مثنوی
از تصنیفات عالم رباني و حكيم صمداني
مرحوم آقاي حاج محمدكريم كرماني اعلي الله مقامه
«* مكارم الابرار فارسي جلد 14 صفحه 378 *»
بسم الله الرحمن الرحيم
اي منزه پردهدار پردهدر ** * ** وي بهر پرده در و از پرده در
چون سرايم من سپاست كان سپاس ** * ** در قياس است و تو بيرون از قياس
لايق ذكر ثنايت جز تو كيست ** * ** وز تو جز تو هيچكس آگاه نيست
وصف ما اندر خور اوهام ماست ** * ** ذات تو بيرون ز حد وهمهاست
ما همه در چند و چون و تو برون ** * ** چون درآيد وصف تو در چند و چون
كنه تو در پرده حسنت نهان ** * ** نور حسنت آشكارا در جهان
اين چه حسن است اي جميل بيمثال ** * ** كز فروغ نور خود داري جلال
هر كه بينم عاشق رخسار تست ** * ** گر چه خود محجوب از ديدار تست
آتش شوق تو اندر سينههاست ** * ** جلوه روي تو در آئينههاست
سوي تو پويند و از كوي تو دور ** * ** حسن تو بينند و از ديد تو كور
شور مجنون از تو ليلي آيتي است ** * ** سوز وامق از تو عذرا آلتي است
از خطا خوانند ليلي را نگار ** * ** وز غلط گويند عذرا بود يار
هر كه بيني طالب نيكو بود ** * ** خود نكوئي جلوه ز آن رو بود
اين چه حسن است اي جميل بينظير ** * ** كو فكنده شور در برنا و پير
نور حسن تست در كون و مكان ** * ** آشكارا از عيان و از نهان
عرش اعظم گشته سرگردان تو ** * ** مانده كرسي واله و حيران تو
آسمانها در هوايت بيقرار ** * ** وز زمينها برده هجر تو مدار
«* مكارم الابرار فارسي جلد 14 صفحه 379 *»
سينه خور از غمت بريان شده ** * ** روي مه از شوق تو تابان شده
آتش از شوق جمالت در تب است ** * ** روز خاك از درد هجرانت شب است
باد از سوداي تو جولانگر است ** * ** ديده آب از هواي تو تر است
رعد از درد غمت نالان بود ** * ** چشم ابر از شوق تو گريان بود
سوز عشق تو است اندر جان برق ** * ** آتش شوقت بود در غرب و شرق
روي روز از شوق تو تابان بود ** * ** وز غمت شب تيره و نالان بود
هر كجا رويد گياهي سينهچاك ** * ** در هوايت سر برون آرد ز خاك
چشم نرگس باز بر رخسار تو است ** * ** پاي در گل سرو از رفتار تو است
لاله را بر دل ز سوز تست داغ ** * ** سنبل از درد تو افسرده دماغ
هر كجا جنبنده گشته روان ** * ** باشدش از عشق روي تو روان
طايري هر جا كه در پرواز شد ** * ** در هواي تو پر او باز شد
ماهيان غرقند در درياي شوق ** * ** مرغ را در گردن از عشق تو طوق
طايران را آشيان در كوي تست ** * ** نالهشان از درد هجر روي تست
بلبل از گل طالب رخسار تست ** * ** قمري از سرو عاشق رفتار تست
جمله عالم اسير حسن تست ** * ** درد ايشان جمله درد حزن تست
سر حب تست در كون و مكان ** * ** كو فكنده شورشان در جسم و جان
جملگي سرمست صهباي تواند ** * ** جملگي در وجد و شيداي تواند
هر يكي چون شيشه و حسنت چو مي ** * ** نيست پيدا غير حسن تو ز وي
ما همه مرآت حسن روي تو ** * ** كاندر او پيداست روي و موي تو
ليك هر يك در خور خود مظهريست ** * ** از صفات حسن رويت مخبريست
چون مراياي صغيرند و كبير ** * ** در خور خود هر يكي از تو خبير
ليك روي جملگي سوي تو است ** * ** مرجع و مأوايشان كوي تو است
تخليه از هر چه جز تو كردهاند ** * ** تحليه از عكس رويت بردهاند
«* مكارم الابرار فارسي جلد 14 صفحه 380 *»
تخليهشان سر قول لاستي ** * ** تحليهشان شاهد الاستي
جمله با اين لا و الا ذاكرند ** * ** گر چه از ذكر ثنايت قاصرند
ذكر ما اندر خور مرآت ماست ** * ** همچو نفي ما همه اثبات ماست
تو منزه از صفات كاينات ** * ** ما ملوث از صفات و از ذوات
چون ملوث با منزه در شود ** * ** ذات مطلق با صفت اندر شود
ليك هر يك ذاكر حسن توايم ** * ** گر چه نامت در حروف خود بريم
در طوايف از اعاجم وز عرب ** * ** در لسان هر يكي داري لقب
هر كسي نامد تو را در لفظ خويش ** * ** خواندت آنسان كه ويرا هست كيش
آن يكي گويد خدا و آن يك اله ** * ** و آن دگر تاري و آن ديگر شراه
جملگي در قصد ذاتت مؤتلف ** * ** گر چه باشد نامهاشان مختلف
جمله عالم حروف نام تست ** * ** هر چه جز تو شمه ز اكرام تست
جمله حسن تست در مرآتها ** * ** نام نامي تو اندر ذاتها
ذاتها خود نام نامي تواند ** * ** جلوه حسن گرامي تواند
نيست نوري غير نور روي تو ** * ** نيست چيزي غير ذكر خوي تو
كور باد آن چشم كو رويت نديد ** * ** چيست غير از جلوه رويت پديد
بسكه نورت در جهان پيدا بود ** * ** از حد اوهامشان بالا بود
زين سبب از ديد تو گشتند كور ** * ** از مقام درك تو گشتند دور
چونكه درك چيزها از حد شود ** * ** هر چه را حد نيست از مدرك رود
نور رويت را نه حد و منتهاست ** * ** پس برون از حد درك ماسواست
در تشبيه جويندگان حقيقت بماهيان و آب
آن شنيدستي كه اندر فهم آب ** * ** ماهيان را گشت روزي دل كباب
هر يكي شد از پيش در جستجو ** * ** كو بكو گشتي كه يا رب آب كو
من شنيدستم بعالم آبهاست ** * ** بحرهاي بيحد و بيمنتهاست
«* مكارم الابرار فارسي جلد 14 صفحه 381 *»
هر چه گرديدم نديدم يك نشان ** * ** در جهان نز بحر و نه از آبشان
اين همانا صحبت لاطائلي است ** * ** نيست چيزي بلكه قول قائلي است
و آن دگر گفتي كه عمرم بيعد است ** * ** سير من در ملك عالم بيحد است
بس شنيدم بيمسمي نام آب ** * ** جان من از حسرت آن شد كباب
آن دگر گفتي كه اين بيجاستي ** * ** همچو عنقا اسم بيمعناستي
گر بجائي واقعا دريا بدي ** * ** يك نفر از حال او مخبر شدي
آن قدر ديديم سياحان حوت ** * ** كز هواي آب ببريدند قوت
روز و شب اندر طلب بودند زار ** * ** نه يكي نه دو نه سه بل صدهزار
هيچكس از او نديده يك نشان ** * ** گر بدي يكتن بديدي ز آن ميان
اين همانا قول بيمغزي بود ** * ** شبهه در ذهن هر جاهل شود
آن دگر گفتي كه ديدم ماهيان ** * ** مطلع بودند بر هفت آسمان
از خفاياي امور آگه بدند ** * ** جمله روي زمين را پا زدند
خدمت هر يك نمودم سالها ** * ** محرم ايشان بدم در حالها
من نديدم هيچيك بدهد خبر ** * ** يا بگويد يافتم از آب اثر
اين همانا قول خام باطلي است ** * ** قصه از زيب معني عاطلي است
آن دگر گفتي كه بيهوده سخن ** * ** نيست ممكن طول آن اندر زمن
عمر ما هر يك بود چندين هزار ** * ** ميشنيديم آب هر يك از كبار
گر بدي اين نام بيمعني و اصل ** * ** رشته اين داستان ميگشت فصل
خود كجا ديديد باطل مستدام ** * ** كه بود اندر جهان نامش مدام
حرف باطل لامحاله طي شود ** * ** از ميان نام و نشانش ميرود
حل هر مشكل ز شخص كامل است ** * ** هر سخن را اوستادي عامل است
هر متاعي نزد هر استاد نيست ** * ** گندم و جو لايق قناد نيست
شكر از قناد و جو از زارع است ** * ** كيميا از اوستاد بارع است
«* مكارم الابرار فارسي جلد 14 صفحه 382 *»
از منجم اختر و طب از طبيب ** * ** از فقيهان فقه و حكمت از لبيب
جامه از بزاز و تيغ از صيقلي است ** * ** سمفروشان را شحوم حنظلي است
هر متاعي را ز استادي طلب ** * ** ور نه محرومي و دايم در تعب
حاجت خود را ز هر دكان مجوي ** * ** هرزه در هر كوچه و برزن مپوي
شكر از هند است و تنزو از ختاست ** * ** هند رفتن از پي تنزو خطاست
گر تو را حاجت سوي مغرب بود ** * ** سوي مشرق رفتنت متعب بود
هر چه گردي سوي مشرق پيسپر ** * ** از متاع غرب گردي دورتر
كي ز خودبينان خدا گردد پديد ** * ** كي توان در شب فروغ شمس ديد
از حريصان كي توان آموخت زهد ** * ** كسب قرب از بعد هست افزون ز جهد
علم از جاهل طلب كردن خطاست ** * ** نار را از آب جستن كي رواست
اهل نسيان كي تو را ذاكر كنند ** * ** كي بمقصد پشت بر مقصد روند
در راهنمائي حضرت عيسي عليه السلام حواريين را براه هدايت
آن شنيدستي كه اصحاب مسيح ** * ** زو طلب كردند با قلب قريح
با كه بنشينيم اي روح خدا ** * ** از چه كس جوئيم ما راه هدي
گفت اي اصحاب من جوئيد راه ** * ** ز آن كه ديدش آورد ديد اله
جان او باشد فنا در جان يار ** * ** ديد او باشد همه ديد نگار
همچو فانوسي فنا در نور شمع ** * ** جلوهگر چون شعله اندر بين جمع
همچو شعله محفلافروزي كند ** * ** گر تو را ديدار خود روزي كند
ديد او باشد همه ديدار يار ** * ** باشد او آئينه حسن نگار
گفت او باشد همه گفت اله ** * ** فعل او باشد همه افعال شاه
او نباشد او خود او باشد او ** * ** الحذر از او مگردانيد رو
يافتيد ار بار اندر آن جناب ** * ** درد خود گوئيد كو حق راست باب
دردتان از او و درمانتان از اوست ** * ** آنچه بپسندد شما را آن نكوست
«* مكارم الابرار فارسي جلد 14 صفحه 383 *»
آنچه آيد از نكو باشد نكو ** * ** زشت باشد آنچه آيد از عدو
در بيان اينكه حسنات از جانب خداوند است و سيئات از جانب بندگان
زشت و زيبائي فعل از فاعل است ** * ** فعل نيكي و بدي را قابل است
گر تو را زين شبهه باشد بجان ** * ** انما الاعمال بالنيات خوان
هر چه آن از بنده ميآيد خطاست ** * ** هر چه از حق آيد آن نيك و رواست
بنده گر نفسي كشد از نزد خويش ** * ** از قصاصش جان و تن سازند ريش
حق هزاران نفس را يكدم كشد ** * ** قتل او مدح و ثنا را ميسزد
جور ما در حبه باشد گناه ** * ** حق هزاران حرث را سازد تباه
لايقش نبود بجز مدح و سپاس ** * ** فعل ما با او كي آيد در قياس
فعل كامل همچو او كامل بود ** * ** فعل ناقص پست و ناقابل بود
فعل كامل را قياس از خود مگير ** * ** اوست نور الله و تو نار السعير
كي درآيد نور و نار اندر قياس ** * ** لايق نار است ذم او را سپاس
زين سبب فعل تو نار جان تست ** * ** فعل حق زاينده ايمان تست
فعلهاي تو همه نار هواست ** * ** فعلهاي حق همه نور هداست
ميل تو گر تابع امرش شود ** * ** جسم و جانت سوي عليين رود
گر قضايش تابع ميلت شود ** * ** جسم و جانت سوي سجين ميرود
اي خنك آنكو مطيع حق شده است ** * ** كار او كار حق مطلق شده است
گفت او باشد همه گفت عليم ** * ** فعل او باشد همه فعل حكيم
همچو كامل فعل او كامل بود ** * ** نه چو ناقص مجتث و زايل بود
فحش از شكرلبان شيرين بود ** * ** وز ترشرويان خوشي سنگين بود
گر جفا از دوست آيد ور وفا ** * ** نيست بهر عاشقان الا صفا
در بيان اينكه وجود هر چيز از فاعل و پيدائيش از قابل است
اصل هر موجود از فاعل بود ** * ** ليك پيدائيش از قابل بود
«* مكارم الابرار فارسي جلد 14 صفحه 384 *»
گر نگردد قابل و فاعل قرين ** * ** هيچ موجودي نميگردد مبين
گر چه باشد آئينه خود مستقيم ** * ** عكس بيشاخص در او كي شد قويم
گر بود آئينه معوج و قبيح ** * ** عكس نيكو اندر او گردد فضيح
گر ببارد سالها ابر بهار ** * ** كي زمين شوره گردد لالهزار
كي زمين نيك گردد گلستان ** * ** تا نگردد آبي اندر وي روان
تا نگشتي آسمان چالاك و چست ** * ** از عناصر هيچ موجودي نرست
تا نگرديدي عناصر معتدل ** * ** كي شدي از دور گردون منفعل
تا نگردد مرد و زن با هم قرين ** * ** كي هويدا گردد از ايشان بنين
هست زين دو جمله عالم را مدار ** * ** از ثريا تا ثري اينش قرار
باشي ار دانا تو اندر هر زبان ** * ** كر كجا از تو فراگيرد بيان
از مهندس كور كي يابد نصيب ** * ** مرگ را كي چاره ميسازد طبيب
كي رود نابخردان را دل ز كف ** * ** گر دوصد دلبر بود از هر طرف
سالك ار چه هاديش كامل بود ** * ** وابماند چونكه ناقابل بود
در بيان اينكه هر چند هادي خلق اكمل كاينات باشد جز قوابل مستعده از وي هدايت نيابند
نفس نفس احمد و نور خدا ** * ** غير قابل زو نميجست اهتدا
بيست و سه سال او همي دعوت نمود ** * ** شاهد قولش كلام الله بود
فعل يزدان بود طوع امر او ** * ** بلكه خود مر نور حق را بود رو
قدرة الله بود از دستش عيان ** * ** حكمة الله جمله بودش در بيان
زو هويدا معجز پيغمبران ** * ** آشكارا زو هداي رهبران
از جماد و از نبات و جانوران ** * ** از ملايك وز زمين و آسمان
جملگي بر صدق او بودي گواه ** * ** مينمودي خود بعين الله راه
در تمام بعثتش دعوت نمود ** * ** باز كوران را از آن نفعي نبود
«* مكارم الابرار فارسي جلد 14 صفحه 385 *»
چار تن از او هدايت يافتند ** * ** ما بقي از راه او رخ تافتند
آن يكي گفتي اساطير قديم ** * ** و آن دگر گفتي كه بد مردي حكيم
و آن دگر گفتي كه سلطان بود او ** * ** و آن دگر گفتي كه نادان بود او
و آن دگر گفتي كه وجه الله بود ** * ** و آن دگر گفتي كه يزدان مينمود
و آن دگر گفتي كه خود ذات حق است ** * ** و آن دگر گفتي كه حق مطلق است
و آن دگر گفتي كه عين الله اوست ** * ** و آن دگر گفتي كه او خود عين هوست
و آن دگر گفتي رسول الله بود ** * ** كو بحق احكام حق را مينمود
مختصر در هر زجاجي آن جمال ** * ** همچو او بنمود در نقص و كمال
بدء چون بيفاعل و قابل نبود ** * ** سر او در هر چه غير از او نمود
آيد از غيبم مددها پي به پي ** * ** كي شود با اين كشاكش قصه طي
گر تو را باشد بسر چشمي بصير ** * ** يا بود در سينهات قلبي خبير
دلبر خود بين و هل مرآت را ** * ** گير معني را نه تعبيرات را
مراجعه بحكايت ماهيان و راهنمائي يكي از ماهيان ديگران را كه رجوع بعالمي نمايند
بازگو لختي تو از تفسير آب ** * ** كز برايش جان حيتان شد كباب
پس بگفت آن ماهي دانش نصيب ** * ** شبههتان را عالمي بايد لبيب
تا نمايد كشف از اين معناي نغز ** * ** آشكارا سازد از اين قشر مغز
در فلان جا عالمي بارع بود ** * ** كز وجودش حل هر مشكل شود
دامن او را بكف آريد زود ** * ** تا نمايد غيبتان را چون شهود
سوي آن عالم همه حيتان شدند ** * ** با تضرع باب جودش را زدند
كي ملاذ و ملجأ قوم جهول ** * ** بين بباب خود تو جمعي را سئول
اختلافي در ميان ما بود ** * ** رفع او از فضل و جود تو شود
ما شنيدستيم ز آباء و جدود ** * ** آب اندر اين جهان دارد وجود
«* مكارم الابرار فارسي جلد 14 صفحه 386 *»
تشنه ديدار آن آبيم ما ** * ** از كرم سيرابمان از آن نما
از كرم بنما بما ديدار او ** * ** تا بهبينيم آب را ما روبرو
هر چه گرديديم اندر جست آب ** * ** خود نديديم و بشد دلمان كباب
گفت اي جهال از دانش بعيد ** * ** چيست غير از آب در عالم پديد
غير آبي نيست اندر اين جهان ** * ** تا دهم رخسار آن را من نشان
هر چه ميبينيد خود آبست و بس ** * ** دور نبود نفس آب از هيچكس
گر شما جز آب بنموديد من ** * ** مينمايم آب را اندر زمن
چونكه بحر از انتها و حد عري است ** * ** بر مدارك جمله او را برتري است
خود همه هستيد در او غوطهور ** * ** كي نهان از ما بود او را اثر
راهنمائي عالم ماهيان را به كاملي آبگون كه نماينده آب باشد
ماهيان گفتند كي شيخ كبير ** * ** وي بچرخ معرفت ماهي منير
گر چه قولت حجتي ظاهر بود ** * ** نور صدقش همچو خور باهر بود
ليك ما از ديد او كوريم كور ** * ** از مقام درك او دوريم دور
كاش گشتي علم و حلم تو كفيل ** * ** در وجودش آوريدي يك دليل
تا كه نفس ناقصان قانع شود ** * ** نور او در قلبشان ساطع شود
ز آنكه ما محدود و حد شد حد ما ** * ** حد ما در فهم ما شد سد ما
از وجود ما گر آوردي دليل ** * ** ميشدي در فهم او ما را سبيل
گفت آثارش ز كس مستور نيست ** * ** ليك چشم جانتان را نور نيست
گر نبودي آب اندر اين جهان ** * ** از چه ميباشد شما را پس روان
خود همه از جنبش او جارييم ** * ** ليك پنداريم كز خود سارييم
جنبش ما جمله از آب است و بس ** * ** گر چه نبود آگه از او هيچكس
هين نميبينيد بيخود در مسير ** * ** گاه بالا ميرويد و گاه زير
طالب غربيم و بيخود سوي شرق ** * ** ميبرد ما را بجد مانند برق
«* مكارم الابرار فارسي جلد 14 صفحه 387 *»
مايل فصليم و بيخود متصل ** * ** طالب وصليم و بيخود منفصل
قعر ميجوئيم بالامان برد ** * ** فوق ميخواهيم در قعر آورد
عزت ار جوئيم او ذلت دهد ** * ** فقر گر جوئيم او وسعت دهد
گر نبودي غير ما اندر جهان ** * ** كارهامان بد بخواهشمان روان
چون كه ميبينيد اين عجز و قصور ** * ** وين كشاكش در خفا و در ظهور
معترف گرديد بر هستي آب ** * ** جان خود بيرون كنيد از پيچ و تاب
هست در فسخ عزايم او پديد ** * ** كنه ذاتش گر چه نتوانيد ديد
چونكه باد از ديدهها گرديد بر ** * ** آئينه سنجيدنش گرديد پر
چونكه نار از ديدهها مستور شد ** * ** شعله اندر ديدنش دستور شد
چونكه ذات حق ز امكان برتر است ** * ** صورت كامل مر او را مظهر است
حظ امكان از قدم آن صورتست ** * ** قبله و مسجودشان آن حضرتست
مقصد و معبودشان ذات حق است ** * ** رويشان گر چه بباب مطلق است
چونكه نبود ذات حق از جنسشان ** * ** لاجرم از جنسشان بايد نشان
تا كه روي خويشتن سويش كنند ** * ** ملجأ و مأواي خود كويش كنند
چونكه تن شد ذو جهات و حق بري ** * ** بايدت رو سوي كعبه آوري
چونكه او از مخرج و منطق جداست ** * ** نام نيكويش ملاذ و ملتجاست
چونكه ذاتش از صفت گرديد بر ** * ** احسن التقويم شد او را اثر
احسن التقويم شخص كامل است ** * ** كو صفات ذات حق را حامل است
گر شما از آب ميخواهيد اثر ** * ** كاملي جوئيد تا بدهد خبر
كو بود جانش فنا در جان آب ** * ** زو بجوئيد آب را ني از سراب
ز آنكه كامل نيست الا آبگون ** * ** تابع آب است در سير و سكون
فعل و تركش جمله فعل و ترك آب ** * ** ز آنكه فعل و ترك او را هست باب
چونكه فعل و ترك او نايد بديد ** * ** از وجود كاملي گردد پديد
«* مكارم الابرار فارسي جلد 14 صفحه 388 *»
باشد او مرآت سرتاپانما ** * ** تند و كند آب را همچون رحا
آب پنهان و رحي باشد عيان ** * ** بهر ما باشد عيان وجه نهان
حظ چشم ما همين گشت رحاست ** * ** او چه داند آب چون و در كجاست
او براند نام آبي بر زبان ** * ** زي رحي آن نام را كرده بيان
آنچه از آن نام هم بيند بصر ** * ** در رحايش آمده اندر نظر
پس رحي جو پس رحي جو پس رحي ** * ** از رحي گو از رحي گو پس رحي
آب را بگذار با نفس رحي ** * ** تو چه داني كنه آب ذو العلي
گيرم از ادراك او خود نگذري ** * ** چه از اين سوداي خامت آوري
مرجع ما جملگي وصف است و بس ** * ** نيست آگه ز آب پنهان هيچكس
وصف كامل نيست الا كاملي ** * ** كاملي جو تا ببخشد حاصلي
آب چون باد است و كامل همچو پر ** * ** كز كشاكشهاي او بدهد خبر
كاملان باشند خود منقاد موج ** * ** در حضيض آيند ايشان ور باوج
همچو آن مرده بنزد مردهشوي ** * ** گر به پشت اندازد او را ور بروي
گر شما را شور آب اندر سر است ** * ** كاملي جوئيد كو را مظهر است
سوز آب ار جانتان كرده كباب ** * ** كاملي جوئيد كو او راست باب
گر شما را روي كامل شد پديد ** * ** از دل و جان التجا سويش بريد
نزد آن درگاه زاريها كنيد ** * ** ناله و افغان ز درد خود زنيد
با تضرع با تذلل با نياز ** * ** دست برداريد سوي كارساز
با فنا در نزد آن باب ايستيد ** * ** ز آنكه او هست و شما خود نيستيد
چشم حاجت برمگيريد از رخش ** * ** ز آنكه آن مرآت را وجهيست خوش
سوي او آريد تعظيم و سجود ** * ** ز آنكه آب از روي او دارد نمود
درد او درمان هر دردي بود ** * ** درد بيدرمان فراق او شود
«* مكارم الابرار فارسي جلد 14 صفحه 389 *»
در پيام بآن كامل
گر بآن درگاه خود يابيد بار ** * ** شمه گوئيد از اين مسكين زار
كي ملاذ و پشت اين بيخانمان ** * ** دستگير جمله افتادگان
اي انيس و مونس بيمونسان ** * ** وي كس درماندگان و بيكسان
