رساله
در جواب سؤالات
ميرزا علي نقي هندي
از تصنيفات:
عالم رباني و حكيم صمداني
مرحوم آقاي حاج محمدكريم كرماني
اعلي الله مقامه
«* مکارم الابرار فارسی جلد ۱۵ صفحه ۱۲۴ *»
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمدلله رب العالمين و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين و رهطه المخلصين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين الي يوم الدين.
و بعد چنين گويد بنده اثيم كريم بن ابرهيم كه تعليقهاي رسيد در بهترين ازمنه و خوشترين آونه از جناب مخدوم مكرم و صاحب معظم و مطاع مفخم جناب ولي نقي تقي ميرزا علينقي صاحب هندي سلمه الله و ابقاه و من كل مكروه وقاه و ديده رمدرسيده را پر نور و دل محنتمنزل را مسرور گردانيد سرّه الله برحمته و مغفرته و رضوانه. و در ضمن تعليقه سؤالاتي چند مشكله كرده بودند و خواسته بودند كه جواب آنها را به زبان فارسي بنويسم. اگرچه تحقيق مسائل علمي به زبان فارسي بسيار مشكل است به جهت كمي الفاظ آن و عدم امكان اشاره به نكات كتاب و سنت در آن، لكن به مقتضاي المأمور معذور به نوشتن به زبان فارسي اقدام كردم. و از كثرت مشغله و تراكم هموم و غموم مدتهاي مديد فراموش كرده بودم كه چنين سؤالي فرمودهاند تا آنكه در نزد رفتن حامل به جانب ايشان آن سؤالات را ديدم و بسيار اندوهگين شدم كه چرا بايد من در اين مدت مديد جواب آنها را ننوشته باشم ولكن ٭العذر عند كرام الناس مقبول٭ زيراكه افواج هموم و غموم و كثرت اشتغال به اين خلق منكوس و علائق نفس منحوس براي حقير قلب مجتمعي نگذارده است انشاءالله عذر را خواهند پذيرفت. و چون در همين دو سه روزه حامل روانه است فرصت آنكه مسائل را تفصيل دهم نميشود و جواب مختصر و زود به ايشان برسد خوشتر دارم كه مفصل و دور، زيراكه بسيار طول كشيده و شرمنده شدهام. و عبارات تعليقه ايشان را به طور متن ذكر ميكنم
«* مکارم الابرار فارسی جلد ۱۵ صفحه ۱۲۵ *»
مصدر بـ«قال» و جواب را مانند شرح عرض ميكنم مصدر بـ«اقول» چنانكه عادت به آن جاري شده است تا جواب هر فقره معلوم شود.
قال سلمه الله: بعد از حمد و ثناي الهي و درود بر حضرت كايناتپناهي و عترت طاهره ايشان صلوات الله عليهم اجمعين و بعد از كلمات و التفاتهايي چند كه حقير قابل عشري از معشار آن نيستم و اقول ما انا و ما خطري حتي يطري عليّ بمثلها انا مثل الذرة بل اقل. سؤال: بيان فرمايند معني حقيقي حديث شريف مروي در كافي از حضرت امام به حق ناطق جعفر بن محمد الصادق8 كه در بيان حدوث اسماست به طوري كه هيچ شبهه و پردهاي در فهم حديث شريف نماند و مطالب و مرادات آن واضح گردد و اسماء فعلي هر ركن را بيان فرمايند چنانچه امام7 اسماء ركن اول را ارشاد فرمودهاند و سبب زيادتي كه در شمارش اسماء ركن اول است نيز بيان فرمايند كه چرا از سي زيادتر شدند و حال آنكه سهو و تكرار در نزد امام عليهالفالسلام نيست. و حقير در چند نسخه كتب كافي ديدم و در كتاب بحار مجلسي عليهالرحمة نيز ديدم در بعضي جا سيوسه اسم است و در بعضي سيوچهار و در بعضي سيوپنج و اينكه آن اسم مخفي ظاهر خواهد شد يا نه اگر ظاهر خواهد شد در چهوقت ظاهر خواهد شد. بينوا لي اشرق الله شموس هدايتكم ان رأيتموني اهلاً لذلك و انا ان لماكن اهلاً لذلك فانتم اهل لذلك لان الكريم لايرد سائلاً.
اقول: بدان وفقك الله تعالي كه كلام هر متكلمي تنزل عقل آن متكلم است و جامعيت آن كلام براي معاني به قدر جامعيت عقل آن متكلم است و چون عقل محمد و آلمحمد: عقل كل است و مظهر جميع جهات و شئون مشيت كليه است و مبدأ كل كاينات است پس كلام ايشان مشتمل بر جميع آن جهات و شئون و حاوي شرح جميع كاينات است چنانكه خداوند جلوعز ميفرمايد: و كل شئ احصيناه في امام مبين. پس هر كلامي از كلامهاي ايشان مشتمل بر شرح جمله ماسوي الله است و عقول رعيت از درك جميع آنها عاجز است خواه مؤمن
«* مکارم الابرار فارسی جلد ۱۵ صفحه ۱۲۶ *»
ممتحن باشد يا ملك مقرب يا نبي مرسل و از اين جهت فرمودند كه كلام ما صعب و مستصعب است و متحمل آن نميشود نه ملك مقرب و نه نبي مرسل و نه مؤمن ممتحن عرض كردند پس كه متحمل آن ميشود؟ فرمودند خود ما متحمل آن ميشويم.
پس اين حقير فقير با قلت بضاعت و كثرت اضاعت چگونه ميشود كه جميع مطالب و مرادات ايشان را از كلام ايشان بفهمم بلي شيعيان و مواليان ايشان به قدر پايه و مايه خود هريك از كلام ايشان بهرهاي دارند و آنچه به مواليان ايشان هم رسيده همه آن را امكان ذكر نيست چراكه نه هرچه را كه عالم ميداند ميتواند بگويد و ضعفاي مواليان متحمل آن هستند پس چهبسيار مطلب كه عالم ميداند و تعبير از آن را نميتواند زيراكه هر تعبيري كه ميآورد ميبيند كه امر غير از آن است و قوالب الفاظ جسماني متحمل آن نيست و از اين است كه فرمودند: سرّ لايفيده الا سرّ. پس مفيد سرّ نيست مگر سرّ و الفاظ ظاهره افاده آن را نتواند كرد و بعضي ديگر هست كه تعبير از آن ممكن است ولي زمان را صلاحيت ذكر آن نيست و الامور مرهونة باوقاتها و بعضي ديگر هست كه زمان متحمل است ولي در كتابي كه دست عالم و جاهل و متحمل و غيرمتحمل همه ميافتد نميتوان نوشت و اگر اهل آن يافت شود سينه به سينه بايد تعليم كرد. و بعضي از آن هست كه در كتاب ميتوان نوشت ولي محتاج به مقدمات و شرح و بسط بسيار است و عوايق روزگار مانع از آن است. و بعضي ديگر هست كه ميسور است و ميتوان نوشت و عايقي از آن نيست پس مضايقه نيست از نوشتن اينجور معاني به قدر آنچه ميسور است انشاءالله. پس انشاءالله آنچه اين حقير را ممكن باشد نوشتن آن مضايقه نخواهد شد.
و اما اينكه آن بزرگوار زياده از سي اسم را تعداد فرمودهاند به جهت آن است كه اين اسماء را من باب تمثيل فرمودهاند چنانكه قاعده است كه انسان هرگاه بخواهد امور متعدده را بيان كند ولكن به جهت عوايق شرح و تعداد همه آن ميسر نيست چندي از آنها را ميشمرد بر سبيل تمثيل و بعد ميگويد الي آخر، يا بر اين قياس تا آخر. و از اين باب است در وجهي كه حضرت موسي علي نبينا و آله و عليهالسلام عرض كرد: هي عصاي اتوكؤ
«* مکارم الابرار فارسی جلد ۱۵ صفحه ۱۲۷ *»
عليها و اهش بها علي غنمي و لي فيها مآرب اخري. حال آن جناب هم خواستهاند قدري را بر سبيل مثل بشمرند پس سي و پنج از آن را شمردهاند بعد فرمودهاند: فهذه الاسماء و ماكان من الاسماء الحسني حتي تتم ثلثمأة و ستين اسماً. و غرض اكتفا بر اسماء يك ركن نبوده و اما ساير اسما تا تمام سيصد و شصت اگرچه ما را ممكن است كه به قواعد جفريه استخراج نماييم لكن چون جهات استنباط اسماء بسيار است و منحصر به قواعد خاصه نيست و وجه نظر امام7 عجالة براي حقير معلوم نيست و نصي بر باقي نديدهام حقير را عجالة ممكن نيست كه تتمه را از همان باب كه امام7 اين اسماء را ذكر فرموده ذكر نمايم لهذا به مقتضاي رد هر مجهول به سوي امام اين را هم به سوي امام7 رد ميكنيم و تكلف نمينماييم.
