نواي غمين
دفتر دهم
سيد احمد پورموسويان
دفتر دهم نواي غمين
شامل:
R جلد دوم تخميس مثنوي
R كشف الابيات مثنوي
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 2 *»
` ديوارها موش دارند موشها گوش دارند
` پريشاني مقال نشان پريشاني حال است
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 3 *»
اي كه هستي قريهاي از قريهها
رتبهاي داري تو از آن رتبهها
خواهي ار گويي تو زين ناگفتهها
بس به طول انجامد اين افسانهها
زانبساط قلب اندر نكتهها
نكتههايت دلنشين است و تمام
آورد از عالم بالا پيام
ليك بر تو ترسم از قوم لئام
باز ران از يوشع7 و موسي7 كلام
نيك نبود شرح سرّ در يك مقام
خود تو داني انحراف هوشها
بيني از نخوت رِدا بر دوشها
ني پسندد طبعشان اين نوشها
دارد اين ديوارها بس موشها
موشها را تيز باشد گوشها
استراق سمع آنها را ببين
چُون شياطينند همه اندر كمين
ترسم از اين موشها بر جان دين
موش پنهان در جدار گوشتين
بدتر است از موش ديوار گلين
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 4 *»
دزدي اين موشها پر ماجراست
دزدي گفتار پاك اولياست
كاندرين دزدي هزاران فتنههاست
موش ديوار گلين گندم رباست
موش اين جدران سخنچين و دغاست
آيد از اينها فساد بحر و بَر
خيزد از اينها هرآنچه شور و شر
قتل و غارت يا جنايات دگر
موش ديوار گلين دزد شكر
موش اين ديوارها دزد خبر
جاي دارد لب ببندي اي، بَعيث([1])
زانچه داري در دل خود از بَحيث([2])
گو به آن كو فكرتش باشد غثيث([3])
موش ديوارت بود نفس خبيث
تيز كرده گوش در سَرْق حديث
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 5 *»
كي تواند منع آن عاسد([4]) كند
يا كه كوته دست آن لاسد([5]) كند
كار خود محكمتر از ماسد([6]) كند
گفتهاي نيك را فاسد كند
سلعه اسرار را كاسد كند
با چنين موشي تو باشي متّهم
من كجا ديگر اَمينت بشمرم
دل چهسان از سلعه خود بركنم
گر تو خواهي كاندرين خانه نهم
سلعههاي نيك و مال محترم
نكتهاي گويم تو آنرا گوش كن
حلقه گوش سر و هم هوش كن
جرعهها آنگه ز جامم نوش كن
رو از اين ديوار دفع موش كن
بعد از آن در جمع سلعه كوش كن
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 6 *»
چون امين يابم تو را در قالها
مطمئن گردم ز تو از حالها
مينهم در خانهات بس مالها
تا بماند سلعه در آن سالها
يابي از احراز آن اقبالها
ميشوي كمكم امين خاص و عام
پا نهي هرجا، ببيني احترام
كس نترسد از تو در بين انام
هرچه ميخواهم كنم قصّه تمام
آيد از غيبم دگر گونه كلام
مانده بيني گر مرا پايم به گِل
برده دل از من مهي رشك چگل
از خود و بيگانه گشتم منعزل
اين پريشاني همي آيد ز دل
ورنه بايد قصّه كردن معتدل
دل چو يابد از غم فرقت ملال
بيخود از خود گردد از شوق وصال
باشد او را هر دمي نوعي خيال
تا نباشد خاطري آشفته حال
كي پريشان ميشود از او مقال
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 7 *»
خواهم اندازم تن پوسيده را
اين تنِ از اين سرا روئيده را
برمَلا سازم دل پوشيده را
اي خدا ساكن كن اين شوريده را
قيدي اين ديوانه ژوليده را
شور او پيدا ز حال زار اوست
سوز آه سينهاش از نار اوست
كُند و زنجيرش علاج كار اوست
قيد او زنجير زلف يار اوست
حبس او در سايه دلدار اوست
ياد يارش قوت جان او مدام
تن ز نامش دائماً يابد قوام
حال و قالش ياد آن يار است و نام
وصل دلبر آب و عاشق تشنهكام
كي شود بيآب عطش از وي تمام
Z Z Z Z Z Z Z
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 8 *»
` بازگشت به داستان موسي7 ويوشع7
` رسيدن ماهي شور
` تأويل ماهي و آب حيات
` آگاه در راه طلب گمراه نيست
` ناآگاه را دليلي مقصدنما ضرور است
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 9 *»
بازگويم من سخن از آن خبر
ماجراي آن سفر گويم دگر
شو مهيّا با دو گوش سِرّ و سر
چونكه موسي7 با رفيقش در سفر
تنگ بستند از كمال جِدّ كمر
ديده حقبين هردو در غسق
يك دمي هرگز نخفتي تا فلق
در تكاپو روز را تا بُد رمق
ماهي شوري رسيد از نزد حق
از برايش كاي دليل ماسبق
چونكه دانم ظاهر و پوشيده را
ره نمايم بنده ژوليده را
گر كه ميجوئي تو آن ورزيده را
گير با خود ماهي شوريده را
برمگير از او زماني ديده را
تا كه هستي در طريق جستجو
جستجو از آن عشيق فتنهجو
كوش با جدّ و دمي راحت مجو
ميگذار او را بهر دريا و جو
هركجا زنده شد آن عالم بجو
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 10 *»
كو بود مقصود ما زين ماجرات
جاي او عينالحيوة است از جهات
اين نشاني باشدت وقت لقات
زندگي او بود زاب حيات
نزد آن آب است آن راه نجات
جان موسي در تب از سوز فراق
تن ز رنج آن سفر در احتراق
شد گوارايش هرآنچ از اشتياق
فعلهاي حق نباشد ز اتّفاق
بل همه از حكمت است و انطباق
گر كه حكمت را تو بيني منفصل
نزد اهلش باشد آنها متّصل
گويمت سرّي تطاول را بهل
هست آن ماهي مثالي بهر دل
كو نمكسود است و افتاده به گل
تا جدا شد دل ز يار و آن ديار
آمدش بر سر چنين حال فگار([7])
زندگي كي ماند او را برقرار
مرده از هجران آب قُرب يار
اوفتاده در گل هجرِ نگار
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 11 *»
تن كجا ماند دگر بيجان خويش
گر كه ماند زخم او زاندازه بيش
مرهمي كي از كجا آرد به پيش
زخم او از هجر رويش ريش ريش
از نمكهاي بلايا خورده نيش
درد و رنجش بيحد و آرد هجوم
بر سرش هر دم ز هر سويش غموم
چشمه آب بقايش شد لزوم
آبهاي امتحان باشد علوم
از مقالات و خرافات رسوم
دل كه از هجر نگارش بياَمان
مردهاي باشد كه گندد هر زمان
كي بيابد دل ز آب گنده جان
بايد اندر علمها كرد امتحان
كز كجا اين مردهدل يابد روان
دل بيابد زندگي از جام «هو»
باده «هو» را ز خمّ حق بجو
ميفروشش را تو رَبّاني بگو
طالب آن باشد كه گردد كو بكو
تا بيابد وصل يار نيكخو
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 12 *»
او ز غير يار خود بيگانه است
او ز خود بيخود چو يك ديوانه است
بي سر و سامان و بيكاشانه است
نه بقيد كعبه نه بتخانه است
نه به بند خانه نه ويرانه است
فارغ است از جان و هم فارغ ز تن
بيخبر باشد ز ما و هم ز من
يار خود خواهد به هرجا و زمن
هركجا يابد نگار خويشتن
گيرد از ظلّ همايونش وطن
مقصدش يار است و يارش هم مراد
دين و دنيايش همان و آن معاد
وصل يارش حاصلش گاه حصاد
گر تو چيزي گم كني اندر بلاد
كو بكو گردي و پرسي از عباد
لحظهاي غافل از آن كي سر بري
كي به بستر مينهي راحت سري
خيره ميگردي به هرجا بگذري
گه بدير و گه بمسجد اندري
گه بشهر و گه بيابان بسپري
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 13 *»
ميروي هرجا و ميجوئي خبر
كوي و برزن دشت و هامون و گذر
هم مكرّر گر نجويي زان اثر
پرسي از چندين هزاران بيخبر
تا كه يك آگاه آيد در نظر
از بصير و عامي و شهري و كُرد
مرد و زن يا از بزرگ و يا كه خُرد
آن متاع گوئي ندارد مثل و اُرد([8])
يا رب اين نيكو متاعم را كه خورد؟
يا رب از ديدار آن بهره كه بُرد؟
يا رب از لطفت گشا رويم دري
تا كه يابم در ره خود مخبري
جويم از او من نشان ار سرسري
صد هزاران كوي و برزن بسپري
تا بدان نيكو متاعت پيبري
آشناي با هدف آسان رود
او بجاي پا بسر يكسر دود
با نشاني ميرود او بي اَوَد
آن كه يكسر سوي مقصد ميرود
مهدي است او خود كجا گمره بود
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 14 *»
او نپويد بيجهت دشت و تلال
او كجا منّت ببيند از رجال
يا نشيند او كجا صفّ النّعال
نيست او را حاجت جُست و سؤال
ميرود يكباره تا كوي جلال
خاطر او از چه رو باشد پريش
او كجا بيند ز دشمن زهر نيش
آشنا با مقصد ار باشي تو پيش
گر تو آگاهي بجاي مال خويش
از چه ميسازي ز جستن جانت ريش
كي پريشاني، ز چه، از فكر چه
در كجا ماني، ز كه، از امر چه
گفتگويت از چه و در ذكر چه
خود دليلي و دليلت بهر چه
در بيابان از چهاي، در شهر چه
مقصدت پيدا به چشم روشنت
دل كه شد آگه، شد آسان ديدنت
شد ميسّر زين دو امرت رفتنت
يكسره رو تا بجاي مخزنت
رنج كم ده بيسبب جان و تنت
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 15 *»
چشم بينا را كجا درماندگيست
پاي پويا را كجا واماندگيست
كي تحيّر در خور فرزانگيست
گَشْتَنِ تو بعد ازين ديوانگي است
زانكه گشتن آيت بيگانگي است
مقصدت باشد اگر ديدار پير
بس هدف والا و راهت بس خطير
چونكه در اين ره نميباشي بصير
رو دليلي جوي و مقصد پيش گير
دزدگاه است اين مرو بي او دلير
هر قدم نصرت تو را آيد ز وي
لطف او بر سر تو را باشد چو فييء
با وجود او تعلّل تا به كي
گر تو را باشد دليل نيك پي
دامنش را گير و كن افسانه طي
گر كه بي او، كي رهي از دزد راه
كي شوي ايمن تو در راهت ز چاه
گر كه با او، از بلا داري پناه
ورنه بايد كو بكو گشتن چو ماه
تا ببيني روبرو ديدار شاه
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 16 *»
اوّل از ديدار او حيران شوي
پاي تا سر محو آن جانان شوي
او چو خور تا روبروي آن شوي
زان تقابل چون مه تابان شوي
همچو ماه چارده رخشان شوي
هر دليلي هم نباشد معتمد
دزد ره گاهي دليل ره شود
پس دليلي جو كه پا از خود كشد
اي خوش آن نيكو دليلي كو بود
خود ره و خود مقصد و خود مستند
هركه با او سوي مقصد ميرود
در خود مقصد بود او بياَوَد
كي به پا پويد، كه با سر ميدود
همچو راهي كي ز سالك گم شود
گرچه لنگ و گنگ و كور و كر بود
گر كه بيچشم است و پا دارد پناه
او ندارد در رهش بيمي ز چاه
باشد از لطف شهش او را سپاه
واصل ده را چه خوف از بيم راه
از عَسَس كي باك دارد پادشاه
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 17 *»
آن كه با مقصد، كجا از او نهان؟!
راه و مقصد چون يكي، باشد امان
در اَمان ديگر كجا شد بدگمان
آن كه اندر كوچه، ميخواهد نشان؟!
آن كه اندر راه، خواهد مستعان؟!
آبها را چونكه كردي امتحان
مقصدت حاصل نشد از اين و آن
تا كه آن عينالحياتت شد عيان
بود آن آب حيات آثار جان
كاندر آنجا ماهيت يابد روان
ني تو سرگردان و ني ديگر تو مات
ني دگر داري تو رو سوي جهات
زندهدل گشتي تو از لطف خدات
هركجا ماهي دل يابد حيات
آن حيات او را بود پيك نجات
ني دگر رنج عطش درد سَغَب([9])
جاي شكر است و سپاس فيض رَبّ
دوري از عُجب و اظهار ادب
بايد آنجا خضر7 را كردن طلب
يافتن راحت ازو از هر تعب
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 18 *»
يكجهت گردد در آن وادي جهات
هر كسي را در خورش جائي و پات([10])
ني دلي مرده نه امري را فَوات
دل چو حوت و وصل او باشد حيات
از فراق روي آب آرد ممات
دل چه ميخواهد كه باشد بِه ز جان
گو چه ميباشد در عالم جُفت آن
جان دل بسته به آن آبست بدان
چونكه يابد مردهدل آب روان
از لقاي پاك آن يابد روان
Z Z Z Z Z Z Z
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 19 *»
` تأخير در مثنوي و قبض حق تعالي
` قبض و بسط ما از ديگري است
` سرّ قبض و بسط الهي
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 20 *»
آب و ماهي هم چنين تفسير شد
نغز و شيوا سرّ آن تحرير شد
مرغ طبعم از سخن دلگير شد
مدّتي در مثنوي تأخير شد
باعث تأخير آن تقدير شد
لب فروبست مرغك طبعم از آن
منزوي شد در ميان آشيان
خسته و افسرده از اهل زمان
مدّتي رفت از سرم شور بيان
گلستان مثنوي را زد خزان
صرصر فصل خزانش در صَرير
طائر طبعم فروماند از صفير
شد درون سينه تنگم اسير
مدّتي ماندم كه در باغ ضمير
نوگلي ديگر نيامد دستگير
جاي لاله، سنبل و يا سبزهزار
جاي شور و چهچه در مرغزار
خشكي و زردي، سكوت و حال زار
شد خريف و رفت از بستان هزار([11])
بلبل طبعم خمُش گشت و نزار
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 21 *»
بنده مييابد كه از حولش بريست
يابد او حول خدا را برتريست
نيبرون از حول او خشك و تريست
قبض و بسط ما ز فعل ديگري است
بنده از داد و سِتادنها عري است
گاه خرسندت كند گاهي پريش
گه نوازد گه كند قلب تو ريش
گه عقب راند گهي آرد به پيش
گاه نُوشت بدهد از الطاف خويش
گاه آرد از پي آن نوش، نيش
گاه كورت سازد و گاهي بصير
بيخبر سازد گهي، گاهي خبير
گه قليلت مينمايد گه كثير
گاه بدهد قصر مفروش از حرير
گاه خواباند تو را اندر حصير
گاه مجنونت كند گه باخرد
گه تو را راند گهي نازت خرد
گه غني و گاه محتاجت كند
گاه از رفعت بر افلاكت برد
گاه از ذلّت ابر خاكت نهد
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 22 *»
گه خموشت سازد و گه در نفير
گاه گمنامت كند گاهي شهير
گاه تلميذت كند گاهي دبير
سازدت گاهي ابر مُلكي امير
سازدت گه پيش ناچيزي اسير
گه جواني گاه آرد بر تو شيب
گه سراپا سازدت پر نقص و عيب
پاكدامن سازدت پاكيزه جَيْب
مُطّلع سازد گهت بر سرّ غيب
گاه اندازد تو را در شك و ريب
گاه وَقْفه گاه سَوْقت ميدهد
گاه، گيرد گاه مهلت ميدهد
گاه شدّت گاه فرصت ميدهد
گاه صحّت گاه سقمت ميدهد
گاه فقر و گاه دولت ميدهد
گاه آرد از نهادت دود آه
گاه سازد بهر تو كوهي، چو كاه
گه براهت آورد، بيراهه گاه
گر نبود اين قبض و بسط از نزد شاه
كار بنده ميشد از طغيان تباه
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 23 *»
گر نميشد گه غني و گه فقير
گه يكي آزاده و گاهي اسير
گه توانا گاه همچون طفل شير
گر نيفتادي ز بالا گه به زير
گر نگشتي گه عزيز و گه حقير
گر نه گه در گريه گه در خنده است
گه امير است و گهي خود بنده است
ماه كنعان گاه و گاهي در چه است
همچو ميپنداشتي كو خود شه است
كي گمان كردي كه دستش كوته است
كي گمان كردي ندارد اعتبار
از كفش بيرون زمام كار و بار
ميسزد او را كه «لاحَوْلَ …» شعار
كي گمان كردي كه او عبديست خوار
كي گرفتي در مقام خود قرار
تلخ بر او گر نميشد روزگار
كي نياز او بر او شد آشكار
كي خبر ميشد ز فضل بيشمار
گر نگيري شمع را از صحن دار
دار كي داند كه او جسمي است تار
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 24 *»
گر نبودي در ميانه زهر نيش
نوش نوشين از كجا آمد به پيش
بيغم هجران كجا دل شد پريش
گر نپوشد خور ز عالم روي خويش
كي جهان داند ظلام كوي خويش
گر نگيرد خور حرارت از ميان
كي زمين داند نباشد زانِ آن
گرمي از سردي كجا گردد عيان
گر بهاران را نبود از پي خزان
خاك در خود لالهها كردي گمان
گر نسازد حق تعالي كس ذليل
از چه ره او را شناسيمش جليل
ذلّت ما عِزّ ظلّ آن ظليل([12])
گر نيفتي گاه در بستر عليل
كي شود صحّت به سقم تو دليل
گر كه اَعْمائي نبودي بين ما
كي خبر ميشد كسي هم از عَمي
تُعْرَفُ الاَشياءُ مِنْ اَضْدادها
گر نگشتي گه فقير و مبتلا
كي شدي دولت به فقرت رهنما
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 25 *»
اضطرار ما درين دنياي ما
برطرف سازد ز باطنها عَمي
ابتلا شد لازم اهل وِلا
زين سبب كردند مردان خدا
آرزوي قبض و بسط ابتلا
عافيت گر راحت است از بهر جان
ابتلا حق را به جان بدهد نشان
تحفه حق شد بلا بر مؤمنان
تا رهند از شرّ طغيان در جهان
فقر ايشان بهرشان گردد عيان
بر در درگاه يزدان سر نهند
پرده غفلت ز دلها بردرند
راه تسليم و رضا را بسپرند
بر رسوم بندگي قائم شوند
از بلاي خويشتن بيني رهند
نفس گر راحت بود در زيستن
دلخوش و سرمستِ از آميختن
كي فروتن گردد و كي مُفتتن
تا نبيند نفس عجز خويشتن
بندگي را كي نهد بر جان و تن
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 26 *»
چونكه شد با اين تن او را زندگي
آشكارا شد ورا درماندگي
در وجودش دارد آن سازندگي
تا نيايد در دلش شرمندگي
كي بپويد در طريق بندگي
بندگان را شد نظامي برقرار
وصل حق را بندگي آمد مدار
آن كه باشد طالب ديدار يار
تا نپويد در طريقش بندهوار
كي شود آگه ز سرّ پردهدار
ره بسوي حق عبوديّت بود
در عبوديّت مصونيّت بود
برتر آن از چند و چونيّت بود
بندگي كُنهش ربوبيّت بود
مظهر سرّ الوهيّت بود
او ، ز آنِ حق شود، حق زانِ آن
هرچه خواهد حق بخواهد او همان
پس دوئيّت كي بماند در ميان
بنده گردد حكمران «كُنْ فَكان»
اين عيانش باشد و آن يك نهان
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 27 *»
بنده را هرگز نباشد ادّعا
مدّعي كي باشد او عبد خدا
بنده را باشد خدايش مُدّعا
چونكه شه از بندهاش يابد صفا
ميكند از لطف خويشش اصطفا
اين گزينش در ميان اهل دين
شد نشان بندگان راستين
اقتضاء جود حق آمد چنين
چونكه شد در درگهش بنده اَمين
بسپرد در دست او تخت و نگين
نيّت او غير حُبُّ اللّه نيست
غير حق از نيّتش آگاه نيست
دُور، آني او ازآن درگاه نيست
چونكه ميلش غير نفس شاه نيست
طالب تخت و نگين و جاه نيست
چون به چشمش فضل حق باشد پديد
عقل او گردد ازين ديدش رشيد
دل به فضل حق ببندد بس شديد
نيست جز اويش دگر چيزي اميد
لاجَرَم گردد امين آن مجيد
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 28 *»
پس لواء جاننثاري برفراشت
در ره خدمت ز جان همّت گماشت
مقصدي غير از رضاي شه نداشت
چونكه داد اندر ره شه آنچه داشت
شاه هم تخت و نگين با او گذاشت
ذكر غير شه شد او را جانگزا
فكر هرچه غير ازو گشتش عزا
خود تو گو باشد چه او را در اِزا
غير احسان چيست احسان را جزا
چيست نيكي را بجز نيكي سزا
در طريقت دادهاند ما را چو پند
تحفه را بايد جزا برتر دهند
وه چه باشد تحفه گر آيد پسند
بل كريمان صد هزاران چند چند
نيكي كس را عوضها ميدهند
راه و رسم ما همه باشد چنين
در ره دنيا و يا در راه دين
بستگي دارد به وُجد باذلين([13])
تا چه بدهد كارساز عالمين
در جزاي آن كه جان كردش رهين
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 29 *»
گاه در پرده گهي گويم به لَغْز([14])
دل ز گفتارم بيابد شور و بَغْز([15])
گرچه نامحرم گريزد سوي لَغْز([16])
هوش دار و گوش كن اين سرّ نغز
وز درون پوست بيرون آر مغز
Z Z Z Z Z Z Z
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 30 *»
` بيان حقيقت قبض و بسط الهي و اسرار و نتايج آندو در زندگي بندگان خدا
` در دنيا نزد اولياء، قبض محبوبتر از بسط الهي است
` ذكر حديثي شاهد بر مطلب
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 31 *»
نكتههايي را كه ميسازي تو كَرْض([17])
نوبر، حكمت بود هرچند كه بَرْض([18])
در حقيقت كار تو باشد چو غَرْض([19])
بس كن اين افسانه با طول و عرض
پوشش اين راز باشد عين فرض
اي كه در چرخ كمالي چون فَلَق
چهر ماهت همچو صبحي در غَسَق
دفترت ديوان حكمت هر ورق
بازگو از قبض و بسط كار حق
كه بود از اين دو سالك را سَبَق
آن دو همچون موج و او هم همچو خس
گاه بالا گاه پائين گه جلوگه گاه پس
هر دو امداد وي است در هر نفس
قبض و بسط حق همه لطف است و بس
گرچه نبود آگه از آن هيچ كس
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 32 *»
قبض او را، بيخبر، گويد كه قهر
بسط و قبضش را شمارد نوش و زهر
كس نداند، آن دو را بطن است و ظهر
غير آن سالك كزان دو يافت بهر
از بيابان رفت تا زان سوي شهر
ديد عَيْشي غيرِ آن عيش عَسُوف([20])
نعمت افزون ديد از حدّ وقوف([21])
گرم كار خود اُلوف اندر اُلوف([22])
يافت اندر شهر سلطان عطوف
بر جميع چاكران او را رؤوف
ديد از عدلش نشاني هركجا
در بر فرمان او قدها دوتا
هر زباني گويدش حمد و ثنا
يافت آنجا پادشاهي با سخا
بينياز از دار تنگي و رخا
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 33 *»
اُلفتي ديدش كه بُد با آن اَنام([23])
بر سر آنها ز مهرش چون غَمام([24])
در كَفَش بودي تمامي را زمام([25])
گر دهد بدهد ز عين لطف عام
ور ستد بستاند از رحم تمام
روز و شب او را نه جز اين همّتيست
ني ز باب حاجتي، او بس غنيست
بهر هر فيضي ز سوي او دريست
حاش لِلّه شاه ما را بُخل نيست
كيست آن كو بيعطاي شاه زيست
جود او را گر دوگونه قسمتست
گه عطاء و گاه منع نعمتست
هر دو جود است و ز راه حكمتست
قبض و بسط شاه عين رحمتست
همّ و غمّ ما ابر ما زحمتست
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 34 *»
چون غني و عادلستي كردگار
باشد او با بندگانش سازگار
طُرفهاي دارم ز پيرم يادگار
كار خود بگذار با پروردگار
استراحت ميكن اندر روزگار
او به خير و شرّ ما چون آگه است
خواهد او آنچه صلاح بنده است
گرچه از ما راز آن در پرده است
گر كند قبض و اگر بسط آن شه است
سِلْم پيش آور چو عقلت كوته است
كار حق از حكمتست و بس متين
هرچه خواهد خير خود ميدان يقين
مطمئن زي پس تو در دنيا و دين
قبض او را همچو بسطش لطف بين
شادباش از كار رَبّ العالمين
گر تو را ديدي چنين آمد بكار
رازها از پرده گردد آشكار
حكمت اندر صُنع حق بيني مدار
گر نمايد بسط حق اندر بهار
نشر قدرت خواهد اندر روزگار
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 35 *»
صحنه گيتي ز فقدان ميرهد
هر بَري سوي كمالش ميجهد
رونق بازار دي، حق ميكهد
بوستان را خلعت ديبا دهد
تاج زرّين بر سر گلبُن نهد
هر شجر همچون كه بكري محتشم
مريم مستورهاي سر تا قدم
امر حق چون جبرئيل محترم
بردمد در جيب اشجار از كَرَم
عيسي اثمارش آرد از عدم
بر لب جوي از زمين وَرْد آورد
شاخه ريحان كنارش بر دمد
لاله و سنبل ز دامن سرزند
كوه را از سبزه مينو وش كند
دشت را فرش زمرّد گسترد
خرّمي يابد جهان زين انفعال
بسط حق فعل است و آن را اين مآل
غافل از لطف خداي بيمثال
تا كه چون بيند جهان در خود كمال
خويش را بيند ابا شأن و جلال
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 36 *»
بالد از غفلت به خود زين اعتلا
كز من است اين دولت بيمنتهي
ناگهان حق گيردش از اين جفا
قبض سازد حق از آن روح و صفا
سازدش عريان ز ثوب اصطفا
روز اقبالش شود يكباره شب
راحتش گردد مبدّل بر تَعَب
فقر و فاقه آردش در تاب و تب
افكند اشجار را همچون حَطَب([26])
كوه را خارا كند همچون حَصَب([27])
جاي شادي آورد اندوه و كَرْب([28])
پر شود از تيرهرويي شرق و غرب
آيد از هر جانبي آواي نَعْب([29])
دشت را آرد پس از آن خَصْب([30]) جَدْب([31])
افكند تنگي پس از آن وُسع([32]) و رَحْب([33])
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 37 *»
گوئيا هرگز چنان فرّي نبود
يا شكوهي نامدي اندر وجود
هرچه بود آمد خلافش در شهود
تا كه داند آن عطاي غير بود
كز وجود وي همي بودش نمود
داند او از آن شكوه و اين مآل
فقر و عجز خود، بيابد زين دو حال
در يدِ ديگر بود او، لامحال
آن جمالش بود نور ذوالجلال
بُد كمال از غير و زو باشد كلال
تا شود از قوّه و حولش بَري
تا نپندارد جهان را سرسري
ديگري آرد ازو هر دم بري
اوست محتاج عطاي ديگري
از جمال و از جلال است او عري
بسط حق بر بندگانش نعمتست
قبض او هم از براي عصمتست
بنده پندارد كه قبضش نقمتست
ليك در اين قبض هم صد حكمتست
اندر اين منعش عطا و رحمتست
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 38 *»
گر ز قبضش ظاهراً گردد وضيع([34])
ميشود او را همين قبضش شفيع
تا ز بسط بعديش گردد رفيع
قبض كرد از او چو انوار ربيع([35])
مستعد كردش به گلهاي بديع([36])
قبض و بسطش را بود بسها جهات
بس تجلي ميكند زان دو صفات
پرورش يابد از آن دو كائنات
در زمستان ميشود طبع نبات
كامن اندر اصل او همچون حيات
ميشود بيجان تنش همچون كه سنگ
بيخبر گردد كه گويي گشته منگ
ني به فكر نام و ني عارش ز ننگ
آيد از غيبش دران مأواي تنگ
برگها و لالههاي رنگ رنگ
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 39 *»
ظاهر ار او را بود عُسر شديد
بعد عُسرش يُسر او آيد پديد
گرچه در قبض است و آن هم بس اكيد
ميرسد او را مددهاي جديد
چونكه عجز آورد زان قبض عتيد
دل بريد از غير و شد قلبش رقيق
مُنقطع از هركه جز ربّ شفيق
عجز او با رحمت حق شد رفيق
ميشود از فقر لطفش را حقيق
رحم حق گيرد فرا گور عتيق
آن كه در بحر خودي بُد مُنغمر
شد ز حول و قوّه خود منزجر
زار و خسته دل دونيم و منكدر
حق بود در نزد قلب مُنكسر
مُنكسر بايد كه گردد منجبر
گفته حق تا آنكه گويد مصطفي9
اعتنايي حق ندارد با شما
گر نباشد از شماها هم دعا
چون دل بُستان شكست اندر شتا
آمدش لطف ربيعي از قفا
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 40 *»
شد شكست خاطرش او را شفيع
تا كه از لطفش خداوند رفيع
رِفعتي دادش ازان وضع وضيع
باز خرّم شد ز انوار ربيع
شاد شد ديگر ز اَزهار بديع([37])
شد ز لطف حقتعالي تا، رها
زان غم و زان فاقه بيمنتهي
آن شكستش مايهاي شد پربها
هم فزودش آن صفا و آن بها
شاخها و برگها و لالهها
شد دگرگون زان شكستن حالها
حالها را نيك شد احوالها
شد مفصّل يك به يك اجمالها
شد فزون رَوْحش ز پيشين سالها
آمدش زين قبض بس اقبالها
بيجهت نبود كه بهر اعتبار
شد بهاران در كلام كردگار
آيت اِحياءِ در روز شمار
هين نميبيني كه در هر نوبهار
ميشود افزون صفاي لالهزار
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 41 *»
هر طرف باد بهاران ميوزد
زنده گرداند به هرچه بگذرد
گيتي از نو زندگاني ميكند
برگها و شاخهاي نو دمد
لالهها از پيش افزونتر شود
شد چو گيتي در زمستان بينوا
بينوا آرد چو دست التجا
از كرم حاجات او گردد روا
اين سزاي عجز او شد در شتا
از تواضع رفعتش آمد جزا
مُقتضي با مُقتضيٰ چون جمع شد
گه عطا را مُستحِق گه منع شد
خود سبب در وصل و يا در قطع شد
با تكبر مستحِق وضع شد
با تواضع مستحِق رفع شد
بندگان را مختلف باشد چو حال
فعل حق هم مختلف شد در مآل
بر صلاح بنده باشد، لامَحال
چون تكبر كرد از بسط جلال
قبض بايد تا بيابد زو كمال
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 42 *»
شأن بنده در بر حقِّ مجيد
آنكه آرد هر زمان عجز شديد
ميشود غافل چو راحت شد پديد
چون خدا خواهد تواضع از عبيد
ميكند از قبضشان بس نااميد
تا كه يابد تلخي بي حدّ نيش
ميرود از خاطرش آن نوش پيش
آن كه كفران باشد او را دأب و كيش
چونكه شد نوميد از تنگي خويش
با تواضع ميشود با جان ريش
صرصر دي فقر و فاقه زايدش
زان غرور و نخوت اين ميشايدش
غير لابه چونكه كاري نايدش
مستحِق گردد كه رفعت آيدش
بسط ديگر بعد از آن ميبايدش
اي كه هستي با عطايش روبروي
هرچه داري هم ز فضلش موبموي
ازچه در منعش نمائي گفتگوي
پس ز قبض فيض حق مخراش روي
انتظار بسط ديگر دار از اوي
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 43 *»
ميرود اميد كه برگردد ورق
صبح اقبالت دمد در اين غَسَق
هر شبي را از پيش باشد فلق
هم مشو شادان ز بسط لطف حق
كز پيش قبضي دگر يابد سَبَق
بنده را بالا بَرد بسط و به زير
آورد قبض خداوند خبير
هر دو را از جان پذيرا شد بصير
زانكه بر قبض است بسط حق نذير
قبض او بر بسط او باشد بشير
چونكه هريك ديگري را محتويست
نفع و ضرّ هر دو با هم منطويست
در نظر آيد كه از هم منزويست
بسط دنيا پيك قبض اُخروي است
بسط اُخري باز قبض دنيوي است
آن كه آگه باشد از اين رازها
او پسندد قبض اينجا را، چرا؟
زانكه محدود است و دارد انتها
زين سبب در قبض بودند اوليا
ز انبساط مال و حال اين سرا
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 44 *»
شرط كرده حقّ صاحب عِزّ و شان
با جميع اولياءِ حق وَشان
در جهان باشند همه زحمتكشان([38])
قبض بُد محبوبتر از بسطشان
چونكه از بسط پسينشان بُد نشان
اين روش باشد ز اهل اصطفا
كردهاند با شرط حق هريك وفا
اين حديث گويم نمايم اكتفا
جبرئيل آمد بنزد مصطفي9
كاي دليلالحق رسول باصفا
اي كه هستي را تويي همچون نگين
اي كه برپا از تو خلق عالمين
فاتح و خاتم تويي اي بيقرين
حق سلامت ميرساند كاي امين
اين مفاتيح دفينهاي زمين
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 45 *»
تا به كي باشي تو در رنج و ملال
تا به كي بيني ز اعدايت دَلال([39])
ملك خود بر تو نمودم من حلال
گير بهر خويشتن از مال و حال
آنچه خواهي و نيفتي زان كمال
من تو را بر خلق خود كردم ولي
مر تو را بخشيدهام شأن جلي
گر پذيري بخششم گويي بلي
مينكاهد از كمالت خردلي
هرچه خواهي گير ازان و شو ملي
بخششم ني از پي اِعظام تست
راحتت مقصود و ني اِلزام تست
مصلحتها هم در اين اعلام تست
گفت يارب بود من زاكرام تست
مطلبم نفس تو، ني اِنعام تست
اي كه فضلت بيحد است و بيزوال
حدّ فضل تو نيايد در مقال
من كجا و فكر كسب و جمع مال
من تو را خواهم نخواهم مال و حال
قرب تو خواهم نه جاه و نه جلال
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 46 *»
من نكردم بندگي بهر تنم
من كجا فكر خود و اهل و زنم
آنچه غير از تو نبينم جز صنم
گاه خواهم جوع تا پوزش كنم
گاه سيري تا به شكرت دم زنم
گاهِ جوعم طالب رزق حلال
گاهِ سيري، خائف از وزر و وبال
بندگي آرم گه فقر و منال
تا بيابم لذّت شكر و سؤال
از سؤال و شكر تو يابم كمال
دل چو دست از ماسوايت جمله شست
در ره خدمت شدم چالاك و چست
مُهر مِهرت را دلم يكباره جُست
گنج من كنز خفي ذات تست
غير حبّت در دلم چيزي نرست
آب و خاكم را سرشتي از فؤاد
رتبتم دادي تو برتر از عباد
شوق وصلت در دلم در ازدياد
حيرتم در تو بود عين مراد
حيرتم افزا اگر خواهيم شاد
Z Z Z Z Z Z Z
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 47 *»
` استمداد براي بسطهاي معنوي
` اِمدادهاي غيبيّه در بسط مثنوي
` سپاسگزاري و تنزيه
` توصيف و تمجيد
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 48 *»
اي كه امداد تو عقلم را كفيل
چون كليم خواهم مفرّي من ز نيل
ده مقرّ در نار عشقت چون خليل
اي سبيلالحق ايا شاه جليل
سالكان را سوي حق نعمالدليل
اي ز تو شوري اگر در مثنوي
اي ز امدادت سراسر مثنوي
هم ز بحرت لؤلؤ تر مثنوي
مدّتي قبض آمد اندر مثنوي
هين اميدم بسطهاي معنوي
قبض اندر مثنوي مپسند بيش
بيش از اين منما دل ما را تو ريش
بيشتر ما را مدد فرما ز پيش
بسط كن لختي ز لطف عام خويش
نوش ميبايد پس از آلام نيش
افكن از يك غمزه شوري در سرم
در دلم مهرت چو لؤلؤ پرورم
لحظهاي لطفي بزن بهرم رقم
ساز بر دل فتح ابواب حكم
تا بنظم مثنوي گيرم قلم
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 49 *»
شرح معنيها نمايم من دران
نكتهها از كنز دل آرم عيان
افكنم شوري ميان عاشقان
منقلب سازم من از سِحر بيان
همچو قلب خويش قلب سالكان
تا بسي دُرّ معاني پرورم
دل بسي آرم بدام دلبرم
بيمحابا زانچه آيد بر سرم
عالمي از شور در رقص آورم
پردههاي خرقهپوشان بردرم
تا به كي پوشيده دارم سرّ يار
تا به كي درپرده گويم زان نگار
طاقتم از كف شد و دل بيقرار
بگسلانم رشته اين پود و تار
پردهدر گويم صفات پردهدار
شكر للّه بعد ازان طول اَمَد
نوبت آن شد كه از چرخ اَبَد
صبح اقبالم ز لطف شه دمد
بار ديگر آمد از غيبم مَدد
دستگيرم گشت الطاف صمد
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 50 *»
گوئيا شد كارگر آن سوز و آه
بنده را زاري سلاح است و سپاه
ميكند اصلاح كارش يك نگاه
بسط شد در مثنوي از فيض شاه
بر فلك سايم از اين شادي كلاه
سالك ار بيند تَعَب تا ميرود
چون رسد رنجش ز تن بيرون رود
برطرف شد از تن من هم اَوَد
گر همينسان لطف شاهنشه بود
مثنوي ما دو صد دفتر شود
برفروزم صحنه اين خاك را
شرحه سازم سينه صدچاك را
پيشه كي سازم دگر امساك را
گر نويسم دفتر افلاك را
كي توانم وصف ذات پاك را
وصف شه را وصف حق شد تار و پود
عجز از دركش شد عهدي از عهود
نه فلك را نزد وصفش كي نمود
وصف او از غيب و افلاك از شهود
كي شهادت را به غيب اندر نمود
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 51 *»
پرتوي از نور شه گر تابدم
گويم از وصفش هرآنچه كايدم
نه فلك را گر ز وصفش پر كنم
گر هزار افلاك ديگر باشدم
جملگي دفتر شوند و ملتئم
هرچه دريا در زمين و آسمان
بحر امكان گرچه باشد بيكران
چون مداد آرم ز كلك خود روان
مينگنجد صد هزاران يك از آن
در تمام آن اگر خواهم بيان
كي ز وصف شاه ما آگه بود
وصف ما كي در خور آن مه بود
وصف او، او را برازنده بود
وصفهايم وصفهاي شه بود
ورنه درك من از آن كوته بود
من كجا و وصف آن شاه جهان
ذرّه چون گويد ز خور در آسمان
بينشان را كو نشاني در مكان
تا كه او جنباند اين دست و زبان
گويم و بنويسم از اين داستان
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 52 *»
خواهد ار جاري نمايد نعمتش
گيرد او يك بندهاي در خدمتش
شكر او شايد اِزاء منّتش
تا چه باشد اقتضاء حكمتش
تا، به كي خواهد بيان مدحتش
تا ز مهرش عقل من شد مستنير
شد زبانم ترجمان آن ضمير
كلكم اينك چون زبانم شد سفير
گر تو را باشد به سر چشمي بصير
ور بود در سينهات قلبي خبير
بابصيرت بنگري در مثنوي
خواني با دقت دمي گر مثنوي
بنگري گر در سراسر مثنوي
مينبيني چيزي اندر مثنوي
غير وصف پادشاه معنوي
گر رسا وصفم و يا كوته بود
برتر از افهام و يا ساده بود
نامناسب يا برازنده بود
پاي تا سر جمله وصف شه بود
هر كه بيند غير از اين ابله بود
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 53 *»
در سبو و جام من از اوست خمر
گشتهام از آتش حبّش چو جَمْر([40])
در محيط عشق او گرديده غَمْر([41])
گرچه گويم گاه زيد و گاه عمرو
مطلبم نبود بجز والي اَمْر
كعبهام روي نكوي آن هُمام([42])
قبلهام او در سجود و در قيام
هركجا روآورم اويم اَمام([43])
والي امر است مقصود تمام
بينم او را من ز هر چيزي مدام
بر همه او والي و مولا بود
او ز ما بر ما همه اَوْلي بود
حق به او ظاهر ميان ما بود
هرچه گويم وصف آن والا بود
خواه از «لا» خواه از «اِ-» بود
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 54 *»
گويم ار از تازهاي يا از كُهُن
گفتهام از او، ز من باور بكن
او خودش امر «كُن» است و ظرف «كُن»
وين عجبتر آنكه از هركس سُخُن
آيدم در گوش از سر تا به بُن
هركجا برپا اگر هائي و هوست
هرچه از هركه اگر گفتي و گوست
مدح هر خطي و خال و رو و موست
وصف او بُد چه ز دشمن چه ز دوست
مغز را ديديم و افكنديم پوست
آن دلي را اين سخن باور شود
كو منوّر زان رخ انور شود
تيرهدل منكر ز پا تا سر شود
آب نيسان در صدف گوهر شود
در دهان مار زهر اندر شود
صدق قولم را تو خواهاني اگر
خواهي ار بيني تو هم با چشم سر
باورت آيد بدون دردسر
گوش سر بفروش و گوش قلب خر
بشنوي تا ذكر شه از هر خبر
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 55 *»
بشنوي وصفش ز هر برنا و پير
بيقرارش بنگري خُرد و كبير
گويمت نك نكتهاي از من پذير
چشم سر بگذار و چشم دل بگير
تا ز هر چيزي ببيني روي مير
عارفان را غير او منظور نيست
غير نورش در دو عالم نور نيست
او به ما نزديك و از ما دور نيست
مير ما از هيچكس مستور نيست
ليك ديد از كور كان دستور نيست
Z Z Z Z Z Z Z
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 56 *»
` رسيدن موسي و يوشع8 به آب حيات و زنده شدن ماهي
` ديدن خضر7 را كه به پشت خوابيده و تفسير و تأويل اينگونه خوابيدن
` تشاكل ظاهر با باطن
` نقل حديثي شاهد بر مطلب
` داستاني در فايده تشبه به نيكان
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 57 *»
اي كه لطفت كرده است ما را خجل
گر نگيري دست ما مانيم به گِل
گو تو از موسي و اين شورت بهل
بس كن اين افسانه اي شوريدهدل
آتش موسي دگر كن مشتعل
بازگو از داستان آن جناب
اي حكيم آگه از قشر و لباب
در مذاق جان كلامت شهد ناب
پس روان گشتند زآنجا باشتاب
سوي آن مردي كه حق را بود باب
جستجو از او به هر جايي كنند
در برش اظهار شيدايي كنند
غير وصلش كي تمنّايي كنند
تا ز علمش كسب دانايي كنند
وز ضيائش كسب بينايي كنند
شاهد مقصد بگيرند در بغل
پيش از آنكه سر رسد پيك اَجَل
وِردشان حَيَّ عَلي خَيْرِالعَمَل
ميشتابيدند در سهل و جبل
تا كه از مقصود خود يابند اَمَل
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 58 *»
فارغ از هر همّ و غمّ آن سروران
همّ هردو، وصل آن سرو سران
دل جلوتر بُد روان از پيكران
ناگهان ديدند بحري بيكران
چون دل روشنضمير رهبران
در زلالي اشك ديده سربسر
گاه موّاج و گهي هم مستقر
چون دل ماهي درخشان در نظر
همچو سينة اهل دانش پرگُهر
همچو علم خاصگان بيحدّ و مر
زندگي بخشد دل تفتيده را
راحت افزايد تن رنجيده را
شويد از خاطر غم غمديده را
برد يوشع ماهي شوريده را
تا نمايد آزمايش ديده را
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 59 *»
تا كه آوردش برون از جوف ظرف
رنگ آن گرديده بُد مانند كَرْف([44])
هم ز خشكي گشته بُد همچون كه تَرْف([45])
غوطه داد آن را در آن درياي ژرف
ناگهان جنبيد و شد پنهان ز طَرْف([46])
زنده شد آن مرده زار و نزار
شد به آني چابك و اندر فرار
مدّتي گويي كه بوده هوشيار
برد از دستش زمام اختيار
خويش را در لجّه افكند از كنار
شد در امواجش روان همچون كه مار
پيچ و تابش هر طرف شد بيشمار
گاه در قعر و به موجي گه سوار
شد شناور در خلال آن بحار
ماند يوشع زان سبب حيران و زار
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 60 *»
غافل از آنكه بگويد اي جناب
مژده بادت كاين همان آب است آب
آمد آن وقتي كه گردي كامياب
ناگهان ديدند شخصي را به خواب
خفته اندر فرش ليكن عرش باب
ظاهرش گويا ز اسرار نهان
سرّش از سيماي او باشد عيان
طور خوابش طور خواب مرسلان
روي خود را كرده سوي آسمان
پشت خود را كرده بر اين خاكدان
يعني يا ربّ مُعْرِضم از ماسواك
در ره وصل تو هستم سينهچاك
ديد موسي آن جمال تابناك
آفتابي، ليك افتاده به خاك
در تن خاك آمده چون روح پاك
آأ
چشم اميدش به اعطاء خدا
دل كجا دارد به اين دار فنا
طور خوابش هم بيان مُدّعا
رو به مبدأ پشت او بر مُنتها
كرده ادبار از جميع ماسوي
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 61 *»
گويد او با طور خوابش بيكلام
در صعوديم ما هميشه والسلام
آيه توحيد حقّيم در اَنام
كرده كشف از «لا» و «اِ-» زان منام
پشت او «لا» روي او «اِ-» مقام
باشد او هر لحظهاي در اِرتقا
ارتقايش را ثمر شد اِصطفا
همّتش از طور خوابش برملا
پشت او بر خاك يعني لا اَري
روي بر افلاك يعني جز خدا
هر كسي در هر مقامي ساكن است
اقتضايش در سرشتش كامن است
كار و بارش را سراسر ضامن است
ظاهر هركس دليل باطن است
هر رواني در تن خود قاطن است
پس تن هر جان چو راهي سوي اوست
موبهمو هر تن به گفت و گوي اوست
آگه، از اين تن بهجست و جوي اوست
روي انساني دليل روي اوست
صورت حيوان دليل خوي اوست
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 62 *»
هر طبيعت را كه جاني واجد است
مقصدش را با تن خود قاصد است
پس تنش ني كم از او ني زايد است
شير را اَنياب و مخلب شاهد است
كو شجاع است و شكارش عايد است
از شجاعت در وحوش باشد چو شاه
شاه بيخرگاه و بيخيل و سپاه
كوه پيش عزم او باشد چو كاه
بال و پر مر مرغ را باشد گواه
كو ببايد در هوا رفتن نه راه
در بر درّندگان باشد ذليل
گر كه اُفتد دامشان گردد قتيل
بيپر ار گردد شود زار و عليل
ساق و سم مر اسب را باشد دليل
كو هوايش نيست جز قطع سبيل
راكبش باشد گدا يا آنكه شاه
جو در آخور باشدش يا آنكه كاه
در رعيت سربَرَد يا در سپاه
همچنين هر صورتي باشد گواه
بر رواني مثل خود بياشتباه
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 63 *»
زين جهت علم قيافه در خواص([47])
شد طريق آشنايي با خواص([48])
اين نظام متقن است و لامَناص([49])
هر مثالي جاذب روحي است خاص
هر رواني را به جسمي اختصاص
فعل و ترك ما بود چون شكلها
طالب روحند و جاني همچو ما
زين سبب شرع خدا شد رهنما
اِتّباع انبياء و اوليا
ميكشد روحِ ولايت از خدا
پس عمل تن ميشود از تابعين
جان آن نور اميرالمؤمنين
خوانده ايشان را حق اصحاب يمين
اِتّباع مُلحدين و مشركين
جاذب روج خبيثش دان يقين
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 64 *»
جان اعمال تباه هر غَبيّ([50])
ظلمتي باشد ز ظلّ اوّليلعنةاللهعليه
اِتّباع از آن و اين شد مقتضي
زين سبب حق كرده تعليم نبي9
كي دليل هر نبي و هر ولي
اي ز تو پيدا جمال كردگار
اي كه حق را سربسر هستي مدار
اي تو ميزان قويم([51]) آشكار
گو به امّت گر شما را حبّ يار
شعلهور گرديده در قلب فگار
بيقرار وصل جانان جانتان
وز شرار فرقتش گر بيامان
راه وصلش را ز من گيريد نشان
اِتّباع من كنيد اي دوستان
چونكه فعلم هست فعل عاشقان
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 65 *»
آتش عشقش مرا تبدار كرد
شوق وصلش جان و تن بيمار كرد
پاي تا سر طالب ديدار كرد
ظاهرم جذب از دل دلدار كرد
زان حبيبم خواند و با خود يار كرد
گرچه هستم خلق و مربوب خدا
ليك گشتم بنده خوب خدا
من نه گمراهم نه مغضوب خدا
هيئتم گرديده مطلوب خدا
پس شبيهم هست محبوب خدا
گر خدا جوييد و هوهو ميزنيد
در ره وصلش به هر در ميزنيد
گر كه حيرانيد و كوكو ميكنيد
اتّباع من به ظاهر گر كنيد
از محبّت همچو من هم دم زنيد
تا شويد از بندگان خوب او
راغب او چون من و مرغوب او
جاذب لطف وي و مجذوب او
طالبش گرديد و هم مطلوب او
هم مُحبّ او و هم محبوب او
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 66 *»
بيجهت نبود كه گشتم مصطفي9
عاشقي كردم به صد شور و نوا
پس به كار من نماييد اقتدا
زانكه آن شكل است چون آهنربا
ميربايد آهن حُبّ خدا
ميكند نزديك حق آن را كه دور
باشد آن سرمايه دارالسرور
كمترين سودش دوصد حور و قصور
ور مشاكل گشت كس با بُوالشرور
روح او در جسم او سازد ظهور
ظاهر و باطن شود از اشقيا
گمره و مغضوب حق ذوالعلا
جايگاهش دوزخ است روز جزا
زانكه شكل او بود چون كهربا
ميربايد كاه، روحش از خدا
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 67 *»
آن كه دارد بينش و باشد نبيه([52])
ظاهرش چون باطنش بيند كريه([53])
بُوالشرور كي از پليدي شد نزيه([54])
هركه با او گشت همشكل و شبيه
لاجَرَم روحش شود چون او سفيه
شكل و صورت باشد همچون مقتضي
در خور خود خواهد آن روحي ولي
نيك خواهد نيك و بد خواهد بدي
در حديث قدسي آمد كاي نبي
گو به قوم خويش اين حكم جلي
هر عمل آيد از ايشان در عيان
ميدهم پاداششان هم طبق آن
پس بگو از من تو با اين بندگان
تا نپوشند از لباس دشمنان
هم نپويند از طريق آن خسان
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 68 *»
بر حذر باشند از آنان شيخ و شاب
راهشان چاه است و سرتاسر خراب
عاقبت هم پس، لَهُمْ سُوءُ الْحِساب
هم كنند از طُعمههاشان اجتناب
ورنه ايشان هم شوند اندر عذاب
ميكند از شُبهه دوري مُمْتَحَن
كي سزد مؤمن گذارد در دهن
آنچه آمد حُرمتش از ذُوالْمِنَن
ورنه ايشان هم شوند اعداي من
گر به شكل آن خسان سازند تن
ني ازان باشد كه من يابم ملال
من منزّه باشم از تغيير حال
مقتضاي آن چنين شد لامحال
زانكه چون ديدم از ايشان آن فعال
دورشان كردم ز فردوس جلال
كژرُواني خودسر و شرّ و دَغَل
غافل از عُقبي گرفتار اَمَل
غرق دنيا تا رسد پيك اَجَل
پس هرآن كس پيش گيرد آن عَمَل
دور گردد از فيوض لميزل
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 69 *»
جاي نوشش ميدهم هر لحظه نيش
راحتش گيرم كنم قلبش پريش
من بَري گردم از او، او هم ز كيش
رانم او را از مقام قرب خويش
جان او را ميكنم در نار ريش
سركشي از حكم من اهريمنيست
جايگاه كافران پَست و دَنيست
ايمني از آن نه شأن مؤمنيست
زانكه هر ظاهر سبيل باطنياست
ظاهر دشمن طريق دشمنياست
ظاهر عنوان شد براي آنچه سِرّ
صورت ظاهر مفيد است يا مُضرّ
ورنه بر فطرت همه در خير و بِرّ
بُوالدَّواهي بود در باطن مُقِرّ
بر فضيلتهاي مَولي بل مُصِرّ
بر اساس فطرت و نور وجود
در رخ مَوْلي خدا را ميستود
با دو چشم باطنش بُد اين شهود
با زبان هم دايماً اين ميسرود
كز علي7 دين نبي9 شد با نمود
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 70 *»
همچو خور او را بديدي در سماك
خويش را ديدي كه همچون مشت خاك
بارها گفت و نبودش هيچ باك
ور نميبودي علي7 بودم هلاك
سينهام گشتي ز جهلم چاك چاك
اي خدا هرگز نگردم روبرو
بي علي7 با مشكلي، يا گفتگو
اين روش بودش هميشه دأب و خو
ليك فعل او چو بُد فعل عدو
گشت پيدا سيرت كافر در او
تا كه پيمود او ره كفر و جحود
باطنش شد بدتر از قوم ثمود
بلكه فرعش هر عنودي در وجود
چونكه فعلش جاذب اِلحاد بود
لاجَرَم اِلحاد در وي جا نمود
گر كسي از اين سخن هشيار شد
ور ز خواب غفلتش بيدار شد
كي دگر او تابع بدكار شد
پس هر آن كس عاشق دلدار شد
بايدش چون كار او كردار شد
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 71 *»
گر به دلدارش نمايد اقتدا
كار او آسان شود تا مُنتها
سازد او خود را چو او سر تا به پا
تا رهد از سختي رنج و عنا
يابد از الطاف يارش اعتلا
انبيا تا پيروان پروردهاند
پيروي را اصل دين بشمردهاند
از همه خود گوي سبقت بردهاند
بس عجب آن قصّهاي كآوردهاند
عبرتي باشد ببين چون كردهاند
داستانها كامده اندر خبر
بهر عبرت باشد آنها سربسر
آشنا سازد تو را با نفع و ضرّ
در ميان قوم لوط خوش گُهَر
بود شخصي بدفعال و بداثر
وارث آن عار و ننگ و آن حسب
ظاهر و باطن از آنها، در نسب
مثل آنها، نار عقبي را حَطَب
فعل او چون فعل قومش روز و شب
با خطايا و معاصي در لعب
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 72 *»
پشت پا ميزد به ناموس و حدود
هركجا بُد ناروا، بودش ورود
جامه تقوي گسستي تار و پود
ليك او را جامهها چون لوط بود
خويشتن را مثل آن شه مينمود
شد چو بيحدّ كفر آن قوم شرار
ديو شهوت بر تمامي شد سوار
پير و برنا در كمند او دچار
تا بلا نازل شد اندر آن ديار
جملگي رفتند تا دارالبوار
شهر وارو را چه ماند از حدود؟!