هين بگرداب بلا افتادهام ** * ** عقل و دين در عشقت از كف دادهام
جان من از هجر رويت شد تلف ** * ** امتحان تا كي نگاهي اين طرف
يا بكش يا سوي كوي خويش كش ** * ** تا بكي باشم ز نور تو عمش
عمر رفت و مرگ غافل دررسد ** * ** رحمتي تا صبح وصلت دردمد
دست ما كوتاه و خرما بر نخيل ** * ** پاي ما لنگ است و اين ره بس طويل
جذبه شوقت اگر ياور شود ** * ** كوه سنگين قطع منزلها كند
گر باين محجوب روئي آوري ** * ** از فروغش پردههايم بردري
با همه عصيان ز تو اميد كظم ** * ** در پريشاني ز تو مطلوب نظم
سوختم از آتشت آبي فشان ** * ** روي تو خواهم نه نام و نه نشان
پس بگوئيد از من دلسوخته ** * ** اي كه نارت يك جهان افروخته
كاظم بن قاسم اي شمس جهان ** * ** يك نظر كن جانب درماندگان
كه ز تاب تابش تو سوختم ** * ** تا كه نام ناميت آموختم
كاظم بن قاسم اي رخشنده طور ** * ** اي ز نور روي تو تابنده هور
اي جهان جان و اي جان جهان ** * ** خانهسوز صد چو من بيخانمان
اين چه آتش بد فكندي در تنم ** * ** كو زباني تا از آن يك دم زنم
كو زباني كو زباني كو زبان ** * ** تا بگويم شمه از شرح آن
آتشي ز آن دم زنم اندر جهان ** * ** سوزم از آن دودمان جسم و جان
آتشت ني آتش موساستي ** * ** ني شبيه آتش عيساستي
آتشت از مشرق و مغرب جداست ** * ** مظهر نورش ز حد استواست
«* مكارم الابرار فارسي جلد 14 صفحه 390 *»
نار تو ميباشد از نار خليل ** * ** كو براي دوستان بد سلسبيل
گر چه ني آن آتش موساستي ** * ** ليك عيان از سينه سيناستي
آيد از او نالههاي نخل طور ** * ** نور حق از نار او دارد ظهور
نالههايش نالههاي شه بود ** * ** گر چه درك ناس از آن كوته بود
گر چه دارد ديده كوران حجاب ** * ** آفتابي آفتابي آفتاب
چون ز نور تو جهاني روشن است ** * ** لطفي ار چه جان ما بيروزن است
گر چه ما را روزني سوي تو نيست ** * ** ليك ملجائي بجز كوي تو نيست
نور رويت گر كفيل ما شود ** * ** ظلمت خودبيني از جانها رود
ملجأ ارواح ما كوي تو است ** * ** جان ما را جمله رو سوي تو است
چونكه ما را راه سوي شاه نيست ** * ** وجه ما جز جانب درگاه نيست
مسجد و مسجود ما درگاه اوست ** * ** مقصد و مقصود ساجد شاه اوست
شاه ما از مشرق و مغرب جداست ** * ** جلوه رويش بحد استواست
جلوه رويش بود عين الحيات ** * ** زين سبب باشد سويش روي جهات
او چو قلب است و جهان اعضاي او ** * ** عضوها را سوي آن قلب است رو
عضوي ار يكدم از او غافل شود ** * ** در زمان از زيب جان عاطل شود
در زمان رجس و نجس گردد بموت ** * ** ميشود از او همه خيرات فوت
بايدش از آن بدن كردن جدا ** * ** كه نباشد مرده با زنده روا
مرده را با زنده نبود نسبتي ** * ** دان تو اين ظاهر ز باطن آيتي
پس هر آن عضوي كه شد مردار و خوار ** * ** كي شود دل با عفونتهاش يار
ليك آن عضوي كه شد بسته بدل ** * ** برطرف از بين ايشان شد مخل
ميشود او زنده از الطاف قلب ** * ** ميشود ظاهر در او اوصاف قلب
كارهاي دل از او ظاهر شود ** * ** آب و رنگ جان از او باهر شود
خاري ار روزي بپاي او خلد ** * ** دل همه اعضا بياري آورد
«* مكارم الابرار فارسي جلد 14 صفحه 391 *»
ز آنكه رنج او بود آزار دل ** * ** جمله اعضا بفكر كار دل
گر شود دل روزي از چيزي فگار ** * ** ميرود از جمله اعضا قرار
پس اگر تو متصل گردي بدل ** * ** ميرسد از درد تو دردي بدل
جمله اعضا معين تو شود ** * ** گر تو را خاري بدست و پا رود
نيست عضوي را حد جور و جفا ** * ** بر سر عضو دگر الا صفا
ز آنكه رنج هر يكي رنج دل است ** * ** دل ز هر عضوي بكاري فاعل است
دل كجا خواهد ز خويش آزار خويش ** * ** جان خود با دست خود كي ساخت ريش
دست بيدل را كجا خاريدن است ** * ** چشم بيدل را كجا باريدن است
پاي بيدل را كجا رفتار بود ** * ** كي زبان را خودبخود گفتار بود
نيست در اين ملك فاعل غير شاه ** * ** بيوجود شه چه آيد از سپاه
دست اگر روزي بپا آزار كرد ** * ** او بامر قلب دفع خار كرد
خود دل اندر فكر اعضا روز و شب ** * ** فكر اعضا بهر خود باشد تعب
گر ببرد دست چپ را دست راست ** * ** او بامر قلب دفع زهر خواست
آنچه ميبيني تو از زيبا و زشت ** * ** كار آن باشد كه اين بنياد هشت
ذكر اين مطلب دگر جا لايق است ** * ** دل بذكر او مفصل شايق است
در توجه و استفاضه از مبدأ فيض
چونكه ز آن درگاه افتادم بدور ** * ** دور افتادم از آن بزم حضور
بايدم رو سوي آن درگاه كرد ** * ** كسب انوار از جمال شاه كرد
خوشتر آن باشد كه سر ذو الجلال ** * ** در بيان پوشيده آرم در مثال
شرح آن را باب رحماني كنم ** * ** اقتباس از كار يزداني كنم
تا نگردد خاطري از آن ملول ** * ** مطلب آگه از آن يابد حصول
زاهدا اين قصه كآمد در خطاب ** * ** قول ماهي بود و ماهي اندر آب
بود كاظم نام آن درياي جود ** * ** كز وجودش ماهيان را بد وجود
«* مكارم الابرار فارسي جلد 14 صفحه 392 *»
بود كاظم نام آن بحر محيط ** * ** كو فرابگرفته اين ارض بسيط
بود كاظم نام آن عين الحيات ** * ** كز وجودش ماهيان را بد نجات
قصه آب است و من خود خاكيم ** * ** نقل ماهي بود و من ز آن حاكيم
من نميگويم كه حق يا باطل است ** * ** آن همانا نقل قول قائل است
گر غمين گشتي تو اي عاليجناب ** * ** حكم فرما اينت ماهي اينت آب
رنجه فرما يك قدم در جوف آب ** * ** ماهيان را كن اگر خواهي كباب
گر نميخواهي ز ماهي دم زنم ** * ** قصه از آدم خاكي كنم
در بيان سر خلقت آدم عليه السلام و خلافت او در زمين
گوش كن از داستان آن جناب ** * ** با ملك و الله اعلم بالصواب
از زمين چون جان بن جان پاك شد ** * ** پاك از آن ناپاكيان اين خاك شد
نوبت آن شد كه اندر روزگار ** * ** جلوهگر بيپرده آيد پردهدار
نور يزدان مظهرآرائي كند ** * ** جلوه از بهر تماشائي كند
آئينه گيرد براي طوطيان ** * ** از پس آئينه بگشايد زبان
جلوهگر در چنگل و منقار و دم ** * ** گويد اني طاير من جنسكم
گويد اني طاير يوحي الي ** * ** كز پس اين پرده گويائي است حي
جلوهگر گردد بسان طوطيان ** * ** تا سخنسنجي كند تعليمشان
تا بايشان راز خود انها كند ** * ** از زبانشان سر خود افشا كند
گر نگشتي جلوهگر چون طوطيان ** * ** كي گرفتندي فرا از او زبان
نطقهاي ماست از آئينهدار ** * ** خاك را با نطق و گويائي چه كار
نوبت آن شد كه سر حسن يار ** * ** آشكارا گردد اندر روزگار
لنتراني را تري گردد بدل ** * ** نور حق بنمايد از صبح ازل
بيجهت پيدا شود اندر جهت ** * ** بيصفت گردد هويدا در صفت
چونكه يار از لوث ديدن اطهر است ** * ** از حد افهام امكان برتر است
«* مكارم الابرار فارسي جلد 14 صفحه 393 *»
خواست گيرد در مقام خويشتن ** * ** جانشيني در ادا اندر زمن
وحي خداوند بملائكه و شيطان كه رو بآدم (ع) بكنند
وحي آمد از خداوند عليم ** * ** جانب املاك و شيطان رجيم
كاختراعي در زمين منظور ماست ** * ** جانشين ما و مسجود شماست
فيض عامم را بود بابي عظيم ** * ** ذات پاكم را بود وجهي كريم
فيضها ز آن باب ريزم در جهان ** * ** جلوهها ز آن رو كنم اندر زمان
باشد اندر فيض دست باز من ** * ** گر چه نبود در عطا انباز من
چشم بينايم بود در اطلاع ** * ** گوش دراكم بود اندر سماع
باشد او همچون زبانم در بيان ** * ** در احاطه باشدم همچون جنان
در عيان باشد مرا روئي پديد ** * ** باشدم در جلوه مرآتي بديد
رحمت ار خواهم از آن رحمت كنم ** * ** نقمت ار خواهم بآن نقمت كنم
در حيات خويش باشد روح من ** * ** من مر او را سر و او من را علن
ديد او باشد همه ديدار من ** * ** كار او باشد ظهور كار من
اوست خانه من در او خانهخداي ** * ** اوست مرآت و در اويم خودنماي
حب او حب من و بغضش مراست ** * ** ز آنكه پيدا زو همه انوار ماست
هر كه رو آرد سوي آن قبلهگاه ** * ** روي خود آورده باشد سوي راه
گر چه دور و لنگ لنگان بسپرد ** * ** عاقبت فيض از وصالش ميبرد
بلكه گر دهري زمينگير اوفتد ** * ** رهروي از لطف او را آورد
گر كسي ز آن اوفتد در چپ و راست ** * ** منحرف گردد بجهل از راه راست
هر چه رهروتر بود باشد اضل ** * ** گر بود مقعد بود بعدش اقل
پس هر آن شد طالب كوي وصال ** * ** بايدش پرهيز از راه ضلال
بايدش در راه او سالك شود ** * ** ور نه در تيه مضل هالك شود
آن رهي جو كه چو در وي بنگري ** * ** در نظر آثار مقصد آوري
«* مكارم الابرار فارسي جلد 14 صفحه 394 *»
بيني اندر وي سواد آن ديار ** * ** گشته پيدا بييمين و بييسار
هر چه بسپاري از آن آنا فآن ** * ** بيشتر از پيشتر گردد عيان
خرده خرده قلعه و باغ و منار ** * ** آشكارا ميشود از اين ديار
تا دهي تمييز ز آن ديوار و باب ** * ** آشكارا گرددت صف و قباب
تا شوي داخل بآن شهر و ديار ** * ** آشكارا گرددت رخسار يار
هست از هر حق حقيقت آشكار ** * ** هر صوابي را بود انوار يار
كي بود مقصود در بيره پديد ** * ** كي توان در غرب روي شرق ديد
حق بنفسه ظاهر است و آشكار ** * ** نيست بر او مطلقا ستر و غبار
هر طرف ديدي سواد مقصدت ** * ** رو كه آن باشد طريق معبدت
نيست آن دم حاجت بحث و دليل ** * ** مقصدت باشد دليل آن سبيل
هر چه خواهم مختصر سازم بيان ** * ** ميكشاند سوي خود يارم عنان
پاسخ ملائكه پروردگار عالم را
باز بشنو پاسخ املاك را ** * ** چون گمان كردند خلق خاك را
لب گشادند از جسارت كي اله ** * ** ميكني اندر زمين خلقي تباه
بسپرند ايشان ره افساد دين ** * ** خونها ريزند از كين در زمين
چون گروه جان بن جان كز عناد ** * ** فتنهها انداختند اندر بلاد
ما همه تسبيح و تقديست كنيم ** * ** جز ره دين تو راهي نسپريم
جانشين خواهي ز ما كن جانشين ** * ** تا كه تقديست كنيم اندر زمين
گفت ميدانم بعلم لايزول ** * ** آنچه را هستيد در فهمش جهول
ميشناسم آنكه از روي نفاق ** * ** با شما گرديده گرم اتفاق
جانشيني آفرينم محتشم ** * ** انبيا از صلب او بيرون كشم
اوصيا را پاك بعد از انبيا ** * ** ميكنم از نسل پاك او بپا
حجتي باشند بر اهل زمين ** * ** تا بياموزندشان آئين دين
«* مكارم الابرار فارسي جلد 14 صفحه 395 *»
از عذاب من بترسانندشان ** * ** سوي دين من همي خوانندشان
ميكنم دور از زمين نسناس را ** * ** تا جدا سازم از ايشان ناس را
ميكنم نسناس را پنهان ز ناس ** * ** تا ز عصيانشان نسازند اقتباس
ميدهم مأواي ايشان ز ابتلا ** * ** هم باطراف زمين هم در هوا
عاصيان را در جهنم جا دهم ** * ** در مقام خشم خود مأوي دهم
دور گرديد از حيال عرش من ** * ** تا سماء چارمين از اين سخن
جمله افتادند در چارم فلك ** * ** رو نهادند از بلندي سوي تك
نور حق پنهان شد از انظارشان ** * ** محتجب گشتند از انكارشان
اين جزاي هر جسور جاهل است ** * ** كو ز اسرار حقيقت غافل است
غافلان خواهند برهان صدهزار ** * ** نار را سرديست يا گرميست كار
شخص آگه خود بآتش اندر است ** * ** بلكه خود آتش نه چيزي ديگر است
غافلان را كي سزد انكار او ** * ** چون نيند اهل همه اسرار او
نيست لايقشان بجز ايمان و سلم ** * ** گر چه باشد سينهشان خالي ز علم
غافلان از اين سخن حيران شوند ** * ** خائف و لرزنده و گويان شوند
كي شود تصديق كردن بيدليل ** * ** هست اين معني بسي امر عليل
غافلند از آنكه تمكين با دليل ** * ** هست اندر رهروان يك سبيل
شخص آگه را مجال ديگر است ** * ** عالمي ديگر خيال ديگر است
عالم لاهوت جولانگاه اوست ** * ** در فضاي لامكان خرگاه اوست
علم او دريا و غافل همچو خس ** * ** سر او چون صرصر و غافل مگس
كي تواند خس تك دريا رسيد ** * ** كي مگس در باد صرصر شد پديد
در عدم تحمل داني علم عالي را و تمثيل آن به پشه و باد
آن شنيدستي كه شد از جور باد ** * ** پشه نزد سليمان بهر داد
امر شد تا باد را حاضر كنند ** * ** حكم حق در شأنشان صادر كنند
«* مكارم الابرار فارسي جلد 14 صفحه 396 *»
چونكه آمد باد سخت و با شتاب ** * ** پشه گرديد از نظر اندر غياب
گر كند يك شمه سر آگه عيان ** * ** غافلان افتند در ريب نهان
جمله از درگاه حق پنهان شوند ** * ** كافر و سرگشته و حيران شوند
همچو بوذر كو اگر مخبر شدي ** * ** از دل سلمان خود كافر شدي
ياد كن از قصه موسي و طور ** * ** چون برفت از هوش از اشراق نور
كوه گرديد از شكوهش چاكچاك ** * ** قوم او گشتند از دهشت هلاك
هر كه پا از حد خود بيرون نهد ** * ** حد خود را هم ز كف بيرون دهد
هر كه او از زي خود آيد بدر ** * ** خون خود سازد بدست خود هدر
رهرو از اندازه گر افزون رود ** * ** هم بماند راه و هم بيجان شود
چون ملايك از ادب خارج شدند ** * ** باب انكار و تعجب را زدند
ادعا كردند علم سر حق ** * ** لاجرم گشتند اهل طعن و دق
از مقام قرب حق گشتند دور ** * ** شد بدلشان ظلمت هجران بنور
دور گرديدند پانصد سال راه ** * ** از مقام قرب حق از آن گناه
تا سماء چارمين نازل شدند ** * ** ز آنكه از طور ادب غافل شدند
در توبه ملائكه
چونكه خود را در بلا ديدند خوار ** * ** رو سوي عرش خدا كردند زار
مينمودندي اشارت سوي عرش ** * ** كي پديدآرنده اين عرش و فرش
اي درت اميدگاه هر كسي ** * ** ريزهخوار خوان عفو تو بسي
قطره از عفو تو گر رو كند ** * ** معصيتها جمله شست و شو كند
آفتاب عفوت ار پيدا شود ** * ** ظلمت عصيان ز عالمها رود
تشنه يك قطره عفويم اي خدا ** * ** بحرها از كاف و نون آري بپا
بحر از يك قطره كي كم شود ** * ** ليك جاي مور از آن پر نم شود
توبه بر ما كن ز لطف عام خويش ** * ** مرهمي بخشا باين دلهاي ريش
«* مكارم الابرار فارسي جلد 14 صفحه 397 *»
در اجابت خداوند دعاي ملائكه را و راهنمائي به باب توبه
بسكه دود آهشان بگرفت اوج ** * ** بحر آمرزش از آن آمد بموج
خانه در چارمين چرخ آفريد ** * ** وحي آمد كالتجا سويش بريد
روز و شب باشيد مشغول طواف ** * ** در مطاف او نمائيد اعتكاف
تا بگردد توبهتان مقبول ما ** * ** عفو گردد شامل حال شما
جملگي در گرد او طايف شدند ** * ** نزد آن خانه همه عاكف شدند
سوي آن بردند با خواري پناه ** * ** باز گرديدند مقبول اله
چونكه آن درگاه وجه الله بود ** * ** بهر ايشان قبله شد اندر سجود
رازها در خلقت اين خانه است ** * ** حيف از آن كاين گوشها بيگانه است
چون كنم با سينه تنگ و حرج ** * ** اي خدا بنما بمن راه فرج
ميزند در سينهام اسرار جوش ** * ** شد دلم از جوش آنها در خروش
گر نگفتي آن شه والا مقام ** * ** سر ما پنهان نمائيد از انام
آتشي در دهر ميافروختم ** * ** خرمن خلقي از آن ميسوختم
ميفكندم در جهان يك غلغله ** * ** كو فتد از شورش آن ولوله
چون نمايم سينهها تنگ است تنگ ** * ** چون كنم دلها بسي سنگست سنگ
پس همان خوشتر كه سر اين مقام ** * ** در بيان پوشيده دارم از انام
شرح آن را باب رحماني كنم ** * ** اقتباس از كار يزداني كنم
كز درون رحمت كند بر آگهان ** * ** وز برون حجت كند بر گمرهان
شرح آن سازم بيان اندر مثال ** * ** بندم اندر پاي عقل او عقال
در تمثيل به شعله و نور آن و اينكه توبه انوار رو نمودن به شعله است كه وجه نار است
برگشا بر شعله و نورش نظر ** * ** تا بهبيني سر او را با بصر
نورها از شعله گر غافل شوند ** * ** پاي تا سر ظلمت و باطل شوند
«* مكارم الابرار فارسي جلد 14 صفحه 398 *»
جملگي از فيض او گردند دور ** * ** ميشوند از رؤيت آن شعله كور
يك دم ار انكار ضوء او كنند ** * ** سربسر سوي عدم خود رو كنند
توبهشان رو سوي آن آوردن است ** * ** نزد آن درگاه زاري كردن است
بايد ايشان را بگرد آن طواف ** * ** در مطاف او نمودن اعتكاف
شعله خود وجهي است از نار نهان ** * ** آيتي باشد كه از آن شد عيان
هر كه او مشتاق وصل نار شد ** * ** بايدش با شعله دايم يار شد
شعله نبود غير دودي با صفا ** * ** كو فنا در نار گرديد از وفا
از خودي بگذشته يكسر او شده ** * ** مظهر اني انا النار آمده
نيست نار اما همه اوصاف نار ** * ** در وجود او همي دارد قرار
نيست نار اما همه افعال نار ** * ** از وجود او همي گشت آشكار
نار خود سوزنده شعله آلتي است ** * ** نار افروزنده شعله آيتي است
دود تيره از كجا سوزنده بود ** * ** خود همه ظلمت كي افروزنده بود
چون گذشت از هر چه جز مقصود نار ** * ** نار هم شد طالب مقصود يار
چون كه داد اندر ره نار آنچه داشت ** * ** نار هم اوصاف خود در او گذاشت
شد حبيب نار و هم محبوب او ** * ** طالب نار آمد و مطلوب او
حل اين مشكل چو افزون شايدت ** * ** يك مثل از نائي و ني بايدت
تا نگوئي شعله خود كاري از اوست ** * ** نعره اني انا الناري از اوست
ياد كن از داستان نخل طور ** * ** كرد از او اني انا الله چون ظهور
نخل را ني ناله و ني نور بود ** * ** ناله و نورش ز صاحب طور بود
در تمثيل به نائي و ني كه دميدن از اوست و زير و بمها از ني
دوش با ني داستاني داشتيم ** * ** گفت و اسرار نهاني داشتيم
بود نائي تا بصبح از او بگفت ** * ** خود از او ميگفت و خود زو ميشنفت
گفتمش اين نالههاي زار چيست ** * ** اين فغان و سينه افگار چيست
«* مكارم الابرار فارسي جلد 14 صفحه 399 *»
تا بصبح از شام خود با دوستي ** * ** لب بلب با او بگفت و گوستي
ديگر اين زاري و افغان از كجاست ** * ** آه سرد و سينهات بريان چراست
گفت رو رو غافلي از سوز عشق ** * ** از مصيبتهاي غماندوز عشق
محنت وصل از فراق افزونتر است ** * ** هر كه او نزديكتر دلخونتر است
گفتمش يك ني فزونتر نيستي ** * ** مدتي اندر نيستان زيستي
اين فغان و ناله زارت نبود ** * ** قوت تقرير و گفتارت نبود
از چه اينسان ناطق و گويا شدي ** * ** گفت بشنو چون از اين جويا شدي
تا شدم من با لب او آشنا ** * ** از درونم راست گرديد اين نوا
ناله زارم از آن وي بود ** * ** من نيم ني را نواها كي بود
گفتم از نائي بجز يك دم نبود ** * ** از كه اين ترجيع آمد در وجود
گفت نائي خود چو آن يك دم سرود ** * ** اين مخالفها ز من خود رخ نمود
از من اين ترجيع و از نائي است دم ** * ** از وي آن صوتست و از من زير و بم
اين مخالفها كه اندر اين نواست ** * ** راست از اندام ناهنجار ماست
همچو آن ني شعله خود دوديست تار ** * ** نور او چون ناله هست از نور نار
رنگ و شكلي كان عيان در منظر است ** * ** جمله از دود است و نار از آن بر است
چونكه بگذشت از خودي در حب نار ** * ** گشت خود آئينه حسن نگار
چون نگار از لوث ديدن اطهر است ** * ** حظ چشم از رؤيت آن مظهر است
باد چون از ديدها گرديد بر ** * ** آئينه سنجيدنش گرديد پر
روح چون محجوب شد از ديد ما ** * ** جسم شد مرآت سرتاپانما
هر كه گردد طالب روح نهان ** * ** بايدش رو كرد سوي جسم آن
پس هر آن نوري كه خواهد وصل نار ** * ** بايدش با شعله دايم گشت يار
ز آنكه نبود نار را جز شعله روي ** * ** گر ترا هم نار بايد شعله جوي
مطلبم از نار نبود كنه ذات ** * ** ز آنكه اسم و رسم باشد از صفات
«* مكارم الابرار فارسي جلد 14 صفحه 400 *»
كنهش از نام و نشان برتر بود ** * ** كنه از آن بينام يك مظهر بود
آتشي كافتاده اندر دود تار ** * ** آتشي باشد در او از حب يار
آتشي باشد كه دلبر هم بآن ** * ** شد حبيب شعله آتشفشان
در خبر دادن خداوند بملائكه از خلقت آدم (ع) و امر او ايشان را بسجده بر او
