00-2 پیشگفتار مباحث دروس شرح المشاعر -چاپ – قسمت دوم

پیشگفتار مباحث دروس شرح المشاعر

 

قسمت دوم

 

سید احمد پورموسویان

 

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 220 *»

 

جلسه شانزدهم

 

(پنج‏شنبه 18 ماه مبارك رمضان 1408)

 

¬ پيشرفت علوم و فنون در ميان مسلمانان به خصوص ايراني‏ها

¬ نظر اسلام ـ تشيّع نسبت به فلسفه و عرفان و قضاوت ديگران

¬ علل مختلف عربي بودن كتب فلسفي ايراني‏ها

¬ «فلسفه عربي» و «فلسفه اسلامي» در تاريخ فلسفه

¬ فلسفه ارسطي ـ اسلامي

¬ اختلاف فلسفه ارسطو و فلسفه ارسطي ـ اسلامي

¬ ارزش فلسفه ارسطي ـ اسلامي

¬ تقسيم‏بندي فلسفه ارسطي ـ اسلامي

¬ نوع تطبيق فلسفه ارسطو با مباني دين

¬ اسلامي شدن فلسفه افلاطوني و عرفان

¬ بهره‏گيري فلسفه مشائي و عرفان از يك‏ديگر

¬ تقسيم عرفان به علمي و عملي

 

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 221 *»

 

 

 

 

معلوم شد از وقتي كه فلسفه يونان به لغت عربي منتقل، و در ميان مسلمانان شايع شد، متفكّران مسلمان از فلسفه يونان استقبال كردند، به خصوص ايراني‏ها كه در فهميدن و هضمِ مطالب فلسفي استعداد بيش‏تري نشان دادند. ابتدا در فهم، بعد هم در بررسي دقيق، بعد هم در تكميل‏كردن آن‏چه به طور اجمال به دست آن‏ها رسيده بود. از همه بيش‏تر، فعاليّتشان متوجّه تطبيق بين فلسفه يونان و شريعت اسلام بود. چون اسلام در ممالك اسلامي شايع و ديانت رسمي بود، نقطه توجه‏شان همان تطبيق با اسلام بود. خيلي در اين امر كوشيدند تا بتوانند بين آن‏چه از فلاسفه يونان رسيده، با آن‏چه از مصدر وحي به عنوان دين رسيده وفق بدهند.

نه تنها در فلسفه فعاليّت زيادي داشتند كه در جميع فنون و علومي كه از يونان، ايران، مصر و ساير بلادي كه داراي تمدّني بودند و در صنايع و فنون پيشرفتي داشتند و آن صنايع و فنون در ميان مسلمانان منتقل شد، در نشر آن‏ها خيلي تلاش كردند. اين مطلب در تاريخ فلسفه به عنوان تمجيد از روحيّه دانش و هنردوستي مسلمانان و به خصوص ايراني‏ها ذكر مي‏شود كه براي اين رشته‏ها و اين نوع تحقيقات چنين نبوغ، لياقت، استعداد و قابليّتي داشتند.

البته در ميان ساير مسلمانان غير از بلاد ايراني هم كساني بودند كه در اين رشته‏ها فعاليّت كردند. اما مقدار فعاليّت آن‏ها و نتيجه‏گيري‏شان به اندازه ايراني‏ها نبود. در ايراني‏ها آمادگي براي نشر اين امور بود.

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 222 *»

ديگران مي‏خواهند بگويند كه اين نبوغ و قابليت‏ها نتيجه خود اسلام بوده؛ به اين معنا كه اسلام ديني بود كه به طرفداران خود آزادي مي‏داد كه در هرجا تمدّني، علمي، صنعتي و تفكّري فلسفي پيدا كردند و با آن برخورد نمودند، آن را فرابگيرند، تكميل كنند، تهذيب نمايند، تمحيص كنند و نسبت به آن نقد و انتقاد داشته باشند. مي‏گويند اين روحيّه از اسلام به طرفداران اسلام و مسلمانان داده شده است. اسلام دين جامد نبود كه افكار را به جمود بكشاند؛ بلكه ديني بود كه آزادي فكري مي‏داد، تشويق مي‏كرد كه در يك جوّ آزادي شروع كنند به ترقّي و تكامل و پيشبرد صنايع، علوم و تفكّرات علمي و فلسفي. مي‏خواهند بگويند اين قابليت‏ها، لياقت‏ها و استعدادها از بركت تعاليم ارزشمند اسلامي بوده، مي‏خواهند به اين كار و به اين برنامه‏ها جنبه ديني بدهند و بگويند اسلام اين امر را تثبيت كرده است.

و اين تهمتي است كه بر اسلام وارد مي‏كنند. اسلامي كه قرآن كتاب آن است و محمّد و آل محمّد: حاملان آن‏اند، ايشان اجازه اتّباع غير معصوم را نداده‏اند. به طور كلّي هر امري كه به وحي منتهي نشود و به محكمات كتاب خدا و سنّت رسول‏خدا و ائمه هدي: منتهي نشود، آن را رأي، قياس و هوا ناميده‏اند و اتّباع آن را اجازه نفرموده‏اند. اين مطلب معلوم است ولي عرض كردم تا بدانيد اين حرف‏ها هست، به خصوص در ميان كساني كه مي‏خواهند بگويند اين تفكّرات فلسفي كه از يونان آمده، به طور اصل در خود اسلام وجود داشته و ريشه‏هاي آن‏ها الآن در ميان آيات و روايات موجود است به همان تطبيقاتي كه مي‏كنند و تفريعاتي كه بر متشابهات دارند. ولي مي‏دانيم كه اين‏ها همان اخذ به متشابهات و تأويل متشابهات است. بعد مي‏خواهند رنگ اسلامي بر آن‏ها بزنند و بگويند: اسلام اين برنامه‏ها را تصويب كرده است. الحمدللّه متذكّريم كه اين‏ها تهمت به اسلام است. اسلام اجازه اين امور را نمي‏دهد. همان‏طور كه در اين آيه مي‏فرمايد فأما الذين في قلوبهم زيغ فيتّبعون ما تشابه منه ابتغاء الفتنة و ابتغاء تأويله.([1])

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 223 *»

در كتبي كه راجع به تمدّن‏ها بحث شده و سوابق آن‏ها را بررسي كرده‏اند راجع به تطوّر علوم و ترقّي فنون اشاراتي دارند. اسلام و مسلمانان را در اين امر خيلي مؤثّر به حساب مي‏آورند، مي‏گويند: اصل تمدّن‏هاي بعد از اسلام كه نصيب اروپائيان شده، به بركت پيشرفت مسلمانان بوده كه اين‏ها را از ملّت‏هاي ديگر به شكل ابتدايي اخذ كردند. بعد خود در تكامل آن كوشيدند. در هر صورت پايه‏گذاران تمدّن در جميع كشورهاي شرقي و غربي بعد از ظهور اسلام مسلمانان بودند. اين مطلبي است كه دارند. از جمله پيشرفت تفكرّات علمي و فلسفي را هم مي‏خواهند بگويند كه جميع تطوّرات فلسفه و همه مراحل تكاملي آن از بركت افكار مسلمانان بود. آن هم به اجازه اسلام، به تشويق اسلام و به سبب اين‏كه اسلام آن‏ها را واداشت به اين تحقيقات و تفريعات بر اصول فلسفه يونان، از اين جهت مسلمانان به خصوص ايراني‏ها اين پيشرفت را براي فلسفه فراهم آوردند.

البته فلسفه كه گفته مي‏شود با همه جوانبش منظور است: چه فلسفه طبيعي، چه فلسفه الهي، چه فلسفه استدلالي و چه فلسفه عرفاني كه همان «عرفان نظري» باشد كه بعد توضيح مي‏دهم. مي‏گويند همه اين‏ها از بركت مسلمانان بوده به اجازه اسلام و تشويق اسلام.

فلسفه تطوّر پيدا كرد و به وسيله مسلمانان؛ مخصوصا فلاسفه مسلمان ايراني مراحل تكاملي‏اش به حدّي رسيد كه سرانجام به حكمت متعاليه كه همان مكتب ملاصدرا است منتهي شد. به افكار ملاصدرا رسيد كه خودش يكي از فلاسفه ايراني و از مسلمانان ايراني است. اين اجمالي از نظر ديگران نسبت به پيشرفت فلسفه در اسلام است.

در تاريخ فلسفه وقتي كه بحث از فلسفه اسلامي مي‏شود مي‏گويند: در واقع ما بايد فلسفه اسلامي را فلسفه ايراني بدانيم كه به تبعيّت از فلسفه يونان اين پيشرفت را به دست آورد. فلسفه اسلامي؛ يعني همان فلسفه ايراني و فلسفه ايراني هم يعني همان فلسفه يونان ولي در مراحل تكامل يافته‏اش. چون از وقتي كه اسلام در ايران پيشرفت كرد و به مسلمانان ايراني اجازه تتبّع و تفكّر داد، از همان فلسفه يونان پي‏گيري كردند و در تقويت

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 224 *»

مباني آن فلسفه و توضيح مشكلات آن و تكميل آن كوشيدند. اما چون در ايران اسلام پيشرفت كرده بود و لغت اسلام هم كه همان قرآن و فرمايش‏هاي رسول‏اللّه9 و ائمه: باشد عربي بود، آن‏ها هم تحقيقات خود را بر اساس اين لغت قرار دادند.

البته از جهات مختلف، بيش‏ترِ كتب فلسفي و تحقيقات فلسفي ايراني بر اساس لغت عربي است. يكي اين‏كه خود اين لغت نسبت به لغات ديگر وسعت بيش‏تري دارد، ديگر اين‏كه كتب يوناني‏ها در اسلام به زبان مسلمانان كه لغت عربي بود ترجمه شد. «ابواسحاق كندي» كه به دستور خلفاي عباسي شروع به اين كار كرد، چون عرب بود و به لغت عربي محيط و لغت مادري او بود، از اين جهت كتب يوناني‏ها مخصوصا كتب ارسطو و افلاطون به زبان عربي ترجمه شد. ايراني‏ها هم ناچار شدند از پي همان زبان عربي بروند و تحقيقات و تفريعات خود را بر اساس لغت عرب قرار بدهند.

ديگر اين‏كه همان‏طور كه اسلام پيشرفت مي‏كرد، لغت عرب را هم با خودش در كشورها و بلاد اسلامي منتقل مي‏كرد. چون لغتي بود كه به حسب طبيعت بشري مستقيم بود و هر طبعي اين لغت را مي‏پسنديد و به نظرش جالب مي‏رسيد. از اين جهت لغت عربي پيشرفت كرد، و چون فلسفه در اسلام پيشرفت كرد فلسفه عربي ناميده شد. چون فلسفه به زبان عربي بود از اين رو در تاريخ فلسفه گاهي مي‏گويند: «الفلسفة العربيّة» و مقصودشان همان فلسفه‏اي است كه در اسلام و ميان مسلمانان رايج شد و به اين مراحل كمال رسيد. علّت نسبت دادن به عرب و عربي‏بودنش از اين جهت است.

در تاريخ اسلام، مرحله جديدي براي فلسفه شد و به صورت رشته‏اي بسيار گسترده بيرون آمد كه نوع مدارس و مكاتب علمي از فلسفه حمايت و طرفداري كردند. ديگر كم‏كم فلسفه اسلامي نام گرفت و از فلسفه اسلامي، به «صنعت علمي» در آمد كه اگر عالمي با اين اصطلاحات آشنا نبود و از اين اصطلاحات بي‏خبر مي‏ماند، در جامعه براي او ارزش علمي قائل نبودند و او را جاهل مي‏دانستند. در زمينه علم، فلسفه به

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 225 *»

مرحله‏اي رسيد كه نعوذباللّه دانستنش؛ مثل دانستن قرآن بود. چه‏قدر در دين‏داري دانستن قرآن لازم است؟! در علم‏داري و علم‏مآبي هم دانستنِ فلسفه و اصطلاحات فلسفه اين‏قدر لازم شمرده مي‏شد.

همين امر كمك مي‏كرد به اين‏كه فلسفه مرتّب مورد بررسي قرار گيرد و افكار و آراء تازه، در مسائل مختلف فلسفه پيش‏آيد و اين‏طور دامنه پيدا كند تا اين‏كه بعد از قرن چهارم در زمان فارابي و بوعلي سينا در بين مسلمانان به حدّ رسميّت رسيد.

توجه داريد اين‏كه مي‏گويم: مسلمانان، مرادم اهل سنّت است. شيعه در تبعيّتِ اهل سنّت بود. چون حسابي براي شيعه در جوامع باز نبود و رسميّتي براي شيعه نبود، از اين جهت اسم شيعه را نمي‏برم و همان اسلام و مسلمانان مي‏گويم. زيرا اگر يك وقتي هم در ميان شيعيان كسي پيدا مي‏شد كه به فلسفه وقوفي داشت يا با اين اصطلاحات آشنايي داشت، نمي‏توانست رسما بگويد من شيعه هستم و به عنوان شيعه فيلسوف شيعه شناخته بشود؛ بلكه همان فيلسوف اسلامي بود، در حدّ ساير علماي اسلامي و به عنوان اهل تسنّن. نمي‏توانست اظهار تشيّع داشته باشد و در تشيّع چنين امري را اظهار كند.

چون هنوز نه شيعه رسميّت داشت و نه در ميان شيعه چنين جرأتي وجود داشت كه بتوانند اين امور را بين خود شايع سازند. زيرا هنوز روحيّه تشيّع در ميان شيعه شدّت داشت، به اصطلاح تمسّك به فرمايش‏هاي ائمه هدي: هنوز موقعيّت خودش را از دست نداده بود. چنان‏كه در ميان علما و فلاسفه‏اي كه از قرن چهارم به آن طرف هستند، كم پيدا مي‏شود كسي كه درباره‏اش بتوانيم بگوييم شيعه است. بوعلي سينا را خيلي زور مي‏زنند كه اثبات كنند شيعه است. اگر هم ثابت بشود، شيعه زيدي است كه مي‏شود گفت خيلي نزديك به سنّيان است. شيعيان غير اثني‏عشري خيلي با افكار اهل سنّت مأنوس‏اند. آن استقلالي كه براي شيعه اثني‏عشري است كه در همه چيز از سني‏ها جدا است، آن‏ها ندارند. خيلي متمايل و نزديك به سنيان هستند.

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 226 *»

در هر صورت تا اين‏كه كار به دست اين‏ها رسيد و اين دو نفر در ميان مسلمانان در فلسفه داراي قدرتي شدند به طوري كه فارابي را «معلم ثاني» نام‏نهادند در مقابل ارسطو. او در ميان مسلمانان؛ مثل ارسطو بود در ميان يونانيان. بوعلي سينا را هم «شيخ الرئيس» نام گذاردند كه نه تنها رياست ظاهري داشته، در فلسفه هم براي او رياست قائل‏اند، او را «شيخ الرئيس» و «رئيس الفلاسفه» مي‏نامند.

علتش همين بود كه اين دو نفر فلسفه را بين مسلمانان رايج ساختند و تمام فلاسفه بعدي افتخار شاگردي و فهم حرف‏هاي اين‏ها را داشتند. البته اين‏ها در انتشار افكار ارسطو تلاش كردند به طوري كه بعدها «مكتب مشّاء» و «فلسفه مشّائي» ناميده شد. و نظر به اين‏كه اين‏ها مسلمان بودند و با متون اسلامي اين امور را تطبيق كردند، شدند «فلاسفه مشّائي اسلامي».

قبل از اين دو نمي‏شد به فلسفه، فلسفه اسلامي بگويند؛ بلكه عين همان كتبي بود كه از لغت يونان ترجمه شده بود. از اين جهت «فلسفه يوناني» ناميده مي‏شد، چون انتساب به يونان داشت. اما اين دو فعاليّتشان درباره فلسفه و تطبيق فلسفه طوري شد كه خيلي راحت از زمان اين دو به بعد ــ البته با توجه به فعاليّت‏هايي كه در قرن چهارم واقع شد ــ فلسفه رسما فلسفه اسلامي شد و نسبت به اسلام پيدا كرد، فلسفه‏اي جديد، برنامه‏اي جديد و از فلسفه ارسطو مستقل به حساب آمد، با اين‏كه همان فلسفه بود اما حالت استقلال پيدا كرد و به اسلام و مسلمانان منتسب شد.

كار اين دو نفر در تفسير فلسفه و تطوّرات آن و تكميل مباحث فلسفه بسيار بسيار زياد و مؤثّر بود. اين‏قدر كار اين‏ها در ترويج حكمت و تفكّر عقلاني فلسفي در ميان مسلمانان مؤثّر بود كه عرض كردم اين دو را به آن لقب‏ها ملقّب ساختند و هيچ‏كس معترض نشد كه چرا مثلاً اين لقب‏ها را به اين‏ها دادند؛ بلكه اين دو لقب براي اين دو، مورد قبول همه فلاسفه و علماي بعد بود و همه افتخار شاگردي و فهم مطالب اين‏ها را داشتند.

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 227 *»

اين فلسفه كه اسلامي شد، انتخابي از ميان آراء فلسفي بود كه از يونان منتقل شده بود. اين انتخاب بر فلسفه ارسطو تعلّق گرفت و فلسفه ارسطو شايع شد. اگرنه فلسفه‏هاي ديگري هم ترجمه شده بود و تفكّرات ديگري نيز از ساير فلاسفه يونان در ميان مسلمانان در دست بود، اما اين فلسفه مشّاء و طريقه ارسطو انتخاب و رايج شد.

البته فلسفه‏اي كه فارابي و بوعلي به عنوان فلسفه اسلامي انتشار دادند و ترويج كردند از نظر مباني با فلسفه ارسطو هيچ اختلافي ندارد. نوع مسائل يكي است، اگر اختلافي باشد در كمّيت مسائل و كيفيّت بررسي بعضي مسائل است كه بين اين فلسفه و آن فلسفه مثلاً فرق پيدا مي‏شود، اگرنه در اصل مباحث و مباني و هم‏چنين در مسائل چندان اختلافي ندارند. بيش‏تر اختلاف در نوع و كيفيّت بيان يا از جهت تطبيق آن‏ها با مضامين آيات و روايات است كه در فلسفه يونان نبود. آن‏ها از اسلام بي‏خبر بودند و هنوز به تعاليم اسلام برخورد نكرده بودند. اما اين‏ها شروع كردند به تطبيق، تفسير و تأويل‏كردنِ بسياري از مسائل كه خواه و ناخواه اقتضا مي‏كرد يك تغييراتي در نوع مباحث پيش بيايد. خود تأويل و تفسير بر اساس مطالب اسلامي و آن‏چه در قرآن و در احاديث بيان فرموده بودند، در نوع مباحث تغييرات و دگرگوني‏هايي را اقتضا مي‏كند. البته اين‏ها خواه‏وناخواه پيش آمد و در كار بود و اختلاف همين بود، نه اين‏كه اختلاف در اين باشد كه فلسفه يونان فلسفه مستقلي بود، اين هم فلسفه اسلامي و مستقلي باشد؛ بلكه اين‏ها در نوع تعاليم ارسطويي كاملاً مطابق‏اند و بر اساس همان منطق و نوع تفكّر ارسطو است.

البته اين موافقت موافقتِ تقليدي نبود، چون آن‏چه به تفكّرات بوعلي سينا و فارابي ارزش داده اين است كه مي‏خواهند بگويند اين دو؛ مثل فلاسفه پيش از آنان در اسلام نبودند. كار آن‏ها صِرف ترجمه بود نه اظهار نظر. حال با خطاها و اشتباهاتي كه پيش آمده عين آن كتب را از آن زبان به اين زبان منتقل كردند و ديگر خودشان در فلسفه كاري

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 228 *»

نداشتند. مي‏خواهند بگويند اين دو، مثل آن‏ها نبودند؛ بلكه علاوه بر فهميدن مطالب ارسطو يا افلاطون و ساير فلاسفه، در آن مطالب نقد، انتقاد، تفريعات و تطبيقاتي داشته‏اند كه به اين فلسفه اسلامي ارزش داده است.

اين‏ها از روي ادراك و فهمِ دقيق نسبت به آراء فلاسفه يوناني گرايش داشته‏اند و به خصوص انتخاب‏كردن فلسفه ارسطو بر اساس فهم، فراست و فطانتي بوده كه اين دو داشته‏اند و صِرف تقليد نبوده است. در خيلي از مباحث مهمّ الهيّات مسائلي را اضافه كرده‏اند، هم‏چنين در نفسانيّات مسائلي را اضافه كرده‏اند كه ارسطو و مانند او راه نبرده و به اين مسائل واقف نشده بودند. با اين‏كه اساسي كه ارسطو يا افلاطون گذارده بودند، اساس محكمي بوده و اين‏ها همان اساس را پي‏گيري كردند اما تفريعات مسائل و تطبيقاتي كردند كه دلالت مي‏كند بر اين‏كه هم آن فلسفه را فهميده‏اند هم در فلسفه صاحب‏نظر بوده‏اند، و در برخي مسائل فلسفه خودشان ابتكار داشتند كه از جمله در علم ربوبي است، هم‏چنين در مبحث معاد، در نفس شناسي و ساير مباحثي كه به طبيعت مربوط مي‏شده. پس بر اساس اين مطالبي كه اضافه و تفريع شده اين فلسفه ارزش پيدا كرده است.

مي‏خواهند بگويند اين مسائل يا اساس‏هايي كه در فلسفه اسلامي بر اساس‏هاي فلسفه يوناني اضافه شده، تمام استفاده‏شده از كتاب و سنت است. اين فلسفه را مي‏خواهند به كتاب و سنّت نسبت بدهند.

البته ما توجّه داريم كه اگر هم از كتاب و سنّت چيزي استفاده شده باشد، نظر به اين‏كه بر اساس فلسفه‏هاي يوناني بوده و متوجه آن مسائل بوده‏اند، بايد بگوييم در برخي از مسائلي كه تفريع كرده‏اند، از متشابهات استفاده شده، و از اين جهت نمي‏شود گفت تمامش استفاده‏هاي صحيح و صددرصد از آيات و رواياتِ محكم است؛ بلكه بسياري از آن‏ها از متشابهات استفاده شده و تأويل متشابهات است.

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 229 *»

از زمان فارابي و بوعلي به بعد، در ميان مسلمانان و فلاسفه اسلامي فلسفه از جنبه نظري به سه يا چهار قسمت اساسي تقسيم شد:

قسمت اول را فلسفه اولي گفتند كه از امور عامّه بحث مي‏كند از قبيل: وجود، ماهيت، علت، معلول و مانند اين‏ها از مسائلي كه جنبه عمومي دارد و همه موجودات مشمول اين امور عامّه هستند و به اين اعتبار به آن‏ها «امور عامّه» مي‏گويند يا بفرماييد «قوانين كلّيه». قسمت دومِ فلسفه مربوط به علم ربوبي، شناخت حق و امور مربوط به حق است. قسمت سوم: قسمت طبيعي است كه به علوم جزئيّه و جهات جزئيّه‏اي تقسيم مي‏شود كه هريك مستقلاً داراي رشته‏هاي جدايي هستند. قسمت چهارم: قسمت رياضيّات است.

اين تقسيم فلسفه در ميان مسلمانان بر اساس تحقيقات فلاسفه اسلامي پيش آمد. اما فلسفه از حيث و جهت و جنبه عمل به سه قسم تقسيم شد:

يكي علم اخلاق ناميده شد، قسمت دوم: تدبير منزل ناميده شد و قسمت سوم را سياست مدن گفته‏اند.

سقراط و افلاطون نسبت به اين قسمت بيش‏تر فعاليّت داشته‏اند و در فلسفه عملي كه اخلاق، تدبير منزل و مدن باشد بيش‏تر نظرداشته‏اند و از آن‏ها كتاب‏هاي بيش‏تري در دست است.

آن‏چه فلاسفه اسلامي بعد از بوعلي و فارابي به تبعيّت از اين دو بيش‏تر درباره آن فعاليّت داشته‏اند، مسأله تطبيق است كه خيلي همّت داشته‏اند در تطبيق‏كردن مباحث و مسائل فلسفه بوعلي و فلسفه فارابي ــ كه ديگر فلسفه اسلامي شد ــ با مضامين آيات و روايات، و هم‏چنين حقايق ديني را بر اساس تفكّر فلسفي تفسيركردن، چه حيث نظري و چه حيث عملي آن. تقريبا همّتشان اين جهت شد و تمام توجّهشان مصروف اين امر بود. اين كار تطبيق كار مهمّي بود كه اين‏ها به انجام رسانيدند و فلسفه را به اين شكل درآوردند.

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 230 *»

اين تطبيق مثل تطبيق علم كلام با شريعت نبود. تطبيق علم كلام با شريعت طور ديگري بود كه عرض شد بعدها اسمش را علم كلام گذاردند. در واقع متكلّمان خود را اين‏طور مي‏نماياندند كه براي دفاع از حقايق دين و امور مسلّمِ دين جدل مي‏كنند و مجادلات خود را به عنوان دفاع از اصول ثابته دين واقع مي‏ساختند كه اگر نظري و تفكّري با اصل ثابتِ ديني مخالفت پيدا مي‏كرد، به طريق مجادله در مقام دفع آن تفكّر برمي‏آمدند. رشته علم كلام بود كه مجادلات خود را براي مدافعه از حقايق ديني قرار داده بود.

اما اين تطبيقي كه اين‏جا مورد بحث است مثل تطبيق علم كلام با حقايق و مباني ديني نيست. خيلي با هم فرق دارد. در واقع اساس در اين‏جا همان اساس فلسفه و مسائل همان مسائل فلسفه است. آن‏ها را ثابت و يقيني فرض مي‏كنند آن‏گاه در مقام تطبيقِ آيات و رواياتي كه به ظاهر مخالفتي با آن‏ها دارد برمي‏آيند و مي‏خواهند اين تخالف و تضادّي را كه ديده مي‏شود از ميان بردارند. بيش‏تر تطبيق متمركز بر اين جهت بود و همان‏طور كه مي‏بينيد اين خيلي كار مشكلي بوده، خيلي هم روي آن كاركردند و نتيجه‏ها نيز گرفتند.

آن‏چه را فلسفه در ميان مسلمانان از مبادي، مباني و حتي مسائل و مباحث آورده بود گويا فكر مي‏كردند كه نصوص قطعيّه نازل شده از آسمان است كه نبايد تغيير كند، نبايد تأويل و تصحيح بشود؛ بلكه بايد به همان شكل ثابت بماند و اساس، تفكّرات فلسفي باشد. سپس وقتي كه چنين فكر مي‏كردند و آن‏ها را به شكل «قضاياي ضروريه قطعيّه» پذيرفتند، ديگر در تأويل و تحريف آيات و روايات چه خواهند كرد؟! و چه‏طور دست خود را براي اين كار باز خواهند گذاشت؟! چرا؟

چون اين مطلب در ذهنشان متمركز بود و تفكّر عقلي‏شان بر اين پايه بود، آن‏ها را در تأويل و تحريف آيات و روايات و تطبيق آن‏ها با آراء عقلي خودشان و آن‏چه از فلسفه به ارث برده بودند و وارث فلاسفه شده بودند، جري كرد.

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 231 *»

در صورتي كه ما مي‏دانيم اسلام؛ اسلام حقيقي از اتّباع غير معصوم و از اتّباع غير وحي نهي فرموده، اما اين‏ها به اين نهي‏ها توجّه نكرده، فريفته شدند و اين كار را به وجهِ تمام به انجام رساندند. به اين سبب فلسفه اسلامي داراي چنين موقعيّتي شد.

اين اجمال اسلامي‏شدن فلسفه ارسطويي بود و در ضمنش اسلامي‏شدن فلسفه افلاطوني هم كه بعدها اشراقي ناميده شد قوّت مي‏گرفت و مرتّب طرفداراني پيدا مي‏كرد و آن‏ها نيز تطبيقاتي داشتند. ولي آن‏چه شايع بود و بيش‏تر جلب توجه مي‏كرد و جنبه مكتبي و رسميّت پيدا كرده بود، همان فلسفه ارسطو بود ولي اسمش را مشّاء گذاشتند و بعد هم فلسفه مشائي اسلامي شد.

اين فلسفه مشائي اسلامي بي‏بهره از عرفان هم نبود. در كنار پيشرفت اين فلسفه عرفان هم كه خواه‏وناخواه از ممالك يونان، روم و حتي ايران داخل اسلام شده بود پيشرفت كرد. با توجّه به اين‏كه عرفان سابقه خيلي ممتدّي دارد. به فرموده مرحوم آقاي كرماني اعلي الله مقامه در كتاب مبارك ارشاد: سابقه عرفان به زمان حضرت موسي علي نبينا و آله و عليه السلام مي‏رسد.([2]) نوع فرعون‏ها كه به ربوبيّت خودشان دعوت مي‏كردند بر مبناي همان وحدت وجود و مسائل عرفاني بوده، البته عرفان به معناي عمليش كه سير و رياضت و سلوك است. بعد هم نائل‏شدن و واصل‏شدن به رتبه حق است. پس فلسفه مشائي كه ديگر فلسفه اسلامي شده بود، بي‏بهره از عرفان نبود.

با توجه به اين‏كه عرفان نيز در قرن پنجم و ششم دو جنبه و دو حيث پيدا كرد: يك «حيث و جنبه علمي» كه از آن به عرفان نظري يا عرفان علمي تعبير مي‏آورند. اين قسم كه در واقع عهده‏دار تفسير مسأله وجود، نظام هستي و هم‏چنين تجلّي حق در مراتب هستي بر اساس مكاشفه و شهود بود، آن را عرفان علمي مي‏گفتند. در اين تحقيقات به استدلال عقلي نمي‏پرداختند. البته استدلال‏هاي عقلي

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 232 *»

را گاه‏گاهي به عنوان وسيله اتّخاذ مي‏كردند اما وجدان و دريافتِ معرفت را بر اساس شهود و مكاشفه مي‏دانستند. ولي از استدلال‏هاي عقلي هم كه به عنوان وسيله اخذ مي‏شد، استفاده مي‏كردند؛ مثل اين‏كه فلسفه از منطق استفاده مي‏كند همين‏طور در عرفان علمي هم از استدلال‏هاي عقلي و فلسفه مشّاء استفاده مي‏كردند. گاه‏گاهي فلسفه مشّاء به عنوان وسيله در عرفان علمي مطرح مي‏شد اما آن‏چه در عرفان علمي اساس كار بود، همان مكاشفه و شهود بود كه مي‏گفتند بايد اساس و بنياد معرفت، بر شهود، مكاشفه، اتصال به عالم غيب و اطّلاع‏يافتن بر باطنِ وجود و حقيقت هستي مبتني باشد.

قسم دوم عرفان عرفان عملي بود كه در عرفان عملي مي‏گفتند بايد فقط شخص متوجه سير و سلوك باشد و با رياضت‏ها و ترتيبي كه قرار داده بودند، بتواند به مراحلي از كمال نائل شود.

آن‏گاه فلسفه مشّاء نيز كه اسلامي شده بود از رنگ عرفان خالي نبود. در كنار فلسفه مشّاء از عرفان هم استفاده مي‏شد. همين بوعلي سينا، فارابي و فلاسفه بعد از اين دو كه فلسفه را از اين دو اخذ كردند نيز از عرفان بي‏بهره نبودند و گاه‏گاهي افكار خود را در لباس عرفان اظهار مي‏كردند؛ مثل اين‏كه بوعلي هم چاره‏اي نديده كه قسمتي از بحث‏هاي خود را مربوط به مراتب عرفاني و جهات عرفان قرار بدهد. البته نه به اين عنوان كه اساس كار باشد. عرفان را به عنوان وسيله مي‏گرفتند.

همان‏طور كه عرفان، فلسفه را به عنوان وسيله كار خود مي‏گرفت، همين‏طور فلسفه مشّاء اسلامي هم از عرفان به عنوان وسيله استفاده مي‏كرد؛ مثلاً مي‏گفتند اين ترقّياتِ علمي و فلسفي وقتي نصيب مي‏شود كه انسان ابتدا به وسيله رياضت‏كشيدن و سير و سلوك‏داشتن خود را تصفيه كند و با مسائلِ نظري عرفان هم آشنايي داشته باشد كه بر اساس مكاشفه و شهود مطرح مي‏شود.

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 233 *»

اما همه اين‏ها در فلسفه مشّاء به عنوان وسيله بود، نه به عنوان اساسِ كار. مي‏گفتند آن مكاشفه‏ها و شهودها نمي‏تواند براي معرفت‏ها مبنا باشد. معرفت بايد بر اساس استدلال و تفكّرات عقلي باشد. آري، اين مكاشفه‏ها، شهودها، رياضت‏ها و سير و سلوك‏ها وسيله تلطيف روح و تشديدِ نيروي عقل است، بعد «استدلال عقلي» براي معرفتِ هستي و ساير اموري كه فيلسوف در پي آن است مبنا خواهد بود.

به اين‏طور فلسفه مشّاء در اسلام شكل گرفت. سپس در كنار پيشرفت فلسفه مشّاء عرفان هم تكامل يافت.

و صلّي اللّه علي محمّد و آل محمّد

 

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 234 *»

 

جلسه هفدهم

 

(شنبه 20 ماه مبارك رمضان 1408)

 

 

 

 

 

 

¬ تكامل فلسفه مشاء توسّط فلاسفه اسلامي

¬ بحث اجمالي از مكتب اشراق

¬ علّت تفوّق فلسفه اشراق بر فلسفه مشّاء

¬ تأثير طرز تفكّر سهروردي در فلسفه افلاطون

¬ پيدايش فلسفه ميرداماد

¬ جهات جالب بودن فلسفه اشراق

¬ اشتراك و افتراق فلسفه اشراق و عرفان

¬ موقعيّت كشف و استدلال در عرفان

 

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 235 *»

 

 

 

 

عرض شد فلسفه مشّاء در اسلام منتشر شد.([3]) در اسلام يعني در بين عموم مسلمانان ـ نه به خصوص در بين شيعه ـ فلسفه مشّاء به واسطه فارابي و ابن‏سينا قوّت گرفت و منتشر شد. بعد از فارابي و ابن‏سينا شخصيّت‏هاي ديگري شروع كردند به انتشار، تقويت و تكامل اين فلسفه كه تلاش آن‏ها در پيشرفت اين فلسفه در بين مسلمانان بسيار مؤثّر واقع شد. به خصوص از نظر تشريح، تفسير و تطبيق با مباني اسلامي كه در واقع تطبيق با آيات و روايات متشابه بود.

از جمله آن شخصيّت‏هايي كه در اسلام بودند «ابن رشد اندلسي» بود. او در پيشبرد اين فلسفه خيلي كوشيد و به طوري در اين امر فعّاليّت كرد كه حتي در پيشرفت اين فلسفه در نواحي مختلف اروپا هم مؤثّر بود، چه در ميان آناني كه مسلمان بودند و به آن سرزمين‏ها هجرت كرده بودند و چه در غير مسلمانان.

هم‏چنين «خواجه نصير طوسي» اگرچه يك عالم شيعي به حساب مي‏آمد. اما بيش‏تر تفكّر و فعّاليّت‏هاي او در زمينه اسلام بود و تقريبا تحت الشعاع اهل سنّت بود. از اين جهت حتي در ميان علماي اهل سنّت مورد توجّه بود. از اين جهت او را يك عالم اسلامي بناميم نزديك‏تر به حق است تا اين‏كه او را در آن زمان و طبق نوع فعّاليّت‏هاي او

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 236 *»

يك «عالم شيعي» بناميم. او هم در پيشرفت فلسفه مشّاء خيلي مؤثّر بود. «اشارات» بوعلي سينا را شرح كرد و در اين شرح نشان داد كه چه‏قدر به عمق فلسفه بوعلي پي‏برده است و بعد از بوعلي سينا در پيشبرد فلسفه بوعلي و انتشار آن سهم به سزايي دارد.

«تجريد الاعتقاد» اگرچه به عنوان علم كلام بر مبناي تشيّع است، اما باز هم در آن كتاب كوشش فراواني كرده در پيشبرد اصطلاحات فلسفه مشّاء. مي‏توان گفت كه داخل شدن فلسفه مشّاء در تشيّع به وسيله او شد و بعد شروع به تكامل كرد تا اين‏كه به زمانِ ميرداماد و فلسفه‏اي كه در ميان شيعه رايج ساخت، منتهي شد. و ان‏شاءاللّه بحث ما به آن‏جا مي‏رسد.

اين‏ها مباحثي بود در زمينه شناخت اجمالي نسبت به مكتب مشّاء و فلسفه ارسطو و طرز ورود و تكامل آن در اسلام به وسيله علماي اسلامي. اكنون مي‏پردازيم به بحث اجمالي از مكتب اشراق، و چون دانستن اين دو مكتب در بحث ما لازم است از اين جهت به طور اجمال به اين بحث‏ها مي‏پردازيم.

در مكتب اشراق تطوّرات تاريخي زيادي رخ داده و اين مكتب و فلسفه با دگرگوني‏هاي مختلفي مواجه شده كه در تغييرات اساسي اين فلسفه خيلي مؤثّر بوده تا آن را به يك فلسفه جالبي تبديل كرده است. وسعت بحث در اين فلسفه بيش‏تر بوده و جهات تازه در اين فلسفه بيش‏تر به چشم مي‏خورد.

اولين دگرگوني كه در اين فلسفه رخ داد اين بود كه در زماني كه اين فلسفه خواست در اسلام نمو كند و از طرف علماي اسلامي حمايت شود، با تسلّط فلسفه مشّاء بر افكار علماء و دانشمندان اسلامي برخورد كرد، و توجّه دانشمندان اسلامي نسبت به فلسفه مشّاء بسيار قوي شده و آن فلسفه در افكار آنان نفوذ كرده بود. به طوري كه افكار نوعاً بر همان افكار ارسطويي و منطق ارسطو و تفكّر فلسفي بر اساس منطق ارسطويي راسخ و استوار شده بود.

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 237 *»

فلسفه اشراق در اين برخورد ابتدايي چنان از خود قدرتي نشان داد كه توانست آن را از بين ببرد، و افكار را جهشي بدهد و يك نوع تفكّر ديگري را در مسير افكار پديد آورد كه اين كار باعث شد يك دگرگوني استدلالي و عقلي در مسير افكار پديد آيد.

البته ابتداي اين كار در ميان اسلام و علماي اسلامي به دست «سهروردي» به وقوع پيوست. او دانشمندي ايراني است و نظر به اين‏كه اين فلسفه به واسطه تلاش او انتشار يافت، به همين مناسبت او را شيخ اشراق لقب دادند. و چون به دست حكّام ايّوبي در اين راه كشته شد، او را «شيخ مقتول» هم مي‏گويند. او كاري كه كرد توسعه اين مكتب بود كه نسبت به مكتب مشّاء خيلي عميق‏تر بود و ابعاد بيش‏تري را دربرداشت.

اصولاً مي‏دانيم فلسفه اشراق از افلاطون است و فلسفه مشّاء نسبت به ارسطو دارد. فلسفه افلاطون كه بعدها به دست سهروردي با معارف اسلام تطبيق داده شد، همان به شكل مكتب اشراق درآمد و به فلسفه اشراقي اسلامي ناميده شد.

در فلسفه افلاطون كه فلسفه اِشراق است، دو بُعد خيلي اساسي به چشم مي‏خورد: يكي بُعد عرفاني آن مكتب و آن فلسفه كه اين بُعد عرفاني در اصطلاح فلاسفه ذوق التأله يا روح التأله ناميده مي‏شود. اين تعبيري است كه از جهت عرفاني اين فلسفه دارند. و مراد و مقصودشان هم از ذوق التألّه يا روح التألّه، حالتي است كه براي فيلسوف و متفكّر پيش مي‏آيد كه او را به مراتب قدس الوهيّت متّصل مي‏كند. روي اين جهت آن را ذوق و چشيدن تألّه اسم مي‏گذارند. در فلسفه افلاطون اين خصلت و اين جهت وجود داشت. خيلي هم نسبت به روش استدلال و جنبه عقلاني آن مكتب قوي بود و مي‏شود گفت، اصل بود.

بعد ديگري كه در فلسفه اشراق وجود داشت، جهت استدلال و جهت عقلاني اين فلسفه بود كه قدرت منطق آن ـ البته بر اساس خودش ـ قوي‏تر از منطق ارسطويي بود و در استدلال محكم‏تر بود. اين جنبه هم از خصلت‏هاي اساسي مكتب اشراق بود اما نسبت به آن بُعد اول رتبه دوم را داشت.

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 238 *»

با توجّه به اين دو بُعد، فلسفه افلاطوني به دست سهروردي نمو كرد و تكامل يافت. و اين دو جهت ممتاز از يك‏ديگر و تا اندازه‏اي كاملاً از هم جدا، در اين فلسفه ديده مي‏شد و هركدام راه به خصوصي داشتند و مُنتج نتايج مخصوص به خود بودند.

ان‏شاءاللّه بعدها مي‏گوييم كه چه‏طور به وسيله «فلسفه ملاّصدرا» اين دو بُعد مختلط شدند و يك امر را به اثبات رساندند و نتايجشان يكي شد.

اين دو بُعد كه از يك‏ديگر ممتاز بودند و در فلسفه افلاطون دو نوع نتايج مي‏بخشيدند، باعث شد كه بُعد استدلال بتواند جداي از بُعد عرفاني به سير خودش ادامه بدهد. همان‏طور كه در فلسفه ارسطويي عرض شد كه اين بُعد به تنهايي مستقل گرديد و فلسفه ارسطويي يا مشّاء كه به فلسفه‏هاي متعدّد و مختلف تقسيم شد و جهات مختلفي پيدا كرد، بعضي از آن فلسفه‏ها تفسير همين استدلال و شرح آن بود. بعضي‏ها به جنبه‏هاي ديني آن گراييد، چه در ميان اسلام و چه در ميان ساير مذاهب و اديان و جنبه ديني به خود گرفت كه انتشار آن را در اسلام عرض كردم. بعضي قسمت‏ها هم به طور مستقل و جداي از فلسفه، به عنوان فلسفه ارسطو رشد و نمو كرد اما با حفظ جهت برهان و استدلال.

تقريبا مي‏شود گفت فلسفه اشراق كه «اشراق» ناميده شد و مكتب جدايي به شمار آمد، همان فلسفه افلاطون بود اما از جهت استدلال با روح التألّه و ذوق التألّهِ ضمني همراه بود كه اسمش فلسفه اشراق شد. ولي روح التألّه و بعد عرفاني مكتب افلاطون، يك حالت استقلالي به خود گرفت و نمو كرد به طوري كه يك فلسفه مستقل و حتي جداي از فلسفه ارسطو و افلاطون شد كه فقط همان جنبه عرفان را شامل بود و پس از اين توضيحي در اين زمينه عرض مي‏كنم.

اما فلسفه اشراق كه جنبه استدلال و در ضمن روح التألّه را داشت، به وسيله سهروردي وارد اسلام شد و يك فلسفه مستقل شد. به طوري كه ديگر آن را به فلسفه افلاطون نسبت نمي‏دادند. زيرا افكار و برداشت‏هاي سهروردي از اين فلسفه در اين جريان مؤثّر بود و به اين فلسفه استقلالي بخشيد.

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 239 *»

اين استقلال از چه جهاتي پيدا شد؟ در واقع اين استقلال از تأثّرات خود سهروردي از نواحي مختلف بود.

يكي از تأثّرات او تأثّر از فلسفه‏ها و افكار فلاسفه و دانشمندان ايراني بود كه خيلي زياد در فلسفه اشراقِ سهروردي اين مطلب به چشم مي‏خورد. طرز تفكّرهاي فلسفي زيادي در ميان دانشمندان ايراني بود كه در سهروردي اثرِ شديدي گذارده بود. در واقع او با چنين تأثّراتي، فلسفه اشراق را تأسيس كرد. اين فلاسفه ايراني به زردشت منتسب بودند و جنبه نظري و جنبه عملي فلسفه‏هايشان از مباني و مبادي زردشتي سرچشمه مي‏گرفت. سهروردي در برابر هر دو روش: چه نظري و چه عملي از نوع اين تفكّرات متأثّر بود و همان تأثّرات كاملاً در فلسفه‏اش ديده مي‏شود و به چشم مي‏خورد و چون در مقام تطبيق اين امور نيستم به طور اجمال عرض مي‏كنم و مي‏گذرم.

سهروردي آن فلسفه‏ها را درك كرده و كاملاً از آن‏ها رنگ گرفته بود. از اين جهت فلسفه‏اش به مقدار زيادي از آن‏ها رنگ گرفت و متأثّر گرديد؛ مثلاً در مورد «مفهومي كه از وجود و احكام وجود» ارائه مي‏دهد، مي‏بينيم از افكار فلاسفه ايراني متأثّر است كه «فهلويّين» و «فُرسيّين» ناميده مي‏شدند. هم‏چنين درباره «مبدأ عوالم هستي» كه به تعبير آن‏ها واجب الوجود است و هم‏چنين «مبدء وجودات نوريّه و خير» و «مبدءِ وجودات ظلمانيّه و شريره» از آن فلسفه‏ها متأثّر است. هم‏چنين در مورد «شناخت انسان» و ساير موجوداتي كه در اختيار و تكليف مماثل با انسان‏اند و نيز در مسئله «طرق تزكيه و تصفيه و طرد شياطين از عالم نفس» هم‏چنين در مورد شناخت «حقيقت وجود» كه عبارت از نور است و بعد ذكر «مراتب نوريّه وجوديّه» و بيان اين‏كه واجب الوجود نور اتمّ، نور اقهر و نور ابهر است، يا به تعبير آن‏ها نور الأنوار است و ساير تعابيري كه در اين زمينه دارد، از آن‏ها رنگ گرفته و متأثّر گرديده است.

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 240 *»

هم‏چنين راجع به خود احكام نور و مراتب تنزّليه نور و اين‏كه موجودات عاليه به حسب وجود، نيّر و لامع هستند و در آن‏ها ظلمت نيست، و موجودات دانيه در اثر تنزّل به ظلمت مبتلا شده، محكوم به احكام ظلمت‏اند و وجودات غاسقه هستند، هم‏چنين در مورد شناخت مقامات انبيا و رتبه نبوّت كه به عصمت آن‏ها اقرار دارند و آن‏ها را اشخاصي مي‏دانند كه مورد عنايت خاصّ خداوندند و خدا خود مباشر تزكيه آن‏هاست و از اصل خلقت، آنان را مورد رعايت و نظر خاصّ خود قرار داده است، اين‏ها اموري كلّي و اجمالي است كه در فلسفه اشراق به چشم مي‏خورد و كاملاً از تفكّرات فلاسفه ايراني متأثّر بوده و تفكّراتِ آن‏ها را در اين فلسفه جاي داده است.

از طرفي چون مسلمان بوده و در بين اسلام و مسلمانان، و متأثّر به مباني و مبادي اسلامي هم بوده، مي‏خواسته كه آن فلسفه‏ها را با مباني و مبادي اسلامي تطبيق كند. و تا اندازه زيادي توانسته اين كار را انجام بدهد و از آيات و روايات متشابه استفاده كند، آن اصول و مباني را با آن‏چه از افلاطون در فلسفه‏اش باقي مانده و با آن‏چه از فلاسفه ايراني به دست آورده بود، تطبيق دهد.

در اين فلسفه يك تطبيق اساسي و فراگير با مبادي اسلامي به چشم مي‏خورد و آن‏قدر قوي بوده كه اصلاً اين مكتب را به عنوان «فلسفه اسلامي» مي‏نامند نه فلسفه اشراقي. اگر هم مي‏خواهند ضميمه‏اي قرار دهند مي‏گويند فلسفه اسلامي اشراقي، اين‏طور تطبيق واقع شد و توانست در اين امر پيش‏رود.

اين‏قدر اين اصل تطبيق، در اين فلسفه به چشم مي‏خورد كه مي‏توان گفت از فلسفه مشّاء در اين جهت سهم بيش‏تري به دست آورد. سهروردي توانست در امر تطبيق حتي بر فارابي و بوعلي پيشي بگيرد و فلسفه خود را از آن‏ها در تطبيق با اسلام بيش‏تر رنگ بدهد كه عرض كردم اصلاً نام اين فلسفه فلسفه اسلامي شد.

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 241 *»

اين فلسفه در تطبيق موقعيّتي خاصّ پيدا كرد به طوري كه بعضي‏ها گفتند اين «روح اسلام» بود كه ظاهر شد و «حقيقت اسلام» بود كه به بركت سهروردي نمودار گرديد. اين‏قدر تطبيق عميق و ريشه‏دار واقع شد كه نوع حكما و فلاسفه اسلامي از اين فلسفه تعبير به روح اسلام و حقيقت اسلام آوردند.

اما چه‏طور شد كه با چنين موقعيّتي، فلسفه اشراق نتوانست به مانند فلسفه مشّاء در بين مسلمانان رشد و تكامل پيدا كند؟! بلكه هميشه تحت الشعاع بود، ترقّي و تكاملش نسبت به فلسفه مشّاء در درجه دوم بود و فلاسفه اسلامي كه طرفدار حكمت و فلسفه مشّاء بودند، نامي‏تر بودند و طرفداران و قدرت و نفوذ بيش‏تري داشتند. اما فلاسفه تابع حكمت و فلسفه اشراق به آن‏قدرت و نفوذ نبودند و طرفدارشان هم كم بود.

همان‏طور كه در اين زمان هم از نظر نام و نشان در سير تاريخي: بوعلي، فارابي و سهروردي به همين شكل‏اند. مي‏بينيم بوعلي و فارابي چه‏قدر شهرت دارند و طرفدار دارند و كتبشان از زمان خودشان در دوران تاريخ اسلامي بيش‏تر مورد توجّه بوده و نفوذ بيش‏تري داشته‏اند. به طوري كه عرض شد فارابي را «معلّم ثاني» گفته، او را در اسلام مثل ارسطو دانسته‏اند. و بوعلي را «شيخ الرئيس» گفتند و هنوز هم در فلسفه به عنوان شيخ شناخته مي‏شود. هر موقع در فلسفه شيخ ـ به طور مطلق ـ بگويند، بوعلي را اراده مي‏كنند. اما براي سهروردي آن‏طور نفوذ و شهرت نيست و آن‏طور از او طرفداري نشد و كتبش هم آن‏طور مورد تجليل قرار نگرفت. اگرچه بعضي از كتبش در تدريس رايج بود اما باز هم به شهرت و موقعيت كتب فلاسفه مشّاء نمي‏رسيد.

پس با وجود چنان موقعيّتي، چه شد كه فلسفه اشراق نتوانست دوش به دوش با فلاسفه مشّاء پيشرفت و تكامل پيدا بكند؟! علل و جهاتي دارد كه فعلاً مورد بحث نيست و لزومي هم ندارد كه ما در اين زمينه بحثي داشته باشيم.

اين ركود كه نصيب فلسفه اشراق شد، باعث گرديد كه فلسفه مشّاء به سير خودش

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 242 *»

ادامه بدهد و مراتب تطوّر و تكامل خود را طي كند. تا اين‏كه به حدّي رسيد كه فلسفه ميرداماد تشكيل شد و ميرداماد در بين شيعه اين فلسفه را رايج كرد.

البته «مير فندرسكي» هم ناشر فلسفه اشراق بود اما همان طور كه مي‏بينيم در تاريخ شيعه نام ميرداماد و عناويني كه به ميرداماد داده مي‏شود و تجليلي كه از ميرداماد مي‏شود كجا! اين عناوين يا تجليل‏ها كجا! نسبت به عناويني كه درباره ميرفندرسكي به كار برده مي‏شود، خيلي فاصله دارد. همين نشان مي‏دهد كه موقعيّت اين‏ها در زمان خودشان هم همين طورها بوده است.

در فلسفه ميرداماد، فلسفه مشّاء به اوج تكامل خود رسيد كه ان‏شاءاللّه خواهيم گفت و به واسطه نوع تفكّر ميرداماد و زحمات فكري او در اين زمينه، خيلي از مشكلات اين مكتب به ظاهر حل شد. به طوري كه طرفداران زيادي داشت و به وسيله ميرداماد از تطبيقات عالي‏تري بهره‏مند شد. آن هم به واسطه خُبرويّت ميرداماد در تفسير به رأي كردن آيات و روايات و استفاده كردن از متشابهات بود كه ان‏شاءاللّه عرض مي‏كنم.

فلسفه اشراقي به واسطه داشتن اصول و مسائل گسترده‏تري، كمال ذاتي آن بيش از فلسفه مشّاء بود به طوري كه اگر همان اسباب و عواملي كه در پيشرفت مكتب مشّاء مؤثّر بود دست اندر كار مي‏شد و فلسفه اشراق را به آن شهرت، قدرت و نفوذ مي‏رساند، آن‏گاه معلوم مي‏شد كه چه‏قدر اين فلسفه پيشرفت مي‏كرد و چه‏قدر مي‏توانست نفوذ داشته باشد زيرا بر اساسي مبتني بود كه مي‏توانست از خود چنين قدرتي را نشان بدهد. اما تقدير نبود و اسباب و عوامل همراه نشد و همان فلسفه مشّاء پيشرفت كرد.

جهتي كه به اين فلسفه چنين تأصّلي را بخشيده بود، اين بود كه جنبه ديني و مذهبي اين فلسفه نسبت به مشّاء بيش‏تر بود. در اين فلسفه از ابتدا ـ نه در تطبيقات ـ استناد به فرمايش‏هاي انبيا بيش‏تر بود. چون بيش‏تر بر اساس سير و سلوك يا بر روح التألّه مبتني بود و آن جهت را بيش‏تر رعايت مي‏كرد، از اين جهت يك روح تألّهي به اين فلسفه

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 243 *»

بخشيده بود و آن را از حكمت مشّاء جالب‏تر كرده بود. اين‏قدر همين جهت جلب توجّه كرده بود كه باعث شد، با عرفان رديف شود. مي‏شود گفت آن‏چنان جنبه و بُعد عرفاني در آن قوي بود كه آن را مورد توجّه نوع افكار قرار مي‏داد.

و مي‏دانيم كه نوع طرفداران اديان و مذاهب، تمايلشان به جهات معنوي و روح تألّه بيش‏تر است تا جنبه استدلال، برهان و دقّت‏هاي عقلي. حالت توجّه و اتّصال به انوار، براي مردمانِ طرفدار اديان و مذاهب بيش‏تر است. روي اين جهت در اين فلسفه هم چون اين جهت، اساسي‏تر و عميق‏تر بود باعث جالب‏شدن اين مكتب‏بود.

البته از عرفان جدا بود و عنوان عرفان و مكتب عرفان بر آن صادق نبود، نه از اين جهت كه امتياز اساسي با هم داشته باشند و مكتب عرفان يك مكتب ممتاز صد در صد جدا باشد و اين، يك مكتب و فلسفه ممتاز و صد در صد جدا باشد. با آن كه اموري، مسائلي و اصولي را با يك‏ديگر به طور مشترك داشته، در آن اصول اشتراك داشتند، اما مكتب عرفان بعدها يك مكتب جدا و مستقل شناخته شد و اين فلسفه، فلسفه مستقل و جدايي.

چون مي‏دانيم در اين فلسفه اساسِ استدلال يكي از موادّ تشكيل دهنده اين فلسفه بود و جهت عميقي در اين فلسفه داشت. اما عرفان اين‏طور نبود. عرفان به جهت استدلال و جنبه استدلال و براهين نمي‏پرداخت؛ يعني استدلال را از اصول خود قرار نداده بود.

آري، جهت ديگر كه فلسفه اشراق در اسلام جالب به نظر رسيد و جاذب بود، اين بود كه رنگ گرفتن از مباني اسلامي و در تطبيق با نوع مباحث و مسائل اسلامي به وسيله سهروردي خيلي دقيق انجام شده بود.

البته قبل از سهروردي هم اگر كساني بوده‏اند كه در اين زمينه ابتكاراتي داشته‏اند، در تاريخ مذكور نيست. اين امور به سهروردي نسبت پيدا مي‏كند. حال او خودش ابتكاراتي داشته، يا از ديگران استفاده كرده روشن نيست. اجمالاً نوع اين امور و اين فلسفه به او مستند است و به تفكّراتي كه داشته است. او خيلي عميق و خيلي دقيق در تطبيق پيش رفت. و اين تطبيقش با مباني اسلامي خيلي مؤثّر بود. از اين جهت به اين مكتب و به اين فلسفه جذابيّتي بخشيد.

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 244 *»

اين‏كه گفتيم عرفان «استدلال» را جزء اساسي و اصول اساسي خود قرار نداده بود، نه مقصود اين است كه به طور كلّي استدلال در عرفان وجود ندارد كه بعد توضيح خواهيم داد؛ بلكه مقصود اين است كه به طور اصل اساسي، استدلال در عرفان مطرح نيست؛ بلكه عرفان از استدلال به عنوان شرح و تفسير استفاده مي‏كند. و اگر براهين هم بر اساس براهين و استدلال‏هاي عقلي باشد، به عنوان تقريب و نزديك كردنِ اذهان به اصلِ مطلبي است كه از طرق شهوديّه و كشفيّه استفاده شده است، نه اين‏كه استدلال اصل و اساس باشد. اين مطلب در عرفان اصطلاحي معلوم است.

عرفان اصطلاحي كه رشته به خصوصي در برابر فلسفه و حكمت است و به وسيله محيي‏الدين شكل مكتبي پيدا كرده و به وسيله صدر الدين قونوي شاگرد محيي‏الدين قوّت گرفته و نشر يافته، مورد بحث است، و وقتي كه «عرفان» مي‏گوييم چنين مكتبي اراده مي‏شود. در اين مكتب اسمي از استدلال به عنوان اصل نيست؛ يعني نمي‏گويند ما بايد نتايج عرفاني را از طريق استدلال و براهين عقلي به دست بياوريم؛ بلكه برهان، استدلال و موازين عقلي در آن، به عنوان تقريب ذهن يا تأييد مطلب است. در نزد آن‏ها اصل و اساس عرفان، همان طرُق شهوديّه و طرق كشفيّه است. پس عرفان مكتبي نظري، درسي و علمي است و در برابر حكمت و حكما، فلاسفه و متكلّمان مكتبِ مستقلّي به حساب مي‏آيد.

اگرچه در كلمات بعضي از عرفا ديده شده كه براي شخص سالك و كسي كه در مسير عرفان سلوك مي‏كند به طور كلّي استدلال، برهان و منطق را بي‏اساس مي‏دانند كه بايد آن‏ها را كنار بگذارد، ولي كلمات آن‏ها از نظر خود مكتب اعتباري ندارد.

از اين جهت مي‏شود گفت كه مكتب عرفان و روش عرفاني به طور كلّي استدلال را از حدود خود خارج نمي‏داند؛ بلكه چه‏بسا از استدلال و براهين عقلي هم استفاده مي‏كند؛ اما به منظور تقويت و تمرين ذهن و تقريب مطالب به عالم ذهن. اين اجمالي بود تا بعد ان‏شاءاللّه توضيحات بيش‏تري بدهيم.

و صلّي اللّه علي محمّد و آل محمّد

 

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 245 *»

 

جلسه هيجدهم

 

(دوشنبه 22 ماه مبارك رمضان 1408)

 

 

 

¬ نقش‌ِ‌ بُعد عرفاني در فلسفه اشراق

¬ تأثير فلسفه اشراق در حكمت متعاليه

¬ فلسفه مشاء و اشراق و عرفان در اسلامي‏شدن معاصرند

¬ رابطه عرفان و فلسفه اشراق

¬ درگيري فلسفه اشراق و مشاء

¬ ديدگاه فلسفه اشراق

¬ رسميّت يافتن عرفان

¬ سرچشمه عرفان

¬ مخالفت علما با عرفان

¬ سرچشمه مشاء و اشراق و عرفان، از نظر ما

 

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 246 *»

 

 

 

 

بحث در فلسفه اشراق بود كه از چه قسمت‏هايي تشكيل شده است كه عمده قسمت‏ها قسمت سلوك و اشراق است به معناي خاصّي كه بُعد عرفاني اين مكتب را حكايت مي‏كند، به خصوص فلسفه اشراق كه رنگ اخلاق و جهت تهذيب نفس را به خود گرفته است و در اين امر نسبت به مكتب مشّاء قوّت بيش‏تري دارد.

البته اين جهت و اين بُعد كه «اخلاق» گفته مي‏شود نه به آن معنايي است كه در علم اخلاق مطرح است؛ بلكه فوق آن معنا، تهذيب نفس و تزكيه نفساني در اين فلسفه مطرح است. در واقع مي‏توان گفت جنبه عملي فلسفه اشراق بر جنبه نظريش مي‏چربد و آن حيث در اين فلسفه اساس قوي‏تري دارد. در عين حالي كه يك فلسفه نظري و همراه با استدلال است، اما در همان استدلال و در حين استدلال، متطبّع به رنگ تهذيب نفساني و عرفان است.

روي همين جهت در ميان مسلمانان نفوذ بيش‏تري پيدا كرد، نه از جهت ارزش فلسفي. مقصود پيشرفت و شهرت آن است در نزد مسلمانان و بين فلاسفه اسلامي كه نسبت به فلسفه اشراق تعظيم و تكريم بيش‏تري قائل بودند تا فلسفه مشّاء.

ناگفته نماند كه عوامل رشد و عوامل شهرت مكتب مشّاء چيز ديگري بوده است، ولي آن‏چه باعث نفوذ و توجه عميق متفكّران اسلامي نسبت به اين فلسفه شد همان حيث عرفاني اين فلسفه بود كه بُعد عرفاني، جهت تهذيب و توجه به ترقّي نفس و از اين قبيل امور در اين فلسفه يك اصالتي به خصوص دارد.

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 247 *»

بعدها ان‏شاءاللّه خواهيم گفت كه چه‏طور فلسفه اشراق، در فلسفه ملاّصدرا اثر گذاشت. اگر بخواهيم فلسفه ملاّصدرا را نسبت به فلسفه مشّاء يا فلسفه اشراق بسنجيم، بايد گفت جنبه اشراقيش مي‏چربد. فلسفه اشراق در اين فلسفه قوّت بيش‏تري دارد و مي‏توان گفت كه پايه‏هاي آن است. «حكمت متعاليه» را كه به ملاصدرا نسبت مي‏دهند، بيش‏تر اساسش بر اين پايه‏ها قرار گرفته، و بيش‏تر اساسش همين فلسفه بوده است. اين‏قدر اين فلسفه نفوذ داشته است.

پس مي‏توان گفت كه بين فلسفه اشراق و عرفان نظري كه از نظر اسلامي شدن هم‏عصرند، هماهنگي است. و در هر صورت اين سه مكتب هم‏زمان و با هم استقلال پيدا كرده، جنبه استقلال به خود گرفتند و از هم جدا شدند. فلسفه مشّاء، فلسفه اشراق و عرفان در اسلام تا اندازه‏اي هم‏زمان مستقل گشتند و زمان رسميّت يافتن آن‏ها در كم‏تر از يك قرن بوده است.

