رساله در جواب یکنفر اصفهانی که بر الزام النواصب ایراد کرده
از تصنیفات عالم ربانی و حکیم صمدانی
مرحوم آقای حاج محمد کریم کرمانی اعلی الله مقامه
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 14 *»
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد لله رب العالمين و الصلوة علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و رهطه المخلصين
و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين.
و بعـد؛ چنين گويد بنده اثيم کريم بن ابرٰهيم که سابقاً اين حقير فقير در جواب بعضي از اخوان که سؤال کرده بود از معني رکن رابع و صاحبان آن مقام و مراتب ايشان و دليل بر وجود ايشان و لزوم اقرار و اعتراف به وجود شريف ايشان و فضايل ايشان که خداوند ايشان را به آن فضايل مخصوص کرده، رسالهاي نوشته بودم مسماة بـ«الزام النواصب» و در آن رساله انواع ادله از کتاب و سنت و دليل مجادله بالتي هي احسن و موعظه حسنه و حکمت و امثال آفاقيه و امثال انفسيه و اتفاق اهل ملل و نحل اقامه کرده بودم که گزيري از براي منصف از تصديق به آنها نبود و سالها آن کتاب در ميان مردم منتشر بود و هيچکس از علما و حکما نتوانستند که بر آن کتاب نکتهاي بگيرند يا ايرادي نمايند مگر بعضي از اهل عناد که به محض لانسلم لانسلم سخنها ميگفتند ولي به جهت آنکه عجز خود را از ردّ آن مشاهده ميکردند اقدام بر ردّ آن نکردند و ملتفت آن بودند که ردّ بر آن ردّ بر کتاب و سنت و اجماع است و انکار بداهت عقول است و اگر چيزي از روي عناد بنويسند يحتمل که به دست علما يا عقلا بيفتد و سستي آن را بفهمند و اين مطلب باعث نقص خود ايشان شود، بر خود نميپسنديدند که متعرض چنين امري شوند لهذا همگي از ردّ آن اعراض کردند؛ تا در اين اوان که يکي از اهل اصفهان آنها را بر خود هموار کرده اقدام بر ردّ آن نموده و چند جزوي به زبان فارسي بر کلماتي چند از آن کتاب نوشته، و با وجود اشتمال آن کتاب بر
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 15 *»
ادله مذکوره در ردّ آن اکتفا به ردّ چند آيه از آياتي که حقير به آنها استناد کرده بودم کرده با وجود اشتمال آن بر آيات کثيره از قرآن، و نام شريف خود را هم در ديباچه کتاب رسم نفرموده که اگر به دست کسي افتد نداند که اين ردّکننده کيست که شيوه مرضيه علما را از دست داده و کتاب خود را به فحشهاي عرضي و سخنهاي ناشايست که لايق شأن علما نيست مشحون کرده و صفحهاي از آن نيست که مشتمل بر فحشها و نسبتهاي ناشايست نباشد و بعضي احاديث هم که دخلي به مطلب ندارد چنانکه يکيک را عرض خواهم کرد انشاءالله در آن درج فرموده و جمله مسائلي که حقير به نهج حکمت در تلو آن آيات عرض کرده بودم به قانون علم اصول و لغت رد فرموده و حال آنکه ردّ هر نوع دليل بايد از سنخ آن باشد، و بعضي آيات قرآنيه هم که دخلي به مطلب حقير ندارد در آن ايراد فرموده به خيال آنکه به آنها ردّ سخنهاي حقير ميشود، و آن اجزاء را بعضي از اخوان صفا نسخه کرده براي حقير فرستادند حقير هم در آن تفکر بسيار کردم که از آن کريمانه اعراض نمايم چنانکه خداوند ميفرمايد که اذا مرّوا باللغو مرّوا کراما يا کلماتي چند بر آن بنويسم و اظهار عدم ورود ايرادات ايشان را بنمايم شايد اگر به دست عاقلي افتد بفهمد مقام هرکس را و در مقابل آن کلمات که غايتش اراده اطفاء نور خداست کلماتي چند در دنيا باشد که غايتش نصرت دين و اولياء شرع مبين باشد، تا آنکه نوشتن را ترجيح دادم و معذلک هم بعضي از اخوان که اجابتشان لازم بود اصراري در نوشتن جوابي براي آن داشتند اگرچه خود آن کتاب الزامالنواصب با اجزاي ايشان[1] اگر به دست عاقلي بيفتد حق و باطل را از هم تميز ميدهد لکن حق هرچه واضحتر باشد اوليٰ است لهذا اقدام به نوشتن اين کتاب کردم. و از خداوند مؤيّد و وليّ مسدّد استعانت ميجويم که مرا توفيق دهد بر رسم محض حق و اراده و دست و قلم مرا باز دارد از آنچه رضاي او در آن نيست تا ننويسم در اين کتاب مگر آنچه حق محض و محض حق باشد.
پس اولاً بايد مقدمهاي در اين کتاب قرار دهم براي بعضي سخنان که تقديم آنها لازم است بعد فصولي چند در شرح بعضي از کلمات ايشان که اظهار حق
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 16 *»
و باطل آنها لزومي دارد. و چون در اجزاي ايشان مکررات بسيار و سخنهايي که ذکرش دخلي به مسأله ندارد بسيار بود نميشود که جميع مرسومات ايشان را ذکر کنم و آنچه بر هرکلمه وارد ميآيد ذکر کنم چراکه کتاب بسيار بزرگي بايد بنويسم و آنقدر فرصت ندارم و رسايل ديگر در دست است و توجه به آنها اهمّ، وانگهي مقصود ما تخطئه خود ايشان در مکتوباتشان نيست و سابقه عداوتي با ايشان ندارم و مقصود تعرّض به همان کلماتي است که به سبب آنها اطفاء نور حق اراده شده است پس به همانها اقتصار ميشود، پس در اين مقدمه ايراد چند مطلب ضرور است:
مطلب اول
در جواب شطري از کتاب ايشان که فحشهاي عرضي و افتراها و بهتانها و حرفهاي نالايق است.
بدانکه اگر اين شطر را از کتاب ايشان بيرون کنيم ديگر چيز کمي ميماند و ميتوان متعرض شرح بسياري از آن شد چراکه ايشان در آن کتاب عماد کلمات خود را فحش قرار فرمودهاند و سخنهايي که لايق شأن علما نيست، و چون آنها لغو محض است به مقتضاي اذا مرّوا باللغو مرّوا کراما کريمانه از آنها ميگذريم و عرض ميکنم در جواب شطر اعظم از کتاب ايشان که اگر راست فرمودهايد خداوند مرا بيامرزد و اگر اشتباهاً فرمودهايد يا از شدت غضب ملتفت نشدهايد که چه فرمودهايد خداوند شما را بيامرزد و در اين مقام اکتفا به ايراد چند حديث ميکنم از باب ادفع بالتي هي احسن السيئة و يدرءون بالحسنة السيئة کليني عليهالرحمة روايت کرده است از ابيبصير از ابيعبدالله7 که فرمودند که از علامات شرک شيطان که شک در آن نيست آن است که شخص فحاش باشد باک نداشته باشد از آنچه بگويد يا درباره او بگويند. و به سند خود از سليم بن قيس روايت کرده است از حضرتامير7 که فرمودند که رسولخدا9 فرمودند که خدا حرام کرده است بهشت را بر هر فحّاش بدگوي کمحيا که باک ندارد از آنچه بگويد يا درباره او بگويند به جهت آنکه اگر تفتيش کني از او نخواهي يافت او را مگر فرزند غيّ يا شرک شيطان. عرض کردند يا رسولالله در مردم شرک شيطان هست؟ فرمود آيا
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 17 *»
نميخواني قول خداي عزوجل را که «و شارکهم في الاموال و الاولاد». گفت سؤال کرد مردي از فقيهي آيا در ميان مردم هست کسي که باک نداشته باشد از آنچه درباره او بگويند گفت کسي که متعرض مردم شود و فحش گويد و او ميداند که مردم او را وانميگذارند پس آن کسي است که باک ندارد از آنچه ميگويد و نه از آنچه درباره او بگويند. و ممکن است که مراد از فقيه حضرتکاظم7 باشد چراکه در کتب اخبار «فقيه» لقب ايشان است و لقب حضرتصادق هم ميشود ولکن به قرينه آنکه عمربناذينه که يکي از روات اين حديث است از اصحاب حضرتکاظم است ميشود که او گفته باشد که از فقيه پرسيدند، و به جهت تقيه ايشان را فقيه ميگفتند. و به سند خود از ابيجميله روايت کرده است مرفوعاً از ابيجعفر7 که فرمودند که خداوند دشمن ميدارد فاحش متفحّش را يعني فحشگوي اظهارکننده فحش را. و به سند خود از زراره روايت کرده است از ابيجعفر7 که رسولخدا9 فرمودند که فحش اگر هيئتي ميداشت هيئت بدي بود. و به سند خود از سماعه روايت کرده است از ابيعبدالله7 که رسولخدا9 فرمود که از بدترين بندگان خدا کسي است که مکروه داشته شده باشد مجالست او به جهت فحش او. و به سند خود از ابيعبيده روايت کرده است از ابيعبدالله7 که بدگويي از جفاست و جفا در آتش است. و به سند خود از حسن صيقل روايت کرده است از ابيعبدالله7 که فحش و بدگويي و زباندرازي از نفاق است. و به سند خود از ابيحمزه ثمالي روايت کرده است از ابيجعفر7 که لعنت از صاحبش که بيرون ميآيد مردّد ميماند در ميان او و آن کسي که او را لعن کرده اگر راهي يافت ميرود والا برميگردد به صاحبش.
باري، از اين قبيل احاديث بسيار است و بابها در «کافي» و غير آن عنوان شده است در غيبت و بهتان و اذيت مؤمنان و تحقير ايشان و سرزنش و غيرها هرکس خواهد رجوع به آنها کند و انشاءالله جناب مصنف بعد از اطلاع بر آنها ترک اين خصلت را خواهند کرد و خواهند دانست که اين نوع تصنيف و تأليف شيوه علماء نيست اگرچه ردّ
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 18 *»
بر جاهلي کنند چه جاي عالمي و علماء که هرگز تفوّه به اينگونه سخنان نکردهاند به جهت ملاحظه اين اخبار بوده والا چنانکه شاعر گفته است که:
و لولا الشعر بالعلماء يزري | لکنت اليوم اشعر من لبيد |
بديهي است که ناشايستگفتن مايه و پايه نميخواهد از هرجاهلي برميآيد ولي مرضيّ خدا و رسول نيست. پس به همين اخبار جواب از شطر اعظم کتاب ايشان داده ميشود. پس متوجه ذکر مقدماتي چند براي شرح اقلّ قليل کلمات ايشان ميشويم.
«مطلب ثاني»
در بيان کلّيهاي در علم تفسير و تأويل قرآن و معني تفسير به رأي و غير رأي.
بدانکه در علم اصول ما محقّق کردهايم و در کتب اصوليّه خود مانند «قواعد» و «فصلالخطاب» و «سوانح» و غيرها نوشتهايم که قرآن سرّ حبيب است به سوي حبيب و بر آن رقيب مطلع نميشود و علم قرآن در نزد معصومين است صلواتاللهعليهم و غير ايشان با ايشان شريک نيست و احاديث متواترالمعني در اين خصوص در آنها ايراد کردهام که از آنجمله حديثي است که حضرتصادق7 در رساله خود به کسي نوشتند که قرآن چنانکه ذکر کردي نيست و هرچه بشنوي معنيش غير آنطوري است که گمان کردهاي و قرآن امثالي است براي قومي که ميدانند نه غير ايشان و براي قومي که آن را به حقِّ تلاوت تلاوت ميکنند و ايشان کسانيند که ايمان به آن ميآورند و ميشناسند آن را و اما غير ايشان پس چقدر مشکل است بر ايشان و دور است از گمان دلهاشان و به جهت اين فرمود رسولخدا9 که چيزي دورتر از دلهاي مردم از تفسير قرآن نيست و در آن همه خلايق حيران ميشوند مگر کسي که خدا خواسته است و خدا به معمّاساختن آن اراده کرده است که مردم ناچار شوند به سوي باب او و صراط او و اينکه او را عبادت کنند و در قول او ناچار شوند به طاعت کساني که قائمند به امر قرآن و ناطقند از امر او و اينکه استنباط کنند آنچه را که احتياج به آن دارند از قرآن از ايشان نه از خودشان پس فرمود «ولو ردّوه الي الله و الي الرسول و الي اوليالامر منهم لعلمه الذين يستنبطونه منهم» و اما از غير ايشان دانسته
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 19 *»
نخواهد شد قرآن ابدا و يافت نخواهد شد. تا آنکه فرمود: حذر کن حذر کن از تلاوت قرآن به رأي خود چراکه مردم شريک در علم قرآن نيستند مثل اشتراکشان در ماسواي آن از امور و قادر نيستند بر تأويل آن مگر از حدّش و بابش که خدا قرار داده است براي آن پس بفهم انشاءالله و طلب کن امر را از مکانش که خواهي يافت انشاءالله. و فرمودند در حديث ديگر که نميزند مردي قرآن را بعضي بر بعضي مگر آنکه کافر ميشود. و حضرت امامرضا7 فرمودند که جدال در کتابالله کفر است. و از حضرترسول9 مروي است که هرکس در قرآن بدون علم سخن گويد جايگاه او در جهنم خواهد بود. و غير اين از احاديث متواتره. و ماها اين احاديث را روايت کردهايم و ديدهايم و اولائيم به احاديث آلمحمد: به جهاتي چند که ذکرش طولي دارد ولي ما را از برکات آلمحمد: علومي است در تفسير قرآن که در نزد غير ما نيست و نميگوييم چيزي در تفسير مگر به واسطه اخبار صادره از آلمحمد: ولي چنانکه ما در فقاهت در هرمسأله محتاج به نصّ خاص نيستيم و از جانب آلمحمد: مأذونيم که به عمومات و مطلقات اخذ نماييم و استخراج فروع از آنها نماييم چنانکه فرمودند که بر ماست القاء اصول به سوي شما و بر شماست که تفريع کنيد همچنين هرگاه به ما برسد عامي يا مطلقي در تفسير قرآن يا در تفسير لفظ خاصي هرجا که آن لفظ را ببينيم به آن معني معني مينماييم و پي به تفسير کتاب به واسطه آن اطلاق يا عموم ميبريم. مثلاً وقتي که از حضرت ابيجعفر7 به ما رسيد که هرجا که در قرآن «و قال الشيطان» باشد مراد از آن خليفه ثاني است پس در اين هنگام من هرجا ببينم و قال الشيطان و بگويم يعني خليفه ثاني، جاهل به اخبار آلاطهار گمان ميکند که من تفسير به رأي کردهام و زبان طعن بر من ميگشايد و ميگويد تفسير به رأي کرده و کافر شده و مسکين خبر ندارد که من نگفتهام مگر به نص عامّ از آلکرام: ولکن چون او از اهل علم نيست يا اگر هست علم اصول است و بس و از علم تفسير خبر ندارد يا علمش علم فقه است و تتبّع در علم تفسير ندارد هرگاه از عالم به علم
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 20 *»
تفسير آلمحمد: تفسيري ميشنود ندانسته ردّ بر آن ميکند و بيچاره غافل است از آنکه علم تفسير اجلّ علوم است و هزاردفعه از علم اصول و فقه مشکلتر است و نه هرکس اصولي شد يا فقيه شد عالم به علم تفسير ميشود و نه هرکس چهارکلمه عربي ياد گرفت عالم به علم تفسير ميشود و نه هرکس عبارتفهم شد و رجوع به «مجمعالبيان» يا «کشّاف» يا «بيضاوي» يا «صافي» کرد و آنها را خواند عالم به علم تفسير ميشود چنانکه نه هرکس که عبارتفهم شد و رجوع به کتب اصول کرد از پيش خود يا رجوع به کتب فقه کرد اصولي و فقيه ميشود بلکه بايد آن علمها را در پيش استاد خواند و سالها سعي کرد تا حقيقت آن علمها را دريابند وقتي که علم اصول و فقه چنين باشد علم تفسير که هزاردفعه مشکلتر است و از خواص آلمحمد است : و احدي آن را نميداند مگر از ايشان اخذ کند چگونه ميشود که به مراجعه کتب تفسير مفسّر قرآن شود و علم تفسير را دريابد و حال آنکه خدا ميفرمايد فاعلم انما انزل بعلمالله و ميفرمايد بل هو آيات بيّنات في صدور الذين اوتوا العلم و ميفرمايد قل کفيٰ بالله شهيداً بيني و بينکم و من عنده علمالکتاب و چون به محض عربيداني و مراجعه کتب تفسير انسان مفسّر نميشود چگونه ميشود که نفهميده و نسنجيده بر علماي تفسير ردّ کند آيا شايسته است که يکي از طلبه عربيدان بر فقهاء ردّ کند که شما از پيش خود گفتهايد و فتوا به رأي دادهايد و حال آنکه آن فقيه را کلياتي از معصومين: در دست است که غير فقيه آن را نميداند و بايد از او به درسخواندن در سالهاي دراز اخذ کرد حال هم چنين است و عالم به تفسير آلمحمد: عالم است به اموري چند در تفسير از کليات علم آلمحمد: و اصول ايشان که عالم ميشود به تفسير آيات و جاهلان آنها را نميدانند و مراد از جاهلان جاهلان به آن علم است اگرچه در ساير علوم ماهر باشد پس شايسته نيست که جاهلان به علم تفسير ردّ کنند بر عالم رباني به علم تفسير و زبان طعن و لعن بر آنها گشايند که تو به رأي خود تفسير کردهاي و اين از انصاف نيست و مقتضاي تديّن نه بلکه ردّ بر هرعالمي عالمي از جنس او ميتواند بکند و ردّ بر حکيم
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 21 *»
حکيم بايد بکند و ردّ بر طبيب طبيب و ردّ بر فقيه فقيه و ردّ بر اصولي اصولي و هرکس را علمي و اصطلاحي و لغتي است که غير آن نوع آن را نميدانند آيا ميتوان جواب از هرشبهه به علم اصول داد و رفع هرغايله از دين را به علم اصول کرد؟ مثل آن اصولي که به او گفتند از کجا خدا يکي باشد و زياده نباشد گفت يکي مُجمععليه است و زياده اصل عدمش است آيا جايز است اينطور جوابها در هرعلمي و هرشبههاي؟ آيا از تديّن است اينگونه تعرّضها؟
و والله اگر نه حيفم ميآمد که علم تفسير به دست هر نااهل افتد شطري از اصول و مقدمات آن ميگفتم تا بداني که در يک کلمه ما به رأي خود تفسير نميکنيم و قياس آيه به آيه نميکنيم و به استحسان در آيات نميگوييم و ميدانيم که اينها کفر و حرام است و اگر اين باب مفتوح شود بنياد دين و مذهب از هم خواهد پاشيد ولکن حيفم ميآيد که به دست هر نااهل افتد و ما و الحمدلله ربالعالمين تفسيري جامع تامّ براي کل قرآن نوشتهايم که به آن تنقيح تا حال نوشته نشده است و علماي فن تفسير قدر آن را ميدانند.
خلاصه، اين فصل را مجملاً نوشتم تا بداني که ليس لمن لايعلم حجةٌ علي من يعلم و خداوند ما را مخصوص کرده است به برکات ساداتمان به علم تفسير به چيزهايي از آن که در نزد غير ما يافت نميشود و مجموع آن از نصوص است عامة و خاصة و مطلقة و مقيّدة و حرام ميدانيم تفوّه در علم تفسير را به رأي خود ان افتريته فعلي اجرامي و انا بريء مماتجرمون. و شايد با وجودي که حيفم ميآيد که به دست هرکس افتد بعد از اين در طيّ فصول اِشعارها به آن بنمايم تا معلوم شود که آنچه من در تفسير آيات عرض کردهام به محض تشهّي و قياس و استحسان و خودرأيي نيست اگرچه تکليف شخص متّقي پرهيزگار آن است که هرگاه قولي از مسلمي ميشنود و احتمال ميرود که او را مستندي باشد از کتاب و سنت که اين شنونده آن را نديده بوده است مسارعت به تکفير و تضليل و تفسيق او نکند و بگويد يحتمل او را سندي باشد عامّ يا خاصّ که من او را نديدهام و فکر کند در پيش خود که من که کل کتب عالم را نديدهام و بر جميع احاديث اطلاع ندارم و جميع آنها را نفهميدهام شايد آن مسلم را سندي باشد که من برنخوردهام يا آنکه ديدهام و
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 22 *»
نفهميدهام يا آنکه ديدهام و فهميدهام و حال به خاطرم نيست و فراموش کردهام و تکليف او آن است که مطالبه سند کند از گوينده اگر سندي مقبول ابراز داد فبها و اگر اعتراف کرد يا معلوم شد که سندي ندارد و خودرأي است آنوقت آنچه لازمه آن است بفرمايند حال من در حيوة و صاحب صدوسي کتاب تقريباً تصنيف ميباشم و صاحب علم تفسير و از جمله مفسّرين و تفسيري نوشتهام براي قرآن که احدي ننوشته است و حال آنکه راوي اخبارم و مسلمم و اميدوارم که از موالين آلمحمد: باشم و از جهّال موالين هم نباشم و معروفيم به آنکه علم خود را از اخبار استنباط کردهايم حال چگونه شد که به محض ديدن يک تفسير از ما بايد اينگونه سخنها گفت و اينگونه افتراها زد و حال آنکه شيوه علماء چنانکه در کتب فقه و اصول معلوم است آن است که در تفاسير استناد به قول مفسّرين ميکنند و همهجا ميگويند که مفسّرين در اين آيه چنين گفتهاند و اجماعي مفسّرين آن است و طلب دليلي از آنها نميکنند و اگر خودشان از مفسّرين بودند نميگفتند مفسّرين چنان گفتهاند پس چون فن ايشان نيست و فن مفسّران است در فن غير اعتماد به قول غير ميکنند چنانکه در فن لغت اعتماد به قول لغويين ميکنند و در فن عربيت اعتماد به قول نحاة ميکنند همچنين در فن تفسير هم اعتماد به قول مفسّرين ميکنند و اگر وجهي از وجوه تفسير ايشان را نفهمند اعتراضي بر آنها ندارند چراکه فن ايشان نيست و آنها صاحب فنّند چنانکه خود جناب صاحب کتاب هم از مفسّران در اين کتاب نقل فرمودهاند و حرف آنها را بيسند اعتبار کردهاند در حمل آيه قريٰ به شام و منازل ميان سبا و شام و بر من به آنها اعتضاد جستهاند و حال آنکه ظاهراً آن قول سنّيان باشد و از طرق ائمه: باحد التفاسير به مکه و راه مکه تفسير شده است. مقصود اين است که قول سايرين را بيمستند قبول فرموده و قول مرا ردّ ميفرمايند و نميپرسند از من که سند تو چيست و حال آنکه از موالينم انشاءالله و شيوه متّقين نه چنين است.
