيالش ميكند مثل كلوخ ظاهري، و متبادر به اذهان هم همينطورها ميشود، دخلي به متبادرات مردم ندارد. پس روح نبات در ايني كه يك چيزي هست كه وقتي ميآيد به جايي تعلق ميگيرد ريشهاش را ميبرد پايين سرش را
«* دروس جلد 1 صفحه 338 *»
ميآرد بالا، برگش را سبز ميكند گُلش را سرخ ميكند ميوهاش را به آن طعم ميكند، در اين شك و شبهه نداريم. و همچنين در ايني كه اگر كاري كنيم روح فرار كند جميع اين قوي از كار ميافتند شك و شبهه نيست. پس اين كارها را همه را اين روح ميكند، و آن روح در نفس خودش قطع نظر از تعلقش به قطعهاي از قطعات زمين هيچ جاذب نيست، هيچ دافع نيست هيچ هاضم نيست هيچ ماسك نيست، كلوخ است. كلوخ ظاهر هم كه همينطور بود جاذب نبود دافع نبود هاضم نبود ماسك نبود، اما كلوخبودنِ روح نباتي با اين كلوخ خيلي فرق دارد. او همچو كلوخي است، چنان جوهري است كه وقتي دميده شد در عناصر، در توي نار و در توي صفرا جذب ميكند، در توي آب دفع ميكند. عناصر لامحاله بايد تركيب داشته باشند در عنصر واحد نمينشيند. پس وقتي تعلق به عناصري گرفت به واسطه صفرا و ناريتي كه در اين عناصر است جاذبه براش پيدا ميشود. بعينه مثل آتشهاي ظاهري كه هي جذب ميكند آبها را رو به خودش هي بخارش ميكند، و بخار را رو به خودش ميبرد، و هر سمتي گرمتر است شعله رو به آن سمت ميرود، باز بخار را هم پهلوي خودش نميگذارد بدل مايتحلل خود ميكند، ميخوردش ميبردش تا در شكم خود دود ميشود آتش ميگيرد. باز بخاري ديگر رو به خود ميكشد به همينطور. پس وقتي روح نباتي نشست در اجزاء حاره يابسه، در آتش نشست جذب براش پيدا ميشود. آن روح همچو چيزي است كه اگر دادي به دستش اين آلت را، اين كار را ميكند واگر دادي به دستش اجزاي بارده يابسه تراب را، در تراب كاري كه ميكند امساك ميكند. در آب كاري كه ميكند توي آب دفع ميكند. و همچنين در توي هوا يعني در اجزاء حاره رطبه، به جهتي كه حار صرف، نار است و جذب ميكند، بارد باشد و حرارت نداشته باشد آب است، يابس باشد و هيچ رطوبت نداشته باشد خاك است، اما گرمي و تري با هم كه شد لامحاله طبخ ميكند. مثل ديگهاي ظاهري، همه ملك خدا حكمت است. نار تنها را وارد بياري ميسوزاند، آب تنها را وارد بياري فاسد ميكند، با هم وارد ميآري طبخش ميكند.
«* دروس جلد 1 صفحه 339 *»
پس روح نباتي همچو روحي است كه اجزاء هوائيه را كه به دستش دادي يعني اجزاء حاره رطبه را كه به دستش دادي فعلش هضم ميشود، وقتي اينها را از او ميكشي بيرون، پس آن نبات جاذب نيست هاضم نيست دافع نيست ماسك نيست. پس اين روح نباتي روحي است جاذب دافع هاضم ماسك. و بكله جاذب است بكله دافع است بكله ماسك است بكله هاضم است، آن روح من حيث هو هو بكلش حكم كل را دارد، بعضش حكم كل را دارد، آن را بياري توي صفرا جاذب ميشود، همان را بياري توي سودا بگذاري ماسك ميشود، همان را بياري توي بلغم دافع ميشود، همان را بياري توي خون هاضم ميشود. اينجور ارواح غير از اين شهاده هستند، و معذلك اگر تعلق به شهاده نگيرند هيچ جاذب نيستند دافع نيستند و هكذا ببريدش تا عقل. لكن چون خداي خالق ميدانست كه اگر او را با اين تركيب كند چه حالت خواهد داشت جاذبه و ماسكه و هاضمه و دافعه پيدا ميشود آن روح را تعلق داده به اين بدن، اين بدن آن كارها را ميكند.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
«* دروس جلد 1 صفحه 340 *»
درس پنجاهودوم
«* دروس جلد 1 صفحه 341 *»
الحمدللّه رب العالمين و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العليّ العظيم
بلاشك براي ما بدني است و براي ما روحي است. روح آن چيزي است كه وقتي در بدن هست بدن مشغول كارش هست، وقتي بيرون رفت بدن از جميع كارهاش ميماند. و آن روح است ميبيند ميشنود ميچشد ميبويد ادراك كيفيات ميكند، ساير حكما چنين خيال كردهاند كه روح هم مثل اين بدنِ زماني است، روح را در ايام زمانيه خيال كردهاند و به اين واسطه در شبهات افتادهاند. ميگويند ميبينيم تعين روحِ ما از بدن ماست، روح ما پيش از بدن ما هيچ تعين نداشت، پس اگر بدن تعينش از هم پاشيده شد تعيني هم كه به واسطه اين بدن بود ـ مؤثر كه فاني شد اثر هم فاني ميشود ـ مات فات قائل شدهاند. بعضي گفتهاند روح همين خون است، روح اگر در بدن صفراوي آمد غضوب ميشود، در بدن بلغمي آمد حليم ميشود.
كساني كه درست تعقل نكردهاند، مثل جالينوس و امثالش ميگويند روح همين خون است، و روحي غير از اين نيست. طايفهاي ديگر فهمشان زيادتر بوده ميگويند خون نيست بخار اين خون است، روح بخاري قائل شدهاند. خون در قلب بخار ميشود و متصاعد ميشود و ميآيد در سر و از سر در اعضا و جوارح نازل ميشود، و آن روح بخاري حي است چون منتشر در اعضا ميشود بدن را زنده ميكند. حالا ديگر دقت كنيد ميگويند اين روح بخاري بعينه مثل بخار متصاعد از ديگ است، مادامي كه ديگ آب دارد
«* دروس جلد 1 صفحه 342 *»
هي بخار ميكند ميرود بالا، وقتي آبش تمام شد ديگر هر چه آتش كني بخار نميرود بالا، بخاري هم كه رفته بالا، يا دو مرتبه آب ميشود يا هوا ميشود. پس اول تكوين اين بخار آب است وقتي آب تمام شد، بخار هم تمام ميشود و مات فات ميشود. حالا خون ميرود در قلب و به حرارت قلب گرم ميشود و بخار ميكند و منفصل و منتشر ميشود در بدن، و مادامي كه ميآيد اين خون اين چراغ روشن است و حيات موجود، وقتي ديگر خون نباشد روغن اين چراغ كه تمام شد خاموش ميشود، همه بخارات متصاعده در بدن هم از مسامات ميرود بيرون، مات و فات ميشود.
و خيلي از حكما اينجور اشكال را كردهاند و نتوانستهاند از عهده جواب برآيند. شما ملتفت باشيد انشاء اللّه ببينيد از براي شما حياتي است و اين حيات اگرچه سوار بر روح بخاري ميشود، و روح بخاري مركب است و مثل آتش در دود درميگيرد. لكن شما ببينيد اصل حيات از همين خون است و همين بدن اگر طور تكوينش اينجور باشد مات و فات ميشود. و اگر طوري است اين جورها نيست طوري ميشود كه اين فاني و او باقي ميماند. آتش را ميبينيم حاصل ميشود از دود و دود حاصل ميشود از بخار، بخار از روغن مذاب، روغن مذاب از روغن بسته جميع اينها در حال واقعند، و همه اين اجسام آسمانش تا زمينش جميع آسمان و زمين و آنچه در ما بين اينهاست هم آثارشان در حال است هم تأثراتشان. حالا ما اگر چيزي در خود يافتيم كه مردم حال نباشد؛ چشم اين بدن چون در حال واقع است رنگهاي ديروزي را حالا اين چشم نميبيند، و كرباسي كه فردا رنگ ميكنند اين حالا آبي نميبيند، و رنگي كه ديروز آبي بود حالا نميبيند. پس اين چشم هميشه رنگي كه حاضر است در پيشش آن را ميبيند، و غير آن را نميبيند. چشم يكي از ابعاض اين بدن است ادراك مامضي و مايأتي را نميكند، گوش از ابعاض اين بدن است صداهاي گذشته و آينده هيچ يك را نميشنود، همچنين شامهاش از بوهاي گذشته و آينده متأثر نميشود، و همچنين ذائقه و لامسه. پس آن چيزي كه در حال منزلش است اين
«* دروس جلد 1 صفحه 343 *»
بدن است، كه نه هيچ چيزش تأثير ميكند در مامضي، نه متأثر ميشود از مامضي، و نه هيچ چيزش در استقبال تأثير ميكند، نه متأثر ميشود.
لكن خيال متأثر ميشود. چطور چشمش را كه باز ميكني ميبيني؟ گوشش را كه باز ميكني ميشنوي؟ پس معلوم است به واسطه چشم متأثر ميشود به واسطه گوش متأثر ميشود. حالا اين مثال ما كه متأثر ميشود آيا اين در حال نشسته يا در حال نيست؟ به اندك فكري نسبت به آن، مثال ما به همين آساني كه حالا رنگ را نگاه ميكند و ميبيند، به همان آساني رنگهاي ديروز را حالا ميبيند. پس آن مثال نسبتش به ماضي و حال و استقبال به يك طوري است، به طور ميسور منفعل ميشود. آن صور اگر در حال بود مثل بدن بود، و نميتوانست منفعل از صور بشود. پس اين، مردمِ حال نيست، ديروز هم نبود، بعد از اين هم نخواهد بود. جميع آثار از مثال است ميآيد در اين بدن. و اين، مردم حال نيست، به جهتي كه متأثر ميشود از مواضي و مستقبلات، پس نسبتش به مواضي و حال و مستقبلات مساوي است. پس اگر ميشنوي كه اگر بدني در سنهاي ساخته شد، و تا آن بدن ساخته نشده بود مثالش ساخته نشده بود، ملتفت باشيد كه وقتها توي هم نرود كه خيال كني وقت مثال روي كله وقت بدن نشسته. بلكه مثال بحري متشاكلالاجزاء بود، مثل بدن كه متشاكلالاجزاء است، چون ميرود در مواضي و مستقبلات ميفهميم در حال منزلش نيست. اگر چه ادراكات و انفعالاتش جميعاً بايد از حالات باشد، يك دفعه الوان را ميبيند، ديگر علم او به الوان زياد نخواهد شد، يك دفعه اصوات را ميشنود وقتي شنيد ديگر علم او به اصوات زياد نخواهد شد.
پس اين مثال اگر چه در دفعه اول محتاج است به اينكه بدن داشته باشد تا مشاعرش اكتساب كند از خارج مسموعات و مبصرات و مشمومات و مذوقات و ملموسات را، چون محتاج است به اين بدن پس در حكمت لازم است آن روح و آن مثال را تعلق به اين بدن و به اين مشاعر بدهند و دادند. اما بعد الاكتساب احتياج به اين بدن و
«* دروس جلد 1 صفحه 344 *»
به اين مشاعر ندارد، حتي چشم را بكني وقتي مثال رنگي را اكتساب كرده آن را دارد. پس آن شبهه به آساني رفع ميشود. پس تعينات مثال اگر چه به واسطه جسم است لكن چشم را كه از او گرفتي خراب نميشود. اشياء اين دنيا در حال نشستهاند و حالاتش پهلوي هم نشستهاند، حالي كه ميآيد حالي ديگر را ميبرد، ميزند پس ميرود. اما مثال چون فوق حاليات نشسته، اگر چيزي آمد نميزند پس ببرد چيزي ديگر را. از اين جهت آن تعيناتي كه حال از اين بدن ميگيرد و لو در بدن گرفته حالا اگر بدن خراب شد تعين آن مثال خراب نميشود. پس او متعين است و بدن خاك شده پوسيده و آن مثالي كه اكتساب كرده باقي است و خراب نخواهد شد.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
«* دروس جلد 1 صفحه 345 *»
درس پنجاهوسوم
«* دروس جلد 1 صفحه 346 *»
الحمدللّه رب العالمين و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العليّ العظيم
هر چيزي كه مخصوص يكي از قطعات اين عالم است و در جميع قطعاتش نبوده و نيست، معلوم است از لوازم جسمانيه نبوده. لكن ملتفت باشيد كه آن چيز از خود قبضات جسمانيه نباشد. پس چيزي كه مخصوص جايي شد مثل حرارت كه جايي هست جايي نيست، اين از لوازم جسم نيست. پس ذاتيه جسم نيستند پس اصليه نيستند، پس غرباء هستند، پس از اين عالم نيستند، پس از غيب آمدهاند. لكن ديگر مشتبه نشود كه هر قبضه جسماني قطع نظر از اين صفاتش كه لازم اين جسم نبود، خود اين قبضه، اين قطعه غير از قطعه ديگر است. چرا كه معلوم است هر قطعه جايي گذارده و همه در يك نقطه نميتوانند جمع شوند، پس قطعات ترابيه اگرچه در امكنه نشستهاند لكن همهاش حكمش حكم تراب است، به خلاف اينكه قطعهايش گندم شده قطعهايش برنج و به آن ممتاز شدهاند، و از هم جدا شدهاند. لكن در آب اينطور نيست اين غرفه آب غير آن غرفه آب است، لكن جدا نيستند از يكديگر. چه بسيار غرفات متعدده از يك حوض برميداريم. لكن عندالحكيم ممتاز نيستند و همه بر يك طبعند هر حكمي بر اين وارد ميآيد بر آن وارد است، اگر چه اين غرفه غير آن غرفه است لكن هر چه بر اين صادق است بر آن صادق است. طبعش همان طبع است خاصيتش همان خاصيت است. اين غرفه ممتازشان نكرده همينطوري كه در ظاهر بحري متشاكلالاجزاء هستند، و هر قطعه جايي نشسته
«* دروس جلد 1 صفحه 347 *»
غرفهشان هم كه ميكني باز بحري هستند متشاكلالاجزاء، نهايت دورتر از هم نشستهاند. در واقع غرفه نشده و امتياز مابين اجزاش نشده. مگر آنجور چيزها كه يكي را گرم كند يكي را سرد، يكي را سفيد يكي را سرخ، آن وقت امتياز پيدا ميشود.
پس مابهالامتيازات در هر عالمي كائناً ما كان بالغاً مابلغ، مابهالامتيازات در عالم ادني از عالم اعلي آمده، از خود عالم ادني نيست. پس اينجا هم مابهالامتيازات همه از عالم بالا آمدهاند. حالا چون اين عالم پستترين عوالم است اصطلاح شده دنيا، و آن مابهالامتيازاتي كه از عالم اعلي آمدهاند به طور عرضي ميآيند اينجا، و غرباء هستند. ديگر اگر ملتفت هم باشيد اين غرباء و اعراضي كه ميآيند مسخر ميكنند اين ادني را، آن وقت ميدانيد از اعلي هم آمدهاند، و اينها قابلند الي غيرالنهايه صور بيايند روشان بنشينند. پس اين مابهالامتيازات وقتي ميآيند، مسخر ميكنند اين بلد را. و در ظاهر و باطنِ اين بلد تصرف ميكنند، اسمها را اسم خود ميكنند قوابل اسمشان را هم گم ميكنند.
پس قبضاتي كه هست تا فعليتي از عالم اعلي نيايد اسمي ندارد. نه گرم است نه سرد است نه تلخ است نه شيرين است نه خوشبو است نه بدبو است، الا اينكه قابل است اثري روش بنشيند و از او فعل خودش را جاري كند، آن وقت آن اسم را بر او بگويند. و عجب اين است كه با وجودي كه هيچ كاره است نصف كار دستش است، اگر اين جسم نبود حرارت نميشد موجود بشود، برودت نميشد موجود بشود. اين عالم ادني بايد مزرعه عالم اعلي باشد، اعلي را اعلي ميگويند به جهت آنكه وقتي ميآيد جميع مملكت اين ادني را مسخر ميكند، حتي اسم اين را ميگيرد. پس اعلي آن است كه محيط است اين محاط است، اين نوكر است او آقا است، اين ممتثل است او آمر است. پس مابهالامتيازات هر چيزي از عالم اعلي آمده.
حالا اول چيزي كه در اين دنيا پيدا ميشود حرارت است و برودت و پيش از جميع كيفيات پيدا ميشود. اينها از اين دنيا نيست اگر از اين دنيا بود همه جا بود، پس اين
«* دروس جلد 1 صفحه 348 *»
حرارت و برودت نزديكترين چيزهاي عالم غيب است، به جهت آنكه اول از همه سر بيرون ميآرد بعد از اينكه پا گذاشت اينجا و داخل شد و قدري تصرف كرد در اين، آن وقت يا سرخش ميكند يا زردش ميكند يا سياهش ميكند، پس رنگ يك درجه دورتر است از جسم، و مقامش بالاتر است از حرارت و برودت. طعوم ديگر بعد پيدا ميشود، مقامشان بالاتر است. به همينطور اين محسوسات را اگر فكر كنيد به دستتان ميآيد كه كدام مقامشان بالاتر است، هر كدام اول پيدا ميشود آن مقامش پستتر است، هر كدام بعد از آن پيدا ميشود آن بالاتر است، آن كه بعدتر پيدا ميشود از آن هم بالاتر است، به همين نسق جميع آنچه نيست و تازه پيدا ميشود غريبه است، از اين عالم نيست از عالم ديگري آمده، هر كس ديرتر آمده متشخصتر است و از عالم بالاتر است، اگرچه در اينجا به شكل صفت ظاهر شود.
پس وقتي حرارت آمد غالب ذهنها اينطور ميفهمد كه الحار جسم است، و ذات ثبت لها الحرارة جسم است، جسم را نسبت به حار ميدهند، و حرارت را فعل او ميدانند، و فعل را پستتر از فاعل ميدانند. شما دقت كنيد انشاء اللّه ببينيد در همه احوال اصل جسمانيتِ جسم به حال خود باقي است، و او قابل است براي هر چه روش بيايد بنشيند. اگر از اين راه بياييد ملتفت خواهيد شد كه الحار هم نيست، چون حرارت آمده روش نشسته مردم به نظرشان ميآيد كه حرارت صفت اين است، و جسم موصوف به اين حرارت شده، و آنچه تازه آمده صفت اوست، او را فاعل و اين را فعل ميگويند، و فاعل هم اشرف از فعل است. و با اينجور مردم، مشايخ ما تكلم كردهاند و به همين جهت مسامحه كردهاند، و همينطورها فرمايش كردهاند. همينقدر كه عالي وقتي در داني ظاهر شد به وصفيت ظاهر ميشود، ديگر شرح ندادند. ببينيد عقل ميآيد به بدن تعلق ميگيرد، بدن حيّ ميشود. حالا ميگوييم اين بدن متصف به آن صفت شده، صفت فرع است.
شما ملتفت كه ميشويد انشاء اللّه ميدانيد آنچه از غيب ميآيد، جوهريت دارد
«* دروس جلد 1 صفحه 349 *»
براي خودش، آمده اينجا براي اكتساب، آمده تجارت كند، و تعجب اينجاست كه تجارت از متاع خود ميكند و از اينجا هيچ نميبرد به عالم خودش، لكن تا نيايد اينجا هيچ ندارد. تا خيال نيايد اينجا و رنگ را نبيند، خيالِ رنگ نميتواند بكند. پس اينجا كه آمد حالا يا رنگ را خيال ميكند يا طعوم را خيال ميكند، يا بوها را خيال ميكند. و اگر نيايد توي اين بدن اين خيالات نيست، تعيني نيست براي آن مثال. اگر چه مثالِ كلي، مثل دريا تكه تكه روي هم ريخته باشد. لكن امتيازي مابين تكههاش نيست، تا اينكه تعلق بگيرد به اينجا. اينجا كه آمد مشمومي مسموعي مبصَري مذوقي ملموسي ادراك ميكند، وقتي مبصر ديد چشمي از او درست ميشود، از مسموعات سمع درست ميشود، از مشمومات شمّ درست ميشود، از مذوقات ذوق درست ميشود. هميني كه الآن طعم چيزها را ميفهمد اوست، پس او خودش مادهاي دارد و صورتي دارد، و صوري كامنه در او هست. و آن صور بيرون نميآيد مگر بيايند در دار غربت، در دار غربت كه آمدند از كمون خودشان بيرون ميآيد. و چون از كمون خودشان بيرون آمده و تحويل خودشان شده، بعد از آنيكه چشم ديد و معني لون را فهميد، حالا لون را خيال ميتواند بكند. و بعد از آن اگر كور هم بشود از تخيلات هيچ كم نميشود. در عالم مثال چشم دارد و الوان مثالي را دارد ميبيند، بعد از آنكه گوشش شنيد و معني صوت را فهميد، حالا ميتواند خيال كند. حالا اگر كر هم بشود از تخيلات صوتي هيچ كم نميشود.
پس اين است حالت نسبت عالم فاني به عالم باقي، كه نوعش اين بوده كه هر چيزي كه مابهالامتياز است بدانيد از عالم بالا آمده. هر جا خود را يافتيد و غيرتان را يافتيد، خودتان خودتانيد و غيرتان غيرتان، اين مابهالامتياز از عالم بالا آمده، به اين ترتيب عالم نفس را ميتوانيد تميز بدهيد، ميفهميد عالم عقل چطور است، از عالم نفس تميز نميتوانيد بدهيد مگر به اين قاعده. پس مابهالامتيازات از عالم غيب آمده، و خودش مادهاي دارد و صورتي دارد، غير از عالم ادني كه خودش هست و مادهاي دارد و صورتي.
«* دروس جلد 1 صفحه 350 *»
شخصي ميآيد اينجا و اكتسابات خود را ميكند از اينجا، و از كمون خودش كمالات بيرون ميآيد. و مادامي كه نيامده اين كمالات براي او نيست حتي امتيازات نيست، و لو غرفه غرفه باشد غرفهها ممتاز از هم نيستند، جميع عوالم اينطور است. معلوم است نميتوانند در يك نقطه جمع شوند، غير هم هستند. لكن امتيازي براشان نيست قبل از نزولشان به عالم ادني. و اگر درست دقت كرديد آخر خواهيد دانست كه جميع اينها بالعرض است ما به الامتيازاتشان و زائل است، و كل شيء هالك الا وجهه.
جايي هست كه عرصه عرصه فعليت محضه است، بالاي عقل نشسته آن جاي فاعل است. مادهاي دارد صورتي دارد، و اين ماده و اين صورت با هم ممتازند از جميع قوابل، و قطع نظر از آن فاعل، اين قوابل خودشان خودشان را دارا نيستند و امتياز ندارند، و لو غرفه غرفه باشند، يكيشان حسن نيست يكيشان قبيح نيست، يكي خوب نيست يكي بد نيست يكي سفيد نيست يكي سياه نيست، و لو غرفات هستند و بعضي زير واقع شدهاند بعضي بالا واقع شدهاند. عالم وجود مقيد را كه روي هم ريختند قطع نظر از آن فاعل، البته اين عالم جسم، مثل خاك است كثيف است، پايينتر ميايستد. مثال لطيفتر است مثل هوا ميايستد بالا، ماده لطيفتر است بالاتر ميايستد، طبيعت لطيفتر است بالاتر ميايستد، تا عقل بالاي كل ايستاده و قبل الكل واقع شده. و لو آنكه امتياز ما بين ابعاض به هيچ وجه نيست و لو غرفات داشته باشند.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
«* دروس جلد 1 صفحه 351 *»
درس پنجاهوچهارم
(چهارشنبه 14 رجب المرجب سنه 1294)
«* دروس جلد 1 صفحه 352 *»
الحمدللّه رب العالمين و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العليّ العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: فكذلك المعني المراد هو بمنزلة الروح و اللفظ المعبر به عنه هو بمنزلة الجسد بل هما الروح و الجسد …
عرض كردم كه غالب مردم روحي كه ميشنوند يك چيز لطيف غير مرئي خيال ميكنند چنانكه بعضي جاها همينطور هم واقع است، و جسدي كه خيال ميكنند چيز غليظ مرئي خيال ميكنند چنانكه بعضي جاها اينطور واقع شده. آني را كه نميبينند روح مينامند و اين را كه ميبينند جسد، و آن چيزي را كه نميبينند استدلالش را، خيال ميكنند. پس ميبينند بدن يك وقتي حركت نميكند استدلال ميكنند كه روحي در آن نيست، و ميبينند وقتي حركت ميكند استدلال ميكنند كه روحي در آن هست كه حركت ميكند. روح خوني است ميرود در قلب آنجا بخار ميكند و حيات در بخار درميگيرد، بعينه مثل روغنهاي خارجي وقتي حرارت بر آن غلبه كرد آب ميشود، بيشتر غلبه كرد بخار ميشود، بيشتر غلبه كرد دود ميشود، بيشتر غلبه كرد آن دود درميگيرد به آتش. چوب را ميگذاري روي آتش به همان اندازه كه گرم ميشود به همان اندازه اول نرم ميشود، هست روي آتش يكدفعه از سرش بنا ميكند بخار بيرون آمدن، بخار دود كه شد سرش سياه ميشود شعلات خارجه به او تعلق ميگيرد سياهش ميكند، شعله مسلط شد ميبيني درميگيرد.
«* دروس جلد 1 صفحه 353 *»
روح بخاري هم در قلب همينطور تكون ميشود، آن بخاري كه در قلب است دود ميشود ميرود در سر ثم استوي الي السماء و هي دخان وقتي به مقام دوديت رسيد آن وقت حيات صِرف در آن درميگيرد، حتي لامسه مقامش در سر است، و آن مقام اگر عيب كرد انسان احساس نميكند. اين است حالت روح و بدني كه مردم خيال ميكنند، و اين است متبادر به اذهان مردم به طوري كه كأنه محل اتفاق حكماست.
و عرض كردم كه اين جوره روح و اينجور بدن، همچو روحي بخصوص لازم نيست همچو بدني داشته باشد، بدنش را به شكل ديگري هم ميشود كرد، چنانكه ديديد كردند، بعضي را به صورت خنزير كردند بعضي را به صورت زنبور، بعضي را به صورت ميمون، ميديدي به صورت سگ ميشدند و شاعر بود. حضرت امير فرمود به شخصي اخسأ في الفور به صورت سگ شد. پس اينجور روح بدنشان اختصاص ندارد به شكل انساني باشد ميشود تصرفات كنند صاحبان تصرف و در بدني ديگر آنها را قرار بدهند، اين جوره روح كائناً ماكان و اين جوره بدن كائناً ماكان لازم نيست هر روحي يك بدن خاصي داشته باشد، ميشود ارواح عديده توي يك بدن جمع شوند، و ميشود يك روح بدنهاي عديده بگيرد. باز رأيالعين ميبينيد شخص صحيح و سالم است، و راه ميرود به نظم طبيعي و اين ناخوش ميشود. هر خلطي كه در بدنش غالب شد يك روحي به آن خلط تعلق ميگيرد، و از زبان آن روح بنا ميكند فحش دادن كفر گفتن، و كساني كه صاحب شعورند بايد بدانند اين ناخوش است، نه كفرش نه ارتدادش اعتنائي به آن نيست، حتي قتلي كرد كسي كارش ندارد، كسي صدمه بر او نميزند، مگر نگاه دارندش كه صدمه نزند اذيت نكند، آن روح است كه در اين خلط غريبه نشسته ميزند ميبندد فحش ميدهد.
پس اين جوره روح ميشود دو جوره روح در يك بدن بنشيند، ده روح در يك بدن بنشيند يا هزار روح در يك بدن بنشيند، چگونه ممكن نيست ارواح عديده در بدن واحد بنشيند، و در هر آني ميبيني چندين روح در يك بدن نشسته. الآن روح نباتي توي
«* دروس جلد 1 صفحه 354 *»
همين بدن هست و ديده نميشود، روح حيواني هم توي اين بدن هست و ديده نميشود، روح انساني هست روح علم هست، ارواح بسيار در اين بدن هست هيچ كدام ديده نميشوند. اينجور ارواح، ارواح عديده ميتواند بدن واحد بگيرند. و روح واحد ميشود ابدان متعدده بگيرد و از زبان آن ابدان حرف بزند، و همه همان يك روح باشد، در طرف حق كه مسلمي است. در باطل هم كسي فرضاً رياضت كشيده باشد و نفسش قوت گرفته باشد كارش ميرسد به جايي كه ميتواند از زبان كسي ديگر حرف بزند، چند بدن براي خود ميگيرد و همه همان يك روح است در اين ابدان. پس اين جوره روح منافات ندارد كه ارواح مختلف ابدان عديده بگيرد، و در هر بدني كاري كند و چيزي بگويد. و اينها را تناسخيها گرفتهاند كه قائل به تناسخ شدهاند.
آن جايي كه ميگويند هر روحي بدن خاصي و هر بدن روح خاصي ميخواهد، روح اسب بايد در بدن اسب بنشيند روح انسان بايد در بدن انسان بنشيند روح حيوان بايد در بدن حيوان بنشيند؛ اينجور كلمات كه بشنويد از اهل حق، بدانيد اينجور ارواح و ابدان را نميخواهند، روحي كه اهل حق ميخواهند آن روحي است كه حاصل شده از بدن، و بدني كه ميخواهند بدني است كه حاصل شده از روح. معني اين حرف اين است كه روح لطيفة اين بدن است جسم غليظة روح است. جسم روحي است مجسّم، روح جسمي است مروّح، اگر ميرود بالا همه ميرود بالا، اگر ميآيد پايين همه ميآيد پايين، پس آن بدني كه روحش واحد است و روحي كه بدنش واحد است روح اصلي است براي بدن اصلي، و هر روحي و بدني كه يكيش ميشود متعدد باشد عاريه است اصليه نيست. و راهش اين است كه هر چيزي كه يك اثري ميكند حتي جمادات از آن روحانيتشان است كه اثر ميكند، به اندك فكري انسان مييابد كه وقتي كه حرارت ميآيد روي جسمي، اين ميشود گرم كننده. برودت ميآيد ميشود برد كننده. در هرجا همين صورند ميآيند روي مولود مينشينند اسم و حد خود را ميدهند به آنها و اسم و حد خود
«* دروس جلد 1 صفحه 355 *»
را از آنها ميگيرند. هميشه حكم در ملك خدا بر غالب است، پس وقتي حرارت مينشيند روي جسمي واقعاً حالا اين نار است، نار عالم جسم اين است، و اين يك پستايي از علم است داشته باشيد. پس جهت مغلوب چون پيدا نيست مردم آنچه را واجدند اسم ميبرند، پس اگر بدانند دودي هست در اين شعله، و اين دود غالب است بر اين شعله، و كارهاي دودي ميكند البته اسم روشنايي را نميبرند، نميگويند اين شعله است ميگويند اين دود است. وقتي نار غلبه كرد بر دود و دود متلاشي و مضمحل شد، و معني تلاشي و اضمحلال اين نيست كه خدا چيزي را فاني كند و چيزي ديگر را موجود كند و اسمش را به او بدهد. و كم ملتفت اينها ميشوند مردم. چيزي كه فاني ميشود و چيزي كه حادث شده، ديگر اسم فاني شده را چرا بر سر اين بگذارند؟ آني كه فاني شده خوب بوده، خودش خوب بوده. بد بوده، خودش بد بوده. چرا به اين ميگويند خوب يا بد اينها ربطي به يكديگر ندارند. پس بايد ملتفت شد خيلي جاها كه در مقام سير است و در مقام سلوك، اينجور چيزها گفته ميشود.
و شما بدانيد چيزي فاني نميشود به كلي كه معدوم شود، لكن حالت حالت دود است كه وقتي حرارت غلبه كرد بر او، آتش به او ميگويند. حالا اين دود وقتي بناست حرف بزند ميگويد من از خود هيچ ندارم و اين شيطان سياهي كه در نفس من نشسته يا اين نقطه سياهي كه در قلب من است، بر اين شيطان نفس من و بر اين نقطه ظلمت، ملائكه نور و رحمت غلبه كرده، و اين شيطان را مغلوب و مسخر كرده، ديگر حالا كارهاي من كارهاي خودم نيست كارهاي نور است. كارهايي كه از من سر ميزند عجالةً چيزي كه پيداست از من همان رخساره آتش است، كارهاي من كارهاي آتش است پس من فانيم مضمحلم. اما ببينيد كه هست كه ميگويد من فانيم من مضمحلم من نيست و نابودم من هيچ كارهام، آتش اگر بخواهد بالا بروم ميروم، اگر بخواهد پايين بيايم ميآيم، من از خود لااقدر لنفسي نفعاً و لاضراً و لاموتاً و لاحيوةً و
«* دروس جلد 1 صفحه 356 *»
لانشوراً. اغلب مردم چنين خيال ميكنند كه چيزي بالمره فاني ميشود و چيزي بالمره موجود ميشود. آن جاهايي كه چيزي فاني ميشود بالمره ديگر چيزي نميماند كه پيش كسي تملقي كند يا اظهار خضوع و خشوعي بكند. بگويد من قادر نيستم بر نفع و ضرر خود، چيزي موجود ميخواهد اين حرفها را بزند. پس اين است كه از اندرون خود جسد روحي مستخرج است ميآيد بيرون.
و حالا كه ملتفت اين شديد انشاء اللّه پس بدانيد معقول نيست هيچ فاعلي فعلش را از جاي ديگر بياورد و در پيش هر فاعلي كه آسانتان است فكر كنيد، حركات هر فاعلي وجودش بسته است به آن فاعل، و نيست مگر از روح او، شخص مينشيند و برميخيزد، اين نشستن و برخاستن نيست مگر از روحانيت او، و بدنش را آن روح برميخيزاند و مينشاند. وقتي او برخيزانيد او برخاست و وقتي او نشانيد او نشست. پس او هميشه فاعل است، بدن هميشه ممتثل است. روح هميشه در فعليت كار ميكند. پس آن فاعلي كه ذات ثبت لها القيام است آن قائم است، هر فاعلي فعل او از دست او جاري است اين فعلي كه از دست اين جاري است اين فعل در غير اين فاعل ابداً يافت نميشود، حالا اين فعل را تو روحانيت اسم بگذار.
پس هر فعلي جاري است از دست فاعل خودش، ديگر در وراء آن فاعل نه زمينش نه آسمانش نه اشخاصي ديگر آن كار را نميتوانند بكنند. تو مينشيني تو برميخيزي هركس هم بنشيند و برخيزد خودش نشسته و برخاسته، تو كه مينشيني سواي تو ننشسته، و اين حكمي است كه به طور حتم قرار داده، حكم كرده كه اثر از مؤثر خود تخلف نكند. پس روح است كه به اين شكلها در ميآيد لكن اين روحي كه به اين شكلها در آمد تا چنين بدني نداشته باشد معقول نيست به اين شكلها در آيد، همين بدن عرضي را ميخواهد. اگر همين بدن عرضي كه دائماً او را در زوال ميبينيد مثل شعله چراغ كه دائم التجدد است و دائم الفناست، سر هم ميبينيد پيه تازه آب شد، و بخار شد و دود شد و
«* دروس جلد 1 صفحه 357 *»
درگرفت، و باز مكث نكرد به اين حالت، هر چه از سر فتيله دودي بالا رفت به جاي او بخاري ديگر آمد و دود شد، و به جاي او روغني تازه آمد بخار شد، از اين جهت شمع ما تمام ميشود. دقت كنيد انشاء اللّه جميع نباتات را بر همين نسق ميبينيد اگر فكر كنيد جميع حيوانات را بر همين نسق ميبينيد، بدل مايتحلل اگر به حيوان نرسد ميميرد. پس همين بدني كه دائم الزوال است توي همين دنيا اگر چنين بدني نداشته باشد و چنين زماني نداشته باشد همان روح اصلي با آن بدن اصلي حرف نميتوانند بزنند، اگر اين بدن جسم نداشته باشد همان روح اصلي با آن بدن اصلي چيزي را نميتوانند ببينند، اگر اين بدن گوش نداشته باشد روح و بدن اصلي نميتوانند چيزي بشنوند، و تعجب اينجاست ـ يك خورده فكر كنيد توي راهش بيفتيد تعجب اين است ـ كه تا اين بدن چشم نداشته باشد آن روح به هيچ وجه من الوجوه بصير نيست، و تعجب اين است كه بعد از اينكه اين چشم دارد و او بصير شد ديگر محتاج به اين نيست در بصر. چشم اگر كور هم بشود او بصير هست احتياج به اين ندارد. همين وقتي خواب ميرود رنگها و روشناييها را در خواب ميبيند، مثل اينكه با چشمش ميبيند رنگها را و روشنايي را، و صداها را در خواب ميشنود مثل اينكه با گوشش صداي چيزها را ميشنود، و هكذا باقي حواس.
پس آن چشم كه براي او پيدا ميشود نوري ميبيند كه آن نور با ظلمت و نور اين دنيا ميسازد، ببين تا خواب رفت نوري ميبيند كه با نور و ظلمت هر دو ميسازد، چرا كه وقتي بيدار ميشود ميبيند تاريك است. ديدن او دخلي به اينجا ندارد، و مع ذلك تا چشم اينجا نباشد او چيزي را نميبيند. از اين قبيل كه فكر ميكني انشاء اللّه خواهي يافت كه تا چنين بدني عرضي اينجا نباشد بدن ذاتي در مقام خودش هيچ نيست، و روحي كه به بدن اصلي گرفته باشد هيچ در مقام خودش متعين نشده. فكر كن ببين پيش از تو در اين بدن اجزاي اين بدن كجا بود، بعضي در آب بود بعضي در خاك بود در هوا منتشر بود، تعين زيدي در او نبود. همينطور بدن اصليش هم متعين نبود روحش
«* دروس جلد 1 صفحه 358 *»
هم متعين نبود، پس زيدي موجود نبود هيچ جا، وقتي بدن اينجا درست شد آن روح آنجا متعين شد، وقتي اين چشم درست شد چشم بدن اصلي درست شد و توي اين چشم عرضي نشست و الآن دارد او ميبيند. وقتي اين گوش درست شد گوش بدن اصلي درست شد، و توي اين گوش جا گرفت و الآن دارد ميشنود. پس همين الآن آن روح در توي گوش اصلي نشسته و او ميشنود، همچنين شامه و ذائقه و لامسه به همينطور تا اينجا درست نشد براي بدن اصلي درست نشد، بدن اصلي دستش توي اين دست است، پاش توي اين پاست سرش توي اين سر است، و دليل بودن او اينجا اين است كه اين به كارهاي خودش مشغول است، وقتي ميرود ديگر اين بدن به كارهاي خودش نميتواند مشغول باشد.
بعد از آني كه اين را يافتيد دقت كنيد انشاء اللّه، امر تلفظ را هم بر همين نسق خواهيد يافت، پس انسان لفظي ميگيرد در اين دنيا، قبل از آني كه تلفظ كند معني معيني هيچ جا نيست، قصد دخلي ندارد، حرف زده نشده به هيچ وجه من الوجوه، پس ميگيرد از اجزاي اين عالم ـ چنانكه گرفتند و بدن ساختند ـ پس ميگيرد قدري از هواي اين عالم و آن را ميكند در خيك ريه و حبس ميكند، بعد رو به بالا ولش ميكند چيزي به شكل الف به هيأت آن حلقوم و آن ظرف پيدا ميشود، و پيش از آني كه هوا را بگيرند و پيش از اينكه بيايد به قصبه ريه، به اين شكل نبود، اين الف نبود و در اصطلاح مشايخ اين الف را نفس رحماني اسمش ميگذارند، چرا كه اول تعيني است كه هوا پيدا كرده، اما اين نفس رحماني تا پيش حلقوم تعيني داشته باشد الف پيدا ميشود، اما ماده نوعيه صلاحيت دارد براي حروف، حرفي است صالح است براي اينكه بيايد به لب باء بشود، بيايد به سر دندان سين شود و هكذا. پس همين هواست گرفتهايد اول جايي توي خيكي حبسش كردهايد، اول زورش كردهايد شده به شكل قالبش كه آن قصبه باشد، و فرعيت پيدا كرد آمد در فضاي حلقوم و دهان و لب و دندان، در هر درجهاي حرف خاصي پيدا شد. اين حروفي
«* دروس جلد 1 صفحه 359 *»
كه تلفظ ميشود نيست مگر هواي با صدا و هر جزئي از هوا با جزئي از هوا كه به يكديگر ميخورد صداهاي مختلف شنيده ميشود، اين بدنش است درست ميشود، و تا اين بدن درست نشود تعيني براي روحش در عالم غيب نيست.
اين الفاظ مثل اين ابدان طور تكوينش يك طور است ماتري في خلق الرحمن من تفاوت فارجع البصر هل تري من فطور، از اين الفاظ بدني درست ميشود در اين دنيا، و آن معنيش مثل روح خود است و او لايري است لكن اگر بدن بدن مطابقي است روح مطابق آن در آن مينشيند، هر جور بدني درست كردي آنجور روح در او مينشيند. صلوات فرستادن، روح خوب در آن مينشيند. لفظ ملايمي گفتن مردم ميل ميكنند، لفظ سختي گفتن مردم ميرمند. ديگر از اين راه خواهيد دانست چطور ميشود از فحش آدم بدش ميآيد، از كلمات ملايمه خوشش ميآيد. جميع تأثيرات در روحانيات و فعليات است، وقتي يكجور صوتي احداث شد كه شخص از او ميبيند روحانيت غضب را، لامحاله ميترسد از آن صوت. وقتي يك جور صوتي احداث كردي كه شخص ميبيند در او روحانيت ملايمت را، لامحاله يك قدري ميل ميكند و لو عدو باشد. پس اثر ميكند آن دهريت در اين لفظ. تا اينجور لفظ نباشد اينجور اثر پيدا نميشود، ملتفت باشيد نوعش را دست ميدهم. من يك لفظ ميگويم لكن علوم عديده در آن هست اگر ملتفت باشيد.
پس عرض ميكنم الفاظ صدورش نسبت به اشخاص تفاوت ميكند، الفاظ ميشود صاحب تأثير، اگر چه به تقليد گفته بشود، و معني از آن گوينده نفهمد اثر خودش را ميكند. منترهاي هندي را هيچ كس معنيش را نميفهمد همين كه كسي اذن داده باشد كه تو بخوان تو چه كار داري ميخواني چاري چرياري پيلي پندولي تأثير ميكند. اين است كه اجازه شرطش است اجازه اصل است. كسي گفته فلان دعا را بخوان يا در احاديث خودمان فلان دعا را اگر اجازه و اذن نباشد اثر نميكند. حالا راهش را بدانيد هر جايي از قرآن را ميخواهي بگير بخوان، همين كه به اذن باشد اثر ميكند. راهش اين است كه
«* دروس جلد 1 صفحه 360 *»
عرض ميكنم. پس آن روح در آن لفظ گذارده شده و اين لفظ زنده است، حالا گيرم كسي نداند معني را خودش ميرود جايي لامحاله روحش آن اثر را هم ميكند، چه الفاظ ملفوظي يا مكتوبي، مكتوبي را از مركب بگيري و به شكل الفش بسازي، روح الفي به او تعلق ميگيرد. بعينه مثل اينكه حرارت مينشيند روي قلوه زغال، آن وقت اين ميشود گرم و اثر گرمي ميكند، و همين ماده را آب بريز روش ميشود سرد و كار سردي ميكند. ماده يكي است هر فعليتي كه آمد روي اين نشست اين را مغلوب ميكند. خودش آثار خود را از اين بروز ميدهد. هيأت الف را كه از روي مداد بيرون آوردي، اين قطعه مداد مزاجش ميشود گرم. همين الفهاي ظاهر هم گرم است زياد اَ اَ اَ اَ بگويد كسي گرم ميشود تأثير ميكند، و اينها از علم حروف است. پس چنانكه فلفل اگر بخوري گرم ميكند مزاج را، الف زياد هم بگويي گرم ميكند. باء مزاجش سرد است سر هم بگويي بَ بَ بَ بَ لامحاله برودت غلبه ميكند، ديگر فرق نميكند چه ملفوظ حروف چه مكتوبش موادشان منتشر است، هيچ تعيني ندارد، خود مداد نه گرم است به گرمي الف، نه سرد است به سردي باء، نه گرم و تر است مثل جيم، نه سرد و خشك است مثل دال. وقتي ابجد را نوشتي آن وقت الفش نار ميشود باش آب ميشود جيمش هوا ميشود دالش خاك ميشود.
باري منظور اين است كه تا بدن را اينجا نسازي روح متعين نميشود، و ايني كه عرض كردم حالا يك حرف است كه عرض كردم، و همين را اگر ياد گرفتيد و در آن فكر كرديد خيلي چيزها به دستتان ميآيد. از همين باب است كه كلمات و حروف را نقش ميكني روي كاغذ اثر ميكند، و اين نقش را تا نكردهاي، معاني در عالم معاني بالفعل و موجود مانده اما بلاتعين چنانكه مدادها در دوات بالفعل موجود است اما تعين هيچ حرفي در او نيست. اما اين را به اين شكلها كه در آوردي روحانيت گرمي و تري و سردي و خشكي و فلكي و عرشي براي آن متعين ميشود، متعين كه شد آن وقت روح
«* دروس جلد 1 صفحه 361 *»
خاص به او تعلق ميگيرد. اين است كه حروف بعضيش ناريند بعضي هوائي بعضي آبي بعضي ترابي بعضي فلكي بعضي عرشي بعضيش كرسوي. همين حروف بعضيش دهريند بعضيش زماني. هر حرفي كه توش آن روح خاص تعلق ميگيرد و به نيت هر كه نوشتي اثر ميكند، از همين باب علم سحر اثر ميكند، و الا نقش روي كاغذ چه دخلي دارد كه دل فلان با فلان مهربان شود يا دل فلان از فلان سرد شود. مردم جميع حواسشان توي اين دنيا فرو رفته و غافلند از امرهاي روحاني، ميبينند يك كسي را غذا ميخورد سير ميشود يكي آب ميخورد سيراب ميشود، اينها را چون ديدهاند ملتفت هستند انسان فلفل بخورد گرم ميشود ماست بخورد سردش ميشود اينها را طبيبها و اهل طبيعت خوب ميفهمند، ديگر هيچ فكر نميكنند كه اين خط را كه روي كاغذ نوشتي چه برودتي احداث كرد كه به واسطه اين برودت اين شخص را با آن شخص ملايم كرد و آرام شد، روح نه گرم است نه سرد بابش از همين بابهاست كه عرض ميكنم بدون تجديد نظر يك باب است عرض ميكنم لكن هي مختلف، عالِم ميتواند چيزها بيرون آورد.
باري روح نه گرم است نه سرد، نه بالاست نه پايين، در عقل فكر كن ببين عقل دراز است پهن است گرد است توي صندوق است بيرون است؟ ميفهمي كه عقل چه دخلي به اين چيزها دارد، به همينطور روح نه گرم است نه سرد لكن اين روح است كه وقتي فلفل را خوردي بدن را گرم ميكند، انسان چاي خورد بالطبع كجخلق ميشود بخواهد رفع اين را از خود بكند آب سرد ميخورد يخ ميخورد. پس وقتي بدن گرم شد و روح تعلق به بدن دارد و درجات تناسب هست، اگر بدن را سرد ميكني روح سرد ميشود گرمش ميكني روح گرم ميشود، گرم و تَرَش ميكني گرم و تر ميشود سرد و خشكش ميكني روح سرد و خشك ميشود، جميع شهوتها غضبها و حرصها و بخلها همه در بدن متعين ميشود، هيچ يك از روح نميآيد در بدن. همه به اقتضاي بدنشان است.