تا اين‏جا معلوم شد كه فلسفه مشّاء و فلسفه اشراق هم‏زمان با هم در اسلام نفوذ كردند و علماي اسلام اين دو فلسفه را رايج كردند و در بين مسلمانان شهرت يافتند. نفوذ و رسميّت يافتن عرفان هم با اين دو مكتب هم‏عصر است كه به عنوان عرفان نظري؛ يعني مكتب عرفان يا عرفان مكتبي استقلال پيدا كرد كه بعد ذكر مي‏كنم.

مقصود اين است كه بين مكتب عرفان و بين مكتب اشراق با اين‏كه امتياز پيدا شد و هر يك از ديگري مستقل بودند و هر دو از مكتب مشّاء جدا بودند، اما بين مكتب اشراق و عرفان رابطه و اتصال و ارتباط قوي بود؛ بلكه مي‏توان گفت كه اين دو مكتب با يك‏ديگر در بعضي از اصول مشترك بودند كه عمده آن اصول، مسأله كشف و شهوداست كه در واقع «عرفان» همان «اشراق» است. همين مسأله در واقع نقطه‏اي است كه اين دو مكتب را با يك‏ديگر مربوط مي‏كند و تا اندازه‏اي اتّصال قوي و ارتباط شديدي بين اين دو مكتب برقرار مي‏سازد.

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 248 *»

عرض شد فرق اين است كه در مكتب اشراق، استدلال خودش يكي از اصول و اُسَس براي رسيدن به حقايق است، اما در مكتب عرفان اگر استدلالي هم باشد، جنبه آليّت و وسيله بودن دارد براي تزكيه، تقريب ذهن و نزديك شدنِ ذهن انساني به حقيقت. ولي در عرفان فقط «كشف و شهود» راه رسيدن به حقيقت است.

پس اشراق و عرفان با اين‏كه با يك‏ديگر جهات مشتركي دارند، اما در بعضي از جهات با يك‏ديگر فرق دارند و از يك‏ديگر جدا هستند؛ مثلاً طرز و طور تفسير وجود و بيان احكام و ظهوراتِ وجود، در اين دو مكتب خيلي با هم فرق مي‏كند.

هم‏چنين در كيفيّت استدلال و براهينِ عقلي، باز اين دو مكتب با هم‏ديگر فرق دارند. اصول، مباني و مبادي كه در استدلال و براهين عقليّه لازم است، طرز برخورد اين دو مكتب با آن اصول و مبادي مختلف مي‏شود.

هم‏چنين در مسائل مهمّ و عمده، فرق‏ها و امتيازهايي با هم‏ديگر دارند كه فعلاً ما در مقام ذكر اين امور نيستيم؛ ولي از باب نمونه مثلاً در مورد تفسير وجود، وقتي كه مي‏خواهند طبق مكتب اشراق، وجود را تفسير و بررسي كنند، اصول آن بر اساس شناخت «نور»، «مراتب نور» و قواعدي است كه مربوط به نور است كه شناخت وجود، و موجودات و مراتب موجودات بر آن اساس است.

اما در مكتب عرفان وقتي كه مي‏خواهند درباره وجود و موجودات بحث كنند، نه از طريق وجود و ماهيّت و مراتب وجود كه روش مكتب مشّاء است بحث مي‏كنند، و نه از طريق نور، انوار و مراتب نوريّه كه طريقه اشراقي است در شناخت وجود و موجودات، بحث مي‏كنند؛ بلكه بر اساس روابط اسماء و صفات خداوندي با موجودات گفت‏وگو مي‏كنند و از طريق بررسي صفات و اسماء حق وارد اين بحث مي‏شوند و مسائل وجود را مطرح مي‏كنند. اين قبيل اختلاف‏ها در اين مكتب‏ها هست كه مورد بحث ما نيست.

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 249 *»

مكتب اشراق وقتي كه در ميان مسلمانان خواست استقلالي به خود بگيرد و به شكل مكتب وارد اسلام بشود، در مقابل مكتب مشّاء قرار گرفت و خواه‏وناخواه بين اين دو مكتب يك درگيري رخ داد. مكتب اشراق، سخت با مباني و بعضي از اصول مكتب مشّاء مخالفت داشت، خيلي شديد؛ بلكه در مقام ضديّتِ كامل برآمد به طوري كه برخي از بخش‏هاي مكتب مشّاء را ضعيف كرد، اشكالات زيادي بر مكتب مشّاء و مسائل اين مكتب، وارد ساخت و اين كار از طريق «سهروردي» بود كه توانست با بحث‏هاي خيلي عميقي كه داشت، اشكالات خيلي قوي بر مكتب مشّاء و نظريّات ارسطو وارد كند. البته رنگ اسلام هم به خود گرفته بود و در ميان مسلمانان رايج شده بود.

بعضي فرق بين مكتب اشراق و مكتب مشّاء را بر همين اشكالات مبتني كرده مي‏گويند: در واقع مكتب اشراق با اساس و اصول منطقي مكتب مشّاء مخالفت دارد، روي همين جهت هم مي‏گويند: مكتب اشراق نوعاً استدلال‏ها و اصول منطقي مكتب مشّاء را كه پايه‏هاي استدلال است رد مي‏كند.

ولي اين‏طور نيست. در واقع همان‏طور كه عرض شد مكتب اشراق استدلال و براهين عقلي اصطلاحي را مي‏پذيرد، ولي اساس كار خود را بر كشفِ حقيقت قرار داده است.

مكتب مشّاء مي‏گويد: فقط راه رسيدن به حقايق، استدلال و براهين عقلي است آن هم بر موازيني كه در منطق مطرح است. اگر كشف و شهودي هم حاصل بشود، نيز نتيجه‏اي است كه عقل توانسته با براهين خود به آن برسد. اين حالتِ كشف و شهود و آثاري كه بر اين حالات مترتّب است، به حسب رتبه، بعد از رتبه عقل و امتيازات و استدلالات عقلي است، و تنها راه رسيدن به حقايق، منحصر به استدلالات عقلي است.

اما مكتب اشراق مي‏گويد درست است كه استدلال انسان را به حقايق راه‏نمايي مي‏كند، ولي كشف و شهود هم اگر قوي‏تر نباشد، لاأقلّ اين‏ها هم از اسباب رسيدن به حقايق و معرفت حقايق است.

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 250 *»

پس اين‏كه مكتب اشراق با مكتب مشّاء مخالفت دارد، در اين نيست كه بخواهد به كلّي استدلال را بي‏اساس بشمارد و از اساس شناخت حقايق خارج كند؛ بلكه نسبت به مباني استدلال دست به كار شده، اشكالات زيادي بر موازينِ استدلال وارد ساخته است كه همان موازين منطقي ارسطو باشد. در منطق نظر خاصّي اظهار كرد، بعضي از مباني و اصول منطقي مشائي را منهدم كرد و نظريّات خاصّي در منطق اظهار نمود و موازين خاصّي را به عنوان موازينِ ادلّه و براهين قرار داد و در واقع بر اساس آن موازين هم به استدلال پاي‏بند گرديد.

از همه اين‏ها گذشته مكتب اشراق يك ديد عميق‏تر و مقصد اعلايي نسبت به مكتب مشّاء در نظر گرفت و آن اين بود كه انسان در بحث‏ها و فحص‏هاي علمي، چه بر طريق استدلال و چه بر طريق كشف و شهود، بايد به نور اتمّ متّصل شود. و به اصطلاح مكتب اشراق مراد از «نور اتمّ» واجب الوجود است. بنابراين ما چه از طريق استدلال راه را طي كنيم چه از طريق كشف و شهود، در هر صورت بايد مقصد عالي‏تري از كشف حقايق و معرفت حقايق داشته باشيم. آن مقصد اتصالِ به نور اتمّ مي‏باشد كه به تعبير ديگرِ مكتب اشراق نور الأنوار است. مكتب مشّاء هدفش در سير و سلوك، تحقيق و استدلال معرفت حقايق است. اين مكتب اظهار كرد كه اين كار براي شخص سالك و محقّق و متفكّر، هدف و مقصد اعلا نيست؛ بلكه بايد هدف، اتصال به نور الأنوار و نور اتمّ باشد.

چون اين مقصد و هدف را اظهار كرد، از اين جهت براي كساني كه در طريق سلوك بودند، بيش‏تر مورد توجه قرار گرفت و آن‏هايي كه در طريق سلوك بودند، به اين مكتب رو آورده، گفتند اين مكتب مي‏تواند ما را به وصول عيني به نور الأنوار كه هدف اصلي رياضت و سلوك و سير ما است نائل كند. عرفا به اين مكتب بيش‏تر متمايل شدند و آناني كه جنبه عرفاني‏شان قوّت داشت و مي‏چربيد به مكتب اشراق گرايش پيدا كرده، در برابر مكتب مشّاء، محبت شديدي به اين مكتب نشان دادند.

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 251 *»

امتياز اين مكتب، همين است كه در اين مكتب جنبه استدلال تحت الشعاع جنبه اشراق است. اگرچه عرض كردم اين مكتب استدلال را كنار نمي‏گذارد و استدلال را هم از اساس مي‏شمارد. نه اين‏كه فرع حساب كند؛ بلكه از اساس است. اما اساسي كه تحت الشعاع است كه نسبت به اين اساس، بيش‏تر توجّهِ به اشراق و نور قوّت دارد و توجه به آن جهت كه تشويقِ به سلوك، رياضت و تهذيب نفس است، و ادامه‏دادن رياضت‏هايي كه داشته‏اند.

تا اندازه‏اي مي‏توان اين‏طور تعبير آورد كه فرق بين بُعد عرفاني و بُعد استدلالي در مكتب اشراق اين مي‏شود كه در اين مكتب قواعد كشف و شهود در حكم اسبابي هستند كه در اتصال به نور الأنوار يا مقصد پايين‏تر ــ معرفت حقايق اشياء ــ مباشرت دارند. اما در اين مكتب براي استدلال، نمي‏توان چنين موقعيّتي قائل شد؛ بلكه استدلال‏ها و براهين عقلي از اسبابي هستند كه تقريبا تسبيبِ سبب‏هاي ديگر را مي‏كنند كه همان آمادگي براي كشف و شهود است. براي فرق گذاشتن بين اين دو مكتب، چنين تعبيري مي‏شود داشت.

پس تقريباً اين‏طور مي‏شود گفت: مكتب اشراق يك «فلسفه استدلالي» است. اما همان حينِ استدلال منطبعِ به اشراق، كشف و شهود و تهذيب نفس است. در عين حالي كه استدلالي است، همان موقع اين انطباع را هم دارد. استدلال‏ها و براهينش به اين رنگ، رنگ گرفته است. روي همين جهت استدلال در اين مكتب، غير از استدلال و طريق استدلال در مكتب مشّاء است.

موازين منطقي هم آن مقداري كه زائد است و مربوط به استدلال نمي‏شود در اين مكتب ارزش ندارد. آن مقداري هم كه لازم است و بشر خودش را براي سير و سلوك و حتي استدلال ناچار مي‏بيند كه متوجّه آن مباني و اصول منطقي باشد كه براي استدلال، در حكم ميزان‏اند و مجبور از آن‏هاست، آن‏ها در مكتب اشراق با يك ترقّي و تهذيبِ بيش‏تري مورد بررسي قرار گرفته و آن‏ها را اساس استدلال خود قرار داده است.

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 252 *»

مكتب اشراق در قواعد و قضاياي منطقي، تصر‌ّف شديدي كرده و به واسطه اين جهات اشكالات زيادي در منطق وارد شد و يك منطق مخصوصي را در روش استدلالي خود ميزان قرار داد. طوري هم هست كه با اين‏كه استدلال است و با اين‏كه استدلال در مكتب اشراق بر موازين منطقي مبتني مي‏شود، اما هيچ منافاتي با رشته تصو‌ّف ـ يا بفرماييد ـ عرفان عملي يا سير و سلوك ندارد. اين‏قدر با هم يكي شده است.

اين اجمالي بود راجع به اين دو مكتب و انتشار آن دو در بين مسلمانان و كيفيّت نشو و نماي آن دو به وسيله طرفداران و ناشران اين دو مكتب.

هم‏عصر و هم‏زمان با اين دو مكتب ـ هم‏عصر كه مي‏گويم با توجّه به همان تفاوت اول و آخر قرن است. ـ يعني در اواخر قرن پنجم و اوائل قرن ششم، مكتب عرفان هم در بين مسلمانان حالت رسميّت به خود گرفت. عرفان نظري هم به شكل مكتب درآمد. روي همين جهت عرفان تقسيم شد و به تقسيم آن پرداختند. دو قسم عرفان معرّفي كردند: يك عرفان عرفان عملي بود كه به تصوّف مشهور شد و آن، طريقه، رياضت‏ها و سلوك‏هايي بود كه از مسيحيّت، يهوديّت، هم‏چنين بودائي‏ها و مانند آن‏ها در بين مسلمانان رسوخ كرده، به تدريج اين روحيّه‏ها پيدا شده بود. البته بر اساس سوابقي كه خودِ آن‏ها داشتند، بعد از اسلام آوردن و پس از رحلت رسول‏خدا9 و زمينه فراهم شدن براي نوع انحراف‏ها، از جمله آن‏ها رياضت‏ها، سير و سلوك‏ها، انزواها و بريدن از اجتماع‏هاي اسلامي و ترك جماعت‏ها، به تدريج چنين روشي پيدا شد.

در قرن اول ديده نشده كه به خصوص از كساني نام ببرند كه در اين رشته رياضت و تصوّف مشهور باشند. بيش‏تر در قرن دوم هجري در همان اوائل قرن، اين روش شروع شد و مي‏توان گفت همان‏طور كه علم كلام را به «حسن بصري» منتسب مي‏كنند، تصوّف را هم مي‏شود گفت كه منتسب به او است.

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 253 *»

اگرچه كسي او را صوفي نناميده و بيش‏تر او را متكلّم و مؤسّس علم كلام مي‏گويند. اما نظر به اين‏كه كتابي نوشته به نام: «رعاية حقوق اللّه» مي‏گويند برنامه سير و سلوك، به عنوان درسي و عملي، از زمان او شروع شده است. البته به عنوان تدريس نبوده، همان انتشار كتاب را تقريبا درسي اسم گذاشته‏اند. نوعاً تصوّف را به او نسبت نمي‏دهند. ديگر تاريخ را نتوانسته‏اند جلوتر ببرند، و بتوانند در قرن اول هجري، از امر تصوّف و متصوّفه در بين اسلام و مسلمين، نشانه‏هايي به دست بياورند. ديگر از حسن بصري پيش‏تر نتوانسته‏اند بروند. سابقه‏اش را به او رسانده‏اند. آن هم نه به عنوان رسمي كه نشر تصوّف از او شروع شده باشد، به اين احتمال كه اين كتابي كه او نوشته به نام «رعاية حقوق اللّه» تقريبا بيان همان سير و سلوكي بوده كه صوفيّه اسمش را سير و سلوك و رياضات گذاشتند و شروع به انتشار طريقت كردند و اسم طريقت را بر آن گذاشتند و تا اين اندازه توانستند جلو بيايند.

عرفان ديگر عرفان نظري است و «عرفان نظري» يعني عرفان بر اساس استدلال. البته نه استدلالي كه اصطلاح ديگران است، استدلال به حسب خود اين مكتب و بر اساس كليات و اصولي كه در اين مكتب مطرح است، اسمش را عرفان نظري مي‏گذارند.

در اين‏كه اين عرفان نظري و عرفان عملي از كجا سرچشمه گرفته؟ و از كجا در بين مسلمانان آمده؟ و آيا از خود اسلام ترشّح كرده يا از خارج داخل اسلام شده است؟ نظرهاي گوناگوني در ميان است.

البته خود «عرفاي اسلامي» مدّعي هستند كه ما عرفان را از خود اسلام داريم، چيز اضافه از اسلام نيست. چه در عرفان نظري، چه در عرفان عملي، ما هرچه داريم از خود اسلام است.

راجع به اعمالشان و عرفان عمليشان معلوم است رياضت‏ها و سير و سلوك‏هايي دارند، طريقه‏ها و برنامه‏هاي مختلفي دارند، اساتيد و اسانيد طريقت دارند و اين بيش‏تر در

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 254 *»

بين سنّي‏ها رايج است. الآن در ميان اهل سنت غير از وهّابي‏ها كه البته وهّابي‏ها جديدند، در ساير فرق مسلمانان مسأله طريقت و عرفان و عرفان عملي، امري است كه اصلاً آن را لازمه اسلام مي‏دانند.

مثل آن كه اگر از يكي از آن‏ها بپرسند كه تو اهل چه مذهبي؟ مي‏گويد شافعي يا مالكي يا حنبلي يا حنفي، طريقت هم همين‏طور است. هركسي بايد طريقتي را انتخاب كرده باشد و بر طريقتي باشد. اگر از او بپرسند در چه طريقتي هستي؟ اگر بگويد طريقتي ندارم و در طريقتي نيستم، اسلام او را ناقص مي‏دانند. الآن در ميان آنان مرسوم است كه براي خودشان طريقه‏ها، سير و سلوك‏ها و مجالس و حلقه‏هاي ذكر مختلفي دارند. مخصوصا در نواحي شام اين كار خيلي معمول است.

شخصي بود با اين‏كه اصالتا افغاني بود اما ساكن مكّه بود. در يك ملاقاتي كه من در شام با او داشتم، يكي از اشكالاتي كه بر شيعه مي‏كرد همين بود كه مي‏گفت: چرا شيعه طريقت ندارد؟ چرا شيعه‏ها اهل طريقت نيستند؟ بعضي‏هاشان هستند، ولي تمام ايشان چنين نيستند؟ اين اشكال را مي‏كرد. علّتش اين بود كه مي‏گفت: ما در بين تمام فرق مسلمانان و مذاهب اربعه، امر طريقت را رديف امر مذهب مي‏دانيم، نمي‏شود طريقت نداشت.

عرض شد فقط وهّابي‏ها با اين روش مخالفت كردند و طريقت را در دين بدعت دانستند. آن‏ها با اين موضوع سخت مخالفت دارند. حملاتي كه «ابن تيميّه» هم‏چنين «شيخ محمّد بن عبدالوهّاب» لعنة اللّه عليهما نسبت به اهل طريقت‏ها و خود طريقت‏ها دارند خيلي شديد است. به هيچ وجه اين امور را در اسلام صحيح نمي‏دانند و تمام آن‏ها را بدعت مي‏دانند.

در هر صورت، عرفاي اسلامي معتقدند كه چه عرفان نظري، چه عرفان عملي از خود اسلام و مسلمانان است. از اين جهت سلسله‏هاي طريقتِ خود را از طرق مختلف به رسول‏خدا9 متّصل مي‏كنند و مي‏گويند به امضاء حضرت بوده و حضرت اولياء و

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 255 *»

صاحبان طريقت‏ها را معيّن مي‏كردند و به آن اولياء ـ به اصطلاح به خلفاي در ولايت ـ متصل مي‏شوند كه در جاي خودش بايد بحث شود.

بعدها در شيعه هم به همين شكل‏ها نفوذ كرد، حتي عرفان عملي هم به همين شكل در آمد. عرفاي شيعه هم خودشان را به سلسله‏هاي طريقت متّصل كردند كه سه يا چهار طريقه را طريقه اصليّه مي‏دانند و آن‏ها را به حضرت رضا، حضرت صادق و اميرالمؤمنين صلوات اللّه عليهم متّصل مي‏كنند. البته طرقشان مختلف است كه مورد بحث نيست. و در پايان همه اين طريقه‏ها خود را به رسول‏خدا9 متّصل مي‏كنند و مي‏گويند از اسلام است. چه عرفان نظري، چه عرفان عملي از اسلام است و چيزي جدا و غير از اسلام در اين مكتب‏ها و مرام‏ها نيست.

در مقابل اين‏ها از ميان مسلمانان؛ علماي اسلامي هستند كه با اين‏ها مخالفت كرده‏اند و هم عرفان نظري و هم عرفان عملي را گفته‏اند از اسلام نيست و شما در اسلام داخل كرده‏ايد. مخصوصا نسبت به عرفان عملي كه بدعت‏هاي زيادي را دربرداشته، نوع اعمال، سير و سلوك‏ها و رياضت‏هاي اين‏ها را در دين بدعت مي‏دانستند و هنوز هم مي‏دانند. از اين جهت اين‏ها خيلي جرأت نمي‏كنند در بين مسلمانان متظاهر به اين امور باشند.

عدّه‏اي قائل‏اند به اين‏كه در واقع عرفان: چه نظري و چه عملي آن عكس‏العمل‏هاي دانشمندان ايراني در مقابل اسلام بوده است. چون آن‏ها به واسطه شمشير داخل اسلام شدند و اسلام بر همه جهات و جوانب آن‏ها چه تفكّراتشان، چه روش‏هاي عملي آن‏ها سخت نظارت داشت و آن‏ها را در فشار قرار داده بود، آن‏ها براي مخالفت با اسلام و براي اين‏كه اسلام و مسلمانان را ضعيف كنند، شروع كردند به اظهار اين مكتب‏ها و طريقه‏ها. اين نظريّه هست كه مي‏خواهند بگويند با اين‏كه عرفان يك روش لازم براي انسان است و انسان هيچ وقت نمي‏تواند به ايمان كامل نائل بشود مگر از طريق عرفان، سير و سلوك و رياضت، از اين جهت اين‏ها بر حق‏اند و روششان درست و مسيرشان صحيح است.

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 256 *»

و چون اسلام نمي‏توانست چنين روشي را براي مسلمانان فراهم كند و متكفّل درخواست‏هاي عميق انسان‏ها باشد، از اين جهت اين روش‏ها در اسلام قرار گرفتند و اسلام خواه‏وناخواه وقتي كه با اين‏ها مقابل شد و نتوانست خود متكفّل اين جريان باشد، ضعيف شد و كار اين‏ها رونق گرفت، طرفداران زيادي حتي در بين مسلمانان پيدا كرد و به تدريج وقتي مسلمانان ديدند كه اين روش نيازمندي‏هاي شديد آن‏ها را رفع مي‏كند، به آن دل‏بند شدند. پس رواجِ مكتب عرفان: چه جنبه علمي، چه جنبه عملي آن، به اين جهت بود كه اسلام نمي‏توانست خود متكفّل خواسته‏هاي مسلمانان باشد.

بعضي كه طرفدار عرفان‏اند و در عين حال مسلمان‏اند و احترام به اسلام هم مي‏گذارند، گفته‏اند در واقع عرفان عملي و عرفان علمي هر دو از اسلام است و مايه‏هاي اصلي و سرمايه‏هاي اوليّه هر دو قسمِ عرفان در اسلام وجود دارد. در اين زمينه آيات و رواياتي ذكر مي‏كنند كه تمامي بر همان هدف و مقصدي كه عرفان عملي يا نظري در پي آن است، دلالت دارند. پس سرمايه‏هاي اصلي آن‏ها در متون اسلامي هست.

عرفا و متصوّفه يك دسته‏اند و پيروان يك مكتب هستند. ولي وقتي كه جنبه عملي عرفان را در نظر مي‏گيرند، متصوّفه و تصوّف مي‏گويند و وقتي كه جنبه علمي و نظري عرفان را در نظر مي‏گيرند عرفان و عرفا مي‏گويند و در واقع يكي هستند. البته سابقه اسم عارف از اسم تصوّف و متصوّفه كم‏تر است. متصو‌ّفه و تصو‌ّف در اسلام سابقه بيش‏تري دارد. از قرن دوم تقريبا نام صوفي و متصوّفه در فرقه‏هاي اسلامي پديد آمده، جمعيّت‏ها يا افرادي پيدا شده بودند كه به اين نام شهرت داشتند. اما عارف و عرفان، نسبت به صوفي، متصو‌ّفه و تصو‌ّف، سابقه‏اش كم‏تر است.

طرفداران عرفا مي‏گويند: عرفا يا متصو‌ّفه نظر سوئي درباره اسلام ندارند و نخواسته‏اند براي اسلام ضعفي فراهم كنند و مخالفت و معارضه‏اي با اسلام داشته باشند. اگرچه امكان دارد در بعضي جهات خطاهايي داشته باشند يا از روي تعمّد بدعت‏هايي داشته باشند.

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 257 *»

اين اعترافشان هم از بابت اين بوده كه ناچار شده‏اند. چون مي‏بينند بعضي امورشان قطعا بدعت است و ديگر نمي‏توانند آن‏ها را توجيه كنند روي اين جهت مي‏گويند با اين‏كه ممكن است اين‏ها در عرفان عملي بدعت‏هايي داشته باشند و در عرفان نظري در تطبيقات اشتباهاتي داشته باشند، اما چون سوء نيّت در كار نبوده و قصد معارضه با اسلام در بين نبوده؛ بلكه در واقع نظرشان بهره‏برداري از سرمايه‏هاي اصيل و اوليّه اسلام بوده است، اين امور قدحي در سيره و روش اين‏ها وارد نمي‏سازد. خيلي‏ها هم اين قول را تأييد مي‏كنند.

الآن هم نوع كساني كه در شيعه طرفدار مكتب عرفان‏اند، نظرشان همين است كه در خود اسلام، به خصوص در تشيّع و در فرمايش‏هاي ائمه هدي: مايه‏ها و سرمايه‏هاي اصيل عرفان وجود دارد و عرفا پي همين سرمايه‏ها را گرفته، از همين سرمايه‏ها استفاده كرده و پيش رفته‏اند. البته مي‏گويند بايد در تحقيق و تطبيق دقت داشت تا خلافي، اشتباه و انحرافي پيش نيايد. اين تعبير را دارند.

ما همان‏طور كه درباره مكتب مشّاء و مكتب اشراق گفتيم، درباره مكتب عرفان هم مي‏گوييم كه سرمايه‏هاي اوّلي آن، همان سوابق ذهني افرادي بوده كه از اسلام خارج بودند و بعد در اسلام داخل شدند. يا اين‏كه با مراجعه به كتب يوناني‏ها، سرمايه‏هاي اوليّه را از آن‏ها گرفتند بعد آمدند با متشابهات آيات و روايات تطبيق كردند و در تطبيق هم خيلي زحمت كشيدند و خيلي كار كردند. عرفاي اسلامي كه در ميان مسلمانان شهرت پيدا كردند، در تطبيقات خيلي زحمت كشيدند و همين تطبيق متشابهات با سرمايه‏هاي اصيل عرفاني كه در واقع از خارج اسلام داخل اسلام شده بود، اساس انحراف‏ها را فراهم نمود.

اين عرفان مصطلح و عرفاي اصطلاحي اساسشان و سرمايه‏هاي اوليّه‏شان از خارج اسلام است. اما آن‏چه در اسلام از آيات و روايات به دست گرفته‏اند، متشابهاتي است كه با آن اساسشان تطبيق و توجيه مي‏كنند. اگرنه از نظر ما همه اين‏ها آراء و تأويلات متشابهات است كه با محكمات آيات و روايات اسلامي سازش ندارد.

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 258 *»

اگر بگوييم مراد از عرفان عملي رياضت، سير و سلوك و دستوراتي است و عرفان را به اين معنا بگيريم اگرچه به اين لفظ و نام درست است، زيرا اسلام هم دستوراتي دارد و رياضت‏ها قرار داده و براي سير و سلوك قواعدي معيّن نموده است، ولي ديگر اين دستورات را به اين معنا و به اين اسم نمي‏شود گفت كه براي عرفان اصطلاحي سرمايه باشد.

يا اگر مثلاً معرفت خدا، محبت خدا و محبت اولياء خدا و توجّه به ايشان را كه در آيات و روايات بيان شده است، اسم اين‏ها را عرفان نظري بگذاريم و بگوييم: اصول و سرمايه‏هاي اين‏ها در اسلام است. چون در اسلام صحبت از لقاء اللّه، صحبت از معرفة اللّه، محبّة اللّه، حبّ، وُدّ و مانند اين‏ها به ميان آمده است، پس بگوييم اين‏ها سرمايه‏هاي اصلي عرفان باشد. چنين نيست. صِرف اين الفاظ نيست. اصول و مباني اسلام براي عمل، براي علم و معرفت، محكماتي است كه بايد همه متشابهات بر آن‏ها حمل شود.

ولي عرفان اصطلاحي اساس كار خود را از خارج گرفته: از مسيحيّت انحراف‏يافته يا از يهوديّت انحراف يافته يا از اديان و مذاهب باطل گرفته و آن را يك اساسي براي خود قرار داده كه اصل است. بعد متشابهات آيات و روايات را بر آن‏ها حمل مي‏كند و توجيه مي‏نمايد.

و چون به متشابهات اخذ كرده‏اند، نمي‏شود بگوييم كه اين‏ها از اسلام است و در بين آيات و روايات سرمايه‏هاي اصيل عرفان پيدا مي‏شود. پس ابتداء بايد عرفان را معنا كرد، هم در جنبه نظريش، هم در جنبه عمليش، آن وقت قضاوت كرد.

اين عرفاني كه مصطلح و متداول است كه عرفا و متصوّفه طرفدار آن هستند، در هر دو جهت: چه در حيث علمي، چه در حيث عملي آن، اساسش از خارج از اسلام است و براي وارد كردنش در اسلام به متشابهات متمسك شده‏اند. روي اين جهت نمي‏شود گفت از اسلام است؛ بلكه بايد گفت بيگانه با اسلام است ولي رنگ اسلام به خود گرفته است. از آيات و روايات متشابه استفاده كرده و در واقع بر اسلام ضربه وارد ساخته است. نه اين‏كه يك بُعد از اسلام را ترويج كرده و نشر داده باشند.

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 259 *»

آن‏گاه بحث ديگري كه دارند در مورد ريشه‏هاي عرفان است كه از كجا شروع مي‏شود؟ بعضي گفته‏اند از مسيحيت است. بعضي از بودائي‏ها و بعضي از ايراني‏ها دانسته‏اند. بعضي به طور كلّي گفته‏اند عرفان در اسلام فقط تطبيق داده شده مثل رشته‏هاي علوم طبيعي و رياضي كه در ميان ايران و يونان سوابقي داشته بعد در اسلام آمده و تطبيقاتي داده شده است، عرفان هم خارج از اسلام بوده بعد در اسلام رواج يافته است. پس ريشه‏يابي عرفان مثل طب يا فيزيك و شيمي و امثال اين‏ها است. حال استشهادهايي شده باشد ربطي به ريشه‏هاي آن ندارد.

و صلّي اللّه علي محمّد و آل محمّد

 

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 260 *»

 

جلسه نوزدهم

 

(چهارشنبه 24 ماه مبارك رمضان 1408)

 

¬ عرفان در فلسفه ملاّصدرا اصل اساسي است

¬ اصل عرفان علمي و عملي همان تصوّف است

¬ پيدايش تصو‌ّف در اسلام از قرن دوم توسّط «حسن بصري»

¬ نظر مستشرقين درباره تناسب اسلام و عرفان

¬ تلاش برخي در ريشه‏يابي عرفان اصطلاحي در اسلام و اديان آسماني

¬ علل نفوذ عرفان در اسلام

¬ رواج طريقه و سلسله‏هاي صوفيّه در ميان اهل سنّت

¬ پيدايش كلمه «صوفي و تصو‌ّف» در قرن دوم و كلمه «عارف و عرفان» در قرن سوم

¬ ابتداي تصو‌ّف در اسلام

¬ برخي از مشاهير صوفيه در قرن دوم:

مالك بن دينار، ابراهيم ادهم، رابعه عدويّه، ابوهاشم كوفي، شقيق بلخي، معروف كرخي، فضيل بن عياض

 

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 261 *»

 

 

 

¬ «عرفان علمي» در قرن سوم پايه‏گذاري شد

¬ برخي از عرفاي قرن سوم:

بايزيد بسطامي، بشر حافي، جنيد بغدادي، ذو النون مصري، سهل بن عبد الله تستري، حسين بن منصور حلاّج

¬ ائمه: از صوفيه و تصوّف تبرّي مي‏فرمودند

¬ برخي از عرفاي قرن چهارم:

ابوبكر شبلي، خواجه عبداللّه انصاري، ابوعلي رودباري، ابونصر سرّاج طوسي، ابوعبداللّه رودباري، ابوالفضل سرخسي، ابوطالب مكّي

¬ سبب آن كه بيش‏تر عرفا ايراني بودند

¬ نفوذ روح عرفان در اهل سنّت و تمايل آنان به تصوّف، و محفوظ‏ماندن شيعه

¬ برخي از عرفاي قرن پنجم:

شيخ ابوالحسن خر‌َقاني، ابوسعيد ابوالخير، ابوعلي دقّاق نيشابوري، ابوالحسن علي بن عثمان، خواجه عبداللّه انصاري، ابوحامد غزّالي

 

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 262 *»

 

 

 

 

چون بحث در بيان موقعيّت شيخ بزرگوار اعلي اللّه مقامه الشريف و سيّد بزرگوار اعلي اللّه مقامه در زمينه تفكّرات شيعه است، ناچار شديم كه فلسفه ملاّصدرا را اجمالاً بررسي كنيم. براي بررسي فلسفه ملاّصدرا ناچار شديم تا مكتب‏هاي فلسفي را كه در دوره تكاملي به فلسفه ملاّصدرا منجر شده و از آن به «حكمت متعاليه» تعبير مي‏آيد بررسي كنيم. مكتب مشّاء و مكتب اشراق اجمالاً بررسي شد.

بحث در زمينه عرفان است. زيرا عرفان در فلسفه ملاّصدرا نقش بسيار مهمّي دارد و اين فلسفه در واقع الهام گرفته از عرفان است، و اگر در آن بحثي از استدلال به ميان مي‏آيد يا تعبيراتي دارد مانند وجود كه اصطلاح مشائين است يا نور كه اصطلاح اشراقيّين است ـ همان‏طور كه اجمالاً اشاره شد ـ همه وسيله است براي بيانِ همان اصل اعتقادات و تفكّرات عرفاني.

نظر به اين‏كه عرفان يك موقعيّت بسيار بسيار شديد و قوي در فلسفه ملاّصدرا دارد، توجّه به اين مسأله باعث مي‏شود كه به عرفان و سير آن در اسلام و بعد در تشيّع بپردازيم تا به فلسفه ملاّصدرا توجّه بيش‏تري بشود.

عرض شد تقسيم‏بندي عرفان به عرفان نظري و عرفان عملي بعدها انجام شده و مي‏شود گفت كه از قرن هفتم به اين طرف به اين شكل در آمده است. قبل از اين تقسيم‏بندي، عرفان نظري و عرفان عملي از هم جدا نبود و در واقع همان تصوّف بود كه وقتي تصوّف ملاحظه مي‏شد جنبه‏هاي عملي آن را ملاحظه مي‏كردند كه در تاريخ قبل از اسلام سابقه داشته و در اسلام به آن، عنوان عرفان عملي داده‏اند.

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 263 *»

وقتي كه جنبه علمي آن را در نظر مي‏گيرند كه از مذاهب و اديان مختلف جمع‏آوري شده ـ به خصوص از مجوسيّتِ موجود در ايران كه سوابقش در هند موجود بوده و بيش‏تر از آن‏جاها سرچشمه گرفته است ـ آن افكار را كه ملاحظه مي‏كنند عرفانِ نظري اسم مي‏گذارند. اگرنه اين تقسيم‏بندي نبوده و اين طوايف به عنوان عرفا و متصوّفه نبودند كه عرفا عدّه‏اي باشند و متصوّفه عده‏اي، و مكتب عملي‏شان جدا و مكتب نظري و علمي‏شان جداگانه باشد، اين‏طور نبوده است.

اين‏ها تفكّراتي كه قبل از اسلام داشتند از قبيل: وحدت، اتّحاد، حلول و … سينه به سينه به يك‏ديگر تحويل دادند و بعضي‏هايش را روي كتاب آوردند. بعد هم كه اين‏ها را با متشابهات آيات و روايات تطبيق كردند، همراهِ يك‏ديگر پيش آمد؛ يعني عرفان عملي و عرفان نظري با هم بود.

عرض شد تعبير به تصوّف و صوفيّه از قرن دوم شروع شد. بعضي تصوّف را به «حسن بصري» نسبت مي‏دهند. اگرچه او مشهور به صوفي نبوده اما مي‏گويند او در اثر نوشتن كتابي به نام «رعاية حقوق اللّه» مباني و مقدّمات تصوّف را كه سير و سلوك باشد، شروع كرده كه داخل اسلام كند. همان‏طور كه علم كلام را به او نسبت مي‏دهند كه علم كلام هم از زمان او شهرت پيدا كرده و در اسلام شروع شده است.

مستشرقين مي‏خواهند بگويند «روح عرفان» و «روح التألّه» در اسلام وجود دارد و اين‏ها همان سوابقي است كه در مسيحيّت و مانند آن بوده است. حتي از نظر عملي هم در اسلام، تصوّفِ عملي رسميّت داشته است. اگرچه به اين نام ناميده نمي‏شده است، حتي مي‏گويند: رياضت كشيدن و عبادت كردنِ رسول‏خدا9 در كوه قبل از نزول وحي و بعد از آن، همان رشته تصوّف عملي و عرفان عملي است كه سابقه داشته است و ديگران هم داشته‏اند، رهبانان داشته‏اند.

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 264 *»

عدّه‏اي به تبعيّت از ابراهيم خليل صلوات اللّه عليه در پي اين كار بوده‏اند. اين‏ها را حنفاء مي‏ناميدند كه كارشان اين بوده كه انزواي از خلق داشته باشند، در خلوت به سر ببرند و مشغول رياضت‏ها و برنامه‏هايي كه خودشان داشته‏اند، باشند. مي‏گويند: رسول‏اللّه9 هم يكي از آن حنفا بوده و از آن‏ها اين امر را اتّخاذ كرده است. كم‏كم همين برنامه و اين نوع سلوك در اسلام، اسمش تصوّف عملي يا عرفان عملي شد.

بعضي از مستشرقين مي‏خواهند بگويند: روح عرفان چه علمي و چه عمليش قبل از اسلام سابقه داشته و در اسلام هم به تبعيّتِ همان سوابق پيش آمده است.

عرض شد عرفان: چه عملي و چه علمي آن اگر به معناي صحيحش كه معرفت است و به مقتضاي معرفت و عبوديت سلوك داشتن، البته منكر نيستيم كه اسلام اين امور را دارد؛ بلكه دين آسماني ـ اسلام ـ نمي‏شود در آن روح معرفت، روح محبت، روح مودّت و روح شوق نباشد. اين‏ها اموري است كه اصل دين انبياء به اين امور دعوت مي‏كرده است.

هم‏چنين اعمال، طاعات، بندگي‏ها و عبوديّت‏ها در همه دين‏هاي آسماني كه يك دين بيش نيست و همان اسلام است بوده است.

اما اين را نمي‏شود دليل و ملاك گرفت كه عرفان عملي اصطلاحي يا عرفان علمي اصطلاحي سرمايه‏هاي خودشان را از اديان آسماني يا از دين اسلام گرفته باشند. زيرا بعضي در اين امر خيلي پافشاري دارند و به آيات يا رواياتي متمسّك مي‏شوند كه در آن‏ها معرفت خدا، شوق لقاء خدا، يا محبّت به خدا و اولياء خدا و نوع اين مسائل مطرح شده، و مي‏خواهند از اين مطلب اين‏طور استفاده كنند و بگويند كه بنابراين سرمايه‏هاي عرفان: چه عملي و چه علمي در خود اسلام و در دين انبياء موجود بوده است. حال ممكن است بعضي از اين استفاده‏ها دقيق باشد و در بعضي خطا و اشتباه رفته باشند. در هر صورت سرمايه‏هاي اصلي عرفان در اسلام، قرآن و روايات موجود است.

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 265 *»

عرض شد معاني و مباني معرفت و محبت يا عبوديت، بندگي، طاعات، رياضت‏ها و سير و سلوك‏هايي كه اديان و انبياء به آن‏ها دعوت داشته‏اند، از قبيل زهد، تقوا و امثال اين امور البته بوده و هست. اما چه ربطي دارد به عرفان علمي يا عرفان عملي كه اصطلاح شده است؟ اين‏ها همان‏طور كه عرض شد انحراف‏هايي است كه در امّت‏هاي پيشين به علّت انحراف از طريقه و سنن انبياء برايشان فراهم شد كه به رأي خودشان در عرفان سلوك كردند يا در عبوديت طرقي را انتخاب كردند.

سپس همان سوابق انحرافي در بين مسلمانان هم رسوخ كرد و صاحبان آن عقائد يا طرق عملي انحرافي آمدند همان امور را با متشابهات آيات و روايات تطبيق كردند و به تدريج عرفان شكلي به خود گرفت و جنبه اسلامي پيدا كرد. همان‏طور كه فلاسفه درباره فلسفه مشّاء و فلسفه اشراق همين برنامه را طي كردند، عرفان هم همين‏طور است. از اين جهت عرفان هم مثل مكتب اشراق و مكتب مشّاء است.

اما يك تفاوت با آن دو مكتب دارد و آن اين است كه طرفدار روش عرفاني بيش از روش فلسفي و علمي چه مشائي و چه اشراقي بود. به جهت اين‏كه آن‏ها مبتني بر استدلالِ تنها بود يا بر استدلال همراه با تهذيب نفس و جهت عرفاني.

ديگر اين‏كه براي وارد شدن در آن مكتب‏ها و طرفداري از آن‏ها و سبب شدن براي انتشار آن مكتب‏ها در بين مسلمانان، «استعداد» لازم بود. از اين جهت مي‏بينيم فلاسفه مشّائي و فلاسفه اشراقي از قرن چهارم به آن طرف كه حساب كنيم، خيلي كم بودند كه نامي بشوند و شهرتي پيدا كنند. با اين‏كه تدريس برقرار بوده و درس و كرسي درس داشته‏اند. اما كم پيدا مي‏شده فلسفه‏داني يا حكيمي كه به اصطلاحات اين‏ها مسلّط باشد و بتواند تمام جوانب مكتب را در نظر داشته باشد و مكتب را ترويج كند. علّتش هم همان وجود استعداد و قدرت فكري بوده كه كم‏تر پيدا مي‏شده است. هركس مي‏آمده يا طرفدار بوده يا همان مطالب موجود را ياد مي‏گرفته و تعليم مي‏كرده است. اما بخواهند باعث تكامل آن‏ها باشند، چنين افرادي كم بودند.

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 266 *»

اما در عرفان چندان به اين امر احتياج نبوده و خيلي به قدرت فكري احتياج نداشته‏اند. همين اندازه كسي عبادت‏ها و رياضت‏هايي را شروع مي‏كرد و در اين قسمت وارد مي‏شد، او را عارف مي‏شمردند يا صوفي مي‏گفتند و او را داخل در مكتب خودشان مي‏دانستند. نوعا مردم هم ذوقيّاتي داشتند و به همان ذوقيّات هم اكتفا مي‏شد و وارد اين مكتب مي‏شدند. از اين جهت براي اين مكتب طرفدار بسياري پيدا شد.

همان‏طور كه عرض كردم كه الآن در ميان مسلمانان غير شيعه رواج دارد. البته وهّابي‏ها منكر عرفان و طريقه‏هاي صوفيّه هستند. اما در بين ساير مسلمانان، اهل طريقت بودن، يك طريقتي را اتّخاذ كردن و در يك سلسله از سلاسل صوفيّه قرار گرفتن، امري خيلي عادي و معمولي است. به طوري كه اگر كسي داخل در اين سلسله‏ها نباشد، شايد در اسلامش ترديد داشته باشند. اين‏قدر امر عجيب است.

تقريبا مثالي كه مي‏توانيم بزنيم فرض بفرماييد آذربايجاني‏هاي ايران را كه هر كدام‏شان حتما بايد در يك هيئت سينه‏زني، زنجيرزني و قمه‏زني شركت داشته باشند و اهل يك هيئتي باشند و نمي‏شود كه در هيئتي نباشند، آن‏ها نيز چنين هستند. اصلاً امري حتمي است كه از يك‏ديگر مي‏پرسند. مخصوصاً در نواحي مختلف مصر، هم‏چنين نواحي مختلف شامات خيلي زيادند و طرق مختلفي دارند كه در مقامات مختلف، در جاهايي كه پيري و مرشدي از همان طريقه و سلسله‏شان دفن شده كه يا مسجد است و يا محلّي است كه در آن‏جا اجتماع دارند، گاه‏گاهي به نام همان پير و مرشدي كه دارند، حلقه‏هاي ذكر تشكيل مي‏دهند. اين كار در ميان آنان زياد است.

و اين نشان مي‏دهد شدّت نفوذ عرفان را، چه جهت عملي و چه جهت علميش. البته نفوذ جهت عمليش، عمومي‏تر و شديدتر است تا جنبه علمي آن. چون اين امر خيلي عميق است. بعد هم ان‏شاءاللّه خواهيم ديد كه چه‏طور عرفان در فلسفه ملاّصدرا اثر گذاشت.

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 267 *»

از اين جهت براي اين‏كه معلوم باشد چه‏قدر مسلمانان، علماء و دانشمندانِ مسلمان براي نشر عرفان و نشر تصوّف فعاليّت كردند، تاريخ مختصري از اين‏ها ذكر مي‏كنم تا ببينيد نسبت به فلسفه چه‏قدر بيش‏تر طرفدار داشته است. و در هر زماني بين اين سلسله‏ها و طريقه‏ها مراشد يا صوفي‏ها و عارف‏هايي نامي بوده‏اند كه شهرت داشته و مورد توجه بوده‏اند.

عرض شد كلمه «صوفي و تصو‌ّف» تقريبا از ابتداء قرن دوم در اسلام پيدا شد. اما كلمه «عارف» از قرن سوم پديد آمد. در قرن دوم «ابوهاشم كوفي» رسما معروف به صوفي بوده است و اسم صوفي از زمان او شيوع يافت. او استاد «سفيان ثوري» بوده كه سفيان ثوري معاصر با حضرت باقر و حضرت صادق8 بود. گفت‏وگوهايي نيز بين حضرت با سفيان نقل شده است.([4])

حسن بصري كه در (22) هجري متولد شده و در (110) هجري از دنيا رفته است، همان‏طور كه عرض شد علم كلام مستند به او است، تصوّف در اسلام را هم مي‏گويند او شروع كرد و بنيان‏گذاري نمود.

البته مراد از تصو‌ّف همان اعمال مخصوص، رياضت‏هاي خاصّ و سير و سلوك‏هايي بود كه علاوه بر آن‏چه شريعت قرار داده بود، اتّخاذ كرده، به آن‏ها مشغول شدند از قبيل: تظاهر به پوشيدن لباس پشمينه، تظاهر به زهد، تظاهر به ذكر و تشكيل حلقه‏هاي ذكر، و اين قبيل امور كه در بين مسلمانان رسميّت نداشت.

در قرن دوم عدّه‏اي به اين نام مشهور بودند كه از نظر اعمال شهرت پيدا كرده بودند، نه از نظر تفكّر. چون زمينه فعاليّت فكري براي آن‏ها فراهم نبود. آن‏ها فقط در عمل، به اعمالي متظاهر بودند و از همان اعمال هم شناخته مي‏شدند. در احاديث آل‏محمّد: هم اشاره‏هايي به اين اعمال شده كه دستور فرموده‏اند از اين‏ها اظهار برائت داشته باشيد.([5])

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 268 *»

البته شيعه به حفظ امام7 محفوظ بود. از شيعه كسي جرأت نمي‏كرد به اين امور متظاهر باشد. اگر مي‏خواست متظاهر باشد ناچار بود كه از تشيّع خارج شود و از آن فاصله بگيرد. شيعه متوجّه اين امور بود. ائمه: دستوراتي در اين زمينه مي‏فرمودند و شيعه را محافظت مي‏كردند. اين امور در بين اهل سنّت بود و سني‏ها بدان مبتلا بودند.

در قرن دوم «مالك بن دينار»، «ابراهيم ادهم»، «رابعه عدويّه» و «ابوهاشم كوفي»، «شقيق بلخي»، «معروف كرخي»، «فضيل بن عياض» به تصوّف شهرت داشتند و حتي رياست داشتند، و كساني كه مريد آن‏ها بودند به دستور آن‏ها حلقه‏هاي ذكر و جلسات خلسه تشكيل مي‏دادند.

اگر از اين‏ها عباراتي هم در بعضي جاها نقل شده باشد، همان بيانِ زهد، دعوت به تقوا و مذمت دنيا و اين‏طور امور است. راجع به معارف و مسائل علمي كه همان عرفان علمي باشد از آن‏ها چندان چيزي در دست نيست. بيش‏تر به اموري دعوت داشتند كه برنامه‏هاي خاصّي بود، حرف‏هايشان نيز اشاره به همان امور است و دعوت به همان برنامه‏هاست.

در قرن سوم هجري كساني هستند كه نامشان به عنوان صوفيّه برده مي‏شود و گاهي از اين‏ها به عارف تعبير مي‏آورند كه اصطلاح «عرفان» و «عارف» هم از قرن سوم شروع شده است. از اين‏ها علاوه بر مطالب و عباراتي كه در مورد اعمال و عرفان عملي نقل شده كه عبارت از زهد، تقوا، ترك دنيا و دعوت به آخرت باشد، اصطلاحات مخصوص به خودشان و مطالب و مباحثي هم در زمينه معارف و مسائل معرفت نقل شده است.

از اين جهت از آن زمان نام عارف به بعضي از اين‏ها داده شد. آنان مورد تجليل خلفاء وقت هم قرار مي‏گرفتند. حكّامِ غاصب و جور لعنة اللّه عليهم اجمعين اين‏ها را تأييد مي‏كردند، پيش اين‏ها خاضع بودند و به اين وسيله مكتب عرفانِ علمي و نظري، نه رسما بلكه در ضمن همان عرفان عملي منتشر شد و رايج گرديد.

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 269 *»

يكي از اين‏ها «بايزيد بسطامي» است. ديگري «بشر حافي» است. ديگري «جنيد بغدادي» است. ديگري «ذوالنون مصري» است. ديگري «سهل بن عبداللّه تستري» است. روش اين‏ها به «حسين بن منصور حلاّج» منتهي شد.

البته بعضي از اين‏ها مي‏خواستند خودشان را به ائمه هدي: هم بچسبانند و مي‏چسباندند، ولي ائمه: از آن‏ها اظهار بيزاري و برائت مي‏فرمودند. ولي آن‏ها با وجود اين حاضر نبودند كه بگويند ما با ائمه: مخالفت داريم؛ بلكه براي پيشرفت امرشان سعي مي‏كردند از ائمه: احترام كنند. به بعضي از ائمه كه معاصر بودند احترام مي‏گذاشتند.

مثل «بشر حافي» كه صوفيّه مي‏گويند: سلسله و طريقت خود را از حضرت كاظم7گرفته و به دست حضرت توبه كرده است. و در هنگام توبه كردن پابرهنه بوده، به اين اعتبار او را «بشر حافي» ناميده‏اند. به تعبير آن‏ها پير طريقت او نعوذ باللّه حضرت كاظم7 بودند.

«حسين بن منصور حلاّج» را هم مي‏دانيم كه تقريبا در سال (306) يا (309) هجري تكفير شده، به دار آويخته شد و به جهنم واصل گرديد.([6])

عرض شد در قرن سوم تقريبا مكتب عرفانِ علمي پايه‏گذاري شد اما به شكل همان تصوّف بود. در كنار تصوّف و عرفانِ عملي، از اين‏ها بعضي كلمات و شطحيّات صادر مي‏شد كه اشاره بود به همان مباني علمي تصوّف و افكار انحرافي خودشان يا خاندانشان يا مرادها و پيرهايشان كه از روش اديان انحرافي: از طريق مجوسيّت يا مسيحيّت انحراف يافته يا بودائيّت، داخل اسلام كرده بودند و به آيات و روايات هم متمسك مي‏شدند.

در قرن چهارم هجري عرفائي كه مشهور بودند يكي «ابوبكر شبلي» است كه شاگرد «جنيد» بود و با «حلاج» هم معاشرت داشته و تقريبا در همين رشته از او استفاده كرده است. «ابوبكر شبلي» در بين سال‏هاي (334) يا (344) فوت شده است.

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 270 *»

مشهورترين عرفا در اين قرن، «خواجه عبداللّه انصاري» است كه مي‏گويند نسبش به «ابوايوب انصاري» مي‏رسد كه از صحابه مورد احترام حضرت رسول 9 بوده است. حضرت در جريان هجرت از مكّه به مدينه در مدينه به منزل او وارد شدند.([7])

خواجه عبداللّه انصاري در تعظيم عرفان نظري ـ نه عرفان عملي ـ گزارشي دارد كه در واقع سخنش، مطلب را تا اندازه‏اي روشن مي‏كند و سابقه عرفان علمي را در اسلام نشان مي‏دهد. مي‏گويد: اول كسي كه به رمز سخن گفت ـ مقصودش اين است كه عرفان علمي را نتوانست واضح و ظاهر كند و در ابتدا به رمز سخن گفت ـ ذوالنون مصري بود. و جنيد اين علم را مرتّب ساخت، بسط داد، تفصيل داد و شرح كرد. كتاب‏ها نوشت. و شبلي ـ يعني همين ابوبكر شبلي ـ آن را به بالاي منابر برد، يعني انتشار داد.

از اين كلام خواجه‏عبداللّه انصاري بر مي‏آيد كه عرفان نظري و علمي همان‏طور كه ذكر كردم از قرن سوم به وسيله مثل بايزيد، جنيد و ذوالنون مصري در اسلام شيوع يافت و شروع شد.

نوعا بيش‏تر عرفا ايراني بودند و سابقه مجوسيّت و انحراف‏هاي مجوسي در ميان آن‏ها بود. به اضافه با مجوسيّتِ هند هم مرتبط بودند. اين‏كه ما در فلسفه مي‏بينيم بعضي از فلاسفه را به عنوان «فهلويّين» ـ كه همان پهلويّين باشد ـ ذكر مي‏كنند، اين پهلويّين عبارت‏اند از همان فلاسفه مجوسي هندي كه در هند ساكن بودند. با اين‏كه مجوسي بودند، در هند ساكن بودند و زبانشان زبان مخصوصي بود. يك نوع زباني بود كه بعدها آن زبان را به نام پهلوي ناميدند. از فلاسفه مجوسي هندي به «فهلويّون» تعبير مي‏آورند كه از آنان در فلسفه و در عرفان نيز نظرهاي خاصّي نقل مي‏شود.

نوعا مي‏بينيم عرفا ايراني بودند و عرفان از ايران و از ايراني‏ها وارد اسلام شده است. همين «ابوبكر شبلي» كه خواجه عبداللّه انصاري مي‏گويد: «او اين علم را به

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 271 *»

بالاي منابر برد» يعني وسيله نشر آن شد و مردم را از اين علم باخبر كرد، خود اين شخص اصالتاً خراساني بوده است.

از عرفاي همين قرن «ابوعلي رودباري» است كه از عرفاي نامي و مشهور مي‏باشد كه ساساني نژاد بوده و نسبش به انوشيروان مي‏رسيده است. او مريد «جنيد» بود. مي‏گويند: در سه امرِ حقيقت، طريقت و شريعت جامع بوده است. در سال (322) از دنيا رفته است.

در همين قرن «ابونصر سرّاج طوسي» كه از كلمه «طوسي» استفاده مي‏شود كه ايراني بوده، مي‏بينيم در انتشار مكتب عرفان علمي نسبت به ساير عرفاي آن قرن، زحمت زيادي كشيده است. كتابي به نام «اللُمع» دارد كه آن را از متن‏هاي خيلي قديمي و اصلي و معتبرِ در عرفان و تصو‌ّف مي‏شمارند. در سال (378) از دنيا رفته است و از مشايخ طريقت صوفيّه شمرده مي‏شود. تقريبا نوعِ مراشد طريقت‏هاي مختلف، افتخار شاگردي او را داشته‏اند حال يا بي‏واسطه از خود او طريقت را گرفته‏اند يا با واسطه.

ديگري «ابوعبداللّه رودباري» است كه خواهرزاده همان ابوعلي رودباري است، او هم ايراني است. اما با اين‏كه ايراني بوده ولي تمام عمر را در شامِ سوريه گذرانده است. در آن‏جا مكتب عرفان را ترويج مي‏كرده و در سال (369) هجري از دنيا رفته است.

«ابوالفضل سرخسي» از عرفاي آن قرن است. مريد همين ابونصر و استاد «ابوسعيد ابوالخير» است. در سال (400) هجري از دنيا رفته است.

«ابوطالب مكّي» از عرفاي بسيار بسيار مشهور آن قرن است. علّت شهرتش هم كتابي بوده كه در عرفان و تصوف نوشته به نام «قوة القلوب» كه كتابي رايج و خيلي مورد توجه عرفا و متصو‌ّفه بوده، در سال (385) يا (386) از دنيا رفته است.

همين‏طور كه مشاهده مي‏كنيد اين‏ها در هر قرني، نه يكي، نه دو تا بودند بلكه متعدد و مورد توجه و صاحب تأليف بودند و شهرت داشتند. حال آن كه فلسفه اين‏طور نبود. دو مكتب مشّاء و اشراق به اين تفصيل و به اين‏طور نبودند. اين‏ها نشان مي‏دهد كه روح عرفان چه‏قدر در بين اهل سنّت نفوذ داشته و همه‏پسند بوده است.

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 272 *»

«مسلمانان» كه مي‏گوييم مراد همان اهل سنت‏اند. شيعه به بركت ائمه هدي: محفوظ مانده بود. هركس از شيعه هم كه بعدها از ابتداي قرن چهارم و بعد از غيبت كبراي امام7 مي‏خواست وارد تصوّف و عرفان شود، ناچار بود كه ديگر از تشيّع فاصله بگيرد. شيعه‏ها هم از او فاصله مي‏گرفتند. هنوز اين جرأت در شيعه نبود كه عرفان و تصوّف در بين آن‏ها رسميّت پيدا كند، نه عرفان، نه فلسفه كه ان‏شاءاللّه عرض مي‏كنم. اين‏ها همه بين سنّي‏ها بود. پس وقتي كه اسلام و مسلمانان مي‏گوييم، مرادمان اهل سنّت است.

در قرن پنجم «شيخ ابوالحسن خر‌َقاني» از عرفاي مشهور اين قرن بود. براي او متصوّفه كرامات زيادي نقل مي‏كنند به طوري كه مي‏گويند: با روح بايزيد بسطامي تماس مي‏گرفته و با او گفت‏وگوها مي‏كرده است. هم‏چنين مي‏گويند: او با ابوعلي سينا و با ابوسعيد ابوالخير برخورد داشته، از آن‏ها استفاده مي‏كرده و آن‏ها از او. وي در سال (425) از دنيا رفته است.

«ابوسعيد ابوالخير» هم از عرفاي قرن پنجم است كه شهرت داشته. علت شهرتش حالات عرفاني او است. مي‏گويند: در امر تصوّف و عرفان خيلي باشور و هيجان بوده است. رباعيّات عرفاني زيادي دارد. در سال (440) از دنيا رفته است.

ديگري «ابوعلي دقّاق نيشابوري» است. مي‏گويند: او بين شريعت و طريقت جمع كرده، با وجود اين‏كه اهل طريقت بوده او را از فقها مي‏شمرده‏اند. در مسائل فقهيّه هم به او رجوع مي‏كرده‏اند. بعضي از او اخذ كرده، تقليد او را داشته‏اند. اهل وعظ بوده، در مساجد منبر مي‏رفته و موعظه مي‏نموده است. تفسير قرآن مي‏كرده، در تظاهر به نوحه‏سرايي، گريه و حالت‏هاي اين‏طوري او را در ميان عرفا «شيخ نوحه‏گر» ناميده‏اند. در سال (405) يا (412) از دنيا رفته است.

در همين قرن «ابوالحسن علي بن عثمان» است. او به واسطه داشتن كتاب «كشف المحجوب» كه از نظر عرفا يكي از كتب مشهور و معتبر عرفاني است از عرفاي مشهور اين قرن است. او در سال (470) از دنيا رفته است. وي در كتاب «كشف المحجوب» جمله‏اي دارد كه قدري وضع تصو‌ّف را نشان مي‏دهد.

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 273 *»

مي‏گويد: «و ابوالحسن فوشنجه رحمة اللّه عليه گويد: التصوّف اليوم اسم بلا حقيقة و قد كان من قبل حقيقة بلا اسم». تصوّف امروز نامي بي‏حقيقت است و پيش از اين حقيقتي بي‏نام بود. «يعني اندر وقت صحابه و سلف اين اسم نبود»

مرادشان از صحابه اصحاب رسول‏خدا9 هستند كه زمان حضرت را درك كردند. نسل بعد كه رسول‏خدا9 را درك نكردند ولي صحابه را درك كردند، آن‏ها را تابعين مي‏گويند. نسل بعد كه صحابه را درك نكردند ولي تابعين را درك كردند، آن‏ها را تابعين تابعين مي‏گويند.

حال مي‏گويد: «يعني اندر وقت صحابه و سلف اين اسم نبود و معني اندر هركسي موجود بود و اكنون اسم هست و معني ني»([8]) اين تعبيري است كه در كتاب كشف المحجوب دارد كه تقريبا گزارشي از وضع تصوّف است؛ يعني تصو‌ّف در زمان رسول‏خدا9 يا تابعين مثلاً در هركسي بوده معناي آن بوده اما اسم نبود. نمي‏گفتند صوفي و متصو‌ّفه. اما حال اسم هست؛ يعني نام تصو‌ّف و صوفي زياد مي‏گويند اما معنا نيست. مي‏بينيم او در قرن پنجم است، دارد از وضع تصو‌ّف گذشته گزارش مي‏دهد.

در همين قرن پنجم «خواجه عبداللّه انصاري» است كه از اولاد «ابوايّوب انصاري» است. او به واسطه داشتن كلمات قصار و مناجات‏ها بر اساس عرفان در عرفان و تصوّف خيلي شهرت دارد. هم‏چنين در مسائل مختلف عرفان علمي رباعيّات دارد، هم‏چنين در مسائل عرفان عملي: زهد، تقوا و مانند آن‏ها اشعاري دارد و همين‏ها باعث شهرتش شده است. در تعابير فارسي و عبارت فارسي آوردن خيلي قدرت داشته.

ادبيات فارسيش خيلي قوي بوده و با اين‏كه در رشته تصوّف بوده اما از اين قريحه خيلي استفاده كرده. در آن زمان همين قريحه او در آوردن عبارات فارسي و ذكر كلمات قصار و اشعار، باعث رواج مكتب عرفان و تصوّف شده است. علاوه بر اين كلمات قصار،

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 274 *»

مناجات و رباعيّات، كتاب‏هايي در تصو‌ّف و سير و سلوك و سير منازل عرفاني دارد. وي در هرات تولد يافت و در سال (481) فوت شد و در همان هرات هم دفن گرديد. از اين جهت مشهور به «پير هرات» است.