قال سلمه الله: حديث شريف اين است: عن ابيعبدالله7 قال ان الله تبارك و تعالي خلق اسماً بالحروف غيرمتصوت و باللفظ غيرمنطق و بالشخص غيرمجسد و بالتشبيه غيرموصوف و باللون غيرمصبوغ، منفي عنه الاقطار مبعد عنه الحدود محجوب عنه حس كل متوهم مستتر غيرمستور فجعله كلمة تامة علي اربعة اجزاء معاً ليس منها واحد قبل الاخر فاظهر منها ثلثة اسماء لفاقة الخلق اليها و حجب منها واحداً و هو الاسم المكنون المخزون فهذه الاسماء التي ظهرت فالظاهر هو الله تبارك و تعالي و سخر سبحانه لكل اسم من هذه الاسماء اربعة اركان فذلك اثنيعشر ركناً ثم خلق لكل ركن منها ثلثين اسماً فعلاً منسوباً اليها فهو الرحمن الرحيم الملك القدوس الخالق البارئ المصور الحي القيوم لاتأخذه سنة و لانوم العليم الخبير السميع البصير الحكيم العزيز الجبار المتكبر العلي العظيم المقتدر القادر السلام المؤمن المهيمن البارئ المنشئ البديع الرفيع الجليل الكريم الرازق المحيي المميت الباعث الوارث فهذه الاسماء و ما كان من الاسماء الحسني حتي تتم ثلثمأة و ستين اسماً و هي نسبة لهذه الاسماء الثلثة و هذه الاسماء الثلثة اركان و حجب الاسم الواحد المكنون المخزون بهذه الاسماء الثلثة و ذلك قوله تعالي قل ادعوا الله او ادعوا الرحمن اياً ما تدعوا فله الاسماء الحسني.
«* مکارم الابرار فارسی جلد ۱۵ صفحه ۱۲۸ *»
اقول: بدانكه اين حديث شريف را علما داخل متشابهات گرفتهاند و معذلك در معني آن تكلفها كردهاند و خيالات چند نمودهاند كه هيچ مناسبت در اجزاي آن تكلفها و آن خيالات نيست و تقسيمهاي بيمناسبت كردهاند زيرا كه از اهل علم آن نبودهاند. آيا نميداني كه آلمحمد: معدن جميع علوم بودهاند و آنچه مثلاً در علم صناعت فرمودهاند اگر فقيهي بخواهد كه آن را معني كند و بگويد كه ما علماييم و از اهل فهم حديث پس آن را به فهم فقه خود معني كند به هيچ وجه كلام آن در معني آن متناسب نخواهد آمد چراكه علم صناعت دخلي به فقه ندارد. و همچنين هرگاه كلامي در معارف بفرمايند فهم آن در خور اصحاف فقه نيست چراكه عالم به علم معارف ايشان حكماي رباني و عرفاي صمدانيند و نه چنين است كه ائمه: آنچه فرمودهاند بايد به فهم متعارف عامه مكلفين راست آيد اگر چنين بود ديگر كلام ايشان صعب و مستصعب نبود. بلكه ايشان هر علمي را براي اهل گفتهاند و اهل آن علم آن كلام را به قدر پايه و مايه خود ميفهمند.
و از جمله آن احاديث صعبه كه فهمش شأن حكماست يكي اين حديث است و مجلسي; در آن احتمالات داده است از آن جمله كلمات «غيرمتصوت» و «غيرمنطق» و امثال آن را به احتمالي حال گرفته است از فاعل «خلق» و گفته است يعني خدا غيرمتصوت و غيرمنطق است و حال آنكه هيچ اين احتمال نميرود. و به احتمال آنكه حال از اسم باشد گفته است كه اين اسم در علم اقدس الهي بوده است و اين هم احتمال عجيبي است با قول به اينكه علم عين ذات باشد چنانكه ظاهر عبارت اوست زيرا كه اين كثرات و اجزاء و اركان و نسبتها كه براي اين اسم بيان ميفرمايد در ذات چه ميكند؟ و از آن جمله ميگويد اسم جامع آن اسمي است كه دلالت ميكند بر كنه ذات با جميع صفات كماليه و اين هم سخن غريبي است كه كنه ذات مدلولعليه اسمي واقع شود و حال آنكه لااسم له و لارسم له است. و علت آنكه آن را چهار جزء فرموده است گفته كه مرجع اسماء چهار است به جهت آنكه اسماء يا دلالت بر ذات ميكنند يا صفات ثبوتيه كماليه يا سلبيه تنزيهيه يا صفات افعال و اين هم تقسيم غريبي است اسم دال بر ذات چه
«* مکارم الابرار فارسی جلد ۱۵ صفحه ۱۲۹ *»
معني و صفات ثبوتيه و سلبيه چه معني و حال آنكه از سخن عامه است چنانكه در «ارشاد» مفصلاً گفتهام و مقابل كردن آنها با صفات افعال چه مناسبت؟ و هركس كتاب ارشاد را خوانده باشد ميفهمد كه اينها به هيچ وجه با هم متناسب نيست. و گفته است اسم ذات آن جزء مستور است و آن سه اسم ديگر ظاهر است و مردم به آنها توسل به ذات ميجويند و به اسم مختص به ذات. و گفته كه چون اين اسماء مطوي در اسم جامع بودند يا در علم اقدس تقدم و تأخر در آنها نبوده و آن سه اسم را يكي «الله» گرفته و گفته است كه آن موضوع است بر ذات مستجمع صفات ذاتيه و يكي را «تبارك» گرفته و آن را رئيس صفات فعليه گرفته و يكي را «سبحان» گرفته بنابرآنكه در بعض نسخ «تعالي» نيست و «سخر» هم نيست و «سبحان» است و حال آنكه بلاشك نسخه محرف بوده و عبارت سليس نميشود و كلمه «لكل» بعد از آن در نسخ محرف بدون حرف عطف است و عبارت سليس نيست و شيخ كليني اضبط روات است و او درست ضبط كرده و عبارت چنان است كه شما ذكر كردهايد. بالجمله سبحان را اصل صفات سلبيه و تنزيهيه گرفته است بنابر نسخه محرف و از براي «الله» چهار ركن ذكر كرده است كه وجوب وجود باشد وعلم و قدرت و حيات يا مكان حيات كه آن لطف باشد يا رحمت يا عزت. خلاصه به هيچ وجه براي تخصيص اينها وجهي نيست و مكان حيات معني ندارد در ذات خدا. و براي «تبارك» چهار ركن گفته است كه ايجاد و تربيت در دارين و هدايت در دنيا و مجازات در آخرت باشد. و براي «سبحان» چهار ركن گفته است تنزيه ذات از مشابهت ممكنات و از ادراك حواس و از صفات موجبه نقص و از صفات موجبه ظلم. خلاصه اين تقسيمها هيچ تناسب حكمي ندارد و محض خيال است. و احتمال ديگر داده كه تنزيه از شريك و از مشاكله و از ادراك عقول و از موجبات نقص باشد. و بديهي است كه اين احتمال هم مثل سابقهاست. و احتمال ديگر داده كه سه جزء آن اسماء باشد كه دلالت بر وجوب وجود و علم و قدرت كند و اركان آن اسماء باشد كه دلالت بر كمال و تنزيه كند و ثلثين اسماء فعليه باشد. بعد ميگويد كه اينها اظهر احتمالات است و اينها را از والدم فرا گرفتم. بعد بياني
«* مکارم الابرار فارسی جلد ۱۵ صفحه ۱۳۰ *»
از والد خود ذكر ميكند كه اسم اول اسم جامع است به جهت دلالت بر ذات و صفات و آن جزء محجوب اسم اعظم است. و احتمال داده است كه اسم محجوب «هو» باشد و اسم جامع «الله» باشد. و اجزاء ثلثه را گفته است كه يكي اسمايي است كه دال بر تقديس باشد و يكي آنچه دلالت بر علم كند و يكي آنچه دلالت بر قدرت كند. پس «تنزيه» را چهار قسم كرده كه تنزيه مطلق و ذات و صفات و افعال باشد. و «علم» را چهار قسم كرده مطلق علم و علم به جزئيات و ظاهر و باطن. و «قدرت» را چهار قسم كرده كه رحمت ظاهر و باطن و غضب ظاهر و باطن باشد. خلاصه اين تقاسيم هم از باب همان تقاسيم مرحوم ملامحمدباقر است. و سبب اينها همه آن است كه اهل فن نبودهاند و بهتر از براي غير اهل فن سكوت و رد به سوي متكلم است.
