08-02 دروس آقای شریف طباطبائی جلد هشتم – چاپ – قسمت دوم

دروس عالم رباني و حكيم صمداني مرحوم آقاي حاج محمد باقر شريف طباطبائي اعلي الله مقامه

جلد هشتم – قسمت دوم

 

«* دروس جلد 8 صفحه 243 *»

 

 

درس سی‌‌وهفتـم

 

 

 

 

«* دروس جلد 8 صفحه 244 *»

 

 

 

 

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لا حول و لا قوة الا باللّه العلی العظیم

اصل معنی علم را چنان‌که بعضی خیال کرده‌اند، حضور صورت است در نفس. و این علم را علم صوری و انطباعی می‌گویند که عکسی از خارج بیاید و در ذهن بیفتد، چنان‌که گفته‌اند که انسان را قوه‌ای است درّاکه که در او منتقش گردد صور اشیاء. ولکن تمام علم این نیست، این علم انطباعی است که صاحب صورتی به واسطه صورتی که در او عکس می‌اندازد منفعل می‌شود، چنان‌که آب انگور به واسطه قبول صورت خمریت منفعل می‌شود و خمر می‌شود یا اینکه به واسطه صورت خلّیت منفعل می‌شود و خلّ می‌شود. و همه‌جا تصرف صورت به واسطه همین صورت است. پس صورت علم می‌آید در نفس انسان و نفس انسان به واسطه آن صورت منفعل و متأثر می‌‌شود. پس صورت مقام فعلیت را دارد و نفس انسان که مقام ماده است مقام قوه را دارد.

و این غیر از قواعد خیلی از کس‌هاست حتی مشایخ؛ که آنها گفته‌اند که ماده مقام اعلی را دارد و متبوع است و صورت مقام ادنی و تابعیت را دارد. ولکن اگر کسی تقیه نکند و تحقیق کند می‌یابد که جمیع تأثیرات به واسطه صورت است و صورت اشرف از ماده است. می‌بینی که هیچ تأثیری از برای عناصر نیست و نه طیّب است و نه خبیث، همین‌که صورت ملح را پوشید طیّب می‌شود و همین‌که صورت کلب را پوشید خبیث می‌شود. و همچنین جسم مقام ماده را دارد و هیچ تأثیری از برای او

«* دروس جلد 8 صفحه 245 *»

نیست همین‌که صورت حرارت را پوشید عالم را آتش می‌زند و همین‌که صورت رطوبت را پوشید عالم را غرق می‌کند. پس جمیع تأثیرات به واسطه صورت است و جمیع تفاخر به واسطه صورت است؛ که مثلاً انسان هست و هیچ معتنیٰ‌به نیست همین‌که صورت عقل را پوشید تفاخر و تفاضل می‌جوید. پس امر به عکس شد. و جمیع احکام به واسطه صورت است. چون که خیال کردند که صورت قائم به ماده است گفتند که اینها اعراضند و تابع ماده‌اند، و اینها را اَعدام و لیس صرف گرفته‌اند و گفته‌اند که صورت مقام ماهیت را دارد. ولکن امر به عکس است؛ ببین که اگر صورت نباشد ماده عدم محض است و هیچ تأثیری از برای او نیست، اگر صورت نباشد ماده عاجزی است که هیچ قدرتی در او نیست و فقیری است که هیچ غنائی از برای او نیست، به واسطه صورت است که ماده متشخص شده است، از تصدق سر صورت است که ماده ماده است.

باری، این جور علوم علومی است صوری که اشخاص به واسطه این صور علمیه منفعل می‌شوند. دیگر اگر علم خوبی است خود علم می‌شود، و اگر علم بدی است به اصطلاح خدا و رسول شیطنت و نکراء و جهل اسمش می‌شود، اگرچه مردم او را عالم بگویند. و این علمی است که صاحب آن علم منفعل می‌شود. و چنین علمی را اگر از برای خدا ثابت کنی لازم می‌آید که خدا مطیع باشد و این علم مطاع شود، و لازم می‌آيد که خدا متأثر و متبوع شود و محل حدوث حوادث شود و خلق مطاع باشند و مؤثر باشند، و این کفر است. چراکه لازم می‌آید که این صور خالق باشند و خدا مخلوق، و این کفر است. اگرچه بعضی اشتباه کرده‌اند و قائل شده‌اند. و هرکس که به طور اشتباه گمراه شده کافر نیست، قول او کفر است ولکن خود او کافر نیست. هرکس قول باطلی را گفت و بطلان قول خود را ندانست این اشتباه است نه اضلال، اضلال تعمد لازمش افتاده ولکن اشتباه تعمد لازمش نیست و خدا او را می‌آمرزد. هرجا که کسی اشتباه بکند از عدل خدا این است که او را بیامرزد لو ان العباد اذا جهلوا وقفوا و لم‌یجحدوا

«* دروس جلد 8 صفحه 246 *»

لم‌یکفروا. منظور اینکه اشتباهات بسیار بسیار عظیم در مسائل بسیار بسیار عظیم در نزد مردم هست که کفر است، ولکن چون اشتباه است صاحبان آنها کافر نیستند.

پس خدا مانند ماده نیست و مانند شاخص نیست که عکس نور در صورت او بیفتد.(کذا) این صور، به اصطلاح آنها معدوم است و معقول نیست که خداوند معلوم را قبل از معدوم خلق کند. پس این جور علم لایق خدا نیست. و اگر تعریف علم انطباعی را بخواهی بکنی، بهتر این است که بگویی حضور علم است عند العالم دیگر خواه ماده باشد یا صورت. اما باز ببین که آیا این علم و عالم متباینانند یا خیر؟ اگر متباین باشند چطور این در نزد آن حاضر است؟ اغلب مردم چنین خیال می‌کنند که اگر دوتا چوب را پهلوی هم بگذاری می‌گویند این چوب در نزد آن چوب حاضر است و آ‌ن در نزد این حاضر است، ولکن فکر کنید؛ (اگرچه از مسأله اول دور می‌شویم، ولکن گوشه‌های آن دو مسأله است. اگر من از شاخی به شاخی می‌روم از باب ناچاری است.)

پس هرجا که مسأله علم آمد مقدمه آن این است که اغلب مردم حتی الحکماء خیال کرده‌اند که هرگاه دو چیز قرین شدند می‌گویند اینها پیش یکدیگر حاضرند و اگر پهلوی هم نباشند می‌گویند غایبند. و این طور نیست. شما فکر کنید و دقت کنید و آن دو چوب را مثل دو تا انسان فرض کنید و چنین فرض کنید که یکی از این دو تا یا هر دو تا کر و کور باشند و لامسه و شامه و ذائقه نداشته باشند، این او را نبیند و رنگ او را نبیند و صدای او را نشنود و بوی او و طعم او را نشنود. پس این دو انسان در پیش یکدیگر حاضر نیستند، چراکه اینها واجد یکدیگر نیستند. عالم کسی است که واجد باشد معلوم خود را، پس حضور دو چیز پیش یکدیگر حضور مشاعر آنهاست. پس هر چیزی واجد چیزی نیست عالم نیست. پس عالم باید دارای معلوم خود باشد. پس متباینان معقول نیست که یکی از اینها عالم اسمش باشد و یکی از اینها معلوم، یکی عارف باشد یکی معروف، مانند زید و عمرو که اینها متباینند اگرچه مردم آن دو شخص را عارف و معروف می‌گویند، ولکن اصطلاح خدا و رسول این نیست.

«* دروس جلد 8 صفحه 247 *»

معروف و مفعول دو مفعول است: یک مفعولٌ‌به است و یک مفعول مطلق. مفعول مطلق همان چیزی است که به واسطه فعل تو مصنوع تو شده. در علم نحو که می‌گویند «ضرب زید عمراً»، عمراً مفعول‌به است نه مفعول مطلق، مفعول‌به مفعولی است كه به صار المفعول المطلق مفعولاً. پس عمرو مفعولی است که به واسطه او مفعول حقیقی ظاهر شده نه مفعول حقیقی، مفعول مطلق معقول نیست که متباین از فعل و فاعل باشد. پس عمرو مضروبٌ‌‌به زید است نه مضروب او، مانند کرسی كه مصنوع‌به زید است نه مصنوع او، مصنوع او حرکت دست او است که معلول او است. و به موت علتْ معلول هم می‌میرد، اگر زید مرد معلول او که حرکت دست او است می‌میرد ولکن کرسی نمی‌میرد، چراکه معلول او و مفعول مطلق او نیست. کتابت معلول کاتب نیست و کوزه معلول شخص فاخور نیست، اینها مفعول‌به‌اند و مفعول‌به معلول علت نیست، بلکه معلولْ مفعول مطلق است که به فنای علت فانی می‌شود، و فعل و مفعول مطلق متباینان نیستند.

و همچنین بسا کسانی که خیال می‌کنند که کلام معلول متکلم است و این طور نیست، اصوات هم مفعولٌ‌به‌اند و آثار متکلم نیستند به دلیل اینکه شخص صدا می‌کند و صدای او بعد از چند دقیقه به گوش تو می‌رسد، بسا آنکه آن شخص متکلم بمیرد و کلام او بعد از موت او به تو برسد، مانند آنکه دو تا ابر آن بالا به هم می‌خورد و تو نار می‌بینی و بعد از چند دقیقه رعد ظاهر می‌شود. و خدا چنین قرار داده که دو تا جسم که به طور سخت به هم بخورند احداث حرارت بکنند و آتش ظاهر شود و این ابرها هم جسمند و مانند سنگ چخماقند به واسطه بادها به هم می‌خورند و برق ظاهر می‌شود. پس به همین دلیل که رعد را بعد از برق می‌بینی، کلام شخص و صدای شخص اثر او و معلول او نیست. کلام شخص مانند خود شخص است و اثر خود شخص است. دیگر حالا مسأله بالا رفت! کلام شخص مانند خود شخصْ شاعر و صاحب دست و پاست و دارد راه می‌رود، مانند آنکه قرآن که کلام پیغمبر است در روز

«* دروس جلد 8 صفحه 248 *»

قیامت به صورت پیغمبر دارد راه می‌رود، رسول‌الله است و مردم می‌دانند که قرآن است و کلام پیغمبر است و دارد راه می‌رود.

پس کلام اثر شخص است و اثر متباین از مؤثر نیست و معقول نیست که کسی اثر را ببیند و مؤثر را نبیند و محال است که اثر را بشناسد و مؤثر را نشناسد، هرکس مؤثر را شناخته به واسطه اثر شناخته. پس محال است که کسی خدا را به غیر از راه انبیاء بشناسد، والله راهی به سوی خدای به حق نیست مگر راه انبیاء و اولیاء، هرکس از آن راه رفت صدای او به گوش خدا می‌رسد و الّا  فلا. از این جهت از این جور فضائل را در احادیث کمتر فرموده‌اند، بیشتر در زیارات گفته‌اند که کسی گمان نبرد. می‌فرماید من عرفکم فقد عرف الله و من جهلکم فقد جهل الله، من احبکم فقد احب الله و من ابغضکم فقد ابغض الله وهکذا در دعاها و زیارات است که اللهم انی اتوسل الیک بمحمد و آل‌محمد و اللهم انی اتوجه الیک بمحمد و آل‌محمد و وارد شده که در اول هر دعائی صلوات بفرستید، این چه دخلی به هم دارد؟ پس معلوم است که خدا را وسیله‌ای و واسطه و راهی نیست مگر راه انبیاء و خدا را معرفتی نیست مگر معرفت انبیاء، و ایشانند اذن واعیه خدا در میان خلق که هر کلامی که به گوش ایشان رسید به گوش خدا رسیده، و ایشانند معرفةالله و علم‌الله و نفس‌الله و جنب‌الله و عین‌الله و یدالله و روح‌الله و کلمةالله وهکذا.

پس ایشانند علم‌الله، و تباین میان علم و معلوم معقول نیست و علم و معلوم یک چیز است. و همچنین علت و معلول و اثر و مؤثر و ذات و صفت، جمیع اینها یک چیزند و تباین مابین آنها نیست و فرقی مابین آنها نیست الّا اینکه علت اصل است و معلول فرع، او مؤثر است و اینها آثار او، او ذات است و اینها صفات او، او خداست و اینها عباد او، او خالق است و اینها مخلوق او؛ لا فرق بینک و بینها الّا انهم عبادک و خلقک.

و صلی الله علی محمد و آ‌له الطاهرین

 

«* دروس جلد 8 صفحه 249 *»

 

 

درس سی‌وهشتـم

 

 

 

 

 

«* دروس جلد 8 صفحه 250 *»

 

 

 

 

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لا حول و لا قوة الا باللّه العلی العظیم

عرض کردم که علم، اصل معنی علم، حضور معلوم است در نزد عالم یعنی عالم واجد باشد معلوم خود را. از این جهت عرض کردم که معقول نیست که دو شیء مباین یکی عالم باشد و یکی معلوم، چراکه هریک غیر از یکدیگرند و به فنای هریک دیگری فانی نخواهد شد، و اما علم و معلوم مباین نیستند و یک چیزند و به فنای هریک دیگری فانی خواهد شد. به شرطی که معلوم مفهوم شخص باشد و مفعول مطلق باشد، مفعولٌ‌به معلومٌ‌به است و ربطی به عالم ندارد. و این تعریف بر علم‌های اتحادی و انطباعی صادق است که باید شخص واجد معلوم خود باشد.

باری، پس باید عالم متصرف در معلوم خود باشد و معلوم هم باید در تحت تصرف عالم باشد. حالا این علم تفاوت می‌کند در بعضی،(کذا) اگر صورت علمی از خارج آمد و در ذهن عالم افتاد، نه این است که آن صورت از خارج کنده شده باشد. مثل اینکه صورتی که در آینه است از شاخص کنده نشده، به دلیل اینکه این صورت از خارج بریده نشده و اگر هزار آینه مقابل رنگ خارج بگیری رنگ او کم نمی‌شود، پس این صورتِ در آینه منتزَع است ولکن از کمون خودش بیرون آمده. منظور اینکه اگر صورت چیزی افتاد در جایی آن چیز واجد آن صورت است و اگر ماده آن چیز هم افتاد واجد ماده هم هست، و صور افراد می‌روند نزد افراد و اما مواد افراد نزد مواد افراد نمی‌روند. پس معلومات اشیاء جمیعش صورت است چنان‌که معلوم تو از شمعه موم

«* دروس جلد 8 صفحه 251 *»

صورت تثلیث و تربیع است نه ماده موم. و بسا کسانی که خیال می‌کنند که آنچه در ذهن حاصل شده ماده موم است، و این طور نیست.

پس آنچه از خارج آمده در ذهنْ صورت است و آن صورت هم از ذهن خود شخص استخراج شده، آن صورت که آمده ذهن شما را مستحیل به خود کرده و در جمیع اعماق ذهن شما فرو رفته، و صورت بی‌ماده نمی‌شود و ماده آن هم ماده خود تو است که مستحیل به صورت شده، و انسان همیشه ملتفت یک چیز است ماجعل الله لرجل من قلبین فی جوفه. پس آن صورت خارجی می‌آید و از کمون خود نفس ماده را مستحیل به خود می‌کند و از کمون ماده سر بیرون می‌آورد. و اگر می‌بینی که نفس و خیال منتقل می‌شوند و به یک طرفةالعین خیال عرش را می‌کند و به یک طرفةالعین خیال زمین را می‌کند، از آن صورت بیرون می‌آید و صورتی دیگر می‌پوشد.

و اگر کسی بخواهد که صورتی ذاتی او بشود باید در اعمال ملکاتی سعی کند و سعی کند که هر عملی ملکه او بشود و اخرویت پیدا کند. این قدر نماز کند که نماز ذاتی او بشود، این قدر در علم کوشش کند که علم ملکه او بشود. این است که هر چیزی را که می‌خواهید ملکه بشود باید مداومت کنید تا اینکه در حصار آن چیز درآیید، و اگر عمل خیری لله و فی‌الله بکنید باید همیشه متذکر خدا و رسول و امام باشید تا اینکه در حصن حصین خدا درآیید. صورت‌هایی که باید حقایق ایمانی داشته باشد، باید انسان این قدر سعی بکند و کوشش بکند باید طوری بکند و این قدر متذکر باشد که خود را مؤمن و شیعه ببیند. و اگر کسی بدون مشق و بدون سعی خود را مؤمن یافت این دیگر فضلی است از خدا، و اگر کسی بدون مشق خود را کافر دید نعوذبالله آن هم خذلانی است از خدا؛ و الّا  باید مداومت کرد و مشق کرد تا اینکه صورت ایمان ملکه بشود. و آنچه را که امر کرده‌اند، شواخص خارجی دارد و آن صورت باید بیاید پیش ما تا اینکه نفس ما را مستحیل به خود کند و نفس ما را در حصن حصین خود درآورد و ان‌شاء‌الله تمام اعماق وجود ما را بگیرد. و اگر این طور شد

«* دروس جلد 8 صفحه 252 *»

آن وقت است که شیطان سعی بیجا نمی‌کند، می‌داند که متذکر خداست و در حصن الله درآمده می‌داند که آن صورت اطراف وجود او را گرفته، دیگر نمی‌تواند او را از حصار خدا بیرون آورد و مأیوس می‌شود. و از آن طرف هم اگر صورت کفر او را محصور [کرد] و اطراف وجود او را [گرفت]، خدا می‌داند که همان طور مثل شیطان خدا هم مأیوس می‌شود و او را خذلان می‌کند.

این است که سالکین همیشه تکرار در عمل می‌کنند تا اینکه آ‌ن صورت ذاتی آنها می‌شود و تمام وجودشان واجد آن صورت می‌شود، و خودش را غلام علی می‌بیند و حبیب علی می‌بیند. و بسا آنکه محبت را هم فراموش می‌کند و می‌گوید که «المحبة حجاب بین المحب و المحبوب» پس حالت او طوری می‌شود که همیشه محبوب را می‌بیند؛ دیگر آن محبوب اگر خداست خدا را می‌بیند، در آسمان نگاه می‌کند خدا می‌بیند به زمین نگاه می‌کند [خدا می‌بیند] وهکذا به در و دیوار هرجا نگاه می‌کند خدا را می‌بیند، و اگر محبوب او رسول است در همه رسول را می‌بیند. و اگر آن صورت صورت بدی است در همه‌جا صورت بد می‌بیند همیشه محبوب خود را می‌بیند، مثلاً به هرجا نگاه می‌کند سگ می‌بیند و اگر محبوب او شیر است در همه‌جا شیر می‌بیند وهکذا، حتی آنکه شکل ظاهر او هم شبیه به محبوب او می‌شود، اگر محبوب او سگ است شکل او و هیکل و پوز او و صورت او شبیه به سگ می‌شود و اگر محبوب او شیر است شکل ظاهر او به صورت شیر می‌شود.

باری، آنچه در اذهان است جمیعش صور است. و اگر کسی مداومت کرد در اول وهله همیشه متذکر او است و ملکه او می‌شود، و اگر بیشتر مداومت کرد و سعی کرد بالاخره خود را فراموش می‌کند و به جز محبوب کسی را نمی‌بیند. حتی اینکه کار به جایی می‌رسد که اگر او را فصد کنند خونی که از او می‌ریزد به شکل محبوب او می‌ریزد، و اگر مداومت به ذکری کند اگر او را فصد کنند خونی که می‌ریزد به شکل حروف و کلمات ذکر می‌ریزد. پس اگر کسی نفس او به صورتی درآمد و آن صورت

«* دروس جلد 8 صفحه 253 *»

محبوب او شد او را می‌بیند. از این باب است که مؤمنین ملائکه را می‌بینند و ائمه ملائکه و مؤمنین را می‌دیدند و با آنها می‌نشستند و صحبت می‌داشتند. حضرت امیر یک‌وقتی با جمعی در وادی‌السلام می‌گذشتند، ایستادند و خیلی طول دادند. عرض کردند چرا تشریف نمی‌آوريد؟ فرمودند با مؤمنین صحبت می‌داشتم. پس ایشان دوستان خود را می‌دیدند و با آنها تکلم می‌کردند.

پس اگر کسی همیشه متذکر صور حسنه باشد متذکر خدا و رسول باشد و آ‌ن صورت ملکه او بشود، در حصن آنها درآمده و حصن آنها محکم است و دیگر [شیطان] او را نمی‌تواند مس کند. و اگر متذکر صور سیئه شد و آن صور اطراف وجود او را گرفت و اعراض از خدا کرد، شیطان او را گمراه خواهد کرد و عیش او را ضایع خواهد کرد، هی وسوسه می‌کند و شکوک و شبهات از برای او می‌آورد تا اینکه بر او غالب می‌شود و او را گمراه می‌کند و من اعرض عن ذکری فان له معیشة ضنکا.

عمده اسباب اضلال شیطان غفلت است، تا شخص را غافل نکند محال است که بر او ظفر بیابد. اول می‌آید و او را از ذکر خدا غافل می‌کند، و بعد بنا می‌کند وسوسه کردن. اسباب غفلت او هم این است که بنا می‌کند داحول چیدن، که این زرد است و آن قرمز است آن سفید است آن سیاه است، هی لولو می‌آورد تا اینکه تو را غافل می‌کند، بعد از غفلت بنا می‌کند وسوسه کردن تا اینکه تو را مضطرب می‌کند، همین‌که مضطرب شدی و سست شدی دست و پات را می‌بندد و برمی‌دارد می‌برد.

اگرچه اعظم معاصی غفلت از خداست کل‌ما یشغلک عن الله فهو صنمک، ولکن اگر کسی اعتقادات او صحیح باشد و مؤمن باشد نباید به محض غفلت مضطرب شود و خود را گم کند. و این چشم روشنی است از برای شما ولکن به شرطی که تنبل نشوید. بسا کسی که خیال کند که من غافل شدم از خدا پس من مشرک شدم و اعراض از خدا کردم، و مضطرب می‌شود و سست می‌شود. ولکن انسان نباید مضطرب بشود و مأیوس بشود، که همین‌جا همین‌که مضطرب شدی قوت او زیاد

«* دروس جلد 8 صفحه 254 *»

می‌شود و تو را اغواء می‌کند. بلکه به محض اینکه مضطرب شدی که چرا من غافل شدم؟ متذکر خدا شو، و همین‌که متذکر شدی دیگر چنگ او بند نخواهد شد.

چنین کسی اعتقاد او صحیح است و شیطان به باطن او ظفر نخواهد یافت. ولکن در ظاهر او را مضطرب می‌کند می‌گوید هر قدر بشود غنیمت است، حواس او را مغشوش می‌کند و او را مضطرب می‌کند. ولکن چه بسیار از مؤمنین که به واسطه همین اضطراب متذکر خدا خواهند شد و همین‌که متذکر شدند دیگر دست او بند نمی‌شود به آنها و خود شیطان سبب تذکر آنها می‌شود اذا مسهم طائف من الشیطان تذکروا جماعتی از مؤمنین هستند که همین‌که شیطان آنها را مس کرد مضطرب نمی‌شوند بلکه تذکروا به یاد خدا می‌افتند، و همین‌که متذکر شدند فاذا هم مبصرون دیگر بینا می‌شوند و گمراه نمی‌شوند و شیطان بر آنها دیگر ظفر نمی‌یابد. پس به محض اینکه شیطان انسان را مس کرد و به محض اینکه غافل شد نباید انسان مؤمن مضطرب شود و خود را گم کند و به دست شیطان بدهد.

و از این بالاتر  چيزی که باعث روشنی چشم شما بشود؛ (اما به شرطی که تنبل نشوید تنبلی در هیچ کاری خوب نیست، انسان باید مداومت کند و همیشه مشق بکند.) آن چیزی که باعث چشم‌روشنی مؤمنین می‌شود این است که بسا آنکه صورت حسنه ملکه انسان باشد و در او بالفعل باشد ولکن او را فراموش کرده و الآن متذکر نیست، آن وقت بنا می‌کند غصه‌خوردن که من واجد فلان صورت نیستم و این نقص من است. و باز نباید غصه خورد، که به محض اینکه گفتی این نقص است به نقص نفس قوت می‌گیرد و تو را مضطرب می‌کند. مثل اینکه سوره یس یا فلان علم ملکه تو است و حفظ داری، از اول سوره تا آخر سوره را حفظ داری و ملکه تو است ولکن الآن متذکر نیستی و فراموش کرده‌ای، همین‌که فکر را همراه او کردی به یاد تو می‌آید و بنا می‌کنی خواندن، و بسا آنکه امروز هم متذکر نشوی و هرچه فکر کنی به یاد تو نیاید بلکه فردا خاطرت می‌آید و می‌خوانی. پس تو اگرچه الآن متذکر نیستی، ولکن

«* دروس جلد 8 صفحه 255 *»

تو فاقد این صورت نیستی و در یک جایی از مراتب تو هست که تمام سوره یس نوشته به دلیل آنکه تا فکر کردی به خاطرت می‌آید.

پس به محضی که فلان علم یا فلان اعتقاد در خاطر تو نیست تو نباید مأیوس شوی و مضطرب شوی، در یک عالمی هست که به خاطر تو می‌آورند، در مرتبه اخرویت تو جمیع اینها مرسوم است ولکن به واسطه اعراض برزخیه مثل غباری که روی جایی بنشیند بر روی آن صور نشسته همین‌که فکر کردی و آن غبارها را پاک کردی روی او صاف می‌شود و آن صورت ظاهر می‌شود و به خاطرت می‌آید. و این باعث چشم‌روشنی خیلی از مؤمنین است، اما به شرطی که تنبل نشوید، باید انسان همیشه مداومت کند و متذکر باشد تا اینکه صورت ایمان ملکه او بشود و عقاید حقه را فراموش نکند.

باری، جمیع صورت‌های حسنه و جمیع صورت‌های قبیحه از باب علم انطباع است و باید از خارج بیاید و در ذهن بنشیند. پس صورت ایمان باید از خارج بیاید و مباین است و دارد راه می‌رود و در خود شخص نیست باید از خارج بيايد، و تو همین قدر خود را مواجه به او بکنی او ماده تو را مستحیل به خود می‌کند و صورت ایمان را از کمون تو بیرون [می‌آورد]. و تو نباید زور بزنی و او را پیدا کنی، تو نباید پیش او بروی بلکه او در همه‌جا هست تو خود را مواجه او بکن او خودش می‌آید پیش تو.

پس من عرف نفسه فقد عرف ربه معنیش نه این است که هرکس نفس خود را شناخت رب خود را شناخته. کیست که نفس خود را نشناخته باشد؟ یهودی‌ها هم نفس خود را شناخته‌اند، پس حالا رب خود را شناخته‌اند؟ پس این عرف نفسه این نفس نفس خود شخص نیست، این نفس نفس ایمان است و مباین است و دارد راه می‌رود و نفس‌الله است که هرکس او را شناخت خدا را شناخته، این امام است که درباره او می‌خوانی السلام علی نفس الله القائمة فیه بالسنن.

و بعضی گفته‌اند که «یعرف الاشیاء باضدادها» و حدیث را این طور معنی

«* دروس جلد 8 صفحه 256 *»

کرده‌اند که «من عرف نفسه بالجهل فقد عرف ربه بالعلم، و من عرف نفسه بالعجز فقد عرف ربه بالقدرة». و این کلامی است نامربوط که نامربوط‌تر از آن دیگر نیست. در هیچ‌جا معرفت ضد به ضد نیست. ببین چقدر کلام نامربوطی است! تو اگر سفیدی را شناخته باشی و سیاهی را نشناخته باشی، معرفت سفیدی معرفت سیاهی از برای تو نمی‌شود. چطور همین‌که سفیدی را شناختی، سیاهی شناخته می‌شود؟ بله، اگر سفیدی را شناختی و سیاهی را هم شناختی بعد تمیيز میان آنها می‌دهی و می‌فهمی که این سفید است و آن سیاه. پس بعد از معرفت ضدین یعرف الاشیاء باضدادها، و الّا  ان لم‌یعرف احد من الضدین لم‌یعرف الاشیاء باضدادها. پس این کلامی است نامربوط، اینها مزخرفات است اینها تفسیر نیست و معرفت نیست. چطور به جهل عبد، علم رب شناخته می‌شود؟ و چطور به عجز عبد قدرت رب شناخته می‌شود؟ پس اینها مزخرف است و معرفت نیست. اینها جراب‌های نوره است و رفع گرسنگی [نمی‌کند]، اینها سفید است و از پشتْ همیان آرد به نظر می‌آید ولکن آرد نیست آهک است و سد جوع را نمی‌کند.

معرفتی که سد جوع می‌کند و به درد می‌خورد این است که من عرض می‌کنم، که آن نفسْ نفس الله است و مباین است و دارد در روی زمین راه می‌رود و اسمش حضرت امیر است. آن نفسْ نفس خود شخص نیست بلکه آن نفس ایمان است و مباین است و از خارج باید بیاید، و هرکس او را شناخت خدا را شناخت. پس چرا این طور مطابق نمی‌کنند که خدا مطابق کرده؟ پس بگویند من عرف نفسه ــ  یعنی من عرف امامه ــ  فقد عرف ربه. این طور که آسان‌تر است و مطابق‌تر است السلام علی الذین من عرفهم فقد عرف الله. من عرف نفسه فقد عرف ربه. «من عرف امامه فقد عرف ربه». السلام علی نفس الله القائمة فیه بالسنن. پس این طوری که خدا مطابق کرده آسان‌تر است و این من عرف نفسه همان من عرفهم [است]. و هرجا که خدا نفس فرموده آن نفسْ نفس مردم نیست بلکه آن نفسْ نفس ایمان است و نفس‌الله

«* دروس جلد 8 صفحه 257 *»

است، و مراد ائمه است مراد حضرت امیر است. و هرجا که ابناء فرموده مراد حسن و حسین است که پسران ایمانند. و هرجا که نساء فرموده مراد زن‌های مردم نیست بلکه مراد حضرت فاطمه است.

پس مراد از این نفسْ نفس‌الله است که هرکس او را شناخت خدا را شناخته، و این نفس ظهور الله است که هرکس او را شناخت خدا را شناخته، و خدا را معرفتی نیست مگر معرفت ظهورات او و تا خدا بوده ــ  و تا ندارد، ــ  تا بوده با ظهور بوده، خدا بی‌ظهور نمی‌شود. و تا خلق تکلیف دارند و باید خدا را بشناسند باید ظهور خدا در میان آنها باشد، تا خلق مکلفند باید جلوه خدا را ببینند. دیگر آن جلوه و ظهور یا امام است یا سایر حجج، و باید معرفت آنها را حاصل کنند تا معرفت خدا را حاصل کرده باشند.

حالا کسی خیال نکند که ظهور خدا خودش است. من پناه می‌برم از این خیالات و از این مهالک و مفاسد. خدا می‌داند که چیزی که به خاطرم خطور نمی‌کند این چیزهاست. من خیلی حرف‌ها راه می‌برم و خیلی خوب راه می‌برم حرف بزنم ولکن انسان نمی‌تواند یک‌پاره حرف‌ها را بزند. همین‌که بنا می‌کند از این مقامات حرف بزند یک‌پاره احمق‌ها می‌گویند پس خودش ظهور خداست. خصوصاً حالا که دیگر حجت هم تشریف برده‌اند و کسی نیست. خدا می‌داند که من شب و روز پناه می‌برم از این وساوس و مهالک. بله، ظهور خدا هست و زمین خالی از حجت نیست و حالا مخفی است و ان‌شاء‌الله باید دعا کرد تا ظاهر شود، و آن من نیستم.

پس تا مردم مکلفند به معرفت باید ظهور خدا و شخص ایمان و صورت ایمان و صورت علم مباین در خارج، در میان مردم باشد تا اینکه سایر مردم را تکمیل کند و صورت ایمان را از کمون آنها استخراج کند.

و صلی الله علی محمد و آ‌له الطاهرین

 

«* دروس جلد 8 صفحه 258 *»

 

 

درس سی‌ونهـم

 

 

 

 

 

«* دروس جلد 8 صفحه 259 *»

 

 

 

 

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لا حول و لا قوة الا باللّه العلی العظیم

بعد از آنی که حد علم و تعریف علم معلوم شد ان‌شاء‌الله، به اینکه حد علم حضور معلوم است در نزد عالم. دیگر آن معلوم یا در ماده تنهاست یا ماده و صورت. و عالم و معلومْ دو شیء مباین محال است باشند، که عالم بمیرد و معلوم باشد، داخل نامعقولات است. چراکه این دو مباین هریک محصور در حصار صورتی هستند و ممکن نیست که از حصار خود بیرون بیایند. پس عالم باید شخصی باشد و علم یا معلوم باید صفت او باشد و هر دو یک شیء باشند. پس این علومی که مردم می‌گویند علم انطباعی است که علم از کمون خود شخص بیرون می‌آید. پس معلومات خودمان به حسب ظاهر نه این است که دو چیز  پیش هم حاضر باشند، که حضور علم است در نزد عالم، این طور نیست؛ مانند آنکه دو چوب یا دو حیوان که پهلوی هم نشسته‌اند، اگرچه شخص صاحب شعور بگوید که اینها پیش هم حاضرند، ولکن اینها متباینند و یکی از آنها عالم نیست و یکیشان معلوم. چرا؟ به همان قاعده که عرض کردم که هریک صاحب صورتی هستند و در صورت خود محصورند و هیچ آن از این خبر ندارد و هیچ این از آن خبر ندارد، مانند آنکه دو شخصی که فرضاً هر دو کور باشند و یکدیگر  را نبینند هیچ عکس یکی در دیگری نمی‌افتد، پس هیچ از او خبر ندارد.

پس حضور علم در نزد عالم این است که عکس از شاخص خارجی بیاید،

«* دروس جلد 8 صفحه 260 *»

و چون شاعر است آن عکس و آن صورت را از کمون خود بیرون می‌‌آورد. و آن عکس را منفصل می‌بیند به یک لحاظی که نه عالمش خودش است و نه معلومش خودش است به جهت آنکه «الذات غیّبت الصفات» آنچه هست عکس آن شخص خارجی است، و به یک لحاظ که می‌گوید من و او عالم و معلوم مفهوم خودش است. و این جور علوم علومی است انفعالی که مانند آنکه ترشی اثر می‌کند در آب انگور و متأثر می‌شود و مانند اثر رنگ در کرباس كه تأثیر می‌کند، همین طور قوه انسان قوه‌ای است انفعالی که از هر صورتی متأثر می‌شود.

و اين جور علم لايق ذات خدا نيست، چراکه معقول نيست که خدا از چيزی متأثر شود. و آن جور علمی که شخص خودش خودش است و واجد خودش است، این جور علم انطباعی نیست. چراکه علم انطباعی باید از خارج بیاید و متباینان است، و علم انسان به ذات خودش و وجدان خودش متباین نیست و ماده هر دو یکی است. و این علم انطباعی لایق ذات خود شخص نیست، تا چه رسد به ذات خدا. و آن علم ذاتی و آن علم اتحادی مفعول مطلق است و از خود شخص مباین نیست، و آن علم انطباعی علم روحانیت است و بالقوه است همین‌که انسان متخلق به اخلاق روحانیین شد آن علم از کمون او ظاهر می‌شود العلم نور یقذفه الله فی قلب من یحب. لیس العلم فی السماء فینزل الیکم و لا فی الارض فیصعد الیکم بل هو مکنون مخزون فی صدورکم تخلقوا باخلاق الروحانیین یظهر لکم و آن روحانیین همان روحی است که می‌فرماید یسئلونک عن الروح قل الروح من امر ربی و آن از امر رب است، و آنها انبیاء هستند.

پس آن علم شرعی است و از جانب انبیاء باید بیاید و آن علم در نزد کفار نیست. آن علم این علوم ظاهره نیست علم صرف و نحو و معانی و بیان و منطق و اصول بی‌پیر نیست، اینها جمیعش ظلمت است و مبدأ آنها سنی‌ها هستند. و این علمی که نور است علم تحقیق و تدقیق نیست، بوعلی‌سینا و محیی‌الدین عربی و

«* دروس جلد 8 صفحه 261 *»

جَلْدَکی خیلی صاحب تحقیق بوده‌اند این قدر دقت داشته‌اند که مافوق آن متصور نیست. این دقت آنها در این علوم ظاهره مثل ساعت سازی اهل فرنگ است که با خاطر آسوده ساعت می‌سازند. اینها هم چون که شعورات و خیالات انسان را از اول عمر تا آخر عمر صرف یک کار می‌کنند از این جهت آن کار را به انجام می‌رسانند. هر کاری که کما ینبغی به انجام می‌رسد از اجتماع خیال است و از انجماد است و الّا  کسی که خیال او ذوبانی داشته باشد و شاعر باشد و مؤمن باشد به یک علم قانع نمی‌شود می‌خواهد از جمیع علوم و از همه‌جا با خبر باشد، از این جهت تفرقه خیال به هم می‌رساند و هیچ کاری را به انجام نمی‌رساند و جمیع کارهای او ناتمام می‌ماند. و بسا کسی که خیال کند که انسان در یک علم کامل باشد بهتر از این است که در جمیع علوم ناقص باشد، و این اشتباه است، انسان باید از هر علمی و از هر جایی یک نمونه‌ای داشته باشد. پس اهل حق چون می‌خواهند از همه‌جا باخبر باشند خیالات آنها متفرق می‌شود و نمی‌توانند در این علوم ظاهره نازک کاری و دقت کنند، از این جهت آن کسانی که اهل تحقیق و تدقیق بوده‌اند متقی نبوده‌اند و اهل حق نبوده‌اند.

اهل حق و اهل تقوی کسی است که همیشه ببیند که امر خدا چه چیز است و نهی او چه چیز است. تقوی نماز کردن و گرسنگی خوردن نیست بلکه تقوی این است که انسان همیشه خدا را حاضر ببیند. و این خدای حاضر همیشه فریاد می‌کند آلله اذن لکم ام علی الله تفترون. پس همیشه خود را در حضور خدا ببیند که کدام امر او حلال است و کدام امر او مستحب است و کدام امر او مباح، و ببیند که حرام او کدام است و مکروه او کدام. همیشه متذکر این است که فرق میان حق و باطل را بداند و تمیيز میان احکام خمسه بدهد. حد تقوی این است که انسان در وسط بایستد و موافق شریعت سهله عمل کند یرید الله بکم الیسر و لایرید بکم العسر و همین تقوی است که همیشه منتظر امر و نهی خدا باشد. و ان تتقوا الله یجعل لکم فرقانا هرکس تقوی پیشه کرد لامحاله فرق میان حق و باطل می‌گذارد. و خدا می‌داند همین جهاد

«* دروس جلد 8 صفحه 262 *»

فی سبیل‌الله است الذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا. و معنی مجاهده هم ریاضات باطله نیست، بلکه مجاهده این است که معتدل باشی و در حد وسط باشی و مأمور به امر خدا و منهی از نهی او باشی و راضی باشی به رضای او و تسلیم داشته باشی از برای امر او و خود را مانند ساعتی بدانی که در دست ساعت‌ساز است که هر طور که می‌خواهد اجزاء او را حرکت می‌دهد، و این است آن علمی که یقذفه الله فی قلب من یحب. تو اگر تقوی پیشه کنی می‌دانی که تو و جمیع کارهای تو مانند اجزاء ساعت است در نزد ساعت‌ساز.

و این علم علمی است انطباعی و اکتسابی، و علمی است شرعی که باید انسان به واسطه انبیاء متشرع شود و خود را واجد شرع ببیند و شرع اطراف وجود او  را  گرفته باشد، و همین‌که خود را می‌یابد متشرع ببیند و شرع اطراف وجود او را گرفته باشد و در حصن حصین شرع درآمده باشد، و هرکس که در این حصن درآمد در حصن خدا درآمده، و خدا غالب است و خدا بالغ است ان الله بالغ امره و هرکس متابعت خدا را کرد آن هم بالغ می‌شود، خدا عالم است این هم عالم می‌شود، خدا قادر است این هم قادر می‌شود، وهکذا اگر تابع شرع شد متصف به صفات خدا می‌شود.

و این علمی است شرعی و اکتسابی و انطباعی و باید از خارج بیاید، پس عالِم می‌خواهد. و عقل در اینجا قولش حجت است که به طور کلی یک عالم خارجی را اثبات کند و آنها انبیاء و حجج هستند، و در جزئیات قول او حجت نیست. بعد از اثبات یک عالم کلی و یک حجت، باید در جزئیات تابع او شود. و این علمی است انطباعی. و اما آن علمی که انسان واجد خودش و خدای خودش و نبی خودش و امام خودش باید باشد، آن علمی دیگر است که باید بعد عرض شود.

و صلی الله علی محمد و آ‌له الطاهرین

 

«* دروس جلد 8 صفحه 263 *»

 

 

درس چهلـم

 

 

 

 

 

«* دروس جلد 8 صفحه 264 *»

 

 

 

 

 

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لا حول و لا قوة الّا باللّه العلی العظیم

مراتب علم مختلف است. مرتبه‌ای که متداول است در میان مردم علم فردی است به فردی، و مردم فی الجمله از این علم باخبرند. و این علم فرع وجودات خارجیه است که از خارج باید صورتی بیاید و در ذهن او بیفتد و از کمون خودش استخراج شود و بالفعل شود و آن وقت عالم شود. و این خارج را شما مخصوص این دنیا و یک چیز نگیرید، بلکه آنچه خارج انسان است خارج است، جمیع ملک و جمیع عوالمْ خارج انسان است، صور خیالیه و نفسانیه خارج انسان است هر چیزی که غیر از خود شخص است خارج وجود او است.

بعد از این علم که علم فردی به فردی اسمش است که ربطی میان آن دو فرد نیست و دخلی به هم ندارند؛ و اغلب حکماء علمی که از برای خدا و پیغمبر می‌خواهند اثبات کنند این جور علم را اثبات می‌کنند و می‌گویند علم حضوری است و علم حصولی، و این علم فرع این است که عارف مصور به صورتی باشد و در سمتی نشسته باشد و معروف هم مصور به صورتی باشد و در سمتی نشسته باشد، پس هر دو باید مصور و محدود و مرکب باشند. و این جور علم لایق خدا نیست؛ چراکه خدا صورت ندارد و محدود و مرکب نیست و مکان ندارد و در عرصه جدایی ننشسته و عکسی در او نمی‌افتد. و هرکس به این جور علم به خیال خود خدا را شناخته باشد به یک خدای محدودی و مرکبی قائل شده و کافر شده. پس نه خدا به این علم

«* دروس جلد 8 صفحه 265 *»

شناخته می‌شود و نه به این علمْ خلقْ خدا را می‌توانند بشناسند.

و بعد از این علم علمی دیگر است که علم کشف و عیان است و انسان به واسطه این علم از جمیع مشاعر مسأله را علانیه می‌بیند، و این علمی است بسیار آسان از برای مؤمن و بسیار مشکل است از برای کافر. پس اگر می‌خواهید بدانید که چطور خدا عالم است به خلق و چطور خلق عالمند به خدا و چطور خلق عالمند به خودشان؛ بیارید مسأله را در جایی که چشمتان ببیند. پس بعد از آنی که انطباعی که علم فردی است به فردی را فهمیدید، حالا بیایید ببینید که علم شخص به ظهورات خودش و علم شخص به خودش چطور باید باشد. و علم خدا و راه خدا و راه حق بسیار آسان است. علم شخص به خدا مانند خودش است به خدا، من عرف نفسه فقد عرف ربه. و این علم علم اتحاد است؛ یعنی خود شخص واجد خودش است و خود شخص عالم به خودش است و هر چیزی عالم به خودش است، و این داخل بدیهیات است. این یک علم که علم اتحادی است.

و علمی دیگر است که علم شخص است نسبت به ظهورات خود شخص، و این علم عالی نسبت به دانی [است] و نفس خود دانی علم عالی است. پس علم سه علم است: یک علم عالی است به خود عالی، و یک علم عالی است به دانی، و یک علم دانی به دانی(ظ) که علم انطباعی است. در علم انطباعی گفتیم که صورتی از خارج باید بیاید تا اینکه خود شخص عالم بشود، حالا بیایید در علم اتحادی ببینید که آیا هر چیزی غیر خودش است و خارج خودش است یا خیر؟ می‌بینی که هر چیزی خودش خودش است و واجد خودش است و عالم به خودش است. اما به شرطی که علم خودش را به خودش، ملتفت بودن را خیال نکند.

اغلب حکماء همین‌که ملتفت خودشان می‌شوند می‌گویند من منم و خودم خودم هستم. و این علم خیال است این علم ذاتی به ذاتی نیست، این جور علم که خودت خودت را ادراک می‌کنی علم خودت به خودت نیست، این علم انطباعی

«* دروس جلد 8 صفحه 266 *»

است، نهایت حالا ملتفت خودت هستی و وقتی دیگر ملتفت کسی دیگر هستی. اینکه می‌گویی من خودم هستم، این «خودم» یا بدن تو است یا خیال تو است، این «خودم» کدوی تو است، تو خودت را گم کرده‌ای تو کدو نیستی، مردم همه خود را گم کرده‌اند و کدو خیال کرده‌اند، حالا اگر کسی بگوید که شما کدو نیستید قبول نمی‌کنند و می‌گویند خلاف اجماع گفتید. جمیع مردم ابن‌هبنقه‌اند که خود را کدو خیال می‌کرد و هر وقت کدو را از پای او وا می‌کردند می‌گفت اگر من منم پس کو کدو؟ پس علم به کدو علم به خود شخص نیست و علم به کدو علم به خدا نیست، علم به خود شخص علم به خداست به شرطی که خودت را آن التفات خیال نکنی.

تو خودت خودت هستی و دیگر به علم عالم نیستی، شما با چشم خودتان خودتان را نمی‌بینید و با گوش خودتان صدای خودتان را نمی‌توانید بشنوید وهکذا لامسه و ذائقه و شامه شما و نفس و عقل شما؛ چراکه چشم خودتان چشم خودتان است و گوش خودتان گوش خودتان و عقل و نفس شما عقل و نفس خود شماست یا من دلّ علی ذاته بذاته. و اگر حالا می‌بینی که به چشم خودت خودت را می‌بینی به جهت این است که خودت را گم کرده‌ای و کدو انگاشته‌ای. صدای خودت را خودت نمی‌شنوی و خودت خود را نمی‌توانی ببینی و خودت خودت را نمی‌توانی لمس کنی، به جهت آنکه دیدن و شنیدن و لمس‌کردن فرع این است که شاخصی در خارج وجود شخص باشد و بیاید تا اینکه انسان او را ببیند یا لمس کند یا بشنود. ولکن خود شخص خارج خود شخص نیست، خودش خودش است. پس هرچه از خارج آمده از خارج تو است و دخلی به تو ندارد، پس دیدن تو دیدن تو نیست و این صدای تو صدای تو نیست وهکذا لمس تو و صور خیالیه تو، اینها از تو نیستند، چراکه از خارج آمده‌اند و تو از اینها غافل می‌شوی، و خود شخص از خود شخص غافل نیست همیشه متذکر خودش است و خود را گم نمی‌کند، خود شخص محتاج به این نیست که خودش را به واسطه مشعری ادراک کند، انسان محتاج به علم نیست و قدرت نیست چراکه

«* دروس جلد 8 صفحه 267 *»

خودش خودش است. و اگر این را فهمیدی علم به خدا را خواهی فهمید.

پس خود شخص محتاج به علم نیست به جهت آنکه علم فرع جهل است، پس تمام علم علم من است به خود من، پس خودت تمام خودتی و تمام خودت علمی و قدرتی و بینایی و شنوایی، همین‌که متذکر علم و قدرت شدی خودت را گم کرده‌ای، همین‌که ملتفت من شدی و گفتی من منم خودت را گم کرده‌ای. پس این است علم ذاتی به ذاتی و این علمْ علمِ «عَلِمَ علماً» نیست. این علمی که در این چند روز می‌گفتم علم مصدری بود که استقلال نداشت و به واسطه غیر مستقل بود. و اما این علم، علم ذاتی است. پس آنجا را فکر نکنید چراکه گم می‌شوید و موضوعش را پیدا نکرده‌اید، ولکن اینجا بنشین و فکر بکن، کتاب خودت خودت هستی و موضوع‌له این علم پیش خودت است.

بنشین و مطالعه بکن؛ خودت خودتی، خودت علمی، خودت قدرتی، خودت عین سمعی، خودت عین بصری، خودت عین جمیع مدارک و مشاعر خودت هستی. پس خودت بکله سمیعی و بکله بصیری و تمام وجودت علیم است و تمام وجودت قدیر است، و علمت عین قدرت و قدرتت عین علم، و سمع عین بصر و بصر عین علم و علم عین ذات و ذات عین علم؛ وهکذا همه یک چیز است. و این را علم اتحادی می‌گوییم که محتاج به تعلم و تذکر نیست.

و این علم ضدش جهل نیست، چراکه خودت ضد خودت نیستی، و به آن سمعی که خودت سمیعی ضدش کری نیست، و تو بصیری به احوال خودت و ضدش کوری نیست. وهکذا سایر صفات. و هر کسی همین طور است هر چیزی بصیر و علیم است به احوال خودش، این عصا خودش خودش است و عالم است به احوال خودش. یک‌جا که درست شد همه‌جا درست می‌شود. هیچ‌کس و هیچ‌چیز برای خودش کور و کر نیست، هر چیزی واجد خودش است. آدم خوب است که توی خواب هم این فکرها را بکند و این مالیخولیا را پیدا کند. پس هر چیزی خودش

«* دروس جلد 8 صفحه 268 *»

خودش است و ضد ندارد و غیر ضد خودش است. پس این علم عین خودت است و این قدرت عین خودت است و ذات خودت است و ضد ندارد. اما آن علمی که ضدش جهل است و قدرتی که ضدش عجز است و سمعی که ضدش کری است، آنها را هم داری، و آنها از برای این است که غیر را ببینی و بشنوی و بشناسی، اما این علمْ علم خودت به خودت است و دیگر محتاج به ضد نیستی، و این علم اتحادی است.

و بعد از این علمْ علم احاطی است که علم تو است نسبت به ظهورات تو که تو به طور احاطه عالم به آنها هستی که علم عالی است به دانی.

و اما علمی دیگر که علم ظهورات تو است به تو که علم دانی به عالی می‌شود که من آن را علم انطوائی اسم گذارده‌ام.

پس علم چهار علم است: علم انطباعی که علم فردی به فردی است، و علم اتحادی که علم شخص است به خودش، و بعد از این‌دو علم احاطی است که علم عالی است به دانی، و علم انطوائی است که علم دانی به عالی است. و این دو بعداً باید عرض شود. بعد از آ‌نی که این چهار علم را کسی یاد گرفت عالم به جمیع ملک می‌شود، جمیع ملک از این چهار علم است.

و صلی الله علی محمد و آ‌له الطاهرین

 

«* دروس جلد 8 صفحه 269 *»

 

 

درس چهل‌ویکم

 

 

 

 

 

«* دروس جلد 8 صفحه 270 *»

 

 

 

 

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لا حول و لا قوة الا باللّه العلی العظیم

عرض کردم که هر مسأله‌ای را تا انسان از مبدأ نگیرد به حقایق و اشکالات آن مسأله برنخواهد خورد. از این جهت است که مشایخ ما هر مسأله‌ای را از توحید می‌گیرند و می‌آیند پایین. و این کار همه‌کس نیست چراکه توحید را باید در آیات اثبات کرد تا بعد ذوالآیه معلوم شود.

پس فکر کنيد در زید، که در ذات زید ماسوای زید نیست. نظر می‌کنید در زید و هیچ ماسوای زید را نمی‌بینید، هیچ ملتفت قیام و قعود و ابن بودن او و ابوّت او نیستید. و این نظر توحید است. و یک دفعه نظر می‌کنی و ملتفت قیام و قعود و حرکت و سکون و سایر ظهورات و نسبت‌های او هستی. و جمیع مردم این دو نظر را خوب می‌فهمند.

پس در نظر دویم در ظهورات زید فکر کن ببین حرکت غیر از سکون است و سکون غیر از حرکت است و هر دو تباین دارند، و تباین آنها به حد تنافر و تناقض رسیده که مادام که حرکت هست ساکن معدوم است و تا ساکن هست متحرک معدوم است، پس اینها دو نفرند و زید دو نفر نیست زید یکی است. و وقتی که خداوند خواست متحرک و ساکن را خلق کند اول زید را آفرید، پس زید از برای متحرک و ساکن مقام اول ماخلق‌الله را دارد و بعد به واسطه زید متحرک و ساکن را آفرید و این دو تا مقام خلق دویم را دارند. و از برای زید در هر آنی و ساعتی ظهورات

«* دروس جلد 8 صفحه 271 *»

بسیار است که جمیعاً در هر آنی به واسطه زید خلق می‌شوند، و این ظهورات دائماً موجود می‌شوند و معدوم می‌شوند، و زید چون اول ایجاد شد و به فنای اینها فانی نمی‌شود پس زید واحد است و هرجا واحدی پیدا شد مقام اول ماخلق‌الله را دارد و لامحاله مادون او متعددات هست و مقام خلق دویم را دارند.

و این ظهورات جمیعاً اسماء واحدند که جمیعاً خبر از واحد می‌دهند، چنان‌که قائم جمیع آنچه را که زید داراست حکایت می‌کند الّا یک چیز که وحدت زید را نمی‌تواند حکایت کند، چراکه وحدت او شمول به جمیع ظهورات دارد و او صفت ذاتی خود زید است. پس از مقام وحدت زید که گذشتی قائم از جمیع صفات زید خبر می‌دهد، از قد و قامت او رنگ او چشم او گوش او حرکت و سکون او وهکذا. و آنچه قائم در این عرصه می‌کند بعینه کارهای زید است، نه اینکه کار قائم مطابق کار زید باشد یا قائم وکیل و شریک زید باشد، حاشا و کلّا، بلکه تمام کار قائم کار زید است و قائم مباین از زید نیست پس تمام کار قائم کار زید است، از این جهت زید به او می‌گوید که و مارمیت اذ رمیت و می‌گوید که و ماینطق عن الهویٰ ان هو الّا وحی یوحیٰ پس تمام کارهای قائمی کار زید است و همچنین قاعد که تمام کارهای او کارهای زید است، و هیچ‌یک از این ظهورات مخالفت زید را نمی‌کنند و جمیعاً معصومند و سرتاپا خبر از زید می‌دهند. و همچنین جمیع ظهورات عمرو اسماء او هستند و سرتاپا خبر از عمرو می‌دهند. و همچنین برو بالاتر، برو در میان افراد انسان، زید و عمرو و بکر و خالد را مثل قائم و قاعد و متکلم و ساکت خیال کن که اینها متعدداتند و لامحاله فوق آنها یک واحدی هست که انسان کلی باشد، که انسان کلی نسبت به این افراد مقام اول ماخلق‌الله را دارد و جمیع افراد سرتاپا خبر از انسان می‌دهند.

و از برای کسانی که از علم منطق باخبرند و از برای ایشان شبهه شد، عرض می‌کنم که هر کلی وجود خارجی دارد نه وجود ذهنی، چنان‌که خیال کرده‌اند. چنان‌که می‌بینی که زید که کلی است مکان خارجی دارد که فوق مکان قائم و قاعد

«* دروس جلد 8 صفحه 272 *»

است. قائم منزلی دارد و آن جایی است که ایستاده، و آنجا کجاست؟ آنجاست که قاعد نیست. ولکن منزل او منزلی است تنگ، چراکه همین در منزل خودش است. و همچنین قاعد در منزل خودش است و آنجا جایی است که قائم نیست، و منزل او هم منزلی است تنگ. وهکذا سایر ظهورات که امکنه آنها مکان تنگ و ضیق است و هریک وجود خارجی دارند. و اما زید هم وجود خارجی و مکان خارجی دارد و مکان او فوق مکان قائم و قاعد و سایر ظهورات خود اوست، و مکان او جایی است که وسیع است و شمول دارد و جمیع امکنه را درهم پیچیده. پس زید در حال واحد در جمیع امکنه هست و تمام ظهورات او هم در تمام امکنه خود هستند و تمام امکنه را فرو گرفته. پس زید در همه‌جا هست و تمام ظهورات او هم در همه‌جا هستند، ولکن فرقی که دارد این است که زید در آن واحد بشخصه در تمام ظهورات حاضر است ولکن ظهورات او هریک در مکان خود محبوسند و تمامشان تمام امکنه را فرو گرفته‌اند. پس زید به تنهایی در همه‌جا هست و ظهورات او جمیعاً در همه‌جا هستند. پس زید در مکان قائم و قاعد ننشسته زیرا که او در مقام وحدت نشسته و این متعددات در مقام کثرت، و مقام وحدت غیر از مقام کثرت است. پس زید وجود خارجی دارد و ظهورات او هم وجود خارجی دارند. پس زید داخل است در جمیع امکنه ظهورات لکن نه مثل دخول قائم و قاعد که مکان آنها تنگ است، و خارج است از امکنه آنها ولکن نه مثل خروج ظهورات که قائم که می‌خواهد بنشیند قاعد را خارج می‌کند و خودش می‌نشیند، پس دخول او عین خروج است و خارج‌بودن او عین دخول. پس زید با اینها شمرده نمی‌شود ما من نجویٰ ثلثة الّا هو رابعهم و خداوند در حق نصاری فرمود که کافر شدند به جهت آنکه گفتند که خدا ثالث ثلثه است. پس زید با قائم و قاعد و راکع و ساجد وهکذا با سایر ظهورات خود شمرده نمی‌شود، چراکه پهلوی اینها ننشسته. پس زید ثالث ثلثه نیست، ثالث ثلثه قائم یا راکع است.

«* دروس جلد 8 صفحه 273 *»

زید رابع ثلثه است چراکه حقیقت رابع غیر از حقیقت ثلثه است. پس زید رابع ثلثه است یعنی شامل به ثلثه است.

و حکماء گفته‌اند که هر چیزی یک مزاج خارجی و خامسی دارد، عناصر اربعه وقتی با هم ممزوج و مخلوط شدند یک مزاج خامسی پیدا می‌شود. حالا به جهت تقریب ذهن بلاتشبیه در اینجا مثل این است که یک وجود خامسی پیدا شود، ولکن در ترکیب عناصر وجود خامس حاصل از افراد بود و اگر هریک فانی می‌شدند آن ترکیب و آن معجون به هم می‌خورد، و اما در اینجا به فنای افرادْ کلی فانی نمی‌شود و کلی حاصل افراد نیست بلکه افراد حاصل کلی هستند و اگر افراد فانی شوند کلی فانی نمی‌شود. پس معلوم شد که کلی وجود خارجی دارد چنان‌که می‌بینی که زید فانی نمی‌شود و قائم و قاعد دایم فانی می‌شوند.

پس اول خداوند یک کلی آفرید و بعد دو را آفرید و بعد به واسطه دو سه را آفرید. پس اول باید آحاد باشند و تا خدا آحاد را نیافریند عشرات را خلق نمی‌کند، پس عشرات باید دون رتبه آحاد باشند. و همچنین تا عشرات را خلق نکند مئات را خلق نمی‌کند، پس مئات دون رتبه عشرات افتاده‌اند. و همچنین الوف دون رتبه مئات افتاده‌اند. و همچنین در آحاد فکر کن که عشره دون رتبه تسعه است و تسعه دون رتبه ثمانیه است وهکذا تا برسد به واحد که خداوند اول واحد را خلق کرده و بعد اثنین را به واسطه او خلق کرده وهکذا.

و خداوند جمیع متعددات و ظهورات را همراه واحد آفریده، خداوند قائم و قاعد را همراه زید آفریده و نبوده وقتی که زید باشد و قائم و قاعد نباشند. پس خداوند اول زید را آفریده؛ و این اول قبل زمانی نیست بلکه این قبل رتبی است. خداوند زید را اول آفریده و ظهورات او را بعد آفریده، ولکن زید را اول آفریده یعنی اگر وسعت زید را نسبت به وسعت ظهورات او بدهی تا نسبت به وسعت انسان کلی، می‌بینی که وسعت زید اشبه است به کلی تا ظهورات.

