رساله در جواب ایرادات ملاحسینعلی تویسرکانی
از تصنیفات عالم ربانی و حکیم صمدانی
مرحوم آقای حاج محمد کریم کرمانی اعلی الله مقامه
«* مكارم الابرار فارسي جلد 6 صفحه 392 *»
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمدلله رب العالمين و صلّي الله علي محمد و آله الطيبين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين.
و بعـد؛ چنين گويد بنده اثيم کريم بن ابرهيم که در اين ايام محنتانجام کتابي از طرف اصفهان آوردند که به خيال مصنف ردّ بر حقير فقير کرده بود و در اول آن نوشته بود: «چنين گويد اقل عبادالله الجاني حسينعلي التويسرکاني» و چون حقير اسم شريف ايشان را نشنيده بودم و اهل ولايت ما ايشان را نميشناختند از يکي از کساني که به اصفهان رفته بودند پرسيدم گفت بلي در اصفهان عالمي است مسمّي به اين اسم و شطري از تقويٰ و ورع ايشان را بيان کرد. ولي آن کتاب چون تازه تصنيف شده بود و به حد تواتر نرسيده بود که از تصنيفات ايشان باشد و از دست ثقات و عدول هم گرفته نشده بود که شهادت دهند که از تصنيفات آن جناب است لهذا قطعي نيست که از تصنيفات ايشان باشد با آن تقويٰ و ورعي که از ايشان نقل شد، خاصه که مشتمل بود بر امور منکره و سب و شتم و افترا و تهمتهاي عجيبه که روح من از آنها خبر ندارد و ابداً بر زبان نراندهام و از مذهب من نيست و کتب من از آنها خالي است، بعد از آن اجراء حکم بر من و ساير مؤمنان به مقتضاي آن تهمتها و افتراها به نسبتدادن به بدعت و ضلالت و اضلال و جواز غيبت و حرمت معاشرت و مصاحبت و توقير و حلّيت افترابستن و بهتانگفتن و اينکه ايشان کافرند موافق مشهور علماء و امثال اينها فرموده است، و حال آنکه حقير ابداً خدمت ايشان نرسيدهام و سخن مرا نشنيدهاند و تخميناً متجاوز از دويسترساله بزرگ و کوچک تصنيف کردهام و در بلاد اسلام پهن است و
«* مكارم الابرار فارسي جلد 6 صفحه 393 *»
مذهب من در آنها منثبت است و معذلک آن افترا را در آن کتاب ذکر کرده است و آن احکام را جاري کرده است و بسيار بعيد است که اين کتاب از عالم متّقي باورع باشد پس نسبتش به ايشان با آن علم و ورع و تقويٰ که نقل کردند بسيار مشکل است بلکه نسبتش به شخص صاحبحزم مشکل است به جهت آنکه کسي که از او دويست مصنّف در ميان مسلمين باشد و اقلاً از نسخ آنها بيستهزار نسخه در دست مردم ميباشد چگونه اين تهمتها را عقلاء قبول ميکنند بر او و وقتي که رجوع به کتب حقير کنند و مذهب حقير را ببينند به او چه خواهند گفت؟
باري، اگر نسبتش به جناب ايشان معلوم نباشد به مصنف مجهولي اقلاً معلوم است و البته يک کسي آن را نوشته، پس روي کلام ما به آن مصنف است و بعد اگر اين کتاب حقير به دست جناب ايشان رسيد خود بهتر ميدانند اگر از جناب ايشان بوده و به واسطه شبهه در امر حقير نوشتهاند انشاءالله برميگردند چراکه از قرار مذکور صاحب تقوي ميباشند و البته استغفار براي حقير ميفرمايند و زهي سعادت من، و اگر آن کتاب تصنيف ايشان نبوده که چه بهتر و الحمدلله علي سلامة الدين و الدنيا.
پس عرض ميشود که چون اين کتاب قريب به سههزار بيت بود مرا ممکن نبود که همه فقرات را متن قرار بدهم و جواب از هر فقره عرض کنم پس اولاً تنويع فقرات کتاب ايشان را عرض ميکنم بعد جواب هر نوعي را به آنچه بايد عرض ميکنم. و چون کتاب من به دست مصنف يا کسي که کتاب ايشان را ديده باشد بيفتد جواب همه فقرات آن را خواهد فهميد.
نوع اول سبّ و شتم و افتراء و تهمت و تضليل و توهين و تحقير و وقيعه و غيبت و امثال اينها است و بسياري از کتاب ايشان از اين قبيل است.
نوع دويم محل نزاعي است که خود ايشان معين فرمودهاند که مطلقاً مذهب من نيست و از آن بيزارم. بعد از آن عبارات مرا و ادله مرا که بر مطلب خودم آوردهام ذکر فرمودهاند و ديدهاند که آنها مفيد آن محل نزاع نيست بناي ردّ و فحش و تجهيل و تحميق گذاردهاند، و غافل از اينکه آن جوابها بر خيال خودشان وارد ميآيد و آنچه ايشان محل نزاع قرار دادهاند من نزاعي در آن ندارم
«* مكارم الابرار فارسي جلد 6 صفحه 394 *»
و مذهب من و مذهب مشايخ من نيست و آدمي که اندکي شعور داشته باشد چنان نامربوطي نميگويد.
نوع سيوم عباراتي است که از کتاب «ارشادالعوام» که حقير براي زنان نوشتهام و «هدايةالصبيان» که حقير براي اطفال دبستان نگاشتهام ايشان نقل فرمودهاند و حال آنکه حقير کتابهاي بسيار نوشتهام براي علماء و گويا که جناب ايشان چون از علم حکمت اطلاعي ندارند و چنانکه از رساله ايشان معلوم ميشود به جز فقه و اصول ديگر از علمي آگاهي ندارند اقتصار بر همين دو کتاب حقير فرمودهاند که واضحتر و مخصوص زنان و صبيان بوده است سهل است انشاءالله باز جواب آساني عرض ميکنم تا کسي که از حکمت اطلاع ندارد برخورد و مطلب را بفهمد.
نوع چهارم تحقيقاتي که ايشان از خود فرمودهاند بر ردّ اين حقير فقير در اثناي اين کتاب و لابد است که از هريک جوابي لايق عرض شود.
پس اين کتاب را بر چهار مقاله تقسيم مينمايم تا جواب و بيان هر نوعي معلوم شود بحول الله و قوته، و اهل بصيرت و انصاف بعد از اين عصر بفهمند که حقير مبتلا به چه بلايي در عصر خود بودهام و چگونه بحثها از اهل عصر من بر من صادر شده است و احتسب الاجر عند الله و لا قوة الا بالله و التکلان علي الله.
مقاله اولي
در جواب از سب و شتم و افتراء و تهمت و تضليل و توهين و تحقير و وقيعه وغيبتهايي که فرمايش فرمودهاند جواب از آنها را عرض ميکنم که اگر راست فرمودهاند خداوند به حق محمد و آلمحمد: که از تقصيرات من درگذرد و از من عفو فرمايد زيراکه مقصودم طلب دين خداوند بوده و به کتاب او و سنت رسول و حجج او: رجوع کردهام و طالب امر موافق ضروري و اجماع بودهام و از مخالف ضرورت و اجماع بيزار بودهام، نهايت از جهت قصور کج فهميده باشم و تعمد به خلاف حق نکردهام و عداوتي با دين و اهل دين نداشتهام نهايت
«* مكارم الابرار فارسي جلد 6 صفحه 395 *»
از کثرت قصور و بيخردي اشتباهي کرده باشم. و اگر ايشان نعوذبالله خلاف واقع فرمودهاند و من بر صواب بودهام خداوند ايشان را رحمت فرمايد زيراکه انشاءالله از روي اشتباه بوده است. بلي توقعي که از ايشان بوده اين بوده است که به محض خيال يا قول مردم مبادرت به اينگونه سخنان نفرمايند و به زي علماء حرکت بفرمايند و به قواعد ضرورت اسلام راه روند و چون مرا ملاقات نفرمودهاند اقلاً به مقتضاي «الغايب علي حجته» اينگونه احکام صريح جزمي نفرمايند و اينگونه وقيعهها را حلال ندانند و شق عصاي مسلمين را ننمايند و باب تکفير و تضليل بر روي مردم نگشايند، و چون بنده در اسلام تولد کردهام و در اسلام نشو کردهام غيبت مرا حلال ندانند و سخن اعادي حقير را درباره حقير نپذيرند. وانگهي که حقير بر سر منبرها به مطالب خود فرياد ميکنم و لازال ميگويم که از هرچه خلاف کتاب و سنت و ضرورت اسلام باشد بيزارم و در کتب خود به مذهب خود تصريح کردهام حتي در همين «ارشادالعوام» و «هدايةالصبيان» که محط نظر ايشان واقع شده است از ميان همه کتابهاي من و چون حقير داخل عوام اقلاً محسوب نميشوم و اقلاً صاحب يک کرور بيت تصنيف هستم داخل علماء شايد محسوب شوم و شايد اهل لساني و اصطلاحي و اصولي باشم که تا از خودم کسي اخذ نکند مراد مرا نميفهمد بايستي که اگر کلام متشابهي به جهت اشکال مطلب ببينند آن را حمل بر محکمات کلماتم نمايند زيراکه هردو کلام من است يکي موافق ضرورت و يکي مشتبه، آنکه موافق است مقدم است زيراکه اصل اسلام من معين است و آنکه مشتبه است احتمال موافقت و مخالفت هردو دارد و آدمي متقي ترک محکم را نميکند و از پي متشابه نميرود و کلام متشابه در کلام جميع علماء و حکماء هست و احدي را گزيري از آن نيست و نميشود که جميع مقدمات و منسوبات هرمطلبي را متصل به آن نوشت لابد مقدمات را در جايي و مطالب را در جايي مينويسند و آن مطالب بدون آن مقدمات متشابه ميشود و بايد همه کلمات شخص را جمع کرد و مراد او را فهميد. کدام فقيه است که در کلام او در علم خودش متشابه نيست و کلام موهم خلاف نيست و قرار همه علماء بر رد
«* مكارم الابرار فارسي جلد 6 صفحه 396 *»
متشابه بر محکم است. پس اين خلاف توقع از ايشان به عمل آمده که چرا درباره حقير از زي علماء و طريقه ضرورت اسلام بيرون رفته و رسم تقوي و ورع را از دست دادهاند. بلي اگر در کتابهاي حقير محکم نبود معذور بودند و نميدانم چه عذر دارند که محکمات را حمل بر مکر و حيله فرمودهاند و متشابهات را بنابر زعم خود صدق و واقع انگاشتهاند؟ پس از اين جهت اميدوارم که خدا از ايشان عفو فرمايد و اين بيلطفيهاي ايشان را باعث زيادتي اجر من گرداند ودر راه ائمه سلاماللهعليهم اينهمه ناسزاها در مذاق من احلي از عسل است و گواراست و منتظر بيش از اين بلا و محنت هستم چنانکه همه اکابر اصحاب ائمه از دست ضعفاء ميکشيدند.
و از جمله ناسزاهاي ايشان نسبت بدعت است به حقير و بسيار تعجب کردم که چگونه شده است که معني بدعت از نظر ايشان رفته است؟ اگر بنا باشد که کسي که تتبع در کتاب و سنت و آفاق و انفس کرد و مطلبي را فهميد و نهايت اشتباه کرد در فهم آنها و چيزي فهميد بدعت باشد جميع علماي اسلام از اهل بدعتند زيراکه هريک از آنها در مسألهاي اشتباه کردهاند لامحاله ولو به اعتقاد ديگري و مذهب شيعه مذهب مخطئه است نه مصوبه پس همه از اهل بدعتند و ضلالت نعوذبالله. و اگر آنها از اهل بدعت نيستند و البته نيستند من چگونه از اهل بدعت شدهام؟ و حال آنکه ايشان در اين کتاب خود آيات و اخبار و ادله مرا ذکر کردهاند نهايت به زعم ايشان من قاصر و بيفهم بودهام و غلط فهميدهام ديگر نسبت به بدعت چرا؟ و حال آنکه معني بدعت آن است که کسي مطلبي بدون دليل شرعي وضع کند و آن را دين قرار دهد و حب و بغض او بر آن باشد و من از هرچه غير کتاب و سنت باشد بيزارم و به غير نص فتوا را جايز نميدانم پس چگونه چنين کسي از اهل بدعت است؟ کسي که چندين کتاب در مطلب خود تصنيف کرده و همه را مشحون به ادله شرعيه نموده است و عمر خود را صرف در اين امر نموده است چگونه از اهل بدعت ميشود؟ و حال آنکه از مذهب علماست که خطاي مجتهد مغفور است و اگر مغفور نباشد همه عاصيند و اگر همه عاصيند
«* مكارم الابرار فارسي جلد 6 صفحه 397 *»
همه فاسقند نعوذبالله زيراکه هريک خطايي در يک مسأله کردهاند و البته هيچيک فاسق نيستند و لايکلف الله نفسا الا وسعها. پس خلاف توقع ميشود از ايشان که چرا حقير را نسبت به بدعت دادهاند و بر خلاف کتاب و سنت و اجماع علماء و ضرورت مذهب شيعه درباره من حکم فرمودهاند و تفرقه در ميان امت انداختهاند و به واسطه اين حکم صدهزار نفر دوستان مرا از اين امت ضال و از اهل بدعت شمردهاند؟ و واي بر ما اگر ايشان حکمشان نافذ بود. بلکه به مقتضاي اين حکم همه علماء از اهل بدعت ميشوند حتي آنکه خود ايشان هم البته معصوم نيستند و خودشان هم در يکجايي خطايي کردهاند و خلاف اجماعي فرمودهاند چنانکه در اين کتاب بسيار است پس به فتواي خود ايشان از اهل بدعتند و حرمت بدعت مخصوص اصول دين نيست و در فروع هم جاري ميشود زيراکه فرمودند ادني الشرک انتقول للنواة حصاة و تدين الله به عليايّحال انشاءالله امر بر ايشان مشتبه شده و غافل شدهاند که اينگونه ناسزاها را فرمايش کردهاند و اميد است که خداوند از ايشان عفو فرمايد يا آنکه اين کتاب تصنيف ايشان نباشد و افتراء بر ايشان بستهاند چنانکه بر ما بستهاند.
و باز از جمله عجايب آن است که فرمودهاند حقير غيبت علماء را کردهام و حال آنکه حقير ابداً اسم احدي را در هيچ کتابي از کتب خود نبردهام و بيادبي به احدي نکردهام و هرجا که اسم کسي را بردهام با نهايت آداب و القاب اسم بردهام و اگر چيزي عرض کردهام از اظهار صفات ناپسند متشبّهين به طلاب به طور ابهام عرض کردهام و نسبت به کساني که خود را نسبت به علماء دادها ند و از علماء نيستند و خود را زاهد نمودهاند و راغب در دنيا هستند و به اتفاق عقلاء نه هرکس که عمامه بر سر گذارد و ردا بر دوش گرفت و عصا در دست نگاه داشت و قدمهاي کوچک برداشت و لاحول گفت عالم و خليفه خدا و رسول است اي بسا ابليس آدمرو که هست. پس حقير به طور ابهام حالات اهل تلبيس را گفتهام و آنهايي که بيوجه شرعي بنده را تکفير ميکنند نه حالات علماء را و اين به اتفاق علماء و شهادت سنت غيبت نيست جميع ائمه: حال اهل تلبيس را
«* مكارم الابرار فارسي جلد 6 صفحه 398 *»
به طور عموم و ابهام ذکر فرمودهاند و غيبت نفرمودهاند يقيناً پس من چگونه غيبت کردهام؟ و جميع علماء و محدّثين احوال اهل تلبيس را ذکر فرمودهاند به طور عموم که بدند و اجتناب از آنها لازم است و غيبت نکردهاند و چرا ايشان اين نسبت فسق را به من دادهاند؟ و چه شده است که ايشان که کتابي در سب و شتم و فحش و نسبتهاي ناسزا و بيحرمتي نسبت به مشايخ من و من باسمائنا نوشتهاند غيبت نشده است؟ و اگر بفرمايند تو از اهل بدعتي و غيبت تو حلال، دانستي که مستنبط از کتاب و سنت اگرچه خطا کند بدعت نخواهد بود و کتاب ايشان به دست هر فقيه و عاقلي که بيفتد ميبيند که ايشان ادله کتاب و سنت و آفاق و انفس و اجماع و ضرورت از کتاب من بر مطلب خودم نقل فرمودهاند و معذلک نسبت به بدعت دادهاند. و احتمال ميرود که اين عمل ايشان را حمل بر غرض و بيتقوايي نمايد زيراکه نعوذبالله اين حکم بغير ماانزل الله ميشود بلکه قدح جميع علماء ميشود ولکن انشاءالله چنين نيست و امري بر ايشان مشتبه شده است و اعداء در غياب من از روي عداوت شهادتهاي باطل در خدمت ايشان دادهاند و ايشان از صدق و صفاي خود باور فرمودهاند و سزاوار آن بود که رجوع به کتابهاي من از روي تأمل بفرمايند و رد متشابه به محکم بفرمايند و اين حکمها را درباره مسلمين نفرمايند.