و اما آنچه از مشكوة نبوت و ولايت علي اصحابهما الصلوة و السلام اقتباس شده آن است به طور اجمال و احتمال وقت كه اسم لازم نيست كه لفظي و حرفي باشد بلكه اسم چنانكه حضرت رضا7 فرمودند صفت موصوف است و صفت اعم از آن است كه منطوقي باشد يا مكتوبي باشد يا مطبوعي يا كوني زيراكه همه صفات است و از اين جهت فرمودند: نحن والله الاسماء الحسني با وجودي كه اكوانند پس كون هم ميتواند اسم باشد و صفت باشد از براي عالي و مكون. و اسم را اسم گفتند به جهت آنكه علامت است بر مسمي و به آن واسطه شناخته ميشود پس هر علامتي اسم صاحب علامت است و به آن ممتاز ميشود از غير خود. و تفصيل اين را در ساير كتب خود مفصلاً مبرهناً نوشتهام و چنان نظرم ميآيد كه در «ارشاد» هم مفصلاً باشد. پس چون جميع موجودات آيات خدايند و خدا خود را به آنها به خلق شناسانيده چنانكه ميفرمايد سنريهم آياتنا في الافاق و في انفسهم حتي يتبين لهم انه الحق. پس همه موجودات به اعتبار آيتبودن براي خدا اسم خدايند و علامت تعريف اويند كه خود را به آنها تعريف كرده به خلق خود تا او را به آن آيات بشناسند. و كلمه و حروف اعتباريند يعني ميشود كه چيزي نسبت به ديگري حرف باشد يعني جزء باشد و نسبت به خودش خود كلمه و كل باشد.
«* مکارم الابرار فارسی جلد ۱۵ صفحه ۱۳۱ *»
مثل آنكه آب مثلاً جزوي است از مواليد و حرفي از حروف كلمه مواليد است ولكن نسبت به خودش موجودي تمام است و جزء نيست پس كلمه است. و همچنين جسم مثلاً نسبت به خودش كلمهايست يعني خلقي تمام است ولكن نسبت به جميع ماسوي الله جزئي است و حرفي. پس به اين اعتبار تمام ماسوي الله را ميتوان يك كلمه گفت كه ساير اجزاء خلق حروف اويند و اجزاء و ابعاض اويند. و بنابر آنچه دانستيد كه اسم ميشود كوني باشد پس جميع ماسوي الله شيئاً علي شئ يك كلمه است و يك اسم است و اسم اعظم است و اسم جامع است و هيچ اسمي اكبر و اعظم از آن نتواند بود و اين كلمه آيت كبراي خداست و علامت عظمي است و هيچ تعريفي خدا براي خود اعظم از اين تعريف نكرده و هيچ آيتي اكبر از اين قرار نداده. پس آن اسم كه ميفرمايد: ان الله خلق اسماً. مجموع ماسوي الله است كه خدا آن را خلق كرده بنفسه لابغيره. و اين اسم را چون من حيث نفسه ملاحظه كني به حروف متصوت نيست چراكه پيش از آن حروفي و ابعاضي و اجزائي نبوده كه اين كلمه از آن حروف مجتمع شده باشد بلكه چنانكه ساير مركبات از اجزاء سابقه دهريه يا زمانيه فراهم ميآيند و به لفظ منطق نيست چراكه آلاتي و ادواتي و مادهاي پيش از آن نيست كه به آن آلات و ادوات و آن ماده تلفظ به آن شده باشد و جميع آلات و ادوات و مواد از اويند و در او و چون به همه به نظر وحدت نگري تكثرات از آن مرتفع است. و به شخص مجسد نيست چراكه براي آن ماده و صورت نوعيه و شخصيه نباشد و از آنها مركب نشده و همه از اوست و در او و به تشبيه موصوف نيست چراكه غير اويي نيست كه شبيه به آن شود و شبيه به ذات كه محال است و هرچه ديگر هست در اوست و از او و مستهلك در وحدت او. و به لون مصبوغ نيست چراكه چنانكه مذكور شد جميع الوان از اوست و در او. و براي آن اسم مادهاي غير از صورت و صورتي غير از ماده نميتوان ادراك كرد و از آن اقطار منفي و حدود مبعد است به همان دليلها كه گذشت و حس هر صاحب حسي از درك آن محجوب است چراكه همه جزء اويند و احاطه به او ندارند و پنهاني است و جز او چيزي نيست پس پنهان نيست. ولي در ادراك اين اسم
«* مکارم الابرار فارسی جلد ۱۵ صفحه ۱۳۲ *»
نكتهاي است و آن آن است كه توهم نكني اين اسم اعظم را مجموع كثرات خلقيه به ابقاء كثرت آنها كه مثلاً صدهزار اجزاء را مجتمعاً فرض كني و چنان پنداري كه مراد از جمله ماسوي الله اين است بلكه اگر بتواني مجموع اين كثرات را مستهلك و متوحد درك كني به اين ادراك فايز ميشوي. و آيت آن در اين عالم جسم مطلق است كه جز او چيزي نيست و هرچه هست جسم است و جسم مطلق در غايت توحد است با وجود كثرات زمانيه كه موجود است. همچنين نسبت جمله ماسوي الله من حيث الامكان با وجودي كه كثرات كونيه در محل خود هست و به جز آن امكان چيزي نيست. باري مراد از آن اسم مخلوق تمام ماسوي الله است.
پس خداوند عالم اين اسم شريف را كلمه تامه قرار داد و آن را در مقام تفصيل چهار جزو قرار داد كه آن چهار جزو حروف اين كلمه تامه و ابعاض آنند و آن چهار جزء عالم «سرمد» است كه عالم امر است و عالم «جبروت» و عالم «ملكوت» و عالم «ملك» كه اين ثلثه جميع مراتب عالم خلق است چنانكه ميفرمايد: له الخلق و الامر. پس عالم امر عالم سرمد است و عالم خلق مشتمل بر سه مرتبه است چراكه هيچ موجودي تمام نميشود مگر به سه مرتبه روحانيت و جسمانيت و برزخ مابين ايندو كه تعبير از آن به نفسانيت ميآورند و از اين جهت در عالم اوسط ثابت شده است كه هرچيزي مثلثالكيان است «روح» و «نفس» و «جسد» پس عالم روح عالم جبروت است و عالم نفس عالم ملكوت است و عالم جسد عالم ملك است و مدار خلق بر اين سه عالم است كه به عبارت ديگر و به لحاظ ديگر آخرت و برزخ و دنيا به آن گفته ميشود. به هر حال كه آن كلمه تامه كه تمام ماسوي الله است يك جزء آن مشيت است كه خلق الله المشية بنفسها و سه جزو آن از مراتب خلقي است كه به مشيت آفريده شده در مقام ثم خلق الاشياء بالمشية و هيچيك از اين اجزاء قبل از ديگري نيست زيراكه هريك در مقام خود ابداً ثابت بودهاند و هستند و خداوند فاقد آنها در ملك خود نبوده و چنانكه حضرت امير7 فرمودند خداوند خلو از ملك خود نبوده پس چون هريك در محل خود و رتبه خود ابداً بوده هيچيك وقتاً قبل از ديگري نبوده و هرگز مشيت بيمشاء نبوده و
«* مکارم الابرار فارسی جلد ۱۵ صفحه ۱۳۳ *»
هرگز مشاء بيمشيت نبوده چنانكه هرگز ابوت پيش از بنوت محقق نشود و بنوت پيش از ابوت محقق نگردد و هردو متلازم ميباشند به همينطور نه مشيت پيش از مشاء محقق ميشود و نه مشاء پيش از مشيت پس هيچيك از آنها قبل از ديگري نبوده پس خداوند عالم سه جزو از آن اجزاء را به جهت حاجت خلق به آن اظهار فرموده است كه آن اجزاء عالم خلق كه جبروت و ملكوت و ملك است باشد و محجوب كرده است يكي را كه آن عالم امر باشد و خلق را قوام ركني به آن نيست و حاجت به رؤيت و ادراك و وصول به آن ندارند و آن امر اسم مكنون مخزون است كه علم به آن مخصوص خداوند است.