باري، و از جمله مسائلي که مناط تفسير قرآن ميشود مسألهاي است که در علم اصول محل اختلاف شده است که آيا استعمال لفظ در معاني ظاهره حقيقت
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 23 *»
است و در معاني خفيّه مجاز يا در معاني خفيّه حقيقت است و در معاني ظاهره مجاز يا در هردو حقيقت است به هريک قومي گرفتهاند و مشهور ميان اصوليين قول اول است و قول دويم نادر است و جمعي از محققين به قول سيّوم رفتهاند و بر مطلب خود ادله عقليه و نقليه دارند حال شايد مسکيني در آن مسأله اختلافي اختيار قول سيّوم را نموده باشد و بر آن ادلّه بسيار داشته باشد و به آن واسطه آيه يا حديثي را معني بکند و بر آن معني قراين و شواهد و ادلّه عقليه و نقليه داشته باشد آيا رواست که صاحب قول اول بدون جهت و سبب او را تکفير و تفسيق کند؟ و اگر اين گونه عمل شيوه علماء و متّقين بود بايستي که همه يکديگر را تفسيق و تکفير نمايند به جهت آنکه اختلاف شديد در مسائل ميان ايشان واقع است و بعضي از بعضي بايستي تبرّي کنند نعوذبالله. حال اگر ما را وجهي براي تفسير آيات و اخبار باشد که جناب صاحب کتاب به آن برنخورده باشند شايسته هست که اينگونه سخنان بفرمايند؟ و از تقوي است يا از ايمان است يا از اسلام است؟ ما که در جواب ايشان به جز آنکه بگوييم که خداوند از ايشان عفو کند سخني ديگر نداريم.
و از جمله اموري که سبب اختلاف تفاسير ميشود وجود قراين حاليه و مقاليه است که به اصطلاح خودشان وجود قراين سبب صرف کلام ميشود از معني به معني چراکه اگر براي لفظي دو معني حقيقي باشد يا زياده و قرينه يافت شود که آن معني نيست و قرينه ديگر يافت شود که فلان معني مقصود است البته عالم لفظ را به آن معني ديگر صرف ميکند اگرچه اخفي باشد و واجب نيست که قرينه در خود آن آيه باشد بلکه اگر در آيات ديگر باشد يا در اخبار خارجه باشد يا در ادلّه عقليه يقينيّه باشد يا در اجماع باشد يا غير اينها هرگاه قرينه قطعيه يافت شد البته کلام تابع آن قرينه خواهد بود و قراين امري است دقيق هرکس بر آن مطلع شود آن را ميبيند و بسا کسي که به آن قرينه و اشاره برنخورد پس نخواهد فهميد آن را و بسا باشد که به آن قرينه بگذرد و ملتفت نشود مگر آنکه کسي او را متذکر کند چنانکه فقهاء از اخبار از ضمّ بعضي به بعضي و از ضمّ اجماع و شهرت
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 24 *»
به آنها و از ضمّ قواعد کليّه فقاهتي به آنها و از ضمّ سيره و طريقه شيعه به آنها و غير آنها چيزي چند از اخبار ميفهمند که غيرفقيه نميفهمد و او قطع ميکند که مراد از خبر آن است و غير او آن قطع را به هم نميرساند، حال علم تفسير هم همچنين است چون مفسّر متوغل است در آيات و متعمق در آنها است و در اخبار متعلقه به آنها قرايني چند به دست او ميآيد در تفسير آيه که قطعي او ميشود که مراد از آيه اين است و غير، آن قراين را نفهميده و آن مراد را نميفهمد پس شايسته نيست که به محض آنکه کسي وجه تفسير کسي را نميداند آن را نسبت به کفر و زندقه دهد و شيوه متّقين غير اين است و شيوه کسي که خودش عالم است و شيوه علماء را ديده غير اينطور است چراکه وجوه علم را ديده و دانسته که بعضي چيزها بر عالم ظاهر ميشود که بر غير ظاهر نيست بلکه بعضي چيزها بر اهل فن ظاهر ميشود که بر غير اهل فن ظاهر نميشود.
و از جمله اموري که مردم در تفسير قرآن اشتباه کردهاند آن است که چون شنيدند که قرآن به زبان عربي نازل شده است و به لسان قوم است گمان کردند که بايد قرآن را هرکس عربي خوانده يا عرب است بفهمد چراکه الفاظش عربي است و اين اشتباهي بزرگ است براي مبتدئين و طلاب علوم و از اين غافلند که قرآن کتاب علم است و کتب علمي را غير عالم نميفهمد اگرچه به زبان متعارف باشد آيا نميبيني که بسا آنکه مسائل حکمت را به زبان فارسي بنويسند و فارسيان آن را نفهمند بلاتشبيه کتاب «گوهر مراد» کتابي است به زبان فارسي است بلاشک و چون از فارسيزبانان مفردات کلمات آن را بپرسي بفهمند اما مطلب را از آن نميتوانند بيرون بياورند مگر آنکه شخص متکلّم و حکيم باشد و «شرح لمعه» مثلاً کتاب عربي است و جميع عرب مفردات الفاظ آن را ميفهمند و اما مطلب آن را نميفهمند مگر فقهاي ماهر آيا ميتوان گفت که حال که «شرح لمعه» عربي است فهم جميع عرب در آن معتبر است و آنچه قاطبه عرب از آن بفهمند آن ظاهر عبارت «شرح لمعه» است؟ حاشا بلکه عرب را بهرهاي از آن نيست مگر فهم مفردات الفاظ آن و از معني آن چيزي براي آن ظاهر نخواهد شد و اما فقيه معني
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 25 *»
ميکند عبارت آن را و ميگويد ظاهر اين عبارت اين است و آن عامي عرب هيچ آن مطلب را از آن ظاهر نميبيند آيا ميرسد آن عامي عرب را که بگويد به آن فقيه دروغ ميگويد و تدليس ميکند که اين مطلب از اين عبارت ظاهر است؟ چرا ما ظاهر نميبينيم اين معني را؟ نه والله انصاف نيست و آن عرب اگر متديّن و منصف باشد ميبايد فکر کند که من صِرف الفاظ را ميفهمم و بر مطالب فقه آگاهي ندارم و فهم من در مطالب معتبر نيست پس من نبايد جسارت بر فقيه کنم و او را متّهم سازم.
حال عرض ميکنم که قرآن کتاب علمي است و چگونه علمي که هيچ تري و هيچ خشکي نيست مگر آنکه در قرآن شرح آن شده است و تبيان هرچيزي است و تفصيل هر مسألهاي است و در تمام عالم هيچ علم غريبي با معروفي نيست مگر آنکه در قرآن شرح آن شده است بلکه چنانکه خدا ميفرمايد به علم خدا نازل شده است و احصاء هرچيزي در آن شده است و جميع حکمت حکماء و علم علماء و فقه فقهاء و صنعت صانعان و جميع علم آلمحمد: و انبياء و اولياء و جميع علم کتب سماوي همه در قرآن مفصل و مشروح است پس کتاب علمي چنين را چگونه عرب يا هر عربيخواندهاي ميتواند بفهمد؟ و چگونه پي به غير الفاظ او ميتوانند ببرند؟ و چگونه ظاهر او را ميتوانند بفهمند؟ مردم يک شعر فارسي را و حال آنکه همه الفاظ او را زنان و اطفال ميدانند و ميفهمند نميتوانند فهميد و مطلب شاعر را از آن گفت و ظاهر آن شعر را از آن دانست و حال آنکه آن شعر غير از همان ظاهر معني ديگر ندارد پس چگونه رواست که بگويند که ظاهر قرآن همين است که عرب ميفهمند؟ و اگر ميفهميدند ظاهر آن را امام7 نميفرمود که قرآن معمّاست و نميفرمود که قرآن امثال است براي قوم خاصي و نميفرمود که مردم اشتراک در معني قرآن ندارند و نميفرمود تفسير به رأي حرام است پس معلوم شد که ظاهر قرآن را ابداً عرب نميفهمند و کساني که عربي خواندهاند ابداً نميفهمند اگرچه کلمه کلمه آن را بفهمند اما مراد از اين فقره چيست در خور ايشان نيست بلکه احدي جز آلمحمد: و هرکس از ايشان اخذ کرده نميفهمد پس ابداً بيضاوي به ظاهر قرآن راهبر نيست و ابداً
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 26 *»
فخر رازي را آن حدّ نيست که عالم به ظاهر قرآن شود چراکه کتاب علميِ چنين فهمش مخصوص عالمي چنين است يا کسي که از آن عالم اخذ کرده باشد.
تدبر کن آيا ميتوان کتاب شفاي بوعلي را يا اسفار ملاصدرا را مثلاً با کنز و قاموس فهميد که چه گفتهاند؟ يا طلاب نحوخوانده و صرفخوانده يا معانيبيانخوانده بفهمند که آنها چه گفتهاند و چه اراده کردهاند و ظاهر مطلبشان گذشته از باطن چيست؟ سهل است علماي اصولخوانده و فقهخوانده که حکمت نديدهاند آيا ظاهر عبارت آنها را ميفهمند و از کنز و قاموس يا مطالب نحوي و صرفي و معانيبياني ميتوانند ظاهر عبارت آنها را بفهمند؟ مگر فهم عبارت همان است که بگويي ضرب يعني زد يک مرد غايب در زمان گذشته؟ چرا انصاف نميدهند اگر انفه و کبر نگذارد که بگويند چگونه ميشود که اصولي اسفار را نفهمد ميگويم چه ميگويند آيا اصولي ميتواند ظاهر عبارت جابربنحيان را يا آيدمر جلدکي را در مطالب فلسفه بفهمد معاذالله اگر يک سطر يا نيم سطر آن را بفهمند و حال آنکه تصاريف کلمات آنها را به قواعد صرفي ميدانند و ترکيب کلمات را به قواعد نحوي ميفهمند و موضوع و محمول و اسناد آن را به قواعد معاني بيان ميفهمند اما روي همرفته عبارت آن را نخواهند فهميد ابداً که ظاهر آن چيست گذشته از باطنش.
حال قرآن مشکلتر کتب عالم است و محتوي است بر جميع علوم هزارهزار عالم و آدم، چگونه ميشود که عرب بوّال علي عقبيه يا پيروان ايشان از طلاب علوم عربيه، ظاهر قرآن را بفهمند و چگونه رواست که انکار کنند بر عالم به علم تفسير آلمحمد: که آخذ از ايشان است و بگويد اين تفسير تو خلاف ظاهر قرآن است آيا ميدانند ظاهر قرآن چيست تا خلاف آن را بفهمند آيا اين شيوه تديّن است که اينگونه اعتراضات کنند و کسي که هنوز فرق ميان تفسير ظاهرظاهر و تفسير ظاهر نکرده و بر تفسير ظاهرظاهر به قاعده علم صرف بحث ميکند چنانکه خواهد آمد و هنوز نميداند که ظاهرظاهر غير ظاهر است و با اين قواعد راست نميآيد و او را قاعدهاي ديگر است شايسته است که بحث بر علماي تفسير کند و نفهميده و نسنجيده زبان طعن بر ايشان گشايد؟ آيا اين خصلت
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 27 *»
شيوه علماء و اتقياست؟ نه والله.
باري، از جمله مسائلي که مناط معرفت تفاسير است فرقکردن ميان ظاهرظاهر و ظاهر و باطن و باطنباطن و تأويل ظاهر و تأويل ظاهرظاهر و تأويل باطن و تأويل باطنباطن است و مادام که انسان فرق نکند مابين اين انواع چگونه شايسته است که بر علماي تفسير ردّ نمايد و زبان قدح بر ايشان گشايد. و از اين اقسام با عربيت ظاهره راست نميآيد مگر همان تفسير ظاهر و عربيت را هفتاد وجه است که يک وجه از آن در دست عرب است و اگر هرکس عرب شد عالم به جميع انحاء تفاسير ميشد بايستي هر عرب بوّال علي عقبيه عالم به تفاسير و بواطن قرآن شود و اگر به درس عربي انسان عالم به وجوه علم قرآن ميشد و بواطن قرآن را ميفهميد بايستي هر ادني طالبي عالم به علوم اولين و آخرين شود چراکه همه در قرآن است و حال آنکه اين صاحبان علم نحو و صرف هرچه ماهر شوند همسر يک قاطرچي عرب عربي نخواهند فهميد و اگر به اين علوم شخص عالم ميشد جميع قاطرچيهاي عرب و شترداران و شبانان عرب علماء و حکماء باشند و خاصيت اين علوم جز معرفت الفاظ و حرکات و سکنات چيز ديگر نيست و والله که حيفم ميآيد که اين مراتب تفسير را که عرض شد در اين کتاب بنويسم چراکه از خود ما ميآموزند و با شمشير ما با خود ما قتال ميکنند والا اينها کجا و تحقيق مسائل و انشاءالله در طي فصول به تو خواهم نمود که جميع تحقيقات مسائل که فرمودهاند و سر و صورتي دارد و ميتوان گوش داد از تحقيقات خود ماست که برداشتهاند و به همان واسه براي عوام اظهار فضل کردهاند پس حيفم ميآيد که اين مراتب تفسير را ذکر کنم به جهت همينکه فردا به همينها اظهار فضل خواهند کرد و ما بحمدالله عالم را پر از علم آلمحمد کردهايم و در جميع بلاد اسلاميه نشر دادهايم و در دست هرکس از حکماء و علماء و صوفيه و غير ايشان کلام سروصورتداري است از ما گرفتهاند و از کتب ما برداشتهاند و به آن اظهار تحقيق و فضل مينمايند الحمدلله علي آلائه و له الشکر علي نعمائه خاصيت ما همين است و براي همين آمدهايم بگيرند ولي کاش از ما گرفته به ما نفروشند.
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 28 *»
پس به طور اختصار عرض ميکنم که:
تفسير ظاهر معيني (معنيي ظ)@؟ است براي قرآن که جاري شود بر مقتضاي ظاهر عربيت نه به معني آنکه هرکه عرب شد يا هرکس عربي فهميد ميتواند آن را بفهمد چنانکه گذشت بلکه به معني آنکه بعد از اينکه عالمِ به تفسير قرآن آن را تفسير کرد اهل عربيت خواهند ديد که آنچه ميگويد با قواعد عربيت وفق ميدهد و لغت همان لغت است و صرفش همان صرف و نحوش همان نحو و دلالتها همان نحو دلالت خلاصه جاري است بر وفق ظاهر عربيت و بعد از تنبيه، صاحب عربيت باشعور ميفهمد که درست است و معني اين عبارت همين است و گمان مکن که همه عرب يا همه عربيخوانان و عربيدانان در تفسير ظاهر قرآن شريکند چراکه عرب و عجم تفاوت نميکند و همه عجم نميتوانند يک کتاب حکمت فارسي را مانند «اخوانالصفا» يا «گوهرمراد» بفهمند بلکه همه نميتوانند کتاب فقيه فارسي را که براي تقليد نوشته بفهمند بلکه همه طلاب هم نميتوانند «گوهرمراد» را مثلاً بفهمند به ظاهر عبارتش و مطلب ظاهر آن را نميدانند و محتاجند که از اعلم از خود بپرسند و حال آنکه آن کتب تأليف ابناء جنس انسان است و محتوي بر همه علوم و اسرار نيست و قرآن کتاب خداست و محتوي بر همه علوم است و موافق نصوص و بداهت، قرآن معماست و همه مجملات است چنانکه هر صاحبشعوري اين را دانسته است حتي آنکه جمعي از اخباريين چون اخبار متواتره ناهيه از تفسير قرآن را ديدند و بر اجمال قرآن مطلع شدند گفتند جميع قرآن از متشابهات است نسبت به ما و جايز نيست استدلالکردن ما به آنها پس معلوم شد که تفسير ظاهر هم مشرعه هر خائض نيست و کار هر عربيدان نيست و آيات در قرآن هست که اليالان علماء و مفسّرين در معني ظاهر آن درماندهاند و از متشابهات شمردهاند پس تفسير ظاهر هم موقوف به تنبيه علماي تفسير است و براي ايشان ظاهر است و براي غير که نميداند خفي است تا او را بر آن آگاه کنند پس آنگاه ميفهمد که اين تفسير موافق ظاهر عربيت است و بر همين قواعد جاري است و بسا کلامي از حکيمي که به ظاهر لغت عرب نتوان آن را معني کرد ابداً چراکه صاحب کلام از اهل اصطلاح است و الفاظي که در
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 29 *»
اين عبارت آورده بر اصطلاح خودش گفته و کسي که آن اصطلاح را نداند آن عبارت را نفهمد و چون او را بر اصطلاح آگاه کنند خواهد ديد که مطلب از آن ظاهر است و آن مطلب ظاهر آن کلام است و بر قواعد جاري است چراکه نفس اصطلاح خلاف قاعده نيست و هر قومي از عوام و غير عوام اصطلاحي دارند و صاحب قرآن را اصطلاحي است خاص و صاحب علم که صاحب اصطلاح باشد کلامش از لغت قوم بيرون نميرود و کسي نميگويد که «شرحلمعه» عربي نيست و معذلک اصطلاحاتي دارد که عوام عرب نميفهمند و با کنز و قاموس عبارات آن حل نميشود و معاني عبارات آن تأويل و باطن نيست بلکه ظاهر آن است با وجودي که غير فقيه نميفهمد اگرچه اديب باشد حال قرآن که تمام علم خدا در آن هست و اصطلاحات بديعه دارد که به گوش اين ملاها نخورده است ظاهر آن را نه هرکس ميفهمد و چنانکه «شرحلمعه» به زبان عربي مبين بود و مردم نميفهمند همچنين قرآن به لغت قوم و عربي مبين است ولي مردم نميفهمند و تا اصطلاح آن را ندانند به ظاهر آن برنميخورند آيا نميبيني که اقيموا الصلوة به لغت عرب يعني «دعا کنيد» است و به اصطلاح خدا و رسول يعني نماز کنيد و اين معني ظاهر است چراکه بر اصطلاح است اگرچه عربي که اصطلاح را نميداند اين معني را از آن نفهمد و بر قواعد عربي هم هست چراکه صلوة اسم عملي است و مفعول اقيموا است و مخالف عربي نيست که صلوة اسم چيزي باشد بفهم چه ميگويم و نه هرچه عرب نفهميد تأويل است و نماز کنيد تأويل اقيموا الصلوة نيست بلکه ظاهر آن است.
و اما تفسير ظاهرظاهر آن هيچ دخلي به تفسير ظاهر ندارد و به صرف و نحو و اشتقاقات ظاهره عربيت جاري نميشود بلي لفظي را ميگيرند و در آن تصرفي ميکنند به مناسبات خفيّه که بر اهل ظاهر آشکار نيست و به آن طور تفسير ميکنند و اين بسيار از عقول اهل ظاهر بعيد است و والله که حيف ميدانم که بنويسم و در دست اينها بيفتد و در جهل خود غوطهور باشند بهتر است مجملاً از تفسير ظاهرظاهر است آنچه وارد شده است در تفسير آيه و کيف تأخذونه و قدافضي
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 30 *»
بعضکم الي بعض و اخذن منکم ميثاقاً غليظاً فرمودند که ميثاق صيغه نکاح است و غليظاً مني است که در رحم او قرار گرفته است ببين چگونه با ظاهر راست نميآيد و با قواعد عربيت منافات دارد و از اين قبيل است تفسير لمنک من المصلّين که فرمودند يعني لمنک من اتباع الائمة بنابر آنکه ائمه: سابقند و اسب دويّم را در دوانيدن مصلّي ميگويند پس معني آن باشد که ما از اتباع سابقين يعني ائمه نبودهايم.