«* دروس جلد 8 صفحه 274 *»

پس خداوند وقتی خلق می‌کند، اول واحد و ابسط مایمکن را خلق می‌کند و بعد به واسطه او سایر مقیدات و متکثرات را خلق می‌کند. و اگر این ابسط را نمی‌توانی در عالم بالا فکر کنی، در هرجا که واقع هستی فکر کن در عالم خودت فکر کن. ببین از برای تو یک حیاتی یا یک حرکتی است که جمیع قوابل و اعضای تو به واسطه او متحرک و زنده‌اند، و این حیات یا این حرکت نسبت به اعضاء مقام بسیط را دارد. و همچنین از برای تمام این ملک یک حرکتی است و این حرکت را ما فعلیت اسمش گذارده‌ايم، پس در تمام ملک که نظر می‌کنی دو چیز می‌بینی: یک فاعلی می‌بینی و قوابلی چند را، یا یک متحرکی می‌بینی و متحرکاتی چند، و خداوند آن حرکت را اول آفریده و بعد سایر متحرکات را در مرتبه دویم به واسطه حرکت آفریده، و آن حرکت در عالم خودش محتاج به این متحرکات نیست ولکن تا متحرکات نباشند حرکت او از برای ما معلوم نیست، چنان‌که آفتاب در عالم خودش محتاج به قوابل ارضیه نیست ولکن تا این قوابل نباشند نور آفتاب و حرکت او از برای ما ظاهر نیست.

پس خداوند اول حرکت را خلق کرده و بعد به واسطه او متحرکات را خلق کرده، خداوند اول آفتاب را آفریده و بعد سایر چیزها را به واسطه او خلق کرده. خداوند جمیع مکونات سفلیه را به واسطه حرارت آفتاب خلق کرده حتی اینکه وجود این خاک هم به واسطه آفتاب خلق شده. این خاک مانند آبی است منجمد، نهایت بعضی چیزها به اندک حرارتی آب می‌شوند مانند یخ و بعضی حرارت زیاد می‌خواهند مانند خاک. پس خداوند هر چیزی را به واسطه حرکت خلق کرده، پس خداوند اول حرکت را خلق کرد و بعد متحرکات را در مرتبه دویم به واسطه حرکت خلق کرده. و تعجب اینکه متحرکات تحرک و قبولشان هم به واسطه حرکت است.

پس وجود جمیع متحرکات به واسطه حرکت است، ولکن مع‌ذلک آن حرکت نه شریک خداست و نه وکیل خدا بلکه خالق هر دو خداست، مانند آنکه این آفتاب جمیع چیزها را خلق کرده و نه وکیل خداست و نه شریک خداست ولکن به زبان

«* دروس جلد 8 صفحه 275 *»

فصیح به جمیع قوابل فریاد می‌کند که منم سلطنت خدا و فعل خدا و فاعلیت خدا. پس فاعلیت خدا توی ملک است و خداوند فاعل را اول آفریده و قوابل را دویم آفریده، و همین حرکت مقام مشیت را دارد. پس بخوان درباره این حرکت یا این آفتاب که خلق الله المشیة بنفسها ثم خلق الاشیاء بالمشیة.

و صلی الله علی محمد و آ‌له الطاهرین

 

«* دروس جلد 8 صفحه 276 *»

 

 

درس چهل‌ودوم

 

 

 

 

«* دروس جلد 8 صفحه 277 *»

 

 

 

 

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لا حول و لا قوة الا باللّه العلی العظیم

عرض کردم که هر مسأله‌ای که انسان بخواهد حقیقت آن را بفهمد، باید از اعلی بگیرد. از این جهت مشایخ ما هر مسأله‌ای را از اعلی گرفته‌اند. ولکن مردم چون مشاعر اعلی را ندارند از این جهت اغلب در آیات تکلم می‌کنند و مشایخ در عالم اعلی(ظ) حرف می‌زنند. این است که حضرت رضا سلام الله علیه می‌فرماید قد علم اولوا الالباب ان الاستدلال علی ما هنالک لایعلم الّا بما هیٰهنا و خدا می‌فرماید أفرأیتم النشأة الاولی فلولا تذکرون. پس این مسأله نبوت را باید از عالم اعلی گرفت تا معلوم شود و باید فهمید که جای نبوت کجاست. پس اول باید از اعلی سخن گفت و در توحید سخن گفت تا نبوت معلوم شود.

پس عرض می‌کنم که خداوند ذاتی است احدیّ، یعنی یک است و وحدت او وحدت حقیقی است. و اگر در عالم خلق چیزی را یک بگویند یک حقیقی نیست، مانند یک دانه فلفل را که یک می‌گویند ولکن وقتی در او فکر کنی می‌بینی که صد هزار جزء است و همچنین آفتاب یک است ولکن یک مجازی. و مردم می‌گویند که آفتاب یک است و خدا هم یک، و اگر از ملّاها بپرسی نمی‌توانند جواب بدهند. و این آفتاب یک مجازی است، چراکه از اجزاء بی‌نهایت فراهم آمده، ماده‌ای دارد صورتی دارد اعلایی و اسفلی و رنگی و شکلی دارد. وهکذا در هریک از موالید عالم که فکر کنی اگرچه هر چیزی را یک می‌گویند ولکن یک حقیقی نیست، چراکه هر چیزی

«* دروس جلد 8 صفحه 278 *»

از اجزاء بسیار ساخته شده و هر جزئی محتاج به جزئی دیگر است و آن مولودِ مرکب از جمیع آن اجزاء محتاج به جمیع آنهاست. ولکن خدا چون جزء و جزء‌ ندارد پس محتاج نیست یعنی ماده و صورتی و حدی و سمتی ندارد، خداوند خالق اجزاء و ماده و صورت است. پس باید فهمید که خدا چطور است و باید وحدت او را فهمید. و مردم وحدت خدا را می‌توانند بفهمند و الّا  آنها را تکلیف به توحید نمی‌کردند. اگرچه در اخبار هست و اغلب حکماء هم می‌گویند که خدا را نمی‌توان شناخت ولکن نشناختن او هم مانند آنچه مردم خیال می‌کنند نیست.

پس آنچه از آیات و اخبار و کلام حضرت امیر و کلام حکماء برمی‌آید این است که خدا را نمی‌توان شناخت، ولکن از آن طرف حضرت رضا استدلال می‌کنند که اگر خدا را نمی‌توان شناخت خداوند انبیاء و رسل را نمی‌فرستاد و مردم را امر به معرفت خود نمی‌کرد، آن وقت راوی متحیر می‌شود که پس این‌همه آیات و اخباری که در عدم معرفت خدا هست پس از کجاست؟ آن وقت حضرت راه توحید را به دست او می‌دهند و می‌فرمایند که خداوند خلق را به خود خلق شناسانیده و خود را به خلق شناسانیده، ولکن شناختن خدا خود را به خلق مثل شناختن خلق به خلق نیست، چراکه شناختن خلق خلق را شناختن کثرت است و شناختن خدا شناختن وحدت.

ببین در عالم خلق بعضی چیزها معلوم تو است و بعضی چیزها مجهول تو است، و هم معلوم و هم مجهول هر دو مکان دارند و خدا مکان ندارد خدا در مکان ننشسته. ببین معلومات خلق در اول جمیعش مجهولات بوده و خورده خورده فهمیده‌اند و معلوم آنها شده. پس این مجهولات در مکانی نشسته بودند و خورده خورده معلوم خلق شد و خداوند ابداً از برای او حدّی و مکانی نیست، چراکه هر چیزی که حد دارد یعنی طرف دارد لامحاله اجزاء دارد مغز دارد پوست دارد غیب دارد شهاده دارد اعلی و اسفل دارد، و خدا چون اجزاء ندارد طرف ندارد. حالا هر چیزی که طرف دارد لامحاله مکان دارد و اطراف دارد، آسمان‌ها زمین‌ها چون

«* دروس جلد 8 صفحه 279 *»

اطراف دارند مکان دارند ارواح و اشیاء غیبیه اطراف دارند پس مکان دارند وهکذا. پس در عالم خلق هر چیزی اطراف دارد پس مکان دارد، و ذات خدا چون طرف ندارد مکان ندارد، پس در عالم خلق یک حقیقی پیدا نمی‌شود.

و اغلب مردم که می‌شنوند که خدا یک است و در او تعدد و اختلافی نیست خیال می‌کنند که خدا مانند آب یک است یا مانند هوا یک است. وهکذا مردم خلق و تعدد و اختلاف که می‌شنوند مانند تکه تکه‌های یخ‌های مثلث و مربع خیال می‌کنند، و وحدت و خدا که می‌شنوند مانند آب خیال می‌کنند که اجزاء او مساوی است. حالا این یخ‌ها اصلش چه بوده؟ اصلش آب بوده پس خلق اصلش خدا بوده‌اند، و وقتی این یخ‌های خلق آب شد دو دفعه خدا می‌شوند پس انا لله و انا الیه راجعون. از این جهت است که می‌گویند:

چون که بی‌رنگی اسیر رنگ شد   موسیی با موسیی در جنگ شد

می‌گویند در آب هیچ اختلافی و نزاعی و جنگی نبود ولکن وقتی آن آب به صورت الوان و اشکال و طعوم مختلفه درآمد نزاع پیدا شد. پس سفیدی با سیاهی نزاع دارند و تلخی با شیرینی نزاع دارند، آب خودش با خودش نزاع ندارد. پس نزاع‌ها در صور است و وقتی این صورت‌ها باطل شد و آب شد دیگر نزاعی نیست. پس از این جهت می‌گوید:

چون به بی‌رنگی رسی کان داشتی   موسی و فرعون دارند آشتی

آن موسای آنجا اینجا فرعون شد.

این‌همه اصراری که می‌کنم به جهت این است که خلق را مانند یخ‌های متکثر خیال نکنید و خدا را مانند آب مذاب خیال نکنید، چراکه هم متکثر و هم مذاب هر دو محدودند و خدا چون محدود نیست نباید چیزی دیگر پیش او باشد، باید ماسویٰ نداشته باشد. هر چیزی که طرف دارد لامحاله آن طرف او یک چیزی دیگر هست ولکن خدا چون طرف ندارد پس ماسویٰ ندارد. پس در ذات خدا آسمانی و زمینی و دنیايی و آخرتی و ظاهری و باطنی و غیبی و شهاده‌ای نیست، هیچ نیست.

«* دروس جلد 8 صفحه 280 *»

پس آنچه در عالم خلق هست خدا آن طور نیست. و اگر بگویی که خدا مانند خلق نیست می‌گویند که پس خدا نیست، و حال اینکه ضروری مذهب است که خدا هست. اگر جایی گیر کردند حيله می‌کنند و می‌گویند که خدا هست و زید هم هست و عمرو هم هست هر چیزی هست خدا هم هست، و اما اگر خودشان باشند و خاص باشد می‌گویند هر چیزی خداست. می‌گویند: «دریا چون نفس زند بخارش گویند و چون متراکم شود ابرش نامند و چون تقطیر شود بارانش خوانند و چون آن قطرات به هم پیوندد سیلش خوانند و چون به دریا رسد همان دریا شود. البحر بحر علی ما کان فی القدم.» پس انا لله و انا الیه راجعون، و انا لله و انا الیه راجعون را بخار یا قطرات می‌گویند.

و اما شما فکر کنید که ذات خدا مانند آب نیست چراکه هر چیز مذابی باز طرف دارد، و خدا طرف ندارد. ذات خدا لایدرک و لایعرف است چراکه مانند تو ماده و صورت و طرف ندارد، پس خدا را نمی‌توان شناخت. ولکن «نمی‌توان شناخت» که من می‌گویم آن نمی‌توان شناختی که مردم خیال می‌کنند [نیست]. خدا مجهول خلق است، یعنی وقتی می‌بینی که خدا طرف و حدّ ندارد و می‌بینی خودت را که آنجا نیستی و می‌بینی که خدا ماسویٰ ندارد و از جمله ماسویٰ یکی خودت هستی، پس تو آنجا نیستی و تو نمی‌توانی خدا را بشناسی. پس اعرفوا الله بالله و الرسول بالرسالة و اولی‌الامر بالامر [بالمعروف] و النهی [عن المنکر]. پس در آنجا می‌بینی که خودت نیستی و جمیع خلق اول و آخر را در آنجا ممتنع می‌بینی، چراکه خلق اول و آخر متعدداتند و آنجا مقام وحدت است، پس وقتی جمیع ماسویٰ را ممتنع دیدی می‌فهمی که جمیع خلق چه اول و چه آخر مانند تو در عدم معرفت خدا مساویند، پس در آنجا امری و نهیی نیست و از آنجا قاصدی نیامده.

و چنین خدایی بود و هیچ خلقی با او نبوده و الآن هم هست و هیچ خلقی با او نیست و بعد هم هست و هیچ خلقی با او نیست. ولکن هستِ او مانند هستِ خلق

«* دروس جلد 8 صفحه 281 *»

نیست، چراکه خلق متغیرند و خدا متغیر نیست و خدا قبل و بعد و آن ندارد، و این قبل و بعد و الآن قبل و بعد و حال زمانی نیست. پس خدا در قبل و بعد و حال زمانی نیست چراکه طرف ندارد و مکان ندارد و متغیر نیست. پس از جانب چنین خدایی قاصدی و خبری نبوده و نخواهد آمد. پس خدا بود و خلقی با او نبود، و این «بود» بود ماضی نیست، هرجا که در اخبار «کان» هست کان وجودی است نه زمانی. پس خدا بود و خلقی با او نبود و بودن او هم مانند بودن خلق نیست.

پس بعد از آنی که خدا بود و هیچ خلقی با او نبود از برای او بدائی حاصل شد. و بدا حاصل شد نه اینکه خطور خاطری و خلجان قلبی و تغییر حالتی از برای او پیدا شد، چراکه خدا متغیر نیست. بدا حاصل شد یعنی خلق کرد مشیت را و به واسطه او هر چیزی را خلق کرد. و هر چیزی را قبل از خلق‌کردن او عالم به آن بود و هر چیزی را قبل از خلقت آن همان چیز می‌دانست.

و در این مشیت هیچ کثرتی و تعددی نیست، این مشیت مشیت کونی است و خودش متصف است به جمیع صفات کونیه، و اسم خوب و بد بر سر این مشیت نمی‌توان گذارد چراکه هر خوب و بدی را او خلق کرده و هر چیزی را همان چیز می‌دانسته قبل از خلقت آن، سعید را سعید می‌دانسته و شقی را شقی و علی را علی می‌دانسته و عمر را عمر. پس خداوند جمیع چیزها را خواه خیر و خو اه شر به واسطه این مشیت خلق کرده و او مقید به قید کثرات نیست و منزه و معریٰ و مبراست از جمیع صفات کثرات. و این مشیت ابسط مایمکن فی الامکان است، پس آنچه در عالم کثرت می‌بینی از لطافت و کثافت و سعادت و شقاوت و اعلی و ادنی و ماده و صورت از آنجا نفی کن. پس او مقام وحدت را دارد و هیچ تعین و کثرتی در آنجا نیست، ولکن وحدت او وحدت خلقی است و او مقام اول خلق را دارد، و او وحدتی است که جمیع کثرات را خلق کرده، یا بگو اصلی است که جمیع فروعات را اظهار کرده.

و صلی الله علی محمد و آ‌له الطاهرین

 

«* دروس جلد 8 صفحه 282 *»

 

 

درس چهل‌وسوم

 

 

 

 

 

«* دروس جلد 8 صفحه 283 *»

 

 

 

 

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لا حول و لا قوة الا باللّه العلی العظیم

بعد از آنی که ان‌شاء‌الله خواستیم بدانیم که درجات انبیاء در چه درجه ملک افتاده؛ و این مسأله بديهی است که کسی که قاصد می‌فرستد باید باشد و آن شخصی که قاصد را به سوی او می‌فرستند باید باشد و آن قاصد هم باید باشد، پس سه نفر باید باشند. پس این مسأله در عالم تعدد و کثرت است و در ذات خدا چنان‌که عرض شد مقام وحدت است و در آنجا به هیچ وجه تعینی و کثرتی نیست. پس در مقام وحدت مقام نبوت نیست.

و بعد از مقام وحدت حقیقی به یک درجه پایین‌تر مقام مشیت است که در ‌آنجا اول تعین است. و این مرتبه یک مرتبه‌ای است که در تمام ملک که نظر کنی نخواهی یافت چیزی را که ماده و صورت نداشته باشد، به شرطی که این ماده و صورت را ماده و صورت جسمانی که نسبت‌ها و اضافه‌ها و اقترانات و حیوثات دارد خیال نکنی، بلکه ماده و صورت این مشیت را به طور عموم بگیری که یک مابه‌الامتیازی و یک مابه‌الاشتراکی ببینی، در تمام ملک که نظر کنی دو چیز ببینی یک مابه‌الامتیازی یک مابه‌الاشتراکی و دیگر شیء ثالثی نبینی. پس این مشیت مرکب از ماده‌ای است و صورتی، دیگر ثالثی ندارد. و اما در مقام قاصد فرستادن باید تعدد داشته باشد باید سه نفر باشد و در مقام مشیت دو چیز بیشتر نیست، پس مقام نبوت پایین‌تر از مقام مشیت است.

«* دروس جلد 8 صفحه 284 *»

و آنچه که در این عالم کثرت و تعین می‌بینی بایست در مقام مشیت نفی کنی چراکه لایجری علیه ما هو اجراه و لایعود فیه ما هو ابداه. پس آن مشیت کلیه مقید به قید غیب و شهاده و ظاهر و باطن و آسمان و زمین نیست، وهکذا آنچه در عالم کثرت هست او منزه و مبراست. همین مشیت است مؤثر حقیقی و رب اذ مربوب. و گاهی این مقام را مثل می‌زنند به امکان صرف، و حال آنکه در امکانْ جمیع صور و حروف کونیه در او بالقوه است که صالح است از برای ظهور، ولکن این مثلی است که در تمام اطرافش مطابق با ممثل نیست و انسان گول می‌خورد. مانند آنکه ضَرار([1]) گول خورد و گفت مشیت ماده جمیع اشیاء است و می‌گفت که مشیت ینکح و یشرب و یزنی و یفعل الفواحش.

و حضرت امام رضا؟ع؟ او را رد کردند و فرمودند که این مشیت مقام قوه نیست، مشیت مانند تکه موم نیست که صور بی‌نهایت در او بالقوه است و جمیعاً در نزد ماده موم مساویند، صورت مثلث و مربع و مخمس وهکذا صور بی‌نهایت نسبت آن به ماده موم علی‌السواست و هیچ‌یک اقرب نیستند. حال، صوری که جمیعاً علی‌السواء هستند اگر خودشان خود را استخراج می‌کردند بایست در حال واحد صورت‌های مختلفه را استخراج کند، و این محال است. پس چیزی که در ماده بالقوه است نمی‌تواند صوری که در او بالقوه است استخراج کند. پس صور کامنه را باید یک مُخرج خارجی استخراج کند، نه کار ماده است نه کار صور. حال اگر این صور کونیه در ماده این مشیت بالقوه بود بایست یک‌دفعه جمیع صور استخراج شوند، و بایست که یک کسی قبل از این مشیت باشد و آن اول باشد و دست کرده باشد و این صور را استخراج کرده باشد؛ و حال آنکه قبل از این مشیت دیگر اولی نیست.

و اغلب حکماء این مشیت و ابتدای خلقت را مانند یک بحر متشاکل‌الاجزاء خیال می‌کنند که یک تکه از او را علی ساختند و یک تکه از او را عمر؛ از این جهت

«* دروس جلد 8 صفحه 285 *»

مسأله جبر را بر خدا اثبات می‌کنند، خدا را یک شخصی خیال می‌کنند و این امکان را مانند یک خرمن گِل خیال می‌کنند، بعد مشیت او قرار گرفت و دست کرد و قالب درست کرد و بنا کرد خشت‌مالی کردن؛ یک تکه از او را آسمان کرد و یک تکه او را زمین و یک تکه او را دنیا و یک تکه او را آخرت وهکذا.

و شما این طور خیال نکنید و خدا را مانند شخص خیال نکنید. در ذات خدا حدّی و حدودی نیست. و این مشیت را هم مقام امکان خیال نکنید، بلکه بعد از ذات خدا مقام این مشیت است و این مشیت ابسط مایمکن فی الامکان است و جمیع امکانات و فعلیات مستخرجه از امکان در او بالفعل است و در زیر پای او افتاده است. پس آنچه در عالم خلق است او منزه و مبراست از صفات اینها زیرا که لایجری علیه ما هو اجراه و لایعود فیه ما هو ابداه. پس چنان‌که خداوند بود و هست و هیچ مخلوقی با او نبود و نیست، همچنین مشیت بود و بعد هم هست و هیچ‌یک از این کثرات با او نیست و نخواهد بود، آن مقامی که مقام مشیت است به جز او هیچ چیز نیست. در تمام ملک نظر کن ببین به جز ماده و صورت چیزی نمی‌بینی، و این نظر مشیت است، و اما پایین‌تر از این مشیت که نظر می‌کنی کثرات می‌بینی. پس ماده و صورت مشیت به هم پیچیده است جمیع کثرات را.

و اگر بخواهی بفهمی که چطور مقام کثرت کثرات را درهم می‌پیچد؛ فکر کن در جسم که جوهری است که مرکب است از هفت چیز : طول و عرض و عمق و وزن و رنگ و طعم [و بو] و مع‌ذلک درهم پیچیده است جمیع آسمان و زمین را. و آن جایی که جسم است جایی است که یوم نطوی السماء کطیّ السجلّ للکتب. پس این جسم بود و الآن هم هست و نه آسمانی بود و نه زمینی و نه عرشی و نه شمسی. پس می‌شود که شیء متکثر باشد و محیط به کثرات دیگر هم باشد.

پس مشیت مرکب است از ماده و صورتی، و مع‌ذلک درهم پیچیده است جمیع عالم امکان را. و مع‌ذلک جفت ندارد و مثل ندارد و مخالف ندارد چراکه مخالف را

«* دروس جلد 8 صفحه 286 *»

باید او خلق کند، این است که مشیت مخالف ندارد چراکه جمیع حول و قوه مخالف به واسطه او است پس فهی بمشیتک دون قولک مؤتمرة و بارادتک دون نهیک منزجرة، و در این مقام است که می‌خوانی لایسبقه سابق و لایلحقه لاحق، و در این مقام است که هیچ خلقی حتی شیطان نتوانسته مخالفت آنها را بکند و جمیعاً اقرار و اذعان به جلالت و عظمت ایشان کرده‌اند، چنان‌که در زیارت می‌خوانی لایبقی ملک مقرب و لا نبی مرسل و لا صدّیق و لا شهید و لا عالم و لا جاهل و لا دنیّ و لا فاضل و لا مؤمن صالح و لا فاجر طالح و لا جبّار عنید و لا شیطان مرید و لا خلق فیما بین ذلک شهید الّا عرفهم جلالة امرکم و عظم خطرکم تا آخر.

پس خداوند به این مشیت خلق می‌کند ماکان و مایکون را، مشیت می‌گوید «کن» و آنچه را که می‌خواهد «یکون» می‌شود. و اما کی «یکون» می‌شود؟ در وقتی که خلق می‌شود. این «کن» و «یکون» همراه یکدیگر است. کاسه کی می‌شکند؟ وقتی که من می‌شکنم خداوند شکستن کاسه را در دست من خلق می‌کند. و به همین طور ساختن کاسه، که هر قدر که من می‌سازم و به صورت درمی‌آورم او هم همان قدر ساخته می‌شود تا تمام کاسه ساخته می‌شود، و همین طور کل کاسه را همراه فعل فاعل ساخته‌اند.

پس از برای این مشیت مخالفی نیست. و اگر تعبیر بیاوری بایست گفت که جمیع چیزها متابعت او را کرده‌اند. هرجا که مخالفت پیدا شد لامحاله دو فاعل پیدا می‌شود یک فاعل یک کاری می‌کند و فاعلی دیگر در مقابل او مخالف او کاری دیگر می‌کند، و در مقام مشیت غیری نیست و فاعلی دیگر نیست پس مخالفی ندارد. و این مشیت به هرچه که خواست که هر کاری را بکند کرد و مخالفت نتوانست بکند، هر چیز را گفت «کن» «یکون» شد. پس در آن عرصه مخالفی نیست پس در آن عرصه امری و نهیی و رسولی و قاصدی و فاعلی و مفعولی و آمری و مأموری و عالی و دانی نیست و مبدئی و منتهائی نیست، هیچ کثرتی نیست.

«* دروس جلد 8 صفحه 287 *»

بعد از این مشیت، خداوند به واسطه این مشیت عالم مقید را آفرید. بعد از آ‌نی که خداوند در زیر پای این مشیت وجود مقید را آفرید، دیگر حالا اینجا خورده خورده کثرات پیدا شد، فاعلی و مفعولی و آمری و مأموری و قاصدی و رسولی و عالی و دانی و آسمان و زمین و مخالف و متابع و مبدئی و منتهایی، وهکذا جمیع کثرات و مقیدات و جمیع مراتب پیدا شد، عالم عقل و روح و  نفس و طبع و ماده و مثال و جسم وهکذا سایر مراتب از عرش و افلاک و زمین و عناصر اربعه و جمیع مولودات به ترتیب پیدا شد تا اینکه به ما رسید، و جمیعاً به اراده این مشیت پیدا شده.

و صلی الله علی محمد و آ‌له الطاهرین

 

«* دروس جلد 8 صفحه 288 *»

 

 

درس چهل‌وچهارم

 

 

 

 

 

«* دروس جلد 8 صفحه 289 *»

 

 

 

 

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لا حول و لا قوة الا باللّه العلی العظیم

اصل مطلب این است که درجه سفارت و درجه رسالت معلوم شود. پس شکی نیست که درجه سفارت درجه‌ای است که فوق او بایست درجه اعلائی باشد که رسول از آنجا بیاید به سوی خلق. و گفتيم که شکی نیست که در ذات کثرتی و تعددی و غیری نیست، چراکه هرجا غیریتی هست بسیط حقیقی نیست، و به ضرورت اسلام و ایمان بسیط حقیقی کسی است که شایبه ترکیب در او پیدا نشود. و جمیع شبهات و اشکالات از آنجا پیدا شده که لفظ‌های ایمان و اسلام به هم مخلوط شده و هر دو یک لفظ است، ولکن مؤمنین این کلمات را شنیدند و اعتقاد کردند و اما اهل اسلام همین کلمات را شنیدند و اعتقادی آنها نشد قالت الاعراب آمنا قل لم‌تؤمنوا ولکن قولوا اسلمنا و لما یدخل الایمان فی قلوبکم.

باری، هرجا ترکیب و اختلاف پیدا شد خواه در افراد باشد یا انواع یا اجناس، بسیط نیست؛ چراکه هریک ماده و صورتی و زمان و مکان جداگانه‌ای دارد. و همچنین جمیع آنچه در عالم غیب و شهاده است جمیعاً مرکبند و بسیط حقیقی نیستند، و همچنین نسبت‌ها و اضافه‌ها و حیوثات و اعتبارات که ابن من و اب من و اخ من و زوج من و زوجة من وهکذا، جمیع اینها محدوداتند و مرکب، و بسیط نیستند. و بسیط حقیقی کسی است که من جمیع الجهات غیری ندارد، نه روح کسی است نه ماده کسی است نه صورت کسی است، نه پدر کسی است نه پسر کسی

«* دروس جلد 8 صفحه 290 *»

است نه عالی است نه دانی. وهکذا آنچه در مرکبات است در بسیط حقیقی نیست، چراکه بسیط غیر از مرکب است و مرکب غیر از بسیط است. پس در ذات خدا غیری نیست. پس او بود و هیچ غیری با او نبود نه اسماء بود و نه صفات او، چراکه در ذات خودش محتاج به اسم نیست و اسماء را در عالم خلق از برای احتیاج خلق آفرید. پس در ذات احدیّ هیچ کثرتی و ترکیبی نیست، پس او سبوح و قدوس است از صفات ترکیبات و غیر از ترکیب و بسیط دیگر چیزی نیست حق و خلق لا ثالث بینهما و لا ثالث غیرهما.

و بعد از آ‌ن درجه که قطع نظر کردی ـــ  و لا درجةَ ـــ  هرگاه از آن درجه قطع نظر کردی، (و نمی‌توان قطع نظر کرد چراکه غیر از او چیزی نيست.) بعد از این درجه درجه مشیت است که مقام اول خلق است. و این مشیت ابسط مایمکن فی الامکان است، اگرچه مرکب هم هست ولکن اقل ترکیب را دارد، و اقل ترکیب اثنین است. پس مرکب از دو جزء است که ماده و صورتی باشد. پس چون ذات احدی نیست دو است، و از یک که گذشتی دو است. و اگر بخواهی ترکیب او را بفهمی، اینکه حرکت دست چون مقید به قید جهات نیست از این جهت آثار عدیده مختلفه از او ظاهر می‌شود؛ از حرکت‌کردن او از اعلی به اسفل و اَمام به وراء الف احداث می‌شود، و اگر از یمین به یسار حرکت کرد باء احداث می‌شود. پس هرچه مقید به قیدی نیست به صورت‌های مختلفه ظاهر می‌شود و ذاتیت او از هیچ چیز مستور نیست، مانند ذاتیت جسم که مقید به قیدی نیست از این جهت در جمیع مقیدات ظاهر شده و در جمیع آنها اظهر از خود آنهاست. پس جسمْ مُضادّه مابین اجسام مقیده انداخته پس خودش ضد ندارد، و چون متعددات و کثرات را احداث کرد پس خودش احد است، و چون جمیع اینها را احداث کرد پس خودش از صفات جمیع اینها بیرون است.

پس حالا خواهید فهمید که خداوند چون که جمیع چیزها را به واسطه مشیت احداث کرده پس او را منزه و مبرا از صفات جمیع محدَثات به مشیت آفریده،

 

«* دروس جلد 8 صفحه 291 *»

چنان‌که جسم را منزه و مبرا از صفات جمیع اجسام آفریده که نه گرم است و نه سرد نه کثیف است نه لطیف نه عالی است نه دانی وهکذا، و همچنین خداوند زید را منزه و مبرا از صفات جمیع ظهورات خود آفریده پس ذات زید نه قائم است و نه قاعد و نه متحرک و نه ساکن و نه متکلم و نه ساکت وهکذا، چراکه اینها متعددند و زید یک است. پس خداوند جمیع کثرات را به واسطه این مشیت آفریده ما من شیء فی السماء و الارض الّا بسبعة بمشیة و ارادة و قدر و قضاء و اذن و اجل و کتاب. و این  آسمان و زمین را شما به طور عموم بگیرید و منحصر به این آسمان و زمین نکنید. و آیات خدا در آفاق آسمان و زمین بسیار است سنریهم آیاتنا فی الآفاق و فی انفسهم حتی یتبین لهم انه الحق، پس این مسأله را از جمیع آیات می‌توان فهمید، در انسان می‌روی در زید می‌روی در جسم می‌روی هرجا می‌روی این مسأله را می‌فهمی. پس هرجا که وحدت پیدا شد و کثراتی چند را زیر پای او دیدی، آن وحدت سبب احداث کثرات است.

پس خداوند جمیع کثرات امکانیه را به واسطه این مشیت آفریده. و این مشیت در عالم دیگر نیست، در همین‌جا اگر فکر کنی مشیت را می‌بینی. اگر در تمام اشیاء و تمام عوالم نظر کردی خواه عالم اجسام باشد و مثال و نفس و عقل، هرجا که نظر کردی اگر دو چیز دیدی آن نظر مشیت است، اگر یک ماده و یک صورتی دیدی مشیت را دیده‌ای. در جمیع اشیاء که نظر کنی در هر عالم باشد از نسبت‌ها و حیوثات و اعتبارات و قریب‌ها و بعیدها هرچه هست در هر عالم اگر دو چیز دیدی و چیز ثالثی ندیدی این مقام مشیت است. حالا در هر جا که نظر کنی یک ماده‌ای است و یک صورتی، یک مابه‌الاشتراکی و یک مابه‌الامتیازی. نهایتْ مشیت هر عالمی به حسب آن عالم است، مشیت جسم جسمانی است و مشیت مثال مثالی وهکذا.

و قول جامع اینکه آنچه در جمیع عالم خلق می‌بینی مشیت از صفات جمیع آنها منزه و مبراست و جمیعاً را او احداث کرده و لایجری علیه ما هو اجراه و لایعود فیه

«* دروس جلد 8 صفحه 292 *»

ما هو ابداه. مانند آنکه ذات جسم چون از صفات جمیع ظهورات خود منزه و مبراست از این جهت مضادّه و اختلاف در آنها انداخته، ولکن مع‌ذلک مشیت نه غیر اینها است و نه عین اینها. ذات جسم نه حار است نه بارد نه کثیف است نه لطیف نه عالی است نه دانی وهکذا، پس جسم چيست؟ جسم حار است به واسطه آتش در خود آتش، و بارد است به واسطه آب در خود آب وهکذا؛ پس در ذات خودش منزه و مبراست از صفات اینها. پس عالی عین دانی نیست چنان‌که خیال کردند و گمراه شدند، ولکن غیر دانی هم نیست. پس سعی کنید که «بسیط الحقیقة ببساطته کل الاشیاء» ریشه او از دل شما کنده شود، چراکه نقیضین با هم جمع نمی‌شوند، چنان‌که می‌بینی که متحرک از حیثی که متحرک است ساکن نیست و همچنین ساکن از حیثی که ساکن است متحرک نیست، و اینها دو تا هستند و نقیض یکدیگرند ولکن زید یکی است که به صورت آنها درآمده، پس زید نه متحرک است و نه ساکن.

باری، چون سخن در نبوت است پس نبوت در جایی است که سه نفر باشند. این مشیت هم واحد است، چراکه ثانی ندارد و لا شریک و لا نظیر له، و جمیع توحید و احدیت را از برای این مشیت می‌توانی ثابت کنی الّا اینکه او خداست و این عبد و او اصل است و این فرع. جمیع کلمات توحید و مراتب عالیه به طور تضادیت واقع شده؛ ببین اگر بخواهم يکی از مراتب عالم غیب را بگویم چاره‌ای ندارم به جز اینکه به طور مضاده بگویم: عقل تو در سر تو هست و در سر تو نیست، خدا در همه‌جا هست و هیچ‌جا نیست، وهکذا.

و بعد از این مشیت چهار مرتبه است که شیخ مرحوم می‌فرمایند که باء را که مضاعف می‌کنی چهار می‌شود. و مقام مشیتی که گفتم همین مقام باء است که دو جزء دارد: ماده‌ای و صورتی، و بعد از این مقام مقام اربع است که در جمله ملک که نظر کنی چهار چیز می‌بینی، آن ماده و صورت مشیت اول را چهار می‌بینی، آن ماده

«* دروس جلد 8 صفحه 293 *»

مرکب است از ماده و صورت مادی و آن صورت هم مرکب است از ماده و صورت صوری، پس چهار حد پیدا شد: جنس و فصل مادی، جنس و فصل صوری و من کل شیء خلقنا زوجین لعلکم تذکرون. ولکن آن ماده و صورت را از هم جدا نمی‌توان فرضش کرد، چنان‌که صورت طول و عرض و عمق را نمی‌توان جدا از ماده جسم فرضش کرد، و اما در تحت رتبه عقل جدا می‌توان فرض کرد و چهار دید.

و همچنین به همین‌ نسق در جمیع خلق که نظر کنی چهار چیز می‌بینی، و اگر نبود عقل فرضش نمی‌کرد. و من کل شیء خلقنا زوجین و این زوج یک نفر نیست، زوج دو نفر است مرد را زوج و زن را زوجه می‌گویند، ولکن این زوج یک نیست بلکه دو نفر است مرکب است از ماده‌ای و صورتی. وهکذا به مجموعه ملک که نظر کنی بعد از آن مشیت چهار چیز می‌بینی، و این چهار چهاری است که پنجمی ندارد.

و صلی الله علی محمد و آ‌له الطاهرین

 

«* دروس جلد 8 صفحه 294 *»

 

 

درس چهل‌وپنجم

 

 

 

 

 

«* دروس جلد 8 صفحه 295 *»

 

 

 

 

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لا حول و لا قوة الا باللّه العلی العظیم

بعد از آنی که خواستیم ان‌شاء‌الله که مرتبه رسالت و سفارت را ببینیم چه مرتبه‌ای‌ است، فکر کردیم دیدیم که مرتبه رسالت بایست جایی باشد که تعدد و کثرات باشد. و عرض کردم که در ذات خداوند عالم مرتبه رسالت نیست، چراکه او احدیّ است و به هیچ وجه تعددی در ذات او نیست.

و همچنین در مرتبه مشیت هم سه یافت نخواهد شد آنجا جایی است که به جز دو جزء دیگر چیزی نیست. و این دو جزء هریک به دیگری برپا هستند و کأنه یک است، و این است که خداوند از این دو جزء به وحدت تعبیر آورده که می‌فرماید و ما امرنا الّا واحدة و مشیت امر است و امر واحد است. پس در مقام مشیت هم مقام رسالت نیست، زیرا که در مقام رسالت بایست سه نفر باشد.

و بعد از این زیر پای این مشیت جایی است که به مجموعه ملک که نظر می‌کنی به یک لحاظ چهار می‌بینی. و مردم خیال می‌کنند که مرتبه هرچه بالا رفت فهم آن مشکل است، و حال آنکه به عکس است مرتبه هرچه بالاتر می‌رود فهم آن و وصول به آن آسان‌تر است و فضیلت در این است که انسان مرتبه بالا را بفهمد.

پس بعد از مشیت زیر پای او چهار مرتبه است، چنان‌که می‌بینی و می‌توانی در ماده و صورت نظر کنی، می‌توانی یک‌ دفعه نظر کنی به یک چیز و از ماده او غافل باشی، و ممکن است که یک دفعه نظر کنی و از صورت او غافل باشی. خداوند عالم

«* دروس جلد 8 صفحه 296 *»

بسیط حقیقی و مفرد حقیقی نیافریده ابداً، آنچه آفریده مرکب آفریده نهایت اعلی مرتبه ترکیب زوجین است که زن از حیثیت نسبتش به شوهر و از حیثیت کَونْ زوجه است و همچنین شوهر از حیثیت نسبتش به زن و از حیثیت کَونْ زوج است. پس ماسوای ذات احدیّ و ماسوای این مشیت جمیع خلق مرکبند. و آن مشیت خلق نیست بلکه امر است.

و از برای خدا و رسول و خلق اصطلاحی است، به اصطلاح خدا و رسول این مشیت خلق نیست بلکه امر است که خدا می‌فرماید الا له الخلق و الامر و به اصطلاح خدا و رسول جمیع اسماء و صفات خدا را خلق نمی‌توان گفت. و اما به اصطلاحی که به دست مردم داده‌اند این است که جمیع ماسوای خدا از مشیت گرفته تا مادون جمیعاً مخلوقند. پس به اصطلاح خلق هرکس صفات خدا را خلق نداند کافر است پس به این اصطلاح صفات خدا متعددند و هریک غیر از یکدیگر هستند، خالق غیر از رازق و رازق غیر از محیی وهکذا. پس لفظ‌های اسماء خدا متعدد است و معنی‌های آنها هم متعدد است و بلاشک خدا متعدد نیست و  احد است. پس به این اصطلاح جمیع ماسوای خدا مخلوقند، و اگر کسی این دو اصطلاح را مخلوط به هم نکند به حقیقت مطلب می‌رسد.

و به اصطلاح اول خداوند هر چیزی را در حد خود و مکان خود آفریده. خداست خالق ولکن به واسطه اسم الخالق، و رازق است به واسطه اسم الرازق، و خداوند هرچه را که آفریده به خود او آفریده و هر چیزی در حد و مکان خود ثابت است و هر چیزی در حد خود لایتغیر و لایتبدل است. و به این لحاظ جمیع اشیاء ساکنند، چنان‌که می‌فرمایند که خلق ساکن لایدرک بالسکون چنان‌که مکرر مثل زده‌ام به قنات و آب جاری که در هر آنی و هر ساعتی آن آب جاری در مکان خود ثابت است و همچنین مانند شخص مسافر که در هر آنی که در هر مکانی از فراسخ پا می‌گذارد همیشه در آن مکان ثابت است و نبوده وقتی که در آن مکان نباشد. پس به این نظر جمیع خلق

«* دروس جلد 8 صفحه 297 *»

ثابتند، و به این نظر است که هرچه در عالم ملک داخل شد خارج نمی‌شود. و این نظر نظر تأثیر است. و هر چیزی در علم خدا حاضر است و خدا فراموش نمی‌کند، این است که می‌فرماید لایضلّ ربی و لاینسیٰ یعنی چیزی از ملک خدا کم نمی‌شود و خارج نمی‌شود. پس به این نظر هر چیزی همیشه در حد خود بوده و همیشه خواهد بود و هر چیزی در حد خود لایضلّ ربی و لاینسیٰ است. و به این نظر است که می‌گوییم خداوند هر چیزی را به خود او آفریده، پس ماضی همیشه ماضی بوده و استقبال همیشه استقبال بوده و حال حال. پس به این نظر خلق همیشه در عالم خلق بوده و از ذات خدا خلق بیرون نیامده‌اند چراکه خدا همیشه لم‌یلد و لم‌یولد است.

پس خداوند هر چیزی را همان چیز آفریده. پس مشیت را به خود مشیت آفریده و بعد به واسطه این مشیت کثرات را آفریده. و بعد از این مشیت که مرکب از دو جزء است، مرتبه چهار است که زیر پای این مشیت افتاده. و این مشیت که دو جزء دارد اگر بخواهی که آن را ادراک کنی فکر کن در خود که خداوند نظر وحدت‌بینی در تو گذارده، ببین ملتفت کتاب هستی و ملتفت خط او نیستی و حرف حرف را می‌خوانی ولکن ملتفت وحدت او نیستی. ولکن اگر نظر خود را دقیق کنی همیشه توجه تو به یک حرف است، چراکه خداوند قرار نداده که در عالم تقیید کسی در حال واحد ملتفت به دو چیز بشود ماجعل الله لرجل من قلبین فی جوفه پس سطر کتاب را که می‌خوانی حروفات بسیار است و همیشه توجه تو به یک حرف است ولکن چون آنات به هم متصل است تو یک سطر می‌بینی.

خداوند عالم خلق می‌کند زیدی را و این زید در خانه خودش در ساعت اول روز خوابیده و در ساعت دویم ایستاده و در ساعت سیوم نشسته و در ساعات و آنات عدیده از برای زید ظهورات عدیده است، و جمیع اینها در مکان خود لایزال و لایزولند همیشه قائم قائم است و قاعد قاعد و نائم نائم. ولکن با وجودی که لایزال و لایزولند اگر خداوند زید را نیافریده بود این ظهورات نبودند. پس ظهورات زید را به واسطه زید

«* دروس جلد 8 صفحه 298 *»

آفریده و مع‌ذلک لایزال و لایزولند.

پس خداوند هر چیزی را به واسطه مشیت آفریده و مع‌ذلک هر چیزی لایزال و لایزول است. پس اگر خداوند مشیت را نیافریده بود این اشیاء نبودند، پس مشیت همیشه مشیت بوده و خلق همیشه خلق و خداوند هر چیزی را به واسطه او خلق کرده و مع‌ذلک هر دو محتاجند.

بعد به واسطه این مشیت خلق کرد چهار جزء را که خلق کرد خلقی را که از برای او چهار جزء بود، این است که امام می‌فرماید که خداوند خلق کرد از برای خود اسمی را که از برای او چهار رکن بود که هیچ‌یک از آن ارکانْ سابق بر یکدیگر نبودند، و همین اسم اعظم است، ولکن اسم اعظم این مقام. پس این خلقی است که چهار جزء دارد: ماده و صورتی، و ماده او مرکب است از ماده و صورت مادی و صورت او مرکب است از ماده و صورت صوری. و می‌بینی که هر چیزی مرکب از جنسی است و فصلی، همیشه جنس مقام ماده را دارد و فصل مقام صورت را دارد؛ می‌گویی «حیوان ناطق»، حیوان که جنس است ماده است و ناطق که فصل است مقام صورت را دارد.

و این اسم اعظم که چهار جزء و چهار رکن دارد، یک رکن او مخفی است و سه رکن او ظاهر. و آن یک رکن اسم مکنون و مخزون خداست و آن مقام اسم اعظم را دارد و مقام الله را دارد، یا اینکه اسم الغنی خداست، و در آن مقام مخلوق نیست و اگر بگویی مخلوق است در این مقام کفر است چراکه مقام میم را دارد و میم مخلوق نیست. و این میم میمِ علم است که عین عالم و معلوم است چنان‌که امام تفسیر می‌فرمایند که من قال ان المیم مخلوق فهو کفر صراح. پس اگر بگویی این میم مخلوق است کفر صریح گفته‌ای به جهت آنکه الله است یا اسم الغنی است، و جمیع مخلوقات مادون خود را بعد او باید خلق کند. پس در آن مقام محتاج نیست چراکه اسم الغنی خداست و غنی فقیر نیست، و جمیع فقراء را باید این غنی کند و باید این بعد خلق بکند.

«* دروس جلد 8 صفحه 299 *»

پس این مقام فعلیت را دارد و باید تکمیل کند و دست کند در کمون قوابل و صورت خود را استخراج کند. ولکن فعلیت او گنجی است مخفی و مکنون و مخزون، و از برای غیر ظاهر نیست تا اینکه تکمیل کند آنها را و القاء کند مثال خود را در آنها و ظاهر کند افعال خود را از آنها القیٰ فی هویتها مثاله فاظهر عنها افعاله.

پس وقتی که آنها را تکمیل کرد و مثال خود را در آنها القاء کرد آن وقت افعال خود را از آنها ظاهر می‌کند. و فعل او آن ملقیٰ است نه آن قوابل، و فعل بر یک نسق جاری است و نسبت او به جمیع قوابل علی‌السواست، ولکن هر قابلیتی که عبودیت کرد فعل خود را که مخفی بود در او القاء می‌‌کند یعنی او را تکمیل می‌کند و از کمون خودش استخراج می‌کند. بعد از آنی که استخراج شد فعل ربی که مخفی بود، فعل رب این مقام از برای این قابل ظاهر می‌شود. پس العبودیة جوهرة کنهها الربوبیة وقتی که ظاهر شد آن وقت جمیع فعل عبد فعل رب است و جمیع حرکات و سکنات عبد مال رب است.

پس عبد از فعليت اولیه هیچ خبر ندارد و از برای او مخفی است. و جمیع فعلیات کنز مخفی هستند، و این کنز مخفی همان تاء «کنتُ» است که می‌فرماید کنت کنزاً مخفیاً. پس فعلیت اولیه کنزی است مخفی و از برای غیر ظاهر نیست، تا اینکه آن مکمل خودش به فضل وجود خودش ابتداء کند و مثال خود را قرین به قوابل آنها کند و از کمون آنها فعل خود را ظاهر کند. پس بعد از آنی که این قوابل عبودیت کردند و آن ابتداء به نعمت کرد آن وقت فعل رب از برای آنها ظاهر می‌شود، و تا عبودیت نکنند او ابتداء نمی‌کند. پس باید عبودیت کرد و باید اطاعت کرد، تا اطاعت نکنی فعل رب در تو ظاهر نمی‌شود یابن آدم اطعنی فیما امرتک اجعلک مثلی. مانند چوب که چون اطاعت کرد و جمیع رطوبات و میولات خود را ریخت و خشک شد و درگرفته به آتش شد، آن وقت آتش غیبی او را تکمیل کرد و فعل خود را از او ظاهر کرد.

«* دروس جلد 8 صفحه 300 *»

و فعل عالی از خارج نباید بیاید بلکه از برای او موجود و بالفعل است ولکن از برای قوابلْ مخفی و مخزون است تا اینکه عبودیت کنند و فعل خود را از کمون خود آنها استخراج کند لیس العلم فی السماء فینزل الیکم و لا فی الارض فیصعد الیکم بل هو مکنون مخزون فی صدورکم تخلقوا باخلاق الروحانیین یعنی عبودیت کنید و اطاعت کنید یظهر لکم. پس حرارت در خود چوب هست ولکن مخفی است تا اینکه عبودیت کند. پس عبد تا عبادت نکند و رطوبات و میولات معاصی را از سر خود نریزد فعل رب در او ظاهر نمی‌شود. پس چون خشب قابل شد و متصف به صفت نار شد آن وقت درگرفته به آتش شد و افعال نار غیبی از او ظاهر شد.

پس این چوب کی از فعل نار غیبی خبر شد؟ وقتی خودش درگرفته به نار شد و خودش نار شد. پس هرکس ادعای هر فعلیتی را می‌کند وقتی راست می‌گوید که آن فعلیت از کمون خودش استخراج شده باشد و خودش متصف به صفت آن فعلیت شده باشد و الّا  دروغ می‌گوید. هرکس از هر جایی می‌آید و می‌گوید متاعی از آنجا آورده‌ام دلیل صدقش این است که متاع آنجا را نشان بدهد. پس هر قابلیتی وقتی راست می‌گوید که آن فعلیت از کمون خودش بیرون آمده باشد. پس چوب چون عبودیت کرد و درگرفته به نار شد آن وقت خبر نار شد و خلیفه نار شد آن وقت می‌گوید لا حول و لا قوة الّا بالنار. و چون فعل عالی در او ظاهر شد آن وقت شعور پیدا کرد و گفت بک عرفتک و لولا انت لم‌ادر ما انت اگر تو نبودی من چوب سرد تار و تاریکی بودم و حالا که محرق و مضیء هستم از تو است، این ضیاء و احراق من مال تو است. پس زبان می‌گشاید که لا حول و لا قوة الّا بالنار و لا محرک الّا النار و می‌گوید بک عرفتک و لولا انت لم‌ادر ما انت. پس حالا دیگر این چوب نیست نار است و جمیع افعال او افعال نار است و زیارت او زیارت نار است و اطاعت او اطاعت نار است وهکذا آنچه دارد مال نار است.

پس حالا دیگر مقام خلیفه بودن و رسالت معلوم شد. وقتی که هر قابلیتی

«* دروس جلد 8 صفحه 301 *»

اطاعت آن مکمل اول و فعلیت اولیه را کرد و فعلیت آن از خود او استخراج شد، خلیفه و رسول او می‌شود از برای سایر قوابل. پس این چوب درگرفته خلیفه آتش است و رسول آتش است و خبر آتش است، دیگر حالا فعل رب است و کارهای رب می‌کند، و او هم از جانب رب به فعل رب رسول می‌شود و از کمون قوابل صفات رب را استخراج می‌کند. و دیگر حالا اینجا سه نفر هست: یکی مقام مکمل اول و فعلیت اول که مخزون و مکنون است، و یکی مقام رسول که از جانب آن مکمل اول آمده، و یکی مقام سایر قوابل. پس فعل رسول فعل خداست و مارمیت اذ رمیت ولکن الله رمیٰ و زیارت رسول زیارت خداست من زارنی فقد زار الله و اطاعت رسول اطاعت خداست من یطع الرسول فقد اطاع الله و محبت رسول محبت خداست قل ان کنتم تحبون الله فاتبعونی یحببکم الله وهکذا جمیع معاملات رسول معاملات خداست، چراکه رسول از خود چیزی ندارد.

و مکرر عرض شده که فعل عالی نسبت به جمیع قوابل علی‌السوا است و از جانب او اختلافی نیست فعل او بر یک نسق بر جمیع قوابل جاری است ولکن اختلاف از جانب قوابل است. و عدل همین است که فعل بر یک نسق باشد، چنان‌که می‌فرماید و ما امرنا الّا واحدة. پس فعل عالی و امر عالی واحد است، اگر کثرات قوابل قابل بودند و عبودیت می‌کردند جمیعاً رسول و قاصد می‌شدند نهایت رسول نفس خودشان بودند، ولکن چون بعضی قابل نبودند رسول نشدند. پس در میان این کثرات صد و بیست و چهار هزار نفر قابل بودند و رسول شدند، و آنها که رسول نشدند باید اطاعت رسولان را بکنند و باید رسول آنها را تکمیل کند و صفات رب را از کمون آنها استخراج کند.

و صلی الله علی محمد و آ‌له الطاهرین

 

«* دروس جلد 8 صفحه 302 *»

 

 

درس چهل‌وششم

 

 

 

 

 

«* دروس جلد 8 صفحه 303 *»

 

 

 

 

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لا حول و لا قوة الا باللّه العلی العظیم

بعد از آنی که خداوند عالم به آن مشیتی که عرض شد خلق کرد وجود مقید را؛ و از برای این وجود مقید هم حالاتی است: یکی از حالات این وجود مقید این است که این هم ثانی ندارد و هیچ نسبتی و اقترانی و حیثی به هیچ چیز ندارد، هیچ مقید به غیر خود نیست، پس محدود به حدی نیست. در جمله وجود مقید که نظر می‌کنی ماسویٰ ندارد اگرچه بعضیش محدود است ولکن جمله او محدود نیست چراکه ماسویٰ ندارد. ذات خدا که غیر محدود بود، مقام دویم که مقام مشیت بود غیر محدود بود و ثانی نداشت، و این مقام هم غیر محدود است.

حالا کسی خیال نکند پس سه غیر محدود و سه بسیط پیدا شد، و این معنی ندارد. ولکن شما فکر کنید که هرجا عالی و دانی دیدی، عالی وقتی جلوه می‌کند در عالم دانی چنان در هم می‌پیچید عرصه دانی را که به جز عالی چیزی نیست، و اگر در دانی نظر کردی و عالی ندیدی دانی دیده‌ای و عالی هیچ آنجا نیست. پس اگر عالی دیدی دانی ندیدی و اگر دانی دیدی عالی ندیدی.

و مثال این سه مقام آنکه؛ اگر فکر کنی، [یک‌دفعه] در زید که نظر می‌کنی زید می‌بینی و هیچ‌یک از ظهورات او را نمی‌بینی و ماسوای زید را در نزد او ممتنع می‌بینی. و یک‌دفعه در ظهورات او نظر می‌کنی و زید می‌بینی، در قائم و قاعد که نظر می‌کنی زید می‌بینی و می‌گویی زید و لا شیء سواه. پس وقتی زید را می‌بینی قائم را

«* دروس جلد 8 صفحه 304 *»

ممتنع می‌بینی، پس زید چنان عرصه قائم را در هم پیچیده که قائم را فانی کرده. پس زید در قائم اولی و اظهر است از خود قائم، پس زید پهلوی قائم نشسته، پس در قائم که نظر کنی دیدن زید از دیدن قائم آسان‌تر است، چراکه امر هرچه بالاتر می‌رود شمول و ظهور او آسان‌تر است مانند جسم و الماس که مثل زده‌ام که دیدن جسم از دیدن الماس آسان‌تر است. پس عالی در دانی اولی و اظهر است النبی اولی بالمؤمنین من انفسهم. پس اگر در وجود حضرت امیر نظر کنی دیدن پیغمبر در حضرت امیر اولی است تا دیدن خود حضرت امیر، و همچنین دیدن خدا در حضرت پیغمبر اولی است از خود پیغمبر، و بسا آنکه می‌فرمایند ان الله مع الذین اتقوا و ان الله لمع المحسنین. ولکن این معیت معیتی نیست که هر دو محدود [باشند]، خدا محدود باشد و پیغمبر هم محدود؛ و حال اینکه خدا محدود نیست. پس خدا با متقین است یعنی هو هو و لا شیء سواه، پس «من رآه فقد رآه» و «اِعرِفوه به»، یا من دلّ علی ذاته بذاته. پس زید را باید به زید شناخت و زید را باید به چشم خود زید دید.

بله، مردم می‌گفتند که از آثار باید پی به مؤثر برد، ولکن من اینجا که آمدم آثاری نمی‌بینم و به جز زید چیزی نمی‌بینم. پس در هر عالی که بگویی غیر از دانی است غیریت او تحدید ماسویٰ را می‌کند نه تحدید ظهورات خود را. پس زید حاوی و طاوی و نافذ است در ظهورات خود، و اما اگر نظر دقیق‌تر شد دیگر منفوذ و مطوی باقی نمی‌ماند و هو هو و لا شیء سواه. پس دیگر اینجا من اظهر و ظاهرتر نمی‌گویم، می‌گویم زیدٌ و لا شیء سواه. پس این است که عالی محدود به دانی نمی‌شود. پس عرصه زید وسیع است و عرصه قائم تنگ و ضیق و ضنک است، پس زید واجد است وسعت را و فاقد است عرصه ضیق و ضنک را، و قائم واجد است ضيق و ضنک را و فاقد است وسعت را. به این نظر که عرصه او را وسیع و عرصه این را تنگ دیدی اگر بگویی زید قائم است و زید قائم نیست درست است، و اما اگر نظر بالاتر رفت افعل تفضیل برداشته می‌شود، اگر در وجود قائم نظر کردی و به جز زید چیزی ندیدی دیگر آن وقت

«* دروس جلد 8 صفحه 305 *»

زید است و بس، دیگر آن وقت زید ظاهرتر از قائم نیست چراکه قائم فانی شد. پس دیگر آنجا وسعت و ضیق هم نیست، به جز زید چیزی نیست وحده لا شریک له. حالا با وجود این حرف‌ها آیا قائم و قاعد خراب شد و سوخت و فانی شد و خاکستر او به باد رفت؟ یا اینکه هر دو موجودند؟ می‌بینی که هر دو سر جای خودشان موجودند ولکن عالی محدود به حد دانی نیست. پس هر چیزی در سر جای خود موجود است ولکن انظار مختلف است.

باری، پس عرض می‌کنم که یک‌دفعه به زید نظر می‌کنی خواه نشسته باشد و خواه ایستاده و خواه صحیح و خواه مریض، هر طور باشد تو زید می‌بینی. و یک دفعه به نظر دیگر نظر می‌کنی و او را صحیح می‌بینی نه مریض متحرک می‌بینی نه ساکن قائم می‌بینی نه قاعد، پس این ظهورات حجابند از برای عالی. ولکن وقتی نظر بالا رفت در واقع حجاب نیستند به جهت آنکه در قائم نظر می‌کنی و زید می‌بینی و قائم را فانی می‌بینی. این است که می‌فرماید سنریهم آیاتنا فی الآفاق و فی انفسهم حتی یتبین لهم انه الحق پس آیات حجاب ذو الآیه نیستند. او لم‌یکف بربک انه علی کل شیء شهید شهید به معنی شاهد و مشهود هر دو آمده پس او هم شاهد است و هم مشهود. پس در وجود آیات ذو الآیه شهید است و او مشهود است و این آیات حجاب نیستند. پس صفات که در جنب ذات فانی هستند نه این است که معدومند بلکه فانی است یعنی ذات محدود به صفات نیست و «الذات غیبت الصفات». و الّا  ــ  به خلاف منطقیین ــ  هر چیزی خواه کلی باشد و خواه جزئی و خو اه ذات باشد و خو اه صفاتْ وجود خارجی دارد، پس خدای بی‌رسول و حجت خدا نیست، عنقاست.

باری، منظور اینکه این مرتبه سیوم که مرتبه وجود مقید است غیر محدود است و مانند مراتب بالا ثانی ندارد، به جز آنکه نخواهی یافت چیزی که نه فعل باشد و نه فاعل و نه مفعول و نه صانع باشد و نه صنع و نه مصنوع، چنان‌که در وجود زید که نظر می‌کنی ذات زیدی می‌بینی، و زید صالح‌الظهوری می‌بینی که تعبیر از او به قدرت

«* دروس جلد 8 صفحه 306 *»

می‌آوری، و ظهوراتی می‌بینی. پس در مجموعه این ملک این سه مرتبه هست، و همین سه مرتبه است که حضرت امیر از او تعبیر به حقیقت آوردند، و این است حقیقت کاینات و حقیقت جمیع موجودات، و این است فؤاد. و این ثانی ندارد، ثانی دارد ظهورات دارد ولکن ظهورات او با او شمرده نمی‌شوند، پس عقل و روح و نفس و سایر ظهورات او با او شمرده نمی‌شوند.