شد تهي از هرچه بودست و نبود
گوئيا كس را نبودستي وجود
غير آن شخصي كه مثل لوط بود
كز بلا جست و نجاتش در ربود
آن كه باشد در كفش امر حيات
شد نگهدار وي از شرّ ممات
آن شباهت از بلا آمد برات
جامهاي گر گردد اسباب نجات
چون شدي گر مثل او بودش صفات
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 73 *»
پيروي از انبياء شد اصل كيش
از تخلف بيند انسان هرچه نيش
نوش عُقبي باشد از اين كيشِ پيش
گر صفات نيكوان گيري به خويش
كي ز دوزخ ميشود جان تو ريش
از تخلّف گردد اين انسان جري
ميشود كمكم ز كيش حق بري
روحالايمان كي بود بي پيكري
هركه خواهد باطن بيظاهري
باشد او از حليه دانش عري
تا نگردد ز اتباع، ظاهر نَزيه
باطن انسان كجا گردد نبيه
گر كه ظاهر بدسير، سيرت كريه
باطن و ظاهر قرينند و شبيه
هركه گويد غير از اين باشد سفيه
اي كه دم از حبّ جانان ميزني
تا به كي پابند اين دام مني
من رها كن گر خدا را مؤمني
گر هواي روي محبوبان كني
چون تن ايشان تو را بايد تني
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 74 *»
راه جذب و انجذاب است اين چنين
عشق بيمعني بود، گر غير از اين
مطلبم را زين مثل ظاهر ببين
تا نگيرد در رحم صورت جنين
از كجا گردد روان او مُبين
در رحم هر صورتي آرد بدست
طبق آن جاني فراهم كرده است
مقتضاي اين نظام اَحْسنست
هر جنين كو صورت حيوان ببست
در تن او روح حيواني نشست
جان و تن مانند يكديگر شود
كار جان از تن بيايد بي اَوَد
هرچه كارد هركه آن هم بِدْرَوَد
هركه شكلش شكل انساني بود
در تن او روح انساني رود
مختلف شد تا كه صورت در برون
حكم آنها هم ز حق شد گونهگون
تابع صورت بود حكم درون
بلكه نبود هيچ حكمي بر بطون
غير آن حكمي كه شد اندر نمون
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 75 *»
چونكه باطن شد ز ديد ما حجيب([55])
شد ملاك ما ظواهر اي حسيب([56])
تا كه ندهد اهرمن ما را فريب
چوب يك چوبست ني خبث و نه طيب
گر ضريحش ساختي گردد حبيب
در برش بالا رود دست طلب
بهر ديدارش همه در تاب و تب
حجّت حق مينهد بر آن دو لب
مَقْبل املاك گردد روز و شب
لازم آيد داشتن او را ادب
ازچه شد محبوب هر شخص دَميث([57])
در كنارش زائرش آيد حَثيث([58])
صورتش سازد هويدا اين بَحيث([59])
ور صنم سازيش ميگردد خبيث
واجب آمد لعن او اندر حديث
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 76 *»
حق شود روشن چو با ذكر مثال
بينيازم من دگر از قيل و قال
اين نظام حق نيابد اختلال
گر تو را باشد هواي ذوالجلال
تا تواني سعي كن در امتثال
زامتثالت باطنت يابد رمق
ميدمد از ظاهرت همچون شفق
زندگي خواهي اگر بيطعن و دق
سعي كن در اتباع اهل حق
تا كه از انوارشان يابي سبق
با اَماني طي شد ار بگذشتهها
شد رها از كف تو را سررشتهها
شو مهيّاي عمل زين گفتهها
پس پياپي آيدم اين نكتهها
بس طويل آيد ز غيب اين رشتهها
بسط حق بنگر تو در طي كلام
نكتهها گويم مناسب با مقام
پخته ميسازم از آنها هر كه خام
گر سخن بودي ز من گشتي تمام
قول ناچيزي كي آيد مستدام
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 77 *»
من كجا خواننده كو خواننده است
من سبب، سازنده كو سازنده است
من تهي، آكنده كو آكنده است
آن سخن پاينده كو پاينده است
نور آن تابنده كو تابنده است
آبرويي گر كه، از آن آبروست
آب جويي گر كه، از آن آب جوست
هاي و هويي گر كه، از آن ها و هوست
هر مؤثّر را اثر مانند اوست
عكس رو چون رو و عكس مو چو موست
نسبت آن دو بود چون اصل و فيي
زانتسابش هم به او گرديده شيي
تا كه برجا باشد او، آيد ز پي
فعل باقي تا ابد باشد چو وي
فعل فاني ميشود چون خويش طي
من كجا و غوطه در اين بحر ژرف
همچو ريگ ساحلم نايم به طَرْف
از كرم پُر كن تو اين بشكسته ظرف
اي يم قدرت تو اي بحر شگرف
فعل ميخواهم ز تو ني اسم و حرف
Z Z Z Z Z Z Z
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 78 *»
` احساس كردن موسي7 خستگي راه را پس از گذشتن از مقصد
` سالك تا در حيّز خود در سلوك است خستگي ندارد
` خستگي سالك نشان آن است كه در غير حيّز خود در حركت است
` سرّ آنكه عمل را تكليف ناميدهاند
` ميزان و سنجش كُره و ميل انسان
` نقش عشق در رفع زحمت سلوك
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 79 *»
خواهم آرم از گهرها برترش
نكتهها گويم ولي تازهترش
گويم ار بيگانه نايد باورش
باز گويم از كليم و رهبرش
كاندر آن وادي چه آمد بر سرش
از پي مقصد بُد او در جُست و گشت
دل پر از خون از غم دوري چو تشت
سينه از آه دمادم گشته مَشت([60])
پس چو بگذشتند از آن صحرا و دشت
خسته شد موسي چو از مقصد گذشت
آن كه بودش در طلب بيحد توان
تن اگر بُد در تعب عزمش جوان
پا، نشد سست ار چه ديد او بس هوان
سوي حيّز هرچه ميگردي روان
باقتضاي طبع خود باشي دوان
در سرشتت حق نهاده اين اثر
تا ثمر بخشد تو را بي دردسر
جانب مقصد روي در بحر و بر
مينيابي خستگي از آن سفر
قوّتت گردد دمادم بيشتر
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 80 *»
گر تو را در حيّزت باشد طلب
ميروي دائم تو در هر روز و شب
بيتعب پوئي نباشد اين عجب
سوي غير حيّزت آرد تعب
گر سپاري يك قدم بيني نصب
گر كه در حيّز روي با پاي لنگ
آنچنان راحت روي گويي خدنگ
كي شوي از دوري ره سينهتنگ
ور دو صد فرسنگ آيد بيدرنگ
رنجه از طبعش نخواهد گشت سنگ
تن اگر در حيّزت در پيچ و تاب
كي كني بر خويشتن روي عتاب
طبع تو گويد دمادم رو متاب
هرچه بشتابي بسوي آفتاب
ميشود افزون فروغت زان شتاب
همّتت سازد شبت را همچو روز
طبع تو سازد، اگر بيني تو سوز
هرچه سوزي گويدت سازم هنوز
ميشتابي سوي نور جان فروز
كي كند در جان تو ظلمت بروز
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 81 *»
چونكه در حيّز، تو را هم مدّعاست
طبع در حيّز، چه جايش نابجاست
دمبدم در هر قدم كامت رواست
سوي قوّت ميروي ضعفت كجاست
كي ز نزديكي راحت رنج خاست
شوق سرشارت تو را بخشد توان
تن جوان گردد ز شادابي جان
مقصدت در حيّز و سويش دوان
سوي آتش هرچه ميگردي روان
سردي از جسم تو ميگردد نهان
تا كه در حيّز روي طبع تو، دم
ميزند هر دم ز رفتن همچو، دم([61])
كي كند از رفتن اظهار نَدَم
چونكه از آتش گذشتي دمبدم
سردتر گردد تنت در هر قدم
خستگيهاي تو كمكم آشكار
گردد و گردي به سستيها دچار
همرهي ديگر ندارد طبع زار
هست جانت از عبادتها فگار
چونكه نبود حيّز تو كوي يار
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 82 *»
ميروي اما نداري شور سر
عزم تو سست و تنت چون چوب تر
چوب تر زاتش كجا گيرد اثر
اين تعب زان است كاندر اين سفر
رو به مقصد نيستي اي بيخبر
رويت از فرط تعب گردد سياه
آتش شوقي نداري زاد راه
هرقدم از خستگي آري صد آه
پشت بر مقصد برندت سوي شاه
زين سبب گرديده جان تو تباه
حال امروزت بتر از حال اَمْس([62])
بر كمر دستي و دستي هم به رأس
مايهات قلب است و معيوبست و بخس([63])
تو كشي خود را بسوي كوي نفس
محتسب سوي شهت بكشد بعكس
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 83 *»
يك قدم گر محتسب گردد قوي
ده قدم سويش كشد نفس غوي
زانكه چُون نفست بود طبعت دَوِي([64])
لاجَرَم از آن كشاكشها شوي
خسته تا سوي كدامين يك روي
تا كه داري بر سر از نفست كلاه
دارد از طبع تو هم نفست سپاه
اُفتي و خيزي زجا با سوز و آه
مقصدت باشد فرار از ديد شاه
زانكه هستي خائن و گمگشته راه
ميشود افزون تو را رنج و تعب
روزگارت تيره گردد همچو شب
چاره ميجويي نمييابي سبب
چون ببيني پيك شه را در طلب
ميشوي در خانه پنهان اين عجب
گر نباشد بر سر از نفست كلاه
ور كه شد طبع تو عقلت را سپاه
از غم هجران تو را در سينه آه
گر تو بودي عاشق ديدار شاه
پيشتر از پيك رو كردي به راه
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 84 *»
رام عقلت ميشد آن نفس دغل
همرهت ميشد طبيعت در عمل
ميشنيدي از عَشيقت اَلْعَجَل
ميشدي تازان به هر سهل و جبل
بيتعب تا آنكه زو يابي اَمَل
گر كه فارغ از غم جانانهاي
بيخبر از آن مي و پيمانهاي
ني چو شمعي و نه هم پروانهاي
اين همه زان شد كز او بيگانهاي
زين جهت پنهان به هر كاشانهاي
گرنه از چه يك قدم نائي به پيش
ميروي واپس چرا هر لحظه بيش
خاطرت گردد ز ياد شه پريش
هين نميبيني كه اندر كار خويش
هرچه بشتابي نگردد جانت ريش
در عوض گر يك قدم آيي به پيش
صد بهانه جويي تا نائي تو بيش
خسته و زار و پشيمان و پريش
چونكه خواند كارسازت سوي خويش
ناله سرگيري كه بس سختست كيش
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 85 *»
اين غم و زاري تو خود داني چراست
زانكه ديندار دروغيني نه راست
با خداي خود كژ استي ني كه راست
صد هزاران بار خم گردي و راست
در عمل گه از چپ و گاهي ز راست
گه بايستي گه نشيني بهر سود
گه روي بالا و گه آيي فرود
گير و بند صد حدود و صد قيود
خوشدلي، و ميشوي از يك سجود
در فغان كاي واي جانم را ربود
همنشيني ميكني با ابلهان
در فرار از صحبت فرزانگان
خسته ميگردي ز پند نيكوان
با سرور از صحبت همصحبتان
گرسنه تا شام بگشايي زبان
گويي گاهي از وزير و گه ز شاه
هَزْل و جِدّ و گه صحيح گه اشتباه
شاد و خنداني كه شد روزت تباه
از صيام روزي و از ذكر گاه
ناله سرگيري كه آه از رنج راه
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 86 *»
يكدم آسوده نگردي از طلب
در بر ارباب دنيا باادب
بهر سود اندكي در تاب و تب
ميروي اندر بوادي روز و شب
مينگويي يك دم آه از اين تعب
هرچه بيني نوش داني گرچه نيش
خير بيني آنچه را آيد به پيش
در طلب شوقت شود هر لحظه بيش
چونكه تازاني سوي محبوب خويش
خرّمي گرچه شود صد جانت ريش
روز و شب فكرت به دنبال اَمَل
آرزويت آنكه گيري در بغل
شاهد مقصود خود با صد حِيَل([65])
زين سبب تكليف شد نام عَمَل
چون تو را كُلفت فزايد اي دَغَل
با كراهت در ره دين رهسپار
آن كه دين دارد از او صد ننگ و عار
عاقل از دينداري دارد افتخار
گر بُدي مشتاق خدمت بهر يار
بيتعب هرگز نه بگرفتي قرار
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 87 *»
آرزويش وصل روي حضرتش
افتخارش كسب فيض قربتش
خواستار اعتلاي دولتش
ميستادي روز و شب در خدمتش
بود آن خدمت دمادم راحتش
خدمت مَوْلي تو را سازد رَها
از غُل نفس بدانديش و دغا
آنكه دارد شكوه زان، داني چرا
چونكه مقصودش بود غير از خدا
طاعت غير است راحت، زو عنا
خدمت غيرش بجان و دل خرند
زانكه از ديدار حق كور و كرند
خدمت حق را سفاهت بشمرند
ليك مردان خدا لذّت برند
روز و شب سوي خدا گر بسپرند
قرب حق باشد مر ايشان را اَمَل
سعيشان در طاعت حق تا اَجَل
در عِقال عقلشان نفس دَغَل
لذّتي كان يابي از شهد عسل
ميبرد مرد خدا اندر عمل
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 88 *»
ميگشايد هر عمل بر او دري
يابد از آن در، ره بالاتري
گرمي شوقش دهد شور سري
آن مرارت را كه از طاعت بري
او برد گر گردد از طاعت عري
طاعت حق مقصدش از زيستن
زيستن خواهد، كه مقصد يافتن
كي ز طاعت باشدش روي تافتن
چونكه هركس سوي قصد خويشتن
هرچه بسپارد نگردد خستهتن
او براي مقصدش صد در صد است
هرچه غير مقصدش بهرش صد است([66])
بلكه او را چون نود اندر صد است
او ضعيف و قوّتش از مقصد است
سوي مقصد قوّتش يك بر صد است
باشد او با مقصدش چون روبرو
جانب او ميرود بي گفتوگو
بيخبر از خود بپويد كو به كو
حيّز هركس بود مقصود او
سوي حيّز ميرود هركس بخو
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 89 *»
خوي و حيّز را بود پيوستگي
زان دو هم پيدا شد اين دو دستگي
هر يكي را زان يك آمد رستگي
آنچه از خو شد ندارد خستگي
نيست كس را جز، بخُويش بستگي
با كراهت طاعتت را كي خرند
سوي علّيين كجا بالا برند
كي بسويت ديده رحمت كنند
شرم كن چون در قيامت آورند
كُره حق و ميل نفس با گزند
پيرو نفسي تو تا آيد اَجَل
دوري از حق تو را هم ماحَصَل([67])
آورند همراه كُرهت آن اَمَل
پس بپادارند ميزان عَمَل
كُره و ميلت را بسنجند اي دغل
در عرق غرق و دو پايت هم به گِل
بر سرت دستي و دستي هم به دل
واثَبُورا، گفتن تو متّصل
كُره و ميلت را ببيني معتدل
ليك سنگ چرخ پيشش مضمحل
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 90 *»
تا به آن وضع قبيحت پيبري
خواري خود را در آنجا بنگري
كُره و ميلت را كه با هم آوري
نيست سنگ هيچيك جز ديگري
گرنه آزرمت، ز ادراكي بري
بنگري آنگه كه مانند فَلَق
ميدرخشد وجه حق اندر غَسَق
روسيه گردي شوي غرق عرق
چشمت افتد آن زمان بر چشم حق
گويدت اي لايق صد طعن و دق
اي كه بودي در نهان و در عَلَن
پيرو نفس و فتادي در فِتَن
سرخوش از جام هواي خويشتن
از چه بُد اِكراهت از ديدار من
دور از من از چه خوش بودت وطن
گو كه از دوري من بردي چه سود
خير تو در دوري از من نبود
اعتناء از چه نبودت با عهود
راحتِ كويم عَنايت از چه بود
رنج غيرت از چه راحت ميفزود
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 91 *»
روي من از بندهاي مستور نيست
جز به طاعت بندهاي مأمور نيست
از چه كژ رفتي دو چشمت كور نيست
از چه بد جز اينكه جنست نور نيست
اُنس ظلمت با ضيا دستور نيست
بودهاي در محبس طبعت حبيس([68])
ارزشت دادي ز كف گشتي خسيس([69])
من كجا با تو شوم آني جليس
هر كسي با جنس خود باشد انيس
هر كسي سرخوش گرايد با جنيس
ما كه گفتيم اَلْخَبيثُ وَ النَّجيب
لِلْخَبيثة وَ النَّجيبة، ني عجيب
بيجهت نبود كه از مايي حجيب
هين چو از ما نيستي اي بينصيب
رو سوي آن كس كه ميبودت حبيب
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 92 *»
ميروي سويش شتابان بي اَوَد
طبع تو پيش از تو راحت ميدود
برخلاف اقتضايش كي رود
من سخن گويم كه تا ظاهر شود
سنگ سوي حيّز خود ميرود
زين جهت روشن بود امر حساب
كي بود اهل ثواب و كي عقاب
اين چنين تا كه شود نشر كتاب
نيست آندم حاجتِ پُرس و جواب
ميرود تا اصل هركس باشتاب
كي طبيعت در رهش بيند اَوَد
سر ز پا نشناخته در ره رود
هر قدم از پيشتر بيش ميدود
هر كسي بر فطرت خود ميرود
تا به اصل خويشتن ملحق شود
سينه از حسرت دمي پرجوش كن
اندكي شرم از حق عيب پوش كن
جرعهاي از جام عشقش نوش كن
اي برادر هوش دار و گوش كن
بعد از آن در حبّ يزدان كوش كن
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 93 *»
كس در اين وادي نتازد غير عشق
كس بسوز آن نسازد غير عشق
كوس آن را كي نوازد غير عشق
رفع اين كُلفت نسازد غير عشق
نقد اين زحمت نبازد غير عشق
عشق عاشق را چو با همّت كند
شهد در كامش هر آن محنت كند
فارغش از نقمت و نعمت كند
عشق رنج عاشقان راحت كند
راحت هجرانشان رحمت كند
قصّهاش با عاشقان باشد دراز
جمله را بر درگهش روي نياز
دارد او در پرده صدها گونه راز
باز بردم نام عشق جانگداز
باز بردم نام عشق كارساز
باز گفتم من ز راز باطنم
آتشش سوزد مرا جان و تنم
ميدهد بر باد آخر خِرمنم
گر بخواهم باز شرح آن كنم
بايدم ديگر جهان برهم زنم
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 94 *»
ليك ميبينم همه خامند و خام
نيست شوري در ميان خاص و عام
غافل از يار و همه در فكر كام
دم فروبند اي زبان در اين مقام
سرد گردد دل ز پُركردن كلام
بايدم با اين دل پر التهاب
سازم و سوزم شوم همچون كباب
پس مريز بر آتش اين دل تو آب
خانهاي باشد دل و بابش خطاب
خانه گردد سردتر از فتح باب
بگذر از شرح غم اين بيحميم
راز دل كمتر بگو نك با نديم
كمسخنگويي شد از نهج قويم
لب ببند از عشق و رو سوي كليم
باز سركن نقل آن شيخ حكيم
Z Z Z Z Z Z Z
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 95 *»
` با خبر شدن موسي7 كه از مقصد گذشته و برگشتن او بسوي خضر7
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 96 *»
گو چگونه موسي آن ره طي نمود
تا چه اندازه تعب ديد بهر سود
گو تو از سود وي اينك اي ودود
چونكه موسي طالب آن مرد بود
تا به كويش قوت او ميفزود
در هوايش هرچه او ميرفت پيش
شوق او هردم شدش از پيش بيش
نوش در كام وي آمد هرچه نيش
چون گذشت از مقصد و مطلوب خويش
جان او ساعت بساعت گشت ريش
بيخبر از علّت آن سوز و آه
پيكري فرسوده و حالي تباه
طي كند راه و فتد از راه گاه
پس طلب فرمود موسي زاد راه
تا غذائي صرف سازند آن دو شاه
آن كه باشد فكر مقصد در مسير
طي كند ره را طويل و يا قصير
چه گرسنه طي كند يا آنكه سير
گفت يوشع كاي شهنشاه كبير
رفته ماهي از كفم در آن جزير
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 97 *»
در همان جايي كه آن مرد خداست
بر يقينم آنكه آن آب بقاست
شد فراموشم كه آن هم مدّعاست
گفت موسي آن مكان مطلوب ماست
بايدم برگشت كانجا دلرباست
بُد در آنجا مُدّعيٰ ما را كنار
آب آن دريا نشان آن نگار
پس چرا گشتيم بغفلت ما دچار
يار در بر بود و ما غافل ز يار
بخت بر سر بود و ما بيخود فگار
از چه آمد در نظر ما را سراب
آب جانبخش و شراب ناب ناب
از چه شد بيرون ز دست ما حساب
پس روان گشتند ز آنجا با شتاب
سوي آن سنگي كه ماهي شد در آب
روز و شب پيمودند آن راه دراز
دشت و صحرا گه نشيب و گه فراز
سينهها از حسرت اندر سوز و ساز
يافتند آن شاه را اندر نماز
با خداي خويش در راز و نياز
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 98 *»
خار ره گر پايشان را سود و خست
مدتي از راحت خود شسته دست
رفت از خاطر چو مقصد داد دست
صبر فرمودند تا فارغ نشست
از مناجاتش زبان در كام بست
ديد موسي تا كه آن بدر تمام
رنج هجرانش رسيد وقت ختام
شد طلوع صبح امّيدش ز بام
موسي آمد پيش و برخواندش سلام
داد پاسخ خضر و بنمودش مقام
Z Z Z Z Z Z Z
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 99 *»
` محاكمه حكماء و متكلمان در مستبدشدن به آراء خود در معرفت حقتعالي
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 100 *»
بگذرم از شرح حال اين دو تن
مطلبي آمد كنون در ذهن من
حجّتي باشد ز من اندر زمن
اي كه از وحدت همي راني سخن
با تذلّل مانده در سِرّ و علن
با شكسته كشتي عقلت چطور
كردهاي در بحر بيحدّي تو غَوْر
بگذرد هركس ز حدّش كرده جَوْر
از تسلسل گاه گويي گه ز دور
سِرّ بيطوري همي جويي به طور
ميزني گاهي مثل از نار و دود
گه در اثباتي گهي اندر جحود
گه سخن گويي تو از بود و نمود
گه دليل آري تو از صرف وجود
ماندهاي كور از علامات شهود
دمزني گه از وجود و گه عدم
گه زني از ممكن و واجب تو دم
در تحيّر در تزلزل دمبدم
گاه گويي از حدوث و گه قِدَم
وز خودي بيرون نهشته يك قدم
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 101 *»
ميزني بر مثل خود صد طعن و دق
مثل او مسودّه كردي صد ورق
ميشماري رأي خود راز و اَدَقّ
گاه گويي از صفات ذات حق
گاه از كُنهش همي خواني سبق
غافل از آنكه خود اندر پردهاي
آنچه را با وَهْم خود پروردهاي
همچو تو آن هم خدا را بَردهاي
پشت بر انوار يزدان كردهاي
روي بر اهريمنان آوردهاي
بر مذاق آن خسان دل بستهاي
بر سر خوان تهي بنشستهاي
بَردهسان در نزدشان لب بستهاي
رشته برهان حق بگسستهاي
سخت با يونانيان پيوستهاي
دلخوشي با دسته كور و كران
عقل خود دادي به دست ديگران
اعتمادت گه بر اين و گه بران
ترك كرده دعوت پيغمبران
گشتهاي كور از ضياء رهبران
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 102 *»
كردهاي بر لفظ تنها اكتفا
صورت برهان پذيري از وفا
بيخبر ماندي ز نور اصطفا
سادهلوح انگاشتي اهل صفا
نقشها ديدي تو از اهل جفا
با حكيم و فلسفي گشتي رفيق
بر خود آنها را همي ديدي شفيق
مذهب ايشان تو را حق حقيق
قول بقراط آمدت نغز و دقيق
قول حق آمد تو را ما لايَليق
قول آنها رهنمايت سوي غيب
دادهاي دل از جواني تا به شَيْب
بيبهاء قول خدا، اي بر تو وَيْب([70])
گر نهد خفّاش بر خورشيد عيب
عيب خفّاش است اين مِنْ غَيْرِ رَيْب
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 103 *»
گر برون نايد ز اندوهش جَريض([71])
بشنود از هر مغنّي صد قَريض([72])
كي ملامت ميشود شخص غَريض([73])
گر مُرورت يابد از حلوا مريض
عيب بر حلوا نميگردد عريض([74])
بندگان را گر كه بس بُد اين عقول
پس چرا آمد ز حق ما را رسول
كفر و ايمان شد ز ما ردّ و قبول
اهل وحدت سادگانند اي جهول
نقشها را نيست در وحدت حصول
عقل ناقص اندر اين ره كاره نيست
اندر اين وادي جز يك آواره نيست
غير تصديق نبيّش باره([75]) نيست
نيكوان را حاجت مشّاطه نيست
زشت را جز سرخ و زردي چاره نيست
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 104 *»
چون نبي از جانب حق خاستهست
ساده است و سادگي را خواستهست
از كژي در عصمت و در راستهست([76])
ساده از اوصاف حق آراستهاست
از نقوش ماسوي پيراستهاست
ساده را دل از يقينش بَرْد، بَرْد([77])
او ز گرماي تَلَوُّن، سرد، سرد
باصفا باشد دلش همچون كه وَرْد([78])
نيست او را حاجتي بر سرخ و زرد
چونكه او با سادهرويان خوي كرد
پس ز ظلماني مشو طالب تو ضَوْ
طالب ضوئي ز خور طالب بشو
هرچه ميخواهي سوي بابش برو
گندم از گندم نمايد جو ز جو
فهم ضدّ از ضدّ آن طالب مشو
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 105 *»
اِنْ سَمِعْتَ جُمْلَةً قَدْ قالَها([79])
اَلْحَكيمُ فَاعْرِفِ الْمَعْني لَها([80])
مِنْ حَكيمٍ بالِغٍ قَدْ انتَهي([81])
يُعْرَفُ الاَشْياءُ مِنْ اَضْدادِها([82])
حَدُّها لا نَفْسُها حاشا لَها([83])
حق تعالي را چو نِدّ و ضدّ نبُد
خلق او را هم نبودي زان دو بُدّ
پس مشيّت بر اساس آن دو بُد
چونكه ضدّ گرديد حدّ ضدّ خود
فهم ضدّ مر حد ضدّ را راه شد
ماسواي حق هران خشك و تريست
گر كه اصلي باشد آن يا كه بريست
اين نظام ضدّ همه سرتاسريست
ساده ما از حدود ضدّ عرياست
حُسن او از لوث ضدّ و ندّ برياست
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 106 *»
ضدّ و ندّ را از كجا ره سوي اوست
آن كه در قدرت جهان چون گوي اوست
آشكارا جلوه دلجوي اوست
آن مكاني كافتابِ روي اوست
غير خفّاش است و دور از كوي اوست
حسن او كي در خور هر گفتگوست
شور آن حُسن است هر آنچه ها و هوست
بينشانست و هويدا كو به كوست
فهم هر چيزي به فهم نفس اوست
فهم مو از مو و فهم رو، ز روست
گرم را از گرم جو، از سرد، سرد
جفت را از جفت خواه از فرد، فرد
خار را از خار ياب از وَرْد، وَرْد
سرخ را از سرخ بين از زرد، زرد
صحّت از صحّت شناس از درد، درد
مختلف در ما مشاعر تا كه شد
دركشان يكسان نباشد خود بخود
چونكه اشيا سنخشان يكسان نبُد
مُدْرِك و مُدْرَك موافق تا نشد
بسته ميگردد ره اِدراك خود
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 107 *»
هركه را هر مشعري يابد كمال
انطباع يابد در ان مشعر مثال
گرنه، ماند بيخبر زين انفصال
هرچه گويد بعد از ان باشد خيال
باشد اندر پاي عقل او عقال
آنچه باشد در وجود ما پديد
از مشاعر شد دليل ناپديد
كار آنها هم چو اينها بس سديد
رنگها را كي توان از گوش ديد
صوتها از چشم كي خواهي شنيد
از كه آيد گو به من اي حامّه([84])
از عموم مردمان يا سامّه([85])
صُنع حق باشد سراسر تامّه([86])
بويها از ذوق و طعم از شامّه
نيست ممكن درك آن بر عامّه
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 108 *»
خِصْب را از خِصْب و از قَفْر قَفْر([87]) بين
دولت از دولت ز فقر هم فقر بين
صافي از صافي، كَدِر از كَدْر([88]) بين
بطن را از بطن و ظهر از ظهر بين
خلق را از خلق و امر از امر بين
ذلّت از ذلّت ببين از بَفْش بَفْش([89])
اُشتر از اُشتر شناس از رَخش رَخش([90])
روشن از روشن بياب از دَخش دَخش([91])
ساده را از ساده جوي از نقش نقش
فرش را از فرش بين از عرش عرش
Z Z Z Z Z Z Z
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 109 *»
` طريق معرفت حقتعالي در نزد اهل توحيد
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 110 *»
سادگان شيدا و دلداده شدند
سرخوش از آن جام و آن باده شدند
پس رها از نقش و آزاده شدند
سادگان چون طالب ساده شدند
لاجَرَم از بهرش آماده شدند
عاشقانِ حق بحق اين دستهاند
كَنده از غير و به حق پيوستهاند
از علايقها تمامي رستهاند
نقشها از لوح خاطر شستهاند
نقش را در قيد ساده بستهاند
نزد حق باارزش و اَخْش([92]) آمدند
بعد خواريها چه با بَفْش آمدند
كي دگر آزرده از تَفْش([93]) آمدند
با طرازان طالب نقش آمدند
عرش را هشته سوي فرش آمدند
جملگي زان انحطاط گشتند سرد
گرم كثرت بيخبر از شأن فرد
غفلت آنها را ز حق بيگانه كرد
نقشها ديدند سبز و سرخ و زرد
لاجَرَم گشتند از اهل نبرد
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 111 *»
مقصد هريك از آنها اِجْتلاف([94])
بلكه هريك را هدف شد اِقتلاف([95])
خصم را خواهد نمايد اِغتلاف([96])
اختلاف آمد سبيل اختلاف
سادگي آمد دليل ايتلاف
سادگان در عصمتند از انحراف
در مدار حق همه اندر طواف
بيخبر از جور و ظلم و اعتساف
صد هزاران ساده يكرنگند و صاف
دو مطرّز لامحاله در خلاف
ساده از هر قيدي آزاده شدهست
سرخوش از آن جام و آن باده شدهست
عاشق و شيدا و دلداده شدهست
اي خوش آن خاطر كه او ساده شده است
بهر جلوه يار آماده شده است
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 112 *»
او نباشد در هواي اِجْتلاف
در سرش كي پرورد او اِقتلاف
او كه را خواهد كه سازد اِغتلاف
شسته دل از لوث نقش و اختلاف
نيست در او غير حبّ و ايتلاف
ساده تا شيدا و دلداده نشد
از تعيّنها گر آزاده نشد
سرخوش از آن جام و آن باده نشد
آينه تا صافي و ساده نشد
بهر حسن يار آماده نشد
آن كه با شمشير نفسش كُشته شد
حَبّه حُبّ در دلش كي كِشته شد
ميسزد از قرب حق گر هِشته شد
لوح اگر از خَطِّ بد آغشته شد
خطّ نيكو كي بر آن بنوشته شد
بگذر از خود، قُرب درگاهت دهند
لابه كن تا سينه پُرآهت دهند
فاقه آور، جاه و خرگاهت دهند
ساده شو تا سادگان راهت دهند
صاف شو تا نور چون ماهت دهند
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 113 *»
آن كه دل در سينهاش غمناك نيست
آه و افغانِ وِرا پَژْواك([97]) نيست
خاكيان را ره سوي افلاك نيست
آن زمين كز عُشب هرزه پاك نيست
همچو بستان خرّم و چالاك نيست
سادگان را انبياء قاده شدند
رهبر آن خلق دلداده شدند
ساقي آن جام و آن باده شدند
انبيا از اين سبب ساده شدند
بهر فهم ساده آماده شدند
منقطع گشتند تمامي از حدود
ظاهر و باطن مُبرّا از قيود
برگرفتند دل ز هر بود و نبود
نقشها شستند از لوح وجود
تا كه فهم سادگانشان شد شهود
سادگي پس راه و رسم برتر است
سادهجويي كار هر پيغمبر است
ساده را هم صاف و ساده مظهر است
گر تو را هم عشق ساده بر سر است
بايدت ساده شدن كان در خور است
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 114 *»
باشدت از نقشها گر عار و ننگ
سينهات از تيرگيها گشته تنگ
پس بزن بر شيشه نفست تو سنگ
آينه دل صاف كن از لوث زنگ
پاك كن قلب خود از اين بو و رنگ
تا ببندي بار خود با بارشان
بشنوي با گوش دل گفتارشان
همره آنها روي بازارشان
تا عيان بيني جمال يارشان
گرددت مكشوف سِرِّ كارشان
چشمت افتد تا به آن رخسار يار
نور حق بيني ز چهرش آشكار
بگسلاند هستيت را پود و تار
باز بردم نام شيرين نگار
رفت از سر هوشم و از دل قرار
يار گويد سرّ كارم را بپوش
عقل گويد گفته يارت نيوش
عشق ميخواند ز لاقَيْدي بگوش
باز گفتم يار و از سر رفت هوش
دل درون سينهام شد در خروش
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 115 *»
دارم از اين سختي جانم عجب
همچو ني نالم ز فرقت روز و شب
من نگيرم از رهش پاي طلب
باز گفتم يار و جانم شد بلب
جانم از نامش بشد در تاب و تب
راه عشّاقش بود راه دگر
زاد راهش آه سرد و چشم تر
سوز سينه همره خون جگر
باز گفتم يار و عقلم شد ز سر
همچو مجنون گشتم از خود بيخبر
باز عقلم از سرم يكجا گريخت
آبرويي گر بجا يكباره ريخت
شد هراسان بر خود از وحشت بپيخت([98])
باز اين ديوانه بند خود گسيخت
بر سر خود خاك بيشرمي ببيخت
Z Z Z Z Z Z Z
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 116 *»
` مقايسه بين ايمان اهل معرفت و ايمان ديگران
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 117 *»
شد ز كف عقل و ز پاي او عقال
خسته آيد در نظر از قيل و قال
كي بود دربند جاه و يا منال
فاش ميگويد هم از شوق وصال
اي مُرقّعپوش كافركش تعال
هين نباشد از تو پروا ديگرم
گر تو را خنجر مرا هم پيكرم
من دگر كي عاقل تنپرورم
شور جانان برده ايمان از سرم
ميكشي گر كافر اينك كافرم
عشق جانان تا كه شد در من پديد
شد ز كف ديگر مرا عقل سديد
رشته دل را ز غير حق بريد
هست ايمان تو از بيم و اميد
شور من بالاتر از وعد و وعيد
تو گرفتار و دچار خوب و زشت
چشم امّيدت به كار و كسب و كشت
من اميدم آنكه ايمانت سرشت
تو به بيم دوزخ و شوق بهشت
من اسير آنكه اين بنياد هشت
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 118 *»
شاديت ار، رحمتي آيد پديد
اندُهت از نعمتي ار پاكشيد
دلخوشم با آن كه در تو جان دميد
تو چو طفلان بيمت از لولو شديد
من به بيم از آن كه لولو آفريد
در، دكان بيني هميشه آب و نان
آرزويت، گسترش يابد، دكان
خواهش من باني دريا و كان
تو چو طفلاني اسير گردكان
من به فكر آن كه گردان كرد آن
با سبب داري كشاكش چون گَدا
گوييا باور نگرديدت بَدا([99])
من سبب از او نميبينم جدا
تو به قصد خانه من خانه خدا
تو به كشتي بند و من با ناخدا
بيم من از چه، به چه دارم رجا
بين تفاوت از كجا شد تا كجا
نامهام را حبّ او باشد سَجا([100])
چونكه نام اين دو خوف است و رجا
شور او در من بهشت اين دو بجا
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 119 *»
دلخوشي در طاعتت باشد نُويد
مانعت از معصيت نهي شديد
جلوهاي از او چو شد ما را پديد
برده از خاطر مرا وعد و وعيد
نيستم از او بجز اويم اميد
من ز نفع و ضرّ خود، بيگانهام
كي چو تو سرگرم آب و دانهام
من كجا در بند دام و لانهام
چونكه از عقل اين دو، من ديوانهام
چون عمارت اين دو، من ويرانهام
فارغم زان دو ز پايم تا سرم
بيخبر در باطن و در ظاهرم
ياد او دائم بخاطر آورم
گر كه ايمان اين دو من خود كافرم
گر شهودت غايب اينك حاضرم
از طمع گاهي شتابان ميدوي
گه ز نوميدي خرامان([101]) ميروي
خود تو به داني كه ميباشي دَوِي([102])
تو به استدلال چون كوران روي
يا به مقصد يا به چاه اندر شوي
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 120 *»
من چو مجنون شهره اندر كوي يار
قبله من قامت دلجوي يار
ديده نگشايم بغير از سوي يار
من چو بينايان اسير روي يار
بسته پاي جان من گيسوي يار
چونكه بُد از خاك كوي او گِلَم
مهر او زين زندگاني حاصلم
خوانْدَم از لطف خود او اهل دلم
دايم اندر كوي او پا در گلم
تو چو كوران ماندهاي اندر ظلم
Z Z Z Z Z Z Z
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 121 *»
` بيان معرفت شهودي
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 122 *»
گر كه هستي طالب وصل نگار
ور كه باشي از فراقش بيقرار
راه وصلش گويمت اي هوشيار
برگشا چشم و ببين رخسار يار
كاشكار است از يمين و از يسار
جلوهگر در مَعرض ديدار ماست
روشن از او ديده بيدار ماست
ديده بگشا گر تو را انكار ماست
آنچه ميبيني ظهور يار ماست
جمله نور عارض دلدار ماست
او هويدا در عيان و در نهان
هر هويدايي بود از آنِ آن
جز نُمودش ني نُمودي در ميان
غير اوئي نيست پيدا در جهان
گر نهاي اَحْوَل ببين روشن عيان
گر دو ميبيني تو را باشد قصور
اين قصورت شد تو را اصل غرور
تا غرورت، زين حقيقتها تو دور
اوست پيدا از خفا و از ظهور
هم هويدا از ظلام و هم ز نور
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 123 *»
اَوَلَمْ يَكْفِ بِرَبِّك تا شنيد
دل به اوج معرفت آنگه رسيد
گفت سبط مصطفي9 شاه شهيد
كور باد آن چشم كو وي را نديد
حاش للّه نيست غير از او پديد
نور او در هركجا تابان بود
خود دليل خويش در عرفان بود
عارفان را بينشي اينسان بود
شمس را كي حاجت برهان بود
خود بذات خويش افروزان بود
شخص آگه كي خورد گول سراب
كي خورد از آن بوادي، تشنه آب
آن كه آبش در دهان كي شد كباب
جستن برهان براي آفتاب
شد دليل آنكه بر ديده حجاب
تا كه در وادي خوشي با هر سراب
دل كبابي، دل كبابي، دل كباب
چاره دردت كند يك جُرعه آب
گر تو را نبود ابر ديده حجاب
هان هُويدا در جهان است آفتاب
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 124 *»
آن كه با تو دائم است او روبروي
از چه ميگيري سراغش كو به كوي
بينيش، آنگه، نبيني غير اوي
گر نميبيني تو آن تابنده روي
رو علاجي بهر چشم خويش جوي
با وجود آفتاب كي احتياج
باشد انسان را به شمعي يا سراج
احتياج ما به آن در ليلِ داج
گر نيفتد عكس رخ اندر زجاج
بايدش بنمود از صيقل علاج
تا رها گردد ز صيقل از مني
لب ز خودگويي ببندد آن سَني([103])
از تو گويد او نه از نفس دَني([104])
نه كه بر او نقش رخساري كني
لاف، هذا مصقل صاف زني
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 125 *»
گر ز صيقل آن نيابد اين مقام
نقش تو بر او كجا گيرد قوام
چاره آنرا نسازد صد كلام
نقش بر وي را نميباشد دوام
امتحاني كار او سازد تمام
