13-03 مکارم الابرار جلد سيزدهم ـ تنبيه الادباء ـ مقابله

رسالة

تنبيه الادباء

 

از تصنيفات

عالم رباني و حكيم صمداني

مرحوم آقاي حاج محمدكريم كرماني

اعلي الله مقامه

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 13 صفحه 60 *»

بسم الله الرحمن الرحيم

ستايش خداوندي را سزاست كه پرورنده جهانيان است و درود نامعدود پيغمبري را رواست كه هادي گمراهان و ذريه طاهره او را كه پيشوايان دينند و بزرگاني را كه اعلام طرق يقين.

و بعد چنين گويد بنده اثيم كريم بن ابراهيم كه اين مختصري است در علم املاي فارسي كه به جهت نور چشم عزيز محمدرحيم نوشتم و چون در اين علم سابقاً كتابي به نظر نرسيده كه اقلاً بعضي مسائل در آن‌جا ضبط شده باشد و بعضي را حقير زياده كنم شايد بسياري از مسائل از حقير فوت شود و بعد از اين اگر كسي بنويسد آن‌چه حقير نوشته‌ام ضبط كند و قدري خود او علاوه كند و به اين واسطه علمي مبسوط و مضبوط گردد. و هر علمي كه مبسوط شده به تدريج زمان و توارد افكار بوده و الا هيچ علمي از روز اول به طور كمال ضبط نشده مگر علمي كه انبيا آورند و شنوندگان را تحمل ضبط كل آن باشد كه آن علم البته به طور كمال آن بروز خواهد كرد. پس حقير در اين رساله به قدر جهد و ميسور خود در اين علم مي‌نگارم و از خداوند عالم اميد تأييد و تسديد است. و آن را مسمي نمودم به تنبيه الادباء و سابقاً كتابي ديگر به جهت او نوشته‌ام در علم املاي عربي و بعضي كليات كه در فارسي نيز به كار است مسمي به تنبيه الكاتب و چون مايل به علم املاي فارسي هم بود اين رساله را هم براي خاطر او انشاء نمودم و آن را مبتني كردم به تنبيهاتي چند.

مقدمه

بدان اي فرزند دلبند و نور چشم سعادتمند كه از جمله فضايلي كه

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 13 صفحه 61 *»

خداوند به نوع انسان داده و او را بر ساير حيوانات برتري داده نطق است كه انسان مي‌تواند كه از حقايق و اعيان و معاني دقيقه كه در دل دارد تعبير بياورد به تفصيل، به طوري كه هيچ اشاره لطيفي و معني دقيقي از آن را فروگذاشت نكند. و اين فضيلت در ساير انواع حيوان نيست و تكلم آن‌ها محض صوتي است كه از دهان ايشان بيرون مي‌آيد و مشتمل بر حروفي و تراكيبي نيست. و كسي نگويد كه شايد آن‌ها هم حروفي و كلماتي و لغاتي دارند و انسان نمي‌فهمد. چرا كه اگر در صوت آن‌ها اختلاف حروف و لغاتي بود كه آن‌ها با قلت فهم مي‌فهميدند، انسان با نهايت هوش البته آن اختلاف را مي‌فهميد. و چنان‌كه اگر انسان مدتي به بلدي برود كه زبان غريبي داشته باشند و مدتي بماند البته پي به لغت آن‌ها خواهد برد. پس اگر حيوانات اختلاف حروف و كلماتي داشتند انسان با بسياري معاشرت پي مي‌برد. بلي اختلافي هست كلي در نوع صوت كه صوت محبت آنها غير صوت خوف آنهاست. و صوتي كه براي اقبال است غير صوتي است كه براي ادبار است. و صوت صلح آن‌ها غير صوت جنگ آن‌ها است. و آن‌چه عرض شد منافاتي با آن‌چه از احاديث رسيده و در قرآن است كه آن‌ها هم منطقي و لغتي دارند، ندارد. زيرا كه هركس لغتي به طور خود و به قدر حاجت خود دارد. و شرح آن به تفصيل در اين‌جا گنجايش ندارد.

و صوت و لغت را خداوند قرار داده است از براي نزديك كه مي‌تواند شنيد. و باز تفضيل داده انسان را به آن‌كه براي دور خطي به او انعام كرده. و قدرتي بر كتابت داده كه مي‌تواند سخن‌هاي مسموعي خود را به صورتي مرئي درآورد تا با چشم بتوان ديد و مدتي بماند و حمل و نقل شود و به اطراف و دورها برسد. پس بنابراين بايد خط بر وفق لسان باشد كه اگر مخالف با آن باشد دلالت بر مطلوب علي ماينبغي نكند.

پس از اين جهت اين معني اصلي متين شد كه بايد مكتوب هميشه مطابق با منطوق باشد. پس اين يك اصل كه بايد آن را ضبط كني. و هم‌چنان‌كه منطوق اگر طوري باشد كه مشتبه شود حرفي به حرفي يا كلمه‌اي به كلمه‌اي، مفيد مطلبي نيست و سامع از آن بهره نمي‌برد و ناطق از حكما معروف نمي‌شود، بايد مكتوب هم حرفي به حرفي مشتبه نشود و كلمه‌اي به كلمه‌اي مشتبه نگردد

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 13 صفحه 62 *»

كه ناظر در آن، دو احتمال دهد.

پس اي فرزند دلبند مغرور نشو به اين‌كه رسم فلان خط اين است. چرا كه اگر رسمي بر خطا و از جهال باشد عقلا نبايد اطاعت كنند. و اگر تو مستمر شوي بر آن‌چه موافق حكمت است و نفست قوي باشد و جهال از تو نپذيرند، بهتر است از آن‌كه تو نفست ضعيف باشد و پيرو جهال شوي. و مغرور نشو به اين‌كه اين‌طور خوش‌تر به نظر مي‌آيد و به اصطلاح خوش‌گل‌تر مي‌شود. چرا كه خوش آن است كه موافق حكمت باشد. و هر خلاف حكمتي كه به نظر خوش‌گل مي‌آيد، از عيب نظر است كه از فطرت الهي برگشته.

پس اصل ديگر در خط اين است كه هيچ حرف مكتوب تو حرف ديگر خوانده نشود و هيچ كلمه مكتوب تو ابداً كلمه ديگر خوانده نشود. و اگر مشتبه شد از نقص حكمت تو و خط تو است. و خطي كه حروف و كلماتش مشتبه است، مثل زباني است گنگ كه لام را را مي‌گويد، يا كاف را قاف مي‌گويد و هكذا. و خط گنگ اقبح است از زبان گنگ. چرا كه زبان گنگ عيبي است طبيعي و به عقل معالجه نمي‌شود. و اما خط گنگ به عقل و حكمت معالجه مي‌شود و مي‌توان آن را اصلاح كرد. پس ترك اصلاح آن از ضعف عقل است. و اين دو اصلِ محكمِ مضبوط است كه بايد خلاف اين دو اصل نكني مگر در مواضعي كه من بعد از اين خواهم نوشت.

پس اصل اول مطابقه مكتوب است با منطوق. و اصل دوم عدم اشتباه حروف و كلمات.

تنبيه

بدان‌كه در خط اسلام از قديم الايام الي الآن قرار بر اين است كه بعضي حروف به بعضي متصل باشد، چنان‌كه در منطوق، بعضي به بعضي متصل است مگر چند حرف كه حرفي از پي آن‌ها متصل به آن‌ها نمي‌شود. و آن الف و دال و ذال و راء و زاء و واو است كه پيش از اين‌ها مي‌شود كه حروفي باشد و متصل به آن‌ها شود، مثل: رسا و رسد و گنبذ و بر و سبز و كوه مثلاً.

ولي حرفي به اين‌ها متصل نمي‌شود. و حكمت اين بوده كه اگر حرفي پس از الف متصل به آن مي‌شد، مشتبه به لام مي‌شد و خلاف اصل دوم بود.

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 13 صفحه 63 *»

و دال و ذال و راء و زاء اگر پس از آن‌ها حرفي واقع مي‌شد و متصل، بايست سر دال و ذال و راء و زاء را بگيرند و ته آن‌ها را حذف كنند چنان‌كه شرط تركيب است. و در ساير حروف همين عمل شده. پس اگر چنين كردندي مشتبه به مراكز مي‌شد و مخالف اصل دوم بود. و اگر همه حرف را مي‌نوشتند و حرف ديگر متصل به آن‌ها مي‌كردند تركيبي كه حق باشد نمي‌شد. و شرط تركيب مزج است. و مزج به عمل نمي‌آمد. لهذا تركيب آن‌ها با قبل ممكن شد. چرا كه آخر حرف سابق را ممكن بود حذف. پس حذف كردند و به اين حروف چسپانيدند. و اما آخر اين حروف را نمي‌شد حذف كنند. پس حرفي را به آن‌ها متصل نكردند.

و اما واو اگر سر آن را مي‌گرفتند و ته آن را حذف مي‌كردند مشتبه به قاف و فا مي‌شد. و از اين‌ها گذشته الف را تهي نبود كه حذف كنند. و مابقي تهي كه محل اعتنا باشد و قابل حذف باشد و ابقاء آن ثقلي داشته باشد در خط كوفي در روز اول نبود، لهذا اين حروف بر حال خود باقي ماندند.

پس به اين حروف حرفي نبايد متصل شود ولي اين حروف به ساير حروف متصل مي‌شوند.

ولي در خط شكسته بعضي از اين‌ها با يك‌ديگر به طور تداخل به يك‌ديگر متصل مي‌شوند كه در حقيقت تركيب نيست. چرا كه حذف بعضي از حرف در آن به عمل نمي‌آيد. پس آن به جهت اختصار جايز شده. مع‌ذلك بعضي از آن‌ها خلاف حكمت است كه منع از آن مي‌نمايم.