و همین مرکب از چهار جزء است که هریک یک مابه‌الاشتراک و یک مابه‌الامتیازی دارند. ولکن به شرطی که به نظر مجموعی نظر کنی، که اگر به نظر مجموعی در او نظر کردی از برای او اجزاء می‌بینی. و این اجزاء بر دو قسم است که گاهی تعبیر به حرکت و متحرک آورده‌ام و گاهی تعبیر به حیات و بدن آورده‌ام، که جمیع حول و قوه بدن مال روح است اما در این بدن، که اگر در این بدن نبود من از حول و قوه روح خبر نداشتم، پس می‌فهمیم که روحی است و بدنی و جمیع حول و قوه بدن به واسطه روح است ولکن در بدن. اما به شرطی که روح را عموم بدهی در انسان و نبات و حیوان، که در هر بدنی که روح باشد متحرک است، پس در هر مرتبه‌ای روحی است و بدنی. و باز بیا پایین‌تر در دانه گندم نظر کن که در این هم روحی است و بدنی. و مردم خیال می‌کنند که دانه گندم جماد است و این طور نیست بلکه هر حَبّی روح طبیعی در او هست و آن روح است که بدن آنها را دارد؛ از این جهت است که فرموده‌اند که میوه گندیده را نباید خورد به جهت اینکه مرده است و روح طبیعی ندارد.

پس در مجموعه ملک که نظر کنی روحی می‌بینی و بدنی، حرکتی می‌بینی و متحرکی. پس در تمام این وجود مقید که مجموعه ملک است که نظر کنی یک حرکتی می‌بینی و یک متحرکی، یک حیاتی می‌بینی و یک بدنی. و هر چیزی که حیات از بدن او بیرون رفت می‌میرد و هلاک می‌شود و اما خود حیات دیگر نمی‌میرد کل شیء هالک الّا وجهَه پس این حیات یا این حرکت وجه‌الله است و فانی نمی‌شود.

«* دروس جلد 8 صفحه 307 *»

و گاهی از این وجود مقید به حرکت ایجادی تعبیر می‌آورند، و گاهی به فؤاد تعبیر می‌آورند، و گاهی به روح تعبیر می‌آورند و می‌گویند مِن امر الله، و گاهی از او به آب تعبیر می‌آورند که نازل می‌شود به ارض جُرُز که ارض قابلیات باشد.

و فاعل و قابل که شنیده‌اید دو دستی از دست‌های این وجود مقیدند و جمیع این کثرات باید از میان این دو دست بیرون بیایند. و از برای این فاعل و قابل تعبیر بسیار است؛ گاهی نور و ظلمت می‌گویند و گاهی وجود و ماهیت و گاهی ماده و صورت و گاهی خیر و شر، حالا هرچه می‌خواهی اسمش بگذار، این دو دست آن حیات یا آن وجود مقیدند که به طور تکمیل آنها را احداث کرده، و خود وجود مقید اثر مشیت است که لا من شیء او را ايجاد کرده.

پس این وجود مقید مبدأ جمیع کثرات است و مکان او در علیین است. و اینجاست که قرب و بعد و مؤمن و کافر و سعید و شقی پیدا می‌شود، ولکن نه این قرب و بعد ظاهری؛ به جهت آنکه بسا آنکه عمر پهلوی پیغمبر نشسته بود و حضرت امیر دور بود. بلکه مراد از این قرب و بعد قرب و بعد باطنی است که هرکس متصف به صفت او شد قریب به او است و مقرب‌الخاقان او است، و هرکس متصف به صفت او نیست و مخالفت او را کرده جای او در سجین است و در نهایت بعد از او است اگرچه به حسب ظاهر قریب باشد،

گر در یمنی و با منی پیش منی   ور پیش منی و بی‌منی در یمنی

و صلی الله علی محمد و آ‌له الطاهرین

 

«* دروس جلد 8 صفحه 308 *»

 

 

درس چهل‌وهفتـم

 

 

 

 

 

«* دروس جلد 8 صفحه 309 *»

 

 

 

 

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لا حول و لا قوة الا باللّه العلی العظیم

بعد از آنی که نظر کردیم ان‌شاء‌الله در وجود مقید یعنی در آن موضعی که بتوان او را قسمت کرد که در هر عالمی کلیاتی چند است که بعضی از آنها منقسم می‌شود و بعضی از آنها منقسم نمی‌شود؛ مانند آنکه ذات انسان کلی دو حصه نشد که یک حصه او آمده باشد پیش زید و یک حصه او آمده باشد پیش عمرو و همچنین سایر افراد انسان، و همچنین می‌بینی که نفس انسان و ماده انسان کلی صالح است که به ظهورات غیر متناهیه مختلفه ظاهر شود و هیچ از او کم نمی‌شود و هیچ قطره‌ای از او کم نمی‌شود، و همین صلوح است که از او تعبیر به خزائن می‌آورند که لاینفد و لایفنی است و این دریای صلوح است که آنچه از او برداری کم نمی‌شود.

و همچنین بیا در میان ظهورات و فعلیات که اسم کلی مجموعی بر جمیع آنها صادق است و اما اسم کلی بر هر فرد فرد آنها صادق نیست. و ممکن نیست که مرتبه اطلاقی باشد و مرتبه صلوحی زیر پای او نباشد، و ممکن نیست که مرتبه اطلاق و صلوحی باشد و مرتبه فعلیتی زیر پای آنها نباشد. و این سه مقام همیشه همراه هم هستند، اگر حدید مطلق و حدید صالح هست لامحاله در ظهورات خود است و همه همراه هم خلق شده‌اند. پس عالی ما له الدانی است و دانی ما له العالی است، پس عالی بی‌دانی و دانی بی‌عالی ممتنع است و خدا خلق نکرده و اینها بایست همراه باشند. و به این نظر است که می‌گویند که خدا بایست رسول

«* دروس جلد 8 صفحه 310 *»

داشته باشد و رسول باید خدا داشته باشد.

خلاصه، هر چیزی هست لامحاله به این سه مرتبه هست، لامحاله هر فعلیتی یک مقام صلوحی و یک مقام اطلاقی دارد و در حقیقت این سه تا یک وجود هستند ولکن از برای او سه مرتبه است.

بعد از این مقدمه؛ در عالم ظهورات و فعلیات که فکر می‌کنید می‌بینید که این ظهورات چون در عالم تدریج واقعند، می‌بینی که جمیعاً به تدریج ظاهر می‌شوند و از برای آنها انتظاری است. و اما اگر نظر رفت بالا و رفت به جایی که ظهورات و اوقات را می‌سازند و به نظر مجموعی نظر کردی، جمیع آنها بلا‌‌‌انتظار و لایتغیر و لایتبدلند. و بعد از آنی که به نظر مجموعی به این ظهورات نظر کردیم دیدیم که از برای این وجود مقید نوعاً هشت مرتبه است؛ چهار مرتبه او در غیب است که فؤاد و عقل و روح و نفس باشد که از این چهار به ماده نوعی و صورت نوعی و ماده شخصی و صورت شخصی تعبیر آورده‌اند، و چهار مرتبه او در عالم شهاده است که عالم طبع و ماده و مثال و جسم است و از اینها هم به ماده و صورت نوعی و شخصی عالم شهاده تعبیر آورده‌اند.

و بعد از این در جمیع مراتب که فکر کنی در هر مرتبه‌ای دو جور فعلیت و دو جور صورت می‌بینی: یک‌جور صورت می‌بینی که مما یجب علی المواد نیست، مانند آنکه جسم واجب نیست که همیشه حار باشد می‌شود بارد هم باشد و واجب نیست که همیشه به صورت خاک باشد می‌شود او را به صورت آب و هوا هم کرد، و همچنین انسان واجب نیست که به صورت صحت باشد می‌شود مریض هم باشد، وهکذا آفتاب واجب نیست که نورانی باشد می‌بینی که آفتاب می‌گیرد. وهکذا به این نظر که نظر کنی در جمیع فعلیات عالم از عرش تا فرش جمیع صور را می‌بینی مما یجب علی المواد نیست، می‌بینی که جمیعاً می‌نشینند و برمی‌خیزند و از برای این‌ صور انتظار هست.

«* دروس جلد 8 صفحه 311 *»

و یک جور صورت می‌بینی که مما یجب علی المواد است؛ مانند صورت طول و عرض و عمق که هر کار بکنی قبضه جسم را به هر صورت درآوری این صور را نمی‌توان از او گرفت. و از برای این جور صور انتظار نیست و این جور صور را به دست مکمل خارجی نساخته‌اند.

و در جمیع عوالم هشت‌گانه این‌ دو فعلیت و دو صورت هست. در عالم مثال هم که رفتی می‌بینی که بعضی صور آنها مما یجب علی المواد است و بعضی مما یجب علی المواد نیست. وهکذا سایر عوالم.

پس آن جور صوری که مما یجب علی المواد است به فعل مکمل خارجی نیست و آثار مکمل خارجی نیست، بلکه این جور صورْ آثار مؤثر خودشانند و خودشان دست مؤثرند و مؤثر آنها را به خود آنها خلق کرده.

پس جسمی که ما می‌گوییم که در آخرت عود می‌کند آن جسمی است که صاحب طول و عرض [و عمق] است و خداوند او را به خود او خلق کرده. پس مشایخ که فرمودند «الجسد العنصری لایعود» آن صوری که مما یجب علی المواد نیست را می‌گویند؛ مانند ضعف و قوت و پیری و جوانی و چاقی و لاغری و صحت و مرض وهکذا هرچه از این قبیل است. این اعراضی که ریخته می‌شود در خارج عالم و خودت دستی پول می‌دهی که از تو دفع کنند، اینها به آخرت نمی‌آید. چرک و خون و آب دهن و بینی و مو و نجاست، این اعراض را می‌بینی که زایل می‌شود و باز می‌آید، اینها به آخرت نمی‌آید و اینها انسان نیست. انسان آن است که هر طوری که بودی در اول طفولیت از حسب و نسب و اعتبارات، و این‌همه اعراض هم بر تو وارد شد و دفع شد و آخر عمر هم همان هستی؛ آن انسان است، و آنچه در این میانه و در مدت عمر می‌آید و می‌رود مال تو نیست. تو مانند حوضی هستی که فانی نمی‌شود، و آن چیزهایی که می‌آید و می‌رود مانند آب است و آب مال حوض نیست. پس آن جسمی که به آخرت می‌آید آن جسمی است که طول و عرض و عمق را از او نمی‌توان گرفت و

«* دروس جلد 8 صفحه 312 *»

نمی‌شود او را فانی کرد، چراکه خداوند او را در عالم بقاء آفریده. بله، آنچه فانی می‌شود الوان و اشکال و اعراض است.

پس جسم اول ندارد و وقتی نبوده که نباشد، و چون اول ندارد پس محتاج به مکمل خارجی نیست که او را احداث کند، مگر به مؤثر خودش که محتاج به او است و آن مؤثر او را به خود او در سر جای خودش و همراه اجزاء او آفریده. و همچنین سایر مراتب هشت‌گانه که دو صورت دارند و خداوند صورت ذاتی آنها را همراه خود آنها لا من شیء آفریده. پس کون این مراتب اثر مکمل خارجی نیست بلکه مؤثر آنها خداست که لا من شیء احداث کرده.

و در صور ذاتی جمیع مراتب که نظر کنی یک مقام صلوح و امکانی می‌بینی که هریک صالحند که به صورت‌های مختلفه درآیند، مانند آنکه نفس انسان صالح است که هم به صورت زید درآید و هم به صورت عمرو ولکن صورت زید را به خود زید آفریده و صورت عمرو را به خود او آفریده، ولکن خالق او خداست، ولکن خدا هر چیزی را به خود او خلق می‌کند مانند آنکه قائم را به خود قائم خلق می‌کند و خدا قائم را به دست زید خلق کرده و قائم را از برای زید خلق کرده، مؤثر قائم زید است. و همچنین خداوند جمیع آثار را به دست مؤثرشان خلق کرده، و خداوند آثار را از برای مؤثرات آفریده و مع‌ذلک خالق هر دو خداست خلقکم و ما تعملون.

همچنین خداوند در ملک خود یک رجلی آفریده و آ‌ن پیغمبر است؟ص؟ و او را مؤثر کل قرار داده و جمیع آثار را از دست او خلق کرده و جمیع آثار او را از برای خود او آفریده، و آن مؤثرْ هر اثری را به خود او آفریده. خداوند جمیع انوار و آثار آفتاب را از برای آفتاب آفریده، ذات خدا محتاج به نور نیست. پس خداوند آثار آن مؤثر اول را به واسطه او و از دست او آفریده و جمیع آثار را از برای خود او آفریده و به تیول او داده لیس للانسان الّا ما سعیٰ و سعی انسان آثار او است. پس جمیع آثار را پیغمبر به سعی خودش خلق کرده و مال خود او است، چنان‌که انوار آفتاب به سعی خود آفتاب است

«* دروس جلد 8 صفحه 313 *»

از این جهت مال خود آفتاب است. پس خداوند انوار آفتاب را به واسطه آفتاب خلق کرده، چنان‌که علانیه می‌بینی که خداوند عناصر اربعه این عالم و موالید آنها را از جماد و نبات و حیوان و انسان به واسطه آفتاب خلق کرده. و همچنین بلاتفاوت ـــ  بل اعظم و اشرف ــ  انوار آل‌محمد را به واسطه آنها خلق کرده. چنان‌که در این خصوص احادیث بسیار وارد شده است که ما بودیم و هیچ موجودی نبود، بعد خداوند به واسطه انوار ما خلق کرد آسمان و زمین و لوح و قلم و جمیع کاینات را.

پس جمیع تأثیراتی که در این ملک هست به واسطه آفتاب است، و این آفتاب بخصوصه در میان کواکب تأثیر او از جمیع کواکب زیادتر است، و از برای هر فلکی و کوکبی تأثیری است و جمیع تأثیراتی که در روی زمین می‌شود به واسطه اشعه و اقترانات کواکب است؛ چنان‌که حدیث است که به امام عرض کردند که هوا که سرد می‌شود از چیست؟ فرمودند به واسطه تأثیر فلک زحل است که همین‌که پایین می‌آید هوا سرد می‌شود و همین‌که بالا می‌رود هوا گرم می‌شود. و از کمی و زیادتی آب سؤال کردند، فرمودند به واسطه ملکی است که منزل او در نور قمر است، همین‌که آن ملک پای خود را در دریا فرو می‌برد آب‌ها زیاد می‌شود و همین‌که پای خود را برمی‌دارد آب‌ها کم می‌شود. و همچنین جمیع تأثیراتی که در روی زمین می‌شود به واسطه اشعه کواکبند.

پس علم نجوم علم حقی است، و این علم نجومی که مذموم است نجوم اصل نیست، حقیقت او حق است و به دست این منجمین نیست. حقیقت او در هند است و در نزد آل‌محمد؟عهم؟ و شیعیان ایشان. چنان‌که مکرر عرض کردم که فلک مشتری که مربی علم است یک وقتی آمد در زمین و یک شخصی را تربیت کرد و سال‌های دراز او را تعلیم کرد، تا اینکه یک وقتی از او پرسید که حساب کن ببین مشتری کجاست؟ هرچه حساب کرد نفهمید. تا اینکه یک کسی دیگر  از هند رفت و از او تعلیم گرفت، بعد از آنی که آن شاگرد را خوب تربیت کرد و خوب ماهر شد،

«* دروس جلد 8 صفحه 314 *»

یک روزی به او گفت که حساب کن ببین مشتری کجاست؟ این نشست حساب کردن، بعد از آنی كه حساب کرد ساکت شد. آن استاد گفت چرا متحیری؟ گفت من نمی‌دانم، هرچه حساب می‌کنم مشتری تو هستی، بعد فهمید که به حقیقت نجوم رسیده. پس حقیقت نجوم حق است و امام فرمود که پیش ماست و در نزد بعضی از اهل هند. پس حقیقت [نجوم] آنجاست و این نجومی که در ایران است حقیقت او نیست.

باری، پس جمیع تأثیرات به واسطه کواکب است، و آنها مطیع و منقاد کسی دیگرند؛ چنان‌که حدیث است که خداوند هر حادثه‌ای را که می‌خواهد در روی زمین جاری کند امر می‌کند به روح‌القدس و روح‌القدس امر می‌کند به کواکب و آنها در روی زمین جاری می‌کنند. پس کواکب را کسی دیگر واداشته که این حادثات را جاری کنند. پس آنها مطیع کسی دیگرند، و معصوم و مطهرند چنان‌که در دعای رؤیت هلال می‌خوانی ایها الخلق المطیع الدائب السریع. پس معلوم شد که این حرف‌هایی که مردم می‌زنند که ای فلک وارون شوی! و ای فلک از دست تو فریاد که مثلاً سیدالشهداء را شهید کردی و فلان فلان کردی! این حرف‌ها مشروع نیست. فلک تقصیر ندارد فلک خود مطیع دیگری است و معصوم و مطهر و بی‌خطاست، بلکه تقصیر از جانب یزید است که قبول کرد شهید کردن آن حضرت را. پس جمیع تأثیرات به واسطه اشعه کواکب است و آنها معصوم و مطهرند و خودشان مطیع دیگری و دست دیگری هستند و کسی دیگر است که آنها را به کار می‌دارد.

این است که حکایت کرده‌اند و نسبتش را به افلاطون می‌دهند که گفت که خداست تیرانداز و این اشعه کواکب تیرهای او هستند و مردم نشانه‌های او هستند، و تیر خدا خطا نمی‌کند پس هرچه خدا خواسته می‌شود و نشانه او می‌شود. به حضرت امیر عرض کردند که این کلام چطور است؟ فرمودند کلام حکیم است و کلام خوبی است، اما حالا که این طور شد ففروا الی الله پس باید به سوی تیرانداز فرار کرد و

«* دروس جلد 8 صفحه 315 *»

پناه به سوی او برد. پس از دست کی داد می‌زنی؟ که ای دهر و ای آسمان خراب شوی! گرانی کردی و کم آبی کردی یا ناخوشی آوردی! اینها تقصیر ندارند جمیعاً معصومند، اگر داد و فریاد داری برو پیش تیرانداز که ارزانی و فراوانی بدهد.

باری، منظور اینکه خداوند آن رجل اول و آن مؤثر اول را، او را به خود او خلق کرده و جمیع آثار و انوار او را به واسطه او خلق کرده، و آثار او را عمل او قرار داده و عمل او مال خود او است لیس للانسان الّا ما سعی و سیجزیهم وصفهم پس اعمال او مال او است و جزای اعمال او را هم به خود او می‌دهند. و آن صوری که مما یجب علی المواد است که کون آنها باشد آثار خود اوست که آنها را لا من شیء احداث کرده و هر چیزی را به خود او بلا انتظار و بلا اول خلق کرده. و اما آن صوری که مما یجب علی المواد نیست که تازه پیدا می‌شوند و باز متحلل و زائل می‌شوند این جور صور را به واسطه دست دیگر خلق کرده که فواعل و مکملین را با هم قرین کرده و به تکمیل آنها این صور جدیده مابین دو دست آنها بیرون آمده. و این عرصه عرصه تشریع است، که بعد ان‌شاء‌الله باید عرض شود.

و صلی الله علی محمد و آ‌له الطاهرین

 

«* دروس جلد 8 صفحه 316 *»

 

 

درس چهل‌وهشتـم

 

 

 

 

 

«* دروس جلد 8 صفحه 317 *»

 

 

 

 

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لا حول و لا قوة الا باللّه العلی العظیم

بعد از آنی که در این مسأله فکر کردیم و یافتیم که صوری که بر روی مواد هست دو جور است: یک جور صوری است که می‌نشیند و برمی‌خیزد، و یک جور صوری است که معقول نیست که از مواد برخیزد. آن جور صوری که مما یجب علی المواد است خداوند آنها را همراه ماده آنها لا من شیء و بلا انتظار و بلا اول و بلا انقطاع آفریده، مانند صورت ذاتی جسم که او را بی‌ماده تعقل نمی‌توانی بکنی. این جور خلقت خلقتی است که به دست مکمل خلق نشده بلکه به دست مؤثر خلق شده و خود او دست مؤثر است که او را به خود او خلق کرده. و تعقل خلق تأثیری خیلی مشکل است که چطور خداوند شیء را بلا ماده سابقه و بلا اول خلق کند؟ و اگر کسی فرق میان تأثیر و تکمیل را گذارد، به این تفریق خیلی مسائل از برای او حل می‌شود.

و امر تأثیر این طور است که عالی بذاته در عالم دانی نیامده، به جهت آنکه اگر بذاته بیاید در عالم دانی دیگر عالی نیست دانی است. پس عالی دانی را به جلوه خود و به فعل خود می‌سازد و عالی دانی را به خود او می‌سازد، و خداوند عالی را هم به خود او خلق می‌کند؛ چنان‌که خداوند زید را در درجه اعلی آفریده و همیشه جاش آنجاست و خداوند قائم را به واسطه زید آفریده نه به واسطه قاعد و نائم، و زید قائم را به خود قائم آفریده. پس این جور صور تأثیر مؤثر خودشانند و همیشه همراه مؤثرشان خلق شده‌اند. پس این جور صوری که مما یجب علی الموادند مخلوق به نفسند، و اما آن

«* دروس جلد 8 صفحه 318 *»

صوری که مما یجب علی المواد نیست می‌شود که مؤثر باشد و این صور نباشند، چنان‌که می‌شود که جسم باشد و این آسمان و زمین و سایر ظهورات او نباشد، به جهتی که اینها صورت ذاتی جسم نیستند.

و چون لفظ اول ماخلق‌الله ذکر شد، مردم اول ماخلق‌الله که می‌شنوند اول زمانی خیال می‌کنند مثل دیروز پریروز؛ و این طور نیست. در این عالم عرش ابتدای عالم اجسام است، پس او مقام اول ماخلق‌الله این عالم را دارد، پس اول باید او حرکت کند و بعد به واسطه او خلق ثانی که کرسی است حرکت کند و بعد به واسطه او خلق ثالث که فلک هفتم است حرکت کند وهکذا تا می‌رسد به زمین. حال هرکس بدن او تلطیف شد و قابل این شد که حرکت خلق اول که عرش است به او تعلق بگیرد مقام اول ماخلق‌الله را دارد اگرچه یک ذرع و نیم قدش باشد و همین بدن او عرش رحمان می‌شود قلب المؤمن عرش الرحمن و بدن او از عرش اوسع و الطف خواهد بود. پس می‌شود که کسی در میان زمان واقع شود و مقام اول ماخلق‌الله را داشته باشد. پس ابتدای خلقت را چنان‌که خیالی کرده‌اند ابتدای زمانی نیست.

باری، رشته سخن این بود که جمیع این صوری که هست بر دو قسم است: ذاتی و عرضی. و صور ذاتی اثر دست مکملین نیست بلکه اثر وجود مقیدند که خداوند آنها را به واسطه وجود مقید لا من شیء احداث کرده، و او هر چیزی را به خود او در مکان خود آفریده، و او خودش از عرصه جمیع این آثار بیرون است. و آن مؤثر آنچه را خلق کرده از جمیع عوالم، جمیعش در این عالم است، جمیع عوالم در این عالم جسمانی است؛ زیرا که آن طرف عرش هیچ نیست نه خلأی است و نه ملأی، پس مجموعه این ملک از این ملک بیرون نمی‌رود از این جهت این ملک فانی نمی‌شود، و از طرف ماضی هم اگر فکر کنید فنا ندارد، پس اول ندارد همیشه بوده و همیشه خواهد بود.

و آنچه شنیده‌اید که خدا بود و چیزها نبود و بعد بدا از برای او حاصل شد؛ معنیش این نیست که یک وقتی خدا بود و این اشیاء نبود. چراکه نبوده وقتی که خدا باشد و خلق

«* دروس جلد 8 صفحه 319 *»

نباشند، خداوند هر چیزی را به خود او در وقت خود او آفریده، جسم را در وقت جسم آفریده و مثال را در وقت مثال. پس معنی اینکه خدا بود و اشیاء نبودند این است که خدا بود و چیزی در عرصه ذات او نبود، و الآن هم هست و چیزی در ذات او نیست.

باری، این مراتب هشت‌گانه مقام امکان را دارند؛ مثلاً عقل یمکن ان‌یعقل و ان لایعقل و نفس یمکن ان‌یتصور و ان لایتصور وهکذا سایر مراتب. و از برای هریک از این مراتب این دو جور صورت هست، و جمیع این مراتب مؤثر آثار و افراد مادون خود هستند، و حقیقت هر مؤثری معلوم و ظاهر نیست مگر در آثار و افراد خود. پس از برای هریک از این مراتب ثمانیه یک مابه‌الاشتراکی است و یک مابه‌الامتیازی. حقیقت عالی آن مابه‌الاشتراکی است که همیشه در ضمن افراد می‌بینی؛ مانند آنکه حقیقت نار در ضمن انوار و آثار خود مابه‌الاشتراک است، و از برای انوار یک مابه‌الامتیازی است که شدت و ضعف  آنها باشد. حالا مابه‌الاشتراک این مراتب ثمانیه چیست؟ این است که جسمْ ممکن و مثال ممکن و ماده ممکنه و طبع ممکن و نفس ممکنه و عقل ممکن و فؤاد ممکن است و جمیع اینها آثار وجود مقیدند که او آنها را لا من شیء ایجاد کرده. و مراتب عالیه جمیعاً آمده‌اند در عالم اجسام و مع‌ذلک جای عالم اجسام را تنگ نمی‌کنند، چنان‌که ملائکه می‌آیند و می‌روند و بر کسی جا را تنگ نمی‌کنند.

حالا در آن صوری که مما یجب علی المواد نیست فکر کنید که آنها ذاتیت مواد نیست؛ مانند آنکه حرکت و سکون ذاتیِ جسم نیست، اگر فاعل حرکت آمد و او را حرکت داد متحرک می‌شود و اگر مسکّن آمد و او را تسکین کرد ساکن می‌شود. وهکذا هرچه از این جور صور می‌بینی ذاتی جسم نیست، پس حقیقت حرارت و برودت و رطوبت و یبوست و لطافت و کثافت و علوّ و دنوّ ذاتی جسم نیست، اینها از عالم جسم نیست، پس اینها از عالم غیب آمده‌اند. پس هر چیزی را که دیدید که در موضعی هست و در موضعی نیست این از عالم غیب آمده. و این بابی شد که یفتح منه الف الف باب. پس آب‌ها و آتش‌ها از عالم غیب آمده‌اند و اینها آثار مؤثر غیبی

«* دروس جلد 8 صفحه 320 *»

هستند. اگرچه عالی غیب است ولکن تا نزول نکند در عالم دانی آثار او ظاهر نیست، پس تا عالی نباشد دانی نیست و اگر دانی نباشد عالی نیست، پس چون عالی و دانی و فاعل و قابل قرین شدند این جور صور پیدا شدند.

پس اگر عالی سفر نکرده بود به عالم دانی، هیچ نبود. و سافر  ففی الاسفار خمس فوائد. و فوائد او بسیار است. اولاً بدانید که جای صعود و نزول کجاست؛ در ذات خدا که نیست و در مشیت هم که نیست و در وجود مقید هم نیست چراکه خودش از برای خود ظاهر است. پس جای نزول و صعود در اجزاء وجود مقید است که بعضی در بعضی تأثیر می‌کنند آن وقت حادثات پیدا می‌شود. و این عرصه شرع است، عالی نزول می‌کند در عالم دانی و تأثیر می‌کند و فعل خود را ظاهر می‌کند. و خداوند عالی را قبل از دانی آفریده ولکن تا نزول نکند در عالم دانی عالی ما نیست، چنان‌که خداوند روح را به چندین هزار مرتبه قبل از بدن آفریده و جمیع آثاری که در بدن هست به واسطه روح است، ولکن تا نزول نکند در بدن روح ما نیست و هیچ تأثیری از برای او نیست. و همچنین جمیع مراتب عالیه تا نزول نکنند در عوالم دانیه این صوری که مما یجب علی المواد نیست ظاهر نمی‌شود.

پس تا عوالم دانیه نباشد عوالم عالیه در هیچ عالمی موجود و ظاهر نیستند، و مع‌ذلک خداوند آنها را اول آفریده و آنها مقدمند ولکن تقدم رتبی. پس اینکه حکماء فرموده‌اند که هرچه در وجود مقدم است در ظهور مؤخر است، تقدم و تأخر زمانی نیست بلکه تقدم و تأخر رتبی است. پس جمیع مراتب عالیه در وجود مقدمند و در ظهور مؤخر. پس این صوری که به طور تکمیل حادث شده‌اند و مما یجب علی المواد نیستند اینها از مراتب عالیه و عوالم غیبیه آمده‌اند و در وجود مقدمند از عالم اجسام که در ظهور مؤخر شده‌اند. و مقصود از فعل و انفعال مراتب عالیه در دانیه این صور بوده، که اگر مقصود احداث این صور نبود مراتب عالیه در مراتب دانیه نزول نمی‌کردند.

پس مراتب عالیه مقدمند وجوداً و مؤخرند ظهوراً، که اگر عالم دانی نبود و نزول

«* دروس جلد 8 صفحه 321 *»

نکرده بودند در هیچ عالمی از عوالم ظهوری نداشتند. پس تا نزول نکنند در این عالم و در این عالم ایجاد نشوند مقدم ما نیستند اگرچه به حسب رتبه در عالم خودشان مقدم باشند ولکن تا نزول نکنند در عالم اجسام نه موجودند و نه مقدم ما. بعد از آنی که هر مرتبه عالی نزول کرد در مرتبه مادون تا رسید به این عالم اجسام، جمیعاً موجود شدند. و هر جسمی که لطیف شد به قدر لطافتش مراتب عالیه در او ظاهر و بالفعل شد، یکی به قدر دو مرتبه لطیف شد دو مرتبه در او ظاهر و بالفعل شد یکی سه مرتبه یکی چهار مرتبه، تا اینکه بعضی از اجسام آن قدر تلطیف شدند که جمیع مراتب ثمانیه در آنها موجود و بالفعل شد، مانند انبیاء و اولیاء و حجج. پس بعد از آنی که چنین مولودی پیدا شد جمیع مراتب نزول کردند. و حالا دیگر این شخصی که جامع جمیع مراتب است و صاحب یک ذرع و نیم قد است دارد روی زمین راه می‌رود و هرکس مراتب عالیه را می‌خواهد ببیند باید در این ببیند؛ کسی عقل را می‌خواهد ببیند این عقل، روح را می‌خواهد این روح، شخصی است و دارد راه می‌رود، وهکذا سایر مراتب در این موجود و بالفعل است. و اگر مراتب عالیه باید دیده شود همین طور در این عالم دیده می‌شود، و در این عالم هم در شخص جامع و در حجت عصر دیده می‌شود، و اگر در این دیده نشوند در هیچ عالمی دیده نمی‌شوند. دیگر حالا به واسطه این، جمیع صوری که مما یجب علی المواد نیست پیدا می‌شود، که اگر این نبود هیچ چیز نبود و چون این موجود شد همه چیز را او ایجاد کرد. این است که می‌فرمایند لو خلیت لقلبت و لو خلیت لساخت الارض باهلها پس اگر در هر عصری حجت نباشد این آسمان و زمین و خلق مابین آنها نیست، و چون حجت می‌آید همه چیز را همراه خود می‌آورد، پس دست می‌کند و از کمون مواد این صور را استخراج می‌کند. پس این صور از عالم غیب آمده ولکن به این طور که عوالم غیبیه نزول کنند در این عالم و تکمیل کنند قوابل را و این صور را استخراج کنند.

و صلی الله علی محمد و آ‌له الطاهرین

 

«* دروس جلد 8 صفحه 322 *»

 

 

درس چهل‌ونهـم

 

(11 صفر المظفر 1289 هـ ق)

 

 

 

«* دروس جلد 8 صفحه 323 *»

 

 

 

 

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لا حول و لا قوة الا باللّه العلی العظیم

اصل مسأله دخلی به جبر و تفویض نداشت، دیگر آن چند روز معترضه بود. اصل مسأله این بود که خداوند به واسطه حرکت قلم جمیع عرصه امکان را نقش کرد. و حرکت قلم [در نزد] مردم مانند حرکت قلم‌های ظاهری است که تا مشغول نوشتن حرفی است حرفی دیگر را نمی‌تواند بنویسد. و این طور نیست، بلکه حرکت تعریفش این است که هر فعلیتی که از عرصه قوه به فعلیت می‌آید آن را حرکت می‌گویند، و این تعریف از برای این قلم‌های ظاهری هم صادق است. پس معنی این حرکت این نیست که چیزی از جایی انتقال کند به جایی، هرچه از عرصه قوه به فعلیت آمده حرکت کرده مانند طعوم و الوان و اشکال.

حالا اگر کسی معنی حرکت را به معنی انتقال چيزی از جایی به جایی گرفت، در این معنی که قلم جمیع ما کان و ما یکون را نوشت و بعد خشک شد و چیزی بعد از نوشتن او  نه کم می‌شود نه زیاد، و مع‌ذلک تغیرات این عالم را که می‌بیند متحیر می‌شود. ولکن به این طور که عرض می‌کنم اگر گوش بدهید متحیر نمی‌شوید.

کلیات حکمت چنان کلیاتی است که یک کلی آن را که انسان یاد گرفت آن یک کلی را در جمیع عوالم جاری می‌کند و یک صفحه ملک را به آن کلی می‌فهمد. پس نظر کنید به این جسم مطلق که این جسم مطلق بعضی از ظهورات او متحرکات هستند مثل سماوات و بعضی سواکنند مانند زمین و اهل زمین. و می‌بینید که این

«* دروس جلد 8 صفحه 324 *»

جسم مطلق چیزی است که صاحب طول و عرض و عمق است ولکن طول و عرض و عمق او مانند این طول و عرض و عمق‌های ظاهری نیست، و طول مثلاً  آن است که جسم را به هر صورتی که درآوری باز طول می‌بینی وهکذا باقی صفات. و این صفات را می‌بینی که جمیع آسمان و زمین را پر کرده و هر جسمی که توی این عالم باشد خواه متحرک باشد و خواه ساکن و خواه لطیف و خواه کثیف هرچه باشد صاحب طول و عرض و عمق است، پس این صفات را نمی‌توان از او گرفت چراکه ذاتی او است و اگر اینها نباشند جسم جسم نیست. پس جسمی که صاحب طول و عرض و عمق است هم در آسمان است هم در زمین هم در مغرب است هم در مشرق هم لطیف است هم کثیف، و با وجود این نه در آسمان است و نه در زمین نه در مشرق است و نه در مغرب نه متحرک است نه ساکن وهکذا. و این جسم لامکان است و لاوقت است، چراکه در مکان و زمان این ظهورات ننشسته. و این جسم آیتی از فؤاد است که آن اسم چیزی است که به واسطه او متحرک است جمیع متحرکات و هر چیزی را ایجاد کرده و مع‌ذلک نه متحرک است نه ساکن نه لطیف است نه کثیف نه در آسمان است نه در زمین.

حالا فکر کن ببین این صوری که در قوابل کامن است آیا معقول هست که هر فعلیتی بدون محرکی حرکت کند و خودش بیرون آید؟ می‌بینی که معقول نیست لامحاله باید یک محرکی باشد که مخرج باشد و دست کند و از کمون اشیاء این صور را استخراج کند. دیگر آن مخرج می‌خواهد به دست مبارک خودش استخراج کند و می‌خواهد به وسائطی چند. حالا اگر خواست که به واسطه‌های چند استخراج کند، اول آن فعلیت اول متحرک می‌شود؛ مانند این جسم مطلق که اول عرش را به حرکت درآورده و بعد کرسی به واسطه عرش حرکت کرده وهکذا افلاک به ترتیب هریک به واسطه یکدیگر حرکت کرده‌اند.

پس این عرش قلم جسم مطلق است که به واسطه او خداوند جمیع چیزها را

«* دروس جلد 8 صفحه 325 *»

ساخته، پس این عرش دست خداست و خداوند با ید قدرت خود این آب و خاک را ساخته، آسمان و زمین را ساخته. و این آب این آب‌های ظاهری نیست، بلکه این آب عرصه امکان است که ذائب و مطیع و منقاد است از برای تصور و تشکل به صورت‌ها و شکل‌های بی‌نهایت. پس این عرش بر روی آب امکان است و همین است آب حقیقی، و این آب‌های ظاهری را که آب می‌گویند به جهت این است که ذائب است و قبول صورت رطوبت را کرده، و این عرصه امکان و این ماده جسمانی به طریق اولیٰ ذائب است چراکه قبول صورت‌های بی‌نهایت را کرده.

پس این عرش مقام اول ماخلق‌الله این عالم را دارد، و اصل جسم مطلق نیست اول ماخلق‌الله، چراکه در او صورتی و شکلی و قیدی و خلقی نیست. پس ابتدای این عالم عرش است که مقام قلم را دارد و جمیع صورت‌های این عالم به واسطه این قلم حرکت کرده و احداث شده. ببین اگر این قلم حرکت نمی‌کرد این آسمان‌ها حرکت نمی‌کرد و اگر این آسمان‌ها حرکت نمی‌کرد مثلاً  این آفتاب حرکت نمی‌کرد و اگر این آفتاب حرکت نمی‌کرد پشتش به این عالم بود یا اگر حرکت نمی‌کرد همیشه روش به این طرف زمین بود. حالا ببین اگر آتش بر چیزی مستولی شد او را فانی می‌کند و او را آتش می‌کند؛ پس اگر آفتاب فرضاً حرکت نمی‌کرد جمیع این عالم آتش بود، پس باید حرکت کند که گاهی رو کند و گرم کند و گاهی پشت کند و سرد کند تا اینکه هر چیزی را به واسطه حرارت و برودت و مزاج مخصوصی تربیت کند و احداث کند. پس اگر این آفتاب نبود هیچ نبود. پس اگر این عرش جسمانی نبود نه آسمانی بود نه زمینی نه آب بود نه خاک نه این متولدات. پس خداوند هر چیز را به واسطه این قلم نقش کرده و جمیع متولدات ماضیه و آتیه را خداوند به واسطه این قلم که دست خداست ایجاد کرده.

پس به یک نظر این قلم کل یوم هو فی شأن و یمحو الله ما یشاء و یثبت. اما یک «عنده» و «امّ الکتابی» هم داری که با آن «جفّ القلم» یکی است، که هر چیزی لایتغیر

«* دروس جلد 8 صفحه 326 *»

و لایتبدل است و هر چیزی را که بایست نقش بکند نقش کرده و دیگر کم و زیاد نمی‌شود و هر چیزی در مکان خود و در وقت خود باقی و ثابت است. چنان‌که مکرر مثل زده‌ام که هرگاه بخواهی بروی بازار، در دقیقه اول از روز توی خانه‌ای و در دقیقه دویم درِ خانه‌ای و در ساعت اول روز مثلاً  توی بازار می‌رسی. حالا فکر کن که در دقیقه اول کی بود که در آن مکان نبودی؟ و همچنین در دقیقه دویم کی بود که درِ خانه نایستاده بودی؟ وهکذا تا آخر، پس تو همیشه در آنِ اول از صبح در مکان خود ایستاده بودی و نمی‌توانستی که در دقیقه اول در مکان دقیقه دویم باشی، پس همیشه در یک ساعتی که شصت دقیقه است در دقیقه اول در دقیقه اول بوده و در دقیقه دویم در دقیقه دویم وهکذا تا دقيقه شصتم. و به همین نسق است جمیع حادثات در ماه و روز و سال، که هر چیزی در مکان خود ثابت و لازم است و خداوند روز اول هر چیزی را به واسطه این قلم در مکان خود و زمان خود نقش کرد و خشک شد و چیزی است در وقت خود و در سر جای خود ثابت و لازم.

و مسأله جبر و تفویض به طور حقیقت که عقده از دل بگشاید حل نمی‌شود مگر به این قاعده. پس حالا که هر چیزی در مکان خود نقش شد، حالت بی‌نقشیش کی است؟ پس هر چیزی خودش در مکان خودش ثابت است و از چیزی دیگر خبر ندارد، حالا که خبر ندارد چطور می‌تواند به چیزی دیگر جبر کند؟ حرارت در مکان خودش ثابت است و از رطوبت خبر ندارد، پس جبری نمی‌تواند بکند.

و این قلم دائماً در ابتدای نوشتن است و همیشه هم ساکن است و اول مخلوقات هم هست و او است صاحب حرکت که هر چیزی به واسطه او حرکت کرده و ایجاد شده. پس او اول است، اما چه اولی؟ نه اینکه یک وقتی بوده و این چیزها نبوده، بلکه او حرکت کرده و جمیع چیزها را همراه حرکت خود اختراع کرده. و مع‌ذلک هیچ‌یک از این چیزها در مکان عرش نیست و عرش هم در مکان اینها نیست.

«* دروس جلد 8 صفحه 327 *»

حالا در عالم فؤاد فکر کنيد که چطور به واسطه این قلم تبلیغ کرده، و چطور مبلغین و رسل به لغت توحید احکام الهی را گرفته و به لغت تکثیر به سایر خلق رسانیده‌اند. باز در اینجا فکر کن که هر مکملی هر صورتی را از ماده مشخصه و معینه بخصوصی استخراج می‌کند، بعد از آنی که صور از کمون ماده استخراج شد آن وقت کثرات پیدا می‌شود. پس آن ماده مقام رسالت و سفارت را دارد که فیض را از مکملی خارجی می‌گیرد و به فعلیات و ظهورات و صورت‌های متکثره می‌رساند؛ مانند آنکه ماده جسمانی واسطه و رسول است و تکالیف این صور مقیده و ظهورات متکثره را از جسم مطلق می‌گیرد و به آنها می‌رساند. و ببین چطور می‌رساند؛ به این طور که فیض را از او می‌گیرد و این صورت‌ها را از کمون خود بیرون می‌آورد.

و باز به جهت توضیح این مطلب؛ اگرچه خسته شده‌ام ولکن به طور اختصار اینکه از برای هر چیزی چهار مرتبه است: ماده نوعیه و صورت نوعیه و ماده شخصیه و صورت شخصیه. و در این عالم، جسم مطلق مقام ماده نوعیه را دارد و عرش مقام صورت نوعیه را که اندک صورتی و تعینی پیدا کرده و حرکت نوعی می‌کند، و کرسی مقام ماده شخصیه را دارد و سایر کثرات و متولدات مقام صورت شخصیه را. و مقام سفارت و رسالت در این عالم مقام کرسی است که احکام و تکالیف صور را از جسم مطلق به واسطه عرش می‌گیرد و به آنها می‌رساند.

پس مقام رسالت و سفارت در عالم روح و در عالم انبیاست که احکام مکلفین را به لغت توحید از فؤاد به واسطه عقل کل می‌گیرند و به لغت تکثیر  به آنها می‌رسانند. پس انبیاء و حجج مقام ماده شخصیه و مقام روح را دارند که وجود جمیع این کثرات به آنها برپاست. اگرچه این کثرات در حین خلقت بعضی اختلاف داشته باشند ولکن حالا به وجود روح برپا هستند، اگر آنی انبیاء یا حجج نظر خود را از این کثرات بردارند جمیعاً فانی و متلاشی می‌شوند لو خلیت لساخت الارض باهلها.

و صلی الله علی محمد و آ‌له الطاهرین

 

«* دروس جلد 8 صفحه 328 *»

 

 

درس پنجاهـــم

 

 

 

 

 

«* دروس جلد 8 صفحه 329 *»

 

 

 

 

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لا حول و لا قوة الا باللّه العلی العظیم

از برای حکمت انظاری است مختلفه و هر نظری در موقع خودش تمام است. پس یک دفعه انسان نظر می‌کند به این عالم، دو چیز می‌بیند غیبی و شهاده‌ای،‌ و در عالم غیب ماده‌ای است و صورتی و همچنین در عالم شهاده ماده‌ای است و صورتی، و هریک از اینها بر دو قسم است نوعی و شخصی. پس در عالم غیب چهار مرتبه است ماده نوعیه و صورت نوعیه و ماده شخصیه و صورت شخصیه؛ که مقام فؤاد و عقل و روح و نفس باشد، و عالم غیب به عالم نفس که صورت شخصیه است تمام می‌شود. و همچنین چهار مرتبه عالم شهاده عالم طبیعت است و ماده و مثال و جسم، که چهار مرتبه عالم شهاده به جسم که صورت شخصیه است تمام می‌شود.

این هشت مرتبه مجموعه عالم است که کلیه این عالم این هشت مرتبه را دارد، و اما در افراد این عالم که نظر کنی بسا آنکه در هر فردی این چهار مرتبه نیست. و هر چیزی سه مرتبه او معین و مشخص نیست مگر به صورت شخصیه؛ که مثلاً  تا صورت زید به جسمانیت ظاهر و مشخص نشود، مرتبه فؤاد و عقل و روح و سایر مراتب او ظاهر نیست.

پس در افراد که نظر می‌کنید آن چیزی را پیدا کنید که فرد را فرد کرده، پس ببینید که چه چیز  زید را زید کرده و چه چیز عمرو را عمرو کرده، بگردید و آنها را پیدا کنید. پس انسان که آن حیات و نطق است نوعاً در مرتبه خودش هست و افراد

«* دروس جلد 8 صفحه 330 *»

نمی‌شود، ولکن تجلی می‌کند به فعل خود که خود افراد باشد برای خود افراد. در زید، انسان می‌بیند حیو ان ناطق را ولکن در خود حیوان نه، در زید. و در اینجا مردم مسامحه می‌کنند، ولکن تا حیوان ناطق نزول نکند در عالم زید نمی‌توانی او را در حیوان ناطق ببینی. و او چون نوع است و شخص و فرد نیست، در افراد محصور نمی‌شود و این افراد مانع او نمی‌شوند.

و منطقیین چنان خیال می‌کنند که آب کلی موجود است در ضمن افراد؛ و هم موجودش نامربوط است و هم ضمنش. پس او را مانند آب مطلق خیال می‌کنند که در ضمن آب‌های مقید موجود است؛ و این طور نیست. پس کلی در سر جای خود به کلیت موجود است و این افراد هم به فردیت هریک در سر جای خود موجودند، ولکن کلی در این افراد محصور و محبوس نیست و تا این افراد نباشند کلیِ موجود ظاهر نیست. پس تا قائم نباشد زید ظاهر نیست، ولکن بعد از آنی که زید به صورت قیام در آمد زید به صورت قیام موجود است و زید در مقام خودش هم به صورت زید موجود است و هیچ بینونتی و فصلی میان آنها نیست، و مع‌ذلک کلی کلی است و افراد افراد.

و هرکس این مطلب را فهمید دیگر غلو نخواهد کرد و میان خدا و ظهورات فصلی نخواهد دید. اله به حق ‌آن الهی است که از برای او ظهورات و انبیاء باشد و در اینها تجلی کرده باشد، و هرچه از اله می‌خواهی از اینها بخواهی و هرچه از اینها می‌خواهی از او بخواهی. بلکه او و اینی نیست، همین این او است که ظاهر شده، این ظاهر او است و او باطن این است، پس میان او و این فصلی و بینونتی نیست، او است ظاهر و این ظهور و همیشه ظهور به ظاهر ظهور دارد و ظاهر به ظهور ظاهر است ان الله مع الذین اتقوا و ان الله لمع المحسنین و ما من نجویٰ ثلاثة الّا هو رابعهم و مارمیت اذ رمیت ولکن الله رمیٰ، من رآنی فقد رأی الحق و من یطع الرسول فقد اطاع الله، ان الذین یبایعونک انما یبایعون الله و فی الزیارة من اراد الله بدأ بکم و من وحده

«* دروس جلد 8 صفحه 331 *»

قبل عنکم و من احبکم فقد احب الله و من ابغضکم فقد ابغض الله. پس همیشه ظاهر به ظهور ظاهر است و اینها هر دو یک چیزند و هر دو اسباب یکدیگرند.

پس طالب هر مبدئی هستی باید ظهورات او را طلب کنی؛ طالب مبدأ حیوانی باید بروی پیش گاو و غنم، طالب مبدأ انسانی باید بروی پیش زید و عمرو. حالا ببین طالب چه چیز هستی، ببین طالب منافع خود هستی یا طالب مضار خود؟ روح در عالم بسیار است هم روح مار هست که منافی تو است و هم روح انسان که مناسب تو است، حالا تو ببین [طالب] چه روحی هستی، هر روحی را که می‌خواهی از ظهورات او بخواه.

باری، این است نسبت عالی به دانی، که ماده و صورت نوعی و شخصی دانی مانع از ظهور عالی نمی‌شوند. پس ماده و صورت نوعیه و شخصیه غیب و شهاده ائمه؟عهم؟ مانع و حجاب خدا نمی‌شوند.

و این را هم بدانید که خدا مانند کلی نیست که افراد و ظهوراتش انبیاء باشد. این حرف‌ها در جاهایی است که خدا ظهور دارد و جاهای دیگر هم هست؛ و خدا نه ظهور دارد و نه کلی است و نه افراد. پس مراد اول اینکه آن ماده نوعیه محبوس نیست در صور شخصیه؛ چنان‌که در ما یصنع من الخشب که نگاه می‌کنی اول خشب می‌بینی و بعد مثلاً عصا و در و پنجره. پس نه این است که خیال کنی که خشب چون در غیب نشسته در شخص ظاهر نیست پس من او را نمی‌بینم، بلکه اگر قطع نظر از افراد کنی در همین افراد اول آن ماده نوعیه غیبیه را می‌بینی و بعد افراد را.

پس بدان که در هر مرتبه از مراتبْ عالی در دانی اظهر است، و اگر در دانی نگاه کردی و عالی را ندیدی دانی را هم ندیدی، اگر در عصا نگاه کردی و خشب را ندیدی عصا را هم ندیده‌ای بلکه سیخ را دیده‌ای. پس محال است که در آثار نگاه کنی و مؤثر را نبینی، اگر عالی شناسی باید عالی را در دانی ببینی، اگر چوب را شناختی دیگر اگر جمیع ما یصنع من الخشب را به دست تو بدهند تو چوب را می‌شناسی. این است که

«* دروس جلد 8 صفحه 332 *»

فرموده‌اند اول الدین معرفته اگر خدا را شناختی، در هریک از ظهورات خدا که نگاه کنی خدا را می‌بینی و می‌شناسی.

حالا بیا و آن چهار مرتبه را در این عالم در هر فردی جاری کن. بدانید که ماده این عصا طبیعت و مثال نیست ماده این جسم است، بلکه جسم هم نیست یکی از افراد جسم است. پس این چهار مرتبه‌ای که در عالم هست بدانید که جمیع مراتب اربعه این عالم جسمانی است و ماده این عالم به غیر از جسم نیست، از این جهت حقایق عالم طبع و ماده و مثال به این چشم دیده نمی‌شود، و به این جهت در این عالم به این چشم جن را نمی‌توان دید. و همه عوالم غیب، حقایق هر عالمی مراتب اربعه او از خود او است و او را به چشم خود او باید دید. پس حقایق انبیاء را به این چشم ظاهر بلکه به چشم عالم نفس و طبع و ماده و مثال هم نمی‌توان دید، بلکه آنها را به چشم عالم ارواح باید دید و مراتب اربعه آنها جمعیش روحانی است. و اما تطبیق چهار مرتبه عالم غیب را به چهار مرتبه عالم شهاده باید عرض شود.

و صلی الله علی محمد و آ‌له الطاهرین

 

«* دروس جلد 8 صفحه 333 *»

 

 

درس پنجاه‌ویکم

 

 

 

 

 

«* دروس جلد 8 صفحه 334 *»

 

 

 

 

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لا حول و لا قوة الا باللّه العلی العظیم

پس گاهی از اوقات چنین گفته می‌شود که عالم دو قسم است غیب و شهاده، و از برای هریک از آنها مراتب چهارگانه هست، و در عالم غیب فؤاد مقام ماده نوعیه را دارد و عقل مقام صورت نوعیه را دارد و روح مقام ماده نوعیه را دارد و نفس مقام ماده شخصیه را دارد، و در عالم شهاده مرتبه اول او طبع است که مقام [ماده] نوعیه را دارد و مرتبه دویم طبع است و مرتبه سیوم ماده است و مرتبه چهارم جسم است که صورت شخصیه را دارد. و در هر عالمی از عوالم غیب و شهاده این مراتب اربع هست، پس در عالم فؤاد ماده و صورت نوعیه و ماده و صورت شخصیه او فؤادی است و در عالم عقل عقلانی است، وهکذا تا برسد به جسم که جمیع این چهار مرتبه او جسمانی است.

و در هر عالمی آن سه مرتبه اعلی در صورت شخصیه ظاهر است و صورت شخصیه مانع و حجاب از ظهور آنها نمی‌شود، بلکه مراتب عالیه در صور دانیه ظاهرتر است، پس ماده نوعیه در صورت نوعیه ظاهر است و صورت نوعیه در ماده شخصیه ظاهر است و ماده شخصیه در صورت [شخصیه] ظاهر است. پس در شخص که نظر می‌کنی نوعْ اظهر از خود شخص است و اول نوع را می‌بینی و بعد شخص را، چنان‌که در عصا که نظر می‌کنی اول جسم را می‌بینی و بعد عناصر را و بعد خشب او را می‌بینی و بعد صورت عصا را. پس در هر عالمی مراتب ثلاث او در مرتبه آخر  او که صورت شخصیه باشد ظاهر است.

«* دروس جلد 8 صفحه 335 *»

و شکی نیست که این تعبیرات اصلاً  مطابق ظاهر نیست، چنان‌که در عصا نگاه می‌کنی و مع‌ذلک عالم مثال و ماده و طبع و نفس و روح و عقل و فؤاد را نمی‌بینی و به جز جسم چیزی نمی‌بینی. پس این الفاظ و تعبیرات را نباید حمل به معانی متبادره در اذهان کرد. پس در هر مولودی سایر مراتب عالیه نیست. بله، هر مولودی که قابل شد و خود را تلطیف کرد قابل این می‌شود که مکملین او را تکمیل کنند و به قدر قابلیت و صفاء خود فعل خود را از او استخراج کنند.

و شکی نیست که این صوری که در این عالم اجسام هست از مشمومات و ملموسات و مذوقات و مبصرات و مسموعات جمیعش به واسطه تکمیل مکملین است که مقام ماده نوعیه را دارند. و در هر عالمی ماده نوعیه او که فعلیت محضه است تا دست نكند و از کمون قوابل فعلیت خود را به حسب هر قابلیتی استخراج نکند، مولودات آن عالم موجود و معین و مشخص و مصوّر نمی‌شوند. و آن ماده نوعیه مقام حرکت را دارد که فعلیت محضه است که نزول می‌کند به فعل و اشراق خود در مراتب پایین و در بطن هر قابلیتی فعل خود را ظاهر می‌کند.

و در این عالم عرش مقام ماده نوعیه را [دارد]، که حرکت و فعلیت محضه است و از برای او هیچ تعینی و صورتی نیست، حرکتی مبهم و بلاتعین، نه صورت طعم در او است نه صورت لون و رنگ و نه انسان و حیوان وهکذا هیچ مولودی و صورتی در آنجا معین و مشخص نیست. ماده‌ای است که صالح است از برای اینکه به صورت‌های چند ظاهر شود و هیچ تعینی از برای او نیست، تا اینکه نزول کند در کرسی که مقام صورت نوعیه را دارد و در آنجا متطبع به طبع او و منصبغ به صبغ او می‌شود، و از آنجا نزول می‌کند و اشراق می‌کند و حرکت او تأثیر می‌کند در فلک شمس که مقام ماده شخصیه را دارد، بعد به واسطه شمس اشراق می‌کند و تأثیر می‌کند در افلاک و از آنجا می‌آید در عناصر تا می‌رسد به خاک، وقتی آن حرکت عرشیه از این خاک سر بیرون می‌آورد این صورت‌ها و مولودات معین و مشخص می‌شود.

«* دروس جلد 8 صفحه 336 *»

پس وجود و تمثال جمیع مولودات در عرش است ولکن حرکتی است صِرفْ معین و مشخص نیست، تا اینکه نزول کند در کرسی و از کرسی در فلک شمس و از آنجا نزول کند در افلاک و به واسطه اشعه افلاک و تأثیرات آنها برسد به قابلیت ارضیه. وقتی جمیع این مراتب را تکمیل [كرد] تا رسید به زمین و از زمین سر بیرون آورد آن وقت این الوان و اشکال و طعوم و سایر متولدات و صور مختلفه معین و مشخص می‌شود.

و به همین نسق در هر عالمی از عوالم این مراتب اربعه هست. و تا عرش هر عالمی که ماده نوعیه او است حرکت نکند و مراتب مادون خود را تکمیل نکند مولودات آن عالم موجود نمی‌شوند. پس هر عالمی به حسب خودش عرشی دارد که ماده نوعیه او است و کرسیی دارد که صورت نوعیه او است و شمسی دارد که ماده شخصیه او است وهکذا افلاکی و عناصری و مولوداتی دارد که صورت شخصیه او است؛ ولکن هر عالمی به حسب خودش. پس عرش عالم فؤاد فؤادی و کرسی و شمس و افلاک و عناصر و مولودات او جمیعش فؤادی است، و همچنین در عالم عقل عرش و کرسی و شمس و سایر مراتب او عقلانی است، و در عالم روح جمیعش روحانی است، وهکذا تا برسد به جسم که می‌بینی که جمیعش جسمانی است. و همین طور است امر در جمیع عوالم ثمانیه؛ در هر عالمی تا صورت شخصیه نباشد آن مراتب موجود و ظاهر نیست؛ یعنی از برای غیر ظاهر نیست و الّا  خودش از برای خودش موجود و بالفعل است.

و این عوالم هشت‌گانه بعضی بعضی را تکمیل می‌کنند و از قوابل یکدیگر فعل خود را استخراج می‌کنند. پس فؤاد عقل را تکمیل می‌کند و عقل روح را و روح نفس را تا برسد به جسم، و جسم هم مثال را تکمیل می‌کند و مثال ماده را و ماده طبع را تا برسد به فؤاد. و مولودات هر عالمی مسمیٰ به اسم همان عالم است؛ پس فؤاد نازل در عالم عقل فؤادی است عقلانی، و عقل نازل در عالم روح عقلی است روحانی، وهکذا تا برسد به عالم جسم که جمیع مراتب ثمانیه نازله در این عالم جسمانی است.

«* دروس جلد 8 صفحه 337 *»

و همچنین به عکس؛ که جسمی که در عالم مثال است جسمی است مثالی، و جسم و مثالی که در عالم ماده است مادی است، وهکذا تا برسد به عالم فؤاد که جسمی که در عالم فؤاد است جسمی است فؤادی، مثال او فؤادی است ماده و طبع او فؤادی است و نفس و روح و عقل او جمیعش فؤادی است.

پس جمیع این مراتب ثمانیه در عوالم ثمانیه هست ولکن در هر عالمی این مراتب به اسم خود آن عالم و به حسب همان عالم است. پس اول فؤاد حرکت کرده و نزول کرده در عالم عقل، و به واسطه حرکت او و اشراق او عالم عقل ایجاد شده. و بعد از آن عقل حرکت کرده در عالم روح و عالم روح را تکمیل کرده و جمیع مراتب و مولودات عالم روح ایجاد شده.

حالا در حرکت و اشراق فکر کن که چطور عقل حرکت کرده؟ مکرر عرض کرده‌ام که در همه‌جا حرکت را به معنی انتقال چیزی از جایی به جایی خیال نکنید، مثل اینکه جسمی از جایی به جایی منتقل می‌شود می‌گویی حرکت کرده. حرکت عوالم عالیه مانند حرکت جسم نیست که چیزی از جایی انتقال کند به جایی دیگر، به جهتی که حرکت عرض است و معقول نیست که از جوهر او کنده شود. پس نه جوهر چیزی انتقال از جایی به جایی می‌کند و نه عرض او، چنان‌که نه حرارت آتش حرکت کرده و آمده پیش چوب و نه ذات آتش. پس مبادی نه بذاته نزول می‌کنند در بطن قوابل و نه باشراقه، فعل آنها و اشراق آنها در اطراف خودشان موجود و بالفعل است و گنجی است مخفی؛ هر قابلیتی که تصفیه و تلطیف شد و مطاوعه او را کرد مبدأ او را تکمیل می‌کند و فعل خود را از برای او ظاهر می‌کند.

