ارشاد العوام جلد چهارم – قسمت دوم
از تصنيفات
عالم رباني و حكيم صمداني
مرحوم حاج محمدكريم كرماني
اعلي الله مقامه
مقام دويم
در شناختن فضايل و مقامات ايشان و بيان رتبه نقبا و رتبه نجبا و اعداد ايشان در هر عصري و اين مقام را بر دو مطلب تقسيم ميكنيم.
مطلب اول
در شناختن فضايل و مقامات ايشان و بيان رتبه نقبا و نجبا است و در اين
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 226 *»
مطلب مقدمه و چهار باب است و چون كتاب بسيار به طول انجاميده است اين ابواب را تا باقي كتاب به طور اختصار بايد ذكر كنم چرا كه هم مرا ملال گرفته است هم خوانندگان و نسخهكنندگان را ملال خواهد گرفت.
مقدمه
در بيان اقسام و انواع فضايل ايشان و در آن چند فصل است.
فصل
بدان كه اين بزرگواران را چند قسم فضيلت است يكي آنكه هنوز وقت ابراز آن نيامده است و از جمله آن چهار حرفي است كه امام7 بعد از ظهور بايد ابراز آن را فرمايد و نه مرا طاقت گفتن و نه خلق را طاقت شنيدن است خوب گفته است شاعر:
من گنگ خواب ديده و عالم تمام كر |
||
من عاجزم ز گفتن و خلق از شنيدنش |
||
و يكي آنكه در اين ايام از براي تسليمكنندگان ميتوان ابراز داد ولي سينه به سينه و در كتاب نميتوان نوشت كه در دست عالم و جاهل همه افتد و متحمل نشده جهال از آن به فغان آيند و يكي آنكه ميتوان نوشت و لكن نه صريح و واضح بلكه به دقيق اشاره و لطيف عبارت كه جاهلان و متوسطان و غير اهل فن و لسان از آن ممنوع باشند و اهل علم و فن و لسان آن را بتوانند فهميد و چون مشافهةً ايشان را ممكن نشود از كتاب بتوانند بهره برد و يكي آنكه ميتوان در كتاب آن را ظاهر نوشت ولي هرگاه كتاب عربي باشد نه فارسي چرا كه كسانيكه ذهن خود را به رياضتهاي علمي رياضت دادهاند و كتب علمي خواندهاند و ديدهاند و عبارات احاديث را و قرآن را ميفهمند ميتوانند آنها را بفهمند و قبول كنند چرا كه احاديث علانيه به آنها شهادت ميدهد و اما عوام عجم از فهم احاديث و قرآن دورند و نكات آنها را برنميخورند و اگر آنها را فارسي كني آن نكات مخفي ميشود و آن قرينهها باطل ميشود پس عوام عجم از آنها بهرهور نشوند و نتوان آنها را در كتاب فارسي نوشت و يكي ديگر آنكه ميتوان آنها را به عبارات عاميانه و در كتاب فارسي نوشت. پس منحصر شد امر در ذكر فضايل ايشان در اين كتاب
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 227 *»
عاميانه به آنچه ميتوان به فارسي و عوامفهم نوشت و آنچه بتوان در همهجا خواند و همهجا گفت ولي با وجود اين نميدانم كه منكر فضايل و دشمن حق صبر ميكند و انصاف را پيشه خود ميكند يا با وجود بداهت آن باز زبان انكار آن را ميگشايد و بيانصافي را شعار خود ميكند باري بر من است كه به جز آنچه از كتاب خدا و سنت رسول9 برميآيد نگويم ديگر ايشان خود دانند.
فصل
بدان كه چنانكه توحيد را در چهار مقام بيان كرديم و مقامات فضايل رسول و ائمه: را نيز در چهار مقام شرح كرديم فضايل اين بزرگواران را نيز در چهار مقام شرح ميكنيم يكي مقام بيان مناسب ايشان و يكي مقام معاني و يكي مقام بابيت و يكي مقام پيشوايي و انشاءاللّه هريك را به طور اختصار بيان مينماييم و اختصار هم در اين قسمت وانگهي در اين مقام بسيار مطلوب است پس ابتدا ميكنيم به شرح مقام بيان و بابي براي آن عنوان ميكنيم.
باب اول
در معرفت نقبا و نجبا به معرفت بيان و در آن چند فصل است.
فصل
بدان كه شك در آن نيست كه خداوند عالم جلشأنه از جنس مخلوقات خود نيست كه اگر از جنس ايشان بود حادث بود مثل ايشان و همچنين مخلوقات را مدركي از جنس خدا نيست كه اگر ايشان را مدركي از جنس خدا بود قديمان متعدد بودي يا خدا حصهحصه شده بود و همه اينها چنانكه در اوايل اين كتاب شنيدهاي باطل است پس ادراككردن مخلوقات مر خداي خود را از جمله محالات و ممتنعات است نه به حواس ظاهر و نه به حواس باطن و نه به نفس و نه به عقل و نه به نور خود به هيچوجه نتوانند خدا را ادراك كرد و نتوانند كه او را به ادراك خالص ادراك كنند و نه به اشارات مدركها چرا كه اشاره هم پس از تعيين و تميز مشاراليه است اگرچه به طور اجمال باشد پس به هيچ نحو از انحاء ادراك و به هيچ قسم از اقسام اشاره به او نتوان اشاره كرد و آنچه ما ميگوييم از اشارات حتي به اين نحو كه او را نتوان ادراك كرد و به او نتوان اشاره كرد و او منزه است و او مقدس است تمام اينها اشاره به آيات و مقامات است و هيچيك بر او واقع نميشود
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 228 *»
خدا ميفرمايد لاتدركه الابصار و هو يدرك الابصار و هو اللطيف الخبير يعني بصيرتهاي خلايق او را ادراك نكند و او مدرك همه بصيرتهاست و او نازكبين و آگاه است خوب گفته است آن شاعر كه گفته:
اي برتر از قياس و خيال و گمان و وهم |
||
وز هرچه گفتهايم و شنيديم و خواندهايم |
||
پس هركس در معارف خود گمان كند كه خدا را ميتواند فهميد به مشعري از مشعرهاي خود يا اشاره به او ميتواند كرد خدا را نشناخته و در معرفت خود يا مقصر است يا قاصر حضرت امير ميفرمايد كه آنچه را به نازكتر فهم خود تميز بدهيد آن مخلوقي است مثل شما رجوعش به سوي شماست و ميفرمايد كه ادوات خود را تحديد كنند و آلات به سوي نظاير خود اشاره كنند، و تو اداتي از جنس ذات حق نداري كه او را تحديد كني و آلتي از جنس او تو را نيست كه به آن به سوي او اشاره كني پس معرفت خدا محال و ادراك او ممتنع و اشاره به سوي او غيرممكن.
فصل
از تواتر اخبار آلمحمد سلام اللّه عليهم اجمعين برميآيد كه خداوند ايشان را قبل از جميع كاينات آفريده به هزارهزار دهر و در بعضي اخبار صدهزار دهر و در بعضي اخبار چهلهزار سال و غير اينها از اخبار وارد شده است و مقصود از اينها نه سبقت زماني است كه در سالهاي پيش خدا ايشان را خلق كرده است بلكه مراد بلندي مرتبه ايشان است كه از آن مرتبهها تعبير به سال آوردهاند چنانكه گويي از زمين تا آسمان اول پانصدسال راه است و قطر آسمان اول پانصدسال و مابين هر دو آسمان پانصدسال پس كوكب زحل پيش از زمين است به هفتهزار سال و اين پيشي بلندي رتبه زحل است از زمين حال همچنين ايشان به حسب رتبه هزارهزار دهر قبل از كل مخلوقات آفريده شدهاند و در مابين اخبار اختلاف نيست چرا كه در هر تعبيري يك طور رتبهاي را قصد كردهاند چنانكه سابقاً ذكر آن شده است و باز از اخبار متواتره ظاهر ميشود كه خداوند جميع كاينات را از نور مقدس ايشان خلق كرده است و اخبار در اين خصوص زياده از احصاست پس چون ايشان وجودشان مقدم بر وجود خلق است و وجود خلق از نور ايشان
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 229 *»
است نه از جنس وجود ايشان پس خلق را ادراك مقام ايشان ممكن نباشد چرا كه مدركي از جنس ايشان ندارند تا به آن مدرك مقام ايشان را ادراك كنند و مقام اعلاي ايشان به مقام نور نميآيد كه نور باشند نه منير پس نور آفتاب را ممكن نباشد كه به رتبه ذات آفتاب رسد چرا كه اصل رتبه او در تحت رتبه آفتاب است و از حد خود نميتواند تجاوز نمايد پس غايت حظ انوار از آفتاب همان انوار باشد و آنچه ادراك كند و تميز دهد از جنس خود اوست و در حد خود اوست و به رتبه آفتاب نرسد و چون سابقاً اين مسائل را به تفصيل ذكر كردهايم به همينقدر اكتفا ميشود.
فصل
آنچه از اخبار آلمحمد: مستفاد ميشود اول نوري كه از آفتاب ذات محمد و آلمحمد: صادر شده است نور پيغمبران است و در آن نور احدي نصيبي و بهرهاي ندارد و شيعيان ايشان از نور آفتاب ذات پيغمبران خلق شدهاند مانند آنكه ايشان از نور آلمحمد: خلق شدهاند پس ساير رعيت را ممكن نيست رسيدن به مقام پيغمبران چه جاي رتبه پيغمبر آخرالزمان صلوات اللّه عليه و آله چرا كه پيغمبران در مقام منيرند و چون خلقت ايشان از مبدء تا منتهي تمام شد خداوند از نور مقدس ايشان انوار شيعيان را آفريده است و اعلي درجه مشاعر شيعيان در تحت رتبه پيغمبران است پس شيعيان نتوانند كه به اسفل مقام ايشان رسند و از ادراك آن بيبهرهاند و آنچه ادراك كنند در رتبه خود ايشان و از جنس خود ايشان است البته به همين برهانها كه گذشت و مثل اين مراتب آفتاب است كه به صحن خانه ميتابد اولاً كه مواجه با اوست بعد از صحن خانه نوري ساطع ميشود و عكسي پيدا ميشود در اتاق و آن اتاق روشن ميشود به نور صحن خانه و مواجهه با او دارد نه با آفتاب و نور او نور صحن خانه است بعد از ضياء اتاق نوري ساطع ميشود به اتاق اندروني و اتاق اندروني مواجهه با اتاق بيروني دارد نه با صحن خانه و نورش از نور اتاق بيروني است اگرچه نور همه از آفتاب است و اگر آفتاب غروب كند همه معدوم خواهند شد و اگر طلوع كند همه به ترتيب هريك در مرتبه و حد خود پيدا شوند.
مثَلِ آفتاب اول مثل مشيت خداست جلشأنه و نور صحن خانه
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 230 *»
مثل نور محمد و آلمحمد است: و مثل نور اتاق بيروني مثل نور انبياست: و مثل اتاق اندروني مثل نور شيعيان است پس به همين دليل كه نور صحن خانه به نور آفتاب نرسد نور اتاق بيروني به نور صحن خانه نرسد چرا كه نسبت او به صحن با نسبت نور صحن به آفتاب يكسان است و همچنين به همين دليل نور اتاق اندروني به اتاق بيرون نرسد چرا كه نسبتش با اتاق بيرون مثل نسبتهاي سابق است بفهم چه ميگويم پس مؤمنان ابداً ادراك مقام انبيا را نكنند و اشاره به آنها نتوانند كرد و تميز حقايق ايشان را نتوانند داد چنانكه سابقاً دانستهاي.
فصل
بدان كه خداوند خلق را براي معرفت و عبادت آفريده است چنانكه در قرآن فرمود كه من جن و انس را نيافريدم مگر به جهت آنكه مرا عبادت كنند و حضرت سيدشهدا7 فرمودند معنيش آنست كه مرا بشناسند و سبب آن است كه معرفت اول عبادات و اعظم عبادات است چنانكه حضرت امير7 فرمود كه اول دين معرفت خداست و در حديث قدسي فرموده است كه من خلق را خلق كردم تا شناخته شوم و از آنچه سابقاً عرض كرديم يافتي كه معرفت انبيا محال است چه جاي آلمحمد: چه جاي خدا و اشاره به ايشان ممتنع است و به نازكتر فهم نتوان ايشان را ادراك كرد و هرچه ادراك كني از جنس خود تو است لهذا خداوند عالم براي خود در هر رتبه وصفي آفريد و آن را سبب معرفت خود قرار داد پس هركس آن وصف را شناخت خدا را شناخت و هركس آن را نشناخت خدا را نشناخت و نيست ديگر خدا را شناختني جز شناختن آن وصف و نيست آن وصف را شناختني غير شناختن خدا.
بلكه عرض ميكنم كه شناختني غير همين شناختن معقول نيست و آنچه گفتهاند همين را گفتهاند و آنچه به او تكليف كردهاند همين بوده است از روز اول تا حال چرا كه از خداوند عدل تكليف مالايطاق روا نبود و از پروردگار حكيم تكليف به عبث شايسته نباشد پس تكليف نشده بوده است مگر به همين و اراده نكرده است خدا مگر همين را و معني ندارد معرفت مگر همين آيا نميبيني كه تو ميگويي من زيد را ميشناسم و
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 231 *»
آنچه از او ميشناسي نه ذات اوست بلكه رنگ و شكل و اندام و حركات اوست و اينها همه وصف اوست آيا نميبيني كه اگر اين صفاتش تغيير كند ديگر او را نميشناسي پس معرفت زيد معني ندارد مگر معرفت صفات و ذات از غير خدا شناخته نميشود يعني شناختني ندارد پس چگونه ذات خدا شناخته شود و شناختني داشته باشد گفتهاند زيد را بشناس و معني شناختن او فهم رنگ و شكل و اندام اوست و به ذهن سپردن اينها حال معرفت خدا هم معرفت صفات اوست و غير از اين مطلقا معني نداشته و ندارد و صفت خدا غير از خداست چنانكه در توحيد دانستهاي و غير خدا خلق خداست.
حال اگر آن صفت بالاتر از رتبه تو باشد كه همان عيبهاي سابق را دارد و باز تو آن را نخواهي شناخت پس بايد در رتبه تو باشد و هست و آن نفسي است كه خدا براي تو خلق كرده است و فرموده آيات خود را در آفاق و در نفوس خود ايشان نشان ايشان ميدهيم و حضرت پيغمبر9 فرمودند هركس نفس خود را بشناسد پروردگار خود را شناخته است و حضرت امير7 فرمودند هركس نفس خود را بهتر شناسد خداي خود را بهتر شناسد و در انجيل است بشناس نفس خود را كه بشناسي رب خود را. پس نفس هر صاحبنفسي صفت خداست در نزد او كه خدا خود را به آن نفس براي او شناسانيده است و هرگاه او را بشناسد خداي خود را شناخته است و هرگاه نشناسد نشناخته است و به قدري كه بشناسد او را شناخته است ربّ خود را و سابقاً شرح اينها شده است و اينجا به جهت حاجت اشاره ميكنيم و حاجت به تفصيل نيست.
پس هركسي نفسي دارد كه آن نفس فؤاد اوست و نور خداست در او كه حضرت پيغمبر9 فرمود از فراست مؤمن پرهيز كنيد كه او به نور خدا نظر ميكند و آن نور خدا كه مؤمن با او نظر ميكند همان فؤاد و نفس اوست و همان حقيقت اوست كه خدا او را وصف و مثال خود قرار داده است و او را جامع جميع صفات توحيد خود مناسب آن رتبه كرده است اگر خواهي بداني كه چگونه جامع است و چقدر جامع است در همين تدبر كن كه جميع مراتب توحيد و مقامات تفريد و جميع تنزيه
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 232 *»
و تقديسي كه حكماي بالغ براي خدا كردهاند و ميكنند همه از آن حروفي است كه در آن كتاب مبين خواندهاند و آنچه بعد از اين در مرتبه توحيد ترقي كنند چه در دنيا و چه در برزخ و چه در قيامت و چه در مقامات جنت كلاً از حروف همان كتاب توحيد است كه خداوند با قلمِ اختراع بر لوح ابداع نگاشته است و آن كتاب در وصف مقامات توحيد و تنزيه غايتي ندارد و به پايان نخواهد رسيد خدا ميفرمايد قل لو كان البحر مداداً لكلمات ربي لنفد البحر قبل انتنفد كلمات ربي و لو جئنا بمثله مدداً نميدانم ميفهمي چه ميگويم يا نه سهل است ٭سخن را روي با صاحبدلان است٭.
پس اين كتاب همايون نسخه جميع مسائل تفريد و تنزيه خداست بلانهايه و هركس هرقدر استكشاف از آن ميكند همانقدر در توحيد عالم ميشود و تفاضل مراتب مردم و بلندي رتبه ايشان به قدر معرفت ايشان است در توحيد و هركس به آن مقام رسيد و آن كتاب را گشود و مشاهده نمود و او را خواند آگاه بر مسائل توحيد به قدر خود شده است و هركس به آن مقام نرسيده جميع آنچه ميگويد محض تقليد يا محض ادراكهاي ناقص است كه در مقام اشاره يا عبارت است و دخلي به وصف خدا ندارد و در ايشان است قول خدا كه ماقدروا اللّه حق قدره يعني نشناختند خدا را حق شناختن و فرموده است سبحان ربك رب العزة عمايصفون يعني منزه است پرورنده تو كه پرورنده عزت است از آنچه مردم وصف ميكنند و حضرت پيغمبر9 فرمود كه تو چناني كه خود خود را ستودهاي من ستايش تو را احصا نميكنم و ستايش خود مر خود را همان فؤاد است كه وصفي است كه خدا خود خود را به آن وصف كرده است و هرچه در زير رتبه اوست محاط تو است و تو به او احاطه داري و او را تميز دادهاي و ادراك كردهاي و وصف خدا نتواند بود و خدا جميع آن مسائل را كه از مكلفين خواسته است اعتقاد به او را و شناختن آن را همه را در اين كتاب توحيد گذارده است و اگر بفهمي من هم آنچه در اين كتاب مينويسم املائي است كه از روي آن كتاب ميكنم بر دست خود و دستم مينويسد و اين كتاب در عالم كتابهاي ظاهري نسخه همان كتاب است كه خدا به قلم خود نوشته است و سواد
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 233 *»
مطابق اصل است بلااختلاف پس هركس را طمع ادراك مسائل توحيد است بايد سعي در وصول به آن مقام نمايد و حروف آن كتاب را بخواند و عالم خالي از كسي كه آن حروف را خوانده باشد نيست و هميشه علما بودهاند و هستند و اگر يك ساعت زمين خالي از كسي باشد كه آن حروف را بخواند عالم بدون غايت خواهد ماند و لغو خواهد بود وجودش و در آن ساعت بايد فاني شود چرا كه خدا ميفرمايد من خلق را خلق كردم تا شناخته شوم و فرض كردي كه عالم باشد و كسي نباشد كه خدا را بشناسد پس بايد غايت كه معرفت است در ايام خلوّ به عمل نيامده باشد پس در آن هنگام علت غائي موجود نباشد و اگر يك دم بشود بيعلت غائي هميشه ميشود اگر اعضا بيروح يك روز بتوانند زنده باشند هميشه ميشود زنده باشند و بديهي است كه اگر يك روز بدن بيروح باشد فاسد شود و ميگندد پس همچنين اگر عالم چند گاه بدون علت غائي زيست كند بايد فاسد شود بلكه از آنِ اول نگذرد پس از اين جهت احاديث بسيار رسيده است كه اگر زمين خالي از حجت شود فروميرود و فرمودند كه زمين خالي از عالم نشود و احاديثش گذشت پس معلوم شد كه بيعلت غائي نميشود و علت معرفت است و معرفت به خواندن آن كتاب است پس بايد هميشه كسي باشد كه آن كتاب را بخواند و اين امام نيست به جهت آنكه اين كتاب را براي رعيت نوشتهاند و قاري اين كتاب و عارف به اين معرفت شيعيان باشند و امام كاتب و واصف است و او غير عارف است.
فصل
بدانكه جماد را روحي ظاهر نيست و حسي و حركتي مطلقا نيست و از اين جهت او را جماد گفتند كه منجمد است و روح ذائب در او آشكار نيست پس او شرعاً و عرفاً و لغةً جماد است و هركس را كه گويند جمادي بياور اگر سنگي را آورد مخالفت نكرده و اگر قسم خورد كه جمادي را آوردم دروغ نگفته است و در نزد خدا عاصي نيست و چون در اين جماد روح نباتي آشكار شود و مستولي بر جماد گردد و او را مقهور كند و حركت دهد بر حسب امر و حكم خود و نما دهد و او را صاف نمايد تا آنكه عكس او در آن افتد و نور او از
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 234 *»
جبهه او آشكار شود و او هم تمام مواجهه به او نمايد چنانكه شاعر گفته:
ز بس بستم خيال تو تو گشتم پاي تا سر من |
||
تو آمد خوردهخورده رفت من آهسته آهسته |
||
و در جميع احوال اين جماد مطيع و منقاد او شود و از خود اراده و خواهشي نداشته باشد آن نبات خلعت نام خود را به او پوشاند و نام جماديت او را از او بگيرد پس اسم عبد شمس را از او بردارد و اسم عبداللّه بر او گذارد و در اين هنگام ديگر در جميع ممالك خوانده نشود آن جماد مگر به اسم نبات پس به او گويند نبات و نبات او را در عالم جماد قائممقام خود كند و شرح مطالب نباتي را از جذب و امساك و هضم و دفع به او گذارد و جميع افعال خود را از دست او جاري كند پس او را زبان گوياي خود و دست تواناي خود و پاي پوياي خود و مشيت نافذ خود و قول بالغ خود و رخساره ظاهر خود كند و او را نام خود و وصف خود قرار دهد و در جميع ممالك نبات خوانده شود و اسم نبات بر او حقيقت شده و اسم جماد از او سلب شده حتي آنكه اگر كسي قسم ياد كند كه نبات است صادق و بگويد كه جماد است كاذب است و سبب اينكه جماديت او مخفي شده است و نباتيت او آشكار شده است مانند قطعه مومي كه مثلث بود و تربيع در او پنهان بود او را مربع كردي تربيع آشكار شد و تثليث پنهان شد پس در هنگام ظهور تثليث قسم راست است كه مثلث است و كذب است نسبت تربيع و در هنگام ظهور تربيع قسم راست است كه مربع است و كذب است نسبت تثليث بفهم چه گفتم من عاميانه گفتم تو حكيمانه بفهم.
و چون آئينه وجودش صافتر شد در او روح حيواني جلوهگر شد و مستولي بر ممالك وجودش روح حيواني شود و پادشاه ذوالاقتداري بر جميع رعاياي جمادي و نباتي گردد و هر دو آن مملكت سرتاپا مطيع و منقاد او شوند و متحرك به تحريك او و ساكن به تسكين او گردند و در جميع آن ممالك ندائي جز نداي او نباشد و نوري جز نور او و ظهوري جز ظهور او پس در اين هنگام خلعت نام خود بر آنها پوشاند و لباس مندرس نام نباتي و جمادي را از آنها سلب كند و در همه آفاق نام آنها حيوان شود و اهل هر لغتي آنها را به لغت
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 235 *»
خود به طور حقيقت حيوان گويند و اگر كسي قسم ياد كند كه آن حيوان است و نبات و جماد نيست راست گفته است و در جميع كتب آسماني آن را حيوان خوانند و در جميع شرايع و سنن حيوان باشد و احكام متعلقه به حيوان بر آن جاري شود و مراد شرعي و عرفي و لغوي از حيوان همان باشد لاغير و اگر كسي اعتقاد كند كه آن حيوان است نزد همه عقلا درست اعتقاد كرده و اگر اعتقاد كند كه آن نبات است يا جماد او را سفيه خوانند بفهم چه ميگويم اگر بگويم به خصوصيت الفاظم نظر كن مراد معنيهاي آنهاست و اگر گويم به خصوصيت الفاظم نظر مكن مراد ظواهر الفاظ عاميانه است خوب ميگويد شاعر عرب:
و عبّرت عن قصدي بليلي و تارةً |
بهند فما ليلي عنيت و لاهنداً |
يعني از آنچه در دل دارم گاهي تعبير به ليلي ميكنم و گاهي به هند و نه ليلي مقصود من است و نه هند.
پس همان خوشتر كه سرّ دلبران |
گفته آيد در كلام ديگران |
باري چون آئينه وجودش صافيتر شد و قابل اشراق نور انساني شد نور انساني به او بتابد و سلطنت و حكومت به روح انساني منتقل گردد و او در جميع ممالك ثلثه نوبت به اسم خود كوبد و بر جميع منارهها ندا به اسم او كنند و بر جميع منابر خطبه به اسم او خوانند و در جميع آن ممالك گفتي غير گفت او نباشد و شنودي غير شنود او و امري غير امر او و نهيي غير نهي او و همه ممالك مطيع و منقاد او شوند و خيال خودپرستي و خودستايي را از سر خود دور كنند و همه مدح و ثناي آن روح را گويند و همه خود را گم كرده او را پيدا كنند و صفات خود را مخفي كرده صفات او را آشكار نمايند و مطمئن در امر و نهي او شوند تا آن روح انساني از ايشان راضي شده آنها را به قرب جوار خود فايز كرده خلعت نيابت به ايشان پوشاند و لباس مندرس رعيتي را از برِ ايشان خلع نمايد و ايشان را منور به نور خود و فايز به اسم و رسم و حسب و نسب خود نمايد و قائممقام خود كند ايشان را در ممالك حيوانات و نباتات و جمادات، و آنها فايز به نام انساني گردند و همه اهل آن ممالك او را انسان خوانند و در جميع السنه و افواه عرب و عجم او
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 236 *»
را انسان گويند و اگر كسي قسم بخورد كه اين انسان است دروغ نگفته است و مراد از لفظ انسان در جميع كتب آسماني و شرعها همين است البته و هر تكليفي كه متعلق به انسان باشد متعلق به همين است و مراد همين و شبهه از براي احدي در اين حرفهاي عاميانه بديهي نيست پس هركس گويد كه اين انسان نيست عقلا او را تسفيه كنند و شرعاً و عرفاً و لغةً دروغ گفته است.
از اين مثلها معلوم شد كه هر روحي كه در بدن جمادي استيلا يابد و همه بدن به مقتضاي او جاري شود آن اسم بر آن راست ميآيد و آن بدن به چشمي مسمّي به آن اسم شود و به چشمي ديگر آئينه سرتاپانماي آن روح باشد كه هركس طالب ملاقات آن روح باشد بايد رو به او آورد چنانكه هرگاه ساير جمادات خواسته باشند كه روح نباتي را ببينند و در خود ايشان ظاهر نيست و چشم ديدن روح نباتي غيبي را ندارند بايد رو به روي آن درخت كنند و اوست نبات و چون او را ديدند نبات را ديدهاند و چون تولاي او را ورزند تولاي نبات را ورزيدهاند و چون عداوت او را ورزند عداوت نبات را ورزيدهاند و اوست نبات خدا كه ظاهر در عالم جمادات شده تا ساير جمادات كه چشم غير جمادي ندارند با چشم جمادي بتوانند او را ببينند و تكليف از ايشان ساقط نباشد و روز بازخواست نتوانند گفت كه ما نبات را نديده بوديم از اين جهت به تكليفات متعلقه به نبات عمل نكرديم پس عذر ايشان به اين واسطه منقطع شد و خداوند آن درخت را قائممقام روح نباتي غيبي كرده است و همچنين نباتات و جمادات را عذري در رؤيت روح حيواني نمانده است و نميتوانند گفت ما نبات بوديم و جماد بوديم و چشم حيواني آسماني نداشتيم از اين جهت تكليفات خود را بجا نياورديم گويند اينك حيوان در ميان شما آمد به لباس نباتي و به لباس جمادي و در ميان شما ندا كرد كه اگرچه من جمادي و نباتي ميباشم مانند شما و لكن آسمان مرا به خلعت وحي به روح حيواني مخلع كرده است و اوصاف خود را در من گذارده است اينك ميبينم و ميشنوم و ميفهمم بوها و طعمها و كيفيتها را كه شما مطلقا از آنها اطلاع نداريد و حركت ميكنم به اراده و ميل خود و شما عاجزيد پس من چون جماديم و نباتيم و صاحب
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 237 *»
اين صفتهاي خارق عادت شما بدانيد كه من از جانب آسمان آمدهام و من خلقتم پانصدسال پيش از شما شده است اگرچه ميبينيد كه در ايام شما متولد شدهام و من آسمانيم و به آسمان بالا ميروم و شما نميتوانيد از رتبه چهار عنصر گذشت بلكه من هميشه در آسمانم:
خود بن و بنگاه من در نيستي است |
يك سواره نقش من پيش ستي است |
و همچنين احدي از حيوانات و نباتات و جمادات را عذري نمانده است در كوتاهيكردن در خدمات انسان و نميتوانند روز بازخواست گفت كه خدايا رتبه روح انساني بالاتر از هفت آسمان بود و ما در مرتبه افلاك و عناصر بوديم و چشم ما از ديدار او كور و دست ما از وصول به او دور بود زيرا كه گويند كه اينك انسان در ميان شما آمده است و لباس حيواني در بر كرده است و انسان عالم شما كه مكلفٌبه شما بود او بود و من شما را به آن انسان كه ادراكش فوق طاقت شما بود امر نكرده بودم و من خود شما را از عدم بيرون آوردهام چگونه رؤيتي كه چشمش را به شما ندادهام از شما خواهم و شنيدني كه گوشش را به شما ندادهام مطالبه نمايم من آنچه به شما گفته بودم از اطاعت انسان و تولاي او و ترك سرپيچي از امر و نهي او همين انسان محسوس خود شما را خواسته بودم كه در عرصه شما آمده بوده است و آن مراتب و مقامات ديگر مخصوص خود او بوده است و خود او از آن مراتب مسئول است نه شما و مقدار حاجت شما همان است كه در رتبه شما آوردم معاذ اللّه ان نأخذ الا من وجدنا متاعنا عنده انّا اذاً لظالمون حاشا كه شما كه متاع انساني در نزد شما نيست شما را به آن بگيريم پس ما ظالميم از اين قرار حاشا هركس را به قدر وسع تكليف ميكنم و لايكلّف اللّه نفساً الا ما آتيها يعني خدا تكليف نميكند احدي را مگر به آنچه به او داده است پس تكليف شما متعلق به همان انسان ظاهر در عرصه خود شما بود و خدمت او را از شما مطالبه ميكنم نميدانم چه ميگويم و تو چه ميفهمي اي بسا جاهل كه گويد اينها چيست كه فلاني كاغذ را سياه كرده و تعريف حيوان و درخت كرده است و اگر بداني كه در اين ويرانه
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 238 *»
چه گنجهاي شاهانه است خاكش را جواهر سرمه ديده خود قرار ميدهي بلي،
گنج خود را از تو پنهان كردهام |
خاك ظلماني بر آن افشاندهام |
فصل
بدانكه چنانكه نفس ناميه روحي بود و نفس فلكيه هم روحي بود و نفس انسانيه هم روحي بود و اين تعلقات از آنها ظاهر شد مردم هم در مراتب انسانيت به همين نهج در ترقي ميباشند و در هر مرتبه روح آن مرتبه در تمامي بدن او به همين نهج جلوهگر ميشود و آن اسم و رسم و احكام و تكليفات را به آن ميدهد آيا نميبيني كه چون علم نجوم كه يك جهت از جهات نفس است در بدن انسان مستولي شد و اعضا و جوارحش به مقتضاي نجوم راه رفت و چشمش به آن نظر كرد و گوشش آن را شنيد و زبانش آن را گفت و پايش به سوي او رفت و همه حواس خود را در آن به كار برد روح علم نجوم كه شأني از شأنهاي نفس ملكوتي است در وجود او جلوهگر شود و چون ادراك مخصوص نفس است و ساير مراتب ادراك علم نجوم نكردهاند و نميكنند منجم همان نفس است ولي اسم خود را به اين شخص در همه مراتب ميدهد پس ميشود زيد منجم هركس نذري كرده باشد كه منجمي را اهانت كند و او را اهانت نمايد به نذر خود شرعاً وفا كرده است و هركس او را تصديق كند منجم را تصديق كرده است و جميع امور متعلقه به منجم متعلق به او ميشود بدون شك و شبهه و شرعاً و عرفاً و لغةً اوست منجم و همچنين طبيب و فقيه و شاعر و امثال اينها كه اينها همه شأن نفس است و نفس در عالم ملكوت داراي اين كمالات ميشود و چون اعضايش اطاعت كردند و متلاشي و مضمحل در نزد او شدند آن اسم بر ايشان وارد آمد پس احكامي كه در شرع متعلق به علماست راجع به ايشان ميشود البته چگونه نه و اين مناط جميع امور دين است و مؤمن به همين معني مؤمن است و كافر به همين معني كافر و منافق به همين معني منافق است پس مؤمن كسي است كه اعضا و جوارح او مطيع روحالايمان شده است و روحالايمان خلعت اسم مؤمن را به او پوشانيده است پس در جميع دفترهاي آسمان و زمين اسم او مؤمن ثبت شده است پس آنكه تو را گفتهاند ولايت مؤمنين را پيدا كن و عداوت كافرين را همينها را از تو
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 239 *»
خواستهاند و تو چشم روحالايمان كامل را نداري و از ديدار آن كوري آن را از تو نخواستهاند حاشا كه مستضعفين را تكليف به ادراك مقام مؤمنين كنند و بر آنچه سابق گفتهايم قياس كن و آن حروف را در اينجا هم بخوان و حرفهاي سابق و لاحق را هم تركيب كن و نتايج از آنها بگير.
خلاصه براي انسان مراتب بسيار است و هر مرتبهاي كه ظاهر ميشود آن اسم و رسم بر آن راست ميآيد و او ميشود او در آن مقام چنانكه انسان صاحب رتبه مثال است اگر آن در او جلوه كرده باشد والا فلا و صاحب رتبه ماده است اگر ماده در او جلوه كرده باشد و الا فلا و صاحب رتبه طبايع است اگر طبيعت در او جلوه كرده باشد و الا فلا و صاحب رتبه نفس است اگر نفس در او جلوه كرده باشد و الا فلا و صاحب رتبه روح ملكوتي است اگر روح ملكوتي در او جلوه كرده باشد و الا فلا و صاحب رتبه عقل است اگر عقل در او جلوه كرده باشد و الا فلا و صاحب رتبه فؤاد است اگر فؤاد در او جلوه كرده باشد و الا فلا و صاحب رتبه صفات و اسماء است اگر در آن جلوه كرده باشد و الا فلا و صاحب رتبه مسمّي است اگر در آن جلوه كرده باشد و الا فلا و صاحب رتبه بياسم و رسم است اگر در آن جلوه كرده باشد و الا فلا و همچنين رتبههاي بسيار بالاتر از اين و براي مثال همينها كافي است و هريك از اين رتبهها كه در او ظاهر شد صاحب آن اسم و رسم و مقام ميشود و به همينقدرها در اين باب اكتفا ميكنيم ٭در خانه اگر كس است يك حرف بس است٭.
باب دويم
در معرفت نقبا و نجبا است به معرفت معاني و در اين باب هم چند فصل است كه به طور اختصار بيان ميشود.
فصل
بدانكه مكرر در اين كتاب بيان شده است كه خداوند عالم جلشأنه احدي است كه در او به هيچوجه تعدد نيست و دو جهت و دو حيثيت و دو اعتبار در او نيست و او را به طورهاي مختلف فرض نتوان كرد بلكه ذاتي است يگانه بينهايت در يگانگي خود و هرچه جز ذات يگانه اوست خلق اوست خواه اسمهاي او باشد و خواه صفتهاي او و خواه مشيت و اراده او و خواه انوار
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 240 *»
او و خواه ساير خلق او همه حادثند و همه مخلوق اويند و احدي از آنها راه به ذات او ندارد و شباهتي به ذات او در هيچچيز ندارند پس صفات او جميعاً خلق اويند خواه صفات كلي او باشد و خواه صفات جزئي از اين است كه در قرآن ميفرمايد كه سبحان ربك رب العزة عمايصفون يعني منزه است خداي تو كه خداي عزت است از آنچه مردم وصف ميكنند يعني صفات در ذات او نيست و الا او را صفات در جاي خود هست و صفات بسيار در قرآن براي خود ذكر فرموده است و شرح اين مقام را حضرت امير7 در خطبه خود بيان فرموده است كه فرموده اول دين معرفت خداست و كمال معرفت او توحيد اوست و كمال توحيد او نفي صفات است از او چرا كه هر صفتي شهادت ميدهد كه او غير از موصوف خود است و هر موصوفي شهادت ميدهد كه او غير از صفت است و آن دو با هم شهادت ميدهند كه با هم قرينند و اقتران آنها شهادت دهد كه كسي آنها را با هم قرين كرده است و هر دو مركب و تحت تصرف غيرند كه به هر طور خواسته آنها را با هم قرين فرموده پس هر صفتي و هر موصوفي حادث است و سابقاً دليل مفصل بر اين مطلب گذشته است پس جميع صفات بايد حادث باشند و بايد ذات منزه از آنها باشد و تعطيل ذات لازم نيايد چرا كه تعطيل آن است كه او را صاحب صفت نداني و ما ميگوييم كه خداوند صفات دارد اما صفات او در رتبه ذات او نيستند و در رتبه خلق اويند بلكه تشبيه آن است كه صفات را با ذات او داني و او را مانند مخلوق پنداري چنانكه مخلوقات صاحب صفاتند و صاحب كمّ و كيفند او را هم صاحب صفات اعتقاد كني در رتبه ذاتش و توحيد حقيقي آن است كه او را از حد تعطيل و تشبيه بيرون كني نه او را معطّل از صفات داني و بگويي خالق و رازق مثلاً نيست يا عالم و سميع و بصير نيست و تشبيه آن است كه بگويي ذات او قرين با صفات است مانند آنكه آفتاب مثلاً گرد و زرد و درخشان است نعوذ باللّه.
فصل
چون دانستي كه صفات خدا در عين ذات خدا نتواند بود پس بايد صفات در رتبه خلق باشد حال اگر آن صفات در يك رتبه از مراتب خلق عالم
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 241 *»
باشد و ساير مراتب از آن خالي باشد ساير مراتب علم به صفات خدا نتوانند پيدا كرد و اعتقاد به صفات خدا حاصل نكنند و شك نيست كه خدا خود را براي جميع خلق ستوده است تا همه خلق اعتقاد كنند به صفات او و اگرنه تعريف خدا بود احدي نتوانستي كه صفات او را بشناسد پس اگرچه صفات اعظم خدا محمد و آل او: ميباشند ولي باز او را صفاتي در رتبه پيغمبران و در رتبه مؤمنان هست كه به آن صفات خداي خود را وصف ميكنند و آن صفات كه در رتبه پيغمبران و مؤمنان است محض لفظ نتواند بود كه به تعليم لفظي به ايشان گفته باشند كه خدا عالم و قادر و سميع و بصير است چرا كه اين لفظها خالي از آن نيست كه يا معني در رتبه ايشان دارد يا ندارد اگر معني ندارد نشود كه ايشان مكلف به لفظ بيمعني باشند و اگر معني دارد كه ايشان بفهمند خالي از آن نيست يا آن معني مطابق واقع هست يا مطابق واقع نيست اگر مطابق واقع نيست نشود كه ايشان مكلف به الفاظي باشند كه معاني آنها كذب است و مطابق واقع نيست چرا كه اعتبار الفاظ به اعتبار معاني است و چون معاني باطل شد الفاظ هم باطل خواهد بود و اگر آن معاني مطابق واقع است پس همان معاني صفات خداست در رتبه ايشان و مطابق واقع است و حق است پس معلوم شد كه بايد خدا را در هر مرتبه از مراتب خلق صفاتي واقعي باشد و اكتفا به آنچه در عالم بالاست نشود خدا ميفرمايد كل قدعلم صلوته و تسبيحه يعني هر مخلوقي نماز و تسبيح خود را دانسته است يعني خدا تعليم او كرده است و به او فهمانيده است و او هم فهميده است پس بايستي در رتبه انسان هم خدا را اوصافي باشد كه آن اوصاف معاني آن الفاظ باشد و اناسي بتوانند به آن اوصاف برسند و درك آن را نمايند پس خدا را در رتبه اناسي صفات هست و آن صفات انوار خداست و ظهور خداست چرا كه سابقاً معلوم شده است كه صفت هر صاحب صفتي جلوه اوست و نور اوست و تكرار ضرور نيست و آن جلوه و نور اقسام دارد كلي و جزئي است چنانكه ميبيني مثلاً كه رحمن اسمي است كلي و جميع انعامها و خيرات و فيضها همه در تحت او افتاده است و منعم مثلاً كلي است كه جميع انعامي كه خدا به خلق
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 242 *»
ميفرمايد از علم و فهم و ايمان و امان و صحت و ارزاق ديگر كلاً در تحت آن افتاده است و سيرابكننده مثلاً لفظي است كه معني آن خاص است و معنيش همان سيرابيبخشنده است و همچنين ساير صفات پس در رتبه انساني خدا را صفتهاي كلي و صفتهاي جزئي است و مردم ميتوانند به آنها برسند و آنها را بفهمند و به آنها اعتقاد كنند و خدا را به آنها وصف كنند و به آنها دعوت نمايند چنانكه خدا ميفرمايد قل ادعوا اللّه او ادعوا الرحمن اياًما تدعوا فله الاسماء الحسني يعني بگو اي محمد9 كه بخوانيد اللّه را يا بخوانيد رحمن را هريك را كه بخوانيد اسمهاي نيكو مال اوست و اسمها مستقل نيستند كه تعدد لازم آيد مراد از هر دو اسم يك كس است پس شرك لازم نميآيد و ميفرمايد للّه الاسماء الحسني فادعوه بها يعني براي خداست اسمهاي نيكو پس او را به آن اسمها بخوانيد و اگر مردم آن اسمها را نميدانستند و نميفهميدند و در نزد ايشان معني نداشت چگونه ميتوانستند خدا را به آنها بخوانند بفهم چه ميگويم.
فصل
صفتهاي خداوند كه در هر رتبه و مقامي هستند محض خيالي و تصوري نيست و اينكه ما گفتيم كه خدا را در هر رتبه صفتي است و آن صفت در آنجا واقعيت دارد نه مقصود خيالي بود كه مردم بكنند و بس چرا كه در محل خود ثابت كرديم كه خيال انسان مانند آئينه است و تا چيزي در خارج نباشد در خيال انسان عكس نمياندازد نميبيني كه كسي كه كور باشد و در عمر خود زرد را نديده باشد تصور آن را نتواند كرد و اگر روز و شب را نديده در عمر خود تصور روز و شب نميتواند بكند و همچنين كسي كه ساير حواس را ندارد نميتواند چيزي را كه احساس نكرده تصور كند پس بايد هرچه در خيال درميآيد خدا او را در خارج خلق كرده باشد چنانكه حديث است پس آن صفات خدا كه به ذهنها درميآيد بايد وجود خارجي داشته باشد تا ذهنهاي مردم آن را كه ببينند و ذهن خود را مقابل آن نمايند آن را بفهمند و در آئينه ذهنشان عكس آن بيفتد و اگر اين نبود تصوري باطل بود مثل آنكه زيد موجود را كسي تصور كند كه معدوم است اين تصور كذب خالص است و كذب خالص منشأ ايمان نتواند شد.
و اگر
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 243 *»
گويي خدا صاحب صفات هست و مردم به ذهن خود ملتفت صفات خدا ميشوند و ميفهمند، گويم شك نيست كه خدا صاحب صفات هست نهايت مطلب آن است كه بفهميم كه آيا آن صفات بالاتر از حس و شعور ماست و معذلك ميفهميم يا آنكه در رتبه ماست و به اين واسطه ميفهميم. بديهي است كه اگر فوق رتبه و حس و شعور ما باشد ما نميتوانيم او را ادراك كنيم پس خدا را صفاتي هست در رتبه خود ما كه ذهنهاي ما ملتفت آن ميشود و آن را ميفهمد و همچنين در هر رتبه و مقام خدا را صفتي است واقعي خارجي و صفات ذهني كذبِ بيواقعيت نتواند منسوب به خدا شود و از جمله مراتب رتبه انسان است كه خدا خود را براي او وصف كرده است و وصفي براي خود در رتبه او آفريده است و آن وصف را ظهور و نور خود قرار داده است كه به آن وصف براي انسان ظهور كرده است و هركس آن وصف را شناخت ظهور خدا را شناخته است و خدا براي او ظاهر است به وصف خود و هركس او را نشناخت خدا براي او ظاهر نشده است به وصف خود و اشاره به اين مقامات است كه سيد شهدا7 ميفرمايد در دعاي عرفه كه اي خدا آيا براي غير تو ظهوري هست كه مال تو نباشد و او تو را ظاهر كند؟ كي پنهان شدي كه محتاج به دليلي باشي كه دلالت به سوي تو كند و كي دور شدي كه آثار مرا به سوي تو برسانند؟ كور شود چشمي كه تو را نبيند و تو هميشه ديدهبان او هستي تا آخر دعا.
پس هركس آن ظهور و آن وصف را شناخته زبان حالش مترنم به امثال اين كلمات ميباشد و خداي خود را ظاهر ميبيند يعني ظاهر خداي خود را ميبيند پس خداي خود را ظاهر ميبيند و هركس آن وصف را نشناخته الفاظي تقليدي ميگويد و مطلقا معني ندارد در قلبش اين است كه فرمودند ليس كل من يقول بولايتنا مؤمناً و انما جعلوا انساً للمؤمنين يعني نه هركس قائل به ولايت ما شد مؤمن است بلكه خلق شدهاند كه انس مؤمنين باشند پس قومي كه صفت خدا را نميشناسند تصور آن را هم نميتوانند بكنند چرا كه عرض كردم كه تصور فرع شاخصي است كه در خارج موجود باشد و ذهن متوجه او شود و عكس او در آن افتد حالِ غالب مردم خالي از آن نيست كه يا الفاظي ميگويند به محض تقليد
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 244 *»
و مطلقا معني ندارد پس ايماني است لفظي و حاصلي جز ظاهر اسلام و طهارت به حكم ظاهري ندارد و يا آنكه معني اينها را هم تصور ميكنند اگر معني اينها را كه تصور ميكنند از غير اوصاف حقيقي خدا كه خدا خود را به آنها وصف كرده است برميدارند پس خدا را به غير صفت او وصف كردهاند و الفاظ را هم بر غير معاني واقعيه اطلاق كردهاند پس نزديكترند به خروج از اسلام تا دخول در آن و اگر از اوصاف حقيقي خدا كه خدا خود را به آنها وصف كرده برميدارند آن ايمان است و آن كسي است كه آن صفات را شناخته و توجه به او نموده و آن را ظاهر خدا دانسته و خدا را در آن ظاهر ديده پس خدا را به آن وصف كرده است.
فصل
بدانكه آن ظهور كه خدا براي مخلوق خود به آن ظاهر شده و خود را به آن ظهور ستوده است در هر رتبه و مقام عقل است چرا كه آن در هر رتبه و مقام اول ماخلق است و هيچ خلق بر آن مقدم نيست و چون ظهور خدا و صفت خدا بايد خلق خدا باشد پس ظهور اعظم خدا بايد خلق اعظم باشد و نشود كه ظهور مخلوقي اعظم از ظهور خدا باشد و حال آنكه خداوند اعظم و اكبر و اجلّ از آن است كه بتوان او را تحديد كرد پس ظهور اعظم خدا بايد خلق اعظم خدا باشد و اعظم خلق خدا عقل است در هر رتبه پس او بايد اعظم ظهور خدا باشد و مقام معاني باشد چرا كه معاني خدا به معني ظهور خداست و معني لفظ را معني گفتند چرا كه از لفظ ظاهر ميشود چنانكه در عربي ميگويند گياه معناي زمين است به جهت آنكه از زمين ظاهر شده است و معني لفظ هم از زمين لفظ روييده است و خالص و صافي زمين لفظ است مانند گياه پس معني ظاهر از چيزي است و معني خدا ظاهر خداست چنانكه حضرت سجاد7 فرمود ماييم معاني خدا و ظاهر او در ميان شما.
مجملاً ظاهر خدا در ميان اهل هر عالمي عقل آن مرتبه است و اوست در آن رتبه رحمت واسعه بر هر چيزي و نور روشنكننده هر چيزي و علم محيط بر هر چيزي و قدرت شامله بر هر چيزي و رخساره روشن براي هر چيزي و اسماء پُركننده اركان هر چيزي را و همچنين ساير صفات كليه كه سابقاً شرح آن شده است جميع صفات كليه و معنويه خدا در مقام عقل است چرا كه
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 245 *»
او كلي و معنوي است و اعظم خلق است و اقرب خلق است به مشيت خدا بفهم چه گفتم و چه ميگويم و به آنچه در قسمت نبوت گذشته است به آن رجوع كن تا مطلب را بيابي و به آنچه در اواخر مقام بيان در همين چند ورق عرض شده است رجوع نما تا بر حقيقت مطلب آگاه شوي و به همينقدر هم در فهم اين مقام اكتفا مينماييم.
باب سيوم
در معرفت آن بزرگواران است در مقام ابواب و اين مقام را فيالجمله شرح ميتوان داد اگرچه حاجت به شرح نيست به جهت آنكه در مقام نبوت و امامت به تفصيل شرح داده شده است و تفاوت همه در يك كلمه است كه آن يك كلمه در اينجا بايد شرح شود و شايد كه پيش هم گذشته باشد و در اين باب به ايراد چند فصل محتاجيم.
فصل
بدانكه خداوند عالم جلشأنه احدي است و از ادراك خلايق برتر و مشيت او كه اول جلوه اوست آن هم از ادراك جميع خلايق بالاتر است چرا كه خداوند غير مُدرَكي خود را براي خلق به آن وصف كرده است و جميع خلق را تحت رتبه او قرار داده است و همه را به آن خلق كرده است و به فيض و عطاي آن برپا داشته است پس چيزي كه وجودش از فيض اوست به رتبه او نرسد و بر او مطلع نشود و جميع خلق از ذوات و صفات و افعال و اعراض و مددها و فيضها كه سبب دوام و بقاي آنهاست به آن مشيت خلق شدهاند و جميع امر و نهي خدا همه به همان مشيت است چنانكه در قرآن فرموده است و ما امرنا الا واحدة يعني مشيت ما نيست مگر يكي پس جميع ممكنات به همان يك امر آفريده شدهاند چنانكه فرمودهاند كه مشيت به خود خلق شده است و اشياء ديگر به مشيت و لكن بعضي به واسطه و بعضي بيواسطه چنانكه پيش از اين دانستهاي و بعد از اين هم خواهي دانست پس رتبه اين مشيت بالاتر از همهچيز است و هيچچيز به رتبه او نرسد و ادراك مقام او ننمايد.
فصل
چون دانستي كه خداوند احدي است و مشيت او اول نوري است
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 246 *»
كه از او صادر شده است و آيت احديت اوست بدانكه همه اشياء نتوانند كه از او بيواسطه فيضيابي كنند بلكه آنچه بيواسطه از او فيضيابي تواند كرد يك مخلوق بيش نيست و هرچه غير از آن يك مخلوق است همه به واسطه فيض گيرند نهايت بعضي به يك واسطه و بعضي به دو واسطه و بعضي به وسايط بسيار و از اين است كه فرمودند كه خدا قرار نداده است در حكمت خود كه خلق را بدون اسباب خلق كند و اين معني نه از جهت حاجت خداست به اسباب بلكه اشياء خود محتاج به اسبابند به جهت ضعف بنيه ايشان و اختلاف آنها در ضعف و سبب آن است كه مشيت خداوند در نهايت نور و ضياء و درخشاني و سوزاني است و از اين جهت در قرآن تعبير از مشيت به آتش فرموده است و ديدههاي قابليات خلايق در قوت و ضعف مختلف است و همه را طاقت رؤيت آن نور بيواسطه نيست بلكه بعضي بيواسطه ميتوانند به او نگرند و بعضي را طاقت آن نيست بلكه بايد نور او در پس ظلمت يك حجاب درآيد و با ظلمت يك حجاب مشوب شود و اندكي سورت او بشكند تا طاقت نظر به او را داشته باشد و بعضي را طاقت آن هم نيست و بايد مشوب به ظلمت دو حجاب شود تا طاقت آن را بياورد و بتواند به او نگريست و بعضي طاقت آن را هم ندارد و بايد نور او در پس ظلمت سه حجاب درآيد و مشوب به ظلمت سه حجاب شود تا طاقت آن را بياورد و همچنين زيرا كه هر ادراكي شبيه خود را ميتواند ادراك كرد پس هرگاه ادراك عقلاني است ميتواند مشيت را بيحجاب ادراك كند و اما روح را آن طاقت و آن قوت نيست و بايد مشيت را از پس ظلمات انيت عقل مشاهده كند و نفس را آن طاقت نيست و بايد مشيت را از پس ظلمات انيت عقل و روح ملاحظه كند و همچنين تا آنكه ميرسد به اجسام و اجسام نتوانند نظر به نور مشيت خدا كنند مگر از پس ظلمات انيت مثال و ماده و طبع و نفس و روح و عقل و اينها همه از ضعف قابليت آنهاست نه از جهت ضعف خداوند در تجلي يا ايجاد.
آيا مشاهده نميكني در آياتي كه خداوند در نفس خودت خلقت كرده است كه روح تو را نسبت به بدن تو آيه مشيت خود قرار داده است در ملك امكان پس از روح احدي تو همه بدن تو
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 247 *»
نتوانند اطلاع پيدا كرد مگر روح بخاري تو كه از شدت لطافت و شباهت با روح غيبي تو ميتواند فيضيابي كند بيواسطه عضوي ديگر و اما دماغ تو نتواند بدون واسطه از آن فيضيابي كند بلكه ميتواند از آن فيض يابد از پس حجاب روح بخاري و نه اين است كه روح غيبي تو عاجز است از فيضدادن يا در همهجا نيست و نسبتش بههمه عليالسوا نيست بلكه نسبت او به همه يكسان است ولي طاقت دماغ تو كم است و ادراكش ضعيف بدون واسطه روح بخاري نتواند فيضيابي كند و بدون واسطه آن از ارادات او اطلاع نميتواند پيدا كرد و همچنين اعصاب و پيهاي بدن تو نتوانند از روح بخاري بيواسطه گيرند چه جاي روح غيبي پس از فرمايشات و ارادههاي روح غيبي نتوانند بدون واسطه روح بخاري و دماغ اطلاع يابند و بعد از آنها عضلات بيوساطت اعضاي سابقه نتوانند اطلاع بر ارادات روح پيدا كنند و همچنين تا آنكه استخوانهاي تو كه دورترين اعضاي بدن تو است از شباهت به روح غيبي نتواند كه بدون واسطه ساير اعضا فيضيابي كند و اينها همه از ضعف بنيه استخوان است و از عدم شباهت آن با روح غيبي و خدا اگر ميخواست همه را چنان بيافريند كه بيواسطه همه فيضيابي كنند قادر بود ولكن خواست كه ايجاد بر حسب عدل و مقتضاي قابليتها باشد از اين جهت هر عضوي و هر شخصي را بر حسب قابليت و استعداد او آفريد پس به اين واسطه سؤال آنها مختلف شد و هر يكي درجهاي را طلبيدند و براي وجود خود اسبابي را خواستند و خداوند آن اسباب را براي وجود ايشان مهيا فرمود.
فصل
بدانكه آن اسباب كه عرض شد بابهاي بيوت فيضهاي خدا هستند و خدا در قرآن ميفرمايد و أتوا البيوت من ابوابها يعني از درِ خانهها داخل خانهها شويد پس نتوان داخل خانههاي فيضهاي خدا شد مگر از آن دري كه خدا براي آن مهيا كرده است يا از آن درهايي كه براي آنها مهيا شده است و هركس از غير بخواهد داخل شود دزد است و خانههاي فيضهاي خداوند مصون از دزد است و هركس چون به وجود خود نظر كند و مقدار و حدّ خود را بيابد كه آيا اول ماخلق اللّه است يا دويم يا سيوم يا غير آن و بفهمد كه در آن رتبه كه هست آيا از
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 248 *»
كمّلينِ آن رتبه است و اول مخلوقِ آن رتبه است و همه اهل آن رتبه به او محتاجند يا آنكه دويم مخلوق كامل است يا ناقص، عالم است يا جاهل، عادل است يا فاسق چون مقام خود را بفهمد و بيابد ميداند كه سابق بر او كسي هست يا نيست ميتواند بيواسطه فيضيابي كند يا نميتواند پس كدام دليل بر وجود ابواب بهتر از وجود ناقصين و خداوند از حكمت بالغه خود وجود كل خلق را دليل آن مطالب قرار داده است كه از ايشان خواسته است تا نگويد روز قيامت كه به دليل نرسيدم و دليل تكاليف تو را نفهميدم به او احتجاج كند روز قيامت كه في الارض آيات للموقنين، و في انفسكم أفلاتبصرون يعني در ارض كه مراد زمين معروف باشد يا زمين علم يا زمين سنت رسول يا زمين قرآن چرا كه هريك وجهي دارد كه اينجا نميتوان شرح داد ميفرمايد در زمين آياتي است براي صاحبان يقين و در نفوس خود آيا نظر نميكنيد يعني آيات و علامات را و همچنين احتجاج ميكند به اينكه سنريهم آياتنا في الآفاق و في انفسهم حتي يتبيّن لهم انه الحق يعني نشان ايشان ميدهيم آيات خود را در آفاق آسمان و زمين و در نفوس خودشان تا ظاهر شود براي ايشان كه آن حق است و احتجاج ميكند به حديث رسول9 كه فرمود من عرف نفسه فقدعرف ربه يعني هركس نفس خود را شناخت پرورشدهنده خود را شناخته است پس احتجاج ميكند به او به اين آيات و اخبار كه آيا در دنيا براي شما اين آيات را نخواندم و رسول من به شما نرساند آيا نفس خودِ شما را دليل بر تكاليف خود نكردم پس احدي را عذري نميماند در كوتاهيكردن در آن تكاليف چرا كه هركس در نفس خود نظر كند و ببيند كه ناقص است اين مطلب را ميفهمد كه او نزديكترِ خلق به خدا نيست و كاملي بايد باشد پيشتر از او در رتبه او كه او نزديكتر به خدا باشد و ميداند كه چون او ناقص است چشمش را طاقت ادراك مشيت خدا نيست و نميتواند بدون آنكه كسي به او بگويد از ارادات خدا مطلع شود كدام دليل بهتر از اينكه نميتواني فهميد مگر آنكه از كسي ياد بگيري و نميتواني كاري كرد مگر به نصرت كسي و تعليم كسي پس همين دليل تو را بس كه تو نميتواني تحصيل رزق كرد يا دفع بلا
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 249 *»
كرد از نفس خود مگر به واسطه كسي چنانكه در اسباب ظاهره مشاهده ميكني تو كه فيض پينهدوزي را مثلاً بدون واسطه نميتواني از مبدأ فيض گرفت چگونه ساير فيضهاي ظاهري و باطني را بيواسطه ميتواني از خدا گرفت پس دليل اين امر اوضح از آفتاب است در نصفالنهار وقتي كه استاد پينهدوز بايد باب فيض تو باشد كه افاضه اين فيض به تو كند و خدا از آن باب به تو اين علم را بياموزد پس چگونه شود كه كاملان باب فيض نباشند و اين چه استكبار است كه بر خود قرار دادهاي كه به بابيت پينهدوز تسليم كني و بابيت كاملان را انكار كني پس وقتي كه ناقص باب تو باشد و بدون آن باب نتواني به مقصد رسيد كاملان به طريق اولي باب اين فيض باشند وانگهي كه وقتي كه مبدأ هر فيضي را به منتها برساني و تا آخر نظر كني ميبيني كه از وليي سرزده است و از وليي رسيده است وقتي كه اين فيضهاي ظاهره چنين است فيضهاي باطنه چگونه چنين نيست پس محض نقص وجود تو و عجز او و احتياج او به عاجزان و فقيران محسوس اعظم دليلي است بر وجود ابواب خدا كه به واسطه ايشان تو زندهاي و راه ميتواني رفت و مددها ميتواني دريافت و عجيب است كه كسي در خود ببيند كه احتياج دارد كه يك لقمه ناني از دست گدايي ديگر بگيرد و بخورد تا زنده باشد و انكار كند كه غنيي در دنيا نيست و ناندهي ديگر نيست و آن گدا اقرار دارد كه من خود اين نان را گدايي كردهام و از فلان غني گرفتهام و همچنين عجيب است كه ميبيني كه در خواندن ابجد محتاج به ملاي مكتبي و انكار علما را مينمايي و حال آنكه آن ملاي مكتب اقرار دارد كه من از فلان طالب آموختهام و آن طالب اقرار دارد كه من از فلان عالم فراگرفتهام و آن عالم هم عالمي ديگر را نشان ميدهد و باز انكار عالم مينمايي.
پس معلوم شد كه فيضهاي خدا را بابهاست و آن بابها خلق خدا هستند و آنها كسانيند كه بهتر از تو هستند و بودن بعضي از شيعيان منافاتي با بودن پيغمبران ندارد چرا كه آنها بابهاي بالا هستند و شيعيان بابهاي پست و مددها به تدريج ميرسد و همين كه تو ناقصي اول كسي كه فيضيابي از آلمحمد: و انبيا كرده است نتواني بود و تحقيق اين معني فصلي جدا ضرور
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 250 *»
دارد كه به اختصار بيان مينمايم و شايد پيش هم گذشته باشد.
فصل
مردم گمان ميكنند كه چنانكه در اين عالم اعراض ممكن بود كه هر فاسقي مثلاً برود نزد پيغمبر9 و از او علمي بياموزد يا پولي بگيرد بيواسطه عادلين كاملين در باطن هم ممكن است كه فيض از خدا يا پيغمبر او9 يا ائمه: به فاسقين برسد بدون واسطه كاملين و استبعاد مينمايند وقتي كه ما ميگوييم كه فيض به ناقص بدون واسطه كامل نميرسد حتي آنكه شنيدم منافقي از منافقان گفته بود لفظي كه معنيش اين بوده كه هرگاه خدا به واسطه پيغمبر و اهلبيت او ميخواهد به من فيض بدهد ميخواهم ندهد و اين نيست مگر به واسطه انكاري و استكباري كه در قلب دارند و به اين لفظها ابراز آن را ميدهند.
باري و اين اشتباهي است كه مردم ميكنند و نميدانند كه اين دنيا خانه اعراض است و اين نزديكيها و دوريها و فيضگرفتنها همه عارضي است و در باطن واسطهها هستند و باز به واسطه آنها ميرسد و مردم آنها را نميبينند و خيال ميكنند كه بيواسطه بوده است اگر چنين بود خدا نميفرمود داخل خانهها از درِ خانهها شويد و ائمه نميفرمودند كه خدا به واسطه نمازگذاران از بينمازان دفع ميكند و به واسطه حجگذارندگان از تاركان حج دفع ميكند چنانكه شنيدي و درباره بريدعجلي و ابوبصير و زراره و محمدبنمسلم فرمودند كه هر وقت خدا ميخواهد كه به اهل زمين عذابي رساند به واسطه ايشان از آنها دفع بلا كند و حضرت رضا7 به زكريا فرمودند كه خدا به واسطه تو از اهلبيت تو دفع ميكند چنانكه به واسطه حضرت كاظم7 از اهل بغداد دفع ميكند و امثال اين اخبار كه گذشته است و از اين ادله نيز در اين كتاب بسيار شنيدهاي.