باري، من که زيّم سب و شتم نيست و زبانم و قلمم الحمدلله ربالعالمين عادت به فحاشي و بدگويي و بدنويسي درباره کسي نکردهاند وانگهي نسبت به علماء زيراکه حضرتصادق7 فرمودند که از علامات شرک شيطان که شک در آن نيست اين است که شخص فحّاش باشد باک نداشته باشد که چيزي به مردم بگويد يا مردم به او بگويند. و حضرتامير7 فرمودند که رسولخدا9 فرمود که خدا حرام کرده است بهشت را بر هر فحاش کمحيا که باک ندارد آنچه بگويد نسبت به مردم و آنچه مردم نسبت به او بگويند زيراکه اگر از اصل او تفحص کني نخواهي يافت او را مگر حرامزاده يا شرک شيطان. عرض کردند يا رسولالله در مردم شرک شيطان هست؟ فرمودند آيا نخواندهاي قول خداي عزوجل را «و شارکهم في الاموال و الاولاد». و سؤال کرد مردي از
«* مكارم الابرار فارسي جلد 6 صفحه 399 *»
فقيهي آيا در ميان مردم کسي هست که باک ندارد آنچه به مردم بگويد يا مردم به او بگويند؟ فرمود: هرکس متعرض مردم شود و فحش به ايشان گويد و او ميداند که مردم او را وانميگذارند پس او مردي است که باک ندارد آنچه به مردم بگويد يا مردم به او بگويند انتهي. و سؤال و جواب از فقيه را کليني در ضمن حديث نقل کرده است و احتمال ميرود که مراد از فقيه موسيبنجعفر7 باشد.
و از غيبت اجتناب مينمايم زيراکه در کتاب «انوار نعماني» روايت کرده است از حضرترسول9 که فرمودند: بپرهيزيد از غيبت زيراکه غيبت بدتر از زنا است به تحقيق که مرد گاهي زنا ميکند و توبه ميکند پس خدا قبول ميکند توبه او را و غيبتکننده آمرزيده نميشود تا بيامرزد او را غيبتکردهشده. و روزي حضرترسول9 خطبه خواندند پس ربا را ذکر فرمود و عظم گناه ربا را ذکر فرمود و فرمود که يک درهم ربا که به شخص برسد اعظم است در نزد خدا در گناه از سيوشش زنا که شخص با محرمان خود کند در جوف کعبه و از ربا عظيمتر عرض مرد مسلمان است يعني کسي آن را غيبت کند. و وحي فرمود خداوند به موسي7 که اگر غيبتکننده توبه کند آخرتر از همهکس به بهشت رود و اگر توبه نکند پيشتر از همهکس به جهنم رود. و حضرترسول9 فرمود که هرکس غيبت کند مردم مسلم يا زن مسلمه را چهل شبانهروز نماز و روزه او قبول نشود مگر غيبتکردهشده او را بيامرزد. و فرمودند که دروغ ميگويد کسي که گمان کند که حلالزاده است و او گوشت مردم را به غيبت ميخورد از غيبت اجتناب کن چراکه آن نانخورش سگهاي جهنم است. و فرمود: عذاب قبر از نمامي و غيبت و دروغ است. انشاءالله بعد از اين احاديث غيبت نميکنم علماء را و بهتان بر ايشان نميبندم و بهتان از غيبت اعظم است. و اين حکمِ غيبتِ عامي است که بگويي کج راه ميرود، عامي کجا و عالم کجا و گفتن کج راه ميرود کجا و تهمت در دين عالم کجا؟ و عالمي که اَتباعي ندارد کجا و عالمي که اتباعي دارد و آن تهمت به همه سرايت ميکند کجا؟ پس انشاءالله بعد از ديدن اين احاديث سب و شتم علماء نکردهام و نميکنم
«* مكارم الابرار فارسي جلد 6 صفحه 400 *»
و غيبت ايشان نمينمايم و بهتان بر ايشان نميبندم و افتراء به ايشان نخواهم بست. و اين کتاب هم نسبتش به جناب ملاحسينعلي ثابت نيست و هرگز ايشان چنين تصنيفي نميکنند و روي سخن با مصنف مجهول است و در کتب من چنين چيزها نيست.
بلي، به طور ابهام تظلم از آنها که مرا تکفير کردهاند و تضليل نمودهاند و افترا و بهتان بستهاند و شق عصاي مسلمين نمودهاند و حکم به کفر و ضلالت صدهزار مخلوق ايران نمودهاند به خيالات باطل، مينمايم. و جاي گله و توقع نيست که کسي بگويد چرا تصديق آنها را نمينمايي؟ و چرا اظهار برائت از افتراهاي آنها مينمايي؟ بر من لازم است که اظهار خطاي آنها را عموماً بنمايم اما باسمه حاشا که تصريح به اسم کسي در کتابي کرده باشم. پس اينکه مصنف فرموده حقير غيبت علماء کردهام اشتباه است. ولي ايشان اسم مرا و مشايخ مرا بخصوصه با اينطورها که عرض شد ذکر کردهاند خدا از ايشان عفو فرمايد.
و غيبت به کتابت اعظم از غيبت به زبان است چراکه غيبت به زبان را اهل مجلس ميشنوند و غيبت به کتابت به کلّ بلاد ميرود و اشاعه فاحشه ميشود و خدا ميفرمايد ان الذين يحبّون انتشيع الفاحشة في الذين آمنوا لهم عذاب اليم في الدنيا و الاخرة و الله يعلم و انتم لاتعلمون و من شک ندارم که ذکر بد درباره مسلمي اگرچه سبّ و شتم و غيبت نباشد همينکه سبب اذيت او باشد پسنديده نيست. پس انشاءالله درصدد اذيت مسلمي هم بدون سبب شرعي برنخواهم آمد زيراکه ديدهام حديثي از مفضل بن عمر از حضرتصادق7 که فرمودند: چون روز قيامت شود منادي ندا کند کجايند مانعان اولياء من؟ پس برخيزند قومي که بر روهاي ايشان گوشت نباشد و کسي گويد اينهايند آناني که اذيت کردند مؤمنين را و نصب ورزيدند نسبت به ايشان و عناد کردند با ايشان و سرزنش کردند ايشان را در دينشان پس امر شود که ايشان را به جهنم برند. و از هشام بن سالم از حضرتصادق7 است که فرمودند که خدا فرموده است که بداند محاربه مرا و مستعد آن باشد کسي که اذيت کند بنده مؤمن مرا، و ايمن باشد از غضب من کسي که گرامي دارد بنده مؤمن مرا، و اگر نباشد از خلق من در زمين در ميان مشرق و مغرب مگر
«* مكارم الابرار فارسي جلد 6 صفحه 401 *»
يک مؤمن با امامي عادل مستغني ميشوم به عبادت آندو از جميع آنچه خلق کردهام در زمين و هرآينه برپا خواهد ايستاد هفت آسمان و هفت زمين به آنها و هرآينه قرار ميدهم براي آنها از ايمانشان انسي که محتاج نباشند به سوي انس به سواي خودشان. و از حضرتصادق7 است که فرمود که حضرترسول9 فرمود که مرا به معراج برد پروردگارم پس وحي کرد به من از پس حجاب آنچه وحي کرد و مشافهه با من سخن گفت که يا محمد کسي که ذليل کند دوستي از من را به تحقيق که در کمينگاه نشسته است به جهت جنگ من و هرکس با من جنگ کند با او جنگ خواهم کرد عرض کردم اي پروردگار من کيست اين دوست تو پس دانستم که کسي که با تو جنگ کند تو با او جنگ خواهي کرد فرمود آنکسي است که عهد او را گرفتهام براي تو و براي وصي تو و براي ذريه شما به ولايت.
باري، بعد از اين احاديث انشاءالله درصدد اين خصال برنخواهم آمد و سخني که از آن اذيت مؤمني حاصل شود نخواهم زد. بلي، عرض کردم تظلم از دست افترازنندگان و تکفيرکنندگان عموماً و ابهاماً خواهم کرد و خداوند ميفرمايد: لايحبّ الله الجهر بالسوء من القول الا من ظلم و چاره ندارم اگر مردم افتراها ببندند و من هم سکوت کنم يا تمجيد آنها را کنم شنوندگان ميگويند که معلوم است که اين سخنان راست است. و چه حرمت دارند آنها نزد من و حال آنکه من به ايمان خود مطّلعم و آنها از من و مذهب من تبري ميکنند و مرا تکفير ميکنند و فتوا به خون و مال من ميدهند پس چه باعث است که من ايشان را معذلک مسلم دانم و حرمتي براي آنها بگذارم؟ و حَکَم خداست و محکمه قضا عرصه قيامت و ثواب نعيم جنت و عقاب عذاب نار؛ آنچه ميخواهند بگويند و سيعلم الذين ظلموا ايّ منقلب ينقلبون و همينقدر جواب از نوع اول بس است؛
و لولا الشعر بالعلماء يزري | لکنت اليوم اشعر من لبيد |
××××××××××
مقاله ثانيه
در جواب از تحرير محل نزاعي که فرمودهاند. و لابد است که عبارت شريف ايشان را بنويسم به طور اختصار پس جواب
«* مكارم الابرار فارسي جلد 6 صفحه 402 *»
عرض کنم و خلاصه کلام ايشان اين است که نفي نزاع فرمودهاند از وجوب موالات ائمه: و موالات مواليان و برائت از اعداء ايشان و از اينکه عداوت شيعه من حيث التشيع نصب است و عدوشان ناصبي و کافر است.
در جواب عرض ميکنم که الحمدلله علي الوفاق هديتم في هذه المسائل و رشدتم.
بعد فرمودهاند که از غرايب امور و عجايب روزگار اين است که اين طايفه علماء و صلحاي شيعه را که اعتقاد به اين طايفه ندارند و تبري از آنها ميجويند به جهت اين عقايد فاسده و اين بدع مخترعه ناصبي و کافر ميدانند بلکه خان کرماني يکي از کتب خود را که در اثبات اين مذهب نوشته به اين مناسبت مسمي به «الزامالنواصب» نموده.
الجواب: اين قول افتراست و لعنتي که بر نواصب رواست بر کسي باشد که علماء و صلحاي شيعه را بد داند. و از جمله غرايب امور و عجايب روزگار توقع سرکار مصنف است که ما کسي که ما را کافر ميداند و تبري مينمايد کافر و ناصب ندانيم زيراکه ما خود را که مبدع نميدانيم و خود را برحق و بر جاده شريعت مقدسه مستقيم ميدانيم و مذهب خود را از کتاب و سنت و اجماع و ضرورت و عقل و حکمت استنباط کردهايم و هرچه غير از آن است باطل ميدانيم و عدو دين خود را کافر ميدانيم و از سگ نجستر ميدانيم و از يهود و نصاري بدتر ميدانيم فليبلغ الشاهد الغايب و جميع آنچه خلاف ضرورت و کتاب و سنت به ما نسبت دادهاند افتراست و ما از آن بيزاريم و لعنة الله علي الکاذبين. پس عجب است تعجب سرکار مصنف، و شايد تعجبشان از قوّت ايمان ماست.
بعد فرمودهاند: «و همچنين نزاعي نيست در وجوب تحصيل علم به وجوب کفائي به نحوي که متمکن بوده باشد از رد بدعت مبتدعين و انتحال منتحلين و ابطال مبطلين و غيرها من الواجبات الکفائية و به وجوب عيني به قدر حاجت، و همچنين نزاعي نيست در اينکه اين نوع از علماء و شيعه در زمان غيبت هستند و بايد باشند از جهت آنکه امام7 در بعض اخبار اِخبار به اين امر و به وجود ايشان فرمودهاند. و همچنين نزاعي نيست در امکان وجود شيعه کامل که
«* مكارم الابرار فارسي جلد 6 صفحه 403 *»
موصوف به صفات کماليه باشد و تابع امام7 بوده باشد در اعمال و افعال و اقوال و آينه سرتاپا نماينده امام باشد در عصر غيبت و غيره. و همچنين نزاعي نيست در وجوب اطاعت علماء و وجوب قبول حکم ايشان و اينکه ردّ بر ايشان به منزله ردّ بر امام است و آن به منزله شرک بالله است.» و در چند جاي متعدد از کتاب خود فرمودهاند که ابدال و اوتاد و رجال الغيب هستند و در وجود ايشان حرفي ندارند.
الجواب: الحمد لله علي الوفاق و الهداية و الرشاد و جميع مطلب ما از اول تا آخر و در جميع کتب علميه از رکن رابع همين اقسامي است که سرکار مصنف نفي نزاع از آنها فرمودهاند و ادعاي اجماع بر صحت آنها فرمودهاند لاغير نه در ظاهر و نه در باطن لعن الله من ادعي و خاب من افتري. اما من که ديني غير از اين ندارم و اميدوارم که خداوند مرا به اين دين در دنيا بدارد و به اين دين بميراند و به اين دين محشور فرمايد.
ميماند فيالجمله تفاوت اصطلاحي که ما اينگونه علماء را به نام نجباء و نقباء ناميدهايم چنانکه در احاديث است که زراره و نظراء او نجباء بودهاند و کمّلين و سابقين اصحاب نبي9 نقباء بودهاند و اصحاب قائم عجلاللهفرجه نقباء هستند و در حديث علي بن الحسين8 اسم نقباء و نجباء بعد از ارکان ذکر شده است و لا مشاحّة في الاصطلاح و همان نقباء و نجباء را ما ابدال ميدانيم چراکه اين لفظ در دعاي امداود هست و اوتاد احتمال ميرود که انبياء اَحياء چهارگانه باشند و احتمال ميرود که از شيعه باشند و اما رجالالغيب اين لفظ را در اخبار نديدهام و اينکه مشهور است که هرروزي در سمتي هستند در اخبار با تتبع بسيار نديدهام و از مشايخ خود هم با تتبع ايشان در آثار نشنيدهام و شايد سرکار مصنف ديده باشند و ظن غالب آن است که در پشت تقويمهاي منجمان ديده باشند و در کتب اختيارات آنها و مأخذي نداشته باشد. باري، همين مطالب که ايشان نفي خلاف از آن فرمودهاند همينها دين ماست لاغير و منبعد تفصيل و شاهد آن انشاءالله بيايد.
بعد فرمودهاند: «بلکه نزاع و خلاف با اين طايفه در اين مسأله در دو
«* مكارم الابرار فارسي جلد 6 صفحه 404 *»
چيز است: يکي آنکه لازم است در زمان غيبت امام وجود و ظهور شيعه کاملي که جامع صفات کماليه باشد و موصوف به صفاتي باشد که در اخبار در وصف مؤمنين ذکر شده مثل روايت همّام و نحوها و معصوم از خطا باشد در جميع مسائل اصوليه و فروعيه و عالم به علم شريعت و طريقت و حقيقت بوده باشد و قريه ظاهره باشد و مرآت و آينه سرتاپانماي امام بوده باشد و شعاع نور امام و تابع او در اقوال و افعال بوده باشد و باب معرفت امام بوده باشد الي غير ذلک که شايد اشاره به آنها در طي کلمات بشود انشاءالله و بر خدا لازم است نصب چنين شخصي.»
الجواب: لعنتي که خداوند بر قابيل و شداد و نمرود و فرعون و ابيبکر و عمر و عثمان و معٰويه و ابنملجم و يزيد و شمر و ساير قتله ائمه: و ساير رؤساي بنياميه و بنيعباس و هفتاد و دو فرقه ضالّه مضلّه و لعنتي که بر نواصب و ملحدين و منافقين امت کرده است بر کسي که اين محل نزاع دين او باشد و مذهب و عقيده او باشد و خلق را به اين قول امروز دعوت کند يا در کتابش نوشته باشد و من از اين مذهب بيزارم خدايا مرا از اين مذهب تا زندهام محفوظ دار و بر اين مذهب نميران و بر اين مذهب محشور مفرما و با اهل اين مذهب در محشر مدار و بيزارم از اهل اين مذهب و پيروان اين مذهب.