و دلیل اینکه مبادی نه جوهرشان و نه عرضشان نزول نکرده‌اند در قابلیات، اختلاف قوابل است. اگر ذات آتش و حرارت آتش نزول کرده بودند در بطن قابلیات بایست چوب و حدید و سایر قوابل جمیعاً یکسان گرم بشوند، و می‌بینی که چوب کمتر گرم می‌شود و حدید بیشتر؛ پس حرارت از پیش آتش نیامده. و همچنین

«* دروس جلد 8 صفحه 338 *»

چنان‌که حرارت از پیش آتش حرکت نکرده و نیامده پیش قوابل، الوان و اشکال هم نیامده. پس این حُمره و صُفره و زُرقه و کدورت آتش و صفائی که در این شعله می‌بینی از خود قوابل است، آتش در ذات خودش رنگ ندارد ذات آتش نه سبز است نه قرمز است نه زرد نه سفید، اگر چوب مرطوبی باشد یا ذغالی باشد که سیاه باشد یعنی رطوبت او زیاد باشد وقتی که آتش در او در گرفت رنگ او قرمز  می‌شود، رطوبت او کمتر باشد رنگ او زرد می‌شود، کمتر باشد رنگ آبی می‌شود سبز می‌شود، حتی اینکه اگر رطوبت آن ذغال تمام شد رنگ آتش سفید می‌شود. چنان‌که در کوره حدادی مشاهَد است که اول که می‌دمند رنگ آتش قرمز است، بیشتر که دمیدند رطوبت ذغال که کمتر شد رنگ آتش زرد می‌شود، رطوبت که کمتر شد سبز و آبی می‌شود، حتی اینکه زیاد که دمیدی رنگ شعله سفید می‌شود، بسا آنکه رنگ او هم تمام می‌شود و مثل هوا می‌شود. پس این رنگ‌ها و حرارت‌های مختلفه از پیش آتش نیامده از خود قوابل است و آتش در ذات خودش رنگ ندارد بلکه حرارت هم ندارد. اگرچه این را مردم قبول نمی‌کنند ولکن مشاهَد و محسوس است که حرارت در بطن قوابل مختلف می‌شود؛ چوب کمتر  و حدید بیشتر. پس این حرارت از پیش آتش نیامده.

پس این حرارتی که تو می‌بینی، در خود چوب بوده در خود حدید بوده ولکن به تکمیل آتش از برای آنها موجود و بالفعل شده. و اگر نظر خود را دقیق کنی خواهی یافت که این حرارتی هم که من می‌فهمم از ذغال نیست، بلکه حرارت خود من است و آن حرارت به واسطه لامسه من مرا تکمیل می‌کند و از کمون من حرارت استخراج می‌کند.

پس هرچه از هرچه خبر دارد از خود اوست که تحویل خود او داده‌اند و از خارج مایه نگذارده‌اند. پس هر کسی از ماسوای خودش خبر ندارد و مع‌ذلک از همه‌جا خبر دارد. و این قوابل از حرارت و ضیاء و فعل و اشراق آتش هیچ خبر ندارند مگر همان قدری که از خود آنها بیرون آمده، بعد از آ‌نی که مبادی آنها را تکمیل کردند

«* دروس جلد 8 صفحه 339 *»

هر قابلیتی از فعل عالی به اقتضای طبع و مزاج خود به همان قدری که فعل او را حبس کرده و منصبغ به صبغ خود کرده، همان قدر خبر دارد و همان قدر می‌شناسد عالی را. پس چوب از حرارت آتش همان قدری که از خودش استخراج شده و در گرفته خبر دارد و حدید هم به قدر خودش.

پس این قوابل بعد از آنی که فعل مبدأ از کمون خودشان استخراج شد، آن وقت تعبیر آورده می‌شود که عالی القیٰ فی هویتها مثاله فاظهر عنها افعاله. و تا مبادی فعل خود را در این قوابل ظاهر نکنند قوابل قوابل هم نیستند بلکه عدم محضند. و بحر عدمی که در اخبار شنیده‌اید همین قوابل است که تا این صور در آنها بالفعل نشود عدم محضند. پس بعد از آنی که فعل مبدأ از گریبان این قوابل سر بیرون آورد آن وقت گنج مخفی از برای قوابل ظاهر می‌شود، آن وقت سایر قوابل شهادت می‌دهند که بک عرفتک و انت دللتنی علیک و لولا انت لم‌ادر ما انت.

باری، پس اعلی درجات عالم عقل فؤادی است عقلانی. و عقل از فؤاد خبر ندارد مگر  همان فؤادی كه از نفس خودش استخراج شده، و او خبری که از فؤاد دارد به صفت استدلال خبر دارد نه به صفت کشفی، همین قدر استدلال می‌کند که بالای سر او یک فؤادی هست که محرک اوست که حول و قوه او به واسطه او است ولکن حقیقت فؤاد از برای او کشف نشده، مراتب عالم فؤاد را به طور نوع می‌داند. و همچنین عالم روح که اعلی درجات او روحی است عقلانی، و از عقل همان قدری که از خودش استخراج شده خبر دارد و به صفت استدلال خبر دارد که فوق او یک عالم عقلی هست که حول و قوه او به واسطه او است. و همچنین تا برسد به جسم که هر عالم دانی از عالم عالی به طور استدلال خبر از عالی دارد نه به طور مکاشفه و علانیه.

پس فؤاد جمیع عوالم مادون خود را تکمیل کرده و با سایر عوالم از عالمی به عالمی به ترتیب بدون طفره نزول کردند تا رسیدند به این عالم اجسام، و از آنجا جمیع

«* دروس جلد 8 صفحه 340 *»

عوالم ثمانیه نزول کردند به عرش و از عرش آمدند به کرسی و از کرسی به فلک شمس تا به فلک قمر تا به عناصر تا رسیدند به این خاک و از این خاک سر بیرون آوردند و نشستند روی این خاک. پس در این شخص جسمانی ظاهر شدند، و او دارای جمیع مراتب [است] و دارد روی زمین راه می‌رود و جمیع مراتب او جسمانی است، پس همین فؤادی است مجسم و عقلی است مجسم و روحی است مجسم و نفسی است مجسم وهکذا تا آخر.

و انبیاء به ملاحظه اینکه مرسلین و مبلِّغین احکام اناسی هستند، عالم آنها عالم روح است که پشت عالم عقل است که روح عالم عقل در آنها دمیده شده و موجود شده‌اند. روح یعنی اشراق. و بعد از آنی که انبیاء نزول کردند به عالم اناسی و تکالیف آنها را به آنها گفتند و جمیع مکلفٌ‌به عباد را گفتند هرکس ایمان آورد مؤمن شد و هرکس ایمان نیاورد کافر شد و جفّ القلم.

و عود هر کسی به همان عالمی است که نزول کرده و ثواب و عقاب او در همان عالم خود او است، چنان‌که ثواب و عقاب انوار به خود شعله است که اگر بخواهند ثواب او را زیاد کنند روغن چراغ را زیاد می‌کنند و اگر بخواهند انوار را عقاب کنند روغن چراغ را کم می‌کنند. و این بشارتی باد از برای شما که ثواب و عقاب هر نوری به واسطه منیر او است، اگر کسی یقین کرد که منیر او از اهل نجات است یقین بداند که از برای انوار او هم عذاب و عقابی نیست.

و اما به ملاحظه اینکه در جمیع عوالم رسولند و باید احکام الهی را به جمیع چیزها تبلیغ کنند، لباس عالم اناسی و عالم طبع و لباس عالم ماده و مثال و جسم را پوشیدند تا سر از این خاک بیرون آوردند، و در هر عالمی لباس همان عالم را پوشیدند و احکام آنها را به لغت [آنها] تبلیغ کردند، تا رسیدند به این عالم. و همچنین ائمه طاهرین به همین طور نزول کردند تا رسیدند به این عالم.

«* دروس جلد 8 صفحه 341 *»

و اگر نظر دقیق شد می‌بیند که جمیع مراتب عالیه از همین خاک سر بیرون آورده، و جمیع مراتب عالیه اشمل و اظهرند تا مراتب دانیه و اول آنها شناخته می‌شوند، از این جهت گفته‌اند اول الدین معرفته و در دعاست که اللّهم عرفنی نفسک فانک ان لم‌تعرفنی نفسک لم‌اعرف رسولک، اللّهم عرفنی رسولک تا آخر. پس معرفت توحید از معرفت نبوت اظهر و اوسع است، و همچنین نبوت از امامت اشمل و اظهر است و همچنین سایر مراتب؛ چنان‌که به این عصا اگر کسی نظر کند و فرضاً شب باشد و تاریک باشد اول جسم می‌بیند، اگر هوا روشن‌تر شد چوب می‌بیند، اگر هوا روشن‌تر شد مثلاً چوب شمشاد می‌بیند، و اگر هوا روشن‌تر شد یا نظر او دقیق‌تر شد عصا می‌بیند.

پس عالی همیشه اظهر است تا خود دانی، و دانی همیشه مخفی و مستور [است] و باید دقت زیاد کرد تا او را شناخت؛ چنان‌که الماس را در میان جمیع مردم اگر یک و دویی که الماس‌شناس باشند بشناسند، و اما معدن بودن و جسم بودن او را عوام می‌فهمند و می‌دانند. و فضیلت در شناختن چیزهای مخفی است، فضل و شرف در شناختن الماس است که دیرتر شناخته می‌شود؛ چراکه مقصود از نزول و اشراق عالی آن چیزهای مخفی است.

پس اینها در وجود مقدم بوده‌اند که در ظهور مؤخر شده‌اند. و اگر نظرها دقیق شد و قلب‌ها صاف شد در هر چیزی جمیع چیزها را می‌بیند، و حال که دیده نمی‌شوند به جهت این است که نه چشم‌ها و نه سایر چیزها صاف نیستند و عالم خلط و لطخ است و هر چیزی مشوب به اعراض است.

و صلی الله علی محمد و آ‌له الطاهرین

 

«* دروس جلد 8 صفحه 342 *»

 

 

درس پنجاه‌ودوم

 

 

 

 

 

«* دروس جلد 8 صفحه 343 *»

 

 

 

 

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لا حول و لا قوة الا باللّه العلی العظیم

از آنچه گذشت ان‌شاء‌الله معلوم شد که درجه انبیاء درجه‌ای است که واقع مابین نفس و عقل است، و نفس مقام اناسی است و عقل مقام [ائمه طاهرین]. پس انبیاء خلقی هستند از خلف عرش خلق شده‌اند، عرش پشتش رو به ماست.

بعد از آنی که عقل به مراتب ثمانیه‌اش اشراق می‌کند در عالم روح و تأثیر می‌کند در عالم روح؛ و هر چیزی تا خلقتش تمام نشود اشراق و تأثیر ندارد. پس بعد از آنكه عالم عقل از اول تا آخرش تمام شد آن وقت بنای تأثیر را می‌گذارد. و تأثیر هر چیزی هم از رتبه ادنای او است نه از رتبه اعلای او، مانند آنکه بعد از آنی که مراتب زید تمام شد تأثیرات او از ادنی مراتب او که جسم است ظاهر می‌شود، سجود و رکوع و قیام و قعود زید در مرتبه جسم او است. پس تأثیرات عالم عقل از ادنی مرتبه او است؛ چنان‌که تأثیرات ائمه طاهرین در مقام جسم آنهاست و جسم آنها اشراق می‌کند در عقل حضرت فاطمه تا می‌رسد به جسم حضرت فاطمه و جسم حضرت فاطمه اشراق می‌کند در مراتب عالم انبیاء. پس اعلی رتبه انبیاء از ادنی مرتبه حضرت فاطمه خلق شده و توحید آنها از فاضل جسد حضرت فاطمه است، و حضرت فاطمه در ادنی مرتبه اربعة‌عشر واقع شده‌اند.

پس بعد از آنی که مراتب عقل تمام شد، به ادنی مرتبه خود اشراق کرد در عالم روح. و انبیاء هریک هریکشان جامع مراتب آن نور عقل نیستند از این جهت عالم به

«* دروس جلد 8 صفحه 344 *»

جمیع علوم نبودند، چراکه نور عقل کلی را متکثر کردند و هریک به قدر قابلیت خود آن نور را حبس کردند.

و بعد، عالم روح که تمام شد به ادنی مرتبه خود اشراق کرد در مرتبه اناسی که اعلی مرتبه اناسی از مرتبه جسم انبیاء خلق شده، و دیگر اینجا ببین چقدر متکثر و مختلف شده‌اند. پس اینها هریک به قدر قابلیت نور و صفای خود نماینده آن نور هستند و هیچ‌یک جامع نیستند؛ چنان‌که چراغی باشد و مردنگی‌های بسیار بر روی او باشد عکس آن چراغ در جمیع آن مردنگی‌ها می‌افتد، و بسا آنکه هزار مردنگی باشد و هزار چراغ عکس افتاده باشد، ولکن در واقع چراغ یکی است نه هزار تا و باقی دیگر عکوسند و چون عکوسند و معنی عکس این است که خودنما نباشد، پس جمیعاً حکایت از یک چراغ می‌کنند. پس اینها از جهت انطباقشان یک [نورند] و یک چراغ دارند، و از جهت تعددشان هریک می‌گویند که من یک نور، هر لاله از همان عکس خود و نور خود خبر دارد، ولکن در واقع همه خبر از یک نور چراغ می‌‌دهند و همه می‌گویند که ما یک نور داریم و یک خدا داریم. پس انبیاء از نور عقل هر قدر که اشراق کرده‌اند و به اناسی دادند همان قدر را دارند.

پس انبیاء چون متعدد و متکثر شده‌اند هر فرد فردشان نمی‌توانستند حکایت از عالی بکنند ولکن جمیعشان می‌توانستند حکایت کنند. پس انبیاء نزول کردند به ترتیب و از عالمی به عالمی آمدند تا رسیدند به این عالم، و به همان تدرجی که در عالم خودشان بودند از صلب حضرت آدم بیرون آمدند. و انبیاء هر کدام که می‌خواهند از صلب آدم بیرون بیایند اول نوعاً مثل حضرت آدم متولد می‌شوند، مثل حضرت آدم اول روح نباتی در آنها دمیده می‌شود، بعد روح حیوانی از قابلیات آنها استخراج می‌شود، بعد روح انسانی، بعد نفس قدسیه و بعد روح نبوت از آنها استخراج شد.

«* دروس جلد 8 صفحه 345 *»

بعد از آنی که متولدات از صلب حضرت آدم بیرون آمدند بعضی از آنها قابل بودند و ماده آنها طوری معتدل بود که ترقی کردند و روح نباتی و حیوانی و انسانی و نفس قدسیه و نبوت پیدا می‌شد و نبی می‌شدند. و بعضی از اناسی چون ماده آنها را آن اعتدال نبود و آن صفاء و لطافت را نداشت از این جهت به مقام نبوت نرسیدند. اگرچه ماده انسان طوری هست که صالح است از برای روح نبوت، ولکن بعضی چون ماده آنها معتدل نیست و اسباب اقتضاء نمی‌کند نبی نمی‌شوند.

جمیع آنچه در این عالم هست از انسان و حیوان و سایر صور اکاسیر هستند؛ هر مددی که به آنها می‌رسد استحاله می‌شود و فعل خود را از آنها استخراج می‌کنند. نان و پنیر را تو می‌خوری روح انسانی از او استخراج می‌کنی، و نبی که می‌خورد ماده او چنان اکسیری است که روح نبوت از او استخراج می‌کند. چشم تو به چیزها نگاه می‌کند و مبصرات استخراج می‌کند، و گوش اکسیری است که مسموعات ادراک می‌کند و استخراج می‌کند. و چشم و گوش و سایر اعضاء در خلق جدید هستند هی فانی می‌شوند و موجود می‌شوند بل هم فی لبس من خلق جدید.

پس خمیرمایه انبیاء یک خمیرمایه‌ای است که غذا که به او می‌رسد روح نبوت از آنها استخراج می‌شود، و همان نان را حیوان بخورد خمیرمایه‌ای است که روح حیوانی استخراج می‌شود. و همین خمیرمایه‌ای است که از عالم مزن آمده و همین آبی است که از بحر صاد آمده که عالم عقل است. پس این است که انبیاء نطفه آنها از عالم عقل ریخته شده به عالم روح و از آنجا آمده به عالم نفس و طبع و ماده و مثال و جسم و عرش و کرسی و افلاک و عناصر تا آمده به خاک و گیاه و از گیاه سر بیرون آورده. پس خمیرمایه آنها از بحر صاد که عالم عقل است نازل شده، و تا خمیرمایه هر چیزی از بالا نیاید دارای چیزی نیست و از حالی به حالی نمی‌شود.

همیشه این را مشق بکنید که در طریقت و سلوک به کار می‌آید. و آن این است که آنچه داری از اعضاء و جوارح و مال و علم و معرفت، خاطرجمع نباش و خود را

«* دروس جلد 8 صفحه 346 *»

مالک آنها مدان و به آنها شاد مباش، که اگر بخواهند به یک طرفةالعین از تو می‌گیرند و مال تو را آتش می‌زنند. و همچنین هرچه را که دارا نیستی مأیوس مباش بسا آنکه غفلةً نعمت‌های وافر را به سر تو می‌ریزند. پس نه در نعمت شاد باش و نه در عدم نعمت مأیوس؛ چراکه هر چیزی که داری از بالا می‌آید و تو خبر نداری. جمیع مردم بی‌خبرانند و از عالم بالا خبر ندارند، و نمی‌دانند و نمی‌فهمند که جاهلند، و عالم می‌خواهند و صلاح و فساد خود را نمی‌دانند تا اینکه خداوند به آنها عنایت کند و معلم و رسول از برای آنها بفرستد و آنها را متذکر کند و صلاح و فساد خود را بدانند.

پس اعتناء نباید کرد مگر به آنچه از جانب خدا آمده و هیچ اعتنائی به این اعمال خودمان نیست. پس نجاتی نیست مگر به عنایات و توفیقات خدا. و به هر نعمتی و عنایتی که رسیدی اعتناء مکن و اعراض کن و تازه به تازه طلب کن تا بالاتر بروی.

پس اگر معرفت توحید و نبوت یا سایر معارف را به تو دادند یا مالی و عزتی به تو دادند، به آن مغرور مشو که از تو می‌گیرند. و به هر نعمتی که رسیدی اکتفاء به آن مکن، از آن اعراض کن و باز تازه و زیاده طلب کن تا بالاتر بروی. و چون بالاتر رفتی و نعمت جدیدی به تو دادند باز اکتفاء مکن و اعراض کن و باز طلب کن تا ترقی کنی. وهکذا هی ابدالدهر اگر سیر کردی و ترقی کردی، در هر مقامی و هر نعمتی اکتفاء به آن مکن و بالاتر برو. و این سیر را نهایتی نیست تدلج بین یدی المدلج من خلقک. و اگر در یک مقام ایستادی و به یک نعمت اکتفاء کردی و مغرور شدی، خدا را عاجز دانسته‌ای و آن نعمت را هم از تو خواهند گرفت. و به همین طور مردم سیر می‌کنند و ترقی می‌کنند و این سیر را نهایتی نیست.

و صلی الله علی محمد و آ‌له الطاهرین

 

«* دروس جلد 8 صفحه 347 *»

 

 

درس پنجاه‌وسوم

 

 

 

 

 

«* دروس جلد 8 صفحه 348 *»

 

 

 

 

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لا حول و لا قوة الا باللّه العلی العظیم

چون که درجات انبیاء را فی‌الجمله اشاره فرمودند، تدارکی در این میان‌ها به نظرشان رسیده می‌فرمایند؛ و آن این است که بعضی شبهه کرده‌اند که آیا ممکن است که مؤمنین به درجه انبیاء برسند یا ممکن نیست؟ بعضی گفته‌اند که ممکن است، به جهت آنکه انبیاء بشر بوده‌اند و ترقی کرده‌اند تا به درجات نبوت رسیده‌اند. و این شبهه به جهت این است که نبی را مانند بشر خیال می‌کنند، نهایت خدا آنها را مبعوث کرده که میان مردم حرف بزنند و مؤمنین را خدا مبعوث نكرده. و این آیات و اخبار را هم دیده‌اند که اگر فلان دعا را بخوانی به درجه ابراهیم یا فلان پیغمبر می‌رسی، حتی درجه پیغمبر خودمان. پس می‌گویند که ممکن است که مؤمن به درجه نبوت برسد، ولکن چون پیغمبر فرموده لا نبی بعدی از این جهت مبعوث نمی‌شوند و الّا  ممکن است. و بخصوص اگر کسی در حالات ائمه فکر کند که با وجود اینکه نبی نیستند درجه آنها از انبیاء بالاتر است، اگر در سرّ این جور اخبار فکر کند شبهه او قوی‌تر خواهد شد.

ولکن شما فکر کنید که اگر کسی به ظواهر اخبار و آیات استدلال کند به حقيقت اشياء مطلع نمی‌شود. اين علم حکمت علمی است که انسان را به علم به حقايق اشياء می‌رساند. و اگر کسی‌ به ظواهر اخبار و آيات استدلال کند مانند فقیه عالم به حقایق نمی‌شود. و فقیه مأمور به این است که تجسس و تفحص نکند و لازم

«* دروس جلد 8 صفحه 349 *»

نیست که علم او مطابق با واقع باشد به خلاف طب که طبیب باید علم به حقیقت ادویه و امراض پیدا کند. و هرکس طبیب حقیقی باشد اشرف از فقیه است، از این جهت اطباء بر فقهاء مفاخرت کرده‌اند که علم طب علم به ارواح است و علم فقه علم به ابدان است. پس تکلیف فقیه این است که به گمان خود عمل کند و اگر چیزی می‌بیند حمل کند.

باری، منظور اینکه از راه حکمت داخل علم فقاهت نشوید و از راه فقاهت داخل حکمت نشوید. و اگر فقیه بخواهد از راه حکمت داخل شود روزگار خود و مقلدین خود را سیاه می‌کند. پس بدانید که اگر این جور استدلال‌ها را بکنيد به قاعده فقاهت که اگر کسی دو رکعت نماز بکند به درجه ابراهیم خلیل می‌رسد، به حقیقت نمی‌رسید؛ به جهت آنکه ابراهیم از این جور نمازها را خیلی کرده و درجه او بالاتر  رفته و تو هرچه نماز بکنی به او نمی‌رسی. پس اهل ظاهر به ظواهر این اخبار و آیات استدلال می‌کنند و شبهه می‌کنند. بخصوص آن شبهه که گفتم که اگر کسی فکر کند که درجه ائمه از درجه انبیاء بالاتر است و مع‌ذلک پیغمبر هم نیستند شبهه او قوی‌تر خواهد شد.

و اما اهل باطن ــ  که به مذهب ما اهل کفرند ــ  از این مقامات بالاتر رفته‌اند و می‌گویند که هیچ امتناعی نیست که شخص ریاضت بکشد تا برسد به مبدءالمبادی، و معلوم است که مبدءالمبادی خداست. و آنچه مغز دل صوفیه است و بروز نمی‌دادند بابیه بروز دادند و ادعای بابیت و امامت و نبوت و الوهیت را کردند. و اغلب صوفیه که طعم تصوف را چشیده‌اند اعتقادشان این است که مرشد خداست و مکلف نیست، و می‌گویند که مکلف غیر از مکلف است. پس مَرَده آنها جمیع مرشدین را اله می‌دانند و ابا و امتناع ندارند که مرشد را خدا بدانند، از این جهت به خواصشان می‌گویند که رسیدم به جایی که سر حضرت امیر  زیر پای من بود!

«* دروس جلد 8 صفحه 350 *»

حالا شکی نیست که نه اهل باطنشان و نه اهل ظاهرشان به حقیقت مسأله نرسیده‌اند، و شیخ مرحوم و سید مرحوم! آمدند و بطلان آنها را واضح کردند و فرمودند هیچ‌کس از مرتبه خود تجاوز نمی‌کند، و فرمودند که نجباء نقباء نمی‌شوند و نقباء امام نمی‌شوند و امام نبی نمی‌شود و نبی خدا نمی‌شود.

باری، ابتدای سخن اینکه خلقت خداوند دو خلقت است: یکی خلق تأثیری و یکی خلق تکمیلی. خلق تکمیلی آن است که خداوند چیزی را به دست مکملی خلق می‌کند؛ مانند آنکه خداوند یک فاخوری پیش خلق کرده بود و گلی هم خلق کرده بود و این دو ماده بودند، بعد یک سال بعد آن شخص فاخور می‌آید و از کمون این گل صورت کوزه را استخراج می‌کند. این یک جور خلقت؛ و اغلب مردم ــ  غیر شما ــ  غیر از این جور خلقت خبر ندارند. این خلقی است که خداوند به دست بندگان خود خلق کرده.

و اما یک خلقی دیگر هست که کار خود خداست که او را از ماده سابقه به واسطه دست مکملین خلق نکرده، از این جهت او را نمی‌توان خراب کرد. و این خلقت مانند جسم که صاحب طول و عرض و عمق است؛ این جسم اگر به صورت ‌آب باشد صاحب این صفات هست و اگر در آب تصرف کنی و او را بخار کنی صورت آب را فانی کرده‌ای ولکن این صفات را نمی‌توانی از او فانی کنی، و همچنین بخار را نار کنی باز صاحب طول و عرض و عمق است و این صفات فانی نمی‌شوند. یک ذره جسم را اگر جمیع ثقلین در او تصرف کنند نمی‌توانند او را فانی کنند.

حالا که چنین شد، پس آنهایی که خیال کرده‌‌اند که مادة المواد ذات خداست یا مشیت خداست بدانید که چقدر اشتباه کرده‌اند. و آن مادة المواد را وجود منبسط و علةالعلل خیال کرده‌اند و گفته‌اند که یک وجود است که به صورت‌های مختلفه و طبایع متضاده درآمده، و گفته‌اند که ماده این ملک و این مولَّدات مانند ماده شکر است که به صورت حلویات مختلفه درآمده، و بلاشک هر صورتی غیر از دیگری است

«* دروس جلد 8 صفحه 351 *»

ولکن ماده جمیع آنها شکر است. و همچنین به همین نسق گفته‌اند که ماده جمیع چوب‌ها خشب است و ماده جمیع نبات‌ها عناصر است اگرچه صورت آنها مختلف باشد.

تا اینکه به این نظر که فکر کردی خواهی یافت که ماده کل عالم اجسام جسم است. و این حرفی است راست و همین طور است. ماده هر مؤمنی و کافری و تلخی و شوری و لطیف و کثیف و طیّبی و طاهری و سگی و خوکی، ماده هر چیزی جسم است، ماده نبی هم جسم است و ماده امت هم جسم است، ولکن ماده نبی لطیف است و ماده امت کثیف، و اگر صورت لطافت را از ماده نبی بگیری و صورت کثافت را از ماده امت بگیری جسم می‌ماند. پس ماده امت و نبی از یک ماده است و در تأثیر شریکند، و اما در تکمیل گفته‌اند که ماده نبی لطیف شده و ماده امت کثیف؛ و چون لطافت و کثافت را برداری باز رجوع می‌کنند به تأثیر و یک ماده جسمانی می‌ماند و می‌گویند انا لله و انا الیه راجعون.

و این حرف‌هایی است که به ظاهر سر و صورتی دارد و مبتدی هرگاه داخل شود قبول می‌کند و می‌بیند که راست است، ماده و طینت هر چیزی از این آب و خاک است و راست هم هست، بدن پیغمبر از این آب و خاک خلق شده و ماده سایر خلق هم از همین آب و خاک خلق شده. ولکن در آن جاهایی که منحرف شده‌اند و مردم را گمراه کرده‌اند باید عرض شود.

و صلی الله علی محمد و آ‌له الطاهرین

 

«* دروس جلد 8 صفحه 352 *»

 

 

درس پنجاه‌وچهارم

 

 

 

 

 

«* دروس جلد 8 صفحه 353 *»

 

 

 

 

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لا حول و لا قوة الا باللّه العلی العظیم

عرض کردم که غالب حکماء و اهل ظاهر هر دوشان استدلال کرده‌اند؛ حکماء استدلال کرده‌اند به حکمتشان و اهل ظاهر استدلال کرده‌اند به آیات و اخبار. هر دو قیاس کرده‌اند و گمان کرده‌اند که انبیاء هم انسانند و ممکن است که انسان به درجه انبیاء برسد. چنین خیال کرده‌اند که نوع انبیاء و نوع اناسی یکی است و از یک طینتند نهایت انبیاء در درجه اعلی واقع شده‌اند و اناسی در درجه ادنی.

و ظواهر اخبار و آیات هم هست. چنان‌که در ظاهر می‌بینی که ماده یاقوت و خزف این آب و خاک است. و شیخ مرحوم فرموده‌اند که ماده و صورت هر چیزی غیر از ماده و صورت چیزی دیگر است، و مردم خیال کرده‌اند که ماده و صورت این خاک با ماده و صورت آجر یکی است. و شیخ فرموده‌اند که ماده صورت در وقتی که خاک پخته شود و صورت او صورت آجر است.(کذا) و هر چیزی از حیثی که او او است، هیچ کس منظورش این نیست که چيزی دیگر  باشد. خون از حیثی که خون است هیچ کس منظورش این نیست که در همان حین شیر باشد، و همچنین شیر از حیثی که شیر است هیچ‌کس نمی‌گوید که ماست است وهکذا.

و استدلال شیخ مرحوم این است که ماده از حیثیتی که غلیظ است تعریف او این است که ذات ثبت لها الغلظة، و همچنین تعریف ماده لطیف این است که ذات ثبت لها اللطافة، و طویل این است که ذات ثبت لها الطول. پس یک جسمی باید

«* دروس جلد 8 صفحه 354 *»

باشد که ماده باشد و یک طولی هم باید باشد که صورت او باشد، این دو که با هم جمع شد آن وقت حقیقت الطویل درست می‌شود. پس هر چیزی که صورتی اطراف وجود او را گرفت او را بایست به همان اسم خواند، هرگاه صورت طول اطراف وجود جسم را گرفت او را باید طویل خواند و هرگاه صورت لطافت اطراف او را گرفت باید او را لطیف گفت، وهکذا هر صورتی که از برای هر ذاتی ثابت شد او را به اسم آن صورت باید خواند.

و این استدلالی است صحیح؛ ولکن این کلام شخص حکیم عارف نیست و در این تعریفی نیست که کسی بیاید تحقیق بکند و آدم عاقل بیاید پا بیفشرد و در اینجا سخن بگوید، چراکه همه کس می‌داند که هر چیزی به صورت خودش مصور است و هر چیزی خودش خودش است. پس منظور شیخ و سید اینها نبوده، همین قدر خواسته‌اند که کلیاتی چند را بگذارند و دیگر فرصت تفصیل نکردند و مردم قابل نبودند. پس اینها محل حرف نیست و همه کس می‌داند که اشیاء در ماده و صورت مختلفند و همه کس می‌داند که ماده یاقوت ماده آجر نمی‌شود و تا صورت آجری خراب نشود و خاک نشود صورت یاقوتی از خاک بیرون نمی‌آید.

باری، اینها محل حرف نیست و منظور مشایخ اینها نبوده. منظور آنها این بوده است که دیروز قدری عرض کردم و اشاره کردم که خلقت دو جور است: خلقت تأثیری و خلقت تکمیلی. در خلقت تأثیری هر چیزی خودش خودش است و در چیزی دیگر اثر نمی‌کند و هیچ چیزی فانی نمی‌شود، و اما در خلقت تکمیلی صوری که در روی مواد هستند از ید فاعل خارجی پیدا شده‌اند، از این جهت گاهی موجود می‌شوند و گاهی معدوم. چنان‌که هرگاه صورت حرارت بر روی جسم نشست حرارت موجود است و الّا  اگر حرارت برخاست و برودت نشست حرارت فانی می‌شود. این عالم تکمیل است.

حالا برو در عالم تأثیر و ببین که جسم را خدا چطور خلق کرده. و این جسم را

«* دروس جلد 8 صفحه 355 *»

خداوند ماده و صورت او را همراه هم آفریده و نمی‌شود او را معدوم کرد، اگرچه تصرفات در او بکنند و صورت خاک و آب و یخ و هوا و حرارت بر او پوشیده شود. این صور از عالم تکمیل است و فانی می‌شوند، و اما ماده و صورت خود جسم از عالم تأثیر است و فانی نمی‌شود و نبوده وقتی که جسم جسم نبوده. جمیع فعلیاتی که گاهی هستند و گاهی معدوم می‌شوند اینها در میان هوا منتشر هستند، مثلاً جميع ذره ذره‌های طعم و رنگ و ساير فعليات در ميان هوا منتشر هستند، هرگاه در یک گوشه‌ای جمع شدند موجود می‌شوند و هرگاه متفرق شدند معدوم می‌شوند.

باری، منظور اینکه خداوند جسم را در عالم بقاء و خلود آفریده و فانی نمی‌شود اگرچه صور غیر متناهیه بر او پوشیده شود و برخیزد. و جسمی که در دار خلود پا گذارد نه جسم عصاست به جهت آنکه می‌سوزد و خاک می‌شود و فانی می‌شود، بلکه جسمی که در دار خلود پا گذارده و فانی نمی‌شود آن قبضه جسمانی است که صاحب طول و عرض و عمق است و صورت طول و عرض و عمق را محال است که از او بتوان گرفت. پس جسم را نمی‌توان خراب کرد و روح کرد چراکه صورت او از ماده او جدا نمی‌شود. پس نبوده وقتی که خداوند این جسم را در این عالم نیافریده باشد، و او را مخلوق به نفس آفریده و خود او را ید فاعل خود قرار داده. پس جسم را نمی‌توان کاری کرد که خیال بشود یا روح بشود به جهت آنکه عالم خیال منزلی دارد که نه در حال نشسته و نه در ماضی و نه در استقبال، در ازمنه ثلاثه این عالم ننشسته، و اما جسم از محدب عرش گرفته تا مقعر  ارض جمیعش در حال واقع است، این کره جسم جمیعش در حال واقع است چه یک ذره باشد و چه به قدر کوه باشد، از کوه یک ساعت از روز گذشته و از برای این خردل هم یک ساعت گذشته.

پس جسم جمیعش در حال واقع است و از ماضی و استقبال خبر ندارد، و اما خیال از این عالم بیرون است و ماضی و استقبال و حال پیش او مساوی است و جمیع حادثات ماضیه و آتیه پیش او حال است ولکن حال خودش. و اما جسم

«* دروس جلد 8 صفحه 356 *»

همیشه در حال است و محال است که حرکت کند و در ماضی یا استقبال برود. ببین اگر جمیع خلق تصرف بکنند و بخواهند یک جسمی را از امروز ببرند در دیروز یا در فردا نمی‌توانند، و اما خیالی که مستولی بر جسم است ماضی و حال و استقبال جسمانی را ندارد. پس ماده و صورت جسم غیر از ماده و صورت خیال است. خداوند جسم را در عالم تأثیر به خود جسم آفریده و خیال را در عالم تأثیر به خود او آفریده، و نه جسم خیال می‌شود و نه خیال جسم.

و صور تکمیلیه هر عالمی از خود او است، پس صوری که در عالم خیال هست در خود عالم خیال است و فناء و بقای آن در همان عالم است، و همچنین سایر عوالم. و در این عالم خداوند عقلی و روحی و نفسی [آفريده]، پس عقل محال است که روح بشود و روح محال است که عقل و نفس بشود و نفس محال است که روح بشود، وهکذا خداوند هر عالمی را ماده و صورت او را به خود او آفریده و فانی نمی‌شود و چیزی دیگر هم نمی‌شود. و صوری هم که در هر عالمی به واسطه مکمل آن عالم استخراج می‌شود به حسب همان عالم است، و فناء و بقای او در همان عالم است.

پس اشیاء هم در ماده مختلفند و هم در صورت. و در عالم تأثیر خداوند هر چیزی را به ماده و صورت خود او آفریده و فانی نمی‌شود. و مراتبی هست که هفت است و اینها هریک در ماده و صورت مختلفند و به مرتبه یکدیگر نمی‌رسند. پس جمادات را خداوند به ماده و صورت جمادی آفریده و هرگز به مرتبه نباتات نمی‌رسند و نباتات هرگز حیوان نمی‌شوند و حیوانات هرگز به مرتبه جن نمی‌رسند و جن هرگز به مرتبه اناسی نمی‌رسند و اناسی هرگز به رتبه انبیاء نمی‌رسند و انبیاء هرگز به خدا نمی‌رسند.

و صلی الله علی محمد و آ‌له الطاهرین

 

«* دروس جلد 8 صفحه 357 *»

 

 

درس پنجاه‌وپنجم

 

 

 

 

 

«* دروس جلد 8 صفحه 358 *»

 

 

 

 

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لا حول و لا قوة الا باللّه العلی العظیم

به بیانی که عرض شد ان‌شاء‌الله معلوم شد که عالم خلق نوعاً دو جور است: عالم تکمیل و عالم تأثیر. علامت عالم تکمیل این است که یک شیء مدت‌ها موجود نباشد و بعد موجود شود، و چنان‌که مدت‌ها نبود و موجود شد یک وقتی هم خواهد آمد که معدوم شود. و عالمی که می‌توان در او سخن گفت همین عالم تکمیل است که یک ماده گاهی به صورتی درمی‌آید و گاهی به صورت دیگر درمی‌آید. و اما اگر رفتی به عالمی که ماده و صورت آن فانی نمی‌شود، در آن عالم به این نظرها نمی‌توان سخن گفت. چنان‌که ماده جسمانی به صورت خل و خمر هر دو درمی‌آید، آب انگور اگر ترشید صورت آب انگوری رفت و صورت حموضت آمد، و اگر صورت تلخی پوشید خمر می‌شود. پس هر چیزی تا صورت او تغییر نکند چیزی دیگر نمی‌شود.

پس ماده جسمانی به صورت‌های مختلفه درمی‌آید و فانی می‌شوند، و اما در ضمن این صور یک چیزی هست که به اختلاف صور فانی نمی‌شود، یک جسمی هست که اگر ترش بشود تلخ بشود شیرین بشود لطیف بشود کثیف بشود به هر صورت درآید باز یک چیزی می‌يابيد که صاحب طول و عرض و عمق است و فانی نمی‌شود. و آن جسمی که باقی است و فانی نمی‌شود، خواه جسم تو باشد و خواه جسم ماسوای تو ــ  قطع نظر از مثال ــ  در حال نشسته و از گذشته و آینده مطلع نمی‌شود و متأثر و متلذذ از تأثیرات و لذات گذشته و آینده نمی‌شود.

«* دروس جلد 8 صفحه 359 *»

و علانیه می‌بینی که در تو یک مشعری است که از ماضی و استقبال مطلع است و از حوادثات ماضیه و آتیه متأثر می‌شود. آن چیزی که از آلام و مصائب و نعمت‌های آتیه متأثر می‌شود آن مشعر خیال است و فوق عالم جسم است و جمیع تأثیرات از او است.

و کیفیت تأثیر کردن چیزی در چیزی چنان‌که مکرر عرض شده به واسطه تکمیل مکملین است که تأثیر می‌کنند در اشیاء و صورت خود را استخراج می‌کنند. و باز عرض کرده‌ام که جمیع این صوری که هست از حرارت و برودت و رطوبت و یبوست و الوان و اشکال و علم و قدرت وهکذا سایر صور، جمیعاً اعراضند و از جواهر آنها کنده نمی‌شوند.

پس کیفیت تأثیر اینکه ذات چیزی نمی‌رود در چیزی دیگر و اثر بکند. اما چیزی که آدم را گول می‌زند صورت است، می‌گویند ذات آتش نمی‌رود ولکن حرارت است که منتقل می‌شود از پیش آتش و راه می‌افتد می‌آید پیش چوب؛ و حال آنکه اگر حرارت از آتش منتقل شود دیگر چیزی باقی نمی‌ماند که برود به چیزی دیگر برسد. چیزی که باید برود پیش چیزی، نخواهد رفت بذاته و نخواهد رفت بصورته، الّا اینکه آن دو شیء هرگاه مقابل یکدیگر شدند و یکدیگر را تکمیل کردند به فعلیت خود عکس خود را استخراج می‌کنند، آن وقت آن مستکمل می‌گوید که من واجد فلان صورت شدم. پس آن صورت از کمون خود مستکمل استخراج شده، وقتی که از کمون خودش استخراج شد می‌گوید درک کردم و واجد شدم، دیگر آن مُدرَک او یا الم است یا لذت.

حالا بعد از آنی که این معلوم شد، خواهید فهمید که شواخص عالم مثال نمی‌توانند در این عالم اجسام تکمیل کنند و صور خود را استخراج کنند، چراکه در این عالم بالفعل نیستند؛ از این جهت این جسم از سرما و گرماهای گذشته و آینده متأثر نمی‌شود و این چشم الوان و صور گذشته را نمی‌بیند و این گوش جسمانی

«* دروس جلد 8 صفحه 360 *»

صداهای گذشته و آینده را درک نمی‌کند. پس ماده مثالی ماده‌ای نیست که محبوس در وقت زمانی باشد، پس ماده‌ای است که فوق عالم زمان است. پس یک ماده‌ای هست در این بدن که از آلام و محن و لذت‌های عالم مثال متأثر می‌شود، مانند آنکه علانیه می‌بینی که یک مصیبتی یا نعمتی پارسال به تو رسیده و الآن الم یا لذت او را می‌فهمی، چاقو پارسال دست تو را بریده و حالا چاقو معدوم است و مع‌ذلک حالا که به یاد می‌افتی متألم می‌شوی.

پس آلام و محن و نعمت‌هایی که به جمیع مشاعر خود ادراک می‌کنی جمیعش را از کمون خود تو استخراج کرده‌اند، و دائماً آنچه بالفعل است از اندرون بالقوه تکمیل می‌کنند و صورت خود را استخراج می‌کنند بل هم فی لبس من خلق جدید، و خواهی فهمید که کلما نضجت جلودهم بدلناهم جلوداً غیرها هرچه جلود سوخته می‌شود جلود تازه از خود او استخراج می‌کنند. پس کلما نضجت جلودهم در چراغ و نور چراغ فکر کن که دائماً نور چراغ فانی می‌شود و دائماً به عدد آنات از سر شب تا صبح به واسطه تکمیل چراغ‌های سابقه نور تازه موجود می‌شود. پس تقصیر  نضج جلود این است که به تکمیل مکمِّل متکمّل می‌شوند و قبول فعل مکمِّل را می‌کنند. تقصیر چراغ لاحق که فانی شد این که قبول فعل چراغ سابق کرد و خود را سوزانید و فانی شد، و همچنین تقصیر چراغ سابق همین طور تا برود تا آخر. پس تقصیر فانی‌شدن و سوختن مستکمل اینکه قبول فعل مکمل را کرده. هی قبول می‌کند و فانی می‌شود و باز تازه قبول می‌کند و فانی می‌شود، پس دائماً محتاج به تکمیل مکمل است و دائما مدد جدید می‌خواهد بل هم فی لبس من خلق جدید.

باری، به این قاعده که عرض شد معقول نیست که این بدن بفهمد حرارت‌های گذشته و آینده را، و معقول نیست که این چشم و این گوش رنگ‌های گذشته را ببیند و صداهای گذشته را بشنود؛ به جهت اینکه جمیع صور در او بالقوه است. هرگاه شاخص بالفعلی از خارج آمد و او را تکمیل کرد آن وقت آن شواخص و صور خارجه از

«* دروس جلد 8 صفحه 361 *»

کمون او استخراج می‌شود آن وقت خبر می‌شود. و این جسم بعد از آنی که خبر شد از حال خبر دارد و از گذشته‌ها و آینده‌ها خبر ندارد. و بلاشک در ما یک مشعری هست که از ماضی و استقبال خبر می‌شود، و حادثات حال در ماضی و استقبال نمی‌رود، این عصا نمی‌رود توی زمان دیروز و همچنین نمی‌رود توی زمان فردا، آن عصای دیروز در حال خودش و در وقت خودش محبوس است و عصای امروز در حال خودش محبوس است و عصای فردا در حال فردا واقع است وهکذا. پس این جسم همیشه در آ‌ن و حال واقع است، و این جسم جای او این قدر تنگ است که تا خیال می‌کنی که در حال است گذشته. این قدر سریع‌الحرکة است که بعضی انکار کرده‌ و گفته‌اند در حال نیست به جهت اینکه تا اشاره می‌کنی ماضی شده. و خیال چنان وقت او وسیع است که به یک آن جمیع حادثات گذشته و آینده این عالم را درک می‌کند و جمیعاً به اندک التفاتی پیش او حاضر است.

باری، منظور اینکه عالم خیال غیر از عالم جسم است و جسم غیر از خیال است و نه جسم از خیال متأثر می‌شود و نه خیال از جسم.

و صلی الله علی محمد و آ‌له الطاهرین

 

«* دروس جلد 8 صفحه 362 *»

 

 

درس پنجاه‌وششم

 

 

 

 

 

«* دروس جلد 8 صفحه 363 *»

 

 

 

 

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لا حول و لا قوة الا باللّه العلی العظیم

از آنچه عرض شد این قدر معلوم شد ان‌شاء‌الله که می‌گوییم که به دو لحاظ معقول نیست که چیزی چیزی دیگر بشود. و هر دو لحاظ درست است. و اما یک لحاظی است که چندان اعتنائی به او نیست، و آن لحاظی که اعتبار در آن نیست اینکه محال است که سفیدی از جهتی که سفید است سیاه باشد و سیاه از جهتی که سیاه است محال است که سفید باشد و انسان از حیثی که انسان است محال است که غیر انسان باشد، وهکذا هر چیزی خودش خودش است و محال است که غیر خودش باشد. و این لحاظی است درست ولکن چندان اعتنائی [به آن] نیست.

و ما می‌خواهیم درجات و مقامات انبیاء را ثابت کنیم و این نظری دیگر می‌خواهد. و آن غیر این نظر است که ممکن است که نان و پنیر نبی بشود. جایی که نان و پنیری که جماد است نبی بشود، به طریق اولی حیوان و انسان به درجه نبوت و وحی می‌رسند. و ما می‌خواهیم ثابت کنیم که ممکن نیست که چیزی چیزی دیگر شود، و آن به نظری دیگر است که ــ  چنان‌که عرض کردم ــ  جسم از حیثی که جسم است محال است که غیر از جسم باشد و عصا از حیثی که عصاست محال است که کمان شود. و همه منظور این است. پس نمی‌توان صورت جسم را از او گرفت و او را مثال ساخت و صورت مثال را نمی‌توان از او گرفت و جسم ساخت.

«* دروس جلد 8 صفحه 364 *»

و به قول مطلق هر چیزی که مخلوق به نفس شد محال است که صورت او را تغییر بدهی و چیزی دیگر بسازی. و مراتبی که مخلوق به نفسند هشت است: مرتبه فؤاد و عقل و روح و نفس و طبع و ماده و مثال و جسم. و این مراتبی است که مخلوق به نفسند و به طور تکمیل و تکمل موجود نشده‌اند، اگرچه هر عالمی به عالمی دیگر اشراق کرده و عکس انداخته و مع‌ذلک خود آن عالم از عالم خودش نزول نکرده؛ پس مثال که حیات است به طور تکمیل در این عالم جسم آمده ولکن بذاته نیامده، و همچنین جميع عوالم در جمیع عوالم عکس انداخته‌اند و به طور تکمیل از هر عالمی صورت خود را استخراج کرده‌اند و مع‌ذلک هر عالمی بذاته از جای خود تغییر نکرده.

و اغلب حکماء گفته‌اند که خدا و خلق هر دو وجودند نهایت خدا واجب‌الوجود است و خلق ممکن‌الوجود. و هرجا که ما وجود شایعی و یک مابه‌الاشتراکی دیدیم ماده اسمش می‌گذاریم و هرجا که مابه‌الامتیاز دیدیم صورت اسمش می‌گذاریم. و کسانی که وحدت موجودی شده‌اند از این راه است که جمیع اشیاء در مخلوقیت و موجودیت شریکند، پس ممکن است که ابتداء انتهاء بشود و انتهاء ابتداء بشود، چراکه جمیعاً در ماده شریکند. پس زید ممکن است که عمرو بشود و عمرو ممکن است که زید بشود و می‌شود که سگ انسان بشود چنان‌که سگ را می‌خوردند. پس می‌گویند به همین طور که ممکن است که هر فردی به صورت فردی دیگر درآید، همین طور ممکن است که جمیع صور را که شکستی یک ماده بماند و آن خدا باشد. و گفته‌اند:

من و تو عارض ذات وجودیم   مشبک‌های مرآت وجودیم
چو ممكن گرد امکان برفشاند   به جز واجب دگر چیزی نماند

پس گفته‌اند که خدا و خلق هر دو «هست»‌اند. و این طور نیست؛ این خیال‌ها به جهت این است که مانند فقهاء به طور ظاهر استدلال کرده‌اند.

«* دروس جلد 8 صفحه 365 *»

پس عرض می‌کنم که خدا هست و خلق نیست، و خدا هست نه مثل بودن خلق و نه این است که خلق در مکان خودش هست و خدا نیست. آنجا که خدا هست خلق اصلاً نیست، به جهت آنکه خدا بسیط است و خلق مرکب و هرجا که مرکب هست بسیط نیست و هرجا بسیط هست مرکب نیست، اگر بسیط دیدی مرکب ندیده‌ای و اگر مرکب دیدی بسیط ندیده‌ای.

و انسان جمیع مسائل را از حروف نفس خودش می‌تواند [بخواند]. پس در خودت فکر کن ببین زید بذاته محال است که قائم باشد، و قائم از حیثی که قائم است محال است که قاعد باشد و متحرک از حیثی که متحرک است محال است که ساکن باشد. پس اینها ظهورات زیدند و زید در جمیع اینها جاری و نافذ است و زید منیر است، و محال است که عرصه خود را خالی بگذارد و بیاید در عرصه ظهورات خود بنشیند. اگر ذات زید آمده بود در قائم دیگر نمی‌توانست قاعد بشود، و اگر ذات زید آمده بود در متحرک محال بود که بتواند به صورت ساکن ظاهر شود، و همچنین قائم اگر صعود کرده بود به عرصه زید، باز زید دیگر نمی‌توانست قاعد بشود. پس نه زید به عرصه قائم نزول کرده و نه قائم به عرصه زید صعود کرده، و هر دو هستند ولکن جایی که زید هست قائم نیست. زید منیر است و آثار و ظهورات او انوار او هستند، و نور و منیر هر دو هستند ولکن جایی که منیر هست انوار نیستند و جایی که انوار هستند منیر نیست. پس محال است که زید و قائم از یک ماده باشند.

پس لفظ وجود آنها را گول زده؛ هر دو وجودند و هر دو هستند ولکن وجود زید غیر از وجود قائم است، وجود متحرک غیر از وجود ساکن است. پس ذات زید نه قائم است نه قاعد است نه متحرک است نه ساکن، زید زید است و اینها ظهورات و آثار او هستند. پس او است متحرک در این دیارها و ساکن در این دیارها و قائم و قاعد در اینها، مع‌ذلک او او است و اینها اینها. او از چشم اینها می‌بیند و از گوش اینها می‌شنود، او است از علم اینها دانا و از قدرت اینها توانا، ولکن ذات او سمیع نیست

«* دروس جلد 8 صفحه 366 *»

بصیر نیست ذات او علیم نیست قدیر نیست، او در عرصه اینها نیست ولکن تا اینها نباشند او ظاهر نیست تا او نباشد اینها هم نیستند، تا جنس نباشد نوع نیست و تا نوع نباشد صنف نیست و تا صنف نباشد شخص نیست، پس اول باید جنس باشد دویم باید نوع باشد و در مرتبه سیوم باید صنف باشد و در مرتبه چهارم باید قبیله باشد و در مرتبه پنجم باید شخص باشد. و هریک از این مراتب غیر از یکدیگرند و هرچه ترقی کنند به مرتبه دیگر نمی‌رسند. شخص اسب مثلاً هرچه خوب و پردو باشد و هرچه ترقی کند اسب عربی نمی‌شود، و اسب عربی هرچه ترقی کند به مرتبه صنف نمی‌رسد و حمار و بقر نمی‌شود، و صنف هرچه ترقی کند به مرتبه نوع حیوان نمی‌رسد، و نوع هرچه ترقی کند به مرتبه جنس نمی‌رسد. پس اینها هریک در سر جای خود موجودند و هریک غیر یکدیگرند و هرچه ترقی کنند به مرتبه یکدیگر نمی‌رسند، تا برسد به نوع‌الانواع و جنس‌الاجناس و مبدء‌المبادی.

و صلی الله علی محمد و آ‌له الطاهرین

 

«* دروس جلد 8 صفحه 367 *»

 

 

درس پنجاه‌وهفتـم

 

 

 

 

 

«* دروس جلد 8 صفحه 368 *»

 

 

 

 

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لا حول و لا قوة الا باللّه العلی العظیم

بعد از آن بیانی که عرض شد معلوم شد که در عالم جسم دو چیز دیده می‌شود: یک پاره چیزها را انسان می‌بیند که می‌توان او را خراب کرد و چیزی دیگر کرد و یک‌پاره چیزها هست که نمی‌توان او را خراب کرد. آن چیزهایی که خراب می‌شود و می‌توان به صورت دیگر درآورد مانند آنکه غذا خون می‌شود و خون در پستان شیر می‌شود و شیر ماست می‌شود وهکذا، در همچه جاهاست که چیزی به صورت دیگر ظاهر می‌شود. و همین‌که آن صورت اول رفت صورت دیگر می‌آید و اسمی دیگر دارد مانند سگ که نجس و رجس است و همین‌که در نمکزار افتاد نمک می‌شود اسم نمک و احکام طیب بر او جاری است.

و اما آن چیزهایی را که نمی‌توان خراب کرد مانند جوهر جسم که اگر به صورت خون یا شیر یا ماست یا کشک یا گرم یا سرد یا لطیف یا کثیف به هر صورتی که باشد صاحب طول و عرض و عمق است و نمی‌توان او را خراب کرد. و همین جسمی که خراب نمی‌شود جسم آخرتی است. و آن جسم در همین اجسام است، چنان‌که همان جسمی که خراب و فانی نمی‌شود در غذا هست در خون هست در شیر هست وهکذا در جمیع صور هست، و این صور فانی می‌شوند و آن جسم فانی نمی‌شود. چنان‌که شما به این عصا که نگاه می‌کنید دو چیز می‌بینید: یک چیزی می‌بینید که فانی است و یک چیزی هم می‌بینید که فانی نمی‌شود. و هر دو هم به چشم دیده می‌شود.

«* دروس جلد 8 صفحه 369 *»

آن چیزی که فانی می‌شود این طول خاص عصاست که سوخته می‌شود و خاکستر می‌شود و فانی می‌شود، و آن چیزی که باقی است آن جسم صاحب طول و عرض و عمق است. و هر دو در این دنیا به همین چشم دیده می‌شود. آن جسم خواه لطیف باشد مثل هوا و خواه کثیف باشد مثل آب به همین چشم دیده می‌شود. آن جسمی که فانی می‌شود مال دنیاست و آن جسمی که فانی نمی‌شود مال آخرت است. این است که مشایخ فرموده‌اند که جسم اصلی را نمی‌توان برید و دو تکه کرد، به جهت آنکه صورت جسم را نمی‌توان از او گرفت. پس آن جسمی که فانی نمی‌شود نمی‌توان او را چیزی دیگر کرد. بله، عصا را می‌توان خاکستر کرد و خاکستر را به تدبیری می‌توان نمک کرد و نمک را می‌توان آب و هوا و بخار کرد، و اما جسم را نمی‌توان غیر جسم کرد و او را مثلاً مثال و روح کرد؛ به جهت آنکه خداوند او را در عالم بقاء در دار خلود آفریده و نمی‌توان او را خراب کرد.

پس هر چیزی که مخلوق به نفس است و از ماده سابقه نیست نمی‌توان او را خراب کرد و او در دار بقاء و در دار آخرت منزل کرده، و هر چیزی که می‌توان او را خراب کرد او را خداوند در دار دنیا آفریده. و خداوند این ماده جسمانی را در صورت جسمانی آفریده و نمی‌توان اجزاء او را از هم جدا کرد. و اجزاء جسمانی هرچه سیر کنند و ترقی کنند نمی‌توانند از عالم جسم بیرون بروند، چراکه جسم چیزی دیگر نمی‌شود. ولکن هرگاه اجزاء لطیفه سماویه اجزاء کثیفه ارضیه را دعوت کنند و به سوی خود بخوانند که صعود کنید به سوی ما تا ترقی کنید و در عالم بقاء پا بگذارید و مثل ما باقی شوید، پس هر جزئی از ارض که دعوت آنها را اجابت کرد صعود می‌کند و لطیف می‌شود.

و این معنی چه به طور ظاهر باشد و چه به طور باطن؛ اما به طور ظاهر مثل اینکه آفتاب دعوت می‌کند اجزاء ارض را و در میان آنها این ذره‌های لطیف او را اجابت می‌کنند. و اما به طور باطن مانند آنکه انسان غذا را می‌خورد و او را تلطیف و تصعید می‌کند و کثایف او را دفع می‌کند، و لطایف آن غذا ترقی می‌کند و می‌رود به جگر، و

«* دروس جلد 8 صفحه 370 *»

طبیعت باز او را تلطیف می‌کند و یک‌پاره دسومات و شوری‌های بی‌مصرف که هست دفع می‌کند، و همان شوری‌هاست که اگر بماند و بیاید زیر جلد کوفت و جرب پیدا می‌شود؛ پس در اینجا طبیعت در او تصرف می‌کند و آن شوری‌ها و چربی‌های بی‌مصرف را همراه رطوبت‌های لزجه بی‌مصرف حل می‌کند و آن بول می‌شود و از ممر بول دفع می‌شود. و باز یک‌خورده از سوداء را به جهت خواهش غذا نگاه می‌دارد، و آن سوداء همان زهره  است که آن را مانند صابون به جهت شستشوی اعراض و اخلاط و غلایظ و دسوماتی که توی معده چسبیده قرار داده‌اند. و آن سوداء را باز طبیعت ترقی می‌دهد و در مسامات و اعصاب بدن آن عرق‌ها و موها و چرک‌ها را که آنها هم سوداویت دارد دفع می‌کند. پس آن غذا ترقی کرده و خون شد بعد رفت در کبد بعد در عروق و اعصاب، و در همه این حالات جسم است. و آن غذا اول نه می‌شنید و نه می‌دید و نه گرمی و سردی می‌فهمید، و در این مراتب هم هیچ نمی‌فهمید تا اینکه صعود کرد و از این مراتب گذشت تا رسید به درجه چشم و گوش و سایر مدارک آن وقت شعور پیدا کرد. و در جمیع این مراتب جسم است.

پس جسم اگر جاهل باشد و ترقی کند و عالم و عاقل شود از درجه جسمانیت بیرون نمی‌رود، جاهل باشد جسم است عالم هم باشد باز جسم است. این جسم اول نه بو می‌فهمید و نه طعم می‌فهمید و بی‌شعور بود تا اینکه ترقی کرد و خون شد، و ترقی کرد و کرد تا اینکه به اعضاء و جوارح رسید آن وقت شعور پیدا کرد. و در همین خونی که در بدن است فکر کنید؛ نه هر خونی می‌تواند ترقی کند، آن خونی که از محل فصد بیرون می‌رود شعور ندارد و همان خون اگر در قلب ریخته شد به واسطه حرارت قلب صعود می‌کند و بخار می‌شود و حیات به او تعلق می‌گیرد و مانند کرم است همین‌که لطیف شد حیات به او تعلق می‌گیرد و زنده می‌شود و می‌جنبد.

