50-02 مکارم الابرار جلد پنجم ـ ارشاد العوام جلد چهارم – چاپ – قسمت دوم

ارشاد العوام جلد چهارم – قسمت دوم

از تصنيفات

عالم رباني و حكيم صمداني

 مرحوم حاج محمدكريم كرماني

اعلي الله  مقامه

 

مقام دويم

در شناختن فضايل و مقامات ايشان و بيان رتبه نقبا و رتبه نجبا و اعداد ايشان در هر عصري و اين مقام را بر دو مطلب تقسيم مي‏كنيم.

 

مطلب اول

در شناختن فضايل و مقامات ايشان و بيان رتبه نقبا و نجبا است و در اين

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 226 *»

مطلب مقدمه و چهار باب است و چون كتاب بسيار به طول انجاميده است اين ابواب را تا باقي كتاب به طور اختصار بايد ذكر كنم چرا كه هم مرا ملال گرفته است هم خوانندگان و نسخه‏كنندگان را ملال خواهد گرفت.

 

مقدمه

در بيان اقسام و انواع فضايل ايشان و در آن چند فصل است.

 

فصل

بدان كه اين بزرگواران را چند قسم فضيلت است يكي آنكه هنوز وقت ابراز آن نيامده است و از جمله آن چهار حرفي است كه امام7 بعد از ظهور بايد ابراز آن را فرمايد و نه مرا طاقت گفتن و نه خلق را طاقت شنيدن است خوب گفته است شاعر:

من گنگ خواب ديده و عالم تمام كر
 
  من عاجزم ز گفتن و خلق از شنيدنش

و يكي آنكه در اين ايام از براي تسليم‌كنندگان مي‏توان ابراز داد ولي سينه به سينه و در كتاب نمي‏توان نوشت كه در دست عالم و جاهل همه افتد و متحمل نشده جهال از آن به فغان آيند و يكي آنكه مي‏توان نوشت و لكن نه صريح و واضح بلكه به دقيق اشاره و لطيف عبارت كه جاهلان و متوسطان و غير اهل فن و لسان از آن ممنوع باشند و اهل علم و فن و لسان آن را بتوانند فهميد و چون مشافهةً ايشان را ممكن نشود از كتاب بتوانند بهره برد و يكي آنكه مي‏توان در كتاب آن را ظاهر نوشت ولي هرگاه كتاب عربي باشد نه فارسي چرا كه كسانيكه ذهن خود را به رياضتهاي علمي رياضت داده‏اند و كتب علمي خوانده‏اند و ديده‏اند و عبارات احاديث را و قرآن را مي‏فهمند مي‏توانند آنها را بفهمند و قبول كنند چرا كه احاديث علانيه به آنها شهادت مي‏دهد و اما عوام عجم از فهم احاديث و قرآن دورند و نكات آنها را برنمي‏خورند و اگر آنها را فارسي كني آن نكات مخفي مي‏شود و آن قرينه‏ها باطل مي‏شود پس عوام عجم از آنها بهره‏ور نشوند و نتوان آنها را در كتاب فارسي نوشت و يكي ديگر آنكه مي‏توان آنها را به عبارات عاميانه و در كتاب فارسي نوشت. پس منحصر شد امر در ذكر فضايل ايشان در اين كتاب

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 227 *»

عاميانه به آنچه مي‏توان به فارسي و عوام‏فهم نوشت و آنچه بتوان در همه‏جا خواند و همه‏جا گفت ولي با وجود اين نمي‏دانم كه منكر فضايل و دشمن حق صبر مي‏كند و انصاف را پيشه خود مي‏كند يا با وجود بداهت آن باز زبان انكار آن را مي‏گشايد و بي‏انصافي را شعار خود مي‏كند باري بر من است كه به جز آنچه از كتاب خدا و سنت رسول9 برمي‏آيد نگويم ديگر ايشان خود دانند.

فصل

بدان كه چنانكه توحيد را در چهار مقام بيان كرديم و مقامات فضايل رسول و ائمه: را نيز در چهار مقام شرح كرديم فضايل اين بزرگواران را نيز در چهار مقام شرح مي‏كنيم يكي مقام بيان مناسب ايشان و يكي مقام معاني و يكي مقام بابيت و يكي مقام پيشوايي و ان‌شاءاللّه هريك را به طور اختصار بيان مي‏نماييم و اختصار هم در اين قسمت وانگهي در اين مقام بسيار مطلوب است پس ابتدا مي‏كنيم به شرح مقام بيان و بابي براي آن عنوان مي‏كنيم.

باب اول

در معرفت نقبا و نجبا به معرفت بيان و در آن چند فصل است.

 

فصل

بدان كه شك در آن نيست كه خداوند عالم جل‏شأنه از جنس مخلوقات خود نيست كه اگر از جنس ايشان بود حادث بود مثل ايشان و همچنين مخلوقات را مدركي از جنس خدا نيست كه اگر ايشان را مدركي از جنس خدا بود قديمان متعدد بودي يا خدا حصه‌حصه شده بود و همه اينها چنانكه در اوايل اين كتاب شنيده‏اي باطل است پس ادراك‌كردن مخلوقات مر خداي خود را از جمله محالات و ممتنعات است نه به حواس ظاهر و نه به حواس باطن و نه به نفس و نه به عقل و نه به نور خود به هيچ‏وجه نتوانند خدا را ادراك كرد و نتوانند كه او را به ادراك خالص ادراك كنند و نه به اشارات مدركها چرا كه اشاره هم پس از تعيين و تميز مشاراليه است اگرچه به طور اجمال باشد پس به هيچ نحو از انحاء ادراك و به هيچ قسم از اقسام اشاره به او نتوان اشاره كرد و آنچه ما مي‏گوييم از اشارات حتي به اين نحو كه او را نتوان ادراك كرد و به او نتوان اشاره كرد و او منزه است و او مقدس است تمام اينها اشاره به آيات و مقامات است و هيچ‌يك بر او واقع نمي‏شود

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 228 *»

خدا مي‏فرمايد لاتدركه الابصار و هو يدرك الابصار و هو اللطيف الخبير يعني بصيرتهاي خلايق او را ادراك نكند و او مدرك همه بصيرتهاست و او نازك‏بين و آگاه است خوب گفته است آن شاعر كه گفته:

اي برتر از قياس و خيال و گمان و وهم
 
  وز هرچه گفته‏ايم و شنيديم و خوانده‏ايم

پس هركس در معارف خود گمان كند كه خدا را مي‏تواند فهميد به مشعري از مشعرهاي خود يا اشاره به او مي‏تواند كرد خدا را نشناخته و در معرفت خود يا مقصر است يا قاصر حضرت امير مي‏فرمايد كه آنچه را به نازك‏تر فهم خود تميز بدهيد آن مخلوقي است مثل شما رجوعش به سوي شماست و مي‏فرمايد كه ادوات خود را تحديد كنند و آلات به سوي نظاير خود اشاره كنند، و تو اداتي از جنس ذات حق نداري كه او را تحديد كني و آلتي از جنس او تو را نيست كه به آن به سوي او اشاره كني پس معرفت خدا محال و ادراك او ممتنع و اشاره به سوي او غيرممكن.

فصل

از تواتر اخبار آل‌محمد سلام اللّه عليهم اجمعين برمي‏آيد كه خداوند ايشان را قبل از جميع كاينات آفريده به هزارهزار دهر و در بعضي اخبار صدهزار دهر و در بعضي اخبار چهل‌هزار سال و غير اينها از اخبار وارد شده است و مقصود از اينها نه سبقت زماني است كه در سالهاي پيش خدا ايشان را خلق كرده است بلكه مراد بلندي مرتبه ايشان است كه از آن مرتبه‏ها تعبير به سال آورده‏اند چنانكه گويي از زمين تا آسمان اول پانصدسال راه است و قطر آسمان اول پانصدسال و مابين هر دو آسمان پانصدسال پس كوكب زحل پيش از زمين است به هفت‌هزار سال و اين پيشي بلندي رتبه زحل است از زمين حال همچنين ايشان به حسب رتبه هزارهزار دهر قبل از كل مخلوقات آفريده شده‏اند و در مابين اخبار اختلاف نيست چرا كه در هر تعبيري يك طور رتبه‏اي را قصد كرده‏اند چنانكه سابقاً ذكر آن شده است و باز از اخبار متواتره ظاهر مي‏شود كه خداوند جميع كاينات را از نور مقدس ايشان خلق كرده است و اخبار در اين خصوص زياده از احصاست پس چون ايشان وجودشان مقدم بر وجود خلق است و وجود خلق از نور ايشان

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 229 *»

است نه از جنس وجود ايشان پس خلق را ادراك مقام ايشان ممكن نباشد چرا كه مدركي از جنس ايشان ندارند تا به آن مدرك مقام ايشان را ادراك كنند و مقام اعلاي ايشان به مقام نور نمي‏آيد كه نور باشند نه منير پس نور آفتاب را ممكن نباشد كه به رتبه ذات آفتاب رسد چرا كه اصل رتبه او در تحت رتبه آفتاب است و از حد خود نمي‏تواند تجاوز نمايد پس غايت حظ انوار از آفتاب همان انوار باشد و آنچه ادراك كند و تميز دهد از جنس خود اوست و در حد خود اوست و به رتبه آفتاب نرسد و چون سابقاً اين مسائل را به تفصيل ذكر كرده‏ايم به همين‏قدر اكتفا مي‏شود.

فصل

آنچه از اخبار آل‌محمد: مستفاد مي‏شود اول نوري كه از آفتاب ذات محمد و آل‌محمد: صادر شده است نور پيغمبران است و در آن نور احدي نصيبي و بهره‏اي ندارد و شيعيان ايشان از نور آفتاب ذات پيغمبران خلق شده‏اند مانند آنكه ايشان از نور آل‌محمد: خلق شده‏اند پس ساير رعيت را ممكن نيست رسيدن به مقام پيغمبران چه جاي رتبه پيغمبر آخرالزمان صلوات اللّه عليه و آله چرا كه پيغمبران در مقام منيرند و چون خلقت ايشان از مبدء تا منتهي تمام شد خداوند از نور مقدس ايشان انوار شيعيان را آفريده است و اعلي درجه مشاعر شيعيان در تحت رتبه پيغمبران است پس شيعيان نتوانند كه به اسفل مقام ايشان رسند و از ادراك آن بي‏بهره‏اند و آنچه ادراك كنند در رتبه خود ايشان و از جنس خود ايشان است البته به همين برهانها كه گذشت و مثل اين مراتب آفتاب است كه به صحن خانه مي‏تابد اولاً كه مواجه با اوست بعد از صحن خانه نوري ساطع مي‏شود و عكسي پيدا مي‏شود در اتاق و آن اتاق روشن مي‏شود به نور صحن خانه و مواجهه با او دارد نه با آفتاب و نور او نور صحن خانه است بعد از ضياء اتاق نوري ساطع مي‏شود به اتاق اندروني و اتاق اندروني مواجهه با اتاق بيروني دارد نه با صحن خانه و نورش از نور اتاق بيروني است اگرچه نور همه از آفتاب است و اگر آفتاب غروب كند همه معدوم خواهند شد و اگر طلوع كند همه به ترتيب هريك در مرتبه و حد خود پيدا شوند.

مثَلِ آفتاب اول مثل مشيت خداست جل‏شأنه و نور صحن خانه

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 230 *»

مثل نور محمد و آل‌محمد است: و مثل نور اتاق بيروني مثل نور انبياست: و مثل اتاق اندروني مثل نور شيعيان است پس به همين دليل كه نور صحن خانه به نور آفتاب نرسد نور اتاق بيروني به نور صحن خانه نرسد چرا كه نسبت او به صحن با نسبت نور صحن به آفتاب يكسان است و همچنين به همين دليل نور اتاق اندروني به اتاق بيرون نرسد چرا كه نسبتش با اتاق بيرون مثل نسبتهاي سابق است بفهم چه مي‏گويم پس مؤمنان ابداً ادراك مقام انبيا را نكنند و اشاره به آنها نتوانند كرد و تميز حقايق ايشان را نتوانند داد چنانكه سابقاً دانسته‏اي.

فصل

بدان كه خداوند خلق را براي معرفت و عبادت آفريده است چنانكه در قرآن فرمود كه من جن و انس را نيافريدم مگر به جهت آنكه مرا عبادت كنند و حضرت سيدشهدا7 فرمودند معنيش آنست كه مرا بشناسند و سبب آن است كه معرفت اول عبادات و اعظم عبادات است چنانكه حضرت امير7 فرمود كه اول دين معرفت خداست و در حديث قدسي فرموده است كه من خلق را خلق كردم تا شناخته شوم و از آنچه سابقاً عرض كرديم يافتي كه معرفت انبيا محال است چه جاي آل‌محمد: چه جاي خدا و اشاره به ايشان ممتنع است و به نازك‏تر فهم نتوان ايشان را ادراك كرد و هرچه ادراك كني از جنس خود تو است لهذا خداوند عالم براي خود در هر رتبه وصفي آفريد و آن را سبب معرفت خود قرار داد پس هركس آن وصف را شناخت خدا را شناخت و هركس آن را نشناخت خدا را نشناخت و نيست ديگر خدا را شناختني جز شناختن آن وصف و نيست آن وصف را شناختني غير شناختن خدا.

بلكه عرض مي‏كنم كه شناختني غير همين شناختن معقول نيست و آنچه گفته‏اند همين را گفته‏اند و آنچه به او تكليف كرده‏اند همين بوده است از روز اول تا حال چرا كه از خداوند عدل تكليف مالايطاق روا نبود و از پروردگار حكيم تكليف به عبث شايسته نباشد پس تكليف نشده بوده است مگر به همين و اراده نكرده است خدا مگر همين را و معني ندارد معرفت مگر همين آيا نمي‏بيني كه تو مي‏گويي من زيد را مي‏شناسم و

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 231 *»

آنچه از او مي‏شناسي نه ذات اوست بلكه رنگ و شكل و اندام و حركات اوست و اينها همه وصف اوست آيا نمي‏بيني كه اگر اين صفاتش تغيير كند ديگر او را نمي‏شناسي پس معرفت زيد معني ندارد مگر معرفت صفات و ذات از غير خدا شناخته نمي‏شود يعني شناختني ندارد پس چگونه ذات خدا شناخته شود و شناختني داشته باشد گفته‏اند زيد را بشناس و معني شناختن او فهم رنگ و شكل و اندام اوست و به ذهن سپردن اينها حال معرفت خدا هم معرفت صفات اوست و غير از اين مطلقا معني نداشته و ندارد و صفت خدا غير از خداست چنانكه در توحيد دانسته‏اي و غير خدا خلق خداست.

حال اگر آن صفت بالاتر از رتبه تو باشد كه همان عيبهاي سابق را دارد و باز تو آن را نخواهي شناخت پس بايد در رتبه تو باشد و هست و آن نفسي است كه خدا براي تو خلق كرده است و فرموده آيات خود را در آفاق و در نفوس خود ايشان نشان ايشان مي‏دهيم و حضرت پيغمبر9 فرمودند هركس نفس خود را بشناسد پروردگار خود را شناخته است و حضرت امير7 فرمودند هركس نفس خود را بهتر شناسد خداي خود را بهتر شناسد و در انجيل است بشناس نفس خود را كه بشناسي رب خود را. پس نفس هر صاحب‌نفسي صفت خداست در نزد او كه خدا خود را به آن نفس براي او شناسانيده است و هرگاه او را بشناسد خداي خود را شناخته است و هرگاه نشناسد نشناخته است و به قدري كه بشناسد او را شناخته است ربّ خود را و سابقاً شرح اينها شده است و اينجا به جهت حاجت اشاره مي‏كنيم و حاجت به تفصيل نيست.

پس هركسي نفسي دارد كه آن نفس فؤاد اوست و نور خداست در او كه حضرت پيغمبر9 فرمود از فراست مؤمن پرهيز كنيد كه او به نور خدا نظر مي‏كند و آن نور خدا كه مؤمن با او نظر مي‏كند همان فؤاد و نفس اوست و همان حقيقت اوست كه خدا او را وصف و مثال خود قرار داده است و او را جامع جميع صفات توحيد خود مناسب آن رتبه كرده است اگر خواهي بداني كه چگونه جامع است و چقدر جامع است در همين تدبر كن كه جميع مراتب توحيد و مقامات تفريد و جميع تنزيه

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 232 *»

و تقديسي كه حكماي بالغ براي خدا كرده‏اند و مي‌كنند همه از آن حروفي است كه در آن كتاب مبين خوانده‏اند و آنچه بعد از اين در مرتبه توحيد ترقي كنند چه در دنيا و چه در برزخ و چه در قيامت و چه در مقامات جنت كلاً از حروف همان كتاب توحيد است كه خداوند با قلمِ اختراع بر لوح ابداع نگاشته است و آن كتاب در وصف مقامات توحيد و تنزيه غايتي ندارد و به پايان نخواهد رسيد خدا مي‏فرمايد قل لو كان البحر مداداً لكلمات ربي لنفد البحر قبل ان‏تنفد كلمات ربي و لو جئنا بمثله مدداً نمي‏دانم مي‏فهمي چه مي‏گويم يا نه سهل است ٭سخن را روي با صاحب‌دلان است٭.

پس اين كتاب همايون نسخه جميع مسائل تفريد و تنزيه خداست بلانهايه و هركس هرقدر استكشاف از آن مي‏كند همان‏قدر در توحيد عالم مي‏شود و تفاضل مراتب مردم و بلندي رتبه ايشان به قدر معرفت ايشان است در توحيد و هركس به آن مقام رسيد و آن كتاب را گشود و مشاهده نمود و او را خواند آگاه بر مسائل توحيد به قدر خود شده است و هركس به آن مقام نرسيده جميع آنچه مي‏گويد محض تقليد يا محض ادراكهاي ناقص است كه در مقام اشاره يا عبارت است و دخلي به وصف خدا ندارد و در ايشان است قول خدا كه ماقدروا اللّه حق قدره يعني نشناختند خدا را حق شناختن و فرموده است سبحان ربك رب العزة عمايصفون يعني منزه است پرورنده تو كه پرورنده عزت است از آنچه مردم وصف مي‏كنند و حضرت پيغمبر9 فرمود كه تو چناني كه خود خود را ستوده‏اي من ستايش تو را احصا نمي‏كنم و ستايش خود مر خود را همان فؤاد است كه وصفي است كه خدا خود خود را به آن وصف كرده است و هرچه در زير رتبه اوست محاط تو است و تو به او احاطه داري و او را تميز داده‏اي و ادراك كرده‏اي و وصف خدا نتواند بود و خدا جميع آن مسائل را كه از مكلفين خواسته است اعتقاد به او را و شناختن آن را همه را در اين كتاب توحيد گذارده است و اگر بفهمي من هم آنچه در اين كتاب مي‏نويسم املائي است كه از روي آن كتاب مي‏كنم بر دست خود و دستم مي‏نويسد و اين كتاب در عالم كتابهاي ظاهري نسخه همان كتاب است كه خدا به قلم خود نوشته است و سواد

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 233 *»

مطابق اصل است بلااختلاف پس هركس را طمع ادراك مسائل توحيد است بايد سعي در وصول به آن مقام نمايد و حروف آن كتاب را بخواند و عالم خالي از كسي كه آن حروف را خوانده باشد نيست و هميشه علما بوده‏اند و هستند و اگر يك ساعت زمين خالي از كسي باشد كه آن حروف را بخواند عالم بدون غايت خواهد ماند و لغو خواهد بود وجودش و در آن ساعت بايد فاني شود چرا كه خدا مي‏فرمايد من خلق را خلق كردم تا شناخته شوم و فرض كردي كه عالم باشد و كسي نباشد كه خدا را بشناسد پس بايد غايت كه معرفت است در ايام خلوّ به عمل نيامده باشد پس در آن هنگام علت غائي موجود نباشد و اگر يك دم بشود بي‏علت غائي هميشه مي‏شود اگر اعضا بي‏روح يك روز بتوانند زنده باشند هميشه مي‏شود زنده باشند و بديهي است كه اگر يك روز بدن بي‏روح باشد فاسد شود و مي‏گندد پس همچنين اگر عالم چند گاه بدون علت غائي زيست كند بايد فاسد شود بلكه از آنِ اول نگذرد پس از اين جهت احاديث بسيار رسيده است كه اگر زمين خالي از حجت شود فرومي‏رود و فرمودند كه زمين خالي از عالم نشود و احاديثش گذشت پس معلوم شد كه بي‏علت غائي نمي‏شود و علت معرفت است و معرفت به خواندن آن كتاب است پس بايد هميشه كسي باشد كه آن كتاب را بخواند و اين امام نيست به جهت آنكه اين كتاب را براي رعيت نوشته‏اند و قاري اين كتاب و عارف به اين معرفت شيعيان باشند و امام كاتب و واصف است و او غير عارف است.

فصل

بدان‌كه جماد را روحي ظاهر نيست و حسي و حركتي مطلقا نيست و از اين جهت او را جماد گفتند كه منجمد است و روح ذائب در او آشكار نيست پس او شرعاً و عرفاً و لغةً جماد است و هركس را كه گويند جمادي بياور اگر سنگي را آورد مخالفت نكرده و اگر قسم خورد كه جمادي را آوردم دروغ نگفته است و در نزد خدا عاصي نيست و چون در اين جماد روح نباتي آشكار شود و مستولي بر جماد گردد و او را مقهور كند و حركت دهد بر حسب امر و حكم خود و نما دهد و او را صاف نمايد تا آنكه عكس او در آن افتد و نور او از

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 234 *»

جبهه او آشكار شود و او هم تمام مواجهه به او نمايد چنانكه شاعر گفته:

ز بس بستم خيال تو تو گشتم پاي تا سر من
 
  تو آمد خورده‌خورده رفت من آهسته آهسته

و در جميع احوال اين جماد مطيع و منقاد او شود و از خود اراده و خواهشي نداشته باشد آن نبات خلعت نام خود را به او پوشاند و نام جماديت او را از او بگيرد پس اسم عبد شمس را از او بردارد و اسم عبداللّه بر او گذارد و در اين هنگام ديگر در جميع ممالك خوانده نشود آن جماد مگر به اسم نبات پس به او گويند نبات و نبات او را در عالم جماد قائم‌مقام خود كند و شرح مطالب نباتي را از جذب و امساك و هضم و دفع به او گذارد و جميع افعال خود را از دست او جاري كند پس او را زبان گوياي خود و دست تواناي خود و پاي پوياي خود و مشيت نافذ خود و قول بالغ خود و رخساره ظاهر خود كند و او را نام خود و وصف خود قرار دهد و در جميع ممالك نبات خوانده شود و اسم نبات بر او حقيقت شده و اسم جماد از او سلب شده حتي آنكه اگر كسي قسم ياد كند كه نبات است صادق و بگويد كه جماد است كاذب است و سبب اينكه جماديت او مخفي شده است و نباتيت او آشكار شده است مانند قطعه مومي كه مثلث بود و تربيع در او پنهان بود او را مربع كردي تربيع آشكار شد و تثليث پنهان شد پس در هنگام ظهور تثليث قسم راست است كه مثلث است و كذب است نسبت تربيع و در هنگام ظهور تربيع قسم راست است كه مربع است و كذب است نسبت تثليث بفهم چه گفتم من عاميانه گفتم تو حكيمانه بفهم.

و چون آئينه وجودش صاف‏تر شد در او روح حيواني جلوه‏گر شد و مستولي بر ممالك وجودش روح حيواني شود و پادشاه ذوالاقتداري بر جميع رعاياي جمادي و نباتي گردد و هر دو آن مملكت سرتاپا مطيع و منقاد او شوند و متحرك به تحريك او و ساكن به تسكين او گردند و در جميع آن ممالك ندائي جز نداي او نباشد و نوري جز نور او و ظهوري جز ظهور او پس در اين هنگام خلعت نام خود بر آنها پوشاند و لباس مندرس نام نباتي و جمادي را از آنها سلب كند و در همه آفاق نام آنها حيوان شود و اهل هر لغتي آنها را به لغت

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 235 *»

خود به طور حقيقت حيوان گويند و اگر كسي قسم ياد كند كه آن حيوان است و نبات و جماد نيست راست گفته است و در جميع كتب آسماني آن را حيوان خوانند و در جميع شرايع و سنن حيوان باشد و احكام متعلقه به حيوان بر آن جاري شود و مراد شرعي و عرفي و لغوي از حيوان همان باشد لاغير و اگر كسي اعتقاد كند كه آن حيوان است نزد همه عقلا درست اعتقاد كرده و اگر اعتقاد كند كه آن نبات است يا جماد او را سفيه خوانند بفهم چه مي‏گويم اگر بگويم به خصوصيت الفاظم نظر كن مراد معنيهاي آنهاست و اگر گويم به خصوصيت الفاظم نظر مكن مراد ظواهر الفاظ عاميانه است خوب مي‏گويد شاعر عرب:

و عبّرت عن قصدي بليلي و تارةً
  بهند فما ليلي عنيت و لاهنداً

يعني از آنچه در دل دارم گاهي تعبير به ليلي مي‏كنم و گاهي به هند و نه ليلي مقصود من است و نه هند.

پس همان خوشتر كه سرّ دلبران
  گفته آيد در كلام ديگران

باري چون آئينه وجودش صافي‏تر شد و قابل اشراق نور انساني شد نور انساني به او بتابد و سلطنت و حكومت به روح انساني منتقل گردد و او در جميع ممالك ثلثه نوبت به اسم خود كوبد و بر جميع مناره‏ها ندا به اسم او كنند و بر جميع منابر خطبه به اسم او خوانند و در جميع آن ممالك گفتي غير گفت او نباشد و شنودي غير شنود او و امري غير امر او و نهيي غير نهي او و همه ممالك مطيع و منقاد او شوند و خيال خودپرستي و خودستايي را از سر خود دور كنند و همه مدح و ثناي آن روح را گويند و همه خود را گم كرده او را پيدا كنند و صفات خود را مخفي كرده صفات او را آشكار نمايند و مطمئن در امر و نهي او شوند تا آن روح انساني از ايشان راضي شده آنها را به قرب جوار خود فايز كرده خلعت نيابت به ايشان پوشاند و لباس مندرس رعيتي را از برِ ايشان خلع نمايد و ايشان را منور به نور خود و فايز به اسم و رسم و حسب و نسب خود نمايد و قائم‌مقام خود كند ايشان را در ممالك حيوانات و نباتات و جمادات، و آنها فايز به نام انساني گردند و همه اهل آن ممالك او را انسان خوانند و در جميع السنه و افواه عرب و عجم او

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 236 *»

را انسان گويند و اگر كسي قسم بخورد كه اين انسان است دروغ نگفته است و مراد از لفظ انسان در جميع كتب آسماني و شرعها همين است البته و هر تكليفي كه متعلق به انسان باشد متعلق به همين است و مراد همين و شبهه از براي احدي در اين حرفهاي عاميانه بديهي نيست پس هركس گويد كه اين انسان نيست عقلا او را تسفيه كنند و شرعاً و عرفاً و لغةً دروغ گفته است.

از اين مثلها معلوم شد كه هر روحي كه در بدن جمادي استيلا يابد و همه بدن به مقتضاي او جاري شود آن اسم بر آن راست مي‏آيد و آن بدن به چشمي مسمّي به آن اسم شود و به چشمي ديگر آئينه سرتاپانماي آن روح باشد كه هركس طالب ملاقات آن روح باشد بايد رو به او آورد چنانكه هرگاه ساير جمادات خواسته باشند كه روح نباتي را ببينند و در خود ايشان ظاهر نيست و چشم ديدن روح نباتي غيبي را ندارند بايد رو به روي آن درخت كنند و اوست نبات و چون او را ديدند نبات را ديده‏اند و چون تولاي او را ورزند تولاي نبات را ورزيده‏اند و چون عداوت او را ورزند عداوت نبات را ورزيده‏اند و اوست نبات خدا كه ظاهر در عالم جمادات شده تا ساير جمادات كه چشم غير جمادي ندارند با چشم جمادي بتوانند او را ببينند و تكليف از ايشان ساقط نباشد و روز بازخواست نتوانند گفت كه ما نبات را نديده بوديم از اين جهت به تكليفات متعلقه به نبات عمل نكرديم پس عذر ايشان به اين واسطه منقطع شد و خداوند آن درخت را قائم‌مقام روح نباتي غيبي كرده است و همچنين نباتات و جمادات را عذري در رؤيت روح حيواني نمانده است و نمي‏توانند گفت ما نبات بوديم و جماد بوديم و چشم حيواني آسماني نداشتيم از اين جهت تكليفات خود را بجا نياورديم گويند اينك حيوان در ميان شما آمد به لباس نباتي و به لباس جمادي و در ميان شما ندا كرد كه اگرچه من جمادي و نباتي مي‏باشم مانند شما و لكن آسمان مرا به خلعت وحي به روح حيواني مخلع كرده است و اوصاف خود را در من گذارده است اينك مي‏بينم و مي‏شنوم و مي‏فهمم بوها و طعمها و كيفيتها را كه شما مطلقا از آنها اطلاع نداريد و حركت مي‏كنم به اراده و ميل خود و شما عاجزيد پس من چون جماديم و نباتيم و صاحب

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 237 *»

اين صفتهاي خارق عادت شما بدانيد كه من از جانب آسمان آمده‏ام و من خلقتم پانصدسال پيش از شما شده است اگرچه مي‏بينيد كه در ايام شما متولد شده‏ام و من آسمانيم و به آسمان بالا مي‏روم و شما نمي‏توانيد از رتبه چهار عنصر گذشت بلكه من هميشه در آسمانم:

خود بن و بنگاه من در نيستي است
يك سواره نقش من پيش ستي است

و همچنين احدي از حيوانات و نباتات و جمادات را عذري نمانده است در كوتاهي‌كردن در خدمات انسان و نمي‏توانند روز بازخواست گفت كه خدايا رتبه روح انساني بالاتر از هفت آسمان بود و ما در مرتبه افلاك و عناصر بوديم و چشم ما از ديدار او كور و دست ما از وصول به او دور بود زيرا كه گويند كه اينك انسان در ميان شما آمده است و لباس حيواني در بر كرده است و انسان عالم شما كه مكلف‌ٌبه شما بود او بود و من شما را به آن انسان كه ادراكش فوق طاقت شما بود امر نكرده بودم و من خود شما را از عدم بيرون آورده‏ام چگونه رؤيتي كه چشمش را به شما نداده‏ام از شما خواهم و شنيدني كه گوشش را به شما نداده‏ام مطالبه نمايم من آنچه به شما گفته بودم از اطاعت انسان و تولاي او و ترك سرپيچي از امر و نهي او همين انسان محسوس خود شما را خواسته بودم كه در عرصه شما آمده بوده است و آن مراتب و مقامات ديگر مخصوص خود او بوده است و خود او از آن مراتب مسئول است نه شما و مقدار حاجت شما همان است كه در رتبه شما آوردم معاذ اللّه ان نأخذ الا من وجدنا متاعنا عنده انّا اذاً لظالمون حاشا كه شما كه متاع انساني در نزد شما نيست شما را به آن بگيريم پس ما ظالميم از اين قرار حاشا هركس را به قدر وسع تكليف مي‏كنم و لايكلّف اللّه نفساً الا ما آتيها يعني خدا تكليف نمي‏كند احدي را مگر به آنچه به او داده است پس تكليف شما متعلق به همان انسان ظاهر در عرصه خود شما بود و خدمت او را از شما مطالبه مي‏كنم نمي‏دانم چه مي‏گويم و تو چه مي‏فهمي اي بسا جاهل كه گويد اينها چيست كه فلاني كاغذ را سياه كرده و تعريف حيوان و درخت كرده است و اگر بداني كه در اين ويرانه

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 238 *»

چه گنجهاي شاهانه است خاكش را جواهر سرمه ديده خود قرار مي‏دهي بلي،

گنج خود را از تو پنهان كرده‏ام
  خاك ظلماني بر آن افشانده‏ام

فصل

بدان‌كه چنانكه نفس ناميه روحي بود و نفس فلكيه هم روحي بود و نفس انسانيه هم روحي بود و اين تعلقات از آنها ظاهر شد مردم هم در مراتب انسانيت به همين نهج در ترقي مي‏باشند و در هر مرتبه روح آن مرتبه در تمامي بدن او به همين نهج جلوه‏گر مي‏شود و آن اسم و رسم و احكام و تكليفات را به آن مي‏دهد آيا نمي‏بيني كه چون علم نجوم كه يك جهت از جهات نفس است در بدن انسان مستولي شد و اعضا و جوارحش به مقتضاي نجوم راه رفت و چشمش به آن نظر كرد و گوشش آن را شنيد و زبانش آن را گفت و پايش به سوي او رفت و همه حواس خود را در آن به كار برد روح علم نجوم كه شأني از شأنهاي نفس ملكوتي است در وجود او جلوه‏گر شود و چون ادراك مخصوص نفس است و ساير مراتب ادراك علم نجوم نكرده‏اند و نمي‏كنند منجم همان نفس است ولي اسم خود را به اين شخص در همه مراتب مي‏دهد پس مي‏شود زيد منجم هركس نذري كرده باشد كه منجمي را اهانت كند و او را اهانت نمايد به نذر خود شرعاً وفا كرده است و هركس او را تصديق كند منجم را تصديق كرده است و جميع امور متعلقه به منجم متعلق به او مي‏شود بدون شك و شبهه و شرعاً و عرفاً و لغةً اوست منجم و همچنين طبيب و فقيه و شاعر و امثال اينها كه اينها همه شأن نفس است و نفس در عالم ملكوت داراي اين كمالات مي‏شود و چون اعضايش اطاعت كردند و متلاشي و مضمحل در نزد او شدند آن اسم بر ايشان وارد آمد پس احكامي كه در شرع متعلق به علماست راجع به ايشان مي‏شود البته چگونه نه و اين مناط جميع امور دين است و مؤمن به همين معني مؤمن است و كافر به همين معني كافر و منافق به همين معني منافق است پس مؤمن كسي است كه اعضا و جوارح او مطيع روح‌الايمان شده است و روح‌الايمان خلعت اسم مؤمن را به او پوشانيده است پس در جميع دفترهاي آسمان و زمين اسم او مؤمن ثبت شده است پس آنكه تو را گفته‏اند ولايت مؤمنين را پيدا كن و عداوت كافرين را همينها را از تو

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 239 *»

خواسته‏اند و تو چشم روح‏الايمان كامل را نداري و از ديدار آن كوري آن را از تو نخواسته‏اند حاشا كه مستضعفين را تكليف به ادراك مقام مؤمنين كنند و بر آنچه سابق گفته‏ايم قياس كن و آن حروف را در اينجا هم بخوان و حرفهاي سابق و لاحق را هم تركيب كن و نتايج از آنها بگير.

خلاصه براي انسان مراتب بسيار است و هر مرتبه‏اي كه ظاهر مي‏شود آن اسم و رسم بر آن راست مي‏آيد و او مي‏شود او در آن مقام چنانكه انسان صاحب رتبه مثال است اگر آن در او جلوه كرده باشد والا فلا و صاحب رتبه ماده است اگر ماده در او جلوه كرده باشد و الا فلا و صاحب رتبه طبايع است اگر طبيعت در او جلوه كرده باشد و الا فلا و صاحب رتبه نفس است اگر نفس در او جلوه كرده باشد و الا فلا و صاحب رتبه روح ملكوتي است اگر روح ملكوتي در او جلوه كرده باشد و الا فلا و صاحب رتبه عقل است اگر عقل در او جلوه كرده باشد و الا فلا و صاحب رتبه فؤاد است اگر فؤاد در او جلوه كرده باشد و الا فلا و صاحب رتبه صفات و اسماء است اگر در آن جلوه كرده باشد و الا فلا و صاحب رتبه مسمّي است اگر در آن جلوه كرده باشد و الا فلا و صاحب رتبه بي‏اسم و رسم است اگر در آن جلوه كرده باشد و الا فلا و همچنين رتبه‏هاي بسيار بالاتر از اين و براي مثال همينها كافي است و هريك از اين رتبه‏ها كه در او ظاهر شد صاحب آن اسم و رسم و مقام مي‏شود و به همين‏قدرها در اين باب اكتفا مي‏كنيم ٭در خانه اگر كس است يك حرف بس است٭.

باب دويم

در معرفت نقبا و نجبا است به معرفت معاني و در اين باب هم چند فصل است كه به طور اختصار بيان مي‏شود.

 

فصل

بدان‏كه مكرر در اين كتاب بيان شده است كه خداوند عالم جل‏شأنه احدي است كه در او به هيچ‏وجه تعدد نيست و دو جهت و دو حيثيت و دو اعتبار در او نيست و او را به طورهاي مختلف فرض نتوان كرد بلكه ذاتي است يگانه بي‏نهايت در يگانگي خود و هرچه جز ذات يگانه اوست خلق اوست خواه اسمهاي او باشد و خواه صفتهاي او و خواه مشيت و اراده او و خواه انوار

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 240 *»

او و خواه ساير خلق او همه حادثند و همه مخلوق اويند و احدي از آنها راه به ذات او ندارد و شباهتي به ذات او در هيچ‌چيز ندارند پس صفات او جميعاً خلق اويند خواه صفات كلي او باشد و خواه صفات جزئي از اين است كه در قرآن مي‏فرمايد كه سبحان ربك رب العزة عمايصفون يعني منزه است خداي تو كه خداي عزت است از آنچه مردم وصف مي‏كنند يعني صفات در ذات او نيست و الا او را صفات در جاي خود هست و صفات بسيار در قرآن براي خود ذكر فرموده است و شرح اين مقام را حضرت امير7 در خطبه خود بيان فرموده است كه فرموده اول دين معرفت خداست و كمال معرفت او توحيد اوست و كمال توحيد او نفي صفات است از او چرا كه هر صفتي شهادت مي‏دهد كه او غير از موصوف خود است و هر موصوفي شهادت مي‏دهد كه او غير از صفت است و آن دو با هم شهادت مي‏دهند كه با هم قرينند و اقتران آنها شهادت دهد كه كسي آنها را با هم قرين كرده است و هر دو مركب و تحت تصرف غيرند كه به هر طور خواسته آنها را با هم قرين فرموده پس هر صفتي و هر موصوفي حادث است و سابقاً دليل مفصل بر اين مطلب گذشته است پس جميع صفات بايد حادث باشند و بايد ذات منزه از آنها باشد و تعطيل ذات لازم نيايد چرا كه تعطيل آن است كه او را صاحب صفت نداني و ما مي‏گوييم كه خداوند صفات دارد اما صفات او در رتبه ذات او نيستند و در رتبه خلق اويند بلكه تشبيه آن است كه صفات را با ذات او داني و او را مانند مخلوق پنداري چنانكه مخلوقات صاحب صفاتند و صاحب كمّ و كيفند او را هم صاحب صفات اعتقاد كني در رتبه ذاتش و توحيد حقيقي آن است كه او را از حد تعطيل و تشبيه بيرون كني نه او را معطّل از صفات داني و بگويي خالق و رازق مثلاً نيست يا عالم و سميع و بصير نيست و تشبيه آن است كه بگويي ذات او قرين با صفات است مانند آنكه آفتاب مثلاً گرد و زرد و درخشان است نعوذ باللّه.

فصل

چون دانستي كه صفات خدا در عين ذات خدا نتواند بود پس بايد صفات در رتبه خلق باشد حال اگر آن صفات در يك رتبه از مراتب خلق عالم

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 241 *»

باشد و ساير مراتب از آن خالي باشد ساير مراتب علم به صفات خدا نتوانند پيدا كرد و اعتقاد به صفات خدا حاصل نكنند و شك نيست كه خدا خود را براي جميع خلق ستوده است تا همه خلق اعتقاد كنند به صفات او و اگرنه تعريف خدا بود احدي نتوانستي كه صفات او را بشناسد پس اگرچه صفات اعظم خدا محمد و آل او: مي‏باشند ولي باز او را صفاتي در رتبه پيغمبران و در رتبه مؤمنان هست كه به آن صفات خداي خود را وصف مي‏كنند و آن صفات كه در رتبه پيغمبران و مؤمنان است محض لفظ نتواند بود كه به تعليم لفظي به ايشان گفته باشند كه خدا عالم و قادر و سميع و بصير است چرا كه اين لفظها خالي از آن نيست كه يا معني در رتبه ايشان دارد يا ندارد اگر معني ندارد نشود كه ايشان مكلف به لفظ بي‏معني باشند و اگر معني دارد كه ايشان بفهمند خالي از آن نيست يا آن معني مطابق واقع هست يا مطابق واقع نيست اگر مطابق واقع نيست نشود كه ايشان مكلف به الفاظي باشند كه معاني آنها كذب است و مطابق واقع نيست چرا كه اعتبار الفاظ به اعتبار معاني است و چون معاني باطل شد الفاظ هم باطل خواهد بود و اگر آن معاني مطابق واقع است پس همان معاني صفات خداست در رتبه ايشان و مطابق واقع است و حق است پس معلوم شد كه بايد خدا را در هر مرتبه از مراتب خلق صفاتي واقعي باشد و اكتفا به آنچه در عالم بالاست نشود خدا مي‏فرمايد كل قدعلم صلوته و تسبيحه يعني هر مخلوقي نماز و تسبيح خود را دانسته است يعني خدا تعليم او كرده است و به او فهمانيده است و او هم فهميده است پس بايستي در رتبه انسان هم خدا را اوصافي باشد كه آن اوصاف معاني آن الفاظ باشد و اناسي بتوانند به آن اوصاف برسند و درك آن را نمايند پس خدا را در رتبه اناسي صفات هست و آن صفات انوار خداست و ظهور خداست چرا كه سابقاً معلوم شده است كه صفت هر صاحب صفتي جلوه اوست و نور اوست و تكرار ضرور نيست و آن جلوه و نور اقسام دارد كلي و جزئي است چنانكه مي‏بيني مثلاً كه رحمن اسمي است كلي و جميع انعامها و خيرات و فيضها همه در تحت او افتاده است و منعم مثلاً كلي است كه جميع انعامي كه خدا به خلق

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 242 *»

مي‏فرمايد از علم و فهم و ايمان و امان و صحت و ارزاق ديگر كلاً در تحت آن افتاده است و سيراب‏كننده مثلاً لفظي است كه معني آن خاص است و معنيش همان سيرابي‏بخشنده است و همچنين ساير صفات پس در رتبه انساني خدا را صفتهاي كلي و صفتهاي جزئي است و مردم مي‏توانند به آنها برسند و آنها را بفهمند و به آنها اعتقاد كنند و خدا را به آنها وصف كنند و به آنها دعوت نمايند چنانكه خدا مي‏فرمايد قل ادعوا اللّه او ادعوا الرحمن اياًما تدعوا فله الاسماء الحسني يعني بگو اي محمد9 كه بخوانيد اللّه را يا بخوانيد رحمن را هريك را كه بخوانيد اسمهاي نيكو مال اوست و اسمها مستقل نيستند كه تعدد لازم آيد مراد از هر دو اسم يك كس است پس شرك لازم نمي‏آيد و مي‏فرمايد للّه الاسماء الحسني فادعوه بها يعني براي خداست اسمهاي نيكو پس او را به آن اسمها بخوانيد و اگر مردم آن اسمها را نمي‏دانستند و نمي‏فهميدند و در نزد ايشان معني نداشت چگونه مي‏توانستند خدا را به آنها بخوانند بفهم چه مي‏گويم.

فصل

صفتهاي خداوند كه در هر رتبه و مقامي هستند محض خيالي و تصوري نيست و اينكه ما گفتيم كه خدا را در هر رتبه صفتي است و آن صفت در آنجا واقعيت دارد نه مقصود خيالي بود كه مردم بكنند و بس چرا كه در محل خود ثابت كرديم كه خيال انسان مانند آئينه است و تا چيزي در خارج نباشد در خيال انسان عكس نمي‏اندازد نمي‏بيني كه كسي كه كور باشد و در عمر خود زرد را نديده باشد تصور آن را نتواند كرد و اگر روز و شب را نديده در عمر خود تصور روز و شب نمي‏تواند بكند و همچنين كسي كه ساير حواس را ندارد نمي‏تواند چيزي را كه احساس نكرده تصور كند پس بايد هرچه در خيال درمي‏آيد خدا او را در خارج خلق كرده باشد چنانكه حديث است پس آن صفات خدا كه به ذهنها درمي‏آيد بايد وجود خارجي داشته باشد تا ذهنهاي مردم آن را كه ببينند و ذهن خود را مقابل آن نمايند آن را بفهمند و در آئينه ذهنشان عكس آن بيفتد و اگر اين نبود تصوري باطل بود مثل آنكه زيد موجود را كسي تصور كند كه معدوم است اين تصور كذب خالص است و كذب خالص منشأ ايمان نتواند شد.

و اگر

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 243 *»

گويي خدا صاحب صفات هست و مردم به ذهن خود ملتفت صفات خدا مي‏شوند و مي‏فهمند، گويم شك نيست كه خدا صاحب صفات هست نهايت مطلب آن است كه بفهميم كه آيا آن صفات بالاتر از حس و شعور ماست و مع‌ذلك مي‏فهميم يا آنكه در رتبه ماست و به اين واسطه مي‏فهميم. بديهي است كه اگر فوق رتبه و حس و شعور ما باشد ما نمي‏توانيم او را ادراك كنيم پس خدا را صفاتي هست در رتبه خود ما كه ذهنهاي ما ملتفت آن مي‏شود و آن را مي‏فهمد و همچنين در هر رتبه و مقام خدا را صفتي است واقعي خارجي و صفات ذهني كذبِ بي‏واقعيت نتواند منسوب به خدا شود و از جمله مراتب رتبه انسان است كه خدا خود را براي او وصف كرده است و وصفي براي خود در رتبه او آفريده است و آن وصف را ظهور و نور خود قرار داده است كه به آن وصف براي انسان ظهور كرده است و هركس آن وصف را شناخت ظهور خدا را شناخته است و خدا براي او ظاهر است به وصف خود و هركس او را نشناخت خدا براي او ظاهر نشده است به وصف خود و اشاره به اين مقامات است كه سيد شهدا7 مي‏فرمايد در دعاي عرفه كه اي خدا آيا براي غير تو ظهوري هست كه مال تو نباشد و او تو را ظاهر كند؟ كي پنهان شدي كه محتاج به دليلي باشي كه دلالت به سوي تو كند و كي دور شدي كه آثار مرا به سوي تو برسانند؟ كور شود چشمي كه تو را نبيند و تو هميشه ديده‏بان او هستي تا آخر دعا.

پس هركس آن ظهور و آن وصف را شناخته زبان حالش مترنم به امثال اين كلمات مي‏باشد و خداي خود را ظاهر مي‏بيند يعني ظاهر خداي خود را مي‏بيند پس خداي خود را ظاهر مي‏بيند و هركس آن وصف را نشناخته الفاظي تقليدي مي‏گويد و مطلقا معني ندارد در قلبش اين است كه فرمودند ليس كل من يقول بولايتنا مؤمناً و انما جعلوا انساً للمؤمنين يعني نه هركس قائل به ولايت ما شد مؤمن است بلكه خلق شده‏اند كه انس مؤمنين باشند پس قومي كه صفت خدا را نمي‏شناسند تصور آن را هم نمي‏توانند بكنند چرا كه عرض كردم كه تصور فرع شاخصي است كه در خارج موجود باشد و ذهن متوجه او شود و عكس او در آن افتد حالِ غالب مردم خالي از آن نيست كه يا الفاظي مي‏گويند به محض تقليد

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 244 *»

و مطلقا معني ندارد پس ايماني است لفظي و حاصلي جز ظاهر اسلام و طهارت به حكم ظاهري ندارد و يا آنكه معني اينها را هم تصور مي‏كنند اگر معني اينها را كه تصور مي‏كنند از غير اوصاف حقيقي خدا كه خدا خود را به آنها وصف كرده است برمي‏دارند پس خدا را به غير صفت او وصف كرده‏اند و الفاظ را هم بر غير معاني واقعيه اطلاق كرده‏اند پس نزديك‏ترند به خروج از اسلام تا دخول در آن و اگر از اوصاف حقيقي خدا كه خدا خود را به آنها وصف كرده برمي‏دارند آن ايمان است و آن كسي است كه آن صفات را شناخته و توجه به او نموده و آن را ظاهر خدا دانسته و خدا را در آن ظاهر ديده پس خدا را به آن وصف كرده است.

فصل

بدان‏كه آن ظهور كه خدا براي مخلوق خود به آن ظاهر شده و خود را به آن ظهور ستوده است در هر رتبه و مقام عقل است چرا كه آن در هر رتبه و مقام اول ماخلق است و هيچ خلق بر آن مقدم نيست و چون ظهور خدا و صفت خدا بايد خلق خدا باشد پس ظهور اعظم خدا بايد خلق اعظم باشد و نشود كه ظهور مخلوقي اعظم از ظهور خدا باشد و حال آنكه خداوند اعظم و اكبر و اجلّ از آن است كه بتوان او را تحديد كرد پس ظهور اعظم خدا بايد خلق اعظم خدا باشد و اعظم خلق خدا عقل است در هر رتبه پس او بايد اعظم ظهور خدا باشد و مقام معاني باشد چرا كه معاني خدا به معني ظهور خداست و معني لفظ را معني گفتند چرا كه از لفظ ظاهر مي‏شود چنانكه در عربي مي‏گويند گياه معناي زمين است به جهت آنكه از زمين ظاهر شده است و معني لفظ هم از زمين لفظ روييده است و خالص و صافي زمين لفظ است مانند گياه پس معني ظاهر از چيزي است و معني خدا ظاهر خداست چنانكه حضرت سجاد7 فرمود ماييم معاني خدا و ظاهر او در ميان شما.

مجملاً ظاهر خدا در ميان اهل هر عالمي عقل آن مرتبه است و اوست در آن رتبه رحمت واسعه بر هر چيزي و نور روشن‏كننده هر چيزي و علم محيط بر هر چيزي و قدرت شامله بر هر چيزي و رخساره روشن براي هر چيزي و اسماء پُركننده اركان هر چيزي را و همچنين ساير صفات كليه كه سابقاً شرح آن شده است جميع صفات كليه و معنويه خدا در مقام عقل است چرا كه

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 245 *»

او كلي و معنوي است و اعظم خلق است و اقرب خلق است به مشيت خدا بفهم چه گفتم و چه مي‏گويم و به آنچه در قسمت نبوت گذشته است به آن رجوع كن تا مطلب را بيابي و به آنچه در اواخر مقام بيان در همين چند ورق عرض شده است رجوع نما تا بر حقيقت مطلب آگاه شوي و به همين‏قدر هم در فهم اين مقام اكتفا مي‏نماييم.

باب سيوم

در معرفت آن بزرگواران است در مقام ابواب و اين مقام را في‏الجمله شرح مي‏توان داد اگرچه حاجت به شرح نيست به جهت آنكه در مقام نبوت و امامت به تفصيل شرح داده شده است و تفاوت همه در يك كلمه است كه آن يك كلمه در اينجا بايد شرح شود و شايد كه پيش هم گذشته باشد و در اين باب به ايراد چند فصل محتاجيم.

فصل

بدان‏كه خداوند عالم جل‏شأنه احدي است و از ادراك خلايق برتر و مشيت او كه اول جلوه اوست آن هم از ادراك جميع خلايق بالاتر است چرا كه خداوند غير مُدرَكي خود را براي خلق به آن وصف كرده است و جميع خلق را تحت رتبه او قرار داده است و همه را به آن خلق كرده است و به فيض و عطاي آن برپا داشته است پس چيزي كه وجودش از فيض اوست به رتبه او نرسد و بر او مطلع نشود و جميع خلق از ذوات و صفات و افعال و اعراض و مددها و فيضها كه سبب دوام و بقاي آنهاست به آن مشيت خلق شده‏اند و جميع امر و نهي خدا همه به همان مشيت است چنانكه در قرآن فرموده است و ما امرنا الا واحدة يعني مشيت ما نيست مگر يكي پس جميع ممكنات به همان يك امر آفريده شده‏اند چنانكه فرموده‏اند كه مشيت به خود خلق شده است و اشياء ديگر به مشيت و لكن بعضي به واسطه و بعضي بي‏واسطه چنانكه پيش از اين دانسته‏اي و بعد از اين هم خواهي دانست پس رتبه اين مشيت بالاتر از همه‌چيز است و هيچ‌چيز به رتبه او نرسد و ادراك مقام او ننمايد.

فصل

چون دانستي كه خداوند احدي است و مشيت او اول نوري است

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 246 *»

كه از او صادر شده است و آيت احديت اوست بدان‏كه همه اشياء نتوانند كه از او بي‏واسطه فيض‏يابي كنند بلكه آنچه بي‏واسطه از او فيض‏يابي تواند كرد يك مخلوق بيش نيست و هرچه غير از آن يك مخلوق است همه به واسطه فيض گيرند نهايت بعضي به يك واسطه و بعضي به دو واسطه و بعضي به وسايط بسيار و از اين است كه فرمودند كه خدا قرار نداده است در حكمت خود كه خلق را بدون اسباب خلق كند و اين معني نه از جهت حاجت خداست به اسباب بلكه اشياء خود محتاج به اسبابند به جهت ضعف بنيه ايشان و اختلاف آنها در ضعف و سبب آن است كه مشيت خداوند در نهايت نور و ضياء و درخشاني و سوزاني است و از اين جهت در قرآن تعبير از مشيت به آتش فرموده است و ديده‏هاي قابليات خلايق در قوت و ضعف مختلف است و همه را طاقت رؤيت آن نور بي‏واسطه نيست بلكه بعضي بي‏واسطه مي‏توانند به او نگرند و بعضي را طاقت آن نيست بلكه بايد نور او در پس ظلمت يك حجاب درآيد و با ظلمت يك حجاب مشوب شود و اندكي سورت او بشكند تا طاقت نظر به او را داشته باشد و بعضي را طاقت آن هم نيست و بايد مشوب به ظلمت دو حجاب شود تا طاقت آن را بياورد و بتواند به او نگريست و بعضي طاقت آن را هم ندارد و بايد نور او در پس ظلمت سه حجاب درآيد و مشوب به ظلمت سه حجاب شود تا طاقت آن را بياورد و همچنين زيرا كه هر ادراكي شبيه خود را مي‏تواند ادراك كرد پس هرگاه ادراك عقلاني است مي‏تواند مشيت را بي‏حجاب ادراك كند و اما روح را آن طاقت و آن قوت نيست و بايد مشيت را از پس ظلمات انيت عقل مشاهده كند و نفس را آن طاقت نيست و بايد مشيت را از پس ظلمات انيت عقل و روح ملاحظه كند و همچنين تا آنكه مي‏رسد به اجسام و اجسام نتوانند نظر به نور مشيت خدا كنند مگر از پس ظلمات انيت مثال و ماده و طبع و نفس و روح و عقل و اينها همه از ضعف قابليت آنهاست نه از جهت ضعف خداوند در تجلي يا ايجاد.

آيا مشاهده نمي‏كني در آياتي كه خداوند در نفس خودت خلقت كرده است كه روح تو را نسبت به بدن تو آيه مشيت خود قرار داده است در ملك امكان پس از روح احدي تو همه بدن تو

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 247 *»

نتوانند اطلاع پيدا كرد مگر روح بخاري تو كه از شدت لطافت و شباهت با روح غيبي تو مي‏تواند فيض‏يابي كند بي‏واسطه عضوي ديگر و اما دماغ تو نتواند بدون واسطه از آن فيض‏يابي كند بلكه مي‏تواند از آن فيض يابد از پس حجاب روح بخاري و نه اين است كه روح غيبي تو عاجز است از فيض‌دادن يا در همه‌جا نيست و نسبتش به‌همه علي‏السوا نيست بلكه نسبت او به همه يكسان است ولي طاقت دماغ تو كم است و ادراكش ضعيف بدون واسطه روح بخاري نتواند فيض‏يابي كند و بدون واسطه آن از ارادات او اطلاع نمي‏تواند پيدا كرد و همچنين اعصاب و پيهاي بدن تو نتوانند از روح بخاري بي‏واسطه گيرند چه جاي روح غيبي پس از فرمايشات و اراده‏هاي روح غيبي نتوانند بدون واسطه روح بخاري و دماغ اطلاع يابند و بعد از آنها عضلات بي‏وساطت اعضاي سابقه نتوانند اطلاع بر ارادات روح پيدا كنند و همچنين تا آنكه استخوانهاي تو كه دورترين اعضاي بدن تو است از شباهت به روح غيبي نتواند كه بدون واسطه ساير اعضا فيض‏يابي كند و اينها همه از ضعف بنيه استخوان است و از عدم شباهت آن با روح غيبي و خدا اگر مي‏خواست همه را چنان بيافريند كه بي‏واسطه همه فيض‏يابي كنند قادر بود ولكن خواست كه ايجاد بر حسب عدل و مقتضاي قابليتها باشد از اين جهت هر عضوي و هر شخصي را بر حسب قابليت و استعداد او آفريد پس به اين واسطه سؤال آنها مختلف شد و هر يكي درجه‏اي را طلبيدند و براي وجود خود اسبابي را خواستند و خداوند آن اسباب را براي وجود ايشان مهيا فرمود.

فصل

بدان‏كه آن اسباب كه عرض شد بابهاي بيوت فيضهاي خدا هستند و خدا در قرآن مي‏فرمايد و أتوا البيوت من ابوابها يعني از درِ خانه‏ها داخل خانه‏ها شويد پس نتوان داخل خانه‏هاي فيضهاي خدا شد مگر از آن دري كه خدا براي آن مهيا كرده است يا از آن درهايي كه براي آنها مهيا شده است و هركس از غير بخواهد داخل شود دزد است و خانه‏هاي فيضهاي خداوند مصون از دزد است و هركس چون به وجود خود نظر كند و مقدار و حدّ خود را بيابد كه آيا اول ماخلق اللّه است يا دويم يا سيوم يا غير آن و بفهمد كه در آن رتبه كه هست آيا از

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 248 *»

كمّلينِ آن رتبه است و اول مخلوقِ آن رتبه است و همه اهل آن رتبه به او محتاجند يا آنكه دويم مخلوق كامل است يا ناقص، عالم است يا جاهل، عادل است يا فاسق چون مقام خود را بفهمد و بيابد مي‏داند كه سابق بر او كسي هست يا نيست مي‏تواند بي‏واسطه فيض‏يابي كند يا نمي‏تواند پس كدام دليل بر وجود ابواب بهتر از وجود ناقصين و خداوند از حكمت بالغه خود وجود كل خلق را دليل آن مطالب قرار داده است كه از ايشان خواسته است تا نگويد روز قيامت كه به دليل نرسيدم و دليل تكاليف تو را نفهميدم به او احتجاج كند روز قيامت كه في الارض آيات للموقنين، و في انفسكم أفلاتبصرون يعني در ارض كه مراد زمين معروف باشد يا زمين علم يا زمين سنت رسول يا زمين قرآن چرا كه هريك وجهي دارد كه اينجا نمي‏توان شرح داد مي‏فرمايد در زمين آياتي است براي صاحبان يقين و در نفوس خود آيا نظر نمي‏كنيد يعني آيات و علامات را و همچنين احتجاج مي‏كند به اينكه سنريهم آياتنا في الآفاق و في انفسهم حتي يتبيّن لهم انه الحق يعني نشان ايشان مي‏دهيم آيات خود را در آفاق آسمان و زمين و در نفوس خودشان تا ظاهر شود براي ايشان كه آن حق است و احتجاج مي‏كند به حديث رسول9 كه فرمود من عرف نفسه فقدعرف ربه يعني هركس نفس خود را شناخت پرورش‏دهنده خود را شناخته است پس احتجاج مي‏كند به او به اين آيات و اخبار كه آيا در دنيا براي شما اين آيات را نخواندم و رسول من به شما نرساند آيا نفس خودِ شما را دليل بر تكاليف خود نكردم پس احدي را عذري نمي‏ماند در كوتاهي‌كردن در آن تكاليف چرا كه هركس در نفس خود نظر كند و ببيند كه ناقص است اين مطلب را مي‏فهمد كه او نزديك‏ترِ خلق به خدا نيست و كاملي بايد باشد پيش‏تر از او در رتبه او كه او نزديك‏تر به خدا باشد و مي‏داند كه چون او ناقص است چشمش را طاقت ادراك مشيت خدا نيست و نمي‏تواند بدون آنكه كسي به او بگويد از ارادات خدا مطلع شود كدام دليل بهتر از اينكه نمي‏تواني فهميد مگر آنكه از كسي ياد بگيري و نمي‏تواني كاري كرد مگر به نصرت كسي و تعليم كسي پس همين دليل تو را بس كه تو نمي‏تواني تحصيل رزق كرد يا دفع بلا

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 249 *»

كرد از نفس خود مگر به واسطه كسي چنانكه در اسباب ظاهره مشاهده مي‏كني تو كه فيض پينه‏دوزي را مثلاً بدون واسطه نمي‏تواني از مبدأ فيض گرفت چگونه ساير فيضهاي ظاهري و باطني را بي‏واسطه مي‏تواني از خدا گرفت پس دليل اين امر اوضح از آفتاب است در نصف‏النهار وقتي كه استاد پينه‏دوز بايد باب فيض تو باشد كه افاضه اين فيض به تو كند و خدا از آن باب به تو اين علم را بياموزد پس چگونه شود كه كاملان باب فيض نباشند و اين چه استكبار است كه بر خود قرار داده‏اي كه به بابيت پينه‏دوز تسليم كني و بابيت كاملان را انكار كني پس وقتي كه ناقص باب تو باشد و بدون آن باب نتواني به مقصد رسيد كاملان به طريق اولي باب اين فيض باشند وانگهي كه وقتي كه مبدأ هر فيضي را به منتها برساني و تا آخر نظر كني مي‏بيني كه از وليي سرزده است و از وليي رسيده است وقتي كه اين فيضهاي ظاهره چنين است فيضهاي باطنه چگونه چنين نيست پس محض نقص وجود تو و عجز او و احتياج او به عاجزان و فقيران محسوس اعظم دليلي است بر وجود ابواب خدا كه به واسطه ايشان تو زنده‏اي و راه مي‏تواني رفت و مددها مي‏تواني دريافت و عجيب است كه كسي در خود ببيند كه احتياج دارد كه يك لقمه ناني از دست گدايي ديگر بگيرد و بخورد تا زنده باشد و انكار كند كه غنيي در دنيا نيست و نان‏دهي ديگر نيست و آن گدا اقرار دارد كه من خود اين نان را گدايي كرده‏ام و از فلان غني گرفته‏ام و همچنين عجيب است كه مي‏بيني كه در خواندن ابجد محتاج به ملاي مكتبي و انكار علما را مي‏نمايي و حال آنكه آن ملاي مكتب اقرار دارد كه من از فلان طالب آموخته‏ام و آن طالب اقرار دارد كه من از فلان عالم فراگرفته‏ام و آن عالم هم عالمي ديگر را نشان مي‏دهد و باز انكار عالم مي‏نمايي.

پس معلوم شد كه فيضهاي خدا را بابهاست و آن بابها خلق خدا هستند و آنها كسانيند كه بهتر از تو هستند و بودن بعضي از شيعيان منافاتي با بودن پيغمبران ندارد چرا كه آنها بابهاي بالا هستند و شيعيان بابهاي پست و مددها به تدريج مي‏رسد و همين كه تو ناقصي اول كسي كه فيض‏يابي از آل‌محمد: و انبيا كرده است نتواني بود و تحقيق اين معني فصلي جدا ضرور

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 250 *»

دارد كه به اختصار بيان مي‏نمايم و شايد پيش هم گذشته باشد.

فصل

مردم گمان مي‏كنند كه چنانكه در اين عالم اعراض ممكن بود كه هر فاسقي مثلاً برود نزد پيغمبر9 و از او علمي بياموزد يا پولي بگيرد بي‏واسطه عادلين كاملين در باطن هم ممكن است كه فيض از خدا يا پيغمبر او9 يا ائمه: به فاسقين برسد بدون واسطه كاملين و استبعاد مي‏نمايند وقتي كه ما مي‏گوييم كه فيض به ناقص بدون واسطه كامل نمي‏رسد حتي آنكه شنيدم منافقي از منافقان گفته بود لفظي كه معنيش اين بوده كه هرگاه خدا به واسطه پيغمبر و اهل‏بيت او مي‏خواهد به من فيض بدهد مي‏خواهم ندهد و اين نيست مگر به واسطه انكاري و استكباري كه در قلب دارند و به اين لفظها ابراز آن را مي‏دهند.

باري و اين اشتباهي است كه مردم مي‏كنند و نمي‏دانند كه اين دنيا خانه اعراض است و اين نزديكيها و دوريها و فيض‌گرفتنها همه عارضي است و در باطن واسطه‏ها هستند و باز به واسطه آنها مي‏رسد و مردم آنها را نمي‏بينند و خيال مي‏كنند كه بي‏واسطه بوده است اگر چنين بود خدا نمي‏فرمود داخل خانه‏ها از درِ خانه‏ها شويد و ائمه نمي‏فرمودند كه خدا به واسطه نمازگذاران از بي‏نمازان دفع مي‏كند و به واسطه حج‌گذارندگان از تاركان حج دفع مي‏كند چنانكه شنيدي و درباره بريدعجلي و ابوبصير و زراره و محمدبن‌مسلم‌ فرمودند كه هر وقت خدا مي‏خواهد كه به اهل زمين عذابي رساند به واسطه ايشان از آنها دفع بلا كند و حضرت رضا7 به زكريا فرمودند كه خدا به واسطه تو از اهل‏بيت تو دفع مي‏كند چنانكه به واسطه حضرت كاظم7 از اهل بغداد دفع مي‏كند و امثال اين اخبار كه گذشته است و از اين ادله نيز در اين كتاب بسيار شنيده‏اي.