خواهي از دل ار، زُدايي لوث زنگ
زن به اين حبل متين حق تو چنگ
بگذر از دنيا و دين و نام و ننگ
علم رسمي سربسر نقش است و رنگ
امتحاني شيشهاش آرد بسنگ
آنچه افزايد دمادم انحطاط
كي تو را با حق دهد آن ارتباط
جاي شهبازت تو را سازد غطاط([105])
علم رسمي سربسر خال و خطاط
در نكوئي كي شود اينها مناط
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 126 *»
شير پرده كي توان غُرّان شود
هركه بندد پر به خود، پرّان شود؟
گر مُذَهّب مِسّ،([106]) طلاي كان شود؟
چوب از صيقل كجا برّان شود
گل ز سرخي آتش سوزان شود؟
گر گذاري كج كُلَه، گردي اَمير؟
جلد شيري گر بپوشي، پس تو شير؟
گر نشيني با شهي، باشي وزير؟
لاف مردي كي تو را سازد دلير
لاف ايمان باشدت كي دستگير
گر كه دادت مهلتي حق وَدود
در صف صاحبدلان جاي تو بود
آخر آن رسواييت را هم فزود
از ريا تا كي توان زاهد نُمود
حرص باطن عاقبت گيرد شهود
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 127 *»
همچو جان نيّت، عملها قالب است
هر يكي مر ديگري را جالب است
زودگذر باشد عمل گر سالب([107]) است
حكم هر باطن بظاهر غالب است
جلوه خود را هميشه طالب است
Z Z Z Z Z Z Z
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 128 *»
` داستان زاهد ريا كار
` بيان نفاق و منافق
` منافقان صدر اسلام
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 129 *»
اي خنك آن كو ز قيد خود برست
مستي او شد ز ميناي الست
گويم اينك زانكه مينايش شكست
گوش كن از زاهد صورتپرست
كز ريا او را چه حاصل شد بدست
كي برد از زهد خود سود آنكه بَلْخ([108])
حرص او سازد ازو اين جامه سلخ([109])
هر عمل آورده او گردد چو طلخ([110])
آنچنان گويند كاندر شهر بلخ
زاهدي بُد كامش از اغيار تلخ
دل بريده از خواص و از عوام
لب فروبسته ز هر بيجا كلام
ني بُدي پابند شرب و ني طعام
چون رجال غيب مخفي از انام
دائماً در فكر و ذكر مستدام
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 130 *»
بيخبر از آنچه ميآمد پديد
فارغ از خويشان نزديك و بعيد
با همه بيگانه بُد آن نااميد
هرگز او را در محافل كس نديد
از ضيافت بُد، اِباي او شديد
ني ورا مَشْط و نه مسواك و خلال
چهر او درهم پُر از گرد ملال
گونههايش از هزال همچون تلال
جسمش از جوع و سهر همچون هلال
بُد رقيب وقتها همچون بلال
روز و شب گويا مراقب داشتي
صد نگهبان هر طرف اَنگاشتي
كي۪ خطائي بهر او پنداشتي
اتفاق ار يك قدم بگذاشتي
صدهزاران تخم بسمل كاشتي
بيم او بيحدّ ز خشم كردگار
از گنه همچون ز گرگي در فرار
ذكر او اَلْعَفْو در ليل و نهار
گر نعوذبالله او بشنيد نار
اشك خود ميريخت چون ابر بهار
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 131 *»
كار او انجام نيك و ترك زشت
گوئيا اين حالت او را بُد سرشت
بُد عبوس و روترش با بدكُنِشْت([111])
گر شنيدي اسم رضوان و بهشت
تخم دعوت در همان ساعت بكشت
جامهاش پشمينه از پا تا به فرق
در توجّه گوييا گرديده غرق
پيش چشمش جز عبادت هرچه مَحْق([112])
در كفش بودي عصا بر دوش دلق
از مجامع ميرميدي همچو برق
لحيهاش بيش از حدود يك پَنَك([113])
روي آن از اشك چشمش چون پَشَك([114])
زير پايش جانمازي از بَرَك([115])
دامن كوتاه و جامه چون خسك
بود تا زانوي او تَحْتُ الْحَنَك
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 132 *»
لحظهاي در او نديدي كس طرب
از همه او بُد ز وحشت در هرب
گوييا ني نسبتي ني هم سبب
چشم او از كثرت گريه جرب
از كمال زهد فارغ از ادب
با كسي ني گفتگويي ني جلوس
برحذر از حشر و نشر با نفوس
كس نميديدش مگر زار و عبوس
از پدر ارثي نبرده يك فلوس
كف بكف ميسود دايم از فسوس
زانوي ماتم گرفتي در بغل
با خودش اندر ستيز و در جَدَل
فقر و فاقه بُد ز عمرش ماحَصَل
عجز نفسش مانع كسب و عمل
منحصر بُد كسب او اندر اَمَل
الغرض كوته نمايم نك سخن
زاهدي مفتون زهدش مرد و زن
زهد او ضرب المثل هر انجمن
لوح او منقوش از كلّ سنن
ليك فرقي داشت سرّش با عَلَن
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 133 *»
باطنش برعكس ظاهر سربسر
غافل از حق و ز عقبي بيخبر
هرچه گويم من بُدي زان بيشتر
باطنش چون گور كافر پر شَرَر
ظاهرش چون عابدان اندر نظر
ظاهرش رشك تمام مؤمنان
باطنش ننگ جميع كافران
شرّ محض اينست و خير محض آن
حرص پنهان زهد را كرده عيان
همچو گرگي در لباس ميشكان
ظاهرش دام و هدف بودش شكار
تيزي بازار همّ آن فگار
فارغ از اين همّ نبُد آن بد شعار
زهر او پنهان و نرمي آشكار
در زوايا بود دائم همچو مار
هر منافق را چو او اينش سياق
عالم و اهلش ازو در احتراق
آورد در هر صفي او اختراق
باشد از شرك جلي بدتر نفاق
زان بدرك اسفل است آن را مساق
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 134 *»
مشرك از ايمان و اهل آن بريست
مؤمنان را هم ز مكرش ايمنيست
كفر او ظاهر چو روز روشنيست
مشركان را باطن و ظاهر يكيست
آن لعين ايمان عيان كفرش خفياست
ظاهرش مر باطنش را ساتر است
او در اين امر خطيرش ماهر است
زين تستّر بر مرادش قادر است
مشركان چون شرك ايشان ظاهر است
مؤمن از افساد ايشان حاذر است
شرّي ار خواهند نپوشند از نظر
خاطر مؤمن بود آسودهتر
زانكه شرّ خواهد وليكن مستتر
آن لعين در ظاهرش شهد و شكر
باطنش چون شحم حنظل پر ضرر
با هزاران حيله باشد درصدد
تا كه سازد از ره حق منع و سدّ
جويد از شيطانِ اِنس و جنّ مدد
صد هزاران گبر و هندو در بلد
گمره از ايشان نشد يكتن ز صد
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 135 *»
زانكه كافر كفر خود افشا نمود
راه خود را او جدا از ما نمود
باطنش را ظاهرش رسوا نمود
يك منافق گر به ملكي جا نمود
صد هزاران نفس را اغوا نمود
در صف ما آيد او اندر نماز
گويد او با هريك از ماها چو راز
ميفريبد آن كه با او شد بساز
چاه اگر باشد سرش پيدا و باز
سوي او بينا نخواهد كرد تاز
بلكه ميمالد مرتب او پَلَك([116])
ميرود امّا پَنَك بعد از پَنَك([117])
تا كه سالم بگذرد از آن تَرَك([118])
ليك اگر پوشيده باشد با خسك
جاهل از بالاي او افتد بتك
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 136 *»
اولياء را او فكند اندر وثاق
زاتش او سينهها در احتراق
از نفاق آمد پديد هر انشقاق
هيچ خُلقي نيست بدتر از نفاق
نيست او را با صديقي اتّفاق
طبع او گويا عجين است با شقاق
در شقاق او گوييا، در استباق
با كسي هرگز ندارد او وفاق
خود منافق با منافق در نفاق
كي به مؤمن باشد او را اتّفاق
آن كه را دل با كسي نبود شفيق
با كسي همره نباشد در طريق
شد اگر همره نميباشد شقيق
گر ببيني فرقهاي زايشان رفيق
نيست اِ- بهر دفع يك صديق
حال آنها را حكيمي در مثال([119])
گفته تا سازد مجسّم شرح حال
اتّفاق آن گروه بدسِگال([120])
چُون سگان گرد خر در قال قال
جملگي اندر نزاع و در جدال
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 137 *»
دشمن يكديگر آنها سربسر
مجتمع در ظاهرند بر لاشه خر
عوعو آنها كند كر رهگذر
جملگي عفعف كنان و حملهور
تا دو گوش خويش در خون برده سر
آن يكي بر آن و آن بر اين پَرَد
آن ز چنگ اين و اين از آن بَرَد
اين از ان زخمي و آن از اين جَرَد([121])
چون يكي انسان از آنجا بگذرد
هر يكيشان جامه و رختش دَرَد
بيخبر جمله ز كُرْهِ طبع او
بدگمان از كار او و وضع او
لاشه خر، چه وَ وضع و رفع او([122])
متفق گردند اندر دفع او
مجتمع كوشند اندر منع او
گرچه در ظاهر سگان را وحدتست
وحدت قول و عمل در رؤيتست
يك هدف در فكر و رأي و نيّتست
اين نه اجماعست بل خود فرقتست
زانكه هريك را جدا يك نسبت است
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 138 *»
هريكي را مقصدي زين ماجراست
لاشه را بيند كه بهر او رواست
عوعوش بهر خود او بر هواست
اين نه اجماعست بل نوعي هواست
هر يكي را اقتضاهاي جداست
اينكه بيني هريكي گشته پريش
اين پريشاني نبد از راه كيش
پيش از اينش از چه بودش چنگ و نيش
هريكي در منع كوشد بهر خويش
تا ربايد جيفه را از غير بيش
خويش را بيند نه غير خويش را
نفع خود خواهد نه نفع ماسوا
گرچه همراهند و با هم همصدا
ظاهراً باشد هواشان يك هوا
ليك در باطن بود هريك جدا
كي شمارد عاقل اين را اتّفاق
كي ملاك حق شد اينگونه وفاق
سالم آن كه شد برون از اين جَناق([123])
همچو گرگان سقيفه كز شقاق
مختلف گشتند از روي نفاق
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 139 *»
شد نفاق آن منافقها پديد
كس نفاقي اين چنين هرگز نديد
هر نفاقي در حقيقت زين دميد
جيفه را هريك بسوي خود كشيد
بر سر و بر روي آن ديگر جهيد
هريك از آنها پي يك مدّعاست
مدّعاي هريك از ديگر جداست
هر نفاقي ريشهاش اين ادّعاست
آن يكي گفتي خلافت حق ماست
وان دگر گفتي كه بهر ما سزاست
در سقيفه همصدا بُرنا و پير
بهر جيفه سربسر در، دار و گير
بر هوا زآنها شهيق و هم زفير
آن دگر گفتي كه از ما يك امير
از شما هم بر شما يك تن كبير
هرزگاني بدتر از گرگ و شَغال
جمله بگشوده ز پاي خود عقال
رفته از ياد تمامي حق آل:
چون سگانِ گرد جيفه در جدال
مختلف بودند اندر قال قال
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 140 *»
هر سري را در سقيفه يك صدا
هر صدايي ضدّ حق در آن فضا
كشمكش بر گرد جيفه هركجا
جيفهشان بودي متاع اين سرا
نه ز خلقي شرمشان نه از خدا
مقصد و مطلوب آن جمع دَني
بُد رياست بر گروه ابلهي
ابلهاني كمتر از دام و ددي
مجتمع گشتند در منع ولي7
پاي بنهادند بر حكم نبي9
پاس حقّ شاه را نگذاشتند
برخلاف او قدم برداشتند
رايت انكار او افراشتند
طالب آن جيفهاش انگاشتند
شير حق را مثل خود پنداشتند
اي عجب از اين خطا اي ابلهان
بر ولي مطلق حق اين گمان
مِلك طِلقش عالم و هرچه دران
اين بود شير خدا، هي هي سگان
بيشه او لامكان شد، ني مكان
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 141 *»
او كجا مفتون اين ناسوت بود
پيش او از هرچه بيش ممقوت بود
نان خشك جو ولي را قوت بود
شير حق را صيدگه لاهوت بود
صيد او از سرمد و ماهوت بود
او كجا سرگرم اين احوال شد
دلخوش از اقبال و استقبال شد
يا ز اِدبار شما بدحال شد
سرمد او را صيد از چنگال شد
جيفه دنيا كِيَش آمال شد
هركه را او بنده يا مولا كند
هرچه را او زير و يا بالا كند
عالمي عُقْبي و يا دنيا كند
آمد او تا طعمهتان القا كند
ني كه از اين مردهخرتان واكند
او بدست خود گِل آدم سرشت
او نهال منهي جنّت بكشت
او قسيم دوزخ است و هم بهشت
هين نميبينيد خر را بازهشت
چند از اين عفعف و غوغاي زشت
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 142 *»
اين خر و اين هم شما و اين چَنيد([124])
خويشتن بر اين چَنيده افكنيد
از چه رو باشد شما را اين خَنيد([125])
مطمئن سر را فرو در خر كنيد
خر نميخواهد كس عفعف كم زنيد
اين خر گنديده نوش جانتان
كي طمع در طعمهتان دارد، خسان
گر كه باور ني شما را، امتحان
ليك اين باشد غريزي سگان
ممتنع باشد تخلّفشان از آن
سگ نميداند چرا دارد حِجاج([126])
از چه رو باشد هميشه در لَجاج([127])
ميكشد او را غريزه در فُجاج([128])
هركسي را لوح خاطر چون زجاج
استقامت باشدش يا اعوجاج
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 143 *»
هر كژي و راستي در خُلق و خو
عينكي باشد كه تيره يا كه سو([129])
از پس آن بيند آنچه روبرو
هر كسي چون او نمايد اندر او
خواه باشد نيكرو يا زشترو
قصّه آدم تو در قرآن بخوان
آن لعين گفتش منم از ناصحان([130])
باورش آمد چو بود از صادقان
صادقان بينند صادق، كاذبان
كاذبان بينند كاذب، صادقان
از بداهت باشد اين مطلب عيان
بيش از اين حاجت نباشد در بيان
هركه، وجدانش بود حاكم بران
همچو انسان داند، انساني جهان
همچو سگ بينند انسان را، سگان
طالب آن طعمه دانند آن پريش
بلكه هريك داندش از خود كه بيش
طالب خر باشد و در فكر نيش
چونكه بينند آن سگان انسان چو خويش
لاجرم جان و تنش سازند ريش
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 144 *»
سگ كجا از طبع او شد باخبر
كي ز ديد او شد آگه او ز خر
او ز ديد طبع خود بيند بشر
چون برفت انسان دگر با يكدگر
در خلاف آيند از اوّل بتر
لحظهاي با هم نباشندي شفيق
دشمني گر شد غريزي شد عميق
كي خلاصي باشد از آن چون غريق
اين بود حال منافق اي رفيق
هرگز از ايشان مجو يك تن صديق
اوّلي را هر منافق شد سپاه
بهر دفع آن ولي دينپناه
روي تاريخ از جفاشان شد سياه
كار اين دين از منافق شد تباه
ورنه تقصيري نبود از نزد شاه
زان جفا خانهنشين گرديد شاه
بر فلك از سينه عترت صد آه
اُمّت و اسلام از ان شد بيپناه
چون منافق يافت اندر شرع راه
كار جمعي جاهل از آن شد تباه
Z Z Z Z Z Z Z
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 145 *»
` حالت زاهد بلخي
` تاجر ظاهربين بلخي
` زوجه زيبا و عفيفه تاجر
` تاجر درحالت مرض موت
` مردمان قدر زندگان را نميدانند و ستايشگر مردگانند
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 146 *»
نكتهها آيد پياپي نو به نو
بينش از آنها بيابد رشد و ضو
بهرهور آن كو كه شد خواهان تو([131])
باز از احوال آن زاهد شنو
بر سر آن داستان ديگر برو
زاهد افسرده در سوز و ساز
برده در طاعت بسر عمري دراز
ظاهراً فارغ ز هر اميد و آز
دايماً ميبود مشغول نماز
با تضرّع با تذلّل با نياز
عزلت و جوع و سهر ذكر دوام
در مناجات و دعا هر صبح و شام
بسته در بر روي خود از خاص و عام
روزها اندر صيام و شب قيام
بود كار او عبادت والسلام
بيخبر از كسب و كار ديگري
سود و ضرّ و سوق و هر شور و شري
از حساب و از سياق و دفتري
بود در آن شهر شخص تاجري
از حرام و شبهه مال او بري
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 147 *»
نزد اهل سوق مردي بس اَمين
مُعتدل در خُلق و خوي و هم وزين
در تجارت ماهر و كارش متين
معتقد بودي به دانايان دين
بود از بهر امامان در كمين
سُبحه در دست و مرتّب ذكر لب
در جماعت حاضر او در روز و شب
قد دوتا نزد امامش از ادب
هركه در محراب شد او از عقب
پس نميرفت از مقامش يك وجب
او بظاهر كرده بودي اكتفا
بس بُدي او را يكي شال و ردا
حُسن ظاهر كاشف از باطن ورا
گر خري ميشد به محراب دعا
در زمان كرد از عقب او اقتدا
زانكه، در بينش بُدي او را قصور
بيخبر از حيله و مكر و غرور
طي شد از عمرش بسي سال و شهور
چشم ظاهر بازش و از قلب كور
از مقام درك باطن بود دور
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 148 *»
گر كه ديدي زاهدي بالا و پست
باخضوع در پيش رويش مينشست
بوسه ميزد بر سر و بر روي و دست
هركجا بد زاهدي صورت پرست
عقد اخلاص از براي او ببست
زين عمل بودش بسي وجد و سرور
ميشمردش توشه يوم النشور
نعمتش در ازدياد و در وفور
بود مال او كرور اندر كرور
از متاع و از ضياع و از قصور
تاجر بلخي بُدي مردي شريف
خلق و خويش همچو برگ گل لطيف
خلقتش هم از قضا بودي ظريف
بود او را زوجهاي نيك و عفيف
كز تديّن بود با عصمت حليف
در نگاهش بس حيا ميزد موج
از حيا رخسار او مانند جَوْج([132])
نزد او زنها شدندي فوج فوج
هرگز از مردان نديده غير زوج
نام حُسن و عصمتش بگرفته اوج
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 149 *»
خانهداري صرفهجويي، با كفاف
بُد سر و كارش هميشه با كلاف
بينشان هرگز نبودي اختلاف
شهره آفاق بود اندر عفاف
هيچكس از او نديده يك خلاف
زوجه تاجر بُد و در گفتگو
با تواضع بُد هميشه آن نكو
شاد ازاو هر زن كه ميشد روبرو
شخص بازرگان اسير حُسن او
سالها با عصمت او كرده خو
ازدواج او نبُد از بهر مال
ني بُد از بهر جمالش اين وصال
هر دو را حق داده بودش در مآل
زانكه آن زن بود يكتا در جمال
جمع كرده با جمال خود كمال
بهر بازرگان و آن ماه منير
زندگي شيرين بُد و بس دلپذير
زن بسي راضي ز تقدير جدير
بُد ز بازرگانش دو طفل صغير
هريكي را تازه بگرفته ز شير
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 150 *»
عمر انساني قصير و يا مديد
چون شود طي مرگ او آيد پديد
رخت بايد زين جهان فوراً كشيد
شد مريض آن تاجر و مرگش رسيد
صبح عقبي از شب دنيا دميد
رفت از ديدش دگر كمكم چو لَمْع([133])
شد ضعيف ديگر ورا نيروي سمع([134])
خون دل باريد بسي زن جاي دَمْع([135])
اقربا برگرد او گشتند جمع
در ميانشان ماند او مانند شمع
در اَنين او، اقربا در گفتگو([136])
ديده كمسوي او در جستجو
كو فلاني، كو فلاني، كو و كو
هر يكي افسوس خورد از بهر او
حيف كان از دار دنيا تافت رو
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 151 *»
حيف كو بايد گذارد كار و بار
اين زن و اين خانه و مال و عَقار([137])
اي فسوس بر او و بر اين اعتبار
اين بود قانون اهل روزگار
جملگي را اين چنين باشد مدار
افكنند از ديده هر محمود را
عيبها جويند هر محسود را
طعن ميگويند، هر مسعود را
قدر نگذارند هر موجود را
حُسنها بدهند هر مفقود را
بنگرند گر با حسد بر هر جليل
گردد از طعن حسودانش عليل
اي زبان حاسدان بادا كليل
هركه باشد در ميان خوار و ذليل
چونكه شد از اين سرا نعمالخليل
تا كه بودي در جهان آن دلپريش
بُد گرفتار حسودان كم و بيش
يكدم آسوده نبُد از زهر نيش
زنده گر باشد وحيد عصر خويش
از حسدها خاطرش سازند ريش
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 152 *»
نام او را با حقارت ميبرند
نقشهها از بهر تحقيرش كشند
غيبتش را هركجا پيش آورند
عيبها بر خلق و بر خُلقش كنند
طعنها بر سيرت و شغلش زنند
ننگ او خواهند و گويندش صريح
آنچه سازد عاقبت او را طريح
او نياسايد بجز اندر ضريح([138])
گر خري ميرد گر و لنگ و جريح
ناله سرگيرند از قلب قريح
بس لقبها همره نامش برند
دم ز مدح او بهر محفل زنند
گر كسي گويد بَدي بر او جهند
وصفها از شكل و رفتارش كنند
از خَرِ عيساش بالاتر برند
نارضا از آنچه گرديده رقم
در گِلَه از لوح و تقدير و قلم
در رفاهند و نيابند جز اَلَم
گر هزاران روز خوش اندر نِعَم
آيد ايشان را نباشد غير غم
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 153 *»
آه سرد از سينههاشان بركشند
هي بسوي آسمان سر بر، كشند
نقشهها بهر خوشيها ميكشند
باز از ايّام سابق سرخوشند
حسرت آن روزها را ميكشند
گاه ميگويند كجا شد آن سرور
از چه گشتيم زان خوشيها ما به دور
به بود زين زندگي ما را قبور
گرچه آن ايّام را حين حضور
سخت ميپنداشتند آن قوم كور
لا تَعَجَّبْ ذاكَ مِنْهُمْ يا فَتي([139])
فِي الْجَميعِ ذلِكَ قَدْ اُثْبِتا([140])
بِالْكَفُورِ وَصْفُ الاِْنْسانِ اَتي([141])
يَتَمَنّي الْمَرْءُ فِي الصَّيْفِ الشِّتا([142])
فَاِذا جـــــاءَ الشِتــــا قَــدْ مَقَّـتا([143])
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 154 *»
يَشْتَكي اِنْ مَسَّهُ يَوْماً اَذي([144])
قَدْ يَكُونُ فِي الاَْذي خَيْرٌ حِذا([145])
يَنَْبغِي الصَّبْرُ وَ فِي الْعَيْنِ قَذي([146])
لا بِذا يَرْضي وَ لا يَرْضي بِذا([147])
اِنَّمَا الاِْنْسانُ طَبْعاً هكَذا([148])
گر رضا باشد بشر يا نارضا
آنچه ميخواهد خدا ز امر قضا
گردد اِمضاء و شود مِمّا مَضي
هيچ نبود بهتر از سِلْم و رضا
گردن تسليم در نزد قضا
گر كه در عشق نگاري استوار
كار خود را هم به او پس واگذار
چونكه خواهد خير تو در اصل كار
هرچه پيشت آيد از نزد نگار
ميل خود بگذار و شو در ميل يار
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 155 *»
مطمئن خير تو هم در اين بود
گرچه بر نفس تو آن سنگين بود
كار او اندر خور تحسين بود
هرچه از شيرين بود شيرين بود
نيست عاشق آن كه زان غمگين بود
خير ما را ميل ما معيار نيست
آگه از آن نفس بدرفتار نيست
پس صلاح ما بجز اين كار نيست
هركه او راضي به فعل يار نيست
خود همانا عاشق دلدار نيست
عاشق خود باشد و مرد دوروست
بهر دلدارش كجا او آبروست
عشق اگر صادق دگر بيگفتگوست
هركه او ذاتش نكو فعلش نكوست
ني كه تلخ از او و شيرين هم از اوست
پيش عاشق كي جدا اين زان بود
آنچه زانسو آيدش خواهان بود
شيوه هر عاشقي اينسان بود
تلخي و شيرينيش يكسان بود
گر تو را در قيد عشقش جان بود
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 156 *»
كي اسير خويشتن، ديوانه است
بند خود او همچو يك فرزانه است
آن كه كامش تلخ از جانانه است
رنجش از آن است كو بيگانه است
هر خرابي زانكه خود ويرانه است
در حقيقت بر سر ميثاق نيست
درس ما در دفتر و اوراق نيست
چون به درسي عاشقش مفتاق([149]) نيست
يار ما بيگانه از عشّاق نيست
اوست بيگانه كه خود مشتاق نيست
صادقانه چونكه با محبوب نيست
جاذب يار و، وِ را مجذوب نيست
او خريدار دل معيوب نيست
ورنه دلبر از كسي محجوب نيست
اين حجب از آنكه خود مطلوب نيست
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 157 *»
بايد اوّل درد خود سازد علاج
در صف صافان بيابد اندماج([150])
از زلال وي خورد ني از اُجاج
يار همچون شاخص و مردم زجاج
وز زجاج آن راستي و اعوجاج
يار ما باشد ز هر عيبي عديم
او خريدار دلي كامد سليم
در خور او كي بود قلب سقيم
اي خوش آن آئينه كو شد مستقيم
روبروي شاخص خود شد قويم
ساكت از خودگويي و هر لاف شد
بس مبارك او ازين دستلاف شد([151])
برگزيده از همه اصناف شد
زنگها از خود زدود و صاف شد
بهر شاخص مظهر اوصاف شد
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 158 *»
هرچه گويد، گويد از آن نامدار
لب ز خود بست و از او دارد شعار
رست از خود شد به شاخص پايدار
كرد پنهان خويش و ظاهر كرد يار
از صفا شد مظهر حُسن نگار
هر كمالش شد كمال آن اريب
اين كرامت از چه گرديدش نصيب
زانكه خودبيني نشد او را حجيب
ميل خود بگذاشت در ميل حبيب
قلب خود پرداخت از لوث رقيب
نقد قلبش داد و حُبّش را خريد
مرغ دل بر بام دلدارش پريد
ديد او را اَقْرَب از حَبْلُ الوَريد
سوي يار از جان و از تن بنگريد
پردههاي هستي خود را دريد
شد رها از طبع خودبيني زشت
نام او را بر وجود خود نوشت
كوي يار او شد او را هم بهشت
در رضايش گردن تسليم هشت
تخم صدق اندر زمين دل بكشت
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 159 *»
صدق و تسليم و رضايش اصل كار
شد وجودش روي آنها استوار
فاني از خود شد بيارش پايدار
شد فراموشش هرآنچه غير يار
شد ز صدق آئينه حُسن نگار
مظهر او پاي تا سر در وجود
«لا» و «اِ-» يي مجسم در شهود
بود، بود يار و او بودي نبود
هرچه جز دلدار خود از «لا» زدود
داد در دل يار را زِ«ا-» نمود
Z Z Z Z Z Z Z
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 160 *»
` تاجر بلخي در حال شدّت بيماري و گفتگوي اَقارب او با او
` هر زمان باشد اجل خواهد رسيد و از اين جهان فاني بايد رفت
` زندگاني به هر شكلي ميگذرد و عاقبت رفتن از اين دنيا است
` رفتن به قبرستان و عبرت گرفتن از رفتگان
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 161 *»
شمّهاي گفتم ز حال مردمان
تا شناسي ناسپاسان زمان
اندكي گفتم ز صدق عاشقان
چونكه دور افتادم از آن داستان
باز از تاجر همي سازم بيان
حالت آن تاجر ماهر چه شد
آن كه بُد در نيكيش جاهر([152]) چه شد
مهر نيكان بر دلش قاهر چه شد
كز اقارب هريكي ظاهر چه شد
وز قلوب هريكي باهر چه شد
گفتگو از سيم و زر بود و درم
هريكي گفتا كه من آگهترم
راه خرج مال را ره ميبرم
آن يكي ميگفت كاي صاحب كَرَم
كن وصايت تا نرفتي از برم
كن وصيت تا بگويم من ز دين
رسم بخش مالت اي مرد مكين
چارهاي نبود از اين امر متين
وان دگر گفتي مبارك هست اين
كن وصيت را، مشو از اين غمين
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 162 *»
من امورت را كفايت ميكنم
آنچه را گويي رعايت ميكنم
شد اگر لازم شكايت ميكنم
واندگر گفتا وصايت ميكنم
واندگر گفتي حمايت ميكنم
آنچه را گويي تو اي مرد خدا
سازم اجرا مو به مو هر گفته را
راحت اكنون تو وصيت كن به ما
واندگر گفتي كه ثلثي كن جدا
تا بگيرد دست تو روز جزا
تا نرفتي تو از اين دنيا بُرُن
تا نگرديدي دچار كفن و جُن([153])
نام تو برده شود اندر مُدُن([154])
واندگر گفتي كه ملكي وقف كن
پيش از آنكه بركنندت بيخ و بن
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 163 *»
سرپرستي من نمايم زانچه را
وقف سازي در ره دين خدا
بعد من هم پور من باشد بجا
واندگر گفتي مظالم رَدّ نما
واندگر گفتي وجوه برّ كجا
مسجد و محراب و اصلاح مسير
قاري قرآن نما چندي اجير
يا كه بهر حجّ بده مال كثير
واندگر گفتي كه ارحامت فقير
واندگر گفتي فقيران دستگير
شد بسي طولاني آن گفت و شنيد
هر زمان رأيي ز هر يك شد پديد
رأي سابق گه پسند و گه جديد
شخص بازرگان چو آن اوضاع ديد
آه سرد از قلب پردردش كشيد
چونكه بودش آرزوهايي هنوز
غافل از آنكه اجل در تك و توز([155])
آتش حسرت شد او را سينهسوز
گر هزاران سال ماني ور دو روز
بايدت شد زين جهان دلفروز
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 164 *»
منزلي باشد در اين ره اين جهان
مَعبري باشد نه جاي جاودان
هركه ميآيد، دو روزي ميهمان
اين جهان باشد سراي كاروان
شام آيد، صبح ميكوچد از آن
اين سرا كي مقصد اقصي بود
در، گذر در ديده بينا بود
كي مُهَنّا زندگي اينجا بود
اين نه جاي منزل و مأوي بود
خود رباطي در ره عقبي بود
باخرد بيند كه اين باشد سبيل
هر كنارش بر فنايش شد دليل
دل كجا بندد بدو شخص نبيل
خيره آن كو بشنود بانگ رحيل
باز بندد دل به اين عمر قليل
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 165 *»
ميرسد مرگت اگر گردي چو گَرْگ([156])
سويت آيد گر چه دورت همچو نَرْگ([157])
جانب قبرت برد حتي ز اَرْگ([158])
تو به خواب غفلت و بيدار مرگ
وين عجبتر حرص تو در جمع بَرگ
در غم تحصيل ملكي و دهي
تا كه خواهي از غم آنها رهي
شهد در كامت نمايد چُون پَهي([159])
گر هزاران گنج سيم و زر نهي
بايدت رفتن اَبا دست تهي
گر كه بيحدّ باشدت زر يا كه زور
طي شود عمرت سراسر در غرور
همسران بيشمارت در خُدور([160])
گر كني تعمير جنّات و قصور
عاقبت خواهي شدن در تنگ گور
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 166 *»
صد خدم گر باشدت در هر دري
روز و شب در خدمتت صد نوكري
در لحد تنها پس از مرگ اندري
گر هزاران جامه زرّين دري
كي ز كرباس كفن افزون بري
پرورش گر كه دهي عمري تو تن
فربهش سازي شوي چون كرگدن
خاك ميگردي بزودي بيسخن
رو هزاران بوي خوش بر خويش زن
عاقبت گنديده خواهد شد بدن
شب و روزت گر كه غرقي در سرور
چلچراغ قصر تو تابد چو هور
چارهات نبود ز تاريكي گور
گيرم اعوان تو را چندين كرور
كيست يارت عاقبت جز مار و مور
گر تو را نك جست و خيز گونهگون
در برون از منزلت يا در درون
اُفتي آخر دست و پا يابد سكون
گر هزاران آب خوش آري برون
ميشود جاري ز چشمت چرك و خون
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 167 *»
در قصورت هرچه دلخواهت بود
چاره گرما و سرما را كند
در لحد ديگر چه چاره ميشود
گستري گر فرش ديبا بر نَمد
عاقبت جايت بود اندر لحد
در ميان كار و بار بيشمار
گفتگو از هر دري با غير و يار
گردش شهر و ده و كوه و كنار
يك قدم رو سوي قبرستان گذار
برگشا يك دم تو چشم اعتبار
دل دمي از فكر نوش و نيش گير
از غم آينده يا از پيش گير
بهره از اين فرصت خود بيش گير
پنبه غفلت ز گوش خويش گير
بشنو از ايشان و عبرت پيش گير
آگهت سازند ز انواع فتن
معني ديگر بيابد زيستن
بيزبان با تو بگويند تن به تن
هريكي گويد ز حال خويشتن
قصّههاي جانگداز از جان و تن
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 168 *»
بر همه احوالشان يابي وقوف
آشنا گردي نه با يك با اُلوف
آگهي يابي ز دَهْر پُر صُروف([161])
آن يكي گويد بُدم شاهي عسوف
عالمي از سهم من بودي مخوف
مست و سرخوش بودم از جام غرور
نام من در كشورم با فرّ و شور
برده ميشد هركجا نزديك و دور
دولتم بودي كرور اندر كرور
از جواهر وز فواخر وز قصور
تاج زرّين كَياني([162]) بر سرم
خلعت شاهنشهي بودي برم
بس غلامان صف كشيده در برم
جمله شاهان عالم بر درم
بندهسان بودند دايم چاكرم
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 169 *»
غافل از مرگ و تقادير نهان
مست لذّت زين تفوق بر شهان
مثل من ديگر نبودي در كَهان([163])
جمله را هشتيم و رفتيم از جهان
دست خالي از كِهان و از مِهان
شاهيم را بُد گمانم بي اَمَد
من نديدم در همه عمرم نَمَد
باورم كي ميشد اين قبر و لَحَد
زان همه اموال و گنج بيعدد
يك كفن كردند ماها را مدد
بيتكبّر كي زدم من يك قدم
هر قدم در حضرتم صدها خدم
در بر هر امر و نهيم جمله خم
نه خدم آمد بكارم نه حشم
جمله رفت از دستمان از بيش و كم
كس بدون رخصتم نامد حضور
در حضور من نبودي كس جسور
با خود و بيگانه بودم بس وَقور
عاقبت خفتيم در اين تنگ گور
از براي غير هشتيم آن قصور
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 170 *»
زين قبيل از شاه و خان و از امير
لشگري يا كشوري يا كه وزير
درخور هريك قياس از اين بگير
آن يكي گويد بُدم ماهي منير
عالمي بودي به حسن من اسير
آرزوي جملگي از شيخ و شاب
آنكه گيرم از رخ ماهم نقاب
گل ز رنگ و بوي من در پيچ و تاب
در جهانِ حسن بودم آفتاب
ذرّهسان در پرتوم اين نه حجاب
من كه شهره از جمال خود بُدم
هركجا رفتم نديدم چون خودم
اي بسا ديدم دل از خود بيخودم
هين ببين با خاك يكسان آمدم
آن همه ناز و نياز از كف شدم
بنگرم اينك كه پامالم دگر
بيتفاوت بگذرد هر رهگذر
بر سر و رويم نهد پا پي سپر
آن يكي گويد كه رفتم در صِغر
وان دگر گويد شدم بعد از كبر
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 171 *»
بعد عمري را كه من دارع([164]) بُدم
كوس لشگر را يكي قارع([165]) بُدم
ديگري گويد كه من شارع([166]) بُدم
آن يكي گويد كه من زارع بُدم
در فلاحت عالم و بارع بُدم
آن يكي گويد كه من بودم طبيب
كس نبُد در فنّ من با من رقيب
هر مرض را از علاجم شد نصيب
آن يكي گويد كه من بودم اديب
وان دگر گويد كه من بودم لبيب
زان سبب بودم ز هر نقصي نزيه
ديگري گويد نبُد من را شبيه
كس رقيب من نبُد غير از سفيه
وان دگر گويد كه من بودم فقيه
وان دگر گويد كه بودم بس نبيه
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 172 *»
هريكي را در خور خود پيروان
بُد متاع هريكي را طالبان
شور و غوغايي بپابُد در ميان
جملگي بگذاشتند اين خاكدان
نيست اين دنيا ابر كس جاودان
پيش عاقل باشد اين دنيا چو طلخ([167])
دل نميبندد به طلخي غير بَلخ([168])
روز و شب سايد تو را همچونكه جَلْخ([169])
پر شود پيمانه چه شيرين چه تلخ
غرّه عمرت رسد آخر به سلخ
آيت عبرت ز حدّ باشد فزون
ديدهاي بايد كه بيند گونهگون
حُبّ اين دنيا نباشد جز جنون
هين مشو مغرور اين دنياي دون
چونكه بايد رفتنت از آن برون
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 173 *»
چون نهالي و جهان باغ كُهُن
روز و شب گويد به گوشَت اين سُخن
اعتمادي بر اساس خود مكن
هوش دار و فكر كار خويش كن
تا نَكَنده تيشه مرگت ز بُن
تلخ كامت گر كه شد در اين مقام
ليك بيدارت نمودم از منام
تا نباشي جزء «النّاس نيام»
چونكه پاياني ندارد اين كلام
بشنو از تاجر كه چون گشتش ختام
Z Z Z Z Z Z Z
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 174 *»
` نااميدي تاجر از زندگي و بياعتمادي او به اقاربش
` وصيّت او به زاهد و اباء زاهد از پذيرش
` اصرار تاجر و پذيرفتن زاهد
` مردن تاجر و فريفته شدن زاهد به زوجه او
` گفتگوي زاهد و زوجه تاجر
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 175 *»
زندگي باشد چو امر عاريت
طي شود با صد بلا يا عافيت
نوبت رفتن كه شد با تاجرت
چون بديد آن تاجر نيكعاقبت
بايدش رفتن بسوي آخرت
دوره نوشش گذشت و وقت نيش
مهلت آخر گشت و فرصت كم نه بيش
شد مهيّا با دلي از غم پريش
وين عقارب اقربا از پس و پيش
هر يكي در جلب نفعي بهر خويش
باخبر بود از صفات آن و اين
آن حسود و اين بخيل و او لعين
اين اسير نفس و آن از اهل كين
آه سرد از دل كشيد و گفت هين
شخص زاهد كو كه باشد او امين
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 176 *»
سر به ياد زاهد وارسته لاند([170])
نام زاهد بر لبش همچون كه كاند([171])
منتظر بهر ملاقاتش بماند
از پي احضار آن زاهد دواند
قاصدي كو را سوي بالينش راند
صدر مجلس حضرتش را تا نشاند
تخم نخوت در دل رجسش فشاند
خردلي ايمان براي او نماند
دست اخلاصي به دامانش رساند
داد سوگند و بحق خويش خواند
كاي خدا را حجّت و اي يادگار
از نبي و اهلبيت آن نگار
اي كه با مايي ز لطفت سازگار
كاي امام و مقتداي روزگار
وي مسيحادم امين كردگار
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 177 *»
اي كه بودم در برت عمري زبون
از كرم شو چارهساز من كنون
شكوهها دارم ز بخت واژگون
منقطع گشتم از اين دنياي دون
دست من كوته شد و جان شد برون
در برت افتادهام اكنون بخاك
بنگرم از غصّه باشم سينهچاك
اي هزاران همچو من بادا فداك
گرچه ميدانم كه دامان تو پاك
شهرت زهد تو رفته تا سماك
ارتباطي تو نداري با درم
هرچه غير از حق نبيني جز صنم
غير حق در دل نداري همّ و غم
ليك من درماندهام در همچو دم
دستگيرم چون تويي صاحبكرم