پس این خون همان خون است که از محل فصد بیرون می‌رفت و آن خون همان غذای کثیف بود، ولکن چون در قلب ریخته شد و قلب در او تأثیر کرد و تلطیف شد و

«* دروس جلد 8 صفحه 371 *»

ترقی کرد زنده شد، و چون زنده شد مانند اکسیر جمیع اعضاء را حی می‌کند، پس خودش حیات شده و اکسیر حیات شده و سایر اعضاء و جوارح بدن را زنده کرده. ولکن به محضی که حیات پیدا کرد لازم نیست که شعور داشته باشد، مثل این کرم‌ها که زنده‌اند و مع‌ذلک حیات ندارند و بلکه چه بسیار از خراطین که چشم و گوش هم ندارند، این اول درجه حیات است ولکن شامه دارند و احساس هم دارند و گرمی و سردی و الم و نعمت را می‌فهمند. از این درجه خراطین که گذشتی درجه مار است که چشم و گوش دارند ولکن روح آنها کثیف است و مانند بدنشان متقطع است و هرگاه بدن آنها را تکه تکه کردی روح آنها هم مثل بدن تکه تکه می‌شود. باز این حیات ترقی می‌کند و به درجه حیواناتی می‌رسد که روح آنها مانند بدن متقطع نمی‌شود. و این همان خون است و همان غذاست که به این مقام رسیده. پس آن خون و آن غذای کثیف این‌همه ترقیات کرده و حیوان شده و مع‌ذلک عقل و شعور ندارد نهایت حیوان کامل است.

و اول درجه حیاتْ مقام فلک قمر را دارد،  و این فلک قمر شعور دارد چنان‌که به تسخیراتْ اهل تسخیر هر کار بخواهند بکنند خطاب به او می‌کنند. و گفته‌اند که رو به آفتاب بول مکن و این به جهت این است که حیات دارد و تو باید حرمت بداری، و گفته‌اند که عریان در زیر آسمان غسل مکن به جهت حرمت او است و آسمان را باید حرمت داشت. و اینکه حالا زیاد اصرار ندارند در حرمت او به جهت این است که قبل از پیغمبر مردم ستاره‌پرست بودند از این جهت پیغمبر در احترام او زیاد اصرار نکردند که مبادا مردم آخرالزمان هم ستاره‌پرست شوند، ولکن این قدرها را فرمودند که در زیر آسمان غسل مکن و رو به آفتاب بول مکن.

باری، منظور اینها نبود منظور اینکه آن غذا چون ترقی کرد به درجه حیوان و به درجه فلک قمر رسید. و بسیاری از خلق قبل از حضرت آدم در درجه فلک قمر بودند و مانند حیوانات بدنشان ناتمام بود و بدن آنها مانند بدن مار دم داشت و بدنشان نصفه

«* دروس جلد 8 صفحه 372 *»

بود ولکن یک خورده شعوری به قدر مار داشتند و اطفال خود را دوست می‌داشتند و خانه‌ها می‌ساختند. و چه بسیار از مردم که به درجه فلک عطارد رسیده‌اند و روح متفکره در آنها پیدا شده. و چه بسیار از خلق که ترقی کرده‌اند و به درجه فلک زهره رسیده‌‌اند و روح متخیله در آنها پیدا شده. و همان نان و پنیر است که صعود کرده و ترقی کرده تا به اینجا رسیده و در سر تو حبس شده، و اگر او را رها کنی بالطبع می‌رود تا به فلک زهره و آنجا می‌ایستد. و همچنین چه بسیار از مردم که ترقی کرده‌اند و صعود کرده‌اند و به درجه فلک مشتری رسیده‌اند و روح علم و عالمه در آنها پیدا شده. و تا شخص به درجه مشتری نرسد روح علم در او پیدا نمی‌شود، بعد از آنی که به آن درجه رسید عالم می‌شود و هر چیزی را در حد و مقام خود می‌فهمد. و همچنین چه بسیار از مردم که از این مقامات هم بالاتر رفته‌اند و صعود کرده‌اند تا به درجه فلک زحل رسیده‌اند و روح عقل و عاقله در آنها پیدا شده. و آن درجه نقباء و نجباست و آنها صاحبان تصرفند و صاحبان نفوس کلیه و علوم کلیه‌اند و در هیچ علمی محتاج به تدبر و تفکر و مراجعه نیستند. وهکذا بعضی از اجزاء خلق هستند که ترقی کرده‌اند و به درجه کرسی رسیده‌اند و آن مخصوص ائمه طاهرین است، و فوق این مقام مقام پیغمبر ؟ص؟ است که مقام عرش را دارد.

پس این نان و پنیر در جمیع این مراتب ترقی کرد تا اینکه به درجه عرش و به درجه نبوت و خاتمیت رسید. ولکن حالا که ترقی [کرد] از عالم جسم بیرون نرفت در جمیع این مراتب جسم است، آن وقتی که نان و پنیر بود جسم بود خون شد جسم بود، همچنین حیات شد و به فلک قمر رسید و از فلکی به فلکی صعود کرد تا به عرش رسید و باز جسم است، و بسا آنکه تا محدب عرش می‌رود و باز جسم است. و همین درجه عرشیت و خاتمیت در همین بدن محبوس بود، و اگر او را به جهت مصالحی چند که نخواهد در این بدن باشد رها کنی این کاسه را می‌شکند و می‌رود تا محدب عرش و آنجا که رسید می‌ایستد.

«* دروس جلد 8 صفحه 373 *»

و این را هم بدانید که هر درجه اعلائی مستعلی و مستولی است بر درجه ادنای خود و اگر او را درست متصل و متوجه به درجه ادنی کنی و رشته او متصل به ادنی باشد دانی را جذب می‌کند و می‌برد بالا؛ مثلاً  آب مستولی و محیط به خاک است و هوا محیط به آب است و آتش محیط به هواست، وهکذا تا برسد به فلک قمر و فلک عطارد تا می‌رسد به عرش که محیط و مستولی بر جمیع مراتب است. حالا اگر آب را بر بالای سنگ بریزی یک خورده حرکت می‌دهد ولکن چون زور زیاد ندارد او را بالا نمی‌برد، و اما اگر یک مثقال هوا را متصل به یک مثقال سنگ بکنی و او را طوری بکنی که مواجه با او باشد و رشته او متصل به هوا باشد هوا آن یک مثقال سنگ را می‌برد بالا تا کره خودش، و اگر یک مثقال آتش را متصل کنی به این یک مثقال سنگ او را می‌برد بالا تا به کره خودش، وهکذا هرگاه یک مثقال از عرش را متصل به این یک مثقال سنگ بکنی این را جذب می‌کند تا می‌برد به عرش بلکه تا محدب عرش و آنجا نگاه می‌دارد.

پس حالا ان‌شاء‌الله فهمیدید که پیغمبر چطور عروج کرد تا رسید به عرش و محدب عرش. و این به جهت این است که مرتبه او مرتبه عرش است و مرتبه او مستولی و محیط به جمیع مراتب خود است، و او را به زور و قهر و غلبه به جهت مصالحی اینجا نگاه داشته‌اند و اصل منزل او آنجاست و شوق و شعف او این است که آنجا باشد، اینجا او را به جهت مصالحی چند به زور و قهر و غلبه به طور کراهت نگاه داشته‌اند. مانند آنکه خیکی را پر از باد بکنی و سنگ زیاد روی او بگذاری و او را به زور زیر آب کنی، همین‌که او را رها کنی بالطبع می‌آید بالای آب و در هوا در منزل خود قرار می‌گیرد. همچنین آن درجه نبوت اگر یک وقتی بخواهد که برود به رتبه اصلی خودش این بدن را برمی‌دارد و می‌رود بالا و آن محدب عرش می‌نشیند.

باری، منظور اینکه آن نان و پنیر جسم بود و تلطیف و تصعید شد و به صورت‌های مختلفه درآمد تا به درجه عرشیت رسید، و باز جسم است. پس جسم هرچه ترقی کند غیر جسم نمی‌شود و در جمیع آن صور مختلفه آن جسم اصلی که

«* دروس جلد 8 صفحه 374 *»

صاحب طول و عرض و عمق است باقی است. پس جسم هرچه ترقی کند از عالم خودش تجاوز نمی‌کند چراکه مخلوق به نفس است و از ماده سابقه خلق نشده. و  کلیات وجود که مخلوق به نفسند هفت عالمند و آ‌نها هرچه ترقی و تنزل بکنند از عالم خود تجاوز نمی‌کنند. پس همچنین صور عالم مثال هرچه ترقی کنند از درجه عرش تجاوز نمی‌کنند و از محدب عرش عالم مثال نمی‌گذرند، وهکذا به همین نسق عالم نفس که عالم انسان است، هرچه انسان ترقی کند از عرش عالم نفس تجاوز نمی‌کند و به مرتبه انبیاء نمی‌رسد، و انبیاء هرچه ترقی کنند به مقام ائمه طاهرین نمی‌رسند و ائمه طاهرین هرچه ترقی کنند به درجه پیغمبر نمی‌رسند و پیغمبر هرچه ترقی کند به خدا نمی‌رسد تدلج بین یدی المدلج من خلقک و لیس لمحبتی غایة و لا نهایة.

این است دین و مذهب حق، ولکن ادیان و مذاهب باطله در عالم بسیار است. بعضی هستند که استدلال می‌کنند و می‌گویند چنان‌که علانیه می‌بینی که این نان و پنیر ترقی کرد و خون شد و روح شد تا رسید به درجه نبوت و خاتمیت، همین طور ممکن است که اناسی ترقی کنند و به درجه انبیاء برسند. و متمسک به بعضی اخبار و آیات شده‌اند و از ظاهر آنها استدلال کرده‌اند که خدا در قرآن می‌فرماید از زبان پیغمبر که انا بشر مثلکم و علماء امتی کانبیاء بنی‌اسرائیل و بعضی اخبار طینت و عالم ذر که اعلی و ادنی جمیعاً از یک طینت خلق شدند.

پس چون این آیات و اخبار را دیدند گفتند که ماده اناسی و ماده انبیاء یکی است، این آب و خاک است، و می‌شود که ترقی بکنند و نبی بشوند. و دلیل آوردند که این عرصه امکان مانند فصل بهار می‌ماند و این خلق مانند میوه‌ها، میوه‌ها بعضی پیش‌رسند و بعضی پس‌رس، جمیع میوه‌ها در بهار و تابستان می‌رسند، نهایت بعضی در اول تابستان می‌رسد و بعضی آخر پاییز. حالا انبیاء پیش‌رس بوده‌اند و اول رسیده‌اند و باقی مردم پاییز می‌رسند، در آخرت همه نبی می‌شوند. مثلاً حالا مرشد

«* دروس جلد 8 صفحه 375 *»

رسیده و نبی شده و خدا شده، آن آخر کار همه می‌رسند و خدا می‌شوند، و  الا الی الله تصیر الامور و انا لله و انا الیه راجعون را به این طورها معنی می‌کنند. پس،

چو ممکن گرد امکان برفشاند   به جز واجب دگر چیزی نماند

آن آخر کار هم لامحاله گرد امکان برفشانده می‌شود و این صورت‌ها خراب می‌شود و لامحاله خدا می‌شوند. و حالا که خدا شدند خدا با خدا نزاع و جدالی ندارد، این جنگ و جدال‌ها به جهت این صورت‌ها بود که بعضی از بعضی دیگر می‌خواستند حلوا بقاپند. پس،

چون كه بی‌رنگی اسیر رنگ شد   موسيی با موسيی در جنگ شد
چون به بی‌رنگی رسی کان ‌داشتی   موسی و فرعون دارند آشتی

پس وقتی که همه خدا شدند دیگر موسی و فرعونی نیست و همه با هم آشتی هستند. بعضی این طور گفته‌اند.

و بعضی دیگر گفته‌اند که خلق هرچه ترقی کنند خدا نمی‌شوند، ولکن همه اهل بهشت می‌شوند و در آخرت آن آخر کار عذاب منقطع می‌شود و جهنم از برای آنها بهشت می‌شود. و این طور استدلال کرده‌اند که خلق مثل آدم تریاکی هستند و مثل آدمی هستند که زهر بخورد، در اول وهله که می‌خو اهد تریاک یا زهر بخورد از برای او به مزاج او سمّیت دارد و می‌ترسد که اگر بخورد او را بکشد، ولکن یک‌خورده که خورد اول اذیت می‌کشد بعد کم‌کم که خورد انس می‌گیرد تا آخر غذای او تریاک یا سم می‌شود و اگر سم بخورد هلاک نمی‌شود، پس زهر از برای او عسل می‌شود. همچنین کفار وقتی داخل جهنم می‌شوند اول یک‌خورده متألم و متأثر می‌شوند و بدنشان سوزش می‌کند، و بعد خورده خورده که در جهنم ماندند مأنوس به آتش می‌شوند و طبع آنها طبع تریاکی و آتشی می‌شود و از آتش خوششان می‌آید و عذاب از برای آنها عذب می‌شود و جهنم از برای آنها بهشت می‌شود. پس جمیعاً در بهشت و در جوار رحمت الهی همیشه باقیند. بعضی هم این طور گفته‌اند.

«* دروس جلد 8 صفحه 376 *»

ولکن دین حق و مذهب حق این است که مؤمن همیشه در جنت است و کافر همیشه در نار، و هر چیزی هرچه سیر کند و ترقی کند از عالم خودش تجاوز نمی‌کند. و انسان هرچه ترقی کند و ابدالابد هم سیر کند از عالم خودش تجاوز نمی‌کند، چراکه مخلوق به نفس است و از ماده سابقه ساخته نشده، پس خراب نمی‌شود و به مرتبه انبیاء نمی‌رسد. و انبیاء هم هرچه ترقی کنند به درجه ائمه طاهرین نمی‌رسند، و آن درجه‌ای است که مخصوص ایشان است و احدی از خلق به آن درجه نمی‌رسند. این است که در شب معراج جبرئیل در خدمت حضرت پیغمبر می‌رفت تا رسید به جایی که دیگر نتوانست برود. پس از عالم خودش نمی‌توانست تجاوز بکند. پیغمبر فرمود چرا مرا تنها می‌گذاری؟ عرض کرد لو دنوت انملة لاحترقت اگر به قدر یک بند انگشت نزدیک بشوم می‌سوزم، تو را به جایی می‌خواهند ببرند که احدی از اول و آخر خلق پا نگذارده، پس تو باید تنها بروی. پس آن مقامی است که مخصوص خود ایشان است و اسبق و اعلی‌تر از آ‌ن دیگر مقامی نیست، و خلق هرچه سیر کنند به درجه ایشان نمی‌رسند چراکه ایشان هم در سیرند، هرچه تو سیر می‌کنی و بالا می‌روی آن درجه اعلای تو هم سیر می‌کند و بالا می‌رود، بلکه تا آنها حرکت نکنند و سیر نکنند تو نمی‌توانی سیر بکنی، تا مؤثر حرکت نکند اثر حرکت نمی‌کند.

پس جمیع این سلسله وجود که هفت است جمیعاً در سیرند و جمیعاً ابدالابد ترقی می‌کنند و لطیف می‌شوند و باز بالا می‌روند و درجه پایین که غلیظ بود لطیف می‌شود و هی ابدالدهر این مراتب سیر می‌کنند و ترقی می‌کنند، و مع‌ذلک از عالم خودشان بیرون نمی‌روند و به ذات خدا نمی‌رسند تدلج بین یدی المدلج من خلقک.

پس مقام آل‌محمد مرتبه اعلای وجود است و بالاتر از آن دیگر مقامی نیست. این است که در زیارت می‌خوانی که مقام شما مقامی است که لایسبقه سابق مقام شما مقامی است که هیچ پیشی‌گیرنده‌ای بر او پیشی نگرفته. حالا که این طور است، از مراتب اسفل وجود هم هیچ‌کس به او ملحق نشده پس لایلحقه لاحق. بلکه از این

«* دروس جلد 8 صفحه 377 *»

بالاتر لایطمع فی ادراکه طامع به جهت آنکه انسان جایی را که ندیده و نفهمیده، طمع ادراک او را نمی‌تواند [بکند]. پس این مراتبی که بعضی طمع کردند، نفهمیده بودند و مراتب ایشان نبود.

پس مراتب وجود همه به هم متصلند و همه در سیر، و هر درجه اسفلی هرچه سیر کند به درجه اعلی نمی‌رسد. مانند آنکه ریسمانی چند به هم متصل باشد و یک ذرع او را تو ببینی و این همیشه در سیر باشد و رو به بالا برود تو همیشه یک ذرع او را می‌بینی هی بالا می‌رود و تو یک ذرع او را می‌بینی. همچنین خلق هرچه سیر کنند از عالم خود و از مخلوقیت تجاوز نمی‌کنند، همیشه سیر می‌کنند و ترقی می‌کنند و مع‌ذلک به خدا نمی‌رسند، همیشه خلق خلق است و خدا خدا. این است دین حق.

و صلی الله علی محمد و آ‌له الطاهرین

 

«* دروس جلد 8 صفحه 378 *»

 

 

درس پنجاه‌وهشتـم

 

(شنبه 10 ربیع‌الاول 1289 هـ ق)

 

 

 

«* دروس جلد 8 صفحه 379 *»

 

 

 

 

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لا حول و لا قوة الا باللّه العلی العظیم

از طورهایی که عرض شد این قدرها معلوم شد که در ملک خدا یک‌پاره چیزها هست که لا من شیء خلق شده، و یک‌پاره چیزها هست که از چیز خلق شده مانند آنکه جمیع جمادات و نباتات و اناسی و حیوانات از این خاک پیدا شده‌اند. و یک‌جور خلقتی هست که این جور نیست و آن این است که اجزاء شیء پیش از وجود شیء در ملک خدا موجود نیست بلکه اجزاء او را خدا همراه او آفریده، مانند جسم که جوهری است صاحب طول و عرض و عمق و خداوند مثلاً این طول را یا رنگ را طوری خلق کرده که محال است که موجود شود تا اینکه بر روی جوهری قرار بگیرد، و همچنین طعم و تلخی و شوری تا جوهری نباشد محال است که موجود شود. و خداوند جواهر را اصل قرار داده و اعراض را فرع، و محال است که فرع بی‌اصل موجود شود، پس نبوده وقتی که طول باشد و جسم نباشد.

پس خداوند روز اولی که می‌خواست جسم را خلق کند جمیع اجزاء او را از طول و عرض و عمق و باقی صفات او را همراه او در دفعه واحده آفریده. و دفعه واحده را هم مردم خیال می‌کنند که یک دفعه نبوده و بعد آفرید؛ و این طور نیست. این دفعات که حکماء تعبیر  آورده‌اند از شدت قوت و قدرت خداست و الّا  پیش از جسم وقتی نبوده، و نبوده وقتی که مکان باشد و جسم نباشد، و جمیع اینها لوازم جسم است. پس خداوند وقت و فضا و مکان را همراه جسم آفریده و نبوده وقتی که نباشند. همین

«* دروس جلد 8 صفحه 380 *»

فضای فارغ جسم است و همین مکان جسم است و صاحب طول و عرض و عمق. پس قبل از جسم فضای فارغی نبوده که بعد خداوند اینها را خلق کرده و توی این فضا ریخته باشد. و مردم آن فضا را یک وجود بسیار لطیف رقیقی فرض می‌کنند و بعد این کوه و کمر و سایر چیزها را جسم فرض می‌کنند؛ و این طور نیست، بلکه فضا هم جسم است و نبوده وقتی که نباشد. و خداوند این جسم را لا من شیء آفریده و قبل از وقت و مکان آفریده و او را در عالم بقاء آفریده و نبوده وقتی که نبوده باشد، پس همیشه بوده و همیشه خواهد بود. خداوند جسم را در عالم بقاء آفریده و بقای او مانند بقای خدا نیست، بقای خدا از این جور بقاها نیست، خداوند خالق بقاء و فناست بقاء را آفریده چنان‌که فناء را آفریده.

پس هر چیزی که مانند جسم باشد و صورت او را نتوان گرفت، خداوند او را در عالم بقاء آفریده و نمی‌توان او را چیزی دیگر کرد به جهت آنکه صورت او را نمی‌توان گرفت. و جسم اصلی را با صورت اصلی او در عالم بقاء آفریده، و نبوده وقتی که جسم جسم نباشد و نخواهد آمد وقتی که جسم جسم نباشد و نبوده وقتی که جسم باشد و وقت نباشد و نبوده وقتی که یک فضای فارغی باشد و جسم نباشد و بعد خداوند بگوید کن و در این فضای فارغ جسم را خلق کند. این طور نیست، بلکه خداوند وقت و مکان را همراه جسم آفریده. و مردم این جسم را خدای خود خیال می‌کنند که؛

هـــر لحظه به شکلی بت عیار درآمد                     دل برد و نهـــان شد

و اگر چشم شما بینا شود می‌بینید که خدای آنها را شما زیر پای خود گذارده‌اید و راه می‌روید.

مطلب این بود که صوری که می‌نشینند بر روی اجسام و برمی‌خیزند اینها کار عالم اجسام نیست، چراکه هر وقت می‌نشینند یک اسمی پیدا می‌کنند و برمی‌خیزند و صورتی دیگر جای آنها می‌نشیند اسمی دیگر پیدا می‌کنند. صورت نمک می‌نشیند نمک اسمش می‌شود و برمی‌خیزد و صورت آب می‌نشیند اسمی دیگر پیدا می‌کند

«* دروس جلد 8 صفحه 381 *»

وهکذا. پس این صور مختلفه کار جسم نیستند چراکه فانی می‌شوند و تغییر می‌کنند. و این صور مختلفه که می‌آید و می‌رود خودشان خودشان را استخراج نکرده‌اند و ماده آنها هم آنها را استخراج نکرده چراکه جمیعاً در کمون ماده مساوی و همدوش کامنند، و اگر اقتضای استخراج آنها در خود صور یا در مواد آنها بود باید در حال واحد یک ماده واحده به صورت‌های مختلفه درآید، و این محال است. پس این صوری که می‌نشینند و برمی‌خیزند کار عالم بالاست و مُخرج خارجی آنها را اخراج می‌کند یا کار عالم عقل است یا نفس یا خیال، هرچه هست کار عالم بالاست.

سعی کنید که مطالب حکمت عقیده شما شود و از روی ایمان باشد نه اینکه از روی تقلید باشد. فرق میان مؤمن و مسلم این است که مؤمن هرچه می‌گوید فهمیده و با دلیل و برهان می‌گوید و عقیده او شده، و اما مسلم آنچه می‌گوید بی‌دلیل و برهان و از روی تقلید می‌گوید چراکه عقیده او نشده. پس از جمله چیزهایی که ان‌شاء‌الله باید بفهمید این است که جسم هست و شیرین نیست و جسم هست و تلخ نیست، جسم هست و بزرگ نیست جسم هست و کوچک نیست، جسم هست و جوان نیست و پیر نیست و لطیف نیست و کثیف نیست وهکذا. پس آن صورتی که با جسم هست و این صور نیست آن صورت ذاتی جسم است، و اما این صوری که می‌نشینند و برمی‌خیزند اینها صورت‌های عرضی است و خودشان خودشان را استخراج نکرده‌اند و ماده آ‌نها هم آنها را استخراج نکرده.

پس «هر لحظه به شکلی بت عیار درآمد» معلوم شد که این شکل‌ها کار بت عیار نیست، این صورت‌ها کار جسم نیست بلکه این صورت‌ها و شکل‌ها کار مُخرج خارجی است، ماده جسمانی خودش نمی‌تواند این صورت‌های مختلفه را اظهار کند. و شما فکر کنید که صوری که در مواد کامن است نهایت ندارد. در تکه موم فکر کن که صور الی غیر النهایه در او کامن است، و تو در همه فکر مکن در صورت تثلیث فکر کن که بی‌نهایت است. پس صور بی‌نهایت در مواد کامن است و مخرج

«* دروس جلد 8 صفحه 382 *»

آنها نه خود آنهاست و نه مواد آنها، بلکه مخرج آنها شخص خارجی است و هر کدام از آن صور را که می‌خواهد و مصلحت ملک خود را می‌داند استخراج می‌کند و باقی را همین طور می‌گذارد راقد باشد.

باری، کلمه کلیه را از دست ندهید؛ که جمیع صوری که می‌نشینند و بر می‌خیزند از طعوم و الوان و اشکال و وزن‌ها و طول‌ها و عرض‌ها و اناسی و حیوان و نبات و جماد در این عالم جمیع صور متغیره کار محرک خارجی است که در غیب این عالم نشسته و در حال واحد در شرق و غرب عالم حاضر است و تصرف می‌کند و هر صورتی که دلش می‌خواهد و مصلحت ملک خود را می‌داند استخراج می‌کند. پس او در آن واحد در شرق و غرب عالم حاضر است و در آن واحد عالم را زیر و رو می‌کند و او غیب است و در این عالم شهود او را نمی‌توان دید. پس او را به چشم نمی‌توان دید ولکن به دل می‌توان دید، چنان‌که حدیث است که قنبر روزی رفت در خانه حضرت امیر و به فضه عرض کرد که مولای من کجاست؟ فرمود که مولا در کرسی است و تقسیم خیلی از چیزها را می‌کند. این حرف بر قنبر خیلی گران آمد گفت وقتی مولا آمد عرض می‌کنم یعنی چُغُلی تو را می‌کنم. قنبر می‌گوید وقتی تشریف آوردند اول عرضی كه کردم این بود که فضه چنین حرفی زد. حضرت فرمودند این حرف خیلی بر تو گران آمد؟ می‌گوید دیدم جمیع آسمان و زمین را در دست مولای خود که مانند یک گویی است و او را حرکت می‌دهد.

باری، آن محرک خارجی غیب است و او را به چشم نمی‌توان ديد ولکن رأته القلوب بحقایق الایمان. و یک وقتی می‌شود که او را به چشم هم می‌توان دید و معاینه دیده می‌شود، در آخرت مردم رب خود را ملاقات می‌کنند و علانیه او را می‌بینند این است که خدا می‌فرماید فمن کان یرجو لقاء ربه فلیعمل عملاً صالحاً. پس وقتی که مردم رفتند به آخرت و چشم آخرتی آنها باز شد لقاء رب خود را خواهند کرد. و این رب رب اذ مربوب است نه رب اذ لا مربوب، رب اذ لا مربوب ملاقات نمی‌شود و معاشر و

«* دروس جلد 8 صفحه 383 *»

مباشر خلق نمی‌شود، ربی که دیده می‌شود خلق است ولکن خداوند او را رب خلق و مربی خلق خود قرار داده، خداوند [او را] در غیب این عالم نشانده و جمیع تصرفاتی که در این ملک می‌شود از دست او جاری می‌کند، خداوند او را مالک این ملک قرار داده و جميع اين خلق را مملوک او و عيال او قرار داده و او را اولی به تصرف قرار داده النبی اولی بالمؤمنین من انفسهم شده. و نمی‌شود حسد برد که خداوند ایشان را صاحب ملک عظیم کرده، و حال آنکه می‌فرماید ام یحسدون الناس علی ما آتاهم الله من فضله و لقد آتینا آل ابرٰهیم الکتاب و الحکمة و آتیناهم ملکاً عظیماً. و مؤمن باید مقام ایشان را بالاتر از مقام انبیاء بداند، جایی که حضرت سلیمان که از آل ابراهیم است و خداوند از فضل خود به او کتاب و حکمت روزی کند و صاحب ملک عظیم کند، ایشان به طریق اولی باید صاحب ملک و مملکت باشند.

باری، پس ایشان مربی خلقند و در غیب نشسته‌اند و جمیع تصرفات و تدبیرات و حرکات و سکناتی که در این عالم می‌شود به واسطه آنهاست. و جمیع تصرفاتی که می‌کنند در آن مقام است نه در این بدن ظاهری ایشان، حقیقت آنها در این دنیا ظاهر نشد، حقیقت آنها در آخرت معلوم می‌شود. و اگر کسی بگوید که ما دیدیم که در این دنیا ظاهر شدند؛ می‌گويیم در این دنیا به حقیقت خودشان ظاهر نشدند، بلکه به لباس بشریت ظاهر شدند که می‌فرماید و للبسنا علیهم ما یلبسون و انا بشر مثلکم. لباس بشریت پوشیدند به جهت اینکه کسی آنها را نشناسد و هرگونه معامله‌ای بخواهد با آنها بکند. این لباس حقیقت آنها نبود، این عبا بود، عمداً این لباس را به خود گرفتند تا اینکه اتمام حجت بر کفار و منافقین بکنند لیهلک من هلک عن بینة و یحیی من حیّ عن بینة عمداً در کمینگاه و در مرصاد نشستند تا کسی آنها را نشناسد ان ربک لبالمرصاد. عمداً عبا به خود گرفتند و در مرصاد نشستند تا اینکه نفاق منافقین و کفر کفار را اظهار کنند. این لباس را به خود گرفتند که کفار و منافقین بتوانند دست آنها را ببندند و غل کنند و بتوانند آنها را بکشند، و الّا  حقیقت ایشان اگر

«* دروس جلد 8 صفحه 384 *»

در آخرت ظاهر شود کسی نمی‌تواند خیال بکند که نگاه بد به روی آنها می‌توان کرد. پس این لباس را عمداً گرفتند لیهلک من هلک عن بینة و یحیی من حیّ عن بینة.

پس جمیع تصرفات ایشان در مقام غیب ایشان است و در آن مقام است که مالک و متصرفند و جمیع خلق عیال ایشانند. در این عالم که تصرفی نداشتند و مالک چیزی نبودند و اهل و عیالی نداشتند که خداوند منت بر سر آنها بگذارد که چون تو را عیال‌بار یافت تو را غنی کرد و چون گمراه بودی پس هدایت کرد. در این دنیا پیغمبر سه نفر یا چهار نفر عیال داشت، اینکه منت نمی‌خواهد که می‌فرماید و وجدک ضالاً فهدیٰ و وجدک عائلاً فاغنی. پس این خطاب در عالم غیب است که جمیع خلق عیال پیغمبرند و خداوند پیغمبر را غنی کرده و منت می‌گذارد بر او که من چون تو را عیال‌بار یافتم پس تو را غنی کردم، و منت او هم بی‌منتی است.

پس جمیع تصرفات ایشان در عالم غیب است، و در آن مقام است که خداوند آنها را غنی کرده و معطی کل قرار داده و مالک ملک و اولیاء نعم قرار داده، و در آن مقامند رب خلق و ارباب خلق. و این لفظ «رب» وحشتی ندارد، در میان خلق هم لفظ رب گفته می‌شود، می‌گوید فلان کس ارباب است و فلان کس نوکر است، فلان کس سید است و آقاست و فلان کس عبد او است. پس تعجبی نیست که خداوند ایشان را ارباب این خلق قرار داده و سادات این خلق قرار داده و جمیع خلق را عبد اطاعت ایشان قرار داده.

پس لفظ «رب» بر خلق هم گفته می‌شود. و این رب اذ مربوب است و دیده می‌شود، ولکن خدا رب اذ لا مربوب است و رب‌الارباب است و دیده نمی‌شود. پس ایشانند ارباب و سادات خلق، ولکن خدا رب‌الارباب و سیدالسادات است. و این رب دست آن رب بالاست. کننده جمیع کارها خداست لا حول و لا قوة الّا بالله ولکن به واسطه دستش، و همین دست او است. و این رب است که مکلفٌ‌به خلق است و زیارت او زیارت خداست و معرفت او معرفت خداست، و این رب است که ملاقات

«* دروس جلد 8 صفحه 385 *»

می‌شود در روز آخرت و می‌آید و جمیع ملائکه و مملوکین و عیال او در مقابل او صف می‌کشند و می‌فرماید و جاء ربک و الملک صفاً صفاً.

باری، چون کلمه رب در میان آمد از این جهت تدارک کردم. منظور اینکه این صوری که بر روی مواد می‌نشینند و برمی‌خیزند کار مخرج خارجی است نه کار مواد و نه کار خود صور. و آن مخرج خارجی ذات خدا نیست، چراکه ذات خدا مباشر و معاشر خلق نمی‌شود، و حالّ چیزی نمی‌شود محل چیزی نمی‌شود، عارض چیزی نمی‌شود معروض چیزی نمی‌شود. پس آن ذات خدا نیست بلکه خلق خداست و خلقی است که خدا او را متصرف و محرک ملک خود قرار داده، پس دست می‌کند و از کمون جسم این صور مختلفه را استخراج می‌کند. و گفتم که نبوده وقتی که جسم نبوده، و نخواهد آمد وقتی که جسم نباشد، بلکه خداوند وقت و مکان جسم را همراه او آفریده. پس جسم بی‌نهایت است و نبوده وقتی که نباشد، پس همیشه بوده و همیشه خواهد بود و انتظاری از برای او نیست و نباید کسی دست کند و او را بیرون بیاورد. پس خداوند جسم را در عالم فعلیت آفریده و قوه و انتظاری و تغير و تبدلی از برای او نیست.

حالا آن مخرج خارجی دست می‌کند در ماده جسم و این صور را بیرون می‌آورد. پس این جسم نوکر او است و عبد او است و متحرک به حرکت او است و ساکن به سکون او است، و آن آقای جسم است و محرّک و مسکّن جسم است. پس جایی که جسمی که نوکر او است همیشه بوده و همیشه خواهد بود و انتظاری از برای او نیست، پس آقای او که دست می‌کند و این صور را از کمون او بیرون می‌آورد به طریق اولی قبل از وقت و مکان بوده، و نبوده وقتی که نباشد و نخواهد آمد وقتی که نباشد، پس همیشه بوده و همیشه خواهد بود و نمی‌توان گفت که خداوند کی او را آفریده؟ چراکه «کی» يکی از صور است و باید او استخراج کند و باید او خلق کند، پس این کی بعد از او است خداوند او را بی کی آفریده و بی کجا آفریده. پس خداوند او را قبل از این وقت

«* دروس جلد 8 صفحه 386 *»

و مکان آفریده و نبوده وقتی که نباشد، زیرا که اگر تصور کنی که یک وقتی بوده که او نبوده لازم می‌آید که او بالقوه باشد و یک کسی اول آمده باشد و او را استخراج کرده باشد. و حرف ما سر آن مخرج اولی است که آن اول اول کی دست کرده و این صور را استخراج کرده؟ آن کسی که استخراج صور را می‌کند باید خودش را کسی دیگر استخراج نکرده باشد، پس او بالقوه نیست.

پس خداوند آن محرک اول و مخرج اول را در عالم فعلیت آفریده و همیشه بوده و همیشه خواهد بود و هیچ انتظاری از برای او نیست، پس جمیع صوری که باید استخراج کند در او بالفعل است و در حال واحد واجد جمیع کمالات خود است. پس او عالم غیر معلَّم است، چراکه خداوند او را در عالم فعلیت آفریده و هرچه که پا به عرصه فعلیت گذارد واجد کمالات خود است. پس خداوند در وقتی او را آفریده، و  وقت او وقت خودش است نه این وقت، و خداوند هر چیزی را در وقت و مکان خودش آفریده و وقت و مکان هر چیزی را همراه همان چیز آفریده. پس وقتی که خداوند او را آفرید عالِم آفرید، و همین‌که خود را دید واجد جمیع کمالات خود ديد و دیگر انتظاری برای او نبود. پس خداوند او را عالم غیر معلَّم آفریده و فاقد کمالات خود نیست.

و اگر کمالات او را می‌خواهی بدانی در این صور مختلفه نظر کن. از برای کمالات او که نهایت نیست ولکن تو به اندازه فهم خود و فکر خود و شعور خود فکر کن، از برای کمالات او نهایت نیست ولکن هر کسی به اندازه حوصله خود فکر کند. جمیع این طعوم و الوان و اشکال مختلفه که بی‌نهایت است صور او است و کمالات او است؛ بعضی شیرین بعضی ترش بعضی تلخ بعضی سیاه بعضی سفید بعضی زرد بعضی قرمز بعضی خوشبو بعضی بدبو بعضی خوشگل بعضی بدگل بعضی انسان بعضی حیوان بعضی نبات بعضی بزرگ بعضی کوچک بعضی جوان بعضی پیر بعضی لطیف بعضی کثیف بعضی مؤمن بعضی کافر وهکذا، جمیع صور مختلفه غیر متناهیه هرچه را ببینی و به عقل تو برسد و بتوانی ادراک کنی جمیع اینها کمالات

«* دروس جلد 8 صفحه 387 *»

او است و او دست کرده و از این قبضه جسمانی بیرون آورده.

و او دو جهت دارد: از جهتی که مانند این جسم پا به عرصه فعلیت گذارده مخلوق است، و از جهتی که دست کرده و این صور را استخراج کرده و صورت‌های مختلفه بیرون آورده و هر صورتی که مصلحت می‌دانسته بیرون آورده و هر صورتی را سر جای خود گذارده، معلوم می‌شود که شخص مدبر حکیمی بوده؛ از این حیث مخلوق نیست، بلکه رب است و امر رب است و دست رب است و آنچه را که می‌کند به حول و قوه خداست لا حول و لا قوة الّا بالله.

پس آن کسی که این صور را استخراج کرده مدبر و حکیم بوده. و مدبر یعنی کسی کاری بکند که قبل از آن کار اسباب آنها را فراهم آورده باشد که وقتی که آن کار را می‌کند ضرر نکند، قبل از آن کار فکری و شعوری به کار ببرد و عاقبت‌بین باشد و کارهای او از روی عقل باشد. و اما غیر مدبر آن است که کاری را که می‌خواهد بکند، پیش از آن کار فکری و شعوری به کار نمی‌برد و تعقل نمی‌کند بلکه همین طور از روی طبیعت کار خود را می‌کند، مانند آتش که هر وقت می‌خواهد برود بالا فکر نمی‌کند که من وقتی به سقف رسیدم راه من مسدود می‌شود پس نروم. خیر، لا عن شعور می‌رود بالا، به سقف که رسید آنجا می‌ایستد. و مانند بی‌فکر، همین طور می‌رود تا به یک تلی می‌رسد آنجا می‌ایستد، و مانند سنگ که فکر نمی‌کند که وقتی رسیدم به زمین آنجا می‌ایستم. خیر، همین طور بی‌فکر از روی طبیعت از آن بالا می‌آید تا به زمین که رسید آن وقت آنجا می‌ایستد. و هر کاری که از روی طبیعت شد از روی فکر و شعور نیست و صاحب آن از آن کار نمی‌تواند دست بردارد، مثل آب و آتش که احراق و برودت طبیعی آنها شده و تخلف نمی‌توانند بکنند، و مثل انسان بخیل که تا دم مردن بخالت دارد، دارد می‌میرد و بخل دارد، اگر کسی نان او را بخورد جانش بالا می‌آید، یا اگر حریص است تا وقت مردن حریص است، یا اگر فاسق است تا آن چشم به‌هم زدن آخر به نامحرم نگاه می‌کند.

«* دروس جلد 8 صفحه 388 *»

اما انسانْ مدبّر است و عاقبت‌اندیش است، هر کاری که می‌خواهد بکند اول می‌نشیند فکر می‌کند که مثلاً من سفر می‌خواهم بروم پس حیوان می‌خواهم، حیوان می‌خرد. محتاج به غذا هستم پس نان بردارم، آب و ظرف آب بردارم. در راه احتمال می‌رود که دزد باشد، پس رفیق بردارم تا تنها نباشم و حربه‌ای همراه بردارم. وهکذا بنا می‌کند فکر کردن و جمیع ما یحتاج خود را همراه برمی‌دارد. یا اینکه می‌خواهد از این سوراخ برود، می‌بیند که نمی‌شود بروی نمی‌رود.

پس آن کسی که این صور را استخراج کرده مدبر بوده و حکیم بوده. و مدبر است یعنی در کارهای خود شاعر و با فکر بوده، و حکیم است یعنی از برای هر کاری فایده‌ای قرار داده، پس در کارهای او چیز لغو و زیاد پیدا نمی‌شود، پس او خلق زیاد نکرده و صورت زیاد استخراج نکرده. پس وقتی مخرج این صور حکیم شد جمیع این صوری را که می‌بینی از روی حکمت است و صحیح، خواه تو حکمت آن را بفهمی و خواه نفهمی. پس آنچه را که می‌فهمی و می‌دانی که از روی حکمت است، و اما هر چیزی را که حکمت آن را نفهمیدی بدان که تو نفهمیده‌ای، نه آنکه زیاد باشد. او مدبر است و حکیم، و هر چیزی را در سر جای خود از برای هر کاری که آفریده کما ینبغی آفریده. نوعاً می‌دانی که حکیم است و می‌دانی که جمیع کارهای او بر وضع حکمت [است]، حالا گو این یکی را نفهمی طوری نمی‌شود.

و اگر کسی بخواهد ظهور حکمت را ببیند و تدبیر خدا را مشاهده کند، در ظواهر بدن انسان و حیوان فکر کند، در اینجا خوب معلوم می‌شود. ببین خداوند چه تدبیری کرده در این بدن انسان و چه حکمتی به کار برده! پس ببین خداوند این بدن انسان را از برای بیرون آفریده، اگر خداوند انسان را از برای بیرون نیافریده بود این چشم و گوش و دست و پا و اعضاء و جوارح را از برای او نمی‌آفرید، چراکه در شکم مادر احتیاج به دیدن و شنیدن و رفتن و آمدن نداشت. پس این اعضاء و جوارح را اگر از برای اندرون آفریده بودند لغو و زیاد بود و کار حکیم نبود، پس این اوضاع را از برای بیرون آفریده که

«* دروس جلد 8 صفحه 389 *»

خالق این بدن چون می‌دانست که چون به دنیا می‌آید محتاج به دیدن و شنیدن است از برای او قبل از وقت در شکم مادر چشم و گوش را آفرید، و چون می‌دانست که محتاج به أکل و شرب است از برای او معده و کبد و شش و روده‌ها و دهن و سوراخ حلقوم آفرید، و چون می‌دانست که وقتی به دنیا آمد بایست راه برود و حرکت کند از برای او پاها آفرید، و چون می‌دانست که پای گوشتی نمی‌تواند راه برود مغز آن استخوان‌ها آفرید و گوشت‌ها ‌و پوست‌ها و سریشم و عصب‌ها و طناب‌ها از برای او آفرید که او را محکم کند، و چون محتاج به خم و راست شدن بود از برای او قفل و بندها آفرید، و چون می‌دانست که در دنیا محتاج به دادن و گرفتن است از برای او دست آفرید. پس جمیع این اوضاع و این صور مختلفه از برای بیرون بود. پس در کار حکیم چیز لغو و زیاد نیست.

و از جمله صوری که مدبر ملک و مخرج صور استخراج کرده عقل و شعور انسان است. و این شعور را از برای کارهای دنیا نیافریده‌اند، اگر از برای کارهای دنیا آفریده بودند باید صرف کارهای دنیا کرد. و خیال می‌کنند که هرکس عقل او زیادتر است دنیای او معمورتر است؛ و این طور نیست، بلکه اگر فکر کنند می‌بینند که این عقل و شعور مُخلّ کارهای دنیا و مخرب کارهای دنیاست. ببین جمیع فسادها و مکرها و حیله‌ها و حسدها و کینه‌ها و ظلم‌ها و همّ‌ها و غمّ‌ها و قتل و غارت‌ها به واسطه شعور است، و جمیعاً به واسطه انسان است. و اما حیوانات ببین چون شعور ندارند در نهایت آسودگی و اطمینان بی‌غم بی‌غصه دارند أکل و شرب می‌کنند، نه ظلمی دارند نه فسادی می‌کنند نه تحاسد و تباغی و نه قتل و غارتی می‌کنند، نه احتیاج به حاکم دارند نه احتیاج به سلطان دارند، نه مریض می‌شوند نه ثقل می‌کنند، در نهایت سهولت دارند زیست می‌کنند. و اما انسان چون شعور دارد همیشه غصه استقبال را می‌خورد که فردا نان می‌خواهم بخورم، فردا فلان چیز را می‌خواهم، هی بنا می‌کند غصه خوردن.

«* دروس جلد 8 صفحه 390 *»

و اگر بخواهی بدانی که این شعور مُخلّ کارهای دنیاست؛ ببین بنا می‌کند فکر کردن که فردا چه کار بکنم، در این یک ساعتی که فکر می‌کند از کارهای حالا هم باز می‌ماند. بدن انسان مردمِ حال است و هر کاری که مأمور است اگر در وقت خودش نکند از آن کار باز می‌ماند، تو حالا می‌نشینی غصه خوردن که فردا نان می‌خواهم یا فردا بچه‌ام می‌میرد یا خانه‌ام خراب می‌شود، از کارهای حالا باز می‌مانی. پس این شعور مُخلّ کارهای دنیاست، و هرکه در کارهای دنیا فکر و شعور بیشتر به کار می‌برد دنیای او بیشتر خراب می‌شود.

هر کاری را باید از اهل خبره‌اش یاد گرفت، اهل خبره کارهای دنیایی حیواناتند که بدون فکر و رویه کارهای خود را به انجام می‌رسانند. پس در کارهای دنیا عقل و شعور را نباید به کار ببری، و آدم زیرک زرنگ صاحب شعور کسی است که فهم و شعور خود را صرف این دنیا نکند، و بنشیند فکر کردن که این عمر دنیا منتهی است و آخر کار من و عاقبت من مرگ است، و مادامی هم که در این دنیا هستم در کارهای دنیایی محتاج به فکر و شعور نیستم؛ پس خداوند این عقل و شعور را از برای آخر عمر من آفریده. فکر کند که بعد از ده سال یا بیست سال یا صد سال من به کجا می‌روم؟ بعد از آنی که صد سال به آخر رسید، آن طرف صد سال که مرا تغسیل و تکفین کردند و در قبر گذاردند این شعور از برای آنجاست. پس صرفه در این است که این شعور را صرف آنجا کنم. و آن عالم عمرش مانند عمر این عالم نیست و نباید در این مدتْ عمر بکنی تا بروی به آن عالم برسی، بلکه آن عالم الآن حاضر است و به یک طرفةالعین می‌شود او را بیاوری پیش خودت و صد سال بعد را الآن ببینی و شعور خود را به کار بری و بنا کنی به عمل کردن.

پس وقتی که انسان فکر کرد و فهمید که عاقبتْ مرگ است و این شعور را هم خداوند از برای کارهای آخرت آفریده و عماقریب از اینجا می‌رود، آن وقت زاهد می‌شود و بنا می‌کند در کارهای دنیا مسامحه کردن و در کارهای آخرت تعجیل کردن. چنان‌که

«* دروس جلد 8 صفحه 391 *»

حدیث است که انسان در کارهای دنیا باید مثل کسی باشد که همیشه در دنیا هست، و در کارهای آخرت باید مثل کسی باشد که به سفر می‌خواهد برود.

و اغلب جهال که خود را علماء می‌دانند، این حدیث را این طور معنی کرده‌اند که باید انسان در کارهای دنیای خود باهوش و زیرک باشد و چنان بداند که همیشه در دنیا هست، پس دنیای خود را معمور کند و در کارهای خود مسامحه نکند، خانه می‌خواهد فی‌الفور بسازد زن می‌خواهد زود بگیرد غذا می‌خواهد بخورد وهکذا؛ مثل کسی که می‌داند که همیشه دنیا هست اسباب و اوضاع خود را فراهم بیاورد و تکاهل نکند. و اما در کارهای آخرت باید مثل کسی باشد که می‌خواهد به سفر برود یعنی مسامحه کند و بگوید هر وقت شد می‌کنیم، دیگر ان‌شاء‌الله آن طرف می‌کنیم، ان‌شاء‌الله بعد از سفر درست می‌شود، خدا کریم است.

این طور خیال کرده‌اند، ولکن این طور نیست. بلکه انسان باید در کارهای دنیای خود مثل کسی باشد و خود را مثل کسی بداند که همیشه در دنیا هست، یعنی خود را مردمِ حال بداند و بگوید که من که همیشه هستم امروز نشد فلان کار را بکنم فردا می‌کنم، امروز نشد فلان غذا را بخورم فردا می‌خورم، حالا نشد غذا بخورم یک ساعت دیگر می‌خورم، امسال نشد فلان جا را تعمیر کنم نقلی نیست من که همیشه هستم سال دیگر می‌کنم. هی مسامحه بکند و کارهای خود را به تعویق بیندازد. و اما در کارهای آخرت مثل کسی که می‌خواهد به سفر برود بگوید یک ساعت دیگر می‌روم و باید اسباب سفر مهیا باشد، پس باید تعجیل کرد و نمی‌شود مسامحه کرد، سفر است و انسان همه چیز می‌خواهد؛ پس بنا می‌کند اسباب فراهم آوردن و تعجیل کردن و حرص زدن که مبادا در بین راه بماند و به منزل نرسد. پس معنی این حدیث این شد که انسان در کارهای دنیای خود باید خود را مردم حال بداند و بنا کند مسامحه کردن، و اما در کارهای آخرت باید مسامحه نکند.

و صلی الله علی محمد و آ‌له الطاهرین

 

«* دروس جلد 8 صفحه 392 *»

 

 

درس پنجاه‌ونهـم

 

 

 

 

 

«* دروس جلد 8 صفحه 393 *»

 

 

 

 

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لا حول و لا قوة الا باللّه العلی العظیم

عرض کردم که در این عالم که نظر می‌کنیم و هر کس در هر عالمی که واقع شده باشد نظر کند می‌بیند که دو صورت هست: یک صورت می‌بیند که ذاتی مواد است و آنها کار عالم بالا نیست، و یک صورت می‌بیند که می‌نشیند و برمی‌خیزد، این جور صور کار عالم بالاست؛ مانند جسم که صفات ذاتی او را خداوند همراه او آفریده، و اما صوری که بر روی جسم می‌نشینند و برمی‌خیزند از عالم غیب است.

و به حسب ظاهر چنان می‌نماید که کار خود جسم است، ولکن در حقیقت این جور صور کار مدبّر غیبی و مخرج خارجی است و از دو چیز پیدا شده، ولدی است متولد شده از فعل فاعل غیبی و از قبول قابل شهادی. پس این جور صور ولدی است که از فعل فاعل و قبول قابل پیدا شده، مانند این نور آفتاب که آفتاب صرف نیست بلکه این نوری که در روی زمین است ولدی است که از فعل آفتاب غیبی سماوی و از قبول ارض شهادی است. نور شمس در همه‌جا هست ولکن افلاک امساک ضیاء او را نکرده‌اند ولکن زمین امساک کرد و نور او را اظهار کرد. و همچنین است حرارت او. مردم خیال می‌کنند که هرچه رو به بالا می‌روی و اقرب به شمس می‌شوی گرم‌تر است و هرچه رو به پایین می‌آیی سردتر است، و این طور نیست. نور شمس گرم هست ولکن نه به این جور که هرچه نزدیک او بروی گرم‌تر باشد، بلکه حرارت او مثل حرارت معده است که دست توی شکم می‌کنی و هیچ نمی‌سوزاند

«* دروس جلد 8 صفحه 394 *»

ولکن تأثیر حرارت او ببین چقدر است که به یک ساعت فاصله غذا را مجزا می‌کند و این طور از هم می‌پاشد که به حرارت آتش ده روز این طور مجزا نمی‌کند و طبخ نمی‌دهد. حرارت فلک هم این طور است که وقتی تعلق به افلاک گرفت هیچ تأثیر ندارد، ولکن وقتی تعلق به زمین گرفت این طور تأثیر می‌کند.

پس حرارت شمس مثل حرارت‌های معروف نیست که از بالا بیاید، چنان‌که برودت او هم مثل برودت‌های معروف نیست. حرارت و برودت حرکت نباید بکند و از بالا نباید بیاید، چنان‌که جمیع صور و جمیع فعلیات این طور است که صورت حرکت نمی‌کند برود پیش ماده، بلکه باید ماده و قابل حرکت کند تا برود پیش صورت تا اینکه صورت او را تکمیل کند و از اندرون خود او آن صورت را بیرون آورد. حرارت نباید حرکت کند برود پیش آهن چراکه حرارت عرض آتش است و کنده نمی‌شود، بلکه آهن باید حرکت کند. و حرکت او هم مثل این حرکت‌های ظاهری نیست؛ حرکت کند یعنی قبول کند و مطاوعه کند، وقتی مطاوعه کرد، ــ  حرارت همه‌جا هست حرارت در اندرون خود آهن هم هست ــ  وقتی امتثال کرد حرارت خارجی او را تکمیل می‌کند و از کمون خود او حرارت استخراج می‌کند.

و به این علم خیلی از اخبار حل می‌شود که می‌فرماید لیس العلم فی السماء فینزل الیکم و لا فی الارض فیصعد الیکم بل هو مکنون مخزون فیکم تخلقوا باخلاق الروحانیین یظهر لکم. و همچنین جمیع فعلیات همین طور است که جمیعاً در اندرون مواد مکنون و مخزونند و از خارج نباید بیایند، و ظاهر نمی‌شوند تا اینکه امتثال کنند هریک صاحب فعلیت خارجی را و متخلق به اخلاق او بشوند تا آ‌نکه فاعل خارجی آنها را تکمیل کند و از کمون خود آنها آن صورت را بیرون آورد. جمیع الوان و اشکال در چشم مخزون است ولکن محتاج به یک لون خارجی است که او را تکمیل کند، و جمیع طعوم در زبان مخزون و مکنون است و جمیع صداها در گوش مخزون و مکنون است. وهکذا جمیع صور در جمیع عوالم این طور است که جمیعاً مخزون و مکنونند.

«* دروس جلد 8 صفحه 395 *»

و از جانب مبادی منعی و بخلی نیست، بلکه اگر قوابل عمل کردند یعنی امتثال کردند علم ظاهر می‌شود و مبادی فیوضات خود را بر سر آ‌نها می‌ریزند. جمیع فیوضات و عطای خدا این طور است، باید عمل کرد و امتثال مبادی را باید کرد. خدا کریم است، این طور کریم است که هرچه را می‌خواهی مبدأ او را پیدا کن. خداست کریم خداست ارحم‌الراحمین ولکن مع‌ذلک اگر خودت را از بام بیندازی پات می‌شکند. خدا ارحم‌الراحمین است از مادر مهربان‌تر است، ولکن این طور که اگر خودت را توی آتش بیندازی تو را بسوزاند و پدر تو را بسوزاند این طور ارحم‌الراحمین است. همین خدایی که ارحم‌الراحمین است اشدّ المعاقبین هم هست، ولکن ارحم‌الراحمین است به این طور که موضع و مبدأ رحمت را پیدا کنی و اشدّ المعاقبین است به شرطی که مبدأ و موضع عقاب او را پیدا کنی.

مبادی نهایت ندارند جمیع فعلیات بی‌نهایتند و همه‌جا هستند، ولکن تو به قدر ظرف خود می‌توانی عطای آنها را ضبط کنی. پس رحمت خدا بی‌نهایت است و حد ندارد، هر قدر که خیال کنند جمیع خلق باز می‌بینند که رحمت او زیادتر است. امروز رحمت بی‌نهایت او را می‌بینند باز فردا می‌بینند که بی‌نهایت است تدلج بین یدی المدلج من خلقک، خلق هرچه سیر می‌کنند به مبادی نمی‌رسند، هرچه به انسان بیشتر می‌دهند طلب او زیادتر می‌شود و هرچه بیشتر عطا می‌کنند احتیاج انسان بیشتر می‌شود وسعت او زیاد می‌شود می‌بیند که نهایت ندارد بیشتر طلب می‌کند. هرچه انسان عمل کند حریص‌تر می‌شود، یک تومان که به آدم دادند حرص او زیادتر می‌شود می‌گوید ده تومان اگر داشتیم بهتر بود، وقتی ده تومان دادند وسعت او و احتیاج او زیادتر می‌شود باز بیشتر می‌خواهد، وهکذا هرچه عطا زیاد شد طلب زیاد می‌شود.

باری، پس هر چیزی در خود شخص هست و نباید از خارج بیاید ولکن باید عمل کرد تا تو را تکمیل کنند. و معنی شفاعت همه این است که تو را امر و نهی کنند و امتثال کنی، وقتی امتثال کردی هرچه که می‌خواهی در خود تو انبار است به تو

«* دروس جلد 8 صفحه 396 *»

می‌دهند. جمیع علوم و اعتقادات و الوان و اشکال و طعوم و جمیع خزانه‌های خدا همه‌جا هست و در خود تو هم هست و نباید از آسمان بیاید، ولکن اگر طالب هستی باید عمل کنی تا علم ظاهر شود، و هرچه عمل زیاد شد علم زیادتر می‌شود و هرچه علم زیادتر عمل زیادتر می‌شود ان تتقوا الله یجعل لکم فرقانا. اگر علم نداری بدان که عمل نکرده‌ای و اگر عمل نکرده‌ای بدان که علم نداری. فرق نمی‌کند به یک لحاظ عمل شجر است و علم اثر و ثمر، و به یک لحاظ علم شجر است و اصل و عمل ثمر او. هر دو یکی هستند و یک درختند ولکن به یک لحاظ عمل ریشه علم است ان تتقوا الله یجعل لکم فرقانا، و به یک لحاظ علم ماده عمل است، علم شجر است و عمل ثمره او و اثر او. به این لحاظ انما یخشی الله من عباده العلماء. پس علمی که عمل و خشیت ندارد و ثمر او که خشیت است ظاهر نیست علم نیست جهل است، و خداوند این علم را به او داده که او را عذاب کند. این جور علم شیطنت و نکراست از جور علم معاویه است و اصلش از شیطان است که عمل نکرد و سجده به حضرت آدم نکرد.

در زمان حضرت موسی یک شخصی بود و خود را عالم می‌دانست و علم او از این جور بود، و خود را عالم و عابد و متقی می‌دانست و هرچه دعا می‌کرد دعای او اثر نداشت و مستجاب نمی‌شد. و از آن طرف امت موسی را با وجودی که مردمان بی‌عمل بودند و هیچ به نظر نمی‌آمدند می‌دید که هرچه از خدا می‌خواهند دعای آنها مستجاب می‌شود. یک وقتی رفت خدمت حضرت موسی و عرض کرد که تحیر غریبی دارم. فرمودند بگو. عرض کرد با وجودی که خود را عالم و عابد و متقی می‌بینم دعای من مستجاب نمی‌شود، و از آن طرف مردمان جعلّقی بی‌عمل را می‌بینم که هرچه از خدا می‌خواهند می‌شود. عرض کرد به خدا عرض کن که سرّ این چیست؟ وقتی می‌روی به کوه طور در مناجات عرض کن. حضرت موسی عرض کرد به خدا. فرمود به جهت این است که از راه تو برنیامده و متابعت تو را نکرده.

«* دروس جلد 8 صفحه 397 *»

پس راه به سوی خدا و طریق مستقیم طرق انبیاست نه طرق متشتته. طریق مستقیم همیشه یکی است و هرکس هرچه می‌خواهد باید مبدأ او و طریق او را پیدا کند. و طریق به سوی خدا انبیاء هستند و ایشانند صراط مستقیم و مبدأ جمیع انوار و فیوضات خدا، و هرکس اقرب به ایشان است اشرف است در درجات سیر. مثلاً  رو به مکه می‌خواهی بروی این هوائی که پیش روی تو است اشرف از تو است و نباید تف بیندازی و نباید رو به قبله بول کنی، ولکن وقتی آن طرف هوا رفتی تو اشرف می‌شوی به جهت آنکه اقرب به قبله شدی، دیگر حالا اگر بی‌ادبی به هوا و زمین پشت سر خود بکنی عیب ندارد. پس در درجات سیر به سوی خدا هرکه اقرب به مبدأ است اشرف است، و در درجه شرافتی نیست مگر همین قدر که در اول سیر از اینجا عبور کرده.

باری، منظور اینکه جمیع مبادی بی‌نهایتند، ولکن هرکس هر قدر عمل کرد و امتثال آنها کرد اثر آنها در او ظاهر می‌شود. و از جانب مبادی منعی و بخلی نیست منع از جانب قوابل است، عطاهای آنها همه‌جا بر یک نسق جاری است ولکن هر کس هر قدر که امتثال آنها کرد عطای خود را به او می‌دهند، و هرچه آنها عطا کردند عمل این بیشتر می‌شود و هرچه عمل این و طلب این زیاد شد عطای آنها زیاد می‌شود و هی می‌رود بالا و نهایت ندارد. و عمل بی‌علم و علم بی‌عمل خدا نیافریده و هرکس علم ندارد بداند که عمل نکرده و هرکس عمل ندارد بداند که علم ندارد.