پس الف به دال و ذال من باب تداخل متصل مي‌شود، مانند: /شكل@ و چون مورث اشتباه نيست ضرري ندارد. و اگر الف متصل به سابق باشد مورث زيادتي شود. اگرچه مورث اشتباه نيست. ولي زيادتي في‌الجمله اثقل از برداشتن قلم و گذاردن نيست. پس ضرري ندارد و نه باعث ثقل است و نه اشتباه.

و اما با راء و زاء و واو تركيب آن روا نيست به جهت اشتباه به لام. و چه لازم كه تركيب بكنند و بر سر الف زيادتي بگذارند؟

و اما تركيب دال و ذال با الف بسيار قبيح است و به جز اغلاق و زيادتي، يا اشتباه، فايده ديگر ندارند. و اتصالشان با يك‌ديگر نيز من‌باب تداخل است و ضرري

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 13 صفحه 64 *»

ندارند. مانند: /شكل@ و اتصالشان با راء و زاء روا نيست به جهت حصول اشتباه. و با واو ضرري ندارد و باعث اشتباه و ثقلي نيست. مانند: @شكل

و اگر متصل بماقبل باشند، اتصالش بمابعد اگر ها باشد يا يد يا ند روا باشد به جهت عدم اشتباه. ولي اگر متصل بماقبل نباشد روا نيست به جهت حصول اشتباه.

و اما راء و زاء اتصالشان به الف رواست به جهت عدم اشتباه، و هم‌چنين با دال و ذال.

و اما با واو روا نيست به جهت آن‌كه مشتبه به مركز شوند. و اتصالشان با يد و ند شايع است. و چون باعث اشتباه نمي‌شود چندان ضروري ندارد.

و اما واو با الف و دال و ذال متصل مي‌شود و تداخل مي‌نمايد و ضرر ندارد. مانند: @شكل و @.

و اما با راء و زاء جايز نيست به جهت اشتباه به سر فاء و قاف.

و اما اتصال اين‌ها به غير كه بعد باشد به هيچ‌وجه روا نيست چرا كه مورث اشتباه است.

تنبيه

بدان‌كه واضع حكيم حروفي چند را به جهت سهولت به يك شكل رسم كرد و تفاوت به نقطه گذارد، و بعضي را بي‌نظير قرار داده.

اما حروف متواخيه: ب ت ث ج ح خ د ذ ر ز س ش ص ض ط ظ ع غ ف ق

و ما فاء را با قاف اخت كرديم به جهت آن‌كه در سر شبيه به يك‌ديگر و در تركيب يكسان مي‌شوند.

و حروف غيرمتواخيه: ا ك ل م ن و هـ ي

پس حروف متواخيه را به نقطه از يك‌ديگر جدا كردند چنان‌كه در كتاب تأديب الكتاب اسرار آن را نوشته‌ام. و نون و يا را نيز نقطه گذاردند از جهت اشتباه به مركزهاي ديگر. چنان‌كه اسرار آن را در آن كتاب مفصل نوشته‌ام. پس چون نقاط علامت حروفند و اصل در خط عدم التباس است، بايد به هيچ‌وجه اهمال به نقاط نشود و در موضع خود گذارده شود. و نقطه دو حرف مقارن به هم تركيب نشود. و دور از حرف گذارده نشود كه محلش گم شود.

تنبيه

بدان‌كه كلمات بر سه‌ قسمند: اسم و فعل و حرف.

اسم آن است كه نام چيزي باشد به صراحت، مثل: رستم و كتك و زدن. يا به اشاره،

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 13 صفحه 65 *»

مثل: آن و اين. يا به كنايه، مثل: ش و ت و م در: اسبش و اسبت و اسبم و هرچه به اين‌ها ماند.

و فعل آن است كه نام كاري باشد. مثل: نشست و خورد.

و حرف آن است كه معني آن غير آن‌ها باشد. و در فارسي اقسام بسيار دارد. و ضرري ندارد اگر در اين تنبيه بعضي از متعلقات تصريف زبان فارسي را بنويسيم و بي‌مناسبت نيست.

اما كلام در اسم

مختصرش آن است كه اسم به تقسيمي بر دو قسم است: يا جامد است. و آن بر دو قسم است: يا اسم ذاتي است مانند: رستم. يا اسم صفت است مانند: بزرگ و كوچك و زشت و زيبا و امثال اين‌ها.

يا مشتق است و آن يا مصدر است مانند: زدن و گفتن. و علامت مصدر تا و نون و دال و نون باشد و گاه مصدر به لفظ ماضي آيد چون: گفت و شنيد و داد و ستد. يا حاصل مصدر مثل: روش و كنش و جوشش. يا اسم فاعل مانند: گوينده و گاه مخفف شود چون: سخن‌گو يا صفت مشبهه مانند: گويان و گويا و خندان و دانا. يا اسم مفعول است چون: گفته شده و رفته شده و گاه مخفف شود چون: سخن‌گفته و راه رفته يا اسم زمان و مكان است مثل: خوابگه‌ و خوابگاه. و گاه مصدر، مفعول مطلق شود مانند: رفت رفتني نيكو و گفت گفتني پاكيزه.

اما اسم تفصيل را از فاعل سازند چون: خورنده‌تر و زننده‌تر و گاه از صفات جامده سازند مثل: بزرگ‌تر و نيكوتر.

و به تقسيمي ديگر يا علم است مانند: رستم يا اشاره است مانند: آن و اين يا ضمير است مانند: ش و ت و م در اسپش و اسپت و اسپم.

و علم يا علم شخص است مانند: رستم يا علم جنس است مانند: فلان و بهمان.

و به تقسيمي ديگر يا اسم شخص است مانند: رستم يا اسم جنس است مانند: مرد.

و اسم مفرد مي‌شود مانند: رستم و جمع مي‌شود مانند: رستم‌ها و علامت جمع بعد از اين بيايد

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 13 صفحه 66 *»

و باز معرفه مي‌شود مانند: رستم و نكره مي‌شود مانند: مردي آمد.

و به تقسيمي ديگر اسم يا مذكر باشد يا مؤنث و از اين در زبان فارسي قديم چيزي به نظرم نرسيده مگر آن‌چه در اين زمان‌ها متعارف است كه خان براي مذكر گويند و خانم براي مؤنث و بيگ براي مذكر گويند و بيگم براي مؤنث و به غير از اين دو لفظ ديگر لفظي به نظر نرسيده.

و بدان‌كه بعضي از اسماء ظروف باشند مانند: پيش و پس و چپ و راست و اندر و در و بالا و پست و نزد و امثال اين‌ها.

و بعضي حكايت اصوات باشد مانند: عرعر خر و غارغار كلاغ و شارشار آب و امثال اين‌ها.

و بعضي كنايات باشد مانند: چند و چنان و چنين و هم‌چنان و هم‌چنين و امثال اين‌ها.

و بعضي موصول باشند مثل: آن‌چه و آن‌كه اگرچه اين‌ها مركبند.

و چون اسماء مختلفه را احكام مختلفه در زبان فارسي نيست تفصيلي زياده ضرور نيست.

و اما كلام در افعال

بدان‌كه اصل فعل بر سه‌قسم است: ماضي و مستقبل و امر.

اما ماضي در آخر آن دال باشد يا تاء مانند: زد و گفت.

و گاه الفي به جهت تأكيد آورند نحو: گفتا و زدا.

و گاهي بائي هم به جهت تأكيد زياد كنند چون: بگفت و بگفتا و بزد و بزدا.

اما مستقبل در آخر آن دال باشد با فتح ماقبل چون: گويد و رود و زند.

و گاه به جهت تأكيد لفظ مي بر سر آن درآورند مثل: مي‌زند و مي‌رود.

و گاه بائي بعد از مي مي‌افزايند به جهت ضرورت يا زينت چون: مي‌بزند و مي‌بگويد.

اما امر و آن دو قسم است: امر حاضر و امر غايب.

اما امر حاضر در اصل با حذف همه حرف‌هاي زايد است مثل گو و رو.

و گاه به جهت تأكيد بائي در اول درآورند مثل: بگو و برو.

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 13 صفحه 67 *»

و اما امر غايب را از مصدر مخفف و از مستقبل بنا كنند مثل: بايد گفت كه در اصل بايد گفتن بوده و بايد

بگويد.

و امر غايب مجهول:@ بايد گفته شود.

و اما نهي غايب به ادخال نون است بر فعل مستقبل چون: نگويد.

و نهي حاضر به ادخال نون است بر فعل امر به زبان متأخرين چون: نگو. و ميم به زبان قديم چون: مگو و مرو.

اما نفي به ادخال نون است بر سر ماضي چون نكرد و نكشت. و بر سر مستقبل چون نمي‌گويد و نمي‌كشد.

و اما استفهام به ادخال آيا است بر جمله اسميه يا فعليه چون: آيا زيد رفت؟ يا آن‌كه: آيا رفت زيد؟ و الفاظ ديگر هست كه موضوع براي استفهام نيست. ولي گاه به معني استفهام استعمال مي‌شود مثل: كه آمد؟ و چه گفت؟ و چند داد؟ و كجا رفت؟ و كي مي‌رود؟ و چون شد؟ و بسا باشد كه استفهام را بدون حرف استفهام ذكر كنند، بلكه اغلب حذف حرف استفهام است و به قراين مقاليه اكتفا مي‌شود.

و تعجب را به الفاظ عديده گويند. ولي اغلب لفظ چه آورند مثل آن‌كه: اين خانه چه نيكوست! و فلان چه عالمي است!

و صيغه‌هاي ماضي و مستقبل شش است. چون: زد، زدند، زدي، زديد، زدم، زديم. و تثنيه و مؤنث در كلام ايشان نباشد. و مي‌زند، مي‌زنند، مي‌زني، مي‌زنيد، مي‌زنم، مي‌زنيم.

و صيغه‌هاي امر غايب چهار باشد: بايد بزند، بايد بزنند، بايد بزنم، بايد بزنيم.

و صيغه‌هاي امر حاضر دو باشد: بزن، بزنيد.

