رساله تیر شهاب در راندن باب خسران مآب
از تصنیفات عالم ربانی و حکیم صمدانی
مرحوم آقای حاج محمد کریم کرمانی اعلی الله مقامه
«* مكارم الابرار فارسي جلد 6 صفحه 282 *»
بسم الله الرحمن الرحيم
ستايش خداوندي را سزاست كه پروردگار عالميانست و درود پيغمبري را رواست كه مهتر جهانيان است و آل اطهارش را كه سادات كايناتند و اولياء اخيارش را كه قادات بريّاتند و لعنت بيشمار باد بر دشمنان انبيا و مرسلين و اوصياء مقربين و اولياء منتجبين.
و بعد اين رسالهايست مختصر كه به رشته تحرير درآورده است بنده اثيم كريم بن ابرهيم به زبان فارسي بر حسب فرمايش جناب لب الالباب و سلالة الانجاب علام فهام ذو العز و الاحترام الجليل العظيم الشريف مولانا آقا محمد شريف كرماني اناري سلمه الله و ابقاه و من كل مكروه وقاه و سبب آن شد كه چون حقير فقير رسالهاي نوشته بودم به زبان عربي در ابطال دعواي ميرزا عليمحمد نام شيرازي كه خود را باب ناميده و فيالحقيقه خسرانمآب است و آن را به ازهاقالباطل ناميده بودم و عوام عجم از فهم آن عاجز بودند و به آن سبب شبهه باب خسرانمآب در دلهاي آن عوام كالانعام باقي مانده بود لهذا ايشان فرمايش فرمودند كه اگر رسالهاي تأليف ميشد به زبان فارسي و به طوري كه اين باقي شبههاي كه در دل عوام مانده است برطرف شود بد نبود من هم امتثالاً لامره العالي مبادرت كردم و فيالفور اين رساله را شروع كردم و آن را تيرشهاب در راندن باب ناميدم و اميدم از خداوند عالم چنان است كه توفيق بر اتمام آن عطا فرمايد. و قرار دادم اين رساله را بر مقدمهاي و چند فصل:
مقدمه
بدانكه چون عالم خبير و داناي بصير در اين عالم نظر كند خواهد دانست كه بناي اين عالم بر حكمت است و چنان حكمتي صانع عالم در وضع
«* مكارم الابرار فارسي جلد 6 صفحه 283 *»
اين عالم به كار برده است كه عقول حكما به كنه آن نميتواند رسيد و اوهام علما حقيقت آن را نميتواند فهميد و علانيه ميبيند كه چنان حكمتي به كار برده شده است كه اگر جميع حكماء عالم جمع شوند و تا روزگار هست در آن تفكر كنند نميتوانند نكتهاي در آن بگيرند و بر بهترين اقسام حكمت وضع شده است كه نميتوان ذرهاي از آن را اندكي پيشتر يا پستر قرار داد. و اگر احياناً چيزي پيدا شود كه حكيم از درك حكمت آن عاجز باشد دليل نهايت حكمت صانع است نه دليل لغوكاري و عبثكاري آن نعوذبالله. چنانكه اگر ساعتي فرنگي فيالمثل ببيني كه در نهايت استقامت كار ميكند و به هيچ وجه خللي و عيبي در آن نيست و غالب چرخها و پيچهاي آن را بفهمي كه چه مصرف دارد و اتفاقاً در آن پيچي باشد يا چرخي باشد كه فايده وضع آن را در آن ساعت نفهمي هرگز حمل نخواهي كرد بر آنكه وضع آن چرخ در اين ساعت عجيب غريب بيفايده است. پس هرگاه در اين ساعت بزرگ تدبر كردي و ديدي كه چرخهاي آن در گشت است و ساعتشمار آفتاب و ماهش در حركت است و اينهمه آثار غريب و عجيب از آنها به ظهور ميرسد به طوري كه عقلها در دركش حيران است و حكمت بسياري از اجزاي آن را يافتي الحال اگر درك بعضي چيزهاي آن نكني باعث آن نميشود كه بگويي آن لغو است نعوذبالله. وانگهي كه ميداني كه وقتي كه تولد كردي هيچ از حكمت عالم را نميدانستي و كمكم به حكمت چيزي بعد از چيزي برخوردي و چهبسيار حكمت كه هنوز برنخوردهاي و ميداني كه چهبسيار حكمتها كه در عصر سابق مخفي بوده و در عصر بعد معين شده است. به هرحال كه در حكمت خلقت عالم شبهه از براي عاقلي نيست.