خلاصه اين قبيل تفاسير از تفسير ظاهرظاهر است و اعتراض بر اين تفسير به کنز و قاموس نميتوان کرد و به قول سکّاکي بحث نميتوان وارد آورد آيا نميبيني در تفسير و من يؤمن بالله يهد قلبه فرمودند اي يسکن قلبه و لفظ «يهد» را از «هدوء» گرفتهاند که به معني سکون باشد و حال آنکه «يهد» از هدايت است آيا نميبيني که لفظ شيعه را از شعاع گرفتهاند و حال آنکه شيعه از مشايعة است نه از شعاع. بالجمله تفسير ظاهرظاهر علمي جداگانه دارد و با علوم عربيت ظاهره راست نميآيد و کار هرکس نيست و اعتراضي که جناب مصنف به حقير فرمودهاند که من به تفسير ظاهرظاهر ظهورها را در آيه ان تأتوا البيوت من ظهورها از ظاهر گرفتهام که مراد ظواهر باشد و ايشان اعتراض فرمودهاند که «ظهور» جمع «ظهر» است و جمع «ظاهر» «ظواهر» است و گمان کردهاند که اين معني يا از راه ناداني من است به عربيت يا از راه تلبيس من است بر مردم. باري آن اعتراض در غير محل است و آن گمان سوء ظن است بلکه آن از علم تفسير ظاهرظاهر است و به گوش ايشان نخورده بوده است و بهرهاي از آن نداشتهاند چنانکه بعد از اين معلوم ميشود. باري چنين تفسيري را تفسير ظاهرظاهر ميگويند و غير از ظاهر است و مراد از آن بسيار ظاهر نيست بلکه خفي است از فهم مردم بسيار.
و اما باطن آن است که آيه را صَرف کنند و آن را در محمد و آلمحمد: جاري سازند و اين علم را هم قواعدي است جداگانه و موضوعي و مسائلي جداگانه است و آن تفسير از اقسام بواطن عربيت است که در دست مردم نيست و عربيت را هفتاد وجه است که يکي از آن وجوه در دست اين مردم است و باقي آن خفيّ است بر مردم و تفسير باطن غير تفسير ظاهر است و وجوه آن غير وجوه
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 31 *»
ظاهر است ولکن آن را ادلّه و براهيني است در علم خود واضح و لايح که در نزد اهلش اوضح من الشمس في رابعة النهار است و به هر آيه که صاحب آن علم بگذرد تفسير باطن آن را ميفهمد چنانکه علماي ظاهر به هر آيه که بگذرند تفسير ظاهر آن را ميفهمند و علم تفسير باطن هم مبتني است بر ادلّه قطعيه و اوضاعي جداگانه دارد چنانکه فقه اهل ظاهر و تفسير اهل ظاهر اوضاعي خاصه دارد. و والله که حيفم ميآيد که از براي اين مردم به آن علم تنطّق بکنم يا تعليم نمايم مگر بعضي از جزئيات موارد آن را که گاهگاه در درسها و موعظهها عرض ميکنم و اما اصل علم آن را نميگويم مگر به متحمّلي انشاءالله. و از اين علم باطن که خداوند به ما روزي فرموده است و ما را مخصوص کرده است به آن و له الحمد و له الشکر اگر بخواهم انشاءالله جميع قرآن را در فضايل پيغمبر9 تفسير کنم ميکنم به ادلّه قطعيه و اگر بخواهم انشاءالله جميع قرآن را در فضائل حضرتامير7 تفسير کنم ميکنم و اگر بخواهم انشاءالله جميع قرآن را در فضائل حضرت فاطمه3 تفسير کنم ميکنم و اگر بخواهم انشاءالله جميع قرآن را در فضائل حضرت امامحسن7 تفسير کنم ميکنم و اگر بخواهم انشاءالله جميع قرآن را در فضايل امامحسين7 بخوانم و تفسير کنم ميکنم و همچنين اگر بخواهم قرآن را تفسير کنم در فضايل امامي پس از امامي تا امام ثانيعشر عجلاللهفرجه انشاءالله ميکنم و اين علم را خداوند به ما انعام کرده است و اگر بخواهد بر زبان و قلم اين حقير جاري ميشود و آنقدر شواهد و بيّنات آن الي الان در درسها و کتب ما جاري شده است که مطلع بر آنها ميداند که دروغ و محض ادعا نميگويم بلکه به توفيق خداوند عالم و برکات آلمحمد: اگر بخواهم جميع قرآن را درباره شيعيان تفسير کنم و همه را در فضائل ايشان بخوانم ميخوانم و علم مخصوص اين چهار کلمه عربي و اصول که طلاب ميدانند نيست اما عربيتها که غايتش عربيدانستن است آن هم کمتر از قاطرچيهاي عرب و اين طلاب به قدر آنها عربيدان نميشوند و اما اصول که علمي است که در نزد علماي فنون اسهل و احسن علوم است و هيچ علمي به آن سهولت
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 32 *»
نيست و آنقدر علوم در دنيا هست که اسم آنها را اين طلاب نشنيدهاند و علم اصول در ميان آنها گم است و آنها ميخواهند به اين چهار کلمه اصول تصرف در ماکان و مايکون بفرمايند و در همه علوم به مصباح اين علم راه بروند اين است که خبط ميشود اينها چنين ميکنند و يک علم دارند پس علماي صاحب هزار علم چه کنند؟ در مثل مناقشه نيست شاعر ميگويد:
دارد هزار درّ صد و دم نميزند | يک بيضه مرغ دارد و فرياد ميکند |
باري.
و اما تفسير باطن باطن آن است که بعد از آنکه آيه را از ظاهر صرف کرده باطن آن را گرفتند آن باطن را ظاهر انگاشته به همان نسبت باطن آن را گرفته و از باطن اول صرف کنند. و باطن باطن کلمهاي است که بر جميع طبقات بواطن سواي باطن اول به جهت سهولت اطلاق ميشود پس باطن باطن باطن را نيز باطن باطن ميگويند و عليهذا از براي قرآن تفسير باطن باطن بسيار است و باب تفسير باطن باطن بر روي اهل ظاهر مسدود است بلکه بر روي اهل باطن هم مسدود است و حلال نيست ابراز آن. و از تفسير باطن باطن است آن کلمه که امام عجلاللهفرجه در کوفه خواهند فرمود و از دور او فرار خواهند کرد مگر دوازده نفر که يکي از آنها عيسي است7 و حضرت صادق7 فرمودند که من آن کلمه را که ميگويد و کافر ميشوند مردم ميدانم و آنچه حضرت امير7 فرمودند بل اندمجت بمکنون علم لو بحت به لاضطربتم اضطراب الأرشية في الطوي البعيدة حاصل معني آنکه علمي چند در سينه من هست که اگر آشکار کنم هرآينه مضطرب شويد مانند اضطراب ريسمان در چاه گود و از تفسير باطن باطن است آنچه حضرت سجاد فرمودند:
اني لاکتم من علمي جواهره |
کي لايري الحق ذو جهل فيفتتنا |
|
و ربّ جوهر علم لو ابوح به |
لقيل لي انت ممن يعبد الوثنا |
|
و لاستحلّ رجال مسلمون دمي |
يرون اقبح مايأتونه حسنا |
|
لقدتقدّم في هذا ابوحسن |
الي الحسين و وصّي قبله الحسنا |
حاصل معني آنکه من جواهر علم خود را پنهان ميکنم که جهّال مفتون نشوند
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 33 *»
و بسا جوهر علمي که اگر اظهار کنم گويند تو بتپرستي و مسلمانان خون مرا حلال دانند و کشتن مرا نيکو شمرند و حال آنکه آن جوهر علم وصيتي است که حضرتامير به امامحسن و امامحسين فرموده است و من از ايشان اخذ کردهام و از تفسير باطن باطن است حديث کميل مشهور که سؤال از حقيقت کرد از حضرتامير و فرمودند تو را چه کار به حقيقت و حديث مشهور است در نزد اهلش و از تفسير باطن باطن است آنچه در بصايرالدرجات روايت کرده است از ابيالصامت که حضرت صادق7 فرمودند که حديث ما صعب و مستصعب است و شريف و کريم و سوزان و جليل و متين است و سخت است متحمل آن نميشود هيچ ملک مقربي و هيچ نبي مرسلي و هيچ مؤمن ممتحني عرض کرد پس که متحمل ميشود فرمودند هرکس را که ما بخصوصه بخواهيم پس اينگونه احاديث و علوم ايشان از تفسير باطن باطن است و عقول اهل ظاهر ادراک او را نميتواند بکند بلکه عقول اهل باطن هم ادراک آن را نکند و آن مخصوص خواص خواص است و حضرات را به خيال آنکه جميع علم دنيا و آخرت همه همين ضرب ضربوا و مسأله امر و نهي است که در آن قال قال ميکنند و لم و لانسلّم به آسمان رساندهاند و به کلي غافل از اين تفاسير و مسائل و علوم ميباشند و قدري قلم را رخصت بسطي دادم تا بداني که از وراء چهار کلمه ضرب ضربوي اين جماعت علوم بسيار است که روح اينها از آن خبر ندارد و مراتب اين تفسير باطن باطن نهايت ندارد و از احصاي مردم بيرون است و درجات شيعيان بر حسب درجات علم ايشان است به آن تفاسير. و حمد و ستايش خداوند رحيمي را که ما را از ميان اين مردم به علم تفسير باطن باطن فايز گردانيده است با وجود عدم قابليت و استعداد ما و نيست مگر از فضل و کرم خودش و اميدواريم که قدرت و فعليت عمل به آن را نيز به ما انعام کند.
و اما تأويل عبارت است از آنکه کلام را از آن معني که منظور است صرف نموده به ساير اشياء تعلق دهند که در عرض معني اوّل باشد به واسطه سرّ «کل شيء فيه معني کل شيء» و سرّ ماتري في خلق الرحمن من تفاوت و سرّ لو کان من عند
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 34 *»
غير الله لوجدوا فيه اختلافاً کثيرا پس چنين معني تأويل باشد مثل تفسير امام7 که فرمودند فلينظر الانسان الي طعامه يعني الي علمه هذا عمن يأخذه پس طعام را تأويل به علم فرمودند از باب آنکه طعام ظاهر غذاي جسد است و غذاي روح علم است و او اولي است به خطاب و نظر و اطاعت. و اين هم علمي مبسوط است و جايز نيست که هر کلمه را به هر معني که خواهد صرف کند از باب تشهّي و هوا و هوس و قياس و استحسان و رأي بلکه اين هم علمي است و از براي آن مدرکها و مأخذها و مبادي و مقدمات و مسائلي است و بايد آن علم را بخصوصه آموخت و دخلي به علم ضرب ضربوي حضرات ندارد چراکه اين علم ايشان غايتش بعد از کمال علم به ظاهر الفاظ قرآن است و بس و مؤدّي مراد هم نيست مگر به آن ضم شود چيزي ديگر چنانکه سابقاً عرض شد که اگر اين علم مؤدّي به علم ظاهر قرآن بود همه قاطرچيهاي عرب بايستي عالم به ظاهر قرآن شوند و علماء هنوز از فهم ظاهر قرآن درنرفتهاند بلي فهم الفاظ آن را عرب ميکرد و اما مراد حاشا حاشا که کل آنها درک ميکردند بلکه کل ظاهر آن را اوحديهاي عرب هم نميتوانستند بکنند چراکه مشتمل بر قرايني است که هرکس از درک آنها عاجزند و کار هرکس نيست پس کساني که از علم ظاهر آن عاجز هستند چگونه تأويل آن را درک ميتوانند کرد و حال آنکه علمي است خاص و عالمي خاص دارد.
باري، پس اين تأويل گاهي به ظاهرظاهر تعلق ميگيرد بعد از اينکه ظاهرظاهري براي آيه معلوم شد حکيم مأوّل از روي ادلّه قطعيه کتاب و سنتي که دارد تأويل آن آيه را ميکند از حيث ظاهرظاهر. و گاه باشد متعلق آن ظاهر باشد پس بعد از تحقق معني ظاهر آن را تأويل ميکند به معني ديگر مساوق با آن در رتبه وجود نه در کمال. و گاه باشد که تعلق به باطن گيرد يعني پس از تحقق معني آيه در باطن آن باطن را تأويل ميکند به معني مساوقي در رتبه با آن. و بسا باشد که تعلق به باطن باطن گيرد و پس از تحقق معني باطن باطن صرف ميکند آن لفظ را از آن معني و در مساوق با آن معني ميکند و تأويل باطن باطن را نهايتي نيست چنانکه باطن باطن را نهايتي نيست.
پس اين ششقسم@ کليات تفسير است.
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 35 *»
و معلوم شد که ظاهري که بنده عرض کردهام که اين آيات ظاهر است در مطلب مراد آن است که صاحب کلام صاحب اين اصطلاح است و خودش ميگويد که مرادم از اين کلام اين است و اصطلاحم چنين و آن ظاهر عربيت متعارف شما را اراده نکردهام و اصطلاحم بر آن نيست وانگهي که شواهد و بيّنات باشد که اراده ظاهر لغت نشده و اجماعي قائم باشد يا نصوص رسيده باشد يا دليل عقلي که جميع عقلاء آن را بديهي دانند قائم باشد که ظاهر عربي مراد قائل نيست و او را در اين مورد اصطلاحي است پس نميتوان گفت که آن معني مراد تأويل است و آنکه مراد نيست ظاهر است چنانکه نخواهي گفت که اقيموا الصلوة ظاهرش آن است که دعا کنيد و تأويلش آن است که نماز کنيد زيرا که يقين کردي که قائل اصطلاح دارد و صلوة را اسم عملي قرار داده و اصطلاحش را به تو تعليم کرده پس ميداني که ظاهر عبارت آن است که نماز کنيد و تأويل نيست چراکه ظاهر يعني آنکه به ذهن انسان بعد از علم به اصطلاح آن متبادر ميشود و تأويل آن است که متبادر به ذهن نيست و بايد عمداً ذهن را صرف به سوي آن کرد به ادلّه خارجيه پس نه آن است که ظاهر «شرح کبير» مرحوم آقا سيدعلي آن است که عربهاي باديه ميفهمند و آنچه فقهاء معني ميکنند تأويل است بلکه آنچه فقهاء معني ميکنند ظاهر «شرح کبير» است براي کسي که مشعر فقاهت دارد اگرچه خفيّ باشد براي غير صاحب مشعر پس آفتاب ظاهر است بلاشک اما اگر کور نبيند نميتوان گفت آفتاب ظاهر نيست حال قرآن کتاب علمي است و کل علم خدا در آن است و که گفته است که معاني ظاهره قرآن بايد با فهم عوام عرب راست آيد؟ اگر گويي به لسان قوم است گويم «شرح لمعه» هم عربي است «زبده» شيخ بهائي عليهالرحمة هم عربي است و به لسان قوم است اما نه هر عرب ميفهمد و آن کتابها در يک علم است و قرآن در تمام علم خداست چگونه ميشود که اصطلاح نداشته باشد؟ وانگهي مُقرّي بر آنکه اصطلاحات شرعي در قرآن بسيار است و حقايق شرعيه غير لغويه است و آنها قرآن را از عربيت بيرون نبرده پس چگونه به ساير اصطلاحات بيرون ميرود از عربيت؟ پس اگر ما گفتيم ظاهر آيات دلالت
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 36 *»
دارد بر مطلب ظاهر در نزد عالم به اصطلاح را خواستيم نه ظاهر در نزد قاطرچيان و شترداران و چارواداران عرب را و جناب مصنف مطلقاً ملتفت کلمام (کلمات يا کلام ظ)@ علماء که قرآن ظاهري دارد و تأويلي نشدهاند يا شدهاند و براي قدح حقير تغافل کردهاند.
باري، تا انسان اقسام تفاسير را نداند نميتواند از قرآن استدلال به مطلب خود نمايد و بعد از اينها هم در هيچ نوع تفسير جايز نيست که تنطق نمايد مگر به نصي عام يا خاص از آلمحمد: والا مفسّر به رأي خواهد بود و ما بابي در کتاب «فصل الخطاب» ايراد کردهايم و اخبار متواتره در آنجا ايراد کردهايم که تفسير قرآن براي غير آلمحمد: جايز نيست و مردم شريک در فهم معني قرآن با ايشان نيستند حال نميآييم که در اين کتاب که به آن با مصنف و غير ايشان تحدي کردهام تفسير به رأي نمايم که بحثها وارد آيد ولي خدا انصافي دهد که بحث بيجا کسي نکند که بحث بيجا چاره ندارد و در تلو بحثهاي ايشان جواب خواهد آمد.
و از جمله مسائلي که مناط معرفت تفاسير است و هرکس نداند ابواب تفسير به رويش گشاده نيست و از علم آلمحمد: محروم است آن است که بداند که استعمال لفظ در اکثر از معني واحد جايز است و مذهب آلمحمد: است که جايز است و هرکس منع از آن کرده بر اشتباه و مخالف آلمحمد است : و قرينه(اي ظ)@ جز حقيقتبودن در هردو و عدم مانع ضرور نيست و بديهي مذهب اهلبيت است که قرآن معنيهاي بسيار دارد و پيش عرض کردم که لازم نيست که بعضي حقيقت و بعضي مجاز باشد وانگهي که مجاز قرينه صارفه از حقيقت ميخواهد و آن با اراده حقيقت جمع نميشود و قرآن هفت معني بلکه هفتاد معني دارد بلکه به برهان اثبات کردهايم که هر کلمه از آن هزارهزار معني دارد و در درسها اين معني را واضح کردهام و تفاسير مختلفه که از ائمه: رسيده است همه از همان بابت است نه از باب صدق و کذب و اختلاف اخبار و همچنين احاديث و براي احاديث ايشان هفتاد وجه است چنانکه خود فرمايش کردهاند در احاديث بسيار و در «فصلالخطاب»
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 37 *»
روايت کردهام پس وقتي که قرآن و حديث اقلاً هفتاد معني دارد و همه حقيقت است و همه مراد است ديگر چه بحث اگر کسي يکي از آن حقيقتها را بفهمد به نصي که تو نشنيدهاي و نديدهاي که خودشان فرموده باشند که يکي از معاني مراده اين است و تو نديدهاي حال نبايد که تو که ادعاي کمال و علم ميکني قدح بر آن کني و ناشايست بسرائي بلکه شيوه متّقيان پرسيدن است اگر شبهه داري به قاعده بپرس و جواب بشنو نه آنکه نالايقها بگويي. باري تا اين معني را هم درست نفهمي فايز نخواهي شد و ما تحقيق اين معني را در کتب اصولي خود به تفصيل کردهايم و اينجا جاي آن نيست.
خلاصه قواعد کليه تفسير قرآن بسيار است که اين رساله گنجايش ندارد و من هم حيف ميدانم که براي معاند ذکر کنم و به همين اکتفا ميکنيم. همينقدر بدان که چنانکه نجوم علمايي دارد و طب علمايي دارد و فقه علمايي دارد که هريک در فن خود ماهرند و ديگري در فن او عاجز است و بر همه دليل و مراد او برنميخورد، تفسير هم علمي است بلکه اعظم علوم است چراکه تفسير علم کتابي است که علم اولين و آخرين در آن کتاب است و به علم خدا نازل شده است و تبيان هر چيزي است و تفصيل هر مشکلي است و علم چنين کتاب اعظم علوم است و علماي اين علم اعظم علمايند و اين علم نه شأن هر صرفي و هر نحوي و هر اديب و هر اصولي و هر فقيه خواهد بود و شأن علماي تفسير و حمله کتاب اجل و اعظم از اينهاست که به تحرير آيد و فقهاء حظي و بهرهاي از آن ندارند مگر ظواهر بعضي آيات که بعضي احکام فقهي در آنها ظاهر است و آن قطرهاي از درياي محيط علم کتاب است پس نميسزد امثال جناب مصنف را و هفتاد مرتبه بالاتر و اعلم از مصنف را که متعرض علماي تفسير شوند تا آنکه سالهاي دراز تعلّم فرمايند از روي خلوص نه تعنّت بعد اگر بهرهاي بردند به قدر پايه و مايه متعرض شوند. و والله خيلي بعيد از تقوي است که کسي در علمي که هيچ نصيب از آن ندارد سخن گويد و متعرض علماي آن فن شود، تعرض ايشان بعينه تعرض آن متقي است که گذشت بر آن نحوي که ميگفت عبد زيد الله عَبَدَ فعل و زيد فاعل و الله مفعول فغان برکشيد که اي کافر اي فاسق
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 38 *»
اي فاجر چگونه شود که زيد فاعل و خدا مفعول شود و ريش او را گرفت و پيش قاضي برد که اين زنديق و کافر شده گفت چرا گفت چنين کفري گفته قاضي خواست حمايت نحوي را نمايد متّقي او را متهم به ظلم در حکم کرد که خلاف بديهه حکم کرد و بغير ماانزل الله همانا رشوه خورده است. باري فرياد و فغان جناب مصنف از اين قبيل است و از علمي که خبر ندارند به فغان آمدهاند مختارند بر ما سخن درستگفتن و براي اهلش سرودن است ايشان نفهمند نقلي نيست عالم خالي از صاحبدل نخواهد شد.