خلاصه چون اين عالم عالم اعراض است به طور عرضي بعضي با بعضي قرين شوند و فيضي پذيرند و در باطن به ايشان نميرسد مگر به واسطه كاملين اگر اعتقاد داري كه عالم از نور ايشان خلق شده است و فهم داري كه نور از صاحب نور كه صادر ميشود بعضي اجزاء نور نزديكتر است به صاحب نور و بعضي دورتر و به نص آيات قرآن كه سابقاً در همين مجلد ذكر كردهايم همه مردم يكسان نيستند عالم و
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 251 *»
جاهل و بينا و كور و عادل و فاسق و مؤمن و منافق و سعيد و شقي و مسلم و كافر يكسان نباشند و آنكه بهتر است به عبادت و فرمانبرداري بهتر است و عبادت براي تقرب است و بيثمر نيست پس خوبان به قدر درجه خوبي نزديكترند به خدا و فيضي كه از خدا ميرسد آنها مستحقترند و نزديكتر و سائلتر و طالبتر و اول به آنها بايد برسد بعد به آنها كه دورترند و سؤالشان كمتر و طلبشان كمتر پس چگونه شود كه فيض اول به دور رسد و به نزديك نرسيده باشد پس اگر در ظاهر هم از پيغمبر9 كسي فيضي يافته در باطن اول به كاملان رسيده و به بركت آنها گوش اينها شنيده چگونه نه و حيات اينها به بركت آنهاست چنانكه شنيدي.
پس از تركيب اين فصل و فصل سابق معلوم شد كه اصل وجود ناقص و فيضيابي او دليل آن باشد كه كاملاني چند مقدم بر او باشند كه به بركت آنها اين زنده و فيضياب است و در اين معني كسي نميتواند شك كند مگر در مقدمات ايمانش شك داشته باشد و الا اين معني در اخبار آلمحمد: اوضح من الشمس است.
فصل
بدانكه مقام بابيت دو مقام است يكي بابيت كليه براي كل ملك يكي بابيت جزئيه و مقام بابيت جزئيه را نهايت نيست اما بابيت كليه براي كل ملك مابين خلق و خداوند مخصوص آلمحمد است: كه جز ايشان احدي لايق اين مقام نيست و اين است كه در زيارت ميخواني و الباب المبتلي به الناس من اتاكم فقد نجي و من لميأتكم فقدهلك يعني شما باب خداييد كه مردم به شما آزمايش شدند هركس نزد شما بيايد ناجي است و هركس نيايد هالك است و مدعي اين مقام جز ايشان از ساير رعيت كافر است و از بعضي كلمات اين باب خبيث جهنم برميآمد كه مدعي اين مقام است چرا كه تصريحات از او رسيد كه خود را اشرف از خاتمالنبيين ميداند و ايشان را در مقام كيف و خود را در مقام لاكيف ميپندارد و خود را در مقام نقطه و ايشان را در مقام الف ميگويد و اين ادعائي است كه كفر محض است و بشارتي به جهت مؤمنان در اين ايام بهجت انجام رسيد به طور قطع و يقين و نوشتهجات متواتره از تبريز و طهران و
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 252 *»
ساير بلاد كه آن خبيث را تبريز برده بعد از امر به توبه از كفر خود و قبول نكردن او، او را با يكي ديگر از اتباعش كه بر غَيّ خود باقي مانده در بيست و هفتم ماه شعبان امسال كه سنه هزار و دويست و شصت و شش هجري است در ميدان سربازخانه برده به ديوار بستند و فوجي از سربازان را امر كرده او را نشانه گلوله ساختهاند و بعد از آن او را دو روز در ميدان انداخته مردم فوجفوج ميآمدند و او را لعن كرده آب دهن بر او ميانداختهاند بعد او را در خندق انداختهاند و سگان او را از هم دريدهاند و خوردهاند و استخوانهاي او تا مدتها در خندق افتاده بوده است حمد خدا را كه اين غايله از دين اسلام رفع شد و از جمله نعمتهاي خداوند آن بوده كه او را اينطور علانيه كشتند و اگر در زندان و خفيه او را ميكشتند هرآينه اتباع آن خبيث ميگفتند او غايب شده است و رجعت خواهد كرد اگرچه دور نيست كه ايشان كور باشند و باز چنين گويند و خدا اينطور باطل را دفع ميكند و حال معلوم شد تصديق آن رؤيايي كه يكي از علماي شيراز ديده بود در حال مرضي مهلك كه اطبا از او مأيوس شده بودند كه حضرت صاحبالامر عجل اللّه فرجه او را شفا دادند و فرمودند كه ميرزا عليمحمد را چنان بگيرم كه اثرش نماند چون بيدار شد خودش شفا يافته بود و كاغذي به جهت بشارت اين رؤيا دو سه سال قبل از اين به حقير نوشته بود و منتظر وقوع آن بوديم تا آنكه چنان او را گرفت كه اثرش را گم كرد و اگر نعوذباللّه براي او قبري هم مانده بود شايد بعضي احمقان او را زيارت ميكردند حال كه قبر هم از براي او مگر بطون سگان نيست ميخواهند زيارت سگان را نمايند و اگر سگان هم او را نخورده بودند ميگفتند او به شربت شهادت فايز شد حال كه خداوند اينطور او را خوار كرد و طعمه سگانش نمود ديگر سعيد شهيد هم نتوانند گفت مردم عصيان كردند مثلاً او را كشتند خداوند چگونه بنده عظيم جليل اشرف عباد خود را به اينگونه اهانت، اهانت ميفرمايد كه طعمه سگان نجسالعين نمايد و چرا سگان را از ايشان منع نكرد اگر محترم بودند. باري چون مناسب بود و در اين كتاب ذكر وجودش شده بود خواستم كه ذكر عدمش نيز شده باشد و مؤمنان عبرت از اخذ
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 253 *»
خداوندي بگيرند كه خداوند چگونه و به چه اهانت و ذلت او را معدومالاثر كرد و اتباعش كه در هرجا بودند جميعاً كشته شدند و سوخته شدند مگر بعضي كه هنوز محصورند به اشدّ حصر تا انشاءاللّه تمام شوند باري برويم بر سر مطلب و الحمدللّه كه ديگر ذكر او ضرور نيست و اين آخر ذكر او بود و تمام شد.
پس باب كلي در همه ملك محمد و آلمحمد است: چنانكه سابقاً در تفسير آيه وأتوا البيوت من ابوابها گذشته است و اما بابهاي جزئي از براي آنها مراتب بسيار است اول مرتبه ابواب جزئيه مقام انبياست كه نسبت به آلمحمد: جزئي بودند و هريك باب فيضي از فيضها بودند و به سوي جهتي از جهات گشوده شده بودند و از اين بود كه هر پيغمبري همهچيز نميدانست و علم و فضل ايشان منحصر بوده است و هريك بر قومي مبعوث بودند و قادر بر تربيت و افاضه بر كل نبودند مگر حضرت نوح7 كه او از ميان پيغمبران: مبعوث بر كل بود و صاحب شريعت كليه بود و قادر بر افاضه بر كل بود چنانكه قادر بر اهلاك كل بود و كرد و غرق، معجزه او بود كه خدا بر دست او جاري كرد و قوت دعاي او و مسئلت او آن بود كه به دعاي او جميع زمين غرق شد و اين نيست مگر به جهت قوت نفس و بلندي مقام او و اما غير او احدي را آنطور مقام و علو نبود اگرچه حضرت ابراهيم و موسي و عيسي اولواالعزم و بزرگ بودند اما به بزرگي نوح نبودند و از اين جهت مبعوث بر كل عالم نبودند لكن شريعت ايشان عام بود و بايستي همه عالم به شريعت ايشان به فتواي نبيّشان عمل كنند پس همه بالنسبه جزئي بودند و هيچيك ايشان عالم به جميع علوم ماكان و مايكون نبودند به جهت آنكه كلي نبودند ولي در ميان دايره ايشان حضرت نوح قطب و مركز بود و اولي از كل بود به آلمحمد: و جميع مددها اول به او ميرسيد و از او به ساير انبيا و او در آن رتبه باب اعظم بود و بعد درجات ساير پيغمبران بود هريك به قدر سبقتشان و اما در ميان شيعيان نيز بابها هستند ولي جزئي وقتي كه انبيا جزئي باشند ايشان به طريق اولي جزئيند پس نشود كه هيچيك از ايشان عالم به جميع علوم و قادر بر جميع تصرفات باشند چرا كه اين مقام
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 254 *»
مخصوص آلمحمد است: بلكه اگر علم را مطلق بگويي كه علم بدا را هم داخل كني و تصرف مطلق بگويي كه از وجود به عدم آوردن و از عدم به وجود آوردن بگيري اين مخصوص خداست و بس و اما آلمحمد: از علم بدا نميدانند چيزي مگر هرچه به وحي خاص به ايشان برسد و از تصرفات قدرت دارند بر هرچه خداوند آن را مطيع و منقاد ايشان كرده باشد نه غير آن و اما انبياي گذشته كه چنانكه شنيدي عالم بر جميع اشياء نبودند چنانكه هدهد دانست چيزي را كه سليمان ندانست و مورچه دانست چيزي را كه باز سليمان ندانست و خضر7 دانست آنچه را كه موسي علي نبينا و آله و عليهالسلام نميدانست و هر دو ندانستند آنچه را كه آن صياد دانست و حضرت باقر7 پنج عالم به جابر بن يزيد جعفي نمودند و فرمودند كه اينها ملكوت زمين است و ابراهيم آنها را نديده و انبيائي بودند كه از ايشان چيزي ميپرسيدند و نميدانستند تا مدتي رياضت بكشند تا آنكه در خواب يا بيداري به آن ملهم شوند حال وقتي كه در انبيا امر چنين بوده در ساير رعيت چه خواهد بود.
پس ملتفت مشو به قول جماعتي كه گمان ميكنند كه مشايخ ما يا ديگران عالم به جميع و قادر بر جميع اشياء بودند كه آنها غاليند در دين خدا و خدا و رسول از ايشان بيزار است بلكه ايشان بندگاني بودهاند برگزيده و محبوب و مطيع خدا و خداوند به ايشان انعام كرده بود علوم بسيار از شرايع و معارف و غرايب و صاحبان دعوات مستجابه بودند و در نزد ائمه خود: مقرب بودند، بلي نزديكتر از سايرين معروفين بودند و نميگويم ايشان را امثال و اقران نبود اگرچه در خفا باشند و نميگويم اقرب از ايشان به ائمه كسي نبود چرا كه احتمال ميرود كه در خفا از ايشان اكمل يا مساوي با ايشان جمعي ديگر باشند و آنچه از فضل ايشان من ميگويم چيزي است كه مخالف و مؤالف همه گواهي ميدهند اگر شك دارند اينك كتب ايشان در علوم مختلفه حاضر است حاجت به شاهدي ديگر نيست و در ساير احوالِ ايشان قدري در كتاب «هداية الطالبين» نوشتهام هركس خواهد به آن رجوع كند.
باري غرض آن بود كه عرض كنم مردم ياوهگو در هر طريقه بسيار
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 255 *»
بودهاند و هستند و طبع غالب مردم از اقتصاد و عدل ابا دارد بر ايشان تفريط و افراط آسان و اعتدال دشوار است پس انكار اين بزرگواران را به زودي ميكنند و غلو در ايشان هم به زودي و لكن راه اعتدال را كه بگويند آنچه خدا و رسول گفته است و درباره ايشان ادعا كنند آنقدر كه خود ايشان ادعا كردند نميتوانند بروند و در جميع امور چنينند آيا نميبيني كه روزه را به آساني گيرند و بسيار خورندگي را به آساني كنند و اقتصاد نتوانند بنمايند و هكذا در ساير امور.
برويم بر سر مطلب و مطلب آن بود كه ساير شيعيان كبار كه ابواب فيضند جزئيند نسبت به انبيا و انبيا جزئي بودند نسبت به آلمحمد: چنانكه دانستي و چون كليةً اين بزرگواران اقربند به آلمحمد: فيضها بايد اول به ايشان برسد و از ايشان به سايرين نشر نمايد چنانكه از مطلق انسان فيض به جن ميرسد و از جن به حيوانات و از حيوانات به نباتات و از نباتات به جمادات چرا كه هركس كه نزديكتر است فيض اول به او ميرسد و آنچه از او فاضل آيد به دوران رسد.
فصل
عمده اشتباه غاليان درباره مشايخ از اين جهت است كه شنيدند كه ايشان ميگويند اول جميع فيضها به بزرگان شيعه ميرسد و از ايشان به سايرين ميرسد پيش خود خيالي كردند و قياس چيدند كه نميشود كه فيض به كسي برسد و از او به كسي ديگر برسد و او خبر نداشته باشد پس بايد ايشان عالم به هر متحرك و ساكني و به ذره ذره آسمان و زمين و غيب و شهاده باشند و از ايشان چيزي مخفي نباشد و اگر فيض از ايشان ميرسد پس اگر فيض خود را از هر ذرهاي بگيرند او بايد معدوم شود و ديگر بر اين مضمونها شعرها ساختند و به اصطلاح حالها كردند و آهها كشيدند و آن مشايخ از آن اعتقادها به سوي خدا بيزاري جستند و ميجويند و علت آن است كه علم را ناقص تحصيل ميكنند و از پي مسئله تا آخر نميروند يا آنكه غرضها دارند كه حاجب است و نميگذارد مسئله را بفهمند و از اين جهت به اين ضلالتها و كفرها ميافتند.
پس به جهت اتمام حجت به ايشان و تبري از قول ايشان به سوي خدا و رسول مينويسم كه آنها كه گفتند فيض اول به بزرگان شيعه ميرسد و بعد به ساير مردم و اشياء ديگر، هم ايشان گفتهاند كه فيض اول به نباتات
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 256 *»
ميرسد و از آنها به جمادات ميرسد آيا ميتوانند بگويند كه نباتات عالم به جميع جمادات هستند و همچنين باز ايشان ميگويند كه فيض اول به حيوانات ميرسد و از آنها به ساير نباتات و جمادات عالم آيا ميتوانند بگويند كه حيوانات عالم به ماكان و مايكون از نباتات و جمادات هستند و باز همانها ميگويند كه فيضها اول به جن ميرسد و از جن به حيوانات و نباتات و جمادات آيا ميتوانند بگويند كه جن عالم به ماكان و مايكون حيوانات و نباتات و جمادات ميباشند و همچنين باز ايشان ميگويند كه فيضها اول به ساير اناسي ميرسد و از ايشان به ساير جن و حيوانات و نباتات و جمادات آيا ساير اناسي كه خود ايشان از آنها ميباشند عالمند به جميع جن و حيوان و نبات و جماد پس چگونه شد كه بايد غلو در مشايخ به اين واسطه كنند و همچنين باز ايشان گفتند كه فيض اول به پيغمبران ميرسد و از ايشان به انسان و آنچه در تحت انسان است پس چرا پيغمبران بسياري از چيزها را نميدانستند و چرا بعضي اعلم از بعضي به امور عالم بودند و چرا هدهد و مورچه دانستند آنچه را كه سليمان ندانست چنانكه شنيدي.
پس معلوم شد كه غرض مشايخ را ندانستهاند و اين مطلب سبب آن نيست كه ايشان عالم به جميع اشياء باشند آيا نميبيني كه استادي اگر درس بدهد و در پس ديوار جمعي كلام او را بشنوند بلاشك فيض آن علم و آن مسئله اول به استاد رسيده است و از استاد به آن جماعت كه از پس ديوار تعليم گرفتهاند رسيده است و با وجود اين آن استاد ندانسته است كه در پس ديوار كيست و چقدر تعليم گرفته است؟ و همچنين فيض كتابت از كاتب اول به دست ميرسد و از او به مداد و قلم ميرسد و آنها به حركت درميآيند به واسطه فيضي كه از دست به آنها رسيده حال دست عالم به جميع آنچه به او نوشته شده است نيست و همچنين همه فيضها از روح غيبي به روح بخاري ميرسد و از روح بخاري به ساير بدن تو و روح بخاري تو نميداند كه در تن چند رگ است و چند استخوان و علتهاي آنها چيست و مرضش در كجاست؟ و همچنين فيض اول به روح غيبي تو ميرسد و از آن به بدن تو راست ميگويي بگو اجزاء بدن تو چيست و وضعش چگونه است و تشريحش چون است و مرضش چيست سهل است از پشت
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 257 *»
خود خبر ده كه چگونه است و اگر مرضي در آن هست چه رنگ است و چون است؟ پس اگر روح خودت از تن خودت خبر ندارد و حال آنكه علانيه ميبيني كه فيض از روحت به تنت ميرسد پس چگونه گمان ميكني كه هر واسطه فيضي بايد عالم به كل مادون باشد. عيب آن است كه مردم در افراط و تفريط سريعند و در اعتدال كند و اعتدال بر نفوس دشوار است و اين است معني آنكه فرمودند: عليك بالحسنة بين السيئتين يعني بر تو باد به حسنه در ميان دو گناه كه آن دو سيئه دو طرف زيادهروي و كوتاهي باشد و آن حسنه ميان، رسايي و حق است پس به يك معني خير الامور اوسطها معنيش اين است بفهم آنچه را كه گفتم و غلو در دين خدا مكن و مشايخ را از رتبه خود بالا مبر كه از تو بيزاري جويند آيا بس نيست ايشان را كه بنده صالح خدا باشند و زاهد در دنيا و راغب در آخرت و منقطع از خلق و متصل به خداوند و مطيع موالي خود در هر امر و نهي و عالم به علومي كه مدار ايمان و اسلام بر آن است و نجات دنيا و آخرت در آن است و به آن علوم كه مرتبط به امور اديان است و به آن علوم كه غالباً امثال و اقران ايشان آنها را دانستهاند و متقي و پرهيزگار و امين خدا و رسول و مؤمنان در دنيا و دين و آخرت باشند و خداوند ايشان را محل عنايت خود از خلق و علت غائي ايجاد كرده باشد يعني غرض آن بوده كه امثال ايشان ظاهر شوند و جميع آسمان و زمين و دنيا و آخرت را و جنت را براي ايشان و امثال ايشان آفريده باشد و اگر ايشان نبودند و مقصود وجود امثال ايشان نبود جنبندهاي در روي زمين نميماند و خدا به احدي فيض نميداد و زمين و آسمان و دنيا و آخرت مخلوق نميشد آيا اين بس نيست ايشان را؟ بس است واللّه.
فصل
بدانكه عمده ناخوشي غلو در مشايخ از عامه برخاسته است چرا كه ايشان بعد از اينكه از آلمحمد: روگردان شدند و براي خود مشايخي در ظاهر و باطن قرار دادند ديدند كه شيعه درباره آلمحمد: در علم و احاطه و عصمت و قدرت چيزهاي بسيار ميگويند و امور عجيبه و فضايل غريبه براي ايشان نقل ميكنند عصبيت ايشان را گرفته و آن مشايخ هم
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 258 *»
چون دكاني در مقابل واكرده بودند آنها هم بر متاع فاسد كاسد خود جاري زدند و ادعاهاي فاسد كردند و اتباع ايشان هم قبول كردند و اضعاف مضاعف آن براي همچشمي روي آن گذاردند و چون بعضي از شيعيان گول ايشان را خورده و به آن راههاي كج افتادند و آنها هم براي خود مشايخ گرفتند حتي آنكه بعضي آنقدر اشتباه كردند كه شيخ سني را هم جايز دانستند بلكه مجوسي و يهودي را هم روا پنداشتند و بعضي به جهت انس به تشيع از آنها وحشت كرده تشيع را در شيخ شرط گرفتند و لكن آن مقاماتي كه در آن مذهب براي شيخ خود ثابت ميكردند اين هم براي شيخ خود ثابت كرد و ديگر اين شيخ به همچشمي شيخ عامه كه ٭كبود هم كم از كَهَر نيست٭ و اتباع او هم به همچشمي اتباع عامه شيخ خود را بالا بردند و اگر دهي پنجي در اين بين حسن ظني به ايشان داشتند به غفلت و جهالت احتمال دادند كه شايد اين مقامات كه ميگويند صحيح باشد و چون اهل حق ظاهر شدند و دعوت به حقيقت امر نمودند و جمعي از صوفيه و غيرهم آمدند و تصديق كردند تمامي آن شبهات از ذهن ايشان بيرون نرفته آن نسبتهاي غلو را به اينان هم ميگويند و مشايخِ حق بيزاري ميجويند از اين حرفها و نسبتها چگونه نه و حال آنكه خدا ميفرمايد و من يقل منهم اني اله من دونه فذلك نجزيه جهنم و به ايشان ميگوييم كه آن براهين كه ميآوريد كه چنين كسي بايد باشد راست و درست و لكن در مذهب ما زمين خالي از حجت معصوم نيست و آن كس كه ميگوييد معصوم است اگر در آن هم غلو نگوييد باري عيب طريقه تصوف اين است و چون بعضي داخل مذهب حق شدهاند اهل حق را به اين واسطه بدنام كردهاند و چون مخالفين هم از ايشان آن حرفهاي ناشايست را ميشنوند وحشت ميكنند و گمان ميكنند كه طريقه اين است و ما به سوي خدا ناله ميكنيم از آن حرفها و بيزاري ميجوييم از آن نسبتها و چاره هم نداريم آن قدر درباره آلمحمد: در زمان ايشان مردم غلو كردند كه ايشان به فغان آمدند و نقص ايشان نبود بلكه نقص غالين بود پس بر ما هم چه نقص اگر مردم غلو كنند در مشايخ ما و حرفهاي ناشايست بزنند و مخالف را بر خود ما چه حجت، كتب
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 259 *»
خود ما كه تحريف نشده است حاضر است هر بحثي كه بر آنها دارند بكنند و جواب بشنوند اگرچه بعضي از مخالفين بيايمان بعضي از كتب ما را برداشته و نسبتهاي ناشايست و حرفهاي نالايق در آنها نوشته و داخل كرده و به هرجا ابراز داده است و روح ما از آنها اطلاع ندارد با وجودي كه آن كس خود را از علماي اسلام محسوب كرده است ديگر اسم نوشتن درست نيست مجملاً در كتاب «هداية الصبيان» يكي از آن بيايمانان چيزي چند نالايق الحاق كرده و در مجالس و محافل ميگردانيده كه اين مذهب فلاني است و الفاظي چند جعل كرده كه جمعي بلها هستند كه از بزرگان دينند و جمعي شرطيون ميباشند و اعتقاد به آنها واجب است و ما لعنت ميكنيم كاتب آن را اگر ما خود كاتب آن نامربوطها هستيم به ما برگردد و الا به كاتب آن و محرّف و مفتري آن، خدا كفايت شرّ دشمنان را از ما بكند و هميشه بر همين نهج بوده. در عهد شيخ مرحوم اعلي اللّه مقامه كتابي درست كردند و جميع عقايد فاسده را در آن گذاردند و بر سر آن نوشتند كه يقول العبد المسكين احمد بن زينالدين و بعد آن خرافات را نوشتند آيا خدا رقيب و حافظ نيست؟ ايواللّه هست و كفايت كرده و ميكند.
فصل
سخن در مقام بابيت بود و باز ميرويم بر سر مطلب پس ميگوييم كه مقام بابيت آن مقام است كه خداوند عالم به واسطه صاحبان آن مقام فيضها و مددها به سايرين برساند و جميع فيضها اول به صاحبان آن مقام ميرسد و ايشان احقّند به آن فيضها و اقرب به خداوند عالم پس اول به ايشان ميرسد و از ايشان به سايرين كه از ايشان دورترند و مثال اين مقام شعله چراغ است كه آتش لطيف غيبي خود از ديدهها برتر شده است و احدي را طاقت ديدار آن نيست پس از ميان جسمهاي كثيف دود لطيف را برگزيده و چون او را فاني در خود يافت و جسم او را صيقلي و تن او را نازك و قابل فيض ديد و شبيهترين جسمهاي كثيف به خود ديد حرارت و ضياء خود را در او گذارد و اول آن فيضها را به او داد پس چون جسم او را به نور جمال خود منور كرد او را باب خود به سوي انوار و باب انوار به سوي خود قرار داد و در حكمت خود چنان قرار داد كه فيض او به هيچ در و ديواري نرسد مگر
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 260 *»
به واسطه آن شعله و احدي از آنها آن آتش پنهاني را نشناسند مگر در آن شعله و بهآن شعله. جميع سخنها و امرها و نهيها و كلامها و علمهاي او اول به آن شعله رسد بعد از او در ميان فضاي خانه نشر شود و هريك از در و ديوار كه اشتياق جمال نار را پيدا كنند از او طلب كنند و در او نگرند و از او يابند بد نگفتهام كه:
نار خود سوزنده شعله آيتي است |
نار افروزنده شعله آلتي است |
|
دود تيره از كجا سوزنده شد |
خود همه ظلمت كي افروزنده شد |
|
چونكه داد اندر ره نار آنچه داشت |
نار هم اوصاف خود در او گذاشت |
|
هركه باشد طالب ديدار نار |
بايدش با شعله دايم گشت يار |
|
نورها از شعله گر غافل شوند |
پاي تا سر ظلمت و باطل شوند |
تا آخر ابيات، مقصود آن است كه سوزنده و افروزنده آتش است و دود تيره روغني است مكلّس شده و سرد از خود سوزندگي و افروزندگي ندارد و فاعل همان آتش غيبي است اين دود را باب خود و حجاب خود قرار داده و از پس آن دود اظهار سوزندگي و افروزندگي خود را مينمايد و با در و ديوار سخن ميگويد و دود مطلقا خبري از آن سخنها ندارد و كاري از او ساخته نميشود در سوختن و افروختن وكيل آتش نيست كه آتش كاري نكند و او بكند و شريك او نيست كه بعضي از او باشد و بعضي از آتش و مأذون نيست كه آتش به او اذن داده و خود بيكار است و دود آن كارها را ميكند بلكه دود بكله ظلماني و ساكن و سرد است و آتش بكله نوراني و متحرك و گرم است و كارها همه از او و لكن دود آلتي است و خبري ندارد كه با او چه كردهاند و چه ميكنند ارّه چه ميداند كه نجار با او كرسي ميسازد يا صندوق نجار استاد است و ارّه آلت كار، حال همچنين دود آلت كار است در ابراز امر به عالم شهاده و آتش خود داناست كه چه كرده و چه ميكند.
حال اگر ما ميگوييم كه كاملان باب فيضند از براي ناقصان به اين نهج است آيا نميبيني كه استاد درس ميدهد و كسي در پشت ديوار فيض از او ميگيرد و خداست فيضبخش و رزّاق علم و همه روزيها و خدا به آنكس روزي داده و علم بخشيده و لكن به واسطه آن استاد و آن استاد هيچ نميداند كه كه از او تحصيل علم
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 261 *»
كرده و لكن خدا ميداند كه معلم حقيقي بوده كه به كه تعليم كرده و چقدر تعليم كرده و زبان و دهان و نفس و روح و عقل استاد همه آلت ادا بوده است نميبيني كه باد بهار از اسباب زندهكردن درختان است و درختان زنده ميشوند به واسطه آن و لكن باد بهار نميداند كه چند درخت زنده شد اما خدا ميداند نهايت اين مثلها براي تقريب بود از چيزهاي بيشعور و انسان صاحب شعور است و فرق آنجا ميكند كه باد بهار و شعله يا ارّه از حركت خود هم غافلند و به حال خود هم جاهل اما انسان شاعر است و ميداند اگر ميداند كه خود چون است و به او چه گفتهاند و او چه كرده اما غير او از او كه فيض گرفته و چقدر گرفته نه و اين معني كار خداي خالق است و بزرگان شيعه خالق ساير مردم نيستند نهايت واسطه فيضند و ايشان از عرض رعيتند و از جوره ايشان نهايت كاملتر شدهاند اگر اين بنا بود كه هركس عالي است احاطه به داني داشته باشد هركس دو كلمه چيز بيش از كسي ميدانست يا قدري تقوايش بيشتر بود بايستي عالم باشد به هركس كه قدري علمش كمتر است و تقوايش كمتر چرا كه او نزديكتر است به خدا البته و چنين نيست پس به همين برهان كه چنين نيست آنها هم كه رتبه ايشان بسيار بيشتر است بر همين نهج ميباشند آيا نميبيني كه مطلق انسان در رتبه بالاتر است از حيوان يقيناً و فيضها اول به انسان ميرسد يقيناً و از او نشر كرده به حيوانات ميرسد و معذلك اناسي احوالات حيوانات را نميدانند پس چه لازم كرده است كه محيط به همه مادون و اطوار و احوال و افعال و اقوال ايشان باشند اين نيست مگر از راه غلو كه بعضي دارند و اما در اين مسئله كه اول همه فيضها به ايشان ميرسد پس از ايشان به سايرين شك نيست اما چون متعدد ميباشند فيضها در ايشان منتشر است و هريك داراي همه فيضها نيستند بلكه هريك صاحب فيضي هستند و بعضي به بعض محتاجند مانند فقيهي كه علم نجوم از منجم اخذ كند و منجمي كه علم فقه از فقيه گيرد پس آنها هم جماعتي هستند و به قدر اختلاف صورتشان اختلاف در نفوس ايشان هست و هريك قابل فيضي شدند بلي فيضهاي خدا از اين طبقه بايد بيرون نباشد اما هريك صاحب همه چيزي نيست
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 262 *»
چرا كه مشاهده ديديم كه هريك صاحب همه نبودند و در امري محتاج به ديگري بودند و مانند آن احمقان هم نميگويم كه مصلحت در اظهار جهل در آن ماده بوده است چرا كه اگر اين باب را كسي مفتوح كند بايد بتوان جاهل مطلقي را هم كامل خواند و هرچه نداند بگوييم از راه مصلحت است و همچنين فاسقي مطلق را ولي كامل خواند و هرچه عصيان كند بگوييم از راه مصلحت است و به اينطور بناي دين و ايمان از هم خواهد پاشيد و اين همانا از شبهات صوفيه ملعونه است كه ميگويند اگر مرشد شراب در محراب خورد بايد گفت مصلحت است و هرچه نداند مريد بايد بگويد كه مرشد صلاح در جواب نميداند پس ديگر نميدانم تميز ما بين عالم و جاهل و فاسق و عادل به چه چيز است و حدود خدا از براي كيست؟ پس ميگوييم كه ما خود را چنين نافهم نكردهايم و ميزان ما كتاب خدا و سنت رسول است كه هركس عصيان كرد او را عاصي ميدانيم تا آنكه وجه صحتي موافق همين شرع از براي آن بيابيم اگر يافتيم ميگوييم وجهي داشته است و عيب ندارد و الا ميگوييم فسق است و جايز نيست و هتك شريعت شده است و از او مطالبه وجه ميكنيم و آن نامربوطها كه ميگويند كه اينها به كامل ضرر ندارد خرافت است پيغمبر9 فرمود لوعصيت لهويت يعني اگر عصيان كنم فروخواهم افتاد از درجه نبوت و شريعت براي جميع خلق نازل شده است و تهديد و وعيدش براي همه است و حدودش و تعزيراتش براي كل و كمال مردم در امتثال اين شريعت، خدا ميفرمايد قل انكنتم تحبّون اللّه فاتبعوني يحببكم اللّه يعني بگو اي پيغمبر به مردم كه اگر خدا را دوست ميداريد متابعت مرا كنيد حال كامل اگر دوست خداست به اين شريعت عمل كند و اگر اولاي خلق است به رسول خدا و از رسول خداست ميفرمايد من اتبعني فانه مني و ميفرمايد ان اولي الناس بابرهيم للذين اتبعوه آيه اول يعني هركس متابعت مرا بكند او از من است و آيه دويم يعني اولاي مردم به ابراهيم كسانيند كه متابعت او را كردند پس اين كامل اگر كامل در خير است بايد خير كند و خير در متابعت خدا و رسول است و اگر كامل در شر است پس از موضع سخن بيرون
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 263 *»
است.
و اما آنكه احمقان ميگويند كه اين راست، ولي متابعت خدا و رسول را تو جاهلي و نميفهمي مرشد كامل است او بهتر ميداند جواب ميگويم من احمق نيستم شريعت رسول خدا امروز دو قسم است بعضي از آن محل اتفاق مسلمين است و ضروري است كه دين رسول خداست بعضي محل اختلاف است و هركس در آن طوري گفته است مثلاً نماز محل اتفاق اسلام است كه واجب است ديگر فهمي نميخواهد من ميدانم واجب است مرشد هم ميداند پس اگر نماز را انكار كرد يا عمداً ترك كرد كافر است و نجس مانند سگ و اگر مسئله محل اختلاف است مثل آنكه بعضي از امت گفتهاند سوره در نماز واجب است بعضي گفتهاند مستحب بلي اگر من دانستهام كه مرشد فقيه است و از او علم فقه ديدهام و نخواند ميگويم او واجب نميداند و اگر فقيه نيست و مقلد ديگري است اولاً كه غلط كرده و مرشد شده كسي كه هنوز بايد استنجا از كسي ديگر بياموزد و آن فقيه كه مرد برود و مجدداً استنجا از كسي ديگر بياموزد كه گفته است كه مدبر آسمان و زمين خود را داند يا آنكه خود را باب فيض عالم شمرد؟ و ثانياً آنكه آن وقت هم ميگويم شايد اين مرد مقلد كسي است كه او مستحب ميداند و به اين واسطه تكفيرش نميكنم پس معلوم شد كه آنكه ميگويند كه مريد با اخلاص كسي است كه اگر مرشد را ببيند كه در محراب شراب ميخورد از اخلاص خود برنگردد واللّه جمعي خر را ديدند و افسار كردند و ميخواستند به فراغ بال عصيان كنند و از مريدين چشم نزنند و معصيت به اصطلاح به دلشان بگيرد و عيششان منغّص نشود اين حيله را كردند و اين نامربوطها را گفتند و آن خران را افسار كردند چه ضرر، مرشد هر غلط كه ميخواهد بكند و بنگ بخورد و چرس بكشد و شراب بياشامد و باز شب جمعه آن احمق مريد كاسهنبات مصري ببرد و آن ديگري قند ارسي و آن ديگري چاي آقپر كه باشد از اشقيا كه اين را نخواهد؟ بيچاره فسّاق هر معصيت كه ميكنند دلشان ميلرزد از ترس حاكم و داروغه و فقيه و جناب مرشد تدبير كرده كه با سكون قلب اطفال مردم را تبرك ميكند و در جمالشان حق را ميبيند و به اشتغال و ملاعبه به ايشان تقويت روح ايماني ميكند و
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 264 *»
زنان مردم را تبرك ميكند و پيشاني ايشان كه محل سجده خدا و نور ايمان ايشان است ميبوسد و ميهمانيها برپا ميكند به تار و تنبور كه ياد ملأ اعلي نمايد و شرابي ميخورد كه شاربين خمر را به راه بياورد و بنگ ميخورد كه بنگيان را به راه بياورد و حواس بايد به جهت حضور جمع باشد و چرس حق را در نظر ممثل مينمايد غرض تدبيري درست كرده است و خري چند را افسار كرده به هرجا ميخواهد ميبرد و بعضي نفوس شقيّه هم طالب رخصت و معصيت با اطمينان ميباشند آنها هم ميل كرده خوردهخورده آن جماعت عرفا شدند و طالب موليالموالي و آهي ميكشند و نگاهي به سقف اتاق ميكنند ديگر كدام دكان از اين آراستهتر و كدام بازار از اين گرمتر و كدام شيطنت از اين قويتر و غافلند از آنكه از پي اين شهوات عذابي است دايم و خصيم ايشان خدا و رسول است. باري برويم بر سر مطلب.
چون بزرگان شيعه معدودند و يكي نيست فيضها در ايشان متفرق است ولي از ايشان بيرون نيست و همچنين چون پيغمبران معدود بودند فيضها در ايشان متفرق بود و هركسي صاحب فيضي بود و باب امري و بعضي به بعضي محتاج بودند چنانكه موسي به خضر محتاج بود و اما امام چون يكي است باب جميع فيضهاي خداست و بابيت او بابيت كليه است و هيچ فيض نيست كه به او نرسيده باشد و به هركس هرچه برسد از او ميرسد و اما اكابر شيعه متعددند و آنچه به ما نسبت ميدهند بعضي از مخالفان كه ما ميگوييم كه در هر عصري حكماً كامل بايد يكي باشد افتراي محض است و ما چنين اعتقادي نداريم آن كاملي كه يكي است و بايد يكي باشد حجت معصوم است بعد از حضرت پيغمبر9 كه در هر عصري يك امام بايد باشد و چگونه شود كه شيعه كامل يكي باشد و حال آنكه انبياي متعدد در اعصار سابقه در يك وقت بودند و الآن چهار پيغمبر زندهاند پس چگونه شود كه شيعه بايد يكي باشد و حال آنكه وحدت صفت مركز است و مركز جز امام نباشد و از واحد كه گذشت مقام كثرت است و انبياي اربعه از اين جهت متعدد شدند و كثرت شيعه از ايشان بيشتر است و بعد از اين اين مطلب به تفصيل خواهد آمد و به همينقدر هم در مقام بابيت اكتفا ميشود.
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 265 *»
باب چهارم
در معرفت اين بزرگواران است در مقام پيشوايي و ظاهر و در اين مقام هم چند فصل است.
فصل
بدانكه شك نيست كه انسان را چهار مقام است يكي مقام حقيقت او كه معري از وصف معنويت و صوريت است و چون به نفس خود به نظر نفساني رجوع كني خواهي يافت كه چنين مرتبهاي داري كه در او هيچ احساس وصفي از اوصاف نميكني و همان خود او را ميبيني و بس مرتبه دويم مرتبه معنويت است و كليت كه در آن مرتبه ظاهر است به ظهور كلي و اگر رجوع به نفس خود كني ميبيني كه مقامي ديگر داري كه داراي مطلق است و دانشي كلي براي همه امور و قدرتي كلي براي هر كار و شنوايي كلي براي هر صوت و گويايي كلي براي هر سخن و خواهشي كلي براي هر كار و امثال اينها داري و در اين معني هم شبهه نيست و مرتبه سيوم مرتبهاي است كه برزخ است ميان معني و صورت و باب رسانيدن آن فيضهاي معنوي است به سوي ظاهر و چون در خود نظر كني ميبيني كه مرتبه ديگر داري بعد از آن صفات كليه كه به آن مايل به اظهار آن صفات هستي در عالم صورت و فعليت و مرتبهاي داري كه به آن حكم ميكني به طور اجمال و او متصدي ابراز ميشود در عالم صورت و مرتبه چهارم مرتبه صورت است و مفصل شدن امور غيبيه و بالفعل شدن امور بالقوهاي كه داشت و چون به خود رجوع كني ميبيني كه اين مرتبه چهارم را نيز داري و آن صفات كليه تو به تدريج از تو ظاهر ميشود قدرتي پس از قدرتي و علمي پس از علمي و امثال اينها. شرح آن سه مرتبه در سه باب گذشته گذشت و اينك سخن در مقام چهارم است كه مقام صورت ظاهره باشد و نيكان شيعه چون به مقام ظاهر درآيند پيشوا باشند از براي اهل ظاهر و مردم به ايشان اقتدا كنند و از ايشان تعليم گيرند و اين مقام چون مقام صورت است اندكي ميتوان تفصيل داد و باكي نيست اگر قدري تفصيل آن را بيان كنم.
فصل
از احاديث سابق دانستي كه شيعه را شيعه گفتند به جهت آنكه
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 266 *»
مشايع و تابع امام خود است يا آنكه از جهت آنكه شعاع امام خود است و دانستي كه وقتي نور از شعاع منير است كه پرتوش مانند پرتو منير باشد مانند نور آفتاب كه در همه صفات مانند آفتاب است و نور ماه كه مانند ماه است و اگر نه شباهت به منير داشته باشد هرآينه نور آن منير نخواهد بود پس شيعه اگر شيعه است بايست مشايع امام خود در احوال و افعال و اقوال باشد و اگر متابع نيست بلكه متابع اعادي ايشان است در آنچه مذكور شد هرآينه از شيعيان اعادي خواهد بود اگر دو شاخص در مقابل آئينه بايستند يكي سگ و يكي انسان لامحاله دو شبح در آئينه ظاهر شود يكي شبح انسان و يكي شبح سگ آنكه به صورت انسان است از انسان است و راجع به انسان و آنكه به صورت سگ است از سگ است و راجع به صورت سگ پس شيعه كه از شعاع ايشان است بايد بر صفت ايشان باشد و نقص و كمال ايشان در شدت شباهت و كمي شباهت ايشان معلوم ميشود و چون مدعي اين مقام بسيار است و عوام كالانعام به محض ادعاي مدعي از پي او ميروند بدون اينكه ملاحظه كنند كه اين كيست و چيست؟ آيا رسول شيطان است و هيكل ابليس است كه به ميان آمده تا اجناس خود را بربايد يا هيكل روحالقدس است و مثالي از امثله امام است كه آمده كه مردم را دعوت كند؟ آيا ممكن است كه حكيم عليالاطلاق دو هيكل در ميان خلق بفرستد يكي حق و يكي باطل و علامت ميان آنها قرار ندهد و مردم را به ضلالت اندازد؟ و سابقاً دليل بر اينها گذشته است و آن نامربوط كه مرشدين ميان مردم القا كردهاند كه ناقص ميزان كامل نميشود كلمه حقي است كه در غير موضع خود گويند و كاملتر ميزان كامل ميشود و خدا و رسول و ائمه: كاملترين كاملانند و ايشان ميزانند صفات و اخلاق و اعمال و اقوال ايشان معروف است هركس شباهت به آنها دارد آن كامل است و هركس شباهت ندارد او ناقص و خداوند عقلي به انسان داده كه اگر جزئيات بد و خوب را نداند كليات بد و خوب را ميفهمد و عقل را خدا حجت باطني خود قرار داده و كارهايي كه به اتفاق عقلا بد است بديهي است حال اگر كسي يكي از آن كارها را مرتكب شود نتوان گفت
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 267 *»
تو ناقصي و ناقص كامل را نميفهمد بلي اگرچه من ناقصم و لكن جميع عقول عالم قبح قبيحِ كلي و حُسن حسَن كلي را ميفهمند و همه ناقص نيستند پس ما مدعي را به مشابهت خدا و رسول و ميزان اتفاق عقول ميسنجيم و اگر نه اين باشد كسي را ميسزد كه احمقترين مردم و فاسق و فاجرترين مردم و جاهلترين خلق باشد و ادعا كند من كاملم آن وقت هركس بگويد تو احمقي و خر بگويد شماها ناقصيد و ميزان كامل نميشويد بعد ادعا كند كه اين مرشدين چنانكه هستند تابع من بايد باشند و بر اين قانون اساس دين و ايمان به كلي از ميانه خواهد رفت و نعوذباللّه از اين ضلالتها و واللّه مرشدين اينها را نساختهاند مگر به جهت آنكه به اطمينان هرچه خواهند بكنند و شهوات ايشان بر ايشان منغّص نشود و دنياي ايشان به لذات و شهوات و رياسات بگذرد و عوام كالانعام نفهميده از عقب ايشان ميروند و اساس لذات و شهوات آنها را مهيا ميكنند كار به جايي رسيده است كه كسانيكه استنجا نميتوانند كرد و هرّ از برّ تميز ندادهاند حال در ايران ادعاي ارشاد كرده سبيلي را بلند كرده عصايي در دست گرفته و در گفتار ناله ميكنند و پريشانگويي را شعار خود كرده و ادعاي خلافت رسول خدا را دارند و مردم به همين قناعت كرده پيروي ايشان ميكنند و ديگر مطلقا از شريعت اثري در نزد ايشان نيست و اگر به جهت روپوش خود كاري ميكنند و سري به زمين ميزنند به تقليد آباء و اجداد عوام خود و ساير مسلمانان است و از طريقت اطلاعي ندارند و طريق حق را از باطل تميز ندادهاند و حقيقت كه در نزد ايشان مانند امتناع در عرصه امكان است و با وجود اين احوال ادعاي ارشاد دارند و خود را ولي عصر و كامل دهر ميخوانند و جمعي از ايشان علاوه بر اين خرابيها شرب خمر و لواط و زنا شيوه ايشان است و تار و تنبور و غنا رويه ايشان و حب دنيا و جاه و قرب سلاطين سجيه ايشان، خلاصه ٭جهان تا بوده اينش كار بوده٭ حكمة بالغة فماتغن النذر و اگر كتاب به طول نيانجاميده بود قدري از فضايح احوال و اخلاق ايشان مينوشتم تا بفهمي و بيان ميكردم شواهدي چند از ساير ملل تا بداني كه بسياري از رياضات ايشان مكتسب از مذهب هنود است و بسياري از عباداتشان مكتسب
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 268 *»
از مذاهب پارسيان و مهاباديان و امثال ايشان است و بسياري از عقايدشان از مذاهب نصاري و قدماي يونانيان است و مطلقا از مذهب اسلام رايحهاي به مشام ايشان نرسيده است و تجويز ميكنند كه مرشد سني يا مجوسي يا يهودي يا نصراني باشد و مطلقا امتناعي از آنها ندارند و اگر خدا توفيق داد كتابي منفرد در افتضاح حال ايشان مينويسم تا بداني كه مطلقا رايحه مذهب به مشام ايشان نرسيده و خود را به غلط نسبت به تشيع ميدهند و اسم حضرت امير را ميبرند و چه فخري است سنيها خيلي بيشتر اسم آن حضرت را ميبرند و خود را منسوب به او و منتهي به او ميسازند و او را صاحب ولايت ميدانند و به ذكر اين اسم از ايشان نبايد گول ايشان را خورد نصيريان بيشتر از ايشان ميگويند و محكمتر، دليل امري نميشود باري به جهت اينكه اشتباه براي بعضي از طالبان پيدا نشود فصلي عنوان كرده اخباري چند كه سيرت انبيا و اوليا و عقول سليمه همه شهادت به صحت آنها ميدهند و به اينكه راه درست آن است ذكر ميكنيم.
فصل
در كافي از حضرت صادق7 روايت كرده است كه شخصي كه به او همّام ميگفتند و مرد عابدي ناسكي مجتهدي بود برخاست نزد حضرت امير7 در حالي كه حضرت خطبه ميخواندند پس عرض كرد يا اميرالمؤمنين وصف بفرما براي ما صفت مؤمن را به طوري كه گويا او را مشاهده كنيم فرمود اي همّام مؤمن زيرك هشيار است، گشادگي او در رخساره اوست و اندوه او در دل او، سينه او از هر چيزي گشادتر است و نفس او از همهچيز ذليلتر، نهي كند از هر فاني و تحريص كند بر هر نيكي، نه كينهورز است و نه حسود و نه جهنده است و نه فحشدهنده نه عيبجو و نه غيبتكننده، كراهت دارد از سربلندي و دشمن دارد شنيدن مردم را، غم او دراز است و همّ او دور، سكوتش بسيار، صاحب وقار است و صاحب ياد و صاحب صبر و شاكر، مغموم است به فكر خود، مسرور است به فقر خود، اخلاقش آسان است و برخوردش نرم، وفا نگاهدار، كماذيت است، دروغگو و پردهدر نيست، اگر خنده كند بياندازه نباشد و اگر غضب كند سبكي نكند، خنده او تبسم است و
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 269 *»
پرسيدن او به جهت يادگرفتن و مراجعه او به جهت فهميدن، علمش بسيار، حلمش عظيم، رحمتش بسيار، بخيل نباشد، عجول نباشد، ملول نشود و خوشحالي زياد ننمايد و حيف در حكم خود ننمايد و جور در علم خود نكند، نفسش سختتر از سنگ است و سعيش شيرينتر از عسل، حريص و جزعكننده نباشد و عنف ننمايد و خلف وعده ننمايد، تكلف نكند و تعمق ننمايد، منازعه او جميل است، مراجعه او كريم است، اگر غضب كند عدل است، اگر طلب كند به رفق طلب نمايد، نسنجيده كاري نكند و پردهاي ندرد و بزرگي به خود نبندد، دوستيش خالص است، عهدش محكم است، به عقدي كه بسته وفا كند، با شفقت باشد، صله بسيار كند، حلم به كار دارد، گمنام باشد، فضول او كم باشد، از خدا راضي باشد و با هواي خود مخالف باشد، درشتي بر زيردست نكند و در آنچه به كار نيايد فرو نرود، ياور دين باشد و حامي مؤمنين و پناه مسلمين، مدح به گوشش فرونرود و طمع در قلبش اثر نكند و بازي حكمت او را برنگرداند و جاهل مطلع بر علمش نشود، گوينده و عملكننده است و عالم و با حزم است، فحاش و غضبناك نيست، صله كند بدون عنف، ببخشد بدون اسراف، تكبركننده و گولزننده نباشد، پيجويي مردم نكند و كسي را نترساند، با مردم به مدارا سلوك كند، با صلاح در زمين راه رود، معين ضعيف باشد، فريادرس غمزده باشد، پردهاي را ندرد و سرّي را فاش ننمايد، بلايش بسيار، شكايتش كم است، اگر نيكي ببيند ذكر كند و اگر بدي ببيند بپوشاند، عيبپوش و حفظكننده مردم است در پشت سر، اگر كسي خطائي كند عفو نمايد و لغزش را بيامرزد، مطلع بر نصيحتي نشود و بعد ترك كند و جانب جوري را نميگذارد مگر آنكه اصلاح كند آن را، امين و سنگين و تقي و نقي و زكي و رضي باشد، عذر را بپذيرد و به خوبي ياد كند و گمان خود را به مردم نيك نمايد و نفس خود را به عيب تهمت زند، دوست دارد در راه خدا به دانش و علم و ببرُد در راه خدا به محكمي و عزم، خوشحالي او را از جا درنكند و خفيف ننمايد، متذكركننده عالم است و معلم جاهل، داهيه او را كسي منتظر نباشد و غايله او را كسي نترسد، هر سعيي را خالصتر از سعي خود داند و هر نفسي را
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 270 *»
صالحتر از نفس خود، دانا به عيب خود است و مشغول به غم خود، وثوق به غير پروردگار پيدا نكند، نزديك و وحيد و جريد است، دوست دارد در راه خدا و جهاد كند در راه او تا متابعت رضاي او نمايد و براي خودش خودش انتقام نكشد و در غضب پروردگار خود سستي نكند، همنشين اهل فقر است، آشناي اهل صدق است، كمك اهل حق است، ياور غريب و پدر يتيم و شوهر بيوهزنان است، مهربان به اهل پريشاني است و اميد هر صفت نيكي در او هست و در هر شدتي اميد به او هست، خندان و گشادهرو باشد نه عبوسكننده و نه تجسسكننده باشد، سخط و غيظ فروبرنده و تبسمكننده و باريكبين و بزرگحذر باشد، بخل نكند و اگر كسي به او بخل كند صبر كند، تعقل كرده پس حيا نموده است و قناعت كرده پس غني شده است، حياي او بر شهوتش برتر است و دوستي او بر حسدش و عفوش بر كينهاش، نگويد به غير درستي و نپوشد مگر ميانه، راه رفتنش تواضع است، خاضع است براي پروردگارش به طاعت خود، راضي است از او در هر حالتي، نيتش خالص است، اعمالش بيغش و مكر است، نظرش عبرت است و سكوتش فكرت و كلامش حكمت، با اخوان نصيحت كند و بخشش نمايد و برادري كند، نصيحتكننده است در پنهان و آشكار، دوري از برادر نكند، غيبت او را ننمايد، مكر با او نكند، محزون بر گذشته نشود و بر آنچه رسيده غمگين نگردد، اميد آنچه روا نبود ندارد، سستي نكند در حال سختي و افتخار نكند در حال رخاء، حلم را با علم ممزوج كند و عقل را با صبر، او را ميبيني كه كسالتش دور است، نشاطش دايم، آرزويش نزديك، لغزشش كم، منتظر اجل خود، قلبش خاشع، متذكر پروردگار خود، نفسش قانع، جهلش منفي، امرش آسان، به جهت گناهش محزون، شهوتش مرده، غيظش فرورفته، خلقش صاف، همسايهاش ايمن، كبرش ضعيف، قانع به آنچه برايش مقدر شده، صبرش متين، امرش محكم، ذكرش بسيار، با مردم مخالطه كند تا دانا شود، و سكوت كند تا سالم ماند، و سؤال كند تا بفهمد، و تجارت كند تا غنيمت نمايد، و به نيكي گوش ندهد تا فخر كند، و سخن نگويد كه تجبر كند به آن بر غير،
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 271 *»
نفسش از او در تعب است و مردم از او در راحت، نفس خود را به تعب آورده است براي آخرت خود، پس مردم را از خود راحت كرده، اگر به او ظلم كنند صبر كند تا خدا حق او را بگيرد، دوري او از كسي كه دوري از آن كرده دشمني و تنزه است و نزديكي به كسي كه نزديك او شده نرمي و رحمت، نه دوريش از كبر است و عظمت و نه نزديكي او مكر است و گولزدن، بلكه اقتدا كند به كسانيكه قبل از او بودند از اهل خير و امام باشد براي نيكان بعد، پس همّام صيحهاي زد و افتاد بيهوش پس حضرت فرمود به خدا كه ميترسيدم كه چنين شود و فرمود موعظههاي بليغ چنين كند با اهلش مردي عرض كرد تو چرا چنين نشدي يا اميرالمؤمنين فرمود براي هركسي اجلي است كه تجاوز نميكند از آن و سببي كه از آن نميگذرد آرام باش و ديگر چنين سخني مگو كه شيطان بر زبانت سخن گفت.
و هم در آن كتاب است كه حضرت صادق7 به مهزم نامي فرمودند اي مهزم شيعه ما كسي است كه صدايش از گوشش نگذرد و عداوتش از دستش و ما را علانيه مدح نكند يعني در حال تقيه و با عيبجوي ما ننشيند و مخاصمه با دشمن ما نكند يعني در حال تقيه اگر مؤمني را ملاقات كند اكرام كند و اگر جاهلي را بيند دوري كند مهزم عرض كرد جعلت فداك پس چه كنم با اين كسان كه تشيع به خود بستهاند؟ فرمودند در ايشان خواهد بود جدا كردن و بدل كردن و در ايشان خواهد بود خالصكردن بيايد بر ايشان سالهاي قحط كه فاني كند ايشان را و طاعوني كه بكشد ايشان را و اختلافي كه متفرق كند ايشان را، شيعه ما كسي است كه صدا نميدهد مانند سگ و طمع نميكند مانند كلاغ و از دشمن ما سؤال نميكند اگر از گرسنگي بميرد عرض كردم فداي تو شوم كجا بجويم آنها را؟ فرمود در اطراف زمين ايشان زندگيشان آسان است و منزلهاشان منتقل است اگر حاضر شوند كسي ايشان را نشناسد و اگر غايب شوند كسي تفقد نكند، از مرگ جزع نكنند و در قبرستان زيارت هم كنند و اگر صاحب حاجتي از ايشان به ايشان پناه برد او را رحم كنند دلهاشان مختلف نشود اگرچه منزلهاشان ايشان را مختلف كرده باشد پس فرمود كه فرمود رسول خدا9
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 272 *»
كه من شهرم و علي در و دروغ گفته كسيكه گمان كند كه داخل مدينه شود نه از در و كذب گفته است كسيكه گمان كند كه او مرا دوست ميدارد و دشمن دارد علي را تمام شد. در اين حديث شريف و حديث سابق تأمل كن و ببين حالات متابعان ايشان را و عبرت بگير از اشاره در آخر اين حديث كه هيچ دخل ظاهري به مطلب ندارد و لكن اشاره به آن است كه داخل شهري نتوان شد مگر از درش و چنانكه ما درِ خانه نبوتيم شيعيان ما هم درِ خانه ولايتند و كسي به ما نميرسد مگر به دخول از ايشان و دوستي ايشان و از جهت تقيه و عدم تحمل راوي يا غير از شنوندگان مطلب را صريح نفرمودند.
و در همان كتاب است كه همان حضرت7 فرمود كه از علامات مؤمن سه چيز است علم به خدا و به كسي كه او را دوست و كسي كه او را دشمن ميدارد و باز همان حضرت فرمودند پرهيز كن از سفله زيرا كه شيعه علي كسي است كه نگاه داشته باشد شكم و فرج خود را از حرام و سخت باشد جهاد او و عمل كرده باشد براي خالق خود و اميد ثواب او را داشته باشد و ترسيده باشد از عقاب او پس چون اينها را ديدي اينها شيعه جعفرند و باز همان حضرت فرمودند كه مؤمن كسي است كه اگر غضب كرد غضب او او را از حق بيرون نبرد و اگر راضي شد رضاي او او را داخل باطل نكند و اگر قادر شد بيش از مال خود نگيرد و حضرت باقر7 به كسي فرمودند ميداني مسلم كي است؟ عرض كرد شما بهتر ميدانيد فرمود مسلم كسي است كه مسلمانان سالم باشند از زبان و دست او پس فرمود و ميداني كه مؤمن كي است؟ عرض كرد شما بهتر ميدانيد فرمود مؤمن كسي است كه مسلمانان او را امين مال و جان خود دانند و هم آن حضرت7 فرمودند كه شيعه علي حليمان عليمان خشكلبانند رهبانيت شناخته ميشود از رخسارههاي ايشان و باز حضرت باقر7 فرمودند كه حضرت امير7 فرمود شيعه ما كسانيند كه بذل ميكنند در ولايت ما دوستي ميكنند در محبت ما زيارت يكديگر كنند در احياي امر ما كسانيند كه اگر غضب كنند ظلم نكنند و اگر راضي شوند اسراف نكنند بركتند بر كسيكه مجاورت
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 273 *»
او را كنند سلمند براي كسيكه با او مخالطه كنند و حضرت صادق7 فرمودند كه حضرت پيغمبر9 فرمود كسيكه خدا را شناخت و تعظيم او را كرد منع كند دهان خود را از كلام و شكم خود را از طعام و به تعب اندازد نفس خود را به صيام و قيام عرض كردند پدر و مادر ما فداي تو شود يا رسول اللّه اينها دوستان خدايند فرمود به درستي كه دوستان خدا سكوت كردند پس سكوتشان ذكر بود و نظر كردند و نظرشان عبرت بود و سخن گفتند پس سخنشان حكمت بود و راه رفتند پس راهرفتنشان بركت بود اگر نه آن اجلها بود كه بر ايشان نوشته شده بود قرار نميگرفت ارواحشان در اجسادشان به جهت خوف از عذاب و شوق به سوي ثواب. و امثال اين اخبار كه كتب اخبار به آن مشحون است و اگر بخواهيم همه آن را بنويسيم با اختصاري كه منظور است منافاتي دارد و كسانيكه به اين صفات آراسته باشند بسيار كمند و نپندار كه هركس ادعاي اين مقام را كند از اهل اين مقام است چنانكه در كافي از حضرت صادق7 روايت كرده است كه گفت زن مؤمن كمتر است از مرد مؤمن و مرد مؤمن عزيزتر است از گوگرد احمر كه ديده است گوگرد احمر را؟ و از حضرت باقر7 روايت كرده است كه فرمود مردم همه بهائمند مردم همه بهائمند مردم همه بهائمند مگر كمي از مؤمنين و مؤمن غريب است و مؤمن غريب است و مؤمن غريب است و از حضرت صادق7 روايت كرده است كه به ابيبصير فرمودند آگاه باش واللّه اگر من مييافتم سه مؤمن كه حديث مرا بپوشانند حلال نميدانستم كه بپوشانم از ايشان حديثي را و روايت كرده است از سدير صراف كه گفت خدمت حضرت صادق7 رفتم و گفتم واللّه روا نيست كه تو بنشيني يعني خروج نكني فرمود چرا؟ عرض كردم به جهت بسياري دوستانت و شيعه و ياورانت واللّه اگر اميرالمؤمنين ميداشت از شيعه و ياوران و دوستان آنقدر كه تو داري ابوبكر و عمر در او طمع نميكردند فرمود چقدر هستند عرض كردم صدهزار نفر فرمود صدهزار؟ عرض كردم بلي و دويست هزار فرمود دويست هزار؟ عرض كردم بلي و نصف دنيا سدير
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 274 *»
گفت حضرت ساكت شدند و فرمودند آيا آسان است بر تو كه به همراهي ما بيايي به ينبع كه دهي است در هفت منزلي مدينه از طرف دريا عرض كردم بلي پس فرمود كه الاغي و قاطري را مهيا كردند من تند رفتم و الاغ را سوار شدم فرمود اي سدير ميتواني كه الاغ را به من دهي عرض كردم كه قاطر كه مزينتر و بزرگتر است فرمود الاغ راحتتر است براي من پس پياده شدم و ايشان الاغ را سوار شدند و من قاطر را و رفتيم پس وقت نماز شد فرمود پياده شو نماز كنيم بعد فرمود اين زمين شوره است نماز در آن جايز نيست رفتيم تا به زمين سرخي رسيديم و نظر كردند ديدند پسري چند بزغاله ميچرانيد فرمود واللّه اي سدير اگر شيعه من به عدد اين بزغالهها ميبود جايز نبود كه من بنشينم و پياده شديم و نماز كرديم چون از نماز فارغ شديم رفتم بزغالهها را شمردم هفده رأس بود.
و باز از حضرت باقر7 روايت كرده است كه فرمود واللّه مؤمن كم است و اهل كفر بسيار آيا ميداني چرا اينطور است؟ راوي عرض كرد نميدانم فداي تو شوم فرمود آنها را براي انس مؤمنين آفريدهاند كه اظهار كنند نزد ايشان آنچه در سينههاي ايشان است پس استراحت كنند نزد آن و ساكن شوند. و روايت كرده است از حمران بن اعين كه به حضرت باقر عرض كردم فداي تو شوم چقدر ما كميم اگر بر سر گوسفندي جمع شويم همه آن را نميخوريم فرمود نقل نكنم براي تو عجيبتر از اين را؟ مهاجرون و انصار رفتند مگر سه نفر حمران گويد گفتم فداي تو شوم عمار چطور بود؟ فرمود خدا رحمت كند عمار را بيعت كرد و كشته شد شهيد حمران گويد در دل خود گفتم چيزي افضل از شهادت نيست پس نظر به من فرمود و فرمود شايد گمان ميكني كه او مثل آن سه بود ايهات ايهات و از همان حضرت روايت كرده است كه فرمود نه هركس قائل به ولايت ماست مؤمن است و لكن خلقت شدهاند كه انس براي مؤمنين باشند.
و از اين احاديث شريفه معلوم شد كه مؤمن بسيار كم است و كمتر از گوگرد احمر است و ايمان دخلي به علم و فضل ندارد چرا كه جميع اعداي دين اين علوم را به طور اكمل داشتهاند و دارند و معذلك متدين هم نيستند پس ميزان را بايد طلب كرد در همه
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 275 *»
احوال.
فصل
چون بعضي از صفات مؤمنين را دانستي عرض ميكنم كه صاحب ركن رابع كسي است كه صاحب اين صفات باشد و اين صفات را به مكر و حيله نتوان به خود بست و اگر كسي آن قدر قوت داشته باشد كه خود را به اين صفات آراسته كرده باشد بالاستمرار آن نفس كامل است و ديگر احتمال نفاق درباره او نميرود و لكن علاوه بر اين صفات كه عرض شد صفتي ديگر است كه بايد صاحب آن صفت باشد و آن علم شريعت و طريقت و حقيقت است لكن به شرطي كه آنها را از كتاب خدا و سنت رسول بيرون آورد و مطلقا در هيچ مسئلهاي از مسائل مستند به عقل خود و غير خود نشود و در هيچ مسئلهاي از مسائل رجوع به دشمنان ايشان نكند و علم خود را از ايشان اخذ نكند چرا كه خداوند عالم اين خلق را خلق كرد به مشيت و قدرت خود و حال آنكه جاهل بودند به صلاح و فساد خود و فرستاد در ميان ايشان پيغمبراني چند و كتبي چند كه در جميع احوال جزئي و كلي ايشان سنتي گذاردند و حدي قرار دادند و اگر راضي بود كه ايشان به عقل خود در امور خود مستقل شوند براي ايشان رسولان نميفرستاد و حدود قرار نميداد پس چون ديديم كه رسولان فرستاد و كتب فرستاد و شريعت قرار داد دانستيم كه راضي به تدبير خود ايشان نبود و آن رسولان معصوم بودند و عالم به صلاح و فساد و خداوند خود هم خالق بود و عالم و از راه لطف اين كار را كرد پس آنچه صلاح خلق در آن بود فرمايش فرمود و هرچه فساد خلق در آن بود از آن تحذير نمود و چون رسولان معصوم بودند كوتاهي در ايصال آن صلاح و فساد نكردند و جميع مايحتاج نجات خلق را بيان فرمودند و از اين جهت خدا فرمود ما فرّطنا في الكتاب من شيء و حضرت صادق7 فرمود كه خداي تبارك و تعالي نازل كرد در قرآن تبيان هر چيزي را حتي واللّه نگذاشت خدا چيزي را كه محتاج باشند به آن بندگان تا نتواند بندهاي كه بگويد كاش اين نازل شده بود در قرآن مگر آنكه نازل كرده است در آن و حضرت صادق7 فرمودند كه چيزي نيست مگر آنكه در آن كتاب يا سنت هست. و حضرت
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 276 *»
موسي بن جعفر7 فرمودند هر چيزي در كتاب خدا و سنت رسول هست. و غير اينها از اخبار پس چون همهچيز را خدا و رسول بيان كرده باشند پس انسان را حاجتي به دشمنان ايشان نباشد و مؤمن آن نباشد كه كشكول گدايي برداشته در درِ خانه دشمنان ايشان برود و اين ننگ را بر ايشان بگذارد و دشمنان بگويند كه ائمه اينها كفايت امر ايشان را نميكردند كه محتاج به ما ميباشند در علوم خود.