«* دروس جلد 1 صفحه 362 *»
در بدن اگر سودا غلبه كرد آن روح كه توي اين سودا نشسته انزوا ميطلبد، هي ميترسد دليلش را هم كه ميپرسي نميداند. همين ميبيند ميترسد هر چه خود را نصيحت كند باز ميترسد، قسمش ميدهي ثمر نميكند تشجيعش ميكني متشجع نميشود، سودا است توي اين بدن غلبه كرده روح ميترسد. همين روح وقتي ميآيد توي خون ميبيني نعوظ ميكند شهوت غلبه ميكند، دايم ميل دارد بازيها كند، تازيها نگاه ميدارد اسبها نگاه ميدارد سوار ميشود. اين خون را از بدن بيرون كرد ديگر ميل به زن ندارد ديگر شهوت ندارد. همين روح توي صفرا كه آمد تا فحش ندهد تا كتره نگويد ميبيني آرام نميگيرد. همين روح توي بلغم ميآيد ميخواهد كسالت كند. روح خودش هيچ اين طبعها درش نيست، توي بلغم كه آمد دهندره ميكند كسالت ميكند از جاش نميخواهد بجنبد، و خدا ميداند كسالت به سرحدي ميرسد كه شخص همينطوري كه تنبل ميشود از حركت كردن نميخواهد حركت كند، تنبل ميشود فكر كند بخواهد فكر كند نميتواند، در اخلاط همين جورها ميشود روح. پس اين روح وقتي نشست در بدني كه گرم است گرم ميشود، در بدني كه سرد است سرد ميشود، در بدني كه الفت اقتضاش است الفت پيدا ميكند، در بدني كه تنفر اقتضاش است تنفر پيدا ميكند.
اينها را عرض ميكنم كه علمي به دستتان بدهم كه بدانيد فلان دعا ميان دو شخص الفت مياندازد به جهت اين است كه ميان اين حروف اين مناسبات و اين تأثيرات هست. حروف هوائي كه مزاجش مزاج خون است، و ميبيني كه دمويمزاج صحبتهاي خوش ميخواهد بدارد، عيش ميخواهد بكند، وقتي حروف هوائي گرفتي از اسم اين، حروف هوائي گرفتي از اسم آن يكي، و اين حروف را تركيب كردي واقعاً در بدنشان ميل و محبت هوائي پيدا ميشود، روح توي اين ابدان به اينطور تعين پيدا ميكند. يا از حروفات ناريه چند بگيرند از اسم اين، از اسم آن، و آنها را تركيب كنند، يا بخوانند يا بنويسند البته عداوت در ميان پيدا ميشود. يا يكي را از تراب بگيرند يكي را از نار بگيرند چون ضديت دارند، پس الفت ندارند،
«* دروس جلد 1 صفحه 363 *»
ميانشان نفار پيدا ميشود. مثل اينكه دارچيني خورده باشي، چايي خورده باشي، آب سرد خورده باشي، هر كدام اثري دارند اين حروف و كلمات هم اثر دارند. پس كلمات و حروف جاذب ارواحند و اين حروف و كلمات مال اين دنياست تا نگويي ارواح سرجاي خود قرار نميگيرند. پس اگر كلمه را صفراوي درست كردي آن روح صفراوي خواهد شد، اگر ترابي درست كردي او ترابي خواهد شد و هكذا پس جميع اينها ابداني هستند كه ارواح به آنها تعلق ميگيرد، و آن روحي كه تعلق ميگيرد لامحاله اثر خود را خواهد بخشيد.
و اگر كسي ملتفت شد انشاء اللّه آنچه را عرض كردم مييابد اين را كه خدا ميداند چه جور اخلاط را به چه كمّ و به چه كيف و به چطور تركيب كه ميكني روح ميش در آن مينشيند، آن روح كه ميآيد كارهاي ميش بروز ميكند. شخص عالم ميخواهد كه در اين چيزها فكر كند اگر در اينها فكر كنيد مسائل توحيدي كه روح دارد به دستتان ميآيد، يكپاره توحيدهاي بيروح است كه توي جميع طوايف يهود و نصاري و جميع فرق باطله توحيد ميكنند خدا را، اما توحيدهاشان روح ندارد. فكر كنيد ببينيد كسي كه پيش از صنعتش تدبيري دارد و صنعتش را بر وفق تدبير ميكند، شما ميدانيد اين شخص عالم حكيمي است، پس وقتي كرسي ميسازد براي اين ميسازد كه پادشاه روش بنشيند. پايهها ميسازد تختهها ميسازد، راههاش را جاهاش را همه را به اندازه ميسازد، آن ميخها را ميكوبي به چهارچوبي كرسي ميشود. كسي كه دانست اين كرسي براي نشستن سلطان است و به اين جهت اين را اينطور ساخته، ميداند كه شخصي كه لاعن شعور كار ميكند كارهاش همه بر وفق حكمت و صواب اتفاق نميافتد، مگر به اتفاق تيري به تاريكي بخورد. آني كه از روي تدبير كار ميكند ميداند اين پايه براي چه كار است آن پايه براي چه كار، آن تخته براي چيست آن سوراخي كه شده براي چه؟ از براي كاري صنعتي تدبيري است، پيش از آنيكه آن كار را بكند ميبيني همينجور نشستهاند كأنه فكرها كردهاند، نهايت يك كسي است احتياج ندارد فكر كند زود اسباب را فراهم ميآورد و ميكند. يك كسي هست عالم
«* دروس جلد 1 صفحه 364 *»
علي الاطلاق است ميداند اين طفل در روشنايي تولد ميكند، آلتي ميخواهد كه ببيند توي شكم چشم براش درست ميكند، ميداند اين طفل كه بيرون آمد صداهاست صداي خوب و بد هست، پيشتر ميداند كه وقتي بيرون آمد اين احتياجها را دارد آنجا گوش براش درست ميكند، شامه ميخواهد آنجا براش درست ميكند، لامسه ذائقه براش درست ميكند، جميع اينها را از روي حكمت و علم و تدبير ميسازد، و اينها جميعش در بدن منتشر است توي اين بسائط و روحش هم منتشر است. او ميداند پيش از آنكه بسازد چه جور روحي را توي چه جور بدني قرار بدهد، پس هركاري را از روي حكمت ميكند آن كارها هم جاري ميشوند بر وفق حكمت. بر همين نسق است كه اگر جميع جن و انس جمع شوند بخواهند يك مگسي خلق كنند نميتوانند و لو اجتمعوا له و ان يسلبهم الذباب شيئاً اگر مگس چيزي از ايشان بربايد نميتوانند پس بگيرند از آنها. حالا چنانكه ارواح علي ماينبغي با اجساد علي ماينبغي، كسي نميداند تراكيبي كه در اجسام لازم است. مثل اينكه مگس خرطوم ميخواهد، دست ميخواهد، پا ميخواهد، چطور بايد اين بدن را ساخت تا چه روحي به اين تعلق بگيرد، وقتي بدن به اين تركيب ساخته شد روح ميآيد توي بدنش مينشيند و اخلاط اربعه را توي بدنش گذارده، استخوان دارند اين پشهها و مگسها، از اين جهت ميايستند. اين اعضا و جوارح و اين بندها خدا ميداند كه اگر بنا باشد انسان فكر كند ميبيند هيچ فرق نميكند، فيلي را فكر كند كه اعضا و جوارح و استخوانها براي او چگونه خلق شده، يا فكر كند در پشه. در پشه هم همين صنعتها را به كار برده، استخوان دارد دست و پا دارد جميع آنچه فيل دارد پشه دارد. بلكه در پشه پر علاوه هم هست، كه دو بال دارد كه فيل ندارد. و هر چه براي فيل هست پشه هم دارد به علاوه دو بال هم دارد اين كه براي هر كاري كه خلق شده ميخواهد اين دو بال را. پس كسي كه اينجور خالق است، خداست.
ملتفت باشيد انشاء اللّه انس نگيريد به چيزهايي كه اين مردم انس ميگيرند، شما زور بزنيد طبيعت را عاقل كنيد. طبيعت حيواني طبيعتي است كه محتاج به خدا نيست،
«* دروس جلد 1 صفحه 365 *»
يعني غافل است شما انشاء اللّه انسان باشيد، ميآييد به طور طبيعت كه هيچ به ياد خدا نباشيد، طبيعت هروقت گرسنهاش ميشود غذا ميخورد هروقتتشنهاش ميشود آب ميخورد، هروقت ميخواهد راه ميرود هروقت ميخواهد ميخوابد، اغلب مردم كسبشان كارشان طورشان طرزشان، جميع كارهاي حيواني است، از روي طبيعت است. اين حرفهايي كه ميزنند از غلبه صفراست، اين دفعي كه دارند از بلغم است، اين امساكي كه دارند از سوداست، حركتي كه ميكنند به مقتضاي طبيعت عنصريه حركت ميكنند. اما فكر كن ببين خدا اگر خواسته بود تو مسخر طبيعت باشي؛ ديگر بسا شيطاني ملحدي استدلال كند همينطورها بگويد، خدا نخواهد من معصيت نميكنم. اين راست است، خدا نخواسته تو معصيت كني اما اسباب و آلاتش را اين بدن قرار ندادهاند، انبيا را اسباب اين كار قرار دادهاند، آنها آمدند خوب و بد تو را به تو گفتند حاليت كردند، حالا ديگر به خودت وات ميگذارند، هر خرغلطي ميخواهي بزن. پس اگر خدا اكتفا كرده بود به همين كه در اين بدن سودا خلق كرده، و روح توي اين بدن كه نشست، سودا او را برش بدارد. خون بايد باشد در بدن لامحاله، خون كه در بدن قرار داد روح كه تعلق گرفت نعوظ ميكند شهوتش به هيجان ميآيد، صفرا اگر نداشته باشد بدن زنده نيست، پس بايد صفرا باشد لكن روح توي صفرا كه نشست غضب ميكند لامحاله، رطوبت در بدن بايد باشد. رطوبت اگر نباشد در بدن، بدن ميخشكد فاسد ميشود. پس بلغم بايد باشد لكن روح توي بلغم كه آمد نشست البته كسالت ميكند.
حالا ببين اگر به همين اكتفا كرده بود خدا، كه همچو باشد پس هر درسي اين بدن به اين روح ميداد بايد همان را عمل كند، و شما ببينيد اگر خدا قرار داده بود هر درسي بدن به روح بدهد ممضي باشد، ديگر امري نميخواست نهيي نميخواست، ارسال رسل نميخواست انزال كتب نميخواست. مردم راه ميرفتند مثل وحشيهاي دنيا هر كس براي خودش مثل حيوانات اختيارها داشت سلوكها داشت و حظها ميكرد. ميبيني كه نگذارده
«* دروس جلد 1 صفحه 366 *»
مردم را به اين حالت و رد كرده و ردع كرده آنها را، ميگويد من روح انساني را اينجا گذاردهام، انساني بر اين حيوان سوار كردهام، به اين انسان گفتهام حيوانت را فلان جا ببند فلان جا كه رسيدي چشمش را ببند نگاه نكند من حيوان را مسخر تو كردم او بايد تابع تو باشد تو خودت امدادات داري، امدادات تو اين مرئيات نيست مسموعات نيست و مشمومات و مذوقات و ملموسات نيست. پس چيزهاي ديگر ضرور داري بايد استمداد كني آنها را تحصيل كني. حالا آمدهاي از اين صفات نباتي و حيواني استمداد ميكني؟ و معلق ميكني خود را؟ حالا انبيا آمدند روح توحيد بگذارند در بدن مردم. روح نبوت را در بدن مردم بگذارند، يعني حاليشان كنند، روح امامت را حاليشان كنند، فارسيش اينكه آن چيزي كه اصل است آن را ميخواستند كه محفوظش بدارند، آن چيزي كه زايل است هرچه قشنگ باشد آخر برميخيزد و تمام ميشود، اينها را اعتناي زياد ندارند مگر بالتبع. همين قدري كه از اينها به كار او بيايد اعتنا ميكنند. اصل بنيه انساني را ميخواهند محفوظ بدارند. و آن محفوظ نخواهد شد مگر به توجهات خدا و رسول و امام، جميع امدادات از پيش كسي كه مدبر است بايد بيايد، نه از پيش طبيعت، ميبيني كه طبيعت را وازدهاند. پس بسا بلغمي هستي ميبيني ميگويد غضب كن در جايي كه بايد غضب كني، و به طبيعت راه نروي. بسا صفراوي هستي يك جايي ميگويد حلم كن، بسا دموي هستي يك جايي ميگويد كناره كن از مردم، بسا سودايي هستي يك جايي ميگويد معاشرت كن. پس طبيعت را وازده، و اگر نميشد خلاف اين طبيعت را كسي بكند و امر ميكردند انسان را به خلاف طبيعت، تكليف مالايطاق كرده بودند. و خدا تكليف مالايطاق نميكرد.
پس بدانيد آسان است و ميسور است، اما راهش را بايد به دست آورد. وقتي انسان كجخلق است آسانش نيست كجخلقي نكند، وقتي انسان كسل است آسانش نيست كسالت نكند، لكن راهش را بايد به دست آورد. وقتي كسل هستي و نميخواهي از جاي خود بجنبي خيال كن كه اگر يك كسي بيايد هزار دينار به من بدهد يكخورده بجنبيم البته
«* دروس جلد 1 صفحه 367 *»
ميجنبيم، كسي يك تومان به من بدهد دوخورده بجنبيم البته دوخورده ميجنبيم، كمكم ميبيني كسالت تمام شد. آن كسي كه غضب كرده البته مشكل است يك مرتبه از غضب پايين بيايد، بايد فكر كند ببيند اگر در حضور مردمان عاقل باشد در حضور مردماني كه اعتنائي به شأنشان هست اينجور حركات ميكند يا نه؟ ميبيني مينشيند اين غضب. وقتي غضب ميخواهد بيايد ولش مكن بلكه تا ميخواهد بيايد خدا را حاضر كن پيش خود رسول را حاضر كن فكر كن كه امر به دست تو نيست، ببين هر چه جمع كني اگر او بخواهد بيرون ببرد ميبرد.
پس او چيزي كه براي تو ميگذارد همان خيرت است اگر او بخواهد نفعي به تو برساند، جميع اوضاع ملك همهاش عمله و اكره تواَند، همه را به پا كرده كه تو يك لقمه نان بخوري، جميع شمس و قمر و آسمان و زمين و باد و هوا و تابستان و زمستان و اين عملهجات و چاروادارها و مسگرها و نجارها جميع آلات و اسباب همه به هم شده تا تو توانستهاي يك لقمه ناني بخوري. حالا كه چنين است پس چه حرص ميزني؟ او كاري بخواهد بكند اينها همه عملهجات اويند نخواهد شد، هر چه هم بخواهد بكند شخص، كه نميشود. فكّر و قدّر هي فكر كرد تدبير كرد عقل به كار برد ثم قتل كيف قدّر خدا در مقام تعجب ميفرمايد: فكّر و قدّر هي فكر كرد كه فردا چه ميكنم چه خواهم كرد، چه جور خيالات چه جور آرزوها و ديد كه نشد. بعد سرزنش ميكند خدا كه ثم قتل كيف قدّر مگر ميتواند به تدبير كاري كند، خيالش را هم نميتواند بكند، به جهت اينكه كسي كه اختيار خيالش دست خودش نيست، اختيار حركتش سكونش هيچ دست خودش نيست، وقتي ملتفت باشد كه چنين خدايي دارد البته در حضور چنين خدايي حيله نميكند، و اگر غافل باشد البته حيله ميكند، البته ريا ميكند البته سمعه ميكند، البته از عمل مردم دستپاچه ميشود، پس ملتفت باشيد انشاء اللّه.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
«* دروس جلد 1 صفحه 368 *»
درس پنجاهوپنجم
(شنبه 17 رجب المرجب سنه 1294)
«* دروس جلد 1 صفحه 369 *»
الحمدللّه رب العالمين و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العليّ العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: فكذلك المعني المراد هو بمنزلة الروح و اللفظ المعبر به عنه هو بمنزلة الجسد بل هما الروح و الجسد …
ميفرمايند كه معني در لفظ مانند روح است در بدن، و روح و بدن انشاء اللّه درست فكر كنيد ميفهميد كه به طور حقيقت بيان كردهاند اين مطلب را، و كأنه ضرور ندارد و كأنه محض مسامحه است روح از عالم زمان نيست رنگ ندارد كه ديده شود بو ندارد كه به شامه فهميده شود. نه گرم است نه سرد است در عقل خودتان در شعور خودتان فكر كنيد. فكر كنيد ببينيد شعور دراز است يا كوتاه، شعور سفيد است يا سياه؟ روح انساني همهاش شعور است. حالا شعور چيزي نيست ديدني باشد شنيدني باشد بوييدني باشد، خيال كردني باشد. بلكه يك امر مجردي است كه اگر فكر كنيد و به دست بياريد، بدن اصلي هم آن وقت معلوم ميشود انسان هيچ جاش نيست كه شعور نداشته باشد، جميع جاهاش شعور دارد چيزي كه شعور انساني ندارد حيوان است، نبات است، جماد است، شعور انساني مخصوص انسان است. چنانكه هر چيزي كه مخصوص به چيزي است مخصوص به اوست. انسان ندارد جاي بيشعوري.
و ديگر از اين مطلب بيابيد كه اگر جايي شعور ندارد انسان نيست. موي انسان وقتي مقراض ميشود دردش نميآيد معلوم است انسان نيست، شعور انساني توش نرفته هر
«* دروس جلد 1 صفحه 370 *»
چيزي كه شعور ندارد بدان به عالم انساني پا نگذارده والسلام. حالا توي اين بدنت فكر كن كجاش است كه شعور ندارد؟ به عالم انساني پا نگذارده، به اين عبا حرمت كني يا اهانت كني نميفهمد، به موي كسي بيحرمتي كني يا حرمت، نميفهمد. پس هر چيزي شعور انساني با او نيست به عرصه انساني پا نگذارده، و لو انسان به جهت رفع حاجت خودش حمل و نقلش كند. انسان عقلش شاعر است، بدنش شاعر است. و از اين جهت است اگر فكر كنيد سرّش را همه جا مييابيد، انسان تمامش شعور است، و تمامش شاعر. از اين جهت است اگر كاري كند و شعور همراهش نباشد ميگويند قبول نداريم، در جميع شرايع افتاده انما الاعمال بالنيات در هر عملي بايد قصد عزيمت داشته باشد و نيت داشته باشد، بروي به زير آب و نيت نداشته باشي غسل نكردهاي، آبي به صورتت و بدنت بخورد به طور وضو اتفاقاً و نيت نداشته باشي، آنهايي كه مطلع به غيوبند ميدانند تو وضو نگرفتهاي. انسان اگر صورتش تر شد حالا وضو گرفته، اگر غافل است و نيت وضو ندارد جمادش تر شده.
انسان آن كسي است كه باشعور است. انشاء اللّه اينها را اگر از پيش برويد ديگر خيلي دعاها را نميخوانيد. خيلي دعاهايي كه از روي بيشعوري باشد نميخوانيد. الاغ هم از روي بيشعوري خيلي صداها ميدهد و هيچ نميفهمد. و اگر اين مطلب را داشته باشيد هر وقت بخواهيد دعائي بكنيد، دعا نخواهيد كرد. دعا هيچ، عبادت ميخواهي بكني اگر نميفهمي و از روي بيشعوري است و نيت ندارد، آني كه تو را ميبيند و بر احوالت مطلع است ميداند نماز نكردهاي، الاغت را ميگويد نماز كرده. از اين جهت در كارها شعور را شرط كردهاند شارعين و انبيا و اوليا و گفتهاند نيت بايد داشته باشد. پس كاري كه شعور همراهش نيست بدان كار تو نيست. ديگر اگر كسي زحمتي كشيده چيزي دارد، به آن كس خواهد رسيد دخلي به تو ندارد. سرّي هم دارد اين مطلب انسان سرتاپاش شعور است و ادراك، انسان آبش شعور است گلش شعور است زمينش شعور است آسمانش
«* دروس جلد 1 صفحه 371 *»
شعور است و عمداً اينها را به اين لفظ ميگويم بلكه بيفتي توي مسألهاش و كمكم بفهمي. اگر بگويم تمامش عالم انسانيت است بسا نفهمي، لفظش موحش است. اما بسا درست مطلب به دست تو نيايد. پس انسان تمامش از عالم انسانيت است، به جهت آنكه هر چه را در هر عالمي خلق ميكنند از عناصر آن عالم خلق ميكنند. جمادات را در كجا خلق ميكنند؟ در عالم جمادات. نباتات را كجا خلق ميكنند؟ در عالم نباتات. حيوانات را كجا خلق ميكنند؟ در عالم حيوانات. از جمله آنها اينكه انسان را خدا از عالم انسانيت خلق كرده. حالا اين لفظي است كه موحش نيست، و كسي نميتواند وابزند اين را. و من به آن لفظ عمداً عرض كردم براي تفهيم، و اين را شما داشته باشيد.
يكپاره سخنها هست من عرض ميكنم محض ترحم است، براي اين است كه توي مسأله بيفتيد، آنجور سخنها را همه جا نبايد گفت. شما انشاء اللّه استاد باشيد در همه فن، بدانيد هر مجلسي اقتضائي دارد، حكيم آن مطلبي كه در نظر خودش هست بايد بگويد اما بايد پرده روش بپوشاند. يك وقتي دستورالعملي ميدادند آقاي مرحوم، فرمودند مطلبي را كه جايي ميخواهي بگويي، ميخواهي بگويي اذيت فلان را نبايد كرد، يك جايي است تقيه نيست آنجا بايد بگويي حرمت حضرت امير را بايد داشت، يك جايي تقيه هست آنجا بايد بگويي حرمت اولياء را بايد داشت، اولياي خدا را نبايد رنجانيد، يك جايي هست تقيه بيشتر است بگو آدمهاي خوب را نبايد رنجانيد، و در جميع پردهها مطلب اين بود كه حضرت امير را بايد حرمت داشت. راهش اين است كه چيزي كه در مقام تعلم و تعليم گفته ميشود معلم لابد و ناچار است كه الفاظي كه نزديك ميكند انسان را به مطلب بگويد تا بيايند توي مطلب، و اگر نگويي مطلب را نميفهمند. چيزهايي را كه در مقام مباحثات ميگويي در مباحثه نبايد تفهيم كسي را كرد. در مباحثه بيندازش توي كلوخها چيزي كه ميگويد طرف مقابل ميخواهيم در دهنش را ببنديم آن وقت نميخواهيم تفهميم كنيم. آني كه بايد بفهمد الفاظ بخصوصي براش
«* دروس جلد 1 صفحه 372 *»
ميگويند، و ميبينيد كه همّ من بر اين مصروف است كه تعليم كنم و بفهمانم، از اين جهت اغلب لفظهاي من سعي ميكنم كه لفظهاي متعارفه نباشد، براي اينكه مرادم تفهيم است ميخواهم بفهمانم، به جهت اينكه آن قدري كه بايد گفت گفتند، سيد مرحوم فرموده بودند «نميگويم كه شما اينها را بفهميد اينها را ميگويم كه ياد بگيريد برويد توي دنيا بگوييد بدانند مردم همچو حرفها هم هست» بعينه مثل اينكه بچهها را قرآن تعليمشان ميكنند، همه بچهها را قرآن تعليمشان ميكنند و ياد ميگيرند، و همه هم ميخوانند و هيچ نميفهمند. لكن يك وقتي ميخواهند لفظ قرآن توي دنيا باشد اينجور ميكنند. يك وقتي ميخواهند تعليم كنند قرآن را آن وقت ميگويند باء چه معني دارد، سين چه معني دارد، ميم چه معني دارد. ديگر وقتي اينها را ميخواهند بيان كنند داستاني دارد، كه بفهميم چرا باء اول واقع شده است چرا پشت سرش سين واقع شده چرا پشت سرش ميم واقع شده، اين بسم اللّه به اين ترتيب است چرا؟ بخواهي شرح اينها را بكني همان يك باش را بخواهي شرح كني يك سال طول ميكشد، سينش را بخواهي شرح كني يكسال طول ميكشد. منظور اين است كه در رسم تعليم يك جوري ديگر بيان ميكنند، و در رسم مباحثات جوري ديگر بيان ميكنند. و عمداً اينها را اصرار ميكنم به جهت اينكه ميبينم رفقا ميان اينجور چيزها بناشان نيست تميز بدهند، بسا لُبّ مسأله را فهميده است، حالا در مجلسي اتفاق افتاده همين را ميخواهد كه به گردن مثلاً يك يهودي بگذارد، بابا اين نميشود. اين است كه مطالبي كه براي تفهميم و تعليم گفته ميشود الفاظ بخصوص بايد گفته شود، و هر چه از باب مباحثات است الفاظ بخصوص ديگر بايد گفت، و اگر اين را داشته باشيد ديگر هر جا توي كلمات مشايخ هم كه افتاديد، توي كتابهاي مشايخ هم كه نگاه ميكنيد ميدانيد آن مسائل كه بوده و جوابها كه دادهاند چه جور جوابها بوده؟ چه بسيار جوابها كه جراب نوره است، و جواب مباحثه است. چيزهايي كه جواب مباحثه است به مطلب نميرساند انسان را.
«* دروس جلد 1 صفحه 373 *»
پس يك وقتي يك كسي از شخص عالمي سؤال ميكند كه خرق و التيام محال است و پيغمبر اگر با جسم مباركش به معراج رفته بود خرق و التيام ميشد، پس پيغمبر با روحش به معراج رفته و معراج جسماني محال است. چنين كسي را جوابش ميگويند چرا خرق و التيام جايز نيست؟ خدايي كه خالق آسمان است، و آسمان را خلق كرده تو اگر مسلماني ميداني كه اين خدا ميتواند پارهاش كند، و ميتواند جايي را كه پاره كرده اثرش را از زمين بر ندارد، و چه عيب دارد بدني كه داخل آسمان شود از آن بدن اثري حاصل شود كه از آن جزء فلك حاصل ميشده، اگر آن جزء بايد تأثير حرارت كند در آن وقت آن بدن تأثير حرارت ميكند، اگر تأثير برودت بايد بكند تأثير برودت كند. اينجور جواب بدانيد جواب مباحثات است، و براي تفهيم نيست. و اغلب اغلب سؤالات مباحثهاي است. و اغلب اغلب اين جوابهايي كه دادهاند و ميدهند اين جوابها بدانيد جراب نوره است.
و جراب نوره مثلي است در عرب كه ميگويند هميان نوره، چرا كه وضع هميان براي آرد است حالا هميان نوره ميدهند به دست آدم، ميبيند چيز سفيدي است قانع ميشود. لكن دقت كه ميكني آخرش كه ميشكافي ميبيني آهك بوده آرد نبوده به درد ما نخورد، آهك لايسمن و لايغني من جوع هيچ رفع جوع نميكند، لكن پر شده. به جهت آنكه در دهان مردم را ببندند اينجور جوابها را ميگويند. اغلب جوابهايي كه اهل حق ميگويند از اين قبيل است. حتي سؤالاتي كه از پيغمبر و اميرالمؤمنين و ائمه سلاماللّهعليهم كردهاند سؤالات مباحثهاي است و والله جوابي كه دادهاند سربي است ريختند در گلوشان، و اين غير از وضع تعليم است، تعليم نميخواهد بكند انسان مباحثه ميكند. وقتي مطلبي است غيبي و ميخواهند تعليم كنند بايد به الفاظي چند بگويند كه متعلم بتواند آن مطلب را بفهمد.
و اين را فراموش نكنيد انشاء اللّه هر وقت با اهل مباحثه تكلم ميكنيد به قواعد و قوانين خودشان حرف بزنيد كه وحشت نكنند ميخواهند بفهمند يا نفهمند، دلت نسوزد
«* دروس جلد 1 صفحه 374 *»
كه نفهميدند عمداً تو بخواه كه نفهمند، بناي خدا همين بوده و هست كه به كفار و منافقين نفهماند، ميفرمايد: و اذا قرأت القرءان جعلنا بينك و بين الذين لايؤمنون بالآخرة حجاباً مستوراً خداي خالق زمين و آسمان كه جميع زمين و آسمان توي چنگ اوست اين خدا حتم كرده بر خود كه يك كلمه حق گير ناحق نيايد، و غير حق همه ناحقند و هر سني ناحق است، يهودي ناحق، نصاري ناحق، هر كه غير حق است ناحق است كائناً ماكان. اهل حق آنچه ميگويند با غير اهل حق سربي است كه در گلوي منافق ميريزند، و لو لفظش ملايم باشد. كارها را از خدا و رسول و حجج بايد ياد گرفت آنها آن متاع خودشان را كه دوست ميدارند هيچ به دست منافق نميدهند، شما اگر جوهري داشته باشيد كه پيشتان خيلي عزيز باشد آن جوهر را هيچ نشان مردم نميدهيد، پيش مردم تعريفش را هم نميكنيد نميخواهيد مردم بدانند كه شما آن جوهر را داريد. الماس خيلي خوبي داشته باشي كه اسمش را هم كسي راه نبرد تو از خدا ميخواهي كه اسم آن را هم نبرند، بلكه او را حفظ ميكني كه كسي از آن خبر نشود. چنانكه قاعده است كه انسان گنج خود را حفظ ميكند. مؤمن به همينطور مطلبي را كه ميداند همانطور حفظش ميكند، آنچنانكه حيفشان ميآيد مالشان را خرج كنند و به دست همه كس بدهند، همينطور اهل ايمان حيفشان ميآيد چيزي كه ميدانند به دست همه كس بدهند.
حضرت صادق در چادر نشسته بودند و جمعيتي بود از ايشان از مسأله حيض سؤال كردند، فرمودند كسي نباشد اينجاها سرّ اللّه است ميخواهم عرض كنم و آخر مسأله حيض را فرمودند، و نميخواستند دشمنان آن را هم بدانند، چرا كه آن جوري كه فرمودند اگر به اين قاعده راه بروند مصلحت دنياشان هم در همان است، آن را كه منافق ياد گرفت آن وقت به آن عمل ميكند عمل كه كرد نفع دنيايي به او ميرسد، نميخواستند اين نفع هم به او برسد. چه بسياري كه خيال ميكنند اينها صاحب جودند صاحب كرمند به هركه نفع برسد ميل دارند و اينطورها نيست، چيزهايي كه
«* دروس جلد 1 صفحه 375 *»
اعتنا ندارند بلي به هر كه رسيد رسيد، لكن چيزهايي كه مخصوص خودشان است نميخواهند به گوش منافق بخورد، نميخواهند به آنها برسد. اينها را عمداً عرض ميكنم كه مطلبي را كه ياد گرفتيد كه ميخواهيد آن را به ناف مردم بگذاريد عمداً نگوييد تا بيخبر بميرد در عين خودپرستي.
پس عرض ميكنم در مقام تفهيم، من خيالم تفهيم است و كلمات مشايخ را مقصودم اين است شرح كنم كه بفهمند به جهت آنكه اين همه گفتند و نوشتند خيلي هم ياد گرفتند فضايل هم بسيار ميگويند شيخي هم هستند و بزرگ هم هستند، اما معنيش را بخواهي، خدا ميداند يك كلمه معني نميدانند. آن آخوندهاي گندهشان هم نميدانند، هميشه هم بنا باشد هي لفظ بگويي اين تعريف ندارد، و لفظ بيمعني كه زياد گفته شد بيثمر است، لفظ بيمعني تا تازگي دارد اين خودش مثمر ثمري است. به جهت اينكه انتشارش هم توي دنيا چيزي است، از براي چه منتشر بشود؟ از براي اينكه آخرالامر يك كسي بيايد آن را معني كند. گفتند الف و باء و جيم و دال اين ابجد شد، ابجد چه شد؟ معني ندارد شالودهاي است كه كسي بيايد بنائي بگذارد، تخمي است كشتهاند كه سبز شود، و يك كسي بيايد ثمرش را به دست دهد.
پس ملتفت باشيد انشاء اللّه حالا ديگر وقت سبزشدن است، بايد معني را به دست آورد. كسي كه غرض ندارد و مرض ندارد مباحثه نميخواهد بكند، بيني و بين اللّه ميخواهد چيز بفهمد، غافل است جاهل است متحير است، بايد يكپاره الف و باء گفت كه توي راهش بيندازند دستش را بگيرند زندهاش كنند، يك نفْس را كه زنده ميكني جميع خلق روي زمين را زنده كردهاي. در تمام عمرت سعي كن كه دست يك نفري را بگيري و هدايت كني او را. همين از جميع عبادات ثوابش بيشتر است، يك نفر را هدايت كني و توي راهش بيندازي كأنه جميع مردم را زنده كردهاي، ثوابش از نماز بيشتر است، از روزه بيشتر است، از جهاد بيشتر است. اين يك نفر بيچاره را كه غرض و مرض ندارد،
«* دروس جلد 1 صفحه 376 *»
بسا فهمش كم است اگر اعتنا نكني به او، همينطور جاهل بماند بسا كشتهاي اين را. و اگر كسي اين كار را بكند عذابش زياد ميشود. اين است كه همّ اهل حق اين است كه آنهايي كه غرض ندارند مرض ندارند و لو بيفهم باشند بيشعور باشند ده دفعه صد دفعه سؤال كنند تكرار ميكنند جواب ميگويند، به جهتي كه غرض و مرض ندارد. لكن كسي كه غرض دارد و مرض دارد، بناي مباحثه دارد توي دنيا سرب خيلي خلق شده، سربي بريز در گلوش، و هيچ مسأله هم تعليمش مكن. ديگر آن اسراري كه نبايد تعليم كرد و در اخبار هست همينجور چيزهاست.
خلاصه رسم تعليم اين است كه ميخواهي خودت را ببيني چه چيزي؟ آن چيزي كه شاعري. هر چيزي را كه خبر از آن نداري آن جزء تو نيست، از تو نيست يك كلمه تكلم ميكنند تو همان يك كلمه را اخذ كن، ببين جميع مسائل معاد را، جميع مسائل معراج را، از آن يك كلمه به تو گفتهاند. پس قاعده كليه اينكه هر چه را از آن خبر نداري آن جزء تو نيست، و از تو نيست. اين عصا را نميداني چطور خلقت شده رنگش طبعش هيئتش، اصل اينها را نميداني بدان جزء تو نيست. اين عبا را نميداني اصلش را بدان جزء تو نيست، خدا هر چه را خلق كرده كه واجد خودش باشد. حالا ببينيد اين حرفها داخل بديهيات اوليه هست يا نه؟ هرچه را خدا خلق كرده طوري خلق كرده كه واجد خودش باشد و فاقد خودش نباشد. حالا ببين انسان معقول است خودش فاقد خودش باشد؟ پس هر چه را فاقدي بدان دخلي به تو ندارد، پس هر چه را نميداني معلوم است بيرون وجود تو واقع است، از اين جهت تو احاطه به او نكردهاي. مثل اينكه در ظاهر ديوار را كه نگاه نكردهاي، عكسش در چشم تو نيفتاده و چشم تو احاطه به آن پيدا نكرده، پس خبر از آن نداري.
و اين قاعده كليه است كه اگر در آن فكر كني حاقش را برميخوري. پس بدان هر چيزي را كه به التفات ميفهمي بدان آن چيز غير خودت است، هر چيزي را كه كائناً ماكان
«* دروس جلد 1 صفحه 377 *»
بالغاً ما بلغ به التفات ميفهمي و به غفلت از او غافلي، و باز ملتفت ميشوي و از چيز ديگر غافلي، و هي بشمار ببين چقدر چيزهاست كه غافلي و ملتفت نميشوي بدان جزء تو نيست، هيچ دخلي به تو ندارد. تو خودت معقول نيست از خودت غافل باشي، چرا كه خدا خلق نكرده و محال است خدا چيزي را خلق كند و واجد خودش نباشد و خودش داراي خودش نباشد، خودش را گم كند يك كسي بر فرض. محال است چيزي خلق كند خدا و خودش را از خودش گم كند خودش را هر جاش ببري قايمش كني خودش همراه خودش هست خودش را باز داراست و واجد است، خود را گم نكرده. از آن جمله چيزهايي كه خدا خلق كرده انسان است، نميشود خودش از خودش مخفي باشد و خود را واجد نباشد، غافل از خود نميتواند بشود، احتياج ندارد به التفات كه خود را بداند، و به غفلت، از خود غافل شود.
پس انسان را، جسم و بدن انساني را ملتفت باشيد كه جميعش شعور است و ادراك، و تو حالا به چشم انسان نگاه نميكني به چيزي ديگر نگاه ميكني، خيال ميكني خود را گم كردهاي، اگر به چشم انساني نگاه ميكردي ميديدي انسانيت انسان را، حالا به چشم عادت و طبيعت نگاه ميكني خود را گم كردهاي. مكررها مثل عرض كردهام و حكما مثل فرمايش ميكنند براي تفهيم و تعليم اگرچه در خارج واقع چنين چيزي نشده باشد. مثل ميزنند كه شخصي رفت در آسيا خوابيد به آسيابان گفت فلان وقت مرا بيدار كن كه بايد بروم فلان ده شغل ضروري دارم، آسيابان هم آن وقت كه گفته بود بيدارش كرد، آنجا كه خوابيده بود گرد آسيا بر سر و صورتش نشسته بود وقتي بيدارش كرد اين به سرعت تمام رفت رو به مقصود خود كه به مقصودش برسد، تا نزديك آن دهي كه ميخواست رسيد، دلاكي به او برخورد آينهاي دستش داد و ديد صورتش آردي است، بنا كرد داد و بيداد كردن و فحش دادن به آسيابان، كه من سفارش كردم مرا بيدار كن كار ضروري دارم، خودش را بيدار كرده. حالا كارها را كي ميرسد؟ با داد و بيداد هر چه
«* دروس جلد 1 صفحه 378 *»
تمامتر برگشت آمد پيش آسيابان انتقامي بكشد از آن مردكه آسيابان، كه چرا مرا بيدار نكردي كارهام از دست رفت، خودت را بيدار كردهاي. آسيابان ديد پر احمق است، گفت صبر كن آرام بگير آب آورد روش را شست و آينه دستش داد ديد خودش است.
اين حالا مثل است وقتي ميشنوند ميخندند به آن مردكه لكن غافلند كه خودشان همينطورند. خدا ميداند الآن خود را گم كردهاند و حيران كه خودم كجايم؟ خودت پيش خودت. بدان اينهايي كه سعي داري پيدا كني خودت نيستي. پس اگر طبع خون به هيجان آمده زن ميخواهي، تو خون نيستي تو زن نميخواهي. بلغم به هيجان آمده حوصله پيشت آمده، تو بلغم نيستي. سودا به هيجان آمده ترس داري، تو سودا نيستي. خلطي ديگر به هيجان آمده حريصي، اينها هيچ كدام مال خودت نيست. و تعجب اينكه شب و روز اينها را ميشنوي، و با وجود اينجور درسها ـ و ميبيني كه راست هم هست خودت هم ميداني راست است ـ معذلك طبيعت دست برنميدارد و غلبه كرده، غير غلبه كرده، اين گرد آسيا غلبه كرده، كه هر چه ميشويي باز گرد است، باز ميشويي باز گرد است، تا آن آخر آخرش اگر به قدر نقطهاي باقي بماند كه ديگر آن به شستن نميرود، خودت معلوم است خودتي و خود را واجدي، و از خود غافل نيستي. انسان را خدا خلق كرده خودش به فكر خودش باشد، و چيزهاي ماسوي را براي خود بخواهد، نه خود را براي غير بخواهد.
همين كه چيزهاي خارج را براي خود ميخواهي، آن چيزهاي خارج كه براي تو باشد روز بروز تو قوت ميگيري، تصرفت زياد ميشود، نمو ميكني زياد ميشوي. و اگر خودت را براي غير بخواهي خودت خيلي كم هستي، خودتان بسيار كميد، و غير خيلي هستند هر تكه از خودت را براي غير بخواهي تكه تكه ميشود ضرب اللّه مثلاً رجلاً فيه شركاء متشاكسون فكر كن ببين وقتي خودت را براي غير ميخواهي يكخورده حواس تو پيش زنت است يكخورده حواس تو پيش بچهات است، يكخورده حواس پيش مال،
«* دروس جلد 1 صفحه 379 *»
يكخورده حواس پيش عمارت، يكخورده حواس پيش اسب، هر تكه از تو جايي است يك انسان بيش نيست، و يك چنگ بيش نيست اين يك چنگ چه جور قسمت شود كه به همه اينها برسد؟ يك چنگ را باز هيچ دست نزني يك مشت هست. اين يك مشت گندم را بپاش به كار خودت هم نخورده به كار خارج هم نيامده، وجودش بيمصرف صرف شده. انساني درست تعقل كن يك چنگ و مشتي را همين كه متفرق نكني، الآن مشت جايي نرفته. اين را ريزه ريزه كن يك دانه به مشرق بينداز، يك دانه به مغرب يك دانه به جنوب يك دانه به شمال، اين دانه كه رفت به مشرق چه كرد هيچ، اگر ميكرد خوب بود. از آن دانه كه به مغرب رفت چه كار ساخته شد هيچ، اينجا بود يك مشت بود بسا خودت ميخوري يك لقمه ميشد، اما حالا ريزريزش كردي، بيمصرف كردي نه به كار خودت آمد نه به كار ديگران.
پس فكر كنيد ببينيد همهاش يك قبضه بيش نيستند، چنانكه اين بدن يك قبضه خاك بيش نيست، حواس باطنه هم يك قبضه بيش نيست. حالا اين يك قبضه را گاهي به زن متوجه ميكني گاهي به بچه گاهي به مشرق گاهي به مغرب و ميبيني كه به هيچ يك هم تمام نميتواني برسي. بچه را درست نميتواني برسي به جهتي كه زن مانع است، آن را هم ميخواهي برسي. به زن نميتواني درست برسي به جهتي كه مال مانع است. به مال درست نميتواني برسي به جهتي كه زن مانع است، آن را هم ميخواهي برسي. به مال درست نميرسي به جهتي كه عمارت مانع است. به آن درست نميرسي به جهتي كه زراعت مانع است. چون يك مشت است و آن را متفرق ميكني، نه خودت باقي ماندهاي براي نفع خودت، نه نفعي به غير رساندهاي. وجودمان شده بيمصرف صرف. و حال آنكه انسان را خدا خلق كرده كه ربح ببرد از ملك او، خلق نكرده او را كه ربح برساند، فضولي؟
پس انسان بايد فكر كند بگويد من چه كار كنم خودم به جا باشم؟ به شرطي كه خودش را آردهاي آسيا خيال نكند، خود كه ميگويد خود را عباش خيال نكند، عبا
«* دروس جلد 1 صفحه 380 *»
جمادي است دخلي به تو ندارد. نميبيني او را ميفروشي و باز خودت خودت هستي، زن دخلي به تو ندارد طلاقش ميدهي و باز خودت خودت هستي. بچه دخلي به تو ندارد ميميرد و تو خودت خودت هستي. حالا عبث عبث غصه اينها را نخورد. خلق نكرده خدا انسان را كه خودش را براي اينها بخواهد، بلكه انسان بايد آنها را براي خود بخواهد، ببيند چه جور به كار بدارد اينها را براي او منفعت دارد، حالا آن را هم خودش عقلش نميرسد، از اين جهت انبيا و اوليا آمدهاند كه چنين تربيت كن.
خلاصه انسان تمامش شعور است. و اين شعور در اعمالش شرط قبولي اعمالش شده، اين شعور در نماز نباشد نماز نكردهاي، بازي كردهاي. اين شعور در وضو نباشد نيت وضو نداشته باشي و دست و رو بشويي، جميع فقها ميگويند وضو نگرفتهاي. برو بپرس بگو رفتم در حمام توي خزانه زير آب رفتم اما نيت غسل نداشتم آيا غسل كردهام؟ جميع فقها ميگويند غسل نكردهاي. خم و راست شدم سر به خاك گذاشتم اما نيت نماز نداشتم ببين هيچكس نميگويد نماز كردهاي. بازي است. پس بدان كه تكليف واقع شده بر شعور، چرا كه تو شعور محضي و هر كاري را با شعور ميكني للّه و فياللّه بدان قبول ميكنند، هر چه را به غفلت ميكني و نميداني چه ميكني كار تو نيست، كسي ديگر بوده متحرك بوده. و تويي كه خود را گم كردهاي، و باقي مردمي كه تو را و خود را گم كردهاند بسا تعريف تو را هم ميكنند كه خر تو نماز كرده، سكندري خورده ركوع و سجود كرده. دخلي به تو ندارد.
ملتفت باشيد انشاء اللّه انسان تمامش شعور است، هر چه را نميداني بدان آن جزء تو نيست، و تو آن كس نيستي حالا اين شعور رنگ دارد؟ نه، شكل دارد؟ نه، سبك است سنگين است؟ نه، تلخ است؟ نه، شيرين است؟ نه. پس آن است انسان حقيقي، و آن انسان در عالم انسانيت منزل دارد در عالم شعور منزل دارد، هر چيزي منزلش منزل خودش است. با شعوران منزلشان كجاست؟ در عالم شعور منزل دارند، بيشعوران كجا
«* دروس جلد 1 صفحه 381 *»
منزلشان است؟ جمادات كجا منزل دارند در عالم جمادات، يعني در عالم بيشعوري. همچنين منزل نباتات كجاست؟ در عالم نباتات، يعني عالم بيشعوري. حالا آن عالم شعور غير اين الفاظ ظاهره است، پس اين بدن در عالم جمادات و عالم زمان واقع است، در عالمي واقع است كه دائم التجدد است، دائم الحدوث و دائم التبدل است، و خودش نبود و خود شد، و باز فاني و باز حادث شد چيزي ديگر، غذا كه نخورده بودي و خوردي نبود و پيدا شد. هميني را كه خوردي بعد از سه ساعت يا بيشتر ميبيني دفع ميشود. تمام بدن نبوده بود شده، هي شيء تازه آمده و به تحليل رفته، هي بدل مايتحلل به آن رسيد. و بي امدادي خارجي فاني خواهد شد، اصل وجود انسان آن كسي است كه اينهايي كه ميرود دخلي به او ندارد، اينهايي كه ميآيد دخلي به او ندارد، غذاهاي نخورده تو نيستي، غذاي خورده شده و دفع شده كه تو نيستي، آنهايي هم كه توي شكمت است فكر كن ببين تو آنهايي؟ لكن راضي هستند كه گه باشند و انكار حق را كرده باشند. پس اينها جزء انسان نيست، لكن از اين غذاهاي دنيايي تركيب ميكنند، و اين جثه و اين بخاري كه در او هست ميسازند.