خلاصه چون اين عالم عالم اعراض است به طور عرضي بعضي با بعضي قرين شوند و فيضي پذيرند و در باطن به ايشان نمي‏رسد مگر به واسطه كاملين اگر اعتقاد داري كه عالم از نور ايشان خلق شده است و فهم داري كه نور از صاحب نور كه صادر مي‏شود بعضي اجزاء نور نزديك‏تر است به صاحب نور و بعضي دورتر و به نص آيات قرآن كه سابقاً در همين مجلد ذكر كرده‏ايم همه مردم يكسان نيستند عالم و

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 251 *»

جاهل و بينا و كور و عادل و فاسق و مؤمن و منافق و سعيد و شقي و مسلم و كافر يكسان نباشند و آن‌كه بهتر است به عبادت و فرمان‏برداري بهتر است و عبادت براي تقرب است و بي‏ثمر نيست پس خوبان به قدر درجه خوبي نزديك‏ترند به خدا و فيضي كه از خدا مي‏رسد آنها مستحق‏ترند و نزديك‏تر و سائل‏تر و طالب‏تر و اول به آنها بايد برسد بعد به آنها كه دورترند و سؤالشان كمتر و طلبشان كمتر پس چگونه شود كه فيض اول به دور رسد و به نزديك نرسيده باشد پس اگر در ظاهر هم از پيغمبر9 كسي فيضي يافته در باطن اول به كاملان رسيده و به بركت آنها گوش اينها شنيده چگونه نه و حيات اينها به بركت آنهاست چنانكه شنيدي.

پس از تركيب اين فصل و فصل سابق معلوم شد كه اصل وجود ناقص و فيض‏يابي او دليل آن باشد كه كاملاني چند مقدم بر او باشند كه به بركت آنها اين زنده و فيض‏ياب است و در اين معني كسي نمي‏تواند شك كند مگر در مقدمات ايمانش شك داشته باشد و الا اين معني در اخبار آل‌محمد: اوضح من الشمس است.

فصل

بدان‏كه مقام بابيت دو مقام است يكي بابيت كليه براي كل ملك يكي بابيت جزئيه و مقام بابيت جزئيه را نهايت نيست اما بابيت كليه براي كل ملك مابين خلق و خداوند مخصوص آل‏محمد است: كه جز ايشان احدي لايق اين مقام نيست و اين است كه در زيارت مي‏خواني و الباب المبتلي به الناس من اتاكم فقد نجي و من لم‏يأتكم فقدهلك يعني شما باب خداييد كه مردم به شما آزمايش شدند هركس نزد شما بيايد ناجي است و هركس نيايد هالك است و مدعي اين مقام جز ايشان از ساير رعيت كافر است و از بعضي كلمات اين باب خبيث جهنم برمي‏آمد كه مدعي اين مقام است چرا كه تصريحات از او رسيد كه خود را اشرف از خاتم‏النبيين مي‏داند و ايشان را در مقام كيف و خود را در مقام لاكيف مي‏پندارد و خود را در مقام نقطه و ايشان را در مقام الف مي‏گويد و اين ادعائي است كه كفر محض است و بشارتي به جهت مؤمنان در اين ايام بهجت انجام رسيد به طور قطع و يقين و نوشته‏جات متواتره از تبريز و طهران و

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 252 *»

ساير بلاد كه آن خبيث را تبريز برده بعد از امر به توبه از كفر خود و قبول نكردن او، او را با يكي ديگر از اتباعش كه بر غَيّ خود باقي مانده در بيست و هفتم ماه شعبان امسال كه سنه هزار و دويست و شصت و شش هجري است در ميدان سربازخانه برده به ديوار بستند و فوجي از سربازان را امر كرده او را نشانه گلوله ساخته‏اند و بعد از آن او را دو روز در ميدان انداخته مردم فوج‏فوج مي‏آمدند و او را لعن كرده آب دهن بر او مي‏انداخته‏اند بعد او را در خندق انداخته‏اند و سگان او را از هم دريده‏اند و خورده‏اند و استخوانهاي او تا مدتها در خندق افتاده بوده است حمد خدا را كه اين غايله از دين اسلام رفع شد و از جمله نعمتهاي خداوند آن بوده كه او را اين‏طور علانيه كشتند و اگر در زندان و خفيه او را مي‏كشتند هرآينه اتباع آن خبيث مي‏گفتند او غايب شده است و رجعت خواهد كرد اگرچه دور نيست كه ايشان كور باشند و باز چنين گويند و خدا اين‏طور باطل را دفع مي‏كند و حال معلوم شد تصديق آن رؤيايي كه يكي از علماي شيراز ديده بود در حال مرضي مهلك كه اطبا از او مأيوس شده بودند كه حضرت صاحب‏الامر عجل اللّه فرجه او را شفا دادند و فرمودند كه ميرزا علي‌محمد را چنان بگيرم كه اثرش نماند چون بيدار شد خودش شفا يافته بود و كاغذي به جهت بشارت اين رؤيا دو سه سال قبل از اين به حقير نوشته بود و منتظر وقوع آن بوديم تا آنكه چنان او را گرفت كه اثرش را گم كرد و اگر نعوذباللّه براي او قبري هم مانده بود شايد بعضي احمقان او را زيارت مي‏كردند حال كه قبر هم از براي او مگر بطون سگان نيست مي‏خواهند زيارت سگان را نمايند و اگر سگان هم او را نخورده بودند مي‏گفتند او به شربت شهادت فايز شد حال كه خداوند اين‏طور او را خوار كرد و طعمه سگانش نمود ديگر سعيد شهيد هم نتوانند گفت مردم عصيان كردند مثلاً او را كشتند خداوند چگونه بنده عظيم جليل اشرف عباد خود را به اين‏گونه اهانت، اهانت مي‏فرمايد كه طعمه سگان نجس‏العين نمايد و چرا سگان را از ايشان منع نكرد اگر محترم بودند. باري چون مناسب بود و در اين كتاب ذكر وجودش شده بود خواستم كه ذكر عدمش نيز شده باشد و مؤمنان عبرت از اخذ

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 253 *»

خداوندي بگيرند كه خداوند چگونه و به چه اهانت و ذلت او را معدوم‏الاثر كرد و اتباعش كه در هرجا بودند جميعاً كشته شدند و سوخته شدند مگر بعضي كه هنوز محصورند به اشدّ حصر تا ان‌شاءاللّه تمام شوند باري برويم بر سر مطلب و الحمدللّه كه ديگر ذكر او ضرور نيست و اين آخر ذكر او بود و تمام شد.

پس باب كلي در همه ملك محمد و آل‌محمد است: چنانكه سابقاً در تفسير آيه وأتوا البيوت من ابوابها گذشته است و اما بابهاي جزئي از براي آنها مراتب بسيار است اول مرتبه ابواب جزئيه مقام انبياست كه نسبت به آل‌محمد: جزئي بودند و هريك باب فيضي از فيضها بودند و به سوي جهتي از جهات گشوده شده بودند و از اين بود كه هر پيغمبري همه‌چيز نمي‏دانست و علم و فضل ايشان منحصر بوده است و هريك بر قومي مبعوث بودند و قادر بر تربيت و افاضه بر كل نبودند مگر حضرت نوح7 كه او از ميان پيغمبران: مبعوث بر كل بود و صاحب شريعت كليه بود و قادر بر افاضه بر كل بود چنانكه قادر بر اهلاك كل بود و كرد و غرق، معجزه او بود كه خدا بر دست او جاري كرد و قوت دعاي او و مسئلت او آن بود كه به دعاي او جميع زمين غرق شد و اين نيست مگر به جهت قوت نفس و بلندي مقام او و اما غير او احدي را آن‏طور مقام و علو نبود اگرچه حضرت ابراهيم و موسي و عيسي اولواالعزم و بزرگ بودند اما به بزرگي نوح نبودند و از اين جهت مبعوث بر كل عالم نبودند لكن شريعت ايشان عام بود و بايستي همه عالم به شريعت ايشان به فتواي نبيّشان عمل كنند پس همه بالنسبه جزئي بودند و هيچ‏يك ايشان عالم به جميع علوم ماكان و مايكون نبودند به جهت آنكه كلي نبودند ولي در ميان دايره ايشان حضرت نوح قطب و مركز بود و اولي از كل بود به آل‏محمد: و جميع مددها اول به او مي‏رسيد و از او به ساير انبيا و او در آن رتبه باب اعظم بود و بعد درجات ساير پيغمبران بود هريك به قدر سبقتشان و اما در ميان شيعيان نيز بابها هستند ولي جزئي وقتي كه انبيا جزئي باشند ايشان به طريق اولي جزئيند پس نشود كه هيچ‏يك از ايشان عالم به جميع علوم و قادر بر جميع تصرفات باشند چرا كه اين مقام

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 254 *»

مخصوص آل‏محمد است: بلكه اگر علم را مطلق بگويي كه علم بدا را هم داخل كني و تصرف مطلق بگويي كه از وجود به عدم آوردن و از عدم به وجود آوردن بگيري اين مخصوص خداست و بس و اما آل‏محمد: از علم بدا نمي‏دانند چيزي مگر هرچه به وحي خاص به ايشان برسد و از تصرفات قدرت دارند بر هرچه خداوند آن را مطيع و منقاد ايشان كرده باشد نه غير آن و اما انبياي گذشته كه چنانكه شنيدي عالم بر جميع اشياء نبودند چنانكه هدهد دانست چيزي را كه سليمان ندانست و مورچه دانست چيزي را كه باز سليمان ندانست و خضر7 دانست آنچه را كه موسي علي نبينا و آله و عليه‌السلام نمي‏دانست و هر دو ندانستند آنچه را كه آن صياد دانست و حضرت باقر7 پنج عالم به جابر بن يزيد جعفي نمودند و فرمودند كه اينها ملكوت زمين است و ابراهيم آنها را نديده و انبيائي بودند كه از ايشان چيزي مي‏پرسيدند و نمي‏دانستند تا مدتي رياضت بكشند تا آنكه در خواب يا بيداري به آن ملهم شوند حال وقتي كه در انبيا امر چنين بوده در ساير رعيت چه خواهد بود.

پس ملتفت مشو به قول جماعتي كه گمان مي‏كنند كه مشايخ ما يا ديگران عالم به جميع و قادر بر جميع اشياء بودند كه آنها غاليند در دين خدا و خدا و رسول از ايشان بيزار است بلكه ايشان بندگاني بوده‏اند برگزيده و محبوب و مطيع خدا و خداوند به ايشان انعام كرده بود علوم بسيار از شرايع و معارف و غرايب و صاحبان دعوات مستجابه بودند و در نزد ائمه خود: مقرب بودند، بلي نزديك‏تر از سايرين معروفين بودند و نمي‏گويم ايشان را امثال و اقران نبود اگرچه در خفا باشند و نمي‏گويم اقرب از ايشان به ائمه كسي نبود چرا كه احتمال مي‏رود كه در خفا از ايشان اكمل يا مساوي با ايشان جمعي ديگر باشند و آنچه از فضل ايشان من مي‏گويم چيزي است كه مخالف و مؤالف همه گواهي مي‏دهند اگر شك دارند اينك كتب ايشان در علوم مختلفه حاضر است حاجت به شاهدي ديگر نيست و در ساير احوالِ ايشان قدري در كتاب «هداية الطالبين» نوشته‏ام هركس خواهد به آن رجوع كند.

باري غرض آن بود كه عرض كنم مردم ياوه‏گو در هر طريقه بسيار

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 255 *»

بوده‏اند و هستند و طبع غالب مردم از اقتصاد و عدل ابا دارد بر ايشان تفريط و افراط آسان و اعتدال دشوار است پس انكار اين بزرگواران را به زودي مي‏كنند و غلو در ايشان هم به زودي و لكن راه اعتدال را كه بگويند آنچه خدا و رسول گفته است و درباره ايشان ادعا كنند آن‏قدر كه خود ايشان ادعا كردند نمي‏توانند بروند و در جميع امور چنينند آيا نمي‏بيني كه روزه را به آساني گيرند و بسيار خورندگي را به آساني كنند و اقتصاد نتوانند بنمايند و هكذا در ساير امور.

برويم بر سر مطلب و مطلب آن بود كه ساير شيعيان كبار كه ابواب فيضند جزئيند نسبت به انبيا و انبيا جزئي بودند نسبت به آل‏محمد: چنانكه دانستي و چون كليةً اين بزرگواران اقربند به آل‏محمد: فيضها بايد اول به ايشان برسد و از ايشان به سايرين نشر نمايد چنانكه از مطلق انسان فيض به جن مي‏رسد و از جن به حيوانات و از حيوانات به نباتات و از نباتات به جمادات چرا كه هركس كه نزديك‏تر است فيض اول به او مي‏رسد و آنچه از او فاضل آيد به دوران رسد.

فصل

عمده اشتباه غاليان درباره مشايخ از اين جهت است كه شنيدند كه ايشان مي‏گويند اول جميع فيضها به بزرگان شيعه مي‏رسد و از ايشان به سايرين مي‏رسد پيش خود خيالي كردند و قياس چيدند كه نمي‏شود كه فيض به كسي برسد و از او به كسي ديگر برسد و او خبر نداشته باشد پس بايد ايشان عالم به هر متحرك و ساكني و به ذره ذره آسمان و زمين و غيب و شهاده باشند و از ايشان چيزي مخفي نباشد و اگر فيض از ايشان مي‏رسد پس اگر فيض خود را از هر ذره‏اي بگيرند او بايد معدوم شود و ديگر بر اين مضمونها شعرها ساختند و به اصطلاح حالها كردند و آهها كشيدند و آن مشايخ از آن اعتقادها به سوي خدا بيزاري جستند و مي‏جويند و علت آن است كه علم را ناقص تحصيل مي‏كنند و از پي مسئله تا آخر نمي‏روند يا آنكه غرضها دارند كه حاجب است و نمي‏گذارد مسئله را بفهمند و از اين جهت به اين ضلالتها و كفرها مي‏افتند.

پس به جهت اتمام حجت به ايشان و تبري از قول ايشان به سوي خدا و رسول مي‏نويسم كه آنها كه گفتند فيض اول به بزرگان شيعه مي‏رسد و بعد به ساير مردم و اشياء ديگر، هم ايشان گفته‏اند كه فيض اول به نباتات

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 256 *»

مي‏رسد و از آنها به جمادات مي‏رسد آيا مي‏توانند بگويند كه نباتات عالم به جميع جمادات هستند و همچنين باز ايشان مي‏گويند كه فيض اول به حيوانات مي‏رسد و از آنها به ساير نباتات و جمادات عالم آيا مي‏توانند بگويند كه حيوانات عالم به ماكان و مايكون از نباتات و جمادات هستند و باز همانها مي‏گويند كه فيضها اول به جن مي‏رسد و از جن به حيوانات و نباتات و جمادات آيا مي‏توانند بگويند كه جن عالم به ماكان و مايكون حيوانات و نباتات و جمادات مي‏باشند و همچنين باز ايشان مي‏گويند كه فيضها اول به ساير اناسي مي‏رسد و از ايشان به ساير جن و حيوانات و نباتات و جمادات آيا ساير اناسي كه خود ايشان از آنها مي‏باشند عالمند به جميع جن و حيوان و نبات و جماد پس چگونه شد كه بايد غلو در مشايخ به اين واسطه كنند و همچنين باز ايشان گفتند كه فيض اول به پيغمبران مي‏رسد و از ايشان به انسان و آنچه در تحت انسان است پس چرا پيغمبران بسياري از چيزها را نمي‏دانستند و چرا بعضي اعلم از بعضي به امور عالم بودند و چرا هدهد و مورچه دانستند آنچه را كه سليمان ندانست چنانكه شنيدي.

پس معلوم شد كه غرض مشايخ را ندانسته‏اند و اين مطلب سبب آن نيست كه ايشان عالم به جميع اشياء باشند آيا نمي‏بيني كه استادي اگر درس بدهد و در پس ديوار جمعي كلام او را بشنوند بلاشك فيض آن علم و آن مسئله اول به استاد رسيده است و از استاد به آن جماعت كه از پس ديوار تعليم گرفته‏اند رسيده است و با وجود اين آن استاد ندانسته است كه در پس ديوار كيست و چقدر تعليم گرفته است؟ و همچنين فيض كتابت از كاتب اول به دست مي‏رسد و از او به مداد و قلم مي‏رسد و آنها به حركت درمي‏آيند به واسطه فيضي كه از دست به آنها رسيده حال دست عالم به جميع آنچه به او نوشته شده است نيست و همچنين همه فيضها از روح غيبي به روح بخاري مي‏رسد و از روح بخاري به ساير بدن تو و روح بخاري تو نمي‏داند كه در تن چند رگ است و چند استخوان و علتهاي آنها چيست و مرضش در كجاست؟ و همچنين فيض اول به روح غيبي تو مي‏رسد و از آن به بدن تو راست مي‏گويي بگو اجزاء بدن تو چيست و وضعش چگونه است و تشريحش چون است و مرضش چيست سهل است از پشت

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 257 *»

خود خبر ده كه چگونه است و اگر مرضي در آن هست چه رنگ است و چون است؟ پس اگر روح خودت از تن خودت خبر ندارد و حال آنكه علانيه مي‏بيني كه فيض از روحت به تنت مي‏رسد پس چگونه گمان مي‏كني كه هر واسطه فيضي بايد عالم به كل مادون باشد. عيب آن است كه مردم در افراط و تفريط سريعند و در اعتدال كند و اعتدال بر نفوس دشوار است و اين است معني آنكه فرمودند: عليك بالحسنة بين السيئتين يعني بر تو باد به حسنه در ميان دو گناه كه آن دو سيئه دو طرف زياده‏روي و كوتاهي باشد و آن حسنه ميان‏، رسايي و حق است پس به يك معني خير الامور اوسطها معنيش اين است بفهم آنچه را كه گفتم و غلو در دين خدا مكن و مشايخ را از رتبه خود بالا مبر كه از تو بيزاري جويند آيا بس نيست ايشان را كه بنده صالح خدا باشند و زاهد در دنيا و راغب در آخرت و منقطع از خلق و متصل به خداوند و مطيع موالي خود در هر امر و نهي و عالم به علومي كه مدار ايمان و اسلام بر آن است و نجات دنيا و آخرت در آن است و به آن علوم كه مرتبط به امور اديان است و به آن علوم كه غالباً امثال و اقران ايشان آنها را دانسته‏اند و متقي و پرهيزگار و امين خدا و رسول و مؤمنان در دنيا و دين و آخرت باشند و خداوند ايشان را محل عنايت خود از خلق و علت غائي ايجاد كرده باشد يعني غرض آن بوده كه امثال ايشان ظاهر شوند و جميع آسمان و زمين و دنيا و آخرت را و جنت را براي ايشان و امثال ايشان آفريده باشد و اگر ايشان نبودند و مقصود وجود امثال ايشان نبود جنبنده‏اي در روي زمين نمي‏ماند و خدا به احدي فيض نمي‏داد و زمين و آسمان و دنيا و آخرت مخلوق نمي‏شد آيا اين بس نيست ايشان را؟ بس است واللّه.

فصل

بدان‏كه عمده ناخوشي غلو در مشايخ از عامه برخاسته است چرا كه ايشان بعد از اينكه از آل‏محمد: روگردان شدند و براي خود مشايخي در ظاهر و باطن قرار دادند ديدند كه شيعه درباره آل‏محمد: در علم و احاطه و عصمت و قدرت چيزهاي بسيار مي‏گويند و امور عجيبه و فضايل غريبه براي ايشان نقل مي‏كنند عصبيت ايشان را گرفته و آن مشايخ هم

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 258 *»

چون دكاني در مقابل واكرده بودند آنها هم بر متاع فاسد كاسد خود جاري زدند و ادعاهاي فاسد كردند و اتباع ايشان هم قبول كردند و اضعاف مضاعف آن براي هم‏چشمي روي آن گذاردند و چون بعضي از شيعيان گول ايشان را خورده و به آن راههاي كج افتادند و آنها هم براي خود مشايخ گرفتند حتي آنكه بعضي آن‏قدر اشتباه كردند كه شيخ سني را هم جايز دانستند بلكه مجوسي و يهودي را هم روا پنداشتند و بعضي به جهت انس به تشيع از آنها وحشت كرده تشيع را در شيخ شرط گرفتند و لكن آن مقاماتي كه در آن مذهب براي شيخ خود ثابت مي‏كردند اين هم براي شيخ خود ثابت كرد و ديگر اين شيخ به هم‏چشمي شيخ عامه كه ٭كبود هم كم از كَهَر نيست٭ و اتباع او هم به هم‏چشمي اتباع عامه شيخ خود را بالا بردند و اگر دهي پنجي در اين بين حسن ظني به ايشان داشتند به غفلت و جهالت احتمال دادند كه شايد اين مقامات كه مي‏گويند صحيح باشد و چون اهل حق ظاهر شدند و دعوت به حقيقت امر نمودند و جمعي از صوفيه و غيرهم آمدند و تصديق كردند تمامي آن شبهات از ذهن ايشان بيرون نرفته آن نسبتهاي غلو را به اينان هم مي‏گويند و مشايخِ حق بيزاري مي‏جويند از اين حرفها و نسبتها چگونه نه و حال آنكه خدا مي‏فرمايد و من يقل منهم اني اله من دونه فذلك نجزيه جهنم و به ايشان مي‏گوييم كه آن براهين كه مي‏آوريد كه چنين كسي بايد باشد راست و درست و لكن در مذهب ما زمين خالي از حجت معصوم نيست و آن كس كه مي‏گوييد معصوم است اگر در آن هم غلو نگوييد باري عيب طريقه تصوف اين است و چون بعضي داخل مذهب حق شده‏اند اهل حق را به اين واسطه بدنام كرده‏اند و چون مخالفين هم از ايشان آن حرفهاي ناشايست را مي‏شنوند وحشت مي‏كنند و گمان مي‏كنند كه طريقه اين است و ما به سوي خدا ناله مي‏كنيم از آن حرفها و بيزاري مي‏جوييم از آن نسبتها و چاره هم نداريم آن قدر درباره آل‏محمد: در زمان ايشان مردم غلو كردند كه ايشان به فغان آمدند و نقص ايشان نبود بلكه نقص غالين بود پس بر ما هم چه نقص اگر مردم غلو كنند در مشايخ ما و حرفهاي ناشايست بزنند و مخالف را بر خود ما چه حجت، كتب

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 259 *»

خود ما كه تحريف نشده است حاضر است هر بحثي كه بر آنها دارند بكنند و جواب بشنوند اگرچه بعضي از مخالفين بي‏ايمان بعضي از كتب ما را برداشته و نسبتهاي ناشايست و حرفهاي نالايق در آنها نوشته و داخل كرده و به هرجا ابراز داده است و روح ما از آنها اطلاع ندارد با وجودي كه آن كس خود را از علماي اسلام محسوب كرده است ديگر اسم نوشتن درست نيست مجملاً در كتاب «هداية الصبيان» يكي از آن بي‏ايمانان چيزي چند نالايق الحاق كرده و در مجالس و محافل مي‏گردانيده كه اين مذهب فلاني است و الفاظي چند جعل كرده كه جمعي بلها هستند كه از بزرگان دينند و جمعي شرطيون مي‏باشند و اعتقاد به آنها واجب است و ما لعنت مي‏كنيم كاتب آن را اگر ما خود كاتب آن نامربوطها هستيم به ما برگردد و الا به كاتب آن و محرّف و مفتري آن، خدا كفايت شرّ دشمنان را از ما بكند و هميشه بر همين نهج بوده. در عهد شيخ مرحوم اعلي اللّه مقامه كتابي درست كردند و جميع عقايد فاسده را در آن گذاردند و بر سر آن نوشتند كه يقول العبد المسكين احمد بن زين‌الدين و بعد آن خرافات را نوشتند آيا خدا رقيب و حافظ نيست؟ اي‏واللّه هست و كفايت كرده و مي‏كند.

فصل

سخن در مقام بابيت بود و باز مي‏رويم بر سر مطلب پس مي‏گوييم كه مقام بابيت آن مقام است كه خداوند عالم به واسطه صاحبان آن مقام فيضها و مددها به سايرين برساند و جميع فيضها اول به صاحبان آن مقام مي‏رسد و ايشان احقّند به آن فيضها و اقرب به خداوند عالم پس اول به ايشان مي‏رسد و از ايشان به سايرين كه از ايشان دورترند و مثال اين مقام شعله چراغ است كه آتش لطيف غيبي خود از ديده‏ها برتر شده است و احدي را طاقت ديدار آن نيست پس از ميان جسمهاي كثيف دود لطيف را برگزيده و چون او را فاني در خود يافت و جسم او را صيقلي و تن او را نازك و قابل فيض ديد و شبيه‏ترين جسمهاي كثيف به خود ديد حرارت و ضياء خود را در او گذارد و اول آن فيضها را به او داد پس چون جسم او را به نور جمال خود منور كرد او را باب خود به سوي انوار و باب انوار به سوي خود قرار داد و در حكمت خود چنان قرار داد كه فيض او به هيچ در و ديواري نرسد مگر

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 260 *»

به واسطه آن شعله و احدي از آنها آن آتش پنهاني را نشناسند مگر در آن شعله و به‌آن شعله. جميع سخنها و امرها و نهيها و كلامها و علمهاي او اول به آن شعله رسد بعد از او در ميان فضاي خانه نشر شود و هريك از در و ديوار كه اشتياق جمال نار را پيدا كنند از او طلب كنند و در او نگرند و از او يابند بد نگفته‏ام كه:

نار خود سوزنده شعله آيتي است
  نار افروزنده شعله آلتي است
دود تيره از كجا سوزنده شد
  خود همه ظلمت كي افروزنده شد
چونكه داد اندر ره نار آنچه داشت
  نار هم اوصاف خود در او گذاشت
هركه باشد طالب ديدار نار
  بايدش با شعله دايم گشت يار
نورها از شعله گر غافل شوند
  پاي تا سر ظلمت و باطل شوند

تا آخر ابيات، مقصود آن است كه سوزنده و افروزنده آتش است و دود تيره روغني است مكلّس شده و سرد از خود سوزندگي و افروزندگي ندارد و فاعل همان آتش غيبي است اين دود را باب خود و حجاب خود قرار داده و از پس آن دود اظهار سوزندگي و افروزندگي خود را مي‏نمايد و با در و ديوار سخن مي‏گويد و دود مطلقا خبري از آن سخنها ندارد و كاري از او ساخته نمي‏شود در سوختن و افروختن وكيل آتش نيست كه آتش كاري نكند و او بكند و شريك او نيست كه بعضي از او باشد و بعضي از آتش و مأذون نيست كه آتش به او اذن داده و خود بي‏كار است و دود آن كارها را مي‏كند بلكه دود بكله ظلماني و ساكن و سرد است و آتش بكله نوراني و متحرك و گرم است و كارها همه از او و لكن دود آلتي است و خبري ندارد كه با او چه كرده‏اند و چه مي‏كنند ارّه چه مي‏داند كه نجار با او كرسي مي‏سازد يا صندوق نجار استاد است و ارّه آلت كار، حال همچنين دود آلت كار است در ابراز امر به عالم شهاده و آتش خود داناست كه چه كرده و چه مي‏كند.

حال اگر ما مي‏گوييم كه كاملان باب فيضند از براي ناقصان به اين نهج است آيا نمي‏بيني كه استاد درس مي‏دهد و كسي در پشت ديوار فيض از او مي‏گيرد و خداست فيض‏بخش و رزّاق علم و همه روزيها و خدا به آن‏كس روزي داده و علم بخشيده و لكن به واسطه آن استاد و آن استاد هيچ نمي‏داند كه كه از او تحصيل علم

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 261 *»

كرده و لكن خدا مي‏داند كه معلم حقيقي بوده كه به كه تعليم كرده و چقدر تعليم كرده و زبان و دهان و نفس و روح و عقل استاد همه آلت ادا بوده است نمي‏بيني كه باد بهار از اسباب زنده‌كردن درختان است و درختان زنده مي‏شوند به واسطه آن و لكن باد بهار نمي‏داند كه چند درخت زنده شد اما خدا مي‏داند نهايت اين مثلها براي تقريب بود از چيزهاي بي‏شعور و انسان صاحب شعور است و فرق آنجا مي‏كند كه باد بهار و شعله يا ارّه از حركت خود هم غافلند و به حال خود هم جاهل اما انسان شاعر است و مي‏داند اگر مي‏داند كه خود چون است و به او چه گفته‏اند و او چه كرده اما غير او از او كه فيض گرفته و چقدر گرفته نه و اين معني كار خداي خالق است و بزرگان شيعه خالق ساير مردم نيستند نهايت واسطه فيضند و ايشان از عرض رعيتند و از جوره ايشان نهايت كامل‏تر شده‏اند اگر اين بنا بود كه هركس عالي است احاطه به داني داشته باشد هركس دو كلمه چيز بيش از كسي مي‏دانست يا قدري تقوايش بيشتر بود بايستي عالم باشد به هركس كه قدري علمش كمتر است و تقوايش كمتر چرا كه او نزديك‏تر است به خدا البته و چنين نيست پس به همين برهان كه چنين نيست آنها هم كه رتبه ايشان بسيار بيشتر است بر همين نهج مي‏باشند آيا نمي‏بيني كه مطلق انسان در رتبه بالاتر است از حيوان يقيناً و فيضها اول به انسان مي‏رسد يقيناً و از او نشر كرده به حيوانات مي‏رسد و مع‏ذلك اناسي احوالات حيوانات را نمي‏دانند پس چه لازم كرده است كه محيط به همه مادون و اطوار و احوال و افعال و اقوال ايشان باشند اين نيست مگر از راه غلو كه بعضي دارند و اما در اين مسئله كه اول همه فيضها به ايشان مي‏رسد پس از ايشان به سايرين شك نيست اما چون متعدد مي‏باشند فيضها در ايشان منتشر است و هريك داراي همه فيضها نيستند بلكه هريك صاحب فيضي هستند و بعضي به بعض محتاجند مانند فقيهي كه علم نجوم از منجم اخذ كند و منجمي كه علم فقه از فقيه گيرد پس آنها هم جماعتي هستند و به قدر اختلاف صورتشان اختلاف در نفوس ايشان هست و هريك قابل فيضي شدند بلي فيضهاي خدا از اين طبقه بايد بيرون نباشد اما هريك صاحب همه چيزي نيست

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 262 *»

چرا كه مشاهده ديديم كه هريك صاحب همه نبودند و در امري محتاج به ديگري بودند و مانند آن احمقان هم نمي‏گويم كه مصلحت در اظهار جهل در آن ماده بوده است چرا كه اگر اين باب را كسي مفتوح كند بايد بتوان جاهل مطلقي را هم كامل خواند و هرچه نداند بگوييم از راه مصلحت است و همچنين فاسقي مطلق را ولي كامل خواند و هرچه عصيان كند بگوييم از راه مصلحت است و به اين‏طور بناي دين و ايمان از هم خواهد پاشيد و اين همانا از شبهات صوفيه ملعونه است كه مي‏گويند اگر مرشد شراب در محراب خورد بايد گفت مصلحت است و هرچه نداند مريد بايد بگويد كه مرشد صلاح در جواب نمي‏داند پس ديگر نمي‏دانم تميز ما بين عالم و جاهل و فاسق و عادل به چه چيز است و حدود خدا از براي كيست؟ پس مي‏گوييم كه ما خود را چنين نافهم نكرده‏ايم و ميزان ما كتاب خدا و سنت رسول است كه هركس عصيان كرد او را عاصي مي‏دانيم تا آنكه وجه صحتي موافق همين شرع از براي آن بيابيم اگر يافتيم مي‏گوييم وجهي داشته است و عيب ندارد و الا مي‏گوييم فسق است و جايز نيست و هتك شريعت شده است و از او مطالبه وجه مي‏كنيم و آن نامربوطها كه مي‏گويند كه اينها به كامل ضرر ندارد خرافت است پيغمبر9 فرمود لوعصيت لهويت يعني اگر عصيان كنم فروخواهم افتاد از درجه نبوت و شريعت براي جميع خلق نازل شده است و تهديد و وعيدش براي همه است و حدودش و تعزيراتش براي كل و كمال مردم در امتثال اين شريعت، خدا مي‏فرمايد قل ان‏كنتم تحبّون اللّه فاتبعوني يحببكم اللّه يعني بگو اي پيغمبر به مردم كه اگر خدا را دوست مي‏داريد متابعت مرا كنيد حال كامل اگر دوست خداست به اين شريعت عمل كند و اگر اولاي خلق است به رسول خدا و از رسول خداست مي‏فرمايد من اتبعني فانه مني و مي‏فرمايد ان اولي الناس بابرهيم للذين اتبعوه آيه اول يعني هركس متابعت مرا بكند او از من است و آيه دويم يعني اولاي مردم به ابراهيم كسانيند كه متابعت او را كردند پس اين كامل اگر كامل در خير است بايد خير كند و خير در متابعت خدا و رسول است و اگر كامل در شر است پس از موضع سخن بيرون

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 263 *»

است.

و اما آنكه احمقان مي‏گويند كه اين راست، ولي متابعت خدا و رسول را تو جاهلي و نمي‏فهمي مرشد كامل است او بهتر مي‏داند جواب مي‏گويم من احمق نيستم شريعت رسول خدا امروز دو قسم است بعضي از آن محل اتفاق مسلمين است و ضروري است كه دين رسول خداست بعضي محل اختلاف است و هركس در آن طوري گفته است مثلاً نماز محل اتفاق اسلام است كه واجب است ديگر فهمي نمي‏خواهد من مي‏دانم واجب است مرشد هم مي‏داند پس اگر نماز را انكار كرد يا عمداً ترك كرد كافر است و نجس مانند سگ و اگر مسئله محل اختلاف است مثل آنكه بعضي از امت گفته‏اند سوره در نماز واجب است بعضي گفته‏اند مستحب بلي اگر من دانسته‏ام كه مرشد فقيه است و از او علم فقه ديده‏ام و نخواند مي‏گويم او واجب نمي‏داند و اگر فقيه نيست و مقلد ديگري است اولاً كه غلط كرده و مرشد شده كسي كه هنوز بايد استنجا از كسي ديگر بياموزد و آن فقيه كه مرد برود و مجدداً استنجا از كسي ديگر بياموزد كه گفته است كه مدبر آسمان و زمين خود را داند يا آنكه خود را باب فيض عالم شمرد؟ و ثانياً آنكه آن وقت هم مي‏گويم شايد اين مرد مقلد كسي است كه او مستحب مي‏داند و به اين واسطه تكفيرش نمي‏كنم پس معلوم شد كه آنكه مي‏گويند كه مريد با اخلاص كسي است كه اگر مرشد را ببيند كه در محراب شراب مي‏خورد از اخلاص خود برنگردد واللّه جمعي خر را ديدند و افسار كردند و مي‏خواستند به فراغ بال عصيان كنند و از مريدين چشم نزنند و معصيت به اصطلاح به دلشان بگيرد و عيششان منغّص نشود اين حيله را كردند و اين نامربوطها را گفتند و آن خران را افسار كردند چه ضرر، مرشد هر غلط كه مي‏خواهد بكند و بنگ بخورد و چرس بكشد و شراب بياشامد و باز شب جمعه آن احمق مريد كاسه‏نبات مصري ببرد و آن ديگري قند ارسي و آن ديگري چاي آق‏پر كه باشد از اشقيا كه اين را نخواهد؟ بيچاره فسّاق هر معصيت كه مي‏كنند دلشان مي‏لرزد از ترس حاكم و داروغه و فقيه و جناب مرشد تدبير كرده كه با سكون قلب اطفال مردم را تبرك مي‏كند و در جمالشان حق را مي‏بيند و به اشتغال و ملاعبه به ايشان تقويت روح ايماني مي‏كند و

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 264 *»

زنان مردم را تبرك مي‏كند و پيشاني ايشان كه محل سجده خدا و نور ايمان ايشان است مي‏بوسد و ميهمانيها برپا مي‏كند به تار و تنبور كه ياد ملأ اعلي نمايد و شرابي مي‏خورد كه شاربين خمر را به راه بياورد و بنگ مي‏خورد كه بنگيان را به راه بياورد و حواس بايد به جهت حضور جمع باشد و چرس حق را در نظر ممثل مي‏نمايد غرض تدبيري درست كرده است و خري چند را افسار كرده به هرجا مي‏خواهد مي‏برد و بعضي نفوس شقيّه هم طالب رخصت و معصيت با اطمينان مي‏باشند آنها هم ميل كرده خورده‌خورده آن جماعت عرفا شدند و طالب مولي‏الموالي و آهي مي‏كشند و نگاهي به سقف اتاق مي‏كنند ديگر كدام دكان از اين آراسته‏تر و كدام بازار از اين گرم‏تر و كدام شيطنت از اين قوي‏تر و غافلند از آنكه از پي اين شهوات عذابي است دايم و خصيم ايشان خدا و رسول است. باري برويم بر سر مطلب.

چون بزرگان شيعه معدودند و يكي نيست فيضها در ايشان متفرق است ولي از ايشان بيرون نيست و همچنين چون پيغمبران معدود بودند فيضها در ايشان متفرق بود و هركسي صاحب فيضي بود و باب امري و بعضي به بعضي محتاج بودند چنانكه موسي به خضر محتاج بود و اما امام چون يكي است باب جميع فيضهاي خداست و بابيت او بابيت كليه است و هيچ فيض نيست كه به او نرسيده باشد و به هركس هرچه برسد از او مي‏رسد و اما اكابر شيعه متعددند و آنچه به ما نسبت مي‏دهند بعضي از مخالفان كه ما مي‏گوييم كه در هر عصري حكماً كامل بايد يكي باشد افتراي محض است و ما چنين اعتقادي نداريم آن كاملي كه يكي است و بايد يكي باشد حجت معصوم است بعد از حضرت پيغمبر9 كه در هر عصري يك امام بايد باشد و چگونه شود كه شيعه كامل يكي باشد و حال آنكه انبياي متعدد در اعصار سابقه در يك وقت بودند و الآن چهار پيغمبر زنده‏اند پس چگونه شود كه شيعه بايد يكي باشد و حال آنكه وحدت صفت مركز است و مركز جز امام نباشد و از واحد كه گذشت مقام كثرت است و انبياي اربعه از اين جهت متعدد شدند و كثرت شيعه از ايشان بيشتر است و بعد از اين اين مطلب به تفصيل خواهد آمد و به همين‏قدر هم در مقام بابيت اكتفا مي‏شود.

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 265 *»

باب چهارم

در معرفت اين بزرگواران است در مقام پيشوايي و ظاهر و در اين مقام هم چند فصل است.

 

فصل

بدان‏كه شك نيست كه انسان را چهار مقام است يكي مقام حقيقت او كه معري از وصف معنويت و صوريت است و چون به نفس خود به نظر نفساني رجوع كني خواهي يافت كه چنين مرتبه‏اي داري كه در او هيچ احساس وصفي از اوصاف نمي‏كني و همان خود او را مي‏بيني و بس مرتبه دويم مرتبه معنويت است و كليت كه در آن مرتبه ظاهر است به ظهور كلي و اگر رجوع به نفس خود كني مي‏بيني كه مقامي ديگر داري كه داراي مطلق است و دانشي كلي براي همه امور و قدرتي كلي براي هر كار و شنوايي كلي براي هر صوت و گويايي كلي براي هر سخن و خواهشي كلي براي هر كار و امثال اينها داري و در اين معني هم شبهه نيست و مرتبه سيوم مرتبه‏اي است كه برزخ است ميان معني و صورت و باب رسانيدن آن فيضهاي معنوي است به سوي ظاهر و چون در خود نظر كني مي‏بيني كه مرتبه ديگر داري بعد از آن صفات كليه كه به آن مايل به اظهار آن صفات هستي در عالم صورت و فعليت و مرتبه‏اي داري كه به آن حكم مي‏كني به طور اجمال و او متصدي ابراز مي‏شود در عالم صورت و مرتبه چهارم مرتبه صورت است و مفصل شدن امور غيبيه و بالفعل شدن امور بالقوه‏اي كه داشت و چون به خود رجوع كني مي‏بيني كه اين مرتبه چهارم را نيز داري و آن صفات كليه تو به تدريج از تو ظاهر مي‏شود قدرتي پس از قدرتي و علمي پس از علمي و امثال اينها. شرح آن سه مرتبه در سه باب گذشته گذشت و اينك سخن در مقام چهارم است كه مقام صورت ظاهره باشد و نيكان شيعه چون به مقام ظاهر درآيند پيشوا باشند از براي اهل ظاهر و مردم به ايشان اقتدا كنند و از ايشان تعليم گيرند و اين مقام چون مقام صورت است اندكي مي‏توان تفصيل داد و باكي نيست اگر قدري تفصيل آن را بيان كنم.

فصل

از احاديث سابق دانستي كه شيعه را شيعه گفتند به جهت آنكه

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 266 *»

مشايع و تابع امام خود است يا آنكه از جهت آنكه شعاع امام خود است و دانستي كه وقتي نور از شعاع منير است كه پرتوش مانند پرتو منير باشد مانند نور آفتاب كه در همه صفات مانند آفتاب است و نور ماه كه مانند ماه است و اگر نه شباهت به منير داشته باشد هرآينه نور آن منير نخواهد بود پس شيعه اگر شيعه است بايست مشايع امام خود در احوال و افعال و اقوال باشد و اگر متابع نيست بلكه متابع اعادي ايشان است در آنچه مذكور شد هرآينه از شيعيان اعادي خواهد بود اگر دو شاخص در مقابل آئينه بايستند يكي سگ و يكي انسان لامحاله دو شبح در آئينه ظاهر شود يكي شبح انسان و يكي شبح سگ آن‌كه به صورت انسان است از انسان است و راجع به انسان و آن‌كه به صورت سگ است از سگ است و راجع به صورت سگ پس شيعه كه از شعاع ايشان است بايد بر صفت ايشان باشد و نقص و كمال ايشان در شدت شباهت و كمي شباهت ايشان معلوم مي‏شود و چون مدعي اين مقام بسيار است و عوام كالانعام به محض ادعاي مدعي از پي او مي‏روند بدون اينكه ملاحظه كنند كه اين كيست و چيست؟ آيا رسول شيطان است و هيكل ابليس است كه به ميان آمده تا اجناس خود را بربايد يا هيكل روح‏القدس است و مثالي از امثله امام است كه آمده كه مردم را دعوت كند؟ آيا ممكن است كه حكيم علي‏الاطلاق دو هيكل در ميان خلق بفرستد يكي حق و يكي باطل و علامت ميان آنها قرار ندهد و مردم را به ضلالت اندازد؟ و سابقاً دليل بر اينها گذشته است و آن نامربوط كه مرشدين ميان مردم القا كرده‏اند كه ناقص ميزان كامل نمي‏شود كلمه حقي است كه در غير موضع خود گويند و كامل‏تر ميزان كامل مي‏شود و خدا و رسول و ائمه: كامل‏ترين كاملانند و ايشان ميزانند صفات و اخلاق و اعمال و اقوال ايشان معروف است هركس شباهت به آنها دارد آن كامل است و هركس شباهت ندارد او ناقص و خداوند عقلي به انسان داده كه اگر جزئيات بد و خوب را نداند كليات بد و خوب را مي‏فهمد و عقل را خدا حجت باطني خود قرار داده و كارهايي كه به اتفاق عقلا بد است بديهي است حال اگر كسي يكي از آن كارها را مرتكب شود نتوان گفت

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 267 *»

تو ناقصي و ناقص كامل را نمي‏فهمد بلي اگرچه من ناقصم و لكن جميع عقول عالم قبح قبيحِ كلي و حُسن حسَن كلي را مي‏فهمند و همه ناقص نيستند پس ما مدعي را به مشابهت خدا و رسول و ميزان اتفاق عقول مي‏سنجيم و اگر نه اين باشد كسي را مي‏سزد كه احمق‏ترين مردم و فاسق و فاجرترين مردم و جاهل‏ترين خلق باشد و ادعا كند من كاملم آن وقت هركس بگويد تو احمقي و خر بگويد شماها ناقصيد و ميزان كامل نمي‏شويد بعد ادعا كند كه اين مرشدين چنانكه هستند تابع من بايد باشند و بر اين قانون اساس دين و ايمان به كلي از ميانه خواهد رفت و نعوذباللّه از اين ضلالتها و واللّه مرشدين اينها را نساخته‏اند مگر به جهت آنكه به اطمينان هرچه خواهند بكنند و شهوات ايشان بر ايشان منغّص نشود و دنياي ايشان به لذات و شهوات و رياسات بگذرد و عوام كالانعام نفهميده از عقب ايشان مي‏روند و اساس لذات و شهوات آنها را مهيا مي‏كنند كار به جايي رسيده است كه كسانيكه استنجا نمي‏توانند كرد و هرّ از برّ تميز نداده‏اند حال در ايران ادعاي ارشاد كرده سبيلي را بلند كرده عصايي در دست گرفته و در گفتار ناله مي‏كنند و پريشان‏گويي را شعار خود كرده و ادعاي خلافت رسول خدا را دارند و مردم به همين قناعت كرده پيروي ايشان مي‏كنند و ديگر مطلقا از شريعت اثري در نزد ايشان نيست و اگر به جهت روپوش خود كاري مي‏كنند و سري به زمين مي‏زنند به تقليد آباء و اجداد عوام خود و ساير مسلمانان است و از طريقت اطلاعي ندارند و طريق حق را از باطل تميز نداده‏اند و حقيقت كه در نزد ايشان مانند امتناع در عرصه امكان است و با وجود اين احوال ادعاي ارشاد دارند و خود را ولي عصر و كامل دهر مي‏خوانند و جمعي از ايشان علاوه بر اين خرابيها شرب خمر و لواط و زنا شيوه ايشان است و تار و تنبور و غنا رويه ايشان و حب دنيا و جاه و قرب سلاطين سجيه ايشان، خلاصه ٭جهان تا بوده اينش كار بوده٭ حكمة بالغة فماتغن النذر و اگر كتاب به طول نيانجاميده بود قدري از فضايح احوال و اخلاق ايشان مي‏نوشتم تا بفهمي و بيان مي‏كردم شواهدي چند از ساير ملل تا بداني كه بسياري از رياضات ايشان مكتسب از مذهب هنود است و بسياري از عباداتشان مكتسب

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 268 *»

از مذاهب پارسيان و مهاباديان و امثال ايشان است و بسياري از عقايدشان از مذاهب نصاري و قدماي يونانيان است و مطلقا از مذهب اسلام رايحه‏اي به مشام ايشان نرسيده است و تجويز مي‏كنند كه مرشد سني يا مجوسي يا يهودي يا نصراني باشد و مطلقا امتناعي از آنها ندارند و اگر خدا توفيق داد كتابي منفرد در افتضاح حال ايشان مي‏نويسم تا بداني كه مطلقا رايحه مذهب به مشام ايشان نرسيده و خود را به غلط نسبت به تشيع مي‏دهند و اسم حضرت امير را مي‏برند و چه فخري است سنيها خيلي بيشتر اسم آن حضرت را مي‏برند و خود را منسوب به او و منتهي به او مي‏سازند و او را صاحب ولايت مي‏دانند و به ذكر اين اسم از ايشان نبايد گول ايشان را خورد نصيريان بيشتر از ايشان مي‏گويند و محكم‏تر، دليل امري نمي‏شود باري به جهت اينكه اشتباه براي بعضي از طالبان پيدا نشود فصلي عنوان كرده اخباري چند كه سيرت انبيا و اوليا و عقول سليمه همه شهادت به صحت آنها مي‏دهند و به اينكه راه درست آن است ذكر مي‏كنيم.

فصل

در كافي از حضرت صادق7 روايت كرده است كه شخصي كه به او همّام مي‏گفتند و مرد عابدي ناسكي مجتهدي بود برخاست نزد حضرت امير7 در حالي كه حضرت خطبه مي‏خواندند پس عرض كرد يا اميرالمؤمنين وصف بفرما براي ما صفت مؤمن را به طوري كه گويا او را مشاهده كنيم فرمود اي همّام مؤمن زيرك هشيار است، گشادگي او در رخساره اوست و اندوه او در دل او، سينه او از هر چيزي گشادتر است و نفس او از همه‌چيز ذليل‏تر، نهي كند از هر فاني و تحريص كند بر هر نيكي، نه كينه‏ورز است و نه حسود و نه جهنده است و نه فحش‏دهنده نه عيب‏جو و نه غيبت‏كننده، كراهت دارد از سربلندي و دشمن دارد شنيدن مردم را، غم او دراز است و همّ او دور، سكوتش بسيار، صاحب وقار است و صاحب ياد و صاحب صبر و شاكر، مغموم است به فكر خود، مسرور است به فقر خود، اخلاقش آسان است و برخوردش نرم، وفا نگاه‏دار، كم‏اذيت است، دروغ‏گو و پرده‏در نيست، اگر خنده كند بي‏اندازه نباشد و اگر غضب كند سبكي نكند، خنده او تبسم است و

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 269 *»

پرسيدن او به جهت يادگرفتن و مراجعه او به جهت فهميدن، علمش بسيار، حلمش عظيم، رحمتش بسيار، بخيل نباشد، عجول نباشد، ملول نشود و خوشحالي زياد ننمايد و حيف در حكم خود ننمايد و جور در علم خود نكند، نفسش سخت‏تر از سنگ است و سعيش شيرين‏تر از عسل، حريص و جزع‏كننده نباشد و عنف ننمايد و خلف وعده ننمايد، تكلف نكند و تعمق ننمايد، منازعه او جميل است، مراجعه او كريم است، اگر غضب كند عدل است، اگر طلب كند به رفق طلب نمايد، نسنجيده كاري نكند و پرده‏اي ندرد و بزرگي به خود نبندد، دوستيش خالص است، عهدش محكم است، به عقدي كه بسته وفا كند، با شفقت باشد، صله بسيار كند، حلم به كار دارد، گمنام باشد، فضول او كم باشد، از خدا راضي باشد و با هواي خود مخالف باشد، درشتي بر زيردست نكند و در آنچه به كار نيايد فرو نرود، ياور دين باشد و حامي مؤمنين و پناه مسلمين، مدح به گوشش فرونرود و طمع در قلبش اثر نكند و بازي حكمت او را برنگرداند و جاهل مطلع بر علمش نشود، گوينده و عمل‏كننده است و عالم و با حزم است، فحاش و غضبناك نيست، صله كند بدون عنف، ببخشد بدون اسراف، تكبركننده و گول‏زننده نباشد، پي‏جويي مردم نكند و كسي را نترساند، با مردم به مدارا سلوك كند، با صلاح در زمين راه رود، معين ضعيف باشد، فريادرس غمزده باشد، پرده‏اي را ندرد و سرّي را فاش ننمايد، بلايش بسيار، شكايتش كم است، اگر نيكي ببيند ذكر كند و اگر بدي ببيند بپوشاند، عيب‏پوش و حفظ‌كننده مردم است در پشت سر، اگر كسي خطائي كند عفو نمايد و لغزش را بيامرزد، مطلع بر نصيحتي نشود و بعد ترك كند و جانب جوري را نمي‏گذارد مگر آنكه اصلاح كند آن را، امين و سنگين و تقي و نقي و زكي و رضي باشد، عذر را بپذيرد و به خوبي ياد كند و گمان خود را به مردم نيك نمايد و نفس خود را به عيب تهمت زند، دوست دارد در راه خدا به دانش و علم و ببرُد در راه خدا به محكمي و عزم، خوشحالي او را از جا درنكند و خفيف ننمايد، متذكركننده عالم است و معلم جاهل، داهيه او را كسي منتظر نباشد و غايله او را كسي نترسد، هر سعيي را خالص‏تر از سعي خود داند و هر نفسي را

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 270 *»

صالح‏تر از نفس خود، دانا به عيب خود است و مشغول به غم خود، وثوق به غير پروردگار پيدا نكند، نزديك و وحيد و جريد است، دوست دارد در راه خدا و جهاد كند در راه او تا متابعت رضاي او نمايد و براي خودش خودش انتقام نكشد و در غضب پروردگار خود سستي نكند، همنشين اهل فقر است، آشناي اهل صدق است، كمك اهل حق است، ياور غريب و پدر يتيم و شوهر بيوه‏زنان است، مهربان به اهل پريشاني است و اميد هر صفت نيكي در او هست و در هر شدتي اميد به او هست، خندان و گشاده‏رو باشد نه عبوس‏كننده و نه تجسس‏كننده باشد، سخط و غيظ فروبرنده و تبسم‏كننده و باريك‏بين و بزرگ‏حذر باشد، بخل نكند و اگر كسي به او بخل كند صبر كند، تعقل كرده پس حيا نموده است و قناعت كرده پس غني شده است، حياي او بر شهوتش برتر است و دوستي او بر حسدش و عفوش بر كينه‏اش، نگويد به غير درستي و نپوشد مگر ميانه، راه رفتنش تواضع است، خاضع است براي پروردگارش به طاعت خود، راضي است از او در هر حالتي، نيتش خالص است، اعمالش بي‏غش و مكر است، نظرش عبرت است و سكوتش فكرت و كلامش حكمت، با اخوان نصيحت كند و بخشش نمايد و برادري كند، نصيحت‏كننده است در پنهان و آشكار، دوري از برادر نكند، غيبت او را ننمايد، مكر با او نكند، محزون بر گذشته نشود و بر آنچه رسيده غمگين نگردد، اميد آنچه روا نبود ندارد، سستي نكند در حال سختي و افتخار نكند در حال رخاء، حلم را با علم ممزوج كند و عقل را با صبر، او را مي‏بيني كه كسالتش دور است، نشاطش دايم، آرزويش نزديك، لغزشش كم، منتظر اجل خود، قلبش خاشع، متذكر پروردگار خود، نفسش قانع، جهلش منفي، امرش آسان، به جهت گناهش محزون، شهوتش مرده، غيظش فرورفته، خلقش صاف، همسايه‏اش ايمن، كبرش ضعيف، قانع به آنچه برايش مقدر شده، صبرش متين، امرش محكم، ذكرش بسيار، با مردم مخالطه كند تا دانا شود، و سكوت كند تا سالم ماند، و سؤال كند تا بفهمد، و تجارت كند تا غنيمت نمايد، و به نيكي گوش ندهد تا فخر كند، و سخن نگويد كه تجبر كند به آن بر غير،

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 271 *»

نفسش از او در تعب است و مردم از او در راحت، نفس خود را به تعب آورده است براي آخرت خود، پس مردم را از خود راحت كرده، اگر به او ظلم كنند صبر كند تا خدا حق او را بگيرد، دوري او از كسي كه دوري از آن كرده دشمني و تنزه است و نزديكي به كسي كه نزديك او شده نرمي و رحمت، نه دوريش از كبر است و عظمت و نه نزديكي او مكر است و گول‌زدن، بلكه اقتدا كند به كسانيكه قبل از او بودند از اهل خير و امام باشد براي نيكان بعد، پس همّام صيحه‏اي زد و افتاد بيهوش پس حضرت فرمود به خدا كه مي‏ترسيدم كه چنين شود و فرمود موعظه‏هاي بليغ چنين كند با اهلش مردي عرض كرد تو چرا چنين نشدي يا اميرالمؤمنين فرمود براي هركسي اجلي است كه تجاوز نمي‏كند از آن و سببي كه از آن نمي‏گذرد آرام باش و ديگر چنين سخني مگو كه شيطان بر زبانت سخن گفت.

و هم در آن كتاب است كه حضرت صادق7 به مهزم نامي فرمودند اي مهزم شيعه ما كسي است كه صدايش از گوشش نگذرد و عداوتش از دستش و ما را علانيه مدح نكند يعني در حال تقيه و با عيب‏جوي ما ننشيند و مخاصمه با دشمن ما نكند يعني در حال تقيه اگر مؤمني را ملاقات كند اكرام كند و اگر جاهلي را بيند دوري كند مهزم عرض كرد جعلت فداك پس چه كنم با اين كسان كه تشيع به خود بسته‏اند؟ فرمودند در ايشان خواهد بود جدا كردن و بدل كردن و در ايشان خواهد بود خالص‌كردن بيايد بر ايشان سالهاي قحط كه فاني كند ايشان را و طاعوني كه بكشد ايشان را و اختلافي كه متفرق كند ايشان را، شيعه ما كسي است كه صدا نمي‏دهد مانند سگ و طمع نمي‏كند مانند كلاغ و از دشمن ما سؤال نمي‏كند اگر از گرسنگي بميرد عرض كردم فداي تو شوم كجا بجويم آنها را؟ فرمود در اطراف زمين ايشان زندگيشان آسان است و منزلهاشان منتقل است اگر حاضر شوند كسي ايشان را نشناسد و اگر غايب شوند كسي تفقد نكند، از مرگ جزع نكنند و در قبرستان زيارت هم كنند و اگر صاحب حاجتي از ايشان به ايشان پناه برد او را رحم كنند دلهاشان مختلف نشود اگرچه منزلهاشان ايشان را مختلف كرده باشد پس فرمود كه فرمود رسول خدا9

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 272 *»

كه من شهرم و علي در و دروغ گفته كسيكه گمان كند كه داخل مدينه شود نه از در و كذب گفته است كسيكه گمان كند كه او مرا دوست مي‏دارد و دشمن دارد علي را تمام شد. در اين حديث شريف و حديث سابق تأمل كن و ببين حالات متابعان ايشان را و عبرت بگير از اشاره در آخر اين حديث كه هيچ دخل ظاهري به مطلب ندارد و لكن اشاره به آن است كه داخل شهري نتوان شد مگر از درش و چنانكه ما درِ خانه نبوتيم شيعيان ما هم درِ خانه ولايتند و كسي به ما نمي‏رسد مگر به دخول از ايشان و دوستي ايشان و از جهت تقيه و عدم تحمل راوي يا غير از شنوندگان مطلب را صريح نفرمودند.

و در همان كتاب است كه همان حضرت7 فرمود كه از علامات مؤمن سه چيز است علم به خدا و به كسي كه او را دوست و كسي كه او را دشمن مي‏دارد و باز همان حضرت فرمودند پرهيز كن از سفله زيرا كه شيعه علي كسي است كه نگاه داشته باشد شكم و فرج خود را از حرام و سخت باشد جهاد او و عمل كرده باشد براي خالق خود و اميد ثواب او را داشته باشد و ترسيده باشد از عقاب او پس چون اينها را ديدي اينها شيعه جعفرند و باز همان حضرت فرمودند كه مؤمن كسي است كه اگر غضب كرد غضب او او را از حق بيرون نبرد و اگر راضي شد رضاي او او را داخل باطل نكند و اگر قادر شد بيش از مال خود نگيرد و حضرت باقر7 به كسي فرمودند مي‏داني مسلم كي است؟ عرض كرد شما بهتر مي‏دانيد فرمود مسلم كسي است كه مسلمانان سالم باشند از زبان و دست او پس فرمود و مي‏داني كه مؤمن كي است؟ عرض كرد شما بهتر مي‏دانيد فرمود مؤمن كسي است كه مسلمانان او را امين مال و جان خود دانند و هم آن حضرت7 فرمودند كه شيعه علي حليمان عليمان خشك‏لبانند رهبانيت شناخته مي‏شود از رخساره‏هاي ايشان و باز حضرت باقر7 فرمودند كه حضرت امير7 فرمود شيعه ما كسانيند كه بذل مي‏كنند در ولايت ما دوستي مي‏كنند در محبت ما زيارت يكديگر كنند در احياي امر ما كسانيند كه اگر غضب كنند ظلم نكنند و اگر راضي شوند اسراف نكنند بركتند بر كسيكه مجاورت

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 273 *»

او را كنند سلمند براي كسيكه با او مخالطه كنند و حضرت صادق7 فرمودند كه حضرت پيغمبر9 فرمود كسيكه خدا را شناخت و تعظيم او را كرد منع كند دهان خود را از كلام و شكم خود را از طعام و به تعب اندازد نفس خود را به صيام و قيام عرض كردند پدر و مادر ما فداي تو شود يا رسول اللّه اينها دوستان خدايند فرمود به درستي كه دوستان خدا سكوت كردند پس سكوتشان ذكر بود و نظر كردند و نظرشان عبرت بود و سخن گفتند پس سخنشان حكمت بود و راه رفتند پس راه‌رفتنشان بركت بود اگر نه آن اجلها بود كه بر ايشان نوشته شده بود قرار نمي‏گرفت ارواحشان در اجسادشان به جهت خوف از عذاب و شوق به سوي ثواب. و امثال اين اخبار كه كتب اخبار به آن مشحون است و اگر بخواهيم همه آن را بنويسيم با اختصاري كه منظور است منافاتي دارد و كسانيكه به اين صفات آراسته باشند بسيار كمند و نپندار كه هركس ادعاي اين مقام را كند از اهل اين مقام است چنانكه در كافي از حضرت صادق7 روايت كرده است كه گفت زن مؤمن كمتر است از مرد مؤمن و مرد مؤمن عزيزتر است از گوگرد احمر كه ديده است گوگرد احمر را؟ و از حضرت باقر7 روايت كرده است كه فرمود مردم همه بهائمند مردم همه بهائمند مردم همه بهائمند مگر كمي از مؤمنين و مؤمن غريب است و مؤمن غريب است و مؤمن غريب است و از حضرت صادق7 روايت كرده است كه به ابي‏بصير فرمودند آگاه باش واللّه اگر من مي‏يافتم سه مؤمن كه حديث مرا بپوشانند حلال نمي‏دانستم كه بپوشانم از ايشان حديثي را و روايت كرده است از سدير صراف كه گفت خدمت حضرت صادق7 رفتم و گفتم واللّه روا نيست كه تو بنشيني يعني خروج نكني فرمود چرا؟ عرض كردم به جهت بسياري دوستانت و شيعه و ياورانت واللّه اگر اميرالمؤمنين مي‏داشت از شيعه و ياوران و دوستان آن‏قدر كه تو داري ابوبكر و عمر در او طمع نمي‏كردند فرمود چقدر هستند عرض كردم صدهزار نفر فرمود صدهزار؟ عرض كردم بلي و دويست هزار فرمود دويست هزار؟ عرض كردم بلي و نصف دنيا سدير

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 274 *»

گفت حضرت ساكت شدند و فرمودند آيا آسان است بر تو كه به همراهي ما بيايي به ينبع كه دهي است در هفت منزلي مدينه از طرف دريا عرض كردم بلي پس فرمود كه الاغي و قاطري را مهيا كردند من تند رفتم و الاغ را سوار شدم فرمود اي سدير مي‏تواني كه الاغ را به من دهي عرض كردم كه قاطر كه مزين‏تر و بزرگ‏تر است فرمود الاغ راحت‏تر است براي من پس پياده شدم و ايشان الاغ را سوار شدند و من قاطر را و رفتيم پس وقت نماز شد فرمود پياده شو نماز كنيم بعد فرمود اين زمين شوره است نماز در آن جايز نيست رفتيم تا به زمين سرخي رسيديم و نظر كردند ديدند پسري چند بزغاله مي‏چرانيد فرمود واللّه اي سدير اگر شيعه من به عدد اين بزغاله‏ها مي‏بود جايز نبود كه من بنشينم و پياده شديم و نماز كرديم چون از نماز فارغ شديم رفتم بزغاله‏ها را شمردم هفده رأس بود.

و باز از حضرت باقر7 روايت كرده است كه فرمود واللّه مؤمن كم است و اهل كفر بسيار آيا مي‏داني چرا اين‏طور است؟ راوي عرض كرد نمي‏دانم فداي تو شوم فرمود آنها را براي انس مؤمنين آفريده‏اند كه اظهار كنند نزد ايشان آنچه در سينه‏هاي ايشان است پس استراحت كنند نزد آن و ساكن شوند. و روايت كرده است از حمران بن اعين كه به حضرت باقر عرض كردم فداي تو شوم چقدر ما كميم اگر بر سر گوسفندي جمع شويم همه آن را نمي‏خوريم فرمود نقل نكنم براي تو عجيب‏تر از اين را؟ مهاجرون و انصار رفتند مگر سه نفر حمران گويد گفتم فداي تو شوم عمار چطور بود؟ فرمود خدا رحمت كند عمار را بيعت كرد و كشته شد شهيد حمران گويد در دل خود گفتم چيزي افضل از شهادت نيست پس نظر به من فرمود و فرمود شايد گمان مي‏كني كه او مثل آن سه بود ايهات ايهات و از همان حضرت روايت كرده است كه فرمود نه هركس قائل به ولايت ماست مؤمن است و لكن خلقت شده‏اند كه انس براي مؤمنين باشند.

و از اين احاديث شريفه معلوم شد كه مؤمن بسيار كم است و كمتر از گوگرد احمر است و ايمان دخلي به علم و فضل ندارد چرا كه جميع اعداي دين اين علوم را به طور اكمل داشته‏اند و دارند و مع‏ذلك متدين هم نيستند پس ميزان را بايد طلب كرد در همه

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 275 *»

احوال.

فصل

چون بعضي از صفات مؤمنين را دانستي عرض مي‏كنم كه صاحب ركن رابع كسي است كه صاحب اين صفات باشد و اين صفات را به مكر و حيله نتوان به خود بست و اگر كسي آن قدر قوت داشته باشد كه خود را به اين صفات آراسته كرده باشد بالاستمرار آن نفس كامل است و ديگر احتمال نفاق درباره او نمي‏رود و لكن علاوه بر اين صفات كه عرض شد صفتي ديگر است كه بايد صاحب آن صفت باشد و آن علم شريعت و طريقت و حقيقت است لكن به شرطي كه آنها را از كتاب خدا و سنت رسول بيرون آورد و مطلقا در هيچ مسئله‏اي از مسائل مستند به عقل خود و غير خود نشود و در هيچ مسئله‏اي از مسائل رجوع به دشمنان ايشان نكند و علم خود را از ايشان اخذ نكند چرا كه خداوند عالم اين خلق را خلق كرد به مشيت و قدرت خود و حال آنكه جاهل بودند به صلاح و فساد خود و فرستاد در ميان ايشان پيغمبراني چند و كتبي چند كه در جميع احوال جزئي و كلي ايشان سنتي گذاردند و حدي قرار دادند و اگر راضي بود كه ايشان به عقل خود در امور خود مستقل شوند براي ايشان رسولان نمي‏فرستاد و حدود قرار نمي‏داد پس چون ديديم كه رسولان فرستاد و كتب فرستاد و شريعت قرار داد دانستيم كه راضي به تدبير خود ايشان نبود و آن رسولان معصوم بودند و عالم به صلاح و فساد و خداوند خود هم خالق بود و عالم و از راه لطف اين كار را كرد پس آنچه صلاح خلق در آن بود فرمايش فرمود و هرچه فساد خلق در آن بود از آن تحذير نمود و چون رسولان معصوم بودند كوتاهي در ايصال آن صلاح و فساد نكردند و جميع مايحتاج نجات خلق را بيان فرمودند و از اين جهت خدا فرمود ما فرّطنا في الكتاب من شي‏ء و حضرت صادق7 فرمود كه خداي تبارك و تعالي نازل كرد در قرآن تبيان هر چيزي را حتي واللّه نگذاشت خدا چيزي را كه محتاج باشند به آن بندگان تا نتواند بنده‏اي كه بگويد كاش اين نازل شده بود در قرآن مگر آنكه نازل كرده است در آن و حضرت صادق7 فرمودند كه چيزي نيست مگر آنكه در آن كتاب يا سنت هست. و حضرت

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 276 *»

موسي بن جعفر7 فرمودند هر چيزي در كتاب خدا و سنت رسول هست. و غير اينها از اخبار پس چون همه‌چيز را خدا و رسول بيان كرده باشند پس انسان را حاجتي به دشمنان ايشان نباشد و مؤمن آن نباشد كه كشكول گدايي برداشته در درِ خانه دشمنان ايشان برود و اين ننگ را بر ايشان بگذارد و دشمنان بگويند كه ائمه اينها كفايت امر ايشان را نمي‏كردند كه محتاج به ما مي‏باشند در علوم خود.