در همان زمان «ابوحامد محمّد غزّالي» بود كه مشهور به امام غزّالي است و اصالتاً طوسي و اهل طوس بود. در ميان همه علماي اسلام شهرت دارد. بعدها هم شهرتش به غرب رسيد و در شرق و غرب شهرت دارد. مي‏گويند: ابتدا بين رشته‏هاي «تفسير»، «علم الحديث» و مانند آن‏ها ـ كه اسمش را منقول مي‏گذارند ـ خيلي مهارت داشت. ولي بعد در «حكمت و كلام» هم خيلي كار كرد. از اين جهت از ابتدا به عنوان يكي از علماي علوم نقلي و علوم عقلي كه همان كلام و مانند آن است شهرت داشت. هم‏چنين رئيس جامع نظاميّه بغداد بود ـ آن زمان، دانشگاه و مدرسه را جامع مي‏گفتند ـ بعد براي مدت ده سال از مقام رياست كناره گرفت و در بيت‏المقدس به رياضت پرداخت. در آن‏جا است كه به تصوّف متمايل مي‏شود و عرفان را دنبال مي‏كند.

و صلّي اللّه علي محمّد و آل محمّد

 

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 275 *»

 

جلسه بيستم

 

(پنج‏شنبه 25 ماه مبارك رمضان 1408)

 

 

 

 

 

¬ «غزالي» از عرفاي قرن پنجم

¬ مشاهير عرفاي قرن ششم:

عين القضات همداني، سنائي، عبدالقادر گيلاني، شيخ روزبهان شيرازي

¬ آغاز تفكيك عرفان علمي از عرفان عملي

¬ تفكيك رسمي عرفان نظري از عرفان عملي

¬ عرفاي قرن هفتم:

شيخ نجم الدين كبري، شيخ فريد الدين عطّار، شيخ شهاب الدين سهروردي زنجاني

 

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 276 *»

 

 

 

 

بحث در ذكر اسامي عرفا در قرن پنجم بود. البته با اين اوقات، ساعات و ايّام شريف، من خجالت مي‏كشم كه در اين وقت به اين‏طور امور و ذكر اين افراد بپردازم، اما چون از جهت بحث، لازم است كه سير عرفان در اسلام دانسته شود و اين‏كه مكتب عرفان چه‏طور در اسلام رسوخ كرد، و چون در واقع قصد انتقاد و اشكال است، اميد هست كه از بحث در اطراف اين مكتب و اين اشخاص مؤاخذه نداشته باشيم. زيرا از نظر بحثي چاره‏اي نيست.

در قرن پنجم عرفاي مشهوري بودند و از جمله آن‏ها «ابوحامد محمّد غزّالي» بود كه مشهور به «امام غزّالي» است. اهل طوس و متولّد در نيشابور است. ـ البته نيشابور آن زمان كه با طوس و نواحي آن يك منطقه به شمار مي‏آمده و متّصل بوده است ـ او در بين اهل سنّت از علماي مشهور آن قرن بود و بعدها شهرتش به حدّي رسيد كه كتبش به اروپا هم رفت و در غرب هم شهرت پيدا كرد. كتب زيادي دارد، مخصوصا در عرفان و تصو‌ّف. او را «جامع علوم نقليّه و علوم عقليّه» مي‏گويند.

در مجلس وزير «نظام الملك» زياد شركت مي‏كرد و مورد توجّه وزير قرار گرفت. چون مجلس وزير مورد رجوع علماء بود و در آن از انواع علوم بحث مي‏شد و غزّالي در آن‏جا در همه علوم مهارت نشان مي‏داد، از اين جهت مورد توجه وزير قرار گرفت. وزير براي او مأموريّتي صادر كرد كه برود بغداد و در آن‏جا در مدرسه‏اي كه مشهور به «جامع نظاميّه» بود، به عنوان رئيس آن جامع و مدرسه تدريس كند، او هم قبول كرد. بعد از اين‏كه به عنوان امام خراسان شهرت داشت، امام عراق هم شد. امامت هر دو جا را به عهده داشت.

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 277 *»

بعد از اين‏كه اين مقام به او واگذار شد، پس از مدّت ده‌سال انزوا اختيار كرد و در بيت المقدس به رياضت پرداخت و به تصوّف متمايل شد. نوع كتاب‏هايش در آن زمان نوشته شد. از جمله كتاب «احياء العلوم» است كه شهرت زيادي دارد و در زمينه سير و سلوك است و مورد مراجعه نوع عرفا و صوفيّه است. وقتي در اين كتاب نگاه مي‏كنيم، مي‏بينيم عرفان نظري و عرفان عملي با هم توأم است. در اين كتاب دو عرفان را با عناويني مستقل و جداي از يك‏ديگر مورد بحث قرار نداده است.

يكي از تاريخ‏نويسان كه مشهور به «ابن عساكر» است و او را «شيخ امام حافظ ابن‏عساكر» مي‏گويند در تعظيم غزّالي اين عبارت را دارد. مي‏گويد: «في الحديث الوارد عن النبي9 ان‌ّ اللّه تعالي يحدث لهذه الأمّة من يجدّد لها دينها علي رأس كلّ مأة سنة» خداوند در هر صد سال كسي را در اين امت قرار مي‏دهد كه براي اين امت دينشان را تجديد كند.

بعد از نقل اين حديث شريف كه شايد به همين مضمون از شيعه هم رسيده باشد.([9]) مي‏گويد «إنّه كان علي رأس المأة الأولي عمر بن عبدالعزيز و علي رأس المأة الثانية الامام الشافعي و علي رأس المأة الثالثة الامام أبوالحسن الأشعري و علي رأس المأة الرابعة أبوبكر الباقلاني و علي رأس المأة الخامسة أبوحامد الغزّالي» اهل سنّت، غزّالي را

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 278 *»

مجدّد دين در قرن پنجم به شمار مي‏آورند. به جهت اين‏كه مورد توجه حكّام و مراجعه مردم بود. چه در دوراني كه به تصو‌ّف گرايش پيدا كرده بود كه باز هم كتبش منتشر مي‏شد و مورد توجّه بود و به او رجوع مي‏كردند و چه قبل از آن دوران.

وي كتب زيادي دارد. يكي از شاگردانش به نام «شيخ امام ابوالعباس الأقلشي» كه هم از محدثيّن اهل سنت به شمار مي‏رود و هم از صوفيّه، كتابي دارد به نام «النجم و الكواكب» در آن كتاب راجع به استادش غزّالي كه سخن مي‏گويد در وصف او و كتاب احياء او اين شعر را دارد. مي‏گويد:

 أباحامد أنت المخصّص بالمجد([10])   و أنت الذي علّمتنا سنن الرشد
وضعت لنا الاحياء تحيي نفوسنا([11])   و تنقذنا من طاعة النازع المردي

نازع مُردي؛ يعني انگيزه‏هايي كه باعث گمراهي و شقاوت ما مي‏شود، اين كتاب تو ما را از آن‏ها نجات مي‏دهد.

فربع عباداته و عادته التي   يعاقبها كالدرّ نُظم العِقد

عِقد گردنبند است، رشته‏اي كه دُرها را در آن قرار مي‏دهند.

و ثالثها في المهلكات و إنّه   لمنج من الهلك المبرح و البعد
و رابعها في المنجيات و إنّه   ليصرح بالأرواح في جنّة الخلد
و منها ابتهاج للجوارح ظاهر   و منها صلاح القلوب من الحقد

نسبت به كتاب احيا تعظيم و تكريمي دارد كه بر چهار قسمت تنظيم شده است. آن وقت يك چهارمش درباره عبادات است و قسمت دومش در عادات حسنه است كه پشت سر آن است. در قسمت سوم مهلكات و در قسمت چهارم منجيات را ذكر كرده است. اين شاگرد در توصيف اين كتاب اين‏طور سخن مي‏گويد.

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 279 *»

كسي از غزّالي سؤال مي‏كند كه شما با اين موقعيّتي كه داشتيد، چه شد دوران مختلفي را طي كرديد؟ در يك دوره در علم كلام استاد و متكلّم مشهوري بوديد، بعد متمايل به فلسفه شديد و در فلسفه فيلسوف شناخته شديد. حال هم كه منزوي هستيد و عارف و صوفي به حساب مي‏آييد، علّتش چيست؟

در جواب مقداري از حالات خودش را شرح مي‏دهد و اين‏كه در هر رشته‏اي كه من وارد شدم با اين‏كه نسبت به اساتيد تفوّق پيدا كردم اما آن شراره دل من قرار نمي‏گرفت، آن آتش شوقِ دروني من فرو نمي‏نشست. فهميدم كه هيچ‏يك از اين‏ها نمي‏تواند آن‏چه را كه من به حسب فطرت طالب آنم به من برساند و مرا به آن نائل كند. از اين جهت سعي كردم كه محبوب و مقصود خودم را از راه‏هاي مختلف طلب كنم. تا اين‏كه به صوفيّه رجوع كردم و با صوفيّه مأنوس شدم، ديدم در اين‏ها مي‏شود به مقصود رسيد. از اين جهت تصو‌ّف را پيش گرفتم.

بعد در مورد تصو‌ّف و تعظيم از تصو‌ّف و عرفان اين جملات را در آخر كلامش دارد كه مي‏گويد: «و دمت علي ذلك مقدار عشر سنين» در اين سير و سلوك ده سال بودم. «و انكشف لي في أثناء هذه الخلوات أمور لايمكن إحصائها و استقصائها» و در اثناء اين خلوت‏ها براي من اموري كشف شد كه نمي‏شود آن‏ها را احصا كرد و آن‏ها را استقصاء نمود. «و القدر الذي ينبغي أن نذكره لينتفع به أنّي علمت يقيناً أنّ الصوفيّة هم السالكون لطريق اللّه خاصّة و إن سيرتهم أحسن السير و طريقتهم أصوب الطرق و أخلاقهم أزكي الأخلاق بل لو جمع عقل العقلاء و حكمة الحكماء و علم الواقفين علي أسرار الشرع من العلماء ليغيّروا شيئاً من سيرتهم و أخلاقهم و يبدّلوه بما هو خير منه لن‏يجدوا إليه سبيلاً فإنّ جميع حركاتهم و سكناتهم في ظاهرهم و باطنهم مقتبسة من نور مشكاة النبوة و ليس وراء نور النبوة علي وجه الأرض نور يستضاء به».

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 280 *»

مي‏گويد: آن مقداري كه مي‏شود از آن امور ذكر كرد كه مورد منفعت قرار بگيرد اين است كه من به يقين يافتم و دانستم كه فقط صوفيّه هستند كه سالك در راه خدايند و سيره‏شان بهترين سيره‏ها و طريقه‏شان صحيح‏ترين طريقه‏ها و اخلاقشان پاكيزه‏ترين اخلاق‏هاست. به طوري كه اگر عقل جميع عقلا و حكمت حكما و علم واقفان به اسرار شريعت جمع شود كه چيزي از سيره و اخلاق آن‏ها را تغيير دهند و به بهتر از آن تبديل كنند، راهي پيدا نخواهند كرد. چون تمام حركات و سكنات اين‏ها در ظاهر و باطنشان اقتباس شده از نور مشكاة نبوت است و وراء و بالاتر از نور نبوت هم كه در روي زمين نوري نيست كه به آن استضائه بشود.

«و بالجملة ماذا يقول القائل في طريقة أول شروطها تطهير القلب بالكليّة عمّا سوي اللّه تعالي و مفتاحها الجاري منها مجري التحرم في الصلوة استغراق القلب بذكر اللّه و اخرها الفناء بالكليّة في اللّه تعالي و هو أقويها بالاضافة إلي ما تحت الاختيار».([12]) مي‏گويد: خلاصه چه مي‏تواند بگويد كسي كه بخواهد سخني بگويد درباره طريقه‏اي كه اول شرطِ آن، به طور كلّي پاكيزه كردن دل از غير خداست و كليد اين طريقت كه به مانند تكبيرة الاحرام در نماز است، استغراق و غرق شدن دل در ذكر خداست و آخر اين طريقت فناء كلّي در خداست. و اين امر از همه آن‏ها قوي‏تر است نسبت به آن‏چه تحت اختيار سالك است. مي‏بينيد اين تعظيمي است كه از عرفان و تصوّف دارد و آن را مستند به مشكاة نبوت مي‏كند.

به اين‏طور، با اين برنامه‏ها عرفان توانست در اسلام رسوخ كند و افكار مسلمانان را متوجّه خود نمايد و به اين تعابير شكل اسلام به خود بگيرد.

هم‏چنين بعضي از علماي هم‏عصر غزّالي مي‏گويد: «رأيت الغزّالي رضوان اللّه عليه في البريّة و عليه مرقعة و بيده عكّاظ و ركوة فقلت له: يا إمام أليس التدريس ببغداد أفضل

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 281 *»

من هذا؟ فنظر إلي شزراً و قال لما بزغ بدر السعادة في فلك الارادة و ظهرت شموس الوصل» بعد اين شعر را مي‏گويد:

تركت هوي ليلي و سعدي بمنزل   و عدت إلي مصحوب أول منزل
و نادتني الأشواق مهلاً فهذه   منازل من تهوي رويدك فانزل

«أي عنّي أنزل.» مي‏گويد: «ديدمش در بيابان است و لباس پشمينه و كهنه‏اي پوشيده و در دستش يك چوب‏دستي كوچك و رَكوه‏اي([13]) است. گفتم اي امام آيا تدريس در بغداد بهتر نبود از اين وضعي كه پيش گرفته‏اي؟ نگاه تندي به من كرد و همراه با خشم گفت: چون درخشيد ماه تابان سعادت در فلك اراده من و ظاهر گرديد خورشيدهاي وصل، آن‏گاه من هوي و محبّت ليلي و سُعدا را در منزلي رها كردم و برگشتم به آن منزل اول، نزد رفيقي كه در آن‏جا همراهم بود. در آن موقع شوق‏ها مرا صدا زدند: آرام بگير، اين‏ها منازل آن كسي است كه تو دوست مي‏داري. آهسته باش همين جا فرود آي» اين‏ها گزارش‏هايي از حال غزّالي است.

بي‏جهت نبوده كه اين‏قدر در بين مسلمانان شهرت پيدا كرده و كتبش مورد توجه اهل عرفان و اهل تصو‌ّف است. حتي متصو‌ّفه اروپايي هم خيلي به كتاب‏هاي او رجوع دارند و او را در امر تصو‌ّف و عرفان، از بزرگان و مشاهير عرفان مي‏دانند. اين‏ها در قرن پنجم از مشاهير بودند.

در قرن ششم نيز عدّه‏اي از عرفا شهرت داشتند كه در رسوخ عرفان و تصو‌ّف در اسلام و رنگ اسلام به آن زدن و شروعِ جداشدن عرفان علمي از عرفان عملي، تأثير بسزايي داشتند. اين تفكيك از قرن ششم شروع مي‏شود.

يكي از آنان «عين القضات همداني» است. او از نظر روح عرفاني و روح تصو‌ّف خيلي قوي بوده و از عرفاي بسيار بسيار مشهور در هيجان‏هاي عرفاني است.

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 282 *»

نزد «ميراحمد غزّالي» كه برادر كوچك ابوحامد محمّد غزالي است، سير و سلوك داشته و كتب زيادي دارد. اشعار عرفاني زيادي داشته و در آن اشعار شطحيّات هم دارد كه اظهار مقامات مي‏كرده و به واسطه همين اظهار مقامات بي‏جا او را تكفير كردند و او را كشتند و بعد از كشتن جسدش را آتش زدند. كشته شدنش را در حدود سال‏هاي (525) تا (533) ذكر كرده‏اند.

ديگري در اين قرن «سنائي غزنوي» است كه در عرفان مشهور است و اشعار عرفاني زيادي دارد. اين‏قدر اشعارش از حيث عرفان و تصو‌ّف پرمعناست كه مولوي بعضي از ابيات سنايي را در مثنوي عنوان كرده و شرح مي‏دهد. در اوائل قرن ششم از دنيا رفته است.

عارف ديگري كه در رديف سنائي است و در همان سال‏ها مي‏زيسته «احمد جامي» معروف به «ژنده پيل» است. در تربت جام شهرتي داشته و در آن‏جا هم مدفون است. در كتاب‏هاي اخلاقي و تصو‌ّف نامش زياد برده مي‏شود و به كلماتش زياد استناد مي‏شود. كتاب‏هايي هم دارد كه بيش‏تر در زمينه نصايح و پنديات مي‏باشد و بيش‏تر جنبه تصوّف عملي را دنبال كرده است. در سال (536) از دنيا رفته است.

«عبد القادر گيلاني» در اين قرن شهرت بسياري داشته و از عرفا و صوفيّه‏اي است كه بسياري از سلسله‏ها و طريقت‏هاي صوفيّه به او منتهي مي‏شود. خيلي از عرفا و صوفيّه افتخار اتصال سند سلسله خود را به او دارند. قبرش در بغداد است. از جهت نسب به سادات حسني نسبت دارد ولي اصالتا گيلاني است. او نيز در مقامات عرفاني دعاوي زيادي داشته و در سال (560) يا (561) از دنيا رفته است.

ديگري «شيخ روزبهان شيرازي» است كه از بس در كلماتش شطحيّات اظهار مي‏كرده او را «شيخ شطّاح» ناميده‏اند. او در سال (606) از دنيا رفته است.

اين‏ها عرفائي بودند كه در قرن ششم شهرت داشتند و چون بيش‏تر حرف‏هايشان

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 283 *»

در اشعار و كلماتشان همراه با شطحيّات بوده، بيش‏تر عرفان نظري را شايع كردند و به اين قسمت پرداختند و كم‏تر به عرفان عملي توجّه كردند. اظهار مقامات در زبان شعر و بيان حالات و مراتب عرفاني، يك وسيله‏اي بود براي نشر و پيشبرد عرفان علمي و نظري به موازات عرفان عملي. با اين سبك افراد زيادتري مريد مراشد و عرفا مي‏شدند و مشغول سير و سلوك مي‏گرديدند. اين‏ها هم در اظهارات و اشعارشان، مقامات و منازل عارف و سالك را بيان مي‏كردند و به اين ترتيب در اين قرن يك زمينه‏چيني براي اظهار عرفان علمي مستقل شروع شد و بيش از اين لزومي ندارد درباره‏اش بحث كنيم. اگر به اشعار آن‏ها رجوع شود مطلب كاملاً روشن مي‏گردد. آن‏ها با اشعار و شطحيّاتي كه در اشعار خود اظهار مي‏داشتند، براي انتشار و مستقل ساختن عرفان نظري و تفكيك آن از عرفان عملي زمينه‏چيني كردند.

در قرن هفتم عرفان نظري رسمي شد و از عرفان عملي جدا گرديد و جنبه مكتب و مَدرس به خود گرفت و رسميّت پيدا كرد. در اين قرن عرفاي بسيار بسيار مشهور و نامي پيدا شدند كه اين‏ها هم از نظر شهرت ظاهري و هم از نظر نوع تفكّر در عرفان خيلي قوي بودند. از آن‏ها به «عرفاي بلند قدر و پرارزش» در عرفان تعبير مي‏آورند.

يكي از آن‏ها «شيخ نجم الدين كبري» است كه بسيار مشهور است و از اكابر عرفاي آن قرن شمرده مي‏شود. او شاگرد «روزبهان» بود كه جزو عرفاي قرن ششم از او نام برديم. شاگردان زيادي داشت. يكي از شاگردهاي نامي او «بهاء الدين» پدر «مولوي» صاحب مثنوي است. در جنگ با مغول خودش با مريدانش شركت كرد و در سال (616) در جنگ كشته شد.

ديگري از مشاهير عرفاي اين قرن «شيخ فريد الدين عطّار» است كه او نيز از اكابر عرفاي اين قرن است؛ بلكه در درجه اولِ عرفاي اين قرن قرار دارد. كلمات و مطالبي كه در رشته عرفان گفته، چه در نثر، چه در نظم بسيار مورد توجه و مراجعه

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 284 *»

عرفا است. كتابي دارد به نام «تذكرة الأولياء» كه در آن كتاب شرح حال بعضي از عرفا و صوفيّه را ذكر كرده است. از امام صادق7 شروع كرده و حضرت را از عرفا و صوفيّه دانسته و به حضرت باقر7 ختم كرده است. و بين اين دو بزرگوار، عرفا و صوفيّه را ذكر مي‏كند. بالأخره نامي از اين دو بزرگوار هم ـ نعوذ باللّه ـ به عنوان عرفائي از خاندان رسالت كه مثل خودشان بوده‏اند به ميان مي‏آورد. اين كتاب از جمله مدارك اهل عرفان است كه مورد رجوع آن‏هاست. كتاب ديگري دارد به نام «منطق الطير» كه در عرفان خيلي قوي است و از نظر عرفان، خيلي مورد مراجعه است.

مولوي خيلي از عطار تجليل مي‏كند. از جمله مي‏گويد:

٭عطار گشته روح و سنايي دو چشم او٭ از اين دو تعريف مي‏كند، بعد مي‏گويد:

٭ما از پي سنايي و عطار مي‏رويم٭([14])

همين‏طور نوع عرفا را به بزرگي ياد كرده است. باز مي‏گويد:

هفت شهر عشق را عطار گشت   ما هنوز اندر خم يك كوچه‏ايم([15])

اين هفت شهر عشق مراتب عرفاني است كه در منطق الطير، هفت وادي ذكر كرده كه وادي‏هاي عشق‏اند. مولوي اشاره به اين وادي‏هاي عشق دارد.

عطار شاگرد و مريد «شيخ مجدالدين بغدادي» بوده كه خود مجدالدين از مريدان «شيخ نجم‏الدين كبري» است. هم‏چنين درك حضور «قطب‏الدين حيدر» كرده كه از مشايخ صوفيّه همان عصر بوده است و در تربت حيدريه به سر مي‏برده و در همان جا هم مدفون شده است. تربت را هم كه «تربت حيدريّه» مي‏گويند در واقع به واسطه انتساب به همين قطب الدين حيدر است.

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 285 *»

ببينيد وضع اين‏ها چه‏طور بوده؟ و چگونه از جانب وُلات تعظيم و تكريم مي‏شدند كه شهري را به نام آن‏ها مي‏ناميدند. تربت حيدريّه به واسطه تعظيم و تكريم اين شيخ صوفي؛ قطب الدين حيدر به اين نام ناميده شده است.

ديگري «شيخ شهاب الدين سهروردي زنجاني» است و اين غير از آن «شيخ سهروردي» مشهور به «شيخ اشراق» است. وي صاحب كتاب «عوارف المعارف» است. اين كتاب از متون بسيار قوي عرفاني و تصوّف است. نسبتش به «ابوبكر» مي‏رسد. مي‏گويند هر سال براي زيارت به مكّه و مدينه مي‏رفته و با «عبدالقادر گيلاني» هم ملاقات داشته است. «شيخ سعدي شيرازي» و «كمال الدين اسماعيل اصفهاني» كه شاعر معروفي است، از مريدان او بوده‏اند. حتي سعدي در وصف او شعرها گفته است.

عرض شد اين سهروردي، زنجاني است و با شهاب الدين سهروردي كه فيلسوف بوده فرق دارد. او فيلسوف و صاحب «حكمة الاشراق» و ناشر مكتب اشراق بوده كه كشته شد و معروف به شيخ اشراق است. وي در سال (581) يا (590) در حلب كشته شد. براي تشخيص اين دو از يك‏ديگر، آن را «سهروردي فيلسوف» و اين را «سهروردي عارف» مي‏گويند. سهروردي عارف در حدود (632) از دنيا رفته است.

كتاب «عوارف المعارف» او خيلي مورد رجوع است. در آن كتاب حالات و مقامات و خصوصيّاتي از صوفيّه ذكر شده و امور مربوط به صوفيّه مفصّل بحث شده است. كتابي مورد رجوع است و از كتاب‏هايي است كه زمينه را براي تفكيك عرفان نظري از عرفان عملي كاملاً فراهم كرده است. اين زمينه‏چيني‏ها بيش‏تر در همين قرن به انجام رسيد. در اين كتاب خطبه نسبتا مفصّلي ذكر مي‏كند كه در اين خطبه تعابير و اشاراتي به طور «براعت استهلال» از عرفان و مقامات عرفاني دارد.

از جمله اين تعبير را دارد كه شما در همين عبارت او قدرتِ بر تعابير آوردن را ببينيد كه رشد عرفان نظري در ضمنِ عرفان عملي به چه درجه رسيده بود. چون بحث ما

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 286 *»

در اين قسمت‏ها نيست تا به طور مفصّل وارد اين بحث‏ها بشويم و فرصت آن را نداريم، اگرنه تمام خطبه كتابش را ذكر مي‏كرديم تا ببينيد عرفان نظري چه‏قدر قوي شده بود اما نه به طور مستقل از عرفان عملي؛ بلكه در ضمن عرفان عملي.

فقط چند فقره را يادآور مي‏شوم، شما در اين عبارات دقت كنيد. «فسبحان من عزّت معرفته لولا تعريفه» تعابير عرفاني بسيار قوي است. «و تعذّر علي العقول تحديده و تكييفه ثمّ ألبس قلوب الصفوة من عباده ملابس العرفان و خصّهم من بين عباده بخصائص الاحسان» از نظر عرفاني و اشاره به عرفان نظري و عملي، عباراتش را مي‏بينيد چه‏قدر قوي و محكم است.

اين گونه عبارات نشانه آن است كه چه‏قدر اين‏ها در اين قرن توانستند زمينه را فراهم كنند براي عرفان محيي‏الدين عربي و مستقل شدن عرفان نظري و مكتبي‏شدن عرفان.

از اين نوع تعابير در خطبه اين كتاب زياد است كه نشان مي‏دهد عرفان در بين مسلمانان به وسيله اين‏ها تا چه اندازه رشد كرده و چه‏طور از فرمايش‏هاي خدا و اولياء خدا: استفاده شده و رنگ اسلام و رنگ دين به خود گرفته است.

«منزّه است كسي كه ميّسر و ممكن نيست معرفت او اگر خود خود را نشناسانيده بود و تعذّر يافته بر عقل‏ها تحديد و تكييف او» يعني متعذّر شده بر عقل‏ها تحديد و ذكر كيفيّت او. «سپس پوشيده دل‏هاي صفوه و برگزيدگان از بندگانش را لباس‏ها و جامه‏هاي عرفان ـ كه اشاره به عرفان نظري است ـ «و خصّهم» و مخصوص گردانيده ايشان را از بين بندگانش به خصايص احسان». اين جمله اشاره به عرفان عملي است. مي‏خواهد بگويد عرفا جامعِ بين عرفان نظري و عرفان عملي‏اند و زبدگان و صفوه بندگان خدا هستند.

مقصودش از «اِحسان» اشاره به آن حديثي است كه مضمونش در شيعه هم هست. ولي آن‏طوري كه اين‏ها مستندِ سخن خود قرار مي‏دهند اين است كه مي‏گويند: عمر بن الخطاب لعنة اللّه عليه مي‏گويد: روزي ما خدمت رسول‏خدا9 بوديم. شخصي نزد

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 287 *»

حضرت آمد كه ما او را نمي‏شناختيم و نديده بوديم و جامه تميزي دربرداشت. معلوم بود از بيابان نيامده. ظاهر او هم بسيار تميز و زيبا بود به طوري كه ما فكر نمي‏كرديم اين شخصي اعرابي باشد و از بيابان آمده باشد. گويا از اهالي شهر است. اما تا آن‏گاه ما او را نديده بوديم. آمد دوزانو حضور پيغمبر اكرم9 نشست به طوري كه زانوهاي او به زانوهاي حضرت مي‏خورد. دو دست خود را روي زانوي خود گذارده، عرض كرد سؤالي دارم. فرمود بگو.

گفت: اسلام چيست؟ حضرت شروع فرمودند به بيان اسلام كه اسلام شهادت به لااله الا اللّه است و شهادت به اين است كه من رسول‏خدا هستم. اعتراف و اقرار به وجوب نماز، اداء زكات، روزه ماه مبارك رمضان و انجام حج در صورتي كه بنده استطاعت داشته باشد. گفت درست مي‏گويي. عمر مي‏گويد: ما تعجب كرديم. اولاً از سؤال او، بعد هم از تصديق كردن‌ِ جواب حضرت كه مي‏گويد درست و راست گفتي.

بعد پرسيد ايمان چيست؟ حضرت در جواب فرمودند: ايمان اين است كه بنده ايمان آورد به خدا، به ملائكه، به كتب، به رسولان او و مؤمن شود به اين‏كه خير و شر، هر دو از طرف خدا مقدّر است. گفت راست مي‏گويي. باز ما تعجّب كرديم كه سؤال مي‏كند، بعد هم جواب سؤال را تصديق مي‏كند و مي‏گويد راست مي‏گويي.

بعد سؤال سوم را عرض كرد كه احسان چيست؟ حضرت فرمودند: احسان آن است كه عبادت كني خدا را به طوري كه گويا او را مي‏بيني و اگر تو او را نمي‏بيني او تو را مي‏بيند كه مراحل سير و سلوك را ذكر فرمودند. بعد عمر مي‏گويد: گفت راست مي‏گويي. باز ما تعجّب كرديم. بعد برخاست و رفت و ما ديگر او را نديديم. حضرت به ما فرمودند: دانستيد اين‏كه بود؟ عرض كرديم نه، رسول‏خدا بهتر مي‏داند. فرمود اين جبرئيل بود آمد كه به شما تعليم بدهد دين شما را.([16])

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 288 *»

به اين حديث عرفا و صوفيّه استناد مي‏كنند و تمام مراحل سير و سلوك را احسان مي‏نامند. اين احسان هم كه اين شخص در اين خطبه‏اش گفته كه مخصوص گردانيده خدا ايشان را از ميان بندگانش به خصائص احسان، مرادش چنين مطلبي است كه در اين حديثِ منقول از عمر مورد استنادشان است.

بعد از اين خطبه مفصّل اين مطلب را در تعظيم امر تصوّف و عرفان مي‏گويد: «ثمّ إنّ إيثاري لهدي هؤلاء القوم و محبّتي لهم علماً بشرف حالهم و صحّة طريقتهم المبنيّة علي الكتاب و السنة المتحقّق بهما من اللّه الكريم الفضل و المنّة، حداني أن أذهب عن هذه العصابة بهذه الصَبابة و أؤلّف أبواباً من الحقايق و الاداب معربة عن وجه الصواب في ما اعتمدوه مشعرة بشهادة صريح العلم لهم في ما اعتقدوه».([17])

مي‏گويد: اين‏كه من هدايت و روش اين قوم؛ يعني صوفيّه را برگزيدم و محبت به اين‏ها دارم از جهت اين است كه به شرافت حال اين‏ها و صحّت طريقه اين‏ها عالم شده‏ام كه مبتني بر كتاب و سنت است و به اين كتاب و سنت از طرف خداوند كريم، فضل و منّت متحقّق مي‏شود. اين امر مرا كشانيد به اين‏كه از اين جمعيّت بشوم و به واسطه محبّتي كه به اين‏ها ورزيده‏ام در مورد حقايق و آداب اين‏ها ابوابي تأليف كنم تا از رخساره صواب و درستي در آن‏چه به آن اعتماد كرده‏اند پرده بردارد و اِشعار و اعلام كند به اين‏كه علم، به طور صريح شهادت مي‏دهد حقانيّت آن‏چه را كه اين‏ها به آن معتقد شده‏اند.

و صلّي اللّه علي محمّد و آل محمّد

 

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 289 *»

 

جلسه بيست و يكم

 

(شنبه 27 ماه مبارك رمضان 1408)

 

 

 

 

 

 

¬ ابن فارض از عرفاي قرن هفتم

¬ سبب گرايش شيعه به عرفان

¬ تفكيك عرفان نظري از عملي توسّط محيي‏الدين

¬ نظر مورّخان در متأثربودن عرفاي قرن هفتم از معارف شيعه

¬ محيي‏الدين عربي در قرن هفتم و رشد نهايي عرفان

¬ تأسيس عرفان نظري و بقاي آن

¬ مروّجان مكتب محيي‏الدين:

محمد قونوي، مولوي رومي، شمس تبريزي

 

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 290 *»

 

 

 

 

تتمّه سخن «شيخ شهاب الدين سهروردي زنجاني» صاحب كتاب «عوارف المعارف» عوارف: جمع عارفه به معناي عطيّه و بخشش است؛ يعني بخشش‏هاي معارف، و معارف جمع «مَعرَف» به اصطلاح مشايخ صوفيّه؛ يعني خود معارف كه همان معرفت‏ها باشد. در اين كتاب بخشش‏هاي معرفت‏هاست كه ذكر مي‏كند.

تتمّه سخن او بعد از خطبه اين است كه راجع به طريقه تصوّف و عرفان مي‏گويد: «ثمّ إن‌ّ إيثاري لهدي هؤلاء القوم و محبّتي لهم علماً بشرف حالهم و صحّة طريقتهم المبنيّة علي الكتاب و السنة المتحقّق بهما من اللّه الكريم الفضل و المنّة، حداني أن أذهب عن هذه العصابة بهذه الصبابة و أؤلّف أبواباً في الحقايق و الاداب معربة عن وجه الصواب في ما اعتقدوه مشعرة بشهادة صريح العلم لهم في ما اعتقدوه حيث كثر المتشبهون و اختلفت أحوالهم و تستّر بزيّهم المتستّرون و فسدت أعمالهم و سبق إلي قلب من لايعرف أصول سلفهم سوء ظنّ و كاد لايسلم من وقيعة فيهم و طعن ظنّاً منه أنّ حاصلهم راجع إلي مجرّد رسم و تخصّصُهم عائد إلي مطلق اسم و ممّا حضرني فيه من النيّة أن أكثر سواد القوم بالاعتزاء إلي طريقهم و الاشارة إلي أحوالهم و قد ورد من كثّر سواد قوم فهو منهم»

مي‏گويد: علّت اين‏كه من طريقه اين‏ها را برگزيدم و محبّت به اين‏ها پيدا كردم، از جهت اين بود كه شرافت حال و صحّت طريقه ايشان را دانستم كه مبتني بر كتاب و سنت است و به اين كتاب و سنت از طرف خداوند كريم، فضل و منّت متحقّق مي‏شود. اين امر باعث شد كه من از اين جمعيّت شوم و اين محبت را پيدا كنم و

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 291 *»

اين‏كه ابوابي را درباره حقايق و آداب بنويسم كه آشكار سازد رخساره درستي را در آن‏چه اين‏ها به آن اعتماد دارند و اعلام كند به اين‏كه صريحِ علم هم شاهد و گواه ايشان است بر آن‏چه به آن معتقدند.

چون شبيه‏هاي اين‏ها زياد شده و احوال اين‏ها مختلف شده است و آن‏هايي كه پنهان شده، پنهان شده‏اند و اعمالشان فاسد گرديده است و در قلب شخصي كه اصول سلفِ اين‏ها را نداند، ممكن است سوء ظنّي پيدا شود و از وقيعه درباره اين‏ها و طعن‏زدن بر اين‏ها سالم نماند به گمان اين‏كه نتيجه كار ايشان برگشت به صِرف رسم است و مخصوص گرديدن ايشان به اين طريقه نتيجه‏اي ندارد مگر اسم. و آن‏چه مرا از نيّتِ در اين امر حاضر شد و تصميم من بر آن شد، اين بود كه زياد گردانم جمعيّت ايشان را به اين‏كه توجّه بدهم به طريقه و حالات ايشان، و در حديث رسيده كسي كه زياد كند جمعيّت قومي را پس از آن‏ها خواهد بود.

«و أرجو من اللّه الكريم صحّة النيّة و تخليصها من شوائب النفس» از خدا هم مي‏خواهم كه نيّت مرا صحيح گرداند و از شوائب نفساني خالص نمايد! ـ خدا با آن‏ها محشورش گرداند ـ «و كلّ ما فتح اللّه تعالي علي فيه منح من اللّه الكريم و عوارف» و هرچه كه خداوند در اين امر بر من گشوده، عوارف و بخشش‏هاي خداوند است. عرض كردم عوارف جمع عارفه است و عارفه به معناي عطيّه هم آمده است. «و أجلّ المنح عوارف المعارف»([18]) بالاترين بخشش‏ها، همين بخشش‏هايي است كه به عنوان معارف به ما رسيده است.

اين شخص با اين بيانات خود يك سلسله و يك دوره سير و سلوك و آشنايي با عرفان علمي و عملي را در اين كتاب مخلوط با هم جمع‏آوري كرده است، و اين كتاب از متون خيلي قديمي و مورد توجّه عرفاست.

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 292 *»

اين عدّه از عرفا را كه در اين قرن‏ها تا اندازه‏اي مشهور بودند نام برديم. عرض شد عرفان به همان حالت اختلاط، و در واقع به شكل تصو‌ّف بود و به متصو‌ّفه مشهور بودند. طوري بود كه هركس مي‏خواست متمايل به عرفان باشد، حتما بايد در زي تصوّف درآيد و خواه و ناخواه بايد اعمال آن‏ها را داشته باشد تا از عرفا شمرده بشود و او را اهل بدانند براي اين‏كه مطالب سر‌ّي و افكار خود را هم به او تعليم كنند. حتما لازم بود كه در زي تصو‌ّف باشد.

در همين قرن، عارف ديگري به نام «ابن فارض مصري» است كه از عرفاي بسيار بسيار نامي و از عرفاي رديف اول به شمار مي‏آيد. او درباره عرفان كتابي به شكل نثر ندارد. اما ديواني دارد كه در عرفان سروده است. ديوان او خيلي مورد توجه عرفا است، و هم‏چنان كه ديوان حافظ مورد توجه فارسي زبان‏ها است، همين‏طور ديوان ابن فارض مصري هم در عرفان مورد توجه عرفا است. قصائد عرفاني زيادي دارد و با محيي‏الدين معاصر بوده به طوري كه نقل مي‏كنند كه محيي‏الدين به او مي‏گويد: تو اشعار خودت را شرح كن، اين اشعار بايد شرح بشود. به جهت اين‏كه پربار از معاني عرفاني است و كسي متوجه آن‏ها نمي‏شود. اين‏ها را شرح كن. او در جواب مي‏گويد: كتاب شما «فتوحات مكيّه» در واقع شرح اشعار من است. اين‏طور تعبير مي‏آورد.

«عبدالرحمن جامي» نيز كه از عرفاي قرن نهم است و ديوان او را شرح كرده است. البته ديگران هم شرح كرده‏اند. ولي شرح مشهور، آن است. اين‏قدر اين اشعار در عرفان و مضامين عرفاني قوي است كه نوعا اشعارش مورد استشهاد قرار مي‏گيرد. عرفا از آن زمان به بعد، به اشعارش زياد متمسّك مي‏شوند و به آن‏ها استشهاد مي‏كنند.

در فرمايش‏هاي بزرگان اعلي اللّه مقامهم هم گاه‏گاهي بعضي از اشعار او به منظور استشهاد ذكر شده است. اما مانند استشهاد به اشعار مولوي يا اشعار حافظ است كه اول قصد و مقصود از شعر شاعر را تصحيح مي‏فرمايند، بعد آن اشعار را ذكر مي‏كنند و مورد

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 293 *»

استشهاد قرار مي‏دهند؛ نه مطابق قصد و مقصود خود شاعر، و بعد از آن كه زمينه سخن معلوم مي‏شود آن‏گاه به شعرها استشهاد مي‏فرمايند. مثل آن كه به اشعار مولوي و حافظ استشهاد مي‏فرمايند مانند اين بيت:

نيست بر لوح دلم جز الف قامت يار   چه كنم حرف دگر ياد نداد استادم

هم‏چنين در كتاب‏هاي عربي هم همين‏طور است. هم‏چنين در بعضي فرمايش‏ها به برخي از اشعار ابن فارض استشهاد شده كه دليل بر طبيعي‏بودن قريحه او است كه خيلي قريحه‏اش طبيعي بوده و در به نظم آوردن معاني خيلي قوّت داشته است. ولي در تصوّف و عقيده اشتباه كرده و خلاف و خطا داشته اما در قريحه خيلي طبيعي بوده است مانند حافظ و امثال او.

مي‏گويند نوعاً ابن فارض در حال جذبه بوده و اشعارش كه اين‏قدر پرمعناست در همان حال‏ها سروده مي‏شده است. در سال (632) فوت شد. يكي از قصيده‏هاي او «قصيده طائيّه‏ي» او است كه خيلي شهرت دارد. اين قصيده خيلي طولاني است. در اين قصيده تمام مراتب سير و سلوك و مراتب تصوّف را بيان كرده و در ضمن بيان مراتب و سير و سلوك، عرفان نظري را هم خيلي دقيق بيان نموده است. مباني عرفاني در اين اشعار خيلي قوي است و خيلي هم مورد توجه عرفاست.

او «ابوفحص» و كنيه‏اش «ابوالقاسم» است و نيز او را «عمر بن ابي‏الحسن علي بن مرشد بن علي» نام برده‏اند. «ابن خلكان» كه از مورّخين مشهور و معاصر با او است در كتاب «وفيات» راجع به تولّدش مي‏گويد: در چهارم ذي‏قعده (576) تولّد يافت و در دوم جمادي الاولي سال (632) در مصر از دنيا رفت. كاملاً به اقوال و عقايد عرفا و صوفيّه در ادوار مختلف اسلامي ورود داشته و از تمام آنان در دوره تاريخ و خصوصيّاتشان باخبر بوده است. از اين جهت مشكلاتي كه در بحث‏هاي آن‏ها پيش آمده، آن‏ها را مطرح مي‏كند و خيلي دقيق آن‏ها را بررسي، منظّم و مرتّب مي‏نمايد بدون اخلال به مباحث. او يك دوره مباحث عالي عرفان نظري را در ضمن سير و سلوك و عرفان عملي به نظم درآورده است.

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 294 *»

نكته‏اي كه در اين بحث لازم است متوجه آن باشيم اين است كه شيعه تا آن قرن جرأت بر تظاهر به عرفان و تصو‌ّف نداشت. اگر يك نفر از شيعه به عرفان متمايل مي‏شد، ناچار بود در زي تصو‌ّف در بيايد. چون عرض شد، عرفان نظري و عملي با هم همراه بود و از هم جدا نبود. تا آن زهد، آن خرقه‏پوشي، آن انزوا را براي خودشان به عنوان عارف فراهم نمي‏كردند، اهل عرفان شمرده نمي‏شدند. از اين جهت در ميان شيعه از ترس فقهاي شيعه، كسي جرأت نداشت كه به تصو‌ّف تظاهر كند. اگر مي‏خواست عارف و صوفي بشود، خواه‏وناخواه مي‏بايست به طور ظاهر از تشيّع كناره كند و فاصله بگيرد، بعد در زي صوفي‏ها در بيايد، به روش آن‏ها سلوك كند و در خانقاه‏هاي آن‏ها رفت و آمد داشته باشد. ديگر نمي‏توانست در بين شيعه باشد. بين علماي شيعه هم كه به هيچ وجه اين امور نبود. اگر در تاريخ هم كسي پيدا بشود كه در عرفان به اين‏ها متمايل بوده، از او انتظار مي‏رفته كه در زي صوفيّه باشد. از اين جهت متّهم مي‏شد و حتي علماي شيعه هم او را از تشيّع خارج مي‏دانستند و ديگر به او به عنوان عالم رجوع نداشتند و مرجعيّتي در دين برايش نبود.

تا اين زمان امر چنين بود. اما از اين زمان وضع طوري ديگر شد. حال چه نقشه‏اي در كار بوده؟ و چه‏طور مثل ابن فارض و معاصرينش؛ مثل محيي‏الدين و شاگردش صدرالدين قونوي شروع كردند به اظهار تمايل به مذهب تشيّع؟ نه اين‏كه بخواهند شيعه باشند يا اظهار كنند كه ما شيعه هستيم؛ بلكه از مطالب شيعه در كلمات و مطالب خودشان آوردند. حال آن كه تا آن زمان عرفا و صوفيّه نسبت به مذهب تصوّف يك تعصّبي داشتند و نسبت به شيعه يا ائمه شيعه سلام اللّه عليهم اجمعين چندان اعتنائي نداشتند. اگر هم مي‏خواستند از آن‏ها نامي ببرند، به عنوان زاهدي، عابدي يا مثلاً عارفي اشاره مي‏كردند. اما تجليل، تعظيم و تكريم به طوري كه موهِم اين باشد كه اين بزرگواران رتبه‏شان از خلفاي آن‏ها عالي‏تر است، در كلماتشان نبود.

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 295 *»

ولي از اين زمان، به وسيله ابن فارض و اين چند نفر كه اسم بردم اين برنامه شروع شد. ابن فارض در تجليل خاندان رسالت سلام اللّه عليهم اجمعين در كلماتش كوتاهي نكرده است. با اين‏كه معلوم نيست كه شيعه باشد؛ بلكه سني بودنش قطعي‏تر است. اما از اميرالمؤمنين صلوات اللّه عليه زياد تجليل و تعظيم مي‏كند. همان‏طور كه محيي الدين هم اين روش را دارد كه عرض مي‏كنم اين امر يك قدم بزرگي بود براي اين‏كه عرفان داخل تشيّع بشود. اين يك مطلب كه از اين قرن عرفان توانست در شيعه رسوخ و نفوذ كند.

امر ديگر كه خيلي مهم‏تر بود، جدا كردن بين عرفان نظري و عرفان عملي بود. اين كار به وسيله محيي‏الدين به انجام رسيد. البته همان‏طور كه اجمالاً عرض كردم زمينه اين تفكيك فراهم شده بود. اما كسي نتوانسته بود يك‏باره و جهش‏وار اين كار را انجام بدهد. تا اين‏كه محيي‏الدين اين كار را كرد و آمد بين عرفان نظري و عرفان عملي جدايي انداخت. و اين بزرگ‏ترين راه بود براي اين‏كه عرفان به راحتي در شيعه نفوذ كند.

بنابراين در ميان علماي شيعه آناني كه به عرفان متمايل بودند، با خيال راحت ـ بدون اين‏كه ديگر خود را مجبور بببيند كه در زي صوفيّه درآيند، يا اين‏كه در عمل و كردار مطابق سير و سلوك صوفيّه سير و سلوك داشته باشند و يا ناچار باشند از داخل‏شدن در طريقه‏اي از طرق و در سلسله‏اي از سلسله آن‏ها ـ توانستند داراي اين مذهب باشند و آن‏طور تفكّر را داشته باشند بدون داشتن زي آن‏ها، يا داخل بودن در طريقه‏اي و يا سلسله‏اي از آن‏ها. پس امر دوم خيلي مهم بود. و به وسيله محيي‏الدين اين كار انجام شد. فعلاً اين اجمال در خاطرتان باشد.

روي همين جهت نوع مورّخين در زمان حاضر معتقدند كه مثل ابن فارض يا محيي‏الدين يا قونوي، اين‏ها كه در عرفان با يك‏ديگر معاصر بودند، از شيعه اسماعيليّه و

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 296 *»

باطنيّه([19]) رنگ گرفته‏اند. مي‏گويند چون در اشعار و در كلمات اين‏ها حقايق و معارفي كه مخصوص شيعه است ديده مي‏شود، معلوم مي‏شود كه اين‏ها از آثار شيعه متأثّر شده و اين مطالب را از شيعه فراگرفته‏اند.

حال آن كه اين امر اشتباه است. آن‏ها از شيعه متأثّر نشده‏اند؛ بلكه بر اين مطلب تعمّد كرده و خواسته‏اند بگويند كه تعصّب ورزيدن به دين و مذهبي در مسلك عرفان صحيح نيست، نبايد تعصّب ورزيد.

و اگر تا آن قرن و آن زمان عرفا و صوفيّه بر مذهب تسنّن تعصّب مي‏ورزيدند، بي‏جا بوده است؛ بلكه عارف بايد بر اساس صلح كل و وحدت وجودي بودن سلوك كند كه يكي از نتايجش وحدت مذاهب است. در واقع بايد اختلافي بين مذاهب نبيند و همه را طالب يك حقيقت و پيرو يك دين بداند. هم‏چنان كه ملاّصدرا همين مطلب را در كلماتش به طور كامل دارد و فيض كاشاني هم دارد كه از محيي‏الدين گرفته است. اين روش از اين زمان پيدا شد كه بعد ان‏شاءاللّه اشاره مي‏كنم.

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 297 *»

پس اين‏ها نه اين است كه از شيعه متأثّر بشوند. اگر به بعضي از امور اشاره مي‏كنند كه مربوط به شيعه است يا اسم ائمه هدي: را مي‏برند و گاه‏گاهي تجليلي از ائمه: دارند، يا با علماي شيعه مراوده برقرار كرده بودند، اين‏ها همه يك دسيسه‏اي بود براي اين‏كه اولاً عرفان در شيعه نفوذ كند، به علاوه تحكيمِ مباني خود عرفان و همان صلح كل بشود كه نبايد در مذهب عرفان تعصّب در ميان باشد. اين، اصل مطلب بوده است.

محيي‏الدين هم‏زمان با ابن فارض است و اصالتا اندلسي است. او را «طائي» هم مي‏گويند به اين اعتبار كه از اولاد حاتم طائي است. و با توجه به زمينه‏هاي پيش، او مكتب عرفان را گسترده كرد و تفكيك بين دو رشته عرفان را شروع كرد. از زمان محيي‏الدين به اين طرف، تمام عرفاي بعدي طرفدار نظريّات او هستند و همه از تفكّرات او استفاده كرده‏اند. ديگر بعد از او تفكّري در عرفان رشد نكرد و عرفان تا اين اندازه به دست او ترقّي كرد. بعد هرچه هست شرح و تفصيلِ بيانات محيي‏الدين است و ديگر در عرفان تأسيس اساسي نشده است. عرفاي بعدي همه خود را طرفدار مكتب او مي‏دانند و افتخارشان اين است كه كلام او را مي‏فهمند و كلام او را شرح مي‏كنند.

از زمان محيي‏الدين به اين طرف، صوفيّه از عرفا جدا شدند. صوفيّه آناني شدند كه از آن سير و سلوك و زي مخصوص به خود دست بر نداشته، مقيّد بودند به اين‏كه سلسله‏شان بايد طريقه‏هاي متّصلي داشته باشد. اما عرفا به اين قيد مقيّد نبودند. چه بسا اگر رياضت يا سير و سلوكي هم داشتند به زي صوفيّه متظاهر نبودند. هرچه بود در خفا بود. در سلسله‏ها هم لازم نبود باشند و خود را در سلسله‏ها قرار نمي‏دادند و طريقتِ به خصوصي لازم نبود داشته باشند. اين امر خيلي كمك كرد به اين‏كه عرفان در شيعه نفوذ كند.

قدرت فكري محيي‏الدين در عرفان بي‏نظير است؛ يعني نه قبل از او و نه هم بعد از او كسي به اين‏قدرت فكري نرسيده كه اين‏طور مباحث عرفان را منظّم كند. آن‏چه در كلمات عرفاي پيشين پراكنده بود و مبتني بر اصولي نبود، آن‏ها را جمع‏آوري كرد و بر

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 298 *»

اصول منظّمي مرتّب ساخت. در اين امر خيلي زحمت كشيد و حق بزرگي بر گردن عرفاي قبل و بعد از خودش پيدا كرد.

زيرا صورت‏دادن به عرفان نظري خيلي كمك كرد به بقا و دوام مكتب عرفان. اگرنه به تدريج نمي‏توانست اين‏قدر ترقّي كند و اين‏قدر طرفدار داشته باشد. اما كاري كه محيي‏الدين كرد، باعث شد كه اين مكتب دوام يابد و طرفداران زيادي پيدا كند. حتي ما مي‏بينيم در بين شيعه؛ مثل ملاّصدرا؛ مثل فيض كاشاني، طرفداران سرسخت مكتب او هستند.

حتي از كلمات ملاّصدرا استفاده مي‏شود كه خضوعش در نزد محيي‏الدين خيلي بيش‏تر است از خضوعش در نزد بوعلي سينا و فارابي، و او را از آن‏ها خيلي قوي‏تر مي‏شمارد. از اين جهت مي‏بينيم كه افكار محيي‏الدين در تمام ابعاد فلسفه ملاّصدرا كه حكمت متعاليه ناميده مي‏شود، جلوه‏گر است. در تمام ابعاد فلسفه، در هر جهتي و در هر بحثي كه وارد مي‏شود، مي‏بينيم به رنگ افكار محيي‏الدين است و بيش‏تر در خط تفكّرات محيي‏الدين حركت مي‏كند. با اين‏كه استدلال مي‏كند و سخن از مكتب مشّاء يا اشراق به ميان مي‏آورد، اما مبحث را طوري تمام مي‏كند كه بر آن مُهر افكار محيي‏الدين مي‏خورد و همان طريقه را دارد.

مي‏گويند محيي‏الدين حدود (200) كتاب نوشته كه بيش از سي كتاب از كتاب‏هاي او چاپ شده و در اختيار مردم قرار گرفته است. حال پس از اين، شايد كتاب‏هاي ديگر او را نيز به دست آورند و چاپ كنند. چون فعلاً در اين باره خيلي كوشش دارند. نوع اين كتاب‏ها در دوره بعد از خودش، بيش‏تر صورت تدريسي داشته و شرح و تفصيل داده مي‏شده، عرفا بر آن‏ها شرح مي‏نوشته‏اند و تفصيل پيدا كرده است. در سال (638) در دمشق فوت شده و در محلّي به نام «صالحيّه» دفن گرديد.

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 299 *»

در وصف او مطالب و تعابير بسياري دارند. حتي در شيعه از او تجليل و تعظيم مي‏كنند. او را در فهم معارف و حقايقِ وارده در كتاب و سنّت از «علماي راسخين» مي‏شمارند.

محيي‏الدين شاگرد «شيخ ابومدين مغربي اندلسي» است كه از عرفاي قرن ششم است. سلسله طريقتش با يك واسطه به شيخ عبدالقادر گيلاني متصل مي‏شود. او را «ابن‏عربي» مي‏نامند «ابن اعرابي» هم مي‏گويند، هم‏چنين «شيخ اكبر» و «غوث اعظم» مي‏نامند كه اصطلاح عرفان است. در هرجا ذكر او مي‏شود عرفا از او به «شيخ اكبر» يا «عارف اكبر» و «غوث اعظم» نام مي‏برند.

مرحوم نوري در كتاب «كشف الأستار» به مناسبت بحث از اقوال برخي از علماي اهل سنت، در اثبات ولادت و بقاء وجود مبارك امام زمان عجل اللّه تعالي له الفرج كه يكي از آن‏ها ابن‏عربي است، توصيفي را كه درباره او از سنّي‏ها رسيده ذكر مي‏كند و مي‏گويد آن‏ها او را اين‏طور تعظيم مي‏كنند. از قول «شَعراني» در كتاب «لواقح الأخبار» نقل مي‏كند كه عين عبارت او اين است: «هو الشيخ الامام المحقّق رأس أجلاء العارفين و المقرّبين صاحب الاشارات الملكوتيّة و النفحات القدسيّة و الأنفاس الروحانيّة و الفتح المونق و الكشف المشرق و البصائر الخارقة و الحقائق الظاهرة له المقام الأرفع من مقام القرب في منازل الأنس و المورد العذب من مناهل الوصل و الطول الأعلي من مدارج الدنوّ و القدم الراسخ في التمكين من أحوال النهاية و الباع الطويل في التعرّف في أحكام الولاية و هو أحد أركان هذه الطايفة»([20])

برخي از علماي اهل سنّت با شيعه متّفق‏اند در اين‏كه امام زمان صلوات اللّه عليه ولادت يافته‏اند و ايشان فرزند حضرت عسكري7 هستند. مرحوم نوري از جمله آنان محيي‏الدين را نام مي‏برد. چون او به وجود امام7 اشاره كرده و خصوصيّات حضرت را

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 300 *»

در «فتوحات مكيّه» ذكر نموده است. از اين جهت در تعريفش از شعراني نقل مي‏كند كه در وصف او چنين گفته است.

پس در نزد اهل سنت چنين تعابير و مقاماتي براي او قائل‏اند. شيعه‏هايي هم كه طرفدار او شده‏اند؛ مثل ملاّصدرا، فيض كاشاني و مانند اين‏ها نيز درباره او همين‏طورها معتقدند كه به مقاماتي نائل شده است. از كلماتش هم استفاده مي‏كنند و مطالبش را هم قبول دارند. ديگر عبارات اين شخص اجمالاً معلوم است و معنا نمي‏كنم.

شاگرد او «صدرالدين محمّد قونوي» است كه شاگرد و مريد و پسر زن محيي‏الدين عربي بوده؛ يعني ربيب او و فرزند زنش بوده است. صدرالدين قونوي در زماني مي‏زيسته كه با «خواجه نصير طوسي» معاصر بوده است. در يك سال هم فوت شده‏اند. مولوي رومي هم همين‏طور با اين‏ها معاصر بوده، زمان فوتشان هم تقريبا يكي است. قونوي با خواجه نصير طوسي مكاتباتي داشته، حتي بعضي شايد ملاقاتي هم برايشان ذكر كرده باشند. با مولوي هم در «قونيّه» معاشر و مصاحب بوده و بينشان صميميّت بر قرار بوده. قونوي امام جماعت بوده و مولوي به نماز او حاضر مي‏شده است.

بعضي گفته‏اند كه مولوي هرچه از افكار محيي‏الدين آگاه شده و درك كرده، به واسطه ملاقات و معاشرت با قونوي بوده است. در واقع قونوي وسيله انتشار، شرح و بيانِ حرف‏هاي محيي‏الدين شده است و مي‏گويند: اگر قونوي نبود، كسي گفته‏هاي ابن‏عربي را نمي‏فهميد، و اين‏كه بعد از محيي‏الدين اين‏قدر افكارش رشد كرد و طرفدار پيدا كرد، به واسطه زحمات، كتاب‏ها و درس‏هايي بوده كه صدرالدين قونوي كشيده و بيان نموده است.

از جمله شاگردان قونوي كه افكار محيي‏الدين را خوب درك كرد و خوب منتشر كرد، «مولوي» است در مثنوي خود و هم‏چنين در ديوان شمس تبريزي، در هر دو كتاب كاملاً نشان مي‏دهد كه چه‏قدر در نشر كلمات و افكار محيي‏الدين از قونوي استفاده كرده است.

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 301 *»

در مورد قونوي عبارتي است كه نشان مي‏دهد مقدار قدرت فكري و مؤثّر بودنش را در پيشرفت مكتب محيي‏الدين. اين عبارت از كلمات مورّخيني كه با خود قونوي معاصر بوده‏اند استفاده شده كه مورد توافق تمام مورّخين زمانش بوده است. «كان من أكابر المشايخ جامعاً بين العلوم الظاهرة و الباطنة و العقليّة و النقليّة و إنّه كان ربيباً للشيخ الأكبر» شيخ اكبر همان محيي‏الدين است. «نشأ علي طريقته و تضلّع من علومه و قد حضر عنده جمع من العلماء» به واسطه همين كه در طريقه محيي‏الدين خيلي قوي بوده، شاگرداني هم داشته است و علما حضورش جمع مي‏شدند.

«مثل شيخ مؤيّد الدين الجندي و مولانا شمس‏الدين المكّي و الشيخ فخرالدين العراقي و الشيخ سعدالدين فرغاني» اين فرغاني بر بعضي كتب عرفاي اين عصر و اين قرن شرحي نوشته است. «و غيرهم و تتلمّذ له العلاّمة قطب‏الدين الشيرازي في الحديث» اين قطب الدين شيرازي شارح «حكمة الاشراق» سهروردي است. معلوم مي‏شود كه شاگرد قونوي بوده و از او بهره‏مند شده است. «و قرأ عليه جامع الأصول» كتاب «جامع الأصول» كه يك دوره حديث بوده، پيش او خوانده است. «و كان يفتخر به علي غيره» و همين مايه افتخارش بوده كه من پيش او درس خوانده‏ام و اين مقدار كتاب حديث را با او مقابله و قرائت داشته‏ام.

«و للشيخ صدر الدين مراسلات مع الخواجة نصير الدين الطوسي في بعض المسائل الحكميّة و دار الكلام بينهما مراراً» بسيار شده كه با هم مكاتبه داشته‏اند. «حتي اعترف النصير الطوسي بالعجز و القصور» اين‏قدر قوي بوده كه خواجه نصير طوسي در نزد او اظهار عجز و قصور مي‏كرده است. «و قال مؤيّد الدين الجندي كان الشيخ صدر الدين يشرح لي غوامض خطبة الفصوص» اين شخص يكي از عرفاي هم‏قرن و هم‏زمان قونوي و شاگرد او است مي‏گويد: صدر الدين براي من غوامض خطبه فصوص الحكم محيي‏الدين را شرح مي‏كرد.

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 302 *»

«فورد علي الشيخ الواردات الالهيّة و الفتوحات الربانيّة حتي وصل أثرها و بركتها إلي فتصرّف إذ ذاك في و كشف لي ما في الفصوص من أوله إلي اخره» در همان موقع تدريس، واردات الهي و فتوحات رباني بر قونوي وارد شد به طوري كه در من هم اثر گذاشت و در من هم تصرّف شد. در نتيجه براي من مشكلات فصوص از اول تا آخرش كشف شد. آن‏گاه «فقال هكذا وقع الواقعة لي مع شيخي الشيخ محيي‏الدين ابن العربي» قونوي گفت: همين‏طور مانند اين جريان بين من و استادم شيخ محيي‏الدين رخ داد؛ يعني من هم به واسطه حالاتي كه به او دست داد به مضامين مطالب او واقف شدم.

قونوي در سال (672) يا (673) در «قونيّه» فوت شد. قونيّه از شهرهاي بسيار بزرگ اسلامي روم است. در آن‏جا متولّد شد و در همان جا هم فوت كرد. اين اجمالي بود از احوال برخي از عرفاي نامي قرن هفتم.

و صلّي اللّه علي محمّد و آل محمّد

 

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 303 *»

 

جلسه بيست و دوم

 

(يك‏شنبه 28 ماه مبارك رمضان 1408)

 

 

 

 

 

¬ برخي از مشاهير عرفاي قرن هفتم:

جلال الدين محمد بلخي رومي، فخر الدين عراقي همداني

¬ عرفاي قرن هشتم:

علاءالدوله سمناني، خواجه حافظ شيرازي، شيخ محمود شبستري، سيد حيدر آملي، عبدالكريم جيلاني

¬ استقلال تصوّف بعد از محيي‏الدين

¬ عرفا يا صوفيّه قرن نهم

¬ اسباب نفوذ عرفان در تشيّع

 

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 304 *»

 

 

 

 

از عرفاي نامي قرن هفتم «جلال الدين محمّد بلخي رومي» است مشهور به «مولانا» و «مولوي» كه صاحب «مثنوي» است. در نزد عرفا از نوابغ عرفا به شمار مي‏رود، نسبتش به ابي‏بكر مي‏رسد، از نظر نسب منتسب به او است.