حال انشاءالله معلوم شد که سرکار مصنف محل نزاعي تراشيدهاند و بر آن نزاع فرمودهاند و کتابي بر ردّ خيال خود تصنيف فرمودهاند و اينهمه سبّ و شتم و غيبت را بيجا فرمودهاند خدا از ايشان عفو فرمايد توقع از ايشان غير اينگونه سلوک بود و ثمر اينگونه سلوک اين است که صدهزار نفر از امت مرحومه را با صدهزار نفر بد کنند و هنگامه عداوت و تکفير و تنجيس ميان ايشان برپا کنند و فتواي قتل صدهزار نفس را بدهند و امتي را که حضرت پيغمبر9 از ملل مختلفه مشرکين و يهود و نصاري و صابئين و مجوس و ساير کفّار جمع کرد بر کلمه واحده و خداوند آيه نازل فرمود که لو انفقت ما في الارض جميعاً ما ألّفت بين قلوبهم ولکن الله ألّف بينهم ايشان دومرتبه امت را قهقري به فرقت بيندازند
«* مكارم الابرار فارسي جلد 6 صفحه 405 *»
و به اين تهمت نزاع و جدال جاهليت را مجدد فرمايند زيرا که بديهي است که هرگاه دونفر تکفير هم کنند لامحاله يکي از آندو کافرند پس سرکار مصنف که نايره تکفير را مشتعل ميسازند امت را تفريق ميفرمايند و به کفر جاهليت برميگردانند مختارند، خدا از ايشان عفو فرمايد و به ما اجر صابران عطا فرمايد.
و اگر ايشان بفرمايند که آنچه نسبت به تو دادهام در کتاب خود نوشته و چاپ کرده و به اطراف فرستادهاي و افترائي نبستهام، عرض ميکنم که جناب سامي فقيه هستيد و از علوم و اصطلاحات بنده آگاهي نداريد مطلقاً و لحن مرا نميدانيد و به همه کتب من هم رجوع نفرمودهايد «علمت شيئاً و غابت عنک اشياء» مطلقاً مراد مرا از کتاب «ارشادالعوام» و «هدايةالصبيان» برنخوردهايد اگرچه نميتوان همه مقدمات مطلب را در اينجا نوشت و لزومي هم ندارد بعد از آنکه مسلم عالم قسم ميخورد که اين حرف من نيست و اين مراد من از اين عبارت من نيست و در چندين کتابش عبارات محکمه دارد که معلوم ميشود که مرادش غير از اين است که مصنف گمان کرده است ديگر حاجت به شرح و بسطي نيست. و جميع کتاب مصنف به همين سهچهار سطر باطل ميشود و شد. ولي به جهت آنکه مصنف بداند که اين تحاشي از مکر نيست و مراد را بفهمد تا اينکه اگر من بعد از اين عناد نمايد به مقتضاي ليهلک من هلک عن بيّنة باشد قدري شرح ميدهم و جمع ميان محکم و متشابه کلام خود را مينمايم و راه جمع را به دست ساير دوستان ميدهم که در اطراف از جواب امثال سرکار مصنف عاجز نشوند.
بدانکه به اصطلاح ما از براي عالم دو مقام است: يکي مقام حقيقت و يکي مقام اعراض ظاهره و احکام اين دو مقام با هم مختلف است پس حکمي که در عالم حقيقت شيء جاري ميشود بسا آنکه در عالم اعراض حکم بر خلاف آن است و ما حکم اول را حکم اوّلي واقعي حقيقي ميگوييم و حکم ثاني را حکم نفسالامري ثانوي ميگوييم. مثلاً حکم واقعي حقيقي در نماز آن است که تکفير نبايد کرد و اما در هنگام عروض تقيه تکفير ميبايد کرد و حکم واقعي نماز آن است که قائماً باشد ولي در هنگام عروض مرض نشسته ميبايد کرد وهکذا و
«* مكارم الابرار فارسي جلد 6 صفحه 406 *»
اين مثل تقريبي بود زيرا که هردو حالت از عالم اعراض بودند. اما حکم اولي را بسا آنکه انسان حکيمِ عالم به مقتضاي دليل عقل ميتواند فهميد و اثبات آن ميتواند کرد و بسا باشد که در عالم اعراض جاري نشود به واسطه عروض اعراض و اگر اعراض زايل شود حکم اوّلي واقعي بروز ميکند و تحقيق اين دو حکم را در کتب اصوليه خود مفصلاً بيان کردهايم و از اين جهت اثبات حکم واقعي اوّلي به دليل عقلي ممکن است اما حکم ثانوي را به جز به سمع و نطق به طوري ديگر نميتوان فهميد و موقوف است به تقليد آلمحمد: و از روزي که قابيل هابيل را کشت باب احکام اوليه مسدود شده است و اعراض در عالم پيدا شد و از اين جهت نزد ما در شرايع و احکام ظاهريه باب استدلال به دليل عقلي مسدود است چراکه عقل مدرک کليات است و مدرک حقيقت شيء لولا الاعراض، و اما اعراض جزئيه را که از خارج ملحق ميشود و مغيّر حکم ميشود نميتواند درک کرد مگر آنکسي که محيط به کل اعراض است. و مردم امروز مأمورند به طلب حکم ثانوي و بر روي ايشان باب حکم اوّلي مسدود است و مأمور به آن نيستند و نبايد علم به آن يا ظن به آن حاصل نمايند و همگي مأمور به حکم ثانويند چراکه از عالم اعراضند و نه اين است که آنچه از حجج صادر شده حکم اوّلي باشد بلکه بسا باشد که مطابق با اوّلي باشد و بسا باشد که مخالف باشد و طريقه ما در حکمت چون به استدلال عقلي است که مؤيد باشد به نقلي وقتي که ابتدا به استدلال ميکنيم حکم شيء را لولا الاعراض بيان ميکنيم بعد از آن اگر حکم ثانوي دارد بيان ميکنيم که اصل در مسأله اين است ولي به جهت موانع حکم تغيير کرده و چون عالم از اعراض پاک شود آن حکم اولي بروز ميکند. و کار حکيم تحقيق حقايق اشياست چنانکه در تعريف حکمت گفتهاند که «هي العلم بحقايق الاشياء علي ماهي عليه في نفس الامر بقدر الطاقة البشرية» و اين نفسالامر اصطلاح حکماي قديم است و مرادشان واقع اول است به اصطلاح ما.
پس در بيان احوال رکن رابع اول موافق حکمت چند فصل بيان کردهايم در اينکه اصل در مسأله موافق حکم اوّلي واقعي آن است که نقباء و نجباء ظاهر باشند و قائممقام ائمهطاهرين
«* مكارم الابرار فارسي جلد 6 صفحه 407 *»
در ميان رعيت باشند و سردار و سرکرده رعيت و جنود ايشان باشند و ده دليل بر اين معني بعون الله اقامه کرديم بعد فصولي ديگر عنوان کرديم براي حکم ثانوي نفسالامري که در عالم اعراض اقتضاي اعراض آن شد که ايشان مخفي باشند و بروز ننمايند تا امامشان ظاهر شود آيا نميبيني که حکيم استدلال ميکند که چون خداوند در بندگان خود عطش آفريد از حکمت بود که آب بيافريند و مشهود و دسترس بندگان باشد و هميشه در دنيا باشد و آب غيبي رفع عطش بندگان نکند و آب سالهاي گذشته رفع عطش تشنگان امروز را نکند حال اگر خداوند غضب کرد و آب را به زمين فرو برد به مقتضاي قل ارأيتم ان اصبح ماؤکم غوراً فمن يأتيکم بماء معين و دسترس تشنگان نشد آن دليل اول باطل نيست زيراکه مقتضاي اصل حقيقت واقع اين بود ولي به مقتضاي اعراض خداوند آب را از ميان برد و تشنگان را بيآب گذارد آيا نميبيني که چون در عالم مرئيات و مسموعات ميباشد حکيم حکم ميکند که صنع حکيم لغو نميشود و بايد چشمي در انسان باشد براي رؤيت مرئيات و گوشي باشد براي شنيدن مسموعات حال اگر خدا غضب کرد و اخذ الله سمعکم و ابصارکم و ختم علي قلوبکم اين معني ناقض ادله حکيم نميشود و اينها به مقتضاي حکم ثانوي است و منافاتي با حکم اول ندارد وهکذا حکيم استدلال ميکند که خداوند عالم از ادراک خلايق بيرون است و واجب است که در ميان خلق او را وجهي باشد که مردم رو به آن کنند و سخن از او بشنوند و امام و پيشواي خلق باشد و معصوم و مطهر باشد و حکم کند در ميان خلق و مدن را سياست فرمايد و ثغور را حفظ نمايد و شريعت را شرح فرمايد و احکام جاري نمايد و دواي دردهاي نفوس خلايق باشد و زمين خالي از وجود مبارک او نباشد و او ظاهر و هويدا باشد که دسترس خلق باشد نه غايب از ادراک مانند خدا. اين حکم اوّلي است حال اگر حکمت اقتضا کرد که چندي غايب باشند مناقض با دليل عقلي نميشود باز هروقت که اعراض زايل شد بروز خواهد فرمود و ظاهر خداوند عالم خواهد بود و اين اصطلاح و طريقه ماست به طور اختصار خواه اين طريقه مصنّف را پسند آيد و خواه نيايد و خواه بداند که
«* مكارم الابرار فارسي جلد 6 صفحه 408 *»
ما چه گفتيم و خواه نداند.
حال درصدد آن نيستيم که اين مسأله را ايشان تصديق فرمايند مقصود همين است که آنچه در ارشاد ديده که ما بيان کردهايم از لزوم وجود ايشان و لزوم ظهور ايشان اين حکم اولي مسأله است و آن چند فصل که در آخر ذکر کردهايم بيان حکم ثانوي است و معنيش آن است که اگرچه حکم اوّلي چنان است که آن ادلّه اقتضا کرد اما به جهت غلبه جور و غصب خلافت و بسياري از اعراض ديگر خداوند ايشان را از ديده خلق پنهان کرده است؛
لله تحت قباب العرش طائفة | اخفاهم عن عيون الناس اجلالا |
و اگر ميشد که ايشان بروز کنند مولاي ايشان بروز ميکرد. و به استدلال بيان کردهام که نبايد اين ايام ايشان بروز کنند و طعنها بر صوفيه زدهام که از پي مرشد سياحت ميکنند و ميخواهند مرد کامل پيدا کنند و به استدلال مذهب ايشان را باطل کردهام و به استدلال لزوم غيبت ايشان را بيان کردهام مصنف نسبت آن فصول را به مکر داده است و نسبت فصول اول را به حکم ثانوي، نميدانم عمداً فرمودهاند اين عمل را يا جهلاً حساب ايشان بر خدا و آنچه من عرض کردهام خود ايشان اقرار کردهاند که اوتاد و ابدال و رجالالغيب در عالم منتشرند و پنهان ميباشند. پس رد بيانهاي مرا از محض بيالتفاتي فرمودهاند يا آنکه از روي اشتباه. به هرحال شق عصاي مسلمين فرمودهاند و تشييع فاحشه در ميان مؤمنين کردهاند خواه عمداً خواه اشتباهاً و بايد استغفار بسيار از اين عمل بفرمايند و اگر جمعي به واسطه فرمايشات ايشان گمراه و عدوّ مؤمنين شدهاند ايشان بايد آنها را برگردانند عجالةً که بايد بر منبر رفته بفرمايند که مردم من درباره حضرات بر اشتباه بودم و از اقوال خود درباره ايشان برگشتم و مردم را برگردانند شايد خداوند از ايشان عفو فرمايد والا مشکل است که توبه ايشان مقبول شود و به واسطه ايشان عناد و فساد در ميان عباد افتاده باشد. اسأل الله العفو و العافية و المعافاة في الدنيا و الاخرة.
خلاصه، مصنف بدانند و هرکس به رأي ايشان است بداند که اين محل نزاعي که مصنف تعيين فرموده است ما از آن بيزاريم و از قائلين به آن قول بيزاريم و چنين قولي و مذهبي از ما نيست.
«* مكارم الابرار فارسي جلد 6 صفحه 409 *»
و عجيبتر از همه آن است که افتراء عظيمي در اين محل نزاع بستهاند به ماها که ماها ميگوييم که نقباء و نجباء معصومند بالله العلي العظيم که افتراي محض صرف خالص است و مطلقاً مذهب ما نيست و به خيال ما نگذشته و در کتاب ما نيست لعن الله من افتري و خاب من ادعي و لعنة الله علي الکاذبين. نميدانم چگونه جرأت بر اين معني فرمودهاند؟ آيا نه اين است که عقلاء که کتب مرا ميبينند و اينهمه جماعت که مرا ديدهاند و اقوال مرا شنيدهاند و مذهب مرا فهميدهاند اين کلام مصنف را حمل بر غرض محض ميکنند و ميفهمند که افتراي صرف است. و خيلي عجيب است که ايشان مستنبطين از کتاب و سنت را از اهل بدعت شمردهاند و مبدع ناميدهاند بعد از آن به مقتضاي آنکه تهمت بر اهل بدعت رواست بناي افترا و تهمت را گذاردهاند و جميع مؤمنان دوستان مرا به آن افتراها رمي فرمودهاند آيا از عقوبت اين احوال نينديشيدهاند حساب ايشان بر خدا و حکم اين امر در روز فصل قضا خواهد شد. نميدانم حکم بغير ماانزل الله به غير از اين چيزي ديگر هست؟ و تفريق دين ومذهب غير از اين خواهد بود؟ حاکم بغير ماانزل الله در يک دينار را خدا کافر و ظالم و فاسق خوانده نميدانم حاکم بغير ماانزل الله که صدهزار نفس از امت را به تکفير صدهزار نفس بدارد و عداوت درميان ايشان بيندازد و نايره حرب و قتال در ميان امت روشن کند و اين عداوت را در ذريات ايشان بگذارد چه خواهد بود؟ والله امر را سست انگاشتند و از عاقبت او نينديشيدند و کردند آنچه کردند چنانکه اوّليها کردند و ندانستند که چه کردند. نهايت دلشان ميخواست بحث علمي کنند کتاب بنويسند و اثبات خطاي مرا بکنند چنانکه هريک از علماء اثبات خطاي ديگري را ميکنند اما نسبت بدعت با وجود ده نوع دليل که از جمله آنها است ضرورت اسلام و کتاب و سنت چگونه رواست؟ آيا اين حکم قدح در جميع علماي اسلام نيست؟ آيا اينهمه علماي شيعه که در علم کلام نوشتهاند احدي از ايشان خالي از اشتباه هست؟ و آيا همه آنها از اهل بدعت بودهاند؟ و اگر بفرمايد که تو حکم به خلاف ضرورت کردهاي عرض ميکنم خلاف ضرورت محل نزاعي است که سرکار شما معين
«* مكارم الابرار فارسي جلد 6 صفحه 410 *»
فرمودهايد و من از آن بيزارم و مطلب من همانهايي است که سرکار مجمعٌعليه دانسته نفي نزاع از آنها کردهايد. و همينقدر براي مؤمن منصف در اين محل نزاع کافي است.
و باز فرمودهاند دويم آنکه معرفت و اعتقاد به وجود چنين شخصي نوعاً لازم است که اگر اعتقاد به اين مطلب و عارف به اين امر نباشد از زمره مؤمنين و مسلمين خارج است و داخل در فِرَق کافرين است مثل يهود و نصاري بلکه مثل دهريه که منکر صانعند بلکه اشدّ از آنها. بعد سرکار مصنف انکار اين امر را ميفرمايد زيراکه خلاف ضرورت است تا آخر کلامات شريفه ايشان.