باري شيعه آن است كه در جميع علوم خود مستند باشد به ائمه هدي سلام اللّه عليهم آيا نشنيده‏اي كه حضرت صادق7 فرمودند در تفسير قول خداي تعالي فلينظر الانسان الي طعامه كه فارسي آن آنست كه بايد نظر كند انسان به طعام خود امام7 فرمود يعني بايد نظر كند انسان به سوي علمش كه از كه اخذ مي‏كند چون علم غذاي روح است چنانكه طعام و شراب غذاي بدن است و چنانكه در غذاي بدن شايسته نيست كه انسان طعام و شراب كفار را بخورد همچنين روا نبود كه انسان علوم دشمنان ايشان را غذاي روح خود كند آيا نشنيده‏اي كه خداي تعالي وحي كرد به پيغمبري از پيغمبران كه به بندگان من بگو كه نخورند طعام دشمنان مرا و نپوشند لباس دشمنان مرا و نروند از راه دشمنان من كه ايشان هم دشمن من شوند چنانكه آن دشمنان دشمن منند. پس معلوم شد كه هركس در علم خود مستند به كفار شود و از مخالفين اخذ كند او هم دشمن خدا و رسول شود و از اين جهت خدا در قرآن فرمود لاتأكلوا مما لم‏يذكر اسم اللّه عليه و انه لفسق و ان الشياطين ليوحون الي اوليائهم ليجادلوكم و ان اطعتموهم انكم لمشركون يعني مخوريد از آنچه نام خدا بر آن ذكر نشده است و خوردن آن فسق است و شياطين به اولياي خود در خفا مي‏گويند تا مجادله كنند با شما و اگر شما اطاعت آنها را كنيد مشرك شويد و نام خدا آل‌محمدند: پس هر علم كه از ايشان اخذ شود و از ايشان روايت شود نام خدا بر آن ذكر شده است و هر علم كه از غير ايشان روايت شود نام شيطان و بت بر آن ذكر شده است و خوردن آن فسق است و آن علم را شيطان به اولياي خود تعليم كرده است تا با شما مباحثه كنند و اگر شما پيروي ايشان كنيد با آل‏محمد:

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 277 *»

شريك كرده‏ايد غير ايشان را و شرك به ايشان شرك به خداست پس چگونه شود كه شيعه آل‌محمد: علم خود را از دشمنان گيرد و گوشت ميته خورد با وجود آنكه اطيب طعامها براي ايشان مهياست پس شيعه كسي است كه در علوم خود قاطبةً مستند به آل‌محمد باشد: و از غير ايشان منقطع باشد و در اعمال و اقوال و احوال خود شبيه به ايشان و آئينه نماينده ايشان باشد، حواريين به عيسي7 عرض كردند اي روح خدا با كه بنشينيم؟ فرمود بنشينيد با كسي كه رؤيت او شما را به ياد خدا آورد و سخن او بر علم شما بيفزايد و عمل او شما را راغب به آخرت كند. خلاصه امر شيعه مشتبه بر كسي نمي‏شود چنانكه امر احدي از ساير ملتها مشتبه نمي‏شود هركس بر طريقه موسي عمل كرد و دايم ذكر موسي و وصي او را كرد معلوم است كه يهودي است و هركس بر طريقه عيسي عمل كرد و دايم ذكرش عيسي و وصي و حواريين اوست معلوم است كه نصراني است و هركس عمل بر طريقه زردشت كرد و دايم ذكرش زردشت و ساير اكابر مجوس است معلوم است كه مجوس است و هركس تعظيم بت نمود و انكار خدا و رسل و كتب سماوي را كرد معلوم است كه بت‏پرست است همچنين هركس دايم اسماء علماي عامه را بر زبان راند و علوم ايشان را ذكر كرد و تبجيل و تعظيم ايشان را كرد و به طور ايشان عمل كرد معلوم است كه سني است و هركس دايم ذكر آل‌محمد: را كرد و احاديث ايشان را دائماً خواند و گفت و عمل بر طريقه ايشان كرد معلوم است كه شيعه است و ديگر تسنن و مجوسيت و يهوديت و نصرانيت حسب و نسبي نيست كه مخصوص قومي باشد بلكه اينها عقايد و اعمالند هركس بر طريقه‏اي عمل كرد و اعتقاد كرد از اهل آن ملت است چنانكه در اسلام كفايت نمي‏كند كه كسي بگويد كه من مسلمم و به قانون اسلام عمل نكند و زنّار ببندد و ساكن كليسيا گردد و عقايد نصاري را نشر نمايد همچنين در تشيع كفايت نمي‏كند كه كسي بگويد كه من شيعه‏ام و مع‏ذلك به طريقة سنيان اعتقاد كند و به طور ايشان عمل نمايد و ائمه: از پيغمبر9 اعظم و اشرف نيستند چه بسيار مناسب است

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 278 *»

آن اشعار كه حضرت صادق7 مكرر مي‏خواندند مي‏فرمودند كه:

علم المحجة واضح لمريده
  و اري القلوب عن المحجة في عمي
و لقد عجبت لهالك و نجاته
  موجودة و لقد عجبت لمن نجي

يعني علامت راه واضح است از براي طالب راه و مي‏بينم كه دلها كورند از شناختن راه و عجب كردم كه كسي چگونه هلاك مي‏شود و حال آنكه اسباب نجات او موجود است و از بس مردم از پي ضلالت رفتند تعجب كردم كه ديگر چگونه كسي نجات مي‏يابد باري راه هدايت واضح است مانند آفتاب در ساعت چهارم روز و لكن مردم خيري در ايشان نيست و منكوسند و از راه حق دور افتاده‏اند و به همين‏قدر هم در معرفت مقام نقبا و نجبا در مقام پيشوايي اكتفا مي‏كنيم چون در اين آخر كتاب بنا بر اختصار شد.

مطلب دويم

در بيان فرق ميان نقيب و نجيب و اينكه هريك از ايشان چه مقام دارند و در اين مطلب هم چند فصل بايد ايراد شود ولي به اختصار مي‏كوشيم چرا كه وضع زمان تغيير كرد و اين حقير را هم به جهت تغيير زمان و طول كتاب ملال گرفت لهذا به اختصار كوشيدن را اصلح مي‏دانم تا خدا بعد از اين چه اراده كند و از پرده غيب چه ابراز دهد.

 

فصل

بدان‏كه مكرر در اين كتاب ذكر شده است كه انسان صاحب هشت مرتبه است زيرا كه انسان را اولاً دو عالم است عالم غيب و عالم شهاده چنانكه خدا مي‏فرمايد عالم الغيب و الشهادة يعني خدا عالم غيب و شهاده است پس معلوم است كه غيبي و شهاده‏اي هست و به طور بداهت مي‏بيني كه تو را مقاماتي است باطني كه غير از جسم تو است و مقاماتي است ظاهري در جسم تو اما غيب و باطن تو را چهار مرتبه است چنانكه ظاهر تو را چهار مرتبه است و ابتدا مي‏كنيم به ذكر ظاهر تا باطن تو از آن معلوم شود.

پس مي‏گوييم اين بدن ظاهر تو را يك حالت تركيبي است كه محسوس و مشاهد تو است و از مردم ديگر هم همان را مي‏بيني و اين مسمي به جسم تو است و چون درست در اين عالم و در جسم خود

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 279 *»

غور كني مي‏بيني كه جسم تو را ماده و صورتي است يعني جسم تو را ماده‏ايست كه غير تو هم همان ماده را دارد مانند در و پنجره كه در ماده‏اي دارد كه آن چوب باشد كه پنجره هم همان ماده را دارد چرا كه آن هم از چوب است و تو را صورتي است كه آن صورت مخصوص تو است كه ديگري آن را ندارد چنانكه صورت در را پنجره ندارد و صورت پنجره را در ندارد و هريك مخصوص به صورت خود باشند و آن چوب را دو مقام است يكي حالتي كه صورت دري را پوشيده و صورت پنجره‏اي را پوشيده است و يكي حالت پيش از پوشيدن آن صورت و اين دو حالت با هم مختلفند زيرا كه آن چوب در شكم آن صورت تفاوت مي‏گيرد آيا نمي‏بيني كه اگر چوب را به صورت بت درآورند خبيث خواهد شد و اهانت او لازم خواهد شد و چون به صورت ضريح بيرون آورند بوسه‏گاه ملائكه و پيغمبران و مؤمنان خواهد شد پس معلوم شد كه ضريح را مثلاً چهار مقام است يكي مقام ظاهر آنچه از آن ديده مي‏شود و مسمي به اسم ضريح است و يكي مقام صورتِ ضريحي و يكي مقام ماده ضريحي و يكي مقام اصل چوب كه دخلي به ضريح و بت ندارد و آن را طبيعت گويند پس معلوم شد كه جسم ظاهر را هم به همين نهج چهار مقام است مقام طبيعت و مقام ماده و مقام مثال و مقام جسم و بر همين نهج باطن را نيز چهار مقام است چرا كه آن هم وجودي دارد مانند وجود جسم پس او را هم طبيعتي است كه آن را فؤاد گويند و ماده‏ايست كه آن را عقل گويند و مثالي است كه آن را روح گويند و جسمي است كه آن را نفس گويند و اين هشت مقام هر انساني را باشد و در اين كتاب تفصيل زياده از اين نمي‏توان داد و لايق حال عوام نيست پس مردم در اين هشت مقام مختلفند زيرا كه در هركسي يكي از اين مقامها غالب است و هريك از اين مقامها كه بر كسي غالب شد او را چشم آن مقام حاصل شود و آنچه در آن عالم باشد مشاهده تواند كرد و از اهل آن عالم محسوب شود چنانكه كسانيكه بر ايشان جسمانيت غالب است چشم جسماني ايشان باز است و مشاهده جسمانيات را مي‏توانند كرد و از عالم اجسام محسوب شوند و اين رتبه قاطبه مردم است و جمله ايشان الا قليل از اهل اين رتبه‏اند

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 280 *»

چنانچه محسوس است پس چون در اين مقام اطاعت نمايد خداوند و رسول و آل او را: در آنچه فرموده‏اند و مزاج و اخلاق و احوال خود را به اين واسطه معتدل نمايد و به كار برد مشعر مثالي خود را و او را رياضت دهد به اينكه او را به كار دارد و متوجه او شود در اكثر اوقات و تربيت او را و مشاعر او را نمايد مثال او قوت گيرد و اين به محض عبادات و عمل به واجبات و مستحبات و اجتناب مكروهات و محرمات نشود بلكه بايد او را به كار بدارد و او را به رياضت خاصه او مرتاض نمايد تا ترقي نمايد و چنان ترقي نمايد در هنگام كمال كه آن عالم در پيش چشم او روشن نمايد و اين عالم تاريك چنانكه در نزد اهل عالم اين عالم در پيش چشم ايشان روشن است و آن عالم تاريك پس ببيند امثله چيزها را و مشاهده نمايد عالم ذر را و اهل جابلقا و جابرسا را و ببيند ارواح نيكان را كه در بهشت دنيا منعم باشند و ببيند ارواح بدان را كه در جهنم دنيا معذب باشند و ببيند هريك از مردم را به صورتهاي عجيب و غريب بر حسب اعمالشان و چنانكه مردم اين دنيا به كلفت و مشقت بايد ملتفت عالم مثال شوند او هم به كلفت و مشقت ملتفت اين دنيا مي‏تواند بشود و لازم نيست كه اين شخص جميع عالم مثال را دائم ببيند بلكه ملتفت هرچيز كه بشود آن را مي‏بيند و به هر چيز ملتفت نشود از نظر او مخفي خواهد بود مانند اهل اين دنيا كه به هر چيز نظر كنند آن را مي‏بينند و از هرچه غايبند آن را نمي‏بينند بلي چشمي دارند كه اگر نزد هر چيز روند آن را ببينند اگرچه بعد از دير زماني باشد حال همچنين هركس چشم مثالي او باز شد مي‏تواند كه همه امثله را ببيند و لازم نيست كه همه‏چيز در نزد ايشان بالفعل حضور داشته باشد و چون از اين مقام ترقي كند چشم ماده او باز شود و آن عالم بر او روشن گردد و عالم مثال و اجسام بر او تاريك گردد كه به كلفت بايد نظر به آنها كند چنانكه شرح داديم و چون اين چشم بر او باز شد ملائكه را مشاهده كند كه بعضي در صعودند و بعضي در نزول و هريك متوجه خدمتي از خدمات باشند.

و آنچه وارد شده است در احاديث كه امام ملائكه را نمي‏بيند نه معنيش آن است كه مطلقا ايشان را نمي‏بيند بلكه معنيش آن است كه ملائكه را به وحي نمي‏بيند

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 281 *»

كه بر او نازل شوند و وحي جديدي بياورند چرا كه اين مقام مخصوص نبي است و اما محض رؤيت، احاديث بسيار وارد شده است كه مي‏بينند بلكه به ساير شيعيان خود نموده‏اند و ايشان هم ديده‏اند چنانكه در حديث بساط است كه سلمان مشاهده كرد ايشان را و در «عوالم» روايت كرده است از كتاب «كامل الزياره» به سندش از اسحاق بن عمار كه عرض كرد به حضرت صادق7 كه من در كربلا بودم شب عرفه و نماز مي‏كردم و به قدر پنجاه‏هزار نفر مردم ديدم با صورتهاي نيكو و بوهاي خوش كه نماز مي‏كردند همه شب را پس چون صبح طالع شد من سجده كردم پس سر خود را برداشتم هيچ‏كس از ايشان را نديدم حضرت فرمودند كه بر حسين7 گذشتند پنجاه‌هزار ملك و او كشته مي‏شد پس عروج كردند به آسمان، خدا وحي كرد به ايشان كه گذشتيد به فرزند حبيب من و او كشته مي‏شد و او را ياري نكرديد پس فرود آمدند به زمين و نزد قبر او ساكن شدند گردآلود غبارآلود تا روز قيامت و هم در آن كتاب است كه روايت كرده از واقدي و زرارة بن صالح كه گفتند كه ملاقات كرديم حسين را7 سه روز قبل از آنكه به جانب عراق رود و خبر داديم او را به خيال مردم در كوفه و اينكه دلهاشان با اوست اما شمشير ايشان بر اوست پس اشاره كرد به دست خود به جانب آسمان پس نازل شد ملائكه آن قدر كه احصا نمي‏كند ايشان را مگر خداي تعالي پس فرمود كه اگر نه آن بود كه اجر ساقط مي‏شد هرآينه جهاد مي‏كردم با آنها با اينها. و غير از اينها از اخبار بسيار است پس آنكه فرمودند كه امام ملائكه را نمي‏بيند يا به آن معني است كه ما گفتيم يا آنكه تقيه است از اراذل ناس كه اگر مي‏فرمودند كه ما ملائكه را مي‏بينيم مي‏گفتند كه اينها مدعي نبوت مي‏باشند چگونه نه و حال آنكه ملائكه حركت و سكون نمي‏كنند مگر به اذن خاصي از ايشان آيا نه اين است كه در زيارت مي‏خواني كه بكم تحركت المتحركات و سكنت السواكن آيا نه اينكه شاهدند بر خلق آسمان و زمين پس چگونه شود كه ايشان مطلع و شاهد باشند و ملائكه از ايشان مخفي شود و ملائكه از شعاع شيعيان خلق شده‏اند و به تعليم شيعيان ايشان خداپرست شدند و خداشناس شدند پس

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 282 *»

چگونه شود كه شعاع از منير پنهان شود.

باري چون انسان از مقام ماده تجاوز كند و مقام در عالم طبيعت نمايد و آن چشم براي او باز شود مطلع شود بر نفخه صور و صداي صور را بشنود و اسرافيل را ببيند كه صور در دست اوست و مي‏دمد و حالات موت را مشاهده كند و حالات ما بين دو نفخه را مطلع شود و صداي لمن الملك اليوم و للّه الواحد القهار را بشنود و به فنا و اضمحلال كل روزگار برخورد و همه‌چيز را متلاشي بيند در نزد قهر خداي قهار و چون اين چشم براي او گشوده شود و مقام او گردد اين عالمهاي ديگر براي او تيره و تار گردد و به تكلف متوجه اينها گردد و چون چشم نفساني او باز شود و در آنجا محل و مقام كند آن عالم بر او روشن گردد و عالمهاي ديگر تار شود و مطلع بر اسرار علوم و حقايق آنها گردد و عرصه قيامت را مشاهده كند و صراط و ميزان و جنت و نار را ببيند و اهل جنت را در جنت منعم بيند و اهل نار را در نار معذب بيند چنانكه در «كافي» روايت كرده است از حضرت صادق7 كه فرمود رسول خدا روزي نماز صبح را فرمود پس نظرش افتاد در مسجد به جواني كه مي‏لرزد يا نعاس او را عارض شده و سر او فرود افتاده و رنگ او زرد شده و جسم او لاغر شده و چشمهاي او در سرش فرورفته پس رسول خدا به او فرمود چوني اي فلان؟ عرض كرد در يقينم پس تعجب كرد رسول خدا9 و فرمود براي هر يقيني حقيقتي است حقيقت يقين تو چيست؟ عرض كرد يقين من آن است كه مرا محزون كرده است و شب مرا بيدار كرده است و روز مرا تشنه داشته است پس نفسم دوري كرده است از دنيا و آنچه در آن است حتي آنكه گويا مي‏بينم عرش پروردگارم را كه نصب شده است براي حساب و محشور شده‏اند خلايق از براي حساب و من در ميان ايشانم و گويا مي‏بينم اهل بهشت را كه تنعم مي‏كنند در بهشت و تعارف مي‏كنند و بالاي تختها تكيه كرده‏اند و گويا مي‏بينم اهل آتش را و ايشان در آن معذب مي‏باشند و فرياد مي‏كنند و گويا الآن مي‏شنوم فرياد جهنم را كه مي‏گردد در گوش من پس رسول خدا فرمود به اصحاب خود كه اين بنده‏ايست كه خدا نوراني كرده است دل او را به ايمان پس به او فرمود نگاه‌دار آن امر را كه بر آن

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 283 *»

هستي جوان عرض كرد دعا كن يا رسول‌اللّه كه خدا شهادت روزي من كند پس دعا كرد رسول خدا براي او تا آنكه در بعضي از جنگهاي پيغمبر9 رفت و شهيد شد بعد از نه نفر و او دهمي بود. و در روايتي ديگر است كه آن جوان حارث پسر مالك پسر نعمان انصاري بود.

باري مقصود اين بود كه چنين مقام براي بنده حاصل مي‏شود چنانكه روزي از يكي از اولياي خدا شنيدم كه احتمال خطا در قول او نمي‏رفت كه فرمود روزي در حاير نشسته بودم حالتي برايم دست داد كه مشاهده كردم احوال مردن و نزع روح را پس مشاهده كردم احوال برزخ را پس شنيدم نفخه صور را پس ماندم چهارصد سال ما بين نفختين را و گويا فرمود پس مشاهده كردم قيامت را و عرصات آن را و چون به حال خود آمدم ساعتي بيش نگذشته بود. پس ممكن است كه اين عوالم براي انسان مكشوف شود و ببيند آنها را چنانكه اهل اين عالم اين عالم را مشاهده مي‏كنند و چون از آن مقام بگذرد و بر او مكشوف شود عالم ارواح ملكوتيه مشاهده كند ارواح را و ارض زعفران را و آن عالم براي او روشن شود و ساير عالمها تاريك گردد و چون از آن عالم بگذرد مشاهده كند عالم عقول را و معاني اشياء براي او مكشوف شود و بشنود صداي امرِ كُن را كه خدا فرمود و ايجاد كرد اشياء را به آن و واقف شود بر كمّ و كيف اشياء و بر علم وصل و فصل و بر اشياء قبل از ظهور آنها در اين عالم و بر چيزي چند كه هيچ گوشي نشنيده و هيچ چشمي نديده و شرح آن به كار عوام نمي‏آيد و چون از آن مقام بگذرد و چشم فؤادي او باز شود و به نور خدا نظر كند و انوار جلال و عظمت و كبرياي خدا را مشاهده نمايد و مطلع بر حقايق اشياء شود چيزي چند كه فوق مشاعر مردم است و به خيال و علم و عقل احدي نگذشته باشد ببيند و به جز ظهور خداوند چيزي نبيند و دايم در مقام انس به ظلّ محبوب خود باشد و در خدمت او سر كند و او را بر غير او اختيار كند و چون از اين مقام بگذرد به مقتضاي قلم اينجا رسيد و سر بشكست از تحرير در اين مقام بيرون رود و بر حسب،

من گنگ خواب‏ديده و عالم تمام كر
 
    من عاجزم ز گفتن و خلق از شنيدنش

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 284 *»

از تقرير اين ناچيز فزون است و اين كتاب لايق بيان آن نيست اگرچه هرگاه كسي در مطاوي اين كتاب به دقت نظر كند اموري چند خواهد فهميد كه به طور اجمال پي به اين مقام مي‏برد و به همين‏قدر در اين فصل اكتفا مي‏شود و زياده موكول به فهم صافي و ذهن وافي صاحبان بصيرت است.

فصل

بدان‏كه چون اين كتاب به طول انجاميد تا آنكه وضع عالم تغيير كرد و بنا را بر اختصار گذاردم، مطالب بسيار را ترك كردم و مي‏كنم پس بنابر اختصار سخن عرض مي‏شود كه مقامات اين بزرگواران نوعاً چهار مقام است دو مقام كلي است و دو مقام جزئي اما دو مقام جزئي مقام نجباي جزئي است و نقباي جزئي و آن دو مقام كلي مقام نجباي كلي و نقباي كلي است و نجبا كساني هستند كه در سير خود از عالم اجسام گذشته‏اند و عالم مثال و عالم ماده و طبيعت را قطع كرده به عالم نفوس پيوسته‏اند و چشم نفساني ايشان باز شده و مطلع بر علوم و رسوم شده و حقيقت علوم براي ايشان منكشف گرديده است و صاحب نقطه علم كه امام7 مي‏فرمايد العلم نقطة كثّرها الجهال شده‏اند و زمام علوم در دست ايشان آمده است و هرگونه بخواهند در علوم تصرف مي‏كنند و علم هر چيزي را از هر چيزي استخراج مي‏توانند كرد و جميع اصحاب علوم محتاج به اويند و جميع علوم را از ادله بيست و هفت‏گانه كه اصول آنها نُه دليل است بيرون‌ مي‏آورد كه:

اول كتاب خداست كه بر جميع مسائل علوم در هر فن كه باشد از كتاب خدا بر آن استدلال مي‏كند و آيه محكم بر آن مي‏داند.

دويم سنت رسول و اخبار آل‌محمد است: پس بر هر مطلبي از مطالب علوم و رسوم از احاديث معصومين صلوات اللّه عليهم اجمعين براي آن حديثي محكم و صحيح مي‏آورد و علامت علم او به اين دو دليل آن باشد كه هرگاه در اين دو دليل اختلافي باشد هريك از آنها را در موضع خود مي‏گذارد به طوري كه اختلاف را از ميان برمي‏دارد و اظهار مي‏كند به ادله واضحه اتفاق همه را بر آن مطلب و حجت هركس را در آنها قطع مي‏كند اگر چنين كرد او عالم است به كتاب و سنت و استدلال او به آن دو معتبر است و اگر باقي ماند آيه يا حديثي كه مخالف مطلب اوست و وجه صدور آن را نمي‏داند

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 285 *»

استدلال او به آن دو معتبر نيست چرا كه شايد حجت در آن آيه مخالف يا حديث مخالف است و او نمي‏داند پس هرگاه اختلاف جميع آيات و اخبار را برطرف كرد و اتحاد آنها را اظهار نمود مي‏دانيم كه او عالم است به كتاب و سنت و علم او معتبر و استدلال او صحيح است.

سيوم آن است كه بر مطلب خود گواه آورد از اجماع مسلمين و شيعه كه آنچه در علوم ادعا مي‏كند موافق مجمعٌ‌عليه شيعه باشد كه اگر خلاف اجماع باشد و اجماع بر خلاف آن قائم شده باشد باطل و از حليه اعتبار عاطل است چرا كه فرمودند كه مجمعٌ‏عليه بلاريب است و شك در آن نيست چگونه شك در آن باشد و حال آنكه حجت معصوم صلوات اللّه عليه داخل اهل اجماع است پس بايد كه بر آنچه ادعا مي‏كند اجماعي قائم از شيعه بر آن مسئله اثبات نمايد و اگر كسي بر خلاف آن رفته خطاي او را اثبات كند كه اگر نتواند خطاي مخالف را اثبات كند علم او از درجه اعتبار ساقط است و تصديق او نشايد كردن چرا كه شايد حجت در قول مخالف باشد و او به آن جاهل است.

چهارم بايد بر مسئله خود در هر علم كه باشد دليلي از آفاق بياورد چرا كه آن كتاب تكويني است و خدا مي‏فرمايد ماخلقت هذا باطلاً و مي‏فرمايد سنريهم آياتنا في الآفاق پس بايد آيه محكمي از آفاق بر مطلب خود بياورد كه شاهد بر مسئله او باشد و اگر در آفاق آيه‏اي ديگر قائم است بر خلاف او رفع خلاف نموده اظهار كند وجه خلاف ظاهري آن را و اتحاد باطني آن را بيان نمايد كه اگر آيه‏اي در آفاق ماند و او از عهده رفع خلاف آن بيرون نيامد قول او را اعتبار نيست اگرچه باقي ادله را بياورد چرا كه اختلاف در ميان آن سه دليل سابق و آيات‌آفاق نيست خدا مي‏فرمايد كه آفاق حق است و مي‏فرمايد ماتري في خلق الرحمن من تفاوت پس تفاوت در خلق نبايد باشد و هركس بر سرّ خليقه آگاه است بايد رفع تفاوت كند و الا بر سرّ خليقه آگاه نيست و شايد حجت در آن مخالف باشد و او جاهل است پس قول او معتبر نيست.

پنجم آن است كه استدلال كند بر علم و مسئله خود از آيات انفس چرا كه او كتاب صغير است و انموذج كتاب كبير است كه عالم باشد و انموذج كتاب تدويني است كه قرآن باشد پس اگر بر مطلب خود از

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 286 *»

آيات انفس دليلي واضح ندارد يا دارد و دليلي مخالف هم يافت مي‏شود كه او رفع خلاف آن را نمي‏تواند كرد و او را در جاي خود نمي‏تواند گذاشت دليل او معتبر و علم او متبع نيست و همچنين اگر دليلي از مستندهاي سابق با آن مخالف است بايد رفع خلاف از همه نمايد و وضع هرچيزي را در موضع خود نمايد تا معلوم شود كه او عالم به همه است و حجتي در مخالف نمانده و نيست.

ششم بايد كه از عالم و كتاب وسيط كه علم فلسفي است و كتاب مبين و آئينه جهان‏نماست دليلي بر مطلب خود داشته باشد و اگر در آن براي سخن او مخالفي هست رفع خلاف از آن نمايد و او را مطابق با ادله سابقه نمايد و اگر خلافي مابين آنهاست رفع خلاف آن را هم نمايد كه اگر چنين نكند آگاه بر سرّ خليقه نيست و شايد حجت در مخالف باشد و او به آن جاهل است.

هفتم بايد كه بر مطلب خود در هر علم كه باشد از جميع علوم استدلال كند و از هر علمي گواهي بر مسئله خود داشته باشد چرا كه علوم اوصاف كتاب تكويني است و اوصاف مطابق موصوفاتند پس اگر علمي از علوم بر مسئله او گواهي نداد يا داد و گواه مخالفي هم در آن پيدا مي‏شود كه خلاف دليل اوست حجت او منقطع است و علم او معتبر نيست پس بايد گواه از جميع علوم بر مطلب خود داشته باشد و اگر در آنها خلافي است آن را در موضع خود گذارد و از عهده آن خلاف برآيد و الا شايد حجت در آن باشد و اين شخص جاهل است پس اعتنا به سخن او نتوان نمود.

هشتم آنكه اگر مطلب او از مسائل ربوبيت است و غيب است از ادله عبوديت و شهاديه بر آن گواه آورد و اگر از مسائل عبوديت و شهاده است از ادله ربوبيت و غيب بر آن گواه آورد چرا كه عبوديت بر طبق ربوبيت است و آنچه در هريك خفي است در ديگري آشكار است پس اگر شاهدي از اين قبيل ندارد يا دارد و با او مخالفي است و رفع خلاف آن را نمي‏تواند نمود يا در ادله سابقه مخالف او يافت مي‏شود و رفع خلاف نمي‏تواند بكند استدلال او معتبر نيست و شايد حجت در مخالف او باشد و او نمي‏داند و علم حق بعضش بر بعضش گواه است و باطل با هم مخالف است.

نهم آنكه در هر مطلب از مطالب خود از اعلي به اسفل آيد و منشأ آن مطلب را از اسماء و صفات

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 287 *»

الهي بداند و علت و سبب آن را بشناسد و در هر مطلب ابتدا از مبادي علل نمايد و استدلال از حق بر خلق نمايد تا بر حقيقت آنها آگاه شود و بر سرّ خلقت مطلع گردد و بر نحو ايجاد شاهد باشد زيرا كه استدلال‏كننده هادي است و بايد هادي صاحب سفر سيوم يعني از حق به سوي خلق باشد و در هر چيز از بالا نگران باشد تا خلاف در چيزها نبيند و همه را يك نوع و از جانب واحد داند كه اگر چنين نكند معلوم است كه صاحب سفر سيوم نيست و چون سفر سيوم نكرده باشد به نظر واحد به اشياء ننگريسته باشد و بر مثال‌اللّه مُلقي در هر چيز مطلع نباشد پس علم او معتبرنباشد البته چرا كه ناظر است به اشياء از اسفل و هركس از اسفل نظر كند اختلافها بيند كه از عهده آنها نتواند برآيد. و در هريك از اين ادلة نه‏گانه استدلال كند به مجادله از براي اهل علوم ظاهره و به موعظة حسنه براي اهل علوم باطنه و به حكمت از براي اهل حقيقت كه مجموع ادله او در هر مسئله بيست و هفت دليل باشد و رفع خلاف از كل اين بيست و هفت دليل بنمايد كه هيچ خلاف نماند كه اگر يك خلاف بماند حجت او ناقص است و او عالم نباشد و از اهل مظنه است و نه خود او را شايسته است كه يقين به مطلب خود كند و نه كسي را شايسته است كه اعتماد بر او و علم او نمايد و او در زمره نجبا نباشد و از جمله قريه‏هاي ظاهره نباشد.

حال اين نجبا را دو مقام است مقام جزئيه و مقام كليه پس نجباي جزئي در مقام نفوس جزئيه‏اند و ديده ايشان بينا و گوش ايشان شنواست ولي لازم نيست كه جميع مسائل را حاضر داشته باشند بلكه ايشان كسانيند كه در هرچه تدبر كنند آن را مشاهده مي‏كنند و بر او استدلال مي‏توانند كرد از آن بيست و هفت دليل كه مذكور شد و مثل ايشان مثل آن كس است كه چشم او بيناست ولي هند را نديده و اگر خواهد هند را بفهمد و بداند به هند مي‏رود و هند را مشاهده مي‏كند و كما هو حقّه توصيف و تعريف آن را مي‏نمايد ولي حال نرفته و به آن جاهل است و اما هرچه را كه مي‏داند و مي‏گويد و درصدد تعريف و استدلال بر آن برمي‏آيد به همان‏طور كه عرض شد تعريف و استدلال مي‏نمايد پس فرق مابين اين شخص و ساير علماي ظاهره آن باشد كه علماي ظاهره رؤيت حقايق

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 288 *»

را نكرده‏اند نه قليل و نه كثير و از عهده استدلال بر يك مسئله هم بيرون نمي‏آيند و اين شخص نجيب رؤيت آنچه مي‏داند كرده و استدلال بر آن مي‏تواند كرد چنانكه گذشت و باقي را هم مي‏تواند استنباط كند و بر حقيقت آن مطلع گردد پس چون شخص بدين مقام رسيد او نجيب جزئي باشد.

و اما نجيب كلي او هم در مقام نفس است عالم است به اطراف نفوس و علوم بالفعل و از او فوت نيست مسئله‏اي الا ان‌يشاء اللّه و عالم است به هر علمي چنانكه تو به لغت خود عالمي و اسم هر چيز را در لغت تو از تو بپرسند تو به آن عالمي اگرچه در جميع آنات متوجه كل آنها نباشي لكن به طوري به آنها عالم مي‏باشي كه هر وقت خواسته باشي آنها را مي‏داني بدون مهلت پس فرق مابين نجيب كلي و جزئي آن باشد كه او عالم است به كل علوم بالفعل مانند فعليت هر صاحب علمي به علم خود و نجيب جزئي به كل علوم عالم بالفعل نيست بلكه بعضي را بالفعل دارد و بعضي را بالقوه به قوه قريبه مانند قوه اطلاع بر مرئي در صاحب چشم در هنگامي كه آن را نديده است پس امر نجيب جزئي و نجيب كلي به طور تدرج است زيرا كه اطلاع بر بعض علوم درجات دارد در قلّت و كثرت و خورده‌خورده به جميع علوم مي‏رسد و شخص نجيب جزئي است تا صاحب جميع علوم نشده است و داراي نقطه علم به طور بالفعل كامل نشده است و چون به آن مقام رسيد كلي شود و صاحب علم محمد و علي صلوات اللّه عليهما و آلهما گردد و داراي علم اولين و آخرين گردد.

و بسيار مي‏بينم كه جهال كه اين سخنان را از ما مي‏شنوند ديگر چنان مي‏پندارند كه ديگر هيچ جزئي از جزئيات عالم از نجباي كلي فوت نمي‏شود و بايد بداند خائنه اعين هركس را و ضماير قلوب هر فرد فرد را و هيچ‌چيز از او غايب نباشد و اين خطاي محض است و خود نجبا مدعي چنين مقامي نبوده‏اند بلكه انبياي سلف هم مدعي اين مقام نبوده‏اند و چگونه شود كه از ايشان هيچ‌چيز فوت نشود و حال آنكه موسي داشت چيزي از علوم كه خضر متحمل آن نبود و خضر داشت چيزي كه موسي متحمل آن نبود و مورچه دانست چيزي را كه سليمان ندانست و هدهد دانست آنچه را كه سليمان ندانست و به جابر نمودند عوالمي

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 289 *»

كه ابراهيم ملكوت آنها را نديده بود و هكذا پس اين غلو است درباره ايشان و بسط مقام مقتضي عنوان كردن فصلي خاص است.

فصل

بدان‏كه نفس دو نفس است يكي نفس ناطقه مطلقه كه تعبير از آن به كليه مي‏كنيم و آن نفسي است كه جميع نفوس ناطقه در تحت اويند و همه جزئي از جزئيات اويند و جميع آن نفوس با جميع حالات و صفاتشان جلوه‏اي از جلوه‏هاي او و ظهوري از ظهورات او هستند و نسبت او به نفوس نسبت جسم مطلق است به اجسام ظاهره كه هيچ‌چيز در عالم اجسام يافت نمي‏شود كه از تحت جسم بيرون باشد و جملگي جسمند و جسم مطلق بر حركات جميع اجسام و بر سراير و ضماير همه آگاه است چگونه نه و حال آنكه خود اوست متحرك از متحركات و ساكن از سواكن و خيال‏كننده از خيالها و بيننده از چشمها و شنونده از گوشها و كننده از دستها و همچنين و اوست كل بل چيزي جز او نيست و همه هرچه هست جلوه‏هاي او و صفتهاي اوست و چون از او بگذري مقام جسمهاي جزئي است نسبت به او اگرچه بعض نسبت به بعض كلي باشند مانند عرش كه نسبت به كرسي لطيف‏تر و شريف‏تر و صاف‏تر و بلندتر است و كرسي نسبت به افلاك و افلاك نسبت به عناصر و بسايط نسبت به اكوان مولّده. پس اينها همه نسبت به جسم مطلق جزئيند و لكن نسبت به مادون خود في‏الجمله كليتي دارند و جسم مطلق محيط به كل اينهاست و محيط به كل حالات اينها كه در زمانهاي قبل و بعد باشد و به كل اطوار اينها چرا كه او از عرصه زمان بيرون است و در نزد او ماضي و مستقبلي نباشد و پست و بلندي و يمين و يساري و پنهان و آشكاري نزد او نيست و همه آشكار و هويداست و اما عرش بر او زمان مي‏گذرد و آينده او غير گذشته اوست و حالات او بعض غير بعض و همچنين كرسي و افلاك و عناصر و مولّدات بر جميع آنها حالات مي‏گذرد و كرسي غير از عرش است و غير از افلاك و افلاك غير از عناصر، ممكن است كه بعض براي بعض آشكار شوند و مخفي گردند آيا نمي‏بيني كه چون در خانه درآيي از آسمان پنهان گردي و نور او به تو نتابد و آفتاب را نبيني و چون آفتاب بگيرد و ماه ميان او و زمين درآيد يا غروب كند آفتاب روي

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 290 *»

زمين را نبيند و روي زمين آفتاب را نبيند و همچنين اگر آفتاب ميان ماه و زحل افتد زحل ماه را نبيند و ماه زحل را نبيند خلاصه احتجاب بعض از بعض ممكن و جهل بعض به بعض مشهود است و لكن هيچ‏يك در هيچ احوال از جسم مطلق پنهان نباشند زيرا كه جز او چيزي نيست و همه خود اوست كه به اين صور جلوه كرده است و بس.

خلاصه چون اين مثال عزيز شريف را دانستي عرض مي‏كنم كه مقام نفس مطلقِ كلّي مقام يك نفر است در ملك خدا و جز او احدي شايسته آن مقام نيست و او حجت معصوم كلي است در هر عصر كه آيت احديت خداوند است جل‏شأنه و به جز او احدي قابل آن مقام نيست از انبياي مرسل و ملائكه مقرّب و مؤمنان ممتحن و غير ايشان و هركس سواي ايشان است از مقام آن نفس مطلق منحطّ است و لايق آن مكان نيست بلكه در آنجا نيستند و اگر يك گام نزديك گذارند بسوزند و اگر تمناي آن مقام را كنند و از شجره آن علم خواهند كه بخورند رانده شوند و آن مقام مخصوص آل‏محمد است: و احدي از آحاد خلق خدا لايق آن مقام نيست پس جز ايشان احدي مطلع بر كل ملك خدا از جزئي و كلي و گذشته و آينده بالفعل نخواهد بود و ايشان داراي كلّند بالفعل و رأي‏العين و احتياج به رَجع طَرْف ندارند چگونه نه و حال آنكه جميع ذره ذره ايجاد واقفند موقف امر و نهي ايشان و بي‏اذن و رخصت ايشان حركت نمي‏كنند چنانكه در زيارت مي‏خواني بكم تحركت المتحركات و سكنت السواكن يعني به شما متحرك شدند حركت‏كنندگان و ساكن شدند ساكن‏شوندگان و اما هركس غير از ايشان است در رتبه نفوس جزئيه افتاده است و بعض از بعض اعلمند و بعضي از بعضي مستور مي‏شوند و بعضي به بعضي ممكن است كه جاهل شوند پس پيغمبران در مقام عرش واقفند و از اين جهت در حديث ايشان را خلق اول خوانده‏اند چرا كه اول ظهورات آل‏محمدند: و حامل عرشند و ايشان را چهار ركن است كه حضرت نوح و ابراهيم و موسي و عيسي باشند كه همه اولواالعزمند و منطبقند بر چهارگوشه عرش پس حضرت نوح در مقدم جانب ايمن اركان است كه ركن ابيض و مائي باشد و حضرت ابراهيم صاحب

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 291 *»

ركن مؤخر ايمن كه ركن اصفر و هوائي است و حضرت موسي صاحب ركن مقدم ايسر كه ركن اخضر ترابي است و حضرت عيسي صاحب ركن مؤخر ايسر كه ركن احمر ناري است و اين چهار بزرگوار حامل عرش اقتدارند و بناي آن اركان بر كواهل وجود اين افاضل است و رحمنِ نفسِ مطلق بر اين عرش مستوي است و اما ساير انبيا هم شعب و شؤون اين اركانند و حال اين بزرگواران اگرچه مقام عرش را دارند ولي عالم به جميع ذرات عالم اجسام در ازمنه و اوقات نباشند چرا كه عرش غير كرسي و افلاك و زمين است و همين كه غير از آنهاست علمش به آنها علم احاطه حقيقي نخواهد بود مانند جسم مطلق پس چون محيط نباشد از او چيزهاي بسيار فوت شود و مقصودم از احاطه، احاطه جسم عرش بر گرد زمين نيست چرا كه اين احاطه حقيقي نيست و باز در جوف نخواهد بود و اين نقص است پس از اين جهت ايشان عالم به كل نباشند پس چون محيط به كل نيستند علم به ايشان بايست به استنباط و افاضه و الهام جديد برسد پس اگر الهام و افاضه شد مي‏دانند و الا نمي‏دانند تا افاضه شود و از اين جهت تا وحي و الهام نمي‏شد نمي‏دانستند.

و اما پيغمبر و ائمه ما هم در مقام بشريت و مشاركت با آنها چنان بودند اگرچه در مقام اعلي محيط به كل بودند و بر ايشان چيزي مخفي نبود پس چون ائمه ما در مقام تنزل چنين نباشند و انبيا چنين نباشند كه محيط به كل باشند چگونه شود كه مؤمنان چنان باشند و حال آنكه مقام مؤمنان مقام‌كرسي عالم نفوس است و افلاك پس اگر كامل باشند در مقام كرسي باشند و الا در مقام افلاك جزئيه خواهند بود.

بالجمله مقام نجباي كلي مقام كرسي است كه داراي حروف بيست و هشت‏گانه و اسماء بيست و هشت‏گانه عظيمه مي‏باشند و عالمند به جميع علوم نه بر نحو احاطه بل چنانكه تو عالمي به علم نحو و جميع مسائل نحو حاضر در نزد تو نيست و لكن چون بپرسند و تو ملتفت شوي به ياد تو آيد و از آن خبر دهي و هكذا ايشان عالمند به جميع علوم به اين‏طور و بفهم چه مي‏گويم و غلو مكن در دين خدا پس ايشان عالمند به اين‏گونه كه فاعل مثلاً مرفوع است و شك ميان سه و چهار بايد بنا را بر چهار گذارد و شرط نيست كه عالم باشند بر جميع

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 292 *»

كلمه‏هاي فاعلي كه در دنيا تا حال تنطق به آن شده يا خواهد شد يا ممكن است كه بشود و همچنين نبايست عالم باشند به هركس شك ميان سه و چهار كرده يا خواهد كرد يا ممكن است كه بكند به خلاف امام كه عالم به اصل علم و به هركس شك كرده و خواهد كرد هست چرا كه او محيط است پس اينكه مي‏گوييم نجيب كلي عالم است به هر علمي يعني به طور كليّتِ علمي نه به طور جزئيّتِ وقوعي بفهم چه گفتم و چه مي‏گويم و مطلبي ديگر به خاطرم آمد كه لازم است كه فصلي ديگر براي آن عنوان كنم تا آنكه اين خلق منكوس را بلكه از غلو برهانم.

فصل

بدان‏كه عالم فؤاد عرصه او سرمد است و عقل عرصه او جبروت است و نفس عرصه او ملكوت است و جسم عرصه او ملك و جسم بر او زمانها مي‏گذرد و او را در هر زماني حالي است و نمي‏تواند كه در يك زمان صاحب دو حال متضاد باشد پس نمي‏شود كه جسم در يك آن هم متحرك باشد و هم ساكن هم حيّ باشد هم ميت هم ناطق باشد هم ساكت و هكذا بلكه احوال بر اين جسم به تدريج وارد مي‏شود چه مي‏شود كه جميع احوال بر او وارد آيد اما ممكن نيست كه در يك آن باشد و زمان را تحمل اين نيست و اما نفس داراي كل احوال جسماني زماني در يك آن نفساني مي‏تواند بود چرا كه جميع زمان مانند يك نقطه و يك لحظه از ملكوت است اما بر نفس هم حالات ملكوتي مي‏گذرد كه او هم نمي‏تواند كه در يك آن ملكوتي صاحب دو حال نفساني باشد كه با هم نقيض باشند و همچنين جميع آنات ملكوتي در نزد عقل مثل آن واحدي است و جميع حالات نفس در يك آن جبروت حاضر شود و همچنين جبروت در نزد فؤاد.

پس گوييم كه مددهاي فؤادي چون بر عقل جاري شود در عقل به تدريج جبروتي وارد شود و نشايد كه جميعاً در يك آن وارد شود چرا كه شأن جبروت اين نيست و در امكانات آن نيست و محال است در رتبه او و مددهاي جبروتي عقلاني چون بر نفس وارد آيد نشايد كه همه در يك آن نفساني وارد آيد و نفس متحمل آن نباشد و نشايد كه يك دفعه بر آن وارد آيد و همچنين مددهاي نفساني كه بر جسم وارد مي‏آيد نشايد كه همه دفعةً وارد آيد بلكه بايد حكماً به تدريج باشد و ممتنع است

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 293 *»

در مرتبه اجسام اجتماع دو حالت نقيض با هم مثلاً از مددهاي نفس است سرور جسم و از مددهاي اوست حزن و اندوه او اما نفس داراي هر دو صفت در آن واحد نفساني مي‏تواند شد و هريك را در محل خود دارد و اما جسم نتواند كه در يك آن هم محزون و هم مسرور باشد بلكه در آني محزون و در آني مسرور است. سكوت و نطق هر دو از مددهاي نفس است و نفس داراي هريك در مقام خود هست اما جسم نتواند كه هر دو را در آنِ واحد به عمل آورد بلكه اگر ساكت است ناطق نيست و اگر ناطق است ساكت نيست بفهم چه مي‏گويم، مي‏گويم اگر زيد در عالم اجسام نان مي‏گويد در آن حين آب نتواند بگويد بلي بعد مي‏تواند بگويد و همچنين اگر ملتفت به مشرق شد جسم او نتواند كه در همان آن ملتفت مغرب باشد و اگر نظر به آسمان كرد نتواند در آن حين نظر به زمين كرده باشد.

و چون اين مطلب را دانستي عرض مي‏كنم كه عالم خيال در ميان اجسام و نفوس افتاده است و حالت او حالت وسط است ميان اجسام و نفوس از اين جهت نمي‏تواني كه در يك آن هم دو خيال كني و دو فكر نمايي و دو امر تصور نمايي به جهت آنكه خيال برزخ است و از جهت اسفل شباهت به اين عالم دارد پس اين احوال اگرچه همه در نزد نفوس جمع باشند و نفس داراي همه در آن واحد باشد اما بدن را آن طاقت نيست كه همه را در آن واحد دارا شود و چون بنا شد كه به تدريج باشد پس بسا امري كه نفس آن را دارد و در جسم پس از ده روز نوبت به او رسد يا آنكه پس از چهل روز يا چهل سال. آيا نمي‏بيني كه از حالات نفس آن پختگي و كمال و وقار چهل‏سالگي است و آن بعد از چهل سال نوبت به او مي‏رسد و آن وقت ظاهر مي‏شود پس چون اين مطلب را در مقام جسم دانستي مي‏گويم كه به همين نهج است مددهاي هر عالي كه به داني مي‏رسد عالي همه را در يك آن دارد و داني در آنات عديده آن را مي‏يابد مانند مثلث كه وتر آن يك ذرع است مثلاً و نقاط عديده است و در زاويه آن همه يك نقطه است و آن يك نقطه مقابله با همه دارد و همه آن وتر در نزد آن يك نقطه حاضر است بفهم چه مي‏گويم.

پس اين بدن جسماني دنياوي زماني چه از ائمه سلام اللّه عليهم و چه از انبيا و چه از مؤمنين نشود كه

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 294 *»

جميع حالات صادره از جسم را در عرض ازمنه در حال واحد داشته باشند كه در آنِ واحد هم صحيح باشند و هم مريض و هم متحرك باشند و هم ساكن هم ناطق باشند و هم ساكت و همچنين نشود كه در آنِ واحد ملتفت دو امر باشند و صاحب دو تصور و دو خيال و دو فكر باشند پس از اين جهت علوم جسماني ايشان به تدريج به خاطر ايشان مي‏رسد و به تدريج از ايشان بروز مي‏كند اگرچه در مقام نفس داراي جميع آنها در آنِ واحد باشند پس در مقام جسم آن حالت را كه از ايشان در آن آن بروز كرده دارا هستند و آن حالات ديگر را فاقدند و تا به خاطر ايشان نرسد ندانند و هر وقت كه به خاطرشان رسيد مي‏دانند و در هريك از ايشان حامل آن خيال كه به خاطر ايشان مي‏رسد ملك است چرا كه هيچ امري نيست كه ملكي حامل آن نباشد پس تا آن ملك بر قلب ايشان نازل نشود آن امر را ندانند و هميشه منتظر نزول ملكند پس اين است معني آنكه تا جبرئيل بر پيغمبر9 نازل نمي‏شد مسئله را نمي‏دانست اگرچه در عالم نفوس عالم به آن مسئله بودند لكن خواطر جسماني تدريجي است و با هم صدمه مي‏زنند و يك يك به خاطر مي‏رسند به جهت عدم تحمل جسم زماني پس اين بود كه چيزي از پيغمبر مي‏پرسيدند و نمي‏دانست تا جبرئيل بيايد و بسا آنكه تا چهل روز وحي به تأخير مي‏افتاد به جهت آنكه وحيهاي ديگر صدمه به آن مي‏زد و وحيهاي ديگر كه لازم‏تر بود و قلب مشغول به آنها بود صدمه بر آن مسئله مي‏زد اگرچه آن ملك هم كه بايست نازل شود و آن خاطر را بياورد استفاده از نفس نبي مي‏كرد پس در مثل مي‏گوييم كه ملك از درياي نفس نبي غرفه برمي‏دارد و در قلب جسماني نبي خالي مي‏كند و اين غرفه‏ها تدريجي است و بايد به تدريج بردارد و به تدريج بريزد و قلب متحمل آن نيست كه غرفه‏هاي بسيار را در آنِ واحد تلقي كند بفهم كه مسئله را به حول و قوه خداوند بسيار آسان بيان كردم.

حال انبيا و مؤمنين هم همچنينند الا اينكه ملك ائمه سلام اللّه عليهم كلي است و ملائكه انبيا و مؤمنان جزئي است پس مؤمنان هم آنچه مي‏گويند به تأييد روح‏القدس است كه خدا مي‏فرمايد كه اولئك الذين كتب في قلوبهم الايمان و ايّدهم بروح منه يعني در دلهاي ايشان ايمان نقش شده

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 295 *»

است و ايشان را مؤيد كرده است به روحي از جانب خود كه يكي از فروع روح‌القدس باشد كه با ائمه است پس مؤمنان هم اگرچه نجيب باشند نشود كه در آنِ واحد داراي كل علوم در عالمِ ظاهر باشند بلكه به تدريج به ايشان مي‏رسد و بسا آنكه مدتي بگذرد و به خاطر ايشان امري نرسد به جهت خطور غيرش. پس بعد از اين اصحاب تسليم غلو نكنند و حرفهاي ناشايست نگويند.

پس نجيب كلي داراي كل علوم كلي است در مقام نفس و به تدريج به دل او مي‏رسد و اما نجيب جزئي داراي كل علوم در مقام نفس خود نباشد و لكن او را چشمي بيناست كه مي‏تواند كل علوم را به تدريج نفساني تحصيل كند اگر خدا بخواهد و علومي هم كه نجيب كلي دارد علوم كليه است مانند آنكه مثل آوردم كه مسئله شك ميان سه و چهار را مي‏داند اما هركس را كه در دنيا شك كرده و خواهد كرد و ممكن است كه بكند لازم نيست كه بشناسد چرا كه آن كار شخص مطلق است و مؤمن در مقام اطلاق نيست بلي بزرگ‏تر و مقدم‏ترِ ساير افراد است و او را كلي گفتيم به اين جهت كه آئينه نفس او به كلي پاك و روشن و صيقلي شده است.

و اگر مثلي در اين مقام خواهي عرض مي‏كنم كه فرض كن كره‏اي از آهن كه اول يك ذره از آن را صيقلي مي‏كني مانند آئينه كه عكس مقابل در آن مي‏افتد و آن خورده صيقلي مقابل هرجا باشد همان جا را مي‏بيند و اگر جاي ديگر را بخواهد ببيند بايد بگردد روي خود به آن كند تا آن را ببيند و هرگاه آن مكان صيقلي وسيع شد و جاهاي ديگر هم صيقلي شد تا كل آن صيقلي شد آن وقت از همه طرف مي‏بيند و ديگر حاجت نيست كه بگردد به سمتي، تو وقتي مي‏گردي كه چشم تو عضو مخصوصي باشد هرگاه كل بدن تو مانند اهل جنت چشم باشد و همه بدن تو بينا باشد ديگر حاجت به گشتن نيست و اطراف خود را مي‏بيني به جميع بدن خود حال فرق مابين نجيب كلي و نجيب جزئي چنين است نجيب جزئي قدري از نفس او بينا شده مواجه با هرجا هست همان جا را مي‏بيند و اگر جاي ديگر را بخواهد ببيند بايد در آن تدبر و تفكر كند و از پي آن رود تا آن زمان كه او را بيابد و چون او را يافت درست آن را خواهد ديد و اما نجيب كلي ديگر نبايد بگردد از پي آن همه را پيدا كرده دارد

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 296 *»

و همه را مي‏بيند و مي‏داند و اينكه مي‏گويم همه را مي‏داند نه آنكه جميع جزئي و كلي ملك خدا را زيرا كه همه كلي و جزئي را چنانكه دانستي جز حجت مطلق كسي نمي‏داند.

پس علوم نجبا مخصوص است به علمهاي كلي چنانكه مثل آوردم سابقاً و تفاضل ميان نجباي كلي به علمهاي جزئي است هريك كه علوم جزئيه را بيشتر مي‏داند او احاطه‏اش بيشتر است و نفسش لطيف‏تر و شبيه‏تر به ائمه هدي سلام اللّه عليهم اجمعين و همچنين بوده‏اند جميع انبيا و اوليا كه تفاضل ايشان به علمهاي جزئيات بوده آيا نمي‏بيني كه معجزه عيسي به آن بوده كه خبر مي‏داد كه مردم در خانه خود چه خورده‏اند و چه ذخيره كرده‏اند و اين از علوم جزئيه است و علوم كليه معجزه پيغمبران نيست و به علوم كليه تفاضل بر يكديگر نجويند و به همين‏قدر در مقام علم آن اعلام كفايت مي‏شود.

فصل

اما نقبا مقام ايشان اگرچه در عالم نفوس است ولي ايشان در سير و سلوك خود چشم از نفوس پوشيده‏اند و مقام ايشان مقام عقلي است كه در آئينه نفس ايشان افتاده است و به آن چشم هميشه نگرانند و آن عرصه براي ايشان روشن شده است و ساير عرصات تاريك پس به جهت اين معني ايشان محل مشيت الهي كه تعلق به وجود ايشان گرفته شده‏اند و آلت مشيت و سبب مشيت الهي شده‏اند كه به آن سبب و به آن آلت ساير مراتب وجود ايشان آفريده شده است پس به اين واسطه صاحب قوت و قدرت و تصرف گرديده‏اند و به مشيت الهي و امر الهي كارها مي‏توانند كرد و تصرف در هرچه تابع وجود ايشان باشد و اضعف از ايشان باشد مي‏توانند نمود و تكميل هر ناقصي مي‏توانند كرد تا به هر رتبه كه بخواهند بدارند زيرا كه ايشان قوي باشند و در ملك خداوند چنان مقدر است كه هر قوي به توجه و مقارنه تواند تكميل ضعيف را بكند چنانكه تو قوي هستي در حركت مي‏تواني تكميل سنگ ضعيف را كني و او را به حركت درآوري و با آلات جسماني دست و پا كارهاي جسماني مي‏تواني كرد پس آنان كه عقل ايشان كامل شده است و در مقام عقل محل مشيت شده‏اند و نماينده مشيت الهي شده‏اند و از صفا و لطافت حاجب او نگرديده‏اند پس به معاضدت او چنانكه خدا

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 297 *»

مي‏فرمايد لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون يعني ايشان پيشي بر خدا در گفتار نگيرند و به امر او عمل كنند پس چون واصل به آن مقام شدند و از خواهش خود درگذشته به مقتضاي ٭تو آمد خورده‌خورده رفت من آهسته آهسته٭

از خودي بگذشته يكسر او شده
  نعره اني انا الناري زده

از خود گذشتند و مشيت و اراده خدا را بر اراده خود در جميع احوال و امور و مقامات ترجيح دادند پس در اين هنگام چشم بيناي خدا و گوش شنواي او و زبان گوياي او و دست تواناي او و پاي پوياي او شوند و آنچه خواهند يعني آنچه خدا خواهد بكنند به طور تكميل و از هيچ‌چيز كه اضعف از ايشان باشد برنمي‏گردند مگر هرگاه چيزي از ايشان اقوي باشد كه در نزد او خوار و كوچك و ذليلند چنانكه مي‏بيني كسيكه دستش و بازويش صاحب قوت است پنجه هركس را كه ضعيف‏تر از اوست مي‏برد و اما كسيكه پنجه‏اش از او قوي‏تر است از او عاجز است و چاره او را نمي‏تواند كرد و در آن مقام هم به همين‏طور است بدون تفاوت پس دست تواناي خدا مي‏شوند بر هركس ضعيف‏تر است اما چون به نزد پيغمبري يا كسي اقوي شوند چنان خاضع و خاشع گردند كه نهايت ندارد چرا كه ايشان احترام اقويا را به نهايت مي‏دارند و حق قوي را ضايع نمي‏كنند.

و باز در اين مقام هم جهال چون از ما شنوند كه نقبا محل مشيت الهي باشند و دست تواناي اويند چون جهال حفظ مراتب نمي‏كنند يا به حد افراط مي‏روند يا به حد تفريط في‏الفور گمان مي‏كنند كه نقبا آنچه بخواهند بكنند در هرجا و هر مقام مي‏كنند حتي آنكه اگر بخواهند كه پيغمبري را از پيغمبري عزل كنند مي‏توانند يا اگر بخواهند جمله آسمان و زمين را بر هم زنند مي‏توانند چرا كه ايشان محل مشيت خدا شده‏اند و خدا كه عاجز نيست پس ايشان مي‏توانند چنين عملي كنند نعوذباللّه از اين قول و نقبا از اين قول ترسان و خائفند و به سوي خدا پناه مي‏برند و از اقويا به اين قول شرمسار مي‏شوند پس بايد تفصيل مقام را عرض كنم شايد جهال كه اصحاب غيّ و ضلالند از اين غلوّ قبيح بازگشت نمايند.

پس عرض مي‏كنم كه عالم غيب مانند عالم شهاده است بعينه و در آنجا هم بعضي قوي هستند و بعضي ضعيف چنانكه

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 298 *»

در اينجا هم بعضي قوي هستند و بعضي ضعيف در اينجا بعضي كليند و سيّد و مولا و بعضي جزئي و كوچك و بنده در آنجا هم امر چنين است بعضي كليند و سيّد و مولا و بعضي جزئيند و كوچك و بنده بدون تفاوت حال هرگاه يكي از نفوس شريفه از خودي خود گذشت و متوجه خداي خود شد و آئينه نماينده اسماء و صفات او شد و نماينده مشيت او گرديد جميع افعال او مستند به خداوند مي‏شود و به خدا بينا و شنوا و گويا و توانا مي‏شود و افعال خدايي از او ظاهر مي‏گردد لكن صاحب تصرف مي‏شود در هركس كه از او ضعيف‏تر است و با وجود اين مقهور آن كس است كه از او قوي‏تر است مثَل اين حكايت آنكه سه نفر مؤمن باشند يكي ضعيف و يكي قوي و يكي وسط و هرسه للّه و في‌اللّه عمل كنند و هر سه در مقام خود مضمحل باشند در نزد آن وجه مشيت خدا كه تعلق به ايشان دارد و به خدا عملها كنند لكن مع‏ذلك آن وسط قدرت بر آن‌كه از آن اقوي است ندارد اگرچه از آن اضعف قوي‏تر باشد و به جهت اين است كه اسمها و صفتهاي خدا بعضي از بعضي اعظمند و اقوي و اشرف اگرچه «رحيم» اسم خداست و شرافت دارد اما اسم «رحمن» از آن اقوي است و همچنين اگرچه اسم «رحمن» قوي است اما اسم «اللّه» از آن اقوي است و هكذا اگرچه «اللّه» اسم قوي است و بزرگ است اما اسم «هو» از آن اشرف و اقوي است و همچنين اگرچه امام حسين شريف و عظيم است صلوات اللّه عليه اما امام حسن7 از آن اقوي و اشرف است و حضرت امير7 از هر دو اقوي و اشرف و حضرت پيغمبر صلوات اللّه عليه و آله از هر سه اقوي و اشرف است پس از اين مثلهاي نغز امر خود را درياب و بر صراط مستقيم مستوي شو و دست از غلوّ و حرفهاي عاميانه بردار.

پس نقبا اگرچه يكي از ايشان قوي و شريف و آئينه مشيت خدا شده باشد و جميع مراتب وجود او نوراني شده باشد و آئينة سرتاپانماي مشيت خدا شده باشد اما آئينه سرتاپانماي آن وجهِ مشيت است كه به او تعلق گرفته و باز از حد خود و مقام خود بيرون نمي‏رود و در نزد آن‌كه از او اقوي است ضعيف و مقهور است و مع‏ذلك قادر بر تصرف در هرچه از آن اضعف است مي‏باشد نه هرچه از آن اقوي است و نه آن است كه هر

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 299 *»

چه بخواهند از او بتواند كرد و اگر چنين بود ديگر فرق مابين هيچ‏يك از ايشان نبود بلكه فرق مابين ايشان و پيغمبران نبود و همچنين است علوم و ساير احوال و صفات ايشان و هريك از ايشان از قوي‏تر استمداد مي‏جويند اگرچه به مادون خود مدد دهند و مادون خود را تكميل توانند كرد و همچنين نه چنين است كه جمله آسمان و زمين و ملك خدا را بتوانند تكميل كنند و تغيير دهند و چيزي بر ايشان پوشيده نباشد حاشا و كلا بلكه هريك را مقامي خاص است و فوق كل ذي‌علم عليم امري محقق است.

فصل

بدان‏كه نقبا را نيز دو مقام است مقام كليّت و مقام جزئيّت زيرا كه بعضي از ايشان را آن‏قدر صفا حاصل شده است كه نماينده جميع صفات مشيت شده‏اند و فرونگذاشته‏اند امري از امور را يعني آن مشيت كه به ايشان تعلق گرفته است و بعضي از ايشان آن‏قدر صفا براي ايشان حاصل نشده است بلكه نماينده بعضي از شئون مشيت متعلقه به خود شده‏اند چنانكه درباره نجبا شنيدي پس نقبا بعضي جزئي باشند و بعضي كلي و مراد از كلي نه كلي در ملك خداست زيرا كه نقابت كليه مطلقه در ملك مخصوص آل‏محمد است: چنانكه نجابت كليه مطلقه در ملك مخصوص ايشان است و نقابت و نجابت مطلقه دو اسم از اسماء شريفه ايشان است و ايشان نقيبند به طور اطلاق در مقام عقل كلّي مطلق و نجيبند به طور اطلاق در مقام نفس كليّه مطلقه و هريك از شيعيان كه به مقام نفس رسيد اسم نجابت خود را به او انعام مي‏فرمايند چنانكه اسم امامت را به امام عدل كه به جماعت نماز مي‏كند داده‏اند و اسم شهادت را به آن شاهد عدل كه شهادت به راستي مي‏دهد داده‏اند و اسم ولايت را به پدر رؤف مهربان بر اولاد خود داده‏اند.

حال همچنين هريك از شيعيان كه به مقام نفوس رسيد و حروف آن كتاب را خواند و چشم نفساني او باز شد به او اسم نجابت خود را انعام كرده‏اند و هركس از ايشان كه به مقام عقل رسيد اسم نقابت خود را انعام كرده‏اند و همه اين اسماء به طور حقيقت و اطلاق و كلي از ايشان است پس هريك كه بر جميع شئون نفس خود اطلاع پيدا كردند نجيب كلي شدند و هركس بر بعض شئون نفس

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 300 *»

خود اطلاع پيدا كرد نجيب جزئي شد پس كلي و جزئي نسبت به شئون خود ايشان است نه نسبت به ملك و به آن‌كه بالاتر است و همچنين نقيب هريك مطلع بر جميع شئون عقل خود شدند و در جميع جهات نماينده مشيت متعلقه به خود شدند نقيب كلي شدند و هريك كه اطلاع بر كل به هم نرسانيدند و در بعض شئون نماينده‏اند ايشان نقيب جزئي شدند پس چنانكه نجيب جزئي همه علوم را نمي‏دانست و كلي همه را مي‏دانست نقيب جزئي هم قادر بر جميع تصرفات نباشد و كلي قادر بر جميع تصرفات در مادون و اضعف از خود باشد بفهم چه مي‏گويم و در دين خداوند غلو منما كه هلاك شوي.