از تو ميخواهم رعايت كن مرا
يك نگاهي از عنايت كن مرا
بينوايم من كفايت كن مرا
من نميگويم وصايت كن مرا
حاجتي دارم حمايت كن مرا
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 178 *»
من كه دادم در رهت عنوان خويش
درگذشتم از سر و سامان خويش
چاكرت بودم همه دوران خويش
من چو بسپردم به مالك جان خويش
هشتم از پس جمله خان و مان خويش
ديده بستم زين جهان پرمحن
خاندانم را شد ايام حزن
شد نصيب هر يكيشان داغ من
چشم رحمت سوي طفلانم فكن
زوجهاي دارم عفيف و ممتحن
ملك و اموال مرا چون وارثند
سرپرست لايقي را طالبند
گرچه خود مايملكم را مالكند
طفلكان من يتيم و كوچكند
نيست ممكنشان بكار خود رسند
زحمت آنها شما را نابجاست
ليك در راه خدا كاري سزاست
حقتعالي را در اين كارت رضاست
آن عفيفه يك كنيزي از شماست
خواجگيّت بهر طفلانم رواست
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 179 *»
سينهام تنگ آمده زين غم چه سخت
همّتت سازد مرا راحت ز تفت([172])
گر پذيري ياورم گرديده بخت
اينك آمد مرگ و جان از تن برفت
گر ترحّم ميكني وقتست وقت
چشم امّيد من و لطف شما
نااميدم من ز رحم اقربا
يك نگاه تو بود مشكلگشا
گاه گه لطفي سوي ايشان نما
منع كن زايشان يد جور و جفا
از نگاهت برطرف گردد مِحَن
از دل طفلان و اين بيچارهزن
دلخوشند آنها به لطفت در زمن
گفت آن زاهد معاذالله كه من
پانهم بيرون ز حدّ خويشتن
من كجا و حشر و نشر با عوام
كو مجالي تا كه باشم با اَنام
با چه رويي كردهاي طرح مرام
زاهدان را كي مجال اين مهام
حاش للّه كي شوم در اين مقام
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 180 *»
زاهدي چون من كجا شد شأن وي
قبض و اقباض و رجوع پي ز پي
گفتگو از دخل و خرج و ني و هَي([173])
بنده و اين شغلها هيهات كي
زاهد و اين قصّهها كن قصّه طي
تاجر از دل آه سردي بركشيد
زاهد از آهش كمي واپس خزيد
ناز او را تاجر از جان ميخريد
هرچه آن بسيار گفت اين كم شنيد
هرچه آن پيش آمد اين واپس جهيد
زاهد افزودش همي نازي بهناز
دست تاجر سوي او هردم دراز
كم نشد از قلب او يك ذرّه آز
او بزد بر دامنش دست نياز
اين فغان كه بگذرد وقت نماز
او گرفتار غم بيانتها
اين به لاحَولَ مرتب در نوا
او به شور و اين يكي از غم رها
او بگفتا رحم بر حالم نما
اين بگفتا بگذرد وقت دعا
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 181 *»
چونكه ديد او را ندارد رغبتي
خوش ندارد از قبول زحمتي
بُد گمانش آنكه دارد عصمتي
عاقبت بَعْدَ اللُتَيّا وَالَّتي
گفت من را هست سويت حاجتي
بين كه جان من رسيده تا به لب
فرصتي ديگر ندارم در طلب
تا بجويم من يكي ديگر سبب
حاش للّه از من و سوء ادب
كز براي تو بخواهم يك تعب
نااميد از تو نگشتم من هنوز
عاقبت روشن بود پيشم چو روز
در دلت بخشد اثر اين آه و سوز
اينقدر خواهم كه در ماهي دو روز
سويشان آري تو روي دلفروز
خاطر ايشان بيابد ايمني
سايهات به از هزاران چون مني
خوار از اين عزّت كني هر دشمني
چشم رحمت سوي ايشان افكني
گه به اين بيتالحزن پايي زني
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 182 *»
شادي آنها به ديدارت بود
غم بَرَد از جانشان از تن اَوَد
گرمي لطفت به رگهاشان دود
اتّفاقاً روزي ار كاري رود
فضل و جودت شامل ايشان شود
هر طلب يابد ز يُمن تو وصول
از دعايت حاصل آيد در فصول
بر اصول افزايد و هم بر فضول
بعد صد منّ و اِبا كرد او قبول
يافت از او مقصد تاجر حصول
دست زاهد پس مدارك را سپرد
وجه نقد خويش را نزدش شمرد
شد دعاگوي وجودش تا بمُرد
جان خود تسليم كرد و شد به خلد
رخت را با جان پرحسرت ببرد
كودكان و زوجهاش در سوز و ساز
اقربا در سوك او در تك و تاز
بهر تشييعش همه گشتي فراز
كرد زاهد زود تجهيز و نماز
تعزيت را چند روزي كرد ساز
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 183 *»
كس از او از اقربا طرفي نبست
بس عبوس با اهل مجلس مينشست
راه اُلفت بر همه زين ره ببست
سينهاش شد تنگ از طول نشست
ظهر سيّوم تعزيت را درشكست
گفت با خويشان كه خواهم معذرت
بيش از اين فرصت ندارم زين جهت
خواهم از حق بهر تاجر مغفرت
چون شب چارم شد آن كافرصفت
رفت سوي خانه بهر تعزيت
خاطرش آسوده از هر فرد و جَوْق([174])
ني ورا تشويش و ني ترسي ز اَوْق([175])
فارغ از راه و جهات و تحت و فوق
بسكه او را بود بر سر شوق و ذوق
بود اندر گردنش از حرص طوق
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 184 *»
ني به فكر مركب و ني هم رُكوب
شد فراموشش دگر ذكر غروب
ني بيادش مُستحب ني هم وجوب
رفت سوي خانه و بيدقّ و كوب
داخل خانه شد از حرص خطوب
زن ز جا همچون غزالي پس رميد
از تعجب جان زن بر لب رسيد
لعل زيبايش به دندان ميگزيد
چونكه غافل رفت آن زن را بديد
سربرهنه همچو خورشيدي دميد
زن ز شرمش شد دمي بيخود ز خود
دست و پايش بيرمق شد همچو پُد([176])
اندك اندك آمد او قدري بخود
چونكه چشم زاهد آن را ديد شد
خود ز هوش و داد از كف آنچه بُد
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 185 *»
زن دوان خود را به حجره تا رساند
چادري را بر سر از شرمش كشاند
بُختي نفس از پِيَش زاهد چو راند
دل برفت و پايش از رفتار ماند
ليك بر روپوش خود لاحول خواند
در ز حيلت محكم از داخل ببست
سرخوش از فكر وصال و مستِ مست
پيش خود گفتي مرادم حاصل است
رفت سوي حجره و با زن نشست
ليك تير عقل او جسته ز شست
داده از كف راه و رسم تسليت
گوييا هرگز نديده تربيت
مقصدش كارش كه يابد تمشيت
خواست گويد بهر آن زن تعزيت
از شبق يكبارگي شد تهنيت
نفس سركش را رها شد تا مهار
شد برون از كف زمام اختيار
از كه پروايش دگر در كار و بار
هر زمان گفتي سخن نزديك كار
خرده خرده از كف او شد قرار
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 186 *»
از شبق رنگش شده مانند زِفت([177])
زن ز بيشرمي او اندر شگفت
درب حجره بست و محكم بست چِفت([178])
دست برد و جامه آن زن گرفت
دست ديگر زد به بند جامه سفت
ميكشيدش جانب خود بس شديد
زن به زير دست و پاي آن پليد
دست و پا ميزد و او هم ميغريد([179])
آن عفيفه اين مصيبت را چو ديد
از دل پردرد خود افغان كشيد
كاي پليد روسيه اي بدسير
اي ز حق و دين و شرعش بيخبر
در شگفتم من ز تو اي نرّهخر
كاين چه بيشرمي بود اي خيرهسر
از خدا شرمي كن اي از سگ بتر
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 187 *»
اجنبي هستي تو با من اي دغا
با چه رويي پانهادي در سرا
گو كه وجدانت چه شد اي روسيا
نه تويي خود زاهد و من باعزا
بگذر از اين هردو شرمي از خدا
غرق بحر شهوت و در دام موج
پيروانت اي سفيه فوجند و فوج
اي متاعت هركجا بگرفته روج
نه من آخر عدهاي دارم ز زوج
اي كه زهدت در جهان ميداشت اوج
پس چه شد دين تو اي رذل لعين
مانعت زهدت چرا نامد از اين
از چه شُويم را به زهدت بُد يقين
گفت ما خود حامل شرعيم و دين
سينه ما مخزن دين مُبين
رونق دين از فروغ هست ماست
اين وصايت از شئون پست ماست
مَأمَن هر مُجرمي هم بست ماست
دين پيغمبر همه پابست ماست
اختيار شرع اندر دست ماست
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 188 *»
هرچه مطلوب و پسند ما شود
راحت ما باشد و دور از اَوَد
آن حلال و يا كه واجب ميشود
آنچه ما گوئيم حكمالله بود
حكمها از دست ما بيرون رود
فرض و واجب بر همه فرمان ماست
«كُلُّ ما اَدّي اِلَخْ» برهان ماست
لوح محفوظ خدا ديوان ماست
اختيار حرمت و حِلّ زان ماست
دادن تغيير دين از شان ماست
ما ز همّت مردم آزادهايم
روي پاي خويشتن استادهايم
ما كجا چون بندگان سادهايم
اصلهايي چند را بنهادهايم
دادِ دين مصطفي9 را دادهايم
خارج از دين خدا و «قَدْ زَهَق»
هر كسي بر ما زند طعني و دق
رأي ما آمد ز مويي هم اَدق
«ظن» ما باشد مدار دين حق
اين نه زامروز است بل ممّاسبق
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 189 *»
ساحت ما ساحت قدس و نزيه
پيرو ما نزد حق گردد وجيه
از اصول ما بَرَد بهره نبيه
«اصل» شد «حجّيت ظنّ فقيه»
هركه گويد غير از اين باشد سفيه
مرجعيّت حق ما شد در زمن
منعزل شد زين مقامش در عَلَن
صاحب عصر و ولي ذوالمنن
گر شود قرآن و سنت غير([180]) ظن
باشد اَوْلي اتّباع ظنّ من
مؤمن و صالح اگر، احباب ماست
كافر و طالح همان مُرْتاب([181]) ماست
دين همان روكردن بر باب ماست
هر گنه كان شيوه اصحاب ماست
وجه استمرارش «استصحاب» ماست
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 190 *»
گر خلافي از چو مايي سر زند
در دلي نسبت به ما شك افكند
صد دليل داريم برايش با سند
از «فرايض» نفس ما گر وازند
بيخ آن «اصل برائت» بركند
مانع ما كي بود حدّي ز دين
وضع و رفعش را ز رأي ما ببين
خواهش ما دين حق ميدان يقين
تو مشو از فعل ما هرگز غمين
سيرة اصحابنا حق متين
ره گشايد سيره بر ما بياَوَد
مطمئن هريك ز ما آن ره رود
با عصاي «العدم» ره ميرود
گر ز هر برهان ره ما سد شود
چاره دردش ز «استحسان» بود
چون در اين ره باشد آن نعمالدليل
رهرو آسوده رود گرچه عليل
مانعي گر، باشد آنهم زان قبيل
هم ازان گر بسته شد ما را سبيل
بهر او «اجماع» ميباشد كفيل
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 191 *»
بين ز اجماع بر سرپا غلغله
كشمكش هرجا ازان و مشغله
كس ندارد از كسي در آن گله
گر نباشد «اتّفاقي» مسأله
«شهرت» ما كار او سازد يله
كار ما هر صورتي دارد نكوست
چون نكو باشد دگر بيگفتگوست
گرچه لازم حفظ شأن و آبروست
جان من اندر تلف زان روي و موست
نهي لاتلقوا همينجا جاي اوست
اينكه ميبيني مرا باشم مُصرّ
چونكه حفظ جان شد از ممّا اُمِر
لا ضرار حكم عام مُسْتَمِر
بُعد من از وصل تو باشد مضرّ
الضّرورات تبيح ماحُظر
وصل تو نفس مرا احياستي
اجر احيا را تو خود داناستي
اينچنين نفسي كه بس والاستي
حفظ جهّال از هلاك احراستي
حفظ زاهد در «قياس» اولاستي
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 192 *»
در شگفتم از تو و از اين جدال
از چهرو گيري به دل از من ملال
با تو گويم نكتهاي در شرح حال
جمله اصحاب ما در اين فعال
پس به «تنقيح مناط» اين شد حلال
گر شدت باور كه اين كارم بجاست
شو تو تسليمم كه صرفه با رضاست
ور كه گويي نابجا و اين خطاست
از براي حفظ، هر فسقي رواست
پس «باستنباط علّت» هم سزاست
گر كه بعد از اين ادلّه اي غبي([182])
باز هم زين كار من باشي اَبي([183])
آورم بهرت دليل از هر دري
انكحوا از قول حق گفته نبي
امر مطلق باشد و نصّ غني
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 193 *»
مصلحت باشد در اينجا آشكار
مطلق ما يابد از آن اعتبار
قيد و شرطي پس نميآيد بكار
امر بهر «فرض» باشد ني «خيار»
«فور» و «تكرار» است ما را اختيار
پس مشو مانع مرا از اقتحام
شو مُعينم بيكلام و بيمَلام
زانكه تأخيرش نشايد در مقام
نهي از «ضد» ميكند از «خاص و عام»
فعل ضد از بعد آن باشد حرام
چون مرا در اين، اطاعت شد غرض
بر تو هم امر «تعاون» مفترض([184])
گرچه باشد از عزايت اين اَمَضّ([185])
چونكه باشد آن عملشان بيعوض
نيست ايجاب و قبولي باعرض
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 194 *»
صبر من شد آخر اي زن اَلْعجل
هين مگو ديگر به من مرد دغل
توبه كن از آنچه گفتي در اول
از عبادتهاي محض و از اَمَل
«قصد قربت» هست داعي بر عَمَل
مقصد من بندگي بوده مدام
ز ابتدا طاعت بود تا اختتام
نيّت قربت نميخواهد كلام
وسوسه در نيّتش باشد حرام
پيش ما داعي است نيّت والسلام
گر بداني معني مطلق تو چيست
ميكني در وسعتي بيحدّ تو زيست
«انكحوا» امر خدا بر آدميست
امر «مطلق» باشد و قيديش نيست
غير اين فتوي بگو تو قول كيست
اعتراض ديگري با آب و تاب
بر من بيدل نمودي در خطاب
گويم اينك شمّهاي اندر جواب
گرچه باشد «عدّه» در نصّ كتاب
«صلح» آن در «ظن» ما باشد صواب
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 195 *»
مرجع ما در شريعت شد چو ظن
وسعتي باشد براي مرد و زن
كن دعا بر «انسداديهاي» فن
تو بگو صالحتك العدّة كه من
از قبلتُ حسبةً رانم سخن
شأن ما را كس نداند جز نبيه
ما كجا و گفتگو با يك سفيه
ليك واجب شد دفاع بر هر نزيه
گرچه برهان نيست لازم بر فقيه
هينت آوردم دو صد وجه وجيه
تا بداني من ز دينم مستمد
بر دليلم من در اين ره معتضد
پس تو هم بر من بشو نك معتمد
هركه بيني «معتقد» يا «مجتهد»
چون نهاي تو مجتهد شو معتقد
مجتهد چون بر دليلش معتضد
باشد او از روح قدسي مستمد
معتقد بر او بود پس معتمد
گر تو ميباشي به عالم معتقد
هين منم عاليجناب مجتهد
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 196 *»
آنچه واجب از خدا نك بر شماست
«كلّ ما ادّي اليه ظنِّ» ماست
مقتضاي «انسداد» اين ماجراست
رَدِّ بر ما رَدِّ بر حكم خداست
گرچه اصل اجتهادم از هواست
در زمان غيبت حجّتأ بشر
مرجع او مجتهد باشد دگر
رأي او دين خدا در خير و شر
زانكه ظنّ مجتهد شد معتبر
گرچه خالي باشد از نصّ و اثر
Z Z Z Z Z Z Z
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 197 *»
` فتنه اهل رأي در دين
` شكوه به پيشگاه حجّت زمان عليهالسلام
` استدعاء ظهور و بيان نورانيت انسان در دوره ظهور
` هويدا شدن سرّ وحدت و نمودار شدن حكمت حقتعالي در تدبير عالم
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 198 *»
شرح حال زاهد آمد در ميان
تا بيايد اندكي اندر بيان
باطن ناپاك اين اهريمنان
باشد اينسان شيوه اين گمرهان
آن عيانشان باشد و اين يك نهان
زاهدانه زندگي سر ميكنند
چشمپوشي گر ز زيور ميكنند
مثل تاجر را بسي خر ميكنند
جلوه در محراب و منبر ميكنند
در نهان آن كار ديگر ميكنند
تا كه تيغ خودسري را آختند
سر به پاي سنّيان انداختند
فرّ و جاه شيعه يكسر باختند
كار دين مصطفي9 را ساختند
رايت رأي و هوا افراختند
او از اين دوره بسي خود ياد كرد
بس مذمّت او ز استبداد كرد
از كتاب و عترتش انشاد كرد
هرچه او از علم حق بنياد كرد
«ظنّ مطلق» آمد و بر باد كرد
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 199 *»
كي دگر اندر صراطِ راستند
بندگي كي نزد عترت خواستند
از هوا در فتنهها برخاستند
دين پاكش را به ظنّ آراستند
گاه افزودند و گاهي كاستند
شد دَرِ ظنّ در شريعت تا كه باز
اهرمن را شد زمان تك و تاز
دوره ويراني دين شد فراز
بسته شد از بسكه بر او برگ و ساز
حاش للّه گر شناسد دينش باز
تا به كي دارد ادامه اين غَسَق
كي دمد از اين افق يا رب فلق
بس نشد ما را ز دشمن طعن و دق
اي امير منتظر اي دست حق
اي ز تو ايجاد بعد و ماسَبَق
اي كه از فيض تو هستي پايدار
زالتفاتت هرچه برجا استوار
ورنه بگسستي ز هرچه پود و تار
وي ز تو اين سقف گردون را مدار
از وجودت فرش خاكي را قرار
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 200 *»
هر وجودي را ز امدادت قوام
اي ز تحريك و ز اِسكانت نظام
از كف كافيّ تو فيض اَنام
ذوالفقار خود برآور از نيام
نيست گردان از جهان مشتي لئام
خودسراني كز حقت كور و كرند
بهر طعمه نام پاكت ميبرند
در لباس ميشي و گرگ و سگند
تا كه اين نوافسران بيسر شوند
بار ديگر بر خر خودشان جهند
كار جدّت آن شه لولاك كن
فكر دفع هر بت بيباك كن
راحت از آنها دل غمناك كن
عالمي از لوث ايشان پاك كن
پاك ازاين ناپاكيان اين خاك كن
تخم شك را در بسي دل كشتهاند
تار و پود نخوت از ظنّ رشتهاند
بهر خود هريك امامي گشتهاند
دين پاكت را به رأي آغشتهاند
رأي خود بگرفته و دين هشتهاند
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 201 *»
ميكند هريك بسوي خود ندا
هريكي آرد ز طبل خود صدا
جملهاند بيگانه با راه هُدي
هريكي شرعي جدا ديني جدا
برفشان يك آستين بهر خدا
هركه شد زانها جدا اندر مرام
طعنهها بر او زنند و بس ملام
دين بود مرضات آنها والسلام
هرچه محرومند ازآن باشد حرام
هرچه دست آيد حلال لاكلام
هركسي دارد از آنها واهمه
هركجا برپا از آنها همهمه
مرد و زن را كردهاند عبد و أمه
همچو گرگي كوفتد اندر رمَه
در ميان شيعيان تو همَه
حاكم بر جان و مال مردمان
مالك مغز و دل مستضعفان
يك نفر بس كشوري را بيگمان
رخنه كرده جمله اندر خانمان
الأمان زين نابكاران الأمان
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 202 *»
بر ضعيفان سربسر غالب شدند
سود خود از هر طرف جاذب شدند
هر حق و ناحق ز جان جالب شدند
جمله جان و مال ما صاحب شدند
بلكه از ايمانمان طالب شدند
از پي مرضات خود با صد شعف
ظاهراً با نام دين و آن هدف
غرق در عارند و در زي شرف
جان و مال ما همه اندر تلف
حامي ديني نگاهي اينطرف
تشنگان را مانعند از فيض آب
دلخوش آنها را نموده با سراب
دشمن آباند و خود در پيچ و تاب
جلوه ده آخر رخ چون آفتاب
تا كه خفّاشان شوند اندر حجاب
قبطيان را دل دونيم و سينه ريش
بنگر و از بهر اين قوم پريش
رحمتي، شد ذلّشان ز اندازه بيش
آشكارا كن يد بيضاي خويش
بهر اين فرعونيان كفركيش
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 203 *»
كن نمايان كرّ و فرّ مهدوي
تا دهي معني به لفظ خسروي
اي كه داري بر تمامي اولوي
يك زمان افكن عصاي موسوي
تا ببلعد سحرهاي معنوي
اي كه لطفت آن عصا را مستند
صد چو موسي تكيه بر لطفت زند
همتت آن را دمي گر افكند
سحر اين فرعونيان باطل كند
ريشه اين نابكاران را زند
خاتمه بخشد به جاه و كَرّشان
پرده بردارد دگر از سرّشان
افتد از جلوه شكوه و فرّشان
جانمان گردد خلاص از شرّشان
دينمان ايمن شود از ضرّشان
بندگانت در عنا اي بس عجب
فرقتت را گرچه ماييم خود سبب
شكوهها داريم از اينان روز و شب
جملگي در دين تو اندر لعب
عالمي از شرّ ايشان در تعب
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 204 *»
اي امام برحق اي بَرّ و رَئوف
بر ضعيفان اي كه هستي بس عطوف
چهره بنما تا همه يابند كسوف
گر به كوچه بگذرد شاه عسوف
بچگان گردند از سهمش مخوف
دل تهي از هول آن سلطان كنند
پا ز ترك و تاز در ميدان كشند
صيحه كي بر اين يك و بر آن زنند
جمله آلات لعب پنهان كنند
مدّعي و مدّعيٰ يكسان شوند
ايمني از شرّشان حاصل شود
انتظام جابجا كامل شود
قيل و قال نابجا زائل شود
حق و باطلشان همه باطل شود
اصل تنخواه و طلب عاطل شود
ميشود صحنه تهي از هر، گِزاف
كس نماند تا زند لاف خلاف
ني نشان از اختلاف و ايتلاف
چونكه جِدّ ظاهر شود اندر مصاف
هزل را نبود مجال اختلاف
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 205 *»
عالم از لوث خسان طاهر شود
حق خالص بر جهان قاهر شود
چهر گيتي سربسر زاهر شود
اي خوش آن روزي كه شه ظاهر شود
سِرّ جِدَّش همچو خور باهر شود
برطرف گردد زمان فصلها
جلوهگر گردد كمال وصلها
تا شود پاكيزه ديگر نسلها
تا چو خفّاشان گريزد هزلها
نيست گردد اختلاف جهلها
كنت كنزاً را نمايد آشكار
بر سرير سلطنت يابد قرار
وجه باقي خدا در روزگار
پرده برگيرد ز رخ پروردگار
تا عيان بينند روي پردهدار
در سپهر معدلت همچون هلال
آشكارا سازد او روح كمال
حق ظاهر ظاهر حق در منال
برفشاند سبحه خود ذوالجلال
در جهان ظاهر شود سرّ جمال
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 206 *»
كس نجويد بعد از آن مكتوم را
پرسشي هم ني دگر مكموم را
بهرهمند از خود كند محروم را
محو سازد از جهان موهوم را
صحو سازد از كرم معلوم را
برمَلا سازد همه اطوار خويش
جلوهگر سازد همه انوار خويش
پرده بردارد ز كار و بار خويش
بردرد از روي خود استار خويش
تا عيان سازد همه اسرار خويش
گويد اينك هركه ميخواهد نگار
بنگرد بيپرده بر رخسار يار
آمده يار شما نك در كنار
قطع سازد رشته اين پود و تار
در جهان بيپرده آيد پردهدار
برطرف سازد ز عالم هر خلل
سد نمايد راه خسران و زلل
سازد او ظاهر خطاهاي ملل
نور حق بنمايد از صبح ازل
جلوهگر گردد خداي لميزل
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 207 *»
روز شادي ميرسد غمناك را
دور پيروزي شه لولاك را
يابد انسان قوّت ادراك را
بركند از جانش جامه خاك را
بردرد نه پرده افلاك را
از تعقل مركب ره آورد
ره بسرعت بيتأمّل بسپرد
جان برون از رتبت فكرت برد
از مثال و از هيوليٰ بگذرد
از مقام طبع و نفس او بر پرد
او نگيرد زين مراتب مستند
تكيه بر اركان لرزان كي زند
ديده دل سوي بالا افكند
پاي نسيان بر سر جانش زند
تار و پود عقل را برهم كند
او شود يكباره ديگر كر و كور
پا نهد برتر از اين دار غرور
ديده بگشايد در آن بزم حضور
بنگرد در عالم اكوان بنور
منطفي سازد مصابيح شعور
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 208 *»
او كجا بيند دگر اغيار را
بس هويدا بيند او اسرار را
او نبيند داري و ديّار را
فاش بيند جلوه دلدار را
هم بچشم يار بيند يار را
مانع ديدش نگردد اين جهات
بيتفاوت نزد ديدش ممكنات
بيند او يكسان صفت را با ذوات
سرّ وحدت بيند اندر كاينات
جلوهگر بيند رخش اندر صفات
او ندارد مشعري ديگر مگر
مشعري گردد ز يارش جلوهگر
اين چنين مشعر چهاش باشد اثر
جز جمال يارش نايد در نظر
جز كمال يارش نايد در بصر
هرچه بيند بيند آن را مُستمدّ
ميرسد او را مدد، حق را مُمِدّ
معتمد بر او و او را معتضد
سربسر بيند جهاني متّحد
مؤتلف بيند ابا هم ضدّ و ندّ
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 209 *»
بيند عالم را چو اندام بشر
فعل حق در او چو جاني مستقر
اين بصيرت را جز اين باشد ثمر
تا ببيند نفي اجبار و قدر
سِرّ بَيْن او را درآيد در نظر
بيند او زين بينشش باشد محال
جبر و يا تفويض و داند در مآل
معني صنع خداي ذوالجلال
عالمي بيند همه عين كمال
كاشكارا گشته از نور جمال
هرچه در هرجا خفا يا در عَلَن
باشد آن محكوم اين نظم حَسَن
درخور خود جاني و جان را بدن
هشته هرچيزي بجاي خويشتن
هركسي در حدّ خود دارد وطن
باشد او را نوشي و يا آنكه نيش
خاطرش آسوده باشد يا كه ريش
در خورش باشد نه كم بيند نه بيش
هركسي در منزل و مأواي خويش
نه تواند پستر آيد نه به پيش
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 210 *»
هركه را او هرچه داده بوده بس
كس نشايد باشدش بيشش هوس
چون طمع ورزد كس و آنگه سپس
گر شود يك موي آن كس پيش و پس
يا كند تغيير وقتش يك نفس
خودسرانه غير راه خود رود
يك قدم در لحظهاي ره بسپرد
يك سر مويي بخواهد وازند
عالمي زان پيش و پس برهم خورد
رشته ايجاد از هم بگسلد
كي مراد حق دگر حاصل شود
يا كمالش را كسي نائل شود
ناقصي ديگر كجا كامل شود
حكمت ايجادشان باطل شود
عالم هستي همه عاطل شود
آن كه را باشد به سر عقل سليم
بيند اين نظم جهان را بس قويم
گرچه جايي بيند از حكمت عديم
زانكه آن ميباشد از وضع حكيم
اختلافش نيست جز صُنع عليم
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 211 *»
گر كسي را ناپسند شد اين خصال
به از اين نظمي نمايد او خيال
از جهالت باشد او را اين ملال
غير اينسان غير حكمست و كمال
زشت باشد آنچه باشد جز جمال
هرچه بيني از ذوات و از صفات
باشد آن را مختلف حدّ و جهات
حكمت آنها نداند جز خدات
آن كه بر وضع جهان گيرد نكات
مانده اندر اختلاف خلق مات
چونكه از حكمت ندارد مستند
ديده ظاهر بر اشياء افكند
اختلاف ظاهري گيرد سند
عيبها بر وضع عالم ميكند
طعنها از جهل بر خلقت زند
اين قياس ظاهري از اين خصال
كي دلالت ميكند بر آن كمال
مشعري بايد كند درك جمال
آن نبي گفت اي خداي لايزال
دارم از بيماري خود بس كلال
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 212 *»
اي ز فضلت باشدم اين اصطفا
من ز اِمداد توأم اهل وفا
از چه گشتم مستحِق اين جفا
كاش بخشيديم از دارالشفا
در مزاج از راه لطفت يك صفا
بس بود ديگر مرا مهجوريم
تا به كي شايد دگر محصوريم
رحمتي فرما بر اين مغموريم([186])
تا رهم از علّت و رنجوريم
كامران گردم دهي مسروريم
مستحق لطف خاصت گو كه كيست؟
كي توان فارغ ز اميّد تو زيست؟
اين غمين هم بر در تو بندهايست
گفت حقّش كاي نبي اين گفت چيست
از مقامت اين سخنها دور نيست
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 213 *»
گرچه هستي بنده من راستين
خواهم از حكمت تو را چندي غمين
گر شوي آگه نخواهي غير اين
آسمانها گشته در چندين سنين
تا تو را دادم مصيبت اينچنين
Z Z Z Z Z Z Z
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 214 *»
` توصيف نفس بشري با صرف نظر از آن نورانيتي كه در دوره ظهور برايش فراهم ميشود
` تمثيلي عبرتانگيز براي توضيح مطلب
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 215 *»
خواهي ار داني كه هر نور و بهاست
از فروغ روي شاهنشاه ماست
ورنه گويم آنچه اصل ماجراست
نفس امّاره چو آن كرم خَلاست
كز خِرا ايجادش و اندر خِراست
بيتفاوت نفس هر شاه و گدا
عالم و جاهل ضعيف و اقويا
از خرا بدأش خرا هم منتهي
هرچه گردد زير و رو اندر خلا
ميشود آلودهتر با آن خرا
ميخورد از آن و در آنش مكان
رويد از آن جسم و جانش هر زمان
كو شد از بهر نجات خود از آن
هرچه مالد خويش را در آن ميان
تا كند پاكيزه از آن جسم و جان
ميخزد گاهي پس و گاهي به پيش
گه به زير و گه به بالا آن پريش
تا كه سازد جان رها قدري ز نيش
ميشود آلودهتر با اصل خويش
جفت آن گردد همي از پيش بيش
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 216 *»
درد و درمانش بود اندر كنيف([187])
در كنيف و از كنيف و آن سخيف
خود كنيف و باشد از آن هم عنيف([188])
زي كه نايد از كثافت جز كثيف
كي برآيد از خرا نوري لطيف
با وجود اين صد افسوس و اَسَف
باشدش در هر تلاشي آن هدف
گوئيا آن گوهر است و اين صدف
گر تو را از اين بيان باشد اَنَف
يك دمي بنگر به خود از آن طرف
تا ببيني نخوتت بُد نابجا
بيجهت گشتي ز گفتم نارضا
بنگر آنسويت دمي اندر خلا
چبود اين تن غير خيكي پر خرا
العياذ باللّه ار گردد ملا
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 217 *»
كي ز رغبت ديده بر آن افكند
يا تواند ناخني بر آن زند
كي گزيند در كنارش مستند
عالَمي را گند آن پُر ميكند
هركه بشمد دست بر بيني زند
ظاهر اين تن اگر دارد نمود
بنگر از چه باشدش اين تار و پود
بدء و عودش را ببين آخر چه بود
چبود اين لحم و عظام و اين جلود
غير شيره خرء كو يابد جمود
بنگر از عبرت به خرأت در خلا
گو كجا شد شيره آن ثُفْلهها
اينكه ميبالي به آن در نزد ما
شيره خرء است و يك دم بي خرا
نيتواند زيستن اين بينوا
چونكه از خرء است قوامش هر زمان
بستگي دارد به آن در جسم و جان
گردد از كمبود آن بس ناتوان
گر دمي خالي شود خيكش از آن
ميشود در هر تل و صحرا روان
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 218 *»
دمبدم گردد نياز او شديد
در وجودش سستي ميآيد پديد
هركجا با هر كسي گويد اكيد
كاي مسلمانان بغور من رسيد
خيك من خالي شد از خرء پليد
رفته از دستم توان از هجر آن
ناتوان شد جسم و جان از هجر آن
گويد او در هر زمان از هجر آن
اي مسلمانان فغان از هجر آن
خيك خالي شد امان از هجر آن
هركجا دارد اميدي ميرود
هركه را داند كه خرأش ميدهد
گويد و سويش شتابان ميدود
هركسي خيك مرا پر زان كند
جان خيكي را ز مردن ميخرد
گر نشد كمبودي سهم تو جَبْر
ني شناسي مسلم و هندوي و گبر
پيش چشم خويش بيني مرگ و قبر
ميرود از تن قويٰ از جانت صبر
گريه سرگيري همي مانند ابر
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 219 *»
ني تو را باشد دگر نيروي كار
ميرود از خاطر تو نام و عار
بلكه از يادت رود خويش و تبار
مينشيني بر سر هر كوچه زار
كاي جوان رحمي به اين خيك من آر
جان رسيده بر لبم اي نوجوان
مرده خرأم ز مردن وارهان
پس تو خرئي در عيان و در نهان
هركه بيني از مِهان و از كِهان
خيكها هستند مملو از گهان
هم ز خرء است قوّت و هم شيكها([189])
آب و تاب چهرهها و سيكها([190])
باشد از آن راحتي يا ويكها([191])
كبر ورزد آن يكي كان خيكها
نان دارند و من اُرز و ديكها
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 220 *»
پس رويد بيگانهايد يا خويش من
تا سلامت بگذريد از نيش من
كم بگوييد از كم و از بيش من
پس رويد اي خيكها از پيش من
كز برنجين چرب باشد ريش من
آن كدام است و كجا باشد و كي
همچو خيك من كه عمرش كرده طي
با هزاران خرء رنگين پي ز پي
من همان خيكم كه هر شب خرء وي
از لحوم است و فشردهها و مي
بنگريد در من نباشد ضعف و شيك
رنگ من با آب و تاب است و نه سيك
ميسزد اينك كه خوانيدم به ايك([192])
عرشها سازيد و بگذاريد اريك
گسترانيد اندر آنجا فرش نيك
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 221 *»
آيم آنجا با دوصد غنج و دلال
تا كه سازم برطرف از خود ملال
مُتكّا آريد برايم بيمثال
تا گذارم خيك خود را با جلال
با مطرّس خيكهاي با جمال
ميسزد باشد كه خيكم محترس([193])
خيكها از گِرد خيكم مُعترس([194])
غير ازان خيكي كه باشد مطّرس([195])
دور گردد خيكهاي مندرس
چونكه نبود خيكهاشان منطرس
آن يكي گويد كه من هستم جميل
زين سبب خيكم بسي دارد خليل
عشق خيكم كرده آنها را عليل
آن يكي گويد كه هستم بيعديل
در كمال حسن و قامت بيمثيل
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 222 *»
عاشقان خيك من از حدّ فزون
هريكي افتاده در دام جنون
حسن خيكم شد برون از چند و چون
گند من در خيك من باشد مصون
از مساماتش عرق نايد برون
گويد آن يك خيك من ورزيده است
اين تناسب را هر آن كس ديده است
گفته هرگز مثل آن ناديده است
خيك اين و آن همي گنديده است
از مسامش شيرهها پاليده است
گويد آن خيكم، نگر چون وَرْد شد
نرميش رشك زن و هم مرد شد
وان يكي گويد مزاجم بَرْد شد
آن يكي نالد كه خيكم سرد شد
وان يكي نالد كه رنگش زرد شد
بهر بهبودش دواها در دكان
چيده عطار و فروشد بس گران
در مطب هر طبيبي اين گهان
آن يكي نالد كه خرءم شد روان
وان يكي گويد گره كرد آن ميان
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 223 *»
آن يكي گويد ندارم ميل آن
وان يكي گويد خورم آنرا چهسان
پرسد از حدّش يكي يك از نشان
چون به عبرت بنگري اندر جهان
اين چنين بيني جميع مردمان
فكر و ذكر مرد و زن برنا و پير
خوردن خرء است و زان در دار و گير
گفتگو از آن گرسنه يا كه سير
باقي مردم قياس از اين بگير
جملگي در قيد اين خيكند اسير
گوييا باشد تمامي را صنم
چون نظر بر هر كسي من افكنم
در عمل گويد كه عبد او منم
گر بخواهم شرح هريك را كنم
بايدم زان عالمي برهم زنم
گرچه گفتم من قليلي از كثير
زين بيان كردم در اين امرت بصير
بيتفاوت در صغير و در كبير
ديده بگشا و تواضع پيش گير
جملگي در قيد خرآنيم اسير
* نواي غمين دفتر 10 صفحه 224 *»
بهر آن در زحمت و رنج و اَوَد
هريك از ما از پي هرچه رود
بهر خرء هركه به هرجا ميدود
جسم اين و جان بخار اين بود
كاندر اين تن حاكم و فاعل شود
بيتعارف هركه از شاه و گدا
ظاهر و باطن ندارد جز خرا
باشد از نان يا كه از لحم حِنا([196])
پس چه باشد نفس جز كرم خلا
گر نگردد نور حقّش رهنما
چون نباشد اين بشر را زان گريز
پس چه بهتر باشدش قدري تميز
تا شود از پرتو حقّش عزيز
زين تن و جان كثيف آيد چه چيز
قدر خود ميدان و بس كن اين ستيز
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 225 *»
هي مگو من اين در و آن در روم
هر دري يابم بسويش ميدوم
اين گمان دارم كه من لايق بوَم([197])
هر زمان گوئي چنين بايد شوم
سوي عرش الله ميبايد روم
دارم امّيدي به نفس خويشتن
در خودم بينم كه ميآيد ز من
تا كه گردم كاملي اندر زمن
بايدم گشتن ولي ممتحَن
ميشوم مرآت نور ذوالمنن
بيجهت نبود كه دارم اين هوس
هر كمالي باشدم در دسترس
از رياضت ميتوان گرديد كس
بس كن اين افسانها اي كرم بس
قدر خود بشناس و كوته كن نفس
تا به كي ميپروري اوهام را
خواستاري نيكي فرجام را
در هوس باشي تو روز و شام را
واگذار اين ادّعاء خام را
با مقام اُنس چه انعام را
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 226 *»
از تو ميآيد فقط در روزگار
خوردن خرئي بقدر سازگار
پس گوارايت دگر آزي مدار
دان يقين كز تو نيايد هيچ كار
منتظر شو بهر فضل كردگار
گو سپاسش را كه داري نعمتش
ايمني از لطف او از نقمتش
مِنّتي باشد علاوه عصمتش
تا چه باشد مقتضاي حكمتش
باشد آيا شامل آيد رحمتش
كن رها جِدّ و تلاش خويشتن
حاصلي نايد ز چهر افروختن
غير حسرت از پي آن سوختن
ارتياضت كمترك اندوختن
جِدّ تو آلودگي جان و تن
بهره تو از تلاشت ابتلا
آبرويت ميرود اندر ملا
پس فزايد هر تلاشت بر بلا
گر هزاران برجهد كرم خلا
از مقام خود نيابد اعتلا
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 227 *»
كي تلاش او كند درمان درد
عاقبت گردد ز جِدّ خويش سرد
طبع او آيد از اين جدّش به اَرْد([198])
گوئيا ميبينم آن مغرور مرد
كز بيان حكمتينم سخره كرد
طبع او شد از بيانم گرچه سرد
شد شكوفا عقل او مانند وَرْد
بيخبر گويد ز طبع اَرْد بَرْد([199])
كاين چه نوع حكمتست از نيكمرد
لغو گفته آن كه اين اشعار كرد
دانم از چه طبع او اينسان رود
چون خر رمكردهاي آنسو دود
گويمش اين نكته تا زايد اَوَد
كرمكا اين وصف خيك تو بود
چونكه آيد در بيان منكر شود
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 228 *»
خود ز وصف خويشتن يابي اَلَم
وصف خود را گرچه خود كردي علم
پيش من خواهي كه باشي محترم