باري شيعه آن است كه در جميع علوم خود مستند باشد به ائمه هدي سلام اللّه عليهم آيا نشنيدهاي كه حضرت صادق7 فرمودند در تفسير قول خداي تعالي فلينظر الانسان الي طعامه كه فارسي آن آنست كه بايد نظر كند انسان به طعام خود امام7 فرمود يعني بايد نظر كند انسان به سوي علمش كه از كه اخذ ميكند چون علم غذاي روح است چنانكه طعام و شراب غذاي بدن است و چنانكه در غذاي بدن شايسته نيست كه انسان طعام و شراب كفار را بخورد همچنين روا نبود كه انسان علوم دشمنان ايشان را غذاي روح خود كند آيا نشنيدهاي كه خداي تعالي وحي كرد به پيغمبري از پيغمبران كه به بندگان من بگو كه نخورند طعام دشمنان مرا و نپوشند لباس دشمنان مرا و نروند از راه دشمنان من كه ايشان هم دشمن من شوند چنانكه آن دشمنان دشمن منند. پس معلوم شد كه هركس در علم خود مستند به كفار شود و از مخالفين اخذ كند او هم دشمن خدا و رسول شود و از اين جهت خدا در قرآن فرمود لاتأكلوا مما لميذكر اسم اللّه عليه و انه لفسق و ان الشياطين ليوحون الي اوليائهم ليجادلوكم و ان اطعتموهم انكم لمشركون يعني مخوريد از آنچه نام خدا بر آن ذكر نشده است و خوردن آن فسق است و شياطين به اولياي خود در خفا ميگويند تا مجادله كنند با شما و اگر شما اطاعت آنها را كنيد مشرك شويد و نام خدا آلمحمدند: پس هر علم كه از ايشان اخذ شود و از ايشان روايت شود نام خدا بر آن ذكر شده است و هر علم كه از غير ايشان روايت شود نام شيطان و بت بر آن ذكر شده است و خوردن آن فسق است و آن علم را شيطان به اولياي خود تعليم كرده است تا با شما مباحثه كنند و اگر شما پيروي ايشان كنيد با آلمحمد:
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 277 *»
شريك كردهايد غير ايشان را و شرك به ايشان شرك به خداست پس چگونه شود كه شيعه آلمحمد: علم خود را از دشمنان گيرد و گوشت ميته خورد با وجود آنكه اطيب طعامها براي ايشان مهياست پس شيعه كسي است كه در علوم خود قاطبةً مستند به آلمحمد باشد: و از غير ايشان منقطع باشد و در اعمال و اقوال و احوال خود شبيه به ايشان و آئينه نماينده ايشان باشد، حواريين به عيسي7 عرض كردند اي روح خدا با كه بنشينيم؟ فرمود بنشينيد با كسي كه رؤيت او شما را به ياد خدا آورد و سخن او بر علم شما بيفزايد و عمل او شما را راغب به آخرت كند. خلاصه امر شيعه مشتبه بر كسي نميشود چنانكه امر احدي از ساير ملتها مشتبه نميشود هركس بر طريقه موسي عمل كرد و دايم ذكر موسي و وصي او را كرد معلوم است كه يهودي است و هركس بر طريقه عيسي عمل كرد و دايم ذكرش عيسي و وصي و حواريين اوست معلوم است كه نصراني است و هركس عمل بر طريقه زردشت كرد و دايم ذكرش زردشت و ساير اكابر مجوس است معلوم است كه مجوس است و هركس تعظيم بت نمود و انكار خدا و رسل و كتب سماوي را كرد معلوم است كه بتپرست است همچنين هركس دايم اسماء علماي عامه را بر زبان راند و علوم ايشان را ذكر كرد و تبجيل و تعظيم ايشان را كرد و به طور ايشان عمل كرد معلوم است كه سني است و هركس دايم ذكر آلمحمد: را كرد و احاديث ايشان را دائماً خواند و گفت و عمل بر طريقه ايشان كرد معلوم است كه شيعه است و ديگر تسنن و مجوسيت و يهوديت و نصرانيت حسب و نسبي نيست كه مخصوص قومي باشد بلكه اينها عقايد و اعمالند هركس بر طريقهاي عمل كرد و اعتقاد كرد از اهل آن ملت است چنانكه در اسلام كفايت نميكند كه كسي بگويد كه من مسلمم و به قانون اسلام عمل نكند و زنّار ببندد و ساكن كليسيا گردد و عقايد نصاري را نشر نمايد همچنين در تشيع كفايت نميكند كه كسي بگويد كه من شيعهام و معذلك به طريقة سنيان اعتقاد كند و به طور ايشان عمل نمايد و ائمه: از پيغمبر9 اعظم و اشرف نيستند چه بسيار مناسب است
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 278 *»
آن اشعار كه حضرت صادق7 مكرر ميخواندند ميفرمودند كه:
علم المحجة واضح لمريده |
و اري القلوب عن المحجة في عمي |
|
و لقد عجبت لهالك و نجاته |
موجودة و لقد عجبت لمن نجي |
يعني علامت راه واضح است از براي طالب راه و ميبينم كه دلها كورند از شناختن راه و عجب كردم كه كسي چگونه هلاك ميشود و حال آنكه اسباب نجات او موجود است و از بس مردم از پي ضلالت رفتند تعجب كردم كه ديگر چگونه كسي نجات مييابد باري راه هدايت واضح است مانند آفتاب در ساعت چهارم روز و لكن مردم خيري در ايشان نيست و منكوسند و از راه حق دور افتادهاند و به همينقدر هم در معرفت مقام نقبا و نجبا در مقام پيشوايي اكتفا ميكنيم چون در اين آخر كتاب بنا بر اختصار شد.
مطلب دويم
در بيان فرق ميان نقيب و نجيب و اينكه هريك از ايشان چه مقام دارند و در اين مطلب هم چند فصل بايد ايراد شود ولي به اختصار ميكوشيم چرا كه وضع زمان تغيير كرد و اين حقير را هم به جهت تغيير زمان و طول كتاب ملال گرفت لهذا به اختصار كوشيدن را اصلح ميدانم تا خدا بعد از اين چه اراده كند و از پرده غيب چه ابراز دهد.
فصل
بدانكه مكرر در اين كتاب ذكر شده است كه انسان صاحب هشت مرتبه است زيرا كه انسان را اولاً دو عالم است عالم غيب و عالم شهاده چنانكه خدا ميفرمايد عالم الغيب و الشهادة يعني خدا عالم غيب و شهاده است پس معلوم است كه غيبي و شهادهاي هست و به طور بداهت ميبيني كه تو را مقاماتي است باطني كه غير از جسم تو است و مقاماتي است ظاهري در جسم تو اما غيب و باطن تو را چهار مرتبه است چنانكه ظاهر تو را چهار مرتبه است و ابتدا ميكنيم به ذكر ظاهر تا باطن تو از آن معلوم شود.
پس ميگوييم اين بدن ظاهر تو را يك حالت تركيبي است كه محسوس و مشاهد تو است و از مردم ديگر هم همان را ميبيني و اين مسمي به جسم تو است و چون درست در اين عالم و در جسم خود
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 279 *»
غور كني ميبيني كه جسم تو را ماده و صورتي است يعني جسم تو را مادهايست كه غير تو هم همان ماده را دارد مانند در و پنجره كه در مادهاي دارد كه آن چوب باشد كه پنجره هم همان ماده را دارد چرا كه آن هم از چوب است و تو را صورتي است كه آن صورت مخصوص تو است كه ديگري آن را ندارد چنانكه صورت در را پنجره ندارد و صورت پنجره را در ندارد و هريك مخصوص به صورت خود باشند و آن چوب را دو مقام است يكي حالتي كه صورت دري را پوشيده و صورت پنجرهاي را پوشيده است و يكي حالت پيش از پوشيدن آن صورت و اين دو حالت با هم مختلفند زيرا كه آن چوب در شكم آن صورت تفاوت ميگيرد آيا نميبيني كه اگر چوب را به صورت بت درآورند خبيث خواهد شد و اهانت او لازم خواهد شد و چون به صورت ضريح بيرون آورند بوسهگاه ملائكه و پيغمبران و مؤمنان خواهد شد پس معلوم شد كه ضريح را مثلاً چهار مقام است يكي مقام ظاهر آنچه از آن ديده ميشود و مسمي به اسم ضريح است و يكي مقام صورتِ ضريحي و يكي مقام ماده ضريحي و يكي مقام اصل چوب كه دخلي به ضريح و بت ندارد و آن را طبيعت گويند پس معلوم شد كه جسم ظاهر را هم به همين نهج چهار مقام است مقام طبيعت و مقام ماده و مقام مثال و مقام جسم و بر همين نهج باطن را نيز چهار مقام است چرا كه آن هم وجودي دارد مانند وجود جسم پس او را هم طبيعتي است كه آن را فؤاد گويند و مادهايست كه آن را عقل گويند و مثالي است كه آن را روح گويند و جسمي است كه آن را نفس گويند و اين هشت مقام هر انساني را باشد و در اين كتاب تفصيل زياده از اين نميتوان داد و لايق حال عوام نيست پس مردم در اين هشت مقام مختلفند زيرا كه در هركسي يكي از اين مقامها غالب است و هريك از اين مقامها كه بر كسي غالب شد او را چشم آن مقام حاصل شود و آنچه در آن عالم باشد مشاهده تواند كرد و از اهل آن عالم محسوب شود چنانكه كسانيكه بر ايشان جسمانيت غالب است چشم جسماني ايشان باز است و مشاهده جسمانيات را ميتوانند كرد و از عالم اجسام محسوب شوند و اين رتبه قاطبه مردم است و جمله ايشان الا قليل از اهل اين رتبهاند
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 280 *»
چنانچه محسوس است پس چون در اين مقام اطاعت نمايد خداوند و رسول و آل او را: در آنچه فرمودهاند و مزاج و اخلاق و احوال خود را به اين واسطه معتدل نمايد و به كار برد مشعر مثالي خود را و او را رياضت دهد به اينكه او را به كار دارد و متوجه او شود در اكثر اوقات و تربيت او را و مشاعر او را نمايد مثال او قوت گيرد و اين به محض عبادات و عمل به واجبات و مستحبات و اجتناب مكروهات و محرمات نشود بلكه بايد او را به كار بدارد و او را به رياضت خاصه او مرتاض نمايد تا ترقي نمايد و چنان ترقي نمايد در هنگام كمال كه آن عالم در پيش چشم او روشن نمايد و اين عالم تاريك چنانكه در نزد اهل عالم اين عالم در پيش چشم ايشان روشن است و آن عالم تاريك پس ببيند امثله چيزها را و مشاهده نمايد عالم ذر را و اهل جابلقا و جابرسا را و ببيند ارواح نيكان را كه در بهشت دنيا منعم باشند و ببيند ارواح بدان را كه در جهنم دنيا معذب باشند و ببيند هريك از مردم را به صورتهاي عجيب و غريب بر حسب اعمالشان و چنانكه مردم اين دنيا به كلفت و مشقت بايد ملتفت عالم مثال شوند او هم به كلفت و مشقت ملتفت اين دنيا ميتواند بشود و لازم نيست كه اين شخص جميع عالم مثال را دائم ببيند بلكه ملتفت هرچيز كه بشود آن را ميبيند و به هر چيز ملتفت نشود از نظر او مخفي خواهد بود مانند اهل اين دنيا كه به هر چيز نظر كنند آن را ميبينند و از هرچه غايبند آن را نميبينند بلي چشمي دارند كه اگر نزد هر چيز روند آن را ببينند اگرچه بعد از دير زماني باشد حال همچنين هركس چشم مثالي او باز شد ميتواند كه همه امثله را ببيند و لازم نيست كه همهچيز در نزد ايشان بالفعل حضور داشته باشد و چون از اين مقام ترقي كند چشم ماده او باز شود و آن عالم بر او روشن گردد و عالم مثال و اجسام بر او تاريك گردد كه به كلفت بايد نظر به آنها كند چنانكه شرح داديم و چون اين چشم بر او باز شد ملائكه را مشاهده كند كه بعضي در صعودند و بعضي در نزول و هريك متوجه خدمتي از خدمات باشند.
و آنچه وارد شده است در احاديث كه امام ملائكه را نميبيند نه معنيش آن است كه مطلقا ايشان را نميبيند بلكه معنيش آن است كه ملائكه را به وحي نميبيند
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 281 *»
كه بر او نازل شوند و وحي جديدي بياورند چرا كه اين مقام مخصوص نبي است و اما محض رؤيت، احاديث بسيار وارد شده است كه ميبينند بلكه به ساير شيعيان خود نمودهاند و ايشان هم ديدهاند چنانكه در حديث بساط است كه سلمان مشاهده كرد ايشان را و در «عوالم» روايت كرده است از كتاب «كامل الزياره» به سندش از اسحاق بن عمار كه عرض كرد به حضرت صادق7 كه من در كربلا بودم شب عرفه و نماز ميكردم و به قدر پنجاههزار نفر مردم ديدم با صورتهاي نيكو و بوهاي خوش كه نماز ميكردند همه شب را پس چون صبح طالع شد من سجده كردم پس سر خود را برداشتم هيچكس از ايشان را نديدم حضرت فرمودند كه بر حسين7 گذشتند پنجاههزار ملك و او كشته ميشد پس عروج كردند به آسمان، خدا وحي كرد به ايشان كه گذشتيد به فرزند حبيب من و او كشته ميشد و او را ياري نكرديد پس فرود آمدند به زمين و نزد قبر او ساكن شدند گردآلود غبارآلود تا روز قيامت و هم در آن كتاب است كه روايت كرده از واقدي و زرارة بن صالح كه گفتند كه ملاقات كرديم حسين را7 سه روز قبل از آنكه به جانب عراق رود و خبر داديم او را به خيال مردم در كوفه و اينكه دلهاشان با اوست اما شمشير ايشان بر اوست پس اشاره كرد به دست خود به جانب آسمان پس نازل شد ملائكه آن قدر كه احصا نميكند ايشان را مگر خداي تعالي پس فرمود كه اگر نه آن بود كه اجر ساقط ميشد هرآينه جهاد ميكردم با آنها با اينها. و غير از اينها از اخبار بسيار است پس آنكه فرمودند كه امام ملائكه را نميبيند يا به آن معني است كه ما گفتيم يا آنكه تقيه است از اراذل ناس كه اگر ميفرمودند كه ما ملائكه را ميبينيم ميگفتند كه اينها مدعي نبوت ميباشند چگونه نه و حال آنكه ملائكه حركت و سكون نميكنند مگر به اذن خاصي از ايشان آيا نه اين است كه در زيارت ميخواني كه بكم تحركت المتحركات و سكنت السواكن آيا نه اينكه شاهدند بر خلق آسمان و زمين پس چگونه شود كه ايشان مطلع و شاهد باشند و ملائكه از ايشان مخفي شود و ملائكه از شعاع شيعيان خلق شدهاند و به تعليم شيعيان ايشان خداپرست شدند و خداشناس شدند پس
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 282 *»
چگونه شود كه شعاع از منير پنهان شود.
باري چون انسان از مقام ماده تجاوز كند و مقام در عالم طبيعت نمايد و آن چشم براي او باز شود مطلع شود بر نفخه صور و صداي صور را بشنود و اسرافيل را ببيند كه صور در دست اوست و ميدمد و حالات موت را مشاهده كند و حالات ما بين دو نفخه را مطلع شود و صداي لمن الملك اليوم و للّه الواحد القهار را بشنود و به فنا و اضمحلال كل روزگار برخورد و همهچيز را متلاشي بيند در نزد قهر خداي قهار و چون اين چشم براي او گشوده شود و مقام او گردد اين عالمهاي ديگر براي او تيره و تار گردد و به تكلف متوجه اينها گردد و چون چشم نفساني او باز شود و در آنجا محل و مقام كند آن عالم بر او روشن گردد و عالمهاي ديگر تار شود و مطلع بر اسرار علوم و حقايق آنها گردد و عرصه قيامت را مشاهده كند و صراط و ميزان و جنت و نار را ببيند و اهل جنت را در جنت منعم بيند و اهل نار را در نار معذب بيند چنانكه در «كافي» روايت كرده است از حضرت صادق7 كه فرمود رسول خدا روزي نماز صبح را فرمود پس نظرش افتاد در مسجد به جواني كه ميلرزد يا نعاس او را عارض شده و سر او فرود افتاده و رنگ او زرد شده و جسم او لاغر شده و چشمهاي او در سرش فرورفته پس رسول خدا به او فرمود چوني اي فلان؟ عرض كرد در يقينم پس تعجب كرد رسول خدا9 و فرمود براي هر يقيني حقيقتي است حقيقت يقين تو چيست؟ عرض كرد يقين من آن است كه مرا محزون كرده است و شب مرا بيدار كرده است و روز مرا تشنه داشته است پس نفسم دوري كرده است از دنيا و آنچه در آن است حتي آنكه گويا ميبينم عرش پروردگارم را كه نصب شده است براي حساب و محشور شدهاند خلايق از براي حساب و من در ميان ايشانم و گويا ميبينم اهل بهشت را كه تنعم ميكنند در بهشت و تعارف ميكنند و بالاي تختها تكيه كردهاند و گويا ميبينم اهل آتش را و ايشان در آن معذب ميباشند و فرياد ميكنند و گويا الآن ميشنوم فرياد جهنم را كه ميگردد در گوش من پس رسول خدا فرمود به اصحاب خود كه اين بندهايست كه خدا نوراني كرده است دل او را به ايمان پس به او فرمود نگاهدار آن امر را كه بر آن
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 283 *»
هستي جوان عرض كرد دعا كن يا رسولاللّه كه خدا شهادت روزي من كند پس دعا كرد رسول خدا براي او تا آنكه در بعضي از جنگهاي پيغمبر9 رفت و شهيد شد بعد از نه نفر و او دهمي بود. و در روايتي ديگر است كه آن جوان حارث پسر مالك پسر نعمان انصاري بود.
باري مقصود اين بود كه چنين مقام براي بنده حاصل ميشود چنانكه روزي از يكي از اولياي خدا شنيدم كه احتمال خطا در قول او نميرفت كه فرمود روزي در حاير نشسته بودم حالتي برايم دست داد كه مشاهده كردم احوال مردن و نزع روح را پس مشاهده كردم احوال برزخ را پس شنيدم نفخه صور را پس ماندم چهارصد سال ما بين نفختين را و گويا فرمود پس مشاهده كردم قيامت را و عرصات آن را و چون به حال خود آمدم ساعتي بيش نگذشته بود. پس ممكن است كه اين عوالم براي انسان مكشوف شود و ببيند آنها را چنانكه اهل اين عالم اين عالم را مشاهده ميكنند و چون از آن مقام بگذرد و بر او مكشوف شود عالم ارواح ملكوتيه مشاهده كند ارواح را و ارض زعفران را و آن عالم براي او روشن شود و ساير عالمها تاريك گردد و چون از آن عالم بگذرد مشاهده كند عالم عقول را و معاني اشياء براي او مكشوف شود و بشنود صداي امرِ كُن را كه خدا فرمود و ايجاد كرد اشياء را به آن و واقف شود بر كمّ و كيف اشياء و بر علم وصل و فصل و بر اشياء قبل از ظهور آنها در اين عالم و بر چيزي چند كه هيچ گوشي نشنيده و هيچ چشمي نديده و شرح آن به كار عوام نميآيد و چون از آن مقام بگذرد و چشم فؤادي او باز شود و به نور خدا نظر كند و انوار جلال و عظمت و كبرياي خدا را مشاهده نمايد و مطلع بر حقايق اشياء شود چيزي چند كه فوق مشاعر مردم است و به خيال و علم و عقل احدي نگذشته باشد ببيند و به جز ظهور خداوند چيزي نبيند و دايم در مقام انس به ظلّ محبوب خود باشد و در خدمت او سر كند و او را بر غير او اختيار كند و چون از اين مقام بگذرد به مقتضاي قلم اينجا رسيد و سر بشكست از تحرير در اين مقام بيرون رود و بر حسب،
من گنگ خوابديده و عالم تمام كر |
||||
من عاجزم ز گفتن و خلق از شنيدنش | ||||
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 284 *»
از تقرير اين ناچيز فزون است و اين كتاب لايق بيان آن نيست اگرچه هرگاه كسي در مطاوي اين كتاب به دقت نظر كند اموري چند خواهد فهميد كه به طور اجمال پي به اين مقام ميبرد و به همينقدر در اين فصل اكتفا ميشود و زياده موكول به فهم صافي و ذهن وافي صاحبان بصيرت است.
فصل
بدانكه چون اين كتاب به طول انجاميد تا آنكه وضع عالم تغيير كرد و بنا را بر اختصار گذاردم، مطالب بسيار را ترك كردم و ميكنم پس بنابر اختصار سخن عرض ميشود كه مقامات اين بزرگواران نوعاً چهار مقام است دو مقام كلي است و دو مقام جزئي اما دو مقام جزئي مقام نجباي جزئي است و نقباي جزئي و آن دو مقام كلي مقام نجباي كلي و نقباي كلي است و نجبا كساني هستند كه در سير خود از عالم اجسام گذشتهاند و عالم مثال و عالم ماده و طبيعت را قطع كرده به عالم نفوس پيوستهاند و چشم نفساني ايشان باز شده و مطلع بر علوم و رسوم شده و حقيقت علوم براي ايشان منكشف گرديده است و صاحب نقطه علم كه امام7 ميفرمايد العلم نقطة كثّرها الجهال شدهاند و زمام علوم در دست ايشان آمده است و هرگونه بخواهند در علوم تصرف ميكنند و علم هر چيزي را از هر چيزي استخراج ميتوانند كرد و جميع اصحاب علوم محتاج به اويند و جميع علوم را از ادله بيست و هفتگانه كه اصول آنها نُه دليل است بيرون ميآورد كه:
اول كتاب خداست كه بر جميع مسائل علوم در هر فن كه باشد از كتاب خدا بر آن استدلال ميكند و آيه محكم بر آن ميداند.
دويم سنت رسول و اخبار آلمحمد است: پس بر هر مطلبي از مطالب علوم و رسوم از احاديث معصومين صلوات اللّه عليهم اجمعين براي آن حديثي محكم و صحيح ميآورد و علامت علم او به اين دو دليل آن باشد كه هرگاه در اين دو دليل اختلافي باشد هريك از آنها را در موضع خود ميگذارد به طوري كه اختلاف را از ميان برميدارد و اظهار ميكند به ادله واضحه اتفاق همه را بر آن مطلب و حجت هركس را در آنها قطع ميكند اگر چنين كرد او عالم است به كتاب و سنت و استدلال او به آن دو معتبر است و اگر باقي ماند آيه يا حديثي كه مخالف مطلب اوست و وجه صدور آن را نميداند
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 285 *»
استدلال او به آن دو معتبر نيست چرا كه شايد حجت در آن آيه مخالف يا حديث مخالف است و او نميداند پس هرگاه اختلاف جميع آيات و اخبار را برطرف كرد و اتحاد آنها را اظهار نمود ميدانيم كه او عالم است به كتاب و سنت و علم او معتبر و استدلال او صحيح است.
سيوم آن است كه بر مطلب خود گواه آورد از اجماع مسلمين و شيعه كه آنچه در علوم ادعا ميكند موافق مجمعٌعليه شيعه باشد كه اگر خلاف اجماع باشد و اجماع بر خلاف آن قائم شده باشد باطل و از حليه اعتبار عاطل است چرا كه فرمودند كه مجمعٌعليه بلاريب است و شك در آن نيست چگونه شك در آن باشد و حال آنكه حجت معصوم صلوات اللّه عليه داخل اهل اجماع است پس بايد كه بر آنچه ادعا ميكند اجماعي قائم از شيعه بر آن مسئله اثبات نمايد و اگر كسي بر خلاف آن رفته خطاي او را اثبات كند كه اگر نتواند خطاي مخالف را اثبات كند علم او از درجه اعتبار ساقط است و تصديق او نشايد كردن چرا كه شايد حجت در قول مخالف باشد و او به آن جاهل است.
چهارم بايد بر مسئله خود در هر علم كه باشد دليلي از آفاق بياورد چرا كه آن كتاب تكويني است و خدا ميفرمايد ماخلقت هذا باطلاً و ميفرمايد سنريهم آياتنا في الآفاق پس بايد آيه محكمي از آفاق بر مطلب خود بياورد كه شاهد بر مسئله او باشد و اگر در آفاق آيهاي ديگر قائم است بر خلاف او رفع خلاف نموده اظهار كند وجه خلاف ظاهري آن را و اتحاد باطني آن را بيان نمايد كه اگر آيهاي در آفاق ماند و او از عهده رفع خلاف آن بيرون نيامد قول او را اعتبار نيست اگرچه باقي ادله را بياورد چرا كه اختلاف در ميان آن سه دليل سابق و آياتآفاق نيست خدا ميفرمايد كه آفاق حق است و ميفرمايد ماتري في خلق الرحمن من تفاوت پس تفاوت در خلق نبايد باشد و هركس بر سرّ خليقه آگاه است بايد رفع تفاوت كند و الا بر سرّ خليقه آگاه نيست و شايد حجت در آن مخالف باشد و او جاهل است پس قول او معتبر نيست.
پنجم آن است كه استدلال كند بر علم و مسئله خود از آيات انفس چرا كه او كتاب صغير است و انموذج كتاب كبير است كه عالم باشد و انموذج كتاب تدويني است كه قرآن باشد پس اگر بر مطلب خود از
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 286 *»
آيات انفس دليلي واضح ندارد يا دارد و دليلي مخالف هم يافت ميشود كه او رفع خلاف آن را نميتواند كرد و او را در جاي خود نميتواند گذاشت دليل او معتبر و علم او متبع نيست و همچنين اگر دليلي از مستندهاي سابق با آن مخالف است بايد رفع خلاف از همه نمايد و وضع هرچيزي را در موضع خود نمايد تا معلوم شود كه او عالم به همه است و حجتي در مخالف نمانده و نيست.
ششم بايد كه از عالم و كتاب وسيط كه علم فلسفي است و كتاب مبين و آئينه جهاننماست دليلي بر مطلب خود داشته باشد و اگر در آن براي سخن او مخالفي هست رفع خلاف از آن نمايد و او را مطابق با ادله سابقه نمايد و اگر خلافي مابين آنهاست رفع خلاف آن را هم نمايد كه اگر چنين نكند آگاه بر سرّ خليقه نيست و شايد حجت در مخالف باشد و او به آن جاهل است.
هفتم بايد كه بر مطلب خود در هر علم كه باشد از جميع علوم استدلال كند و از هر علمي گواهي بر مسئله خود داشته باشد چرا كه علوم اوصاف كتاب تكويني است و اوصاف مطابق موصوفاتند پس اگر علمي از علوم بر مسئله او گواهي نداد يا داد و گواه مخالفي هم در آن پيدا ميشود كه خلاف دليل اوست حجت او منقطع است و علم او معتبر نيست پس بايد گواه از جميع علوم بر مطلب خود داشته باشد و اگر در آنها خلافي است آن را در موضع خود گذارد و از عهده آن خلاف برآيد و الا شايد حجت در آن باشد و اين شخص جاهل است پس اعتنا به سخن او نتوان نمود.
هشتم آنكه اگر مطلب او از مسائل ربوبيت است و غيب است از ادله عبوديت و شهاديه بر آن گواه آورد و اگر از مسائل عبوديت و شهاده است از ادله ربوبيت و غيب بر آن گواه آورد چرا كه عبوديت بر طبق ربوبيت است و آنچه در هريك خفي است در ديگري آشكار است پس اگر شاهدي از اين قبيل ندارد يا دارد و با او مخالفي است و رفع خلاف آن را نميتواند نمود يا در ادله سابقه مخالف او يافت ميشود و رفع خلاف نميتواند بكند استدلال او معتبر نيست و شايد حجت در مخالف او باشد و او نميداند و علم حق بعضش بر بعضش گواه است و باطل با هم مخالف است.
نهم آنكه در هر مطلب از مطالب خود از اعلي به اسفل آيد و منشأ آن مطلب را از اسماء و صفات
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 287 *»
الهي بداند و علت و سبب آن را بشناسد و در هر مطلب ابتدا از مبادي علل نمايد و استدلال از حق بر خلق نمايد تا بر حقيقت آنها آگاه شود و بر سرّ خلقت مطلع گردد و بر نحو ايجاد شاهد باشد زيرا كه استدلالكننده هادي است و بايد هادي صاحب سفر سيوم يعني از حق به سوي خلق باشد و در هر چيز از بالا نگران باشد تا خلاف در چيزها نبيند و همه را يك نوع و از جانب واحد داند كه اگر چنين نكند معلوم است كه صاحب سفر سيوم نيست و چون سفر سيوم نكرده باشد به نظر واحد به اشياء ننگريسته باشد و بر مثالاللّه مُلقي در هر چيز مطلع نباشد پس علم او معتبرنباشد البته چرا كه ناظر است به اشياء از اسفل و هركس از اسفل نظر كند اختلافها بيند كه از عهده آنها نتواند برآيد. و در هريك از اين ادلة نهگانه استدلال كند به مجادله از براي اهل علوم ظاهره و به موعظة حسنه براي اهل علوم باطنه و به حكمت از براي اهل حقيقت كه مجموع ادله او در هر مسئله بيست و هفت دليل باشد و رفع خلاف از كل اين بيست و هفت دليل بنمايد كه هيچ خلاف نماند كه اگر يك خلاف بماند حجت او ناقص است و او عالم نباشد و از اهل مظنه است و نه خود او را شايسته است كه يقين به مطلب خود كند و نه كسي را شايسته است كه اعتماد بر او و علم او نمايد و او در زمره نجبا نباشد و از جمله قريههاي ظاهره نباشد.
حال اين نجبا را دو مقام است مقام جزئيه و مقام كليه پس نجباي جزئي در مقام نفوس جزئيهاند و ديده ايشان بينا و گوش ايشان شنواست ولي لازم نيست كه جميع مسائل را حاضر داشته باشند بلكه ايشان كسانيند كه در هرچه تدبر كنند آن را مشاهده ميكنند و بر او استدلال ميتوانند كرد از آن بيست و هفت دليل كه مذكور شد و مثل ايشان مثل آن كس است كه چشم او بيناست ولي هند را نديده و اگر خواهد هند را بفهمد و بداند به هند ميرود و هند را مشاهده ميكند و كما هو حقّه توصيف و تعريف آن را مينمايد ولي حال نرفته و به آن جاهل است و اما هرچه را كه ميداند و ميگويد و درصدد تعريف و استدلال بر آن برميآيد به همانطور كه عرض شد تعريف و استدلال مينمايد پس فرق مابين اين شخص و ساير علماي ظاهره آن باشد كه علماي ظاهره رؤيت حقايق
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 288 *»
را نكردهاند نه قليل و نه كثير و از عهده استدلال بر يك مسئله هم بيرون نميآيند و اين شخص نجيب رؤيت آنچه ميداند كرده و استدلال بر آن ميتواند كرد چنانكه گذشت و باقي را هم ميتواند استنباط كند و بر حقيقت آن مطلع گردد پس چون شخص بدين مقام رسيد او نجيب جزئي باشد.
و اما نجيب كلي او هم در مقام نفس است عالم است به اطراف نفوس و علوم بالفعل و از او فوت نيست مسئلهاي الا انيشاء اللّه و عالم است به هر علمي چنانكه تو به لغت خود عالمي و اسم هر چيز را در لغت تو از تو بپرسند تو به آن عالمي اگرچه در جميع آنات متوجه كل آنها نباشي لكن به طوري به آنها عالم ميباشي كه هر وقت خواسته باشي آنها را ميداني بدون مهلت پس فرق مابين نجيب كلي و جزئي آن باشد كه او عالم است به كل علوم بالفعل مانند فعليت هر صاحب علمي به علم خود و نجيب جزئي به كل علوم عالم بالفعل نيست بلكه بعضي را بالفعل دارد و بعضي را بالقوه به قوه قريبه مانند قوه اطلاع بر مرئي در صاحب چشم در هنگامي كه آن را نديده است پس امر نجيب جزئي و نجيب كلي به طور تدرج است زيرا كه اطلاع بر بعض علوم درجات دارد در قلّت و كثرت و خوردهخورده به جميع علوم ميرسد و شخص نجيب جزئي است تا صاحب جميع علوم نشده است و داراي نقطه علم به طور بالفعل كامل نشده است و چون به آن مقام رسيد كلي شود و صاحب علم محمد و علي صلوات اللّه عليهما و آلهما گردد و داراي علم اولين و آخرين گردد.
و بسيار ميبينم كه جهال كه اين سخنان را از ما ميشنوند ديگر چنان ميپندارند كه ديگر هيچ جزئي از جزئيات عالم از نجباي كلي فوت نميشود و بايد بداند خائنه اعين هركس را و ضماير قلوب هر فرد فرد را و هيچچيز از او غايب نباشد و اين خطاي محض است و خود نجبا مدعي چنين مقامي نبودهاند بلكه انبياي سلف هم مدعي اين مقام نبودهاند و چگونه شود كه از ايشان هيچچيز فوت نشود و حال آنكه موسي داشت چيزي از علوم كه خضر متحمل آن نبود و خضر داشت چيزي كه موسي متحمل آن نبود و مورچه دانست چيزي را كه سليمان ندانست و هدهد دانست آنچه را كه سليمان ندانست و به جابر نمودند عوالمي
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 289 *»
كه ابراهيم ملكوت آنها را نديده بود و هكذا پس اين غلو است درباره ايشان و بسط مقام مقتضي عنوان كردن فصلي خاص است.
فصل
بدانكه نفس دو نفس است يكي نفس ناطقه مطلقه كه تعبير از آن به كليه ميكنيم و آن نفسي است كه جميع نفوس ناطقه در تحت اويند و همه جزئي از جزئيات اويند و جميع آن نفوس با جميع حالات و صفاتشان جلوهاي از جلوههاي او و ظهوري از ظهورات او هستند و نسبت او به نفوس نسبت جسم مطلق است به اجسام ظاهره كه هيچچيز در عالم اجسام يافت نميشود كه از تحت جسم بيرون باشد و جملگي جسمند و جسم مطلق بر حركات جميع اجسام و بر سراير و ضماير همه آگاه است چگونه نه و حال آنكه خود اوست متحرك از متحركات و ساكن از سواكن و خيالكننده از خيالها و بيننده از چشمها و شنونده از گوشها و كننده از دستها و همچنين و اوست كل بل چيزي جز او نيست و همه هرچه هست جلوههاي او و صفتهاي اوست و چون از او بگذري مقام جسمهاي جزئي است نسبت به او اگرچه بعض نسبت به بعض كلي باشند مانند عرش كه نسبت به كرسي لطيفتر و شريفتر و صافتر و بلندتر است و كرسي نسبت به افلاك و افلاك نسبت به عناصر و بسايط نسبت به اكوان مولّده. پس اينها همه نسبت به جسم مطلق جزئيند و لكن نسبت به مادون خود فيالجمله كليتي دارند و جسم مطلق محيط به كل اينهاست و محيط به كل حالات اينها كه در زمانهاي قبل و بعد باشد و به كل اطوار اينها چرا كه او از عرصه زمان بيرون است و در نزد او ماضي و مستقبلي نباشد و پست و بلندي و يمين و يساري و پنهان و آشكاري نزد او نيست و همه آشكار و هويداست و اما عرش بر او زمان ميگذرد و آينده او غير گذشته اوست و حالات او بعض غير بعض و همچنين كرسي و افلاك و عناصر و مولّدات بر جميع آنها حالات ميگذرد و كرسي غير از عرش است و غير از افلاك و افلاك غير از عناصر، ممكن است كه بعض براي بعض آشكار شوند و مخفي گردند آيا نميبيني كه چون در خانه درآيي از آسمان پنهان گردي و نور او به تو نتابد و آفتاب را نبيني و چون آفتاب بگيرد و ماه ميان او و زمين درآيد يا غروب كند آفتاب روي
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 290 *»
زمين را نبيند و روي زمين آفتاب را نبيند و همچنين اگر آفتاب ميان ماه و زحل افتد زحل ماه را نبيند و ماه زحل را نبيند خلاصه احتجاب بعض از بعض ممكن و جهل بعض به بعض مشهود است و لكن هيچيك در هيچ احوال از جسم مطلق پنهان نباشند زيرا كه جز او چيزي نيست و همه خود اوست كه به اين صور جلوه كرده است و بس.
خلاصه چون اين مثال عزيز شريف را دانستي عرض ميكنم كه مقام نفس مطلقِ كلّي مقام يك نفر است در ملك خدا و جز او احدي شايسته آن مقام نيست و او حجت معصوم كلي است در هر عصر كه آيت احديت خداوند است جلشأنه و به جز او احدي قابل آن مقام نيست از انبياي مرسل و ملائكه مقرّب و مؤمنان ممتحن و غير ايشان و هركس سواي ايشان است از مقام آن نفس مطلق منحطّ است و لايق آن مكان نيست بلكه در آنجا نيستند و اگر يك گام نزديك گذارند بسوزند و اگر تمناي آن مقام را كنند و از شجره آن علم خواهند كه بخورند رانده شوند و آن مقام مخصوص آلمحمد است: و احدي از آحاد خلق خدا لايق آن مقام نيست پس جز ايشان احدي مطلع بر كل ملك خدا از جزئي و كلي و گذشته و آينده بالفعل نخواهد بود و ايشان داراي كلّند بالفعل و رأيالعين و احتياج به رَجع طَرْف ندارند چگونه نه و حال آنكه جميع ذره ذره ايجاد واقفند موقف امر و نهي ايشان و بياذن و رخصت ايشان حركت نميكنند چنانكه در زيارت ميخواني بكم تحركت المتحركات و سكنت السواكن يعني به شما متحرك شدند حركتكنندگان و ساكن شدند ساكنشوندگان و اما هركس غير از ايشان است در رتبه نفوس جزئيه افتاده است و بعض از بعض اعلمند و بعضي از بعضي مستور ميشوند و بعضي به بعضي ممكن است كه جاهل شوند پس پيغمبران در مقام عرش واقفند و از اين جهت در حديث ايشان را خلق اول خواندهاند چرا كه اول ظهورات آلمحمدند: و حامل عرشند و ايشان را چهار ركن است كه حضرت نوح و ابراهيم و موسي و عيسي باشند كه همه اولواالعزمند و منطبقند بر چهارگوشه عرش پس حضرت نوح در مقدم جانب ايمن اركان است كه ركن ابيض و مائي باشد و حضرت ابراهيم صاحب
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 291 *»
ركن مؤخر ايمن كه ركن اصفر و هوائي است و حضرت موسي صاحب ركن مقدم ايسر كه ركن اخضر ترابي است و حضرت عيسي صاحب ركن مؤخر ايسر كه ركن احمر ناري است و اين چهار بزرگوار حامل عرش اقتدارند و بناي آن اركان بر كواهل وجود اين افاضل است و رحمنِ نفسِ مطلق بر اين عرش مستوي است و اما ساير انبيا هم شعب و شؤون اين اركانند و حال اين بزرگواران اگرچه مقام عرش را دارند ولي عالم به جميع ذرات عالم اجسام در ازمنه و اوقات نباشند چرا كه عرش غير كرسي و افلاك و زمين است و همين كه غير از آنهاست علمش به آنها علم احاطه حقيقي نخواهد بود مانند جسم مطلق پس چون محيط نباشد از او چيزهاي بسيار فوت شود و مقصودم از احاطه، احاطه جسم عرش بر گرد زمين نيست چرا كه اين احاطه حقيقي نيست و باز در جوف نخواهد بود و اين نقص است پس از اين جهت ايشان عالم به كل نباشند پس چون محيط به كل نيستند علم به ايشان بايست به استنباط و افاضه و الهام جديد برسد پس اگر الهام و افاضه شد ميدانند و الا نميدانند تا افاضه شود و از اين جهت تا وحي و الهام نميشد نميدانستند.
و اما پيغمبر و ائمه ما هم در مقام بشريت و مشاركت با آنها چنان بودند اگرچه در مقام اعلي محيط به كل بودند و بر ايشان چيزي مخفي نبود پس چون ائمه ما در مقام تنزل چنين نباشند و انبيا چنين نباشند كه محيط به كل باشند چگونه شود كه مؤمنان چنان باشند و حال آنكه مقام مؤمنان مقامكرسي عالم نفوس است و افلاك پس اگر كامل باشند در مقام كرسي باشند و الا در مقام افلاك جزئيه خواهند بود.
بالجمله مقام نجباي كلي مقام كرسي است كه داراي حروف بيست و هشتگانه و اسماء بيست و هشتگانه عظيمه ميباشند و عالمند به جميع علوم نه بر نحو احاطه بل چنانكه تو عالمي به علم نحو و جميع مسائل نحو حاضر در نزد تو نيست و لكن چون بپرسند و تو ملتفت شوي به ياد تو آيد و از آن خبر دهي و هكذا ايشان عالمند به جميع علوم به اينطور و بفهم چه ميگويم و غلو مكن در دين خدا پس ايشان عالمند به اينگونه كه فاعل مثلاً مرفوع است و شك ميان سه و چهار بايد بنا را بر چهار گذارد و شرط نيست كه عالم باشند بر جميع
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 292 *»
كلمههاي فاعلي كه در دنيا تا حال تنطق به آن شده يا خواهد شد يا ممكن است كه بشود و همچنين نبايست عالم باشند به هركس شك ميان سه و چهار كرده يا خواهد كرد يا ممكن است كه بكند به خلاف امام كه عالم به اصل علم و به هركس شك كرده و خواهد كرد هست چرا كه او محيط است پس اينكه ميگوييم نجيب كلي عالم است به هر علمي يعني به طور كليّتِ علمي نه به طور جزئيّتِ وقوعي بفهم چه گفتم و چه ميگويم و مطلبي ديگر به خاطرم آمد كه لازم است كه فصلي ديگر براي آن عنوان كنم تا آنكه اين خلق منكوس را بلكه از غلو برهانم.
فصل
بدانكه عالم فؤاد عرصه او سرمد است و عقل عرصه او جبروت است و نفس عرصه او ملكوت است و جسم عرصه او ملك و جسم بر او زمانها ميگذرد و او را در هر زماني حالي است و نميتواند كه در يك زمان صاحب دو حال متضاد باشد پس نميشود كه جسم در يك آن هم متحرك باشد و هم ساكن هم حيّ باشد هم ميت هم ناطق باشد هم ساكت و هكذا بلكه احوال بر اين جسم به تدريج وارد ميشود چه ميشود كه جميع احوال بر او وارد آيد اما ممكن نيست كه در يك آن باشد و زمان را تحمل اين نيست و اما نفس داراي كل احوال جسماني زماني در يك آن نفساني ميتواند بود چرا كه جميع زمان مانند يك نقطه و يك لحظه از ملكوت است اما بر نفس هم حالات ملكوتي ميگذرد كه او هم نميتواند كه در يك آن ملكوتي صاحب دو حال نفساني باشد كه با هم نقيض باشند و همچنين جميع آنات ملكوتي در نزد عقل مثل آن واحدي است و جميع حالات نفس در يك آن جبروت حاضر شود و همچنين جبروت در نزد فؤاد.
پس گوييم كه مددهاي فؤادي چون بر عقل جاري شود در عقل به تدريج جبروتي وارد شود و نشايد كه جميعاً در يك آن وارد شود چرا كه شأن جبروت اين نيست و در امكانات آن نيست و محال است در رتبه او و مددهاي جبروتي عقلاني چون بر نفس وارد آيد نشايد كه همه در يك آن نفساني وارد آيد و نفس متحمل آن نباشد و نشايد كه يك دفعه بر آن وارد آيد و همچنين مددهاي نفساني كه بر جسم وارد ميآيد نشايد كه همه دفعةً وارد آيد بلكه بايد حكماً به تدريج باشد و ممتنع است
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 293 *»
در مرتبه اجسام اجتماع دو حالت نقيض با هم مثلاً از مددهاي نفس است سرور جسم و از مددهاي اوست حزن و اندوه او اما نفس داراي هر دو صفت در آن واحد نفساني ميتواند شد و هريك را در محل خود دارد و اما جسم نتواند كه در يك آن هم محزون و هم مسرور باشد بلكه در آني محزون و در آني مسرور است. سكوت و نطق هر دو از مددهاي نفس است و نفس داراي هريك در مقام خود هست اما جسم نتواند كه هر دو را در آنِ واحد به عمل آورد بلكه اگر ساكت است ناطق نيست و اگر ناطق است ساكت نيست بفهم چه ميگويم، ميگويم اگر زيد در عالم اجسام نان ميگويد در آن حين آب نتواند بگويد بلي بعد ميتواند بگويد و همچنين اگر ملتفت به مشرق شد جسم او نتواند كه در همان آن ملتفت مغرب باشد و اگر نظر به آسمان كرد نتواند در آن حين نظر به زمين كرده باشد.
و چون اين مطلب را دانستي عرض ميكنم كه عالم خيال در ميان اجسام و نفوس افتاده است و حالت او حالت وسط است ميان اجسام و نفوس از اين جهت نميتواني كه در يك آن هم دو خيال كني و دو فكر نمايي و دو امر تصور نمايي به جهت آنكه خيال برزخ است و از جهت اسفل شباهت به اين عالم دارد پس اين احوال اگرچه همه در نزد نفوس جمع باشند و نفس داراي همه در آن واحد باشد اما بدن را آن طاقت نيست كه همه را در آن واحد دارا شود و چون بنا شد كه به تدريج باشد پس بسا امري كه نفس آن را دارد و در جسم پس از ده روز نوبت به او رسد يا آنكه پس از چهل روز يا چهل سال. آيا نميبيني كه از حالات نفس آن پختگي و كمال و وقار چهلسالگي است و آن بعد از چهل سال نوبت به او ميرسد و آن وقت ظاهر ميشود پس چون اين مطلب را در مقام جسم دانستي ميگويم كه به همين نهج است مددهاي هر عالي كه به داني ميرسد عالي همه را در يك آن دارد و داني در آنات عديده آن را مييابد مانند مثلث كه وتر آن يك ذرع است مثلاً و نقاط عديده است و در زاويه آن همه يك نقطه است و آن يك نقطه مقابله با همه دارد و همه آن وتر در نزد آن يك نقطه حاضر است بفهم چه ميگويم.
پس اين بدن جسماني دنياوي زماني چه از ائمه سلام اللّه عليهم و چه از انبيا و چه از مؤمنين نشود كه
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 294 *»
جميع حالات صادره از جسم را در عرض ازمنه در حال واحد داشته باشند كه در آنِ واحد هم صحيح باشند و هم مريض و هم متحرك باشند و هم ساكن هم ناطق باشند و هم ساكت و همچنين نشود كه در آنِ واحد ملتفت دو امر باشند و صاحب دو تصور و دو خيال و دو فكر باشند پس از اين جهت علوم جسماني ايشان به تدريج به خاطر ايشان ميرسد و به تدريج از ايشان بروز ميكند اگرچه در مقام نفس داراي جميع آنها در آنِ واحد باشند پس در مقام جسم آن حالت را كه از ايشان در آن آن بروز كرده دارا هستند و آن حالات ديگر را فاقدند و تا به خاطر ايشان نرسد ندانند و هر وقت كه به خاطرشان رسيد ميدانند و در هريك از ايشان حامل آن خيال كه به خاطر ايشان ميرسد ملك است چرا كه هيچ امري نيست كه ملكي حامل آن نباشد پس تا آن ملك بر قلب ايشان نازل نشود آن امر را ندانند و هميشه منتظر نزول ملكند پس اين است معني آنكه تا جبرئيل بر پيغمبر9 نازل نميشد مسئله را نميدانست اگرچه در عالم نفوس عالم به آن مسئله بودند لكن خواطر جسماني تدريجي است و با هم صدمه ميزنند و يك يك به خاطر ميرسند به جهت عدم تحمل جسم زماني پس اين بود كه چيزي از پيغمبر ميپرسيدند و نميدانست تا جبرئيل بيايد و بسا آنكه تا چهل روز وحي به تأخير ميافتاد به جهت آنكه وحيهاي ديگر صدمه به آن ميزد و وحيهاي ديگر كه لازمتر بود و قلب مشغول به آنها بود صدمه بر آن مسئله ميزد اگرچه آن ملك هم كه بايست نازل شود و آن خاطر را بياورد استفاده از نفس نبي ميكرد پس در مثل ميگوييم كه ملك از درياي نفس نبي غرفه برميدارد و در قلب جسماني نبي خالي ميكند و اين غرفهها تدريجي است و بايد به تدريج بردارد و به تدريج بريزد و قلب متحمل آن نيست كه غرفههاي بسيار را در آنِ واحد تلقي كند بفهم كه مسئله را به حول و قوه خداوند بسيار آسان بيان كردم.
حال انبيا و مؤمنين هم همچنينند الا اينكه ملك ائمه سلام اللّه عليهم كلي است و ملائكه انبيا و مؤمنان جزئي است پس مؤمنان هم آنچه ميگويند به تأييد روحالقدس است كه خدا ميفرمايد كه اولئك الذين كتب في قلوبهم الايمان و ايّدهم بروح منه يعني در دلهاي ايشان ايمان نقش شده
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 295 *»
است و ايشان را مؤيد كرده است به روحي از جانب خود كه يكي از فروع روحالقدس باشد كه با ائمه است پس مؤمنان هم اگرچه نجيب باشند نشود كه در آنِ واحد داراي كل علوم در عالمِ ظاهر باشند بلكه به تدريج به ايشان ميرسد و بسا آنكه مدتي بگذرد و به خاطر ايشان امري نرسد به جهت خطور غيرش. پس بعد از اين اصحاب تسليم غلو نكنند و حرفهاي ناشايست نگويند.
پس نجيب كلي داراي كل علوم كلي است در مقام نفس و به تدريج به دل او ميرسد و اما نجيب جزئي داراي كل علوم در مقام نفس خود نباشد و لكن او را چشمي بيناست كه ميتواند كل علوم را به تدريج نفساني تحصيل كند اگر خدا بخواهد و علومي هم كه نجيب كلي دارد علوم كليه است مانند آنكه مثل آوردم كه مسئله شك ميان سه و چهار را ميداند اما هركس را كه در دنيا شك كرده و خواهد كرد و ممكن است كه بكند لازم نيست كه بشناسد چرا كه آن كار شخص مطلق است و مؤمن در مقام اطلاق نيست بلي بزرگتر و مقدمترِ ساير افراد است و او را كلي گفتيم به اين جهت كه آئينه نفس او به كلي پاك و روشن و صيقلي شده است.
و اگر مثلي در اين مقام خواهي عرض ميكنم كه فرض كن كرهاي از آهن كه اول يك ذره از آن را صيقلي ميكني مانند آئينه كه عكس مقابل در آن ميافتد و آن خورده صيقلي مقابل هرجا باشد همان جا را ميبيند و اگر جاي ديگر را بخواهد ببيند بايد بگردد روي خود به آن كند تا آن را ببيند و هرگاه آن مكان صيقلي وسيع شد و جاهاي ديگر هم صيقلي شد تا كل آن صيقلي شد آن وقت از همه طرف ميبيند و ديگر حاجت نيست كه بگردد به سمتي، تو وقتي ميگردي كه چشم تو عضو مخصوصي باشد هرگاه كل بدن تو مانند اهل جنت چشم باشد و همه بدن تو بينا باشد ديگر حاجت به گشتن نيست و اطراف خود را ميبيني به جميع بدن خود حال فرق مابين نجيب كلي و نجيب جزئي چنين است نجيب جزئي قدري از نفس او بينا شده مواجه با هرجا هست همان جا را ميبيند و اگر جاي ديگر را بخواهد ببيند بايد در آن تدبر و تفكر كند و از پي آن رود تا آن زمان كه او را بيابد و چون او را يافت درست آن را خواهد ديد و اما نجيب كلي ديگر نبايد بگردد از پي آن همه را پيدا كرده دارد
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 296 *»
و همه را ميبيند و ميداند و اينكه ميگويم همه را ميداند نه آنكه جميع جزئي و كلي ملك خدا را زيرا كه همه كلي و جزئي را چنانكه دانستي جز حجت مطلق كسي نميداند.
پس علوم نجبا مخصوص است به علمهاي كلي چنانكه مثل آوردم سابقاً و تفاضل ميان نجباي كلي به علمهاي جزئي است هريك كه علوم جزئيه را بيشتر ميداند او احاطهاش بيشتر است و نفسش لطيفتر و شبيهتر به ائمه هدي سلام اللّه عليهم اجمعين و همچنين بودهاند جميع انبيا و اوليا كه تفاضل ايشان به علمهاي جزئيات بوده آيا نميبيني كه معجزه عيسي به آن بوده كه خبر ميداد كه مردم در خانه خود چه خوردهاند و چه ذخيره كردهاند و اين از علوم جزئيه است و علوم كليه معجزه پيغمبران نيست و به علوم كليه تفاضل بر يكديگر نجويند و به همينقدر در مقام علم آن اعلام كفايت ميشود.
فصل
اما نقبا مقام ايشان اگرچه در عالم نفوس است ولي ايشان در سير و سلوك خود چشم از نفوس پوشيدهاند و مقام ايشان مقام عقلي است كه در آئينه نفس ايشان افتاده است و به آن چشم هميشه نگرانند و آن عرصه براي ايشان روشن شده است و ساير عرصات تاريك پس به جهت اين معني ايشان محل مشيت الهي كه تعلق به وجود ايشان گرفته شدهاند و آلت مشيت و سبب مشيت الهي شدهاند كه به آن سبب و به آن آلت ساير مراتب وجود ايشان آفريده شده است پس به اين واسطه صاحب قوت و قدرت و تصرف گرديدهاند و به مشيت الهي و امر الهي كارها ميتوانند كرد و تصرف در هرچه تابع وجود ايشان باشد و اضعف از ايشان باشد ميتوانند نمود و تكميل هر ناقصي ميتوانند كرد تا به هر رتبه كه بخواهند بدارند زيرا كه ايشان قوي باشند و در ملك خداوند چنان مقدر است كه هر قوي به توجه و مقارنه تواند تكميل ضعيف را بكند چنانكه تو قوي هستي در حركت ميتواني تكميل سنگ ضعيف را كني و او را به حركت درآوري و با آلات جسماني دست و پا كارهاي جسماني ميتواني كرد پس آنان كه عقل ايشان كامل شده است و در مقام عقل محل مشيت شدهاند و نماينده مشيت الهي شدهاند و از صفا و لطافت حاجب او نگرديدهاند پس به معاضدت او چنانكه خدا
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 297 *»
ميفرمايد لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون يعني ايشان پيشي بر خدا در گفتار نگيرند و به امر او عمل كنند پس چون واصل به آن مقام شدند و از خواهش خود درگذشته به مقتضاي ٭تو آمد خوردهخورده رفت من آهسته آهسته٭
از خودي بگذشته يكسر او شده |
نعره اني انا الناري زده |
از خود گذشتند و مشيت و اراده خدا را بر اراده خود در جميع احوال و امور و مقامات ترجيح دادند پس در اين هنگام چشم بيناي خدا و گوش شنواي او و زبان گوياي او و دست تواناي او و پاي پوياي او شوند و آنچه خواهند يعني آنچه خدا خواهد بكنند به طور تكميل و از هيچچيز كه اضعف از ايشان باشد برنميگردند مگر هرگاه چيزي از ايشان اقوي باشد كه در نزد او خوار و كوچك و ذليلند چنانكه ميبيني كسيكه دستش و بازويش صاحب قوت است پنجه هركس را كه ضعيفتر از اوست ميبرد و اما كسيكه پنجهاش از او قويتر است از او عاجز است و چاره او را نميتواند كرد و در آن مقام هم به همينطور است بدون تفاوت پس دست تواناي خدا ميشوند بر هركس ضعيفتر است اما چون به نزد پيغمبري يا كسي اقوي شوند چنان خاضع و خاشع گردند كه نهايت ندارد چرا كه ايشان احترام اقويا را به نهايت ميدارند و حق قوي را ضايع نميكنند.
و باز در اين مقام هم جهال چون از ما شنوند كه نقبا محل مشيت الهي باشند و دست تواناي اويند چون جهال حفظ مراتب نميكنند يا به حد افراط ميروند يا به حد تفريط فيالفور گمان ميكنند كه نقبا آنچه بخواهند بكنند در هرجا و هر مقام ميكنند حتي آنكه اگر بخواهند كه پيغمبري را از پيغمبري عزل كنند ميتوانند يا اگر بخواهند جمله آسمان و زمين را بر هم زنند ميتوانند چرا كه ايشان محل مشيت خدا شدهاند و خدا كه عاجز نيست پس ايشان ميتوانند چنين عملي كنند نعوذباللّه از اين قول و نقبا از اين قول ترسان و خائفند و به سوي خدا پناه ميبرند و از اقويا به اين قول شرمسار ميشوند پس بايد تفصيل مقام را عرض كنم شايد جهال كه اصحاب غيّ و ضلالند از اين غلوّ قبيح بازگشت نمايند.
پس عرض ميكنم كه عالم غيب مانند عالم شهاده است بعينه و در آنجا هم بعضي قوي هستند و بعضي ضعيف چنانكه
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 298 *»
در اينجا هم بعضي قوي هستند و بعضي ضعيف در اينجا بعضي كليند و سيّد و مولا و بعضي جزئي و كوچك و بنده در آنجا هم امر چنين است بعضي كليند و سيّد و مولا و بعضي جزئيند و كوچك و بنده بدون تفاوت حال هرگاه يكي از نفوس شريفه از خودي خود گذشت و متوجه خداي خود شد و آئينه نماينده اسماء و صفات او شد و نماينده مشيت او گرديد جميع افعال او مستند به خداوند ميشود و به خدا بينا و شنوا و گويا و توانا ميشود و افعال خدايي از او ظاهر ميگردد لكن صاحب تصرف ميشود در هركس كه از او ضعيفتر است و با وجود اين مقهور آن كس است كه از او قويتر است مثَل اين حكايت آنكه سه نفر مؤمن باشند يكي ضعيف و يكي قوي و يكي وسط و هرسه للّه و فياللّه عمل كنند و هر سه در مقام خود مضمحل باشند در نزد آن وجه مشيت خدا كه تعلق به ايشان دارد و به خدا عملها كنند لكن معذلك آن وسط قدرت بر آنكه از آن اقوي است ندارد اگرچه از آن اضعف قويتر باشد و به جهت اين است كه اسمها و صفتهاي خدا بعضي از بعضي اعظمند و اقوي و اشرف اگرچه «رحيم» اسم خداست و شرافت دارد اما اسم «رحمن» از آن اقوي است و همچنين اگرچه اسم «رحمن» قوي است اما اسم «اللّه» از آن اقوي است و هكذا اگرچه «اللّه» اسم قوي است و بزرگ است اما اسم «هو» از آن اشرف و اقوي است و همچنين اگرچه امام حسين شريف و عظيم است صلوات اللّه عليه اما امام حسن7 از آن اقوي و اشرف است و حضرت امير7 از هر دو اقوي و اشرف و حضرت پيغمبر صلوات اللّه عليه و آله از هر سه اقوي و اشرف است پس از اين مثلهاي نغز امر خود را درياب و بر صراط مستقيم مستوي شو و دست از غلوّ و حرفهاي عاميانه بردار.
پس نقبا اگرچه يكي از ايشان قوي و شريف و آئينه مشيت خدا شده باشد و جميع مراتب وجود او نوراني شده باشد و آئينة سرتاپانماي مشيت خدا شده باشد اما آئينه سرتاپانماي آن وجهِ مشيت است كه به او تعلق گرفته و باز از حد خود و مقام خود بيرون نميرود و در نزد آنكه از او اقوي است ضعيف و مقهور است و معذلك قادر بر تصرف در هرچه از آن اضعف است ميباشد نه هرچه از آن اقوي است و نه آن است كه هر
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 299 *»
چه بخواهند از او بتواند كرد و اگر چنين بود ديگر فرق مابين هيچيك از ايشان نبود بلكه فرق مابين ايشان و پيغمبران نبود و همچنين است علوم و ساير احوال و صفات ايشان و هريك از ايشان از قويتر استمداد ميجويند اگرچه به مادون خود مدد دهند و مادون خود را تكميل توانند كرد و همچنين نه چنين است كه جمله آسمان و زمين و ملك خدا را بتوانند تكميل كنند و تغيير دهند و چيزي بر ايشان پوشيده نباشد حاشا و كلا بلكه هريك را مقامي خاص است و فوق كل ذيعلم عليم امري محقق است.
فصل
بدانكه نقبا را نيز دو مقام است مقام كليّت و مقام جزئيّت زيرا كه بعضي از ايشان را آنقدر صفا حاصل شده است كه نماينده جميع صفات مشيت شدهاند و فرونگذاشتهاند امري از امور را يعني آن مشيت كه به ايشان تعلق گرفته است و بعضي از ايشان آنقدر صفا براي ايشان حاصل نشده است بلكه نماينده بعضي از شئون مشيت متعلقه به خود شدهاند چنانكه درباره نجبا شنيدي پس نقبا بعضي جزئي باشند و بعضي كلي و مراد از كلي نه كلي در ملك خداست زيرا كه نقابت كليه مطلقه در ملك مخصوص آلمحمد است: چنانكه نجابت كليه مطلقه در ملك مخصوص ايشان است و نقابت و نجابت مطلقه دو اسم از اسماء شريفه ايشان است و ايشان نقيبند به طور اطلاق در مقام عقل كلّي مطلق و نجيبند به طور اطلاق در مقام نفس كليّه مطلقه و هريك از شيعيان كه به مقام نفس رسيد اسم نجابت خود را به او انعام ميفرمايند چنانكه اسم امامت را به امام عدل كه به جماعت نماز ميكند دادهاند و اسم شهادت را به آن شاهد عدل كه شهادت به راستي ميدهد دادهاند و اسم ولايت را به پدر رؤف مهربان بر اولاد خود دادهاند.
حال همچنين هريك از شيعيان كه به مقام نفوس رسيد و حروف آن كتاب را خواند و چشم نفساني او باز شد به او اسم نجابت خود را انعام كردهاند و هركس از ايشان كه به مقام عقل رسيد اسم نقابت خود را انعام كردهاند و همه اين اسماء به طور حقيقت و اطلاق و كلي از ايشان است پس هريك كه بر جميع شئون نفس خود اطلاع پيدا كردند نجيب كلي شدند و هركس بر بعض شئون نفس
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 300 *»
خود اطلاع پيدا كرد نجيب جزئي شد پس كلي و جزئي نسبت به شئون خود ايشان است نه نسبت به ملك و به آنكه بالاتر است و همچنين نقيب هريك مطلع بر جميع شئون عقل خود شدند و در جميع جهات نماينده مشيت متعلقه به خود شدند نقيب كلي شدند و هريك كه اطلاع بر كل به هم نرسانيدند و در بعض شئون نمايندهاند ايشان نقيب جزئي شدند پس چنانكه نجيب جزئي همه علوم را نميدانست و كلي همه را ميدانست نقيب جزئي هم قادر بر جميع تصرفات نباشد و كلي قادر بر جميع تصرفات در مادون و اضعف از خود باشد بفهم چه ميگويم و در دين خداوند غلو منما كه هلاك شوي.