و اين مراتب همان مراتب علم است كه فرمودند كه خداوند را دو علم است علمي مكنون مخزون در نزد او كه غير او بر او مطلع نميشود و علمي كه به انبيا و رسل آن را آموخته است و ما آن را ميدانيم پس آن علم مخزون همان اسم شريف است و همان است كه في نفسالله است كه عيسي عرض كرد: تعلم مافي نفسي و لااعلم مافي نفسك. پس علم به عالم امر و امكان مخصوص خداوند است كه احدي آن را نميداند و اما آن سه اسم ديگر را آشكار كرده چراكه كينونت خلق قائم نيست مگر به آن سه بعد فرموده فهذه الاسماء التي ظهرت يعني اين سه اسم آن اسمائي است كه ظاهر شده و هرچه اسم در ميان خلق منتشر است از فروع و متعلقات اين سه اسم است بعد فرمود فالظاهر هو الله تبارك و تعالي و در اين فقره دو احتمال است يكي آنكه اين سه اسم آن اسمائي است كه ظاهر شده و ظاهر خداست يعني ظاهر به آن ظهورات و به آن اسماء خداست و مقصود لفظ «الله» و «تبارك» و «تعالي» نباشد چنانكه در صدر حديث هم فرمودند ان الله تبارك و تعالي كه مقصود تعبير از خداست به الله، و تبارك و تعالي براي تمجيد آورده شده است و همچنين در اينجا و مقصود هم همين است كه اسماء ظاهر شدهاند و ظاهر به آن اسماء خداست و ديگر آن سه اسم را در حديث شرح ندادهاند كه چيست و اين احتمال در نزد من اظهر است و احتمال ميرود كه مقصود بيان اسماء ثلثه باشد و اين احتمال مرجوح است در نزد حقير پس «الله» اسمي است كه موقع آن اسم عالم «جبروت» است و «تبارك» صفتي
«* مکارم الابرار فارسی جلد ۱۵ صفحه ۱۳۴ *»
است كه موقع آن عالم «ملكوت» است و «تعالي» صفتي است كه موقع آن عالم «ملك» است چنانكه بسم الله الرحمن الرحيم كه اقرب به اسم اعظم است از سواد عين به بياض آن شاهد اين مدعاست و مشتمل است بر چهار فقره يكي فقره به اسم مرموزه كه اشاره به عالم امر است و حروف ثلثه «بسم» اشاره به كيان ثلثه آن است كه در آنجا به طور اجمال است و در خلق كه مقام الله الرحمن الرحيم مفصل و مظهر شده است پس «باء» بهاء الله است كه مقام جهت من ربه آن است و «سين» سناء الله است كه مقام برزخي آن است و «ميم» مجد الله است و در روايتي ملك الله است كه جهت مننفسه آن است. پس «بسم» مراتب ثلثه عالم امر است كه ذكر مراتب ثلثه عالم خلق باشد و اما الله الرحمن الرحيم اسمائي است كه در مراتب ثلثه خلق واقع شده است كه «الله» موقعش جبروت و «الرحمن» ملكوت و «الرحيم» ملك باشد. و از جهت اشتمال بسمله بر عوالم اربعه اقرب به اسم اعظم شده است از سياهي چشم به سفيدي آن. پس در حقيقت آن اسم مخلوق كه خداوند آن را آفريده و چنانكه شرح شد تجزيه نموده بسم الله الرحمن الرحيم است پس موقع «الله» عالم جبروت است زيرا كه عالم جبروت كليت و معنويت دارد و جميع كثرات عوالم صفات و ظهورات اويند و تطورات و كمالات او چنانكه جميع اسماء الله صفات اسم الله واقع ميشوند و اسم الله صفت چيزي نميشود و «الله» اسم است و اسم صفت است و اعلاي جميع صفات عرصه جبروت است و اعلاي جميع اسماء اسم «الله» است و از اين جهت موضوع است بر ذات ظاهره مستجمع جميع صفات كماليه پس موقع اسم «الله» مقام جبروت است و اما صفت «تبارك» در مقام ملكوت است چراكه تبارك در لغت به معني تَقَدَّسَ و تَنَزَّهَ است و عالم ملكوت اول صفتي است از عالم جبروت و چون عالم جبروت مقام اسم الله شد كه اسم است بر ذات ظاهره مقام ملكوت اول صفتي است از ذات ظاهره و اول صفات ذات صفات قدس است و صفات تنزه پس مقام تبارك مقام ملكوت است و در بعضي از لغات تبارك را به معني «بارك» گرفتهاند چنانكه «تقاتل» را به معني «قاتل» گرفتهاند و بارك به معني ادامالعطاست ولكن معني اول انسب به مقام است اگرچه عالم ملكوت
«* مکارم الابرار فارسی جلد ۱۵ صفحه ۱۳۵ *»
نيز عطيه دائمهايست و دار خلود است و فيالجمله مناسبتي دارد و مقام تعالي مقام ملك است چون عرصه كثرت و آلودگي است و خداوند متعالي از كثرات و حدود و اعراض و تراكيب است پس تعالي مناسب اين مقام است چنانكه سجود به ظاهر اخس مراتب است و تسبيح به اعلي را در آن قرار دادهاند زيراكه خدا را اعلي از خاكساري و تسويه با تراب و خضوع و خشوع بايد وصف نمود.
بالجمله خداوند منزه از صفات ملكوتيه و ملكيه همه هست و به تبارك اشعار به قدس از صفات ملكوتيه شده و به تعالي اشعار به قدس از صفات ملكيه، و ميشود كه برعكس گرفت يعني تعالي را در ملكوت و تبارك را در ملك گرفت چنانكه در بعضي روايات به جاي تبارك و تعالي، العلي العظيم است پس تعالي را به قرينه «علي» در عالم ملكوت گرفت و تبارك را به قرينه «عظيم» در عالم ملك و به معني «بارك» كه ادامه نعمت است.
و اين معني اگرچه موجه و صحيح است ولكن راجح در نظر حقير آن است كه مقصود بيان اسماء ثلثه نباشد بلكه مقصود همان است كه خداوند ظاهر به اسماء است و تبارك و تعالي را به جهت تعظيم ذكر كردهاند چنانكه ميگويند الله جلوعز.
پس خداوند مسخر كرد براي هريك از اين اسماء ثلثه كليه چهار ركن كه هر ركني نيز اسمي كلي است نسبت به مادون پس دوازده ركن حاصل شد و اين مقام همان است كه علماي صنعت ميگويند كه هر شيئي مثلثالكيان و مربعالكيفية است و چون كيفيات اربع در كيان ثلثه جلوه كند دوازده كيفيت ظاهر شود آيا نميبيني كه هر شيئي مثلثالكيان است كه روح و نفس و جسد باشد و هريك از اينها از چهار عنصر مركبند الا آنكه عناصر روح روحاني و عناصر نفس نفساني و عناصر جسد جسداني است و مجموع دوازده عنصر ميشود حال همچنين جمله خلق مثلثالكيان است كه جبروت و ملكوت و ملك باشد و مربعالكيفية است كه در هريك از كيان چهار كيفيت است كه طبايع اربع باشد پس به اين جهت مراتب كليه خلق دوازده است. و به نظر ديگر هريك از عوالم ثلثه را چهارطور است كه طور خلق و رزق و حيات و موت باشد كه اركان عرش است و اشاره به اين مقامات است قوله تعالي كه الله الذي خلقكم ثم
«* مکارم الابرار فارسی جلد ۱۵ صفحه ۱۳۶ *»
رزقكم ثم يميتكم ثم يحييكم هل من شركائكم من يفعل من ذلكم من شئ. و ركن خلق ركن احمر است كه حامل آن جبرئيل باشد و ركن رزق ركن ابيض است كه حامل آن ميكائيل باشد و ركن موت ركن اخضر است كه حامل آن عزرائيل باشد و ركن حيات ركن اصفر است كه حامل آن اسرافيل باشد و اين چهارطور در هريك از عوالم ثلثه جاري است پس به اين جهت اركان خلق دوازده باشند و در هر ركن از اركان اثنيعشر سيمقام است زيراكه قابليت هريك از اركان تمام نميشود مگر در سه دور، دوره جماديت و معدنيت و نباتيت در هر عالم به حسب خود و هريك از دورات تمام نميشود مگر در ده جزء كه نه جزء از افلاك آن مقام باشد و يك جزء از ارض آن مقام و مراد از افلاك و ارض هر مرتبه آن است كه هرشئ در مقام خود مخلوق بنفسه است چنانكه در محل خود شرح داده شده است و در مخلوقبودن به نفس خود دو جهت در وي ضرور است جهت فعليت و جهت مفعوليت و جهت فعليت جهت افلاك آن شئ است و جهت مفعوليت جهت ارض آن شئ است و جهت فعليت آن دو جهت ضرور دارد جهت اجمال و آئيت براي مبدأ واحد و اين جهت مسمي به عرش ميشود و جهت تفصيل و تعلق و اين جهت مسمي به كرسي ميشود و مابين جهت تفصيل فعلي و مابين جهت مفعولي اسباب و مبادي تكميلي ضرور است كه برزخ باشد مابين فعل و مفعول و تقريب كند مفعول را و مستعد گرداند براي قبول فعل فاعل و آن اسباب مكمّله هفت باشند كه عدد كامل است و مشتمل بر اول افراد و اول ازواج است و تا شئ كامل نباشد مكمل نتواند شد پس نه جزء فلكي و يك جزء ارضي در هر شيء ضرور است و تلك عشرة كاملة پس هريك از دورات جمادي و معدني و نباتي كه جهات قابليتند مركب باشند از ده جزء پس حدود قابليت سي باشد كه استنطاق آن «لام» است و حرف «ولي» است كه مقام قابليت نبوت را دارد و سن خلافت نيز به اين جهت سي شد و سن كمال نبي كه جامع ولايت و نبوت است چهل شد كه سي سال به جهت استكمال مراتب قابليت است و ده سال ديگر دوره مقبول چراكه آن هم تمام نشود مگر در ده و اشاره به اين است قوله تعالي: و واعدنا موسي ثلثين ليلة
«* مکارم الابرار فارسی جلد ۱۵ صفحه ۱۳۷ *»
و اتممناها بعشر فتم ميقات ربه اربعين ليلة.
باري جهات حكمت بسيار است و وقت تنگ و متمكن از شرح همه نيستم پس هريك از اركان اثنيعشر تمام ميشود قابليت آن در سهدوره و هر دوره را ده مقام است چنانكه شنيدي و هريك از آن مقامها من حيث الوصفية و الآئية لله سبحانه اسمي هستند از خداوند عالم و فعلي هستند از افعال پس به اين سبب جميع مقامات خلقي سيصد و شصت مقام شد و هريك من حيث الوصفية لله سبحانه اسمياند از اسماء الهي و بعضي از آن اسماء را امام7 در اين حديث ذكر فرمودهاند و چون به طور تمثيل است لازم نيست كه سي اسم باشد بلكه زياده شمردهاند بلكه لازم نميبينم كه اينها اسماء ركن اول هم باشد زيراكه محض تمثيل هم ذكر شده است و اسم «باري» در اين نسخ همه مكرر شده است و ظاهراً سهو راوي باشد يا آنكه متعلق هريك مقامي از مقامات خلق است و به اين واسطه تعدد ضرري ندارد.