غذائي كه خوردي و بدني درست شد غليظش غليظ همين نجاسات است، روحش بخار اين نجاسات است. پس اين بدن تمام غليظ و كثيفش تركيب شده از اين نجاسات، تعجب اين است كه تا آن غذاهاي طيب خورد نشود و نجاست نشود و بخار نكند، اين بدن به عمل نميآيد، و روح بخاري در اين بدن پيدا نميشود. حالا با وجود اين نميشود تكبر كرد. و اين حرفها را، خيلي از حرفها هست به اينجور نجاسات بزني ميبيني بدشان هم ميآيد. چنانكه آن زماني كه همدان آمده بودم گاهگاهي در موعظه اينجور حرفها ميزدم، كه اين بدن شيره گه است و روحش هم بخار اين گه است، پس ديگر اينقدر كبر و نخوت نميخواهد كه چرا فلان بالا دست من نشست، يا از من پيش افتاد يا بر من مقدم شد، گه ديگر اين تكبرها نميخواهد. گفتند تو مطلب را بگو چه كار داري به اين
«* دروس جلد 1 صفحه 382 *»
حرفها، همان موعظهات را بكن همان فضايل را بگو، بدشان آمده بود. بابا مطلب همين است حالا تو ميگويي مطلب را بگو چه كار داري، چون ديدم گهها بدشان ميآيد من هم موقوف كردم، تا آن گهلولهها گله نداشته باشند. پس اين بدن گهلولهاي است خلق شده، نبايد تكبري داشته باشد نازشي داشته باشد، روي زمين كه راه ميروي مستجابالدعوه باشي، خير اطاعت خواسته خدا، انسان شاعري اينجا هست، نشسته كه از روي قاعده و شعور رفتار ميكند، موافق قاعده با تو رفتار ميكند، تو شعور به كار نميبري و دائم شب و روز گهلوله را تربيت ميكني، يعني اين بدن را، پس اين گهلوله خداي توست، خدا هم وقتي تو را اينطور ميبيند تو را واميگذارد با همين گهلوله نعوذبالله، كسي كه جميع همّش تربيت اين گهلوله است قيمتش چه خواهد بود؟ و واقعاً اين بدن گهلوله است صافش ميكني كه صافي است، ميشكافي مغزش گه است، اين را يك كاري كن از پات واكن. پس تمام انسان شعور است و ادراك، هر چه را از روي شعور به عمل آوردهاي پات حساب ميكنند. خوب است خوب حساب ميكنند بد است بد حساب ميكنند. ناز داري كسي نازت را نميكشد، تقيه ندارند از تو، از كسي نميترسند، بد به تو ميرسانند.
توي همين دنيا فكر كن ببين راه كسب را ميبندند، بركت را برميدارند همه صدمه اين بديهاست كه كردهاي. پس فكركنيد انشاءاللّه و اين مشق باشد براي شما فكر كنيد كه همه جا خدا داريم همه جا رسول داريم، همه جا امام داريم، توي دنيا ميبيني هيچ كس به فرياد كسي نميرسد، هي داد ميكني هي رو به آسمان ميكني كسي به دادت نميرسد، ناخوش ميشوي اگر هزار طبيب جمع شوند نميتوانند تو را چاق كنند، هزار طبيب جمع شوند چاره درد سر تو را نميتوانند بكنند، جميع دوستها با وجود دوستي نميتوانند رفع تكدّري از تو بكنند. حالا كه توي اين دنيا چشمت باز است اينها را ميبيني، در اينجا وقتي ميگيرند انسان را دمّلي جايي در ميآرد همان بس است براي انسان، ديگر نه عقلي نه شعوري، نه به كارهامان ميرسيم نه به فكر كسي
«* دروس جلد 1 صفحه 383 *»
هستيم، چه خبر شده؟ يك جايي از اين بدن سوزه بيرون آورده، ميبيني رفعش را نميشود كرد، در جميع بدن يك دندان را به حركت ميآورند، همين كه دندانت درد گرفت تو ديگر به هيچ كاري نميتواني برسي، هيچ كس نميتواند چاره درد تو را بكند، يكخورده چشمت درد ميكند همين چشم تنها هم هست، باقي را ديگر دست نميزنند ببين چه حالتي داري؟ حالا نعوذباللّه اگر انسان را ببرند وقتي به جايي كه همه جا را به عذاب بيندازند، همه جا دمّل باشد همه جا كوفت باشد، چشمدرد باشد گوشدرد باشد، هيچ كس هم به درد آدم نميرسد، كسي نباشد برسد آنها هم كه بخواهند نتوانند، بعينه مثل اين دوستهاي دنيا كه سر تو درد كند نتوانند رفع كنند.
فكر نكن كه بگويي آنجا كه ميروم فكرش را ميكنم، چرا اينجا فكرش را نميكني؟ اينجا خدا داري رسول داري شفيع داري، تو را اينجا كه آوردهاند براي همين آوردهاند، حالا اينجا ميگذاري هيچ كار نميكني كه آنجا ميروي درست ميشود! چطور درست ميشود؟ اينجا ميبيني با وجودي كه اينجا هستي راههاي كار را به خيال خودت ميداني، راه كار دستت است، هي شب ميدوي هي روز ميدوي، و همهجات ميبيني باقي است، بلكه اگر يك سوراخ را گرفتي هزار سوراخ ديگر باز است، سوراخ حاجات سد نميشود، دنيا ميبيني اينطور است آنجا را كه ندويدهاي از پي امر آخرت است و هيچ در بندش نيستي كه چه خواهد شد. يادت نيست كه اصلاح بايد كرد و خيال ميكني كه خودش اصلاح ميشود و حال آنكه نميشود ليس للانسان الا ما سعي و ان سعيه سوف يري اينها همه را بازي ميگيري؟
ببين بعد از اين همه طَرق و طروق پيغمبر آخرالزمان9 جبرئيلي نازل شود، جنگ و جهادي، و پيغمبري خود را ثابت كند و بعد از همه آيه آورد كه ليس للانسان الا ما سعي حالا تو بگويي خير اينها بازي است، كي از آن دنيا آمد سيخي به فلان جاش بود كه خبر بدهد؟ خير بازي نيست. اينها همه از آن دنيا آمدهاند و سيخ به همه جاي مردم
«* دروس جلد 1 صفحه 384 *»
كردهاند، اين همه خارق عادتها، اين همه جنگ و جدالها، اين همه هلاكتها و عذابهايي كه نازل كردند همه براي همين است كه مردم بدانند از آنجا آمدهاند و خبر از آنجا دارند. اين همه آمدند و خارق عادت آوردند، باز تو باورت نميشود؟ خدا ميداند منافق و كافر چارهشان نميشود. يكپاره هستند ميگويند كي برخاست از توي قبر بيرون آمد خبر بيارد؟ مردهاي هم، گيرم برخاست كسي و خبر داد مگر تو متذكر ميشدي؟ و واللّه اگر متذكر ميشدند مرده از قبر برميخاست و خبر ميداد. مگر عيسي نيامد و مرده زنده نكرد، مگر پيغمبران مرده زنده نكردند، نيامدند نگفتند؟ فكر كن ببين كدام معجز از معجزات پيغمبر آخرالزمان بيشتر اين همه خارق عادت آورد، هيچ چارهشان نشد همه آمدند بگويند يك جاي ديگر هست، پس فكر كن كأنه همه مردهها آمدهاند توي دنيا عملهاشان پاپيچ خودشان است، پس اگر بازي نيست به آيه قرآن ميرسي اعتنا كن، به قواعد اسلاميه ميرسي اعتنا كن، قواعد اسلام كدام است؟
اسلام دو قسم بيشتر نيست چنانكه جميع دينها از اين دو قسم بيشتر نبوده بعضيش مسلميات بوده بعضيش محل نظر، آنهايي را كه بايد درس خواند و فكر كرد در آنها، آنها محل نظر است، و منتشر پيش همه نيست، چرا كه خدا نخواسته پر انتشار داشته باشد، خواسته اختلاف در آنها باشد. لكن يكپاره امرهاي مسلمي است كه هيچ كس اختلاف در آنها نكرده، بدان آن امرهاي مسلمي اعظم بوده از امرهاي غيرمسلمي چون اعظم بوده خدا آنها را منتشر كرده در ميان مردم كه همه كس آن را بداند. شراب حرام است اين چون اعظم بوده انداختهاند در ميان كه همه كس بداند كه مال مردم حرام است هر كس حلال دانست كافر است، عالم و عامي اين را ميدانند. پس اگر توي نيت قصد كني كه مال فلان را ميگيرم و ميخورم، و تو نگيري و ندهد و نخوري تو دزدي، چرا كه نيت تو اين بوده، و با شاعر دارند معامله ميكنند. وقتي قصدش اين بود كه ندهم اين دزد است، واللّه روز قيامت كه او را ميآرند اين مال مردم خور است، و لو اينكه اينجا ندادندش و نخورد مال
«* دروس جلد 1 صفحه 385 *»
كسي را. چه بسيار از فقرا و گداها كه گداي دنيا و آخرت هر دو هستند، نيت مال مردم خوردن دارد، در دنيا هم معطل و پريشان است، در آخرت در بند و حبس، همانجور حدودي كه براي دزدان است بر او جاري ميكنند.
پس ضروريات را سعي كنيد هرگز از دست ندهيد سعي كنيد خلاف ضروريات را به قصد و شعور مرتكب نشويد، فكر كن بگو اين ضرورت را خدا براي من گذارده به معجزاتي كه آدم و نوح و ابراهيم و موسي و عيسي و پيغمبر و خلفاي اينها آوردهاند، كه من بدانم شراب حرام است ديگر حلالش نكن و لو زهرماري هم اگر يكدفعه كردي حرام بدان و توبه كن، مال مردم را حرام بدان مال مردم مثل شراب است و بدتر از شراب است. واللّه آنقدر اصرار نكردهاند در حرمت شراب كه در حرمت مال مردم كردهاند. و همچنين جميع ضروريات را. خلاصه در ضروريات به طور نوع عرض ميكنم همينطوري كه زن مردم حرام است، همينطور حرام است مال مردم. نيتها را درست كنيد، تا نيتها را درست نكنيد عمل درست نميشود. بر روي آفتاب هر چه گل بمالي ثمر نميكند. همين كه باطن درست نيست، نيت درست نيست، همين كه قلب خير درش نيست، هر چه براي روپوش بخواهي عملي كني و عيبش را بپوشاني، يك بار انسان غفلت ميكند و باز بنا ميكند خرابي كردن. پس سعي كنيد نيتتان درست شود، جميع كارها خودش درست خواهد شد، نميخواهي مال مردم را بخوري راحت ميشوي، و همين كه خدا ديد نيت تو اين است كه مال مردم را بدهي، تو را محتاج به مال مردم نميكند. نيتت اين است كه مال مردم را بدهي، خدا يك كاري ميكند كه بدهي لو علم اللّه فيهم خيراً لاسمعهم.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
«* دروس جلد 1 صفحه 386 *»
درس پنجاهوششم
(يكشنبه 18 رجب المرجب سنه 1294)
«* دروس جلد 1 صفحه 387 *»
الحمدللّه رب العالمين و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العليّ العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و لما كانت الكائنات جمال اللّه الجميل و كمال اللّه سبحانه الكامل فلايطرؤ علي ذرة منها من حيث كونها في نفسها و اقترانها و انتظامها مع غيرها نقص بوجه من الوجوه حتي قيل ليس في الامكان احسن مما كان كانت الالفاظ الحقة التي يعبربها عنها ايضاً علي احسن نظم و ترتيب لايوجد احسن منها ابداً و يكون نظمه و ترتيبه دالاً علي كمال اللّه سبحانه و جماله و بهائه وحكمته و اتقان صنعه …
اشياء را معروف است آية اللّه ميگويند زمين آيتي است از آيات خدا آسمان آيتي است از آيات خدا آفتاب ماه جبال، دشت، كوه، بيابان، بر، بحر همه كس ميگويد اينها آيات خدا هستند، لفظش افتاده توي دنيا كه اينها همه آيات اللّه هستند، حتي معجزاتي را كه اظهار ميكنند انبيا، ملتفت باشيد انشاء اللّه اينها را آيات اللّه و علامات الله ميگويند، آنها هم فرق نميكند مثل همينهاست. يكدفعه مردم چيزي را پيش خود خيال ميكنند و آيت ميگويند ملتفت ميشوند يا نميشوند، و خدا آيت ميگويد و براي اهل حق و آنهايي كه ميخواهد هدايتشان كند، براي آنها هم ميگويد. آخر كار طوري ميشود كه مؤمن و منافق، مسلم و كافر همه لفظشان يكي ميشود، معنيشان فرق ميان جنت و نار است.
ملتفت باشيد اينجور آيتي را كه مردم خيال ميكنند همهاش ببينيد از اين قرار است، و ببينيد تا حالاها خداتان را همين جورها خيال ميكرديد، شخص عمارتي ميبيند
«* دروس جلد 1 صفحه 388 *»
ساخته شده، ميبيند بر نظم شعور ساخته شده اين اطاق، استدلال ميكند كه يك بنّاي صاحب شعوري اين اطاق را ساخته. اما اين اطاق به شكل بنّاست؟ معلوم است به شكل بنّا نيست. اين عمارت چيزي را كه براي ما اثبات ميكند اگر بر نظم حكمت ساخته شده، ميگويد بنّا شعوري داشته و هر چيزي را بر جاي خود ساخته و گذارده. و اگر بر نظم حكمت نيست باز اين بنا براي ما اثبات ميكند كه اين بنّا شعور نداشته، همينقدر اثبات ميكند. حالا ديگر اين عمارت مينمايد بنّا را، آن بنّا ديو بوده جن بوده انس بوده معلوم نيست. براي سليمان ديوها آمدند جنها آمدند عمارت ميساختند. حالا ديگر به عمارت، آدم نگاه كند بفهمد اين را ديو ساخته يا انسان، نميشود فهميد. آن كسي كه ساخته مؤمن بوده يا كافر نميشود فهميد. اين شكل عمارت هم دخلي به شكل بنّا ندارد، از اين قبيل است وقتي كوزه را ميبينند كوزهگري ساخته، اگر موافق سليقهشان ساخته ميگويند كوزهگر سليقه داشته، و اگر موافق سليقهشان نيست ميگويند كوزهگر سليقه نداشته. ديگر اين دليل باشد كه كوزهگر نر بوده يا ماده معلوم نميشود، مؤمن بوده يا كافر معلوم نميشود، و هكذا هَلُمَّ جرّاً. ببينيد خطي روي كاغذ نوشته شده يا خوب يا بد، همينقدر دلالةٌمايي دارد كه كاتبٌمايي اين را نوشته، ديگر آن كاتب جن بوده ملك بوده انس بوده مؤمن بوده كافر بوده؟ معلوم نميشود اينطور. همينقدر استقامت يا اعوجاج دست او را حكايت ميكند نه بيشتر.
حالا ديگر فكر كنيد آنچه فكر مردم در آن چيزهاست، ببينيد چه جور چيزهاست؟ قياس ميكنند خدا را با آن بنّاي مرده و آن كاتب مرده، قياس ميكنند خدا را به شخص غايبي كه به قدرت كامله خودش به اسبابي كه ما نميدانيم؛ و همينطور حكماشان در كتابهاشان تكلم كردهاند كه به اسبابي كه ما نميدانيم، راه قدرت و اسباب غيبيه را بشر نميتواند احاطه كند، ما نميدانيم به چه اسبابي و اوضاعي خدا اين جسم را ساخته؟ به چه اسبابي به چه اوضاعي عقل را ساخته، حق سبحانه و تعالي به قدرت كامله خودش به
«* دروس جلد 1 صفحه 389 *»
اسبابي كه ما نميدانيم لامن شيء اشياء را اختراع كرده لكن نگاه كه ميكنيم در ملك و ميبينيم نظم اين ملك را نظم اينها، دليل است بر حكمت او. اگر زميني نبود البته مواليد نميتوانستند زيست كنند، پس اين زمين وجودش ضرور بوده. اگر آب نبود جمادي نبود نباتي نبود حيواني نبود. پس موافق حكمت آب را خلق كرده، همچنين هوا اگر نبود متنفسي نميتوانست زيست كند، پس هوا خيلي وجودش ضرور بوده وجودش از حكمت بوده. آتش خيلي ضرور بوده است وجودش از حكمت است خلق كرده. همچنين آسمان معلوم است ضرور است اگر آسمان نبود نظم زمين مختل بود، از خودش چيزي نميروييد حيواني نبود. همچنين شمسي ضرور است قمري ضرور است خلقت كرده. اين اوضاع روي زمين، حكمت اقتضا ميكند گاهي سرد باشد گاهي گرم باشد، گاهي روشن باشد گاهي تاريك. پس شمس و قمر و كواكب را موافق حكمت خلق كرده، وقتي فكر در اين اوضاع ميكند ميبيند آن كسي كه اينها را ساخته بر نظم حكمت بوده ميگويد آن كسي كه ساخته اين اوضاع را عاقل بوده باشعور بوده. در كلمات بعضي از حكماست كه خدا عقل دارد فكر دارد، ديدهام توي كلمات فرنگيها كه فكر را براي خدا ميگويند، ميگويند فكر كرده خدا كه چنين باشد بهتر است چنين كرده.
خلاصه پس ملتفت باشيد انشاء اللّه كه اگرچه اين جوره بيان هم نوع بياني است، اين براي طبقهاي از طبقات خلق كه به اينجور بيانات قانع بشوند اضطرابي براشان به هم نرسيده راه شبهه براشان نيامده آسوده بودند. و چه بسيار مؤمني كه به همينجور دليل و برهان اكتفا كردهاند، و بيش از اين شعور نداشتهاند، و به راه حق رفتهاند و نجات هم يافتهاند. نه اين است كه اينها دليل نيست، دليل هست لكن بدانيد به هيچ وجه من الوجوه اينها دليل توحيد نيست، دليل اين است كه صانعي هست حالا ديگر آن صانع خداست يا خلق؟ هيچ معلوم نيست آنها اسمش را خدا گذاردهاند. شما ملتفت باشيد انشاء اللّه، پس عرض ميكنم هر چيزي كه حدي دارد، نهايتي دارد، شخصيتي نوعيتي صنفيتي دارد، نميشود خدا باشد.
«* دروس جلد 1 صفحه 390 *»
شماها وقتي فكركنيد انشاءاللّه، از راه مسأله داخل شويد، همينجوري كه ميدانيد خدا جسم نيست و اعراض جسمانيه نيست، محلِ جسم نيست، جسم حالّ او نيست، همينطوري كه تنزيه ميكنيد او را در عالم جسم، انشاء اللّه شما همينطور ميتوانيد تنزيه كنيد او را در عالم عقل، بگوييد مثل عقل هم نيست، مثل مشيت هم نيست، بگوييد او بايد مثل دانشهاي خودمان نباشد، بايد مثل قوتهاي خودمان و زورهاي خودمان نباشد.
وقتي خدا ميگويد سنريهم آياتنا في الآفاق و في انفسهم اين ارائه آيتي است كه خدا در آفاق و انفس ميكند، بدانيد آيتش آن حقيقتش كه به دليل حكمت بايد فهميد كه نقش ايمان در قلب ميكند آن علمي كه مطابق با خارج است، نه ايني كه چيزي به خيال شخص رسيده باشد، بلكه مطابق با خارج است بدانيد آن دليل حكمت است. و آن دليل حكمت اين است هر مبتدايي بايد خبري داشته باشد، و هر خبري اثر مبتداست. و هر اثري مطابق است با صفت مؤثر خود. چه لفظهايي مشايخ ما گفتند و رفتند، و ماند توي اراده خودشان، و آرزوي اينكه مردم بفهمند به گور بردند، ماند و مردم نفهميدند.
براي هر مبتدايي خبري است. ببينيد خبر آن چيزي است كه از جهتي عين مبتدا باشد از جهتي غير مبتدا باشد، به طور مسامحه ميگويم چرا كه چاره ندارم. وقتي زيد ايستاد ميگويي زيد ايستاده، ببين اگر عمرو ايستاده باشد و تو بگويي زيد ايستاده دروغ گفتهاي، دروغ بخواهي بگويي زيد ايستاده، زيد نايستاده. زيد عصايي را واداشته باشد راست، و خودش خوابيده باشد تو بگويي زيد ايستاده، چون اين عصا مصنوع زيد است و زيد او را واداشته و راست است، پس زيد ايستاده است اين دروغ است. هيچ دلالت نميكند، زيد خوابيده است. وقتي زيد ايستاده كه خودش ايستاده وحده لاشريك له و غير زيد نايستاده، و هيچ چيز را نه وزير خودش كرده نه وكيل خودش، نه معين خودش قرار داده نه آلتي براي آن كار قرار داده، جميع اينها دروغ است مگر اينكه زيد خودش بايستد أفمن هو قائم علي كل نفس بما كسبت. زيد اگر خودش ايستاد راست است كه زيد ايستاده، غير ايستاده باشد
«* دروس جلد 1 صفحه 391 *»
و بگويي زيد ايستاده، اين لفظي است كه معني ندارد. بلكه از براي كسي كه قانع بشود به علم موعظه يا مجادله، شايد مغرور بشود كه من وقتي عصا را ديدم واداشتهاند، پي بردم كه يك كسي اين را راست واداشته. اينها را بدانيد هيچ مطلب نيست، پس زيد خودش بنفسه اگر ايستاده خودش ايستاده، و زيد بنفسه اگر خودش نشست آن وقت راست است كه زيد نشست، زيد روز اولي كه خلق شد لامحاله بايستي كه يا ايستاده باشد يا نشسته، نميشود نه ايستاده باشد نه نشسته. يك جايي ببريد كه خوب تعقلش كنيد.
در لفظ متحرك و ساكنش ببريد روز اولي كه زيد خلق شد، يا متحرك بود يا ساكن، و نبود وقتي كه زيد خلق بشود و نه متحرك باشد و نه ساكن. اگر فكر كني ميبيني كه محال است خدا خلق كند زيدي را كه نه بجنبد نه نجنبد، اگر موجود است يا متحرك است يا ساكن، و اين متحرك ببينيد با ساكن هيچ سازگاري ندارد. دقت كنيد انشاء اللّه و من هي اصرار كردهام و هي ابرام كردهام كه يك جايي پا بيفشار مسأله را ياد بگير همه جا جاري كن. فكر كن ببين اين متحرك كه متحرك زيد باشد عمرو نيست بكر نيست آسمان نيست زمين نيست آب نيست خاك نيست، حقيقت زيد است متحرك. و همچنين وقتي ساكن شد زيد ساكن است نه عمرو معذلك زيد متحرك غير از زيد ساكن است، و زيد ساكن غير از زيد متحرك است. وقتي جنبيد آني كه نميجنبد حالا اينجا نيست، و وقتي نميجنبد آني كه ميجنبد اينجا نيست. ضدين بخصوص اگر نقيضين باشند ممكن نيست جمع شوند. در عالم زمان متحرك نقيض ساكن است، ميگويد تا تو توي دنيا هستي من نميتوانم بيايم، هيچكس نميتواند مرا بياورد توي دنيا، مادامي كه تو هستي. پس بايد ساكن برود از دنيا تا متحرك بيايد، و همچنين متحرك بايد برود از دنيا تا ساكن بيايد. حالا دقت كه ميكني مييابي پس متحرك و ساكن دو شيء نقيض يكديگرند به اين معني كه هر يكي كه موجود باشند واجب است آن يكي موجود نباشد.
«* دروس جلد 1 صفحه 392 *»
حالا ببين ذات ديگر اگر عين اين دوتا باشد به اصطلاح منطقيين و حكما به هر اصطلاحي، ذات زيد اگر عين اين دو تا باشد، بايد متحرك در حيني كه متحرك است نباشد، و بايد ساكن در حيني كه ساكن است شيء نقيض خودش باشد. اگر كسي از اصطلاح منطقي يكخورده سررشته داشته باشد ميبيند نامربوط است، و حال آنكه ميبيند زيد است وحده لاشريك له متحرك، و زيد است وحده لاشريك له ساكن، و ذاتش نه متحرك است حالا نه ساكن است حالا. و اين است آن معني، پيشترها بسا چنين خيالي ميكردي كه خدا زيدي خلق كرده است در عالمي كه نه ميجنبد نه نميجنبد، آنجور خيال را بينداز دور، بگو زيد ابتدائي كه خلق شد يا ساكن خلق شد يا متحرك، و محال است زيد خلق شود و متحرك يا ساكن نباشد. اما حالا كه زيد خلق شد و متحرك بود يا ساكن، حالا ميفهميم كه زيد در ذات خودش منزه است از حركت و منزه است از سكون. چرا كه اگر متحرك بود پس نقيض ساكن بود، پس بايد نباشد در دنيا. پس متحرك است پس متحرك صفتي است از صفات او، يا ساكن است و ساكن صفتي است از صفات او، متحرك نيست مثل غباري از خارج آمده باشد روي زيد نشسته باشد، مثل پيراهني نيست زيد پوشيده باشد. بلكه تمام اين متحرك زيد است وحده لاشريك له، تمام آن ساكن زيد است وحده لاشريك له، توي همين دو كلمه فكركن كه توي بدن خودت خدا خلق كرده. ببين جميع اشخاص را جميع موجودات را جميع دنيا و آخرت را بر اين نسق خواهي يافت.
پس چنانكه متحرك خبر زيد است و حاكي زيد است، ميگويد شما حركت زيد را ميخواهيد ببينيد من حركت ميكنم، زيد است خودش حركت ميكند، ميخواهيد ببينيد چه جور حركت ميكند زيد، بياييد ببينيد چه جور حركت ميكند. ميخواهيد ببينيد چه جور ساكن ميشود، بياييد ببينيد چه جور ساكن ميشود. ميبيني ساكن غير متحرك است و متحرك غير از ساكن است. اينها يقيناً دو تا هستند يقيناً يكي نيستند به هيچ اصطلاحي به هيچ نظري يكي نيستند دوتايند، كه در يك زمان پهلوي هم نمينشينند. نقاضتشان به
«* دروس جلد 1 صفحه 393 *»
اين شدت شده، پس اينها جداييشان از جداييهاي متعارفي هم خيلي بيشتر است، تباين زياد ميانشان است كه به نقاضت به لجبازي رسيده، ميگويد تا او هست من نميآيم در دنيا، آن يكي هم همين را ميگويد. حالا كه چنين است ميدانيد از براي زيد اين دو صفت هست، ديگر اين دو صفت را فرق نميكند تو سه تاش بكن، بگو قائم هست قاعد هست متكلم هست ساكت هست، گاهي چاق است گاهي ناخوش است، گاهي پير است گاهي جوان است، هر حالتي از حالات زيد اسمي دارد، و اگر دقيق بشوي ميداني هر اثر زيد اسمي دارد.
ببين واقعاً حقيقةً وقتي زيد نجاري ميكند اسمش نجار است، وقتي نانوايي ميكند اسمش نانواست، وقتي راه ميرود ماشي است، وقتي حرف ميزند متكلم است، وقتي نميزند ساكت اسمش است. و اگر بنا باشد زيد را وصف كني ميگويي هو النجار هو الخباز هو القائم هوالماشي هو المتكلم هو الساكت. حالا خباز عين نجار است؟ نه، خبازي هيچ دخلي به نجاري ندارد، دخلي به هم ندارد. خوردن عين حرف زدن است؟ نه، هيچ دخلي به هم ندارد. پس بگو از براي زيد صفات عديده و خبرهاي بيشمار است، حاكيان دارد راويان دارد اين راويها و اين حاكيها و اين صنعتها و اسمها اينها جميعشان حكايت از زيد ميكنند، خودشان هيچِ محضند. اگر زيد نبود في المثل، زيد نجار خدا توي دنيا خلق نكرده بود، زيد خباز نبود زيد آكل زيد شارب نبودند. اين آكل كه بايد به زيد بسته باشد، سرتاپاش بسته و منسوب به غير است.
حكما وقتي دقت كردند آنهايي كه اهل حق بودند، گفتند «خلق» نفس اضافه به خدا هستند. همين كه مضاف شدند به خدا، هستند. زمينش هست آسمانش هست دنياش هست آخرتش هست. و اگر كسي قطع نظر از خدا كرد و اضافه اينها را نديد، اينها نيست صرفند، امتناع صرفند. پس زيد اگر هست لامحاله اسمهاي مختلف دارد اسمهاي بيشمار دارد، و اين اسمها هيچ يك ذات زيد نيست، اينها خبرهاي زيد است، زيد است مبتدا و از
«* دروس جلد 1 صفحه 394 *»
براي آن مبتدا در سر هر خبري مبتداي ديگر هست، و آثار آن مبتدا در سر همه چيزها هست، در هر جايي زيد است وحده لاشريك له و اوجد است در مكان اينها از خود اينها. خودش بنفسه متحرك است خودش بنفسه ساكن است. حالا وقتي كسي مشعري نداشته باشد زيد ببيند، ميگويند به او زيد از پس پرده اين قائم و قاعد و متحرك و ساكن است، تو به محضي كه پيش قائم و قاعد بروي يا پيش متحرك و ساكن، زيد را ديدهاي. و تو او را نديدهاي، اگر ميخواستي ببيني او را ببين اين را. كسي خدا را نديده، اما اگر بخواهي خدا را زيارت كني، او را ببيني چارهاي خدا براي تو قرار داده.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
«* دروس جلد 1 صفحه 395 *»
درس پنجاهوهفتم
(دوشنبه 19 رجب المرجب سنه 1294)
«* دروس جلد 1 صفحه 396 *»
الحمدللّه رب العالمين و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العليّ العظيم
قال اعلي اللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه: و لما كانت الكائنات جمال اللّه الجميل و كمال اللّه سبحانه الكامل فلايطرؤ علي ذرة منها من حيث كونها في نفسها و اقترانها و انتظامها مع غيرها نقص بوجه من الوجوه حتي قيل ليس في الامكان احسن مما كان كانت الالفاظ الحقة التي يعبربها عنها ايضاً علي احسن نظم و ترتيب لايوجد احسن منها ابداً و يكون نظمه و ترتيبه دالاً علي كمال اللّه سبحانه و جماله و بهائه وحكمته و اتقان صنعه …
به طور عموم فرمايش كردهاند كه آنچه هست چون خلق خداست، جميع آنچه ميبينيد موجود است ميدانيد انشاء اللّه كه مخلوق خداست، و خداوند عالم او را خلق كرده و هيچ چيز خودش موجود نشده. ديگر اين چيزهايي كه عرض ميكنم اندكي انسان توش بيفتد و فكر كند داخل بديهيات ميشود. آنچه هست جميعش مخلوق خداست و هر چيزي را بخواهيد فكر كنيد پيش از وجود خودش خودش نبود، تا وقتي خدا او را خلق كند. پس خدا پيش از وجود هر چيزي هر چيزي را ميداند، و آن را خلق كرده آن طوري كه دلش خواسته، و آن طوري كه خواسته و خلق كرده معلوم است راضي است و معلوم است حكمت او اقتضا كرده كه خلقش كرده، پس هيچ عيبي نقصي در صنعتش طاري نيست، و اين حرف را هيچ كس نميتواند رد كند. اگر چه حكيم باشد هر چه دانا و حكيم باشد نميتواند اين را رد كند، كه آنچه ماسواي خداست خلق خداست. و اينها
«* دروس جلد 1 صفحه 397 *»
هيچ يك پيش از وجود خودشان نبودهاند و خدا اينها را ابتداءً خلق كرده. وقتي نبودند خودشان در كار خودشان تصرفي نداشتند، و تصرفها با خدا بود و خدا قادر بود كه خلقشان كرده، و به همانطوري كه ميخواسته آفريده.
و چون خدا بينهايت است هيچ عيبي و نقصي در او نيست پس ملك خود را هم بيعيب و نقص آفريده. خدا اگر ناقص باشد، ناقص چيزي را نميتواند خلق كند. خدا لامحاله بايد كامل باشد هيچ نقص در ذات خدا نيست، چرا كه خدا خداست و هيچ نقصي در او راهبر نيست، به جهت اينكه محدود به حدي نيست كه تا آن حد آمده باشد، و در آن حدِ نقص نشسته باشد، و يك چيز ديگر بيرون از وجود اين خدا باشد، و اين خدا دارا نباشد آن را. و هر كس كه ناقص است؛ باز به همان قاعده ديروز جميع حرفهاي امروز همانهاست، ملتفت باشيد از يك مطلبي هزار تعبير ميشود آورد. پس ببينيد نقص هر جايي كه يافت شد معنيش اين است كه چيزي چيزي را ندارد، كور ناقص است به جهت اينكه چشم ندارد، كر ناقص است به جهتي كه گوش ندارد، لنگ ناقص است به جهتي كه پا ندارد، ناقص يك چيزي است كه يكپاره چيزها بيرون وجود او باشد و اين داراي آن نباشد.
فكر كه ميكنيد همه ناقصين نقصانشان همينطور است، نقصانهاي ظاهري با باطني فرق نميكند. حالا ببينيد خداوندي كه محدود نيست در ديواري در وقتي در مكاني در صورتي. و معقول نيست محدود باشد، چرا كه اگر محدود باشد نميتواند محدودات ديگر را خلق كند. و حالا كه محدود نيست پس نقصي در خلقت او نيست كه بگويي اگر فلانطور كرده بود بهتر بود. همانطوري كه كرده بهتر بوده كه كرده، و واجب بوده كه كرده، و از روي حكمت بوده و اين خلق را خلق كرده. بگويي خدا ناقص است هيچ طايفه قبول نميكنند، اگر چه نفهمند از تصدق سر انبيا و اوليا كه به گردنشان گذاردهاند قبول دارند خدا ناقص نيست. و هركس ناقص نيست معنيش را فكر كنيد، كه هركس
«* دروس جلد 1 صفحه 398 *»
كامل است معنيش اين است كه كارهاش درست است، و هركس ناقص است كارهاش را نميتواند درست به انجام رساند. نقص و كمال در كارهاي شخص است، نه در ذات شخص. يا چشمش خوب ميبيند ميگويند خوب ميبيند، يا گوشش خوب ميشنود ميگويند خوب ميشنود.
پس كمال شخص در كارهاي اوست، پس خداوند بينهايت كامل است از جميع جهات، و چون كامل است صنع او و كارهاي او كامل است، و هيچ عيبي و نقصي در كارهاي او نيست. حالا از جمله كارهاي او يكي كلام اوست حرفهايي است كه زده، پس خدا هر لفظي كه حرف زد بهترين لفظها خواهد بود. هر طوري ادا كرده بهترين طورها خواهد بود. ماها بسا مطلبمان را بخواهيم برسانيم، بسا زبانمان تپق ميزند. بسا نكتهاي ميخواهيم بگوييم فراموش ميكنيم به جهتي كه غفلت براي ما رو ميدهد. به جهتي كه ما تصرف تامه در بدن خود نداريم، بسا زبانمان تپق ميزند طوري ميشود كه از مراد خودمان كماينبغي بسا نتوانيم تعبير بياريم. حالا خدايي كه غفلت معقول نيست داشته باشد، هيچ غفلت ندارد هيچ سهو ندارد عجز ندارد، نقصان از براي او نيست او ميخواهد مطلبي را به مكلفين بگويد، او علي ماينبغي ميگويد. به جهتي كه او مانع براش نيست ما مانع داريم، او ناخوشي براش نيست. پس احسن تعبيرات تعبيرات خداست، خدا ميآورد آن تعبير را بر همانطوري كه ميخواهد و اراده ميكند و انما امره اذا اراد شيئاً انيقول له كن فيكون و انشاء اللّه ملتفت باشيد در همان نسقهايي كه در انبيا عرض ميكردم، كه اگر فرض كني فلان نبي فلان نقص را داشته، آن نقص را اگر فكر كني نقص نميايستد پيش فلان نبي، كه فلان نبي در فلان صفت ناقص بوده. حتي عرض كردم ترك اولي هم از انبيا نبايد جاري شود، چرا كه اگر اولي اين بود كه اين نبي چنين بكند و نكرد، اين تقصير پيش اين نميماند، و اين برميگردد پيش خدا كه خدايا تو چرا خلاف اولي كردي، اين را فرستادي؟ چرا كسي كه خلاف اولي نميكرد نفرستادي، و اين را حفظ نكردي؟ و اگر اولي اين بود كه كرد، چرا
«* دروس جلد 1 صفحه 399 *»
خلاف اولي اسمش ميگذاري؟ پس حججي را كه خدا ميفرستد، احسن و اولي و اليق از ايشان جاري ميشود. بلكه فكر كه ميكني ميرسي كه واجب است همينجور باشند كه بودند و كردند، و علي ماينبغي واقع شده در سرجاي خودش.
حالا به همينطور در كلمات خدا فكر كنيد مثلاً الم ذلك الكتاب لاريب فيه اينجور گفتهاند جوري ديگر نگفتهاند، ببينيد اگر اين مرادي كه خدا دارد از لفظي ديگر بهتر ادا ميشد، و خدا آن لفظ را نگفت و اين لفظ را گفت، و بهتر اين بود كه آن لفظ ديگر را گفته باشد، اين نقص برميگردد به خدا، نقص همين كلام تنها نيست. مثلاً الم اعهد چرا گفته؟ و حال آنكه مخارج متقاربه اگر در يك جا جمع شد مشكل ميشود گفتن، اگر ميثاق گرفتم گفته بود بهتر بود، اعهد قدري خلاف فصاحت است. شما ملتفت باشيد انشاء اللّه، ميگويم اگر لفظي بود كه اين مطلب را بهتر ميرسانيد، آيا آن لفظ را خدا راه ميبرد يا راه نميبرد؟ اگر راه نميبرد كه چه خدايي؟ اگر راه ميبرد چرا آن را نياورد؟ كدام غير مانعش بود؟ كدام فراموشي براي او آمده بود؟ كدام غفلت، همه اينها محال است. به طوري كه فكر كه ميكنيد ميبينيد انشاء اللّه كه به هر كلامي كه تكلم كرده خدا عمداً تكلم كرده، هيچ سهو نداشته هيچ نسياني و غفلتي براي او نبوده. پس معلوم است آن لفظ بخصوص براي آن مطلب مخصوص گفته شود الم اعهد بياورد و لفظ ميثاق نياورده باشد، چرا كه او نميرساند اين مطلبي را كه اين ميرساند.
مثلاً دكّاً دكّاً گفته، اين چطور است؟ خيلي نامربوطها گفتهاند يكپاره الفاظ هست كه مخلّ به فصاحت و بلاغت است، حالا جايي كه كم است، مثلاً در تمام قرآن يك جا دو جا از آنجور الفاظ باشد، مانع فصاحت نيست نميگويند فصيح نيست. يك جا دو جا نقص نميشود. مثل آنكه عالمي در تمام كتابش يكجا دو جا اشتباهي كرده باشد نميگويند عالم نيست، يك شعر در تمام كتاب شاعري بد باشد نميگويند اين شاعر بد شعر گفته، نميگويند سعدي شاعر نبود يا بد شعر ميگفته. حالا به همينطور كلام خدا را قياس
«* دروس جلد 1 صفحه 400 *»
ميكنند به حال مردم، و امر در پيش خدا چنين نيست. در كتاب شاعر يك شعر بد، اين نقص اين شاعر نيست، به جهتي كه اين شاعر هميشه متذكر نبوده، اين كامل علي الاطلاق نبوده، اين ادعاي سهو و نسيان نكردن نداشته، نميتواند بگويد من سهو ندارم من نسيان ندارم. لكن خدا كمال دارد، خدا ميتواند بگويد من سهو ندارم، نسيان ندارم، آن طوري كه خواستهام ميكنم، هيچ كس مانع من نيست، هيچ كس غالب بر من نيست، من غالبم بر همه كس. پس در كلمات او هيچ عيبي هيچ نقصي متصور نيست به هيچ وجه من الوجوه.
پس اين عنوان را از اين كردهاند كه جميع اشياء كمال خدا هستند، و خدا كامل است پس نقصي در اشياء نيست. حالا از اين راه تعبير ميآورند كه چون خدا كامل است بايد كارهاي او هم به طور كمال باشد، و ميبينيد هم نميشود ايرادي كرد، جميع ماسوي اللّه هم مخلوق اوست و حالا كه مخلوقند پيش از خلقِ مخلوقات ميدانست چه جور خلق كند بعد از خلق مخلوقات ميدانست حالت آنها را، پس هيچ مضاده در كارهاي او به هم نميرسد. پس اگر چنين است حالا ديگر فكر كنيد ميبينيد در توي ملك خدا يكپاره عجزها نقصها احتياجها هست، پس چطور اشياء به طور كمال ساخته شده؟ و در اشياء عيبي و نقصي نيست؟ كسي كه درست حكمت را نگرفت و غافل شد ميبيني ايرادها وارد آمد بر خدا نعوذباللّه. چه بسيار مردمي كه خيال ميكنند بحث دارند به خدا، و اينجور مردم نه خدا را شناختهاند، نه طور و طرز حكمتش را دانستهاند، نه كيفيت خلقتش را فهميدهاند. پيش خود خيالي ميكنند و بر آن خيال خود بحث وارد ميآورند. از جمله بحثهاشان اينكه خدا چرا بد را خلق كرده؟ و اگر اصلاً بد خلقت نميكرد عيبش چه بود؟ خدا چرا شيطان را خلق ميكند؟ فسق را چرا خلق ميكند؟ كفر را چرا خلق ميكند؟
پس عرض ميكنم شما فكر كنيد خداوند عالم بايست و لازم است و واجب است در مرتبه الوهيت بايستي محدود به حدي نباشد. حالا كه نيست به هيچ صورتي از صورتهايي كه خيال كني يا ببيني، مصور نيست. پس خدا گرم نيست كه بحث كني بر او
«* دروس جلد 1 صفحه 401 *»
كه چرا سردي آفريدي؟ از همين گرده كه فكر ميكنيد مييابيد انشاء اللّه هر مؤثري نسبت به هر اثري كه دارد از آن آثارِ خودش، غير آثار خودش را معقول نيست جاري كند. آتش در ذاتش گرم است جميع آثارش گرم است. آب در ذاتش سرد است جميع آثارش سرد است. خدا اگر در ذاتش رحيم است مثلاً فرض كني بايد هيچ چيز مكروهي در ملكش يافت نشود. در ذاتش بخواهد انعام كند بايد هيچ فقر و احتياجي در ملكش يافت نشود. پس ملتفت باشيد انشاء اللّه ذات خدا از جميع صورتها و حدها و مقامها و مكانها و جميع صفات منزه است و مبراست، هيچ چيز به ذات او چسبيده نميشود. به جهتي كه غير او نيست و هيچ چيز در مرتبه او نيست كه به او بچسبد.
و اين كلمه «هيچ چيز در مرتبه او نيست كه به او بچسبد» لفظي است خيلي ملايم، لكن اگر فكر در آن بكنيد خيلي حكمتها توش در ميآيد. در ذات او نيست جسمي كه به او بچسبد، در ذات او نيست روحي كه به او بچسبد، نيست رنگي كه بر روي كرباسي بچسبد، نيست كرباسي كه رنگ به او بچسبد، فكرش را كه ميكني خواهي يافت نيست قدرتي كه به او بچسبد، نيست علمي كه به او بچسبد. قدرت خدا را اگر شنيدهاي عين ذاتش است نيست مثل خلق، خلق اگر قدرت به آنها چسبيد اسمشان قادر است، اگر عجز به آنها چسبيد اسمشان عاجز است. خلق هستند كه اگر چشم دارند بصيرند اگر ندارند كورند. خلق هستند اگر گوش دارند سميعند اگر ندارند كرند. خلق هي محتاجند به چيزها حالا ذات خدا قادر است به غير قدرت. تعالي چنين خداوندي عالم است به غير علم، احتياج ندارد خدا كه به علم چيزها را بداند، ذاتش عالم است علم نميچسبد به او، علم به خلق ميچسبد. قدرت نميچسبد به ذات خدا، قدرت به خلق ميچسبد. ذاتش چنين قادري است كه قدرت را خلق ميكند و به قادرين قدرت ميدهد.
پس نسبت به خداوند عالم هيچ بدي نيست كه از براي او بد باشد، درست فكر كنيد انشاء اللّه ببينيد نعوذباللّه اگر صفت او صورت او بود، اگر او محدود بود به حد
«* دروس جلد 1 صفحه 402 *»
حرارت، برودت براي او بد بود. بسا مضعف وجود او بود، آن وقت ميشد بحث به او وارد بياري كه تو كه گرم بودي چرا برودت آفريدي؟ وقتي محدود نباشد نه به حد حرارت نه به حد برودت بحثي وارد نميآيد. و اين بابي بود از ابواب حكمت، كه در حكمت در اصول در فقه همه جا به كار ميآيد. چيزهايي از براي چيزها بد است درش فكر كنيد. آتش از براي آب بد است، آب با آتش كه جفت شد برودت و رطوبت آب را خورده خورده كم ميكند، خورده خورده ضعيف ميكند خورده خورده بخارش ميكند خورده خورده تمامش ميكند آب هم آتش را اول سردش ميكند بعد سرد و ترش ميكند، تا آنكه خاموشش ميكند تمامش ميكند، اين دشمن اوست او دشمن اين. اين ضد اوست او ضد اين، با يكديگر بدند غذاي سمّي كه كسي خورده چون ضد طبيعت است، اول اسهال ميآرد كمكم ميكشدش. از آن طرف غذائي كه نفع داشته باشد غذائي كه براي او خوب است، وقتي ميخورد آن غذا بدل ما يتحلل ميشود، نمو ميكند بزرگ ميشود.
حالا انشاء اللّه بيابيد فكر كنيد از براي ذات خدا آيا آتش بد است آب بد است آسمان بد است زمين بد است؟ به همينطور فكر كنيد هلمّ جراً. و هكذا ببينيد شيطان براي خدا بد است؟ خدا را ميرود گول ميزند كه تو بحث كني كه چرا شيطان را خلق كردي؟ شيطان را خلق كرده، لكن شيطان كارش همين كه شيطنت كند، تو را هم خلق كرده شعور داده ادراك داده، شيطان را به تو شناسانيده اطاعتش مكن. و خدا ميداند همين جوري كه لازم است كه انبيا را به تو بشناساند، و اگر نشناساند به تو انبيا را حجتش تمام نيست، و اگر حجتش تمام نباشد خدا نيست. خدا ميداند همينطور شيطان و اتباع شيطان را به تو ميشناساند، راه حق با خداست كه بنمايد و بشناساند، راه باطل را هم خدا ميشناساند. ميگويد فلان كس شيطان است، شخص معيني است. ميگويد پيش اين مرو گوش به حرفش مده كه اين شيطان است. همينطور روز قيامت شيطان با مريدهاي خودش مباحثهشان ميشود، آنها ميگويند تو آمدي ما را گول زدي و به جهنم افتاديم،
«* دروس جلد 1 صفحه 403 *»
ميگويد چشمتان باز بود بايست گول نخوريد ماكان لي عليكم من سلطان الا اندعوتكم فاستجبتم لي فلاتلوموني و لوموا انفسكم ما انا بمصرخكم و ما انتم بمصرخيّ من گفتم چنين و چنان كنيد، من خرغلطي ميزنم شما هم بزنيد، شما هم چشمتان باز بود و ميديديد و ميشنيديد.
باري مقصود اين است كه آنجا هم حجت ندارند همه را خدا عذاب ميكند. باري ملتفت باشيد انشاء اللّه بحسب ظاهر كه نگاه ميكني باطن هم به دستتان ميآيد. خدا وقتي دانست آتش در ملك او ضرور است به طوري كه تو هم ميفهمي ضرور است، حالا چون آتش ضرور بود و خلقش كرده براي اينكه در ملكش ضرور بود. اين آتش نه نفعي دارد براي خدا نه ضرري دارد براي خدا. پس در ملكش ضرور بود خلقش كرد. حالا كه خلقش كرد آتش معنيش آن است كه بسوزاند، توقع بيجاست كه بگويي خدايا چرا آتش را خلق كردي كه مرا بسوزاند، نميشود آتش خلق نكند، اگر آتش نبود هيچ گرمي نبود در عالم، اگر نبود آتش هيچ جمادي هيچ گياهي هيچ حيواني هيچ انساني نبود، آب اگر توي دنيا نبود هيچ چيز نبود، خاك نبود هيچ چيز نبود، هوا نبود هيچ نبود. ولكن هر يك از اينها كه هستند ضرور بوده، آب خلق كرد به جهتي كه احيتاج به آب داشتند ضرور بود. اين آب نه نفعي به خدا دارد كه بگويي چون نفع براي او داشت خلقش كرد، نه ضرري براي خدا دارد كه بگويي چرا خلقش كرد و حال آنكه ضرر براي او داشت.
