پیشنوشت: درباره صحت فرضیه پایان دنیا یا چیزی شبیه آن قال و قیل زیاد است. آنچه میخوانید، صرفنظر از دید علمی این قضیه است؛ این متن فقط یک دلنوشت است.
ــــ ــــ ــــ ــــ
ایکاش درصدی این شایعه را باور داشتم و ایکاش باورم بجا بود… ایکاش این سر و صداها «اضغاثُ احلام» این بشر نبود. این بشر عجیب که بعضیهاشان گمان میکنند خلیفه خدایند. ایکاش اهمیتی میدادم به این سخنها که: این بزرگنمایی، ریشه در یهود و شیطانیان دارد؛ آری، یهود و امان از یهود؛ ولی ایکاش اهمیتدادنم به برنامههای پشت پرده فراماسونها تحولی در پی داشت… .
ایکاش این شایعه فایدهای مثبت داشت، بعضیها توبه نصوح میکردند قبل از آنکه باب توبه بسته شود. ایکاش این شایعه فایده خوبی داشت؛ نه آنکه نُقل مجالس شود نقل این شایعه و ساعتها را هدر دهند در تحلیل این فرضیه… .
ایکاش دیروز آخرین روز دنیا بود، آری، چه عیب دارد جوانان آرزوی خام کنند؟ ایکاش دیروز روز آخر بود و این رؤیای روز آخرین، چه شیرین است… میدانید اگر روز آخر بود چه میشد؟ روزی میشد که هرگز بشر فراموشش نمیکرد… اگر روز آخر بود، ویژگیها داشت… یکیَش را میگویم، این روز، چنان طولانی میشد که شک میکردیم بیداریم یا خواب. نمیدانم، میتوان تصور کرد؟ روزی طولانی که وقتی نخستین بازتابهای نور خورشید چشمانمان را نوازش میکرد، خواب از سرها میپرید و نمیدانم الآن که در حال خواندنید وسط روز بود یا قبل از ظهر؟… .
آخر پیشگویان راستگو برای ما گفتهاند اگر یک روز از دنیا باقی مانده باشد، خداوند آن روز را آنقدر طولانی میکند تا مهدی ظهور فرماید: قال رسولالله صلی الله علیه و آله: لو لميبق من الدنيا الا يوم واحد لطوّل الله ذلک اليوم حتی يملک رجل من اهل بيتی تجری الملاحم علی يديه و يظهر الاسلام و الله لايخلف الميعاد.
اگر دیروز پایان دنیا بود، احتمالاً علائم حتمی ظهور واقع میشد و دیروز آخرین جمعه دنیا بود… و شاید در این لحظه سفیانی دمشق و حمص و فلسطین و اردن و قنسرین را تسخیر کرده بود و دجال با دو کوه سیاه و سفیدش فریاد میزد: انا الذی خلَق فسوی و قدّر فهدی انا ربکم الاعلی. و شاید جنگِ قرقیسا راه افتاده بود یا نفْسِ زکیه در مسجدالحرام به قتل رسیده بود. یا آن جسد بی سر یا آن رخساره در آفتاب ظاهر میشد. یمانیِ حسنی و خراسانی خروج کرده بودند. استداره دومی افلاک بود و روز، نو بود و «نُقر فی الناقور» شده بود… ملائکه و جن برای مردم ظاهر میشدند و موجودات در اقلیم هشتم گام میزدند. آه، چه مینویسم؟ اینها همه آرزوهای بر باد رفته است… «یا لثارات الحسین» شعار خوبان میشد و فریاد «ان جدی الحسین قتلوه عطشانا» لرزه به جانها و تنها میانداخت. شاید الآن نقبا در مدینه بودند و با دستهایشان خاکها را کنار زده و جسد اولی و دومی را بیرون میآوردند و بر درختی میبستند. شاید آن گنجهای طالقان که نه از طلا و نقره که مردانی هستند مثل قطعه آهن، بر اسبهای اشهب سوار شده بودند و شعیب بن صالح، آن مرد تمیمی، امیر آنها بود. و حَسنی، آن خجلکننده ماه شب چهارده، ظالمان را پیوسته کُشته و وارد کوفه میشد و تا میشنید که مهدی با لشکر خود حرکت کردهاند، با قشون خود خدمتش شرفیاب میشد. لشکر عظیم قائم را مشاهده میکرد. لشکر عظیمی که در صف پیشین همه از زبدگان، همچو شیخ اوحد آن فخر زمان… آنجا بود که وعدهها متحقق میشد. وعدههای همچون: «اذا قام ذو السطان والی دمائهم، بخافقة جال بکل مسوم، هناک ابن زین الدین احمد یرتجی، دراکاً یری فی المقدمین تقدم» و حسنی برای آگاهی اصحابش از منزلت بقیة الله، مواریث انبیا را طلب میکرد. و این عصای موسی و نوح و صاعِ یوسف و میزان شعیب و تابوت بنیاسرائیل و عِمامه رسولخدا و اسبِ یربوع و ناقه عضبا بود که یاران حسنی را به شگفتی وا میداشت… شاید چند لحظه پیش بود که حضرت، سفیانی را بر صخرهای به درَک میفرستادند و بر منبر کوفه رفته و 313 نفر اطرافشان را گرفته بودند… آن موقع فقط غذای غلیظ و لباس درشت به چشم میآمد و خبری از غذای لطیف نبود… آن موقع دیگر هیچ نبود مگر شمشیر و مردن زیر سایه شمشیر… توبه پذیرفتنی نبود و حضرت به اندک نفاقی با شمشیر پاسخ میداد. «یأتی بکتاب جدید و شرع جدید هو علی العرب شدید» آشکار میشد و آن عهدِ معهود رسولخدا را که ممهور به مهری از طلا است بیرون آورده و کلمهای میفرمود که نقبا سر در گریبان اندیشه فرو میبردند… و امان از وقتی که بعضی از اصحابش از برنامههایش به شگفت میآمدند و او را انکار میکردند… و هنوز دولت استقرار نیافته است و صبح دولتش ندمیده است… دیروز آنقدر طولانی میشد که باید هفتاد سال حکومت اولیِ مهدی را در خود میگنجانْد و رجعت… هنوز مانده است… .