پس به جهت توضيح مطلب مي‏گوييم كه مقام نقيب كلي مقام عرش است كه مقام عقل كلي را نسبت به مقام و رتبه خود دارد و دارنده جميع شئون عقليه جسمانيه است و نجيب كلي را مقام كرسي است كه در عالم اجسام دارنده جميع شئون نفسي است و نقيب جزئي را مقام فلك‌شمس است كه آيت عرش است و عرش كوچك خداست و قطب و مركز افلاك است و صاحب ضراح است كه او را چهار ركن است در مقابل اركان عرش اعظم ولي آناً فآناً مدد بايد از عرش به او برسد و دارنده مقام ظاهر است و بس و داراي مقام باطن نيست مگر به طور حكايت و جميع فلك چهارم صيقلي نيست كه نماينده عرش باشد بلكه همان مقدار قرص آفتاب از آن صيقلي است و همه او نماينده نيست و بكلّه عرش نيست پس او عرش اسفل جزئي است و مقام نجيب جزئي مقام ساير افلاك است كه آنها هم جميعشان مكوكب نيست بلكه يك عضو از اعضاي ايشان نوراني شده و هريك نماينده شأني از شئون كرسي هستند كه زحل عاقله كرسي را شرح كند و مشتري عالمه آن را و مريخ واهمه آن را و زهره خيال آن را و عطارد فكر آن را و قمر حيات آن را پس افلاك مقام نجباي جزئي را دارند پس نجيب كلي از نقيب جزئي اعلي و اشرف باشد و نجيب كلي از نقيب كلي مدد مي‏گيرد و به نقيب جزئي مي‏رساند و نقيب جزئي از نجيب كلي مدد مي‏گيرد و به نجيب جزئي مي‏رساند از اين مثل نغز مطلب خود را درياب.

پس نقيب كلي يعني آن كه در ذات خود كلي است يعني همه ذات خود را منور كرده است و نقيب

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 301 *»

جزئي يعني آن كه در ذات خود جزئي است يعني همه ذات خود را منور نكرده و نجيب كلي هم همچنين است كه كل ذات خود را منور كرده و نجيب جزئي آن كه بعض ذات خود را منور كرده است و هرگز مپندار كه كلي ملك خدايند چرا كه كلّي ملك جز آل‏محمد: كسي نيست.

فصل

بدان‏كه چون حضرت خاتم پيغمبران صلوات اللّه عليه و آله در مقام ظهور عقل كلي است و حضرت خاتم اوصيا7 در مقام ظهور نفس كلي است و نفس حضرت رسالت‌پناهي است و جميع عالم از شعاع و نور ايشان است پس در ميان اشعه هركس جهت عقل بر او غالب است او را خصوصيتي به حضرت خاتم پيغمبران است و هركس بر او جهت نفس غالب است او را خصوصيتي به حضرت خاتم اوصيا است اگرچه همه تابع وجود همه‏اند مانند آنكه اگرچه جميع مواليد سفليه از گردش افلاك است و به تربيت همه آن وابسته است و كل افلاك دخيل در كل ارض و مواليد است لكن آنها كه فلاح و زارع و اهل بيابانها و كوهها هستند تابع زحل هستند و زحل را خصوصيتي در تربيت ايشان است و آنها كه عالم و فقيه و دانشمندند خصوصيتي به مشتري دارند و صلاح و فساد حال هر كوكبي تأثير خاصي به متعلقات خود دارد.

حال همچنين اگرچه آن دو بزرگوار هر دو مدبّر روزگارند لكن آنها را كه عقل در ايشان غالب است اختصاصي به حضرت نبوت‌پناهي است و آنها را كه نفس در ايشان غالب اختصاصي به حضرت ولايت‌مآبي است پس از اين است كه مي‏گوييم نقبا آئينة نماينده اسرار نبوت باشند و نجبا آئينه نماينده اسرار ولايت هستند و اين امر به محض تشبيه نيست بلكه واقعيت دارد و نقباي كلي را اختصاصي به باطن نبوت است چرا كه باطن نبوت را جميع شئون عقل مطلق بالفعل است و نقباي جزئي را اختصاصي به ظاهر نبوت است چرا كه دانستي كه ظاهر نبوت داراي كل مايظهر من النبي در آنِ واحد نيست بلكه بايست جبرئيل و ساير ملائكه مسئله به مسئله براي ايشان بياورند و همچنين نجيب كلي را اختصاصي به باطن ولايت است كه مستجمع جميع شئون نفسانيه هستند بالفعل و نجيب جزئي را اختصاصي به ظاهر

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 302 *»

ولايت است كه مستكمل جميع مايظهر من الولي بالفعل در آنِ واحد نبودند و به تدريج در ايشان بروز مي‏كرد و از اين جهت نبي را حال بعثتي و ولي را حال نصبي است بفهم كه چه مي‏گويم اگرچه من هم نمي‏دانم كه چه مي‏نويسم و آن كه مي‏نويسد ديگري است و او عالم است به آنچه مي‏نويسد.

باري پس مثل مراتب نبي و ولي هم8 همان عرش و كرسي و آفتاب و ماه است كه مثل آوردم و چون وضع زمان را تغييرهاي كلي به هم رسيد و مرا هم كسالت دريافت از طول كتاب به همين‏قدر هم در اين مقام اكتفا مي‏كنم و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين. ٭درخانه اگر كس است يك حرف بس است٭.

فصل

در بيان اعداد اين بزرگواران در هر عصري كه آيا در هر عصري چند نفر نقيب و چند نفر نجيب است. حق مقام اين است كه مشايخ رضوان اللّه عليهم چون قرار ايشان بر اين بوده است كه چيزي تا منصوص نباشد و شاهدي از اخبار اهل‏بيت: براي آن نداشته باشند نگويند و در كتاب خود ذكر نكنند براي اين بزرگواران عددي به خصوص به طور يقين ذكر نكرده‏اند مگر آنكه اكتفا به آن يك حديث كرده‏اند به طور ابهام كه در شأن امام عصر7 رسيده است كه فرمودند نعم المنزل طيبة و ما بثلثين من وحشة يعني خوب جايي است طيبه و هرگاه در جايي سي‏نفر باشند ديگر تنها نيستند مي‏فرمايند كه از اين حديث مظنون مي‏شود كه سي‌نفر از شيعيان هميشه با آن حضرت هستند و چون تا به مقام نقابت فايز نباشند مشكل است كه دايم با آن حضرت باشند پس احتمال مي‏رود كه نقبا در هر زمان سي‏نفر باشند و به همين‏قدر اكتفا كرده‏اند و عددي يقيني براي نقبا و نجبا ذكر نفرموده‏اند و گويا حديثي ديگر به نظر مبارك ايشان نرسيده و از اين جهت سكوت فرموده‏اند يا مصلحت در ابراز آن نديده‏اند و از اين جهت تعيين نفرموده‏اند به هر حال اين ناچيز به حديث نص بر اعداد ايشان برخورده آن را به رشته تحرير مي‏آورم و دليل عقل و كتاب هم بر آن مساعدت و تأييدي مي‏نمايد.

پس عرض مي‏كنم كه در كتاب «عوالم العلوم» از كتاب «بصاير الدرجات» نقل كرده است به سند متصل از حضرت ابي‏عبداللّه7

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 303 *»

كه فرمود كه چون خدا خواهد كه خلق كند امامي مي‏گيرد به دست خود شربتي از زير عرش و مي‏دهد آن را به ملكي از ملائكه كه مي‏رساند آن را به امام كه امام بعد از آن شربت موجود شود پس چون چهل‌روز از آن بگذرد مي‏شنود صدا را در شكم مادر خود و چون متولد شود حكمت به او داده شود و بر بازوي راست او نوشته شود و تمّت كلمة ربك صدقاً و عدلاً لا مبدّل لكلماته و هو السميع العليم پس چون به او مي‏رسد ياري مي‏كند خدا او را به سيصد و سيزده ملك به عدد اهل بدر و با او خواهند بود هفتاد مرد و دوازده نقيب اما هفتاد نفر را مي‏فرستد به سوي آفاق كه دعوت كنند مردم را به سوي آنچه دعوت مي‏كردند پيشتر و قرار دهد خدا براي او در هر موضعي مصباحي كه مي‏بيند به آن مصباح اعمال ايشان را، تمام شد حديث شريف و اين حديث صريح است در اينكه عدد نقبا دوازده است و عدد نجبا هفتاد.

 و مؤيد اين معني است آنچه خداوند در قرآن مي‏فرمايد سنة اللّه التي قدخلت من قبل و لن‏تجد لسنة اللّه تبديلاً و لن‏تجد لسنة اللّه تحويلاً و قول خداوند كه مي‏فرمايد لتركبنّ طبقاً عن طبق و حديث شريفي كه متفقٌ‌عليه است كه لتركبنّ سنن من كان قبلكم حذو النعل بالنعل و القذة بالقذة حتي انهم لو سلكوا جحر ضبّ لسلكتموه وامثال اينها و چون در امت سابق نظر كرديم خدا مي‏فرمايد در بني‏اسرائيل كه بعثنا منهم اثني‏عشر نقيبا و بني‏اسرائيل دوازده سبط بودند و در هر سبطي نقيبي بود پس بايست كه در اين امت هم نقبا باشند به عدد ايشان خلاصه اينها مؤيد آن حديث شريف مي‏شود كه نقبا در عصر هر امامي دوازده نفرند چنانكه در بني‏اسرائيل دوازده نقيب بودند پس بنابراين حديث شريف مي‏شود كه آن سي‏نفر كه در آن حديث سابق مي‏باشند نقبا و كبار نجبا باشند چرا كه تصريحي در آن حديث شريف نيست بر آنكه همه نقيبند پس يحتمل كه از هر دو طايفه‏اند.

و نيز سي‏نفر بودنِ نقبا را هم وجهي است به مقتضاي حديثي كه در كافي است در حدوث اسماء الهي كه مي‏فرمايد كه خدا اسمي خلق كرد و آن اسم را چهار جزو كرد جزوي را پنهان كرد و سه جزو را آشكار و هريك از آن سه جزو را بر چهار ركن قرار داد كه دوازده ركن پيدا شد بعد در هر ركن

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 304 *»

سي‌اسم قرار داد تا آخر حديث كه باطن اين حديث آن باشد كه آن اسم حقيقت محمديه است صلوات اللّه عليها آن را چهار قسم كرد يك قسم را پنهان كرد كه مقام نبوت باشد كه مقام معني و غيب است و سه قسم را آشكار كرد كه مقام ولايت باشد بعد آن را بر دوازده ركن قرار داد كه دوازده امام باشد و در هر ركن سي‌اسم قرار داد كه در باطن مراد آن باشد كه با هر امامي سي نقيب كه درجات شئون ولايتند قرار داد كه جمله اسماء الهي سيصد و شصت شد و اين عدد نقبا باشد از اول تا آخر پس به اين لحاظ حديث سي‏نفر راست مي‏آيد و از براي هريك وجهي است و علم به حقيقت حال در نزد خداست و اما نقبا كه در خدمت امام عصر عجل اللّه فرجه خواهند آمد در كتاب امامت ذكر آن شد و اما نقباي مهديين كه بعد از امام عصرند يا در زمان او آن هم در صدر همين مجلد در جايي كه اخبار را ذكر مي‏كرديم ذكر شد و آن هم مؤيد حديث دوازده مي‏شود بالجمله از براي دوازده وجوه وجيهه است و شواهد بيّنه و لكن به مقتضاي ٭ره چنان رو كه رهروان رفتند٭ ما هم زياده بر اين نمي‏نويسيم و باشد تا خداوند در هر وقت كه مصلحت مي‏داند ابراز امر ايشان را بفرمايد و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين و رهطه المخلصين.

مقام سيوم

در اثبات لزوم طاعت و معرفت و محبت ايشان و اينكه معرفت ايشان از اركان دين و قوائم شرع مبين است و در ميثاق عهد به ولايت و طاعت ايشان گرفته شده است و اين مقام اگر نه اين ايام بود شرح و بسطي زياده مي‏خواست و لكن حال به اجمال اكتفا مي‏شود و چون احاديث دالّه بر اين مطالب سابقاً در جاي استدلال به اخبار گذشته است ديگر حاجت به اعاده نيست و گمان مي‏كنم كه قومي كه بر اين مقام بگذرند و اختصار سخن مرا ببينند بگويند كه فلاني عاجز از اثبات مدعاي خود شده و از اين جهت به اختصار كوشيده ولي دانشمندان كه به اين كتاب من البداية الي النهاية نظر كنند مي‏فهمند كه خداوند آن قدر به اين ناچيز انعام كرده است از علم كه عاجز به حول و قوه او نشوم و اما خودم از حيثيت

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 305 *»

نفس خودم از يك ورق اين كتاب عاجز بوده‏ام و هستم ولي به فضل و قوه و حول او عاجز نيستم ولي چه كنم كه مقتضي نيست و موانع بسيار پديد آمده است و دست قضا دست مرا بست پس به قدر مقدور حركت مذبوحي مي‏كنم و هرچه خداوند بر قلم اين تبه‏روزگار جاري كند مي‏نويسم و لاحول و لا قوة الا باللّه العليّ العظيم و شرح اين احوال را هم در چند فصل بيان مي‏كنم.

فصل

بدان‏كه اخبار و احاديث بر جمله اين مطالب سابقاً ذكر يافته اعاده نمي‏كنم ولي بعضي ادله عقليه ظاهره بيّنه اقامه مي‏نمايم تا ببينم خدا چه خواسته است و چه خواهد خواست.

بدان‏كه بعد از آنكه دانستي از ادله زياده از حوصله خلق زمان كه چنين بزرگواران در هر زمان هستند و آنها شيعيان خاصند و آنها اشبه خلقند به ائمه خود در جميع احوال و اقوال و افعال ديگر شبهه در اين نخواهد ماند كه طاعت ايشان طاعت خدا و معصيت ايشان معصيت خداست و ردّ بر ايشان ردّ بر خداست و زياده بر آن آنكه خداوند عالم جل‏شأنه خالق خلق است از عدم و مردم را از عرصه امكان به عرصه اكوان آورده و بر ايشان نعمت فرموده و شكر نعمت او آن است كه هر نعمتي كه داده در راه رضاي او خرج شود و به آن نعمت عصيان او نشود و رضاي او در طاعت و بندگي است كه صلاح معاد و نظام معاش خلق به آن است پس عقلاً به اين جهت لازم است اطاعت و بندگي خالق جل‏شأنه و چون خداوند عالم جل‏شأنه از ادراك ما برتر است و ما قابل رؤيت او نيستيم و لايق استماع كلام و وحي نباشيم و نمي‏توانيم از او طريق طاعت و بندگي را تلقي نمود پس مبعوث كرد خداوند در ميان ما كساني را كه شايسته استماع وحي او و علم به رضا و سخط او باشند و بتوانند به خلق او برسانند و ايشان انبيا هستند و ايشان واسطه‏اند ميان خدا و خلق و از خدا مي‏گيرند بلا كيف و به خلق مي‏رسانند و ايشانند محل مشيت خدا و دست توانا و زبان گويا و چشم بينا و گوش شنوا و رخساره رخشاي خداوند عالم به جهت آنچه پيش دانسته‏اي و نتوان خدا را ديد مگر از ايشان و نتوان از او شنيد مگر از زبان ايشان پس طاعت خدا معقول نيست مگر به طاعت ايشان و بندگي او متصور نيست مگر به بندگي ايشان از اين جهت

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 306 *»

خدا در آيات محكمات فرمود من يطع الرسول فقداطاع اللّه يعني هركس اطاعت كند رسول را خدا را اطاعت كرده است و فرمود ان الذين يبايعونك انما يبايعون اللّه يعني كسانيكه با تو بيعت مي‏كنند اي محمد با خدا بيعت كرده‏اند و فرمود و مارميت اذ رميت و لكنّ اللّه رمي يعني اين خاكي كه تو به چشم كفار ريختي تو نريختي و لكن خدا ريخت و هكذا در زيارت مي‏خواني من احبكم فقداحب اللّه و من ابغضكم فقدابغض اللّه و من اعتصم بكم فقداعتصم باللّه و در زيارت ديگر مضمونش اين است السلام علي من عرفهم فقدعرف اللّه و من جهلهم فقدجهل اللّه و هكذا در اين خصوص زياده از حد روايات است و سبب همين است كه ايشان ظاهر خدايند در هر باب چنانكه فرمودند نحن معانيه و ظاهره فيكم يعني ما معاني خداييم و ظاهر او در ميان شما و از رسول9 مروي است من رآني فقدرأي الحق پس خدا را اطاعتي نيست مگر اطاعت ايشان و فرماني نيست مگر فرمان ايشان و امر و نهيي نيست مگر امر و نهي ايشان پس به اين جهت شكر منعم به عمل نمي‏آيد مگر به اطاعت ايشان پس مطيع ايشان شاكر و عاصي ايشان كافر است به نعمت خداي عزوجل پس اطاعت ايشان لازم است چرا كه عين اطاعت خداست و خدا را اطاعتي غير اطاعت ايشان نيست و ايشان را اطاعتي غير اطاعت خدا نه پس ايشان مفترض‌الطاعه هستند به اين جهت و از اين‌جهت خدا فرمود ما آتيكم الرسول فخذوه و ما نهيكم عنه فانتهوا يعني آنچه رسول مي‏آورد بگيريد و از آنچه نهي مي‏كند باز ايستيد و بديهي است كه ائمه خلفا و قائم‌مقام رسولند در هر باب و در نزد ما و مذهب ما ديگر دليل نمي‏خواهد و نفس نبي هستند و طاعتشان طاعت نبي و عصيان ايشان عصيان نبي است صلي اللّه عليهم اجمعين و ايشانند مطاع بعد از نبي و نپندار كه مطاعيت آل‌محمد سلام اللّه عليهم در آن چيزهايي است كه نبي9 به مردم نگفته و به ايشان فرموده حاشا بلكه ايشان مطاعند در آنچه گفته و آنچه نگفته اما آنچه نگفته كه بايد روز به روز از ايشان پرسيد و عمل كرد و اما آنچه گفته به اين جهت كه بعد از پيغمبر9 دوام عمل به آنها را ما بايد از امام بعد بگيريم و به تصديق او

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 307 *»

بشناسيم و بفهميم كه بايد تا كي به آن عمل كرد وانگهي كه اين مخصوص آنهاست كه در زمان حضور نبي9 بودند و شنيدند و اما امثال ما در جزئي و كلي مسائل بايد رجوع به آل‌محمد: كنيم و طاعت ايشان طاعت رسول و طاعت رسول طاعت خدا و معصيت ايشان معصيت رسول و معصيت رسول معصيت خداست و در اين شبهه نيست براي هيچ شيعه‏اي.

حال همچنين براي لزوم طاعت نقبا و نجبا بر همان سياق دو معني است يكي آنكه امروز شك نيست كه دست ما از آل‌محمد: كوتاه و فهم عوام ما از درك اخبار و آيات و استخراج مطلب از آنها قاصر است و درك آنها كما هوحقه شأن ايشان است يعني شأن نقبا و نجبا و اگرچه ساير علماي ظاهر هم درك آن را مي‏كنند و اطاعت ايشان هم لازم است لكن اگر لازم شد اطاعت علماي ظاهر به جهت آنكه درك آن اخبار را مي‏كنند اطاعت نقبا و نجبا به طريق اولي لازم است اگر ردّ بر علماي ظاهر ردّ بر خداست و آن شرك است ردّ بر ايشان به طريق اولي ردّ بر خداست و به طريق اولي شرك است پس در اين كلام شبهه نيست كه اطاعت ايشان موافق ظواهر فقاهت و شرايع ظاهره واجب است و ردّ بر ايشان ردّ بر خدا و ردّ بر خدا شرك است البته و ردّ بر رسول اللّه است9 البته و اين معني محل تأمل نيست.

و اما به معني ديگر آنكه ما مي‏گوييم اطاعت ايشان لازم است بعد از معرفت حق ايشان چه ايشان خود اظهار امر خود را نمايند و اقامه حجت بر شأن و مقام خود نمايند و عذر جاهلان را برطرف كنند و چه كسي بالاتفاق ايشان را بشناسد و يقين به شأن و جلال ايشان كند پس چون ايشان را به وصف نقابت و نجابت شناخت و يقين كرد و دانست كه ايشانند لسان‌اللّه و جنب‌اللّه و يداللّه و وجه‌اللّه به طوري كه سابقاً ذكر يافت لازم مي‏شود طاعت ايشان بر او چرا كه در اين هنگام قطع به آن حاصل مي‏شود كه گفتِ ايشان گفتِ خداست و امر و نهي ايشان امر و نهي خداست بلكه اگر ايشان را به اين صفت شناخت كه چنانكه در وسائل روايت كرده است كه مرض مؤمن مرض خداست و عطش او عطش خدا و جوع او جوع خدا و عيادت و اطعام و سقايت او عيادت و اطعام و

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 308 *»

سقايت خداست پس اگر مؤمن آب خواست و ندادي صرف نعمت خدا را در طاعت و راه رضاي او نكرده‏اي پس كفران حق منعم كرده‏اي البته پس ترك طاعت او كرده‏اي پس اگر مؤمن آب خواهد و ندهي عصيان خدا كرده‏اي و كفران نعمت او كه اصل جميع كفرها و شركهاست به عمل آورده‏اي و بر اين قياس كن جميع مضافات را پس از اين جهت هم طاعت ايشان طاعت خداست و اگر ايشان را بر اين وصف نشناخته‏اي و نمي‏داني كه آئينه صفات خدايند يا صفات شيطان معذوري و اگر دانستي كه آئينه صفات خدايند و از تو چيزي خواستند و گفتند چنين بكن و چنين مكن و مخالفت كردي بلاشك عصيان خدا شده است چرا كه بعد از آنكه يقين كردي كه گفتِ ايشان گفتِ خداست پس امر و نهي ايشان امر و نهي خداست پس لزوم طاعت ايشان نه در خصوص مسائل شرعية معروفه است بلكه جميع مسائل شرعيه مقصود است خواه معروفه باشد و خواه غيرمعروفه خواه مجمعٌ‌عليه باشد و خواه غيرمجمعٌ‏عليه خواه مشهور باشد خواه مشهور نباشد خواه منصوص باشد بخصوصه خواه منصوص بخصوصه نباشد آنچه او فتوي دهد و امر و نهي نمايد طاعتش لازم است بر كافه عارفانِ به حق او آيا نمي‏بيني كه تقليد فقيه آنگاه لازم است كه بداني كه او فقيه است و جامع شرايط و اگر نداني واجب نيست.

و حال سخن در اين است كه آيا طاعت همان نقيب و نجيب لازم است و بايد از ساير علما اعراض كرد يا آنكه طاعت هريك طاعت ديگري است. حق در مسئله اين است كه طاعت هريك طاعت ديگري است چرا كه نقبا و نجبا خود امر به طاعت علماي ظاهره فرموده‏اند و طاعت ايشان طاعت خداست و عصيان ايشان عصيان خدا و علماي ظاهر هم تصديق لزوم اطاعت ايشان را دارند اگرچه وصف نجابت و نقابت را ندانند اما از اين باب كه ايشان اعلم علما و افضل فضلايند شك در لزوم اطاعت ايشان ندارند بلكه موافق فتواي بعضي از علما كه با وجود افضل تقليد مفضول را جايز نمي‏دانند با تمكّن انسان از طاعت ايشان تقليد و اطاعت غير ايشان از اين جهت جايز نيست پس نه اين است كه ما كليةً بگوييم تقليد غير ايشان جايز نيست بلكه جميع علماي شيعه را مي‏توان

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 309 *»

تقليد كرد و نوعاً اطاعت ايشان لازم است و عدول از ايشان به غير ايشان جايز نيست اما قول به اينكه تقليد شخص خاصي لازم است و تقليد غير آن روا نيست از مذهب ما نيست و هرگز ما نگفته‏ايم كه تقليد و اطاعت غير نجبا و نقبا روا نيست حتي آنكه ما مثل ساير علما هم نمي‏گوييم كه هرگاه دو فقيه باشند يكي افضل از ديگري واجب است تقليد افضل بلكه موافق طريقه ما جايز است ترك تقليد فاضل و اخذ به قول مفضول و لكن در اين ما را نكته‏ايست كه بايد آن را ايراد كرد.

و آن آنست كه آن كس كه انسان به قول او بايد عمل كند خالي از آن نيست كه آن شخص يا بنفسه و بشخصه مفترض‌الطاعه است از جانب خداوند عالم مانند امامِ حجت معصوم يا آنكه بنفسه مفترض‌الطاعه نيست بلكه به جهت حكايت اوست قول مفترض‌الطاعه بشخصه را. اگر آن شخص بنفسه و بشخصه مفترض‌الطاعه است در اين هنگام عدول از قول او به غير او جايز نيست و روا نيست كه مفضول را مفترض‌الطاعه بشخصه دانند و فاضل را واگذارند و اين قول قول جماعتي از سنيان است كه با وجودي كه حضرت امير را7 افضل از ابوبكر مي‏دانند جايز مي‏دانند امامت مفضول را و واگذاردن افضل را و اگر آن شخص بنفسه مفترض‏الطاعه نيست بلكه راوي است از مفترض‌الطاعه در اين هنگام چون خود آن راوي بنفسه مفترض‌الطاعه نيست و عمل به روايت او مي‏كنيم و طاعت طاعت شخص مفترض‌الطاعه است در اين هنگام مناط يقين به قول شخص مفترض‌الطاعه از روايت هركس كه يقين حاصل شد قول مفترض‌الطاعه معلوم مي‏شود ديگر خصوصيتي براي راوي نيست پس جايز است عمل‌كردن به روايت مفضول و ترك روايت فاضل و فاضل عنداللّه درجه او بلندتر است و اين دخلي به روايت ندارد پس از اين جهت است كه ما عمل به روايت هريك از علما را جايز مي‏دانيم اگر ثقه و عدل باشد خواه فاضل باشد و خواه مفضول و لكن با وجود اين مي‏گوييم كه هرگاه دو نفر دعوا داشته باشند و مدعي كسي را اختيار كند به جهت حكومت و مدعي‌عليه كسي را و آن دو حاكم اختلاف در حكم نمايند چون نصب حاكم به جهت رفع نزاع است آن وقت هريك افضلند بايد آن

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 310 *»

ديگري هم عمل به قول او كند و حكم مفضول را واگذارند بالجمله از مذهب نيست كه امروز تقليد نجيب يا نقيب واجب است و جايز نيست تقليد غير ايشان.

بالجمله از آنچه عرض شد معلوم شد كه اطاعت نجبا و نقبا لازم است چنانكه اطاعت غير ايشان از علما لازم است چرا كه همه راوي قول امامند مگر در هنگامي كه كسي باشد كه از قول او به جهت عدم عدالت و وثاقت علم حاصل نشود به قول امام در آن هنگام عمل به قول او نتوان كرد و متعين شود عمل به قول آن كه ثقه است و عدل است و علم به قول امام از فتواي او حاصل شود و در هنگام منازعه دو حكم بديهي است كه علماي نجبا و نقبا اعدل و اوثقند از غير و حكم ايشان متعين مي‏شود و همچنين هرگاه به واسطه مخالفت نجيب و نقيب با علماي ظاهر هرگاه ايشان براهيني آورند كه معلوم شود اشتباه علما در آن و در آن هنگام علم به قول ايشان حاصل نشود باز متعين شود عمل به قول ايشان چنانكه هرگاه دو نفر از قول فقيه روايتي كنند يكي بگويد من علم دارم كه قول فقيه اين است و ثقه و عدل هم باشد و يكي ديگر بگويد كه من شك دارم يا تزلزل دارم و وثاقت او هم زياد باشد يا نباشد در اين هنگام قول آن‏كس كه از روي بتّ مي‏گويد متعين مي‏شود چرا كه خود آن راوي ديگر متزلزل است در نقل خود و براي خودش هم روا نيست كه به روايت خود عمل كند. باري از آنچه عرض كرديم معلوم شد كه مناط صحت عمل و لزوم طاعت، قطع به قول معصوم است از هرجا كه حاصل شد متبع است خواه يك‏نفر باشد و خواه زياده.

فصل

بدان‏كه در اينجا متذكر مسئله‏اي شدم كه بيان نمايم اگرچه از وضع كتاب بيرون است و لكن به مناسبت لازم شد كه عرض نمايم لهذا اين فصل را عنوان كرده به رشته تحرير درآوردم و آن مطلب آنست كه در ميان علماي ما رضوان اللّه عليهم اجمعين خلاف است كه آيا مردم در زمان غيبت بناي عملشان بايد بر علم باشد يا بر ظن و اگر من عاميانه مي‏نويسم علما نكته نگيرند به جهت آنكه كتاب براي عوام است و بايد حالي عوام شود پس علما خلاف كرده‏اند در اين مسئله.

بعضي را اعتقاد آنست كه در زمان حضور پيغمبر و ائمه:

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 311 *»

علم براي مردم ممكن بود به جهت آنكه ايشان را مشاهده مي‏كردند و اگر نمي‏فهميدند باز مي‏پرسيدند و لغتشان معلوم و قرينه‏ها بر مرادشان بود و مردم مي‏توانستند كه يقين به مراد خدا و رسول بكنند و اما حال در زمان غيبت امام و وفات رسول و ساير ائمه: و ابتلاء دين به دست كذّابين و مفترين و غالين و محرّفين و مشبّهين و خفاء قرينه‏ها و اختلاف اصطلاحها و لغتها و درست نشناختن راويان و غلط كتابها و وقوع تقيه‏ها امر دين بالكليه مشتبه شده است و ما هيچ يقين به مسائل دين و ايمان نداريم و ممكن نيست ما را تحصيل يقين به مسائل شرعيه و جزئيات دين و ايمان كه يقيناً امروز حكم خدا در اين مسئله اين است بلي مي‏توان تحصيل مظنه كرد در بعضي مسائل و بعضي ديگر مجهول و مشكوك مي‏ماند كه مطلقا نمي‏دانيم كه حكم خدا در آن چيست نهايت بعضي مسائل ضروريه است كه متواتر است ميان زن و مرد و سياه و سفيد و بزرگ و كوچك آنها را ما يقين داريم و در آنها هم ما و عوام فرق نداريم و علمي و اجتهادي ضرور ندارد و آنچه علم و اجتهاد ضرور دارد آن مسائل است كه ما به طور قطع و يقين نمي‏دانيم كه حكم خدا چيست پس آنجا بايد سعي و كوشش و اجتهاد كنيم تا تحصيل مظنه بكنيم و خود به مظنه خود عمل كنيم و مردم هم به مظنه ما عمل كنند.

و جمعي ديگر را اعتقاد آن است كه امروز كه سهل است آن روز هم كه امام و نبي بودند و در مجلس ايشان حضور داشتيم آن روز هم يقين به مسائل دين و ايمان نداشتيم و ممكن نبود كه آدمي يقين به دين و ايمان خود كند و امروز هم ممكن نيست و تكليف همه مسلمانان از روز اول تا حالا همين مظنه بوده و هست و مدار عالم و اساس عيش بني‏آدم بر همين مظنه است.

جمعي ديگر گفته‏اند كه مظنه در دين خدا حرام است و انسان بايد كوشش بكند تا آنكه علم حاصل كند به دين خدا و شريعت و شك در حرام‌بودن اصل عمل از روي مظنه نيست و لكن اگر آدمي تفحص كرد و سعي و كوشش به قدر طاقت خود كرد و دستش به علم نرسيد و نتوانست كه علم تحصيل كند آن وقت بايست از باب اكل ميته عمل به مظنه خود كند و مردم هم عمل به مظنه او كنند.

جمعي ديگر گفتند كه عمل به مظنه از اصل

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 312 *»

حرام نيست و بناي شريعت و دين بر مظنه است پس به هر طور كه مظنه حاصل شود خوب است ديگر در اينجا دو طايفه شدند بعضي گفتند كه مظنه خوب است اگر از كتاب خدا و سنت پيغمبر9 حاصل شود و اگر از جاي ديگر مظنه حاصل شود خوب نيست و بعضي ديگر گفتند كه از هرجا كه مظنه حاصل شود چه از كتاب و چه از سنت و چه از عقل و رأي خودمان و چه از خواب و چه از رمل و اسطرلاب يا غير از هرجا كه مظنه پيدا كنيم كه دين خدا در اين مسئله اين است خوب است مگر آن مظنه كه يقين كنيم كه خوب نيست و خدا به آن راضي نيست و اما در باقي جاها مظنه مطاع و درست و اصل همان مظنه است.

و طايفه ديگر بر جميع اين طايفه‏ها رد كردند و گفتند كه دين و مذهب به مظنه نمي‏شود و انسان بايد در دين خدا با قطع و يقين باشد و يقين بداند كه خدا به اين راضي است تا به آن عمل كند و يقين بداند كه خدا به اين راضي نيست تا از آن دوري كند و مظنه آن است كه احتمال غير آن برود چنانكه اگر گفتي مظنه زيد در خانه باشد معنيش آنست كه من يقين ندارم كه هست گاه باشد كه نباشد پس اگر مسئله را گفتيم كه مظنه آنست كه واجب باشد احتمال مي‏رود كه حرام باشد پس هرگاه آن عمل را مي‏كني مظنه كه خدا به آن راضي باشد و احتمال هم مي‏رود كه خدا راضي نباشد پس انسان در دين خدا متزلزل مي‏شود گاه باشد كه به اين عمل مستحق غضب خدا باشد و گاه باشد كه مستحق رحمت باشد پس اصحاب مظنه در دين خدا به ظن خودشان يقيناً به حق نرسيده‏اند و يقين ندارند كه خدا از ايشان راضي است و يقين ندارند كه به واسطه اين دين كه در دست دارند براي ايشان نجات حاصل است و چنين ديني به كار نمي‏آيد و از اين گذشته خدا در هفتاد آيه از قرآن گفته است كه مظنه حرام است و دين به مظنه نمي‏شود و ائمه در حديثهاي متواتر فرموده‏اند كه دين به مظنه نمي‏شود حتي آنكه فرمودند كه مظنه از همه دروغها دروغتر است و فرمودند هركس به مظنه راه رود جميع اعمال او ساقط مي‏شود و هباء منثور است پس موافق كتاب و سنت و دليل عقل بناي دين بر مظنه گذاشتن نشايد و گفتند اگر شما نمي‏توانيد در دين خدا علم حاصل كنيد پس

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 313 *»

فقيه نيستيد چنانكه عوام را شما گفتيد كه چون مظنه نمي‏توانند حاصل كنند فقيه نيستند و بايد تقليد فقيه كنند ما هم به شما مي‏گوييم كه اگر شما نمي‏توانيد تحصيل علم كنيد فقيه نيستيد برويد اطاعت فقيهي بكنيد كه مي‏تواند تحصيل علم كند و از اين گذشته يك آيه از قرآن بياوريد كه خدا رخصت داده باشد كه به مظنه مي‏توان در دين خدا راه رفت يا در مدت عمر خود يك حديث پيدا كنيد كه گفته باشند كه در دين خدا به مظنه مي‏توان راه رفت و اينكه به مظنه مي‏توان راه رفت مذهب سنيان است كه بعد از پيغمبر9 امامي نداشتند و مهارشان بر دوش خودشان افتاده بود اين قول را اختراع كردند و گفتند به مظنه بايد راه رفت و هرگز از مذهب شيعه نبوده است و احاديث زياده از احصا وارد شده است كه در دين خدا بايد به علم راه رفت و شما دليلي نه از قرآن و نه از حديث و نه از عقل داريد كه مظنه جايز است و نهايت دليلهاي شما خبر از دل خود شما مي‏دهد كه ما علم نداريم و ديگر علم غيب كه نداريد كه هيچ‌كس نمي‏تواند كه علم تحصيل كند از دل مردم چه خبر داريد؟ و چون شما از دل خود خبر داريد و خبر داديد كه يقين نداريد به شهادت خود شما معلوم شد كه شما فقيه و عالمِ مذهب اهل‏بيت نيستيد چرا كه خدا و رسول و اهل‏بيت: گفته‏اند كه دين ما به مظنه نيست و اگر شما مدعي آنيد كه يك حديث يا يك آيه داريد كه مظنه در دين خدا رواست بياوريد و دليلهاي شما مبتني بر مقدمه‏هاست كه همه محض ادعاست يا خبر از نفس خود شماست.

باري اين قال و مقال در ميان علماي ما بسيار است و به اين واسطه بعضي بعضي را تفسيق كردند و نسبت به بدعت و ضلالت دادند و بعضي بعضي را هالك دانستند و ديگر نزاعي از اين اعظم كردند بعضي از ايشان فرمودند كه مظنه در دين خدا رواست حتي در اصول دين كه اگر كسي گفت مظنه كه خدا باشد و مظنه كه يكي باشد و مظنه كه عادل هم باشد و مظنه كه پيغمبر آن خداي مظنه‏اي محمد باشد9 و مظنه كه معصوم باشد و مظنه كه حرفهاي او راست هم باشد و مظنه كه امام بعد از او علي باشد و مظنه كه امام دوازده باشد و مظنه كه قيامتي باشد و مظنه كه بهشت راست

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 314 *»

باشد و مظنه كه جهنمي هم باشد و صراطي و ميزاني باشد همين مظنه‏ها كفايت مي‏كند و نجات خواهد يافت و به آن بهشت مظنه‏اي خواهد رفت و آن خداي مظنه‏اي او را مظنه بيامرزد و به بهشت مظنه‏اي ببرد و از جهنم مظنه‏اي مظنه نجات يابد و مظنه كه عمر دروغ گفت و مظنه كه علي راست و همچنين حتي آنكه فرمودند كه جايز است كه شخص در اصول دين تقليد كند از مجتهدي چرا كه اصول دين مشكل است و مردم نمي‏توانند بفهمند. بعضي ديگر فرمودند كه مظنه در دين ممكن نيست و معقول نيست و خدا اين همه مذمت فرموده است مظنه را به جهت همين كه اسباب نجات نيست و به مظنه حجت تمام نمي‏شود و اين همه اخبار وارد شده است كه مظنه مورث نجات نيست پس چگونه شما مي‏گوييد كه مظنه سبب نجات است و اگر انسان خدايي و رسولي را نشناسد پس چگونه مجتهدِ اسلام را از ميان مجتهدين يهود و نصاري ترجيح دهد و تقليد كند اين حرف محض عوام‏فريبي مي‏نمايد به جهت آنكه من به درِ خانه مجتهد خاص مي‏روم بعد از آنكه خدا را بشناسم و رسول را بشناسم و امام را بشناسم و طالب دين ايشان باشم چون بيابم كه اين مجتهد راوي از ايشان است از او قبول كنم و اگر ايشان را نمي‏شناسم از چه به درِ خانه اين مجتهد بروم و به درِ خانه يهودي يا دهري نروم پس اين قول محض عوام‏فريبي است و عمده آن است كه عوام كالانعام مانند گوسفند به درِ خانه ايشان بروند و ضمناً به درِ خانه اوليا كه آن مجتهد با ايشان عداوت دارد نروند و همه مقصود همان است باري اين بحثها را با هم دارند و من در اين ميان مي‏گويم چنانكه شاعر عرب گفته است كه:

و للناس فيما يعشقون مذاهب
  و لي مذهب فرد اعيش به وحدي

يعني هركس بر حسب ميل خود مذهبي دارد و من هم مذهبي جداگانه دارم خلاصه اين فقير هم از اين ميانه مذهبي دارم و اين كتاب و ساير كتبم به آن مشحون است حاجت به آن نيست كه در اين فصل عرض كنم پس در اين فصل تو را بر فطرت خودت مي‏گذارم و به فطرت خود نظر كن ببين كدام يك مناسب اين دين قويم و مذهب مستقيم است همان را اختيار كن و به لوم لائمين راه مرو و دين

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 315 *»

خود را فداي آراء و اهواء مردم مكن كه كسي سبب نجات تو جز خداي تو و شفعاي تو نمي‏شوند.

فصل

بدان‏كه نجبا و نقبا در دين خدا بر بصيرت مي‏باشند و مسائل دين خود را به آن ادله‏اي كه سابقاً عرض شد فهميده به علاوه آنكه چشم ايشان باز شده و حقايق آنچه را كه مي‏گويند مشاهده كرده‏اند و از روي محض دليل سخن نمي‏گويند بلكه دليل را با عيان قرين كرده‏اند و به چشم خدايي در اشياء نگريسته‏اند چنانكه خداوند از قول نبي خود مي‏فرمايد ادعوا الي اللّه علي بصيرة انا و من اتبعني يعني مي‏خوانم به سوي خدا از روي بصيرت و هركس هم متابعت مرا كرده آن هم از روي بصيرت به سوي خدا مي‏خواند حال اين بزرگواران متابعت حضرت رسول خدا را كرده‏اند در اقوال و احوال و افعال پس از روي بصيرت به سوي خدا مي‏خوانند و طالب منزل از پي دليل موصل مي‏رود تا متصل گردد. باري از مطلب اصلي بسيار دور افتادم اين مطالب را غايتي و پاياني نيست پس باز مي‏گرديم به مطلب اول.

از آنچه تا حال عرض شد معلوم شد كه اطاعت نجبا و نقبا لازم است و شبهه در آن نماند و به همين‏قدر اكتفا مي‏نماييم چرا كه بعد از اين بناي كتاب بر اختصار و اجمال است.

فصل

در لزوم معرفت اين بزرگواران. بدان‏كه حكمت الهي را اقتضا آن شده كه مردم را در بدء خلقت نادان آفريند چنانكه مي‏بيني كه وقتي كه متولد مي‏شوند همه نادانند و خورده‌خورده به شعور مي‏آيند و شعور ايشان دو گونه است يكي شعوري طبيعي و ذاتي كه آن قوه درّاكه باشد كه در وجود ايشان گذارده است و اين ادراكي خالص است كه خصوصيتي به چيزي دون چيزي ندارد و ديگري شعوري كسبي است كه از دانايان كسب مي‏كنند و اگر آن شعور ذاتي نبود كسي را فائده‏اي نبود چنانكه سنگ نمي‏تواند كه كسب شعور كند زيرا كه آن شعور ذاتي را به آن قوت ندارد و دور است از ترقي و فهم پس روز به روز انسان ترقي مي‏كند و شعور كسب مي‏كند تا آنكه قابل تعليم الهي مي‏شود و قابل كسب معاني مي‏گردد و قابل آموختن حكمت و دانش مي‏شود آنگاه خداوند عالم به سوي

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 316 *»

او رسولان مي‏فرستد و تكليفات مي‏فرمايد و امر و نهي مي‏كند و ابلاغ حجت خود را مي‏فرمايد و اگر آن شعور و فهم در ايشان نبود به سوي ايشان رسولان نمي‏فرستاد و شعور كسبي را نمي‏توانستند تحصيل كنند و به آن شعور ذاتي خداوند بر احدي حجت نمي‏فرمايد مگر بعد از آموختن شعور كسبي اين است كه مي‏فرمايد و ماكنّا معذّبين حتي نبعث رسولا يعني ما هيچ قومي را عذاب نمي‏كنيم تا آنكه رسولي به سوي ايشان بفرستيم يعني شعور كسبي را به او بياموزيم و بديهي است كه تعليم رسولان بر حسب قوت شعور و ضعف شعورهاست چنانكه فرمودند نحن معاشر الانبياء نكلّم الناس علي قدر عقولهم پس به تعليم رسولان عقلها زياد مي‏شود و هرچه عقلها زياد شد قابل تعليم زياده مي‏شوند و هرچه تعليم زياده شد عقلها زياد مي‏شود مانند آنكه هرچه چراغ قوت گرفت روغن زياده مي‏خواهد و فتيله قوي‏تر مي‏خواهد و هرچه روغن و فتيله زياده شد چراغ قوي‏تر مي‏شود چنانكه امام7 فرمود بالحكمة يستخرج غور العقل و بالعقل يستخرج غور الحكمة يعني به حكمت باطن عقل ظاهر مي‏شود و به عقل باطن حكمت آشكار مي‏شود پس انبيا در اول تعليم عقول ضعيفه را به قدر ضعفشان مي‏فرمايند به آن تعليم عقول تغذّي مي‏كنند و فيض‏يابي مي‏نمايند و به تغذّي و فيض‏يابي اقوي مي‏شوند و قابل تعليم امور جديده مي‏شوند چنانكه در حديث قدسي مي‏فرمايد كلما وضعت لهم حلماً رفعت لهم علما يعني هرچند حلم ايشان را زياد مي‏كنيم علم ايشان را زياد مي‏كنيم و همچنين هرچند حلم ايشان زياد مي‏شود قابل علم زياده مي‏شوند و از اين جهت است كه تحصيل علم را نهايت نيست و بر هر طبقه در هر حال تحصيل علم واجب است و روايت شده است كه طلب العلم فريضة علي كل حال و اگر در مقامي عقل زياد شد و تعليم را نپذيرند از دين خدا خارج مي‏شوند و هلاك مي‏شوند زيرا كه در اول كه انسان مي‏خواهد كه خدا را مثلاً به طفل بشناساند لابد است از اينكه خداي جسماني براي او اثبات كند چون اين را شناخت و شعور او زياد شد حال اگر مقام در همان منزل نمايد البته هالك است و بايد خدا را اقلاً از عالم اجسام بالاتر داند پس به او تعليم مي‏كنند كه خدا در غيب اين اجسام است و

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 317 *»

نهايت خدا را مثالي مي‏گويند و به فكر و خيال، تصور او را مي‏نمايند حال چون ترقي كرد و شعور او زياد شد اگر در آن مقام توقف كند و به همان علم اكتفا كند البته كافر شود پس محتاج به تعليم جديد است خلاصه به هر تعليمي عقل او زياد مي‏شود چرا كه عمل به مقتضاي آن مي‏نمايد و تقرب به او مي‏جويد و سعي مي‏كند كه خود را به آنجا رساند چون به اقدام اعمال به آنجا رسيد و به تأثير اعمال لطيف‏تر شد تا به آنجا صعود كرد آنجا جاي خود او مي‏شود حال اگر آنجا بماند خدا را با خود يكسان پندارد پس لازم مي‏شود كه به او بگويند كه باز خدا بالاتر از تو است و هكذا اين است كه در دعا فرموده است تدلج بين يدي المدلج من خلقك يعني خدايا تو پيش روي سالك ابداً مي‏روي پس سالك او را در مقامي اول مي‏بيند چون او را در آن مقام ديد سلوك مي‏كند تا به آن موضع مي‏رسد آن وقت خدا را باز پيشتر مي‏بيند و همچنين و اين مثل است براي سلوك خلق به سوي خالق و جلوه او به نور و آيات خود از براي سالك باري در هر منزل تعليم ضرور است به قدر شعور انسان در آن منزل و به آن تعليم شعورش زياده مي‏شود و از آن منزل منزلي ديگر پيش مي‏رود و اگر ديگر زاد و راحله نداشته باشد پيش نمي‏تواند برود و سيرش منتهي مي‏شود و چون آنجا منزل مقصود نيست در بيابان هالك مي‏شود پس به اين لحاظ هميشه علم بايد تحصيل كرد و خدا علم مي‏آموزد و تحصيل علم هميشه واجب است و مي‏بينم كه اعظم اسباب اضلال شيطان در اين زمان آن است كه مردم را منع از تحصيل علم مي‏كند و حال آنكه شعورشان زياده شده و به آنچه سابق داشتند اكتفا نمي‏توانند كرد غذاي خورده را ديگر چه بخورند پس غذاي سابق به كار ايشان نمي‏آيد و منع از غذاي جديد مي‏نمايد و مردم را به اين واسطه هلاك كرد، مردمِ پيش شعورشان زياده نبوده است و به ظواهر علوم و اخبار اكتفا مي‏كرده‏اند حال كه شعور زياده شده است مي‏بينند كه همه آنها منتقض است و همه آنها لايق غير خدا و رسول و ائمه: است و از غير ايشان امثال آن حرفها برمي‏آيد و صاحب آن صفات مي‏توانند بود لهذا در شك شده‏اند و آنها را هم مثل ساير خلق در دل مي‏انگارند و شيطان از آن طرف به نفس خود در باطن و به هياكل خود در ظاهر مردم

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 318 *»

را منع از تحصيل علم زياد مي‏نمايد پس به اين واسطه به غم شك و شبهه خود مي‏ميرند و به درك اسفل واصل مي‏شوند لا لامر اللّه يعقلون و لا من اوليائه يقبلون حكمة بالغة فماتغن النذر خدا مي‏فرمايد و لقد ذرأنا لجهنم كثيراً من الجن و الانس هركس از هرجا آمده به آنجا خواهد رفت و مردم را هلاك كردند به حب رياست خود و به حب طلب اتباع و متاع دنيا و ندانستند چه كردند، باري برويم بر سر مطلب.

پس خداوند عالم در هر وقت از اوقات مردم را بر حسب ادراك و شعورشان تكليف مي‏فرمايد. عرض تكليف قوي بر ضعيف از حكمت نيست و اكتفا به تكليف ضعيف براي قوي مناسب نه پس از اين جهت بود كه در اول بعثت رسول خدا9 اكتفا فرمود كه بگويند لا اله الا اللّه محمد رسول اللّه9 و هركس همين را مي‏گفت و مي‏مرد ناجي بود و از اهل جنت، خورده‌خورده صلوات نازل شد چون به آن عمل كردند و قوي شدند تكليف ديگر پس تكليف ديگر تا آنكه ولايت كه از همه اعظم بود در آخر فرايض نازل شد پس ولي7 اظهار دقايق توحيد فرمود و امر را از سر گرفت و به ظواهر تنها اكتفا نكرده و بواطن امر نبوت را آشكار فرمود و دقايق امر معاد را بيان فرمود خلاصه در هر وقتي خداوند تكليفي براي مردم مي‏فرستاد به قدر بنيه ايشان و در هيچ مرتبه به آنچه بيان نفرموده احتجاج نمي‏فرمود پس قبل از تشريع امر نماز از كسي مؤاخذه نماز نكردي و قبل از الزام روزه از كسي مطالبه روزه ننمودي و اين است كه مي‏فرمايد و ماكان اللّه ليضل قوماً بعد اذ هديهم حتي يبيّن لهم ما يتقون يعني خداوند از راه جنت و نجات، احدي را به دور نمي‏اندازد بعد از هدايت اول مگر آنكه براي او بيان كند امر جديد را و او از امر جديد اعراض كند پس آنگاه مستحق آن شود كه خدا او را هلاك فرمايد بفهم چه مي‏گويم پس خداوند عالم تا اتمام حجت خود را به خلق ننمايد از ايشان مؤاخذه نفرمايد و روز قيامت مطالبه آن را ننمايد چنانكه دانستي.

پس معلوم شد كه اين امر هم كه امر ركن رابع باشد موقوف به تعريف الهي است و تا خداوند تعريف ننمايد بر كسي حتم نيست و كسي را نيست كه برود و براي خود تحصيل نمايد چرا كه محال است تحصيل آن و معني طلب نه آن است كه

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 319 *»

صوفيه سياحت را پيشنهاد خود كرده‏اند مانند نصاري و به هند و فرنگ مي‏روند و خود را طالب مي‏نامند چرا كه اين امر را كدّ و جهدي ضرور نيست هر وقت خداوند صلاح عباد و بلاد را در اظهار امري مي‏بيند اظهار مي‏كند. آيا در زمان رسول كسي را جايز بود كه به سياحت روم و فرنگ رود كه مي‏خواهم كسي را بيابم كه قاعده روزه به من بياموزد؟ اينك در ميان قوم نبي ايستاده رؤف و رحيم و خداوند فوق خلق خود عزيز و عليم هروقت صلاح در تشريع روزه است تشريع مي‏كند بلكه نهي وارد شده است از طلب تشريع امري و سؤال‌كردن آنچه خدا آن را پنهان كرده است خدا مي‏فرمايد لاتسألوا عن اشياء ان‏تبد لكم تسؤكم تا آخر آيه. و حضرت امير مي‏فرمايد اسكتوا عما سكت اللّه پس طلب تشريع امري خلاف رويه عبوديت است نوكر آن است كه واقف در خدمت مولاي خود باشد آنچه بگويند بكند و نبايد كه طلب خدمت كند چرا كه اگر اين باب را مفتوح كنيم و مولي هم متابعت آنها را كند خلق آسمان و زمين باطل خواهد شد خدا مي‏فرمايد لواتبع الحق اهواءهم لفسدت السموات و الارض يعني اگر حق متابعت هواي مردم را كند آسمان و زمين فاسد مي‏شود يكي وجود چيزي را مي‏خواهد يكي عدم آن را چنانكه برزگر باران و گازر آفتاب پس بنده بايد مستعد خدمت و منتظر صدور امر و نهي باشد هرچه مي‏گويند همان كند و طلب او همان استعداد خدمت اوست پس اين بيابان‏گرديها كه صوفيه اختراع كرده‏اند همان مذهب قديم ايشان است كه مذهب نصاري باشد و بد نگفته است شاعر:

زحمت باديه حاجت نبود در ره عشق
 
  خواجه برخيز و برون آي ز خود گامي چند

و در مذهب ما عوض سياحتِ مذهب عيسي روزه است يعني خودي و حيواني و نباتي خود را ضعيف كنند و عقل خود را قوي كنند و منتظر صدور امر و نهي باشند كه:

اسب لاغرميان به كار آيد
  روز ميدان نه گاو پرواري

پس سياحت ما همان روزه است و آن سوغان ماست كه منتظر خدمت باشيم

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 320 *»

ديگر اسب نبايد هر روز بگويد هند بروم يا نه سند بروم يا نه يا هند كجا و سند كجاست اينها فضولي است باري پس هميشه بايد منتظر خدمت بود و سعي كرد كه اگر خدمتي صادر شد به انجام رسد و كجا بنده ايمن است كه طلب خدمت كند و او را خدمتي بگويند و از عهده نتواند برآيد و به اين واسطه هالك شود و مفتون گردد باري اعوذ باللّه من مضلات الفتن رضينا بقضاء اللّه و اسلمنا لامر اللّه و نسأله التوفيق علي اداء مرضاته و اجتناب مساخطه.

حال از جمله تكاليف يكي معرفت شخص نقباست و شخص نجبا كه الي‌الآن مخفي بوده و خداوند صلاح در ابراز آن ندانسته است پس ما هم بايد از اين مسئله ساكت باشيم و شخصيت ايشان را طلب نكنيم و چه مي‏دانيم كه اگر بشناسانند به ما عمل به تكاليف ايشان مي‏كنيم يا نه؟ و از عهده امر و نهي آنها برمي‏آييم يا نه؟ مثلي عاميانه ولي چون معروف است و مناسب عرض مي‏شود مي‏گويند يكي از علما روزي بر منبر گفت شكر كنيد بر اينكه امام عصر ظاهر نيست والا از عهده تكاليف او نمي‏توانستيد برآييد و هلاك مي‏شديد شخصي از حضار را اين حرف مستنكر به نظر آمد و در قلب خود انكار كرد شب خواب ديد كه عصرِ امام است7 و مردم به خدمت او شتابانند او گفت من هم بروم و فيض‏ياب شوم چون به خدمت آن حضرت مشرف شد شخصي ديگر آمد و به عرض همايون رساند كه من از اين شخص طلبي دارم آن حضرت فرمودند راست مي‏گويي و ما حكم به باطن مي‏كنيم و مي‏دانيم تو طلب داري برو بگير، گريبان اين شخص را گرفت و طلب خود را بازيافت كرد و اين شخص رفت باز به خدمت آن حضرت شخصي ديگر آمد كه اين ملكي كه اين كس دارد از من است و در دست او غصب، حضرت فرمودند راست مي‏گويد و ما به باطن صدق او را مي‏دانيم برو بده رفت و بازگذاشته برگشت كسي ديگر آمد عرض كرد كه اين خانه‏اي كه اين شخص دارد غصب است و مال پدر من است و ارث من است حضرت فرمود راست مي‏گويد و بيّنه ضرور نيست برو واگذار رفت و بازگذارده و عيال خود را برد و سر كوچه واداشته آمد، كسي ديگر آمد كه زن اين كس معقوده من بوده و چون خواستند براي اين عقد كنند به شبهات ملاها

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 321 *»

عقد كردند و به او دادند حضرت فرمودند راست مي‏گويد و صدقش بر ما واضح است برو و زن او را به او واگذار رفت و واگذارد و دست طفل خود را گرفت و آمد حضرت فرمودند كه حرامزاده در عصر ما نبايد باشد برويد اين طفل را گردن زنيد آن شخصِ خواب‏بيننده چون ديد كه ملك و مال و خانه و زن و عيال او رفت و فرزند او هم مي‏رود دستي به ريش خود گرفته گفت تو اگر امام باشي اين ريش به گرو رود و برجست و از خواب بيدار شد.

باري مقصود محض مثل بود كه تكاليف اصحاب باطن زياده است و بنيه اهل ظاهر را طاقت آن نيست بد نگفته است شاعر:

يا مكش بر چهره نيل عاشقي
  يا فروكش جامه تقوي به نيل
يا مكن با فيل‏بانان دوستي
  يا بنا كن خانه‏اي در خورد فيل

پس بهتر همان است كه شخص تا مي‏تواند خود را از غرضها و مرضها و خودپسنديها و خودرأييها پاك كند و مستعد امر و نهي خدا باشد هرقدر از حق را كه ابراز داد او هم دست بر ديده قبول گذارد و امتثال نمايد و هرقدر را كه پنهان داشت و مصلحت در ابراز او ندانست از آن ساكت بوده و سؤال و جسارت ننموده منتظر خروج امر و نهي باشد و اگر كسي با جان خود دوست باشد مي‏بيند كه همين‏قدر اوامر الهي را كه ظاهر شده است ما نمي‏توانيم از عهده برآييم و حق آنها را بجا آوريم چگونه طالب زياده بايد بشويم وانگهي كه خداوند عالم به ما مهربان‏تر از خود ماست و رؤف‏تر از پدر و مادر است و به هيچ‏وجه شائبه دشمني و عداوت در او نيست و ما در اندرونمان هزارهزار دشمن داريم و اغلب ميلها و خواهشهاي ما همه از آن دشمنان است و خداي مهربان صلاح ما را بهتر مي‏داند و روز به روز درد و علاج ما را از ما بهتر مي‏داند و هركس توكل بر او كند او در امر او كافي است چنانكه مي‏فرمايد و من يتوكل علي اللّه فهو حسبه پس سؤال نبايد كرد و توكل بايد نمود و منتظر امر و نهي او بود ٭تا يار كه را خواهد و ميلش به كه باشد٭ و منع از آن نمي‏كنم كه كسي دعا كند كه خداوند او را به شرف ملاقات يكي از اكابر دين مشرف فرمايد اگر صلاح داند و از اين مضايقه نيست و شخصيت

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 322 *»

نقبا را و نجبا را خداوند الي‌الآن براي عامه مكلفين ابراز نداده پس از ما عموماً نخواسته است معرفت اشخاص آنها را و محض بودن چنين اشخاصي را ابراز داده و حجت بر آن اقامه فرموده در كتاب و سنت و عقول چنانكه مبناي اين جلد بر آن است پس بايد كليةً وجود آنها را اقرار كرد مثل آنكه كليةً احوال رجعت را تعريف فرموده و واجب است ايمان به آن اما جزئيات آن را تعريف نفرموده حال واجب نيست پس آنچه مقصود ماست در اين مجلد آن است كه قوم ما اقرار كنند به اينكه چنين اشخاص در دنيا بوده‏اند و هستند و عجب است كه كسي بگويد كه در دنيا مؤمن خالص نيست و همه‌كس مانند او بي‏ايمانند آيا نه اين است كه خود را مي‏بيند آيا نه اين است كه مي‏بيند كه خود ستون اسلام نمي‏تواند بود و خودش حافظ ايمان نيست؟ بلي واللّه خود را مي‏بينند و افعال خود را مي‏دانند و لكن كي در بند ايمان بوده‏اند و هستند و كي در فكر اين امور افتاده‏اند منهمك در دنياي خود هستند و به بند خودپرستي مقيدند تا كسي حرفي زند پس چون حرفي شنيدند كه بر دنياي خود از آن ترسيدند از خود دفع مي‏كنند خواه حق باشد و خواه باطل كجا در قيد دين و ايمان بوده‏اند يا هستند؟ و لكن لباس دين را به اصطلاح رخت كاري قرار داده‏اند و آن را پوشيده و تعمير دنياي خود را مي‏كنند و كدام رخت كار از اين رخت بهتر، نمي‏دانم به كه بگويم و چه بگويم. مي‏گويند شخصي حمام رفت وقت سحر و برهنه شد و در خزانه رفت و جمع كثيري در حمام بودند از يكي در خزانه پرسيد آيا صبح شده باشد آن شخص دراز شد تا از سقف بيرون رفت و فرود آمد گفت نه، اين مرد پاهاي او را كه ديد ديد گرد است مضطرب از خزانه بيرون آمد يكي از مشتريان پرسيد چيست؟ واقعه را گفت پاي خود را درآورد گفت چنين بود؟ ديد آن هم گرد است مضطرب شد رفت نزد دلاك كه اين چه اوضاع است گفت چون است؟ واقعه را گفت پاي خود را نمود گفت چنين بود؟ دهشت عظيم بر او دست داده به بينة حمام آمد حمامي گفت بد نباشد گفت فغان از اين حمام اينها كه بودند و صورت حال را شرح داد حمامي هم پاي خود را نمود گفت چنين بودند؟ بي‏تاب شد و گريزان از حمام بيرون آمد ديد غلامش

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 323 *»

رخت حمام او را مي‏آورد گفت فلان فلان شده كجا بودي كه بر من چنين و چنان گذشت او هم پاي خود را درآورد گفت چنين بودند؟ آن مرد مدهوش گشته او را غشي عارض شد چون به هوش آمد دانست كه آنها جن بوده‏اند و اثري از آن اوضاع نيافت.

باري واللّه نمي‏دانم به كه شكايت كنم و به كه بگويم و حال آنكه هر كه مي‏بينم پايش گرد است كي اين مردم طالب حقي بودند و كي خواستند؟ حرفي مي‏زنند از روي اظهار فضيلت و مجلس‏آرايي و خودنمايي و به جهت روپوش بواطنشان پس اشكو بثّي و حزني الي اللّه و اعلم من اللّه ما لاتعلمون.

باري آنچه بر مردم امروز واجب است اقرار به بودن اكابر است در هر عصري به آن‏طورها كه سابقاً عرض شده است و اقرار به فضايل ظاهره ايشان چنانكه قدري از آن را سابقاً به اظهار رساندم. وچون سخن به اينجا رسيد متذكر آن شدم كه اندك بسط مقالي در امر صوفيه نمايم پس فصلي ديگر در اين مقام ايراد بايد كرد.

فصل

بدان‏كه براي مذهب تصوف در اين امت دبيبي است مثل دبيب نمل و در غالب اشخاص اين امت عروق تصوف هست و مردم غافل از آنند و آن قدر شيوع دارد در ميان اصناف مردم كه از ادراك و التفات صاحب‏شعوران هم بيرون رفته است و حال داخل عاديات يا اجماعيات يا متعارفات مردم شده است و به هيچ‌وجه مستنكر نيست بلكه از علايم شعور و انسانيت شده است بلكه از آداب و تعارفات ايشان شده است حتي آنكه كم كسي است كه اين رگ در بدن او نباشد و من چنان اكثر آن رگها را مي‏شناسم كه اعرفم به آنها از خود آنها و مي‏خواهم كه اگر خدا مرا توفيق دهد كتابي در امر ايشان بنويسم و معلوم است كه من اگر كتاب نوشتم و لا قوة الا باللّه از مبدء ايشان تا منتهاي امر ايشان را شرح مي‏دهم و نخواهم نوشت مثل ساير علما كه از روي ظن و تخمين در امر ايشان چيزي بنويسم يا به تهمتهاي منقوله از ايشان بر ايشان رد كنم يا اكتفا به آنچه ديگران در كتابهاي ملل و مذاهب نوشته‏اند نمايم بلكه از روي بصيرت و مشاهده و عيان حقيقت امر ايشان را خواهم نوشت و لا قوة الا باللّه.