و چون نظر كني مييابي كه انسان مدنيالطبع خلقت شده است يعني به طوري خلقت شده است كه بايست با هم زيست كنند به خلاف ساير حيوانات كه ميتوانند هريك تنها زيست كنند اما بنيآدم نميتوانند تنها زيست كرد و بايد با هم باشند. از اين جهت به اختلاف طبايع خلقت شدهاند كه طبع هريك موافق كسبي و كاري باشد و به اختلاف شأن و مقام خلقت شدهاند و بعضي غني و بعضي فقير و بعضي قوي و بعضي ضعيف و بعضي صحيح
«* مكارم الابرار فارسي جلد 6 صفحه 284 *»
و بعضي مريض و بعضي پير و بعضي جوان و بعضي بزرگ و بعضي كوچك و بعضي عاليهمت و بعضي دونهمت وهكذا باقي صفات كه به اندك نظري پوشيده نخواهد ماند تا آنكه هريك از ايشان به طور راحت بتوانند كه مشغول كاري باشند و از آن كار خشنود باشند و دل به آن كار توانند بست و آن را به انجام توانند رساند و بناي اجتماع ايشان مستحكم باشد و متفرق نشوند كه به سبب آن هلاك شوند. پس چون به حسب خلقت مدني شدند و به اين جهت مختلفالطبع شدند اسباب فساد مهيا شد و آن اختلاف طبايع و اهواء و آراء ايشان است. پس در حكمت سدّ آن واجب شد و به جهت اين حَكَم در خلقت لازم شد كه جبر كسر اين فساد را بكند و تعليم جهل ايشان را بنمايد. زيراكه چنانكه غني محتاج به فقير است و فقير محتاج به غني و بزرگ محتاج به كوچك است و كوچك محتاج به بزرگ و هر چيزي ضدي در خلقت لازم دارد تا به منتهاي حاجات خود برسد همچنين جهال خلق عالم ضرور دارند و سفيهان حكيمان ضرور دارند و اطفال پرستاران در كار دارند و رعايا حاكم لازم دارند تا بناي مدينه ايشان از هم نپاشد. لهذا حكيم عليالاطلاق در اين حكمت عظيم كه مدار كل بنيآدم بر آنست اخلال نميفرمايد وانگهي كه آن اخلال به جزئيات حكمت نفرموده پس چگونه ميشود كه اخلال به اين امر عظيم نمايد حاشا و كلا. پس چنانكه در هر عصري همه اضداد را آفريده پس هيچ عصري نميشود كه جاهل آفريده باشد و عالم نيافريده باشد و كوچك آفريده باشد و بزرگ نيافريده باشد و سفيه آفريده باشد و حكيم نيافريده باشد و رعيت آفريده باشد و حاكم نيافريده باشد. و علت اين حكمت آنست كه وجود هيچچيز معين و معلوم نگردد و حسن و قبح و ضرّ و نفع و صلاح و فساد هيچچيز معين و معلوم نشود مگر به وجود ضدش و قدر هيچچيز معلوم نشود مگر به وجود ضد و شكر هيچ نعمت گذارده نشود مگر به وجود ضد و تعيين هيچچيز نشود مگر به وجود ضد و آزمايش نشود هيچچيز مگر به وجود ضد و بروز نكند حقيقت طاعت و معصيت مگر به وجود ضد و قرار و ثبات نگيرد چيزي مگر به وجود ضد و مركب و موجود نشود چيزي مگر از اضداد. پس حكمت اقتضا
«* مكارم الابرار فارسي جلد 6 صفحه 285 *»
كرد كه هر چيزي با ضد خلق شود. پس چون سفيه آفريده لازم شد كه حكيم آفريند و چون جاهل آفريد لازم شد كه عالم آفريند و چون ضعيف آفريد لازم شد كه قوي آفريند و چون كوچك آفريد لازم شد كه بزرگ آفريند تا خلق ملتئم باشند و تأليف و اجتماع ايشان دوام گيرد و مدنيبودن ايشان محقق گردد. چراكه تأليف افراد انسان هم مثل تأليف اجزاء مركب است چنانكه تا اضداد نباشند چيزي مركب نشود و باقي و ثابت نماند همچنين تا اضداد نباشند اجتماع ايشان صورت نبندد. پس لامحاله در هر عصري لابد است كه علما و حكما و اوليا و انبيا باشند و مردم را به سوي خدا خوانند و حق و باطل را آشكار سازند و جهال را تعليم نمايند. و چون خداوند حكيم است پس در هر عصري به قدر ضرورت بايد اظهار علم و حكمت فرمايد زيادش مفسد و لغو است و كمش منع