الجواب: بالله حيرت دارم که سرکار مصنف چقدر جري ميباشند در ذکر افترا بعد از آن در حکمکردن به مقتضاي آن افترا و البته تقواي ايشان مانعي است از افترابستن و اين سخنان را از غير شنيدهاند و جهّال معاندين به عرض ايشان رسانيدهاند و ايشان به صدق خود باور فرمودهاند و ذکر فرمودهاند والا ادني ديني کسي داشته باشد اينگونه افتراها بر علماء نميبندد و صدهزار مخلوق را به اين بدعتها متهم نميسازد آيا ممکن است که اين افترا بر مردم عاقل و دانا مشتبه شود و خداوند آن افتراها را باطل نکند؟ اما اين محل نزاع دويم هم که فرمودهاند، لعنت خدا و رسول و ملائکه و جن و انس و حيوانات و نباتات و جمادات و افلاک و نجوم و عناصر بر آنکس باد که اين قول مذهب او باشد و در اين نزاعي داشته باشد و آن لعنت که بر دهريه و يهود و نصاري و ابيبکر و عمر و عثمان و بنياميه شايسته است بر آنکس باد که اين مذهب او باشد. بسيار بعيد است که مصنف اين کتاب عالم باشد بلکه بسيار بعيد است که متدين باشد و جناب ملاحسينعلي با آن تقوي که از ايشان شنيدم باشد. چگونه اين افتراها را بر جمعي از مسلمين و مؤمنين بسته است و شق عصاي آنها را کرده است؟ و اين افتراها قرينه آن است که اين کتاب از جناب ملاحسينعلي تويسرکاني که وصف ايشان را به علم و زهد و تقوي ميکنند نباشد و يکي از اهل غرض اين کتاب را نوشته و به اسم ايشان کرده است. چگونه بعد از اينهمه توضيح و شرحي که من کردهام
«* مكارم الابرار فارسي جلد 6 صفحه 411 *»
اينگونه تهمتي بستهاند؟ انصاف دهيد که ما ميگوييم سنّياني که عرض ولايت بر آنها نشده است و عارف به حق ائمه اثناعشر: نيستند و عداوتي به اهلبيت: ندارند و حجت بر آنها اقامه نشده و خلاف را نشنيدهاند آنها مسلمند و از اهل توحيد و ممکن است که اگر اعمال صالحه داشته باشند به بهشت بروند چگونه درباره شيعه اين حکم را ميکنيم که هرکس رکن رابع را به آن معني که ايشان کردهاند نشناسد کافر است و مثل يهود و نصاري و دهري است؟ والله که نيست اين نسبت مگر کذب و بهتان و افترا خدا حکم کند ميان ما و ميان اين اعداء که اينگونه تهمت و افترا ميبندند و شق عصاي مسلمين مينمايند و والله که مراد ما از رکن رابع نيست مگر ولايت اولياء و برائت از اعداء و از جمله اولياءاند آن کساني که امام7 خبر دادهاند چنانکه در «بحارالانوار» روايت کرده است به سند خود از ابيالبختري از ابيعبدالله7 که فرمودند که علماء ورثه پيغمبرانند زيراکه پيغمبران به ارث ندادند درهم و ديناري را ولکن به ارث دادند احاديثي از احاديث خود را پس هرکس بگيرد چيزي از آنها را هرآينه حظ وافري گرفته است پس نظر کنيد که علم خود را از که ميگيريد چون در ما اهلبيت در هرعصري عدولي هستند که نفي ميکنند از آن عصر تحريف غالين را و انتحال مبطلين و تأويل جاهلين را. و از اسمعيل بن جابر روايت ميکند از ابيعبدالله7 که فرمود رسولخدا9 که حامل ميشود اين دين را در هر قرني عدولي که نفي ميکنند از آن قرن يا از آن دين تأويل مبطلين و تحريف غالين و انتحال جاهلين را چنانکه نفي ميکند دم حداد چرک آهن را.
پس به مقتضاي اين احاديث در هرعصري بايد عدولي در دنيا باشند که پاک کنند دين خدا را از انتحال مبطلين و تأويل جاهلين و تحريف غالين و الحمدلله که مصنف هم به اين اقرار کرده است و لازم شمرده است وجود چنين اشخاص را. پس ما متحد شديم در اينکه چنين اشخاص لازم است که باشند نهايت سخن در تعيين موضوع است که آيا آن کيست؟ تعيين موضوع که موجب کفر و نفاقي نميشود ايشان مدّعي اينند که سرکار خودشان در اين عصر صاحب اين مقامند
«* مكارم الابرار فارسي جلد 6 صفحه 412 *»
چنانکه در همين کتاب خود تصريح ميفرمايد و ميفرمايد که «حقير فقير که خود را کسي حساب نميکنم به برکت ائمه: و به حول و قوه الهي قدرت رفع شبهات و بدع در دين را دارم چه جاي از علماي کبار» انتهي. عرض ميکنم البته به همينطور که ردّ بر حقير کردهاند ردّ همهکس را ميفرمايند زبان که از فحشدادن و افترابستن و بيجهت مؤمنين را نسبت به بدعتدادن درد نميآيد و قلم ايشان هم که مينويسد البته به همينطور و به علم اصول رفع جميع شبهات خواهند فرمود چنانکه به آن اصولي گفتند که از کجا خدا يکي باشد و زياده نباشد گفت يکي که محل اجماع است و اجماع حجت است و زياده محل خلاف است و اصل عدم آنهاست تا ثابت شود وجود آنها و چون دليلي بر وجود آنها نيست عدم دليل دليل عدم است. بلي، اينطور شايد جواب شبهات را داد چنانکه سرکار مصنف هم در اين کتاب به همين نحو ادله دليل آوردند بر ردّ حکماي رباني و هرکس رجوع به کتاب ايشان کند ميبيند که همه را به دليل اصول فقه جواب فرمودهاند.
باري، معلوم شد جناب مصنف خود قائلند به لزوم بودن چنين اشخاص و خود و اضراب خود را صاحب اين مقام ميدانند بلکه تصريح به بابيّت خود و اَضراب خود فرمودهاند چنانکه فرموده است در کتاب خود که «شبهه نيست که علماء اتقياء صلحاء عدول که متصف به علم باشند و به زيور صلاح و تقوي آراسته باشند واز تابعين امام باشند در اقوال و افعال و حاکي فعل و قول امام باشند و مردم را به امام بخوانند مثل عدول از فقهاء اثنيعشري رضواناللهعليهم اينها باب امام و نماينده امامند همچنانکه اتباع ابوحنيفه نماينده اويند. بلي فقهاء غير عدول اثنيعشريه که رشوه ميگيرند و حکم به غير ماانزلالله ميکنند و مرتکب معاصي هستند باب امام نيستند، و همچنين کساني که غيبت فقهاء را ميکنند و اذيت زياد ميکنند و اظهار عداوت شديده با آنها مينمايند بلکه آنها را ناصبي ميخوانند مثل سرکار مستدلّ و نحو آن اينها هم باب امام نيستند زيراکه هرگز طريقه امام به اين نحو نبوده پس فقهاء عدول و روات و محدثين باب امام هستند.» تا آخر عبارات شريفه ايشان. معلوم ميشود که مقصود نفي بابيت ما و اثبات بابيت خودشان است
«* مكارم الابرار فارسي جلد 6 صفحه 413 *»
اما نفي بابيت ما که والله العلي الغالب که مدّعي اين امر نبودهام و نيستم و لعنة الله علي الکاذبين و محض تهمت و افتراست که سرکار مصنف فرموده است. و اما آنکه خود را باب ميدانند که صريح عبارت ايشان را شنيدي که بلفظه ذکر کردم. پس معلوم است که ايشان در اصل لزوم وجود عالم کافي مسلمين حرفي ندارند نزاع در سر شخص است اما من که مدعي اين امر نيستم و ابداً الي الان کسي از زبان من نشنيده است و در کتابي از کتب من نديده است و والله العلي الغالب که صرف تهمت است خدا حکم کند ميان من و ميان اين مردم. من هميشه بالاي منبرها فرياد ميکنم که اگر يکي از اولياء خدا مرا نسبت به خودش دهد ولو به کلبيّت و بگويد فلاني کلب من است من افتخارها ميکنم چگونه مدّعي اين مقام ميشوم آخر يککلمه سندي از کتاب من بايستي براي اين مطلب بياورند، به قواعد اسلامي اگر راه ميروند حجتي بر من ندارند و اگر به خلاف قواعد اسلام ميخواهند راه روند آن را خود دانند و جواب خداي خود را خود بدهند اما من که در راه خدا اينها برايم گواراست.
بلي، مابهالنزاعي که هست و حقير گفتهام و ميگويم و نوشتهام و مينويسم و تحشي ندارم آن است که گفتهام رکن رابعي براي ارکان ثلثه که معرفت خدا و معرفت انبياء و معرفت ائمه هدي صلواتاللهعليهم باشد هست و آن ولايت اولياء و برائت از اعداست که از جمله اولياء علماء و فقهاي اثنيعشريه ميباشند و اين چهار ارکان دينند و دين تام کامل به اينها برپاست نه آنکه هرکس جاهل به کاملين شيعه باشد کافر است. و چگونه اين را ميگويم و حال آنکه جاهل به امامت کافر نيست و مسلم است؟ بلي عرض ميکنم که اهل هيچ ملتي جاهل به اين رکن به اين معني که بنده عرض کردهام نيستند و لزوم اعتراف به اين امر داخل بديهيات مذاهب است و رکن رابعي که ما ميگوييم همين ولايت اولياء و برائت از اعداست و کتب من به اين قول مشحون است اين است عبارت کتاب «فطرةسليمة» که کتاب علمي کبيري است قريب به چهلهزار بيت که براي علماء و حکماء نوشتهام:
«المقدمة: في بيان المراد من الرکن الرابع حتي يکون الطالب حال الاستدلال علي بصيرة بالمستدلعليه. اعلم ان حقيقة
«* مكارم الابرار فارسي جلد 6 صفحه 414 *»
مرادنا علي الجملة من الرکن الرابع الاعتراف بان اولياء آلمحمد: اولياء الله و يجب ولايتهم و اعداء آلمحمد: هم اعداء الله و يجب عداوتهم ثم لاشک انهم کمايختلفون في ولاية آلمحمد: يختلفون في کونهم اولياء الله و يختلفون في مقدار وجوب الولاية لهم و کيفيتها و مقدار حقوقهم فلکل درجات مماعملوا، فلايستوي الذين يعلمون و الذين لايعلمون انما يتذکر اولواالالباب، و ان اکرمکم عند الله اتقيکم، و يرفع الله الذين آمنوا منکم و الذين اوتوا العلم درجات و في المؤمنين سابقون و اصحاب ميمنة کما قسم الله سبحانه و سابقون و تابعون و معلوم ان لکل حقاً علي مقدار قوة ايمانه» الي آخر کلامنا فيه. و آن کتاب کبيري است و مخصوص عارفين به حقايق است و «ارشادالعوام» کتاب عاميانه است و براي زنان نوشتهام ودر سر کتاب مذکور است و در آن نيست مگر گوشهاي از مطلب و به قدر حاجت عوام. و همچنين در رسالهاي که در جواب مرحوم نظامالعلماء نوشتهام مفصل و مشروح اين امر را ذکر کردهام. پس تمام مطلب اين است که اينجا در جواب سرکار مصنف مينويسم و ميدانم که آنچه را که اينجا مينويسم املا ميکنم بر دو ملک کاتب که به همراهي من هستند و در نامه عمل من ثبت ميشود و فردا روز قيامت بيرون ميآيد در حضور رسولخدا9 و کتاب سرکار مصنف را هم ميآورند و به ايشان ميگويند ءالله اذن لکم ام علي الله تفترون.
باري، همه مطلب اين است که خداوند عالم خلقي خلق کرد و به سوي ايشان رسولي فرستاد و ديني براي ايشان قرار داد که ايشان به آن دين متدين شوند و مسائل آن دين بسيار بود لکن نوعاً دو نوع بود يکي معرفت ذوات و عمل به مقتضاي آن و يکي معرفت اقوال آن ذوات مجملاً و عمل به مقتضاي آن، و از اين دو نوع جميع مسائل ديني بيرون نيست. اما معرفت ذوات آن چهار معرفت است اول معرفت خداوند عالم جلشأنه و معرفت صفات او که بناي اسلام بر آن است و لازم است معرفت آن. و دويم معرفت نبي است9 و معرفت صفات آن که لازم است
«* مكارم الابرار فارسي جلد 6 صفحه 415 *»
در اسلام معرفت آن. و سيوم معرفت اشخاص ائمه طاهرين صلواتالله عليهماجمعين و معرفت صفات ايشان که در مذهب شيعه لازم است اعتراف به آن. و چهارم معرفت نوعي به اولياء ايشان و اعداء ايشان و معرفت صفاتي که لازم است در مذهب شيعه اعتراف به آن، مثل آنکه نوع دوست ايشان از اهل ايمان و اهل حق و اهل جنت است و ناجي است و اخوان منند، و نوع دشمن ايشان از اهل کفر حقيقي و اهل باطل و اهل نار و هالک است و عمل به مقتضاي اين معارف تولا و تبراست که انسان بايد ولي خدا و رسول و ائمه: و اولياء ايشان باشد و عدو اعداء ايشان باشد.
و اما معرفت اقوال، انسان بايد معرفت شرايع الهي را بهم رساند و آن شرايع از زبان رسولخدا9 بروز کرده پس معرفت اقوال رسول را بايد بهم رسانيد و شارح اقوال او و مفسر آنها ائمه طاهرينند صلواتالله عليهماجمعين پس معرفت اقوال ايشان لازم شد و همان اقوال ايشان اقوال رسول9 و اقوال خداست و چون حامل علوم ايشان بعد از ايشان روات آثار ايشان و علماء اخبار ايشانند پس از ايشان معرفت اقوال آن روات و علماء هم لازم است که در حقيقت اقوال ائمه است و اقوال ائمه اقوال رسول است صليالله عليهماجمعين و اقوال رسول9 اقوال خداست که شارع شرع است و واضع دين. پس بر انسان معرفت اقوال اين ذوات به اينطور که عرض شد لازم است و عمل به مقتضاي آن اقوال هم که بديهي است که لازم است.
پس معرفت اقوال را فروع دين ناميديم و معرفت ذوات را اصول دين، چراکه معرفت ذوات مانند ريشه درخت دين است و معرفت اقوال آنها به منزله شاخ و برگ است و به خلل در اصول درخت دين ميخشکد و به خلل در فروع درخت دين از شکوه ميافتد ولي نميخشکد. و اين اصطلاحي است که کردهايم و لامشاحّة في الاصطلاح.
و بديهي است که اين دو نوع معرفت بر هر مؤمني واجب است اما معرفت خدا و رسول که اجماع سني و شيعه است که لازم است و منکر آنها کافر است و اما معرفت ائمه اجماعي شيعه است و منکر آن کافر است
«* مكارم الابرار فارسي جلد 6 صفحه 416 *»
نه جاهل به آن. و مراد ما از منکر معني (معنيي@)؟ است که گويا مصنف به آن برنخورده و فرق ميان آن و جاهل نگذارده است مراد ما از منکر کسي است که معرفت براي او حاصل شده و پس از معرفت انکار آن را کرده چنانکه خدا ميفرمايد و جحدوا بها و استيقنتها انفسهم ظلماً و علوا و اما آن کس که حجت بر او اقامه نشده و معرفت حاصل نکرده او جاهل است و انکار او انکار جحود بعد البيّنه نيست. باري منکر ائمه بعد البيّنه کافر است و اجماعي شيعه است.
و اما رکن چهارم انکار آن نوعاً موجب کفر است به اجماع شيعه و سنّي بلکه يهود و نصاري و مجوس و جميع ملل نهايت هرقومي موضوع را غير موضوع قومي ديگر ميدانند والا معرفت نوعي اولياءالله و تولاي آنها و معرفت نوعي اعداءالله و عداوت آنها را جميع ملّيّين لازم ميدانند و انکار آنها را بعد البيّنه کفر ميکنند و هيچ قومي را نخواهي يافت که بگويد عداوت اولياء خدا جايز است و ولايت اعداء خدا جايز است بالبداهة احدي نميگويد و هيچ سنّي نميگويد که معرفت اينها لازم نيست و انکار اينها بعد البيّنة کفر نيست. از جميع شيعه تصديق ميپرسم حتي از خود مصنف که بگويد و انصاف دهد هرگاه کسي بگويد لا اله الا الله محمد رسولالله علي و احدعشر من ولده اولياء الله و من دوست دوستان خدا و رسول و دشمن دشمنان خدا و رسول نيستم يا با دوستان خدا دشمن و با دشمنان خدا دوستم آيا چنين کسي در پيش شيعه داخل نواصب و کفار است يا داخل مؤمنان و مسلمانان؟ انصاف دهيد البته جميع شيعه چنين کسي را کافر و ناصب ميدانند. و اگر مصنف بحث اصولي بفرمايد که وجوب ولايت اولياء و برائت از اعداء ضروري اسلام است ولي از فروع است نه از اصول دين عرض ميکنم که حقير عالمم و به اصطلاح خود حرف زدهام و به اصطلاح من اصول دين آن چيزهايي است که اگر حفظ آنها بشود انسان در آن دين است و اگر ديگر خطايي بکند فسق شود نه کفر و اما اگر حفظ آن اصول را نکند کافر شود و از آن دين بيرون رود و ما غير از اين معني براي اصول دين نفهميدهايم و غير از اين اصولي نداريم پس آنچه حفظش انسان را در دين نگاه ميدارد و ترکش انسان را از دين بيرون
«* مكارم الابرار فارسي جلد 6 صفحه 417 *»
ميکند آن اصول دين است و از اين جهت اعتقاد به وجوب واجبات ضروريه و استحباب مستحبات ضروريه و همچنين کراهت مکروهات ضروريه و حرمت محرمات ضروريه و اباحه مباحات ضروريه از اصول دين است و انکارش انسان را کافر ميکند زيراکه مرجع اقرار و انکار تصديق و تکذيب نبي است9 پس اقرار به حکم ضروريات از فروع نيست بلکه از اصول است اگرچه عمل به آن احکام از فروع باشد. و به بيان ديگر امور قلبيّه که انکارش بعد البيّنة کفر است اصول دين است و امور جوارح و ساير امور قلبيّه از فروع است.