باري اينجا في‏الجمله به مناسبت محل كلامي ضرور شد لهذا اين فصل را عنوان كردم براي شرح آن

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 324 *»

مطلب و آن آنست كه نوع صوفيه خذلهم اللّه را اين ناخوشي در سر است كه جنوني بر سر ايشان مي‏زند و خود را به لباس قلندري آراسته كرده مانند وحش در بيابانها مي‏گردند و در شهرها به اصطلاح پرسه مي‏زنند كه ما طالب حقيم و طالب شخص مرشد كامل. جمعي كه ضعيفند مي‏گردند در بلاد و بر همان طلب خود باقيند نفهميده و هيچ اختلاف ملل و مذاهب در ايشان اثري نمي‏كند و جمعي كه قدري شعور دارند اين اختلاف ملل و مذاهب عالم را كه مي‏بينند و آن مميزه را هم كه ندارند و مي‏بينند اهل حيَل و شعبده‏هاي بسيار و آراء و اقوال بي‏شمار و در كل حيران گشته به كلي از مذاهب عالم معرض شده بي‏دين محض مي‏شوند و در هر بلد و نزد هر قوم به جهت تحصيل روزي و معاش اظهار دين ايشان را مي‏كنند و به قول خودشان صلح كل مي‏نمايند و اعتقاد به هيچ ديني و ملتي ندارند و بعضي ديگر در يكي از بلاد به دست رندي گرفتار مي‏شود و نمي‏فهمد رندي آن را چرا كه آن مميزه را ندارد و اعتقاد به آن كرده آن را مرشد خود قرار مي‏دهد و پيروي او را مي‏كند و او در حقيقت شيطاني مجسم و رندي است طرار و اين مسكين ضعيف را مهار كرده مانند شتر و بر آن سوار مي‏شود و در منافع و حاجات خود آن را مي‏دواند و بعضي ديگر گرفتار مي‏شوند به دست بعضي مرتاضين از هر ملتي كه باشند چرا كه مي‏بينند كه از آنها بعضي آثار خلاف متعارف بروز مي‏كند پس مي‏روند و مريد آنها مي‏شوند اگرچه بر غير مذهب حق باشند و آن‏قدر مميزه ندارند كه تميز ما بين حق و باطل دهند و بفهمند كه كمال در اين نيست كه از انسان خارق متعارف و معتاد سرزند و بعضي ديگر گرفتار مي‏شوند به دست كساني كه ايشان را به ادله واهيه خود آفتاب‏پرست و آتش‏پرست و جن‏پرست و بت‏پرست مي‏كنند و اينها هم از ضعف خود از جواب آنها عاجز مي‏شوند و بعضي غيرمتعارف هم از ايشان مي‏بينند و به كلي از پي آنها مي‏روند خلاصه هريك به گير شيطاني از شياطين مي‏افتند و ايشان را اغوا مي‏كنند و غافلند از اينكه انسان قبل از تحصيل فهم و كمالي و تقويت هوش و گوشي به اموري كه دخلي به جايي ندارد روا نيست كه خود را در اختلاف مذهبها و اقوال و آراء مردم اندازد چرا كه

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 325 *»

جاهل است و جاهل از عهده آنها برنمي‏آيد و تميز ما بين حق و باطل آنها را نمي‏دهد و حيران مي‏شود البته و مي‏بيند كه همه چشمي و گوشي و زباني و قدي و قامتي دارند و هريك چيزي مي‏گويند و آن فهم را هم كه ندارد كه ما بين آنها تميز دهد به حيرت محض مي‏افتد و چون تا آخر هم شيطان او را اغوا كرده از تحصيل فهم او را مانع مي‏شود تا آخر عمر به حيرت مي‏ماند يا آنكه يكي از آن شياطين بر او غلبه مي‏كند و او را از راه خود مي‏برد. تدبر كن انساني كه شناوري نياموخته چگونه مي‏شود كه در وسط دريا رود و آنجا شنا كند البته غرق خواهد شد پس اگر كسي هوس شناوري وسط دريا را دارد بايد اول شنا بياموزد و در آبهاي كم مشق شنا بكند بعد خورده‌خورده به كنار دريا رود و آنجا شنا كند پس خود را به وسط دريا اندازد حال اين جهال از همه‌جا بي‏خبر كه هرّ از برّ تميز نداده‏اند و شعور ايشان به هيچ خيري و شرّي نرسيده و هنوز به قدر حيواني و به قدر گربه‏اي خود را تنظيف و تطهير نمي‏توانند كرد شور طلب حقّ بر سرشان افتاده عشق هندوستان بر سرشان مي‏افتد و عشق روم و فرنگ در كانون سينة ايشان شعله‏ور شده بوق و چماقي برداشته قطع بيابانها مانند وحشي مي‏كنند نمي‏دانم از پي چه مي‏روند و كه ايشان را امر كرده است به اين حركات؟ آيا خدا بايد حجت بفرستد و امر و نهي نمايد يا ايشان بايد قطع بيابانها كنند و حجت براي خود پيدا كنند؟ و آيا اگر ايشان در خانه بنشينند خدا را بر ايشان حجتي است و خدا احتجاجي بر ايشان خواهد كرد؟ و آيا در هيچ عصري مردم مأمور بودند كه به عالم بگردند و رسول پيدا كنند يا بگردند و امام پيدا كنند يا بگردند و شريعتي پيدا كنند؟ و اين جهال از اين معني غافلند كه حق را خدا بايد تعريف كند و حجت را خدا بايد اقامه نمايد و طلب مستعدكردن نفس است براي قبول حق و اگر نفس امّاره تو اصلاح نشده هرجا برود امّاره است و در هرجا كه ولي باشد از تو متنفر و گريزان است و اگر نفس تو اصلاح شد امام حاضر و ناظر در همه‏جا وقتي كه تو را صالح بيند هركس را بخواهد از اولياي خود به نزد تو فرستد و تو را هدايت كند احتياج به آن نيست كه در بيابانها بروي و از صورت و سيرت آدميت خود را بيندازي و گدا شوي و در درِ خانه‏ها

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 326 *»

پرسه‏زني و اصلاح نفس به تحصيل آدميت و تحسين اخلاق و احوال و تطهير و تنظيف و متابعت شرايع و احكام و ملازمت صلوة و صيام و مساجد و اهل تقوي و پرهيزگاري مي‏شود نه در بيابان با ديو و دد خوابيدن و بي‏استنجا و طهارت راه رفتن و عبادت و طاعت ننمودن و معاشر بت‏پرستان و كفار شدن و در بلاد ايشان مدتها ماندن و از طعام و شراب ايشان خوردن نعوذباللّه از مضلات فتن و اغواي شياطين واللّه چنان مردم را افسار كرده است كه به هيچ‌وجه از كمند او سرپيچي ندارند و رام شده‏اند براي او به كلي. نمي‏دانم اين حقي كه طالبند چيست؟ اگر هيچ خدايي نمي‏شناسند جميع عالم دليل خدا و آيت خدا و برهان بر خداست هند و سندي ضرور نيست و خدا جسمي نيست كه در بعضي بلاد سكنا كرده باشد كه بايد رفت آنجا و او را مشاهده نمود جميع آفاق عالم دليل خداست و خود وجود خود تو دليل خداست پس چه حاجت كه مانند وحشيان در كوه و تل بدوي تا او را بشناسي و اگر خدا را مي‏شناسند پس ديگر به بت‏پرستان و دهريان چه كار دارند از همه آنها اعراض كنند و از ميان اهل توحيد بيرون نروند بعد اگر شك در رسالت پيغمبر آخرالزمان صلوات اللّه عليه و آله دارند معرفت او از ساير ملتها حاصل نمي‏شود و دليل رسالت او نزد آنها نيست و بايست در ميان امت او تتبع كنند و از علماي امت او استفسار كنند و از آثار و معجزات و كتاب و سنت او تفحص كنند تا او را بشناسند و اول به قدر وسع خود بايد در امر او تدبر كنند و در ميان امت او تفحص نمايند و اگر از آثار اين رسول علم به احوال او پيدا نكنند و رسالت او را يقين نكنند از ساير ملتها چگونه يقين به رسالت آن انبيا و بقاي دين آنها حاصل خواهند كرد و حال آنكه آثار آنها منقرض شده و به كلي دين ايشان و كتاب و سنت ايشان از ميان رفته و علمائي در ميان آن ملتها نيست چنانكه در كتاب «نصرةالدين» در رد پادري انگليس نوشته‏ام و ثابت كرده‏ام كه يهود تورية از ميان ايشان رفته است و اين كتاب كه در دست دارند كتاب آسماني نيست و تاريخي است از احوال موسي و بني‏اسرائيل كه همه محرّف و دروغ است و ايشان خدا را مجسّم مي‏دانند و جايز مي‏دانند كه پيغمبران شرابخوار و بت‏پرست

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 327 *»

و زاني شوند و خرافاتي چند مي‏گويند كه هيچ عاقلي براي ادني فاسقي راضي نمي‏شود چه جاي پيغمبران و خدا را نسبت به اموري مي‏دهند كه بت‏پرستان بت خود را از آن منزه مي‏دانند و همچنين نصاري جميع آن اعتقادات را دارند و از آنها گذشته كتاب آسماني در دست ندارند و اين كتاب كه دارند تاريخي است كه شاگردهاي حواريين نوشته‏اند و خود به آن مقرّند و مطلقا شريعتي و ديني ندارند و اعتقادي ايشان اين است كه عيسي به جز يك دعاي كوچكي كه تعليم كرده ديگر عبادتي ندارد و بي‏ديني نصاري ديگر آشكارتر از بي‏ديني يهود است و از ساير پيغمبران ديگر اثري نيست و مجوس هم كه خرابي كارشان واضح‏تر از آفتاب است بعضي آتش‏پرست و بعضي ستاره‏پرست مي‏باشند و كتابي و سنتي ندارند خود به آن معترفند و هنوز بت‏پرستي ايشان و گاوپرستي ايشان هم كه واضح است پس نمي‏دانم كه كسيكه از اين كتاب و سنت محمدي9 از علماي ملت او و از شريعت و آثار او علم به صدق او پيدا نكند چگونه علم به صدق ساير پيغمبران حاصل خواهد كرد و گذشته از اينها اول تتبع در امر اين كه حاضر است و عهدش قريب‏تر و آثارش واضح‏تر است بكنند بعد بروند در ساير ملتها و اين قلندرها هرّ از برّ تميز نداده مانند وحشيان به بيابانها مي‏دوند براي چه؟ از كجا طلب رسول مي‏خواهند بنمايند؟ پس معلوم شد كه اگر اعتقاد به رسول ندارند بايد در مجالس علما و حكماي اسلام حاضر شده عرض حاجت خود را كرده از ايشان طلب دليل نمايند نه آنكه به هند و سند و فرنگ روند و اگر به رسالت رسول اعتقاد دارند9 پس ديگر چه كار به دست يهود و نصاري و هنود و مجوس دارند و چرا روا مي‏دارند كه شخص كامل در آنها باشد پس بايد ملتزم شريعت او شوند اولاً و حلال و حرام او را شناخته به آن عمل كنند و از روي ناموس او حركت كنند و هركس به قدر سر سوزني از شريعت غرّاي او منحرف است از آن اعراض كنند خواه آن در صورت اسلام باشد از راه حيله يا غير صورت اسلام پس اول بايد مسائل اسلاميه را تحصيل كنند و به آن عمل كنند و تقوي پيشه كنند و هركس را كه ادعاي كمال

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 328 *»

مي‏كند به ميزان شرع بسنجند اگر با ميزان شرع مطابق نيامد از او اعراض كنند پس اگر ادعاي كمال مي‏كند و شارب خمر است يا چرسي است يا بنگي است يا مرتكب تار و تنبور و عشق امردان و زنا و لواط و ساير معاصي است يا متهاون به عبادات و شرايع است و اعتنائي به نماز و روزه و حج و زكوة و خمس ندارد و در اينها تهاون مي‏نمايد يا منكر يكي از ضروريات اسلام است و به جهت لذّات نفساني و هوا و هوس خود قدح علما و كتب و سيرت ايشان مي‏كند تا خود را رخصت معاصي دهد و به لهو و لعب مشغول گردد از آنها اعراض نمايد چرا كه با وجود اعتقاد به رسالت و شريعت ديگر پيرامون اين جماعت گشتن راست نمي‏آيد آه‏آه واللّه مردم نيستند مگر عبد هوا و هوس و اسير شهوات خود سزاست كه كسي به من بگويد اين حرفها را براي كه مي‏گويي گوش مردم از استماع اين سخنان كر است و كي مردم در پي دين بوده‏اند و هستند و كي به اينها كه تو مي‏گويي رجوع مي‏كنند تا بفهمند كه تو چه مي‏گويي لكن من مي‏گويم كه بر من است گفتن و نوشتن به قدر مقدور تا هرگاه در عرض دهور كسي باشد كه سعادتي براي او مقدر شده باشد و طلب كند و رجوع نمايد بفهمد.

باري پس اگر به رسول و شرع او اعتقاد دارند ديگر پيرامون علماي ساير ملتها نگردند و پيرامون آن اشخاص كه مخالف اين شريعت مطهره‏اند نگردند بعد اگر شك در ائمه طاهرين دارند و احتمال حقيت در ساير فرق اسلام مي‏دهند باز آثار ائمه و معجزات ايشان و احوال و اخلاق و نصوص بر ايشان در ميان شيعه بهتر يافت مي‏شود اول تتبع در ميان شيعه كنند و از احوال ائمه: فحص نمايند و اگر از آثار ائمه: و حال آنكه فضل و علم و كمال ايشان را مؤالف و مخالف مي‏دانند علم به احوال ايشان پيدا نشود نمي‏دانم چگونه از احوال اكابر ساير فرق كه غالب ايشان منقرض شده‏اند و آن باقي‌مانده هم نه ديني و نه شرعي و نه سنادي و نه عمادي و نه عالمي دارند چگونه علم حاصل مي‏شود و خرابي دين و مذهب سني هم اوضح من الشمس است براي كسيكه اندك شعوري داشته باشد چنانكه در جلد سيوم اين كتاب شرح داده‏ام پس اگر اعتقاد به ائمه: مي‏خواهند

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 329 *»

اول تفحص از نزد علماي شيعه كه بر سنت و طريقت رسول خدا9 حركت كرده‏اند و طالب دنيا و عز و جاه و رياست نيستند فحص نمايند تا علم حاصل كنند و اگر از اينجا علم حاصل نشود از هيچ طريقه و هيچ عالمي علم حاصل نخواهد شد چرا كه مطلقا آثار علم و سنتي در ميان ايشان نيست و اگر احتمال مي‏دهند كه باشد و حرف مرا باور ندارند اقلاً اول اين مذهب اثناعشري را كه آبادتر است و نزديك‏تر بپردازند آن وقت بروند و هيهات خدا در قرآن مي‏فرمايد كه الذين جاهدوا فينا لنهدينّهم سبلنا و كي تفحص كردند كه نيافتند؟ مردماني احمق‏تر از گاو بوقها و نفيرها برداشته و چماقها به دست گرفته سر به بيابان كرده‏اند و هنوز روي خود را نمي‏توانند بشويند طالب حق شده در تل و كوه مي‏گردند و به اين‏طور مي‏خواهند دين پيدا كنند و تميز ميان مذاهب كنند آخر تأمل كنيد كه تميز فرع عقل است و عقل فرع كسب است اول كسب شعور بايد كرد و تقوي و پرهيزگاري پيشه نمود تا نورانيتي پيدا كرد آنگاه در امور از روي صدق و صفا تأمل نموده تا تميز دهند و بديهي است كه كسب شعور نمي‏توان كرد مگر از صاحبان شعور و تحصيل تقوي و پرهيزگاري نمي‏توان كرد مگر به التزام شريعت و شريعت را نمي‏توان آموخت مگر به گرفتن از علما پس اينها كجا مي‏روند و چه مي‏خواهند؟! از وحشيان صحرا تحصيل فهم مي‏كنند و از يهود و نصاري و هنود تحصيل تقوي مي‏نمايند؟! مي‏روند به هندوستان و سالها نجس مي‏خورند و نجس مي‏پوشند و ترك همه عبادتها و سنتها مي‏كنند آنگاه مي‏خواهند نوراني شوند و طالب حق باشند و تميز ميان حق و باطل دهند نعوذباللّه از ضلالت عقول اين مردم و گمراهي اين خلق منكوس، باري نمي‏دانم چه مي‏گويم و به كه مي‏گويم.

و اگر اعتقاد به خدا و رسول و ائمه هدي: دارند و ملتزم دين و شرع و طريقت و سنت ايشان هستند و لكن طالب انسان كاملي و عالم بالغي از علماي شيعه هستند پس ديگر به ساير مرشدهاي سني چه كار دارند و به ساير مرتاضان جوكيه و كتاب جوك و كتب مهاباديان و مرشدان ايشان و ساير دهريان چه كار دارند و رجوع به آنها از چه مي‏كنند و شك در كمال آنها براي چه دارند و احتمال

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 330 *»

حقيت در آنها چرا مي‏دهند و چرا از پي آن مرشدان كه خود را انسان كامل مي‏دانند و صاحب كشف و كرامات مي‏خوانند ولي مرتكب تار و تنبور و عشق بچه‏هاي امرد و زنان هرزه و شراب و چرس و بنگند مي‏روند و چرا از پي آنان كه هرّ را از برّ تميز نداده و يك كلمه از شريعت و طريقت و حقيقت آگاهي ندارند و غايت كمال ايشان آنست كه زبان خود را عمداً كج كرده هندي مي‏گويند و سكوتي شعار خود كرده و قند ارسي و چاي آق‏پري و تنباكوي عطري به كار مي‏برند و گاهي آه كشيده به سقف اتاق نگاهي مي‏كنند و گاهي به زبان كج بابا بابايي مانند هنديان مي‏گويند و ديگر نه از علم دين خبري و نه از طريقت اثري و نه از حقيقت كلمه‏اي در نزد ايشان است مي‏روند واعجباه چه بگويم ادعاي اسلام و تشيع مي‏كنند و از پي كساني مي‏روند كه در خرابه‏ها نشسته و در ميان قاذورات خود مي‏غلطد و مجنون بحت است و مطلقا نماز نمي‏كند و روزه نمي‏گيرد و حيوانات از قذارت رؤيت او احتراز دارند و شياطين و جن از قذارت او احتراز مي‏كنند و حرف يوميه را از راه جنون و نافهمي نمي‏تواند بگويد و او را مرشد مي‏دانند و انسان كامل مي‏خوانند! وامصيبتاه خود را مسلم مي‏خوانند و از پي آن مرد مي‏روند كه مكشوف‌العوره در ميان مسلمانان مي‏نشيند و عفونت چرك ريش و سبيلش و استنجا نكردنش صاحب شامه را خفه مي‏كند و ابداً در عمرش نماز نكرده و روزه نگرفته و نوره نكرده و قاذورات بر موي دبرش زنگله بسته او را ولي خدا مي‏خوانند و انسان كامل مي‏شمرند و ولي مطلق مي‏دانند چه بگويم قومي ديگر اخلاص ورزيده‏اند با وجود ادعاي اسلام به آن ديوانه كه دايم نشسته مانند بوم سر مي‏جنباند و گاه‌گاه برخاسته از جنون به قول خودش رقص پريان مي‏كند و خروسي در سوراخي حبس كرده كه اين خروس را از حضرت فاطمه نعوذباللّه در جمعه‏بازار خريده‏ام و مطلقا خبري از دين و مذهب و حلال و حرام ندارد و انسان از ملاحظه رؤيتش تنزه مي‏كند و اين را ولي خدا و كامل مي‏انگارند و قومي ديگر گوساله‏هايي چند را كه براي حمالي هم خوب نيستند ولي غايت كمالشان آنست كه آن گوساله سابق كاغذي به آن داده كه خرها را تو ارشاد كن ولي مطلق مي‏دانند

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 331 *»

و مطلقا رايحة اسلام به گوشش نخورده و فنّش آن است كه فلان حاكم چه گفت و فلان وزير مرا چگونه اكرام كرد و فلان داروغه مرا چگونه ميهمان كرد و هكذا واللّه حيرانم نمي‏دانم كدام‌يك را بنويسم و چند نفر را به كنايه بگويم،

ناله را هر چند مي‏خواهم كه پنهان بركشم
 
  سينه مي‏گويد كه من تنگ آمدم فرياد كن

اي بي‏دينان و اي بي‏مذهبان و اي از زمره عقلا بيرونان اگر متمسك به دين محمديد9 و به دين آل‌محمد: هستيد پس آن را ميزان خود قرار دهيد و عالم اين دين را طلب نماييد و عالم اين دين كسي نيست كه مخالف اين دين است يا به اين دين جاهل است اين دين را صاحب شريعت براي اصلاح ظاهر و باطن خلق و دنيا و آخرت ايشان آورده شريعتي وضع كرده براي تعديل ظاهر ابدان مردم كه سياست بدن و خانه خود را نموده و با اهل مدينه بتوانند راه رفت و امر معاش منتظم باشد و طريقتي آورده كه امر اخلاق و احوال و صفات نفساني ايشان منتظم باشد و اصلاح روح ايشان شود و حقيقتي آورده كه اصلاح عقول ايشان و افئده ايشان شود و مطلع بر حقايق اشياء شوند و حكمتهاي الهيه را برخورند و عارف به دين خود شوند حال اگر كسي شريعت را نداند تعديل ظاهر او نمي‏شود و اگر كسي طريقت را نداند تعديل روح او نشود و اگر كسي حقيقت را نداند تعديل عقل او نشود و دانستن اين امور به تقليد، كارِ جهال است و به تحقيق كار كمّلين است پس اگر كامل مي‏خواهيد بايد در اين علوم به طور كمال عالم باشد،

ما شيخ نادان كمتر شناسيم
  يا علم بايد يا قصه كوتاه

چگونه است كه كامل يهود آنست كه در دين موسي7 علماً و عملاً كامل باشد و كامل نصاري كسي است كه در دين عيسي7 علماً و عملاً كامل باشد و عالم اسلام آن نيست كه در دين اسلام علماً و عملاً كامل باشد؟! اي بي‏دينان چگونه شود كه كسي تعديل ظاهر بدن خود را نكرده روح او معتدل باشد روح انساني در قالب حيواني چگونه مي‏گنجد شخصي كه شريعت را

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 332 *»

علماً نداند و به آن عمل ننمايد چگونه شود كه صاحب طريقت و حقيقت باشد و شخصي كه علم طريقت نداند و اصلاح احوال و اخلاق خود را نكرده چگونه شود كه صاحب حقيقت شود؟ چيست درد شما؟ چيست علاج شما؟ طالب كيستيد و مايل به چيستيد و به كدام مذهب قائليد؟ اي احمقان علامت گياه آنست كه قوت جاذبه و ماسكه و هاضمه و دافعه و مربيه داشته باشد و نمو كرده زياده شود اگر اين خصال را ندارد سنگ است و گِل نه گياه و علامت حيوان آنست كه چشم و گوش و شامه و ذايقه و لامسه داشته باشد و براي او رضا و غضبي باشد اگر اين خصلتها را ندارد و آن خصلتهاي اول را دارد گياه است نه حيوان و اگر آنها را هم ندارد جماد است و اي نادانان علامت انسان علم است و حلم و ذكر و فكر و هشياري و نزاهت و حكمت اگر اين خصلتها را ندارد و آن اوليها را دارد حيوان است و علامت كامل بقاي در فنا و صبر در بلا و راحت در تعب و عزت در ذلت و فقر در غنا و رضا و تسليم است و اگر اينها را ندارد و آن اوليها را دارد انساني است از عرض اناسي و كامل نيست. كجا مي‏رويد چه مي‏جوييد مرض شما چيست و مطلوب شما كيست؟ يك‏دم به خود آييد و فكري در امر خود كنيد و با جان خود خصمي نكنيد يك عمر بيش نداريد و يك زندگي بيش نيست و چون مرديد عمل منقطع مي‏شود و نامه اعمال گشوده مي‏شود و ميزان نصب مي‏شود و پاداش اعمال شما به شما مي‏رسد آخر به يك ديني متدين شويد واللّه اين مذهب تصوف مذهبي است كه متدينان به دين يهود و نصاري و مجوس از آن ابا دارند، نزد كدام عاقل رواست كه از پي مجانين و قاذورات روند؟ و نزد كدام متدين جايز است كه از پي فسّاق و فجّار و طالبان دنيا روند؟ آخر تا كي تا چند نمي‏دانم چه بگويم و براي كه بگويم واللّه العليّ الغالب كه رايحه مذهب به مشام اينها نرسيده و مطلقا به ديني متدين نيستند لكن از خوف شمشير اسلام يا حياي از مردم يا خوف بر دنياي خود اسم اسلامي مي‏برند و الا كجا اسلام؟ اگر به دين اين پيغمبريد چه كار با مهاباديان و جوكيان و فرنگيان و دهريان داريد و اگر تقوي داريد چه كار با اهل تار و تنبور و بنگ و چرس و بي‏طهارتان و بي‏نمازان داريد؟ آخر اين كدام مولاست كه علي‏

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 333 *»

الاتصال طالب مولاييد و دم از مولا مي‏زنيد عمر هم به اين تدين شما راضي نيست چه جاي حضرت امير لكن چه بگويم و به كه بگويم ٭در خانه اگر كس است يك حرف بس است٭ و مپندار كه اين ناخوشي در همينان است و بس بلكه در اهل ظاهر هم جمعي هستند كه به همين دردها گرفتارند لا لامر اللّه يعقلون و لا من اوليائه يقبلون حكمة بالغة فماتغن النذر.

گر بگويم شرح آن بي‏حد شود
  مثنوي هفتاد من كاغذ شود

باري قلم اينجا رسيد و سر بشكست در آنچه عرض كردم براي اينان عبرتي هست و الظاهر عنوان الباطن امري معلوم است برويم بر سر آن مطلب كه در اول كلام در دست داشتيم كه لزوم معرفت نجبا و نقبا باشد.

و از آنچه عرض كرديم معلوم شد كه معرفت اين بزرگواران امروز بشخصه واجب نيست ولي چون به كتاب و سنت و دليل عقل ثابت شده است كه چنين اشخاص هستند بايد اقرار به وجود ايشان كرد البته و تولاي ايشان و مصدّقان ايشان را جست و منتظر پيدا شدن ايشان بود.

فصل

بدان‏كه جميع ضلالتها كه دامنگير مردم مي‏شود از آن است كه نسنجيده كاري مي‏كنند و نفهميده سخني مي‏گويند و در امر معاش و معاد خود ابداً تفكر نكرده به اصطلاح بي‏گُداره به آب مي‏زنند و از اين جهت به خرابيهاي در دنيا و آخرت مبتلا شده‏اند و من به قدر تتبع خود كم ديده‏ام كسي از روي شعور و تدبر و تفكر و حكمت كاري كند بلكه آنچه به بادي نظر ايشان مي‏آيد مي‏گويند و مي‏كنند اگر مطابق حكمت شد از اتفاقات حسنه روزگارش مي‏دانند و اگر نشد آن را بدبختي مي‏شمرند و مي‏گويند طالع مساعدت ننمود و اينها را هم من حيث لايشعرون مي‏گويند حال بيا در امر طلب كاملين و معرفت نجبا و نقبا تأمل كن كه آيا بايد در اين زمان ظاهر باشد يا نه اگر بايد ظاهر باشد آيا به وصف نقابت و نجابت بايد ظاهر شود تا مفيد فايده شود يا به هر صورت كه هست اگرچه او را نشناسند و از او بهره نبرند و او هم ادعا نكند و اگر بايد به وصف نقابت و نجابت بروز كند و ادعا كند آيا آن وصف علامتي است در بشره آنها كه معلوم مي‏شود كه

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 334 *»

راست مي‏گويند يا حديثي خاص مجمعٌ‏عليه به اسم و نسب ايشان آمده يا آيه محكمي به اسم و نسب ايشان هست كه بايد به آنها شناخته شوند يا آنكه بايد به علامتي ديگر شناخته شوند اگر بايد به علامتي ديگر شناخته شوند آن علامت چيست؟ آيا علم و تقوي است؟ كه اين دو علامت را علماي ظاهر هم دارند و علم همين علما هم از فهم عوام افزون است و تميز مابين آن و زياده از آن را نمي‏دهند پس از كجا بدانند كه اين راست مي‏گويد از علماي ظاهر است يا از نقبا يا از نجبا و اين دو علامت به تنهايي علامت علماي ظاهر است و علماي ظاهر پيشتر هم بودند نمي‏بيني كه علم و عمل دليل صدق نبي نمي‏شود براي مردم چرا كه نبوت ادعائي است بالاتر از علم و عمل پس علم و عمل دليل آن نمي‏شود بلي براي نجبا علم و عمل دليل نجابت مي‏شود و لكن هرگاه علمش چنانكه سابقاً بيان شد از روي انكشاف باشد و او را امتحانهاست كه سابقاً عرض شد اما نقبا كه مقامشان فوق اين مقام است و علم و عمل دليل ايشان نمي‏شود چرا كه دليل هر ادعا از جنس همان ادعاست آيا بايد به ادعاي علوم ظاهر و تقوي شناخته شوند يا به امري ديگر كه كرامتي و خارق عادتي باشد آيا بايد كه اظهار كرامتش مقرون به ادعايش باشد يا نباشد و آيا مي‏آيد چه كند مي‏آيد كه مردم تقليدش كنند و بنشيند و مرافعه كند ميان مردم و اين خدمت را اين علما هم به انجام مي‏رسانند يا مي‏آيد براي خدمتي ديگر؟ بعد از آنكه آمد مردم را به طريقه خود و متابعت خود مي‏خواند يا نمي‏خواند؟ اگر نمي‏خواند چه سود و اگر مي‏خواند بي‏دليل متابعت او خواهند كرد يا از او طلب دليل مي‏كنند؟ اگر طلب دليل كردند خواهد آورد يا نه؟ و اگر آورد تصديق كرده همه ايمان به او مي‏آورند و به هيچ پيغمبري و امامي نياوردند يا نمي‏آورند؟ اگر نياوردند آيا كافر مي‏شوند يا نمي‏شوند و آيا عدوّ او و اتباع او مي‏شوند يا نمي‏شوند و اگر عدوّ شوند درصدد دفع او و اتباع او برمي‏آيند يا نمي‏آيند؟ اگر درآمدند صبر كند تا كشته شود خودش و اتباعش و اين حكايت بيش از يك روز و دو روز طول نمي‏كشد مگر آنكه او و اتباع او را تمام خواهند كرد يا حبس مي‏كنند به حبس مخلد و به بلاد و جزاير بعيده مي‏فرستند و ثمره دعوتش تمام مي‏شود

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 335 *»

يا آنكه از خود دفع كند؟ و اگر از خود دفع كند به سيرت ساير انبيا و اوليا بايد سلوك كند و به اسباب ظاهره از خود دفع كند يا آنكه ايشان را معدوم كند مثلاً اگر بايد به اسباب ظاهره از خود دفع كند اسباب ظاهره مقاوم اوضاع سلاطين روم و فرنگ مي‏خواهد كه با ايشان بتواند محاربه كند و با اين ده‌نفر متابع چگونه تواند با كل سلاطين روم و فرنگ و هند زند. حضرت امير7 چهل نفر اتباع براي خودش نتوانست پيدا كند و حضرت امام حسن7 در مسجد ندا كرد و چهل نفر ياور خواست كسي نصرت او نكرد مگر معدودي و چهل نفر ميسر نشد و از اين جهت با معاويه صلح كرد و حضرت امام حسين7 نيافت اصحابي مگر هفتاد و دو نفر و باز او و اتباعش كشته شدند به جهت حكمتي چند كه سبب دعوا شد و ساير ائمه به قدر هفده‌نفر دوست خواستند و مهيا نشد پس چگونه اين شخص كه يكي از بندگان ايشان است مي‏تواند كه آن‏قدر اصحاب صفا و وفا پيدا كند كه با سلاطين روم و فرنگ محاربه كند؟

و اگر گويي كه پس چون بود كه اين شخص خبيث كه خروج كرد جمع كثيري به او گرويدند و از براي او جان دادند و دعوا كردند چگونه مي‏گويي يافت نمي‏شود؟ مي‏گويم آن شخص خبيث بر باطل بود و مردم را به طمع انداخت و نويد داد كه من پادشاه مي‏شوم و عالم را مي‏خورم و به شما مي‏خورانم و شما اگر هم كشته شديد چهل‌روز ديگر زنده مي‏شويد و باز دنيا را مي‏خوريد و گذشته از اينها برگِرد ابوبكر و عمر بيشتر از آن جمع شدند و بر گرد حضرت امير7 چهار نفر ماندند و باقي امت از مهاجر و انصار علي مُصرِّيهم علي الارتداد لعائن اللّه الجبار رفتند به گرد ابوبكر اين حكايت رسمي است قديم و عادتي معهود است هميشه مردم از پي باطل مي‏رفته‏اند و از حق معرض بوده‏اند و ديدم در اين روزها جمعي بي‏ايمانان يا ضعيف‏الايمانان را كه به وحشت افتاده بودند از اجتماع مردم بر آن و اين را آيت حق مي‏انگاشتند و اينكه جمعي ايستادند تا كشته شدند بسيار عظيم مي‏شمردند و اين نبود مگر از ضعف ايمان ايشان اگر صدهزار گنجشك بريزد به صحرائي و چرا كند و كسي بگويد كه دانه بخوريد و آنها هم مي‏خورند و مشغول

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 336 *»

به خوردن بوده و هستند آيا اين از كرامت گوينده است يا آنكه از طبع خود گنجشكان است؟ بل گنجشكان خود به طبع خود مي‏خوردند اين كرامتي نيست و اگر پادشاهي عزم سفر كند و برود و در حين رفتن صاحب حيله‏اي بگويد برو تو را مرخص كرديم اين از قوت نفس آن صاحب حيله است كه سلطاني با لشكري حركت كردند؟ نه واللّه بلكه طبع خود سلطان ميل كرده بود و لشكر مطيع او بودند و رفتند و دخلي به قوت نفس اين حيله‏باز ندارد. حال اين حركات و ياغي و طاغي‏شدن و شرارت نمودن و مال مردم خوردن و جنگ و جدال‏كردن در سجيّه خود اين مردم بوده و هست به محض آنكه كسي بگويد بكنيد مي‏كنند وانگهي كه بعد از اينكه تحميلات ديواني به جايي رسيده باشد كه مردم زن و فرزند خود را بفروشند و بدهند به ديوان و كفايت مال ديوان را نكند ديگر مردم مي‏خواهي طالب غوغا نباشند و پي بهانه نگردند آن خبيث نه، يك لري هم اگر برخيزد مردم حمايت مي‏كنند پس چه تعجب مي‏كني كه مردم متابعت آن را كردند و ياغي بر سلطان زمان شدند همين‏كه كسي از خدا نترسيد از اين قبيل كارها بسيار مي‏كند قوت نفس آن است كه مردم را از راه شرارت باز داري و بر خلاف طبيعت حمل نمايي سنگ خودش از بالا پايين مي‏آيد قوت نفسي و رخصتي از تو نمي‏خواهد اگر قوت نفس تو سنگ را از پايين بالا برد تو راست مي‏گويي و از همين جهت بود كه مردم بالطبع طالب ارتداد بودند و هستند به محضي كه ابوبكر گفت از اين طرف آييد و بهانه‏اي پيدا شد كه انسان ترك حيا كند رفتند و پيش از آن كه نمي‏رفتند حيا و خوف مانع بود حال واللّه العلي الغالب كه اين مردم را حيا و خوف منع مي‏كند اگر اسبابي پيدا شود چنانكه شد برمي‏گردند به جاهليت اولي بالطوع و الرغبه و هيچ قوت نفسي نمي‏خواهد خود كمك حال خود را مي‏كنند بلي قوت نفس نگاه داشتن مردم است كه مرتد نشوند و بر اسلام بمانند برويم بر سر مطلب.

پس اگر نقبا و نجبا ادعا كنند و حجت آورند و از خود دفع نكنند روز اول كشته و بسته خواهند بود و اگر دفع كنند اعوان مي‏خواهند و اعوانِ حق كم است و كمتر از گوگرد سرخ است خدا مي‏فرمايد ومااكثر الناس و لوحرصت

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 337 *»

بمؤمنين يعني اكثر مردم اگرچه تو حريص باشي كه ايمان بياورند ايمان نياورند و بعد آنها را كه ايمان آورده‏اند فرموده است كه و مايؤمن اكثرهم باللّه الا و هم مشركون كه حاصلش آن است كه اكثر آنها هم كه ايمان آورده‏اند مشركند و از اين است كه حضرت صادق فرمود زن مؤمن از مرد مؤمن كمتر است و مرد مؤمن كمتر از گوگرد سرخ است و فرمود نه هركس به ولايت ما اقرار كرد مؤمن است بلكه ايشان را براي انس مؤمنين آفريده‏اند و حضرت امير7 فرمود وحشت مكن در راه خدا از كمي اهلش كه مردم بر سر خواني جمع شده‏اند كه سيري آن كم و گرسنگي آن بسيار است.

باري از آنچه عرض كرديم معلوم شد كه نقبا و نجبا را ياوري نيست مگر كم و اظهار و ادعاي ايشان بي‏فايده محض است پس اين ايام محنت‏انجام از حكمت نيست كه احدي از ايشان ابراز كند و اگر مي‏شد خود امام بروز مي‏فرمود و غيبت خود امام هم از همين جهت است چنانكه در جلد سيوم دانستي و اگر گويي براي من ظاهر شوند و اتمام حجت به من نمايند و من ايشان را متابعت مي‏كنم گويم مثلي به خاطرم رسيد مناسب كه طفلي بر دوش غلام سياهي مهيبي بود شب تاريك و گريه مي‏كرد غلام گفت چرا گريه مي‏كني من به همراهي تو هستم مترس گفت من از خود تو در هراسم تو مي‏گويي مترس كه من همراهم، ايشان از نفوس مثل من و تو گريزانند و تو هم به خاطرت مي‏رسد وانگهي كه نقيبي بر حسب هواي خود تصور مي‏كني و اوامر و نواهي بر حسب ميل خود از او فرض مي‏كني مي‏بيني كه اطاعت خواهي كرد اما اگر او آمد حكايت آن خواب است كه سابقاً عرض شد و مطلقا متحمل نشده كافر خواهي شد و اگر گويي كه من فرض همه را كرده‏ام و از سر همه گذشته‏ام گويم انسان مي‏تواند فرض كند ته دريا را و به جاي ماهي خود را آنجا تصور كند اما رفتن آنجا به فعل مشكل است تصور ميان آتش رفتن آسان است ولي رفتن مشكل و از اينها همه گذشته اگر كاملي هست در دنيا او تو را بهتر از تو مي‏شناسد و صلاح و فساد تو را بهتر مي‏داند اگر صلاح تو را در شناسانيدن خود مي‏ديد مي‏شناساند حال نديده و نكرده و اگر اصرار داري و اين را نمي‏پسندي اول مخالفت و خودپرستي

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 338 *»

و هواپرستي تو است ديگر چه مي‏گويي چرا كه قطعاً كاملين هستند و قطعاً خود را به تو نشناسانيده‏اند و قطعاً از جانب خدا مأمور نبودند حال اگر لِمَ و لانسلّم داري اول مخالفت تو است براي ايشان و ايشان هنوز نيامده تو مخالفت داري اگر بيايند چه خواهي كرد؟ وانگهي كه چه مي‏تواني بكني مگر آنكه لج كرده به در خانه ارباب حيَل و زندقه بروي و براي خود شيخي بتراشي.

باري از آنچه عرض شد معلوم شد كه اين ايام ايام ظهور امر نقبا و نجبا نيست به طور عموم و به دعوت عام و خروج ايشان در اين اوقات ممكن نيست و هركس كه در زمان غيبت خروج كرده رايتي برافراشت و بيعتي از مردم خواست رايتش رايت ضلالت و بيعتش بيعت كفر و نفاق است پس معرفت شخصي به طور عموم اين روزها ممكن نيست و اما خصوص مضايقه نيست كه يكي را در بلدي ببينند كه مانند آن غلام سياه نباشد و از او نترسند كه قبول نكند و كافر شود و صلاحيت در آن ببينند خود را به او بشناسانند و او را به طريق مستقيم هدايت بفرمايند و تقويت او كنند تا تعديل ظاهرش به شريعت و روحش به طريقت و فؤادش به حقيقت بشود و او را به رتبه كمال رسانيده از اخوان خود نمايند و در حكايت يوذاسف و آمدن بلوهر به هدايت او با آن همه حجب و دربان و اوضاع مانعه و خود را به آن شناسانيدن و هدايت نمودن عبرتي است و تسلايي است براي قلب طالب و همچنين در رفتن حضرت عيسي به آن شهر به جهت هدايت آن پسر بخصوصه و گفتن او به اصحابش كه من در اين شهر گنجي سراغ دارم مي‏روم كه آن را بياورم و رفت و آن پسر را هدايت كرد و آورد در اين‌قصه اطميناني است براي شخص‌طالب و اين سنت هميشه جاري و مستمر بوده، در هيچ مذهبي بنا نبوده كه مردم بگردند براي خود حق پيدا كنند بلكه حق بايستي خود را به مردم بشناساند خدا مي‏فرمايد انّ علينا بيانه يعني بيان اين بر ماست و مي‏فرمايد و ما كنّا معذّبين حتي نبعث رسولا يعني ما از هيچ قومي مؤاخذه نخواهيم كرد تا آنكه رسولي به نزد او بفرستيم و مي‏فرمايد للّه الحجة البالغة يعني براي خداست حجت رسيده به خلق باري از اينها همه گذشته تكليف مالايطاق لازم مي‏آيد چرا كه اگر آن شخص كامل در بلدي معين بود مردم

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 339 *»

مي‏رفتند و او را مي‏ديدند و حال كه بايد او را پيدا كرد او هم آدمي است پا دارد و سفر و حضر و حركت و سكون دارد حال تو كجا مي‏روي اولاً شايد كه همان روز كه عزيمت سفر كردي و نقل مكان كردي او وارد همان بلد تو شده و تو خبر نداري به كجا مي‏روي و ديگر آن بلدي كه عزمش را داري شايد به محض ورود تو از آنجا بيرون رفته است به قصد بلدي ديگر و شايد به بلادي رفته كه عمر تو وفا به وصول به آنها نمي‏كند شايد در جايي از دست دشمني محبوس است يا گريخته و در جزيره‏اي پنهان شده از اينها هم گذشته در بلدي ده‏هزار خانه است اگر يك نفر مي‏گريزد و پنهان مي‏شود حاكم مستقل او را نمي‏تواند پيدا كند حال تو وارد ولايت مي‏شوي چه مي‏كني؟ كجا مي‏روي؟ آيا به در خانه‏ها مي‏روي مانند دلالان و جار كامل مي‏زني بالاي منار مي‏روي فرياد مي‏كني در مساجد و مجامع به منبر مي‏روي مي‏پرسي و كه تو را دلالت كند اگر او خود را پنهان كرده كه اهل بلدش به طريق اولي نمي‏دانند كه او چه كاره است و اگر ابراز داده و دعوت كرده كه از كسي پنهان نمي‏ماند و معروف مي‏شود پس ولايت‏گردي و قلندري و شور طلب نيست مگر شور حماقت و جنون و پرسه‏زدن و گدايي كردن و تضييع عيال نمودن و آخر بي‏دين شدن، واللّه هدايت كردم و نصيحت نمودم اگر بفهمي.

و اما اگر مشهور شد عالمي در بلدي از بلاد شيعه به علم و رفع شبهات غالين را نمود و دفع تلبيسات ملحدين را فرمود و ابطال دعوت منتحلين را كرد و علمش منتشر شد بايد به سوي او رفت و شدّ رحال نموده و از علمش مستفيض شد و اينجاست كه فرمودند اطلبوا العلم و لو بالصين يعني طلب كنيد علم را اگرچه به چين بايد رفت و اگر در بلد خودت عالمي است كافي ضرور نيست كه شدّ رحال كرده به غربت روي و اگر ديدي در ميان علما اختلاف شد و بعضي بعضي را لعن كردند و تكفير نمودند و از يكديگر تبري كردند آنگاه هم بر تو لازم مي‏شود كه طلب نمايي و فحص كني تا بداني كه حق در آنچه نزاع دارند با كدام‌يك است و كدام‌يك را بايد متابعت كرد و روا نيست كه لاعن شعور يكي را متابعت كني چرا كه هست و نيست هر دو راست نيست و لامحاله يكي از آن دو بر باطل مي‏باشند و اگر

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 340 *»

متنازعٌ فيه از جمله مسائلي است كه لابد منه است بايد فحص كرده طلب نمايي و لاعن شعور تصديق يكي را در تكفير ديگري ننمايي و بروي و كلام هر دو را بشنوي و حق و باطل را بفهمي و اگر در بلدي باشي كه در آنجا مطلقا عالمي نباشد و خودت هم عالم نباشي بعد از آنكه دانسته‏اي كه دين اصولي و فروعي دارد و بايد طلب كرد بايد البته از آنجا مهاجرت كرده و به بلدي روي كه در آنجا عالمي است و از او طلب دين و معرفت بنمايي و در اين موضع است قول خداي تعالي فلولا نفر من كل فرقة منهم طائفة ليتفقهوا في الدين و لينذروا قومهم اذا رجعوا اليهم لعلهم يحذرون و اين غير از آن است كه انسان نفهميده و نسنجيده سر به بيابان كرده در ميان كفار و مشركان و ملحدان سالها بگردد و نجس بخورد و نجس بپوشد و با انجاس ارجاس سالها معاشرت كند بلكه اين معاشرت با اهل تقوي و دين است و آن كساني كه محل احتمال تدين است و ميان اينها فرق بسيار است.

باري پس چون تفكر كني به اين‏طور كه گفتم خواهي فهميد كه شناختن نقبا و نجبا امروز ممكن نيست و سؤال از شناختن اعيان ايشان جايز نيست و جواب از ايشان حلال نيست زيرا كه ايشانند اسم مقدس همايون امام زمان كه در زمان غيبت ذكر اسمشان روا نيست و احاديث بسيار رسيده است كه ذكر اسم ايشان جايز نيست و اسم حقيقي كينوني امام ايشانند چرا كه اسم كسي صفت اوست و صفت كسي نور اوست و نور او شعاع او و شعاع امام7 شيعه اوست پس ذكر اسم ايشان روا نيست و اصرار بر شناختن ايشان جايز نه اگر كسي به عنايت خاصه الهي يكي از ايشان را شناخت معلوم است كه قابل بوده و به او خدا شناسانيده و هرگاه نشناسانيد معلوم است كه قابل نبوده و چون قابل نيست اصرار روا نيست و كسي هم اگر بداند به او نخواهد گفت بلي امروز همين‏قدر را خداوند اظهار فرموده و خواسته مردم بشناسند كه كليةً چنين اشخاص هستند و تصديق امر ايشان لازم است و تولاي ايشان واجب چنانكه مي‏دانند امامي غايب هست و شناختن او به طور صفت واجب و تولاي او لازم است اما بشخصه او را نمي‏شناسند.

فصل

بدان‏كه خداوند مي‏فرمايد و جعلنا بينهم و بين القري التي باركنا فيها

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 341 *»

قري ظاهرة و قدّرنا فيها السير سيروا فيها ليالي و اياماً آمنين يعني ما قرار داديم ميان ايشان يعني رعيت و ميان قريه‏هاي مباركه يعني ائمه: چنانكه سابقاً گذشت قريه‏هاي ظاهره يعني شيعيان كه ظهور امام و آئينه نماينده اسماء و صفات ايشانند و مقدر كرديم كه رعيت سير و سلوك در آن قريه‏ها بنمايند و طلب معرفت ايشان و معرفت آل‏محمد: و معرفت پيغمبر و خدا از ايشان بكنند سير كنيد يعني طلب علم كنيد از ايشان شبها و روزها و حال آنكه ايمنيد از شرّ شياطين و ملحدين و مبطلين و جاهلين و منتحلين و تفسير آيه سابقاً گذشت. پس از اين آيه شريفه معلوم مي‏شود كه ميان ضعفاي رعيت و ميان آل‌محمد: وسايطي چند هستند كه ما بايد طلب علم و معرفت خدا و رسول و ائمه: و طلب دين از آنها كنيم و چون خواستيم آن واسطه‏گان را نوعاً بشناسيم به حديث ديگر رجوع كرديم ديديم فرمودند كه معرفت هفت شرط دارد اول معرفت بيان دويم معاني سيوم ابواب چهارم امام پنجم اركان ششم نقبا هفتم نجبا و حديثش سابقاً در همين مجلد گذشت پس فهميديم كه واسطه ميان ما و ايشان اركانند و نقبا و نجبا و چون تفحص كرديم در بواطن اخبار يافتيم كه نقبا و نجبا هريك كلي هستند و جزئي پس با اركان پنج طايفه شدند و طايفه ديگر علماي ظاهرند كه صاحب علم ظاهرند در شريعت و طريقت و حقيقت به مقتضاي نظم اين عالم ظاهر و اينهايند روات اخبار كه فرمودند كه در حوادث واقعه رجوع كنيد به روات اخبار ما كه ايشان حجت مايند بر شما و ما حجت خداييم پس قريه‏هاي ظاهره را دانستيم كه هشت قريه است و از نزد ما تا نزد امام هشت منزل است و الآن مردم بعضي در قريه اولند و بعضي دويم و بعضي سيوم و ايشان قليلند قليل و كمتر از ايشان كسانيند كه مشرف بر قريه چهارم شده‏اند و هنوز ايشان را استعداد دخول قريه چهارم حاصل نشده است و آن هشت قريه به تفصيل قريه شريعت ظاهره و طريقت ظاهره و حقيقت ظاهره و نجباي جزئي و نقباي جزئي و نجباي كلي و نقباي كلي و اركان است و چون از اين قريه‏ها بگذرند ممكن شود ايشان را تشرّف به قريه‏هاي مباركه و اين مقام كار آحاد ناس است و

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 342 *»

قريه‏هاي مباركه را نيز دو مقام است قراي مباركه ولايت و قريه مباركه نبوت و اين ده‌منزل فاصله است مابين مردم و خداوند عالم پس اهل مدينه نتوانند كه به مكه معظمه مشرف شوند مگر بعد از قطع اين ده مرحله و سير در اين ده قريه نمي‏دانم مي‏فهمي چه مي‏گويم يا نه ولي اين خلق منكوس كه جمعي از ايشان هنوز پا به قريه شريعت كه قريه اول است نگذارده مي‏خواهند از مكه و خانه و خانه خدا آگاهي يابند و من حيث لايشعرون تصرف در معقولات مي‏كنند و جرح و تعديل ساير قريه‏ها را مي‏كنند واللّه ظلم بر خود و ساير اشخاص مي‏كنند و حال آنكه انسان تا قريه ظاهره را طي نكند او را ممكن نشود كه پا به قريه ثانيه گذارد و طي‌كردن قريه شريعت به علم به آن بر نحو تحقيق و عمل به آن از روي اخلاص حاصل مي‏شود پس چون انسان در زمره فقها درآمد و در درجه عابدين و زاهدين داخل شد او لايق آن مي‏شود كه در قريه اهل طريقت درآيد و از اهل آن سامان شود و الا فلا و علامت كسي كه در آن سامان داخل شده است تزكيه اخلاق و تهذيب نفس است و تخلق به اخلاق روحانيين پس چون از اهل اين قريه شد و احوالش مانند احوال ساكنان اين قريه شد او را ممكن شود دخول در قريه سيوم كه قريه حقيقت باشد و علامت دخول علم به حقايق اشياست بر نحو اصحاب علوم ظاهره و هركس از اهل اين سامان شد محبوب خدا شود و قابل نورِ علم گردد چرا كه العلم نور يقذفه اللّه في قلب من يحب و چون اين قريه‏هاي ثلثه را طي كرد آن وقت قابل آن مي‏شود كه فحص از احوال نجباي جزئي كند و راه قريه ايشان را پويد و اَدلاء او را دلالت به سوي ايشان كنند و هيهات اينها كجايند و چه بسيار كمند از صدهزار نفس يك نفس به اين مقام نمي‏رسند نمي‏دانم مردم چقدر ظلم به ما مساكين مي‏نمايند و چقدر ظلم به نفس خود مي‏كنند جمعي هنوز هرّ را از برّ تميز نداده بلكه به قدر حيواني نمي‏دانند خود را عارف شمرده تصرف در موجودات مي‏كنند و مي‏خواهند حقايق و معارف را تميز دهند و شور طلب حق دارند و مانند وحشيان به كوه و تل مي‏دوند سهل است كه ادعاي ارشاد عباد را دارند و سياست بلاد مي‏خواهند بكنند و هنوز به قدر گربه استنجا را نمي‏دانند و گربه خود را بيش

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 343 *»

از ايشان تنظيف مي‏كند و جمعي ديگر هنوز افسق فساق عالمند و الي‌الآن علم به حلال و حرام پيدا نكرده و به آن عمل ننموده تصرف در امر اكابر مي‏كنند و جرح و تعديل ايشان را مي‏نمايند و جمعي ديگر نهايت به مرتبه فقاهت علماً رسيده و مانند قبر كافر، ظاهرِ خود را به زينت علم آراسته كرده‏اند و باطن ايشان مانند شب تار است چنانكه شاعر گفته كه:

ظاهرش چون گور كافر پر حلل
  و اندر آن قهر خدا عزوجل

و چنانكه خدا فرموده و اذا رأيتهم تعجبك اجسامهم و ان يقولوا تسمع لقولهم كأنهم خشب مسنّدة يحسبون كل صيحة عليهم هم العدو فاحذرهم قاتلهم اللّه اني يؤفكون و مع ذلك انكار اهل حق را پيشنهاد خود كرده و تصرف در امر اوليا مي‏كند و خود را به آتش كفر باطني خود سوخته سهل است كه باعث صرف جمعي مردم از دين مي‏شود به اين‏طور كه جمعي را گمراه كرده به قول خود و اغوا نموده و از حق صرف كرده و جمعي را گمراه كرده به فعل خود كه مي‏گويند اگر اين دين است كه اين شخص دارد از اين دين بايد بيرون رفت،

گر مسلماني از اين است كه آقا دارد
 
  خوش‏تر آنست كه از مذهبش آواره شويم

و مي‏بينم جمعي را كه مذهب تصوف را پيشنهاد خود كرده‏اند از محض ديدن اين‏طور ملاها و اخلاق و احوالشان پس يحملون اثقالهم و اثقالاً مع اثقالهم و اينهايند آن جماعت كه حضرت امير7 فرمودند كه قصم ظهري اثنان عالم متهتك و جاهل متنسك يعني دو نفر پشت مرا شكسته‏اند يكي عالم پرده‏در كه پرده شريعت را دريده و حرمت دين را منظور نداشته و يكي آن جاهل نادان كه زاهدي مي‏كند و خود را به صورت عباد و زهاد واداشته كه آن اولي مردم را به زبان علمي خود اغوا مي‏كند و چون به زبان او مغرور شوند به دام اعمالش مي‏افتند و دويمي مردم را به زهد خود اغوا كرده چون به زهدش مغرور شوند به دام جهلش افتند و به جهل خود تصرف در معقولات كند و رد و قبول اقوال و اشخاص را نمايد و جمعي را از راه بگرداند باري خدا ما را از شرّ اين خلق منكوس محافظت

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 344 *»

فرمايد نمي‏دانم چه مصيبتها از دست اينان بايد بكشيم ولي چون در راه خداست سهل است الحمدللّه رب العالمين علي كل حال رضاً بقضاء اللّه و تسليماً لامره باري هميشه چنين بوده و چنين خواهد بود تا ظهور دولت حق ما هم تن درداديم و مستعد شديم و لاقوة الا باللّه باري به همين‏قدر هم در شناختن اين بزرگواران اقتصار مي‏كنيم چون بنا بر اختصار سخن است.

فصل

در آنكه معرفت ايشان از اركان دين و قوائم شرع مبين است و در روز ميثاق عهد به ولايت و طاعت ايشان گرفته شده است و اين مطلب را مفصلاً در مقام اول شرح كرده‏ام و اخبار متواتره آورده‏ام و احتياج به تكرار نيست مگر آنكه به طور اختصار نيز اشاره‏اي از طريق عقل به آن مي‏كنيم و لاقوة الا باللّه.

بدان‏كه هركس به اين كتاب من‌البداية الي‌النهاية رجوع كرده باشد يا ساير علوم و درسهاي ما را ديده باشد نزد او بديهي است كه خدا حكيم است و لغو و عبث از حكيم سرنمي‏زند و اين عالم را براي غايتي آفريده است و آن غايت بايد عايد خلق شود و او غني از ماسوي است و حاجت به طاعت خلق ندارد و متضرر از معاصي خلق نمي‏شود بلكه ممكن نيست كه كسي عصيان او را در آنچه راجع به اوست بنمايد چرا كه همه مقهور به مشيت او هستند و مؤتمر به امر او و منزجر از نهي او هستند چنانكه در دعاست فهي بمشيتك دون قولك مؤتمرة و بارادتك دون نهيك منزجرة و در دعاست كل شي‏ء سواك قائم بأمرك يعني هرچه جز توست به امر تو برپاست و در قرآن خوانده‏اي و من آياته ان‏تقوم السماء و الارض بأمره يعني از علامات خدا اين است كه آسمان و زمين به امر او برپاست و خوانده‏اي كه ان من شي‏ء الا يسبّح بحمده يعني نيست چيزي مگر آنكه براي خدا تسبيح مي‏كنند و حامدند براي خدا و خوانده‏اي كه كل قدعلم صلوته و تسبيحه يعني همه نماز و تسبيح خود را دانسته‏اند پس همه موجودات تسبيح‏كننده و حمدكننده و نمازكننده براي اويند و مطيع امر و نهي اويند و مُقرّ به وحدانيت او هستند پس نسبت به او عصياني متصور نيست پس غايت خلقِ خلق بايد عايد خود خلق شود و آن غايت سعادت ابدي است و دخول در جنان كه دار قرب خداست و آن سعادت بايستي به سببي

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 345 *»

حاصل شود و مجاناً نباشد تا ترجيح بلامرجح لازم نيايد و تسويه خوب و بد نشود و آن سبب طاعت و مخالفت است بالبداهه و آن سعادت به طاعت اول متصور نباشد و الا بايستي كه جميع خلق داخل بهشت شوند و معلوم از شرايع غير از اين است پس معلوم است كه سبب آن سعادت كه غايت خلقِ خلق است آن طاعت نيست و طاعتي ديگر بايد در ميان آيد و مردم به آن ممتحن شوند و آن طاعت بايد طاعت كسي باشد كه بتوانند از آن سرپيچي كنند و بتوانند كه در كمند آن درآيند تا به آن مؤمن و كافر آزموده شوند و مؤمن به آن سعادت برسد و كافر از آن محروم مانده و معذب باشد و به جزاي عمل خود برسد پس خداوند از ميان خلق بايد مطاعي قرار دهد و آن را لسان ناطق خود قرار دهد كه مردم را به طاعت خود خواند از جانب خدا تا ممتحن شوند و آن پيغمبرانند كه خدا ايشان را برانگيخته و در ميان خلق عالم قائم فرموده و آنها دعوت كردند به سوي خود و چون ايشان لسان‌اللّه ناطق و وجه‌اللّه ظاهر و قائم‏مقام خدا بودند طاعت ايشان طاعت ثاني خدا شد و خدا فرستاد كه من يطع الرسول فقداطاع اللّه و ان الذين يبايعونك انما يبايعون اللّه يعني هركس طاعت كند رسول را خدا را طاعت كرده و كسانيكه با تو اي رسول بيعت مي‏كنند با خدا بيعت كرده‏اند پس طاعت ايشان طاعت ثاني خدا شد و عصيانشان عصيان ثاني خدا و امرشان و نهيشان امر و نهي ثاني خدا پس مردم ممتحن شدند به طاعت و محبت رسول لاغير و رسول هم چون آية اللّه بود و متصف به صفات اللّه و غني به غناء اللّه او هم در حقيقت از طاعت ايشان منتفع نمي‏شد و از معصيت ايشان متضرر نمي‏گرديد مگر در مقام بشريت ظاهره كه به لباس اخوت ايشان ظاهر شده بود پس در حقيقت

گر جمله كاينات كافر گردند
  بر دامن كبرياش ننشيند گرد

بلكه عرض مي‏كنم كه چون در حقيقت محل مشية اللّه بودند و سبب خلقِ خلق بودند معصيت حقيقي ايشان هم ممكن نبود و نيست چنانكه مخالفت امر خدا ممكن نبود و ايشانند محل امر خدا پس به حقيقتِ ايشان هم كسي ممتحن نمي‏شود و امتحانها همه در ظاهر بشريت ايشان است كه به صورت كاملان بشر درآمده‏اند

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 346 *»

و مردم را دعوت مي‏كنند و مردم را دعوت نكردند مگر به آنچه صلاح معاش و معاد خود آن مردم بود و نيامدند كه براي خود رياستي و استبدادي تحصيل كنند بلكه آمدند كه خير خود خلق را به خلق بياموزند و چون اين خلق مدني‏الطبعند و مدينه برقرار نمي‏ماند مگر به اجتماع و اجتماع صورت نمي‏گيرد مگر به ايتلاف و ايتلاف صورت نمي‏گيرد مگر به آنكه هريك با ديگري به عدل راه رود و حق او را بشناسد و او را در مقامي كه خدا او را در آنجا گذارده بدارد و معاش مردم صورت نمي‏گيرد مگر به همين و شريعت نيست مگر براي انتظام معاش و معاد و انتظام نمي‏گيرد مگر آنكه بزرگاني كه آنها دست آن نبي و چشم و گوش و لسان اويند مطاع و مصدّق باشند آيا نمي‏بيني كه امر طاعت سلطان منتظم نمي‏شود مگر آنكه عمّال و ضبّاط و حكّام منسوبه از جانب او در اطراف مطاع و مكرّم و محترم باشند و قول ايشان مقبول باشد و مردم تولاي ايشان را بورزند و به صدق با ايشان راه روند و الا امر سلطان مختل خواهد شد و طاعتش از ميان مي‏رود وانگهي كه سلطان امر و نهيي براي مصلحت خود نكرده باشد و غني از طاعت خلق و ايمن از معصيت ايشان باشد پس طاعت سلطان براي صلاح خود رعيت است و آن صلاح نظم نگيرد مگر از عمال او بشنوند و ايشان را تعظيم و تكريم و اطاعت نمايند پس برگشتِ طاعت سلطان به طاعت نوكران و عمّال و حكّام اوست پس مردم ممتحن شوند به طاعت حكّام كه طاعت ايشان طاعت سلطان است البته.

پس به اين جهت مردم مأمورند به طاعت و تصديق و تقليد بزرگان شيعه البته و امر معاش و معاد ايشان منتظم نشود مگر به طاعت و معرفت و محبت آنها و غايت خلقِ خلق كه سعادت ابدي است حاصل نشود مگر به طاعت ايشان آيا نشنيدي كه امام7 فرمود كه در حوادث رجوع كنيد به راويانِ اخبار ما چرا كه ايشان حجت منند بر شما و منم حجت خدا و آيا نشنيدي كه به ابي‏بصير فرمودند كه هركس بر تو رد كند چنان است كه بر رسول خدا رد كرده است و آيا نشنيده‏اي مقبوله عمر بن حنظله را كه فرمود رجوع كنيد به مردي كه روايت كرده است حديث ما را و نظر در حلال و حرام ما نموده و احكام ما را شناخته او را حاكم خود كنيد

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 347 *»

كه من او را حاكم شما كرده‏ام پس اگر به حكم ما حكم كرد و از او قبول نكنند چنان است كه به حكم خدا استخفاف كرده‏اند و بر ما رد نموده‏اند و رادّ بر ما رادّ بر خداست و آن مانند شرك به خداست تا آخر حديث، مطلب را نقل به معني نمودم تا فارسيان نيكو بفهمند. پس معلوم شد كه طاعت بزرگان شيعه از جمله لوازم است و طاعت بالفعل حاصل نشود مگر به معرفت و هر دو كمال نپذيرند مگر به محبت چنانكه حضرت صادق7 فرمودند الحب فرع المعرفة و اصل كمال حاصل نكند مگر به وجود فرع پس طاعت و معرفت ايشان بالذات لازم است مانند آنكه طاعت و معرفت امام بالذات لازم است و چون عوارضي چند پيدا شد كه مصلحت در اخفاء شخص امام شد شخص امام پنهان شد و لكن طاعت او به واسطه اخبار و آثار و معرفت قلبي او به واسطه عدم مانع برقرار است همچنين معرفت بزرگان شيعه در اين ايام متعذر شده است چنانكه يافتي و لكن طاعت ايشان كه در طاعت فقهاي عدل ظاهر است و معرفت قلبي ايشان برقرار است اگرچه نوعاً باشد پس بايست امروز طاعت ايشان نمود به واسطه طاعت فقهاي ظاهرين و معرفت نوع ايشان را در قلب به هم رسانيد چرا كه مانعي از آن نيست خدا مي‏فرمايد اتقوا اللّه مااستطعتم يعني به قدر استطاعت شخص بايد تقوي پيشه كند پس هرقدر استطاعت داري بايد درباره ايشان به عمل آوري پس چون دست به دامان ايشان نمي‏رسد باري متمسك به دامان علماي ظاهر شويد و از طاعت ايشان فيض دنيا و آخرت دريابيد چرا كه ايشانند خلفاي رسول خدا در ميان امت در زمان غيبت چنانكه در حديث وارد است.

و اما آنكه گفتيم كه ميثاق به ولايت ايشان در عالم ذر گرفته‏اند احاديثش پيش گذشت و معلوم است كه آنچه در اين عالم از تكاليف است در عالم ذر ميثاق به عمل به آن گرفته‏اند و ٭ صورتي در زير دارد آنچه در بالاستي ٭ و اين عالم مطابق آن عالم است بعينه، خدا مي‏فرمايد ماتري في خلق الرحمن من تفاوت يعني در خلق خدا تفاوت نخواهي ديد و امام7 مي‏فرمايد قدعلم اولواالالباب ان الاستدلال علي ما هنالك لايعلم الا بما هيهنا يعني صاحب‏دلان فهميده‏اند كه عالم غيب را نمي‏توان فهميد مگر به عالم

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 348 *»

شهاده پس آنچه در اينجا مي‏بيني در عالم ذر بوده است هركس اينجا ايمان آورد در عالم ذر ايمان آورده بوده است و هركه اينجا ايمان نياورد آنجا ايمان نياورده بوده است هركه اينجا نماز كرده آنجا اختيار نماز كرده بوده و هر كه نكرد نكرده بوده است و هكذا و چگونه شود كه اين امر كه اعظم امور است و در اينجا تكليف به آن شده است در آنجا ميثاق به آن نگرفته باشند و احاديث آن سابقاً مذكور شده است و چون بنا بر اختصار است زياده طول نمي‏دهيم و به همين‏قدر در اين باب اكتفا مي‏نماييم.