در كتاب مثنويش نكات بسيار دقيق عرفان نظري را ذكر كرده با تمثيلاتي كه مختصّ به خود او است. در تطبيقات و تمثيلات بين شعرائي كه از آن‏ها اشعاري در دست است بي‏نظير است. در اين كتاب، هم عرفان نظري را به طور دقيق در شعر گنجانيده، هم عرفان عملي را. بحث از مراتب سير و سلوك و نوع مطالبي كه متصوّفه به آن زياد اهميّت مي‏دهند، در اين كتاب زياد وجود دارد.

اصالتا اهل بلخ است اما در كودكي به همراه پدرش براي زيارت بيت اللّه الحرام حركت كرده، در بين راه گويا در نيشابور با عطّار ملاقات مي‏كند. در همان كودكي از اين ملاقات، اموري را از نظر عرفان آموخت و همين زمينه شد براي اين‏كه چون پدرش هم از عرفا بود چنان كه ذكر كرديم در مراجعت از حج در قونيّه مقيم شد. در واقع رشدِ علمي او در عرفان و تصو‌ّف در قونيّه فراهم شد.

ابتدا در زي علماء و اهل تدريس بود، زندگاني آبرومندانه‏اي داشت و مورد توجه مردم بود. ولي وقتي با «شمس تبريزي» برخورد كرد ـ كه شمس تبريزي از عرفاي مشهور و معروف آن زمان بود ـ در اين برخورد، مولوي مجذوب شمس تبريزي شد و در اثر اين مجذوب شدن، دست از همه امور و شئونات شست، تدريس را رها كرد، از زي علماء

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 305 *»

خارج شد و در زي متصو‌ّفه درآمد. اين‏قدر مجذوب شمس الدين تبريزي شد كه ديوان غزليّات خود را به نام او ناميده است. در مثنوي هم گاه‏گاه كه از او ياد مي‏كند بسيار همراه با سوز و آه و ناله اظهار اشتياق به ملاقات او مي‏كند. در (672 ـ هـ ق.) از دنيا رفت.

از عرفاي مشهور اين قرن «فخر الدين عراقي همداني» است. در شعر بسيار قوي بوده است. شعرهاي عرفاني و غزليّات دارد؛ مخصوصا غزل‏هايي كه بسيار همراه با سوز است. در عرفان شاگرد قونوي است و مريد و پرورش يافته شهاب الدين سهروردي عارف است و در (688) فوت شد.

اين‏ها عرفائي بودند كه در قرن هفتم مشغول فعاليّت بودند و زمينه را براي نفوذ عرفان در تشيّع آماده كردند. از آن‏ها آثاري هم‏چون كتاب‏ها و اشعار در دست است و در نفوذ عرفان در اسلام به خصوص در تشيّع مؤثّر بودند.

قرن هشتم نيز عرفاي نامي چند دارد كه در اين جريان دخالت دارند؛ يعني در نفوذ عرفان در اسلام و گسترش عرفان محيي‏الدين، و در واقع شرح و بسط عرفان نظري كه محيي‏الدين پايه‏گذار آن شد. از جمله آن‏ها «علاء الدوله سمناني» است كه در (736) فوت شد. او نه تنها در معرفت و عرفان در ميان عرفا نامي است؛ بلكه نظريّاتي هم اظهار كرده كه بر اساس آن نظريات بيش‏تر مورد توجه بوده است. البته آن نظريّات در برابر نظريّات محيي‏الدين چندان ارزش پيدا نكرد اما روي همان قدرت فكري كه داشت و نظريّاتي كه اظهار مي‏كرد، بيش‏تر مورد توجّه قرار گرفت.

بعد از او و در رديف او «عبدالرزاق كاشاني» است و در (735) فوت شده است. او هم خيلي نامي بوده و در گسترش و انتشار مكتب محيي‏الدين بسيار زحمت كشيده است.

در همين قرن «خواجه حافظ شيرازي» است. البته تشيّع او تقريبا ثابت شده كه متشيّع بوده و در تشيّع اين افكار عرفاني را رواج داده است. چون افكار عرفاني را در لباس غزل و به شكل غزل در آورده، آن هم در زبان فارسي غزل‏هاي بسيار روان و شيوا در عرفان دارد،

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 306 *»

از اين جهت اين عارف توانست افكار عرفاني را ريشه‏دارتر و فراگيرتر در ميان شيعه نفوذ بدهد. افكار عرفاني به وسيله حافظ به طور همگاني در شيعه رواج پيدا كرد.

البته چون به شكل غزل و داراي لطيفه‏هاي معمّاي غزلي بود، افكار عادي كم‏تر متوجه معاني و نكات آن مي‏شدند، ولي نظر به اين‏كه اشعارش غزل، زيبا و جالب بود و در فارسي هم از نظر ادبيات طرفدار زيادي داشت، عامل مؤثّري بود در آشنا كردنِ افكار با عرفان و زينت دادنِ به عرفان به طوري كه شعرا و عرفا از اشعارش استفاده كنند و در نشر افكار خودشان از او الهام بگيرند.

خصوصيّات زيادي از زندگي حافظ در دست نيست. همين اندازه عارف بودنِ او مسلّم است. بيش‏تر در زي تصوّف مي‏زيسته تا زي علماء. اگرچه او را حافظ قرآن مي‏گفتند، مدرّس هم بوده كه تدريس مي‏كرده، اما آن زهد و اظهار بعضي از سلوك‏هاي تصوّف بر جنبه علميش مي‏چربيده است. از اين جهت او را از صوفيّه مي‏شمردند و مسلّم بوده كه از متصوّفه است. در سال (791) فوت شده است.

در همين قرن «شيخ محمود شبستري» است كه در عرفان بسيار نامي است به واسطه مجموعه اشعار عرفاني كه جواب سؤالاتي از مسائل مهمّ عرفان است و آن مجموعه را به نام «گلشن راز» ناميده، در اين اشعار بسياري از مطالب عرفاني را گنجانيده است. دقت‏هاي عجيبي در عرفان دارد و مسائل عرفاني را طوري سروده كه همه عرفا به كلمات و اشعار او استشهاد مي‏كنند. بزرگان ما هم به بعضي از جملات و اشعارش استدلال و استشهاد مي‏فرمايند. البته با توجه به معناي صحيح آن‏ها و تصحيح مراد از آن اشعار، از قبيل همين بيت مشهور:

ز احمد9 تا احد يك ميم فرق است آنگاه كه عالم اندر آن يك ميم غرق است

اين نوع اشعار با تصحيح مراد و بر مبناي صحيح عرفاني، مورد استشهاد و استدلال مشايخ اعلي اللّه مقامهم واقع شده است. اما عرفاي ديگر به كلمات او خيلي استشهاد مي‏كنند و اشعارش را مهمّ مي‏شمارند. در سال720 فوت شده است.

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 307 *»

در همين قرن «سيد حيدر آملي» است كه از متشيّعين است و در تشيّع سابقه علمي داشته ولي بعد در زي متصوّفه در آمده است. نسب خود را به اميرالمؤمنين صلوات اللّه عليه مي‏رساند. و در مراتب و مقامات عرفاني خود، سخناني دارد كه براي خودش مقامات و شئوناتي اظهار مي‏كند. البته بعد مي‏گويد اين‏ها به منظور اظهار نعمت و تشكّر از نعمت خداست، نه اين‏كه ادّعا باشد. ولي معلوم است كه در كلماتش مراتبي را اظهار مي‏كند كه به قول خودش آن مراتب را در سير و سلوك و معرفت طي كرده و به جهاتي به مراتبش اشاره مي‏كند.

در طريقت مرشد او «نورالدين تهراني» بوده كه او را به عنوان شيخ كامل و محقّق معرّفي مي‏كند. خرقه خود را به دست او پوشيده است.

خرقه اصطلاح است يعني وارد شدن در مراتب توحيد، متخلّق شدن به اخلاق‏اللّه و متّصف شدن به صفات اولياء، نه اين‏كه مراد لباس پشمينه باشد. اگرچه شايد ظاهراً هم جبّه‏اي داشته باشند. در هر صورت خرقه را به دست همين مرشد پوشيده و در تلقين هم از او ذكر خاصّ ياد گرفته، نه ذكر عام‌ّ.

چون مراشد ذكر عامّي دارند كه به نوع مريدان خود و به عموم آنان تلقين مي‏كنند. ذكر خاصّي هم دارند كه به كسي تلقين مي‏كنند كه به او مطمئن شده باشند و مدّتي را در خدمت مرشد گذرانده و در خدمتگزاري صادق بوده است. مقصود از خدمتگزاري؛ يعني نوكري كردن و خدمتگزاري در طريقت. اگر در خدمتگزاري او را صادق ببينند، آن وقت ذكر خاص را به او تلقين مي‏كنند. بعد از تلقين ذكر خاص، ديگر مي‏تواند وارد سير و سلوك شود و مراتب تلوين و بعد مرتبه تمكين را پيدا كند. آن‏گاه اجازه ارشاد به او مي‏دهند كه صاحب مقام ولايت و هدايت بشود و بتواند ولي باشد و هدايت كند. درباره اين شخص هم مي‏گويند: از همين نور الدين تهراني ذكر خاصّ را تلقين گرفته است.

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 308 *»

مي‏گويد: من در نجف اشرف به عارف كامل بزرگوار و گمنامي برخورد كردم كه ديگران او را خيلي نمي‏شناختند اما در نزد عرفا مشهور بود. آن‏ها او را به نام «عبدالرحمن بن احمد مقدّسي يا مَقْدِسي» مي‏شناختند، با او برخورد مي‏كند و كتب عرفان را در نزد او به عنوان تحصيل مي‏آموزد. در رشته عرفان به خوبي قوي مي‏شود و در زمينه شرح و بسط مطالب عرفاني كه از كتاب‏هاي محيي‏الدين و قونوي الهام گرفته است. آن‏گاه خودش كتاب‏هايي در اين زمينه نوشته كه در آن‏ها مطالب عرفاني دارد و آن‏ها را با اصول و مباني تشيّع تطبيق نموده است. جنبه تشيّع كتاب‏هايش بر جنبه تسنّن آن‏ها مي‏چربد.

عرفان به وسيله او و چند تن ديگر رنگ تشيّع به خود گرفت و به كلمات ائمه طاهرين سلام اللّه عليهم اجمعين زينت داده، «عرفان تشيّع» شد. مخصوصا به وسيله «سيد حيدر آملي» كه در زمان خودش توانست اين كار را به انجام رساند و كتاب‏هايي را منتشر كند. به خصوص آن كه در نجف بوده و زمينه فعاليّت علمي برايش فراهم بوده است.

خودش مي‏گويد: قبل از اين‏كه من وارد عرفان بشوم و با «عبدالرحمن بن احمد مقدّسي» برخورد كنم، در خدمت شيخ اعظم اكمل، سلطان العلماء و المحقّقين، فخر الحقّ و الملّة و الدين «ابوالمطهّر حلّي» قدّس اللّه سرّه بودم؛ يعني در نزد علاّمه حلّي بسر مي‏بردم.

علاّمه حلّي در فلسفه، حكمت و كلام شاگرد «خواجه نصير طوسي» بوده و مي‏گويند: خواجه نصير طوسي در فقه، شاگرد علامه حلّي بوده، و جنبه فقاهتي حلّي بر جنبه عرفاني، كلامي و حكمي او مي‏چربيده است. مي‏گويد: نزد علاّمه حلّي بودم و از او علوم اهل بيت: را استفاده مي‏كردم. بسياري از كتب اصول و فروع را نزد او خواندم تا اين‏كه به من اجازه‏اي مرحمت كرد كه در آن اجازه مرا به «زين‏العابدين ثاني» خطاب كرده است. مرادش از زين العابدين ثاني اين است كه مي‏خواهد بگويد: به واسطه اخلاق و رفتاري كه داشتم و از من مشاهده كرده بود، اعتقادش درباره من چنين شده بود كه من در مرتبه، تالي تلو و بعد از رتبه عصمت قرار دارم. اين تعبيرات را درباره خودش دارد.

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 309 *»

بعد اجازه‏هاي بسياري از علاّمه و از ساير معاصرين خود كه به او اجازه داده‏اند، نقل مي‏كند چه در فلسفه، چه در عرفان، چه در فقه و علوم ظاهري و علوم نقليّه كه به‏طور مختصر يا مفصّل اجازاتي به او داده‏اند. مي‏گويد: در تمام علوم برايم اجازه صادر كرده‏اند. بعد چند اجازه‏نامه را نقل مي‏كند، از جمله اجازه حلّي را نقل مي‏كند و آن اين است.

علاّمه حلّي در وصف سيد حيدر آملي بعد از سپاس خداوند و درود بر پيغمبر9چنين مي‏نويسد: «جناب مولي و سيد اعظم و امام معظّم افضل علماي عالَم و اعلم فضلاي بني آدم، مرشد سالكين و قياس نفوس عارفين، تجديد كننده و حيات دهنده رسوم اجداد طاهرين خود، جامع بين علوم عقلي و نقلي و فروع و اصول، داراي نفس قدسي و اخلاق نبوي، شرف خاندان آل رسول9، آن كه اختصاص به عنايت رب العالمين دارد، ركن الملّة و الحقّ و الدين حيدر بن سيد السعيد تاج الدين علي» آن وقت سند سلسله پدرانش را ذكر مي‏كند تا به اميرالمؤمنين7 مي‏رسد. سپس اجازه نقل كتب و روايات و علوم عقليّه و نقليّه را به او مي‏دهد كه به آن‏ها كاري نداريم.([21])

مقصود اين بود كه مثل حلّي كه در اين قرن هشتم يكي از فقهاي نامي شيعه است مي‏بينيم اين‏طور از عارفي؛ مثل سيد حيدر آملي تعظيم و تجليل مي‏كند. اين تجليل باعث مي‏شود كه شهرت پيدا كند و كتب او در ميان شيعه رواج يابد و همين وسيله‏اي باشد براي نشر عرفان در ميان شيعه. البته اجازه‏هاي ديگري از سايرين نقل مي‏كند كه ما به آن‏ها كار نداريم. مقصود همين بود كه موقعيّت علمي و عرفاني اين عارف در اين قرن معلوم شود كه چه‏قدر در نفوذ عرفان در تشيع مؤثّر بوده است.

تاريخ فوت او چندان روشن نيست. مقبره‏اي در شهر آمُل در محلّه پايين بازار هست كه منتسب به اين سيد حيدر آملي است به نام «بقعه ميرحيدر» هم‏چنين به «سه‏تن» مشهور و معروف است. ظاهرا از نظر تاريخي از ابنيه سلجوقيان به حساب

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 310 *»

مي‏آيد. بر سبك گنبد «ركن الدين شيرازي» در اصفهان و شبيه آن گنبدي دارد. چون تمام اين اشخاص نوعاً از طرف حكّام و سلاطين كاملاً حمايت مي‏شدند، اين قبّه ساختن‏ها، مقامات و مقبره ساختن‏ها براي اين‏ها در واقع به منظور تعظيم كار آن‏ها و تضعيف تشيّع بوده است.

«ركن الدين شيرازي» كه قبرش در اصفهان است، از عرفاي مشهوري است كه در سال (769) بوده و شبيه مقبره او، مقبره منسوب به سيد حيدر آملي است.

در همين قرن «عبدالكريم جيلاني» از عرفاي مشهور است. در مسأله شناخت انسان كامل و كامل شناسي بر اساس تصوّف و عرفان كتابي دارد. مقامات ولايت و سير و سلوكِ ولي در مقامات خودش را، در آن كتاب اجمالاً ذكر كرده و به واسطه همين كتاب هم شهرت عرفاني پيدا كرده است. او نيز در پيشرفت عرفان در تشيّع و احياي افكار محيي‏الدين مؤثّر بوده است.

همان‏طور كه قونوي هم كه شاگرد محيي‏الدين است، در مورد شناخت انسان كامل بر اساس ولايتِ تصو‌ّف و عرفان، مطالبي را ذكر مي‏كند كه پس از او در انسان كامل شناسي و ملاك و معيار انسان كامل از نظر عرفان، زياد استفاده شده است. در سال (805)، در سي و هشت سالگي فوت شده است. در قرن نهم اين «عبدالكريم جيلاني» نيز خيلي مشهور است.

در اين قرن از زمان محيي‏الدين به اين طرف، نوعا تصو‌ّف هم كم‏كم رو به استقلال آورد و همان‏طور كه عرفان نظري مستقل شد، تصوّف هم حالت استقلالي به خود گرفت و به تدريج از عرفان نظري جدا شد؛ يعني بين اين دو عرفان، عملاً و رسما جدايي افتاد. كار به جايي كشيد كه كم‏كم تصوّف از جنبه عرفان‌ِ نظري و جنبه علمي خالي شد؛ مثل صدر اسلام كه تصو‌ّف عبارت بود از يك عد‌ّه اعمال، خصوصيّات، سير و سلوك‏ها، رياضت‏ها و رسم‏هاي مخصوصي، از زمان محيي‏الدين به اين طرف نيز تصوّف به آن

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 311 *»

حالت اوليش برگشت و آهسته آهسته و به تدريج، صرف‌ِ يك جنبه عملي و يك سلسله كارها و رسوم خاصّي شد و از حيث فرهنگي و علمي آن خارج گرديد.

عرفان علمي و نظري هم از تصوّف جدا شد و جنبه علمي و نظري پيدا كرد و در ميان علماء رسوخ كرد. با اين‏كه علماء در زي علماء بودند و هيچ‏گونه سير و سلوك خاصّي نداشتند و در سلسله‏اي از سلاسل صوفيّه هم نبودند، اما عارف بودند، ناشر عرفان نظري بودند و در اين امر قوي بودند.

در قرن نهم هجري عرفائي بودند كه بايد آن‏ها را «صوفيّه» ناميد و ديگر به آن‏ها «عارف» نمي‏گفتند. يكي «شاه نعمت اللّه ولي» است كه آن‏طوري كه خودش و ديگران گفته‏اند نسبتش را به خاندان اميرالمؤمنين صلوات اللّه عليه متصل مي‏كند. شاعري است كه به حسب اصطلاح عارف است و جنبه عرفاني شعرش قوي است و همان‏طور كه عرض كردم به تصو‌ّف بيش‏تر مشهور است تا به عرفان. و چون بيش‏تر مشهور بوده از اين جهت «سلسله نعمت اللّهي» كه معروف‏ترين سلسله‏هاي صوفيّه است، منتسب به او است. قبرش در «ماهان» كرمان است و صوفيّه آن را مزار خود قرار داده و به زيارت آن‏جا مي‏روند.

در (820) يا (827) يا (834) با حافظ ملاقات داشته است. نوشته‏اند در نود و پنج سالگي از دنيا رفته است. مي‏گويند در مكاشفه قدرتي داشته و مكاشفات زيادي اظهار مي‏كرده، مد‌ّعي بوده كه به وسيله مكاشفه خيلي از غيوب بر من مكشوف است و گزارشي هم از دوره‏هاي آينده مي‏دهد كه نوعا بعضي از آن‏ها با برخي از حوادث قابل تطبيق است. از اين جهت پيش‏گويي‏هاي شاه نعمت اللّه ولي مورد توجه است و عرفا و صوفيّه خيلي به حرف‏ها و به پيش‏گويي‏هاي او پاي‏بندند.

در همان قرن نيز «صائن الدين علي تُركه» اصفهاني است كه در آن قرن از محقّقين عرفا به شمار مي‏آيد. در عرفان نظري بسيار قوي بوده است. گفته‏هاي محيي‏الدين را خيلي خوب شرح مي‏كرده و در اين قسمت خيلي قوي بوده كه مورد توجه نوع محقّقين است.

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 312 *»

ديگري «محمّد بن حمزه فنّاري» است كه رومي الأصل و از علماي كشور عثماني به حساب مي‏رفته و مورد رجوع خاص و عام بوده است. علماء و غير علماء به او رجوع مي‏كردند.

البته اين‏ها جنبه تشيّع نداشتند ولي با تشيّع هم بيگانگي نداشتند؛ بلكه سعي مي‏كردند مسأله تشيّع يا تسنّن براي آن‏ها چندان مطرح نباشد. طوري خود را جلوه مي‏دادند كه در نزد شيعه، شيعه به حساب بيايند و در نزد سني سني. در مراتب علمي ظاهري و باطني، عرفا و اهل ظاهر او را جامع مي‏شناختند. به خصوص به واسطه شرح كتب قونوي، شهرتش در عرفان خيلي قوي است. عرفاي بعدي هم شرح‏هاي او را تأييد كرده، گفته‏اند حرف‏هاي صدر الدين قونوي؛ شاگرد محيي‏الدين را خوب فهميده است.

در همين قرن «شمس الدين محمّد لاهيجي» از عرفاي نامي و مشهور به «نوربخشي» است. او گلشن راز شبستري را شرح كرده و به واسطه اين شرح شهرتي در ميان عرفا و صوفيّه پيدا كرده است. وي معاصر با «ميرصدر الدين دشتكي» است، هم‏چنين در شيراز با «علاّمه دواني» معاصر بوده. اين دو با اين‏كه از حكماي عصر خود بودند و در حكمت شهرت داشتند، نسبت به لاهيجي اظهار محبت و احترام مي‏كردند و به واسطه احترام آن‏ها موقعيّت لاهيجي خوب شد و بين مردم: چه عرفا و چه غير عرفا، چه صوفيّه و غير صوفيّه عنوان خاصّي پيدا كرد. شمس الدين لاهيجي مريد «سيد محمّد نوربخش» بوده و خود سيد محمّد نوربخش شاگرد «ابن فهد حلّي» بوده است.

سلسله او كه بدان منتسب مي‏شوند «سلسله نوربخشيّه» ناميده مي‏شود. ـ صوفيّه سلسله طريقت و فقر خود و اين سلاسل را به اصطلاح سلسله فقر مي‏گويند. ـ لاهيجي يا خود نوربخش، سلسله فقر خود را از نوربخش مي‏دانند.

ابتدا اين سلسله نوربخشي از نوربخش شروع مي‏شود و به «معروف كرخي» مي‏رسد و از معروف كرخي به حضرت رضا و ائمه پيش از حضرت، تا به رسول‏خدا9 منتسب

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 313 *»

مي‏كنند. روي اين جهت آن را سلسله ذهبيّه هم مي‏گويند. در ميان سلاسل دراويش و فقراي مشهور و صوفيّه اين سلسله خيلي آبرومندتر است و طرفداران بيش‏تري دارد. لاهيجي قبل از سنه (900) در اواخر قرن نهم از دنيا رفته و وضعيّت او دقيق معلوم نيست.

در اين قرن «نور الدين عبدالرحمن جامي» است كه نسبتش به «محمّد بن حسن شيباني» مي‏رسد. محمّد بن حسن شيباني در قرن دوم هجري فقيه معروفي بوده و نورالدين عبدالرحمن جامي شاعر بوده است و از زيادي قدرت بر شعر گفتن و قوّت در ادبيات فارسي او را آخرين شاعر مي‏شمارند. ابتدا در اشعارش «د‌َشتي» را براي خود تخلّص قرار داده بود ولي نظر به اين‏كه در تربت جامِ نزديك مشهد تولّد پيدا كرده و هم‏چنين مريد «احمد جامي» بوده كه شرح حال احمد جامي گذشت كه مشهور به ژنده‏پيل بوده است. ـ و پيل؛ يعني فيل؛ نه پيرمرد ـ آن گاه تخلّص خودش را «جامي» قرار مي‏دهد و «جناس» به كار مي‏برد.

مي‏گويد: وقتي من در تخلّصم «جامي» مي‏گويم دو معنا اراده مي‏كنم، هم مولد خودم را در نظر دارم كه تربت جام است و هم مرشد و مراد خودم در طريقت را كه احمد جامي باشد.

در عرفان كتب زيادي داشته مخصوصا در پنديات كه تقريبا بر اساس روش سعدي مطالبي را در عرفان منتشر كرده و به خصوص در انتشار «مكتب عرفان نظري» او موثّر بوده است. در طريقت، مريد «بهاء الدين نقش‏بند» بوده كه او مؤسّس طريقه نقش‏بنديّه است. از اين جهت عبدالرحمن جامي هم از صوفيّه نقش‏بنديّه به حساب مي‏آيد. مي‏گويند در سال (898) در سن هشتاد و يك سالگي از دنيا رفت. اين‏ها عرفاي نامي اين دوره‏ها بودند كه ما ذكر كرديم.

اما توجه مي‏فرماييد كه در اين بحث نظر ما متوجّه كساني است كه در عرفان قوي بودند و در نفوذ عرفان در تشيّع يا قو‌ّت يافتن عرفان در اسلام و تشيّع مؤثّر بودند و

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 314 *»

مقصود ذكر مراشد و مؤسّسين طرايق صوفيّه نبود. هم‏چنين مقصود ذكر زهّاد و عبّادشان نبود كه مثلاً در سير و سلوك قوي بوده‏اند؛ بلكه نظر ما متوجّه كساني است كه در ميان عرفا، در انتشار دادن عرفان در اسلام و نفوذ آن در تشيّع به طوري تأثير داشته‏اند، حال يا با نوشتن كتاب يا با سرودن اشعار يا تدريس يا هر طور ديگر.

اين اشخاص از ميان نوع عرفاي قرن‏ها نام‏برده شدند كه خيلي فعّاليّت داشته‏اند و همه‏شان در تقويت عرفان در ميان مسلمانان و تطبيق آن با اصول اسلام و فرمايش‏هاي رسول‏خدا9 و آيات قرآني و استفاده كردن از متشابهات آيات و روايات مؤثّر بوده‏اند. بعد در اين اواخر، خصوص از زمان محيي‏الدين به اين طرف، در نفوذ عرفان در تشيّع مؤثر بوده‏اند. اصل مقصود ما همين بود. و همان‏طور كه دانستيم از زمان محيي‏الدين و بعد هم شاگردان او كه ناشران افكار و عرفان او بودند، آهسته آهسته عرفان در تشيّع نفوذ كرد.

علّت و سرّ نفوذ عرفان در تشيع دو چيز مهمّ است. حال اسباب و عوامل ديگري هم دارد از قبيل: حمايت حكّام، مخصوصا خلفاء عبّاسي؛ قدرت حكّام و طرز تفكّرشان در اين كار خيلي دخالت داشته، و نيز امور ديگري مانند جنبه‏هاي اجتماعي و مقتضاي زمان و مكان، اما سبب آن كه عرفان بيش‏تر نفوذ كرد چنان‏كه اشاره كردم دو امر بود:

يكي اين‏كه از زمان محيي‏الدين وضع عرفا در توجّه به فضائل محمّد و آل‏محمّد:و آشنايي با مباني و حقايق تشيّع و تطبيقاتي با فرمايش‏هاي ائمه هدي: دگرگون شد و به طوري خودشان را نزديك كردند كه خيلي‏ها احتمال مي‏دادند بعضي از اين‏ها شيعه باشند، از حرف‏هايشان اين‏طور استفاده مي‏كردند؛ مثل آن كه محيي‏الدين يك دوره صلوات براي چهارده معصوم: به لسان عرفان گفته كه به «صلوات چهارده معصوم» مشهور است يا مطالبي كه در وصف هريك از ائمه:گفته است.

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 315 *»

با وجود اين مي‏گويد: بعضي از اهل مكاشفه شيعيان علي را به شكل بوزينه‏ها مي‏ديد([22]) و در تعظيم و تكريم ابي‏بكر و عمر و مانند آن‏ها حرف‏هايي دارد كه ثابت مي‏كند سنّي است، اما ذكر فضائل محمّد و آل محمّد:، اين بزرگواران را اولياء كامل دانستن و خود را منتسب به ايشان كردن و در ولايت خود را شاگرد ايشان دانستن و از اين قبيل تعابير، بايد گفت آن‏ها را براي نفوذ در تشيّع وسيله قرار داده است.

امر دوم جدا كردن عرفان نظري از عرفان عملي بود. تا آن زمان اين دو با هم بود و هركس مي‏خواست عارف بشود بايد حتما در زي صوفيّه درمي‏آمد و اگر در زي صوفيّه درمي‏آمد، او را از زي علماء خارج مي‏دانستند و مرجعيّت و موقعيّت اجتماعيش در خطر مي‏افتاد. اما از زماني كه محيي الدين شروع كرد به نشر اين امر و به عرفان نظري، شكل كتاب و استقلال داد، از نظر اصول و مباني علمي جدا شد، ديگر هيچ احتياج نبود كسي به زي صوفيّه باشد تا با اين افكار آشنا باشد و اين افكار را رواج بدهد، از اين جهت اين هم سببي بود كه به خصوص در شيعه اثر گذاشت.

زيرا علماي شيعه مي‏ترسيدند از اين‏كه به سوي تصوّف بروند، در ميان شيعه موقعيّتشان از دست مي‏رفت. اما بعد از اين برنامه، خيلي با خيال راحت و آهسته آهسته عرفان نظري را فرا مي‏گرفتند، تدريس مي‏كردند و نشر مي‏دادند، بدون آن كه در زي صوفيّه هم در بيايند. كتاب‏ها در اين زمينه‏ها مي‏نوشتند و تطبيقات با فرمايش‏هاي ائمه هدي: مي‏كردند، و به

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 316 *»

اين وسيله عرفان نظري رنگ تشيّع به خود گرفت و به نام عرفان شيعه ناميده شد. ديگر بعد از آن، اين امر توسّط علماي شيعه، باز هم به تدريج و خيلي آهسته پيش مي‏رفت.

بنابراين آهسته آهسته تصو‌ّف از عرفان نظري جدا شد و علماي عارف مسلك از صوفيّه جدا شدند، به خصوص در قرن دهم و يازدهم ديگر صوفيّه عبارت شدند از كساني كه يك عد‌ّه مراسم خاصّي دارند مانند: انزوا، جدايي از مردم، زهد نشان دادن و حالاتي كه مشخّص بود كه اين‏ها صوفي هستند. در خانقاه‏ها اجتماع كنند و همان برنامه‏ها را انجام دهند كه الآن هم مشهور است و نوعا ديده مي‏شود. ديگر در ميان صوفيّه علماء و صاحبان نظر خيلي كم بودند؛ بلكه اصلاً نبودند. اگر كسي هم در بين اين‏ها عالمي بود يا الآن هست، جنبه عملي و مراسمش بيش‏تر مي‏چربد بر تحقيق و تفكّرش.

از آن طرف، عرفان علمي در بين علماي شيعه نفوذ كرد. براي خودش در ميان رشته‏هاي علمي در شيعه جا باز كرد. رديف فقه، اصول و رديف حكمت؛ و عرفان هم مقام و موقعيّتي شد كه بعضي حامل آن مي‏شدند و تدريس مي‏كردند. نوع تدريس‏ها هم بر اساس همان كتب عرفاني محيي‏الدين و قونوي بود. اگر مي‏خواستند در عرفان تدريسي داشته باشند، روي متني كار كنند، فكر كنند و بيان كنند و اثبات و رد كنند، تمامي در كتب محيي‏الدين يا كتب صدر الدين قونوي شاگرد محيي‏الدين بود.

اين سير اجمالي درباره نفوذ حكمت مشّاء، حكمت اشراق و عرفان در شيعه بود. تا اين‏كه در قرن دهم و يازدهم، عرفان در شيعه بر حكمت، بر اصول و بر مباني شيعه كه بين علماء رايج بود، رنگ زد و رنگ عرفان خيلي قوي شد. اين رنگ در جميع ابعاد حكمت ملاّصدرا ديده مي‏شود كه ان‏شاءاللّه عرض مي‏كنم. مي‏خواستم عبارتي از «دايرة المعارف اسلامي» در وصف محيي‏الدين بخوانم و اين‏كه تفكّر وحدت وجودي محيي‏الدين، منشأ اين شد كه درباره تسنّن، تعصّب نداشته باشد و با شيعه آميخته بشود و شيعه را هم به خود نزديك كند. و به اين وسيله بتواند عرفان را در شيعه نفوذ بدهد. ان‏شاءاللّه عين عبارت را از آن كتاب در شرح حال ابن‏عربي مي‏خوانم.

و صلّي اللّه علي محمّد و آل محمّد

 

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 317 *»

 

جلسه بيست و سوم

 

(دوشنبه 29 ماه مبارك رمضان 1408)

 

 

 

 

 

 

 

¬ جهش عرفان در زمان محيي‏الدين

¬ تأسيس عرفان نظري و گسترش آن

¬ عبارتي از «دائرة المعارف» در بيان علّت نفوذ عرفان در تشيّع

¬ تجليل محيي‏الدين از امامان شيعه: به خصوص امام عصر (عج)

¬ كلام قونوي درباره امام عصر (عج)

¬ نظر محيي‏الدين راجع به «خاتم الولايه بودن» حضرت مهدي7

¬ اشعار قونوي در وصف امام زمان (عج)

 

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 318 *»

 

 

 

 

به طور اجمال معلوم شد كه مكتب عرفان چه‏طور در اسلام و سپس در شيعه نفوذ كرد. برخي از عرفا را نام برديم كه در هر قرني در تقويت و نشر مكتب عرفان، مؤثّر بودند چه از طريق شعر يا نثر يا تدريس يا از طريق تظاهر به مراسم تصو‌ّف تا آن كه توانستند عرفان را در اسلام و مسلمانان و هم‏چنين در بين شيعه منتشر كنند.

مي‏شود گفت از زمان محيي‏الدين عرفان يك جهش تكاملي پيدا كرد و در شيعه رسوخ يافت و نفوذ كرد. از مقايسه نوع كتاب‏ها يا اشعار عرفاني زمان قبل از محيي‏الدين با زمان محيي‏الدين اين دو نكته روشن مي‏شود: يكي جهش تكاملي عرفان، يكي هم نفوذ عرفان و رسميّت پيدا كردن آن در شيعه. اين دو نكته با مقايسه بين كتاب‏ها، از زمان محيي‏الدين خوب روشن و معلوم مي‏شود.

در نوع كتاب‏هاي عرفان قبل از زمان محيي‏الدين، مباحث علمي عرفان نظري خيلي سطحي مطرح شده است و در اين قسمت عمقي ندارد. بيش‏تر كتاب‏هايي كه در اين زمينه است، مربوط به تصوّف، سير و سلوك و مربوط به اخلاق است. به طور كلّي بيش‏تر مربوط به قسمت‏هاي عملي عرفان است. خيلي سطحي و مجمل در بين اصول اين كتاب‏ها به بعضي از مباحث عرفان اشاره شده است. هم‏چنين در اشعار عرفا تا آن زمان، بيش‏تر دعوت به زهد، دعوت به تقوا و دعوت به عرفان عملي است و كم‏تر اشعاري در دست است كه در آن‏ها جنبه‏هاي عرفان نظري بالاستقلال و به طور عميق بررسي شده باشد. اين‏ها زمينه‏هاي قبل از زمان محيي‏الدين است.

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 319 *»

اما زمان محيي‏الدين چه عواملي و چه جهاتي در كار بوده؟ ـ كه البته خودش احتياج به بررسي ديگري دارد ـ كه يك‏باره به طور جهشي، عرفان نظري و علمي اين‏قدر ترقّي كرد و به اين شكل و به اين حدّ از تكامل رسيد كه كتاب‏هاي محيي‏الدين، كتاب‏هاي شاگردان او؛ مثل صدر الدين قونوي، هم‏چنين اشعار شعراي معاصر با محيي‏الدين؛ مثل ابن فارض مصري، نشان مي‏دهد كه وضع عرفان دگرگون شد و جهشي براي عرفان علمي دست داد كه به اين شدّت و قو‌ّت سابقه نداشته است.

باز نوشته‏ها و تدريس‏هاي صدر الدين قونوي شاگرد محيي‏الدين، خيلي اساسي و منظّم و مرتّب بوده است.

البته قاعده هر مكتبي اين‏طور است كه ابتداء در وقت تأسيس، كليّاتي، مجملاتي و مبهماتي گفته مي‏شود، بعد تفصيل پيدا مي‏كند. در واقع به وسيله محيي‏الدين پايه‏هاي اساسي مكتب عرفان نظري، به طور مبهم و مجمل گذارده شد و به وسيله قونوي اين پايه‏ها كاملاً مرتّب و منظّم گرديد و تفصيل يافت. طرز استدلال‏ها و طرز كار قونوي خيلي اساسي و با پيگيري بوده است. در تدريس خيلي قوي بوده، قدرت بيان و قدرت اثبات مطلب، او را ممتاز كرده بود. به خصوص كه در عبارت آوردن، تعابير عربي آوردن خيلي قوي، و نسبت به زمان خودش باعث جلب توجه نوع صاحبان قرايح و صاحبان زهد بود. مقدار زيادي از پيشرفت كارش مربوط به همين طرز استدلالش، طرز ورود و خروج از بحث و تسلّط او است. حافظه فوق‏العاده‏اي داشته است. با اين حافظه توانسته در استدلال، در كمك گرفتن از آيات و روايات، در تمسّك به آيات و روايات و اقوال پيشينيان مهارت نشان بدهد. خصوصيّاتي در كارش بوده كه كليّات آن همين‏هاست. سرانجام توانست اين مكتب را به طور تفصيل رايج كند.

هم‏چنين مي‏بينيم شاعري مثل ابن فارض مصري مشغول نشر عرفان نظري مي‏شود اما در لباس شعر و به شكل نظم. او نيز در بيان مطالب علمي و عرفان علمي مهارت نشان داد. اين يك امر در اين قرن بود كه اجمالاً بررسي شد.

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 320 *»

امر ديگري كه فرق عمده‏اي بين اين قرن و قرن‏هاي قبل از آن است، اين است كه مي‏بينيم در زمان محيي‏الدين توجه به اهل بيت: و تمايل به تشيّع در ميان عرفا زياد شد. نه از بابت اين باشد كه تشيّع به عنوان «مذهب» انتخاب شود؛ بلكه به عنوان اين‏كه مكتبي است كه در آن مكتب اولياء و صاحبان معرفت زيادند. رؤساي اين مكتب يا مذهب صاحبان مقام ولايت‏اند و در سير و سلوك، ترقّي و تكاملِ ولايتي بر ساير اولياء مقدّم‏اند، به اين عنوان به تشيّع و به اولياء تشيّع؛ ائمه طاهرين سلام اللّه عليهم اجمعين توجه شد.

اين مقدار توجّه و خضوع در نزد ولايت و مقامات ولايتي ايشان تا قبل از زمان محيي‏الدين خيلي كم است، اين‏قدر كم است كه مي‏شود گفت شايد نباشد. اگر هم باشد در اين حد است كه يك نامي از امام صادق7 يا از امام باقر برده مي‏شده به عنوان امامان شيعه، امام رافضي‏ها كه چنين مطلبي يا روايتي را از رسول‏خدا نقل كرده‏اند، يا شاگردي از شاگردان ائمه: بوده كه اهل تصوّف بوده و در زمان ايشان شهرت داشته، مي‏خواهند از او تجليل بكنند مي‏گويند شاگردِ حضرت صادق7 يا حضرت باقر بوده است، يا اگر مي‏خواستند در مقام موعظه برآيند و عباراتي را در پنديات نقل كنند، ممكن است از حضرت سجاد7 چيزهايي نقل مي‏كردند. ولي همه اين‏ها خيلي سطحي بود و در كلمات عرفا و صوفيّه قبل از زمان محيي‏الدين چندان نيست.

البته اين مباحث بررسي جداگانه ضرور دارد و فرصتي مي‏خواهد تا حدود آن اجمالاً به دست بيايد، كلماتشان رسيدگي بشود و به كتب متداوله در آن قرن مراجعه شود، تا مطلب با تحقيق بيش‏تر و دامنه‏دارتري به انجام رسد.

ولي آن‏چه مسلّم است اين است كه از زمان محيي‏الدين به اين طرف، مي‏بينيم وضع عرفان طور ديگري است. محيي‏الدين خودش، هم‏چنين صدر الدين قونوي، ابن فارض مصري و ساير عرفا از اين زمان به بعد يك توجه خاص و يك خضوع و خشوع عجيبي در نزد ائمه هدي: اظهار مي‏كنند. نام اين بزرگواران را در نوع كلماتشان ذكر مي‏كنند و

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 321 *»

اقرار به مقام ولايتي ايشان دارند. البته با همان ديد عرفاني مقام ولايت، نه با ديد صحيح تشيّع، حتي آنان را از همه اولياء افضل مي‏شمرند و در درجه اول از اولياء ذكر مي‏كنند و نام مي‏برند. مخصوصا به شكل اقرار به وجود دوازده امام: و مراتب ولايتي اين بزرگواران يكي پس از ديگري، در فلسفه و عرفان‌ِ محيي‏الدين و بعد هم قونوي و امثال اين‏ها، خيلي جالب و مورد توجه است.

ابن فارض در مراتب ولايتي، نوعا متذكّر مقامات محمّد و آل محمّد: مي‏شود. امر رسول‏خدا9 كه معلوم بود، همه عرفاي اسلام و اهل تصو‌ّف در اسلام، از مقام رسالت تعظيم داشته‏اند. اما همراه با مقام رسالت، تعظيم از ائمه طاهرين سلام اللّه عليهم اجمعين، مطلب تازه‏اي است كه از زمان محيي‏الدين در بين عرفا شروع شد و به چشم مي‏خورد. خود محيي‏الدين در اين امر پيش‏قدم‏تر از همه است. همان‏طور كه مكتب عرفانِ نظري در زمان او جهش‏وار ترقّي و تكامل پيدا كرد، همان‏طور توجّه به شيعه و اولياءِ تشيّع هم يك‏باره و جهش‏وار در زمان محيي‏الدين پيش آمد.

عرض كردم اين يكي از اموري بود كه در نفوذ عرفان در تشيّع و بين علماي شيعه خيلي مؤثّر بود. اين‏قدر مؤثّر بود كه محيي‏الدين با آن همه مزخرفات و حرف‏هاي زيادي كه در مكاشفات خود عليه شيعه دارد، با وجود اين آن‏قدر مورد توجه علماي شيعه قرار مي‏گيرد كه نوع عرفائي كه در شيعه بودند و بر اساس حكمت و عرفان‌ِ مصطلح سلوك مي‏كردند و سير علمي داشتند؛ مثل ملاّصدرا، فيض كاشي، هم‏چنين قبل از آن‏ها «ميرفندرسكي»، «ميرداماد» و سايرين، تواضع خاصّي در برابر محيي‏الدين اظهار مي‏كردند؛ بلكه او را بيش از ابن‏سينا و فارابي كه دو حكيم نامي بودند تعظيم مي‏كنند.

حال علتش چيست؟ يكي از جهات و علل اين كار از عبارتي در «دايرة المعارف اسلامي» به دست مي‏آيد در آن‏جا كه شرح حالات و زندگي ابن‏عربي را مي‏نويسد. من

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 322 *»

خود عبارت را مي‏خوانم شايد به بحث كمك كند، مي‏گويد: «و قد أد‌ّاه قوله بوحدة الوجود الي قوله بوحدة الأديان لا فرق بين سماويّها و غير سماويّها اذ الكلّ يعبدون الاله الواحد المتجلّي في صورهم و صور جميع المعبودات و الغاية الحقيقيّة من عبادة العبد لربّه هو التحقّق من وحدته الذاتيّة معه و إنّما الباطل من العبادة هو أن‏يقصر العبد ربّه علي مجلي دون غيره و يسميّه الهاً» مي‏گويد: عقيده ابن‏عربي به وحدت وجود كار او را كشاند به اين‏كه به وحدت اديان قائل و معتقد شد. گفت همه اديان يكي هستند و فرقي بين اديان آسماني و غير آسماني نيست. زيرا همه يك خدا را عبادت مي‏كنند كه در صورت‏هاي خودِ اين عبادت كنندگان، هم‏چنين در صورت‏هاي همه عبادت شدگان متجلّي شده است و غايت و نتيجه حقيقي از عبادت‏كردن بنده پروردگارش را، اين است كه به وحدت ذاتيّه‏اش با حق متحقّق بشود.

يعني حالت‌ِ وحدت براي او دست بدهد و به وحدت خود با حق پي‏ببرد. اين اصلِ غايت حقيقيّه از عبادت است.

و آن عبادتي باطل است كه بنده مقصور كند خداي خود را بر يك مجلا نه غير آن مجلا و بگويد مثلاً خدا فقط اين است، در يك مجلا او را مقصور و محدود سازد و او را خدا بنامد. اين عبادت، عبادت باطل است.

يعني نبايد او را منحصر به يك مجلا دانست؛ بلكه بايد او را در تمام مجالي ديد و در همه مجالي پرستيد.

«و لم‏تمنع هذه العقيدة ابن العربي كما لم‏تمنع سنبوزا من بعده من أن‏يشعر شعوراً دينيّاً عميقاً إزاء تلك الحقيقة الكليّة الشاملة للكون و جميع ما فيه ولكنّه شعور من يوقن بافتقاره إلي ربّه افتقار ممكن الوجود إلي واجب الوجود و افتقار الصورة إلي الهيولي المقوّمة لها» اين عقيده به وحدت وجود ابن‏عربي را مانع نشد، همان‏طور كه عقيده به وحدت وجود اسپنيوزا را مانع نشد.

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 323 *»

اسپينوزا فيلسوف اروپايي است كه او هم معتقد به وحدت وجود است. در اروپا مثل محيي‏الدين است در شرق. البته بعد از او بوده است.([23])

عقيده به وحدت وجود، مانع اسپينوزا نشد كه در برابر اين حقيقت كليّه كه همان وجود و حقيقت وجود است كه تمام كون و آن‏چه در عالم كون است را شامل مي‏باشد، يك شعور ديني عميقي را احساس و ادراك كند. عقيده به وحدت وجود هيچ‏يك را مانع نشد كه از تكامل ايماني دست بردارند و در طريق معرفت سلوك كنند، لكن شعور و ادراك آنان ادراك كسي بود كه به احتياج به پروردگارش يقين پيدا كرده، مانند احتياج ممكن الوجود به واجب الوجود و احتياج صورت به هيولا كه هيولا مقوّم صورت است، به اين‏طور اين‏ها با اين‏كه به وحدت وجود معتقد بودند، ولي روي نياز به درگاه واجب الوجود داشتند و دست از عبوديت و خضوع برنداشتند.

«و هو أن اعتبر الحق‌ّ و الخلق شيئاً واحداً لايزال يعشق ذلك الحق‌ّ و يعبده لا عبادة توسّل و تضرّع بل عبادةً يتحقّق فيها من تلك الوحدة الذاتيّة التي بينه و بين الحق» چه ابن‏عربي و چه اين فيلسوف اروپايي، اگرچه حق و خلق را يك چيز فرض، اعتبار و لحاظ مي‏كنند، در عين حال دائم به اين حق عشق مي‏ورزند و او را عبادت مي‏كنند، اما نه عبادتي كه وسيله و تضرّع باشد براي رفعِ نيازمندي‏هاي مادّي؛ بلكه عبادتي است كه در آن عبادت، آن وحدت ذاتيّه‏اي كه بين بنده و حق است تحقّق پيدا كند و در بنده بالفعل شود.

«فهي بمعني من معانيها عبادةُ الضعيف للقوي و الفقير للغني» اين عبادت يكي از معانيش عبادت كردن شخص ضعيف است قوي را، و فقير غني را كه هميشه اين در ضعف، و او در قوّت است، اين در فقر و او در غناست و هيچ وقت رفع نياز او نخواهد شد.

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 324 *»

«و هذا النوع من العاطفة الدينيّة تميّز ابن‏عربي و أمثاله عن غيرهم من أتباع مذهب وحدة الوجود الذين تقرب عقيدتهم من المادة المحضة»([24]) قضاوتي كه در اين دايرة‌‌‌المعارف واقع شده اين است كه چنين ادراك و عاطفه ديني، باعث امتياز ابن‏عربي و امثال او از ديگران مي‏شود كه تابع مكتب وحدت وجود هستند و اين عقيده آن‏ها را نزديك مي‏كند به مادي‏گرايي و يك حالت بي‏تفاوتي در امر دين و مذهب و عبوديّت.

پس فرق بين وحدت وجود ابن‏عربي و امثال او از اروپايي‏ها و شرقي‏ها، در واقع برگشت به اين مي‏كند كه اين‏ها مرتّب در عبوديت و اظهار خضوع و خشوع به درگاه حق در تكامل‏اند، اما ساير قائلان به وحدت وجود (اروپايي‏ها) به مادّه‏گرايي تمايل پيدا مي‏كنند. مرادش هم از مادّه‏گرايي؛ يعني حالت بي‏تفاوتي در امر دين، و ترك عبوديّت و لاابالي‏گري.

مقصود از ذكر اين نقل و اين عبارت، اين است كه معلوم شود در بين عرفا اين حالت خارج شدنِ از تعصّب نسبت به تسنّن و توجّهشان به شيعه و تعظيم اولياء تشيّع:از زمان محيي‏الدين، از وحدت وجود و تكامل وحدت وجود و مكتب عرفان علمي سرچشمه مي‏گيرد. چون مكتب عرفان علمي در زمان محيي‏الدين به چنين جهشي رسيد و نتيجه مستقيم آن اين بود كه تعصّب در مذهب خاصّي مثل تسنّن را كنار بگذارند.

چون مي‏دانيم از صدر اسلام در بين اختلاف‏هاي مذهبي، عميق‏ترين اختلاف‏ها، اختلاف شيعه و سني بوده، البته منشأ چنين اختلافي تعصّب شديد از هر دو طرف بوده است. هم شيعه تعصّبِ شديد نسبت به تشيّع كه حق مي‏دانسته داشته ــ و تعصّبشان هم كاملاً بجا و صحيح بوده ــ هم سنّي‏ها بر اساس باطل بودنشان تعصّب داشته‏اند كه تعصّب باطل و بي‏جايي بوده است. ولي در اين‏كه تعصّب از هر دو طرف، نسبتا شديد بوده و منشأ اختلافات بوده شكّي در آن نيست. آن وقت نتيجه مستقيمِ تكامل عرفان نظري در زمان محيي‏الدين، رفع اين تعصّب، و در مقابل، تمايل به تشيّع شد. نه به عنوان اختيار مذهب؛ بلكه به عنوان اين‏كه در مكتب عرفان، تعصّب به مذهب خاصّي معنا ندارد.

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 325 *»

از اين جهت مي‏شود گفت: از زمان محيي‏الدين يك حالت تمايل شديد، براي مقابله با آن تعصّب شديدي كه در سني‏ها بود، نسبت به تشيّع ديده مي‏شود كه براي پايه‏گذاري كردن عرفان نظري، چنين تقابل شديدي لازم بوده است. از اين جهت او اظهار كرد. به خصوص عبارات او در مورد تشيّع يا بعضي از امور تشيّع، امر مهمّي است و از اين جهت خيلي جامع است.

به يكي از موارد اشاره مي‏كنم. «مرحوم نوري» از قول محيي‏الدين در «كشف الأستار» نظر او را در امر امام زمان صلوات اللّه عليه نقل مي‏كند.

درست است كه نام مهدي و خروج مهدي از آل‏محمّد: در روايات سني‏ها رسيده اما به اين‏طور تعبيرآوردن از يك سني ـ با آن طرز تفكّر درباره ابي‏بكر، عمر و عثمان و آن مكاشفات ـ كه درست با موازين شيعه و طرز تفكّر شيعه نسبت به بقية اللّه صلوات اللّه عليه مطابقت دارد، اين از تأييدات همين مطلب است كه عرض كردم.

مرحوم نوري مي‏فرمايد: «عبارة الشيخ محيي‏الدين رضي اللّه عنه في الباب السادس و الستّين و الثلاثمأة من الفتوحات هكذا» راجع به امام زمان عجل اللّه فرجه مي‏گويد: «و اعلموا أنّه لابدّ من خروج المهدي7 لكن لايخرج حتي تمتلئ الارض جوراً و ظلماً فيملأها قسطاً و عدلاً و لو لم‏يبق من الدنيا الا يوم واحد طوّل اللّه تعالي ذلك اليوم حتي يلي ذلك الخليفة و هو من عترة رسول‏اللّه9 من ولد فاطمة رضي اللّه عنها جدّه الحسين بن علي بن أبي‏طالب 8 و والده الحسن العسكري إبن الامام علي النقي (بالنون) إبن الامام محمّد التقي (بالتاء) إبن الامام علي الرضا إبن الامام موسي الكاظم إبن الامام جعفر الصادق إبن الامام محمّد الباقر إبن الامام زين‏العابدين علي ابن الامام الحسين إبن الامام علي بن أبي‏طالب رضي اللّه عنه يواطئ اسمه اسم رسول‏اللّه9 يبايعه المسلمون ما بين الركن و المقام يشبه رسول‏اللّه9 في الخَلق و ينزل عنه في الخُلق إذ لايكون أحد مثل رسول‏اللّه9 في أخلاقه واللّه تعالي يقول و انّك لعلي خلق عظيم»

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 326 *»

مي‏گويد: اين‏كه گفتم مهدي صلوات اللّه عليه در خُلق تنزّل حضرت رسول9 است و از حضرت پايين‏تر است، از جهت اين است كه خدا فرموده: كسي در خُلق مثل رسول‏خدا نيست از اين جهت در خُلق پايين‏تر از او است. اما در خَلق يشبه رسول‏اللّه9

«هو اجلي الجبهة أقني الأنف أسعد الناس به أهل الكوفة» اهل كوفه از همه بيش‏تر به بركت حضرت به سعادت مي‏رسند. «يقسّم المال بالسويّة و يعدل في الرعيّة يأتيه الرجل فيقول: يا مهدي أعطني و بين يديه المال فيحثي له في ثوبه ما استطاع أن‏يحمله يخرج علي فترة من الدين يزع اللّه به ما لايزع بالقرءان يمسي الرجل جاهلاً و جباناً و بخيلاً فيصبح عالماً شجاعاً كريماً و يمشي النصر بين يديه يعيش خمساً أو سبعاً أو تسعاً يقفو أثر رسول‏اللّه9 لايخطئ ـ خطا نمي‏كند ـ له ملك يسد‌ّده من حيث لايراه يحمل الكلّ و يعين الضعيف و يساعد علي نوائب الحق يفعل ما يقول و يقول ما يفعل و يعلم ما يشهد يصلحه اللّه في ليلة يفتح المدينة الروميّة بالتكبير مع سبعين ألف من المسلمين من ولد إسحاق يشهد الملحمة العظمي، مأدبة اللّه بمرج عكا يبيد الظلم و أهله و يقيم الدين و أهله و ينفخ الروح في الاسلام يعزّ اللّه الأسلام بعد ذلّه و يحييه بعد موته يضع الجزية و يدعو إلي اللّه بالسيف فمن أبي قتل و من نازعه خُذل يظهر من الدين ما هو عليه في نفسه حتي لو كان رسول‏اللّه9 حيّاً لحكم به فلايبقي في زمانه الا الدين الخالص عن الرأي يخالف في غالب أحكامه مذاهب العلماء فينقبضون منه لذلك لظنّهم أن اللّه تعالي لايحدث بعد ائمّتهم مجتهداً».([25])

آن‏گاه به طور طولاني وقايع و حالات حضرت را ذكر مي‏كند و علمائي را كه با سيره حضرت مخالفت مي‏كنند ذكر مي‏كند تا اين‏كه مي‏گويد: «و اعلم أنّه لم‏يبلغنا أنّ النبي9 نصّ علي أحد من الائمة أن‏يقفو أثره لايخطئ الا الامام المهدي خاصّة فقد شهد له بعصمته في خلافته و أحكامه كما شهد الدليل العقلي بعصمة رسول‏اللّه9 فيما يبلغه عن ربّه من الحكم المشروع له في عباده» البته در اين جمله كه «ائمه» مي‏گويد، يا مربوط به ائمه اثناعشر است كه اين حرف را مي‏زند يا اين‏كه مرادش از ائمه، ائمه اهل سنت است.

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 327 *»

رسول‏خدا تنصيص نفرمودند بر اين‏كه احدي از ائمه تبعيّت از رسول‏خدا بكنند و خطا نداشته باشند مگر امام مهدي، مخصوص آن حضرت صلوات اللّه عليه است.

حال يا اين‏كه ائمه ديگر در نظرش نبوده‏اند، چون ائمه ديگر را صاحب مقام حكومت نمي‏ديده كه حاكم باشند و حكومت داشته باشند. اما مثل ابي‏بكر، عمر، عثمان و مانند اين‏ها را كه ائمه و صاحبان مقام حُكم هم حساب مي‏كند، با اين بيانات مي‏خواهد تصريح كند كه آن‏ها معصوم نبوده‏اند و از رسول‏خدا9 نصّي بر عصمت آن‏ها نرسيده، امور آن‏ها را تصحيح نفرموده و آن‏ها را تسديد نكرده‏اند. اما مهدي صلوات اللّه عليه كه صاحب مقام حكومت خواهد شد از رسول‏خدا بر عصمتش تنصيص شده است. ممكن است مرادش اين‏طور باشد.

ببينيد اين تعبيرها با توجه به اين مطالبي كه عرض شد تقريبا همان مطلبي است كه شيعه در مورد امام7 مي‏گويد، در هر صورت اين حرف‏ها مبتني بر اساس تشيّع است. آن‏وقت يك شخص سنّي چه‏قدر بايد خودش را ظاهرا از تعصّب خالي كرده باشد تا درباره اين بزرگواران، اين‏طور تصريح داشته باشد؟!

هم‏چنين مرحوم نوري از شاگرد او صدر الدين قونوي هم مطلبي را نقل مي‏كند. البته تعبيرش از او به تبعيّت از خود اهل سنّت و ساير عرفاست كه صدرالدين قونوي اين‏طور مي‏گويد: «الشيخ الفاضل العارف المشهور أبوالمعالي صدرالدين القونوي المستغني عن نقل مناقبه و فضائله بما في الترجم» شايد تراجِم جمع تَرجَمه باشد. «في التُرجَم نسب إليه أصحابنا هذا القول و لم‏نقف له علي عبارة غير ما نقله صاحب الينابيع عنه» مرحوم نوري درباره امام زمان صلوات اللّه عليه مي‏گويد: ما خودمان چيزي از او نديده‏ايم اما صاحب «ينابيع» نقل مي‏كند كه «قال شيخ صدرالدين القونوي قدّس اللّه سرّه و أفاض علينا فيوضه و علومه في شأن المهدي الموعود7 شعراً» در اين‏جا شعري را نقل مي‏كند كه منسوب به قونوي است.

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 328 *»

بعد مي‏گويد: «و قد قال شيخ صدرالدين لتلاميذه في وصاياه» قونوي در وصيت‏هايش به شاگردانش گفته: «إنّ الكتب التي كانت لي من كتب الطبّ و كتب الحكماء و كتب الفلاسفة بيعوها» اين كتاب‏ها را بفروشيد «و تصدقّوا ثمنها للفقراء و أما كتب التفاسير و الأحاديث و التصو‌ّف فاحفظوها في دار الكتب و اقرأوا كلمة التوحيد لا إله الا اللّه سبعين ألف مرّة ليلة الأولي بحضور القلب و بلّغوا منّي سلاماً إلي المهدي7» اين تعبير جزء وصايايش بوده است.

بعد شايد همين صاحب كتاب «ينابيع» يا مرحوم نوري، يكي از آن دو مي‏گويد: تأييد مي‏كند آن‏چه را كه از او نقل شده «ما قاله العارف المتألّه السيد حيدر بن علي الاملي و عصره قريب من عصر الشيخ صدرالدين» سيد حيدر آملي كه بعضي از خصوصيّاتش عرض شد كه او شيعه است ــ چه‏طور اين سيد حيدر آملي مجذوب اين‏ها شده و از افكار اين‏ها تبعيّت دارد خيلي هم در نشر افكار اين‏ها در شيعه كار كرده است. ــ او كه زمانش نزديك به زمان صدر الدين قونوي بوده مي‏گويد: «إنّ الشيخ عرض جملة من كتبه و رسائله علي المهدي صاحب الزمان7» كتاب‏هايش را بر حضرت عرضه كرده است.

مرحوم نوري مي‏گويد: البته استبعادي هم ندارد كه اين سيد حيدر به امام زمان صلوات اللّه عليه قائل باشد، به جهت اين‏كه بر طريقه شيخ محيي‏الدين است و تابع آثار او است. محيي‏الدين هم كه اين حرف‏ها را در فتوحاتش و غير آن ذكر كرده است. از اين جهت مانعي نيست كه اين هم مثل استادش طرفدار اين عقيده باشد.

بعد مي‏فرمايد: عبدالرحمن جامي در نفحاتش در شرح حال قونوي مي‏گويد: «كان نقّاد كلام الشيخ»([26]) كسي بوده كه كلام محيي‏الدين را خوب بررسي مي‏كرده، بعد مطالب ديگري را ذكر مي‏كند كه به اين بحث مربوط نيست. از اين چند مورد اجمالاً وضع قونوي هم در تمايل به تشيّع معلوم مي‏شود.

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 329 *»

از مسائل خيلي مهم‏تر اين است كه محيي‏الدين در كلماتش اشاره به اين نكته دارد كه مهدي صلوات اللّه عليه، صاحب مقام خاتم الولايه است و مقام خاتميّت ولايت به طور كلّيت، اصليّت، جامعيّت و به طور جزئيت و فروعات و شئون براي آن حضرت است و در ديگران اين مقام ظاهر مي‏شود كه خودش را از صاحبان همين مقامات مي‏شمارد.

محيي‏الدين خودش را صاحب مقام خاتميّت ولايت مي‏داند و شايد جلوه‏اي از مقام امام زمان صلوات اللّه عليه را در خود مي‏داند. شعري هم كه قونوي در وصف امام زمان صلوات اللّه عليه گفته شعر جالبي است مي‏گويد:

يقوم بأمر اللّه في الأرض ظاهراً   علي رغـم الشياطين يمـحق للـكفر

٭يؤيّد شرع المصطفي9 و هو ختمه٭  خودش خاتم شريعت است.

٭و يمتدّ من ميمٍ بأحكامها يدري٭ از ميم كه ميم محمدي9 باشد امتداد پيدا مي‏كند.