مطلب ثالث
در کليه جامعه در اخبار و قانون عمل کردن به آنها به قدر حاجت در اين رساله و اين مقام.
بدانکه شکي و ريبي در اين نيست که کلام معصوم صلوات الله عليه حجت است و عمل به مقتضاي آن و اعتقاد به حقيت آن متحتم است و بعد از کلام خدا حجتي نيست مگر در کلام او ولي مادام که علم به آن حاصل نشود چنانکه جمعي کثير از علماي اصول و اخبار به آن رفتهاند حجت خدا قائم نشود و بنا بر طريقه جمعي ديگر از علماء تا ظن به آن اقلاً حاصل نشود اقامه حجت نشود پس اگر ظن به آن حاصل شد حجت خدا قائم شود و اگر علم به آن حاصل شد که به طريق اولي.
حال علم به صحت صدور اخبار از چند وجه براي مکلف حاصل ميشود:
يکي آنکه انسان مشافه امام7 باشد و از لفظ مبارک ايشان بشنود پس در اين صورت واجب ميشود اخذ به آن و حجت خداوند قائم ميشود بلاشک و شنونده را عذري در ترک آن نخواهد ماند.
و اگر از فيض لقاي ايشان مکلّف محروم باشد و دور از ايشان باشد در حال ظهور يا واقع باشد در حال غيبت ايشان پس ممکن است تحصيل يقين از اخبار متواتره از ايشان خواه لفظ آن خبر متواتر باشد و جماعتي آن خبر را در هر طبقه نقل کنند که براي شنونده آن قهراً علم عادي حاصل شود و خواه معني آن متواتر باشد و ناقلان آن معني را به الفاظ مختلفه از امام معصوم نقل کنند چنانکه گذشت پس در اين صورت هم براي مستمع يقين به صحت صدور آن از معصوم حاصل ميشود و حجت خدا قائم ميشود و عذري در ترک آن نميماند.
و هرگاه خبر متواتر نشد
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 39 *»
ميشود که يک نفر يا زياده خبري از معصوم نقل کنند که آنها در نزد مستمع موثوقٌ بهم باشند و مستمع يقين عادي داشته باشد که آن کس يا آن کسان هريک هريک دروغ به امام خود نميبندند يقيناً پس همين که مستمع از آن کس يا از آن کسان شنيد قهراً يقين ميکند که اين فرمايش امام است و حجت بر او قائم ميشود و عذري براي او نميماند چراکه يقين براي او حاصل شده و اين معني را هرکس در نفس خود يافته است که هرگاه شخصي در نزد او ثقه و امين و صادق باشد يقيناً از قول او علم به خبر به هم ميرساند و اين امر قهري نفساني است و استدلال بر ضد آن رفع آن را نميکند و هر نفسي اين معني را در نفس خود تجربه کرده است و هرگاه از چنين کسي هم خبر را نشنيده و ناقلان ثقه و امين نيستند ولي براي نقل ناقل قرائني چند به هم ميرسد از خارج که انسان يقين ميکند که اين خبر راست است مثل آنکه بداني که زيد ناخوش است و ديشب شب بحران او بوده است و صبح از خانه او صداي گريه و شيون آيد و از کسي بپرسي چه خبر است بگويد فلاني مرد يا از دو نفر و سه نفر اين سخن را بشنوي يقين ميکني که مرده است اگرچه مخبران موثوقٌ بهم نباشند و اين امر هم قهري است و طبيعي و استدلال بر خلاف آن را از نفس انسان بيرون نميبرد و هر کسي اين معني را در نفس خود يافته است.
و بسا باشد که اين گونه قراين هم براي او نيست ولي مذهب امام و سياق او و قانون او در دست هست و خبري ميرسد بي ساير قراين و از غير ثقه ولي به واسطه آنچه از طريقه امام در دست هست علم به صحت مضمون اين خبر پيدا ميشود اگرچه علم به صحت صدور لفظش پيدا نشود کسي نگويد که علم از آنچه در دست هست حاصل است نه از اين خبر چرا که ميگوييم که علم تأکيدپذير است و زيادتي برميدارد چنانکه ايمان زيادتي برميدارد و علم عادي قابل زيادتي است پس به آنچه در دست داشتيم از طريقه امام علم داشتيم و از اين خبر علم ما مؤکّد ميشود بالبداهة.
و گاه باشد که به خبر بيقرينه و از غير موثوقٌ به علم حاصل کنيم به واسطه دليل عقلي قطعي پس به دليل عقلي مطلبي را ميدانيم که از دين خداست و حق است و خبري هم به همان مضمون از غير ثقه ميشنويم پس
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 40 *»
يقين ميکنيم به صحت صدور مضمون آن از امام چراکه هر حقي از ايشان است و به سوي ايشان برميگردد پس اگرچه علم به صحت صدور لفظ اين خبر نداريم اما علم به صحت صدور اين معني از امام داريم چراکه هر حقي که در دست اهل عالم است از ايشان و هر باطلي از غير ايشان است. و باز نگويد کسي که يقين از دليل عقلي به هم رسيده نه از آن خبر، که ميگوييم يقينها تأکيدپذير است چنانکه ايمان زيادتي برميدارد و تأکيد برميدارد.
و تحقيق اين معاني را در جاي خود کردهايم و در اينجا حاجت به تفصيل نيست و بر اهل تحقيق اين معاني پوشيده نخواهد بود.
و از همين باب است هرگاه خبري قطعي در دست باشد و خبري ديگر مطابق آن از غير موثوقٌ به برسد يا آنکه اجماعي قائم باشد بر مسأله و خبري از غير موثوقٌ به به آن مضمون برسد که در اين صور علم به صحت صدور معني آن خبر حاصل ميشود اگرچه علم به صحت صدور لفظ آن حاصل نشود و علم سابق به واسطه آن مؤکد خواهد شد چنانکه گذشت پس اينها راههاي حاصل نمودن علم است به مضمون اخبار.
پس هرگاه علم حاصل شد به صحت صدور لفظ خبري يا معني آن حجت خدا قائم ميشود و عذري در ترک آن و ترک ايمان به آن نخواهد ماند البته. و بسا باشد که علم به صحت خبري براي کسي حاصل شود و براي غير آن حاصل نشده باشد پس آنکه علم به هم نرسانيده حجتي بر آنکه علم به هم رسانيده ندارد و او را نميرسد که به آن بگويد که چرا علم حاصل کردهاي و چرا اعتقاد به مضمون آن خبر کردهاي چراکه مناط علم مکلّف است به قول امامش هرکس علم دارد عمل ميکند و هرکس علم ندارد عمل نميکند. و همچنين صاحب علم بحثي بر آنکه علم به هم نرسانيده ندارد چراکه علم امري قهري است و طبيعي و براي کسي که علم به هم نرسانيده نميتوان علم افاده کرد و بر او حجتي قائم نشده است. بلي هرگاه که مکلف ذهن خود را به وساوس آلوده کرد به طوري که از اموري که عادةً علم حاصل ميشود علم به هم نميرساند و هميشه در شک و ريب ماند و هرگز حق در نظرش رجحان نگرفت و علم و ظني حاصل نکرد آنگاه مؤاخَذ است و معاقَب که ذهن خود را و نفس خود را فاسد کرده است و از
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 41 *»
اسبابي که ساير معتدلين علم حاصل ميکنند او نميکند. بالجملة به اين امور و امثال اين امور علم براي مکلّف به قول امامش حاصل ميشود و حجت بر او قائم ميشود.
و گاه باشد که به واسطه شبهات که بر نفس غالب آمده سد باب علم شود و نتواند علم از اين اسباب حاصل کند پس در آن هنگام بسا باشد که مظنه حاصل شود چنانکه از يکي از اهل علم شنيدم که ميگفت هرگاه شخص در مجلس امام باشد و از لفظ مبارک او هم بشنود کلام را باز علم به مراد امام حاصل نميشود و باز مظنه حاصل ميشود و آن شخص حاضر عمل به مظنه بايد بکند. و اين نيست مگر به واسطه شبهات که بر نفس مکلّف غالب ميآيد آيا تعجب نميکني از جماعت اخباريين و اصوليين که اخباريين ايشان ميگويند باب علم مفتوح است و براي ما در احکام و مسائل علم حاصل ميشود و اصوليين ميگويند سدّ باب علم شده است و براي ما مظنه حاصل ميشود و هيچيک از اين دو طايفه مردماني جاهل نيستند که بگوييم نزاع ايشان لفظي است چراکه مردماني هستند که شق شعر در مسائل علمي ميکنند و همه محقّق و مدقّقند و نميتوان گمان برد که نزاع ميان اينطور جماعت لفظي است و ايشان نفهميدهاند و به عبث نزاع دارند و به اين محاکمه طرفين راضي نيستند پس نزاع معنوي است و هيچيک از اين دو طايفه دروغگو نعوذبالله و غيرمتدين نيستند که به دروغ بگويند که براي ما علم يا ظن حاصل ميشود و همه ثقه و امين و بصير و خبير و عالمند پس راست ميگويند البته و حاشا که گمان کذب به ايشان برود و حال آنکه اسانيد اسلامند. پس اخباري راست ميگويد که براي من علم حاصل ميشود و اصولي هم راست ميگويد که براي من مظنه حاصل ميشود و هردو از نفس خود به صدق خبر ميدهند و علم و ادله هردو طايفه هم مشهور و معروف و محقق است پيش هردو طايفه، چنان نيست که اخباري از علم و ادله اصولي آگاه نباشد يا اصولي از علم و ادله اخباري اطلاع نداشته باشد چراکه هردو محققند و در آراء و ادله و براهين و علوم فرق شيعه تدبر کردهاند و تحقيق کردهاند و غور نمودهاند و به دقت رسيدگي کردهاند و معذلک علم اصول به نفس اخباري افاده مظنه نکرده است و علم اخباري به نفس اصولي افاده علم نکرده
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 42 *»
است و هيچ يک از دو طايفه هم شاذ و نادر و منقطع نيستند بلکه بسياري از علماي متقدمين و متأخرين در هر عصر اخباري بودهاند و بسياري از ايشان اصولي پس به طوري هم هيچيک کم نيستند که محل اعتناء و اعتماد نباشند و با وجود اينها اخباريين ميگويند که براي ما علم حاصل شده به احکام و بلاشک هرکس ايشان را بد داند و دروغگو شمرد تفسيق ايشان کرده و قدح در ايشان نموده و ايشان را نسبت به اضلال تابعين داده نعوذبالله و ايشانند در هر عصر صلحاء و اتقياء و زهّاد و عبّاد و محل اعتماد و از اکابر معروفين ميباشند قديماً و حديثاً و اصوليين ميگويند که براي ما علم حاصل نميشود و سد باب علم بر روي ما شده و بلاشک هرکس ايشان را دروغگو شمرد و بد داند تفسيق ايشان کرده است و نسبت به اضلال تابعين و مقلدين داده است و حال آنکه ايشان هم در هر عصر صلحاء و اتقياء و زهّاد و عبّاد و ازکياء و محل اعتماد و از اکابر معروفين ميباشند پس معلوم است که امر نفساني عارض بعضي شده است يعني بعضي شبهات در نفوس بعضي رسوخ کرده و اثر نموده تا ايشان را متزلزل کرده است در علم به هم رسانيدن پس مظنه براي ايشان حاصل ميشود و علم حاصل نميشود و آن شبهات براي سايرين افاده تزلزلي نکرده و در ذهنشان رسوخي نکرده و به ايشان اثري ننموده از اين جهت علم براي ايشان حاصل ميشود و حاشا که اصحاب ظن را بد دانيم چراکه عرض کرديم که علم و ظن قهري است براي کسي حاصل ميشود و براي کسي حاصل نميشود و اصحاب ظن نهايت کوشش خود را کردهاند لکن بعضي شبهات مسموعه به نفوس ايشان تأثير کرده و به نفوس اخباريين نکرده و آنها قهراً علم حاصل ميکنند و اينها قهراً ظن لايکلف الله نفساً الا وسعها.
مجملاً مقصود از اين فصل آن است که ميشود که از احاديثي چند يکي علم حاصل کند و يکي نکند و يکي ظن حاصل کند و يکي نکند و هرگز شيوه علماء اين نبوده که يکي بر ديگري بحث کند که تو چرا علم حاصل کردهاي يا تو چرا ظن حاصل نمودهاي چراکه علم و ظن امري قهري است و اسباب و امارات و قراين بسيار است براي کسي اسباب و اماراتي حاصل ميشود که علم حاصل ميکند و براي ديگري حاصل نشده و
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 43 *»
براي کسي اسباب و اماراتي حاصل ميشود که ظن حاصل ميکند و براي ديگري حاصل نشده آيا نميبيني که هرگاه حديثي به غير فقيه برسد شک محض دارد هيچ نميداند که صحيح است يا نه و فقيه به جهت اسباب و امارات که براي او حاصل شده مظنه به صحت حاصل ميکند و دايم فقهاء با هم نزاع دارند يکي حديثي را صحيح ميداند يکي صحيح نميداند يکي حديثي را مفيد علم و عمل ميداند و يکي نميداند آيا نميبيني که جمع کثيري از اکابر علماي ما به اخبار آحاد مطلقاً عمل نميکنند مانند شيخ مفيد و سيد مرتضي و ابنادريس و امثال ايشان و آنها را مفيد علم و عمل نميدانند و جمعي ديگر عمل ميکنند و جمعي ديگر به جز اخبار صحاح و حسان به خبري ديگر عمل نميکنند مثل صاحب «منتقيالجُمان» و باقي را مفيد علم و عمل و مفيد ظن نميدانند مگر قرائني ديگر به آنها ضم شود و جمعي ديگر به باقي هم عمل ميکنند و جمعي ديگر به جز به اخبار صحاح به خبري ديگر عمل نميکنند مانند صاحب «مدارک» و بعضي به باقي هم عمل ميکنند و بعضي ديگر ميگويند که هر خبري که اصحاب ما به آن عمل کردهاند ما به آن عمل ميکنيم و هر خبري که اصحاب آن را طرح کردهاند ما آن را ترک ميکنيم مثل محقق عليهالرحمة و بعضي ديگر مطلقاً رجوع به اسانيد اخبار نميکنند ولي به قرائن صحت عمل ميکنند مثل علمائي که قبل از ابنطاوس بودهاند و علماي اخبار الي الان و بعضي رجوع به علم رجال و اسانيد را معتبر ميدانند مثل علمايي که بعد از ابنطاوس آمدهاند و بعضي اغلب اخبار شيعه را متواتر ميدانند و اگر قليلي را غير متواتر دانند به اجماعات استعانت ميجويند و در همه به علم راه ميروند مانند سيدمرتضي عليهالرحمة و بعضي ديگر به خبري هم که هيچ معارض ندارد و خالي از قراين است به آن عمل ميکنند و علم حاصل ميکنند و آن را مجمععليه ميدانند مانند شيخطوسي و بعضي ديگر عمل نميکنند و هيچيک بر ديگري بحثي ندارند و تقبيحي نمينمايند و تکفيري و تفسيقي نميکنند و همه يکديگر را عادل و ثقه و امين ميدانند نهايت بحث علمي ميکنند و هريک خود را بر صواب ميدانند و آن ديگري را بر اشتباه و معذلک او را ثقه و امين ميدانند و تعظيم و تبجيل مينمايند و
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 44 *»
اگر اشتباه براي کسي حاصل شود و شبهه در ذهن او افتد سبب قدح در او نميشود و باعث فسقي و کفري نميشود.
پس جناب مصنف که بر حقير به واسطه اخباري که ايراد کردهام از کتب معتبره بحث فرمودهاند و آن نسبتهاي ناشايست را دادهاند بر خلاف سيرت علماي متقدمين و متأخرين است و خلاف اجماع علماي اولين و آخرين است چنانکه شيخطوسي ميفرمايد که اجماع قائم است بر اينکه هرگاه کسي مستند شود در حکمي به خبري از اخبار شيعه کسي را بر او بحثي نيست و قدح در او نميتوان کرد پس جناب مصنف که قدح در حقير فرمودهاند و نالايقها فرمايش کرده بر خلاف اجماع جميع علماء سلوک فرمودهاند و خداوند با ايشان به هر گونه که لايق است عمل خواهد کرد.
و اگر بفرمايند که اين اخبار را تو در اصول دين ايراد کردهاي و اينها مفيد مظنه است و مظنه در اصول دين جايز نيست، به ايشان عرض ميکنم که مفيد مظنه است براي شما يا براي من؟ اگر ميفرمايند که براي خود ايشان و امثال ايشان مفيد مظنه است چه دخل به من دارد و از مذهب نيست که هرگاه حديثي براي ايشان مفيد مظنه باشد بر قاطبه شيعه حرام است عمل کردن به آن. و اگر ميفرمايند که براي حقير مفيد مظنه است عرض ميکنم که ادعاي علم غيب است شما چه ميدانيد که براي من مفيد علم نشده و مفيد مظنه شده است وانگهي که وقتي حديث مؤيد به ادله عقليه قطعيه باشد و موافق با کتاب باشد. و ديگر جواب از ساير ابحاث ايشان در تلو فرمايشات ايشان خواهد آمد و همينقدر در مقدمه کافي است پس شروع ميکنيم به شرح فرمايشات ايشان:
فرمودهاند کلام طويلي که خلاصهاش اين است که اصول دين به قدر اقل واجب بر احدي از عوام شيعه مخفي نيست و علماء اظهار آن نمودهاند و ائمه هم سلاماللهعليهم اظهار آن را نمودهاند و چگونه ميشود که علماء و ائمه چنين اصلي و رکني از اصول دين را مخفي کرده باشند؟
عرض ميکنم که بسيار استدلال عجيبي است و حال آنکه بنده در کتاب خود اين امر را به کتاب و سنت و دليل حکمت و موعظه حسنه و مجادله بالتي هي
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 45 *»
احسن و امثال آفاق و انفس و اتفاق ملل و عقلاء اثبات کردهام و آيات و اخبار و ادله بسيار آوردهام معذلک فرمودهاند که چگونه ميشود که علماء و ائمه چنين اصلي را مخفي کرده باشند و مقصودشان آن است که چون هيچ نفرمودهاند معلوم است که رکن رابع از اصول دين نيست سبحانالله پس اين آيات و اين اخبار متواتره و اين اجماعات چيست که من ايراد کردهام نه اينکه اين قرآن از عهد رسولخدا9 الي الان در ميان مسلمانان است و اين اخبار متواتره که من ذکر کردهام از عهد ائمه: الي الان در ميان شيعه است و اينها در کتب علماي شيعه مذکور است پس چگونه علماء و ائمه: اين رکن را ذکر نفرمودهاند؟ اگر گمان ميکنند که من اين اخبار را افترا بستهام اينک کتب شيعه و کتب علماء حاضر است ولي چون ايشان به نظر عداوت نظر فرمودهاند اخبار متواتره از نظر ايشان مخفي مانده است و انکار بديهي فرمودهاند.
فرمودهاند آنچه خلاصه آن آن است که جمعي از ثقات عقايد خود را به ائمه: عرض کردهاند و ايشان تحسين فرمودهاند و از آن جمله حديثي روايت فرمودهاند که حسن بن زياد به حضرت صادق7 عرض کرد در عقايد خود آنچه حاصلش آن است که خدا يکي است و محمد9 بنده و رسول اوست و مقرّم به آنچه از جانب خدا آورده و علي7 امام من است و طاعت او واجب است و عارف به او مؤمن است و غير عارف گمراه و ردّکننده کافر پس هريک هريک از ائمه را توصيف کرد تا به ايشان رسيد و امام7 فرمودهاند که تو را تولي کردم بر اين اعتقاد.
عرض ميکنم که حسن بن زياد در اين حديث معاد را عرض نکرد که اعتقاد دارم و عدل را عرض نکرد، آيا از اصول دين و مذهب هستند يا نه؟ اگر بفرمايند نه از اجماع مسلمين و شيعه بيرون رفتهاند و اگر بفرمايند که هستند عرض ميکنم که راوي عرض نکرد اين دو را و امام تحسين فرمودهاند سرّش چيست؟ اگر بفرمايند چون به ماجاء به النبي اقرار کرد به اين دو اقرار کرده لامحاله عرض ميکنم چون به ماجاء به النبي اقرار کرد به رکن رابع اقرار کرده لامحاله چراکه در
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 46 *»
کتاب و سنت متواتره است چنانکه کتاب من مشحون به آن است و هر جواب که از عدل و معاد بفرمايند همان جواب را بنده در رکن رابع عرض ميکنم.
فرمودهاند آنچه خلاصهاش آن است از آن جمله حديث خالد بجلي است که به حضرت صادق عقايد خود را عرض کرد که خدا يکي است و محمد9 بنده و رسول اوست و علي را طاعت مفروضه است بعد هريک از ائمه را ذکر کرد تا آن حضرت، خلاصه حضرت فرمودند حق گفتي.