باري، اين يك معني از معنيهاي اين حديث شريف است و چون خلق اثر امر واحد است و تفاوت در خلق نيست چنانكه حق سبحانه ميفرمايد: ماتري في خلق الرحمن من تفاوت. و امام7 ميفرمايد: قدعلم اولواالالباب ان الاستدلال علي ماهنالك لايعلم الا بماهيهنا. و اين عالم مظهر عوالم غيب است و آنچه در آن عوالم است همگي در اين عالم ظهور دارد اين عالم نيز بر همين جاري شده است. پس در اين عالم آن اسم جامع اعظم جمله عالم اجسام است من حيث الجسمية الاطلاقية به طوري كه اطلاق را قيد قرار ندهيم. و آن جسمي است كه صدق بر جميع اجزاء و كل اين عالم ميكند و آن اسم حروف متصوته و لفظي منطق و شخصي مجسد و شبيه به غير و ملون به صبغي نيست بالبداهة و اقطار و حدودي در آن نيست چراكه اينها صفات اجزاء اين عالم است و آن محجوب از ادراك خلايق است چراكه ادراكها از عرصه حدود است و آن محدود نيست و آن مستور است به جهت عدم ادراك عين آن و غير مستور است به جهت آنكه جز او چيزي نيست و آن را خداوند چهار جزء قرار داد يكي جسم مطلق با قيد اطلاق كه آيت مشيت است در اين عالم و يكي عالم جبروت كه عالم عرش باشد و يكي ملكوت كه
«* مکارم الابرار فارسی جلد ۱۵ صفحه ۱۳۸ *»
كرسي و افلاك باشد و يكي عالم ملك كه ارض باشد و يكي از آنها را خداوند محجوب كرد كه جسم مطلق باشد و سه از آن را آشكار كرد كه عرش و كرسي و ارض باشد و براي هريك از اينها چهار ركن قرار داد كه طبايع اربع باشد پس طبايع عرش روحاني و طبايع افلاك نفساني و طبايع ارض جسداني است و براي هريك از اين طبايع سيجهت خداوند قرار داده كه حدود قابليت آنها باشد در دورات خود و بنياد اين عالم بر اين سيصدوشصت مقام است.
و به لحاظي ديگر چون عرش و كرسي مقام فعليت را در اين عالم دارند و بر آنها جهت اسميت غلبه دارد ميتوان آن اسم اعظم كليه را مقام فعل اين عالم بگيريم و آن چهار جزء است يكي عرش كه مستور و اطلس و بيتعين است نسبت به مقام خود و اسماء ثلثه دورات ثلثه كرسي باشد كه دوره اولي «حمل» و «ثور» و «جوزا» و «سرطان» باشد و دوره ثانيه «اسد» و «سنبله» و «ميزان» و «عقرب» باشد و دوره ثالثه «قوس» و«جدي» و «دلو» و «حوت» باشد و هريك از اين دورات ثلثه چنانكه ميبينيد مشتمل بر طبايع اربع است چنانكه واضح است پس دوازده برج باشد و هر برجي را سي درجه است و شك نيست كه اينها هم اسم كوني خداوند عالمند چنانكه پيش دانستي.
و اگر باطن اين سخنان را خواسته باشيد اسم جامع اول ولايت كبراي كليه است كه ولاية الله و اعم از نبوت و ولايت است و آن را خداوند بر چهار جزء قرار داده يكي مقام محمدي است كه نبوت كليه باشد و آن اسم مستور از ادراك خلق است چراكه حضرت امير7 فرمود ظاهري امامة و وصية و باطني غيب ممتنع لايدرك. و باطن ولي نبي است پس آن غيب است و ممتنع از ادراك خلايق و سه جزء ديگر مقامات ثلثه ولايت است كه مقام اول مقام علوي و حسني و حسيني و قائمي باشد و دو مقام براي هشت ديگر است و هريك از اين مقامات ثلثه مشتمل بر چهار ركن كه مجموع مقامات ولايت اثنيعشر است و در تحت هريك سي مقام است كه مقامات نقبا باشد كه اشاره به آن است نعم المنزل طيبة و ما بثلثين من وحشة پس مجموع آن اسماء سيصد و شصت ميشود كه مظاهر بروج اثنيعشرند و آن اثنيعشر مظاهر آن اسم محجوب ميباشند چنانكه در
«* مکارم الابرار فارسی جلد ۱۵ صفحه ۱۳۹ *»
آخر حديث فرمود: و هي نسبة لهذه الاسماء الثلثة و هذه الاسماء الثلثة اركان و حجب الاسم الواحد المكنون المخزون بهذه الاسماء الثلثة. پس جميع اينها اسماء حسناي الهي هستند چنانكه فرمودند نحن والله الاسماء الحسني و اينها مخصوص خدايند و به اين اسماء جميع عوالم آفريده شده است و مبادي علل كاينات ميباشند.
خلاصه جهات علم متناهي نيست و كلمات ايشان را يك معني و ده معني نيست فرمودند ما يك سخن ميگوييم و از آن هفتاد معني قصد ميكنيم و چون وقت تنگ است و رافع مستعجل به همينقدر اكتفاء شد.
قال سلمه الله سؤال: بيان فرماييد معني آيه شريفه مباركه كه در سوره رحمن است السماء رفعها و وضع الميزان. اولاً معني سماء و حقيقت آن چيست و اطلاقات آن چند است؟ و در اينجا كدام يك مراد است؟ و ثانياً ميزان چيست؟ و حقيقت آن و هيأت آن چيست؟ و اطلاقات او چند است و كدام يك اينجا مراد است؟ و ثالثاً چه مناسبت دارد وضع ميزان به ارتفاع سماء؟ و مناسبت ميان سماء و ميزان چيست؟
اقول: بدان وفقك الله كه سماء را سماء گفتند به جهت آنكه سماء از سموّ مشتق است و مراد جهت علوّ است و در هر عالم سماء جهت اعلاي آن عالم است و اعلاي هر عالم جهت فعليت آن عالم است چنانكه ارض جهت اسفل هر عالم و جهت مفعوليت آن است و به عدد عوالم كه كليات آن الفالف است سموات است و در هر عالم نيز نه سماء است پس عدد سماوات نههزارهزار است و همچنين هر فعلي و عالي را نسبت به مفعول و داني سماء ميتوان گفت پس امر سماء است و امكان نسبت به آن ارض است و هريك از مراتب ثمانيه طوليه سماء است نسبت به مادون و مادون نسبت به آن ارض است و هريك از مراتب ثمانيه عرضيه سماء است نسبت به مادون و مادون ارض است نسبت به آن و فعل هر فاعلي سماء است نسبت به مفعول آن و مفعول آن ارض است نسبت به آن و هر علتي و سببي سماء است نسبت به معلول و مسبب آن و معلول و مسبب ارض است نسبت به آن و هر مبدأ فيضي و مددي سماء است نسبت به مستفيض و مستمد و هر
«* مکارم الابرار فارسی جلد ۱۵ صفحه ۱۴۰ *»
مستفيض و مستمدي ارض است نسبت به آن پس هر نبي و ولي سماء است نسبت به رعيت و رعيت نسبت به ايشان ارض است و كملين نسبت به ضعفاء سماءند و ضعفا نسبت به ايشان ارض و نقبا نسبت به نجبا سماءند و نجبا نسبت به ايشان ارض و علي هذه فقس ماسواها زيرا كه نهايت ندارد مواضع اطلاقات آنها و مصاديق آنها.
و اما ميزان آلتي است كه به آن «ثقل» و «خفّت» هر چيز را فهمند و چون آلت را تعميم دهيد و «ثقل» و «خفت» و «چيز» در جميع عالم ساري شوند و در هر عالم براي هر چيز ميزاني است حتي آنكه «پرگار» مثلاً ميزان كوتاهي و بلندي خط شود و علم «عروض» ميزان كوتاهي و بلندي و اوزان اشعار شود و «صرف» ميزان مواد الفاظ شود و «نحو» ميزان اواخر كلم شود و «شاقول» ميزان استقامت و اعوجاج شواخص شود و «اسطرلاب» ميزان ارتفاع و انحطاط كواكب شود و علي هذه فقس ماسواها. و همچنين كتاب و سنت ميزان صحت و فساد اعمال و اقوال و عقايد و افعال شود و شخص كامل ميزان انسانيت و غيرانسانيت ساير ضعفا شود و انبيا و اوليا ميزان كمال و نقص ساير مردم شوند وهكذا كل مايستعلم به نقص شيء من كماله فهو ميزان.