و بدان‌كه گاهي از اسم جامدي فعل بنا كنند و آن را فعل جعلي گوييم. زيرا كه به مقتضاي اصل وضع نيست. مانند: چربيدن كه از كلمه‌ چرب بنا كنند. و حال آن‌كه «چرب» اسم غيرمتصرف است. پس مي‌گويند: چربيد و مي‌چربد و بچرب. و اصل در افعال در اين باب آن است كه آن اسم را آورده و پس از آن

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 13 صفحه 68 *»

يكي از افعال عامه را آورند مثل: چرب شد و چرب مي‌شود و چرب بشود و خوب شد و خوب مي‌شود و خوب بشود و امثال اين‌ها.

پس افعالي كه از اسماء غيرمتصرفه بنا كنند بايد به افعال عامه استعانت جست، مثل: كرد و شد و بود و گرديد. يا فعلي ديگر كه مناسب باشد مثل: خواب رفت و خواب مي‌رود و خواب برود و امثال اين‌ها.

و اما كلام در حروف

پس حروف مفرده را جداگانه بيان كنيم و در اين موضع حروف مركبه را بيان مي‌نماييم.

بدان‌كه حروفي چند هست كه افاده تأكيد در معني مدخول‌عليه كند، مثل: بر در قول تو كه: كتاب را برخواند. و فرا چون: فراپيش. و مر چون: مر او را گفتم. و همي چون: همي‌خفتم. و مي چون: مي‌گو. و فرو چون: فروخواند.

و حروفي چند به معني خداوندي است كه به عربي ذو گويند. و در فارسي حرفند نه اسم. و در آخر كلمات درآيند. و مستقل در معني خود نيستند، چون: مند و گار و ور. چون: خردمند و خدمتگار و هنرور. و گاهي واو ور ساكن شود چون: رنجور و گنجور و دستور.

و حروفي چند به معني انبوهي و بسياري كلمه سابق است، مثل: بار و زار و سار و ستان و لاخ و لان. چنان‌كه گويي: دريابار و گلزار و شاخسار و گلستان و سنگلاخ و ديولاخ و رودلاخ و نمكلان.

و حروفي ديگر به معني مثل و مانند است، مثل: آسا و سان و وار و پش و فش و وش و دس و ديس و وان و ون. چون: شيرآسا و پلنگسان و خواجه‌وار و شيرپش و شاهفش و ماهوش و ترنج‌دس و خامه‌ديس و پلوان و پلون.

و حروفي چند است كه به معني فاعليت آيد، چون: گر و ار و ان. مثل: كارگر و خريدار و افتان و خيزان.

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 13 صفحه 69 *»

و حروفي ديگر به معني تصغير است، مثل: ك و و و چه. مثل: دخترك و يارو و باغچه. و ك و و اگرچه مفرد بودند لكن به مناسبت چه در اين‌جا ذكر آمد.

و حروفي ديگر به جهت نسبت است، مثل: ي و هـ و ين و ينه. چون: هندي و يكساله و زرين و پشمينه.

و حروفي چند به جهت علت است، مثل: كه و چه. چنان‌كه گويي: نداد چه نداشت. و نرفت كه لنگ بود.

و حروفي چند به معني لياقت و سزاواري است، مثل: وار و انه. چون: بزرگوار و شاهانه و مردانه.

و حروفي چند است كه به جهت بيان محافظت آرند، چون: بان و دار و وان. مثل: باغبان و كفش‌دار و شتروان.

و حروفي چند به معني دارائي است، مثل: ناك و گين. چون: غمناك و غمگين. و گاه گين را مخفف كرده گاف فارسي را حذف كنند غمين گويند.

و حروف ديگر به جهت لون است، مثل: پام و فام و وام و گون و گونه و چرده و چرته. مثل: مشك‌پام و عنبرفام و گل‌وام و گندم‌گون و گلگونه و سيه‌چرده و سياه‌چرته.

و حروفي چند به جهت بيان مصدر است، مثل: دن و تن، چون: گذاردن و گشتن.

و حروفي چند به جهت بيان حاصل مصدر است، مثل: ار و ش و گي. چون: گفتار و بخشش و بخشندگي.

و حروفي چند به معني ظرف است، مثل: دان. چون: نمكدان.

و بواقي در اول كلمه درآيند، مثل: در و اندر چون: در خانه و اندر كعبه.

و اما حروف مفرده كه اشاره بدان رفت، چند حرف است.

الف بر دو قسم است: يكي آن‌كه در اول كلمات درآيد. و دوم آن‌كه در غير اول درآيد.

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 13 صفحه 70 *»

و اول بر دو قسم است: اصلي و وصلي. اصلي آن نيز بر دو قسم است: جايزالحذف مثل: اشتر و شتر و اشكم و شكم. و غير جايزالحذف مثل: انجام و اندام.

و وصلي به جهت ضرورت شعر آيد، چون: ابيداد.

و اما آن‌كه در غير اول آيد چند قسم است:

يكي: آن‌كه در ماقبل آخر افعال درآيد به جهت دعا، مثل: خدا رحمت كناد.

و دويم: آن‌كه به جهت تأكيد فاعل آيد، چون: ستمكار كه تأكيد ستمگر است.

و سيوم: به جهت افاده تكرار و تعدد است، مثل: خنداخند و كشاكش و پيشاپيش و سراسر.

و اما سراپا من باب قياس به سراسر است.

و چهارم: به معني عطف است چون: تكاپوكنان آمد و تكادو، يعني تك و پو و تك و دو.

و اما آن‌كه در آخر درآيد، چند معني دارد:

يكي: ندا، چون: شها

و دويم: الف اخبار به واقع، مثل: خوشا به حال تو و بدا روز دشمن و بسا عمري كه گذشت.

سيوم: دعا، مثل: دشمنت گم بادا و چشمت روشن شودا.

و چهارم: در صفت مشبهه به معني فاعل آيد، چون: دانا و بينا.

و پنجم: الف اطلاق مثل:   خاقانيا تو سخن نيك دانيا      يك نكته گويمت بشنو رايگانيا

ششم: به معني جهت، مثل: فراخا و پهنا يعني جهت فراخي و جهت پهني.

هفتم: تعظيم، مثل: حسن خانا و ميرزا صدرا

باء ابجد مفتوحه به جاي باي مكسوره عربي است، مثل: گذشتم به مرغي. و بعضي فارسيان اين باء را نيز مكسور گويند. و اما باي امر مكسور است، مثل: بخور و بگو

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 13 صفحه 71 *»

و گاه به جهت تأكيد آيد، مثل: بگفت. خاصه قبل از در و بر مثل: به خانه اندر شد. و دامن به كمر برزد. و بعد از اين دو زياده نباشد.

و گاه به معني قسم آيد، چون: به خدا و به جان تو.

تاء قرشت در آخر كلمه ضمير مخاطب است، مثل: آمدنت. و جمع آن به الف و نون است، مثل: آمدنتان.

دال ابجد ساكن در آخر كلمه فعل ماضي علامت ماضي باشد، مثل: آمد و آورد. و جمع آن به نون و دال، چون: آمدند و آوردند.

شين قرشت به معني حاصل مصدر آيد، چون: خورش و روش. و به معني ضمير غايب مفرد، مثل: آمدنش. و جمع آن به الف و نون باشد، چون: آمدنشان.

كاف ساكنه در آخر براي تصغير است، چون: دخترك.

ميم ساكنه در آخر ضمير متكلم باشد، مثل: رفتم. و مخفف مرا شود، مثل: گويدم.

نون مفتوحه در اول به معني نفي باشد، مثل: نگفت و نمي‌گويد.

واو چند قسم است:

يكي واوي است كه به جهت دلالت بر ضمه حرف سابق آورند، مثل: دو و تو و چو و خود.

و دويم واو اشمام ضمه، مثل: خواب و خوار و خويش.

سيوم واو مشعر به ضمه عاطفه، مثل: زيد و عمرو زدند. و زد و خورد كردند.

چهارم واو مجهول و آن اشباع ضمه است، مثل: لوك و پينه‌لوكه و تورنك كه به معني قرقاول و توره كه شغال است. و توشك و توشكان به معني تون حمام. و تول به معني وحشت. و توي به معني ميهماني. و چو مخفف چون. و چور و پور به معني قرقاول. و چوك به معني آلت اطفال. و چول به همان معني. و خوي به معني خصلت و عادت. و دوچار و دوچهار به معني رسيدن دوكس به هم. و روم و رومه به معني موي زهار. و روناس و روين به معني

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 13 صفحه 72 *»

رونان. و كوبه: آلت كوبيدن. و كوپال: گردن گنده. و كورشت به معني دسته چاليك اطفال. و كوس: به هم خوردن و كوفتن. و كولنك به معني مخنث. كومه: خانه علفي. و گوپان به معني گاوچران. و گوركاني به معني تيماج. و كوزبان به معني پاردم. و گوزكاني به معني گوركاني. گوزه به معني پنبه باز نشده. گوشانه به معني كنج. گوش بستر از طايفه يأجوج و مأجوج. گوگ و گوكه: تكمه گريبان. و گولانج به معني جعل. و گومه به معني كومه. و لوتر و لوترا و لوتره به معني زبان رمز. و لوخن به معني ماه. لور: آب پنير. و لورانك و لوراور به معني دبه روغن. و لورك: كمان حلاجي. و لوركند و لوره به معني سيلاب. و لوس به معني فروتن. لوشا نام حكيمي. لوشابه: چرب و شيرين. لوك از نوع شتر. و لوكه: پنبه حلاجي نشده. و موژه: آب انبار. و موش به معني كريه (ظگريه) موش‌گر: نوحه‌گر. و موليخه به معني شيشه. هورمز و هورمزد و هوس: اميد. و هوشاز و هوشازه: تشنگي بهايم. و هول: راست و درست. و هولك: گردوبازي. و هوم: نام كسي. و يوخه: نهايت لذت جماع. و يوغ: چوب گردن گاو به جهت زراعت. اين‌ها همه واوهاي مجهول است كه به طور اشباع ضمه گفته مي‌شود و واو صريح نيست.