پس به جهت توضيح مطلب ميگوييم كه مقام نقيب كلي مقام عرش است كه مقام عقل كلي را نسبت به مقام و رتبه خود دارد و دارنده جميع شئون عقليه جسمانيه است و نجيب كلي را مقام كرسي است كه در عالم اجسام دارنده جميع شئون نفسي است و نقيب جزئي را مقام فلكشمس است كه آيت عرش است و عرش كوچك خداست و قطب و مركز افلاك است و صاحب ضراح است كه او را چهار ركن است در مقابل اركان عرش اعظم ولي آناً فآناً مدد بايد از عرش به او برسد و دارنده مقام ظاهر است و بس و داراي مقام باطن نيست مگر به طور حكايت و جميع فلك چهارم صيقلي نيست كه نماينده عرش باشد بلكه همان مقدار قرص آفتاب از آن صيقلي است و همه او نماينده نيست و بكلّه عرش نيست پس او عرش اسفل جزئي است و مقام نجيب جزئي مقام ساير افلاك است كه آنها هم جميعشان مكوكب نيست بلكه يك عضو از اعضاي ايشان نوراني شده و هريك نماينده شأني از شئون كرسي هستند كه زحل عاقله كرسي را شرح كند و مشتري عالمه آن را و مريخ واهمه آن را و زهره خيال آن را و عطارد فكر آن را و قمر حيات آن را پس افلاك مقام نجباي جزئي را دارند پس نجيب كلي از نقيب جزئي اعلي و اشرف باشد و نجيب كلي از نقيب كلي مدد ميگيرد و به نقيب جزئي ميرساند و نقيب جزئي از نجيب كلي مدد ميگيرد و به نجيب جزئي ميرساند از اين مثل نغز مطلب خود را درياب.
پس نقيب كلي يعني آن كه در ذات خود كلي است يعني همه ذات خود را منور كرده است و نقيب
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 301 *»
جزئي يعني آن كه در ذات خود جزئي است يعني همه ذات خود را منور نكرده و نجيب كلي هم همچنين است كه كل ذات خود را منور كرده و نجيب جزئي آن كه بعض ذات خود را منور كرده است و هرگز مپندار كه كلي ملك خدايند چرا كه كلّي ملك جز آلمحمد: كسي نيست.
فصل
بدانكه چون حضرت خاتم پيغمبران صلوات اللّه عليه و آله در مقام ظهور عقل كلي است و حضرت خاتم اوصيا7 در مقام ظهور نفس كلي است و نفس حضرت رسالتپناهي است و جميع عالم از شعاع و نور ايشان است پس در ميان اشعه هركس جهت عقل بر او غالب است او را خصوصيتي به حضرت خاتم پيغمبران است و هركس بر او جهت نفس غالب است او را خصوصيتي به حضرت خاتم اوصيا است اگرچه همه تابع وجود همهاند مانند آنكه اگرچه جميع مواليد سفليه از گردش افلاك است و به تربيت همه آن وابسته است و كل افلاك دخيل در كل ارض و مواليد است لكن آنها كه فلاح و زارع و اهل بيابانها و كوهها هستند تابع زحل هستند و زحل را خصوصيتي در تربيت ايشان است و آنها كه عالم و فقيه و دانشمندند خصوصيتي به مشتري دارند و صلاح و فساد حال هر كوكبي تأثير خاصي به متعلقات خود دارد.
حال همچنين اگرچه آن دو بزرگوار هر دو مدبّر روزگارند لكن آنها را كه عقل در ايشان غالب است اختصاصي به حضرت نبوتپناهي است و آنها را كه نفس در ايشان غالب اختصاصي به حضرت ولايتمآبي است پس از اين است كه ميگوييم نقبا آئينة نماينده اسرار نبوت باشند و نجبا آئينه نماينده اسرار ولايت هستند و اين امر به محض تشبيه نيست بلكه واقعيت دارد و نقباي كلي را اختصاصي به باطن نبوت است چرا كه باطن نبوت را جميع شئون عقل مطلق بالفعل است و نقباي جزئي را اختصاصي به ظاهر نبوت است چرا كه دانستي كه ظاهر نبوت داراي كل مايظهر من النبي در آنِ واحد نيست بلكه بايست جبرئيل و ساير ملائكه مسئله به مسئله براي ايشان بياورند و همچنين نجيب كلي را اختصاصي به باطن ولايت است كه مستجمع جميع شئون نفسانيه هستند بالفعل و نجيب جزئي را اختصاصي به ظاهر
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 302 *»
ولايت است كه مستكمل جميع مايظهر من الولي بالفعل در آنِ واحد نبودند و به تدريج در ايشان بروز ميكرد و از اين جهت نبي را حال بعثتي و ولي را حال نصبي است بفهم كه چه ميگويم اگرچه من هم نميدانم كه چه مينويسم و آن كه مينويسد ديگري است و او عالم است به آنچه مينويسد.
باري پس مثل مراتب نبي و ولي هم8 همان عرش و كرسي و آفتاب و ماه است كه مثل آوردم و چون وضع زمان را تغييرهاي كلي به هم رسيد و مرا هم كسالت دريافت از طول كتاب به همينقدر هم در اين مقام اكتفا ميكنم و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين. ٭درخانه اگر كس است يك حرف بس است٭.
فصل
در بيان اعداد اين بزرگواران در هر عصري كه آيا در هر عصري چند نفر نقيب و چند نفر نجيب است. حق مقام اين است كه مشايخ رضوان اللّه عليهم چون قرار ايشان بر اين بوده است كه چيزي تا منصوص نباشد و شاهدي از اخبار اهلبيت: براي آن نداشته باشند نگويند و در كتاب خود ذكر نكنند براي اين بزرگواران عددي به خصوص به طور يقين ذكر نكردهاند مگر آنكه اكتفا به آن يك حديث كردهاند به طور ابهام كه در شأن امام عصر7 رسيده است كه فرمودند نعم المنزل طيبة و ما بثلثين من وحشة يعني خوب جايي است طيبه و هرگاه در جايي سينفر باشند ديگر تنها نيستند ميفرمايند كه از اين حديث مظنون ميشود كه سينفر از شيعيان هميشه با آن حضرت هستند و چون تا به مقام نقابت فايز نباشند مشكل است كه دايم با آن حضرت باشند پس احتمال ميرود كه نقبا در هر زمان سينفر باشند و به همينقدر اكتفا كردهاند و عددي يقيني براي نقبا و نجبا ذكر نفرمودهاند و گويا حديثي ديگر به نظر مبارك ايشان نرسيده و از اين جهت سكوت فرمودهاند يا مصلحت در ابراز آن نديدهاند و از اين جهت تعيين نفرمودهاند به هر حال اين ناچيز به حديث نص بر اعداد ايشان برخورده آن را به رشته تحرير ميآورم و دليل عقل و كتاب هم بر آن مساعدت و تأييدي مينمايد.
پس عرض ميكنم كه در كتاب «عوالم العلوم» از كتاب «بصاير الدرجات» نقل كرده است به سند متصل از حضرت ابيعبداللّه7
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 303 *»
كه فرمود كه چون خدا خواهد كه خلق كند امامي ميگيرد به دست خود شربتي از زير عرش و ميدهد آن را به ملكي از ملائكه كه ميرساند آن را به امام كه امام بعد از آن شربت موجود شود پس چون چهلروز از آن بگذرد ميشنود صدا را در شكم مادر خود و چون متولد شود حكمت به او داده شود و بر بازوي راست او نوشته شود و تمّت كلمة ربك صدقاً و عدلاً لا مبدّل لكلماته و هو السميع العليم پس چون به او ميرسد ياري ميكند خدا او را به سيصد و سيزده ملك به عدد اهل بدر و با او خواهند بود هفتاد مرد و دوازده نقيب اما هفتاد نفر را ميفرستد به سوي آفاق كه دعوت كنند مردم را به سوي آنچه دعوت ميكردند پيشتر و قرار دهد خدا براي او در هر موضعي مصباحي كه ميبيند به آن مصباح اعمال ايشان را، تمام شد حديث شريف و اين حديث صريح است در اينكه عدد نقبا دوازده است و عدد نجبا هفتاد.
و مؤيد اين معني است آنچه خداوند در قرآن ميفرمايد سنة اللّه التي قدخلت من قبل و لنتجد لسنة اللّه تبديلاً و لنتجد لسنة اللّه تحويلاً و قول خداوند كه ميفرمايد لتركبنّ طبقاً عن طبق و حديث شريفي كه متفقٌعليه است كه لتركبنّ سنن من كان قبلكم حذو النعل بالنعل و القذة بالقذة حتي انهم لو سلكوا جحر ضبّ لسلكتموه وامثال اينها و چون در امت سابق نظر كرديم خدا ميفرمايد در بنياسرائيل كه بعثنا منهم اثنيعشر نقيبا و بنياسرائيل دوازده سبط بودند و در هر سبطي نقيبي بود پس بايست كه در اين امت هم نقبا باشند به عدد ايشان خلاصه اينها مؤيد آن حديث شريف ميشود كه نقبا در عصر هر امامي دوازده نفرند چنانكه در بنياسرائيل دوازده نقيب بودند پس بنابراين حديث شريف ميشود كه آن سينفر كه در آن حديث سابق ميباشند نقبا و كبار نجبا باشند چرا كه تصريحي در آن حديث شريف نيست بر آنكه همه نقيبند پس يحتمل كه از هر دو طايفهاند.
و نيز سينفر بودنِ نقبا را هم وجهي است به مقتضاي حديثي كه در كافي است در حدوث اسماء الهي كه ميفرمايد كه خدا اسمي خلق كرد و آن اسم را چهار جزو كرد جزوي را پنهان كرد و سه جزو را آشكار و هريك از آن سه جزو را بر چهار ركن قرار داد كه دوازده ركن پيدا شد بعد در هر ركن
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 304 *»
سياسم قرار داد تا آخر حديث كه باطن اين حديث آن باشد كه آن اسم حقيقت محمديه است صلوات اللّه عليها آن را چهار قسم كرد يك قسم را پنهان كرد كه مقام نبوت باشد كه مقام معني و غيب است و سه قسم را آشكار كرد كه مقام ولايت باشد بعد آن را بر دوازده ركن قرار داد كه دوازده امام باشد و در هر ركن سياسم قرار داد كه در باطن مراد آن باشد كه با هر امامي سي نقيب كه درجات شئون ولايتند قرار داد كه جمله اسماء الهي سيصد و شصت شد و اين عدد نقبا باشد از اول تا آخر پس به اين لحاظ حديث سينفر راست ميآيد و از براي هريك وجهي است و علم به حقيقت حال در نزد خداست و اما نقبا كه در خدمت امام عصر عجل اللّه فرجه خواهند آمد در كتاب امامت ذكر آن شد و اما نقباي مهديين كه بعد از امام عصرند يا در زمان او آن هم در صدر همين مجلد در جايي كه اخبار را ذكر ميكرديم ذكر شد و آن هم مؤيد حديث دوازده ميشود بالجمله از براي دوازده وجوه وجيهه است و شواهد بيّنه و لكن به مقتضاي ٭ره چنان رو كه رهروان رفتند٭ ما هم زياده بر اين نمينويسيم و باشد تا خداوند در هر وقت كه مصلحت ميداند ابراز امر ايشان را بفرمايد و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين و رهطه المخلصين.
مقام سيوم
در اثبات لزوم طاعت و معرفت و محبت ايشان و اينكه معرفت ايشان از اركان دين و قوائم شرع مبين است و در ميثاق عهد به ولايت و طاعت ايشان گرفته شده است و اين مقام اگر نه اين ايام بود شرح و بسطي زياده ميخواست و لكن حال به اجمال اكتفا ميشود و چون احاديث دالّه بر اين مطالب سابقاً در جاي استدلال به اخبار گذشته است ديگر حاجت به اعاده نيست و گمان ميكنم كه قومي كه بر اين مقام بگذرند و اختصار سخن مرا ببينند بگويند كه فلاني عاجز از اثبات مدعاي خود شده و از اين جهت به اختصار كوشيده ولي دانشمندان كه به اين كتاب من البداية الي النهاية نظر كنند ميفهمند كه خداوند آن قدر به اين ناچيز انعام كرده است از علم كه عاجز به حول و قوه او نشوم و اما خودم از حيثيت
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 305 *»
نفس خودم از يك ورق اين كتاب عاجز بودهام و هستم ولي به فضل و قوه و حول او عاجز نيستم ولي چه كنم كه مقتضي نيست و موانع بسيار پديد آمده است و دست قضا دست مرا بست پس به قدر مقدور حركت مذبوحي ميكنم و هرچه خداوند بر قلم اين تبهروزگار جاري كند مينويسم و لاحول و لا قوة الا باللّه العليّ العظيم و شرح اين احوال را هم در چند فصل بيان ميكنم.
فصل
بدانكه اخبار و احاديث بر جمله اين مطالب سابقاً ذكر يافته اعاده نميكنم ولي بعضي ادله عقليه ظاهره بيّنه اقامه مينمايم تا ببينم خدا چه خواسته است و چه خواهد خواست.
بدانكه بعد از آنكه دانستي از ادله زياده از حوصله خلق زمان كه چنين بزرگواران در هر زمان هستند و آنها شيعيان خاصند و آنها اشبه خلقند به ائمه خود در جميع احوال و اقوال و افعال ديگر شبهه در اين نخواهد ماند كه طاعت ايشان طاعت خدا و معصيت ايشان معصيت خداست و ردّ بر ايشان ردّ بر خداست و زياده بر آن آنكه خداوند عالم جلشأنه خالق خلق است از عدم و مردم را از عرصه امكان به عرصه اكوان آورده و بر ايشان نعمت فرموده و شكر نعمت او آن است كه هر نعمتي كه داده در راه رضاي او خرج شود و به آن نعمت عصيان او نشود و رضاي او در طاعت و بندگي است كه صلاح معاد و نظام معاش خلق به آن است پس عقلاً به اين جهت لازم است اطاعت و بندگي خالق جلشأنه و چون خداوند عالم جلشأنه از ادراك ما برتر است و ما قابل رؤيت او نيستيم و لايق استماع كلام و وحي نباشيم و نميتوانيم از او طريق طاعت و بندگي را تلقي نمود پس مبعوث كرد خداوند در ميان ما كساني را كه شايسته استماع وحي او و علم به رضا و سخط او باشند و بتوانند به خلق او برسانند و ايشان انبيا هستند و ايشان واسطهاند ميان خدا و خلق و از خدا ميگيرند بلا كيف و به خلق ميرسانند و ايشانند محل مشيت خدا و دست توانا و زبان گويا و چشم بينا و گوش شنوا و رخساره رخشاي خداوند عالم به جهت آنچه پيش دانستهاي و نتوان خدا را ديد مگر از ايشان و نتوان از او شنيد مگر از زبان ايشان پس طاعت خدا معقول نيست مگر به طاعت ايشان و بندگي او متصور نيست مگر به بندگي ايشان از اين جهت
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 306 *»
خدا در آيات محكمات فرمود من يطع الرسول فقداطاع اللّه يعني هركس اطاعت كند رسول را خدا را اطاعت كرده است و فرمود ان الذين يبايعونك انما يبايعون اللّه يعني كسانيكه با تو بيعت ميكنند اي محمد با خدا بيعت كردهاند و فرمود و مارميت اذ رميت و لكنّ اللّه رمي يعني اين خاكي كه تو به چشم كفار ريختي تو نريختي و لكن خدا ريخت و هكذا در زيارت ميخواني من احبكم فقداحب اللّه و من ابغضكم فقدابغض اللّه و من اعتصم بكم فقداعتصم باللّه و در زيارت ديگر مضمونش اين است السلام علي من عرفهم فقدعرف اللّه و من جهلهم فقدجهل اللّه و هكذا در اين خصوص زياده از حد روايات است و سبب همين است كه ايشان ظاهر خدايند در هر باب چنانكه فرمودند نحن معانيه و ظاهره فيكم يعني ما معاني خداييم و ظاهر او در ميان شما و از رسول9 مروي است من رآني فقدرأي الحق پس خدا را اطاعتي نيست مگر اطاعت ايشان و فرماني نيست مگر فرمان ايشان و امر و نهيي نيست مگر امر و نهي ايشان پس به اين جهت شكر منعم به عمل نميآيد مگر به اطاعت ايشان پس مطيع ايشان شاكر و عاصي ايشان كافر است به نعمت خداي عزوجل پس اطاعت ايشان لازم است چرا كه عين اطاعت خداست و خدا را اطاعتي غير اطاعت ايشان نيست و ايشان را اطاعتي غير اطاعت خدا نه پس ايشان مفترضالطاعه هستند به اين جهت و از اينجهت خدا فرمود ما آتيكم الرسول فخذوه و ما نهيكم عنه فانتهوا يعني آنچه رسول ميآورد بگيريد و از آنچه نهي ميكند باز ايستيد و بديهي است كه ائمه خلفا و قائممقام رسولند در هر باب و در نزد ما و مذهب ما ديگر دليل نميخواهد و نفس نبي هستند و طاعتشان طاعت نبي و عصيان ايشان عصيان نبي است صلي اللّه عليهم اجمعين و ايشانند مطاع بعد از نبي و نپندار كه مطاعيت آلمحمد سلام اللّه عليهم در آن چيزهايي است كه نبي9 به مردم نگفته و به ايشان فرموده حاشا بلكه ايشان مطاعند در آنچه گفته و آنچه نگفته اما آنچه نگفته كه بايد روز به روز از ايشان پرسيد و عمل كرد و اما آنچه گفته به اين جهت كه بعد از پيغمبر9 دوام عمل به آنها را ما بايد از امام بعد بگيريم و به تصديق او
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 307 *»
بشناسيم و بفهميم كه بايد تا كي به آن عمل كرد وانگهي كه اين مخصوص آنهاست كه در زمان حضور نبي9 بودند و شنيدند و اما امثال ما در جزئي و كلي مسائل بايد رجوع به آلمحمد: كنيم و طاعت ايشان طاعت رسول و طاعت رسول طاعت خدا و معصيت ايشان معصيت رسول و معصيت رسول معصيت خداست و در اين شبهه نيست براي هيچ شيعهاي.
حال همچنين براي لزوم طاعت نقبا و نجبا بر همان سياق دو معني است يكي آنكه امروز شك نيست كه دست ما از آلمحمد: كوتاه و فهم عوام ما از درك اخبار و آيات و استخراج مطلب از آنها قاصر است و درك آنها كما هوحقه شأن ايشان است يعني شأن نقبا و نجبا و اگرچه ساير علماي ظاهر هم درك آن را ميكنند و اطاعت ايشان هم لازم است لكن اگر لازم شد اطاعت علماي ظاهر به جهت آنكه درك آن اخبار را ميكنند اطاعت نقبا و نجبا به طريق اولي لازم است اگر ردّ بر علماي ظاهر ردّ بر خداست و آن شرك است ردّ بر ايشان به طريق اولي ردّ بر خداست و به طريق اولي شرك است پس در اين كلام شبهه نيست كه اطاعت ايشان موافق ظواهر فقاهت و شرايع ظاهره واجب است و ردّ بر ايشان ردّ بر خدا و ردّ بر خدا شرك است البته و ردّ بر رسول اللّه است9 البته و اين معني محل تأمل نيست.
و اما به معني ديگر آنكه ما ميگوييم اطاعت ايشان لازم است بعد از معرفت حق ايشان چه ايشان خود اظهار امر خود را نمايند و اقامه حجت بر شأن و مقام خود نمايند و عذر جاهلان را برطرف كنند و چه كسي بالاتفاق ايشان را بشناسد و يقين به شأن و جلال ايشان كند پس چون ايشان را به وصف نقابت و نجابت شناخت و يقين كرد و دانست كه ايشانند لساناللّه و جنباللّه و يداللّه و وجهاللّه به طوري كه سابقاً ذكر يافت لازم ميشود طاعت ايشان بر او چرا كه در اين هنگام قطع به آن حاصل ميشود كه گفتِ ايشان گفتِ خداست و امر و نهي ايشان امر و نهي خداست بلكه اگر ايشان را به اين صفت شناخت كه چنانكه در وسائل روايت كرده است كه مرض مؤمن مرض خداست و عطش او عطش خدا و جوع او جوع خدا و عيادت و اطعام و سقايت او عيادت و اطعام و
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 308 *»
سقايت خداست پس اگر مؤمن آب خواست و ندادي صرف نعمت خدا را در طاعت و راه رضاي او نكردهاي پس كفران حق منعم كردهاي البته پس ترك طاعت او كردهاي پس اگر مؤمن آب خواهد و ندهي عصيان خدا كردهاي و كفران نعمت او كه اصل جميع كفرها و شركهاست به عمل آوردهاي و بر اين قياس كن جميع مضافات را پس از اين جهت هم طاعت ايشان طاعت خداست و اگر ايشان را بر اين وصف نشناختهاي و نميداني كه آئينه صفات خدايند يا صفات شيطان معذوري و اگر دانستي كه آئينه صفات خدايند و از تو چيزي خواستند و گفتند چنين بكن و چنين مكن و مخالفت كردي بلاشك عصيان خدا شده است چرا كه بعد از آنكه يقين كردي كه گفتِ ايشان گفتِ خداست پس امر و نهي ايشان امر و نهي خداست پس لزوم طاعت ايشان نه در خصوص مسائل شرعية معروفه است بلكه جميع مسائل شرعيه مقصود است خواه معروفه باشد و خواه غيرمعروفه خواه مجمعٌعليه باشد و خواه غيرمجمعٌعليه خواه مشهور باشد خواه مشهور نباشد خواه منصوص باشد بخصوصه خواه منصوص بخصوصه نباشد آنچه او فتوي دهد و امر و نهي نمايد طاعتش لازم است بر كافه عارفانِ به حق او آيا نميبيني كه تقليد فقيه آنگاه لازم است كه بداني كه او فقيه است و جامع شرايط و اگر نداني واجب نيست.
و حال سخن در اين است كه آيا طاعت همان نقيب و نجيب لازم است و بايد از ساير علما اعراض كرد يا آنكه طاعت هريك طاعت ديگري است. حق در مسئله اين است كه طاعت هريك طاعت ديگري است چرا كه نقبا و نجبا خود امر به طاعت علماي ظاهره فرمودهاند و طاعت ايشان طاعت خداست و عصيان ايشان عصيان خدا و علماي ظاهر هم تصديق لزوم اطاعت ايشان را دارند اگرچه وصف نجابت و نقابت را ندانند اما از اين باب كه ايشان اعلم علما و افضل فضلايند شك در لزوم اطاعت ايشان ندارند بلكه موافق فتواي بعضي از علما كه با وجود افضل تقليد مفضول را جايز نميدانند با تمكّن انسان از طاعت ايشان تقليد و اطاعت غير ايشان از اين جهت جايز نيست پس نه اين است كه ما كليةً بگوييم تقليد غير ايشان جايز نيست بلكه جميع علماي شيعه را ميتوان
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 309 *»
تقليد كرد و نوعاً اطاعت ايشان لازم است و عدول از ايشان به غير ايشان جايز نيست اما قول به اينكه تقليد شخص خاصي لازم است و تقليد غير آن روا نيست از مذهب ما نيست و هرگز ما نگفتهايم كه تقليد و اطاعت غير نجبا و نقبا روا نيست حتي آنكه ما مثل ساير علما هم نميگوييم كه هرگاه دو فقيه باشند يكي افضل از ديگري واجب است تقليد افضل بلكه موافق طريقه ما جايز است ترك تقليد فاضل و اخذ به قول مفضول و لكن در اين ما را نكتهايست كه بايد آن را ايراد كرد.
و آن آنست كه آن كس كه انسان به قول او بايد عمل كند خالي از آن نيست كه آن شخص يا بنفسه و بشخصه مفترضالطاعه است از جانب خداوند عالم مانند امامِ حجت معصوم يا آنكه بنفسه مفترضالطاعه نيست بلكه به جهت حكايت اوست قول مفترضالطاعه بشخصه را. اگر آن شخص بنفسه و بشخصه مفترضالطاعه است در اين هنگام عدول از قول او به غير او جايز نيست و روا نيست كه مفضول را مفترضالطاعه بشخصه دانند و فاضل را واگذارند و اين قول قول جماعتي از سنيان است كه با وجودي كه حضرت امير را7 افضل از ابوبكر ميدانند جايز ميدانند امامت مفضول را و واگذاردن افضل را و اگر آن شخص بنفسه مفترضالطاعه نيست بلكه راوي است از مفترضالطاعه در اين هنگام چون خود آن راوي بنفسه مفترضالطاعه نيست و عمل به روايت او ميكنيم و طاعت طاعت شخص مفترضالطاعه است در اين هنگام مناط يقين به قول شخص مفترضالطاعه از روايت هركس كه يقين حاصل شد قول مفترضالطاعه معلوم ميشود ديگر خصوصيتي براي راوي نيست پس جايز است عملكردن به روايت مفضول و ترك روايت فاضل و فاضل عنداللّه درجه او بلندتر است و اين دخلي به روايت ندارد پس از اين جهت است كه ما عمل به روايت هريك از علما را جايز ميدانيم اگر ثقه و عدل باشد خواه فاضل باشد و خواه مفضول و لكن با وجود اين ميگوييم كه هرگاه دو نفر دعوا داشته باشند و مدعي كسي را اختيار كند به جهت حكومت و مدعيعليه كسي را و آن دو حاكم اختلاف در حكم نمايند چون نصب حاكم به جهت رفع نزاع است آن وقت هريك افضلند بايد آن
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 310 *»
ديگري هم عمل به قول او كند و حكم مفضول را واگذارند بالجمله از مذهب نيست كه امروز تقليد نجيب يا نقيب واجب است و جايز نيست تقليد غير ايشان.
بالجمله از آنچه عرض شد معلوم شد كه اطاعت نجبا و نقبا لازم است چنانكه اطاعت غير ايشان از علما لازم است چرا كه همه راوي قول امامند مگر در هنگامي كه كسي باشد كه از قول او به جهت عدم عدالت و وثاقت علم حاصل نشود به قول امام در آن هنگام عمل به قول او نتوان كرد و متعين شود عمل به قول آن كه ثقه است و عدل است و علم به قول امام از فتواي او حاصل شود و در هنگام منازعه دو حكم بديهي است كه علماي نجبا و نقبا اعدل و اوثقند از غير و حكم ايشان متعين ميشود و همچنين هرگاه به واسطه مخالفت نجيب و نقيب با علماي ظاهر هرگاه ايشان براهيني آورند كه معلوم شود اشتباه علما در آن و در آن هنگام علم به قول ايشان حاصل نشود باز متعين شود عمل به قول ايشان چنانكه هرگاه دو نفر از قول فقيه روايتي كنند يكي بگويد من علم دارم كه قول فقيه اين است و ثقه و عدل هم باشد و يكي ديگر بگويد كه من شك دارم يا تزلزل دارم و وثاقت او هم زياد باشد يا نباشد در اين هنگام قول آنكس كه از روي بتّ ميگويد متعين ميشود چرا كه خود آن راوي ديگر متزلزل است در نقل خود و براي خودش هم روا نيست كه به روايت خود عمل كند. باري از آنچه عرض كرديم معلوم شد كه مناط صحت عمل و لزوم طاعت، قطع به قول معصوم است از هرجا كه حاصل شد متبع است خواه يكنفر باشد و خواه زياده.
فصل
بدانكه در اينجا متذكر مسئلهاي شدم كه بيان نمايم اگرچه از وضع كتاب بيرون است و لكن به مناسبت لازم شد كه عرض نمايم لهذا اين فصل را عنوان كرده به رشته تحرير درآوردم و آن مطلب آنست كه در ميان علماي ما رضوان اللّه عليهم اجمعين خلاف است كه آيا مردم در زمان غيبت بناي عملشان بايد بر علم باشد يا بر ظن و اگر من عاميانه مينويسم علما نكته نگيرند به جهت آنكه كتاب براي عوام است و بايد حالي عوام شود پس علما خلاف كردهاند در اين مسئله.
بعضي را اعتقاد آنست كه در زمان حضور پيغمبر و ائمه:
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 311 *»
علم براي مردم ممكن بود به جهت آنكه ايشان را مشاهده ميكردند و اگر نميفهميدند باز ميپرسيدند و لغتشان معلوم و قرينهها بر مرادشان بود و مردم ميتوانستند كه يقين به مراد خدا و رسول بكنند و اما حال در زمان غيبت امام و وفات رسول و ساير ائمه: و ابتلاء دين به دست كذّابين و مفترين و غالين و محرّفين و مشبّهين و خفاء قرينهها و اختلاف اصطلاحها و لغتها و درست نشناختن راويان و غلط كتابها و وقوع تقيهها امر دين بالكليه مشتبه شده است و ما هيچ يقين به مسائل دين و ايمان نداريم و ممكن نيست ما را تحصيل يقين به مسائل شرعيه و جزئيات دين و ايمان كه يقيناً امروز حكم خدا در اين مسئله اين است بلي ميتوان تحصيل مظنه كرد در بعضي مسائل و بعضي ديگر مجهول و مشكوك ميماند كه مطلقا نميدانيم كه حكم خدا در آن چيست نهايت بعضي مسائل ضروريه است كه متواتر است ميان زن و مرد و سياه و سفيد و بزرگ و كوچك آنها را ما يقين داريم و در آنها هم ما و عوام فرق نداريم و علمي و اجتهادي ضرور ندارد و آنچه علم و اجتهاد ضرور دارد آن مسائل است كه ما به طور قطع و يقين نميدانيم كه حكم خدا چيست پس آنجا بايد سعي و كوشش و اجتهاد كنيم تا تحصيل مظنه بكنيم و خود به مظنه خود عمل كنيم و مردم هم به مظنه ما عمل كنند.
و جمعي ديگر را اعتقاد آن است كه امروز كه سهل است آن روز هم كه امام و نبي بودند و در مجلس ايشان حضور داشتيم آن روز هم يقين به مسائل دين و ايمان نداشتيم و ممكن نبود كه آدمي يقين به دين و ايمان خود كند و امروز هم ممكن نيست و تكليف همه مسلمانان از روز اول تا حالا همين مظنه بوده و هست و مدار عالم و اساس عيش بنيآدم بر همين مظنه است.
جمعي ديگر گفتهاند كه مظنه در دين خدا حرام است و انسان بايد كوشش بكند تا آنكه علم حاصل كند به دين خدا و شريعت و شك در حرامبودن اصل عمل از روي مظنه نيست و لكن اگر آدمي تفحص كرد و سعي و كوشش به قدر طاقت خود كرد و دستش به علم نرسيد و نتوانست كه علم تحصيل كند آن وقت بايست از باب اكل ميته عمل به مظنه خود كند و مردم هم عمل به مظنه او كنند.
جمعي ديگر گفتند كه عمل به مظنه از اصل
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 312 *»
حرام نيست و بناي شريعت و دين بر مظنه است پس به هر طور كه مظنه حاصل شود خوب است ديگر در اينجا دو طايفه شدند بعضي گفتند كه مظنه خوب است اگر از كتاب خدا و سنت پيغمبر9 حاصل شود و اگر از جاي ديگر مظنه حاصل شود خوب نيست و بعضي ديگر گفتند كه از هرجا كه مظنه حاصل شود چه از كتاب و چه از سنت و چه از عقل و رأي خودمان و چه از خواب و چه از رمل و اسطرلاب يا غير از هرجا كه مظنه پيدا كنيم كه دين خدا در اين مسئله اين است خوب است مگر آن مظنه كه يقين كنيم كه خوب نيست و خدا به آن راضي نيست و اما در باقي جاها مظنه مطاع و درست و اصل همان مظنه است.
و طايفه ديگر بر جميع اين طايفهها رد كردند و گفتند كه دين و مذهب به مظنه نميشود و انسان بايد در دين خدا با قطع و يقين باشد و يقين بداند كه خدا به اين راضي است تا به آن عمل كند و يقين بداند كه خدا به اين راضي نيست تا از آن دوري كند و مظنه آن است كه احتمال غير آن برود چنانكه اگر گفتي مظنه زيد در خانه باشد معنيش آنست كه من يقين ندارم كه هست گاه باشد كه نباشد پس اگر مسئله را گفتيم كه مظنه آنست كه واجب باشد احتمال ميرود كه حرام باشد پس هرگاه آن عمل را ميكني مظنه كه خدا به آن راضي باشد و احتمال هم ميرود كه خدا راضي نباشد پس انسان در دين خدا متزلزل ميشود گاه باشد كه به اين عمل مستحق غضب خدا باشد و گاه باشد كه مستحق رحمت باشد پس اصحاب مظنه در دين خدا به ظن خودشان يقيناً به حق نرسيدهاند و يقين ندارند كه خدا از ايشان راضي است و يقين ندارند كه به واسطه اين دين كه در دست دارند براي ايشان نجات حاصل است و چنين ديني به كار نميآيد و از اين گذشته خدا در هفتاد آيه از قرآن گفته است كه مظنه حرام است و دين به مظنه نميشود و ائمه در حديثهاي متواتر فرمودهاند كه دين به مظنه نميشود حتي آنكه فرمودند كه مظنه از همه دروغها دروغتر است و فرمودند هركس به مظنه راه رود جميع اعمال او ساقط ميشود و هباء منثور است پس موافق كتاب و سنت و دليل عقل بناي دين بر مظنه گذاشتن نشايد و گفتند اگر شما نميتوانيد در دين خدا علم حاصل كنيد پس
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 313 *»
فقيه نيستيد چنانكه عوام را شما گفتيد كه چون مظنه نميتوانند حاصل كنند فقيه نيستند و بايد تقليد فقيه كنند ما هم به شما ميگوييم كه اگر شما نميتوانيد تحصيل علم كنيد فقيه نيستيد برويد اطاعت فقيهي بكنيد كه ميتواند تحصيل علم كند و از اين گذشته يك آيه از قرآن بياوريد كه خدا رخصت داده باشد كه به مظنه ميتوان در دين خدا راه رفت يا در مدت عمر خود يك حديث پيدا كنيد كه گفته باشند كه در دين خدا به مظنه ميتوان راه رفت و اينكه به مظنه ميتوان راه رفت مذهب سنيان است كه بعد از پيغمبر9 امامي نداشتند و مهارشان بر دوش خودشان افتاده بود اين قول را اختراع كردند و گفتند به مظنه بايد راه رفت و هرگز از مذهب شيعه نبوده است و احاديث زياده از احصا وارد شده است كه در دين خدا بايد به علم راه رفت و شما دليلي نه از قرآن و نه از حديث و نه از عقل داريد كه مظنه جايز است و نهايت دليلهاي شما خبر از دل خود شما ميدهد كه ما علم نداريم و ديگر علم غيب كه نداريد كه هيچكس نميتواند كه علم تحصيل كند از دل مردم چه خبر داريد؟ و چون شما از دل خود خبر داريد و خبر داديد كه يقين نداريد به شهادت خود شما معلوم شد كه شما فقيه و عالمِ مذهب اهلبيت نيستيد چرا كه خدا و رسول و اهلبيت: گفتهاند كه دين ما به مظنه نيست و اگر شما مدعي آنيد كه يك حديث يا يك آيه داريد كه مظنه در دين خدا رواست بياوريد و دليلهاي شما مبتني بر مقدمههاست كه همه محض ادعاست يا خبر از نفس خود شماست.
باري اين قال و مقال در ميان علماي ما بسيار است و به اين واسطه بعضي بعضي را تفسيق كردند و نسبت به بدعت و ضلالت دادند و بعضي بعضي را هالك دانستند و ديگر نزاعي از اين اعظم كردند بعضي از ايشان فرمودند كه مظنه در دين خدا رواست حتي در اصول دين كه اگر كسي گفت مظنه كه خدا باشد و مظنه كه يكي باشد و مظنه كه عادل هم باشد و مظنه كه پيغمبر آن خداي مظنهاي محمد باشد9 و مظنه كه معصوم باشد و مظنه كه حرفهاي او راست هم باشد و مظنه كه امام بعد از او علي باشد و مظنه كه امام دوازده باشد و مظنه كه قيامتي باشد و مظنه كه بهشت راست
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 314 *»
باشد و مظنه كه جهنمي هم باشد و صراطي و ميزاني باشد همين مظنهها كفايت ميكند و نجات خواهد يافت و به آن بهشت مظنهاي خواهد رفت و آن خداي مظنهاي او را مظنه بيامرزد و به بهشت مظنهاي ببرد و از جهنم مظنهاي مظنه نجات يابد و مظنه كه عمر دروغ گفت و مظنه كه علي راست و همچنين حتي آنكه فرمودند كه جايز است كه شخص در اصول دين تقليد كند از مجتهدي چرا كه اصول دين مشكل است و مردم نميتوانند بفهمند. بعضي ديگر فرمودند كه مظنه در دين ممكن نيست و معقول نيست و خدا اين همه مذمت فرموده است مظنه را به جهت همين كه اسباب نجات نيست و به مظنه حجت تمام نميشود و اين همه اخبار وارد شده است كه مظنه مورث نجات نيست پس چگونه شما ميگوييد كه مظنه سبب نجات است و اگر انسان خدايي و رسولي را نشناسد پس چگونه مجتهدِ اسلام را از ميان مجتهدين يهود و نصاري ترجيح دهد و تقليد كند اين حرف محض عوامفريبي مينمايد به جهت آنكه من به درِ خانه مجتهد خاص ميروم بعد از آنكه خدا را بشناسم و رسول را بشناسم و امام را بشناسم و طالب دين ايشان باشم چون بيابم كه اين مجتهد راوي از ايشان است از او قبول كنم و اگر ايشان را نميشناسم از چه به درِ خانه اين مجتهد بروم و به درِ خانه يهودي يا دهري نروم پس اين قول محض عوامفريبي است و عمده آن است كه عوام كالانعام مانند گوسفند به درِ خانه ايشان بروند و ضمناً به درِ خانه اوليا كه آن مجتهد با ايشان عداوت دارد نروند و همه مقصود همان است باري اين بحثها را با هم دارند و من در اين ميان ميگويم چنانكه شاعر عرب گفته است كه:
و للناس فيما يعشقون مذاهب |
و لي مذهب فرد اعيش به وحدي |
يعني هركس بر حسب ميل خود مذهبي دارد و من هم مذهبي جداگانه دارم خلاصه اين فقير هم از اين ميانه مذهبي دارم و اين كتاب و ساير كتبم به آن مشحون است حاجت به آن نيست كه در اين فصل عرض كنم پس در اين فصل تو را بر فطرت خودت ميگذارم و به فطرت خود نظر كن ببين كدام يك مناسب اين دين قويم و مذهب مستقيم است همان را اختيار كن و به لوم لائمين راه مرو و دين
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 315 *»
خود را فداي آراء و اهواء مردم مكن كه كسي سبب نجات تو جز خداي تو و شفعاي تو نميشوند.
فصل
بدانكه نجبا و نقبا در دين خدا بر بصيرت ميباشند و مسائل دين خود را به آن ادلهاي كه سابقاً عرض شد فهميده به علاوه آنكه چشم ايشان باز شده و حقايق آنچه را كه ميگويند مشاهده كردهاند و از روي محض دليل سخن نميگويند بلكه دليل را با عيان قرين كردهاند و به چشم خدايي در اشياء نگريستهاند چنانكه خداوند از قول نبي خود ميفرمايد ادعوا الي اللّه علي بصيرة انا و من اتبعني يعني ميخوانم به سوي خدا از روي بصيرت و هركس هم متابعت مرا كرده آن هم از روي بصيرت به سوي خدا ميخواند حال اين بزرگواران متابعت حضرت رسول خدا را كردهاند در اقوال و احوال و افعال پس از روي بصيرت به سوي خدا ميخوانند و طالب منزل از پي دليل موصل ميرود تا متصل گردد. باري از مطلب اصلي بسيار دور افتادم اين مطالب را غايتي و پاياني نيست پس باز ميگرديم به مطلب اول.
از آنچه تا حال عرض شد معلوم شد كه اطاعت نجبا و نقبا لازم است و شبهه در آن نماند و به همينقدر اكتفا مينماييم چرا كه بعد از اين بناي كتاب بر اختصار و اجمال است.
فصل
در لزوم معرفت اين بزرگواران. بدانكه حكمت الهي را اقتضا آن شده كه مردم را در بدء خلقت نادان آفريند چنانكه ميبيني كه وقتي كه متولد ميشوند همه نادانند و خوردهخورده به شعور ميآيند و شعور ايشان دو گونه است يكي شعوري طبيعي و ذاتي كه آن قوه درّاكه باشد كه در وجود ايشان گذارده است و اين ادراكي خالص است كه خصوصيتي به چيزي دون چيزي ندارد و ديگري شعوري كسبي است كه از دانايان كسب ميكنند و اگر آن شعور ذاتي نبود كسي را فائدهاي نبود چنانكه سنگ نميتواند كه كسب شعور كند زيرا كه آن شعور ذاتي را به آن قوت ندارد و دور است از ترقي و فهم پس روز به روز انسان ترقي ميكند و شعور كسب ميكند تا آنكه قابل تعليم الهي ميشود و قابل كسب معاني ميگردد و قابل آموختن حكمت و دانش ميشود آنگاه خداوند عالم به سوي
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 316 *»
او رسولان ميفرستد و تكليفات ميفرمايد و امر و نهي ميكند و ابلاغ حجت خود را ميفرمايد و اگر آن شعور و فهم در ايشان نبود به سوي ايشان رسولان نميفرستاد و شعور كسبي را نميتوانستند تحصيل كنند و به آن شعور ذاتي خداوند بر احدي حجت نميفرمايد مگر بعد از آموختن شعور كسبي اين است كه ميفرمايد و ماكنّا معذّبين حتي نبعث رسولا يعني ما هيچ قومي را عذاب نميكنيم تا آنكه رسولي به سوي ايشان بفرستيم يعني شعور كسبي را به او بياموزيم و بديهي است كه تعليم رسولان بر حسب قوت شعور و ضعف شعورهاست چنانكه فرمودند نحن معاشر الانبياء نكلّم الناس علي قدر عقولهم پس به تعليم رسولان عقلها زياد ميشود و هرچه عقلها زياد شد قابل تعليم زياده ميشوند و هرچه تعليم زياده شد عقلها زياد ميشود مانند آنكه هرچه چراغ قوت گرفت روغن زياده ميخواهد و فتيله قويتر ميخواهد و هرچه روغن و فتيله زياده شد چراغ قويتر ميشود چنانكه امام7 فرمود بالحكمة يستخرج غور العقل و بالعقل يستخرج غور الحكمة يعني به حكمت باطن عقل ظاهر ميشود و به عقل باطن حكمت آشكار ميشود پس انبيا در اول تعليم عقول ضعيفه را به قدر ضعفشان ميفرمايند به آن تعليم عقول تغذّي ميكنند و فيضيابي مينمايند و به تغذّي و فيضيابي اقوي ميشوند و قابل تعليم امور جديده ميشوند چنانكه در حديث قدسي ميفرمايد كلما وضعت لهم حلماً رفعت لهم علما يعني هرچند حلم ايشان را زياد ميكنيم علم ايشان را زياد ميكنيم و همچنين هرچند حلم ايشان زياد ميشود قابل علم زياده ميشوند و از اين جهت است كه تحصيل علم را نهايت نيست و بر هر طبقه در هر حال تحصيل علم واجب است و روايت شده است كه طلب العلم فريضة علي كل حال و اگر در مقامي عقل زياد شد و تعليم را نپذيرند از دين خدا خارج ميشوند و هلاك ميشوند زيرا كه در اول كه انسان ميخواهد كه خدا را مثلاً به طفل بشناساند لابد است از اينكه خداي جسماني براي او اثبات كند چون اين را شناخت و شعور او زياد شد حال اگر مقام در همان منزل نمايد البته هالك است و بايد خدا را اقلاً از عالم اجسام بالاتر داند پس به او تعليم ميكنند كه خدا در غيب اين اجسام است و
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 317 *»
نهايت خدا را مثالي ميگويند و به فكر و خيال، تصور او را مينمايند حال چون ترقي كرد و شعور او زياد شد اگر در آن مقام توقف كند و به همان علم اكتفا كند البته كافر شود پس محتاج به تعليم جديد است خلاصه به هر تعليمي عقل او زياد ميشود چرا كه عمل به مقتضاي آن مينمايد و تقرب به او ميجويد و سعي ميكند كه خود را به آنجا رساند چون به اقدام اعمال به آنجا رسيد و به تأثير اعمال لطيفتر شد تا به آنجا صعود كرد آنجا جاي خود او ميشود حال اگر آنجا بماند خدا را با خود يكسان پندارد پس لازم ميشود كه به او بگويند كه باز خدا بالاتر از تو است و هكذا اين است كه در دعا فرموده است تدلج بين يدي المدلج من خلقك يعني خدايا تو پيش روي سالك ابداً ميروي پس سالك او را در مقامي اول ميبيند چون او را در آن مقام ديد سلوك ميكند تا به آن موضع ميرسد آن وقت خدا را باز پيشتر ميبيند و همچنين و اين مثل است براي سلوك خلق به سوي خالق و جلوه او به نور و آيات خود از براي سالك باري در هر منزل تعليم ضرور است به قدر شعور انسان در آن منزل و به آن تعليم شعورش زياده ميشود و از آن منزل منزلي ديگر پيش ميرود و اگر ديگر زاد و راحله نداشته باشد پيش نميتواند برود و سيرش منتهي ميشود و چون آنجا منزل مقصود نيست در بيابان هالك ميشود پس به اين لحاظ هميشه علم بايد تحصيل كرد و خدا علم ميآموزد و تحصيل علم هميشه واجب است و ميبينم كه اعظم اسباب اضلال شيطان در اين زمان آن است كه مردم را منع از تحصيل علم ميكند و حال آنكه شعورشان زياده شده و به آنچه سابق داشتند اكتفا نميتوانند كرد غذاي خورده را ديگر چه بخورند پس غذاي سابق به كار ايشان نميآيد و منع از غذاي جديد مينمايد و مردم را به اين واسطه هلاك كرد، مردمِ پيش شعورشان زياده نبوده است و به ظواهر علوم و اخبار اكتفا ميكردهاند حال كه شعور زياده شده است ميبينند كه همه آنها منتقض است و همه آنها لايق غير خدا و رسول و ائمه: است و از غير ايشان امثال آن حرفها برميآيد و صاحب آن صفات ميتوانند بود لهذا در شك شدهاند و آنها را هم مثل ساير خلق در دل ميانگارند و شيطان از آن طرف به نفس خود در باطن و به هياكل خود در ظاهر مردم
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 318 *»
را منع از تحصيل علم زياد مينمايد پس به اين واسطه به غم شك و شبهه خود ميميرند و به درك اسفل واصل ميشوند لا لامر اللّه يعقلون و لا من اوليائه يقبلون حكمة بالغة فماتغن النذر خدا ميفرمايد و لقد ذرأنا لجهنم كثيراً من الجن و الانس هركس از هرجا آمده به آنجا خواهد رفت و مردم را هلاك كردند به حب رياست خود و به حب طلب اتباع و متاع دنيا و ندانستند چه كردند، باري برويم بر سر مطلب.
پس خداوند عالم در هر وقت از اوقات مردم را بر حسب ادراك و شعورشان تكليف ميفرمايد. عرض تكليف قوي بر ضعيف از حكمت نيست و اكتفا به تكليف ضعيف براي قوي مناسب نه پس از اين جهت بود كه در اول بعثت رسول خدا9 اكتفا فرمود كه بگويند لا اله الا اللّه محمد رسول اللّه9 و هركس همين را ميگفت و ميمرد ناجي بود و از اهل جنت، خوردهخورده صلوات نازل شد چون به آن عمل كردند و قوي شدند تكليف ديگر پس تكليف ديگر تا آنكه ولايت كه از همه اعظم بود در آخر فرايض نازل شد پس ولي7 اظهار دقايق توحيد فرمود و امر را از سر گرفت و به ظواهر تنها اكتفا نكرده و بواطن امر نبوت را آشكار فرمود و دقايق امر معاد را بيان فرمود خلاصه در هر وقتي خداوند تكليفي براي مردم ميفرستاد به قدر بنيه ايشان و در هيچ مرتبه به آنچه بيان نفرموده احتجاج نميفرمود پس قبل از تشريع امر نماز از كسي مؤاخذه نماز نكردي و قبل از الزام روزه از كسي مطالبه روزه ننمودي و اين است كه ميفرمايد و ماكان اللّه ليضل قوماً بعد اذ هديهم حتي يبيّن لهم ما يتقون يعني خداوند از راه جنت و نجات، احدي را به دور نمياندازد بعد از هدايت اول مگر آنكه براي او بيان كند امر جديد را و او از امر جديد اعراض كند پس آنگاه مستحق آن شود كه خدا او را هلاك فرمايد بفهم چه ميگويم پس خداوند عالم تا اتمام حجت خود را به خلق ننمايد از ايشان مؤاخذه نفرمايد و روز قيامت مطالبه آن را ننمايد چنانكه دانستي.
پس معلوم شد كه اين امر هم كه امر ركن رابع باشد موقوف به تعريف الهي است و تا خداوند تعريف ننمايد بر كسي حتم نيست و كسي را نيست كه برود و براي خود تحصيل نمايد چرا كه محال است تحصيل آن و معني طلب نه آن است كه
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 319 *»
صوفيه سياحت را پيشنهاد خود كردهاند مانند نصاري و به هند و فرنگ ميروند و خود را طالب مينامند چرا كه اين امر را كدّ و جهدي ضرور نيست هر وقت خداوند صلاح عباد و بلاد را در اظهار امري ميبيند اظهار ميكند. آيا در زمان رسول كسي را جايز بود كه به سياحت روم و فرنگ رود كه ميخواهم كسي را بيابم كه قاعده روزه به من بياموزد؟ اينك در ميان قوم نبي ايستاده رؤف و رحيم و خداوند فوق خلق خود عزيز و عليم هروقت صلاح در تشريع روزه است تشريع ميكند بلكه نهي وارد شده است از طلب تشريع امري و سؤالكردن آنچه خدا آن را پنهان كرده است خدا ميفرمايد لاتسألوا عن اشياء انتبد لكم تسؤكم تا آخر آيه. و حضرت امير ميفرمايد اسكتوا عما سكت اللّه پس طلب تشريع امري خلاف رويه عبوديت است نوكر آن است كه واقف در خدمت مولاي خود باشد آنچه بگويند بكند و نبايد كه طلب خدمت كند چرا كه اگر اين باب را مفتوح كنيم و مولي هم متابعت آنها را كند خلق آسمان و زمين باطل خواهد شد خدا ميفرمايد لواتبع الحق اهواءهم لفسدت السموات و الارض يعني اگر حق متابعت هواي مردم را كند آسمان و زمين فاسد ميشود يكي وجود چيزي را ميخواهد يكي عدم آن را چنانكه برزگر باران و گازر آفتاب پس بنده بايد مستعد خدمت و منتظر صدور امر و نهي باشد هرچه ميگويند همان كند و طلب او همان استعداد خدمت اوست پس اين بيابانگرديها كه صوفيه اختراع كردهاند همان مذهب قديم ايشان است كه مذهب نصاري باشد و بد نگفته است شاعر:
زحمت باديه حاجت نبود در ره عشق |
||
خواجه برخيز و برون آي ز خود گامي چند |
||
و در مذهب ما عوض سياحتِ مذهب عيسي روزه است يعني خودي و حيواني و نباتي خود را ضعيف كنند و عقل خود را قوي كنند و منتظر صدور امر و نهي باشند كه:
اسب لاغرميان به كار آيد |
روز ميدان نه گاو پرواري |
پس سياحت ما همان روزه است و آن سوغان ماست كه منتظر خدمت باشيم
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 320 *»
ديگر اسب نبايد هر روز بگويد هند بروم يا نه سند بروم يا نه يا هند كجا و سند كجاست اينها فضولي است باري پس هميشه بايد منتظر خدمت بود و سعي كرد كه اگر خدمتي صادر شد به انجام رسد و كجا بنده ايمن است كه طلب خدمت كند و او را خدمتي بگويند و از عهده نتواند برآيد و به اين واسطه هالك شود و مفتون گردد باري اعوذ باللّه من مضلات الفتن رضينا بقضاء اللّه و اسلمنا لامر اللّه و نسأله التوفيق علي اداء مرضاته و اجتناب مساخطه.
حال از جمله تكاليف يكي معرفت شخص نقباست و شخص نجبا كه اليالآن مخفي بوده و خداوند صلاح در ابراز آن ندانسته است پس ما هم بايد از اين مسئله ساكت باشيم و شخصيت ايشان را طلب نكنيم و چه ميدانيم كه اگر بشناسانند به ما عمل به تكاليف ايشان ميكنيم يا نه؟ و از عهده امر و نهي آنها برميآييم يا نه؟ مثلي عاميانه ولي چون معروف است و مناسب عرض ميشود ميگويند يكي از علما روزي بر منبر گفت شكر كنيد بر اينكه امام عصر ظاهر نيست والا از عهده تكاليف او نميتوانستيد برآييد و هلاك ميشديد شخصي از حضار را اين حرف مستنكر به نظر آمد و در قلب خود انكار كرد شب خواب ديد كه عصرِ امام است7 و مردم به خدمت او شتابانند او گفت من هم بروم و فيضياب شوم چون به خدمت آن حضرت مشرف شد شخصي ديگر آمد و به عرض همايون رساند كه من از اين شخص طلبي دارم آن حضرت فرمودند راست ميگويي و ما حكم به باطن ميكنيم و ميدانيم تو طلب داري برو بگير، گريبان اين شخص را گرفت و طلب خود را بازيافت كرد و اين شخص رفت باز به خدمت آن حضرت شخصي ديگر آمد كه اين ملكي كه اين كس دارد از من است و در دست او غصب، حضرت فرمودند راست ميگويد و ما به باطن صدق او را ميدانيم برو بده رفت و بازگذاشته برگشت كسي ديگر آمد عرض كرد كه اين خانهاي كه اين شخص دارد غصب است و مال پدر من است و ارث من است حضرت فرمود راست ميگويد و بيّنه ضرور نيست برو واگذار رفت و بازگذارده و عيال خود را برد و سر كوچه واداشته آمد، كسي ديگر آمد كه زن اين كس معقوده من بوده و چون خواستند براي اين عقد كنند به شبهات ملاها
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 321 *»
عقد كردند و به او دادند حضرت فرمودند راست ميگويد و صدقش بر ما واضح است برو و زن او را به او واگذار رفت و واگذارد و دست طفل خود را گرفت و آمد حضرت فرمودند كه حرامزاده در عصر ما نبايد باشد برويد اين طفل را گردن زنيد آن شخصِ خواببيننده چون ديد كه ملك و مال و خانه و زن و عيال او رفت و فرزند او هم ميرود دستي به ريش خود گرفته گفت تو اگر امام باشي اين ريش به گرو رود و برجست و از خواب بيدار شد.
باري مقصود محض مثل بود كه تكاليف اصحاب باطن زياده است و بنيه اهل ظاهر را طاقت آن نيست بد نگفته است شاعر:
يا مكش بر چهره نيل عاشقي |
يا فروكش جامه تقوي به نيل |
|
يا مكن با فيلبانان دوستي |
يا بنا كن خانهاي در خورد فيل |
پس بهتر همان است كه شخص تا ميتواند خود را از غرضها و مرضها و خودپسنديها و خودرأييها پاك كند و مستعد امر و نهي خدا باشد هرقدر از حق را كه ابراز داد او هم دست بر ديده قبول گذارد و امتثال نمايد و هرقدر را كه پنهان داشت و مصلحت در ابراز او ندانست از آن ساكت بوده و سؤال و جسارت ننموده منتظر خروج امر و نهي باشد و اگر كسي با جان خود دوست باشد ميبيند كه همينقدر اوامر الهي را كه ظاهر شده است ما نميتوانيم از عهده برآييم و حق آنها را بجا آوريم چگونه طالب زياده بايد بشويم وانگهي كه خداوند عالم به ما مهربانتر از خود ماست و رؤفتر از پدر و مادر است و به هيچوجه شائبه دشمني و عداوت در او نيست و ما در اندرونمان هزارهزار دشمن داريم و اغلب ميلها و خواهشهاي ما همه از آن دشمنان است و خداي مهربان صلاح ما را بهتر ميداند و روز به روز درد و علاج ما را از ما بهتر ميداند و هركس توكل بر او كند او در امر او كافي است چنانكه ميفرمايد و من يتوكل علي اللّه فهو حسبه پس سؤال نبايد كرد و توكل بايد نمود و منتظر امر و نهي او بود ٭تا يار كه را خواهد و ميلش به كه باشد٭ و منع از آن نميكنم كه كسي دعا كند كه خداوند او را به شرف ملاقات يكي از اكابر دين مشرف فرمايد اگر صلاح داند و از اين مضايقه نيست و شخصيت
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 322 *»
نقبا را و نجبا را خداوند اليالآن براي عامه مكلفين ابراز نداده پس از ما عموماً نخواسته است معرفت اشخاص آنها را و محض بودن چنين اشخاصي را ابراز داده و حجت بر آن اقامه فرموده در كتاب و سنت و عقول چنانكه مبناي اين جلد بر آن است پس بايد كليةً وجود آنها را اقرار كرد مثل آنكه كليةً احوال رجعت را تعريف فرموده و واجب است ايمان به آن اما جزئيات آن را تعريف نفرموده حال واجب نيست پس آنچه مقصود ماست در اين مجلد آن است كه قوم ما اقرار كنند به اينكه چنين اشخاص در دنيا بودهاند و هستند و عجب است كه كسي بگويد كه در دنيا مؤمن خالص نيست و همهكس مانند او بيايمانند آيا نه اين است كه خود را ميبيند آيا نه اين است كه ميبيند كه خود ستون اسلام نميتواند بود و خودش حافظ ايمان نيست؟ بلي واللّه خود را ميبينند و افعال خود را ميدانند و لكن كي در بند ايمان بودهاند و هستند و كي در فكر اين امور افتادهاند منهمك در دنياي خود هستند و به بند خودپرستي مقيدند تا كسي حرفي زند پس چون حرفي شنيدند كه بر دنياي خود از آن ترسيدند از خود دفع ميكنند خواه حق باشد و خواه باطل كجا در قيد دين و ايمان بودهاند يا هستند؟ و لكن لباس دين را به اصطلاح رخت كاري قرار دادهاند و آن را پوشيده و تعمير دنياي خود را ميكنند و كدام رخت كار از اين رخت بهتر، نميدانم به كه بگويم و چه بگويم. ميگويند شخصي حمام رفت وقت سحر و برهنه شد و در خزانه رفت و جمع كثيري در حمام بودند از يكي در خزانه پرسيد آيا صبح شده باشد آن شخص دراز شد تا از سقف بيرون رفت و فرود آمد گفت نه، اين مرد پاهاي او را كه ديد ديد گرد است مضطرب از خزانه بيرون آمد يكي از مشتريان پرسيد چيست؟ واقعه را گفت پاي خود را درآورد گفت چنين بود؟ ديد آن هم گرد است مضطرب شد رفت نزد دلاك كه اين چه اوضاع است گفت چون است؟ واقعه را گفت پاي خود را نمود گفت چنين بود؟ دهشت عظيم بر او دست داده به بينة حمام آمد حمامي گفت بد نباشد گفت فغان از اين حمام اينها كه بودند و صورت حال را شرح داد حمامي هم پاي خود را نمود گفت چنين بودند؟ بيتاب شد و گريزان از حمام بيرون آمد ديد غلامش
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 323 *»
رخت حمام او را ميآورد گفت فلان فلان شده كجا بودي كه بر من چنين و چنان گذشت او هم پاي خود را درآورد گفت چنين بودند؟ آن مرد مدهوش گشته او را غشي عارض شد چون به هوش آمد دانست كه آنها جن بودهاند و اثري از آن اوضاع نيافت.
باري واللّه نميدانم به كه شكايت كنم و به كه بگويم و حال آنكه هر كه ميبينم پايش گرد است كي اين مردم طالب حقي بودند و كي خواستند؟ حرفي ميزنند از روي اظهار فضيلت و مجلسآرايي و خودنمايي و به جهت روپوش بواطنشان پس اشكو بثّي و حزني الي اللّه و اعلم من اللّه ما لاتعلمون.
باري آنچه بر مردم امروز واجب است اقرار به بودن اكابر است در هر عصري به آنطورها كه سابقاً عرض شده است و اقرار به فضايل ظاهره ايشان چنانكه قدري از آن را سابقاً به اظهار رساندم. وچون سخن به اينجا رسيد متذكر آن شدم كه اندك بسط مقالي در امر صوفيه نمايم پس فصلي ديگر در اين مقام ايراد بايد كرد.
فصل
بدانكه براي مذهب تصوف در اين امت دبيبي است مثل دبيب نمل و در غالب اشخاص اين امت عروق تصوف هست و مردم غافل از آنند و آن قدر شيوع دارد در ميان اصناف مردم كه از ادراك و التفات صاحبشعوران هم بيرون رفته است و حال داخل عاديات يا اجماعيات يا متعارفات مردم شده است و به هيچوجه مستنكر نيست بلكه از علايم شعور و انسانيت شده است بلكه از آداب و تعارفات ايشان شده است حتي آنكه كم كسي است كه اين رگ در بدن او نباشد و من چنان اكثر آن رگها را ميشناسم كه اعرفم به آنها از خود آنها و ميخواهم كه اگر خدا مرا توفيق دهد كتابي در امر ايشان بنويسم و معلوم است كه من اگر كتاب نوشتم و لا قوة الا باللّه از مبدء ايشان تا منتهاي امر ايشان را شرح ميدهم و نخواهم نوشت مثل ساير علما كه از روي ظن و تخمين در امر ايشان چيزي بنويسم يا به تهمتهاي منقوله از ايشان بر ايشان رد كنم يا اكتفا به آنچه ديگران در كتابهاي ملل و مذاهب نوشتهاند نمايم بلكه از روي بصيرت و مشاهده و عيان حقيقت امر ايشان را خواهم نوشت و لا قوة الا باللّه.