باب دويم

در معرفت اخوان و فضايل ايشان و لزوم تولا و خلوص و محبت و يگانگي با ايشان و اداي حقوق ايشان است. بدان‏كه اين باب شكنندة پشتهاست و باطل‏كننده‌عملهاست و اظهاركننده نفاقهاست و فاش‏كنندة كفرهاست و جدايي‏اندازنده ميان مجتمعان است و جمع‏كننده ميان متفرقان است و خراب‏كننده آباديها و آبادكننده خرابيهاست و باري است كه از زير او نمي‏توانند راست شوند مگر اقوياي بزرگ و اگرنه اين بود كه في‏الجمله آثار آبادي در عالم پيدا شده است و بوي ايمان به مشام بعضي رسيده است در اين كتاب ذكر اين باب را مطلقا نمي‏كردم و اين بار سنگين را بر دوش مردم نمي‏انداختم و لكن چون في‏الجمله استعدادي در بعضي مردم پيدا شده مي‏توان قدري به آن اشاره نمود و بدان‏كه مضامين اين باب مشكل‏تر از جميع اصول دين و جميع فروع دين است و آزمايش بزرگ خداست و غرض از كل همين است و ديگر خدا را حاجتي به خلق و اعمال خلق نبوده و نيست و بدان‏كه مضمون اين باب افضل از اقرار به توحيد و نبوت و امامت و بزرگان شيعه است و افضل از نماز و روزه و زكوة و خمس و حج و جهاد در راه خداست به مال و جان و فرزند و عيال و عمل به اين باب امري است و حسنه‏ايست كه هيچ گناه به آن ضرر ندارد و ترك آن سيئه‏ايست كه هيچ ثواب به آن منفعت ندارد علت غائي ايجاد است و سبب تعمير بلاد و معاش و معاد عباد و عمل‏كننده به آن از كبريت احمر كمتر است و مي‏بينم جميع اهل زمان را

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 349 *»

كه اتفاق كرده‏اند بر ترك اين فريضه بزرگ بزرگ و از اين جهت زده است خدا ايشان را به بلاهاي عظيمه و بريده است از ايشان بركات آسمان و زمين را و خالي نگذارده است هيچ امري از ايشان و هيچ بقعه‏اي از بقعه‏هاي ايشان را مگر آنكه بركت را از آن گرفته است و بلايا بر آنها نازل كرده است و مطلقا رايحه ميل به اين فريضه در وجود ايشان نيست و حال آنكه اعظم فرايض خداست و كتب نازل نشده و رسل فرستاده نشده مگر براي اين و چون اين عمل را ترك كرده‏اند هيچ عمل از اعمال ايشان قبول نمي‏شود و هيچ دعا از دعاهاي ايشان مستجاب نمي‏شود و بلايا احاطه كرده است به ايشان و ثمر هيچ طاعتي را در دنيا و آخرت درنمي‏يابند و از اين جهت كار به جايي رسيده است كه گمان مي‏كنند كه هيچ عملي فايده ندارد و احدي از ايشان به واسطة ساير عملها ترقي نمي‏كنند و ثمره اعمال خود را نمي‏خورند و گمان مي‏كنند كه اگر اينجا ثمر نكرد در آخرت ثمر خواهد كرد نه واللّه چيزي كه ثمر حاضر ندارد ثمر آخر هم ندارد و در آخرت هم ثمري از اعمال خود نخواهند خورد چگونه خواهند خورد و حال آنكه به اعظم فرايض الهي اخلال كرده‏اند تفكر كن اگر كسي ترك نماز نمايد و تهاون به آن كند چگونه از روزه خود بهره خواهد برد يا از حج خود ثمري خواهد خورد معاذ اللّه اين امر اعظم از نماز است و آنقدر آن را ترك كرده‏اند كه به كلي نام و نشانش از ميان رفته است كه گويا رسول‌خدا9 اين مسئله را نياورده است و آنقدر به ‌آن تهاون كرده‏اند كه از كتب علما هم بيرون رفته است و احدي در كتاب فرايض و فروع آن را نمي‏نويسد مسئله خر فروشي را ضبط كرده‏اند و اين امر كه اعظم از نماز است ترك كرده‏اند.

خلاصه چون بعضي را مي‏بينم كه في‏الجمله ميلي دارند كه اين مسئله را بدانند و ديدم كه آثارش منقرض شده كه گويا از دين محمد9 نبوده لازم شمردم كه قدري بسط در اين كتاب براي آن بدهم شايد مادّه‏ها نضجي بگيرد و مِن‏بعد بعضي از سعادتمندان هواي عمل به آن را بنمايند اگرچه احدي را نمي‏بينم كه طاقت عمل به آن را داشته باشد لاحول و لا قوة الا باللّه پس در اين باب هم مقدمه و فصولي مي‏آوريم ولي

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 350 *»

به طور اختصار كه شايد اين كتاب به زودي تمام شود كه مرا و كاتبان را و قاريان را به ملالت انداخته است وانگهي تغير زمان موجب آن شده كه به اختصار كوشم و اگر نه اينها بود مستحق بود كه يك جلد اين كتاب مخصوص اين فريضه عظيمه الهي شود.

مقدمه

بدان‏كه اين عالم كه عالم شهاده است مطابق با عالم غيب است هر مطلب كه در آنجا خفي است در اينجا آشكار مي‏شود و شخص هر مطلب از مطالب غيب كه بر او مشكل شود رجوع به عالم شهاده مي‏كند كه شرح و ايضاح عالم غيب است پس چون در اين عالم نظر كرديم ديديم كه اين افراد بني‏آدم را پدري است و مادري و مردمي كه هستند بعضي برادرند و با هم قرابت دارند و بعضي بيگانه‏اند و با هم قرابتي ندارند و از اين جهت مردم طوايف بي‏شمار شدند بعضي ارحام بعضي هستند و بعضي ارحام نيستند و آنها كه برادرند كسانيند كه از يك پدر و يك مادر باشند يا از يك پدر و دو مادر يا از يك مادر و دو پدر باشند و بعضي ديگر قرابتي نسبي ندارند ولي قرابت سببي دارند و از آن جمله است برادري رضاعي و آن سببي است كه طفل بيگانه به آن واسطه فرزند مي‏شود براي آن مادر و آن پدر و با اولاد آن پدر و آن مادر برادر مي‏شود به جهت آنكه از شير ايشان خورده و گوشت و پوستش كه مناط امر اين دنياست از آن شير رسته پس در اين دنياي جسماني اين فرزند از اولاد آن مادر و آن پدر محسوب مي‏شود و منسوب و مضاف به ايشان مي‏شود اگرچه در آخرت فرزند ايشان نشود.

حال عالم غيب هم بر نهج همين عالم شهاده است چنانكه بدن تو را پدري و مادري است روح‏الايمان و روح‌النفاق تو را هم پدري و مادري است و عقل تو كه روح الايمان تو است پدري و مادري دارد و نفس اماره تو كه روح الكفر و النفاق است آن هم پدر و مادري دارد و هركس از پدر و مادر عقلاني تو متولد شده است برادر عقلاني و ايماني تو است و هركس از پدر و مادر نفساني تو متولد شده است برادر نفساني تو است و چنانكه در اين جسم خشك بي‏ربط تولد سبب نسبت مي‏شود و سبب قرابت و خويشي و برادري مي‏گردد در روح ذائب لطيف متشاكل‌

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 351 *»

الاجزاء اين امر به‌طريق اولي سبب نسبت مي‏گردد ببين اجزاء هوا به هم بيشتر نسبت و شباهت دارند يا اجزاي خاك؟ اجزاي آسمان بيشتر به هم شباهت و نسبت دارند يا اجزاي هوا؟ همچنين اجزاي روح شباهت به هم بيشتر دارند و نسبتشان اعظم است از نسبت جسم هفتاد بل هفتصد بل هفتصدهزار مرتبه و اگر تو در اين دنيا به تولد از پدر و مادري پسر ايشان مي‏شوي و برادر فرزندان ايشان مي‏شوي به سبب تولد از پدر و مادر روحاني بيشتر فرزند مي‏شوي و مشاكلت بيشتر مي‏تواني پيدا كرد و با فرزندان ايشان بيشتر برادر مي‏شوي.

بلكه عرض‌مي‏كنم كه اين دنيا دار اعراض است و چيزهاي‌مخالف با هم به واسطه عرض به هم مي‏پيوندند كه در حقيقت منافات كلي با هم دارند چنانكه به حكم اصل از نفس هر كسي و طينت هر كسي خدا زني اصلي براي او خلق كرده پس مرد مؤمن زن از نفس او بايد بشود پس زن اصلي او لامحاله بايد مؤمن باشد و زن اصلي كافر لامحاله بايد كافر باشد و مي‏بيني كه پيغمبران در اين دنيا زنان كافر داشتند و كفار در اين دنيا زنان مؤمن داشتند پس در اين دنيا مي‏شود كه پسر كافر باشد و والدين مؤمن و پسر مؤمن باشد و والدين كافر پس از اينجا بياب كه نسبت اين دنيا چندان اتصالي بل اعتباري ندارد و پسر نوح حقيقةً پسر نوح نبود و پسر ابوبكر حقيقةً پسر ابوبكر نبود و زن حضرت لوط حقيقةً زن او نبود و همچنين زن فرعون زن فرعون نبود و چون اين دنيا دار اعراض است اين نسبتهاي عرضي در آن پيدا مي‏شود و در عالم غيب اين اعراض نيست و فرزند آنجا فرزند حقيقي است و برادر آنجا برادر حقيقي و زن آنجا زن حقيقي و اتصالات آنجا اتصالات حقيقي و قرابت و نسبت آنجا قرابت و نسبت‌حقيقي و اتصال و شباهت اقرباي آنجا هفتاد مرتبه اعظم است از اتصال و شباهت اقرباي اينجا و اين اتصالات در اينجا به موت و فناي اين عالم فاني مي‏شود و اما اتصالات غيبي مخلد است و زوال براي آنها نيست و اولاد آن عالم اجزاي پدر و مادر خودند و جزء مؤمن كافر نمي‏شود و جزء كافر مؤمن پس در عالم شهاده مي‏شود كه از كافر مؤمن حاصل شود و از مؤمن كافر و اما در آخرت نمي‏شود و حكماً بايد پدر فرزند مؤمن مؤمن باشد و پدر فرزند كافر كافر

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 352 *»

پس پدر و مادر عقل بايد هر دو مؤمن باشند و پدر و مادر نفس بايد هر دو كافر باشند و به كتاب و سنت ثابت شده است كه پدر و مادر ايماني مؤمنان محمد و علي است8 چنانكه خدا در قرآن فرموده است النبي اولي بالمؤمنين من انفسهم و ازواجه امهاتهم يعني پيغمبر9 سزاوارتر است به مؤمنين از خود ايشان و ازواج او مادران ايشانند پس فهميديم كه پيغمبر9 پدر است براي مؤمنان و ازواج پيغمبر مادرند براي مؤمنان و خواستيم كه ازواج آن بزرگوار را بشناسيم ديديم مي‏فرمايد خلق لكم من انفسكم ازواجا يعني از نفسهاي شما ازواج براي شما آفريده پس فهميديم كه ازواج حقيقي نبي9 كسانيند كه از نفس او آفريده شده‏اند و در آيه انفسنا و انفسكم بيان فرموده است كه حضرت امير نفس نبي است پس فهميديم كه ازواج نبي ائمه مي‏باشند: كه بزرگ و سيّد ايشان حضرت امير است.

پس معلوم شد كه پيغمبر9 پدر مؤمنان است و حضرت امير7 مادر و مؤمن مؤمن است به روح الايمانش چنانكه حيوان است به روح الحيوانش حال پس مؤمن كه روح الايمان است حقيقةً فرزند حضرت پيغمبر است9 و حضرت امير7 از اين جهت به استفاضه رسيده است كه حضرت پيغمبر9 فرموده است انا و عليّ ابوا هذه الامة يعني من و علي پدر و مادر اين امت هستيم و كسي نگويد كه در امت پيغمبر9 مؤمن و غيرمؤمن هست چگونه گفتي كه ايشان والدين مؤمنانند چرا كه مي‏گويم كه حضرت پيغمبر9 فرمود جماعة امتي من كان علي الحق و ان قلّوا يعني جماعت امت من كسانيند كه بر حق باشند اگرچه كم باشند پس مراد از امت، امت مرحومه است نه كافره هالكه پس مؤمنان از فرزندان ايشانند نه كافران.

و اما كفار را والديني ديگر است و آنها بايد هر دو كافر باشند و والدين آنها ابوبكر و عمرند و جميع كفار از نسل ايشانند به حكم مقابله و كافر كافر نيست مگر به واسطه روح‌ الكفر و روح‌ الكفر نفس اماره است و چون روح‌الكفر بر كسي مستولي شد او را كافر مي‏گويند و چون

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 353 *»

روح‌الايمان بر كسي مستولي شد آن را مؤمن مي‏گويند و اولاد اين دو خبيث متصل‏ترند به اين دو از اولادهاي ظاهري به پدرانشان البته و برادران كفر اشبهند به يكديگر از برادران اين دنيا و چنانكه در اين دنيا رضاعي هست و بعضي بعضي را شير مي‏دهند و آن شير در ظاهر ايشان تأثير مي‏كند و گوشت و پوست كه صورت ظاهر است از آن شير مي‏رويد همچنين در باطن رضاعي است و آن به آن‏طور است كه فرزندي از فرزندان مؤمنان رجوع به پدر و مادر كفر نموده از پستان خبيث آنها شير كفر و نفاق و علوم خبيثه ايشان را خورده باشد به حدي كه صورت خود را به علوم ايشان آراسته باشد كه مقام گوشت و پوست ظاهري است يا آنكه يكي از اولاد كفر رجوع به پدر و مادر ايماني كرده باشد و از پستان ايمان و اتفاق ايشان شير خورده باشد و علوم طيبه و اخلاق حسنه ايشان را كسب كرده باشد پس اين دو طايفه اولاد رضاعي خواهند بود پس كافري كه ولدرضاعي والدين ايمان شده باشد به ظاهر در زمره مؤمنان درآيد و براي او حرمت ظاهري عارضي پيدا شود و مؤمني كه ولد رضاعي والدين كفر شود به ظاهر در زمره كفار درآيد و مستحق اهانت و مَقت و خواري‌گردد البته.

 پس از اينجا معلوم شد كه برادران مؤمنان سه‏ قسمند برادران پدري و مادري و برادران رضاعي و هر دو را حقي است اما حق برادران اصلي حق ذاتي است و حق برادران رضاعي حق عرضي و حق برادران ذاتي را نهايتي و مقداري نيست و آن مانند جان تو است و اما برادر رضاعي حقش به قدر شير اوست اگر بسيار شير خورده حقش بيشتر است و اگر كمتر شير خورده حقش كمتر است و برادر ذاتي نيز دو قسم است يا شير كفار را نخورده و بر ذاتيت خود باقي است و از والدين ايماني تولد شده و به شير ايشان هم پرورش يافته پس او مؤمن محض است و كمتر از گوگرد سرخ است اين است كه حضرت صادق7 فرمودند كه زن مؤمن كمتر از مرد مؤمن است و مؤمن كمتر است از گوگرد سرخ و كه ديده است گوگرد سرخ را؟ و حضرت موسي بن جعفر7 فرمود نه هركس قايل به ولايت ماست مؤمن است بلكه ايشان را خدا انس مؤمنين آفريده است. پس معلوم شد كه

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 354 *»

برادراني كه اداي حق ايشان واجب است سه‌جوره‏اند برادر مؤمن خالص و برادر مؤمن آلوده و برادر رضاعي و هريك را حقي است جداگانه كه بايد اداي حقوق ايشان را كرد و الا انسان قاطع رحم است و قاطع رحم در سه جاي قرآن ملعون است وقتي كه قطع رحم دنيا سبب لعنت و كوتاهي عمر شود و سبب خراب بلاد و عباد گردد رحم باطني هفتاد مرتبه اولي به صله باشند و احترام و اتصال ايشان هفتاد مرتبه اعظم خواهد بود و در اين مقام وارد شده است آن حديث كه حضرت باقر7 فرمودند كه شخصي در بصره به حضرت امير7 عرض كرد كه يا اميرالمؤمنين خبر دهيد ما را از اخوان فرمودند اخوان دوجوره‏اند اخوان ثقه و اخوان مكاشره اما اخوان ثقه ايشانند دست و بال و اهل و مال پس اگر از برادر خود مطمئني ببخش به او مال خود و بدن خود را و دوستي كن با هركس كه با او دوستي كند و دشمني كن با هركس كه با او دشمني كند و بپوش سرّ او را و عيب او را و اظهار كن نيكي او را و بدان اي سائل كه آنها كمترند از گوگرد سرخ و اما اخوان مكاشره به تو مي‏رسد از آنها لذت و اين را قطع مكن از ايشان و زياده از اين هم تمنا مكن از باطن ايشان و براي ايشان بذل كن هرقدر كه ايشان بذل مي‏كنند براي تو از طلاقت وجه و حلاوت لسان، تمام شد حديث شريف.

و موافق اين حديث شريف برادران دوگونه‏اند يكي برادر ثقه كه به ايمان و حب او اطمينان داري و يكي برادر مكاشره كه عبارت از برادر خنده باشد يعني هر وقت به تو مي‏رسد تبسم مي‏كند و اظهار سرور مي‏نمايد پس برادر ثقه آن قسم است كه برادر پدري و مادري تو است و شير غير را نخورده و به خلق و خوي پدر و مادر تو است اين است كه مانند جان است و آنچه براي خود مي‏كني بايد براي او كني و قسم دويم آن دو قسم ديگر است و چون عالم عالم امتحان است و دار اعراض معلوم نمي‏شود كه كه حقيقةً برادر اصلي تو و رضاعي غير يا كه برادر رضاعي تو است و از پدر و مادري ديگر است پس با اين دو بايد هرقدر آنها سلوك مي‏كنند تو هم سلوك كني تا معلوم شود كه چه كاره است و در اين خلال اگر برادر اصلي تو است و شير ديگران را خورده به قدر آنچه از اصل

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 355 *»

خود ابراز مي‏دهد تو هم اداي حق او را مي‏كني و به قدر آنكه به مقتضاي شير خلاف مي‏كند تو هم اظهار اكراه مي‏كني و اگر برادر رضاعي تو است پس به قدر گوشت و پوستي كه از مادر تو دارد اظهار محبت به تو مي‏كند تو هم به قدر همان اظهار محبت كن و به قدري كه به مقتضاي اصل خود خلاف مي‏كند تو هم اظهار كراهت كن و همه مردم در سلوك با مردم همين‏طورند لكن بايد فرق در ميان تو و مردم به اين باشد كه تو بابصيرت باشي تا سلوك تو برگردد به خداوند جل‏شأنه و به محمد و آل‌محمد: چرا كه چنانكه عرض شد فرزند جزء پدر است پس مؤمن اصلي خالص جزء پدر تو است ظاهراً و باطناً و تو حرمتي كه از آن بداري و حقي كه از او ادا كني حرمت جزء پدر و بضعه پدر خود را داشته‏اي پس حرمت تو برمي‏گردد به حرمت محمد و علي8 و حرمت آنها هم برمي‏گردد به حرمت خدا چرا كه ظاهر خدايند در ملك و نور خدايند پس حرمت برادر مؤمن حرمت خداست و تضييع حق او تضييع حق خدا بلاشك و اما برادران ديگر اگر ذات ايشان از محمد و علي است تو حرمت ايشان را به قدر آنچه دارند اگر به جاي آوردي حرمت پدر و مادر خود را و حرمت خدا را به جاي آورده‏اي و اگر تضييع حق ايشان كني تضييع حق خدا و رسول و امام را كرده‏اي و اما برادران رضاعي اگر حرمت ايشان را مي‏داري حرمت گوشت و پوست ايشان را كه از شير مادر تو است داشته‏اي پس باز برمي‏گردد به پدر و مادرت و به خدا و اگر تضييع حق او كني تضييع حق شير مادر خود را كرده‏اي و تضييع حق خدا شده است بفهم چه مي‏گويم پس فرق ميان تو و غير تو آن شد كه در جميع آداب احترام خدا را داشته‏اي و مردم ديگر احترام شيطان را و به هواي نفس خود عمل كرده‏اند و همين است فرق ميان مؤمن و كافر.

پس اگر فهميدي كه چه‌گفتم مي‏فهمي كه اين‌جماعت كه متهاونند به حقوق اخوان متهاونند به حقوق خداي رحمن و هركس به خدا تهاون كند خدا هم او را خوار مي‏كند چنانكه كرده است جميع مردم را و عزت اين نيست كه مردم حال براي خود عزت انگاشته‏اند به زور و زر ميسر نيست اين كار، خدا مي‏فرمايد العزة للّه و لرسوله و للمؤمنين يعني عزت براي خدا

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 356 *»

و رسول و مؤمنان است اين چه عزتي است كه سگي بر سگي بر سر جيفه‏اي نزاع كند و غالب آيد و جيفه بيشتر خورد و حال آنكه خوردن جيفه ذلّت و بيشتر خوردن آن ذلّت بيشتر است پس مردم هنوز ندانسته‏اند كه عزت چيست و ذّلت چه؟ و واللّه كه ذليلند و خوار مگر مؤمنان ابرار پس مردم چون خدا را خوار شمردند خدا هم ايشان را خوار شمرده و خوار نموده و به اشدّ ذلتها ذليل نموده و اين تعزّزها و تفاخرها همان تعزّز و تفاخر كلب جيفه است بر كلب جيفه ديگر و عين كلبيت آن ذلّتي است مستقل و جيفه بيشتر خوردنش ذلتي بر ذلتي. واللّه عزت نوكر در نوكري است و بس و نوكري اين آقا افتخار ماكان و مايكون است باري اين ذلتها براي مردم حاصل نشده است مگر به جهت تهاون به اداي حقوق اخوان كه عين حقوق خداست و خدا را حقي ديگر جز همين حقوق اخوان نيست و اخوان را هم حقي جز حق خدا نيست مؤمن پارچه تن نبي است و نبي نور عظمت و جلال و كبرياي خدا پس مؤمن مخلوق است از نور عظمت و جلال و كبرياي خدا چنانكه بعد خواهي دانست.

فصل

در معرفت اشخاصي كه لايق به برادري حقيقي و اشخاصي كه لايق به برادري ظاهري هستند پس در اين فصل دو بيان است:

 

بيان اول

در كسي است كه لايق به برادري ظاهري هست يا نيست. بدان‏كه بايد همّ تو احترام پدر و مادر تو باشد و هركس جزء ايشان است احترام داري چرا كه پارچه تن ايشانند و تو بايد احترام دست و پاي رسول خدا را بداري و نباشي از آن جمله كه شاعر گفته:

يعظّمون له اعواد منبره
  و بين اظهرهم اولاده وضعوا

يعني تعظيم مي‏كنند مردم چوبهاي منبر رسول خدا را و در ميان ايشان اولاد او خوارند پس مؤمن پارچه تن اوست و تو حرمت دست او را ملاحظه نكني و حرمت منبر و مسجد و قبر و ضريح او را ملاحظه كني خيلي عجيب است پس بايد همّ تو ملاحظه حرمت پدر و مادرت باشد پس اگر مؤمن به ذات خود پارچه ايشان است حرمت ايشان را بداري اگرچه آلوده به غير شده باشد و اگر از شير

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 357 *»

ايشان خورده به قدري كه شير خورده اگرچه يك مكيدن باشد حرمت شير مادر خود را بداري چرا كه شير مادر جزء مادر است پس تو نظرت به پدر و مادر خودت بايد باشد در هرجا كه عكس ايشان را ببيني حرمت كني حال امت آن بزرگوار جمعي هستند بلكه همه الا قليل كه شير آن بزرگوار را خورده‏اند نه به قدر آنكه گوشت برويد و از اين جهت كلمه شهادتين را بر زبان مي‏آورند و ديگر در ساير اخلاق و احوال هيچ بر طبع ايشان نشده‏اند و همين‏قدر رضاع را حقي است عام كه بايد اين حق عام را در كل ملاحظه كني و بس است در اداي اين حق همين‏كه بداني طهارت ايشان را و تجويز كني نكاح و ارث ايشان را و معاشرت با ايشان نمايي بدون استنكاف در هنگام حاجت و اجتناب ننمايي و اگر ايشان را حاجتي به تو بيفتد اتفاقاً به قدر آنچه عندالحاجه ايشان به كار تو مي‏آيند رفع حاجت ايشان را بكني پس اگر عطشاني ديدي آبش دهي و جوعاني ديدي نانش دهي و اگر عرياني ديدي لباسش دهي در چاه افتاده‏اي ديدي بيرونش آوري، كوري ديدي دلالتش كني و بار افتاده‏اي ديدي بارش را بار كني و امثال اينها از فضول اخلاق و احوال و اموال خود رفع حاجات آنها را كني و نيك و نيكي‌دوست و نيكوكار باشي نسبت به ايشان و اين حقي‌است عام كه با عامه مسلمين بايد ملاحظه كرد در نزد اتفاق روزگار و ديگر توجهات خاصه و ملازمات و معاشرات در كار ندارد بعد ايشان دانند و اعمال و اخلاق و احوال خود و اداي حقوق ايشان به اين‏طور موجب عسر و حرج نمي‏شود و اينها برادران اسلامي مي‏باشند.

و اما جمعي ديگر كه شهادتين را گفته به علاوه شهادت به ولايت داده‏اند اينها را حقي است عام زياده از حقوق عامه مسلمين چرا كه شير مادر تو به ايشان بيشتر تأثير كرده است يا آنكه اعراض ايشان كمتر است پس اينها بر تو به علاوه حق محبت هم دارند و حق نصرت و ياري در ورطات اتفاقيه و ترجيح بر غير دارند و حرام مي‏شود بر تو ايذاي ايشان و مهماامكن عيادت مرضاي ايشان و تشييع جنايز ايشان بايد نمود و اظهار بشاشت و مهرباني با همه بايد نمود و هرقدر ايشان خلطه را زياد مي‏كنند زياد مي‏كني و هرقدر كم مي‏كنند كم مي‏كني خلاصه به قدري كه ايشان براي تو

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 358 *»

اظهار نسبت با پدر و مادر تو مي‏نمايند تو هم بايد اظهار كني بدون كم و زياد آن‌قدر كه به حد عسر و حرج نرسد حضرت صادق7 فرمودند آن كس كه ظاهر مي‏شود از او مثل آنچه تو مي‏گويي از ايمان آن كس دوستي او واجب است و برادري او لازم مگر آنكه كاري نزد تو بكند كه مخالف با آنچه تو مي‏گويي باشد بيرون مي‏رود از ولايت و اخوت مگر عذري داشته باشد كه آن كار را به تقيه كرده است آنگاه بايد تفكر كرد اگر جايي نيست كه احتمال تقيه برود از او قبول نبايدنمود و تقيه جاي‌بخصوصي دارد كه اگر كسي در جايش به عمل نياورد راست نمي‏آيد و محل تقيه آنجاست كه قوم بدي باشند كه حكم ايشان غالب باشد بر غير حكم خدا پس هرچه مؤمن در ميان آن قوم كند به جهت تقيه و مؤدّي به فساد در دين نباشد جايز است تمام شد. و مقصود از اين حديث شريف آن بود كه هركس اظهار مي‏كند مثل آنچه را كه تو ابراز مي‏كني از ايمان اخوت او واجب است و مراد از اين اخوت اخوت عامه است نه اخوت خاصه چنانكه بعد خواهي دانست و همچنين جمعي كه اظهار مي‏كنند اقرار به جميع شرايط و اركان ايمان را آنها را حقوقي زياده است از مودت زايده و نصرت زايده و رفع حاجات بيشتر و بهتر و در جميع حقوق اعتنا به اين جماعت بيشتر بايد كرد از سابقين و اظهار بِشر و سرور و انبساط به ايشان بيشتر بايد نمود و زيارت ايشان گاه‏گاه و لو در سالي يك‏دفعه و دودفعه بايد نمود به‌قدر امكان و وسع و آنچه از خدمات ايشان از تو برمي‏آيد و از غير برنمي‌آيد به قدر امكان بايد به‏جاآوري و در جميع اين امور به قدر اظهارشان ولايت را و شير مادرت را بايد احترام بداري و اينها هم اهل اخوت عامه مي‏باشند اگرچه اخصّ از سابقين باشند و آنچه خواهي شنيد از حقوق عظيمه اخوان مخصوص خواص است آيا فكر نمي‏كني كه چگونه مي‏شود كه هر سه‌روز يك بار زيارت كل اثناعشريه را نمود يا مواسات با كل كرد؟ بلكه آنها مخصوص خواص است.

و جمعي ديگر هستند كه زياده از اينكه عرض شد با تو خلطه و آميزش و آشنايي ديگر هم دارند و آمد و شد زياده مي‏نمايند و اظهار محبت خاصي زياده از محبت ايماني به تو اظهار مي‏كنند پس ايشان را حقي زياده است و اگر در جميع اين

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 359 *»

طبقات يك سر مو از آنچه ايشان نسبت به تو به عمل مي‏آورند تو به عمل نياوري تهاون به حق رسول خدا كرده‏اي و به حق خدا و مانند آن كسي بعينه بدون تفاوت كه رسول خدا به او بِشر كرده باشد و او به رسول خدا عبوس نمايد و رسول خدا اعزاز او كرده باشد و او اذلال او نموده باشد و رسول خدا بارِ افتاده او را بار كرده باشد و او بارِ افتاده رسول خدا را بار نكند و رسول خدا9 مدتي به حاجت او راه رفته باشد و او به حاجت رسول خدا9 راه نرفته باشد پس به قدري كه ايشان در همه اين طبقات به تو سلوك مي‏كنند بايد اقلاً تو هم سلوك كني خدا مي‏فرمايد: اذا حيّيتم بتحية فحيّوا باحسن منها او ردّوها يعني اگر كسي تحيت براي شما مي‏نمايد شما هم به بهتر از آن تحيت كنيد يا آنكه مساوي همان رد كنيد و در حقيقت جميع تحيات عالم را خدا و رسول به تو مي‏فرستند پس بايد خدا و رسول را بهتر يا مساوي تحيت نمايي البته واللّه اگر به اين‏طور كه مي‏گويم مردم سلوك كنند بلاد معمور و عباد مغفور و مسرور خواهند شد ولي من چه مي‏گويم و اين نفوس شقيه منكوسه هائمه چموش چه مي‏شنوند خوب مي‏گويد شاعر عرب:

لقد اسمعت لوناديت حيا
  و لكن لاحيوة لمن تنادي

يعني شنواندي اگر با زنده حرف زدي و لكن اينها كه تو با ايشان حرف مي‏زني زنده نيستند.

و اما اخوت خاصه يعني با اخوان مكاشرين ظاهري آن مخصوص به طايفه‏ايست از اظهاركنندگان ايمان و در ميان ايشان هم برادران مخصوصي هست كه ان‏كان و لابد بايد معاشرت و مساورت و مرافقت با آنها نمود و ايشان لايق به اين‏گونه اخوت هستند و براي اخوان خاص شروطي است چنانكه حضرت امام حسن7 شروط آن را در حديثي بيان فرموده‏اند كه معني آن آنست كه اگر مضطر به مصاحبت مردم شدي پس مصاحبت كن كسي را كه زينت براي تو باشد و اگر خدمتي براي او كني تو را حفظ كند و اگر طلب نصرت از او كني تو را نصرت كند و اگر با او سخن گويي سخن تو را بپذيرد و اگر حمله بر عدوي بكني تو را تقويت كند و اگر دستي به احسان به سوي او دراز كني او هم دستي به سوي تو دراز كند و اگر در احوال تو رخنه شود سد نمايد و اگر از تو

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 360 *»

خيري بيند بشمرد و اگر از او چيزي خواهي بدهد و اگر سكوت كني ابتدا كند و اگر مبتلا به بلائي شود متأذي شوي و بايد كسي باشد كه از او مصيبتي به تو نرسد و به واسطه او بلائي به تو نرسد و تو را در حقوق ضروريه وانگذارد و اگر در قسمتي با او منازعه نمايي تو را بر خود اختيار كند و از حضرت صادق7 مروي است كه هركس معامله كند با مردم و ظلم به ايشان نكند و سخن گويد و دروغ نگويد و وعده كند و خلف ننمايد اين كس از جمله كساني است كه غيبت او حرام است و مروتش كامل و عدالتش ظاهر و اخوتش واجب است، تمام شد حديث. و چون وضع اخوت از براي اصلاح دنيا و آخرت است بايد آن كس كه با او اخوت خاصه مي‏نمايي كسي باشد كه آمد و شد او نزد تو ننگ نباشد و انتفاع دنيايي و اخروي از او ببري و كسي كه آمدنش نزد تو تو را از آخرت باز دارد و در دنيا ضرر به تو رساند و در دين تو منقصت دهد بايد از او بگريزي چنانكه از شير درنده مي‏گريزي و مصاحبت ننمايي مطلقا و لكن حقوق عامه او را در نزد اتفاق بجاآوري و شروطي كه از اخبار برمي‏آيد به طور تفصيل بيان مي‏كنم و به جهت اختصار احاديث آن را ترك مي‏كنم و اگر احاديث آن را بخواهي به كتاب «ابواب الجنان» كه در حقوق اخوان نوشته‏ام رجوع كن كه مانند آن ديگر كتابي نوشته نشده است پس آن شروط چهل شرط است:

اول آنكه كسي نباشد كه وصف كند خدا را به آنچه لايق نيست چرا كه مستحق نزول بلاست و اگر بلائي به او رسد تو را هم دريابد.

دويم آنكه منكر هيچ مسئله‏اي از شرايع و سنن نباشد و از فحاوي كلام آن انكار حقي برنيايد و كمي از مردم مُقرّند به كل شرايع تفصيلاً.

سيوم آنكه منكر فضائل آل‌محمد: نباشد تفصيلاً و كمي از مردمند كه اين ناخوشي را نداشته باشند و استكبار بر آل‏محمد: نكنند اگر مجملاً بگويند كه ما مُقرّ به فضائليم و هر فضيلتي را كه ذكر مي‏كني در آن خدشه و بحثي دارند.

چهارم آنكه منكر فضائل مؤمنان و جلالت قدر ايشان چنانكه سابقاً در اوائل اين مجلد عرض كرده‏ام نباشد و اين بسيار دشوارتر است و اين خلق كه من مي‏بينم يهود و نصاري و مجوس در نظر ايشان عظيم‏ترند.

پنجم آنكه فتوي‏دهنده به غير ماانزل اللّه

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 361 *»

نباشد چرا كه محل نزول بلاست و خدا او را كافر و فاسق و ظالم خوانده است.

ششم آنكه راغب به ذكر اعداء آل‌محمد: و تحسين‏كنندة ايشان و ذكركننده كمالات ايشان نباشد كه مردم را او مايل به اعداء مي‏كند و طبع دزد است و فاسد مي‏شود.

هفتم آنكه به واسطه شبهات و علوم باطله خود القاء شبهه در خلق ننمايد و مردم را از ولايت به اين واسطه بكيباند.

هشتم آنكه عدوّ شيعيان و ضايع‏كننده ايشان در نظر مردم به ذكر عيوب براي ايشان و هتك خفاياي ايشان نباشد چرا كه معصوم معدودند و مؤمنان خالي از عيوب نيستند و خدا ستر ايشان را خواسته و هتك ايشان سبب توهين مردم مي‏شود در حقوق ايشان و حرمت ايشان ضايع شده خوار مي‏شوند پس اين كس خواركننده مؤمنان است و از او بايد دوري كرد.

نهم آنكه از اهل بدعت و اختراع در دين نباشد كه اگر با ايشان راه روي تو هم از اهل بدعت محسوب مي‏شوي بلكه خورده‌خورده بدعت در نظر تو مستحسن شود وانگهي محل نزول بلا هستند.

دهم از اهل شك و شكاك در مسائل ديني نباشد و هر مسئله‏اي كه اتفاق افتد به اظهار شك خود مردم را به شك اندازد.

يازدهم آنكه در نزد مردم متهم نباشد و مردم به او ظنِ بد داشته باشند و چون تو هم با او معاشرت كني متهم به آن تهمت شوي.

دوازدهم تارك جماعت و مساجد نباشد و از آمد و شد خود و انس تو به آن تو را هم تارك جماعت و مسجد كند.

سيزدهم آنكه متهاون به امر نماز و اول وقت نباشد كه از صحبت خود تو را از فيض اول وقت وادارد و خورده‌خورده تو را متهاون به اعظم فرايض خدا كند.

چهاردهم آنكه بي‏خير نباشد كه هرگز نيكي به برادران ننمايد و تو را به معاشرت خود بي‏خير به برادران مؤمن كند.

پانزدهم آنكه كسي نباشد كه تو نه از دينش بهره ببري و بر علم تو و دين تو بيفزايد و نه از دنياي او كه هرگز در نكبات دست تو را نگيرد.

شانزدهم آنكه احمق نباشد كه هرگز نتواني از او شوري كرد و نتواند تدبير در صرف بلائي از تو كند و نتواند قضاي حاجات تو را نمايد.

هفدهم آنكه فاجر نباشد كه فجور خود را براي تو زينت دهد و خورده‌خورده تو را هم فاجر كند.

هجدهم آنكه كذاب نباشد كه هرگز عيش تو گوارا نباشد و آنچه براي تو

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 362 *»

گويد باور نكني و اگر عداوت كسي را براي تو خبر آورد تصديق نتواني كني و از او حذر نتواني كرد و اگر محبت كسي را حكايت كند نتواني با او دوستي‌كرد و به‌عبث ميان تو و جمعي دشمني اندازد كه لايق دشمني نبوده‏اند و با جمعي ديگر دوستي اندازد كه لايق دوستي نيستند.

نوزدهم ماجن نباشد و ماجن كسي است كه باك ندارد از هرچه به مردم بگويد و هرچه مردم به او گويند چرا كه اين كس زينت دهد براي تو حال خود را و تو را هم مانند خود كند.

بيستم آنكه بخيل نباشد به جهت آنكه هرگاه تو را حاجت به مال او افتد اگرچه قليل باشد تو را منع كند و به تو ندهد و مال خود را بر تو ترجيح دهد.

بيست و يكم آنكه قاطع رحم نباشد چرا كه كسي كه رحم خود را كه محبت طبيعي فيمابين ايشان است قطع كند تو را به طريق اولي قطع كند و در سه جاي قرآن قاطع رحم ملعون است.

بيست و دويم اينكه عبد نباشد چرا كه عبيد را وفا نيست و اگر امينش كني خيانت كند و اگر سخن گويد دروغ گويد.

بيست و سيوم آنكه از سفله و اراذل و اوباش نباشد چرا كه ايشان هم مانند عبيدند و علاوه بر آنكه صحبت ايشان عار است قدر تو را ندانند و تو را هم مانند خود انگارند و با تو راست نيايند.

بيست و چهارم آنكه جبان نباشد كه تو را از شر هيچ عدوي نرهاند و بر هيچ دشمن نصرت ننمايد و در اشدّ گرفتاري تو پيش نيايد و بگريزد.

بيست و پنجم آنكه از انذال و خواران نباشد چرا كه صحبت او دل را مي‏ميراند.

بيست و ششم آنكه از اغنياي مغرور به مال نباشد چرا كه ايشان تو را مشغول به دنيا كنند و از ياد آخرت ببرند و فقرا را در نظر تو خوار كنند و صحبتشان دل را بميراند.

بيست و هفتم آنكه از زنان نباشد چرا كه صحبت زنان مطلقا دل را بميراند و اكثر لغو و بي‏حاصل و بي‏مايه و پايه است و حيوانيت و شهوانيتِ تو را غالب كند و روح‏الايمان تو را ناقص و بر اخلاق رديّه مانند كبر و عُجْب و حسد و حرص و شهوت و جبن و بخل تو بيفزايد.

بيست و هشتم آنكه مجذوم نباشد چرا كه جذام سرايت كند و صحبت او ممكن نباشد.

بيست و نهم آنكه پيس نباشد چرا كه حضرت رسول9 نهي از نزديكي ايشان فرموده است.

سيم آنكه مجنون

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 363 *»

نباشد به جهت عدم فايده و وصول ضرر.

سي و يكم آنكه ولدالزنا نباشد كه قلب او سخت‏تر از سنگ و ايمان و وفا و صدق و صفا نزد ايشان يافت نمي‏شود و ترحم بر تو ابداً نخواهند كرد ابداً اگرچه از نسل رسول باشي.

سي و دويم آنكه اعرابي و از اهل باديه نباشد چرا كه ايشان مؤدب به آداب شرايع نيستند و نفاق ايشان زياد است و مانند حيواناتند.

سي و سيوم آنكه از اهل غشّ و حيله نباشد چرا كه ايمن به خلوص او و صدق او نيستي و دايم چيزي چند به تو گويد كه تو را خوش آيد اگرچه ضرر دين و دنيا و آخرت تو در آن باشد.

سي و چهارم آنكه از شرار نباشد كه هر روز شرارتي كند و مردم‏آزاري نمايد و مبتلا شود و هر روز تو را به محنت اندازد.

سي و پنجم آنكه نورس و زياد جوان نباشد كه براي ايشان عهدي و وفائي نيست و ابوالهوسند و از صحبت ايشان تو را انتفاعي حاصل نشود.

سي و ششم آنكه بخصوصه شارب خمر نباشد كه وفا و رحم در ايشان نباشد و حيا در وجود ايشان يافت نمي‏شود و زينت مي‏دهند براي تو عمل خود را و اگر عيبي ديگر نداشته باشند مگر آنكه هر روز مجنون مي‏شوند و به حالي مي‏شوند كه ايمان و كفر نزد ايشان يكسان است و خدا و بت پيش ايشان مساوي است بس است.

سي و هفتم آنكه صاحب شطرنج و نرد بخصوصه نباشد چرا كه نهي وارد شده است از سلام بر او چه جاي عشرت با او.

سي و هشتم آنكه مخنّث نباشد كه طبع او مجبول بر بي‏وفائي و هرزگي است و سلام بر او ممنوع است چه جاي اخوت با او.

سي و نهم آنكه شاعري كه شعرهاي هرزه مي‏گويد و قذف زنان مي‏كند و هجو مؤمنان مي‏نمايد و ناموس مردم را به باد مي‏دهد و عشق امردان مي‏ورزد نباشد چرا كه سلام بر او نبايد كرد چه جاي اخوت.

چهلم آنكه عامل تماثيل و تصاوير نباشد چرا كه ممنوع است سلام بر او چه جاي اخوت او. و اين چهل خصلت است كه اخبار به آنها وارد شده است كه با اينها معاشرت و خلطه و اخوت ننمايد پس اجتناب كن از اينها و من قاعده‏اي كليه به تو بياموزم تا چون به اصل حكمت برخوري در امر معاشرت حكيم باشي.

بدان‏كه چيزهاي عالم سه‏گونه است بعضي ضعيفند كه از خود نه خيري دارند و نه شري و تابع هوايند مانند كاه كه از

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 364 *»

هر طرف بادي آيد او را مي‏برد خواه شمالي باشد و خواه جنوبي مثلاً و از خود حركت مستقلي و رأي مستبدي ندارند و بعضي ديگر از خود خيري يا شرّي دارند ولي همان‏قدر كه خود را از اهل خير يا شرّ كرده‏اند و ديگر آن‏قدر قوي نيستند كه در غيري هم اثري كنند و بعضي صاحب خير و شر هستند و بر آن اصراري و ثباتي و عادتي دارند و نمي‏توان ايشان را از آن خصلت انداخت بلكه ضعفا و متوسطين را به جهت اصرار و استبداد خود مي‏توانند برگردانند از حالتي كه دارند پس رفيق و برادر تو بايد كه از تو قوي‏تر باشد تا از او منتفع شوي و در تو صحبت او اثري كند پس نظر كن در رفيق خود اگر خصلتي بد دارد و در آن خصلت نفسي است قوي از او اجتناب كن خواه برادر اصلي يا عرضي باشد چرا كه ضرر او به تو مي‏رسد و تو را مانند خود خواهد كرد مانند آتش قوي كه به رطوبت ضعيف رسد و او را بخشكاند و ثمره اخوت آن است كه تو استكمال امر دين و دنيا را كني و از چنين كسي استكمال در خير حاصل نشود و تو را فاسد كند و هرگاه خصلتي نيك دارد و در آن خصلت مصرّ و صاحب قوه است با او آشنايي كن تا از آن خصلت نيك منفعل شوي و متأثر گردي و تو را كامل گرداند مانند آبي بسيار كه به آتش ضعيف رسد و او را خاموش كند و اگر ضعيف است در خصال خود ضرر ندارد صحبت تو با او و نفع به او مي‏رسد اگر تو قوي باشي و همچنين اگر متوسط باشد و بدان‏كه مردم قوي بابها هستند پس يا بابند از براي آل‌محمد: و خيري از خيرات ايشان از او بروز كرده يا خيراتي چند و يا بابند از براي اعداي ايشان و شرّي يا شروري از آنها از او بروز كرده و تو ببين كه سائل كدام بابي و گداي كدام درخانه‏اي و چه مي‏جويي و طالب كيستي؟ و اگر مؤمن در امر خود فكر كند ابداً حيران نمي‏شود و لكن كو آن كسي كه بخواهد خوب باشد چه جاي خوب باري بر من است كه در اين كتاب از علم و نصح كوتاهي نكنم ديگر شما خوانندگان خود دانيد واللّه اگر اين مسلمانان انصاف دهند و مايل به نجات جان خودباشند مي‏فهمند كه خواندن اين‌كتاب واجب است و ثواب‌ خواندن آن از قرآن بيشتر است از اين جهت كه قرآن را نمي‏فهمند و ثوابشان همان محض

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 365 *»

حفظ حروف است و بر علم و ايمان ايشان مطلقا چيزي نمي‏افزايد و اين كتاب بر علم و ايمان ايشان مي‏افزايد و شرح قرآن را براي ايشان مي‏نمايد اما كسيكه قرآن را بفهمد و بخواند البته هزارهزار مرتبه بلكه بلانسبت ثواب قرآن بيشتر است و محل سخن نيست لكن براي عوام ثواب اين بيشتر و لازم‏تر است نشنيده‏اي كه فرمودند كه يك ساعت در مجلس عالم نشستن ثواب دوازده‌هزار ختم قرآن دارد و اين كتاب مجلس عالم است براي متعلمان و چگونه مجلسي و نه هركس عربي دانست قرآن را مي‏فهمد پس اين كتاب براي عوام عجم و طلاب همه ثوابش بيشتر است و اگر گويم لازم است ايشان را كه هر روز قدري از آن را بخوانند بعيد نگفته‏ام چرا كه فرمودند: طلب العلم فريضة علي كل حال يعني طلب علم در هر حال واجب است و خواندن اين كتاب حق طلب علم است باري برويم بر سر سخن.

و امري ديگر لازم است كه تو صفات خود و اخلاق خود را ميزان لياقت رفيق قرار ندهي چنانكه همه ابناء زمان مي‏گويند كو رفيق و يكي‌مقصودش اين‌است كه كو رفيقي كه با من در شرب‌خمر رفاقت كند و يكي آنكه كو رفيقي كه عيب مرا نگويد با من در دروغ شريك باشد يا در ظلم با من شريك شود يا هرچه دارد به من دهد و هيچ نخواهد مجملاً كه مقصودشان آن است كه كو رفيقي كه با من در جميع اخلاق من چه خوب و چه بد موافقت كند و هرچه من بخواهم چه شرّ و چه خير به عمل آورد و اين درست نيست شايد خطا از تو باشد و حق و صواب با او پس ميزان را شرع انور و سيرت بزرگان بايد قرار داد و ايشان را حَكَم كنيد و هر دو مايل به اتّباع ايشان باشيد هركس اشبه به ايشان است در آن باب او مطاع باشد و ديگري مطيع پس بايد انصاف در كار باشد و انصاف اعظم فرايض الهي است كه در اين زمانه داخل متروكات است آيا نشنيده‏اي كه شخصي پرسيد از حضرت صادق7 از حق مؤمن و جواب نفرمود تا آنكه آن شخص خواست وداع كند و به شهر خود رود عرض كرد سؤالي كردم و جواب نفرموديد فرمود مي‏ترسم كه جواب دهم و كافر شويد يعني چون عمل نكنيد بعد فرمود كه شديدتر واجبات خدا بر خلق سه‌چيز است انصاف

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 366 *»

دادن شخص از نفس خودش تا آنكه راضي نشود براي برادرش از نفس خودش مگر به آنچه راضي نيست براي خودش از برادرش و ديگري مواسات برادر در مال يعني آنچه دارد نصف كند با برادر خود و ديگري ذكر خدا در همه احوال و مقصودم سبحان اللّه و الحمدللّه نيست بلكه ياد كند خدا را در نزد حرام تا آنكه ترك كند آن را، تمام شد. پس واجب است كه انصاف دهي و خود را و رفيق خود را به ميزان اوليا بسنجي اگر نقص در تو است او را تصديق كني و عيب را از خود داني و محبت تو به او بيشتر شود كه اشبه است به پدر و مادر تو و اگر عيب در اوست او را به رفق و مدارا به حق بخواني و به حق بداري لكن نفس سركش هرگز خود را ناقص نمي‏انگارد و مخالف خود را دايم ناقص مي‏شمرد و ترك آن كار مؤمنان است و بس و آنچه عرض شد در اخوت اخوان مكاشره بود خواه اصلي باشند و خواه رضاعي چرا كه تو اخوت با صفت پدر و مادر خود مي‏كني و كاري به ذوات آنها نداري و حقوق اينها زايد بر حقوق اخوان عامه است.

بيان دويم

در بيان آن جماعت كه برادران ثقه‏اند و صفات و علامات ايشان. بدان‏كه اين مقام مقام خصيصين ابرار و اولياي كباراست و كار هركس نيست و اهل اين مقام از گوگرد سرخ كمترند و عزيزتر از هر جوهر، آنها كسانيند كه بعد از آنكه اتفاق اين خلق منكوس متعاهدين بر شقاق و نفاق را ديدند خود را پنهان كردند در بلاد تا ايمن شوند از شرّ اين عباد تا آلوده به صحبت اين خلق نشوند و گوهر گرانبهاي وجود خود را خوار در دست اين خسان ننمايند حضرت موسي بن جعفر7 فرمود نه هركس كه ادعاي دوستي ما را كرد مؤمن است و لكن آنها را خدا خلق كرده كه انس مؤمنين باشند. فرمود آگاه باش كه مؤمن كم است و اهل كفر بسيار آيا مي‏داني چرا؟ آنها را براي انس مؤمنين آفريدند كه درد دلي به آنها كنند و راحت شوند. و فرمود حضرت صادق7 كه مؤمنه كمتر است از مؤمن و مؤمن كمتر است از گوگرد سرخ، كه ديده است گوگرد سرخ را؟ و حضرت باقر7 فرمود كه مردم همه بهيمه‏اند مردم همه بهيمه‏اند مردم همه بهيمه‏اند بعد فرمود مگر كمي از

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 367 *»

مؤمنين و مؤمن كم است و مؤمن كم است و مؤمن كم است، تمام شد حديث. پس مؤمن خالص به تنهايي انسان است و باقي مردم بهائمند كه براي رفع حاجات مؤمنين آفريده شده‏اند و آنها را مؤمن نمي‏گويند بلكه آنها مسلمند چرا كه مؤمن كسي است كه بگويد و عمل كند و مسلم كسي است كه بگويد و عمل نكند پس عصاة قاطبةً مسلمانند و مطيعان مؤمنان و شرح اين مقام را با آيات و اخبار در كتاب «ابواب الجنان» مفصل نوشته‏ام اگر موفق شدي رجوع كن پس مسلمانان با هم برادرند و مؤمنان با هم، مؤمنان برادران ثقه باشند و مسلمانان اخوان مكاشره و اخوت خود را به جهت عصيان به انجام نرسانند به خلاف مؤمنان كه اخوت ايشان مخلد است و اخوت ميان مؤمنان و مسلمانان هم اخوت مكاشره است نه اخوت ثقه و واجب است بر مسلم كه با مؤمن به طور وثوق راه رود اگرچه نمي‏رود و مؤمنان را صفات عديده است كه به آن شناخته مي‏شوند و در چندي قبل از اين در باب سابق در صفات مؤمنين احوال ايشان را از اخبار نوشته‏ام به آن رجوع كن و بشناس و اين مؤمنان جميعاً برادر ثقه و صدق و صفايند و در ميان ايشان خيانت و غش و نفاق و شقاق يافت نمي‏شود چرا كه حضرت باقر7 فرمود مؤمن كسي است كه مؤمنان او را امين جان و مال خود دانند و مسلم كسي است كه مسلمانان از زبان و دست او سالم باشند، تمام شد. و اگر انصاف دهي در اين زمان مسلم كم پيدا مي‏شود چه جاي مؤمن و مؤمن صديق مؤمن است و معني صداقت آن است كه حضرت صادق7 فرمود كه صداقت نيست مگر به حدودش و هركس آن حدود را دارد يا چيزي از آن حدود را او را نسبت به صداقت بده و كسيكه چيزي از آن را ندارد او را به صداقت نسبت مده پس اول آن اينكه باطنش و ظاهرش با تو يكي باشد و دويم آنكه خوبي تو را خوبي خود داند و بد تو را بد خود و سيوم آنكه احوالش نسبت به تو تغيير نكند به واسطه ولايتي يا مالي و چهارم آنكه از تو منع نكند چيزي را كه دستش به آن مي‏رسد و پنجم كه جامع همه اينهاست آنكه تو را وانگذارد در نزد نكبات، تمام شد. عرض مي‏كنم كه جامع همه اين صفات همان اسم است كه حضرت امير بر ايشان گذارد كه

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 368 *»

وثوق به ايشان داشته باشي مطلقا يعني بر نفست و مالت و اهلت و اولادت و وثوق به عفو او داشته در نزد بدي و به عطاي او در وقت حاجت و به حلم او در نزد سفاهت و به علم او در نزد جهل و به شفاعت او در نزد گناه و هكذا در جميع موارد پس آنگاه او برادر ثقه است حقيقةً و آنهايند در اين هنگام كسانيكه حضرت صادق7 فرمود كه مؤمنون اولاد يك پدر و يك مادرند اگر به رگ يكي از آنها چيزي بخورد باقي بيدار مي‏شوند. و حضرت باقر فرمود كه خدا خلق كرد مؤمنان را از طينت بهشت و جاري كرد در ايشان از روح خود پس به اين جهت مؤمن برادر مؤمن است از پدر و مادر پس اگر مصيبتي به يكي از آن روحها برسد در شهري از شهرها اين روح محزون مي‏شود به جهت اينكه اين از آن است. و حضرت صادق7 فرمود مؤمن برادر مؤمن است مثل يك جسد اگر عضوي به درد آيد همه جسد الم آن را دريابد و ارواح ايشان از يك روح است و روح مؤمن متصل‏تر است به روح خدا از شعاع آفتاب به آفتاب، تمام شد حديث شريف. و هركس كه در نفس خود مي‏يابد كه نفس خودش از شر خودش ايمن نيست بداند كه ديگري به طريق اولي از او ايمن نخواهد بود پس مؤمنان از او ايمن نباشند و با او اخوت نكنند و از او هراسان و ترسانند پس تمناي صحبت و اخوت مؤمنان نكند و با امثال و اقران خود اخوت كند چرا كه،

كبوتر با كبوتر باز با باز
  كند همجنس با همجنس پرواز

و چون لايق اخوت مؤمنان نباشد و ايشان او را امين مال و جان خود ندانسته از او گريزان باشند او ترك اخوت امثال و اقران خود ننمايد چرا كه انسان مدني‌الطبع مخلوق شده است و بايد با هم مقترن باشند پس هر صنف با اصناف خود بايد قرين و برادر باشند از اين جهت تحريص و ترغيب به گرفتن برادران شده است حتي آنكه فرمودند بسيار بگيريد از اصدقا كه آنها نفع مي‏دهند در دنيا و آخرت. و حضرت صادق7 فرمود كه هركس پيدا كند برادري در راه خدا خانه‏اي در بهشت پيدا كرده است، تمام شد. و مپندار كه اخوان مكاشره در راه خدا نمي‏شود چرا كه تو در اخوت احترام شير مادر خود را نگاه مي‏داري و احترام

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 369 *»

خداست پس در راه خداست و انفه و كبر مكن از برادران ضعيف چرا كه تو هم از ايشان بهتر نيستي و اگر تو ثقه بودي مؤمنان با تو آشنايي مي‏كردند.

فصل

بدان‏كه چون خواهي كه برادري از برادران را بشناسي كه آيا اين از پدر و مادر تو است يا شير مادر تو را خورده و اولاد غير است نگاه به دل خودت كن كه او را به جهت خصلتهاي او دوست مي‏داري يا آنكه بلاجهت دوست‌مي‏داري و در قلب‌خود مي‏يابي دوستي بي‏غرضي با او پس اگر او را بدون ملاحظه خصلتها دوست مي‏داري بدان‏كه او جسدش از جسد تو است و روحش از روح تو پس لامحاله او هم جزء پدر و مادر تو است و سبب اين امتحان آن است كه هر چيزي مجانس خود را دوست مي‏دارد و حيّز دو قطعه نار يك محل است و هر دو با هم الفت مي‏گيرند و ممازج مي‏شوند و هرگاه او را به جهت خصلتهاي او دوست مي‏داري يعني علم او را يا كرم او را يا رفق او را يا خُلق او را نه به جهت ذات او پس بدان‏كه او صفاتش كه ظاهر اوست از شير مادر تو است و ذات او را دشمن مي‏داري و اكراه از او داري لكن در اين هنگام بايد اكراه ذات او تو را منع از حرمت صفات او نكند و اين كار مشكلي است و مبادا به عداوت ذات او كه از ابوبكر است اكراه از صفات او كني كه نور حضرت امير است7 و به‌اين واسطه هلاك شوي كه مؤمن نبايد اكراه يك سر موي نور مولاي خود را داشته باشد كه به اين واسطه ناصب مي‏شود بفهم چه گفتم.

و لكن اين ميزان وقتي معتبر است كه نفس خود را به ميزانهاي يقيني آزموده باشي و ببيني در خود ولايت اولياي يقيني را پس در اين هنگام اين ميزان معتبر است و اگر نعوذباللّه در نفس خود اكراه از بعض اوليا هم ببيني ميزانت معوجّ است و حكمش راست نيست و اگر بالتمام بغض اوليا را در خود ببيني آنگاه نفس تو ميزان اشقياست پس هركس را بالذات دوست داري او شقي بالذات است يقيناً و هركس را لاجل عملٍ دوست داري البته او شقي عارضي است و شقاوت رضاعي دارد پس معلوم شد كه معرفت نوع اخوان به واسطه قلب مي‏شود نه به ادعا و علامتي ديگر هم در بشره ندارد چرا كه راست و دروغ اين دنيا مخلوط به هم است و حق و باطلش مشوب به يكديگر و

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 370 *»

معلوم نمي‏شود مگر به ميزان از اين جهت است كه گفته‏اند القلوب شواهد و القلب يهدي الي القلب يعني دلها گواه يكديگرند و دل دلالت بر دل مي‏كند و در عجم مي‏گويند ٭دل به دل راه دارد٭ و اين كلامي است بسيار متين.

پس اگر خواهي مؤمن و مسلم را بشناسي و تميز كني مابين برادر پدري و مادري خود و ميان آن‌كه شير از غير پدر و مادرت خورده و لكن اصلش از تو است و ميان آن‌كه اصلش از تو نيست و لكن شير مادر تو را خورده پس اول قلب را امتحان كن به دوستي آل‌محمد: اگر آل‌محمد را: بلاجهت دوست مي‏داري و ملاحظه هيچ‏چيز در دوستي خود نمي‏كني بدان‏كه اولاً خودت از طينت ايشاني و از روح ايشان بلاشك و ديگر شبهه در اين مكن مگر آنكه العياذباللّه ايشان را به‌جهت غرضي ديگر دوست بداري كه آن وقت دلالت مي‏كند بر آنكه از طينت ايشان نيستي ولي فرزند رضاعي ايشاني و چون دوستي به مناسبت است و داني را با عالي چندان مناسبتي نيست شناخته مي‏شود محبت عالي به محبت واسطگان پس اگر واسطگان را كه يقيناً از ايشان بوده‏اند و هستند دوست مي‏داري بلاجهت معلوم مي‏شود كه تو از طينت ايشاني يقيناً و شك نبايد كرد در آنكه از اهل جنت و عليين هستي ديگر چه مي‏شود كه مصائب به واسطه بعضي اعمال ناشايستت به تو برسد و لكن ناجي هستي اگرچه بعد از زماني باشد و كاشف از صدق اين مقال آن است كه حضرت باقر فرمود خدا ما را از اعلي عليين خلق كرد و خلق كرد دلهاي شيعيان ما را از آنچه ما را از آن خلق كرده و بدنهاي ايشان را خلق كرد از پست‏تر از آن و دلهاشان به ما ميل‌دارد چرا كه خلق‌شدند از آنچه ما از آن خلق‌شديم پس‌خواندند كلا ان كتاب الابرار لفي عليين تا مقربون و خلق كرد عدوّ ما را از سجين و خلق كرد قلوب شيعه ايشان را از آنچه آنها را از آن خلق كرد و بدنهاشان از دون آن پس دلهاشان ميل مي‏كند به سوي ايشان چرا كه آنها خلق شده‏اند از آنچه آنها خلق شدند پس خواندند كلا ان كتاب الفجار تا مكذبين و از اين حديث شريف معلوم شد كه دل مؤمنان مايل به آل‌محمد است: بالطبع البته و همين دليل آن است كه از طينت ايشان آفريده شده است البته پس

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 371 *»

بازگشتش به سوي ايشان است البته و به طور وضوح مي‏آزمايد دل خود را به دوستي دوستان يقيني ايشان چنانكه از حضرت امير7 مروي است كه فرمودند كه هركس مي‏خواهد كه بداند كه دوست ماست يا دشمن ما دل خود را آزمايش كند اگر دوست مي‏دارد دوستي از ما را دشمن ما نيست و اگر دشمن مي‏دارد دوستي از ما را او دوست ما نيست. و به رسول خدا9 عرض كردند چطور مي‏شود كه ما شما را دشمن داريم بعد از آنكه شما را شناختيم فرمودند به اينكه دشمن داريد دوستان ما را و دوست داريد دشمنان ما را. پس چون به محبت اوليا قلب خود را آزمودي و ديدي كه بي‏سببِ ظاهري ايشان را دوست مي‏داري و نيست دوستي تو از باب حاجتي يا طمعي يا علمي يا خُلقي يا غير اينها پس يقين كن كه تو از دوستاني و از جنت آمده‏اي و به جنت برمي‏گردي و يقين كه از نسل رسول خدا و اميرالمؤمنين و نسل فاطمه: هستي بلاشك و بلاريب و سيّدي هستي محمدي علوي فاطمي حسني حسيني بلكه مهدوي بدون شك و شبهه و از ايشاني و با ايشان و نيست مثَل تو در اين دنيا مگر مثل آن سيّدي از نسل فاطمه كه حنايي از غير سادات گرفته باشد و دست خود را خضاب كرده باشد و اين خضاب هيچ ضرر به سيادت ذاتي ندارد و از او چيزي نمي‏كاهد و در نزد صاحبان بصيرت محل اعتنا نيست مثل آنكه كسي از سادات نباشد و حنايي از سادات گرفته به دست خود خضاب كند حال اين خضاب هيچ نفع به او نخواهد كرد و از زمره سادات به اين واسطه نشود و اين خضاب مثل اين جسم عرضي بود كه كسي كه روحش از سادات عالي‌درجات باشد و بدنش نباشد ضرري به او نخواهد داشت و از زمره سادات به اين واسطه بيرون نرود بلكه هيچ محل اعتنا نباشد مانند محمد بن ابي‏بكر كه روايت شده است از حضرت امير7 كه فرمودند پسر من است از صلب ابي‏بكر و اگر روح از سادات نباشد و بدن باشد هيچ نفع ندارد و محل اعتنا نيست مانند پسر نوح كه خدا فرمود: انه ليس من اهلك انه عمل غير صالح باري پس هرگاه ولايت اهل‌بيت را: و ولايت اولياي ايشان را در خود علانيه ديدي بدون غرض و مرض يقين كن كه از

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 372 *»

نسل ايشان مي‏باشي و از طينت ايشان و از روح ايشان و در اين هنگام دل تو ميزان عدل است چرا كه امام ميزان عدل است و تو هم از طينت اويي پس هركس را بي‏غرض دوست مي‏داري و اعمال و احوال و اخلاق او هم مطابق اعمال و احوال و اخلاق آل‏محمد است: آن شخص برادر پدري و مادري تو است و به شير مادر تو هم پرورش يافته است و اگر خود او را دوست مي‏داري و بعضي اعمال‌منكر دارد برادر پدري و مادري تو است ولي شير غير را خورده است پس او طيب‏الذات خبيث‏العمل است بايد به خدا تقرب جويي به دوستي ذات او و دشمني اعمال منكر او و سعي كن كه مبادا به دوستي ذاتش اعمالش را دوست داري يا به دشمني اعمالش او را دشمن داري و مع‏ذلك ملاحظه كن اگر صفات ظاهرش منكَر است و قوي است و غالب است بايد از آن در خلطه و آميزش اجتناب كني و اظهار كراهت بنمايي تا بدي او به تو تأثير نكند ولي ذات او را در دل خود دوست داري و منتظر زوال اعراض و امراض او باشي و اگر صفات ظاهرش منكَر است و قوي نيست او را به نصايح و مواعظ اصلاح كني و به قوت خود او را معالجه كني چرا كه مريض است و محل وجوب امر به معروف و نهي از منكر كه معالجه نفوس است همين‏جاست پس او را امر كني به خيرات و نهي كني از شرور تا او را به حق بداري و اين هم حقي است كه او بر تو دارد و اگر ذات او را بلاغرض دشمن مي‏داري و اعمال او را دوست مي‏داري به جهت آنكه نيك است او برادر رضاعي تو است و شير مادر تو را خورده است حرمت شير مادر خود را بايد بداري و اگر قوي باشد شايد كه از او هم منتفع بشوي و معاشرت با اين اولي است از آن‏كس كه برادر اصلي تو است و رضاعي ديگران چرا كه اخلاق او كه منكر است مضر است و اخلاق اين‌كه معروف است نافع و ذوات هيچ‏يك را دخلي در معاشرت نيست و بايد در قلب دوستي و دشمني باشد و اگر ذات او و اعمال او هر دو را دشمن مي‏داري چرا كه اعمالش بر خلاف اعمال آل‏محمد است او دشمن تو است ظاهراً و باطناً پس از او بگريز چنانكه از خنزير مي‏گريزي و اجتناب مي‏نمايي.