و مدّته ميقات موسي و جنده   خيار الوري في الوقت يخلو عن الحصر
علي يده محق اللئام جميعهم   بسيف قوي المتن علّك أن تدري
حقيقة ذاك السيف و القائم الذي   تعين للدين القويم علي الأمر
لعمري هو الفرد الذي بان سرّه   بكلّ زمان في مظاء له يسري
تسمّي بأسماء المراتب كلّها   خفاءً و إعلاناً كذاك إلي الحشر
أليس هو النور الأتمّ حقيقة   و نقطة ميمٍ منه إمدادها يجري
يفيض علي الأكوان ما قد أفاضه   عليه إله العرش في أزل الدهر
فما ثمّ الا الميم لا شي‏ء غيره   و ذو العين من نوّابه مفرد العصر
هو الروح فاعلمه و خذ عهده إذا   بلغت إلي مدّ مديد من العمر
كأنّك بالمذكور تصعد راقياً   إلي ذروة المجد الأثيل علي القدر
و ما قدره الا الوف بحكمة   علي حدّ مرسوم الشريعة بالأمر
بذا قال أهل الحلّ و العقد فاكتفي   بنصّهم المبثوث في صحف الزبر

 

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 330 *»

فإن تبغ ميقات الظهور فإنّه   يكون بدور جامع مطلع الفجر
بشمس تمدّ الكلّ من ضوء نورها   و جمع دراري الأوج فيها مع البدر
و صلّ علي المختار من ال هاشم   محمّد المبعوث بالنهي و الأمر
عليه صلاة اللّه ما لاح بارق   و ما أشرقت شمس الغزالة في الظهر
و الٍ و أصحاب أولي الجود و التقي   صلاةً و تسليماً يدومان للحشر([27])

و صلّي اللّه علي محمّد و آل محمّد

 

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 331 *»

 

جلسه بيست و چهارم

 

(چهارشنبه 2 شوال المكرم 1408)

 

 

¬ تأثير افكار فلاسفه اسلامي قرن دهم در فلاسفه بعد

¬ برخي از آنان:

ميرسيّد شريف، ملاّجلال الدين دواني، ميرصدر دشتكي، غياث الحكماء، شمس‏الدين محقّق خفري، فخرالدين سماكي

¬ ميرداماد و جهش مكتب مشّاء و اشراق و عرفان در قرن يازدهم در شيعه

¬ تجليل فلاسفه و مخالفان فلسفه از ميرداماد

¬ ميرداماد معلّم ثالث

¬ بررسي علل انتشار و نفوذ سه مكتب در شيعه توسط ميرداماد

¬ رشد نهايي فلسفه و پيدايش حكمت متعاليه

¬ ميرداماد در فلسفه مشّاء و اشراق و عرفان استاد بود

¬ ادامه شرح حال ميرداماد

 

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 332 *»

 

 

 

 

نفوذ مكتب مشّاء، مكتب اشراق و مكتب عرفان، در ميان اسلام و سپس در شيعه اجمالاً عرض شد. البته بحث مفصّل درباره اين سه مكتب و توسعه پيداكردن‌ِ مسائل در اين مكتب‏ها، هم‏چنين تغييرات و دگرگوني‏هايي كه در مسائل و مباحث آن‏ها ـ در طول قروني كه بر اسلام گذشته ـ در اين مسائل رخ داده و اين‏كه چه مقدار خارج از اسلام و چه مقدار داخل در اسلام بوده، هم‏چنين چه مقدار در خود شيعه بر اين مسائل افزوده شده، يا تغييراتي كه در اين مباحث داده شده، اين‏ها مباحثي است كه براي تطبيق با مسائل اصلي اسلام و تشيّع به بررسي‏هاي مفصّل و دامنه‏داري احتياج دارد و زمينه‏اش آن‏جاست. شايد ما هم ان‏شاءاللّه اگر موفّق شديم، در بعضي مباحث؛ مثل دروس «شرح مشاعر» و مانند آن به اين امور اشاره بكنيم.

ولي اجمالاً آن‏چه معلوم شد اين بود كه اين سه مكتب به وسيله فلاسفه اسلامي، به تدريج در اسلام نفوذ كرد، بعد هم به تدريج در شيعه نفوذ كرد. مكتب مشّاء، مكتب اشراق، هم‏چنين مكتب عرفان، مخصوصا عرفان نظري از قرن نهم و دهم به بعد تا قرن دهم، حكماي نامي در اسلام و هم‏چنين در تشيّع بودند. البته چندان آثار قويّي از اين‏ها در دست نيست. اما بعضي از آثارشان كه در دست است، مورد استفاده فلاسفه و حكماي بعد قرار گرفته است.

در حدود قرن دهم «مير سيّد شريف» معروف به «محقّق شريف»، هم‏چنين «ملاّ جلال دواني»، «ميرصدر دشتكي» و فرزند او «غياث الحكماء» در اين دوره داراي افكار فلسفي بودند. به وسيله افكار و تفكّراتشان قدري مطالب فلسفي نضج گرفت، به طوري كه در فلاسفه بعدي هم تأثير گذارد.

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 333 *»

در قرن بعد كه دوره صفويّه باشد، در فلاسفه و حكماي آن دوره هم تأثيراتي از افكار اين‏ها ديده مي‏شود. اما چون فرصت ما كم است و بايد زود از بحث بگذريم، خيلي به بيان موقعيّت فلاسفه در اين قرن نمي‏پردازيم. مخصوصا آثار ملاّجلال دواني و ميرصدر دشتكي همراه با دقت‏هايي است كه در افكار بعدي‏ها مؤثّر بوده است و نوعا آثارشان همراه با تحقيقات و نكاتي است كه ديگران متذكّر نشده بودند. اين‏ها در فلسفه به اين نكات اشاره كرده‏اند. از اين جهت مي‏بينيم براي فلاسفه بعد، اين نكات قابل دقّت شده و روي آن‏ها فكر كرده‏اند و نسبت به صاحبان اين تفكّرات، تعظيم مي‏كنند.

هم‏چنين در همين دوره‏ها نزديك به قرن يازدهم، «شمس‏الدين محقّق خفري» و «فخرالدين سماكي» آثاري دارند كه مورد توجّه «ميرداماد» و «ملاّصدرا» قرار گرفته است، نام اين‏ها را با اهميّت و حرمت‏داري مي‏برند و از مطالب آنان بااهميّت ياد مي‏كنند. معلوم مي‏شود در بعضي از قسمت‏ها و بعضي از مسائل، نظر اين‏ها براي ميرداماد و ملاّصدرا راه‏گشا بوده است.

درباره قرن نهم و دهم به همين اجمال اكتفا مي‏كنيم و از اين بحث مي‏گذريم. چون به تدريج تأثير زيادي در خود شيعه داشته، اما چندان تأثيري يك‏باره و جهش‏وار نداشته است. از اين جهت بيش از اين درباره اين دو قرن سخن نمي‏گوييم، چه در زمينه حكمت مشّاء، چه حكمت اشراق و چه مكتب عرفان.

جهشي كه نسبت به هر سه مكتب در شيعه انجام شد، در ابتداي قرن يازدهم بود. در نيمه اول قرن يازدهم اين جهش در شيعه پيدا شد كه يك‏باره فلسفه: چه مشّاء، چه اشراق و چه عرفان در شيعه به اوج خود رسيد. البته جنبه‏هاي استقلالي داشت. مكتب مشّاء به طور استقلال، مكتب اشراق به طور استقلال، عرفان نظري هم به طور استقلال در شيعه يك‏باره جهش پيدا كرد به طوري كه اصلاً تا اندازه‏اي رنگ تشيّع و نام تشيّع به خود گرفت. شد فلسفه اسلامي شيعي و منتسب به فلاسفه و حكماي شيعه.

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 334 *»

اين كار در دوره صفويّه به وسيله ميرداماد واقع شد و شهرت پيدا كرد. ميرداماد در اثر دقّت نظر، وسعت ذهن و تظاهر به تعبّد و تقدّس، خيلي مورد توجه همه علماي شيعه بود. هم‏چنين مورد توجه حكامِ شيعه ـ كه صفوي‏ها باشند ـ قرار گرفت. او در اثر نبوغي كه داشت به عنوان معلم ثالث ناميده شد. معلم اول ارسطو، معلم ثاني فارابي و معلم ثالث را ميرداماد گفتند.

معلم اول كه ارسطو است يوناني بود. فارابي كه معلم دوم عنوان گرفت، در اسلام بود و معلم سوم ميرداماد در شيعه و به عنوان تشيّع بود. از نظر فلاسفه و حكماي بعد و زمان خودش به اين سمت منتسب شد؛ يعني حكمت منسوب به او شد.

نامش «سيد محمّد باقر ابن سيد فاضلِ ميرشمس الدين محمّد حسيني استرآبادي» مشهور به داماد است. علت شهرتش به داماد را بعضي گفته‏اند: چون دامادِ «شاه عباس صفوي» شد از اين جهت به او داماد گفته‏اند. ولي آن‏چه به حسب تحقيق فهميده مي‏شود اين است كه پدر او دامادِ «شيخ علي بن عبدالعالي الكركي» از فقهاي مشهور زمان خود و شيخ الاسلام بوده، چون پدر ميرداماد، داماد ايشان بوده از اين جهت هم به پدرش داماد مي‏گفتند، هم به فرزندش كه همين محمّد باقر باشد، به او داماد مي‏گفتند.

پس اين لقب «داماد» براي اين‏ها يك جنبه وصفي بوده كه براي اين‏ها لقب قرار گرفته بود. چون شيخ علي كركي در بين شيعه مورد توجه بوده، از اين جهت داماد هم كه همان سيد فاضل ميرشمس الدين محمّد حسيني بوده، مشهور به داماد شد و چون فرزندش؛ محمّد باقر بود به او هم داماد مي‏گفتند.

از خود ميرداماد در يكي از اجازه‏هايش عبارتي است كه در محل امضا مي‏نويسد: «و كتب بيمناه الداثرة أحوج الخلق إلي اللّه الحميد الغني محمّد بن محمّد يدعي باقر بن داماد الحسيني ختم اللّه له بالحسني حامداً مصلياً»([28]) مقصود اين است كه خودش را به عنوان

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 335 *»

باقر پسر داماد معر‌ّفي مي‏كند. پس معلوم مي‏شود داماد پدر ايشان بوده، بعد همان لقب و عنوان براي خود او هم مانده است.

او مورد توجه تمام علماء و حكّام زمانش بود، و همان‏طور كه ديديم در تاريخ پيشرفت و توسعه يافتنِ فلسفه و عرفان، فلاسفه و عرفا مورد توجه سلاطين و حكّام بودند و به اين وسيله توانستند كه فلسفه را در ميان مسلمانان و بعد در شيعه نفوذ بدهند.

ميرداماد هم مورد توجه علماء و هم حكّام بوده است. معاصر با شيخ بهائي بوده و بين او و بين شيخ بهائي خيلي صميميّت بوده و از يك‏ديگر تجليل و تكريم مي‏كردند. نامه‏هايي كه او و شيخ بهائي به يك‏ديگر مي‏نوشتند در دست است، و از آن‏ها معلوم مي‏شود كه نسبت به يك‏ديگر نهايت تعظيم و تكريم را مي‏نموده‏اند. همين امر باعث شد كه هر دو در دستگاه سلطنتي دوره صفويّه نفوذ داشته باشند.

ملاّصدرا در وصف ميرداماد تعبيري دارد كه مورد قبول تمام كساني است كه شرح حال ميرداماد را نوشته‏اند، چه آناني كه با فلسفه موافق بوده‏اند و چه آناني كه با فلسفه موافق نبوده‏اند، ولي تعابيري دارند كه از تعظيم و تكريم نسبت به او حكايت مي‏كند و مورد توجه همه بوده است. عبارت ملاّصدرا در توصيف ميرداماد اين است كه مي‏گويد: «سيّدي و سندي و أستادي و استنادي في المعالم الدينيّة و العلوم الالهيّة و المعارف الحقيقيّة و الأصول اليقينيّة السيد الأجلّ الأنور العالم المقدّس الأطهر الحكيم الالهي و الفقيه الرباني سيّد عصره و صفوة دهره الأمير الكبير و البدر المنير علاّمة الزمان أعجوبة الدوران المسمّي بمحمّد الملقّب بباقر الداماد الحسيني قدّس اللّه عقله بالنور الرباني»([29]) اين تعبيري است كه ملاّصدرا از ميرداماد دارد.

مثل مرحوم شيخ حرّ عاملي كه با ميرداماد معاصر بوده در وصف او چنين مي‏گويد: «عالم فاضل جليل القدر حكيم متكلّم ماهر في العقليّات»([30]) مرحوم نوري در وصف او اين جمله را دارد «العالم المحقّق النحرير السيّد السند النقّاد الخبير».([31])

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 336 *»

عرض كردم نوع كساني كه در شرح حال فلاسفه، حكماء، علماء و فقهاي شيعه چيز نوشته‏اند، او را توصيف و تعظيم كرده‏اند. هم در امر فقاهت، هم در امر حكمت، مورد تعظيم و تكريم همه است: چه مخالفان و چه موافقان با فلسفه. كتاب‏هاي زيادي در فلسفه، فقه و حديث دارد. هم‏چنين در مسائل و رشته‏هاي مختلف رياضي كتاب دارد.

آن‏چه در زندگي او و در مؤثّر بودنش در نفوذ فلسفه مشّاء و فلسفه اشراق و نفوذ عرفان در شيعه مؤثّر بوده دو جهت عمده است. البته جهات ديگري هم در كار است. اما اين دو جهت نسبت به جهات ديگر اصيل است: يكي به طور كلّي موقعيّت ايشان در برابر فلسفه اين بوده كه اولاً مي‏شود گفت ايشان در شيعه، شارح و مفسّر تمام نظريّات و مباحث فلاسفه مشّاء و فلاسفه اشراق است، به خصوص در شيعه. مخصوصا فلسفه مشّاء را در شيعه طوري منتشركرد كه مثل ارسطو در يونان و فارابي در بين مسلمانان، او هم در ميان شيعه، در اظهار و نشر و شرح مطالب فلسفه، شخصيّت مستقّلي پيدا كرد و معلم ثالث ناميده شد.

فلسفه مشّاء را به خوبي درك كرد، روي آن كار كرد و تطو‌ّرات آن را قبل از ورود در اسلام و بعد از ورود در اسلام بررسي كرد. از اين جهت نسبت به تطوّرات اين فلسفه نظر عميقي پيدا كرد. بعد خودش آن را در يك تطوّر ديگري درآورد كه جنبه تشيّع باشد و رنگ شيعه بر آن زد. هم‏چنين در مورد فلسفه اشراق هم بسيار كار كرد.

چون بعضي نظريّات او را مختصّ فلسفه مشّاء مي‏دانند و مي‏گويند: فقط طرفدار مكتب مشّاء بوده است. وي تطوّرات مكتب اشراق را قبل از ورود در اسلام و بعد از ورود در اسلام مورد دقت قرار داد. خيلي در اين امر هم پيشرفت كرد. باز خودش توانست اين نوع مباحث را با يك تغييرات و تطبيقاتي داخل شيعه كند و رنگ تشيّع بر آن‏ها بزند.

به طور كلّي همه اقرار دارند به اين‏كه فلسفه را خوب فهميده، خوب تدريس كرده، خوب تفسير كرده و خوب توانسته مسائل و مباحث آن را در رنگ تشيّع به يك مكتب و فلسفه جديدي در آورد و آن را مستقل قرار دهد. مباحث، مسائل و اصولي در فلسفه

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 337 *»

اظهار كرده كه نسبتا وسيله توسعه فلسفه در شيعه شد. شايد اگر اين دقّت‏ها و نظرهاي او در بيان مسائل فلسفه و تدريس و شرح فلسفه نبود، شايد فلسفه ملاصدرا پيدا نمي‏شد. اما نوع كارها و فعاليّت‏هاي او در اين زمينه منجر شد به پيدا شدنِ فلسفه ملاصدرا.

عمده نظريّاتي كه در فلسفه اظهار كرده كه آن نظريّات خيلي مورد بحث قرار گرفته و بعدي‏ها روي آن نظريات بحث‏ها كرده‏اند، مسأله حدوث عالم است. ايشان مسأله حدوث عالم را عنوان كرده و در اين مسأله به حدوث دهري عالم قائل شده است. مخصوصا كتاب «قبسات» خود را براي اثبات اين مطلب نوشته كه البته محل گفت‏وگو است. اين يك جهت كه اثر نبوغ و اصالت كارهاي او است.

جهت دوم اين‏كه مقداري از نبوغ وي صرف بررسي احاديث شد. اين احاديث اعمِّ از احاديث اعتقادي، فقهي و عرفاني بود. در اين سه قسمت از احاديث هم بسيار كار كرد. با توجه به علوم متداوله در شناخت‌ِ حديث در آن روز از قبيل: درايت، علم رجال، فقه الحديث يك نبوغ خاصّي نشان داد و توانست در اين زمينه هم موقعيّتي به دست بياورد و بسيار مورد توجه علماء باشد. دقّت‏هايي كه در شناخت حديث و مسائل مربوط به حديث‏شناسي نشان مي‏داد مخصوصا كه بعضي از علوم نسبتاً تازه پديد آمده بود و چند قرني بر آن‏ها نگذشته بود؛ مثل علم رجال و علم درايت كه دو سه قرن بيش‏تر بر آن‏ها نگذشته بود، در آن‏ها مهارت كاملي نشان مي‏داد و همين باعث شد كه او را در حديث و شناخت حديث، قوي و صاحب نبوغ بدانند.

اين دو امر با يك‏ديگر ضميمه شد و به وسيله ايشان تطبيق جامعِ جهش‏واري بين مطالب فلسفي و عرفاني و بين احاديث آل محمّد: رخ داد و توانست احاديث را در اين مباحث داخل نمايد و اين مباحث را در احاديث داخل كند و از احاديث استدلال‏هاي فلسفي داشته باشد. تقريبا يك تطبيق بسيار بسيار فريبنده بين اين مسائل واقع ساخت، به خيال خود «اصولي» را از احاديث استفاده كرد و آن‏ها را در فلسفه مبنا قرار داد. بعد هم

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 338 *»

مقدار زيادي از مسائل فلسفي را متفر‌ّع بر همين اصول و مباحث حديث نمود به طوري كه اين كار مورد تصديق همه قرار گرفت.

در شيعه براي فلسفه يك فضاي باز و وسيعي درست كرد كه نه در يونان، نه در صدر اسلام و نه در بين مسلمانان چنين فضاي بازي پيدا نكرده بود، تا آن كه در زمان ميرداماد آن هم در ميان شيعه و احاديث شيعه چنين فضاي گسترده‏اي براي فلسفه فراهم شد. فلسفه در ميان شيعه خوب جايگزين شد با اين تطبيق و گسترده شدنِ چنين زمينه‏اي براي فلسفه به وسيله ميرداماد واقع شد، به واسطه وجود احاديث و فرمايش‏هايي كه مخصوصا از اميرالمؤمنين صلوات اللّه عليه در دست بود به طوري كه همه گفته‏اند كه فلسفه در واقع از شيعه بوده است و هرچه از اصول و مباحث فلسفه در شيعه موجود بوده و هست، هيچ نمي‏شود اين‏ها را از بيگانگان و از خارج اسلام و شيعه دانست. به واسطه اين فعاليّت فكري و علمي و اين تطبيقي كه ميرداماد به انجام رساند.

علّتش هم همان قدرت فكري تفسيري او بود كه توانست مباحث و مسائل فلسفه را خود تفسير و تشريح كند. بعد هم با آن نبوغي كه در شناخت حديث و تطبيق و تصر‌ّف در حديث داشت، باعث شد كه بتواند چنين موقعيّتي را به دست بياورد و براي فلسفه چنين موقعيّتي را فراهم سازد.

آن‏چه مهم است و همه بدان تصريح كرده‏اند همين است كه او توانست به وسيله اين كار، فلسفه را ـ به وسيله شاگردانش ملاصدرا و فيض كاشاني ـ به يك حكمت متعاليه مبدّل سازد كه عالي‏ترين مراحل و تطو‌ّرات فلسفه و عرفان بود كه به وسيله ميرداماد فراهم شد و بعد نيز در اوائل قرن يازده به وسيله «ميرفندرسكي» به انجام رسيد. تقريبا بايد گفت كه فلسفه مشّاء در زمان ميرداماد به نهايت ترقّي و تطو‌ّر خود رسيد.

آن‏طوري هم كه از تاريخ فلسفه بر مي‏آيد، به طور كلّي بايد گفت: ميرداماد آخرين فيلسوف مشّائي است كه توانست تمام مسائل و مباحث مربوط به فلسفه مشّاء را در

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 339 *»

دسترس همگان قرار بدهد. وقتي كه سلسله فلاسفه مشّائي را از يونان شروع كنيم، خاتمه‏اش در شيعه پيدا مي‏شود كه به دست ميرداماد به نهايت كمال خود رسيد. مي‏شود گفت تسلّط، تطوّر و تكامل فلسفه مشّاء به وسيله او انتها پيدا كرد.

ديگر بعد از ميرداماد فلسفه مشّاء به طور مستقل ديده نشد مگر به طور متفرّق كه بعضي از فلاسفه قسمت‏هايي از آن فلسفه را حمايت و طرفداري كرده يا شرح و بسطي داده‏اند. اگرنه به طور كلّي مي‏گويند فلسفه مشّاء به ميرداماد منتهي شد و خاتمه پيدا كرد. روي اين جهت تعبيري كه درباره او دارند اين است كه مي‏گويند: او «خاتمة فلاسفة المشائيّن» است. به جهت اين‏كه بعد از او اگر از فلسفه مشّاء در بين فلاسفه حرفي يا اسمي و رسمي در ميان باشد، خيلي متفرّق است؛ يعني تمام مسائل و همه مباحث در يك شخص مجتمع نشده؛ بلكه بعضي از فلاسفه به بعضي از مسائل فلسفه معتقد بوده يا طرفدار آن بوده‏اند.

تعبير اكثريت آن است كه او يادگار تمام فلاسفه مشائيّن و خاتمِ فلسفه مشّاء است كه ديگر بعد از او تطوّري و تكاملي براي فلسفه رخ نداده و هرچه باشد استفاده از او و دنباله افكار او است.

تطبيقاتي كه داشته به واسطه همراه كردن با فلسفه اشراق كمك كرد؛ بلكه زمينه فراهم كرد براي اين‏كه فلسفه در يك تطوّر جديدي درآيد كه همان فلسفه يا حكمت متعاليه ملاّصدرا باشد. در هر صورت خدمت ميرداماد به فلسفه به طور كلّي و به فلسفه در شيعه به طور خصوص، در تاريخ معلوم است كه خيلي بود و حكمت متعاليه و فلسفه ملاّصدرايي از بركت وجود او پديد آمد. تمام فلاسفه بعد از ملاّصدرا مانند فيض كاشاني و سايرين در واقع از سفره‏اي كه او در شيعه گسترانيد بهره‏مند شدند.

بعضي ميرداماد را فقط در فلسفه مشّاء استاد مي‏دانند و فلسفه مشّاء را به او نسبت مي‏دهند، ولي چنين نيست. از كلمات و نوشته‏هايش برمي‏آيد كه در فلسفه اشراق هم

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 340 *»

خيلي قوي بوده؛ بلكه اصلاً پرتو فلسفه اشراق در نوع مباحث او ديده مي‏شود، هم‏چنين نه تنها در فلسفه و حكمتِ مشّاء يا اشراق قوي بوده؛ بلكه در عرفان نظري هم بسيار قوي بوده است. به جهت اين‏كه بعضي جاها ديده مي‏شود كه يك‏باره در مباحث عرفاني غرق مي‏شود به طوري كه گويا يك عارف به تمام معنا است. از اين جهت واجد هر سه مكتب به طور جدا جدا بوده است. اگرچه بعضي جاها قدري تمايل پيدا مي‏كرده و در كلمات او به يك‏ديگر رنگ مي‏زدند و به رنگ هم در مي‏آمدند. هم‏چنين در كلماتِ ميرفندرسكي، ولي در هر صورت اين سه مكتب در اين قرن استقلال داشتند.

بعد ان‏شاءاللّه مي‏گويم كه چه‏طور اين‏ها يك‏باره با هم يكي شد و فلسفه يا حكمت متعاليه به وجود آمد. ولي تا زمان ميرداماد جدا بود اما چون او در هر سه مكتب قوي بود و تأثير بسيار زيادي در شاگردانش داشت، شاگردان هم نسبت به هر سه مكتب خيلي از او متأثّر شدند، مخصوصا در كلمات و كتب ملاّصدرا و فيض كاشي به خوبي اين امر ديده مي‏شود.

دليل اين‏كه ايشان در حكمت اشراق هم خيلي قوي بوده اين است كه گاه‏گاهي در كلماتش در فلسفه ديده مي‏شود كه روح اشراقي داشته و حتي بعضي از اسامي كتاب‏هايش مُشعر بر اين است كه بيش از مشّاء به روح اشراق و به ذوق اشراق متمايل بوده است. نام كتاب‏هايش اين مطلب را توضيح مي‏دهد؛ مثل همين كلمه «قبسات» كه دليل بر اين است كه تمايل به مباحث نور دارد، و مباحث نور هم كه اصل مباحث اشراق و مكتب اشراق است.

وقتي كه همين كتاب را در اثبات حدوث دهري براي عالم تمام مي‏كند، كتابش را به دعائي ختم مي‏كند كه به «دعاي نور» مشهور است. اين دعا را در خاتمه كتابش اين‏طور ذكر مي‏كند. «أللّهمّ اهدني بنورك لنورك و جلّلني من نورك بنورك يا نور السموات والأرض يا نور النور يا جاعل الظلمات و النور يا نوراً فوق كلّ نور و يا نوراً يعبده كلّ نور

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 341 *»

و يا نوراً يخضع لسلطان نوره كلّ نور و يا نوراً يذلّ لعزّ شعاعه كلّ نور»([32]) و اين دعا را كه خاتمه كتاب قبسات قرار مي‏دهد، نشان اين است كه به اين مباحث تمايل دارد و همان‏طور كه عرض كردم پرتو مكتب اشراق كاملاً در اين مباحث عكس انداخته است.

او وقتي كه در كلماتش از ابن‏سينا ياد مي‏كند اين‏طور تعبير مي‏آورد «شريكنا السالف في رياسة الفلسفة الاسلاميّة»([33]) مي‏گويد: ابن‏سينا در فلسفه اسلام شريك ما است، و وقتي كه تعبير از فارابي مي‏آورد مي‏گويد «شريكنا التعليمي» شريك ما در تعليم  فلسفه، يا تعبيرات ديگري در اين زمينه دارد.

ولادتش احتمالاً در حدود سال (960) مي‏شود و وفاتش در (1041 هـ ) كه در اوائل قرن يازده موقع فعاليّت او بوده است. در سفري كه همراه «شاه صفي الدين صفوي» به زيارت عتبات مقدسّه داشته در اواخر عمرش بوده كه نزديك قريه ذي‏الكفل كه بين حلّه و نجف است از دنيا مي‏رود. بعضي گفته‏اند: در خان و سرايي كه بين كربلا و نجف بوده از دنيا رفته است. در هر صورت چون شاه قبل از او به نجف رفته بوده، خبر فوتش را كه مي‏شنود با اطرافيان، بزرگان و رجال نجف و عدّه‏اي از شيعيان به استقبال جنازه او مي‏آيند و جنازه‏اش را به نجف مي‏آورند و در آن‏جا دفن مي‏كنند.

خيلي مورد توجه بوده و در همه بلاد اسلامي و بلاد شيعه، مرجعيّت داشته و شيخ الاسلام بوده است. سوابق علميش بسيار بوده، سوابق زهد، تقوا، تعبّد و تقدّسش نيز بسيار بوده به طوري كه نقل مي‏كنند كه در يك شب پانزده جزء قرآن مي‏خوانده، و تعجب است كه در يك شب پانزده جزء قرآن مي‏خوانده؛ يعني بيش‏ترِ عبادت‏هاي او را كه ذكر كرده‏اند تلاوت قرآن بوده، قرآن زياد مي‏خوانده است.

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 342 *»

معلوم است وقتي كه خواندن چيزي زياد باشد و انسان زبانش عادت كند، در وقت كمي هم مي‏شود قبول كرد كه كار بشود. اگرنه خواندن پانزده جزء در يك شب خيلي مشكل است؛ يعني وقت مي‏خواهد. ولي نوعا اين‏طور است، اگر تجربه كرده باشيد بعضي دعاها را كه حفظ مي‏كنيد، ابتداي كار خواندنش طول مي‏كشد اما وقتي كه زبان عادت كرد و ملكه شد، خيلي راحت خوانده مي‏شود و وقت كم‏تري را هم مي‏گيرد. اين‏ها تجربه شده است.

حال درباره ايشان هم مي‏گويند چون زياد قرآن مي‏خوانده با قرينه اين‏كه زبانش خيلي به كلمات قرآن عادت داشته، برايش سريع انجام مي‏شده، مي‏شود قبول كرد كه كسي در يك شب پانزده جزء بخواند. بنابراين وقتي به حسب معمول سريع باشد؛ مثلاً اگر امثال ماها بخواهيم قرآن بخوانيم، براي خواندن يك جزء نيم ساعت، يا سريع‏تر كه بخوانيم كم‏تر از نيم ساعت طول مي‏كشد، اما كسي كه زبانش عادت كرده باشد او مي‏تواند به سرعت بخواند؛ مثلاً يك جزء قرآن را در يك ربع ممكن است بخواند به واسطه سرعتي كه زبان بدان عادت كرده باشد؛ مثل دعاهايي كه نوعا ملكه شده و راحت خوانده مي‏شود.

در هر صورت در تعبّد و تقدّس او خيلي تجليل و تعظيم كرده و گفته‏اند: بسيار اهل عبادت، اهل خضوع و خشوع و خيلي مورد احترام بوده است. يكي از جهت سيادتش و يكي هم به جهت انتسابش به مرحوم كركي كه يكي از فقهاي شيعه بوده است، اين زمينه‏ها از هر جهت فراهم بود براي ترقّي او و احترام به نظريّاتش.

به اين جهات كه يك مجموعه‏اي از جهات مختلف است، ولي اصل همان دو جهت بود كه ايشان توانست فلسفه مشّاء، اشراق و عرفان را البته با حفظ استقلال هر سه در ميان شيعه، در ميان حوزه علميّه اصفهان منتشر كند. آن زمان حوزه علميّه شيعه در ايران، اصفهان بود و اصفهان مورد توجهِ نه تنها علماي ايراني؛ بلكه مورد توجه علماي خارج از ايران بود. چه شيعه، چه اهل اسلام، متوجه اين مركز بودند و به آن‏جا مي‏آمدند.

و صلّي اللّه علي محمّد و آل محمّد

 

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 343 *»

 

جلسه بيست و پنجم

 

(پنج‏شنبه 3 شوال المكرم 1408)

 

 

 

 

 

 

 

 

¬ تبحّر ميرداماد در علوم نقليّه و غير آن‏ها از فنون و ادب

¬ تجليل محدّثين شيعه از ميرداماد

¬ او توانست فلسفه مشاء و اشراق و عرفان را رنگ تشيّع بزند

¬ نقل مكاشفه ميرداماد

¬ خواب ميرداماد به نقل محد‌ّث نوري

¬ تعابير ميرداماد

 

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 344 *»

 

 

 

 

عرض شد در اوائل قرن يازدهم، مكتب فلسفه مشّاء و اشراق، هم‏چنين عرفان به طور كاملاً مستقل در شيعه منتقل شد، به وسيله ميرداماد رسميّت پيدا كرد و فلسفه اسلامي در تشيّع شناخته شد به طور توأم با يك‏ديگر، اما نه به شكل اتّحاد كامل؛ بلكه با حفظ استقلال هريك.

در آن قرن ميرداماد از علماي نامي و خيلي مشهور شيعه بود كه در هر سه قسمت فلسفه و عرفان متبحّر شد و همه را خوب فراگرفت و خوب تطبيق كرد. در فلسفه الهي و در فلسفه طبيعي خيلي قوي بود. هم‏چنين انواع و اقسام رشته‏هاي رياضي را خوب مي‏دانست. طبّي كه در آن عصر مرسوم بود خوب مي‏دانست. در علوم شرعيّه كه از آن‏ها به علوم نقليّه تعبير مي‏آورند، مهارت كامل داشت. در فقه، او را مجتهد كامل مي‏دانستند، در اصول فقه هم‏چنين. در حديث شناسي، رجال، درايت، تفسير و در هريك از علومي كه در آن روز متداول بود، ايشان استادي مورد قبول همگان بود. از مجتهدان بزرگ عصر خود بود و مورد تجليل همه علماء و رجال كشوري و حكّام وقت بود. او را در فنون ادبي بي‏نظير يا كم‏نظير مي‏دانند. مخصوصا در شعر ـ شعر عربي و شعر فارسي ـ صاحب قريحه بود. ابتدا تخلّصش را «اشراق» قرار داده بود ولي بعد آن را تغيير داد.

چند بيت شعري از او كه در وصف رسول‏خدا9 و اميرالمؤمنين7 است ذكر مي‏كنم تا اجمالاً با قريحه او آشنا شويد. در وصف رسول‏خدا9 اين دو بيت را از او نقل كرده‏اند:

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 345 *»

«اي ختم رسل دو كون پيرايه توست   افلاك يكي منبر نُه پايه توست
گر شخص تو را سايه نيفتد چه عجب   تو نوري و آفتاب خود سايه توست»([34])

خيلي قريحه شعر داشته و معلوم مي‏شود كه در ذوق شعري بسيار قوي بوده است. در وصف حضرت امير7 مي‏گويد:

«گويند كه نيست قادر از عين كمال   بر خلقت شبه خويش حقِّ متعال
نزديك شد اين‏كه رنگ امكان گيرد   در ذات علي صورت اين امر محال»([35])

مقصودش معلوم است. هم‏چنين در وصف اميرالمؤمنين7 ابياتي دارد مي‏گويد:

«اي علَم ملّت و نفس رسول9   حلقه‏كش علم تو گوش عقول
اي به تو مختوم كتاب وجود   وي به تو مرجوع حساب وجود
داغ‏كش ناقه تو مشك ناب   جزيه‏ده سايه تو آفتاب
خازن سبحاني و تنزيل وحي   عالم ربّاني و تأويل وحي
آدم از اقبال تو موجود شد   چون تو خلف داشت كه مسجود شد
تا كه شده كنيت تو بوتراب   نه فلك از جوي زمين خورده آب

خيلي جالب است،

راه حق و هادي هر گمرهي   ما ظلماتيم و تو نور اللّهي
آن كه گذشت از تو و غيري گزيد   نور بداد ابله و ظلمت خريد»

هم‏چنين درباره حضرت امير7 مي‏گويد:

«در كعبه «قل تعالوا» از مام كه زاد   از بازوي شرع باب خيبر كه گشاد
بر ناقه «لايؤدّي الا» كه نشست   بر دوش شرف پاي كه و سر كه نهاد([36])

 

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 346 *»

با اين‏كه در دستگاه سلاطين و مورد توجه آنان بوده، در عين حال زهد زيادي داشته كه از جمله در شعرش به همين زهد اشاره دارد كه مي‏گويد:

از خوان فلك قرص جوي بيش مخور   انگشت عسل مخواه و صد نيش مخور
از نعمت الوان شهان دست بدار   خون دل صد هزار درويش مخور»([37])

خيلي جالب است! در هر صورت در امور ادبي، امور علمي، در فلسفه و ساير علوم و فنون در آن زمان مورد توجه همه بوده، اگر در زمان خودش بي‏نظير نبوده، كم‏نظير بوده است. نوعا چه مخالفان با فلسفه، چه موافقان با فلسفه او را مورد مدح قرار داده و تمجيدش كرده‏اند.

چه جهاتي در كار بوده كه مثل مرحوم علاّمه مجلسي،([38]) مرحوم نوري،([39]) مرحوم شيخ حرّ عاملي([40]) مرحوم شيخ يوسف بحراني([41]) با اين‏كه از نظر مذاق و مشرب، با فلسفه

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 347 *»

و حكمت مخالف بوده و تمايل به اخباريّت داشته‏اند، با وجود اين او را مدح و تعظيم كرده‏اند. سرّ اين امر چه بوده، معلوم نيست.

ولي چنين قابليّتي هم لازم بوده تا بتواند در تشيّع چنين تحوّلي نسبت به فلسفه ايجاد كند. از هر جهت شرايط، قريحه و قابليّت برايش فراهم بوده تا توانسته اين كار را به انجام رساند كه فلسفه مشّاء، فلسفه اشراق و عرفان را رنگ تشيّع بزند و در تشيّع نفوذ دهد به طوري كه از آن زمان فلسفه اسلامي متطبّع به رنگ تشيّع شد.

براي او مكاشفاتي ذكر مي‏كنند كه از چند جهت لازم است متذكر آن‏ها باشيم: يكي براي پي‏بردن به موقعيّت او كه با داشتن چنين موقعيّتي توانسته چنين تحوّلي در فلسفه ايجاد كند. ديگر اين‏كه امثال اين امور و حتي خيلي از اموري كه به اين درجه هم شايد نباشد، وقتي مشايخ ما اعلي اللّه مقامهم ذكر مي‏كنند، نوعاً مورد انكار قرار مي‏گيرند و مورد استهزا واقع مي‏شوند. اما شديدتر از آن‏ها را مي‏بينيم ايشان ادّعا كرده است، حال واقعيّت داشته يا نداشته كار نداريم، اما ادّعا كرده و مورد قبول همه علماء است. نه كسي بر او انكار كرده، نه كسي بر او رد كرده و نه او را به دروغ متّهم ساخته‏اند. ولي مشايخ ما اعلي اللّه مقامهم اگر براي خودشان خوابي ذكر كرده يا امري را به شكل خواب نقل كرده‏اند، فورا مورد اشكال و انكار قرار گرفته و حتي نعوذباللّه اين بزرگواران را نسبت به دروغ داده‏اند.

از اين جهت من مخصوصا اين مكاشفه‏اش را نقل مي‏كنم كه مرحوم مجلسي هم در كتاب اجازات بحار آن را ذكر كرده است. به اجازه ميرداماد كه مي‏رسد توصيفاتي درباره او ذكر مي‏كند كه آن قسمت را نمي‏خوانم، خيلي با تجليل و تعظيم نام او را مي‏برد بعد مي‏گويد: او رساله‏اي به نام رساله «خلعيّه» دارد.([42])

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 348 *»

بحثي است كه آيا مي‏شود كسي به اختيار خودش بدنش را از روحش خلع كند، و روح را از بدن جدا كند؛ يعني موت اختياري براي خودش فراهم كند و تعلّق نفس را از بدن بردارد؟ يا نمي‏تواند؟ بعضي مدّعي شده‏اند كه اين كار براي بشر ممكن است. علمائي بوده‏اند كه در اثر رياضت، زهد و چه و چه اين كار را كرده‏اند كه از جمله ميرداماد را نام مي‏برند.

البته در عصر ما هم الآن كسي هست كه در كتابش نوشته من چند بار ـ فكر مي‏كنم كلمه چند بار را هم ذكر كرده باشد ـ من چند بار بدنم را مثل جامه‏اي در مقابل خودم ديدم كه همان‏طور كه جامه را از بدن بيرون مي‏آورم و كنار مي‏گذارم، همان‏طور بدنم را مقابل خودم ديدم. مي‏خواهد بگويد آن را خلع كردم، حال بالاختيار بوده يا چه حالتي برايش دست داده، ديگر ذكر نكرده است.

خود اين بحثي است و ايشان رساله‏اي به نام خلعيّه دارد و مرحوم مجلسي همان رساله را در بحار ذكر مي‏كند كه در ابتداي آن رساله مي‏گويد: «بسم اللّه الرّحمن الرّحيم. ألحمد كلّه للّه ربّ العالمين و صلواته علي سيّدنا محمّد و اله الطاهرين كنت ذات يوم من أيّام شهرنا هذا و قد كان يوم الجمعة سادس عشر شهر رسول‏اللّه9 شعبان المكرّم لعام ثلاث و عشرين و ألف من هجرته المقدّسة» مي‏گويد: در روز جمعه شانزدهم ماه شعبان سال 1023 (كنت) «في بعض خلواتي أذكر ربّي في تضاعيف أذكاري و أورادي باسمه الغني فأكرّر «يا غني يا مغني» مشدوهاً بذلك عن كلّ شي‏ء الا عن التوغّل في حريم سرّه و الأمتحاء في شعاع نوره» در بعضي از خلوت‏هاي خود مشغول ذكر بودم و آن ذكر اين بود «يا غني يا مُغني»، و آن‏قدر آن را تكرار كردم كه كاملاً از خودم و از همه چيز بيگانه شدم مگر اين‏كه در حريم سرّ خدا و در محو كردن خودم در پرتو شعاع نور خدا فرو روم.

«و كأن‌ّ خاطفة قدسيّة قد ابتدرت إلي فاجتذبتني من الوكر الجسماني ففكّكت حلق شبكة الحسّ و حللت عُقد حبالة الطبيعة» ناگهان يك جهش قدسي مرا دريافت، پرتوي و برقي قدسي مرا به سوي خود جذب كرد و مرا از اين لانه جسماني بيرون كشيد. پس من

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 349 *»

حلقه‏هاي شبكه حس را پاره كردم و گره‏هاي حباله و ريسمان طبيعت را گشودم. «و أخذت أطير بجناح الروع في جوّ ملكوت الحقيقة و كأنّي قد خلعت بدني و رفضت عدني و مقوت خلدي و نضوت جسدي و طويت إقليم الزمان و صرت إلي عالم الدهر» در جوّ و فضاي ملكوت حقيقت به حركت و پرش درآمدم، بدنم را رها كردم و جسدم را كنار گذاردم و اقليم زمان را در نورديدم و در عالم دهر واقع شدم.

«فإذا أنا في مصر الوجود بجماجم أمم النظام الجملي من الابداعيّات و التكوينيّات و الالهيّات و الطبيعيّات و القدسيّات و الهيولانيّات و الدهريّات و الزمنيّات و أقوام الكفر و الايمان و أرهاط الجاهليّة و الاسلام من الدارجين و الدارجات و الغابرين و الغابرات و السالفين و السالفات و العاقبين و العاقبات في الازال و الاباد» خودم را در مصر و شهرستان وجود، به همه جمعيّت‏هاي تمامي امّت‏ها در همه نظام اجمالي خداوند مشاهده كردم كه عبارت است از مقام ابداعيّات، تكوينيّات و همين‏طور الهيّات و ساير تعبيراتي كه دارد، همه اين‏ها را مشاهده مي‏كردم.

«و بالجملة احاد مجامع الامكان و ذوات عوالم الأكوان بقضّها و قضيضها و صغيرها و كبيرها ثابتاتها و بايداتها حاليّاتها و انيّاتها» همه اين مراتب در پيش من حاضر بود «و إذ الجميع زفّةً زفّةً و زمرةً زمرةً بحزبهم قاطبةً معاً مولّون وجوه مهيّاتهم شطر بابه سبحانه و شاخصون بأبصار إنيّاتهم تلقاء جنابه جلّ سبحانه من حيث هم لايعلمون و هم جميعاً بألسنة فقر ذواتهم الفاقرة و ألسن فاقة هويّاتهم الهالكة في ضجيج الضراعة و صراخ الابتهال ذاكروه و داعوه و مستصرخوه و منادوه بـ«يا غني يا مغني» من حيث لايشعرون» مي‏گويد: در چنين حالت و مرتبه‏اي مشاهده كردم كه همه اين جمعيّت كه در نظر من بودند، همه با هم‏ديگر رخساره‏هاي ماهيّت خود را به طرف باب خداوند گردانيده بودند و همه ديده‏هاي انيّات خود را در برابر جناب خدا جلّ سلطانه دوخته بودند، از آن جايي كه نمي‏دانستند. همه اين‏ها با السنه ذوات فقيرشان و با زبان‏هاي نيازمندي هويّات هالكه‏شان

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 350 *»

در ناله و فريادِ ابتهال، خدا را ذكر مي‏كردند و دعا مي‏كردند. ناله‏هايشان بلند بود و خدا را ندا مي‏كردند به «يا غني يا مغني» من حيث لايشعرون و توجّه نداشتند.

«فطفقت في تلك الضجّة العقليّة و الصرخة الغيبيّة أخرُّ مغشيّاً علي» در چنين ضجّه عقلي و ناله غيبي ديگر نزديك بود من بيفتم و غش كنم. «و كدت من شدّة الوله و الدهش أنسي جوهر ذاتي العاقلة» حتي از شد‌ّت وحشت نزديك بود ديگر جوهر ذات عاقله خود را فراموش كنم. «و أغيب عن بصر نفسي المجر‌ّدة» از ديد نفس خودم نزديك بود كه غائب شوم. «و أهاجر ساهرةً عرض الكون» و ديگر از سرزمين هستي هجرت كنم. «و أخرج عن صقع قطر الوجود رأساً» اصلاً به كلّي از عالم وجود خارج گردم.

در اين حال بودم كه «إذ قد ودّعتني تلك الخلسة الخالسة شيّقاً حنوناً إليها» اين حالت خلسه از من برطرف شد. در حالي كه من خيلي مشتاق اين حالت بودم و به آن ميل داشتم. «و خلّفتني تلك الخطفة الخاطفة تائقاً لهوفاً عليها» اين خطفه خاطفه و اين حالت از من كنار رفت در حالي كه من خيلي به اين حالت مايل و مشتاق بودم. «فرجعت إلي أرض التبار و كورة البوار و بقعة الزور و قرية الغرور تارة أخري» خلاصه دوباره به اين زمين و به اين عالم برگشتم.

اين كلام ايشان است در رساله خلعيّه كه مرحوم مجلسي در همين جلد آن رساله را ذكر مي‏كند. بعد مرحوم مجلسي مي‏فرمايد: «هذا منتهي الرسالة المذكورة واللّه سبحانه أعلم» با يك كلمه «واللّه سبحانه أعلم» از اين مورد مي‏گذرد. ديگران هم كه اين رساله را نقل كرده و اين حالت را براي او از قول خودش نقل كرده‏اند، نه بر او انكار كرده، نه استهزا؛ بلكه نوعا بعضي كه خيلي خواسته‏اند اظهار نظري داشته باشند گفته‏اند «واللّه أعلم بحقيقة مراده و خبيئة فؤاده»([43]) خدا بهتر مي‏داند كه مقصودش چه بوده و چه حالتي داشته است.

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 351 *»

چنين حالاتي كه براي ايشان نقل شده و همه هم ذكر كرده‏اند؛ مثل مرحوم مجلسي و ديگران در شرح حال او ذكر مي‏كنند، اين‏ها نشان مي‏دهد كه در اين امور كسي بر او انكاري نداشته؛ يعني يك امري بوده كه درباره او ممكن مي‏ديدند. در حالي كه اگر مشايخ ما خوابي را ذكر بفرمايند، فورا يا انكار مي‏كنند يا استهزا يا نعوذباللّه نسبت دروغ مي‏دهند. با اين‏كه خواب كجا و اين حالت و اين تعبيرات كجا؟ حتي ايشان خود رساله‏اش را رساله خلعيّه ناميده؛ به اين معنا كه روح من از بدنم جدا شد، بعد به زور و جبر من به بدن برگشتم و تمام مراتب ملكوت را سير كردم و اين امور در نزد من حاضر بود.

البته يك خوابي را هم مرحوم نوري براي ايشان ذكر مي‏كند كه به تعبير خودش ـ به اصطلاح ـ شبيه خلسه بوده كه براي اين‏ها پيش مي‏آيد. اين خواب او را نيز ذكر مي‏كنم. مقصود از ذكر اين خواب و اين مكاشفه اين است كه ببينيد جنبه عرفاني ايشان هم قوي بوده، به جهت اين‏كه تا متمايل به عرفان و متمايل به مكتب اشراق نباشد، اين تعابير را ندارد و نمي‏تواند در علميّات اين‏طور سلوك داشته باشد. پس جنبه عرفانيش هم قوي بوده، جنبه اشراقي هم داشته است.

اين‏كه او را از مشّائين مي‏دانند و مي‏گويند طرفدار مكتب مشّاء بوده، معنايش اين نيست كه فقط طرفدار مكتب مشّاء بوده و نسبت به مكتب اشراق يا مكتب عرفان رد مي‏كرده و انكار داشته است. خير، هريك از مكتب اشراق، مكتب مشّاء و مكتب عرفان را به طور مستقل تدريس مي‏كرده، نشر مي‏داده، تأييد مي‏كرده و با مدارك شيعه و روايات وارده از ائمه هدي: تطبيق مي‏كرده است. خلاصه اين سه مكتب را بر مبناي تشيّع نشر مي‏داده و تدريس مي‏كرده است. دليلش اين است كه همين سه مكتب توأم و مخلوط با يك‏ديگر در شاگردانش مانند ملاّصدرا، فيض كاشاني و امثال آنان كاملاً بروز مي‏كند كه مقصود ما هم رسيدن به همين مطلب است كه عرض خواهم كرد.

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 352 *»

مرحوم نوري در كتاب «دار السلام» خود كه خواب‏ها را در آن نوشته است ـ نوعا خواب‏هايي كه در تاريخ ذكر شده يا شنيده و مورد اطمينانش بوده يا خودش خواب ديده ذكر مي‏كند به عنوان اين‏كه اين خواب‏ها رؤياي صادقه است. البته با مقدّمات و مؤخّراتي كه در آن كتاب دارد. ـ از جمله خواب ايشان را ذكر مي‏كند و چون ممكن است كتاب در دسترس نباشد عين عبارتش را در بيان اين خواب نقل مي‏كنم.

خود ميرداماد مي‏گويد: «و من لطائف ما اختطفتُه» آن‏چه من به دست آورده‏ام «من الفيوض الربانيّة بمنّه سبحانه و فضله جلّ سلطانه حيث كنت بمدينة الايمان حرم أهل بيت رسول‏اللّه9 قم المحروسة صينت عن دواهي الدهر و نوايبها» من يك وقتي در مدينه ايمان بودم كه حرم اهل بيت: قم باشد، خدا محفوظش داشته باشد.

چون درباره قم رسيده عُشّ آل‏محمّد: و مأوي شيعتهم يا إنّ لنا حرماً و هو بلدة قم([44]) به اين تعابير رسيده است، ايشان هم به همين مطلب اشاره دارد. بعد دعا  مي‏كند كه از دواهي دهر و نوائب و مشكلات روزگار محفوظ بماند.

«في بعض أيّام شهر اللّه الأعظم» در يكي از روزهاي ماه رمضان «لعام الحادي‏عشر بعد الألف من الهجرة المباركة المقدّسة النبويّة» سال هزار و يازده «أنّه قد غشيني ذات يوم سنة شبه خلسة» روزي مرا چرتي گرفت اما اين چرت شبيه خلسه بود. خلسه؛ يعني حالتي بين حالت خواب و بيداري، بيش‏تر مقصودشان از خلسه اين است. «و أنا جالس في تعقيب صلوة العصر تجاه القبلة» رويم مقابل قبله بود، در تعقيب نماز عصر اين حالت به من دست داد. «فأريت في سنتي» در همين چرت به من نشان داده شد. «فأريت في سنتي نوراً شعشعانيّاً علي أبهّةٍ صوانيّةٍ في شبح هيكل إنساني مضطجع علي يمينه» نوري بسيار شعشعاني و پرابهّت ديدم. خيلي هم ايشان عبارات مسجّع و مقفّا به كار مي‏برده، اين تعابيرش همراه با لغاتي است كه غير مأنوس است.

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 353 *»

اين هم واقعا جاي تأسّف است كه اگر مشايخ، مخصوصا سيد بزرگوار اعلي اللّه مقامه بعضي جاها عباراتي به كار برده‏اند كه قدري عبارت‏ها مسجع است، نه اين‏كه خلاف مأنوس باشد، تمامش تعابير فصيح و بليغ است اما قدري با سجع همراه است، اعتراض كرده‏اند و نعوذ باللّه ايشان را مي‏گويند در سخن بافتن يد طولايي داشته است. اما اين شخص هرچه اين عبارات خود را با سجع گفته و نوعاً از اين قبيل تعابير هم در حكمتش و هم در نوع كتبش زياد دارد، اما كسي بر او اعتراض ندارد و كسي اشكال نكرده است؛ بلكه اين موارد را همراه با تعظيم و تجليل بسيار ذكر مي‏كنند و دليل بر اديب بودن او و قوي بودنش در ادبيات عرب مي‏دانند. ديگر اوضاع عالم اين‏طور است.

مي‏گويد: من اين نور را ديدم كه شبيه هيكل انساني بود و به دست راست هم خوابيده بود. «و اخر كذلك علي هيئة عظيمة و مهابة كبيرة في بهاء ضوء لامع و جلال نور ساطعٍ جالساً من وراء ظهر المضطجع» نور ديگري را هم ديدم كه همين‏طور هيئت عظيمي و مهابت بزرگي داشت، همراه با نور لامعي بود و جلال نور ساطعي داشت. اما پشت سر آن شخصِ خوابيده نشسته بود «و كأنّي أنا دارٍ من نفسي أو أدراني أحد غيري أنّ المضطجع مولانا أميرالمؤمنين صلوات اللّه و تسليماته عليه و الجالس من وراء ظهره سيّدنا رسول اللّه9» مي‏گويد: خودم دانستم يا كسي به من فهمانيد كه آن كه خوابيده حضرت امير7 است و آني كه نشسته رسول‏خدا9 است. «و أنا جاثٍ علي ركبتي وجاه المضطجع و قبالته و بين يديه و حذاء صدره» و گويا روي دو زانوي خود قرار گرفته بودم در مقابل آن شخص خوابيده، كاملاً جلوي روي او و مقابل سينه او بودم.

«فأراه صلوات اللّه عليه متبسّماً في وجهي ممرّاً يده المباركة علي جبهتي و خدّي و لحيتي كأنّه متبشّر مستبشر لي منفّس عنّي كربتي جابر إنكسار قلبي مستنفض بذلك عن نفسي حزني و كأبتي» مي‏ديدم آن حضرت را كه به روي من خندان بودند. دست مبارك خود را بر پيشاني، بر گونه و بر ريش من مي‏كشيدند و شادمان بودند، به روي من متبسّم

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 354 *»

بودند، غم مرا برطرف مي‏ساختند و ناراحتي دل مرا جبران مي‏فرمودند و حزن و اندوهم را برطرف مي‏نمودند.

«و إذا أنا عارض عليه ذلك الحرز علي ما هو مأخوذ سماعي و محفوظ جناني» اما من چه مي‏كردم؟ من حرزي را كه ياد گرفته بودم بر حضرت عرضه مي‏داشتم، هم‏چنان كه شنيده بودم و در دل حفظ داشتم بر حضرت مي‏خواندم «فيقول لي هكذا إقرأ و إقرأ هكذا» به من مي‏فرمود اين‏طور بخوان، اين‏طور بخوان «محمّد رسول‏اللّه9 أمامي و فاطمة بنت رسول‏اللّه صلي اللّه عليها فوق رأسي و أميرالمؤمنين علي بن أبي‏طالب وصي رسول‏اللّه9 عن يميني و الحسن و الحسين» تا امام دوازدهم «ائمّتي صلوات اللّه و سلامه عليهم عن شمالي و أبوذر و سلمان و المقداد و حذيفة و عمّار و أصحاب رسول‏اللّه9 من ورائي و الملائكة حولي واللّه ربّي تعالي شأنه و تقدّست أسماؤه محيط بي و حافظي و حفيظي واللّه من ورائهم محيط بل هو قرءانٌ مجيدٌ في لوح محفوظ فاللّه خير حافظاً و هو أرحم الراحمين».

مي‏گويد: حضرت همين‏طور حرز را به من تعليم مي‏فرمودند و من نيز مي‏خواندم. «و إذ قد بلغ بي التمام» همين كه تمام كردم «فقال سلام اللّه عليه كرّر» حضرت مي‏فرمودند: تكرار كن «فقرأ و قرأت عليه بقرائته صلوات اللّه عليه» او مي‏خواند من هم مطابق حضرت مي‏خواندم. «ثمّ قال أبلغ و أعاد علي» حضرت فرمودند: دوباره بخوان دوباره بر من اعاده فرمود. «و هكذا كلّما بلغت منه نهاية يعيده علي إلي حيث حفظته» همين‏طور هر وقت تمام مي‏كردم باز حضرت مي‏خواندند و من مي‏خواندم تا اين‏كه آن را حفظ كردم. «فانتبهت من سنتي متلهّفاً عليها إلي يوم القيمة»([45]) من از آن خواب بيدار شدم اما تا روز قيامت غصّه دارم از اين‏كه ديگر ايشان را نخواهم ديد.

و صلّي اللّه علي محمّد و آل محمّد

 

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 355 *»

 

جلسه بيست و ششم

(شنبه 5 شوال المكرّم 1408)

¬ ميرفندرسكي و تبحّر او در سه مكتب مشاء و اشراق و عرفان نظري

¬ موقعيّت ميرداماد در تدريس فلسفه و عرفان

¬ ملاّصدرا در ميان شاگردان ميرداماد و ميرفندرسكي برترين بود

¬ معاصران ملاّصدرا:

ملاشمساي گيلاني، آقا حسين خوانساري، ملارجب‏علي تبريزي، ملاحسن لنباني، ميرزا رفيعاي نائيني، ملامحمد باقر سبزواري

¬ شرح حال ملاّصدرا و كارهاي او در فلسفه و عرفان

¬ تعظيم و خوش‏بيني حكماي بعد، نسبت به تحقيقات متناقض و مختلف ملاّصدرا

¬ در قرن يازدهم فلسفه ملاّصدرا نهايت تطوّر حكمت مشاء و اشراق و عرفان است

¬ ملاّصدرا مكاتب مختلف را با هم تلفيق نمود

¬ مهمترين كار وي توجيه آيات و روايات بود

¬ نقل عبارتي از «اسفار» در بيان برداشت‏هاي ملاّصدرا از مكتب‏ها

 

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 356 *»

 

 

 

 

در اوائل قرن يازدهم در عصر صفويّه علما و حكمائي بودند كه مشهورترين آن‏ها ميرداماد بود كه بر فلسفه مشّاء، فلسفه اشراق و مكتب عرفان تسلّط پيدا كرده بود و آن‏ها را در تشيّع رسميّت داد. در حوزه درس او در اصفهان شاگردان زيادي حاضر مي‏شدند و در فلسفه و عرفان قوي شده بودند.

معاصر با او «مير ابوالقاسم فندرسكي» بود. او هم در اصفهان تدريس داشت و شاگردان زيادي در آن زمان از درس او استفاده مي‏كردند. از جمله آن‏ها و مشهورترين آن‏ها «آقا حسين خوانساري»، «محقّق سبزواري» و «شيخ رجب‏علي» و چند تن ديگر بودند كه شايد آن‏ها را ذكر كنم. اين‏ها هم از درس ميرداماد و هم از درس ميرفندرسكي استفاده مي‏كردند. ملاّصدرا از تلامذه ميرداماد و ميرفندرسكي بود كه در درس هر دو حاضر مي‏شد اما بيش‏تر از درس ميرداماد استفاده مي‏كرد.

زندگاني ميرفندرسكي خيلي روشن نيست. در تاريخ از او و زندگي او زياد سخني در ميان نيست. اساتيدش كه بوده‏اند؟ محل نشو و نماي او كجا بوده؟ روشن نيست. اجمالاً همين اندازه اين اشخاصي را كه نام بردم و امثال اين‏ها از ميرداماد و از ميرفندرسكي خيلي استفاده كرده‏اند.

مشهور اين‏طور است كه ميرفندرسكي تمايل به عرفان داشته و بيش‏تر طرفدار مكتب اشراق بوده است، ولي در كلماتش مباحث مشائين را بيش‏تر مطرح مي‏كرده و شاگردان او هم تمايل به مشائيّت بيش‏تر داشته‏اند تا به اشراق و عرفان. حال چه امر باعث بوده كه نمي‏توانسته

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 357 *»

صريحا مكتب عرفان يا اشراق را منتشر بكند و از آن‏ها طرفداري كند، ولي در ضمن و در خفا از مكتب عرفان و مكتب اشراق طرفداري مي‏كرده، اما در ظاهر نوعا بر مبناي مكتب مشّاء سخن مي‏گفته و با توجه به طرز تفكّر شاگردان او و كتاب‏هايش تا اندازه‏اي كه در دست است، طرفداري او از مكتب مشّاء بيش‏تر بوده تا مكتب اشراق و عرفان.

البته يكي از رشته‏هاي كار و فعاليّت او، منتشر كردن و ترجمه كردنِ زبان فُرس قديم بوده كه در مجوسيان هند وجود داشته است. سعي مي‏كرده آن زبان را بيش‏تر منتشر كند و كتبي كه به آن زبان‏ها نوشته شده به عربي ترجمه شود، يا به همان زبان تدريس بشود، در اين قسمت فعاليّت بيش‏تري داشته است، حتي رساله‏اي هم در زمينه عقايد، رسوم و آداب هندوها تنظيم كرده كه از او در دست است. در شعر هم قريحه داشته و شاعر بوده، حتي قصيده‏اي در جواب ناصر خسرو سروده كه متضمن دقايق فلسفي و عرفاني است.

اسم او «مير ابوالقاسم» پسر «ميرزا بزرگ»، «پسر ميرصدر الدين» مشهور به «فندرسكي استرآبادي» است. سال وفاتش را (1050) ذكر كرده‏اند.

در حكمت يا عرفان، همه شاگردان اين دو نفر بودند. البته ميرداماد از حيث تعيّن علمي و احاطه به مراتب معقول و منقول و ورود در مباحث حكمت و عرفان، از ميرفندرسكي مشهورتر است. همان‏طور كه عرض شد نفوذ و رسميّت دادنِ مشّاء، اشراق و عرفان در شيعه به وسيله ميرداماد به انجام رسيد. حال وضع ميرفندرسكي چه‏طور بوده و چه شرايطي در كار بوده كه آن‏چنان شهرتي نداشته است.

آيا سابقه ميرداماد از نظر اتصال و نسبتش به علما و مراجع شيعه باعث بوده كه شهرت بيش‏تري داشته باشد؟ يا ارتباطش با دستگاه حكومتي كه سلاطين صفويّه خيلي به او احترام مي‏گذاشتند؟ يا از جهت آن‏كه مورد توجه مردم بوده؟ حتي از او ترس داشتند كه نبادا عليه دستگاه حكومت شورش كند، احتمال مي‏دادند كه اگر بخواهد مي‏تواند متصد‌ّي امر سلطنت بشود، جهاتي در كار بوده كه ميرداماد نسبت به ميرفندرسكي اين‏گونه شهرت و محبوبيّت را داشته است.

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 358 *»

ملاصدرا هم با ميرداماد بيش‏تر مأنوس بوده و در درس او بيش‏تر حاضر مي‏شده است و در كلمات و كتبش از او زياد تجليل مي‏كند. نوع مباحث خود را به تفكّر و نظريّه ميرداماد مستند مي‏كند. در حالي كه از ميرفندرسكي هم خوب استفاده كرده و تا اندازه‏اي مباحث عرفان و اشراق را از او فراگرفته است. اما نامي از ميرفندرسكي نمي‏برد، در نوع كتبش اصلاً ذكري از ميرفندرسكي ندارد؛ به طوري كه اصلاً گويا او را نديده و در درس او حاضر نشده است. عرض كردم چه اموري اقتضا مي‏كرده؟ عواملش معلوم نيست. شايد با رجوع به تاريخ كسي بتواند استنباط كند و عواملِ اين امر را بيابد. آن مقداري كه من به آن پي‏برده‏ام همين بود كه عرض كردم.