باري اينجا فيالجمله به مناسبت محل كلامي ضرور شد لهذا اين فصل را عنوان كردم براي شرح آن
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 324 *»
مطلب و آن آنست كه نوع صوفيه خذلهم اللّه را اين ناخوشي در سر است كه جنوني بر سر ايشان ميزند و خود را به لباس قلندري آراسته كرده مانند وحش در بيابانها ميگردند و در شهرها به اصطلاح پرسه ميزنند كه ما طالب حقيم و طالب شخص مرشد كامل. جمعي كه ضعيفند ميگردند در بلاد و بر همان طلب خود باقيند نفهميده و هيچ اختلاف ملل و مذاهب در ايشان اثري نميكند و جمعي كه قدري شعور دارند اين اختلاف ملل و مذاهب عالم را كه ميبينند و آن مميزه را هم كه ندارند و ميبينند اهل حيَل و شعبدههاي بسيار و آراء و اقوال بيشمار و در كل حيران گشته به كلي از مذاهب عالم معرض شده بيدين محض ميشوند و در هر بلد و نزد هر قوم به جهت تحصيل روزي و معاش اظهار دين ايشان را ميكنند و به قول خودشان صلح كل مينمايند و اعتقاد به هيچ ديني و ملتي ندارند و بعضي ديگر در يكي از بلاد به دست رندي گرفتار ميشود و نميفهمد رندي آن را چرا كه آن مميزه را ندارد و اعتقاد به آن كرده آن را مرشد خود قرار ميدهد و پيروي او را ميكند و او در حقيقت شيطاني مجسم و رندي است طرار و اين مسكين ضعيف را مهار كرده مانند شتر و بر آن سوار ميشود و در منافع و حاجات خود آن را ميدواند و بعضي ديگر گرفتار ميشوند به دست بعضي مرتاضين از هر ملتي كه باشند چرا كه ميبينند كه از آنها بعضي آثار خلاف متعارف بروز ميكند پس ميروند و مريد آنها ميشوند اگرچه بر غير مذهب حق باشند و آنقدر مميزه ندارند كه تميز ما بين حق و باطل دهند و بفهمند كه كمال در اين نيست كه از انسان خارق متعارف و معتاد سرزند و بعضي ديگر گرفتار ميشوند به دست كساني كه ايشان را به ادله واهيه خود آفتابپرست و آتشپرست و جنپرست و بتپرست ميكنند و اينها هم از ضعف خود از جواب آنها عاجز ميشوند و بعضي غيرمتعارف هم از ايشان ميبينند و به كلي از پي آنها ميروند خلاصه هريك به گير شيطاني از شياطين ميافتند و ايشان را اغوا ميكنند و غافلند از اينكه انسان قبل از تحصيل فهم و كمالي و تقويت هوش و گوشي به اموري كه دخلي به جايي ندارد روا نيست كه خود را در اختلاف مذهبها و اقوال و آراء مردم اندازد چرا كه
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 325 *»
جاهل است و جاهل از عهده آنها برنميآيد و تميز ما بين حق و باطل آنها را نميدهد و حيران ميشود البته و ميبيند كه همه چشمي و گوشي و زباني و قدي و قامتي دارند و هريك چيزي ميگويند و آن فهم را هم كه ندارد كه ما بين آنها تميز دهد به حيرت محض ميافتد و چون تا آخر هم شيطان او را اغوا كرده از تحصيل فهم او را مانع ميشود تا آخر عمر به حيرت ميماند يا آنكه يكي از آن شياطين بر او غلبه ميكند و او را از راه خود ميبرد. تدبر كن انساني كه شناوري نياموخته چگونه ميشود كه در وسط دريا رود و آنجا شنا كند البته غرق خواهد شد پس اگر كسي هوس شناوري وسط دريا را دارد بايد اول شنا بياموزد و در آبهاي كم مشق شنا بكند بعد خوردهخورده به كنار دريا رود و آنجا شنا كند پس خود را به وسط دريا اندازد حال اين جهال از همهجا بيخبر كه هرّ از برّ تميز ندادهاند و شعور ايشان به هيچ خيري و شرّي نرسيده و هنوز به قدر حيواني و به قدر گربهاي خود را تنظيف و تطهير نميتوانند كرد شور طلب حقّ بر سرشان افتاده عشق هندوستان بر سرشان ميافتد و عشق روم و فرنگ در كانون سينة ايشان شعلهور شده بوق و چماقي برداشته قطع بيابانها مانند وحشي ميكنند نميدانم از پي چه ميروند و كه ايشان را امر كرده است به اين حركات؟ آيا خدا بايد حجت بفرستد و امر و نهي نمايد يا ايشان بايد قطع بيابانها كنند و حجت براي خود پيدا كنند؟ و آيا اگر ايشان در خانه بنشينند خدا را بر ايشان حجتي است و خدا احتجاجي بر ايشان خواهد كرد؟ و آيا در هيچ عصري مردم مأمور بودند كه به عالم بگردند و رسول پيدا كنند يا بگردند و امام پيدا كنند يا بگردند و شريعتي پيدا كنند؟ و اين جهال از اين معني غافلند كه حق را خدا بايد تعريف كند و حجت را خدا بايد اقامه نمايد و طلب مستعدكردن نفس است براي قبول حق و اگر نفس امّاره تو اصلاح نشده هرجا برود امّاره است و در هرجا كه ولي باشد از تو متنفر و گريزان است و اگر نفس تو اصلاح شد امام حاضر و ناظر در همهجا وقتي كه تو را صالح بيند هركس را بخواهد از اولياي خود به نزد تو فرستد و تو را هدايت كند احتياج به آن نيست كه در بيابانها بروي و از صورت و سيرت آدميت خود را بيندازي و گدا شوي و در درِ خانهها
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 326 *»
پرسهزني و اصلاح نفس به تحصيل آدميت و تحسين اخلاق و احوال و تطهير و تنظيف و متابعت شرايع و احكام و ملازمت صلوة و صيام و مساجد و اهل تقوي و پرهيزگاري ميشود نه در بيابان با ديو و دد خوابيدن و بياستنجا و طهارت راه رفتن و عبادت و طاعت ننمودن و معاشر بتپرستان و كفار شدن و در بلاد ايشان مدتها ماندن و از طعام و شراب ايشان خوردن نعوذباللّه از مضلات فتن و اغواي شياطين واللّه چنان مردم را افسار كرده است كه به هيچوجه از كمند او سرپيچي ندارند و رام شدهاند براي او به كلي. نميدانم اين حقي كه طالبند چيست؟ اگر هيچ خدايي نميشناسند جميع عالم دليل خدا و آيت خدا و برهان بر خداست هند و سندي ضرور نيست و خدا جسمي نيست كه در بعضي بلاد سكنا كرده باشد كه بايد رفت آنجا و او را مشاهده نمود جميع آفاق عالم دليل خداست و خود وجود خود تو دليل خداست پس چه حاجت كه مانند وحشيان در كوه و تل بدوي تا او را بشناسي و اگر خدا را ميشناسند پس ديگر به بتپرستان و دهريان چه كار دارند از همه آنها اعراض كنند و از ميان اهل توحيد بيرون نروند بعد اگر شك در رسالت پيغمبر آخرالزمان صلوات اللّه عليه و آله دارند معرفت او از ساير ملتها حاصل نميشود و دليل رسالت او نزد آنها نيست و بايست در ميان امت او تتبع كنند و از علماي امت او استفسار كنند و از آثار و معجزات و كتاب و سنت او تفحص كنند تا او را بشناسند و اول به قدر وسع خود بايد در امر او تدبر كنند و در ميان امت او تفحص نمايند و اگر از آثار اين رسول علم به احوال او پيدا نكنند و رسالت او را يقين نكنند از ساير ملتها چگونه يقين به رسالت آن انبيا و بقاي دين آنها حاصل خواهند كرد و حال آنكه آثار آنها منقرض شده و به كلي دين ايشان و كتاب و سنت ايشان از ميان رفته و علمائي در ميان آن ملتها نيست چنانكه در كتاب «نصرةالدين» در رد پادري انگليس نوشتهام و ثابت كردهام كه يهود تورية از ميان ايشان رفته است و اين كتاب كه در دست دارند كتاب آسماني نيست و تاريخي است از احوال موسي و بنياسرائيل كه همه محرّف و دروغ است و ايشان خدا را مجسّم ميدانند و جايز ميدانند كه پيغمبران شرابخوار و بتپرست
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 327 *»
و زاني شوند و خرافاتي چند ميگويند كه هيچ عاقلي براي ادني فاسقي راضي نميشود چه جاي پيغمبران و خدا را نسبت به اموري ميدهند كه بتپرستان بت خود را از آن منزه ميدانند و همچنين نصاري جميع آن اعتقادات را دارند و از آنها گذشته كتاب آسماني در دست ندارند و اين كتاب كه دارند تاريخي است كه شاگردهاي حواريين نوشتهاند و خود به آن مقرّند و مطلقا شريعتي و ديني ندارند و اعتقادي ايشان اين است كه عيسي به جز يك دعاي كوچكي كه تعليم كرده ديگر عبادتي ندارد و بيديني نصاري ديگر آشكارتر از بيديني يهود است و از ساير پيغمبران ديگر اثري نيست و مجوس هم كه خرابي كارشان واضحتر از آفتاب است بعضي آتشپرست و بعضي ستارهپرست ميباشند و كتابي و سنتي ندارند خود به آن معترفند و هنوز بتپرستي ايشان و گاوپرستي ايشان هم كه واضح است پس نميدانم كه كسيكه از اين كتاب و سنت محمدي9 از علماي ملت او و از شريعت و آثار او علم به صدق او پيدا نكند چگونه علم به صدق ساير پيغمبران حاصل خواهد كرد و گذشته از اينها اول تتبع در امر اين كه حاضر است و عهدش قريبتر و آثارش واضحتر است بكنند بعد بروند در ساير ملتها و اين قلندرها هرّ از برّ تميز نداده مانند وحشيان به بيابانها ميدوند براي چه؟ از كجا طلب رسول ميخواهند بنمايند؟ پس معلوم شد كه اگر اعتقاد به رسول ندارند بايد در مجالس علما و حكماي اسلام حاضر شده عرض حاجت خود را كرده از ايشان طلب دليل نمايند نه آنكه به هند و سند و فرنگ روند و اگر به رسالت رسول اعتقاد دارند9 پس ديگر چه كار به دست يهود و نصاري و هنود و مجوس دارند و چرا روا ميدارند كه شخص كامل در آنها باشد پس بايد ملتزم شريعت او شوند اولاً و حلال و حرام او را شناخته به آن عمل كنند و از روي ناموس او حركت كنند و هركس به قدر سر سوزني از شريعت غرّاي او منحرف است از آن اعراض كنند خواه آن در صورت اسلام باشد از راه حيله يا غير صورت اسلام پس اول بايد مسائل اسلاميه را تحصيل كنند و به آن عمل كنند و تقوي پيشه كنند و هركس را كه ادعاي كمال
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 328 *»
ميكند به ميزان شرع بسنجند اگر با ميزان شرع مطابق نيامد از او اعراض كنند پس اگر ادعاي كمال ميكند و شارب خمر است يا چرسي است يا بنگي است يا مرتكب تار و تنبور و عشق امردان و زنا و لواط و ساير معاصي است يا متهاون به عبادات و شرايع است و اعتنائي به نماز و روزه و حج و زكوة و خمس ندارد و در اينها تهاون مينمايد يا منكر يكي از ضروريات اسلام است و به جهت لذّات نفساني و هوا و هوس خود قدح علما و كتب و سيرت ايشان ميكند تا خود را رخصت معاصي دهد و به لهو و لعب مشغول گردد از آنها اعراض نمايد چرا كه با وجود اعتقاد به رسالت و شريعت ديگر پيرامون اين جماعت گشتن راست نميآيد آهآه واللّه مردم نيستند مگر عبد هوا و هوس و اسير شهوات خود سزاست كه كسي به من بگويد اين حرفها را براي كه ميگويي گوش مردم از استماع اين سخنان كر است و كي مردم در پي دين بودهاند و هستند و كي به اينها كه تو ميگويي رجوع ميكنند تا بفهمند كه تو چه ميگويي لكن من ميگويم كه بر من است گفتن و نوشتن به قدر مقدور تا هرگاه در عرض دهور كسي باشد كه سعادتي براي او مقدر شده باشد و طلب كند و رجوع نمايد بفهمد.
باري پس اگر به رسول و شرع او اعتقاد دارند ديگر پيرامون علماي ساير ملتها نگردند و پيرامون آن اشخاص كه مخالف اين شريعت مطهرهاند نگردند بعد اگر شك در ائمه طاهرين دارند و احتمال حقيت در ساير فرق اسلام ميدهند باز آثار ائمه و معجزات ايشان و احوال و اخلاق و نصوص بر ايشان در ميان شيعه بهتر يافت ميشود اول تتبع در ميان شيعه كنند و از احوال ائمه: فحص نمايند و اگر از آثار ائمه: و حال آنكه فضل و علم و كمال ايشان را مؤالف و مخالف ميدانند علم به احوال ايشان پيدا نشود نميدانم چگونه از احوال اكابر ساير فرق كه غالب ايشان منقرض شدهاند و آن باقيمانده هم نه ديني و نه شرعي و نه سنادي و نه عمادي و نه عالمي دارند چگونه علم حاصل ميشود و خرابي دين و مذهب سني هم اوضح من الشمس است براي كسيكه اندك شعوري داشته باشد چنانكه در جلد سيوم اين كتاب شرح دادهام پس اگر اعتقاد به ائمه: ميخواهند
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 329 *»
اول تفحص از نزد علماي شيعه كه بر سنت و طريقت رسول خدا9 حركت كردهاند و طالب دنيا و عز و جاه و رياست نيستند فحص نمايند تا علم حاصل كنند و اگر از اينجا علم حاصل نشود از هيچ طريقه و هيچ عالمي علم حاصل نخواهد شد چرا كه مطلقا آثار علم و سنتي در ميان ايشان نيست و اگر احتمال ميدهند كه باشد و حرف مرا باور ندارند اقلاً اول اين مذهب اثناعشري را كه آبادتر است و نزديكتر بپردازند آن وقت بروند و هيهات خدا در قرآن ميفرمايد كه الذين جاهدوا فينا لنهدينّهم سبلنا و كي تفحص كردند كه نيافتند؟ مردماني احمقتر از گاو بوقها و نفيرها برداشته و چماقها به دست گرفته سر به بيابان كردهاند و هنوز روي خود را نميتوانند بشويند طالب حق شده در تل و كوه ميگردند و به اينطور ميخواهند دين پيدا كنند و تميز ميان مذاهب كنند آخر تأمل كنيد كه تميز فرع عقل است و عقل فرع كسب است اول كسب شعور بايد كرد و تقوي و پرهيزگاري پيشه نمود تا نورانيتي پيدا كرد آنگاه در امور از روي صدق و صفا تأمل نموده تا تميز دهند و بديهي است كه كسب شعور نميتوان كرد مگر از صاحبان شعور و تحصيل تقوي و پرهيزگاري نميتوان كرد مگر به التزام شريعت و شريعت را نميتوان آموخت مگر به گرفتن از علما پس اينها كجا ميروند و چه ميخواهند؟! از وحشيان صحرا تحصيل فهم ميكنند و از يهود و نصاري و هنود تحصيل تقوي مينمايند؟! ميروند به هندوستان و سالها نجس ميخورند و نجس ميپوشند و ترك همه عبادتها و سنتها ميكنند آنگاه ميخواهند نوراني شوند و طالب حق باشند و تميز ميان حق و باطل دهند نعوذباللّه از ضلالت عقول اين مردم و گمراهي اين خلق منكوس، باري نميدانم چه ميگويم و به كه ميگويم.
و اگر اعتقاد به خدا و رسول و ائمه هدي: دارند و ملتزم دين و شرع و طريقت و سنت ايشان هستند و لكن طالب انسان كاملي و عالم بالغي از علماي شيعه هستند پس ديگر به ساير مرشدهاي سني چه كار دارند و به ساير مرتاضان جوكيه و كتاب جوك و كتب مهاباديان و مرشدان ايشان و ساير دهريان چه كار دارند و رجوع به آنها از چه ميكنند و شك در كمال آنها براي چه دارند و احتمال
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 330 *»
حقيت در آنها چرا ميدهند و چرا از پي آن مرشدان كه خود را انسان كامل ميدانند و صاحب كشف و كرامات ميخوانند ولي مرتكب تار و تنبور و عشق بچههاي امرد و زنان هرزه و شراب و چرس و بنگند ميروند و چرا از پي آنان كه هرّ را از برّ تميز نداده و يك كلمه از شريعت و طريقت و حقيقت آگاهي ندارند و غايت كمال ايشان آنست كه زبان خود را عمداً كج كرده هندي ميگويند و سكوتي شعار خود كرده و قند ارسي و چاي آقپري و تنباكوي عطري به كار ميبرند و گاهي آه كشيده به سقف اتاق نگاهي ميكنند و گاهي به زبان كج بابا بابايي مانند هنديان ميگويند و ديگر نه از علم دين خبري و نه از طريقت اثري و نه از حقيقت كلمهاي در نزد ايشان است ميروند واعجباه چه بگويم ادعاي اسلام و تشيع ميكنند و از پي كساني ميروند كه در خرابهها نشسته و در ميان قاذورات خود ميغلطد و مجنون بحت است و مطلقا نماز نميكند و روزه نميگيرد و حيوانات از قذارت رؤيت او احتراز دارند و شياطين و جن از قذارت او احتراز ميكنند و حرف يوميه را از راه جنون و نافهمي نميتواند بگويد و او را مرشد ميدانند و انسان كامل ميخوانند! وامصيبتاه خود را مسلم ميخوانند و از پي آن مرد ميروند كه مكشوفالعوره در ميان مسلمانان مينشيند و عفونت چرك ريش و سبيلش و استنجا نكردنش صاحب شامه را خفه ميكند و ابداً در عمرش نماز نكرده و روزه نگرفته و نوره نكرده و قاذورات بر موي دبرش زنگله بسته او را ولي خدا ميخوانند و انسان كامل ميشمرند و ولي مطلق ميدانند چه بگويم قومي ديگر اخلاص ورزيدهاند با وجود ادعاي اسلام به آن ديوانه كه دايم نشسته مانند بوم سر ميجنباند و گاهگاه برخاسته از جنون به قول خودش رقص پريان ميكند و خروسي در سوراخي حبس كرده كه اين خروس را از حضرت فاطمه نعوذباللّه در جمعهبازار خريدهام و مطلقا خبري از دين و مذهب و حلال و حرام ندارد و انسان از ملاحظه رؤيتش تنزه ميكند و اين را ولي خدا و كامل ميانگارند و قومي ديگر گوسالههايي چند را كه براي حمالي هم خوب نيستند ولي غايت كمالشان آنست كه آن گوساله سابق كاغذي به آن داده كه خرها را تو ارشاد كن ولي مطلق ميدانند
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 331 *»
و مطلقا رايحة اسلام به گوشش نخورده و فنّش آن است كه فلان حاكم چه گفت و فلان وزير مرا چگونه اكرام كرد و فلان داروغه مرا چگونه ميهمان كرد و هكذا واللّه حيرانم نميدانم كداميك را بنويسم و چند نفر را به كنايه بگويم،
ناله را هر چند ميخواهم كه پنهان بركشم |
||
سينه ميگويد كه من تنگ آمدم فرياد كن |
||
اي بيدينان و اي بيمذهبان و اي از زمره عقلا بيرونان اگر متمسك به دين محمديد9 و به دين آلمحمد: هستيد پس آن را ميزان خود قرار دهيد و عالم اين دين را طلب نماييد و عالم اين دين كسي نيست كه مخالف اين دين است يا به اين دين جاهل است اين دين را صاحب شريعت براي اصلاح ظاهر و باطن خلق و دنيا و آخرت ايشان آورده شريعتي وضع كرده براي تعديل ظاهر ابدان مردم كه سياست بدن و خانه خود را نموده و با اهل مدينه بتوانند راه رفت و امر معاش منتظم باشد و طريقتي آورده كه امر اخلاق و احوال و صفات نفساني ايشان منتظم باشد و اصلاح روح ايشان شود و حقيقتي آورده كه اصلاح عقول ايشان و افئده ايشان شود و مطلع بر حقايق اشياء شوند و حكمتهاي الهيه را برخورند و عارف به دين خود شوند حال اگر كسي شريعت را نداند تعديل ظاهر او نميشود و اگر كسي طريقت را نداند تعديل روح او نشود و اگر كسي حقيقت را نداند تعديل عقل او نشود و دانستن اين امور به تقليد، كارِ جهال است و به تحقيق كار كمّلين است پس اگر كامل ميخواهيد بايد در اين علوم به طور كمال عالم باشد،
ما شيخ نادان كمتر شناسيم |
يا علم بايد يا قصه كوتاه |
چگونه است كه كامل يهود آنست كه در دين موسي7 علماً و عملاً كامل باشد و كامل نصاري كسي است كه در دين عيسي7 علماً و عملاً كامل باشد و عالم اسلام آن نيست كه در دين اسلام علماً و عملاً كامل باشد؟! اي بيدينان چگونه شود كه كسي تعديل ظاهر بدن خود را نكرده روح او معتدل باشد روح انساني در قالب حيواني چگونه ميگنجد شخصي كه شريعت را
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 332 *»
علماً نداند و به آن عمل ننمايد چگونه شود كه صاحب طريقت و حقيقت باشد و شخصي كه علم طريقت نداند و اصلاح احوال و اخلاق خود را نكرده چگونه شود كه صاحب حقيقت شود؟ چيست درد شما؟ چيست علاج شما؟ طالب كيستيد و مايل به چيستيد و به كدام مذهب قائليد؟ اي احمقان علامت گياه آنست كه قوت جاذبه و ماسكه و هاضمه و دافعه و مربيه داشته باشد و نمو كرده زياده شود اگر اين خصال را ندارد سنگ است و گِل نه گياه و علامت حيوان آنست كه چشم و گوش و شامه و ذايقه و لامسه داشته باشد و براي او رضا و غضبي باشد اگر اين خصلتها را ندارد و آن خصلتهاي اول را دارد گياه است نه حيوان و اگر آنها را هم ندارد جماد است و اي نادانان علامت انسان علم است و حلم و ذكر و فكر و هشياري و نزاهت و حكمت اگر اين خصلتها را ندارد و آن اوليها را دارد حيوان است و علامت كامل بقاي در فنا و صبر در بلا و راحت در تعب و عزت در ذلت و فقر در غنا و رضا و تسليم است و اگر اينها را ندارد و آن اوليها را دارد انساني است از عرض اناسي و كامل نيست. كجا ميرويد چه ميجوييد مرض شما چيست و مطلوب شما كيست؟ يكدم به خود آييد و فكري در امر خود كنيد و با جان خود خصمي نكنيد يك عمر بيش نداريد و يك زندگي بيش نيست و چون مرديد عمل منقطع ميشود و نامه اعمال گشوده ميشود و ميزان نصب ميشود و پاداش اعمال شما به شما ميرسد آخر به يك ديني متدين شويد واللّه اين مذهب تصوف مذهبي است كه متدينان به دين يهود و نصاري و مجوس از آن ابا دارند، نزد كدام عاقل رواست كه از پي مجانين و قاذورات روند؟ و نزد كدام متدين جايز است كه از پي فسّاق و فجّار و طالبان دنيا روند؟ آخر تا كي تا چند نميدانم چه بگويم و براي كه بگويم واللّه العليّ الغالب كه رايحه مذهب به مشام اينها نرسيده و مطلقا به ديني متدين نيستند لكن از خوف شمشير اسلام يا حياي از مردم يا خوف بر دنياي خود اسم اسلامي ميبرند و الا كجا اسلام؟ اگر به دين اين پيغمبريد چه كار با مهاباديان و جوكيان و فرنگيان و دهريان داريد و اگر تقوي داريد چه كار با اهل تار و تنبور و بنگ و چرس و بيطهارتان و بينمازان داريد؟ آخر اين كدام مولاست كه علي
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 333 *»
الاتصال طالب مولاييد و دم از مولا ميزنيد عمر هم به اين تدين شما راضي نيست چه جاي حضرت امير لكن چه بگويم و به كه بگويم ٭در خانه اگر كس است يك حرف بس است٭ و مپندار كه اين ناخوشي در همينان است و بس بلكه در اهل ظاهر هم جمعي هستند كه به همين دردها گرفتارند لا لامر اللّه يعقلون و لا من اوليائه يقبلون حكمة بالغة فماتغن النذر.
گر بگويم شرح آن بيحد شود |
مثنوي هفتاد من كاغذ شود |
باري قلم اينجا رسيد و سر بشكست در آنچه عرض كردم براي اينان عبرتي هست و الظاهر عنوان الباطن امري معلوم است برويم بر سر آن مطلب كه در اول كلام در دست داشتيم كه لزوم معرفت نجبا و نقبا باشد.
و از آنچه عرض كرديم معلوم شد كه معرفت اين بزرگواران امروز بشخصه واجب نيست ولي چون به كتاب و سنت و دليل عقل ثابت شده است كه چنين اشخاص هستند بايد اقرار به وجود ايشان كرد البته و تولاي ايشان و مصدّقان ايشان را جست و منتظر پيدا شدن ايشان بود.
فصل
بدانكه جميع ضلالتها كه دامنگير مردم ميشود از آن است كه نسنجيده كاري ميكنند و نفهميده سخني ميگويند و در امر معاش و معاد خود ابداً تفكر نكرده به اصطلاح بيگُداره به آب ميزنند و از اين جهت به خرابيهاي در دنيا و آخرت مبتلا شدهاند و من به قدر تتبع خود كم ديدهام كسي از روي شعور و تدبر و تفكر و حكمت كاري كند بلكه آنچه به بادي نظر ايشان ميآيد ميگويند و ميكنند اگر مطابق حكمت شد از اتفاقات حسنه روزگارش ميدانند و اگر نشد آن را بدبختي ميشمرند و ميگويند طالع مساعدت ننمود و اينها را هم من حيث لايشعرون ميگويند حال بيا در امر طلب كاملين و معرفت نجبا و نقبا تأمل كن كه آيا بايد در اين زمان ظاهر باشد يا نه اگر بايد ظاهر باشد آيا به وصف نقابت و نجابت بايد ظاهر شود تا مفيد فايده شود يا به هر صورت كه هست اگرچه او را نشناسند و از او بهره نبرند و او هم ادعا نكند و اگر بايد به وصف نقابت و نجابت بروز كند و ادعا كند آيا آن وصف علامتي است در بشره آنها كه معلوم ميشود كه
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 334 *»
راست ميگويند يا حديثي خاص مجمعٌعليه به اسم و نسب ايشان آمده يا آيه محكمي به اسم و نسب ايشان هست كه بايد به آنها شناخته شوند يا آنكه بايد به علامتي ديگر شناخته شوند اگر بايد به علامتي ديگر شناخته شوند آن علامت چيست؟ آيا علم و تقوي است؟ كه اين دو علامت را علماي ظاهر هم دارند و علم همين علما هم از فهم عوام افزون است و تميز مابين آن و زياده از آن را نميدهند پس از كجا بدانند كه اين راست ميگويد از علماي ظاهر است يا از نقبا يا از نجبا و اين دو علامت به تنهايي علامت علماي ظاهر است و علماي ظاهر پيشتر هم بودند نميبيني كه علم و عمل دليل صدق نبي نميشود براي مردم چرا كه نبوت ادعائي است بالاتر از علم و عمل پس علم و عمل دليل آن نميشود بلي براي نجبا علم و عمل دليل نجابت ميشود و لكن هرگاه علمش چنانكه سابقاً بيان شد از روي انكشاف باشد و او را امتحانهاست كه سابقاً عرض شد اما نقبا كه مقامشان فوق اين مقام است و علم و عمل دليل ايشان نميشود چرا كه دليل هر ادعا از جنس همان ادعاست آيا بايد به ادعاي علوم ظاهر و تقوي شناخته شوند يا به امري ديگر كه كرامتي و خارق عادتي باشد آيا بايد كه اظهار كرامتش مقرون به ادعايش باشد يا نباشد و آيا ميآيد چه كند ميآيد كه مردم تقليدش كنند و بنشيند و مرافعه كند ميان مردم و اين خدمت را اين علما هم به انجام ميرسانند يا ميآيد براي خدمتي ديگر؟ بعد از آنكه آمد مردم را به طريقه خود و متابعت خود ميخواند يا نميخواند؟ اگر نميخواند چه سود و اگر ميخواند بيدليل متابعت او خواهند كرد يا از او طلب دليل ميكنند؟ اگر طلب دليل كردند خواهد آورد يا نه؟ و اگر آورد تصديق كرده همه ايمان به او ميآورند و به هيچ پيغمبري و امامي نياوردند يا نميآورند؟ اگر نياوردند آيا كافر ميشوند يا نميشوند و آيا عدوّ او و اتباع او ميشوند يا نميشوند و اگر عدوّ شوند درصدد دفع او و اتباع او برميآيند يا نميآيند؟ اگر درآمدند صبر كند تا كشته شود خودش و اتباعش و اين حكايت بيش از يك روز و دو روز طول نميكشد مگر آنكه او و اتباع او را تمام خواهند كرد يا حبس ميكنند به حبس مخلد و به بلاد و جزاير بعيده ميفرستند و ثمره دعوتش تمام ميشود
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 335 *»
يا آنكه از خود دفع كند؟ و اگر از خود دفع كند به سيرت ساير انبيا و اوليا بايد سلوك كند و به اسباب ظاهره از خود دفع كند يا آنكه ايشان را معدوم كند مثلاً اگر بايد به اسباب ظاهره از خود دفع كند اسباب ظاهره مقاوم اوضاع سلاطين روم و فرنگ ميخواهد كه با ايشان بتواند محاربه كند و با اين دهنفر متابع چگونه تواند با كل سلاطين روم و فرنگ و هند زند. حضرت امير7 چهل نفر اتباع براي خودش نتوانست پيدا كند و حضرت امام حسن7 در مسجد ندا كرد و چهل نفر ياور خواست كسي نصرت او نكرد مگر معدودي و چهل نفر ميسر نشد و از اين جهت با معاويه صلح كرد و حضرت امام حسين7 نيافت اصحابي مگر هفتاد و دو نفر و باز او و اتباعش كشته شدند به جهت حكمتي چند كه سبب دعوا شد و ساير ائمه به قدر هفدهنفر دوست خواستند و مهيا نشد پس چگونه اين شخص كه يكي از بندگان ايشان است ميتواند كه آنقدر اصحاب صفا و وفا پيدا كند كه با سلاطين روم و فرنگ محاربه كند؟
و اگر گويي كه پس چون بود كه اين شخص خبيث كه خروج كرد جمع كثيري به او گرويدند و از براي او جان دادند و دعوا كردند چگونه ميگويي يافت نميشود؟ ميگويم آن شخص خبيث بر باطل بود و مردم را به طمع انداخت و نويد داد كه من پادشاه ميشوم و عالم را ميخورم و به شما ميخورانم و شما اگر هم كشته شديد چهلروز ديگر زنده ميشويد و باز دنيا را ميخوريد و گذشته از اينها برگِرد ابوبكر و عمر بيشتر از آن جمع شدند و بر گرد حضرت امير7 چهار نفر ماندند و باقي امت از مهاجر و انصار علي مُصرِّيهم علي الارتداد لعائن اللّه الجبار رفتند به گرد ابوبكر اين حكايت رسمي است قديم و عادتي معهود است هميشه مردم از پي باطل ميرفتهاند و از حق معرض بودهاند و ديدم در اين روزها جمعي بيايمانان يا ضعيفالايمانان را كه به وحشت افتاده بودند از اجتماع مردم بر آن و اين را آيت حق ميانگاشتند و اينكه جمعي ايستادند تا كشته شدند بسيار عظيم ميشمردند و اين نبود مگر از ضعف ايمان ايشان اگر صدهزار گنجشك بريزد به صحرائي و چرا كند و كسي بگويد كه دانه بخوريد و آنها هم ميخورند و مشغول
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 336 *»
به خوردن بوده و هستند آيا اين از كرامت گوينده است يا آنكه از طبع خود گنجشكان است؟ بل گنجشكان خود به طبع خود ميخوردند اين كرامتي نيست و اگر پادشاهي عزم سفر كند و برود و در حين رفتن صاحب حيلهاي بگويد برو تو را مرخص كرديم اين از قوت نفس آن صاحب حيله است كه سلطاني با لشكري حركت كردند؟ نه واللّه بلكه طبع خود سلطان ميل كرده بود و لشكر مطيع او بودند و رفتند و دخلي به قوت نفس اين حيلهباز ندارد. حال اين حركات و ياغي و طاغيشدن و شرارت نمودن و مال مردم خوردن و جنگ و جدالكردن در سجيّه خود اين مردم بوده و هست به محض آنكه كسي بگويد بكنيد ميكنند وانگهي كه بعد از اينكه تحميلات ديواني به جايي رسيده باشد كه مردم زن و فرزند خود را بفروشند و بدهند به ديوان و كفايت مال ديوان را نكند ديگر مردم ميخواهي طالب غوغا نباشند و پي بهانه نگردند آن خبيث نه، يك لري هم اگر برخيزد مردم حمايت ميكنند پس چه تعجب ميكني كه مردم متابعت آن را كردند و ياغي بر سلطان زمان شدند همينكه كسي از خدا نترسيد از اين قبيل كارها بسيار ميكند قوت نفس آن است كه مردم را از راه شرارت باز داري و بر خلاف طبيعت حمل نمايي سنگ خودش از بالا پايين ميآيد قوت نفسي و رخصتي از تو نميخواهد اگر قوت نفس تو سنگ را از پايين بالا برد تو راست ميگويي و از همين جهت بود كه مردم بالطبع طالب ارتداد بودند و هستند به محضي كه ابوبكر گفت از اين طرف آييد و بهانهاي پيدا شد كه انسان ترك حيا كند رفتند و پيش از آن كه نميرفتند حيا و خوف مانع بود حال واللّه العلي الغالب كه اين مردم را حيا و خوف منع ميكند اگر اسبابي پيدا شود چنانكه شد برميگردند به جاهليت اولي بالطوع و الرغبه و هيچ قوت نفسي نميخواهد خود كمك حال خود را ميكنند بلي قوت نفس نگاه داشتن مردم است كه مرتد نشوند و بر اسلام بمانند برويم بر سر مطلب.
پس اگر نقبا و نجبا ادعا كنند و حجت آورند و از خود دفع نكنند روز اول كشته و بسته خواهند بود و اگر دفع كنند اعوان ميخواهند و اعوانِ حق كم است و كمتر از گوگرد سرخ است خدا ميفرمايد ومااكثر الناس و لوحرصت
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 337 *»
بمؤمنين يعني اكثر مردم اگرچه تو حريص باشي كه ايمان بياورند ايمان نياورند و بعد آنها را كه ايمان آوردهاند فرموده است كه و مايؤمن اكثرهم باللّه الا و هم مشركون كه حاصلش آن است كه اكثر آنها هم كه ايمان آوردهاند مشركند و از اين است كه حضرت صادق فرمود زن مؤمن از مرد مؤمن كمتر است و مرد مؤمن كمتر از گوگرد سرخ است و فرمود نه هركس به ولايت ما اقرار كرد مؤمن است بلكه ايشان را براي انس مؤمنين آفريدهاند و حضرت امير7 فرمود وحشت مكن در راه خدا از كمي اهلش كه مردم بر سر خواني جمع شدهاند كه سيري آن كم و گرسنگي آن بسيار است.
باري از آنچه عرض كرديم معلوم شد كه نقبا و نجبا را ياوري نيست مگر كم و اظهار و ادعاي ايشان بيفايده محض است پس اين ايام محنتانجام از حكمت نيست كه احدي از ايشان ابراز كند و اگر ميشد خود امام بروز ميفرمود و غيبت خود امام هم از همين جهت است چنانكه در جلد سيوم دانستي و اگر گويي براي من ظاهر شوند و اتمام حجت به من نمايند و من ايشان را متابعت ميكنم گويم مثلي به خاطرم رسيد مناسب كه طفلي بر دوش غلام سياهي مهيبي بود شب تاريك و گريه ميكرد غلام گفت چرا گريه ميكني من به همراهي تو هستم مترس گفت من از خود تو در هراسم تو ميگويي مترس كه من همراهم، ايشان از نفوس مثل من و تو گريزانند و تو هم به خاطرت ميرسد وانگهي كه نقيبي بر حسب هواي خود تصور ميكني و اوامر و نواهي بر حسب ميل خود از او فرض ميكني ميبيني كه اطاعت خواهي كرد اما اگر او آمد حكايت آن خواب است كه سابقاً عرض شد و مطلقا متحمل نشده كافر خواهي شد و اگر گويي كه من فرض همه را كردهام و از سر همه گذشتهام گويم انسان ميتواند فرض كند ته دريا را و به جاي ماهي خود را آنجا تصور كند اما رفتن آنجا به فعل مشكل است تصور ميان آتش رفتن آسان است ولي رفتن مشكل و از اينها همه گذشته اگر كاملي هست در دنيا او تو را بهتر از تو ميشناسد و صلاح و فساد تو را بهتر ميداند اگر صلاح تو را در شناسانيدن خود ميديد ميشناساند حال نديده و نكرده و اگر اصرار داري و اين را نميپسندي اول مخالفت و خودپرستي
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 338 *»
و هواپرستي تو است ديگر چه ميگويي چرا كه قطعاً كاملين هستند و قطعاً خود را به تو نشناسانيدهاند و قطعاً از جانب خدا مأمور نبودند حال اگر لِمَ و لانسلّم داري اول مخالفت تو است براي ايشان و ايشان هنوز نيامده تو مخالفت داري اگر بيايند چه خواهي كرد؟ وانگهي كه چه ميتواني بكني مگر آنكه لج كرده به در خانه ارباب حيَل و زندقه بروي و براي خود شيخي بتراشي.
باري از آنچه عرض شد معلوم شد كه اين ايام ايام ظهور امر نقبا و نجبا نيست به طور عموم و به دعوت عام و خروج ايشان در اين اوقات ممكن نيست و هركس كه در زمان غيبت خروج كرده رايتي برافراشت و بيعتي از مردم خواست رايتش رايت ضلالت و بيعتش بيعت كفر و نفاق است پس معرفت شخصي به طور عموم اين روزها ممكن نيست و اما خصوص مضايقه نيست كه يكي را در بلدي ببينند كه مانند آن غلام سياه نباشد و از او نترسند كه قبول نكند و كافر شود و صلاحيت در آن ببينند خود را به او بشناسانند و او را به طريق مستقيم هدايت بفرمايند و تقويت او كنند تا تعديل ظاهرش به شريعت و روحش به طريقت و فؤادش به حقيقت بشود و او را به رتبه كمال رسانيده از اخوان خود نمايند و در حكايت يوذاسف و آمدن بلوهر به هدايت او با آن همه حجب و دربان و اوضاع مانعه و خود را به آن شناسانيدن و هدايت نمودن عبرتي است و تسلايي است براي قلب طالب و همچنين در رفتن حضرت عيسي به آن شهر به جهت هدايت آن پسر بخصوصه و گفتن او به اصحابش كه من در اين شهر گنجي سراغ دارم ميروم كه آن را بياورم و رفت و آن پسر را هدايت كرد و آورد در اينقصه اطميناني است براي شخصطالب و اين سنت هميشه جاري و مستمر بوده، در هيچ مذهبي بنا نبوده كه مردم بگردند براي خود حق پيدا كنند بلكه حق بايستي خود را به مردم بشناساند خدا ميفرمايد انّ علينا بيانه يعني بيان اين بر ماست و ميفرمايد و ما كنّا معذّبين حتي نبعث رسولا يعني ما از هيچ قومي مؤاخذه نخواهيم كرد تا آنكه رسولي به نزد او بفرستيم و ميفرمايد للّه الحجة البالغة يعني براي خداست حجت رسيده به خلق باري از اينها همه گذشته تكليف مالايطاق لازم ميآيد چرا كه اگر آن شخص كامل در بلدي معين بود مردم
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 339 *»
ميرفتند و او را ميديدند و حال كه بايد او را پيدا كرد او هم آدمي است پا دارد و سفر و حضر و حركت و سكون دارد حال تو كجا ميروي اولاً شايد كه همان روز كه عزيمت سفر كردي و نقل مكان كردي او وارد همان بلد تو شده و تو خبر نداري به كجا ميروي و ديگر آن بلدي كه عزمش را داري شايد به محض ورود تو از آنجا بيرون رفته است به قصد بلدي ديگر و شايد به بلادي رفته كه عمر تو وفا به وصول به آنها نميكند شايد در جايي از دست دشمني محبوس است يا گريخته و در جزيرهاي پنهان شده از اينها هم گذشته در بلدي دههزار خانه است اگر يك نفر ميگريزد و پنهان ميشود حاكم مستقل او را نميتواند پيدا كند حال تو وارد ولايت ميشوي چه ميكني؟ كجا ميروي؟ آيا به در خانهها ميروي مانند دلالان و جار كامل ميزني بالاي منار ميروي فرياد ميكني در مساجد و مجامع به منبر ميروي ميپرسي و كه تو را دلالت كند اگر او خود را پنهان كرده كه اهل بلدش به طريق اولي نميدانند كه او چه كاره است و اگر ابراز داده و دعوت كرده كه از كسي پنهان نميماند و معروف ميشود پس ولايتگردي و قلندري و شور طلب نيست مگر شور حماقت و جنون و پرسهزدن و گدايي كردن و تضييع عيال نمودن و آخر بيدين شدن، واللّه هدايت كردم و نصيحت نمودم اگر بفهمي.
و اما اگر مشهور شد عالمي در بلدي از بلاد شيعه به علم و رفع شبهات غالين را نمود و دفع تلبيسات ملحدين را فرمود و ابطال دعوت منتحلين را كرد و علمش منتشر شد بايد به سوي او رفت و شدّ رحال نموده و از علمش مستفيض شد و اينجاست كه فرمودند اطلبوا العلم و لو بالصين يعني طلب كنيد علم را اگرچه به چين بايد رفت و اگر در بلد خودت عالمي است كافي ضرور نيست كه شدّ رحال كرده به غربت روي و اگر ديدي در ميان علما اختلاف شد و بعضي بعضي را لعن كردند و تكفير نمودند و از يكديگر تبري كردند آنگاه هم بر تو لازم ميشود كه طلب نمايي و فحص كني تا بداني كه حق در آنچه نزاع دارند با كداميك است و كداميك را بايد متابعت كرد و روا نيست كه لاعن شعور يكي را متابعت كني چرا كه هست و نيست هر دو راست نيست و لامحاله يكي از آن دو بر باطل ميباشند و اگر
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 340 *»
متنازعٌ فيه از جمله مسائلي است كه لابد منه است بايد فحص كرده طلب نمايي و لاعن شعور تصديق يكي را در تكفير ديگري ننمايي و بروي و كلام هر دو را بشنوي و حق و باطل را بفهمي و اگر در بلدي باشي كه در آنجا مطلقا عالمي نباشد و خودت هم عالم نباشي بعد از آنكه دانستهاي كه دين اصولي و فروعي دارد و بايد طلب كرد بايد البته از آنجا مهاجرت كرده و به بلدي روي كه در آنجا عالمي است و از او طلب دين و معرفت بنمايي و در اين موضع است قول خداي تعالي فلولا نفر من كل فرقة منهم طائفة ليتفقهوا في الدين و لينذروا قومهم اذا رجعوا اليهم لعلهم يحذرون و اين غير از آن است كه انسان نفهميده و نسنجيده سر به بيابان كرده در ميان كفار و مشركان و ملحدان سالها بگردد و نجس بخورد و نجس بپوشد و با انجاس ارجاس سالها معاشرت كند بلكه اين معاشرت با اهل تقوي و دين است و آن كساني كه محل احتمال تدين است و ميان اينها فرق بسيار است.
باري پس چون تفكر كني به اينطور كه گفتم خواهي فهميد كه شناختن نقبا و نجبا امروز ممكن نيست و سؤال از شناختن اعيان ايشان جايز نيست و جواب از ايشان حلال نيست زيرا كه ايشانند اسم مقدس همايون امام زمان كه در زمان غيبت ذكر اسمشان روا نيست و احاديث بسيار رسيده است كه ذكر اسم ايشان جايز نيست و اسم حقيقي كينوني امام ايشانند چرا كه اسم كسي صفت اوست و صفت كسي نور اوست و نور او شعاع او و شعاع امام7 شيعه اوست پس ذكر اسم ايشان روا نيست و اصرار بر شناختن ايشان جايز نه اگر كسي به عنايت خاصه الهي يكي از ايشان را شناخت معلوم است كه قابل بوده و به او خدا شناسانيده و هرگاه نشناسانيد معلوم است كه قابل نبوده و چون قابل نيست اصرار روا نيست و كسي هم اگر بداند به او نخواهد گفت بلي امروز همينقدر را خداوند اظهار فرموده و خواسته مردم بشناسند كه كليةً چنين اشخاص هستند و تصديق امر ايشان لازم است و تولاي ايشان واجب چنانكه ميدانند امامي غايب هست و شناختن او به طور صفت واجب و تولاي او لازم است اما بشخصه او را نميشناسند.
فصل
بدانكه خداوند ميفرمايد و جعلنا بينهم و بين القري التي باركنا فيها
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 341 *»
قري ظاهرة و قدّرنا فيها السير سيروا فيها ليالي و اياماً آمنين يعني ما قرار داديم ميان ايشان يعني رعيت و ميان قريههاي مباركه يعني ائمه: چنانكه سابقاً گذشت قريههاي ظاهره يعني شيعيان كه ظهور امام و آئينه نماينده اسماء و صفات ايشانند و مقدر كرديم كه رعيت سير و سلوك در آن قريهها بنمايند و طلب معرفت ايشان و معرفت آلمحمد: و معرفت پيغمبر و خدا از ايشان بكنند سير كنيد يعني طلب علم كنيد از ايشان شبها و روزها و حال آنكه ايمنيد از شرّ شياطين و ملحدين و مبطلين و جاهلين و منتحلين و تفسير آيه سابقاً گذشت. پس از اين آيه شريفه معلوم ميشود كه ميان ضعفاي رعيت و ميان آلمحمد: وسايطي چند هستند كه ما بايد طلب علم و معرفت خدا و رسول و ائمه: و طلب دين از آنها كنيم و چون خواستيم آن واسطهگان را نوعاً بشناسيم به حديث ديگر رجوع كرديم ديديم فرمودند كه معرفت هفت شرط دارد اول معرفت بيان دويم معاني سيوم ابواب چهارم امام پنجم اركان ششم نقبا هفتم نجبا و حديثش سابقاً در همين مجلد گذشت پس فهميديم كه واسطه ميان ما و ايشان اركانند و نقبا و نجبا و چون تفحص كرديم در بواطن اخبار يافتيم كه نقبا و نجبا هريك كلي هستند و جزئي پس با اركان پنج طايفه شدند و طايفه ديگر علماي ظاهرند كه صاحب علم ظاهرند در شريعت و طريقت و حقيقت به مقتضاي نظم اين عالم ظاهر و اينهايند روات اخبار كه فرمودند كه در حوادث واقعه رجوع كنيد به روات اخبار ما كه ايشان حجت مايند بر شما و ما حجت خداييم پس قريههاي ظاهره را دانستيم كه هشت قريه است و از نزد ما تا نزد امام هشت منزل است و الآن مردم بعضي در قريه اولند و بعضي دويم و بعضي سيوم و ايشان قليلند قليل و كمتر از ايشان كسانيند كه مشرف بر قريه چهارم شدهاند و هنوز ايشان را استعداد دخول قريه چهارم حاصل نشده است و آن هشت قريه به تفصيل قريه شريعت ظاهره و طريقت ظاهره و حقيقت ظاهره و نجباي جزئي و نقباي جزئي و نجباي كلي و نقباي كلي و اركان است و چون از اين قريهها بگذرند ممكن شود ايشان را تشرّف به قريههاي مباركه و اين مقام كار آحاد ناس است و
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 342 *»
قريههاي مباركه را نيز دو مقام است قراي مباركه ولايت و قريه مباركه نبوت و اين دهمنزل فاصله است مابين مردم و خداوند عالم پس اهل مدينه نتوانند كه به مكه معظمه مشرف شوند مگر بعد از قطع اين ده مرحله و سير در اين ده قريه نميدانم ميفهمي چه ميگويم يا نه ولي اين خلق منكوس كه جمعي از ايشان هنوز پا به قريه شريعت كه قريه اول است نگذارده ميخواهند از مكه و خانه و خانه خدا آگاهي يابند و من حيث لايشعرون تصرف در معقولات ميكنند و جرح و تعديل ساير قريهها را ميكنند واللّه ظلم بر خود و ساير اشخاص ميكنند و حال آنكه انسان تا قريه ظاهره را طي نكند او را ممكن نشود كه پا به قريه ثانيه گذارد و طيكردن قريه شريعت به علم به آن بر نحو تحقيق و عمل به آن از روي اخلاص حاصل ميشود پس چون انسان در زمره فقها درآمد و در درجه عابدين و زاهدين داخل شد او لايق آن ميشود كه در قريه اهل طريقت درآيد و از اهل آن سامان شود و الا فلا و علامت كسي كه در آن سامان داخل شده است تزكيه اخلاق و تهذيب نفس است و تخلق به اخلاق روحانيين پس چون از اهل اين قريه شد و احوالش مانند احوال ساكنان اين قريه شد او را ممكن شود دخول در قريه سيوم كه قريه حقيقت باشد و علامت دخول علم به حقايق اشياست بر نحو اصحاب علوم ظاهره و هركس از اهل اين سامان شد محبوب خدا شود و قابل نورِ علم گردد چرا كه العلم نور يقذفه اللّه في قلب من يحب و چون اين قريههاي ثلثه را طي كرد آن وقت قابل آن ميشود كه فحص از احوال نجباي جزئي كند و راه قريه ايشان را پويد و اَدلاء او را دلالت به سوي ايشان كنند و هيهات اينها كجايند و چه بسيار كمند از صدهزار نفس يك نفس به اين مقام نميرسند نميدانم مردم چقدر ظلم به ما مساكين مينمايند و چقدر ظلم به نفس خود ميكنند جمعي هنوز هرّ را از برّ تميز نداده بلكه به قدر حيواني نميدانند خود را عارف شمرده تصرف در موجودات ميكنند و ميخواهند حقايق و معارف را تميز دهند و شور طلب حق دارند و مانند وحشيان به كوه و تل ميدوند سهل است كه ادعاي ارشاد عباد را دارند و سياست بلاد ميخواهند بكنند و هنوز به قدر گربه استنجا را نميدانند و گربه خود را بيش
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 343 *»
از ايشان تنظيف ميكند و جمعي ديگر هنوز افسق فساق عالمند و اليالآن علم به حلال و حرام پيدا نكرده و به آن عمل ننموده تصرف در امر اكابر ميكنند و جرح و تعديل ايشان را مينمايند و جمعي ديگر نهايت به مرتبه فقاهت علماً رسيده و مانند قبر كافر، ظاهرِ خود را به زينت علم آراسته كردهاند و باطن ايشان مانند شب تار است چنانكه شاعر گفته كه:
ظاهرش چون گور كافر پر حلل |
و اندر آن قهر خدا عزوجل |
و چنانكه خدا فرموده و اذا رأيتهم تعجبك اجسامهم و ان يقولوا تسمع لقولهم كأنهم خشب مسنّدة يحسبون كل صيحة عليهم هم العدو فاحذرهم قاتلهم اللّه اني يؤفكون و مع ذلك انكار اهل حق را پيشنهاد خود كرده و تصرف در امر اوليا ميكند و خود را به آتش كفر باطني خود سوخته سهل است كه باعث صرف جمعي مردم از دين ميشود به اينطور كه جمعي را گمراه كرده به قول خود و اغوا نموده و از حق صرف كرده و جمعي را گمراه كرده به فعل خود كه ميگويند اگر اين دين است كه اين شخص دارد از اين دين بايد بيرون رفت،
گر مسلماني از اين است كه آقا دارد |
||
خوشتر آنست كه از مذهبش آواره شويم |
||
و ميبينم جمعي را كه مذهب تصوف را پيشنهاد خود كردهاند از محض ديدن اينطور ملاها و اخلاق و احوالشان پس يحملون اثقالهم و اثقالاً مع اثقالهم و اينهايند آن جماعت كه حضرت امير7 فرمودند كه قصم ظهري اثنان عالم متهتك و جاهل متنسك يعني دو نفر پشت مرا شكستهاند يكي عالم پردهدر كه پرده شريعت را دريده و حرمت دين را منظور نداشته و يكي آن جاهل نادان كه زاهدي ميكند و خود را به صورت عباد و زهاد واداشته كه آن اولي مردم را به زبان علمي خود اغوا ميكند و چون به زبان او مغرور شوند به دام اعمالش ميافتند و دويمي مردم را به زهد خود اغوا كرده چون به زهدش مغرور شوند به دام جهلش افتند و به جهل خود تصرف در معقولات كند و رد و قبول اقوال و اشخاص را نمايد و جمعي را از راه بگرداند باري خدا ما را از شرّ اين خلق منكوس محافظت
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 344 *»
فرمايد نميدانم چه مصيبتها از دست اينان بايد بكشيم ولي چون در راه خداست سهل است الحمدللّه رب العالمين علي كل حال رضاً بقضاء اللّه و تسليماً لامره باري هميشه چنين بوده و چنين خواهد بود تا ظهور دولت حق ما هم تن درداديم و مستعد شديم و لاقوة الا باللّه باري به همينقدر هم در شناختن اين بزرگواران اقتصار ميكنيم چون بنا بر اختصار سخن است.
فصل
در آنكه معرفت ايشان از اركان دين و قوائم شرع مبين است و در روز ميثاق عهد به ولايت و طاعت ايشان گرفته شده است و اين مطلب را مفصلاً در مقام اول شرح كردهام و اخبار متواتره آوردهام و احتياج به تكرار نيست مگر آنكه به طور اختصار نيز اشارهاي از طريق عقل به آن ميكنيم و لاقوة الا باللّه.
بدانكه هركس به اين كتاب منالبداية اليالنهاية رجوع كرده باشد يا ساير علوم و درسهاي ما را ديده باشد نزد او بديهي است كه خدا حكيم است و لغو و عبث از حكيم سرنميزند و اين عالم را براي غايتي آفريده است و آن غايت بايد عايد خلق شود و او غني از ماسوي است و حاجت به طاعت خلق ندارد و متضرر از معاصي خلق نميشود بلكه ممكن نيست كه كسي عصيان او را در آنچه راجع به اوست بنمايد چرا كه همه مقهور به مشيت او هستند و مؤتمر به امر او و منزجر از نهي او هستند چنانكه در دعاست فهي بمشيتك دون قولك مؤتمرة و بارادتك دون نهيك منزجرة و در دعاست كل شيء سواك قائم بأمرك يعني هرچه جز توست به امر تو برپاست و در قرآن خواندهاي و من آياته انتقوم السماء و الارض بأمره يعني از علامات خدا اين است كه آسمان و زمين به امر او برپاست و خواندهاي كه ان من شيء الا يسبّح بحمده يعني نيست چيزي مگر آنكه براي خدا تسبيح ميكنند و حامدند براي خدا و خواندهاي كه كل قدعلم صلوته و تسبيحه يعني همه نماز و تسبيح خود را دانستهاند پس همه موجودات تسبيحكننده و حمدكننده و نمازكننده براي اويند و مطيع امر و نهي اويند و مُقرّ به وحدانيت او هستند پس نسبت به او عصياني متصور نيست پس غايت خلقِ خلق بايد عايد خود خلق شود و آن غايت سعادت ابدي است و دخول در جنان كه دار قرب خداست و آن سعادت بايستي به سببي
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 345 *»
حاصل شود و مجاناً نباشد تا ترجيح بلامرجح لازم نيايد و تسويه خوب و بد نشود و آن سبب طاعت و مخالفت است بالبداهه و آن سعادت به طاعت اول متصور نباشد و الا بايستي كه جميع خلق داخل بهشت شوند و معلوم از شرايع غير از اين است پس معلوم است كه سبب آن سعادت كه غايت خلقِ خلق است آن طاعت نيست و طاعتي ديگر بايد در ميان آيد و مردم به آن ممتحن شوند و آن طاعت بايد طاعت كسي باشد كه بتوانند از آن سرپيچي كنند و بتوانند كه در كمند آن درآيند تا به آن مؤمن و كافر آزموده شوند و مؤمن به آن سعادت برسد و كافر از آن محروم مانده و معذب باشد و به جزاي عمل خود برسد پس خداوند از ميان خلق بايد مطاعي قرار دهد و آن را لسان ناطق خود قرار دهد كه مردم را به طاعت خود خواند از جانب خدا تا ممتحن شوند و آن پيغمبرانند كه خدا ايشان را برانگيخته و در ميان خلق عالم قائم فرموده و آنها دعوت كردند به سوي خود و چون ايشان لساناللّه ناطق و وجهاللّه ظاهر و قائممقام خدا بودند طاعت ايشان طاعت ثاني خدا شد و خدا فرستاد كه من يطع الرسول فقداطاع اللّه و ان الذين يبايعونك انما يبايعون اللّه يعني هركس طاعت كند رسول را خدا را طاعت كرده و كسانيكه با تو اي رسول بيعت ميكنند با خدا بيعت كردهاند پس طاعت ايشان طاعت ثاني خدا شد و عصيانشان عصيان ثاني خدا و امرشان و نهيشان امر و نهي ثاني خدا پس مردم ممتحن شدند به طاعت و محبت رسول لاغير و رسول هم چون آية اللّه بود و متصف به صفات اللّه و غني به غناء اللّه او هم در حقيقت از طاعت ايشان منتفع نميشد و از معصيت ايشان متضرر نميگرديد مگر در مقام بشريت ظاهره كه به لباس اخوت ايشان ظاهر شده بود پس در حقيقت
گر جمله كاينات كافر گردند |
بر دامن كبرياش ننشيند گرد |
بلكه عرض ميكنم كه چون در حقيقت محل مشية اللّه بودند و سبب خلقِ خلق بودند معصيت حقيقي ايشان هم ممكن نبود و نيست چنانكه مخالفت امر خدا ممكن نبود و ايشانند محل امر خدا پس به حقيقتِ ايشان هم كسي ممتحن نميشود و امتحانها همه در ظاهر بشريت ايشان است كه به صورت كاملان بشر درآمدهاند
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 346 *»
و مردم را دعوت ميكنند و مردم را دعوت نكردند مگر به آنچه صلاح معاش و معاد خود آن مردم بود و نيامدند كه براي خود رياستي و استبدادي تحصيل كنند بلكه آمدند كه خير خود خلق را به خلق بياموزند و چون اين خلق مدنيالطبعند و مدينه برقرار نميماند مگر به اجتماع و اجتماع صورت نميگيرد مگر به ايتلاف و ايتلاف صورت نميگيرد مگر به آنكه هريك با ديگري به عدل راه رود و حق او را بشناسد و او را در مقامي كه خدا او را در آنجا گذارده بدارد و معاش مردم صورت نميگيرد مگر به همين و شريعت نيست مگر براي انتظام معاش و معاد و انتظام نميگيرد مگر آنكه بزرگاني كه آنها دست آن نبي و چشم و گوش و لسان اويند مطاع و مصدّق باشند آيا نميبيني كه امر طاعت سلطان منتظم نميشود مگر آنكه عمّال و ضبّاط و حكّام منسوبه از جانب او در اطراف مطاع و مكرّم و محترم باشند و قول ايشان مقبول باشد و مردم تولاي ايشان را بورزند و به صدق با ايشان راه روند و الا امر سلطان مختل خواهد شد و طاعتش از ميان ميرود وانگهي كه سلطان امر و نهيي براي مصلحت خود نكرده باشد و غني از طاعت خلق و ايمن از معصيت ايشان باشد پس طاعت سلطان براي صلاح خود رعيت است و آن صلاح نظم نگيرد مگر از عمال او بشنوند و ايشان را تعظيم و تكريم و اطاعت نمايند پس برگشتِ طاعت سلطان به طاعت نوكران و عمّال و حكّام اوست پس مردم ممتحن شوند به طاعت حكّام كه طاعت ايشان طاعت سلطان است البته.
پس به اين جهت مردم مأمورند به طاعت و تصديق و تقليد بزرگان شيعه البته و امر معاش و معاد ايشان منتظم نشود مگر به طاعت و معرفت و محبت آنها و غايت خلقِ خلق كه سعادت ابدي است حاصل نشود مگر به طاعت ايشان آيا نشنيدي كه امام7 فرمود كه در حوادث رجوع كنيد به راويانِ اخبار ما چرا كه ايشان حجت منند بر شما و منم حجت خدا و آيا نشنيدي كه به ابيبصير فرمودند كه هركس بر تو رد كند چنان است كه بر رسول خدا رد كرده است و آيا نشنيدهاي مقبوله عمر بن حنظله را كه فرمود رجوع كنيد به مردي كه روايت كرده است حديث ما را و نظر در حلال و حرام ما نموده و احكام ما را شناخته او را حاكم خود كنيد
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 347 *»
كه من او را حاكم شما كردهام پس اگر به حكم ما حكم كرد و از او قبول نكنند چنان است كه به حكم خدا استخفاف كردهاند و بر ما رد نمودهاند و رادّ بر ما رادّ بر خداست و آن مانند شرك به خداست تا آخر حديث، مطلب را نقل به معني نمودم تا فارسيان نيكو بفهمند. پس معلوم شد كه طاعت بزرگان شيعه از جمله لوازم است و طاعت بالفعل حاصل نشود مگر به معرفت و هر دو كمال نپذيرند مگر به محبت چنانكه حضرت صادق7 فرمودند الحب فرع المعرفة و اصل كمال حاصل نكند مگر به وجود فرع پس طاعت و معرفت ايشان بالذات لازم است مانند آنكه طاعت و معرفت امام بالذات لازم است و چون عوارضي چند پيدا شد كه مصلحت در اخفاء شخص امام شد شخص امام پنهان شد و لكن طاعت او به واسطه اخبار و آثار و معرفت قلبي او به واسطه عدم مانع برقرار است همچنين معرفت بزرگان شيعه در اين ايام متعذر شده است چنانكه يافتي و لكن طاعت ايشان كه در طاعت فقهاي عدل ظاهر است و معرفت قلبي ايشان برقرار است اگرچه نوعاً باشد پس بايست امروز طاعت ايشان نمود به واسطه طاعت فقهاي ظاهرين و معرفت نوع ايشان را در قلب به هم رسانيد چرا كه مانعي از آن نيست خدا ميفرمايد اتقوا اللّه مااستطعتم يعني به قدر استطاعت شخص بايد تقوي پيشه كند پس هرقدر استطاعت داري بايد درباره ايشان به عمل آوري پس چون دست به دامان ايشان نميرسد باري متمسك به دامان علماي ظاهر شويد و از طاعت ايشان فيض دنيا و آخرت دريابيد چرا كه ايشانند خلفاي رسول خدا در ميان امت در زمان غيبت چنانكه در حديث وارد است.
و اما آنكه گفتيم كه ميثاق به ولايت ايشان در عالم ذر گرفتهاند احاديثش پيش گذشت و معلوم است كه آنچه در اين عالم از تكاليف است در عالم ذر ميثاق به عمل به آن گرفتهاند و ٭ صورتي در زير دارد آنچه در بالاستي ٭ و اين عالم مطابق آن عالم است بعينه، خدا ميفرمايد ماتري في خلق الرحمن من تفاوت يعني در خلق خدا تفاوت نخواهي ديد و امام7 ميفرمايد قدعلم اولواالالباب ان الاستدلال علي ما هنالك لايعلم الا بما هيهنا يعني صاحبدلان فهميدهاند كه عالم غيب را نميتوان فهميد مگر به عالم
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 348 *»
شهاده پس آنچه در اينجا ميبيني در عالم ذر بوده است هركس اينجا ايمان آورد در عالم ذر ايمان آورده بوده است و هركه اينجا ايمان نياورد آنجا ايمان نياورده بوده است هركه اينجا نماز كرده آنجا اختيار نماز كرده بوده و هر كه نكرد نكرده بوده است و هكذا و چگونه شود كه اين امر كه اعظم امور است و در اينجا تكليف به آن شده است در آنجا ميثاق به آن نگرفته باشند و احاديث آن سابقاً مذكور شده است و چون بنا بر اختصار است زياده طول نميدهيم و به همينقدر در اين باب اكتفا مينماييم.