و شاهد بر آنكه دل گواهي عدل است احاديثي چند

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 373 *»

است كه بعضي از آنها اين است كه از حضرت صادق7 پرسيدند كه شخصي مي‏گويد من تو را دوست مي‏دارم چگونه بدانم كه او مرا دوست مي‏دارد فرمود امتحان كن قلب خود را اگر تو او را دوست مي‏داري او هم تو را دوست مي‏دارد و شخصي به حضرت صادق7 عرض كرد كه من واللّه تو را دوست مي‏دارم حضرت سر خود را فرود انداخت پس سر خود را بلند كرد فرمود راست گفتي از دل خود بپرس كه تو در دل من چوني يعني چقدر تو را دوست مي‏دارم زيرا كه دل من به من خبر داد كه من در دل تو چونم يعني كه تو چقدر مرا دوست مي‏داري حاصل مطلب آنكه اگر بخواهي بداني كه من تو را چقدر دوست مي‏دارم ببين خودت مرا چقدر دوست مي‏داري و اين بشارتي است براي مؤمنان كه اگر بخواهند بدانند كه امامشان ايشان را چقدر دوست مي‏دارد نگاه كنند كه خودشان امامشان را چقدر دوست مي‏دارند پس امامشان همان‏قدر ايشان را دوست مي‏دارد و همچنين شيعيان به قدري كه تو ايشان را دوست مي‏داري آنها هم تو را همان‏قدر دوست مي‏دارند و حضرت موسي بن جعفر هم7 به كسي فرمودند كه اگر بخواهي بداني كه پيش من چه داري ببين من پيش تو چه دارم و حضرت صادق7 به كسي فرمودند به دل خود نظر كن ببين كه اگر از رفيقت اكراهي به هم رسانيده‏اي بدان‏كه يا او خلافي كرده يا تو خلافي كرده‏اي يعني اگر تو درست سلوك كرده‏اي و با ميزان شريعت معتدل بوده‏اي او خلاف كرده كه تو رنجشي پيدا كرده‏اي از او و در دل تو تأثير كرده و يا آنكه تو خلاف كرده‏اي و از عدل منحرف شده‏اي و او درست است كه تو به واسطة آن مرض از او رنجش پيدا كرده‏اي مثل كسي كه آب در دهن او ترش آيد البته يا تقصير از آب است و آن كس صحيح است يا تقصير از آن كس است و مريض شده و آب صحيح بوده و علتي نداشته.

باري اين ميزان تو را كفايت مي‏كند در معرفت اشخاص و لكن حذر كن كه قبل از آنكه خود را به ميزان اوليا و شرع سنجيده باشي ظن بد به مسلمانان و مؤمنان بري كه شايد تو مريضي و آبها گوارا و در دهان تو ترش مي‏آيد مثل آن مرشد صوفي سني كه دو نفر از مريدان شبهه كردند در

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 374 *»

دين تسنن و احتمال حقيّت در دين شيعه دادند چون به نزد مرشد رفتند گفت چه كرده‏ايد كه صورت شما را مانند صورت خنزير مي‏بينم اينها در قلب خود توبه كردند از شبهه و يقين كردند كه تسنن خوب است گفت هاه توبه كرديد و صورت شما صورت انساني شد. حال خود آن مرشد مريض بود و دهانش آب شيرين را ترش مي‏دانست چون ميل به شيعه كردند نزد او در ذهن او منكَر شدند و چون باز سني شدند مساوي طعم دهان او شدند و ديگر خلافي نديد و اعتدال گمان كرد حال حذر كن كه مانند او نباشي اول قلب خود را معتدل كن و خالص نما در ولايت و تميز ده دوستي از غرض را از بي‏غرض كه بسيار مشكل است و به زودي مشتبه مي‏شود آنگاه اگر حكمي كند بپذير و اگر معتدل نيستي يقينِ بد به خود كن و ظنِ بد به غير مبر.

فصل

در بيان حقوق برادران ثقه است و اين فصل شكننده پشت برادران است و هلاك‏كننده نفوس ايشان است اكابر در آن عاجزند و اعاظم از نيل آن مانده‏اند وصول به آن كار خصيصان است و اداي آن منصب نقبا و نجبا و در عظمت اين عمل همين بس كه جابر از حضرت امام زين العابدين7 پرسيد كه يابن رسول‌اللّه حق مؤمن بر برادر مؤمنش چيست؟ فرمود خوشحال بشود به جهت خوشحالي او و محزون شود به جهت حزن او و جميع امور برادر را به انجام رساند و هيچ‌چيز از مال دنيا به دست او نيايد مگر با برادرش تقسيم كند تا در خير و شر هر دو مساوي باشند جابر عرض كرد اي سيّدِ من چگونه همه اين را خدا براي مؤمن واجب كرده است بر برادرش؟ فرمود به جهت آنكه مؤمن برادر پدري و مادري مؤمن است بر ولايت تا آنكه جابر عرض كرد سبحان اللّه كه مي‏تواند اين كار را كند؟ فرمود هركس مي‏خواهد بكوبد درهاي بهشت را و معانقه كند با حوريان نيكو و با ما باشد در دار سلام يعني بهشت جابر گفت عرض كردم كه هلاك شدم واللّه يابن رسول اللّه چرا كه كوتاهي كردم در حقوق برادرانم. و عجز جابر از كمال اين معني تو را كفايت كند چرا كه جابر از نقبا بود و از بزرگان شيعه است باري امر عظيم است و خطب جسيم و بنيه اين خلق منكوس را طاقت عمل

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 375 *»

به اين احكام نيست ولي ما چون مقام را مناسب ديديم في‏الجمله متعرض بيان آن شديم و هزاريك آن را شرح نداديم.

بدان‏كه برادران ثقه سه جوره‏اند بعضي از تو بزرگ‏ترند و بعضي مساوي تواند و بعضي كوچك‏تر از تو چنانكه برادران اين دنيا چنينند و بزرگي در اين دنيا به سنّ است و بزرگي در ايمان به قوت ايمان پس اگر ايمان او از تو قوي‏تر است از تو بزرگ‏تر است و اگر مساوي تو است او همسنّ تو است و اگر ضعيف‏تر از تو است كوچك‏تر از تو است.

پس اول برادران بزرگند كه پيش‏قدمند و سرعت سير ايشان در صعود از حضيض جهل به اوج علم و ايمان بيشتر است و تو نسبت به ايشان مقامت اسفل است و برادر بزرگ‏تر براي كوچك‏تر قائم‏مقام پدر است و وصي پدر است و او را في‏الجمله ولايتي است بر كوچك‏تر مثل پدر و كوچك نسبت به او مقام فرزندي دارد و اگرچه هر دو جزء پدرند اما بزرگ‏تر به منزله دست است و كوچك‏تر به منزله انگشت دست پس دست نسبت به انگشت كل است و انگشت نسبت به دست جزء و چون نسبت جزئيت دارد به منزله فرزند شود براي بزرگ‏تر و بزرگ‏تر به منزله پدر شود براي او و از اين جهت استاد را پدر گويند و شاگردان را فرزندان و حق برادر بزرگ‏تر مانند حق پدر است و در خصوص پدر فرمودند: انت و مالك لابيك يعني تو و مالت هر دو مملوك پدريد پس در خصوص برادر بزرگ‏تر اگر به اين درجه نباشد درجه ايثار است چنانكه خدا در صفت برادران فرموده: و يؤثرون علي انفسهم و لوكان بهم خصاصة يعني برادر خود را بر جان خود اختيار مي‏كنند اگرچه محتاج باشند يعني كفاف را بالكليه از خود مي‏برند و به برادر خود مي‏دهند و مقام چيزي دادن سه‌مقام است دادن از زيادتي مال، آن انفاق و صدقه است و دادن از كفاف يعني آن مالي كه به آن حاجت داري و معاش تو به آن مي‏گذرد بعضي از آن را به برادر خود دهي آن مواسات است و اگر تمام كفاف را بدهي و خود را محتاج گذاري ايثار است و مقام ايثار مقام اداي حق پدر است و برادر بزرگ‏تر و ايثار را خدا به طور مطلق فرموده و اختصاصي به مال ندارد پس بايد ايثار كرد برادر بزرگ‏تر را پس چشمت ابداً به حاجت او باشد نه خودت و همچنين گوشت

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 376 *»

و زبانت و دستت و پايت و عقلت و روحت جميعاً در خدمت او و براي او باشند نه خودت كه اگر چيزي را براي خودت نگاه داشتي و به كار بردي خود را بر او ايثار كرده‏اي و خود را بر او ترجيح داده‏اي و حال آنكه بايستي نسبت به او مانند عبد باشي نسبت به مولي و تو و جميع عقل و نفس و جسد و مايتعلق تو همه از او باشيد و او اولي به تصرف باشد در جميع آنچه تو راست آخر نه ولي به معني اولي به تصرف است و نه اين است كه خدا مي‏فرمايد: انما وليكم اللّه و رسوله و الذين آمنوا پس خدا اولي است به تو از تو چرا كه رب تو است و مي‏فرمايد: واللّه ولي المؤمنين بعد رسول چرا كه خدا فرمود: النبي اولي بالمؤمنين من انفسهم پس مؤمنون اولايند به تو از تو به نص و اگر گويي مخصوص ائمه است گويم لفظ عموم دارد و بر ايشان واقع مي‏شود اولاً پس بر بزرگان ثانياً و جاي ديگر مي‏فرمايد: المؤمنون و المؤمنات بعضهم اولياء بعض يعني بعضي از بعضي بزرگ‏ترند و مقام ولايت را دارند چرا كه آيت ولي مطلق در ايشان جلوه كرده و از ايشان به تو تابيده پس ايشان اولايند به جسم و نفس و روح و مال و جميع مايتعلق تو مگر آنچه را كه در شرع در احكام ظاهره نهي از آن فرموده‏اند مانند زن و دليل بر آنكه برادر بزرگ‏تر را بايد ايثار نمود قول حضرت امير است به آن طبيب يوناني كه اسلام آورد و حضرت اركان اسلام را به او تعليم كردند تا مسلمان شود فرمودند بعد از شهادات كه امر مي‏كنم تو را كه مواسات كني با برادرانت كه مطابقند با تو بر تصديق محمد و تصديق من و انقياد براي او و براي من در آنچه خدا به تو روزي كرده و تفضيل داده است تو را بر هركس كه تفضيل داده به سدّ حاجت ايشان و جبر كسرشان و فقرشان و هركس از ايشان در درجه تو است در ايمان او را با جان خود مساوي كني در آنچه داري و هركس فاضل بر تو باشد در دين تو ايثار كني او را به آنچه داري بر نفس خود تا آنكه خدا بداند كه دين او نزد تو ترجيح دارد بر آنچه داري و اوليا گرامي‏ترند نزد تو از اهل و عيال تو تا آخر حديث. تدبر كن كه چگونه اخوان را بر سه قسم فرمودند و براي هريك حقي مقرر داشتند و مواسات را در اين حديث به معني انفاق و صدقه استعمال فرموده است يا آنكه از كفاف قدري

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 377 *»

بايد به كوچك‏تر داد و به مساوي نصف كرد و مساوي كرد او را با خود و اما برادر بزرگ‏تر را فرمود بايد ترجيح داد بر خود.

و شخصي كه او را ابان مي‏ناميدند با حضرت صادق7 مشغول طواف بود شخصي از شيعيان آمد و اشاره كرد به او كه برود به همراهي او ابان خوش نداشت كه حضرت صادق را بگذارد و برود در اثناي طواف باز آن شخص اشاره كرد حضرت صادق7 او را ديد فرمود اي ابان تو را مي‏خواهد؟ ابان عرض كرد بلي فرمود كيست؟ عرض كرد يكي از شيعيان است فرمود او مثل تو است؟ عرض كرد بلي فرمود برو به همراهي او، ابان عرض كرد طواف را ببُرم؟ فرمود بلي عرض كرد اگرچه طواف واجب باشد؟ فرمود بلي ابان گويد رفتم چون بازگشتم خدمت آن حضرت و پرسيدم از حق مؤمن بر مؤمن فرمود اي ابان بگذار اين سؤال را و مخواه اين را عرض كردم چرا فداي تو شوم و اصرار كردم فرمود بايد قسمت كني با او نصف مال خود را پس نگاه به من فرمود ديد من تعجب كردم فرمود آيا نمي‏داني كه خدا در قرآن ياد كرده است كساني را كه ايثار بر جان خود مي‏كنند عرض كردم چرا فرمود اگر با او قسمت كردي به نصف، ايثار نكردي تو و او مساوي شديد وقتي ايثار كرده‏اي كه از نصف ديگر به او بدهي.

بالجمله اگر مؤمني بايد خود و جان و مال و جميع متعلقات خود را مال خدا داني و شكر نعمت و رسم عبوديت آن است كه جميع آنها را در راه مولي خرج كني پس چون در مؤمني ببيني كه نور مولاي تو بيشتر است از آنچه در تو است صرف مال خود را در او سزاوارتر داني از صرف آن در خودت كه ظلمت نفس اماره در تو بيشتر است و اگر صرف خود نمايي صرف ظلمت نفس اماره كرده‏اي و او را بر نور خدا ترجيح داده‏اي و اين با عبوديت نمي‏سازد پس بايد مال را از مولا داني و به مصرف او رساني و خود را شريك با او نكني كه در اين مقام مشرك شوي بل در اين مقام كافر كه نفس خود را بر نور مولاي خود ترجيح داده‏اي بفهم چه گفتم كه مقام خطيري است و اين بينايي و اين كار كار هركس نيست و حضرت عسكري فرمود كه راه خدا شيعيان مايند پس صرف مال را اگر در راه مولي مي‏خواهي بايد در شيعيان باشد و آنها را احق به جان و مال و خود

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 378 *»

داني چرا كه خدا احق است به تو از خود تو و آنجا ظاهرتر است حضرت كاظم7 فرمودند هركس نتواند كه پيشكشي براي ما آورد پيشكش برد براي صالحين اخوان خود كه ثواب پيشكش ما براي او نوشته شود و فرمودند هركس نتواند به زيارت ما آيد زيارت كند برادران صالح خود را ثواب زيارت ما براي او نوشته شود. پس ايثار مؤمن ايثار خداست و ايثار نفس ايثار شيطان آيا نشنيده‏اي كه حضرت صادق7 فرمود كه روح مؤمن متصل‏تر است به روح خدا از نور شمس به شمس و فرمود كه خدا مؤمن را از نور خود آفريده و فرمود كه خدا مؤمن را از نور عظمت و جلال كبرياي خود آفريده پس هركس طعن بر مؤمن زند يا رد كند بر او ردّ بر خدا كرده در عرش و او در ولايت خدا نيست و در نطفه او شيطان شريك است و فرمود كه اگر پرده برداشته شود و ببينند اتصال مؤمن را به خدا خاضع شوند براي مؤمن و مطيع او شوند و حضرت عسكري7 فرمود كه دوستان و شيعيان ما از مايند و همه ما مثل يك جسد مي‏مانيم و بر جماعت ما زكوة حرام است.

پس بدان‏كه مؤمن نور خداست و اين مؤمن كامل است و متصل‏تر است به خدا از شعاع آفتاب به آفتاب پس چون نور خداست و متصل به خداست بايد او را بر جميع واجبات و سنتها ترجيح دهي كه واللّه خدمت او اعظم است از نماز و روزه و حج و جهاد و خمس و زكوة چرا كه خدا بهتر است از نماز و روزه و حج و جهاد و زكوة و خمس و او نور خدا و جلوه خداست پس اگر كسي هستي كه مي‏خواهي خدا را بر نفس امّاره خود كه ظل شيطان است ترجيح دهي در جميع امور بايد مؤمن را ترجيح دهي چرا كه خدا را ترجيح نمي‏توان داد مگر به ترجيح مؤمن چرا كه خدا دسترس كسي نيست كه او را ترجيح دهند يا ندهند و معامله با مؤمن معامله با خداست آيا نشنيده‏اي آن حديث را كه خدا كسي را عتاب مي‏كند روز قيامت و مي‏فرمايد من مريض شدم مرا عيادت نكردي مي‏گويد خدايا تو مريض نمي‏شوي مي‏فرمايد فلان مؤمن مريض شد و عيادت نكردي باز مي‏فرمايد من از تو طعام خواستم و به من طعام ندادي باز به همان‏طور معني مي‏فرمايد باز مي‏فرمايد از تو آب خواستم و به من آب ندادي باز به همان‏

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 379 *»

طور معني مي‏فرمايد. پس معلوم شد معامله با مؤمن معامله با خداست و ايثار او ايثار خدا پس نمي‏دانم اگر خدا تو را ندا كند مي‏گويي مي‏خواهم بروم نماز كنم يا مي‏گويي مي‏خواهم بروم زكوة دهم و خمس دهم و كار دارم يا جواب نداي او را خواهي داد و چه بسيار صلحاي نادان را مي‏بينم كه همّ خود را صرف دعا و نماز و قرائت قرآن مي‏كنند و عبادت را در همان مي‏دانند و مطلقا حقي از مؤمني ادا نمي‏كنند و رو به مؤمن نمي‏كنند كه من مشغول دعايم يا قرآن، خوب است كه بگويم به او كه:

جلوه بر من مفروش اي ملك الحاج كه تو
 
  خانه مي‏بيني و من خانه خدا مي‏بينم

بعينه اين است كه جامه كسي را حرمت داري و به صاحب جامه اهانت نمايي و اسب سلطان را خدمت كني و هرچه سلطان تو را بطلبد بگويي دستم مشغول است و نمي‏توانم بيايم.

يعظّمون له اعواد منبره
  و بين اظهرهم اولاده وضعوا

يعني تعظيم منبر رسول را مي‏دارند و در ميان خود اولاد او را خوار مي‏كنند چه عبادت را بر مؤمن ترجيح مي‏دهي و حال آنكه يك ساعت با او نشستن ثواب دوازده هزار ختم قرآن دارد و امام7 نظر به كعبه فرمود و فرمود تو خيلي حرمت داري اما حرمت مؤمن از تو بيشتر است و فرمود مؤمن اشرف است از قرآن و مؤمن اشرف است از كعبه آه‏آه آن‏قدر اين امور مخفي مانده كه مطلقا اثرش نيست در ميان و انسان وحشت از گفتنش مي‏نمايد. از قول فرنگي نقل كردند كه گفته بود ما در ولايت خود شوري كرديم ديديم نماز نفعي ندارد ترك كرديم حال مردم روزگار شوري كرده‏اند هرچه از دين ضرري به جايي ندارد و مايه نمي‏خواهد آن را گرفته و عبادت انگاشته و قرآن و كتاب هم نقصي در كبرياي ايشان نمي‏نمايد و اما آنچه مايه مي‏خواست از جان و مال شوري كردند بالطبع و ديدند ضرر دارد ترك كردند آن قدر كه از خاطرها رفت به طوري كه گويا از شريعت نيست و نبوده ابداً.

باري حق مؤمن آن است كه او را بر جميع

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 380 *»

عبادات و طاعات و جان و مال و عِرض و ناموس و اعضا و جوارح و اهل و عيال و حركات و سكنات و شهوات و ميلهاي خود ترجيح دهي و همه را در راه او صرف كني كه اگر اين كار كردي در راه خدا صرف كرده‏اي و اگر در راه نفس خود صرف كني در راه شيطان و ظل شيطان خرج كرده‏اي هركه خواهد تصديق كند و هركه خواهد تكذيب و اگر خواهي كه كاري را نسبت به خدا كرده باشي و به خرج خدا آيد و به كيسه و دست او رود بايد در راه مؤمن خرج نمايي و اگر براي خودت خرجي مي‏كني بايد به جهت قوت‏يافتن در ساير خدمات او باشد پس اگر سورمه مثلاً به چشم مي‏كني براي آن كني كه چشمت قوت يابد و نظر در ساير خدماتش كني و اگر مي‏خوري براي آن خوري كه دست و پايت قوت يابد به جهت خدمات او و اگر مي‏پوشي بايد براي آن پوشي كه از سرما و گرما محفوظ ماني براي خدمات او و اگر خانه خواهي براي آن خواهي كه جان و مال خود را حفظ نمايي براي او و اگر حيواني خواهي براي آن خواهي كه سوار شوي و در خدمات او روي كه اگر غير اين نيت تو باشد نفس خودت كه ظل شيطان است بر او كه نور رحمن است ترجيح داده‏اي و مشرك بلكه در شرع ولايت و باطن كافر شده‏اي اگر متحملي اين كلمات را بخوان و الا بگذار و بگذر كه از براي او اهلي است و اين مقام اعظم فرايض خدا و بزرگ‏تر امتحانهاي خداست و چگونه كمال براي كسي حاصل شود تا عمل براي خدا نكند و عمل براي خدا بالتمام عمل براي مؤمن است و خدا غني است از تو و عمل تو و مال تو و اين عملي است كه خالص است براي خدا مثل آنكه كسي خدا را ببيند و براي خود او عملي كند بلكه عرض مي‏كنم كه اگر احياناً اين عمل ريا هم باشد يا سمعه باشد و از باب ريا و سمعه نفع ندهد از جهت سرور مؤمن نفع خواهد كرد چرا كه خيرش به مؤمن رسيده و او مسرور شده و سرور او سرور خداست حضرت پيغمبر9 فرمود هركس مؤمني را مسرور كند مرا مسرور كرده است و هركس مرا مسرور كند خدا را مسرور كرده است و حضرت باقر7 فرمودند هيچ عبادتي به پايان سرور مؤمن نرسد و حضرت صادق7 فرمود كه خدا

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 381 *»

وحي كرد به داود كه بنده يك ثواب مي‏كند و من بهشت خود را براي او مباح مي‏كنم عرض كرد آن حسنه كدام است؟ فرمود بنده مؤمن مرا مسرور كند اگرچه به يك خرما باشد و فرمود گمان نكند كسي كه هرگاه مؤمني را مسرور كرد تنها همان مؤمن را مسرور كرده بلكه واللّه ما را مسرور كرده بلكه واللّه رسول خدا را مسرور كرده، تمام شد. و معلوم است كه اگر خدا مسرور شد حزن تو را هرگز نمي‏خواهد تو خدا را خوشحال كني و او تو را غمناك؟ و عذاب تو غمناكي تو است پس خدا تو را در آن هنگام غمناك نكند و داخل بهشت كند تا تو خوشحال شوي خدا مي‏فرمايد: هل جزاء الاحسان الا الاحسان يعني آيا جزاي احسان چيست جز احسان؟ و تو احسان به خدا كرده‏اي پس خدا هم بايد احسان به تو كند بلكه عرض مي‏كنم كه تو اگر مؤمني را مسرور كني جميع اعمال تو قبول شود اگرچه بد باشد چرا كه حديث است كه هركس يك ثواب از او قبول شود جميع اعمال او قبول شود و كدام ثواب از سرور مؤمن عظيم‏تر حتي آنكه اعظم است از نماز و روزه و جميع عبادات چنانكه دانستي باري بد نگفته شاعر كه:

اگر خداي نباشد ز بنده‏اي خشنود
  شفاعت همه پيغمبران ندارد سود

پس اگر مؤمني از تو خوشحال نباشد خدا خوشحال نيست و چون خدا خوشحال از بنده نباشد شفاعت به او چه كند؟ مضمون آيه است كه لايشفعون الا لمن ارتضي يعني شفعاء روز قيامت شفاعت نكنند مگر براي كسي كه خدا از او خشنود باشد بفهم چه مي‏گويم و تعجب مكن كه مؤمن نور خداست و امر از اينها اعظم است و اگر اين خلق منكوس متحمل بودند مي‏گفتم چيزها كه هيچ گوشي نشنيده و هيچ عقلي نفهميده باشد ولي كو؟ بد نگفته است شاعر:

گر نبودي سينه‏ها تنگ و ضعيف
  ور نبودي خلق محجوب و كثيف
در مديحش داد معني دادمي
  غير اين منطق لبي بگشادمي

باري و بعضي ديگر از حقوق مؤمن كه در اخبار وارد شده از حقوق ظاهره آن است كه سؤال بسيار از مؤمن نكني و سبقت بر او در جواب نگيري اگر كسي از او چيزي پرسد و الحاح بر او نكني اگر اعراض كند و جامه او را نگيري به جهت

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 382 *»

اصرار اگر كسل شود و اگر بر او داخل شوي و نزد او جمعي باشند سلام بر همه كن و لكن او را مخصوص به تحيت كن و پيش روي او بنشين و پشت سرش منشين و به چشم خود براي او اشاره مكن و با دست خود اشاره مكن و نزد او بسيار مگو فلان‏كس چنين گفته و فلان‏كس چنين بر خلاف قول او و از صحبت او ملول مشو چرا كه مثل عالم مثل نخله است كه انتظار مي‏كشي كه كي از او دانه خرمايي بيفتد و سرّ او را فاش مكن و پيش او كسي را غيبت مكن و حفظ حرمت او را پيش روي او و پشت سر او بكن و نجوي با او مكن و عيب‏جويي او منما و اگر او را خدمتي باشد بر سايرين پيشي بگير در خدمتش و قول او را بر او رد مكن و طعن بر او مزن و حكم و امر او را مخالفت مكن و مشورت او را خلاف مكن و اجلال و اكرام‏ نما او را و امثال اينها و،

استاد تو عشق است چه آنجا برسي
 
  او خود به زبان حال گويد چون كن

پس به همين‏قدر اكتفا مي‏كنم.

و دويم برادران هم‏رتبه و هم‏مقام تواند و حق ايشان آن است كه آنها را با خود مساوي كني در هرچه داري و تفصيل حقوقشان بسيار است از آن جمله حضرت صادق7 فرمود كه مسلم برادر مسلم است و او چشم اوست و آئينه اوست و دليل اوست و خيانت نمي‏كند با او و گول نمي‏زند او را و ظلم به او نكند و دروغ به او نگويد و غيبت او نكند و فرمود مؤمنون بعضي خدمتكار بعضي هستند و فرمودند از حق مؤمن بر برادرش آن است كه گرسنگي او را سير كند و عورت او را بپوشد و غم او را زايل كند و قرض او را ادا كند و اگر مُرد خليفه او باشد بر سر اهل و اولادش و كسي از حضرت صادق پرسيد كه حق مسلم بر مسلم چيست؟ فرمود هفت حق واجب كه اگر يكي را ضايع كند از ولايت خدا و طاعت خدا بيرون رود و خدا در او نصيبي ندارد عرض كرد فداي تو شوم چيست آنها؟ فرمود من بر تو مهربانم مي‏ترسم بگويم و ضايع كني و حفظ نكني و بداني و عمل نكني عرض كرد لاقوة الا باللّه فرمود آسان‏تر آنها آنكه دوست داري براي او آنچه براي خود دوست مي‏داري و ناخوش داري براي او آنچه

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 383 *»

براي خود ناخوش داري و حق دويم آنكه از غضب او اجتناب كني و رضاي او را متابعت نمايي و امر او را اطاعت كني و حق سيوم آنكه كمك كني او را به نفس خود و مال و زبان و دست و پاي خود و حق چهارم آنكه چشم او و دليل او و آئينه او باشي و حق پنجم آنكه تو سير نباشي و او گرسنه و تو سيراب نباشي و او تشنه و تو پوشا نباشي و او برهنه و حق ششم آنكه اگر تو خادمي داشته باشي و او نداشته باشد واجب است كه خادم خود را فرستي كه جامه او را بشويد و طعام او را بسازد و جامه خواب او را بگستراند و حق هفتم آنكه قسم او را تصديق كني و دعوت او را اجابت نمايي و مريض او را عيادت نمايي و بر جنازه او حاضر شوي و اگر فهميدي كه حاجت دارد پيشي بگيري و او را ملجأ به سؤال نكني پس اگر اين كار كردي ولايت خود را متصل به ولايت او كرده‏اي و ولايت او را به ولايت خود و شخصي از حضرت صادق7 پرسيد از حق مؤمن جواب نفرمود پس چون آمد كه وداع كند عرض كرد سؤالي كردم جواب نفرموديد فرمود مي‏ترسم كه كافر شويد شديدتر آنچه خدا واجب كرده است انصاف شخص است از نفس خود حتي آنكه راضي نشود براي برادرش از جان خود مگر به آنچه راضي است از برادرش براي جان خود و مواسات برادر در مال و ذكر اللّه در هر حال تا آخر خبر. خلاصه احاديث بسيار است و همه را نمي‏توانم ذكر كنم خلاصه آنها را جمع كرده‏ام صد و پنجاه حق است و آن اين است: أ(1) مواسات در مال. ب(2) اينكه چشم او باشي. ج(3) آئينه او باشي. د(4) دليل او باشي. هـ(5) خادم او باشي. و(6) او را سير كني. ز(7) او را سيراب كني. ح(8) عورت او را بپوشي.

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 384 *»

ط(9) غم او را زايل كني. ي(10) دين او را ادا كني. يا(11) خليفه او باشي بر اهل و اولاد بعد از مرگ او. يب(12) دوست داري براي او آنچه براي خود دوست داري. يج(13) ناخوش داري براي او آنچه براي خود ناخوش داري. يد(14) از غضبش بپرهيزي و رضاجوييش كني. يه(15) اطاعت امرش كني. يو(16) ياري كني او را به جان و مال و زبان و دست و پا. يز(17) خادم خود را فرستي اگر خادم ندارد كه خدمت او كند. يح(18) قسمش را تصديق كني. يط(19) دعوتش را اجابت كني. ك(20) مريضش را عيادت كني. كا(21) جنازه‏اش را حاضر شوي. كب(22) به خدمتش بشتابي قبل از سؤالش و همه كار او را بكني. كج(23) بپسندي براي او هرچه براي خود مي‏پسندي. كد(24) اگر سؤال كرد بدهي. كه(25) اگر محتاج شدي از او بطلبي. كو(26) ملولش نكني. كز(27) پشت او باشي. كح(28) پشت سر او حفظ او را كني. كط(29) اگر حاضر است زيارتش كني. ل(30) اگر بر تو عتاب كند مفارقت نكني تا آنكه طلب عفو از او كني. لا(31) حمد خدا كني اگر خيري به او رسد. لب(32) كمك او باشي اگر مبتلي شود. لج(33) كمك او باشي اگر امري بر او مشكل شود.

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 385 *»

لد(34) سلام بر او كني نزد ملاقات او. له(35) دعا كني او را اگر عطسه كند. لو(36) او را در دل خود دوست داري. لز(37) ياور او باشي چه ظالم باشد و چه مظلوم يعني اگر بخواهد ظلم كند نگذاري و اگر كسي به او ظلم كند ياري او نمايي و دفع ظلم از او كني. لح(38) حصه او را از انفال بگيري اگر غايب باشد. لط(39) زيارت قبر او را كني اگر بميرد. م(40) دوستي را با او خالص كني. ما(41) از بدي او درگذري. مب(42) صله او كني و پيمان با او كني كه با هم عطوف باشيد. مج(43) مغموم شوي اگر خدمتي از او را حاضر نشدي. مد(44) خبر كني او را اگر سفري مي‏كني. مه(45) وقتي از سفر مي‏آيد او را زيارت كني. مو(46) نيكي او را ظاهر كني. مز(47) او را در چشم خود بزرگ بيني. مح(48) غيبت او را حرام داني. مط(49) بعد از مردنش جز خير او را نگويي. ن(50) از لغزش او درگذري. نا(51) بر اشك او ترحم كني. نب(52) عيب او را بپوشي. نج(53) از خطاي او بگذري. ند(54) عذر او را بپذيري. نه(55) اگر كسي غيبت او كند رد كني. نو(56) دايم نصيحت او كني. نز(57) دوستي او را حفظ كني.

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 386 *»

نح(58) عهد او را نشكني. نط(59) هديه او را قبول كني. س(60) صله او را مكافات كني. سا(61) شكر احسانش را بنمايي. سب(62) ياري او را نيكو كني. سج(63) زن او را حفظ كني. سد(64) حاجت او را برآوري. سه(65) شفيع او شوي در سؤال او. سو(66) گمشده او را راهنمايي كني. سز(67) سلام او را رد كني. سح(68) سخن با او نيكو گويي. سط(69) انعام او را نيكو كني. ع(70) قسمهاي او را تصديق كني. عا(71) دوست او را دوست داري. عب(72) با او نيك همسايگي و معاشرت كني. عج(73) از بد او چشم پوشي. عد(74) از او طلب انصاف نكني چرا كه از بنيه‏هاي ضعيف طلب انصاف در همه امور بي‏انصافي است چنانكه خودت هم نمي‏تواني. عه(75) صفا كني با هركس با او صفا دارد. عو(76) دشمني كني با هركس با او دشمني دارد. عز(77) سرّ او را بپوشي. عح(78) در حضور او كنيه او را بگويي و اسمش را نبري مگر در غيبت او. عط(79) غمگين از او نشوي. ف(80) خيانت با او نكني. فا(81) او را گول نزني.

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 387 *»

فب(82) ظلم به او نكني. فج(83) دروغ به او نگويي. فد(84) تهمت به او نزني. فه(85) غشّ با او نكني. فو(86) خذلان او ننمايي. فز(87) عداوت با او نكني. فح(88) او را وانگذاري. فط(89) اف به او نگويي. ص(90) به او نگويي تو دشمن مني. صا(91) اگر عتاب كند قبول كني. صب(92) از فراست او بپرهيزي. صج(93) توقير و تكريم او كني. صد(94) با او راه بروي اگر داخل خانه‏ات شود يا بيرون رود. صه(95) اطاعت او را كني اگر داخل خانه‏اش شدي. صو(96) در خانه او هرجا مي‏گويد بنشين. صز(97) تبسم در روي او كني. صح(98) با او مدارا كني در سفر و حضر. صط(99) مشايعت كني قدري اگر از تو جدا شود. ق(100) به او مكاتبه كني در سفر. قا(101) اسم او را اول در كاغذ نويسي. قب(102) در صله بر او پيشي گيري. قج(103) در مجلس برادران پا دراز نكني. قد(104) با او خوش‏خلقي و الفت كني. قه(105) چون او را ملاقات كني با بشارت و گشادگي باشي. قو(106) از او عفو كني اگرچه به تو ظلم كند.

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 388 *»

قز(107) او را صله كني اگرچه او قطع كند. قح(108) نيكي كني با او اگرچه او بدي كند. قط(109) به او بدهي اگرچه او ندهد. قي(110) ترحم بر او كني و لطف نمايي و زيارت كني او را. قيا(111) مصافحه كني با او در حضر اگرچه مدت فراق به قدر گرد درختي باشد. قيب(112) معانقه كني با او چون به سفر رود. قيج(113) استقبالش روي چون باز آيد. قيد(114) مشايعت او كني چون سفر رود. قيه(115) سلام بر او را اگرچه در حال تقيه باشد ترك نكني. قيو(116) اگر سه نفر باشيد نجوي با يكي نكني در حضور ديگري. قيز(117) در ميان كلامش سخن نگويي. قيح(118) حيا را از ميان به كلي دور نيندازيد. قيط(119) با او مجادله و مخاصمه ننمايي. قك(120) بيش از سه روز مهاجرت از خدمتش نكني. قكا(121) اگر فقير باشد تفاوت ميان سلام او و غني نگذاري. قكب(122) هر سخن به تو بسپرد بروز ندهي. قكج(123) اگر خواهد تو را زيارت كند او را محجوب نكني. قكد(124) مكر با او ننمايي. قكه(125) حسد بر او نبري. قكو(126) به او نگويي در سخن كه گمانت بد است. قكز(127) نسبت به او دو رو و دو زبان نباشي. قكح(128) اذيت او نكني. قكط(129) او را خوار ننمايي. قل(130) او را ذليل نكني. قلا(131) او را حقير نشماري.

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 389 *»

قلب(132) حفظ عيوب و لغزش او را ننمايي كه يك روزي او را به آنها سرزنش دهي. قلج(133) به او استخفاف نكني. قلد(134) به او سرزنش و سركوب ندهي. قله(135) بهتان به او نگويي. قلو(136) سرّ او را فاش نكني. قلز(137) از قول او روايتي نسازي كه عيب او باشد. قلح(138) اگر كسي روايتي بر او بسازد تصديق نكني. قلط(139) فحش به او نگويي. قم(140) متعرض عرض و مال و خونش نشوي. قما(141) طعنه بر او نزني. قمب(142) قول او را بر او رد نكني. قمج(143) نيت بد درباره او نكني. قمد(144) او را لعن ننمايي. قمه(145) به حزن او محزون شوي و به شاديش شاد. قمو(146) مظنه بد به او نبري. قمز(147) او را نترساني اگرچه به نظر باشد. قمح(148) معين اذيت‏كننده او نشوي اگرچه به نصف كلمه باشد. قمط(149) محاكات او نكني كه به اصطلاح عوام آن است كه تقليد او را بيرون نياوري. قن(150) سخن او را بدون اذنش جايي نگويي.

اين صد و پنجاه حق را از اخبار بيرون آورديم كه آسان باشد و شايد بعضي داخل بعضي محسوب شود لكن چون مروي بود عرض شد و اين صد و پنجاه حق جزئي از هزار جزء حق مؤمن نمي‏شود و اگر گويي كه من چگونه مي‏توانم كه همه اين حقوق را مراعات كنم؟ گويم بلي مشكل است اگر بخواهي يكي يكي آنها را درست كني و عادت نمايي ولي ما را در اداي اين حقوق لمي است كه به يك كلمه همه آن حقوق را مي‏شناسيم و مي‏توانيم عمل كرد و قربةً الي اللّه براي

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 390 *»

تو مي‏نويسم و آن آنست كه اين حقوق و آنچه از احصا بيرون است همه فرع دو امر است كه اگر آن دو امر درست شد جميع آنها خود به خود درست مي‏شود زيرا كه اين حقوق از دو قسم بيرون نيست بعضي از آنها از مقتضيات محبت است و بعضي از آنها از مقتضيات تعظيم اگر محبت واقعي پيدا كردي جميع آن حقوق كه تابع محبت است از تو بروز كند ببين كه مادر كه محبت به فرزند دارد چه كارها مي‏كند و چه حقوق ادا مي‏كند كه اگر سالها بشمري به انجام نمي‏رسد مثلاً بد او را نمي‏تواند ديد و او را در ورطات وانمي‏گذارد و در بلاها خذلان نمي‏كند و گرسنه نمي‏تواند ديد و تشنه نمي‏تواند ديد برهنه نمي‏تواند ديد او را بر خود ايثار مي‏كند و بر اين قياس كن و سالها اگر بشمري به انجام نمي‏رسد و مادر كتاب ارشادالعوام نخوانده و حقوق را كسي به او القا نكرده بلكه چون فرزند خود را دوست مي‏دارد بالطبع اين حقوق را ادا مي‏كند و اينها لازمه دوستي است پس سعي بايد كرد كه برادر را قلباً دوست داشت و،

استاد تو عشق است چه آنجا برسي
 
  او خود به زبان حال گويد چون كن

و اما حقوقي كه فرع تعظيم است آن هم جبلّي و طبعي است زيرا كه نظر كن كه آيا وقتي نزد سلطاني مي‏روي او را خوار مي‏كني؟ به او بي‏حرمتي مي‏نمايي و سلام و كرنش و تعظيم و تبجيل او را ترك مي‏كني؟ آيا قول او را بر او رد مي‏كني؟ آيا بر او طعن مي‏زني؟ و كتاب ارشادي هم براي حرمت او نخوانده‏اي و لكن چون در نظرت عظيم آمد خودِ طبع استاد است در آن و به مقتضاي قاعده و قانون عمل مي‏كند و شرع چيزي نيست جز اطوار طبع سليم و سليقه مستقيم پس سعي كن كه چون برادرت از طينت توست او را دوست داري و چون نور خداست و پارچه تن مصطفي و جگرگوشه مرتضي صلوات اللّه عليهم اجمعين است او را عظيم داني و بي‏حرمتي او را بي‏حرمتي به خدا داني و او را در نظر خود اعظم از سلطان عسوف شمري و احبّ از ولد عطوف گيري چون اين دو خصلت را بجا آوري جميع حقوق او را بالطبع خواهي بجا آورد و حاجت به تعليم و تعلم نيست پس ثمره ذكر اين حقوق آن است كه اگر كسي آن نوع محبت را ندارد و آن

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 391 *»

قدر مؤمن در نظرش عظيم نيست چون به اين قواعد عمل كند و بر خود بگذارد كه مداومت نمايد و چندي بگذرد تا عادي او شود خورده‌خورده باعث محبت مي‏شود زيرا كه هر صورتي جاذب روحي است از مبدء و اين اعمال جاذب روح محبت و تعظيم مي‏باشند پس اگر شخص قليل‌المحبة به اين حقوق مداومت كند خورده‌خورده برادر محبوب او شود و او محبوب برادر و برادر در نظرش عظيم شود و او عظيم در نظر برادر و كار به انجام رسد و عباد موافق شوند و بلاد معمور گردد و نفاق از ميان برود و بركات آسمان و زمين زياد شود و معاش و معاد خلق منتظم گردد پس اين حقوق اخواني است كه با تو مساويند و ديگر ببين كه حقوق اخوان بزرگ‏تر چيست و با ايشان چگونه بايد سلوك كرد؟ اللهم عفوك عفوك فيما قصّرت فيه من حقوق اخواني و عفوك عفوك فيما قصّروا فيه من حقي فاغفر لي و لهم برحمتك يا ارحم الراحمين.

 و سيوم حقوق برادراني است كه از تو كوچك‏ترند يعني ايمانشان از تو ضعيف‏تر است و حق ايشان آنست كه بعضي از آنچه خدا به تو داده است آن را صرف ايشان نمايي به خلاف اخوان مساوي با تو كه بايست با ايشان نصف كني آنچه داري و اخوان بزرگ‏تر كه ايشان را ايثار بر خود كني و همه را از ايشان داني و زندگي خود را در فضل عطاي ايشان شمري پس بايد مراقب برادران كوچك باشي و شكستگي كار ايشان را ببندي و حاجت ايشان را رفع كني چه به مال خود و چه به عزت و جاه خود و چه به علم و ايمان خود و چون او ضعيف است و طغيان مي‏كند چون خود را غني بيند و صلاح او در آن نيست كه او را غني نمايي پس سد فاقه او را بكن به بعض آنچه داري از علم و مال و به قدر حفظ بنيه او به او بده تا خورده‌خورده قوي شود و تحملش زياد شود و هرچه قوي شود حقش زياده گردد تا مساوي تو گردد و در راه باطن مي‏شود كه كوچك‏تر از تو خورده‌خورده با تو مساوي شود بلكه بزرگ‏تر گردد چرا كه مناط امر سرعت سير در ايمان است و زيادتي عمل و علم و تقوي و اين ممكن است كه كسي متأخر از سرعت سير متقدم شود پس بايد تا كوچك‏تر است براي او پدر مهربان باشي و عورت او را

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 392 *»

بپوشي و تشنگي او را سيراب كني و گرسنگي او را سير كني و زير بازوي او را بگيري كه نيفتد و در نصيحت و تربيت او كوتاهي نكني تا كسي هم كه از تو بزرگ‏تر است درباره تو كوتاهي نكند و بايد غم او را زايل كني و بعضي از ديون او را ادا كني و خليفه او باشي بر اهل و عيالش و او و مالش را از خود داني و نصيحت او را فرونگذاري و از قصور و تقصيرش چشم پوشي و جميع حقوق مساوي را درباره او مراعات كني به قدر اندازه و مقام او و او را كم عصيان‏تر از خود داني و از اين جهت او را بهتر شمري از خودت.

بالجمله مؤمن بايد نظرش به خدا و عملش براي خدا و بنده خدا باشد و جان و مال و عِرض و ناموس خود را از خدا داند و مال خدا را در راه خدا صرف كند و شيعيان راه خدايند پس به قدر ظهور نور خدا بايد اداي حق را نمايد اگر كامل است و ظهور نور خدا در او بسيار است حقوق اول را ادا كند و اگر كمتر است و مساوي خودت حقوق ثاني و الا حقوق ثالث را و از آنچه عرض كرديم قانون عمل به دست آمد.

فصل

در حقوق اخوان مكاشره است و ايشان بر دو قسمند يا در اصل از پدر و مادر تواند و لكن شير دشمنان را خورده‏اند و گوشت و پوست او از آنها روييده پس ظاهر او خبيث است و باطن او طيب و چون دنيا دارِ ظاهر است و او هم ظاهرش خبيث نمي‏تواني به او وثوق پيدا كني البته و او را امين بر جان و امر و سرّ و مال و جاه و حال و اهل و عيال خود نمي‏داني به جهت صفت خبيثه‏اي كه شعار خود كرده است پس محل وثوق نيست و از اخوان ثقه نخواهد بود پس از اخوان مكاشرين است و روا نيست كه با ايشان مداومت صحبت بجاي آوري چرا كه عماقريب به خبث ظاهر خود با تو خيانت كرده اذيتش به تو خواهد رسيد پس از او اجتناب لازم است تا آنكه خدا او را هدايت فرموده ظاهر او را از لوث شير مخالفين طاهر سازد آن وقت صالح از براي رفاقت خواهد شد و چنانكه شخص مؤمن تا آلوده به قذارت ظاهري است صالح براي دخول در مساجد نيست و با او نمي‏توان معاشرت نمود همچنين باطن او مادام كه آلوده به لوث منافقين است داخل جنان نگردد و براي مرافقت مؤمنان صالح نيست تا آنكه در ظاهر خود را

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 393 *»

بشويد و در باطن به آب توبه اغتسال نمايد يا به بلاها معذب شود تا طاهر گردد و قابل دخول جنان و معانقه حور حسان و مرافقه مؤمنان گردد پس ايشان را واگذار تا آنكه طاهر شوند و قابل اخوت گردند ولي قبل از اخوت ظاهره ايشان را حقوقي است كه بايد ادا شود و حقوق ايشان آن است كه ايشان را در دل دوست داري و اعمالشان را دشمن داري و از مجالس ايشان به جهت تنزه دوري كني سهل است كه از دشمنان ذاتي ايشان هم بايد تبرا كني چرا كه بالذات مؤمنند عبرت بگير از اين خبر كه شخصي به موسي بن جعفر8 عرض كرد اي پسر دختر رسول خدا اينجا جماعتي هستند از دوستان شما شرابها مي‏خورند و گناهها مرتكب مي‏شوند آيا ما را مي‏سزد كه به ايشان بگوييم فاسق فاجر؟ فرمود نه واللّه فاسق فاجر نيست مگر ناصب حرب براي ما و لكن بگوييد مؤمن‌النفس خبيث‌الفعل طيب‌الروح واللّه وليّ ما بيرون نمي‏رود از دنيا مگر آنكه خدا و رسول او و ما از او راضي مي‏باشيم و علت اين آنست كه خدا او را محشور مي‏كند با همه گناهانش روسفيد عيوبش پوشيده ترس او ايمن و كمتر چيزي كه دوست ما به او صاف مي‏شود آنست كه خواب هولناكي خدا به او بنماياند يا ظلمي به او رسد يا مرگ بر او سخت شود پس اين كفاره گناهان او شود و مردي به امام علي نقي7 عرض كرد كه بعضي از شيعيان شما شرابها مي‏خورند در راه فرمود حمد خدا را كه ايشان را در راه قرار داده.

برادر حق ايشان آنست كه بداني كه ايشان فرزند پدر و مادر تواند و از طينت پدر و مادر تواند و جزء ايشانند الا آنكه مريض شده‏اند پس به ايشان ترحم كني و مهماامكن ايشان را معالجه نمايي به امر به معروف و نهي از منكر و نصيحت و رفق تا آنكه به راه آيند و اگر نشنوند از تو دعا كن براي ايشان و مدتي صبر كن باز عود كن به ايشان و چون سنّ ايشان بيشتر شود و عقلشان كامل‏تر گردد و شهواتشان بميرد آنگاه ايشان را بخوان و اما عشرت دائمي با ايشان مكن و چون گاه‏گاه ايشان را ببيني ترك صله مكن و معين ايشان باش در هنگام مظلومي و در هنگامي كه مي‏خواهند ظلم كنند ايشان را نهي كن و اگر نمي‏شنوند واگذار و طالب اصل بقاي وجود ايشان باش تا

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 394 *»

لوث ايشان زايل شود و ايشان را مبادا خوار بشمري بجهت اعراضشان چرا كه تو هم به قوت و قدرت خود پاك نشده‏اي و آن قذارتها الآن در تو هم هست به لطف ديگري است كه عيوب تو مستور است پس ايشان را خوار مشمر چرا كه بسا كه ايشان مغفور باشند و تو مغفور نشوي پس آنگاه ايشان بهتر از تواند و ناموس پدر خود را دربارة ايشان حفظ كن و عيوب ايشان را اگر خود مستور دارند تو هم مستور كن اگرچه پيش تو شراب خورند و زنا كنند و لواط نمايند چرا كه ايشان اولاد پدر تواند و عيب ايشان عيب پدر تو است پس تو اظهار عيب پدر خود را مكن اگرچه هفتاد كبيره نزد تو بكنند و مادام كه خود خود را رسوا نكرده‏اند و متجاهر به فسق نكرده‏اند تو عيب ايشان را فاش مكن چنانكه خدا فاش نكرده و رسول و امام ايشان را رسوا نكرده‏اند و وقتي كه خود خود را رسوا كردند تو نكرده‏اي و پدر ايشان گله‏اي از تو نخواهد كرد پس غيبت ايشان را روا مدار و دروغ بر ايشان مگو و روايت بر ايشان مكن و اغلب حقوقي كه سابق ذكر شد بجا بياور مگر آنچه عشرت و تصديق و متابعت دايم را لازم دارد كه بايد از عشرت ايشان اجتناب كني و تصديق علوم باطله ايشان نكني و متابعت ايشان ننمايي و ساير امور محبت و عطوفت را به قدر امكان بايد بجا آوري چرا كه آنها از تواند و تو از آنها و چون مريض و ضعيف و كوچكند از ايشان بايد غالباً عفو كني و تمناي اعتدال و قوت و كمال از ايشان ننمايي و بي‏انصافي نكني كه اگر آن مرض را تو هم مي‏داشتي غير از آن نمي‏كردي پس توقع اعتدال از ايشان بي‏انصافي است و اگر ايشان در نزد تو غيرمعتدلند و قبيح‌العمل تو هم در نزد اعلي چنيني و اگر بنا بود كه عالي داني را از نظر بيندازد احدي باقي نمي‏ماند و رسول اللّه بايستي همه را بيندازد و خدا او را هم بيندازد و اين البته درست نيست پس با ايشان به رفق و مدارا سلوك كن و مثل اين ملاهاي ناصالح نباش كه فساق را از شدت لعن و طعن و دقّ از حدّ فسق به حدّ كفر مي‏برند و از اسلام هم بري مي‏كنند بلكه مثل پدر مهربان باش و مانند طبيب شفيق و ايشان را به لطائف تدبير به راه بياور و ايشان را هدايت كن و چون سخن به اينجا رسيد بد نيست كه قدري اين مطلب را بسط دهم

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 395 *»

تا مانند ملاهاي جاهل و وعّاظ عنيف نباشي و مردم را از راه حق نراني.

بدان‏كه اين‏گونه اشخاص يعني اين اخوان صاحب دو چيزند يكي نور ولايت كه اصلي ايشان است و براي ايشان حالت غريزي است و يكي آلودگي به امراض منافقين كه به واسطه معاشرت و آلودگي با ايشان مريض شده‏اند حال معالجه اين جماعت را بايد به دو چيز نمايي يكي تقويت نور ولايت كه در ايشان است و يكي دفع مرض ايشان پس بايد دايم سعي كني كه تقويت نور ولايت ايشان را به ذكر فضايل اهل‏بيت: براي ايشان بنمايي چرا كه اگر بنيه ايشان قوي شد و نور ولايت در ايشان قوت گرفت به يك‏بار از آن معاصي منزجر شوند و خود ترك كل آنها را نمايند چنانكه هزاران از عصات را ما به همين‏طور معالجه كرده‏ايم و به تقويت نور ولايت ايشان ايشان را هدايت نموده و به يك‏بار تائب شدند و از جميع معاصي منزجر شده توبه كردند و همه عابد و زاهد شدند و همه متهجد و نافله‏گذار گرديدند و اين معالجه اقرب طرق است در هدايت ايشان و به اندك وقتي معالجه مي‏شوند و يكي ديگر دفع امراض است به اظهار قبح اعمال منافقين و انذار به بلاهاي نازله بر اعدا و منافقان و ذكر خواص منافقان و سيرت و اعمال ايشان و تبغيض ايشان و اعمالشان در دل ايشان تا چون از منافقين مشمئز شدند و قبح اعمال ايشان را فهميدند از مجانست و مشاكلت ايشان بيزاري جستند و امراض ايشان از سر ايشان رفت و معالجه ايشان به آن نشود كه مانند ملاهاي جاهل و وعّاظ عنيف، ملعون ملعون گويي و فاسق فاسق سرايي و به شتم و طرد و غضب ايشان را براني چرا كه طبيب عنيف بيمار را مي‏كشد قبل از آنكه مرض را از او دور كند و از اين جهت جماعتي را از فسق به كفر انداختند و رفتند صوفي و دهري و جوكي شدند و خدا مي‏فرمايد: من قتل نفساً بغير نفس فكأنما قتل الناس جميعاً يعني هركس نفسي را بي‏سبب بكشد چنان است كه همه مردم را كشته است در انجيل معروف است كه حضرت عيسي علي نبينا و آله و عليه‌السلام مي‏نشست با ظلمه يهود بر او عيب كردند فرمود مريض احتياج به طبيب دارد نه صحيح و اينها مريضند و من با اينها مي‏نشينم به جهت معالجه ايشان در كافي است كه

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 396 *»

حضرت امير7 فرمود آيا خبر ندهم به شما كه حق عالم كيست؟ كسي كه نااميد نكند مردم را از رحمت خدا و ايمن نكند ايشان را از عذاب خدا و رخصت ندهد ايشان را به معاصي تا آخر خبر. فقره اول را ملاها خلاف كردند و دو فقره آخر را صوفيه خذلهم اللّه چرا كه ايشان مباح كردند بر مريدين خود جميع فسوق را كه مولي سخي است و مردم را جري بر معصيت كردند پس مثل ايشان مثل آن جاهلي است كه بيمار را جري بر خوردن چيزهاي مضر كند و بگويد خدا كريم است بخور و او را به اين واسطه بكشد، اين دنيا و آن دنيا مثل هم است چنانكه در اين دنيا با وجودي كه خدا كريم است ناپرهيزي بيمار را مي‏كشد در آخرت مولا هم سخي است و به معصيت پوست از سر ايشان مي‏كند و الا اين وعيدها كه در قرآن و احاديث است چيست؟ اينها تسويل است زهر افعي آدمي را مي‏كشد و فاروق آدمي را از زهر مي‏رهاند و خدا هم كريم و كدام كرم از اين بهتر كه ترياق فاروق آفريده و تو را قوت و قدرت خوردن داده و ترياق را هم به تو شناسانيده و اثر او را فهمانيده حال بخور تا از زهر برهي پس هر دو طايفه كمر همت را بسته‏اند براي كشتن مردم ملاها از دوا ندادن و صوفيه از امر به ناپرهيزي و كشتند مردم را و سيعلم الذين ظلموا ايّ منقلب ينقلبون.

پس اي برادر من اعانت بر قتل برادران مكن و همت بر مداواي ايشان بگمار و اول تقويت ارواح و حرارت غريزي ايشان را بكن كه نور ولايت باشد به ذكر فضايل و به هيجان بياور محبتهاي كامنه ايشان را پس تقبيح كن منافقين و اعمال ايشان را در نزد او و عداوتهاي كامنه ايشان را به‌هيجان بياور كه انسان از هرچه او را بد آمد عماقريب دوري‌مي‏كند و از هرچه او را خوش‌آمد عماقريب به او نزديك خواهد شد و غذاهاي مناسب از علوم حقه به ايشان بخوران و دواهاي گوارا از انذار و نصايح و مواعظ به رفق به ايشان بخوران و اگر دوا را قي كردند و نپذيرفتند دوائي ديگر نوعي ديگر تا آنكه راه ميل ايشان به دست تو آيد و باب انس ايشان را بفهمي از آن راه و از آن باب ايشان را بخوان و معني اين فقره نه آن است كه صوفيه لعنهم‌اللّه بجميع لعائنه مي‏كنند كه مي‏روند مدتي شراب مي‏خورند و عذرشان آن است كه شرابيها

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 397 *»

را هدايت مي‏كنيم و مدتي چرس مي‏كشند كه چرسيها را به راه مي‏آوريم و لواطه مي‏كنند كه لاطيها را به طريق حق مي‏آوريم چرا كه اين تدبيري است كه در اظهار شهوات خود كرده‏اند تدبير مريض آن نيست كه طبيب برود و كوفت بگيرد تا كوفتيها را معالجه كند و مجذوم شود تا مجذومان را شفا دهد و غش كند تا غش‌كردگان را به هوش آورد ٭خفته را خفته كي كند بيدار٭ اگر شخص عاصي شد عليل است و عليل عليل را نمي‏تواند معالجه كند مست حفظ مستان چگونه مي‏كند بلكه هشياري بايد باشد كه حفظ مستان كند پس،

ذات نايافته از هستي، ‏بخش
  كي تواند كه شود هستي‏بخش

حال عاصي نجات‏دهنده عاصي چگونه شود؟ و شيطان هادي شيطان كي گردد؟ اگر شرط هدايت اين بود بايستي انبيا به جميع فسوق و فجور مرتكب شوند تا مردم فاسق و فاجر را هدايت كنند واللّه هر حرفي كه اهل حق و عليين زدند اهل باطل نظيرش در سجين خود گفتند و مارچوبه شدند و تن به شكل مار ساختند حال از اهل حق شنيدند كه بايد با عصات به رفق و مدارا سلوك كرد تا به راه آيند آنها در سجين خود اين حيله را در اظهار شهوات خود كردند و جميع آنها طرق كفر و ضلالت است بلي چون دولت حق درآيد و سلطان عادل مستولي نشيند حدود خدا را جاري كند به جهت اقتضاي سلطنت و سياست مدن و جدا شدن اهل حق از اهل باطل و آن غير حال هدنه و غيبت دولت حق است و كلام ما در امروز است و امروز بايد خلق را به مدارا هدايت نمود و به لطايف حيل به راه داشت چنانكه يافتي و اگر در اخبار رجوع كني مي‏بيني كه به چه تدبيرهاي عملي و نصايح و الطاف و اشفاق مردم را به راه آورده‏اند و به حول و قوه خدا و نور ولايت ائمه هدي: الوف از مردم را به اين طورها به راه آورده‏ايم و همه تائب و متقي و پرهيزگار شدند و مرض ايشان از سر ايشان رفت و همه صحيح و طيب و طاهر شدند و قابل اخوت و محبوب پدر و مادر روحاني گرديدند و نور ولايت در سينه ايشان مشتعل شده همه از مواليان گرديدند حضرت باقر7 فرمود براي هر چيزي قفلي است و قفل ايمان رفق است و حضرت صادق7

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 398 *»

فرمود خدا رفيق است و رفق را دوست مي‏دارد و فرمود هركس رفيق باشد در امرش از مردم هرچه بخواهد به آن مي‏رسد و جبرئيل بر پيغمبر9 نازل شد و عرض كرد يا محمد پروردگارم به تو سلام مي‏رساند و مي‏فرمايد با خلق من مدارا كن و پيغمبر9 فرمود كه پروردگارم مرا امر به مدارا با مردم كرد چنانكه مرا امر به فرايض كرد و خدا به موسي7 وحي كرد كه اي موسي پنهان كن سرّ مرا در دل خود و اظهار كن در علانيه مدارا را از جانب من براي دشمن من و دشمن خودت از خلق من. و علت حكمت مدارا و رفق آن است كه اعراض مخلوط گوشت و پوست و استخوان مردم شده است و اگر بخواهي به عنف اعراض را از بدن ايشان بيرون كني جميع بنيه ايشان فاسد شده از دست مي‏رود و اگر به مدارا تدبير كني به مطلب خواهي رسيد و اعراض ايشان پاك مي‏شود و بنيه ايشان هم از هم نخواهد پاشيد آيا نديده‏اي كساني را كه يك‌دفعه كاري را نمي‏توان بر ايشان القا كرد و حرفي را به ايشان گفت و متحمل نمي‏شوند و چون به تدريج و لطايف حيل تدبير كني همان كار را خواهند كرد و همان‌ حرف را به ايشان مي‏توان گفت و مي‏پذيرند باري به همين‏قدر هم در اينجا اكتفا مي‏كنيم.

و دويم در حقوق برادران رضاعي است كه بايد در دل از ايشان اعراض كني ولي در ظاهر بايد حرمت شير مادر خود را نگاه داري مادام كه آن عرض در جسم و جان ايشان باقي است و تفصيل اين اعراض را در كتاب «ابواب الجنان» نوشته‏ام اگر خواهي رجوع كن و در اين اواخر بنا را بر اختصار گذارده‏ام چون كتاب طول كشيده است و اما كيفيت معاشرت و اداي حقوق ايشان چنان است كه شخصي از حضرت صادق7 پرسيد كه چگونه بايد سلوك كنيم در ميان اين قوم فرمود اداي امانت كني به سوي ايشان و شهادت را براي ايشان و بر ايشان برپا كني و مريض ايشان را عيادت كني و جنازه ايشان را حاضر شوي و حضرت فرمودند بر شما باد به نماز در مساجد و حسن همسايگي براي مردم و برداشتن شهادت و حضور جنازه‏ها شما ناچاريد از معاشرت مردم و هيچ‏كس مادام الحيوة مستغني از مردم نيست و مردم بعضي بعضي را در كار دارند و

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 399 *»

فرمود وصيت مي‏كنم شما را به تقوي و مردم را بر دوش خود سوار نكنيد كه ذليل شويد خدا مي‏فرمايد: قولوا للناس حسنا يعني با مردم سخن نيك گوييد پس فرمود عيادت كنيد مريضهاشان را و حاضر شويد جنازه‏هاشان را و شهادت دهيد براي ايشان و بر ايشان و نماز كنيد با ايشان در مساجدشان تا تميز و جدايي پيدا شود و مباينه ميان شما و ايشان پيدا شود يعني دولت حق ظاهر شود و مؤمن از كافر ممتاز شود و حضرت امير7 فرمود بايد در دل تو جمع شود حاجت به مردم و غناي از ايشان، باشد افتقار تو به ايشان در نرمي سخن تو و حسن سيرت تو و باشد استغناي تو از ايشان در نزاهت عِرضت و بقاي عزت و فرمود طوري با مردم راه رويد كه اگر مُرديد گريه كنند بر شما و اگر غايب شديد ميل كنند به شما و فرمود از ما نيست كسيكه مالك نفس خود نباشد نزد غضب خود و كسيكه نيكو نكند صحبت كسي را كه با او صحبت كند و خوش‏خلقي با كسي كه با او خوش‏خلقي كند و رفاقت با كسي كه با او رفاقت كند و مجاورت با كسي كه با او همسايگي كند و خوش‏نمكي با كسي كه با او خوش‏نمكي كند وهكذا ساير اخبار كه در «ابواب الجنان» ذكر آنها را كرده‏ام.

و حاصل آن است كه ملاحظه كني هرگاه از او اخلاق و صفات والدين تو ظاهر مي‏شود بايد احترام پدر و مادر خود را بداري و هرقدر از او نيكي ظاهر مي‏شود همان‏قدر اثر شير در آن هست و بايد كوتاهي در احترام آن شير نكني همان‏قدر كه او ابراز مي‏دهد به سوي تو تو هم ابراز دهي به سوي او بلكه اندكي بيشتر چرا كه او اگر اهل احسان نيست تو خود اهل احساني از گل بوي خوش منتشر است خواه خوشبويي او را ببويد و خواه بدبويي پس به قدر اظهار او احسان را واجب است در علم طريقت كه تو هم اظهار كني چرا كه آن احترام مادر تو است و اداي حق اوست نه اداي حق آن منافق و آن چشم اهل طريقت راست و اهل ظاهر را اين چشم نيست و شايد تو را ببينند و گمان كنند كه تو دوست منافقاني و حال آنكه تو اعدا عدوّ ايشاني و منتظر زوال عرض مانند آنكه آن خائني كه لباس پادشاهي را پوشيده و تو به جهت لباس پادشاه كمال احترام مي‏كني و جهال چنان مي‏پندارند كه تو

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 400 *»

احترام خائن را مي‏كني و هيهات و تو منتظر آني كه ببيني كه كي او لباس پادشاه را مي‏افكند و او را هلاك كني و آن جهال شايد حرمت لباس پادشاه را نگاه نداشته ضربتي بر فرق او مي‏زنند و حرمت پادشاه را مي‏شكنند اگر طويله پادشاه بست است و كسي را ياراي بي‏احترامي به خائن در آنجا نيست چگونه اخلاق و صفات و سيرت و صورت پادشاه بست نيست و اين خائن در بستِ آن سيرت و صورت درآمده و خود را به صورت پادشاه آراسته چگونه جايز است كه احترام بستِ اعظم را نگاه نداري پس جاهل مباش و حرمت والدين خود را بدار. روايت شده است كه چون بلا بر قوم لوط نازل شد شخصي از قوم او لباسش مانند لباس لوط بود عذاب از او به حرمت آن لباس دفع شد و همچنين نقل كردند كه كسي تقليد موسي را به اصطلاح درمي‏آورد و چون كفار غرق شدند او نجات يافت كه حركاتش را مانند حركات موسي كرده بود بفهم چه مي‏گويم آيا نيست كه غالب اين مسلمين در باطن ايمان ندارند و در ظاهر همين صورت اسلامي كه دارند و نمازي كه مي‏كنند يا روزه‏اي كه مي‏گيرند يا غير اينها از باب عادت و حياي از مردم نفع به ايشان رسانيده و بلاها از ايشان دور شده و بدنهاشان به ظاهر پاك است و مردم بايد زن و ارث به آنها بدهند و بعضي را خدا نعمت داده عدلش مي‏گويند و اين عزتي و نعمتي است و بعضي را نعمت داده آقا كرده و بعضي را نعمت داده امام جمعه و جماعت كرده و بعضي را قاضي كرده و بعضي را امين كرده و بعضي را صالح ناميده و بعضي را مدرّس كرده و بعضي را طالب علم كرده و وظيفه داده اينها همه حرمت اسلام ظاهر است و الا در باطن خدا مي‏فرمايد: و مايؤمن اكثرهم باللّه الا و هم مشركون يعني ايمان نمي‏آورند اكثري از مردم مگر آنكه ايشان مشركند باري پس چون بعضي مردم به واسطه رضاع گوشت و پوستي از مادر تو دارند كه صورت ظاهر است بايد تو حرمت آن صورت را بداري و آن برمي‏گردد به حرمت صورت پدر و حرمت صورت مادر كه آن راجع به حرمت خداست پس حرمت خدا را بايد داشت از هرجا هرقدر بروز كرده آن قدر حرمت دارد، در ظاهر به ظاهر در باطن به باطن و اين‏گونه حقوق تا وقتي است كه

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 401 *»

پرده ظاهر خود را ندريده‏اند و باطن خود را آشكار نكرده‏اند و اگر انكار پدر و مادر تو را علانيه كردند چه به اين‏طور كه انكار قولي از اقوال واضحه ايشان را كنند يا انكار فضلي از فضايل ظاهره ايشان را نمايند يا عداوت با دوستي از دوستان معروف و مشهور به جهت تمحض او در دوستي نمايند پس اگر باطن خود را به اينها و امثال اينها آشكار كردند پرده خود را دريده‏اند و ساير اعمالشان كه مطابق با تو است خودرأيي است و حيله و مكر و از سجين است و ايشان را حقي نيست پس از ايشان اجتناب كن چنانكه از خوك مي‏كني.