واو معروف مانند: واو دور و زور و سوز و مور و ماقبل هردو بايد مضموم باشد.

و واو مفتوح واو عطف است كه ماقبلش ساكن باشد.

و واو استيناف و واو زايد مثل: من گفتم و يا تو گفتي.

و واو ساكن براي تصغير است مثل: دخترو.

هاء هوز چند قسم است: يكي اصلي مثل: سيه و زره و اين‌ها در تصغير مفتوح و در اضافه مكسور شود، مثل: سياهك و زره‌من.

و يكي به جهت تشبيه چيزي به چيزي آورند، مثل: داندانه و دهنه و زبانه.

و يكي به جهت نسبت، مثل: يك‌ساله و دوماهه و يك‌شبه.

و يكي ديگر به جهت بيان فتحه ماقبل در افعال، مثل: رفته و گفته. و در اسماء، مثل: لاله و خانه. و در حال جمع اين‌ها حذف شود، مثل: لالها و خانها. و در

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 13 صفحه 73 *»

حال اضافه و توصيف به همزه بدل شود، مثل: خانة من و خانة عالي.

و در تصغير به كاف بدل شود، مثل: خانكك و جامكك.

ياء حطي و آن چند قسم است: يكي نسبت، مثل: هندي و رومي.

و يكي ضمير مخاطب، مثل: رفتي. و جمع آن به دال است، مثل: رفتيد.

و يكي ياء اتصاف، مثل: تو مرد خوبي و او مرد بدي است.

و يكي ياء لياقت، مثل: اين غذا خوردني و اين لباس پوشيدني است. و در حال اضافه مكسور شود، مثل: خوردني من.

و يكي ياء استعداد است، مثل: فلان آمدني بود و فلان كشتني.

و يكي ياء تنكير است، مثل: دزدي به قافله زد.

و يكي ياء مصدري، مثل: گلريزي و سخن‌چيني.

و يكي اشتغال در ماضي، مثل: هر روزه جمع شدندي و او را خوردندي.

و اما كلام در ضماير

بدان‌كه ضماير در زبان فارسي شش است.

اول: تاي قرشت كه براي واحد حاضر است. اگر در آخر اسماء درآيد مضاف‌اليه است. و اگر در آخر افعال درآيد مفعول، مثل: اسپت و زدت. و مضاف در زبان فارسي همه‌جا مكسور شود آخرش، مگر در هنگام اضافه به ضمير كه مفتوح شود، چنان‌كه: اسپ زيد و اسپت.

دوم: شين قرشت كه ضمير مفرد غايب است در آخر اسماء، مضاف‌اليه و به معني او باشد، و در آخر افعال به معني مفعول، مثل: غلامش و زدش.

و سيوم ميم است كه براي متكلم وحده است كه در آخر اسماء، مضاف‌اليه است و به معني من، و در آخر افعال به معني مفعول و مرا، مثل: گوهرم و آمدم. و ميم در آخر فعل گاهي به معني فاعل باشد، يعني من آمدم.

و هريك از اين ضماير كه الف و نون به آن ملحق شود جمع شود، مثل: اسپتان و زدتان و غلامشان و زدشان و گوهرمان و آمدمان.

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 13 صفحه 74 *»

و اگر ميم براي فاعل باشد جمعش به ياء بسته شود، چون: آمديم و رفتيم.

و ضميري كه براي جمع حاضر موضوع است در اصل ياء و دال است، مثل: دانائيد و آمديد. پس در اسم خبر باشد براي اسم داخل، و در فعل، فاعل باشد.

و ضمير جمع غايب، نون و دال است، مثل: مردانند و كشتند. و باز در اسم، خبر باشد و در فعل، فاعل.

و ضمير متكلم مع‌الغير، ياء و ميم است، مثل: مردانيم و رفتيم. و باز در اسم، خبر باشد و در فعل، فاعل.

و مفرد اين سه ضمير در حاضر، ياء است، مثل: دانايي و رفتي. و در غايب خلوّ از علامت است. الا آن‌كه در اسم، كلمه است در آخرش درآورند، مثل: دانا است. و در فعل محض، خلوّ علامت باشد، مثل: زد و كشت. و در متكلم، ميم وحدها باشد، مثل: غلامم و گريختم. و اگر ضماير در آخر كلمه‌اي درآيد كه حرف آخرش ها باشد همزه پيش از ضمير زياد كنند، چون: خانه‌ات و كاشانه‌اش و خامه‌ام.

و اين مجملي بود از تصاريف الفاظ عجمي كه بعضي به جهت ضرورت و بعضي اطراداً ذكر شد.

تنبيه

بدان‌كه چنان‌كه سابقاً دانستي اصلِ اول در مكتوب آن است كه هركلمه كه در منطوق، كلمه مستقله است در مكتوب نيز مستقل و جدا باشد از غير، و هر كلمه كه متصل است و به تنهايي هرگز استعمال نمي‌شود، متصل باشد تا دلالت مكتوب بر منطوق تام باشد. پس نبايد در مكتوب دو كلمه را متصل نوشت اگر آخرِ اول و اول آخر از حروف موصوله باشد، يا اول آخر حرفي باشد كه به غير وصل شود، پس جايز نيست غلامزيد با غلامعمرو. مگر آن‌كه دو كلمه از كثرت استعمال به منزله يك اسم شده باشد و قصد معني مفردات آن كرده نشود، در اين صورت جايز است تركيب، مثل: غلامشاه‌خان و شاهزاده. بلكه در اين صورت جدا نوشتن غلط است و باعث لبس مي‌شود. و اما خان‌زاده اگر به غلبه علم شود، مثل شاهزاده مركب نوشته شود، و الا منفصل بايد نوشته شود.

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 13 صفحه 75 *»

و حروفي كه در اول كلمه زياد مي‌شود به جهت افاده معاني عديده، ملحق مي‌شود به آن در كتابت، مثل: به خانه و مي‌رود و نمي‌رود و همين و همچنين و همي‌گفت و امثال اين‌ها، همه مي‌بايد تركيب شود چرا كه اين‌ها به منزله جزو كلمه‌اند و جدانوشتن اين‌ها از حكمت نباشد، هم‌چون: ميروم و هميگويم و ‌همچنين. و اما اگر هم به معني ايضاً باشد جدا بايد نوشت، چنان‌كه گويي: زيد چنين گفت و عمرو هم چنين گفت.

و هم‌چنين كلماتي كه در آخر حروف زياد مي‌شود به جهت افاده معاني چنان‌كه پيش ذكر شد، چون: خدمتكار و رنجور و گلزار و شاخسار و گلستان و سنگلاخ و ماهوش و امثال اين‌ها مگر آن‌كه در آخر كلمه سابق حرفي باشد كه موصوله نباشد، مثل: دريابار و ديولاخ كه در اين صورت تركيب ممكن نباشد.

تنبيه

از جمله غلط‌هاي مشهوره عجيبه مددادن حروف است با وجودي كه سين را مد مي‌دهند و اين باعث التباس است. و دانستي كه اصل دوم در خط عدم التباس است، مثلاً جم را اگر مد دهند چنين جــــم يا جسمِ با سين مشتبه شود. و حبّه را اگر مد دهند با حسبه با سين مشتبه شود. بيم را اگر مد دهند با بيسم مشتبه شود. و هكذا باقي حروف و كلمات كه به هيچ‌وجه مد حروف با آن‌كه سين را مد مي‌دهند و مركزي خاص ندارد جايز نيست و مورث التباس است. و اگر بعضي حروف و كلمات مشتبه را مردم مي‌خوانند از حدس مردم است نه از درستي خط. پس بايد خط حكيم بر نهج حكمت خطي باشد و به هيچ‌وجه اسباب التباس در آن نباشد. پس بايد در خطي مد سين را موقوف دارند و هميشه با دندانه بنويسند. يا آن‌كه مد ساير حروف را. ولي چون مصطلح شده مد سين و به جهت ثقل دندانه‌ها و عدم التباس به مراكز، به مدي اكتفا كرده‌اند، بايد ساير حروف را مد نداد اصلاً. و اما به اندازه‌اي كه هرگز سين را به آن كمي مد نمي‌دهند جايز است.

تنبيه

هرگاه در كلمه‌اي مركزهاي بسيار جمع شود، بايد يك در ميان مركزها را بلند و كوتاه كنند، يعني يكي را كوتاه و يكي را بلند نويسند، مثل تبيين@ و لنبيتنه@

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 13 صفحه 76 *»

و امثال اين‌ها. و مركزهايي كه در اول كلمه باشد بايد كوتاه باشد. و در اول كلمه دو مركز كوتاه جايز است اگر بعد مركزي نباشد. و اگر هم سه مركز باشد بايد وسطي بلند باشد. و اگر چهار باشد جايز است كه دو اول كوتاه بعد سومي بلند و چهارمي كوتاه باشد. و آن مركز كه منتهي‌اليه است و متصل به حرفي ديگر است بايد كوتاه باشد مگر آن‌كه بعد از آن دايره يا نيم‌دايره باشد. و مركز باي بسم الله يا هر مركز كه پيش از سين، شين باشد بلند نويسند، به جهت دندانه‌هاي سين و شين كه تغييربردار نيست.