پس جمیع مبادی همه‌جا هستند و جمیعاً خزاین خدا هستند و هرکس به قدر عملش تأثیر آنها در او ظاهر می‌شود. و از جمله مبادی آتش است که این آتش را اگر بر جان خود نیندازی و بر خانه خود نیندازی رحمت و نعمت است و پلو و چلو و خورش‌های خیلی خوب طبخ می‌کند. و خداست ارحم‌الراحمین در موضع رحمت، و موضع او این است که آتش را بر جان خود نیفروزی. و همین آتش را اگر بر جان و خانه خود بیندازی نقمة‌الله است و خداست اشدّ المعاقبین در موضع نقمت، و نقمت او این است که عمل نکنی و اطاعت خدا نکنی و رحم به جان خودت نکنی و

«* دروس جلد 8 صفحه 398 *»

آتش را به جان خود نیندازی. و این آتش بی‌نهایت است و رحم به دل او نیست و اصلش دل ندارد و خداوند او را کر و کور و بی‌رحم آفریده، وقتی او را به جان خود انداختی اشدّ المعاقبین است و نهایتی از برای سوختن او نیست تو را می‌سوزاند. هزار فریاد و فغان بکن که مرا مسوزان کر و کور است و نمی‌فهمد که مسوزان یعنی چه، به جهت آنکه امتثال او را کرده می‌خواهد تو را تکمیل کند و اثر خودش را در تو ظاهر کند می‌خواهد تو را هم مثل خودش کند، اگر می‌خواهی تو را نسوزاند امتثال او را مکن و عمل مکن.

باری، جمیع مبادی بی‌نهایتند و هیچ انتظاری از برای آنها نیست. و هر مبدئی موضع کاری است، و خداست کننده کارها ولکن از هر مبدئی کاری می‌کند، خداست ارحم‌الراحمین ولکن در موضع عفو و رحمت، و خداست اشدّ المعاقبین ولکن در موضع نکال و نقمت. و جمیع صورت‌ها و مبادی در دنیا و آخرت و در جمیع عوالم بی‌نهایتند و جمیعاً مثل این آتش هم رحمتند و هم نقمت، و هر کس هر قدر عمل کرده اثر آنها در او ظاهر می‌شود. و دیگر اگر کسی بگوید من عمل نمی‌کنم و می‌خواهم علم داشته باشم و می‌خواهم اثر آنها در من ظاهر شود؛ این نشد، خدا چنین چیزی نیافریده و خدا متابعت تو را نمی‌کند لو اتبع الحق اهواءهم لفسدت السموات و الارض هر قدر عمل کرده‌ای داری و هر قدر عمل نکرده‌ای نداری. دنیا مزرعه آخرت است هر قدر اینجا کِشته‌ای آنجا می‌دروی و هرچه را که طالبی باید اقلاً تخمش را اینجا بکاری دیگر آنجا شاخ و برگ می‌کند.

و صلی الله علی محمد و آ‌له الطاهرین

 

«* دروس جلد 8 صفحه 399 *»

 

 

درس شـصـتــم

 

 

 

 

 

«* دروس جلد 8 صفحه 400 *»

 

 

 

 

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لا حول و لا قوة الا باللّه العلی  العظیم

بعد از آنی که معلوم شد ان‌شاء‌الله که فعل هر مبدئی در اطراف آن مبدأ منتشر است، و آ‌ن فعلِ منتشر تکمیل می‌کند و از کمون اشیاء صورت خود را استخراج می‌کند. و هرکس حقیقت این تکمیل را فهمید حقیقت معاد را خواهد فهمید.

پس فکر کنید در یک مبدئی، فکر کنید در مبدأ حرارت که حرارت در اطراف او منتشر است و هر مبدئی آثار او در اطراف او منتشر و موجود است و بالفعل، و با وجود اینکه یقین داری که آثار هر چیزی موجود است ولکن او را نمی‌بینی. چنان‌که حرارت و نور شمس در اطراف او موجود است ولکن تو نور او را نمی‌بینی، تا اینکه نزول کند در عالم دانی. نور آفتاب از خود آفتاب زیاد آمده و زراعت شده در زمینِ جمیع افلاک و جمیع ارضین، نور او همه‌جا موجود و بالفعل است. پس بدانید که آ‌ن حبه مزروعه بالفعل است ولکن مشاهد و محسوس نیست تا اینکه از زمین قابلیتی صعود کند و سر بیرون آورد. نور آفتاب از برای خودش موجود بالفعل بود ولکن اگر نزول و صعود نکرده بود سایر چیزها از تأثیر او خبر نداشتند. پس نور آفتاب خطاب می‌کند به جمیع اشیاء که من از برای خود مضیء و حارّم ولکن دوست می‌دارم که شما مرا بشناسید. دوست داشتن او هم اشراق او است، پس وقتی اشراق کرد هر کدام از قوابل که نور او را حبس کردند از اثر او خبردار می‌شوند و منتفع می‌شوند.

«* دروس جلد 8 صفحه 401 *»

و این یک کلیه‌ای باشد؛ اگرچه اغلب مردم بلکه اغلب رفقای شیخیه هم قبول نمی‌کنند. و آن این است که جمیع انوار نسبت به منیر علی‌السواء ایستاده‌اند، الّا اینکه بعضی از اجسام بیشتر قبول می‌کنند نور منیر را و بعضی کمتر. ببینید که عکوس شخص در اطراف هست و جمیعاً مساویند و احتیاج به مکان ندارند، به جهت آنکه ملائکه‌اند. پس عکوس در اطراف شاخص هستند ولکن پیدا نیستند الّا اینکه آینه‌ای مقابل شاخص بگذاری. و کسانی که عقل ندارند می‌گویند هر چیزی که به حسب مساحت اقرب به شاخص‌ است عکس‌پذیرتر است و هر چیزی که به حسب مساحت ابعد از شاخص است عکس‌پذیر نیست. ولکن کسانی که عقل دارند به مساحت ظاهری نظر نمی‌کنند و قرب و بعد را قرب و بعد قابلیت می‌دانند. دورها کسانی هستند که قبول عکس نمی‌کنند اگرچه به حسب ظاهر اقرب باشد، و اقرب کسی است که قبول عکس را بکند اگرچه به حسب مساحت ظاهری ابعد باشد، و الّا  نسبت شاخص به جمیع عکوسِ اقرب و ابعد مساوی است.

خلاصه، نور هر منیر نه این است که به حسب ظاهر که به او نگاه کنی خیال کنی که هر جسمی که اقرب به او است نزدیک است و هر جسمی که دور است دور است. بلکه قرب و بعد قابلیت است و قرب و بعد اخلاق است «تخلقوا باخلاق المنیر یظهر لکم». اگر یک مؤمنی و یک منافقی پهلوی هم نشسته‌اند تو خیال نکنى و مغرور نشوی که اینها نزدیکند، اینها به حسب ظاهر نزدیکند و الّا  در حقیقت این قدر این‌دو از هم دورند به قدر دوری جنت و نار و به قدر محدب عرش و مقعر زمین.

منظور اینکه نور هر منیری در اطراف او منتشر است، و جمیع انوار نسبتشان به منیر علی‌السواست و قرب و بعدی ندارند مگر قرب و بعد قابلیتی، که مناسبت باشد. جمیع انوار منتشر هستند ولکن مشاهد نیستند الّا اینکه در زمین قابلیات دفن شوند. و از برای منیر و شواخص نهایتی نیست، هرچه آینه مقابل شاخص بگیری عکس او در آنها ظاهر می‌شود. و عکوس مکان شاخص را تنگ نمی‌کنند، هزار آینه مقابل شاخص

«* دروس جلد 8 صفحه 402 *»

بگیر عکس شاخص در همه می‌افتد و عکوس مکان شاخص را تنگ نمی‌کنند. و نور منیر هر جزئیش صالح است که از تمام عالم دانی سر بیرون بیاورد، ولکن هر قابلیتی که نور او را اظهار کرد از آنجا سبز شده ولکن از آنجاهایی که سبز نشده مدفون است. عکس من در همه‌جا هست و موجود است ولکن آیینه عکس مرا اظهار کرده نه ایجاد، آینه عکس مرا ایجاد نمی‌کند عکس مرا باید خودم ایجاد کنم. عکس من در اینجا مدفون است و مرده و پوسیده شده و رمیم شده و خوابیده، حالا اگر بخواهی عکس من زنده شود یا خوابیده است بخواهی بیدار شود باید زمین را حرکت داد یعنی اثاره کرد و باید تسقیه کرد یعنی مددش داد تا اینکه حی بشود یا بیدار شود و اذکروا اذ کنتم امواتاً. مردم خیال می‌کنند که کسی که مرده است معدوم است، و این طور نیست، اگر معدوم باشد چطور می‌فرماید و اذکروا متذکر چه چیز بشوم؟ پس معلوم است که مرده است نه معدوم، مرده است یا خواب است یا بی‌شعور است و اجزاء او یک‌پارچه است و از هم ریخته شده.

پس عکس من خواب است و ظاهر نیست تا اینکه او را بیدار کنی و آینه مقابل او بگذاری. پس عکس من یکی است؛ و صعود عین نزول است، الّا اینکه در حین نزول مخفی است و در حین صعود ظاهر است. پس نور آفتاب و حرارت در جمیع آ‌سمان و زمین مدفون است نه معدوم، و ظاهر نیست تا اینکه از زمین قابلیتی سبز شود. هر چیزی از برای خودش ظاهر است؛ و این ظهور هم معنی ندارد، بلکه معنی ظهور این است که نور خود را از برای غیر ظاهر کند، پس اشراق کند و القیٰ فی هویتها مثاله فاظهر عنها افعاله.

جمیع تأثیراتی که از برای شمس اقرار کرده‌ای از ظهور او اقرار کرده‌ای. تو از آفتابی که از گریبان تو سر بیرون آورده خبر داری نه از آفتاب بالا، نور آفتاب و حرارت او در خود تو است آفتاب تو را تکمیل [کرده] و از کمون تو صورت حرارت و نور خود را استخراج کرده. پس تو از نور آفتابی که در خود تو است خبر داری. از برادر خودت

«* دروس جلد 8 صفحه 403 *»

هر قدری که عکس او در تو افتاده خبر داری. خداوند هم به قدری که در تو گذارده تکلیف کرده و ثواب و عقاب می‌دهد، در سوره یوسف می‌فرماید معاذ الله ان نأخذ الّا من وجدنا متاعنا عنده. آن آخر کار متاع اهل سجین پیش اهل علیین نیست، و آن آخر کار متاع اهل علیین پیش اهل سجین نیست. این‌همه انبیاء و اولیاء و حججی که آمدند دعوت کردند و ابلاغ کردند از برای این بود که متاع خود را پیدا کنند از برای این است که خوابیده‌ها را بیدار کنند، و الّا  عدد مؤمنین و کفار هر قدری که روز اول بوده یک عدد زیادتر و کمتر نمی‌شود. این‌همه دعوتی که انبیاء و اولیاء کردند از برای این است که همجنس خود را جذب کنند. و چون قوابل مختلف است از این جهت است که مکرر دعوت می‌کنند و هی اثاره می‌کنند تا اینکه به تدریجِ زمان همجنس خود را جذب کنند، و الّا  اگر جمیع قوابل یکسان بودند مانند مرغ قدم به یک کلمه و یک صدا جمیع جوجه‌های خود را جذب می‌کردند، ولکن قوابل مختلف است.

قدم یک مرغی است بسیار خوش‌خط و خال و سایر مرغ‌ها بر او حسد می‌برند. هر وقتی که می‌خواهد تخم بنشاند مرغ‌ها از عداوتی که با او دارند تخم‌های او را می‌شکنند که جوجه نکند. از این جهت خداوند تدبیر کرده این هم وقتی می‌خواهد تخم بگذارد تخم‌های خود را می‌برد در آشیانه مرغ‌های دیگر می‌گذارد. وقتی که جوجه شد آن مرغ‌ها خیال می‌کنند که این جوجه‌ها مال خودشان است، وقتی که جوجه‌ها بزرگ شدند و بال و پر پیدا کردند قدم می‌رود بالای یک درختی می‌نشیند و بنا می‌کند صدا کردن، به محضی که صدا کرد به یک صدا کردن جوجه‌ها صدای مادرشان را می‌شناسند پرواز می‌کنند و می‌روند پیش خودشان.

حال، جمیع انبیاء و اولیاء و حجج از برای این آمدند که اطفال خود را جذب کنند. و چون که درجات خلق مختلف بود از این جهت خداوند در هر عصری انبیاء و حجج فرستاد و مکرر دعوت کردند تا اینکه آنها را جذب کنند. و الّا  اگر جمیعاً مساوی بودند به یک صدا و به یک دعوت آنها را منجذب می‌کردند. جمیع مبادی

«* دروس جلد 8 صفحه 404 *»

آهن‌ربا هستند می‌آیند اشراق می‌کنند و دعوت می‌کنند، و به همان اشراق جذب می‌کنند مناسبات را و دفع می‌کنند منافرات را.

رؤسای ضلالت هم مانند آهن‌ربا هستند. مثل اینکه اگر براده حدید و براده نقره با هم مخلوط باشد همین آهن‌ربا را می‌گذاری براده‌های حدید را می‌رباید، جذب می‌کند براده‌های حدید را و دفع می‌کند براده‌های نقره را. همین طور جمیع مبادی هم جذب می‌کنند و هم دفع می‌کنند. از این طرف مبادیِ خیر صدا می‌کنند و جذب می‌کنند همجنس خود را و دفع می‌کنند کفار و منافقین را، و از آن طرف هم مبادی شر و رؤسای ضلالت جذب می‌کنند کفار و منافقین را و دفع می‌کنند مؤمنین را. ببین چطور جذب می‌کند! به یک کلمه هم جذب می‌کند هم دفع می‌کند. یک کلمه می‌گوید «به مجلس آنها مرو که تو را گمراه می‌کنند و گوش به حرف آنها مده»؛ به همین یک کلمه آن مستمع اگر مؤمن است بیدار می‌شود و به فکر می‌افتد که چرا نروم؟ و می‌آید به سمت اهل حق. پس به آن یک کلمه آن مؤمن را از خود دفع کرد و منجذب کرد به سوی اهل حق. و اگر آن شخص کافر و منافق باشد همجنس خودش است به آن یک کلمه جذب کرد او را و از مؤمنین دفع کرد.

و جمیع مبادی آهن‌ربا هستند. این افلاک و زمین و جماد و حیوان و نبات و انسان و کفار و منافقین جمیعاً مبادیند و آهن‌ربا هستند و کمک اهل حق می‌کنند، جمیعاً جذب می‌کنند همجنس خود را و دفع می‌کنند منافرات را. پس جمیعاً اسبابند و آهن‌ها را می‌ربایند و نقره‌ها را دفع می‌کنند به مبدأ نقره، پس جمیعاً کمک اهل حق می‌کنند. از این است که اهل حق نفرین نمی‌کنند، از زمان حضرت آدم تا حال اهل حق و حجت‌های خدا مهما امکن به دشمنان خود نفرین نمی‌کنند. به جهت اینکه صرفه ندارد. خوب، نفرین کردند و منافقین و کفار را تمام کردند، حالا باقی منافقین را کی جذب می‌کند؟ لامحاله می‌آیند دور اهل حق و اهل حق را به تنگ می‌آورند که بیا پول بده. ناخوش می‌شوند خرج دارند زندگی دارند، اقلاً هیچ

«* دروس جلد 8 صفحه 405 *»

نخواهند می‌گویند دعا بکن که خدا پول به ما بدهد. پس می‌خواهد چه کند این منافقین را؟ از خود دفع می‌کند. پس آنها باید باشند، و خودشان کمک مؤمنینند.

و از مسلّمیات دین شماست و از جمله چیزهایی که جزء دین شماست و باید عقیده شما شود این است که اهل حق هستند و آنها یقیناً مستجاب‌الدعوه هستند و اگر بخواهند به یک طرفة العین جمیع رؤسای ضلالت را هلاک می‌کنند، ولکن صرفه ندارد می‌خواهند که آنها باشند. در حدیث قدسی است که اگر نباشد در روی زمین مگر یک نفر مؤمن، من به او اکتفاء می‌کنم و جمیع خلق را به واسطه او روزی می‌دهم و این آسمان و زمین را به جهت او برپا می‌دارم. پس اهل حق لامحاله هستند اگرچه یک نفر باشد، و مستجاب‌الدعوه هم هستند ولکن دعا نمی‌کنند به جهت آنکه می‌خواهند آسوده باشند. و گاه‌گاهی که دعا می‌کنند به جهت این است که کفار و منافقین طغیان می‌کنند و نمی‌گذارند که اینها دعوت کنند و حرف‌های خود را بزنند.

و خداوند مؤمنین را عمداً فقیر و بی‌چیز می‌کند به جهت دفع کردن منافقین. اگر مؤمنین دولت و عزت و استیلاء داشته باشند دیگر منکر ندارند، جمیع منافقین دور آنها را می‌گیرند و عرصه را بر آنها تنگ می‌کنند. ببین اگر کسی هزار بد باشد همین‌که دولت دارد قول او را مطاع می‌دانند، همین‌که کسی مسلط باشد قول او را تصدیق می‌کنند و خلاف قول او را قبیح می‌دانند. پس اگر مؤمنین صاحب دولت و عزت و سلطنت بودند دیگر منافق پیدا نمی‌شد، جمیعاً تصدیق آنها را می‌کردند و نفاق منافقین ظاهر نمی‌شد. پس خداوند به جهت اظهار نفاق منافقین و کفر کفار مؤمنین را فقیر کرده.

و از آن طرف اگر رؤسای ضلالت را می‌بینی که جمیعاً صاحب عزت و دولت و قاهر و غالبند، به جهت این است که خداوند می‌خواهد عذاب آنها را زیاد کند و به همین عزت و دولت جذب می‌کنند منافقین را. و خداوند یا پیغمبر یا سایر حجج خاطرجمعند و از احوالات آنها مطلعند، عمداً  آنها را ممتلی می‌کنند تا خوب خرغلط

«* دروس جلد 8 صفحه 406 *»

بزنند و نفاق خود را ظاهر کنند و کفران نعمت‌های خدا را بکنند. هر وقتی که آنها را تزییل کردند و نفاق آنها ظاهر شد آنها را می‌گیرند، چنان‌که می‌فرماید سنستدرجهم من حیث لایعلمون و املی لهم ان کیدی متین پس خداوند عمداً آنها را استدراج و ممتلی می‌کند و هر وقت که مصلحت می‌داند و کاری به دست آنها ندارد آنها را می‌گیرد.

پس جمیع مبادی کارشان این است که اشراق می‌کنند و به این واسطه جذب می‌کنند مناسبات خود را و دفع می‌کنند منافرات خود را.

و صلی الله علی محمد و آ‌له الطاهرین

 

«* دروس جلد 8 صفحه 407 *»

 

 

درس شصت‌ویکم

 

 

 

 

«* دروس جلد 8 صفحه 408 *»

 

 

 

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لا حول و لا قوة الا باللّه العلی العظیم

بعد از آنی که ان‌شاء‌الله امید است که معلوم شده باشد که صوری که واجب نیست بر روی ماده باشند و می‌شود بنشینند و برخیزند، اینها صور ذاتیه جسم نیستند. صور ذاتیه جسم آن است که تعقل نمی‌شود که برخیزد و ممکن نیست تفکیک آنها از جسم، تا جسم تصور می‌‌کنی صورت طول و عرض و عمق همراه او هست. می‌شود به جسمی نظر کنی و ملتفت گرمی و سردی او نباشی، اما صور ذاتی را تا خیالِ جسم می‌کنی آن صور ذاتی را لامحاله همراه او خیال می‌کنی. صور ذاتی به واسطه تکمیل مکمل خارجی نیست، اما صور عرضی را باید شخص خارجی بیرون بیاورد.

در هر مقامی از مقامات از برای خداوند عالم یک سبب اولی است و سایر اسباب دیگر؛ مانند آنکه خشت‌های بسیار باشد و همه خشت‌ها به هم بسته باشند، و یک شخص باشد و یکی از آن خشت‌ها را حرکت بدهد و بیندازد باقی خشت‌ها به سبب خشت اول می‌افتند، ولکن سبب اول آن شخص است که خشت اول را انداخته. پس سبب اول از برای تولید بنی‌نوع انسان حضرت آدم است که آن خشت اول را حرکت داده و بعد سایر متولدات به واسطه ولد اول تولید شده‌اند.

و متولدات مختلف است: بعضی زود تولید می‌شود به محض اندک حرارت و برودتی ساخته می‌شود مثل ساختن آجر، و بعضی از متولدات دورتر ساخته می‌شود و حرّ و برد زیاد می‌خواهد مثل نباتات.

مولود هرچه کامل‌تر است دیرتر تولید می‌شود و افلاک باید بیشتر گردش کند تا او را

«* دروس جلد 8 صفحه 409 *»

تولید کند. و مولود هرچه کامل‌تر است و اثر او بیشتر است افلاک باید در او بیشتر تأثیر کنند. اگر بسازی معجونی را از دوای حار و بارد و رطب و یابس، و دوائی که در درجه اول یا دویم یا سیوم یا چهارم گرم یا سرد یا تر یا خشک است، پس باید جمیع افلاک در او تأثیر کنند؛ از جهتی که خشک است می‌گویی شمس در او تأثیر کرده و از جهتی که مفرح است می‌گویی فلک زهره در او تأثیر کرده و از جهتی که بارد است استدلال می‌کنی که فلک قمر در او تأثیر کرده. پس اگر دوائی باشد که تأثیر او مفرد باشد یک کوکب بر او تأثیر می‌کند، و اما اگر فرضاً یک دوائی باشد که از زمین سبز شده باشد و تأثیر او بسیار باشد پس باید جمیع کواکب در او تأثیر کرده باشند تا او را تربیت کرده باشند. و کواکب اثر خود را در زمین ظاهر نمی‌کنند تا اینکه مقارنه کنند، و بسا آنکه کوکبی به کوکبی سالی یک‌دفعه قرین شود. پس گیاه‌های جزئیه به محض نظر یک کوکبی به عمل می‌آیند چراکه اثر آنها کم است، و اما گیاه‌های کامل باید سال‌های دراز کواکب مقارنه کنند و نور آنها مخلوط شود و اشراق در زمین کنند تا آن گیاه به عمل بیاید. پس اگر بخواهند درخت گردو بسازند باید سال‌های دراز کواکب مقارنه کنند و گردش کنند تا آنکه تدبیرات کنند و درخت گردو درست کنند، و اما وقتی که درخت گردو درست شد دیگر خمیرمایه درست شده دیگر به اندک تدبیری درخت گردو درست می‌شود.

پس هر چیزی که اثر او کم است مؤثر او کم است و مؤثر زیاد نمی‌خواهد، و اما هر چیزی که آثار او زیاد است مؤثرات عدیده می‌خواهد. پس جماد چون اثر او کم است مؤثر زیاد نمی‌خواهد به اندک حرارت و رطوبتی پیدا می‌شود، و اما نبات اثر او زیادتر است چراکه جذب و دفع و هضم و امساک می‌کند. پس چهار اثر دارد پس چهار مؤثر می‌خواهد، پس چهار کوکب باید به ظواهر انوار خود بتابند بر گیاه تا آ‌ن گیاه موجود شود. و چون نبات روح حیوانی ندارد از این جهت کواکب به باطن خود اشراق نمی‌کنند، به خلاف حیوان که دستی دارد جدا که تربیت دست را باید یک کوکبی بکند و تربیت پا را یک کوکبی بکند که مزاج او خشک باشد و سر را باید یک کوکب

«* دروس جلد 8 صفحه 410 *»

خاصی تربیت کند مثل شمس باید تربیت کند، بالای دست را باید یک کوکبی تربیت کند و پنجه دست را باید یک کوکبی دیگر تربیت کند، استخوان‌های قوی را باید یک کوکبی تصرف کند استخوان‌های نازک را باید یک کوکبی دیگر تصرف کند ظواهر استخوان‌ها را باید یک کوکبی دیگر تربیت کند، و باطن چون نرم و نازک است کوکبی دیگر می‌خواهد وهکذا سایر اعضاء. پس حیوان مؤثر زیاد می‌خواهد وهکذا مثلاً شمس سر را تربیت می‌کند، و شمس خودش به تنهایی نمی‌تواند چشم درست کند پس باید مقارنه کند به فلک زهره وهکذا سایر اعضاء و جوارح، که باید سال‌های دراز کواکب گردش کنند تا مقارنه کنند تا اینکه یک اسب یا فلان حیوان از یک جایی سر بیرون آورد. ممکن نیست که هر سال هر سال به واسطه گردش افلاک اسب پیدا شود، اما ممکن است که هر سال هر سال موش پیدا شود. می‌شود یک کلوخ موش شود، اما کلوخ اسب نمی‌شود. و اما حیوان هم چون مولود کامل نیست ممکن است که بعد از سال‌های دراز اسب پیدا شود.

و حالا ببین که مولودی که باید کامل‌تر و معتدل‌ترین جمیع موالید باشد ببین باید چقدر کواکب گردش کنند تا اینکه به واسطه طبیعت عالم و اقترانات آنها حضرت آدم و حوا پیدا شوند. ببین چقدر گردش کرد! که عمر دنیا نهایت ندارد و مع‌ذلک هشت هزار سال قبل از این حضرت آدم پیدا شده. و ببین چقدر گردش کرده تا اینکه او را عالِم کرده تا وقتی که سر بیرون آ‌ورده از زمین عالم بوده و علم آدم الاسماء کلها.

و مردم خیال می‌کنند که جبرئیل آمد پیش حضرت آ‌دم نشست و به زبان سریانی او را تعلیم کرد. پس کیفیت اینکه علم آدم الاسماء کلها ان‌شاء‌الله آسان شد. بلکه خداوند وقتی او را آفرید عالم به جمیع الوان و اشکال و طعوم و حرارت‌ها و برودت‌ها آفرید. ملائکه اطراف وجودند و به یک چیز عالمند، مانند چشم که عالم است به مبصرات و گوش که عالم به مسموعات است و دست به ملموسات عالم است وهکذا منهم سجود لایرکعون و منهم رکوع لایسجدون و اما انسان که صاحب

«* دروس جلد 8 صفحه 411 *»

ملائکه است عالم به جمیع مدرکات است؛ مانند روح که هم عالم به مبصرات است و هم به مسموعات و هم به مذوقات وهکذا. پس حضرت آدم صاحب ملائکه بود و عالم بود به جمیع کمالات و متصرف بود در جمیع ملائکه، چنان‌که روح متصرف است در جمیع اعضاء و جوارح. از این است که خداوند امر کرد ملائکه را که اسجدوا لآدم به جهت آنکه او متصرف در آنها بود و عالم بود و جامع جمیع کمالات بود.

پس خداوند اسماء را یعنی مدرکات را تعلیم ملائکه کرد، و علم آدم الاسماء کلها، بعد از آنی که تعلیم گرفت ثم عرضهم علی الملائکة بعد از آنی که به ملائکه عرضه کرد دید آنها خبر ندارند، گفت من از جمیع مدرکات خبر دارم و من جامعم. و ملائکه دیدند که هریک دارای یک کمالی هستند، پس گفتند که از آنچه تو خبر داری ما خبر نداریم، آنچه را هم که خبر داریم به تعلیم تو است لا علم لنا الّا ما علّمتنا.

باری، پس بعد از آنی که سال‌های دراز کواکب مقارنه کردند و بدن حضرت آدم درست شد، خداوند به واسطه او تکمیل کرد و اولاده او درست شد. بعد از آنی که کون آنها درست شد و اولاده او زیاد شدند، به باطن خود آنها را تکمیل کرد و شرع آنها را درست کرد. و شرع آنها هم این طورها نبود چون بنیه آنها ضعیف بود، دعوت او این طور  بود که اگر مثلاً  فلان کار را بکنید اولاد شما زیاد می‌شود یا کِشت و زراعت و باغ‌های شما خوب می‌شود یا اینکه اگر فلان عمل را بکنید عمر شما زیاد می‌شود. بعد از آنی که زیاد شدند، در میان اولاده او هر کدام که طینت او لطیف و طیّب و طاهر بود و در ساعت خوبی نطفه او منعقد شده بود زودتر دعوت او را قبول کرد و مؤمن شد، مثل شیث، و هرکس که طینت او و کون او کثیف بود دعوت او را قبول نکرد و کافر شد.

پس بعد از آنی که حضرت آدم به دنیا آمد هم مکمل کون اولاده خود بود و هم مکمل شرع آنها؛ به ظاهر بدن خود تکمیل کرد و تکوین آنها درست شد، و به باطن خود شرع آنها را تکمیل کرد و هرکس اطاعت او را کرد مؤمن شد و هرکس مخالفت او را کرد کافر شد.

و صلی الله علی محمد و آ‌له الطاهرین

 

«* دروس جلد 8 صفحه 412 *»

 

 

درس شصت‌ودوم

 

 

 

 

 

«* دروس جلد 8 صفحه 413 *»

 

 

 

 

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لا حول و لا قوة الا باللّه العلی العظیم

بعد از آنی که به طور کلی معلوم شد که بعضی صور ما یجب علی المواد نیستند، بدانید که این جور صور کار فاعل خارجی است. و از جمله این صور نفس انسانی است که بر روی اجسام می‌نشیند و بر می‌خیزد. پس صورت نفس انسان در این عالم مکمل خارجی می‌خواهد؛ به شرطی که آن مسأله را که مکرر عرض کرده‌ام فراموش نکنید. و آن این است که عالی هیچ‌ بار زور نمی‌زند که از گریبان دانی سر بیرون آورد، بلکه دانی باید یک کاری بکند که عالی را جذب کند؛ چنان‌که حرارت زور نمی‌زند که بیاید پیش چوب بلکه چوب باید امتثال کند و جذب کند حرارت را تا اینکه حرارت در او ظاهر شود. به همین طور است الوان و اشکال و طعم‌ها، چراکه اینها عرَضند و عرض از جوهر کنده نمی‌شود، عرض اگر از جوهر کنده شود فانی می‌شود و به جسم دیگر نمی‌رسد، و همچنینند جمیع اعراض.

پس بدانید که هیچ مبدئی بذاته راه نمی‌افتد که بیاید به منتهیٰ و عرض او هم که لازمه او است کنده نمی‌شود. و مبدأ یعنی عالی؛ پس عالی بذاته در عالم دانی نمی‌آید و عرض او هم نمی‌آید. و عالی و مبدأ نباید در آسمان باشد، منظور از عالی و دانی بودن این است که عالی چیزی است که مبدأ صفتی و کمالی باشد و دانی چیزی است که دارای کمالی و صفتی نباشد باید برود پیش آن مبدأ و اکتساب کند کمال او را. پس مبادی از آسمان آمده‌اند ولکن نه این آسمان ظاهری، بلکه چون عالی

«* دروس جلد 8 صفحه 414 *»

است تعبیر آورده می‌شود که از آسمان آمده. پس عالی در آسمان است و دانی در زمین و عالی در طرف دست راست خداست و دانی در طرف دست چپ خداست.

باری، عالی بذاته در عالم دانی نمی‌آید و عرض او هم که لازمه او است و کنده نمی‌شود، پس عالی جبر به دانی نکرده و فعل خود را به زور به او نداده. هیچ مبدئی جبر نمی‌کند هیچ منتهائی را، چراکه محال است که فعل او و عرض او از او کنده شود به جهت آنکه اگر حرارت را از آتش بکَنی دیگر آتش آتش نیست، پس فعل هر چیزی و اثر هر چیزی لازمه او است و کنده نمی‌شود. پس دانی باید خود را اصلاح کند تا اینکه فعل عالی در او موجود شود. فعل عالی در خود دانی موجود هست ولکن بالقوه است باید خود را اصلاح کند تا در او ظاهر شود.

و از جمله صوری که بالقوه است نفس انسانی است، و این را هم عالی نمی‌آید زور بزند و او را ظاهر کند، بلکه باید قابلیت خود را اصلاح کند تا در او ظاهر شود. و نفس انسانی معدوم نیست بلکه موجود است و بالفعل ولکن بالقوه است و گنجی است مخفی و مشاهَد غیر نیست تا اینکه نازل شود در ارض قوابل و از آنجا سبز شود. جمیع فعلیات از برای خودشان بالفعلند و چیزی که بالفعل است بالقوه نمی‌شود، ولکن فعلیت اولیه از برای غیر ظاهر نیست تا اینکه نزول کند در بطن قوابل و از کمون قوابل فعلیت خود را استخراج کند، وقتی که فعلیت ثانویه او ظاهر شد آن وقت سایر خلق از فعلیت اولیه خبردار می‌شوند آن وقت شهادت می‌دهند که شهد الله انه لا اله الّا هو. و شهادت از برای غیر است نه از برای خود مبدأ.

باری، منظور اینکه آن فعلیت اولیه غیب است و لایدرک و لایریٰ است، و این مقام از مقام مخلوقیت بالاتر است و خلق از او خبر ندارند لم‌تره العیون بمشهادة العیان ولکن رأته القلوب بحقایق الایمان و عیون را هم به طور اعم بگیرید که قابل چه از چشمش چه از گوشش چه از ظاهرش چه از باطنش در جمیع مدارک و مشاعرش از غیب خبر ندارد ولکن می‌داند که یک غیری هست که غیب است رأته القلوب

«* دروس جلد 8 صفحه 415 *»

بحقایق الایمان، از کجا می‌داند؟ از اینکه در خود که نظر می‌کند می‌بیند که آنچه دارد از غیر است، خودش چوب سردی بود و حرارت نداشت پس چون حرارت در او درگرفته می‌گوید این حرارت مال غیر است، و از فعلیت او همین قدری که در او ظاهر شده خبر دارد نه بیشتر؛ پس این کمال را در خود دید. و وقتی که دانی کشف سبحات جلال کرد و دید که جمیع فعل از غیر است می‌گوید «لا حول و لا قوة الّا بک».

قابل قطع نظر از فعل فاعل این قدر شعور ندارد که بگوید من نادارم، و نمی‌داند که نافهم است؛ ولکن وقتی از تصدق سر مبدأ و فاعل فعل او در قابل ظاهر شد آن وقت فهم پیدا می‌کند و آن وقت می‌گوید من نادارم و آنچه دارم از تصدق سر تو است «لا حول و لا قوة الّا بک» و آن وقت می‌گوید «ایاک اعبد» حصر می‌کند عبادت خود را به او، چراکه مطاوعه او و اطاعت منحصر به مبدأ خود است. مبدأ چوب حرارت است و چوب باید اطاعت و عبادت آتش را بکند، پس در این مقام است که می‌گوید «ایاک اعبد و ایاک استعین و بک استغیث» و می‌گوید «اعوذ بک منک».

و این مقام مقام بلندی است اگر کسی به این مقام رسید دیگر به هیچ‌کس پناه نمی‌برد مگر به او. و اگر کسی فهمید که مبدئش خير است و فهمید که مبدأ کل ایشانند دیگر از شیطان هم نمی‌ترسد و پناه به خود او می‌برد، می‌گوید «لا محرک الّا هو» و «بهم یتحرک المتحرکات» پس می‌گوید «اعوذ بک منک». و این مقام بالاتر از آن مقامی است که می‌گوید «اعوذ بک من الشیطان الرجیم» به جهت اینکه می‌بیند که حول و قوه شیطان هم از او است، پس می‌گوید «لا حول و لا قوة الّا بک» و «اعوذ بک منک» و می‌گوید «به تحرکت المتحرکات و سکنت السواکن».

پس حول و قوه شیطان هم از ایشان است. و چنان‌که حدیث است خداوند اجلّ از این است که شیطان را خلق کند و اسم اعظم را تعلیم او کند که به واسطه او کن فیکون کند؛ هرکس اسم اعظم را یاد گرفت تا گفت کن یکون می‌شود، پس شیطان به واسطه اسم اعظم در جمیع مردم تصرف می‌کند و مردم را افسار می‌کند و به

«* دروس جلد 8 صفحه 416 *»

هر طرف که می‌خواهد می‌کشد؛ و می‌فرمایند که اجل از این است که در مقابل چنین شیطانی کسی را خلق نکند که شیطان هرکس را که می‌خواهد افسار کند و ببرد، نگذارد. پس لامحاله در هر عصری از جانب خدا در مقابل شیطان کسی هست که حول و قوه شیطان از او است و نمی‌گذارد که شیطان مردم را گمراه کند.

و اینکه می‌فرماید ان کید الشیطان کان ضعیفاً  کید شیطان قوی است و در نهایت استیلاء و تسلط است و مثل مار است و از مار هم بدتر، می‌آید رو به آدم و تا آمد می‌گزد و به محض گزیدن می‌کشد؛ چطور کید او ضعیف است؟! پس معنی این آیه این است که کید شیطان ضعیف است عند الله نه در نزد ما. کید مار پیش آدم صاحب منتر ضعیف است تا پف می‌کند می‌میرد، ولکن کسی که منتر نمی‌داند مار او را می‌گزد. پس کسی که منتر دانست یا صاحب منتر را بالای سر خود می‌بیند دیگر از مار نمی‌ترسد، می‌گوید «اعوذ بک منک»، «لا حول و لا قوة الّا بک».

باری، پس قابل یا دانی خبر از عالی ندارد، نه از ذات او و نه از صفت او، نه از ماده او و نه از صورت او اصلاً خبر ندارد؛ چراکه عالی بذاته از عالم خود نزول در عالم دانی نمی‌کند و صفت او که عرض او است و لازمه او است از او کنده نمی‌شود. پس دانی اصلاً خبر از عالی ندارد، ولکن خبری که دارد از فعل و اشراق او است و از فعل او هم همان قدری که به او عطا کرده خبر دارد نه زیادتر، به جهت اینکه او همین واجد نفس خودش است و از جایی دیگر خبر ندارد. پس وقتی که دانی عمل کرد، یعنی قابل شد و مطاوعه فعل او را کرد، عالی او را تکمیل می‌کند و فعل او از کمون او ظاهر می‌شود و آن حبه مزروعه از گریبان این دانی سر بیرون می‌آورد. وقتی که فعل او ظاهر می‌شود آن وقت شهادت می‌دهد که «لا حول و لا قوة الّا بک» و «اعوذ بک منک».

و از برای این فعل و این ظهور هم درجات و حالات است؛ وقتی که عالی اشراق کرد و دانی فعل او را دید آن وقت می‌فهمد که حول و قوه دارد، و می‌فهمد که حول و قوه او از غیر است، می‌گوید من که چوب سردی بودم و حرارت نداشتم پس این

«* دروس جلد 8 صفحه 417 *»

حرارت مال غیر است. پس در اول وهله که فعل عالی در او ظاهر می‌شود متردد و متحیر می‌شود خودی و اویی می‌بیند، یک دفعه می‌گوید که این حول و قوه از من است یک دفعه می‌بیند که از او است. بعد می‌فهمد که خودش چوب سردی بود و حول و قوه نداشت اعتراف می‌کند که این حول و قوه من از غیر است بنا می‌کند گریه و زاری و اعتراف کردن، و آن حالت اول را شرک و کفر می‌داند و استغفار می‌کند. از این است که ائمه؟عهم؟ نسبت شرک و کفر به خود می‌دادند و از این حالت به خفقان قلب تعبیر می‌آوردند. و در این مقام است که می‌فرمایند بقاء فی فناء و عز فی ذل. پس چون ملتفت شد که جمیع فعل از او است و فهمید که خودْ فانی است و او باقی و خودْ ذلیل است و او عزیز، از آن حالت اول که گاهی خیال می‌کرد که حول و قوه از خود او است بنا می‌کند استغفار کردن و آن حالت اول را کفر و شرک می‌داند، پس دائماً می‌گوید «لا حول و لا قوة الّا بک» و می‌گوید «بک التحرک و السکون»، و در این مقام است که می‌فرماید و مارمیت اذ رمیت ولکن الله رمیٰ.

بعد از این مقام هم بالاتر می‌رود می‌بیند که آن حالت دویم هم باز ناقص است، اگرچه جمیع حول و قوه را از او می‌دانست و خود را فانی و ذلیل می‌دانست، ولکن باز خودی و انیت باقی بود باز من و تویی بود می‌گفت «بک»؛ و می‌فهمد آ‌ن اعترافی را هم که می‌کرد و می‌فهمید که جمیع حول و قوه از عالی است این هم از تصدّق سر عالی بود، اگر او اشراق نکرده بود این زبان نداشت که اعتراف بکند و فهم نداشت. و چون این را فهمید این را هم تقصیر می‌داند و از حالت دویم هم استغفار می‌کند می‌گوید همین وجود من و اعتراف کردن من هم گناه بسیار عظیمی است.

اذا قلت ما اذنبت قالت مجیبة   وجودک ذنب لایقاس به ذنب

می‌گوید با وجود تو باید من نباشم، پس سعی می‌کند تا اینکه خود را فانی می‌کند و به کلی او می‌شود و دیگر خودی نمی‌بیند، پس آن وقت می‌گوید «انت انت» «الله الله» دیگر آن وقت چوب نیست سرتاپا آتش است.

«* دروس جلد 8 صفحه 418 *»

باری، برویم سر اصل اول. پس عالی بذاته نزول نمی‌کند در عالم دانی، پس آنچه نازل می‌شود در عالم دانی فعل او است. و عالی هیچ بار زور نمی‌کند که فعل خود را از دانی ظاهر کند به جهت آنکه فعل عالی در اطراف او منتشر است، و جبری به قوابل نمی‌کند که بیایید فعل مرا قبول کنید؛ ولکن هر کدام از قوابل که لطیف شدند و به میل و اختیار خود مطاوعه فعل او را کردند در آنها ظاهر می‌شود. پس عالی جبری نکرده و امر خود را هم مفوض به آنها نکرده، چراکه عالی بذاته از عالم خود نزول نکرده و فعل خود را واگذار به دانی نکرده. پس لا جبر و لا تفویض بل امر بین الامرین؛ که فعل عالی موجود و بالفعل هست، و دانی به اختیار خود عمل کرده و مطاوعه فعل او را کرده عالم می‌شود به فعل او و واجد می‌شود اثر او را. پس دانی تا مطاوعه نکند و امتثال نکند و عمل نکند عالم به علم عالی نمی‌شود.

این محال است که تا کسی عمل نکند او را جزا بدهند، جزا فرع عمل است علم ثمره عمل است تا عمل نکنی علم نداری. اگر کسی چنین خیال خامی بکند که بدون عمل جزا به او می‌دهند این امانیّ است و لیس بامانیّکم و لا امانیّ اهل الکتاب من یعمل سوء یجز به و سیجزیهم وصفهم و وصف تو همان عمل تو است و عمل عین جزاست و جزا عین عمل است. نزول عین صعود و صعود عین نزول است اینها یک چیزند در حین نزول عمل اسمش می‌شود و در حین صعود جزا اسمش می‌شود، عمل را نسبت به عبد می‌دهی عمل است نسبت به خدا می‌دهی جزاست. پس هر قدر که عمل کردی جزا داری، عمل خیر کرده‌ای جزای خیر می‌بینی عمل شر کرده‌ای جزای شر می‌بینی، عمل خیر زیاد کرده‌ای جزای زیاد می‌بینی کم کرده‌ای کم می‌بینی، عمل شر زیاد کرده‌ای جزاش زیاد است کم کرده‌ای جزای او کم است، هر قدر که کرده‌ای خواه خیر و خواه شر می‌بینی من یعمل مثقال ذرة خیراً یره و من یعمل مثقال ذرة شراً یره.

پس علم بی‌عمل امانی است خیال است و به آخرت نمی‌آید. اگر می‌خواهی

«* دروس جلد 8 صفحه 419 *»

جزا داشته باشی باید عمل کنی، و عمل اثر غیر است؛ پس باید مطاوعه و امتثال کنی تا اثر او در تو ظاهر شود العبودیة جوهرة کنهها الربوبیة. اگر می‌خواهی اثر رب در تو ظاهر شود باید عمل کنی و عبودیت کنی و امتثال کنی تا ظاهر شود.

و عبادت منحصر به همین نماز کردن نیست که شب و روز دنگ بکوبی؛ عبادت به معنی امتثال است، هر وقت که به هر کار مأموری باید همان کار را بکنی و همان عبادت است، یک‌دفعه باید نماز کنی و عبادت آن وقت همان است و نباید کار دیگر بکنی، یک‌دفعه باید نماز نکنی تعقیب بخوانی، یک‌دفعه باید فکر کنی دیگر تعقیب نخوانی، یک‌ وقتی هست که باید فکر هم نکنی به جهت آنکه بسا آ‌نکه فکر زیاد کرده‌ای و حرارت و یبوست بر تو غلبه کرده، بسا آ‌نکه مالیخولیا بگیری و دیوانه شوی، پس حالا فکر مذموم است و اگر فکر بکنی معصیت کرده‌ای، عبادت حالا این است که بروی با زن و بچه خود بازی بکنی تا اینکه رطوبتی در تو پیدا شود تا اینکه [میل] بکنی به طاعات دیگر. یک وقتی دیگر هست بازی هم نباید بکنی باید بروی بازار و کسب بکنی و طلب روزی بکنی تا امر معیشت تو درست شود. حالا این عبادت است، باید بروی بازار چکش بزنی، بیع و شریٰ بکنی تجارت بکنی. باز یک وقتی دیگر هست که چکش هم نباید بزنی باید تعمیر خانه خودت را بکنی تعمیر باغت را بکنی آنها را حفظ کنی از خراب شدن. وهکذا یک دفعه دیگر هست که این کار را هم نباید بکنی باید غذا بخوری خواب بکنی تا اینکه بدن از خستگی بیرون بیاید و محفوظ باشد، باید عباد الله را محافظت بکنی و یکی از عباد الله خودت هستی، پس حالا باید غذا بخوری و خواب کنی. از این است که خواب مؤمن عبادت است؛ به جهت آنکه هر کاری می‌کند به امر خدا می‌کند، می‌خورد می‌خوابد تکلم او سکوت او حرکت او سکون او رضای او غضب او خنده او تجارت او بیع او جمیع کارهای او عبادت است به جهت آنکه جمیعش به امر خداست، هر کار می‌کند به امر خداست و در جمیع کارهای خود متذکر خداست. این است که می‌فرماید لاتلهیهم

«* دروس جلد 8 صفحه 420 *»

تجارة و لا بیع عن ذکر الله توی بازار بیع و شریٰ می‌کند و به یاد خداست، تجارت می‌کند متذکر خداست، آنی خود را غافل از خدا نمی‌بیند، چکش می‌زند به یاد خداست.

این است که فرموده‌اند که مؤمن آنی از عبادت فارغ نیست و باید همیشه خود را مابین احکام خمسه ببیند و اعمال خود را مطابق با احکام خمسه ببیند. بعضی اعمال واجب است در وقتش باید بکند، آنچه حرام است نکند، مکروهات را مهماامکن نکند، و گاهی هم بایست مکروهات را بکند تا اینکه معلوم بشود که حرام نیست. و آنچه مستحب است مهماامکن بکند و گاه‌گاهی هم ترک بکند تا اینکه معلوم بشود که واجب نیست. و مباحات را هم بکند، بگوید بشنود بازار برود صحرا برود آنچه مباح است در وقتش بکند. و جمیعاً عبادت است.

باری، جمیع صوری که مما یجب علی المواد نیست کار مکمل خارجی است. و این همان اصل اول است و دو کلمه بیشتر نیست و اینها همه فروعات و شاخ و برگ است که پیدا می‌شود. و کلیه مطلب دو کلمه بیشتر نیست، ولکن همین دو کلمه را  اگر ضبط کردی و بنا کردی درش فکر کردن جمیع مسائل از او فهمیده می‌شود. ببین دو کلمه بیشتر نیست ولکن چقدر مسائل به واسطه او حل شد و چقدر مسائل از او بیرون آمد! مسأله ماده و صورت، مسأله عالی و دانی، مسأله توجه و شفاعت، و مسأله مکمل و متکمل، و مسأله معاد، و مسأله عبادت، و مسأله جبر و تفویض. پس باید فکر کرد، علم یک کلمه بیشتر نیست و همین‌که در او فکر کردی فروعات پیدا می‌کند.

پس صوری که مما یجب علی المواد و لازمه مواد نیست کار عالی است و کار مبادی است و کار مکمل خارجی است. و فعل عالی یک حبه بیشتر نیست و از برای خودش موجود و بالفعل است، ولکن از برای دانی بالفعل نیست و مشاهد و محسوس او نیست تا اینکه آن یک حبه نزول کند در بطن قابلیت دانی و در آن متلاشی و بالقوه و زرع شود. وقتی که دانی مطاوعه کرد، آ‌ن حبه مزروعه از گریبان او سر بیرون می‌آورد.

«* دروس جلد 8 صفحه 421 *»

وقتی که آن حبه سبز شد آن وقت دانی خبر از فعل عالی می‌شود، و خبر او هم به قدری است که به او ایتاء کرده لایکلف الله نفساً الّا ما آتاها و الّا وسعها. و فعل عالی یک حبه بیشتر نیست ولکن وقتی از گریبان دانی سر بیرون می‌آورد شاخ و برگ پیدا می‌کند.

پس تو هرچه را می‌خواهی باید تخمش را بکاری، و تخمش را باید در این دنیا بکاری الدنیا مزرعة الآخرة هرچه اینجا کشته‌ای آنجا می‌دروی. اگر اینجا یک آن چشم داشته‌ای و الوان و اشکال را دیده‌ای تخمش را کاشته‌ای در آخرت هم می‌بینی و شاخ و برگ پیدا می‌کند، اما اگر در این دنیا کور بوده‌ای تخمش را نکاشته‌ای پس آنجا شکلی و رنگی نمی‌بینی. این است که مکرر گفته‌ام که کور مادرزاد از الوان و اشکال خبر ندارد. پس آنچه را که می‌خواهی در آخرت داشته باشی باید اقلاً تخمش را در دنیا بکاری دیگر آنجا شاخ و برگ پیدا می‌کند.

و تخم‌ها هم مختلف است بعضی از تخم‌ها هست که در آنجا که می‌رود اثر او و وسعت او کم است، و اما بعضی تخم‌ها هست تخم پر زوری است و اکسیریت دارد آنجا که می‌رود وسعت او و تأثیر او بی‌نهایت می‌شود. مشاعر هرچه بالاتر می‌رود احتیاج او و توجه او به این عالم کمتر است. مثلاً خیال اگر توجه به این عالم کرد و ملتفت رنگی شد دیگر چندان احتیاجی به نظر جدید ندارد، و اما چشم هر وقت می‌خواهد رنگی را ببیند محتاج به نظر جدید است، و اما خیال دیگر محتاج به نظر جدید نیست یک وقتی رنگ را دیده اگرچه به واسطه چشم دیده ولکن دیگر محتاج به چشم نیست هر وقت می‌خواهد خیال می‌کند. و اما اگر نفس انسانی متوجه چیزی شد و در این دنیا عملی را کرد و تخمی را کاشت آنجا که می‌رود اصلاً احتیاج به نظر جدید ندارد و این تخم در آنجا وسیع و بی‌نهایت و ابدی می‌شود.

پس اگر کسی در این عالم یک آ‌ن تخم ولایت محمد و آل‌محمد را کاشت و عقیده او شد، در آخرت و در عالم نفس که می‌رود بی‌نهایت می‌شود. در این عالم اگرچه یک حبه بیشتر نبود ولکن در آنجا که رفت فعالیت دارد جمیع اعراض را از بدن

«* دروس جلد 8 صفحه 422 *»

انسان بیرون می‌کند و شاخ و برگ زیاد پیدا می‌کند. این است که می‌فرماید مثل کلمة طیبة کشجرة طیبة، مثل الذین ینفقون اموالهم فی سبیل الله کمثل حبة انبتت سبع سنابل فی کل سنبلة مائة حبة، انما یوفی الصابرون اجرهم بغیر حساب و مؤمن در آنجا از جمله صابرین است. پس یک حبه دوستی امیرالمؤمنین در اینجا در آنجا صد حبه بلکه بی‌حساب می‌شود. این است که فرمودند که هرکس یک ذره دوستی امیرالمؤمنین را در این دنیا داشته باشد دیگر هیچ معصیتی ضرر به او نمی‌رساند و دیگر در آخرت هیچ عذابی از برای او نیست. و این از همان اسرار نگو است که باز گفته شد. پس این تخم را اگرچه یک ذره بیشتر نیست و یک آن بیشتر نکاشتی، ولکن از بس تخم پر زوری است آنجا که می‌رود این تأثیر را پیدا می‌کند. و همچنین از طرف مقابل در این دنیا هرکس یک آن یک ذره عداوت با ایشان کرد و دشمنی با ایشان کرد و عقیده او شد، اگرچه عبادت جمیع ثقلین را بجا بیاورد، آنجا که می‌رود گناه جمیع ثقلین را کرده و نجاتی از برای او نیست. و همان یک حبه عداوتْ جمیع طاعات او را می‌شوید و هباء منثور می‌کند.

و مبادی جمیعشان بی‌نهایتند، و هرگاه اثر خود را در چیزی ظاهر کردند و کسی عبادت آنها را کرد اثر آنها در آن کس هم ظاهر می‌شود و آن چیز هم بی‌نهایت می‌شود العبودیة جوهرة کنهها الربوبیة. و ایشانند اصل کل خیر و مبدأ کل خیر و اعداء ایشانند مبدأ کل شر؛ پس هرکس اطاعت ایشان را کرد اگرچه به قدر یک ذره باشد و در یک آ‌ن بیشتر نباشد آنجا بی‌نهایت می‌شود، و از آن طرف هم هرکس اطاعت دشمنان ایشان را کرد در آنجا بی‌نهایت می‌شود. پس ایشانند اصل کل خیر و اعداء ایشانند اصل کل شر. این است که فرمودند نحن اصل کل خیر و من فروعنا کل بر و من البر التوحید و اعداؤنا اصل کل شر و من فروعهم کل قبیح و فاحشة پس جمیع خیرات از فروع ایشان است، و از جمله خیرات توحید است پس مردم باید توحید را از ایشان یاد بگیرند. و از برای ایشان مقامات بسیار هست که فوق مقام توحید است.

«* دروس جلد 8 صفحه 423 *»

و این دو مبدأ خیر و شر بلکه جمیع مبادی در دنیا هستند و اثر خود را در قوابل ظاهر می‌کنند. و این دو مبدأ در مقابل هم هستند، و هر خیری را که مبدأ خیر امر می‌کند از آن طرف مبدأ شر نهی می‌کند و همچنین به عکس. این است که خدا می‌فرماید ألم‌اعهد الیکم یا بنی‌آدم ان لاتعبدوا الشیطان انه لکم عدو مبین. پس در مقابل شیطان و رؤسای ضلالت لامحاله در هر عصری یک حجتی از جانب رحمان هست که خداوند به واسطه او از مردم عهد می‌گیرد که عبادت شیطان نکنید. و عهدی را هم که خدا می‌گیرد از چیزی است که متذکر بوده‌ای و به خاطرت بوده، نه از چیزی که از روی غفلت و نسیان بوده. به جهت آنکه اختیار نسیان به دست انسان نیست و نمی‌تواند که چیزی را فراموش نکند.

پس این دو مبدأ در مقابل یکدیگر هستند و تأثیر خود را در قوابل ظاهر می‌کنند و نمی‌شود که نباشند و تأثیر نکنند، تا این قوابل هستند آ‌ن مبادی هم هستند و تأثیر خود را هم در قوابل ظاهر می‌کنند. پس قوابل مابین این دو مبدأ هستند بعضی مطاوعه فعل مبدأ خیر را می‌کنند و بعضی مطاوعه مبدأ شر را. ولکن مطاوعه فعل مبدأ خیر را کمتر می‌کنند به جهت آنکه قابلیتشان کثیف است و چوب‌ها تر است. در زمان حضرت ابراهیم جمیع چوب‌ها تر بودند و هیچ چوب خشک پیدا نبود، و آن بزرگوار تنها بود. تا اینکه بعد از مدت‌های مدید رفیق پیدا کرد و حضرت لوط به دنیا آمد. پس در هر عصری از زمان آدم تا حال مطاوعه مبدأ خیر را کمتر می‌کنند، و اهل حق همیشه کم بوده‌اند و هستند تا ظهور امام زمان صلوات الله و سلامه علیه که در آن وقت چوب‌ها خشک می‌شوند و درمی‌گیرند و اهل حق زیاد می‌شوند.

و صلی الله علی محمد و آ‌له الطاهرین

 

«* دروس جلد 8 صفحه 424 *»

 

 

درس شصت‌وسوم

 

 

 

 

 

«* دروس جلد 8 صفحه 425 *»

 

 

 

 

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لا حول و لا قوة الا باللّه العلی العظیم

بعد از آنی که بیان فرمودند که هیچ چیز در واقع از مقام خودش تجاوز نمی‌کند، و به طورهایی که من عرض کردم معلوم شد که معقول نیست هیچ چیز چیزی دیگر بشود مگر اینکه القاء صورت خود را بکند و صورت دیگر بپوشد، و گفتم که مراتب کلیه چون مخلوق به نفس هستند معقول نیست که القاء صورت آنها بشود، چنان‌که در جسم عرض کردم، پس معقول نیست که جسم مثال شود و مثال ماده شود و ماده طبع شود وهکذا معقول نیست عقل مشیت شود و مشیت خدا شود؛

بعد از این بیان، می‌بینیم علانیه که اشیاء ترقی می‌کنند چنان‌که جمیع مکونات اول از این خاک سر بیرون می‌آورند و ترقی‌ها می‌کنند اول جماد نبات می‌شود و نبات حیوان و انسان می‌شود تا اینکه به درجه نبوت می‌رسد، و می‌بینیم که انبیاء مثل سایر مردم خورده خورده ترقی می‌کنند و در اول طفولیت مانند سایر مردم بی‌شعورند و بسا آنکه تقلید مردم را می‌کنند مثل اینکه یوزاسُف که پیغمبر بود و در طفولیت تقلید بِلَوهر را می‌کرد و از استادش بیشتر ترقی کرد و به درجه نبوت رسید، و همچنین سایر مراتب و اشخاص، مثلاً شخص نقیب اول طفل است بعد مراهق و عابد و عالم می‌شود خورده خورده به درجه نجابت و نقابت می‌رسد. پس این امر در جمیع مولودات جاری است به جز ائمه طاهرین که آنها در اول طفولیت و در شکم مادر حرف می‌زدند و احکام جاری می‌کردند.

«* دروس جلد 8 صفحه 426 *»

پس به ظاهرْ این مسأله در جمیع اشیاء جاری است و جمیعاً سر از این خاک بیرون می‌آورند و ترقی می‌کنند، ولکن حقیقت مسأله این نیست. و بدانید که هیچ چیز از مقام خودش نه بالاتر می‌رود و نه پایین‌تر می‌آید، الّا اینکه عالی در دانی تأثیر نمی‌کند مگر اینکه دانی صافی و معتدل شود و قابل شود تا اینکه عکس عالی در او بیفتد و او را تکمیل کند، و اما اگر قابلیت دانی کثیف باشد عکس عالی در او نمی‌افتد، چنان‌که شخص متعلم اگر در مزاج او رطوبت باشد نمی‌فهمد و علم معلم در او تأثیر نمی‌کند. و نفس انسانی چنان نفسی است که جمیع کمالات در او کامن است و قابل است که دارای جمیع کمالات شود، اما اگر قابلیت او معتدل شد جمیع کمالات در او بالفعل می‌شود. و بسا آنکه شخص اعلی و شخص نقیب در عالم نفوس جمیع کمالات در او بالفعل باشد و دارای جمیع علوم و تصرفات باشد ولکن در این دنیا به واسطه اعراض بسا آنکه چیزی از او بپرسند می‌گوید نمی‌دانم و تصرفی ندارد، و در آن بالا کارها می‌کند.