باب دويم
در معرفت اخوان و فضايل ايشان و لزوم تولا و خلوص و محبت و يگانگي با ايشان و اداي حقوق ايشان است. بدانكه اين باب شكنندة پشتهاست و باطلكنندهعملهاست و اظهاركننده نفاقهاست و فاشكنندة كفرهاست و جدايياندازنده ميان مجتمعان است و جمعكننده ميان متفرقان است و خرابكننده آباديها و آبادكننده خرابيهاست و باري است كه از زير او نميتوانند راست شوند مگر اقوياي بزرگ و اگرنه اين بود كه فيالجمله آثار آبادي در عالم پيدا شده است و بوي ايمان به مشام بعضي رسيده است در اين كتاب ذكر اين باب را مطلقا نميكردم و اين بار سنگين را بر دوش مردم نميانداختم و لكن چون فيالجمله استعدادي در بعضي مردم پيدا شده ميتوان قدري به آن اشاره نمود و بدانكه مضامين اين باب مشكلتر از جميع اصول دين و جميع فروع دين است و آزمايش بزرگ خداست و غرض از كل همين است و ديگر خدا را حاجتي به خلق و اعمال خلق نبوده و نيست و بدانكه مضمون اين باب افضل از اقرار به توحيد و نبوت و امامت و بزرگان شيعه است و افضل از نماز و روزه و زكوة و خمس و حج و جهاد در راه خداست به مال و جان و فرزند و عيال و عمل به اين باب امري است و حسنهايست كه هيچ گناه به آن ضرر ندارد و ترك آن سيئهايست كه هيچ ثواب به آن منفعت ندارد علت غائي ايجاد است و سبب تعمير بلاد و معاش و معاد عباد و عملكننده به آن از كبريت احمر كمتر است و ميبينم جميع اهل زمان را
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 349 *»
كه اتفاق كردهاند بر ترك اين فريضه بزرگ بزرگ و از اين جهت زده است خدا ايشان را به بلاهاي عظيمه و بريده است از ايشان بركات آسمان و زمين را و خالي نگذارده است هيچ امري از ايشان و هيچ بقعهاي از بقعههاي ايشان را مگر آنكه بركت را از آن گرفته است و بلايا بر آنها نازل كرده است و مطلقا رايحه ميل به اين فريضه در وجود ايشان نيست و حال آنكه اعظم فرايض خداست و كتب نازل نشده و رسل فرستاده نشده مگر براي اين و چون اين عمل را ترك كردهاند هيچ عمل از اعمال ايشان قبول نميشود و هيچ دعا از دعاهاي ايشان مستجاب نميشود و بلايا احاطه كرده است به ايشان و ثمر هيچ طاعتي را در دنيا و آخرت درنمييابند و از اين جهت كار به جايي رسيده است كه گمان ميكنند كه هيچ عملي فايده ندارد و احدي از ايشان به واسطة ساير عملها ترقي نميكنند و ثمره اعمال خود را نميخورند و گمان ميكنند كه اگر اينجا ثمر نكرد در آخرت ثمر خواهد كرد نه واللّه چيزي كه ثمر حاضر ندارد ثمر آخر هم ندارد و در آخرت هم ثمري از اعمال خود نخواهند خورد چگونه خواهند خورد و حال آنكه به اعظم فرايض الهي اخلال كردهاند تفكر كن اگر كسي ترك نماز نمايد و تهاون به آن كند چگونه از روزه خود بهره خواهد برد يا از حج خود ثمري خواهد خورد معاذ اللّه اين امر اعظم از نماز است و آنقدر آن را ترك كردهاند كه به كلي نام و نشانش از ميان رفته است كه گويا رسولخدا9 اين مسئله را نياورده است و آنقدر به آن تهاون كردهاند كه از كتب علما هم بيرون رفته است و احدي در كتاب فرايض و فروع آن را نمينويسد مسئله خر فروشي را ضبط كردهاند و اين امر كه اعظم از نماز است ترك كردهاند.
خلاصه چون بعضي را ميبينم كه فيالجمله ميلي دارند كه اين مسئله را بدانند و ديدم كه آثارش منقرض شده كه گويا از دين محمد9 نبوده لازم شمردم كه قدري بسط در اين كتاب براي آن بدهم شايد مادّهها نضجي بگيرد و مِنبعد بعضي از سعادتمندان هواي عمل به آن را بنمايند اگرچه احدي را نميبينم كه طاقت عمل به آن را داشته باشد لاحول و لا قوة الا باللّه پس در اين باب هم مقدمه و فصولي ميآوريم ولي
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 350 *»
به طور اختصار كه شايد اين كتاب به زودي تمام شود كه مرا و كاتبان را و قاريان را به ملالت انداخته است وانگهي تغير زمان موجب آن شده كه به اختصار كوشم و اگر نه اينها بود مستحق بود كه يك جلد اين كتاب مخصوص اين فريضه عظيمه الهي شود.
مقدمه
بدانكه اين عالم كه عالم شهاده است مطابق با عالم غيب است هر مطلب كه در آنجا خفي است در اينجا آشكار ميشود و شخص هر مطلب از مطالب غيب كه بر او مشكل شود رجوع به عالم شهاده ميكند كه شرح و ايضاح عالم غيب است پس چون در اين عالم نظر كرديم ديديم كه اين افراد بنيآدم را پدري است و مادري و مردمي كه هستند بعضي برادرند و با هم قرابت دارند و بعضي بيگانهاند و با هم قرابتي ندارند و از اين جهت مردم طوايف بيشمار شدند بعضي ارحام بعضي هستند و بعضي ارحام نيستند و آنها كه برادرند كسانيند كه از يك پدر و يك مادر باشند يا از يك پدر و دو مادر يا از يك مادر و دو پدر باشند و بعضي ديگر قرابتي نسبي ندارند ولي قرابت سببي دارند و از آن جمله است برادري رضاعي و آن سببي است كه طفل بيگانه به آن واسطه فرزند ميشود براي آن مادر و آن پدر و با اولاد آن پدر و آن مادر برادر ميشود به جهت آنكه از شير ايشان خورده و گوشت و پوستش كه مناط امر اين دنياست از آن شير رسته پس در اين دنياي جسماني اين فرزند از اولاد آن مادر و آن پدر محسوب ميشود و منسوب و مضاف به ايشان ميشود اگرچه در آخرت فرزند ايشان نشود.
حال عالم غيب هم بر نهج همين عالم شهاده است چنانكه بدن تو را پدري و مادري است روحالايمان و روحالنفاق تو را هم پدري و مادري است و عقل تو كه روح الايمان تو است پدري و مادري دارد و نفس اماره تو كه روح الكفر و النفاق است آن هم پدر و مادري دارد و هركس از پدر و مادر عقلاني تو متولد شده است برادر عقلاني و ايماني تو است و هركس از پدر و مادر نفساني تو متولد شده است برادر نفساني تو است و چنانكه در اين جسم خشك بيربط تولد سبب نسبت ميشود و سبب قرابت و خويشي و برادري ميگردد در روح ذائب لطيف متشاكل
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 351 *»
الاجزاء اين امر بهطريق اولي سبب نسبت ميگردد ببين اجزاء هوا به هم بيشتر نسبت و شباهت دارند يا اجزاي خاك؟ اجزاي آسمان بيشتر به هم شباهت و نسبت دارند يا اجزاي هوا؟ همچنين اجزاي روح شباهت به هم بيشتر دارند و نسبتشان اعظم است از نسبت جسم هفتاد بل هفتصد بل هفتصدهزار مرتبه و اگر تو در اين دنيا به تولد از پدر و مادري پسر ايشان ميشوي و برادر فرزندان ايشان ميشوي به سبب تولد از پدر و مادر روحاني بيشتر فرزند ميشوي و مشاكلت بيشتر ميتواني پيدا كرد و با فرزندان ايشان بيشتر برادر ميشوي.
بلكه عرضميكنم كه اين دنيا دار اعراض است و چيزهايمخالف با هم به واسطه عرض به هم ميپيوندند كه در حقيقت منافات كلي با هم دارند چنانكه به حكم اصل از نفس هر كسي و طينت هر كسي خدا زني اصلي براي او خلق كرده پس مرد مؤمن زن از نفس او بايد بشود پس زن اصلي او لامحاله بايد مؤمن باشد و زن اصلي كافر لامحاله بايد كافر باشد و ميبيني كه پيغمبران در اين دنيا زنان كافر داشتند و كفار در اين دنيا زنان مؤمن داشتند پس در اين دنيا ميشود كه پسر كافر باشد و والدين مؤمن و پسر مؤمن باشد و والدين كافر پس از اينجا بياب كه نسبت اين دنيا چندان اتصالي بل اعتباري ندارد و پسر نوح حقيقةً پسر نوح نبود و پسر ابوبكر حقيقةً پسر ابوبكر نبود و زن حضرت لوط حقيقةً زن او نبود و همچنين زن فرعون زن فرعون نبود و چون اين دنيا دار اعراض است اين نسبتهاي عرضي در آن پيدا ميشود و در عالم غيب اين اعراض نيست و فرزند آنجا فرزند حقيقي است و برادر آنجا برادر حقيقي و زن آنجا زن حقيقي و اتصالات آنجا اتصالات حقيقي و قرابت و نسبت آنجا قرابت و نسبتحقيقي و اتصال و شباهت اقرباي آنجا هفتاد مرتبه اعظم است از اتصال و شباهت اقرباي اينجا و اين اتصالات در اينجا به موت و فناي اين عالم فاني ميشود و اما اتصالات غيبي مخلد است و زوال براي آنها نيست و اولاد آن عالم اجزاي پدر و مادر خودند و جزء مؤمن كافر نميشود و جزء كافر مؤمن پس در عالم شهاده ميشود كه از كافر مؤمن حاصل شود و از مؤمن كافر و اما در آخرت نميشود و حكماً بايد پدر فرزند مؤمن مؤمن باشد و پدر فرزند كافر كافر
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 352 *»
پس پدر و مادر عقل بايد هر دو مؤمن باشند و پدر و مادر نفس بايد هر دو كافر باشند و به كتاب و سنت ثابت شده است كه پدر و مادر ايماني مؤمنان محمد و علي است8 چنانكه خدا در قرآن فرموده است النبي اولي بالمؤمنين من انفسهم و ازواجه امهاتهم يعني پيغمبر9 سزاوارتر است به مؤمنين از خود ايشان و ازواج او مادران ايشانند پس فهميديم كه پيغمبر9 پدر است براي مؤمنان و ازواج پيغمبر مادرند براي مؤمنان و خواستيم كه ازواج آن بزرگوار را بشناسيم ديديم ميفرمايد خلق لكم من انفسكم ازواجا يعني از نفسهاي شما ازواج براي شما آفريده پس فهميديم كه ازواج حقيقي نبي9 كسانيند كه از نفس او آفريده شدهاند و در آيه انفسنا و انفسكم بيان فرموده است كه حضرت امير نفس نبي است پس فهميديم كه ازواج نبي ائمه ميباشند: كه بزرگ و سيّد ايشان حضرت امير است.
پس معلوم شد كه پيغمبر9 پدر مؤمنان است و حضرت امير7 مادر و مؤمن مؤمن است به روح الايمانش چنانكه حيوان است به روح الحيوانش حال پس مؤمن كه روح الايمان است حقيقةً فرزند حضرت پيغمبر است9 و حضرت امير7 از اين جهت به استفاضه رسيده است كه حضرت پيغمبر9 فرموده است انا و عليّ ابوا هذه الامة يعني من و علي پدر و مادر اين امت هستيم و كسي نگويد كه در امت پيغمبر9 مؤمن و غيرمؤمن هست چگونه گفتي كه ايشان والدين مؤمنانند چرا كه ميگويم كه حضرت پيغمبر9 فرمود جماعة امتي من كان علي الحق و ان قلّوا يعني جماعت امت من كسانيند كه بر حق باشند اگرچه كم باشند پس مراد از امت، امت مرحومه است نه كافره هالكه پس مؤمنان از فرزندان ايشانند نه كافران.
و اما كفار را والديني ديگر است و آنها بايد هر دو كافر باشند و والدين آنها ابوبكر و عمرند و جميع كفار از نسل ايشانند به حكم مقابله و كافر كافر نيست مگر به واسطه روح الكفر و روح الكفر نفس اماره است و چون روحالكفر بر كسي مستولي شد او را كافر ميگويند و چون
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 353 *»
روحالايمان بر كسي مستولي شد آن را مؤمن ميگويند و اولاد اين دو خبيث متصلترند به اين دو از اولادهاي ظاهري به پدرانشان البته و برادران كفر اشبهند به يكديگر از برادران اين دنيا و چنانكه در اين دنيا رضاعي هست و بعضي بعضي را شير ميدهند و آن شير در ظاهر ايشان تأثير ميكند و گوشت و پوست كه صورت ظاهر است از آن شير ميرويد همچنين در باطن رضاعي است و آن به آنطور است كه فرزندي از فرزندان مؤمنان رجوع به پدر و مادر كفر نموده از پستان خبيث آنها شير كفر و نفاق و علوم خبيثه ايشان را خورده باشد به حدي كه صورت خود را به علوم ايشان آراسته باشد كه مقام گوشت و پوست ظاهري است يا آنكه يكي از اولاد كفر رجوع به پدر و مادر ايماني كرده باشد و از پستان ايمان و اتفاق ايشان شير خورده باشد و علوم طيبه و اخلاق حسنه ايشان را كسب كرده باشد پس اين دو طايفه اولاد رضاعي خواهند بود پس كافري كه ولدرضاعي والدين ايمان شده باشد به ظاهر در زمره مؤمنان درآيد و براي او حرمت ظاهري عارضي پيدا شود و مؤمني كه ولد رضاعي والدين كفر شود به ظاهر در زمره كفار درآيد و مستحق اهانت و مَقت و خواريگردد البته.
پس از اينجا معلوم شد كه برادران مؤمنان سه قسمند برادران پدري و مادري و برادران رضاعي و هر دو را حقي است اما حق برادران اصلي حق ذاتي است و حق برادران رضاعي حق عرضي و حق برادران ذاتي را نهايتي و مقداري نيست و آن مانند جان تو است و اما برادر رضاعي حقش به قدر شير اوست اگر بسيار شير خورده حقش بيشتر است و اگر كمتر شير خورده حقش كمتر است و برادر ذاتي نيز دو قسم است يا شير كفار را نخورده و بر ذاتيت خود باقي است و از والدين ايماني تولد شده و به شير ايشان هم پرورش يافته پس او مؤمن محض است و كمتر از گوگرد سرخ است اين است كه حضرت صادق7 فرمودند كه زن مؤمن كمتر از مرد مؤمن است و مؤمن كمتر است از گوگرد سرخ و كه ديده است گوگرد سرخ را؟ و حضرت موسي بن جعفر7 فرمود نه هركس قايل به ولايت ماست مؤمن است بلكه ايشان را خدا انس مؤمنين آفريده است. پس معلوم شد كه
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 354 *»
برادراني كه اداي حق ايشان واجب است سهجورهاند برادر مؤمن خالص و برادر مؤمن آلوده و برادر رضاعي و هريك را حقي است جداگانه كه بايد اداي حقوق ايشان را كرد و الا انسان قاطع رحم است و قاطع رحم در سه جاي قرآن ملعون است وقتي كه قطع رحم دنيا سبب لعنت و كوتاهي عمر شود و سبب خراب بلاد و عباد گردد رحم باطني هفتاد مرتبه اولي به صله باشند و احترام و اتصال ايشان هفتاد مرتبه اعظم خواهد بود و در اين مقام وارد شده است آن حديث كه حضرت باقر7 فرمودند كه شخصي در بصره به حضرت امير7 عرض كرد كه يا اميرالمؤمنين خبر دهيد ما را از اخوان فرمودند اخوان دوجورهاند اخوان ثقه و اخوان مكاشره اما اخوان ثقه ايشانند دست و بال و اهل و مال پس اگر از برادر خود مطمئني ببخش به او مال خود و بدن خود را و دوستي كن با هركس كه با او دوستي كند و دشمني كن با هركس كه با او دشمني كند و بپوش سرّ او را و عيب او را و اظهار كن نيكي او را و بدان اي سائل كه آنها كمترند از گوگرد سرخ و اما اخوان مكاشره به تو ميرسد از آنها لذت و اين را قطع مكن از ايشان و زياده از اين هم تمنا مكن از باطن ايشان و براي ايشان بذل كن هرقدر كه ايشان بذل ميكنند براي تو از طلاقت وجه و حلاوت لسان، تمام شد حديث شريف.
و موافق اين حديث شريف برادران دوگونهاند يكي برادر ثقه كه به ايمان و حب او اطمينان داري و يكي برادر مكاشره كه عبارت از برادر خنده باشد يعني هر وقت به تو ميرسد تبسم ميكند و اظهار سرور مينمايد پس برادر ثقه آن قسم است كه برادر پدري و مادري تو است و شير غير را نخورده و به خلق و خوي پدر و مادر تو است اين است كه مانند جان است و آنچه براي خود ميكني بايد براي او كني و قسم دويم آن دو قسم ديگر است و چون عالم عالم امتحان است و دار اعراض معلوم نميشود كه كه حقيقةً برادر اصلي تو و رضاعي غير يا كه برادر رضاعي تو است و از پدر و مادري ديگر است پس با اين دو بايد هرقدر آنها سلوك ميكنند تو هم سلوك كني تا معلوم شود كه چه كاره است و در اين خلال اگر برادر اصلي تو است و شير ديگران را خورده به قدر آنچه از اصل
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 355 *»
خود ابراز ميدهد تو هم اداي حق او را ميكني و به قدر آنكه به مقتضاي شير خلاف ميكند تو هم اظهار اكراه ميكني و اگر برادر رضاعي تو است پس به قدر گوشت و پوستي كه از مادر تو دارد اظهار محبت به تو ميكند تو هم به قدر همان اظهار محبت كن و به قدري كه به مقتضاي اصل خود خلاف ميكند تو هم اظهار كراهت كن و همه مردم در سلوك با مردم همينطورند لكن بايد فرق در ميان تو و مردم به اين باشد كه تو بابصيرت باشي تا سلوك تو برگردد به خداوند جلشأنه و به محمد و آلمحمد: چرا كه چنانكه عرض شد فرزند جزء پدر است پس مؤمن اصلي خالص جزء پدر تو است ظاهراً و باطناً و تو حرمتي كه از آن بداري و حقي كه از او ادا كني حرمت جزء پدر و بضعه پدر خود را داشتهاي پس حرمت تو برميگردد به حرمت محمد و علي8 و حرمت آنها هم برميگردد به حرمت خدا چرا كه ظاهر خدايند در ملك و نور خدايند پس حرمت برادر مؤمن حرمت خداست و تضييع حق او تضييع حق خدا بلاشك و اما برادران ديگر اگر ذات ايشان از محمد و علي است تو حرمت ايشان را به قدر آنچه دارند اگر به جاي آوردي حرمت پدر و مادر خود را و حرمت خدا را به جاي آوردهاي و اگر تضييع حق ايشان كني تضييع حق خدا و رسول و امام را كردهاي و اما برادران رضاعي اگر حرمت ايشان را ميداري حرمت گوشت و پوست ايشان را كه از شير مادر تو است داشتهاي پس باز برميگردد به پدر و مادرت و به خدا و اگر تضييع حق او كني تضييع حق شير مادر خود را كردهاي و تضييع حق خدا شده است بفهم چه ميگويم پس فرق ميان تو و غير تو آن شد كه در جميع آداب احترام خدا را داشتهاي و مردم ديگر احترام شيطان را و به هواي نفس خود عمل كردهاند و همين است فرق ميان مؤمن و كافر.
پس اگر فهميدي كه چهگفتم ميفهمي كه اينجماعت كه متهاونند به حقوق اخوان متهاونند به حقوق خداي رحمن و هركس به خدا تهاون كند خدا هم او را خوار ميكند چنانكه كرده است جميع مردم را و عزت اين نيست كه مردم حال براي خود عزت انگاشتهاند به زور و زر ميسر نيست اين كار، خدا ميفرمايد العزة للّه و لرسوله و للمؤمنين يعني عزت براي خدا
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 356 *»
و رسول و مؤمنان است اين چه عزتي است كه سگي بر سگي بر سر جيفهاي نزاع كند و غالب آيد و جيفه بيشتر خورد و حال آنكه خوردن جيفه ذلّت و بيشتر خوردن آن ذلّت بيشتر است پس مردم هنوز ندانستهاند كه عزت چيست و ذّلت چه؟ و واللّه كه ذليلند و خوار مگر مؤمنان ابرار پس مردم چون خدا را خوار شمردند خدا هم ايشان را خوار شمرده و خوار نموده و به اشدّ ذلتها ذليل نموده و اين تعزّزها و تفاخرها همان تعزّز و تفاخر كلب جيفه است بر كلب جيفه ديگر و عين كلبيت آن ذلّتي است مستقل و جيفه بيشتر خوردنش ذلتي بر ذلتي. واللّه عزت نوكر در نوكري است و بس و نوكري اين آقا افتخار ماكان و مايكون است باري اين ذلتها براي مردم حاصل نشده است مگر به جهت تهاون به اداي حقوق اخوان كه عين حقوق خداست و خدا را حقي ديگر جز همين حقوق اخوان نيست و اخوان را هم حقي جز حق خدا نيست مؤمن پارچه تن نبي است و نبي نور عظمت و جلال و كبرياي خدا پس مؤمن مخلوق است از نور عظمت و جلال و كبرياي خدا چنانكه بعد خواهي دانست.
فصل
در معرفت اشخاصي كه لايق به برادري حقيقي و اشخاصي كه لايق به برادري ظاهري هستند پس در اين فصل دو بيان است:
بيان اول
در كسي است كه لايق به برادري ظاهري هست يا نيست. بدانكه بايد همّ تو احترام پدر و مادر تو باشد و هركس جزء ايشان است احترام داري چرا كه پارچه تن ايشانند و تو بايد احترام دست و پاي رسول خدا را بداري و نباشي از آن جمله كه شاعر گفته:
يعظّمون له اعواد منبره |
و بين اظهرهم اولاده وضعوا |
يعني تعظيم ميكنند مردم چوبهاي منبر رسول خدا را و در ميان ايشان اولاد او خوارند پس مؤمن پارچه تن اوست و تو حرمت دست او را ملاحظه نكني و حرمت منبر و مسجد و قبر و ضريح او را ملاحظه كني خيلي عجيب است پس بايد همّ تو ملاحظه حرمت پدر و مادرت باشد پس اگر مؤمن به ذات خود پارچه ايشان است حرمت ايشان را بداري اگرچه آلوده به غير شده باشد و اگر از شير
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 357 *»
ايشان خورده به قدري كه شير خورده اگرچه يك مكيدن باشد حرمت شير مادر خود را بداري چرا كه شير مادر جزء مادر است پس تو نظرت به پدر و مادر خودت بايد باشد در هرجا كه عكس ايشان را ببيني حرمت كني حال امت آن بزرگوار جمعي هستند بلكه همه الا قليل كه شير آن بزرگوار را خوردهاند نه به قدر آنكه گوشت برويد و از اين جهت كلمه شهادتين را بر زبان ميآورند و ديگر در ساير اخلاق و احوال هيچ بر طبع ايشان نشدهاند و همينقدر رضاع را حقي است عام كه بايد اين حق عام را در كل ملاحظه كني و بس است در اداي اين حق همينكه بداني طهارت ايشان را و تجويز كني نكاح و ارث ايشان را و معاشرت با ايشان نمايي بدون استنكاف در هنگام حاجت و اجتناب ننمايي و اگر ايشان را حاجتي به تو بيفتد اتفاقاً به قدر آنچه عندالحاجه ايشان به كار تو ميآيند رفع حاجت ايشان را بكني پس اگر عطشاني ديدي آبش دهي و جوعاني ديدي نانش دهي و اگر عرياني ديدي لباسش دهي در چاه افتادهاي ديدي بيرونش آوري، كوري ديدي دلالتش كني و بار افتادهاي ديدي بارش را بار كني و امثال اينها از فضول اخلاق و احوال و اموال خود رفع حاجات آنها را كني و نيك و نيكيدوست و نيكوكار باشي نسبت به ايشان و اين حقياست عام كه با عامه مسلمين بايد ملاحظه كرد در نزد اتفاق روزگار و ديگر توجهات خاصه و ملازمات و معاشرات در كار ندارد بعد ايشان دانند و اعمال و اخلاق و احوال خود و اداي حقوق ايشان به اينطور موجب عسر و حرج نميشود و اينها برادران اسلامي ميباشند.
و اما جمعي ديگر كه شهادتين را گفته به علاوه شهادت به ولايت دادهاند اينها را حقي است عام زياده از حقوق عامه مسلمين چرا كه شير مادر تو به ايشان بيشتر تأثير كرده است يا آنكه اعراض ايشان كمتر است پس اينها بر تو به علاوه حق محبت هم دارند و حق نصرت و ياري در ورطات اتفاقيه و ترجيح بر غير دارند و حرام ميشود بر تو ايذاي ايشان و مهماامكن عيادت مرضاي ايشان و تشييع جنايز ايشان بايد نمود و اظهار بشاشت و مهرباني با همه بايد نمود و هرقدر ايشان خلطه را زياد ميكنند زياد ميكني و هرقدر كم ميكنند كم ميكني خلاصه به قدري كه ايشان براي تو
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 358 *»
اظهار نسبت با پدر و مادر تو مينمايند تو هم بايد اظهار كني بدون كم و زياد آنقدر كه به حد عسر و حرج نرسد حضرت صادق7 فرمودند آن كس كه ظاهر ميشود از او مثل آنچه تو ميگويي از ايمان آن كس دوستي او واجب است و برادري او لازم مگر آنكه كاري نزد تو بكند كه مخالف با آنچه تو ميگويي باشد بيرون ميرود از ولايت و اخوت مگر عذري داشته باشد كه آن كار را به تقيه كرده است آنگاه بايد تفكر كرد اگر جايي نيست كه احتمال تقيه برود از او قبول نبايدنمود و تقيه جايبخصوصي دارد كه اگر كسي در جايش به عمل نياورد راست نميآيد و محل تقيه آنجاست كه قوم بدي باشند كه حكم ايشان غالب باشد بر غير حكم خدا پس هرچه مؤمن در ميان آن قوم كند به جهت تقيه و مؤدّي به فساد در دين نباشد جايز است تمام شد. و مقصود از اين حديث شريف آن بود كه هركس اظهار ميكند مثل آنچه را كه تو ابراز ميكني از ايمان اخوت او واجب است و مراد از اين اخوت اخوت عامه است نه اخوت خاصه چنانكه بعد خواهي دانست و همچنين جمعي كه اظهار ميكنند اقرار به جميع شرايط و اركان ايمان را آنها را حقوقي زياده است از مودت زايده و نصرت زايده و رفع حاجات بيشتر و بهتر و در جميع حقوق اعتنا به اين جماعت بيشتر بايد كرد از سابقين و اظهار بِشر و سرور و انبساط به ايشان بيشتر بايد نمود و زيارت ايشان گاهگاه و لو در سالي يكدفعه و دودفعه بايد نمود بهقدر امكان و وسع و آنچه از خدمات ايشان از تو برميآيد و از غير برنميآيد به قدر امكان بايد بهجاآوري و در جميع اين امور به قدر اظهارشان ولايت را و شير مادرت را بايد احترام بداري و اينها هم اهل اخوت عامه ميباشند اگرچه اخصّ از سابقين باشند و آنچه خواهي شنيد از حقوق عظيمه اخوان مخصوص خواص است آيا فكر نميكني كه چگونه ميشود كه هر سهروز يك بار زيارت كل اثناعشريه را نمود يا مواسات با كل كرد؟ بلكه آنها مخصوص خواص است.
و جمعي ديگر هستند كه زياده از اينكه عرض شد با تو خلطه و آميزش و آشنايي ديگر هم دارند و آمد و شد زياده مينمايند و اظهار محبت خاصي زياده از محبت ايماني به تو اظهار ميكنند پس ايشان را حقي زياده است و اگر در جميع اين
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 359 *»
طبقات يك سر مو از آنچه ايشان نسبت به تو به عمل ميآورند تو به عمل نياوري تهاون به حق رسول خدا كردهاي و به حق خدا و مانند آن كسي بعينه بدون تفاوت كه رسول خدا به او بِشر كرده باشد و او به رسول خدا عبوس نمايد و رسول خدا اعزاز او كرده باشد و او اذلال او نموده باشد و رسول خدا بارِ افتاده او را بار كرده باشد و او بارِ افتاده رسول خدا را بار نكند و رسول خدا9 مدتي به حاجت او راه رفته باشد و او به حاجت رسول خدا9 راه نرفته باشد پس به قدري كه ايشان در همه اين طبقات به تو سلوك ميكنند بايد اقلاً تو هم سلوك كني خدا ميفرمايد: اذا حيّيتم بتحية فحيّوا باحسن منها او ردّوها يعني اگر كسي تحيت براي شما مينمايد شما هم به بهتر از آن تحيت كنيد يا آنكه مساوي همان رد كنيد و در حقيقت جميع تحيات عالم را خدا و رسول به تو ميفرستند پس بايد خدا و رسول را بهتر يا مساوي تحيت نمايي البته واللّه اگر به اينطور كه ميگويم مردم سلوك كنند بلاد معمور و عباد مغفور و مسرور خواهند شد ولي من چه ميگويم و اين نفوس شقيه منكوسه هائمه چموش چه ميشنوند خوب ميگويد شاعر عرب:
لقد اسمعت لوناديت حيا |
و لكن لاحيوة لمن تنادي |
يعني شنواندي اگر با زنده حرف زدي و لكن اينها كه تو با ايشان حرف ميزني زنده نيستند.
و اما اخوت خاصه يعني با اخوان مكاشرين ظاهري آن مخصوص به طايفهايست از اظهاركنندگان ايمان و در ميان ايشان هم برادران مخصوصي هست كه انكان و لابد بايد معاشرت و مساورت و مرافقت با آنها نمود و ايشان لايق به اينگونه اخوت هستند و براي اخوان خاص شروطي است چنانكه حضرت امام حسن7 شروط آن را در حديثي بيان فرمودهاند كه معني آن آنست كه اگر مضطر به مصاحبت مردم شدي پس مصاحبت كن كسي را كه زينت براي تو باشد و اگر خدمتي براي او كني تو را حفظ كند و اگر طلب نصرت از او كني تو را نصرت كند و اگر با او سخن گويي سخن تو را بپذيرد و اگر حمله بر عدوي بكني تو را تقويت كند و اگر دستي به احسان به سوي او دراز كني او هم دستي به سوي تو دراز كند و اگر در احوال تو رخنه شود سد نمايد و اگر از تو
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 360 *»
خيري بيند بشمرد و اگر از او چيزي خواهي بدهد و اگر سكوت كني ابتدا كند و اگر مبتلا به بلائي شود متأذي شوي و بايد كسي باشد كه از او مصيبتي به تو نرسد و به واسطه او بلائي به تو نرسد و تو را در حقوق ضروريه وانگذارد و اگر در قسمتي با او منازعه نمايي تو را بر خود اختيار كند و از حضرت صادق7 مروي است كه هركس معامله كند با مردم و ظلم به ايشان نكند و سخن گويد و دروغ نگويد و وعده كند و خلف ننمايد اين كس از جمله كساني است كه غيبت او حرام است و مروتش كامل و عدالتش ظاهر و اخوتش واجب است، تمام شد حديث. و چون وضع اخوت از براي اصلاح دنيا و آخرت است بايد آن كس كه با او اخوت خاصه مينمايي كسي باشد كه آمد و شد او نزد تو ننگ نباشد و انتفاع دنيايي و اخروي از او ببري و كسي كه آمدنش نزد تو تو را از آخرت باز دارد و در دنيا ضرر به تو رساند و در دين تو منقصت دهد بايد از او بگريزي چنانكه از شير درنده ميگريزي و مصاحبت ننمايي مطلقا و لكن حقوق عامه او را در نزد اتفاق بجاآوري و شروطي كه از اخبار برميآيد به طور تفصيل بيان ميكنم و به جهت اختصار احاديث آن را ترك ميكنم و اگر احاديث آن را بخواهي به كتاب «ابواب الجنان» كه در حقوق اخوان نوشتهام رجوع كن كه مانند آن ديگر كتابي نوشته نشده است پس آن شروط چهل شرط است:
اول آنكه كسي نباشد كه وصف كند خدا را به آنچه لايق نيست چرا كه مستحق نزول بلاست و اگر بلائي به او رسد تو را هم دريابد.
دويم آنكه منكر هيچ مسئلهاي از شرايع و سنن نباشد و از فحاوي كلام آن انكار حقي برنيايد و كمي از مردم مُقرّند به كل شرايع تفصيلاً.
سيوم آنكه منكر فضائل آلمحمد: نباشد تفصيلاً و كمي از مردمند كه اين ناخوشي را نداشته باشند و استكبار بر آلمحمد: نكنند اگر مجملاً بگويند كه ما مُقرّ به فضائليم و هر فضيلتي را كه ذكر ميكني در آن خدشه و بحثي دارند.
چهارم آنكه منكر فضائل مؤمنان و جلالت قدر ايشان چنانكه سابقاً در اوائل اين مجلد عرض كردهام نباشد و اين بسيار دشوارتر است و اين خلق كه من ميبينم يهود و نصاري و مجوس در نظر ايشان عظيمترند.
پنجم آنكه فتويدهنده به غير ماانزل اللّه
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 361 *»
نباشد چرا كه محل نزول بلاست و خدا او را كافر و فاسق و ظالم خوانده است.
ششم آنكه راغب به ذكر اعداء آلمحمد: و تحسينكنندة ايشان و ذكركننده كمالات ايشان نباشد كه مردم را او مايل به اعداء ميكند و طبع دزد است و فاسد ميشود.
هفتم آنكه به واسطه شبهات و علوم باطله خود القاء شبهه در خلق ننمايد و مردم را از ولايت به اين واسطه بكيباند.
هشتم آنكه عدوّ شيعيان و ضايعكننده ايشان در نظر مردم به ذكر عيوب براي ايشان و هتك خفاياي ايشان نباشد چرا كه معصوم معدودند و مؤمنان خالي از عيوب نيستند و خدا ستر ايشان را خواسته و هتك ايشان سبب توهين مردم ميشود در حقوق ايشان و حرمت ايشان ضايع شده خوار ميشوند پس اين كس خواركننده مؤمنان است و از او بايد دوري كرد.
نهم آنكه از اهل بدعت و اختراع در دين نباشد كه اگر با ايشان راه روي تو هم از اهل بدعت محسوب ميشوي بلكه خوردهخورده بدعت در نظر تو مستحسن شود وانگهي محل نزول بلا هستند.
دهم از اهل شك و شكاك در مسائل ديني نباشد و هر مسئلهاي كه اتفاق افتد به اظهار شك خود مردم را به شك اندازد.
يازدهم آنكه در نزد مردم متهم نباشد و مردم به او ظنِ بد داشته باشند و چون تو هم با او معاشرت كني متهم به آن تهمت شوي.
دوازدهم تارك جماعت و مساجد نباشد و از آمد و شد خود و انس تو به آن تو را هم تارك جماعت و مسجد كند.
سيزدهم آنكه متهاون به امر نماز و اول وقت نباشد كه از صحبت خود تو را از فيض اول وقت وادارد و خوردهخورده تو را متهاون به اعظم فرايض خدا كند.
چهاردهم آنكه بيخير نباشد كه هرگز نيكي به برادران ننمايد و تو را به معاشرت خود بيخير به برادران مؤمن كند.
پانزدهم آنكه كسي نباشد كه تو نه از دينش بهره ببري و بر علم تو و دين تو بيفزايد و نه از دنياي او كه هرگز در نكبات دست تو را نگيرد.
شانزدهم آنكه احمق نباشد كه هرگز نتواني از او شوري كرد و نتواند تدبير در صرف بلائي از تو كند و نتواند قضاي حاجات تو را نمايد.
هفدهم آنكه فاجر نباشد كه فجور خود را براي تو زينت دهد و خوردهخورده تو را هم فاجر كند.
هجدهم آنكه كذاب نباشد كه هرگز عيش تو گوارا نباشد و آنچه براي تو
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 362 *»
گويد باور نكني و اگر عداوت كسي را براي تو خبر آورد تصديق نتواني كني و از او حذر نتواني كرد و اگر محبت كسي را حكايت كند نتواني با او دوستيكرد و بهعبث ميان تو و جمعي دشمني اندازد كه لايق دشمني نبودهاند و با جمعي ديگر دوستي اندازد كه لايق دوستي نيستند.
نوزدهم ماجن نباشد و ماجن كسي است كه باك ندارد از هرچه به مردم بگويد و هرچه مردم به او گويند چرا كه اين كس زينت دهد براي تو حال خود را و تو را هم مانند خود كند.
بيستم آنكه بخيل نباشد به جهت آنكه هرگاه تو را حاجت به مال او افتد اگرچه قليل باشد تو را منع كند و به تو ندهد و مال خود را بر تو ترجيح دهد.
بيست و يكم آنكه قاطع رحم نباشد چرا كه كسي كه رحم خود را كه محبت طبيعي فيمابين ايشان است قطع كند تو را به طريق اولي قطع كند و در سه جاي قرآن قاطع رحم ملعون است.
بيست و دويم اينكه عبد نباشد چرا كه عبيد را وفا نيست و اگر امينش كني خيانت كند و اگر سخن گويد دروغ گويد.
بيست و سيوم آنكه از سفله و اراذل و اوباش نباشد چرا كه ايشان هم مانند عبيدند و علاوه بر آنكه صحبت ايشان عار است قدر تو را ندانند و تو را هم مانند خود انگارند و با تو راست نيايند.
بيست و چهارم آنكه جبان نباشد كه تو را از شر هيچ عدوي نرهاند و بر هيچ دشمن نصرت ننمايد و در اشدّ گرفتاري تو پيش نيايد و بگريزد.
بيست و پنجم آنكه از انذال و خواران نباشد چرا كه صحبت او دل را ميميراند.
بيست و ششم آنكه از اغنياي مغرور به مال نباشد چرا كه ايشان تو را مشغول به دنيا كنند و از ياد آخرت ببرند و فقرا را در نظر تو خوار كنند و صحبتشان دل را بميراند.
بيست و هفتم آنكه از زنان نباشد چرا كه صحبت زنان مطلقا دل را بميراند و اكثر لغو و بيحاصل و بيمايه و پايه است و حيوانيت و شهوانيتِ تو را غالب كند و روحالايمان تو را ناقص و بر اخلاق رديّه مانند كبر و عُجْب و حسد و حرص و شهوت و جبن و بخل تو بيفزايد.
بيست و هشتم آنكه مجذوم نباشد چرا كه جذام سرايت كند و صحبت او ممكن نباشد.
بيست و نهم آنكه پيس نباشد چرا كه حضرت رسول9 نهي از نزديكي ايشان فرموده است.
سيم آنكه مجنون
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 363 *»
نباشد به جهت عدم فايده و وصول ضرر.
سي و يكم آنكه ولدالزنا نباشد كه قلب او سختتر از سنگ و ايمان و وفا و صدق و صفا نزد ايشان يافت نميشود و ترحم بر تو ابداً نخواهند كرد ابداً اگرچه از نسل رسول باشي.
سي و دويم آنكه اعرابي و از اهل باديه نباشد چرا كه ايشان مؤدب به آداب شرايع نيستند و نفاق ايشان زياد است و مانند حيواناتند.
سي و سيوم آنكه از اهل غشّ و حيله نباشد چرا كه ايمن به خلوص او و صدق او نيستي و دايم چيزي چند به تو گويد كه تو را خوش آيد اگرچه ضرر دين و دنيا و آخرت تو در آن باشد.
سي و چهارم آنكه از شرار نباشد كه هر روز شرارتي كند و مردمآزاري نمايد و مبتلا شود و هر روز تو را به محنت اندازد.
سي و پنجم آنكه نورس و زياد جوان نباشد كه براي ايشان عهدي و وفائي نيست و ابوالهوسند و از صحبت ايشان تو را انتفاعي حاصل نشود.
سي و ششم آنكه بخصوصه شارب خمر نباشد كه وفا و رحم در ايشان نباشد و حيا در وجود ايشان يافت نميشود و زينت ميدهند براي تو عمل خود را و اگر عيبي ديگر نداشته باشند مگر آنكه هر روز مجنون ميشوند و به حالي ميشوند كه ايمان و كفر نزد ايشان يكسان است و خدا و بت پيش ايشان مساوي است بس است.
سي و هفتم آنكه صاحب شطرنج و نرد بخصوصه نباشد چرا كه نهي وارد شده است از سلام بر او چه جاي عشرت با او.
سي و هشتم آنكه مخنّث نباشد كه طبع او مجبول بر بيوفائي و هرزگي است و سلام بر او ممنوع است چه جاي اخوت با او.
سي و نهم آنكه شاعري كه شعرهاي هرزه ميگويد و قذف زنان ميكند و هجو مؤمنان مينمايد و ناموس مردم را به باد ميدهد و عشق امردان ميورزد نباشد چرا كه سلام بر او نبايد كرد چه جاي اخوت.
چهلم آنكه عامل تماثيل و تصاوير نباشد چرا كه ممنوع است سلام بر او چه جاي اخوت او. و اين چهل خصلت است كه اخبار به آنها وارد شده است كه با اينها معاشرت و خلطه و اخوت ننمايد پس اجتناب كن از اينها و من قاعدهاي كليه به تو بياموزم تا چون به اصل حكمت برخوري در امر معاشرت حكيم باشي.
بدانكه چيزهاي عالم سهگونه است بعضي ضعيفند كه از خود نه خيري دارند و نه شري و تابع هوايند مانند كاه كه از
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 364 *»
هر طرف بادي آيد او را ميبرد خواه شمالي باشد و خواه جنوبي مثلاً و از خود حركت مستقلي و رأي مستبدي ندارند و بعضي ديگر از خود خيري يا شرّي دارند ولي همانقدر كه خود را از اهل خير يا شرّ كردهاند و ديگر آنقدر قوي نيستند كه در غيري هم اثري كنند و بعضي صاحب خير و شر هستند و بر آن اصراري و ثباتي و عادتي دارند و نميتوان ايشان را از آن خصلت انداخت بلكه ضعفا و متوسطين را به جهت اصرار و استبداد خود ميتوانند برگردانند از حالتي كه دارند پس رفيق و برادر تو بايد كه از تو قويتر باشد تا از او منتفع شوي و در تو صحبت او اثري كند پس نظر كن در رفيق خود اگر خصلتي بد دارد و در آن خصلت نفسي است قوي از او اجتناب كن خواه برادر اصلي يا عرضي باشد چرا كه ضرر او به تو ميرسد و تو را مانند خود خواهد كرد مانند آتش قوي كه به رطوبت ضعيف رسد و او را بخشكاند و ثمره اخوت آن است كه تو استكمال امر دين و دنيا را كني و از چنين كسي استكمال در خير حاصل نشود و تو را فاسد كند و هرگاه خصلتي نيك دارد و در آن خصلت مصرّ و صاحب قوه است با او آشنايي كن تا از آن خصلت نيك منفعل شوي و متأثر گردي و تو را كامل گرداند مانند آبي بسيار كه به آتش ضعيف رسد و او را خاموش كند و اگر ضعيف است در خصال خود ضرر ندارد صحبت تو با او و نفع به او ميرسد اگر تو قوي باشي و همچنين اگر متوسط باشد و بدانكه مردم قوي بابها هستند پس يا بابند از براي آلمحمد: و خيري از خيرات ايشان از او بروز كرده يا خيراتي چند و يا بابند از براي اعداي ايشان و شرّي يا شروري از آنها از او بروز كرده و تو ببين كه سائل كدام بابي و گداي كدام درخانهاي و چه ميجويي و طالب كيستي؟ و اگر مؤمن در امر خود فكر كند ابداً حيران نميشود و لكن كو آن كسي كه بخواهد خوب باشد چه جاي خوب باري بر من است كه در اين كتاب از علم و نصح كوتاهي نكنم ديگر شما خوانندگان خود دانيد واللّه اگر اين مسلمانان انصاف دهند و مايل به نجات جان خودباشند ميفهمند كه خواندن اينكتاب واجب است و ثواب خواندن آن از قرآن بيشتر است از اين جهت كه قرآن را نميفهمند و ثوابشان همان محض
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 365 *»
حفظ حروف است و بر علم و ايمان ايشان مطلقا چيزي نميافزايد و اين كتاب بر علم و ايمان ايشان ميافزايد و شرح قرآن را براي ايشان مينمايد اما كسيكه قرآن را بفهمد و بخواند البته هزارهزار مرتبه بلكه بلانسبت ثواب قرآن بيشتر است و محل سخن نيست لكن براي عوام ثواب اين بيشتر و لازمتر است نشنيدهاي كه فرمودند كه يك ساعت در مجلس عالم نشستن ثواب دوازدههزار ختم قرآن دارد و اين كتاب مجلس عالم است براي متعلمان و چگونه مجلسي و نه هركس عربي دانست قرآن را ميفهمد پس اين كتاب براي عوام عجم و طلاب همه ثوابش بيشتر است و اگر گويم لازم است ايشان را كه هر روز قدري از آن را بخوانند بعيد نگفتهام چرا كه فرمودند: طلب العلم فريضة علي كل حال يعني طلب علم در هر حال واجب است و خواندن اين كتاب حق طلب علم است باري برويم بر سر سخن.
و امري ديگر لازم است كه تو صفات خود و اخلاق خود را ميزان لياقت رفيق قرار ندهي چنانكه همه ابناء زمان ميگويند كو رفيق و يكيمقصودش ايناست كه كو رفيقي كه با من در شربخمر رفاقت كند و يكي آنكه كو رفيقي كه عيب مرا نگويد با من در دروغ شريك باشد يا در ظلم با من شريك شود يا هرچه دارد به من دهد و هيچ نخواهد مجملاً كه مقصودشان آن است كه كو رفيقي كه با من در جميع اخلاق من چه خوب و چه بد موافقت كند و هرچه من بخواهم چه شرّ و چه خير به عمل آورد و اين درست نيست شايد خطا از تو باشد و حق و صواب با او پس ميزان را شرع انور و سيرت بزرگان بايد قرار داد و ايشان را حَكَم كنيد و هر دو مايل به اتّباع ايشان باشيد هركس اشبه به ايشان است در آن باب او مطاع باشد و ديگري مطيع پس بايد انصاف در كار باشد و انصاف اعظم فرايض الهي است كه در اين زمانه داخل متروكات است آيا نشنيدهاي كه شخصي پرسيد از حضرت صادق7 از حق مؤمن و جواب نفرمود تا آنكه آن شخص خواست وداع كند و به شهر خود رود عرض كرد سؤالي كردم و جواب نفرموديد فرمود ميترسم كه جواب دهم و كافر شويد يعني چون عمل نكنيد بعد فرمود كه شديدتر واجبات خدا بر خلق سهچيز است انصاف
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 366 *»
دادن شخص از نفس خودش تا آنكه راضي نشود براي برادرش از نفس خودش مگر به آنچه راضي نيست براي خودش از برادرش و ديگري مواسات برادر در مال يعني آنچه دارد نصف كند با برادر خود و ديگري ذكر خدا در همه احوال و مقصودم سبحان اللّه و الحمدللّه نيست بلكه ياد كند خدا را در نزد حرام تا آنكه ترك كند آن را، تمام شد. پس واجب است كه انصاف دهي و خود را و رفيق خود را به ميزان اوليا بسنجي اگر نقص در تو است او را تصديق كني و عيب را از خود داني و محبت تو به او بيشتر شود كه اشبه است به پدر و مادر تو و اگر عيب در اوست او را به رفق و مدارا به حق بخواني و به حق بداري لكن نفس سركش هرگز خود را ناقص نميانگارد و مخالف خود را دايم ناقص ميشمرد و ترك آن كار مؤمنان است و بس و آنچه عرض شد در اخوت اخوان مكاشره بود خواه اصلي باشند و خواه رضاعي چرا كه تو اخوت با صفت پدر و مادر خود ميكني و كاري به ذوات آنها نداري و حقوق اينها زايد بر حقوق اخوان عامه است.
بيان دويم
در بيان آن جماعت كه برادران ثقهاند و صفات و علامات ايشان. بدانكه اين مقام مقام خصيصين ابرار و اولياي كباراست و كار هركس نيست و اهل اين مقام از گوگرد سرخ كمترند و عزيزتر از هر جوهر، آنها كسانيند كه بعد از آنكه اتفاق اين خلق منكوس متعاهدين بر شقاق و نفاق را ديدند خود را پنهان كردند در بلاد تا ايمن شوند از شرّ اين عباد تا آلوده به صحبت اين خلق نشوند و گوهر گرانبهاي وجود خود را خوار در دست اين خسان ننمايند حضرت موسي بن جعفر7 فرمود نه هركس كه ادعاي دوستي ما را كرد مؤمن است و لكن آنها را خدا خلق كرده كه انس مؤمنين باشند. فرمود آگاه باش كه مؤمن كم است و اهل كفر بسيار آيا ميداني چرا؟ آنها را براي انس مؤمنين آفريدند كه درد دلي به آنها كنند و راحت شوند. و فرمود حضرت صادق7 كه مؤمنه كمتر است از مؤمن و مؤمن كمتر است از گوگرد سرخ، كه ديده است گوگرد سرخ را؟ و حضرت باقر7 فرمود كه مردم همه بهيمهاند مردم همه بهيمهاند مردم همه بهيمهاند بعد فرمود مگر كمي از
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 367 *»
مؤمنين و مؤمن كم است و مؤمن كم است و مؤمن كم است، تمام شد حديث. پس مؤمن خالص به تنهايي انسان است و باقي مردم بهائمند كه براي رفع حاجات مؤمنين آفريده شدهاند و آنها را مؤمن نميگويند بلكه آنها مسلمند چرا كه مؤمن كسي است كه بگويد و عمل كند و مسلم كسي است كه بگويد و عمل نكند پس عصاة قاطبةً مسلمانند و مطيعان مؤمنان و شرح اين مقام را با آيات و اخبار در كتاب «ابواب الجنان» مفصل نوشتهام اگر موفق شدي رجوع كن پس مسلمانان با هم برادرند و مؤمنان با هم، مؤمنان برادران ثقه باشند و مسلمانان اخوان مكاشره و اخوت خود را به جهت عصيان به انجام نرسانند به خلاف مؤمنان كه اخوت ايشان مخلد است و اخوت ميان مؤمنان و مسلمانان هم اخوت مكاشره است نه اخوت ثقه و واجب است بر مسلم كه با مؤمن به طور وثوق راه رود اگرچه نميرود و مؤمنان را صفات عديده است كه به آن شناخته ميشوند و در چندي قبل از اين در باب سابق در صفات مؤمنين احوال ايشان را از اخبار نوشتهام به آن رجوع كن و بشناس و اين مؤمنان جميعاً برادر ثقه و صدق و صفايند و در ميان ايشان خيانت و غش و نفاق و شقاق يافت نميشود چرا كه حضرت باقر7 فرمود مؤمن كسي است كه مؤمنان او را امين جان و مال خود دانند و مسلم كسي است كه مسلمانان از زبان و دست او سالم باشند، تمام شد. و اگر انصاف دهي در اين زمان مسلم كم پيدا ميشود چه جاي مؤمن و مؤمن صديق مؤمن است و معني صداقت آن است كه حضرت صادق7 فرمود كه صداقت نيست مگر به حدودش و هركس آن حدود را دارد يا چيزي از آن حدود را او را نسبت به صداقت بده و كسيكه چيزي از آن را ندارد او را به صداقت نسبت مده پس اول آن اينكه باطنش و ظاهرش با تو يكي باشد و دويم آنكه خوبي تو را خوبي خود داند و بد تو را بد خود و سيوم آنكه احوالش نسبت به تو تغيير نكند به واسطه ولايتي يا مالي و چهارم آنكه از تو منع نكند چيزي را كه دستش به آن ميرسد و پنجم كه جامع همه اينهاست آنكه تو را وانگذارد در نزد نكبات، تمام شد. عرض ميكنم كه جامع همه اين صفات همان اسم است كه حضرت امير بر ايشان گذارد كه
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 368 *»
وثوق به ايشان داشته باشي مطلقا يعني بر نفست و مالت و اهلت و اولادت و وثوق به عفو او داشته در نزد بدي و به عطاي او در وقت حاجت و به حلم او در نزد سفاهت و به علم او در نزد جهل و به شفاعت او در نزد گناه و هكذا در جميع موارد پس آنگاه او برادر ثقه است حقيقةً و آنهايند در اين هنگام كسانيكه حضرت صادق7 فرمود كه مؤمنون اولاد يك پدر و يك مادرند اگر به رگ يكي از آنها چيزي بخورد باقي بيدار ميشوند. و حضرت باقر فرمود كه خدا خلق كرد مؤمنان را از طينت بهشت و جاري كرد در ايشان از روح خود پس به اين جهت مؤمن برادر مؤمن است از پدر و مادر پس اگر مصيبتي به يكي از آن روحها برسد در شهري از شهرها اين روح محزون ميشود به جهت اينكه اين از آن است. و حضرت صادق7 فرمود مؤمن برادر مؤمن است مثل يك جسد اگر عضوي به درد آيد همه جسد الم آن را دريابد و ارواح ايشان از يك روح است و روح مؤمن متصلتر است به روح خدا از شعاع آفتاب به آفتاب، تمام شد حديث شريف. و هركس كه در نفس خود مييابد كه نفس خودش از شر خودش ايمن نيست بداند كه ديگري به طريق اولي از او ايمن نخواهد بود پس مؤمنان از او ايمن نباشند و با او اخوت نكنند و از او هراسان و ترسانند پس تمناي صحبت و اخوت مؤمنان نكند و با امثال و اقران خود اخوت كند چرا كه،
كبوتر با كبوتر باز با باز |
كند همجنس با همجنس پرواز |
و چون لايق اخوت مؤمنان نباشد و ايشان او را امين مال و جان خود ندانسته از او گريزان باشند او ترك اخوت امثال و اقران خود ننمايد چرا كه انسان مدنيالطبع مخلوق شده است و بايد با هم مقترن باشند پس هر صنف با اصناف خود بايد قرين و برادر باشند از اين جهت تحريص و ترغيب به گرفتن برادران شده است حتي آنكه فرمودند بسيار بگيريد از اصدقا كه آنها نفع ميدهند در دنيا و آخرت. و حضرت صادق7 فرمود كه هركس پيدا كند برادري در راه خدا خانهاي در بهشت پيدا كرده است، تمام شد. و مپندار كه اخوان مكاشره در راه خدا نميشود چرا كه تو در اخوت احترام شير مادر خود را نگاه ميداري و احترام
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 369 *»
خداست پس در راه خداست و انفه و كبر مكن از برادران ضعيف چرا كه تو هم از ايشان بهتر نيستي و اگر تو ثقه بودي مؤمنان با تو آشنايي ميكردند.
فصل
بدانكه چون خواهي كه برادري از برادران را بشناسي كه آيا اين از پدر و مادر تو است يا شير مادر تو را خورده و اولاد غير است نگاه به دل خودت كن كه او را به جهت خصلتهاي او دوست ميداري يا آنكه بلاجهت دوستميداري و در قلبخود مييابي دوستي بيغرضي با او پس اگر او را بدون ملاحظه خصلتها دوست ميداري بدانكه او جسدش از جسد تو است و روحش از روح تو پس لامحاله او هم جزء پدر و مادر تو است و سبب اين امتحان آن است كه هر چيزي مجانس خود را دوست ميدارد و حيّز دو قطعه نار يك محل است و هر دو با هم الفت ميگيرند و ممازج ميشوند و هرگاه او را به جهت خصلتهاي او دوست ميداري يعني علم او را يا كرم او را يا رفق او را يا خُلق او را نه به جهت ذات او پس بدانكه او صفاتش كه ظاهر اوست از شير مادر تو است و ذات او را دشمن ميداري و اكراه از او داري لكن در اين هنگام بايد اكراه ذات او تو را منع از حرمت صفات او نكند و اين كار مشكلي است و مبادا به عداوت ذات او كه از ابوبكر است اكراه از صفات او كني كه نور حضرت امير است7 و بهاين واسطه هلاك شوي كه مؤمن نبايد اكراه يك سر موي نور مولاي خود را داشته باشد كه به اين واسطه ناصب ميشود بفهم چه گفتم.
و لكن اين ميزان وقتي معتبر است كه نفس خود را به ميزانهاي يقيني آزموده باشي و ببيني در خود ولايت اولياي يقيني را پس در اين هنگام اين ميزان معتبر است و اگر نعوذباللّه در نفس خود اكراه از بعض اوليا هم ببيني ميزانت معوجّ است و حكمش راست نيست و اگر بالتمام بغض اوليا را در خود ببيني آنگاه نفس تو ميزان اشقياست پس هركس را بالذات دوست داري او شقي بالذات است يقيناً و هركس را لاجل عملٍ دوست داري البته او شقي عارضي است و شقاوت رضاعي دارد پس معلوم شد كه معرفت نوع اخوان به واسطه قلب ميشود نه به ادعا و علامتي ديگر هم در بشره ندارد چرا كه راست و دروغ اين دنيا مخلوط به هم است و حق و باطلش مشوب به يكديگر و
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 370 *»
معلوم نميشود مگر به ميزان از اين جهت است كه گفتهاند القلوب شواهد و القلب يهدي الي القلب يعني دلها گواه يكديگرند و دل دلالت بر دل ميكند و در عجم ميگويند ٭دل به دل راه دارد٭ و اين كلامي است بسيار متين.
پس اگر خواهي مؤمن و مسلم را بشناسي و تميز كني مابين برادر پدري و مادري خود و ميان آنكه شير از غير پدر و مادرت خورده و لكن اصلش از تو است و ميان آنكه اصلش از تو نيست و لكن شير مادر تو را خورده پس اول قلب را امتحان كن به دوستي آلمحمد: اگر آلمحمد را: بلاجهت دوست ميداري و ملاحظه هيچچيز در دوستي خود نميكني بدانكه اولاً خودت از طينت ايشاني و از روح ايشان بلاشك و ديگر شبهه در اين مكن مگر آنكه العياذباللّه ايشان را بهجهت غرضي ديگر دوست بداري كه آن وقت دلالت ميكند بر آنكه از طينت ايشان نيستي ولي فرزند رضاعي ايشاني و چون دوستي به مناسبت است و داني را با عالي چندان مناسبتي نيست شناخته ميشود محبت عالي به محبت واسطگان پس اگر واسطگان را كه يقيناً از ايشان بودهاند و هستند دوست ميداري بلاجهت معلوم ميشود كه تو از طينت ايشاني يقيناً و شك نبايد كرد در آنكه از اهل جنت و عليين هستي ديگر چه ميشود كه مصائب به واسطه بعضي اعمال ناشايستت به تو برسد و لكن ناجي هستي اگرچه بعد از زماني باشد و كاشف از صدق اين مقال آن است كه حضرت باقر فرمود خدا ما را از اعلي عليين خلق كرد و خلق كرد دلهاي شيعيان ما را از آنچه ما را از آن خلق كرده و بدنهاي ايشان را خلق كرد از پستتر از آن و دلهاشان به ما ميلدارد چرا كه خلقشدند از آنچه ما از آن خلقشديم پسخواندند كلا ان كتاب الابرار لفي عليين تا مقربون و خلق كرد عدوّ ما را از سجين و خلق كرد قلوب شيعه ايشان را از آنچه آنها را از آن خلق كرد و بدنهاشان از دون آن پس دلهاشان ميل ميكند به سوي ايشان چرا كه آنها خلق شدهاند از آنچه آنها خلق شدند پس خواندند كلا ان كتاب الفجار تا مكذبين و از اين حديث شريف معلوم شد كه دل مؤمنان مايل به آلمحمد است: بالطبع البته و همين دليل آن است كه از طينت ايشان آفريده شده است البته پس
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 371 *»
بازگشتش به سوي ايشان است البته و به طور وضوح ميآزمايد دل خود را به دوستي دوستان يقيني ايشان چنانكه از حضرت امير7 مروي است كه فرمودند كه هركس ميخواهد كه بداند كه دوست ماست يا دشمن ما دل خود را آزمايش كند اگر دوست ميدارد دوستي از ما را دشمن ما نيست و اگر دشمن ميدارد دوستي از ما را او دوست ما نيست. و به رسول خدا9 عرض كردند چطور ميشود كه ما شما را دشمن داريم بعد از آنكه شما را شناختيم فرمودند به اينكه دشمن داريد دوستان ما را و دوست داريد دشمنان ما را. پس چون به محبت اوليا قلب خود را آزمودي و ديدي كه بيسببِ ظاهري ايشان را دوست ميداري و نيست دوستي تو از باب حاجتي يا طمعي يا علمي يا خُلقي يا غير اينها پس يقين كن كه تو از دوستاني و از جنت آمدهاي و به جنت برميگردي و يقين كه از نسل رسول خدا و اميرالمؤمنين و نسل فاطمه: هستي بلاشك و بلاريب و سيّدي هستي محمدي علوي فاطمي حسني حسيني بلكه مهدوي بدون شك و شبهه و از ايشاني و با ايشان و نيست مثَل تو در اين دنيا مگر مثل آن سيّدي از نسل فاطمه كه حنايي از غير سادات گرفته باشد و دست خود را خضاب كرده باشد و اين خضاب هيچ ضرر به سيادت ذاتي ندارد و از او چيزي نميكاهد و در نزد صاحبان بصيرت محل اعتنا نيست مثل آنكه كسي از سادات نباشد و حنايي از سادات گرفته به دست خود خضاب كند حال اين خضاب هيچ نفع به او نخواهد كرد و از زمره سادات به اين واسطه نشود و اين خضاب مثل اين جسم عرضي بود كه كسي كه روحش از سادات عاليدرجات باشد و بدنش نباشد ضرري به او نخواهد داشت و از زمره سادات به اين واسطه بيرون نرود بلكه هيچ محل اعتنا نباشد مانند محمد بن ابيبكر كه روايت شده است از حضرت امير7 كه فرمودند پسر من است از صلب ابيبكر و اگر روح از سادات نباشد و بدن باشد هيچ نفع ندارد و محل اعتنا نيست مانند پسر نوح كه خدا فرمود: انه ليس من اهلك انه عمل غير صالح باري پس هرگاه ولايت اهلبيت را: و ولايت اولياي ايشان را در خود علانيه ديدي بدون غرض و مرض يقين كن كه از
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 372 *»
نسل ايشان ميباشي و از طينت ايشان و از روح ايشان و در اين هنگام دل تو ميزان عدل است چرا كه امام ميزان عدل است و تو هم از طينت اويي پس هركس را بيغرض دوست ميداري و اعمال و احوال و اخلاق او هم مطابق اعمال و احوال و اخلاق آلمحمد است: آن شخص برادر پدري و مادري تو است و به شير مادر تو هم پرورش يافته است و اگر خود او را دوست ميداري و بعضي اعمالمنكر دارد برادر پدري و مادري تو است ولي شير غير را خورده است پس او طيبالذات خبيثالعمل است بايد به خدا تقرب جويي به دوستي ذات او و دشمني اعمال منكر او و سعي كن كه مبادا به دوستي ذاتش اعمالش را دوست داري يا به دشمني اعمالش او را دشمن داري و معذلك ملاحظه كن اگر صفات ظاهرش منكَر است و قوي است و غالب است بايد از آن در خلطه و آميزش اجتناب كني و اظهار كراهت بنمايي تا بدي او به تو تأثير نكند ولي ذات او را در دل خود دوست داري و منتظر زوال اعراض و امراض او باشي و اگر صفات ظاهرش منكَر است و قوي نيست او را به نصايح و مواعظ اصلاح كني و به قوت خود او را معالجه كني چرا كه مريض است و محل وجوب امر به معروف و نهي از منكر كه معالجه نفوس است همينجاست پس او را امر كني به خيرات و نهي كني از شرور تا او را به حق بداري و اين هم حقي است كه او بر تو دارد و اگر ذات او را بلاغرض دشمن ميداري و اعمال او را دوست ميداري به جهت آنكه نيك است او برادر رضاعي تو است و شير مادر تو را خورده است حرمت شير مادر خود را بايد بداري و اگر قوي باشد شايد كه از او هم منتفع بشوي و معاشرت با اين اولي است از آنكس كه برادر اصلي تو است و رضاعي ديگران چرا كه اخلاق او كه منكر است مضر است و اخلاق اينكه معروف است نافع و ذوات هيچيك را دخلي در معاشرت نيست و بايد در قلب دوستي و دشمني باشد و اگر ذات او و اعمال او هر دو را دشمن ميداري چرا كه اعمالش بر خلاف اعمال آلمحمد است او دشمن تو است ظاهراً و باطناً پس از او بگريز چنانكه از خنزير ميگريزي و اجتناب مينمايي.