لطف و خلاف جود و كرم است. پس در هر عصري به قدر ضرورت بايد انبيا و اوليا و حكما و علما باشند و عدد ايشان هم در هر عصري به قدر ضرورت در آن عصر بايد باشد. پس از اين است كه فرمودهاند كه زمين خالي از حجت نميشود و اگر خالي از حجت بماند هراينه زمين فروخواهد رفت و خراب خواهد شد. پس چون طفل از اول تكوّنش تا آخر موتش حالات دارد كه اول نطفه است بعد علقه ميشود بعد مضغه ميشود بعد عظام در او پيدا ميشود بعد كسوت لحم ميشود بعد روح در او دميده ميشود و جنين ميگردد بعد تولد ميشود بعد در حال رضاع است بعد از آن حال فطام است بعد از آن خوردهخورده به حد مراهقه ميرسد بعد مكلف ميشود بعد به حد شباب ميرسد بعد به حد چهلسالگي ميرسد بعد به حد پيري و هرم ميرسد بعد ميميرد. بلكه اين تفصيل كه عرض شد در جميع مخلوقات بالنسبه همينطور است.
همچنين اين دنيا هم از اول تكونش تا موتش حالات دارد. پس در عهد حضرت آدم عالم به منزله نطفه بود به جهت قلت هوش و فهم مردم و عدم تجربهها و اكتسابها و كسبها و صنعتها و علوم و احوال پس بالنسبه آن حالت با حالات بعد به منزله نطفه بود و شرع حضرت آدم به قدر استعداد اهل آن زمان بود و معارف و حكمي كه بر ايشان نازل شده بود و تكليفات آنها به قدر فهم و عقل و هوش اهل
«* مكارم الابرار فارسي جلد 6 صفحه 286 *»
آن زمان بود و علم علما و حكمت حكما به قدر فهم آن زمان ظاهر ميشد. و از حكمت نبود كه زياده از قابليت اهل آن زمان حكمت و علم و تكليفات بروز كند تا آنكه به بركت اسمهاي اعظمي كه در نزد حضرت آدم7 بود و به واسطه عملكردن به آن تكليفات كه فرمايش شده بود حرارتي در مزاج عالم پيدا شد و ماده عالم نضجي گرفت. تا در زمان حضرت نوح7 عالم به منزله علقه شد و قابليت عالم ترقي كرد و آن قدر تكليف و علم و حكمت كه آدم (ع) آورده بود كفايت اهل آن زمان را نميكرد و آن تكليفات مناسب مزاج اهل آن زمان نبود خداوند حكيم دانا حضرت نوح (ع) را برگزيد و او را خلعت رسالت پوشانيد و علم و حكمت و تكليف به قدر صلاح آن زمان براي ايشان فرستاد و آن بزرگوار هم نشر آن علم و تكليف را فرمود. تا آنكه به بركت آن اسمهاي اعظمي كه ايشان داشتند و به واسطه عملكردن مردم به آن تكليفات و علوم حرارتي در ميان عالم زياده از اول پيدا شد و ماده عالم نضجي گرفت و هركس متكون ميشد و از مادر متولد ميشد صاحبشعورتر و صاحبفهمتر ميبود به واسطه لطافت ماده عالم كه از پيشتر لطيفتر شده بود و همچنين بود تا نوع عالم لطيفتر شد و نوع مردم صاحبفهمتر و صاحبشعورتر و صاحبقوهتر شدند و ديگر آن علم سابق و تكليف و حكمت سابق كفايت ايشان نميكرد خداوند عالم در ميان ايشان برگزيد حضرت ابراهيم را7 و به آن بزرگوار شرعي و علمي و حكمتي مناسب آن زمان عطا فرمود و در زمان شريف ايشان عالم به منزله مضغه بود و آن بزرگوار به واسطه نور اسماء اعظم و حرارت علم و حكمت و نفس شريفش عالم را پختهتر كرد به طوري كه ديگر آن علم و حكمت كفايت امر ايشان را نكرد خداوند عالم حضرت موسي را7 برگزيد و علم و حكمت و شريعت به او آموخت و او را به رسالت معين كرد پس ايشان هم آن شريعت را نشر كردند و مردم علم و عمل آن بزرگوار را تعليم گرفتند و عمل به آن كردند و در زمان آن بزرگوار عالم به منزله عظام بود و به بركت اسمهاي اعظم كه آن بزرگوار داشت و به بركت عملكردن به آن شريعت ماده عالم نضجي تازه
«* مكارم الابرار فارسي جلد 6 صفحه 287 *»
گرفت و پختهتر شد و لطيفتر گرديد.