پس شرط ظهور عالی در دانی مناسبت دانی است به عالی تا اینکه عکس عالی در مرآت دانی بیفتد. و بسا آ‌نکه عالی وقتی که نزول می‌کند در عالم دانی به جهت غلظت دانی نمی‌داند که از کجا آمده و از برای چه کار آمده، تا اینکه این بدن خورده‌ای تصفیه و تلطیف شود، آن وقت می‌فهمد که مأمور به چه کار است و از کجا آمده. پس مراتب عالیه به جهت غلظت و کثافتِ مرتبه دانی بالفعل نیست، مانند آنکه حضرت موسی به ظاهر مبعوث بود تا آنکه خدمت خضر را کرد. پس هر کس از هر مرتبه‌ای که نزول کرده بعد از آنی که در این عالم تصفیه و تلطیف شد کمالات او بالفعل می‌شود و بعد صعود می‌کند به مرتبه خود.

و در هر مرتبه‌ای که بلاتعین باشد نسبت به مرتبه‌ای که با تعین باشد فکر کنید تا آن مراتب معلوم شود. نظر کنید در هر بالقوه و در هر بالفعلی، که آن ماده چوبی به صورتی درآمده و در و پنجره شده و معین و مشخص و بالفعل شده. و آن ماده و آن

«* دروس جلد 8 صفحه 427 *»

چوبی که قابل است که به صورت‌های مختلفه درآید؛ مانند آنکه نظر کنید به آن تکه مومی که به صورت مثلث و مربع و مخمس شده، و به آن تکه مومی که مصوّر به صورتی نیست و قابل است از برای اینکه به صورت‌های مختلفه درآید؛ آن تکه مومی که صورت تثلیث و تربیع در او بالفعل شده با نهایت است و اما آن ماده مومی که بالقوه است بی‌نهایت است. و آن ماده غیر مصوّره و غیر معینه از جمیع ظهورات و صور خبر دارد و مؤثر است در جمیع ظهورات و افراد خود، و اما آن ماده که به صورت معینی درآمده و مشخص [شده] با حفظ صورت خود از فرد دیگر خبر ندارد. پس مومِ بالقوه هم در مثلث است و هم در مربع است و هم در مخمس و مع‌ذلک ذره ذره هم نشده، و اما مثلث از مربع خبر ندارد و مربع از مثلث خبر ندارد. و اما این تکه موم خودش منفعل است و محتاج است به فاعلی و مکملی دیگر که این صور را استخراج کند.

حالا شما این مثل را ببرید در خودتان که خود شما فاعلید و دست می‌کنید و از کمون خودتان صورت قیام و قعود و رکوع و سجود استخراج می‌کنید. حالا مسأله را ببرید در عالم انسانیت که هر ذره ذره او قابل و صالح است که به صورت افراد غیر متناهیه درآید و کمالات غیر متناهیه از او ظاهر شود، و جمیع افراد انسان معرب به اعراب او و تابع او هستند الّا اینکه یک مابه‌الاشتراکی دارند که جمیعاً انسانند و همه آدمند، و یک مابه‌الامتیازی دارند که اینها افرادند و از یکدیگر خبر ندارند و آن کلی است و ساری و جاری و نافذ و کارکن در همه است. پس اینها تابع او هستند اما از هر جهتی که تابع باشند. از هر جهتی که تابعْ تابعِ متبوع باشد اسم متبوع را بر تابع می‌توان گفت و اسم تابع مشتق از اسم متبوع است، چنان‌که حرارت هرجا پیدا شد او را الحار می‌گویند و هرجا که رطوبت پیدا شد او را الرطب می‌گویند. و اما در آن عالم اصل این قاعده جاری نیست. چراکه این عالم عالم خلط و لطخ است و مؤثرات عدیده در یک چیز اثر می‌کنند. و عالم فناء که شنیده‌اید همین عالم است که مثلاً در

«* دروس جلد 8 صفحه 428 *»

چوب خاک تأثیر کرده و حرارت هم تأثیر کرده، و اگر خاک اثر خود را برداشت دیگر چوب نیست و اگر آتش حرارت خود را برداشت و بر روی ماده دیگر گذاشت حرارت اینجا فانی می‌شود. و اما در عالم اصل دیگر خلط و لطخ نیست و مؤثرات عدیده در یک چیز اثر نمی‌کنند.

و این عالم چون عالم خلط و لطخ است مؤمنین در این عالم اعمال شر می‌کنند و اعمال و آثار کفار در مؤمنین پیدا می‌شود، و اعمال مؤمنین در کفار پیدا می‌شود. و این به جهت این است که خاک کافر و مؤمن در این عالم به هم ممزوج شده و بوی یکدیگر را برداشته‌اند، چنان‌که هرگاه کافور و فلفل را پهلوی هم بگذاری بوی یکدیگر را برمی‌دارند و هریک اثر و خاصیت اصلی خود را ندارند. و اما وقتی عالم خلط و لطخ برطرف شد بوی کافور را از فلفل می‌گیرند و بوی فلفل را از کافور می‌گیرند، فلفل فلفلِ اصل می‌شود و کافور کافورِ اصل. پس همچنین وقتی مؤمنین و کفار به عالم اصل رفتند و رفع خلط و لطخ آنها شد آن وقت هریک تابع متبوع خود می‌شوند. در آنجا مؤمنین که خالص شدند اسم متبوع آنها را بر سر آنها می‌گذارند بسا آنکه به آنها محمد و علی بگویند، و کفار را به اسم متبوع آنها بخوانند و آنها را عمر خطاب کنند.

ولکن آدم یک پاره حرف‌ها را از ترس نمی‌تواند بگوید. در این دنیا کسی را امیرالمؤمنین نمی‌توان گفت، حالا کسی برود پیش خود قیاس کند و یک مؤمنی را امیرالمؤمنین بگوید این کفر است. امیرالمؤمنین عالم به ما کان و ما یکون بود و در همه‌جا حاضر بود، و مؤمنین در این عالَم عالِم به ما کان و ما یکون نیستند. امیرالمؤمنین همه‌جا حاضر بود و مؤمنین نیستند. پس در این دنیا به جهت اعراض و اخلاط به طور حقیقت تابع امیرالمؤمنین نیستند و معاصی از آنها سر می‌زند پس امیرالمؤمنین به آنها نمی‌توان گفت. و اما وقتی رفتند به عالم اصل و رفع اخلاط و اعراض آنها شد و تابع محمد و علی شدند آنها را به اسم محمد و علی می‌خوانند.

«* دروس جلد 8 صفحه 429 *»

می‌فرماید قل ان کنتم تحبون الله فاتبعونی یحببکم الله، و در این دنیا مؤمنین به طور واقع تابع نیستند، پیغمبر نماز شب می‌کند اینها نمی‌کنند، پیغمبر دروغ نمی‌گوید معصیت نمی‌کند اینها می‌کنند. ولکن وقتی رفتند به آنجا تابع محمد می‌شوند و محبوب محمد می‌شوند آن وقت آنها را به اسم محمد می‌خوانند. و همچنین کفار را در آنجا به اسم عمر می‌خوانند.

و صلی الله علی محمد و آ‌له الطاهرین

 

«* دروس جلد 8 صفحه 430 *»

 

 

درس شصت‌وچهارم

 

 

 

 

 

«* دروس جلد 8 صفحه 431 *»

 

 

 

 

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لا حول و لا قوة الا باللّه العلی العظیم

ابتدای جمیع مسائل را اگر کسی بخواهد [بفهمد و] تقلید نکند باید از خدا گرفت و پایین آمد. اگر کسی علم توحید را فهمید علم نبوت و امامت و جمیع مسائل را می‌فهمد، شک و شبهه از برای او پیدا نخواهد شد.

پس عرض می‌کنم که شک نیست و در عالم ظاهر می‌بینید که اگر چیزی باشد که مقید به قیدی باشد به قیدی دیگر نمی‌تواند ظاهر شود، مانند آ‌نکه آتش نمی‌تواند به صورت آب درآید اگر بخواهد به صورت آب درآید باید صورت حرارت او باطل شود، و همچنین آب نمی‌تواند به صورت آتش درآید. و این قاعده‌ای است کلی که فروعات بسیار از او بیرون می‌آید. پس گرمی به سردی بروز نمی‌کند و سردی به گرمی بروز نمی‌کند و همچنین طویل به عریض و عریض به طویل بروز نمی‌کند و سیاهی به سفیدی و سفیدی به سیاهی بروز نمی‌کند وهکذا جمیع چیزها. پس این قاعده‌ای است محکم که جمیع عقلاء قبول دارند و شبهه در آن نمی‌توان کرد. و همین قاعده علم توحید است که از او نتیجه استخراج می‌شود.

پس اگر چیزی به صورت‌های مختلفه درآمده معلوم است خود او به این صورت‌ها نیست و از این صورت‌ها بیرون است. پس اگر یک چیزی هم به صورت آب و آتش و خاک و هوا درآمد پس آن چیز از این صورت‌ها بیرون است. پس ‌آن جسمی که به صورت تمام این اجسام بیرون آمده چه چیز است و صورت او چیست؟ اگر به

«* دروس جلد 8 صفحه 432 *»

صورت‌های اینها بود که به صورت‌های مختلفه بیرون نمی‌آمد؛ پس صورت آن جسم آتش نیست به صورت آب نیست به صورت خاک و هوا و آسمان و زمین نیست، پس او سبّوح است قدّوس است یعنی منزه و مبراست از صورت آسمانی و زمینی و آبی و آتشی و خاکی. در هر مقامی که فکر کنید علم توحید حاصل می‌شود. پس آب با صورت آب نمی‌تواند آتش باشد و آتش با صورت لطافت نمی‌تواند خاک کثیف باشد، وهکذا هر چیز مقیدی با صورت خود نمی‌تواند چیزی دیگر باشد. پس هیچ مقیدی نمی‌تواند مقیدی دیگر را بسازد.

پس حالا خدا که جمیع چیزها را خلق کرده آیا به صورت چه چیز است؟ و می‌خواهی خدا مگو، بگو آن کسی که جمیع چیزها ظهور او است آیا به چه صورت است؟ پس آن کس مصور به این صورت‌ها نیست. این ظهورات یا عالیند یا دانی پس آن نه عالی است نه دانی، اینها مرکبند پس او مرکب نیست، اینها بعضی شرقی هستند و بعضی غربی پس او نه شرقی است و نه غربی وهکذا. پس او سبوح و قدوس است از صفات اینها. پس آن چیزی که ظاهر شده به جمیع اینها مرکب نیست چراکه اینها جمیعشان مرکباتند، پس او بسیط است مانند جسم که بسیط است، و به صورت ظهورات خود نیست از این جهت در جمیع ظهورات خود ظاهر است. پس جسم نه به صورت آسمان است و نه به صورت زمین و نه به صورت حرارت و رطوبت و برودت و یبوست. پس او به صورت خودش است صورت او این است که مرکب نیست. پس حقیقت جسمِ ظاهر در جمیع اینها بساطت است و حقیقت اینها مرکب است، و بسیط مرکب نیست و مرکب بسیط نیست، پس او در همه‌جا هست و در همه‌جا ظاهر است پس در آسمان ظاهر شده به خود آسمان و در زمین ظاهر شده به خود زمین وهکذا.

پس بعد از آنی که نفی صورت‌ها را کردی اگر چیزی به دست تو ماند که به صورت‌های اینها نباشد بدان که آن جسم مطلق است. خاک را اگر لطیف کردی آب می‌شود و آب را اگر لطیف کردی دیگر آب نیست هواست و هوا را اگر لطیف کردی و

«* دروس جلد 8 صفحه 433 *»

آتش کردی دیگر هوا نیست آتش است. پس حقیقت هر چیزی را ما در وقتی می‌گوییم که اسم آن چیز بر او صادق باشد. پس حقیقت بساطت حقیقت مرکبات نیست و حقیقت آب خاک نیست و حقیقت آتش آب نیست. شیر در پستان مادامی که رنگ او سفید نشده حقیقت او خون است چراکه خاصیت و اثر او خاصیت و اثر خون است و اسم او خون است. حقیقت شیر شیر است و حقیقت خون خون، چراکه هریک تأثیری و خاصیتی و مزاجی و طبیعتی و اسمی علی‌حده دارند. همچنین اگر شیر را ماست کردی دیگر آن وقت حقیقت او شیر نیست چراکه تأثیر او غیر از تأثیر شیر است، و اگر ماست را کشک کردی دیگر آن وقت ماست نیست کشک است وهکذا.

پس حقیقت هر چیزی، چیزی است که شرعاً و کوناً او را به آن اسم بخوانند. در حکمت و در فقه جمیع اسم‌ها بر صورت‌ها گفته می‌شود. و صورت‌ها باید خارجیت داشته باشد. و حقیقت هر چیزی به اسم او و صورت او است، مانند آنکه صورت لطیف و کثیف و حرارت و برودت و رطوبت باید در خارج باشد. پس حقیقت بسیط مرکب نیست، پس جسم مکان او و وقت او مکان و وقت این مرکبات نیست، پس او لامکان و لازمان است او در مکان و زمان خودش است. لفظ حکمت از برای حکیم محکم است و از برای غیر حکیم متشابه است. پس جسم مکانش نه مکان آسمان است و نه مکان زمین و نه مکان آب و آتش. پس اگر گفتیم جسم در همه‌جا هست معنیش این نیست که در مکان اینهاست، او منزه و مبراست از مکان اینها.

پس آخر کار مطلب این می‌شود که بسیط بسیط است و مرکب مرکب، نه مرکب بسیط است و نه بسیط مرکب. واحد واحد است و متعددات متعددات. وهکذا هر چیزی خودش خودش است، پس هر چیزی که به صورت‌های مختلفه ظاهر شد، آن چیز مصور به صورت‌های مختلفه است. پس آن مؤثر اول؛ و می‌خواهی خدا اسمش بگذار، پس آن خدا یا آن مؤثر اول به صورت این آثار و ظهورات نیست. و به یک کلمه خودش بیان کرده که لیس کمثله شیء.

«* دروس جلد 8 صفحه 434 *»

پس در هر مقامی هستی معرفت توحید را می‌توانی تحصیل کنی. خداوند در جمیع عوالم آیت توحید خود را قرار داده سنریهم آیاتنا فی الآفاق و فی انفسهم حتی یتبین لهم انه الحق و بمقاماتک و علاماتک التی لا تعطیل لها فی کل مکان پس در جمیع عوالم آیات و مقامات و علامات هست و اگر نباشند آن چیز فانی می‌شود. پس ایشان در جمیع امکنه و ازمنه بوده‌اند و هستند و ابلاغ حجت می‌کنند و هیچ مکانی را تعطیل نکرده‌اند.

پس به این قاعده که عرض کردم که هیچ مقیدی به صورت مقید دیگر نمی‌تواند ظاهر شود، در جمیع عوالم می‌توانی معرفت توحید را حاصل کنی. پس اگر در عالم جسمْ واقعی، دیگر نباید ترقی کنی و بروی و به عالم روح يا فؤاد برسی. در همین عالم جسم می‌بینی که هر چیزی که سایر چیزها را ظاهر کرده باید خود او از صورت جمیع چیزها منزه و مبرا باشد، پس جسم از صفات جمیع اجسام مقیده بیرون است.

حالا بعد از این بیان بیا در میان چیزها و ظهورات؛ می‌بینی که بعضی محتاج به بعضند، آب محتاج به آتش دانی محتاج به عالی مریض محتاج به صحیح جاهل به عالم وهکذا، پس جمیع متکثرات و متعددات محتاج به یکدیگرند. و این احتیاجی است صفتی. و این کثرات یک نوع احتیاجی هم به واحد و به جسم مطلق هم دارند، و این احتیاجی است ذاتی که در ذاتشان محتاج به واحدند. و الّا  بعد از این احتیاج ذاتی جمیع این کثرات محتاج به یکدیگرند به احتیاج صفتی، مانند آنکه جهل یک صفتی است و عقل هم صفتی است ولکن جاهل محتاج به عاقل است وهکذا جمیع چیزها، مریض محتاج به صحیح، جاهل محتاج به عالم وهکذا جمیعاً صفاتند و دارند راه می‌روند. عقل و عاقل پیغمبر است و دارد در روی زمین راه می‌رود، پس هرکس پیغمبر را شناخت عقل دارد و اگر نشناخت عقل ندارد.

«* دروس جلد 8 صفحه 435 *»

باری، آن مؤثر اول مصوَّر به صورت این آثار نیست، و در جمیع اینها ظاهر است و در هر چیزی ظاهر است به خود او. از این است که روز قیامت حجت می‌کند، و هر کسی را به خود او حجت می‌کنند یحول بین المرء و قلبه، انت لاتحتجب عن خلقک الّا ان تحجبهم الآمال دونک. پس او از هیچ‌کس محجوب و مستور نیست. پس در هر عالمی مؤثر آن عالم به صورت مقیدات و آثار نیست، و او را به چشم آثار نمی‌توان دید بلکه باید او را به چشم خود او دید و به خود او باید او را شناخت. اعرفوا الله بالله، بک عرفتک و انت دللتنی علیک و لولا انت لم‌ادر ما انت، تعرّفت الیّ فی کل شیء پس هر عالی به هر دانی به این طور ظاهر می‌شود که ظاهر می‌شود در دانی به خود دانی، و عالی در وجود دانی اظهر از خود دانی است.

قاعده‌ای عرض کنم و آن این است که در وقت سؤال و دعا که خدا را می‌خوانی اگر هیچ ملتفت خودت و سؤال و حاجتت نباشی و از جمیع ماسوای خدا غافل شدی آن وقت به مطلب خود می‌رسی. اگر از جمیع ماسوای او غافل شدی و جمیع چیزها را فانی کردی آن وقت دعای تو مستجاب می‌شود. آن وقت تو سؤال نکرده‌ای، او خودش سائل است و خودش مسئول، چراکه خودت را فانی کرده‌ای. پس او است او، و او دعای خود را مستجاب می‌کند.

چون خدا از خود سؤال و کدّ کند   کــی سؤال خویشتــن را رد کنــــد؟

و این مطلب و این مقام را می‌توانی تحصیل کنی. چنان‌که امام؟ع؟ فرمودند به شخصی که می‌خواهی خدا را بشناسی؟ عرض کرد بله. فرمودند شده وقتی که از جمیع ماسوی الله غافل باشی؟ عرض کرد نه. فرمودند هرگز به کشتی سوار شده‌ای؟ عرض کرد بله. فرمودند شده وقتی که سوار کشتی باشی و کشتی بخواهد غرق شود؟ عرض کرد بله. فرمودند در آن وقتی که مشرف بر غرق شدن هستی و کشتی در تلاطم است آیا ملتفت به هیچ‌کس هستی؟ نه ملتفت خودت هستی و نه ملتفت ناخدا و ملتفت هیچ‌چیز و هیچ‌کس نیستی از جمیع ماسوی الله غافلی، آن کسی را که

«* دروس جلد 8 صفحه 436 *»

می‌خوانی و تضرع و زاری به سوی او می‌کنی آن خداست. و به همین طور خدا در روز قیامت از بندگان خود حجت می‌گیرد، می‌گوید در دنیا در جمیع کارهای خود وقتی توجه می‌کردی، از خود و از جمیع ماسوای مطلب خود غافل بودی و تمام توجه تو به همان مطلب بود.

پس معرفت توحید را در جمیع عوالم می‌توان پیدا کرد. و خداوند اتمام حجت کرده و در جمیع عوالم آیات خود را ظاهر کرده تا اینکه خلق به آن آیات او را بشناسند. و در عالم جسم همین جسم مطلق از جمله آیات خداست، در عالم مثال مؤثر آن عالم آیت خداست، و همچنین در عالم نفس و روح و عقل که مؤثرات آن عوالم آ‌یات خداست. و آیه وقتی آیه است که او را نبینی، اگر در آیه نظر کردی و ذو الآیه را دیدی به مطلب رسیده‌ای و الّا  فلا. پس وقتی در محمد بن عبدالله نظر کردی و محمد را ندیدی بلکه خدا را دیدی آن ‌وقت رسول‌الله و آیةالله را دیده‌ای، و اگر در او نگاه کردی و محمد بن عبدالله را دیدی خدا را ندیده‌ای. پس آیه وقتی آیه است که خود را فانی کند و در او که نگاه کنی او را نبینی بلکه ذو الآیه را در او ببینی. پس از این جهت خداوند انبیاء و اولیاء فرستاد و آنها را آیات خود قرار داد، و چون آیة‌الله هستند خود را فانی کرده‌اند و سر تاپا ظهور خدا هستند. و خداوند آیات خود را در جمیع عوالم ظاهر کرده، از این جهت انبیاء در جمیع عوالم ابلاغ حجت کردند و خداوند در جمیع عوالم حجت فرستاده.

پس از برای توحید و از برای آ‌یات خدا نهایتی نیست تدلج بین یدی المدلج من خلقک در هر عالمی که خلق سیر کنند و ترقی کنند و معرفت توحید تحصیل کنند به آیات خدا نمی‌رسند، هرچه سیر کنند باز توحید بالاتر است و به توحید نمی‌رسند و از برای این سیر نهایتی نیست.

و صلی الله علی محمد و آ‌له الطاهرین

 

«* دروس جلد 8 صفحه 437 *»

 

 

درس شصت‌وپنجم

 

 

 

 

 

«* دروس جلد 8 صفحه 438 *»

 

 

 

 

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لا حول و لا قوة الا باللّه العلی العظیم

عرض کردم که هر مسأله‌ای را که انسان بخواهد به حقیقت او بربخورد باید از اعلی بگیرد. هرکس از اعلی به اسفل نگاه کند هرگز هیچ مسأله‌ای بر او مشکل نمی‌شود، و اما اگر از اسفل به اعلی نظر کند در مسائل درمی‌ماند. پس در این مسأله که عنوان او از نبوت است باید اول معرفت توحید را تحصیل کرد تا اینکه بر معرفت انبیاء بر بصیرت شد. اول الدین معرفته.

پس چنان‌که عرض شد هر مقید به قید خاصی نمی‌تواند به مقید دیگر بروز کند، به جهتی که هر مقیدی دارای غیر از صفت خود نیست پس چیزی که ندارد نمی‌تواند به چیزی دیگر بدهد، آب کار آتش را نمی‌تواند بکند و آتش کار آب را نمی‌تواند بکند چراکه آب دارای حرارت نیست و آتش دارای رطوبت نیست. پس هر مقیدی به غیر از قید خودش کاری از او برنمی‌آید. پس اگر چیزی پیدا شد که هم تسخین کرد و هم تبرید، آن چیز یقیناً از صورت حرارت و رطوبت بیرون است. پس جسم از صورت حرارت و رطوبت بیرون است. ولکن اگر جسم گرم‌کننده است حقیقتش این است که یعنی به آتش گرم‌کننده است، و اگر سرد کرد حقیقت او این است که به آب سردکننده است، ولکن حقیقت او نه گرم است و نه سرد. این است که حضرت صادق؟ع؟ می‌فرمایند که من عرف مواقع الصفة بلغ قرار المعرفة اگر روح را گفتی بیناست معنیش این است که به واسطه چشم بیناست و اگر گفتی که روح شنواست معنیش این است که به واسطه

«* دروس جلد 8 صفحه 439 *»

گوش شنواست. پس اگر کسی بی‌واسطه چشم و گوش بخواهد ببیند و بشنود محال است خدا قرار نداده، روح به واسطه گوش و چشم می‌شنود و می‌بیند. شنونده و بیننده روح است ولکن به واسطه گوش و چشم. پس اگر جسم گرم‌کننده و سردکننده است به واسطه آتش و آب گرم‌کننده و سردکننده است.

پس این آتش یا آفتاب اسم و خبر حقیقی جسم است الاسم ما انبأ عن المسمیٰ پس این آفتاب یا آتش خبر جسم است و هرکس می‌خواهد جسم مضیء و حارّ ببیند باید به واسطه این آفتاب ببیند، و اگر کسی از آفتاب اعراض کند و بگوید که من می‌خواهم از خود جسم روشن شوم هرگز روشن و نورانی نخواهد شد.

پس از برای خدا نود و نه اسم یا به یک لحاظی از برای خدا اسماء بی‌نهایت است. و هر اسمی موقع صفتی است، و تو هر صفتی را که می‌خواهی بایست باب او و موقع و مبدأ او را پیدا کنی. از یک باب حرارت را جاری می‌کنند و از یک باب برودت را و أتوا البیوت من ابوابها پس باید مطالب و مقاصد خود را از ابواب بگیری. پس عطاکننده و معطی عالی است ولکن به واسطه ابواب. پس هرچه از عالی می‌خواهی اگر باب او را پیدا نکنى ابداً به مطلب خود نخواهی رسید. این است که خدا می‌فرماید که هرکس این قدر عبادت کند که مانند خیک پوسیده شود و علی بن ابی‌طالب را نشناسد ما او را مکبّاً علی وجهه در آتش می‌اندازیم. خداوند چنین قرار داده که خلق ابواب او را بشناسند و مطالب خود را از ابواب طلب کنند.

پس خداوند باب نجات و باب هلاکی در ملک خود خلق کرده، و ابواب نجات انبیاء و اولیاء هستند، خداوند آنها را مقرّ نجات قرار داده. و خداوند در ملک خود ابواب هلاکی آفریده و آنها غیر از باب انبیاء و اولیاء است، دیگر هرچه می‌خواهد باشد غیر از آفتاب همه‌جا ظلمت است. پس انبیاء و اولیاء باب‌الله هستند علیّ باب‌الله است سلمان باب‌الله است، هرکه بخواهد نجات یابد باید رو به ایشان کند. عالی بذاته نه منجی است و نه مهلک، ولکن او است منجی و مهلک وحده لا شریک له،

«* دروس جلد 8 صفحه 440 *»

ولکن منجی است به واسطه انبیاء و اولیاء و مهلک است به واسطه شیطان. خداست مهلک و شیطان هم مهلک است، یک‌جا می‌فرماید زیّنّا لهم اعمالهم و یک‌جا می‌فرماید و زیّن لهم الشیطان اعمالهم. پس خدا اگر هلاک می‌کند معنیش این است که شیطان را آفریده و به واسطه او هلاک می‌کند، و اگر خدا هدایت می‌کند معنیش این است که به واسطه انبیاء هدایت می‌کند؛ و الّا  ذات خدا نه هادی است و نه مضلّ، نه محب است و نه عدو. مبدأ خیر است که محب مؤمنین و مبغض کفار است، و مبدأ شر است که محب کفار و مبغض مؤمنين است. ذات خدا نه کسی را دوست می‌دارد و نه کسی را دشمن.

باری، برویم بر سر مطلب. هر مقیدی نمی‌تواند کار مقید دیگر را بکند چراکه دارای صفات مقیدات دیگر نیست. و هر مقیدی در صفت خود محتاج نیست ولکن در جمیع صفات مقیدات محتاج است. پس هر مقیدی در صفاتی که دارا نیست محتاج است به جمیع مقیدات. پس طلب المحتاج من المحتاج سفه معنیش این است که بروی پیش مبدأ رطوبت و حرارت طلب کنی، خداوند در آب حرارت قرار نداده پس طلب حرارت کردن از آب سفه است، ولکن طلب حرارت از آتش کردن و طلب رطوبت از آب کردن سفه نیست.

باری، عالی جمیع تأثیرات خود را در کثرات ظاهر کرده، و ذات خدا را هیچ تعددی و تکثری نیست. پس در ذات رضائی و غضبی نیست، پس رضا و غضب خدا در ملک است، رضای خدا در قلب مرتضی است که ذاتی است که رضا را به خود گرفته، و غضب خدا در پیش منتقم است که مثلاً به یک لحاظی دشمن ایشان است. پس اگر می‌خواهی خدا از تو راضی بشود باید بروی پیش مرتضی و اگر می‌خواهی بر تو غضب کند باید بروی پیش منتقم. پس ذات خداوند عالم چون همه چیزها را خلق کرده خودش از همه این چیزها منزه و مبراست، به ذات او نه صفت اضلال و هدایت تعلق گرفته و نه صفت رضا و غضب وهکذا، پس او منزه و مبراست

«* دروس جلد 8 صفحه 441 *»

از جمیع صفت‌ها. حالا که چنین شد پس ماها آنچه در عالم خودمان می‌بینیم او آن طور نیست. در عالم خودمان می‌بینی که چیزها بعضی مناسبت دارند و بعضی منافرت دارند، یا اینکه به عبارت دیگر چیزها بعضی نسبت به بعضی دورند و بعضی نسبت به بعضی نزدیکند، یا اینکه به عبارت دیگر چیزها بعضی با بعضی دشمنند و بعضی با هم دوستند؛ پس بدان که ذات خدا مناسب و منافر با چیزی نیست و بدان که ذات خدا دور از چیزی و نزدیک به چیزی نیست و محب و مبغض چیزی نیست. و همچنین اشیاء بعضی دیده می‌شوند چراکه ظاهرند و بعضی غیبند و دیده نمی‌شوند، پس بدان که ذات نه غیب است و نه شهاده نه دیدنی است و نه ندیدنی. پس خدا نه غیب است و نه شهاده الیمین و الشمال مضلة و الطریق الوسطیٰ هی الجادة و طریق وسطیٰ و راه حق این است که خدا نه غیب است و نه شهاده، نه معلوم است نه مجهول، نه در دنیاست نه در آخرت، نه در آسمان است نه در زمین. پس هرچه در عالم ملک می‌بینی بدان‌ که خدا آن طور نیست لیس کمثله شیء. پس خدا لایریٰ است چه در ظاهر  و چه در باطن و چه در دنیا و چه در آخرت. پس اینکه می‌فرماید فمن کان یرجو لقاء ربه فلیعمل عملاً صالحاً  لقاء ذات خدا نیست، بلکه لقاء رب تو یعنی لقاء رحمت خدا یعنی لقاء محمد و لقاء علی.

پس در ظاهر و باطن هرچه سیر بکنی به ذات خدا نمی‌رسی و نمی‌توانی او را ببینی، ولکن آن ندیدنی که من می‌گویم. پس او را نه می‌توان دید و نه می‌توان ندید و هم می‌توان دید و هم می‌توان ندید. پس ذاتْ قریب به چیزی نیست و بعید از چیزی نیست. پس این «قربة‌ الی الله» که می‌گویی به ذات خدا قریب نمی‌شود شد. و مردم خیال می‌کنند که همین‌که می‌گویند «قربة‌ الی الله» به ذات خدا نزدیک می‌شوند، ولکن وقتی که قول واقع شد بر ایشان آن وقت معلوم می‌شود که ایمان ندارند و تقرب به خدا پیدا نکرده بودند و خدا نداشتند، چنان‌که می‌فرماید و اذا وقع القول علیهم اخرجنا لهم دابة من الارض تا اینکه معلوم شود که ایمان نیاورده بودند. پس در ذات

«* دروس جلد 8 صفحه 442 *»

خدای بسیط غیر بسیطی نیست و در ذات خدا غیر ذاتی نیست. پس در ذات خدا امری و نهیی نیست و رسولی و قاصدی نیست، پس جمیع امرها و نهی‌ها در عالم خلق و کثرت است، و مأمورٌبه‌ها و منهیٌ‌عنه‌ها جمیعش در اینجاست.

پس آنجایی که خدا قاصد می‌فرستد بدانید که یک درجه‌ای است از درجات ملک که خداوند آن درجه را از برای خود پسندیده، یا اینکه آن درجه خداوندگار ملک است یعنی مالک است و جمیع خلق مملوک او است، و آنجاست که می‌گویی هو المالک لما ملّکهم و القادر علی ما اقدرهم علیه پس آنجا درجه مالکیت خداست، و «مالک» اسمی از اسماء خداست چنان‌که العالم و القادر اسمی از اسماء خداست. ولکن «المالک» خلق اول و اسم اعظم خداست و جامع جمیع فضایل است. و همین مالک را بعضی وجود منبسط می‌گویند، ولکن ما «محمد» می‌گوییم و «علی و فاطمه» می‌گوییم، و او است رحمانی که بر عرش ملک مستولی است و جمیع حرکات و سکنات به واسطه او است، و او است که در جمیع صفات ظاهر است، و او است که می‌گویی یا ظاهر یا باطن، او ظاهر است در حروف الظاهر و باطن است در حروف الباطن، ذات او نه ظاهر است و نه باطن. پس او اسم اعظم خداست و جمیع اسماء در زیر پای او و در تحت تصرف او است و به هر اسمی کاری می‌کند. و او است موقع جمیع اسماء و صفات. پس درجه مالکیت فوق درجات ملک است و مستولی بر جمیع خلق است، و به این واسطه هر گونه تصرفی که می‌خواهد در ملک می‌کند، این است که می‌خوانی بکم تحرکت المتحرکات و سکنت السواکن.

و صلی الله علی محمد و آ‌له الطاهرین

 

«* دروس جلد 8 صفحه 443 *»

 

 

درس شصت‌وششم

 

 

 

 

 

«* دروس جلد 8 صفحه 444 *»

 

 

 

 

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لا حول و لا قوة الا باللّه العلی العظیم

آنچه از دین اسلام به حد ضرورت رسیده این است که بعد از پیغمبر ما؟ص؟ پیغمبری نخواهد آمد. و آنچه در بعضی اخبار هست این است که چهار پیغمبر بعد از پیغمبر ما زنده‌اند که خضر و الیاس و عیسی و ادريس باشند. و باز آنچه از دین اسلام است این است که ائمه ما اشرف از پیغمبرانند و [حضرت امیر] فرمودند انا مرسل الرسل و منزل الکتب. حالا باید جمع مابین اینها بشود که با وجودی که پیغمبری بعد از پیغمبر ما نخواهد آمد چطور چهار پیغمبر زنده‌اند و پیغمبر ما مرده است، و ائمه اشرف از پیغمبران هستند؟

پس عرض می‌کنم که شکی نیست که ائمه اشرف از انبیاء هستند ولکن نبوت عامه، ولکن اشرف از پیغمبر خودمان نیستند. و پیغمبر و ائمه از یک نورند ولکن درجه اول آن نور درجه پیغمبر است و بعد درجه حضرت امیر است و بعد درجه حضرت امام حسن اشرف از حضرت امام حسین است [و بعد درجه امام عصر است] و بعد درجه ائمه ثمانیه است و بعد درجه حضرت فاطمه، و بعد درجه انبیاء از نور جسد حضرت فاطمه است. پس درجه انبیاء از برای ائمه هست و پیغمبر که فرمود لا نبی بعدی یعنی نبیّی مثل من بعد از من نیست نه نبوت عامه، و وحی تأسیسی مخصوص پیغمبر آخرالزمان بود نه سایر پیغمبران.

«* دروس جلد 8 صفحه 445 *»

و آنچه شیخ مرحوم فرموده‌اند این است که معنی نبی این است که وحی خدا را بلاواسطه از خدا بگیرد، و معنی مؤمن این است که تابع چنین نبیّی باشد. پس حقیقتِ تابع این است که تابع باشد و حقیقتِ متبوع این است که همیشه متبوع باشد. پس انبیاء همیشه متبوعینند و مؤمنین باید همیشه تابعین باشند. و تابع ابداً به درجه متبوع نمی‌رسد، چراکه اگر تابع متبوع شود دیگر تابع نیست و تابعْ متبوع نمی‌شود. و عدد متبوعین صد و بیست و چهار هزار بود نه زیادتر و نه کمتر.

و ملتفت آن معنی هم باشید که سلطان بی‌رعیت و رعیت بی‌سلطان معنی ندارد، سلطان یعنی صاحب رعیت و رعیت یعنی صاحب سلطان. پس نبی بی‌امت و امت بی‌نبی نمی‌شود، پس متبوع بی‌تابع و تابع بی‌متبوع نمی‌شود. و اسم تابع مشتق از اسم متبوع است و معنی متبوع حقیقتش این است که درجه او بالاتر باشد و حقیقت تابع این است که درجه او پایین‌تر باشد. این به طور مجادله است.

و اما به طور حکمت به رأی‌العین می‌بینی که تابع نور متبوع است، و خداوند نور را از دست منیر خلق کرده. و می‌بینی که نور زیر پای منیر است چنان‌که قائم زیر پای زید است و می‌بینی که مدت‌ها زید بود و قائم نبود. پس در حکمت معقول نیست که حقیقت زید با حقیقت قائم یکی باشد، پس محال است که درجه و حقیقت انبیای متبوعین با درجه و حقیقت مؤمنین تابعین یکی باشد، لامحاله درجه تابع پایین است و درجه متبوع بالا. پس درجه انبیاء و مؤمنین یک درجه نیست.

و این هم قاعده‌ای باشد که هر چیزی که امتیازی پیدا کرده در مقام فعلیت است. امتیاز هر چیزی از چیزی دیگر از صورت او و فعلیت او است نه از قوه او. امتیازات جمیعاً در «ما یجب ان‌یکون کذا» است نه در «یمکن». پس امتیازات در مقام شخصیت و فعلیت است. پس مرتبه فعلیت غیر از مرتبه قوه است و مرتبه قوه غیر از مرتبه فعلیت است. مرتبه قوه مرتبه‌ای است که غیر محدود و بی‌نهایت است و مرتبه فعلیت مرتبه محدود و متناهی است.

«* دروس جلد 8 صفحه 446 *»

و قوه که ظاهر می‌شود در مقام فعلیت، فعلیت را به خود فعليت ایجاد می‌کند، ذات قوه فعلیت نمی‌شود؛ چنان‌که موم مثلث را به خود مثلث درست می‌کند و مربع را به خود مربع. و اگر در نظر مسامحه نکنی خواهی یافت که ذات موم مثلث نیست، اگر ذات او مثلث شده بود محال بود که به صورت مربع درآید. پس موم در همان حینی که مثلث است مثلث نیست، چراکه مقام موم مقام صلوح است و مقام صور مقام تعین. پس خداوند قوه را در عالم بی‌نهایت آفریده و فعلیت را در عالم با نهایت و محدود.

و جایی که باید پا فشرد و تحقیق کرد اینجاست که با وجود اینکه ذات موم مثلث نشده، صورت تثلیث از کجا پیدا شده و ماده تثلیث از کجا پیدا شده؟ پس صورت تثلیث را به خود تثلیث خلق کرده‌اند، چراکه مثلث ذات ثبت لها التثلیث است، پس ذات و صورت تثلیث را به خود او ساخته‌اند و ماده و صورت تربیع را به خود او. و تثلیث غیر از تربیع است، حقیقت تثلیث تثلیث است و تربیع نمی‌شود و حقیقت تربیع تربیع است و تثلیث نمی‌شود. پس مقام فعلیات و متعددات غیر از مقام صلوح و واحد است، پس مقام افراد غیر از مقام کلی است.

و فرد دو فرد است: یک فردی است که مقام نوع و صلوح را دارد، مانند افراد جسم که با وجودی که معین و مشخص و مصورند، هریک از افراد جسم را بگیری صالح و ممکن است که به صورت دیگر در آید. و یک فردی دیگر هست که مقام صلوح را ندارد مثل اینکه زید محال است که عمرو شود. پس فرد عالَم اعلی مقام صلوح و نوع را دارد و می‌شود که در عالم ادنی به افراد متکثره ظاهر شود.

و آنجا که صلوح و امکان و قوه هست فعلیت نیست و آنجا که فعلیت هست قوه نیست. پس آنجا که بی‌نهایت هست با نهایت نیست. و «نیست» را مثل نیستی که خودت خیال می‌کنی خیال مکن، آنجا که زید هست قائم نیست. «قائم نیست» معنیش این نیست که قائم را سر ببرند و نیست کنند و زید بسازند. پس آنجایی که

«* دروس جلد 8 صفحه 447 *»

زید هست قائم نیست قاعد نیست. پس آنجا که متبوع هست تابع نیست، آنجا که خدا هست خلق نیست آنجا که خلق هست خدا نیست زیرا که خدا احد است و خلق بسیار. پس آنجا که خدا هست خالق نیست رازق نیست محیی نیست ممیت نیست قادر نیست عالم نیست سمیع نیست بصیر نیست ماده نیست صورت نیست نور نیست منیر نیست قریب نیست بعید نیست متصل نیست منفصل نیست عالی نیست دانی نیست کلی نیست جزئی نیست افراد نیست انواع نیست تابع نیست متبوع نیست، وهکذا آنچه در خلق هست آ‌نجا نیست؛ زیرا که خدا احد است و خلق متعدد و متکثر، و وحدت غیر از کثرت است، و خدا غیر ندارد، و مع‌ذلک خدا یک است و خلق هم هریک در مقام خود یکند. و خدا هست و خلق هم هستند و مع‌ذلک آنجایی که خدای احد هست خلقِ واحد نیست، زیرا که خلق نه هستش مثل هست خداست و نه نیستش مثل نیست خدا، و نه وحدتش مثل وحدت خدا. اگر در میان اين هست و نیست یک چیزی بی‌لفظ فهمیدی، فهمیدی و الّا  لفظ ندارد.

و صلی الله علی محمد و آ‌له الطاهرین

 

«* دروس جلد 8 صفحه 448 *»

 

 

درس شصت‌وهفتـم

 

 

 

 

 

«* دروس جلد 8 صفحه 449 *»

 

 

 

 

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لا حول و لا قوة الا باللّه العلی العظیم

اصل مسأله این است که آیا ممکن است که مؤمنین به درجه پیغمبران برسند؟ و آیا ممکن است که پیغمبران به درجه ائمه و ائمه به درجه پیغمبر و پیغمبر به درجه [خدا] برسد، یا ممکن نیست؟

و بیان مسأله این است که به حسب ظاهر می‌بینی که می‌گویند چیزی مستحیل به چیزی دیگر می‌شود، مانند آنکه خون شیر می‌شود. و به حسب ظاهر حکماء گفته‌اند و مردم خیال کرده‌اند که الفی را پاک می‌کنی و از مداد او باء می‌سازی، و گفته‌اند که ماده باء الف است، و این طور نیست و غفلت کرده‌اند. پس فکر کنید که اگر صورت الف روی مداد پوشیده شده بایست هرجا مداد برود صورت الف هم برود، چنان‌‌که سواد در ضمن جمیع حروف درمی‌آید بایست الف هم در ضمن جمیع حروف ظاهر شود؛ و این طور نیست، ما می‌بینیم که صورت الف روی مداد پوشیده نشده چراکه علانیه می‌بینیم که صورت سواد توی باء و تاء و جمیع حروف رفته و صورت الف نرفته، و می‌بینیم که این حروف هریک به هر طوری که ترکیب شدند مزاجی و طبیعتی پیدا می‌کنند. پس صورت حروف صورت مداد نیست پس معلوم است که آنها روی ماده مدادی پوشیده نشده‌اند.

و اگر فکر کنید خواهید یافت که آن مداد ماده حروف هم نیست، چراکه مداد دو مداد بلکه سه مداد است: یک مدادی است که در ضمن حروف درآمده، و یک

«* دروس جلد 8 صفحه 450 *»

مدادی کلی است که صالح است به صورت الف درآید و ممکن است که به صورت باء درآید. پس ماده الف آن مداد کلی نیست بلکه ماده الف آن مدادی است که در ضمن صورت حروف درآمده. پس آن مداد کلی ماده این حروف نیست، و ماده و صورت ذاتی این حروفْ آن مداد نیست. بله این سواد صورت ذاتی او است، و صورتی که ذاتی چیزی شد از او تخلف نمی‌کند. پس صورت ذاتی الف از ماده الف تخلف نمی‌کند و همیشه در جای خود مرسوم است و باء نمی‌شود. ببین آن وقتی که الف نوشتی و رسم کردی الف نوشتی و سر جای خود همیشه خواهد بود و محو نخواهد شد، و اگر در ساعت دویم الف را محو کردی و از مداد او صورت باء ساختی الف را محو نکردی، چراکه صورت الف در ساعت اول مرسوم است.

و این قاعده‌ای است که در جمیع فصول و اشخاص جاری است. حالا این مسأله را ببرید در زید و انسان، و انسان را به جای مداد بگیرید و زید را به جای الف؛ که صورت زید بر روی انسان پوشیده نشده و انسان ماده زید نیست. پس شخص ماده فصل نیست و فصل ماده شخص نیست، چراکه شخص جزئی است و انسان کلی است، و انسان کلی جلوه در افراد به خود افراد [کرده است]، پس ذات انسان ظاهر شده به زید به خود زيد و به عمرو به خود عمرو. همچنین ذات زید به صورت قیام و قعود درنیامده. خداوند در همه‌جا قاعده او این است که تجلی لها بها و بها امتنع منها. پس خداوند هر چیزی را يد فاعلی خود او قرار می‌دهد. پس زید قائم را به خود قائم درست می‌کند نه به آلتی دیگر، و قاعد را به خود قاعد درست می‌کند نه به واسطه ذات خود و نه به آلتی دیگر. و به همین طور حیوان ناطق که انسان کلی است زید را به خود زید و عمرو را به خود عمرو ساخته.

و اگر کسی بگوید که ما می‌بینیم که خدا زید را از پدر او که عمرو است ساخته است. می‌گوییم این نظری دیگر است و سر جای خودش درست، و این نظرِ تکمیل است و حرف ما در تأثیر است، که خدا هر چیزی را به خود او ساخته. در عالم تأثیر

«* دروس جلد 8 صفحه 451 *»

خداوند زید را به خود زید آفریده و او را ظهور انسان کلی قرار داده. چنان‌که زید قائم را به خود قائم احداث کرده، انسان کلی هم زید را به خود زید احداث کرده. در اینجا می‌بینی که قائم نصف زید نیست در آنجا هم زید نصف انسان نیست، در اینجا می‌بینی که زید کل قائم نیست و جزء قائم هم نیست در آنجا هم انسان کل زید و جزء زید نیست. پس ماده زید غیر از ماده قائم است و ماده انسان غیر از ماده زید است، پس انسان کل است و زید جزء است یا اینکه انسان اصل است و زید فرع.

پس ماده انسان ماده زید نیست و فصلی که میان انسان ــ  که حیوان ناطق است ــ  با سایر انواع حیوانات هست نطق است که همین فصل جهت امتیاز است. و هر حیوان همان جهت امتیاز او فصل او است، امتیاز گاو از گوسفند به حسب شکل و صدا و هیکل او همین فصل او است. پس فصل انسان از سایر انواع حیوانات نطق و حیوانیتی است که مخصوص به انسان است که آن حیوانی است که ناطق است، حیوانيتی که ثبت له النطق است مخصوص انسان است. و آن حیوانیت ماده نطق است نه آن حیوانيتی که لم‌یثبت له النطق. آن ذاتی که ثبت لها النطق است نطق صورت او است و تخلف نمی‌کند.

پس ذاتیت هر چیزی مخصوص او است و از او تخلف نمی‌کند. پس صورت قائم بر روی زید پوشیده نشده، چراکه صورت قائم ذاتی قیام است و از او تخلف نمی‌کند. و همچنین صورت زید بر انسان پوشیده نشده و همچنین جنس و فصل. پس خدا زید را قائم نخواهد کرد و قائم را زید نخواهد کرد. و حقیقت ذات چوب را نمی‌توان به صورت عصا درآورد، چراکه اگر به صورت عصا درآمده بود دیگر به صورت کمان نمی‌توانست درآید.

پس هر جایی که در عقل خود یافتی که صورتی مما یجب علی الماده نیست بدان این جور صورت از عالم بالا نیامده. پس اگر در اینجا دیدی که صورت زید فانی شد و خدا از او عمرو را ساخت بدان که این صورت ذاتی زید و عمرو نیست و این

«* دروس جلد 8 صفحه 452 *»

صورت از عالم بالا نیامده. پس خداوند در عالم حقیقت هر چیزی را به خود او آفریده و چیزی دیگر نمی‌شود.

پس حالا مسأله را ببر بالا و بدان حقیقت مؤمن به درجه نبی نمی‌رسد چراکه مؤمن تابع است و نبی متبوع، و تابع غیر متبوع است و غیرْ  یکدیگر نمی‌شوند، و همچنین نبی خدا نمی‌شود.

و اینجا نکته‌ای هست که بسا پیغمبری که نمی‌داند پیغمبر است و خورده خورده بسا آنکه از کسی که مقام او پست‌تر است تکمیل شود و ترقی کند و بالاتر رود. مانند آنکه موسی اشرف از شعیب بود و به واسطه شعیب ترقی کرد و درجه او بالاتر رفت. پس در این عالم اعراض غیر پیغمبر و ائمه ما می‌شود که پیغمبری به واسطه اعراض از مقام و حقیقت و درجه خود غافل باشد، مانند آنکه شخص ناخوش به واسطه اعراض و امراض خود از حقیقت خود غافل است و هذیان می‌گوید. مانند آنکه تو عالم هستی به سوره یس و یا آنکه خوابی یا اینکه رطوبتی غلبه کرده و فراموش کرده‌ای، و اگر از خواب بیدار شدی یا رفع رطوبت کردی متذکر می‌شوی.

پس در عالم اعراض می‌شود که تابعْ متبوع و متبوعْ تابع شود، رعیتْ سلطان و سلطانْ رعیت شود، ولکن وقتی عالَم اصل شد و رفع خلط و لطخ و اعراض شد تابع تابع است و متبوع متبوع. پس مؤمنین تابع انبیاء هستند و تابع به درجه متبوع نمی‌رسد، و متبوع هرچه می‌گوید تابع باید تصدیق کند. و در هر عصری به قدر رفع احتیاج تابعین چند نفری از متبوعین هستند و بودند. و انبیاء چون متبوعین هستند، هرچه می‌گویند مؤمنین تابعين باید تصدیق آنها را بکنند. و آنها خودشان فرمودند که عدد ما صد و بیست و چهار هزار است نه زیادتر می‌شود و نه کمتر؛ پس باید تصدیق آنها کرد. پس بعد از ایشان دیگر پیغمبری نخواهد آمد و مؤمنی به درجه ایشان نمی‌رسد.

و صلی الله علی محمد و آ‌له الطاهرین

 

«* دروس جلد 8 صفحه 453 *»

 

 

درس شصت‌وهشتـم

 

 

 

 

 

«* دروس جلد 8 صفحه 454 *»

 

 

 

 

و صلی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

و لعنة اللّه علی اعدائهم اجمعین و لا حول و لا قوة الا باللّه العلی العظیم

به طورهایی که عرض کردم و امید است که معلوم شده باشد، این است که حقیقت انبیاء معقول نیست که با حقیقت مؤمنین یکی باشد. و انسان عاقل می‌بیند که در این بدن ارواح عدیده است. اگر این بدن جمادی اعضاء و جوارح او معتدل شد و قابل این شد که روح نباتی در او پیدا شود، پیدا می‌شود. پس این روح نبود در وقتی که در شکم مادر بود اعضاء و جوارح بود جماد بود، بعد آن جماد که معتدل شد روح نباتی پیدا می‌شود و جذب و دفع و هضم و امساک می‌کند. و مدت سه ماه و نیم یا چهار ماه روح نباتی [هست] و روح حیوانی نیست. بعد از چهار ماه چون آن روح نباتی معتدل شد آن وقت روح حیوانی در او ظاهر می‌شود، و آن وقت او را به اسم الحیوان می‌خوانند و دیگر او را نبات نمی‌گویند، اگرچه روح نباتی هم دارد ولکن او را به اسم غالب او می‌خوانند.

اگر کسی حفظ این مراتب را نکند هم غالی خواهد شد و هم مقصر. اگر صفات عالی را برای دانی اثبات کردی غلو است و اگر به عکس اثبات کردی تقصیر است. پس حالا نه این است که روح نباتی مستحیل به روح حیوانی شد و نبات فانی شد و دیگر در این بدنْ جماد نیست و نبات نیست و جماد مستحیل به نبات و نبات مستحیل به روح حیوانی شد، این طور نیست. می‌بینی که این بدن جماد است و صاحب طول و عرض و عمق است، نهایت جماد یُریٰ است و نبات و حیوان لایُریٰ

«* دروس جلد 8 صفحه 455 *»

است. نبات را به چشم نمی‌بینیم ولکن می‌بینیم که این بدن یا این درخت علاوه بر جماد بزرگ می‌شود و جذب و دفع و هضم و امساک می‌کند، و میوه در درخت ترش و تلخ و شیرین می‌شود. پس جماد دیدنی است و نبات فهمیدنی است. پس کارهایی در این جماد می‌شود از جذب و دفع و هضم و امساک و تلخی و شیرینی و شوری که می‌فهمی از نبات است. و همچنین اگر روح حیوانی آمد بالای این جماد و نبات نشست نه این است که جماد فانی شده باشد و نبات فانی شده باشد، چنان‌که گفته‌ «از جمادی مُردم و نامی شدم». پس جماد و نبات هست ولکن چون روح حیوان آمد و نشست، آن جماد و نبات به مقتضای او و به اراده او حرکت می‌کنند.

و این اصطلاحی است که هر چیزی را به اسم غالب او می‌خوانند. پس وقتی که روح حیوانی مسلط و غالب شد بر نبات و جماد، اگرچه این دو مرتبه هست ولکن چون حیوان غلبه کرد او را حیوان می‌گویند. همیشه اسم‌ها از برای چیزهای ظاهر است نه چیزهای مخفی. پس حیوان ظاهر است و جماد و نبات مخفی است. چنان‌که ذغال وقتی آتش در او درگرفت او را آتش می‌گویند، ذغال هست و ذغال مستحیل به آتش نشده ذغال ذغال است و آتش آتش، ولکن اسم غالب این است که او آتش است چراکه ذغال مخفی شده. و آتش چون طبع و رنگ ذغالی را که سردی و سیاهی است از دست او گرفته و او را گرم و روشن کرده و خود را ظاهر و او را مخفی کرده و غالب شده، او را به اسم غالب او می‌خوانند و او را آتش می‌گویند. چنان‌که در بدنْ جمیع چهار خلط هست، ولکن هر خلطی که غالب شد او را مسمی به اسم آن خلط می‌خوانند. نه این است که در مزاج شخص صفراوی سوداء و دم و بلغم نیست، هست ولکن چون صفراء‌ غلبه کرده او را صفراوی می‌گویند. و همچنین سایر اخلاط. و همچنین در دواها و عقاقیر؛ در انگور و بنفشه هوا غلبه دارد در بادنجان سوداء و خاک غلبه دارد، و الّا  چهار عنصر در نبات هست. و به همین اصطلاح است که اهل اکسیر دواها را به رمز می‌گویند، می‌گویند خاک را بیار و آب را بیار، ولکن مقصودشان

«* دروس جلد 8 صفحه 456 *»

نه این آب و خاک است بلکه دوای بخصوصی را خاک می‌گویند و دوای بخصوصی را آب می‌گویند.

پس در اشیاء اگر چیزی غالب شد و او را به اسم غالب او خواندند، نه این است که آن شیءِ مغلوب فانی شده باشد یا مستحیل به غالب شده باشد. مغلوب هست ولکن تابعِ غالب شده.

پس در بدنِ حیوانْ جماد و نبات هست و تا جماد نباشد و روح بدن نگیرد تو نمی‌توانی با روح نباتی و حیوانی معامله کنی. پس روح حیوان نوعی دیگر است و روح نبات نوعی دیگر است، و روح حیوان از نوع روح نبات نیست.

و همچنین وقتی روح انسان تعلق به این بدن گرفت نه این است که روح انسان از نوع روح حیوان باشد، یا اینکه روح حیوان مستحیل به روح انسانی شده؛ خیر، روح انسانی نوعش جداست و روح حیوانی نوعش جداست و مستحیل به یکدیگر نمی‌شوند. انسان دیدنی نیست و شنیدنی نیست و ملموس نیست چراکه در غیب نشسته، ولکن انسان ظاهر نیست مگر در این جماد و نبات و حیوان. و وقتی که روح انسان در این بدن آمد آن سه مرتبه دیگر به میل و اراده او عمل می‌کنند، و غالب بر آنها می‌شود. آن وقت این بدن را به اسم غالب می‌خوانند و انسان می‌گویند.

و به همین نسق است روح نبوت. هرگاه در بدنی روح نبوت ظاهر شد غلبه با آن روح می‌شود و او را به اسم غالب می‌خوانند. و جمیع کارهای این بدن را به آن روح نبوت نسبت می‌دهند. و این مراتب پایین هستند و مستحیل به روح نبوت نشده‌اند، ولکن چون روح نبوت غالب شده آنها مخفی شده‌اند و به میل و اراده او عمل می‌کنند و به تحریک او متحرک و به تسکین او ساکنند.

و همچنین هرگاه روح امامت در بدنی تعلق گرفت او را امام می‌گویند اگرچه مراتب پایین هم زیر پای او هست، ولکن روح امامت غلبه کرده و حالا دیگر این امام است و عقل کل است که دارد راه می‌رود. و امام در مراتب پایین از جماد و نبات و

«* دروس جلد 8 صفحه 457 *»

حیوان و انسان با تو شریک است ولکن دیگر در درجه امامت تو با او شریک نیستی.

و همچنین هرگاه در بدنی فؤاد ظاهر شد او را فؤاد می‌گویند چراکه غلبه با او است. دیگر حالا راست است که بگویی این فؤاد است و راست است که بگویی که فؤاد یأکل و یشرب، و الّا  فؤاد در عالم خودش نه می‌خورد نه می‌آشامد. و اگر فؤاد دیدی دیگر حالا هر معامله‌ای که با آن فؤاد بکنی با خدا کرده‌ای، چراکه وجه خداست وجوه یومئذ ناضرة الی ربها ناظرة حالا زیارت او زیارت خداست و خودش هم می‌فرماید من رآنی فقد رأی الحق و اطاعت او اطاعت خداست من یطع الرسول فقد اطاع الله و قول او قول خداست و کلام او کلام خداست و وحی او وحی خداست. و کلام خدا و وحی خدا معنیش این است که از زبان پیغمبر بشنوی، پس اگر رفتی خدمت پیغمبر و دیدی که حضرت حرف می‌زند اگر بگویی وحی خدا را شنیدم راست است. و مع‌ذلک پیغمبر خدا نیست و هرکس بگوید پیغمبر خدا است کفری گفته که غفران از برای او نیست. ولکن پیغمبر ظهور خداست و قول او قول خداست.

پس مراتب همه هریک در سر جای خود ثابتند و مستحیل به یکدیگر نمی‌شوند، ولکن هر چیزی را به اسم غالب او می‌خوانند. و اگر این مراتب را حفظ کنید از تقصیر و غلو محفوظ خواهید ماند. پس روح نبات ظاهر نیست مگر در این بدن جمادی، و حیوان ظاهر نیست مگر در نبات و جماد، وهکذا سایر مراتب. و کار هر مرتبه‌ای دخلی به کار مرتبه دیگر ندارد.

روح نبات تولید نبات می‌کند و روح حیوان تولید حیوان می‌کند. حتی اینکه روح حیوان نر و ماده نیست، حیات نه نر است نه ماده، نبات است که نر و ماده دارد. روح حیوان اگر در نبات ماده نشست تولید ماده می‌کند و اگر در نبات نر نشست نر تولید می‌کند. پس نوع نبات غیر از نوع حیوان است، و نوع انسان غیر از نوع نبات و حیوان است، نوع انسان در نوع حیوان و نبات ظاهر است و نبات و حیوان لباس او است، و وقتی که رفت به عالم خودش دیگر حیوان ندارد، و جذب و دفع و هضم و امساکِ

«* دروس جلد 8 صفحه 458 *»

نباتی را ندارد، پس دیگر آنجا فضول ندارد. و انسان وقتی به بهشت می‌رود حیوان و نباتش را رها می‌کند، حیوان و نبات فضول انسانند و فضول در بهشت نیست.

پس هریک از این مراتب در سر جای خود محفوظند و بذاته نزول نمی‌کنند. پس ائمه بذاته نزول نمی‌کنند در عالم انبیاء، چراکه آنها سلطانند و انبیاء رعیت و سلطان نزول نمی‌کند به درجه رعیت. و کسی نگوید که انبیاء درجه نبوت را دارند چطور می‌شود که رعیتِ ائمه باشند؟ می‌گویم که والله فخرها می‌کنند که رعیت آنها باشند و آنها را به بندگی و رعیتی قبول کنند. می‌فرماید حضرت امیر که انا مرسل الرسل انا منزل الکتب. پس ائمه مقام سلطان را دارند و انبیاء نسبت به ائمه مقام رعیت را دارند، و درجه سلطان غیر از درجه رعیت است.