چون ملايك سوي آن بيت آمدند ** * ** با تضرع باب عفو حق زدند
عفو حق شد شامل احوالشان ** * ** گشت حاصل سربسر آمالشان
جمله روكردند سوي روي حق ** * ** لاجرم بردند در طاعت سبق
پس بيامد وحي از يزدان پاك ** * ** خلقتي خواهم بپا آرم ز خاك
چون نمودم راست آن خلق جديد ** * ** سربسر از بهر او ساجد شويد
پس خطاب آمد ز قهار جليل ** * ** هم باسرافيل و هم بر جبرئيل
تا فرود آيند بهر قبض خاك ** * ** از براي صورت آن جسم پاك
چون فروگشتند آن قوم گزين ** * ** استعاذه برد سوي حق زمين
چون كه مختار از خطاب حق بدند ** * ** هر دوشان سوي فلك بالا شدند
پس مقرر شد كه عزرائيل راد ** * ** جانب ارض آيد از سبع شداد
قبضه بردارد از روي زمين ** * ** بهر جسم پاك آن خلق گزين
استعاذه برد خاك از قبض او ** * ** او هم از عصيان حق تابيد رو
قبضه برداشت از آن خاك زار ** * ** داد اندر دست جبريلش قرار
پس كفي بگرفت از آب فرات ** * ** گفت از تو آورم هر نيك ذات
از تو آرم جمله پيغمبران ** * ** ازكيا و اتقيا و رهبران
پس كفي ديگر گرفت از آب شور ** * ** گفت از تو هر كه از حق هست دور
از تو آرم جمله كفار را ** * ** وز تو سازم خلقت اشرار را
كي سزد كس را سؤال از كار من ** * ** پرسش از ايشان شود در هر زمن
«* مكارم الابرار فارسي جلد 14 صفحه 401 *»
كرد بر آن قبضه آن كفها روان ** * ** تا كه جسم مردهاش يابد روان
در بعضي از اسرار خلقت طينتها
رازها در خلقت اين طينت است ** * ** ليك نزد آنكه او بر فطرت است
ريخت بر آن آب شيرين و اجاج ** * ** تا كه طبعش ز آن دو ضد گيرد مزاج
تا شود مختار اندر هر دو راه ** * ** هم ره طاعات و هم راه گناه
زين دو هر يك را كه خواهد بسپرد ** * ** بر مقام و مقصد خود ره برد
گر نبودي هر يكي از آن دو آب ** * ** نه بر او رحمت روا بد نه عقاب
سر ديگر گويمت در اين مقام ** * ** تا نپنداريش مختار تمام
ز آنكه آن تفويض امر خلقت است ** * ** قائل تفويض گبر امت است
اختيارش جسم و جان آن قدر ** * ** جسم بيجان است مانند مدر
گر چه نبود جسم بيجان را وجود ** * ** جان بيتن هم نمييابد شهود
گر نبودي هر يك از آن جسم و جان ** * ** طاعت و عصيان كجا گشتي عيان
اين معما چون عمي افزايدت ** * ** شرح اين معني فزونتر بايدت
ز آنكه اين راهي است باريك و دقيق ** * ** بلكه دريائي است مواج و عميق
در تكش تابان بود شمس قدر ** * ** نيست بر او مطلع جز با بصر
ديده بايد كه باشد پردهدر ** * ** تا شود از پرده كثرت بدر
شرح اين معني چهسان سازم عيان ** * ** كي درآيد راز پنهان در بيان
هر چه شرح راز افزون آوري ** * ** بر خفا افزايدش چون بنگري
پس همان خوشتر كه زين راز نهان ** * ** يك مثل از شمس آرم در بيان
در تمثيل بنور آفتاب و ديوار
خور چو افروزد بديوار كثيف ** * ** ميشود پيدا از آن نور لطيف
گر نبودي آن كثافت با جدار ** * ** پرتو پنهان نگشتي آشكار
ور نه از خور پرتوي صادر شدي ** * ** سايه از ديوار كي ظاهر شدي
«* مكارم الابرار فارسي جلد 14 صفحه 402 *»
پرتو خور جان و جسم است آن جدار ** * ** ظل و نور از اين دو گردد آشكار
مقصد از ديوار اين نفس شقي است ** * ** وز فروغ شمس نور عاشقي است
وه گر اين ديوار از خود بگذرد ** * ** سوي خور از جان و از تن بنگرد
جسم آن همچون مه تابان شود ** * ** مهر را رخساره رخشان شود
خوي او گردد بسان خوي يار ** * ** تا بچشم يار بيند روي يار
جان او فاني شود در جان دوست ** * ** نه كه دلبر همچو مغز و او چو پوست
آنچنان باشد كه گوئي اوست يار ** * ** در ميان خلق گشته آشكار
در مقام يار خود قائم شده ** * ** از حدث بگذشته و دائم شده
همچو فانوسي فنا در نور شمع ** * ** جلوهگر چون شعله اندر بين جمع
اين سخن را چونكه نبود منتها ** * ** اين زمان بندم زبان زين ماجرا
در بيان سر اختيار و امر بين الامرين
باز گويم ز آن دو اصل خير و شر ** * ** چيست در هر قوم هر يك را اثر
چون نمود آن آبها با خاك جفت ** * ** گفت با آن قبضه خاك آنچه گفت
گشت پيدا ز آن دو اصل هر گروه ** * ** اشقيا و ازكياي با شكوه
ز آن سبب گشتند هر يك ز آن دو قوم ** * ** طالب اجناس خود من غير لوم
هر كسي بر فطرت خود ميرود ** * ** تا باصل خويشتن ملحق شود
اي بسا آلوده با خبث و طيب ** * ** نيست او را غير ذات او نصيب
سگ اگر با آدمي گردد اليف ** * ** باز جانش با سگان باشد حليف
در بيان حديث نبوي (ص) درباره اصحاب يمين و شمال
آن شنيدستي كه شاه انس و جان ** * ** شد بمنبر روزي از بهر بيان
آشكارا ساخت بر مردم يمين ** * ** گفت دانيد اي گروه مسلمين
باشد اندر قبضه رادم نهان ** * ** اسم اهل جنت و آبائشان
اي بسا مؤمن كه عمر خويش را ** * ** صرف در عصيان كند تا منتها
«* مكارم الابرار فارسي جلد 14 صفحه 403 *»
وقت مردن سر او گردد پديد ** * ** ميرود از طينت پاكش سعيد
همچو آن فرعونيان كفركيش ** * ** سالها بودند اندر كفر خويش
ناگهان چون نور حق شد آشكار ** * ** رفت از جان و تن ايشان قرار
سوي ايمان بيمحابا تاختند ** * ** رايت فرمانبري افراختند
پس هويدا ساخت بر مردم شمال ** * ** آشكارا كرد دست ذو الجلال
گفت باشد اندر اين دستم نهان ** * ** اسم اهل آتش و آبائشان
اي بسا آن شخص از حق بيخبر ** * ** سالها اندر عبادت كرده سر
عاقبت كفر نهان ظاهر كند ** * ** راه دوزخ از شقاوت بسپرد
همچو ابليس لعين كز جان بدي ** * ** مدتي اندر صف نيكان بدي
سالها شد در ركوع و در سجود ** * ** در نظرها چون ملايك مينمود
چونكه باب امتحان مفتوح شد ** * ** شد هويدا آنچه اندر پرده بد
سركشي بنمود از فرمان حق ** * ** لاجرم گرديد اهل طعن و دق
آمدم سري ز كار شه بياد ** * ** كز چه هر يك را بدستي جاي داد
اوليا را كارها بينكته نيست ** * ** سر بعضي ظاهر و بعضي خفي است
اي بسا كاري كز ايشان سرزند ** * ** جاهل آنرا لغو و بيجا بشمرد
ليك اربابان عقل مستقيم ** * ** رازها فهمند ز آن امر حكيم
كور گر بر بزم منعم پازند ** * ** عيبها بر وضع آن مجلس كند
ليك بينايان با ذوق سليم ** * ** حسنها بينند ز آن بزم قويم
جاي نيكان را بدست راست داد ** * ** ز آنكه بد ز آن دست ايشان را نهاد
چونكه لوح عالم امكان نگاشت ** * ** با يمين اسماء ايشان را گذاشت
چون گل بنياد عالم را سرشت ** * ** خشت ايشان را ابا آن دست هشت
چونكه داد آرايش بزم الست ** * ** عهد ايشان را ابا آن دست بست
جايشان داد اندر آن دست گزين ** * ** يعني ايشانند اصحاب يمين
«* مكارم الابرار فارسي جلد 14 صفحه 404 *»
اشقيا را جاي داد اندر شمال ** * ** يعني ايشانند اصحاب ضلال
مبدء ايشان چو با آن دست بد ** * ** لاجرم مأوايشان آن دست شد
شد از آن دست آشكارا اين فعال ** * ** چونكه بد آن دست دست ذو الجلال
هر كه گويد دست حق مغلول بود ** * ** ميشود از اين سخن جفت يهود
دست حق باز است از عهد قديم ** * ** ميكند انفاق از فضل عميم
دست راد حق اگر مغلول بود ** * ** از چه بگرفت عالم امكان وجود
گر نه دست مصطفي دست خداست ** * ** بيعت او بيعت سبحان چراست
رمي او از چه بود رمي خدا ** * ** از چه ديدش گشته ديد ذو العلي
چونكه پاياني ندارد اين مقام ** * ** باز از آدم همي رانم كلام
مراجعه بكيفيت خلقت آدم عليه السلام
چونكه بر آن قبضه آن كفها فشاند ** * ** مدتي در پاي عرش حق بماند
وحي آمد از خداوند جليل ** * ** سوي املاك رياح از هر قبيل
تا وزاند هر يكي بادي بر آن ** * ** طبع خود را اندر آن سازد عيان
چار خلط اندر مزاجش شد پديد ** * ** چون رياح از هر طرف بر او وزيد
چونكه آن اخلاط بگرفت امتزاج ** * ** صورتي زيبا عيان شد ز آن مزاج
صورتي مرآت سرتاپانما ** * ** كاشف افعال و اوصاف خدا
صورتي از وصف حق آراسته ** * ** وز صفات ماسوي پيراسته
صورتي دست ازل نقاش او ** * ** سر خود در او نموده موبمو
لوح محفوظي و ليكن مختصر ** * ** عالمي پيدا در او سر قدر
هيكلي ظاهر ولي باطننمون ** * ** باطني پيدا شده در چند و چون
حجتي قائم ابر خلق جهان ** * ** آيتي اندر زمين و آسمان
صورت حق را چو آن مرآت بد ** * ** احسن التقويم را مصداق شد
گفت هر كس ديد آن خلق كريم ** * ** غايت اين خلقت است امري عظيم
«* مكارم الابرار فارسي جلد 14 صفحه 405 *»
ميدويد ابليس و ميگفت اين كلام ** * ** چه عظيم است امر اين خلق عظام
پس چهل سال آن چنان افتاده بود ** * ** تا كه روح الله اندر وي نمود
1( )R در سر اربعين و اصلاح قابليت برياضت
اربعين سري است از اسرار حق ** * ** كاندر او هر لاحقي يابد سبق
آن شنيدستي ز قول شاه دين ** * ** هر كه خود خالص كند يك اربعين
بر زبان از قلب او گردد روان ** * ** چشمههاي حكمت و سر نهان
بيرياضت كي توان كامل شدن ** * ** بار علم الله را حامل شدن
اسب لاغر بايد اندر كارزار ** * ** گاو پرواري نميآيد بكار
تا نگردد جسم و جانت با صفا ** * ** كي شوي در محفل اهل وفا
آئينه تا صاف و مستقبل نشد ** * ** عكس مقبل اندر او حاصل نشد
تا نپردازي دل از اغيار يار ** * ** كي شود پيدا در او حسن نگار
گر نه دل از لوثها طاهر شود ** * ** روح ايمان كي در او ظاهر شود
در بيان سري ديگر در اصلاح قابليت
ليك سري اندر اينجا مضمر است ** * ** فهم آن عشاق را اندر خور است
تا نتابد نور رخسار نگار ** * ** بر دلي كي ميرود از وي قرار
تا كه چشمي مست بر وي ننگرد ** * ** مستي خودبيني از وي كي رود
تا نبندد پاي دل گيسوي يار ** * ** بر سر كويش كجا گيرد قرار
تا نيفتد سايه سروي بر او ** * ** قامت سروش كجا گردد دو تو
تا دلش را جذبه شوقي نبرد ** * ** كي تواند راه رسوائي سپرد
تا نيفتد آتشي در خرمنش ** * ** كي گدازد بيسبب جان و تنش
گر نه سوزي بر دلش طاري شود ** * ** بيسبب كي اشك او جاري شود
بيسبب كي ميتوان ترسان شدن ** * ** رنگ زرد و واله و حيران شدن
بييقين كي ميشوي اميدوار ** * ** بينگاري عاشق زار و فگار
«* مكارم الابرار فارسي جلد 14 صفحه 406 *»
دلبري بايد كه بربايد دلي ** * ** آتشي بايد كه سوزد محفلي
نقش آتش را نباشد تابشي ** * ** تا كه اندر وي نباشد آتشي
سخره آن كو از زريرش رنگ زرد ** * ** وز تأسي رعشه بر اندام كرد
كرده از تقليد قد خود دو تو ** * ** سر بزير و بسته لب از گفتگو
صورت عشاق جسم و عشق جان ** * ** عشق نور و يار چون شمس جهان
صورت عشاق بيعشق نهان ** * ** چون تني باشد فتاده بيروان
عشق بيمعشوق را نبود وجود ** * ** كي بود انوار را بيخور نمود
چونكه حيراني فزودت اين بيان ** * ** يك مثال از شعله ميسازم عيان
تا معاين بيني آن سر خفي ** * ** باطن و ظاهر ببيني منجلي
در اينكه پس از رياضت بدون جذبه محبوب سالك بدرجه كمال نرسد
گر چه ميگويد حكيم اندر سخن ** * ** دود تيره بايدش صافي شدن
بايدش ز اوساخ روغن پاك شد ** * ** از صفا چون جوهر افلاك شد
بايدش دل از كثافتها زدود ** * ** همچو مرآتي مبرا از نمود
بايدش پرداخت دل ز اغيار يار ** * ** تا شود آئينه حسن نگار
بايدش از پستي اعراض رست ** * ** بايدش در اوج عليين نشست
بايدش صافي شدن چون روي يار ** * ** بايدش طالب شدن اشراق نار
تا كه تابد پرتو ناري بر او ** * ** صورت ناري نمايد اندر او
تا كه روي آتش سوزان شود ** * ** محفلي را نار افروزان شود
ليك روغن كي شود دودي لطيف ** * ** كي مجرد گردد آن جسم كثيف
تا نسوزد خرمنش را سوز نار ** * ** تابش روي جهانافروز نار
تا نه او را از خودي بيخود كند ** * ** كي فنا در آتش او ميشود
تا نبيند چشم او رخسار نار ** * ** كي شود از عشق او جسمش فگار
تا نيفتد سوز آتش در تنش ** * ** كي بريزد اشك او بر دامنش
«* مكارم الابرار فارسي جلد 14 صفحه 407 *»
گر نه نار دلربا جذبي كند ** * ** كي دل از اوساخ روغن بركند
چونكه سر عشق نايد در بيان ** * ** پس همان خوشتر كز آن بندم زبان
در بيان انجام خلقت آدم (ع) و دميدن روح در او و وحشت او از اوضاع عالم و خو گرفتن او بآنها
باز گويم تا كه آن يك قبضه خاك ** * ** از سمك چون رفت بر اوج سماك
چون كمال اندر تن او شد پديد ** * ** حق ز روح خويش اندر وي دميد
چونكه ديد آن روح عليين مقام ** * ** اين مقام پست و گور پر ظلام
ديد يكجا هجرش از مأواي قدس ** * ** يك طرف دوريش از اخوان انس
يك طرف اين گور پر خوف و خطر ** * ** با كثافت خانه ديد از مدر
دشمنان صف بسته اندر هر طرف ** * ** جملگي مقصودشان او را تلف
جملگي مستولي اندر آن ديار ** * ** خود غريب و نه معين او را نه يار
يك تن و دشمن الوف اندر الوف ** * ** او يك و ايشان صفوف اندر صفوف
چار سلطان عظيم از چار سو ** * ** هر يكي بسته كمر بر قتل او
جملهشان كفار و از حق بيخبر ** * ** در طريق خودپرستي پيسپر
خواندش هر يك بسوي دين خود ** * ** ميكشد او را سوي آئين خود
هر يكي را لشكري بيحد و مر ** * ** جمله اندر دين آن شه پيسپر
جملگي از اهل آن بيت الحزن ** * ** آگه از اوضاع آن دار المحن
هر يكي در گوشه اندر كمين ** * ** با سلاح حرب بنشسته بكين
كنده اندر هر قدم چاهي غزير ** * ** رفته عمق آن الي قعر السعير
در فضاي آن ظلام اندر ظلام ** * ** در هواي آن قتام اندر قتام
خانه مشحون بامراض و الم ** * ** پر ز آفات و بلايا و ستم
خانه در معبر چندين مرض ** * ** ساخته در معرض چندين عرض
ديد خشتش هشته اندر روي آب ** * ** از عبور موج اندر اضطراب
«* مكارم الابرار فارسي جلد 14 صفحه 408 *»
كشتيي در چار موج ابتلا ** * ** سرنگون مانده بگرداب بلا
چون دخولش بود از امر مجيد ** * ** لاجرم در جوف آن مأوي گزيد
گشت ساكن اندر آن با ترس و لرز ** * ** شد بصد اكراه در آن بوم و مرز
وين عجب زين نور عليين مقام ** * ** كو بصد اكراه شد در اين ظلام
حال چون با ظلمت آن شد انيس ** * ** با كثافتهاي آن چون شد جنيس
چون برفت از خاطرش ياران قدس ** * ** بيسبب با دشمنان بگرفته انس
داده از كف عهد انوار قديم ** * ** بسته پيمان را ابا عظم رميم
گشته چون مستوحش از دار بقا ** * ** بسته دل از جهل بر دار فنا
داد ايمان از كف و با كفر ساخت ** * ** نقد روحاني چهسان در جسم باخت
با سمك پيوست و ببريد از سماك ** * ** در بهاي جسم داد آن نور پاك
زين عجبتر آنكه چون وقت رحيل ** * ** خواندش ناگه خداوند جليل
دارد اكراه از لقاي نور پاك ** * ** برنميگيرد دل از يك قبضه خاك
در بيان قصه جناب موسي و خضر علي نبينا و آله و عليهما السلام
گوش كن از قصه خضر و كليم ** * ** ليك با ادراك و طبع مستقيم
آنچنان آمد كه چون از كوه طور ** * ** موسي آمد با دلي مشحون بنور
سينهاش از علم حق آراسته ** * ** عقل او افزون و جهلش كاسته
ديد توراتي بدست خويشتن ** * ** مشتمل بر حكمت و وعظ و فتن
گفت اندر قلب خود كاندر جهان ** * ** نيست چون من از كهان و از مهان
علم من افزون ز كل علمهاست ** * ** رتبهام برتر ز حد وهمهاست
چونكه بود آن شاه از جنس بشر ** * ** در دلش مانند عجبي كرد اثر
عجب آن سلطان ز خودبيني نبود ** * ** ز آنكه او زنگ خودي از خود زدود
عجبش استكبار فضل الله بود ** * ** ز آنكه او اوصاف حق را مينمود
ز آنكه خودبين از خدابيني است دور ** * ** خودنما از ديد انوار است كور
«* مكارم الابرار فارسي جلد 14 صفحه 409 *»
در خور خودبين رسالت كي بود ** * ** خودنما كي حاكي مرسل شود
انبيا مرآت اوصاف حقند ** * ** فاني اندر جنب حق مطلقند
نيست در مرآتشان جز روي حق ** * ** كي توان بر روي حق زد طعن و دق
چون نمود اندر دلش امري عظيم ** * ** با وجود فوق ذي علم عليم
نام آن شد عجب در نص خبر ** * ** از پي آن نص شدم من پيسپر
ور نه آن شه بود معصوم از گناه ** * ** عجب اندر انبيا كي كرد راه
عجب سالك مفسد ايمان اوست ** * ** زي عدو الله را بگرفت دوست
عجب نبود جز پسند نفس خويش ** * ** وين بود ويرانكن ايمان و كيش
چونكه ايمان عين حب اولياست ** * ** هم عداوت با جميع اشقياست
نفس خود دشمن ابا دين خداست ** * ** دشمن پيغمبران و اولياست
چون تو خرسند از صفات او شوي ** * ** با عدو اوليا يك رو شوي
دوستي با دشمنان اوليا ** * ** مينگردد جمع با حب خدا
هر كه دارد روي خود سوي ظلم ** * ** پشت بر انوار دارد لاجرم
هر كه بپسندد صفات نفس خويش ** * ** ميشود دشمن ابا ايمان و كيش
زي صفات نفس ضد دين بود ** * ** برخلاف مذهب و آئين بود
دين و ايمان باشد از معجب بدور ** * ** چونكه او از نور حق گرديده كور
گر هزاران سال و مه عابد شوي ** * ** در تمام عمر خود ساجد شوي
عجب يك دم جمله را ويران كند ** * ** جمله طاعات را عصيان كند
گر هزاران سال رو آري بنور ** * ** معتكف گردي چو حربا در حرور
پس كني يك لحظه رو سوي ظلم ** * ** ميشود آن نور ظلمت لاجرم
در حكايت شخص زاهد و مرد فاسق و آمرزيده شدن فاسق و هلاك زاهد
آن شنيدستي كه اندر ماسبق ** * ** زاهدي بد هشته دل بر طعن و دق
«* مكارم الابرار فارسي جلد 14 صفحه 410 *»
بود او را معبدي بيرون ز شهر ** * ** ساكن آنجا بدي در كل دهر
عمر خود را كرده در طاعت تلف ** * ** مينمود از زهد خود طاعت سلف
رفته در طاعت از او هفتاد سال ** * ** غير طاعت مينبودش در خيال
روزي از راه فتن روح خدا ** * ** رفت سوي معبد آن ناروا
گر چه در ظاهر زيارت بود و ديد ** * ** ليك در باطن تميزش بد اميد
فعل و ترك انبيا باشد فتن ** * ** نيست از روي هواي خويشتن
جمله از فرمان رب العزة است ** * ** از براي امتحان امت است
گه صفا و گاه خلف و گه وفا ** * ** گه مروت گاه استيز و جفا
گه رسانندت ضررها گاه نفع ** * ** گه نمايندت جفاها گاه دفع
گاه بندند و گهي سازند باز ** * ** گاه فقر آرند و گاهي برگ و ساز
گاه آيند و گهي تركت كنند ** * ** گه غضب گه از رضاها دم زنند
گه رها و گاه سختت ميكشند ** * ** تا چو مار از خانه بيرونت كنند
آن صفتهاي نهاني را ز جان ** * ** با هزاران حيله ميسازد عيان
بس صفتها حاصل است از اضطرار ** * ** ز اضطرار او را نموده اختيار
اي بسا مستوره كز بيچادري ** * ** مانده اندر خانه تا چادر بري
اي بسا صلحي كه از بيياوريست ** * ** حميه اندر دست خالي مضطريست
اي بسا تائب ز بيچنگي و مي ** * ** اي بسا زاهد چو دنيا گشت طي
اي بسا اخلاق خوش در اتفاق ** * ** پردهاش را بردرد اندك شقاق
اي بسا معزول با تسبيح و زرق ** * ** خرمنش را منصبي سوزد چو برق
اي بسا خوابيده بر خاك و حصير ** * ** چونكه نبود بالش ريش و حرير
چونكه دست اوليا دست حق است ** * ** كار ايشان كار حق مطلق است
سالكان را امتحانها ميكنند ** * ** تا حجاب نفسشان را بردرند
برگزينند آنكه سرش با علن ** * ** متحد گردد به تمييز و فتن
«* مكارم الابرار فارسي جلد 14 صفحه 411 *»
نيست لايقشان جز اخلاص و صفا ** * ** در صفات ظاهر و اندر خفا
امتحان اوليا باشد خلاص ** * ** نيست كس را از دخول آن مناص
عشق پنهان را خلاص افشا كند ** * ** سر او را يكبيك انها كند
اي خوش آن كس كز خلاص آيد بدر ** * ** جان او ايمن بود از اين شرر
كوهسان ساكن بود اندر فتن ** * ** از صفا سرش بود همچون علن
ليك اين امري است از ما بس بعيد ** * ** هم مگر لطف شهان بخشد اميد
اي ضياء الدين امين الحق راد ** * ** كاظم بن قاسم اي شيخ جواد
نيست اميدم بجز الطاف تو ** * ** تكيهگاه من بود اوصاف تو