تنبيه

بدان‌كه اصل اين خط معروف در اسلام، خط عرب است و اصلش كوفي بوده و به مرور ايام و اختلاف طبايع و اعصار تغيير كرده. و گويا اول انقلاب به ثُلث پيدا كرده و وجه مناسبت اين اسم را نمي‌دانم. و شايد املاي آن به سين باشد چنين سلس كه مراد مقرمط بودن([1]) باشد. به هرحال بعد به جهت رقعه‌نويسي و سهولت خط رقاع آمده. بعد از آن نسخ پيدا شده و آن را نسخ كرده. بعد به جهت حواشي نوشتن و تعليقات كتب نسخ‌تعليق آمده. بعد ترسل به جهت قبالات و رسائل آمده. بعد شكسته پيدا شده. بعد مركب از شكسته و نسخ‌تعليق پيدا شده. به هر حال كه خط، خط عربي است و خط عجم اين نبوده و حروف هم حروف عربي است. و چون در زبان فارسي چهار حرف هست كه در زبان عرب نيست و آن پ و چ و ژ و گ باشد و شكلي نداشتند، براي هريك شكل حرفي قريب المخرج را برداشته نقاط آن را زياده كرده‌اند به جهت عدم التباس. و گاف را بعضي نيز سه‌نقطه گذارند در زير. و بعضي فتحه كوچكي بالاي سركش آن گذارند به جهت رفع اشتباه. و ظاهراً سر سه نقطه آن باشد كه باء يك نقطه داشت، اگر دو نقطه در زير مي‌گذاردند مركز آن مشتبه به ياء مي‌شد، لهذا سه كردند. و اما جيم يك نقطه داشت، دو ديگر علي الرسم افزوده‌اند و به مقايسه بر پ و همچنين ژ و گاف و الا چ و ژ را دو نقطه كافي بود و گاف را يك نقطه. چرا كه رفع اشتباه مي‌شد. خلاصه در اين زمان‌ها منسوخ شده است علامت گاف و حال آن‌كه لازم است به جهت رفع التباس.

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 13 صفحه 77 *»

تنبيه

بدان‌كه اصل در خط وضوح و عدم التباس است. و بهترين خطوط خطي است كه بهتر خوانده شود و اشتباه در حروف و كلمات آن نباشد. پس مغرور نكند تو را بعض خطوط و بپنداري در آن‌ها حسني كه باعث اغلاق آن شود، مثل بعضي شيوه‌هاي عجيب در ترسل و شكسته. پس سعي كن كه حق هر حرفي را بدهي و مركزها را واضح كني و ماليده و مهمل نگذاري، و نقطه هر حرف را در محل خود و نزديك بگذاري. اگر حرفي ابهامي در آن حاصل شود به علامتي يا به بدلي آن را واضح كني.

و اگر كلمه‌اي غيرمتعارف يا از لغتي ديگر كلمه‌اي در مكتوب خود آوري آن را واضح‌تر بنويس و آن را معرب كن كه درست معلوم شود. و اين‌كه مردم بي‌نقطه و بي‌اعراب را مي‌خوانند، حسن مردم است. نه آن‌كه در خط ضرور نيست. و اگر كلمه‌اي است كه چون نوشتي ديدي به غير آن مشتبه مي‌شود با اعرابي يا علامتي رفع التباس آن را بكن، مثل: لالها و نامها و جامها كه متشبه به جمع لال و نام و جام مي‌شود و مراد لاله و نامه و جامه است. پس كسره‌اي در زير لام و ميم بگذار كه رفع اشتباه شود، چنين: لالِها و جامِها. و اگر از كلمه چيزي حذف شده باشد به جهت دلالت بر آن، علامت ضرور است، مثل: رفتِگان و خفتِگان كسره‌اي به جهت دلالت بر محذوف ضرور است اگر التباس باشد. و همچنين در مثل: كرازدري؟ و اما مثل: مرا و ترا التباس لازم نمي‌آيد و علامتي نمي‌خواهد. و اما وي @ را گفتم مشتبه مي‌شود. و اگر ياء معكوس بسيار كوچكي بالاي واو گذارند صواب است. و اگر كلماتي چند و اقلا دو كلمه از حروف مفصوله اتفاق افتد از پي هم، در ميان هر دو كلمه نشان ضرور است، مثل: در، درج، داود، ودود، رب، رؤف. و هم‌چنين اگر حروفي نوشته شود، مثل: دال، و ذال، و راء، و زاء، و واو و امثال اين‌ها بايد علامت فصلي قرار داد. خلاصه در هرجا كه اشتباهي لازم آيد بايد رفع اشتباه كرد البته.

و اگر ياء تنكيري باشد بعد از كلمه‌اي كه آخر آن ها باشد ياء را نمي‌نويسند و بر ها همزه گذارند، مثل: كلمه‌ء گفتم به جهت آن‌كه در زبان فارسي

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 13 صفحه 78 *»

تسهيل ها به همزه شود.

تنبيه

بدان‌كه ضماير متصله را بايد متصل به كلمه سابق نوشت، خواه اسم باشد، و خواه فعل، مانند: اسپت و اسپش و اسپم و زدت و زدش و زدم. و هم‌چنين جمع اين‌ها. و اگر ضمير منفصل باشد بايد منفصل نوشت، مثل: اسپ او و اسپ تو و اسپ من به جهت مطابقه با منطوق.

و علامت جمع را نيز بايد متصل نوشت. و آن بر دو قسم است: جمع ذوي الروح و آن به الف و نون باشد يا ها و الف مثل: شاهان و شاه‌ها و اسپان و اسپ‌ها. و غير ذوي الروح و اعضاي ذوي الروح را به ها و الف (جمع ظ.) بندند مثل: سنگ‌ها و سرها و پاها.

و گاه بر خلاف قياس و قاعده @ بندند مانند: درختان. و اگر در آخر اسم ها باشد در ذوي الروح به گاف فارسي بدل شود، مثل: رفتگان و بستگان و امثال اين‌ها.

خلاصه علامت جمع را بايد متصل نوشت به كلمه سابقه. و اگر در كلمه سابقه ها باشد در غير ذوي الروح آن ها را حذف كنند و اكتفا به همان هاء جمع كنند و آخر كلمه را مفتوح كنند، مثل: لالَها و نامَها و جامَها. و در اين صورت اعراب از لوازم است كه مشتبه به لفظ جمع لال و نام و جام نشود چنان‌كه گذشت.

و كلمه‌اي كه آخر آن ها باشد چون نكره واقع شود، ياء تنكير را ننويسند و به همزه اكتفا كنند. و در حال اضافه و توصيف نيز همزه نهند مثل: خانة ديدم. و خانة زيد و خانة نيكو.

ولي در اضافه و توصيف همزه را تسهيل به يا كنند. و در زبان فرس مضاف را كسره دهند اگر مقدم باشد بر مضاف‌اليه. و اگر مؤخر باشد ساكن كنند، چون: خداي كيهان و كيهان خدا.

و اعرابي در زبان فارسي نيست مگر در مضاف كه آن را كسره دهند و در معطوف‌عليه كه آن را ضمه دهند، مثل: اسپ زيد و آمد و شد.

اين‌ها مجملي بود از كليات زبان فارسي و كيفيت املاي آن‌ها و صفت رسم.

تنبيه

بدان اي فرزند گرامي كه تحرير صحيح كار هر خوش‌نويس و كاتب

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 13 صفحه 79 *»

نيست. چنان‌كه تقرير صحيح كار هر صاحب زبان نيست. چنان‌كه زبان گنگ مي‌شود تحرير هم گنگ مي‌شود كه مطلب از آن فهميده نمي‌شود. و چنان‌كه زبان فصيح و بليغ مي‌شود، تحرير هم فصيح و بليغ مي‌شود. و چنان‌كه بسا كلمه‌اي كه از دهان درآيد و آتشي روشن كند در ميان ملكي يا خاموش كند آتشي، هم‌چنين بسا تحريري كه آتشي روشن كند در ميان ملكي يا آتشي خاموش كند. چرا كه تحرير تمثّل تقرير است. پس بايد در اين امر بسيار كوشش كني. و هر مراسله كه مي‌نويسي اقلاً دو دفعه بخوان به دقت كه نامناسبي در آن نباشد، و سقط نداشته باشد. و نصايحي چند در تعليم الكتاب برايت نوشته بودم همان‌ها را در اين‌جا برايت فارسي مي‌نويسم. تا كساني كه عربيت ندارند از آن بهره داشته باشند. پس شرح آن را جميعاً به عنوان خاتمه كتاب به تحرير درمي‌آورم تا نفع آن به عوام عجم هم عايد شود.

خاتمه

در ذكر بعضي از وصيت‌ها است كه نويسندگان را دانستن آن لازم است و آن‌ها را در اين‌جا ذكر مي‌كنيم و كتاب را به آن ختم مي‌نماييم.

بدان اي فرزند كه نوشته دليل عقل نويسندگان است و بليغ‌تر است از كساني كه از جانب تو سخن مي‌گويند. و چيزي چند از احكام بر آن جاري مي‌شود كه همان چيزها بر گفتار انسان نيز جاري است. و نوشته در بسياري از جاها مؤثرتر از گفتار است. زيرا كه شخص در معاني و فحاوي و لحن آن تدبر مي‌كند. و نظركردن و رجوع‌نمودن را مكرر مي‌نمايد. پس از اين جهت مضمون نوشته در دل او تأثير مي‌نمايد بيش از سخني كه مي‌شود و از آن درمي‌گذرد و به اشاره‌هاي آن التفاتي نمي‌كند و بعد آن را فراموش مي‌نمايد. پس عداوتي را كه نوشته در دل‌ها مي‌كارد، بيش از عداوتي است كه به تخم‌افشاني زبان در دل‌ها كاشته مي‌شود. و محبتي كه نوشته مورث آن مي‌شود رسوخش در خاطر بيشتر است از محبتي كه منشأ آن تقرير است. پس اي فرزند نوشته فصيح‌تر شارحي است از براي مقدار تو و عقل و اعتبار و سبكي و وقار تو و حسب و ادب و نجابت و رذالت و محبت و عداوت تو و بر جميع آن‌چه در ظاهر تو آشكار است و در باطن تو پنهان است.

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 13 صفحه 80 *»

و چه بسيار دوست را كه دشمن مي‌شوي به واسطه نوشته‌اي كه در او مبالات ننمايد. و چه بسيار دشمني را كه دوست مي‌شوي به نوشته‌اي كه نيكو نويسد. و اين نوعي از سحر است اي فرزند. زيرا كه به دو كلمه نوشته خانه‌هاي آبادان را مي‌توان خراب كرد. و مي‌توان به دو كلمه در ميان دو لشكر يا دو طايفه كه دوست باشند القاء دشمني و قتل و اسيري كرد. و هم‌چنين مي‌توان در ميان جمعي كه دشمن باشند به دو كلمه نوشته اصلاح كرد. پس كدام سحر از اين عظيم‌تر است و از آن‌چه از براي تو ذكر كردم به تأثير بالاتر.