بالجمله، آنچه حفظش انسان را عادل و ترکش انسان را فاسق ميکند آن فرع دين است و هر دو امر به اختلاف اعصار و اختلاف ابلاغ حجج زياد و کم ميشود. پس روزي که نبي مبعوث شد و گفت قولوا لااله الاالله محمد رسولالله و به همين از اسلام اکتفا کرد روزي بود که مردم از بتپرستي رو به اسلام ميآمدند و اما بعد از ظهور اسماء و صفات خدا به اينها اکتفا نميشود امروز کسي بگويد لااله الاالله ولي خدا جاهل است يا عاجز است يا کور است يا کر است مسلمان نيست اگرچه لااله الاالله را گفته و کسي که بگويد محمد رسولالله ولي بگويد صادق نبوده يا ظالم بوده يا جاهل بوده کافر است و کفايت نميکند او را قول محمد رسولالله. پس سرکار مصنف که در کتاب خود اصرار فرمودهاند به کفايت لااله الاالله محمد رسولالله در اسلام، به کلي از حدود اسلام غافل شدند و هرگز مسلم نيست امروز کسي که اکتفا به اين کند و انکار باقي نمايد به اجماع شيعه و سني. پس اينکه سرکار مصنف در دليل اول خود در فصل ثالث کتاب خود فرمايش فرموده است که «اجماع مسلمين از عامه و خاصه و از شيعه و سني بجميع فرقهم و مذاهبهم و کافة انواعهم و اقسامهم بلکه دور نيست که ضروري دين و مذهب بوده باشد زيرا که بر همه اهل اسلام و مسلمين بجميع طوايفهم واضح و ظاهر و بيّن است که مدار اسلام و ايمان بر شهادتين و بر ولايت اهلبيت است به اين معني که زايد بر اين امور و ارکان ثلثه در اسلام و ايمان معتبر نيست و اينقدر محل خلاف مابين احدي از مسلمين نيست.» تا آخر فرمايشات ايشان غفلتي است بيّن. حال در
«* مكارم الابرار فارسي جلد 6 صفحه 418 *»
همين فقرات نظر کنيد که چه غفلتي شده است بنابراين فرمايش هرکس شهادتين را گفت مسلمان است حال انصاف دهيد که کسي که شهادتين بگويد و بگويد که خدا جاهل يا عاجز يا ظالم يا کر يا کور يا کاذب است و امثال اينها آيا چنين کسي امروز مسلم است؟ و اگر کسي شهادتين بگويد و بگويد نعوذبالله که نبي کاذب يا فاسق يا ظالم يا جاهل يا طالب دنيا يا کفور بنعماءالله و امثال اينهاست مسلم است؟ پس معلوم ميشود که بهتر آن است که امثال مصنف در اين علوم دخل و تصرف ننمايند و واگذارند به مجتهدين در اين علوم. چنانکه ايشان مجتهد در فقه ميباشند کساني هستند که مجتهد در اين علوم هستند و در اين علوم موشکافي ميکنند.
و اگر مصنف بفرمايد که مقصود ما از قول لااله الاالله جميع مايتعلق توحيد است و از محمد رسولالله جميع مايتعلق نبوت و از علي و احدعشر من ولده اولياءالله جميع مايتعلق ولايت و به اين سه کلمه به اين معاني تشيع حاصل ميشود گوييم لانسلّم. اگر کسي اين سهکلمه را بگويد و بگويد ترک صلوة جايز است و ترک صوم جايز است چنين کسي شيعه است؟ البته به ضرورت اسلام کافر است چراکه منکر ضروري است پس چگونه اکتفا به آن سه کلمه ميتوان کرد؟ و اگر مصنف بفرمايد که انکار ضروري تکذيب نبي است و صدق نبي مشروط نبوت است پس منکر ضروري منکر نبوت است گوييم کذلک ولايت اولياء و برائت از اعداءالله از جمله ضروريات اسلام بل ملل است و منکر وجوب ولايت اولياء و برائت از اعداء کافر است و مکذب نبي و امام. و اگر مصنف بفرمايد که منکر وجوب اين کسي نيست ولکن قول ما اين است که از اصول دين نيست و مانند وجوب صلوة است عرض ميکنم که عرض کردم که وجوب واجبات ضروريه از تصديق نبي است و تصديق او فرع صدق او و صدق او فرع نبوت او پس تکذيب او انکار نبوت اوست. و اگر مصنف بفرمايد که پس چه اختصاصي به ولايت اولياء دارد؟ اقرار به وجوب نماز را هم جزو اصول دين کنيد گوييم کذلک جزو هست ولکن اين ارکان بنا بر تقسيم ديگر است که عرض شد و آن معرفت ذوات و معرفت اقوال ذوات باشد و نماز از ذوات نيست که در اين
«* مكارم الابرار فارسي جلد 6 صفحه 419 *»
تقسيم جزو اصول کنيم و اين اصطلاحي است و تقسيمي است که کردهايم و به ثمره آن هم شما اقرار داريد که هرکس منکر خدا و تولاي او يا منکر رسول و تولاي او يا منکر ائمه و تولاي ايشان يا منکر اولياء و تولاي ايشان باشد کافر است به ضرورت مذهب شيعه. و از انکار رسول و ائمه انکار شخصي مراد است و از انکار اولياء انکار نوعي زيرا که شخص بخصوصي از ايشان مفترض المعرفة و الطاعة نيست پس اگر انکار کند بعد المعرفة اولياء خدا را يعني بگويد که کسي که ايمان به خدا و رسول و ائمه آورد و تصديق ايشان نمود و متابعت ايشان را مهماامکن نمود وليّ خدا نيست و ولايتش واجب نيست و کافر به خدا و رسول و ائمه و مکذّب ايشان و مخالف ايشان عدوّ خدا نيست و عداوتش لازم نه، چنين کسي البته کافر است و از مذهب شيعه بيرون بلکه سنّيها هم به طور خود او را کافر ميدانند بلکه يهود و نصاري و مجوس و جميع ملل او را به طور خود کافر ميدانند پس اين اعتراف رکني از ارکان اصول دين است. و بنابراين که دين بر اين دو قسم است و قسم معرفت ذوات چهار رکن دارد و منکر هريک از آنها کافر است در اين شبهه نيست و گمان نميکنم که سرکار مصنف هم آنها را کافر ندانند. پس رکن رابع مخصوص نقباء و نجباء نيست بلکه تولاي بقالهاي شيعه هم از باب رکن رابع است بلي نقباء و نجباء دو طايفه از اولياء هستند و کاملترين اولياء هستند و اين تسميه را هم ما جعل نکرديم بلکه زا اخبار آلمحمد: استنباط کردهايم و نميدانم که سرکار مصنف از اين دو اسم منزجرند و تحشي دارند يا آنکه ميفرمايند که در ميان شيعه کاملي نيست؟ اگر از اسم تحشي دارند عرض کردم که از روي احاديث برداشتهايم. و اگر ميفرمايند که کاملي نيست در ميان شيعه ادعاي علم غيب است. و اگر ميفرمايند که واجب نيست که باشند عرض ميکنم که بنابراين فرمايش جميع شيعه در يک درجهاند عالم و جاهل و مؤمن و فاسق ايشان همه يکسانند و اين قول بديهيالبطلان است خداوند ميفرمايد هل يستوي الذين يعلمون و الذين لايعلمون و ام نجعل الذين آمنوا و عملوا الصالحات کالمفسدين في الارض ام نجعل المتقين کالفجار و أفمن کان مؤمناً کمن کان
«* مكارم الابرار فارسي جلد 6 صفحه 420 *»
فاسقا پس چگونه همه مساويند در درجه؟ و اگر مختلفالدرجات ميباشند ما درجه اعلاي شيعه را نقباء و نجباء ناميدهايم.
و علي ايّ حال چون سخن به اين دقايق رسيد بحثهاي علمي نظري است و ديگر دخلي به کفر و ايمان ندارد زيراکه اختلاف امت در نظريات هميشه بوده و هميشه خواهد بود و ما در اين کتاب نميخواهيم مسائل نظريه را اثبات کنيم بلکه همه مقصود اثبات آن است که مصنف افترا فرموده است و ما بيزاريم از آن و احکام ايشان بر ما جاري نيست.
و اگر بفرمايند معرفت اين اشخاص واجب نيست عرض کردم که آنچه ما ميگوييم معرفت اولياست نوعاً نه معرفت اشخاص نقباء و در معرفت نوعي چنانکه عرض شد احدي را سخني نيست بلي، کلامي که ما ميگوييم آن است که معرفت اولياء نوعاً و تولاشان واجب است و اين تولا بر حسب اختلاف ايمان موالين مختلف ميشود هرکس ايمانش بيشتر است تولاي او زيادتر و خالصتر بايد باشد و هرکس کمتر است کمتر برحسب اختلاف درجات ايمان پس نبايد اتقياء و فسقه شيعه را يکسان گرفت و اخلاص به ايشان به يکطور ورزيد البته اخلاص به اتقياء بيشتر بايد داشت و اخلاص به علماء که ورثه انبياء هستند بيشتر بايد داشت و اخلاص به علماي توحيد و نبوت و امامت و فضايل ايشان بيشتر بايد داشت از اخلاص به علماي مسائل فقهي چراکه شرف هر علم به شرافت موضوع علم است و خدا و رسول و ائمه اشرف خلقند. خلاصه، به هر طايفه از شيعه به قدر قوت ايمانشان بايد تولا ورزيد.
بالله نميدانم چرا امثال مصنف نسنجيده قدم در ميدان قدح ميگذارند؟ و به کجاي اين کلمات بحث ميکنند؟ ما گفتيم کاملان شيعه هستند و نامشان نقباء و نجباء، چنانکه اخبار به آن شهادت ميدهد. و مصنف به محض انکار حرف ما ميفرمايد که اسمشان اين نيست و ايشان رجالالغيبند چنانکه در پشت تقويمها نوشته است. تجويز رجالالغيب بر رغم ما ميفرمايند با وجودي که مأخذي براي آن نيست و انکار نقباء و نجباء ميفرمايند که حضرت زينالعابدين7 معرفت آنها را تمام معرفت توحيد قرار داده است. و به چه برهان آن رجال غائبين همان نقباء و نجباء نيستند؟ آخر رجال که هستند و غايب هم که هستند
«* مكارم الابرار فارسي جلد 6 صفحه 421 *»
پس رجالالغيبند. نهايت به اين اسم و اين صفت معروف حديثي نديدهايم و حديثي که ديدهايم به همان اسماء است که عرض شد و عالِم در اسم بحث نميکند.
مصنف ميفرمايد «پس حاصل کلام در تحرير محل نزاع آن است که اين طايفه لازم ميدانند در زمان غيبت وجود ظهور شيعه کامل را و معرفت او را نوعاً از اصول دين ميدانند و رکن رابع ايمان و اسلام و شرط ثالث لاالهالاالله ميدانند. و ما ميگوييم که وجود و ظهور شيعه کامل که موصوف به صفات مؤمن کامل باشد لازم نيست لا عقلاً و لا نقلاً و معرفت و تصديق به وجود او نوعاً يا شخصاً از اصول دين و از ارکان ايمان و اسلام نيست و از شروط لاالهالاالله نيست. پس انکار و عدم معرفت و عدم تصديق به وجود شيعه کاملي قادح در دين و اسلام نيست، بلي لازم است وجود شيعهاي که عالم باشد به نحوي که متمکن باشد از رفع بدعت و انتحال منتحلين و ابطال مبطلين به لزوم و وجوب کفائي بر عامه مکلفين و بايد که آن عالم به صفت عدالت و پرهيزگاري باشد و اتيان به واجبات نمايد و اجتناب از محرمات نمايد.» تا آنکه ميفرمايد «و اين نوع تکليفي است از تکليف بر مکلّفين نه اينکه از امور واجبه و لازمه بر خدا باشد مثل بعث انبياء و نصب اوصياء که از امور لازمه بر خداست، بلکه اين از قبيل ساير تکاليف فرعيه است که خداوند عالم مکلفين را به آن تکليف فرموده و امر کرده به وجوب کفائي و معرفت اين مطلب از اصول دين نيست بلکه از مسائل و احکام شرعيه فرعيه است. بعد از آنکه محل نزاع معلوم و مشخص شد شروع ميکنيم» تا آخر فرمايشات ايشان.
الجواب: از اين حاصلي که براي محل نزاع گرفتهاند معلوم شد که ايشان ردّي بر ما ننوشتهاند و بحثي بر ما ندارند بلکه با قومي خيالي دعوا دارند زيرا که ما چنين مذهبي نداريم و از اين مذهب بيزاريم و از قائلين و مخترعين و مفترين اين مذهب بيزاريم و صاحب اين مذهب را مبدع ميدانيم و در کتابهاي ما هم اين مذهب نيست و سرکار مصنف از اهل حکمت و لسان ما نبودهاند و عبارات ما را درست درک نفرمودهاند مطلقاً اين مذهب مذهب ما نيست و مبادا سرکار مصنف يا اتباع ايشان گمان بفرمايند که من بعد از ظهور سطوت کتاب ايشان حاشا
«* مكارم الابرار فارسي جلد 6 صفحه 422 *»
کردهام يا از مذهب خود برگشتهام زيرا که من زياده از دويست کتاب مصنف دارم در ميان مردم پهن است و کتب من در بسياري خانههاي ايران منتشر است و زنان و مردان ايران بر اقوال من مطلع شدهاند و مدتها در طهران و کاشان و يزد و مشهد و کرمان موعظه کردهام و از خود من شنيدهاند، حال از عقل نيست که من در اين کتاب انکار کنم امري را که همهجا گفته باشم يا نوشته باشم. نه اين است که عقلا آنوقت مرا سفيه و بيمغز ميشمرند و رسواي خاص و عام ميشوم. پس همينکه عرض ميکنم که اين مذهب من نيست و نگفتهام و ننوشتهام کفايت ميکند. و مصنف يا کلام مرا نفهميدهاند يا به عداوت صرف افترا بستهاند يا از اقوال اعداي حقير چيزي شنيدهاند و آن را صدق انگاشتهاند و اين بحثها را کردهاند. بعد از آنکه معلوم شد که اين مذهب من نيست به کلي کتاب ايشان بيمصرف شد و عقوبت غيبتها و فحشها و شق عصاي مسلمين به محض خيال و لعن و تضليل مؤمنين ماند نعوذبالله من بوار العقل و قبح الزلل و به نستعين و عرض ميکنم:
يا باري القوس بريا لست تحسنه | لاتفسدنها و اعط القوس باريها |
کاش تصرف در علمي که در آن ربطي ندارند نميفرمودند.
باري، حقير مذهب خود را تخصيص به زمان غيبت نميدهم و وجود ظهور شيعه کامل را واجب نميدانم و معرفت او را نوعاً بعد از لزوم ظهور از اصول دين نميدانم و لزوم ظهور شخص با معرفت نوعي کلام آدم عاقل و حکيم نيست و چنين اعتقادي را رکن رابع ايمان و اسلام و شرط ثالث لاالهالاالله نميدانم و آنچه ايشان از مذهب خود فرمودهاند که وجود ظهور چنين کسي عقلاً و نقلاً واجب نيست در عالم نفسالامر صحيح است. و آنکه فرمودهاند معرفتش از اصول دين نيست راست گفتهاند. و آنکه فرمودهاند انکارش قادح در دين و اسلام نيست راست فرمودهاند. و آنکه فرموده بلي لازم است وجود شيعه تا آخر کلام راست است. پس من کتاب ايشان را ديگر چه رد کنم؟ بالله ثکلي از اين رد و بحث خندان ميشود.