مردمان ترسند از آخر ولي ** * ** ترس من ميباشد از روز بلي
تا چه باشد اقتضاي حكمتش ** * ** بر چه جاري گشته باشد قدرتش
بس كن اين افسانه و كن بازگشت ** * ** شد ملول آن شاه از طول نشست
مراجعه بحكايت زاهد و خاتمه امرش
شد برون از دير آن پير كهن ** * ** از براي حاجتي در آن زمن
ديد اندر پشت معبد فاسقي ** * ** كز معاصي داشت روز غاسقي
بود عصيانش در آن امت شهير ** * ** مجتنب بودند از او برنا و پير
چون بديد آن زاهد دون عاقبت ** * ** در قفاي معبد آن فاسق صفت
گفت اي كافر تو را كي اين حد است ** * ** منزل تو دير و اينجا معبد است
باشد اين معبد مزار روح حق ** * ** نبود اين اصطبل اهل طعن و دق
مهبط انوار حق است اين مكان ** * ** نيست آن جاي عبور فاسقان
دور شو كز آتش عصيان مباد ** * ** معبدم گردد چو خاكستر بباد
عارض فاسق شد از بس عجز و ذل ** * ** عجز را بين چون نمايد خار گل
تو ز شام تيره نوميدي مجوي ** * ** اي بسا شامي كه صبح آرد بروي
هم مشو مغرور از روز سفيد ** * ** اي بسا روزي كه شامش دررسيد
«* مكارم الابرار فارسي جلد 14 صفحه 412 *»
اي بسا عصيان كه بار آرد بهشت ** * ** اي بسا طاعت كه دوزخ راست كشت
پس نه هر طاعت تو را منجي بود ** * ** هر گنه ني باعث هلكت شود
آن گنه كز پي بيارد عجز و ذل ** * ** گر چه باشد خار بار آرد چو گل
آن ثوابي كز پيش عجب آيدت ** * ** گر چه باشد گل ولي خار آردت
هين ببين آن زهد در هفتاد سال ** * ** و آن گناه و كار هر يك در مآل
در زمان از نزد حق بر روح حق ** * ** وحي آمد كاي دليل ماسبق
زهد زاهد بهر فاسق شد سزا ** * ** فسق فاسق بهر زاهد شد جزا
ز آنكه عجز آورد آن فاسق صفت ** * ** عجب كرد آن ديگري در عاقبت
عجز آن شد مايه اسعاد آن ** * ** عجب آن شد مايه افساد آن
چونكه آن ورزيد بغض نفس خويش ** * ** بغض آن حب گشت با اصحاب كيش
حب نيكويان ابا بغض بدان ** * ** اصل ايمان است نزد سالكان
هيچ عصيان نيست با ايمان مضر ** * ** چون درآيد خور شود شب مستتر
و آن دگر ورزيد حب نفس خويش ** * ** حب آن شد بغض با اصحاب كيش
بغض نيكويان ابا حب بدان ** * ** اصل كفر آمد بنزد سالكان
هيچ طاعت را ابا آن سود نيست ** * ** در شبا هنگام كي انوار زيست
چون بيفتادم بدور از آن مقام ** * ** طول انجاميد شرح اين مرام
بازگويم شمه ز آن داستان ** * ** تا چه گشت از پرده غيبش عيان
در وحي آمدن بجناب موسي برفتن نزد خضر عليهما السلام
وحي آمد از خداوند عليم ** * ** جانب جبريل كاي پيك كريم
زود رو سوي كليمم از سماك ** * ** پيش از آن كز عجب گردد او هلاك
سوي آن شه زود فرمان بر ز ما ** * ** كن سلام از ما و بر گو موسيا
در فلان جا عالمي باشد حكيم ** * ** بايدت رفتن بسوي آن عليم
بايدت چندي از او آموختن ** * ** ور نه از اين عجب خواهي سوختن
«* مكارم الابرار فارسي جلد 14 صفحه 413 *»
علم او از علم خاص ما بود ** * ** چاره دردت از آن مولي شود
كي شود بيپير سالك مستقيم ** * ** گر چه باشد خود رسولي چون كليم
تا نكردي خدمت خضر و شعيب ** * ** كي عيان گشتي بر او اسرار غيب
نيست را هستي ز نزد خويش نيست ** * ** آن عدم كز خود وجودي يافت كيست
هيچكس از پيش خود بينا نشد ** * ** تا كه چندي پيرو دانا نشد
كور كي بر مقصد خود ره برد ** * ** تا كه بينائي بسويش ننگرد
با دو چشم و روز و امن و شاهراه ** * ** كس نداند بيدليل از چاه راه
در ره باطن تو كور و تيرهروز ** * ** شعبها و دزدهاي خانهسوز
نه سلاح و نه معين نه غمگسار ** * ** دشمنان از پس هزار اندر هزار
كنده در هر گام آن چاهي غزير ** * ** رفته عمق آن الي قعر السعير
عقل كي باور كند در همچو حال ** * ** راه بردن سوي مقصد در مآل
آن اول منزلت گردد سعير ** * ** گر سپاري في المثل ز آن يك شعير
گر تو را مقصود ره پيمائي است ** * ** اندر اين راهت سر شيدائي است
بايدت دست تولا و نياز ** * ** زد بدامان كسي از اهل راز
تا از اين ظلمت تو را بخشد نجات ** * ** ز آب لطف و رحمتش يابي حيات
هين مشو بيخضر اندر اين ظلام ** * ** باشدت گر صد چو اسكندر غلام
اندر اين ره كس نگردد پيسپر ** * ** تا نگردد لطف خضرش راهبر
خضر تو شيخ است اي مرد گزين ** * ** دامن شيخي بدست آور متين
نور روي شيخ باشد چون شهاب ** * ** كو شياطين را بسوزاند ز تاب
اندر اين ره مشعلافروزي كند ** * ** گر تو را ديدار خود روزي كند
گيردت در زير بال خويشتن ** * ** چون عقاب و ميبرد سوي وطن
كي عقاب از چاهها ترسان بود ** * ** چون مطارش شرفه كيوان بود
نيستش از دشمنان بيم هلاك ** * ** شاه را از دزد و رجاله چه باك
«* مكارم الابرار فارسي جلد 14 صفحه 414 *»
آفتاب است او و دشمن چون ظلام ** * ** چون برآيد خور شود ظلمت تمام
نفس عبدي مجرم و شيخ است شاه ** * ** كار او در نزد شه باشد تباه
لال گردد پيش شه بنده حقير ** * ** چون شود اندر كمند او اسير
چبود آن بنده كه تا راند كلام ** * ** نزد سلطان عسوف با نظام
ميرود از ياد نفس خويشتن ** * ** همچو وقتي كي تواند دم زدن
از وساوس سينهاش يابد صفا ** * ** كي توان در نزد شه كردن جفا
نفس خفاش است و شيخ است آفتاب ** * ** كور گردد گر برآيد از حجاب
جلوهاش او را ز خود بيخود كند ** * ** بيخ نفس و كيد او را بركند
حب آن شيخ است مانند فسون ** * ** گر چه باشد مار نفس اژدرنمون
مار در نزد فسون بيحس شود ** * ** زهر قتال از تن و جانش رود
مار سوطي در يد افسونگر است ** * ** گر چه پيش غير همچون اژدر است
نفس باشد اژدهاي هفتسر ** * ** گر نداري از فسون او خبر
تو به پيش نفس چون طفلي صغير ** * ** بدهدت از زهر خبث خويش شير
گر نباشي تو بخواهشهاي او ** * ** يا بگرداني تو از فرمانش رو
يا بگريي روزي از آزارها ** * ** آورد لولو ز پنهان مارها
عالمي را بهر تو لولو كند ** * ** تا ترا ناچار رو آن سو كند
ور ز لولو گريهات ساكن نشد ** * ** قلب او از سوز تو ايمن نشد
لعبها سازد برايت سرخ و زرد ** * ** كين عروس و آن دگر او راست مرد
هين ببين اين جامههاي رنگرنگ ** * ** تا كه شيشه دين تو آرد بسنگ
لولوي او بيم از غير خداست ** * ** بيم از غير خدا عين رداست
گويدت زاري مكن بيند فلان ** * ** ريش سازد لوم اويت جسم و جان
يا مكن تو ترك افعال قبيح ** * ** كه فلاني خاطرت سازد جريح
يا مكن يا ترك كن از بيم شاه ** * ** حكم سلطان ميكند جانت تباه
«* مكارم الابرار فارسي جلد 14 صفحه 415 *»
يا فلان ميرنجد از اعمال تو ** * ** نيست لايق اين ابا احوال تو
مختصر لولو تراشد رنگرنگ ** * ** تا ترا در دين حق آرد به تنگ
ز آن وطن ناچارت آواره كند ** * ** پردههاي نفس تو پاره كند
تا تو را سازد بسان خويشتن ** * ** مبتلي سازد ترا اندر فتن
لعبهاي او متاع اين سراست ** * ** كو براي طفل چون صوت دراست
طفل چون بيند درا در زير و بم ** * ** ميشود از گريه خامش زين نغم
نفس او مشغول صوت او شود ** * ** بيخود از احوال گريه ميرود
زاري طفلان به از خوشحالي است ** * ** گر چه جاهل گريهاش را قالي است
گر نريزد از دهان و چشم آب ** * ** دايما گردد چو كسلانان بخواب
فالج و لقوه شود اعضاي او ** * ** بله گردد چون حمار و گاوخو
زاري او عاقبت خوشحالي است ** * ** زين سبب در گريه خود غالي است
تو چو طفل و زاريت عين خوشي است ** * ** ترك زاري تو عين بيهشي است
گريه كن تا عاقبت خندان شوي ** * ** گريه كن تا خرم و شادان شوي
از رطوبات معاصي و ميول ** * ** پاك گردد جسم و جان پر فضول
مورث صحت شود در عاقبت ** * ** سالم آيد جانت اندر آخرت
اهل دنيا خواب و زاريهاي خواب ** * ** خنده بيداري روز حساب
چونكه خواهد نفس خواريهاي تو ** * ** مكر بهر منع زاريهاي تو
لعبها آرد ز دنيا سرخ و زرد ** * ** تا شوي مشغول و بگذاري نبرد
ايمني بخشد ترا از خوف و بيم ** * ** تا فروزد بر تنت نار اليم
اي خنك آن چشم كو گريان بود ** * ** اي خوشا آن سينه كو بريان بود
خوش سلاحي كاري است اين گريهها ** * ** بهتر است از حرفهها و كديهها
اشك جاري گر چه باشد سوي فرش ** * ** ليك آثارش رود تا فوق عرش
طفل را بين كو بسوز گريهها ** * ** ميكند از پادشاهان كديهها
«* مكارم الابرار فارسي جلد 14 صفحه 416 *»
آنچه خواهد ميستاند با فغان ** * ** شاه نتواند خلاف رأي آن
زخمش از شمشير كاريتر بود ** * ** آب آن افزون كه جاريتر بود
زخم گريه كارگر بر جان شود ** * ** زخم تيغ از جسم كي پران شود
تيغ بر غالب نشايد آختن ** * ** ميتوان با گريه بر شه تاختن
لشكري با گريه بتواني شكست ** * ** كي توان با بند قومي دست بست
ميتوان از گريه با حق كار ساخت ** * ** كي توان بر حق سلاح حرب آخت
باز گو از داستانهاي كليم ** * ** تا چه پيشش آمد از شور حكيم
بردن حضرت موسي عليه السلام جناب يوشع را با خود
چون شنيد آن وحي از پيك امين ** * ** آتش شوقش برآمد از كمين
گشت مشتاق لقاي آن دليل ** * ** لاجرم آورد رو سوي سبيل
ترك كرد آن افسر و تخت و نگين ** * ** هشت اندر قوم خود اهل و بنين
هشت تخت و سوي بخت آورد روي ** * ** ميدويد از سوز عشقش كوبكوي
از شعف نشناختي سر از قدم ** * ** دود عشق از فرق او ميزد علم
هشت تورية و رسالتهاي خويش ** * ** راه كوي خضر را بگرفت پيش
عشق را بين چون بخان و مان زند ** * ** بلكه آتش در دل و در جان زند
عشق را بين چون برد ايمان ز دست ** * ** بل برد آنچت كه اندر دست هست
كوه را از شوق در رقص آورد ** * ** پرده هفت آسمان را بردرد
هين حبيب از عشق بر افلاك شد ** * ** هشت خاك و سوي عرش پاك شد
سوز عشق آتش زد اندر خرمنش ** * ** كرد در جانان فنا جان و تنش
آنچنان كردش كه گوئي اوست دوست ** * ** مغز را بنمود و زو افكند پوست
بيان حديث شريف ان لنا مع الله حالات
زين سبب گفت آن امام ذو العلا ** * ** كه مرا باشد ابا حق حالها
اوست ما و ما همه اوئيم او ** * ** گر چه نحن نحن جهرا هو هو
«* مكارم الابرار فارسي جلد 14 صفحه 417 *»
گفت هر كس چشمش از من نور يافت ** * ** يافت حق را گر چه سوي من شتافت
بيان حديث شريف ديگر در همين معني
و آن دگر گفتا بصادق كاي امام ** * ** وي طفيل هستيت عالم تمام
هر زمان در حضرتت يابم حضور ** * ** ميشوم آنسان كه موسي شد بطور
عظم شأنت ميكند در جان اثر ** * ** هر زمان كافتد بروي تو نظر
لرزه بر اندام حضار افكني ** * ** هر زمان كز پرده چون خور سرزني
اين چه كبر است اي امام روزگار ** * ** وي بحيرت در تو چون من صدهزار
چيست در تو اين همه كبر و غرور ** * ** دفع كن از جان ما جهل و قصور
لايق شأن تو كبر و فخر نيست ** * ** لطف فرما كن بيان كبرت ز چيست
گفت اي نادان از حق بيخبر ** * ** وي براه خودپرستي پيسپر
اين نه كبر من بود كآمد پديد ** * ** كبر آن باشد كه من را آفريد
چونكه شد جانم فنا در جان دوست ** * ** آنچه ميبيني همان رخسار اوست
اوست پيدا از وجودم بيحجاب ** * ** حاش لله گر شوم او را نقاب
اوست پيداتر ز من از بود من ** * ** آنچه بيني اوست نبود هيچ من
دم فروبند اي زبان در اين مقال ** * ** گوش دارد موشهاي اين تلال
در بيان عشق و محبت
بازگو از عشق كو جانم بسوخت ** * ** آتشي در عقل و دينم برفروخت
عالمي را عشق در رقص آورد ** * ** پرده كون و مكان را بردرد
عشق اين افلاك را بنياد كرد ** * ** عشق خاك اين جهان بر باد كرد
آتش احببت ان اعرف فروخت ** * ** خرمن كون و مكان از آن بسوخت
گشت ساري سر اين حب در وجود ** * ** در حراك آورد آنچ از وي نمود
هر چه در سر و علن گيرد حراك ** * ** از سمك بگرفته تا فوق سماك
عشق او را ميكند تحريك و بس ** * ** گر چه نبود آگه از او هيچكس
«* مكارم الابرار فارسي جلد 14 صفحه 418 *»
هيچكس آگه ز سوز عشق نيست ** * ** غير آن عاشق كه اندر عشق زيست
از حرارت جمله تحريكهاست ** * ** و آن حرارت سوز عشق دلرباست
در جهان جز عشق نبود آتشي ** * ** غير او را نيست هرگز تابشي
آتش عشق است در كون و مكان ** * ** تابش عشق است در سر و عيان
هر چه را جز عشق نور و تابش است ** * ** جلوه در آن عيان ز آن آتش است
عشق چبود جذبه حسن نگار ** * ** جذبه چبود حالت رخسار يار
حسن مقناطيس و دل همچون حديد ** * ** ميكشد دل را چو چشم آن حسن ديد
چشم باشد بهر دل چون روزني ** * ** اوفتد بر دل ز روزن روشني
چونكه خورشيد جمال روي يار ** * ** اوفتد ز آن كوه بر قلب فگار
آتشش در قلب گردد مشتعل ** * ** گردد از آن قلب مسكين منفعل
روز و شب باشد در آن سوز و گداز ** * ** افكند ناز و فراگيرد نياز
فرمايش حضرت صادق عليه السلام در جواب سائل از حقيقت عشق
سائلي پرسيد از فخر انام ** * ** حضرت صادق كه باد او را سلام
عشق چبود گفت نار سوزناك ** * ** چونكه گردد مطلع بر قلب پاك
سوزد آنچش غير معشوق است و يار ** * ** اندر آن نگذارد آن غير نگار
آتش اندر هر مكان افتد بتاب ** * ** ميكند چون خويش آنرا آفتاب
عشق چون اندر دلي مأوي گزيد ** * ** سوزد از وي آنچه اندر وي بديد
چون فرابگرفت قلب ممتحن ** * ** لاجرم درگيرد اندر كل تن
ميكند آن جان و تن را همچو خويش ** * ** ميشود در هر دمي آن سوز بيش
تا كه او را از خودي بيخود كند ** * ** نوبت دلدار بر بامش زند
گردد او چون آهن برتافته ** * ** خويش را گم كرده آتش يافته
نطق او از آتش سوزان كند ** * ** نعره اني انا الناري زند
گردد او دودي مكلس شعلهوار ** * ** فاش گويد فاش لست غير نار
«* مكارم الابرار فارسي جلد 14 صفحه 419 *»
گر ترا زين مدعا باشد نفور ** * ** دست خود را پيش من آر از غرور
تا فغان از سوز من جانت كشد ** * ** زهر احراق از تف من درچشد
در بيان حديث قدسي شاهد بر اين مطلب
آن شنيدستي تو از قول هداة ** * ** كه بر ايشان باد آلاف الصلوة
كه خدا فرمود از الطاف خويش ** * ** ميكشانم بندههاي نيك پيش
بنده كو در نوافل عاكف است ** * ** روز و شب در طوف كويم طائف است
جويد او از سوي من قرب جلال ** * ** يابد از قرب جلال من كمال
تا كه او را دوست دارم از صفا ** * ** آرمش در محفل اهل وفا
آرم او را خرده خرده سوي خويش ** * ** تا كه از نزديك هم گردد به پيش
تا كه گردد نيست او و هست من ** * ** گردم او را چشم و گوش و جان و تن
چون دهد در راه من او چشم و گوش ** * ** محو سازد در جمالم عقل و هوش
ميشوم من چشم و گوش و عقل او ** * ** ميشوم من خود زبان آن نكو
گر بخواند حاجتش را ميدهم ** * ** ور نخواند من ز خود منت نهم
چونكه شد حق چشم و گوش و جان او ** * ** گشت او خود ظاهر و پنهان او
ميشود چون يار جذاب و دلير ** * ** عالمي با حسن خود سازد اسير
ميتوان با حسن بگرفتن جهان ** * ** ميتوان تسخير بنمودن شهان
گر نمايد جلوه آن رشك قمر ** * ** عالمي را ميكند زير و زبر
لشكر شاهان اگر غارتگر است ** * ** لشكر دلدار ما ايمانبر است
لشكر شاهان بود گردان يل ** * ** لشكر خوبان بود حسن ازل
لشكر شاهان بود همچون نجوم ** * ** لشكر خوبان بود خورشيد بوم
چون درآيد خور شوند استارگان ** * ** جملگي محجوب و در پرده نهان
از فروغ او فروريزد نجوم ** * ** همچو اوراق درختان از سموم
چشم فتانش برانگيزد وغا ** * ** صد قيامت قامتش سازد بپا
«* مكارم الابرار فارسي جلد 14 صفحه 420 *»
ميشود مفتون از سحر بيانش ** * ** عالمي گر بشكفد غنچه دهانش
هر چه گويم حسن از آن بالاتر است ** * ** حسن نوري از ضياء حيدر است
كو فتاده ذره در اين جهان ** * ** داده آن بر باد خاك جسم و جان
اي جمال الدين ايا شاه جهان ** * ** اي فدايت جسممان و جانمان
چون ببويت يك جهاني زندهاند ** * ** عالمي نزد جمالت بندهاند
گوشه چشمي باين دلريش زار ** * ** افكن اي در بند تو چون من هزار
سوختي جانم ز لطف آبي فشان ** * ** اي فدايت صد چو من بيخانمان
تا بكي باشيم در هجرت اسير ** * ** اي اميد خستگانم دست گير
چون نگاهي از تو سازد كار ما ** * ** تا بكي باشيم حيران در عمي
سينه دارم شرحه شرحه از فراق ** * ** با كه گويم شرح درد اشتياق
اي جليس و همدم بيمونسان ** * ** وي انيس و همنشين بيكسان
ماندهام در قيد غربت من اسير ** * ** اي اميد بيكسانم دست گير
گر بسوزم چون بسازم با فراق ** * ** گر بسازم چون بسوزم ز اشتياق
گر بسوزم از فراق دلبران ** * ** چون بسازم با وصال دشمنان
از نگاهي كار من را ساختي ** * ** رايت حب در تنم افراختي
هست از اكرام اتمام امور ** * ** اي كه نور روي تو شد رشك هور
من چه باشم تا كنم وصف ضيات ** * ** چون ستوده در كلام خود خدات
حسن تو ميباشد از نور ازل ** * ** مادح ذاتت خداي لميزل
گويم و افتادهام چون خر بگل ** * ** بو كه بپذيرد خدا جهد المقل
اي زبان در دشت حب خيره متاز ** * ** كي در آيد در بيانها شرح راز
خواندن جناب موسي (ع) يوشع (ع) را برفاقت خود در آن سفر
باز رو سوي كليم الله كه او ** * ** مانده در تيه طلب در جستجو
خواند يوشع را كه اي نيكو رفيق ** * ** وي براه حق مرا نعم الشفيق
«* مكارم الابرار فارسي جلد 14 صفحه 421 *»
بايدم تا مجمع البحرين رفت ** * ** تا كشم از اين سفر سختي زفت
بايدم رفتن بسوي كوي يار ** * ** گر چه بكشد سالهاي بيشمار
در ره مقصود باشد رنج سهل ** * ** عشق عاشق را كشد من غير مهل
ميكشد او را بهر سهل و جبل ** * ** تا ز وصل يار خود يابد امل
تا ننوشد شربت وصل نگار ** * ** ز آن عطش هرگز نميگيرد قرار
آنكه باشد تشنه آب زلال ** * ** چون نيابد آب خواهد گشت لال
كام خشك و چشمها غاير شود ** * ** التهابش دمبدم ظاهر شود
ور نيابد مدتي آب روان ** * ** خواهدش بيرون شدن از تن روان
آنكه او را تشنگي كاذب است ** * ** از تف معده بآبي راغب است
گر نيابد ساعتي آب فرات ** * ** خرده خرده از عطش يابد نجات
آنكه او را اشتياق عارضي است ** * ** چون دمي بگذشت شوقش منقضي است
آنكه او از جان و دل مشتاق شد ** * ** بر دلش طاري تف اشواق شد
هر زمان كز يار خود ماند بدور ** * ** ميشود افزونش آن اشواق و شور
آنكه از سرخي رخش گلناري است ** * ** نيست بيش از ساعتي چون طاري است
آنكه از خود سرخگون و لالهفام ** * ** هرگز آن سرخي نخواهد شد تمام
طاعت پيدا ابر كفر نهان ** * ** عاقبت آن كفر خواهد شد عيان
چونكه آن طاعت مر او را عارضي است ** * ** حكم عارض لامحاله منقضي است
بل مرائي عاري است اندر مصاف ** * ** گر چه پوشد از ريا يكصد لحاف
نازك و حاكي بود جامه ريا ** * ** آنچه در زير است سازد برملا
فعلهاي ما همه باشد لباس ** * ** كه بآن هستيم عاري ز التباس
چون برون آريم سر از زير خاك ** * ** در لباس فعلهاي چرك و پاك
امتياز هر كسي از جامه است ** * ** ز آن عبا و هيئت و عمامه است
فعل نيكو سندس جنت شود ** * ** فعل بد سربالي از نقمت شود
«* مكارم الابرار فارسي جلد 14 صفحه 422 *»
گو مرائي رو دوصد جامه بپوش ** * ** عورتت پيداست نزد اهل هوش
ليك آن كز ذات او طاعات رست ** * ** اندر آن طاعت نخواهد گشت سست
چونكه آن ذاتي و ذاتي جوهر است ** * ** جوهر او خود باشد او خود گوهر است
او بود مستور از ستر اله ** * ** كار او هرگز نميگردد تباه
جامه تقوي بود خير اللباس ** * ** ز آنكه او خالي بود از التباس
چونكه موسي شورشش از ذات بود ** * ** دمبدم صبر و شكيبش ميربود
خواند يوشع را كه اينك اي فتي ** * ** اين سفر ميباشد از امر خدا