كسي را نميرسد بگويد چرا آب را خلق كردي. بله آب را ترجيح دادم و خلق كردم. فهميد كه ضرور است براي مخلوقاتي ديگر خلقش كرد. همچنين آتش نه نافع است براي ذات خدا نه ضار است، نه حلال است براي خدا نه حرام است، در ظاهر كه يافتيد باطن هم به همين نسق است، آنچه را كه خدا خلق كرده از اول موجودات تا آخر موجودات، هيچ يكشان نافع براي خدا نيستند چنانكه هيچ يكشان ضار براي خدا نيستند، همانجور تعريفهايي كه در نافعها براي او ميكني همانجور تعريف در ضارها براي او
«* دروس جلد 1 صفحه 404 *»
بكن. سبحان الضار النافع. پس او خلق ميكند آب را و خلق ميكند آتش را، و شعور به تو ميدهد به تو ميرساند نفعهاش را و ضررهاش را. توي آتش خود را مياندازي ميسوزي، توي دريا خود را مياندازي غرق ميشوي، شعور داري توي آتش مرو، توي دريا مرو، تا نسوزي و غرق نشوي. اما حالا كه آب براي همين است حالا كسي خود را انداخت توي آب غرق ميشود، لامحاله توي آتش خود را انداخت لامحاله ميسوزد و خودش به دست خودش آتش به جان خودش افروخته، اين اقتضا را هم خدا خلق كرده. زير آب كه رفتي سوراخهاي بدنت كه پر از هواست هواش خالي ميشود آب به جاش ميآيد، چرا كه براي هر چيزي حيزي است هوا حيزي دارد آب حيزي دارد، چيز سوراخداري زير آب ببري بنا ميكند صدا كردن، به جهتي كه هواش بيرون ميآيد و آب به جاش پر ميشود. سبويي زير آب ميبري هي هواهاي توي سبو از زير آب بيرون ميآيد، و هي آب به جاي هوا پر ميشود. نظم ملك براين است كه هر لطيفي بايد جاي لطيف داشته باشد، هر كثيفي بايد جاي كثيف داشته باشد، حالا تو به زور هوا را بردي زير آب، هوا هي آب را ميشكافد و از زير آب بيرون ميآيد داخل هواها ميشود. به همينطور وقتي آب به سوراخهاي انساني رفت هر جا هوائي دارد هوا بيرون ميرود آب به جاش ميآيد، آب كه پر شد در بدن انساني معلوم است روح بخاري خاموش ميشود خاموش كه شد هلاك ميشود.
خلاصه برويم بر سر مطلب، پس ميگوييم كه نسبت به خدا هيچ چيز نقص نيست، حتي اين نقصهاي ظاهري هم وقتي فكر كني نسبت به او نقص نيست، اگر چه نسبت براي ما نقص باشد. پس هيچ چيز حلال براي خدا نيست و هيچ چيز حرام براي خدا نيست. و هيچ چيز نافع براي خدا نيست و هيچ چيز ضار براي خدا نيست. هيچ چيز نافع نيست براي او كه در نافعها بگويي خوب كاري كردي آنها را آفريدي، و هيچ چيز ضار نيست براي او كه بگويي فرعون را چرا خلق كردي؟ مگر فرعون كاري ميتواند به خدا
«* دروس جلد 1 صفحه 405 *»
بكند، يا انبيا نعوذباللّه ميتوانند نفعي به خدا برسانند؟ خدا نسبتش به جميع ماسواي او علي السوي است، هيچ چيز نافع براي او نيست و هيچ چيز ضار براي او نيست. حالا كه چنين خلق محكمي خلق كرده و هر چه را خلق كرده براي كاري خلق كرده، و هر چه را براي كاري خلق كرده آن كار ميسور است براي او، به جهتي كه خدا غالبٌ علي امره است، چيزي نميآفريند كه مضاده و مخالفتي با او داشته باشد. مخالفت چيزي است مخلوق، و تا خدا خلقش نكند نيست.
پس وقتي اين كثرات خلق شدند، حالا اين كثرات هم نسبت به يكديگر نسبتي دارند. نسبتهاي ظاهري را ميخواهي فكر كن ببين، خدا وقتي اين مجلس را خلق كرد لامحاله از اينجا تا اينجا يك ذرع است، تا آنجا دو ذرع است تا آنجا سه ذرع و هكذا. وقتي دقت ميكني ميبيني اين آتش و آبي كه يك ذرع فاصله داشته باشند يك جوري تأثير و تأثر ميكنند، دو ذرع فاصله داشته باشند يك جوري ديگر تأثير و تأثر ميكنند. پس اشياء در يكديگر تكميل و تكمل ميكنند، و بسا اگر درست ملتفت بشوي بيابي كه تمام شرع توي اين نسبت واقع است. و اگر اين را ملتفت شدي ميداني كه از جمله حتميات و واجباتي كه تخلف نخواهد كرد و معقول نيست تخلف بكند، اين نسبت بين الاشياء است، و اين شرع اسمش است. و خداوند عالم نسبت اشياء را همراه اشياء خلق ميكند، و واجب است همراه اشياء خلق كند. اگر دو چيز را خدا خلق كرد ديگر اين دو چيز يا پيش همند يا دور از همند، و دور هم يا خيلي دورند يا كم دورند. دو چيز خلق بكند و نسبت آن دو چيز خلق نشود داخل محالات است. پس حالا اشياء را خلق كرده باشد و نسبت به يكديگر نداشته باشند محال است.
پس اين شرع همراه وجود مخلوقات خلق شده، و خلق كأنه توي اين شرع متولد شدهاند. در عالم خلق، بعضي از اين خلق ضعيفند بعضي قويند، آن ضعيف به بعضي چسبيده، و مخلوقي است از مخلوقات، و خدا نيست. چنانكه ضعيف به جهت ضعفي كه
«* دروس جلد 1 صفحه 406 *»
دارد ضعف به او چسبيده، پس بينهايت نيست پس خدا نيست. قوي هم آن قوتي كه دارد به او چسبيده، پس بينهايت نيست پس خدا نيست. پس به همان دليلي كه ضعيف خدا نيست تو به همان دليل بدان كه قوي هم خدا نيست، اگر كسي بنا كرد تعريف خدا را كردن كه تويي كه چنين قوتي داري كه زير و رو ميتواني بكني اين ملك را، و هر تصرفي بخواهي در آن ميتواني بكني، و اين ملك تو هيچ تصرفي ندارد و در تحت سلطنت توست، راست گفته.
و آن يكيش را هم بدانيد راست است كه سلطان را خدا سلطان كرده، و مسلط است و خدا مسلطش كرده. و هر كه ياغي شد بر مسلط، و تخلف كرد از امر و حكم او، سلطان مسلط است خواه حق يا باطل. در شرع چنين قرار دادهاند كه هر جايي مسلطي پيدا شد، و ادعاي او به حق است و سلطاني است كه به حق حكم ميكند، چنين سلطاني را در ظاهر و باطن تسليمش كن. و اگر سلطاني است كه به حق حكم نميكند اين را ظاهراً تسليمش را بكن باطناً اقرار نداري نداشته باش، هر جا مسلطي است بايد تمكين كرد، در بيابان اگر دزد به تو رسيد و ديدي اگر دست از پا خطا كني ميزند و ميكشد، بر تو لازم است كه تمكين كني بگويي پيشكش، و مالت را تسليم كني، چرا كه او مسلط است وقتي تو مسلط شدي برو پدرش را درآر، پس بگير، خير بكشش اگر بخواهد تو را بكشد. پس هر مسلطي را بدانيد بايد تسليم تسلط او را كرد. اگر تسلطش، هم باطني است هم ظاهري تو بايد توي دلت تسليم داشته باشي و حرجي و تنگي در دلت هم از آنچه ميگويد نداشته باشي، در ظاهر هم كه بايد تسليم داشته باشي، چرا كه مسلطند. مثل انبيائي كه بودند كه تسلط ظاهري هم داشتند، تسلط هم در ظاهر دارند هم در باطن، بايد تسليم كني هم در ظاهر هم در باطن فلا و ربك لايؤمنون حتي يحكّموك فيما شجر بينهم ثم لايجدوا في انفسهم حرجاً مما قضيت و يسلّموا تسليما اگر توي دلت هم خيال كني كه اگر پيغمبر اين حكم را اينطور براي من نكرده بود بهتر بود، اگر اين در دلت خطور كند بدان ايمانت كامل نيست.
«* دروس جلد 1 صفحه 407 *»
مسلطي كه مسلط است مثل خدا و مثل رسولي كه خدا مسلط كرده او را، حكمي قرار دادهاند مثلاً مالت را ميداني كسي خورده، و از اتفاق شاهد نداري و ميروي به مرافعه، و آن مردكه قسم ميخورد و حاكم شرع حكم ميكند، و آن مردكه مالت را ميبرد، اين حكمي است خدا قرار داده، بايد به همان جوري كه اگر شاهد داشتي و حكم ميكرد كه پولت را بگير چطور مسرور ميشدي، به همانطور اگر در دل خود تنگي نمييابي كه مالت را بگيرند، و خوشحالي به واسطه اينكه حكم خدا اين بوده درست است. هر قدري كه تنگي ميبيني در يك حكمي از احكام، چه براي تو چه براي مدعي تو، آنقدر بدان از ايمانت ناقص است. بعد برو تداركها كن استغفارها كن مگر اينكه حكم جاري نشود بر آن وفقي كه خدا قرار داده. بلي اين ملا رشوه گرفته و اين حكم را داده، البته دلتنگي دارد. اين شاهد پدرسوخته چيزي گرفته آمده شهادت داده اين البته دلتنگي دارد، البته انسان بايد از باطل وحشت داشته باشد، اين دلتنگي را نميگويم. اما آن جوري كه خدا و رسول قرار دادهاند خواه نفع داشته باشد خواه ضرر، نبايد دلتنگ شد.
نمونه براي اين اينكه ميانداختند در دل كسي كه يكپاره كارها را بكند عمداً تا مردم ببينند ايمان يعني چه. غلامي رفت پيش حضرت امير اقرار به دزدي كرد، حضرت اصرار كردند كه مخبَّط([2]) شده اعتنا نكردند، گفت سرقت كردهام تا آنكه بعد از ابرامها دستش را بريدند، دستش را توي دست ديگر گرفته بود و ميرفت، و تعريف حضرت امير را ميكرد. ايمان معنيش اين است كه اگر چنين كاري هم بكنند، دستش را ببرند باز خوشحال باشند و تعريف كنند. باز شخصي ديگر لواط كرده بود آمد خدمت حضرت امير اصرار كرد كه حكم خدايي را درباره من جاري بفرماييد. و حضرت همانطور جواب درستي نميفرمودند تا آنكه از بس اصرار كرد حضرت امير فرمودند آتش سوزاندند، او هم غسلش را كرد كفنش را پوشيد خوشحالي ميكرد و آنجا مناجات ميكرد كه الحمدلله
«* دروس جلد 1 صفحه 408 *»
كه احكام خدا جاري شده است، اينجور كه كرد حضرت از سر تقصيرش هم گذشتند، آن كسيكه حد ميزند – اين نمونه باشد براي شما – بدانيد حد را كسي ميتواند بزند كه بتواند ببخشد. مردمي ديگر ميبيني نميتوانند مال كسي را ببخشند. زنا كند كسي نميتواند ببخشد، خدا ميتواند ببخشد. و همچنين كسي را كه حاكم قرارش ميدهند حكمها را جاري كند به او ميگويند بزن ببند چشم بكن گوش ببر قصاص كن، حاكم را جوري حاكمش ميكنند كه آنچه بخواهد بكند. اين است اقامه حدود را به غير از امام عصر هيچ كس نميتواند بكند آن كسيكه حد ميزند حد ميبخشد، بخواهد ببخشد بايد بتواند. حضرت امير خيلي جاها ميبخشيد، حضرت عيسي ميبخشيد. اما باقي مردم نميتوانند حد مردم را ببخشند، زنا كرده كسي نميتواند ببخشد.
توي نصاري عيسي از جماعتي كه معصيتها ميكردند عجز ميكردند لابه ميكردند اظهار ندامت ميكردند، حضرت عيسي ميبخشيد، به حدي بخشيد گناه خيلي از عصات را كه گناه بخشي معروف شد در دين نصاري، و حالا هم مانده. حالا ملاهاشان گناه عوامشان را ميبخشند. سالي يكدفعه وقت معيني عيدي دارند آجيلي ميآرند براي آن آخوند، آن آخوند مالهاشان را ميگيرد و گناهشان را ميبخشد، اين دارد يك اصلي. عيسي ميتواند چنين كاري كند، و همه انبيا ميتوانند، و همه اوصياي انبيا ميتوانند، و ملاها نميتوانند چنين كاري كنند. بهجهتي كه خودشان هم يك دزديي كردهاند، يك وقتي زنايي، يك وقتي معصيتي كردهاند و حد بر او هم جاري است. و هر كس حد بر او جاري است نميتواند حد بزند. حضرت امير ميخواستند كسي را سنگسار كنند، آن حضرت حكم كردند كه جميع مردم عباهاشان را به سر بكشند بيايند بيرون، ميخواست رسواشان نكند عباهاشان را به سر كشيدند و رفتند بيرون، وقتي بنا شد سنگسار كنند داد كرد حضرت امير كه هر كس حدي بر خودش وارد هست برگردد همه برگشتند. حضرت امير بود و امام حسن و امام حسين و حضرت سلمان كه باقي ماندند، سلمان را ببينيد چه جور
«* دروس جلد 1 صفحه 409 *»
آدمي بود. باري هر كس حد ميزند بايد بتواند ببخشد. هر كس تعذيب ميكند بايد خودش كاري نكرده باشد. حرفها توي هم ريخته شد.
باري نسبت ميان اشياء لامحاله هست، لكن چون خلط و لطخ شده وقتي حق در زمان آدم غصب شد، همان وقتي كه قابيل هابيل را كشت، آمد پيش شيث هبةاللّه و گفت ديدي هابيل را كشتم، اين نبود مگر اينكه ارث نبوت را پدر ما داده بود به هابيل، از او من تمكين نكردم، تو هم بدان اگر چنين ادعائي بكني اطاعت تو را نميكنم، بخواهي بزرگي بر من كني همان كاري كه با هابيل كردم با تو ميكنم، عهد گرفت از شيث هبةاللّه كه اصلاً اظهار ارث نبوت را مكن، توي دلت داشته باش به شرطي بروز ندهي، شيث هم عهد كرد. و اين هم سنتي است ميان ائمه و ميان انبيا كه همين كه عهد كردند با كسي ديگر تخلف از آن عهد نميكنند، و لو عهد ناحق گرفته شده باشد، دشمن ميرود پشت ميخوابد. اين بود كه ائمه به خلفاي بنيعباس ميفرمودند مادامي كه بخواهيد خون ما را بريزيد، برويد به پشت بخوابيد ما كاري به شما نداريم و همينطور هم ميكردند.
خلاصه وقتي غصب شد حق، حالا ديگر به ناحق حدّها زده ميشود، هرج و مرج شده. آنچه حق است اين است كه حاكم را خدا كسي قرار ميدهد كه مالك باشد. چيزي را كه مال كسي است، دلش ميخواهد ميبخشد دلش ميخواهد پس ميگيرد. وقتي صاحب شد و مالك شد عفو ميتواند بكند، و ميتواند هم انتقام بكشد. ملتفت باشيد انشاء اللّه بدانيد مردم جميعشان مملوكهاي حجج هستند، و همه رقّند، رقّها و غلامهاي ظاهري، بيعي بيشتر نشده. حالا گمان تو چيست نسبت به حجج، آيا اينقدر پول ندادهاند براي تو، حجج اينقدر وساطت نكردهاند؟ و حال آنكه ظاهر تو باطن تو همه به واسطه ايشان خلق شده، پس مردم همه عبد رقّند، و همه مملوك حججند. و خدا ميداند تا اقرار به رقّيت نكنيد هيچ ايمان نداريد، بگويي حالا كه تو مالك مني و صاحب اختيار من، ميخواهي مرا ببخشي ميتواني ميخواهي انتقام بكشي مالت است. مالك حقيقي، خانه را اگر خرابش ميكند
«* دروس جلد 1 صفحه 410 *»
اسراف نيست، ماها اگر خانهمان را خراب كنيم حرام است. چرا كه مالك حقيقي نيستيم. مالك حقيقي آن است كه خراب كند هزار كوشك زرين را و اسراف نباشد. ماها را به اندازه معيني تمليك كردهاند پس كوشك نميشود ساخت، بايد به اندازه بسازيم.
ملتفت باشيد انشاء اللّه و بدانيد كه حجج را خدا مالك مردم قرار داده، مالك جانشان مالشان عرضشان ناموسشان قرار داده، از اين جهت او اولي است به مؤمنين از جانشان، و اگر جان او در تلف باشد و جان جميع مردم در تلف، پيش مياندازد جميع مردم را كه آنها تلف شوند و خودش تلف نشود، خودش بچه دارد مردم ديگر هم بچه، بچههاي خودش بچههاي خودشند، بچههاي ديگر غلامزادههاي اويند، غلامزاده اگر نباشد صدمه زيادي ندارد، بايد غلامزاده را پيش انداخت كه بچههاي خودش محفوظ بماند. در حديث خاصي ميفرمايد مادامي كه مرا بهتر از خود نداني عيال مرا بهتر از عيال خود حفظ نكني، مادامي كه مال مرا بهتر از مال خود حفظ نكني، ايمان به من نداري. و اين حديث معروف ميان شيعه و سني است، و همين حكم بدانيد حكم خداست كه النبي اولي بالمؤمنين من انفسهم توي اين كلمه همهچيز افتاده. پس او مولي است، و مالك البته اولي است به تصرف.
حالا كه اولي است هر چه را خواست ببخشد ميبخشد، مال است خوب است جان است خوب است زن است خوب است. از خصايصي است كه سنيها هم نوشتهاند، كه هر كس را براي هر كس عقد ميكردند. مثل اين بود كه غلامي را از خودش براي كنيزي از خودش كسي بخواهد مختار است و ميتواند، اذن نميخواهد، مالك معلوم است اذن نبايد بگيرد. پس مالكيني خدا آفريد مقابل رعيت. اسم المالك خدا ببينيد كجا نوشته شده؟ رب العالمين مالك يوم الدين جاهاش را پيدا كنيد، واقعاً مالك يوم الدين است، علي قاسم جنت و نار است، سنيها هم قبول دارند، اين مالك جنت و نار هر كس را هر جا بخواهد منزل بدهد ميدهد، مالك است صاحب است. مالكيت يك جايي بايد
«* دروس جلد 1 صفحه 411 *»
معني داشته باشد، خودت معنيش را پيدا كن. فرض كن خود خدا آمده يك جايي نشسته و ادعاي مالكيت ميكند، يكجايي ميآمد مينشست تعين داشت حرف ميزد ادعا ميكرد، اگر آمده و تعين پيدا كرده و حرف ميزند همينجور كه آمده و ادعا كرده، معذلك ذات خدا متعين نيست. آن كسي كه مالك است عبد رقّ خداست، چنانكه مملوك عبد رقّ خداست. معذلك او پادشاه است اين رعيت، او آقاست اين نوكر.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
«* دروس جلد 1 صفحه 412 *»
درس پنجاهوهشتم
(دوشنبه 4 ذيالحجه سنه 1294)
«* دروس جلد 1 صفحه 413 *»
الحمدللّه رب العالمين و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العليّ العظيم
عرض كردم كه انسان كه نظر كند، ميبيند اگر سنگي ريزش كرد البته كم ميشود و اگر رويش گذاريم به قدري كه كم شده است، البته وزن اول را دارد، و بسي بديهي است اين مطلب. حالا چيزهايي كه از سنگي ريزش كرد، و اگر آن سنگ را جاي ديگر ببري البته از آنها آن سنگ خبر ندارد، ولكن خودش فاقد خودش نيست. پس نظر كنيد به چيزي كه از او ريزش ميكند، و چيزهايي هم به جاي آن ريزشها ميآيد. مثل شعله چراغ كه عاميها نظر ميكنند، ولي ديگر نميدانند كه چه شده است. همين ميبينند كه چراغي از اول شب تا آخر ميسوزد، ديگر نميدانند آناً فآناً مدد به او ميرسد، و اگر روغن نداشته باشد و مدد به او نرسد نميسوزد. پس آناً فآناً تجديد ميشود، به اينطور كه اين رطوبات، آتش به او در ميگيرد و كم ميشود، تا اينكه قابل از براي اشتعال ميشود. و اين شعله مركب است از دود و ضيائي، و اين ضياء با اين دود كه مركب شد شعله حادث ميشود. پس اين چراغ مثل نهر جاري است كه حركت ميكند، مثل اينكه فوّاره بالا ميرود، به همينطور كه دائم آب تازه ميآيد بالا و ميريزد پايين، همينطور است چراغ كه دائم روغن ميآيد بالا و آتش ميشود و ميريزد پايين. پس دائماً اين چراغ تمام ميشود و به او مدد ميرسد. آيا نميبيني كه روغن چراغ كم ميشود؟ پس اين دائمالتجدد است، و دائمالحدوث و دائمالفناء است. پس چيزي كه تازه پيدا شد، البته فاعلي ديگر بر او توارد كرده است و او را فاني ميكند.
«* دروس جلد 1 صفحه 414 *»
باري، شعور خود را قدري به كار بريد، ببينيد كه اين چراغِ اول شب نيست و او فاني شده است، و به كلّي اثري از او باقي نمانده است. بلكه اين چراغ از او هيچ خبري ندارد، و هميشه اين فاني ميشود و باز احداث ميشود، و آناً فآناً در فنا و حدوث و تجدد است. به طوري كه اگر خواسته باشيد حساب كنيد عدد چراغها را، عدد آنها مساوي است به عدد آنات. اگر ميسر است كه آنات شمرده شود، آنها هم ميسر است كه شمرده شود. و بر همين نسق است فوّاره كه آناً فآناً آب بالا ميرود و ميريزد پايين. و اين آبِ حال هيچ خبر از آبِ گذشته ندارد، زيرا كه او رفته است. و وقتي كه اين آمده است جاي آن، آن رفته بود. و هكذا اين آب حال از آب استقبال خبر ندارد، زيرا كه او هنوز نيامده است. و بالعكس آب استقبال هم از آب حال خبري ندارد.
و بر همين نسق است نباتات كه آنها آب تازه بايد داشته باشند و خاك تازه بايد داشته باشند كه اين آب حال جاي آب گذشته را بگيرد و آب استقبال جاي آب حال را بگيرد، تا اينكه چوب شود و شاخه شود و برگ شود. بعينه اين نباتات هم مثل فوّاره است، كه به طور محسوس ميبينيد در تجدد و فنا است. و اگر اين آبها در بدن درخت ميماند، ديگر اين درخت احتياج نداشت كه هفته ديگر آبش دهند. ميبينيد كه چون تشنه ميشود به محض اينكه آبش ميدهي بالا ميرود و تازه ميشود. پس اندك فكري كه كنيد مييابيد كه ريشه آبها را ميآورد در تن درخت، و از آنجا ميرود در شاخهها و برگها. به طوري كه اگر به دقت نظر كنيد خواهيد ديد ـ و لو به ذرّهبين ـ سوراخهاي چندي كه محسوس ميشود و مجاري اين آبها است، كه اين هواي گرم جذب ميكند رطوبات اين درخت را مثل محجمه. و اينها كه عرض ميكنم محسوسات است. و باز ميبينيم كه در هواي گرم نباتات زود تشنه ميشوند، و در هواي سرد ديرتر تشنه ميشوند. پس اين گياهها مثل اين چراغ است بدون تفاوت.
و باز بدانيد كه اين ميوههاي سال اول دخلي به ميوههاي سال ديگر ندارد، بلكه
«* دروس جلد 1 صفحه 415 *»
زردآلوي مخصوص دخلي به زردآلوي مخصوص ديگر ندارد. پس ميوههاي سال گذشته غير از ميوههاي سال آينده است، زيرا كه آن از آب سال گذشته به عمل آمده، و اينها از آبهاي امسال به عمل آمده است، پس آن آب پارسال را نخورده و ندانسته است كه طعمش چيست و رنگش چه بود و كي به او رسيد. بعينه مثل چراغ ديشب ميماند كه به هيچ وجه من الوجوه دخلي به چراغ امشب ندارد و از او هيچ خبر ندارد.
باري، «مامضي» كه مراد ريزشها باشد و «مايأتي» كه مراد آنچه به آن افزوده ميشود از هم هيچ خبر ندارند و دخلي به هم ندارند. اگرچه اين مطالب واضح است، ولكن چون مرادم نتيجه آنها است اصرار دارم.
پس آن دودهاي بلند شده، شعلات ماضيه است، و اين شعله كه به نظر ميآيد شعله تازهاي است و هيچ دخلي به شعلات ماضيه ندارد. به طوري كه آنچه در حال است به استقبال نميتواند برود، و آنچه در ماضي است به عرصه حال نميتواند بيايد. پس شعله فانيشده هيچ خبراز شعله حال ندارد وبالعكس شعله حال به هيچ وجه من الوجوه از شعله گذشته خبر ندارد. آن رفته است از كه خبر داشته باشد؟ و به طور حس ميبينيد كه اين ساعت غير از آن ساعت است، همچنين اين شعله غير از شعله ديگر است. و هكذا اين بدن را فكر كنيد كه غذائي را كه هنوز نخورده است كه خبري ندارد، و اگر خورد و حيات به او تعلق گرفت، بعد كه ريزش كرد، بدن ديگر خبر ندارد، پس در حال خبر دارد. پس آنچه ريزش ميكند، اين بدن خبر از او ندارد. و در اين بدن هست چيزي كه از او ريزش ميكند، و الا ديگر هر روز غذا بخورد، معني نخواهد داشت. پس اگر به كسي بگويي ديروز غذائي خوردي امروز مخور، هرگز نخواهد شنيد. زيرا ميگويد معده خالي است و مجوّفم، غذا هم ميخواهم. و اگر وعده هم به او بدهي كه امروز غذا مخور كه فردا به تو خواهم داد، هرگز سير نخواهد شد. زيرا كه از راه نَفَس و از راه ديگر، حجّام نشسته است و جذب ميكند. و اگر غذا نخورد تمام خواهد شد، زيرا كه اين حجّام دائماً
«* دروس جلد 1 صفحه 416 *»
مشغول كار خودش هست، و هميشه جذب ميكند. كه اگر بدل مايتحلل به او نرسد به كلّي تمام خواهد شد. مثلاً شمعي را فكر كنيد كه شمعي را ساخته باشيم تكه تكه، كه هر تكه رنگي داشته باشد، چون او را روشن كنيم هر رنگي كه شمع داشته باشد آن شعله به آن رنگ ميشود. و آن شعله زرد مثلاً از شعله سبز هيچ خبر ندارد. و هكذا آناً فآناً اين چراغ هر آني معقول نيست كه خبر از آن ديگر داشته باشد. پس چيزهايي كه در زمان واقعند، ماضي آن هيچوقت از مستقبل آن خبر ندارد، و مستقبل آن خبر از ماضي آن ندارد. و هكذا جميع درجات اشياء. پس نه مايأتي خبر از حال دارد، و نه حال از ماضي خبر دارد، به جهت اينكه آنها رفتند. مثل اين بدن كه امروز هيچ از گرمي و سردي ديروز خبر ندارد، و متأثر نخواهد شد. و هر چيزي هم در مكان خودش ثابت است، پس تمام مراتب همينجورِ چراغ است. پس اين چراغ اگر بخاري به اين نرسد، و چراغ مجدّدي به او نرسد، چراغ فاني خواهد شد.
خودت را تصور كن و بياب كه بعينه مثل اين چراغ ميماني، به طوري كه قلب تو مثل چراغ است. آيا اين حيات تو كه مبدئش قلب است ازحيات گذشته خبر دارد و گذشته او از آينده خبر دارد؟ معقول نيست كه خبر داشته باشد. مثل چراغ كه هيچ مايأتي از مامضي خبر ندارد، و مامضي از مايأتي خبر ندارد. و چنين است اين چراغ قلبها، كه اگر يك آن خون نريزد در او، حيات شعله به كلي فاني خواهد شد.
باري، بدانكه يك چيزي در ما هست كه ميدانيم ديروز خودمان بوديم، و اگر آن نبود امروز نميدانستيم كه ما ديروز خودمان بوديم. و اين در درخت نيست. پس فكر كنيد كه از جميع مسامات، روح عليالدوام خارج ميشود، و به بياناتي كه فهميدي كه اگر حرارت بر او بيشتر بتابد و گرمتر بشود روح بيشتر اخراج ميشود، پس هرچه بيشتر عرق ميكني و روح بيشتر خارج ميشود خسته ميشوي. و از اين جهت است كه در وقت حركت خسته ميشوي. و پا كه اول خسته ميشود، براي اين است كه وقتي كه روح از
«* دروس جلد 1 صفحه 417 *»
بدن خارج ميشود، اول از جاهاي دور بيرون ميرود، پس اول پا خسته ميشود و بعد دستها و بعد سر و هكذا.
خلاصه، مطلب اين است كه هيچ مامضي از مايأتي خبر نخواهد داشت، ولي يك چيزي در شما هست كه از مامضي خبر داريد، و آن اين شعور ظاهري نيست. محال است كه لامسه بالفعل ملموسات گذشته را احساس كند. و سببش اين است كه آنها گذشته است به طوري كه ديگر جاي ريب نيست كه مامضي از ماسيأتي خبر داشته باشد، به ادلهاي كه واضح شد. پس كسي را ممكن نيست كه بگويد من امروز به اين گوش ظاهري صداي ديروز را ميشنوم، و به اين چشم ظاهري شيء ديروز را ميبينم، و هكذا به شامّه امروز استشمام بوهاي ديروز را ميكنم. خيلي دقت كنيد كه محل خطاست. ما اگر آن دود آخري بوديم كه حيات به او تعلق گرفته بود، مثل شعله كه تا آمد سر فتيله معدوم ميشود؛ پس ما نميبايست كه از حالات ديروز به هيچ وجه خبر داشته باشيم. خوب، اگر ما همان حيات شعله باشيم، معقول نيست كه ما از حالات سابقه خبر داشته باشيم. پس يك چيزي داريم كه مثل چراغ نيستيم كه حاصل شده باشد از دخان، و او از بخار، و او از شمع مذاب، و او از شمع غيرمذاب.
پس حيات اصلش دخلي به اين دنيا ندارد، و اين بدن در اين دنياست، و بخار او متولد از اين دنياست، و علامت آنهايي كه از اين دنيا هستند ريزش است. پس ما مردم يك چيزيمان از دنياست كه آن ريزشمان از آن است، مثل بول و عرق و غيره. پس بدن ما از اين دنياست. ولي چيزي ديگر هست كه از ماضي خبر ميدهد و از ماسيأتي خبر ميدهد، مثل يقينيات از قبيل شب و روز و چيزهاي يقيني. پس آن چيزي كه در مامضي هست و مضي به او گفته نميشود، و در حال است و حال به او گفته نشده است، و در ماسيأتي است و به او استقبال نميگويند، پس آن از اهل اين دنيا نيست. و اين حيات در عالم خودش از اين بدن به عمل نيامده است، زيرا كه اين بدن از اهل اين دنياست. به
«* دروس جلد 1 صفحه 418 *»
همان دليل كه عرض كردم كه دليل واضحي است كه آن ريزش باشد، كه به طور وضوح ميبينيد كه ريزش ميكند، از او كم ميشود، بر او افزوده ميشود. و مامضاي آن از حال خبر ندارد، و ماسيأتي او از مامضي خبر ندارد، و حال او از استقبال خبر ندارد. مثلاً نميداني كه بول ديروز چه شده است و كجا رفته است؟ و تفصيل حيات را كه از كدام عالم است، انشاء اللّه به تفصيل عرض خواهم كرد.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
«* دروس جلد 1 صفحه 419 *»
درس پنجاهونهم
(سهشنبه 5 ذيالحجه سنه 1294)
«* دروس جلد 1 صفحه 420 *»
الحمدللّه رب العالمين و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العليّ العظيم
ببينيد كه جميع آنچه واقع شده است در اين دنيا، كه جميع اشياء خواه غليظ باشند مثل زمين و كوه، و خواه لطيف باشند مثل آب و هوا و خواه عنصري مثل زير اين افلاك، و هكذا جميع اقسام آنها را كه نظر ميكنيد ميبينيد كل اينها در حال واقعند. يك شيء جامدي مثل سنگ يا موم و غيره وقتي كه جامد است در حال واقع است، و همچنين اگرچه بخار شود و دخان و هرچه شود در حال واقع است. و هكذا غذاي انسان هرچه ترقي كند در حال واقع است. آيا ممكن است چيزي پيدا شود برود به ديروز؟ اگر اشياءِ ديروز آمده اينجا همه آمدهاند، و اگر فردا شود باز جميع آنها ميروند. پس به علاجات، جامدي را ذائب و ذائبي را صاعد ميكني وبالعكس. هر كاري بكني بر سر اين جمادات، معقول نيست كه پس پس برود به فردا، و پيش پيش برود به ديروز. پس حال محال است كه در ماضي واقع بشود، يعني بعضي از آنها اگر واقع شوند همه واقع ميشوند. مثلاً اگر فردا شود، جميع اين آسمان و زمين در فردا واقع ميشوند. ديگر محال است كه بعضي در فردا بروند و بعضي نروند. پس محال است كه حال برود در استقبال.
پس خود وقت را انشاء اللّه دقت كنيد، ببينيد كه وقت ماضي در ماضي است، و حال در حال، و استقبال در استقبال. مثل سه ساعت كه هرسه در جاي خود واقعند، و محال است تغييردادن اين وقت، كه خود سه وقت را ميبينيد محال است هر يكي جاي
«* دروس جلد 1 صفحه 421 *»
ديگري بنشينند. همچنين حادثات در اين اوقات محال است كه در يكديگر واقع شوند. پس محال است كه حادثات حال در ماضي واقع شوند، و همچنين حادثات استقبال در حال، و كذلك حادثات استقبال در ماضي. مثل اينكه در حال معدوم است ماضي و استقبال، حالا كه چنين است اهل حال خبردار از آنچه گذشته نميتوانند بشوند. ديروز گرم بود گذشت، ديگر امروز محال است به گرمي ديروز گرم شود. و هكذا آينده، فردا سرما ميشود به امروز دخلي ندارد.
پس اگر حالت اهل دنيا اين است كه هميشه در حال واقع باشند، و از ماضي متأثر نشوند، چنانچه حال تأثير از مايأتي محال است بكند، پس بلاشك و بلاريب معيّن است كه ما متأثر ميشويم از گذشته و آينده خود. پس بدانكه يك چيزي است غير از اين بدن. زيرا كه اين بدن در حال است، و محال است كه اين بدن گرما و سرماي گذشته را احساس كند. و هكذا شامّه و ذائقه و لامسهاش هم محال است كه احساس كند. اما بلا شك در اين بدن چيزيهست كه از گذشتهها يادش ميآيد و متأثر ميشود. وقتي كه يادش ميآيد كه خوش گذشته است مسرور ميشود، و از بديهاي گذشته بدش ميآيد و متأثر ميشود، به طوري كه غصّه ميخورد و از غذا و آب باز ميماند. و كذلك در مايأتي تأثير ميكند كه به خيال اينكه فلان بزرگ به من التفات ميكند مسرور و محظوظ ميگردد. آنكه تو رفتهاي پيش آن مسرور ميشود كه در اين بدن هم تأثير ميكند. بلكه به واسطه اين خيالها هست كه بدن ناخوشيش رفع ميشود. و هكذا اگر خيال بد بكند متأثر ميشود. پس چنين چيزي يقيناً در اين بدن هست، و اين را يقيناً فوق اين ازمنه ساختهاند.
پس يك بدني هست كه توي همين بدن است و فوق اين اوقات ساخته شده است، و آن آن چيزي است كه ميرود در ماضي و مايأتي، و متأثر ميشود، و بسا اينكه به همين واسطه خيال، كشته شدهاند. پس ببينيد چنين چيزي ميرود در ماضي و از آنجا متأثر ميشود، و ميرود در مايأتي و از آنجا هم متأثر ميشود، و در حال هم هست. امروز و
«* دروس جلد 1 صفحه 422 *»
ديروز ساخته نشده است، در اوقات پيش هرچه كه خيال كنيد ساخته نشده است، بعد هم يقيناً ساخته نشده است. پس در عالم خودش ساخته شده است، و وقت عالم خودش اين وقتها نيست. و بوده است در عالم خودش وقتي كه ساخته نبوده است، و بعد ساخته شده است. و اگر كسي در عالم طبيعي نگاه كند ميتواند اينها را مطابق كند. و اگر طبيعيدان كامل باشد مخالفت صحيح نيست.
پس عرض ميكنم كه حكما و اطبا چنين دانستهاند اين حكمت را كه «سواء طابق الشرع ام لمتطابق و هم يظنون ان الانبياء وضعوا قواعد خاصة للعوام» اگر عاقلي فكر كند بسا اينكه خطاي آنها واضح شود. حالا اين حكما كه نگاه ميكنند به طور ظاهر، ميبينند كه عناصري بالا ميرود به علاجات مخصوصه، و راه نظرشان هم دروغ صرف نيست، مثل مثال شمع و چراغ كه دانستي. و به همينطور است بدن، كه غذا ميرود در معده و ترقي ميكند و خون ميشود و روح بخاري ميشود، و حيات به او تعلق ميگيرد، مثل اينكه آتش به دود در ميگيرد. و آنچه حاصل شده است از غذاهاست، و ممكن است كه قهقري برگردد و غذا شود. و از همين جهت است كه ميگويند تعين شيء عالي به واسطه داني است، و تعينش به شكل خاصي معقول نيست، زيرا كه آتش به واسطه مانع است كه شكل صنوبري اختيار كرده است. حالا كه چنين شد شكل آتش كروي است و مخروطي نيست، و اين تعيّن مخروطي به واسطه دود است، كه سببش را در سابق عرض كردهام كه چرا دود مخروطي است. زيرا كه حرارت بالا ميبرد او را، اجزاي يابسه از او تخلف ميكند و ميريزد و شكل مخروطي حادث ميشود. اگر آتش را لو خُلّي و طبعَه بگذاري، شكل كروي را اختيار خواهد كرد، زيرا كه خلقت جميع اشياء به كره است. پس وقتي كه حرارت به مقدار معيني وارد ميشود بر دود، چنان به نظر ميآيد كه شيء واحدي باشد، ولي آن شيء واحد نيست، زيرا كه مركب از رطوبت و يبوست است. و چون يبوست زياد شود رطوبت كم ميشود لامحاله و آتش در او در ميگيرد و مخروطي ميشود، به جهت اينكه رطوبت آن به تدريج كم ميشود.
«* دروس جلد 1 صفحه 423 *»
باري، پس حكما ديدند كه به واسطه دود تعيّن نار شد، و به واسطه دم تعيّن روح شد، پس تعيّن عالي به واسطه داني است. و اين قاعده در جاي خودش محكم است كه شيء در علوّ خودش هيچ تعيني ندارد، كه اگر اين زمين نبود جهنم ساخته نميشد، همچه بدني اگر در اينجا نبود انساني نبود، همين چشمي كه ظاهر است اگر نبود نميديد. باري، اين صحيح است و قاعدة محكمي است، ولي اين همهجا صحيح نيست. و حكما باز ميگويند كه چيزي كه متعيّن به واسطه شيئي شد، بعد از انعدام آن شيء، آن شيء بايد فاني شود. پس اين بدن باعث تعيّن آن خيال شد، پس بعد از انعدام بدن خراب خواهد شد كه اذا مات فات. و اينها را كه در خارج ديدند، و نيز ديدند كه همين اشياء ترقي ميكنند مثلاً جماد نبات ميشود. و به ترقياتي كه ديدي در چراغ نبات هم ترقي ميكند، حيوانات هم ترقي ميكنند، و انبياء هم كه از جنس همين مردمند به تدريج ترقي كردهاند، اول طفل بودهاند، خورده خورده بزرگ شدند، و ترقي كردند و عالم شده و نبي شدهاند، و خدا ميشوند نعوذباللّه. و راه گولخوردنشان اين بود.
ولي تو بدان كه محال است كه اين جسم را ببري در مامضي، و لطيفش كني كه به آينده برسد، نخواهد رسيد و لو به عرشش ببري در مامضي نتواني برد و به مامضي نخواهد رسيد. و اين است اصل محكمي كه هيچ شكي درش نيست. ولكن شيخ مرحوم ميفرمايند كه اين مكان و زمان چون رسيد به محدب عرش، دهريّت پيدا ميكند. و همچنين آنها را ميآورند پايين. پس مكان و زماني كه در محدب عرش است اگر بيايد پايين، بسا اينكه يك آن او ده سال بشود. و آنها را كه به تدريج ميآورند تنگتر ميشوند. پس آن را كه عرض كردم يقيني بود، با وجود اين مگو شيخ اشتباه كرده است، زيرا كه آن هم صحيح است.
باري، پس هيچ جزء اين دنيا در اوقات پيش از خود نخواهند بود، پيش از وقت خود نبودند، پس از خودشان هم نخواهند بود. پس گمان مكن كه تعين مراتب عاليه به
«* دروس جلد 1 صفحه 424 *»
اينها بوده است، زيرا كه معقول نيست كه خيال متعيّن شما را حالا ساخته باشند. و حالا و ديروز يا غير ذلك در اين عالم ساخته نشده است. و اين يك جوهري است ساخته شده كه در هر آني يك جور چيزي تحصيل ميكند، و ترقي ميكند كه قابل است از براي ديدن و شنيدن، و منتقل ميشود از صورتي به صورتي، و اگر جوهر نبود اينها ممكن نبود. پس يك جوهري است كه تعيني دارد كه در اين بدن باشد، و آن در اين عالم ساخته نشده است. و اينگونه دلائل از كتاب هم ميتوان استخراج نمود. و در آنجا هم اين نبات و جماد دنيايي نيست، و جاي آنها اينجا نيست، زيرا كه آنها در حال واقعند. پس آن جوهر بالبداهه در بدن هست، و در امروز و ديروز و پارسال.
بالجمله، در زمين و آسمان ساخته نشده است، و جايش در توي اين بدن است، و حادثات وارد بر آن ميشود. و طورش اين است كه چشمش را ميگشايد ضياء و نور را ميبيند كه اين ضياء و نور از اين دنياست. و هكذا ملموسات اين دنيا را از لمس اين دنيا درك ميكند، و اگر به خواب رود همه اينها را درك ميكند. و اين خواب نمونه آن است، و در وقت خواب بيرون ميرود، ولي چون متعلق به اين بدن است برميگردد. لامسه اول حسي است كه از براي حيوان پيدا ميشود، و اين كرمها بعضي هستند كه گوش و چشم و شامّه ندارند، بلكه اگر به دقت بياييد ميرسيد به اينجا كه ذائقه هم ندارند، ولي كرمي كه لامسه نداشته باشد پيدا نخواهيد كرد. پس اين اول حسي است كه تعلق ميگيرد به اين دنيا. حيوان مركب است از شمّ و ذوق و بصر و لمس و سمع. ابتداي آن حسي كه نزديكتر است به اين دنيا، و آن جهت متعلقش به اين دنيا لمس اوست. ابتداي چيزي كه در روح بخاري پيدا ميشود لمس است. و چون اين لامسه از براي حيوان بايد باشد و آخر كار از بدن فرار ميكند، در وقت مردن به واسطه حركت خبردار ميشود، بلكه در قبر حركت ميدهند مرده را، از همين جهت است كه لمس از همه حسها دورتر ميرود، و راه حركت اين است. و كذلك در وقت خواب به واسطه حركت زودتر بيدار ميشود.
«* دروس جلد 1 صفحه 425 *»
باري، پس آن هم جوهري است كه دستي دارد و پايي دارد و غيره. و در توي اين بدن است همه چيزهاي آن، چشمش توي چشم اين بدن است، و هكذا دستش و ساير اعضا، و وقتي بيرون ميرود از اين بدن، كه نفخ صور شود. پس يك بدني است كه در اين عالم ساخته نشده است، و در اين عالم است، به جهت اينكه تعيناتش در اينجاست. و اين در اين عالم در حال ماضي و در حال استقبال و در حال علي السواء است. به طوري كه اگر ديروز ديد و امروز چشمش را كندند، ميتواند رنگ ديروز را خيال كند. و اگر لمس كند، باز بعد از فلجشدن هم ميتواند كه خيال كند. و هكذا جميع حواس را قياس نماييد.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
«* دروس جلد 1 صفحه 426 *»
درس شصتم
(چهارشنبه 6 ذيالحجه سنه 1294)
«* دروس جلد 1 صفحه 427 *»
الحمدللّه رب العالمين و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العليّ العظيم
در اين مسائل ملتفت باشيد، در هر جايي كه امر ظاهر و بيّن است آنها را محكم كنيد، تا اينكه نتيجه آنها مشكوكٌ فيه نباشد، و اگر چيزي متعلق به آن كار شد ديگر محل شك نباشد. ولي قاعده اغلب مردم ـ خصوص طلاب ـ اين است كه در چيزهاي بيّن و ظاهر هيچ فكر نميكنند. تو كه در عالمي كه درك ميكني هيچ فكر نميكني و حال اينكه ظاهر است، ميروي در عالم تاريك؟! مثلاً خيال ما خيلي واضح است، و بدن ما خيلي واضح است كه دست و پا و چشم و گوش باشد. پس اين بدني كه در اطاقي باشد بالاي آن سقفي است، كه اگر بخواهد بيرون برود بايد سقف را بشكافد، و اگر خواسته باشد پايين رود بايد چاهي بكند، و هكذا در صندوقي باشد خواسته باشد بيرون رود بايد طرفي را سوراخ كند. ولي خيالي كه ميكند در صندوق، هيچ محتاج به سوراخ كردن نيست. ممكن است كه در صندوق باشد و در تخوم ارضين فكر كند، و همچنين به محدب عرش فكر ميرود.
و اين مادهاي دارد و صورتي، مادهاش اين آب نيست چرا كه اين آب هم مثل اين بدن است كه در صندوقش كني منفذي ميخواهد كه خارج شود، و اين خاك و هوا هم به همين دليل. و ماده خيال آن چيزي است كه بدون سوراخ كردن صندوق ميرود بيرون، در هر جا كه خواسته باشد ميرود. زمانش هم چنين است، كه در زمان به هرجا كه خواسته باشد ميتواند برود. و اين هم بر خلاف بدن است، آيا نميبينيد اين آب را اگر
«* دروس جلد 1 صفحه 428 *»
خواسته باشيد ببريد به كربلا مثلاً بايد از جميع اخدود مرور كند و برود كربلا. پس اين جسم به طفره نميتواند برود به كربلا، بر خلاف خيال كه الآن اينجا خيال كربلا ميكني بدون زحمت ميتواند ببيند، و اينجا كه نشسته است كربلا و هند و چين پيش او عليالسواء است. پس ماده اين كه ميرود به كربلا به همين آساني كه اينجاست، پس ماده اين، آسمان و زمين و هوا و آب و خاك نيست. و اين جسمهاي ظاهري كه ميخواهند به مكاني بروند، محال است كه به طور طفره بروند، ولكن چيزي در ما هست كه اگر بخواهد برود مكه، به طور طفره و به طور آساني ميرود. و اين در زمان هم همينطور است كه اگر خواسته باشد از اول بيايد اينجا هيچ اشكالي ندارد، بر خلاف بدن كه اگر خواسته باشد بيايد به امروز، بايد روز اول و دوم و سوم و چهارم را طي كند و بيايد، بر خلاف آن، كه آن به اول ماه به آساني ميرود و اين اوقات سيروز مثلاً جلو راه آن نبوده است، و آن وقت قبل و امروز عليالسواء پيش آن است. و اجسام بايد به طور مرور بيايند، مثلاً حادث در پارسال بايد روز به روز را طي كند و بيايد اينجا.