ورنه زن دستي تو بر طبل شكم
بين چهسان مملو بود تا پيش فم
شد مُكدّر گر كه طبعت اي پسر
زين بيان پُر ز حكمت سربسر
يك مَثَل آمد كنون اندر نظر
آن پسر زد دست بر خيك پدر
يافت آنرا پُر ز چيزي تا بسر
گفت بابايم بود نانش ز بُرّ([200])
او طعامش مرغ و ماهي گه كه كُر([201])
از چه خيك او كند گه قُرّ و قُر
گفت بابا چيست در اين خيك پُر
كز بزرگي گشته چون كَرش شتر
* نواي غمين دفتر 10 صفحه 229 *»
اين پُري باشد پدر از چند و كي
تا به كي بايد تو را هم حمل وي
از چه رو پُر داري آنرا پي ز پي
گفت گُه باشد در اين خيك اي بُنَي
كه بران اين پوستها گرديده طي
تا نيايد زشتي آن در نظر
هم نبويد گند آنرا رهگذر
زندگي مشكل نباشد بر بشر
گفت كي خوردي تو اين گه اي پدر
گفت اين گه هست زان شهد و شكر
اين نصيب و بهره هر فَرْد شد
پس گوارا بر همه اين درد شد
خوردني تا سوي خيكي طَرْد شد
چونكه يكدم مقترن با مرد شد
زين سبب گنديدهبو و زرد شد
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 230 *»
گُه اگر كمتر بود در ديكها([202])
ميشود عارض بر آنها شيكها([203])
جاي راحت آيد آنگه ويكها([204])
پس چو اكسير گُهند اين خيكها
گه نمايند اين متاع نيكها
گر كه شد در ديكشان قدري ز شير
رنگ آن گردد چو زردك يا كه قير
طعم آن بدتر ز بول صد بعير
گر دمي در خيكشان گردد عبير
ميشود گندهتر از خرء حمير
اقتران ساعتي را اين بلا
باشد از پي بهر نعمتهاي ما
بر سر هريك ز ما آيد چها
گر تو را از اين مقام است اعتلا
بايدت كردن حذر زين خيكها
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 231 *»
كن حذر زين خيكها بيش از كنيف
در كنيف هرگز نميگردي سخيف
اَلْحذر زانها تو اي مرد حنيف([205])
تا نسازندت چو خود رجس و كثيف
همچو آن نيكو غذاهاي لطيف
نكتهاي گفتم كه بودي بس اَدقّ
خيك گنديده كجا نفس شَبَق([206])
كافر مطلق كند هر مُلْتَصَق([207])
زين سبب لاتركنوا فرموده حق
تا نگردي مقترن با اهل دق
هر تطبُّع را قِران آسان كند
اقتران بس خانهها ويران كند
هم بسا ويرانه آبادان كند
صحبت نيكانت از نيكان كند
عشرت نادان تو را نادان كند
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 232 *»
بيحيا شرم و حيا را ميبرد
باحيا عفّت فراهم آورد
اقتضاي همنشيني اين بود
باد اگر بر مشك و بر عنبر وزد
عنبرين گردد چو زانجا بگذرد
عنبرين گردد نسيم زاميختن
ز اندكي با مشك و عنبر زيستن
چون ندارد بوي خوش از خويشتن
ليك اگر بگذشت از روي نَتَن
ميشود گنديده همچون اوشتن
اقتضاي اقتران را پي بري
گر به عبرت بر مثلها بنگري
باز هم گويم مثال ديگري
ساعتي گر ايستي بر اخگري
با سيه جامه از آنجا بگذري
مختلف آرم مَثَل بهرت ببين
تا فزايم بر يقين تو يقين
گرچه بيحكمت نبودي اينچنين
گر به عطاران دمي گردي قرين
جامهات گردد چو ايشان عنبرين
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 233 *»
اين بود بيشك نِتاج([208]) اقتران
اقتران باشد زَواجي([209]) در نهان
هر زَواجي آورد مِثلي عيان
پس حذر كن تا تواني زين خسان
تا نسازندت چو خود آن ناكسان
ورنه چون آنها تو هم بيني اَوَد
بهر خيكت تا كه آن هم پُر شود
همّتت صرف شكم آخر رود
هركه همّش روز و شب اشكم بود
قيمتش آن است كز وي ميرود
Z Z Z Z Z Z Z
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 234 *»
` توصيف نفوس نوراني و بيان حالات آنها
` قضاوت ديگران درباره ايشان و قياس كردن حالت ايشان را به حالت خود
` جان حيواني خانهاي است براي جان ايماني
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 235 *»
از عَبيدُ البطن و همّ و غمّشان
وز مآل و مبدء و از ذمّشان
شمّهاي گفتم دگر از سمّشان
ليك آن قومي كه شد حق همّشان
بهر حق شد كل كيف و كمّشان
پاك و پاكيزه شدندي از عيوب
فارغ از نوع هموم و از كروب
در كمال عصمت از جُرم و ذنوب
جان ايشان مرتبط شد با غيوب
كسب اخلاق خدائيشان خطوب
جز متاع دين نه در اسواقشان
غير شهد حُبّ نه در اذواقشان
بندگي شد رِبقه اعناقشان
از علوم حق بود ارزاقشان
سوي علّيّين بود اشواقشان
بهرهمند از لطف خاص داوري
حجّت حق را بر ايشان رهبري
اتّباعش دادهشان اين برتري
رسته باشند از صفات عنصري
بستهاند ايشان به چرخ چنبري
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 236 *»
شد ز تقوي بهر ايشان لِبْسها
قبله آنها نباشد عِرسْها
خواهش آنها نه چون همجنسها
پاك باشد دينشان زين رجسها
برترند ايشان ز لوث نجسها
رشته حُبّ خدا اطواقشان
رحمت و رضوان حق احداقشان
دفتر عشق است دگر اوراقشان
گرچه بيني چون تو در اسواقشان
ليك نبود همچو تو اشواقشان
چون ملك از ذكر حق قوتي خورند
ره به بزم اُنس حق زين ره برند
در سماء معروف و در اينجا گُمَند
گرچه چون مردم گَهي اَكلي كنند
ليك ايشان مثل اين مردم نيند
رزق طيّب روزي ايشان شود
هضم آن از طاعت يزدان شود
آخرش هم خانه ايمان شود
اكل ايشان قوّت جانشان شود
اكل مردم مايه خذلان شود
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 237 *»
گرچه ظاهر قوتشان از نان بود
قوت ايشان باطن از ايمان بود
روح ايمان در تن ايشان بود
چون نهان در جسم ايشان جان بود
هم عيان از جانشان جانان بود
تن شده محكوم و حاكم بس خدا
كي خدا سازد تن آنها رها
معني عصمت بود اين ماجرا
جسم خاكي مركبي باشد جدا
جان علويشان كجا اين تن كجا
جان ايشان پرتو يزدان بود
حاكم مطلق بر اين ابدان بود
تن چو مركب راكبش هم آن بود
جان بوند ايشان و ايشان جان بود([210])
جسم ايشان مركبي حيوان بود
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 238 *»
رستهاند ايشان دگر از ما و من
همّشان ديگر نباشد خويشتن
فارغند از همّ و غمّ اين بدن
مالك روحند ني مملوك تن
گرچه دارد جانشان در تن وطن
چند روزي ساكنند در اين مغاك
جامهاي پوشيدهاند از جنس خاك
گرچه باشد جامهشان همچونكه راك([211])
گوهر شبتاب را از گِل چه باك
چون بود از لوث گِل صافي و پاك
او نكاهد قيمتش از گِل يقين
حرمتش هم كم نگردد آن ثمين
خواهد او را عارفش گرچه گلين
ليك تو چون گاو بحري پردهبين
چون نبيند گوهرش گردد غمين
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 239 *»
گِل شود مانع چو گردد مقترب
تا شود در نزد حُسنش منجذب
در عوض گردد ز مقصد مغترب
گردد او اندر جزيره مضطرب
چون ببيند كار گوهر منقلب
هرچه ميگردد شود زان دورتر
در كنارش مقصدش نايد نظر
زانكه ديد او نباشد پردهدر
غير گل نايد ورا اندر بصر
چون چو بازرگان نبُد اهل خبر
بيخبر زانچه ورا آمد بسر
دربدر گردد پي يكتا گهر
گوهرش نزدش ولي زان كور و كر
ليك بازرگان چو داند كان بقر
هست از احوال پنهان بيخبر
ناشناسد گوهر ار گردد گلين
گاو را ديدي وليكن پردهبين
ظاهري بيند نبيند بيش از اين
گوهرش را زود آلايد به طين
تا نگردد جلوه گوهر مبين
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 240 *»
گِل چو گيرد آن گهر را در ضمير
گردد از ديدش بقر همچون ضرير([212])
داند آن سوداگرِ فَرْز([213]) و خبير
اين بقر در قيد گِل گردد اسير
واله و حيران شود در آن جزير
او نداند پس رود يا آنكه پيش
هرچه ميگردد شود بيشتر پريش
نااميد گردد كه گردد نيز بيش
چون نيابد گوهر شبتاب خويش
داخل دريا شود با جان ريش
داده از كف بينوا اصل مراد
اين بلا را جهل وي بر وي نهاد
خسته و افسرده و بيحال و زاد
چونكه شد مأيوس و در دريا فتاد
آمد آن افسونگر و گِل را گشاد
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 241 *»
مدتي گر از گلي آلوده است
در عوض از شرّ گاو آسوده است
گِل كجا از قدر آن فرسوده است
گوهر انسان به گِل اندوده است
زان به جهل جاهلان افزوده است
چون ز ديد جاهلان گرديده گم
در پيش از جستجو دشت و اُكُم([214])
همره هر يك چو اسب است و شُكُم([215])
هر زمان گويد كه انّي مثلكُم
اينت جامه اينت دامان اينت كُم
كو دو چشمي تا كه باشد پردهدر
همچو سوداگر ببيند آن گهر
ورنه پنهان ماند از ديد بصر
شخص جاهل همچو آن بحري بقر
غير گِل نايد ورا اندر نظر
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 242 *»
پرده بيند او ز جهلش چون بقر
از پس پرده نمييابد اثر
چون ندارد بينوا نور بصر
حكم گِل جاري كند بر آن گهر
ميشود از نور پنهان بيخبر
پس نظر بر او ز جهلش افكند
هر فضيلت بشنود زود وازند
گيرد او حالات خود را مستند
نور نيكان را قياس از خود كند
طعنهاي خويش را بر او زند
غافل از آنكه ورا باشد محلّ
برتر از اين جاهل رذل دغل
كو كسي تا گويدش اي مُفْتَعل([216])
جاهلا جان دارد او در اين وحل
باشد اندر جان او نور ازل
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 243 *»
بيخبر هستي تو او را از ضمير
دربر نورش تويي همچون ضرير
لب ببند زانچه نميباشي بصير
نور حق را تو قياس از خود مگير
نيست جان پاك اندر خاك اسير
اين قياس از روي ناداني بود
زانكه بطلان تو برهاني بود
روح او از روح يزداني بود
اين قياست ارث شيطاني بود
اين قياس اسباب حيراني بود
چونكه شد زامر خداوندي بَشَم([217])
گفت من زين رتبت خود دلخوشم
همچو لفظ است آدم و من آرِشَم([218])
گفت: آدم از گِل و من زاتشم
نيست لايق پيش او ذلّت كشم
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 244 *»
شد ز عدل مطلق پروردگار
غافل آن دور از حق و ناپايدار
زين قياسش شد ز دينش بركنار
كبر ورزيد او ز امر كردگار
ترك سجده كرد و زان شد نابكار
ناروا حكمي كجا از حق و كي
كي عبث حكمي كند قيّوم حي
متّهم كرد او خداي خويش هَي([219])
گر بديدي چشم شيطان جاي وي
ميشدي از ديد او آن كبر طي
ميشد آگه زانچه بُد در پرده راز
بهر كُدْيَه پيش او دستش دراز
ميشدي در بندگي او سرفراز
آوريدي سوي آن درگه نماز
مينهادي بر درش روي نياز
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 245 *»
پس تو را هم مثل او ميزان بود
اينچنين ميزان ره عصيان بود
كيفر عصيان دگر نيران بود
اعبدُوني گر تو را ايمان بود
مذهب لا تعبدوا الشيطان بود
عاصيان را رهبر او در جزء و كل
شد قياسش طاغيان را همچو پل
از تحير پيروانش در سُبُل
سجده آور سوي آن درگه به ذل
تا كه خار نفس بار آرد چو گل
تا كه خالص بنده يزدان شوي
بيتكلف تابع فرمان شوي
باصداقت در صف خوبان شوي
زان جهت فرمانبر رحمان شوي
سجده كن تا عاصي شيطان شوي
نور حق تا زان جهت شد جلوهگر
بيتأمّل سجده كن بر آن گهر
تا فزايد حق تو را نور بصر
همچو بازرگان شوي اهل نظر
نه چو گاو بحر گردي بيخبر
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 246 *»
نور گوهر را ببين گِل را بهل
پردهدر، گر، ديدهات گِل مضمحل
مانعت كي گِل، تويي گر متصل
ور شوي جامد تو اندر خاك و گِل
ميشود خيكت تهي از جان و دل
گر كه در راهي و هستي ممتحن
نور حق را در نكو بيني، عَلَن
ايمني از شرّ و كيد اهرمن
ور نبيني از نكويان غير تن
همچو شيطان اوفتي اندر محن
ديدن جان چون نيايد از بدن
ديدهاي بايد كه باشد تنشكن
شرط ادراك است توافق داشتن
جان نبيند غير جان تن غير تن
جان تو را سِرّ از نهان تن از علن
اوليا را شد نهان زين رازشان
كس نبُد تا بشنود آوازشان
شد از اين هم هرچه سوز و سازشان
اهل ظاهر چشم ظاهر بازشان
اهل باطن نور حق دمسازشان
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 247 *»
آشكارا بنگرند در هر زمان
نور حق را در جمال نيكوان
اهل ظاهر كور و كر باشند ازان
اي بسا با چشم و با گوش و زبان
صمّ و بكم و عُمي باشد وصفشان
جان كه بالاتر از اين اعيان بود
همچو مهماني در اين ابدان بود
ارتباطش با جهان اينسان بود
اين مدارك كوّههاي جان بود
جان از آنها ناظر پنهان بود
اي بسا راهي كه عياريش([220]) نيست
اي بسا خمّاره([221]) خمّاريش نيست
اي بس ايواني كه جبّاريش نيست([222])
اي بسا داري كه ديّاريش نيست
اي بسا روزن كه نظّاريش نيست
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 248 *»
جان كه همچون حاكمي در پيكر است
پيكر، او را همچو عرشي در بر است
ورنه جان تختي ولي بيسرور است
نه ز هر سوراخ شخصي ناظر است
اي بسا روزن كه چون جحر خر است
هركه را پيكر ورا جاني بود
در تنش جانش چو سلطاني بود
او ز هر كوّه بفرماني بود
مقصدم ني جان حيواني بود
بل مرادم جان ايماني بود
پيكر انسان چو نيكو بنگري
از جماد است و نبات و ديگري
آن دگر باشد ز چرخ چنبري
جان حيوان گرچه دارد برتري
بر گلين بنياد جسم عنصري
بايد عنصر تا به آن حدّي رود
اعتدالش تا كه بيرنج و اَوَد
جان افلاكي در اعضايش دود
ليك آن هم خانه پنهان بود
كو محلّ جان ايماني شود
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 249 *»
گرچه با عنصر كمي بيگانه است
ليك با آن همسر و هملانه است
زانكه همچون او از اين ويرانه است
جان حيوان خانهاي در خانه است
بهر ايمان همچو تن كاشانه است
داده حق ارزش فقط افهام را
فهم نيكو ميكند فرجام را
مؤمن از فهمش رسد اِنعام را
غافلان خوانده است حق انعام را
مثل ايشان خوانده قوم عام را
زانكه غافل از خود و حقند بسي
فارغند از هر غم و دلواپسي
ني به فكر عاقبت زايشان كسي
چونكه اندر جانشان نبود كسي
غافلند ايشان ز جان هركسي
غير تن در نزدشان بياعتبار
جان و معني را نيارند در شمار
همچو گاو و اشتر و اسب و حمار
كاملان را همچو خود بينند خوار
نيست اين تن را ابر ما افتخار
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 250 *»
مثل ما دارد دو دست و هم دو پا
چشم و گوش او چو ما باشد دو تا
يك سر و يك تن زبان هم يك ورا
ميخورد چون ما و آشامد چو ما
ميرود هر روز در بازارها
ما كه از سر تا به پا چون او بويم([223])
اي بسا بهتر از او ما ره رويم
او به كندي گر رود ما ميدويم
از چه بايد ما مطيع او شويم
هشته راه خويش از راهش رويم
او چه دارد بين ماها بيش از اين
امتيازش چيست بر اهل زمين
گر كه بودي ميشدي قطعاً مبين
ما چو او و او چو ما جسمي گلين
از چهرو سازيم خود را ما رهين
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 251 *»
مثل ما بر او گذشته ماه و سال
گه به صحّت گه مرض گه انتقال
مبتلاي همسر و اهل و عيال
او چو ما هم طالب ملك است و مال
نيست فرقي بين ما در همچو حال
اين تصوّرها ز كوتهبيني است
بر اساس منطق بيديني است
گو به آن كس كو بر اين خودبيني است
جاهلا اين نور علّييني است
نه همين جسمي كه تو ميبيني است
Z Z Z Z Z Z Z
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 252 *»
` تمثيل عقل و نفس به راكب و مركوب
` نتيجه اِرخاء عنان نفس
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 253 *»
گر نتابد پرتوي از كردگار
روشني بخشد به اين نفس فگار
در مثل گويم من از آن نابكار
بر خري بودم شبانگاهي سوار
او بظاهر من بباطن پيسپار
مثل من فكرم به هر سو پي سپر
در خيالاتم چو بحري غوطهور
خر به هر سو من به فكري تازهتر
ناگهان آمد بيادم اين خبر
پندگيرد مرد راه از هر خبر
درس عبرت ميگشايد بر قلوب
ره بسوي ترك عيبي از عيوب
كم ز عبرت ميشود كمكم خطوب
گفتم آيا چيست پندم زين ركوب
زين خر و زين راه يا غيبالغيوب
چيست تقدير من از فضل عميم
اي خداي مُلهم حي قديم
باخبر ساز از كرم عبد اثيم
آمد الهامم ز خلاّق عليم
كين مثال عقل و نفس است اي حكيم
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 254 *»
ترك و تاز خر نگر او را چو خوست
با سهولت او روان هر كوي و سوست
راكب او مورد هر گفتگوست
خر مثال نفس و راكب عقل اوست
مغز باشد راكب و مركوب پوست
خر به طبعش هركجا گردد روان
بيتفاوت سوي آخور يا دكان
راكب او را آورد در ره ميان
گر كني خر را تو ارخاء عنان
سركند در خان و مان مردمان
ميرود از روي طبعش سرسري
ميزند سر هركجا بيند بَري
سرزده آيد كسي گويند خري
سركند هرجا كه بيند آخوري
برجهد هرجا بود مادهخري
احترام مال غير و خر، كجا؟
خر خودي داند مگر يا غير را؟
مقصدش سيري بود زين ماجرا
هركجا زرعي ببيند باصفا
ميزند از شوق خود خرغلطها
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 255 *»
خر ندارد قوّه درك و تميز
آخوري خواهد دگر يك ماده نيز
گه بود اندر ستيز و گه گريز
ميشتابد هركجا با عرّ و تيز
ميل كرده جفتهزن با صد ستيز
هركسي بيند كند با خود قياس
زان ندارد زين خريّتهاش باس([224])
ميشود افزون نباشد گر كه پاس([225])
راكب بيچاره دايم در هراس
هاج و واج و مضطرب زاسيب ناس
ميكند هرجا چو با آن خر عبور
روبرو گردد ابا شخص غيور
يا كه با اشخاص پرنيرو و زور
آن يكي دشنام گويد كي جسور
عورت است اينجا مگر هستي تو كور
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 256 *»
سازدش آن يك ز روي خر طريح
گويدش آن يك بسي فحش صريح
كاز خدا خواهد همان ساعت ضريح([226])
آنش از چوب و كتك سازد جريح
آن دلش از لوم ميسازد قريح
آن يكي گويد كه اي بيآبرو
هركجا خواهي روي گو با چه رو
كو دگر او را مجال گفتگو
آن يكي خنجر زند بر جسم او
آن ابر رويش بيندازد خيو
ميخورد آن را كه او خود پوخته([227])
پوشد آن جامه كه خود هم دوخته
عايدش آنچه كه خود اندوخته
زاتش مركوب راكب سوخته
گرچه خود بر جان خود افروخته
* نواي غمين دفتر 10 صفحه 257 *»
كرده ارخاء عنانِ خر ز پيش
آنچه آيد برسرش از كم و بيش
مستحق آن بود آن دلپريش
هرچه بيند آدمي از نوش و نيش
يافتست او را هم از اعمال خويش
اين بود آنچه رسيدستي ز كيش
هركسي دانسته آنرا كم و بيش
بشنو اين را گر گريزاني ز نيش
گر نيندازي عنان نفس خويش
كي شود از شرّ او جان تو ريش
كي عيوبت را نمايد او عيان
باخبر سازد ز حالت مردمان
آبرويت را برد اندر ميان
كي جهد بر عورت همسايگان
كي نمايد غصب حق اين و آن
كي فزايد بر دل غمگين غمي
كي برآرد نالهاي از دل دمي
كي دلي را خون كند همچون يمي
كي بدوزد چشم بر نامحرمي
كي بدزدد مال اين و آن همي
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 258 *»
كي شود با دشمن حق مقترب
سوي دنيا كي شود او منجذب
كي ز اهل حق شود او مغترب
كي شود از شرّ مردم مضطرب
از كجا جان تو گردد منقلب
اقتضاي نفس تو باشد دگر
هر گله از نفس خود بيجا شمر
سرزنش او را مكن در كار شرّ
چون بيندازي عنانش را بسر
لاجَرَم خودسر شود مانند خر
مال خود داند همه اموال خلق
بيتفاوت در بر اقوال خلق
مثل خود انگارد او اعمال خلق
ميجهد بر عورت و بر مال خلق
تا منغَّص سازد او احوال خلق
هر زماني نقشهاي سازد رقم
ابتلاي تازهاي آرد ز غم
بر خجالت او فزايد دمبدم
چون بتنگ آيند مردم لاجَرَم
بهر دفعت هريكي بنهد قدم
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 259 *»
مجتمع گردند و كمكم بيشمار
دشمنت هريك ز اعمالت فگار
با تو گردند جمله اندر كارزار
جسم و جانت را همي سازند زار
ميشوي از ضرب و شتم خلق خوار
گر كه خواهي در امان باشي ز نيش
نوش بيني هم ز غير و هم ز خويش
فارغ از خلق و نباشي دلپريش
پس بكش اي جان عنان نفس خويش
تا نگردي از دفاع خلق ريش
Z Z Z Z Z Z Z
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 260 *»
` ا گر چموشي نفس از خوردن و خوابيدن باشد، با رياضت آنرا بايد اصلاح كرد
` و ا گر از پليدي نفس باشد با مردن اختياري بايد آنرا اصلاح نمود
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 261 *»
من كه بودم پاي تا سر جمله گوش
رفته بُد از سر مرا زين قصّه هوش
نكتهاي گفتم تو هم آنرا نيوش
باز گفتم گاه باشد خر چموش
آمد از غيبم دگرباره سروش
گفتهام را بيدرنگ آمد جواب
شد به رويم زان جواب بس فتح باب
بهرهمند از آن شود هر شيخ و شاب
كين چموشي جمله از خورد است و خواب
خر چو خورد و خفت ميگيرد شتاب
گر كه با آنها بگيرد اُنس و خو
كي كشد باري جهد او سو بسو
عرّ و تيزش كي گذارد آبرو
عاجز آيد راكب از امساك او
ميكشد او را ز مستي كو بكو
گر به پهلويش زند نيش ركاب
سربپيچد هردم او در پيچ و تاب
پَر ندارد ورنه پَرّد چون عقاب
چونكه گردد خر چموش و باشتاب
هوش دار و كم كُنش از خورد و خواب
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 262 *»
حق تعالي گفته در نصّ كتاب
اين نفوس گمرهترند از اين دواب
واي اگر گردند اسير خورد و خواب
گر ببيني نفس را مست و خراب
كم كن از وي جُرعه جُرعه از شراب
مستي آن خر كجا مستي آن
صد خر از مستي آن شد بيامان
مستي خر شد ز جو، آن را بدان
بادهاش باشد متاع اين جهان
كه ربايد عقل و هوشش را ز جان
غافلش سازد چو از روز حساب
گردد او فارغ ز پاداش و عقاب
كي بود گوشش بدهكار خطاب
نفس چون گردد چموش از خورد و خواب
كي توان امساك او اندر شتاب
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 263 *»
مبتلا گويا شود ديگر به الْق([228])
راكبش بيطاقت از آلام سَلْق([229])
جامه او هم سراسر پر ز عَلْق([230])
ميدود بيخود سوي ايذاء خلق
ميكشد جان را بسوي جلق و دلق
گردد او گرد هوسها روز و شب
خسته او هرگز نگردد زين طلب
تا در اين ره جان او آيد بلب
صدمهها آيد بجانش زان سبب
كوفتد زان صدمهها اندر تعب
بشنود سب و بسي لعنِ اَبوه
بگذرد هر جا همه گويند قِفوه
روبرو گردد ز هر سو با وجوه
چونكه آيند از فسادش در ستوه
خلق گرد آيند حتّي يَدْفعوه
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 264 *»
پس هجوم آرند بر او پير و جوان
عالم و جاهل قوي و ناتوان
هركسي با حربهاي خرد و گران
اوفتد بشكسته سر آزرده جان
خوار و زار و مفتضح اندر جهان
بعد از آن راحت دگر در اضطراب
زندگي هر لحظهاش بر او عذاب
نشنود ديگر سلامش را جواب
هوشدار و كم كن از تن خورد و خواب
تا نيفتي از چموشيّش بتاب
تيره كن روزش شوي تا روسفيد
جاي راحت شايدش رنج جديد
بايدت باشي تو با آن بس شديد
باز گفتم بلكه شد ذاتش پليد
از رياضت حاصلي نايد پديد
بس حذر كردم من از تنپروري
كردم آزرده تنم از هر دري
بستم از هر سو، رهم در خودسري
با وجود جوع و زخم و لاغري
كم نسازد يك سر جو از خري
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 265 *»
با همه رنج تن و آسيب و درد
كم غذائي ناتواني رنگ زرد
كرده خر اينك مرا از صحنه طرد
هاتف غيبم دگر الهام كرد
كز خري عاجز نيايد هيچ مرد
خر كجا و صحنه و عرض وجود
هرگز از تو انتظار اين نبود
كاينچنين عجزي كني زان وانمود
جان خود نتوان فداي خر نمود
چون نشد اصلاح خر بر نِه قيود
ديدهاي مردم چهسان خر ميكَشند
با كتك او را به اصطبلش بَرَند
هر قدم او سر كشد او را زنند
گير افسار و در اصطبلش ببند
با غل و زنجير و پابند و كمند
چون شود با اين خشونت روبرو
او كجا ديگر نمايد آرزو
تا كند عرعر شتابد كو بكو
در به رويش بند و راحت شو ازو
جان خود را خر ز شرّ اين عدو
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 266 *»
كن فداي جان خود آن بدگهر
بدگهر را كي ادب بخشد ثمر
خواهي ار گردي تو آخر مفتخر
خر براي تو است ني تو بهر خر
جان خر بفروش و جان خويش خر
نفس بدگوهر چرا باشد امير
تا به كي باشي تو در دامش اسير
كن مهار و ره ز هر سويش بگير
چون نشد اصلاح اين نفس شرير
وز اذيّتهاش نتواني گزير
تا به كي مردم اذيّتها كشند
بار زحمتها ز نفس تو برند
روز و شب بر نفس تو نفرين كنند
افكنش در خانه و در را ببند
تا نباشد هيچكس را زو گزند
چون نبيند بهر خود او مستند
تا نگه بر قيد و بندش افكند
قطع امّيد از نجات خود كند
هرچه خواهد بر هوا جُفته زند
دست و پاي خويش با دندان كند
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 267 *»
در شكنجه باشد او در روز و شب
هردم آيد از تعب جانش بلب
راحتي كي بيند آن راحتطلب
خويشتن را افكند اندر نَصَب
تا برآيد جانش از رنج و تعب
اي كه از اصلاح نفست نااميد
گشتهاي ديگر پس از رنج شديد
چارهات باشد همين امر سديد
تا شوي ايمن ز شرّ آن پليد
گر بميرد اي خوشا آن صبح عيد
خاطر خوش آن خرك از تو نبرد
غصهاش را هم كسي ديگر نخورد
مردن او شد تو را آغاز رشد
كفزنان و پايكوبان گو بخلد
خر بمرد و خر بمرد و خر بمرد
Z Z Z Z Z Z Z
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 268 *»
` مُردن دو مردن است: مردن اضطراري و مردن اختياري
` راه تحصيل مردن اختياري
` ظلّ شيخ، ذوالفقار حيدري است و نَفس، يهود خيبري است
` با مردن اختياري چشم حقبين باز ميشود
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 269 *»
ذاتي نفس دَني آزردن است
ني ز پُرخوردن و يا پُرخفتن است
راه درمانش زپا افتادن است
اين خر تن را دو نوعِ مردنست
اضطراري و اختياري اَحسن است
آن كه گردد عقل او بااقتدار
نفس سركش را نمايد او مهار
باختيار خود كُشد آن نابكار
گر بميرد اين خر تن ز اختيار
بهتر است از آنكه ميرد ز اضطرار
اختياري شيوه اهل دل است
آن كه اهل دل ازان كي غافل است
در طريقت لازم هر عامل است
اضطراري هركسي را حاصل است
هركه مرد از اختيار او كاملست
مدّعي باشد در اين ره بس كثير
داده از كف اختيار و خود اسير
بل قتيل نفس و پندارد اَمير
نيست ممكن كشتن نفس شرير
جز به سيف اللّه يعني ظلّ پير
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 270 *»
آن كه سيف حق بود اندر وجود
بلكه او مرآت حق است در شهود
حق به او پيدا و او حق را نمود
ذوالفقار است او و نفست چون يهود
از دم او كي تواند جان ربود
ظلّ او باشد چو ظلّ داوري
گر تو را بر سر بيابي سروري
فرق نفست را به سيفش بردري
ور نباشد ذوالفقار حيدري
چون درآئي در مصاف خيبري
پرتو مهرش چو بر دل افكند
ذرّهسانت سوي بالا ميكَشد
ورنه نفست جانب سجّين رود
خود يَهودي بيهداي آن سند
خيبري كي خيبري را ميكُشد
بيهدايش كي زني در ره تو گام
در مسلمانيّ تو باشد كلام
شد تمامِ دين ولايش، والسلام
حيدري ميبايد اندر اين مقام
تا كشد نسل يهودان را تمام
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 271 *»
او چو حيدر گر كه با اويي عنود
شو مهيّاي هلاكت هرچه زود
كي تو را بخشد دگر دين تو سود
حيدر است آن شيخ و نفس تو يهود
حيدري بايد كه تا بكشد يهود
گر كه باجِدّي تو در راه طلب
پس رياضت بايدت در روز و شب
ور كه بيشيخي نبيني جز تعب
كي خري بيرايضي گيرد ادب
رايضي ميبايدت از فضل رب
رايضي از خير و شرّت باخبر
آشناتر از تو با تو اي پسر
از كجا يابي تو او را درگذر
جستن رايض نباشد شأن خر
كي ز خر آيد بغير از عرّ و عرّ
خر بجز خر رو به كس نا آورد
جز به خر هم هر خري دل نسپرد
خر گزيند خر ز خر، خر نگذرد
گر هزار انسان و حيوان بگذرد
خر بسوي هيچيك زان ننگرد
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 272 *»
گوييا بيند ز خر هم كمتري
هرچه بيند از بشر يا ديگري
ني كند حتي نگاه سرسري
تا از آنجا بگذرد مثلش خري
جُحر او را بو كند چون بنگري
يعني جز با خر مرا ني كار و بار
خر بود مقصود من در روزگار
اين خريّت شد ز هر خر آشكار
گر خري بيند به ره يك خرسوار
با سواره نبود او را هيچ كار
او چه داند او صبور است يا عجول
بيحيا باشد سواره يا خجول
او حفيظ است يا كه باشد او غفول
خر چه داند عالمست او يا جهول
حاكم است او يا رعيّت يا رسول
دارد او پيغام شادي يا عزا
باشد او افسرده حال و مبتلا
يا كه شاد است و ز هر غم او رها
از كجا ميآيد و سوي كجا
ميرود شاه است خود او يا گدا
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 273 *»
راه عادي ميرود خود آن سوار
يا كه مجبور است و باشد در فرار
خر چه داند اين جهات بيشمار
گر بدي بر اين خرك هم كس سوار
او بديدي آن سواره رهسپار
او خر بيچاره را فرمانده است
او خرك را هر طرف تازنده است
بيندش از مقصدي جوينده است
او بدانستي كه حُر يا بنده است
از كجا سوي كجا پوينده است
حال خر از بهر خر پس شد عيان
حال راكب بهر راكب بيبيان
با مَثَل يكسان مُمثّل را بدان
خر مثال تن بود راكب چو جان
تن كجا آگاه باشد از روان
عرصه هريك جدا شد بيسخن
عرصه جان سرّ و تن باشد عَلَن
كي علن شد آگه از سرّ گو به من
گر تو را جان بودي اندر اين بدن
او بديدي جان هركس را بتن
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 274 *»
هريكي را داده حق از جنسشان
مشعري تا هريكي بيند به آن
آنچه را در عرصهاش دارد مكان
تن نبيند غير تن جان غير جان
چشم تن تنبين و چشم جان روان
هريكي بر هرچه ديده افكند
مثل خود داند ورا زين مستند
حق نشايد ديدنش با اين سند
چشم حق بايد كه حقبيني كند
اعرفوا الله بالله از اين دم زند
چشم حقبين دلي گر واشود
او خدا بيند به هرجا واشود
حق به حق ديدن چنين معني شود
بر نبي كي جز نبي بينا شود
بر علي كي جز علي آگا شود
غير از اين ره را نباشد حاصلي
كس نبيند بهره گرچه خردلي
مدّعي گرچه بسي باشد ولي
خود ولي را كي شناسد جز ولي
هم دلي بايد كه بشناسد دلي
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 275 *»
هر جليسي شد مُسانخ با جليس
گرنه سنخيّت ز يكديگر حَبيس
كي رفيع مونس شدستي با خسيس
تا نباشد مُدرِك و مُدرَك جنيس
كي شود مُدرِك ابا مُدرَك انيس
مُدرِك ظاهر نيابد جز عيان
گركه مُدرِك سرّ بود يابد روان
درك اين هرگز نميآيد از ان
تن ز ظاهر جان ز اسرار نهان
زين سبب تن كور شد از ديد جان
تن نبيند حُسن جان را در عَلَن
گرچه بيند حُسن ظاهر در بدن
حُسن جان را جان بيابد بيسخن
گر وزد باد عصوف كوهكن
جز غبار از وي نبيند چشم تن
عاشق از عشق نهان دلخون بود
گر ز سطح ظاهري بيرون بود
تن چه داند از چه او مجنون بود
گر از او پرسي كه دلبر چون بود
گويد او سيمينتن و گلگون بود
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 276 *»
تن چه داند ارزش آن خُلق و خوي
او شود با حُسن ظاهر روبروي
ميكند از خط و خالش جستجوي
چون نباشد مدركش جز رنگ و بوي
نايد اندر چشم او جز روي و موي
Z Z Z Z Z Z Z
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 277 *»
` بيان مضمون حديث و ذ كر تمثيل براي توضيح مطلب
` ديدن حقايق بحسب مضامين احاديث و بيان پردههايي كه مانع ديدن حقايق است
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 278 *»
اختلاف ديدهها شد آشكار
زاختلاف ديدهها آمد ببار
يك نمونه آرمت از بيشمار
روح حق كرد از رهي روزي گذار
ديد آنجا جيفهاي افتاده خوار
همرهانش هريكي زان ره بجست
بوي گندش بيني هريك بخست
طبع انسان خود بخود از آن برست
هريك از اصحاب بيني را ببست
كين عجب مردار بدبويست و پست
شد بسي آزرده طبع آن فخام
ني دگر قادر بُدندي بر كلام
لحظهاي ناورده كس نزدش دوام
گفت روحالله ببينيد اين عظام
چون سفيد است و لطيف است و تمام
همرهانش را نبودي تاب ديد
كان عظامش تيره بودي يا سفيد
ليك آن روحي كه بُد روح اميد
نيك بود و نيكبين و نيك ديد
عيب دارش عيبجو گشت و رميد
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 279 *»
او كجا ديگر ببيند آن عظام
تا براند در مديح آن كلام
كار هريك شد دليل بر مرام
هركسي همجنس خود بيند مدام
چشم ناقص ناقص و كامل تمام
همچو روزن ديدهها بهر قلوب
ناظر از آنها قلوب اندر غيوب
پس ز دلها ديدهها را گر خطوب
چون به ظنّ بد بشد قلبي مشوب
حسنهاي خلق ميگردد عيوب
او دگر حُسني نميدارد گمان
بدگماني پر نموده چشم آن
عكس آن را هم خلاف آن بدان
چون به حسن ظن ببيني در جهان
عيبها حسن آيدت در چشم جان
تو بجز حسني نميداري گمان
كي تو عيبي را ببيني در عيان
اين دو حالت را ز تمثيلي بخوان
گفت خواجه بندهاش را كاي فلان
اين طلب را رو بگير از آن جوان
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 280 *»
گو به او با تندي و چهرِ عبوس
اي ز خلف وعده تو صد فسوس
اي ز تو بهتر يهودي يا مجوس
رفت و آمد باز بعد از خاكبوس
گفت اين مسكين ندارد يك فلوس
مهلتش ده باشد او با آبرو
گر شوي با او دمي خود روبرو
بگذري از حق خود بيگفتگو
مُعسر است و نيك نبود زجر او
چون كنم چون نبودش آبي به جو
گركه بودم مالك اين زرّ و سيم
ميگذشتم من ز دين اين غريم
ميسزد بر او ترحّم اي كريم
خواجه چون بود از قضا مردي حكيم
گفت بيچيزي تو را كرده رحيم
اينكه دل از كف برايش دادهاي
ره به حال او ز حالت بردهاي
مثل خود ديدي غمش را خوردهاي
تو به چشم بيفلوسي ديدهاي
زين سبب با او مدارا كردهاي
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 281 *»
ذمّهاش گرديده ما را چون رهين([231])
باشد او در نزد ما اينك كِهين([232])
بهر اين كارم تو ميباشي بِهين([233])
چند درهم دادش و گفتا كه هين
رو طلب را گير از ان مرد مهين
مطمئن از نقشه خود خواجه بود
عاقبت در پيش او جز اين نبود
ديدِ ديگر آن دراهمها گشود
رفت و هرچند آن جوان آرم نمود
آن دراهم حُسن ظنّ او ربود
طور ديگر گفتگو با او بُدَش
گفتههاي وي چو باور نامدش
با بسي شدّت مقابل آمدش
گفت كِبْوَدْ آن كه درهم نبودش
وام را با ضرب و ظِنّه بستدش
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 282 *»
آن دراهم ريشه رحمت بُريد
پرده عفت ز گفتارش دريد
خواجه با درهم دل او را خريد
چون بچشم مال سويش بنگريد
حسن ظنّ فقر از قلبش پريد
هركه را هر خصلتي برجاستي
در قضاوتهاي او پيداستي
زان صفت افعال او گوياستي
اين صفتها همچو عينكهاستي
ديده از هر عينكي بيناستي
گر نباشد اين حُجُب بيند اَوَد
اين بشر هرجا كه ميخواهد رود
هرچه را خواهد ببيند ميشود؟!