شايد علّتش، همان موقعيّت علمي و حسب و نسَبي ميرداماد بوده است، و شايد همان امور و موقعيّت‏ها به ميرداماد ميدان داده كه بتواند اين‏طور فلسفه و حكمت و عرفان را در تشيّع نفوذ بدهد و اصلاً به آن رسميّت بدهد. شايد اگر كسي ديگر غير از او مي‏بود نمي‏توانست از عهده برآيد. چون علما، مخصوصا فقها با حكمت و عرفان مخالفت داشتند و اجازه نمي‏دادند كسي رسما آن‏ها را تدريس كند. اما زمان ميرداماد مي‏بينيم اين كار رسميّت پيدا كرد. در مدرسه مشهور اصفهان كه مورد توجه سلاطين هم بود، در آن‏جا ميرداماد تدريس رسمي حكمت داشته و نوعاً علما و دانشمندان آن عصر در درس‏هاي حكمت او حاضر مي‏شدند. قطعاً براي اين آزادي در نشر حكمت و عرفان در ميان تشيّع عواملي در كار بوده است.

دو عاملش را من عرض كردم: يكي موقعيّت علمي و نسَبي ايشان با خاندان علم بوده است. چون به او داماد مي‏گفتند. در اثر نسبت داشتن و نوه بودن براي محقّق كركي كه وي از فقهاي نامي شيعه بوده است. دوم موقعيّت او در نزد حكّام و سلاطين صفوي، شايد اين امور سبب بوده، يا عوامل ديگري هم در كار بوده است؟

در هر صورت ايشان آزادانه حكمت‏هاي مشّاء، اشراق و عرفان را در ميان شيعه منتشر كرد. ميرفندرسكي هم در پرتو او و در كنار كار او مشغول اين فعاليّت بوده و

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 359 *»

تدريس و شاگرداني داشته است اما نه به آن شهرت و آن توسعه. با آن كه ميرفندرسكي در حكمت اشراق و عرفان خيلي قوي بوده اما چون متظاهر به طرفداري از حكمت مشّاء بوده از اين جهت شاگردان او هم نوعا طرفدار مكتب مشاءاند. ولي عاملش چه بوده كه چنين تظاهري داشته‏اند؟ باز روشن نيست.

خلاصه در اين عصر اين دو استاد مشهور بودند. در ميان شاگردان اين دو ملاصدرا از همه شهرتش بيش‏تر، دقتش بيش‏تر و نتيجه‏‏گيري او از درس‏هاي اين دو استاد بيش‏تر بوده است. روي اين جهت توانست دريافت‏ها، برداشت‏ها و تطبيقات خود را به عنوان فلسفه جديدي انتشار دهد و يك تطوّري براي فلسفه و عرفان در تشيّع ايجاد كند. از اين جهت او را بنيان‏گذار فلسفه جديدي دانسته‏اند كه بعدها از آن به «حكمت متعاليه» تعبير آورده‏اند.

«حكمت متعاليه» كه همان فلسفه ملاّصدرا، يا بفرماييد برداشت‏ها، تطبيقات و تنظيماتي است كه ملاّصدرا از درس‏هاي ميرداماد و ميرفندرسكي داشته، و به اين ترتيب درآورده است.

البته عرض شد هم‏زمان با ملاّصدرا هم كساني بوده‏اند كه در فلسفه و حكمت و حتي در عرفان قوي بودند، اما آن سليقه و ابتكاراتي كه ملاّصدرا در بحث و تنظيم مباحث يا در تطبيق داشته، آن‏ها نداشتند. از اين جهت آن موقعيّت را به دست نياوردند، و فقط ملاّصدرا است كه با داشتنِ چنين هم‏عصرهايي قوي كه آن‏ها هم شاگردان ميرداماد و ميرفندرسكي بودند، توانست چنين موقعيّتي را به دست بياورد.

يكي از شاگردان مشهور ميرداماد و ميرفندرسكي، يا بفرماييد معاصرين و هم‏عصرهاي با ملاّصدرا در حكمت، «ملاّشمساي گيلاني» است كه در اصل نامش «شمس الدين محمّد» بوده ولي مشهور به ملاشمسا شده است. در سال (1098) از دنيا رفت.

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 360 *»

ديگري «آقا حسين خوانساري» است كه شهرت داشته است. چنان‏كه «ملا محمّد باقر سبزواري» كه جدّ مولاي بزرگوار اعلي اللّه مقامه است، ايشان هم شهرت داشته است. «ملا رجب‏علي تبريزي» و «ملاحسن لنباني» هم بوده‏اند كه «لُنبان» محلّه مشهوري در اصفهان هست. ديگري «ميرزا رفيعاي نائيني» بوده است. اين‏ها همه از تلامذه ميرداماد و ميرفندرسكي بوده‏اند.

مخصوصا آقا حسين خوانساري كه علاوه بر اين‏كه از تلامذه ميرداماد و ميرفندرسكي بوده، از تلامذه «خليفة‏السلطان» و «مجلسي اول آخوند ملامحمّدتقي» و «آخوند ملاحيدر خوانساري» بوده و از آن‏ها نيز استفاده كرده است. كتابي به نام «مشارق الشموس» در فقه دارد، بر «شفا» و «اشارات» بوعلي سينا حاشيه دارد، هم‏چنين بر الهيّات «تجريد» خواجه نصير طوسي حاشيه دارد. اين كتب او شهرت دارد و مورد مراجعه است. در سال (1098) يا (1099) فوت شد.

مرحوم ملامحمّدباقر سبزواري صاحب كتاب «كفايه و ذخيره» كه در فقه شهرت دارد، نظريّاتش در فقه مورد بحث قرار مي‏گيرد. بر «شفا» و «اشارات» بوعلي سينا حاشيه دارد. او در (1098) فوت شد. ديگري «ميرزا رفيعاي نائيني» است كه در (1080» يا (1082) فوت شده است. «ملا رجب‏علي» هم در (1065) يا (1080) فوت شده است. «ملاحسن لنباني» در (1094) فوت شده است.

اين‏ها معاصران با ملاّصدرا بوده و قدري متأخّرِ از او از دنيا رفته‏اند. با وجود اين‏كه هريك از اين‏ها خودشان حوزه درسي و تلامذه داشته‏اند، حتي در حكمت، در فقه و در نوع علوم عقليّه و علوم نقليّه كتبي دارند، اما شهرت ملاّصدرا از همه اين‏ها بيش‏تر شده است و موقعيّتي كه براي او فراهم شد، چشم‏گير بود به طوري كه نظريّات و طرز كار او توانست جنبه استقلالي پيدا كند و به فلسفه، حكمت و عرفان تطورّ و جهشي بدهد كه مستقل باشد.

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 361 *»

ملاصدرا «صدرالدين؛ محمّد بن ابراهيم قو‌ّامي شيرازي» است كه «صدرالدين» لقب او است. محمّد اسمش، پسر ابراهيم كه از تجّار شيراز بود. اصالتا شيرازي و در شيراز متولد شده است. بعدها به «ملاصدرا» يا «صدرالمتألّهين» معروف شد. تولّدش حدود (979) در شيراز بوده است و سال فوتش را (1050) گفته‏اند و در تاريخ فوتش اختلاف ندارد.

خيلي جوان بوده كه وارد حوزه اصفهان مي‏شود با قريحه و استعداد فوق‏العاده‏اي كه داشته، توانست خيلي زود مورد توجه اساتيد حكمت حوزه اصفهان قرار بگيرد كه همان ميرداماد و ميرفندرسكي بودند. معاصران با او از او به «صدر الأفاضل» يا «بعض الفضلاء» تعبير مي‏آوردند. اكثر او را تجليل مي‏كنند و نوع مباحثش را مطرح مي‏كنند، با اين‏كه هم‏عصر بوده‏اند، در عين حال از او تجليل مي‏كنند و به كلماتش استشهاد مي‏كنند، يا كلماتش را مورد بحث قرار مي‏دهند. در بين معاصران وي كم هستند كساني كه بر او رد كنند، نوعا نظريّاتش را تأييد مي‏كنند و مي‏پذيرند.

كاري كه ملاصدرا در حكمت و عرفان كرد و باعث شد براي فلسفه او چنين حالتي پيدا بشود كه پس از او فلسفه او ثبات و دوام پيدا كند به طوري كه بعد از او هركس از حكما و فلاسفه، از شاگردانش يا بعدي‏ها آمدند تمام متعبّد به حرف او هستند و ديگر فوق حرف او و بالاي نظريّه او نظريّه‏اي اظهار نكرده‏اند، آن است كه ـ با اين‏كه ملاصدرا چندان ابتكار فكري و نظري از خود ندارد ـ او را مبتكر بحث «حركت جوهريّه» و بحث «اتّحاد عاقل و معقول» مي‏دانند و مي‏گويند نوع اين مباحث از ابتكارات او است.

ولي ظاهرا بيش‏تر اين مطالب را از ميرفندرسكي استفاده كرده است اگرچه نسبت نمي‏دهد. اما تنظيم مباحث و همراه كردنِ براهين را با يك نوع ذوق عرفاني، باعث شده كه فلسفه او از نظر حكما و فلاسفه يك فلسفه زنده و باقي بماند. مسائل برهاني را با چاشني لطايف ذوقي و عرفاني همراه كرده، كلام و فلسفه را به هم آميخته، فلسفه مشّاء و اشراق را با حكمت ايماني تطبيق كرده و يك معجون بديعي فراهم نموده كه پس از او به آن، «حكمت متعاليه» نام داده‏اند.

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 362 *»

عرض كردم نوعا فلاسفه و حكماي بعد از او جز تبعيّت و تعبّد به كلمات و نظريّات او چيز ديگري را اظهار نكرده‏اند؛ بلكه افتخار خود را در اين مي‏دانند كه بتوانند كلمات او را بفهمند و به مراد او از كلمات مختلفه او پي‏ببرند. با وجود اين‏كه مدّعي هستند كه بيانات ملاّصدرا در تفهيم مراد رسا است، اما در عين حال مي‏گويند اگر كسي بتواند كلمات متناقضه و مختلفه او را كه به ظاهر متناقض و مختلف است بفهمد او به مراد ملاّصدرا واقف شده است. چرا؟ چون نوعا كلمات متعارضه و مختلفه دارد.

اين‏ها مي‏خواهند بگويند اين تعارض‏ها از اين جهت نبوده كه مختلف فكر مي‏كرده؛ بلكه از جهت اين بوده كه به همه اين رشته‏هاي مختلف احاطه داشته و مي‏خواسته يك مطلب را با عناوين مختلف و در مباني مختلف بيان كند. گاهي مطلبي را بر مبناي مشّاء ذكر مي‏كند، همان مطلب را بر مبناي اشراق ذكر مي‏كند و گاهي همان مطلب را بر طريقه عرفا تحقيق مي‏كند. از اين جهت به ظاهر كلماتش مختلف است اما در واقع يك مطلب را دارد دنبال مي‏كند با مباني مختلف.

مي‏گويند آثار او در كشف رموزِ كلمات حكماي پيشين و تطبيق آن‏ها با آيات و روايات بسيار عميق و دقيق است. دقايق علمي را حل كرده، با عبارات شيرين و جذّاب مطالب مشكل را بيان نموده است. مي‏گويند مكتب و فلسفه ملاّصدرا در واقع مصداق كامل «سهلِ ممتنع» است، هم سهل است هم ممتنع. در بادي نظر ابتدا شخص توهّمش اين است كه مطالب ملاّصدرا را فهميده و به مراد او پي‏برده است اما بعد كه به ساير كلماتش مراجعه مي‏كند، مي‏بيند مطلبي را كه فهميده بوده چنين نيست. از اين جهت براي شخص يك حالت ترديد پيش مي‏آيد، سپس مي‏فهمد كه به عُشري از اعشار مراد او پي‏نبرده است. از اين جهت كلمات او را تعظيم مي‏كنند.

مي‏گويند: براي فهم كلام ملاصدرا و پي‏بردن به مقاصد و مراد او در جميع مباحثش در جميع كتبش، شخص مراجعه كننده احتياج دارد به اين‏كه اطلاع كافي و تمامي نسبت

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 363 *»

به مكتب مشّاء، اشراق و عرفان داشته باشد. هم‏چنين از علم تفسير و علم الحديث مطّلع باشد تا بتواند از كلمات ملاّصدرا آن‏طور كه او اراده كرده و خواسته، چيز بفهمد و استفاده كند و آگاه بشود. به جهت اين‏كه فلسفه ملاّصدرا؛ يعني آخرين تطوّر و تحوّل براي مكتب مشّاء و اشراق و عرفان.

در ابتداي قرن يازده، وضع حكمت مشّاء، اشراق و عرفان در شيعه به نهايت تطو‌ّر خود رسيد. اما هركدام به طور استقلال و جدا جدا؛ يعني نهايت ترقّي و رنگ گرفتن به رنگ تشيّع كه براي مكتب اشراق، مكتب مشّاء و عرفان كه ممكن بود، در زمان ميرداماد و ميرفندرسكي واقع شد. ديگر بعد از آن‏ها تطو‌ّري نه براي مكتب اشراق پيدا شد، نه براي مكتب مشّاء و نه براي مكتب عرفان و ديگر هيچ‏گونه تحوّل و تطوّري براي اين سه مكتب رخ نداده است.

نهايت ترقّي و تكامل و تطو‌ّرِ اين سه مكتب تا زمان ميرداماد و ميرفندرسكي به انجام رسيد و به طور كلّي توسّط شاگردان ميرداماد و ميرفندرسكي به خصوص ملاصدرا و شاگردان او «فيض كاشي» و «عبدالرزاق لاهيجي»، فلسفه اشراق، مشّاء و عرفان يك تطو‌ّر عالي‏تري پيدا كرد كه به صورت يك معجون به هم آميخته شدند. اين امر در زمان ملاّصدرا و به وسيله او به وقوع پيوست كه ديگر بعد از آن، تطوّري براي اين سه فلسفه و سه مكتب نبوده و نه هم تحو‌ّلي براي مكتب ملاصدرا رخ داده است. اين كار در قرن يازدهم به انجام رسيد.

از اين جهت فلسفه ملاّصدرا را اين‏طور معر‌ّفي مي‏كنند كه از نظر ادوار فلسفه در تاريخ فلسفه، چه يونان، چه اسلام و چه شيعه عالي‏ترين دوره و بالاترين مرتبه تطو‌ّر فلسفه با فلسفه او طي شد. در اين فلسفه است كه چهار مسلك‌ِ اشراق، مشّاء، تصو‌ّف و عرفان و كلام به هم آميخته شد. براهين منطقي مشّائي شيخ الرئيس، هم‏چنين انوار اسفهبديّه شيخ اشراق، عرفانيّات شيخ محيي‏الدين عربي و مطالب كلامي

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 364 *»

دقيق اشعري و معتزلي همه و همه در تحقيقات و طرز كار و تنظيم مباحث ملاصدرا هضم شده و با يك‏ديگر مخلوط گرديده است، گذشته از تفاسير و علم‏الحديثي كه در كلمات او دخالت زيادي دارد.

در هر صورت او مؤسّس مكتبي شد كه به اصطلاح فلاسفه و حكماي بعدي بسياري از مشكلات فلسفي مشّاء و اشراق و مشكلات عرفاني را حل كرده است. مباني نامرتّب و نامنظّم اشراق را تنظيم كرده، هم‏چنين مشكلاتي كه در عرفان بوده با موازين برهاني رفع نموده و تقريبا در هر مسأله و هر مبحثي كه وارد شده طوري از عهده بر آمده كه اگر شخص، مشائي باشد مطلب را مي‏پذيرد، اگر اشراقي باشد مي‏پذيرد، اگر فقيه باشد مي‏پذيرد، اگر كلامي باشد مي‏پذيرد، حتي اگر كسي متعبّد به احاديث باشد مي‏پذيرد. اين‏طور مدّعي هستند كه ملاّصدرا چنين تحوّلي در مباحث عرفان و فلسفه ايجاد كرد و اين‏طور مطالب را با كلام تطبيق نمود.

حال آن كه دانستيم كه بين اين مكاتب اختلاف بود. اين مكاتب سال‏ها بود كه با يك‏ديگر مخالفت، مناقضت و مجادله‏ها داشتند و هيچ‏كدام تابع نظر ديگري نمي‏شدند. اما ملاّصدرا اين ابتكار فكري را نشان داد. اين‏طور مدّعي هستند كه اين كار را كرد كه به طور كلّي اين‏گونه اختلافات را برداشت و همه اين مشكلات فلسفه و عرفان را حل نمود. زيرا مي‏گويند: او به جميع افكار و آراء حكما و عرفاي گذشته، و تمام كتب آن‏ها سير داشته، همه آن‏ها را آن‏طوري كه بايد فهميده و با ديده تحقيق همه آن‏ها را مطالعه كرده و به واسطه چنين احاطه‏اي، به مراد تمامي آنان واقف شده است. چون قريحه، ذوق و ابتكار در مسائل و مباحث را داشته، از اين جهت توانسته چنين اتّحاد نظري براي همه آن مباحث و مكاتبِ مختلف فراهم نمايد. زيرا او نه تنها بر قدرتِ استدلال واقف شد و توانست بر براهين مشّاء و اشراق، آگاه بشود؛ بلكه خود صاحب كشف و شهود بود و مي‏توانست از طريق مكاشفه مطالب عرفاني را نيز درك كند، از اين جهت اين تطبيق را به انجام رسانيد.

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 365 *»

در ميان ابتكارات و كارهاي ملاصدرا از همه مهم‏تر، تطبيقِ اين نظريّات با آيات و روايات است كه تقريبا توانسته نظر ميرداماد و ميرفندرسكي را به انجام برساند و در اين كار بين شاگردان آنان نظير ندارد. چون نظر آن‏ها همين بود كه بتوانند اين مكتب‏ها را در تشيّع نفوذ دهند و رنگ تشيع بر آن بزنند و بگويند آن‏چه حكماي پيشين از مشائي و اشراقي و آن‏چه عرفاي پيشين گفته‏اند، تمام اين‏ها اصولش در فرمايش‏هاي خدا، رسول‏خدا و ائمه هدي: وجود دارد. چنين امري از عهده ملاّصدرا برآمد تا خواسته استادانش ميرداماد و ميرفندرسكي به وقوع پيوندد.

ملاصدرا در مقدمه اسفار عبارتي دارد كه نشانِ اين فعاليّت او در اين زمينه است، مي‏گويد: ثم‌ّ إنّي قد صرفت قو‌ّتي في سالف الزمان منذ أول الحداثة و الريعان في الفلسفة الألهيّة بمقدار ما أوتيت من المقدور و بلغ إليه قسطي من السعي الموفور و اقتفيت اثار الحكماء السابقين و الفضلاء اللاحقين مقتبساً من نتايج خواطرهم و انظارهم مستفيداً من أبكار ضمائرهم و أسرارهم و حصلت ما وجدته في كتب اليونانيّين و رؤساء المعلّمين تحصيلاً نختار اللبابة من كلّ باب»([46])

مي‏گويد: من توان‌ِ خودم را در زمان گذشته از ابتداي جواني و فراهم بودن‌ِ قوا، در فلسفه صرف كردم و به كار بردم و مقداري كه بهره من به آن مي‏رسيد از سعي و تلاشي كه خيلي فراوان بود و تبعيّت و پيروي و تتبّع و بررسي كردم آثار حكماي پيشين و فضلاي لاحقين؛ يعني معاصران خودم را، و از مطالب بكري كه در ضماير و اَسرار آن‏ها بود استفاده مي‏نمودم، علاوه بر آن‏چه به دست آوردم و با تحصيل و كوشش پي‏درپي از كتب يوناني‏ها و رؤساي معلّمين ـ كه مرادش فلاسفه گذشته قبل از اسلام است ـ تحصيل كردم و به دست آوردم. البته در هر بابي انتخاب و اختيار كردم آن‏چه خلاصه و زبده آن‏ها بوده است.

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 366 *»

اين عبارت اشاره‏اي است به طرز كار و طرز بهره‏برداري او از حكمت‏ها و فلسفه‏هاي قبل از اسلام و در اسلام و از اساتيد زمان خودش كه اين بررسي و نتيجه‏گيري را داشته است.

مقصود اين است كه ما فلسفه ملاصدرا را بايد يك تطو‌ّر كامل و تحو‌ّل نهايي فلسفه و حكمت: چه مشّاء، چه اشراق و چه عرفان بدانيم كه اين‏ها در اثر ترقّي و تكامل و تطو‌ّر چنان در فلسفه ملاصدرا يكي شدند و دست به دست هم دادند كه مي‏شود گفت يك حقيقت را تشكيل دادند و ديگر بيش از اين و بالاتر از اين، تصو‌ّر نشده و نمي‏شود كه فلسفه و عرفان، تطو‌ّر و تحو‌ّل پيدا كنند. اين نهايت سير فلسفه و عرفان بوده تا زمان ملاصدرا.

ملاصدرا كتب زيادي در فلسفه و حكمت بر همين مبنا تنظيم كرده است. و كتب او نوعاً به سه قسم تقسيم مي‏شود: در بعضي از آن‏ها مطالب، بيش‏تر رنگ مشائيّت دارد، در بعضي از كتبش، مطالب بيش‏تر رنگ اشراقيّت دارد و در بعضي، بيش‏تر رنگ عرفان دارد. بعضي از كتب هم خالص است و به حالت تعبّد به آيات و روايات و معناي تفسيري است، اما در همان‏ها نيز مي‏بينيم كه از مباني خود دست برنداشته و در آيات و روايات در پي همان مباني مي‏رود. در هر صورت كتب مختلفي در مباحث مختلف نوشته كه ظاهرا بعضي از آن‏ها تكرار است ولي بيش‏تر آن‏ها به اين سه قسم تقسيم مي‏شود.

شاگردانش هم نسبتا مشهور و زياد بودند. ولي آناني كه توانستند در زمان ملاّصدرا بين ساير معاصران خود چشم‏گير باشند؛ مثل فيض كاشاني و ملاعبدالرزاق لاهيجي است كه خيلي شهرت پيدا كردند و مورد توجه بودند، با وجودي كه كسان ديگري نيز بودند كه از درس‏هاي ميرداماد و ميرفندرسكي و اساتيد ملاصدرا استفاده كرده بودند كه شايد احوال بعضي از آن‏ها را ذكر كنيم كه در نشر مطالب ملاصدرا فعاليّت داشتند، هم‏چنين كساني كه در سال‏هاي بعد از فوت ملاصدرا مرو‌ّج افكار او شدند، اگرچه شاگرد او نبودند. اين بحث نيز تتميم و ادامه اين بحث ما است كه ان‏شاءاللّه عرض مي‏كنم.

و صلّي اللّه علي محمّد و آل محمّد

 

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 367 *»

 

جلسه بيست و هفتم

 

(يك‏شنبه 6 شوال المكرم 1408)

 

 

¬ تفاوت طرز كار فيض كاشاني و لاهيجي در ترويج فلسفه ملاّصدرا

¬ پيشرفت فلسفه ملاّصدرا با وجود اساتيد متبحّر در مكاتب ديگر:

ملاّحيدر خوانساري، ملاّرجب‏علي و شاگردان وي

¬ برخي از حكماي طبقه بعد از معاصران و شاگردان ملاّصدرا و فعاليّت آنان در رشد و نضج فلسفه ملاّصدرا:

شيخ عنايت‏اللّه گيلاني، مير سيّدحسن طالقاني، مولا محمّدصادق اردستاني

طبقه بعد: آقا ميرزا محمّدتقي الماسي، مولا محمّداسماعيل بن محمّدرضا مازندراني خواجوي، مولا عبداللّه حكيم

¬ ولادت شيخ مرحوم و سيد مرحوم (اع) همزمان با فعاليّت‏هاي مروّجان فلسفه ملاّصدرا

 

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 368 *»

 

 

 

 

 

 

¬ برخي از فلاسفه معاصر با مشايخ عظام (اع) و ناشر مكتب ملاّصدرا:

آقا محمّد بيدآبادي، ملامحراب گيلاني، حاج ملاّمهدي نراقي، ميرزا ابوالقاسم مدرّس خاتون‏آبادي، آخوند ملاّعلي نوري

شاگردان ملاعلي نوري:

ملااسماعيل درب‏كوشكي اصفهاني، آخوند ملاآغاي قزويني، آقا سيد رضي مازندراني لاريجاني، آقا ميرزا حسن نوري، ملامحمّدجعفر لاهيجي، ملاعبداللّه زنوزي، ملامصطفي قمشه‏اي، ميرزا محمدحسن چيني، زين‏العابدين نوري، ملاهادي سبزواري

¬ انتشار فلسفه ملاّصدرا توسّط حكماي متأخّر

¬ اوج ترقّي و انتشار حكمت متعاليه و ظهور «مكتب استبصار»

 

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 369 *»

 

 

 

 

نتيجه سخن به اين‏جا كشيد كه در زمان ميرداماد و ميرفندرسكي هريك از فلسفه مشّاء، فلسفه اشراق و عرفان در شيعه به طور مستقل، به نهايت تطوّر خود رسيد و تمام مدارج كمالِ خود را طي نمود، به آن‏طوري كه گويا هريك از آن‏ها متعلّق به شيعه است و مباني و اصول اوليّه و اصليّه آن‏ها، اصول و مباني شيعه و فرمايش‏هاي ائمه طاهرين صلوات اللّه عليهم اجمعين است. به طوري كه ديگر بالاتر از اين مرحله از تطوّر و تكامل براي اين سه مكتب تصو‌ّر نمي‏شود كرد.

بعد شاگردان ميرداماد و ميرفندرسكي كه ملاصدرا هم يكي از آنان بود، ناشر اين افكار شدند. در ميان آن‏ها ملاّصدرا توانست تلفيق و تطبيقي بين اين سه مكتب برقرار سازد كه از آن به حكمت متعاليه تعبير آوردند كه اجمالاً عرض شد. اين سه مكتب را چنان با يك‏ديگر يكي كرد كه بعدي‏ها نتوانسته‏اند بالاتر از آن تلفيق و تطبيق، تلفيق و تطبيقي داشته باشند. طرز كار ملاّصدرا نيز بيان شد.

پس فلسفه و عرفان در شيعه به وسيله ميرداماد و ميرفندرسكي، و بعد هم به وسيله ملاّصدرا به حدّي از تطوّر و تكامل رسيد كه ديگر براي اين سه مكتب تا كنون تطوّر و تحوّلي بالاتر رخ نداده و ظاهرا هم رخ نخواهد داد.

شاگردان ملاّصدرا كه بعضي از آن‏ها از شاگردان ميرفندرسكي هم به حساب مي‏آيند عبارت‏اند از: فيض كاشاني و ملاعبدالرازق لاهيجي كه مشهور به فيّاض است و هر دو دامادهاي ملاّصدرا بودند و از شاگردان ميرفندرسكي نيز به حساب مي‏آمدند. پس

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 370 *»

نوع شاگردان ملاصدرا را مي‏شود شاگردان ميرفندرسكي هم به حساب آورد. زيرا ميرفندرسكي در سال بعد از ميرداماد از دنيا رفت.

در ميان شاگردان او فيض كاشاني و ملاعبدالرازق لاهيجي توانستند افكار ملاّصدرا را كاملاً منتشر كنند، با اين تفاوت كه لاهيجي چنان جرأتي كه فيض داشت نداشته، او به حكمت مشّاء تظاهر مي‏كرد و كم‏تر به طرز تفكّر ملاصدرا و انتشار نظريّات او مي‏پرداخت. اما فيض اين جرأت را به خود داده بود از اين جهت نوع كتاب‏هاي او بر نظريّات ملاصدرا مبتني است و در واقع نشر نظريّات ملاصدرا است. او حتي بيش از خود ملاّصدرا در تطبيق با آيات و روايات صادره از ائمه طاهرين سلام اللّه عليهم اجمعين زحمت كشيده است.

پس از ملاصدرا شاگردانش بعد از او همّت كردند و تدريس كتب او را به عهده گرفتند. با اين‏كه هنوز از شاگردان ميرداماد و ميرفندرسكي كساني بودند كه با ملاصدرا معاصر بودند و طرز تفكّر مستقلي داشتند و وجودشان مانع پيشرفت مكتب ملاصدرا بود.

لاهيجي در قم بعضي از كتب ملاصدرا را براي خواص تدريس مي‏كرد؛ ولي به تدريج. خيلي به تدريج نظريّات ملاّصدرا در ميان حكما و فلاسفه جا باز كرد و به تدريج ساير مشرب‏هاي فلسفي را از رونق انداخت. با آن كه معاصران ملاّصدرا شاگردان ميرفندرسكي هم بودند، در همان زمان نزد «ملاحيدر خوانساري» كه يكي از مشاهير فلاسفه و حكماي آن عصر بود ـ اما تاريخ درستي از او در دست نيست ـ تلمّذ كرده، درس خوانده و از او حكمت فراگرفته بودند.

ولي نوعا طرفدار مكتب مشّاء بودند. به خصوص عرض كردم «ملاحسن لنباني» كه از شاگردان «ملا رجب‏علي» بوده و شايد در درس ميرفندرسكي هم حاضر مي‏شده، او فقط به مكتب اشراق و عرفان تمايل داشت ولي بقيّه طرفدار مكتب مشّاء بودند.

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 371 *»

ملا رجب‏علي از ساير معاصران خودش در فلسفه تبحّر و فعاليت بيش‏تري داشته و نزد «آقا حسين خوانساري» و «آقا ميرزا رفيعا» هم‏چنين مرحوم «محقق سبزواري» جد‌ّ مولاي بزرگوار اعلي اللّه مقامه صاحب ذخيره، بيش‏تر به فلسفه مي‏پرداخت. آن‏ها در فقه و اصول هم كار مي‏كردند و فعاليّت داشتند.

اما ملا رجب‏علي به خصوص در فلسفه خيلي ورزيده بود. شاگردان زيادي هم داشت كه نوعا مشهورند؛ مثل «عباس مولوي» كه صاحب «اصول الفوائد» است، «قاضي سعيد نوري» كه مشهور است و در حكمت اسمش زياد برده مي‏شود. هم‏چنين برادرش «محمّد حسن قمي» و «ميرزا قوام الدين رازي» هم‏چنين «ملا محمّد سمساكني سراب». هم‏چنين «محمّد رفيع پيل زاده» و عد‌ّه ديگري كه به فضلاي آن عصر مشهورند، از شاگردان درس حكمت ملا رجب‏علي بودند.

با وجود بودن چنين اشخاصي و مشرب‏هاي فلسفي‏شان، مكتب و مشرب ملاّصدرا نمي‏توانست سريع پيش برود؛ بلكه به اين سبب آن‏ها هم به تدريج پيش مي‏رفت. زيرا همه آن‏ها به واسطه درس‏هاي ملا رجب‏علي، طرفدار مكتب مشّاء بودند. امّا با اين‏كه مشرب‏هاي آن‏ها مخالف با مشرب ملاّصدرا بود، نتوانستند در برابر نفوذ مشرب ملاّصدرا مقاومت كنند. از اين جهت به تدريج فلسفه ملاّصدرا گسترش پيدا كرد تا توانست در برابر همه اين فلاسفه و حكماء جاي خود را در ميان افكار فلسفي باز كند و موقعيت خودش را محافظت نمايد.

از اين زمان به بعد تقريبا در گفتار و نوشتار حكما و فلاسفه بعد ديده مي‏شود كه از نظريّات و مشرب فلسفي ملاّصدرا زياد استفاده كرده‏اند. طبقه بعد از ملا رجب‏علي، مانند فيض كاشاني، لاهيجي و معاصران آن‏ها بيش‏تر از نظريّات ملاصدرا استفاده كرده‏اند.

در اين طبقه بعد، مشهورترين‏شان كه در حكمت كار كرده و آثاري از آن‏ها در دست است، «شيخ عنايت اللّه گيلاني»، «ميرسيد حسن طالقاني» و «مولا محمّد صادق

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 372 *»

اردستاني» است كه اين اردستاني با مجلسي دوم معاصر بوده، و شايد براي خاطر جانبداري او از فلسفه و تمايلش به عرفان، طبق دستور مجلسي دوم تبعيد شد و او را از اصفهان بيرون كردند و در سال (1134) از دنيا رفت.

در اين زمان عد‌ّه ديگري نيز بودند كه از نظريّات ملاصدرا استفاده كرده، آهسته آهسته مشرب فلسفي او را در دروس خود پياده كردند و مي‏شود گفت كه تبعيّت‌ِ از ملاصدرا از اين قرن و از اين طبقه شروع شد.

بعد از اين طبقه عدّه ديگري بودند كه مشهورترين آن‏ها «آقاميرزا محمّد تقي الماسي» است از احفاد مرحوم مجلسي اول كه در سال (1159) فوت شده است.

«مولا محمّد اسماعيل بن محمّدرضا مازندراني» كه چون ساكن كوي خواجوي اصفهان بوده، مشهور به خواجوي بوده و در سال (1173) فوت شده است.

ديگري «مولا عبداللّه حكيم» است كه در سال (1162) فوت شده است و تقريبا همزمان با تولد شيخ مرحوم اعلي اللّه مقامه بوده كه در (1166) بوده است.

اين طبقه كه مشهورترين‏شان اين افراد بودند، فلسفه ملاصدرا را در يك نضج كامل قرار دادند و به اين سبب كتب ملاصدرا در حوزه‏هاي علمي رسميّت پيدا كرد و جاي كتب فلاسفه پيشين را گرفت و كتب ملاصدرا رسماً در مدارس اصفهان تدريس مي‏شد. به طور كلّي مي‏شود گفت كه در اين زمان كتب ملاّصدرا رسميّت داشت و اگر كتاب‏هاي ديگر تدريس مي‏شده، رسميّت نداشته است. اين‏ها فلسفه ملاّصدرا را به اين درجه از رشد و نضج رسانيدند.

دقت مي‏فرماييد كه در همين اوقات شيخ مرحوم اعلي اللّه مقامه ولادت يافتند و معاصر با همين طبقه بودند. يكي از مدرّسين در اين طبقه كه بسيار در تدريس كتب ملاصدرا همّت كرد و در نشر مكتب ملاصدرا فعاليّت داشت؛ بلكه اصلاً از نظر دقت، مبدأ نشر افكار ملاصدرا بود «آقا محمّد بيدآبادي» است كه در سال (1198) از دنيا رفته

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 373 *»

است، و فوت شيخ مرحوم اعلي اللّه مقامه در سال (1241) بوده است؛ يعني چهل و سه سال بعد از او، شيخ مرحوم فوت كردند.

آقامحمّد بيدآبادي كه در همين طبقه قرار دارد و از شاگردان «ملااسماعيل مازندراني» مشهور به خواجوي، هم‏چنين از شاگردان «ملامحمّد تقي الماسي» بوده و از دروس آن‏ها استفاده مي‏كرده است، حوزه درسي بزرگي تشكيل داد و شاگردان زيادي در مكتب ملاصدرا پرورش داد. شاگردان او زياد بودند. مشهورترين آن‏ها را «ملامحراب گيلاني» ذكر كرده‏اند، در سال (1217) متولد شده است، و سيد مرحوم اعلي اللّه مقامه در سال (1212) متولد شدند.

مشاهده مي‏كنيد كه چه‏طور اقتضا مي‏كرده اين بزرگواران در چنين عصري در عالم ظاهر شوند.

هم‏چنين از شاگردان بيدآبادي «حاج ملا مهدي نراقي» است كه از علماي مشهور است كه در رشته‏هاي مختلف كتاب دارد. مخصوصا از حكماي معروف است كه داراي مشرب فلسفه ملاّصدرايي بوده است. در سال (1209) از دنيا رفته است.

ديگري «ميرزا ابوالقاسم مدرّس خاتون آبادي» است.

ديگري «آخوند ملاعلي بن جمشيد نوري» است كه مشهور به «ملا علي نوري» است. در سال (1260) متولد شده و تقريبا فوت سيد بزرگوار و ولادت آقاي مرحوم اعلي اللّه مقامهما در حدود همين سال‏ها بوده است. چون سيد مرحوم در (1259) رحلت نمودند و آقاي مرحوم در (1225) ولادت يافتند.

آخوند ملاعلي نوري نسبتاً عمر طولاني كرد، حدود شصت سال مدرّس رسمي فلسفه و ناشر افكار ملاصدرا بود. او حاشيه‏هاي زيادي بر كتب ملاصدرا دارد و در نشر مكتب او خيلي زحمت كشيده است. مي‏گويند «الأسفار الأربعة» را چند بار از ابتدا تا انتها تدريس كرده و شاگردان بسياري داشته است.

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 374 *»

مي‏گويند در تقرير مباني ملاصدرا و استادي و مهارت در تدريس، هم‏چنين در عذوبت و گوارا بودن‌ِ بيان و گفتارش از خود ملاّصدرا عالي‏تر بوده و او را در اين امور بر ملاصدرا ترجيح مي‏دهند. ديگر بعد از او كسي پيدا نشده كه در نشر مكتب ملاصدرا و تربيت شاگرداني در اين مكتب مثل او باشد.

بعد از او شاگردانش در شهرهاي مختلف ايران عهده‏دار تدريس شدند. در نتيجه ديگر تنها حوزه اصفهان نبود؛ بلكه در ساير نقاط ايران هم تدريس و نشر كتب ملاّصدرا شروع شد. مشهورترين شاگردان ملاعلي نوري «ملا اسماعيل درب‏كوشكي اصفهاني» است كه معروف به «واحد العين» بوده است.

ديگري «آخوند ملاّآغاي قزويني» است كه در (1282) فوت نموده، و اين شخص همان كسي است كه چون شاگرد «ملاّعلي نوري» بوده، در فلسفه ملاصدرا قوي بوده و در قزوين رسما تدريس كتب ملاّصدرا مي‏كرده و در مجلس «شيخ محمّدتقي برغاني» كه با شيخ مرحوم محاجّه كرد، حكم نمود به اين‏كه فرمايش شما همان حرف ملاصدراست. در نتيجه زمينه را فراهم كرد براي «ملامحمّدتقي برغاني» كه جرأت كند نعوذباللّه شيخ مرحوم را تكفير نمايد.

«برغاني» چون در فقه و اصول قوي بود و فقيه و مجتهد بود، از اين جهت او به اين امر حكم كرد([47]) و خودِ اين ملاّآغاي قزويني حكم نكرد. به جهت اين‏كه در فلسفه و در حكمت شهرت داشت. اگر هم حكم مي‏كرد كسي براي حكمش ارزشي قائل نبود. چون در فقه شهرت نداشت. اما ملامحمّد تقي برغاني در فقه شهرت داشت و مرجع بود و از اين جهت حكمش را سايرين امضا كردند. مقصود اين است كه ملاآغاي قزويني از شاگردان ملاعلي نوري بود كه حوزه رسمي فلسفه در قزوين به عهده او بود و رسما تدريس فلسفه داشت.

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 375 *»

ديگري «آقا سيد رضي مازندراني لاريجاني» است.

ديگري «آقا ميرزا حسن نوري» است.

ديگري «ملامحمّد جعفر لاهيجي» است كه بر بعضي از كتب ملاّصدرا شرح دارد. بعضي جاها هم متعرض فرمايش‏هاي شيخ مرحوم مي‏شود و تقريبا فرمايش‏هاي ايشان را رد مي‏كند.

ديگري «ملاعبداللّه زنوزي» است كه مدّرس مشهوري بوده است.

ديگري «ملامصطفي قمشه‏اي» است كه مشهور به «مصطفي العلماء» است. ديگري «ميرزا محمّدحسن چيني» است.

ديگري «ملا زين العابدين نوري» است.

ديگري «ملاهادي سبزواري» است. اين‏ها شاگردان ملاعلي نوري بودند. هركدام براي خود حوزه تدريسي داشتند و كتب ملاصدرا را تدريس مي‏كردند. از جمله ملاهادي سبزواري است كه در سبزوار رسما حوزه تدريس داشته و كتب ملاّصدرا را شرح مي‏كرده و ديگران را بر مشرب ملاصدرا پرورش مي‏داده است.

ديگري «آخوند ملارضا تبريزي» و عد‌ّه‏اي ديگر از شاگردان آخوند ملاعلي نوري كه منشأ گسترش فلسفه ملاصدرا در سراسر ايران شدند.

تا به اين‏جا بحث ما از نظر تطو‌ّر فلسفه در اسلام و در تشيع درباره فلسفه مشّاء و اشراق و هم‏چنين تطو‌ّر عرفان تمام مي‏شود. چون از اين‏جا به بعد را ما كار نداريم. به زمان‏هاي بعد كاري نداريم و اين‏كه تا كنون چه‏طور فلسفه ادامه پيدا كرده، به بحث ما مربوط نيست.

و تا به اين‏جا ما توانستيم اين مطلب را به دست بياوريم كه به وسيله ملاصدرا عالي‏ترين تطو‌ّرات و تحو‌ّلات براي فلسفه و عرفان رخ داد كه ديگر بيش‏تر از اين و قوي‏تر و كامل‏تر از اين تصو‌ّر نمي‏شود. بعد هم به وسيله شاگردان او اين فلسفه، تشريح،

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 376 *»

تدريس و بيان شد و نشر يافت. ديگر بعدي‏ها تا به الآن هرچه و هركه بوده‏اند، بر همان مشرب عرفاني يا حِكمي و فلسفي ملاّصدرا سلوك داشته‏اند. ديگر كسي نيامده كه آن مشرب را نسخ كند. البته ممكن است اختلافات مختصري در مسائل و طرح مباحث داشته باشند. مقصود اين است كه تا به اين‏جا ديديم تطوّر فلسفه و عرفان به كجا كشيده شد و بحمد اللّه روشن شد.

در زمان «ملااسماعيل خواجوي» و «ميرزا محمّدتقي الماسي» و «آقا محمّد بيدآبادي» و «آخوند ملا علي نوري»، گسترش عجيبي براي فلسفه ملاصدرا رخ داد، افكار او به نحو اعلا و اتمّ نشر شد و در مدارس و حوزه‏هاي تعليماتي مختلف فلسفي، در بلاد مختلف ايران تشريح شد و انتشار كامل پيدا كرد. البته اصفهان تا آن زمان مركز تدريسِ علوم اسلامي و فلسفه ملاّصدرا بود. اما بعد از زمان شاگردان ملاعلي نوري ديگر نوع بلاد شيعه در ايران، مركز و محل تدريس و نشر فلسفه ملاصدرا شد.

ديگر ما به طبقه‏هاي بعد كار نداريم. آن‏ها همه تابع ملاصدرا بوده‏اند. هرچه تا كنون حكيم و عارف آمده، همه طرفدار او بوده و بر مشرب فلسفي و عرفاني او سلوك كرده‏اند. ملاك تفاضل درجات بين حكما و عرفا در اين زمان‏ها همه بر اين بوده كه چه اندازه بر افكار ملاصدرا واقف‏اند و در درك مراد او قوي هستند. اين اصل مطلب بود. در تهران، در قم، در مشهد، در سبزوار، در قزوين اين مكتب تدريس مي‏شده و حكما و عرفائي در اين زمينه مشغول فعاليّت بوده‏اند.

تا به اين‏جا اصل مطلب بود و مقصود اين بود كه موقعيّت شيخ مرحوم و موقعيّت سيد مرحوم اعلي اللّه مقامهما در قبال فلسفه، عرفان و تفكّرات فلسفي و عرفاني شيعه چه بوده است. از اين جهت ناچار بوديم اين بحث دامنه‏دار تاريخي را داشته باشيم تا ببينيم در چنين زماني كه فلسفه و عرفان از نظر تفكّرات بشري، به نهايت اوج ترقّي و تكامل خود رسيد. بعد هم با چنين جامعيّت و تلفيق و تطبيق كاملي كه براي اين سه مكتب به وسيله

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 377 *»

ملاّصدرا فراهم شد، سپس اين طبقات بعدي شاگردان پي‏درپي ملاصدرا در شرح و نشر افكار او نهايت همّت را اعمال داشتند، به طوري كه ديگر بعدي‏ها هرچه بهره‏مند هستند از شرح و بسط همان شاگردان بهره‏مندند و ديگر كسي مافوق آن‏ها شرح و بسطي نداده است. مخصوصا ملاعلي نوري كه در شرح و بسط مطالب ملاّصدرا زحمت بسياري كشيده و شاگردان زيادي دارد.

در چنين زمان و اوقاتي امام زمان صلوات اللّه عليه مصلحت دانستند كه براي نفي تحريف غالين و انتحال مبطلين و تأويل جاهلين، شيخ مرحوم و سيد مرحوم اعلي اللّه مقامهما به اظهار اين مكتب اقدام بفرمايند.

و صلّي اللّه علي محمّد و آل محمّد

 

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 378 *»

 

جلسه بيست و هشتم

 

(دوشنبه 7 شوال المكرم 1408)

 

¬ رواياتِ در معارف، شيعه را از انحراف محافظت نمود

¬ اتمام حجّت به وسيله محدّثين اهل سنت

¬ اتمام حجّت در غيبت كبري توسّط فقهاي شيعه

¬ مخالفت علماي شيعه در آن زمان كافي نبود

¬ تلفيق پنج مكتب در فلسفه ملاصدرا

¬ انتشار فلسفه ملاّصدرا توسّط آقا محمّد بيدآبادي و ملاّعلي نوري

¬ تأييد الهي در انتشار مكتب شيخ مرحوم (اع)

¬ نظر مرحوم سيد مهدي بحرالعلوم درباره علم شيخ مرحوم (اع)

¬ انتشار كتب شيخ مرحوم (اع) در بعد حكمت و معارف و …

¬ مراد از اين‏كه بزرگان (اع) داراي نيابت عامّه و خاصّه بودند

¬ سبب آن كه بيش‏تر اعتراض‏ها متوجّه شيخ مرحوم و سيد بزرگوار (اع) است

¬ نقل عبارتي از «شرح الفوائد» شيخ مرحوم (اع)

 

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 379 *»

 

 

 

 

اجمالاً سير فلسفه و عرفان در اسلام بعد هم نفوذ آن دو در تشيّع معلوم شد. وقتي هم كه به روايات صادره از ائمه هدي: مراجعه مي‏كنيم مي‏بينيم ائمه: در دوران زندگاني ظاهري خودشان فرمايش‏هايي فرموده‏اند كه در آن فرمايش‏ها حكمت حقيقيّه ايمانيّه و هم‏چنين مباحث لازم در شناخت‏ها و معرفت‏ها و به تعبير مشهور، مباحث، مسائل و اصول حكمي و فلسفي و عرفاني را بيان فرموده‏اند كه شيعيان و كساني كه طالب حق‏اند به بركت فرمايش‏هاي ايشان از شرّ ضلالت‏ها و انحراف‏هاي فلسفه يونان و عرفان باطلي كه بنا بود بعدها در اسلام و تشيّع نفوذ كند، سالم بمانند.

در دوران زندگاني ظاهري معصومين: گاهي ائمه: يا متكلّمان از شيعه مستقيما در برابر فلاسفه و عرفا واقع مي‏شدند و در ردّ اصول و مسائل و مباحث آن‏ها فرمايش‏هايي مي‏فرمودند و سپس حق مسأله را بيان مي‏فرمودند، يا اين‏كه ائمه:ابتدا در خطبه‏ها و فرمايش‏هاي خود فرمايش‏هايي مي‏فرمودند كه آن‏ها در اين نوع مسائل، اصول و مباني حق بود. تا شيعه در اثر مراجعه به آن فرمايش‏ها از رجوع به حكمت‏ها و فلسفه‏ها و عرفان‏بافي بيگانه كه در اسلام نفوذ كرده بود، و سپس در شيعه نفوذ كرد، مستغني باشند. پس اصل و اساس كار به وسيله ائمه: براي حفظ شيعه و حفظ اهل حق از هرگونه انحراف و ضلالت، تأسيس شده و بنيانِ محكم يافته بود.

ولي از ابتداي غيبت كبري به اين طرف، چون ارتباط مستقيم با امام7 قطع شد، از اين جهت مشكلات شيعه بسيار گرديد. البته در همان دوران‌ِ قبل از غيبت كبري و دوران

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 380 *»

ساير ائمه: طوري بود كه شيعه به‏هيچ‏وجه به سوي اين فلسفه‏ها و عرفان‏ها تمايل پيدا نكرد. اگر شيعه‏اي هم متمايل مي‏شد، خواه‏وناخواه مي‏بايست از شيعه جدا شود و از تشيّع خارج شود؛ يعني او خارج شده به حساب مي‏آمد، اين‏قدر امر محكم بود و تشيّع به بركت وجود مبارك ائمه: محفوظ مانده بود، كه هركس تمايل به اين امور پيدا مي‏كرد، شيعيان او را از دائره تشيّع خارج مي‏دانستند. از اين جهت براي شيعه در آن دوره جرأت تمايل يا اظهار تمايل و طرفداري از اين فلسفه‏ها و مكتب‏ها نبود.

پس اين امر مختصّ اهل‏سنت بود كه از ابتدائي كه بعد از رحلت رسول‏خدا 9 دچار انحراف از مذهب و طريقه حق‌ّ شدند، به اين نوع ضلالت‏ها مبتلا بودند. در عين حال براي اين‏كه بر آن‏ها هم اتمام حجت شده باشد، در ميان خود اهل سنت كساني پيدا شدند كه مخالفتِ خود را با اين فلسفه‏ها و عرفان‏ها اظهار مي‏كردند.

نوع محدثّين و اخباريّين اهل سنت كه از آن‏ها به محدّثين تعبير مي‏آورند كه به روايات صادره از رسول‏خدا9 يا روايات مجعوله‏اي كه به آن حضرت نسبت يافته بود پاي‏بند بودند و از ظاهر احاديث تخطّي نمي‏كردند، اين‏ها مشهور به «محد‌ّثين» بودند و صريحا با اين نوع فلاسفه و عرفا مخالفت داشتند. اگرچه مخالفتشان چندان مؤثّر نبود و نتوانست اهل سنت را از تمايل به فلسفه‏ها، عرفان‏ها و در آن زمان‏ها از تمايل به تصوّف بازدارد، اما به اندازه‏اي كه براي آن‏ها هم اتمام حجّت شده باشد كه اين فلسفه‏ها باطل است و اهل اين عرفان‏ها باطل‏اند، به وسيله علما، فقها و محدّثين اهل سنت واقع مي‏شد كه اجمالاً معلوم شد به طوري كه بعضي از همان محدّثين حكم به كفر امثال غزّالي كردند و آن‏ها را ملاحده و صوفيّه ملاحده مي‏خواندند و كتاب‏هاي آن‏ها مورد تحريم قرار گرفت. اكثر فقهاي اهل سنت هم رجوع به آن كتب را تحريم مي‏كردند و اين اختلاف در بين آن‏ها نيز بود و به وسيله همين اختلاف، بطلان اين روش‏هاي فلسفي، عرفاني و صوفي‏گري در ميان اهل سنت هم معلوم بود.

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 381 *»

اما نظر به اين‏كه اهل سنت از همان ابتدا بر طريقه باطله خود حركت كردند كه مفارقت از اهل البيت: و جدايي از ايشان باشد، و همان باعث شد كه نتوانند در ساير امور هم به حق متمسّك باشند، از اين جهت طرايق و سلسله‏هاي تصوّف در ميان اهل سنت رسوخ و نفوذ كرد به طوري كه در بين آن‏ها كم‏تر كساني هستند كه به آن حرف‏هاي محدثّين و فقهايشان متعبّد باشند و از طريقه‏اي از طرايق صوفيّه طرفداري نكنند و در سلسله‏اي از سلاسل صوفيّه داخل نباشند.

مقصود اين است كه ائمه هدي: در آن دوران شيعه را محافظت فرمودند و مباني و اصول شيعه: چه در مباحث مربوط به مسائل حكمت يا مسائل عرفان محفوظ ماند. مباني و اصول عرفانِ حق و حكمت حقّه الهيّه در فرمايش‏هاي ائمه:بيان شد و در ميان شيعه هم هركس قابليّت فهم و استعداد‌ِ درك آن مباحث را داشت، از فرمايش‏هاي ايشان بهره مي‏برد. بقيّه هم كه استعداد و دركي نداشتند، اجمالي از مباحث در دستشان بود كه به اين وسيله از اين‏گونه انحراف‏ها و ضلالت‏ها محفوظ ماندند.

اما از ابتداي غيبت كبري، آهسته آهسته نظر به اين‏كه روش‏هاي مختلف فلسفي و عرفاني در ميان مسلمانان نفوذ كرد و نوع حوزه‏هاي رسمي مسلمانان را آلوده ساخت، از جمله علماي شيعه كه در ميان اين حوزه‏ها در رفت و آمد بودند و با اين حوزه‏ها محشور بودند، آن‏ها هم به تدريج رنگ گرفتند و تمايل پيدا كردند، و به اين ترتيب در زمان ملاصدرا و شاگردان او، امر فلسفه، حكمت و عرفان‌ِ بيگانگان به اين اندازه در شيعه نفوذ كرد.

در دوران غيبت كبري و در زمان‏هايي كه هنوز فلسفه و عرفان در حال رشد بود و دوران تحوّل و تطوّر خود را سير مي‏كرد، امام زمان صلوات اللّه عليه به وسيله بعضي از فقها و محد‌ّثين شيعه، باطل بودن فلاسفه و عرفا را به گوش‏هاي شيعه مي‏رسانيدند و شيعه را باخبر مي‏ساختند. از اين جهت در همه اين دوره‏ها فلاسفه و عرفائي كه حتي آهسته

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 382 *»

آهسته در بين شيعه نفوذ مي‏كردند، خيلي خفيف و مخذول به شمار مي‏آمدند. نوعاً فقهاي شيعه مسلّط بودند و به كفر و ضلالت آن‏ها حكم مي‏كردند. از اين جهت خيلي جرأت اظهار وجود نداشتند و سعي مي‏كردند امور خود را در خفا منتشر سازند.

فقها و محد‌ّثين رسماً با اين‏ها مخالف بودند. اكثر فقهائي كه شهرت پيدا مي‏كردند و برايشان در شيعه، در احكام عمليّه مرجعيّتي فراهم مي‏شد، كساني بودند كه موافقت با فلسفه و عرفان نداشتند؛ بلكه مخالفت هم مي‏كردند. در نوع زمان‏ها هم ما مي‏بينيم كه بحمداللّه غلبه با اين فقها و محدّثين بوده است.

حتي در مثل زمان ميرداماد و شيخ بهائي كه اساتيد ملاّصدرا بودند، مي‏بينيم خداوند مرحوم مجلسي دوم رضوان اللّه عليه و رحمة اللّه عليه را تأييد كرد كه مخالف صريح و سرسخت با فلاسفه و عرفا باشد، حتي در بسياري از مواضع با مباحث آن‏ها مخالفت كرده است.

البته نظر به اين‏كه اين فقها و محدثين وسعت علمي نداشتند، از اين جهت در مخالفت‏هايشان به همان مقدار كه مخالفت واقع مي‏شد، كفايت بود. چون هنوز آن رشد لازم در شيعه براي فلسفه و عرفان فراهم نشده بود و در حال نمو و تكامل بود. امام زمان صلوات اللّه عليه در دوران غيبت كبري به وسيله اين فقها و محدّثين، ضلالت، انحراف و بيگانه بودنِ طريقه‏هاي مختلف فلسفي و عرفاني را گوشزد شيعه فرمودند. ولي چون هنوز فلسفه و عرفان در بين شيعه در حال رشد بود، لازم نمي‏شد كه شخصي يا اشخاصي، متصدّي ردّ اساسي و پي‏گيري از اين فلسفه‏ها و عرفان گردند.

تا اين‏كه سير تاريخي فلسفه و عرفان كه در زمان ملاّصدرا به حدّي رسيد كه كاملاً سه مكتب تلفيق شدند؛ بلكه چهار مكتب؛ بلكه پنج مكتب: فلسفه مشّاء، فلسفه اشراق، عرفان، كلام و سپس با آيات و روايات در مذهب تشيّع، دست به دست هم دادند و يكي شدند و به حمايت يك‏ديگر برآمدند. مشّاء به حمايت اشراق، اشراق به حمايت مشّاء، هر

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 383 *»

دو به حمايت عرفان و هر سه به حمايت كلام، بعد آيات و روايات هم ضميمه شد و در تبعيّت اين چهار مكتب قرار گرفت. در اين زمان، نهايت تطو‌ّر و رشد و كمال براي اين مكاتب به وسيله فلسفه ملاّصدرا فراهم شد.

معاصريني هم كه با فلسفه مخالفت داشتند به تدريج از دنيا رفتند، در نتيجه زمينه براي استقلال يافتن و موجّه شدن افكار ملاّصدرا در حوزه‏ها فراهم شد. و به وسيله آقا محمّد بيدآبادي كه در سال (1198) وفات يافت ـ و از نظر تاريخي معلوم شد كه مي‏توان گفت: او مبدأ نشر افكار ملاصدرا بوده ـ و در اين رشته شاگردان زيادي تربيت كرد كه از شاگردان مشهور او «ملاعلي بن جمشيد نوري» است كه «به ملاعلي نوري» مشهور است و در سال (1264) فوت كرد، به وسيله اين دو نفر عالي‏ترين مراتب رشد، نمو و انتشار براي مكتب ملاّصدرا فراهم شد.

در اين زمان‏ها بود كه اقتضا كرد امام عصر صلوات اللّه عليه براي نفي اين تحريف‏ها، انتحال‏ها و تأويل‏ها شخصي را برگزيند كه او مثل ساير فقها و مخالفان با فلسفه و عرفان نباشد كه صرفاً به ظاهري از احاديث و روايات يا آيات متمسك شود و مثل مرحوم مجلسي و امثال او با اين فلسفه و عرفاني كه به اين اندازه نفوذ و استقرار و استقلال در آمده، مخالفت سطحي داشته باشد.

در مثل اين زمان شيخ مرحوم اعلي اللّه مقامه در سال (1166) ولادت يافتند و در سال (1241) رحلت فرمودند. رحلت اين بزرگوار قبل از فوت ملاعلي نوري است و ولادتشان هم قبل از فوت آقا محمّد بيدآبادي است. در اين زمان و معاصر با چنين موقعيّتي، اين بزرگوار در ميان شيعه امرشان ظاهر شد و فلسفه و طرز تفكّرشان معلوم گرديد، با اين‏كه اسباب ظاهري براي پيشرفت افكار اين بزرگوار و هدفي كه در نظر ايشان بود كه مخالفت با فلسفه ملاّصدرا و واژگون‏ساختن حكمت و عرفان بشري بود، در كار نبود، اما خداوند ايشان را نصرت كرد.

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 384 *»

با اين‏كه آن بزرگوار ابتدا شهرت علمي نداشت، از خاندان علم نبود و در ميان حوزه‏هاي علمي و مراكز رسمي رشد نكرده بود؛ بلكه در احساء در يك زندگاني خيلي عادي و ساده و بدوي بسرمي‏برد كه نامي، نشاني و اثري از علم و امور دنيوي و رياست‏هاي دنيوي در آن‏جا نبود.

حال شخصي، با چنين موقعيّتي در حوزه علميّه نجف و عراق قرار مي‏گيرد و خداوند اسباب را طوري قرار مي‏دهد كه اين بزرگوار مورد تأييد فقهاي زمان واقع مي‏شود.

چون فقها موقعيّت خود را از دست نداده بودند و با وجود اين‏كه فلسفه ملاّصدرا رشد كرده و منتشر شده بود، اما فقها مقام خود را داشتند. هنوز مي‏توانستند صاحب حكم باشند و كسي را مثلاً تأييد يا تكفير كنند. اين موقعيّت هنوز براي فقها محفوظ بود. از اين جهت خداوند تقدير فرمود كه در همان زمان كه بنا بود شيخ مرحوم اعلي اللّه مقامه با فلسفه و عرفان و به طور كلّي با مشرب فلسفي و عرفاني ملاّصدرا مخالفت كنند و نظريّات خودشان را اظهار كنند و حكمت اصليّه اوليّه حقيقيّه واقعيّه محمّد و آل‌محمّد:، هم‏چنين عرفان حق قرآن و اهل بيت: را اظهار كنند، امرشان قوّت بگيرد و با اين‏كه اسباب ظاهري در كار نبود، مكتبشان رواج پيدا كند. خداوند طوري تقدير اسباب فرمود كه اين كار بزرگ به آساني به وقوع پيوست.

جالب‏تر اين‏كه در زمان ايشان تقريباً مرجعيّت عامّه شيعه به «سيد مهدي بحرالعلوم» محوّل شده بود([48]) كه در فقاهت بسيار قوي بود. زيرا امر فقاهت و اصول هم به نهايت رشد خود رسيده بود، به وسيله آقا باقر بهبهاني اصول به مرحله‏اي رسيده بود كه او را مجدّد اصول مي‏دانند و آقا سيد مهدي بحرالعلوم شاگرد بهبهاني بود و خود ايشان هم در عرفان مصطلح و سير و سلوك وارد بود. البته جنبه فقاهت ايشان بيش‏تر بود و موقعيت تقوي و معنويت ايشان هم زياد بود، به طوري كه همه

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 385 *»

در برابر ايشان كوچكي مي‏كردند و در ميان علما كساني بودند كه افتخار مي‏كردند خاك نعلين او را با تحت‏الحنك خود پاك كنند.([49])

در چنين موقعي شيخ مرحوم اعلي اللّه مقامه از ايشان اجازه مي‏خواهند. ايشان كتابي از تصنيفات آن بزرگوار را طلب مي‏نمايد، شيخ مرحوم شرحي كه بر «تبصره» علاّمه نوشته بودند به ايشان نشان مي‏دهند. سيد مهدي بحرالعلوم بعد از ديدن آن كتاب مي‏گويد: شما سزاواريد كه به من اجازه بدهيد ـ از نظر فقاهت و ورود در فقه ـ نه من به شما. به اين وسيله خداوند امر ايشان را محكم مي‏كند كه نتوانند در مقام علمي ايشان خدشه كنند. به وسيله سيد مهدي بحرالعلوم مقام علمي و فقاهت ايشان مسلّم مي‏شود.

بعد شروع مي‏فرمايند به نشر نظرياتي كه داشتند و رد فلسفه ملاّصدرا. در سال 1233 «شرح فوائد» خود را به جامعه شيعه عرضه مي‏دارند و قبل از آن «شرح الزيارة» را عرضه مي‏دارند كه در سال 1230 اتمام يافته، در سال 1236 «شرح عرشيه» را بر جامعه علمي شيعه عرضه مي‏دارند. در چنين زمان اندكي چنين فعّاليتي را شروع كردند، و به واسطه آن تأييد سيد مهدي بحرالعلوم و تدريس‏ها و مسافرت‏هايي كه داشته‏اند، يك‏باره امر ايشان منتشر مي‏شود و مخالفت ايشان با فلسفه و عرفان ملاصدرا روشن مي‏گردد.