پس يك چيزي در ما هست كه غير از اجسام اين عالم است، كه هيچ دخلي به اين عالم ندارد. پس اين كه در ما هست، مكانها هيچيك جلو آن نيست و همچنين زمانها. و چنين چيزي مادهاي دارد و صورتي دارد، به دليل اينكه خيال تو غير از خيال زيد است و خيال زيد غير از خيال عمرو است. و اين چيز در همان حيني كه ملتفت كربلا است در آن حين نميتواند ملتفت مكه شود. پس معلوم است كه صورتي هم دارد، مثل رنگ كرباس سفيد كه مادامي كه سفيد است نميتواند زرد شود. پس آن مادامي كه مكه است كربلا نميتواند برود. پس مادهاي دارد و صورتي، كه ماده آن، آن چيزي است كه همه بنينوع آدم دارند، و صورت ميشود به اينكه خيال تو غير از خيال ديگري است، و خيال ديگري غير از خيال تو است. و شما دقت كنيد كه آنچه عرض ميكنم محسوس است، كه مابهالاشتراك دارد و مابهالامتياز دارد.
«* دروس جلد 1 صفحه 429 *»
پس يك جوهري است كه مادهاي دارد كه هيچ از اين دنيا نيست. زيرا كه هرچه در اين دنيا ساخته ميشود از همين عناصر است و هميشه محبوس است در اينجا. پس اشياء اين عالم طفره در امكنه و در ازمنه نميتوانند بزنند. پس يك چيزي به دست آوردي كه ماده و صورت آن در اين عالم خرق و التيامي لازم ندارد. پس معلوم است كه غير از اين آب و خاك است، كه هرچه آنها را علاج كني و در آنها تدبير كني خيال نميتوانند بشوند. مثلاً بخار اگر خواسته باشد برود بالاي ابر، بايد به طور مرور برود، هرجا خواسته باشد حاضر بشود بايد به طور مرور برود و حاضر شود. و اگر خواسته باشي به آسمان ببري اين ماده جسمانيه را از خاك تا عرش، محال است كه به طور طفره برود. پس آن چيزي كه خيالش ناميديم هيچ اينگونه مرور را لازم ندارد، بر خلاف ماده جسمانيه. مثلاً شمع را اگر خواسته باشيم آتش كنيم، بايد آن را ذوب كنيم، و مذاب را بخار كنيم، و بخار را دخان، تا قابل درگرفتن آتش شود. ولكن اين روغن مذاب را هر كارش بكني خيال نميشود. پس خيال با جسم از يك جنس نيست چراكه ماده خيالي، صورت قريب و بعيد به يكطور پيش او متلبس ميشود، و در اوقات قريبه و بعيده همچنين است. پس محال است كه آن از اين اجسام باشد. علاوه بر اين دراز نيست، گرد نيست، پهن نيست، بر خلاف اين اجسام كه لامحاله بايد به شكل يكي از اين اشكال باشند. ولكن اين روشنايي در عالم خيال پا نميگذارد كه او را خوب ببيند، و همچنين تاريكي پا نميگذارد كه بعد از آن بد ببيند، براي خيال يكسان است تاريكي و روشنايي، و به همان آساني كه در روشنايي فكر ميكند به همانطور فكر ميكند در تاريكي.
پس يك جوهري است كه مشاعرش دخلي به اين عالم ندارد، ولكن خودش روشنايي دارد و تاريكي دارد. پس چنين ماده و صورتي هست كه با هم كه جمع شد امتياز ميدهد افراد را و از هم جدا ميكند. و اين ماده اين عالم، او نميشود. آيا نميبيني كه اگر آن خيال را توي خم نيل فرو بري رنگ نميشود؟ و خم نيل پيش او عدم و
«* دروس جلد 1 صفحه 430 *»
وجودش يكسان است؟ پس چيزي كه اينطور باشد، چگونه ميشود كه جسم اين عالم را بتوانيم او بكنيم؟ بلي، چيزي كه هست اين است كه ميتوانيم آجر اين دنيا را ياقوت اين دنيا كنيم، و بالعكس ميتوانيم ياقوت را آجر كنيم. و محال است كه ماده خياليه بتواند ماده اين جسم را بپوشد، و هر كاري بكني او را، آن نميشود. جبرئيل و روحالقدس هم كه خيلي قوت دارند جسم را نميتوانند خيال كنند، محال است كه ماده خياليه بپوشد مگر صورت خيال را. و هرگونه تدبيري در او بكني نميتواني رنگش كني، چنانكه كرباس اين عالم را هر كارش كني خيال نميشود، و بدن دنيايي را هر كارش بكني خيال نميشود، محال است.
ولكن خيال از براي خودش عالمي دارد، مادهاي دارد و صورتي دارد. و محال است كه اين جسم كثيف خيال بشود، و آن را هم محال است كه اين جسم بكني. و خيال خيلي بالاست از اين جسم، و اين جسم خيلي پايين است از اين خيال. و زير پاي خيال برازخي است كه شبيه ميشود به اين جسم، و امتياز آنكه اين از آن عالم است يا از اين عالم است خيلي مشكل است. و كذلك اين بدن، اعالي آن رفته است تا زير پاي خيال كه مشتبه شده است به عالم خيال، و تمييز آن هم كه از اين عالم است يا از آن عالم خيلي مشكل است.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
«* دروس جلد 1 صفحه 431 *»
درس شصتويكم
(شنبه 9 ذيالحجه سنه 1294)
«* دروس جلد 1 صفحه 432 *»
الحمدللّه رب العالمين و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العليّ العظيم
از بيانات سابق غافل نباشيد، ببينيد چيزي كه از او ريزش ميكند، آن ريزشها در هر روزي كه از او جدا شده، اگر از او سؤال كنند نميداند چه شده است. و از اين قبيل است نبات و حيوان و انسان. آيا نميبيني در اين درخت ظاهري كه امسال آب ميخواهد، و آب پارسال كفايت نميكند. آن آبها نماند در بدن درخت، و آن به طريقي كه عرض كردم تمام شد. و همينطور است بدن حيوان، آبي كه ميخورد حيوان بول ميشود و دفع ميشود، و هكذا غذا آنجا انبار نميشود، پس از سه چهار ساعت دفع ميشود. و هكذا خونها چرك ميشود و مو ميشود و عرق ميشود، و دائم تحليل ميرود. و كذلك گوشت كه آنها هم دائم به تحليلند.
پس وقتي درست فكر ميكنيد، مييابيد كه بدن انسان دائماً چيزي داخل او ميشود و از او خارج ميشود. پس غذاهايي كه تازه آمده است از غذاهايي كه سابق رفتهاند هيچ خبر ندارند. و اين معين است كه تا چيزي از بدن خارج نشود چيز ديگر داخل نخواهد شد. پس محال است كه غذاهاي تازه خبر از غذاهاي گذشته داشته باشند. و اينها چيزي نيست كه شك بكنيد، و اگر درست دقت بكنيد مييابيد كه تمام بدن اينطور ساخته شده است. پس هي از خارج غذا تازه آمد، و ماده نطفه مثل پنيرمايه آنها را بست، و هي خورده خورده رويش ريخته و از او خارج شده است، نهايت آنچه باقي مانده است بيشتر است از آنچه
«* دروس جلد 1 صفحه 433 *»
دفع شده است. پس بدانيد كه آنچه آمده در اين بدن، از آنچه گذشته است هيچ خبر ندارد، و تا دفع نشود آنها وارد نميشوند. آيا نميبيني كه انسان تا وقتي كه غذا در شكم اوست ميل به خوردن غذا نميكند؟ پس به اين دليل ثابت است كه آينده از گذشته خبر ندارد.
پس آن چيزي كه انسان واجد است، كه پارسال بوده است و امسال همان است، و اگر پارسال از او قرضي كرده باشي حال ميآيد ميخواهد. و اين بسي واضح است كه يك چيزي در ماها هست كه در پارسال و امسال و سالهاي گذشته هيچ تفاوتي ندارد، و در ما آن يكسان است. و اين معني براي هيچكس مخفي نيست، زيرا كه همهكس ميدانند كه در خودشان يك چيزي هست كه در زمان آينده و گذشته و حال هيچ تفاوت ندارد، و هيچ امري به اينطور واضح نيست. منكر اين بايد خيلي احمق باشد.
پس دانستيد كه در شما يك چيزي هست كه دخلي به اينها كه از گوشت و خون و پوست فراهم آمده است ندارد، زيرا كه هميشه دائمالتحليلند، و هي اين ميرود و ديگري جاي آن ميآيد. پس بدن انسان آن بدني است كه زنده است و تا در قبرش ميگذارند و تا برزخ و تا قيامت همراه آن است، به طوري كه در قبر هم يادش ميآيد كه در دنيا بوده است، و كذلك در برزخ و در قيامت يكوقتي يادش ميآيد كه در دنيا بوده است، و در قبر بوده است. و در قيامت هم يادش ميآيد كه در برزخ بوده است. پس اين بدن همراه آن است تا قيامت.
و آنها كه علم طبيعي داشتهاند، انكار معاد كردهاند به گمان اينكه بدن انسان اين بدن ظاهري است، و اين را هم ديدند كه تمام ميشود و از هم ميپاشد، بلكه روح هم به واسطه از هم داغانشدن اين بدن آن هم متلاشي ميشود. و ديگر غافلند از اينكه آن بدن در اين دنيا ساخته نشده است، و هيچ دخلي به اين دنيا ندارد. پس آن چيزي كه واجديد و در مامضي بود و در باقي عمر هم هست، ساخته اين دنيا نيست. و آنچه در دنيا ساخته شده است دائمالفناء و دائمالتجدد است، مثل شعله كه سابق عرض كردم كه دائماً شعله
«* دروس جلد 1 صفحه 434 *»
فاني ميشود و حادث ميشود. همينطور است بدن انسان و حيوان. حتي اينكه غذا را به دقت اگر نظر كنيد، در نبات و حيوان و انسان اوضح است.
باري، اين كه خيال ميكند و فكر ميكند، دخلي به اين دنيا ندارد. و اينها كه در اين دنيا هستند مرئي ميباشند. اهل دنيا، محسوسات به حواس پنجگانه هستند، ولي خيال چنين نيست، نه رنگي دارد و نه شكلي، و نه دراز است و نه كوتاه. ولي آنها كه ميگويند كه فلان عقلش سبك است، اين سبكي دنيايي مرادشان نيست. پس آن در اين بدن هست به طوري كه اين بدن به واسطه او ميبيند و ميشنود و ميفهمد، ولي اينطور كه بدن را تصور ميكنيد نيست. پس آن معلوم است كه يك جوهري است غير از اين بدنِ جسماني، و از ماده آن بيرون ميآيد صورت، ولي صورت خيالي. و آن جوهري كه ممكن نيست قهقري بيايد در اين دنيا. آيا تو ميتواني خيال خود را ببري در خم نيل و رنگش كني؟ و اين الوان، مخصوص اين كرباسهاي خودمان است و دخلي به رنگ خيال ندارد. دليلش را از جاهاي واضح فكر كنيد، و بيابيد كه چه عرض ميكنم. خيال نكنيد كه هرچه را كه نميبينيد نميفهميد. همين خيال را نميبينيد ولي ميفهميد، و صدا را نميبينيد ولي ميفهميد.
باري، اين خيال را ممكن نيست كه بدن كني، مثل اينكه اين بدن را نميشود خيال كرد. آيا نميبيني كه هرچه چراغ را لطيف كني ممكن نيست كه ببري او را به پارسال؟ پس اين بدن كه خيال باشد توي اين دنيا ساخته نشده است و دخلي به اين دنيا ندارد، و در عالم خودش ساخته شده است. و داخل بديهيات است كه آن را نميتوان در اين دنيا آورد كه تو ببيني. پس بعد از اينكه اين جسم ظاهري دفع ميشود و جذب ميشود، و اين خيال را فهميدي كه هست كه دخلي به اين بدن ندارد، ولي يك چيزي در ميان اين دو هست كه آن اين است كه ميان عالي و داني منفصل نيست و بايد مربوط به هم باشند. و يك جاي خالي را فرض كنيد اين فرض، محال است. خدا همچنين جايي را نيافريده است. پس يك چيزي در ميان ايندو هست، كه آن اين است كه در انسان تا خلق نشود
«* دروس جلد 1 صفحه 435 *»
نميتواند فكر كند، بلكه اگر بدن ساخته شود و روح درش دميده نشود خيال نميتواند بكند. و اين زنده نه خيال كنيد كه به محض زندهشدن صاحب عقل ميشود، نه چنين است. مثل اينكه مدتها نبات بود ولي خيال نداشت.
پس ساير حيوانات را فكر كنيد كه بدن نباتي دارند، مثل ساير گياهها كه هي سر هم غذا و آب اين دنيا را مثل ساير نباتات جذب و دفع ميكنند، ولكن چيزي علاوه دارند كه اگر شامّه برايش درست كني شامّه را ميفهمد و هكذا. پس واسطه ميان اين خيالات صريحه اينها است. پس بدان كه خون كه در قلب است بخار ميشود و روح به او تعلق ميگيرد، مثل چراغ كه به آتش درميگيرد كه آن شعله را در مامضي و مايأتي نميتوان برد. پس اين حيات در قلب درميگيرد، و اين آلات را اگر به او ندهي محال است كه درك كند. اگر اعصاب نباشد، مثلاً دست به او بزني درك نخواهد كرد. پس حيوان آن چيزي است كه لامسه و ذائقه و شامّه و غيره داشته باشد، و بدون اين آلات ممكن نيست كه اين حواس را به كار برد. پس آن يك جوهري است كه سرش توي سر اين بدن و بدني است كه در اين بدن است. و اين بدن مثلش مثل عينك چشم است.
پس حيات يك جوهري است كه از اندرون آن بيرون ميآيد. و جوهر حيات جوهري است كه شرايط تكميلش كه درست شد، لامسه و شامّه و ذائقه و غيره بيرون ميآيد از اندرون حيات. و خودش في نفسه مادّيت دارد، مثل مادّه اين جسم، ولي قابل از براي تلخي و شيريني نيست مثل اين ماده جسماني اما قابل اينكه لامسه و باصره و سامعه از او بيرون بيايد هست. ديگر قابل از براي اينكه خيال از آن بيرون بيايد نيست. مثل اينكه حضرت امير7 فرمودند به اعرابي يا كميل، وقتي كه سؤال كرد از حقيقت نفس، فرمودند كدام نفس را ميگويي؟ عرض كرد مگر يك نفس بيشتر است؟ فرمودند بلي نفسي داري، نفس نباتي. و نفسي داري حيواني، و نفسي داري انساني. پس نفس نباتي صاحب جذب و دفع و امساك و هضم است. و نفس جمادي محال است كه از او جذب
«* دروس جلد 1 صفحه 436 *»
و دفع و امساك و هضم بيرون بيايد، ولي قابل است كه از او رنگ و شكل و غيره بيرون بيايد. و تمييز نبات به چشم ممكن نيست، زيرا كه آنچه را كه ميبيني جماد است. بلي چيزي در او هست كه نبات است.
پس درجات وجود را ديديد كه چهجور است، كه محال است كلوخِ خشك، نبات شود مگر به علاجات مذكوره كه سابق بيان شد. و نبات را محال است كه حيوان كنيد، مگر به تدبيرات گذشته. و هكذا تا برويد به نفس و بالاتر تا عقل. پس هر جايي و هر مادهاي را كه در هر عالمي يك ايجاد لا من شيء خلق كرده است، نبود ندارد. و اين ماده جسماني نبود ندارد، و هيچ وقت تصورش مكنيد كه نبوده. كليات مراتب را به ايجاد لا من شيء خلق كرده است و اينها نبود نداشتهاند. بلي چيزي كه درش نيست بسيار است، مثل اينكه رنگ نداشت، شكل نداشت.
باري، راه خيالش اين است كه فكر كنيد مثلاً در چوب اگر محترقش كني باز خاكستري باقي است، و هكذا خاكستر را اگر در آب بريزي چيز ديگر ميشود، محال است كه او را نيست بكني. پس هر جايي كه متعدداتي هستند ميتواني خرابش كني، لامحاله يك چيزي باقي ميماند كه آن جوهر الجواهر است، و آن ايجاد لا من شيء است. و كليات حكمت بايد در جايش باشد.
پس آنچه را كه در عالم تعددشان ميتوان خراب كني، معلوم است كه يك مبهمي دارند كه آن ايجاد لا من شيء است. مثل اينكه قيام را به قعود و قعود را به قيام نميتوان احداث كرد. پس قيام به قيام و قعود به قعود، و نيت به نيت ساخته شده است، و اينها را توي دست تو گذاشتهاند كه سؤال شود لايكلف اللّه نفساً الا ما آتيها. حالا ميبيني كه نبات تصرف در جماد ميكند، بلندش ميكند و درازش ميكند، و هكذا حيوان در بدن نبات تصرف ميكند، و هكذا انسان ديگر در بدن حيوان تصرف ميكند؛ و فرق انسان و حيوان اين است كه انسان امري دارد بر خلاف حيوان. هر چيزي كه از كمون چيزي
«* دروس جلد 1 صفحه 437 *»
بيرون ميآيد بدانيد از عالم بالا است، مثل اينكه اگر جسم نبود رنگ نبود، و اگر نبات نبود جذب و دفع نبود، و اگر حيوان نبود لمس و ذوق و سمع و بصر نبود. و هكذا هرچه را كه همچنين نباشد كه يجب علي المادة نباشد، اينهاست كار خدا كه اين همه اوضاع را فراهم آورده است، چرخي فلكي قرار داده است تا اينها را استخراج كرده.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
«* دروس جلد 1 صفحه 438 *»
درس شصتودوم
(دوشنبه 11 ذيالحجه سنه 1294)
«* دروس جلد 1 صفحه 439 *»
الحمدللّه رب العالمين و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العليّ العظيم
از آنچه عرض شد واضح شد كه بالبداهه انسان عاقل ميداند كه يك چيزي در او هست كه به واسطه او حركت و سكون ميكند، و آن كسي ديگر است كه اين كارها را ميكند. و چنين كسي را هيچ احتياج به ثبوتش نداريم، زيرا كه علانيه ميبيني كه جميع كارها به دست اوست و از او صادر ميشود. و اين چنين كسي هيچ از اين خاك و آب ندارد، و دخلي به اين بدن ندارد. زيرا كه اين بدن دائمالتحليل است، و معقول نيست كه از مامضي و مايأتي خبر بدهد، به همان ادله سابقه. پس اين بدن هميشه در حال است، و هيچ از مايأتي و مامضي خبر ندارد. پس اين اهل حال نميتوانند خود را واجد باشند در مامضي، و اگر سنگي را ديديد كه پارسال بود امسال هم هست، از اين است كه ريزش نميكند، به خلاف بدن كه چنين نيست و هميشه از او ريزش ميكند. پس آن چيزي كه ميآيد در مايأتي و ميرود در مامضي، چيزي است كه دخلي به آب و خاك ندارد، و از عرش گرفته تا فرش محال است كه اين چيز را از آنها بسازند. پس محال است كه اين عرش را در مامضي و مايأتي ببري. و اينگونه چيزها واضح است محتاج به بيان نيست. و اگر شنيدي كه يك وقتي شمس را برگردانيدند و اعاده وقت نمودند، راهش را به دست بياوريد. باري، اينها دخلي به مطلب ندارد.
«* دروس جلد 1 صفحه 440 *»
پس اين چيز هيچ دخلي به اجسام دنياوي ندارد، ولي صاحب ماده و صورتي هست. و هر جايي كه تعددي يافتيد، البته مابهالاشتراك دارند و مابهالامتياز دارند. و آنجا كه مابهالاشتراك و الامتياز باشد، بدانيد كه آن مابهالاشتراك يجب علي المادة است. و باز بدانيد كه صور معقول نيست كه پا به عرصه فعليات بگذارند، به جهت اينكه صور در مواد اليغيرالنهايه نميتوانند در آيند. و صور را بشماري كم ميشود، پس معلوم است كه اليغيرالنهايه نيست بر خلاف ماده.
وحدت وجود را و لو درست بيان كني مثل شيخ مرحوم اعلي اللّه مقامه كه ما دو چيز داريم: يا مركب يا بسيط. و بسيط حقيقي آن است كه هيچ مركب نباشد. و خلق را ميبيني كه بسيط نيستند و مركبند، و نمييابي بسيط حقيقي را در اين خلق. و اين توحيد توحيدي است كه هيچ عليالظاهر خدشهبردار نيست، ولكن آن را كه ميشناسانند اگر فكر كنيد ميبينيد كه بسيطي كه هيچ تركيب نشده باشد، ديگر محتاج به ارسال رسل نيست و انزال كتب نميكند، و آن چيزي است كه به اندك تفكري خواهيد فهميد.
پس نوعاً عرض ميكنم كه آن كسي كه صورتهاي مختلفه را از كمون اشياء بيرون ميآورد، آن است خدا كه ارسال رسل كرده است و انزال كتب فرموده است و آنها را به ما شناسانيده است، به طوري كه اگر در آنها شك كني كه از جانب خداست يا از جانب شيطان، گفته است كه آنها از من نيستند. زيرا كه قاصد من قاصدي است كه هيچ احتمال اينكه از شيطان باشد در او راهبر نيست. و همچنين اگر عملي را خيال كنيد كه از من يا از شيطان است، بدانيد كه اين عمل را نبايد كرد. پس اين خداي قادر عالم، كه خالق ارض و سماء است، هر چيزي را در وقت خودش خلق كرده. مثل اينكه فعل را خلق كرده است در دست فاعل، و دروغ را خلق كرده است در دهن دروغگو.
پس فعل آن چيزي است كه فاعل او را احداث ميكند، و قابل آن چيزي است كه خودش هيچ نداشته باشد، و فاعل در او فعلي بكند و احداثش نمايد. پس فعلفاعل
«* دروس جلد 1 صفحه 441 *»
يجب انيكون فرعاً للفاعل. پس آن كسيكه شما كار دستشداريد فاعل است، و همچنان كسي حكيم است و سفيه نيست. و اين خدا مردم را به خود خوانده است، كه خواسته است كه صفات خودش را در آنها ظاهر كند، و همانجور كه خودش هست خواسته است بندگانش همانجور باشند. حكيم بوده است خواسته است كه آنها هم حكيم باشند، عالم است عالم را دوست ميدارد، و هكذا من كاركُنم از بيكار بدم ميآيد. پس خدا خواسته است كه متخلق به اخلاق او باشند كنت كنزاً مخفياً فاحببت اناعرف. يك چيز مخفي كه ميگويد من فلان كار را كردهام، اين غير از بسيط و مركب است. و بسيط آن است كه حد نداشته باشد، و حال آنكه تو خدا را ميبري بالا و پشت پرده غيبش مينشاني، اين كه بسيط نشد. بلي بسيط است خدا، يعني ماسوي ندارد. و هركس غير دارد بدانيد مركب است. غير را كه ميتواني بشناسي كه مركب است، پس به همان دليل همان هم مركب است. پس اگر ماسوي داشته باشد غير دارد، و آن كسي كه غير داشته باشد مركب است.
باري، پس خدا ماسوي ندارد. و خداي بيماسوي با كي حرف زده است؟ به كجا قاصد فرستاده است؟ خدا يعني كه قاصد فرستاده است و حد قرار داده است. آن بسيطي كه ماسوي ندارد در آنجا غيري نيست، حالا كه غيري نيست، با نيست كه نميتواند حرف بزند. ولكن آن خداي بسيط چنان خدايي است كه تجلّي لكلّ شيء بكلّ شيء هر چيزي را، خودش را خودش خلق كرده است، سفيد را سفيد خلق كرده و سياه را سياه خلق كرده است، و هر چيزي را، خود او را خود او ساخته است. و وقتي كه خلاصه ميكني اين را، ميبيني كه فاعل را فاعل خلق كرده، و قابل را قابل خلق كرده. قابل مثل مداد است. و فاعل يجب انيكون فاعلاً و القابل يجب انيكون قابلاً. همچو خيال كني كه مومي ساخته است خدا، و اگر از خارج كسي دست به او نزند خودش محال است مثلث بشود، اين موم منقادي است كه قابل است و يجب انيكون قابلاً و يمتنع انيكون فاعلاً.
«* دروس جلد 1 صفحه 442 *»
پس فعل فرع وجود فاعل است. شما فعل خود را به خود آن فعل احداث ميكنيد، از هوا و آسمان نميگيريد فعل خود را بسازيد، و خودش را به خودش به وجود ميآوريد. مثل قيام مثلاً اگر به زيد بگوييد عوض من بايست و بايستد، شما نايستادهايد زيد ايستاده. وقتي شما ايستادهايد كه برخيزيد و بايستيد. ايستادن فعل شماست و نبود، و احداثش كرديد. و همچنين قعود، اگر كسي ديگر بنشيند شما ننشستهايد. پس قيام و قعودِ شما فعل شما است، دخلي به ديگري ندارد و ممتنع است كه كسي وكيل و شريك شما باشد در ايستادن و نشستن. و اينگونه كارها را نميتوانيد به كسي واگذاريد، و كسي هم نميتواند كار شما را بكند. خداست خالق تو و كار تو، و كار تو را پيش از تو خلق نكرده است. پس فعل مال فاعل است و راجع به اوست، و كارش را از كسي قرض نكرده است، و اين فاعل من حيث نفسه مالك خودش نيست چه جاي آنكه فعل مال او باشد، ولي مقصود اين ملاحظه نيست. بياب چه عرض ميكنم.
پس اين فعل از فاعل صادر شده است، و فاعل يجب انيكون فاعلاً. و كارش هم احداث فعل است، و از قابل قبول است. پس فاعل اينجور فاعل است كه صاحبكار است، رب العالمين است، پس به آن ميگويي انت القادر علي ما تشاء وحدك لا شريك لك. و ماها ميبينيم كه كاري كه ميكنيم قادر بر آن نيستيم اگر خدا نخواسته باشد تو قادر بر نيّت خود نيستي، ميفرمايد: عرفتُ اللّه بفسخ العزائم. اين است قادر بر كلّ شيء و عالم بكلّ شيء، و اين صاحب اختياري است كه هر كار بخواهد بكند ميكند. و در هرجا قابلي خلق كرده، فاعلي خلق كرده. مثلاً آسياب را ميبيني كه هر چيزش را براي كاري درست كردهاند، سنگ را براي كاري، چرخ را براي كاري، ميل را براي كاري. و جايي براي ريختن گندم، و ميبيني به طور حكمت حركت ميكند، يقين ميكني كه اين را صاحب شعوري درست كرده، و منظوري از اين اوضاع داشته كه آرد باشد. پس خدايي كه اين ملك را آفريده و انبياء و اولياء فرستاده به اين نظم، منظوري
«* دروس جلد 1 صفحه 443 *»
داشته. و اوست كه متصرف است، عالم است، جاهل نيست، قادر بر هر چيز است، عاجز نيست. حكيم است، لغوكار نيست. و هرچه موافق صفات خودش اتفاق افتاده، ميگويد من پسنديدم. و اگر مخالف است مؤاخذه ميكند. پس فاعلي است كه از اندرون اشياء فعليات را بيرون ميآورد.
و جميع اسماء هميشه بر فعليات گفته ميشود. اين قاعده كليّه است، و در هر عالمي ـ دنيا و برزخ و آخرت ـ اسماء از براي بالقوهها گفته نميشود. و اين فعليات ديگر مركب باشند، از ماده و صورتي باشند، باشند. آنچه از قوه به فعليت ميآيد صورتش ميگويند، و احكام هم همه بر صورت است. نميبيني كه چوب پيش از آنكه ضريح يا صنم شود نميتوان او را مدح و ذم نمود.
باري، اينكه جمعي از حكما ميگويند جميع اشياء از يك ماده هستند، اين قولي است باطل. و شيخ مرحوم اعلي اللّه مقامه دامن به كمر زدند و رد قول آنها را كردند، و ثابت فرمودند كه جميع اشياء از يك ماده نيستند، و انشاء اللّه خواهيد فهميد. بلي، جمع كثيري در هر طبقه از يك ماده ساخته شده باشند، هست. مثل كومه گِل كه خشتهاي متعدده از آن ساخته ميشود، و چوب كه در و پنجره و كرسي از آن ساخته ميشود. بالاتر كه ميروي نبات است كه ماده مبهمه جميع اشجار و درختهاي ممتازِ از يكديگر است، و همه رجوع به نبات است. بالاتر حيوان است كه ماده مبهمه است براي گوسفند و اسب و الاغ. و هكذا انسان ماده مبهمه است براي زيد و عمرو و بكر.
پس هر عالمي ماده و صورش مخصوص خود آن عالم است. حتي آنكه جماد را نميتوان نبات كرد، و نبات را نميتوان حيوان كرد، و از حيوان نميتوان انسان ساخت. و از اندرون اين آب و خاك اين ابدان بيرون آمده كه يا كوتاه است يا بلند، يا بزرگ يا كوچك. و اهل عالم اناسي محال است علم به جزئيات منافع و مضارِ جميع اشياء پيدا كنند. و خدا ميداند كه انسان هرچه حكيم بشود اگرچه افلاطون بشود، جميع منافع يك
«* دروس جلد 1 صفحه 444 *»
لقمه نان را براي تمام يك بدن، و براي روح اين بدن، و ضررش را براي بدن و روح يك شخص واحد نميتواند بفهمد، و اين كار پيغمبران است. آنها از طبقه بالاتر ميآيند و عالم به جميع منافع و مضار اشياء هستند. مثل خيال، اگر از بالا نيايد نميتواند در ماضي و استقبال برود و خبر از مامضي و مايأتي بدهد. پس چون بالاي زمان است اطلاع دارد بر مامضي و مايأتي. مامضي مامضاي حال است، و مايأتي مايأتي حال است، مامضي و مايأتي خيال نيستند.
پس عرض ميكنم كه عرصه انبيا فوق عرصه اناسي است، و آنها دارند چيزي را كه خارق عادت ماها است. و علم جميع منافع و مضار اشياء از براي جميع خلق، شأن پيغمبر ما است9 و هيچ پيغمبري به اينطور نبوده است. و از اين جهت است كه فرموده آن بزرگوار ما من شيء يقرّبكم من الجنة و يبعّدكم من النار الا و امرتكم به و ما من شيء يبعّدكم من الجنة و يقرّبكم من النار الا و نهيتكم عنه.
پس نوعاً هر طبقه عالي محيط است به داني. و عالي كه من عرض ميكنم نه مثل علوّ آسمان است بر زمين، بلكه مثل علوّ خيال است به ابدان، كه يك شخصِ عالَم اعلي ميتواند در زمين و آسمان و عرش عالَم ادني تصرف كند و همه را ببيند. اين فتوي است كه عرض كردم تفصيلش انشاء اللّه ميآيد.
پس پيغمبر9 نذير عالمين است، زيرا كه مطلع بر جميع عوالم است. نظر ميكند به مايأتي ميبيند ديگر بعد از خودش تا قيامت پيغمبري نميآيد، خبر ميدهد كه بعد از من پيغمبري نميآيد. پس هركس بعد از آن بزرگوار ادعاي نبوت بكند، اگرچه خارق عادت از او سر زند همين ادعاي او دليل بطلان اوست. و ميبينيد هزار و سيصد و كسري گذشته و كسي نيامده، و بعد از اين هم پيغمبري نخواهد آمد.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
«* دروس جلد 1 صفحه 445 *»
درس شصتوسوم
(سهشنبه 12 ذيالحجه سنه 1294)
«* دروس جلد 1 صفحه 446 *»
الحمدللّه رب العالمين و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العليّ العظيم
از آنچه سابقاً عرض شد معلوم شد كه چيزي كه از او ريزش ميكند، به همانقدر كه ريزش كرده است كم ميشود. مثل سنگي كه ريزش بكند، همانقدر كه ريزش كرده است كم ميشود. در نبات هم همينطور است، در حيوان و انسان هم همين قسم است. بلي، در اينها ريزش ميكند و عوض ريزشها يا زيادتر يا كمتر جذب ميكند. پس حقيقت نبات آن است كه دائمالدفع و دائمالجذب باشد. پس نيست نبات مگر جاذبه و دافعه. و در جماد اينگونه جاذبه و دافعه نيست، اگرچه نمونهاي از جذب و دفع هم در آنها هست. و جذبش مثل جذب درخت نيست، و هكذا دفعش. پس حقيقت نبات دائم جاذب است و دائم دافع. و اين درخت پارسالي را كه امسال ميبيني، آن درخت پارسالي نيست. اول قوهاي از قوي كه پيدا ميشود براي گياه، جذب است. و معنيش اين است كه چيزي از خارج بگيرد و جزء خودش كند كه بدل مايتحلل خودش باشد. پس نبات نيست مگر اينكه جاذبه داشته باشد، و ماسكه و هاضمه و دافعه بعد از اين قوه پيدا ميشود.
و گمان نكنيد كه قوي هريك كار خود را ميكنند و ميروند گوشهاي از بدن مينشينند. نه، چنين نيست. مثلاً لقمه غذا را كه خواسته باشي ببلعي، هم به واسطه قوه جاذبه است، و هم به واسطه قوه دافعه. و منتهياليه جاذبه دافعه است، و منتهياليه ماسكه هاضمه است. پس هريك از قوي در هر جزوي از بدن ميباشند. مثلاً بدل مايتحلل تا
«* دروس جلد 1 صفحه 447 *»
قدري ماسكه در آن عضو نباشد، به شكل آن عضو نخواهد شد. تا جاذبه نباشد جذب نميشود، و تا دافعه نباشد دفع نميشود، و تا هاضمه نباشد بدل مايتحلل پيدا نخواهد شد. ولي از همه اينها جاذبه بيشتر به كار ميرود، كه اگر در آني جذب نداشته باشد زنده نخواهد بود؛ ولي ممكن است ماسكه ضعيف باشد و حيّ هم باشد، و هاضمه كم باشد و زنده باشد، و دافعه ناقص باشد و حيات فاني نشود. پس جاذبه از همه قوي لازمتر است. و اين قوي در عالم غيب نشستهاند و به اين چشم در نميآيند، ولي از استدلال ميتوان فهميد كه در اين درخت يك چيزي هست غير از اين ظاهر محسوس.
باري، در اين نبات پنج قوه است، كه چهار قواي مذكوره باشد و يكي مربيه. و از براي اين پنج قوه دو خاصيت است كه زياده و نقصان باشد، كه اين پنج قوي خادمند از براي اين دو خاصيت. و اين درجه نبات است كه تا چيزي به اين درجه نرسد محال است كه زنده شود. و اگر سنگي فيالمثل حرف زند بايد باز اين درجات را طي كند. پس لامحاله نبات بايد پيش باشد و بعد حيوان، و الا محال است كه سنگي بدون اينكه اين درجات را طي كند حرف زند. و چون سيرش سريع است، گمان تو اين است كه همان سنگ حرف ميزند، ولي ديگر غافل از اينكه آنها اسباب در دستشان است و به زودي سنگ را نبات و نبات را حيوان ميكنند و حرف ميزند.
باري، بعد از اينكه آنچه سابق عرض كردم يادتان باشد ميدانيد كه اينها اشكالي ندارد. مَثَل ظاهرش مثل چراغ است كه آتش را مسلط كني بر شمع و شمع را مذاب ميكند، تندتر ميكني بخارش ميكند، تندتر ميكني دودش ميكند، تندتر ميكني دود را قابل از براي اشتعال ميكند و آتش در ميگيرد.
باري، اين را هم بدانيد كه آتش مُفني آب نيست، بلكه آب را بخار ميكند نه اينكه فاني كند. پس آتش جسم رقيقي است كه وقتي داخل اجسام كثيفه شد رقيق ميكند، و از اين جهت است كه آب را بخار ميكند. به همينطورها كه نظم عالم را ميبيني اگر فكر
«* دروس جلد 1 صفحه 448 *»
كنيد ريزههاي آتش را خواهيد ديد. مثل اينكه در آفتاب كه نظر ميكنيد ريزه ريزههاي آتش را ميبينيد كه در ميان هوا پراكنده است. و وقتي كه عينك را روي پنبه ميگيري پنبه را ميسوزاند، جهت اين است كه ريزههاي آتش ميآيد در لوله نور عينك و متراكم ميشود، متراكم كه شد قوت پيدا ميكند و در پنبه درميگيرد.
خلاصه، اين را جاذبهاي است نه مثل جاذبه نبات، بلكه مثل خميرمايه است كه مايجاور خود را مثل خود ميكند، نه اينكه مثل جاذبه نبات است. بعد از اينكه جاذبه و دافعه و ماسكه و هاضمه پيدا شد قابل نشستن حيوان ميشود. بدن حيوان كه درست شد انسان مينشيند. به اينطور كه حيات اول ميآيد در نبات تعلق ميگيرد. اگر اين حيات نبود جاذبه از كجا پيدا ميشد؟ مثل اينكه اگر آب در خارج نبود بلغم از كجا در بدن انسان پيدا ميشد؟ و اگر خاك نبود سودا از كجا پيدا ميشد؟ و اگر هواي خارجي نبود خون از كجا پيدا ميشد؟ و هكذا از مثلِ متفرق لابدم كه مطلب را واضح كنم.
بدانيد كه اول به فتوي ميگويم كه چيزي كه نيست، نيست. از نيستي صرف بدانيد كه خدا چيزي نيافريده، محال است كه از نيستي صرف چيزي ساخت، ولكن ميسازند چيزي را از چيزي. فكر كنيد و ميخواهم لاعن شعور چيزي را قبول نكنيد. مثل اينكه ميگويند خدا از نيستِ صرف خلق ميكند. بابا! خدا قادر است بر همه چيز، ولي از نيست صرف نخواسته چيزي خلق كند. و معني نيست اين است كه خلق نشده است، و از چيز خلقنشده چطور چيزي ميتوان ساخت؟ نباشيد مثل مردم بيشعور. آخر نه اين است كه خدا نيست را نيست كرده است و اگر ميخواست نيست را خلق كند هست ميكرد، نه نيست. مثل اينكه آتشي نباشد و بگويند حركت مُحدث حرارت است، اگر آتش نباشد چگونه حركت باعث احداث حرارت ميشود. و اين نيست مگر اينكه اين ريزه ريزههاي آتش در هوا پراكنده است، و به واسطه حركت متصل به هم ميشوند و احداث حرارت ميشود. و از همين قبيل است آتشگرفتن كبريت فرنگي. و مثل همين آتش است هوا،
«* دروس جلد 1 صفحه 449 *»
هباء منثور است و ريزريز است، و هكذا خاك و آب كه ريزريزند و به هم مخلوطند. و از جهت خلط آنهاست كه نميتوانند كاري بكنند مگر آنكه به هم متصل شوند، و اگر به هم متصل شدند كار خود را ميكنند. و اين سرعت در حركت كه احداث حرارت ميكند از جهت آن است كه به واسطه سرعت، اجزاء ترابيه و هوائيه و مائيه نميتوانند مانع شوند اجزاء ناريه را، از جهت آنكه آن سريعالسيرتر است از اجزاء ترابيه و هوائيه و مائيه. و اگر اين سرعت در حركت نباشد قدري از اجزاء ترابيه يا هوائيه يا مائيه جلو آن را ميگيرند و مانع ميشوند از اتصال اجزاء ناريه به هم.
پس اين قاعده را داشته باشيد. پس خيال نكنيد كه خيال يك شيء معدومي است، كه اگر چنين بود محال بود كه تعلق به حيات بگيرد، زيرا كه دانستي كه خدا از نيست، خلقي خلق نكرده است. بلي خيال منزلش در غيب است، و مراتب وجود همينطور در غيبِ هم هستند، لكن نه مثل پوستهاي پياز كه در توي هم گذارده است. پس حيات در غيب روح بخاري است و هكذا تا ميرسد به يك غيبالغيوبي كه آن فاعلي است كه حركت جميع اينها به واسطه او است. پس اول عقل را خلق كرد، و او زور ميزند و روح خلق ميشود، و روح زور ميزند و نفس خلق ميشود. و هر يك از اينها بايد زور بزند زيرا كه خلقتش بر اين است.
خلاصه، پس بدانيد كه طبقات ملكي آمده است تا اين مواد، و بدانيد كه اينها همه دست غيبالغيوب است كه هرچه خواسته باشد بكند. و هر صورتي كه ممايجب علي الماده نيست كار اين غيبالغيوب است. و از اين جهت است كه ميفرمايند هفتاد حجاب دارد كه در هريك از آن حجابها عرشي و كرسيي و شمسي و قمري و آسماني و زميني است.
پس ابتداي عوالم در قوس صعود، عالم جماد است كه رنگ و بو و طعم و شكل و غيره است، و اينها لا من شيء خلق نشده. جاهل كه نگاه ميكند در شير يكدست، گمان ميكند كه يك چيز است. ولي عالم كه نگاه ميكند ميبيند كه شير يكدست نيست آبي
«* دروس جلد 1 صفحه 450 *»
دارد، روغني دارد و جُبنيّتي دارد، هريك طرفي ميايستند. و همچنين است اين هوا كه خالص نيست، و همه چيز در آن است از آب و خاك و نار. پس به اختراع لا من شيء آن مشيت اوليه احداث كرده آن شيئي را كه فوق اينهاست، و آن ماده امكان جايز است. و اين امكان نسبت به جميع خلق عليالسوي است. ولكن خيال مكن كه چون نسبتش مساوي است، اينها كه جميعاً ممكنند در امكان، پس چه ميشود كه يك قبضه بگيريم و از او جسم بسازيم؟ و باز صورت جسمي را از او بگيريم و صورت مثال بپوشانيم؟ يا صورت طبع و هكذا. و راه اشتباه اين است كه از حكيم چيزي شنيدهاند و تعقل او را نكردهاند. به محض اينكه ميگويند شيخ مرحوم چنين فرموده سكوت ميكنند. لكن اين مسأله فقهي نيست، من مسأله حكمت از تو ميپرسم تو به من فتوي ميگويي. چگونه ميشود كه شيخ چنين بفرمايند و حال آنكه رد ميكند بر وحدت وجودي و وحدت موجودي و معذلك در كلام خودش هست چيزي كه سبب اشتباه ميشود. و ميگويم شيخ مرحوم اينجور فرمايشات دارد و غير اينجور هم دارد، ولي تو اگر كلماتش را نقيض هم نيافتي معلوم است كه مطلب را فهميدهاي. اگر نقيضِ هم گمان كردي بدانكه كلامش را نفهميدي، خودش نميآيد بر خودش رد كند. لكن اين فتوي است كه عرض ميكنم.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
«* دروس جلد 1 صفحه 451 *»
درس شصتوچهارم
(چهارشنبه 13 ذيالحجه سنه 1294)
«* دروس جلد 1 صفحه 452 *»
الحمدللّه رب العالمين و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العليّ العظيم
از جمله حرفهايي كه انشاء اللّه خيلي واضح شد، اين است كه ميبيني دو چيز روشن واضح در خود: يكي جسمي، و يكي آن چيزي كه ميآيد در توي اين جسم و اين جسم زنده ميشود. وقتي فكر ميكني مييابي كه اين بدن مثل شعلهاي است، كه اولاً بايد پيه آب شود و بخار شود و دخان شود و آتش در آن درگيرد. به طوري كه عامي چنين گمان ميكند كه اين شعله آخر شب همان شعله اول شب است، ولي كسي كه عامي نباشد ميفهمد كه اين شعله دائم در تجدد و فنا است. و اگر گمان كني آن شمع را طبقه به طبقه، خواهي يافت كه آن طبقه اول تمام ميشود و ميسوزد و طبقه دوم ميآيد و تمام ميشود و ميسوزد و هكذا. اگر طبقات را رنگين كني خواهي فهميد كه طبقه سبز تمام ميسوزد و طبقه قرمز ميآيد، و باز بناي سوختن را ميگذارد به طوري كه رأي العين مشاهده ميكني كه اين طبقه سوخت و تمام شد، و طبقه ديگر بناي سوختن را گذاشت. پس آن به آن، روغن ميآيد در فتيله و بخار ميشود و دخان ميشود و ميسوزد. پس دائماً معدوم ميشود و موجود ميشود. و از اين جهت است كه شمع تا آخر شب تمام ميشود.
و هكذا و همينطور است بدن نباتات و بدن حيوان و انسان، كه عليالدوام در تجدد و فنا است، كه آناً فآناً دم ميآيد در قلب و از آنجا ميرود در ساير اعضا و از مسامات بدن خارج ميشود. پس اين بدن دنيايي همينطور است كه عرض ميكنم. و اگر
«* دروس جلد 1 صفحه 453 *»
اين بدن همان بدن روز اول است كه نيم مثقال نطفه بيشتر نبود و هي رويش ميآيد و زياد ميشود، و اگر بدن بدل مايتحلل نميخواهد پس چرا غذا ميخورند؟ ديگر غذا خوردن معني ندارد. بعينه مَثَل انعدام بدن، مثل فضولي است كه از تو دفع ميشود و تو تويي، حال بعينه خون از تو دفع ميشود و تو تويي. پس بدن انساني مثل بدن نباتي است كه آناً فآناً در تجدد و فنا است. و آنيكه دائمالحدوث و دائمالفناء است اعتنا هم به همان است. نميبيني كه در استخوان هيچ روح دميده نشده و در مو روح دميده نشده است؟ پس روح بخاري است كه محل اعتنا است، زيرا كه اگر استخوان دست و پاي تو را بريدند باز تو تويي، به خلاف خون كه اگر آني خون در قلب نريزد فيالفور هلاك ميشوي.
و اين روح بخاري در غيب نشسته است كه ملموس نيست و مبصر نيست و مذوق نيست و مسموع نيست و مشموم نيست، ولي چون ميفهميم كه شنوايي دارد و بينايي دارد و هكذا ساير قواي خمسه را دارد، پس ميدانيم كه گوش دارد چشم دارد ساير قوي را دارد. و اينكه صاحب اين بدن است، پس از اين بدن در اين بدن مينشيند. پس هر چيزي كه مرتبهاش اعلي است و بايد در ادني بنشيند، پس از ادني است؛ كه بدن داني بايد ساخته شود و آماده شود و او بيايد در او بنشيند. و اين است كه ميفرمايند هرچه مقدم است وجوداً مؤخر است ظهوراً. آيا نميبيني كه نبات اشرف است از جماد؟ كه اگر خواسته باشي جماد را به اشكال مختلفه و الوان مختلفه درآوري نميتواني او را در بياوري. و ميبيني كه روح نباتي در او تصرف ميكند و او را به اشكال مختلفه در ميآورد و به رنگهاي شتّي او را رنگ ميكند. پس اگر روح نباتي جاذب است، همين بدن را جذب ميكند. تا وقتي كه روح نباتي در بدن اين جماد ننشيند جاذب نميتواند باشد، و دافع نميتواند باشد، ماسك نميتواند باشد، هاضم نميتواند باشد. پس عمل اين قوي صحيح است با بودن اين جمادات. پس آن چيزي كه در اين دانه است نموّ ميكند و جذب ميكند و دفع ميكند و هكذا. ديگر مگو كه چنين چيزي نيست. علانيه ميبيني كه
«* دروس جلد 1 صفحه 454 *»
اگر دانه را برشته كردي با اينكه هيچ تغييري در او پيدا نشده است و وزنش زياد و كم نگرديده، معذلك نموّ نميتواند بكند. بعينه حكايت عربي است كه شترش مرده بود و ميگفت تو هماني، دست و پا و سر و هيكل و هيئت تو همان است كه سابق بوده است، پس چرا بار نميبري؟
پس يك چيزي هست كه در اين جمادات مينشيند، و حكم ميكند به طوري كه اقتضا ميكند كه جمادات را تغيير دهد. مثلاً سبزش ميكند، زردش ميكند، لطيفش ميكند. پس يك جوهري است كه هم جذب ميكند و هم دفع ميكند. بعينه مثل شعله شمع است، كه هم جذب ميكند و هم دفع ميكند، دو كار ضد از او صادر ميشود. پس يك چيزي هست در بدن اين جماد، و چون مينشيند در جمادي رنگ را به جماد ميدهد. پس اگر نبات نبود هيچ رنگي نبود، كه اگر رنگي هست مال اين نبات است. پس روح نباتي صبّاغ است. نه يك صبغ است، بلكه هم سبز ميكند هم سياه ميكند هم زرد هم قرمز، پس او است صبّاغ. و او است طاعم، كه اگر او نبود هيچ طعمي، هيچ رنگي نبود. نه اينكه طعمش هم يكي باشد، پس از اين جهت است كه نه شيرين است نه تلخ نه شور نه بيمزه، و هكذا نه سياه است نه سفيد نه قرمز است نه سبز.