و خوب بود که من همينجا ختم کنم و ديگر چيزي عرض نکنم ولي چون بعضي تحقيقات بديعه فرمودهاند به جهت بصيرت خوانندگان بيثمر
«* مكارم الابرار فارسي جلد 6 صفحه 423 *»
نيست که عرض کنم و شنيدم که سرکار مصنف اراده دارند که کتاب خود را بدهند چاپ کنند کاش ميفرمودند که اين جواب مرا هم در آخر آن چاپ کنند تا مردم خوب بر بصيرت شوند به حرفهاي واهي من و بحثهاي محکم ايشان و بر فرضي هم که چاپ نفرمايند آخر يا کتاب ايشان حق است و کتاب من باطل و يا برعکس خداوند ميفرمايد بل نقذف بالحق علي الباطل فيدمغه فاذا هو زاهق و لکم الويل مماتصفون و ميفرمايد جاء الحق و زهق الباطل ان الباطن کان زهوقا و ميفرمايد ليحق الحق و يبطل الباطل ولو کره المجرمون پس احقاق حق بر خداست چنانکه ابطال باطل بر اوست. و حيف از زحمتي که مصنف در تصنيف اين کتاب کشيدهاند و خدا ايشان را توفيق دهد که تحرير محل نزاع فرمودند والا کار مشکل بود. و چون درصدد جزئيات علميه نظريه نيستم بحثهاي علمي که بر کلمات ايشان ميرود متعرض آنها نميشوم و مقصودي ندارم در اين جواب جز اظهار آنکه ما بري هستيم از آنچه ايشان فرمودهاند. و بحث در جزئيات علميه نظريه چون موجب کفر و ايماني نميشود تعرض به آنها لازم نيست والا زياد از اندازه بحث هست.
مقاله ثالثه
در جواب از بحثهاي علمي نظري که بر ادله من فرمودهاند.
بدانکه بعد سرکار مصنف بنا گذاردهاند و ادلّهاي که من در کتاب «ارشادالعوام» آوردهام ذکر فرمودهاند از آيات و اخبار وادله عقليه، و يکيک را فرمودهاند دلالت ندارد.
بعد از اغماض از بحثهاي علمي نظري عرض ميکنم که دلالت بر محل نزاع که سرکار تعيين فرمودهايد ندارد يا بر مطلب من؟ اگر ميفرماييد دلالت بر محل نزاع ندارد عرض شد که ما در آن محل نزاعي نداريم و محض خيالي است که فرمودهايد يا افترائي که بستهايد. و مثل آن است که کسي «الفين» مرحوم علامه را ردّ کند فقره به فقره که اين ادله دلالتي بر خلافت عمر ندارد مرحوم علامه در جواب خواهد گفت که من اثبات خلافت عمر نخواستهام بکنم. حال من هم عرض ميکنم که اين ادله را من براي محل نزاع شما نياوردهام،
«* مكارم الابرار فارسي جلد 6 صفحه 424 *»
سهل است اگر دلالت ندارد. و اگر بفرماييد که بر مطلب تو دلالت ندارد، عرض ميکنم شما هنوز مطلب مرا ندانستهايد تا بدانيد که دلالت دارد يا ندارد. بعد از اطلاع بر اين جواب اگر يافتيد دوباره مراجعه فرماييد ببينيد که دلالت دارد يا نه، باز اگر فرموديد که دلالت ندارد باز عرض ميکنم که سهل است به جهت آنکه اصل مطلب من مطابق با اجماعيات شماست، نهايت ادلّه من سست است سست باشد سر اجماع سلامت باشد. و اگر بفرماييد که اگر مطلب تو اين امر اجماعي است که تولاي اولياء و برائت از اعداء لازم است اينکه اينهمه کتاب و تصنيف و درس و موعظه نميخواهد. عرض مي کنم که توحيد از اين مسلّمتر است و ما در آن هم بسطي دادهايم و نبوت مسلّمتر است و باز در آن هم بسط دادهايم و امامت هم مسلّمتر است باز در آن هم بسط دادهايم ولايت اولياء و برائت از اعداء هم مسلّم است و در آن بسط دادهايم و فايده بسط همين بود که بواطن آنان که ولايت اولياء و برائت از اعداء ندارند فاش شد و پرده ايشان دريده شد و امتحان درميان آمد و همين کم فايدهاي نبود.
خلاصه، متعرض اين بحثها و ردها که نميشوم زيراکه فايده چنداني ندارد. و همينقدر که معلوم شد که شيخيه کافر و ضال نيستند کفايت ميکند، بعد عالم و جاهلبودنشان بر اهل عالم مخفي نميماند. از مشايخ ما و از حقير قريب به هزار مصنف در ايران هست آنها شهادت ميدهد که کي عالم است و کي جاهل.
«مقاله رابعه»
در جواب از تحقيقات انيقه که فرمودهاند و ادلّهاي که بر ردّ ما اقامه نمودهاند.
بدانکه سرکار مصنف سخن را کشيدهاند تا آنکه فصل ثالثي عنوان فرمودهاند و متصدي دليل در آنجا شدهاند بر ردّ مذهب شيخيه و هفت دليل اقامه فرمودهاند. و معلوم است که رد محل نزاع را فرمودهاند و آنکه مذهب شيخيه نيست بلکه شيخيه آن مذهب افترائي را کاملتر و بهتر رد ميکنند، کاش سرکار مصنف از خود ما خواهش ميکردند که ردّي بر آن مذهب افترائي بنويسيم و
«* مكارم الابرار فارسي جلد 6 صفحه 425 *»
لذت ميبردند از آن ردّ. باري، اگر بخواهم تمام عبارات ايشان را بنويسم تطويل بلاطايل است، پس خلاصه هر دليل را عرض ميکنم و مختصري در جواب آن عرض مينمايم.
فرموده است: «دليل اول:» و حاصلش اين است که ضروري ملت است که شهادتين کافي در اسلام، و ضروري مذهب است که شهادتين با ولايت اهل بيت کافي در ايمان است و زايد بر اين ارکان ثلثه در اسلام معتبر نيست و معرفت شيعه مدخليت در اسلام و ايمان ندارد به اجماع شيعه و سني.
عرض ميشود که در همين استنباط ضرورت اشتباه عظيمي فرمودهاند و برخلاف ضرورت دليل آوردهاند و ادعا فرمودند زيراکه نص فرمودهاند که شهادتين کافي در اسلام است بدون اعتبار زايد به ضرورت اسلام. و به ضرورت اسلام شهادتين کافي نيست آيا نميبيني که کسي که شهادتين بگويد و بگويد که خدا کر است يا کور است يا جاهل است يا عاجز است و امثال اينها، يا بگويد محمد9 عاصي و فاسق يا کاذب يا مفتري يا جاهل است و امثال اينها، يا هردو را به شرايط بگويد و بگويد نماز يا روزه يا حج و امثال اينها واجب نيست يا زنا يا لواط و امثال اينها حرام نيست به ضرورت اسلام اينکس کافر است پس چگونه شهادتين بدون اعتبار زايد کافي است در اسلام؟ و اگر بگويي اينها که شمردي و امثال اينها از فروع شهادتين و متممات آنهاست و از اصول است پس از امثال آنهاست وجوب ولايت اولياء و برائت از اعداء چنانکه از آنهاست وجوب صلوة و اگر گويي وجوب صلوة از فروع است و وجوب ولايت اوليا از فروع است گوييم نه چنين است اعتقاد به وجوب آنچه به ضرورت واجب است از متممات تصديق به ماجاء به النبي است و جزو اصول دين است و اصول دين آن است که ترکش مُخرج از دين ميشود و فروع دين آن است که ترکش موجب فسق است پس عمل زنا فسق است و اعتقاد به حليت آن کفر و اعتقاد به حرمت آن از عقايد و اصول دين است و اعتقادات اصول دينند پس اقرار و اعتقاد به وجوب ولايت اولياء از اصول دين است. پس ببين چه اشتباه بزرگي فرمودهاند و خلاف
«* مكارم الابرار فارسي جلد 6 صفحه 426 *»
ضرورت را ضرورت دانسته.
و اگر بگويي پس از اين قرار وجوب واجبات و حرمت محرمات ضروريه را يکانيکان در اصول بشمار، ديگر سبب تخصيص ولايت چيست؟ گوييم ما اهل علميم و اهل اصطلاح، مسائل دين را چنانکه گذشت تقسيمي به اصطلاح خود کردهايم و جميع مسائل را دو قسم کردهايم که آن مسائل ذوات و مسائل اقوال ذوات باشد و ذوات چهارند برحسب تقسيم لفظي والا ذات خدا جلوعلا با ذات خلايق درشمار نميآيند و اشاره به آن گذشت.
و کذلک اشتباه عظيمي فرمودهاند در اينکه فرمودهاند که اقرار به شهادات ثلٰث کافي در ايمان است به ضرورت مذهب شيعه، چراکه مقر به شهادات ثلث و قائل به جهل ائمه و منکر فضائل ظاهره ايشان به ضرورت شيعه کافر است و ناصب، چگونه کافي است شهادات ثلث بدون امر زايد؟ و اگر اينها و امثال اينها را از متممات ولايت دانستهاند پس ولايت اولياء هم از متّممات ولايت است. و اگر کسي گويد پس ولايت اولياء از فروع ولايت اهلبيت است نه اصل مستقلي گويم ولايت اهلبيت هم از فروع نبوت است و اقرار به نبوت هم به طور تحقيق از فروع توحيد و از اين جهت وارد شده است که من قال لاالهالاالله مخلصاً وجبت له الجنة و بلاشک منکر نبي قائل به لاالهالاالله ظاهراً از اهل بهشت نيست پس اقرار به نبوت شرط توحيد و اقرار به ولايت اهلبيت شرط نبوت و اقرار به ولايت شيعيان شرط ولايت اهلبيت است به طوري که گذشت و اصطلاح بر تقسيم ذوات و غير ذوات است. پس بلاشک به ضرورت اهل اسلام و ايمان اقرار به ولايت اولياء و برائت از اعداء از اصول دين که انکارش موجب کفر است هست، نهايت چيزهاي ديگر هم جزو اصول دين هست پس بحث بر ما کنند که چرا وجوب نماز را مثلاً نشمردي نه آنکه چرا وجوب ولايت اولياء را شمردي؟ و اگر بحث کردند جواب همان است که عرض شد. اينگونه اشتباهها ميکنند و آن را به لباس اجماع درميآورند و نتيجه از آن ميگيرند و تکفير مسلمين مينمايند.
و از باب مدارا عرض ميکنم که بر فرضي که تقسيم را بد کرديم اين بحث علمي است که موجب کفر و ضلال نيست، اصل نتيجه که محل ضرورت است که منکر وجوب ولايت اولياء کافر است ديگر
«* مكارم الابرار فارسي جلد 6 صفحه 427 *»
چه بحثي دارند؟
فرمودهاند: «دليل دويم: عدم الدليل دليلٌ قطعيٌّ علي العدم.» بعد تفصيلي دادهاند که نه آيه و نه روايت و نه اجماعي دلالت بر رکن رابع دارد، پس چون دليلي ندارد معلوم است که باطل است.
عرض ميشود که سرکار هنوز رکنرابع را ندانستهايد، چگونه ميدانيد که دليلي بر آن وارد نشده؟ بلي محل نزاع باطلي که سرکار محقق فرمودهايد بيدليل است و باطل. و اما اينکه من عرض ميکنم ضروري است و کتاب و سنت و دليل حکمت و موعظه حسنه و مجادله بالتي هي احسن و اجماع و ضرورت مذهب و ملت و ملل و عقلاء همه دلالت دارد، حتي خود مصنف نفي خلاف از آن فرمودهاند. و چون سرکار مصنف خود به خيال خود محل نزاعي مشخص فرمودهاند که شيخيه آن را بدعت ميدانند و از آن بيزارند، بعد از آن ديدهاند که ادله شيخيه وفا به آن محل نزاع نميکند پنداشتهاند که آن محل نزاع بيدليل است و به قاعده اصولفقه خواستهاند جواب بدهند و البته جميع شبهات ملل و مذاهب را که فرمودهاند جواب ميگويم اينطور جواب ميدهند و اين دليل شريف ايشان بيش از اين جواب ضرور ندارد.
فرمودهاند: «دليل ثالث دليل حکمت است» و فرمايشاتي کردهاند که حاصلش اين است که اگر رکن رابع لازم بود مثل رکن ثالث نص يا معجزه ضرور داشت و چون نصي نيست و معجزهاي نيست خداوند حجتي بر خلق ندارد و تکليف به مالايطاق نکرده.
عرض ميشود که اين همان دليل سابق است و نام حکمت بر سر آن گذاردهاند و از اين دليل ثکلي به خنده ميآيد چراکه ايشان ديدهاند که ما در کتابهاي خود به دليل حکمت و موعظه و مجادله استدلال ميکنيم و سرکار مصنف ندانستهاند که فرق ميان اين سهدليل چيست و طور و طرز و مشعر و سياق و شروط هريک چگونه است به خيال ايشان که هردليلي که غير نقل است دليل حکمت است و اين دليلي که آوردهاند دليل اصولي و مجادله است ولي دليل
«* مكارم الابرار فارسي جلد 6 صفحه 428 *»
مجادله دوگونه است يکي بالتي هي احسن و آن را شروطي است و آن حلال و جايز است و آن است که خداوند ميفرمايد و جادلهم بالتي هي احسن و ديگري مجادله بالتي هي اسوء است که مستوفي شروط نباشد و اينکه سرکار مصنف فرمودهاند دليل مجادله بالتي هي اسوء است و حرام است به نصوص اخبار ائمه اطهار: ولي چون سرکار مصنف ديدهاند که ما به دليل حکمت استدلال کردهايم و دقايق و نکات آن را ندانسته خواستهاند يک چيزي به آن اسم بگويند که در نظر عوام چنان نمايد که ايشان هم به انواع ادله من دليل آوردهاند، و غافل از اين که چون به دست علماء و حکماء بيفتد خواهند خنديد. باري، از اين جهت اين دليل را آوردهاند. و کاش بالتي هي احسن بود و حلال بود و وجه حرمتش آنست که به باطلي بر باطلي استدلال فرمودهاند.
و همينقدر ما را در ابطال اين دليل کافي است که مطلب ما از رکن رابع ولايت اولياء است و برائت از اعداء و اين به کتاب و سنت و ادله عقليه و اجماع و ضرورت ثابت است و معرفت شخص کسي را که واجب نميدانيم که نص و معجزه خواسته باشد و معرفت نوعي که معجزه نميخواهد و احاديث بر وجود نوع که بسيار است. نميدانم که سرکار مصنف اين دليل را بر ردّ چهکس آوردهاند و اين مجادله حرام را از چه جهت مباح فرمودهاند؟ و چون ميگويند که سرکار ملاحسينعلي مرد باتقوايي است اگر مصنف کتاب ايشان باشند البته از جهت اين است که فرق ميان ادله نکردهاند و امر بر ايشان مشتبه شده و اصل مطلب را به ايشان کسي به تهمت عرض کرده و ايشان اينگونه استدلال فرمودهاند. باري، چون دليل را بر رد غير ما آوردهاند حاجت به تطويل در اعتراض بر کلمهکلمه آن نيست.
و مصنف گمان نکند که ما از روي ترس مطلب را انکار کردهايم زيراکه کتب ما در عالم منتشر است و به دست حکماي دنيا ميافتد و اگر ما اينجا بر خلاف جاهاي ديگر بنويسيم حکماء حمل بر تناقض کلام و قلّت علم مينمايند و ما به اين راضي نميشويم و نظر ما به مصنف تنها نيست بلکه بايد طوري بنويسيم که مورد بحث حکماء و عرفاء هم نباشيم پس خلاف نمينويسيم انشاءالله.
«* مكارم الابرار فارسي جلد 6 صفحه 429 *»
باز فرمودهاند: «دليل چهارم دليل آفاق است» و بعد فرمودهاند که «چون نظر کرديم ديديم سيرت خدا هميشه اين بوده که هروقت حجتي نصب ميکرد تعريف او را ميکرد و حال تعريف رکن رابع نکرده پس باطل است.»