فصل

در فضيلت اداي حقوق اخوان است و در آنچه از آثار بر آن مترتب مي‏شود. بدان‏كه خدا ذاتي است احدي و از ادراك خلايق برتر و چون احد است چيزي به او نسبت نمي‏گيرد و او منسوب به چيزي نمي‏شود و چيزي به او مقترن نمي‏شود و او به چيزي و چيزي به او مرتبط نمي‏شود و او به چيزي و چون در قدم است و از حدث و ادراك حوادث برتر هيچ خلقي ادراك او را نمي‏تواند نمود و اشاره به او نمي‏تواند نمود و سابقاً چون شرح اين مقامات شده اينجا اجمال و به قدر مقدمه كافي است و اول تجلي كه فرمود به نور محمد و آل‌محمد: تجلي فرمود و بدء ايجاد ايشان را قرار داد چنانكه ختم به ايشان خواهد كرد در زيارت مي‏خواني بكم فتح اللّه و بكم يختم يعني خدا به شما افتتاح كرد ايجاد را و به شما ختم كرد و مي‏خواني لايسبقه سابق و لايلحقه لاحق و لايطمع في ادراكه طامع مجملاً ايشان اول تجلي خدايند و ايشان را هزارهزار دهر قبل از افئده مردم ديگر آفريده پس ايشان هم از ادراك و اقتران به خلايق برترند و اول تجلي ايشان پيغمبران بودند پس شيعيان ايشان و شيعيان را خدا از شعاع ايشان آفريد پس شيعيان ظهور ايشانند چنانكه ايشان ظهور خدايند و شيعيان نور ايشانند چنانكه ايشان نور خدايند و دسترس شيعيان نيست مگر به شيعيان كه در يك مرتبه و يك عرض مي‏باشند آيا نمي‏بيني كه چشم تو از جميع ملك هيچ نمي‏بيند مگر الوان و اشكال را كه در عرض اوست و گوش تو از جميع ملك هيچ ادراك نمي‏كند مگر اصوات را كه از عرض اوست و هكذا و اين است كه حضرت امير7 فرمود: انما

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 402 *»

تحدّ الادوات انفسها و تشير الآلات الي نظائرها يعني ادوات تحديد نفس خود مي‏كنند و آلات اشاره به نظير خود مي‏نمايند و فرمود هرچه تميز دهيد به ادقّ اوهام خود در نازك‏تر معاني آنها مخلوقي است مثل شما و برمي‏گردد به شما پس آنچه شيعه ادراك كنند مخلوقي است مثل ايشان پس شيعه است و آلات چون اشاره به نظير مي‏كند پس اشاره نمي‏توانند كرد مگر به شيعه كه نظير ايشان است پس خدا را ظهوري جز محمد و آل‌محمد نيست: و ايشان را ظهوري جز شيعيان و هركس چيزي به كسي نسبت مي‏دهد آن نسبت راجع به ظهور او مي‏شود نه ذات او چنانكه زيد آمد راجع به بدن او مي‏شود و گفت راجع به زبان او و ديد به چشم او و تصور كرد به خيال او و فهميد به عقل او و هكذا باقي اضافات و اضافه چيزي به ذات محال است حال همچنين آنچه به خدا اضافه شود راجع به صفات مي‏شود و آنچه راجع به صفات شود همان رجوع رجوع به سوي خداست انا للّه و انا اليه راجعون يعني بازگشت ما به امر خداست و خدا بازگشت به امر را بازگشت به خود ناميده وجاء ربك يعني امر خدا آمد و خدا آمدن امر را آمدن خود ناميده چرا كه امر او صفت اوست فلما آسفونا يعني چون ولي ما را محزون كردند و حزن ولي را حزن خود ناميده بفهم چه مي‏گويم الي ربها ناظرة يعني به سوي نعمت خدا نظر مي‏كنند و خدا نظر به نعمت را نظر به خود ناميده و هكذا آنچه راجع به خداست راجع به صفت است و آنچه راجع به صفت راجع به خدا حضرت امير فرمود رجع من الوصف الي الوصف يعني برگشت از صفت به سوي صفت و حضرت صادق7 در معني آية فلما آسفونا انتقمنا منهم فاغرقناهم اجمعين يعني چون ما را محزون كردند انتقام كشيديم پس همه را غرق كرديم فرمود خدا محزون نمي‏شود مانند حزن ما و لكن دوستاني براي خود خلق كرده است كه آنها محزون مي‏شوند و خوشحال مي‏شوند و ايشان مخلوقند مربوبند پس قرار داده است رضاي ايشان را رضاي خود و سخط ايشان را سخط خود به جهت آنكه ايشان را قرار داده است داعيان به سوي خود و دليلان بر خود به جهت اين چنين شدند و نيست كه اينها به خدا برسد چنانكه به خلق مي‏رسد و لكن اين است معني اين سخني كه گفته و

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 403 *»

فرموده: من اهان لي ولياً فقدبارزني بالمحاربة و دعاني اليها يعني هركس خوار كند وليي از اولياي مرا با من به ميدان جنگ درآمده است و مرا به جنگ خوانده است و فرموده: من يطع الرسول فقداطاع اللّه يعني هركس اطاعت كند رسول را خدا را اطاعت كرده است و فرموده: ان الذين يبايعونك انما يبايعون اللّه يعني كسانيكه با تو اي رسول بيعت مي‏كنند با خدا بيعت كرده‏اند و اينها همه چنان است كه ذكر كردم و همچنين است رضا و غضب و غير اينها از چيزها كه به اينها شباهت دارد و اگر مي‏رسيد به موجد حزن و ملالت و حال آنكه او احداث كرده است آن دو را و ايجاد كرده است هرآينه جايز بود براي گوينده‏اي كه بگويد كه موجد هلاك مي‏شود روزي چرا كه او را اگر ملالت و غضب رسد تغير به او رسد و چون تغير به او رسد ايمن از هلاكت نباشد و اگر چنين باشد موجد از آنچه ايجاد كرده است تميز داده نشود و قادر از مقدور و خالق از مخلوق معلوم نشود تعالي اللّه من هذا القول علواً كبيراً و او خالق چيزها است نه به جهت حاجتي و چون بي‏حاجت شد حد و كيف در او محال است بفهم اين مطلب را ان‌شاءاللّه، تمام شد حديث شريف در آن تدبر كن كه بابي است كه هزار باب از آن مفتوح شود.

پس معلوم شد كه جميع آنچه از احوال و صفات مختلفه اضافه به خدا مي‏شود معنيش اضافه به اولياست چرا كه اوليا خود را فاني كرده‏اند و خداي خود را آشكار مانند بلوري كه خود را ننمايد و پشت سر خود را نمايد مي‏گويي خط را ديدم و نديدي مگر آنچه را كه در بلور است و چون بلور فاني است اضافه به او اضافه به خط است و اضافه به خط اضافه به او بفهم چه مي‏گويم پس چون كاري بخواهي براي خدا كني براي مؤمني كن و هر كار كه براي مؤمني كني براي خدا شده است قطعاً و در دست خدا واقع شده است قطعاً و همچنين هرخلاف كه با مؤمن كني با خدا شده است قطعاً چرا كه با خدا نتوان معامله كرد مگر به همين‏طور و اگرچه آنچه ما مي‏گوييم از حديث است و لاقوة الا باللّه اگرچه حديثش را ذكر نكرده باشيم ولي به جهت تيمّن و تبرّك و افتخار مؤمنين بعضي از اخبار بايد ذكر كنيم از آن جمله حضرت صادق7 مي‏فرمايد در خصوص فقيه شيعه كه چون حكم

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 404 *»

كند به حكم ما و قبول نكنند از آن چنان است كه به حكم خدا استخفاف كرده‏اند و بر ما رد نموده‏اند و ردّ بر ما ردّ بر خداست و آن به حد شرك به خداست و حضرت باقر7 فرمودند كه رسول خدا9 فرمود كسيكه مسرور كند مؤمني را مرا مسرور كرده و كسيكه مرا مسرور كند خدا را مسرور كرده و حضرت صادق7 فرمود گمان نكند كسي كه اگر سروري بر مؤمن داخل كرده همان او را مسرور كرده بلكه واللّه ما را بلكه واللّه رسول اللّه را و فرمود هركس سروري بر مؤمن داخل كند بر رسول خدا داخل كرده و هركس سرور بر رسول خدا داخل كند به خدا مي‏رسد و همچنين هركس غمي بر مؤمني داخل كند و در حديث قدسي است كه هر مسلمي كه مسلمي را زيارت كند او را زيارت نكرده مرا زيارت كرده و ثواب او بر ذمه من بهشت است و حضرت صادق7 فرمود كه هركس زيارت كند برادر في اللّه خود را خدا مي‏فرمايد مرا زيارت كردي و ثواب تو بر ذمه من است و راضي نمي‏شوم براي تو ثوابي را جز بهشت و حضرت باقر7 فرمود كه رسول اللّه9 فرمود كه هركس زيارت كند برادرش را در خانة او خدا مي‏فرمايد تو ميهمان مني و زاير مني بر ذمه من است طعام تو و من واجب كردم بر تو بهشت را و حضرت صادق7 فرمود كسيكه زيارت برادر في‌اللّه خود را چه در مرض و چه در صحت بكند و از روي مكر نيامده باشد و از روي استبدال نيامده باشد خدا موكل كند به او هفتاد هزار ملك كه او را از قفاي او ندا كنند كه طيبي تو و طيب است براي تو بهشت شماييد زوّار خدا و واردان بر خدا اين ندا را بكنند تا وارد منزلش شود و حضرت موسي بن جعفر8 فرمود كسيكه بيايد برادر مؤمن او نزد او به حاجتي او رحمت خداست كه خدا به سوي او آورده است پس اگر قبول كند آن را متصل كرده است آن را به ولايت ما و آن متصل است به ولايت خدا و اگر رد كند او را از حاجتش و قادر بر قضاي آن باشد خدا مسلط كند بر او ماري از آتش كه او را در قبرش بگزد و حضرت صادق7 فرمود خدا مؤمن را از نور عظمت و جلال كبرياي

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 405 *»

خود آفريده پس هركس طعنه بر مؤمن زند يا رد كند بر او قول او را به تحقيق كه رد كرده است بر خدا در عرشش و در ولايت خدا نيست و اين است و غير از اين نيست كه او شرك شيطان است و حضرت صادق7 فرمود كه اگر پرده برداشته شود از چشم مردم و ببينند اتصال مابين خدا و مؤمن را خاضع شوند براي مؤمن و مطيع او شوند و منقاد او گردند و در حديثي ديگر فرمود كه روح مؤمن متصل‏تر است به روح خدا از اتصال شعاع آفتاب به آفتاب و در چندين حديث قدسي وارد شده است كه هركس يكي از دوستان مرا بيازارد با من در كمين جنگ نشسته و هركس با من محاربه كند با او محاربه كنم و عرض مي‏كنم كه كل عزيز غالب اللّه مغلوب بديهي است كه اگر خدا محاربه كرد غلبه با خداست و حضرت رسول9 فرمود خدا سرزنش دهد بنده‏اي از بندگانش را روز قيامت مي‏فرمايد اي بنده من تو را چه مانع شد كه من مريض شدم مرا عيادت كني عرض مي‏كند سبحانك سبحانك تو پرورنده عبادي الم به تو نرسد و مريض نشوي مي‏فرمايد مريض شد برادر مؤمن تو و عيادت نكردي او را به عزت و جلال خودم قسم كه اگر عيادت كرده بودي مرا در نزد او مي‏يافتي پس من حوائج تو را متصدي مي‏شدم و برمي‏آوردم و اين از كرامت بنده مؤمن من بود و من ارحم‏الراحمينم و حضرت صادق7 فرمود كه خدا فرمود به كسي، كه اي پسر آدم مريض شدم مرا عيادت نكردي عرض كرد اي پروردگار چگونه عيادت كنم تو را و تو پرورنده عالمياني فرمود مريض شد فلان بنده من پس اگر عيادت او كرده بودي مرا نزد او مي‏يافتي و من از تو طلب آب كردم و مرا آب ندادي عرض مي‏كند چگونه و تو رب العالميني فرمايد كه فلان بنده مؤمن از تو آب خواست و اگر آبش داده بودي آن احسان را نزد من مي‏يافتي و من از تو طعام خواستم و طعام ندادي عرض كرد چگونه و تو رب العالميني فرمايد از تو طعام خواست فلان و به او طعام ندادي و اگر طعام به او داده بودي آن را در نزد من مي‏يافتي و در حديث قدسي است كه خدا فرمود برخ مرا روزي سه‌دفعه مي‏خنداند و او مؤمني را مي‏خنداند و از حضرت كاظم است7 كه

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 406 *»

فرمود هركس نتواند كه زيارت كند ما را پس زيارت كند صالحان برادران خود را نوشته شود براي او ثواب زيارت ما و كسيكه نتواند كه پيشكش دهد براي‌ ما پس پيشكش دهد صالحان برادران خود را نوشته شود براي او ثواب پيشكش ما و از حضرت صادق7 است كه فرمود كسيكه برادر مسلم او نزد او آيد و او را اكرام كند اين است و غير از اين نيست كه خدا را اكرام كرده است و از اين قبيل اخبار بسيار است پس از اينها و غير اينها ظاهر مي‏شود كه آنچه نسبت به مؤمن به عمل آيد از اكرام و اهانت و عمل به حقوق و تضييع به حقوق جميعاً نسبت به خدا به عمل آمده است چگونه چنين نباشد و حال آنكه در احاديث كثيره رسيده است كه خدا مي‏فرمايد نزديك نمي‏شود به سوي من بنده به چيزي كه محبوب‏تر باشد نزد من از آنچه بر او واجب كرده‏ام و به درستي كه بنده نزديك مي‏شود به من به نافله‏گذاردن تا آنكه او را دوست دارم پس چون او را دوست داشتم من گوش شنواي او شوم و چشم بيناي او و زبان گوياي او و دست تواناي او اگر مرا بخواند اجابت كنم و اگر سؤال كند عطا كنم خوب گفته است شاعر كه:

چون خدا از خود سؤال و كد كند
  كي سؤال خويشتن را رد كند

پس چون بنده مؤمن چنين باشد چه امر سبب تقرب به خدا بيشتر شود از تقرب به او و چه چيز سبب تقرب به مؤمن بيشتر شود از اداي حق او؟ حضرت باقر7 فرمود كه عبادت خدا نشده است به چيزي كه محبوب‏تر باشد نزد خدا از ادخال سرور بر مؤمن و حضرت صادق7 فرمود كه عبادت نشده است خدا به چيزي افضل از اداي حق مؤمن و حضرت امام حسن عسكري7 فرمود اعظم فرايض بعد از توحيد و اعتقاد به نبوت و امامت دو فريضه است يكي قضاي حقوق اخوان در راه خدا يكي به كار بردن تقيه از دشمنان خدا و حضرت امير7 فرمود قضاي حقوق اخوان اشرف اعمال متقيان است به واسطه اين جلب مي‏كند دوستي ملائكه مقربين را و اشتياق حورالعين را و حضرت باقر7 فرمود اشرف اخلاق ائمه و فاضلين شيعه استعمال تقيه است و اداي حقوق اخوان و حضرت صادق7 فرمود كه معرفت به حقوق اخوان

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 407 *»

از افضل صدقات و صلوات و زكوات و حج و مجاهدات است و شخصي از حضرت رضا7 سؤال كرد كه خدا تقيه حسنه به او روزي كند و معرفت به حقوق برادران فرمود خدا به تو داد و هرآينه به تحقيق كه سؤال كردي افضل شعار صالحين را و به حضرت هادي7 عرض كردند كه چه خصلت نيكو كامل‏تر است فرمود علم به تقيه و قضاي حقوق اخوان و حضرت امام حسن عسكري7 فرمود كه كسيكه تواضع كند در دنيا براي برادران خود او در نزد خدا از صديقان است و از شيعيان علي بن ابي‏طالب.

و از آنچه عرض شد معلوم شد كه هيچ فريضه‏اي به پايان قضاي حقوق برادران مؤمن نمي‏رسد و افضل است از نماز كه عمود دين است و از زكوة و روزه و حج و خمس و جهاد و ساير فرايض اسلام بلكه عرض مي‏كنم كه توحيد تنها يا با نبوت تنها يا با ولايت تنها سبب نجات نمي‏شود بلكه با اداي فرايض ديگر سبب نجات نمي‏شود مگر با اداي حقوق اخوان، توحيد تنها را جميع موحدان عالم دارند و با نبوت همه سنيان دارند و با ولايت همه اثني‏عشريه دارند و با ساير اعمال همه زهّاد و عبّاد دارند و هيچ‏يك ناجي نيستند مگر به اداي حقوق اخوان و ايمان به آن و چون جهال تعجب مكن كه اثني‏عشري عامل متقي چگونه ناجي نيست مگر به اين امر كه رفع تعجب تو را مي‏كنم مي‏گويم اگر اثني‏عشري كه به همه ائمه: اعتقاد دارد همه اعمال را بكند و انكار كند حرمت شراب را مثلاً و ديگر در هر باب زاهد و عابد باشد آيا ايمان و عمل او به او نفع مي‏كند؟ حاشا بلكه هرگاه يك فريضه جزئي را انكار بكند مرتدّ است و هالك و مخلّد در آتش جهنم حال هرگاه در ادني فريضه چنين باشد در اعظم فرايض چه خواهد بود و ايمان به قضاي حقوق از اعظم فرايض خداست چنانكه شنيدي چگونه نه و حال آنكه آن ايمان به اداي حقوق خداست وحده لاشريك له.

اگر گويي كه در حديث سابق گذشت كه بعد از توحيد و نبوت و ولايت اين اعظم حقوق است و تو اينجا مي‏گويي كه اعظم از توحيد است و نبوت و امامت و اين اختلاف دارد گويم من خلاف خبر ان‌شاءاللّه هرگز نمي‏گويم مي‏گويم هرگاه مؤمني همه را داشته باشد توحيدش و نبوتش

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 408 *»

و ولايتش اعظم است چرا كه در اين هنگام موحد حقيقي است و مؤمن به نبي و ولي حقيقةً و اما اگر اين را ندارد و آنها را دارد توحيدش حقيقةً توحيد نيست و نبوتش نبوت و ولايتش ولايت چرا كه علامت صدق ايمان به آفتاب ايمان به شعاع است نمي‏بيني كه اگر كسي به نماز اقرار نكرد و باقي را به زبان اقرار كرد كاشف از آن است كه اقرارش به خدا ظاهري است و حقيقةً مقرّ نيست و همچنين اقرارش به رسول و ولي و اقرار حقيقي وقتي است كه اقرار به جميع ما جاء به النبي9 داشته باشد پس منكرين رسول9 توحيد حقيقي ندارند و الا نبوت از توحيد اعظم نبود و منكرين به ولايت نبوت ندارند و الا ولايت از نبوت اعظم نبود و منكرين نماز اقرار به ولايت ندارند و الا نماز از ولايت اعظم نبود حال منكرين اداي حقوق اخوان ولايت و شريعت ندارند و اعظم از آنها هم نيست و علامت نجات هم هست بفهم چه مي‏گويم و اگر باطنش را مي‏خواهي خدا امر به توحيد و نبوت و ولايت و عمل به شرايع كرد تا مردم اداي حقوق اخوان را درست نمايند و الا

گر جمله كاينات كافر گردند
  بر دامن كبرياش ننشيند گرد

ايمن است از ضرر عصيانشان و غني است از نفع طاعتشان باري مصدّقين خدا و رسول و ائمه و اوليا: را مي‏گويم كه هركس از شما خواهد كه آبي به دست خود خدا بلاشك ريزد آبي به دست مؤمن ريزد و چنان داند كه علانيه آب به دست خود خدا ريخته بلاشك و بلاريب و خدا فراموش‏كار و حق‏نشناس نيست و فرموده: هل جزاء الاحسان الا الاحسان و لامحاله جزاي آن را به تو خواهد داد بر حسب صدق تو و نمي‏توان كاري علانيه و قطعي كرد مگر به همين‏طور قطعاً به دست خدا واقع شده و قطعاً به كيسه او رفته و خدا حق كسي را گم نمي‏كند و از كرم اوست كه اين‏طور اسبابي فراهم آورده كه علانيه نسبت به او كاري بشود و هرگونه محبتي كه به برادر بزرگ‏تر يا كوچك‏تر يا مساوي خود بنمايي علانيه به خدا شده است پس سعي كن كه او را خالص كني تا اجرت زياده باشد.

بلكه عرض مي‏كنم ساير اعمال ريا و سمعه‏اش شرك مي‏شود و هيچ اجر ندارد و اين امر اگر

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 409 *»

چه ريا و سمعه‏اش شرك باشد از حيثيت عمل لكن از كرامت مؤمن و سرور او كه سرور خداست بي‏اجر نمي‏ماني لمثل هذا فليعمل العاملون أذلك خير نزلاً ام شجرة الزقوم كه مراد منافقان و كفار باشند پس هرگاه آنها را صله كني خدا را قطع كرده‏اي و اگر تشنه ايشان را سيراب كني به خدا عداوت كرده‏اي و كفران نموده‏اي چرا كه شكر، صرف نعمت است در راه منعم و تو صرف نعمت منعم را در راه دشمن او كرده‏اي و دشمن او را قوي نموده‏اي واللّه اِحياي اعدا مساوي قتل اوليا و اعطاي به ايشان مساوي منع اوليا و اعزاز ايشان مساوي اِذلال اوليا و اكرام ايشان مساوي اهانت به اوليا و حب ايشان مساوي بغض اوليا و شكر ايشان مساوي كفر به اوليا و سؤال از ايشان مساوي استكبار بر اوليا و خضوع براي ايشان مساوي با كبر بر اوليا و بِشر به صورت ايشان مساوي عبوس به صورت اوليا و جميع آنچه به اوليا شده از نيك و بد راجع به خداست و همين كفايت مي‏كند كه حضرت هادي7 در خصوص صوفيه فرمودند كه هركس به زيارت ايشان رود چنان است كه ياري كرده است يزيد و معاويه و اباسفيان را كسي عرض كرد اگرچه معترف به حقوق شما باشد، غضب‏آلود به او نگريستند و فرمودند اين را ترك كن كسيكه اعتراف به حقوق ما داشته باشد از پي عقوق ما نرود آيا نمي‏داني كه پست‏ترين طوايف صوفيه‏اند و همه صوفيه مخالف ما هستند و طريقه ايشان مخالف طريقه ما است و نيستند ايشان مگر نصاري يا مجوسِ اين امت تا آخر. و حضرت رضا7 فرمود كسيكه صوفيه نزد او ذكر شود و رد نكند بر ايشان به زبان يا دل خود از ما نيست و كسيكه انكار كند ايشان را گويا با كفار پيش روي رسول خدا جهاد كرده است و حضرت صادق7 فرمودند كه صوفيه اعداي ما هستند هركس ميل كند به ايشان از ايشان است و با ايشان محشور است و عماقريب خواهند آمد قومي كه ادعاي محبت ما كنند و ميل به صوفيه كنند و خود را شبيه به ايشان كنند و لقب ايشان را بر خود گذارند و تأويل اقوال ايشان را كنند هركس ميل به آنها كند از ما نيست و ما از او بيزاريم و هركس انكار كند ايشان را و ردّ كند بر ايشان گويا در خدمت رسول خدا با كفار جهاد

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 410 *»

كرده است و شيخ حرّ قريب به هزار حديث در رد آن كفار لعنهم اللّه شمرده است و به همين اقتصار مي‏شود.

فصل

در عقاب كسيكه حقوق اخوان را ضايع كند اگرچه از آنچه عرض كرديم برآمد و لكن في‏الجمله اشاره‏اي هم به اين مقام ضرور است تا عوام‏فهم بشود. بدان‏كه چون دانستي كه مؤمن نور عظمت و جلال و كبرياي خداست و متصل‏تر است به روح خدا از اتصال نور شمس به شمس و جميع آنچه نسبت به او وارد آيد نسبت به خدا وارد آيد البته پس تضييع حقوق او تضييع حقوق خداست و اهانت به او اهانت به خدا از اين جهت در حديث قدسي آمده است كه هركس يكي از دوستان مرا اذيت كند چنان است كه با من در ميدان جنگ مبارزه كرده است و مرا به جنگ خود خوانده است و تضييع حقوق مؤمن بلاشك اذيت اوست و خدا فرموده: الذين يؤذون المؤمنين و المؤمنات بغير ما اكتسبوا فقداحتملوا بهتاناً و اثماً مبيناً يعني كسانيكه اذيت كنند مؤمنين و مؤمنات را بي‏تقصير، بهتان و گناه آشكاري را متحمل شده‏اند و چون دانستي كه اذيت مؤمن اذيت خدا و رسول است پس مضيّع حقوق او ملعون شود به نص آية الذين يؤذون اللّه و رسوله لعنهم اللّه في الدنيا و الاخرة و اعدّ لهم عذاباً مهيناً يعني كسانيكه اذيت كنند خدا و رسول را خدا ايشان را لعنت كند در دنيا و آخرت و مهيا كند براي ايشان عذابي خواركننده بلكه عرض مي‏كنم كه موافق فرمايش امام حسن عسكري7 جميع اعمالش باطل شود و هباء منثور گردد چرا كه اذيت مؤمن كرده است و اذيت مؤمن باطل‏كننده اعمال است چنانكه فرمودند بلكه عرض مي‏كنم كه اضمار خلاف با مؤمن سبب اِحباط اعمال گردد چرا كه موافق احاديث سابقه به دل مؤمن اثر كند و از تو اكراه حاصل كند و اكراه او رنجش و ايذاي اوست و سبب اذيت خدا و رسول شوي و از اين جهت امام7 در احاديث سابقه فرمود حق مؤمن اعظم از اينهاست اگر بگويم كافر مي‏شويد يعني چون عمل نكنيد و حضرت صادق7 فرمود اگر كسي به برادر مؤمنش اف بگويد ولايت از ميان آنها منقطع شود و اگر به برادرش بگويد تو دشمن مني يكي از آن

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 411 *»

دو كافر شوند و اگر به او تهمت زند ايمان در دلش آب شود چنانكه نمك در آب، آب مي‏شود و معني آنكه فرمود يكي از آن دو كافر شوند يعني اگر راست گفته آن ديگري كافر است و الا خودش كافر شود باري معلوم شد كه رنجش مؤمن رنجش حقيقي خداست و اذيت او اذيت حقيقي خدا و بديهي است كه،

هركه با فولادبازو پنجه كرد
  ساعد سيمين خود را رنجه كرد

و هيچ قومي در هيچ عصري هلاك نشدند و بلا بر هيچ قومي نازل نشد به سبب اعمال ظاهره و صفات فرعيه ايشان مگر وقتي كه كار به قلوب رسيد و به ولايت منتهي گرديد و بناي اذيت اوليا كه اذيت خداست گذاردند آن وقت بلا بر ايشان لازم شد و خدا ايشان را برانداخت و مي‏گويم كه مردم تا اذيت نفس خود را مي‏كنند و خدا را نمي‏آزارند امر ايشان طوري مي‏گذرد و همان‏قدر كه به خود ضرر مي‏زنند همان‏قدر ضرر مي‏خورند اما چون بناي اذيت اوليا گذاردند از خود گذشته ضرر به خدا مي‏خواهند برسانند چرا كه ضرر و ايذاي مؤمن ضرر و ايذاي خداست پس آن وقت است كه تيشه بر اصل خود مي‏زنند و بيخ و بن خود را مي‏كنند و مستحق عذابي مي‏شوند كه آثارشان برافتد مانند طوفان يا بلاي عام چون وبا و طاعون و صيحه و امثال اينها چرا كه گناهِ كلي اثرش كلي و گناه جزئي اثرش جزئي است پس به گناههاي جزئي اثر مالي به خود مي‏زنند و به متعلقات خود نقص مي‏رسانند و چون نوبت ايذا را به اوليا رساندند كه جانِ جهان و جهانِ جانند كار به ذوات رسد و نوبت جان‏بازي شود پس بالكليه ذات ايشان و جانشان برافتد بد نگفته شاعر،

تا دل مرد خدا نامد بدرد
  هيچ قومي را خدا رسوا نكرد

پس تضييع حقوق اخوان و اذيت اولياي رحمن ويران‏كنِ خاندانهاي كهن است و براندازنده مرد و زن است و بالكليه تلف مي‏شوند و در اين مقام ما را تفصيلها و تجربه‏هاست كه مصلحت در اظهار و ابراز آن نيست خدا مي‏فرمايد: كان حقاً علينا نصر المؤمنين يعني بر ما لازم است نصرت مؤمنان و مي‏فرمايد: و لينصرنّ اللّه من ينصره يعني خدا ياوران خود را نصرت كند پس بپرهيزند پرهيزكنندگان

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 412 *»

از اولياي رحمن كه ناصري جز خدا ندارند و به همين‏قدر هم در اين فصل اكتفا مي‏كنيم.

فصل

در تحريص بر گرفتن برادران و مجملي از ثمرات و منافع برادر اگرچه تفصيل نمي‏توانم بدهم چرا كه از تصاريف زمان قلبم منصرف شده است و مع‏ذلك هم سفري پيش آمد فجأةً كه ديگر نمي‏توانم بر حسب دلخواه اين مطلب را تفصيل دهم پس به طور اختصار عرض مي‏شود كه ثمرات اخوان در دنيا و آخرت زياده از احصاست و بعضي از آن را در «ابواب الجنان» شرح داده‏ام و اينجا همين‏قدر عرض مي‏كنم كه اما ثمرات اخوان در دنيا براي هر عاقل ظاهر است چرا كه انسان مدني‏الطبع آفريده شده چنانكه مكرر در اين كتاب ذكر شده است و امر مدينه منتظم نشود مگر به اجتماع و تعاون و يك نفر از افراد نوع انساني نتواند كه به جميع مهامّ خود برسد لابد بايد هريكي حاجتي را متكفل شوند تا امر معاش كل منتظم شود و بديهي است كه اين امر به طور كمال صورت نگيرد مگر با ايتلاف تامّ و ايتلاف تامّ صورت نگيرد مگر به اخوّت و وداد و محبت پس هرگاه اخوّت در ميان افراد بني‏آدم محقق شود حاجت يكديگر را به طور صدق و صفا و بدون غلّ و غشّ و مكر و حيله برآورند و هريك از عيش و زندگاني خود بهره تامّ ببرند با سكون نفس و اطمينان قلب و راحت بحت و هريك ثمره زندگاني را دريابند و اين فوزي عظيم است كه مافوق ندارد و راحتي است كه گواراتر از آن ممكن نيست و جميع طالب همين معني هستند ولي از بابش داخل نمي‏شوند و به اين معني نمي‏رسند و مانند كلاب جيفه همه دشمن يكديگرند و يكديگر را مي‏درند و احدي از عداوت احدي و مكر او و غلّ و غشّ او ايمن نيست و نهايت سختي دنيا همين است پس معلوم شد كه ثمره برادر در دنيا راحتِ جان و نفس است در صحبت او چرا كه اگر سخن گويد دروغ نگويد و اگر معامله كند ظلم نكند و اگر وعده كند خلف نكند و اگر بخواهي منع نكند اگر حاضر باشي معين تو باشد و اگر غايب باشي خليفه تو باشد كدام راحت در دنيا از صحبت چنين كسي اعظم خواهد بود پس بايد سعي در اتخاذ اخوان عامه و خاصه نمود چنانكه

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 413 *»

از حضرت امير است7

و ليس كثيراً الف خلّ و صاحب
  و ان عدوّاً واحداً لكثير

يعني هزار دوست بسيار نيست و يك دشمن بسيار است و اين است كه لقمان حكيم به پسرش فرمود بگير هزار صديق و هزار كم است و نگير يك دشمن كه آن يكش بسيار است و حضرت صادق7 فرمودند بسيار بگيريد از اصدقا در دنيا چرا كه آنها نفع مي‏دهند در دنيا و آخرت اما در دنيا حاجتهايي كه آنها روا مي‏كنند و اما در آخرت اهل جهنم گفتند كه ما شافع نداريم و صديق مهربان براي ما نيست و فرمود هركس يك برادر پيدا كند در راه خدا يك خانه در بهشت استفاده كرده است باري ثمره دنيايي آن زياده از شماره است و از آنچه عرض شد نوع مطلب به دست مي‏آيد.

و اما ثمرات آخرت آن كه باز از احصا بيرون است و بعض از آنها اين است كه برادر درباره برادر دعا مي‏كند و اين دعا حكماً مستجاب است چرا كه تو از آن زبان گناهي نكرده‏اي و زبان برادرِ تو زبان بي‏گناه تو است پس آن دعا البته مستجاب است و همچنين معين و ياور تو است در تقوي چرا كه اگر رفيقي گرفتي به آن شروط كه گذشت البته عشرت او تو را مائل به آخرت و زاهد در دنيا كند و همچنين شفيع تو خواهد بود در آخرت و بي‏تو داخل بهشت نشود و اين امري عظيم است و شك در شفاعت مؤمن براي برادرش نيست بلكه اول شفاعت او در برادر اوست بعد در سايرين و احاديث شفاعت مؤمنان در جلد دويم گذشت و ثمره ديگر هرگاه برادري به آن صفتها كه گفتم كسي بگيرد دليل و هادي و معلم اوست و به اين واسطه جميع خير آخرت را درمي‏يابد و ديگر آنكه چشم اوست در جايي كه حاضر نيست و ديگر آنكه آئينه اوست و عيوب او را به او مي‏گويد و از آن اجتناب خواهد كرد و انسان خود عيب خود را برنمي‏خورد و ديگر آنكه دوستي برادران با يكديگر متصل به دوستي خدا مي‏شود بلكه بعينه همان دوستي خداست و حقيقت ايمان همان دوستي است چنانكه حديث است كه آيا ايمان غير از دوستي هست؟ پس چون رفيقي بگيري حقيقت ايمان

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 414 *»

را دريافته‏اي و ديگر آنكه كسي كه معني دوستي را نفهميده باشد و در راه خدا دوست نشود ابداً خاضع و خاشع و ليّن و سهل و رقيق‏القلب نشود و قسي‏القلب باشد چرا كه چون از دوستي بگذري نفاق و عداوت است و قلوب اعدا قسي است و نجات دنيا و آخرت در قلب رقيق و خضوع و خشوع است و هكذا و اگر بخواهم تفصيل دهم خواص اخوت را در دنيا و آخرت بايد اجزائي چند بنويسم و حال فرصت آن را ندارم و از آنچه عرض كردم مي‏توان استخراج بعضي ديگر را نمود مجملاً بدان‏كه هيچ استفاده‏اي در دنيا و آخرت از استفاده اخوان بهتر نيست و لذتي ديگر براي انسان جز لذت محبت اخوان متصور نيست و انسان از انسان لذت مي‏برد و حيوان از آب و علف و به همين‏قدر هم در اينجا اكتفا مي‏كنيم.

فصل

در عدد برادران كه بايد هركسي چند نفر برادر گيرد و از عهدة حقوق چند كس مي‏تواند برآيد كه عسر و حرج نشود. بدان‏كه اخوان چنانكه فهميدي چند طبقه هستند بعضي اخوان مكاشرين و عامه‏اند و آنها هرچه بيشتر باشند بهتر است چنانكه حضرت امير7 فرمود كه هزار نفر هم زياد نيست بلكه عامه اهل مدينه بايد برادر باشند و چون در مدينه فِرَق مختلفه هستند هريك از آنها كه قائلند به آنچه تو قائلي زباناً و ظاهراً بايد با آنها راه روي و آنقدر كه آنها اظهار مي‏كنند نسبت به تو تو هم اظهار كني نسبت به ايشان و چون آنها زياده اظهار نمي‏كنند تو هم محتاج به زياده نمي‏شوي پس از بسياري آنها عسر و حرجي لازم نمي‏آيد براي تو پس هرچه زياده باشند مهامّ دنيا و آخرت تو بهتر به انجام مي‏رسد و قلبت بيشتر در راحت خواهد بود.

و اما اخواني كه بايد شب و روز مواظب خدمت ايشان باشي و اداي حقوق ايشان را نمايي و به اداي حقوق و ولايت ايشان تقرب به خدا جويي اينها دو جوره‏اند يكي آنكه برادر بزرگ‏تر است و جاي پدر تو را دارد و يكي آنكه رفيق سلوك و رفتار است و مساوي تو است يا اندك تفاوتي با تو دارد كه چندان به اعتبار نمي‏آيد اما آن اول كه اگر كسي در عمري يكي از آنها را بيابد به خير دنيا و آخرت فايز شده است و اين نعمت همه‏كس را ميسر نباشد.

و اما اخوان طريق حد اعتدال ايشان آنست كه چهار نفر

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 415 *»

باشند چرا كه اين چهار به منزله اركان عرش رحمانند و آن برادر بزرگتر آيت رحمن مستوي بر عرش ايشان كه اين چهار همه مطيع و منقاد اويند و از امر و نهي او صادر مي‏شوند و كسيكه بخواهد سلوك نمايد به سوي خدا لابد است كه او را رفقا باشد و هرگاه كسي بخواهد بدون رفيق سلوك نمايد البته مجنون شود و شياطين بر او مسلط گردند و عاقبتش به ضلالت منتهي گردد و عادة‌اللّه جاري نشده است بر آنكه كسي به منزل رسد به جز به اين پنج نفر كه يكي برادر بزرگ‏تر است كه هادي و دليل و راهنماست و حلال مشكلات آن برادران است و چهار برادران سالك موافق. و شاهد بر اين معني قول رسول اللّه است9 كه فرمود: الرفيق ثم السفر و كلام نبي ظاهرش منطبق بر ظاهر است و باطنش منطبق بر باطن و در روايتي ديگر الرفيق ثم الطريق و فرمود بهترين صحابه نزد خدا چهار نفر است و هيچ قومي زياده از هفت نشوند مگر آنكه لغو ايشان زياده شود و فرمود آيا خبر ندهم به شما كه بدتر مردم كيست عرض كردند چرا فرمود كسيكه سفر كند تنها و عطاي خود را منع كند و بنده خود را بزند و فرمود يا علي سفر مكن تنها چرا كه شيطان با شخص تنهاست و شيطان از دو نفر دورتر است و فرمود چون يك نفر سفر كند گمراه است و دو نفر دو گمراهند و سه نفر رفقاي سفرند و لعن فرمود سه نفر را آن كه تنها خورد و تنها در اتاقي بخوابد و تنها سفر كند و حضرت صادق فرمود يكي شيطان است و دو نفر دو شيطانند و سه نفر اصحابند و چهار نفر رفقا و فرمود بهترين رفقا چهارند و همچنين ساير اخبار و حاصل آنكه اعتدال تام در چهار است و به چهار ظاهر و باطن منطبق شود و از آنچه در اين كتاب تا حال نوشته‏ام دليل اين مطلب ظاهر مي‏شود و اداي حقوق چهار نفر ممكن است و حق در مسئله‏اي كه در آن اختلاف شود از چهار نفر رفيق بيرون نرود و شور چهار نفر خطا نشود و چهار مؤمن اتفاق بر باطل نكنند و امر بر چهار مؤمن مشتبه نشود و حيف كه فرصت ندارم و متمكن از ايراد ادله اينها نيستم مجملاً بايد دانست كه سفر به سوي خداوند عالم واجب و تنها سفركردن حرام چنانكه شنيدي پس اتخاذ اخوان واجب و تنها بودن مطلقا روا نيست

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 416 *»

چنانكه حضرت باقر7 فرمود شيطان در وقت تنهايي بر انسان جري‏تر است و فرمودند كه بلائي كه از شيطان در حال تنهايي به انسان رسد مشكل آن بلا از او مفارقت كند.

و آنچه در اخبار وارد شده است كه صبر بر وحدت علامت عقل است و امر به اعتزال فرموده‏اند اعتزال از هياكل شياطين است نه اعتزال از مؤمنين آيا نمي‏بيني كه كسي تنها برود در جايي و هرگز خدمت رسولي و امامي نرسد جايز نيست و بي‏دين خواهد شد؟ پس چگونه شود كه تنهايي از مؤمنين روا باشد و شرايع آمده است كه انسان از صفات حيواني پيراسته و به صفات انساني آراسته گردد و انسان مدني‏الطبع است و صلاحيت تنهايي از صفات جماد و نبات و حيوان است پس انسان را روا نباشد پس اعتزال مأمورٌبه اعتزال از اشرار است نه اعتزال از اخيار و اگر ضرري براي وحدت نباشد جز آنكه انسان متمكن از اخذ دين خود نيست كفايت مي‏كند وانگهي كه انسان را حوايجي است كه بي‏اجتماع صورت نمي‏بندد پس انساني كه بالطبع محتاج به دنياي اصحاب و دين اصحاب است چگونه شود كه اعتزال نمايد و عشرت ننمايد با مؤمنان و هركس خيال كند كه جايز است در اين دين قويم اعتزال و در خانه يا كوهي يا بياباني نشستن البته از رسم شرايع و احكام الهي و سياست مدن و خانه و بدن اطلاع ندارد و بدعتي در دين خدا گذارده است و اين دين قرارش بر اجتماع و تعاون و تفاهم و تناصر است بلي از شرار خلق و غالب مردم شرارند اجتناب كن چنانكه از گرگ اجتناب مي‏كني و معاشرت مكن مگر به قدر ضرورت و لزوم و اما با اخوان مؤمنين و علماي صالحين بايد معاشرت نمود حتي آنكه مهاجرت از ايشان زياده از سه‌روز روا نيست و اگر تفاصيل اين احوال و ادله و حكم اين مسائل را خواهي به كتاب «ابواب الجنان» رجوع كن كه آن كتابي است كه الي‌الآن مثل آن تصنيف نشده است و احدي از علما چنان كتابي نديده‏اند و نشنيده‏اند يعني به قدر آنچه ماها اطلاع داريم و آن قدر را كه اطلاع نداريم خدا داناتر است پس به همين‏جا اين باب را ختم مي‏كنيم و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 417 *»

باب سيوم

در معرفت اعداي ايشان و لزوم تبرا و تنافر از ايشان و شرح قبايح اعمال و مثالب افعال ايشان چرا كه مؤمن تا ايشان را نشناسد و اعمال ايشان را نداند اجتناب از ايشان و اعمال ايشان نتواند كرد و تبرا از متممات تولا است. بدان‏كه اين مسئله حاجت به تصنيف كتابي مستقل دارد مقابل امر تولا و فضايل اوليا و لكن چون كتاب به طول انجاميده و مرا ملال گرفته و اوضاع عالم تغييري كلي كرده وانگهي در همين ايام مرا اراده سفر مشهد رضا عليه آلاف التحية و الثناء پيش آمد و به همين زودي بايدم رفت ديگر فرصت تفصيل ندارم و بر حسب اراده تطويل ادله و ذكر شواهد و بينات و آيات و اخبار مرا ممكن نمي‏شود پس به چند كلمه در اين مقام اقتصار كرده كتاب را ختم مي‏كنيم و در اين باب هم دو سه فصلي عرض مي‏كنم.

 

فصل

بدان‏كه خداوند عالم جل‏شأنه احد است و غني از ماسوا و جز او هيچ‌چيز احد نيست و هرچه جز خداست مركب است از دو جهت جهتي به سوي خداوند عالم كه جهت نور و خير و كمال است و جهتي به سوي نفس خود كه جهت ظلمت و شر و نقص است پس ماسوي اللّه جميعاً مركبند از اين دو جهت و شواهد اينها از آيات و اخبار بسيار گذشته است ظاهراً و در ساير كتب ما مشروح است پس خلق خدا كه نور مشيت خدايند مانند نور چراغ هرچه نزديك‏تر به چراغ است نورانيت آن بيشتر است و هرچه دور از چراغ است ظلمانيت آن بيشتر است حتي آنكه نهايت نور در جانب منير است كه مشيت خداست و نهايت ظلمت در جانب نهايت بُعد است از منير كه مشيت خداست و در مابين اين دو مقام حد وسط است و نور و ظلمت مساوي پس نيمه بالا مقام عليين است و جنت و دار رضاي خدا و نيمه اسفل مقام سجين است و نار و دار سخط خدا و آن مابين مقام اعراف است كه ميان جنت و نار است پس چون مؤمنان از طينت عليين و جنت آفريده شده‏اند از نيمه اعلي باشند و رجوع ايشان به همان‏جاست و كفار از طينت سجين و جهنم آفريده شده‏اند پس از نيمه اسفل باشند و رجوع

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 418 *»

ايشان به همان‏جاست پس مؤمنان چون از يك جنس طينت مي‏باشند با هم دوست و مهربان و موافقند و كفار چون از يك جنس آفريده شدند آنها هم با هم دوست و مهربانند و به جهت مضادّه اهل عليين با اهل سجين بدند و توافق ميان ايشان صورت‏پذير نيست ابداً اين است كه حضرت امير7 مي‏فرمايد كه اگر شمشيرم را بر بيني مؤمن گذارم كه مرا دشمن دارد دشمن نخواهد داشت و اگر دنيا را بر فرق منافق ريزم كه مرا دوست دارد دوست نخواهد داشت و عداوت ميان اين دو طبقه از عالم ذر در سجيّه هر دو طايفه گذارده است پس هركس ميل به طايفه‏اي كند از ايشان است خدا مي‏فرمايد: و من يتولّهم منكم فانه منهم يعني هركس ايشان را دوست دارد از ايشان است پس به كلي اهل عليين از اهل سجين بالفطره متنفرند و اهل سجين از اهل عليين و صفات و احوال و اخلاق هر طايفه غير صفات و احوال و اخلاق طايفه ديگر است صفات اهل عليين همه عدل و احسان و صله ذي‏القربي است و صفات اهل سجين همه فحشاء و منكر و بغي است و اگرنه اين بود كه اين عالم عالم آلودگي بود هر دو طايفه از هم ممتاز بودند و مشتبه نمي‏شدند لكن بعضي از آنها به اينها آلوده شده‏اند و بعضي از اينها به آنها و ارسال رسل و انزال كتب براي جدا كردن اين دو طايفه است از يكديگر و هيچ ميزاني براي تميز اين دو طايفه از دو ميزان بهتر نيست يكي ميزان شرايع و احكام كه تفصيل اخلاق اهل عليين است و يكي دل مؤمن كه موزون و مجرّب باشد پس هرگاه خواهي كسي را بشناسي او را به اين دو امتحان، امتحان كن زيرا كه منافق را ممكن نيست عادةً كه متمسك بشود به جميع شرايع و احكام و انكار نكند چيزي از آنها را اگرچه خود را بخواهد به صورت شرايع درآورد خوب گفته است شاعر:

ثوب الرياء يشفّ عما تحته
  و ان التحفت به فانك عاري

يعني جامه ريا ته‏نماست و اگر لحافي از ريا به خود بگيري عرياني پس منافق اگرچه به زبان بگويد كه من به جميع ما جاء به النبي اقرار دارم اما متمسك است به ظنون و شبهات و در هر جاي شرع كه بتواند رخنه كند رخنه مي‏كند و از هر جايي كه

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 419 *»

اعتقاديش آن است كه اگر از آنجا بيرون رود بيرون مي‏رود و به خيالش آنكه كسي او را نديده و بر خروج او مطلع نشده و حال آنكه خدا رسواكننده منافقين است و سرّ ايشان را فاش مي‏كند و مؤمنين را بر ايشان مطلع مي‏كند و مقتضاي لطف نيست كه باطل از حق جدا نشود و خدا اغراء به باطل نكند و امر را مشتبه نگذارد تا حجت براي كسي نباشد و ادله اين مقام از دليل تسديد كه در مجلدات سابقه گذشته است واضح است به آنها رجوع كن پس امر اهل سجين مشتبه نشود و مؤمنان چون به نظر خدايي در مردم نظر كنند هركس را بشناسند.

خورده‏بينانند در عالم بسي
  واقفند از كار و بار هر كسي

و امتحاني ديگر قلب مؤمن آئينه جهان‏نماست و از طينت اوليا ممكن نيست كه منافق را دوست دارد اگرچه هزار اظهار دوستي كند پس چون رجوع به قلب خود كند و بغض او را بلاغرض بيابد مي‏داند كه او منافق است البته چنانكه ادله‏اش در باب سابق گذشت پس مؤمن علييني بايد از كافر سجيني معرض باشد به دل و ظاهر و باطن خود و از حركات و سكنات و صفات و اخلاق ايشان اجتناب نمايد خدا وحي كرد به يكي از پيغمبرانش كه بگو به بندگان من كه سلوك نكنند در مسالك دشمنان من و نپوشند لباس دشمنان مرا و نخورند طعام دشمنان مرا كه اگر چنين كنند آنها هم دشمن منند چنانكه آن دشمنان دشمن منند پس به حكم اين قاعده كه عرض شد بايد دوست و دشمن خود را تميز دهي و اخلاق هريك را بداني و دوستي تو با دوستان و صفاتشان و اخلاقشان و احوالشان صادق باشد و دشمني تو با دشمنان و صفاتشان و اخلاقشان و احوالشان صادق باشد و مابين تو و ايشان بُعد مشرقين باشد كه اگر چنين كني در ولايت اوليا صادقي و الا كاذب.

فصل

بدان‏كه از علائم نفاق است كه كسي اقرار به توحيد كند و با كسانيكه توحيد ندارند دوستي كند و بِشر به روي ايشان نمايد و از ديدارشان مستبشر باشد و بد ايشان را نخواهد و ميل به ايشان كند و مشتاق لقاي ايشان باشد و با ايشان بلاسبب رفق و مدارا نمايد و اظهار محاسن ايشان نمايد و تعصب كشد با كسي كه بد ايشان را گويد و از خيري كه به ايشان رسد خوشحال و خرم گردد و از بدي

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 420 *»

كه به ايشان رسد آثار اندوه در احوالش پيدا شود پس اين كس يقين منافق است در توحيد و هرگاه اقرار به نبي9 دارد و به زبان اظهار اقرار مي‏كند ولي به ملل خارجه مايل است و با علماي آنها نشست و برخاست مي‏كند و گاهي تعصب براي آنها مي‏كشد و از ذكر بد آنها غمناك مي‏شود و از ذكر محاسنِ نداشتة آنها مستبشر و ساكن مي‏شود و هر وقت بدِ آنها را بگويي به تو اظهار بي‏ميلي كند و هرگاه نيكي براي آنها گويي به تو رغبت كند و خندان شود و قلبش ساكن شود و رو به تو بيشتر كند و الفت بيشتر نمايد و هكذا ساير آنچه در توحيد ذكر شد اين كس البته منافق است در نبوت و اقرار به نبي ندارد قلباً و از ترس است يا حيا كه اظهار ايمان مي‏كند و هرگاه اقرار به ائمه: دارد ولي هروقت كه ذكر فضايل ايشان شود ساكت شود و آثار اندوه در وجناتش ظاهر گردد و هرگاه كسي حديثي دالّ بر عجز يا نقصي پيدا كرده بخواند مستبشر شود و به آن متمسك شود و ميل به آن راوي كند و خندان گردد و لذت برد و مع‏ذلك به كتب مخالفين مايل باشد و محاسن آنها را گويد و تحسين آرائشان نمايد و تقويت ايشان را نمايد و حميّتي براي ايشان كشد و مهماامكن تضعيف مواليان را نمايد و آنچه سابق عرض شد به عمل آورد قطعاً در ولايت آل‌محمد: منافق است و در قلب ناصب است بلاشك و هرگاه به زبان مي‏گويد كه من دوست دوستان آل‌محمدم: و دشمن دشمنان و لكن همين كه دوستي را مي‏بيند نظر به طور اكراه به او مي‏كند و آثار همّ و غمّ در وجناتش ظاهر مي‏شود و همين كه يكي از دشمنان دوستان را مي‏بيند مستبشر و خندان مي‏شود و منشرح مي‏شود و مي‏بيني كه نهايت سعي دارد در تأويل كلمات حقه اوليا و آنها را به سعي تمام منصرف به باطل كرده انكار مي‏كند و در مقابل سعي تمام دارد در تأويل‌كردن اقوال اعداي ايشان به حق و تصديق آنها را مي‏كند و اگر خيري به وليي رسد محزون شود و اگر به عدوّي رسد مستبشر و منشرح شود و بر عكس هرگاه شرّي به وليي يا عدوّي رسد و مي‏بيني او را كه اگر فضلي از وليي گويي متغيرالاحوال و دگرگون شود و اگر فضلي براي عدوّي گويي هيچ تغير در مزاج او پيدا نشود

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 421 *»

و خلطه با اعدا احب است نزد او از خلطه با اوليا و سؤال از اعدا را دوست‏تر مي‏دارد از سؤال اوليا و از صحت و غني و عزت و كمال حاصله بر اوليا غمين شود و از عكسش خوشحال و بر عكس اين براي مؤمنان پس بدان‏كه اين منافق و ناصب است.

در كتاب «حدايق الشيعه» كه كتابي است مسلّمي مسلمين نوشته است عباراتي كه مضمونش اين است كه از جمله كسانيكه تصريح به نصب مخالفين كرده‏اند جماعتي از متأخرين متأخرينند كه يكي از ايشان سيد نعمةاللّه جزايري است در كتاب «انوار نعمانيه» جايي كه مي‏گويد و اما ناصبي و احوال او و احكام او تمام مي‏شود به بيان دو امر اول در بيان معني ناصب كه روايات وارد شده است كه او نجس است و بدتر از يهودي و نصراني و مجوسي است و كافر است به اجماع اماميه رضوان اللّه عليهم و آنچه بيشتر اصحاب به آن قايل شدند آن است كه مراد از ناصب كسي است كه نصب عداوت كرده باشد براي آل‏محمد: به بغض ايشان چنانكه موجود است در خوارج و بعض ماوراءالنهر و مرتب كرده‏اند احكام را در باب طهارت و نجاست و كفر و ايمان و جواز نكاح و عدم جواز بر ناصبي به اين معني و شيخ ما شهيد ثاني از جهت اطلاع بر غرايب اخبار برخورده‏اند به اين معني كه ناصب كسي است كه نصب عداوت براي شيعه اهل‏بيت كند و اظهار قدح در ايشان كند چنانكه اين حالت اكثر مخالفين ماست در اين شهرها در همه عصرها تا آخر كلام سيد.

و صاحب حدايق مي‏گويد كه اين حقي است كه اخبار عترت اطهار به آن دلالت دارد و باز در حدايق در بحث سؤر از كتاب «روض» نقل كرده است كه مراد از ناصب كسي است كه نصب عداوت كرده باشد براي اهل‏بيت: يا براي يكي از ايشان و اظهار بغض كند براي ايشان صريحاً يا لزوماً مثل كراهت ذكر ايشان و نشر فضايلشان و اعراض از مناقبشان از اين جهت كه مناقب ايشان است و عداوت براي محبين ايشان به سبب محبتشان و صدوق روايت كرده است از صادق7 كه فرمود كه ناصب كسي نيست كه نصب كرده باشد براي ما اهل‏بيت چرا كه نخواهي يافت كسي را كه بگويد من دشمن دارم محمد و آل‌محمد را: لكن ناصب كسي

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 422 *»

است كه نصب كند براي شما و حال آنكه مي‏داند كه شما ما را دوست مي‏داريد و از شيعيان ماييد و در بعض اخبار است كه هركس جبت و طاغوت يعني اول و ثاني را مقدم دارد ناصب است و بعضي اصحاب اين را اختيار كرده‏اند چرا كه عداوتي اعظم از اين نيست كه پست را بر عالي مقدم دارند تمام شد كلام صاحب حدايق و آنچه نقل كرده بود. پس معلوم شد از كلمات علما كه علامت نفاق بغض اولياست و عدم محبت ذكر فضايل ايشان و اظهار كراهت پس هرگاه در كسي اين خصال را ديدي بشناس كه او منافق است و حذر كن از ظن و حدس و تخمين مگر آنكه به كرّات تجربه كني و ببيني به طور وضوح.

فصل

بدان‏كه ايمان محبت است به خدا و رسول و ائمه و اوليا و طريقه و طور ايشان چنانكه حضرت صادق فرمود كه ايمان غير از محبت چيزي هست؟ و خدا فرموده: حبّب اليكم الايمان و زيّنه في قلوبكم و كرّه اليكم الكفر و الفسوق و العصيان پس ايمان محبت است و محبت خصلت و صفت طبيعي است و انسان در نفاق خود مي‏تواند حركات ظاهر و زبان خود را تغيير دهد پس به نفاق با اهل حق راه رود و شرايع را به‌جا آورد اما به نفاق احوالات طبيعي را نمي‏توان تغيير داد ببين كه جبان كه از جُبن مي‏لرزد به زبان مي‏تواند دروغ گويد كه نترسيدم اما رنگِ پريده و اعضاي مرتعش را نمي‏تواند تغيير دهد، محزون مي‏تواند دروغ گويد كه محزون نيستم اما گونه افروخته و حالت چشم و عدم اقبال اعضا شاهدي صادق است كه محزون است، بيمار مي‏تواند دروغ بگويد بيمار نيستم ولي پاي از رفتار مانده را چه مي‏كند و بدن از تب سوخته را چه مي‏نمايد و گونه افروخته را چگونه پنهان مي‏كند؟ بفهم آنچه را كه مي‏گويم كه اگر شهرها را مي‏گشتي اين بيان و اين ميزان به دستت نمي‏آمد.

پس حالات طبيعي را نمي‏توان پنهان كرد پس منافق بگويد كه من دوست اميرالمؤمنينم لكن چون ذكر فضايلش شود حزنِ عارض و اِعراض را چه مي‏كند و بي‏ميليهاي بعد از آن را با ذكر فضايل چه مي‏كند بگويد من دوست رسولم ميل به فرنگي و يهودي و مجوس را چه مي‏كند مستبشر شدن به رؤيت آنها را چه مي‏كند و تحسين لباس و طعام و سلوك آنها را چه مي‏كند نه اينكه اگر آن

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 423 *»

خوب است مقابلش و مخالفش بد است و آن دين اسلام است بگويد من موحّدم مستبشرشدن نزد شبهه خلاف توحيد را چه مي‏كند و لذت‌بردن از كلام دهري و صحبت دهري را چه مي‏كند و مأنوس‌ بودنِ با بي‏دينان را چه كند و هكذا بگويد كه من دوست دوستان عترت طاهره‏ام و دشمن دشمنان ركون به اعدا را چه كند و محزون شدن از رؤيت اوليا را چه كند عداوت با كسانيكه آمد و رفت با اوليا دارند چه كند و دشمني با كسيكه خيري از ايشان مي‏گويد چه كند دوري كردن از اوليا را بدون سبب و جهت و بدون غصبي فيما بين و بدون قتلي و بدون نزاعي و مابه‌النزاعي را چه نمايد و هكذا و در آنچه عرض كردم ميزاني به دست صاحبان خبرت مي‏آيد و معلوم مي‏شود كه حالات نفساني را نمي‏توان پنهان كرد و از وجنات مردم آشكار است خدا مي‏فرمايد: ولعرفتهم بسيماهم و لتعرفنّهم في لحن القول قدبدت البغضاء من افواههم يعني منافقان را به‌سيماشان مي‏شناسي و در لحن‌القول خواهي شناخت ايشان را و بغض از دهن ايشان ظاهر است باري اينها علاماتي است كه حيله برنمي‏دارد و منافق چاره هم ندارد و نمي‏تواند آنها را بپوشد و رسواست.

ثوب الريا يشفّ عما تحته
  و ان التحفت به فانك عاري

فصل

بدان‏كه چون منافق به زبان اقرار دارد و از حالاتش معلوم مي‏شود كه دروغ مي‏گويد به حسب ظاهر شرع در اين ايام تكليف نيست كه حكم كافر بر او جاري كنند و بايد حكم اسلام جاري كرد تا صاحب حكم باطن بيايد و در زمان رسول9 منافقان بودند و احكام اسلام بر ايشان جاري مي‏كرد پس تو هم بايد احكام اسلام بر ايشان جاري كني و حكم به كفر و نصب ايشان نكني تا سندي شرعي بتوان آورد و مستند شود كفرش به اسباب ظاهره شرعيه پس آنگاه مي‏تواني بگويي كه كافر است و الا برادر رضاعي تو است و با ايشان بايد مدارا كني تا دولت حق و همين مداراي تو اداي حق آن اسلامي است كه ظاهر مي‏كنند پس تو حرمت همان كلمات را بدار و آنچه خدا و رسول خواسته است بخواه و خلاف مكن تا غير از اين را بخواهند و اين منافقان را حال دوگونه است

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 424 *»

به حسب تغيرات عالم يا آنكه به حسب تقادير الهي و مصالحي كه خدا در حكمت ملاحظه فرموده ايشان را غلبه است و حكمشان در آن بلد يا در بلادي چند جاري است يا آنكه مغلوب و مقهورند و حكمشان جاري نيست پس اگر غالبند و حكمشان نافذ، واجب است بر تو مثل نماز و روزه و اعظم كه خلاف با ايشان نكني و در حكمشان جاري شوي و سبب خون خود و خون برادر خود و ذلّت خود و اولياي خود نشوي و در حكمشان جاري شوي و اگر مغلوب باشند و حكمي براي ايشان نباشد بايد از ايشان و مطابقت افعال و اعمال خاصه ايشان كه مخالف است با آنكه تو داري اجتناب كني و موافقت تو در اين هنگام از علايم نفاق تو شود پس اجتناب كن در آن هنگام از ايشان و اعمالشان و صفاتشان و اخلاقشان بالكليه مگر هرگاه بالاتفاق ملاقاتي اتفاق افتاد چون در ظاهر اسلام حكم اسلام بر ايشان جاري است تو هم مثل عرض مسلمين ايشان را بشمر و با ايشان مثل عامه مسلمين سلوك كن و اگر از ايشان چيزي چند ظاهر شود كه بر حسب ظاهر شرع كفر باشد و آن به انكار ضروريات مذهب شود آنگاه حكم كفر صريح بر ايشان جاري كن و ايشان را كافر و مرتد خوان و حذر كن از اجراي حكم كفر بر ايشان مادام كه خلاف ضرورتي نديده باشي و مثل جهال منافقان مباش كه به اندك چيزي كه اكراه به هم رسانيدند از آن تكفير كنند و لعن نمايند و مرتد خوانند كه اگر او كافر نباشد و به او بگويي كافر، خودت كافر شوي و اگر به او بگويي ملعون و شايسته نباشد به خودت برگردد.

و اما حدّ تقيه پس بدان‏كه اگر به قدر يك سر مو از حد لزوم تجاوز كني دليل نفاق تو شود مثلاً قومي حكمشان ظاهر و ايشان را حكمي باشد كه بر آن اصرار دارند و گرفت و گيري دارند و در ساير امور اصراري ندارند حال اگر در آن امور كه اصراري ندارند تو موافقت ايشان را نمايي البته متهم باشي چرا كه سبب تقيه نيست بلي معذوري در آنچه به آن اصراري دارند و مؤاخذه مي‏نمايند مگر چيزهايي كه به عمل بياوري هنگام بدمظنه بودن ايشان به جهت رفع مظنه ايشان و صرف شرّ ايشان اگر به مظنه بگيرند مردم را و در آنچه رخصت به آن از شرع رسيده است. حضرت صادق7

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 425 *»

فرمود از براي تقيه مواضعي است كه هركس آن را زايل كند از مواضعش مستقيم نشود براي او و تفسير آنچه بايد تقيه در آن كند آن است كه قوم بدي ظاهر باشد حكمشان و فعلشان بر غير حكم حق و فعل حق پس هرچه مؤمن بكند ميان ايشان به جهت تقيه به شرط آنكه مؤدي به فسادي در دين نباشد جايز است. و ساير احكام تقيه را علما ضبط فرموده‏اند به آنها رجوع كن و بفهم و به همين‏جا كتاب را ختم مي‏كنيم چرا كه فرصت زياده از اين نيست. و صلي اللّه علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين الي يوم الدين. و عذرخواهم در پيش ادبا و منشيان و فصحا و بلغا و علما كه نكته بر عبارت عاميانه اين كتاب نگيرند و بر حشو و زايد و تكرار و عدم سجع و جناس و كنايه و استعاره اين كتاب اعتراض نفرمايند چرا كه عمداً با سعي تمام خواسته‏ام كه عاميانه بنويسم تا جميع طبقات مردم بهره برند وانگهي كه سائلين اين كتاب زنان بودند كه خواستند در اصول عقايد چيزي براي ايشان بنويسم و نوشتم و لاحول و لاقوة الا باللّه و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.

تمام شد كتاب به حول و قوه خداوند عالم و بركت ائمه طاهرين عليهم صلوات المصلين و به بركت اولياي ايشان الحمدللّه اولاً و آخراً و ظاهراً و باطناً و موافق شد تمام كتاب با اول‌ماه ربيع‌الآخر سنة 1267

و صلي اللّه علي محمد و آله و رهطه اجمعين.