بايدت در اين سفر همره شدن ** * ** تا رهيم از ديد كامل از محن
بايدت در اين سفر گردي رفيق ** * ** نيست غير از تو رفاقت را حقيق
سالك ره را رفيقي لازم است ** * ** ز آنكه وحدت نعت شيخ عالم است
هست وحدت از صفات ذات حق ** * ** لايق آن نيست جز مرآت حق
هر وحيدي غير كامل ناقص است ** * ** كامل است آن كز شبيهي خالص است
سالك واحد خود او شيطان بود ** * ** در بوادي واله و حيران بود
هر كه در ميدان رود تنها و فرد ** * ** كي تواند با عدو كردن نبرد
او وحيد و دشمنانش صدهزار ** * ** كي توان در همچو حالي كارزار
آن وحيد صفشكن شيخ است و بس ** * ** كز دم تيغش رود گردون سپس
گر شود شيطان برزمش با دو كون ** * ** گويد او اني اري ما لاترون
خائفم از كارساز عالمين ** * ** من كجا و رزم اين شاه مهين
كارها در پيش شه آسان شود ** * ** گر چه عقل ما در آن حيران شود
ز آنكه عالم طوع حكم شاه هست ** * ** كار شه نز آلت كار است و دست
امره ان شاء شيئا كن فكان ** * ** آن هم از خواهش نه با قول و بيان
بيان حديث قدسي يا ابن آدم انا رب اقول للشئ كن فيكون
در حديث قدسي آمد كي عبيد ** * ** من خدايم كارفرما و مجيد
«* مكارم الابرار فارسي جلد 14 صفحه 423 *»
قول من كن باشد و مقصد يكون ** * ** نيست از فرمان من چيزي برون
تو اطاعت كن كه گردي مثل من ** * ** آنچه خواهي حاصل آيد در زمن
همچو من گوئي كن و يابد حصول ** * ** هر چه را خواهي بآن يابي وصول
شيخ باشد حكمران كن فكان ** * ** از اطاعت در زمين و آسمان
تو ضعيف و كور و كر همچون جنين ** * ** كي تواني رزم با قومي چنين
بايدت اول طلب كردن رفيق ** * ** بعد از آن پويا شدن اندر طريق
با رفيق و اعتصام حبل شاه ** * ** ممكن است آن دم كه بسپاري تو راه
ور نه همچو تو ضعيف است آن رفيق ** * ** ميشود آن هم تبه اندر طريق
ليك ميباشد رفيقت انس راه ** * ** چونكه نايد با شما در راه شاه
شيخ باشد مستغاث گاهگاه ** * ** گر چه در هر دم ببايد لطف شاه
تو نه محجوبي از او در هيچ دم ** * ** بلكه او افراخته در غيب علم
تا نپنداري كه از تو غافل است ** * ** كار و بار سالكان ز آن عاطل است
تا نگردي تشنه چون داني كه آب ** * ** حاضر است اندر طريقت در جواب
در لب جو تشنگي كمتر بود ** * ** تشنگي با قحط آب افزون شود
هر كه داند شيخ را همراه خويش ** * ** هرگز از چيزي نگردد جانش ريش
مطمئن در راه خود سالك بود ** * ** قلب و صدر خويش را مالك بود
كار خود بگذارد او با كارساز ** * ** ميرود در راه مقصودش بتاز
نگذرد چيزي كه تا مقصد رسد ** * ** يابد از الطاف مقصودش رشد
بس بطول انجامد اين افسانهها ** * ** ز انبساط قلب اندر نكتهها
در مراجعه بقصه جناب موسي و يوشع عليهما السلام
باز ران از يوشع و موسي كلام ** * ** نيك نبود شرح سر در يك مقام
دارد اين ديوارها بس موشها ** * ** موشها را تيز باشد گوشها
موش پنهان در جدار گوشتين ** * ** بدتر است از موش ديوار گلين
«* مكارم الابرار فارسي جلد 14 صفحه 424 *»
موش ديوار گلين گندمرباست ** * ** موش اين جدران سخنچين و دغاست
موش ديوار گلين دزد شكر ** * ** موش اين ديوارها دزد خبر
موش ديوارت بود نفس خبيث ** * ** تيز كرده گوش در سرق حديث
گفتهاي نيك را فاسد كند ** * ** سلعه اسرار را كاسد كند
گر تو خواهي كاندر اين خانه نهم ** * ** سلعههاي نيك و مال محترم
رو از اين ديوار دفع موش كن ** * ** بعد از آن در جمع سلعه كوش كن
تا بماند سلعه در آن سالها ** * ** يابي از احراز آن اقبالها
هر چه ميخواهم كنم قصه تمام ** * ** آيد از غيبم دگرگونه كلام
اين پريشاني همي آيد ز دل ** * ** ور نه بايد قصه كردن معتدل
تا نباشد خاطري آشفته حال ** * ** كي پريشان ميشود از او مقال
اي خدا ساكن كن اين شوريده را ** * ** قيدي اين ديوانه ژوليده را
قيد او زنجير زلف يار اوست ** * ** حبس او در سايه دلدار اوست
وصل دلبر آب و عاشق تشنهكام ** * ** كي شود بيآب عطش از وي تمام
رفتن جناب موسي و يوشع عليهما السلام بسوي مقصد و رسيدن ماهي شور و برخي از اسرار آن
چونكه موسي با رفيقش در سفر ** * ** تنگ بستند از كمال جد كمر
ماهي شوري رسيد از نزد حق ** * ** از برايش كاي دليل ما سبق
گير با خود ماهي شوريده را ** * ** برمگير از او زماني ديده را
ميگذار او را بهر دريا و جو ** * ** هر كجا زنده شد آن عالم بجو
زندگي او بود ز آب حيات ** * ** نزد آن آب است آن راه نجات
فعلهاي حق نباشد ز اتفاق ** * ** بل همه از حكمت است و انطباق
هست آن ماهي مثالي بهر دل ** * ** كو نمكسود است و افتاده بگل
مرده از هجران آب قرب يار ** * ** اوفتاده در گل هجر نگار
«* مكارم الابرار فارسي جلد 14 صفحه 425 *»
زخم او از هجر رويش ريش ريش ** * ** از نمكهاي بلايا خورده نيش
آبهاي امتحان باشد علوم ** * ** از مقالات و خرافات رسوم
بايد اندر علمها كرد امتحان ** * ** كز كجا اين مرده دل يابد روان
طالب آن باشد كه گردد كوبكو ** * ** تا بيابد وصل يار نيك خو
نه بقيد كعبه نه بتخانه است ** * ** نه به بند خانه نه ويرانه است
هر كجا يابد نگار خويشتن ** * ** گيرد از ظل همايونش وطن
گر تو چيزي گم كني اندر بلاد ** * ** كوبكو گردي و پرسي از عباد
گه بدير و گه بمسجد اندري ** * ** گه بشهر و گه بيابان بسپري
پرسي از چندين هزاران بيخبر ** * ** تا كه يك آگاه آيد در نظر
يا رب اين نيكو متاعم را كه خورد ** * ** يا رب از ديدار آن بهره كه برد
صدهزاران كوي و برزن بسپري ** * ** تا بدان نيكو متاعت پي بري
آنكه يكسر سوي مقصد ميرود ** * ** مهدي است او خود كجا گمره بود
نيست او را حاجت جست و سؤال ** * ** ميرود يكباره تا كوي جلال
گر تو آگاهي بجاي مال خويش ** * ** از چه ميسازي ز جستن جانت ريش
خود دليلي و دليلت بهر چه ** * ** در بيابان از چه در شهر چه
يكسره رو تا بجاي مخزنت ** * ** رنج كم ده بيسبب جان و تنت
گشتن تو بعد از اين ديوانگي است ** * ** ز آنكه گشتن آيت بيگانگي است
رو دليلي جوي و مقصد پيش گير ** * ** دزدگاه است اين مرو بياو دلير
گر تو را باشد دليل نيك پي ** * ** دامنش را گير و كن افسانه طي
ور نه بايد كوبكو گشتن چو ماه ** * ** تا بهبيني روبرو ديدار شاه
ز آن تقابل چون مه تابان شوي ** * ** همچو ماه چارده رخشان شوي
اي خوش آن نيكو دليلي كو بود ** * ** خود ره و خود مقصد و خود مستند
همچو راهي كي ز سالك گم شود ** * ** گر چه لنگ و گنگ و كور و كر بود
«* مكارم الابرار فارسي جلد 14 صفحه 426 *»
واصل ده را چه خوف از بيم راه ** * ** از عسس كي باك دارد پادشاه
آنكه اندر كوچه ميخواهد نشان ** * ** آنكه اندر راه خواهد مستعان
بود آن آب حيات آثار جان ** * ** كاندر آنجا ماهيت يابد روان
هر كجا ماهي دل يابد حيات ** * ** آن حيات او را بود پيك نجات
بايد آنجا خضر را كردن طلب ** * ** يافتن راحت از او از هر تعب
دل چو حوت و وصل او باشد حيات ** * ** از فراق روي آب آرد ممات
چونكه يابد مرده دل آب روان ** * ** از لقاي پاك آن يابد روان
در بيان قبض و بسط خداوند و بيان اسرار آن
مدتي در مثنوي تأخير شد ** * ** باعث تأخير آن تقدير شد
مدتي رفت از سرم شور بيان ** * ** گلستان مثنوي را زد خزان
مدتي ماندم كه در باغ ضمير ** * ** نوگلي ديگر نيامد دستگير
شد خريف و رفت از بستان هزار ** * ** بلبل طبعم خمش گشت و نزار
قبض و بسط ما ز فعل ديگري است ** * ** بنده از داد و ستادنها عري است
گاه نوشت بدهد از الطاف خويش ** * ** گاه آرد از پي آن نوش نيش
گاه بدهد قصر مفروش از حرير ** * ** گاه خواباند تو را اندر حصير
گاه از رفعت بر افلاكت برد ** * ** گاه از ذلت ابر خاكت نهد
سازدت گاهي ابر ملكي امير ** * ** سازدت گه پيش ناچيزي اسير
مطلع سازد گهت بر سر غيب ** * ** گاه اندازد تو را در شك و ريب
گاه صحت گاه سقمت ميدهد ** * ** گاه فقر و گاه دولت ميدهد
گر نبود اين قبض و بسط از نزد شاه ** * ** كار بنده ميشد از طغيان تباه
گر نيفتادي ز بالا گه بزير ** * ** گر نگشتي گه عزيز و گه حقير
همچو ميپنداشتي كو خود شه است ** * ** كي گمان كردي كه دستش كوته است
كي گمان كردي كه او عبديست خوار ** * ** كي گرفتي در مقام خود قرار
«* مكارم الابرار فارسي جلد 14 صفحه 427 *»
گر نگيري شمع را از صحن دار ** * ** دار كي داند كه او جسمي است تار
گر نپوشد خور ز عالم روي خويش ** * ** كي جهان داند ظلام كوي خويش
گر بهاران را نبود از پي خزان ** * ** خاك در خود لالهها كردي گمان
گر نيفتي گاه در بستر عليل ** * ** كي شود صحت بسقم تو دليل
گر نگشتي گه فقير و مبتلا ** * ** كي شدي دولت بفقرت رهنما
زين سبب كردند مردان خدا ** * ** آرزوي قبض و بسط ابتلا
تا رهند از شر طغيان در جهان ** * ** فقر ايشان بهرشان گردد عيان
بر رسوم بندگي قائم شوند ** * ** از بلاي خويشتنبيني رهند
تا نبيند نفس عجز خويشتن ** * ** بندگي را كي نهد بر جان و تن
تا نيابد در دلش شرمندگي ** * ** كي بپويد در طريق بندگي
تا نپويد در طريقش بندهوار ** * ** كي شود آگه ز سر پردهدار
بندگي كنهش ربوبيت بود ** * ** مظهر سر الوهيت بود
بنده گردد حكمران كن فكان ** * ** اين عيانش باشد و آن يك نهان
چونكه شه از بندهاش يابد صفا ** * ** ميكند از لطف خويشش اصطفا
چونكه شد در درگهش بنده امين ** * ** بسپرد در دست او تخت و نگين
چونكه ميلش غير نفس شاه نيست ** * ** طالب تخت و نگين و جاه نيست
نيست جز اويش دگر چيزي اميد ** * ** لاجرم گردد امين آن مجيد
چونكه داد اندر ره شه آنچه داشت ** * ** شاه هم تخت و نگين با او گذاشت
غير احسان چيست احسان را جزا ** * ** چيست نيكي را بجز نيكي سزا
بل كريمان صدهزاران چندچند ** * ** نيكي كس را عوضها ميدهند
تا چه بدهد كارساز عالمين ** * ** در جزاي آنكه جان كردش رهين
هوش دار و گوش كن اين سر نغز ** * ** وز درون پوست بيرون آر مغز
بس كن اين افسانه با طول و عرض ** * ** پوشش اين راز باشد عين فرض
«* مكارم الابرار فارسي جلد 14 صفحه 428 *»
مراجعه ببيان قبض و بسط و فوايد آن دو
باز گو از قبض و بسط كار حق ** * ** كه بود از اين دو سالك را سبق
قبض و بسط حق همه لطف است و بس ** * ** گر چه نبود آگه از آن هيچكس
غير آن سالك كز آن دو يافت بهر ** * ** از بيابان رفت تازان سوي شهر
يافت اندر شهر سلطان عطوف ** * ** بر جميع چاكران او را رؤوف
يافت آنجا پادشاهي با سخا ** * ** بينياز از دار تنگي و رخا
گر دهد بدهد ز عين لطف عام ** * ** ور ستد بستاند از رحم تمام
حاش لله شاه ما را بخل نيست ** * ** كيست آن كو بيعطاي شاه زيست
قبض و بسط شاه عين رحمتست ** * ** هم و غم ما ابر ما زحمتست
كار خود بگذار با پروردگار ** * ** استراحت ميكن اندر روزگار
گر كند قبض و اگر بسط آن شه است ** * ** سلم پيش آور چو عقلت كوته است
قبض او را همچو بسطش لطف بين ** * ** شاد باش از كار رب العالمين
گر نمايد بسط حق اندر بهار ** * ** نشر قدرت خواهد اندر روزگار
بوستان را خلعت ديبا دهد ** * ** تاج زرين بر سر گلبن نهد
بردمد در جيب اشجار از كرم ** * ** عيسي اثمارش آرد از عدم
كوه را از سبزه مينووش كند ** * ** دشت را فرش زمرد گسترد
تا كه چون بيند جهان در خود كمال ** * ** خويش را بيند ابا شأن و جلال
قبض سازد حق از آن روح و صفا ** * ** سازدش عريان ز ثوب اصطفا
افكند اشجار را همچون حطب ** * ** كوه را خارا كند همچون حصب
دشت را آرد پس از آن خصب جدب ** * ** افكند تنگي پس از آن وسع و رحب
تا كه داند آن عطاي غير بود ** * ** كز وجود وي همي بودش نمود
آن جمالش بود نور ذو الجلال ** * ** بد كمال از غير و زو باشد كلال
اوست محتاج عطاي ديگري ** * ** از جمال و از جلال است او عري
«* مكارم الابرار فارسي جلد 14 صفحه 429 *»
ليك در اين قبض هم صد حكمتست ** * ** اندر اين منعش عطا و رحمتست
قبض كرد از او چو انوار ربيع ** * ** مستعد كردش بگلهاي بديع
در زمستان ميشود طبع نبات ** * ** كامن اندر اصل او همچون حيات
آيد از غيبش در آن مأواي تنگ ** * ** برگها و لالههاي رنگرنگ
ميرسد او را مددهاي جديد ** * ** چونكه عجز آورد ز آن قبض عتيد
ميشود از فقر لطفش را حقيق ** * ** رحم حق گيرد فرا گور عتيق
حق بود در نزد قلب منكسر ** * ** منكسر بايد كه گردد منجبر
چون دل بستان شكست اندر شتا ** * ** آمدش لطف ربيعي از قفا
باز خرم شد ز انوار ربيع ** * ** شاد شد ديگر ز ازهار بديع
هم فزودش آن صفا و آن بها ** * ** شاخها و برگها و لالهها
شد فزون روحش ز پيشين سالها ** * ** آمدش زين قبض بس اقبالها
هين نميبيني كه در هر نوبهار ** * ** ميشود افزون صفاي لالهزار
برگها و شاخهاي نو دمد ** * ** لالهها از پيش افزونتر شود
اين سزاي عجز او شد در شتا ** * ** از تواضع رفعتش آمد جزا
با تكبر مستحق وضع شد ** * ** با تواضع مستحق رفع شد
چون تكبر كرد از بسط جلال ** * ** قبض بايد تا بيابد زو كمال
چون خدا خواهد تواضع از عبيد ** * ** ميكند از قبضشان بس نااميد
چونكه شد نوميد از تنگي خويش ** * ** با تواضع ميشود با جان ريش
مستحق گردد كه رفعت آيدش ** * ** بسط ديگر بعد از آن ميبايدش
پس ز قبض فيض حق مخراش روي ** * ** انتظار بسط ديگر دار از اوي
هم مشو شادان ز بسط لطف حق ** * ** كز پيش قبضي دگر يابد سبق
ز آنكه بر قبض است بسط حق نذير ** * ** قبض او بر بسط او باشد بشير
بسط دنيا پيك قبض اخروي است ** * ** بسط اخري باز قبض دنيوي است
«* مكارم الابرار فارسي جلد 14 صفحه 430 *»
زين سبب در قبض بودند اوليا ** * ** ز انبساط مال و حال اين سرا
قبض بد محبوبتر از بسطشان ** * ** چونكه از بسط پسينشان بد نشان
بيان حديث شريف شاهد بر مطلب
جبرئيل آمد بنزد مصطفي ** * ** كاي دليل الحق رسول با صفا
حق سلامت ميرساند كاي امين ** * ** اين مفاتيح و دفينهاي زمين
گير بهر خويشتن از مال و حال ** * ** آنچه خواهي و نيفتي ز آن كمال
مينكاهد از كمالت خردلي ** * ** هر چه خواهي گير از آن و شو ملي
گفت يا رب بود من ز اكرام تست ** * ** مطلبم نفس تو ني انعام تست
من تو را خواهم نخواهم مال و حال ** * ** قرب تو خواهم نه جاه و نه جلال
گاه خواهم جوع تا پوزش كنم ** * ** گاه سيري تا بشكرت دم زنم
تا بيابم لذت شكر و سؤال ** * ** از سؤال و شكر تو يابم كمال
گنج من كنز خفي ذات تست ** * ** غير حبت در دلم چيزي نرست
حيرتم در تو بود عين مراد ** * ** حيرتم افزا اگر خواهيم شاد
اي سبيل الحق ايا شاه جليل ** * ** سالكان را سوي حق نعم الدليل
مدتي قبض آمد اندر مثنوي ** * ** هين اميدم بسطهاي معنوي
بسط كن لختي ز لطف عام خويش ** * ** نوش ميبايد پس از آلام نيش
ساز بر دل فتح ابواب حكم ** * ** تا بنظم مثنوي گيرم قلم
منقلب سازم من از سحر بيان ** * ** همچو قلب خويش قلب سالكان
عالمي از شور در رقص آورم ** * ** پردههاي خرقهپوشان بردرم
بگسلانم رشته اين پود و تار ** * ** پردهدر گويم صفات پردهدار
در اظهار شكر بوصول امداد غيبيه صمديه الهيه
بار ديگر آمد از غيبم مدد ** * ** دستگيرم گشت الطاف صمد
بسط شد در مثنوي از فيض شاه ** * ** بر فلك سايم از اين شادي كلاه
«* مكارم الابرار فارسي جلد 14 صفحه 431 *»
گر همين سان لطف شاهنشه بود ** * ** مثنوي ما دو صد دفتر شود
گر نويسم دفتر افلاك را ** * ** كي توانم وصف ذات پاك را
وصف او از غيب و افلاك از شهود ** * ** كي شهادت را بغيب اندر نمود
گر هزار افلاك ديگر باشدم ** * ** جملگي دفتر شوند و ملتئم
مينگنجد صدهزاران يك از آن ** * ** در تمام آن اگر خواهم بيان
وصفهايم وصفهاي شه بود ** * ** ور نه درك من از آن كوته بود
تا كه او جنباند اين دست و زبان ** * ** گويم و بنويسم از اين داستان
تا چه باشد اقتضاي حكمتش ** * ** تا بكي خواهد بيان مدحتش
گر تو را باشد بسر چشمي بصير ** * ** ور بود در سينهات قلبي خبير
مينبيني چيزي اندر مثنوي ** * ** غير وصف پادشاه معنوي
پاي تا سر جمله وصف شه بود ** * ** هر كه بيند غير از اين ابله بود
گر چه گويم گاه زيد و گاه عمرو ** * ** مطلبم نبود بجز والي امر
والي امر است مقصود تمام ** * ** بينم او را من ز هر چيزي مدام
هر چه گويم وصف آن والا بود ** * ** خواه از لا خواه از الا بود
وين عجبتر آنكه از هر كس سخن ** * ** آيدم در گوش از سر تا ببن
وصف او بد چه ز دشمن چه ز دوست ** * ** مغز را ديديم و افكنديم پوست
آب نيسان در صدف گوهر شود ** * ** در دهان مار زهر اندر شود
گوش سر بفروش و گوش قلب خر ** * ** بشنوي تا ذكر شه از هر خبر
چشم سر بگذار و چشم دل بگير ** * ** تا ز هر چيزي بهبيني روي مير
مير ما از هيچكس مستور نيست ** * ** ليك ديد از كوركان دستور نيست
بس كن اين افسانه اي شوريده دل ** * ** آتش موسي دگر كن مشتعل
رسيدن حضرت موسي بخدمت خضر عليهما السلام و گذشتن از او
پس روان گشتند ز آنجا با شتاب ** * ** سوي آن مردي كه حق را بود باب
«* مكارم الابرار فارسي جلد 14 صفحه 432 *»
تا ز علمش كسب دانائي كنند ** * ** وز ضيائش كسب بينائي كنند
ميشتابيدند در سهل و جبل ** * ** تا كه از مقصودشان يابند امل
ناگهان ديدند بحري بيكران ** * ** چون دل روشن ضمير رهبران
همچو سينه اهل دانش پر گهر ** * ** همچو علم خاصگان بيحد و مر
برد يوشع ماهي شوريده را ** * ** تا نمايد آزمايش ديده را
غوطه داد آنرا در آن درياي ژرف ** * ** ناگهان جنبيد و شد پنهان ز طرف
برد از دستش زمام اختيار ** * ** خويش را در لجه افكند از كنار
شد شناور در خلال آن بحار ** * ** ماند يوشع ز آن سبب حيران و زار
ناگهان ديدند شخصي را بخواب ** * ** خفته اندر فرش ليكن عرشباب
روي خود را كرده سوي آسمان ** * ** پشت خود را كرده بر اين خاكدان
آفتابي ليك افتاده بخاك ** * ** در تن خاك آمده چون روح پاك
رو بمبدأ پشت او بر منتها ** * ** كرده ادبار از جميع ماسوي
كرده كشف از لا و الا ز آن منام ** * ** پشت او لا روي او الا مقام
پشت او بر خاك يعني لااري ** * ** روي بر افلاك يعني جز خدا
در اينكه هر شكلي جاذب روحي مناسب او است
ظاهر هر كس دليل باطن است ** * ** هر رواني در تن خود قاطن است
روي انساني دليل روي اوست ** * ** صورت حيوان دليل خوي اوست
شير را انياب و مخلب شاهد است ** * ** كو شجاع است و شكارش عايد است
بال و پر مر مرغ را باشد گواه ** * ** كو ببايد در هوا رفتن نه راه
ساق و سم مر اسب را باشد دليل ** * ** كو هوايش نيست جز قطع سبيل
همچنين هر صورتي باشد گواه ** * ** بر رواني مثل خود بياشتباه
هر مثالي جاذب روحي است خاص ** * ** هر رواني را بجسمي اختصاص
اتباع انبياء و اوليا ** * ** ميكشد روح ولايت از خدا
«* مكارم الابرار فارسي جلد 14 صفحه 433 *»
اتباع ملحدين و مشركين ** * ** جاذب روح خبيثش دان يقين
زين سبب حق كرده تعليم نبي ** * ** كي دليل هر نبي و هر ولي
گو بامت گر شما را حب يار ** * ** شعلهور گرديده در قلب فگار
اتباع من كنيد اي دوستان ** * ** چونكه فعلم هست فعل عاشقان
ظاهرم جذب از دل دلدار كرد ** * ** ز آن حبيبم خواند و با خود يار كرد
هيئتم گرديده مطلوب خدا ** * ** پس شبيهم هست محبوب خدا
اتباع من بظاهر گر كنيد ** * ** از محبت همچو من هم دم زنيد
طالبش گرديد و هم مطلوب او ** * ** هم محب او و هم محبوب او