و شاهد بر آنكه دل گواهي عدل است احاديثي چند
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 373 *»
است كه بعضي از آنها اين است كه از حضرت صادق7 پرسيدند كه شخصي ميگويد من تو را دوست ميدارم چگونه بدانم كه او مرا دوست ميدارد فرمود امتحان كن قلب خود را اگر تو او را دوست ميداري او هم تو را دوست ميدارد و شخصي به حضرت صادق7 عرض كرد كه من واللّه تو را دوست ميدارم حضرت سر خود را فرود انداخت پس سر خود را بلند كرد فرمود راست گفتي از دل خود بپرس كه تو در دل من چوني يعني چقدر تو را دوست ميدارم زيرا كه دل من به من خبر داد كه من در دل تو چونم يعني كه تو چقدر مرا دوست ميداري حاصل مطلب آنكه اگر بخواهي بداني كه من تو را چقدر دوست ميدارم ببين خودت مرا چقدر دوست ميداري و اين بشارتي است براي مؤمنان كه اگر بخواهند بدانند كه امامشان ايشان را چقدر دوست ميدارد نگاه كنند كه خودشان امامشان را چقدر دوست ميدارند پس امامشان همانقدر ايشان را دوست ميدارد و همچنين شيعيان به قدري كه تو ايشان را دوست ميداري آنها هم تو را همانقدر دوست ميدارند و حضرت موسي بن جعفر هم7 به كسي فرمودند كه اگر بخواهي بداني كه پيش من چه داري ببين من پيش تو چه دارم و حضرت صادق7 به كسي فرمودند به دل خود نظر كن ببين كه اگر از رفيقت اكراهي به هم رسانيدهاي بدانكه يا او خلافي كرده يا تو خلافي كردهاي يعني اگر تو درست سلوك كردهاي و با ميزان شريعت معتدل بودهاي او خلاف كرده كه تو رنجشي پيدا كردهاي از او و در دل تو تأثير كرده و يا آنكه تو خلاف كردهاي و از عدل منحرف شدهاي و او درست است كه تو به واسطة آن مرض از او رنجش پيدا كردهاي مثل كسي كه آب در دهن او ترش آيد البته يا تقصير از آب است و آن كس صحيح است يا تقصير از آن كس است و مريض شده و آب صحيح بوده و علتي نداشته.
باري اين ميزان تو را كفايت ميكند در معرفت اشخاص و لكن حذر كن كه قبل از آنكه خود را به ميزان اوليا و شرع سنجيده باشي ظن بد به مسلمانان و مؤمنان بري كه شايد تو مريضي و آبها گوارا و در دهان تو ترش ميآيد مثل آن مرشد صوفي سني كه دو نفر از مريدان شبهه كردند در
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 374 *»
دين تسنن و احتمال حقيّت در دين شيعه دادند چون به نزد مرشد رفتند گفت چه كردهايد كه صورت شما را مانند صورت خنزير ميبينم اينها در قلب خود توبه كردند از شبهه و يقين كردند كه تسنن خوب است گفت هاه توبه كرديد و صورت شما صورت انساني شد. حال خود آن مرشد مريض بود و دهانش آب شيرين را ترش ميدانست چون ميل به شيعه كردند نزد او در ذهن او منكَر شدند و چون باز سني شدند مساوي طعم دهان او شدند و ديگر خلافي نديد و اعتدال گمان كرد حال حذر كن كه مانند او نباشي اول قلب خود را معتدل كن و خالص نما در ولايت و تميز ده دوستي از غرض را از بيغرض كه بسيار مشكل است و به زودي مشتبه ميشود آنگاه اگر حكمي كند بپذير و اگر معتدل نيستي يقينِ بد به خود كن و ظنِ بد به غير مبر.
فصل
در بيان حقوق برادران ثقه است و اين فصل شكننده پشت برادران است و هلاككننده نفوس ايشان است اكابر در آن عاجزند و اعاظم از نيل آن ماندهاند وصول به آن كار خصيصان است و اداي آن منصب نقبا و نجبا و در عظمت اين عمل همين بس كه جابر از حضرت امام زين العابدين7 پرسيد كه يابن رسولاللّه حق مؤمن بر برادر مؤمنش چيست؟ فرمود خوشحال بشود به جهت خوشحالي او و محزون شود به جهت حزن او و جميع امور برادر را به انجام رساند و هيچچيز از مال دنيا به دست او نيايد مگر با برادرش تقسيم كند تا در خير و شر هر دو مساوي باشند جابر عرض كرد اي سيّدِ من چگونه همه اين را خدا براي مؤمن واجب كرده است بر برادرش؟ فرمود به جهت آنكه مؤمن برادر پدري و مادري مؤمن است بر ولايت تا آنكه جابر عرض كرد سبحان اللّه كه ميتواند اين كار را كند؟ فرمود هركس ميخواهد بكوبد درهاي بهشت را و معانقه كند با حوريان نيكو و با ما باشد در دار سلام يعني بهشت جابر گفت عرض كردم كه هلاك شدم واللّه يابن رسول اللّه چرا كه كوتاهي كردم در حقوق برادرانم. و عجز جابر از كمال اين معني تو را كفايت كند چرا كه جابر از نقبا بود و از بزرگان شيعه است باري امر عظيم است و خطب جسيم و بنيه اين خلق منكوس را طاقت عمل
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 375 *»
به اين احكام نيست ولي ما چون مقام را مناسب ديديم فيالجمله متعرض بيان آن شديم و هزاريك آن را شرح نداديم.
بدانكه برادران ثقه سه جورهاند بعضي از تو بزرگترند و بعضي مساوي تواند و بعضي كوچكتر از تو چنانكه برادران اين دنيا چنينند و بزرگي در اين دنيا به سنّ است و بزرگي در ايمان به قوت ايمان پس اگر ايمان او از تو قويتر است از تو بزرگتر است و اگر مساوي تو است او همسنّ تو است و اگر ضعيفتر از تو است كوچكتر از تو است.
پس اول برادران بزرگند كه پيشقدمند و سرعت سير ايشان در صعود از حضيض جهل به اوج علم و ايمان بيشتر است و تو نسبت به ايشان مقامت اسفل است و برادر بزرگتر براي كوچكتر قائممقام پدر است و وصي پدر است و او را فيالجمله ولايتي است بر كوچكتر مثل پدر و كوچك نسبت به او مقام فرزندي دارد و اگرچه هر دو جزء پدرند اما بزرگتر به منزله دست است و كوچكتر به منزله انگشت دست پس دست نسبت به انگشت كل است و انگشت نسبت به دست جزء و چون نسبت جزئيت دارد به منزله فرزند شود براي بزرگتر و بزرگتر به منزله پدر شود براي او و از اين جهت استاد را پدر گويند و شاگردان را فرزندان و حق برادر بزرگتر مانند حق پدر است و در خصوص پدر فرمودند: انت و مالك لابيك يعني تو و مالت هر دو مملوك پدريد پس در خصوص برادر بزرگتر اگر به اين درجه نباشد درجه ايثار است چنانكه خدا در صفت برادران فرموده: و يؤثرون علي انفسهم و لوكان بهم خصاصة يعني برادر خود را بر جان خود اختيار ميكنند اگرچه محتاج باشند يعني كفاف را بالكليه از خود ميبرند و به برادر خود ميدهند و مقام چيزي دادن سهمقام است دادن از زيادتي مال، آن انفاق و صدقه است و دادن از كفاف يعني آن مالي كه به آن حاجت داري و معاش تو به آن ميگذرد بعضي از آن را به برادر خود دهي آن مواسات است و اگر تمام كفاف را بدهي و خود را محتاج گذاري ايثار است و مقام ايثار مقام اداي حق پدر است و برادر بزرگتر و ايثار را خدا به طور مطلق فرموده و اختصاصي به مال ندارد پس بايد ايثار كرد برادر بزرگتر را پس چشمت ابداً به حاجت او باشد نه خودت و همچنين گوشت
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 376 *»
و زبانت و دستت و پايت و عقلت و روحت جميعاً در خدمت او و براي او باشند نه خودت كه اگر چيزي را براي خودت نگاه داشتي و به كار بردي خود را بر او ايثار كردهاي و خود را بر او ترجيح دادهاي و حال آنكه بايستي نسبت به او مانند عبد باشي نسبت به مولي و تو و جميع عقل و نفس و جسد و مايتعلق تو همه از او باشيد و او اولي به تصرف باشد در جميع آنچه تو راست آخر نه ولي به معني اولي به تصرف است و نه اين است كه خدا ميفرمايد: انما وليكم اللّه و رسوله و الذين آمنوا پس خدا اولي است به تو از تو چرا كه رب تو است و ميفرمايد: واللّه ولي المؤمنين بعد رسول چرا كه خدا فرمود: النبي اولي بالمؤمنين من انفسهم پس مؤمنون اولايند به تو از تو به نص و اگر گويي مخصوص ائمه است گويم لفظ عموم دارد و بر ايشان واقع ميشود اولاً پس بر بزرگان ثانياً و جاي ديگر ميفرمايد: المؤمنون و المؤمنات بعضهم اولياء بعض يعني بعضي از بعضي بزرگترند و مقام ولايت را دارند چرا كه آيت ولي مطلق در ايشان جلوه كرده و از ايشان به تو تابيده پس ايشان اولايند به جسم و نفس و روح و مال و جميع مايتعلق تو مگر آنچه را كه در شرع در احكام ظاهره نهي از آن فرمودهاند مانند زن و دليل بر آنكه برادر بزرگتر را بايد ايثار نمود قول حضرت امير است به آن طبيب يوناني كه اسلام آورد و حضرت اركان اسلام را به او تعليم كردند تا مسلمان شود فرمودند بعد از شهادات كه امر ميكنم تو را كه مواسات كني با برادرانت كه مطابقند با تو بر تصديق محمد و تصديق من و انقياد براي او و براي من در آنچه خدا به تو روزي كرده و تفضيل داده است تو را بر هركس كه تفضيل داده به سدّ حاجت ايشان و جبر كسرشان و فقرشان و هركس از ايشان در درجه تو است در ايمان او را با جان خود مساوي كني در آنچه داري و هركس فاضل بر تو باشد در دين تو ايثار كني او را به آنچه داري بر نفس خود تا آنكه خدا بداند كه دين او نزد تو ترجيح دارد بر آنچه داري و اوليا گراميترند نزد تو از اهل و عيال تو تا آخر حديث. تدبر كن كه چگونه اخوان را بر سه قسم فرمودند و براي هريك حقي مقرر داشتند و مواسات را در اين حديث به معني انفاق و صدقه استعمال فرموده است يا آنكه از كفاف قدري
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 377 *»
بايد به كوچكتر داد و به مساوي نصف كرد و مساوي كرد او را با خود و اما برادر بزرگتر را فرمود بايد ترجيح داد بر خود.
و شخصي كه او را ابان ميناميدند با حضرت صادق7 مشغول طواف بود شخصي از شيعيان آمد و اشاره كرد به او كه برود به همراهي او ابان خوش نداشت كه حضرت صادق را بگذارد و برود در اثناي طواف باز آن شخص اشاره كرد حضرت صادق7 او را ديد فرمود اي ابان تو را ميخواهد؟ ابان عرض كرد بلي فرمود كيست؟ عرض كرد يكي از شيعيان است فرمود او مثل تو است؟ عرض كرد بلي فرمود برو به همراهي او، ابان عرض كرد طواف را ببُرم؟ فرمود بلي عرض كرد اگرچه طواف واجب باشد؟ فرمود بلي ابان گويد رفتم چون بازگشتم خدمت آن حضرت و پرسيدم از حق مؤمن بر مؤمن فرمود اي ابان بگذار اين سؤال را و مخواه اين را عرض كردم چرا فداي تو شوم و اصرار كردم فرمود بايد قسمت كني با او نصف مال خود را پس نگاه به من فرمود ديد من تعجب كردم فرمود آيا نميداني كه خدا در قرآن ياد كرده است كساني را كه ايثار بر جان خود ميكنند عرض كردم چرا فرمود اگر با او قسمت كردي به نصف، ايثار نكردي تو و او مساوي شديد وقتي ايثار كردهاي كه از نصف ديگر به او بدهي.
بالجمله اگر مؤمني بايد خود و جان و مال و جميع متعلقات خود را مال خدا داني و شكر نعمت و رسم عبوديت آن است كه جميع آنها را در راه مولي خرج كني پس چون در مؤمني ببيني كه نور مولاي تو بيشتر است از آنچه در تو است صرف مال خود را در او سزاوارتر داني از صرف آن در خودت كه ظلمت نفس اماره در تو بيشتر است و اگر صرف خود نمايي صرف ظلمت نفس اماره كردهاي و او را بر نور خدا ترجيح دادهاي و اين با عبوديت نميسازد پس بايد مال را از مولا داني و به مصرف او رساني و خود را شريك با او نكني كه در اين مقام مشرك شوي بل در اين مقام كافر كه نفس خود را بر نور مولاي خود ترجيح دادهاي بفهم چه گفتم كه مقام خطيري است و اين بينايي و اين كار كار هركس نيست و حضرت عسكري فرمود كه راه خدا شيعيان مايند پس صرف مال را اگر در راه مولي ميخواهي بايد در شيعيان باشد و آنها را احق به جان و مال و خود
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 378 *»
داني چرا كه خدا احق است به تو از خود تو و آنجا ظاهرتر است حضرت كاظم7 فرمودند هركس نتواند كه پيشكشي براي ما آورد پيشكش برد براي صالحين اخوان خود كه ثواب پيشكش ما براي او نوشته شود و فرمودند هركس نتواند به زيارت ما آيد زيارت كند برادران صالح خود را ثواب زيارت ما براي او نوشته شود. پس ايثار مؤمن ايثار خداست و ايثار نفس ايثار شيطان آيا نشنيدهاي كه حضرت صادق7 فرمود كه روح مؤمن متصلتر است به روح خدا از نور شمس به شمس و فرمود كه خدا مؤمن را از نور خود آفريده و فرمود كه خدا مؤمن را از نور عظمت و جلال كبرياي خود آفريده پس هركس طعن بر مؤمن زند يا رد كند بر او ردّ بر خدا كرده در عرش و او در ولايت خدا نيست و در نطفه او شيطان شريك است و فرمود كه اگر پرده برداشته شود و ببينند اتصال مؤمن را به خدا خاضع شوند براي مؤمن و مطيع او شوند و حضرت عسكري7 فرمود كه دوستان و شيعيان ما از مايند و همه ما مثل يك جسد ميمانيم و بر جماعت ما زكوة حرام است.
پس بدانكه مؤمن نور خداست و اين مؤمن كامل است و متصلتر است به خدا از شعاع آفتاب به آفتاب پس چون نور خداست و متصل به خداست بايد او را بر جميع واجبات و سنتها ترجيح دهي كه واللّه خدمت او اعظم است از نماز و روزه و حج و جهاد و خمس و زكوة چرا كه خدا بهتر است از نماز و روزه و حج و جهاد و زكوة و خمس و او نور خدا و جلوه خداست پس اگر كسي هستي كه ميخواهي خدا را بر نفس امّاره خود كه ظل شيطان است ترجيح دهي در جميع امور بايد مؤمن را ترجيح دهي چرا كه خدا را ترجيح نميتوان داد مگر به ترجيح مؤمن چرا كه خدا دسترس كسي نيست كه او را ترجيح دهند يا ندهند و معامله با مؤمن معامله با خداست آيا نشنيدهاي آن حديث را كه خدا كسي را عتاب ميكند روز قيامت و ميفرمايد من مريض شدم مرا عيادت نكردي ميگويد خدايا تو مريض نميشوي ميفرمايد فلان مؤمن مريض شد و عيادت نكردي باز ميفرمايد من از تو طعام خواستم و به من طعام ندادي باز به همانطور معني ميفرمايد باز ميفرمايد از تو آب خواستم و به من آب ندادي باز به همان
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 379 *»
طور معني ميفرمايد. پس معلوم شد معامله با مؤمن معامله با خداست و ايثار او ايثار خدا پس نميدانم اگر خدا تو را ندا كند ميگويي ميخواهم بروم نماز كنم يا ميگويي ميخواهم بروم زكوة دهم و خمس دهم و كار دارم يا جواب نداي او را خواهي داد و چه بسيار صلحاي نادان را ميبينم كه همّ خود را صرف دعا و نماز و قرائت قرآن ميكنند و عبادت را در همان ميدانند و مطلقا حقي از مؤمني ادا نميكنند و رو به مؤمن نميكنند كه من مشغول دعايم يا قرآن، خوب است كه بگويم به او كه:
جلوه بر من مفروش اي ملك الحاج كه تو |
||
خانه ميبيني و من خانه خدا ميبينم |
||
بعينه اين است كه جامه كسي را حرمت داري و به صاحب جامه اهانت نمايي و اسب سلطان را خدمت كني و هرچه سلطان تو را بطلبد بگويي دستم مشغول است و نميتوانم بيايم.
يعظّمون له اعواد منبره |
و بين اظهرهم اولاده وضعوا |
يعني تعظيم منبر رسول را ميدارند و در ميان خود اولاد او را خوار ميكنند چه عبادت را بر مؤمن ترجيح ميدهي و حال آنكه يك ساعت با او نشستن ثواب دوازده هزار ختم قرآن دارد و امام7 نظر به كعبه فرمود و فرمود تو خيلي حرمت داري اما حرمت مؤمن از تو بيشتر است و فرمود مؤمن اشرف است از قرآن و مؤمن اشرف است از كعبه آهآه آنقدر اين امور مخفي مانده كه مطلقا اثرش نيست در ميان و انسان وحشت از گفتنش مينمايد. از قول فرنگي نقل كردند كه گفته بود ما در ولايت خود شوري كرديم ديديم نماز نفعي ندارد ترك كرديم حال مردم روزگار شوري كردهاند هرچه از دين ضرري به جايي ندارد و مايه نميخواهد آن را گرفته و عبادت انگاشته و قرآن و كتاب هم نقصي در كبرياي ايشان نمينمايد و اما آنچه مايه ميخواست از جان و مال شوري كردند بالطبع و ديدند ضرر دارد ترك كردند آن قدر كه از خاطرها رفت به طوري كه گويا از شريعت نيست و نبوده ابداً.
باري حق مؤمن آن است كه او را بر جميع
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 380 *»
عبادات و طاعات و جان و مال و عِرض و ناموس و اعضا و جوارح و اهل و عيال و حركات و سكنات و شهوات و ميلهاي خود ترجيح دهي و همه را در راه او صرف كني كه اگر اين كار كردي در راه خدا صرف كردهاي و اگر در راه نفس خود صرف كني در راه شيطان و ظل شيطان خرج كردهاي هركه خواهد تصديق كند و هركه خواهد تكذيب و اگر خواهي كه كاري را نسبت به خدا كرده باشي و به خرج خدا آيد و به كيسه و دست او رود بايد در راه مؤمن خرج نمايي و اگر براي خودت خرجي ميكني بايد به جهت قوتيافتن در ساير خدمات او باشد پس اگر سورمه مثلاً به چشم ميكني براي آن كني كه چشمت قوت يابد و نظر در ساير خدماتش كني و اگر ميخوري براي آن خوري كه دست و پايت قوت يابد به جهت خدمات او و اگر ميپوشي بايد براي آن پوشي كه از سرما و گرما محفوظ ماني براي خدمات او و اگر خانه خواهي براي آن خواهي كه جان و مال خود را حفظ نمايي براي او و اگر حيواني خواهي براي آن خواهي كه سوار شوي و در خدمات او روي كه اگر غير اين نيت تو باشد نفس خودت كه ظل شيطان است بر او كه نور رحمن است ترجيح دادهاي و مشرك بلكه در شرع ولايت و باطن كافر شدهاي اگر متحملي اين كلمات را بخوان و الا بگذار و بگذر كه از براي او اهلي است و اين مقام اعظم فرايض خدا و بزرگتر امتحانهاي خداست و چگونه كمال براي كسي حاصل شود تا عمل براي خدا نكند و عمل براي خدا بالتمام عمل براي مؤمن است و خدا غني است از تو و عمل تو و مال تو و اين عملي است كه خالص است براي خدا مثل آنكه كسي خدا را ببيند و براي خود او عملي كند بلكه عرض ميكنم كه اگر احياناً اين عمل ريا هم باشد يا سمعه باشد و از باب ريا و سمعه نفع ندهد از جهت سرور مؤمن نفع خواهد كرد چرا كه خيرش به مؤمن رسيده و او مسرور شده و سرور او سرور خداست حضرت پيغمبر9 فرمود هركس مؤمني را مسرور كند مرا مسرور كرده است و هركس مرا مسرور كند خدا را مسرور كرده است و حضرت باقر7 فرمودند هيچ عبادتي به پايان سرور مؤمن نرسد و حضرت صادق7 فرمود كه خدا
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 381 *»
وحي كرد به داود كه بنده يك ثواب ميكند و من بهشت خود را براي او مباح ميكنم عرض كرد آن حسنه كدام است؟ فرمود بنده مؤمن مرا مسرور كند اگرچه به يك خرما باشد و فرمود گمان نكند كسي كه هرگاه مؤمني را مسرور كرد تنها همان مؤمن را مسرور كرده بلكه واللّه ما را مسرور كرده بلكه واللّه رسول خدا را مسرور كرده، تمام شد. و معلوم است كه اگر خدا مسرور شد حزن تو را هرگز نميخواهد تو خدا را خوشحال كني و او تو را غمناك؟ و عذاب تو غمناكي تو است پس خدا تو را در آن هنگام غمناك نكند و داخل بهشت كند تا تو خوشحال شوي خدا ميفرمايد: هل جزاء الاحسان الا الاحسان يعني آيا جزاي احسان چيست جز احسان؟ و تو احسان به خدا كردهاي پس خدا هم بايد احسان به تو كند بلكه عرض ميكنم كه تو اگر مؤمني را مسرور كني جميع اعمال تو قبول شود اگرچه بد باشد چرا كه حديث است كه هركس يك ثواب از او قبول شود جميع اعمال او قبول شود و كدام ثواب از سرور مؤمن عظيمتر حتي آنكه اعظم است از نماز و روزه و جميع عبادات چنانكه دانستي باري بد نگفته شاعر كه:
اگر خداي نباشد ز بندهاي خشنود |
شفاعت همه پيغمبران ندارد سود |
پس اگر مؤمني از تو خوشحال نباشد خدا خوشحال نيست و چون خدا خوشحال از بنده نباشد شفاعت به او چه كند؟ مضمون آيه است كه لايشفعون الا لمن ارتضي يعني شفعاء روز قيامت شفاعت نكنند مگر براي كسي كه خدا از او خشنود باشد بفهم چه ميگويم و تعجب مكن كه مؤمن نور خداست و امر از اينها اعظم است و اگر اين خلق منكوس متحمل بودند ميگفتم چيزها كه هيچ گوشي نشنيده و هيچ عقلي نفهميده باشد ولي كو؟ بد نگفته است شاعر:
گر نبودي سينهها تنگ و ضعيف |
ور نبودي خلق محجوب و كثيف |
|
در مديحش داد معني دادمي |
غير اين منطق لبي بگشادمي |
باري و بعضي ديگر از حقوق مؤمن كه در اخبار وارد شده از حقوق ظاهره آن است كه سؤال بسيار از مؤمن نكني و سبقت بر او در جواب نگيري اگر كسي از او چيزي پرسد و الحاح بر او نكني اگر اعراض كند و جامه او را نگيري به جهت
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 382 *»
اصرار اگر كسل شود و اگر بر او داخل شوي و نزد او جمعي باشند سلام بر همه كن و لكن او را مخصوص به تحيت كن و پيش روي او بنشين و پشت سرش منشين و به چشم خود براي او اشاره مكن و با دست خود اشاره مكن و نزد او بسيار مگو فلانكس چنين گفته و فلانكس چنين بر خلاف قول او و از صحبت او ملول مشو چرا كه مثل عالم مثل نخله است كه انتظار ميكشي كه كي از او دانه خرمايي بيفتد و سرّ او را فاش مكن و پيش او كسي را غيبت مكن و حفظ حرمت او را پيش روي او و پشت سر او بكن و نجوي با او مكن و عيبجويي او منما و اگر او را خدمتي باشد بر سايرين پيشي بگير در خدمتش و قول او را بر او رد مكن و طعن بر او مزن و حكم و امر او را مخالفت مكن و مشورت او را خلاف مكن و اجلال و اكرام نما او را و امثال اينها و،
استاد تو عشق است چه آنجا برسي |
||
او خود به زبان حال گويد چون كن |
||
پس به همينقدر اكتفا ميكنم.
و دويم برادران همرتبه و هممقام تواند و حق ايشان آن است كه آنها را با خود مساوي كني در هرچه داري و تفصيل حقوقشان بسيار است از آن جمله حضرت صادق7 فرمود كه مسلم برادر مسلم است و او چشم اوست و آئينه اوست و دليل اوست و خيانت نميكند با او و گول نميزند او را و ظلم به او نكند و دروغ به او نگويد و غيبت او نكند و فرمود مؤمنون بعضي خدمتكار بعضي هستند و فرمودند از حق مؤمن بر برادرش آن است كه گرسنگي او را سير كند و عورت او را بپوشد و غم او را زايل كند و قرض او را ادا كند و اگر مُرد خليفه او باشد بر سر اهل و اولادش و كسي از حضرت صادق پرسيد كه حق مسلم بر مسلم چيست؟ فرمود هفت حق واجب كه اگر يكي را ضايع كند از ولايت خدا و طاعت خدا بيرون رود و خدا در او نصيبي ندارد عرض كرد فداي تو شوم چيست آنها؟ فرمود من بر تو مهربانم ميترسم بگويم و ضايع كني و حفظ نكني و بداني و عمل نكني عرض كرد لاقوة الا باللّه فرمود آسانتر آنها آنكه دوست داري براي او آنچه براي خود دوست ميداري و ناخوش داري براي او آنچه
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 383 *»
براي خود ناخوش داري و حق دويم آنكه از غضب او اجتناب كني و رضاي او را متابعت نمايي و امر او را اطاعت كني و حق سيوم آنكه كمك كني او را به نفس خود و مال و زبان و دست و پاي خود و حق چهارم آنكه چشم او و دليل او و آئينه او باشي و حق پنجم آنكه تو سير نباشي و او گرسنه و تو سيراب نباشي و او تشنه و تو پوشا نباشي و او برهنه و حق ششم آنكه اگر تو خادمي داشته باشي و او نداشته باشد واجب است كه خادم خود را فرستي كه جامه او را بشويد و طعام او را بسازد و جامه خواب او را بگستراند و حق هفتم آنكه قسم او را تصديق كني و دعوت او را اجابت نمايي و مريض او را عيادت نمايي و بر جنازه او حاضر شوي و اگر فهميدي كه حاجت دارد پيشي بگيري و او را ملجأ به سؤال نكني پس اگر اين كار كردي ولايت خود را متصل به ولايت او كردهاي و ولايت او را به ولايت خود و شخصي از حضرت صادق7 پرسيد از حق مؤمن جواب نفرمود پس چون آمد كه وداع كند عرض كرد سؤالي كردم جواب نفرموديد فرمود ميترسم كه كافر شويد شديدتر آنچه خدا واجب كرده است انصاف شخص است از نفس خود حتي آنكه راضي نشود براي برادرش از جان خود مگر به آنچه راضي است از برادرش براي جان خود و مواسات برادر در مال و ذكر اللّه در هر حال تا آخر خبر. خلاصه احاديث بسيار است و همه را نميتوانم ذكر كنم خلاصه آنها را جمع كردهام صد و پنجاه حق است و آن اين است: أ(1) مواسات در مال. ب(2) اينكه چشم او باشي. ج(3) آئينه او باشي. د(4) دليل او باشي. هـ(5) خادم او باشي. و(6) او را سير كني. ز(7) او را سيراب كني. ح(8) عورت او را بپوشي.
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 384 *»
ط(9) غم او را زايل كني. ي(10) دين او را ادا كني. يا(11) خليفه او باشي بر اهل و اولاد بعد از مرگ او. يب(12) دوست داري براي او آنچه براي خود دوست داري. يج(13) ناخوش داري براي او آنچه براي خود ناخوش داري. يد(14) از غضبش بپرهيزي و رضاجوييش كني. يه(15) اطاعت امرش كني. يو(16) ياري كني او را به جان و مال و زبان و دست و پا. يز(17) خادم خود را فرستي اگر خادم ندارد كه خدمت او كند. يح(18) قسمش را تصديق كني. يط(19) دعوتش را اجابت كني. ك(20) مريضش را عيادت كني. كا(21) جنازهاش را حاضر شوي. كب(22) به خدمتش بشتابي قبل از سؤالش و همه كار او را بكني. كج(23) بپسندي براي او هرچه براي خود ميپسندي. كد(24) اگر سؤال كرد بدهي. كه(25) اگر محتاج شدي از او بطلبي. كو(26) ملولش نكني. كز(27) پشت او باشي. كح(28) پشت سر او حفظ او را كني. كط(29) اگر حاضر است زيارتش كني. ل(30) اگر بر تو عتاب كند مفارقت نكني تا آنكه طلب عفو از او كني. لا(31) حمد خدا كني اگر خيري به او رسد. لب(32) كمك او باشي اگر مبتلي شود. لج(33) كمك او باشي اگر امري بر او مشكل شود.
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 385 *»
لد(34) سلام بر او كني نزد ملاقات او. له(35) دعا كني او را اگر عطسه كند. لو(36) او را در دل خود دوست داري. لز(37) ياور او باشي چه ظالم باشد و چه مظلوم يعني اگر بخواهد ظلم كند نگذاري و اگر كسي به او ظلم كند ياري او نمايي و دفع ظلم از او كني. لح(38) حصه او را از انفال بگيري اگر غايب باشد. لط(39) زيارت قبر او را كني اگر بميرد. م(40) دوستي را با او خالص كني. ما(41) از بدي او درگذري. مب(42) صله او كني و پيمان با او كني كه با هم عطوف باشيد. مج(43) مغموم شوي اگر خدمتي از او را حاضر نشدي. مد(44) خبر كني او را اگر سفري ميكني. مه(45) وقتي از سفر ميآيد او را زيارت كني. مو(46) نيكي او را ظاهر كني. مز(47) او را در چشم خود بزرگ بيني. مح(48) غيبت او را حرام داني. مط(49) بعد از مردنش جز خير او را نگويي. ن(50) از لغزش او درگذري. نا(51) بر اشك او ترحم كني. نب(52) عيب او را بپوشي. نج(53) از خطاي او بگذري. ند(54) عذر او را بپذيري. نه(55) اگر كسي غيبت او كند رد كني. نو(56) دايم نصيحت او كني. نز(57) دوستي او را حفظ كني.
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 386 *»
نح(58) عهد او را نشكني. نط(59) هديه او را قبول كني. س(60) صله او را مكافات كني. سا(61) شكر احسانش را بنمايي. سب(62) ياري او را نيكو كني. سج(63) زن او را حفظ كني. سد(64) حاجت او را برآوري. سه(65) شفيع او شوي در سؤال او. سو(66) گمشده او را راهنمايي كني. سز(67) سلام او را رد كني. سح(68) سخن با او نيكو گويي. سط(69) انعام او را نيكو كني. ع(70) قسمهاي او را تصديق كني. عا(71) دوست او را دوست داري. عب(72) با او نيك همسايگي و معاشرت كني. عج(73) از بد او چشم پوشي. عد(74) از او طلب انصاف نكني چرا كه از بنيههاي ضعيف طلب انصاف در همه امور بيانصافي است چنانكه خودت هم نميتواني. عه(75) صفا كني با هركس با او صفا دارد. عو(76) دشمني كني با هركس با او دشمني دارد. عز(77) سرّ او را بپوشي. عح(78) در حضور او كنيه او را بگويي و اسمش را نبري مگر در غيبت او. عط(79) غمگين از او نشوي. ف(80) خيانت با او نكني. فا(81) او را گول نزني.
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 387 *»
فب(82) ظلم به او نكني. فج(83) دروغ به او نگويي. فد(84) تهمت به او نزني. فه(85) غشّ با او نكني. فو(86) خذلان او ننمايي. فز(87) عداوت با او نكني. فح(88) او را وانگذاري. فط(89) اف به او نگويي. ص(90) به او نگويي تو دشمن مني. صا(91) اگر عتاب كند قبول كني. صب(92) از فراست او بپرهيزي. صج(93) توقير و تكريم او كني. صد(94) با او راه بروي اگر داخل خانهات شود يا بيرون رود. صه(95) اطاعت او را كني اگر داخل خانهاش شدي. صو(96) در خانه او هرجا ميگويد بنشين. صز(97) تبسم در روي او كني. صح(98) با او مدارا كني در سفر و حضر. صط(99) مشايعت كني قدري اگر از تو جدا شود. ق(100) به او مكاتبه كني در سفر. قا(101) اسم او را اول در كاغذ نويسي. قب(102) در صله بر او پيشي گيري. قج(103) در مجلس برادران پا دراز نكني. قد(104) با او خوشخلقي و الفت كني. قه(105) چون او را ملاقات كني با بشارت و گشادگي باشي. قو(106) از او عفو كني اگرچه به تو ظلم كند.
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 388 *»
قز(107) او را صله كني اگرچه او قطع كند. قح(108) نيكي كني با او اگرچه او بدي كند. قط(109) به او بدهي اگرچه او ندهد. قي(110) ترحم بر او كني و لطف نمايي و زيارت كني او را. قيا(111) مصافحه كني با او در حضر اگرچه مدت فراق به قدر گرد درختي باشد. قيب(112) معانقه كني با او چون به سفر رود. قيج(113) استقبالش روي چون باز آيد. قيد(114) مشايعت او كني چون سفر رود. قيه(115) سلام بر او را اگرچه در حال تقيه باشد ترك نكني. قيو(116) اگر سه نفر باشيد نجوي با يكي نكني در حضور ديگري. قيز(117) در ميان كلامش سخن نگويي. قيح(118) حيا را از ميان به كلي دور نيندازيد. قيط(119) با او مجادله و مخاصمه ننمايي. قك(120) بيش از سه روز مهاجرت از خدمتش نكني. قكا(121) اگر فقير باشد تفاوت ميان سلام او و غني نگذاري. قكب(122) هر سخن به تو بسپرد بروز ندهي. قكج(123) اگر خواهد تو را زيارت كند او را محجوب نكني. قكد(124) مكر با او ننمايي. قكه(125) حسد بر او نبري. قكو(126) به او نگويي در سخن كه گمانت بد است. قكز(127) نسبت به او دو رو و دو زبان نباشي. قكح(128) اذيت او نكني. قكط(129) او را خوار ننمايي. قل(130) او را ذليل نكني. قلا(131) او را حقير نشماري.
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 389 *»
قلب(132) حفظ عيوب و لغزش او را ننمايي كه يك روزي او را به آنها سرزنش دهي. قلج(133) به او استخفاف نكني. قلد(134) به او سرزنش و سركوب ندهي. قله(135) بهتان به او نگويي. قلو(136) سرّ او را فاش نكني. قلز(137) از قول او روايتي نسازي كه عيب او باشد. قلح(138) اگر كسي روايتي بر او بسازد تصديق نكني. قلط(139) فحش به او نگويي. قم(140) متعرض عرض و مال و خونش نشوي. قما(141) طعنه بر او نزني. قمب(142) قول او را بر او رد نكني. قمج(143) نيت بد درباره او نكني. قمد(144) او را لعن ننمايي. قمه(145) به حزن او محزون شوي و به شاديش شاد. قمو(146) مظنه بد به او نبري. قمز(147) او را نترساني اگرچه به نظر باشد. قمح(148) معين اذيتكننده او نشوي اگرچه به نصف كلمه باشد. قمط(149) محاكات او نكني كه به اصطلاح عوام آن است كه تقليد او را بيرون نياوري. قن(150) سخن او را بدون اذنش جايي نگويي.
اين صد و پنجاه حق را از اخبار بيرون آورديم كه آسان باشد و شايد بعضي داخل بعضي محسوب شود لكن چون مروي بود عرض شد و اين صد و پنجاه حق جزئي از هزار جزء حق مؤمن نميشود و اگر گويي كه من چگونه ميتوانم كه همه اين حقوق را مراعات كنم؟ گويم بلي مشكل است اگر بخواهي يكي يكي آنها را درست كني و عادت نمايي ولي ما را در اداي اين حقوق لمي است كه به يك كلمه همه آن حقوق را ميشناسيم و ميتوانيم عمل كرد و قربةً الي اللّه براي
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 390 *»
تو مينويسم و آن آنست كه اين حقوق و آنچه از احصا بيرون است همه فرع دو امر است كه اگر آن دو امر درست شد جميع آنها خود به خود درست ميشود زيرا كه اين حقوق از دو قسم بيرون نيست بعضي از آنها از مقتضيات محبت است و بعضي از آنها از مقتضيات تعظيم اگر محبت واقعي پيدا كردي جميع آن حقوق كه تابع محبت است از تو بروز كند ببين كه مادر كه محبت به فرزند دارد چه كارها ميكند و چه حقوق ادا ميكند كه اگر سالها بشمري به انجام نميرسد مثلاً بد او را نميتواند ديد و او را در ورطات وانميگذارد و در بلاها خذلان نميكند و گرسنه نميتواند ديد و تشنه نميتواند ديد برهنه نميتواند ديد او را بر خود ايثار ميكند و بر اين قياس كن و سالها اگر بشمري به انجام نميرسد و مادر كتاب ارشادالعوام نخوانده و حقوق را كسي به او القا نكرده بلكه چون فرزند خود را دوست ميدارد بالطبع اين حقوق را ادا ميكند و اينها لازمه دوستي است پس سعي بايد كرد كه برادر را قلباً دوست داشت و،
استاد تو عشق است چه آنجا برسي |
||
او خود به زبان حال گويد چون كن |
||
و اما حقوقي كه فرع تعظيم است آن هم جبلّي و طبعي است زيرا كه نظر كن كه آيا وقتي نزد سلطاني ميروي او را خوار ميكني؟ به او بيحرمتي مينمايي و سلام و كرنش و تعظيم و تبجيل او را ترك ميكني؟ آيا قول او را بر او رد ميكني؟ آيا بر او طعن ميزني؟ و كتاب ارشادي هم براي حرمت او نخواندهاي و لكن چون در نظرت عظيم آمد خودِ طبع استاد است در آن و به مقتضاي قاعده و قانون عمل ميكند و شرع چيزي نيست جز اطوار طبع سليم و سليقه مستقيم پس سعي كن كه چون برادرت از طينت توست او را دوست داري و چون نور خداست و پارچه تن مصطفي و جگرگوشه مرتضي صلوات اللّه عليهم اجمعين است او را عظيم داني و بيحرمتي او را بيحرمتي به خدا داني و او را در نظر خود اعظم از سلطان عسوف شمري و احبّ از ولد عطوف گيري چون اين دو خصلت را بجا آوري جميع حقوق او را بالطبع خواهي بجا آورد و حاجت به تعليم و تعلم نيست پس ثمره ذكر اين حقوق آن است كه اگر كسي آن نوع محبت را ندارد و آن
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 391 *»
قدر مؤمن در نظرش عظيم نيست چون به اين قواعد عمل كند و بر خود بگذارد كه مداومت نمايد و چندي بگذرد تا عادي او شود خوردهخورده باعث محبت ميشود زيرا كه هر صورتي جاذب روحي است از مبدء و اين اعمال جاذب روح محبت و تعظيم ميباشند پس اگر شخص قليلالمحبة به اين حقوق مداومت كند خوردهخورده برادر محبوب او شود و او محبوب برادر و برادر در نظرش عظيم شود و او عظيم در نظر برادر و كار به انجام رسد و عباد موافق شوند و بلاد معمور گردد و نفاق از ميان برود و بركات آسمان و زمين زياد شود و معاش و معاد خلق منتظم گردد پس اين حقوق اخواني است كه با تو مساويند و ديگر ببين كه حقوق اخوان بزرگتر چيست و با ايشان چگونه بايد سلوك كرد؟ اللهم عفوك عفوك فيما قصّرت فيه من حقوق اخواني و عفوك عفوك فيما قصّروا فيه من حقي فاغفر لي و لهم برحمتك يا ارحم الراحمين.
و سيوم حقوق برادراني است كه از تو كوچكترند يعني ايمانشان از تو ضعيفتر است و حق ايشان آنست كه بعضي از آنچه خدا به تو داده است آن را صرف ايشان نمايي به خلاف اخوان مساوي با تو كه بايست با ايشان نصف كني آنچه داري و اخوان بزرگتر كه ايشان را ايثار بر خود كني و همه را از ايشان داني و زندگي خود را در فضل عطاي ايشان شمري پس بايد مراقب برادران كوچك باشي و شكستگي كار ايشان را ببندي و حاجت ايشان را رفع كني چه به مال خود و چه به عزت و جاه خود و چه به علم و ايمان خود و چون او ضعيف است و طغيان ميكند چون خود را غني بيند و صلاح او در آن نيست كه او را غني نمايي پس سد فاقه او را بكن به بعض آنچه داري از علم و مال و به قدر حفظ بنيه او به او بده تا خوردهخورده قوي شود و تحملش زياد شود و هرچه قوي شود حقش زياده گردد تا مساوي تو گردد و در راه باطن ميشود كه كوچكتر از تو خوردهخورده با تو مساوي شود بلكه بزرگتر گردد چرا كه مناط امر سرعت سير در ايمان است و زيادتي عمل و علم و تقوي و اين ممكن است كه كسي متأخر از سرعت سير متقدم شود پس بايد تا كوچكتر است براي او پدر مهربان باشي و عورت او را
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 392 *»
بپوشي و تشنگي او را سيراب كني و گرسنگي او را سير كني و زير بازوي او را بگيري كه نيفتد و در نصيحت و تربيت او كوتاهي نكني تا كسي هم كه از تو بزرگتر است درباره تو كوتاهي نكند و بايد غم او را زايل كني و بعضي از ديون او را ادا كني و خليفه او باشي بر اهل و عيالش و او و مالش را از خود داني و نصيحت او را فرونگذاري و از قصور و تقصيرش چشم پوشي و جميع حقوق مساوي را درباره او مراعات كني به قدر اندازه و مقام او و او را كم عصيانتر از خود داني و از اين جهت او را بهتر شمري از خودت.
بالجمله مؤمن بايد نظرش به خدا و عملش براي خدا و بنده خدا باشد و جان و مال و عِرض و ناموس خود را از خدا داند و مال خدا را در راه خدا صرف كند و شيعيان راه خدايند پس به قدر ظهور نور خدا بايد اداي حق را نمايد اگر كامل است و ظهور نور خدا در او بسيار است حقوق اول را ادا كند و اگر كمتر است و مساوي خودت حقوق ثاني و الا حقوق ثالث را و از آنچه عرض كرديم قانون عمل به دست آمد.
فصل
در حقوق اخوان مكاشره است و ايشان بر دو قسمند يا در اصل از پدر و مادر تواند و لكن شير دشمنان را خوردهاند و گوشت و پوست او از آنها روييده پس ظاهر او خبيث است و باطن او طيب و چون دنيا دارِ ظاهر است و او هم ظاهرش خبيث نميتواني به او وثوق پيدا كني البته و او را امين بر جان و امر و سرّ و مال و جاه و حال و اهل و عيال خود نميداني به جهت صفت خبيثهاي كه شعار خود كرده است پس محل وثوق نيست و از اخوان ثقه نخواهد بود پس از اخوان مكاشرين است و روا نيست كه با ايشان مداومت صحبت بجاي آوري چرا كه عماقريب به خبث ظاهر خود با تو خيانت كرده اذيتش به تو خواهد رسيد پس از او اجتناب لازم است تا آنكه خدا او را هدايت فرموده ظاهر او را از لوث شير مخالفين طاهر سازد آن وقت صالح از براي رفاقت خواهد شد و چنانكه شخص مؤمن تا آلوده به قذارت ظاهري است صالح براي دخول در مساجد نيست و با او نميتوان معاشرت نمود همچنين باطن او مادام كه آلوده به لوث منافقين است داخل جنان نگردد و براي مرافقت مؤمنان صالح نيست تا آنكه در ظاهر خود را
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 393 *»
بشويد و در باطن به آب توبه اغتسال نمايد يا به بلاها معذب شود تا طاهر گردد و قابل دخول جنان و معانقه حور حسان و مرافقه مؤمنان گردد پس ايشان را واگذار تا آنكه طاهر شوند و قابل اخوت گردند ولي قبل از اخوت ظاهره ايشان را حقوقي است كه بايد ادا شود و حقوق ايشان آن است كه ايشان را در دل دوست داري و اعمالشان را دشمن داري و از مجالس ايشان به جهت تنزه دوري كني سهل است كه از دشمنان ذاتي ايشان هم بايد تبرا كني چرا كه بالذات مؤمنند عبرت بگير از اين خبر كه شخصي به موسي بن جعفر8 عرض كرد اي پسر دختر رسول خدا اينجا جماعتي هستند از دوستان شما شرابها ميخورند و گناهها مرتكب ميشوند آيا ما را ميسزد كه به ايشان بگوييم فاسق فاجر؟ فرمود نه واللّه فاسق فاجر نيست مگر ناصب حرب براي ما و لكن بگوييد مؤمنالنفس خبيثالفعل طيبالروح واللّه وليّ ما بيرون نميرود از دنيا مگر آنكه خدا و رسول او و ما از او راضي ميباشيم و علت اين آنست كه خدا او را محشور ميكند با همه گناهانش روسفيد عيوبش پوشيده ترس او ايمن و كمتر چيزي كه دوست ما به او صاف ميشود آنست كه خواب هولناكي خدا به او بنماياند يا ظلمي به او رسد يا مرگ بر او سخت شود پس اين كفاره گناهان او شود و مردي به امام علي نقي7 عرض كرد كه بعضي از شيعيان شما شرابها ميخورند در راه فرمود حمد خدا را كه ايشان را در راه قرار داده.
برادر حق ايشان آنست كه بداني كه ايشان فرزند پدر و مادر تواند و از طينت پدر و مادر تواند و جزء ايشانند الا آنكه مريض شدهاند پس به ايشان ترحم كني و مهماامكن ايشان را معالجه نمايي به امر به معروف و نهي از منكر و نصيحت و رفق تا آنكه به راه آيند و اگر نشنوند از تو دعا كن براي ايشان و مدتي صبر كن باز عود كن به ايشان و چون سنّ ايشان بيشتر شود و عقلشان كاملتر گردد و شهواتشان بميرد آنگاه ايشان را بخوان و اما عشرت دائمي با ايشان مكن و چون گاهگاه ايشان را ببيني ترك صله مكن و معين ايشان باش در هنگام مظلومي و در هنگامي كه ميخواهند ظلم كنند ايشان را نهي كن و اگر نميشنوند واگذار و طالب اصل بقاي وجود ايشان باش تا
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 394 *»
لوث ايشان زايل شود و ايشان را مبادا خوار بشمري بجهت اعراضشان چرا كه تو هم به قوت و قدرت خود پاك نشدهاي و آن قذارتها الآن در تو هم هست به لطف ديگري است كه عيوب تو مستور است پس ايشان را خوار مشمر چرا كه بسا كه ايشان مغفور باشند و تو مغفور نشوي پس آنگاه ايشان بهتر از تواند و ناموس پدر خود را دربارة ايشان حفظ كن و عيوب ايشان را اگر خود مستور دارند تو هم مستور كن اگرچه پيش تو شراب خورند و زنا كنند و لواط نمايند چرا كه ايشان اولاد پدر تواند و عيب ايشان عيب پدر تو است پس تو اظهار عيب پدر خود را مكن اگرچه هفتاد كبيره نزد تو بكنند و مادام كه خود خود را رسوا نكردهاند و متجاهر به فسق نكردهاند تو عيب ايشان را فاش مكن چنانكه خدا فاش نكرده و رسول و امام ايشان را رسوا نكردهاند و وقتي كه خود خود را رسوا كردند تو نكردهاي و پدر ايشان گلهاي از تو نخواهد كرد پس غيبت ايشان را روا مدار و دروغ بر ايشان مگو و روايت بر ايشان مكن و اغلب حقوقي كه سابق ذكر شد بجا بياور مگر آنچه عشرت و تصديق و متابعت دايم را لازم دارد كه بايد از عشرت ايشان اجتناب كني و تصديق علوم باطله ايشان نكني و متابعت ايشان ننمايي و ساير امور محبت و عطوفت را به قدر امكان بايد بجا آوري چرا كه آنها از تواند و تو از آنها و چون مريض و ضعيف و كوچكند از ايشان بايد غالباً عفو كني و تمناي اعتدال و قوت و كمال از ايشان ننمايي و بيانصافي نكني كه اگر آن مرض را تو هم ميداشتي غير از آن نميكردي پس توقع اعتدال از ايشان بيانصافي است و اگر ايشان در نزد تو غيرمعتدلند و قبيحالعمل تو هم در نزد اعلي چنيني و اگر بنا بود كه عالي داني را از نظر بيندازد احدي باقي نميماند و رسول اللّه بايستي همه را بيندازد و خدا او را هم بيندازد و اين البته درست نيست پس با ايشان به رفق و مدارا سلوك كن و مثل اين ملاهاي ناصالح نباش كه فساق را از شدت لعن و طعن و دقّ از حدّ فسق به حدّ كفر ميبرند و از اسلام هم بري ميكنند بلكه مثل پدر مهربان باش و مانند طبيب شفيق و ايشان را به لطائف تدبير به راه بياور و ايشان را هدايت كن و چون سخن به اينجا رسيد بد نيست كه قدري اين مطلب را بسط دهم
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 395 *»
تا مانند ملاهاي جاهل و وعّاظ عنيف نباشي و مردم را از راه حق نراني.
بدانكه اينگونه اشخاص يعني اين اخوان صاحب دو چيزند يكي نور ولايت كه اصلي ايشان است و براي ايشان حالت غريزي است و يكي آلودگي به امراض منافقين كه به واسطه معاشرت و آلودگي با ايشان مريض شدهاند حال معالجه اين جماعت را بايد به دو چيز نمايي يكي تقويت نور ولايت كه در ايشان است و يكي دفع مرض ايشان پس بايد دايم سعي كني كه تقويت نور ولايت ايشان را به ذكر فضايل اهلبيت: براي ايشان بنمايي چرا كه اگر بنيه ايشان قوي شد و نور ولايت در ايشان قوت گرفت به يكبار از آن معاصي منزجر شوند و خود ترك كل آنها را نمايند چنانكه هزاران از عصات را ما به همينطور معالجه كردهايم و به تقويت نور ولايت ايشان ايشان را هدايت نموده و به يكبار تائب شدند و از جميع معاصي منزجر شده توبه كردند و همه عابد و زاهد شدند و همه متهجد و نافلهگذار گرديدند و اين معالجه اقرب طرق است در هدايت ايشان و به اندك وقتي معالجه ميشوند و يكي ديگر دفع امراض است به اظهار قبح اعمال منافقين و انذار به بلاهاي نازله بر اعدا و منافقان و ذكر خواص منافقان و سيرت و اعمال ايشان و تبغيض ايشان و اعمالشان در دل ايشان تا چون از منافقين مشمئز شدند و قبح اعمال ايشان را فهميدند از مجانست و مشاكلت ايشان بيزاري جستند و امراض ايشان از سر ايشان رفت و معالجه ايشان به آن نشود كه مانند ملاهاي جاهل و وعّاظ عنيف، ملعون ملعون گويي و فاسق فاسق سرايي و به شتم و طرد و غضب ايشان را براني چرا كه طبيب عنيف بيمار را ميكشد قبل از آنكه مرض را از او دور كند و از اين جهت جماعتي را از فسق به كفر انداختند و رفتند صوفي و دهري و جوكي شدند و خدا ميفرمايد: من قتل نفساً بغير نفس فكأنما قتل الناس جميعاً يعني هركس نفسي را بيسبب بكشد چنان است كه همه مردم را كشته است در انجيل معروف است كه حضرت عيسي علي نبينا و آله و عليهالسلام مينشست با ظلمه يهود بر او عيب كردند فرمود مريض احتياج به طبيب دارد نه صحيح و اينها مريضند و من با اينها مينشينم به جهت معالجه ايشان در كافي است كه
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 396 *»
حضرت امير7 فرمود آيا خبر ندهم به شما كه حق عالم كيست؟ كسي كه نااميد نكند مردم را از رحمت خدا و ايمن نكند ايشان را از عذاب خدا و رخصت ندهد ايشان را به معاصي تا آخر خبر. فقره اول را ملاها خلاف كردند و دو فقره آخر را صوفيه خذلهم اللّه چرا كه ايشان مباح كردند بر مريدين خود جميع فسوق را كه مولي سخي است و مردم را جري بر معصيت كردند پس مثل ايشان مثل آن جاهلي است كه بيمار را جري بر خوردن چيزهاي مضر كند و بگويد خدا كريم است بخور و او را به اين واسطه بكشد، اين دنيا و آن دنيا مثل هم است چنانكه در اين دنيا با وجودي كه خدا كريم است ناپرهيزي بيمار را ميكشد در آخرت مولا هم سخي است و به معصيت پوست از سر ايشان ميكند و الا اين وعيدها كه در قرآن و احاديث است چيست؟ اينها تسويل است زهر افعي آدمي را ميكشد و فاروق آدمي را از زهر ميرهاند و خدا هم كريم و كدام كرم از اين بهتر كه ترياق فاروق آفريده و تو را قوت و قدرت خوردن داده و ترياق را هم به تو شناسانيده و اثر او را فهمانيده حال بخور تا از زهر برهي پس هر دو طايفه كمر همت را بستهاند براي كشتن مردم ملاها از دوا ندادن و صوفيه از امر به ناپرهيزي و كشتند مردم را و سيعلم الذين ظلموا ايّ منقلب ينقلبون.
پس اي برادر من اعانت بر قتل برادران مكن و همت بر مداواي ايشان بگمار و اول تقويت ارواح و حرارت غريزي ايشان را بكن كه نور ولايت باشد به ذكر فضايل و به هيجان بياور محبتهاي كامنه ايشان را پس تقبيح كن منافقين و اعمال ايشان را در نزد او و عداوتهاي كامنه ايشان را بههيجان بياور كه انسان از هرچه او را بد آمد عماقريب دوريميكند و از هرچه او را خوشآمد عماقريب به او نزديك خواهد شد و غذاهاي مناسب از علوم حقه به ايشان بخوران و دواهاي گوارا از انذار و نصايح و مواعظ به رفق به ايشان بخوران و اگر دوا را قي كردند و نپذيرفتند دوائي ديگر نوعي ديگر تا آنكه راه ميل ايشان به دست تو آيد و باب انس ايشان را بفهمي از آن راه و از آن باب ايشان را بخوان و معني اين فقره نه آن است كه صوفيه لعنهماللّه بجميع لعائنه ميكنند كه ميروند مدتي شراب ميخورند و عذرشان آن است كه شرابيها
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 397 *»
را هدايت ميكنيم و مدتي چرس ميكشند كه چرسيها را به راه ميآوريم و لواطه ميكنند كه لاطيها را به طريق حق ميآوريم چرا كه اين تدبيري است كه در اظهار شهوات خود كردهاند تدبير مريض آن نيست كه طبيب برود و كوفت بگيرد تا كوفتيها را معالجه كند و مجذوم شود تا مجذومان را شفا دهد و غش كند تا غشكردگان را به هوش آورد ٭خفته را خفته كي كند بيدار٭ اگر شخص عاصي شد عليل است و عليل عليل را نميتواند معالجه كند مست حفظ مستان چگونه ميكند بلكه هشياري بايد باشد كه حفظ مستان كند پس،
ذات نايافته از هستي، بخش |
كي تواند كه شود هستيبخش |
حال عاصي نجاتدهنده عاصي چگونه شود؟ و شيطان هادي شيطان كي گردد؟ اگر شرط هدايت اين بود بايستي انبيا به جميع فسوق و فجور مرتكب شوند تا مردم فاسق و فاجر را هدايت كنند واللّه هر حرفي كه اهل حق و عليين زدند اهل باطل نظيرش در سجين خود گفتند و مارچوبه شدند و تن به شكل مار ساختند حال از اهل حق شنيدند كه بايد با عصات به رفق و مدارا سلوك كرد تا به راه آيند آنها در سجين خود اين حيله را در اظهار شهوات خود كردند و جميع آنها طرق كفر و ضلالت است بلي چون دولت حق درآيد و سلطان عادل مستولي نشيند حدود خدا را جاري كند به جهت اقتضاي سلطنت و سياست مدن و جدا شدن اهل حق از اهل باطل و آن غير حال هدنه و غيبت دولت حق است و كلام ما در امروز است و امروز بايد خلق را به مدارا هدايت نمود و به لطايف حيل به راه داشت چنانكه يافتي و اگر در اخبار رجوع كني ميبيني كه به چه تدبيرهاي عملي و نصايح و الطاف و اشفاق مردم را به راه آوردهاند و به حول و قوه خدا و نور ولايت ائمه هدي: الوف از مردم را به اين طورها به راه آوردهايم و همه تائب و متقي و پرهيزگار شدند و مرض ايشان از سر ايشان رفت و همه صحيح و طيب و طاهر شدند و قابل اخوت و محبوب پدر و مادر روحاني گرديدند و نور ولايت در سينه ايشان مشتعل شده همه از مواليان گرديدند حضرت باقر7 فرمود براي هر چيزي قفلي است و قفل ايمان رفق است و حضرت صادق7
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 398 *»
فرمود خدا رفيق است و رفق را دوست ميدارد و فرمود هركس رفيق باشد در امرش از مردم هرچه بخواهد به آن ميرسد و جبرئيل بر پيغمبر9 نازل شد و عرض كرد يا محمد پروردگارم به تو سلام ميرساند و ميفرمايد با خلق من مدارا كن و پيغمبر9 فرمود كه پروردگارم مرا امر به مدارا با مردم كرد چنانكه مرا امر به فرايض كرد و خدا به موسي7 وحي كرد كه اي موسي پنهان كن سرّ مرا در دل خود و اظهار كن در علانيه مدارا را از جانب من براي دشمن من و دشمن خودت از خلق من. و علت حكمت مدارا و رفق آن است كه اعراض مخلوط گوشت و پوست و استخوان مردم شده است و اگر بخواهي به عنف اعراض را از بدن ايشان بيرون كني جميع بنيه ايشان فاسد شده از دست ميرود و اگر به مدارا تدبير كني به مطلب خواهي رسيد و اعراض ايشان پاك ميشود و بنيه ايشان هم از هم نخواهد پاشيد آيا نديدهاي كساني را كه يكدفعه كاري را نميتوان بر ايشان القا كرد و حرفي را به ايشان گفت و متحمل نميشوند و چون به تدريج و لطايف حيل تدبير كني همان كار را خواهند كرد و همان حرف را به ايشان ميتوان گفت و ميپذيرند باري به همينقدر هم در اينجا اكتفا ميكنيم.
و دويم در حقوق برادران رضاعي است كه بايد در دل از ايشان اعراض كني ولي در ظاهر بايد حرمت شير مادر خود را نگاه داري مادام كه آن عرض در جسم و جان ايشان باقي است و تفصيل اين اعراض را در كتاب «ابواب الجنان» نوشتهام اگر خواهي رجوع كن و در اين اواخر بنا را بر اختصار گذاردهام چون كتاب طول كشيده است و اما كيفيت معاشرت و اداي حقوق ايشان چنان است كه شخصي از حضرت صادق7 پرسيد كه چگونه بايد سلوك كنيم در ميان اين قوم فرمود اداي امانت كني به سوي ايشان و شهادت را براي ايشان و بر ايشان برپا كني و مريض ايشان را عيادت كني و جنازه ايشان را حاضر شوي و حضرت فرمودند بر شما باد به نماز در مساجد و حسن همسايگي براي مردم و برداشتن شهادت و حضور جنازهها شما ناچاريد از معاشرت مردم و هيچكس مادام الحيوة مستغني از مردم نيست و مردم بعضي بعضي را در كار دارند و
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 399 *»
فرمود وصيت ميكنم شما را به تقوي و مردم را بر دوش خود سوار نكنيد كه ذليل شويد خدا ميفرمايد: قولوا للناس حسنا يعني با مردم سخن نيك گوييد پس فرمود عيادت كنيد مريضهاشان را و حاضر شويد جنازههاشان را و شهادت دهيد براي ايشان و بر ايشان و نماز كنيد با ايشان در مساجدشان تا تميز و جدايي پيدا شود و مباينه ميان شما و ايشان پيدا شود يعني دولت حق ظاهر شود و مؤمن از كافر ممتاز شود و حضرت امير7 فرمود بايد در دل تو جمع شود حاجت به مردم و غناي از ايشان، باشد افتقار تو به ايشان در نرمي سخن تو و حسن سيرت تو و باشد استغناي تو از ايشان در نزاهت عِرضت و بقاي عزت و فرمود طوري با مردم راه رويد كه اگر مُرديد گريه كنند بر شما و اگر غايب شديد ميل كنند به شما و فرمود از ما نيست كسيكه مالك نفس خود نباشد نزد غضب خود و كسيكه نيكو نكند صحبت كسي را كه با او صحبت كند و خوشخلقي با كسي كه با او خوشخلقي كند و رفاقت با كسي كه با او رفاقت كند و مجاورت با كسي كه با او همسايگي كند و خوشنمكي با كسي كه با او خوشنمكي كند وهكذا ساير اخبار كه در «ابواب الجنان» ذكر آنها را كردهام.
و حاصل آن است كه ملاحظه كني هرگاه از او اخلاق و صفات والدين تو ظاهر ميشود بايد احترام پدر و مادر خود را بداري و هرقدر از او نيكي ظاهر ميشود همانقدر اثر شير در آن هست و بايد كوتاهي در احترام آن شير نكني همانقدر كه او ابراز ميدهد به سوي تو تو هم ابراز دهي به سوي او بلكه اندكي بيشتر چرا كه او اگر اهل احسان نيست تو خود اهل احساني از گل بوي خوش منتشر است خواه خوشبويي او را ببويد و خواه بدبويي پس به قدر اظهار او احسان را واجب است در علم طريقت كه تو هم اظهار كني چرا كه آن احترام مادر تو است و اداي حق اوست نه اداي حق آن منافق و آن چشم اهل طريقت راست و اهل ظاهر را اين چشم نيست و شايد تو را ببينند و گمان كنند كه تو دوست منافقاني و حال آنكه تو اعدا عدوّ ايشاني و منتظر زوال عرض مانند آنكه آن خائني كه لباس پادشاهي را پوشيده و تو به جهت لباس پادشاه كمال احترام ميكني و جهال چنان ميپندارند كه تو
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 400 *»
احترام خائن را ميكني و هيهات و تو منتظر آني كه ببيني كه كي او لباس پادشاه را ميافكند و او را هلاك كني و آن جهال شايد حرمت لباس پادشاه را نگاه نداشته ضربتي بر فرق او ميزنند و حرمت پادشاه را ميشكنند اگر طويله پادشاه بست است و كسي را ياراي بياحترامي به خائن در آنجا نيست چگونه اخلاق و صفات و سيرت و صورت پادشاه بست نيست و اين خائن در بستِ آن سيرت و صورت درآمده و خود را به صورت پادشاه آراسته چگونه جايز است كه احترام بستِ اعظم را نگاه نداري پس جاهل مباش و حرمت والدين خود را بدار. روايت شده است كه چون بلا بر قوم لوط نازل شد شخصي از قوم او لباسش مانند لباس لوط بود عذاب از او به حرمت آن لباس دفع شد و همچنين نقل كردند كه كسي تقليد موسي را به اصطلاح درميآورد و چون كفار غرق شدند او نجات يافت كه حركاتش را مانند حركات موسي كرده بود بفهم چه ميگويم آيا نيست كه غالب اين مسلمين در باطن ايمان ندارند و در ظاهر همين صورت اسلامي كه دارند و نمازي كه ميكنند يا روزهاي كه ميگيرند يا غير اينها از باب عادت و حياي از مردم نفع به ايشان رسانيده و بلاها از ايشان دور شده و بدنهاشان به ظاهر پاك است و مردم بايد زن و ارث به آنها بدهند و بعضي را خدا نعمت داده عدلش ميگويند و اين عزتي و نعمتي است و بعضي را نعمت داده آقا كرده و بعضي را نعمت داده امام جمعه و جماعت كرده و بعضي را قاضي كرده و بعضي را امين كرده و بعضي را صالح ناميده و بعضي را مدرّس كرده و بعضي را طالب علم كرده و وظيفه داده اينها همه حرمت اسلام ظاهر است و الا در باطن خدا ميفرمايد: و مايؤمن اكثرهم باللّه الا و هم مشركون يعني ايمان نميآورند اكثري از مردم مگر آنكه ايشان مشركند باري پس چون بعضي مردم به واسطه رضاع گوشت و پوستي از مادر تو دارند كه صورت ظاهر است بايد تو حرمت آن صورت را بداري و آن برميگردد به حرمت صورت پدر و حرمت صورت مادر كه آن راجع به حرمت خداست پس حرمت خدا را بايد داشت از هرجا هرقدر بروز كرده آن قدر حرمت دارد، در ظاهر به ظاهر در باطن به باطن و اينگونه حقوق تا وقتي است كه
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 401 *»
پرده ظاهر خود را ندريدهاند و باطن خود را آشكار نكردهاند و اگر انكار پدر و مادر تو را علانيه كردند چه به اينطور كه انكار قولي از اقوال واضحه ايشان را كنند يا انكار فضلي از فضايل ظاهره ايشان را نمايند يا عداوت با دوستي از دوستان معروف و مشهور به جهت تمحض او در دوستي نمايند پس اگر باطن خود را به اينها و امثال اينها آشكار كردند پرده خود را دريدهاند و ساير اعمالشان كه مطابق با تو است خودرأيي است و حيله و مكر و از سجين است و ايشان را حقي نيست پس از ايشان اجتناب كن چنانكه از خوك ميكني.