رنگ اشيا رنگ عينكها بود
ديدهات از اين حجب بينا شود
داني ادراك تو كي باشد صواب
باشدت از حق يكي فصلالخطاب
ورنه ميبيني سرابي را تو آب
چونكه شد محجوب اندر آن حجاب
رنگ اصلي ميرود اندر غياب
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 283 *»
بهر اَشيا گر كه داني صانعي
از چهرو بر درك ظاهر قانعي
«واقعيت» شد كلام شايعي
ميكند انكار رنگ واقعي
آن كه عينك گشت او را مانعي
ظاهراً دانا ولي لايعلمون
باخرد اَمّا فَهُمْ لايعقلون
جمله گمراهند و هُمْ لايهتدون
چشمشان بينا ولي لايبصرون
گوششان شنوا ولي لايسمعون
تشنهاند و گرد آبي بس اُجاج
مختلف سرگشتهاند اندر فجاج
تيره دلها همچو از دوده زجاج
زانكه بگرفتند عينك از لجاج
يافت محسوسات ايشان اعوجاج
مستحق گشتند از حق طعن و دق
تيرهدل زانكار خود همچون غسق
ديدهشان داده ز دست گويي رَمَق
محتجب گشتند از ادراك حق
چون ز لج بر چشمشان بودي طبق
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 284 *»
كي چنين چشمي ببيند اندكي
از حقايقها كه دارد نازكي
مختلفها را كجا بيند يكي
آن كه نبود بر دو چشمش عينكي
صورت واقع ببيند بيشكي
درك او برتر رود از حدّ عام
در وراء پردهها سازد مقام
آورد گاهي ازان رُتبت پيام
چونكه با عينك شنود از او كلام
كرد تأويلش چو ديدش ناتمام
شد مجازي آنچه را او كافته([234])
واقعيت آنچه اين خود بافته
بيجهت نبود كزان رخ تافته
آن كه عينك از طبيعت يافته
گفت «تب» از خلط عينك تافته
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 285 *»
در طبيعت چونكه بُد او را مقام
ديد از خلطش مر آن را هم قوام
گفت باشد اين عرض را كي دوام
آن يكي ديدش زني كبّاسه نام
اُمّ ملدم كنيتش صاحب كلام
در حضورش امّ ملدم بَرده بود
در جوابش از دل و جان ميسرود
جمله «لبّيك» را پس آن ودود
روبروي او تكلّم مينمود
چونكه بر ادراك او پرده نبود
باخبر بودي ز كار و بار او
آگه از خَلق وي و از خُلق و خو
عارض عبداللهي؟ گو از چه رو
محتجب تأويل كرد اين گفتگو
چون نميديد امّ ملدم روبرو
گفت باشد اين مجازي در مقام
كي عرض باشد بمانند اَنام
گفتگو با او نشايد از امام
آن يكي قرآن را ديدي كلام
آن يكي ديدي مر او را چون غلام
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 286 *»
باشدش گوش و دو چشم و هم زبان
قاري خود را شناسد بيگمان
رُبَّ تال را تو در وصفش بخوان
آن يکي ديدي زمين و آسمان
آن يکي ديدش عجوزي چون زنان
بر تنش کرده لباس از پرنيان
ناز و غنجش شيوه ليلاوشان
بهر دلها در کَفَش تير و کمان
مرگ را ديد آن يکي از هاق جان
آن يکش ميديد شخصي را عيان
باشد او را هيبتي بيحد عظيم
بيند او را گر کسي از خوف و بيم
هرکه باشد گردد آن آن دل دو نيم
آن يکي ديدي منافق را بهيم
آن يکي ديدي به او وجهي کريم
از دل و جان خواهد از او التفات
راه او پويد به سر از اين جهات
از وفا گويد ورا جانم فدات
آن يکي کفار را ديدي نبات
آن يکي بيند عَليٰ خير الصفات
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 287 *»
نزد آنها جويد از جهلش مراد
دل به آنها بسپرد آن كج نهاد
جز ره آنها نبيند با سداد
آن يكي فسّاق را ديدي جماد
آن يكي ديديش از اهل وداد
همنشينش ميشود عمري حُسوم([235])
بر عطايش ديده از باب عُسوم([236])
مينهد بهرش ز مال خود قسوم([237])
آن يكي اعمال را ديدي جسوم
آن يكي ديديش اعراض و رسوم
بگذرم از گفتگو در كائنات
طرز ديدنهاي حق و بيثبات
گويم از عرفان اين افراد مات
آن يكي گويد نبينم غير ذات
آن يكي گويد نبينم جز صفات
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 288 *»
ميزند آن يك برآن يك طعن و دق
گيرد آن از آن خطاي ماسبق
گويد آن باشد طريق من اَدَقّ
آن يكي نايد به چشمش غير حق
آن يكي گويد نبينم جز طبق
ديدهاي بيند سرابي جاي آب
ديدهاي هرگز نبيند او سراب
مختلف انديشهها شد زين حساب
هركه را ادراك باشد بينقاب
باطن اشيا ببيند بيحجاب
بشنود گوشش بس الهام سروش
گرچه از گفتن همي باشد خموش
آگه از اسرار و ليكن پردهپوش
پرده هركس را بود بر چشم و گوش
منصبغ گردد از او ادراك و هوش
گرچه باشد دقّتش از حدّ بهدر
مو شكافد در علوم بيشمر
صد چو بونصرش چو شاگردي بهبَر
نايد از اشياش رنگي درنظر
جز همان صبغي كه دارد در بصر
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 289 *»
سازدش پرده به رنگ خود اسير
آفت فكرت شد آن و بس خطير
پردهدر بايد شود ديد بصير
پردهها باشد ز انواع كثير
پرده عادات و طبع ناگزير
پردهاي از غلظت آن بس عجب
اكثر مردم از آنند در تعب
گرم رنگش جملهاند در روز و شب
پرده ناموس و شهوات و غضب
پرده آلات و آلات سبب
پردههايي بس غليظ و پُر وَبال
مرد و زن زان پردهها در انفعال
تا دم رفتن نمييابد زوال
پردههاي جسم و اعراض و مثال
پردههاي جوهر و طبع و خيال
هريكي را هم بود بيحدّ جهات
اندكي زين پردهها يابند نجات
گويمت برتر كني گر التفات
پرده عقل و فؤاد است و حيات
پرده اسم و مسمّي و صفات
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 290 *»
هريكي را رنگي همچون ماسبق
گرچه باشد آن كه بالاتر اَدق
منصبغ زان درك تو بر يك نسق
مجملاً هرچت كه باشد غير حق
پرده است و هست بر چشمت طبق
تيره از رنگش كند ابصار را
محتجب سازد ز تو آن يار را
مينماياند به تو اغيار را
تا نسازي هتك اين استار را
كي تواني ديد آن اسرار را
Z Z Z Z Z Z Z
به برکت عنايات خاصه وليّ عصر، حجّت زمان، بقيّة الله في ارضه
حضرت حجة بن الحسن العسکري صلوات الله عليه
و علي آبائه الطاهرين و عجل الله تعالي فرجه الشريف
تخميس مثنوي آقاي مرحوم کرماني/ پايان پذيرفت.
حامداً مصلياً مستغفراً
غمين
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 291 *»
فهرست
ديوارها موش دارند موشها گوش دارند ٭ پريشاني مقال نشان پريشاني حال است ………………………………………………………………………………………………………………………..7 ـ2
بازگشت به داستان موسي7 و يوشع7 ٭ رسيدن ماهي شور ٭ تأويل ماهي و آب حيات ٭ آگاه در راه طلب گمراه نيست ٭ ناآگاه را دليلي مقصدنما ضرور است …………………………………………………………………………………………….. 18ـ 8
تأخير در مثنوي و قبض حق تعالي ٭ قبض و بسط ما از ديگري است ٭ سرّ قبض و بسط الهي …………………………………………………………………………………………29ـ 19
بيان حقيقت قبض و بسط الهي و اسرار و نتايج آن دو در زندگي بندگان خدا ٭ در دنيا نزد اولياء، قبض محبوبتر از بسط الهي است ٭ ذکر حديثي شاهد بر مطلب …………………………………………………………………………………………46ـ30
استمداد براي بسطهاي معنوي ٭ اِمدادهاي غيبيه در بسط مثنوي ٭ سپاسگزاري و تنزيه ٭ توصيف و تمجيد …………………………………………………….55 ـ47
رسيدن موسي و يوشع8 به آب حيات و زنده شدن ماهي ٭ ديدن خضر7 را که به پشت خوابيده و تفسير و تأويل اينگونه خوابيدن
تشاکل ظاهر با باطن ٭ نقل حديثي شاهد بر مطلب ٭ داستاني در فايده تشبه به نيکان …………………………………………………………………………………………………………….77ـ56
احساس کردن موسي7 خستگي راه را پس از گذشتن از مقصد ٭ سالک تا در حيز خود در سلوک است خستگي ندارد ٭ خستگي سالک نشان آنست که در غير حيّز خود در حرکت است ٭ سرّ آنکه عمل را تکليف ناميدهاند ٭ ميزان و سنجش کُره و ميل انسان ٭ نقش عشق در رفع زحمت سلوک ……………………………………………………………………………………………….94ـ 78
باخبر شدن موسي7 که از مقصد گذشته و برگشتن او به سوي خضر7………………………………………………………………………………………………………………….. 98ـ 95
محاکمه حکماء و متکلمان در مستبد شدن به آراء خود در معرفت حقتعالي ……………………………………………………………………………………………………………….. 108ـ 99
طريق معرفت حق تعالي در نزد اهل توحيد …………………………………………115ـ 109
مقايسه بين ايمان اهل معرفت و ايمان ديگران ………………………………………120ـ116
بيان معرفت شهودي ………………………………………………………………………………………….127ـ121
داستان زاهد رياکار ٭ بيان نفاق و منافق ٭ منافقان صدر اسلام ……………144ـ 128
حالت زاهد بلخي ٭ تاجر ظاهربين بلخي ٭ زوجه زيبا و عفيفه تاجر ٭ تاجر در حالت مرض موت ٭ مردمان قدر زندگان را نميدانند و
ستايشگر مردگانند ………………………………………………………………………………………….159ـ 145
تاجر بلخي در حال شدت بيماري و گفتگوي اَقارب او با او ٭ هر زمان باشد اجل خواهد رسيد و از اين جهان فاني بايد رفت ٭ زندگاني به هر شکلي ميگذرد و عاقبت رفتن از اين دنيا است ٭ رفتن به قبرستان و عبرت گرفتن از رفتگان ………………………………………………………………………………………………….173ـ160
نااميدي تاجر از زندگي و بياعتمادي او به اقاربش ٭ وصيت او به زاهد و اباء زاهد از پذيرش ٭ اصرار تاجر و پذيرفتن زاهد ٭ مردن تاجر و فريفتهشدن زاهد به زوجه او ٭ گفتگوي زاهد و زوجه تاجر …………………………………..196ـ174
فتنه اهل رأي در دين ٭ شکوه به پيشگاه حجت زمان7 ٭ استدعاء ظهور و بيان نورانيت انسان در دوره ظهور ٭ هويدا شدن سرّ وحدت و نمودار شدن حکمت حقتعالي در تدبير عالم ………………………………………………………213ـ197
توصيف نفس بشري با صرفنظر از آن نورانيتي که دوره ظهور برايش فراهم ميشود ٭ تمثيلي عبرتانگيز براي توضيح مطلب ……………………………… 233ـ214
توصيف نفوس نوراني و بيان حالات آنها ٭ قضاوت ديگران درباره ايشان و قياس کردن حالت ايشان را به حالت خود ٭ جان حيواني خانهاي است براي جان ايماني …………………………………………………………………………………………………251ـ234
تمثيل عقل و نفس به راکب و مرکوب ٭ نتيجه اِرخاء عنان نفس …………..259 ـ252
اگر چموشي نفس از خوردن و خوابيدن باشد، با رياضت آن را بايد اصلاح کرد ٭ و اگر از پليدي نفس باشد با مردن اختياري بايد آن را اصلاح نمود …………………………………………………………………………………………………………267ـ260
مُردن دو مردن است: مردن اضطراري و مردن اختياري ٭ راه تحصيل مردن اختياري ٭ ظل شيخ، ذوالفقار حيدري است و نفس، يهود خيبري است ٭ با مردن اختياري چشم حقبين باز ميشود ……………………………………………276ـ 268
بيان مضمون حديث و ذکر تمثيل براي توضيح مطلب ٭ ديدن حقايق به حسب مضامين احاديث و بيان پردههايي که مانع ديدن حقايق است ……………………………………………………………………………………………………. 290ـ277
فهرست کتاب …………………………………………………………………………………………………….294ـ 291
فهرست آيات ……………………………………………………………………………………………………..298ـ 295
فهرست احاديث ………………………………………………………………………………………………..302ـ 299
کشف الابيات ……………………………………………………………………………………………………….345ـ303
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 295 *»
فهرست
آيات و احاديث
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 296 *»
آيات
جلد | صفحه | موضوع | سوره | آيه |
1 | 225 | احسن التقويم را مصداق شد | تين | 4 |
1 | 108 | احسن التقويم شد او را اثر | تين | 4 |
1 | 218 | اشقيا را جاي داد اندر شمال | واقعه | 41 |
2 | 245 | «اعبدوني» گر تو را ايمان بود | يس | 61 |
2 | 39 | اعتنايي حق ندارد با شما | فرقان | 77 |
1 | 344 | امره ان شاء شيئاً کن فکان | يس | 82 |
2 | 192 | «انکحوا» از قول حق گفته نبي | نساء | 3 |
2 | 123 | «اَوَلم يکفِ بربّک» تا شنيد | فصّلت | 53 |
2 | 262 | اين نفوس گمرهترند از اين دواب | اعراف | 179 |
2 | 143 | آن لعين گفتش منم از ناصحان | اعراف | 21 |
1 | 89 | آن يکي گفتي اساطير قديم | انعام | 25 |
1 | 253 | با وجود «فوق ذيعلم عليم» | يوسف | 76 |
1 | 47 | بارش رحمت همه از مزن توست | واقعه | 69 |
2 | 133 | باشد از شرک جلي بدتر نفاق | نساء | 145 |
2 | 153 | «بالکفور» وصف الانسان اتي | شوري | 48 |
2 | 193 | بر تو هم امر «تعاون» مفترض | مائده | 2 |
1 | 88 | بعثتش بر ماسوي از انس و جان | فرقان | 1 |
1 | 265 | چونکه دست اوليا دست حق است | فتح | 10 |
2 | 9 | چونکه موسي7 با رفيقش در سفر | کهف | 60 |
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 297 *»
جلد | صفحه | موضوع | سوره | آيه |
1 | 171 | حق چو باشد اقرب از حبل الوريد | ق | 16 |
1 | 333 | خواند يوشع را که اي نيکو رفيق | کهف | 60 |
2 | 63 | خوانده ايشان را حق اصحاب يمين | واقعه | 27 |
1 | 340 | «رب يسّر لي» مداوم ميسرود | طه | 26 |
2 | 231 | زين سبب «لاترکنوا» فرموده حق | هود | 113 |
2 | 40 | شد بهاران در کلام کردگار | عنکبوت | 63 |
2 | 270 | شد تمام دين ولايش، و السلام | مائده | 3 |
1 | 218 | شد يمين نام اميرالمؤمنين7 | واقعة | 27 |
2 | 247 | صم و بکم و عمي باشد وصفشان | بقره | 18 |
2 | 283 | ظاهراً دانا ولي «لايعلمون» | اعراف | 179 |
2 | 68 | عاقبت هم پس، «لهم سوء الحساب» | رعد | 18 |
1 | 49 | عود ما چون بدء ما هم سوي تو | اعراف | 29 |
1 | 49 | عود ما چون بدء ما هم سوي تو | انبياء | 104 |
2 | 249 | غافلان خوانده است حق انعام را | اعراف | 179 |
2 | 28 | غير احسان چيست احسان را جزا | رحمن | 60 |
1 | 127 | قريه ظاهر چو او پس راه اوست | سبأ | 18 |
2 | 244 | کبر ورزيد او ز امر کردگار | بقره | 34 |
1 | 343 | گر شود شيطان به رزمش با دو کون | انفال | 48 |
2 | 194 | گرچه باشد «عدّه» در نص کتاب | طلاق | 1 |
1 | 220 | گرنه دست مصطفي دست خداست | فتح | 10 |
2 | 243 | گفت: آدم از گِل و من زاتشم | اعراف | 12 |
1 | 87 | گفته حق «مايعبأ … لولا دعا …» | فرقان | 77 |
2 | 64 | گو به امت گر شما را حب يار | آلعمران | 31 |
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 298 *»
جلد | صفحه | موضوع | سوره | آيه |
1 | 155 | لب گشادند از جسارت کي اله | بقره | 30 |
1 | 143 | «لن تراني» را «تري» گردد بدل | اعراف | 143 |
1 | 149 | «ليس بعد الحق» چون «الا الضلال» | يونس | 32 |
1 | 339 | «ليس للانسان الا …» را نيوش | نجم | 39 |
2 | 91 | ما که گفتيم الخبيث و النجيب | نور | 26 |
1 | 155 | ما همه تسبيح و تقديست کنيم | بقره | 30 |
1 | 220 | «مارميت اذ رميت» آمد گوا | انفال | 17 |
1 | 165 | ميسزد عبرت گرفتن از پدر | اعراف | 27 |
1 | 68 | نور او را ميتوان در جلوه ديد | نور | 35 |
2 | 191 | نهي «لاتلقوا» همين جا جاي اوست | بقره | 195 |
1 | 144 | وحي آمد از خداوند عليم | بقره | 30 |
1 | 219 | هرکه گويد دست حق مغلول بود | مائده | 64 |
1 | 212 | همچو آن فرعونيان کفرکيش | طه | 70 |
1 | 182 | ياد کن از داستان نخل طور | قصص | 30 |
1 | 164 | ياد کن از قصه موسي و طور | اعراف | 143 |
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 299 *»
روايات
جلد | صفحه | موضوع | کتاب | صفحه |
2 | 41 | از تواضع رفعتش آمد جزا | بحارالانوار ج 75 | 122 |
2 | 90 | از چه بُد اکراهت از ديدار من | بحارالانوار ج 6 | 129 |
1 | 140 | از زمين چون جانبنجان پاک شد | بحارالانوار ج 11 | 104 |
1 | 218 | اشقيا را جاي داد اندر شمال | تفسير البرهان ج 4 | 281 |
1 | 114 | «اطفئوا نور السراجِ» چون دميد | کلمات مکنونه | 30 |
2 | 274 | «اعرفوا الله بالله» از اين دم زند | بحارالانوار ج 25 | 141 |
2 | 191 | الضرورات تبيح ما حُظر | بحارالانوار ج 110 | 107 |
1 | 75 | «انما الاعمال بالنيات» خوان | مصباح الشريعة في النيــة | |
2 | 141 | او قسيم دوزخ است و هم بهشت | بحارالانوار ج 39 | 206 |
2 | 164 | اين جهان باشد سراي کاروان | بحارالانوار ج 73 | 119 |
2 | 269 | اين خر تن را دو نوعِ مردنست | بحارالانوار ج 72 | 59 |
1 | 313 | آتش «احببت ان اعرف» فروخت | بحارالانوار ج 87 | 199 |
1 | 211 | آن شنيدستي که شاه انس و جان | بحارالانوار ج 5 | 159 |
1 | 162 | آن شنيدستي که شد از جور باد | لمعات عراقي | 75 |
2 | 211 | آن نبي گفت اي خداي لايزال([238]) | بحارالانوار ج 12 | 346 |
2 | 285 | آن يکي ديدش زني کبّاسه نام | بحارالانوار ج 44 | 183 |
1 | 70 | با که بنشينيم اي روح خدا | اصول کافي ج 1 | 39 |
2 | 26 | بندگي کُنهش ربوبيت بود | مصباح الشريعة في العبودية |
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 300 *»
جلد | صفحه | موضوع | کتاب | صفحه |
2 | 26 | بنده گردد حکمران کن فکان | بحارالانوار ج 93 | 376 |
2 | 70 | بيعلي7 با مشکلي يا گفتگو | بحارالانوار ج 40 | 149 |
2 | 57 | پس روان گشتند زانجا با شتاب | بحارالانوار ج 13 | 278 |
1 | 91 | پند از «انظر الي ما قال» گير | غررالحکم و دررالکلم | 361 |
2 | 173 | تا نباشي جزء «الناس نيام» | بحارالانوار ج 73 | 39 |
2 | 67 | تا نپوشند از لباس دشمنان | مستدرک الوسائل ج 16 | 208 |
1 | 281 | تا نکردي خدمت خضر و شعيب8 | بحارالانوار ج 13 | 278 |
2 | 44 | جبرئيل آمد به نزد مصطفي9 | بحارالانوار ج 70 | 318 |
1 | 89 | چار تن از او هدايت يافتند | بحارالانوار ج 28 | 239 |
1 | 222 | چون بديع فطرتش سجاد7 خواند | بحارالانوار ج 85 | 216 |
1 | 167 | چون ملائک از ادب خارج شدند | بحارالانوار ج 11 | 104 |
1 | 193 | چون ملائک سوي آن بيت آمدند | بحارالانوار ج 11 | 104 |
1 | 254 | چونکه ايمان عين حب اولياست | بحارالانوار ج 67 | 52 |
1 | 240 | چونکه دين آن روح عليين مقام | بحارالانوار ج 11 | 108 |
2 | 9 | چونکه موسي7 با رفيقش در سفر | بحارالانوار ج 13 | 278 |
2 | 96 | چونکه موسي7 طالب آن مرد بود | بحارالانوار ج 13 | 278 |
2 | 136 | حال آنها را حکيمي در مثال | بحارالانوار ج 78 | 402 |
1 | 276 | حب نيکويان اَبا بغض بدان | بحارالانوار ج 69 | 241 |
2 | 39 | حق بود در نزد قلب منکسر | بحارالانوار ج 73 | 157 |
1 | 171 | خانهاي در چارمين چرخ آفريد | بحارالانوار ج 11 | 110 |
1 | 341 | خواند يوشع را که اينک اي فتي | بحارالانوار ج 13 | 278 |
1 | 83 | دُرّ «لاجبر و لاتفويض» سفت | بحارالانوار ج 5 | 12 |
1 | 207 | در برِ «عبدي اَطعني» گشته سمع | بحارالانوار ج 93 | 376 |
1 | 345 | در حديث قدسي آمد کي عبيد | بحارالانوار ج 93 | 376 |
1 | 158 | دور گرديد از حيال عرش من | بحارالانوار ج 11 | 104 |
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 301 *»
جلد | صفحه | موضوع | کتاب | صفحه |
1 | 305 | راه کوي خضر7 را بگرفت پيش | بحارالانوار ج 13 | 278 |
2 | 286 | «رُبّ تال» را تو در وصفش بخوان | بحارالانوار ج 92 | 184 |
2 | 278 | روح حق کرد از رهي روزي گذار | بحارالانوار ج 14 | 327 |
1 | 75 | «روحک من روحي يا آدم» گواست | اصول کافي ج 2 | 9 |
1 | 220 | زانکه حق را شد به حق قائم مقام | بحارالانوار ج 97 | 113 |
1 | 265 | زين جهت شد وصف مؤمن «ممتحن» | بحارالانوار ج 26 | 6 |
1 | 248 | زين عجبتر آنکه چون وقت رحيل | بحارالانوار ج 11 | 108 |
1 | 218 | شد يمين نام اميرالمؤمنين7 | تفسير البرهان ج 4 | 403 |
1 | 182 | ظاهر از نخله بر آن محبور بود | بحارالانوار ج 94 | 196 |
1 | 318 | عشق چبود؟ گفت نار سوزناک | مصباح الشريعة في حب اللّـه | |
1 | 103 | «فسخ عزم» و «نقض هم» ما نشان | بحارالانوار ج 3 | 42و49 |
1 | 199 | قائل تفويض گبر امت است | بحارالانوار ج 5 | 6 |
2 | 205 | «کنت کنزاً» را نمايد آشکار | بحارالانوار ج 87 | 199 |
1 | 54 | کور باد آن چشم کو رويت نديد | بحارالانوار ج 98 | 226 |
2 | 123 | کور باد آن چشم کو وي را نديد | بحارالانوار ج 98 | 226 |
1 | 321 | که خدا فرمود از الطاف خويش | اصول کافي ج 2 | 352 |
1 | 307 | که مرا باشد اَبا حق حالها | کلمات مکنونه | 114 |
1 | 250 | گوش کن از قصه خضر و کليم8 | بحارالانوار ج 13 | 278 |
2 | 118 | گوييا باور نگرديدت بَدا | بحارالانوار ج 4 | 107 |
2 | 191 | لا ضرار حکم عام مستمر | بحارالانوار ج 2 | 276 |
1 | 78 | لايق نار است ذم او را سپاس | بحارالانوار ج 32 | 11 |
2 | 140 | مجتمع گشتند در منع ولي7 | بحارالانوار ج 28 | 179 |
2 | 206 | محو سازد از جهان موهوم را | کلمات مکنونه | 30 |
1 | 112 | مرجع ما جملگي وصف است و بس | کشکول شيخ مرحوم ج 2 | 476 |
1 | 82 | معني «لاجبر …» را بشنو تو هين | بحارالانوار ج 5 | 12 |
«* نواي غمين دفتر 10 صفحه 302 *»
جلد | صفحه | موضوع | کتاب | صفحه |
1 | 152 | «من راني» را «رأي الحق» شد عديد | بحارالانوار ج 61 | 235 |
1 | 225 | ميدويد ابليس و ميگفت اين کلام | بحارالانوار ج 11 | 141 |
1 | 157 | ميکنم دور از زمين نسناس را | بحارالانوار ج 11 | 104 |
1 | 155 | ميکني اندر زمين خلقي تباه | بحارالانوار ج 11 | 103 |
1 | 253 | نام آن شد عُجب در نص خبر | بحارالانوار ج 13 | 278 |
1 | 54 | نيست نوري غير نور روي تو | بحارالانوار ج 90 | 204 |
1 | 307 | وان گر گفتا به صادق7 کاي امام | بحارالانوار ج 46 | 258 |
1 | 222 | وحي آمد از خداوند جليل | بحارالانوار ج 11 | 104 |
1 | 280 | وحي آمد از خداوند عليم | بحارالانوار ج 13 | 278 |
2 | 75 | ور صنم سازيش ميگردد خبيث | بحارالانوار ج 18 | 94 |
2 | 70 | ور نميبودي علي7 بودم هلاک | بحارالانوار ج 40 | 229 |
2 | 57 | وردشان «حيّ علي خير العمل» | وسائل الشيعة ج 4 | 643 |
1 | 213 | هر دو دستش را تو دست راست دان | بحارالانوار ج 48 | 119 |
1 | 226 | هر که خود خالص کند يک اربعين | بحارالانوار ج 70 | 242 |
2 | 233 | هر که همّش روز و شب اشکم بود | غررالحکم و دررالکلم | 641 |
1 | 164 | هرکه پا از حد خود بيرون نهد | بحارالانوار ج 75 | 68 |
1 | 214 | همچو ابليس لعين کز، جان بدي | بحارالانوار ج 11 | 139 |
1 | 164 | همچو بوذر کو اگر مخبر شدي | بحارالانوار ج 22 | 343 |
1 | 276 | هيچ عصيان نيست با ايمان مضر | بحارالانوار ج 39 | 248 |
1 | 164 | ياد کن از قصه موسي و طور | تفسير البرهان ج 2 | 34 |
اول بيت | جلد | صفحه |
حرف آ | ||
آب پنهان و | 1 | 111 |
آب چون باد | 1 | 113 |
آب را بگذار | 1 | 112 |
آب نيسان در | 2 | 54 |
آبهاي امتحان | 2 | 11 |
آتش اَحْبَبتُ | 1 | 313 |
آتش از شوق | 1 | 43 |
آتش اندر هر مكان | 1 | 318 |
آتشت از مشرق | 1 | 123 |
آتشت ني آتش | 1 | 122 |
آتشش در قلب | 1 | 317 |
آتش شوق تو | 1 | 41 |
آتش عشق است | 1 | 315 |
آتشي باشد | 1 | 191 |
آتشي در دهر | 1 | 174 |
آتشي زان دم | 1 | 122 |
آتشي كافتاده اندر | 1 | 191 |
آرم او را | 1 | 322 |
آسمانها در | 1 | 43 |
آسمانها گشته در | 2 | 213 |
آشكارا ساخت | 1 | 211 |
آشكارا كُن يد بيضاي | 2 | 202 |
آفتاب است او | 1 | 287 |
آفتاب عفوَت ار | 1 | 169 |
اول بيت | جلد | صفحه |
آفتابي ليك | 2 | 60 |
آدم الهامم | 2 | 253 |
آمد او تا طعمهتان | 2 | 141 |
آمدم سرّي | 1 | 215 |
آنِ اول | 1 | 284 |
آن پسر زد دست | 2 | 228 |
آن ثوابي | 1 | 274 |
آن جمالش بود | 2 | 37 |
آن چنان آمد | 1 | 250 |
آنچنان باشد | 1 | 206 |
آنچنان كردش كه | 1 | 306 |
آنچنان گويند | 2 | 129 |
آنچه آيد از نكو | 1 | 73 |
آنچه از آن نام | 1 | 111 |
آنچه از خو شد | 2 | 89 |
آنچه خواهد ميستاند | 1 | 300 |
آنچه ما گوئيم | 2 | 188 |
آنچه ميبيني تو از | 1 | 134 |
آنچه ميبيني ظهور يار | 2 | 122 |
آن دگر گفتي كه از | 2 | 139 |
آن دگر گفتي كه اين | 1 | 59 |
آن دگر گفتي كه بيهوده | 1 | 63 |
آن دگر گفتي كه ديدم | 1 | 61 |
آن رهي جو كه | 1 | 150 |
آن زمين كز عشب | 2 | 113 |
اول بيت | جلد | صفحه |
آن سخن پاينده | 2 | 77 |
آنش از چوب | 2 | 256 |
آن شنيدستي تو | 1 | 58 |
آن شنيدستي ز قول | 1 | 226 |
آن شنيدستي كه اصحاب مسيح | 1 | 70 |
آن شنيدستي كه اندر فهم آب | 1 | 58 |
آن شنيدستي كه اندر ماسبق | 1 | 259 |
آن شنيدستي كه شاه | 1 | 211 |
آن شنيدستي كه شد از | 1 | 162 |
آن صفتهاي نهاني | 1 | 262 |
آن عفيفه اين | 2 | 186 |
آن عفيفه يك كنيزي | 2 | 178 |
آنقدر ديديم | 1 | 60 |
آنكه از خود | 1 | 337 |
آنكه از سرخي | 1 | 337 |
آنكه اندر كوچه | 2 | 17 |
آنكه او از | 1 | 336 |
آنكه او را اشتياق | 1 | 336 |
آنكه او را تشنگي | 1 | 335 |
آنكه باشد تشنه | 1 | 335 |
آنكه بر وضع | 2 | 215 |
آنكه عينك از | 2 | 289 |
آنكه نبود بر | 2 | 289 |
آنكه يكسر سوي | 2 | 13 |
آن گنه كز | 1 | 274 |
اول بيت | جلد | صفحه |
آن لعين در | 2 | 134 |
آن مرارت | 2 | 88 |
آن مكاني | 2 | 106 |
آن نبي گفت | 2 | 211 |
آن وحيد صفشكن | 1 | 343 |
آن همانا صحبت | 1 | 59 |
آن يكي اعمال را | 2 | 287 |
آن يكي خنجر زند | 2 | 256 |
آن يكي دشنام گويد | 2 | 255 |
آن يكي ديدش زني | 2 | 285 |
آن يكي ديدي زمين | 2 | 286 |
آن يكي ديدي منافق | 2 | 286 |
آن يكي فساق | 2 | 287 |
آن يكي قرآن | 2 | 285 |
آن يكي كفار را | 2 | 286 |
آن يكي گفتي اساطير | 1 | 89 |
آن يكي گفتي خلافت | 2 | 139 |
آن يكي گويد بُدم شاهي | 2 | 168 |
آن يكي گويد بُدم ماهي | 2 | 170 |
آن يكي گويد خدا و | 1 | 52 |
آن يكي گويد كه رفتم | 2 | 170 |
آن يكي گويد كه من بودم | 2 | 171 |
آن يكي گويد كه من زارع | 2 | 171 |
آن يكي گويد كه هستم | 2 | 221 |
آن يكي گويد نبينم | 2 | 287 |
اول بيت | جلد | صفحه |
آن يكي ميگفت | 2 | 161 |
آن يكي نالد كه | 2 | 222 |
آن يكي نالد كه خيكم | 2 | 222 |
آن يكي نايد به چشمش | 2 | 288 |
آوريدي سوي | 2 | 244 |
آه سرد از دل | 1 | 185 |
آيد از او نالههاي | 1 | 123 |
آيد از غيبش | 2 | 38 |
آيد از غيبم مدد | 1 | 91 |
آينه تا صاف | 1 | 227 |
آينه تا صافي و | 2 | 112 |
آينة دل صاف | 2 | 114 |
آينه گيرد براي | 1 | 141 |
حرف ا | ||
اتّباع انبيا | 2 | 63 |
اتّباع ملحدين | 2 | 63 |
اتّباع من به ظاهر | 2 | 65 |
اتّباع من كنيد | 2 | 64 |
اتفاق ار يك | 2 | 130 |
اتفاقاً روزي | 2 | 182 |
احسن التقويم | 1 | 108 |
اختلاف آمد | 2 | 111 |
اختلافي در ميان | 1 | 96 |
اختيار حرمت | 2 | 188 |
اختيارش جسم | 1 | 200 |
اول بيت | جلد | صفحه |
ادعا كردند | 1 | 167 |
اربعين سري است | 1 | 226 |
ارتياضت كمترك | 2 | 226 |
از براي حفظ | 2 | 192 |
از پدر ارثي نبرده | 2 | 132 |
از پي احضار آن | 2 | 176 |
از تسلسل گاه | 2 | 100 |
از تو آرم جمله پيغمبران | 1 | 196 |
از تو آرم جمله كفار را | 1 | 197 |
از جماد و از نبات | 1 | 88 |
از چه اينسان | 1 | 186 |
از چه بايد ما | 2 | 250 |
از چه بُد اكراهت | 2 | 90 |
از چه بُد جز اينكه | 2 | 91 |
از حرارت جمله | 1 | 314 |
از حريصان كي | 1 | 68 |
از خطا خوانند | 1 | 41 |
از خفايايِ امور | 1 | 61 |
از خودي بگذشته | 1 | 179 |
از رطوبات معاصي | 1 | 297 |
از ريا تا كي | 2 | 126 |
از زمين چون جان | 1 | 140 |
از شعف نشناختي | 1 | 305 |
از صيام روزي | 2 | 85 |
از عبادتهاي محض | 2 | 194 |
اول بيت | جلد | صفحه |
از عذاب من | 1 | 157 |
از علوم حق بود | 2 | 235 |
از فرايض نفس ما | 2 | 190 |
از فروغ او | 1 | 325 |
از كجا ميآيد | 2 | 272 |
از كرم بنما | 1 | 96 |
از مثال و از | 2 | 207 |
از مقام قرب حق | 1 | 167 |
از من اين ترجيع | 1 | 187 |
از منجم اختر و | 1 | 65 |
از مهندس كور | 1 | 84 |
از نگاهي كار من | 1 | 330 |
از وجود ما | 1 | 100 |
از وساوس سينهاش | 1 | 289 |
اسب لاغر بايد | 1 | 227 |
استعاذه برد | 1 | 194 |
اشقيا را جاي | 1 | 218 |
اشك جاري | 1 | 300 |
اصل شد | 2 | 189 |
اصلهايي چند | 2 | 188 |
اصل هر موجود | 1 | 82 |
اضطراري هر كسي | 2 | 269 |
اعبدوني گر تو را | 2 | 245 |
افكند اشجار را | 2 | 36 |
افكنش در خانه و | 2 | 266 |
اول بيت | جلد | صفحه |
اقربا بر گرد او | 2 | 150 |
اكل ايشان | 2 | 236 |
امتحان اوليا | 1 | 266 |
امتياز هر كسي | 1 | 339 |
امر بهر «فرض» | 2 | 193 |
امر شد تا باد را | 1 | 163 |
امر «مطلق» باشد | 2 | 194 |
امرهُ انشاء | 1 | 344 |
انبيا از اين سبب | 2 | 113 |
انبيا مرآت اوصاف | 1 | 252 |
اندرين ره كس | 1 | 286 |
اندرين ره مشعل | 1 | 286 |
انكحوا از قول | 2 | 192 |
او بدانستي كه | 2 | 273 |
او براند نام | 1 | 111 |
او بزد بر دامنش | 2 | 180 |
او بگفتا رحم | 2 | 180 |
او بود مستور | 1 | 340 |
او چو قلب است | 1 | 127 |
او چو ما هم | 2 | 251 |
اوست پيدا از خفا | 2 | 122 |
اوست پيدا از وجودم | 1 | 310 |
اوست پيداتر | 1 | 310 |
اوست خانه من | 1 | 147 |
اوست ما و ما همه | 1 | 307 |
اول بيت | جلد | صفحه |
اوست محتاج عطاي | 2 | 37 |
اوصيا را پاك | 1 | 157 |
او ضعيف و | 2 | 88 |
اوفتد بشكسته | 2 | 264 |
اوليا را كارها | 1 | 216 |
او نباشد او | 1 | 72 |
او وحيد و | 1 | 343 |
اهل دنيا | 1 | 298 |
اهل ظاهر | 2 | 246 |
اهل نسيان | 1 | 68 |
اهل وحدت | 2 | 103 |
اي امير منتظر | 2 | 199 |
اي انيس و مونس | 1 | 118 |
اي برادر هوش | 2 | 92 |
اي بسا آلوده | 1 | 209 |
اي بسا آن شخص | 1 | 213 |
اي بسا اخلاق خوش | 1 | 264 |
اي بسا با چشم | 2 | 247 |
اي بسا تائب ز بي | 1 | 264 |
اي بسا خوابيده بر | 1 | 265 |
اي بسا داري كه | 2 | 247 |
اي بسا صلحي كه از | 1 | 263 |
اي بسا عصيان كه | 1 | 273 |
اي بسا كاري كز | 1 | 216 |
اي بسا مستوره | 1 | 263 |
اول بيت | جلد | صفحه |
اي بسا معزول | 1 | 264 |
اي بسا مؤمن | 1 | 211 |
اي جليس و همدم | 1 | 329 |
اي جمال الدين | 1 | 327 |
اي جهان جان و | 1 | 121 |
اي خدا ساكن كن | 2 | 7 |
اي خنك آن | 1 | 299 |
اي خنك آن كو | 1 | 79 |
اي خوش آن آئينه | 2 | 157 |
اي خوش آن خاطر | 2 | 111 |
اي خوش آن روزي | 2 | 205 |
اي خوش آنكس | 1 | 266 |
اي خوش آن نيكو | 2 | 16 |
اي درت اميدگاه | 1 | 169 |
اي زبان در دشت | 1 | 331 |
اي سبيل الحق | 2 | 48 |
اي ضياء الدين | 1 | 267 |
اي كه از وحدت | 2 | 100 |
اي مسلمانان فغان | 2 | 218 |
اي منزه پردهدار | 1 | 39 |
ايمني بخشد تو را | 1 | 299 |
اين بقر در قيد | 2 | 240 |
اين بود حال | 2 | 144 |
اين بود شير خدا | 2 | 140 |
اين بود قانون | 2 | 151 |
اول بيت | جلد | صفحه |
اين پريشاني | 2 | 6 |
اي تعب زان | 2 | 82 |
اي جزاي هر | 1 | 159 |
اي جهان باشد | 2 | 164 |
اين چه آتش بد | 1 | 122 |
اين چه حسن است اي جميل بيمثال | 1 | 40 |
اين چه حسن است اي جميل بينظير | 1 | 42 |
اين چه كبر است | 1 | 308 |
اين خر تن را | 2 | 269 |