ز آنكه آن شكل است چون آهنربا ** * ** ميربايد آهن حب از خدا
ور مشاكل گشت كس با بوالشرور ** * ** روح او در جسم او سازد ظهور
ز آنكه شكل او بود چون كهربا ** * ** ميربايد كاه ، روحش از خدا
هر كه با او گشت همشكل و شبيه ** * ** لاجرم روحش شود چون او سفيه
بيان حديث قدسي شاهد بر مطلب
در حديث قدسي آمد كاي نبي ** * ** گو بقوم خويش اين حكم جلي
تا نپوشند از لباس دشمنان ** * ** هم نپويند از طريق آن خسان
هم كنند از طعمههاشان اجتناب ** * ** ور نه ايشان هم شوند اندر عذاب
ور نه ايشان هم شوند اعداي من ** * ** گر بشكل آن خسان سازند تن
ز آنكه چون ديدم از ايشان آن فعال ** * ** دورشان كردم ز فردوس جلال
پس هر آن كس پيش گيرد آن عمل ** * ** دور گردد از فيوض لميزل
رانم او را از مقام قرب خويش ** * ** جان او را ميكنم در نار ريش
ز آنكه هر ظاهر سبيل باطني است ** * ** ظاهر دشمن طريق دشمني است
بوالدواهي بود در باطن مقر ** * ** بر فضيلتهاي مولي بل مصر
با زبان هم دايما اين ميسرود ** * ** كز علي دين نبي شد با نمود
«* مكارم الابرار فارسي جلد 14 صفحه 434 *»
ور نميبودي علي بودم هلاك ** * ** سينهام گشتي ز جهلم چاك چاك
ليك فعل او چو بد فعل عدو ** * ** گشت پيدا سيرت كافر در او
چونكه فعلش جاذب الحاد بود ** * ** لاجرم الحاد در وي جا نمود
پس هر آنكس عاشق دلدار شد ** * ** بايدش چون كار او كردار شد
تا رهد از سختي رنج و عنا ** * ** يابد از الطاف يارش اعتلا
بس عجب آن قصه كآوردهاند ** * ** عبرتي باشد ببين چون كردهاند
در فوايد تشبه به نيكان
در ميان قوم لوط خوشگهر ** * ** بود شخصي بدفعال و بداثر
فعل او چون فعل قومش روز و شب ** * ** با خطايا و معاصي در لعب
ليك او را جامهها چون لوط بود ** * ** خويشتن را مثل آن شه مينمود
تا بلا نازل شد اندر آن ديار ** * ** جملگي رفتند تا دار البوار
غير آن شخصي كه مثل لوط بود ** * ** كز بلا جست و نجاتش درربود
جامه گر گردد اسباب نجات ** * ** چون شدي گر مثل او بودش صفات
گر صفات نيكوان گيري بخويش ** * ** كي ز دوزخ ميشود جان تو ريش
هر كه خواهد باطن بيظاهري ** * ** باشد او از حليه دانش عري
باطن و ظاهر قرينند و شبيه ** * ** هر كه گويد غير از اين باشد سفيه
گر هواي روي محبوبان كني ** * ** چون تن ايشان ترا بايد تني
تا نگيرد در رحم صورت جنين ** * ** از كجا گردد روان او مبين
هر جنين كو صورت حيوان ببست ** * ** در تن او روح حيواني نشست
هر كه شكلش شكل انساني بود ** * ** در تن او روح انساني رود
بلكه نبود هيچ حكمي بر بطون ** * ** غير آن حكمي كه شد اندر نمون
چوب يك چوبست ني خبث و نه طيب ** * ** گر ضريحش ساختي گردد حبيب
مقبل املاك گردد روز و شب ** * ** لازم آيد داشتن او را ادب
«* مكارم الابرار فارسي جلد 14 صفحه 435 *»
ور صنم سازيش ميگردد خبيث ** * ** واجب آمد لعن او اندر حديث
گر ترا باشد هواي ذو الجلال ** * ** تا تواني سعي كن در امتثال
سعي كن در اتباع اهل حق ** * ** تا كه از انوارشان يابي سبق
بس پياپي آيدم اين نكتهها ** * ** بس طويل آيد ز غيب اين رشتهها
گر سخن بودي ز من گشتي تمام ** * ** قول ناچيزي كي آيد مستدام
آن سخن پاينده كو پاينده است ** * ** نور آن تابنده كو تابنده است
هر مؤثر را اثر مانند اوست ** * ** عكس رو چون رو و عكس مو چو موست
فعل باقي تا ابد باشد چو وي ** * ** فعل فاني ميشود چون خويش طي
اي يم قدرت تو اي بحر شگرف ** * ** فعل ميخواهم ز تو ني اسم و حرف
مراجعه بقصه جناب موسي و خضر عليهما السلام در خستگي حضرت موسي عليه السلام پس از گذشتن از مقصد
باز گويم از كليم و رهبرش ** * ** كاندر آن وادي چه آمد بر سرش
پس چو بگذشتند ز آن صحرا و دشت ** * ** خسته شد موسي چو از مقصد گذشت
سوي حيز هر چه ميگردي روان ** * ** باقتضاي طبع خود باشي دوان
مينيابي خستگي از آن سفر ** * ** قوتت گردد دمادم بيشتر
سوي غير حيزت آرد تعب ** * ** گر سپاري يك قدم بيني نصب
ور دوصد فرسنگ آيد بيدرنگ ** * ** رنجه از طبعش نخواهد گشت سنگ
هر چه بشتابي بسوي آفتاب ** * ** ميشود افزون فروغت ز آن شتاب
ميشتابي سوي نور جانفروز ** * ** كي كند در جان تو ظلمت بروز
سوي قوت ميروي ضعفت كجاست ** * ** كي ز نزديكي راحت رنج خاست
سوي آتش هر چه ميگردي روان ** * ** سردي از جسم تو ميگردد نهان
چونكه از آتش گذشتي دمبدم ** * ** سردتر گردد تنت در هر قدم
هست جانت از عبادتها فگار ** * ** چونكه نبود حيز تو كوي يار
«* مكارم الابرار فارسي جلد 14 صفحه 436 *»
اين تعب ز آن است كاندر اين سفر ** * ** رو بمقصد نيستي اي بيخبر
پشت بر مقصد برندت سوي شاه ** * ** زين سبب گرديده جان تو تباه
تو كشي خود را بسوي كوي نفس ** * ** محتسب سوي شهت بكشد بعكس
لاجرم از آن كشاكشها شوي ** * ** خسته تا سوي كدامين يك روي
مقصدت باشد فرار از ديد شاه ** * ** ز آنكه هستي خائن و گمگشته راه
چون ببيني پيك شه را در طلب ** * ** ميشوي در خانه پنهان اين عجب
گر تو بودي عاشق ديدار شاه ** * ** پيشتر از پيك رو كردي براه
ميشدي تازان بهر سهل و جبل ** * ** بيتعب تا آنكه زو يابي امل
اين همه ز آن شد كزو بيگانه ** * ** زين جهت پنهان بهر كاشانه
هين نميبيني كه اندر كار خويش ** * ** هر چه بشتابي نگردد جانت ريش
چونكه خواند كارسازت سوي خويش ** * ** ناله سرگيري كه بس سختست كيش
صدهزاران بار خم گردي و راست ** * ** در عمل گه از چپ و گاهي ز راست
خوشدلي و ميشوي از يك سجود ** * ** در فغان كاي واي جانم را ربود
با سرور از صحبت همصحبتان ** * ** گرسنه تا شام بگشائي زبان
از صيام روزي و از ذكر گاه ** * ** ناله سرگيري كه آه از رنج راه
ميروي اندر بوادي روز و شب ** * ** مينگوئي يك دم آه از اين تعب
چونكه تازاني سوي محبوب خويش ** * ** خرمي گر چه شود صد جانت ريش
زين سبب تكليف شد نام عمل ** * ** چون ترا كلفت فزايد اي دغل
گر بدي مشتاق خدمت بهر يار ** * ** بيتعب هرگز نه بگرفتي قرار
ميستادي روز و شب در خدمتش ** * ** بود آن خدمت دمادم راحتش
چونكه مقصودش بود غير از خدا ** * ** طاعت غير است راحت زو عنا
ليك مردان خدا لذت برند ** * ** روز و شب سوي خدا گر بسپرند
لذتي كان يابي از شهد عسل ** * ** ميبرد مرد خدا اندر عمل
«* مكارم الابرار فارسي جلد 14 صفحه 437 *»
آن مرارت را كه از طاعت بري ** * ** او برد گر گردد از طاعت عري
چونكه هر كس سوي قصد خويشتن ** * ** هر چه بسپارد نگردد خسته تن
او ضعيف و قوتش از مقصد است ** * ** سوي مقصد قوتش يك بر صد است
حيز هر كس بود مقصود او ** * ** سوي حيز ميرود هر كس بخو
آنچه از خو شد ندارد خستگي ** * ** نيست كس را جز بخويش بستگي
شرم كن چون در قيامت آورند ** * ** كره حق و ميل نفس با گزند
پس بپادارند ميزان عمل ** * ** كره و ميلت را بسنجند اي دغل
كره و ميلت را بهبيني معتدل ** * ** ليك سنگ چرخ پيشش مضمحل
نيست سنگ هيچيك جز ديگري ** * ** گر نه آزرمت ز ادراكي بري
چشمت افتد آن زمان بر چشم حق ** * ** گويدت اي لايق صد طعن و دق
از چه بد اكراهت از ديدار من ** * ** دور از من از چه خوش بودت وطن
راحت كويم عنايت از چه بود ** * ** رنج غيرت از چه راحت ميفزود
از چه بد جز اينكه جنست نور نيست ** * ** انس ظلمت با ضيا دستور نيست
هر كسي با جنس خود باشد انيس ** * ** هر كسي سرخوش گرايد با جنيس
هين چو از ما نيستي اي بينصيب ** * ** رو سوي آنكس كه ميبودت حبيب
من سخن گويم كه تا ظاهر شود ** * ** سنگ سوي حيز خود ميرود
نيست آن دم حاجت پرس و جواب ** * ** ميرود تا اصل هر كس با شتاب
هر كسي بر فطرت خود ميرود ** * ** تا باصل خويشتن ملحق شود
اي برادر هوش دار و گوش كن ** * ** بعد از آن در حب يزدان كوش كن
رفع اين كلفت نسازد غير عشق ** * ** نقد اين زحمت نبازد غير عشق
عشق رنج عاشقان راحت كند ** * ** راحت هجرانشان زحمت كند
باز بردم نام عشق جانگداز ** * ** باز بردم نام عشق كارساز
گر بخواهم باز شرح آن كنم ** * ** بايدم ديگر جهان بر هم زنم
* مكارم الابرار فارسي جلد 14 صفحه 438 *»
دم فروبند اي زبان در اين مقام ** * ** سرد گردد دل ز پر كردن كلام
خانه باشد دل و بابش خطاب ** * ** خانه گردد سردتر از فتح باب
لب ببند از عشق و رو سوي كليم ** * ** باز سركن نقل آن شيخ حكيم
برگشتن حضرت موسي نزد خضر عليهما السلام
چونكه موسي طالب آن مرد بود ** * ** تا بكويش قوت او ميفزود
چون گذشت از مقصد و مطلوب خويش ** * ** جان او ساعت بساعت گشت ريش
پس طلب فرمود موسي زاد راه ** * ** تا غذائي صرف سازند آن دو شاه
گفت يوشع كاي شهنشاه كبير ** * ** رفته ماهي از كفم در آن جزير
گفت موسي آن مكان مطلوب ماست ** * ** بايدم برگشت كآنجا دلرباست
يار در بر بود و ما غافل ز يار ** * ** بخت بر سر بود و ما بيخود فگار
پس روان گشتند ز آنجا با شتاب ** * ** سوي آن سنگي كه ماهي شد در آب
يافتند آن شاه را اندر نماز ** * ** با خداي خويش در راز و نياز
صبر فرمودند تا فارغ نشست ** * ** از مناجاتش زبان در كام بست
موسي آمد پيش و برخواندش سلام ** * ** داد پاسخ خضر و بنمودش مقام
در سرزنش بعض حكماء و متكلمين كه خواستند بدون رجوع بانبياء پي بمعرفت خداوند ببرند
اي كه از وحدت همي راني سخن ** * ** با تزلزل مانده در سر و علن
از تسلسل گاه گوئي گه ز دور ** * ** سر بيطوري همي جوئي بطور
گه دليل آري تو از صرف وجود ** * ** مانده كور از علامات شهود
گاه گوئي از حدوث و گه قدم ** * ** وز خودي بيرون نهشته يك قدم
گاه گوئي از صفات ذات حق ** * ** گاه از كنهش همي خواني سبق
پشت بر انوار يزدان كرده ** * ** روي بر اهريمنان آورده
رشته برهان حق بگسسته ** * ** سخت با يونانيان پيوسته
«* مكارم الابرار فارسي جلد 14 صفحه 439 *»
ترك كرده دعوت پيغمبران ** * ** گشته كور از ضياء رهبران
ساده لوح انگاشتي اهل صفا ** * ** نقشها ديدي تو از اهل جفا
قول بقراط آمدت نغز و دقيق ** * ** قول حق آمد تو را ما لايليق
گر نهد خفاش بر خورشيد عيب ** * ** عيب خفاش است اين من غير ريب
گر مرورت يابد از حلوا مريض ** * ** عيب بر حلوا نميگردد عريض
اهل وحدت سادگانند اي جهول ** * ** نقشها را نيست در وحدت حصول
نيكوان را حاجت مشاطه نيست ** * ** زشت را جز سرخ و زردي چاره نيست
ساده از اوصاف حق آراسته است ** * ** از نقوش ماسوي پيراسته است
نيست او را حاجتي بر سرخ و زرد ** * ** چونكه او با سادهرويان خوي كرد
گندم از گندم نمايد جو ز جو ** * ** فهم ضد از ضد آن طالب مشو
يعرف الاشياء من اضدادها ** * ** حدها لا نفسها حاشا لها
چونكه ضد گرديد حد ضد خود ** * ** فهم ضد مر حد ضد را راه شد
ساده ما از حدود ضد عري است ** * ** حسن او از لوث ضد و ند بري است
آن مكاني كآفتاب روي اوست ** * ** غير خفاش است و دور از كوي اوست
فهم هر چيزي بفهم نفس اوست ** * ** فهم مو از مو و فهم رو ز روست
سرخ را از سرخ بين از زرد زرد ** * ** صحت از صحت شناس از درد درد
مدرك و مدرك موافق تا نشد ** * ** بسته ميگردد ره ادراك خود
هر چه گويد بعد از آن باشد خيال ** * ** باشد اندر پاي عقل او عقال
رنگها را كي توان از گوش ديد ** * ** صوتها از چشم كي خواهي شنيد
بويها از ذوق و طعم از شامه ** * ** نيست ممكن درك آن بر عامه
بطن را از بطن و ظهر از ظهر بين ** * ** خلق را از خلق و امر از امر بين
ساده را از ساده جوي از نقش نقش ** * ** فرش را از فرش بين از عرش عرش
«* مكارم الابرار فارسي جلد 14 صفحه 440 *»
در بيان راه اهل توحيد بسوي معرفت خداوند
سادگان چون طالب ساده شدند ** * ** لاجرم از بهرش آماده شدند
نقشها از لوح خاطر شستهاند ** * ** نقش را در قيد ساده بستهاند
با طرازان طالب نقش آمدند ** * ** عرش را هشته سوي فرش آمدند
نقشها ديدند سبز و سرخ و زرد ** * ** لاجرم گشتند از اهل نبرد
اختلاف آمد سبيل اختلاف ** * ** سادگي آمد دليل ايتلاف
صدهزاران ساده يكرنگند و صاف ** * ** دو مطرز لامحاله در خلاف
اي خوش آن خاطر كه او ساده شده است ** * ** بهر جلوه يار آماده شده است
شسته دل از لوث نقش و اختلاف ** * ** نيست در او غير حب و ايتلاف
آئينه تا صافي و ساده نشد ** * ** بهر حسن يار آماده نشد
لوح اگر از خط بد آغشته شد ** * ** خط نيكو كي بر آن بنوشته شد
ساده شو تا سادگان راهت دهند ** * ** صاف شو تا نور چون ماهت دهند
آن زمين كز عشب هرزه پاك نيست ** * ** همچو بستان خرم و چالاك نيست
انبيا از اين سبب ساده شدند ** * ** بهر فهم ساده آماده شدند
نقشها شستند از لوح وجود ** * ** تا كه فهم سادگانشان شد شهود
گر تو را هم عشق ساده بر سر است ** * ** بايدت ساده شدن كان در خور است
آئينه دل صاف كن از لوث زنگ ** * ** پاك كن قلب خود از اين بو و رنگ
تا عيان بيني جمال يارشان ** * ** گرددت مكشوف سر كارشان
باز بردم نام شيرين نگار ** * ** رفت از سر هوشم و از دل قرار
باز گفتم يار و از سر رفت هوش ** * ** دل درون سينهام شد در خروش
باز گفتم يار و جانم شد بلب ** * ** جانم از نامش بشد در تاب و تب
باز گفتم يار و عقلم شد ز سر ** * ** همچو مجنون گشتم از خود بيخبر
باز اين ديوانه بند خود گسيخت ** * ** بر سر خود خاك بيشرمي ببيخت
«* مكارم الابرار فارسي جلد 14 صفحه 441 *»
فاش ميگويد هم از شوق وصال ** * ** اي مرقعپوش كافركش تعال
شور جانان برده ايمان از سرم ** * ** ميكشي گر كافر اينك كافرم
هست ايمان تو از بيم و اميد ** * ** شور من بالاتر از وعد و وعيد
تو به بيم دوزخ و شوق بهشت ** * ** من اسير آنكه اين بنياد هشت
تو چو طفلان بيمت از لولو شديد ** * ** من به بيم از آن كه لولو آفريد
تو چو طفلاني اسير گردكان ** * ** من بفكر آنكه گردان كرد آن
تو بقصد خانه من خانه خدا ** * ** تو بكشتي بند و من با ناخدا
چونكه نام اين دو خوف است و رجا ** * ** شور او در من بهشت اين دو بجا
برده از خاطر مرا وعد و وعيد ** * ** نيستم از او بجز اويم اميد
چونكه از عقل اين دو من ديوانهام ** * ** چون عمارت اين دو من ويرانهام
گر كه ايمان اين دو من خود كافرم ** * ** گر شهودت غايب اينك حاضرم
تو باستدلال چون كوران روي ** * ** يا بمقصد يا بچاه اندر شوي
من چو بينايان اسير روي يار ** * ** بسته پاي جان من گيسوي يار
دايم اندر كوي او پا در گلم ** * ** تو چو كوران مانده اندر ظلم
برگشا چشم و ببين رخسار يار ** * ** كآشكار است از يمين و از يسار
آنچه ميبيني ظهور يار ماست ** * ** جمله نور عارض دلدار ماست
غير اوئي نيست پيدا در جهان ** * ** گر نه احول ببين روشن عيان
اوست پيدا از خفا و از ظهور ** * ** هم هويدا از ظلام و هم ز نور
كور باد آن چشم كو وي را نديد ** * ** حاش لله نيست غير از او پديد
شمس را كي حاجت برهان بود ** * ** خود بذات خويش افروزان بود
جستن برهان براي آفتاب ** * ** شد دليل آنكه بر ديده حجاب
گر تو را نبود ابر ديده حجاب ** * ** هان هويدا در جهان است آفتاب
گر نميبيني تو آن تابنده روي ** * ** رو علاجي بهر چشم خويش جوي
«* مكارم الابرار فارسي جلد 14 صفحه 442 *»
گر نيفتد عكس رخ اندر زجاج ** * ** بايدش بنمود از صيقل علاج
نه كه بر او نقش رخساري كني ** * ** لاف هذا مصقل صاف زني
نقش بر وي را نميباشد دوام ** * ** امتحاني كار او سازد تمام
علم رسمي سربسر نقش است و رنگ ** * ** امتحاني شيشهاش آرد بسنگ
علم رسمي سربسر خال و خطاط ** * ** در نكوئي كي شود اينها مناط
چوب از صيقل كجا بران شود ** * ** گل ز سرخي آتش سوزان شود
لاف مردي كي تو را سازد دلير ** * ** لاف ايمان باشدت كي دستگير
از ريا تا كي توان زاهد نمود ** * ** حرص باطن عاقبت گيرد شهود
حكم هر باطن بظاهر غالب است ** * ** جلوه خود را هميشه طالب است
گوش كن از زاهد صورتپرست ** * ** كز ريا او را چه حاصل شد بدست
حكايت زاهد ريائي و تاجر
آنچنان گويند كاندر شهر بلخ ** * ** زاهدي بد كامش از اغيار تلخ
چون رجال غيب مخفي از انام ** * ** دايما در فكر و ذكر مستدام
هرگز او را در محافل كس نديد ** * ** از ضيافت بد اباي او شديد
جسمش از جوع و سهر همچون هلال ** * ** بد رقيب وقتها همچون بلال
اتفاق ار يك قدم بگذاشتي ** * ** صدهزاران تخم بسمل كاشتي
گر نعوذ بالله او بشنيد نار ** * ** اشك خود ميريخت چون ابر بهار
گر شنيدي اسم رضوان و بهشت ** * ** تخم دعوت در همان ساعت بكشت
در كفش بودي عصا بر دوش دلق ** * ** از مجامع ميرميدي همچو برق
دامن كوتاه و جامه چون خسك ** * ** بود تا زانوي او تحت الحنك
چشم او از كثرت گريه جرب ** * ** از كمال زهد فارغ از ادب
از پدر ارثي نبرده يك فلوس ** * ** كف بكف ميسود دايم از فسوس
عجز نفسش مانع كسب و عمل ** * ** منحصر بد كسب او اندر امل
«* مكارم الابرار فارسي جلد 14 صفحه 443 *»
لوح او منقوش از كل سنن ** * ** ليك فرقي داشت سرش با علن
باطنش چون گور كافر پر شرر ** * ** ظاهرش چون عابدان اندر نظر
حرص پنهان زهد را كرده عيان ** * ** همچو گرگي در لباس ميشكان
زهر او پنهان و نرمي آشكار ** * ** در زوايا بود دائم همچو مار
باشد از شرك جلي بدتر نفاق ** * ** ز آن بدرك اسفل است او را مساق
مشركان را باطن و ظاهر يكيست ** * ** آن لعين ايمان عيان كفرش خفي است
مشركان چون شرك ايشان ظاهر است ** * ** مؤمن از افساد ايشان حاذر است
آن لعين در ظاهرش شهد و شكر ** * ** باطنش چون شحم حنظل پر ضرر
صدهزاران گبر و هندو در بلد ** * ** گمره از ايشان نشد يكتن ز صد
يك منافق گر بملكي جا نمود ** * ** صدهزاران نفس را اغوا نمود
چاه اگر باشد سرش پيدا و باز ** * ** سوي او بينا نخواهد كرد تاز
ليك اگر پوشيده باشد با خسك ** * ** جاهل از بالاي او افتد بتك
هيچ خلقي نيست بدتر از نفاق ** * ** نيست او را با صديقي اتفاق
خود منافق با منافق در نفاق ** * ** كي بمؤمن باشد او را اتفاق
گر ببيني فرقه ز ايشان رفيق ** * ** نيست الا بهر دفع يك صديق
چون سگان گرد خر در قال قال ** * ** جملگي اندر نزاع و در جدال
جملگي عفعفكنان و حملهور ** * ** تا دو گوش خويش در خون برده سر
چون يكي انسان از آنجا بگذرد ** * ** هر يكيشان جامه و رختش درد
متفق گردند اندر دفع او ** * ** مجتمع كوشند اندر منع او
اين نه اجماعست بل خود فرقتست ** * ** ز آنكه هر يك را جدا يك نسبت است
اين نه اجماعست بل نوعي هواست ** * ** هر يكي را اقتضاهاي جداست
هر يكي در منع كوشد بهر خويش ** * ** تا ربايد جيفه را از غير بيش
ظاهرا باشد هواشان يك هوا ** * ** ليك در باطن بود هر يك جدا
«* مكارم الابرار فارسي جلد 14 صفحه 444 *»
همچو گرگان سقيفه كز شقاق ** * ** مختلف گشتند از روي نفاق
جيفه را هر يك بسوي خود كشيد ** * ** بر سر و بر روي آن ديگر جهيد
آن يكي گفتي خلافت حق ماست ** * ** و آن دگر گفتي كه بهر ما سزاست
آن دگر گفتي كه از ما يك امير ** * ** از شما هم بر شما يك تن كبير
چون سگان گرد جيفه در جدال ** * ** مختلف بودند اندر قال قال
جيفهشان بودي متاع اين سرا ** * ** نه ز خلقي شرمشان نه از خدا
مجتمع گشتند در منع ولي ** * ** پاي بنهادند بر حكم نبي
طالب آن جيفهاش انگاشتند ** * ** شير حق را مثل خود پنداشتند
اين بود شير خدا هي هي سگان ** * ** بيشه او لامكان شد ني مكان