عرض ميکنم که باز عدل و معاد در اين حديث نيست و به همان نحو که در حديث اول عرض شد عرض ميکنم اگر بفرماييد همين که گفت طاعت ائمه مفروضه است کفايت ميکند چراکه عدل و معاد را ايشان فرمودهاند ميگويم رکن رابع را هم در احاديث متواتره فرمودهاند و کتاب به آن نازل شده است وهکذا اجماعي شيعه است که هرکس خدا را سميع و بصير و عليم و قدير وهکذا صاحب ساير صفات کماليه نداند کافر است اگرچه بگويد او يکي است و هيچيک از اينها در اين احاديث نيست اگر در همه کفايت ميکنيد به اخبار نبي و ائمه: چرا در رکن رابع کفايت نميکنيد و حال آنکه اخبار متواتره وارد شده است و اگر ميگوييد که به همان اقرار به توحيد دين ثابت ميشود، از دين بالاجماع بيرون ميرويد. و همچنين عصمت نبي و ائمه و علمشان و فضلشان مذکور نيست در اين اخبار اگر بگوييد که ضرور نيست از مذهب بيرون ميرويد بالاجماع و اگر بگوييد که ضرور است چرا مذکور نيست و هرچه از اينها جواب ميدهيد از نبودن رکن رابع من جواب ميدهم و اگر بگوييد اينها همه در وجوب طاعتشان و در اقرار به ماجاء به النبي مندرج است گويم رکن رابع هم در آنها مندرج است.
فرمودهاند آنچه خلاصه آن آن است که يوسف نامي به آن حضرت دين خود را گفت و خلاصه عرضش اين بوده که خدا يکي است و محمد9 بنده و رسول اوست و حضرتامير امام من بوده است و ائمه را شمرد تا حضرتصادق حضرت او را ترحم فرمودند و فرمودند اين دين خدا و ملائکه
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 47 *»
و آباء من است.
عرض ميکنم در اين حديث هم چنانکه در پيش عرض کردم بعينه وانگهي که در اين احاديث نفي ماعدا نيست و اثبات اين امور نفي غير را نکرده و اينها قطعاً حق است و حقيت اينها نفي رکن رابع را نکرده و نميکند.
فرمودهاند آنچه خلاصه آن آن است که عمرو بن حريث عقايد خود را به حضرت صادق عرض کرد و خلاصه عرضش اين بود که خدا يکي است و محمد9 بنده و رسول اوست و روز قيامت خواهد آمد و خدا مردم را از قبور مبعوث ميکند و اقرار کرد به نماز و روزه و حج و ولايت حضرتامير و ائمه تا حضرت صادق فرمودند اين دين من و دين آباء من است.
عرض ميکنم که قيامت و بعث و نماز و روزه و حج در اين حديث هست و در احاديث سابقه نبود اگر بگوييد اينها همه دين است اصولاً و فروعاً از دين بيرون رفتهايد چراکه عدل در اين حديث نيست و بسياري از فروع دين مذکور نيست. و اگر بفرماييد اثبات اينها نفي باقي نميکند عرض ميکنم نفي رکن رابع را هم نميکند. و اگر بفرماييد اقرار به نبوت و امامت کافي از باقي اصول و فروع دين است عرض ميکنم کافي از رکن رابع هم هست چراکه رکن رابع فرمايش ايشان است و اگر اينها را واجب است بخصوص گفتن پس اشخاص سابقه که اينها را نگفته بودند چگونه امام تحسين آنها را کرد و اگر اجمال کفايت ميکند رکن رابع در اجمال همه اخبار مندرج است نميدانم چرا خود را ضايع فرمودهايد و اين طور ادله اقامه کردهايد. باري چون خود کردهايد بحثي بر کسي نداريد.
فرمودهاند آنچه خلاصهاش اين است که معاذ بن مسلم سؤال کرد از حضرت صادق از چيزي که خدا قبول نميکند غير او را و معذور نميدارد جاهل به آن را فرمودند شهادت اينکه خدايي جز خداي يگانه نيست و اينکه محمد9 رسول اوست و نمازهاي پنجگانه و روزه ماه مبارک و غسل جنابت و حج بيت الله و اقرار به جمله آنچه از جانب خدا آورده است و ايتمام به ائمه حق از آلمحمد تا آخر حديث.
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 48 *»
عرض ميکنم که عدل و معاد و بسياري از فروع در اين حديث نيست آيا اينکه فرمايش فرمودهاند همه دين است يا بعض آن اگر بعض دين است پس چگونه استدلال به آن ميکنيد که رکن رابع از دين نيست و اگر همه دين است عدل و معاد و باقي فروع کو اگر در حقيت ما جاء به النبي مندرج است پس رکن رابع هم در آن مندرج است چراکه اخبار متواتره دارد و آنچه در سوابق اخبار گفته شد اينجا هم گفته ميشود وانگهي که در اين حديث تقيه هست چراکه هرچه اصرار کرد راوي که امام اقرار به امامت خود کند نفرمود چگونه رکن رابع را ميفرمود.
فرمودهاند آنچه خلاصهاش آن است که حمران بن اعين عقايد خود را به آن جناب عرض کرد که خدا يکي است و زن و ولد ندارد و از حد تعطيل و تشبيه بيرون است و جبر و تفويض نيست و حق قول بين القولين است و محمد9 بنده و رسول اوست که او را به هدايت و دين حق مبعوث کرده است تا اينکه بر کلّ اديان غالب شود و شهادت ميدهم به آنکه بهشت حق است و آتش حق است و بعث بعد از مرگ حق است بعد حضرت امير و هريک از ائمه را تا حضرت صادق: ذکر کرد فرمودند هرکه مخالفت کند تو را زنديق است.
عرض ميکنم که بسياري از آنچه در اين حديث است در احاديث پيش نبود آيا آنها مخالف حمران بودند يا موافق؟ اگر آن احاديث کلّ امور اديان را نداشت و به اجمال بود پس رکن رابع هم در اجمال آنها مندرج است و در اين حديث هم حکايت صراط و ميزان و نامه اعمال و غيرها نيست اگر ميگوييد واجب نيست اعتقاد به اينها از دين بيرون ميرويد اگر ميگوييد اينها در اجمال معاد مندرج است گويم رکن رابع هم در رسول بودن رسول و امام بودن امام مندرج است چراکه نبي نبي است به صدق و عصمت و امام امام است به صدق و عصمت و چون صادق و معصوم شدند گفته ايشان همه حق است و رکن رابع هم از گفته ايشان است آيا نميبيني که گفت او را به هدايت و دين حق مبعوث کرد پس جميع آنچه فرموده
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 49 *»
هدايت و دين حق است و از جمله فرمايشات او رکن رابع است وانگهي که اثبات اينها نفي ماعدا نميکند و فروع دين در احاديث سابقه بود و در اين نيست و نفي نميشود.
فرمودهاند آنچه خلاصه آن اين است که از آن جمله ابرهيم محاربي عقايد خود را براي حضرت صادق عرض کرد و خلاصهاش اين است که خدا يکي است و محمد9 رسول اوست و امامان را شمرد تا آن حضرت فرمودند خدا تو را رحمت کند تا آخر حديث.
عرض ميکنم که اجماعي شيعه است که اين کفايت نميکند در اصول دين چراکه عدل و معاد در آن مذکور نيست و سبب ترحم امام7 بر او آن است که اثبات شيء نفي ماعدا نميکند و اينقدر را که عرض کرده حق است و انکار ماعدا در آن نيست پس بر او ترحم فرمودند به جهت حقي که گفته آيا نميبيني که اگر کسي به امام عرض کند که اعتقاد من آن است که خدا يکي است تصديق او خواهند کرد اگرچه رسالت را نگويد و امامت را عرض ننمايد پس چنانکه عدل و معاد را عرض نکرده و حال آنکه بالاجماع از اصول دين است رکن رابع را هم عرض نکرده و اثبات معروض نفي غير معروض را نميکند.
فرمودهاند آنچه خلاصه آن آن است که از آن جمله اسمٰعيل جعفي از حضرت باقر روايت کرده که فرمودند ديني که عمل به آن قبول ميشود شهادت به توحيد و به رسالت رسول و اقرار به آنچه از جانب خدا آورده و ولايت ما اهلبيت و برائت از عدو ما و تسليم براي ما و تواضع و طمأنينه و انتظار آخر ماست تا آخر حديث.
عرض ميکنم که باز در اين حديث ذکر عدل و معاد نيست و حال آنکه بالاجماع از دين است و بلاشک عمل بدون اقرار به آنها قبول نميشود پس اگر گويند که اينها در اقرار به ماجاء به النبي مندرج است رکن رابع هم در آن مندرج است و در اين حديث ذکر رجعت و تواضع و طمأنينه هست و در اخبار سابقه نبود پس معلوم ميشود که اين احاديث همه به اجمال است و ذکر جميع اصول دين
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 50 *»
در آنها نيست پس رکن رابع هم يکي از آنها باشد و اگر انسان در نفسش پامالکردن حقي نباشد چرا بايد چيزها نبيند و چيزي ببيند.
فرمودهاند آنچه خلاصه آن آن است که شاهزاده عبدالعظيم به حضرت امام علي نقي7 عقايد خود را عرض کرد که خدا يکي است و مثل او چيزي نيست و خارج از حد تعطيل و تشبيه است جسم نيست صورت نيست عرض نيست جوهر نيست بلکه مجسّم اجسام و مصوّر صور و خالق اعراض و جوهر است و پروردگار هر چيزي و مالک و محدث اوست و محمد9 بنده و رسول اوست و خاتمالنبيين است تا روز قيامت پيغمبري بعد از او نيست شريعت او خاتم شرايع است پس امامان را شمرد تا آن حضرت پس حضرت فرمودند بعد از من امام حسن است فرزند من پس چگونه است حال خلف بعد از ايشان عرض کرد چگونه است فرمودند شخص او ديده نميشود و اسم او ذکر نميشود تا خارج شود و زمين را پر از عدل کند چنانچه پر از ظلم و جور باشد پس عبدالعظيم به آنها اقرار کرد و گفت ميگويم دوست ايشان دوست خداست و دشمن ايشان دشمن خداست و طاعت ايشان طاعت خداست و معصيت ايشان معصيت خدا و ميگويم معراج حق است و سؤال قبر حق است بهشت و آتش و ميزان حق است و قيامت آينده است و خدا اهل قبور را مبعوث ميکند و فرايض واجبه بعد از ولايت نماز و زکوة و روزه و حج و جهاد و امر به معروف و نهي از منکر است و حضرت او را تصديق کردند.
عرض ميکنم در اين حديث هم جناب عبدالعظيم نفي ماسوي نکرده و اثبات اين امور نفي ماسوي را نميکند از اين جهت عدل را ذکر نکرده و بالاجماع از اصول دين است و معذلک امام تصديق او را فرمودند پس رکن رابع را هم به صراحت ذکر نکرده مثل عدل چه ضرر دارد و حال آنکه بالاجمال عرض کرد که دوست ايشان دوست خداست و دشمن ايشان دشمن خداست پس متضمن ولايت اولياء و برائت از اعداء هست و همين اجمال رکن رابع است و در بسياري از اخبار رکن رابع به لفظ ولايت اولياء و برائت از اعداء مذکور است.
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 51 *»
و از اين گذشته در ضمن تصديق به شريعت رسول افتاده است چراکه از شريعت است و احاديث متواتره در اين رکن وارد شده است چنانکه ايراد کردهام در همين کتاب که مصنف به خيال خود ردّ کردهاند. و آنچه در اين حديث مذکور است از امور دين بسياري از آن در احاديث سابقه نيست و معذلک ائمه بر راويان سابق ترحم کردند و تصديق ايشان کردند پس معلوم است که آن احاديث نفي اينها را نکرده بود پس چنانکه نفي اينها را نکرده بود نفي رکن رابع را هم نکرده و در اين حديث هم نفي رکن رابع نشده و البته امام7 تصديق کلمه حق را ميفرمايد آيا نميبيني که در اين حديث اسم خمس را هم نبرده و حال آنکه بالاجماع از فرايض است و حال آنکه گفته فرايض واجبه بعد از ولايت نماز و زکوة و روزه و حج و جهاد و امر به معروف و نهي از منکر است و خمس را نگفته.
بلکه چون گفته است که فرايض واجبه بعد از ولايت اينهاست اشعاري است به آنکه ولايت از فروع دين است و همين خلاف است و آن روزها از راه تقيه ائمه: ولايت را با فروع دين ميشمردند چون عامه خلافت را از فروع دين ميدانند از اين جهت در احاديث بسيار خلافت را ائمه در فروع دين شمردهاند چنانکه در کافي مروي است و حال اجماع قائم است که از اصول مذهب است نه از فروع و امام7 تصديق او فرمودند که از فروع است از راه عدم تحمل مردم در آن روز و از راه تقيه والا بلاشک از اصول است و اگر کسي بگويد که اشعاري ندارد به اينکه از فروع است از فهم لحن اخبار عاري است.
و از جمله چيزهايي که در اين حديث هست و در احاديث سابقه نبود اقرار به دوازده امام است که در احاديث سابقه اقرار به ائمه تا امام عصرشان بيشتر مذکور نيست و معذلک ائمه ترحم بر ايشان کردند و تصديق فرمودند و در اين حديث اقرار به همه دوازده امام هست و امام خود دو امام ديگر را تعريف کردند و در احاديث سابقه تعريف نکردند و حال آنکه بودن ائمه دوازده هميشه معروف بوده و نصوص از خدا و رسول و ائمه بر دوازده بسيار وارد شده بود و معذلک روات تا امامعصر اقرار کردند و ائمه ترحم کردند و سبب آن بوده که تصديق هريک
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 52 *»
از ائمه به طور حقيقت تصديق به کلّ است پس تصديق ائمه به طور حقيقت تصديق به اقوال ايشان و دين ايشان هم هست و از دين و قول ايشان است رکن رابع چنانکه در احاديث متواتره فرمودهاند به الفاظ مختلفه چنانکه در کتاب «الزامالنواصب» ايراد آنها را کردهام.
فرمودهاند آنچه خلاصهاش آن است که حفص کناسي از حضرت صادق7 ادناي آنچه بنده به آن مؤمن ميشود سؤال کرد فرمودند شهادت دهد به وحدانيت خدا و عبوديت و رسالت خاتم انبياء و اقرار کند به طاعت و بشناسد امام زمان خود را چون چنين کند پس او مؤمن است.
عرض ميکنم که شک نيست که اين اقل آن چيزي است که شخص به آن مؤمن ميشود ولکن جناب مصنف ملتفت مضمون خبر نشدهاند زيرا که حضرت همان که فرمودند اقرار کند به طاعت جميع مسائل اصوليه و فروعيه را فرمودهاند آيا نميبيني که اجماعي شيعه است که هرکس عدل خدا را اقرار نکند کافر است و ذکر عدل در اين حديث نيست و اجماعي شيعه است که هرکس اقرار به معاد نداشته باشد کافر است و در اين حديث نيست اگر اقرار به همه داشته باشد و اقرار به فرضبودن نماز يا روزه يا حج يا زکوة يا خمس يا جهاد يا غير اينها از فرايض ضروريه را نداشته باشد کافر است و هيچيک در اين حديث باسمه نيست ولي امام7 اکتفا فرمودهاند به آنکه اقرار کند به طاعت و همه در تحت اين کلّي اصولاً و فروعاً هست و ائمه سابقه و لاحقه را اسم نبردهاند ولي همين که اقرار به امام زمان کرد امام زمان بيان ميفرمايد حقيت ائمه سابقه و لاحقه را. پس معلوم شد که ساير امور بديهي که تمام ايمان است در اجمال اين حديث مندرج است پس رکن رابع هم يکي از جمله فرايضي است که در اين حديث ذکر آنها نشده و در اجمالش مندرج است پس چگونه به اين احاديث جناب مصنف نفي رکن رابع را ميفرمايند.
فرمودهاند آنچه خلاصه آن آن است که سليم بن قيس از حضرت امير روايت کرده است ادناي چيزي را که شخص به آن مؤمن ميشود و اقل چيزي
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 53 *»
که به آن کافر ميشود و اقل چيزي که به آن گمراه ميشود فرمودند اقلّ چيزي که به آن مؤمن ميشود اين است که خدا خود را به او بشناساند پس اقرار به ربوبيت و وحدانيت او کند و اينکه پيغمبر خود را به او بشناساند پس اقرار به نبوت او کند و اينکه حجت خود را و شاهد خود را بر خلق به او بشناساند پس اقرار به طاعت او کند شخصي عرض کرد يا اميرالمؤمنين «ع» هرچند جميع چيزها را سواي آنچه فرمودهايد جاهل باشد؟ فرمودند بلي اگر مأمور شود اطاعت کند و اگر منهي شود ترک کند. و ادناي چيزي که شخص به آن کافر ميشود اين است که تدين به چيزي کند و گمان کند که خدا او را امر کرده است و خدا نهي کرده باشد و به واسطه آن تبري و تولا کند و گمان کند که خدا را عبادت کرده است. و ادنا چيزي که شخص به واسطه آن گمراه ميشود اين است که حجت خود را در زمين نشناسد و شاهد او را بر خلق که خدا امر به طاعت او کرده و ولايت او را واجب نموده نشناسد. تا آخر حديث.
عرض ميکنم به استدلال مصنّف به اين اخبار در رد رکن رابع ثکليٰ ميخندد و چنين خداوند فهم را از کسي ميگيرد که همت کرده است به آنکه اصلي از اصول مذهب را پامال کند و رسوا مينمايد که هرعاقلي بفهمد که اين شخص از روي محض عناد سخن گفته است. آيا نميبينيد که حضرت ادناي مراتب ايمان را فرموده است که توحيد است و نبوت و امامت و چون راوي عرض کرد که اگرچه به ماسويٰ جاهل باشد فرمودند اگر مأمور شود اطاعت کند و اگر منهي شود ترک کند پس معلوم ميشود که اول درجهاي که شخص پا به دايره ايمان ميگذارد اين سه امر است بعد آنچه از آنها بروز کند يوماً فيوماً اطاعت کند پس يومنا هذا بعد از اينکه جميع مسائل اصول و فروع از ايشان بروز کرده از امور عامه انکار برنميدارد که اگر به آنها انکار کند ايمان ندارد و از او نميپذيرند ايمان او را به آن سه، آيا نميبيني که امروز کسي مؤمن نيست که عدل را انکار کند يا معاد را انکار کند يا چيزي از فرايض ضروريه را انکار کند يا چيزي که براي او ثابت شده باشد که حجت خدا فرموده انکار کند مؤمن نخواهد بود و رکن رابع از جمله
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 54 *»
اموري است که کتاب به آن نازل شده و سنت متواتره به آن وارد شده است پس چگونه با انکار آن ايمان باقي خواهد ماند.
پس مورد حديث آنجاست که کافري ميآيد که اسلام آورد واجب است که اقرار به خدا و رسول و حجت او کند بعد آناً فآناً آنچه از فرايض اسلام را ميشنود ايمان بياورد نه آنکه به همين سه اقرار کند بعد جميع صفات کماليه خدا را و جميع صفات کماليه رسول و حجت را و جميع فرايض اسلام را انکار کند و بگويد که حديث است که ادناي مراتب ايمان اين سه کلمه است و من اقرار دارم و ميخواهم به ادناي ايمان بميرم پس از اين جهت چون راوي چنين فهميد حضرت فرمودند که اگر مأمور شود اطاعت کند و اگر منهي شود ترک کند تا ساير اصول دين و فروع دين داخل شود هرچه روزبهروز بروز کند و الحال الحمدلله بروز کرده همه اصول دين و فروع دين پس جناب مصنف و غير ايشان معذور در انکار نيستند و اکتفاي ايشان به همان سه کلمه اول حديث و انکار ايشان آنچه از ايشان بروز کرده مجزي از ايشان نيست نعوذ بالله من بوار العقل و قبح الزلل و به نستعين.
حال ببينيد که اکتفاي به همان اجمال خلاف اجماع و ضرورت شيعه هست يا نيست؟ و جناب مصنف به خلاف ضرورت شيعه ميخواهند بر حقير رد کنند و اصلي از اصول مذهب را پامال فرمايند اختيار دارند امر بر عقلاء پوشيده نخواهد ماند. و عجبتر آنکه از فقره ديگر حديث به کلي غافل شدهاند و آن اين فقره است که فرمودند که ادناي چيزي که شخص به آن کافر ميشود آن است که تدين به چيزي کند و مظنه کند که خدا او را امر کرده است و خدا نهي کرده باشد و به واسطه آن تبري و تولا کند و مظنه کند که خدا را عبادت ميکند. و اين فقره صريح است در حرمت عمل به مظنه و تدين به مظنه کردن و تبري از مخالف مظنه خود کردن و تولاي موافق مظنه خود را کردن و با وجود اين مظنه کند که خدا را عبادت کرده است. پس جناب مصنف غافل شده و به اين اخبار که هيچ دخل به انکار رکن رابع ندارد خواستهاند که از روي مظنه خود استدلال به نفي آن نمايند و تولي و تبري به واسطه اين استدلال فرمودهاند و خدا غافل نيست. و ديگر جميع آنچه در اخبار سابقه عرض کردهام در اين خبر
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 55 *»
هم جاري است.