عرض ميشود که اگر زن ايمي دهفرزند او مرده باشد و اين دليل آفاقي مصنف را بشنود تسلّي جميع غمهاي او ميشود و حزنش به سرور بدل ميشود و گريهاش به خنده. به تتبع سيرت و سنت خدا در امم سابقه نظر ميفرمايد و نام او را دليل آفاقي ميگذارد به جهت آنکه ديده است که يکي از ادلّه ما دليل آفاقي است. اقلاً بايستي فکري در ارشادالعوام بفرمايد و نوع دليل را ملتفت بشود و از آن نوع دليل بياورد و اسمش را آفاقي بگذارد. دليلي اصولي ميآورد و نامش را دليل آفاق ميگذارد. بلي، من حفر بئراً لاخيه وقع فيها هيچ تنويع ادلّه لازم نبود که خود را بيعلم به مردم بشناسانند بايستي به اصول خود دليل بياورند و ردّ کنند چرا اين اسمها را گذاردند که به دست هرحکيمي که بيفتد بفهمد که سرکار مصنف فرق ميان دليلها را نکردهاند. باري چون باز رد بر غير ما فرمودهاند حاجت به رد ندارد ولي از باب دليل ايشان عرض ميکنم که چون خداوند ولايت اولياء را از مردم خواسته بود کتاب بر آن نازل کرد و رسول او «ص» در سنت متواتر بيان فرمود و ائمه «ع» در اخبار خود فرمايش کردند و اجماع و ضرورت بر آن قائم کردند سنة الله التي قدخلت من قبل و لنتجد لسنة الله تبديلا و لنتجد لسنة الله تحويلا و اما اينکه اولياء درجاتي دارند و عالمشان بهتر از جاهلشان است و حکيمشان بهتر از عالم غيرحکيم و عارفشان بهتر از حکيم غيرعارف و صاحب علم و عملشان بهتر از عالم بيعمل و از صنوف نيکان و اولياء نقباء و نجباء هستند و مستورند از ديده خلق و ولايت کل اولياء واجب است که در اسلام غني از دليل است و معذلک ادله بسيار بر آن قائم است ودر کتب خود ذکر کردهايم و دليل سرکار مصنف ردّ اين حرفها را نکرد و اين ارکان اختراعي نيست که ما اختراع کرده باشيم بلکه از روز اول تا حال اين ارکان بوده و از اين جهت شيخمفيد افتتاح کتاب «مقنع» را به اين ارکان فرموده
«* مكارم الابرار فارسي جلد 6 صفحه 430 *»
و بابي در معرفت خداوند قرار داده و بابي در معرفت انبياء و بابي در معرفت ائمه: و باب چهارم را در ولايت اولياء و برائت از اعداء و اين است عبارت شريفه ايشان:
«باب مايجب من ولاية اولياء الله تعالي في الدين و عداوة اعداء الله الفاسقين و ولاية اولياء الله تعالي مفترضة و بها قوام الايمان و عداوة اعدائهم واجبة علي کل حال قال الله جلوعز لاتجد قوماً يؤمنون بالله و اليوم الاخر يوادّون من حادّ الله و رسوله ولو کانوا آباءهم او ابناءهم او اخوانهم او عشيرتهم و قال ولو کانوا يؤمنون بالله و النبي و ماانزل اليه مااتخذوهم اولياء و قال رسولالله9 اوثق عري الايمان الحبّ في الله و البغض في الله و الولاية لاولياء الله و العداوة لاعداء الله» انتهي. حال هر نقصي بر شيخ مفيد وارد ميآورند بر ما هم بياورند سهل است و اگر ادله زياده بر اينها خواهند رجوع به «فطرة سليمه» نمايند تا عذري براي احدي نماند. حال بحث بر شيخ مفيد هم بکنند که اين امر بديهي بوده چرا افتتاح کتاب فقه خود را به اين چهار رکن کرده. باري، خدا همه را حفظ کند.
و باز فرمودهاند: «دليل پنجم آيات قرآنيه» و استدلال فرموده است به قول خدا ليهلک من هلک عن بيّنة و يحيي من حيّ عن بيّنة و بقوله لايکلّف الله نفساً الا ماآتيٰها و بقوله ماکنّا معذّبين حتي نبعث رسولا و بقوله اليوم اکملت لکم دينکم و وجه استدلال آنکه دين کامل شده و رکن رابع در او نبوده و اگر بود خداوند آن را بيان ميکرد و مهمل نميگذارد.
عرض ميشود که خداوند اينطور ميکند با کسي که در مقابل حق بايستد و بخواهد حقي را باطل کند چنانکه حضرتصادق7 فرمودند که باطلي به ازاء حق نميايستد مگر آنکه حق بر باطل غالب ميآيد و اين است قول خداوند «بل نقذف بالحق علي الباطل فيدمغه فاذا هو زاهق» حال سرکار مصنف چون در ابطال حقي خواستند استدلال فرمايند خداوند اينطور فرمود و آياتي که مؤيّد ماست براي ردّ ما دليل ميآورد.
پس عرض ميشود که اين امري که ما
«* مكارم الابرار فارسي جلد 6 صفحه 431 *»
ادعا داريم که کتابي از آسمان نيامده مگر به آن و رسولي مبعوث نشده مگر به آن و سنتي جاري نشده مگر به آن و به اقرار مصنّف آن محل نزاع نيست و اما آنچه مصنف محل نزاع قرار داده که ما متدين به آن نيستيم و اين آيات همه مؤيد مذهب ماست به جهت آنکه بيّنه به آن از جانب خدا نازل شده است و خداوند تعريف آن را کرده و رسول به آن فرستاده و دين خود را به آن کامل کرده و آيات عديده به آن نازل کرده و در «فطرة سليمه» مفصلاً شرح آن شده است. باري، خدا اينطور ميکند با کسي که ميخواهد ابطال حقي کند. و اما آن آيات که در «ارشادالعوام» ذکر کردهام در شأن بعضي از اهل رکن رابع است که ذکرش الزم بوده و عمدهتر بوده.
باز فرمودهاند که «دليل ششم اخبار است» و اخباري چند ذکر کردهاند و شک در حقيت آن اخبار نيست ولکن هيچيک از آنها جامع جميع شرايط اسلام نيست به ضرورت اسلام، و اغلب اخبار آلمحمد: چنين است زيراکه در اغلب در هر امري موضع حاجت سائل را و محل سؤال را بيان ميفرمودهاند و احاديث ايشان فقرات مختصره است و کتاب جامع نيست چنانکه احکام نماز را مثلاً در دوهزار حديث بيان کردهاند و احکام حج را در سههزار حديث مثلاً و هيچ حديثي جامع جميع مسائل نيست و به اطلاق حديثي يا به عدم تعرض به غير محل حاجت نميتوان استدلال کرد به نفي ماسويٰ و هرکس اندک شعور داشته باشد اين معاني را از اخبار فهميده و هيچيک از اين احاديث جامع جميع جهات مذهب نيست به ضرورت مذهب و خود مصنف نميتواند به يکي از آن اخبار اکتفا کند و ماسواي آن را ترک کند.
و علي ايّ حال ايشان اين اخبار را ذکر فرمودهاند که اثبات فرمايند وجود و ظهور شيعه کامل واجب نيست و معرفت او لازم نه. ما هم که مثل ايشان ميگوييم و اين مذهب را نداريم و چگونه ميشود که اين مذهب شيخي باشد؟ و حال آنکه اگر بناي مذهب بر اين باشد و غيرعارف کافر باشد جميع شيخيه امروز به اقرار خود کافرند زيراکه همچو کسي امروز ظاهر نيست و احدي از شيخيه به آن عارف نيست و والله که من مدعي اين مقام نه در کتاب و نه در بيان و نه در خلوت و نه در عيان و نه در خواب و نه در بيداري نشدهام
«* مكارم الابرار فارسي جلد 6 صفحه 432 *»
لعن الله من ادّعي و خاب من افتري و لعنة الله علي الکاذبين و المفترين و من خود در ميان شيخيه همچو کسي را نميشناسم چگونه ميشود که بناي مذهبي بر آن باشد که بزرگ و کوچک و عالم و جاهل اهل آن مذهب به آن مذهب کافر باشند والله نيست مگر افترا و والله نيست رکن رابع مگر ولايت اولياء و برائت از اعداء، نهايت در ميان اولياء درجات است اين چه ضرر به جايي دارد و چه منافات با ضرورتي دارد؟ بلکه ضروري عقلاست. غايت امر آن است که نزاع بر اين واقع ميشود که آيا در دنيا دوستي از دوستان آلمحمد: هست که قوّت ايمانش به اين مرتبه باشد که جامع جميع خصال نيک باشد يا نه؟ يکي ميگويد بلي هست و يکي ميگويد نيست و شايد حکم بر نفي چيزي باشد که احاطه به آن ندارند بل کذّبوا بما لميحيطوا بعلمه و لمّايأتهم تأويله اين بسيار مطلب سهلي است و باعث اين همه قالقال و تشاجر و شقّ عصاي مسلمين نيست گيرم در پشت کوه قاف يکنفر شيعه باشد که بسيار کاملالايمان باشد يا آنکه نباشد ضرري به کسي و به ايمان کسي ندارد و آنچه ما گفتهايم که انکار رکن رابع کفر است حال هم ميگويم انکار ولايت اولياء خدا بعد البيّنة کفر است و مِنجمله آنها مي باشند علماء و انکار وجوب ولايت ايشان من باب انهم اولياء آلمحمد: کفر است و منجمله ايشان ميباشند نقباء و نجباء مانند سلمان و ابوذر و زراره و محمد بن مسلم و امثال ايشان و انکار وجوب ولايت ايشان مِن باب انهم اولياء آلمحمد: کفر است و نصب است و ما منکر اين رکن رابع را ناصب ميدانيم. و اگر مصنف بفرمايد اين محل وفاق است گوييم الحمدلله علي الوفاق.
و سخني که هست آن است که ما خود را از موالي آلمحمد: ميدانيم و کسي صريحاً ميگويد من شما را کافر ميدانم يا عدو شمايم به جهت طريقه شما، ما او را ناصب ميدانيم و تکليف ما همين است، برگردند از غي خود برگرديم از اعتقاد خود درباره ايشان، و اشهد الله و ملائکته اني موالٍ لاولياء آلمحمد: و معادٍ لاعدائهم و اعداء اوليائهم فليبلغ المطلّع من لميطلّع؛
ان کان ذنبي حب آلمحمد | فليعلم الثقلان اني رافضي |
«* مكارم الابرار فارسي جلد 6 صفحه 433 *»
باري، بسيار ظلم بر ما کردهاند خدا از ايشان عفو کند و اينگونه سلوک از علماء شايسته نيست. و اگر ما ظهور چنين کسي را شخصاً واجب ميدانستيم فصلها براي عدم وجوب معرفت شخصي عنوان نميکرديم و ادله بر عدم جواز ظهور ايشان اقامه نمينموديم اينها همه را سرکار مصنف ديدهاند و ندانستهاند فرق ميان احکام واقعيه و احکام نفسالامريه را به اصطلاح ما، و چنان انگاشتهاند که لزوم ظهورْ حکم نفسالامري است، و نفي لزوم معرفت شخصي مکر و حيله است. اگر اين باب مفتوح شد به هر عالم نحريري ميتوان گفت که تو آنچه در کتاب خود اظهار ايمان کردهاي مکر و حيله است و تو يهودي هستي. باري، خداوند مروتي به مصنف و امثال مصنف دهد. پس اخباري هم که ذکر فرمودهاند اگر تمام باشد نافي مطلب خود ايشان خواهد بود نه مطلب ما چراکه مطلب ما به تصديق خود ايشان مطلبي است مجمععليه.
و باز فرمودهاند: «دليل هفتم اينکه اين مذهب بدعت است و هر بدعتي باطل است پس اين مذهب باطل است و اگر بدعت نبود بايستي نصوص بسيار در آن باشد و حال آنکه نيست.»
عرض ميشود که مراد سرکار مصنف تکثير ادلّه است والا اين حرف را که مکرّر فرمودهاند و حاصل همه ادلّه ايشان همين دليل اصولي است. و اگر مقصودشان اين است که لزوم ظهور شخص بدعت است شکي در آن نيست و اگر مقصودشان اين است که معرفت شخص بدعت است شکي در آن نيست و اما ولايت اولياء و برائت از اعداء را که مصنف بدعت نميداند و سابقاً امر بدعت هم عرض شد مراجعه کنيد.
بعد سرکار مصنف احتمالي فرمودهاند که اگر کسي بحث کند و بگويد شايد مراد شيخيه از رکن رابع معرفت فقيه باشد چنانکه خود فلاني در کتاب «هداية الطالبين» گفته و معرفت فقيه اجماعي است پس دليلهاي شما مدفوع و مردود است. جواب چنين گوييم که چگونه ميشود مطلب اين باشد و فلاني مجتهدين را منکر رکن رابع ميداند و بر ايشان اعتراض ميکند. ايضاً رکن رابع
«* مكارم الابرار فارسي جلد 6 صفحه 434 *»
به اين معني خود واضح است احتياج به تصنيف کتابي نيست و آنچه در «هدايةالطالبين» گفته محض طفره است چون شناعت اين قول ظاهر شد و رکن رابع به اين معني از اجزاي دين و شروط لاالهالاالله نيست و اين توجيه منافي است با تصريحات او که مراد معرفت شيعه کامل است، و ما منکر وجوب معرفت فقيه نيستيم و آنچه را که ما منکريم وجوب معرفت و تصديق و اذعان و اعتقاد به وجود شيعه کامل و مؤمن کامل است که گوگرد احمر است و بودن اين معرفت جزء ايمان و شروط لاالهالاالله.
عرض ميشود که چون اصل حقيقت مطلب بر سرکار مصنف واضح نبوده چنان پنداشتهاند که اين کلمات که با هرکسي به قدر فهم او گفتهايم تناقض دارد و انشاءالله بعد از دانستن مطلب ميدانند که تناقض ندارد و با هرکسي به قدر فهم او گوشهاي از مطلب را گفتهايم و اصل مطلب آن است که رکن رابع ايمان ولايت اولياء است و برائت از اعداء و بديهي است که در ميان اولياء تفاوت بسيار هست و عالم و جاهل ايشان برابر نيستند چنانکه خداوند ميفرمايد هل يستوي الذين يعلمون و الذين لايعلمون و علماء همه يکسان و برابر نيستند و فوق کلّ ذيعلم عليم پس اگر گفتيم معرفت فقيه رکن رابع است راست گفتهايم و اگر گفتيم معرفت نوع نقباء و نجباء رکن رابع است راست گفتهايم وهکذا و نقباء و نجباء هم فقيهند و از علماي شيعه و مجتهدين و خارج از نوع ايشان نيستند نهايت مجتهدين درجات دارند در کثرت تقوي و قلّت آن و در کثرت عمل و رياضت و مجاهده و قلّت آن و اصل مسأله آن است که ولايت اولياء و برائت از اعداء واجب است و اينها همه افراد اولياء هستند و هريک را به قدر درجه و رتبه خود حقي است و هريک را معرفتي است. پس اينکه سرکار مصنف فرمودهاند که حقير طفره رفتهام محض خيالي است که فرمودهاند و واجب بر مصنف آن بود که لطف فرموده جميع کلمات حقير را جمع نمايند و ردّ متشابه بر محکم بفرمايند و بعد از آن استنباط مذهب بفرمايند. باري، خدا حکم کند ميان حقير و مصنف.
و اما اينکه فرمودهاند که فلاني مجتهدين را منکر رکن رابع ميداند والله
«* مكارم الابرار فارسي جلد 6 صفحه 435 *»
که افتراست و والله که من مجتهدين را رکن رابع ميدانم نه منکر رکن رابع، ببين تفاوت ره از کجاست تا به کجا و چگونه مطالب را برعکس کرده نتيجه ميگيرند! و هيچ همچنين قضيه کليهاي در نزد ما نيست هرکس که منکر رکن رابع شده و عداوت با اولياي خدا ورزيده ما همانکس را منکر ميدانيم خواه مجتهد باشد و خواه نباشد و آن مجتهد که عدو اولياي خدا باشد ما او را ولي خدا نميدانيم و عداوت او لازم است و آن مجتهد که بر طريقه بيضاي محمديه و محجّه غرّاي علويه راه ميرود ما خود او را رکن رابع ميدانيم خواه به اصطلاحْ شيخي باشد يا نباشد. والله که من خود از سيدمرحوم يعني مرحوم حاج سيد کاظم پرسيدم جواز تقليد علماي غيرشيخي را فرمودند جايز است پس اين هم افترائي است که سرکار مصنف بستهاند و ما نوع مجتهدين را بد نميدانيم و تولاي نيکان ايشان را داريم و تبراي از اعداء اولياي ايشان داريم فليبلغ الشاهد الغايب و نيستيم مانند سنّيان که نوع صحابي را عدل و ثقه بدانيم و حرام دانيم فحص از احوال صحابي را، هرکس خوب است و عامل به کتاب و سنت او خوب است و هرکس بد است و مخالف کتاب و سنت او بد است خواه مجتهد باشد يا غيرمجتهد، و محض علم اصول و فقه را موجب دخول جنت نميدانيم و موجب سعادت ابدي نميدانيم. و در اين اعتقاد تابع اخبار اهلبيت شدهايم که علما سوء را مذمت فرمودهاند و علماي نيک را مدح، چهبسيار از مجتهدين ظاهري هستند در هر بلدي که ما ولايت ايشان را واجب و اخذ از ايشان را جايز و تقليد ايشان را جايز ميدانيم.