شير حق را صيدگه لاهوت بود ** * ** صيد او از سرمد و ماهوت بود
سرمد او را صيد از چنگال شد ** * ** جيفه دنيا كيش آمال شد
آمد او تا طعمهتان القا كند ** * ** ني كه از اين مرده خرتان وا كند
هين نميبينيد خر را بازهشت ** * ** چند از اين عفعف و غوغاي زشت
مطمئن سر را فرو در خر كنيد ** * ** خر نميخواهد كسي عف كم زنيد
ليك اين باشد غريزي سگان ** * ** ممتنع باشد تخلفشان از آن
هر كسي را لوح خاطر چون زجاج ** * ** استقامت باشدش يا اعوجاج
هر كسي چون او نمايد اندر او ** * ** خواه باشد نيك رو يا زشت رو
صادقان بينند صادق كاذبان ** * ** كاذبان بينند كاذب صادقان
همچو انسان داند انساني جهان ** * ** همچو سگ بينند انسان را سگان
چونكه بينند آن سگان انسان چو خويش ** * ** لاجرم جان و تنش سازند ريش
چون برفت انسان دگر با يكدگر ** * ** در خلاف آيند از اول بتر
اين بود حال منافق اي رفيق ** * ** هرگز از ايشان مجو يك تن صديق
كار اين دين از منافق شد تباه ** * ** ور نه تقصيري نبود از نزد شاه
«* مكارم الابرار فارسي جلد 14 صفحه 445 *»
چون منافق يافت اندر شرع راه ** * ** كار جمعي جاهل از آن شد تباه
بيان احوال آن تاجر و زوجه او
باز از احوال آن زاهد شنو ** * ** بر سر آن داستان ديگر برو
دايما ميبود مشغول نماز ** * ** با تضرع با تذلل با نياز
روزها اندر صيام و شب قيام ** * ** بود كار او عبادت و السلام
بود در آن شهر شخص تاجري ** * ** از حرام و شبهه مال او بري
معتقد بودي بدانايان دين ** * ** بود از بهر امامان در كمين
هر كه در محراب شد او از عقب ** * ** پس نميرفت از مقامش يك وجب
گر خري ميشد به محراب دعا ** * ** در زمان كرد از عقب او اقتدا
چشم ظاهر بازش و از قلب كور ** * ** از مقام درك باطن بود دور
هر كجا بد زاهدي صورتپرست ** * ** عقد اخلاص از براي او ببست
بود مال او كرور اندر كرور ** * ** از متاع و از ضياع و از قصور
بود او را زوجه نيك و عفيف ** * ** كز تدين بود با عصمت حليف
هرگز از مردان نديده غير زوج ** * ** نام حسن و عصمتش بگرفته اوج
شهره آفاق بود اندر عفاف ** * ** هيچكس از او نديده يك خلاف
شخص بازرگان اسير حسن او ** * ** سالها با عصمت او كرده خو
ز آنكه آن زن بود يكتا در جمال ** * ** جمع كرده با جمال خود كمال
بد ز بازرگانش دو طفل صغير ** * ** هر يكي را تازه بگرفته ز شير
شد مريض آن تاجر و مرگش رسيد ** * ** صبح عقبي از شب دنيا دميد
اقربا بر گرد او گشتند جمع ** * ** در ميانشان ماند او مانند شمع
هر يكي افسوس خورد از بهر او ** * ** حيف كان از دار دنيا تافت رو
اين بود قانون اهل روزگار ** * ** جملگي را اينچنين باشد مدار
قدر نگذارند هر موجود را ** * ** حسنها بدهند هر مفقود را
«* مكارم الابرار فارسي جلد 14 صفحه 446 *»
هر كه باشد در ميان خوار و ذليل ** * ** چونكه شد از اين سرا نعم الخليل
زنده گر باشد وحيد عصر خويش ** * ** از حسدها خاطرش سازند ريش
عيبها بر خلق و بر خلقش كنند ** * ** طعنها بر سيرت و شغلش زنند
گر خري ميرد گر و لنگ و جريح ** * ** ناله سرگيرند از قلب قريح
وصفها از شكل و رفتارش كنند ** * ** از خر عيساش بالاتر برند
گر هزاران روز خوش اندر نعم ** * ** آيد ايشان را نباشد غير غم
باز از ايام سابق سرخوشند ** * ** حسرت آن روزها را ميكشند
گر چه آن ايام را حين حضور ** * ** سخت ميپنداشتند آن قوم كور
يتمني المرء في الصيف الشتا ** * ** فاذا جاء الشتا قد مقتا
لا بذا يرضي و لايرضي بذا ** * ** انما الانسان طبعا هكذا
هيچ نبود بهتر از سلم و رضا ** * ** گردن تسليم در نزد قضا
هر چه پيشت آيد از نزد نگار ** * ** ميل خود بگذار و شو در ميل يار
هر چه از شيرين بود شيرين بود ** * ** نيست عاشق آنكه ز آن غمگين بود
هر كه او راضي بفعل يار نيست ** * ** خود همانا عاشق دلدار نيست
هر كه او ذاتش نكو فعلش نكوست ** * ** ني كه تلخ از او و شيرين هم ازوست
تلخي و شيرينيش يكسان بود ** * ** گر ترا در قيد عشقش جان بود
رنجش از آن است كو بيگانه است ** * ** هر خرابي ز آنكه خود ويرانه است
يار ما بيگانه از عشاق نيست ** * ** اوست بيگانه كه خود مشتاق نيست
ور نه دلبر از كسي محجوب نيست ** * ** اين حجب از آنكه خود مطلوب نيست
يار همچون شاخص و مردم زجاج ** * ** وز زجاج آن راستي و اعوجاج
اي خوش آن آئينه كو شد مستقيم ** * ** روبروي شاخص خود شد قويم
زنگها از خود زدود و صاف شد ** * ** بهر شاخص مظهر اوصاف شد
كرد پنهان خويش و ظاهر كرد يار ** * ** از صفا شد مظهر حسن نگار
«* مكارم الابرار فارسي جلد 14 صفحه 447 *»
ميل خود بگذاشت در ميل حبيب ** * ** قلب خود پرداخت از لوث رقيب
سوي يار از جان و از تن بنگريد ** * ** پردههاي هستي خود را دريد
در رضايش گردن تسليم هشت ** * ** تخم صدق اندر زمين دل بكشت
شد فراموشش هر آنچه غير يار ** * ** شد ز صدق آئينه حسن نگار
هر چه جز دلدار خود از لا زدود ** * ** داد در دل يار را ز الا نمود
چونكه دور افتادم از آن داستان ** * ** باز از تاجر همي سازم بيان
كز اقارب هر يكي ظاهر چه شد ** * ** وز قلوب هر يكي باهر چه شد
شرح حال تاجر وقت مردن
آن يكي ميگفت كاي صاحب كرم ** * ** كن وصايت تا نرفتي از برم
و آن دگر گفتي مبارك هست اين ** * ** كن وصيت را مشو از اين غمين
و آن دگر گفتا وصايت ميكنم ** * ** و آن دگر گفتي حمايت ميكنم
و آن دگر گفتي كه ثلثي كن جدا ** * ** تا بگيرد دست تو روز جزا
و آن دگر گفتي كه ملكي وقف كن ** * ** پيش از آنكه بركنندت بيخ و بن
و آن دگر گفتي مظالم رد نما ** * ** و آن دگر گفتي وجوه بر كجا
و آن دگر گفتي كه ارحامت فقير ** * ** و آن دگر گفتي فقيران دست گير
شخص بازرگان چو آن اوضاع ديد ** * ** آه سرد از قلب پر دردش كشيد
گر هزاران سال ماني ور دو روز ** * ** بايدت شد زين جهان دلفروز
اين جهان باشد سراي كاروان ** * ** شام آيد صبح ميكوچد از آن
اين نه جاي منزل و مأوي بود ** * ** خود رباطي در ره عقبي بود
خيره آن كو بشنود بانگ رحيل ** * ** باز بندد دل باين عمر قليل
تو بخواب غفلت و بيدار مرگ ** * ** وين عجبتر حرص تو در جمع برگ
گر هزاران گنج سيم و زر نهي ** * ** بايدت رفتن ابا دست تهي
گر كني تعمير جنات و قصور ** * ** عاقبت خواهي شدن در تنگ گور
«* مكارم الابرار فارسي جلد 14 صفحه 448 *»
گر هزاران جامه زرين دري ** * ** كي ز كرباس كفن افزون بري
رو هزاران بوي خوش بر خويش زن ** * ** عاقبت گنديده خواهد شد بدن
گيرم اعوان تو را چندين كرور ** * ** كيست يارت عاقبت جز مار و مور
گر هزاران آب خوش آري برون ** * ** ميشود جاري ز چشمت چرك و خون
گستري گر فرش ديبا بر نمد ** * ** عاقبت جايت بود اندر لحد
يك قدم رو سوي قبرستان گذار ** * ** برگشا يك دم تو چشم اعتبار
پنبه غفلت ز گوش خويش گير ** * ** بشنو از ايشان و عبرت پيش گير
هر يكي گويد ز حال خويشتن ** * ** قصههاي جانگداز از جان و تن
آن يكي گويد بدم شاهي عسوف ** * ** عالمي از سهم من بودي مخوف
دولتم بودي كرور اندر كرور ** * ** از جواهر وز فواخر وز قصور
جمله شاهان عالم بر درم ** * ** بندهسان بودند دايم چاكرم
جمله را هشتيم و رفتيم از جهان ** * ** دست خالي از كهان و از مهان
ز آن همه اموال و گنج بيعدد ** * ** يك كفن كردند ماها را مدد
نه خدم آمد بكارم نه حشم ** * ** جمله رفت از دستمان از بيش و كم
عاقبت خفتيم در اين تنگ گور ** * ** از براي غير هشتيم آن قصور
آن يكي گويد بدم ماهي منير ** * ** عالمي بودي بحسن من اسير
در جهان حسن بودم آفتاب ** * ** ذرهسان در پرتوم اين نه حجاب
هين ببين با خاك يكسان آمدم ** * ** آن همه ناز و نياز از كف شدم
آن يكي گويد كه رفتم در صغر ** * ** و آن دگر گويد شدم بعد از كبر
آن يكي گويد كه من زارع بدم ** * ** در فلاحت عالم و بارع بدم
آن يكي گويد كه من بودم اديب ** * ** و آن دگر گويد كه من بودم لبيب
و آن دگر گويد كه من بودم فقيه ** * ** و آن دگر گويد كه بودم بس نبيه
جملگي بگذاشتند اين خاكدان ** * ** نيست اين دنيا ابر كس جاودان
«* مكارم الابرار فارسي جلد 14 صفحه 449 *»
پر شود پيمانه چه شيرين چه تلخ ** * ** غره عمرت رسد آخر بسلخ
هين مشو مغرور اين دنياي دون ** * ** چونكه بايد رفتنت از آن برون
هوش دار و فكر كار خويش كن ** * ** تا نكنده تيشه مرگت ز بن
چونكه پاياني ندارد اين كلام ** * ** بشنو از تاجر كه چون گشتش ختام
وصيت تاجر بزاهد و رفتار زاهد بعد از او
چون بديد آن تاجر نيك عاقبت ** * ** بايدش رفتن بسوي آخرت
وين عقارب اقربا از پس و پيش ** * ** هر يكي در جلب نفعي بهر خويش
آه سرد از دل كشيد و گفت هين ** * ** شخص زاهد كو كه باشد او امين
از پي احضار آن زاهد دواند ** * ** قاصدي كو را سوي بالينش راند
دست اخلاصي بدامانش رساند ** * ** داد سوگند و بحق خويش خواند
كاي امام و مقتداي روزگار ** * ** وي مسيحا دم امين كردگار
منقطع گشتم از اين دنياي دون ** * ** دست من كوته شد و جان شد برون
گر چه ميدانم كه دامان تو پاك ** * ** شهرت زهد تو رفته تا سماك
ليك من درماندهام در همچو دم ** * ** دست گيرم چون توئي صاحب كرم
من نميگويم وصايت كن مرا ** * ** حاجتي دارم حمايت كن مرا
من چو بسپردم بمالك جان خويش ** * ** هشتم از پس جمله خان و مان خويش
چشم رحمت سوي طفلانم فكن ** * ** زوجه دارم عفيف و ممتحن
طفلكان من يتيم و كوچكند ** * ** نيست ممكنشان بكار خود رسند
آن عفيفه يك كنيزي از شماست ** * ** خواجگيت بهر طفلانم رواست
اينك آمد مرگ و جان از تن برفت ** * ** گر ترحم ميكني وقتست وقت
گاهگه لطفي سوي ايشان نما ** * ** منع كن ز ايشان يد جور و جفا
گفت آن زاهد معاذ الله كه من ** * ** پا نهم بيرون ز حد خويشتن
زاهدان را كي مجال اين مهام ** * ** حاش لله كي شوم در اين مقام
«* مكارم الابرار فارسي جلد 14 صفحه 450 *»
بنده و اين شغلها هيهات كي ** * ** زاهد و اين قصهها كن قصه طي
هر چه آن بسيار گفت اين كم شنيد ** * ** هر چه آن پيش آمد اين واپس جهيد
او بزد بر دامنش دست نياز ** * ** اين فغان كه بگذرد وقت نماز
او بگفتا رحم بر حالم نما ** * ** اين بگفتا بگذرد وقت دعا
عاقبت بعد اللتيا و التي ** * ** گفت من را هست سويت حاجتي
حاش لله از من و سوء ادب ** * ** كز براي تو بخواهم يك تعب
اين قدر خواهم كه در ماهي دو روز ** * ** سويشان آري تو روي دلفروز
چشم رحمت سوي ايشان افكني ** * ** گه باين بيت الحزن پائي زني
اتفاقا روزي ار كاري رود ** * ** فضل و جودت شامل ايشان شود
بعد صد من و ابا كرد او قبول ** * ** يافت از او مقصد تاجر حصول
جان خود تسليم كرد و شد بخلد ** * ** رخت را با جان پر حسرت ببرد
كرد زاهد زود تجهيز و نماز ** * ** تعزيت را چند روزي كرد ساز
سينهاش شد تنگ از طول نشست ** * ** ظهر سيوم تعزيت را در شكست
چون شب چارم شد آن كافر صفت ** * ** رفت سوي خانه بهر تعزيت
بسكه او را بود بر سر شوق و ذوق ** * ** بود اندر گردنش از حرص طوق
رفت سوي خانه و بيدق و كوب ** * ** داخل خانه شد از حرص خطوب
چونكه غافل رفت آن زن را بديد ** * ** سر برهنه همچو خورشيدي دميد
چونكه چشم زاهد آنرا ديد شد ** * ** خود ز هوش و داد از كف آنچه بد
دل برفت و پايش از رفتار ماند ** * ** ليك بر روپوش خود لاحول خواند
رفت سوي حجره و با زن نشست ** * ** ليك تير عقل او جسته ز شست
خواست گويد بهر آن زن تعزيت ** * ** از شبق يكبارگي شد تهنيت
هر زمان گفتي سخن نزديك كار ** * ** خرده خرده از كف او شد قرار
دست برد و جامه آن زن گرفت ** * ** دست ديگر زد ببند جامه سفت
«* مكارم الابرار فارسي جلد 14 صفحه 451 *»
آن عفيفه اين مصيبت را چو ديد ** * ** از دل پر درد خود افغان كشيد
كاين چه بيشرمي بود اي خيره سر ** * ** از خدا شرمي كن اي از سگ بتر
نه توئي خود زاهد و من با عزا ** * ** بگذر از اين هر دو شرمي از خدا
نه من آخر عده دارم ز زوج ** * ** اي كه زهدت در جهان ميداشت اوج
گفت ما خود حامل شرعيم و دين ** * ** سينه ما مخزن دين مبين
دين پيغمبر همه پابست ماست ** * ** اختيار شرع اندر دست ماست
آنچه ما گوئيم حكم الله بود ** * ** حكمها از دست ما بيرون رود
اختيار حرمت و حل ز آن ماست ** * ** دادن تغيير دين از شان ماست
اصلهاي چند را بنهادهايم ** * ** داد دين مصطفي را دادهايم
ظن ما باشد مدار دين حق ** * ** اين نه ز امروز است بل مما سبق
اصل شد حجيت ظن فقيه ** * ** هر كه گويد غير از اين باشد سفيه
گر شود قرآن و سنت غير ظن ** * ** باشد اولي اتباع ظن من
هر گنه كان شيوه اصحاب ماست ** * ** وجه استمرارش استصحاب ماست
از فرايض نفس ما گر وازند ** * ** بيخ آن اصل براءت بركند
تو مشو از فعل ما هرگز غمين ** * ** سيرة اصحابنا حق متين
گر ز هر برهان ره ما سد شود ** * ** چاره دردش ز استحسان بود
هم از آن گر بسته شد ما را سبيل ** * ** بهر او اجماع ميباشد كفيل
گر نباشد اتفاقي مسئله ** * ** شهرت ما كار او سازد يله
جان من اندر تلف ز آن روي و موست ** * ** نهي لاتلقوا همين جا جاي اوست
بعد من از وصل تو باشد مضر ** * ** الضرورات تبيح ما حظر
حفظ جهال از هلاك احراستي ** * ** حفظ زاهد در قياس اولاستي
جمله اصحاب ما در اين فعال ** * ** پس به تنقيح مناط اين شد حلال
از براي حفظ ، هر فسقي رواست ** * ** پس باستنباط علت هم سزاست
«* مكارم الابرار فارسي جلد 14 صفحه 452 *»
انكحوا از قول حق گفته نبي ** * ** امر مطلق باشد و نص غني
امر بهر فرض باشد ني خيار ** * ** فور و تكرار است ما را اختيار
نهي از ضد ميكند از خاص و عام ** * ** فعل ضد از بعد آن باشد حرام
چونكه باشد آن عملشان بيعوض ** * ** نيست ايجاب و قبولي با عرض
از عبادتهاي محض و از امل ** * ** قصد قربت هست داعي بر عمل
وسوسه در نيتش باشد حرام ** * ** پيش ما داعي است نيت و السلام
امر مطلق باشد و قيديش نيست ** * ** غير اين فتوي بگو تو قول كيست
گر چه باشد عده در نص كتاب ** * ** صلح آن در ظن ما باشد صواب
تو بگو صالحتك العدة كه من ** * ** از قبلت حسبة رانم سخن
گر چه برهان نيست لازم بر فقيه ** * ** هينت آوردم دو صد وجه وجيه
هر كه بيني معتقد يا مجتهد ** * ** چون نه تو مجتهد شو معتقد
گر تو ميباشي بعالم معتقد ** * ** هين منم عاليجناب مجتهد
رد بر ما رد بر حكم خداست ** * ** گر چه اصل اجتهادم از هواست
ز آنكه ظن مجتهد شد معتبر ** * ** گر چه خالي باشد از نص و اثر
باشد اينسان شيوه اين گمرهان ** * ** آن عيانشان باشد و اين يك نهان
جلوه در محراب و منبر ميكنند ** * ** در نهان آن كار ديگر ميكنند
كار دين مصطفي را ساختند ** * ** رايت رأي و هوا افراختند
هر چه او از علم حق بنياد كرد ** * ** ظن مطلق آمد و بر باد كرد
دين پاكش را بظن آراستند ** * ** گاه افزودند و گاهي كاستند
بسته شد از بس كه بر او برگ و ساز ** * ** حاش لله گر شناسد دينش باز
استمداد از حضرت صاحبالامر عجل الله فرجه
اي امير منتظر اي دست حق ** * ** اي ز تو ايجاد بعد و ما سبق
وي ز تو اين سقف گردون را مدار ** * ** از وجودت فرش خاكي را قرار
«* مكارم الابرار فارسي جلد 14 صفحه 453 *»
ذوالفقار خود برآور از نيام ** * ** نيست گردان از جهان مشتي لئام
تا كه اين نوافسران بيسر شوند ** * ** بار ديگر بر خر خودشان جهند
عالمي از لوث ايشان پاك كن ** * ** پاك از اين ناپاكيان اين خاك كن
دين پاكت را برأي آغشتهاند ** * ** رأي خود بگرفته و دين هشتهاند
هر يكي شرعي جدا ديني جدا ** * ** برفشان يك آستين بهر خدا
هر چه محرومند از آن باشد حرام ** * ** هر چه دست آيد حلال لاكلام
همچو گرگي كو فتد اندر رمه ** * ** در ميان شيعيان تو همه
رخنه كرده جمله اندر خانمان ** * ** الامان زين نابكاران الامان
جمله جان و مال ما صاحب شدند ** * ** بلكه از ايمانمان طالب شدند
جان و مال ما همه اندر تلف ** * ** حامي ديني نگاهي اين طرف
جلوه ده آخر رخ چون آفتاب ** * ** تا كه خفاشان شوند اندر حجاب
آشكارا كن يد بيضاي خويش ** * ** بهر اين فرعونيان كفر كيش
يك زمان افكن عصاي موسوي ** * ** تا ببلعد سحرهاي معنوي
سحر اين فرعونيان باطل كند ** * ** ريشه اين نابكاران را زند
جانمان گردد خلاص از شرشان ** * ** دينمان ايمن شود از ضرشان
جملگي در دين تو اندر لعب ** * ** عالمي از شر ايشان در تعب
گر بكوچه بگذرد شاه عسوف ** * ** بچگان گردند از سهمش مخوف
جمله آلات لعب پنهان كنند ** * ** مدعي و مدعي يكسان شوند
حق و باطلشان همه باطل شود ** * ** اصل تنخواه و طلب عاطل شود
چونكه جد ظاهر شود اندر مصاف ** * ** هزل را نبود مجال اختلاف
در بيان احوال عالم هنگام ظهور آن حضرت
اي خوش آن روزي كه شه ظاهر شود ** * ** سر جدش همچو خور باهر شود
تا چو خفاشان گريزد هزلها ** * ** نيست گردد اختلاف جهلها
«* مكارم الابرار فارسي جلد 14 صفحه 454 *»
پرده برگيرد ز رخ پروردگار ** * ** تا عيان بينند روي پردهدار
برفشاند سبحه خود ذو الجلال ** * ** در جهان ظاهر شود سر جمال
محو سازد از جهان موهوم را ** * ** صحو سازد از كرم معلوم را
بردرد از روي خود استار خويش ** * ** تا عيان سازد همه اسرار خويش
قطع سازد رشته اين پود و تار ** * ** در جهان بيپرده آيد پردهدار
نور حق بنمايد از صبح ازل ** * ** جلوهگر گردد خداي لميزل
بركند از جانش جامه خاك را ** * ** بردرد نه پرده افلاك را
از مثال و از هيولي بگذرد ** * ** از مقام طبع و نفس او بر پرد
پاي نسيان بر سر جانش زند ** * ** تار و پود عقل را بر هم كند
بنگرد در عالم اكوان بنور ** * ** منطفي سازد مصابيح شعور
فاش بيند جلوه دلدار را ** * ** هم بچشم يار بيند يار را
سر وحدت بيند اندر كاينات ** * ** جلوهگر بيند رخش اندر صفات
جز جمال يارش نايد در نظر ** * ** جز كمال يارش نايد در بصر
سربسر بيند جهاني متحد ** * ** مؤتلف بيند ابا هم ضد و ند
تا ببيند نفي اجبار و قدر ** * ** سر بين او را درآيد در نظر
عالمي بيند همه عين كمال ** * ** كآشكارا گشته از نور جمال
هشته هر چيزي بجاي خويشتن ** * ** هر كسي در حد خود دارد وطن
هر كسي در منزل و مأواي خويش ** * ** نه تواند پستر آيد نه به پيش
گر شود يك موي آن كس پيش و پس ** * ** يا كند تغيير وقتش يك نفس
عالمي ز آن پيش و پس بر هم خورد ** * ** رشته ايجاد از هم بگسلد
حكمت ايجادشان باطل شود ** * ** عالم هستي همه عاطل شود
ز آنكه آن ميباشد از وضع حكيم ** * ** اختلافش نيست جز صنع عليم
غير اينسان غير حكمست و كمال ** * ** زشت باشد آنچه باشد جز جمال
«* مكارم الابرار فارسي جلد 14 صفحه 455 *»
آنكه بر وضع جهان گيرد نكات ** * ** مانده اندر اختلاف خلق مات
عيبها بر وضع عالم ميكند ** * ** طعنها از جهل بر خلقت زند
آن نبي گفت اي خداي لايزال ** * ** دارم از بيماري خود بس كلال
كاش بخشيديم از دار الشفا ** * ** در مزاج از راه لطفت يك صفا
تا رهم از علت و رنجوريم ** * ** كامران گردم دهي مسروريم
گفت حقش كاي نبي اين گفت چيست ** * ** از مقامت اين سخنها دور نيست
آسمانها گشته در چندين سنين ** * ** تا تو را دادم مصيبت اين چنين
در توصيف نفس اماره
نفس اماره چو آن كرم خلاست ** * ** كز خرا ايجادش و اندر خراست