و مگو پس همچنين چيزي بايد هيچ نباشد. و ميبيني كه اگر برود درخت ميميرد. و اگر بداني كه حتم نيست كه هرچه او ميخواهد آن را به همانطور كند، نه. بلكه هر طور قابليت آن درخت اقتضا ميكند. پس اين نبات، صاحب اعضا و جوارح است. و در بادي نظر چنان مينمايد كه اين روح نبات مثل بخار است كه هر طور كه مثلاً خيك باشد آن هم به همان شكل ميشود، نه چنين نيست. و آن يك چيزي است كه اعضا دارد كه اگر گوش عيب بكند چشم عيب نميكند، و اگر زبان عيب كند لمس عيب نميكند، و هيچيك اينها دخلي به هم ندارند. حال همينطور است روح نباتي كه صاحب اعضا و جوارح است. بلي، چيزي كه هست هرچه نزديكتر به اين دنيا باشد اول ظهور ميكند. از
«* دروس جلد 1 صفحه 455 *»
همين جهت است كه در نبات كه پستترين او قوه جاذبه است اول ظهور ميكند، و پشت سر اين ماسكه است، و پشت سر ماسكه هاضمه است، و پشت سر هاضمه دافعه. و هريك اينها هم به طور ترتيب ظهور ميكنند، و در جزء جزء بدن، هريك اين قوي را دارند. مثل اينكه معده دافعه عليحده دارد، و امعاء دافعه عليحده. و تا دافعه معده دفع نكند، ممكن نيست كه جاذبه امعاء جذب كند. و هكذا ممكن است هاضمه عليل بشود و ساير قوي صحيح باشند و بر عكس.
باري، بعد از اينها همه مربيه است كه مقدم است در وجود و مؤخر است در ظهور، و جاذبه مؤخر است در وجود مقدم است در ظهور. و به همينطور بيابيد در حيات كه يك جوهري است كه مينشيند در اين بدن، و آن ابتدائي كه پا در اين دنيا ميگذارد در نبات است. پس تمام مراتب به تدريج كه بيرون آمدهاند حيات پا روي كلّه اين نبات ميگذارد و به واسطه اين نبات داخل اين بدن ميشود. باز او به همين ترتيب كه عرض كردم قواي خمسه دارد، خاصيت دوگانه دارد، كه عبارت از قواي خمسه ظاهره باشد. و فكر كنيد ببينيد كه كداميك زودتر پيدا ميشوند و كداميك ديرتر بروز ميكنند؟ كه،
چون كه گَلّه باز گردد از درود | پس فتد آن بز كه پيشاهنگ بود |
پس ميبيني كه اولِ حيات، لامسه است كه در حيوان و حشراتالارض پيدا ميشود، پس آنكه نزديكتر است به اين دنيا لامسه است، كه اگر اين نباشد ممكن نيست كه شامّه و باصره و ذائقه باشد. چون آنها بايد بعد از اين به عمل آيند اين را مقدم داشتند. بعد از اين سامعه است. باز در اين كه فكر كنيد ميبينيد كه قرار دادهاند كه وقتي گوش خواب رفت وضو ميشكند، اين به جهت اين است كه در پشت سر اين، لامسه نشسته است. و چشم چون دورترين چيزهاست از قلب، و اين ديرتر ساخته شده است از اين جهت است كه زودتر خواب ميرود. مثل ريسمان را كه ميكشي اول منتهياليه آن كشيده ميشود. پس از اين جهت است كه چشم زودتر خواب ميرود، بعد سامعه، بعد ذائقه.
«* دروس جلد 1 صفحه 456 *»
پس آنچه در وجود مقدم است در ظهور مؤخر است. و اين چشم ميبينيد چقدر نزديك است به عالم مثال كه واضح است، به طوري كه آنچه از چشم ديده ميشود انسان خاطرجمعتر ميشود تا از گوش. و گوش كمتر است اطمينانش از چشم. و از اين جهت است كه گوش نزديكتر است به دنيا كه قلب باشد. پس روح حيات هم اعضا و جوارح دارد. و ملتفت باشيد كه كدام عضو از اعضاي روح بروز ميكند. پس اول لامسه است كه جنين اول لامسه پيدا ميكند، كه ميشود لامسه داشته باشد و سامعه و باصره و ذائقه و شامّه را نداشته باشد.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
«* دروس جلد 1 صفحه 457 *»
درس شصتوپنجم
(شنبه 16 ذيالحجه سنه 1294)
«* دروس جلد 1 صفحه 458 *»
الحمدللّه رب العالمين و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العليّ العظيم
چنانچه از براي همين بدن ظاهر اعضا و جوارح است به همينطور جواهر غيبيه اعضا و جوارحي دارند. چنانچه ميبيني هر عضوي از اين دخلي به عضوي ديگر ندارد، چنان است بدن غيبيه. كسانيكه عالم باشند ميدانند كه در بدن نبات جاذبه و ماسكه و هاضمه و دافعه هست، و در حيوان هم اين قوي هست. و اطبّا اختلاف كردهاند كه آيا يك روح است كه اين قوي از او سر ميزند يا اينكه قواي متعدده است؟ بر قول آخر استدلال ميكنند كه اگر قوه جاذبه همين ماسكه است، پس چرا گاهي ميشود كه ماسكه نباشد و جاذبه باشد؟ بسا اينكه جاذبه و ماسكه و هاضمه باشد و دافعه نباشد، پس معلوم است كه ارواح اينها متعدد است. پس كسانيكه مرتاض به علم باشند شك از برايشان نيست كه اينها صاحب ارواح متعددهاند، و اين قواي پنجگانه غير از دو خاصيت است.
حالا فكر كنيد آن چيزي را كه صريحاً در انسان هست، كه ديدن اين بدن از اوست، شنيدنش از اوست، كه وقتي كه رفت ديگر آنها هم تمام ميشود ـ و خيالي كه عرض كردم، امرش واضحتر است. به جهت اينكه فاصلهاش تا اين بدن خيلي است، انسان زود ميفهمد. و اين خيال چنان امرش واضح است كه هر كاري را كه ميخواهد بكند به بدن ميگويد تو مستعد باش. و حيوان را جدا كردنش از خيال خيلي مشكل است، به جهت اينكه مردمي كه علم را از خانواده علم نگرفتند، گفتند حيوان فهمش بيشتر است از انسان.
«* دروس جلد 1 صفحه 459 *»
استدلال ميكنند كه الاغ فهمش بيشتر است، به جهت اينكه در راه ميبينيم كه اگر از يك راهي رفت دفعه ديگر گم نميكند، به خلاف انسان كه اگر ده دفعه از راهي برود باز يادش نميماند. و زنبور را از انسان باشعورتر ميدانند كه خانههاي مسدّس متساويالاضلاع ميسازد.
پس عرض ميكنم حيوانيت را ميخواهيد از انسان تميز بدهيد، تميز دهيد به اينكه حيوان بيرويه كار ميكند به خلاف انسان. و ميبينيد كه نوع طبيعت حيوان از تاريكي وحشت دارد و از سياهي وحشت دارد، الاغي را كه در تاريكي خواستي ببري رم ميكند. و از اين جهت است كه انسان هرچه با حيوانِ وجود خودش مجادله ميكند كه بابا تاريكي هم مثل روشنايي است، هرچه در روشنايي هست در تاريكي هم هست، پس چرا تو از تاريكي ميترسي؟ معذلك ميترسد. پس هر چيزي كه ميل طبيعي درش هست و رويه و فكري درش نيست اين از حيوان است. پس حيوانات كارهايشان از روي طبع است. مورچه كه گندم را انبار ميكند از روي فكر و رويه نيست، بلكه طبعش چنين است كه گندم را انبار كند. و هكذا طبعش اين است كه اگر آفتاب شد آن گندم را كه نم شده است از سوراخ بياورد بيرون آفتاب كند تا اينكه ضايع نشود و نپوسد، و اينها از روي رويّه نيست. مثل اينكه كارهاي طبيعي خودت از روي فكر نيست. چشم طبيعتش ديدن است و گوش شنيدن، و هكذا اخلاط باطن تو، طبيعت سودا ترسيدن است، و دم مجلسآرايي و خنده و خوشگويي و خوشصحبتي، و صفرا طبعش اين است كه كجخلق باشد و تفوّق بجويد بر مردم و جاهاي مرتفعه را دوست ميدارد و مكانهاي وسيع را تعريف ميكند، و بلغم طبعش كاهلي است و تنبلي و عدم انفعال و هكذا. پس وقتي كه كسي طبعش حارّ باشد بسيار بخيل است و بسيار حريص، و ميخواهد جذب كند و رو به خود كند و آنكه صاحب رويّه است نصيحتش ميكند كه چه خبرت است؟ بس است. تا كي؟ تا چند؟
«* دروس جلد 1 صفحه 460 *»
پس در كارهاي خود فكر كنيد، هر كس هر چيز را كه ميل دارد از آن خسته نميشود، اعم از آنكه آن صاحب رويه در دم بنشيند و كارهاي دموي بكند، و يا در اخلاط ديگر بنشيند و كارهاي آنها را بكند. و از اين جهت است كه حكماي عامل از اين نمونهها پي بردهاند كه انبياء: چگونه عبادت خدا ميكنند. همينطور كه تو محضاً للهوي4 كار ميكني، آنها محضاً للّه كار ميكنند. و هرچه تو اين كارها را براي هوي4 بكني، هيچوقت حاجت تو را روا نميكند؛ به خلاف اينكه انبياء محضاً للّه ميكنند، و هرچه از خدا بخواهند ميدهد به آنها.
باري، كارهاي اغلب اين مردم از براي هواست. چنانكه حكيمي گفته است كه هيچچيز مثل هوي4 پرستيده نميشود. و واقعاً همينطور است، مثلاً كسي صفرا در او غلبه دارد ميخواهد بالا بنشيند، ميبيند كه مردم زير بار نميروند، لابد ميشود كه آنها را ميهماني كند پول دهد تا اينكه به مراد خود برسد، و اگر اين ملاحظه نبود هيچوقت يك پول خرج نميكرد. و هكذا طبع سخاوت طبع آب است. حال نه خيال كنيد همهجا خوب است اين سخاوت، نه. موقعي دارد كه خوب است. و هكذا طبع آب اين است كه مدارا باشد، با همهكس مدارا ميكند، اگر مال مردم را بخورد باكش نيست، و اگر هم مردم مالش را بخورند باكش نيست. و نه اينكه گمان كني كه اين طبايع همه در غير جا خوب باشند، نه، بلكه خوبند در جايش. و طبع خون مثل طبع هوا است كه از شوخي خوشش ميآيد، ديگر رويّه نميخواهد. و همينطور كه اين از شوخي خوشش ميآيد، صفراوي از شوخي بدش ميآيد.
پس طبيعت حيواني را كه ميخواهي جدا كني از خيال، بدانكه اينها همه با حسمشترك است. و طبيعت حيوان از رنگهاي روشن خوشش ميآيد. وقتي كه نگاه ميكند به الوان خوشرنگ، فرح و انبساط برايش دست ميدهد، و از الوان تيره و تار منقبض ميشود. و خاصيت آنها هم طبيعي است كه از الوان مختلفه فرحناك ميشوند كه رضا باشد، و از الوان تاريك منقبض ميشوند كه غضب باشد. پس اين خواص حيواني
«* دروس جلد 1 صفحه 461 *»
هم از روي طبيعت است. و اگر خواسته باشد راه اينكه چرا از صداهاي خوب خوشش ميآيد و همچنين از بوهاي خوب؟ و برعكس از صداهاي بد و بوهاي بد بدش ميآيد؟ چون از روي طبيعت است سببش را نميتوان فهميد، مگر يك حكيم خيلي بالغي.
باري، پس از اين قبيل كارها اينها همه از لوازم حيوانات است. و علامتش همين دو كلمه است كه حيوان پيش از كردن كار فكر نميكند. و بالاي اين مرتبه، خيال است. و آن خيال علامتش اين است كه رويه دارد، كه پيش از عمل خيال خودش را ميكند تا آن كار را به عمل بياورد. و اين صاحب رويه بسا ضررهاي بالفعل را به خود ميزند به جهت نفعهاي آينده، و يا از نفعهاي بالفعل آماده ميسور دست برميدارد به جهت آينده، و يا ضررهاي بالفعل را به خود ميزند به جهت آينده، تا ميرسد اين ضررها به جان، كه از جانش ميگذرد به جهت نفعهاي آينده كه آخرت باشد.
پس اين دو را بايد جدا كني كه اين كارهاي طبيعي رويّه نميخواهد، و رويّه از براي كارهاي اين مضرّ است نه نافع. طبع حيواني عوّاد است كه هيچ فكر نميخواهد. در توي نماز اگر بخواهي مخارج حروف را پيدا كني، نميتواني يك سوره حمد بخواني. و اگر عادتش دادي كه ضاد را درست بگويد، ديگر اگر فكر كني و تعمد كني از يادت ميرود. حتي آنكه اگر سوره بخواني و يك آيه را فراموش كني، آنجايي را كه راه ميبري اگر تند بخواني، از آنجا كه فراموش شده است ميگذري و هيچ هم ملتفت نيستي. پس بياب چه عرض ميكنم. هرچه از اينجور نمازها كه در تويش غير از خدا و رسول همهچيز بود، بدان كه اينها نماز نبود، و اينها را سنيها هم دارند و هباء منثور ميشوند. و مصلّي آن است كه نيت داشته باشد، و اگر از روي نيت نباشد نماز نيست و همهكس ميگويند باطل است. پس مصلّي ناوي است نه حيوان. مثل اينكه عبا با تو نماز ميكند و هيچ خلعتش هم نميدهند. پس مصلّي ناوي است، و آن هم مشاعري دارد، كه ابتدا فكر است و بعد خيال است و بعد واهمه.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
«* دروس جلد 1 صفحه 462 *»
درس شصتوششم
(يكشنبه 17 ذيالحجه سنه 1294)
«* دروس جلد 1 صفحه 463 *»
الحمدللّه رب العالمين و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العليّ العظيم
سخن رسيد در مراتب خلق، و تا طول ندهيم سخن را فهميده نميشود. پس عرض ميكنم بالبداهه اين اجسام متعارفه يكجور جسمي است كه هر چيز از اندرون او بيرون ميآيد حال است. پس چيزي كه اولاً از او بيرون ميآيد اين تاريكي و سياهي و سفيدي و غير ذلك است، و همه اينها توي حال واقعند، و محال است كه غير اين باشد، مثل اينكه امروز ديروز نيست. ظرف را كه فهميديد، حادثات در اين ظروف را خواهيد فهميد. پس آنچه را كه فكر كنيد قبضهاي از اين جسم، چه بزرگ باشد مثل آسمان و زمين و چه كوچك باشد، جميع آنها در حال واقع است. ديروز مال ديروز بوده است، و پارسال مال پارسال، و سال آينده مال سال آينده است. پس اين قرن و قرن گذشته و آينده مال خودشان است. پس محال است كه امروز برود در فردا. اين عصا در حالي كه در اينجا هست در پايين اطاق نيست، و در حالي كه در جاي ديگر باشد اينجا نميتواند باشد. همينجور حالش را هم بدانيد كه عصاي امروز را نميتوان برد در فردا، به جهت اينكه با اين وضع و مكان و زمان نميتوان آن را برد در فردا.
و چون خيلي نظريات است كه در اين بديهيات است، لهذا اصرارم در توضيح اين بديهيات است، با اينكه حكماي بزرگ مثل ملاصدرا متحير شده است در اينكه آيا چطور شده است كه بيني بو ميفهمد و زبان طعم ميچشد و چشم ميبيند؟ لابد شده است كه
«* دروس جلد 1 صفحه 464 *»
بگويد خدا يك چشمي داده است كه ببيند، به اينطور كه خدا يك خلاقيّتي به نفس انسان داده است كه همين كه چشم مقابل ذيشبح شد آن را خلق كند، و هكذا ساير قوي. و از براي اين استدلالات دارد كه انسان محل مظهر خداست و صفات خدا از او بروز ميكند، پس از اين جهت است كه نفس را خلاق آفريده است. و معني اينها بعينه مثل اهل ظاهر است كه ميگويند عكس در آينه نيست ولي خدا طوري قرار داده است كه چشم كه در آينه نگاه ميكند عكس برود در آينه. و باز مثل حرفهاي اهل ظاهر است كه خداست مؤثر، و اگر كسي بگويد كه غير خدا كسي مؤثر است، پس در آتش كه ميسوزد لابد است كه بگويد كه عادة اللّه بر اين جاري شده است كه هر وقت آتش روي قالي بيفتد بسوزد. و از براي خود متشابهات پيدا كردهاند كه آن پارهاي اخبار است كه اگر كسي بگويد فلان دوا مرا ناخوش كرده است مشرك است، و فلان دوا مرا شفا داده است كافر است. مثل اينكه كسي بگويد كه غير از خدا كشنده است كافر است، پس اگر كسي بگويد شمشير مرا كشت كافر است.
پس بدانيد كه جميع اهل باطل كارشان اين است كه متشابهات دين را بگيرند و كارشان را بكنند. و اين از جهت لابدي است كه اگر از اصل زير دين بزنند، كسي حرفشان را نميشنود و نميتوانند جايي را خراب كنند. پس اهل باطل بنايشان بر اين است كه در هر ديني كه باشند متشابهات را بگيرند، و محكمات را از دست بدهند. و از روز اول شيطان اين كار را كرده است و اين متشابهات را دام قرار داده است كه اهل باطل به لسان اهل حق دعوت ميكنند. نخواهي يافت كسي را كه بگويد من باطلم و تو بيا اطاعت من را بكن.
باز بدانيد كه اينها كه متشابه ميگويند، نميتوانند كسي را گمراه كنند مگر كسيكه مثل خودشان باشد و از اهل باطل باشد. و خدا براي دين خودش محكمات قرار داده است، و كسي كه خيري درش باشد محكمات را ميگيرد و متشابهات را ول ميكند. و باز
«* دروس جلد 1 صفحه 465 *»
بدانيد كه خدا هيچوقت مضطرب نميشود كه فلان رفت در راه باطل و گمراه شد. او محكمات را بيان كرده است كه تو متشابهات را به او رد كني. و خدا خواسته است كه متشابهات باشد، چرا كه ممكن بود برايش كه شيطان را از اصل خلق نكند. خيلي خوب چرا قادرش كرده؟ چرا مهلتش داده است؟ و همچنانكه مُلك در چنگ شيطان است، شيطان و اتباعش و مُلك، همه در دست خداست. پس مهلت و خلق اين شيطان از جهت آن است كه هركه ميل دارد برود همراه شيطان، برود و متابعت او را بكند.
خلاصه، همه اهل حق عادتشان اين است كه دينشان محكمات است و به آنها عمل ميكنند، و هيچ وقت متشابهات را نميگيرند. حالا ببينيد كه محكمات چيست؟ آنها آنهايي است كه محكمات را به محكمات پيدا ميكنيم، و متشابهات را به محكمات پيدا ميكنيم. و كسيكه نداند دين خدا چيست، ديگر چه حرف به آنها داريم؟ و تو بدانكه ديني كه از جانب اين خداست يقيني است، به جهت اينكه خودش يقيني است، پس دينش يقيني است. و دينش را براي كسي مخصوص قرار نداده است، اگر مخصوص كسي باشد، پس بايد غير آن كس آسوده باشند و به آسودگي خواب كنند. پس اين خدا دينش را مخصوص كسي دون كسي قرار نداده است، پس مخصوص عالِم قرار نداده است، و مخصوص انبيا قرار نداده است، مخصوص رجال هم قرار نداده است، مخصوص نساء هم قرار نداده است. بلكه جميع مردم از وضيع و شريف، عالم و عامي، مكلف به اين دينند. و اگر فكر كني ميبيني كه معقول نيست كه خدا ديني را مخصوص كسي قرار دهد، و براي غير آن، فهم درك دين قرار ندهد، و آنوقت از آن مؤاخذه كند كه چرا عمل به دين من نكردي؟ و البته اينچنين نيست. بلكه جميع مردم علي السويّهاند در امر دين خود.
باري، بايد محكمات را هيچ وقت از دست ندهيد و متشابهات را بگيريد، بلكه بايد متشابهات را بر محكمات عرضه داريد. و هيچ وقت نبايد محكمات را به متشابهات رد كرد، بلكه بايد متشابهات را رد به محكمات كرد. پس خدا براي كسي در تبليغ دين خود
«* دروس جلد 1 صفحه 466 *»
كوتاهي نكرده است. همينجور كه در كار خودتان ميبينيد فكر كنيد، بلكه در هر ديني فكر كنيد ميبينيد كه خدا تكليف مالايطاق نكرده است. اگر از هر صاحب ديني سؤال كنيد ميگويد كه دين خدا ميسور است، معسور نيست. پس آنيكه مخصوص علما است، عوام را هيچ وقت تكليف نكرده است به آنها. بسا كسيكه يكجايي را نگاه ميكند نوشتهاند علامت اهل حق اين است كه از هر علمي چيزي را دانسته باشند؛ تو چه ميداني كه مقصودش از اين حرف چيست؟ و از اين عبارت مرادش چيست؟ همين منافقينند كه گول ميزنند انسان را. اگر اين منافقين نبودند خيلي مردم به راه حق ميرفتند، و بديهي است كه منافق بدتر است از جميع مردم، و اين منافقين هميشه هم رئيس بودهاند.
باري، بسا كسيكه به متشابهات مردم را گول ميزند. مثلاً ميگويند كه بيا به بيست و هفت دليل ثابت كن كه مثلاً منقل اينجا گذاشته شده است. و كسي كه به جهت امري مطلبي را به بيست و هفت دليل ثابت كرده است، حالا تو هم بيا به بيست و هفت دليل فلان مسأله را ثابت كن. بابا من هزار كار دارم، بيكار نيستم. نه اينكه اگر كسي مطلبي را به بيست و هفت دليل ثابت نكرد كافر است و ملعون است، كه به اين واسطه مرا كافر بدانيد كه حكماً تو بيا بيست و هفت دليل براي اين مطلب بياور، يا بيا تصديق فلان كن به جهت اينكه آن ميتواند ثابت كند. خيلي خوب! از كجا كه اولاً درست باشد، اندك شعوري ميخواهد كه انسان مسلسل و نامربوط حرف زند. بسا كسانيكه اين امر را پيشة خود كرده و خوب هم از عهده برآمدهاند. يك ساعت با طلاقت لسان حرفزدن كاري ندارد كه عوام بلكه علما هم ملتفت نشوند. مثل اينكه مثلاً الف مقام عرش را دارد، باء مقام كرسي دارد، جيم مقام فلك زحل را دارد، مگر مشكل است اينها را مطابق كرد. اندك گوش دهيد ميتوانيد مطابق كنيد؛ عرش چون بالاي اين جسم است به او متعلق است اسم اعلي و رب العرش الاعلي، و چون مايلي العرش كرسي است و احاطه كرده جميع مادون خود را پس عظيم است. يا اينكه مطابق شرع كنيد، پس پيغمبر9 مقام عرش را دارد، و حضرت امير7 مقام كرسي را دارد.
«* دروس جلد 1 صفحه 467 *»
باري، به اينها دين درست نميشود و كسي كافر نميشود. پس ديني كه خدا قرار داده است اين است كه ـ شما آيه قرآن چه ميدانيد كه كدام محكم است و كدام متشابه؟ ـ اگر خدا يك محكمي به دست شما نداده است كه حق را از باطل تميز دهيد و باطل را از حق، پس هيچ وقت از شما مؤاخذه نخواهد كرد. پس اگر فكر كنيد ميدانيد كه خداي ما هر چه از خلق خواسته است، داده است كه خواسته است، و آن ضروريات است كه دست اين مردم است حتي زنهاي نُهساله. پس ضروريات است كه از روز اول محكم دينش را كه ضروريات است قرار داده است، كه آن واضحات است، كه هركه همراه اين ضروريات است حق است، و هركس خارج شد باطل است. وا÷ اينجور و اينگونه گفتار و رفتار تو را گمراه ميكند. و اينها خيلي آسان است، چه فلسفه و چه حكمت الهي و چه غيره، و مطابقه اينها با همه عالم طولي ندارد حتي با اطاق مطابقه كردن هيچ طولي ندارد.
و واللّه اينها دين خدا نيست. دين خدا اين است كه خدايي بشناسي كه از تو اشياء آشكار واضح ميسور را بخواهد پس ان احسنتم احسنتم لانفسكم و ان اسأتم فلها. پس دين خدا ديني است كه عوام ميتوانند به آن دين حكما را رد كنند، و به همين دليلِ ضروريات، ضعيف عامي ميتواند رد كند حكيم بالغ را. رؤساي جميع اهل ضلالت زبانبازها بودهاند، و همه علم نحو داشتهاند و علم صرف داشتهاند، و علم اصول داشتهاند و علم فقه داشتهاند، و علوم رياضي را داشتهاند و زبانبازهاي عجيب غريب بودهاند. حتي اينكه در علوم غريبه و عجيبه كه هيچ تو اسم آنها را نشنيدهاي. سهل است كه بعضي از اين علوم در ميان فرنگيان و نصاري و در هند هم هست. بلي جفري كه مخصوص حضرت امير است پيش ائمه است، دخلي به ماها ندارد. باز گمان نكنيد كه علم اكسير هم مخصوص حضرت امير است، بلي علمي كه مخصوص حضرت است پيش ماها هم نيست. ولي اين علم اكسير كه در ميان مردم است حتي جابرِ جلدكي سني كافر هم داشته است، و كتابي كه او نوشته هيچيك اينها نميفهمند چه جاي آنكه مثل آن بتوانند عمل
«* دروس جلد 1 صفحه 468 *»
كنند. و هكذا هريك از اين علوم را كه ملاحظه كني همينطور است. نحو را سيبويه بهتر از همه ميدانست، معاني بيان را سكاكي خيلي خوب ميدانست، مثلاً حكمت را محييالدين عربي خيلي خوب ميدانست، حتي آنكه فقه را مطابق كرده با حكمت خودش به قاعدههاي محكم، جميع الفاظ قرآني را با اعمال و حكمت خودش مطابق كرده است. حالا مرد كاملي بوده است؟ نه.
پس ديني ميخواهي كه وقت احتضار به كارت بيايد. اگر هزار چاپ زده باشي و جميع مردم تابع تو باشند وقت مرگ نميتوانند تو را نجات دهند، و اگر ديني داشته باشي و جميع مردم تو را لعن كنند و خدا بداند كه تو ملعون نيستي، هيچ ضرر به تو نميرسد. و اين است دين محكم، وا÷ چهار روز دنيا هر جور راه بروي، به هر ديني راه بروي تنگ نيست. يهوديها، نصاري، دهريها، جميع بيمذهبان زندگي ميكنند، دين داشته باشي يا نداشته باشي ميتواني زندگي كني. ولكن ديني كه به كار تو ميآيد آن را به دست بياور. و اگر تو را در قبر گذاردند، هيچ از تو سؤال نميكنند كه عالم كبير را با عالم صغير مطابق كن، يا آنها را با اكسير مطابق كن. يا عرش تو كدام است، يا عالم وسيط كدام است. حالا يك حكيمي توي اين دنيا بود، بعد از اكمال دين اينها را هم داشت، مرد كاملي بود، خودش هم ميگفت كه اينها را كفار هم دارند.
باري، دين خدا ضروريات است كه هركسي مطابق آنها راه رفت يقيناً صاحب دين است و ناجي است، به دليل كتاب و سنت و اجماع جميع اديان، و جزئيات را بايد از راوي عالم عادلي اخذ كرد. اين ضروريات را عوام داشته باشند متدين ميباشند، محييالدين نداشته باشد كافر است. بعضيها هستند كه ميگويند آدم كوچك را چه كار به كار آدم بزرگ! محييالدين مرد بزرگي بوده، ما را نميرسد كه به محييالدين حرفي بزنيم. ديگر نميدانند كه همين از راه بيديني است. ابابكر و عمر عليهمااللعنة كه خيلي از او متشخصترند علاوه كه اميرالمؤمنين7 به من گفته است كه من او را لعن كنم. هر كس ضرورت را وازند هر كس
«* دروس جلد 1 صفحه 469 *»
ميخواهد باشد، بايد او را لعن كرد تو هم لعنش كن. رؤساي ضلالت را تو چرا لعن ميكني؟ به همان دليل كه آنها را لعن ميكني اين را بايد لعن كرد، با اينكه عمر هزار و يك شهر گرفته است و حقش براي اسلام خيلي است، معذلك تو لعنش ميكني به جهت اينكه خلاف ضرورت كرده است. و چون تو جاهل بودي به منافع و مضار خود و پيغمبر9 عالم بود و معجزات داشت تو تصديق او را كردي، به همين دليل تو بايد محكمات را كه ضروريات باشد بگيري، و هركس بر خلاف آن حركت ميكند لعنش كني. ديگر اگرچه به طور ظاهر رئيس هم باشد، هرچه بزرگ باشند به بزرگي ابابكر و عمر عليهمااللعنة نميتوانند باشند. چه سلطنتي كه اميرالمؤمنين7 اظهار امر خود را نتوانست بكند.
باري، پس خلافت رسول علم است و كمال، نه زور و زر. پس هميشه در هر دايره ضروريات چندي بوده است كه عالم و جاهل ميدانستند آن را، و محكم و متشابه در هر روزي بوده است، بلكه محكمات كلام هركس را بنويسي باز احتمال هست.
باري، بايد محكمات را از متشابهات تميز داد، و آن ضروريات است كه اگر گرفتي ناجي وا÷ هالك. اگر فهم اين را داري كه متشابهات را رد به محكمات كني كه بسيار خوب، وا÷ اگر نفهميدي ضرر به جايي ندارد.
باري اگر بخواهي نحوي بشوي پيش هركس ميخواهي بخواني بخوان، لازم نيست كه حق پيدا كني، و هكذا رمل و جفر و نجوم، پول ميخواهي پيدا كني برو پيش اهلش، حق ميخواهي پيدا كني دين ميخواهي برو پيش اهلش. ديگر كدام عصر، حق، رمّال يا جفّار بوده كه به رمل و جفر و خواب بايد حق پيدا كنيم. اينها چيزهايي است كه براي همه كس اتفاق ميافتد. پس شيء محكم كه بايد گرفت و سزاوار است گرفتن آن، محكمات و ضروريات است. كه هركس از ضروريات تخلف كرد هلاك شد اگرچه در هر علمي استاد باشد، و هركس به اين ضروريات متمسك شد نجات يافت.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
«* دروس جلد 1 صفحه 470 *»
درس شصتوهفتم
(سهشنبه 19 ذيالحجه سنه 1294)
«* دروس جلد 1 صفحه 471 *»
الحمدللّه رب العالمين و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العليّ العظيم
ملتفت اين معني باشيد كه اين بدن دخلي به آن جاني كه توي اين بدن است ندارد، چرا كه رأيالعين ميبيني كه ميرود اين ساكن ميشود، و ميآيد متحرك ميشود، و كارش اين است كه وقتي كه آمد ميشنود و ميبيند. و همچنين خيال غير از آن است كه ميبيند و ميشنود، ميبينيد كه انسان بسا مشغول خيال است كاري به ديدن و شنيدن ندارد يا برعكس، اگر اينكه ميبيند عين خيال است، پس بايد در حين واحد هم ببيند هم خيال كند، و حال آنكه علانيه ميبينيد كه جايي را خيال ميكنيد و جايي ديگر را ميبينيد. پس بدانيد كه آنكه ميبيند و ميشنود هم، غير از اين بدن است، ولي به واسطه گوشِ اين بدن ميشنود، و به واسطه عينك اين بدن ميبيند، و اينها دخلي به خيال ندارد، سه شخص مباين از همند. و عوام يك چيز ميبينند لكن شما فكر كنيد كه در حيني كه فكر ميكنيد بسا اينكه چشم نميبيند، گوش نميشنود. در خيالِ جايي هستيد ساعت زنگ ميزند و هيچ شما نميشنويد. پس سه چيز است: بدني است و خيالي است و آنكه ميبيند. ايني كه ميبيند غير از خيال است كه ميرود به جاهاي ديگر. پس دو شخص غيبي در عالم غيب ممتاز از يكديگرند.
پس يك بدني است واقعاً معيّن و مشخّص، كه دخلي به آن دو شخص غيبي ندارد. و كار اين بدن همين است كه ميبيني، و كار اشخاص ديگر كه خيال و حيات باشد كاري
«* دروس جلد 1 صفحه 472 *»
ديگر است. پس سه شخص به دست آورديد: يكي بدن كه گاهي خواب است گاهي بيدار، و يك شخصي ديگر است كه اين بدن كه خواب رفته او را بيدار ميكند و ميآيد در اين بدن شخص اول مينشيند، و يك شخص ثالثي است كه ميآيد روي كلّه شخص دوّم مينشيند كه ميرود در عالم در ماضي و استقبال سيرميكند و اين بدن در همينجاست و از جايش حركت نميكند. و اينها واضح است. و اين شخص را ميخواهي اسمش را مثال بگذار چنانكه حكما گذاردهاند. ميخواهي خيال بگو، هرچه ميخواهي اصطلاح كن. و اين شخص مثال روي شخص حيات نشسته، و شخص حيات كأنّه مثل شخص بدن است كه از حال به ماضي و استقبال نميتواند برود، و اگر برود خيلي كم، خيلي خيلي كم سير دارد. و خيلي كارهاي شخص حيات شبيه است به بدن، بلي در مشاعرش كه قدري فكر كنيم ميبينيم قدر كمي به ماضي رفته است، مثل شعله جوّاله كه اين دايره كه ديده ميشود از جهت آن است كه جمره آتشِ سر چوب را ميبيند، هنوز اين جمره به كلّي نگذشته چوب دور ميزند جمره بعد را ميبيند، چون حيات قدر كمي در ماضي سير ميكند هنوز آن جمره اول محو نشده باز جمره ميآيد، از اين جهت دايره به نظر ميآيد. و اين از جهت فيالجمله سيري است كه حيات دارد.
ولي شخص سوم كه خيال باشد چنين نيست. به همين آساني كه ميتواند برود در حال، به همين آساني ميرود در ماضي و استقبال، هزار سال قبل از اين را ميبيند چنانكه حال را ميبيند. همچنين در استقبال ميرود، مثل اينكه خوابي ميبيني كه مطابق و صادق است، بعد بعينه همانطور ميشود. پس اين شخص برايش يكسان است ماضي و حال و استقبال، و همهجا امروز با فردا و هزار سال پيشتر را يكجور خيالش ميكند، به همين آساني كه امروز را خيال ميكند. پس اين شخص توي اين دنيا ساخته نشده است به جهت اينكه اجزاي اين دنيايي نميتواند برود در ماضي، هرچه لطيفش كني. پس شخص خيال و لو تعيّنش به همين بدن است در اين عالم ساخته نشده است، مثل اينكه عينك تو
«* دروس جلد 1 صفحه 473 *»
ميزني و هيچ از عينك در توي چشم تو نميرود. جميع تعيّنات اين خيال به واسطه اين بدن است، و هيچ هم اين بدن را نميتوان خيال كرد هرچه لطيفش كني.
پس انشاء اللّه فراموش نكنيد كه تعين مثال از حيات بايد باشد، و تعين حيات از همين چشم و همين گوش است. همينطور كه از اندرون موم مثلث بيرون ميآيد، همانطور هم از اندرون اين بدن، حيات بيرون ميآيد، و از اندرون حيات خيال. بلي، كمال اين بدن اين است كه همه اعضا را داشته باشد، كه مراياي پنجگانه باشد. و اين حيات جوهري است كه اكتسابات ميكند و گرمي از اندرون خود حيات بيرون ميآيد تا اين بدن بفهمد گرم است، و اگر لمس نباشد احساس حرارت و برودت نخواهد كرد. و اينها واضح است. از اين جهت است كه علم حكمت آسانترين جميع علوم است اگر نقطهاش را به دست بياوري، و مشكلترين جميع علوم است اگر نقطهاش را كه آن سر كلافه باشد به دست نياوري.
باري، اين اشخاص سهگانه را بالعيان و المشاهده ديدي و از براي هريك مجال ريب و شكي باقي نماند، كه تعريف شخص اوّل اين است كه وزنش چقدر است و رنگش كدام است. و تعريف شخص دوّم اينكه خوب ميبيند و خوب ميشنود و خوب لمس ميكند. و تعريف شخص سوّم اينكه خوب ميفهمد و خوب خيال ميكند. پس حدود بدن دوّم، حدودي است كه حضرت امير7 فرمايش كردهاند كه قواي پنجگانه باشد و دو خاصيت. تعريف بدن اوّل هم مثل تعريف بدن دوّم است كه پنج قوه باشد و دو خاصيت. و بدن حيواني بالاي اين بدن نشسته است، و بدن خيالي بالاي بدن حيواني نشسته است، و متصرف است در بدن جمادي و نباتي، و بدن حيواني و اين بدن نباتي مملوك است از براي آن. و آن غير از مملوكات خودش است و متصرف است به طوري كه در آن واحد در سرش هست در گوشش هم هست در دستش هم هست، و اگر در يك آني نباشد اين بدن متعفن ميشود. پس مالك اين بدن است به اينطور كه اگر اين
«* دروس جلد 1 صفحه 474 *»
مملوكات پيدا نشوند، آن در اينها نخواهد نشست. وقتي ميآيد در اين بدن كه اين بدن به واسطه اسباب آسماني يا اسباب ارضي مهيا شود. پس بايد صانع اوّل اين بدن را درست كند، مثل اينكه درخت تا وقتي كه تخمي نباشد، حرّي و بردي نباشد، آبي و خاكي نباشد، اسباب آسماني و ارضي نباشد، درختي پيدا نخواهد شد.
و از اينجا بدانيد كه اين عالم، خدا ميداند كه چندهزار سال جمادات بودهاند كه هيچچيز ديگر نبوده، بعد از آن سالهاي دراز نباتات بودهاند و چيز ديگر نبوده، و بعد از آن چندين هزار سال گذشته كرمي پيدا شده، چند هزار سال ديگر حيواني ديگر پيدا شده، تا اينكه چند هزار سال ديگر انساني پيدا شده. پس حكيم ميداند كه اول بايد اسباب و استعدادات پيدا شود تا يك بدني خلق شود. مثلاً بدن انسان، هم جماد هم نبات و هم حيوان را لازم داشت، خدا هم آنها را پيشتر خلق كرد و انسان را بعد خلق كرد.
و اگر شنيدهاي كه يك وقتي حيوانات در عالم خود بودند و هيچ نبات نبود، اگر حكيم هستي وجهش را بدان. اينقدر را كه ميداني كه اول بايد گياهي باشد تا اين حيوان آن را بخورد، اگرنه پس چه چيز ميخورد؟ پس نباتات بودند سر جاي خود و سالها گذشت كه حيوان خلق شد، در جماد هم كه همين را ميگويي كه نباتات بودند و جمادات نبودند، لكن بفهم معني كلام حكيم را. خوب، تعريف نبات را تو ميداني يا نه؟ اگر ميداني نبات آن است كه جاذبه داشته باشد، و اگر خاك و آب نباشد چه را جذب كند؟ و اينها بدون جماد درست نميآيد. پس تا جمادي نباشد چگونه ممكن ميشود كه جاذبه يا دافعه يا هاضمه يا ماسكه حاصل شوند؟ پس حرف حكيم را بفهم، و بفهم كه اين حرفها هيچ دخلي به تو ندارد و اينها از براي كسي ديگر است.
و اگر جايي ديدي در كلام حكيم كه جماد اثر نبات است، و نبات اثر حيوان است، بدان حكيم هرگز حرف بيمعني نميزند، پس برو حرفهاي آن را بفهم. پس حيات حاصل نميشود مگر اينكه نباتي باشد، و نبات حاصل نميشود مگر اينكه جمادي باشد. پس
«* دروس جلد 1 صفحه 475 *»
چون هرچه در وجود مقدم است در ظهور مؤخر است، از اين جهت است كه حيات مؤخر است از جماد و نبات، پس جماد در وجود مؤخر است در ظهور مقدم است، و همچنين نبات و حيوان و انسان. هرچه در وجود مقدم است در ظهور مؤخر است، و هرچه در وجود مؤخر است در ظهور مقدم است.
پس انسان كه حالا مراد مثال است، در وجود مقدم است در ظهور مؤخر. پس مدتها جماد بود و نبات نبود، و مدتها نبات بود و حيوان نبود، مدتها حيوان بود و فكر و خيال نداشت. و از اين باب است كه در ميوهها كه نگاه ميكني بادام مثلاً اول قشرش درست ميشود بعد مغزش، يعني اول پايين را بايد ساخت بعد بالايي را. پس نباتي كه نيست چگونه ميشود كه مؤثر جمادي كه هست باشد؟ پس معنيش اين نيست كه خيال كردهاند. بلي وقتي كه روح اعلايي در بدني مستولي شد حاكم كلّ ميشود، و اگر هم بگويي كه هر اولي را كه ميساختند از براي دوّمي بود، راست است. پس علت غائي جماد نبات است، و علت غائي نبات حيوان است، و علت غائي حيوان انسان، و هكذا ميرود تا اول ماخلق اللّه. و چون او شخص عزيزي بود، اول او را ساخت و اينها همه را از براي او ساخت.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
«* دروس جلد 1 صفحه 476 *»
درس شصتوهشتم
(چهارشنبه 20 ذيالحجه سنه 1294)
«* دروس جلد 1 صفحه 477 *»
الحمدللّه رب العالمين و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العليّ العظيم
از براي بدني كه عرض شد ـ كه بدن سوم باشد ـ اعضا و جوارحي است مثل اين بدن. پس بعضي از مردم همچو تعريف كردهاند كه اول از اعضا حس مشترك را گرفتهاند. شما عجالةً بدانيد كه اينطور نيست به نصّ حضرت امير صلوات اللّه عليه كه نفس نباتي را بيان ميكنند، پنج قوي و دو خاصيت ميفرمايند كه جاذبه و ماسكه و دافعه و هاضمه و مربيه باشد، و دو خاصيت كه زياده و نقصان باشد. و نفس حيواني كه بيان ميفرمايند پنج قوي است باز دو خاصيت، كه پنج قوي لامسه و شامّه و ذائقه و باصره و سامعه باشد، و دو خاصيت كه رضا و غضب باشد. حال اسمش را حس مشترك ميخواهي بگذاري بگذار، به جهت اينكه برزخ مابين دنيا و آخرت است، ولكن حس مشترك را از اعضاي بدن سومي كه مثال باشد خيال كنيد صحيح نيست، چراكه ممكن است كه حس مشترك موجود باشد به تمامش و هيچ بدن سومي كه مثال باشد موجود نباشد.
و آن كسي كه عرض كردم نمونهاش اين است كه هميشه پيش از اينكه كاري ميخواهد بكند خيال ميكند و بعد كاري ميكند، پس اين بدن سوم كارش خطور به بال است. همينقدر دانسته باشيد كه حقيقتش در حال واقع نيست، چيزي كه در حال واقع است نميداند كه فردا پشت سر هست و چيزي كه گرم است نميداند كه فردا سردي هم هست، و اينكه در حال واقع است از مايأتي و مامضي خبر ندارد. پس آنكه از مامضي
«* دروس جلد 1 صفحه 478 *»
خبر ميدهد و لو به طور ابهام، معلوم است كه آن مامضي و مايأتي و حال پيش آن يكسان است و در همه آنها هست، چون چنين است حالتش بدانيد كه مثل حس مشترك نيست. خودتان خيال كنيد خواهيد ديد رأيالعين.
پس اول چيزي كه حاصل ميشود از براي اين خيال صور اشياء است، يعني اين چشم كه به واسطه حس مشترك ديد، آن وقت مبصَري تحويل ميكند، و بعد از اينكه شاخص دنيايي از برابر چشم رفت ديگر نه چشم ميبيند نه حس مشترك، و خيال از او خبر دارد و ميبيند. پس آنكه ميبيند و آنكه نميبيند دوتا است. پس خيال به واسطه اينها كه زير پايش نشستهاند مبصَري را درك ميكند، كه آن دارد آن مبصر را و آنها ندارند. و هكذا به واسطه گوش صدايي ميشنود، و بعد از آنكه صدا تمام شد گوش ديگر خبر از صدا ندارد و خيال خبر دارد. پس كارش اين است كه حفظ صورت ميكند. و خيال نكنيد كه خود مكيّف به اين كيفيت ميشود، مثلاً شيريني ميخوري او واقعاً شيريني نخورده است، ولي حفظ صورت شيريني را ميكند. و هكذا لمس، ضربه بر جلد تو وارد ميآيد كه متألم ميشود، و اين ضربه بر او وارد نيامده است ولي ميداند الم چيست. تبارك خدايي كه اين انسان را در اول چهجور خلق كرده است كه در وقت وضع حمل اينهمه بيشعور است كه پستان مادر را نميشناسد، به جهت اينكه اين شناسايي از روي طبيعت نيست، به خلاف حيوان كه مادر را كه ميشناسد از روي طبيعت است.
باري، اين صور ميرود پيش خيال و او حفظ ميكند اين صور را. اين ابتدائي است كه همه مردم اين را دارند، ولي چه بسياري از مردم يادشان ميآيد كه فلان صورت را ديدهاند، ديگر يادشان نميآيد كه آن صورت از كجا آمد و به كجا رفت؟ و تميز آن صورت از ديگري به واسطه چيست؟ و اين خيال است. و تعجب اين است كه شيريني و صدا پيش او نميرود و او آنها را درك ميكند.
و همچنين از براي بدن سومي مشعري ديگر هست، و كار آن، آن است كه صورتها
«* دروس جلد 1 صفحه 479 *»
را پيش هم بنشاند، و نسبت مابين آنها بدهد، و حكم كند بر سلب يا ايجاب آنها، و تفريق آنها كند. و اين مشعر را هم بعضي از مردم دارند نه همه. و اين مشعري است غير از مشعر خيال، و كار آن اين است كه صورت زيد را عليحده تصور ميكند و قيام را عليحده تصور ميكند، آن وقت ميبيند كه ربطي مابين اين دو هست يا نه. ولي صورتها بيشترش مبصَرات است. و سببش اين است كه چون چشم از جميع مشاعر حيواني نزديكتر است به مثال و دورتر است از قلب، پس اغلب، مبصَرات را خيال ميكند.
باري، آن مشعري كه ربط صورتها را ميدهد فكر است، و اين غير از خيال است، زيراكه خيال صورتها را پيش هم مينشاند، زيدي جدا، قيامي جدا. ربط اينكه اين قيام مال زيد است كار فكر است. دليل اينكه فكر غير از خيال است اينكه آحادي از مردم قوه فكر را دارند، و قوه فكر از عطارد است و قوه خيال از زهره است، و به قاعده ميبايست كه اول فكر باشد، ولي چون كار فكر حكومت است و حكومت بين الاثنين است، پس اول صورت خيال پيش است بعد فكر. حالا اينجور ملاحظات را داشته باشيد. ديگر اگر حكيمي كه واقعاً حكيم باشد گفت اول فكر است و بعد خيال، به جهت اين است كه ملاحظه ترتيب فلك را كرده است. و حكيمي ديگر به آن ملاحظه اول خيال را مقدم داشته است، و در واقع تناقضي با يكديگر ندارند.