اين سخن را چونكه | 1 | 207 |
اين سزاي عجز او | 2 | 41 |
اين صفتها همچو | 2 | 282 |
اين فغان و ناله | 1 | 186 |
اينقدر خواهم | 2 | 181 |
اين قياست ارث | 2 | 243 |
اينك آمد مرگ و | 2 | 179 |
اين مخالفها | 1 | 188 |
اين مدارك كوّههاي | 2 | 247 |
اين معما چون | 1 | 201 |
اين نه اجماعست بل خود فرقتست | 2 | 137 |
اين نه اجماعست بل نوعي هواست | 2 | 138 |
اين نه جاي منزل | 2 | 164 |
اين نه كبر من بود | 1 | 309 |
اين همانا قول بي مغزي | 1 | 61 |
اين همانا قول خام | 1 | 62 |
اول بيت | جلد | صفحه |
اين همه زان شد | 2 | 84 |
اي يمِ قدرت | 2 | 77 |
حرف ب | ||
با تضرع با | 1 | 115 |
با تكبر مستحق | 2 | 41 |
باد از سوداي | 1 | 43 |
باد اگر بر مشك | 2 | 232 |
باد چون از | 1 | 189 |
با دو چشم و روز | 1 | 283 |
بادهاش باشد | 2 | 262 |
بار ديگر آمد | 2 | 49 |
با رفيق و اعتصام | 1 | 346 |
باز از احوال | 2 | 146 |
باز از ايام سابق | 2 | 153 |
باز اين ديوانه | 2 | 115 |
با زبان هم | 2 | 69 |
باز بردم نام شيرين | 2 | 114 |
باز بردم نام عشق | 2 | 93 |
باز بشنو پاسخ | 1 | 153 |
باز خرّم شد | 2 | 40 |
باز ران از | 2 | 3 |
باز رو سوي | 1 | 331 |
باز گفتم بلكه | 2 | 264 |
باز گفتم گاه | 2 | 261 |
باز گفتم يار و از | 2 | 114 |
اول بيت | جلد | صفحه |
باز گفتم يار و جانم | 2 | 115 |
باز گفتم يار و عقلم | 2 | 115 |
باز گو از داستانهاي | 1 | 302 |
باز گو از عشق | 1 | 311 |
باز گو از قبض | 2 | 31 |
باز گو لختي تو | 1 | 94 |
باز گويم از كليم | 2 | 79 |
باز گويم تا كه آن | 1 | 240 |
باز گويم ز آن | 1 | 207 |
باز گويم شمه | 1 | 278 |
با سرور از | 2 | 85 |
با سمك پيوست | 1 | 248 |
باشد از شرك | 2 | 133 |
باشد اندر فيض | 1 | 145 |
باشد اندر قبضه | 1 | 211 |
باشد او مرآت | 1 | 110 |
باشد او همچون | 1 | 146 |
باشد اينسان | 2 | 198 |
باشد اين معبد | 1 | 271 |
باشي ار دانا | 1 | 84 |
با طرازان | 2 | 110 |
باطنش چون | 2 | 133 |
باطن و ظاهر | 2 | 73 |
با فنا در نزد | 1 | 115 |
باقي مردم | 2 | 223 |
اول بيت | جلد | صفحه |
با كه بنشينم | 1 | 70 |
بال و پر مَر مرغ | 2 | 62 |
با وجود جوع | 2 | 264 |
با همه عصيان | 1 | 120 |
بايد آنجا خضر را | 2 | 17 |
بايد اندر علمها | 2 | 11 |
بايد ايشان را | 1 | 178 |
بايدت اول | 1 | 346 |
بايد چندي از او | 1 | 281 |
بايدت در اين سفر گردي | 1 | 341 |
بايد در اين سفر همره | 1 | 341 |
بايدت دست تو÷ | 1 | 285 |
بايدش از آن | 1 | 128 |
بايدش از پستي | 1 | 236 |
بايدش پرداخت | 1 | 235 |
بايدش در راه او | 1 | 149 |
بايدش دل از | 1 | 235 |
بايدش زاوساخ | 1 | 235 |
بايدش صافي شدن | 1 | 236 |
بايدم تا | 1 | 333 |
بايدم رفتن | 1 | 333 |
بايدم رو سوي | 1 | 135 |
بايدم گشتن وليّ | 2 | 225 |
بحر از يك قطره | 1 | 170 |
بدء چون | 1 | 91 |
اول بيت | جلد | صفحه |
بُد ز بازرگانش | 2 | 149 |
بر خري | 2 | 253 |
برد از دستش | 2 | 59 |
بر دَرَد از | 2 | 206 |
بردمد در جيب | 2 | 35 |
بُرده از خاطر | 2 | 119 |
بُرد يوشع | 2 | 58 |
بر رسوم | 2 | 25 |
بر زبان از | 1 | 226 |
برفشاند | 2 | 205 |
بركند از جانش | 2 | 207 |
برگزينند آنكه | 1 | 265 |
برگشا بر شعله | 1 | 177 |
برگشا چشم | 2 | 122 |
برگها و | 2 | 41 |
بر نبي كي | 2 | 274 |
بس به طول | 2 | 3 |
بسپرند ايشان | 1 | 155 |
بس پياپي | 2 | 76 |
بسته شد | 2 | 199 |
بس شنيدم | 1 | 59 |
بس صفتها حاصل | 1 | 263 |
بسط دنيا | 2 | 43 |
بسط شد | 2 | 50 |
بسط كن | 2 | 48 |
اول بيت | جلد | صفحه |
بس عجب | 2 | 71 |
بس كن اين افسانهاي | 2 | 57 |
بس كن اين افسانه با طول | 2 | 31 |
بس كن اين افسانهها | 2 | 225 |
بس كن اين افسانه و | 1 | 270 |
بسكه او را بود | 2 | 183 |
بسكه دودِ آهشان | 1 | 170 |
بسكه نورت در | 1 | 55 |
بطن را از بطن | 2 | 108 |
بعد صد منّ | 2 | 182 |
بعد من از | 2 | 191 |
بغض نيكويان | 1 | 277 |
بگسلانم رشته | 2 | 49 |
بلبل از گل | 1 | 47 |
بل كريمان | 2 | 28 |
بلكه گر دهري | 1 | 148 |
بلكه نبود هيچ حكمي | 2 | 74 |
بل مُرائي | 1 | 338 |
بندگي كُنهَش | 2 | 26 |
بنده گردد | 2 | 26 |
بنده گر نفسي كُشد | 1 | 76 |
بنده و اين شغلها | 2 | 180 |
بندهاي كو در نوافل | 1 | 321 |
بنگرد در عالم | 2 | 207 |
بوالدّواهي | 2 | 69 |
اول بيت | جلد | صفحه |
بود آن آب | 2 | 17 |
بود او را زوجه | 2 | 148 |
بود او را معبدي | 1 | 259 |
بود در آن شهر | 2 | 146 |
بود عصيانش | 1 | 271 |
بود كاظم نام آن بحر | 1 | 136 |
بود كاظم نام آن درياي | 1 | 136 |
بود كاظم نام آن عين | 1 | 137 |
بود مال او | 2 | 148 |
بود نائي تا | 1 | 184 |
بوستان را | 2 | 35 |
بويها از ذوق | 2 | 107 |
بيجهت پيدا شود | 1 | 144 |
بيرياضت كي توان | 1 | 227 |
بيسبب كي ميتوان | 1 | 230 |
بيست و سهسال او | 1 | 87 |
بيني اندر وي | 1 | 150 |
بي يقين كي | 1 | 230 |
حرف پ | ||
پاك باشد | 2 | 236 |
پاي بيدل را | 1 | 132 |
پاي تا سر جمله | 2 | 52 |
پاي نسيان بر | 2 | 207 |
پرتو خور | 1 | 205 |
پرده برگيرد | 2 | 205 |
اول بيت | جلد | صفحه |
پرده عقل و فؤاد | 2 | 289 |
پرده ناموس و | 2 | 289 |
پردهها باشد | 2 | 289 |
پردههاي جسم و | 2 | 289 |
پرده هركس را | 2 | 288 |
پرسي از | 2 | 13 |
پر شود پيمانه | 2 | 172 |
پس اگر تو | 1 | 131 |
پس بيامد وحي | 1 | 193 |
پس به پا دارند | 2 | 89 |
پس بكش اي جان | 2 | 259 |
پس بگفت | 1 | 94 |
پس بگوئيد از من | 1 | 120 |
پس چو اكسير | 2 | 230 |
پس چو بگذشتند | 2 | 79 |
پس چه باشد نفس | 2 | 224 |
پس چهل سال | 1 | 226 |
پس حذر كن | 2 | 233 |
پس خطاب آمد | 1 | 194 |
پس رحي جو | 1 | 112 |
پس روان گشتند زآنجا با شتاب
سوي آن سنگي كه ماهي شد در آب |
2 | 97 |
پس روان گشتند زآنجا با شتاب
سوي آن مردي كه حق را بود باب |
2 | 57 |
پس رويد | 2 | 220 |
اول بيت | جلد | صفحه |
پس ز قبض | 2 | 42 |
پس طلب فرمود | 2 | 96 |
پس كفي بگرفت | 1 | 196 |
پس كفي ديگر | 1 | 197 |
پس كني يك لحظه رو | 1 | 258 |
پس مقرر شد | 1 | 195 |
پس نه هر طاعت | 1 | 274 |
پس هر آن شد طالب | 1 | 149 |
پس هر آن عضوي | 1 | 129 |
پس هر آن كس پيش | 2 | 68 |
پس هر آنكس عاشق | 2 | 70 |
پس هر آن نوري | 1 | 190 |
پس همان خوشتر كه زين | 1 | 202 |
پس همان خوشتر كه سرّ | 1 | 174 |
پس هويدا ساخت | 1 | 213 |
پشت او بر خاك | 2 | 61 |
پشت بر انوار | 2 | 101 |
پشت بر مقصد | 2 | 82 |
پنبه غفلت | 2 | 167 |
حرف ت | ||
تا از آنجا بگذرد | 2 | 272 |
تا از اين ظلمت | 1 | 285 |
تا به ايشان راز | 1 | 142 |
تا ببيند نفي | 2 | 209 |
تا به صبح از شام | 1 | 184 |
اول بيت | جلد | صفحه |
تا بكي باشيم | 1 | 328 |
تا بگردد توبهتان | 1 | 171 |
تا بلا نازل شد | 2 | 72 |
تا بماند سلعه | 2 | 6 |
تا بيابم لذت | 2 | 46 |
تا تو را | 1 | 295 |
تا چو خفاشان | 2 | 205 |
تا چه باشد اقتضاي حكمتش بر | 1 | 268 |
تا چه باشد اقتضاي حكمتش تا | 2 | 52 |
تا چه باشد مقتضاي | 2 | 226 |
تا چه بدهد | 2 | 28 |
تا دلش را جذبه | 1 | 229 |
تا دهي | 1 | 151 |
تا رهد | 2 | 71 |
تا رهم | 2 | 212 |
تا رهند | 2 | 25 |
تا ز علمش | 2 | 57 |
تا سماء | 1 | 168 |
تا شدم | 1 | 186 |
تا شود | 1 | 198 |
تا شوي ايمن | 2 | 267 |
تا شوي داخل | 1 | 151 |
تا عيان بيني | 2 | 114 |
تا فرود آيند | 1 | 194 |
تا فغان از | 1 | 320 |
اول بيت | جلد | صفحه |
تا كه او جنباند | 2 | 51 |
تا كه او را از | 1 | 319 |
تا كه او را دوست | 1 | 322 |
تا كه اين نو افسران | 2 | 200 |
تا كه تا بد پرتو | 1 | 236 |
تا كه چشمي | 1 | 229 |
تا كه چون بيند | 2 | 35 |
تا كه داند | 2 | 37 |
تا كه روي آتش | 1 | 236 |
تا كه روي خويشتن | 1 | 107 |
تا كه گردد نيست | 1 | 322 |
تا كه نفس | 1 | 99 |
تا گذارم | 2 | 221 |
تا معاين | 1 | 233 |
تا نباشد خاطري | 2 | 6 |
تا نباشد مُدرِك | 2 | 275 |
تا نبندد پاي | 1 | 229 |
تا نبيند چشم | 1 | 237 |
تا نبيند نفس | 2 | 25 |
تا نپردازي | 1 | 228 |
تا نپنداري | 1 | 348 |
تا نپويد | 2 | 26 |
تا نپوشند از | 2 | 67 |
تا نتابد | 1 | 228 |
تا نسازندت | 2 | 231 |
اول بيت | جلد | صفحه |
تا نسازي | 2 | 290 |
تا نسوزد | 1 | 237 |
تا نكردي خدمت | 1 | 281 |
تا نگردد جسم | 1 | 227 |
تا نگردد خاطري | 1 | 135 |
تا نگردد مرد | 1 | 84 |
تا نگردي تشنه | 1 | 348 |
تا نگرديدي | 1 | 83 |
تا نگشتي | 1 | 83 |
تا نگوئي شعله | 1 | 181 |
تا نگيرد در رحم | 2 | 74 |
تا نمايد كشف | 1 | 94 |
تا ننوشد | 1 | 334 |
تا نه او را | 1 | 237 |
تا نيابد در دلش | 2 | 26 |
تا نيفتد آتشي | 1 | 230 |
تا نيفتد سايه | 1 | 229 |
تا نيفتد سوز | 1 | 238 |
تا وزاند | 1 | 222 |
تخليه از هرچه | 1 | 50 |
تخليه شان | 1 | 50 |
ترك كرد | 1 | 304 |
ترك كرده دعوت | 2 | 101 |
تشنه ديدار | 1 | 96 |
تشنه يك قطره | 1 | 169 |
اول بيت | جلد | صفحه |
تلخي و شيرينيش | 2 | 155 |
تن ز ظاهر | 2 | 275 |
تن نبيند | 2 | 274 |
تو اطاعت | 1 | 345 |
تو به چشم بيفلوسي | 2 | 280 |
تو به خواب | 2 | 165 |
تو به قصد | 2 | 118 |
تو بگو | 2 | 195 |
تو به استدلال | 2 | 119 |
توبه بر ما | 1 | 170 |
تو به بيم | 2 | 117 |
تو به پيش | 1 | 290 |
توبه شان | 1 | 178 |
تو چو طفلان | 2 | 118 |
تو چو طفل و | 1 | 297 |
تو چو طفلاني | 2 | 118 |
تو ز شام | 1 | 273 |
تو ضعيف و كور | 1 | 346 |
تو كِشي | 2 | 82 |
تو مشو | 2 | 190 |
تو منزه | 1 | 51 |
تو نه محجوبي | 1 | 347 |
تيغ بر غالب | 1 | 301 |
حرف ج | ||
اول بيت | جلد | صفحه |
جامه از | 1 | 66 |
جامه تقوي | 1 | 340 |
جامهاي گر | 2 | 72 |
جان او باشد | 1 | 70 |
جان او فاني | 1 | 206 |
جان ايشان | 2 | 235 |
جان بوند | 2 | 237 |
جان حيوان خانهاي | 2 | 249 |
جان حيوان گرچه | 2 | 248 |
جان خود تسليم | 2 | 182 |
جان خود نتوان | 2 | 265 |
جانشين | 1 | 156 |
جانشيني | 1 | 156 |
جانمان | 2 | 203 |
جان من از | 1 | 118 |
جان من اندر | 2 | 191 |
جان نبيند | 2 | 246 |
جان و مال | 2 | 202 |
جاهلا اين | 2 | 251 |
جاهلا جان | 2 | 242 |
جايشان | 1 | 218 |
جاي نيكان | 1 | 217 |
جبرئيل | 2 | 44 |
جذبه شوقت اگر | 1 | 119 |
جز جمال | 2 | 208 |
اول بيت | جلد | صفحه |
جستن برهان | 2 | 123 |
جستن رايض | 2 | 271 |
جسم آن | 1 | 205 |
جسم اين | 2 | 224 |
جسم خاكي | 2 | 237 |
جسمش | 2 | 130 |
جسم و جانت | 2 | 259 |
جلوهاش | 1 | 289 |
جلوه در | 2 | 198 |
جلوه ده آخر | 2 | 202 |
جلوه رويش | 1 | 127 |
جلوهگر در چنگل | 1 | 141 |
جلوهگر گردد | 1 | 142 |
جملگي از اهل | 1 | 243 |
جملگي از فيض | 1 | 177 |
جملگي بر صدق | 1 | 88 |
جملگي بگذاشتند | 2 | 172 |
جملگي در دين | 2 | 203 |
جملگي در گرد | 1 | 172 |
جملگي در قصد | 1 | 53 |
جملگي سرمست | 1 | 48 |
جملگي عف عف | 2 | 137 |
جملگي مستولي | 1 | 242 |
جمله آلات | 2 | 204 |
جمله از درگاه | 1 | 163 |
اول بيت | جلد | صفحه |
جمله از فرمان | 1 | 261 |
جمله اصحاب | 2 | 192 |
جمله اعضاء | 1 | 131 |
جمله افتادند | 1 | 159 |
جمله با اين لا و | 1 | 50 |
جمله جان و مال | 2 | 202 |
جمله حسن توست | 1 | 53 |
جمله را هشتيم | 2 | 169 |
جمله رو كردند | 1 | 193 |
جملهشان كفار | 1 | 243 |
جمله شاهان | 2 | 168 |
جمله عالم اسير | 1 | 47 |
جمله عالم حروف نام | 1 | 53 |
جنبش ما | 1 | 101 |
جور ما | 1 | 76 |
جويد او از | 1 | 321 |
جيفه را | 2 | 139 |
جيفهشان | 2 | 140 |
حرف چ | ||
چارتن از او | 1 | 89 |
چار خلط اندر | 1 | 223 |
چار سلطان | 1 | 242 |
چاه اگر باشد | 2 | 135 |
چبود آن | 1 | 288 |
چبود اين تن | 2 | 216 |
اول بيت | جلد | صفحه |
چبود اين لحم و | 2 | 217 |
چشم او | 2 | 132 |
چشم باشد | 1 | 316 |
چشم بينايم | 1 | 146 |
چشمت افتد | 2 | 90 |
چشم حاجت | 1 | 115 |
چشم حق بايد كه | 2 | 274 |
چشم رحمت سوي ايشان | 2 | 181 |
چشم رحمت سوي طفلانم | 2 | 178 |
چشم سر بگذار | 2 | 55 |
چشمشان | 2 | 283 |
چشم ظاهر | 2 | 147 |
چشم فتانش | 1 | 326 |
چشم نرگس | 1 | 45 |
چند درهم | 2 | 281 |
چوب از | 2 | 126 |
چوب يك چوبست | 2 | 75 |
چون بهبويت | 1 | 327 |
چون ببيني پيك | 2 | 83 |
چون به تنگ آيند | 2 | 258 |
چون به چشم | 2 | 282 |
چون به حسن ظن | 2 | 279 |
چون بديد آن تاجر | 2 | 175 |
چون بديد آن زاهد | 1 | 271 |
چون برفت از | 1 | 247 |
اول بيت | جلد | صفحه |
چون برفت انسان | 1 | 247 |
چون برون | 1 | 338 |
چون به ظن | 2 | 279 |
چون به عبرت | 2 | 223 |
چون بيفتادم | 1 | 277 |
چون بيندازي | 2 | 258 |
چون تكبر | 2 | 41 |
چون تو خرسند | 1 | 255 |
چون خدا | 2 | 42 |
چون دخولش | 1 | 246 |
چون درآيد | 1 | 325 |
چون دل | 2 | 39 |
چون دهد | 1 | 322 |
چون رجال | 2 | 129 |
چون ز نور | 1 | 124 |
چون سرايم | 1 | 39 |
چون سگان گرد جيفه | 2 | 139 |
چون سگان گرد خر | 2 | 136 |
چون شب چارم | 2 | 183 |
چون شنيد | 1 | 304 |
چون فرابگرفت | 1 | 319 |
چون فروگشتند | 1 | 194 |
چون كمال | 1 | 240 |
چون كنم با سينه | 1 | 173 |
چون نمايم | 1 | 174 |
اول بيت | جلد | صفحه |
چونكه آمد | 1 | 163 |
چونكه آن اخلاط | 1 | 223 |
چونكه آن درگاه | 1 | 172 |
چونكه آن ذاتي | 1 | 340 |
چونكه آن طاعت | 1 | 337 |
چونكه آيند | 2 | 263 |
چونكه از آتش | 2 | 81 |
چونكه از عقل | 2 | 119 |
چونكه اندر جانشان | 2 | 249 |
چونكه او از مخرج | 1 | 108 |
چونکه او ورزيد | 1 | 276 |
چونكه ايمان | 1 | 254 |
چونكه باب امتحان | 1 | 215 |
چونكه باد | 1 | 106 |
چونكه باشد | 2 | 193 |
چونكه با عينك | 2 | 284 |
چونكه بحر از انتها | 1 | 98 |
چونكه بر آن | 1 | 222 |
چونكه بگذشت | 1 | 189 |
چونكه بود آن | 1 | 251 |
چونكه بينند آن | 2 | 143 |
چونكه پاياني ندارد اين كلام | 2 | 173 |
چونكه پاياني ندارد اين مقام | 1 | 220 |
چونكه تازاني | 2 | 86 |
چونكه تن شد | 1 | 108 |
اول بيت | جلد | صفحه |
چونكه جدّ ظاهر | 2 | 204 |
چونكه چشم | 2 | 184 |
چونكه حيراني | 1 | 232 |
چونكه خواند | 2 | 84 |
چونكه خواهد | 1 | 298 |
چونكه خود را | 1 | 168 |
چونكه خورشيد | 1 | 316 |
چونكه داد آرايش | 1 | 218 |
چونكه داد اندر ره شَه | 2 | 28 |
چونكه داد اندر ره نار | 1 | 181 |
چونكه درك | 1 | 55 |
چونكه دست اوليا | 1 | 265 |
چونكه دور | 2 | 161 |
چونكه ديد آن | 1 | 240 |
چونكه ذات حق | 1 | 106 |
چونكه ذاتش | 1 | 108 |
چونكه زآن | 1 | 134 |
چونكه سرّ عشق | 1 | 238 |
چونكه شد جانم | 1 | 310 |
چونكه شد حق | 1 | 323 |
چونكه شد در | 2 | 27 |
چونكه شد مأيوس | 2 | 240 |
چونكه شد محجوب | 2 | 282 |
چونكه شد نوميد | 2 | 42 |
چونكه شه از | 2 | 27 |
اول بيت | جلد | صفحه |
چونكه ضدّ | 2 | 105 |
چونكه غافل رفت | 2 | 184 |
چونكه فعلش | 2 | 70 |
چونكه فعل و ترك | 1 | 110 |
چونكه گردد خر | 2 | 261 |
چونكه لوح | 1 | 217 |
چونكه ما را | 1 | 125 |
چونكه مختار | 1 | 195 |
چونكه مقصودش بُوَد | 2 | 87 |
چونكه موسي با | 2 | 9 |
چونكه موسي شورشش | 1 | 340 |
چونكه موسي طالب | 2 | 96 |
چونكه ميبينيد | 1 | 103 |
چونكه ميلش | 2 | 27 |
چونكه نار از | 1 | 106 |
چونكه نام اين | 2 | 118 |
چونكه نبود | 1 | 107 |
چونكه هركس | 2 | 88 |
چونكه يابد مرده دل | 2 | 18 |
چونكه يار از لوث | 1 | 144 |
چونكه يكدم مقترن | 2 | 229 |
چون گذشت از مقصد | 2 | 96 |
چون گذشت از هرچه | 1 | 180 |
چون گروه | 1 | 155 |
چون گِلِ | 1 | 217 |
اول بيت | جلد | صفحه |
چون مراياي | 1 | 49 |
چون ملايك از | 1 | 167 |
چون ملايك سوي آن | 1 | 193 |
چون منزه | 1 | 51 |
چون منافق | 2 | 144 |
چون نباشد مُدركش | 2 | 276 |
چون نشد | 2 | 266 |
چون نگار | 1 | 189 |
چون نگاهي | 1 | 328 |
چون نمود آن | 1 | 208 |
چون نمود اندر | 1 | 253 |
چون نمودم | 1 | 194 |
چون نهان | 2 | 237 |
چون نيابد گوهر | 2 | 240 |
چون يكي انسان | 2 | 137 |
چيست در تو | 1 | 309 |
حرف ح | ||
حاجت خود را | 1 | 66 |
حاش لِلّه از | 2 | 181 |
حاش لِلَّه شاه | 2 | 33 |
حال چون | 1 | 247 |
حُبّ آن | 1 | 289 |
حُبّ او | 1 | 147 |
حُبّ نيكويان | 1 | 276 |
حجتي باشند | 1 | 157 |
اول بيت | جلد | صفحه |
حجتي قائم | 1 | 224 |
حرص پنهان | 2 | 133 |
حرف باطل | 1 | 64 |
حُسن تو | 1 | 331 |
حسن مقناطيس | 1 | 316 |
حظّ امکان | 1 | 106 |
حظّ چشم | 1 | 111 |
حفظ جهال | 2 | 191 |
حق بنفسه ظاهر | 1 | 152 |
حق بود در نزد | 2 | 39 |
حق سلامت ميرساند | 2 | 44 |
حق و باطلشان | 2 | 204 |
حق هزاران | 1 | 76 |
حكمت ايجادشان | 2 | 210 |
حكم گِل | 2 | 242 |
حكم هر باطن | 2 | 127 |
حلّ اين مشكل | 1 | 181 |
حلّ هر مشكل | 1 | 64 |
حيدر است | 2 | 271 |
حيدري مييابد | 2 | 270 |
حيرتم در تو بود | 2 | 46 |
حيّز هركس | 2 | 88 |
حرف خ | ||
خاري اَر | 1 | 130 |
خانهاي در چارمين | 1 | 171 |
اول بيت | جلد | صفحه |
خانهاي در معرض | 1 | 245 |
خانهاي باشد | 2 | 94 |
خانه مشحون | 1 | 245 |
خائفم | 1 | 344 |
خدمت هريك | 1 | 62 |
خر براي تو است | 2 | 266 |
خر چه داند | 2 | 272 |
خرده خرده | 1 | 150 |
خر مثال تن | 2 | 273 |
خر مثال نفس | 2 | 254 |
خضر تو | 1 | 286 |
خواجه چون بود از | 2 | 280 |
خواست گويد | 2 | 185 |
خواست گيرد | 1 | 144 |
خواندش | 1 | 243 |
خواند يوشع را كه اينك اي فتي | 1 | 341 |
خواند يوشع را كه اي نيكو رفيق | 1 | 333 |
خود دل اندر | 1 | 133 |
خود دليلي | 2 | 14 |
خود كجا ديديد | 1 | 64 |
خود منافق | 2 | 136 |
خود ولي را | 2 | 274 |
خود همه از | 1 | 101 |
خود همه هستيد | 1 | 98 |
خود يهودي | 2 | 270 |
اول بيت | جلد | صفحه |
خور چو افروزد | 1 | 204 |
خوشدلي و ميشوي | 2 | 85 |
خوشتر | 1 | 135 |
خوش سلاحي | 1 | 299 |
خوي او | 1 | 206 |
خويشتن را افكند | 2 | 267 |
خيره آنكو | 2 | 164 |
خيك اين | 2 | 222 |
حرف د | ||
داد ايمان | 1 | 248 |
داده از كف | 1 | 247 |
دارد اكراه | 1 | 248 |
دارد اين ديوارها | 2 | 3 |
دامن او را | 1 | 95 |
دامن كوتاه | 2 | 131 |
دان يقين | 2 | 226 |
دايماً ميبود | 2 | 146 |
دايم اندر | 2 | 120 |
در برويش | 2 | 265 |
در تكش | 1 | 201 |
در تمام | 1 | 89 |
در جهان جز | 1 | 315 |
در جهان حسن | 2 | 170 |
در حديث قدسي آمد كي عبيد | 1 | 345 |
در حديث قدسي آمد كاي نبي | 2 | 67 |
اول بيت | جلد | صفحه |
در حيات | 1 | 147 |
در خور خود بين | 1 | 252 |
درد او | 1 | 116 |
دردتان | 1 | 72 |
در رضايش | 2 | 158 |
در ره باطن | 1 | 283 |
در ره مقصود | 1 | 334 |
در زمان از | 1 | 275 |
در زمان رجس | 1 | 128 |
در زمستان ميشود | 2 | 38 |
در طوائف | 1 | 52 |
در عيان | 1 | 146 |
در فضاي | 1 | 244 |
در فلانجا عالمي بارع | 1 | 95 |
در فلانجا عالمي باشد | 1 | 280 |
در كَفَش بودي | 2 | 131 |
در لب جو | 1 | 348 |
در مقام | 1 | 206 |
در ميان قوم لوط | 2 | 71 |
دست اخلاصي | 2 | 176 |
دست اگر روزي | 1 | 133 |
دست بُرد و جامه | 2 | 186 |
دست بيدل | 1 | 132 |
دست حق | 1 | 219 |
دست راد حق | 1 | 219 |
اول بيت | جلد | صفحه |
دست ما كوتاه و خرما | 1 | 119 |
دشت را آرد | 2 | 36 |
دشمنان | 1 | 241 |
دلبر خودبين و هِل | 1 | 92 |
دل برفت | 2 | 185 |
دلبري بايد كه | 1 | 231 |
دل چو | 2 | 18 |
دل كجا خواهد | 1 | 132 |
دم فروبند اي زبان در اين مقال | 1 | 310 |
دم فروبند اي زبان در اين مقام | 2 | 94 |
دود تيره | 1 | 180 |
دور شو كز آتش | 1 | 272 |
دور گردد | 2 | 221 |
دور گرديد | 1 | 158 |
دور گرديدند | 1 | 167 |
دوستي با دشمنان | 1 | 255 |
دوش با ني | 1 | 184 |
دولتم بودي | 2 | 168 |
ديد اندر پشت | 1 | 270 |
ديد او با شد همه ديدار من | 1 | 147 |
ديد او با شد همه ديدار يار | 1 | 71 |
ديد توراتي به دست | 1 | 250 |
ديد خشتش | 1 | 245 |
ديدهاي بايد كه | 1 | 202 |
ديده بگشا | 2 | 223 |
اول بيت | جلد | صفحه |
ديد يكجا | 1 | 241 |
ديگر اين زاري | 1 | 185 |
دين پاكت | 2 | 200 |
دين پاكش | 2 | 199 |
دين پيغمبر | 2 | 187 |
دين و ايمان | 1 | 256 |
حرف ذ | ||
ذاتها خود نام | 1 | 54 |
ذكر اين | 1 | 134 |
ذكر ما اندر خور | 1 | 51 |
ذوالفقار است | 2 | 270 |
ذوالفقار خود | 2 | 200 |
حرف ر | ||
راحتِ كويم | 2 | 90 |
رازها در خلقت اين خانه | 1 | 172 |
رازها در خلقت اين طينت | 1 | 198 |
راكب بيچاره | 2 | 255 |
رانم او را | 2 | 69 |
رحمت ار خواهم | 1 | 146 |
رخنه كرده جمله | 2 | 201 |
رَدِّ بر ما | 2 | 196 |
رسته باشند | 2 | 235 |
رشته برهان حق | 2 | 101 |
رعد از درد غمت | 1 | 44 |
رفت سوي حجره | 2 | 185 |
اول بيت | جلد | صفحه |
رفت سوي خانه | 2 | 184 |
رفت و آمد باز | 2 | 280 |
رفت و هرچند آن جوان | 2 | 281 |
رفته در طاعت | 1 | 259 |
رفع اين كُلفت | 2 | 93 |
رَمي او از چه بود | 1 | 220 |
رنجش از آنست | 2 | 156 |
رنجه فرما | 1 | 138 |
رنگ اشياء | 2 | 282 |
رنگ و شكلي | 1 | 188 |
رنگها را كي توان | 2 | 107 |
رو از اين | 2 | 5 |
روبروي | 2 | 285 |
رو به مبدأ | 2 | 60 |
روح چون | 1 | 189 |
روح حق | 2 | 278 |
رو دليلي جوي | 2 | 15 |
روز و شب اندر | 1 | 60 |
روز و شب باشد | 1 | 317 |
روز و شب باشيد | 1 | 171 |
روزها اندر | 2 | 146 |
روزي از | 1 | 260 |
رو هزاران بوي | 2 | 166 |
روي انساني | 2 | 61 |
روي خود را | 2 | 60 |
اول بيت | جلد | صفحه |
روي روز از | 1 | 44 |
رهرو از | 1 | 165 |
ريخت بر آن | 1 | 198 |
حرف ز | ||
زآتش مركوب | 2 | 256 |
زآن تقابل | 2 | 16 |
زان جهت | 2 | 245 |
زان سبب | 1 | 208 |
زآنكه آن تفويض | 1 | 199 |
زآنكه آن زن | 2 | 149 |
زآنكه آن شكل | 2 | 66 |
زآنكه آن ميباشد از | 2 | 210 |
زآنكه اين راهي | 1 | 201 |
زآنكه بر قبض | 2 | 43 |
زآنكه بگرفتند عينك | 2 | 283 |
زآنكه چون ديدم | 2 | 68 |
زآنكه خود بين از | 1 | 252 |
زآنكه رنج او بُوَد | 1 | 130 |
زآنكه رنج هر يكي | 1 | 132 |
زآنكه شكل او بود | 2 | 66 |
زآنكه ظنّ مجتهد شد | 2 | 196 |
زآنكه عالم طوع حكم | 1 | 344 |
زآنكه عجز آورد | 1 | 275 |
زآنكه كامل نيست ا÷ | 1 | 110 |
زآنكه ما محدود | 1 | 100 |
اول بيت | جلد | صفحه |
زآنكه نبود نار | 1 | 190 |
زآنكه هر ظاهر سبيل | 2 | 69 |
زآن وطن | 1 | 294 |
زآن همه اموال | 2 | 169 |
زاري او عاقبت | 1 | 296 |
زاري طفلان | 1 | 296 |
زاهدا اين قصه | 1 | 136 |
زاهدان را | 2 | 179 |
زخم او از هجر | 2 | 11 |
زخمش از | 1 | 301 |
زخم گريه كارگر | 1 | 301 |
زشت و زيبايي | 1 | 75 |
زندگي او بود | 2 | 10 |
زنده گر باشد | 2 | 151 |
زنگها از خود | 2 | 157 |
زود رو سوي | 1 | 280 |
زو هويدا معجز | 1 | 88 |
زهد زاهد | 1 | 275 |
زهر او | 2 | 133 |
زين تن | 2 | 224 |
زين دو هريك را | 1 | 198 |
زين سبب از | 1 | 55 |
زين سبب تكليف | 2 | 86 |
زين سبب حق | 2 | 64 |
زين سبب در قبض | 2 | 43 |
اول بيت | جلد | صفحه |
زين سبب فعل تو | 1 | 78 |
زين سبب كردند | 2 | 25 |
زين سبب گفت | 1 | 307 |
زين سبب لاتركنوا | 2 | 231 |
زين عجبتر آنكه | 1 | 248 |
زي صفات | 1 | 256 |
زي كه نايد | 2 | 216 |
حرف س | ||
ساز بر دل | 2 | 48 |
سازدت گاهي | 2 | 22 |
سادگان چون | 2 | 110 |
ساده از | 2 | 104 |
ساده را از | 2 | 108 |
ساده شو | 2 | 112 |
ساده لوح | 2 | 102 |
سادة ما از حدود | 2 | 105 |
ساعتي گر ايستي | 2 | 232 |
ساق و سُم | 2 | 62 |
سالك ار چه | 1 | 85 |
سالكان | 1 | 255 |
سالك ره | 1 | 341 |
سالك واحد | 1 | 342 |
سالها شد | 1 | 214 |
سائلي پرسيد | 1 | 317 |
سجده آور | 2 | 245 |
اول بيت | جلد | صفحه |
سحر اين فرعونيان | 2 | 203 |
سخره آن كو | 1 | 231 |
سر بسر بيند | 2 | 208 |
سرّ حب تو است | 1 | 48 |
سرخ را از سرخ | 2 | 106 |
سرّ ديگر گويمت | 1 | 199 |
سركشي بنمود | 1 | 215 |
سركند هرجا | 2 | 254 |
سرمد او را | 2 | 141 |
سرّ وحدت بيند | 2 | 208 |
سعي كن در اتباع | 2 | 76 |
سگ اگر با آدمي | 1 | 209 |
سوختم از آتشت آبي | 1 | 120 |
سوختي جانم | 1 | 328 |
سوز آب ار | 1 | 114 |
سوزد آنچش | 1 | 318 |
سوز عشق آتش زد | 1 | 306 |
سوز عشق تو است | 1 | 44 |
سوي آتش | 1 | 306 |
سوي آن بردند | 1 | 172 |
سوي آن شه | 1 | 280 |
سوي آن عالم | 1 | 95 |
سوي او آريد | 1 | 116 |
سوي ايمان بيمحابا | 1 | 213 |
سوي تو پويند | 1 | 41 |
اول بيت | جلد | صفحه |
سوي حيّز هرچه | 2 | 79 |
سوي غير حيّزت | 2 | 80 |
سوي قوّت ميروي | 2 | 81 |
سوي يار از جان | 2 | 158 |
سينهاش از | 1 | 250 |
سينهاش شد تنگ | 2 | 183 |
سينة خور از | 1 | 43 |
سينه دارم شرحه شرحه | 1 | 328 |
حرف ش | ||
شاه ما | 1 | 127 |
شخص آگه خود | 1 | 160 |
شخص آگه را | 1 | 161 |
شخص بازرگان اسير | 2 | 149 |
شخص بازرگان چو آن | 2 | 163 |
شخص جاهل همچو | 2 | 241 |
شد از آن دست | 1 | 219 |
شد برون از | 1 | 270 |
شد حبيب | 1 | 181 |
شد خريف | 2 | 20 |
شد شناور در خلال | 2 | 59 |
شد فراموشش | 2 | 159 |
شد فزون روحش | 2 | 40 |
شد مريض آن تاجر | 2 | 150 |
شرح آن را باب رحماني كنم | 1 | 135 |
شرح آن را باب رحماني كنم | 1 | 175 |
اول بيت | جلد | صفحه |
شرح آن سازم | 1 | 175 |
شرح اين معني | 1 | 202 |
شرم كن چون | 2 | 89 |
شسته دل | 2 | 112 |
شعله خود | 1 | 178 |
شعله نبود | 1 | 179 |
شكّر از قنّاد | 1 | 65 |
شكّر از هند | 1 | 67 |
شمس را كي | 2 | 123 |
شور جانان | 2 | 117 |
شور مجنون | 1 | 41 |
شهره آفاق | 2 | 149 |
شيخ باشد حكمران | 1 | 346 |
شيخ باشد مستغاث | 1 | 347 |
شير حق | 2 | 141 |
شير را انياب | 2 | 62 |
شيرة خرء است | 2 | 217 |
حرف ص | ||
صادقان بينند | 2 | 143 |
صبر فرمودند | 2 | 98 |
صحبت نيكانت | 2 | 231 |
صدمها آيد بجانش | 2 | 263 |
صدهزاران بار | 2 | 85 |
صدهزاران ساده | 2 | 111 |
صدهزاران كوي و برزن | 2 | 13 |
اول بيت | جلد | صفحه |
صدهزاران گبر و هندو | 2 | 134 |
صورت حق | 1 | 225 |
صورت عشاق بي | 1 | 232 |
صورت عشاق جسم | 1 | 232 |
صورتي از وصف | 1 | 223 |
صورتي دست ازل | 1 | 224 |
صورتي مرآت | 1 | 223 |
حرف ط | ||
طاعت پيدا | 1 | 337 |
طالب آن باشد | 2 | 11 |
طالب آن جيفهاش | 2 | 140 |
طالبش گرديد | 2 | 65 |
طالب غربيم | 1 | 102 |
طايران را | 1 | 47 |
طايري هرجا | 1 | 46 |
طفل چون بيند | 1 | 295 |
طفل را بين | 1 | 300 |
طفلكان من | 2 | 178 |
حرف ظ | ||
ظاهراً باشد | 2 | 138 |
ظاهر هر كس | 2 | 61 |
ظاهرم جذب | 2 | 65 |
ظن ما باشد | 2 | 188 |
حرف عين | ||
عاجز آيد | 2 | 261 |
اول بيت | جلد | صفحه |
عارض فاسق | 1 | 272 |
عاصيان را | 1 | 158 |
عاقبت بعد | 2 | 181 |
عاقبت خفتيم در | 2 | 169 |
عاقبت كفر نهان | 1 | 214 |
عالم لاهوت | 1 | 162 |
عالمي از شور | 2 | 49 |
عالمي از لوث | 2 | 200 |
عالمي بيند همه | 2 | 209 |
عالمي را بهر تو | 1 | 291 |
عالمي را عشق | 1 | 313 |
عالمي را گَند آن | 2 | 217 |
عالمي زآن پيش | 2 | 210 |
عُجب آن سلطان | 1 | 251 |
عُجب سالك | 1 | 254 |
عُجبش استكبار | 1 | 252 |
عُجب نبود | 1 | 254 |
عُجب يكدم | 1 | 258 |
عجز آن شد | 1 | 276 |
عجز نفسش | 2 | 132 |
عرش اعظم | 1 | 42 |
عرشها سازيد | 2 | 220 |
عزت ار جوئيم | 1 | 103 |
عشق او را | 1 | 314 |
عشق اين افلاك | 1 | 313 |
اول بيت | جلد | صفحه |
عشق بيمعشوق | 1 | 232 |
عشق پنهان را خلاص | 1 | 266 |
عشق چبود جذبه | 1 | 315 |
عشق چبود گفت | 1 | 318 |
عشق چون اندر دلي | 1 | 318 |
عشق را بين چون بخان | 1 | 305 |
عشق را بين چون برد | 1 | 305 |
عشق رنج عاشقان | 2 | 93 |
عضوي ار يكدم | 1 | 128 |
عُظم شأنت | 1 | 308 |
عفو حق شد | 1 | 193 |
عقل كي باور كند | 1 | 284 |
علم از جاهل | 1 | 68 |
علم او از علم | 1 | 281 |
علم او دريا | 1 | 162 |
علم رسمي سر بسر خال و | 2 | 125 |
علم رسمي سر بسر نقش | 2 | 125 |
علم من افزون | 1 | 251 |
عمر خود را | 1 | 259 |
عمر رفت و | 1 | 119 |
عمر ما هريك | 1 | 63 |
عيبها بر خلق | 2 | 152 |
عيبها بر وضع | 2 | 211 |
حرف غ | ||
غافلان از | 1 | 161 |
اول بيت | جلد | صفحه |
غافلان خوانده است | 2 | 249 |
غافلان خواهند | 1 | 159 |
غافلان را كي سزد | 1 | 160 |
غافلند از | 1 | 161 |
غوطه داد | 2 | 59 |
غير آبي نيست | 1 | 97 |
غير آن سالك | 2 | 32 |
غير آن شخصي | 2 | 72 |
غير احسان | 2 | 28 |
غير اوئي نيست | 2 | 122 |
غير اين سان | 2 | 211 |
غير گُل نايد و را | 2 | 239 |
حرف ف | ||
فاش بيند | 2 | 208 |
فاش ميگويد | 2 | 117 |
فالج و لقوه | 1 | 296 |
فحش از | 1 | 80 |
فعل او چون | 2 | 71 |
فعل باقي تا ابد | 2 | 77 |
فعل كامل را قياس | 1 | 77 |
فعل كامل همچو او | 1 | 77 |
فعل نيكو سندس | 1 | 339 |
فعل و ترك | 1 | 260 |
فعل و تركش جمله | 1 | 110 |
فعلهاي تو همه | 1 | 78 |
اول بيت | جلد | صفحه |
فعلهاي حق نباشد | 2 | 10 |
فعلهاي ما همه | 1 | 338 |
فعل يزدان بود | 1 | 87 |
فهم هر چيزي | 2 | 106 |
فيض عامم را | 1 | 145 |
فيضها زآن | 1 | 145 |
حرف ق | ||
قبض او را | 2 | 34 |
قبض بُد | 2 | 44 |
قبض سازد | 2 | 36 |
قبض كرد | 2 | 38 |
قبض و بسط حق | 2 | 31 |
قبض و بسط شاه | 2 | 33 |
قبض و بسط ما | 2 | 21 |
قبضهاي بردارد | 1 | 195 |
قبضهاي برداشت | 1 | 196 |