فرمودهاند آنچه خلاصهاش بعد از حذف فحشها و نالايقها اين است که قاطبه شيعه عقايد خود را بر طبق اين احاديث دانسته والحال فلاني رکني ديگر زياد کرده و فقهاء را تشنيع کرده و نواصب ناميده و وارد شده است که ادناي چيزي که انسان را از ايمان خارج ميکند اين است که حصاة را بگويد نواة يا نواة را بگويد حصاة و تدين کند به آن و برائت جويد از کسي که مخالف آن باشد؛ تا آخر فحشها و نالايقها که فرمودهاند.
عرض ميکنم که اين احاديث شريفه را که شنيدي که به هيچوجه دخلي به انکار و نفي رکن رابع ندارد ابداً ابداً و جناب مصنف به اين گونه ادله خواستهاند که رد بر حقير نمايند و مردم را از جهالت و ضلالت نجات دهند و نگذارند که گمراه شوند و به خيال ايشان که اين احاديث را کسي نديده است بلي اين احاديث را علماء ديده بودند و چون ديده بودند که دليل بر انکار رکن رابع نيست مستند به اينها نشده بودند و جرأت بر رد حقير نکرده بودند و جناب ايشان يا از راه غفلت يا عدم علم به قواعد علميه يا از جهت عدم فهم مضامين آنها يا عدم علم به رسم مناظره و مباحثه يا از روي عناد به رکن رابع يا از روي عناد با فقير قدم پيش نهاده و به اين احاديث خواستهاند انکار اين امر را کنند و بهترين محملها آن است که بگويم غافل شدهاند چراکه اگر بگويم از روي عدم علم است بيادبي ميشود و اگر بگويم از روي عناد است نقص در ايمان ايشان راه خواهد يافت پس بهتر آن است که حمل بر غفلت کنم و انسان غافل ميشود و مشتق از نسيان است پس انشاءالله غفلت فرمودهاند و بعد از اينکه اين کتاب حقير به ايشان برسد انشاءالله متنبه شده از اين خيال بيرون ميروند چراکه انشاءالله عناد با حق ندارند.
پس به طور بداهت فهميدي که اين احاديث مجملاتي است به اجماع شيعه که هريک هريک محتوي بر شرايط اسلام و ايمان نيستند به طور تفصيل ولي در هريک يافتي که کلياتي هست که ساير امور ايمان در تحت آنها درميآيد و از جمله آن تفاصيل رکن رابع است که احاديث متواتره در آن وارد شده است و آيات کتاب
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 56 *»
به آن دلالت دارد و من سابقاً به کتاب «الزامالنواصب» با منکر آن تحدّي کرده بودم که هرکس منکر است کتابي بنويسد و از جنس ادلهاي که من بر اثبات آوردهام ايشان ادله بياورند بر نفي و تا روز قيامت نميتوانند بياورند و احدي جرأت به اقدام ننمود به جهت آنکه عالم بودند و ميديدند که محال است که بتوانند کتابي بر رد آن بنويسند. و حال جناب مصنف غافل از اينکه تحدي معنيش آن است که مثل آن را بياورند محتوي بر ادلهاي از جنس ادله آن که صريح بر نفي باشد نه آنکه کتابي بنويسند که دو ثلثش فحش و تکفير و لعن باشد و يک ثلثش اخباري باشد که هيچ دخل به مطلب ندارد و دلالتي ولو اجمالاً بر انکار نداشته باشد و کلام مکرر بيمغز بيارتباط باشد، چنانکه بعد خواهي دانست. اين گونه رد بر من را هر جاهل ميتوانست بنويسد حاجت به زحمت ايشان نبود مطلوب از ايشان رد بر سياق ساير علماء بود که نشد. باري، اجر ايشان بر خدا حق و باطل پوشيده نميماند.
حال عرض ميکنم و تحدي ميکنم با جناب مصنف که من در کتاب «الزامالنواصب» اين رکن از ايمان را که رکن رابع باشد به چند دليل اثبات کردهام اول دليل کتاب دوم دليل سنت سوم دليل حکمت چهارم دليل موعظه حسنه پنجم دليل مجادله بالتي هي احسن ششم امثال و آيات آفاقيه هفتم آيات انفسيه هشتم اجماع شيعه نهم اجماع اهل اسلام دهم اجمال اهل ملتهاي خارجه يازدهم اجماع عقلاء. حال گذشتيم از آنکه ايشان رد رکن رابع را به اين ادله کنند ايشان امامت حضرت صادق7 را به اين ادله اثبات اگر فرمودند و حال آنکه امامت ايشان بديهي است يا آنکه ابطال خلفاي جور را به اين ادله اگر فرمودند يا رکني از ارکان ايمان خود را به اين ادله اثبات فرمودند معلوم ميشود که ايشان عالمند و قدرت بر رد حقير دارند. وقتي که امام خود را و دين خود را نتوانند به اين ادله ثابت کنند کجا ميتوانند که رکن رابع را به اين ادله نفي کنند از مذهب؟ والله عجيب است که مسألهاي از مسائل دين را به محض شهرت بين اصحاب يا به محض قياس تنقيح المناط يا به طريق اولي يا غير آنها بدون نصي فتوي ميدهند و از دين ميدانند و مخالف او را بر باطل ميشمرند و مقلد تارک آن را فاسق ميخوانند و شهادت او را
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 57 *»
رد ميکنند و او را جرح ميکنند و اين امر را که من به اين يازده دليل ثابت کردهام و از هر جنس دليل چندين وجه ايراد کردهام آن را بياصل و بيمأخذ ميپندارند و آنچه لايق شأن علماء نيست ميسرايند و نسبت به کفر و ضلال ميدهند. اگر دين به اين ادله ثابت نميشود پس به چه دليل ثابت ميشود؟ توحيد خدا يا نبوت پيغمبر يا امامت امام خود را به اين ادله اگر راست ميگويند ثابت کنند و چون ثابت نکردهاند و نميتوانند بکنند بر حقير هم در اثبات اين رکن رد نفرمايند اولي است چنانکه شايسته نيست که غير منجم بر منجم رد کند و غير طبيب بر طبيب اعتراض نمايد و غير فقيه بر فقيه نکته گيرد همچنين روا نيست که غير حکيم بر حکيم رد نمايد چراکه از آن باب مانند مصنف داخل نميشود و نميداند چه بگويد. بلکه ايشان به قاعده فهم فقهاء هم با حقير سخن نگفتهاند و هيچ فقيهي اينگونه استدلال نميکند و به حديثي که هيچ دلالت بر انکار و نفي مسأله ندارد استدلال نميکند و ايشان به اين احاديث که مطلقاً دخلي به رد رکن رابع ندارد استدلال فرمودهاند و اگر اين اخبار دلالت بر رد رکن رابع دارد دلالت بر رد ساير ارکان دين که اجماعي است و ضروري مذهب است هم دارد و حال آنکه ايشان به اين معني راضي نيستند.
و آنچه فرمودهاند که حقير علماء را تشنيع کردهام و نواصب ناميدهام انشاءالله سهواً افترا فرمودهاند حاشا که من تشنيع احدي از علماي شيعه را جايز دانم بلکه عداوت با علماء را نصب ميدانم و قدح در ايشان را فسق ميشمرم و اينکه کتاب خود را مسمّيٰ به «الزامالنواصب» کردهام به جهت الزام کساني است که عدو علمايند و لعن و تکفير علماء ميکنند چراکه ايشان ناصبند حال چگونه ميشود که من خود مرتکب اين امر شنيع شوم و راضي به نصب و عداوت علماء شوم؟ و علماي شيعه از متقدمين و متأخرين هيچ يک عدو يکديگر نيستند و لعن و تکفير يکديگر را نميکنند و حاشا که به مخيّله من خطور کند نصب ايشان نعوذبالله. و آنچه دين من است ومذهب من و فاش ميکنم اين است که هرکس عدو شيعيان باشد و بداند که ايشان دوست آلمحمد: و پيرو ايشانند و تولاي ايشان را دارند و تبري از اعداي ايشان ميکنند او ناصب است چنانکه در احاديث مستفيضه رسيده
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 58 *»
است که ليس الناصب من نصب لنا اهلالبيت فانک لنتجد احداً يقول اني ابغض محمداً و آلمحمد بل الناصب من نصب لکم و هو يعلم انکم تتولّونا و انکم من شيعتنا يعني ناصب کسي نيست که نصب ما اهلبيت را کند زيرا که نخواهي يافت کسي را که بگويد من عدو محمد و آلمحمدم بلکه ناصب کسي است که عدو شما شيعيان باشد و او بداند که شما تولاي ما را داريد و شما از شيعيان ماييد پس من عدو مواليان آلمحمد: را ناصب ميدانم اگر بداند که ايشان موالي و شيعهاند و کتاب «الزامالنواصب» را براي آنها نوشتهام چراکه رکن رابع ولايت اولياء الله و برائت از اعداء الله است چنانکه در احاديث متواتره که ايراد آنها را در آن کتاب کردهام ذکر کردهام پس هرکس ولايت اولياء الله که اولياء آلمحمدند: و برائت از اعداء الله که اعداي آلمحمدند ندارد او ناصب است. و اين رکن همان است که عبدالعظيم در حديث سابق به حضرت امام علينقي7 عرض کرده و مصنف ايراد همين حديث کرده و به اين حديث خواستهاند رد مرا بفرمايند و هنوز ندانستهاند که مراد از رکن رابع چيست و غافلند از اينکه همين علماي شيعه از رکن رابعند و عداوت ايشان نصب است و انکار ايشان انکار رکن رابع است.
پس انصاف ده که جناب مصنف چه امر خطيري را مرتکب شدهاند و انشاءالله سهو کردهاند و به ايشان بد عرض کردهاند و ايشان را به اشتباه انداختهاند و چون ذهنشان مسبوق به شبهه شده است چون به کتاب من هم رجوع فرمودهاند مطلب را نيافته رد کردهاند و اگر آن کتاب به لغت حکمت است و ايشان اطلاع از حکمت ندارند به لغت ظاهر کتابي ديگر نوشتهام به زبان فارسي و عاميانه و آن را «ارشادالعوام» نام کردهام به آن رجوع فرمايند و اگر به آن رجوع کنند انشاءالله رفع بحثهاي ايشان ميشود چراکه در آنجا مفصل و ظاهر نوشتهام و شخص حکيم کتب متناقض نمينويسد و جميع مراد از مطالب «الزامالنواصب» را در «ارشادالعوام» به طور واضح نوشتهام و چون ايشان از حکمت عاريند رجوع به آن فرمايند تا رفع بحثهاشان بشود و اين کتاب را چون در جواب ايشان واضح مينويسم اگر به اين هم رجوع کنند انشاءالله رفع بحثها ميشود و
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 59 *»
اشتباهها رفع ميشود و باز تولاي ماها را خواهند فرمود و از اعداي ما بيزاري خواهند فرمود چراکه مذهب ما اتباع آلمحمد است: و ولايت اولياي ايشان و بيزاري از اعداي ايشان و آنچه ايشان به آن ايمان دارند ما ايمان داريم و آنچه ايشان به آن کافرند ما به آن کافريم و مخالف ايشان و منکر ايشان کافر و مصدق ايشان را مؤمن ميدانيم و از هرچه خلاف ضرورت مذهب شيعه است بيزاريم حال چگونه ميآييم رکني در مذهب ايشان زياد کنيم نعوذبالله؟ و نفهميده به نواة حصاة گوييم؟ آيا کسي که بر مسأله ديني خود آن يازده دليل را بياورد اين کس بدعت در دين کرده و به رأي و هوا سخن گفته يا نفهميده حرفي زده است؟ پس ديگر مراتب ايمان را به چه بايد ثابت کرد؟! ايشان به محض شهرت بين اصحاب و به محض اجماع منقولي يا قياسي مسأله را ميفرمايند و از دين است و بدعت نيست و حقير به اين يازده دليل و از هر جنس ادله بسيار بر اين رکن ميآورم و بدعت است؟ آيا از انصاف است؟ انشاءالله اشتباه فرمودهاند و روات و مفسدين به ايشان خطا عرض کردهاند والا در ميان علماء اينگونه اعتراضها نبوده و نيست و ايشان هم انشاءالله از علماء محسوب ميشوند و به سيرت ساير علماء خواهند سلوک کرد و قانون علماء اين است که اولاً به حکم «لاعبرة بالقرطاس» ايشان اولاً به نسخهاي که به دست ايشان دهند از جا در نروند و زبان به قدح حقير نگشايند چراکه به نسخه چه اعتبار و اغلب نسخ کتابهاي ما را مقابله نکرده و تصحيح نکرده به اطراف ميبرند پس اگر منکَري در آن باشد بايست استصحاب ايمان ما را جاري کنند و کتاب را حمل بر غلط نمايند وانگهي که اعداي ما بنا گذاردهاند و کتب ما را ميگيرند و کفرها و زندقهها به آنها الحاق کرده به اسم ما شهرت ميدهند چنانکه به چشم خود ديدم در يزد پس با وجود اين ايشان استصحاب يقيني را چرا به کتاب مشکوکي ترک فرمودهاند؟ و من در تشيع تولد کرده و به تشيع نشو و نما کردهام بالبداهة و قاعده اسلامي بر اين است که نقض يقين را جز به يقين نفرمايند و به اين کتابها رد بر من نفرمايند بلکه اگر شهودي بروند و شهادت هم بدهند نبايست اعتنا بفرمايند چراکه شهود بايست خبرت در مشهودعليه داشته باشند و مشهودعليه
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 60 *»
مسأله حِکمي است و حکماء در آن خبيرند پس از عوام در حکمت نبايست بپذيرند اينگونه شهادتها را که شَقّ عصاي مسلمين شود و قومي از مسلمين به اين واسطه تکفير شوند و از اين گذشته شهود در غياب مدّعيٰعليه مسموع نيست و من هنوز حيّ و حاضرم قاعده اين بود که به من دو کلمه مرقوم دارند که فلاني چنين حرفها از تو روايت ميکنند و به تو نسبت ميدهند آيا چنين است يا خير؟ اگر من منکر بودم طرح شهادت آن شهود را بفرمايند و سبقت ايمان مرا ملحوظ دارند و شهادت قومي جهال را درباره من نپذيرند در مسائل علميه و حِکميه و اگر اقرار ميکردم و ادله بر آن از کتاب و سنت اقامه ميکردم اگر اشتباه کرده بودم به زبان علمي و به قاعده ساير علماء رفع اشتباه مرا فرمايند چراکه مستدِلّ از کتاب و سنت بر مطلبي که مخالف ضرورت نيست مبدع نيست نهايت اشتباه کرده و رفع اشتباه او را بايد کرد. و اگر بفرمايند که اين مسأله خلاف ضرورت است چگونه شود که بتوان بر امر خلاف ضروري به اجماعات عديده استدلال کرد؟ و حقير به اجماعات عديده استدلال کردهام نهايت اگر باز اشتباه بود رفع اشتباه مرا فرمايند چراکه مستدل به اجماعات نميخواهد خلاف ضرورت بگويد نهايت اشتباه کرده است.
به هرحال شيوه اين نبود که مصنّف اين کتاب که او را نميشناسم با من سلوک کرده. آيا نه اين است که غيبت از زنا بدتر است و غيبت آن است که به يکي از عرض مسلمين در پشت سر او بگويي مثلاً کج راه رفت يا عيب ديگر جزئي نسبت دهي و اين اشدّ از زناست حال اگر کج راه رفت غيبت باشد و اشدّ از زنا، نسبت کفر و زندقه و بدعت چه خواهد بود؟ و اگر به يکي از عرض مسلمين عيب کني غيبت شود به عالمي از علماء نسبت بد دهي چه خواهد بود؟ و اگر او را تکفير کني ديگر چه خواهد بود؟ و اگر تبري از او و دوستان او کني ديگر چه خواهد بود؟
باري، مصنف اين کتاب بسيار با حقير خلاف قواعد اسلام راه رفته است خدا از او عفو کند و من هم که بر کتاب او اعتراض ميکنم از آن است که اين کتاب را کسي نوشته است لامحاله و اين فساد و عناد را او برپا کرده است لامحاله و چون منسوب به شخص خاصي نيست حقير اعتراض ميکنم و اگر اسم
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 61 *»
خود را نوشته بود شايسته آن بود که به ايشان عريضه بنويسم و استفسار کنم که اين کتاب به اسم شماست آيا اينها فرمايش شما هست يا نه؟ اگر ميفرمودند بلي عريضه باز بنويسم و تبري از آن عقايد ناشايست کنم تا از اشتباه بيرون آيند ولي کار مرا آسان کرده است که اسم خود را ننوشته است پس خطاب عرضهاي من به کاتب مجهول است و به جهت رفع اشتباه خوانندگان اينها را نوشتم و خدا کند که به ايشان برسد.
پس شروع فرمودهاند به نقل عبارات حقير و درصدد رد هر فقره برآمدهاند.
پس فرمودهاند: قوله: ان معرفة هذه الارکان لازمة لکل مؤمن و ان من عرف هذه الارکان الاربعة مؤمن و من انکر واحداً من هذه الاربعة کافر و من جهله ضالّ يعني به معرفة الله و معرفة الرسول و معرفة الامام و معرفة اوليائهم الثلثة و هم الارکان و النقباء و النجباء.
عرض ميکنم که اولاً از عبارت حقير اسقاط شده است و آنچه در کتاب من است اينطور است که: لازمة لکل مؤمن و قد نطق بها الکتاب و السنة و دليل العقل المستنير بانوار اهلالبيت: و الامثلة الافاقية و الانفسية و اتفاق الملل و المذاهب و بان من عرف هذه الارکان الاربعة مؤمن و من انکرها بعد البيان و التعريف من الله کافر و من جهلها ضالّ. و از اول «يعني به» ديگر کلام مصنف است ظاهراً چراکه در عبارت کتاب من نيست و اگر ايشان نوشتهاند به قصد عبارت من آن هم الحاق است. باري، و من باز مصرّم بر مضمون عبارت خود چراکه ايشان معلوم است که در توحيد و نبوت و امامت حرفي ندارند حرفي که هست در رکن رابع است و بعد از اينکه مسألهاي از مسائل ديني به کتاب و سنت و دليل عقل و امثله آفاقيه و انفسيه و ضرورت مذهب و اتفاق ملل و مذاهب ثابت شود بديهي است که معرفت آن لازم است بر هر مؤمني. مگر نيست که ايشان واجب ميدانند معرفت يکي از مجتهدين را بر جميع شيعه؟ اگر بگويند که ما شخص بخصوصي را لازم نميدانيم ميگويم مگر ما شخص بخصوصي را لازم دانستهايم و فريضه کردهايم بر هر مؤمني؟ اگر بگويد بلي والله افترا بسته است
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 62 *»
و احدي در کتابي از کتب ما نديده و از قول ما نشنيده و به محض افترا هرکس ميگويد ميگويد. ما رکن رابع را ولايت اولياء الله و برائت از اعداء الله ميدانيم و اعظم اولياء الله را بعد از ارکان نقباء و نجباء ميدانيم چنانکه از ائمه ما رسيده و در حديث امام زينالعابدين است7 و معرفة اولياء الله را باعيانهم و اشخاصهم والله واجب ندانستهايم و تکليف مالايطاق به خلق نکردهايم. بلي معرفت نوع اولياء را گفتهايم لازم است که وليّ چطور کسي است و صفات او چيست و عدوّ چطور کسي است و صفات او چيست و دوستي ايشان واجب و دشمني مخالفان ايشان لازم است و همه بحثهاي مصنف به همينقدر ساقط شد.