پس حذر كن حذر كن از اين‌كه به نوشته خود اعتنا نكني و دو سه نوبت رجوع ننمايي. و مبادا مبادا كه نوشته را در حال شدت خشم بنويسي، و هم‌چنين غلبه شهوت و انضجار خاطر و كسالت از خواب يا سنگيني كه به واسطه خوردن و آشاميدن حاصل شده باشد. زيرا كه اگر در حالت غضب نوشتي بسا آن‌كه به گفتارهاي شنيع تعدّي نمايي. پس چيزي چند خواهي نوشت كه اگر از خشم خود فرود آمدي و جوشش تو آرام گرفت به آن گونه چيزها راضي نشوي. و اگر در حال غلبه شهوت نگاشتي بسا آن‌كه چيزي چند از شوخي‌ها و مزاح‌ها بنگاري كه لايق نباشد به طوري كه در غير آن حالت به آن‌ها راضي نشوي. و اگر در حالت انضجار و كسالت طبع نگاشتي حق بيان را ادا نكني و مطالب را ناقص گذاري. پس در هيچ حالي از اين احوال مراسله‌نگاري مكن. و اگر اضطراراً نگاشتي نوشته را در نزد خود نگاهدار تا به وقت استقامت احوال، آن وقت رجوع كن اگر به نظرت مستحسن آمد آن را بفرست و الا تغييرش ده. و اگر فرصت تأخير نباشد نوشته را به خردمندي غير از خود ده كه بخواند و اصلاح كند و از آن‌چه در آن است تو را آگاه سازد. و همه اين‌ها اي فرزند تجربه‌هايي است كه آن‌ها را بعد از سال‌هاي دراز و صدمات بسيار يافته‌ايم. پس ما را در اين محاذير بر تو پيشي گرفتيم و تو را از آن‌ها آگاه ساختيم. پس بر حذر باش تا اين‌كه در آن چه ما واقع شديم تو واقع نشوي.

و بترس اي فرزند از مزاح ركيك در نوشته نگاشتن زيرا كه شوخي در مجالس بعد از استعداد مجلس و استعداد اهل مجلس اتفاق مي‌افتد و به موقع گفته مي‌شود. پس ضرري نمي‌رساند و زشت به نظر نمي‌آيد. و اما مراسله بسا آن‌كه وقتي

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 13 صفحه 81 *»

به صاحب تو برسد كه مستعد شوخي نيست. چرا كه شايد در مصيبتي باشد يا هم و غمي به او رسيده باشد. يا با كسي است كه ميل ندارد آن كس بر شوخي تو نسبت به او مطلع شود يا راهي ديگر دارد. پس شوخي تو را البته قبيح مي‌شمارد و دشمن مي‌دارد.

و بسيار انديشه كن اي فرزند كه در مراسله حرف ركيك يا فحش يا لفظي بنويسي كه ميل نداري كسي بر آن مطلع شود كه حرمتش را رعايت مي‌كني و او نيز ميل ندارد كه تو را در آن حال ببيند و آن سخن را از تو بشنود. زيرا كه شايد مراسله باو برسد و بر آن‌چه نوشته‌اي مطلع شود. پس اين را داشته باش. و حالت غضب در سخن، حاضرين را مستعد مي‌نمايد از براي آن سخن زشت پس آن را چندان قبيح نمي‌شمارند هم‌چنان‌كه در مزاح ذكر كرديم. و اما در مراسله چنين نيست زيرا كه بسا باشد كه نوشته وقتي به او برسد كه آن فقره مقتضي نيست. و بسا آن‌كه رسيدن مراسله به تأخير مي‌افتد و صاحب مراسله اقدام به عذرخواهي كرده است. و بعد از آن ديگر خوش نداري كه با وجود معذرت‌خواستن حرف ركيك به او بشنواني. يا شايد امر او بر تو مشتبه شده است و نالايق نگاشتي و فرستادي. بعد از براي تو معلوم شود كه خلاف بوده و ميل نداري كه آن سخن قبيح را به او بشنواني. و اين را هم داشته باش. و بسا باشد كه آن شخص نوشته تو را نگاه مي‌دارد و آن را تخم عداوتي قرار مي‌دهد كه بعد از آن چيزي را مي‌روياند كه محبوب تو نيست. و سبب اين است كه گفتار هم چنان‌كه مشهور است جزو هوا است و چه خير و چه شر بادش خواهد برد. و اما نوشته براي تو و عداوت تو حفظ مي‌شود. پس ببين چه مي‌نويسي. و بدان اي فرزند كه نوشته سند تو است. پس چيزي كه برهان آن را نداري در آن مگذار و چيزي را كه گواهي بر آن نداري در آن حكايت مكن.

و بدان اي فرزند كه نوشته چيزي است ثابت و باقي، و سخن هوايي است زايل كه برطرف مي‌شود. و مردم اعتنايي كه به نوشته دارند به سخن ندارند. پس هركس را كه در آن ياد مي‌كني حق ادب او را چنان‌كه شايد منظور دار. اگرچه آن‌كس غير آن‌كسي باشد كه نوشته به او نوشته شده است كه بسا باشد كه آن‌كس بر اين

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 13 صفحه 82 *»

كاغذ آگاه شود و ببيند كه حق ادب او را منظور نداشته‌اي و از اين فقره دلگير شود و چيزي در دلش پيدا شود كه خوش نداشته باشي. پس هركس را كه در كاغذ خود نام مي‌بري كائناً من‌كان حق ادب او را رعايت كن. زيرا كه بزرگ كسي است كه مردم را بزرگ شمارد. و كريم كسي است كه ايشان را گرامي دارد.

و بدان اي فرزند كه هركس را در دنيا مقداري است از عزت. پس اگر به حق او وفا كني از تو ساكت خواهد شد و خوشنود خواهد بود. و اگر او را اندك بالا بردي خورسند مي‌شود و بر محبت خود نسبت به تو مي‌افزايد. و اگر او را زياده بالا بردي گمان مي‌كند كه او را سخريه و استهزاء كرده‌اي. و اگر او را پايين‌تر آوردي اگرچه اندك باشد غمگين مي‌شود و بسا باشد كه عداوت نمايد. پس اندكي در حق هركس زياده نماي، يا به حق او وفا كن. و بترس از اين‌كه از مقدار كسي كم‌نمايي اگرچه اندك باشد. پس با تو دشمن شود.

و بدان اي فرزند كه من در محنت‌هاي دنيا بر تو پيشي گرفته‌ام و چيزي چند از بلاهاي دنيا به من رسيده است كه به تو نرسيده و با مردم بيش از تو معاشرت نموده‌ام و ايشان را تجربه كرده‌ام. پس از براي هركسي خواهشي يافته‌ام و ديده‌ام كه اطاعت مي‌كند هركه را اطاعت مي‌كند در امر او هرگاه موافق هواي او باشد. و اگر آن كار مخالف هواي او شد اطاعت نمي‌نمايد. و به قدري كه مي‌تواند عذر مي‌خواهد. و اگر از عذرخواستن عاجز ماند التماس مي‌كند كه آن كار را از گردن او برداري و استدعاي رفاهيت مي‌نمايد. اگرچه به وسيله‌ي واسطه‌ها باشد. و الحاح مي‌نمايد تا از خواهش خود درگذري. و اگر با خواهش ايشان در جميع اوامر خود موافق شدي مي‌بيني كه در همه آن كارها مطيع تواند و نافرماني نمي‌نمايند و به فرمان برداري پيش‌دستي مي‌كنند. پس اگر امر چنين شد و در آن‌چه مخالف ميل ايشان است البته تو را اطاعت نمي‌نمايند. پس چرا ايشان را امر مي‌كني به چيزي كه خلاف ميل ايشان است و از اين چه نفع به تو مي‌رسد كه استكشاف بواطن ايشان نمايي و از ايشان كراهت پيدا كني. پس هرگاه به كسي نوشته‌اي بنگاري به جهت امري كه صورت دهد، خالي از آن نيست يا مي‌داني كه آن خواهش مخالف هواي

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 13 صفحه 83 *»

او است، پس در امر كردن او فايده‌اي نخواهد بود. پس او را به آن خواهش امر مكن. و اگر از نوشتن مضطر شدي آن امر را بر او بتّ مكن و از براي او در مخالفت مفرّي قرار ده و محل عذري بجا گذار و او را در فعل و ترك مخير گردان. تا اين‌كه اگر مخالفت نمايد و البته مخالفت خواهد كرد، عاصي تو نباشد و تجاهر به عصيان تو ننمايد، تا پرده فيمابين پاره نشود. و بعد او را عاصي خود نشماري و دشمن نداري. و او هرگاه تو را ديد شرمسار گردد. و حال آن‌كه تو را مخالفت كرده. يا آن‌كه اگر بي‌شرمي كند مخالفت تو را بر خود بگذارد. و يا آن است كه مي‌داني كه آن امر موافق هواي او است پس به ادني اشاره از تو، يا به همين قدر كه ميل تو را در آن كار ديد مقصود تو را بجا مي‌آورد، در اين وقت احتياجي نيست كه او را امر كني و بر او بتّ نمايي كه حكماً بايد اين كار بشود و بعد از او خجالت بكشي به اين‌كه از او سؤال كني يا او را التماس نمايي، يا او را امر كني و بر او برتري جويي. پس هيچ‌يك از اين‌ها احتياجي نيست و او بي اين‌ها همه اين كار را مي‌كند. يا آن‌كه حالت او از براي تو مجهول است پس او در ميان اين دو حالتي است كه ذكر شد و تو را در اين دو صورت امركردن سزاوار نيست. پس چگونه امركردن سزا است به آن‌چه در ميان اين دو كار است. پس در اين هنگام كسي را در نوشته خود به كار حتمي امر مكن. و به چيزي كه به مطلوب تو اشاره كند كفايت جوي. بعد او را مخير گردان و از براي او مفرّي به سوي مخالفت قرار داده. و مردم را حمل بر عقوق و عصيان خود مكن. زيرا كه عصيان مخالفت امر است. پس هرگاه كسي را امر نكردي كسي را هم عاصي خود نخواهي ديد. و حال آن‌كه تو مطيعين را دوست مي‌داري و عصيان كنندگان را دشمن مي‌داري. پس اگر كسي تو را عصيان نكند كسي را دشمن نخواهي داشت.