و بر شما معلوم باشد كه بعد از اينكه از براي شئ معاني بسيار باشد و واضع خداوند باشد و قرب و بعد اشياء به مبدأ يكسان نباشد پس هر معني كه به مبدأ اقرب باشد او سزاوارتر به آن اسم باشد و اولاً از حضرت واضع وضع بر آن معني صادر شده و او اولي است به آن لفظ بعد درجه به درجه و الأبعد فالأبعد و چون مردم از درجات عاليه غافلند معاني دانيه پيش ايشان متبادر شده حتي آنكه گمان كردهاند كه آن معاني حقيقتند و بس و هرچه غير آنهاست مجاز است و امر چنين نيست الفاظ در همه آنها يا به طور اشتراك معنوي يا لفظي يا حقيقت بعد از حقيقت به طور حقيقت وضع شده است و در نزد اهلش متبادر است و صحت سلب ندارد اگرچه قومي ندانند و از اين جهت فرمودهاند كه عربيت بر هفتاد وجه است و يك وجه از آنها معروف است ميان مردم.
بالجمله چون سماء جهت علو است و بالاجماع اعلايي از حقيقت محمديه عليها الصلوة و السلام نيست و اوست محيط به كل كاينات و اعلاي موجودات پس سماء اول
«* مکارم الابرار فارسی جلد ۱۵ صفحه ۱۴۱ *»
است و هيچ سمائي فوق او نيست و هيچ سمائي سزاوارتر به لفظ سماء از آن نيست و حقيقت اوليه سماء وجود مبارك مقدس آن حضرت است.
و اما ميزان پس حقيقت اوليه آن وجود مبارك حضرت امير است سلام الله عليه و آله چراكه جميع عالم به مبارك وجود او موزون ميشوند هرچه بر صفت و بر طبع و بر هيأت او آمد حق و صحيح و سعيد و ناجي و محبوب خداست و ثقيل است و هرچه برخلاف او شد برعكس آن است و خفيف است. پس و نضع الموازين القسط ليوم القيمة ائمه طاهرين باشند كه هريك ميزان خلق ميباشند و خلق را با ايشان موازنه ميكنند هركس بر طبع و صفت و خلق و فعل و قول و اعتقاد ايشان شد ناجي و هركه بر خلاف ايشان شد هالك است. و گفتيم كه اول ميزان وجود مبارك حضرت امير است7 به جهت آنكه حضرت پيغمبر9 صاحب ميزان است و كشنده و موازنهكننده اوست و ميزان آلت است از براي كشنده كه به آن ثقل و خفت را ابراز ميدهد و اظهار مينمايد و حضرت پيغمبر9 ثقل و خفت و ايمان و كفر امت خود را با آن آلت مقدس الهيه تميز داد و حق و باطل كل عالم را با حضرت امير7 ابراز داد و از اين جهت قاسم جنت و نار و الباب المبتلي به الناس من اتاه فقدنجا و من لميأته فقدهلك و رحمة الله علي الابرار و نقمته علي الفجار آن بزرگوار بود و ليس الاختلاف في الله و لا فيّ و انما الاختلاف فيك يا علي. پس آن حضرت سلام الله عليه اول معني ميزان ميباشند و جمع نقد ماسوا به محك وجود آن بزرگوار امتحان ميشوند و ثقل و خفت و حق و باطل همهكس در نزد ايشان معلوم ميشود پس خداوند فرمود والسماء رفعها يعني وجود مقدس پيغمبر را از زمين رفع كرد و از دنيا به دار بقا كشاند و حضرت امير را وضع فرمود و جانشين و خليفه او كرد و به جهت معرفت اهل حق و اهل باطل بعد از رسول خود او را خليفه و ميزان قرار داد. و كذلك السماء رفعها يعني محمد را9 از ادراك مردم بيرون كرديم چراكه او آيت غيبالغيوبي خداست و ممتنع از ادراك است ولكن وضع الميزان ولكن حضرت امير7 را در ادراك خلق قرار داديم كه اوست آيت كبراي
«* مکارم الابرار فارسی جلد ۱۵ صفحه ۱۴۲ *»
پيغمبر و اسم اعظم او و صفت تعريف او چنانكه فرمود ظاهري امامة و وصية و باطني غيب متنع لايدرك. و باطن علي جناب محمد است9 پس علي ظاهر است و موضوع و محمد باطن است و مرفوع، اين معني باطن بود ولكن ظاهر آيه مقابل السماء رفعها، وضع الميزان نيست بلكه فقره و الارض وضعها للانام است يعني آسمان را رفع كرده و زمين را وضع كرده. و اما ميزان كه وضع شده جريان آسمانهاست به طور ميزان و عدل و قسط و عبارت است از عدل قدرهاي آسماني كه نازل ميشود همه به طور ميزان و عدل است. پس آسمان را رفع كرده كه منال ايدي و آلات خلق نيست و جاري ميشوند به طور ميزان به حركات مضبوطه مستمره دائمه بلاتخلف و صادر ميشود از آنها آثار موزونه معتدله بر نهج عدل و انصاف و ميرسد به هر صاحب حقي حقش و به هر مخلوقي رزقش و داده ميشود با آنها جزاي هر صاحب عملي از ثواب و عقاب به طور ميزان و عدل كه به قدر ذرهاي نقص در آنها راهبر نيست و تعدي از آنها سر نميزند. پس آسمانها ترازوي عدل خداست و طغيان درباره ميزان عدل خدا نبايد كرد و خدا را در تقديراتش متهم نبايد نمود و بَخْس حق او نبايد نمود. بعد ميفرمايد و الارض وضعها للانام مقابل السماء رفعها و بواطن ارض بسيار است يكي شيعه است و در اين صورت سماء جميع محمد و آلمحمد است: كه اگرچه سماء حجج را خداوند ارفع از منال كل ناس كرده و ايشان را غايب از ادراك خلايق كرده ارض شيعه را وضع كرده از براي انام كه در آن ارض فاكهه علوم آلمحمد: است و النخل ذات الاكمام و ممكن است كه به مناسبتي «فاكهه» و «نخل» را از علوم ظاهر بگيريم كه آنها در اكمام و حجب و قشور الفاظند و از الفاظ استنباط ميشوند و بيرون ميآيند و «حب» را علم معرفت پس حب را دو مقام است كه يكي «عصف» باشد كه از براي ضعفاي رعيت است و يكي «ريحان» كه براي خواص است.
و ميشود كه ارض را قرآن بگيريم چنانكه در احاديث تفسير ارض به قرآن شده است و در قرآن از آن سه نوع علم هست چنانكه عرض شد يعني اگر محمد رفع شد9 به مقتضاي اني تارك فيكم الثقلين قرآن در ميان است.
«* مکارم الابرار فارسی جلد ۱۵ صفحه ۱۴۳ *»
و ميشود كه سماء محمد باشد و ميزان عترت سلام الله عليهم اجمعين و ارض قرآن و عترت ميزان كتاب و سنتند به ايشان حق و باطل آنها معلوم ميشود زيراكه هركس به آنها الحاق كند به آلمحمد: شناخته ميشود و هركس حق آنها را بياورد به آلمحمد: شناخته ميشود.
و ميشود كه سماء حجج باشند همگي و ميزان اركان و ارض شيعه، نقبا صاحب حب باشند و نجبا صاحب فاكهه. و ميشود كه سماء مطلق حجج معصومين باشند كه انبياء و اولياء باشند و ميزان نقبا باشند و ارض نجبا. خلاصه فرصت بيش از اينها نيست و معاني قرآن بينهايت و بر همين قياس معاني و بواطن و تأويلات بيرون ميآيد.
قال سلمه الله سؤال: بيان فرماييد معني حقيقي و سرّ واقعي حديث شريف مروي در كتاب مشارقالانوار از حضرت امام ابوالحسن علي بن ابيطالب صلوات الله عليه و آله و اينكه مسئول و اين سؤال در چه مقام است؟ قدروي انه7 قدسئل هل رأيت رجلاً في الدنيا؟ فقال7 قدرأيت رجلاً و انا الي الان اسئل عنه. فقلت له من انت؟ قال انا الطين. فقلت من اين؟ فقال من الطين. فقلت الي اين؟ فقال الي الطين. فقلت من انا؟ فقال انت ابوتراب. فقلت انا انت؟ فقال حاشاك حاشاك هذا من الدين في الدين انا انا انا انا انا ذات الذوات و الذات في الذوات للذات. فقال عرفت؟ فقلت نعم. فقال امسك.
اقول: اينگونه كه جناب روايت كردهاند با نسخههايي كه اينجاست قدري تفاوت دارد در لفظ ولي معني يكي است مگر در كلمه «اسئل عنه» كه در نسخههاي اينجا «اسئل» ميباشد و در اين معني مختلف ميشود چون در قاعده املا «اسئل» را در فعل مجهول مينويسند و «اسأل» در فعل معلوم و ظاهراً سهو باشد و صحيح همان «اسأل» باشد به فعل معلوم.