قدر نگذارند | 2 | 151 |
قدرة الله | 1 | 88 |
قصة آب است | 1 | 137 |
قطرهاي از عفو تو | 1 | 169 |
قطع سازد | 2 | 206 |
قعر ميجوييم | 1 | 102 |
قول بقراط | 2 | 102 |
قول من كُن باشد | 1 | 345 |
قيد او زنجير | 2 | 7 |
اول بيت | جلد | صفحه |
حرف ك | ||
كاختراعي | 1 | 145 |
كار اين دين | 2 | 144 |
كار خود بگذار با | 2 | 34 |
كار خود بگذارد او | 1 | 349 |
كار دين مصطفي را | 2 | 198 |
كارها در پيش شه | 1 | 344 |
كارهاي دل | 1 | 130 |
كاش بخشيديم از | 2 | 212 |
كاش گشتي علم و حلم | 1 | 99 |
كاظم بن قاسم اي رخشنده | 1 | 121 |
كاظم بن قاسم اي شمس | 1 | 121 |
كام خشك و | 1 | 335 |
كاملان باشند | 1 | 113 |
كاملان را همچو | 2 | 249 |
كاي امام و | 2 | 176 |
كاي مسلمانان | 2 | 218 |
كاي ملاذ و پشت | 1 | 118 |
کاي ملاذ و ملجأ | 1 | 95 |
كاين چه بيشرمي | 2 | 186 |
كاين چه نوع | 2 | 227 |
كبر ورزد | 2 | 219 |
كبر ورزيد او | 2 | 244 |
كرد بر آن | 1 | 197 |
كرد پنهان خويش و | 2 | 158 |
اول بيت | جلد | صفحه |
كرد زاهد زود | 2 | 182 |
كرده از تقليد | 1 | 231 |
كرده كشف از | 2 | 61 |
كرمكا اين | 2 | 227 |
كُره و ميلت | 2 | 89 |
كز اقارب | 2 | 161 |
كز درون رحمت | 1 | 175 |
كشتيي در چار موج | 1 | 246 |
كف زنان | 2 | 267 |
كنده اندر | 1 | 244 |
كنده در هر | 1 | 284 |
كُنه تو | 1 | 40 |
كُنهش از نام | 1 | 191 |
كو بود جانش | 1 | 109 |
كور باد آن چشم كو رويت | 1 | 54 |
كور باد آن چشم كو وي را | 2 | 123 |
كور كي بر مقصد | 1 | 282 |
كور گر بر بزم منعم | 1 | 216 |
كو زباني | 1 | 122 |
كو فتاده ذرّه | 1 | 327 |
كوه را از سبزه | 2 | 35 |
كوه را از شوق | 1 | 306 |
كوهسان ساكن بود | 1 | 267 |
كوه گرديد از شكوهش | 1 | 164 |
كه خدا فرمود | 1 | 321 |
اول بيت | جلد | صفحه |
كه ز تاب تابش | 1 | 121 |
كي بدوزد چشم | 2 | 257 |
كي بود مقصود | 1 | 152 |
كي تواند خَس | 1 | 162 |
كي جهد بر عورت | 2 | 257 |
كي خري بي رايضي | 2 | 271 |
كي درآيد نور | 1 | 78 |
كي رود نابخردان را | 1 | 85 |
كي ز خود بينان | 1 | 68 |
كي زمين نيك | 1 | 83 |
كي سِزد كس را | 1 | 197 |
كي شود از شرِّ | 2 | 258 |
كي شود بيپير | 1 | 281 |
كي شود تصديق كردن | 1 | 161 |
كي عقاب از چاهها | 1 | 287 |
كي گمان كردي كه او | 2 | 23 |
كين چموشي | 2 | 261 |
حرف گ | ||
گاه آيند و | 1 | 262 |
گاه از رفعت | 2 | 21 |
گاه بندند | 1 | 262 |
گاه بدهد قصر | 2 | 21 |
گاه خواهم جوع | 2 | 46 |
گاه صحّت | 2 | 22 |
گاه گويي از حدوث | 2 | 100 |
اول بيت | جلد | صفحه |
گاه گويي از صفات | 2 | 101 |
گاه گه لطفي | 2 | 179 |
گاه نوشت بدهد | 2 | 21 |
گر از او پرسي | 2 | 275 |
گر به آن درگاه | 1 | 116 |
گر به اين محجوب | 1 | 120 |
گر ببارد سالها | 1 | 83 |
گر ببرّد دستِ | 1 | 133 |
گر ببيني فرقه | 2 | 136 |
گر ببيني نفس | 2 | 262 |
گر به جايي واقعاً | 1 | 60 |
گر بخواند حاجتش | 1 | 323 |
گر بخواهم باز | 2 | 93 |
گر بخواهم شرح | 2 | 223 |
گر بدي اين نام | 1 | 63 |
گر بدي بر اين | 2 | 273 |
گر بديدي چشم | 2 | 244 |
گر بدي مشتاق | 2 | 86 |
گر بسوزم از | 1 | 330 |
گر بسوزم چون | 1 | 329 |
گر به عطّاران | 2 | 232 |
گر به كوچه بگذرد | 2 | 204 |
گر بميرد اين خرِ تَن | 2 | 269 |
گر بود آئينه | 1 | 82 |
گر بهاران را نبود | 2 | 24 |
اول بيت | جلد | صفحه |
گر تو آگاهي | 2 | 14 |
گر تو بودي عاشق | 2 | 83 |
گر تو چيزي گم كني | 2 | 12 |
گر تو خواهي كاندرين | 2 | 5 |
گر تو را از اين بيان | 2 | 216 |
گر تو را از اين مقام | 2 | 230 |
گر تو را باشد به سر چشمي بصير | 1 | 91 |
گر تو را باشد به سر چشمي بصير | 2 | 52 |
گر تو را باشد دليل | 2 | 15 |
گر تو را باشد هواي | 2 | 76 |
گر تو را حاجت سوي | 1 | 67 |
گر تو را جان بودي | 2 | 273 |
گر تو را زين شبهه | 1 | 75 |
گر تو را زين مدّعا | 1 | 320 |
گر تو را مقصود | 1 | 285 |
گر تو را نبود ابر ديده | 2 | 123 |
گر تو را هم عشق | 2 | 113 |
گر تو ميباشي | 2 | 195 |
گر جفا از دوست | 1 | 80 |
گرچه آن ايام | 2 | 153 |
گرچه باشد آينه | 1 | 82 |
گرچه باشد «عدّه» | 2 | 194 |
گرچه برهان | 2 | 195 |
گرچه بيني چون | 2 | 236 |
گرچه چون مردم | 2 | 236 |
اول بيت | جلد | صفحه |
گرچه دارد ديده | 1 | 124 |
گرچه در ظاهر | 1 | 260 |
گرچه دور | 1 | 148 |
گرچه قولت | 1 | 99 |
گرچه گويم گاه | 2 | 53 |
گرچه ما را روزني | 1 | 124 |
گرچه ميدانم كه | 2 | 177 |
گرچه ميگويد حكيم | 1 | 235 |
گرچه نبود جسم | 1 | 200 |
گرچه ني آن | 1 | 123 |
گر خري بيند | 2 | 272 |
گر خري ميرد | 2 | 152 |
گر خري ميشد | 2 | 147 |
گردد او اندر جزيره | 2 | 239 |
گردد او چون آهن | 1 | 319 |
گردد او دودي | 1 | 320 |
گر دمي خالي شود | 2 | 217 |
گر دمي در خيكشان | 2 | 230 |
گر دهد بدهد | 2 | 33 |
گر ز هر برهان | 2 | 190 |
گر سخن بودي | 2 | 76 |
گر شما از آب | 1 | 109 |
گر شما جز آب | 1 | 98 |
گر شما را روي | 1 | 114 |
گر شما را شور | 1 | 114 |
اول بيت | جلد | صفحه |
گر شنيدي اسم | 2 | 131 |
گر شود دل | 1 | 131 |
گر شود شيطان | 1 | 343 |
گر شود قرآن | 2 | 189 |
گر شود يكموي آنكس | 2 | 210 |
گر صفات نيكوان | 2 | 73 |
گر غمين گشتي | 1 | 138 |
گر قضايش | 1 | 79 |
گر كسي زآن | 1 | 148 |
گر كند قبض | 2 | 34 |
گر كند يك شمّه سر | 1 | 163 |
گر كني تعمير | 2 | 165 |
گر كني خر را | 2 | 254 |
گر كه ايمان | 2 | 119 |
گر مرورت يابد | 2 | 103 |
گر نباشد اتّفاقي | 2 | 191 |
گر نباشي تو | 1 | 291 |
گر نبود اين | 2 | 22 |
گر نبودي آب | 1 | 101 |
گر نبودي آن | 1 | 204 |
گر نبودي غير ما | 1 | 103 |
گر نبودي هريك | 1 | 200 |
گر نبودي هريكي | 1 | 199 |
گر نپوشد خور | 2 | 24 |
گر نريزد از دهان | 1 | 296 |
اول بيت | جلد | صفحه |
گر نعوذبالله | 2 | 130 |
گر نگردد قابل | 1 | 82 |
گر نگشتي جلوهگر | 1 | 143 |
گر نگشتي گه فقير | 2 | 24 |
گر نگفتي آن شه | 1 | 173 |
گر نگيري شمع | 2 | 23 |
گر نمايد بسط | 2 | 34 |
گر نمايد جلوه آن | 1 | 324 |
گر نميبيني تو | 2 | 124 |
گر نميخواهي ز ماهي | 1 | 138 |
گر نويسم دفتر | 2 | 50 |
گر نهد خفّاش بر | 2 | 102 |
گر نه دست مصطفي | 1 | 220 |
گر نه دل | 1 | 228 |
گر نه سوزي | 1 | 230 |
گر نه نار دلربا | 1 | 238 |
گر نيابد ساعتي | 1 | 335 |
گر نيفتادي ز بالا | 2 | 23 |
گر نيفتد عكس | 2 | 124 |
گر نيفتي گاه | 2 | 24 |
گر نيندازي عنان | 2 | 257 |
گر وزد باد عصوف | 2 | 275 |
گر هزار افلاك | 2 | 51 |
گر هزاران آب | 2 | 166 |
گر هزاران بر جهد | 2 | 226 |
اول بيت | جلد | صفحه |
گر هزاران جامه | 2 | 166 |
گر هزاران روز خوش | 2 | 152 |
گر هزاران سال رو آري | 1 | 258 |
گر هزاران سال ماني | 2 | 163 |
گر هزاران سال و مه | 1 | 258 |
گر هزار انسان | 2 | 271 |
گر هزاران گنج سيم و زر | 2 | 165 |
گر همين سان لطف | 2 | 50 |
گر هواي روي | 2 | 73 |
گريه كن تا عاقبت | 1 | 297 |
گستري گر فرش | 2 | 167 |
گشت پيدا | 1 | 208 |
گشت ساري سرّ | 1 | 313 |
گشت ساكن اندر آن | 1 | 246 |
گشت مشتاق لقاي | 1 | 304 |
گشتن تو بعد از | 2 | 15 |
گشته چون | 1 | 247 |
گفت آثارش | 1 | 100 |
گفت آدم | 2 | 243 |
گفت آن زاهد | 2 | 179 |
گفت اندر قلب | 1 | 251 |
گفتِ او باشد همه گفتِ اله | 1 | 72 |
گفتِ او باشد همه گفتِ عليم | 1 | 79 |
گفت اي اصحاب | 1 | 70 |
گفت اي جُهّال | 1 | 97 |
اول بيت | جلد | صفحه |
گفت اي كافر | 1 | 271 |
گفت اي نادان | 1 | 309 |
گفت بابا چيست | 2 | 228 |
گفت باشد اندرين | 1 | 213 |
گفت حقّش كاي | 2 | 212 |
گفت خواجه بندهاش را | 2 | 279 |
گفت روح الله | 2 | 278 |
گفت رو رو غافلي | 1 | 185 |
گفت كِبود | 2 | 281 |
گفت كي خوردي | 2 | 229 |
گفت گه باشد | 2 | 229 |
گفت ما خود حامل | 2 | 187 |
گفتم آيا | 2 | 253 |
گفتم از نائي | 1 | 187 |
گفتمش اين | 1 | 184 |
گفتمش يك | 1 | 185 |
گفت موسي آن | 2 | 97 |
گفت ميدانم به علم | 1 | 156 |
گفت نائي خود | 1 | 187 |
گفتهاي نيك | 2 | 5 |
گفت هركس چشمش | 1 | 307 |
گفت هركس ديد | 1 | 225 |
گفت يا رب بود من | 2 | 45 |
گفت يوشع كاي | 2 | 96 |
گنج من كنز | 2 | 46 |
اول بيت | جلد | صفحه |
گندم از گندم | 2 | 104 |
گندِ من | 2 | 222 |
گوئيا ميبينم | 2 | 227 |
گو به امت | 2 | 64 |
گوش سر | 2 | 54 |
گوش كن از داستان | 1 | 140 |
گوش كن از زاهد | 2 | 129 |
گوش كن از قصّه | 1 | 250 |
گوشه چشمي | 1 | 327 |
گو مرائي رو | 1 | 339 |
گوهر انسان | 2 | 241 |
گوهر شبتاب را | 2 | 238 |
گوهرش را | 2 | 239 |
گويد اني طائر | 1 | 142 |
گويدت زاري | 1 | 293 |
گويم و افتادهام | 1 | 331 |
گه به دير و گه | 2 | 12 |
گه دليل آري | 2 | 100 |
گه رسانندت | 1 | 261 |
گه رها و گاه | 1 | 262 |
گه صفا و گاه | 1 | 261 |
گير افسار و در | 2 | 265 |
گير با خود | 2 | 9 |
گير بهر خويشتن | 2 | 45 |
گيردت در زير بال | 1 | 287 |
اول بيت | جلد | صفحه |
گيرم از ادراك | 1 | 112 |
گيرم اعوانِ تو را | 2 | 166 |
حرف ل | ||
لا بذا يرضي | 2 | 154 |
لاجرم از آن | 2 | 83 |
لاف مردي | 2 | 126 |
لال گردد | 1 | 288 |
لاله را بر دل | 1 | 45 |
لايق ذكر ثنايت | 1 | 39 |
لايق شأن تو | 1 | 309 |
لايقش نبود | 1 | 77 |
لب ببند | 2 | 94 |
لب گشادند | 1 | 155 |
لذّتي كآن يابي | 2 | 87 |
لرزه بر اندام | 1 | 308 |
لشكر شاهان اگر | 1 | 324 |
لشكر شاهان بود گردان | 1 | 324 |
لشكر شاهان بود همچون | 1 | 325 |
لشكري با گريه | 1 | 302 |
لعبها آرد | 1 | 298 |
لعبها سازد | 1 | 292 |
لعبهاي او | 1 | 295 |
لنتراني | 1 | 143 |
لوح اگر | 2 | 112 |
لوح او | 2 | 132 |
اول بيت | جلد | صفحه |
لوح محفوظي | 1 | 224 |
لولوي او بيم | 1 | 292 |
ليك آن عضوي | 1 | 129 |
ليك آن قومي | 2 | 235 |
ليك آن كز ذات | 1 | 339 |
ليك آنهم خانه | 2 | 248 |
ليك اربابان | 1 | 216 |
ليك اگر بگذشت | 2 | 232 |
ليك اگر پوشيده | 2 | 135 |
ليك او را جامهها | 2 | 72 |
ليك اين امري است | 1 | 267 |
ليك اين باشد | 2 | 142 |
ليك بازرگان | 2 | 239 |
ليك بينايان | 1 | 217 |
ليك تو چون گاو | 2 | 238 |
ليك در اين قبض | 2 | 37 |
ليك روغن | 1 | 237 |
ليك روي جملگي | 1 | 50 |
ليك سرّي | 1 | 228 |
ليك فعل او | 2 | 70 |
ليك ما از ديدِ او | 1 | 99 |
ليك مردان | 2 | 87 |
ليك من درماندهام | 2 | 177 |
ليك ميباشد | 1 | 347 |
ليك هريك | 1 | 49 |
اول بيت | جلد | صفحه |
ليك هريك ذاكر | 1 | 51 |
حرف م | ||
ما چو او و او | 2 | 250 |
مار در نزد فسون | 1 | 290 |
مار سوطي در يَد | 1 | 290 |
ما شنيدستيم | 1 | 96 |
مالك روحند | 2 | 238 |
ماندهام در قيد | 1 | 329 |
ما همه تسبيح و | 1 | 155 |
ما همه در چند و | 1 | 40 |
ما همه مرآت | 1 | 49 |
ماهيان غرقند | 1 | 46 |
ماهيان گفتند | 1 | 98 |
ماهي شوري | 2 | 9 |
مايل فصليم | 1 | 102 |
مبدء ايشان | 1 | 218 |
متفق گردند اندر | 2 | 137 |
مجتمع گشتند | 2 | 140 |
مجملاً هرچت كه | 2 | 290 |
مُحتجب تأويل كرد | 2 | 285 |
مُحتجب گشتند | 2 | 283 |
محنت وصل | 1 | 185 |
محو سازد | 2 | 206 |
مختصر در هر زجاجي | 1 | 91 |
مختصر لولو تراشد | 1 | 294 |
اول بيت | جلد | صفحه |
مدتي در مثنوي | 2 | 20 |
مدتي رفت | 2 | 20 |
مدتي قبض آمد | 2 | 48 |
مدتي ماندم كه | 2 | 20 |
مُدرك و مَدرك | 2 | 106 |
مرجع ما جملگي | 1 | 112 |
مردمان ترسند | 1 | 268 |
مرده از هجران | 2 | 10 |
مرده را با زنده | 1 | 129 |
مرگ را ديد آن | 2 | 286 |
مستحق گردد | 2 | 42 |
مسجد و مسجود | 1 | 127 |
مشركان چون | 2 | 134 |
مشركان را | 2 | 134 |
مطلبم از نار | 1 | 190 |
مطلع سازد | 2 | 22 |
مطمئن در راه | 1 | 349 |
مطمئن سر را | 2 | 142 |
معترف گرديد | 1 | 103 |
معتقد بودي | 2 | 147 |
مُعسر است | 2 | 280 |
مقبل املاك | 2 | 75 |
مقصد از | 1 | 205 |
مقصدت باشد | 2 | 83 |
مقصدم ني | 2 | 248 |
اول بيت | جلد | صفحه |
مقصد و معبودشان | 1 | 107 |
ملجأ ارواح | 1 | 125 |
من تو را | 2 | 45 |
من چو بسپردم | 2 | 178 |
من چو بينايان | 2 | 120 |
من چه باشم | 1 | 330 |
من سخن گويم | 2 | 92 |
من شنيدستم | 1 | 58 |
منقطع گشتم | 2 | 177 |
منقلب سازم | 2 | 49 |
من نديدم هيچيك | 1 | 62 |
من نميگويم كه حق | 1 | 137 |
من نميگويم وصايت | 2 | 177 |
من همان خيكم | 2 | 220 |
مورث صحّت | 1 | 298 |
موسي آمد | 2 | 98 |
موش پنهان | 2 | 3 |
موش ديوارت | 2 | 4 |
موش ديوار گلين دزد | 2 | 4 |
موش ديوار گلين گندم | 2 | 4 |
مهبط انوار | 1 | 272 |
ميتوان از گريه | 1 | 302 |
ميتوان با حسن | 1 | 324 |
ميجهد بر عورت | 2 | 258 |
ميخورد چون ما | 2 | 250 |
اول بيت | جلد | صفحه |
ميدود بيخود | 2 | 263 |
ميدويد ابليس | 1 | 225 |
ميدهم مأواي | 1 | 158 |
ميرسد او را | 2 | 39 |
مير ما از هيچكس | 2 | 55 |
ميرود از تن | 2 | 218 |
ميرود از ياد | 1 | 288 |
ميروي اندر | 2 | 86 |
ميزند در سينه | 1 | 173 |
ميستادي | 2 | 87 |
ميشتابد هر كجا | 2 | 255 |
ميشتابيدند | 2 | 57 |
ميشتابي | 2 | 80 |
ميشدي تازان | 2 | 84 |
ميشناسم آنكه | 1 | 156 |
ميشود آلودهتر | 2 | 215 |
ميشود از فقر | 2 | 39 |
ميشود او زنده | 1 | 129 |
ميشود چون يار | 1 | 323 |
ميشود مفتون | 1 | 326 |
ميشوم من چشم | 1 | 323 |
ميفكندم در | 1 | 174 |
ميكشد او را | 1 | 334 |
ميكند آن | 1 | 319 |
ميكند انكار | 2 | 283 |
اول بيت | جلد | صفحه |
ميكنم دور از | 1 | 157 |
ميكنم نسناس را | 1 | 158 |
ميگذار او را | 2 | 9 |
ميل تو گر تابع | 1 | 78 |
ميل خود بگذاشت | 2 | 158 |
مينبيني چيزي | 2 | 52 |
مينشيني بر سر | 2 | 219 |
مينكاهد از | 2 | 45 |
مينگنجد صد هزاران | 2 | 51 |
مينمودندي اشارت | 1 | 168 |
مينيابي خستگي | 2 | 79 |
حرف ن | ||
نار تو ميباشد | 1 | 123 |
نار خود سوزنده | 1 | 180 |
نازك و حاكي | 1 | 338 |
ناگهان آمد | 2 | 253 |
ناگهان چون نور | 1 | 212 |
ناگهان ديدند بحري | 2 | 58 |
ناگهان ديدند شخصي | 2 | 60 |
نالة زارم | 1 | 187 |
نالههايش | 1 | 124 |
نام آن شد | 1 | 253 |
نايد از اشياش | 2 | 288 |
نخل را ني ناله و | 1 | 182 |
نزد آن درگاه | 1 | 115 |
اول بيت | جلد | صفحه |
نطق او از | 1 | 320 |
نطقهاي ماست | 1 | 143 |
نفس امّاره | 2 | 215 |
نفس او مشغول | 1 | 295 |
نفس باشد اژدهاي | 1 | 290 |
نفس چون گردد | 2 | 262 |
نفس خفّاش است | 1 | 289 |
نفس خود دشمن | 1 | 254 |
نفس عبدي مجرم | 1 | 288 |
نفس نفسِ احمد و | 1 | 87 |
نقش آتش | 1 | 231 |
نقش بر وي را | 2 | 125 |
نقشها از لوح | 2 | 110 |
نقشها ديدند | 2 | 110 |
نقشها شستند | 2 | 113 |
نگذرد چيزي | 1 | 350 |
نوبت آن شد كه اندر | 1 | 140 |
نوبت آن شد كه سرّ | 1 | 143 |
نور حُسن تو است | 1 | 42 |
نور حق بنمايد | 2 | 206 |
نور حق پنهان شد | 1 | 159 |
نور حق را تو قياس | 2 | 243 |
نور رويت را | 1 | 56 |
نور رويت گر كفيل | 1 | 125 |
نور روي شيخ | 1 | 286 |
اول بيت | جلد | صفحه |
نور نيكان را | 2 | 242 |
نورها از شعله | 1 | 177 |
نور يزدان | 1 | 141 |
نه بقيد كعبه | 2 | 12 |
نه تويي خود | 2 | 187 |
نه خدم آمد | 2 | 169 |
نه ز هر سوراخ | 2 | 248 |
نه سلاح و نه | 1 | 283 |
نه كه بر او | 2 | 124 |
نه من آخر | 2 | 187 |
نهي از | 2 | 193 |
نيست آندم حاجت بحث | 1 | 153 |
نيست آندم حاجتِ پُرس | 2 | 92 |
نيست امّيدم به جز | 1 | 267 |
نيست او را حاجت | 2 | 14 |
نيست او را حاجتي | 2 | 104 |
نيست جز اويش | 2 | 27 |
نيست در اين ملك | 1 | 133 |
نيست در مرآتشان | 1 | 253 |
نيست را هستي | 1 | 282 |
نيست سنگ هيچ | 2 | 90 |
نيستش از | 1 | 287 |
نيست عضوي | 1 | 131 |
نيست لايقشان به جز | 1 | 160 |
نيست لايقشان جز | 1 | 266 |
اول بيت | جلد | صفحه |
نيست ممكن كشتن | 2 | 269 |
نيست نار اما همه افعال | 1 | 180 |
نيست نار اما همه اوصاف | 1 | 179 |
نيست نوري غير نور | 1 | 54 |
نيك بود | 2 | 278 |
نيكوان را | 2 | 103 |
حرف و | ||
وآن دگر گفتا به صادق7 | 1 | 307 |
وآن دگر گفتا وصايت | 2 | 162 |
وآن دگر گفتي كه ارحامت | 2 | 163 |
وآن دگر گفتي كه ثلثي | 2 | 162 |
وآن دگر گفتي كه خود | 1 | 90 |
وآن دگر گفتي رسول الله | 1 | 90 |
وآن دگر گفتي كه سلطان | 1 | 89 |
وآن دگر گفتي كه عُمرم | 1 | 59 |
وآن دگر گفتي كه عين الله | 1 | 90 |
وآن دگر گفتي مبارك | 2 | 161 |
وآن دگر گفتي مظالم | 2 | 163 |
وآن دگر گفتي كه ملكي | 2 | 162 |
وآن دگر گفتي كه وجه الله | 1 | 90 |
وآن دگر گويد كه من | 2 | 171 |
وآن دگر ورزيد | 1 | 277 |
واصِلِ ده | 2 | 16 |
واگذار اين | 2 | 225 |
والي امر است | 2 | 53 |
اول بيت | جلد | صفحه |
وحي آمد از خداوند جليل | 1 | 222 |
وحي آمد از خداوند عليم
جانب املاك و شيطان رجيم |
1 | 144 |
وحي آمد از خداوند عليم
جانب جبريل كاي پيك كريم |
1 | 280 |
ور دو صد | 2 | 80 |
ور ز لولو | 1 | 291 |
ور شوي جامد | 2 | 246 |
ور صنم سازيش | 2 | 75 |
ور مشاكل گشت | 2 | 66 |
ور نباشد ذوالفقار | 2 | 270 |
ور نبيني از نكويان | 2 | 246 |
ور نميبودي علي | 2 | 70 |
ورنه آن شه بود | 1 | 253 |
ورنه از خور | 1 | 204 |
ورنه ايشان | 2 | 68 |
ورنه بايد كوبهكو | 2 | 15 |
ورنه دلبر از كسي | 2 | 156 |
ورنه زن دستي تو | 2 | 228 |
ورنه همچو تو ضعيف | 1 | 347 |
ور نيابد مدّتي | 1 | 335 |
وسوسه در نيّتش | 2 | 194 |
وصف او از غيب | 2 | 50 |
وصف او بُد چه ز | 2 | 54 |
وصف كامل نيست | 1 | 113 |
اول بيت | جلد | صفحه |
وصف ما اندر خور | 1 | 39 |
وصفها از شكل | 2 | 152 |
وصفهايم | 2 | 51 |
وصل دلبر | 2 | 7 |
وقت مردن | 1 | 212 |
وه گر اين ديوار | 1 | 205 |
وي ز تو | 2 | 199 |
وين عجبتر آنكه | 2 | 54 |
وين عجب زين | 1 | 246 |
وين عقارب | 2 | 175 |
حرف هـ | ||
هاتف غيبم | 2 | 265 |
هر جنين كو | 2 | 74 |
هرچه آن از بنده | 1 | 75 |
هرچه آن بسيار | 2 | 180 |
هرچه از شيرين | 2 | 155 |
هرچه او از علم | 2 | 198 |
هرچه بسپاري | 1 | 150 |
هرچه بشتابي به سوي | 2 | 80 |
هرچه بيند آدمي | 2 | 257 |
هرچه پيشت آيد | 2 | 154 |
هرچه جز دلدار | 2 | 159 |
هرچه خواهد بر هوا | 2 | 266 |
هرچه خواهم مختصر | 1 | 153 |
هرچه در سرّ و علن | 1 | 314 |
اول بيت | جلد | صفحه |
هرچه را جز عشق | 1 | 315 |
هرچه ره رو تر بود | 1 | 149 |
هرچه شرح راز | 1 | 202 |
هرچه گردد زير و رو | 2 | 215 |
هرچه گرديدم نديدم | 1 | 58 |
هرچه گرديديم اندر | 1 | 97 |
هرچه گردي سوي مشرق | 1 | 67 |
هرچه گويد بعد | 2 | 107 |
هرچه گويم حُسن | 1 | 326 |
هرچه گويم وصف | 2 | 53 |
هرچه مالد خويش | 2 | 215 |
هرچه محرومند | 2 | 201 |
هرچه ميبينيد | 1 | 97 |
هرچه ميخواهم | 2 | 6 |
هر زمان در | 1 | 308 |
هر زمان كز يار | 1 | 336 |
هر زمان گفتي سخن | 2 | 185 |
هر زمان گوئي | 2 | 225 |
هر طرف ديدي | 1 | 152 |
هر كجا بُد زاهدي | 2 | 148 |
هر كجا جنبندهاي | 1 | 46 |
هر كجا زرعي ببيند | 2 | 254 |
هر كجا رويد گياهي | 1 | 45 |
هر كجا ماهيّ دل | 2 | 17 |
اول بيت | جلد | صفحه |
هر كجا يابد نگار | 2 | 12 |
هر كسي با جنس خود | 2 | 91 |
هر كسي بر فطرت خود | 1 | 209 |
هر كسي بر فطرت خود | 2 | 92 |
هر كسي چون او | 2 | 143 |
هر كسي خيك مرا | 2 | 218 |
هر كسي در منزل و | 2 | 209 |
هر كسي را لوح خاطر | 2 | 142 |
هر كسي نامد تو را | 1 | 52 |
هر كسي همجنس خود | 2 | 279 |
هركه او از زيّ | 1 | 165 |
هركه او راضي | 2 | 155 |
هركه او ذاتش | 2 | 155 |
هركه او مشتاق | 1 | 178 |
هركه با او گشت | 2 | 67 |
هركه باشد در ميان | 2 | 151 |
هركه بپسندد صفات | 1 | 255 |
هركه بينم عاشق | 1 | 40 |
هركه بيني از مهان | 2 | 219 |
هركه بيني طالب | 1 | 42 |
هركه بيني «معتقد» يا | 2 | 195 |
هركه پا از حدّ خود | 1 | 164 |
هركه خواهد باطن | 2 | 73 |
هركه دارد | 1 | 255 |
هركه داند شيخ را | 1 | 349 |
اول بيت | جلد | صفحه |
هركه در محراب شد | 2 | 147 |
هركه در ميدان رود | 1 | 343 |
هركه را ادراك | 2 | 288 |
هركه رو آرد سوي | 1 | 148 |
هركه شكلش شكلِ | 2 | 74 |
هركه گردد طالب | 1 | 190 |
هركه گويد دست حق | 1 | 219 |
هركه همش روز و شب | 2 | 233 |
هرگز از مردان | 2 | 148 |
هرگز او را در | 2 | 130 |
هر گنه كآن شيوه | 2 | 189 |
هر متاعي را ز استادي | 1 | 66 |
هر متاعي نزد هر استاد | 1 | 65 |
هر مثالي جاذب | 2 | 63 |
هر مؤثر را | 2 | 77 |
هر وحيدي غير | 1 | 342 |
هريك از اصحاب | 2 | 278 |
هريكي افسوس خورد | 2 | 150 |
هريكي چون شيشه | 1 | 48 |
هريكي در گوشهاي | 1 | 244 |
هريكي در منع كوشد | 2 | 138 |
هريكي را لشكري | 1 | 243 |
هريكي شد از پِيَش | 1 | 58 |
هريكي شرعي جدا | 2 | 201 |
هريكي گويد ز حال | 2 | 167 |
اول بيت | جلد | صفحه |
هست آن ماهي | 2 | 10 |
هست از اكرام | 1 | 330 |
هست از هر حق | 1 | 151 |
هست ايمانِ تو | 2 | 117 |
هست جانت | 2 | 81 |
هست در فسخ عزايم | 1 | 104 |
هست زين دو جمله | 1 | 84 |
هست وحدت از | 1 | 342 |
هِشت تخت و | 1 | 304 |
هِشت تورية و | 1 | 305 |
هشته هر چيزي | 2 | 209 |
هم از آن | 2 | 190 |
همچنين هر صورتي | 2 | 62 |
همچو آن فرعونيان | 1 | 212 |
همچو آن مرده به نزد | 1 | 114 |
همچو آن ني شعله خود | 1 | 188 |
همچو ابليس لعين | 1 | 214 |
همچو انسان داند | 2 | 143 |
همچو بازرگان شوي | 2 | 245 |
همچو بوذر كو اگر | 1 | 164 |
همچو راهي كي | 2 | 16 |
همچو سينه اهل | 2 | 58 |
همچو شعله محفل | 1 | 71 |
همچو فانوسي فنا در نوع شمع
جلوهگر چون شعله اندر بين جمع |
1 | 207 |
اول بيت | جلد | صفحه |
همچو فانوسي فنا در نوع شمع
جلوهگر چون شعله اندر بين جمع |
1 | 71 |
همچو كامل فعل او | 1 | 79 |
همچو گرگان سقيفه | 2 | 138 |
همچو گرگي كو فتد | 2 | 201 |
همچو من گويي | 1 | 345 |
همچو ميپنداشتي | 2 | 23 |
هم فزودش آن | 2 | 40 |
هم كنند از طعمهها | 2 | 68 |
هم مشو شادان | 2 | 43 |
هم مشو مغرور | 1 | 273 |
هوشدار و فكر كار | 2 | 173 |
هوشدار و كم كن | 2 | 264 |
هوش دار و گوش | 2 | 29 |
هيئتم گرديده | 2 | 65 |
هيچ خُلقي | 2 | 136 |
هيچ طاعت | 1 | 277 |
هيچ عصيان نيست | 1 | 276 |
هيچكس آگه | 1 | 314 |
هيچكس از او نديده | 1 | 61 |
هيچكس از پيش خود | 1 | 282 |
هيچ نبود بهتر از | 2 | 154 |
هيكلي ظاهر | 1 | 224 |
هين ببين آن | 1 | 275 |
هين ببين اين جامههاي | 1 | 292 |
اول بيت | جلد | صفحه |
هين ببين با خاك | 2 | 170 |
هين به گرداب بلا | 1 | 118 |
هين حبيب | 1 | 306 |
هين چو از | 2 | 91 |
هين مشو بيخضر | 1 | 285 |
هين مشو مغرور | 2 | 172 |
هين نميبينيد بيخود | 1 | 101 |
هين نميبينيد خر را | 2 | 141 |
هين نميبيني كه اندر | 2 | 84 |
هين نميبيني كه در هر نوبهار | 2 | 40 |
حرف ي | ||
يا بكش يا سوي | 1 | 119 |
يا بگريي روزي | 1 | 291 |
ياد كن از داستان | 1 | 182 |
ياد كن از قصّه موسي | 1 | 164 |
يا رب اين نيكو | 2 | 13 |
يار در بر بود | 2 | 97 |
يار ما بيگانه | 2 | 156 |
يار همچون شاخص | 2 | 157 |
يافت آنجا | 2 | 32 |
يافت اندر شهر | 2 | 32 |
يافتند آن شاه را | 2 | 97 |
يافتيد ار بار | 1 | 72 |
يا فلان ميرنجد | 1 | 294 |
يا مكن تو ترك | 1 | 293 |
اول بيت | جلد | صفحه |
يا مكن يا ترك كن | 1 | 293 |
يتمني المرء | 2 | 153 |
يعرف الاشياء | 2 | 105 |
يك تن و دشمن | 1 | 242 |
يكدم ار انكار | 1 | 177 |
يك زمان افكن | 2 | 203 |
يكسره رو تا | 2 | 14 |
يك طرف اين گور | 1 | 241 |
يك قدم رو | 2 | 167 |
يك منافق گر به مُلكي | 2 | 135 |
([4]) كسي كه كار خود را مانند ريسمان محكم ميكند.
([5]) كسي كه از ليسيدن ته ظرف هم دست برنميدارد.
([6]) كسي كه ريسمان را خوب ميبافد.
([8]) اُرد بر وزن كُرد: نظير و شبيه و مانند.
([12]) يعني ذوالظلّ يا دائم الظلّ.
([13]) وُجْد: توانايي و ثروت. باذلين: بخشندگان.
([14]) لَغْز: در اينجا يعني: معمّا گويي.
([16]) لَغْز: در اينجا يعني سوراخ موش و سوسمار.
([37]) شكوفههاي تازه و شگفت انگيز.
([38]) كنايه از فقر و گرفتار بودن است.
([44]) سوادي است كه زرگران به كار ميبرند.
([45]) كشك سياه كه به تركي قراقروت است.
([61]) دم آهنگري و زرگري و … مراد است.
([64]) دغلباز و محيل و حيلهور.
([65]) حيلهها، مكرها، دغلبازيها.
([66]) مخفف صدّ است يعني مانع.
([67]) حاصل و نتيجه عمر در دنيا.
([79]) اگر شنيدي جملهاي را كه گفته است آن را.
([80]) شخص حكيم پس بشناس معني آن را.
([81]) از شخص حكيم كه كامل است و به نهايت كمال رسيده است.
([82]) شناخته ميشوند چيزها به وسيله ضدهاي آنها.
([83]) يعني حدّ آنها از ضدّ آنها شناخته ميشود نه حقيقت آنها، نه هرگز شناخته نميشوند.
([85]) سامّه هنگامي كه با عامّه به كار رود به معناي خاصّه است.
([86]) كامل و تمام و بدون نقص.
([87]) خِصْب: سرسبزي، حاصلخيزي و قَفْر: بيآب و علفي.
([89]) عظمت و شكوه و كرّ و فرّ.
([94]) مستأصل و بيچارهساختن ديگري.
([95]) ريشهكن كردن و نابودساختن ديگري.
([96]) او را زنداني و در حبس قرار دهد مانند آنكه چيزي را در غلاف قرار دهند.
([97]) پژواك در اينجا به معناي بازگشت و اثر و جواب است.
([99]) اعتقاد به بَدا در معارف اسلام برترين پرستشهاي الهي به حساب آمده است.
([100]) عنوان كتابت و نامه. و نامه در اينجا نامه عمل مراد است.
([101]) خرامان در اينجا به معني راهرفتن با تكلّف است.
([105]) شهباز: باز بزرگ. غَطاط: همان قطاة است كه مرغ سنگخوار است.
([106]) مسّ طلاپوشيده و زراندود شده.
([107]) سالب: در اينجا بمعني وارونه است. عمل ريائي نسبت به نيّت وارونه و منفي است.
([108]) عربي است به معناي احمق و جاهل ظاهربين.
([109]) بيرون آوردن مانند پوست كندن حيوان.
([115]) نَمَدي كه از پشم شتر بافند.
([118]) به معني خندق است ولي در اينجا مقصود گودال و چاه است.
([119]) در داستان يوزاسف و بلوهر آمده است.
([120]) سِگال و سِكال بر وزن نِهال: انديشه.
([123]) جَناق و جَناغ بفتح اول: شرطي و گروي باشد كه دو كس با هم بندند.
([124]) مخفف چنيده در اينجا: بساط گسترده.
([125]) فريادي كه طنين اندازد.
([130]) اشاره است به آيه 21 از سوره مباركه اعراف: و قاسمهما انّي لكما لمن الناصحين.
([131]) تو: تابش آفتاب و امثال آن.
([132]) پارچه گوشت سرخي كه بر سر خروس است، بفتح و بضمّ اول، هر دو آمده است.
([139]) به شگفت ميا از ايشان در اين باره اي جوان.
([140]) كه در همه افراد انسان اين حالت ثابت گرديده است.
([141]) توصيف انسان به ناسپاس در قرآن آمده است.
([142]) آرزو ميكند شخص در تابستان، زمستان را.
([143]) وهنگامي كه زمستان آيد بدش ميآيد و ناراحت ميگردد.
([144]) شكوه ميكند انسان اگر روزي به او صدمهاي برسد.
([145]) در صورتيكه گاهي در هر صدمهاي خيري در برابر آنست.
([146]) شايسته ميباشد كه انسان شكيبا باشد گرچه در چشم او خار رفته باشد.
([147]) انسان نه از گذشته خود خوشنود است و نه از حال موجود.
([148]) جز اين نيست كه انسان طبيعتش اين چنين است.
([151]) سوداي اولي كه استادان حرفت و اصناف كنند و آنرا متيمن و مبارك دانند.
([155]) تك: تندروي و شتاب، توز: تاخت و تاراج.
([156]) در نيرومندي مانند كرگدن.
([157]) بر وزن برگ: جرگه و حلقه زدن مردم را گويند به جهت محافظت شكار تا از ميان بيرون نرود.
([158]) قلعه كوچكي باشد كه در ميان قلعه بزرگ سازند.
([160]) خلوتخانههايي كه زنان بسر ميبرند، حرمسرا.
([162]) كَيان جمع كي بفتح اول: پادشاهان جبّار.
([163]) كَهان بفتح اوّل در اينجا: روزگار است.
([165]) كوس: طبل بزرگ، و قارع: طبل نواز.
([169]) سنگ تيغ تيزكني، سوهان.
([173]) در اينجا به معني تهديد و تخويف و زجر است.
([176]) چوب خشك و پوسيده كه براي آتشگيره به كار رود.
([179]) با تشديد و بيتشديد هر دو صحيح است.
([180]) در مثنوي چاپ كرمان به خط سيدحسين ميرخاني، در كنار اين مصرع نوشته شده «ظـعين ظن» و ما وجهي براي آن نديديم بلكه همان كه در متن است صحيح است زيرا مراد اين است كه اگر حكمي از قرآن و يا سنّت غير از مظنون مجتهد شد، يعني معارض شد با آن، آنچه مظنون مجتهد باشد اَوْلي است كه ترجيح داده شود در مقام اِفتاء و عمل بر آنچه مفاد آيه قرآن و يا حديث است كه بحث مربوط ميشود به مسايل تعادل و تراجيح.
([181]) طالح: تبهكار، بدكار. مرتاب: شكورزنده، بدگمان.
([184]) مراد از امر تعاون، آيه: و تعاونوا علي البرّ و التّقوي است.
([185]) رنجآورتر، شكنجه دهندهتر.
([196]) مراد ابوالحِناء است كه پرنده كوچكي است معروف به سينه سرخ.
([199]) اَرْد: خشم، قهر. بَرْد: خنك، سرد، يخ.
([202]) مراد خيكها هستند كه ديگ گهپزي باشند.
([205]) مستقيم الرأي، بااعتقاد، خداپرست.
([209]) زناشويي، فعل و انفعال، تأثير و تأثّر.
([210]) مراد از اين مصرع اين است: جان بوند ايشان و جان ايشان بود.
([211]) گوسفند است كه مراد در اينجا مطلق حيوانيت باشد.
([214]) جمعالجمع اُكْمَه و اكمه تل است.
([215]) جمع شكيمه: آهني است كه در لگام اسب قرار دارد و در دهانش واقع ميشود.
([219]) كلمهايست كه براي آگاهانيدن در مقام تهديد و تخويف و زجر و استهزاء گويند.
([220]) كسي كه هميشه در راهها در گردش و خودسري ميگردد.
([224]) بر وزن طاس: ترس و بيم.
([229]) آسيب ديدن ران سواره از تندروي و بدروي مركب.
([238]) احتمال ميرود که حضرت ايوب7 باشند.