و بدان كه معالم دنيا تغيير كرده و اعراض دنيا بر نفوس مردم غالب شده و اعتماد بر بسياري از اخبار دنيا نمي‌توان كرد. و بيشتر قراين دنيا اختلاف مي‌كند. و من اين را چندين مرتبه تجربه كرده‌ام. پس بسا آن‌كه كسي كه به او وثوق تمام داري، تو را به چيزي خبر مي‌دهد بعد خلاف آن بروز مي‌كند و معلوم مي‌شود كه آن حكايت

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 13 صفحه 84 *»

بر او مشتبه شده بود. پس چون امر چنين شد بيشتر يقينيات خود را بر سبيل مظنه بنويس. و جميع مظنه‌هاي خود را به طور شك بنويس. و هيچ چيز از مشكوكات خود را منويس. و جميع اخباري را كه مي‌نويسي به راوي او نسبت ده به طور تعيين، اگر بر او نترسي و الا مبهم بنويس. و چيزي را بي‌سند روايت مكن. زيرا كه اكثر اخبار روزگار دروغ شده است.

و بدان اي فرزند كه عادت مردم اين است كه از يك به ده خبر مي‌دهند، و از ده به بيست. پس اگر ده‌نفر آدم ديدند مي‌گويند بيست نفر ديديم، بلكه اگر هزار نفر ديدند به هزار هزارش مي‌رسانند. پس تو ديدن خود را برعكس ديدن ايشان قرار ده. پس هزار را صد بنويس، و صد را ده بنويس، و ده را پنج. يا عدد را مبهم بنويس، با رعايت كلماتي كه به آن‌ها دروغي واقع نشود. زيرا كه كمتر، قطعي است و حد محدود بسا معدود نباشد و بي‌ضرورت دروغي واقع مي‌شود.

و مبالغه مكن اي فرزند به مدح كسي در نوشته خود و نه در قدح كسي. و اگر مدح كردي اقتصار كن به بعضي از آن‌چه از محاسن او ظاهر است. و اگر اضطراراً در جايي كه لازم شد قدحي كني پس به طور آدم نجيب، قدح كن نه به طريق مردم بي‌اصل و به الفاظي ركيك كه آدم صاحب حسب از آن‌ها استنكاف كند. پس كسي را به آن‌چه در او نيست قدح مكن كه دروغ خواهد بود و خود مقدوح خواهي شد مانند او. و اگر او را قدح كردي به آن‌چه در او است، پس قدح مكن به چيزي كه در مؤمن و كافر و سعيد و شقي هر دو اتفاق مي‌افتد، مثل مرض كوري و لنگي و زشتي و غير از اين‌ها، بلكه قدح كن به مخالفت خدا و رسول9 آن‌هم در آن‌چه فاش باشد نه مستور كه كسي تو را بر آن تصديق نكند. و كسي را در مراسله غيبت مكن و متهم منماي. و سخن را در آن به قدر امكان بد منويس. و هرگز مراسله را طولاني منويس. وانگهي اگر محض تعارف باشد.

و تعظيم كن اي فرزند سلاطين و حكام را و هركه را كه از او تقيه مي‌كني. هرگاه اسم آن‌ها در نوشته تو برده شود. و ابداً ابدا حرف بد درباره آن‌ها منويس. زيرا كه تو نمي‌داني كه بسا آن نوشته به دست آن‌ها مي‌افتد. پس از تو انتقام مي‌كشند.

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 13 صفحه 85 *»

و اگر خداي عزوجل را ذكر كني اسم مبارك او را تعظيم كن و بزرگ بستاي و كلمات تعظيم او را واضح نماي و تمام كن و به رمز منويس. و اگر ذكر نمايي محمد و آل‌محمد: را يا انبيا و اوليا علي نبينا و آله و عليهم الصلوة و السلام را پس سلام و صلوة را بر ايشان به طور صراحت بنويس، بي‌آن‌كه رمزي كني. و كدام مطلب اهمّ از اين است تا او را رمز كني و غير آن را تصريح نمايي. و سزاوار است كه جميع نوشته‌هاي تو خدمت ايشان باشد. پس چگونه به خدمات تصريح مي‌كني و نام مخدوم را به رمز مي‌نويسي. و اگر اتفاقاً اسم‌هاي ايشان در غير محل خود واقع شد آن‌ها را با آب دهان پاك مكن و خط بر آن‌ها مزن، بلكه در گرد آن‌ها دايره بكش كه تعظيم كرده باشي و ميان آن‌ها و ساير كلمات تفريق شده باشد، يا از دو طرف آن‌ها دو قوس رسم كن اگر ناچار شوي، و الا مراسله را عوض نماي.

و هيچ نوشته منگار مگر در ابتداي آن بسم الله الرحمن الرحيم را بنويسي. و خط آن را نيكو گردان. و در مراسله خود از چيز آينده خبر مده مگر بعد از آن ان‌شاءالله بنويسي. و اگر كلمه‌اي را سهواً مكرر كردي دوم را خط بزن. زيرا كه غلط اين است. و اگر كلمه مكرر در آخر سطر يا اول سطر آخَر واقع شد، آن را كه در آخر سطر است خط بزن. زيرا كه آن اخفي است اگر ناچار شدي. و الا مراسله را عوض نماي. و اگر كلمه را خط زدي خط را آشكار كن كه مشتبه نشود. و اگر كلمه يا عبارت غلطي نوشتي و نمي‌خواهي كسي بر آن مطلع شود آن را سياه كن تا خوانده نشود، يا به كلي محوش كن. و بدان‌كه محو شده كه معلوم شود كه محو شده يا خط زده در مكاتبات بسيار قبيح است. پس آن مكاتبه را ترك كن و يكي ديگر بنويس.

هم‌چنين افتاده و الحاق مابين سطور و حاشيه بسيار قبيح است. و در ميان سطور از حاشيه قبحش كم‌تر است. و اگر كلمه‌اي نوشتي كه به چيز ديگر مشتبه مي‌شود، او را آشكار گردان به اين‌كه اعراب گذاري، يا واضح گرداني تا مشتبه نشود. و كوشش كن نهايت كوشش كه كلمه‌اي كه خوانده نشود يا مشتبه به غير شود در نوشته‌ات واقع نشود. چرا كه بهترين خطوط آن است كه خوانده شود. و هم‌چنان‌كه در مقام گفتار قبيح است طوري سخن بگويي كه حروف و كلمات

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 13 صفحه 86 *»

تو مشتبه شود، در نوشته نيز اين كار كردن قبيح است. و مي‌بينم مردماني را كه در نهايت خوبي مي‌نويسند و خط ايشان خوانده نمي‌شود. و فكر كن در هر كلمه كه آيا مي‌شود كه غير از آن‌كه مراد تو است خوانده شود يا نه؟ پس اگر چنين يافتي او را، البته بر خلاف آن طوري كه نوشته‌اي بنويس. و هيچ نقطه‌اي را ترك مكن به خصوص در مقام اثبات و نفي، يا امر و نهي. و هيچ اعرابي را در محل اشتباه موقوف منماي. و عيبي ندارد كه در ابتداي هر مطلبي خطي بالاي اول مطلب رسم كني. و حق هر حرفي را عطا كن و او را بر وضع خود بنويس. و هيچ دو كلمه را مركب مكن مگر در مواضعي كه مقدم داشتيم. و سه كلمه را ابداً تركيب منماي.

و به حروفي كه چيزي ضم نمي‌شود چيزي را ضم مكن. و آن اين است: ا و د و ذ و ر و ز و و و لا. زيرا كه اين‌ها ضم به حروف مي‌شوند و حرفي ضم به آن‌ها نمي‌شود. و در اين زمان ماها متعارف شده است كه نوشته را به قدر بزرگي آن‌ كسي كه مراسله به او نوشته مي‌شود بزرگ كنند. و تخلف از اين قاعده ممكن نيست. پس حق هركسي را از بزرگي و كوچكي كاغذ ادا كن. و اين حكايت نسبت به كاتب و كسي كه به او مي‌نويسند تفاوت مي‌كند هم چنان‌كه معلوم است. و هم‌چنين كاغذي كه از براي بزرگان مي‌نويسي چليپا منويس. و سطور آن را بسيار تنگ هم منويس. و قلم آن را بسيار خفي مگردان. و مهركردن كاغذ را وامگذار چرا كه اين از كرامت نامه است و تعظيم مكتوب‌اليه. و هم‌چنين هرگاه آن كسي كه به او مراسله نگار شده‌اي كسي است كه احترامش بر تو لزوم دارد، چسبانيدن سر مراسله را ترك مكن.