فصل
در فضيلت اداي حقوق اخوان است و در آنچه از آثار بر آن مترتب ميشود. بدانكه خدا ذاتي است احدي و از ادراك خلايق برتر و چون احد است چيزي به او نسبت نميگيرد و او منسوب به چيزي نميشود و چيزي به او مقترن نميشود و او به چيزي و چيزي به او مرتبط نميشود و او به چيزي و چون در قدم است و از حدث و ادراك حوادث برتر هيچ خلقي ادراك او را نميتواند نمود و اشاره به او نميتواند نمود و سابقاً چون شرح اين مقامات شده اينجا اجمال و به قدر مقدمه كافي است و اول تجلي كه فرمود به نور محمد و آلمحمد: تجلي فرمود و بدء ايجاد ايشان را قرار داد چنانكه ختم به ايشان خواهد كرد در زيارت ميخواني بكم فتح اللّه و بكم يختم يعني خدا به شما افتتاح كرد ايجاد را و به شما ختم كرد و ميخواني لايسبقه سابق و لايلحقه لاحق و لايطمع في ادراكه طامع مجملاً ايشان اول تجلي خدايند و ايشان را هزارهزار دهر قبل از افئده مردم ديگر آفريده پس ايشان هم از ادراك و اقتران به خلايق برترند و اول تجلي ايشان پيغمبران بودند پس شيعيان ايشان و شيعيان را خدا از شعاع ايشان آفريد پس شيعيان ظهور ايشانند چنانكه ايشان ظهور خدايند و شيعيان نور ايشانند چنانكه ايشان نور خدايند و دسترس شيعيان نيست مگر به شيعيان كه در يك مرتبه و يك عرض ميباشند آيا نميبيني كه چشم تو از جميع ملك هيچ نميبيند مگر الوان و اشكال را كه در عرض اوست و گوش تو از جميع ملك هيچ ادراك نميكند مگر اصوات را كه از عرض اوست و هكذا و اين است كه حضرت امير7 فرمود: انما
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 402 *»
تحدّ الادوات انفسها و تشير الآلات الي نظائرها يعني ادوات تحديد نفس خود ميكنند و آلات اشاره به نظير خود مينمايند و فرمود هرچه تميز دهيد به ادقّ اوهام خود در نازكتر معاني آنها مخلوقي است مثل شما و برميگردد به شما پس آنچه شيعه ادراك كنند مخلوقي است مثل ايشان پس شيعه است و آلات چون اشاره به نظير ميكند پس اشاره نميتوانند كرد مگر به شيعه كه نظير ايشان است پس خدا را ظهوري جز محمد و آلمحمد نيست: و ايشان را ظهوري جز شيعيان و هركس چيزي به كسي نسبت ميدهد آن نسبت راجع به ظهور او ميشود نه ذات او چنانكه زيد آمد راجع به بدن او ميشود و گفت راجع به زبان او و ديد به چشم او و تصور كرد به خيال او و فهميد به عقل او و هكذا باقي اضافات و اضافه چيزي به ذات محال است حال همچنين آنچه به خدا اضافه شود راجع به صفات ميشود و آنچه راجع به صفات شود همان رجوع رجوع به سوي خداست انا للّه و انا اليه راجعون يعني بازگشت ما به امر خداست و خدا بازگشت به امر را بازگشت به خود ناميده وجاء ربك يعني امر خدا آمد و خدا آمدن امر را آمدن خود ناميده چرا كه امر او صفت اوست فلما آسفونا يعني چون ولي ما را محزون كردند و حزن ولي را حزن خود ناميده بفهم چه ميگويم الي ربها ناظرة يعني به سوي نعمت خدا نظر ميكنند و خدا نظر به نعمت را نظر به خود ناميده و هكذا آنچه راجع به خداست راجع به صفت است و آنچه راجع به صفت راجع به خدا حضرت امير فرمود رجع من الوصف الي الوصف يعني برگشت از صفت به سوي صفت و حضرت صادق7 در معني آية فلما آسفونا انتقمنا منهم فاغرقناهم اجمعين يعني چون ما را محزون كردند انتقام كشيديم پس همه را غرق كرديم فرمود خدا محزون نميشود مانند حزن ما و لكن دوستاني براي خود خلق كرده است كه آنها محزون ميشوند و خوشحال ميشوند و ايشان مخلوقند مربوبند پس قرار داده است رضاي ايشان را رضاي خود و سخط ايشان را سخط خود به جهت آنكه ايشان را قرار داده است داعيان به سوي خود و دليلان بر خود به جهت اين چنين شدند و نيست كه اينها به خدا برسد چنانكه به خلق ميرسد و لكن اين است معني اين سخني كه گفته و
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 403 *»
فرموده: من اهان لي ولياً فقدبارزني بالمحاربة و دعاني اليها يعني هركس خوار كند وليي از اولياي مرا با من به ميدان جنگ درآمده است و مرا به جنگ خوانده است و فرموده: من يطع الرسول فقداطاع اللّه يعني هركس اطاعت كند رسول را خدا را اطاعت كرده است و فرموده: ان الذين يبايعونك انما يبايعون اللّه يعني كسانيكه با تو اي رسول بيعت ميكنند با خدا بيعت كردهاند و اينها همه چنان است كه ذكر كردم و همچنين است رضا و غضب و غير اينها از چيزها كه به اينها شباهت دارد و اگر ميرسيد به موجد حزن و ملالت و حال آنكه او احداث كرده است آن دو را و ايجاد كرده است هرآينه جايز بود براي گويندهاي كه بگويد كه موجد هلاك ميشود روزي چرا كه او را اگر ملالت و غضب رسد تغير به او رسد و چون تغير به او رسد ايمن از هلاكت نباشد و اگر چنين باشد موجد از آنچه ايجاد كرده است تميز داده نشود و قادر از مقدور و خالق از مخلوق معلوم نشود تعالي اللّه من هذا القول علواً كبيراً و او خالق چيزها است نه به جهت حاجتي و چون بيحاجت شد حد و كيف در او محال است بفهم اين مطلب را انشاءاللّه، تمام شد حديث شريف در آن تدبر كن كه بابي است كه هزار باب از آن مفتوح شود.
پس معلوم شد كه جميع آنچه از احوال و صفات مختلفه اضافه به خدا ميشود معنيش اضافه به اولياست چرا كه اوليا خود را فاني كردهاند و خداي خود را آشكار مانند بلوري كه خود را ننمايد و پشت سر خود را نمايد ميگويي خط را ديدم و نديدي مگر آنچه را كه در بلور است و چون بلور فاني است اضافه به او اضافه به خط است و اضافه به خط اضافه به او بفهم چه ميگويم پس چون كاري بخواهي براي خدا كني براي مؤمني كن و هر كار كه براي مؤمني كني براي خدا شده است قطعاً و در دست خدا واقع شده است قطعاً و همچنين هرخلاف كه با مؤمن كني با خدا شده است قطعاً چرا كه با خدا نتوان معامله كرد مگر به همينطور و اگرچه آنچه ما ميگوييم از حديث است و لاقوة الا باللّه اگرچه حديثش را ذكر نكرده باشيم ولي به جهت تيمّن و تبرّك و افتخار مؤمنين بعضي از اخبار بايد ذكر كنيم از آن جمله حضرت صادق7 ميفرمايد در خصوص فقيه شيعه كه چون حكم
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 404 *»
كند به حكم ما و قبول نكنند از آن چنان است كه به حكم خدا استخفاف كردهاند و بر ما رد نمودهاند و ردّ بر ما ردّ بر خداست و آن به حد شرك به خداست و حضرت باقر7 فرمودند كه رسول خدا9 فرمود كسيكه مسرور كند مؤمني را مرا مسرور كرده و كسيكه مرا مسرور كند خدا را مسرور كرده و حضرت صادق7 فرمود گمان نكند كسي كه اگر سروري بر مؤمن داخل كرده همان او را مسرور كرده بلكه واللّه ما را بلكه واللّه رسول اللّه را و فرمود هركس سروري بر مؤمن داخل كند بر رسول خدا داخل كرده و هركس سرور بر رسول خدا داخل كند به خدا ميرسد و همچنين هركس غمي بر مؤمني داخل كند و در حديث قدسي است كه هر مسلمي كه مسلمي را زيارت كند او را زيارت نكرده مرا زيارت كرده و ثواب او بر ذمه من بهشت است و حضرت صادق7 فرمود كه هركس زيارت كند برادر في اللّه خود را خدا ميفرمايد مرا زيارت كردي و ثواب تو بر ذمه من است و راضي نميشوم براي تو ثوابي را جز بهشت و حضرت باقر7 فرمود كه رسول اللّه9 فرمود كه هركس زيارت كند برادرش را در خانة او خدا ميفرمايد تو ميهمان مني و زاير مني بر ذمه من است طعام تو و من واجب كردم بر تو بهشت را و حضرت صادق7 فرمود كسيكه زيارت برادر فياللّه خود را چه در مرض و چه در صحت بكند و از روي مكر نيامده باشد و از روي استبدال نيامده باشد خدا موكل كند به او هفتاد هزار ملك كه او را از قفاي او ندا كنند كه طيبي تو و طيب است براي تو بهشت شماييد زوّار خدا و واردان بر خدا اين ندا را بكنند تا وارد منزلش شود و حضرت موسي بن جعفر8 فرمود كسيكه بيايد برادر مؤمن او نزد او به حاجتي او رحمت خداست كه خدا به سوي او آورده است پس اگر قبول كند آن را متصل كرده است آن را به ولايت ما و آن متصل است به ولايت خدا و اگر رد كند او را از حاجتش و قادر بر قضاي آن باشد خدا مسلط كند بر او ماري از آتش كه او را در قبرش بگزد و حضرت صادق7 فرمود خدا مؤمن را از نور عظمت و جلال كبرياي
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 405 *»
خود آفريده پس هركس طعنه بر مؤمن زند يا رد كند بر او قول او را به تحقيق كه رد كرده است بر خدا در عرشش و در ولايت خدا نيست و اين است و غير از اين نيست كه او شرك شيطان است و حضرت صادق7 فرمود كه اگر پرده برداشته شود از چشم مردم و ببينند اتصال مابين خدا و مؤمن را خاضع شوند براي مؤمن و مطيع او شوند و منقاد او گردند و در حديثي ديگر فرمود كه روح مؤمن متصلتر است به روح خدا از اتصال شعاع آفتاب به آفتاب و در چندين حديث قدسي وارد شده است كه هركس يكي از دوستان مرا بيازارد با من در كمين جنگ نشسته و هركس با من محاربه كند با او محاربه كنم و عرض ميكنم كه كل عزيز غالب اللّه مغلوب بديهي است كه اگر خدا محاربه كرد غلبه با خداست و حضرت رسول9 فرمود خدا سرزنش دهد بندهاي از بندگانش را روز قيامت ميفرمايد اي بنده من تو را چه مانع شد كه من مريض شدم مرا عيادت كني عرض ميكند سبحانك سبحانك تو پرورنده عبادي الم به تو نرسد و مريض نشوي ميفرمايد مريض شد برادر مؤمن تو و عيادت نكردي او را به عزت و جلال خودم قسم كه اگر عيادت كرده بودي مرا در نزد او مييافتي پس من حوائج تو را متصدي ميشدم و برميآوردم و اين از كرامت بنده مؤمن من بود و من ارحمالراحمينم و حضرت صادق7 فرمود كه خدا فرمود به كسي، كه اي پسر آدم مريض شدم مرا عيادت نكردي عرض كرد اي پروردگار چگونه عيادت كنم تو را و تو پرورنده عالمياني فرمود مريض شد فلان بنده من پس اگر عيادت او كرده بودي مرا نزد او مييافتي و من از تو طلب آب كردم و مرا آب ندادي عرض ميكند چگونه و تو رب العالميني فرمايد كه فلان بنده مؤمن از تو آب خواست و اگر آبش داده بودي آن احسان را نزد من مييافتي و من از تو طعام خواستم و طعام ندادي عرض كرد چگونه و تو رب العالميني فرمايد از تو طعام خواست فلان و به او طعام ندادي و اگر طعام به او داده بودي آن را در نزد من مييافتي و در حديث قدسي است كه خدا فرمود برخ مرا روزي سهدفعه ميخنداند و او مؤمني را ميخنداند و از حضرت كاظم است7 كه
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 406 *»
فرمود هركس نتواند كه زيارت كند ما را پس زيارت كند صالحان برادران خود را نوشته شود براي او ثواب زيارت ما و كسيكه نتواند كه پيشكش دهد براي ما پس پيشكش دهد صالحان برادران خود را نوشته شود براي او ثواب پيشكش ما و از حضرت صادق7 است كه فرمود كسيكه برادر مسلم او نزد او آيد و او را اكرام كند اين است و غير از اين نيست كه خدا را اكرام كرده است و از اين قبيل اخبار بسيار است پس از اينها و غير اينها ظاهر ميشود كه آنچه نسبت به مؤمن به عمل آيد از اكرام و اهانت و عمل به حقوق و تضييع به حقوق جميعاً نسبت به خدا به عمل آمده است چگونه چنين نباشد و حال آنكه در احاديث كثيره رسيده است كه خدا ميفرمايد نزديك نميشود به سوي من بنده به چيزي كه محبوبتر باشد نزد من از آنچه بر او واجب كردهام و به درستي كه بنده نزديك ميشود به من به نافلهگذاردن تا آنكه او را دوست دارم پس چون او را دوست داشتم من گوش شنواي او شوم و چشم بيناي او و زبان گوياي او و دست تواناي او اگر مرا بخواند اجابت كنم و اگر سؤال كند عطا كنم خوب گفته است شاعر كه:
چون خدا از خود سؤال و كد كند |
كي سؤال خويشتن را رد كند |
پس چون بنده مؤمن چنين باشد چه امر سبب تقرب به خدا بيشتر شود از تقرب به او و چه چيز سبب تقرب به مؤمن بيشتر شود از اداي حق او؟ حضرت باقر7 فرمود كه عبادت خدا نشده است به چيزي كه محبوبتر باشد نزد خدا از ادخال سرور بر مؤمن و حضرت صادق7 فرمود كه عبادت نشده است خدا به چيزي افضل از اداي حق مؤمن و حضرت امام حسن عسكري7 فرمود اعظم فرايض بعد از توحيد و اعتقاد به نبوت و امامت دو فريضه است يكي قضاي حقوق اخوان در راه خدا يكي به كار بردن تقيه از دشمنان خدا و حضرت امير7 فرمود قضاي حقوق اخوان اشرف اعمال متقيان است به واسطه اين جلب ميكند دوستي ملائكه مقربين را و اشتياق حورالعين را و حضرت باقر7 فرمود اشرف اخلاق ائمه و فاضلين شيعه استعمال تقيه است و اداي حقوق اخوان و حضرت صادق7 فرمود كه معرفت به حقوق اخوان
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 407 *»
از افضل صدقات و صلوات و زكوات و حج و مجاهدات است و شخصي از حضرت رضا7 سؤال كرد كه خدا تقيه حسنه به او روزي كند و معرفت به حقوق برادران فرمود خدا به تو داد و هرآينه به تحقيق كه سؤال كردي افضل شعار صالحين را و به حضرت هادي7 عرض كردند كه چه خصلت نيكو كاملتر است فرمود علم به تقيه و قضاي حقوق اخوان و حضرت امام حسن عسكري7 فرمود كه كسيكه تواضع كند در دنيا براي برادران خود او در نزد خدا از صديقان است و از شيعيان علي بن ابيطالب.
و از آنچه عرض شد معلوم شد كه هيچ فريضهاي به پايان قضاي حقوق برادران مؤمن نميرسد و افضل است از نماز كه عمود دين است و از زكوة و روزه و حج و خمس و جهاد و ساير فرايض اسلام بلكه عرض ميكنم كه توحيد تنها يا با نبوت تنها يا با ولايت تنها سبب نجات نميشود بلكه با اداي فرايض ديگر سبب نجات نميشود مگر با اداي حقوق اخوان، توحيد تنها را جميع موحدان عالم دارند و با نبوت همه سنيان دارند و با ولايت همه اثنيعشريه دارند و با ساير اعمال همه زهّاد و عبّاد دارند و هيچيك ناجي نيستند مگر به اداي حقوق اخوان و ايمان به آن و چون جهال تعجب مكن كه اثنيعشري عامل متقي چگونه ناجي نيست مگر به اين امر كه رفع تعجب تو را ميكنم ميگويم اگر اثنيعشري كه به همه ائمه: اعتقاد دارد همه اعمال را بكند و انكار كند حرمت شراب را مثلاً و ديگر در هر باب زاهد و عابد باشد آيا ايمان و عمل او به او نفع ميكند؟ حاشا بلكه هرگاه يك فريضه جزئي را انكار بكند مرتدّ است و هالك و مخلّد در آتش جهنم حال هرگاه در ادني فريضه چنين باشد در اعظم فرايض چه خواهد بود و ايمان به قضاي حقوق از اعظم فرايض خداست چنانكه شنيدي چگونه نه و حال آنكه آن ايمان به اداي حقوق خداست وحده لاشريك له.
اگر گويي كه در حديث سابق گذشت كه بعد از توحيد و نبوت و ولايت اين اعظم حقوق است و تو اينجا ميگويي كه اعظم از توحيد است و نبوت و امامت و اين اختلاف دارد گويم من خلاف خبر انشاءاللّه هرگز نميگويم ميگويم هرگاه مؤمني همه را داشته باشد توحيدش و نبوتش
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 408 *»
و ولايتش اعظم است چرا كه در اين هنگام موحد حقيقي است و مؤمن به نبي و ولي حقيقةً و اما اگر اين را ندارد و آنها را دارد توحيدش حقيقةً توحيد نيست و نبوتش نبوت و ولايتش ولايت چرا كه علامت صدق ايمان به آفتاب ايمان به شعاع است نميبيني كه اگر كسي به نماز اقرار نكرد و باقي را به زبان اقرار كرد كاشف از آن است كه اقرارش به خدا ظاهري است و حقيقةً مقرّ نيست و همچنين اقرارش به رسول و ولي و اقرار حقيقي وقتي است كه اقرار به جميع ما جاء به النبي9 داشته باشد پس منكرين رسول9 توحيد حقيقي ندارند و الا نبوت از توحيد اعظم نبود و منكرين به ولايت نبوت ندارند و الا ولايت از نبوت اعظم نبود و منكرين نماز اقرار به ولايت ندارند و الا نماز از ولايت اعظم نبود حال منكرين اداي حقوق اخوان ولايت و شريعت ندارند و اعظم از آنها هم نيست و علامت نجات هم هست بفهم چه ميگويم و اگر باطنش را ميخواهي خدا امر به توحيد و نبوت و ولايت و عمل به شرايع كرد تا مردم اداي حقوق اخوان را درست نمايند و الا
گر جمله كاينات كافر گردند |
بر دامن كبرياش ننشيند گرد |
ايمن است از ضرر عصيانشان و غني است از نفع طاعتشان باري مصدّقين خدا و رسول و ائمه و اوليا: را ميگويم كه هركس از شما خواهد كه آبي به دست خود خدا بلاشك ريزد آبي به دست مؤمن ريزد و چنان داند كه علانيه آب به دست خود خدا ريخته بلاشك و بلاريب و خدا فراموشكار و حقنشناس نيست و فرموده: هل جزاء الاحسان الا الاحسان و لامحاله جزاي آن را به تو خواهد داد بر حسب صدق تو و نميتوان كاري علانيه و قطعي كرد مگر به همينطور قطعاً به دست خدا واقع شده و قطعاً به كيسه او رفته و خدا حق كسي را گم نميكند و از كرم اوست كه اينطور اسبابي فراهم آورده كه علانيه نسبت به او كاري بشود و هرگونه محبتي كه به برادر بزرگتر يا كوچكتر يا مساوي خود بنمايي علانيه به خدا شده است پس سعي كن كه او را خالص كني تا اجرت زياده باشد.
بلكه عرض ميكنم ساير اعمال ريا و سمعهاش شرك ميشود و هيچ اجر ندارد و اين امر اگر
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 409 *»
چه ريا و سمعهاش شرك باشد از حيثيت عمل لكن از كرامت مؤمن و سرور او كه سرور خداست بياجر نميماني لمثل هذا فليعمل العاملون أذلك خير نزلاً ام شجرة الزقوم كه مراد منافقان و كفار باشند پس هرگاه آنها را صله كني خدا را قطع كردهاي و اگر تشنه ايشان را سيراب كني به خدا عداوت كردهاي و كفران نمودهاي چرا كه شكر، صرف نعمت است در راه منعم و تو صرف نعمت منعم را در راه دشمن او كردهاي و دشمن او را قوي نمودهاي واللّه اِحياي اعدا مساوي قتل اوليا و اعطاي به ايشان مساوي منع اوليا و اعزاز ايشان مساوي اِذلال اوليا و اكرام ايشان مساوي اهانت به اوليا و حب ايشان مساوي بغض اوليا و شكر ايشان مساوي كفر به اوليا و سؤال از ايشان مساوي استكبار بر اوليا و خضوع براي ايشان مساوي با كبر بر اوليا و بِشر به صورت ايشان مساوي عبوس به صورت اوليا و جميع آنچه به اوليا شده از نيك و بد راجع به خداست و همين كفايت ميكند كه حضرت هادي7 در خصوص صوفيه فرمودند كه هركس به زيارت ايشان رود چنان است كه ياري كرده است يزيد و معاويه و اباسفيان را كسي عرض كرد اگرچه معترف به حقوق شما باشد، غضبآلود به او نگريستند و فرمودند اين را ترك كن كسيكه اعتراف به حقوق ما داشته باشد از پي عقوق ما نرود آيا نميداني كه پستترين طوايف صوفيهاند و همه صوفيه مخالف ما هستند و طريقه ايشان مخالف طريقه ما است و نيستند ايشان مگر نصاري يا مجوسِ اين امت تا آخر. و حضرت رضا7 فرمود كسيكه صوفيه نزد او ذكر شود و رد نكند بر ايشان به زبان يا دل خود از ما نيست و كسيكه انكار كند ايشان را گويا با كفار پيش روي رسول خدا جهاد كرده است و حضرت صادق7 فرمودند كه صوفيه اعداي ما هستند هركس ميل كند به ايشان از ايشان است و با ايشان محشور است و عماقريب خواهند آمد قومي كه ادعاي محبت ما كنند و ميل به صوفيه كنند و خود را شبيه به ايشان كنند و لقب ايشان را بر خود گذارند و تأويل اقوال ايشان را كنند هركس ميل به آنها كند از ما نيست و ما از او بيزاريم و هركس انكار كند ايشان را و ردّ كند بر ايشان گويا در خدمت رسول خدا با كفار جهاد
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 410 *»
كرده است و شيخ حرّ قريب به هزار حديث در رد آن كفار لعنهم اللّه شمرده است و به همين اقتصار ميشود.
فصل
در عقاب كسيكه حقوق اخوان را ضايع كند اگرچه از آنچه عرض كرديم برآمد و لكن فيالجمله اشارهاي هم به اين مقام ضرور است تا عوامفهم بشود. بدانكه چون دانستي كه مؤمن نور عظمت و جلال و كبرياي خداست و متصلتر است به روح خدا از اتصال نور شمس به شمس و جميع آنچه نسبت به او وارد آيد نسبت به خدا وارد آيد البته پس تضييع حقوق او تضييع حقوق خداست و اهانت به او اهانت به خدا از اين جهت در حديث قدسي آمده است كه هركس يكي از دوستان مرا اذيت كند چنان است كه با من در ميدان جنگ مبارزه كرده است و مرا به جنگ خود خوانده است و تضييع حقوق مؤمن بلاشك اذيت اوست و خدا فرموده: الذين يؤذون المؤمنين و المؤمنات بغير ما اكتسبوا فقداحتملوا بهتاناً و اثماً مبيناً يعني كسانيكه اذيت كنند مؤمنين و مؤمنات را بيتقصير، بهتان و گناه آشكاري را متحمل شدهاند و چون دانستي كه اذيت مؤمن اذيت خدا و رسول است پس مضيّع حقوق او ملعون شود به نص آية الذين يؤذون اللّه و رسوله لعنهم اللّه في الدنيا و الاخرة و اعدّ لهم عذاباً مهيناً يعني كسانيكه اذيت كنند خدا و رسول را خدا ايشان را لعنت كند در دنيا و آخرت و مهيا كند براي ايشان عذابي خواركننده بلكه عرض ميكنم كه موافق فرمايش امام حسن عسكري7 جميع اعمالش باطل شود و هباء منثور گردد چرا كه اذيت مؤمن كرده است و اذيت مؤمن باطلكننده اعمال است چنانكه فرمودند بلكه عرض ميكنم كه اضمار خلاف با مؤمن سبب اِحباط اعمال گردد چرا كه موافق احاديث سابقه به دل مؤمن اثر كند و از تو اكراه حاصل كند و اكراه او رنجش و ايذاي اوست و سبب اذيت خدا و رسول شوي و از اين جهت امام7 در احاديث سابقه فرمود حق مؤمن اعظم از اينهاست اگر بگويم كافر ميشويد يعني چون عمل نكنيد و حضرت صادق7 فرمود اگر كسي به برادر مؤمنش اف بگويد ولايت از ميان آنها منقطع شود و اگر به برادرش بگويد تو دشمن مني يكي از آن
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 411 *»
دو كافر شوند و اگر به او تهمت زند ايمان در دلش آب شود چنانكه نمك در آب، آب ميشود و معني آنكه فرمود يكي از آن دو كافر شوند يعني اگر راست گفته آن ديگري كافر است و الا خودش كافر شود باري معلوم شد كه رنجش مؤمن رنجش حقيقي خداست و اذيت او اذيت حقيقي خدا و بديهي است كه،
هركه با فولادبازو پنجه كرد |
ساعد سيمين خود را رنجه كرد |
و هيچ قومي در هيچ عصري هلاك نشدند و بلا بر هيچ قومي نازل نشد به سبب اعمال ظاهره و صفات فرعيه ايشان مگر وقتي كه كار به قلوب رسيد و به ولايت منتهي گرديد و بناي اذيت اوليا كه اذيت خداست گذاردند آن وقت بلا بر ايشان لازم شد و خدا ايشان را برانداخت و ميگويم كه مردم تا اذيت نفس خود را ميكنند و خدا را نميآزارند امر ايشان طوري ميگذرد و همانقدر كه به خود ضرر ميزنند همانقدر ضرر ميخورند اما چون بناي اذيت اوليا گذاردند از خود گذشته ضرر به خدا ميخواهند برسانند چرا كه ضرر و ايذاي مؤمن ضرر و ايذاي خداست پس آن وقت است كه تيشه بر اصل خود ميزنند و بيخ و بن خود را ميكنند و مستحق عذابي ميشوند كه آثارشان برافتد مانند طوفان يا بلاي عام چون وبا و طاعون و صيحه و امثال اينها چرا كه گناهِ كلي اثرش كلي و گناه جزئي اثرش جزئي است پس به گناههاي جزئي اثر مالي به خود ميزنند و به متعلقات خود نقص ميرسانند و چون نوبت ايذا را به اوليا رساندند كه جانِ جهان و جهانِ جانند كار به ذوات رسد و نوبت جانبازي شود پس بالكليه ذات ايشان و جانشان برافتد بد نگفته شاعر،
تا دل مرد خدا نامد بدرد |
هيچ قومي را خدا رسوا نكرد |
پس تضييع حقوق اخوان و اذيت اولياي رحمن ويرانكنِ خاندانهاي كهن است و براندازنده مرد و زن است و بالكليه تلف ميشوند و در اين مقام ما را تفصيلها و تجربههاست كه مصلحت در اظهار و ابراز آن نيست خدا ميفرمايد: كان حقاً علينا نصر المؤمنين يعني بر ما لازم است نصرت مؤمنان و ميفرمايد: و لينصرنّ اللّه من ينصره يعني خدا ياوران خود را نصرت كند پس بپرهيزند پرهيزكنندگان
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 412 *»
از اولياي رحمن كه ناصري جز خدا ندارند و به همينقدر هم در اين فصل اكتفا ميكنيم.
فصل
در تحريص بر گرفتن برادران و مجملي از ثمرات و منافع برادر اگرچه تفصيل نميتوانم بدهم چرا كه از تصاريف زمان قلبم منصرف شده است و معذلك هم سفري پيش آمد فجأةً كه ديگر نميتوانم بر حسب دلخواه اين مطلب را تفصيل دهم پس به طور اختصار عرض ميشود كه ثمرات اخوان در دنيا و آخرت زياده از احصاست و بعضي از آن را در «ابواب الجنان» شرح دادهام و اينجا همينقدر عرض ميكنم كه اما ثمرات اخوان در دنيا براي هر عاقل ظاهر است چرا كه انسان مدنيالطبع آفريده شده چنانكه مكرر در اين كتاب ذكر شده است و امر مدينه منتظم نشود مگر به اجتماع و تعاون و يك نفر از افراد نوع انساني نتواند كه به جميع مهامّ خود برسد لابد بايد هريكي حاجتي را متكفل شوند تا امر معاش كل منتظم شود و بديهي است كه اين امر به طور كمال صورت نگيرد مگر با ايتلاف تامّ و ايتلاف تامّ صورت نگيرد مگر به اخوّت و وداد و محبت پس هرگاه اخوّت در ميان افراد بنيآدم محقق شود حاجت يكديگر را به طور صدق و صفا و بدون غلّ و غشّ و مكر و حيله برآورند و هريك از عيش و زندگاني خود بهره تامّ ببرند با سكون نفس و اطمينان قلب و راحت بحت و هريك ثمره زندگاني را دريابند و اين فوزي عظيم است كه مافوق ندارد و راحتي است كه گواراتر از آن ممكن نيست و جميع طالب همين معني هستند ولي از بابش داخل نميشوند و به اين معني نميرسند و مانند كلاب جيفه همه دشمن يكديگرند و يكديگر را ميدرند و احدي از عداوت احدي و مكر او و غلّ و غشّ او ايمن نيست و نهايت سختي دنيا همين است پس معلوم شد كه ثمره برادر در دنيا راحتِ جان و نفس است در صحبت او چرا كه اگر سخن گويد دروغ نگويد و اگر معامله كند ظلم نكند و اگر وعده كند خلف نكند و اگر بخواهي منع نكند اگر حاضر باشي معين تو باشد و اگر غايب باشي خليفه تو باشد كدام راحت در دنيا از صحبت چنين كسي اعظم خواهد بود پس بايد سعي در اتخاذ اخوان عامه و خاصه نمود چنانكه
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 413 *»
از حضرت امير است7
و ليس كثيراً الف خلّ و صاحب |
و ان عدوّاً واحداً لكثير |
يعني هزار دوست بسيار نيست و يك دشمن بسيار است و اين است كه لقمان حكيم به پسرش فرمود بگير هزار صديق و هزار كم است و نگير يك دشمن كه آن يكش بسيار است و حضرت صادق7 فرمودند بسيار بگيريد از اصدقا در دنيا چرا كه آنها نفع ميدهند در دنيا و آخرت اما در دنيا حاجتهايي كه آنها روا ميكنند و اما در آخرت اهل جهنم گفتند كه ما شافع نداريم و صديق مهربان براي ما نيست و فرمود هركس يك برادر پيدا كند در راه خدا يك خانه در بهشت استفاده كرده است باري ثمره دنيايي آن زياده از شماره است و از آنچه عرض شد نوع مطلب به دست ميآيد.
و اما ثمرات آخرت آن كه باز از احصا بيرون است و بعض از آنها اين است كه برادر درباره برادر دعا ميكند و اين دعا حكماً مستجاب است چرا كه تو از آن زبان گناهي نكردهاي و زبان برادرِ تو زبان بيگناه تو است پس آن دعا البته مستجاب است و همچنين معين و ياور تو است در تقوي چرا كه اگر رفيقي گرفتي به آن شروط كه گذشت البته عشرت او تو را مائل به آخرت و زاهد در دنيا كند و همچنين شفيع تو خواهد بود در آخرت و بيتو داخل بهشت نشود و اين امري عظيم است و شك در شفاعت مؤمن براي برادرش نيست بلكه اول شفاعت او در برادر اوست بعد در سايرين و احاديث شفاعت مؤمنان در جلد دويم گذشت و ثمره ديگر هرگاه برادري به آن صفتها كه گفتم كسي بگيرد دليل و هادي و معلم اوست و به اين واسطه جميع خير آخرت را درمييابد و ديگر آنكه چشم اوست در جايي كه حاضر نيست و ديگر آنكه آئينه اوست و عيوب او را به او ميگويد و از آن اجتناب خواهد كرد و انسان خود عيب خود را برنميخورد و ديگر آنكه دوستي برادران با يكديگر متصل به دوستي خدا ميشود بلكه بعينه همان دوستي خداست و حقيقت ايمان همان دوستي است چنانكه حديث است كه آيا ايمان غير از دوستي هست؟ پس چون رفيقي بگيري حقيقت ايمان
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 414 *»
را دريافتهاي و ديگر آنكه كسي كه معني دوستي را نفهميده باشد و در راه خدا دوست نشود ابداً خاضع و خاشع و ليّن و سهل و رقيقالقلب نشود و قسيالقلب باشد چرا كه چون از دوستي بگذري نفاق و عداوت است و قلوب اعدا قسي است و نجات دنيا و آخرت در قلب رقيق و خضوع و خشوع است و هكذا و اگر بخواهم تفصيل دهم خواص اخوت را در دنيا و آخرت بايد اجزائي چند بنويسم و حال فرصت آن را ندارم و از آنچه عرض كردم ميتوان استخراج بعضي ديگر را نمود مجملاً بدانكه هيچ استفادهاي در دنيا و آخرت از استفاده اخوان بهتر نيست و لذتي ديگر براي انسان جز لذت محبت اخوان متصور نيست و انسان از انسان لذت ميبرد و حيوان از آب و علف و به همينقدر هم در اينجا اكتفا ميكنيم.
فصل
در عدد برادران كه بايد هركسي چند نفر برادر گيرد و از عهدة حقوق چند كس ميتواند برآيد كه عسر و حرج نشود. بدانكه اخوان چنانكه فهميدي چند طبقه هستند بعضي اخوان مكاشرين و عامهاند و آنها هرچه بيشتر باشند بهتر است چنانكه حضرت امير7 فرمود كه هزار نفر هم زياد نيست بلكه عامه اهل مدينه بايد برادر باشند و چون در مدينه فِرَق مختلفه هستند هريك از آنها كه قائلند به آنچه تو قائلي زباناً و ظاهراً بايد با آنها راه روي و آنقدر كه آنها اظهار ميكنند نسبت به تو تو هم اظهار كني نسبت به ايشان و چون آنها زياده اظهار نميكنند تو هم محتاج به زياده نميشوي پس از بسياري آنها عسر و حرجي لازم نميآيد براي تو پس هرچه زياده باشند مهامّ دنيا و آخرت تو بهتر به انجام ميرسد و قلبت بيشتر در راحت خواهد بود.
و اما اخواني كه بايد شب و روز مواظب خدمت ايشان باشي و اداي حقوق ايشان را نمايي و به اداي حقوق و ولايت ايشان تقرب به خدا جويي اينها دو جورهاند يكي آنكه برادر بزرگتر است و جاي پدر تو را دارد و يكي آنكه رفيق سلوك و رفتار است و مساوي تو است يا اندك تفاوتي با تو دارد كه چندان به اعتبار نميآيد اما آن اول كه اگر كسي در عمري يكي از آنها را بيابد به خير دنيا و آخرت فايز شده است و اين نعمت همهكس را ميسر نباشد.
و اما اخوان طريق حد اعتدال ايشان آنست كه چهار نفر
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 415 *»
باشند چرا كه اين چهار به منزله اركان عرش رحمانند و آن برادر بزرگتر آيت رحمن مستوي بر عرش ايشان كه اين چهار همه مطيع و منقاد اويند و از امر و نهي او صادر ميشوند و كسيكه بخواهد سلوك نمايد به سوي خدا لابد است كه او را رفقا باشد و هرگاه كسي بخواهد بدون رفيق سلوك نمايد البته مجنون شود و شياطين بر او مسلط گردند و عاقبتش به ضلالت منتهي گردد و عادةاللّه جاري نشده است بر آنكه كسي به منزل رسد به جز به اين پنج نفر كه يكي برادر بزرگتر است كه هادي و دليل و راهنماست و حلال مشكلات آن برادران است و چهار برادران سالك موافق. و شاهد بر اين معني قول رسول اللّه است9 كه فرمود: الرفيق ثم السفر و كلام نبي ظاهرش منطبق بر ظاهر است و باطنش منطبق بر باطن و در روايتي ديگر الرفيق ثم الطريق و فرمود بهترين صحابه نزد خدا چهار نفر است و هيچ قومي زياده از هفت نشوند مگر آنكه لغو ايشان زياده شود و فرمود آيا خبر ندهم به شما كه بدتر مردم كيست عرض كردند چرا فرمود كسيكه سفر كند تنها و عطاي خود را منع كند و بنده خود را بزند و فرمود يا علي سفر مكن تنها چرا كه شيطان با شخص تنهاست و شيطان از دو نفر دورتر است و فرمود چون يك نفر سفر كند گمراه است و دو نفر دو گمراهند و سه نفر رفقاي سفرند و لعن فرمود سه نفر را آن كه تنها خورد و تنها در اتاقي بخوابد و تنها سفر كند و حضرت صادق فرمود يكي شيطان است و دو نفر دو شيطانند و سه نفر اصحابند و چهار نفر رفقا و فرمود بهترين رفقا چهارند و همچنين ساير اخبار و حاصل آنكه اعتدال تام در چهار است و به چهار ظاهر و باطن منطبق شود و از آنچه در اين كتاب تا حال نوشتهام دليل اين مطلب ظاهر ميشود و اداي حقوق چهار نفر ممكن است و حق در مسئلهاي كه در آن اختلاف شود از چهار نفر رفيق بيرون نرود و شور چهار نفر خطا نشود و چهار مؤمن اتفاق بر باطل نكنند و امر بر چهار مؤمن مشتبه نشود و حيف كه فرصت ندارم و متمكن از ايراد ادله اينها نيستم مجملاً بايد دانست كه سفر به سوي خداوند عالم واجب و تنها سفركردن حرام چنانكه شنيدي پس اتخاذ اخوان واجب و تنها بودن مطلقا روا نيست
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 416 *»
چنانكه حضرت باقر7 فرمود شيطان در وقت تنهايي بر انسان جريتر است و فرمودند كه بلائي كه از شيطان در حال تنهايي به انسان رسد مشكل آن بلا از او مفارقت كند.
و آنچه در اخبار وارد شده است كه صبر بر وحدت علامت عقل است و امر به اعتزال فرمودهاند اعتزال از هياكل شياطين است نه اعتزال از مؤمنين آيا نميبيني كه كسي تنها برود در جايي و هرگز خدمت رسولي و امامي نرسد جايز نيست و بيدين خواهد شد؟ پس چگونه شود كه تنهايي از مؤمنين روا باشد و شرايع آمده است كه انسان از صفات حيواني پيراسته و به صفات انساني آراسته گردد و انسان مدنيالطبع است و صلاحيت تنهايي از صفات جماد و نبات و حيوان است پس انسان را روا نباشد پس اعتزال مأمورٌبه اعتزال از اشرار است نه اعتزال از اخيار و اگر ضرري براي وحدت نباشد جز آنكه انسان متمكن از اخذ دين خود نيست كفايت ميكند وانگهي كه انسان را حوايجي است كه بياجتماع صورت نميبندد پس انساني كه بالطبع محتاج به دنياي اصحاب و دين اصحاب است چگونه شود كه اعتزال نمايد و عشرت ننمايد با مؤمنان و هركس خيال كند كه جايز است در اين دين قويم اعتزال و در خانه يا كوهي يا بياباني نشستن البته از رسم شرايع و احكام الهي و سياست مدن و خانه و بدن اطلاع ندارد و بدعتي در دين خدا گذارده است و اين دين قرارش بر اجتماع و تعاون و تفاهم و تناصر است بلي از شرار خلق و غالب مردم شرارند اجتناب كن چنانكه از گرگ اجتناب ميكني و معاشرت مكن مگر به قدر ضرورت و لزوم و اما با اخوان مؤمنين و علماي صالحين بايد معاشرت نمود حتي آنكه مهاجرت از ايشان زياده از سهروز روا نيست و اگر تفاصيل اين احوال و ادله و حكم اين مسائل را خواهي به كتاب «ابواب الجنان» رجوع كن كه آن كتابي است كه اليالآن مثل آن تصنيف نشده است و احدي از علما چنان كتابي نديدهاند و نشنيدهاند يعني به قدر آنچه ماها اطلاع داريم و آن قدر را كه اطلاع نداريم خدا داناتر است پس به همينجا اين باب را ختم ميكنيم و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 417 *»
باب سيوم
در معرفت اعداي ايشان و لزوم تبرا و تنافر از ايشان و شرح قبايح اعمال و مثالب افعال ايشان چرا كه مؤمن تا ايشان را نشناسد و اعمال ايشان را نداند اجتناب از ايشان و اعمال ايشان نتواند كرد و تبرا از متممات تولا است. بدانكه اين مسئله حاجت به تصنيف كتابي مستقل دارد مقابل امر تولا و فضايل اوليا و لكن چون كتاب به طول انجاميده و مرا ملال گرفته و اوضاع عالم تغييري كلي كرده وانگهي در همين ايام مرا اراده سفر مشهد رضا عليه آلاف التحية و الثناء پيش آمد و به همين زودي بايدم رفت ديگر فرصت تفصيل ندارم و بر حسب اراده تطويل ادله و ذكر شواهد و بينات و آيات و اخبار مرا ممكن نميشود پس به چند كلمه در اين مقام اقتصار كرده كتاب را ختم ميكنيم و در اين باب هم دو سه فصلي عرض ميكنم.
فصل
بدانكه خداوند عالم جلشأنه احد است و غني از ماسوا و جز او هيچچيز احد نيست و هرچه جز خداست مركب است از دو جهت جهتي به سوي خداوند عالم كه جهت نور و خير و كمال است و جهتي به سوي نفس خود كه جهت ظلمت و شر و نقص است پس ماسوي اللّه جميعاً مركبند از اين دو جهت و شواهد اينها از آيات و اخبار بسيار گذشته است ظاهراً و در ساير كتب ما مشروح است پس خلق خدا كه نور مشيت خدايند مانند نور چراغ هرچه نزديكتر به چراغ است نورانيت آن بيشتر است و هرچه دور از چراغ است ظلمانيت آن بيشتر است حتي آنكه نهايت نور در جانب منير است كه مشيت خداست و نهايت ظلمت در جانب نهايت بُعد است از منير كه مشيت خداست و در مابين اين دو مقام حد وسط است و نور و ظلمت مساوي پس نيمه بالا مقام عليين است و جنت و دار رضاي خدا و نيمه اسفل مقام سجين است و نار و دار سخط خدا و آن مابين مقام اعراف است كه ميان جنت و نار است پس چون مؤمنان از طينت عليين و جنت آفريده شدهاند از نيمه اعلي باشند و رجوع ايشان به همانجاست و كفار از طينت سجين و جهنم آفريده شدهاند پس از نيمه اسفل باشند و رجوع
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 418 *»
ايشان به همانجاست پس مؤمنان چون از يك جنس طينت ميباشند با هم دوست و مهربان و موافقند و كفار چون از يك جنس آفريده شدند آنها هم با هم دوست و مهربانند و به جهت مضادّه اهل عليين با اهل سجين بدند و توافق ميان ايشان صورتپذير نيست ابداً اين است كه حضرت امير7 ميفرمايد كه اگر شمشيرم را بر بيني مؤمن گذارم كه مرا دشمن دارد دشمن نخواهد داشت و اگر دنيا را بر فرق منافق ريزم كه مرا دوست دارد دوست نخواهد داشت و عداوت ميان اين دو طبقه از عالم ذر در سجيّه هر دو طايفه گذارده است پس هركس ميل به طايفهاي كند از ايشان است خدا ميفرمايد: و من يتولّهم منكم فانه منهم يعني هركس ايشان را دوست دارد از ايشان است پس به كلي اهل عليين از اهل سجين بالفطره متنفرند و اهل سجين از اهل عليين و صفات و احوال و اخلاق هر طايفه غير صفات و احوال و اخلاق طايفه ديگر است صفات اهل عليين همه عدل و احسان و صله ذيالقربي است و صفات اهل سجين همه فحشاء و منكر و بغي است و اگرنه اين بود كه اين عالم عالم آلودگي بود هر دو طايفه از هم ممتاز بودند و مشتبه نميشدند لكن بعضي از آنها به اينها آلوده شدهاند و بعضي از اينها به آنها و ارسال رسل و انزال كتب براي جدا كردن اين دو طايفه است از يكديگر و هيچ ميزاني براي تميز اين دو طايفه از دو ميزان بهتر نيست يكي ميزان شرايع و احكام كه تفصيل اخلاق اهل عليين است و يكي دل مؤمن كه موزون و مجرّب باشد پس هرگاه خواهي كسي را بشناسي او را به اين دو امتحان، امتحان كن زيرا كه منافق را ممكن نيست عادةً كه متمسك بشود به جميع شرايع و احكام و انكار نكند چيزي از آنها را اگرچه خود را بخواهد به صورت شرايع درآورد خوب گفته است شاعر:
ثوب الرياء يشفّ عما تحته |
و ان التحفت به فانك عاري |
يعني جامه ريا تهنماست و اگر لحافي از ريا به خود بگيري عرياني پس منافق اگرچه به زبان بگويد كه من به جميع ما جاء به النبي اقرار دارم اما متمسك است به ظنون و شبهات و در هر جاي شرع كه بتواند رخنه كند رخنه ميكند و از هر جايي كه
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 419 *»
اعتقاديش آن است كه اگر از آنجا بيرون رود بيرون ميرود و به خيالش آنكه كسي او را نديده و بر خروج او مطلع نشده و حال آنكه خدا رسواكننده منافقين است و سرّ ايشان را فاش ميكند و مؤمنين را بر ايشان مطلع ميكند و مقتضاي لطف نيست كه باطل از حق جدا نشود و خدا اغراء به باطل نكند و امر را مشتبه نگذارد تا حجت براي كسي نباشد و ادله اين مقام از دليل تسديد كه در مجلدات سابقه گذشته است واضح است به آنها رجوع كن پس امر اهل سجين مشتبه نشود و مؤمنان چون به نظر خدايي در مردم نظر كنند هركس را بشناسند.
خوردهبينانند در عالم بسي |
واقفند از كار و بار هر كسي |
و امتحاني ديگر قلب مؤمن آئينه جهاننماست و از طينت اوليا ممكن نيست كه منافق را دوست دارد اگرچه هزار اظهار دوستي كند پس چون رجوع به قلب خود كند و بغض او را بلاغرض بيابد ميداند كه او منافق است البته چنانكه ادلهاش در باب سابق گذشت پس مؤمن علييني بايد از كافر سجيني معرض باشد به دل و ظاهر و باطن خود و از حركات و سكنات و صفات و اخلاق ايشان اجتناب نمايد خدا وحي كرد به يكي از پيغمبرانش كه بگو به بندگان من كه سلوك نكنند در مسالك دشمنان من و نپوشند لباس دشمنان مرا و نخورند طعام دشمنان مرا كه اگر چنين كنند آنها هم دشمن منند چنانكه آن دشمنان دشمن منند پس به حكم اين قاعده كه عرض شد بايد دوست و دشمن خود را تميز دهي و اخلاق هريك را بداني و دوستي تو با دوستان و صفاتشان و اخلاقشان و احوالشان صادق باشد و دشمني تو با دشمنان و صفاتشان و اخلاقشان و احوالشان صادق باشد و مابين تو و ايشان بُعد مشرقين باشد كه اگر چنين كني در ولايت اوليا صادقي و الا كاذب.
فصل
بدانكه از علائم نفاق است كه كسي اقرار به توحيد كند و با كسانيكه توحيد ندارند دوستي كند و بِشر به روي ايشان نمايد و از ديدارشان مستبشر باشد و بد ايشان را نخواهد و ميل به ايشان كند و مشتاق لقاي ايشان باشد و با ايشان بلاسبب رفق و مدارا نمايد و اظهار محاسن ايشان نمايد و تعصب كشد با كسي كه بد ايشان را گويد و از خيري كه به ايشان رسد خوشحال و خرم گردد و از بدي
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 420 *»
كه به ايشان رسد آثار اندوه در احوالش پيدا شود پس اين كس يقين منافق است در توحيد و هرگاه اقرار به نبي9 دارد و به زبان اظهار اقرار ميكند ولي به ملل خارجه مايل است و با علماي آنها نشست و برخاست ميكند و گاهي تعصب براي آنها ميكشد و از ذكر بد آنها غمناك ميشود و از ذكر محاسنِ نداشتة آنها مستبشر و ساكن ميشود و هر وقت بدِ آنها را بگويي به تو اظهار بيميلي كند و هرگاه نيكي براي آنها گويي به تو رغبت كند و خندان شود و قلبش ساكن شود و رو به تو بيشتر كند و الفت بيشتر نمايد و هكذا ساير آنچه در توحيد ذكر شد اين كس البته منافق است در نبوت و اقرار به نبي ندارد قلباً و از ترس است يا حيا كه اظهار ايمان ميكند و هرگاه اقرار به ائمه: دارد ولي هروقت كه ذكر فضايل ايشان شود ساكت شود و آثار اندوه در وجناتش ظاهر گردد و هرگاه كسي حديثي دالّ بر عجز يا نقصي پيدا كرده بخواند مستبشر شود و به آن متمسك شود و ميل به آن راوي كند و خندان گردد و لذت برد و معذلك به كتب مخالفين مايل باشد و محاسن آنها را گويد و تحسين آرائشان نمايد و تقويت ايشان را نمايد و حميّتي براي ايشان كشد و مهماامكن تضعيف مواليان را نمايد و آنچه سابق عرض شد به عمل آورد قطعاً در ولايت آلمحمد: منافق است و در قلب ناصب است بلاشك و هرگاه به زبان ميگويد كه من دوست دوستان آلمحمدم: و دشمن دشمنان و لكن همين كه دوستي را ميبيند نظر به طور اكراه به او ميكند و آثار همّ و غمّ در وجناتش ظاهر ميشود و همين كه يكي از دشمنان دوستان را ميبيند مستبشر و خندان ميشود و منشرح ميشود و ميبيني كه نهايت سعي دارد در تأويل كلمات حقه اوليا و آنها را به سعي تمام منصرف به باطل كرده انكار ميكند و در مقابل سعي تمام دارد در تأويلكردن اقوال اعداي ايشان به حق و تصديق آنها را ميكند و اگر خيري به وليي رسد محزون شود و اگر به عدوّي رسد مستبشر و منشرح شود و بر عكس هرگاه شرّي به وليي يا عدوّي رسد و ميبيني او را كه اگر فضلي از وليي گويي متغيرالاحوال و دگرگون شود و اگر فضلي براي عدوّي گويي هيچ تغير در مزاج او پيدا نشود
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 421 *»
و خلطه با اعدا احب است نزد او از خلطه با اوليا و سؤال از اعدا را دوستتر ميدارد از سؤال اوليا و از صحت و غني و عزت و كمال حاصله بر اوليا غمين شود و از عكسش خوشحال و بر عكس اين براي مؤمنان پس بدانكه اين منافق و ناصب است.
در كتاب «حدايق الشيعه» كه كتابي است مسلّمي مسلمين نوشته است عباراتي كه مضمونش اين است كه از جمله كسانيكه تصريح به نصب مخالفين كردهاند جماعتي از متأخرين متأخرينند كه يكي از ايشان سيد نعمةاللّه جزايري است در كتاب «انوار نعمانيه» جايي كه ميگويد و اما ناصبي و احوال او و احكام او تمام ميشود به بيان دو امر اول در بيان معني ناصب كه روايات وارد شده است كه او نجس است و بدتر از يهودي و نصراني و مجوسي است و كافر است به اجماع اماميه رضوان اللّه عليهم و آنچه بيشتر اصحاب به آن قايل شدند آن است كه مراد از ناصب كسي است كه نصب عداوت كرده باشد براي آلمحمد: به بغض ايشان چنانكه موجود است در خوارج و بعض ماوراءالنهر و مرتب كردهاند احكام را در باب طهارت و نجاست و كفر و ايمان و جواز نكاح و عدم جواز بر ناصبي به اين معني و شيخ ما شهيد ثاني از جهت اطلاع بر غرايب اخبار برخوردهاند به اين معني كه ناصب كسي است كه نصب عداوت براي شيعه اهلبيت كند و اظهار قدح در ايشان كند چنانكه اين حالت اكثر مخالفين ماست در اين شهرها در همه عصرها تا آخر كلام سيد.
و صاحب حدايق ميگويد كه اين حقي است كه اخبار عترت اطهار به آن دلالت دارد و باز در حدايق در بحث سؤر از كتاب «روض» نقل كرده است كه مراد از ناصب كسي است كه نصب عداوت كرده باشد براي اهلبيت: يا براي يكي از ايشان و اظهار بغض كند براي ايشان صريحاً يا لزوماً مثل كراهت ذكر ايشان و نشر فضايلشان و اعراض از مناقبشان از اين جهت كه مناقب ايشان است و عداوت براي محبين ايشان به سبب محبتشان و صدوق روايت كرده است از صادق7 كه فرمود كه ناصب كسي نيست كه نصب كرده باشد براي ما اهلبيت چرا كه نخواهي يافت كسي را كه بگويد من دشمن دارم محمد و آلمحمد را: لكن ناصب كسي
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 422 *»
است كه نصب كند براي شما و حال آنكه ميداند كه شما ما را دوست ميداريد و از شيعيان ماييد و در بعض اخبار است كه هركس جبت و طاغوت يعني اول و ثاني را مقدم دارد ناصب است و بعضي اصحاب اين را اختيار كردهاند چرا كه عداوتي اعظم از اين نيست كه پست را بر عالي مقدم دارند تمام شد كلام صاحب حدايق و آنچه نقل كرده بود. پس معلوم شد از كلمات علما كه علامت نفاق بغض اولياست و عدم محبت ذكر فضايل ايشان و اظهار كراهت پس هرگاه در كسي اين خصال را ديدي بشناس كه او منافق است و حذر كن از ظن و حدس و تخمين مگر آنكه به كرّات تجربه كني و ببيني به طور وضوح.
فصل
بدانكه ايمان محبت است به خدا و رسول و ائمه و اوليا و طريقه و طور ايشان چنانكه حضرت صادق فرمود كه ايمان غير از محبت چيزي هست؟ و خدا فرموده: حبّب اليكم الايمان و زيّنه في قلوبكم و كرّه اليكم الكفر و الفسوق و العصيان پس ايمان محبت است و محبت خصلت و صفت طبيعي است و انسان در نفاق خود ميتواند حركات ظاهر و زبان خود را تغيير دهد پس به نفاق با اهل حق راه رود و شرايع را بهجا آورد اما به نفاق احوالات طبيعي را نميتوان تغيير داد ببين كه جبان كه از جُبن ميلرزد به زبان ميتواند دروغ گويد كه نترسيدم اما رنگِ پريده و اعضاي مرتعش را نميتواند تغيير دهد، محزون ميتواند دروغ گويد كه محزون نيستم اما گونه افروخته و حالت چشم و عدم اقبال اعضا شاهدي صادق است كه محزون است، بيمار ميتواند دروغ بگويد بيمار نيستم ولي پاي از رفتار مانده را چه ميكند و بدن از تب سوخته را چه مينمايد و گونه افروخته را چگونه پنهان ميكند؟ بفهم آنچه را كه ميگويم كه اگر شهرها را ميگشتي اين بيان و اين ميزان به دستت نميآمد.
پس حالات طبيعي را نميتوان پنهان كرد پس منافق بگويد كه من دوست اميرالمؤمنينم لكن چون ذكر فضايلش شود حزنِ عارض و اِعراض را چه ميكند و بيميليهاي بعد از آن را با ذكر فضايل چه ميكند بگويد من دوست رسولم ميل به فرنگي و يهودي و مجوس را چه ميكند مستبشر شدن به رؤيت آنها را چه ميكند و تحسين لباس و طعام و سلوك آنها را چه ميكند نه اينكه اگر آن
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 423 *»
خوب است مقابلش و مخالفش بد است و آن دين اسلام است بگويد من موحّدم مستبشرشدن نزد شبهه خلاف توحيد را چه ميكند و لذتبردن از كلام دهري و صحبت دهري را چه ميكند و مأنوس بودنِ با بيدينان را چه كند و هكذا بگويد كه من دوست دوستان عترت طاهرهام و دشمن دشمنان ركون به اعدا را چه كند و محزون شدن از رؤيت اوليا را چه كند عداوت با كسانيكه آمد و رفت با اوليا دارند چه كند و دشمني با كسيكه خيري از ايشان ميگويد چه كند دوري كردن از اوليا را بدون سبب و جهت و بدون غصبي فيما بين و بدون قتلي و بدون نزاعي و مابهالنزاعي را چه نمايد و هكذا و در آنچه عرض كردم ميزاني به دست صاحبان خبرت ميآيد و معلوم ميشود كه حالات نفساني را نميتوان پنهان كرد و از وجنات مردم آشكار است خدا ميفرمايد: ولعرفتهم بسيماهم و لتعرفنّهم في لحن القول قدبدت البغضاء من افواههم يعني منافقان را بهسيماشان ميشناسي و در لحنالقول خواهي شناخت ايشان را و بغض از دهن ايشان ظاهر است باري اينها علاماتي است كه حيله برنميدارد و منافق چاره هم ندارد و نميتواند آنها را بپوشد و رسواست.
ثوب الريا يشفّ عما تحته |
و ان التحفت به فانك عاري |
فصل
بدانكه چون منافق به زبان اقرار دارد و از حالاتش معلوم ميشود كه دروغ ميگويد به حسب ظاهر شرع در اين ايام تكليف نيست كه حكم كافر بر او جاري كنند و بايد حكم اسلام جاري كرد تا صاحب حكم باطن بيايد و در زمان رسول9 منافقان بودند و احكام اسلام بر ايشان جاري ميكرد پس تو هم بايد احكام اسلام بر ايشان جاري كني و حكم به كفر و نصب ايشان نكني تا سندي شرعي بتوان آورد و مستند شود كفرش به اسباب ظاهره شرعيه پس آنگاه ميتواني بگويي كه كافر است و الا برادر رضاعي تو است و با ايشان بايد مدارا كني تا دولت حق و همين مداراي تو اداي حق آن اسلامي است كه ظاهر ميكنند پس تو حرمت همان كلمات را بدار و آنچه خدا و رسول خواسته است بخواه و خلاف مكن تا غير از اين را بخواهند و اين منافقان را حال دوگونه است
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 424 *»
به حسب تغيرات عالم يا آنكه به حسب تقادير الهي و مصالحي كه خدا در حكمت ملاحظه فرموده ايشان را غلبه است و حكمشان در آن بلد يا در بلادي چند جاري است يا آنكه مغلوب و مقهورند و حكمشان جاري نيست پس اگر غالبند و حكمشان نافذ، واجب است بر تو مثل نماز و روزه و اعظم كه خلاف با ايشان نكني و در حكمشان جاري شوي و سبب خون خود و خون برادر خود و ذلّت خود و اولياي خود نشوي و در حكمشان جاري شوي و اگر مغلوب باشند و حكمي براي ايشان نباشد بايد از ايشان و مطابقت افعال و اعمال خاصه ايشان كه مخالف است با آنكه تو داري اجتناب كني و موافقت تو در اين هنگام از علايم نفاق تو شود پس اجتناب كن در آن هنگام از ايشان و اعمالشان و صفاتشان و اخلاقشان بالكليه مگر هرگاه بالاتفاق ملاقاتي اتفاق افتاد چون در ظاهر اسلام حكم اسلام بر ايشان جاري است تو هم مثل عرض مسلمين ايشان را بشمر و با ايشان مثل عامه مسلمين سلوك كن و اگر از ايشان چيزي چند ظاهر شود كه بر حسب ظاهر شرع كفر باشد و آن به انكار ضروريات مذهب شود آنگاه حكم كفر صريح بر ايشان جاري كن و ايشان را كافر و مرتد خوان و حذر كن از اجراي حكم كفر بر ايشان مادام كه خلاف ضرورتي نديده باشي و مثل جهال منافقان مباش كه به اندك چيزي كه اكراه به هم رسانيدند از آن تكفير كنند و لعن نمايند و مرتد خوانند كه اگر او كافر نباشد و به او بگويي كافر، خودت كافر شوي و اگر به او بگويي ملعون و شايسته نباشد به خودت برگردد.
و اما حدّ تقيه پس بدانكه اگر به قدر يك سر مو از حد لزوم تجاوز كني دليل نفاق تو شود مثلاً قومي حكمشان ظاهر و ايشان را حكمي باشد كه بر آن اصرار دارند و گرفت و گيري دارند و در ساير امور اصراري ندارند حال اگر در آن امور كه اصراري ندارند تو موافقت ايشان را نمايي البته متهم باشي چرا كه سبب تقيه نيست بلي معذوري در آنچه به آن اصراري دارند و مؤاخذه مينمايند مگر چيزهايي كه به عمل بياوري هنگام بدمظنه بودن ايشان به جهت رفع مظنه ايشان و صرف شرّ ايشان اگر به مظنه بگيرند مردم را و در آنچه رخصت به آن از شرع رسيده است. حضرت صادق7
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 425 *»
فرمود از براي تقيه مواضعي است كه هركس آن را زايل كند از مواضعش مستقيم نشود براي او و تفسير آنچه بايد تقيه در آن كند آن است كه قوم بدي ظاهر باشد حكمشان و فعلشان بر غير حكم حق و فعل حق پس هرچه مؤمن بكند ميان ايشان به جهت تقيه به شرط آنكه مؤدي به فسادي در دين نباشد جايز است. و ساير احكام تقيه را علما ضبط فرمودهاند به آنها رجوع كن و بفهم و به همينجا كتاب را ختم ميكنيم چرا كه فرصت زياده از اين نيست. و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين الي يوم الدين. و عذرخواهم در پيش ادبا و منشيان و فصحا و بلغا و علما كه نكته بر عبارت عاميانه اين كتاب نگيرند و بر حشو و زايد و تكرار و عدم سجع و جناس و كنايه و استعاره اين كتاب اعتراض نفرمايند چرا كه عمداً با سعي تمام خواستهام كه عاميانه بنويسم تا جميع طبقات مردم بهره برند وانگهي كه سائلين اين كتاب زنان بودند كه خواستند در اصول عقايد چيزي براي ايشان بنويسم و نوشتم و لاحول و لاقوة الا باللّه و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.
تمام شد كتاب به حول و قوه خداوند عالم و بركت ائمه طاهرين عليهم صلوات المصلين و به بركت اولياي ايشان الحمدللّه اولاً و آخراً و ظاهراً و باطناً و موافق شد تمام كتاب با اولماه ربيعالآخر سنة 1267
و صلي اللّه علي محمد و آله و رهطه اجمعين.