هر چه گردد زير و رو اندر خلا ** * ** ميشود آلودهتر با آن خرا
هر چه مالد خويش را در آن ميان ** * ** تا كند پاكيزه از آن جسم و جان
ميشود آلودهتر با اصل خويش ** * ** جفت آن گردد همي از پيش بيش
زي كه نايد از كثافت جز كثيف ** * ** كي برآيد از خرا نوري لطيف
گر تو را از اين بيان باشد انف ** * ** يك دمي بنگر بخود از آن طرف
چبود اين تن غير خيكي پر خرا ** * ** العياذ بالله ار گردد ملا
عالمي را گند آن پر ميكند ** * ** هر كه بشمد دست بر بيني زند
چبود اين لحم و عظام و اين جلود ** * ** غير شيره خرء كو يابد جمود
شيره خرء است و يك دم بيخرا ** * ** ني تواند زيستن اين بينوا
گر دمي خالي شود خيكش از آن ** * ** ميشود در هر تل و صحرا روان
كاي مسلمانان بغور من رسيد ** * ** خيك من خالي شد از خرء پليد
اي مسلمانان فغان از هجر آن ** * ** خيك خالي شد امان از هجر آن
هر كسي خيك مرا پر ز آن كند ** * ** جان خيكي را ز مردن ميخرد
ميرود از تن قوي از جانت صبر ** * ** گريه سرگيري همي مانند ابر
«* مكارم الابرار فارسي جلد 14 صفحه 456 *»
مينشيني بر سر هر كوچه زار ** * ** كاي جوان رحمي باين خيك من آر
هر كه بيني از مهان و از كهان ** * ** خيكها هستند مملو از گهان
كبر ورزد آن يكي كان خيكها ** * ** نان دارند و من ارز و ديكها
پس رويد اي خيكها از پيش من ** * ** كز برنجين چرب باشد ريش من
من همان خيكم كه هر شب خرء وي ** * ** از لحوم است و فشردهها و مي
عرشها سازيد و بگذاريد اريك ** * ** گسترانيد اندر آنجا فرش نيك
تا گذارم خيك خود را با جلال ** * ** با مطرز خيكهاي با جمال
دور گردد خيكهاي مندرس ** * ** چونكه نبود خيكهاشان منطرس
آن يكي گويد كه هستم بيعديل ** * ** در كمال حسن و قامت بيمثيل
گند من در خيك من باشد مصون ** * ** از مساماتش عرق نايد برون
خيك اين و آن همي گنديده است ** * ** از مسامش شيرهها پاليده است
آن يكي نالد كه خيكم سرد شد ** * ** و آن يكي نالد كه رنگش زرد شد
آن يكي نالد كه خرءم شد روان ** * ** و آن يكي گويد گره كرد آن ميان
چون بعبرت بنگري اندر جهان ** * ** اين چنين بيني جميع مردمان
باقي مردم قياس از اين بگير ** * ** جملگي در قيد اين خيكند اسير
گر بخواهم شرح هر يك را كنم ** * ** بايدم ز آن عالمي بر هم زنم
ديده بگشا و تواضع پيش گير ** * ** جملگي در قيد خرآنيم اسير
جسم اين و جان بخار اين بود ** * ** كاندر اين تن حاكم و فاعل شود
پس چه باشد نفس جز كرم خلا ** * ** گر نگردد نور حقش رهنما
زين تن و جان كثيف آيد چه چيز ** * ** قدر خود ميدان و بس كن اين ستيز
هر زمان گوئي چنين بايد شوم ** * ** سوي عرش الله ميبايد روم
بايدم گشتن ولي ممتحن ** * ** ميشوم مرآت نور ذو المنن
بس كن اين افسانها اي كرم بس ** * ** قدر خود بشناس و كوته كن نفس
«* مكارم الابرار فارسي جلد 14 صفحه 457 *»
واگذار اين ادعاء خام را ** * ** با مقام انس چه انعام را
دان يقين كز تو نيايد هيچ كار ** * ** منتظر شو بهر فضل كردگار
تا چه باشد مقتضاي حكمتش ** * ** باشد آيا شامل آيد رحمتش
ارتياضت كمترك اندوختن ** * ** جد تو آلودگي جان و تن
گر هزاران برجهد كرم خلا ** * ** از مقام خود نيابد اعتلا
گوئيا ميبينم آن مغرور مرد ** * ** كز بيان حكمتينم سخره كرد
كاين چه نوع حكمتست از نيك مرد ** * ** لغو گفته آنكه اين اشعار كرد
كرمكا اين وصف خيك تو بود ** * ** چونكه آيد در بيان منكر شود
ور نه زن دستي تو بر طبل شكم ** * ** بين چه سان مملو بود تا پيش فم
حكايت سؤال و جواب پسر و پدري براي عبرت
آن پسر زد دست بر خيك پدر ** * ** يافت آنرا پر ز چيزي تا بسر
گفت بابا چيست در اين خيك پر ** * ** كز بزرگي گشته چون كرش شتر
گفت گه باشد در اين خيك اي بني ** * ** كه بر آن اين پوستها گرديده طي
گفت كي خوردي تو اين گه اي پدر ** * ** گفت اين گه هست ز آن شهد و شكر
چونكه يكدم مقترن با مرد شد ** * ** زين سبب گنديدهبو و زرد شد
پس چو اكسير گهند اين خيكها ** * ** گه نمايند اين متاع نيكها
گر دمي در خيكشان گردد عبير ** * ** ميشود گندهتر از خرء حمير
گر تو را از اين مقام است اعتلا ** * ** بايدت كردن حذر زين خيكها
تا نسازندت چو خود رجس و كثيف ** * ** همچو آن نيكو غذاهاي لطيف
زين سبب لاتركنوا فرموده حق ** * ** تا نگردي مقترن با اهل دق
صحبت نيكانت از نيكان كند ** * ** عشرت نادان تو را نادان كند
باد اگر بر مشك و بر عنبر وزد ** * ** عنبرين گردد چو ز آنجا بگذرد
ليك اگر بگذشت از روي نتن ** * ** ميشود گنديده همچون اوش تن
«* مكارم الابرار فارسي جلد 14 صفحه 458 *»
ساعتي گر ايستي بر اخگري ** * ** با سيه جامه از آنجا بگذري
گر بعطاران دمي گردي قرين ** * ** جامهات گردد چو ايشان عنبرين
پس حذر كن تا تواني زين خسان ** * ** تا نسازندت چو خود آن ناكسان
هر كه همش روز و شب اشكم بود ** * ** قيمتش آن است كز وي ميرود
در بيان حالت اهل حق در ميانه مردم
ليك آن قومي كه شد حق همشان ** * ** بهر حق شد كل كيف و كمشان
جان ايشان مرتبط شد با غيوب ** * ** كسب اخلاق خدائيشان خطوب
از علوم حق بود ارزاقشان ** * ** سوي عليين بود اشواقشان
رسته باشند از صفات عنصري ** * ** بستهاند ايشان بچرخ چنبري
پاك باشد دينشان زين رجسها ** * ** برترند ايشان ز لوث نجسها
گر چه بيني چون تو در اسواقشان ** * ** ليك نبود همچو تو اشواقشان
گر چه چون مردم گهي اكلي كنند ** * ** ليك ايشان مثل اين مردم نيند
اكل ايشان قوت جانشان شود ** * ** اكل مردم مايه خذلان شود
چون نهان در جسم ايشان جان بود ** * ** هم عيان از جانشان جانان بود
جسم خاكي مركبي باشد جدا ** * ** جان علويشان كجا اين تن كجا
جان بوند ايشان و ايشان جان بود ** * ** جسم ايشان مركبي حيوان بود
مالك روحند ني مملوك تن ** * ** گر چه دارد جانشان در تن وطن
گوهر شبتاب را از گل چه باك ** * ** چون بود از لوث گل صافي و پاك
ليك تو چون گاو بحري پردهبين ** * ** چون نبيند گوهرش گردد غمين
گردد او اندر جزيره مضطرب ** * ** چون ببيند كار گوهر منقلب
غير گل نايد ورا اندر بصر ** * ** چون چو بازرگان نبد اهل خبر
ليك بازرگان چو داند كان بقر ** * ** هست از احوال پنهان بيخبر
گوهرش را زود آلايد بطين ** * ** تا نگردد جلوه گوهر مبين
«* مكارم الابرار فارسي جلد 14 صفحه 459 *»
اين بقر در قيد گل گردد اسير ** * ** واله و حيران شود در آن جزير
چون نيابد گوهر شبتاب خويش ** * ** داخل دريا شود با جان ريش
چونكه شد مأيوس و در دريا فتاد ** * ** آمد آن افسونگر و گل را گشاد
گوهر انسان بگل اندوده است ** * ** ز آن بجهل جاهلان افزوده است
هر زمان گويد كه اني مثلكم ** * ** اينت جامه اينت دامان اينت كم
شخص جاهل همچو آن بحري بقر ** * ** غير گل نايد ورا اندر نظر
حكم گل جاري كند بر آن گهر ** * ** ميشود از نور پنهان بيخبر
نور نيكان را قياس از خود كند ** * ** طعنههاي خويش را بر او زند
جاهلا جان دارد او در اين وحل ** * ** باشد اندر جان او نور ازل
نور حق را تو قياس از خود مگير ** * ** نيست جان پاك اندر خاك اسير
اين قياست ارث شيطاني بود ** * ** اين قياس اسباب حيراني بود
گفت آدم از گل و من ز آتشم ** * ** نيست لايق پيش او ذلت كشم
كبر ورزيد او ز امر كردگار ** * ** ترك سجده كرد و ز آن شد نابكار
گر بديدي چشم شيطان جان وي ** * ** ميشدي از ديد او آن كبر طي
آوريدي سوي آن درگه نماز ** * ** مينهادي بر درش روي نياز
اعبدوني گر تو را ايمان بود ** * ** مذهب لاتعبدوا الشيطان بود
سجده آور سوي آن درگه بذل ** * ** تا كه خار نفس بار آرد چو گل
ز آن جهت فرمانبر رحمان شوي ** * ** سجده كن تا عاصي شيطان شوي
همچو بازرگان شوي اهل نظر ** * ** نه چو گاو بحر گردي بيخبر
ور شوي جامد تو اندر خاك و گل ** * ** ميشود خيكت تهي از جان و دل
ور نبيني از نكويان غير تن ** * ** همچو شيطان اوفتي اندر محن
جان نبيند غير جان تن غير تن ** * ** جان تو را سر از نهان تن از علن
اهل ظاهر چشم ظاهر بازشان ** * ** اهل باطن نور حق دمسازشان
«* مكارم الابرار فارسي جلد 14 صفحه 460 *»
اي بسا با چشم و با گوش و زبان ** * ** صم و بكم و عمي باشد وصفشان
اين مدارك كوههاي جان بود ** * ** جان از آنها ناظر پنهان بود
اي بسا داري كه دياريش نيست ** * ** اي بسا روزن كه نظاريش نيست
نه ز هر سوراخ شخصي ناظر است ** * ** اي بسا روزن كه چون جحر خر است
مقصدم ني جان حيواني بود ** * ** بل مرادم جان ايماني بود
جان حيوان گر چه دارد برتري ** * ** بر گلين بنياد جسم عنصري
ليك آن هم خانه پنهان بود ** * ** كو محل جان ايماني شود
جان حيوان خانه در خانه است ** * ** بهر ايمان همچو تن كاشانه است
غافلان خوانده است حق انعام را ** * ** مثل ايشان خوانده قوم عام را
چونكه اندر جانشان نبود كسي ** * ** غافلند ايشان ز جان هر كسي
كاملان را همچو خود بينند خوار ** * ** نيست اين تن را ابر ما افتخار
ميخورد چون ما و آشامد چو ما ** * ** ميرود هر روز در بازارها
از چه بايد ما مطيع او شويم ** * ** هشته راه خويش از راهش رويم
ما چو او و او چو ما جسمي گلين ** * ** از چه رو سازيم خود را ما رهين
او چو ما هم طالب ملك است و مال ** * ** نيست فرقي بين ما در همچو حال
جاهلا اين نور علييني است ** * ** نه همين جسمي كه تو ميبيني است
در بيان بعضي افكار عاليه خود
بر خري بودم شبانگاهي سوار ** * ** او بظاهر من بباطن پيسپار
ناگهان آمد بيادم اين خبر ** * ** پند گيرد مرد راه از هر خبر
گفتم آيا چيست پندم زين ركوب ** * ** زين خر و زين راه يا غيب الغيوب
آمد الهامم ز خلاق عليم ** * ** كين مثال عقل و نفس است اي حكيم
خر مثال نفس و راكب عقل اوست ** * ** مغز باشد راكب و مركوب پوست
گر كني خر را تو ارخاء عنان ** * ** سر كند در خان و مان مردمان
«* مكارم الابرار فارسي جلد 14 صفحه 461 *»
سر كند هر جا كه بيند آخوري ** * ** برجهد هر جا بود ماده خري
هر كجا زرعي ببيند با صفا ** * ** ميزند از شوق خود خرغلطها
ميشتابد هر كجا با عر و تيز ** * ** ميل كره جفتهزن با صد ستيز
راكب بيچاره دايم در هراس ** * ** هاج و واج و مضطرب ز آسيب ناس
آن يكي دشنام گويد كي جسور ** * ** عورت است اينجا مگر هستي تو كور
آنش از چوپ و كتك سازد جريح ** * ** آن دلش از لون ميسازد قريح
آن يكي خنجر زند بر جسم او ** * ** آن ابر رويش بيندازد خيو
ز آتش مركوب راكب سوخته ** * ** گر چه خود بر جان خود افروخته
هر چه بيند آدمي از نوش و نيش ** * ** يافتست او را هم از اعمال خويش
گر نيندازي عنان نفس خويش ** * ** كي شود از شر او جان تو ريش
كي جهد بر عورت همسايگان ** * ** كي نمايد غصب حق اين و آن
كي بدوزد چشم بر نامحرمي ** * ** كي بدزدد مال اين و آن همي
كي شود از شر مردم مضطرب ** * ** از كجا جان تو گردد منقلب
چون بيندازي عنانش را بسر ** * ** لاجرم خودسر شود مانند خر
ميجهد بر عورت و بر مال خلق ** * ** تا منغص سازد او احوال خلق
چون بتنگ آيند مردم لاجرم ** * ** بهر دفعت هر يكي بنهد قدم
جسم و جانت را همي سازند زار ** * ** ميشوي از ضرب و شتم خلق خوار
پس بكش اي جان عنان نفس خويش ** * ** تا نگردي از دفاع خلق ريش
در بيان تربيت نفس
باز گفتم گاه باشد خر چموش ** * ** آمد از غيبم دگر باره سروش
كين چموشي جمله از خورد است و خواب ** * ** خر چو خورد و خفت ميگيرد شتاب
عاجز آيد راكب از امساك او ** * ** ميكشد او را ز مستي كو بكو
چونكه گردد خر چموش و با شتاب ** * ** هوش دار و كم كنش از خورد و خواب
«* مكارم الابرار فارسي جلد 14 صفحه 462 *»
گر ببيني نفس را مست و خراب ** * ** كم كن از وي جرعه جرعه از شراب
بادهاش باشد متاع اين جهان ** * ** كه ربايد عقل و هوشش را ز جان
نفس چون گردد چموش از خورد و خواب ** * ** كي توان امساك او اندر شتاب
ميدود بيخود سوي ايذاء خلق ** * ** ميكشد جان را بسوي جلق و دلق
صدمها آيد بجانش ز آن سبب ** * ** كو فتد ز آن صدمها اندر تعب
چونكه آيند از فسادش در ستوه ** * ** خلق گرد آيند حتي يدفعوه
اوفتد بشكسته سر آزرده جان ** * ** خوار و زار و مفتضح اندر جهان
هوش دار و كم كن از تن خورد و خواب ** * ** تا نيفتي از چموشيش بتاب
باز گفتم بلكه شد ذاتش پليد ** * ** از رياضت حاصلي نايد پديد
با وجود جوع و زخم و لاغري ** * ** كم نسازد يك سر جو از خري
هاتف غيبم دگر الهام كرد ** * ** كز خري عاجز نيايد هيچ مرد
جان خود نتوان فداي خر نمود ** * ** چون نشد اصلاح خر برنه قيود
گير افسار و در اصطبلش ببند ** * ** با غل و زنجير و پابند و كمند
در برويش بند و راحت شو ازو ** * ** جان خود را خر ز شر اين عدو
خر براي تو است ني تو بهر خر ** * ** جان خر بفروش و جان خويش خر
چون نشد اصلاح اين نفس شرير ** * ** وز اذيتهاش نتواني گزير
افكنش در خانه و در را ببند ** * ** تا نباشد هيچكس را زو گزند
هر چه خواهد بر هوا جفته زند ** * ** دست و پاي خويش با دندان كند
خويشتن را افكند اندر نصب ** * ** تا برآيد جانش از رنج و تعب
تا شوي ايمن ز شر آن پليد ** * ** گر بميرد اي خوشا آن صبح عيد
كفزنان و پايكوبان گو بخلد ** * ** خر بمرد و خر بمرد و خر بمرد
در بيان موت اضطراري و اختياري و كيفيت حصول موت اختياري
اين خر تن را دو نوع مردنست ** * ** اضطراري و اختياري احسن است
«* مكارم الابرار فارسي جلد 14 صفحه 463 *»
گر بميرد اين خر تن ز اختيار ** * ** بهتر است از آنكه ميرد ز اضطرار
اضطراري هر كسي را حاصل است ** * ** هر كه مرد از اختيار او كاملست
نيست ممكن كشتن نفس شرير ** * ** جز بسيف الله يعني ظل پير
ذوالفقار است او و نفست چون يهود ** * ** از دم او كي تواند جان ربود
ور نباشد ذوالفقار حيدري ** * ** چون درآئي در مصاف خيبري
خود يهودي بيهداي آن سند ** * ** خيبري كي خيبري را ميكشد
حيدري ميبايد اندر اين مقام ** * ** تا كشد نسل يهودان را تمام
حيدر است آن شيخ و نفس تو يهود ** * ** حيدري بايد كه تا بكشد يهود
كي خري بيرايضي گيرد ادب ** * ** رايضي ميبايدت از فضل رب
جستن رايض نباشد شأن خر ** * ** كي ز خر آيد بغير از عر و عر
گر هزار انسان و حيوان بگذرد ** * ** خر بسوي هيچيك ز آن ننگرد
تا از آنجا بگذرد مثلش خري ** * ** جحر را بو كند چون بنگري
گر خري بيند بره يك خرسوار ** * ** با سواره نبود او را هيچ كار
خر چه داند عالمست او يا جهول ** * ** حاكم است او يا رعيت يا رسول
از كجا ميآيد و سوي كجا ** * ** ميرود شاه است خود او يا گدا
گر بدي بر اين خرك هم كس سوار ** * ** او بديدي آن سواره رهسپار
او بدانستي كه حر يا بنده است ** * ** از كجا سوي كجا پوينده است
خر مثال تن بود راكب چو جان ** * ** تن كجا آگاه باشد از روان
گر تو را جان بودي اندر اين بدن ** * ** او بديدي جان هر كس را بتن
تن نبيند غير تن جان غير جان ** * ** چشم تن تنبين و چشم جان روان
چشم حق بايد كه حقبيني كند ** * ** اعرفوا الله بالله از اين دم زند
بر نبي كي جز نبي بينا شود ** * ** بر علي كي جز علي آگا شود
خود ولي را كي شناسد جز ولي ** * ** هم دلي بايد كه بشناسد دلي
«* مكارم الابرار فارسي جلد 14 صفحه 464 *»
تا نباشد مدرك و مدرك جنيس ** * ** كي شود مدرك ابا مدرك انيس
تن ز ظاهر جان ز اسرار نهان ** * ** زين سبب تن كور شد از ديد جان
گر وزد باد عصوف كوهكن ** * ** جز غبار از وي نبيند چشم تن
گر از او پرسي كه دلبر چون بود ** * ** گويد او سيمين تن و گلگون بود
چون نباشد مدركش جز رنگ و بوي ** * ** نايد اندر چشم او جز روي و موي
روح حق كرد از رهي روزي گذار ** * ** ديد آنجا جيفه افتاده خوار
هر يك از اصحاب بيني را ببست ** * ** كين عجب مردار بدبويست و پست
گفت روحالله ببينيد اين عظام ** * ** چون سفيد است و لطيف است و تمام
نيك بود و نيكبين و نيك ديد ** * ** عيبدارش عيبجو گشت و رميد
هر كسي همجنس خود بيند مدام ** * ** چشم ناقص ناقص و كامل تمام
چون بظن بد بشد قلبي مشوب ** * ** حسنهاي خلق ميگردد عيوب
چون بحسن ظن ببيني در جهان ** * ** عيبها حسن آيدت در چشم جان
گفت خواجه بندهاش را كي فلان ** * ** اين طلب را رو بگير از آن جوان
رفت و آمد باز بعد از خاكبوس ** * ** گفت اين مسكين ندارد يك فلوس
معسر است و نيك نبود زجر او ** * ** چون كنم چون نبودش آبي بجو
خواجه چون بود از قضا مردي حكيم ** * ** گفت بيچيزي تو را كرده رحيم
تو بچشم بيفلوسي ديده ** * ** زين سبب با او مدارا كرده
چند درهم دادش و گفتا كه هين ** * ** رو طلب را گير از آن مرد مهين
رفت و هر چند آن جوان آرم نمود ** * ** آن دراهم حسن ظن او ربود
گفت كبود آنكه درهم نبودش ** * ** وام را با ضرب و ظنه بستدش
چون بچشم مال سويش بنگريد ** * ** حسن ظن فقر از قلبش پريد
اين صفتها همچو عينكهاستي ** * ** ديده از هر عينكي بيناستي
رنگ اشيا رنگ عينكها بود ** * ** ديدهات از اين حجب بينا شود
«* مكارم الابرار فارسي جلد 14 صفحه 465 *»
چونكه شد محجوب اندر آن حجاب ** * ** رنگ اصلي ميرود اندر غياب
ميكند انكار رنگ واقعي ** * ** آنكه عينك گشت او را مانعي
چشمشان بينا ولي لايبصرون ** * ** گوششان شنوا ولي لايسمعون
ز آنكه بگرفتند عينك از لجاج ** * ** يافت محسوسات ايشان اعوجاج
محتجب گشتند از ادراك حق ** * ** چون ز لج بر چشمشان بودي طبق
آنكه نبود بر دو چشمش عينكي ** * ** صورت واقع ببيند بيشكي
چونكه با عينك شنود از او كلام ** * ** كرد تأويلش چو ديدش ناتمام
آنكه عينك از طبيعت يافته ** * ** گفت تب از خلط عينك تافته
در استشهاد بمضمون بعض احاديث
آن يكي ديدش زني كباسه نام ** * ** امملدم كنيتش صاحب كلام
روبروي او تكلم مينمود ** * ** چونكه بر ادراك او پرده نبود
محتجب تأويل كرد اين گفتگو ** * ** چون نميديد امملدم روبرو
آن يكي قرآن را ديدي كلام ** * ** آن يكي ديدي مر او را چون غلام
آن يكي ديدي زمين و آسمان ** * ** آن يكي ديدش عجوزي چون زنان
مرگ را ديد آن يكي ازهاق جان ** * ** آن يكش ميديد شخصي را عيان
آن يكي ديدي منافق را بهيم ** * ** آن يكي ديدي باو وجهي كريم
آن يكي كفار را ديدي نبات ** * ** آن يكي بيند علي خير الصفات
آن يكي فساق را ديدي جماد ** * ** آن يكي ديديش از اهل وداد
آن يكي اعمال را ديدي جسوم ** * ** آن يكي ديديش اعراض و رسوم
آن يكي گويد نبينم غير ذات ** * ** آن يكي گويد نبينم جز صفات
آن يكي نايد بچشمش غير حق ** * ** آن يكي گويد نبينم جز طبق
هر كه را ادراك باشد بينقاب ** * ** باطن اشيا ببيند بيحجاب
پرده هر كس را بود بر چشم و گوش ** * ** منصبغ گردد از او ادراك و هوش
«* مكارم الابرار فارسي جلد 14 صفحه 466 *»
نايد از اشياش رنگي در نظر ** * ** جز همان صبغي كه دارد در بصر
پردهها باشد ز انواع كثير ** * ** پرده عادات و طبع ناگزير
پرده ناموس و شهوات و غضب ** * ** پرده آلات و آلات سبب
پردهاي جسم و اعراض و مثال ** * ** پردهاي جوهر و طبع و خيال
پرده عقل و فؤاد است و حيات ** * ** پرده اسم و مسمي و صفات
مجملا هر چت كه باشد غير حق ** * ** پرده است و هست بر چشمت طبق
تا نسازي هتك اين استار را ** * ** كي تواني ديد آن اسرار را