پس كار فكر هميشه اين است كه ميفهمد اين صورتها كدام فرع است كدام اصل است، و اين را خيال نميفهمد. مثلاً زيد اصل است و قيام فرع زيد. و اگر اينها را از چشم سؤال كني هيچ نميداند. اگر بپرسي از چشم، سفيدي مطلق كدام است و سفيدي مقيد كدام؟ نميداند. و همچنين اگر از خيال سؤال كني فرقش را، نميتواند جواب بگويد، ولي اين را فكر تميز ميدهد. از اين جهت است كه ايجاب و سلب دارد. و مَثَل خيال مثل كتاب است كه همه چيز در آن نوشته است ولي درك نميتواند بكند، و درك كار انسان شاعر است. همچنين خيال جميع صور در آن است ولي ديگر تميز مابين آن صور
«* دروس جلد 1 صفحه 480 *»
نميتواند بدهد. پس واضح شد كه دو چيز است. باري، پس مشعر دوّمي كه بعد از خيال است، فكر است كه كارش اين است كه اثبات كمالي ميكند، و يا سلب كمالي ميكند.
و بعد از اين براي آن بدن مثالي مشعري ديگر هست و آن هم چشمي است براي آن بدن، لكن چشمي است كه هرچه نگاه ميكند صور اين محسوسات را نميبيند، پس در محضر او رنگ و ضوء و تاريكي و صوت و طعم و بو حاضر نميشوند. اينها را چشم ميبيند و خيال و فكر ميبينند، و او نميبيند و اسم آن واهمه است. حالا ببينيد كه بعد از اينكه خيال كار خود را كرد و صورتي را ديد، و فكر كار خود را كرد و حكمي بر آن صورت كرد، براي انسان مشعري ديگر است كه از ميانه اينها يك الفت و نفرتي ميفهمد. مثلاً خيال، صورت گوسفند را ميبيند و صورت گرگي را ميبيند، و فكر نسبت مابين آنها ميدهد، و واهمه يك نفرتي از ميان اينها ميفهمد، و حكم ميكند كه مابين اينها عداوت است. و اين قوه را هم، همه مردم ندارند، ولكن بعضي از مردم هستند كه از بشاشت و عبوس چيزها ميفهمند. از همين هيأت گرگ و گوسفند ميفهمند كه گرگ گوسفند را ميخواهد بخورد، پس عداوتي را ميفهمد كه هيچ دخل به رنگ و شكل و بو و طعم و صدا و امثال آنها ندارد. پس اين واهمه مدرك معاني است. پس چشم و حس مشترك و خيال و فكر، الفت و نفرت را تميز نميدهند ولي قوه واهمه تميز ميدهد. دوستي و دشمني نه شكل است، نه بو، نه طعم است، نه صدا.
پس همينجور كه در مشاعر ظاهره است، همينطور در مشاعر باطنه فكر كنيد، عداوت فهميدن كار چشم نيست، كار خيال نيست، كار فكر نيست، كار واهمه است. و آن ماده متصور به صورت عام ميشود، يعني محبت و عداوتي كه پيشتر نبود ميفهمد. و اينكه ميفهمد يعني از كمون خودش بيرون ميآيد. و ماده آناست كه هميشه باشد و صورت آناست كه گاهي هست و گاهينيست. و اين واهمه از اندرونش نه طعمي نه شكلي نه بويي بيرون ميآيد، ولي معاني بيرون ميآيد. و اين معاني يكدفعه متصلند به
«* دروس جلد 1 صفحه 481 *»
صور، و يك دفعه منفصلند، و اينها را توي هم نبايد ريخت. و اينجور متصل به صور است كه از صورت گرگ و گوسفند ميفهمد معني عداوت را، و از هيأت مادر و فرزند ميفهمد معني دوستي را. و بعضي از مردم اين معاني را خوب ميفهمند كه از اين صور نتايج ميفهمند. پس اين معاني را نسبت به اين صور كه مقابلش انداختند، معاني گفتهاند.
پس اينها راكه داشتهباشيد ميفهميد كه شيخمرحوم اعلياللّهمقامه چهجور آدمي بوده است كه اصول همهچيز را به دست داده است، كه ميفرمايد: اشياء از ماده واحده نيستند. پس از صورت مريخيّه نميتوان معاني بيرون آورد. مثل اينكه چشم غير از گوش است، و كار چشم از گوش و گوش از چشم ساخته نميشود. پس همين كه اشياء شريك شدهاند در مخلوقيت، ديگر نبايد از ماده واحده باشند. پس هر مادهاي كه از هر جايي هست، صورتهاي مستخرجه از او روي آن ميچسبد، زيرا كه معقول نيست كه فعل فاعل از او جدا شود و برود به دست ديگري بچسبد. فعل من است، جاي ديگر نميتواند بچسبد. و اين قواعد را از دست مدهيد. چون انس داريد عرض ميكنم كه فعل فاعل را ممكن نيست كه كسي ديگر بكند، محال است كه كار ديگري از كسي ديگر ساخته شود، پس كار هر فاعلي مال خود اوست. پس ميفهمي كه تفويض باطل است كه خدا كارش را بدهد من بكنم. و حكم هم ميتوانيد بكنيد كه خدا بعد از اين هم كارش را به كسي تفويض نخواهد كرد. حالا كه چنين است پس فعل از فاعل كنده نميشود و به جاي ديگر تعلق نميگيرد. حالا پس ميفهمي كه رنگ از روي نيل نميرود توي كرباس، و گرمي از توي آتش نميرود توي دست. مثل اينكه عكس بايد توي چشم پيدا شود كه چشم ببيند. پس هر چيزي كه به هر كس ميرسد همينطور است. از اين جهت است كه خزانههاي الهي هرچه بدهد هرگز كم نميشود. از اين جهت است كه اگر هزار نفر از آتش گرم بشوند از گرمي آتش كم نميشود. پس از هر مادهاي كار خودش جاري ميشود، فكر زيد از عمرو محال است جاري بشود. پس طول و عرض و عمق و رنگ و شكل از اين جسم
«* دروس جلد 1 صفحه 482 *»
بيرون ميآيد. و در عالم حيوان قواي پنجگانه است، و اينها نميروند در آن عالم سومي كه كارش ادراك است، در عالم چهارمي كه تميز مابين ادراكات است، و در عالم پنجمي كه درك معاني است، و آن عالمي است كه معاني كه من ميفهمم غير از معاني است كه شما درك كردهايد. پس آن عالمي است براي خود، آسماني دارد، زميني دارد، مبهمي دارد، غير مبهمي دارد. و اين عوالم كار يكديگر را نميتوانند بكنند.
و اين عطارد كوكبي است كه در معاني كار ميكند. و چون استقلالي ندارد منجّمين پستش ميگيرند كه مزاج مستقل ندارد. و مزاج مستقل داشتن همهجا ممدوح نيست، پارهاي جاها هست كه تلوّن به كار ميآيد. و همين اضائه آتش است كه به هر شكل ميتواند درآيد. پس تلوّن در عبادات خوب است، گاهي نماز كند، گاهي روزه بگيرد، در علوم بسيار خوب است، كه حظّي ديگر دارد. پس عطارد مزاج خاصي ندارد، با مريخ ميسازد و با زهره ميسازد، عداوتي ميفهمد، محبتي ميفهمد. و طبعش يك طبع عالي است كه با اهل باطل و با اهل حق ساخته است.
و دو مشعر ديگر از براي اين بدن سوم كه مثال باشد اثبات كردهاند. و حكماي ديگر چيزي كه از براي اين مثال اثبات كردهاند، اول مشعرش حس مشترك، بعد خيال، بعد فكر، بعد حافظه است. و شما انشاء اللّه فكر كنيد كه دو مشعر ديگر هست يكي عالمه و يكي عاقله، تا ديگر برويم انشاء اللّه آنجا.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
«* دروس جلد 1 صفحه 483 *»
درس شصتونهم
(شنبه 23 ذيالحجه سنه 1294)
«* دروس جلد 1 صفحه 484 *»
الحمدللّه رب العالمين و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العليّ العظيم
سخن كشيده بود به مشاعر مثاليه، پس شك نيست كه اغلب مردم اين مشعر را دارند، كه ملموساتي و مذوقاتي دارند و تصوير اينها را هم ميتوانند بكنند. وقتي كه رنگي انسان بخواهد تصوير كند ميتواند. پس يك مشعري از براي انسان هست كه ساير حيوانات اين مشعر را ندارند، و مادهاي دارد و صورتي، غير از ماده و صورت حيوان. ماده حيواني مادهاي است كه بوييدن و ذوقكردن و غيره از او بيرون ميآيد، همينطور يك مادهاي است غير از اين ماده، و فوق اين ماده است كه ميدهد يك چيزي به دست انسان، كه شايد بالفعل هم نباشد و گذشته باشد، به خلاف ماده حيواني كه ديگر توي گذشته نميتواند برود، ولكن انسان بالاي اين مرتبه حيواني مشعري دارد كه صور اين محسوسات از كمون او بيرون ميآيد، و آن خيال است، پس مدركات پنجگانه را تصوير ميكند چنانكه به طور مشاهده ديديد. و اين را حيوانات ندارند. و اين بدن وقتي كه ميميرد او باقي است، و بر روي كلّه اين بدن حيواني در اينجا گذاشته است.
و باز يك مشعري ديگر بالاي اين خيال هست، كه ميآيد توي اين صور و مشاطهگي ميكند، و توي اينها حكم ميكند، و حاكم همان قوّه فكريه است. پس اول مشعر خيال پيدا ميشود، و آن مشعرِ مقداري است، كه اندازه طولي را مثلاً پيدا ميكند و
«* دروس جلد 1 صفحه 485 *»
هكذا ساير اندازهها، اينها را خيال تصوير ميكند، و كسي ديگر ميآيد و حكم ميكند كه اين قائم مثلاً روي زيد چسبيده است يا نچسبيده است.
و بعد از اين مشعر، قوّه واهمه است. و اين واهمه را همه مردم ندارند. و اين را عرضكردم كه وقتي اين قوه در كسي بروز كرد از حركات مردم حبّ و بغض را ميفهمد، و از همين حركات و هيآت مردم الفتها و نفرتهايي ميفهمد. از اين است كه مردمان صاحب شعور به حركتي جزئي از كسي ميرنجند، و به اندك چيزي عذر ميپذيرند. اينجور قوّه اگر قوت گرفت در كساني كه اهل حلّ و عقدند، بيشتر تعارفات ظاهري را ميفهمند كه حقيقت دارد يا ندارد. و علي ماينبغي اين قوّه وهميّه در كسي پيدا شود، علم قيافه را پيدا ميكند. و اين علم را هم انبيا و اوليا داشتند، اين بود كه بعضي از مردم اظهار محبت ميكردند به حضرت امير7 و ايشان ميفرمودند كه چنين نيست يا ميفرمودند كه راست ميگويي. باري، اين قوّه واهمه هرچه بيشتر شود علم قيافه بيشتر ميشود. و از اين است كه از حركات مردم زود ميرنجند و زود رضا ميشود. و مؤمن، هم زود رضا است و هم زود رنج. لكن نه اين است كه به محض عذرخواهي رضا شود، نه، چنين نيست، بلكه از حالات آن عذرخواه ميفهمد كه واقعاً عذرخواهي ميكند يا نه، و اگر از روي حقيقت باشد زود قبول ميكند.
پس اين قوه واهمه قوهاي است كه هر صورتي از صور خياليه كه مقابل آن گرفتي، معني از توي آن بيرون ميآيد. پس خيال، صورت بز و هيأت گرگ را تصور ميكند، ولي ديگر محبت و عداوت را درك نميكند، محبت و عداوت را واهمه درك ميكند. و اين محبت و عداوت نه رنگ است، نه بو است، نه طعم، نه ضوء. صور اصلاً در واهمه نيست، واهمه كارش معنيفهمي است. صوري كه از اندرون ماده واهمه بيرون ميآيد همهاش معاني است، و به عدد صوري كه در خيال است از ماده اين قوه معاني بيرون ميآيد. پس متخيّله مقادير و صور را احساس ميكند، و
«* دروس جلد 1 صفحه 486 *»
واهمه معني را احساس ميكند. از اين جهت است كه عالم خيال را عالم صور گفتهاند، و واهمه را عالم معني گفتهاند. و عدد اين معاني به عدد صور خياليه است.
و اينها كه عرض ميكنم كلفتكاري است. و اين نصيحت باشد براي شما، كه شما هميشه سعي كنيد در هر علمي چيزهاي واضحه را اولاً بگيريد و در آنها فكر كنيد، چيزهاي مشكله به واسطه آن واضحات خودش معين و واضح ميشود. پس حالا كه ميشنوي جني هست، حالا فكر مكن كه جن كه در اين عالم نيامده چطور متعين ميشود؟ چرا انسان كه عالمش بالاتر از عالم جن است در اين عالم آمده و متعين شده، و جن كه پايينتر است در مثال متعين شده؟ پس امر بيّن واضح آشكاري بود كه عرض كردم. اين بدن ظاهر هميشه در حال واقع است، در گذشته نميباشد. و يك چيزي هست كه هم توي حال است و هم در استقبال و هم در ما مضي. پس اين يك چيزي است كه دخلي به اولي ندارد. و همينطور ميبينيد كه اين، هيچ دخلي به اين مبصرات و مسموعات ندارد. و باز همينطور ميبينيد كه يك مرتبه بالاتري است كه فكر باشد و حاكم باشد. باز همينطور ميبينيد كه يك چيز ديگري است بالاتر كه آن معاني اين صور باشد، كه هرچه خيال درك كند، مقابل آن بگيري معاني از آنها استخراج ميكند. و فرق اين واهمه با خيال اين است كه هرچه خيال درك ميكند صور را، واهمه معاني از آنها درك ميكند، و ديگر حاكم بين اين صور و معاني بايد فكر باشد.
و بالاتر از اين مشعر هم يك چيزي هست كه حكما حافظه ميگفتند. آنجايي كه هم خيال و هم فكر و هم واهمه به آنجا سپرده ميشود حافظه است ولي ما ميبينيم كه اگرچه در بادي نظر اين اسم صحيح است، ولي خوب كه درش فكر ميكنيم ميبينيم كه اسمش عالمه باشد بهتر است. و اين يك مرتبه ديگر است كه آن دانستن مبصرات، و دانستن آنچه را كه خيال تصور كرده است، و دانستن آنچه را كه فكر حكم كرده، و دانستن آنچه كه واهمه درك كرده است. و مقيّد به اينها هم نيست، زيرا كه اگر چنين بود
«* دروس جلد 1 صفحه 487 *»
بايستي به هرچه مقيد ميشود همان را بداند و باقي را نداند، و حال آنكه همه دانستن است. پس از اينها ثابت شد كه قوه ديگري است كه اين عالمه باشد، و آنچه را كه ساير قوي درك كردهاند آن ميداند. و اين مشعر را مشعر عالمه ميگويند، و اين يكي از آن دو مشعري است كه مشايخ خودمان اعلياللّه مقامهم ثابت فرمودهاند. و حكماي بالغ، اصطلاحي كه قرار ميدهند مسامحه درش نميكنند. و اصطلاحي قرار ميدهند كه همهجا موافق باشد. پس حافظه، كار اين نيست، چرا كه چيزي كه در حال نشسته است، ماضي و استقبال را ياد شما نميتواند بياورد.
اين كلمات را ضبط كنيد كه همهجا ساري و جاري است. پس چيزي كه ياد ميآورد ديروز را، بايد محبوس به اين حبسهاي سهگانه نباشد. معلوم است كه چيزهاي فراموششده در عالم مثال هست، و جايي نقش است كه انسان فكر ميكند يادش ميآيد، و محو نشده نهايت پرده مثالي روي آن كشيده شده. و حافظه به اين مناسبت باشد، شايد، ولي اصل حافظه از قواي نفساني است كه مال نفس انساني است، و همان ذكري است كه حضرت امير7 از قواي انساني در عالم نفس ميشمارند. پس حافظه همان ذكر است، و اين عالمه در مثال قائممقام آن ذكر نفساني است. و از اين جهت عيب ندارد كه اسمش حافظه باشد، نه به آن معني كه حكما كردهاند. ولي چون ديدي كه اين مشعر كارش دانستن صورت و نسبت و معني است، پس اسمش عالمه باشد بهتر است. پس عالمه قائممقام نفس است در مثال. و اين عالمه عالم به جميع آنچه به سر انسان آمده نيست، اين شأن نفس است، و نفس ياد اين عالمه ميآورد. و اگرچه اين عالمه مقيّد به قيدي نيست، ولي فراموشي دارد، كه مامضي را بايد يادش آورد. پس اين عالمه هرچه دارد، از صورِ خيال و معاني واهمه و نسبتهاي فكر دارد و از مواد برداشته.
و بالاي اين مشعر مشعري است كه عاقله باشد، و آن معاني كليه را درك ميكند كه متصل به صور نيست، و اين مثل فكر است كه در همهجا هست. پس كأنه مشعر عاقله
«* دروس جلد 1 صفحه 488 *»
زير پاي خودش واهمه را ميگذارد، و عالمه كتاب علمي است براي عاقله. و عاقله مثل واهمه است، ا÷ اينكه اين عاقله معاني غيرمقترنه به صور را درك ميكند، چراكه فوق عالمه است، و عالمه شرطش قيد نبود، پس اين عاقله كه فوق آن است بايد مقيد به اقتران صور نباشد، و اينها همه زير پاي عاقله است.
و اين را عاقله گفتند به جهت اينكه نمونه عقل است. پس اين مشعر هميشه كليات را به دست ميآورد. بسا كسي كه به واسطه عاقله كليهاي به دست ميآورد كه از آن نتايج بيشمار گرفته ميشود به واسطه آن كليه. پس درك معاني كليه كار عاقله است، و از اين جهت است كه چه بسياري درس ميخوانند كتاب را تمام ميكنند، و نقطه علم دستشان نميآيد. چند سال نحو ميخوانند و آخر نحوي نميشوند. يا اينكه يك عمر شرح لمعه ميخوانند آخر فقيه نميشوند، به جهت اين است كه عاقله ندارند كه درك كليات كنند. چه بسياري از شعرا علم عروض را پيش كسي ميخوانند كه هيچ شعر نميتواند بگويد، پس ميتوانند كه درس بگويند در علمي و هيچ بر نقطه آن علم واقف نشدهاند. بلكه چه بسياري فقه مينويسند و فقيه نيستند. مثل اينكه چه بسياري ميشود عروض تصنيف كنند و شاعر نباشند. و چه بسياري از مردم كه حكمت نميدانند چيست و تصنيف كردهاند. بلي، شاعر ميفهمد كه اين شعر را شاعر گفته است يا غير شاعر. همچنين هر چيزي كه دست صاحب فنّش افتاد ميفهمد كه صحيح است يا نه. پس درس را ميتوان خواند، بلي، «العالم متغير» همهكس ميفهمد، ديگر كمتر ميدانند كه «كل متغير حادث»، و ديگر كمتر كساني هستند كه بدانند «فالعالم حادث». پس اين است كه هميشه نظريات را بايد از ضروريات استخراج كرد، و اين استخراجكردن كار عاقله است.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
«* دروس جلد 1 صفحه 489 *»
درس هفتادم
(يكشنبه 24 ذيالحجه سنه 1294)
«* دروس جلد 1 صفحه 490 *»
الحمدللّه رب العالمين و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العليّ العظيم
از آنچه عرض شد، اينقدرها را ملتفت شدهايد كه يك بدن سومي از براي انسان هست، و آن فوق حيوانات است. و بدن حيوانات همين ميبينند و ميشنوند و ميچشند، و غير اينها از خواص حيوانات. و فوق اين بدن، بدني است كه ادناي آن خيال است و اعلاي آن عاقله است. و اگر اينها را جدا نكنيم ميگوييم كليه اين بدن مال عالم برزخ است. و از براي اين، يك مشعر ديگر است كه مشعر ششمي باشد.
پس عرض ميكنم از باب اينكه ماتري في خلق الرحمن من تفاوت از براي فهميدن اين مشعر يك مقدمه عرض ميكنم، و آن اين است كه اين كواكب نوري ندارند و نور آنها از آفتاب است، و اينها مثل آينه هستند كه صافند و برّاق كه مقابل آفتاب كه شدند نور پيدا ميكنند، و اگر چيزي حائل نشود نوراني هستند و اگر حائل شود نوراني نيستند، پس جميع انواري كه در اين عالمند از آفتاب است. اگرچه گمان ميكنيد از مطلب خارج شدم، ولي نه. باري، هريك از اين كواكب نوري دارند كه اثر مخصوص دارد مثل آنكه نور ماه سرد و تر است، و هكذا نور هريك از كواكب مثل خود آن كوكب طبعي مخصوص دارد، پس بعضي گرم و خشكند، و بعضي گرم و سرد، و بعضي سرد و تر، و بعضي سرد و خشك. پس آن انوار مثل كواكبند از حيثيت طبع و كيفيت. و عرض كردم كه اينها از خود نوري ندارند، اگر مقابل شاخص شدند نوراني ميشوند، و لازم نيست كه
«* دروس جلد 1 صفحه 491 *»
هر طوري كه نور شاخص است آن هم بعينه همانطور باشد. پس وقتي كه اين نور افتاد در آينه ماه و ماه لحك انداخت در روي زمين، با اينكه نور آفتاب گرم و خشك است، نور ماه سرد و تر ميشود. و اين يكجور اثر و مؤثري است كه ميشود ضد هم واقع شوند، و معذلك ميداني كه اين نور ماه از خودش نيست، به همينطور كه رنگش گشته است همينطور طبعش گشته، پس همينجور كه زردي نور آفتاب گم ميشود توي سفيدي قمر، همينجور گرمي او گم ميشود توي سردي ماه. همينطور نور ستارهها از خودشان نيست، و به همانطور تغيير ميكنند و طبع نور آفتاب بر حسب آن كوكب ميشود. مثلاً نور آفتاب اگرچه گرم است لكن وقتي در آينة مريخ افتاد، مريخ هم از خود گرمي دارد پس نور آفتاب گرمتر ميشود. و همچنين در مرآت زحل كه افتاد طبع آن را ميگيرد و خشكتر ميشود، و هكذا در ساير كواكب.
خلاصه، اين انوار مادهشان از آفتاب است، و تعيّن قمري و مشتري و زحلي ندارد مگر توي اينها. پس نور از جانب آفتاب يكدست ميآيد و در قابليت مرآت كواكب تغيير ميكند. و آنچه از جانب شمس ميآيد ماده است، و آنچه در بطن اين كواكب تغيير ميكند صورت است، كه بطن اينها مثل بطن مادر است كه يتصور في الارحام كيف شاء. ظاهراً جسم آفتاب ماده است و نور آفتاب صورت است، ولي ديديد كه آنچه از جانب آفتاب ميآيد ماده است و در كواكب تغيير ميكند. بعينه مثل آب كه هيچ آبي نيست كه شور باشد، خدا آب شور خلق نكرده، و در روي زمين شور كه ميريزد شور ميشود، در جاي كبريتي يا زيبقي باشد طعم كبريت و زيبق ميگيرد، و هكذا.
پس ديگر شك نكني كه بگويي تقصير كافر چيست؟ از روز اول آبش شور بوده! ديدي كه آب شوري نبوده، و به واسطه زمين طينت كافر است كه شور شده. بلي از ظاهر اخبار چنين برميآيد. و ائمه سلاماللّهعليهم لابد بودند كه به حسب درجات مستمعين تكلم ميفرمودند. فقيه سؤال ميكرد به قدر فهم او جواب ميفرمودند، حكيم سؤال ميكرد
«* دروس جلد 1 صفحه 492 *»
از ابتداي خلقت به قدر فهم حكيم جواب ميفرمودند. حال جميع اخبار به تو رسيده است. ديگر حالا كسي از حكمت بهره ندارد نميداند مقصود ائمه چيست. و غافل از اينند كه اينگونه اخبار براي حكما است. پس اينكه فرمودند خدا آب شوري و طينت خبالي را با هم مخلوط كرد و كافر ساخت، عرض ميكنم كه خدا آب شوري خلق نكرده، بلكه شوري آب به واسطه گذشتن از روي زمين شور است. و هكذا طينت خبالي بخصوص خدا خلق نكرده.
و بدانيد اگرچه از مطلب بيرون ميرويم، ولي من جميع مقصودم اين است كه يقين براي شما حاصل شود. هر امري كه به شما نرسيده خدا از روي عمد نرسانيده و هرچه رسانيده از روي عمد رسانيده، ديگر تو پاپي مشو كه هرچه خدا نخواسته ظاهر شود، تو زور بزني ظاهر كني، كه تو بر خدا غالب نميشوي. هرچه خدا نياورده عمداً نياورده ليس بامانيّكم و لا امانيّ اهل الكتاب. پس خدا نوكر من و تو نيست، پس هرچه خدا نرسانيده عمداً نرسانيده، و هرچه رسانيده عمداً رسانيده، و هرچه را سكوت كرده عمداً سكوت كرده و هرچه را بيان كرده عمداً بيان كرده، و آنچه مشكوك شما است عمداً شك را در تو انداختهاند. بلي بعضي از شكوك را فرمودهاند كه اعتنا بكني و از دلت برداري، و هرچه ميبيني از اينگونه چيزها از روي عمد است. به طور ظاهر فكر كنيد ميبينيد كه اگر چيزي را بيابيد، ديگر خداي عادل نميگويد تو چرا فهميدي؟ مثلاً تو امري را يقين ميكني، ديگر معقول است كه خدا بگويد كه تو چرا يقين كردهاي؟ باري، تو بايد در جميع امور تسليم باشي مثلاً امر موهمي را . . . . .
ديگر معني آيات چه ميشود كه مذمت از آنان كرده است كه لايعلمون؟ و يا اينكه مذمت كردهاند آنها را كه ظن ميكنند در امري، و يا اينكه شك ميكنند. پس عرض ميكنم اگر چيزي يقيني از بالا آمد تو ديگر شك مكن در او، اگر پيغمبري آمد يقيني، تو ديگر شك مكن در اين. اگر خليفه براي خود معين كرد تو ديگر در امر آن خليفه شك
«* دروس جلد 1 صفحه 493 *»
مكن. پس اگر يقين شد كه پيغمبر از جانب خدا است، و در اين شك و شبهه نداري، پس اگر تعيين خليفه از براي خود كرد و ثابت شد خلافت اين خليفه، ديگر اگر اين خليفه آمد حلال پيغمبر را حرام كرد، حرام او را حلال كرد، كسي را نميرسد بحث كند كه چرا چنين كردي؟ از خودت ميپرسم چه بايد كرد؟ اگر اين خليفه نعوذباللّه منافق است، آيا پيغمبر ميدانست كه اين منافق است يا نميدانست؟ اگر بگويي نميدانست كافر ميشوي، و اگر بگويي ميدانست پس چرا خليفه منافق براي خود نصب كرد؟ پس معلوم است به طور يقين كه نبي معصوم، خليفه معصوم نصب كرده، و آن خليفه هرچه از احكام پيغمبر را تغيير داد مصلحت خلق چنين بوده. در زمان پيغمبر مصلحت خلق آنجور بوده، در زمان خليفه مصلحت تغيير كرده، هر طور صلاح ميداند حكم ميكند. و هرچه حالا ديگر خليفه بگويد همان حق است، همان حكم پيغمبر و حكم خدا است، زيرا كه پيغمبر فرمود الحق مع علي و علي مع الحق.
پس بدانيد كه اين خليفه عمداً هم تغيير ميدهد و خلاف ميكند، تا آنكه منافقين از دور او دور شوند، از هم بپاشند. و اين امتحان را خدا از روز اول قرار داده. مثلاً در زمان پيغمبر هركس تقصيري ميكرد قرآن را شفيع ميكرد، پيغمبر محض حرمت قرآن عفو ميفرمودند، و اميرالمؤمنين با اينكه كفار و منافقين قرآنها را سر نيزه كردند، فرمود اعتنا نكنيد و بزنيد. و عمداً اين كار را ميكند تا آنكه منافقين بهانه دستشان آيد و بگويند علي كافر شده و قتلش واجب است. پس فهميدي كه شك و ظن در كجا كفر است و شرك، ولي در امري كه خواستهاند ظن داشته باشي بايد داشته باشي. مثلاً حسن ظن به برادر مؤمن داشته باشي، ولي در امر خليفه پيغمبر يك سر مو ظن يا شك داشته باشي كافري و مشرك.
باري، از اين عرضها فهميدي كه هرچه خدا خواسته براي ما فرستاده از روي عمد، و هرچه را نخواسته عمداً نرسانيده. و از اين جهت است كه گاهي نوشتهام: واللّه متحيرم در حيرت متحيرين كه در چه چيز متحيريد؟ در نرسانيدهها تحير و شك داريد؟ كه عمداً
«* دروس جلد 1 صفحه 494 *»
نرسانيدهاند. در رسانيدهها تحير و شك داريد؟ جاي تحير و شك نيست، چشمت كور شود شك مكن. رسانيدهاند، چشمت دادهاند فهمت دادهاند شعورت دادهاند حاليت كردهاند، ديگر شك نامربوط است، پس اول مسلمان بشو آن وقت عقب مسائل برو.
پس عرض ميكنم خدا خدايي است دانا، كه هيچ جهل در او نيست. و قادري است كه هيچ عجز و احتياج در او يافت نميشود، و در اين هيچكس شك ندارد. اگرچه بعضي از كساني كه خود را صاحب عقل ميدانستهاند، يك قدري خدا را محتاج دانستهاند، و شك كردهاند كه خدا ظالم است يكقدري، و از اين جهت جبري شدهاند. و جبر و ظلم لازمه احتياج است. من عرض ميكنم كه اگر نعوذباللّه محتاج است، قادر كه هست، به هرچه محتاج است خلق كند. چرا خلق نكرده؟ اگر نان ميخواهد خلق كند، آب ميخواهد خلق كند، ديگر چرا آب و نان ديگري را بگيرد، كه ظلم بشود؟ پس واللّه خداي ما هيچ ظلم نميكند، و هيچ جهل و احتياج ندارد، و هيچ لغوكار نيست. و سببي ندارد كه بگوييم لغوكار است، به جهت آنكه ديوانه لغوكاري ميكند از جهت سوء مزاج است، بچه كار لغو ميكند از جهت طبيعت است، پس معقول نيست كه خدا لغوكار باشد.
حال كه چنين شد، پس هر امري كه خواسته است رسانيده است از روي عمد، و اگر نخواسته نرسانيده است از روي عمد. تو ديگر هي برو فال بگير و خواب ببين، برو شرق عالم، برو غرب عالم، حجتي كه خدا نخواسته پيدا كني، پيدا نخواهي كرد. تو ميبيني كه جميع نعمتهاي خدا ابتدائي است، حجت ميفرستد ابتدا ميفرستد، در حالي كه مردم غافلند و همه مشغول كار خود ميباشند. جميع انبيا همه ابتدا بودهاند. هيچوقت كسي برنخاسته است كه دعا كند خدايا يك پيغمبري بر لسان ما از ميان طايفه ما و فلان و فلان براي ما بفرست! حالا را ببينيد كه بعد از اينهمه انبيا و اوصيا هيچ كسي نيست كه دعا كند كه حجتي براي ما بفرست. پس خدا پيغمبر9 را فرستاد در حالتي كه مردم غافل بودند، و پيغمبر آمد و فرمود من پيغمبرم، ولي شما از من بدون دليل قبول نكنيد. و بايد دليل هم
«* دروس جلد 1 صفحه 495 *»
دليلي باشد كه همهكس از آن عاجز باشند، آنوقت دليل ميآورد، بعد از آن ميگويد كه شما منافع داريد و مضار داريد.
پس فكر كنيد و راه يقين را به دست بياوريد، و آن اين است كه حالا روز است ديگر شك مكن كه روز نيست، و بگويي شايد روز نباشد و من خواب ميبينم. همينكه واجد روز شدي، ديگر شك نكن كه روز است. پس به جهت اينكه جميع ماسوي را خدا خلق كرده است، و روز را هم خدا خلق كرده است، پس خدا خواسته است كه حالا روز است. ديگر مگو كه شايد نخواسته است حالا روز باشد.
و اين يقين است، و يقيني است كه كمتر كسي اين را دارد. حتي اينكه جميع علوم ميان مردم مقسوم است از جفر و رمل و اكسير و اعداد و غيره، ولي اين يقين همچنان كه شيخ مرحوم اعلياللّهمقامه فرموده است «اقلّ ما قسّم بين العباد» است، و اين چيزي است كه در دنيا و آخرت مثل ندارد. و بابش اين است كه وقتي كه شناختي كه خدايي است عالم بر كلّ شيء، و قادر بر كلّ شيء، و آنچه ميكند از روي عمد است، و لغوكار هم نيست، حتي آنكه دانة گندمي را در جاي خود نميگذارد مگر از روي عمد، حتي آنكه لغوهاي لغوكاران را ميگويد چرا بايد اينها اين كارها را بكنند؟ پس آنچه را كه خواسته است به تو بدهد داده است، و آنچه را كه نخواسته به تو بدهد از روي عمد نداده. و هيچ وقت هم در امر او تعجيل مكن. و لاتعجل بالقرءان من قبل انيقضي اليك و اين را محض تعليم تو فرموده، كه تو بداني چگونه بندگي كني، و الا پيغمبر طريق بندگي را ميداند، پس براي تو است كه هنوز طريق بندگي را ندانستهاي. چه بسيار دعاها كه ميكني با چشم گريان، ولي چون از راهي كه خدا خواسته نيست كفر است، و خدا به غضب ميآيد.
باري، در كارهاي خدا هيچ وقت دخل و تصرف نكنيد. پس بر شما نيست كه بگوييد خدايا فلانكس كه بزرگ ما بود چرا او را بردي؟ يا چرا كسي را ظاهر نميكني؟ و باز بدانيد كه دعاخواندن را هم نبايد ترك بكنيد، چرا كه دعا را خدا تعليم فرموده است و
«* دروس جلد 1 صفحه 496 *»
فرموده دعا بخوان به اينطور و اينطور، تو هم بايد دعا بخواني كه خدايا من هيچ نميدانم مگر هرچه را كه تو تعليم كني به من، و آنچه را كه بفرمايي بكن ميكنم، كه اگر بگويد چرا فلان كار را كردي؟ ءاللّه اذن لكم ام علي اللّه تفترون؟ بگويي خدايا تو اذن دادي، و به فرمايش تو اين كار را كردم.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
«* دروس جلد 1 صفحه 497 *»
درس هفتادويكم
(دوشنبه 25 ذيالحجه سنه 1294)
«* دروس جلد 1 صفحه 498 *»
الحمدللّه رب العالمين و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العليّ العظيم
عرض كردم از براي آن بدن سوم، مشعري ديگر هست، و فكر كنيد كه اين مشعر را ماده ثانيه اسمش ميگذارند، و گاهي طبيعتش ميگويند. پس از براي مواليد يك مادهاي است كه همين ماده جسمانيه است كه آب و خاك و هوا و آتش باشد، و يك ماده ثانيه ديگري است غير از اين ماده اوليه كه آن شمس است، كه در جاي خود نشسته است و مواليد هم به واسطه آن درست ميشود، و ماده است از براي اين مواليد، و هكذا عرش. پس در اين دنيا فكر كه كنيد، ميبينيد كه اين مواليد هيچ كدام از عرش پايين نيامدهاند، و از شمس هم پايين نيامدهاند، پس ماده ثانيه كه شمس باشد، مثل ماده اوليه نيست.
پس مواليد دو ماده دارند: يكي از عرش آمده است و يكي ديگر از شمس آمده است. و ميبينيد كه هيچ درختها را از عرش نياوردهاند، و هيچ حيوانات را از شمس نياوردهاند. پس اين معنايي دارد كه غير از اين است، هيچوقت مشايخ ما اينطور مرادشان نبوده است. و معناي آن اين است كه اين اشياء كه ميبينيد، ماده، مادامي كه صورت در تويش كامن است، خودش نميتواند آن صورت را بيرون آورد. در موم فكر كنيد، مثلّثش درش كامن است و خودش نميتواند بيرون بيايد، به جهت اينكه صور كامنه در مواد الي غيرالنهايه كامنند، و الي غيرالنهايه ميتوان بيرون آورد. و اگر اين صور خودشان ميتوانستند بيايند بيرون، پس ميبايست اين صور الي غيرالنهايه در آنِ واحد بيرون بيايند،
«* دروس جلد 1 صفحه 499 *»
و بسا اينكه آن صور ضد هم باشند و اين نميشود كه يكدفعه بيرون بيايند، به جهت اينكه محال است غيرمتناهي متناهي شود، و متناهي غيرمتناهي. پس اينكه ميبينيد كه صورتي از يك ماده بيرون آمده است، پس بدان كسي خارجي اين صورت را بيرون آورده است. و در اين شك مكن كه حكماً حتماً كسي ديگر خارجي اين را بيرون آورده است.
حالا در كومه تمام اين جسم كه فكر ميكنيد مييابيد كه قابل است تمام صورتها از آن بيرون بيايد، پس آن جزء اول اين اجسام كه حركت كرد، بعضي اجسام ديگر به مشايعت حركت ميكنند، پس حركتي كه در كمون آب است به واسطه باد است، و باد به واسطه جذب و دفع افلاك و كواكب احداث ميشود، و اينها چرا باعث جذب و دفع ميشوند؟ به جهت اينكه آنها طبعي مخصوص دارند، نزديك هم ميشوند باعث بخار ميشوند و احداث بخار ميكنند، و اينها هم خودشان بيخود پيش هم نيامدهاند بلكه كسي را ميخواهند كه اين كار را بكند، و آن عرش است. پس اين خاك كه داخل آب ميشود به همين ترتيب ميفهمي كه عرش بوده است و اين كار را كرده است. و اين هم كفايت نميكند، عرش تنها بدون اثر كواكب نميتوانست اين كار را بكند، پس كار به عرش تنها نميگذرد بلكه آن بايد دور بزند كه كواكب نزديك هم بشوند، و از آنها جذب و دفعي پيدا شود تا باعث احداث باد شود، و باد آب را حركت دهد.
پس خداوند عالم به واسطه عرش و به واسطه شمس اين عالم را تربيت ميكند. و اين كواكب كه عرض شد سبب جذب و دفع ميشوند، نورشان به واسطه شمس است. و اگر بخواهي بگويي كه آب و خاك از عرش است عيب ندارد. به اين معني كه بگويي اين است آب به اين مقدار حرارت، و اگر حرارت كمتر شود يخ ميكند، و يخ هم به اين اندازه برودت، اگر زيادتر شود مثل خاك ميشود. و آبِ تلخ و شور كه دير يخ ميكند، از جهت اين است كه برودت كمتر در او ميتواند ظاهر شود. و همچنين در ساير آبها و سرب و قلع و ساير فلزات فكر كنيد. پس آن ماده اوليه را كه مبهمه است خواسته باشيد پيدا كنيد، بايد به اينطورها پيدا
«* دروس جلد 1 صفحه 500 *»
كنيد كه مبدء برودت و حرارت از آسمان، و گردش و سير و اقتران كواكب است. و در آنها، به واسطه گرديدن و حركت عرش است. پس آنچه در روي زمين است از عرش آمده است.
و به اينطور ديگر خيلي از اخبار هم حل ميشود، كه تخم گياهها را جبرئيل از آسمان آورد براي حضرت آدم كه در زمين بكارد. پس تخم جميع چيزها از افلاك آمده است، به اين معني است كه عرض شد. و الا اين درختها به اينجور در آسمان و عرش نيست. آخر عرش چون لطيف بوده بالا ايستاده، و اين درختها چون كثيف بودهاند پايين آمدهاند، پس چگونه ميشود كثيف برود در حيّز لطيف؟ محال است. و اگر افلاك نميگشتند و حرارت و برودتي پيدا نميشد، اين گندم ما اينجا سبز نميشد. و اگر اين آب و خاك هم نبود، سبز نميشد.
پس مادهها را بشناسيد كه ماده اولي كه از عرش آمده است اين است معني آن، و ماده ثانيه اين است كه عرض شد. پس اين مواليد بدون حرارت و بدون برودت پيدا نميشوند. گرمي كه مسلط شد بر جسم، جسم باد ميكند بسط ميشود، برودت كه مسلط شد كوچك و درهم كوبيده ميشود. مثل آب، يك كاسه آب را آتش بر او مسلط كني گرم ميشود بخار ميشود يك اطاق را پر ميكند، و همين بخار را برودت بر او مسلّط كن كوچك ميشود درهم كوبيده ميشود همان يك كاسه مثلاً ميشود. همچنين است ساير اجسام كه آتش مسلط بر هرچه شد ملايم و حجيمش ميكند، و اگر برودت مسلط شد متكاثف و كوچك ميشود. حرارت كه مسلّط شد اجزاء رطبه در اجزاء يابسه نفوذ ميكند.
ديگر فكر كنيد و در هر عالمي هستيد مثل عالم ظاهر بينگاريد، كه ماتري في خلق الرحمن من تفاوت. پس وقتي كه ديديد در عالم جسم كار به همين كومه جسم نميگذرد، و آن كومه اين مواليد نيست، پس حرارتي ميخواهد و برودتي ميخواهد كه همجنسها را به هم بچسباند. مثل اينكه شير را مخض ميكنند، ريزهريزههاي روغن به هم ميچسبند، باز آتش زيرش ميكني خورده خوردههاي جبن را جمع ميكني، و هكذا. پس
«* دروس جلد 1 صفحه 501 *»
در اين عالم هم يك بهمزدني لازم است براي بيرونآوردن مواليد. پس بايد آتش زيرش كنند تا اينكه اشياء موجوده موجود شود. و جميع آنها از حركت و سكون ساخته شده است، كه مراد حرارت و برودت باشد، و آنها به واسطه عرش است. ولي به اين عرش تنها نميشد كفايت كرد، زيرا كه بعضي جاها بايستي سرد باشد و بعضي جاها بايستي گرم باشد، و اين كار از عرش ساخته نميشد، لهذا كواكب را خلق كرده است كه به واسطه قرب و بعد اينها اثر پيدا شود و مبدء آنها همه شمس است.
و اين را هم بدانيد كه اين مطالب را در توي كتاب نميتوانيد پيدا كنيد. پس خيال مكنيد ماده اين مواليد كه ميگويند عرش است از عرش كنده شده است و آمده است پايين، بلكه مراد اين است كه شنيدي. و از اثر اين عرش است كه جماد و نبات و حيوان و انسان درست ميشود، به اين طريق كه عرش اول كرسي را به قسر حركت داده است، و كرسي فلك زحل را تا فلك قمر، و اينها با هم كه زور زدند كره آتش حركت كرده، و زور زدند كره هوا را حركت دادند، و هكذا حركت دادند آب را و با خاك ممزوج كردند.
پس در عالم مثال كه عرض كردم يك ماده شمسي آنجا هست كه ميتابد در آينه ساير مشاعر برزخيه كه حرارت و برودتي پيدا ميشود تا مولود ساخته شود. و يك چيزي بايد اينها را از هم جدا كند، و اين مقام مقام شمس است، و آن شعور كلّي ساري و جاري مقام شمس است، كه در متخيّله صور را ادراك كرده است و هكذا معاني را از واهمه، و همچنين از هر قوهاي همان چيز را درك كرده است كه كار آن قوه است. و اين قاعده كليه را هم دانسته باشيد كه همهجا امر بر يك نسق است. پس از يك عرش تنها كار مواليد ساختهنميشود، بلكه از شمس هم بايد باشد. همينطور در عالم مثال هم از عرش تنها مواليد ساخته نميشود، بلكه ماده ثانيه ميخواهد كه شمس عالم مثال باشد، كه از همه روي همرفته مواليدش ساخته بشود.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
«* دروس جلد 1 صفحه 502 *»
درس هفتادودوم
(سهشنبه 26 ذيالحجه سنه 1294)
«* دروس جلد 1 صفحه 503 *»
الحمدللّه رب العالمين و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العليّ العظيم
آنچه از عوالمي كه غير از جسم است تعبير آورده ميشود به غيب جسم، هرچه غير از چيزي است بيرون از اوست، پس هرچه غير جسم باشد بيرون او است، و اين كلّي است. پس چون عوالم غيبي غير از جسمند، بيرون از او خواهند بود. ديگر مردم از بس بيرون را خيال كردهاند كه بايد بيرون اطاق باشد، ملتفت نيستند. پس اين عوالم غيبي در بيرون اين عالم است، و اين غير از اين است كه ميگويند مسكه در غيب دوغ نشسته است. و اين غيب جسماني است، و اين از جايي به جايي ديگر آمده است، و چون ريز بود از هم تميز داده نميشد و چون به هم جمع شدند ممتاز شدند.
پس عوالم غيبي غير از جسمند ديگر معنيش را بفهميد. هرچه قابل اشاره شد جسم است، چه خودش را ببيني و چه مادهاش را ببيني، اشاره ميكني. پس غيوب اگر مخلّي به طبع باشند به روي اين جسم نخواهند نشست و حبسش ممكن نيست مثل اينكه عقل را نميتوان در صندوق محبوس نمود. و چون در غيب اين عالم است مزاحم اين جسم نيست، برخلاف بدن تو كه مزاحم اين جسم است و در صندوق ميتوان محبوسش كرد. پس مراتب غيبيّه مراتبي هستند بيرون از اين جسم، و مزاحم جسم هم نيستند، و بر جسمانيتِ جسم هم نميافزايند، و از جسم هم اگر آنها را برداري چيزي از جسمانيت جسم كم نميشود. مثل حرارت كه بر جسم مسلط ميكني بر آن چيزي نميافزايد، يعني
«* دروس جلد 1 صفحه 504 *»
بر اطراف ثلثه آن چيزي زيادتر نميشود، اگرچه حجمش زيادتر ميشود ولي آن چيزي كه اطراف ثلثه باشد زياد نميكند. پس عوالم غيوب در رفتن و آمدنشان بر جسم چيزي كم نميشود و زياد نميشود، پس مزاحم جسم نيستند.
و ديگر خيال مكن كه در غيب اين عالم است، يعني اگر هزار ذرع زمين را بشكافيم ميرسيم به عالم غيب؛ نه، چنين نيست. و باز خيال مكن كه در غيب اين جسم است، يعني آنها را خوردهخورده كرده داخل جسم نمودهاند، مثل روغن در شير يا مثل يك مثقال طلا كه داخل ده من خاك باشد، اينجور هم نيست. بلكه مثل حرارتي است كه روي جسمي مينشيند، كه اگر برود آثار رفتن او پيدا ميشود، و اگر بيايد آثار آمدنش پيدا ميشود. تو ميبيني كه اگر حرارت آمد و آتش آمد هيچ بر جسم نميافزايد، و اگر برود هيچ از او نميكاهد. و رأيالعين ميبيني كه آتش توي اين هيمه كه آمد و او را محترق كرد، مانند جسمي در جسمي نيست كه اگر برود تفاوتي در ضيق و مكان جسم پيدا شود، و همچنين است رطوبت و يبوست و برودت.