باري چنانکه ايشان ميگويند که معرفت يکي از مجتهدين براي هرکسي واجب است و انکار مجتهدين و انکار اخذ از ايشان با وجودي که خودش هم نميداند کفر است چراکه به منزله اين است که بگويد دين پيغمبر را9 نبايد آموخت و ترک فرايض اسلام را کند و شک نيست که انکار بعد البيان است پس کفر است چنانکه در حديث عمر بن حنظله است. و کسي که هيچ مجتهدي نشناسد و خود هم دين خود را نداند ضال است و از راه حق دور افتاده. و اين امر منکَري نيست و خود ايشان درباره خود همين ادعا را دارند و شناختن يک مجتهد معين را واجب ميدانند نه شخص واحد را و ما نگفتهايم که بايد يک نقيب معيني يا مشخصي را شناخت و يکي از نجباء را معيناً او مشخصاً بايد شناخت والله افترا بستهاند مگر آنکه مقام نجباء را بسطي دهيم چنانکه گاهي بسط ميدهيم و ادنيٰ مقام آن را مقام اجتهاد دانيم آنوقت مضايقه نيست که بگوييم که معرفت شخصي معين از ايشان واجب است يعني يکي از نوع ايشان را به طور بدليّت. اين است قول ما و اين قول اينهمه معرکه نميخواهد و بدعتي در دين نشده است و کسي از منصبي نيفتاده و منکر اوضاع اجتهاد ايشان کسي نشده است بلکه تقويت امر ايشان و تشييد بنيان ايشان را نمودهايم و ما خود مجتهدين و فقهاء را از ادنا مراتب رکن رابع ميدانيم و از اين جهت دوستي و معرفت ايشان را واجب ميدانيم و انکار ايشان را کفر ميشماريم و عداوت ايشان را نصب ميدانيم و جهل
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 63 *»
به ايشان را ضلال ميدانيم و قدح در ايشان و فحش و بيادبي به ايشان را فسق عظيم ميدانيم و غيبت ايشان را هزاردفعه اعظم از زنا ميدانيم و اذيت ايشان را اذيت امام و خدا و رسول ميدانيم و مانند محاربه با خدا ميشماريم و ردّ بر ايشان را ردّ بر خدا و به حد شرک ميدانيم و طاعن بر ايشان را در دين شرک شيطان ميدانيم. و مصنف به هيچيک از اينها برنخورده است و تا اينجا ندانسته است پس چه انکار است بر ما که گفتهايم رکن رابع و مراد ما ولايت اولياء الله است و برائت از اعداء الله و از جمله ايشان نقباء و نجباست و معرفت اين امر نوعاً واجب است و انکار اين امر بعد البيان من الله کفر است و جهل به اين ضلال است کسي که در تشيع ندانسته است که دوست آلمحمد: چطور کسي است و دوستيش واجب است يا نه و دشمن ايشان کي است و عداوتش واجب يا نه البته ضال است. و نميدانم چه اشکال در اين حرف من است و ظاهراً ايشان گمان کردهاند که بنده مانند آنکه امام در هرعصري شخصي معين است و معرفت آن يک شخص بعينه و شخصه لازم است رکن رابعي هم به اينطور اثبات کردهام و شخصي را نشاندهايم معيّن و او را رکن رابع کردهايم و جميع روي زمين را گفتهايم که بايد اين کس را بشناسند و انکارش کفر است و جهلش ضلال هيچ خر چنين عمل نميکند و اين عمل جز نفهمي و بيديني چيزي نيست که شخصي را بدون دعوت و حجت و معجز و بعثت و نصي از خدا و رسول نصب کنند و طاعتش را فريضه و انکارش را کفر و جهلش را ضلال نامند مگر آنکه انسان خر محض باشد مانند بابيه خبيثه که طاعت شخص معين بيحجت و معجز و نص را بر خلق فريضه کردند و غير مؤمن به او را کافر شمردند نعوذبالله. اگر اين گمان را کردهاند بيانصافي کردهاند که آدم حکيم صاحب اينهمه علوم و تصانيف اينقدر خر باشد که چنين قولي و ديني اختراع کند.
و اگر اين گمان را نکردهاند و بر قول خود من که به عرض برادران رسيد اعتراضي دارند باز بيانصافي کردهاند چراکه اين قولي است که کل فقهاء بر اين اتفاق دارند چنانکه عرض شد و خواهد آمد به تفصيل والله آنقدر جواب از ظنون واهيه خلق دادهام که خسته
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 64 *»
شدهام و کسالت از نوشتن دارم. باز ميگويم تأکيداً که والله القاهر القادر الغالب المدرک المهلک که قول من نيست که امروز غير از امام بايد يک شخصي را معين مشخص شناخت که معرفت او ايمان و انکار او کفر و جهلش ضلال باشد. بلي نوعاً ميگويم جن و انس بدانند که قول من است که بعد از امامت و معرفت امام فريضه است دوستي دوستان ايشان و دشمني دشمنان ايشان چنانکه فريضه است توحيد و اعتراف به نبي و به امام و دوستي دوستان ايشان محقق نشود مگر بداند که دوست ايشان چطور کسانند و دشمنشان چطور کسان که اگر اين را نداند خودش نتواند دوست ايشان باشد و دشمن نباشد و اين مسألهاي است که ادني فريضهاي دارد و آن اين بود که عرض کردم و ديگر علماء به قدر علمشان در اينجا معارف دارند مثل آنکه ادني توحيد آن است که خدا يکي است و ديگر علماء هزار کتاب در بسط اين نوشتهاند و حاصل همه آن است که خدا يکي است نه زياده نه کمتر و همچنين مختصر رکن رابع ولايت اولياء الله و برائت از اعداء الله است و علماء ديگر مطلب را بسط ميدهند و اگر مصنف اين را ميدانست و به رکن رابع اعتقاد داشت اينقدر متعرض اولياء آلمحمد: نميشد و لعن و تکفير و تفسيق بدون بيّنه و معرفت قولشان و مذهبشان نميکرد. و اين امر امري نبود که اصراري خواهد و کتابي ضرور داشته باشد ضروري مذهب بود وقتي که مانند مصنف و امثال مصنف پا در انکار فشردند ما ديديم لازم است که ما هم پا بيفشريم و اثبات کنيم. هرچه دليل آورديم بر انکارشان افزود لابد شديم که کتابها بنويسيم و ادله زياد بياوريم ايشان دست بردارند و تسليم کنند و به مقتضايش که شروط ولايت است عمل کنند تا ما هم دست برداريم و ساکت شويم.
و اين کتاب مصنف کتاب کسي است که ولايت اولياء و برائت از اعداء را بو نکرده چراکه به شرائط اسلام با قائلين به رکن رابع عمل نکرده چنانکه سابقاً عرض کردهام و باز خواهم کرد و از اين گذشته به کتاب و قرطاس که اول عبارتش اينقدر تحريف و اسقاط دارد چگونه اعتماد فرمودهاند و ابواب برائت و لعن و تکفير را گشودهاند؟ با چه قاعده اسلام راست ميآيد؟ باري، برويم بر سر
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 65 *»
شرح کلمات مصنف.
فرمودهاند عبارت طويلي که مختصرش اين است که معني عبارت فلاني که گذشت ـ و آن همين چند کلمه است که عرض کردم در عنوان سابق ـ فرمودهاند که معني عبارت فلاني اين است که اعتقاد به خدا و اسماء و صفاتش و آنچه متعلق بدوست و اعتقاد به رسالت و آنچه متعلق به اوست و به ائمه سلامالله عليهماجمعين و آنچه متعلق به اوست و امور معاد و معراج و رجعت و اعتقاد به جميع فروع مجموع اينها کافي نيست در صحت اعتقاد و صدق ايمان و صاحب مجموع اين اعتقادات را مؤمن نميتوان گفت و بعبارة اخري جميع علماي اماميه از صدر اول تاکنون مثل شيخطوسي و سيدمرتضي و علامهحلي و محقق و شهيدين و غيرهم مؤمن نبودهاند بلکه العياذبالله يا کافر يا ضالّ بودهاند، چه مذهب آنها در اعتقاد جز اين نبوده است و کتب آنها موجود است وهکذا تمام مردم از قديم الايام الي حال بر ضلالت بودهاند.
عرض ميکنم که اي جناب مصنف، شما را نميشناسم کيستيد و از چه گروهيد و از چه صنف مردم؟ اگر از علماييد چرا شرم از علماء نکرديد که شايد کتاب شما به دست ايشان افتد و جميع کتاب شما را حمل بر عداوت و اخفاء نور حق نمايند و شما را يکي از اعداء دين محسوب دارند. و اگر از عبّاديد و زهّاد چرا از خدا شرم نکرديد و از رسول خدا «ص» حيا نکرديد و از ائمههدي سلاماللهعليهم آزرم ننموديد و اينگونه معني بر عبارت من کردهايد و لوازم از آن گرفتهايد و مستلزم کفر اسانيد علماء کردهايد يا ضلالشان. اگر از عوام الناس (هستيد ظ)@؟ شما را چه کار به اين تعرضات بر خدا و رسول و ائمه سلام الله عليهم اجمعين و تعرّض به کتاب و سنت و قدح علماء؟ اينجوره کارها شبيه به کار طلاب است که خدا در نوع بنيآدم شر از ايشان نيافريده چراکه خدا گمراهان را بدتر از بهايم خوانده و فرموده ان هم الا کالانعام بل هم اضل به جهت آنکه شعور انساني را مسخر طبيعت حيواني کردهاند و از اين جهت جميع فسادهاي حيواني را از روي شعور و تدبير ميکنند پس معلوم است که هرچه شعور بيشتر شود و
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 66 *»
تابع طبيعت حيواني باشد شرش بيشتر است پس طلاب که آن تقوي را ندارند که ايشان را از فساد منع کند و آن مال را ندارند که به آن استغناء جويند براي طمع حطام دنيا درسي ميخوانند به نيت اينکه اگر مشهور و معروف شديم شريک مال مسلمانانيم و اگر نشديم وارث اوقاف و صوم و صلوة و درسهاي اشيم@؟ص86 به اين نيت درس ميخوانند و شعورشان زياد ميشود و معذلک شعور را تابع طبع حيواني ميکنند پس اينها بدترند از آنها که از انعام اضلّند. پس به جهت خشنودي اکابر يا جمع مريدان متعرض اموري ميشوند که لايق ايشان نيست از اين جهت حديث است که روزي که امام7 بروز ميفرمايد شانزده هزار فقيه از کوفه به محاربه او بيرون ميروند چه جاي جاهاي ديگر و بيشتر تعبي که امام خواهد کشيد از دست همين طلاب است که همه به کتاب و سنت و اجماع ميخواهند با او معارضه کنند.
باري، نوع اين کتاب شبيه به کتاب طلاب است و ان شاء الله جناب مصنف از آنها نيستند و امري بر ايشان مشتبه شده است و چون کتاب من به ايشان برسد برميگردند و توبه و استغفار ميکنند. پس برميگرديم به شرح کلامشان. پس عرض ميکنم که مذهب ما را اگر نميدانيد بدانيد و يقيناً نميدانيد چراکه کتاب شما گواه است که ما رکن رابع ايمان ولايت اولياء الله و برائت از اعداء الله را ميدانيم و هرکس را که در ولايت آلمحمد: راسختر باشد او را احقّ به تولا ميدانيم و دوستي او را بيشتر واجب ميدانيم پس دوستي اتقياء از غير اتقياء الزم است و دوستي علماء از اتقياء الزم و دوستي نجباء از علماء الزم و دوستي نقباء از نجباء الزم چراکه مناط ولايت ما ولايت آلمحمد است : در هرکس صفات ايشان بيشتر بروز دارد تولاي او را بيشتر لازم ميدانيم و رکن رابع اختصاصي به نقباء و نجباء ندارد بلي ايشان اعظم مواليانند و احترامشان و اداء حقشان و ولايتشان و بيزاري از دشمنان ايشان الزم است اين معني رکن رابع است اگر نميدانيد بدانيد. حال از اين قول کجا تکفير اسانيد علماء لازم ميآيد؟ و اين قول کجا تکفير مسلمانان را قديماً و حديثاً ميکند؟ مگر شما ميگوييد
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 67 *»
که علماي سلف و مسلمانان ولايت اولياء الله و برائت از اعداء الله را نداشتند؟ مگر شما ميگوييد که علماي سلف و مسلمانان حرمت اتقياء و تولاي ايشان را بيشتر نداشتند؟ مگر شما ميگوييد که علماي سلف و مسلمانان حرمت علماء و تولاي ايشان را بيشتر نداشتند؟ نهايت بعضي ميدانستند که بعد از ائمه نقبائي هست و نجبائي هست و بعضي ملتفت نبودند آنها که ميدانستند کسانيند که آن احاديث را براي ما نقل کردهاند و در کتابهاي خود نوشتهاند و آنها که نميدانستند نوعاً ولايت اولياء و برائت از اعداء را داشتند و نوعاً هم ميدانستند که امام شيعيان کامل دارد که بعضي در خدمت اويند و بعضي به خدمت او ميرسند و بعضي منزويند و ميدانستند که علم خدا منحصر به آنچه در دست ايشان است نيست و علم خدا بسيار است و فوق کل ذيعلم عليم و موالي همه اولياء بودند خواه معروف و خواه غيرمعروف و معادي همه اعداء بودند خواه معروف و خواه غيرمعروف و به همين واسطه همه صاحب رکن رابع ايمان بودند و مؤمن بودند و از اهل بهشت و مخلد در بهشت اگرچه اسم اين مقام را رکن رابع اصطلاح نکرده بودند ولي معني آن با همه بود و جميع شيعه مقرّ به رکن رابع بودهاند تا اين زمانها. و در اين زمانها قومي پيدا شدهاند که علانيه عداوت ميورزند با شيعيان که معروفند به تشيع و اخلاص به آلمحمد: و شب و روزشان صرف فضائل آلمحمد است: و اقوالشان همه ذکر آلمحمد است: و کتبشان همه مشحون به فضائل آلمحمد است: و در راه آلمحمد: متحمل قتل و نهب و اسر و افترا و فحش و اذيت و صدمهها و محنتها شدهاند. پس با وجودي که چنينند جمعي پيدا شدهاند که با چنين اشخاص عداوت ميورزند و خون اينها را حلال ميدانند و بدون مستند لعن ميکنند و بيحجت تکفير ميکنند و احکام اسلاميه را درباره ايشان جاري نميکنند و در غيابشان حکم ميکنند و به قرطاس عمل ميکنند و هر شهادت مجروحي را اصغاء ميکنند و احکام بغير ماانزل الله ميکنند. و بايست در امر به معروف اول به صاحب منکر در خفا گفت اگر نشنيد در علانيه، اگر نشنيد به تهديد، وهکذا درجه به درجه بالا روند و اين جمع به خيال و افترا اول دفعه در بلاد و عباد ايشان را ميخواهند رسوا کنند و خون ايشان را بريزند
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 68 *»
و به حکّام و سلاطين ملتجي ميشوند و ميگويم «اسع سعيک و اجهد جهدک فانک لنتسلب علمنا و لنتقطع خبرنا و نعم الحکم الله و نعم الخصيم محمد و آلمحمد:».
باري، اگر علماي سابق و مسلمين سابق امثال اين علماي کامل را که عرض شد ميديدند بالاي سر خود ميگذاردند و افتخارها ميکردند و تبرکها از آنها ميجستند و تعلمها از آنها ميکردند ولي چون به عصر اين قوم افتادند جمعي انکار ايشان را کردند و عداوت ايشان را ورزيدند ما اينها را ميگوييم منکر رکن رابع و رکن رابع اسمي است و اصطلاحي پس معني منکر رکن رابع دشمن دوستان خداست و منکر دوستان خدا و رادّ بر ايشان و عدو ايشان چيزي ديگر نيست. فاش ميگويم مصنف هم بداند که هرکس توحيد بورزد با آنچه مصنف ذکر کرده و نکرده و رسالت را اقرار کند با آنچه مصنف گفته و نگفته و امامت را اقرار کند با آنچه مصنف گفته و نگفته و به معاد و معراج و رجعت به همه اقرار کند و جميع فرايض و فروع را اقرار کند و آنقدر خدا را در کربلا و حاير و مابين رکن و مقام عبادت کند که مانند خيکي پوسيده شود و در تمام عمر عالم زنده باشد و همه را به صيام و عبادت بگذراند آنگاه خدا را ملاقات کند به عداوت يکي از اولياء الله و شيعيان بدون غرضي دنيايي يا مرضي بلکه محض اينکه او ولي است و اظهار ولايت ميکند او کافر است و ناصب نه توحيدش به کارش ميآيد نه نبوت نه امامت نه معاد و نه معراج و نه رجعت و نه فروع و نه رياضتش و به رو در آتش جهنم خواهد افتاد و مخلد خواهد شد و خدا بيزار از اوست. حال آيا گمان ميکني که علماي سابق به اين اعتقاد نبودند؟ والله جميع مواليان آلمحمد اين اعتقاد را دارند مگر قوم مخصوصي که تازه پيدا شدهاند و براي طمع حطام دنيا تکفير جمعي از مواليان و شيعيان را پيشنهاد خود کرده بدون آنکه يکديگر را ديده باشند يا مال ايشان را خورده باشند يا اذيتي به آنها کرده باشند يا يکديگر را به رؤيت بشناسند يا سببي از اسباب عناد دنيايي در ميان باشد، ما منکر رکن رابع چنين اشخاص را ميدانيم و از اين اشخاص بيزاري ميجوييم لاغير. حال ببين که جناب مصنف چه مطلب را بر چه چيزها حمل کردهاند و از پيش خود معني کردهاند
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 69 *»
و لوازم بر آن گرفتهاند.
و اگر حضرات بحث بر اصطلاح ما دارند که چرا رکن رابع اسم گذاردهايم؟ که انسان عالم بحث بر اصطلاح بيضرر و بيعيب نميکند و اگر ميگويند چرا اسم ارکان و نقباء و نجباء را ميبريد اين را ما نکردهايم و ما اسم نگذاردهايم اين را آلمحمد: فرمودهاند و اسم گذاردهاند و اگر ميگويند تولاي اينها و معرفت نوع اينها واجب نيست و حال اينکه از اعاظم شيعهاند رد بر آلمحمد: کردهاند و خلاف اجماع شيعه گفتهاند و اگر ميگويند که معرفت اشخاص ايشان واجب نيست ميگويم اما ارکان که مشخصند و نميشود که اشخاص ايشان را انکار کرد چراکه مراد ما از ارکان حضرت عيسيٰ است و حضرت خضر و حضرت ادريس و حضرت الياس که همه پيغمبر خدايند و زندهاند و تولاي اشخاص ايشان واجب است و مصنف ندانسته که ارکان کيانند و به خيالشان جمعي از عرض رعيتند و به اين جهت انکار ايشان را هم کردهاند و اما نقباء و نجباء که از اکابر رعيتند و در هرعصري هستند ما نگفتهايم که معرفت اشخاص ايشان واجب است ما گفتهايم تولاي ايشان واجب است اگرچه اشخاص آنها را نشناسيم و انسان بايد بداند که شيعيان کامل خوب در دنيا هستند که حامل علم امامند اگر بحثي بر اين عقايد دارند بفرمايند. کتاب «الزامالنواصب» مشرعه هر خائض نبوده و نيست و هرکس آن را نميفهمد، جناب مصنف رجوع به اين کتاب و به کتاب ارشادالعوام بفرمايند تا مطلب را واضح بيابند.
و چون بيان کردم که مذهب ما معرفت اشخاص باعيانهم نيست ديگر حاجت به رد ابحاثي که بر معرفت شخصي فرمودهاند و همه را به گويا و گويا احتمال دادهاند و رد فرمودهاند نيست چراکه غرض ما بيان حق است نه تعرّض به هرکلمه هرکلمه کتاب ايشان، و آن کلمات را ديگر کرامالکاتبين نوشتهاند و روز قيامت جواب از آنها داده ميشود.
فرمودهاند: «بلي چند مطلب است که هريک از آنها واضح و مشخص است يکي آنکه تولي مجموع اولياء الله و شيعيان اهلبيت: علي الاجمال و تولي هريک که من باب الاتفاق شناخته شود لازم است چنانچه تبري از مجموع
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 70 *»
اعداء الله و اعداء اهلبيت: علي الاجمال و تبري از کسي که من باب الاتفاق به صفت عداوت شناخته شود لازم است ديگر شناختن هريک از اولياء و اعداء باعيانهم لزومي ندارد مگر آنکه اتفاقاً معروف شود. و اين معني اصلي جداگانه نيست بلکه از لوازم تولي اهلبيت: است چه ولايت ولي ايشان از اين حيثيت که ولي ايشان است در معني ولايت ايشان است و برائت از ولي ايشان از اين جهت که ولي ايشان است راجع به برائت از خود ايشان است و برائت از عدو ايشان از اين جهت که عدو ايشان است از لوازم تولي ايشان است و ولايت عدو ايشان از اين جهت که عدو ايشان است در معني برائت از ايشان و عداوت ايشان است.» و بعد از فحش چند فرمودهاند که: «در اين معني اجمال کافي است و وجود ولي در هر عصر و شناختن او بعينه معتبر نيست و اصل جداگانه نيست بلکه از لوازم ولايت و معني محبت اهلبيت: است».
عرض ميکنم که خداوند چنين حجت را تمام ميکند که زبان خود سرکار را که ميخواهيد ردّ بر مذهب من کنيد به حق ناطق ميفرمايد پس خود شما شاهديد بر حق در دنيا و آخرت که ولايت اولياء الله و برائت از اعداء الله واجب است اجمالاً و هريک که بالاتفاق شناخته شدند بعينه واجب ميشود پس ديگر شما را بعد از اين بحثي بر من در اين معني که نخواهد بود و اگر بحثي بعد از اين شود بجا واقع نشده و اگر عمل نفرماييد به مقتضاي آن عمل بر ترک فريضه شده است. پس احتمال راه بحثي که ميرود آن است که بفرماييد که ارکان و نقباء و نجباء از اولياء الله نيستند اما ارکان پيغمبرانند که زندهاند به آنها اگر جسارتي ممکن است بفرماييد و اما نقباء و نجباء خوبان شيعهاند و اعظم علماشان و اتقي و اورعشان چنانکه در احاديث است و اصطلاح ائمه: به آن شده است و مراد ما هم اکابر شيعه است اگر اکابر شيعه را اجمالاً از تولا بيرون ميکنيد مختاريد يا بفرماييد که تو قائل به معرفت شخصي عيني هستي چنانکه فرمودهايد و والله تهمت و افتراست کتب من حاضر است. پس جناب مصنف از مؤکّدان حجت من هستند و من شريک ايشان در عملنکردن به مقتضاي اين اعتقاد نيستم.