عرض شد حكمت متعاليه ملاّصدرا مخصوص به رشته خاص فلسفه نبود، شامل حكمت الهي بالمعني الاعم و بالمعني الاخص و حكمت طبيعي و عرفان، همه بود، و ايشان مي‏بايست نه تنها در فقه، اصول و در حكمت الهي بالمعني الاعم و بالمعني الاخص مهارت داشته باشد. حكمت و فلسفه‏اي كه دوازده قرن رشد كرده، معلوم است كه بايد چه‏قدر وسعت علمي داشته باشد، يك بعدي نباشد، تفقّه و اصول يا فلسفه يا عرفان و حكمت الهي بالمعني الاعم يا بالمعني الاخص يا حكمت طبيعي نباشد؛ بلكه در جميع جوانبي كه آثاري از فقها و فلاسفه در دست بود، استاد باشد. بايد احاطه علمي ايشان همه

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 386 *»

آن‏ها را فراگرفته باشد. از اين جهت اين بزرگوار هم در فقه، اصول و حكمت الهي و طبيعي و عرفان نظر و ديدگاه خود را اظهار فرمودند و مطالب خود را خيلي فشرده، مبهم و مجمل بيان فرمودند.

بعد كه نوبت به سيد مرحوم اعلي اللّه مقامه رسيد، آن بزرگوار تفصيل دادند و آقاي مرحوم تفصيل بيش‏تري دادند و مولاي بزرگوار معارف و علوم را از انحرافات حفاظت فرمودند.

مقصود اين است كه امام زمان صلوات اللّه عليه به وسيله شيخ مرحوم و سيد مرحوم اعلي اللّه مقامهما حكمت و عرفان بشري و ساير رشته‏هاي علمي را واژگون كردند. از اين جهت ما درباره اين بزرگواران تعبير مي‏آوريم كه داراي نيابت كليه و عامه شدند. و نظر به اين‏كه اين قريحه مخصوص ايشان بود، آن‏ها را نائب خاص مي‏گوييم، نه اين‏كه تنصيص به اسم و رسم ايشان شده باشد، نه، چون قابليت چنين امري مخصوص ايشان بود، مي‏گوييم نيابت خاصه، و چون تمام انتحال‏هاي فلسفه، عرفان، فقه، اصول و ساير رشته‏ها را ابطال فرمودند، مي‏گوييم داراي نيابت عامه و كليه بودند، و چون معلوم شد در اين مقدمات كه امر ايشان ملاك ايمان و كفر و وسيله آزمايش شد، از اين جهت امر ايشان رونق گرفت و مشهور شد و همه علما به ايشان آزمايش شدند.

در پاسخ اين سؤالي كه ايشان مطرح كرده‏اند كه چرا بيش‏تر اشكالات متوجه شيخ مرحوم و سيد مرحوم است؟ عرض مي‏كنم از اين جهت است كه ايشان مؤسّس بوده‏اند، با اين فرق كه شيخ مرحوم اعلي اللّه مقامه در بيان مطالب خود بيش‏تر جنبه حكمت را در نظر داشته‏اند و عرفان ضمني بوده، و سيد مرحوم اعلي اللّه مقامه جنبه عرفان را در نظر داشته‏اند و حكمت در كلماتشان ضمني بوده است. از اين جهت بيش‏تر مخالفت‏ها با ايشان شده است.

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 387 *»

شيخ مرحوم اعلي اللّه مقامه در فرمايش‏هاي خود به اين مطلب (تأسيس اصول و مباني در معارف الهيّه كه به آيات و روايات و براهين عقلي مستند باشد) تصريح فرموده‏اند. در شرح فوائد كه بيان اصول فلسفي ايشان است و در اصل دوازده فائده بوده كه بعد نيز چند فائده ديگر را اضافه كرده‏اند، سپس كسي از ايشان تقاضا مي‏كند كه آن را شرح بفرماييد و شرح فرموده‏اند. من عبارات ايشان را از آن كتاب نقل مي‏كنم. مي‏فرمايند:

قلت انّي لمارأيت كثيراً من الطلبة يتعمقون في المعارف الالهية.

اقول و ذلك لشدّة تحقيقاتهم و كثرة تدقيقاتهم و إيراداتهم للاشكالات و إثباتهم للاعتراضات حتي لاتكاد تجد شخصين متوافقين و ذلك لاختلاف أفهامهم و أنظارهم و تغاير مذاقاتهم و اعتباراتهم و السبب في ذلك أنهم يقولون إن الاعتقادات أمور عقلية و لايجوز التقليد فيها و يلزم من هذا أن كل واحد يثبت ما يفهمه و حيث كان الظاهر تابعاً للباطن و دليلاً عليه كما قال الرضا7 قد علم أولوا الألباب أن الاستدلال علي ما هنالك لايعلم الا بما هيهنا ه و أنت إذا نظرت إلي صور أجسامهم و كلامهم و أفعالهم الطبيعية رأيتها كلها مختلفة و هي صفة بواطنهم و إذا جري كلّ واحد منهم علي مقتضي طبيعته خاصّة كما هو معني قولهم إن الاعتقادات أمور عقلية لايجوز فيها التقليد وجب أن‏يختلفوا و لايتّفقوا بخلاف الذين يعتقدون بعقولهم بما يفهمونه من شي‏ء واحد بأن‏يكون كل واحد منهم طالباً للمراد من ذلك الشي‏ء الواحد فإنّهم لايختلفون لاجتماعهم عليه، مثاله إذا نظر جماعة إلي شخص حاضر عندهم فإنّهم لايختلفون في وصفه اختلافاً كثيراً لأن أفهامهم في إدراك صفاته تابعة لأبصارهم فيفهمون مما رأوا و هؤلاء مثال العلماء الذين يعتقدون بعقولهم بما علّمهم اللّه تعالي و أخبرهم نبيّه 9 و أوصياؤه: فانّهم لايكادون يختلفون لأن كلام اللّه و كلام نبيّه و أهل بيته: يجمعهم و أمّا الذين يعتقدون ما يخطر علي خواطرهم من غير أمر جامع ترجع تلك الخواطر إليه بل كلّ واحد منفرد عن غيره فإنهم كما كانوا مختلفين في الصور لاتجد اثنين علي صورة واحدة كذلك هم في اعتقاداتهم.

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 388 *»

قلت و يتوهمون أنهم تعمّقوا في المعني المقصود.

اقول المراد أنهم يتوهمون أن تدقيقاتهم إنما هي في تحقيق الحق الذي هو المقصود و ليس كذلك لأن المعني المقصود هو معرفة اللّه كما وصف نفسه علي السنة أوليائه لا علي ألسنة المتكلمين و الحكماء. فاذا كان تعالي أكمل الدين لنبيّه9 و نبيه قد استحفظه كلّه عند أوصيائه: قال اللّه اليوم أكملت لكم دينكم فمن أراد أن‏يعرف اللّه بعقله فليعرفه بما وصف به نفسه و لاوصف نفسه الا علي ألسنة أوليائه فالواجب أن‏ينظر فيما قالوا و يفهم ما أرادوا و أمّا من لم‏ينظر في ذلك و يريد أن‏يعرف اللّه سبحانه فإنه لايقع فهمه الا علي الباطل لأنّه ماوصل إلي الأزل و لم‏يره ليصف ما رأي و العقول لاتدرك تلك الأمور  المقدسة عن الادراك فكيف يعرف اللّه من لم‏يأخذ عن اللّه سبحانه.

قلت و هو تعمّق في الألفاظ لا غير.

اقول لأنهم إذا لم‏يصلوا إلي القديم تعالي و لم‏ينزل إليهم كان ما يعرفون ما يدلّهم اللفظ عليه و لهذا قالوا إن الوجود يطلق علي اللّه تعالي و علي المخلوق بالاشتراك المعنوي لأنهم يقولون إن المفهوم منه هو المعني المصدري الرابطي أو النسبي أو البسيط المعبّر عنه بالفارسية بهست و هذا عندهم هو حقيقة الشي‏ء سواءاً كان واجباً أم ممكناً فيلزمهم أن‏يكون الخالق عزوجل و المخلوق من سنخ واحد فيلتزمون به و لاشك أن من كان كذلك فهو مشابه لغيره و يلزم منه القول بالحدوث في الواجب تعالي و لو أنهم رجعوا في تعقّلهم و فهمهم إلي ما وصف به نفسه لاستقام اعتقادهم مثل قوله تعالي ليس كمثله شي‏ء فان من صدّق بما أنزل في كتابه بأنه تعالي ليس كمثله شي‏ء لم‏يقل بأن الوجود يصدق علي الرب و العبد حقيقة بطريق الاشتراك المعنوي لاستلزام ذلك المساواة التي هي أشد من المماثلة و من قال بالاشتراك المعنوي فإنه إنما عوّل علي مدلولات الألفاظ فإن وجود اللّه تعالي وجود في الحقيقة و وجود العبد المخلوق الفاني وجود في الحقيقة و هذا هو معني قولي و هو تعمّق في الألفاظ لا غير.

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 389 *»

قلت رأيت أنه يجب علي أن أروعهم بعجائب من المطالب.

اقول إني لما أردت هداية من سبقت له العناية بالنجاة لايمكن ذلك منّي في حق من عنده علم بشي‏ء خصوصاً من تسمّي نفسه بالعلم فإنه قد أنس بأشياء لاتقدر نفسه علي مفارقتها و لايقدر أن‏يقال فيه أنه كان لايعلم حتي تعلّم فإذا سمع خلاف ما عنده ردّه بمثله من كلامهم فترضي نفسه بالبقاء علي الحالة الأولي و أما إذا ذكرت أشياء لم‏يسمع بها و لم‏تذكر قط فلايكون له سبيل إلي فهمها فضلاً عن ردّها لأن نفسه ترتاع إذا سمع شيئاً غريباً فتطلب الإطلاع عليه مع الغفلة عن معارضته فيكون حينئذٍ قلبه فارغاً فيتمكن من هذا الأمر الجديد الذي فيه نجاته و هذا معني قولي أن أروعهم بعجائب من المطالب.

قلت لم‏يذكر أكثرها في كتاب و لم‏يجر ذكرها في خطاب.

اقول لم‏يذكر أكثرها في كتاب يعني أنه قد يذكر بعض منها الا أنه ليس علي هذا النحو من البيان أو يذكر مجملاً مثل ما يأتي في ذكر الحصص الحيوانية في الانسان و الفرس و الطير فإنهم يذكرون أنها من حقيقة واحدة هي الحيوان و أنها متساوية و إنما يميزها الفصول و أنا قد ذكرتها علي نحو ماعثر عليه الحكماء و لاوقف عليه العلماء لأنهم يأخذون تحقيقات علومهم بعض عن بعض و أنا لما لم‏أسلك طريقهم و أخذت تحقيقات ما علمت عن ائمة الهدي: لم‏يتطرق علي كلماتي الخطاء لأني ما أثبتّ في كتبي فهو عنهم و هم:معصومون عن الخطاء و الغفلة و الزلل و من أخذ عنهم لايخطي من حيث هو تابع و هو تأويل قوله تعالي سيروا فيها ليالي و أياماً امنين و قولي و لم‏يجر ذكرها في خطاب يعني أنه لم‏يذكر في الأحاديث الا بالاشارة و التلويح لأهله و علي اللّه قصد السبيل.

و صلّي اللّه علي محمّد و آل محمّد

 

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 390 *»

 

جلسه بيست و نهم

 

(سه‏شنبه 8  شوال المكرم 1408)

 

 

 

 

 

 

 

¬ تطور و تكامل نهايي علوم معقول و منقول

¬ نقش نائب‏هاي جزئي در نفي برخي انتحال‏ها

¬ تأسيس اصول و مباني حكمت و عرفان وحياني توسط شيخ مرحوم (اع)

¬ امداد و تأييد امام زمان (عج) شيخ مرحوم را در دو مركز علمي شيعه و ايران

¬ جامعيّت شيخ مرحوم (اع) در علوم نقلي و عقلي

¬ خضوع اساتيد فنون و علوم در نزد شيخ مرحوم و سيد جليل (اع)

 

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 391 *»

 

 

 

 

همان‏طور كه عرض شد در اين دوازده قرن مكتب مشاء و اشراق و عرفان و علم كلام و مقدمات اين‏ها پيشرفت كرد و به نهايت تطوّر و تكامل خود رسيد به دليل اين‏كه از آن وقت به اين طرف ديگر هيچ پيشرفت نكرد. هم‏چنين علوم نقليه هم در عالي‏ترين تطوّر خود قرار گرفت، خصوص اصول فقه، فقه و علم حديث. علوم نقليه نيز به جايي رسيد كه براي آن‏ها هم ديگر تكامل نمي‏شود تصوّر كرد. زيرا اگر پس از آن تحقيقي و تدقيقي بوده در اطراف همان مباني بوده هم‏چنان كه علم فقه هم به نهايت تطو‌ّر خود رسيد.

مرحوم سيد مهدي بحرالعلوم شاگرد وحيد بهبهاني بود كه او را مجد‌ّد اصول مي‏دانند، زيرا بعد از آن‏كه به وسيله محدّث استرآبادي مدّتي اخباريت بر حوزه‏ها غلبه داشت و مرجعيت به شيخ يوسف بحراني رسيد و وحيد بهبهاني معاصر با شيخ يوسف بود، روش اصولي‏ها را احياكرد، و صاحب جواهر كه معاصر با شيخ مرحوم بود فقه را به نهايت تفصيل و تدقيق رسانيد، پس تمام علوم عقليه و نقليه در اين دوازده قرن به نهايت تكامل خود رسيد و تمام انتحال‏ها در آن زمان در همه رشته‏ها پيدا شده بود.

و تا آن زمان اگرچه امام7 به وسيله نيابت‏هاي جزئيه چه در ميان اهل سنت و چه در ميان شيعه، برخي از آن انتحال‏ها را برملاساخته بودند و براي كسي عذر و بهانه باقي نمانده بود، اما همه به وسيله نيابت‏هاي جزئيه بود كه در آن‏ها ايمان و عدالت شرط نبود، چه‏بسا يك محدّث سنّي فرمايش‏هاي رسول‏خدا را در ردّ علم اصول مثلاً ذكر مي‏كرد. هم‏چنين در شيعه چه‏بسا كسي شيعه اثناعشري نبود ولي امام7 به وسيله او برخي انتحال‏ها را گوشزد خلق مي‏فرمود.

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 392 *»

وقتي كه تمامي علوم از فلسفه، عرفان، اصول فقه، علم الحديث به نهايت رشد خود رسيد، مصالح زمان و اهل زمان اقتضا كرد كه امام7 نايب عامّي براي خود قراردهند كه رفع تحريفات و انتحال‏هاي مبطلين و جهل جاهلين را بفرمايد و اساسي تازه بر مبناي وحي بنا نهد و ايشان شيخ بزرگوار اعلي اللّه مقامه الشريف بودند و ساير مشايخ هم پي كار ايشان را گرفتند.

اين چهار بزرگوار نيابت عامّه داشتند به اين معنا كه در جميع علوم و رشته‏ها نظريات و علوم جديدي را كه به كتاب و سنت و عقل خالص مستند بود اظهار فرمودند با اين تفاوت كه در فرمايش‏هاي شيخ مرحوم بيش‏تر جنبه حكمت منظور گرديده و در فرمايش‏هاي سيد مرحوم جنبه عرفان غلبه دارد، ايشان در بررسي هستي و مباحثي كه به امور عامّه مربوط مي‏شود كه در حكمت الهي بالمعني الاعم بحث شده و نيز در حكمت الهي بالمعني الاخص مباني و اصولي را بناگذاردند كه تمامش مبتني بر وحي است. در عرفان هم، عرفان نظري و عملي را آن طوري كه موافق وحي است قرار دادند و خود ايشان هم مطابق موازين وحي سير و سلوك علمي و عملي داشتند و با اين‏كه شيخ مرحوم شهرت علمي نداشتند، از خانواده علم و محيط علم نبودند، بدون ديدن اساتيد نامي و مشهور و بدون سابقه علمي و بدون اين‏كه مدتي از عمر را در حوزه‏ها گذرانيده باشند، يك‏باره خدا امر ايشان را آن‏قدر ظاهرساخت كه باعث تعجب همگان شد.

سيد بحرالعلوم گفته بود اين شخص عرب خيلي باعث تعجب است به طوري كه نظير نداشته است([50]) و در علوم هرچه اظهار فرمودند بدون اسبابِ پيشرفت امرشان، خيلي زود منتشر شد، و اين نبود مگر خواست امام زمان صلوات اللّه عليه كه اين بزرگوار در عراق و ايران شهرت پيدا كردند.

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 393 *»

عراق مركز علوم نقليه بود و در آن‏جا علوم عقليه تحت الشعاع بود، بيش‏تر علم اصول، فقه و تفسير مطرح بود و علوم عقليه تحت الشعاع بود. در ايران به عكس بود. همان‏طور كه عرض شد اصفهان مركز علمي بود و در ايران علوم عقليه در توسعه بود.

از اين جهت مي‏بينيم مراجع تقليد در عراق به‏سرمي‏بردند، كسي در ايران چندان مرجعيت نداشت. در زمان اين بزرگوار سيد مهدي بحرالعلوم، و قبل از ايشان وحيد بهبهاني مرجع بود. بعد از سيد بحر العلوم صاحب جواهر و بعد شيخ مرتضي انصاري در عراق مرجع بودند. اما آن‏هايي كه از عرفا نام برديم؛ مثل ملاعلي در ايران بودند.

خلاصه در اين دو مركز علمي شيعه، ايشان به تنهايي بدون سوابق و رياست دنيوي و ديني پيشين، يك فرد عرب غريب و از هرجهت به ظاهر تهي‏دست، يك‏باره در عراق اين‏طور مورد توجه علما قرار بگيرد. علماي طراز اول علوم نقليه كه داراي علوم عقليه هم بودند؛ مثل سيد مهدي بحرالعلوم كه طوري مورد توجه بود كه مجتهدان افتخار مي‏كردند با تحت الحنك گرد كفش ايشان را پاك كنند، اما ايشان در نزد علم اين بزرگوار آن‏چنان تواضع مي‏كند كه مي‏گويد: شايسته است كه شما به من اجازه دهيد نه من به شما، و وقتي كه فرمايش‏هاي ايشان را ديده بود، گفته بود اين مطالب فوق ادراك ما است.

بعد هم كه به ايران تشريف آوردند در علوم عقليه مهارت خودشان را نشان دادند و همه در نزد ايشان خاضع و خاشع بودند. مي‏دانستند كه اساس ديگري است با اين‏كه مستند به وحي است اما اين استنباط‏ها و استفاده‏ها همه تازه و شگفت‏انگيز است. از اين جهت با آن كه نمي‏توانستند خود را از زير بار آن تقليدها خلاص كنند و مقلّد ارسطو، افلاطون و ملاّصدرا بودند و نمي‏توانستند از آن تقليد دست بكشند، ولي در ظاهر نمي‏توانستند مخالفت كنند.

پس اين جامعيت و تماميت كه در ايشان وجود داشت، باعث شهرت علمي اين بزرگوار در عراق و ايران گرديد و همه علماي ايران و عراق چه آناني كه در علوم نقليه و

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 394 *»

چه آناني كه در علوم عقليه شهرت داشتند، همه و همه در نزد عظمت و جلالت ايشان خاضع شدند و ايشان در جميع حوزه‏هاي بلاد ايران و عراق مشهور گشتند و شيخ مطلق شيعه ايشان بود.

فعاليت علمي اين بزرگوار از سنين چهل سال به آن طرف بود حتي مي‏توان گفت شرح تبصره را كه نوشتند بعد از چهل سالگي بود. نوع كتاب‏هاي اين بزرگوار تاريخش بعد از سن چهل سالگي ايشان است، و از وقتي كه علوم خود را اظهار فرمودند چندان طولي نكشيد، و در اين مدت اندك چنين شهرتي! اين نبود مگر امداد غيبي امام و عنايات خاصّ بقية اللّه صلوات اللّه عليه.

اين بزرگوار در عرفان عملي چنان اهل سير و سلوك بود كه تمام در نزد ايشان خاضع بودند و در رشته‏هاي مختلف علم نيز همين‏طور بودند. الحمدللّه ربّ العالمين كتب ايشان كه در دسترس است نشانگر اين حقيقت است.

از جمله دلائلي كه فرصت مي‏خواهد ولي چون اين مقدمات طول كشيد، به طور اجمال عرض مي‏كنم: يكي از دلائل كه عظمت علمي ايشان را واضح مي‏كند، اين است كه نوع سؤالاتي كه از اين بزرگواران در علوم مختلفه شده، از ناحيه كساني بوده كه خود آن‏ها اهل فن بوده و از اساتيد همان رشته بوده‏اند و مشكلاتي را كه براي آنان مطرح بوده است مورد سؤال قرار مي‏دادند و اين بزرگواران جواب مي‏فرمودند.

در اين مطلب به دو چيز بايد توجه كنيم: يكي طرز تعابير و عناويني كه اين اساتيد فن براي اين بزرگواران عنوان مي‏كردند، خود اين عناوين دليل محكمي است بر عظمت علمي اين بزرگواران، خود عناوين را بايد دقت كرد كه استاد يك فن اگر به كسي نامه نوشت و مسائلي را از كسي پرسيد و عناويني براي او به كار برد، خود اين بيانگر جلالت آن شخص است.

ديگر اين‏كه در آن رشته‏ها سؤالاتي كه مطرح شده، سؤالاتي بوده كه بي‏جواب بوده، از اين جهت مطرح شده و ايشان جواب فرموده‏اند. پس وسعت علمي ايشان از اين

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 395 *»

رساله‏هاي مختلف به دست مي‏آيد كه اين بزرگواران مخصوصاً شيخ مرحوم و سيد مرحوم اعلي اللّه مقامهما با اين‏كه در حوزه‏ها نبودند و هيچ‏يك از اسباب ظاهري در كار نبوده، سابقه علمي نداشتند، از دو بلد غريب آمدند، در مدت اندكي اين همه تصنيف و جواب سؤال‏ها، اين‏ها حاكي از اين است كه علم ايشان از غير طريق ظاهري مأخوذ بوده است، علم ايشان همان است كه بارها خودشان فرموده‏اند كه وقوف به نقطه علم بود. امام زمان طور ديگري به ايشان تعليم فرمودند.

به سبب اين وسعت علمي بر اساس وحي به طوري كه هيچ رشته علمي منافات با رشته ديگر نداشته باشد؛ بلكه هر علمي را دليل بر علم ديگر مي‏آورند، اين نشان مي‏دهد كه علم ايشان از يك نقطه است كه در همه علوم انشعاب دارد. الحمدللّه رب العالمين براي ما اين مطالب روشن است و بيش از اين هم لزوم ندارد معطّل شويم.

پس پاسخ اين سؤالي كه مطرح كرده‏اند كه «نوع اين اعتراض‏ها و اشكال‏ها درباره كتب شيخ بزرگوار و سيد بزرگوار اعلي اللّه مقامهما ديده مي‏شود» داده شد. و فرموده‏اند: «و چون مردم از تفسير آن‏ها عاجزند انكار مي‏كنند» اين فرمايش ايشان كلّيت ندارد. چون عدّه‏اي هم مغرض‏اند و نمي‏پذيرند و عدّه‏اي روي عادت و تقليد از پيشينيان كه حاضر نيستند از آن دريافت‏ها و مطالب دست بردارند، فرمايش‏هاي ايشان را رد مي‏كنند.

اين مقدمه‏اي بود كه اجمالاً لازم بود بيان گردد تا ان‏شاء اللّه از فردا به سؤالات ايشان بپردازيم.

و صلّي اللّه علي محمّد و آل محمّد

 

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 396 *»

 

جلسه سي‏ام

 

(پنج‏شنبه 10 شوال المكرم 1408)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

¬ تجديد حكمت و عرفان وحياني در مكتب شيخ مرحوم (اع)

¬ مكتب شيخ مرحوم (اع) از ديدگاه هانري كربن فرانسوي

¬ نقل عباراتي مغرضانه از «آشتياني»

 

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 397 *»

 

 

 

 

خواستم به جواب سؤال‏هايي كه مطرح شده بپردازم ولي به فكرم رسيد براي تتميم مباحث گذشته دو مطلب ديگر عرض شود: يكي اين‏كه شيخ بزرگوار اعلي اللّه مقامه اساس فلسفه و عرفان زمان خودشان را واژگون فرمودند و بر اساس آيات و روايات اساس حكمت و عرفان خود را قرار دادند، از براي تأكيد اين مطلب عرض مي‏كنم اگر كسي طالب حق باشد مي‏بيند مطلب همين است. نمونه واضح آن، دانشمند فرانسوي به نام «هانري كربن» است كه فلسفه‏شناس بود، به خصوص در فلسفه شيعه زياد كاركرده و كتاب‏هايي نوشته و در دانشكده سُربن تدريس داشته است. از جمله در مورد كتب مشايخ اعلي اللّه مقامهم بررسي دارد كه متأسفانه در اثر برخورد با ناطقي‏ها شيخيه را تا آن‏جا ادامه داده است.

اينك بعضي از آن‏چه را كه خود ايشان از بررسي‏هاي اين مكتب استفاده كرده ذكر مي‏كنم. در مقدمه شرح احوال شيخ مرحوم اعلي اللّه مقامه مي‏گويد:«بلي فلسفه تشيّع بر اغلب مردم، در مغرب، تقريباً بالكل نشناخته مانده است، و در غرب بالأخص به مطالعه احوال و آثار فلاسفه اسلامي كه معروف مكتب متكلّمين لاتين در قرون وسطي بوده‏اند (الكندي، ابن‏فارابي، ابن‏سينا، ابن‏رشد) پرداخته‏اند، ولي به عقيده من نشناخته‏تر از آن‏چه گفتيم، آثار مشايخ مكتب شيخيه است كه به كلّي مجهول مانده است.و مع‏ذلك به عنوان يك فرد فيلسوف، كه بسيار خوانده و تحقيق كرده است و تجربه زياد دارد، مي‏توانم شهادت بدهم كه اين مكتب براي هر طالب حكمت معنوي و محقّق در فلسفه ديني اهميّت اساسي دارد.

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 398 *»

علاوه بر اين مي‏توانم بگويم آن‏چه كه توانسته‏ام از اين مكتب براي همكاران غربي خود بيان كنم، توجه كامل آن‏ها را جلب و علاقه شديد ايشان را تهييج كرده است. من مانند يك فيلسوف ثمره ذاتي و فايده حقيقي يك فكر، يك اصل، و يك مكتب را ملاحظه مي‏كنم و وظيفه من نيست به موضوعاتي غير از اين وارد شوم. سوء تفاهم‏ها و سوء تعبيرات، مشاجرات و منازعات قلمي، توطئه و تحريكات، جانبداري‏ها و همه اين‏ها چيزي نيست كه مورد علاقه و مربوط به فيلسوفي باشد كه همه علاقه‏اش متوجه حقيقتي است كه مطلوب معنوي اوست.»([51])

عبارت ديگر:«چنان‏چه از توسعه تفكّر شيعه در هريك از مراحلش نمودار كامل و روشني از جاي ديگر در دست داشتيم تعيين مكتب شيخي و سنجش مفهوم واقعي آن براي ما خيلي آسان‏تر مي‏شد. متأسفانه هنوز كار زياد و تحقيقات بسيار بايد تا در جزئيات بناي تشيّع نفوذكرد و بر تبدّلات احوال و تغييرات اوضاع آن وارد شد. اما تحقيق از مكتب شيخي، بسا ممكن است، بدون شك، يكي از مستقيم‏ترين كوشش‏ها در جهت نزديك‏شدن به اين امر باشد.

در حقيقت، طبق استعمال كلمه‏اي كه در ايران و در عراق منتشر است، موضوع مورد بحث ما در اين رساله شيخي‏بودن و مكتب شيخي است، اين عنوان به سبب مؤسس آن شيخ احمد احسائي، شيخ اجلّ مطلق، به اين مكتب داده شده است. اما علي‏رغم آن‏چه گفته‏اند ترديدي نيست كه شيخ هرگز خيال اين را هم كه «مؤسس» مكتبي متمايز باشد نكرده است. تنها قصدش اين بود كه به تعاليم تامّه و تمام عيار ائمه اطهار تشيّع اثناعشري به نحو اتمّ مؤمن وفادار باشد و علوم ايشان را احيا نموده به آن‏ها جان تازه بخشد.»([52])

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 399 *»

عبارت ديگر: «خواسته مكتب شيخيّه يك امام‏شناسي تامّ و مترقّي است و هميشه قصد دارد سطح چنين مكتب اماميّه‏اي را بالا برد، در بادي امر، همين اراده و ميل به ارتقاء و سعي در بالابردن سطح شعور مردم در معرفت امام، اين مكتب را به اين صورت جلوه‏گر و مشخص مي‏سازد كه در عالم معنا «تهذيب مجدّدي» و در آن‏چه مربوط به ماوراء طبيعت است «نظم و نسق جديدي» آورده است.

اين «تهذيب و تعديل»به اين مكتب قدرت عمل و وسعت ميداني مي‏دهد كه با ساير نهضت‏هاي «اصلاح‏طلبي»،كه در ساير نقاط عالم اسلام شناخته شده و بيشتر كوشش‏شان تطبيق‏دادن دين با اوضاع روز است، به كلي فرق دارد. به دنبال حكمت الهيّه رفتن، آن هم حكمتي كه منحصراً از متون اخبار و نصوص ائمه اطهار گرفته شده است، و انكار رجحان علم فقه و اصول بر حكمت الهيّه، مطلبي بود كه في البداهه و بدون مقدمه براي همه مجتهدين قابل فهم نبود. صحيح‏تر بگوييم مسائلي بر اين مجتهدين عرضه مي‌شد كه ساختمان دماغ و وضع روح و شاكله ايشان حتي به اين درجه نبود كه آن مسائل را اخذ كنند و ضمناً ايشان را به وحشت و اضطراب مي‏انداخت. با وجود اين بعيد است كه شيخيه‏ صاف و ساده پهلو به پهلوي حكماي پيرو مكتب ملاّصدرا و فلاسفه پيرو بوعلي سينا و اشراقيون خيمه بزنند و به اردوگاه اينان بپيوندند. محققاً در جاهايي بر يكديگر عبور و با هم تلاقي مي‏كنند، اما منابع شيخيه هميشه بر عين متون اخبار و بيانات ائمه اطهار متّكي و باقي است.»([53])

بعد از اين‏كه به شرح حال شيخ مرحوم اعلي الله مقامه مي‏پردازد، در ذكر حالات اين بزرگوار اين مطلب را مي‏گويد: «اين شرح حالات نفساني براي روان‏شناسي معنوي سند باارزشي است كه به قيمت در نمي‏آيد.» مرادش همان خواب‏ها و مكاشفاتي بوده كه براي شيخ مرحوم دست مي‏داده است. «به هر اندازه كه تمام اصول عقايد شيخ احمد به

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 400 *»

صورت يك امام‏شناسي تام و تمام عيار مي‏تواند مشخّص شود، به همان اندازه اين اصول نظريّه‏اي نيست كه تدريجا به كمك كتاب ساخته و پرداخته شده باشد؛ بلكه تجربه‏يي زنده و حالتي با روح است كه با بيدار شدن و خودهوشياري باطن او شكفته و در اعماق استعداد شخصي و باطن قابليّت ذاتي او ريشه گرفته است. مي‏توان گفت كه از همان اوان جواني شيخ احمد عقيده باطني به امام و مَدركي را كه اساس امام‏شناسي است در وجود خود خلاصه و جمع‏آوري مي‏نمايد و همين عقيده عين اصولِ نظريّاتش است. به عباراتي صريح و موجز، ده‏تايي از منامات خود را شرح مي‏دهد. اين منامات و مشاهدات باطن گواهي مي‏دهند بر اين‏كه ذات وجودش به نحو سرّ از مثُل اولي كه نماينده و نمايانده ائمه اطهار هستند، صاحب مقام و به خلعت معرفت مفتخر شده بود.»([54])

بعد از اين‏كه ذكر مي‏كند كه انگيزه‏هاي تكفير چه بوده، آن‏گاه اين جمله را مي‏گويد: «شيخ مانند نسيمي حيات‏بخش بر وجود تشيّع مي‏وزيد»([55]) تا اين‏كه بحث زندگي شيخ مرحوم اعلي اللّه مقامه را ادامه مي‏دهد. بعد حادثه تكفير را ذكر مي‏كند. سپس هجرت شيخ مرحوم و وفات آن بزرگوار را ذكر مي‏كند.

پس از آن مي‏گويد: «به اين كيفيّت مأموريّت زميني شيخ احمد احسايي به پايان رسيد و همان‏طور كه خواسته بود همه آن وقف ترويج و پرورش امري شد كه براي او خالص‏ترين جوهر تشيّع را تشكيل مي‏داد. محقّقا تأثيرش در حيات معنوي تشيّع بسيار عظيم بود و هنوز هم آن‏چه در آن بالقوّه نهفته است بيرون نيامده است. عجب آن‏كه همان‏طور كه نمي‏توان شيخ احمد را به استاد و معلّم روحاني معيّني به اسم از بين اساتيد آن زمان نسبت داد، از طرف ديگر با اين‏كه اولاد و احفاد داشته است ديگر امروز به اسم و رسم از اخلاف خانوادگي او كسي را نمي‏شناسيم و امروز فقط از فرزندان روحاني او

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 401 *»

كساني كه شيخي ناميده مي‏شوند مي‏توان اسم برد و در ايران و عراق و نيز در هند به تعداد زياد ديده مي‏شوند.([56])

راجع به آثار شيخ احمد احسايي بايد گفت تمام آن شاهكار فناناپذيري است كه مطالعه آن بر هركس بخواهد به رموز باطنِ تشيّع وارد شود لازم است».([57])

در ادامه مي‏گويد: «در اين‏جا بالأخص شرح‏هاي بسيار مبسوطي را كه شيخ بر كتاب‏هاي ملاّصدراي شيرازي به طرزي بسيار خاص كه در قوّه شخص شيخ است نوشته است خاطرنشان مي‏نماييم. اين شرح‏هاي اساسي براي فهم وضع حكمت الهيّه شيخي در برابر «حكمت مشرقيّه سهروردي» كه ملاّصدرا مبيّن و مترجم آن است، نهايت اهمّيت را دارد. «شرح الزيارة الجامعة» شرح مبسوط وسيعي است از متن زيارتي در شأن دوازده امام، مي‏توان با شيخيّه هم‏عقيده شد و گفت اين كتاب به مانند گران‏بهاترين اثر شيخ احمد و يك مجموعه واقعي از حكمت الهيّه شيعه است. «فوائدِ» (تعاليم) و شرح آن از خود مؤلّف، مشتمل بر نوباوه‏هاي حكمتي بسيار مهمّ است.»([58])

اين موارد منتخبي بود از آن‏چه اين فيلسوف از فرمايش‏هاي مشايخ به خصوص شيخ مرحوم اعلي اللّه مقامه استفاده كرده است و چون بي‏طرف است نظريّه‏اي را اظهار مي‏كند و به خصوص مي‏گويد: «من در اين اموري كه در مسأله تكفير ايشان و ساير مسائلي كه مطرح بوده دخالتي نمي‏كنم» و به خود فلسفه و حكمت ايشان مي‏پردازد و نظر و دريافت خودش را نسبت به اين فلسفه ذكر مي‏كند كه حائز اهميّت است.

اين يك نمونه است براي اشخاص بي‏غرضي كه فرمايش‏هاي اين بزرگوار را مطالعه كرده‏اند، اين مطلب برايشان معلوم و مسلّم شده كه اين بزرگوار در واقع حكمت وحي را

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 402 *»

احيا فرمودند و در قبال آن حكمت مصطلح، بنيان‏گذار حكمت و عرفان و فلسفه‏اي شدند كه مخصوص وحي و هماهنگ با وحي است و اين‏كه هيچ اختلافي بين اين حكمت و حكمت وحي نبوده و نيست و نخواهد بود. اين يك مطلب بود كه خواستم عرض كنم.

مطلب ديگري كه بحث ما را تتميم مي‏كند اين است كه اشكالات و اعتراضاتي كه بر فرمايش‏هاي مشايخ شده كه نوعا مي‏دانيم چه نوع اشكالاتي است. اخيرا شخصي به عنوان استاد دانشگاه در مشهد به نام «جلال الدين آشتياني» پيدا شده بود. البته چندين سال است كه در بعضي نوشته‏هاي فلسفي خود نوعا اشكالاتي بر تعبيراتي از شيخ مرحوم و فلسفه ايشان داشته كه غرض‏ورزي او را كاملاً نشان مي‏دهد و نظر فاسد او را روشن مي‏كند.

اين شخص با «هانري كربن» ملاقات و آشنايي داشته است. با وجود اين‏كه نسبت به اين فيلسوف فرانسوي تعظيم و تكريم مي‏كند در عين حال نوبت به شيخ مرحوم و نظر اين شخص فرانسوي در مورد شيخ مرحوم كه مي‏رسد، آن‏گاه غرض‏ورزي مي‏كند و مرض خود را نشان مي‏دهد.

اين شخص را من مي‏شناختم، خيلي آدم هتّاك، بي‏تقوا و بي‏ادبي بود. از جمله مطالبي كه در مورد شيخ مرحوم و فلسفه آن بزرگوار ذكر كرده كه كاملاً غرض‏ورزي او را نشان مي‏دهد، مطالبي است كه در ضمن شرح حال «آخوند ملاآغاي قزويني» مي‏نويسد كه من عين عباراتش را مي‏خوانم تا غرض‏ورزي اين شخص و امثال او روشن شود.

مي‏گويد: «اين آخوند ملاآغا همان شخصي است كه در مجلس بحث و مناظره حاج ملامحمّد تقي برغاني با شيخ احمد احسايي مؤسّس طريقه شيخيّه و منشأ پيدايش فتنه‏هاي متعدّد پي‏درپي، در شهر قزوين شيخ احمد احسايي را در مناظره محكوم نمود. يكي از علل مخالفت اتباع احسايي با ملاصدرا همين قضيّه مي‏باشد» حال آن كه به طور كلّي مخالفت اَتباع اين بزرگوار با ملاصدرا بر اساس اين قضيّه است كه مكتب ملاّصدرا با وحي مطابق نيست، ولي اين شخص اين‏طور مي‏گويد.

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 403 *»

بعد مي‏گويد: «شيخ احمد شروح و تعليقاتي بر برخي از آثار ملاّصدرا به عنوان رد و مناقشه و انتقاد نوشته است و مباني او را به خيال خود رد نموده است. حقير آثار او را چندين بار مكرّر به دقت مطالعه كرده است و به جرأت مدّعي است كه شيخ احمد براي نمونه يك قاعده از قواعد فلسفه و عرفان را درك ننموده است و من حيث لايشعر در جميع مباني فلسفي قلم‏فرسايي نموده است. نعوذ باللّه من الغواية و أستعيذ به من متابعة النفس و الهوي.

«آخوند ملا اسماعيل درب‏كوشكي» نيز در مجلس مناظره‏اي كه در اصفهان تشكيل شد با شيخ احمد مباحثه طولاني نمود و شيخ احمد را در جدل علمي منكوب نمود. روي همين مناظره مفصّل و مجاب‏شدنِ احسايي «حاج ملاهادي سبزواري» نوشته است: «علم شيخ احمد در مقابل علم علماي اصفهان نمودي نكرد ولي در زهد بي‏نظير بود».([59])

اين مطلب هم بي‏اساس است، به جهت اين‏كه اين جريان مباحثه در قزوين بعد از اقامت شيخ مرحوم اعلي اللّه مقامه در اصفهان بوده است و آن‏طوري كه از بعضي نوشته‏ها بر مي‏آيد، حاج ملاهادي سبزواري آن موقع اصلاً در حكمت وارد نبوده و ابتداي سنين تحصيليش بوده است. گويا در علوم نقليّه مقداري مشغول فقه و اصول بوده است. اما قدرت اين را نداشته كه در درس شيخ مرحوم حاضر بشود و بتواند مطالب ايشان را بفهمد.

در عين حال در بعضي جاها تصريح كرده كه: «وقتي شيخ بزرگوار به اصفهان آمدند به احترام ايشان تمام درس‏ها تعطيل شد و ايشان درسي در حكمت گذاردند و بيان معاني حكمت مي‏فرمودند و من با اين‏كه در اين مسائل وارد نبودم و هنوز موقعيّت من نرسيده بود به اين‏كه در آن دروس شركت كنم اما در درس شيخ احمد احسايي مي‏رفتم. آن‏چه، مورد تصديق همه بود، زهد و تقواي اين بزرگوار بود.»([60])

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 404 *»

اين مطلب طبق بعضي نوشته‏ها نقل حاج ملاهادي است و هيچ ربطي به قزوين و مسأله قزوين ندارد. جريان تكفير بعد بوده و در اواخر اقامت شيخ مرحوم در ايران بوده است كه بعد ديگر اين بزرگوار از ايران تشريف بردند. ببينيد اين شخص (آشتياني) چه‏طور مطالب را با هم مخلوط مي‏كند.

بعد مي‏گويد: «و گرنه احسايي در علوم نقلي از اكابر عصر خود بود» همين شخصِ مغرض؛ آشتياني مي‏گويد مثلاً در حكمت وارد نبوده است. «و گرنه احسايي در علوم نقلي از اكابر عصر خود بود و آثاري از او در نقليّات در دست است كه حاكي از تسلّط و تبحّر او مي‏باشد ولي در علم فلسفه بسيار راجل» اصطلاح اين‏هاست؛ يعني پياده «بسيار راجل و كم‏مايه و ناوارد بوده است. مطالب مُضحك و بي‏اساسي كه مبتني بر هيچ اصلي نيست در آثار او فراوان است. بعد از بحث و جدلِ علمي «ملاآغا» با «شيخ» در محضر «ملامحمّد تقي برغاني» و مجاب‏شدنِ شيخ، برغاني شيخ را تكفير نمود و چون ملامحمّد تقي در علميّت و صلاح و سداد مورد تصديق فقهاي عصر خود بود در اين حكم علماي عراق و ايران از ملامحمّد تقي تبعيّت نمودند.»

حال اين‏كه اين‏طور نيست. ملامحمّد تقي برغاني اين‏قدر وضع بي‏تقوايي داشت كه براي قضاوت‏كردن اجرت مي‏گرفت. همه بر اين كار او اعتراض مي‏كردند كه در شريعت براي قضاوت اجرت‏گرفتن جايز نيست، اين‏طور توجيه مي‏كرد كه من وقت خودم، كاغذ و قلم خودم را در قضاوت قيمت مي‏كنم و پول مي‏گيرم نه اين‏كه پول قضاوت بگيرم.([61]) بي‏تقوايي و بي‏سدادي او بر همگان معلوم بود. ولي علّت اين‏كه همه طرفداري او را كردند اين بود كه همه اهل غرض و مرض بودند و روي حسادت با شيخ مرحوم با او همراه شدند.

بعد مي‏گويد: «شيخ احمد ناچار به وطن خود احسا و قطيف به قصد زيارت مكّه مراجعت نمود. اگرچه به واسطه اين كار برغاني جان خود را از دست داد و اتباع و مريدان

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 405 *»

تبعه شيخ احمد به تحريك شخصي به نام «حسن باغي» او را در محراب عبادت بين الطلوعين در حال سجده با وضعي فجيع به قتل رسانيدند.»([62])

اين‏ها همه خلط مبحث و هوچي‏گري است. شيخ بزرگوار بعد از حادثه تكفير مراجعت به عراق فرمودند و مدّتي در كربلا بودند، اين شخص محمّد تقي برغاني را هم اتباع شيخ مرحوم نكشتند؛ بلكه به دستور دختر برادرش قرة العين، بابي‏ها او را كشتند و اصلاً ربطي به اتباع شيخ مرحوم نداشته است. اين مسأله كاملاً جدا است ولي اين شخص مخلوط مي‏كند.

بعد مي‏گويد: «هوا و هوس اين آخوند پرگوي عرب عدّه زيادي را گمراه و جماعتي را به ديار عدم فرستاد و دنباله فتنه آن هنوز هم در صحنه جهان جريان دارد.»

بايد گفت: اين فتنه‏هايي هم كه برپا شده تمام به واسطه هوس‏راني‏ها، هواها و هواپرستي‏هاي بعضي آخوندها بود كه به دنبال علي‏محمّد باب راه افتادند و براي خود خواستند منافع دنيوي به دست بياورند و اين چه ربطي به شيخ مرحوم اعلي اللّه مقامه دارد؟!

بعد مي‏گويد: «همه تحقيقات احسايي را مي‏توان در دو سطر خلاصه نمود، خلاصه‏اي بي‏معنا كه خود آن مرحوم شايد از آن سردرنمي‏آورد.» اگر كسي اهل فتنه است پس چرا او را «مرحوم» مي‏گويي؟! «و فقط دست‏خوش الفاظ با رعد و برق شده بود» حال آن دو سطري كه مي‏گويد تمام تحقيقات شيخ مرحوم در آن‏ها خلاصه مي‏شود يك سطرش اين است: «پيغمبر در معراج از كره خاك كه گذشت عنصر خاكي را رها نمود و از كره آتش كه گذشت عنصر ناري را به جاي گذاشت و از كره هوا كه مرور نمود، عنصر هوايي را به اهلش سپرد.» اين يك سطر است كه نقل مي‏كند.

بعد مي‏گويد: «خيال مي‏كرد اجزاء مركّب اگر منحلّ شود مركّب باقي مي‏ماند و يا عناصري كه مزاج از آن تركيب مي‏شود، تركيب و انحلال آن امري اختياري است و نظير

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 406 *»

كفش و كلاه مي‏باشد كه انسان از خود دور كند. تركيب بدن و نفس، تركيب طبيعي ناشي از سير استكمالي ماده و عناصر اوليّه است و از اين استكمالات، نفس موجود مي‏شود و به مقامات اصلي خود واصل مي‏گردد.»

اين مطلب به گمان خودش تحقيق خودش است كه در جواب مسأله معراج گفته است. در صورتي كه همان اساس حركت جوهري ملاّصدرا است كه شيخ مرحوم كاملاً همه آن اساس را با تمام اصول و مبانيش واژگون كردند و در هم ريختند و بي‏ارزشي تمام اين مسائل و اصولِ ملاّصدرا را در مسأله معاد و مسأله معراج نشان دادند، هم‏چنين مسائل و مباحثي كه متفرّع بر اين مسائل است.

بعد مي‏گويد: «احسايي در آثار خود مكرّر ذكر كرده است، در معاد انسان با جسم هورقليايي محشور مي‏شود. از اين قبيل هفوات كه واقعا ارزش نداشت كه منشأ گمراهي هزاران نفوس و علّت فناي صدها خانواده گردد. همان رطب و يابس‏هاي شيخ احمد و شاگرد او سيد كاظم رشتي منجر به ظهور و پيدايش بابيّه و بهائيّه شد. طلوع شيخ احمد در زماني اتفاق افتاد كه مملكت عزيز ما وضع خوبي نداشت، مردم بلكه زمام‏داران آن در بي‏خبري از اوضاع دنيا به سر مي‏بردند و بديهي است كه بيگانگان در آن زمان به اين قبيل از سر و صداها كه موجب تفرقه در عقايد و افكار مردم مي‏شود و نفاق و آشفتگي اوضاع به وجود مي‏آورد اهمّيت مي‏دادند و به اين قبيل از فتنه‏ها كه آتش خانمان‏سوزِ آن، چه‏بسا مملكتي را دچار اضطراب نموده و حتي موجب سقوط كشوري گردد دامن مي‏زدند و اين قبيل از مسالك را توسّط ايادي خود تأييد و تقويت مي‏نمودند. بعد از شيخ احمد حوزه تدريس او را سيد كاظم رشتي كه بر خلاف شيخ احمد در علميّت بسيار ضعيف بود اداره مي‏نمود. ثمره پرنتيجه سيد كاظم، سيد علي محمّد و يا ميرزا علي محمّد باب پسر ميرزا رضاي بزّاز بود كه به تحريك اجانب (شايد منشأ) آن همه فتنه و فساد شد.»([63])

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 407 *»

آن‏گاه در آخر پاورقي در ذيل همين عبارتش مي‏گويد: «هيچ طريقه‏اي مانند تصوّف وسيله اِعمال مفاسد واقع نشده است.» اين مطلب درستي است كه بر قلمش جاري شده است. بايد گفت فتنه علي‏محمّد باب از فتنه تصوّف است و از مسلك تصوّف و عرفان اصطلاحي سرچشمه مي‏گيرد. عرفان و تصوّف هم كه در شيعه نفوذ كرد، در سير تاريخي هم كه اجمالاً ذكر كردم و ديديم به وسيله حكّام و كساني كه غاصب خلافت‏هاي اسلامي بودند، فلاسفه، عرفا و صوفيّه را تأييد كردند و همه مفاسد از همين صوفيّه است. چنان‏كه خود اين شخص در آخر سخنش در پاورقي ذكر كرد.

در صورتي كه شيخ مرحوم براي واژگون‏كردن اساس همين صوفيه كه باعث فساد در اسلام و شيعه بوده به پاخاستند و در واقع اين بزرگوار حق بزرگي به گردن شيعه دارند، نه اين‏كه بابيّه از شيخيّه سرچشمه بگيرد.

چنان كه همين مطلب را پرفسور هانري كربن كاملاً توضيح مي‏دهد و مي‏گويد: «چه اشتباه بزرگي است آن‏هايي كه نسبت مي‏دهند اين مطلب را كه مي‏گويند بابيّه يا بهائيّه از شيخيّه سرچشمه گرفته.»([64]) آري، در حقيقت و واقع اين اشتباه بزرگي است. سپس از اين‏كه بين اين‏ها هيچ لازمه‏اي برقرار نيست كاملاً بحث مي‏كند.

خلاصه، تا اين‏كه آشتياني مي‏گويد: «همه اين امور نتيجه بي‏نظمي و بي‏تدبيري است كه در حوزه‏هاي روحانيّت رسوخ كرد و منجر به هرج و مرج گرديد. اگر نظم و ترتيب صحيحي در كار بود امثال احسايي جرأت نمي‏كردند مؤسّس طريقه‏اي شوند و در مقابل علماي بزرگي نظير «صاحب جواهر» و «شيخ كبير كاشف الغطاء» قد علم كنند و مردم را اغوا نمايند.»([65])

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 408 *»

ما هم مي‏گوييم آري، همان بي‏ترتيبي‏ها و بي‏نظمي‏هاي حوزه‏ها بود كه به اسم شيعه، به نام مكتب و حكمت شيعه فلسفه بوعلي سينا و فلسفه سهروردي و عرفان محيي‏الدين در شيعه نفوذ كرد و كساني مثل: ميرداماد و ميرفندرسكي، بعد هم ملاّصدرا و سپس شاگردان او توانستند اين حكمت‏ها و عرفان‏هاي بيگانه را به لباس مذهب شيعه درآورند و بر آن رنگ تشيّع بزنند. اين‏ها همه از آن بي‏نظمي‏ها و بي‏ترتيبي‏هايي بوده كه در حوزه‏ها بوده است. اگر نظمي داشت، اگر ترتيبي در كار بود، اجازه نفوذ اين امور داده نمي‏شد. ولي خود حوزه‏ها، خود برنامه‏ها، خود نظم و ترتيب‏ها و بي‏نظمي‏ها و بي‏ترتيبي‏ها، همه و همه با روح تشيّع بيگانه بود.

از اين جهت شيخ مرحوم خواستند اين بيگانگي را بر ملا سازند، «حكمت حقّه شيعه» را اظهار كردند. همين‏طور ساير مباني دين، مباني علمي و ساير علوم نقليّه و عقليّه را بر اساس تشيّع بنا نهادند و بحمد اللّه براي اهلش اين ارمغان را از سوي امام زمان صلوات اللّه عليه به هديّه آوردند. جزاه اللّه عن الاسلام و المسلمين خير جزاء المحسنين.

ان‏شاءاللّه قسمت ديگري از كلمات اين آشتياني را در مخالفت با «هانري كربن» ذكر مي‏كنم تا تتميم بحث باشد.

و صلّي اللّه علي محمّد و آل محمّد

 

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 409 *»

 

جلسه سي و يكم

 

(شنبه 12 شوال المكرم 1408)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

¬ افراد بي‏غرض به حقانيت مكتب پي‏مي‏برند

¬ افراد مغرض از عناد و لجاج با بزرگان دست برنمي‏دارند

¬ نقل عبارتي ديگر از آشتياني

¬ نظر مغرضانه آشتياني نسبت به هانري‏كربن

 

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 410 *»

 

 

 

 

عرض شد به مناسبت تتميم بحث، دو مطلب را متذكّر شديم. يك مطلب اين‏كه فرمايش‏هاي مشايخ اعلي اللّه مقامهم خصوصاً مباني و اصولي كه شيخ مرحوم اعلي اللّه مقامه در «حكمت الهي و عرفان قرآني شيعه» اظهار فرمودند، اموري است كه اگر كسي بدون غرض و مرض به تحقيق بپردازد، حقّانيت و مسلّم بودنِ اين اصول و مباني را به خوبي دريافت مي‏كند. و عرض شد نمونه روشن آن تصديق، نشر و نصرتي است كه «هانري كربن» انجام داد. با اين‏كه او فرانسوي است. اما در اثر تحقيق، دقّت و بررسي فلسفه شرق، مخصوصا فلسفه ملاّصدرا، به مكتب شيخ بزرگوار اعلي اللّه مقامه توجّه پيدا كرد، و تا اندازه‏اي در نشر اين مكتب كوشيد، فعاليّت كرد و اين فرمايش‏ها را تصديق نمود. اين يك مطلب بود كه به بعضي از كلمات او استشهاد كرديم.

مطلب ديگر اين‏كه آن كساني كه اهل غرض و مرض بوده، و به اصول و مباني ملاّصدرا مأنوس بوده‏اند، اين‏ها با اين‏كه كتب و فرمايش‏هاي مشايخ را ديده‏اند، اما دست از عناد و لجاج خود برنداشته‏اند. و بر همان تكذيب و رد و انكار خود باقي هستند. اگرچه مي‏بينيم زمان خيلي گذشته. نزديك دو قرن است كه از اظهار اين مطالب مي‏گذرد، ولي هنوز متنبه نشده‏اند كه از غرض‏ها و مرض‏هاي خود دست بردارند. نمونه‏اي از آن‏ها كلماتي بود كه از «جلال الدين آشتياني» نقل كرديم. اين شخص كه در عصر حاضر استاد دانشگاه بوده، از منكران و مكذّبان شيخ مرحوم اعلي اللّه مقامه است. و در تكذيب، انكار، رد، عناد و لجاج، واقعا نمونه‏اي است. جز هتّاكي، بي‏پرواگويي و بي‏ادبي كار ديگري

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 411 *»

ندارد. و در واقع كارش هوچي‏گري است. از جمله عباراتش كه باز لازم است متذكّر باشيم، تا درجه عناد و لجاج او روشن بشود، عبارتي است كه در شرح حالات ملاصدرا، ذكر كتب او و شرح‏هايي كه بر كتب او نوشته شده، دارد. از جمله مي‏گويد:

«شيخ احمد احسايي نيز شرحي در ردّ مطالب مشاعر دارد. و شرحي هم به طور كامل و منظّم بر عرشيّه نوشته است. اشكالات او بر كلمات مشاعر و عرشيّه سست و واهي و خارج از اصول علمي و فنّي مي‏باشد. شيخ احمد در علوم نقلي مرد وارد، و از شاگردان «وحيد بهبهاني»، و از مشايخِ اجازه مرحوم «حاج ملا محمّد ابراهيم كلباسي» بوده است. ولي علي التحقيق در عقليّات راجل بوده ـ كه عرض كردم اين اصطلاح است؛ يعني پياده؛ يعني هيچ معلومات عقلاني نداشته و در عقليّات مطالعات و تحصيلاتي نداشته است. ـ و در فقه بي‏شباهت به اخباري‏ها نيست. شيخ احمد احسايي اگرچه معروف به زهد است، حاجي سبزواري در شأن او گفته است كه علم او در مقابل علماي اصفهان نمودي نكرد ولي در زهد بي‏نظير بود. ليكن از نحوه رفتار او معلوم مي‏شود كه مرد دنياطلب و مريدباز بوده است. و هم‏چنين هواي نفس و توغّل در دنيا، او را به دنبال رياست برانگيخت. در شهرهاي مختلف مسافرت نمود. و آراء عجيب و غريب از خود ظاهر ساخت. و حب‌ّ نفس او را وادار كرد كه در علمِ فلسفه و عرفان بدون تخصّص و ديدنِ استاد، وارد شود. گاهي راجع به معاد حرف ياوه‏اي بزند، و گاهي راجع به معراج كلمات مضحكي از خود ظاهر كند. شيخ احمد علاوه بر اين‏كه خود موجب تأسيس مسلك شيخيّه شد، بعضي از پيروان او نغمه‏اي ديگر سازكردند و فتنه‏ها برپا كردند كه در اين مقدّمه مناسب نيست متعرّض آن شويم. اين قبيل اشخاص منحرف كه از مظاهر شيطان‏اند، بعد از خود جانشين و واسطه در فيض به نام قطب، و يا شيخ، و مرشد براي اغواي عوام باقي مي‏گذارند. و اين‏طور نيست كه بعد از مردن، مردم بيچاره از شرّ آن‏ها خلاص شوند. تابعان احسائي موجب اضلال جمع كثيري گرديدند. همه كج‏سليقگي‏هاي

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 412 *»

شيخ احمد، ناشي از جهاتي است كه ذكر شد. اگر انسان به دقّت در آراء و عقائد و افكار سابقين بنگرد، خواهد ديد كه پيدايش فرقه‏هاي مختلف بيش‏تر ناشي از حبّ نفس و متابعت از هواهاي نفساني مي‏باشد. اسلام در اول پيدايش دين سهل و ساده‏اي بود. و قد بدأ الاسلام ديناً هيّناً سمحاً يعمل المسلم فيه لدنياه بأنّه يعيش أبداً و يعمل لاخرته كأنّه يموت غداً. ظهور و پيدايش سلسله‏هاي مختلف و تشتّت آراء و دواعي متعدد، مسلمين را به جمعيّت‏هاي متكثّر تقسيم، و اجانب را بر آن‏ها مسلّط نمود. و به سبب منازعات طولاني و كشمكش‏هاي پي‏درپي، تابعان هواهاي نفساني مسلمين، از منظور واقعي بنيان‏گذار اسلام منحرف گرديدند.»

در دنباله سخنش كه مي‏گويد: «و در فقه بي‏شباهت به اخباري‏ها نيست»، مي‏گويد: «و در تمسّك به احاديث ضعاف، راه افراط را پيش گرفته است. و همين تمسّك به اخبار ضعيف و غير معتبر آن هم در امور اعتقادي، بزرگ‏ترين ضربه بر پيكر اسلام و بهترين حربه از براي اِعمال اغراض معاندين است. وجود نازل شيخ احمد، سيد كاظم رشتي است. و شايد سيد كاظم در ياوه‏سرايي بي‏شباهت به سيد باب و تابعان او نيست.»

اين مقدار در كلماتش به شيخ مرحوم و سيد مرحوم اعلي اللّه مقامهما جسارت مي‏كند و سراسر اين سخنان، هوچي‏بازي و عناد ورزيدن با حق و لجاج با دين خداست. تمام بدبختي‏هاي مسلمانان، از وقتي بود كه علم كلام، علم فلسفه و عرفان در اسلام و مسلمين رسوخ كرد. اين بزرگواران هم كه براي واژگون ساختن آن بنيادهاي باطل به پا خاستند، اكنون اين‏طور مورد توهين و هتك حرمت قرار گرفته‏اند. و اين نشان مي‏دهد كه اين‏ها هنوز از عناد خود نمي‏خواهند دست بردارند. و بر همان لجاج خود باقي هستند. از اين جهت شخص بصيرِ بر احوال اين‏ها، بايد از اين‏ها قطع اميد كند. و بداند كه اين‏ها بر همان طريقه باطل خود باقي هستند. همان را مي‏خواهند استمرار دهند. همان تعابيري كه قرآن هم در مذمّت اين‏ها دارد كه مي‏فرمايد إنّا وجدنا اباءنا علي أمّة و إنّا علي اثارهم

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 413 *»

مقتدون([66]) در واقع فرق نمي‏كند، پيروي كوركورانه از آباء تعليم هم همين‏طور است. اين‏ها، از آن‏چه از بوعلي سينا، شيخ اشراق، محيي‏الدين و بعد هم در قالب صدرايي گرفته‏اند، نمي‏خواهند دست بردارند. اين نظر اين شخص است در مورد شيخ بزرگوار و سيد مرحوم اعلي اللّه مقامهما و به طور كلّي درباره مكتب و فرمايش‏هاي اين بزرگواران.

اين شخص كسي بوده كه با خود «هانري كربن» رفاقت و ملاقات داشته است. در گفت‏وگوهايي كه با او داشته كاملاً تصديق دارد به اين‏كه هانري كربن با مكتب ملاّصدرا آشناست. و تا قبل از آشنايي با مكتب شيخ مرحوم، در فرانسه، مدرّس فلسفه ملاّصدرا بوده، و در پيش‏برد مكتب ملاّصدرا زحمت كشيده است. اين‏ها مورد تصديقش است. بعد از اين‏كه هانري كربن متوجه مكتب شيخ بزرگوار گرديد و در غرب، شروع كرد به فعاليّت در زمينه اشاعه و نشر مكتب شيخ بزرگوار اعلي اللّه مقامه. بعد از آن اين معاندان و اهل لجاج، با «كربن» مخالف شدند و شروع مي‏كردند به سم‏پاشي در مورد اين شخصيّت. از جمله سم‏پاشي‏ها تعابيري است كه اين شخص (آشتياني) درباره كربن دارد كه عين عبارتش را مي‏خوانم:

«پرفسور كربن از مستشرقان دانشمند و متتبّع و علاقه‏مند به معارف شرق است. و به مباني و اصول شيعه در عقائد و عقليّات علاقه وافري نشان مي‏دهد. شرح اصول كافي ملاّصدرا را در «دانشگاه سربن» تدريس مي‏كند. شايد هيچ‏كس از دانشمندان غرب به اندازه او در ترويج فلسفه شيخ اشراق و ملاصدرا كوشا نبوده‏اند. در فهم فلسفه شرق باذوق است. «حكمة الاشراق» را چاپ و منتشر كرده، و در زمينه كلمات شيخ الاشراق و شارحان فلسفه او، به خصوص حواشي صدر المتألّهين بر حكمة الاشراق زياد كار كرده است. و زحمات قابل توجّهي در نشر افكار فلاسفه و عرفاي اسلامي در دنياي غرب متحمل شده‏اند. از اين جهت شايسته همه گونه تقديرند.»