و نه اينكه تمام مطلب اين باشد، بلكه ميخواهم به مطلب نزديك شوي. اينها غيبي هستند كه متصل به اين عالمند، و تو ميداني كه حرارت جوهر است و عرض نيست. بلي، در اين دنيا عرض است، غريب است، ولي در عالم خودش عرض نيست بلكه جوهر است. و هكذا ساير كيفيات كه آنها هم در عالم غيب كه عالم خودشان باشد جوهرند، ولي در اين عالم عرضند. و اينها جواهري هستند كه متصل به اين عالمند كه عالم جسم باشد. پس آتش از غيب ميآيد توي ذغال. و باز در همين آتش چيزهايي چند است كه ضياء باشد و صعود باشد و سوزندگي باشد، كه هريك دخلي به ديگري ندارد، و چون لطيف است به چشم درنميآيد.
و باز فكر كنيد كه خود نار من حيث انّه نار ديده نميشود، و آنچه ديده ميشود از جسم است. نميبينيد وقتي كه آتش به دود سياه يا ذغال سياه درگرفت سرخ ميشود،
«* دروس جلد 1 صفحه 505 *»
قدري تندتر ميشود زرد ميشود، تندتر ميشود سفيد ميشود. و در كوره خوب محسوس ميشود. پس معلوم شد كه اين سرخي مال ذغال است، و از اين جهت است كه تفاوت لون دارد. و آتش رنگ ندارد، در بالاي شعله معلوم ميشود كه دست ميگيري ميسوزد، يعني قدري بالاي شعله آن آتشي است كه ديده نميشود، و رنگ ندارد و ميسوزاند. پس اصل رنگ آتش را بخواهيد بدانيد اين است كه رنگ ندارد.
و اگر قدري فكر كردي و بالاتر آمدي، عرض ميكنم كه حرارت آتش به واسطه جسم كثيف است، كه اگر جسم كثيف نباشد بروزي براي حرارت آتش نيست. و اين را خوب ميتواني مشاهده كني در اشياء صلبيه و غيرصلبيه مثل آهن و پنبه، كه وقتي در آتش درميگيرد چقدر تفاوت دارد! آهن كه آتش ميگيرد هرجا اشاره كني ميسوزد، اما پنبه كه آتش گرفته بسا جايي ميگذاري و نميسوزد. پس حرارت به واسطه اجسام پيدا ميشود. كذلك نور شمس تا بر زمين كثيف و اجسام كثيفه نتابد نور و حرارتش ظاهر نميشود. اگر اين اجسام كثيفه نبود شمس هيچوقت گرم نميكرد، ولكن گمان نكنيد كه نور شمس از آسمان پايين نميآيد، بلكه نسبت شمس در آسمان و در تخوم ارضين مثل هم است، قابليتي ميخواهد كه نور در او بتابد. و اگر بگويي از آسمان ميآيد به اين معني كه از شمس است صحيح است، و به طور جسم نميآيد؛ كه اگر اينطور بود با اين همه مسافت معقول نبود كه تا آنجا پيدا شود، اينجا پيدا شود. ديگر اگر بگويي كه فرنگي غير از اين ميگويد، من قبول نخواهم كرد. به جهت اينكه با برهان ثابت كردم، و ديدي كه معقول نيست و نور به طور جسم از آسمان پايين نخواهد آمد.
پس وقتي كه غيب ميخواهد به شهاده بيايد، خيالش ميتوان كرد كه سرعتش چقدر است؟ از حركت عرش خيلي سريعتر است. با اينكه سرعت حركت عرش را هم نميتوان تصور نمود، كه به قدر گفتن يك لا و نعم چندهزار سال را طي ميكند. با وجود اين حركت، حركت آن خيلي سريع است. ديگر به ميزان فرنگي درست نميآيد، و شما
«* دروس جلد 1 صفحه 506 *»
ميبينيد كه شيء مانعي نداشته باشد خيلي سريع در حركت ميشود. و اينها همه ظاهر است و محتاج به بيان نيست.
باري، مثل حرارت بعينه مثل شمس است، و متكيّفشدن اجسام به طور اختلاف است، كه اين كيفيات در عالم خودشان به طور اختلاف نشستهاند. پس ضياء به طوري پا ميگذارد در اين عالم كه تو نميتواني احساس كني، ولي حرارت چنين نيست كه تا ضياء آمد همان وقت گرم نميشوي. ولي عقلا ميفهمند كه حرارت همراه ضياء است، نهايت تو ديرتر گرم شدي. و هكذا اصوات هم همينطورند كه اگر توپي بزنند، روشنايي را اول ميبيني و بعد صدا ميآيد. و سببش اين است كه روشنايي لطيفتر است، يا اينكه روشنايي بالاتر است، و يا اينكه اتصال صوت كمتر است تا وقتي كه پيش تو آيد طول ميكشد، و اگر اتصالش را زيادتر ميكني آن هم زودتر خواهد سير نمود.
باري، طول كشيد. اينقدر بدانيد كه اينها لازم عالم جسم نيستند، و لازمه جسم همين طول و عرض و عمق باشد. و اين اطراف ثلثه را از جهت آساني ميگويم، و الا مكان و زمان و جهت و رتبه و كمّ و كيف اينها همه لازمه جسمند. اگر در واضحات اصرار ميكنم ملالت و كسالتي دست ندهد، به جهت اينكه نتايج خوب خوبي دارد كه نتيجه آن معرفةاللّه است. و مردم چون به لفظ اكتفا كردهاند از عملنكردن به اوامر خدا باكي ندارند، ولي اگر بفهمند حقيقت را كه كاركن در اينها همه خداست كه زير و بالا ميكند، حكماً از روي بصيرت و خوف و رجاء عمل ميكنند.
باري، آنچه در عالم غيب است مزاحم اين جسم نيست. و هر چيزي كه از خودِ اين عالم نيست، بدانيد كه از عالم غيب آمده است. پس به همين ترتيب كه فكر ميكنيد آنچه ممايجب است، نبود ندارد، اطراف ثلثه جسم نبود ندارد، همچنين حس مشترك آنچه ممايجب است نبود ندارد، و هكذا عالم مثال ممايجبي دارد كه نبود ندارد، همچنين در عالم نفس كه عالم خودمان است آنچه ممايجب است نبود ندارد.
«* دروس جلد 1 صفحه 507 *»
و تا اين نبود را نفهميد خلق لا من كيف را نخواهيد فهميد. پس مؤثر بدون اثر محال است. پس جسم يك وقتي نبوده است، بيمعني است. لا من شيء يعني خودش را به خودش احداث ميكند. و خداي ماست كه به هرچه بگويد بشو ميشود، و اين است معني لا من شيء؛ نه اينكه ماده اين نبوده است و احداث لا من شيء كرده است. پس در ملك اين خداي مكوِّن، هر كس هر كار بكند بدون تعارف كار او است، به جهت اينكه بينهايت است، در جايي محدود نيست. و هر كس هر كاري بكند وكيل خدا نيست. و عجب اين است كه همهكس كار خود را هم ميكنند، مثل اينكه ارّه ميبُرد، ديگر اين ارّه نه وكيل است نه شريك، و هكذا آتش ميسوزاند … و هكذا بدن بدون روح حركت نميكند. حال روح شريك خدا است؟ نه واللّه، خداست وحده لا شريك له محرّك. و روح اين علوم را به واسطه گوش درك كرده است، حالا گوش شريك خدا نيست. پس داخلٌ في الاشياء كه هست پس خودش كار ميكند، خارجٌ عن الاشياء هم كه هست پس بينهايت است.
باري، بلاشك مييابي يك وقتي خود را جاهل، و هرچه خواستهاي عالم بشوي ممكن نميشود، و يكوقت هم عالم ميشوي. اين كه ممايجب علي الانسان نيست، پس اين از عالم غيب آمده است.
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
«* دروس جلد 1 صفحه 508 *»
درس هفتادوسوم
(چهارشنبه 27 ذيالحجه سنه 1294)
«* دروس جلد 1 صفحه 509 *»
الحمدللّه رب العالمين و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين
و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين و لاحول و لاقوة الا باللّه العليّ العظيم
سخن رسيد به عالم انسان كه عالم ذاتيت انسان آنجا است كه عالم نفس باشد و اين عالم فوق عالمهايي است كه عرض شد پس ببينيد چيزي كه محسوس در جايي و وقتي است در جايي ديگر نميتواند برود. مثلاً مجموعه اينجا است در جايي ديگر نيست. نمد امروز و الآن اينجا است فردا نيست پس اينكه الآن و ديروز و فردا را ميفهمد حبس نيست. بلي اين بدن حبس است و از اين جهت بوها و طعمهاي گذشته را ادراك نميكند، حتي اينكه الم ديروز را درك نميكند، ولي كسي هست كه ديروز و الآن پيش او هيچ فرق ندارد. و عالم مثال هم بعينه همينطور است كه بسياري معلومات يادمان نميآيد، و چه بسيار معلومات را فراموش ميكنيم. و كسي فوق اين عالم هست كه در ماضي و حال و استقبال عالم مثال پيش او يكسان است. و هست كسي كه اين زمان پيش او يكسان باشد. پس خودمان در جايي واقع هستيم كه به آنجا كه رسيديم لايغادر صغيرة و لا كبيرة الا احصاها و در آنجا مثل همينجا مابهالامتياز و مابهالاشتراك دارند. بعينه مثل اينجا عجالةً بدانيد كه دارد. آنجا كه شد، ديگر جايي از انسان نميميرد و در آنجا موت نيست كه ديگر بيحسي باشد. و انسان در عالم خودش تمام جاهايش انسان است و اين تازه نيست كه خاك هم در عالم خودش خاك است و چوب هم در عالم خودش چوب است. پس انسان هم در عالم خودش انسان است و تمام اجزاي آن شاعر است. مثل اينجا نيست كه
«* دروس جلد 1 صفحه 510 *»
مثلاً موي انسان شاعر نباشد و استخوان آن شاعر نباشد، برخلاف استخوان و مو و تمام اجزاي آنجا كه همه شاعرند و چون قدري از بدن اينجا ميبيند چشم اسم گذارديم و هكذا چون قدري از بدن ميشنود گوش اسمش گذارديم. ولي آنجا به تمام بدن ميبيند و ميشنود و ميچشد و لمس و شمّ ميكند زيرا كه جميع اعراض از او گرفته شده است و در عالم خودش ممتاز از غيرخودش هم هست، بعينه مثل اينجا. پس محدودند، ممتازند، مابهالاشتراك دارند كه انسانيت باشد، مابهالامتياز دارند كه زيديت و عمريت باشد بدون تفاوت. پس اناسي در آنجا منزلشان است و منزلشان فوق جميع منازل است. اصرارم از جهت ايناست كه خود عالِم بشويد تقليدي نباشد.
باري چيزي كه محبوس در تدرجات است اين تدرجات را نميفهمد، آنكه بايد بفهمد بايد فوق اين تدرجات باشد بالاي آنها نشسته باشد مهيمن بر اين تدرجات باشد و آن عالم عالم نفس است، و معنيش نه اينكه عالم روح باشد نفس در لغت به معني خود است. پس آن عالم، عالم خودمان است و اين هم ممايجب دارد. كه اگر فرض كني جميع اناسي را خراب كنند و يك كومه از آن بسازند، اگرچه اين فرضي است و محال است ولي ميتوان فرض كرد.
همچنين آن عالم هم كه عالم نفس باشد ممايجبي دارد كه اگر كلي اناسي را بهم بكوبي مما …([3])
و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين
نگاهي گذرا به متن دروس
مجلد اول
درس اول
r فرق بين مُدركات فؤاد و عقل و نفس.
r معني فرمايش رسولاكرم9: رب زدني فيك تحيراً.
r هر مشعري از مشاعر سهگانه علم و شك و جهلش با علم و شك و جهل مشعر ديگر فرق ميكند و حكما در اين امر بسيار دچار اشتباه شدهاند.
r معني كلام شيخ مرحوم: خلق، نفس اضافه الي الله هستند.
درس دوم
r فؤاد آيت غيرمتناهي و مخلوق لا من شئ است و شرح نسبت غيرمتناهي با متناهي.
r معني من عرف نفسه فقد عرف ربه.
r فؤاد حركت اولي است كه خداوند به آن جميع اشياء را خلق كرد.
r طبع و ماده و مثال و جسم، هر يك جانشين چهار مرتبه غيب هستند.
درس سوم
r مشعر خيال و نسبت آن با مشاعر پنجگانه ظاهري.
r سبب اينكه طفل در اول ولادتش روح انساني به او تعلق ميگيرد.
r چگونه خداوند مولود انساني را در همه عالمها سير داده.
r مستويبودن خيال نسبت به اوقات و امكنه عالم جسم.
r موقعيت وقت مطلق و افراد آن در هر عالمي كه هر يك غير ديگري است.
r كسيكه علم طبيعي را ندارد بر هيچ علمي واقف نيست.
r راه تفكر صحيح اين است كه هميشه در واضحات فكر كنيد.
درس چهارم
r فرق عالي و داني در ظاهر، و عالي و داني حقيقي و واقعي.
r نسبت روح با جسم؛ داخل في الجسم لاكدخول شئ في شئ . . . . .
r روح عوّاد است. به چيزي كه عادت كرد راحت راحت دستبردار نيست.
r كساني كه به مقتضاي موتوا قبل انتموتوا عمل كردند.
r بزرگان دين از غيب مطلع ميشوند ولي بنا نيست خبر بدهند.
درس پنجم
r اين جمله «معطي شئ فاقد شئ نيست» در بعضي مقامات كفر است.
r حجتهاي خداوند بايد از گناه و سهو و نسيان معصوم باشند.
r معني آيه شريفه: و اعتصموا بحبل الله جميعاً.
r فقط راه انبياء است كه انسان را نزد خدا ميرساند.
درس ششم
r فؤاد به حقيقت شئ نظر ميكند و به اعراض و اطراف آن نميتواند نظر كند.
r جنسالاجناس كه تمام جنسها در تحت او هستند مشيت نام دارد.
r جنسالاجناس به يك طوري در جميع اشيائي كه تحت او واقعند نافذ است.
r جنسالاجناس كه همان مشيت است گاهي به آن علم و گاهي قدرت ميگويند.
r جنسالاجناس مقيد به قيد نقاضت نيست.
r جنسالاجناس كه نسبتش به همه عليالسوي است همه كار ميتواند بكند حتي ممتنع را ميتواند خلق كند ولكن اجتماع نقيضين در عالم نقيضين نميشود.
درس هفتم
r تفريق كارهاي بدن جمادي و نباتي و كارهاي حيات.
r مبدء قبل از رسيدن به مقام مبدءبودن مثل باقي اجزاء استمداد دارد. ولي چون به آن مقام رسيد اجزاء نميتوانند از او مستغني باشند مثل قلب ـ يا آدم7 بعد از رسالت.
r تأثير صداهاي خوب و بد براي بدن انسان و حيوان و همچنين مبصرات و مشمومات و ملموسات و مذوقات ملايم و ناملايم.
r معني: لنينال الله دماؤها و لالحومها ولكن يناله التقوي منكم.
r اهميت ظهور مرتبه عالي و برطرف شدن مانع آن.
درس هشتم
r سعي كنيد در فهم مسائل بخصوص مسائلي كه استاد “ كلّي” ميكند به دستتان ميدهد.
r مرتبه عالي تا در مرتبه داني تصرف نكند مرتبه داني كار خودش را نميتواند بكند.
r بدن به روح ميگويد: بحولك و قوتك اقوم و اقعد و اركع و اسجد …
r صورتهايي كه از مواد استخراج ميشود، غيري آنها را بيرون آورده.
r عالي چون تنزل كند در داني تفصيل مييابد مثل حيات كه از بدن چون سر بيرون آورد از پنج شاخ سر بيرون آورد و هر شاخ چند شاخه دارد.
r انبياء آمدند بگويند ما بايد براي جاي ديگر كار كنيم، براي اينجا نيستيم.
درس نهم
r چيزهايي كه از يك جا بروز ميكند بسا آنكه از جاهاي عديده آمده باشد. چنانكه گاهي حجتهاي الهي ميفرمايند گذشته و حال و آينده نزد ما عليالسوي است و گاهي ميفرمايند ما مردم حال هستيم در گذشتهها و مستقبلها نيستيم.
r ارتباط عالي و داني و نوع واقعشدن كارهاي هر يك به واسطه ديگري.
r معني: ان تنصروا الله ينصركم ـ و اوفوا بعهدي اوف بعهدكم.
r معني: لايغادر صغيرة و لاكبيرة الا احصيها.
r معني: القدر في اعمال العباد كالروح في الجسد.
r تفويض در افعال خدا و خلق هر دو محال است.
r استغفار پيغمبر9 براي چه كساني مفيد است.
r علت اينكه در نيابت نه رسد به نائب و يك رسد به منوبٌعنه ميرسد.
درس دهم
r ساير مشاعر علمشان انطباعي است غير از فؤاد.
r علت پيداشدن شك براي ساير مشاعر غير از فؤاد و در مشعر فؤاد شك معني ندارد.
r مثالي براي نوع درك و استدلال فؤاد.
r نسبت تو به اعالي خودت همان دكان سمساري است كه هرچه داري مال عالي است.
r مقيدات وجودشان روايت از غير است مثل قائم نسبت به زيد.
r چگونه ميشود فؤاد را قوت داد.
درس يازدهم
r اعتقاد براهمه.
r راه اكتسابات روح اين مشاعر ظاهره است چنانكه راه اكتسابات عقل نفس است.
r روح كه از عالم بقاء است به اكتساباتش در اين بدن فاني ترقي ميكند.
درس دوازدهم
r آخرت عالم انسان است كه دائم است و فنا ندارد.
r اين دنيا دكاني است كه مادامي كه خواستهاند كوزهگري كنند برقرار است.
r اعتقاد سيد جعفر دارابي در كتابش به نام «سنابرق».
r انسان تمامش علم است … اگر اين مشاعر را نداشته باشد انسان نيست.
درس سيزدهم
r خلق براي اكتساب خلق شدهاند … انسان از علم ساخته شده از حلم و ذكر و فكر تركيب شده.
r بيان مراد از اينكه انسان را از آب خلق كردند؛ ماء دافق آب علم است.
r شناختن انواع نفوس ـ شناسايي حقيقت روح نباتي و مبدء و معادش.
r شناسايي روح حيواني و قواي آن و تفكيك آن از انسان.
r بيان اينكه اصل ماده انساني علم و حلم است و همين علم آبي است كه از آن خلق شده.
درس چهاردهم
r جميع آنچه پا به عرصه امكان گذارده و به كون آمده كمالات الله است.
r خداوند عالم انتظار حدوث كمالي از براي خود ندارد اما بعض را كه به بعض نسبت ميدهيم تدرج دارد.
r خداوند جميع آنچه بيايد ابدالاباد و جميع آنچه گذشته همه را در يك محضر به يك نظر ميبيند و اين توصيف را فقط فؤاد درك ميكند.
r بيان تساوي نسبت خداوند به مبدء و منتها ذيل آيه شريفه الرحمن علي العرش استوي.
r تكرار بعضي مطالب در حكمت از باب مقدمه است.
r تمام سرور در اين است كه حقيقتي را پيدا كنيد كه منشأ كمالات است.
r در مقام كون مخالف در ملك خدا نيست.
r اقل مركبات جزءاً آن مركب است كه از دو بسيط مركب شده.
r مركب از دو بسيط تفكيك اجزائش ممتنع است و توضيح اينكه چنين مركبي بلااول و آخر است.
r ديگران مدت موهومي بين خدا و خلق اول گمان ميكنند كه آن مدت گذشت بعد خلق اول آفريده شد.
r خلق اول كه مبدء است حقيقت غناي خداست از ماسوي.
r بيان اينكه در واقع بين حوادث قائم بنفسي نيست.
r بيان قيامهاي چهارگانه: تحققي، ظهوري، ركني، صدوري.
r درك اينكه خلق اول مركب از اجزاء غيرمستقل ميباشد كار فؤاد است.
r تمام فضل خلق اول اين است كه ابداً لنفسه نيست.
r خلق اول خير عظيم خداست.
درس پانزدهم
r انسان بايد معاني الفاظ را اعتقاد كند.
r خداوند براي هر اثري، بابي قرار داده و از غير باب طلبكردن بيجا است.
r نسبت مطلق و مقيد ـ در مثال جسم و جسمانيها ـ زيد و افعالش.
درس شانزدهم
r معاملات در هر عالمي در ميان متعددات است پس در ذات خدا و مشيت معاملهاي نيست از جهت وحدت ذات و آيه آن.
r اول تعدد مقامي است كه فاعلي و قابلي باشد كه هر دو دستي از فاعل اولند.
r فرق كارهاي طبيعي و تدبيري ـ اكثر كارهاي مردم از روي طبيعت است.
r كارهاي خدا همه از روي شعور است ـ مثال خلقت اعضاء براي جنين.
r مقصود از همه كارها نتيجه است ـ نتيجه فعل فاعل اول پيداشدن پيغمبر و امام است.
r انسان محتاج به عالِم است.
درس هفدهم
r كسي كه بخواهد به جميع حكمتهاي صنعت حكيم آگاه شود بايد تمام علم حكيم را دارا باشد.
r مقصود از خلقت حيوان و انسان.
r صفاتي را كه حيوان به قليل آنها اكتفا ميكند، انسان عاقل بايد كمتر بكند.
درس هجدهم
r اجتماعي بودن انسان و باشعور بودن او دليل آن است كه خلقت او براي غير آني است كه حيوان را خلق كردهاند.
r بيان اينكه درك هدف از خلقت كار انبياء است و ايشان فرمودند فايده خلقت عبادت است.
r جميع آفرينش براي تعليم و تعلم است.
درس نوزدهم
r بايد سعي كرد شعور را بر طبع غالب گردانيد نه برعكس.
r علت اينكه شعور در موجودات متفاوت است.
r فعل از جانب مبدء بر يك نسق صادر ميشود ولي در قوابل متفاوت ظاهر ميشود.
درس بيستم
r عالِم الهي بايد عالم باشد به آثار اشياء و عوالم و تأثير و تأثر آنها در يكديگر.
r عالم الهي به تصديق خدا شناخته ميشود و بايد معتدل باشد تا از همه جهات خبردار باشد.
r صفاتي كه حجت خدا بايد دارا باشد ـ علم و عصمت ـ و شناختن او از همه چيز راحتتر است.
r راه حق براي طالب آن هميشه واضح بوده و هست.
درس بيستويكم
r هر صاحب قوهاي، غيري بايد از او كمالي را استخراج نمايد.
r ماده شيئي است موجود و اقتضاء وجود قوه است.
r وحدتوجودي خيال ميكند خدا مادهاي است كه خودش صور از خود استخراج كرده.
r ديگران گمان ميكنند خداوند خلق را از يك ماده مشترك آفريد.
r مُخرجِ اول بايد فعليت محض باشد نه ماده كه صور در او بالقوه باشند.
r خداوند اول فعليت محضه آفريده كه ذاتيت او فعليت است و قابليت محضه كه محل آن فعليت است.
درس بيستودوم
r جميع تأثيراتي كه در اشياء هست به واسطه صورت آنها است.
r وسعت علم نبي در فهم منافع و مضار.
r نبي كل مستخرج كل كمالات مستجنه در جميع خلايق است پس آنچه در خود اوست فوق كمال جميع خلق است.
r بزرگان دين هم از طبقات و مراتب مستخرجين كمالات ميباشند.
درس بيستوسوم
r استدلال بر لزوم وجود نبي در هر عصر.
r استدلال از راه موعظه حسنه كشف از واقع نميكند اما راه سلامت را نشان ميدهد.
r اگر دليل عين مدلول باشد كشف از واقع ميكند مثل اينكه خبر عين مبتداست.
r انواع نفوذ چيزي در چيزي ـ نفوذ حقيقي ـ نفوذ زيد قائم در صورت قيام.
r معني بينونت صفت.
r معني لاتكلف الا نفسك.
r دليل حكمت عين مدلول است؛ كشف از واقع ميكند، ايمان را داخل دل ميكند.
درس بيستوچهارم
r هر چيزي صورتش او را محبوس و محصور كرده و فعليت هر چيزي به قدر صورت اوست.
r انسان با هرچه قرين شود آن شئ او را تكميل كند.
r معني مادي و مجرد به طور اجمال.
r انسان از عالم نفس است (عالم بقا) اما اكتسابات او ميشود از عالم بقا باشد يا از عالم فنا.
r گردنه صعود در قيامت و علت گرفتاري در آن مقام.
درس بيستوپنجم
r بيان اين مطلب كه در جميع ملك غير خدا كاركني نيست.
r تنزيه خداوند از شباهت به خلق ـ فعل مبدء هميشه به يك نسق جاري ميشود.
r خداوند به جهت امتحان معلمين آفريد تا آنكه براي هر چيزي حدي قرار دهند و ايشان هم فعل خود را بر يك نسق جاري ميكنند ديگر هركس به قدر قابليتش قبول ميكند.
درس بيستوششم
r فرق بين سه دليل: مجادله، موعظه و حكمت.
r بيان عينيت دليل حكمت با مدلولش.
r جميع الفاظي كه در ملك است همه از باب اشتقاق است و معني دارد.
درس بيستوهفتم
r معني بقا در فنا در عالم تكميل و تفسير يكاد زيتها يضئ.
r معني ديگر از براي بقا در فنا در مثال: زيد قائم ـ زيد داخل در قائم است لاكدخول شئ في شئ.
r تنزيه ذات و راه معرفت او.
r بيان اين جمله: «ظاهر در ظهور اظهر از نفس ظهور است».
r عالي هميشه ظاهرتر است در داني به طوري كه بسا داني مجهول باشد.
r بنابر قول ديگران خدا با خودش نقيض است.
r فرق معني آيه: ان الله ثالث ثلاثة و آيه: ما من نجوي ثلثة الا هو رابعهم.
r خدا را اگر كسي يافت در دنيا هم مييابد و اگر نيافت در آخرت هم نخواهد يافت.
r حالت انبياء در نزد عالي ـ مارميت اذ رميت.
r بيان حالت حجتهاي الهي ـ مارأيت شيئاً الا و رأيت الله قبله.
r بينهايت كه داخل عرصه نهايت شد بينهايت داخل ميشود.
r «ميروم پيش خدا امام آنجا نيست»؛ همچو چيزي نميشود.
r ميفرمايند وقت نماز يكي از ائمه: را نصبالعين خود كن و نماز كن و گرنه رو به خدا نكردهاي.
r واجب نيست اگر كسي كسي را شناخت به چشم ظاهر هم بايد او را ببيند.
درس بيستوهشتم
r معقول نيست خداوند عالم حجتي بفرستد در ميان خلق و جاهل باشد.
r حجت بايد معصوم باشد و مطهر و اوست مطاع كل و اطاعت هيچكس ديگر جايز نيست.
r اگر كسي مسددي و مؤيدي نداشته باشد حق به جانب اصوليها است.
r مبيّن بيعلم كوسه ريشپهن است و علم بيمبيّن همينطور.
r جماعت مصوّبه و جماعت مخطئه چه ميگويند.
r مردم، نه در عقايد مستغني هستند از انبيا نه در اعمال، نه در ظاهرشان نه در باطنشان.
r خيلي از اتفاقيات و اجماعيات بلكه خيلي از ضروريات است كه بياصل و بيمعني است.
r جميع احكام شرع احكام وضعيه است.
r ما نبايد سعي كنيم كه امري را كه خدا نخواسته به ما برسد، خودمان آن را پيدا كنيم.
درس بيستونهم
r هر چيزي كه در حكمت انسان ملاحظه ميكند تا در خودش ملاحظه نكند لفظ است و تقليد.
r تمام نسب منحصر است به چهار نسبت؛ نسبت بين: (1) علت و معلول. (2) غيب و شهاده. (3) ماده و صورت. (4) مكمل و متكمل
r كيفيت پيدايش فعل از فاعل.
r تجلي الضارب بضَرَبَ و تجلي ضَرَبَ بالضرب.
درس سيام
r معرفي مفعول حقيقي.
r اشاره به نفي جبر و تفويض.
r معني اينكه مبتدا عين خبر است.
r مرتبه فعل كلي و ظهورات آن.
r جميع مفاعيل خودشان موجود بنفس هستند در نزد فواعلشان.
r حمل شيء بر نفس گفتهاند جايز نيست، گفته باشند. به غير از حمل شيء بر نفس جميع حملها نامربوط است.
r كار معلم هميشه بايد اين باشد چيزي را كه متعلم راه ميبرد بگيرد گردن خودش گذارد.
درس سيويكم
r فعل از فاعل سرميزند لا من شئ و لا علي شئ و لا في شئ و لا بشئ و لا مع شئ.
r نسبت صفات ذاتي شئ به يكديگر.
r عام و خاص وجود خارجي دارند. و ديگران عامش را در خارج نميدانند.
درس سيودوم
r راه تشخيص ذات از ظهورات و تمييز فعل كلي و جزئي.
r مطلق را اگر بيابيد مواقع صفات را ميتوانيد پيدا كنيد.
r تأويل آيه شريفه: رجال لاتلهيهم … درباره زيد و قيام و قعود او.
درس سيوسوم
r هر فاعلي بايد خودش اصليتي داشته باشد كه فعل او سرتاپا بسته به او باشد.
r ممكن نيست جوهر از كثرتِ استخراج صورت از او، عرض بشود.
r نوع تصور پيدايش خلق از نظر ديگران.
r جميع ذرات مفعول را، هر ذره را به خود آن ذره احداث كرده.
درس سيوچهارم
r نه هر مادهاي وقتي صورتي پوشيد آن ماده حقيقت آن صورت است. حكما اينطور گرفتهاند و به وحدتوجود رفتهاند.
r اصل حقيقت همان صورت اشياست.
r مقصود حكماء وقتي هيولا ميگويند چيست؟
r بمضاده زيد كه تضاد انداخته بين متضادات علم ان لاضد له.
درس سيوپنجم
r صفت و اسم را تمييز بدهيد.
r در حكمت اسم جامد نيست نهايت يك اسمي كوچكتر است يك اسمي بزرگتر. مثل: زيد قائم ماشي مسرع.
r زيد به ايستاده ايستاده. هر ظهوري را به خودش خودش كرده، هر اسمي را به خود آن اسم اسم كرده به آن اعلي درجاتش او را او كرده.
r معني: كل شئ هالك الا وجهه از نظر ديگران و اهل حق.
r فعل كه تعلق ميگيرد به مفعول، مفعول با فعل شما يك چيز است.
r معني فرمايش پيغمبر9: «در معراج جايي رفتم ديدم جميع خلق مرده بودند» و حال اينكه نمرده بودند.
درس سيوششم
r از براي زيد سه مقام است، هر سه را زيد ميگويند؛ خودش، فعل كليش، افعال جزئي او كه حالت آنها مثل عموم و خصوص مطلق است.
r مرتبهاي كه نميشود درباره آن سخن گفت فوق اين سه مرتبه است.
درس سيوهفتم
r مرتبه ذات، فعل كلي، فعل جزئي هر يك وقتي دارند كه براي وقت پاييني مؤثر است.
r وقت ازل، دهر، زمان براي سه مرتبه زيد. و به لحاظ ديگر جبروت و ملكوت و ملك ميگويند.
درس سيوهشتم
r آنچه را انسان ميخواهد بداند بايد بداند كه در عرصه خودش است.
r همه كارها را خودشان را به خودشان احداث ميكنند مثل نيت.
r بطلان جبر و تفويض در كار هر فاعلي.
r فاعليت و فعل و مفعوليت اينها از امور متضايفه هستند.
r خَلَقَ را مردم خيال ميكنند معنيش اين است: خدا ساكن بود حركتي كرد خلق كرد خلق را، اينجور معني خَلَقَ نيست.
r اثبات اينكه مشيت جوهر است، مجهر جواهر است.
درس سيونهم
r صفات ذاتيه هر مؤثري همراه اثر هست.
r هر ذاتي، صورت ذاتي خودش را كه بالفعل داراست، در ضمن جميع ظهوراتش داراست.
درس چهلم
r جميع حاجات و اكتسابات در دنيا و قبر و برزخ و آخرت در عالم تكميل واقع است. در سلسله اثر و مؤثر هيچ اين حرفها نيست و اين سلسله هيچ اختلافي با هم ندارند. معقول نيست مثلاً زيد به قائم بگويد تو كافري به من.
r صوفي ميگويد خدا چه بحث با شيطان دارد. شيطان ميگويد هر جور خواستي من همانطور شدم. صلح كل شدند.
r بله در مابهالاشتراك همه جا صلح است و جايي هم هست كه جنگ است.
درس چهلويكم
r معني لافرق بينك و بينها در زيد و صفاتش.
r راه توحيد راهي است منحصر و مخصوص مؤمنين و آنچه حكما دارند يهود هم دارند.
r هر چيزي را مشاعر ما با صفاتش ميشناسد.
r خبر از خود هيچ ندارد به خلاف مبتدا كه اگر خبر نباشد مبتدا وجودي دارد.
r او لميكف بربك «بزيد» كه انه علي كل شئ شهيد بر ظهوراتش.
درس چهلودوم
r اقسام قيام: صدوري، ظهوري، تحققي و ركني.
r صورت وجودش بسته است به مواد اگرچه مواد علت صور نيستند.
r يريد انينقضّ دليل بر اينكه جمادات داراي افعال هستند.
r نسبت مؤثر به اثر بعينه مثل نسبت عام است به خاص.
r مؤثر اسم و حد خود را به اثر ميدهد زيرا از جميع اطراف اثر بينهايت داخل او ميشود.
r فرق بين مؤثر و اثر و بين ماده و صورت.
درس چهلوسوم
r توضيح فرق ميان تشريع و تكوين.
r مكوَّنات (ذوات، افعال، اعراض، نسبتها) جميعش مفعولمطلق خداست.
r مفعولبه چيست؟
r حكماء ميگويند: خداوند ملزومات را آفريد و لوازم ديگر خلق نميخواهند.
r نسبت فرع وجود اشياء است و شرع همين نسبت مابين اشياء است.
r كثرات وقتي آفريده شدند لازمهشان شرع است. شرع نسبت بين اشياء است.
r وقتي اشياء را به موجِد كل بسنجي مقام تكوين است و چون بعض را به بعض بسنجي مقام تشريع است.
r شرع علت غائي ايجاد است.
درس چهلوچهارم
r ممكن نيست كوني خلق شود و شرعي همراهش نباشد.
r لوازم وجود اشياء صفات ذاتي آنهاست و هميشه همراه شئ است.
درس چهلوپنجم
r فرق ماده و صورت ذاتي و عَرَضي.
r فرمايش شيخ مرحوم: هر چيزي حدود سته ماهيت را دارد. مركب از ماده و صورت ذاتي فنا ندارد فنا براي ماده و صورتهاي عرضي است.
r ركن اعظم شئ ماده اوست و ركن اسفل او صورت اوست.
r جميع تصرفات در ماده و صورت عرضي است … صوري كه كامنند جميع صور عرضي هستند.
درس چهلوششم
r صورت منحصر در مرئيات نيست بلكه مسموعات، ملموسات، مذوقات، مشمومات همه صورت دارند.
r ماده و صورت عرضي و ذاتي منحصر به عالم جسم نيست در همه عوالم هست.
r ماده آن است كه هميشه در اندرون حدود خود نشسته.
r محدود و نامحدود امري است نسبي. زيد نامحدود است نسبت به قيام و قعود ولي نسبت به عمرو محدود است.
r آنچه ذاتي است تغييرپذير نيست و آنچه عرضي است بالعكس است.
درس چهلوهفتم
r حيات، رنگ، سرما و گرما هيچ يك از لوازم جسم نيست پس از عالم ديگر آمده.
r غير عالم جمادات عالم حيات است ـ عالم حيات اسفلي دارد اعلايي دارد.
r مابهالامتيازات اشياء كائناً ماكان از عالم غيب آمدهاند به اين عالم.
r حيات اول ميآيد بعد شعور ميآيد پس شعور از عالم بالاتر آمده.
درس چهلوهشتم
r ماده و صورت مثل سكنجبين نيست. ماده و صورت كه با هم شد شئ درست ميشود. شئ كه موجود شد يك است كائناً ماكان اين دو جزء دارد دو كسر دارد.
r توضيح «كل ما بالجسم ظهوره فالعرض يلزمه».
r جهات سته ماهيات كسور شئ ميباشند يكي نباشد باقي هم نميباشند.
r محسوسات ظاهره از عالم حيات آمدهاند اما به تدريج ميآيند و عالم حيات درجات دارد.
درس چهلونهم
r احاطه غيب به شهاده مثل احاطه روح است به بدن.
r در عالم جسم جميع تكميل آنها و متكملين و مكملين آنها در حال واقع هستند.
r در عالم مثال و نفس و … آن شئ عام از خود آن عالم است و آنچه خاص است از عالم بالا آمده.
درس پنجاهم
r بيان نسبتهايي كه بين ماده و صورت است.
r بيان اين جمله كه ماده از جانب فاعل است و صورت از طرف قابل.
درس پنجاهويكم
r نسبت روح و بدن نسبت غيب و شهاده است.
r مناسبت افعال روح نباتي با اجزاء عنصري او: (در هوا: هضم و طبخ)، (در صفرا: جذب)، (در ماء: دفع)، (در تراب: امساك).
r معني اينكه مستضعف در قبرش مثل كلوخ ميافتد و باقي هست تا قيامت.
درس پنجاهودوم
r نظر جالينوس اين است كه روح همين خون است ـ نظر اهل حق.
r استدلال بر اينكه خون محكوم به احكام زمان است ولي روح ماضي و آينده هر دو را درك ميكند و فوق زمان است. (مراد از روح مثال است)
r وقت مثال بالاي سر وقت بدن نيست، بلكه در تمام اجزاء آن نفوذ دارد.
r تعينات مثال اگرچه به واسطه مشاعر ظاهره است ولي اگر مشاعر خراب شد آن تعينات از او گرفته نميشود.
درس پنجاهوسوم
r مابهالامتيازات عالم ادني از عالم اعلي آمده.
r آنچه از عالم اعلي ميآيد مسخر ميكند اين ادني را.
r قبضات عالم ادني تا امتيازي از عالم اعلي نيايد اسمي ندارند نه گرم است نه سرد.
r اول چيزي كه در اين عالم پيدا ميشود از غيب حرارت است و برودت بعد رنگها بعد طعوم. پس هر كدام ديرتر ظاهر شد مقامش در غيب بالاتر است.
r هرچه در غيب هست براي خودش جوهريت دارد ميآيد در مرتبه داني براي تجارت.
r فوق عالم وجود مقيد (از عقل تا جسم) مقام فعليت محضه است عالم فاعل است كه همه امتيازات از اوست.
درس پنجاهوچهارم
r كيفيت تكون روح در بدن.
r ارواح عديده ميتواند در يك بدن سكني كند؛ روح نباتي، حيواني، انساني، ايماني … و اين حكم ابدان عارضي است اما در بدن اصلي فقط روح اصلي قرار ميگيرد و بس.
r در سير و سلوك فنا و اضمحلال به معني همان فناء دود است نزد آتش.
r نبات و حيوان مثل شمعي كه روشن است دائم نياز دارند به بدل مايتحلل.
r كارهاي صانع بر اساس تدبير است درك اين مطلب توحيد را با معني مينمايد.
r راه تسلط بر طبايع و مهاركردن آن و راه بهدست آوردن توكل و ترك ريا.
درس پنجاهوپنجم
r انسان هيچ جاش نيست كه شعور نداشته باشد.
r موقعيت نيت در اعمال.
r راه گفتن مطالب لاي پرده يا بيرون از پرده.
r معني فرمايش سيدمرحوم: «نميگويم كه بفهميد ميگويم كه ياد بگيريد».
r كسي كه اهلش نيست سربي به دهنش بريز كه خفه شود.
r مردم انسانيت خود را گم كردهاند و نبات و حيوان را انسان گمان كردند.
r سعي كن چيزهاي ديگر را براي خودت بخواه نه خودت را براي غير.
r انسان تمامش شعور است وقتي تكهتكه كردي پيش زن، مال، بچه، منزل و كار چيزي براي خودت نميماند.
r انسان تمامش شعور است اين شعور در اعمال شرط قبولي اعمال است.
r نصيحت: به فكر آخرت باش.
r امرهاي مسلم اعظم است به همه رسيده برخلاف غيرمسلميها.
r اگر نيتها درست باشد خدا هم امور را اصلاح ميكند.
درس پنجاهوششم
r مردم خلق را آيات خدا ميدانند ولي اينها آيات اثباتند و خدا را قياس ميكنند با بنّا.
r آيت اثر است كه صفت مؤثر خود است و خبر اوست. مشايخ آرزوي اينكه مردم اين حرفها را بفهمند به گور بردند.
r بيان ارتباط بين مبتدا و خبر كه خبر راوي است از مبتداء.
r راه ديدن خدا ملاقات آيات اوست.
درس پنجاهوهفتم
r ناقص چيزي است كه يكپاره چيزها بيرون وجودش باشد و او نداشته باشد، خدا چنين نيست.
r دفع شبهاتي كه در كلام خدا گفته شده و اينكه خدا در كلامش نقص راه ندارد.
r نبايد خدا را طوري وصف كرد كه محدود به حدي باشد.
r خداوند از باب اتمام حجت همانطور كه انبياء را شناسانيده شيطان را هم ميشناساند.
r خداوند هرچه در ملكش ضرور بوده خلق كرده. چيزي را براي ضرر مردم و نفع خود خلق نكرده نهايت مردم از راه ناصحيح استفاده ميكنند و ضرر ميبينند.
r نسبتهاي خلق به يكديگر نافع و ضار دارد كه همان را شرع ميگويند.
r خداوند انبياء را پادشاهان قرار داده بايد تسليم ايشان باشيم.
r معني ايمان واقعي ـ اگر بر او حد جاري ميشود شادمان است تعريف هم ميكند.
r حكايت گناهبخشيدن عيسي7 كه هنوز بين نصاري مانده.
r معني مالكبودن خداوند و صاحب اختياربودن در حدزدن يا بخشيدن.
درس پنجاهوهشتم
r دائمالحدوث و الفنا مثل شعله كه دودش دائم تازه پيدا ميشود و باز فاني ميشود.
r همچنين هستند نباتات در تجدد و حدوث.
r كيفيت جذبكردن درختان.
r تجدد زمان در مثال شعله و دود؛ شعله در هر لحظه غير شعله قبلي است.
r حوادث زماني در حال متأثر از يكديگرند و در ماضي و آينده تأثير ندارند اما يك چيزي هست كه از ماضي و آينده خبردار ميشود.
درس پنجاهونهم
r اثبات بودن بدن ديگر در اين بدن.
r تعين شئ عالي توسط اين داني است.
r لامسه اولين حس است كه براي حيوان پيدا ميشود.
r خيال تعيناتش را از اينجا اكتساب ميكند.
درس شصتم
r مواد اين عالم طفره در ازمنه و امكنه نميتوانند بزنند برعكس خيال.
r اثبات اينكه ماده خيال غير ماده اجسام است چون صورت قريب و بعيد به يكطور در او متلبس ميشود.
r ماده خياليه محال است بپوشد صورت جسمانيه را.
درس شصتويكم
r تمييز بدن اصلي از اعراض دنيايي ـ بدن اصلي گذشته و آينده را حس ميكند.
r آنچه ساخته اين دنيا است دائمالفنا و التجدد است. پس آنچه را كه واجد هستيد كه در ماضي بود و تا آخر عمر هست ساخته اين دنيا نيست.
r پس هر مادهاي كه در عالمي « ايجاد لامن شئ» شده، نبود ندارد بلكه هميشه بوده.
درس شصتودوم
r آنكه رسول فرستاده ماسوي دارد. بسيطي كه ماسوي ندارد رسول نزد كه فرستاده؟
r بطلان اينكه همه اشياء از يك ماده ساخته شده باشند.
r علم به منافع و مضار شأن انبياء است.
درس شصتوسوم
r قواي نباتي و نسبت آنها به آن دو خاصيت كه زياده و نقصان است.
r خداوند از نيست صرف خلق نميكند.
درس شصتوچهارم
r تشبيه بدن به شمع در احتياج به بدل مايتحلل.
r معني آنچه در وجود مقدم است در ظهور مؤخر است.
r ترتيب ظهور قواي نباتي.
r روح حيات هم اعضاء و جوارح دارد.
درس شصتوپنجم
r وجه اينكه حيوان ممكن است در كارش دقيقتر باشد از انسان ولي فهمش كمتر است.
r كارهاي حيوان از طبع اوست و انسان هم هر كاري كه بدون فكر انجام دهد از حيوان اوست.
r طبع عناصر چهارگانه در طبايع حيواني صفرا، سودا، بلغم و دم.
r روح حيواني عوّاد است.
درس شصتوششم
r آنچه در حال است در ماضي نيست مثل اينكه آنچه در اين مكان باشد در مكان ديگر نيست.
r متشابهات مستمسك اهل باطل است و اهل حق به محكمات اخذ ميكنند و دين خدا يقيني است.
r علامت حق مطابقبودن با محكمات است ـ علم كيميا، جابر جلدكي.
r بيان اينكه ملاك و ميزان حقانيت هر شخصي مطابقبودن با ضروريات است.
درس شصتوهفتم
r تفكيك بدن و حيات و مثال يا خيال از يكديگر. بدن جسماني، حيواني، خيالي.
درس شصتوهشتم
r حس مشترك از اعضاء خيال نيست.
r اول چيزي كه براي خيال حاصل ميشود صور است. صور از مشاعر حيواني و حس مشترك محو ميشود ولي در خيال باقي ميماند.
r فرق كار خيال و فكر و ترتيب خيال و فكر از نظر فلك و مشعر.
r توضيح مشعر واهمه و كار او.
درس شصتونهم
r قوه واهمه با علم قيافه مناسبت دارد.
r ديگران فوق واهمه گفتهاند حافظه است ولي قول حق اينكه عالمه است ـ بيان عالمه.
r بيان ارتباط عاقله با عالمه و واهمه و بيان كار عاقله.
درس هفتادم
r نور آفتاب در كواكب رنگش و طبعش تغيير ميكند.
r نور آفتاب به منزله ماده است كه در ارحام اين كواكب رنگش و شكلش و طبعش تغيير ميكند.
r حجت خدا عمداً بعضي كارها را خلاف حكم رسولالله9 ميكند كه مردم امتحان شوند.
r خداوند هرچه را خواسته عمداً رسانيده و هرچه را نرسانيده عمداً نخواسته برسد.
r مقصود از يقيني كه كم قسمت شده.
درس هفتاد و يكم
r مواليد ماده ثانويهشان از شمس است.
r معني اينكه تخم گياهان را از آسمان آوردند.
r علت وضع افلاك ـ افلاك اثر عرش را به انواع مختلف اظهار ميكنند.
r ماده شمس در عالم مثال است كه در آينه مشاعر برزخيه ميتابد. پس از شمس عالم مثال ماده ثانويه است.
درس هفتاد و دوم
r معني اينكه مراتب غيبيه بيرون جسم هستند.
r جميع كيفيات در عالم خودشان جوهرند اگرچه اينجا به شكل عرض باشد.
r غيب نسبت به جسم مثل حرارت است كه آمدنش آثار دارد.
r عالم جسم نبود ندارد ـ خلق لا من شئ يعني خودش را به خودش احداث كنند.
درس هفتاد و سوم
r توضيح نوعبودن انسان در عالم خودش (عالم نفس) كه همه او صاحب شعور است.
([1]) به جاي عبارت «ديگر اين متكمل … صورت كوزه از كمونش بيرون بيايد» در نسخه بدل اينچنين آمده: «ديگر اين مشكل ميشود مقرّيت به جايي از كمونش بيرون نيايد. ميشود گل باشد و صورت كوزه از كمونش بيرون نيايد؟»
([2]) آشفته و پريشانعقل. (لغتنامه دهخدا)
([3]) متأسفانه از اينجا به بعد در نسخه خطي موجود نيست. (مصحح)