باري ظاهر معني اين حديث آن است كه مراد سائل آن بوده كه آيا مرد كاملي در دنيا ديدهاي كه در او حقيقت رجوليت باشد، يعني صاحب جميع كمالات و متخلق باخلاق الله باشد، و سايرين به جهت نقصان نسبت به او مانند زن باشند و از جهت نفس و ضلع ايسر او باشند؟ فرمودند كه مردي ديدهام و از وقتي كه ديدهام الي الان فحص از او ميكنم و او را طلب ميكنم و از خود او
«* مکارم الابرار فارسی جلد ۱۵ صفحه ۱۴۴ *»
حال خود او را ميپرسم. پس شروع فرمود به شرح مكالمه و پرسش او از حال او. و ظاهر آن است كه مراد حضرت از آن رجل كه ديدهاند بدن مبارك خودشان باشد زيرا كه رجلي اكمل از بدن مبارك ايشان بعد از بدن مبارك حضرت خاتم انبياء نبوده و نيست. و احتمال ميرود كه سؤال بعد از رحلت خاتم بوده9، يا آنكه مراد سائل مردي بوده كه در طاعت رسول خدا9 مردانه باشد و حقيقت رجوليت را در طاعت آن حضرت تحصيل كرده باشد زيرا كه مرد كامل آن است كه متخلق باخلاق الله باشد و مظهر اخلاق الله حضرت خاتم انبياست9. پس حضرت شروع در مسائله او كردند فرمودند گفتم بدو كه كيستي؟ گفت من طين ميباشم. زيرا كه اصل بدن از خاك است و اقواي اركان آن خاك است اگرچه ساير عناصر هم در او باشد چنانكه حكما گفتهاند كه انسان از نهصد جزء خاك است و نود جزء آب و نه جزو هوا و يك جزو آتش.([1]) بعد سؤال از مبدأ او فرمودند از كجايي؟ عرض كرد از طين كما قال الله سبحانه: و بدأ خلق الانسان من طين و قال منها خلقناكم. بعد سؤال از منتهاي او فرمودند و فرمودند عود به سوي چه ميكني؟ عرض كرد به سوي طين كماقال الله سبحانه و فيها نعيدكم. و اين سؤال و جواب به جهت اظهار حقيقت بشريت و عجز و انكسار انيت ايشان بود در نزد خداوند جلشأنه و سائل از آن حقيقت آن بزرگوار بود و به اظهار اين سؤال كه كينوني است حقيقتاً شرح عجز و انكسار خود را در نزد خداوند خواستند بفرمايند تا مردم در ايشان غلو نكنند و بدانند كه اصل بدن ايشان از طين و عود آن به سوي طين است و مقهورند در تحت تقدير خداوند قهار. پس فرمودند من كيستم يعني چون معلوم شد كه تو عارف به خود شدهاي و خود را منكسر و خاضع كردهاي و خاكسار ساختهاي آيا معرفت مرا حاصل كردهاي و به جهت صفاي مرآتت و خضوع و خشوعت آيا عكس معرفت من در تو افتاده يا نه؟ عرض كرد كه تو ابوترابي يعني تو كه روح من هستي و اعلي و ارفع از مني تو را نسبت به من مقام ابوت است و تو مقام آب حيات را داري و
———————————————————–
([1]) و شيطان 700 خاك، 150 آب و 100 هوا و 50 آتش.
«* مکارم الابرار فارسی جلد ۱۵ صفحه ۱۴۵ *»
من مقام خاك را و من به تو حيّ و برپايم و در شأن تو خدا فرموده هو الذي خلق من الماء بشراً فجعله نسباً يعني ابنعم و صهراً يعني داماد رسول9 آفريده و در شأن من فرموده و بدأ خلق الانسان من طين. پس تو ابوترابي و حيات من به تو است. پس فرمود من گفتم بدو كه من تو هستم يعني چون تو را به جمله كاينات و ساير اراضي امكان نسبت ابوت است به مقتضاي انا و علي ابوا هذه الامة. ابوتراب تويي حقيقتاً و حال ميگويي منم پس از اين قرار من تواَم؟ پس گفت حاشاك حاشاك پس منزه كرد روح را از اينكه او جسم باشد يا موصوف به صفت جسم باشد بلكه اگر نسبت ابوت به تو دادم از آن جهت است كه نسبت كتابت را به روح ميتوان داد با وجودي كه صادر از دست است به جهت اضمحلال دست در نزد روح چنانكه خداوند فرموده ويل للذين يكتبون الكتاب بايديهم الي ان قال فويل لهم مما كتبت ايديهم و ويل لهم ممايكسبون. پس نسبت ابوت كه به تو دادم از جهت اضمحلال خودم در نزد تو است و معلوم است كه ابوت تو در من است و ظاهر به من در كاينات هذا من الدين في الدين اينطور از دين به من رسيده يعني از تو كه حقيقت ديني و دين قيّمي در امر دين من يعني دين مرا تو اينطور قرار دادهاي و اينطور به من تعليم كردهاي كه همه كمالات منسوب به تو است و از تو است اگرچه براي هر كمالي مقامي باشد چنانكه موصوف به هر صفت خداست اگرچه هر صفت را موقعي باشد انا انا و انا انا يعني مقام انيت مراست و تو معرّايي از خودنمايي و خودداري و استقلال، تو هميشه «هو» ميگويي و خداي غيب را مينماياني و من مقام انيت و خودنمايي تواَم. انا انا اول ميشود كه تدارك نسبت ابوترابي به روح باشد پس تدارك كرد بعد از تحاشي و گفت من من، يعني من ابوترابم و مقارن با اولاد خود بعد فرمود و انا انا يعني من صاحب انيتم و مقام خودنمايي را دارم يا انا انا اول در غيب باشد و ثاني در شهاده و امثال اينها. بعد آن جسد عرض كرد نسبت خود را به مادون بعد از قبولكردن مقام ابوترابي و انيت و استقلال و برهان بر اين دو مطلب اقامه كرد و گفت كه من ذات ذوات مادونم تو مبرا و منزهي پس من بايد ابوتراب به طور اقتران باشم نه تو و جميع كاينات از
«* مکارم الابرار فارسی جلد ۱۵ صفحه ۱۴۶ *»
شعاع من است نه تو و همه اعراض منند چنانكه شاعر خطاب به من كرده:
يا جوهراً قام الوجود به | و الناس بعدك كلهم عرض |
و براي تو شاعر گفته:
صفاتك اسماء و ذاتك جوهر | برئ المعاني من صفات الجواهر | |
تجلّ عن الاعراض و الكيف و المتي | و تكبر عن تشبيهها بالعناصر |
پس تو مبرا و منزهي و من ذات الذوات و منير انوار و آدم اول از براي بشر كايناتم. و چون ادعاي تذوت كرد باز خواست اين را هم تدارك كند فرمود انا ذات الذوات للذات. يعني ذات حقيقي تويي و اگر ذات الذواتم ولي مملوك و بنده و برده تواَم و نسبت به تو صفت و عرضم من كيستم كه با تو ادعاي استقلال كنم پس ذات حقيقي تويي و تو به ذاتيت براي كاينات در من جلوه كردهاي. پس آن رجل مكرم عرض كرد عرفت؟ حضرت فرمودند نعم. عرض كرد امسك. و اولي آن است كه عرفت استفهام باشد و «تا» مضموم يعني آن رجل عرض كرد من شناختم دين خود را و آنچه تو تعريف و تعليم من نمودي از امر دينم و درست فهميدهام يا نه؟ گفتم بلي عرض كرد پس اين شهادت مرا در نزد خود امساك كن و شاهد من باش يا مرا بر دين خود امساك كن و نگذار زايل شوم و امثال اين معاني و ميشود كه اين عبارت حكايت سائل اول باشد پس سائل حكايت ميكند كه حضرت امير بعد از بيان كامل فرمودند به من كه شناختي آن مرد كامل را كه تعريف كردم يا شناختي فضل او را؟ من عرض كردم بلي فرمود امساك كن و بروز مده اين مطلب را و در دولت باطل آشكار مكن امر او را و هر دو محتمل است.
باري اين اشاره اجمالي به سوي يكي از معاني اين حديث است و در جميع آفاق و انفس ميتوان اين حديث را معني كرد ولي فرصت نيست و حامل مستعجل و مرا در دست رسائل بسيار و باقي موكول به فهم ذكي خود شماست انشاءالله.