و بدان اي فرزند كه از براي هر نوشته اصولي است و فضولي. اما اصول مراسله آن مطالبي است كه تو را داعي بر نوشتن شده. و اما فضول آن‌ها است كه تعارفات رسمي است. پس واجب آن است كه همت تو در تصريح اصول مهمه باشد و واضح‌نمودن آن‌ها و مكررساختن آن‌ها به عبارت‌هاي مختلف. و در فضول به كم‌تر چيزي كه لازم است اقتصار كن. و اگر در نوشته صورت حساب يا معامله‌اي نوشتي و ممكن است كسي آن را تغيير دهد آن را تصريح كن به تصريحاتي كه پاك كردنش ممكن نباشد و تغيير نتوان داد مگر به تباه گردانيدن مراسله تا كسي

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 13 صفحه 87 *»

جسارت بر تغيير آن ننمايد. و آن را مقيد كن به قيدي چند و آن‌چه از وقت و مكان و عدد و وزن لازم است و جميع آن‌چه در ابهامش ضرري واقع مي‌شود همه را معين كن. و من تو را شفاهاً تأديب كرده‌ام به آن‌چه در همه اين‌ها كفايت امر تو را مي‌كند ولكن من اين‌ها را به جهت تذكر تو و ساير برادران نوشتم. و اگر به آن‌چه نوشتم و تو را تأديب كردم عمل كني اميدوارم كه نقصي بر تو وارد نيايد و كسي بر تو در نوشته ان‌شاءالله عيب نگيرد.

و اگر خواستي به كسي در حاجت خود مراسله بنويسي و آن حاجت روا شود در عنوان مراسله اين فقره را بنويس ولي با قلمي كه مركب نداشته باشد و فقره اين است: ان الله وعد الصابرين المخرج ممايكرهون و الرزق من حيث لايحتسبون جعلنا الله و اياكم من الذين لاخوف عليهم و لاهم يحزنون. و ان‌شاءالله برآورده مي‌شود.

و بدان اي فرزند كه از براي تو پرورنده‌اي است كه او خالق تو است و خالق جميع خلق و همه انبياء و مرسلين و او را اسم‌ها و صفت‌هايي است مشهور و معروف. و تو را پيغمبري است9 و او است  سيد كاينات و بهترين مخلوقات. و از براي آن بزرگوار صفاتي است معروف و القابي است مشهور كه مخصوص آن حضرت است. و تو را ائمه‌اي است كه بعد از پيغمبر9 تو افضل خلقند. و ايشان را القابي است و صفاتي است مشهور، و آدابي چند مقرر. و بعد از ايشان در رعيت، شريف و وضيع و بزرگ و كوچكي است و هر طبقه را القاب و صفات و آدابي است.

و مبادا مبادا كه پيغمبر خود را9 به اسم‌هاي پروردگار و صفت‌هاي خداي خود جلّ‌جلاله ذكر كني. پس اگر چنين كردي ديگر محلي و الفاظي در تعظيم پروردگار تو از براي تو بر جا نخواهد ماند. اگرچه از جهت وضع لغوي ذكر آن الفاظ از براي غير خدا جايز باشد. ولكن از تعظيم پروردگار لابدي، و غير از آن‌چه مقرر شده است الفاظي نداري. پس اگر آن‌ها را از براي غير خدا قرار دادي، لابدي كه تعظيم پروردگار جل‌جلاله را ترك كني، يا او را با خلق برابر نمايي، و هر دو قسم به خطا است. پس خداوند جلّ‌جلاله

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 13 صفحه 88 *»

را به اسماء و صفات و وجوب تعظيم او مخصوص گردان، حتي در اين كلمه كه الآن پروردگار خود را به آن تعظيم كردم و گفتم «جل‌جلاله». پس اين كلمه را از براي پيغمبر خود9 ذكر مكن. و لاتشرك بعباد\ ربك احداً و خدا و خلق را ابداً مساوي مكن.

و مباد مباد كه ائمه خود را سلام‌الله‌عليهم ذكر كني به اسم‌ها و القابي كه مخصوص پيغمبر است و تعظيم رسول9 به آن معروف است. زيرا كه ايشان عبيد محمدند9 و رعيت او هستند. پس سلطان و رعيت را ابداً مساوي مكن. و ائمه تو سلام‌الله‌عليهم‌اجمعين به اين فقره از تو خورسند نمي‌شوند، بلكه از پيغمبر9 حيا مي‌كنند هرگاه به آن بزرگوار نظر كنند، و حال آن‌كه تو ايشان را به القاب سلطان ايشان ملقّب ساخته‌اي. ببين آيا غلام ذليل در حضور سلطان جليل راضي مي‌شود كه او را مانند تعظيم سلطان تعظيم كني و او را به القاب سلطان بخواني؟ حاشا، بلكه بسا باشد كه از ترس و خجالت بميرد و از تو اظهار بيزاري كند و در نزد سلطان عذر بخواهد. پس پيغمبر خود را9 با خداي خود جل‌ّجلاله مساوي مگردان. و هم‌چنين پيغمبر خود را9 و عترت و خلفاي او را مساوي منماي.

و مباد مباد مباد كه غلامان و دوستان ائمه را به اسم‌هاي آن بزرگواران نام ببري و ايشان را به القاب ائمه سلام الله عليهم بخواني. و ادب ايشان را چون ادب ائمه: به جا آوري. پس از تو بيزاري بجويند و ايشان را در نزد سادات ايشان به اين واسطه شرمسار خواهي كرد. و مي‌بينم بعضي جهال را كه به جهت تملق يا اظهار ارادت و اخلاص، بعضي فقرات ادعيه و زيارات را از براي بعضي از رعيت مي‌نويسند و از خدا حيا نمي‌كنند. و در اسم‌هاي خداوند الحاد مي‌جويند. و در بندگي او مشرك مي‌شوند به چيزي كه نفوس از آن مشمئز مي‌شود و بدن‌ها به هم مي‌لرزد. پس اگر مي‌خواهي از تو راضي شوم، براي احدي از رعيت چيزي را كه مخصوص آقايان است سلام‌الله‌عليهم منويس، حتي در اين كلمه كه اين‌جا نوشتم كه بنويسي «شيخ سلام‌الله‌عليه فرمودند» مثلاً. و براي هيچ‌يك از ائمه آن‌چه را كه مخصوص پيغمبر است9 منويس، حتي اين كلمه را كه

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 13 صفحه 89 *»

نوشتم كه بنويسي «حضرت صادق9» فرمودند زيرا كه اين كلمه مخصوص پيغمبر شده است9. و از براي پيغمبر9 اسم‌هاي خدا و صفات و تعظيم خدا جلّت‌عظمته را منويس، حتي اين كلمه را كه نوشتم كه بنويسي «حضرت پيغمبر جلّت‌عظمته فرمودند» زيرا كه اين كلمه مخصوص خداي سبحانه شده است. و اين‌ها آدابي است كه كسي رعايت آن‌ها را نمي‌كند مگر كسي كه مؤدّب شده است و بزرگي را خدمت كرده و اما جهال و كساني كه تربيت نيافته‌اند يا خدمت بزرگ نكرده‌اند اين‌ها را محافظت نمي‌نمايند و مانند كوران خبط مي‌كنند.

و اگر نوشتي «قالــ الله» يا «قالــ الرسول»، «قالــ الامام7» لام را مد بده، تا ميان قول ايشان و غير ايشان فرق گذارده شود. و اگر نوشتي «عن الصادق7 قال قالــ رسول‌الله» پس لام را در قول رسول‌الله9 بدون قول حضرت صادق سلام‌الله‌عليه مد بده. پس وقتي كه اين دو قول با هم باشند آن‌ها را مساوي مكن. و اگر نوشتي «عن النبي9 قال قالــ الله جل‌جلاله» پس لام را در قول خدا جل‌جلاله بدون قول پيغمبر9 مد بده. زيرا كه پيغمبر در نزد خدا مضمحل است و از براي او در نزد جلوه نور پروردگار او ظهوري نيست. هم‌چنين اگر نوشتي «عن زراره مثلاً قال قالــ الصادق7» لام را در قول صادق7 بدون قول زراره مد بده. و هكذا هريك را در القاب و رسم كتابت تعظيم كن و حق هريك از ايشان را ادا كن.

و اگر در مراسله خود، پدر و پسر را اسم بردي، پسر را به قدر پدر تعظيم مكن. زيرا كه اين توهين پدر است. و اگر ميان آن‌ها را تفريق كردي، حق هريك از ايشان را ادا كن. و آن‌وقت عيب ندارد كه او را مانند پدرش تعظيم كني. زيرا كه اين تعظيم پدر او است. هم‌چنين اگر اسم سلطان و وزير يا عالم و شاگرد او را با هم نوشتي، و اگر مابين آن‌ها را تفريق كردي، اگر حق هريك را ادا كني عيب ندارد. و غرض اين است كه كوچك هرگاه قرين بزرگ شد، به جهت شدت ظهور بزرگ، پنهان مي‌شود

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 13 صفحه 90 *»

و در نزد بزرگي او كوچك مي‌شود، به خلاف آن‌كه اگر تنها باشد.

و بدان اي فرزند كه ما رعيت مولاي خود صاحب‌الامر و الزمان صلوات‌الله‌عليه هستيم و او است والي امر و زمام امور در دست آن بزرگوار است و حكم از براي او است. پس ميل ندارم كه مراسله بنگاري مگر اسم شريف آن بزرگوار را به تقريبي در آن ذكر كني تا آن‌كه به انتساب به آن بزرگوار شناخته شوي و بدانند كه تو بنده و نوكر آن بزرگواري، و متقلب در خدمت آن حضرت و امر و نهي او هستي. و دعاي دوام دولت و تعجيل فرج او را بنويس. زيرا كه در دولت و فرج او عجل‌الله‌فرجه فرج عالم است. هم‌چنان‌كه ابناي زمان كه منسوبند به سلاطين، نسبت به سلاطين خود چنين مي‌كنند. و ختم كتاب به نام همايون آن سرور باشد كه بهترين ختام است. و در آن‌چه ذكر شد كفايت و بلاغ است. پس كتاب را به همين جا ختم مي‌كنيم.

و تمام شد رساله در عشر اواسط ماه محرم‌الحرام سنه هزار و دويست و هفتاد و سه و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين و ﻟﻌنة الله علي اعدائهم اجمعين الي يوم الدين.

([1]) مُقَرمَط: (ع.) تنگ و باريك نوشته شده. – نوعي خط كه در آن كلمات را ريز و باريك و نزديك هم نويسند. فرهنگ جامع معين