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 414 *»

تا به اين‏جا نمي‏تواند انكار كند فضل و فضيلت و معلومات و دقت نظر كربن را. ولي عناد كار خودش را مي‏كند، بعد مي‏گويد: «و ليكن نظر آقاي كربن درباره اختلاف بين شيخ احمد احسايي و ملاصدرا مشكلي ايجاد مي‏نمايد كه بايد تذكّر داده شود. دانشمند محترم اعتراضات احسايي را بر آخوند ملاّصدرا وارد، و جواب‏هاي ملا اسماعيل اصفهاني را از اعتراضات احسايي، سست دانسته است.» ملااسماعيل اصفهاني بر «مشاعر» ملاّصدرا حواشي دارد. از جمله در آن حواشي به اشكالات شيخ مرحوم هم اشاره مي‏كند و از طرف ملاّصدرا به اشكالات شيخ مرحوم جواب مي‏دهد. كربن در مطالعات و بررسي‏هايش مي‏گويد: اشكالات شيخ احسايي اعلي اللّه مقامه بر ملاّصدرا وارد است و جواب‏هايي كه ملا اسماعيل اصفهاني مي‏دهد، جواب‏هاي سست و بي‏اساس است. اين آشتياني از اين ضربه، سخت به هيجان آمده، از اين جهت اين تعبير را دارد، مي‏گويد: «دانشمند محترم ـ مرادش كربن است ـ اعتراضات احسايي را بر آخوند ملاّصدرا وارد و جواب‏هاي ملا اسماعيل اصفهاني را از اعتراضات احسايي سست دانسته است. در صورتي كه تا كنون هيچ‏يك از اهل فن‌ّ فلسفه كه با اين موضوع تماس داشته و وارد بوده‏اند، چنين عقيده‏اي نداشته‏اند.» استدلال را ببينيد. از يك استاد دانشگاه، يك مرد به اصطلاح فيلسوف، و مدّعي دانستن فلسفه حرفش اين است: «كه تا كنون هيچ‏يك از اهل فنّ فلسفه كه با اين موضوع تماس داشته و وارد بوده‏اند، چنين عقيده‏اي نداشته‏اند. و اتفاق همگاني است كه حرف‏هاي احسايي در اين باب به كلّي از موازين فلسفي خارج است.»

شيخ مرحوم كه نمي‏فرمايد من بر موازين شما حرف مي‏زنم. گذشته از اين گاه‏گاهي بر موازين خودشان، مطالب ملاّصدرا را رد مي‏فرمايند. ايشان مي‏فرمايند: من موازين حقّي را اعلام مي‏كنم و طبق آن موازين حق كه متّخذ از وحي است، مطالبي نتيجه گرفته مي‏شود كه با حرف‏ها و اعتقادات ملاّصدرا، كاملاً مضادّه و مخالفت دارد. بنابراين فرمايش‏هاي ايشان يك فلسفه تازه است، يك فلسفه جديد است. مباني اين بزرگوار مباني

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 415 *»

جديد، اصولش اصول جديد، نخواسته كه بر اساس فلسفه ملاّصدرا او را رد كند. علاوه بر اين، بر همان اساس‏ها هم گاه‏گاهي رد فرموده‏اند. اما اصل فلسفه ايشان، هيچ ربطي به موازين موجودِ در فلسفه ملاّصدرا، يا فلسفه بوعلي، يا فلسفه اشراق ندارد.

مي‏گويد: «اتّفاق همگاني است كه حرف‏هاي احسايي در اين باب به كلّي از موازين فلسفي خارج است. احسايي به مسائل پيش پا افتاده و اوليّه فلسفه و عرفان هم واقف نبوده است، تا چه رسد به مسائل عميق و دشوار.» عناد و لجاج را مي‏بينيد. مي‏گويد: هانري كربن در فلسفه ملاصدرا، اشراق و عرفان همه، ورود داشته، اطلاع داشته است. پس چون چنين آدم وارد و مطّلعي، غرض‏هاي آخوندي در كارش نبوده و دچار مرض‏هاي حوزوي نشده بود، وقتي كه با مكتب شيخ مرحوم برخورد كرد، راحت و با خيال آسوده بدون هيچ دغدغه و اضطراب اين مكتب را پذيرفت و حقانيّت مباني، اصول و مطالب اين بزرگوار را تصديق نمود. اما كساني كه آلوده به اغراض و امراض حوزه‏ها هستند نمي‏پذيرند. اتفاق مي‏كنند بر اين‏كه آن بزرگوار فرمايش‏هايش بر موازين فلسفه نيست. پس غرض و مرض در كيست؟

مي‏گويد: «آقاي پرفسور هانري كربن در مقدّمه فارسي خود بر كتاب مشاعر، از انتشارات انستيتوي ايران و فرانسه، قسمت «ايران‏شناسي» نوشته است: در بخش فرانسوي به شرح شيخ احمد احسايي كه اثري عميق و ارزنده است، توجّه بيش‏تري كرده‏ايم. متأسفانه غالب مردم بر شرح و قضاوت سطحي ملااسماعيل درباره شيخ احمد احسايي واقف‏اند، ولي از شرح ارزنده شيخ احمد اطلاع ندارند.» اين عين نوشته كربن است. بعد آشتياني مي‏گويد:

«اين نكته را بايد آقاي كربن متذكّر باشند كه شرح شيخ احمد بر مشاعر و عرشيّه در زمان حيات و بعد از فوت او مورد نظر اهل فن بوده است. همين شرحي را كه ما چاپ كرده‏ايم، مشتمل است بر جواب از ايرادهاي احسايي بر مطالب مشاعر، و ايرادهايي را كه

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 416 *»

ملااسماعيل حكيم و فيلسوف و عارف بزرگ زمان خود نوشته است. و هم‏چنين شرحي را كه «ملا زين العابدين نوري» شاگرد «آخوند نوري» تاليف كرده است، حاكي از آن است كه شرح احسايي بر مشاعر در دسترس اهل فن بوده و مورد بحث و دقت قرار گرفته. و اعتراضات ملا اسماعيل در حقيقت صداي همه اهل فن است. اين نكته هم مسلّم است كه كلمات شيخ احمد به هيچ وجه من الوجوه قابل قبول نبوده است.» خود آشتياني اعتراف مي‏كند كه هانري كربن از اهل فن است، به فلسفه ملاّصدرا و به عرفان، همه، وارد است و در بين فلاسفه غرب نظير ندارد، چه‏قدر از زحمت‏هاي او تشكر و تجليل مي‏كند. آيا او از اهل فن خارج مي‏شود به همين كه تصديق مي‏كند فرمايش‏هاي شيخ مرحوم را، و ارزنده مي‏داند شرح شيخ مرحوم را بر مشاعر، يا عرشيه و ساير فرمايش‏هاي اين بزرگوار را در رد ملاصدرا.

بعد مي‏گويد: «كلمات ملا اسماعيل در رد‌ّ نوشته‏هاي احسايي، بي‏شك‌ّ در استحكام و متانت نظير كلمات خود ملاّصدراست.» البته معلوم است كه ملا اسماعيل هم بر اساس حرف‏هاي ملاصدرا در جواب شيخ مرحوم اعلي اللّه مقامه برآمده است.

«ملا اسماعيل اصفهاني» يكي از مروّجين ورزيده «حكمت متعاليه» و فلسفه ملاّصدرا است. شاگردان زيادي نظير «علي مدرّس حكيم» و «ملاهادي سبزواري»، «محمّدرضاي قمشه‏اي» و «آخوند ملا آغاي قزويني» تربيت كرده است كه همه از اساتيد بزرگ فلسفه بوده‏اند. همه از مروّجين و مقلّدين ملاّصدرا بوده‏اند. اين نتيجه تربيت‏هاي ملا اسماعيل اصفهاني است. ملا آغاي قزويني كه شرح حالش گذشت از شاگردان همين ملااسماعيل اصفهاني بوده است، عرض شد كه با شيخ مرحوم مباحثه‏اي داشت در منزل و مجلس ملا محمّد تقي برغاني، كه نتيجه‏اش حادثه تكفير شيخ مرحوم شد.

آشتياني بعد مي‏گويد: «بايد گفت توجه و غلوي كه اخيرا از آقاي كربن نسبت به عقايد احسايي مشاهده مي‏شود، نمي‏تواند شاخص مقام علمي ايشان باشد.» يعني ايشان

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 417 *»

تا وقتي كه با مكتب ملاّصدرا آشنا بود و مروّج مكتب ملاّصدرا بود، دانشمندي بي‏نظير بود، اما همين كه فرمايش‏هاي شيخ مرحوم را تصديق كرد، ديگر اهل غلو مي‏شود، و اين توجه او به مكتب شيخ مرحوم شاخص مقام علمي ايشان نمي‏شود.

بعد مي‏گويد: «بلكه اين توجه ناشي از شيفتگي و دل‏باختگي خاصّي است كه معظّم‏له به طور عموم نسبت به مباني شرقي ابراز مي‏دهد. و ليكن اين نظريّه ارزش علمي ندارد. و با موازين درست در نمي‏آيد. ان‏شاءاللّه تعالي آقاي كربن با توجه بيش‏تري كه در خور مقام علمي ايشان است، در اين قسم از مسائل تجديد نظر خواهند نمود.» به اين شخص بايد گفت كساني بايد در مسائلشان تجديد نظر كنند كه به اغراض و امراض دنيوي آلوده هستند و به اغراض نوع‏پرستي (آخوندي) مشوب‏اند كه حاضر نيستند از خرافات كهنه خودشان دست بردارند. آقاي كربن چه احتياج دارد كه دوباره مراجعه كند. او از ابتداء كه وارد بحث شده، دانسته و فهميده كه شيخ مرحوم، چه مكتبي را دارد رد مي‏فرمايد. مكتبي كه به اقرار خود شما در محيط غرب، مروّج و احيا كننده آن بوده، حال مي‏خواهد اظهار كند كه مكتب شيخ احمد احسائي مكتب صدرايي را رد كرده است. آيا اين شخص بدون توجه وارد شده؟ و دقت نكرده به نشر اين مكتب پرداخته است.

بعد مي‏گويد: «در نتيجه علاقه شديد به آقاي كربن، نتوانستم اين انحراف علمي را از معظّم‏له ناديده بگيرم. همان‏طوري كه مطالب نفيس علمي در كتب شرقي، زياد است، عقائد خرافي و خارج از موازين علمي و عقلي هم زياد ديده مي‏شود.» كأنّه فقط آشتياني متوجه موازين علمي است و ديگران به موازين علمي توجه ندارند و هرچه را كه مي‏خواهند بپذيرند بايد بر اساس پذيرش آشتياني و امثال او باشد. آن وقت مطلب، بر اساس موازين علمي مي‏شود. مگر اين موازين علمي و موازين عقلي، در دست هانري كربن نبود؟ مگر او به همين موازين واقف نبود؟ اما او چون بي‏غرض و بي‏مرض بود و مي‏ديد كه اين موازين عقلي و علمي تا وقتي ارزش داشت كه از مكتب روشن‏گرِ شيخ

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 418 *»

مرحوم اعلي اللّه مقامه آگاه نشده بود. و وقتي كه از آن مكتب آگاه شد، دانست كه تمام ادّعائي بر اساس تطبيق يك عدّه موازين بيگانه با اسلام، قرآن و وحي است كه با آيات و روايات متشابه تطبيق گرديده، و چيز ديگري نبوده است. وقتي كه شيخ مرحوم اساس و مباني صحيح وحي را عنوان مي‏فرمايند و بر آن اساس و مباني، استنباطات محكم و متين ارائه مي‏كنند، آن وقت كربن و امثال او كه طالب حق و حقيقت‏اند، تسليم مي‏شوند. چون غرضي و مرضي در كارشان نيست كه راه آن‏ها را سد‌ّ كند.

تا اين‏كه مي‏گويد: «آقاي كربن در قسمت فرانسوي كتاب، تصريح كرده است كه احسايي به علّت آن كه شيعه متصلّب بوده است، تابع اخبار و احاديث بوده، به اين جهت هرجا حرف‏هاي ملاّصدرا را مخالف با حديث امامان دانسته، رد كرده است.» اين دريافت كربن است و دريافت صحيحي است. شيخ مرحوم متصلّب در تشيّع بوده‏اند. شيخ مرحوم تابع اخبار و روايات صادره از اهل عصمت: بوده‏اند. و هرجا كه ملاّصدرا و امثال او، خلاف روايات گفته‏اند، رد كرده‏اند. چون آن بزرگوار براي همين امر آمده، و براي همين امر، مكتب خود را اظهار كرده‏اند.

بعد مي‏گويد: «و آقاي كربن اين نكته را هم بيان نموده است كه ملاصدرا نيز شيعه متعصّبي بوده است. و استناد به احاديث در نوشته‏هاي ملاصدرا كم نيست. چنان كه در تفسير و شرح اصول كافي و در مطاوي ديگر سخنان او، نمودار است. اعتقاد كربن بر آن است كه اگر ملاّصدرا و احسايي معاصر مي‏بودند، در بسياري از مسائل با هم متّفق مي‏شدند.» البته معلوم است، كربن با همان روحيّه صاف خود كه خالي از اغراض و امراض حوزوي است، دارد قضاوت مي‏كند. مي‏گويد: اگر ملاّصدرا به عنوان يك نفر محقّق، و شيخ مرحوم هم كه به عنوان يك نفر مبتكر و اظهار كننده اساس جديد بر مبناي وحي در يك زمان مي‏بودند، ملاّصدرا در خيلي از مسائل تابع مي‏شد. اين حرف صحيحي است. احتمال درستي است. اما مشروط بر اين‏كه شخص محقّق، از اغراض نفساني و مرض‏هايي كه سد‌ّ راه تحقيقش را مي‏كند، خالي باشد.

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 419 *»

بعد در مورد همين جمله، آشتياني يك پاورقي مي‏زند و مي‏گويد: «اگر احسايي مدّتي به درس فلسفه حاضر مي‏گرديد، و از اصطلاحات علمي فلسفي مطّلع مي‏شد، با ملاّصدرا قهرا متّفق بود. و اگر معاصر ملاّصدرا هم بود، و از فلسفه بي‏اطلاع بود، همين مشاجره را با ملاصدرا داشت. نزاع احسايي با ملاّصدرا ناشي از عدم آشنايي او به فلسفه است. ما در رساله‏اي مستقل، قسمتي از عقائد شيخ احمد را كه اصولاً با توحيد به معناي حقيقي، سازش ندارد، جمع كرده‏ايم.» اين‏جا بايد گفت «ويل لمن كفّره نمرود» پناه به خدا مي‏بريم كه آشتياني بخواهد توحيد حقيقي را بيان بكند، و بگويد فرمايش‏هاي شيخ مرحوم با توحيد به معناي حقيقي سازش ندارد. پناه به خدا مي‏بريم از غرض و مرض و عناد و لجاج.

بعد مي‏گويد: «آقاي كربن گمان نموده‏اند كه گفته‏هاي احسايي در مقام اشكال بر فلاسفه و عرفا چيز نوظهوري است. در حالتي كه اين مطلب تازگي ندارد. و ملاّصدرا و امثال او در عصر خود نيز مواجه با اين حرف‏ها بودند.» البته مخالفت شيخ مرحوم با ملاّصدرا و امثال ملاّصدرا در تاريخ شيعه تازگي نداشته است. از وقتي كه اين فلسفه و عرفان در اسلام وارد شد، علما، فقها و اهل حديث‌ِ اهل سنت با آن مخالف بوده‏اند. از وقتي هم كه در شيعه وارد شده، فقها و محد‌ّثين شيعه مخالف بوده‏اند و رد مي‏كرده‏اند. اما تفاوت ره از كجاست تا به كجا؟ رد‌ّ اخبارييّن و محدّثين و فقها، فلاسفه و حكماء و عرفا را كجا؟ و رد‌ّ اين بزرگوار كجا؟ آن‏ها بر اساس ظاهر آيات و روايات، مي‏ديدند كه اين حرف‏ها با آيات و روايات مخالفت دارد، در سطح ظاهر رد مي‏كردند. اگر هم گاه‏گاهي وارد مطالب علمي مي‏شدند، نمي‏توانستند آن‏طوري كه شايسته و بايسته است، از عهده نقد و انتقاد برآيند. اما ردهاي شيخ بزرگوار اعلي اللّه مقامه بر اساس حكمت و عرفان حق است. اين بزرگوار به تأييد امام زمان صلوات اللّه عليه و تسديد آن حضرت، در واقع خواسته‏اند حكمت شيعه و عرفان شيعه را اظهار بفرمايند. از اين جهت مباني و اصول مكتب ملاّصدرا، و هم‏چنين مطالب متفر‌ّعه بر آن‏ها را بر اساس اصول و مباني وحي رد فرموده‏اند.

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 420 *»

بعد مي‏گويد: «و در هر عصري احسايي‏ها وجود دارند. اشكال كار جاي ديگر است. اشتباه آقاي كربن اين‏جاست كه گمان مي‏كند هرچه را احسايي مخالف گفته امامان تشخيص داد، درست است. غافل از اين‏كه اگر كسي در اصول عقلي، قوي و استاد نباشد، گفته امامان را در اصول عقايد خوب نمي‏فهمد. علاوه بر اين، استدلال به اخبار آحاد، يا ظواهر، در عقائد صحيح نيست. و ادلّه حجيّت اخبار آحاد، و هم‏چنين ادلّه حجيّت ظواهر، فقط حجيّت اخبار و ظواهر را در فروع احكام اثبات مي‏نمايد، نه در اصول عقايد.» ببينيد اين ملا چه‏قدر بي‏اساس و سست حرف مي‏زند! مثل آن است كه مشايخ ما هم ذكر مي‏فرمايند كه به يكي از اين ملاها گفتند: خدا دو تاست. چه دليلي داري كه خدا يكي است؟ گفت يكي كه متّفق‏عليه است. دومي هم كه مشكوك است. پس اصل، عدم دوتاست. اصل، عدم يكي ديگر است.([67]) به اين‏طور جواب اين اشكال در توحيد را داده است. حال حرف‏هاي اين ملا هم همين‏طور است. روايات حجّت است، يا روايات و احاديث آحاد حجّت است، اگر حجت باشد، در فروع احكام است، اين‏ها چه ربطي دارد به اين بحث‏ها؟ مگر هانري كربن از اين مسأله بي‏خبر بوده است كه آيا اخبار آحاد حجت‏اند يا حجت نيستند؟ و اگر حجّت‏اند در كجا حجت‏اند؟! او كه با اطّلاع است. او مي‏داند كه اگر شيخ مرحوم يا سيد مرحوم اعلي اللّه مقامهما به آيات و روايات استناد مي‏فرمايند، نه بر اساس حجيّت ظواهر آيات و اخبار آحاد است. بر اين اساس كه نيست؛ بلكه بر اين اساس است كه اين آيات و روايات چون افاده مطالب عقليّه قطعيّه مي‏كند، و هركدام در جاي خود، برهان عقلي است كه به شكل «نقل» به ما رسيده است، بر آن اساس متّكي هستند. نه بر اين اساس كه بگويند: اين آياتي كه ايشان به آن‏ها استدلال مي‏كنند، ظواهر آيات است، و مفيد «مظنّه» است. اين رواياتي را هم كه استدلال مي‏كنند، روايات آحاد است و مفيد «مظنّه» است. و با توجّه به اين مطلب در مسائل اعتقادي، علمي

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 421 *»

و فلسفي از آن‏ها استفاده مي‏كنند. اگر اين‏طور مي‏گفتند، جاي اين اشكال ملاّي آشتياني بود. اما هيج‏جا شيخ مرحوم نگفته‏اند من اين آيه يا اين حديث را كه مي‏آورم بر اين مبنا است. مي‏فرمايند: اين آيه و اين حديث افاده قطع مي‏كند. چون با «ادلّه قطعيّه» و با «براهين عقليّه» سازش دارد. از اين جهت ما متمسّك به آيات و روايات مي‏شويم.

خود اين ملاي آشتياني اين را مي‏داند. منتها حال فراموش كرده است كه همان كساني كه مي‏گويند: روايات آحاد، حجّت نيست، چون در اصول عقائد افاده ظن‌ّ مي‏كند، همين‏ها بي‏توجه‏اند به اين‏كه اگر ادلّه قطعيّه‏اي يك حديث واحدي را تأييد و تقويت كرد، آن حديث در حكم «متواتر» مي‏شود و افاده قطع مي‏كند. چون اگر ادلّه قطعيّه و عقليّه مفاد و مضمون حديث ضعيفي را كه از نظر سند، ضعيف است و از نظر رتبه، در رتبه آحاد است، تقويت كرد، يا مفاد و مضمون حديث واحدي به ادلّه قطعيّه تقويت شد، اين حجّت مي‏شود؛ مثل متواتر مي‏شود. افاده قطع و يقين مي‏كند. و نوع احاديثي كه مشايخ به آن‏ها استدلال فرموده‏اند، احاديث محفوفه به قرائن قطعيّه است. و در تأييد مفاد و مضمون اين روايات، ادلّه قطعيّه عقليّه در دست است. پس به اين اعتبار كه اين گونه روايات مفيد قطع و يقين است، شيخ مرحوم يا سيد مرحوم و بزرگان ديگر به اين روايات متمسّك مي‏شوند.

بعد هم عرض كردم مگر مي‏شود كربن از اين مطلب بي‏خبر باشد. و تا اين اندازه سست حرف بزند؟! كه «شيخ مرحوم در تشيّع متصلّب‏اند، و به روايات و احاديث وارده از امامان: پاي‏بند هستند، بنابراين هرجا كلامي و مطلبي بر خلاف روايات ببينند، رد مي‏كنند.» او كه مي‏داند. پس اگر اين‏طور باشد كه اين ملاي آشتياني مي‏گويد، بايد كربن اين را هم قبلاً  گفته باشد كه اين تحقيقات اعتباري ندارد، چون بر اساس چنين رواياتي است كه علماي شيعه اين روايات را آحاد مي‏دانند. و حجّت نمي‏دانند مگر در فقه و احكام فرعيّه. پس هانري كربن با توجه به همين اصل، و همين مبحث كه در بحث اخبار مطرح است، مكتب شيخ مرحوم و فرمايش‏هاي ايشان را تعظيم مي‏كند كه مبتني بر چنين روايات صادره از معصومين: است.

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 422 *»

آخرين سخن آشتياني در مورد هانري كربن اين است كه مي‏گويد: «رؤساي شيخيّه چون آقاي كربن را علاقه‏مند به طريقه تشيّع ديده‏اند، او را در اين وادي انداخته‏اند، و سير در اين وادي‏هاي بي‏اصل و فرع، آقاي كربن را منحرفِ از فلسفه و غيروارد در عقليّات و عرفان در انظار دانشمندان جلوه خواهد داد.» پس گويا كربن يك نوجوان بي‏اطّلاعي بوده كه آشنا شده، آمده ايران و رؤساي شيخيّه او را از وادي تحقيق و مسير علمي منحرف كرده، در اين وادي انداخته‏اند! همين دانشمندي كه مورد توجه و تجليل آقاي آشتياني بود و مي‏گفت: در دانستن فلسفه شرق، فلسفه ملاّصدرا و اشراق و عرفان بي‏نظير است، حال در عرفان و فلسفه ناوارد شد؟!

در واقع اين حرف‏هاي بي‏اساس و ياوه‏گويي‏ها در اثر همان غرض و مرض‏هاي حوزوي است. اين وحدت وجودي‏ها و صوفي‏منش‏ها هستند كه از نظر اهل حق در همان مطالب باطل خود غوطه مي‏خورند و اين‏طور با مباني حق در جنگ‏اند.

ولي اين‏ها راه اهل يقين و اهل حق را سدّ نخواهد كرد. كساني كه لايق و قابل و بي‏غرض و مرض باشند در مسير تحقيق، خدا ديده‏هاي آن‏ها را بصير و دل‏هاي آنان را نوراني خواهد فرمود، شرقي باشد يا غربي، هرچه باشد.

اين مطلب به عنوان تتميم مقدّمات بود. ديگر ان‏شاءاللّه وارد جواب سؤالات مي‏شوم.

و صلّي اللّه علي محمّد و آل محمّد

 

«* پيشگفتار دروس شرح المشاعر صفحه 423 *»

 

 

فهرست مطالب

 

جلسه اول

سنّت الهي  ……………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………..6

آزمايش درباره اركان دين ………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………….8

آزمايش به وجود جانشينان خدا ………………………………………………………………………………………………………………………………………………………9

آزمايش به وجود نايبان امام عصر (ع) ………………………………………………………………………………………………………………………………..10

اقسام نيابت عامّه در دوران غيبت كبري ………………………………………………………………………………………………………………………..12

جلسه دوم

نيابت جزئيّه يا خاص ………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………..16

شرايط نايبان جزئي ………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………..17

نيابت كليّه يا عامّه …………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………18

توضيح نيابت عامّه و خاصّه در دوران غيبت كبري ……………………………………………………………………………………..18

آزمايش در دوران غيبت كبري به نايبان عامّ يا خاص (به دو اعتبار) …………………………………….19

صفات علمي و عملي نايب‏هاي عام و خاص ………………………………………………………………………………………………………..21

وظايف شيعيان در عصر غيبت كبري نسبت به نايبان عام و خاص ………………………………………….22

نايب‏هاي خاص و عام از قريه‏هاي ظاهره‏اند …………………………………………………………………………………………………………….23

توضيح فقرات مقبوله عمر بن حنظله …………………………………………………………………………………………………………………………………..25

مرجعيّت و حكومت نايبان عام و خاص، و وظيفه رعيّت نسبت به آنان ………………………26

جلسه سوم

حكم منكران نايبان عام و خاص ………………………………………………………………………………………………………………………………………………..31

غفلت ديگران از لزوم آزمايش در عصر غيبت كبري ……………………………………………………………………………………32

انكار منكران به علّت ندانستن معناي نيابت نايبان ……………………………………………………………………………………………33

نسبت نايب و منوب‏عنه ………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………….34

امامان: نايب‏هاي رسول‏اللّه9 هستند ………………………………………………………………………………………………………………..35

كاملان نايب‏هاي امامان: هستند ……………………………………………………………………………………………………………………………………….36

نسبت نايبان عام و خاص با رعيّت ………………………………………………………………………………………………………………………………………38

معناي انكار منكران نايب‏هاي عام و خاص ………………………………………………………………………………………………………………..38

نوع مخالفت‏هاي مخالفان مشايخ (اع) ………………………………………………………………………………………………………………………………..40

نقش خلوص در ايمان، در آزمايش‏هاي الهي …………………………………………………………………………………………………………..41

جلسه چهارم

اشاره به شرايط نيابت كليّه و جزئيّه …………………………………………………………………………………………………………………………………….44

اشاره به شرايط فقهاي ظاهري ……………………………………………………………………………………………………………………………………………………….45

اوصاف نايبان عام و خاص، در فرمايش اميرالمؤمنين7 ……………………………………………………………………..48

تكليف مؤمنان ناقص در برابر نايبان عام و خاص در فرمايش امام7 ………………………………51

توصيف نايبان عام و خاص در حديث كميل ………………………………………………………………………………………………………….54

جلسه پنجم

ادامه سخن پيرامون حديث كميل ………………………………………………………………………………………………………………………………………………58

اوصاف نايبان عام و خاص در فرمايش اميرالمؤمنين7 در ذيل آيه يسبّح له فيها بالغدو و الاصال ……………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………….62

نتيجه سخن پيرامون فرمايش‏هاي امام7 ……………………………………………………………………………………………………………………68

جلسه ششم

نوع علومي كه نايبان خاص و عام اظهار مي‏نمايند …………………………………………………………………………………………..71

مراد از راسخان در علم در آيه و الراسخون في العلم يقولون… …………………………………………………..73

معناي رسوخ در علم …………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………..75

توصيف راسخان در علم در خطبه اشباح ………………………………………………………………………………………………………………………76

اشتباه برخي از شارحان اين خطبه در تطبيق راسخان در علم به ائمّه: ……………………78

بيان حالات ملائكه آسمان‏ها براي ساكنان زمين درس است ……………………………………………………………..79

جلسه هفتم

ادامه سخن در بيان مراد از راسخان در علم از نظر روايات …………………………………………………………………..86

مراد از راسخان در علم در حديث هشام از امام كاظم7 ……………………………………………………………………90

نقل چند روايت ديگر در بيان مراد از راسخان در علم ………………………………………………………………………………..91

بيان موقعيّت مؤمنان ناقص و غير مؤمنان در آيه مورد بحث ……………………………………………………………93

پرهيز از دوستي با غير مؤمنان …………………………………………………………………………………………………………………………………………………………94

موضع مؤمنان و غير مؤمنان در برابر متشابهات در سوره آل‏عمران ……………………………………………95

جلسه هشتم

بيان مراد از راسخان در علم ………………………………………………………………………………………………………………………………………………………….104

توضيح موضع مؤمنان راسخ در علم و غير مؤمنان ……………………………………………………………………………………….106

توضيح بيش‏تر درباره آيه مورد بحث ………………………………………………………………………………………………………………………………109

عالمان به تأويل متشابهات ……………………………………………………………………………………………………………………………………………………………….112

ايمان راسخان در علم به متشابهات …………………………………………………………………………………………………………………………………….114

تقرير خداوند، تأييد مؤمنان راسخ در علم است ………………………………………………………………………………………………114

جلسه نهم

موضع غير راسخان در علم در برابر متشابهات ………………………………………………………………………………………………….118

متذكّر شدن راسخان در علم در نزد متشابهات ………………………………………………………………………………………………….120

نگراني راسخان در علم از ضلالت بعد از هدايت …………………………………………………………………………………………122

راسخان در علم متذكّر قيامت، حساب و جزاء مي‏باشند ……………………………………………………………………123

فرازي از مناجات امام سجّاد7 در آثار شك و ظن …………………………………………………………………………….124

توجّه راسخان در علم به اسباب و اموري كه باعث استجابت دعا است …………………….127

توجّه راسخان در علم به نعمت هدايت ……………………………………………………………………………………………………………………..129

توجّه راسخان در علم به نعمت اطمينان و توفيق بندگي……………………………………………………………………..130

جلسه دهم

توجّه راسخان در علم به نعمت‏هاي هدايت و ولايت و هراس آنان از ضلالت بعد از هدايت …………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………133

توجّه راسخان در علم به شيريني هدايت و تلخي ضلالت …………………………………………………………….135

تعظيم راسخان در علم از رحمت‏هاي خداوند ………………………………………………………………………………………………….135

هراس راسخان در علم از زيغ قلوب ……………………………………………………………………………………………………………………………….137

توجّه راسخان در علم به وهّاب بودن خداوند ………………………………………………………………………………………………138

راسخان در علم از احسن قول پيروي مي‏كنند ……………………………………………………………………………………………………140

فرازي از فرمايش اميرالمؤمنين7 درباره شبهه ……………………………………………………………………………………………….141

موضع اولياء خدا و اعداء خدا در برابر شبهه ………………………………………………………………………………………………………..142

اشاره‏اي به بهانه‏هاي مخالفان مشايخ (اع) ………………………………………………………………………………………………………………….144

نتيجه گفتار …………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………….146

جلسه يازدهم

يكي از شئون نائبان خاص و عام در عصر غيبت هدايت كردن ضعفاء است ………..149

اطاعت و تبعيّت از حجّت‏ها فطري است ……………………………………………………………………………………………………………..149

معناي جمله شرطيّه در آيه فاسئلوا أهل الذكر… …………………………………………………………………………………………150

اتمام حجّت و اكمال نعمت در ارسال رسل ……………………………………………………………………………………………………….152

علّت غيبت امام دوازدهم ………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………..154

تعبير ديگر در توصيف نائبان خاص و عام «عدول نافين» است ………………………………………………..156

عدالت و علم عدول نافين ………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………157

هلاكت كساني كه تسليم عدول نافين نشوند ……………………………………………………………………………………………………….159

جلسه دوازدهم

سير تفكّر فلسفي در ميان مسلمانان ………………………………………………………………………………………………………………………………….163

نفوذ افكار انحرافي از ملل مختلف ………………………………………………………………………………………………………………………………………163

عوامل پيدايش انحراف‏ها در صدر اسلام …………………………………………………………………………………………………………………..164

داستان سامري و تأويل آن ………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………165

رسوخ حب‌ّ باطل در دل‏هاي اهل آن ……………………………………………………………………………………………………………………………167

تفسير زخرف القول …………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………168

معرفي افكار انحرافي يهود و نصاري در قرآن …………………………………………………………………………………………………….169

جلسه سيزدهم

افكار انحرافي و عقايد باطل در مسلمانان در زمان رسول اكرم9 …………………………………….179

نزول آيات متشابه زمينه انحراف را در مسلمانان بيش‏تر كرد …………………………………………………………180

با رحلت پيامبر اسلام9 انحراف‏هاي فكري، علمي و ديني در ميان مسلمانان آغاز شد ……………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………181

اولين انحراف «اجتهاد» بود كه در روش فقهي پديد آمد ………………………………………………………………………181

اسباب ديگر در تشديد انحراف‏هاي فكري …………………………………………………………………………………………………………….182

پيدايش معتزله و اشاعره ……………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………..182

نفوذ مكتب‏هاي علمي و فلسفي يونانيان و ايراني‏ها در ميان مسلمانان …………………………….183

همّت خلفاي بني‏اميّه (لع) در نابود ساختن اسلام به منزوي كردن اهل‏البيت: 183

خلفاي بني عبّاس در برابر ائمّه: از متكلّمان و فلاسفه حمايت مي‏كردند ….183

محفوظ ماندن شيعه از همه انحراف‏ها به بركت امامان: ……………………………………………………………184

امتياز آيات قرآن و روايات در استدلال‏هاي عقلاني ……………………………………………………………………………………185

علم كلام شيعه …………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………186

محفوظ ماندن شيعه اثني‏عشري تا اوائل غيبت كبري از انحراف‏هاي سنّيان ……………186

آغاز نفوذ انحراف‏ها در شيعه در غيبت كبري ………………………………………………………………………………………………………188

بيان چهار طرز تفكّر فلسفي در ميان مسلمانان: ……………………………………………………………………………………………….188

طرز تفكّر مشّائي

طرز تفكّر اشراقي

طرز تفكّر عرفاني

طرز تفكّر كلامي

متكلمان شيعه …………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………….190

نفوذ كلام، فقه و اصول فقه اهل سنّت در روش‏هاي فكري شيعه ………………………………………190

سبب انحصار چهار روش علمي و فلسفي، در عبارت يكي از حكماء …………………………..191

رواج روش‏هاي فكري در اسلام ……………………………………………………………………………………………………………………………………………192

جلسه چهاردهم

سوابق علم كلام مشهور و تطبيق آن با آيات و روايات متشابه ……………………………………………………194

علم كلام و فلسفه ……………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………….195

نفوذ فلسفه در اسلام ……………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………….196

تعريف فلسفه و تقسيم آن به مشّاء و اشراق ……………………………………………………………………………………………………….196

بيان شيخ بزرگوار (اع) در نامگذاري فلسفه به مشّاء و اشراق …………………………………………………….197

تطبيق فلسفه با آيات و روايات …………………………………………………………………………………………………………………………………………………197

تلاش برخي از فلاسفه قرن چهارم در نشر فلسفه ……………………………………………………………………………………….198

انتشار فلسفه در اواخر قرن پنجم …………………………………………………………………………………………………………………………………………..204

عرفان عملي يا تصو‌ّف ………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………205

فلسفه و عرفان نظري ……………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………..205

جلسه پانزدهم

مبناي تفكّر اسلامي تا قرن چهارم ………………………………………………………………………………………………………………………………………208

تلاش فلاسفه قرن چهارم در تطبيق فلسفه يونانيان با اصول شرايع ……………………………………..208

فلسفه اصيل يوناني و انحراف‏هاي آن …………………………………………………………………………………………………………………………….209

حكما در تفريعات خود بر اصول حكمت و نيز در ترجمه‏نمودن كتب يونان به عربي دچار انحراف‏ها شدند …………………………………………………………………………………………………………………………………………………………209

تلاش گروه باطنيّه در نشر فلسفه ………………………………………………………………………………………………………………………………………..210

بيان ابوحيان توحيدي در تلاش فلاسفه در نشر فلسفه ………………………………………………………………………….210

منابع و مآخذ فلاسفه اسلامي ……………………………………………………………………………………………………………………………………………………..213

تلاش فارابي و بوعلي در ترويج فلسفه يونان ……………………………………………………………………………………………………..216

نقل عبارت ديگري از ابوحيان …………………………………………………………………………………………………………………………………………………..217

انتشار آثار فارابي و بوعلي تا قرن يازدهم …………………………………………………………………………………………………………………..218

تحو‌ّل روش كلامي شيعه در زمان خواجه نصير طوسي ……………………………………………………………………218

نفوذ فلسفه و عرفان به طور رسمي در تفكّر شيعي …………………………………………………………………………………..219

جلسه شانزدهم

پيشرفت علوم و فنون در ميان مسلمانان به خصوص ايراني‏ها ……………………………………………………221

نظر اسلام ـ تشيّع نسبت به فلسفه و عرفان و قضاوت ديگران ……………………………………………….221

علل مختلف عربي بودن كتب فلسفي ايراني‏ها ………………………………………………………………………………………………….224

«فلسفه عربي» و «فلسفه اسلامي» در تاريخ فلسفه …………………………………………………………………………………………224

فلسفه ارسطي ـ اسلامي ……………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………..225

اختلاف فلسفه ارسطو و فلسفه ارسطي ـ اسلامي …………………………………………………………………………………………227

ارزش فلسفه ارسطي ـ اسلامي ………………………………………………………………………………………………………………………………………………..227

تقسيم‏بندي فلسفه ارسطي ـ اسلامي …………………………………………………………………………………………………………………………………229

نوع تطبيق فلسفه ارسطو با مباني دين ……………………………………………………………………………………………………………………………..230

اسلامي شدن فلسفه افلاطوني و عرفان ………………………………………………………………………………………………………………………..231

بهره‏گيري فلسفه مشائي و عرفان از يك‏ديگر ………………………………………………………………………………………………………231

تقسيم عرفان به علمي و عملي …………………………………………………………………………………………………………………………………………………231

جلسه هفدهم

تكامل فلسفه مشاء توسّط فلاسفه اسلامي ……………………………………………………………………………………………………………..235

بحث اجمالي از مكتب اشراق ……………………………………………………………………………………………………………………………………………………236

علّت تفوّق فلسفه اشراق بر فلسفه مشّاء ……………………………………………………………………………………………………………..237

تأثير طرز تفكّر سهروردي در فلسفه افلاطون ……………………………………………………………………………………………………238

پيدايش فلسفه ميرداماد …………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………241

جهات جالب بودن فلسفه اشراق …………………………………………………………………………………………………………………………………………..242

اشتراك و افتراق فلسفه اشراق و عرفان ………………………………………………………………………………………………………………………..243

موقعيّت كشف و استدلال در عرفان ………………………………………………………………………………………………………………………………244

جلسه هيجدهم

نقش و بعد عرفاني در فلسفه اشراق …………………………………………………………………………………………………………………………………246

تأثير فلسفه اشراق در حكمت متعاليه ………………………………………………………………………………………………………………………………247

فلسفه مشاء و اشراق و عرفان در اسلامي‏شدن معاصرند …………………………………………………………………….247

رابطه عرفان و فلسفه اشراق ………………………………………………………………………………………………………………………………………………………….247

درگيري فلسفه اشراق و مشاء …………………………………………………………………………………………………………………………………………………….247

ديدگاه فلسفه اشراق …………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………250

رسميّت يافتن عرفان ……………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………..252

سرچشمه عرفان …………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………….253

مخالفت علما با عرفان …………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………..255

سرچشمه مشاء و اشراق و عرفان، از نظر ما ………………………………………………………………………………………………………….257

جلسه نوزدهم

عرفان در فلسفه ملاصدرا اصل اساسي است ……………………………………………………………………………………………………….262

اصل عرفان علمي و عملي همان تصو‌ّف است ……………………………………………………………………………………………..262

پيدايش تصو‌ّف در اسلام از قرن دوم توسّط «حسن بصري» ……………………………………………………263

نظر مستشرقين درباره تناسب اسلام و عرفان ………………………………………………………………………………………………………263

تلاش برخي در ريشه‏يابي عرفان اصطلاحي در اسلام و اديان آسماني ………………………….264

علل نفوذ عرفان در اسلام ………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………..265

رواج طريقه و سلسله‏هاي صوفيّه در ميان اهل سنّت …………………………………………………………………………..266

پيدايش كلمه «صوفي‌وتصو‌ّف» در قرن دوم و كلمه «عارف و عرفان» در قرن سوم …267

ابتداي تصو‌ّف در اسلام …………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………….267

برخي از مشاهير صوفيه در قرن دوم: ………………………………………………………………………………………………………………………………267

مالك بن دينار، ابراهيم ادهم، رابعه عدويّه، ابوهاشم كوفي، شقيق بلخي، معروف كرخي، فضيل بن عياض

«عرفان علمي» در قرن سوم پايه‏گذاري شد ……………………………………………………………………………………………………………268

برخي از عرفاي قرن سوم: ………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………269

بايزيد بسطامي، بشر حافي، جنيد بغدادي، ذو النون مصري، سهل بن عبدالله تستري، حسين بن منصور حلاّج

ائمه: از صوفيه و تصو‌ّف تبر‌ّي مي‏فرمودند ……………………………………………………………………………………………269

برخي از عرفاي قرن چهارم: …………………………………………………………………………………………………………………………………………………………269

ابوبكر شبلي، خواجه عبداللّه انصاري، ابوعلي رودباري، ابونصر سر‌ّاج طوسي، ابوعبداللّه رودباري، ابوالفضل سرخسي، ابوطالب مكّي

سبب آن كه بيش‏تر عرفا ايراني بودند ……………………………………………………………………………………………………………………………..270

نفوذ روح عرفان در اهل‌سنّت و تمايل آنان به‌تصوّف، و محفوظ‏ماندن شيعه …..271

برخي از عرفاي قرن پنجم: …………………………………………………………………………………………………………………………………………………………….272

شيخ ابوالحسن خرَقاني، ابوسعيد ابوالخير، ابوعلي دقّاق نيشابوري، ابوالحسن علي بن عثمان، خواجه عبداللّه انصاري، ابوحامد غزّالي

جلسه بيستم

«غزالي» از عرفاي قرن پنجم …………………………………………………………………………………………………………………………………………………………276

مشاهير عرفاي قرن ششم: ………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………..281

عين القضات همداني، سنائي، عبدالقادر گيلاني، شيخ روزبهان شيرازي

آغاز تفكيك عرفان علمي از عرفان عملي …………………………………………………………………………………………………………………281

تفكيك رسمي عرفان نظري از عرفان عملي …………………………………………………………………………………………………………283

عرفاي قرن هفتم: ………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………….283

شيخ نجم الدين كبري، شيخ فريد الدين عطّار، شيخ شهاب الدين سهروردي زنجاني

جلسه بيست و يكم

ابن فارض از عرفاي قرن هفتم …………………………………………………………………………………………………………………………………………………292

سبب گرايش شيعه به عرفان ………………………………………………………………………………………………………………………………………………………..294

تفكيك عرفان نظري از عملي توسّط محيي‏الدين ………………………………………………………………………………………..295

نظر مور‌ّخان در متأثربودن عرفاي قرن هفتم از معارف شيعه ……………………………………………………….295

محيي‏الدين عربي در قرن هفتم و رشد نهايي عرفان ………………………………………………………………………………….297

تأسيس عرفان نظري و بقاي آن ………………………………………………………………………………………………………………………………………………297

مرو‌ّجان مكتب محيي‏الدين: ………………………………………………………………………………………………………………………………………………………..300

محمد قونوي، مولوي رومي، شمس تبريزي

جلسه بيست و دوم

برخي از مشاهير عرفاي قرن هفتم: ……………………………………………………………………………………………………………………………………..304

جلال الدين محمد بلخي رومي، فخر الدين عراقي همداني

عرفاي قرن هشتم: ……………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………….305

علاءالدوله سمناني، خواجه حافظ شيرازي، شيخ محمود شبستري، سيد حيدر آملي، عبدالكريم جيلاني

استقلال تصو‌ّف بعد از محيي‏الدين …………………………………………………………………………………………………………………………………..310

عرفا يا صوفيّه قرن نهم ………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………311

اسباب نفوذ عرفان در تشيّع …………………………………………………………………………………………………………………………………………………………314

جلسه بيست و سوم

جهش عرفان در زمان محيي‏الدين ……………………………………………………………………………………………………………………………………….319

تأسيس عرفان نظري و گسترش آن …………………………………………………………………………………………………………………………………..319

عبارتي از «دائرة المعارف» در بيان علّت نفوذ عرفان در تشيّع …………………………………………………321

تجليل محيي‏الدين از امامان شيعه: به خصوص امام عصر (عج) ……………………………………………….325

كلام قونوي درباره امام عصر (عج) ……………………………………………………………………………………………………………………………………327

نظر محيي‏الدين راجع به «خاتم الولايه بودن» حضرت مهدي7 ………………………………………..329

اشعار قونوي در وصف امام زمان (عج) ………………………………………………………………………………………………………………………329

جلسه بيست و چهارم

تأثير افكار فلاسفه اسلامي قرن دهم در فلاسفه بعد …………………………………………………………………………………..332

برخي از آنان: ……………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………..332

ميرسيّد شريف، ملاّجلال الدين دواني، ميرصدر دشتكي، غياث الحكماء، شمس‏الدين محقّق خفري، فخرالدين سماكي

ميرداماد و جهش مكتب مشّاء و اشراق و عرفان در قرن يازدهم در شيعه …………………333

تجليل فلاسفه و مخالفان فلسفه از ميرداماد …………………………………………………………………………………………………………….334

ميرداماد معلّم ثالث ……………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………335

بررسي علل انتشار و نفوذ سه مكتب در شيعه توسط ميرداماد …………………………………………………….336

رشد نهايي فلسفه و پيدايش حكمت متعاليه …………………………………………………………………………………………………………338

ميرداماد در فلسفه مشّاء و اشراق و عرفان استاد بود ………………………………………………………………………………..339

ادامه شرح حال ميرداماد ……………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………..341

جلسه بيست و پنجم

تبحّر ميرداماد در علوم نقليّه و غير آن‏ها از فنون و ادب …………………………………………………………………..344

تجليل محد‌ّثين شيعه از ميرداماد ……………………………………………………………………………………………………………………………………………346

او توانست فلسفه مشاء و اشراق و عرفان را رنگ تشيّع بزند …………………………………………………….347

نقل مكاشفه ميرداماد ………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………..347

خواب ميرداماد به نقل محد‌ّث نوري …………………………………………………………………………………………………………………………….351

تعابير ميرداماد …………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………….352

جلسه بيست و ششم

ميرفندرسكي و تبحّر او در سه مكتب مشاء و اشراق و عرفان نظري ……………………………..356

موقعيّت ميرداماد در تدريس فلسفه و عرفان ………………………………………………………………………………………………………358

ملاّصدرا در ميان شاگردان ميرداماد و ميرفندرسكي برترين بود ………………………………………………359

معاصران ملاصدرا: ……………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………..359

ملاشمساي گيلاني، آقا حسين خوانساري، ملارجب‏علي تبريزي، ملاحسن لنباني، ميرزا رفيعاي نائيني، ملامحمد باقر سبزواري

شرح حال ملاصدرا و كارهاي او در فلسفه و عرفان ………………………………………………………………………………..361

تعظيم و خوش‏بيني حكماي بعد، نسبت به تحقيقات متناقض و مختلف ملاصدرا 362

در قرن يازدهم فلسفه ملاّصدرا نهايت‌تطوّر حكمت مشاء‌و اشراق و عرفان است..363

ملاصدرا مكاتب مختلف را با هم تلفيق نمود ……………………………………………………………………………………………………..364

مهمترين كار وي توجيه آيات و روايات بود ………………………………………………………………………………………………………..365

نقل عبارتي از «اسفار» در بيان برداشت‏هاي ملاصدرا از مكتب‏ها …………………………………………..365

جلسه بيست و هفتم

تفاوت طرز كار فيض كاشاني و لاهيجي در ترويج فلسفه ملاصدرا ………………………………….370

پيشرفت فلسفه ملاصدرا با وجود اساتيد متبحّر در مكاتب ديگر: ………………………………………..370

ملاحيدر خوانساري، ملاّرجب‏علي و شاگردان وي

برخي از حكماي طبقه بعد از معاصران و شاگردان ملاصدرا و فعاليّت آنان در رشد و نضج فلسفه ملاصدرا: ……………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………..371

شيخ عنايت‏اللّه گيلاني، مير سيّدحسن طالقاني، مولا محمّدصادق اردستاني

طبقه بعد:

آقا ميرزا محمّدتقي الماسي، مولا محمّداسماعيل بن محمّدرضا مازندراني خواجوي، مولا عبداللّه حكيم

ولادت شيخ مرحوم و سيد‌مرحوم (اع) همزمان با فعاليّت‏هاي مروّجان فلسفه‌ملاصدرا...372

برخي از فلاسفه معاصر با مشايخ عظام (اع) و ناشر مكتب ملاصدرا: ………………………………373

آقا محمّد بيدآبادي، ملامحراب گيلاني، حاج ملاّمهدي نراقي، ميرزا ابوالقاسم مدر‌ّس خاتون‏آبادي، آخوند ملاعلي نوري

شاگردان ملاعلي نوري:

ملااسماعيل درب‏كوشكي اصفهاني، آخوند ملاآغاي قزويني، آقا سيد رضي مازندراني لاريجاني، آقا ميرزا حسن نوري، ملامحمّدجعفر لاهيجي، ملاعبداللّه زنوزي، ملامصطفي قمشه‏اي، ميرزا محمدحسن چيني، زين‏العابدين نوري، ملاهادي سبزواري

انتشار فلسفه ملاصدرا توسّط حكماي متأخّر ………………………………………………………………………………………………….376

اوج ترقّي و انتشار حكمت متعاليه و ظهور «مكتب استبصار» …………………………………………………….376

جلسه بيست و هشتم

روايات‌ِ در معارف، شيعه را از انحراف محافظت نمود ………………………………………………………………………..379

اتمام حجّت به وسيله محد‌ّثين اهل سنت …………………………………………………………………………………………………………….380

اتمام حجّت در غيبت كبري توسّط فقهاي شيعه ………………………………………………………………………………………..381

مخالفت علماي شيعه در آن زمان كافي نبود …………………………………………………………………………………………………………382

تلفيق پنج مكتب در فلسفه ملاصدرا …………………………………………………………………………………………………………………………………382

انتشار فلسفه ملاصدرا توسّط آقا محمّد بيدآبادي و ملاعلي نوري ……………………………………383

تأييد الهي در انتشار مكتب شيخ مرحوم (اع) ……………………………………………………………………………………………………….383

نظر مرحوم سيد مهدي بحرالعلوم درباره علم شيخ مرحوم (اع) ……………………………………………….385

انتشار كتب شيخ مرحوم (اع) در بعد حكمت و معارف و … ……………………………………………………….385

مراد از اين‏كه بزرگان (اع) داراي نيابت عامّه و خاصّه بودند ……………………………………………………..386

سبب آن كه بيش‏تر اعتراض‏ها متوجّه شيخ مرحوم و سيد بزرگوار (اع) است …..386

نقل عبارتي از «شرح الفوائد» شيخ مرحوم (اع) …………………………………………………………………………………………………387

جلسه بيست و نهم

تطور و تكامل نهايي علوم معقول و منقول ……………………………………………………………………………………………………………..391

نقش نائب‏هاي جزئي در نفي برخي انتحال‏ها …………………………………………………………………………………………………….391

تأسيس اصول و مباني حكمت و عرفان وحياني توسط شيخ مرحوم (اع) ………………..392

امداد و تأييد امام زمان (عج) شيخ مرحوم را در دو مركز علمي شيعه و ايران ………393

جامعيّت شيخ مرحوم (اع) در علوم نقلي و عقلي ……………………………………………………………………………………….393

خضوع اساتيد فنون و علوم در نزد شيخ مرحوم و سيد جليل (اع) ……………………………………..394

جلسه سي‏ام

تجديد حكمت و عرفان وحياني در مكتب شيخ مرحوم (اع) ……………………………………………………..397

مكتب شيخ مرحوم (اع) از ديدگاه هانري كربن فرانسوي …………………………………………………………………397

نقل عباراتي مغرضانه از «آشتياني» ………………………………………………………………………………………………………………………………………..402

جلسه سي و يكم

افراد بي‏غرض به حقانيت مكتب پي‏مي‏برند …………………………………………………………………………………………………………..410

افراد مغرض از عناد و لجاج با بزرگان دست برنمي‏دارند ………………………………………………………………….410

نقل عبارتي ديگر از آشتياني ………………………………………………………………………………………………………………………………………………………….411

نظر مغرضانه آشتياني نسبت به هانري‏كربن …………………………………………………………………………………………………………….413

([1]) آل عمران: 7

([2]) ارشادالعوام ج2، چ كرمان، ص54

([3]) «اسلام» كه مي‏گوييم مراد «اسلام رسمي» و «اسلام مشهور» است. همان كه چه بگوييم تسنّن، چه بگوييم اسلام رسمي و مشهور.

([4]) بحارالانوار ج27، ص70

([5]) الكافي ج5، باب دخول الصوفية علي أبي‏عبداللّه7 و احتجاجهم عليه فيما ينهون الناس عنه من طلب الرزق.

([6]) الإحتجاج، ج2، احتجاج الحجة القائم عج ص474 ـ الغيبة للطوسي، ص406

([7]) بحارالانوار ج19، ص121

([8]) كشف المحجوب، ص49

([9]) (عن أبي‏هريرة عن النبي9: ان اللّه يبعث لهذه الأمّة علي رأس كلّ مأة سنة من يجدّد لها دينها) المجموع لمحيي الدين النوري ج1، ص509

(الحديث المشهور المروي عن النبي 9ان اللّه… في رأس…) خاتمة المستدرك ج3، ص273

(ما ورد من طرق العامة عن رسول‏اللّه 9 بالفاظ مختلفة انّه قال إن للّه في كلّ عصر حجّة قائمة يرد‌ّ كيد الخائنين و ان‌ّ علي رأس كلّ مأة مجدّداً للدين  أو إن اللّه يرسل علي كلّ مأة سنة رجلاً يحيي الدين و يجد‌ّد المذهب… و قد ذهب شيخنا النوري في ظهر المجلد الأول من المستدرك إلي أن هذا الحديث لم‏يصل إلينا عن طرق الخاصّة) الرسائل الفقهيّه، للوحيد البهبهاني، ص24

(و ما ورد متواتراً أن للّه في كلّ عصر حجّة قائمة يردّ كيد الخائنين و انّ علي رأس كلّ مأة مجدّداً للدين) شرح اللمعة ج1، ص296

([10]) كه دروغش معلوم است

([11]) كه باز دروغش معلوم است

([12]) المنقذ من الضلال، للغزالي ص145

([13]) مشك خرد، نيم‏مشك، كوزه آبخوري

([14]) روضات الجنات، ج8، ص58

([15]) الأسفار الأربعة ج2، ص14

([16]) مسند احمد بن حنبل، ج1، ص51

([17]) عوارف المعارف، ص5

([18]) عوارف المعارف، ص6

([19]) (عن حفص المؤذن قال كتب أبوعبداللّه7 إلي أبي‏الخطاب بلغني أنك تزعم أن الخمر رجل و أن الزنا رجل و أن الصلاة رجل و أن الصوم رجل و ليس كما تقول نحن أصل الخير و فروعه طاعة اللّه و عدونا أصل الشر و فروعه معصية الله ثم كتب كيف يطاع من لا يعرف و كيف يعرف من لا يطاع.

عن حبيب الخثعمي قال ذكرت لأبي‏عبدالله7 ما يقول أبوالخطاب فقال اذكر لي  بعض ما يقول قلت في قول الله عزوجل وَ إِذا ذُكِرَ اللّهُ وَحْدَهُ اشْمَأَزَّتْ إلي  آخر الآية يقول إِذا ذُكِرَ اللّهُ وَحْدَهُ اميرالمؤمنين7 وَ إِذا ذُكِرَ الَّذِينَ مِنْ دُونِهِ فلان و فلان فقال أبوعبدالله7من قال هذا فهو مشرك ثلاثا أنا إلي  الله منه بريء ثلاثاً بل عني الله بذلك نفسه و أخبرته بالآية التي في حم: ذلِكُمْ بِأَنَّهُ إِذا دُعِي اللّهُ وَحْدَهُ كَفَرْتُمْ ثم قال قلت يعني بذلك اميرالمؤمنين7؟ قال أبوعبدالله7من قال هذا فهو مشرك ثلاثاً أنا إلي الله منه بريء ثلاثاً بل عني بذلك نفسه بل عني بذلك نفسه.

عن الهيثم التميمي قال قال أبوعبدالله7 يا ميثم التميمي إن قوماً آمنوا بالظاهر و كفروا بالباطن فلم‏ينفعهم شي‏ء و جاء قوم من بعدهم فآمنوا بالباطن و كفروا بالظاهر فلم‏ينفعهم ذلك شيئاً و لا إيمان بظاهر الا بباطن و لا بباطن الا بظاهر) بحار الانوار ج24، ص301

([20]) كشف الأستار عن وجه الغائب عن الأبصار ع ص46

([21]) الذريعة ج2، ص73

([22]) (و منهم رضي اللّه عنهم رجبيون… سموا بذلك لان حال هذا المقام لايكون لهم الا في شهر رجب ثم يفقدون ذلك الحال من أنفسهم فلايجدونه الي دخول رجب من السنة الاتية و قليل من يعرفهم من أهل هذا الطريق و هم متفرّقون في البلاد. لقيت واحداً منهم بدنيسير من ديار بكر. و منهم من يبقي عليه في ساير السنة امر مّا ممّا كان يكاشف في حاله في رجب. و كان هذا الذي رأيته قد أبقي عليه كشف الروافض من أهل الشيعة ساير السنة فكان يراهم خنازير. فاذا مرّ عليه يراه في صورة خنزير فيستدعيه و يقول له تب الي اللّه فانّك رافضي فيبقي الاخر متعجباً من ذلك فان تاب الي اللّه و صدق في توبته راه انساناً و ان قال له بلسانه تبت و هو يضمر مذهبه لايزال يراه خنزيراً) الفتوحات المكيّة، ج2، ص8

([23]) باروخ اسپينوزا Baruch Benedict Spinoza فيلسوف اروپايي (1632 ـ 1677) ميلادی.

([24]) دائرة المعارف الاسلامية ج1، ص233

([25]) كشف الأستار، ص49

([26]) كشف الأستار ص88

([27]) كشف الأستار ص88

([28]) ترجمه روضات الجنات ج2، ص239

([29]) شرح اصول الكافي لملاّصدرا، ج1، ص214

([30]) أمل الامل للشيخ حرّ العاملي، ج2، ص249

([31]) خاتمة المستدرك ج2، ص248

([32]) القبسات، ص483

([33]) اثني عشر رسالة لميرداماد: ج4، ص5

([34]) ديوان مير داماد، رباعيات، ص141

([35]) اختيار معرفة الرجال للشيخ الطوسي ج1، مقدمة ص4

([36]) ديوان ميرداماد، رباعيات

([37]) خاتمة المستدرك ج2، ص250

([38]) (الأمير محمدباقر بن محمد الشهير بالداماد الحسيني. طراز العصابة و جواز الفضل و سهم الإصابة الرافع بأحاسن الصفا أعلامه فسيّد و سند و علم و علامة إكليل جبين الشرف و قلادة جيده. الناطقة ألسن الدهور بتعظيمه و تمجيده. باقر العلم و نحريره. الشاهد بفضله تقريره و تحريره. و واللّه إنّ الزمان بمثله لعقيم. و إن مكارمه لايتّسع لبثّها صدر رقيم. و أنا بري‏ء من المبالغة في هذا المقال و برّ قسمي يشهد به كلّ وامق و قال.

و إذا خفيت علي الغبي فعاذر   أن لاتراني مقلة عمياء

إن عدّت الفنون فهو منارها الذي يهتدي به أو الاداب فهو موئلها الذي يتعلّق بأهدابه أو الكرم فهو بحره المستعذب النهل و العَلَل أو الشيم فهو حميدها الذي يدبّ منه نسيم البرء في العلل أو السياسة فهو أميرها الذي تجمّ منه الاُسود في الأجم أو الرئاسة فهو كبيرها الذي هاب تسلّطه سلطان العجم. و كان الشاه‏عباس أضمر له السوء مراراً و أمرّ حبل غيلته إمراراً خوفاً من خروجه عليه و فرقاً من توجّه قلوب الناس إليه. فحال دونه ذو القوّة و الحول. و أبي الا أن‏يتمّ عليه المنّة و الطول. و لم‏يزل موفور العزّ و الجاه سالكاً سبيل الفوز و النجاة. حتي استأثر به ذو المنّة و تلا يا أيَّتها النفس المطمئنّة فتوفّي في سنة إحدي و أربعين و ألف. ره) بحار الأنوار ج109، ص123

([39]) فوائد الرضويّه، ص418

([40]) ترجمه روضات الجنات ج2، ص239

([41]) ترجمه روضات الجنات ج2، ص241 ـ لؤلؤة البحرين، ص132

([42]) بحارالأنوار ج109، ص125

([43]) اثناعشر رسالة لميرداماد ج1، ص8 ـ اجازات البحار ج109، ص123

([44]) بحارالأنوار ج60، ص214 و 216

([45]) دارالسلام ج2، ص52

([46]) الحكمة المتعالية في الأسفار العقلية الأربعة، ص4

([47]) فهرست، ص152 ـ مكتب شيخي از هانري كربن، ص32

([48]) از اين قسمت از دفتر يكي از برادران متعلم آورده شده است.

([49]) فوائد الرضوية، ص676

([50]) فهرست، ص162

([51]) مكتب شيخي از حكمت الهي شيعي به قلم هنري كربين، ترجمه مقدمه‌ مؤلف

([52]) مكتب شيخي از حكمت الهي شيعي به قلم هنري كربين، ترجمه مقدمه‌ مؤلف ص2

([53]) مكتب شيخي از حكمت الهي شيعي به قلم هنري كربين، ترجمه مقدمه‌ مؤلف صص6ـ7

([54]) مكتب شيخي از حكمت الهي شيعي، ص19

([55]) مكتب شيخي، ص32

([56]) مكتب شيخي، ص36

([57]) مكتب شيخي ص40

([58]) مكتب شيخي، ص41

([59]) مقدمه‏ي شواهد الربوبيه، ص110

([60]) مقدمه‏ي شواهد الربوبيه، ص110

([61]) قصص العلماء، ص27

([62]) مقدمه شواهد الربوبية، ص111

([63]) مقدمه شواهد الربوبية، ص112

([64]) مكتب شيخي، ص101

([65]) مقدمه شواهد الربوبية، ص113

([66]) الزخرف: 23

([67]) 36 موعظه ذيل آيه شريفه‏ي إنّ أوّل بيت وضع للناس … ص 322