پس ائمه بذاته به درجه انبیاء نزول نمی‌کنند بلکه از آنها لباس می‌گیرند و به لباس خود آنها در عالم آنها ظاهر می‌شوند و تکالیف آنها را می‌گویند. و همچنین انبیاء بذاته در عالم اناسی نزول نمی‌کنند بلکه به لباس آنها ظاهر می‌شوند و لباس بشریت می‌پوشند، و در لباس بشری خطاب می‌کنند به اناسی که انا بشر مثلکم یوحیٰ الیّ من بشری هستم از جنس شما ولکن من پیغمبر شما هستم و از جانب خدا احکام شما به سوی من وحی می‌شود. وهکذا انسان بذاته در عالم جن نزول نمی‌کند بلکه لباس می‌گیرد. وهکذا به همین نسق سایر مراتب از هر عالمی لباس می‌گیرند و نزول می‌کنند در عالم دانی.

و صلی الله علی محمد و آ‌له الطاهرین

 

 

 

 

نگاهی گذرا به متن دروس

 

مجلد هشتم

 

درس اول

r این معنی که فلان چیز بر خدا لازم یا واجب است جمیعش در ملک است.

r ثمره اسلام تا لب قبر بیشتر نیست و اما ایمان آثار او در آخرت ظاهر می‌شود.

r هر چیزی که مصوّر شد به صورتی از برای آن صورت تأثیری است.

r هر ماده‏ای که صورتی او را حبس کرده به غیر از آن صورت کاری دیگر نمی‏تواند بکند.

r جسم یکی از آیاتی است که خداوند در جمیع آفاق و اطراف از برای تو اظهار کرده.

r کسی که محدود به حدی نیست هیچ صورتی نمی‌تواند او را منع کند.

درس دوم

r معاملات نیست مگر در میانه متعددات، و در جایی که تعددی نیست معامله‌ای نیست.

r آنجایی که مأموریم که خدا را توحید کنیم، يعنی باید منزه و مبرا کنیم او را از جمیع تراکیب خلقیه.

r مقام معامله جایی است که فاعلی و قابلی باشد.

r اگر انسان معانی الفاظ کتاب و سنت را تغییر ندهد، به حقیقت هر چیزی می‌رسد.

r حضرت امیر در مورد تشبیه افلاطون فرمودند: از روی حکمت سخن گفته، ففروا الی الله.

r کارهای حیوانات از روی طبیعت است و کارهای انسان از روی فکر و شعور و رویه.

r جمیع آنچه را که فاعل اول خلق کرده به جهت مولود معصوم است.

r چون تشخیص منافع و مضار انسان را در طبیعت او قرار نداده‌اند پس محتاج به عالِم است.

درس سوم

r انسان باید فکر کند که صانع عالم طبیعیات است یا از روی فکر و شعور حرکت می‌کند؟

r از حکمت حکیم آنچه را که نفهمیم قصور از جانب ماست نه از جانب حکیم.

r غرض از خلقت انسان أکل و شرب نيست، بلكه اجتماع است تا اکتسابات بکند.

r حیوان اکتفاء به قلیل صفاتی می‌کند که انسان اکتفاء به کثیر آنها هم نمی‌کند.

درس چهارم

r اگر آفرينش انسان برای أکل و شرب بود طبیعت اجتماع و شعور ضرور نبود و لغو بود.

r وجود انبیاء برای سیاست ظاهری نیست و گرنه سلاطین ظاهری کفایت می‌کردند.

r خداوند كه می‌فرماید لتسئلن یومئذ عن النعیم مراد ولایت آل‌محمد؟عهم؟ است.

r خودمان از عبادت منتفع می‌شویم و اگر نکنیم خودمان متضرر می‌شویم.

r غرض از خلقت انسان و اين اجتماع و اين شعور از برای تعليم و تعلم است نه اکل و شرب.

درس پنجم

r طبیعت اجتماع مخصوص حیوانیت انسان است که آرام نمی‏گیرند مگر مجتمع باشند.

r هر مزاجی کار خود را بالطبع می‏کند و باید سعی کرد و شعور را غالب بر طبع کرد نه بالعکس.

r انسان جاهل به دنيا می‌آید چون مبدأ جهل اینجاست،جوهر جهل از آنجا نیامده.

r شعور از جانب مبدأ بر یک نسق جاری شده، ولکن در بطن مولّدات مختلف می‏شود.

r در کون اول، خداوند هر چیزی را به خود او آفریده است.

r هر صاحب فعلیتی راضی نیست که در ماسوای او آن فعلیت نباشد.

r در میان جماعت اشخاص مختلفه متضاده لامحاله یک شخص وسط معتدلی باید باشد.

r هر کسی را بر طبعی قرار داده‌اند، پس کاری که در طبع او نیست نبايد از پی او برود.

درس ششم

r شعور انسانی و اجتماع نیست مگر به جهت اکتسابات انسانی، پس عالمی ضرور دارند.

r هرچه امر بالا می‌رود و کلی می‌شود معرفت او زودتر حاصل می‌شود.

r هرکس طالب هدایت باشد، امر حق و هدایت از همه چیز  واضح‌تر و آسان‌تر است.

درس هفتم

r معقول نیست که قوه، خودش فعلیت را از کمون خود استخراج کند.

r ارتفاع یکی از دو ضد ممکن است و اما دو نقیض اجتماع و ارتفاعشان محال.

r دلیل رد وحدت وجود این که باید صاحب فعلیتی صور کامن در ماده را استخراج کند.

r خداوند رفع ضروریات خلق را به خود خلق می‌کند و ذات خدا مباشر خلق نمی‌شود.

r مستخرج اول لامحاله باید مادیت و صوریت نداشته باشد، باید فعلیت محضه باشد.

r خداوند اول یک فعلیت محض آفریده، چنان‌که قابلیت محض آفریده.

درس هشتم

r خلقت خلق برای اثرشان است که لازمه صورت است و شیء شیء است به صورتش.

r جماد و نبات و حیوان و این بدن عرضی مردمِ حالند و از ماضی و مستقبل خبر ندارند. r شعور انسان در این دنیا خلق نشده‌ و مستعلی بر ماضی و مستقبل این دنیاست.

r کسی كه مبعوث بر جمیع خلق است باید عالم به جمیع جزئيات ذرات موجودات باشد.

r خداوند عباد را از برای این آفریده که متصف به صفات او و متأدب به آداب او شوند.

r روات و ثقاتی که راوی از ائمه هستند و ذره‌ای از پیش خود نمی‌گویند، حجتند بر مردم.

درس نهم

r در استدلال حِکمی، دلیل و مدلول یکی است، اما در اذهان مردم در بادی نظر دو تاست.

r دلیل مجادله و دلیل موعظه کشف از واقع نمی‌کنند.

r دلیل حکمت عین مدلول است، و از این جهت کشف از مدلول می‌کند.

r زیدی که به صورت قیام درآمده قائم است، نه زید مطلق.

r امیرالمؤمنین معرفتش معرفت خدا است وگرنه امیرالمؤمنینِ سنی‌ها و نواصب است.

r بینونت زید و قائم بینونت صفت است نه بینونت عزلت.

r همیشه اراده خدا این بوده که کسی را برگزیند، و بعد سایرین را به واسطه او تکمیل کند.

r محمد و آل‌محمد صفات و اسماء خدا هستند و جمیعاً کسور توحید و اجزاء تفریدند.

درس دهم

r برای هر کثرتی مبدأ و منتها و وسطی است، و ذات خدا نه در مبدء است و نه در منتها.

r فعلیت هر چيز به قدر صورتش است و از ساير فعلیات و صور امکانی عاجز است.

r ذات خداوند حدّ و غیر ندارد، پس بی‌نهایت است و در همه‌جا جاری و نافذ است.

r خداوند چنین خواسته که اشیاء قرین شوند و از هر يك کمال ديگری استخراج شود.

r خداوند انسان را در عالم مجرد آفریده و حیوان و نبات و جماد را در عالم ماده آفریده.

r هر چیزی که قابل اشاره حسی است مادیت دارد و اگر نه، تجرد دارد.

r نفس در وسط واقع شده پس می‌تواند قرین عالم اعلی شود و اکتساب کند يا عالم ادنی.

r توضیح معنای «لایموت و لایحیی».

درس يازدهم

r ذات خداوند محبوس به حبس خلق نیست، پس در جمیع کاینات کارکنی جز او نیست.

r اقتضاءات از خود قوابل است. فعل و اشراق مبدء همیشه بر یک نسق جاری است.

r امتحان يعنی خداوند نظر می‌کند به هر چیزی و فیض را به اندازه او به او می‌دهد.

r در هر عصری طالب حقی هست که خداوند به واسطه او به سایرین روزی می‌دهد.

درس دوازدهم

r هر دوتایی که در عالم هستند، هر یک دارای کمالی است كه ديگری فاقد است.

r دلیل با مدلول، اگر دو تا هستند مابه‌الامتیازی دارند كه پيش ديگری نیست.

r مدلول ذاتی است متعالی و دلیل ذاتی است متسفل.

r در ملک چیزی بی‌تضایف نيست، و الفاظ در ملک همه از باب اشتقاق است.

r حقیقت اولیه چنان نافذ و شامل شده که جمیع اقطار وجودِ حقیقت ثانویه را فرا گرفته.

r باید گفت «الله عالم» و نباید گفت «الله اعلم».

r جواب كسی كه بگويد صورت مشمول دلیل صورت شامل نمی‌شود.

درس سيزدهم

r افعال عالم دو نوع است: افعال ذاتی يا انوجادی و افعال دون رتبه ذات يا ایجادی.

r اعمال سبب نجات نمی‌شود چنان‌که می‌فرمایند و لااریٰها منجیة لی و ان صلحت.

r سبب نجات، ولایت و محبت است.

r از آثار پی به ‌مؤثر می‌توان برد اگر نظر حِکمی باشد نه نظر مجادله و موعظه.

r فعل ایجادی كه دون رتبه ذات است چیزی را ترقی نمی‌دهد.

r عالی بذاته در دانی جلوه نمی‌کند، بلکه نفس دانی جلوه عالی است.

r از برای هر فیضی بابی است و از آ‌ن باید داخل شوی تا بدون زحمت آن فیض به تو برسد.

r هرجا ببینی که یک شیء به دو هیئت ظاهر شده این دو او را ترقی و تنزل نمی‌دهد.

r ترقیات در فعل ذاتی است كه به امتثال فعل شارع است.

درس چهاردهم

r شیطان اول تغییر فطرت می‌دهد، سپس قواعدی می‌اندازد در میان مردم و گمراه می‌کند.

r انسان سالک باید چشم از جمیع عادات و طبایع بپوشد تا هر چیزی را همان چیز ببیند.

r اگر طالب منصب و پولی و دین را دکان و وسیله خود قرار می‌دهی کافر و منافق شده‌ای.

r افعال ایجادیه باعث ترقی و تنزل نمی‌شوند، اما افعال انوجادیه می‌شوند.

r ذات زید از هیچ‌یک از اعمال خود ترقی نمی‌کند، اعمال فقط در دنیا ترقی می‌دهد.

درس پانزدهم

r مکمل با متکمل قرین می‌شود و از کمون او صورت مشابه خود را استخراج می‌کند.

r هر یک از اجسام مقیده محدود و محبوس شده‌اند به صورتشان.

r مقید مطلق را ترقی ‌نمی‌دهد، چون آنچه لایق هر يك است در ديگری ممتنع است.

r در عالم تکمیل مبدئی است برای کمالات و متکملین هرچه سیر کنند به او نمی‌رسند.

درس شانزدهم

r مخلوقات یا لا من شیء است یا من شیء، و مردم گمان می‌کنند همه من شیء است.

r اگر یکی از اجزاء خلق لا من شیء را بخواهی فانی کنی همه‌اش فانی می‌شود.

r ذات خداوند بسیط است پس حالت مع الخلقی و غیرخلقی ندارد.

r صورت ذات صورت شمول است و صورت صفت صورت مشمول.

r ذات خداوند غيريت و نهایتی ندارد و محدود به صفات خود نیست.

r زید غیر ظهورات خودش است، چرا که صورت اتحاد غیر از صورت اجتماع است.

درس هفدهم

r خداوند با قرين كردن خلقی با خلقی ديگر، از کمون او بالقوه را بالفعل می‌کند.

r افلاک اشياء لطیف را جذب کرده‌اند و اشياء  کثیف را دفع کرده‌اند و در وسط واداشته‌اند.

r علم یعنی آنچه را که مُبقی او است جلب کند و هرچه را که مُفنی او است دفع کند.

r چنان طبیعت مستولی شده که به شعور می‌گوید اصلاً هیچ دخل و تصرف مکن.

r انسان برای افعال طبیعی آفریده نشده و شعور او مانع است از افعال طبیعی و حیوانی.

r خدا اجل از این است که در مقابل شیطان، حجتی نیافریند که طالبان را هدایت کند.

r پیغمبر به نفس نفیس خود جمیع مکلفین اولین و آخرين را تکلیف کرده است.

درس هجدهم

r اگرچه فعل فاعل بر یک نسق است، اما هیچ چیزی بدون واسطه ترقی نمی‌کند.

r در عالم روح مولودی هست که عقل پیش‌تر از سایرین به او تعلق می‌گیرد.

r بيان مراحل و كيفيت خلقت انسان.

r عقل باید از پیغمبران که روزنه‌های عقلند اشراق کند، تا پیغمبر؟ص؟ تشریف‌فرما شوند.

r قلب كه پیدا شد و عقل صرف خالص نازل شد، دیگر احتياج به روزنه‌ها نیست.

r در میان قوابل قابلیتی که نماینده عقل صرف خالص باشد جز پیغمبر ؟ص؟ نبود.

r چقدر احمقند آنها که قول پیغمبر را دلیل نقل می‌دانند و عقول ناقصه را دلیل عقل.

r اگر پیغمبر را به نورانیت شناختی «محمد» مشتق را دیده‌ای وگرنه لفظ بی‌معنی است.

r همین شعور اینکه عمامه را بر سر می‌بندی، دلیل این است که امام زنده است.

درس نوزدهم

r جواب از این شبهه که چه عیب دارد مردم علم منافع و مضار خود را از عالمی غیر از نبی اخذ کنند؟

r ائمه؟عهم؟ در عالم عقل واقعند  و انبیاء در عالم روح، و فضل توحید ائمه به انبیاء می‌رسد.

r اگر عالی نباشد دانی نیست، و مع‌ذلک تا عالی نزول نکند در عالم دانی تعينی ندارد.

r از تخوم ارضین تا محدب عرش جسمند و مردمِ حال می‌باشند، و از ماضی و آتی متأثر نمی‌شوند.

r وقت نزول و صعود و وقت بدء و عود یکی است. کما بدأکم تعودون.

r مدرِک و مدرَک باید از یک عالم باشند. فعل و مفعول مطلق باید از یک عالم باشند.

r باید در هر عصری حجتی حیّ و معصوم باشد که منافع و مضار خلق جاهل را بداند.

درس بيستم

r جواب اين شبهه كه خدا محتاج نیست و نباید خلق را امر به طاعت و نهی از معاصی كند.

r معنی قادر بودن خدا این است که هرچه را که او اراده کند ممتنع باشد که موجود نشود.

r مکوِّن تا تکوین اراده در مکوَّن نکند معقول نیست بتواند اطاعت یا مخالفت کند.

r اشياء را كه نسبت به مکوِّن می‌سنجی جمیعاً مؤتمر هستند و مخالفتی نیست.

r کسی که ضد دارد نمی‌تواند از بی‌ضد چیزی طلب کند.

r خداوند غنی غنائی را که فقراء بتوانند از او طلب ‌کنند در وجود پیغمبر؟ص؟ گذارده.

r همین پیغمبر جائی خداست و رب خلق، پس جمیع معاملات با خدا معاملات با پیغمبر است.

درس بيست‌ويكم

r دلیل اهل توحید حکمت است که عین مدلول است اگر‌چه بعضی آن را دلیل نمی‌دانند.

r دلیل مجادله و دلیل موعظه حسنه غیر مدلولند و طالبین را به مطلوب می‌رسانند.

r توضيح «تعرف الاشیاء باضدادها» و اينكه بعد از معرفتِ ضدین است.

r صورت چیزی كه منطبع ‌شد در ذهن، دلیل انطباع است كه به کار اهل توحید نمی‌آید.

r بيان يكی بودن علم و عالم و معلوم.

r عالِم شعوری است که به صورت معلوم درآمده، نه شعور صالح برای هر صورتی.

r به علم انطباع پی به مؤثر نمی‌توان برد و علم توحید علم اثر و مؤثر است.

درس بيست‌ودوم

r آنچه را که انسان از خارج وجودش می‌فهمد، باید به انطباع از شاخص خارجی باشد.

r هر چیزی که چیزی را می‌فهمد آن چیز فهمیده شده غیر آن چیزی است که می‌فهمد آن را.

r ماده اقتضاء استخراج صور نمی‌کند وگرنه بایست به صور متخالفه متضاده ظاهر شود.

r اگر ماده خالق صور است، باید بتواند معدوم کند، اما نمی‌تواند.

r از این راهی که ماسوای خود را ادراک می‌کنی خدا شناخته نمی‌شود لاتدرکه الابصار.

r علم نوعاً سه علم است؛ علم به غیر خودت و علم به خودت و علم به علت خودت.

r خداوند در مملکت، بسیط محدودی آفریده که هر کمالی از آنجا به سایر خلق رسیده.

درس بيست‌وسوم

r خداوند مرکب نیست، و چیزی كه حد ندارد صفت ندارد.

r اشاره به ماده ‌كه بکنی به صورت ‌شده و بالعكس، کأنه یک چیزند ولکن دو تا هستند.

r اهل وحدت وجود ذات خدا را ماده می‌دانند که جمیع این صور عارض او شده.

r از وحدت‌وجودی‌ها گمراه‌تر صوفیه‌اند که هر چیزی را خدا می‌دانند.

r ماده و صورت غیر یکدیگرند و بی‌نهایت غیر ندارد. پس ماده بی‌نهایت حقیقی نیست.

r مقايسه اتصال و احتياج صفت به موصوف با صورت به ماده.

r توضيح هاء و واو در فقره ان قلت هو هو فالهاء و الواو کلامه…

درس بيست‌وچهارم

r خدا محتاج نیست و اقتضای امر و نهی در خلق است نه در خالق.

r جواب اين اشکال که خلقی که موجود نیستند چطور اقتضاء کرده‌اند که خلق شوند؟

r در توحید کلمات متناقضه واجب است، اخبار توحید جمیعش متناقض است.

r وقت اول ندارد و نبوده وقتی که وقت اقتضاء نکرده باشد که او را خلق کنند.

r خدای لا من شیء آفرین اقتضاء را به خود اقتضاء آفریده و همراه خلق آفریده.

r اقتضاء به معنی سؤال است و مطابق با خلقت خدا است و یکی است.

r ایمان و هدایت یک چیز است با دو جهت؛ یک جهت من ربه و یک جهت من نفسه.

درس بيست‌وپنجم

r جمیع مسائل اهل ادیان بسته به توحید است، اگر فهمیده نشد آنها هم فهمیده نمی‌شود.

r در بدیهیات می‌توان شبهه کرد ولکن در یقینیات نمی‌توان ناخن بند کرد.

r معنی متغیر بودن خلق اين است كه قبول غیریت غیر را کرده باشد. اگرچه ثابت باشد.

r هرجا که غیر پیدا شد متغیر هم هست از این جهت ماسوی الله متغیر است.

r معنی ثابت این است که غیر نداشته باشد پس خداوند ثابت است و غیر ندارد.

r الفاظ ما الفاظ احادیث است و وحدت وجودي‌ها دزدیده‌اند پس ما از آنها قرض نکرده‌ایم.

r آياجسم جوهری است قابل طول و عرض و عمق یا صاحب طول و عرض و عمق؟

r جسم مطلق كه غیر ندارد، غیر صفتی است نه غیر عزلتی که وحدت وجود می‌گویند.

r اذکار کونی هیچ فضیلتی ندارد.

r مردم امر به توحید شده‌اند تا در ولایت ثابت باشند، در معرفت خلق کونی فخری نیست.

درس بيست‌وششم

r عقل نیست مگر باطن شرع و شرع نیست مگر ظاهر عقل، ادله عقلیه و شرعیه مطابقند.

r نسبت بين اشیاء بی‌نهایت است و هر نسبتی یا نفع دارد یا ضرر و نبی بايد آن را بداند.

r حق این است که حلیت و حرمت اشیاء به واسطه اقتران اشیاء است.

r احكام يا همیشه حلال و حرام است و يا به حسب امزجه و طبایع و ازمنه تفاوت می‌کند.

r حسن و قبح اشياء در حکمت يا فقه يا اصول در اقتران است و اقتران فرع دانستن است.

درس بيست‌وهفتم

r بر خدا چيزی واجب نیست، بلکه ضرورت و وجوب هر چیزی در ملک است.

r در احادیث هیچ معنی خلقت تکمیلی نیست، جمیعش خلقت تأثیری است.

r حادثات ازمنه ثلاثه در مکان و وقت خود ساکنند؛ خلق ساکن لایدرک بالسکون.

r خود زمان نبوده وقتی که نباشد، پس خود زمان دهریت دارد و قدیم است.

r حادث يعنی محتاج و بسته به غیر باشد و قديم يعنی قائم به غیر نباشد.

r مثل عین ممثّل نمی‌شود و از جمیع جهات مطابق با ممثل نمی‌شود.

r خلق همیشه در آنِ اول ایجاد و در لبس جدید هستند و مابین کن فیکون خدا هستند.

r اغلب حکماء مثل تأثیر را به تکمیل زده‌اند مثل حرکت ید با مفتاح يا چراغ و نور چراغ.

درس بيست‌وهشتم

r خداوند هدایت‌ را از راه عقل می‌رساند و شیطان اضلال را از راه طبیعت.

r جمیع این طبایع داحول شیطان است که شیطان در پشت اینها مردم را اضلال می‌کند.

r انسان چرا باید تابع طبیعت شود که از قلّت وحشت کند و از کثرت آرام بگیرد؟

r شیطان برای اضلال، اول به لهو و لعب مردم را از عقل غافل می‌کند و بعد گمراه می‌کند.

r مقصود بالاصاله از هم درجات عند الله اشخاصند و ظواهر این درجات ضروریات است.

r ادنی درجات حجت زمان عالم و عادل بودن است و اعلای آن تصرف در ملک است.

درس بيست‌ونهم

r شیخ مرحوم اصرار دارند که هرچه در وجود مقدم است در ظهور مؤخر است.

r مادة المواد را وحدت‌وجودی خدا می‌داند و وحدت‌موجودی موجود اول و وجود منبسط.

r ماده اصل است و وجودش مستقل، و صورت فرع است و وجودش غيرمستقل.

r استقراء و قیاس راه فهم حكمت نيست، همه علوم به واسطه قیاس ضایع شده است.

r در ما دو بدن است؛ یک بدن حالی و یک بدن مثالی که از مامضی و ماسیأتی خبر دارد.

r ماده جسمانی را هر چه تلطیف و تکثیف کنی مردمِ دنیاست و در حال واقع است.

r چگونه ائمه: بفرده و بشخصه در حال واحد در امکنه متعدده ظاهر می‌شدند.

درس سی‌ا‌م

r هلاک یا دنیاوی است که مردم کشته ‌شوند و يا اخروی که اطاعت حجج را نکنند.

r حیوان از روی طبیعت عمل می‌کند، و خود طبیعت حکیم حاذقی است.

r عمده تعلیم و تعلم از برای اصلاح باطن انسان‌ها است نه برای اصلاح این بدن ظاهر آنها.

r تمام طب را به یک کلمه فرموده‌اند کلوا و اشربوا و لاتسرفوا.

r وجوب حفظ بدن برای عبادت خدا است نه اينكه باقی باشد كه باز هم بخورد.

r نجات ظاهر و باطن مردم و بقای آنها به واسطه حجج است و گرنه هلاک خواهند شد.

درس سی‌ویکم

r خداوند را عوالم غیبیه‌ای است و انسان را مراتبی است، و حجت خدا بايد در آنها تصرف کند.

r عدم جواز تقلید میت؛ هدایت مصدر است و قائم به هادی و اگر رفت همراهش می‌رود.

r تصرف امام دو قسم است؛ تصرفی کونی و باطنی و تصرفی شرعی و ظاهری.

r تصرف کونی باطنی در كل خلق، و تصرف شرعی و ظاهری مخصوص مؤمنین است.

r حجت‌های خدا زحمت بیجا نمی‌کشند و غير طالبين حق را دعوت نمی‌کنند.

r شرط است در تصرف، دیدن متصرِّف متصرَّف‌فیهم را و علم متصرِّف به تصرف خود.

r ائمه بعد از حضرت امیر مسأله فقهی نمی‌توانستند بگویند چه رسد که حد جاری کنند.

r وجود امام لطف است و تصرف او لطفی دیگر، و لطف خدا همیشه بر سر خلق هست.

درس سی‌ودوم

r حجت باید عالم به جمیع طرق هدایت و ضلالت باشد تا اینکه بتواند امر و نهی کند.

r ابتدای هلاکت خلق در تغییر خلقت اولیه و در سوء اختیار خلق است.

r بسا کسی که به عُجبی یا ریائی عملش فاسد می‌شود و او را از راه کربلا به جهنم می‌برند.

r کارهای اهل باطن مثل کارهای خضر است و کارهای اهل ظاهر مثل کارهای موسی.

r کارهای خضر از باطن موسی بود. اقتضای ظاهر، آن است و اقتضای باطن، این.

r شیطان از جمله نعمت‌های بزرگ است، و برای حجت‌های خدا اسباب بزرگی است.

r تعریف نبی نوعی یا حجت نوعی و هرکس از جانب خدا برای هدایت خلق می‌آید.

درس سی‌وسوم

r اول بايد مقدمات مسأله حفظ شود بعد مترتبات تفريع شود، تا مسأله یقینی شود.

r نبی قولش مانند خودش يقينی است و احتمال دروغ و سهو در قولش نمی‌رود.

r آن نبی را که عقل اثبات می‌کند باید ستری و پرده‌ای در امر او نباشد.

r احتمال سهو در قول نبی مثل احتمال کذب در قول او است هیچ فرق نمی‌کند.

r هر مدعی علم و تشیع باید قولش مطابق با ضروریات که احکم محکمات است باشد.

درس سی‌وچهارم

r ذكر معانی لغوی و اصطلاحی نبی و فرق آن با رسول و محدَّث.

r حس سمع اشرف از حس بصر است و همه جا خدا سمع را مقدم بر  بصر داشته.

r بيان چگونگی دو قسم تعلق غیب به شهاده.

r تسخیر شیاطین جزئی است و تسخیر ملائکه کلی است، و ملائکه گویا رئیس شیاطین هستند.

r رؤیت انبیاء ملائکه را امر عجیبی نیست بلکه مؤمنین هم ملک را می‌بینند.

r ذكر جريان نزول صحیفه حضرت فاطمه3.

r آنچه واقع شده با آن نسخه‌ای كه ملائکه اول از لوح محفوظ برداشته‌اند مطابق است.

درس سی و پنجم

r به حسب شرع هر کسی لغت خاصی دارد و اسم او را نمی‌توان بر سر کسی دیگر گذارد.

r بیان فرق بين رسول و نبی و محدث.

r ائمه در مراتب عالیه معلم ملائکه هستند و در مرتبه جسم عرضی دنیاوی تعلیم‌گیرنده.

r جسم عرضی ائمه غیر از جسم اصلی ایشان است که انبیاء از نور آن خلق شده‌اند.

r ملائکه مقام روابط و اطراف وجود را دارند و از باطن امام گرفته به ظاهر ایشان می‌رسانند.

r خداوند هر کسی را به حسب قابلیت و اقتضایش مخصوص به اسمی و مقامی می‌کند.

r ائمه نسبت به خاتم انبیاء محدث بودند، اما نسبت به انبیاء هم رسول بودند و هم نبی.

درس سی‌وششم

r در هر مرتبه‌ای رسول اشرف است از نبی و نبی اشرف است از محدث.

r جواب اشكالات وارده بر محدث بودن ائمه و مقام نبوت و رسالت انبياء.

r انبیاء و حجج سه مرتبه تحدیث و نبوت و رسالت را به حسب رتبه و درجه خود دارند.

r جبر و تفویض کفر است و محال، بل امر بین الامرین که فعل فاعل و قبول قابل باشد.

r خداوند هر چیز را به واسطه مبدئی خلق کرده، اما خالق آن مبدء و منتهی هر دو خداست.

r خلق هرچه رو به وحدت روند شروط وجودشان و احتیاجشان کمتر می‌شود و بالعكس.

r مثل زدن خلق اول به اعداد مَثَل تام نیست و خیلی به این مثل گمراه و کافر شدند.

r خلق اول چون علم احدی خداست به علم عالم نیست و به قدرت قادر نيست.

درس سی‌وهفتم

r جمیع تأثیرات به واسطه صورت است و صورت اشرف از ماده است.

r علم انطباعی خدا يعنی خدا مطیع باشد و خلق مطاع، صور خالق باشند و خدا مخلوق.

r هرجا کسی اشتباه كرد از عدل خدا است که او را بیامرزد.

r اشتباه عظیم در مسائل عظیم که کفر است، چون اشتباه است صاحبش کافر نیست.

r اثر متباین از مؤثر نیست و معقول نیست که کسی اثر را ببیند و مؤثر را نبیند.

r خدا را وسیله‌ای و راهی نیست مگر راه انبیاء، و او را معرفتی نیست مگر معرفت انبیاء.

درس سی‌وهشتم

r علم و معلوم مباین نیستند و یک چیزند و به فنای هر یک دیگری فانی خواهد شد.

r کسی بخواهد صورتی ذاتی او بشود باید سعی کند که ملکه او بشود و اخرویت پیدا کند.

r عمده اسباب اضلال شیطان غفلت است، بعد وسوسه می‌کند تا تو را مضطرب کند.

r اعتقاد اگر صحیح است شیطان به باطن ظفر نمی‌یابد، در ظاهر او را مضطرب می‌کند.

r اگر فلان اعتقاد در حافظه تو نیست مأیوس نشو، عالمی هست که به خاطرت می‌آورند.

r صورت‌های حسنه و قبیحه از باب علم انطباع است و از خارج در ذهن می‌نشیند.

r بیان معنی من عرف نفسه فقد عرف ربه.

r در هیچ جا معرفت ضد به ضد نیست، معرفت سفیدی معرفت سیاهی نمی‌شود.

r هرجا که خدا نفس فرموده، نفس ایمان است و نفس‌الله است، و مراد ائمه هستند.

درس سی‌ونهم

r علم انطباعی متباین است و لایق ذات خود شخص نیست، تا چه رسد به ذات خدا.

r علم شرع از جانب انبیاء می‌آید، و نور است نه علم تحقیق و تدقیق، و در نزد کفار نیست.

r انسان باید از هر علمی و از هر جایی یک نمونه‌ای داشته باشد.

r آن کسانی که اهل تحقیق و تدقیق بوده‌اند متقی نبوده‌اند و اهل حق نبوده‌اند.

r تقوی یعنی انسان خدا را حاضر ببیند كه فریاد می‌کند آلله اذن لکم ام علی الله تفترون.

r هرکس تقوی پیشه کرد فرق میان حق و باطل می‌گذارد، و همین جهاد فی سبیل‌الله است.

درس چهلم

r علم متداول بين مردم انطباعی است يا علم فرد به فرد، در مقابل علم کشف و عیان.

r مردم خود را گم کرده و کدو خیال کرده‌اند و اگر کسی بگوید کدو نیستید قبول نمی‌کنند.

r علم به کدو علم به خود شخص نیست، و علم به کدو علم به خدا نیست.

r علم به خود شخص، علم به خداست. به شرطی که خودت را آن التفات خیال نکنی.

r اگر به چشم خودت خودت را می‌بینی، خودت را گم کرده‌ای و کدو انگاشته‌ای.

r بنشین و فکر کن. کتاب علم خودت خودت هستی و موضوع این علم پیش خودت است.

r علم ذاتی ضدش جهل نیست، چرا که خودت ضد خودت نیستی.

r کسی که چهار علم انطباعی، اتحادی، احاطی و انطوائی را یاد گرفت عالم به ملک می‌شود.

درس چهل‌ویکم

r هر مسأله‌ای را تا انسان از مبدء نگیرد به اشکالات و حقایق آن مسأله برنخواهد خورد.

r قائم جمیع آنچه را که زید داراست حکایت می‌کند، الّا وحدت زید را.

r «کلّی» وجود خارجی دارد نه وجود ذهنی، چنانکه خیال کرده‌اند.

r زید با ظهوراتش شمرده نمی‌شود، چون ثالث ثلثه نیست بلكه رابع ثلثه است.

r به فنای افراد، کلی فانی نمی‌شود چون کلی حاصل افراد نیست بلکه بالعكس.

r خداوند اول واحد و ابسط ما یمکن را خلق می‌کند و بعد به واسطه او سایر مقیدات را.

درس چهل‌ودوم

r وحدت خداوند حقیقی است، اما در عالم خلق یک حقیقی نیست یک مجازی است.

r اگر خدا را نمی‌شد شناخت، انبیاء را نمی‌فرستاد و مردم را امر به معرفت خود نمی‌کرد.

r شناختن خلق شناختن کثرت است و شناختن خدا شناختن وحدت.

r هر چیزی طرف دارد و آن طرفش چیزی دیگر است، اما خدا طرف ندارد پس ماسوا ندارد.

r خدا بود و خلقی با او نبود، «بود» ماضی نیست. در اخبار «کان» وجودی است نه زمانی.

r برای خدا بداء حاصل شد یعنی خلق کرد مشیت را و به واسطه او هر چیزی را خلق کرد.

درس چهل‌وسوم

r نبوت در عالم تعدد و کثرت است نه در ذات خدا و نه در مقام مشیت.

r مشیت مؤثر حقیقی و رب اذ مربوب است نه مقام قوه که صور در او بالقوه باشند.

r صور کامنه را باید یک مُخرج خارجی استخراج کند، نه کار ماده است نه کار صور.

r مشیت ابسط عالم امکان است، متکثر است اما کثرات را درهم می‌پیچد.

r مشیت می‌گوید «کن» و آنچه می‌خواهد «یکون» می‌شود. کن و یکون همراه یکدیگر است.

r در عرصه مشيت مخالفی نیست. نه امر و نهیی و نه مبدأ و منتهائی، هیچ کثرتی نیست.

درس چهل‌وچهارم

r جمیع شبهات و اشکالات از آنجا پیدا شده که لفظ‌های ایمان و اسلام مخلوط شده.

r هرچه مقید به قیدی نیست به صور مختلفه ظاهر می‌شود و ذاتیت او مستور نیست.

r جسم چون مضاده مابین اجسام مقیده انداخته، پس خودش ضد ندارد.

r آنچه در عالم خلق می‌بینی، مشیت از صفات آنها مبراست و همه را او احداث کرده.

r در جمیع اشیاء که نظر کنی، اگر دو چیز دیدی و ثالثی ندیدی این مقام مشیت است.

r سعی کنید ریشه «بسیط الحقیقة ببساطته کل الاشیاء» از دل شما کنده شود.

r جمیع کلمات توحید و مراتب عالیه به طور تضاد واقع شده.

r به مجمو عه ملک که نظر کنی بعد از مشیت چهار چیز می‌بینی که پنجمی ندارد.

درس چهل‌وپنجم

r مرتبه هرچه بالاتر می‌رود فهم و وصول به آن آسان‌تر است و فضیلت در فهم آن است.

r به اصطلاحی اسماء و صفات خدا را خلق نمی‌توان گفت، اما به اصطلاح ديگر مخلوقند.

r خداوند قرار نداده که در عالم تقیید کسی در حال واحد ملتفت به دو چیز بشود.

r خداوند هر چیزی را به واسطه مشیت آفریده و مع‌ذلک هر چیزی لایزال و لایزول است.

r عبد از فعليت اولیه هیچ خبر ندارد تا اینکه مکمل به فضل وجود خودش ابتداء کند.

r تا اطاعت نکنی فعل رب در تو ظاهر نمی‌شود یا ابن آدم اطعنی فیما امرتک اجعلک مثلی.

r آنها که رسول نشدند باید اطاعت رسولان کنند تا رسول آنها را تکمیل کند.

درس چهل‌وششم

r امر هرچه بالاتر ‌رود شمول و ظهور او آسان‌تر است. پس عالی در دانی اولی و اظهر است.

r عالی که غیر از دانی است غیریت او تحدید ماسوی است نه تحدید ظهورات خود.

r به يک نظر زید ظاهرتر از قائم است اما به نظر بالاتر به جز زید چیزی نيست، زید است و بس.

r صفات در جنب ذات فانیند نه به معنی معدوم، یعنی ذات محدود به صفات نیست.

r هر چیزی؛ کلی يا جزئی، ذات يا صفات، وجود خارجی دارد.

r تعابير برای فاعل و قابل: نور و ظلمت، وجود و ماهیت، ماده و صورت، خیر و شر.

r قرب و بعد باطنی به متصف شدن به صفت است؛ متصف قریب است و مخالف بعيد.

درس چهل‌وهفتم

r سه مقام اطلاق و صلوح و فعليت همیشه با هم هستند.

r ظهورات در عالم تدرج واقعند و ظهورشان به تدریج است، اما به نظرِ مجموعی بلا‌‌‌انتظارند.

r برای صوری که مما یجب علی المواد نیست انتظار هست اما برای صور ذاتی نيست.

r مراد از «الجسد العنصری لایعود»، آن صوری است که مما یجب علی المواد نیستند.

r چگونگی آفرينش جسم و سایر مراتب هشت‌گانه به طور لا من شیء.

r هر فلک و کوکب اثری دارد و تأثیرات روی زمین به واسطه اشعه و اقترانات کواکب است.

r گفتار منسوب به افلاطون که اشعه کواکب تیرهای خدا است و جواب حضرت امیر7.

درس چهل‌وهشتم

r بيان كيفيت خلق تأثیری و خلق تكميلی.

r اول ما خلق الله، زمانی نیست. اما می‌شود کسی در عالم زمان باشد و اول ماخلق الله باشد.

r حقیقت عالی آن مابه‌الاشتراکی است که همیشه در ضمن افراد می‌بینی.

r هر چیزی که در موضعی هست و در موضعی نیست اين از عالم غیب آمده.

r صعود و نزول نه در ذات است نه در مشیت نه در وجود مقید، در اجزاء وجود مقید است.

r تا عوالم دانیه نباشد، عوالم عالیه در هیچ عالمی موجود و ظاهر نیستند.

r مولود جامع كه پیدا شد، مراتب عالیه در او موجود و بالفعل است و باید در او ديد.

درس چهل‌ونهم

r حرکت قلم انتقال از جایی به جایی نيست، هرچه از قوه به فعلیت آمده حرکت کرده.

r عرش بر روی آب است یعنی عرصه امکان که ذائب و منقاد است از برای تصور و تشکل.

r عرش مقام اول ما خلق الله این عالم را دارد نه جسم مطلق که در او قیدی نیست.

r دو نظر به قلم: اول «کل یوم هو فی شأن» و «یمحو الله ما یشاء و یثبت»، دوم «جف القلم».

r بیان قاعده‌ای که به آن مسأله جبر و تفویض به طور حقیقت حل می‌شود.

r ذکر مراتب ماده و صورت نوعیه و ماده و صورت شخصیه در این عالم.

r اگر آنی انبیاء یا حجج نظر خود را از این کثرات بردارند جمیعاً فانی و متلاشی می‌شوند.

درس پنجاهم

r تبيين مراتب وجود مقيد.

r در افراد که نظر می‌کنید آن چیزی را پیدا کنید که فرد را فرد کرده.

r تا حیوان ناطق نزول نکند در عالم زید نمی‌توانی او را در حیوان ناطق ببینی.

r اله به حق ‌آن الهی است که از برای او ظهورات و انبیاء باشد و در اینها تجلی کرده باشد.

r طالب هر مبدئی و روحی هستی باید از ظهورات او طلب کنی.

r ماده و صورت نوعیه و شخصیه غیبی و شهادی ائمه؟عهم؟ مانع و حجاب خدا نمی‌شود.

r محال است که در آثار نگاه کنی و مؤثر را نبینی، اگر عالی شناس هستی باید عالی را در دانی ببینی.

درس پنجاه‌ويكم

r در هر مولودی مراتب عالیه نیست، مگر خود را تلطیف کند و قابل تکمیل مکملین شود.

r در جمیع عوالم ثمانیه تا صورت شخصیه نباشد آن سه مرتبه اعلی موجود و ظاهر نیست.

r عوالم هشت‌گانه یکدیگر را تکمیل کرده و از قوابل یکدیگر فعل خود را استخراج می‌کنند.

r دلیل اینکه جوهر و عرض مبادی نزول نکرده‌اند در قابلیات، اینکه قوابل مختلف است.

r حرارتی که می‌فهمم از ذغال نیست، حرارت خودم است که از کمون من استخراج شده.

r هرچه از هرچه خبر دارد از خود اوست که تحویل خود او داده‌اند و از خارج مایه نگذارده‌اند.

r تا مبادی فعل خود را در قوابل ظاهر نکنند، قوابل هم نیستند، بلکه عدم محضند.

r هر دانی از عالم عالی به طور استدلال خبر دارد نه به طور مکاشفه و علانیه.

r بشارتی باد از برای شما که ثواب و عقاب هر نوری به واسطه منیر او است.

r جمیع مراتب عالیه از همین خاک بیرون آمده و اشمل و اظهرند از مراتب دانیه.

درس پنجاه‌ودوم

r تأثیر هر چیزی از رتبه ادنای او است نه از رتبه اعلای او.

r اعلی رتبه انبیاء از ادنی مرتبه حضرت فاطمه3 خلق شده و توحیدشان از فاضل جسد حضرت فاطمه؟عها؟ است.

r جمیع آنچه در این عالم هست از انسان و حیوان و سایر صور، اکاسیر هستند.

r نان و پنیر را تو می‌خوری، روح انسانی استخراج می‌شود و نبی که می‌خورد روح نبوت.

r جمیع اعضاء در خلق جدید هستند هی فانی و موجود می‌شوند بل هم فی لبس من خلق جدید.

r همیشه در سلوک این را مشق کن: نه در نعمت شاد باش و نه در عدم نعمت مأیوس.

r اعتناء نباید کرد به این اعمال خودمان و هر آنچه از جانب خدا نیامده.

r به هر نعمتی رسیدی اعتنا مکن و اعراض کن و تازه به تازه طلب کن تا بالاتر بروی.

r اگر به نعمتی اکتفا کردی و مغرور شدی خدا را عاجز دانسته‌ای، آن را هم از تو می‌گیرند.

درس پنجاه‌وسوم

r بعضی شبهه می‌کنند که آیا ممکن است مؤمنین به درجه انبیاء برسند یا ممکن نیست؟

r طبیب حقیقی که علم به حقیقت ادویه و امراض پیدا کند اشرف از فقیه است.

r از راه حکمت داخل علم فقاهت نشوید و از راه فقاهت داخل حکمت نشوید.

r مغز اعتقاد صوفیه را بابیه بروز دادند و ادعای بابیت و امامت و نبوت و الوهیت کردند.

r نجباء نقباء نمی‌شوند و نقباء امام نمی‌شوند و امام نبی نمی‌شود و نبی خدا نمی‌شود.

r خداوند را دو خلقت است: یکی خلق تأثیری و یکی خلق تکمیلی، و تفصیل هر کدام.

r یک ذره جسم را اگر جمیع ثقلین در او تصرف کنند نمی‌توانند او را فانی کنند.

r خیال کرده‌‌اند ذات خدا یا مشیت خدا مادة المواد و وجود ‌منبسط و علة‌العلل است.

درس پنجاه‌وچهارم

r شیخ مرحوم فرموده‌اند که ماده و صورت هر چیزی غیر از ماده و صورت چیزی دیگر است.

r هر چیزی که صورتی اطراف وجود او را گرفت او را بایست به همان اسم خواند.

r در خلقت تأثیری هر چیزی خودش خودش است و در چیزی دیگر اثر نمی‌کند.

r در خلقت تکمیلی، صور روی مواد از خارج پیدا شده پس موجود و معدوم می‌شوند.

r ماده و صورت جسم همراه هم آفریده شده و نمی‌شود با تصرفات او را معدوم کرد.

r جسم از محدب عرش تا مقعر ارض در حال واقع است و از ماضی و استقبال خبر ندارد.

درس پنجاه‌وپنجم

r علامت تکمیل این است که شیئی مدت‌ها نباشد و وقتی موجود شود و وقتی هم معدوم.

r در تو یک مشعر خیال هست که جمیع تأثیرات از او است و فوق عالم جسم است.

r کیفیت تأثیر کردن چیزی در چیزی به تکمیل مکملین است که صورت خود را استخراج می‌کنند.

r آلام و نعمت‌هایی را که به مشاعر خود ادراک می‌کنی، از کمون خود تو استخراج کرده‌اند.

r تقصیر فانی شدن و سوختن مستکمل اینکه قبول فعل مکمل را کرده.

r جای جسم این‌قدر تنگ است که تا خیال می‌کنی که در حالی، گذشته و ماضی شده.

r خیال چنان وسیع است که به یک آن جمیع حادثات گذشته و آینده را درک می‌کند.

درس پنجاه‌وششم

r مراتب مخلوق به نفس هشت است: فؤاد، عقل، روح، نفس، طبع، ماده، مثال و جسم.

r جميع عوالم در جمیع عوالم عکس انداخته و صورت خود را استخراج کرده‌اند.

r اغلب حکماء گفته‌اند خدا و خلق هر دو وجودند؛ خدا واجب است و خلق ممکن.

r وحدت‌موجودی‌ها می‌گویند ممکن است که ابتداء انتهاء بشود و انتهاء ابتداء بشود.

r منیر محال است که عرصه خود را خالی بگذارد و بیاید در عرصه ظهورات خود بنشیند.

r نور و منیر هر دو هستند ولکن جایی که منیر هست انوار نیستند و بالعکس.

r اول باید جنس باشد، دوم نوع، سوم صنف، چهارم قبیله، پنجم باید شخص باشد.

درس پنجاه‌وهفتم

r جسمی که خراب نمی‌شود جسم آخرتی و اصلی است که نمی‌توان برید و دو تکه کرد.

r اجزاء لطیفه سماوی اجزاء کثیفه ارضیه را دعوت می‌کنند به سوی خود که صعود کنید.

r توضیح قاعده کلی بالا با مثال ظاهر و با مثال باطن.

r بيان درجات حيات.

r بیشتر خلق قبل از آدم در درجه فلک قمر بودند و بدنشان ناتمام بود و مانند مار دم داشتند.

r بیان درجات ترقی مردم و رسیدن به درجه افلاک.

r ذکر مغالطات بعضی از فرق صوفیه در ترقی و رسیدن از مرتبه‌ای به مرتبه بالاتر.

r انسان جایی را که ندیده و نفهمیده، طمع ادراک او را نمی‌تواند بکند.

درس پنجاه‌وهشتم

r خداوند وقت و فضا و مکان را همراه جسم آفریده و نبوده وقتی که نباشند.

r بقای خدا از ‌جور بقای خلق نیست، خداوند بقاء را آفریده چنان‌که فناء را آفریده.

r صور مختلفه که می‌آیند و می‌روند، نه خودشان خود را استخراج کرده‌اند و نه ماده آنها.

r مؤمن هرچه می‌گوید فهمیده و با دلیل و برهان است و اما مسلم بی‌برهان می‌گوید.

r رب اذ لامربوب مباشر خلق نمی‌شود، اما ربی که دیده می‌شود خلق است و مربی خلق.

r آن کسی که استخراج صور می‌کند باید خودش را کسی دیگر استخراج نکرده باشد.

r مخرج صور که حکیم شد، جمیع صور از حکمت است؛ حکمتش را بفهمی یا نفهمی.

r عقل و شعور را از برای کارهای دنیا نیافریده‌اند. عقل و شعور مُخلّ کارهای دنیاست.

r آدم زرنگ صاحب شعور کسی است که فهم و شعور خود را صرف این دنیا نکند.

r معنی اينکه «در کار دنیا باید طوری بود که گویا همیشه هست، و در کار آخرت بالعکس».

درس پنجاه‌ونهم

r صورت ذاتی کار عالم بالا نیست اما صورتی که می‌نشیند و برمی‌خیزد کار عالم بالاست.

r صورت عارضی ولدی است متولد شده از فعل فاعل غیبی و قبول قابل شهادی.

r صورت نمی‌رود پیش ماده، بلکه ماده باید برود پیش صورت تا او را تکمیل کند.

r حرکت كردن قابل یعنی مطاوعه کردن، وقتی امتثال کرد مكمل او را تکمیل می‌کند.

r مبادی بخیل نیستند، اگر قوابل امتثال کنند فیوضات بر سرشان می‌ریزد.

r فعلیات مبادی بی‌نهایتند و فراگیر، اما تو به قدر ظرف خود عطای آنها را ضبط می‌کنی.

r حكايت حضرت موسی و عالِمی که دعایش مستجاب نمی‌شد.

r بگویی من عمل نمی‌کنم و می‌خواهم علم داشته باشم، خدا متابعت تو را نمی‌کند.

r دنیا مزرعه آخرت است هرچه را طالبی، تخمش را اینجا بکار تا آنجا شاخ و برگ بدهد.

درس شصتم

r فعل هر مبدئی در اطرافش منتشر است و اشياء را تکمیل کرده صورتش را استخراج می‌کند.

r یقین داری که آثار هر چیزی موجود است، اما تا نزول نکند در عالم دانی او را نمی‌بینی.

r قرب و بعد به ظاهر نیست، به قابلیت و اخلاق است.

r دور کسی است که قبول عکس نمی‌کند اگرچه ظاهراً اقرب باشد، و نزدیک بالعکس.

r کسی که مرده معدوم نیست.

r تو از آفتابی که از گریبان تو سر بیرون آورده خبر داری نه از آفتاب بالا.

r انبیاء و اولیاء آمدند و دعوت کردند که متاع خود را پیدا کنند و خوابیده‌ها را بیدار کنند.

r تمثيل دعوت انبیاء به صدای مرغ قدم.

r مبادی آهن‌ربا هستند که اشراق می‌کنند و جذب مناسبات و دفع منافرات می‌کنند.

r چرا اهل حق که مستجاب‌الدعوه هستند دعا نمی‌کنند رؤسای ضلالت هلاک شوند؟

درس شصت‌ويكم

r صور ذاتیه جسم آنهایی است که تعقل نمی‌شود که برخیزد و ممکن نیست تفکیک آنها از جسم.

r در هر مقامی از مقامات از برای خداوند عالم یک سبب اولی است و سایر اسباب دیگر.

r مولود کامل‌تر دیرتر تولید می‌شود، افلاک باید بیشتر گردش کنند تا تولید شود.

r اثر که کم است مؤثرش هم کم است اما آثار زیاد مؤثرات عدیده می‌خواهد.

r چقدر کواکب باید گردش کنند تا با اقترانات آنها و طبیعت عالم، آدم و حوا پیدا شوند!

r حضرت آدم صاحب ملائکه و متصرف در جمیع آنها و عالم به جمیع کمالات بود.

r آدم که به دنیا آمد هم مکمل کَوْن اولاده خود شد و هم به باطن خود مکمل شرع آنها شد.

درس شصت‌ودوم

r عالی زور نمی‌زند که از گریبان دانی سر بیرون آورد، دانی باید عالی را جذب کند.

r عالی آن است که مبدءِ صفت و کمالی باشد و دانی دارای آن کمال و صفت نباشد.

r عالی فعلش را به زور به دانی نداده، هیچ مبدئی جبر نمی‌کند هیچ منتهایی را.

r مبادی از آسمان آمده‌اند، نه این آسمان ظاهری، چون عالی است تعبیر به آسمان آمده.

r فعل عالی در دانی موجود است ولکن بالقوه است، باید خود را اصلاح کند تا در او ظاهر شود.

r قابل، قطع نظر از فعل فاعل این‌قدر شعور ندارد که بگوید من نادارم.

r اعوذ بک منک بالاتر است از اعوذ بک من الشیطان الرجیم.

r کید شیطان قوی است، و ان کید الشیطان کان ضعیفاً عند الله است نه در نزد ما.

r دانی اصلاً خبر از عالی ندارد، مگر از فعل و اشراق او، آن هم به قدری که به او عطا کرده.

r بیان مقام «بقاء فی فناء و عز فی ذل»، و اینکه چرا ائمه؟عهم؟ نسبت شرک و کفر به خود می‌دادند.

r وصف تو عمل تو است حین نزول، و جزاست حین صعود.

r عبادت همین نیست که شب و روز دنگ بکوبی، عبادت «امتثال» است.

r خواب مؤمن عبادت است، چون هر کاری می‌کند به امر خداست و متذکر خداست.

r مؤمن آنی از عبادت فارغ نیست و باید همیشه خود را مابین احکام خمسه ببیند.

r فعل عالی یک حبه بالفعل است، با مطاوعه دانی حبه مزروعه از گریبانش سر می‌زند.

r از زمان آدم تا ظهور امام زمان، مردم مطاوعه مبدء خیر را کمتر می‌کنند و اهل حق کم بوده‌اند.

درس شصت‌وسوم

r هیچ چیز در واقع از مقام خودش تجاوز نمی‌کند و معقول نیست چیزی دیگر بشود.

r انبیاء خورده خورده ترقی می‌کنند و در اول طفولیت بی‌شعورند و بسا تقلید از مردم ‌کنند.

r عالی در دانی تأثیر نمی‌کند مگر اینکه دانی صافی و معتدل و قابل شود.

r در مرتبه‌ بلاتعین نسبت به مرتبه‌ با تعین فکر کنید تا مراتب معلوم شود.

r ماده غیر مصوّره و غیر معینه از جمیع ظهورات و صور خبر دارد و مؤثر است در آنها.

r این عالم چون عالم خلط و لطخ است آثار کفار در مؤمنین پیدا می‌شود، و بالعکس.

r در این دنیا مؤمنین به طور واقع تابع نیستند، آنجا که رفتند تابع محمد و علی می‌شوند.

درس شصت‌وچهارم

r ابتدای جمیع مسائل را اگر کسی بخواهد بفهمد و تقلید نکند باید از خدا گرفت و پایین آمد.

r اگر کسی علم توحید را فهمید علم نبوت و امامت و جمیع مسائل را می‌فهمد.

r هر مقید به صورتی نمی‌تواند چیزی دیگر باشد. پس مقید نمی‌تواند مقیدی دیگر را بسازد.

r بعد از نفی صور اگر چیزی ماند که به صورت‌ اجسام مقیده نباشد، آن جسم مطلق است.

r در حکمت و فقه اسم‌ بر صورت‌ گفته می‌شود و صورت باید خارجیت داشته باشد.

r لفظ حکمت از برای حکیم محکم است و از برای غیر حکیم متشابه است.

r آن مؤثر اول به صورت آثار و ظهورات نیست و خودش بیان کرده که لیس کمثله شیء.

r در جمیع عوالم آیات و مقامات و علامات هست و اگر نباشند آن چیز فانی می‌شود.

r به این قاعده که هیچ مقیدی به صورت مقید دیگر ظاهر نمی‌شود، می‌توان معرفت توحید را تحصیل کرد.

r متکثرات محتاج به یکدیگرند به احتیاج صفتی، و محتاج به واحدند به احتیاج ذاتی.

r در دعا از ماسوای خدا غافل شو تا به مطلب برسی.

r آیه وقتی آیه است که او را نبینی، اگر در آیه ذوالآیه را دیدی به مطلب رسیده‌ای و الّا فلا.

r هر چه خلق سیر و ترقی کنند و معرفت توحید تحصیل کنند،‌ باز هم به توحید نمی‌رسند.

درس شصت‌وپنجم

r اگر از اعلی به اسفل نگاه کنی هیچ مسأله‌ای بر تو مشکل نمی‌شود، و گرنه درمی‌مانی.

r حقیقت جسم نه گرم است و نه سرد، به آتش گرم‌کننده است و به آب سردکننده.

r خداوند چنین قرار داده که خلق ابواب او را بشناسند و مطالب خود را از ابواب طلب کنند.

r معنی طلب المحتاج من المحتاج سفه.

r طریق وسطی و راه حق این است که هرچه در عالم ملک می‌بینی خدا آن‌طور نیست.

r من یرجو لقاء ربه، لقاء ذات خدا نیست لقاء رحمت خدا یعنی محمد و علی است.

r خلق اول که بعضی وجود منبسط می‌گویند، ما «محمد و علی و فاطمه» می‌گوییم.

درس شصت‌وششم

r با اینکه حضرت پیغمبر؟ص؟ آخرین پیامبران و اشرف تمام پیامبرانند، چطور الآن چهار پیغمبر زنده‌اند؟ و چطور ائمه اشرف از پیغمبران هستند؟

r معنی اینکه پیغمبر فرمود لا نبی بعدی.

r بیان اینکه مؤمن به درجه نبی نمی‌رسد، هم به طور مجادله و هم به طور حکمت.

r امتیازات جمیعاً در ما یجب ان یکون کذا است نه در یمکن.

r ذات قوه فعلیت نمی‌شود؛ موم مثلث را به خود مثلث درست می‌کند و مربع را به خود مربع.

r خلق هستش و نیستش و وحدتش، مثل هست و نیست و وحدت خدا نیست.

درس شصت‌وهفتم

r به ظاهر می‌گویند چیزی مستحیل به چیز دیگر ‌شد، این‌طور نیست و غفلت کرده‌اند.

r اگر صورت الف روی مداد پوشیده شده بایست هرجا مداد برود صورت الف هم برود.

r مدادی که در ضمن حروف درآمده غیر از مداد کلی صالح برای ظهور به هر حرفی است.

r صورت ذاتی تخلف نمی‌کند. و این قاعده‌ در جمیع فصول و اشخاص جاری است.

r قاعده خدا در همه‌جا این است که تجلی لها بها و بها امتنع منها.

r مؤمن تابع است و نبی متبوع، و تابع غیر متبوع است و غیرچیزی آن چیز نمی‌شود.

r می‌شود پیغمبری به واسطه کسی که مقامش پست‌تر است تکمیل شود و ترقی کند و بالاتر رود.

r در عالم اعراض می‌شود که تابعْ متبوع و متبوعْ تابع شود اما در عالَم اصل ممکن نیست.

درس شصت‌وهشتم

r حقیقت انبیاء معقول نیست که با حقیقت مؤمنین یکی باشد.

r به اعتدال روح نباتی روح حیوانی در او ظاهر می‌شود، نه اینکه مستحیل به او شود.

r اگر کسی حفظ مراتب را نکند هم غالی خواهد شد و هم مقصر.

r اصطلاحاً هر چیزی را به اسم غالب او می‌خوانند، چون اسم‌ برای ظاهر است نه مخفی.

r در اشیاء اگر چیزی غالب شد، شیءِ مغلوب فانی نشده ولکن تابعِ غالب شده.

r اگر فؤاد دیدی، هر معامله‌ای با آن فؤاد بکنی با خدا کرده‌ای، چرا که وجه خداست.

r اگر رفتی خدمت پیغمبر و دیدی حرف می‌زند، بگویی وحی خدا را شنیدم راست است.

r روح حیوان تولید حیوان می‌کند. نر و ماده بودن از نبات است نه حیوان.

r انبیاء فخرها می‌کنند که رعیت ائمه باشند و آنها را به بندگی و رعیتی قبول کنند.

r ائمه از هر عالمی لباسی می‌گیرند و نزول می‌کنند در عالم دانی.

([1]) ضَرار بن عمرو؛ که از جَبْریّه بود.