قال سلمهالله سؤال: بيان فرماييد چگونه عرض جوهر ميتواند شد؟ چنانچه به اعجاز حضرت امام رضا7 تصوير شير كه نقش و رنگ بر قالين بودند به مجرد اشاره آن حضرت صلوات الله عليه دو شير درنده شدند و
«* مکارم الابرار فارسی جلد ۱۵ صفحه ۱۴۷ *»
آن مشعبد ملعون را پارهپاره كردند و خوردند و بعد از اشاره آن حضرت7 باز به صورت اول برگشتند و اجزاي آن شقي كه در شكم آن دو شير بودند چه شدند؟ آيا عرض شدند يا به جوهريت خود باقي ماندند؟ اگر بر جوهريت خود باقي ماند چرا اجزاي بدن او مرئي نبود؟
اقول: عرض رتبةً بعد از جوهر است و در رتبه جوهر نيست و اگر خداوند بخواهد عرض را جوهر كند ردّ ميكند آن را به امكان اعلي و از آنجا انشاء جوهر ميكند و مثل اين ردكردن آنكه «جيم» را بشكني و رد به مداد كني بعد آن مداد را «الف» بنويسي. غرض، رد عرض به امكان ممكن و ابداء جوهري از امكان آسان است نزد خداوند و اما صبغ و نقش دو شير كه بر فراش بود عرض نبودند و رنگ جامه مصبوغ عرض نيست بلكه جواهر آن صبغ كه اجزاء صغار جسمانيه است با آن صبغ هست آيا نميبيني كه جامه رنگين را ميشويي رنگ آن از آن در آب ميرود و اين رنگها بيشتر همه اجسام جامده است مانند نيل و شنجرف و قرمز و ساير رنگهاي جامده آنها را در آب حل ميكنند تا اجزاء صغار شوند و به جامه متعلق شوند والا اصباغ جامهها عرض محض نيست بلكه اجزاء صغار جسمانيه است كه به جامه متعلق شده است همچنين شكل شير و نقش شير جوهر بوده نهايت اجزاي صغار است به هيأت شير آن را تعلق به فراش دادهاند و چون حضرت امر فرمودند او را برخاست و استكمال گرفته ماده و صورت آن و به هم پيوسته شد و از جماديت به حيوانيت رسيد چنانكه خدا هر حيواني را از خاك ميآفريند. پس چون شير شدند آن ملعون را خوردند بعد همانكس كه اعاده كرد آن دو شير را به آن اجزاي صغار جسمانيه اوليه ميتواند آن ملعون را هم رد كند به اجزاء صغار هبائيه و در هوا پراكنده كند كه مرئي نشود. و هيچ صعوبتي ندارد در نزد او نه عرضي جوهر شد و نه جوهري عرض شد. وانگهي كه امام7 اگر بخواهد ميتواند اجزاء كسي را پنهان كند كه مردم آنها را نبينند و رد به عناصر فرمايد و ميتواند جميع اجزاء ترابيه را احاله به مائيه و جميع اجزاء مائيه را احاله به هوائيه و جميع اجزاء هوائيه را احاله به ناريه فرمايد و نار و هوا ديده نميشوند. غرض، بر
«* مکارم الابرار فارسی جلد ۱۵ صفحه ۱۴۸ *»
امام چيزي دشوار نيست. و علي فرض عرضيت آن نقش و شكل، جميع مواد عالم از اشراق ايشان است چنانكه تو از اشراق خود ماده ميدهي به صبغ و شكل مرآت و صورتي ابراز ميدهي به شكل و صبغ مرآت و صبغ مرآت بر حال خود است. همچنين امام قادر است كه تجلي فرمايد به مادهاي براي عرضي و از آن عرض صبغي بر آن بپوشاند و به آن صورت آن ماده را ابراز دهد پس او قائم شود صاحب ماده و صورت ماده او از اشراق امام و صورت او از صبغ همان عرض كه بود و نفس آن عرض را از نظر پنهان كند باز هر وقت بخواهد مادهاي كه عطا كرده پس گيرد و ظهور عرض را به محل خود برگرداند كه مردم ببينند. بالجمله، امام مظهر قدرت خداست و از چيزي عاجز نيست آنچه بخواهد در كون ميكند و قادر بر اخفاء هر موجود و اظهار مثل آن از مكمن غيب به عرصه شهود.
قال سؤال: بيان فرماييد در علم قرائت كه همه علماء اصول و اخبار واجب ميدانند آيا در اخبار چيزي در اين علم وارد شده است يا امر منحصر است به اقوال اهل سنت كه ارباب تجويدند؟ يا از شرع رسيده كه در اين باب پيروي قراء نمود. و اينكه مشهور است عامر از شاگردان حضرت اميرالمؤمنين7 بود و اگر در اخبار چيزي وارد هست چقدر دارد؟ تا امتثال امر شارع مقدس نمود مأموربه را بجا آوريم و فضول مردم را بگذاريم به خود آنها.
اقول: قرائت از علوم مستحدثه است مثل علم صرف و نحو و معاني و پس از آنكه قشون عرب به اطراف عجم رفت و فتح بلاد نمودند در مدت معاشرت با عجم قدري زبان آنها كج شد و از عربيت صرف منحرف شد و چون اسراي عجم را به عربستان بردند و زن دادند و گرفتند از آنها و با هم معاشرت كردند عجمها مستعرب شدند و عربها مستعجم و چون از ايشان اولاد به عمل آمد برزخ شدند ميان عرب و عجم لهذا زبانهاي عربي محضي كه قبل از آن مشهور بود ضايع شد و به واسطه ضايعشدن عربيت و تغيير لهجهها قرآن را بد ميخواندند و غلط و احاديث را بد و غلط ميخواندند و چون معرب نبودند اختلافات شديده در آنها و معاني آنها حاصل ميشد و به كلي دين و شرع فاسد ميشد لهذا حضرت
«* مکارم الابرار فارسی جلد ۱۵ صفحه ۱۴۹ *»
امير7 عربيت را به طور روز اول به جمعي آموختند و ايشان را امر به تدوين كردند تا آنكه به حفظ آنها دين محفوظ باشد. و از جمله آنها طور قرائت است و روز اول عرب حروف را درست ميگفتند و به قاعده عربيت قرآن و حديث ميخواندند بعد زبانهاشان كج شد و حروف را عوض و بدل كردند پس حضرت امير7 علي ماروي بعض القرّاء المعتبرين قرائت تعليم ابوعبدالرحمن بن حبيب السلمي كردند و ديگر مردم از آن گرفتند تا به عاصم رسيد و همچنين حمزه از حضرت صادق7 اخذ كرده و از حمران بن اعين كه از اصحاب حضرت صادق7 بود و همچنين نافع و ابنكثير سند ايشان منتهي ميشود به ابنعباس و ابنعباس از تلامذه حضرت امير7 بوده. پس معلوم شد كه اصل قرائت به امر ايشان است.
و قرائت دو مقام دارد صوري و معنوي، قرائت صوري اداي حروف است به طوري كه عرب بيان ميكرده و ضبط كلمات مأثوره به طوري كه به تواتر يا معنعناً رسيده. و معنوي حفظ وقوف است كه اخلال به معني نشود و وجوب قرائت به طوري كه عرب تكلم ميكند معلوم ميشود از آن حديث كه فرمودند تعلّموا القرآن بعربيته. پس واجب است كه قرآن را به طور عربيت تعلم كرد و اين قاعده كليهايست كه تعليم فرمودند. بعد بر ماست كه فحص كنيم از عربيت و حدّ عربيت اداي حروف است از مخارج عربيت و ضبط اعراب آنهاست و اداي حروف به صفاتي كه عرب بيان ميكند. و مرحوم شيخ اعلي الله مقامه رساله مختصري در علم قرائت نوشتهاند و حقير رساله مفصلي در علم قرائت نوشته و چون مسائلش بسيار و عوائق بيشمار است فرصت اعاده آنها را ندارم. رساله شيخ اعلي الله مقامه در آنجاها هست و شايد رساله حقير هم برسد و از اين گذشته كتاب هريك از قراء كه استاد باشند كفايت ميكند. بلي بعضي اجتهادات قراء كردهاند كه آنها لزومي ندارد و محسناتي است به اعتقاد ايشان. و دليل بر آنكه ميتوان اكتفاء به قرائت قراء كرد آن است كه فرمودند اقرأ كمايقرؤ الناس حتي يقوم القائم و در حديث ديگر فرمودند اقرأوا كما تعلمتم فسيجيئكم من يعلّمكم پس به همانطور كه عامه ميخوانند جايز است خواندن و
«* مکارم الابرار فارسی جلد ۱۵ صفحه ۱۵۰ *»
عامه به قراءات سبع ميخوانند پس ميتوان رجوع به قراء كرد از باب اذن آلمحمد: نه از باب مطاعيتي براي قراء و انشاءالله همينقدر كافي است.
قال سلمه الله سؤال: بيان فرماييد كه اگر در تخممرغ خوني پيدا شود چنانكه گاهگاهي و بعضي تخم مشاهده ميشود آيا آن تخم نجس است يا حرام؟ يا آنكه آن سرخي خون را دور كنند و پاك و حلال دانند؟ بيّنوا و توجهوا نور الله برهانكم و اظهر امركم و اعلي شأنكم و ادام بقاكم و امد ظلالكم الي آخر.
اقول: اين آخر سؤالات آن جناب است و عرض ميشود كه نه هرچه قرمز است دم است و زرده تخم بسا باشد كه به جهت صدمه يا غلبه حرارت بر آن قرمز ميشود و از اين گذشته اسكتوا عماسكت الله و ابهموا ماابهمه الله و لفظ دم و علقه شامل اين فرد نميشود و حكم غيرمنصوصات را دارد و مطلق است انشاءالله و حلال و پاك. و السلام عليكم و رحمة الله و بركاته.
تم علي يد مصنفه كريم بن ابرهيم في سلخ شهر ربيعالاول من شهور سنة اربع و سبعين بعد المأتين و الالف حامداً مصلياً مستغفراً.