و اما اينکه
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 71 *»
فرمودهاند اين امر اصلي جداگانه نيست پس عرض ميکنم مسأله را بشکافيد به قاعده اصول خود که اين اصل يعني چه و بديهي است که معني آن آن است که آنچه بناي مذهب بر آن است و شک نيست که بناي مذهب بر اين امر هم هست چنانکه بر توحيد و بر نبوت و امامت هم هست چراکه هرکس اقرار به آن سه بکند و اقرار به اين اصل نکند بلاشک ايمان ندارد. اگر بفرماييد که اقرار به ائمه مستلزم اقرار به اين اصل هم هست ميگويم اقرار به ائمه به طور حقيقت و اخلاص و تسليم مستلزم اين است يا اقرار ظاهري؟ بلاشک نميتوانيد بگوييد که اقرار ظاهري پس اگر اقرار ظاهري باشد اين اصل را بخصوصه بايد ذکر کرد چراکه اقرار ظاهري مستلزم اين نيست و اگر بفرماييد که اقرار حقيقي مستلزم اين است عرض ميکنم که اقرار حقيقي به پيغمبر9 مستلزم اقرار به ائمه هست چراکه امام را به نص او ميتوان شناخت پس چرا امامت را اصل ديگر گرفته و اقرار حقيقي به پيغمبر مستلزم اقرار به معاد هم هست چراکه به اخبار او آن را فهميدهايم و مستلزم اقرار به عدل هم هست چرا اينها را اصل ديگر شمردهايد؟ اگر بگوييد عدل را اصلي شمرديم به جهت آنکه ما اقرار کرديم به عدل و جبريه انکار کردند پس آن را ما اصل مذهب خود قرار داديم که امتياز از آنها داشته باشيم و معاد را اصل دين خود قرار داديم که امتياز از منکرين معاد داشته باشيم و امامت را اصل دين خود قرار داديم که امتياز از سني داشته باشيم و معلوم شود که ما به حقيقت مقرّ به توحيد و نبوت هستيم و آنها به حقيقت مقرّ نيستند ميگويم ما هم ميدانيم که ولايت اولياء و برائت از اعداء لازم ولايت اهلبيت اگر به طور حقيقت باشد هست و شک نداريم لکن چون قومي را يافتيم که اظهار ولايت آلمحمد: به طور نفاق ميکنند و هرعنادي که با ايشان در باطن دارند با مواليان ايشان به کار ميبرند و تأييد دشمنان ايشان را ميکنند ما هم خواستيم که خود را امتياز از منافقان شيعه دهيم و اظهار کنيم که ما به حقيقت دوست آلمحمديم: و علامتش اينکه با دوستان ايشان نهايت دوستي و اخلاص را داريم و با اعداي ايشان نهايت عداوت و بيزاري را اين قول چه ضرر به دين يا مذهب دارد؟ و اگر دعواها همه
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 72 *»
به اينجا منتهي شد که واجب هست ولي تو چرا اسمش را اصل گذاردهاي؟ دعواي اسم پري طول نميکشد و به خوشي ميگذرد آخر يا شما به اصطلاح ما راضي ميشويد يا ما اسمي ديگر براي خاطر شما سرش ميگذاريم.
مجملاً در اين فقرات معلوم شد که خدا حجت ما را بر زبان مصنف و قلم مصنف جاري کرده تا همه خلق بدانند که مصنف هم از اهل اجماع ماست و حرف ما را مؤالف و مخالف اعتقاد دارند و باقي بحثها از محض افتراء و تهمت است که به مصنف عرض کردهاند يا ايشان اشتباه فرمودهاند الحمدلله علي آلائه و له الشکر علي نعمائه.
فرمودهاند: «ديگر آنکه در هرعصري از اعصار بايد عالمي از علماي شيعه ظاهر باشد که مردم در مسائل حلال و حرام رجوع به او کنند چنانچه در حديث صحيح از معصوم سؤال کردند که آيا زمين خالي ميماند از عالم زندهاي ظاهري که مردم در حلال و حرام رجوع به او نمايند فرمودند در اين صورت خداوند عبادت کرده نميشود اي ابا يوسف» تا آنکه مصنف فرمودند: «پس شناختن يکي از مجتهدين بر تمامي عوامالناس لازم است.» تا آنکه پس از فحشها فرمودهاند کلامها که حاصلش اين است که اين فقره دخلي به اصول دين ندارد و مقدمه فروع است.
عرض ميکنم که اين بحثها و فحشها براي آن است که گمان فرمودهاند که من معرفت شخص نقباء و نجباء را واجب دانستهام و والله که عين تهمت و افترا است بلي اينقدر عرض ميکنم که ما در بعضي اوقات به جهت عموم ادلّه که مؤيّد است به مفاد بعضي از اخبار نجباء را تعميم ميدهيم آنقدر که شامل فقهاء هم ميشود چنانکه در حديث است که زراره و محمد بن مسلم و معوية بن بريد و ابوبصير نجباء هستند پس به عموم ادلّه که مؤيّد است به اين حديث امر منسحب ميشود تا فقهاي ظاهر کثراللهامثالهم پس در آن هنگام ميگوييم که معرفت شخص احد نجباء لزومي دارد به جهت اخذ دين از او و اين تدليس نيست چنانکه گمان فرمودهاند بلکه عين اعتقاد است و ان بعض الظن اثم آيه قرآن است مختارند. وانگهي که ظاهر اسلام نيست که کسي که فرياد ميکند که اعتقاد من اين است بگويند تو
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 73 *»
تدليس ميکني و دروغ ميگويي و اين به جاهاي بد ميرساند. و اما اين از اصول دين است يا نه باز دعوا در سر اسم و اصطلاح است و در فقره پيش جوابش گذشت ولي ولايت مجتهدين و فقهاء و علماي شيعه واجب و عداوتشان از اين جهت که ناشر علم آلمحمدند: نصب است البته و ولايت اولياء و برائت از اعداء در مذهب ما و به اصطلاح ما از اصول مذهب است و لامشاحة في الاصطلاح. و اين فصل هم مؤيّد شطري از مذهب ماست چراکه ما خلو عصر را از عالم فقيه جايز نميدانيم و ايشان هم مؤيد ما شدهاند الحمدلله معلوم است که خدا ميخواهد حجت را بر مصنف تمام کند.
فرمودهاند: «سيم آنکه ائمه: را شيعياني است که قلم تمامي خلق از احصاء فضايل ايشان عاجز است و ايشان تالي مرتبه امامت و صاحبان کرامت ميباشند و آنچه را اراده کنند صورتپذير است» تا آنکه فرمودهاند: «و اين مطلب مقتضي آن نيست که شناختن ايشان باعيانهم از جمله ارکان ايمان باشد يا فيالجمله واجب و لازم باشد بلکه علم به وجود ايشان از اجمله ارکان ايمان بلکه از شرايط اسلام و ايمان نيست بلکه شرايط ايمان با فرض قطع به فقدان امثال اين جماعت هم ممکنالحصول است.» تا آخر فحشها که فرمودهاند.
عرض ميکنم که اينجاست که حجت خدا فراگرفت ظاهر جناب مصنف را و باطنش را و عذري براي ايشان پيش خدا نماند چراکه اثبات چنين شيعيان فرمودند و اثبات فضائل لاتحصي و کرامات و امضاي ارادات براي آنها کردند و ايشان اعلا مقامات رکن رابعند و ما را هيچحرفي جز اين نيست و جميع اين هنگامهها براي اثبات چنين اشخاص است که خدا قلم مصنف را به آن جاري کرده است و اينها بلاشک غير از فقهاي ظاهرند که جميع فضلشان اصول و فقه است و اداي فرايض ولي ميشود که در ميان اين فقهاء يکي در واقع از آن جمله اشخاص باشد و خود را به فقاهت اظهار کرده باشد و باطن خود را مخفي کرده باشد هيچ مانعي از اين نيست بلکه شايد خود را به کسبها و حرفهها در ميان مردم اظهار کرده باشد و در واقع از آن اشخاص باشد که مصنف فرمودهاند و يحتمل هم که چنان
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 74 *»
اشخاص به جهت شدت نفرت از خلق در اطراف زمين مخفي باشند و کسي به ايشان پي نبرد پس چنين اشخاص هستند و الحمدلله که مصنف از اهل اجماعند و معلوم شد که چنين اشخاص که ما اسم آنها را نقباء و نجباء به جهت متابعت حديث گذاردهايم در عالم هستند و مصنف اگر دعوا در سر اسم دارد دعوائي است که زود به صلح ميانجامد اگر مصنف به اسم خدا و رسول راضي شد فبها والا اسم ديگر بر سر آنها بگذارد و ما هم مسامحه با او ميکنيم.
حال از مصنف ميپرسم که آيا تولاي چنين اشخاص نوعاً واجب است يا نه اگرچه باعيانهم معروف نباشند و تبري از اعداي ايشان واجب هست يا نه هرگز نميتواند بگويد که واجب نيست به جهت آنکه اقرار به وجوب آنها کرد ولکن بحثي که داشت بر سر آن بود که اصلي جداگانه نيست و جواب آن را شنيد پس تولاي ايشان و برائت از اعداي ايشان از اصول دين هست به هر حال چرا که مصنف ميگفت که جزو ولايت آلمحمد است و ما هم جزو آن ميدانيم و به جهت امتياز ذکر آن را ما جدا ميکنيم و شک نيست که ولايت آلمحمد: از اصول دين است و اين هم جزو آن است پس از اجزاي اصول دين است به اقرار مصنف و اجزاي اصول دين از اصول دين است بلاشک مثل آنکه اقرار به علم خدا جزو توحيد است و بلاشک از اصول دين است نه از فروع پس ولايت اوليا هم که جزو امامت است و تمام ولايت امام است جزو اصول دين است به اقرار مصنف پس از اصول دين است. اينطور خدا حجت را بر مصنف تمام ميکند که مفري ندارد و به اقرار خود درميماند پس ميماند سخن در دو مسأله يکي آنکه شناختن ايشان باعيانهم واجب است يا نه و مکرر عرض کردم که ما هرگز چنين ادعائي نکرديم و هرکس بگويد تهمت به ما زده و مصنف هم اشتباهاً افترا بستهاند و عمداً انشاءالله نگفتهاند و بعد از اين ديگر اشتباهاً هم نخواهند گفت چرا که مکرر عرض کردم که ما قائل به اين مسأله نيستيم و حکيم چنين ادعائي نميکند که شخصي که خود را از خلق مخفي کرده معرفت عيني آن لازم و انکارش کفر و جهل به او ضلال خواهد بود و کل خلق را به اين واسطه کافر و ضال داند بدون نصي و حجتي که از خدا قائم شده
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 75 *»
باشد مگر انسان احمق باشد که اين ادعا را کند يا از جمله مجانين باشد و الا تا في الجمله عقلي در سر انسان باشد چنين ادعائي نميکند و يکي ديگر جواز خلو عصر است از امثال ايشان و اين عمده مسأله است که ما جايز نميدانيم و مصنف هم تصريح به وقوع نفرموده همينقدر فرموده ممکنالحصول است و شک نيست که عدم پيغمبران و امامان هم ممکن است چرا که واجبالوجود نيستند ولکن آيا از لطف و حکمت هست که زمين خالي از چنين اشخاص باشد و امام بيمأموم حقيقي باشد يا منير بيشعاع واقعي باشد يا نه همه مسأله همين است و وضع کتاب الزامالنواصب براي همين است که از حکمت نيست و لامحاله در روي زمين چنين اشخاص که اقتداي تام در اعمال و اقوال به امام خود کرده باشند هستند و ديگر اينجا اطناب در ادله آن نميکنم ارشادالعوام در فارسي و الزامالنواصب در عربي کفايت ميکند و منتهاي جهد مصنف هم همينقدر است که بگويد وجودشان واجب نيست و ممکن است عدمشان ولکن وقوع خلو زمان از ايشان علم غيب است و مصنف نميداند و اگر ادعا کند کسي از او نميپذيرد کسي که احاطه به کل امکنه و ازمنه ندارد چه ميداند که قطعاً در فلان عصر در روي زمين چنين اشخاص نبودند و امامي که عالم است به ازمنه و امکنه ميفرمايد که زمان خالي نميشود از چنين اشخاص و بايد تسليم کرد و مصنف اگر تسليم نميکند اقلاً واجب است که ساکت باشد و به مريدان خود بفرمايد که چنين اشخاص ممکن است که باشند و کساني که ادعاي آن دارند که هيچ وقت خالي از آنها نيست ممکن است راست بگويند و خلاف ضرورتي ادعا نکردهاند پس نميتوان ايشان را تکذيب کرد چه جاي تکفير تا شق عصاي مسلمين نشود و امتي را که پيغمبر9 با آن همه زحمت يک فرقه کرد دو فرقه نکنند پس معلوم شد که مصنف بحثي که در اين کتاب داشتند همه محض خيال بوده و خود اقرار به آنچه ما به نهايت زحمت گفتهايم به آساني کردهاند حال کاش يکي از ايشان ميپرسيد که ديگر چه بحث داريد ولي آنچه تصريح فرمودهاند در کتاب خود آنست که ما اگرچه اقرار به حق کنيم هم تدليس است و در دل ما غير از
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 76 *»
اين است گويا ادعاي علم غيب دارند و اسلامي را که رسولخدا9 بر ظاهر قرار دادند ايشان به باطن قرار دادهاند. باري حمد خدا را که لسان و قلم مصنف را به حق جاري کرد و پشت ما را راست کرد و ما را روسفيد فرمود و اشتباهات مصنف را هم رفع فرمود چرا که ظاهراً همه فغان ايشان به جهت اين بود که چنين يافتهاند که من ميگويم معرفت شخصي واجب است و در اين عصر هم خود من بايد صاحب اين امر باشم و همه ملاها از کارهاي خود معزولند و کسي تقليد آنها نبايد بکند و مرافعه نزد آنها نبايد بکند و حکم آنها ممضي نيست و همه کافرند که به من ايمان نياوردهاند و اين همه فغان را مصنف از اين جهت کردهاند اگر اين گمان راست بود من مستحق انواع طعنها و لعنها و قتلها بودم و مصنف کوتاهي کرده است و والله کم فحش داده است و از اين گذشته خدا مرا مهلت نميداد و مرا به انواع ذلتها ذليل ميکرد و حجت مرا باطل ميکرد و چنانکه باب مرتاب را منقرض و تمام کرد امر مرا هم منقرض ميکرد ولکن به مصنف خلاف عرض کردند بنده مردي هستم که چهار کلمه علمي خداوند به بنده روزي کرده و در گوشه خانه خود نشستهام و سالي شش ماه که هوا سرد است در شهرم در خانه خود و شش ماه ديگر در قريهاي از قريههاي مخروبه کرمان که مسمي به «لنگر» است در گوشه خانه خود آرميده کاري که از معاشرت خلق دارم درسي است و نمازي. ديگر نه قضاوتي دارم نه امام جمعه ميباشم نه متولي اوقافم نه متعرض حکومت به اسم اصلاحم الي الان در دو دينار ميان دو مسلم حکم نکردهام و نه کسي به من رجوعي ميکند و نه معاشرت به احکام دارم و نه خانه و محله خود را بست کردهام و نه واسطه امور و وظائف نزد حکامم و نه زياد ديد و بازديدي دارم و مهما امکن از در خانه بيرون نميآيم مگر به جهت نماز و درس و به هيچ وجه متعرض دنياي کسي نيستم و املاکي زياد و مداخلي زياد ندارم و هميشه هزار تومان و زياده مقروضم و راه مداخل هوائي به کلي مسدود است منم و دو سه دانگ املاک که نصفه مخارج مرا نميدهد و قريب به هزار تومان مخارج و عيال بسيار دارم اينطور زندگي من است در دنيا نه هرگز
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 77 *»
ادعاي اجتهادي دارم چه جاي ادعاي فتوا و قضاوت و نه هرگز ادعاي نجابتي و نه هرگز ادعاي نقابتي والله احب مواضع ايران پيش من گوشه لنگر است و احب امور عزلت از خلق منکوس و از همه مأيوسم و اين امور مشتبه نميماند اگر راه دور است جاسوسي بفرستند که بيغرض باشد و احوال مرا ببيند و معذلک بايد دايم به تهمتها و افتراها گرفتار باشم و اعادي عليالاتصال ملتجي به حکام و سلاطين شده آرزوي آن دارند که مرا از صفحه جهان براندازند و نه عرصه بر آنها تنگ کردهام نه مالي از آنها خوردهام و نه خوني از آنها ريختهام و نه مداخلي از آنها کم کردهام و نه منصبي از آنها گرفتهام نه قرب سلطان و حاکمي دارم که مزاحم قرب ايشان شوم نه وظيفهاي دارم که مزاحم وظيفه ايشان شوم نميدانم باعث اين همه عداوت و حسد چيست و سبب اين همه افترا و تهمت چه نميدانم مصنف که اين گمانها فرموده است چرا از کتابهاي من عبارتي بيرون نياورده است که دال بر اين ادعا باشد و بفرمايد در فلان جا تصريح کردهاي چرا يک عبارت که دال بر آن باشد که من گفته باشم که معرفت شخصي عيني نقبا واجب است از من و کتاب من نقل نکرده است که حجت بر من باشد خيالي پيش خود کردهاند و کتابي بر رد خيال خود نوشتهاند و فحشهاي بسيار دادهاند آخر يک سند بايست از من ابراز بدهند که بر من حجت باشد و زبان من بريده شود حال که چنين ميکنند من هم لابدم که چنين کتابي بنويسم که آخر سبب شرمساري ايشان شود اگر متقيند يا بر عداوت ايشان بيفزايد اگر خدا نخواسته غير اين باشند.
و چون کلام به اينجا رسيد فکري کردم که باقيمانده از کتاب ايشان از چند قسم کلام خارج نيست بسياري از آن فحش است که جوابي در پيش ما ندارند و از باقيمانده جمله ادلهاي که آوردهاند بر آن است که معرفت شخصي واجب نيست و اين را هم که عرض کردم که دين من و مذهب من نيست و ايشان هم مؤيد قول منند در واقع اگرچه به ظاهر رد بر من است ديگر چه متعرض آنها شوم و از پس هر عنوان بگويم که ما قائل به وجوب معرفت عيني نيستيم و اگر در آنها کلماتي يافت شود که دالّ بر انکار نوع باشد خود در اول کتاب که اثبات نوع
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 78 *»
را فرمودند و فرمودند که خوبان شيعه هستند و اقرار اول ايشان مکافي انکار آخر اگر باشد ميشود.
و ديگر بعضي بحثها بر کلمات من کردهاند مِن باب ملّائي که اوقات اشرف از آن است که انسان صرف اين کند و ردّ بر آن بحثها کند تا معلوم شود که من ملاتر از ايشانم. حلوايي کسي قسمت نميکند و اگر هم بکند من از حصه خود مدتي است گذشتهام ايشان ملاتر باشند سهل است.
و ديگر بعضي اعتراضات بر دو سه آيه که من ذکر کردهام کردهاند که متکفل جواب آنها مقدمه اين کتاب هست و باز بحثهاي ملايي است و من از آن بيزارم.
و فيالحقيقة ايشان مقرّ به نوع اين اشخاص هستند چنانکه يافتي ما هم مقرّيم ايشان مقرّ به معرفت شخصي نيستند ما هم مقرّ به لزوم آن نيستيم پس درحقيقت موافقند. به ما چيزي که عبث شده فحشهاي بيجا.
بلي، يککلمه هست که ايشان در وصف اولياء فرمودهاند و غلو کردهاند ما آن را نميگوييم چراکه در وصف شيعيان کامل فرموده بودند که ايشان تالي مرتبه امامت ميباشند و ظاهر عبارت آن است که از مرتبه امام که فرود آمدي مرتبه ايشان است و اين در نزد ما غلو است و جايز نيست چراکه تالي مرتبه امامت مرتبه پيغمبران سلف است و تالي مرتبه پيغمبران مرتبه شيعيان. اگر ايشان شيعيان کامل را در درجه پيغمبران ميدانند نزد ما غاليند چراکه ما ميگوييم که شيعيان از شعاع پيغمبران خلق شدهاند و اگر ادني ميدانند پس در عبارت سهوي شده است.
باري، پس چون ايشان در اثبات نوع و نفي لزوم معرفت شخصي مثل ما ميگويند ديگر متعرض ردّ ايشان براي چه بشوم؟ و بحث بر کلمات ايشان از چه نمايم؟ و نهايت بغيه ما از رسم اين کتب اثبات مدّعي است که مصنف اقرار کرده است ديگر لجبازي با ايشان و سابقه عداوتي ندارم که تا آخر کتاب ردّ نويسم و تناقضها بگيرم و بحثها کنم تا اثبات کنم که ايشان مثلاً ملا نيستند يا علم ندارند يا اصول نميدانند حاصلي براي ما ندارد و وقت اشرف از اين است پس به همينجا ختم کنيم.
تمام شد کتاب بر يد مصنفش در عصر يوم الاثنين بيست و ششم شهر شوال از سنه هزار و دويست و شصت و نه هجري حامداً مصلياً مستغفراً لنفسي و
«* مکارم الابرار فارسي جلد 8 صفحه 79 *»
لجناب المصنف ان اشتبه عليه الامر و لميعاند.
[1] اجزاي ايشان؛ يعني جزوههايي که اين شخص نوشته است.