و اما اينکه فرموده اگر رکن رابع به معني فقيه بود احتياج به کتاب نبود عرض ميکنم که شما به چه جهت هريک که تصنيف اصولي کردهايد بحث اجتهاد و تقليد را نوشتهايد و مکرّر تجديد فرمودهايد؟ و حال آنکه مطلب واضح است و مسأله بديهي شده است، به همان دليل ما هم تجديد اين معني را کردهايم و کتاب نوشتهايم، و به همان جهت که توحيد را و نبوت و امامت را نوشتهايم اين مطلب را هم نوشتهايم زيراکه تدقيقي چند در آن داشتهايم که ديگران نداشتهاند. و والله که طفره نبوده و معرفت و ولايت فقيه هم جزئي از رکن رابع
«* مكارم الابرار فارسي جلد 6 صفحه 436 *»
است و انسان بايد خودش به اجتهاد خود بفهمد و اعتقاد کند وجوب ولايت او را و جواز اخذ از او را آيا نميبينيد که زراره و محمدبنمسلم و ابوبصير و بريد عجلي را نجباء فرمودند و حال آنکه آنها فقهاء بودند و همه نقباء و نجباء مجتهدند و فقيهند در دين خدا و جايزالتقليد، نهايت فوق کل ذي علم عليم. و ما معرفت نوعي نقباء و نجباء و علماء و فقهاء و تولاي آنها را رکنرابع ميدانيم. خلاصه، جميع مواليان از اجزاء رکن رابع هستند عالم و جاهل و هريک مقدار تولائي دارند.
و اما آنکه فرموده که رکن رابع به اين معني از اجزاي دين و از شروط لاالهالاالله نيست اشتباه فرمودهاند زيراکه اگر کسي بگويد لاالهالاالله محمدرسولالله و بگويد که اعتقاد من اين است که انسان جايز است که نه خود دين خدا را بداند و از کسي هم که ميداند اخذ نکند و به هيچ وجه عالم به حلال و حرام نباشد و جايز داند عدم تحصيل دين را و حال آنکه تحصيل دين بديهيالوجوب است و جايز داند عدم تولاي اهل دين را و تولاي اهل دين بديهي است البته اين شخص کافر است و مخالف ضروري اسلام است و هرچيز که اگر آن نباشد لاالهالاالله نفع نميکند از شروط لاالهالاالله است پس اعتقاد به حقيّت جميع ضروريات از شروط لاالهالاالله است که اگر نباشد لاالهالاالله نفع نخواهد کرد و مخلد در آتش جهنم خواهد شد پس اعتقاد به وجوب نماز از شرايط لاالهالاالله است و همچنين اعتقاد به وجوب روزه و حج و زکوة وخمس و جهاد و وضو و غسل و حرمت محرمات بديهيه و امثال اينها نهايت خواهي گفت اينها جزو تصديق به ماجاء به النبي و جزو تصديق به رسالت است گويم باشد ولايت اميرالمؤمنين هم جزو ماجاء به النبي است و در غدير خم او را نصب به خلافت کرد و واجب شد اطاعت و ولايت او پس فرايض را هم او فرض کرد چنانکه ولايت را او فرض کرد و اقرار به همه واجب است و همه جزو دين و شروط لاالهالاالله ميباشند.
و اگر گويي که اين چه اختصاصي دارد به معرفت فقيه و تمکين از او و چرا باقي را نميشمري؟ گوييم همينکه اصل مطلب صحيح شد ديگر دعوا در اصل خصوصيت سهل است و موجب کفر و ايماني نميشود و خصوصيت ذات بودن
«* مكارم الابرار فارسي جلد 6 صفحه 437 *»
اوست چنانکه گفتيم چراکه بايد اين چهار ذات را اعتراف کرد حکماً و باقي ديگر اقوال اينهاست و معرفت ذوات به اين اصطلاح اصل است و معرفت اقوال ذوات فرع و چون اصل مطلب اجماعي باشد ديگر تغيير اصطلاح ضرري ندارد و از مثل مصنف پسنديده نيست که نزاع در سر اصطلاح کنند با وجود اتفاق در اصل حاصل مسأله و حال آنکه لامشاحة في الاصطلاح.
باري، معلوم شد که آنچه در کتاب «هدايةالطالبين» هم نوشتهايم آن هم حق است و معرفت و ولايت فقيه بر غيرفقيه واجب است و داخل بديهيات اسلام است وجوب تدين به دين نبي و بايد انسان يا خود دين نبي را بداند يا از دانايي اخذ کند و اگر نه خود دين را بداند و نه از دانايي اخذ کند و اين معني را حلال داند بعد البيّنة و جايز شمارد البته از دين بيرون است و همين يکجزو از اجزاي رکن رابع است.
بعد فرمودهاند: «خاتمه: در بيان احوال اين طايفه است که چگونه بايد با ايشان معامله و سلوک کرد آيا در حکم مؤمنين و مسلمين ميباشند يا در حکم کفار و مرتدين؟ آيا از اهل بدعتند يا خير؟ محکوم به طهارتند يا محکوم به نجاست؟ بدانکه شبهه نيست که اين جماعت از اهل بدعت و ضلالت ميباشند چنانچه دانستي لهذا احکام اهل بدعت بر اينها جاري ميشود. و آن احکام از قراري که از اخبار معتبره معلوم ميشود جواز غيبت و حرمت معاشرت است و مصاحبت و حرمت توقير و تعظيم است بلکه در حديثي فرمودند که افترا و بهتان بر ايشان جايز است که خلق ميل به ايشان نکنند تا گمراه شوند بلکه ظاهر و مشهور مابين اصحاب کفر اين جماعت است زيرا که منکر ضروري ميباشند و منکر ضروري را کافر ميدانند مطلقاً. ولکن حقير در صورتي که از روي شبهه و اشتباه باشد تأمل دارم در حکم به کفر و احتمال ميدهم که اظهار اين عقايد از روي شبهه باشد لهذا حکم به کفر مشکل است لکن احوط و اولي اجتناب از اين طايفه است.» تمام شد آن قدري که منظور بود الي آخر، و کتاب را بعد از چند کلمه ختم فرمودهاند.
عرض ميشود که حال نظرکنندگان تعجب نمايند و آيندگان مطّلعان بر اين کتاب عبرت گيرند که حقير در چه عصري بودهام و مبتلا به چگونه بلاها بودهام
«* مكارم الابرار فارسي جلد 6 صفحه 438 *»
و معاصرين حقير به چگونه شبهات احکام بر اين فقير جاري کردهاند. اولاً موضع نزاعي خود به زعم خود معين فرمودهاند که حقير از آن موضع نزاع و متدينين به آن بيزارم و هرکس که مصدّق من است از آن بيزار است و بر فرضي که يکجاهلي در بلدي به غلط يا شبهه چيزي غير از اين گويد نميتوان حکم آن يکنفر را بر کلّ جاري کرد و حکايتي غريب است که در هرمورد که کسي خلافي از يکنفر مقلدين جناب آقا شيخ مرتضي سلمهالله يا غير ايشان مثلاً بيند نام همان يکنفر را ميبرد و ميگويد فلانشخص فلانخلاف را کرد و هرگاه يکخلاف در قول يا در فعل يکنفر شيخي ببينند ميگويند شيخيه چنين ميکنند و چنين ميگويند و مذهب فلاني و سيدمرحوم و شيخمرحوم! چنين است و بسا آنکه آن قول هرگاه بر مشايخ عرضه شود يا بر سايرين همگي انکار کنند و اين بلايي عظيم است و از خداوند استعانت ميجويم بر صبر بر اين بلا.
خلاصه، جناب مصنف خود به زعم خود محل نزاعي معين فرمودهاند که ما از آن مذهب بيزاريم بعد حکم بر ما جاري فرمودهاند به آن خيال و آنچه يقيني ايشان شده که شبهه در آن ندارند بودن ماست از اهل بدعت به آن محل نزاعي که خود معين فرمودهاند. و دانستي در صدر اين رساله که اهل بدعت کسانيند که بيحجت کتاب و سنت و اجماع چيزي در دين وضع کنند و آن را دين خود قرار دهند آن بدعت است نه آنکه مسلمي خون جگر بخورد و مجالست علماء کند و تحصيل علم نمايد و رجوع به کتاب و سنت کند و مطلبي بفهمد از کتاب و سنت و اجماع و دليل حکمت و موعظه و مجادله بالتي هي احسن و ضرورت و اجماع ملل، و چنان فرض ميکنم که همه را غلط فهميده و مطلب را اشتباه کرده چنين کسي چگونه از اهل بدعت ميشود؟ و چقدر عظيم است اين حکم که کردهاند و صدهزار نفس را به اين واسطه از اهل بدعت شمردهاند. و از اين گذشته چگونه حکم يکنفر را بر جميع اين طايفه جاري کردهاند و در اين طايفه اختلاف بسيار است در مسائل اصولدين و اصولفقه و در مسائل فقيهي حتي آنکه ميان من و سيدمرحوم و ميان سيدمرحوم و شيخمرحوم! اختلاف است در مسائل، و اين امر دعوتي عامه
«* مكارم الابرار فارسي جلد 6 صفحه 439 *»
نيست که همه از اهل يک دعوت باشند و شايد کسي مطلقاً مسألهاي از ما نشنيده نهايت ما را دوست ميدارد به حسن ظن و مسلمان عامي است و ما را از علماء انگاشته و به حسن ظني که به نوع علماء دارد ما را خوب ميداند و مقلد ما شده چگونه او از اهل بدعت ميشود؟ و بيچاره هيچ بدعتي در دين نکرده است. و چگونه جناب مصنف اين حکم شرعي را جاري فرمودهاند بر جميع جماعت شيخيه عالم؟ آيا اين حکم موافق ماانزل الله است يا مخالف؟ موافق ضرورت اسلام است يا مخالف؟ موافق فتواي علماست يا مخالف اجماع ايشان؟
خلاصه، خدا را علماء و صلحاء و مقدسين در اين احکام نظري گمارند. محل نزاع وهمي، و حکم بر جمله جماعت، و مستنبطين را مبدع خواندن، بعد از آن اجازه غيبت و حرمت معاشرت و مصاحبت و حرمت توقير و تعظيم و اجازه افترا و بهتان، بعد از اين آنقدر مريدين ايشان افترا و بهتان بگويند که اجماعي شود آنوقت به شياع و تواتر رسد و شهود عدول فسقها و کفرها بر ما واقع آورند و ايشان هم حکم به مقتضاي آن صادر فرمايند. بعد از آن گفتن آنکه اينها منکر ضروري شدهاند و مشهور کفر آنهاست، چگونه جماعت مختلفين همه منکر ضروريند؟ اينکه شيخيه در تحصيل علمند و عليالدوام چه در رکن رابع و چه در ساير ارکان تنازع وتشاجر دارند چگونه جميع منکر ضرورت ميباشند؟ و با هم اختلاف و مباحثه دارند. و چگونه ما منکر ضروري ميباشيم؟ و حال آنکه ما مدعي آنيم که مطلب خود را از ضرورت استنباط کردهايم.
و عجبتر احتياط مصنف است که فرمودهاند احتمال ميدهم که اظهار اين عقايد از روي شبهه باشد. اگر مخالف ضرورت اسلام ميگويند محل شبهه نيست و ضرورت آن است که شبهه برندارد و محل خلاف نباشد. بالله حيرت دارم از اين فتاوي و اين احکام! بلي اينطور احکام که در عالم ظاهر ميشود منع برکات آسمان و زمين ميشود و فتنه عالم را فرو ميگيرد و خير دنيا و آخرت از مردم سلب ميشود. و مانند مصنف عالمي که اينگونه حکم درباره صدهزار نفس از احياء و اموات اين امت بکند به محض خيال و کتاب تصنيف کند به طوري که به دست هر فقيهي که بيفتد تناقضات آن را علانيه بفهمد، نميدانم ديگران چه خواهند گفت؟ و نميدانم
«* مكارم الابرار فارسي جلد 6 صفحه 440 *»
روز قيامت که رسول خدا در سر پل صراط گريبان ايشان را بگيرد که امتي را که به خون دل از ملل مختلفه جمع کردم و تأليف کردم ميان آنها تو به چه جهت اينطور تفريق کردي حتي يلعن بعضهم بعضاً و يکفّر بعضهم بعضاً و يتبرأ بعضهم من بعض؟ و چگونه اين حکم را جاري کردي؟ و چرا استنباط را بدعت ناميدي؟ و چرا ردّ متشابه بر محکم کلام مسلمين نکردي؟ و چرا حکم يکنفر را بر جماعت مختلفين جاري کردي؟ و چرا بر صدهزار نفس نديده يکحکم جاري کردي؟ شايد در کاشان يا يزد يا ولايتي ديگر مردي باشد که شيخي هم باشد و اين مطلب را اعتقاد ندارد، چراکه الان شيخيه بلاد در همين رکن رابع اختلاف شديد دارند حتي آنکه بعضي مثبِت آن و بعضي منکر آنند چگونه حکم بر کلّ کردي؟ و برفرضي که يکجاهلي در بلدي يکحرفي از روي جهالت گفته به چه سند تو حکم او را بر کل جاري کردي؟ ءالله اذن لکم ام علي الله تفترون آيا نشنيده بودي من لميحکم بماانزل الله فاولئک هم الکافرون و هم الفاسقون و هم الظالمون را؟ باري، ان لنا عند الله مقاماً مع هؤلاء فليستعدّوا للخصومة. محکمه قضا عرصه محشر و قاضي به حق خداوند عالم و حاکم فصل محمد9 و شهود آلمحمد: آنچه ميخواهند بگويند.
و براي تأکيد عرض ميکنم که خداوندا تو را شاهد ميگيرم و محمد و آلمحمد: و انبياء و اولياء و مؤمنان انس و جن و ملائکه و جميع الفالف عالم و جميع جمادات و نباتات و حيوانات و جميع ذرات موجودات و جميع ارضين و سماوات را شاهد ميگيرم که من مؤمنم به خداوند عالم و اسماء و صفات او چنانکه بر انبياء خود نازل کرده و مؤمنم به جميع انبياء و اوصياء گذشته و همه برحق بودهاند و مؤمنم به محمد9 و به اوصياء او سلاماللهعليهم و به جميع آنچه از نزد خداوند بر او نازل شده منکر و مخرج نيستم از آنها چيزي را و داخل نميکنم در دين او چيزي را و دوست دارم دوستان ايشان را و دشمن دشمنان ايشان هستم و بيزارم از هرديني و مسألهاي که غير کتاب و سنت باشد و پيغمبر و حجتهاي خدا نگفته باشند و بيزارم از هر بدعتي. و قولي في جميع الاشياء قول آلمحمد:
«* مكارم الابرار فارسي جلد 6 صفحه 441 *»
فيمااسروا و فيمااظهروا و فيمابلغني منهم و مالميبلغني و انا معترف علي نفسي بالذنوب و الخطيئات مستغفر ربي تائب اليه اللّهم احيني علي هذا الدين و امتني عليه و احيني يوم القيمة عليه و احشرني عليه و اجزني به بحق محمد و آلمحمد:. بعد مصنف يا غيرمصنف هرچه ميخواهند بگويند. و السلام علي من اتبع الهدي و اجتنب الضلالة و الغوي. کتبه العبد الاثيم کريم بن ابرهيم و ختمه يوم الاربعاء الثاني من شهر شوال سنة ثمان و سبعين بعد المأتين و الالف حامداً مصلياً مستغفراً تمت.