و اشاره به حكمت اين مطلب آن است كه انسان اشرف مخلوقات است و بالاتر و ساير مخلوقات از شعاع و نور او خلقت شدهاند همينكه انسان پختهتر شد همه عالم كه از نور اوست پختهتر ميشود و همينكه مردم معصيت كنند اوضاع آسمان و زمين دگرگون شود و همينكه طاعت كنند اوضاع آسمان و زمين نيكو شود و بركات آن زياده شود.
به هرحال چون در زمان موسي (ع) مردم عمل به شرع او كردند و نفوس ايشان قوت گرفت و پختهتر شد عالم پختهتر شد و هركس متكون شد لطيفتر شد و قويتر و داناتر پس احتياج به علم بيشتر شد و حكمت ديگر در كار شد و حكمت اول كفايت امر ايشان را نكرد محتاج به حكمت زياده شدند خداوند عالم حضرت عيسي را (ع) برانگيخت و شرعي و علمي به او عطا فرمود. و در زمان آن بزرگوار عالم به منزله روييدن گوشت در بدن طفل بود و اندام عالم درست شد و صورت ظاهر آن كامل شد. و چون به شرع او عمل كردند ظاهر و باطن اندام عالم درست شد و قابل دميدن روح شد در زمان خاتمالنبيين9روح در تن عالم دميده شد و تا مردن اين طفل كه عالم باشد احكام حيوة باقي است و بايد زنده باشد. مثل حالت نطفه نيست كه برود و حالت علقه آيد و حالت علقه برود و حالت مضغه آيد و حالت مضغه برود و حالت عظام آيد و حالت عظام برود و حالت روييدن گوشت آيد. بلكه حالت روح باقي است تا وقت مردن از اين جهت شريعت همه پيغمبران بايد نسخ شود و شد مگر شريعت خاتمالنبيين9كه تا وقت مردن عالم كه نفخه صور باشد عالم زنده است. پس اين است كه اين شرع نسخ نميشود و پيغمبري بعد از ايشان نميآيد و حلال او حلال است تا روز قيامت و حرام او حرام است تا روز قيامت و تغيير نخواهد كرد مگر بعضي جزئيات كه از شرع او در زمان او نسخ شد و آيه قرآن نازل شد و حديث صادر شد و اما بعد از او شرع او باقي است تا قيام قيامت. به هرحال كه شرع خاتم نسخ نميشود ولكن در زمان آن بزرگوار عالم به منزله طفل بود كه در شكم مادر روح در تن او دميده شده بود و روحش مستحكم شده بود و قابل باقيماندن
«* مكارم الابرار فارسي جلد 6 صفحه 288 *»
شده بود. پس به بركت شرع آن بزرگوار و نور وجه او و حرارت وجود او و عملكردن مؤمنين به شرع و دين او عالم روزبهروز قوت گرفت و در زمان ولايت حضرت امير7 عالم متولد شد ولكن رضيع و شيرخواره بود و شعورش بالنسبه همانقدر بود ولي به بركت شيرخوردن و تعلمكردن از پستان علوم آن بزرگوار خورده خورده عالم ترقي كرد تا در زمان حضرت امام حسن7 از شير باز شد. و خورده خورده در زمان هر امامي از سالي به سالي منتقل شد تا در اين زمان كه زمان زمان مهدي آلمحمد است: عالم به سن مراهقه رسيده است و قريب به تكليف است.
و چنانكه وقتي كه طفل اندكي شعور و تميز در او پيدا شد و خداوند عالم به مقتضي قدرت كامله خود به او ذهني و فهمي عطا فرمود پدر او را به مكتب ميبرد. و اول محتاج به معلمي است كه شعورش قريب به شعور اطفال باشد و صبر بر طفوليت آنها بتواند و با آنها به مدارا سلوك نمايد و همانقدر حروف هجائي به آنها تعليم كند و تركيب حروف را بياموزد. چون خط تعليم گرفت و كتاب و قرآن خواند محتاج به معلمي اعلم ميشود و پدر او را به معلم اعلم خواهد سپرد تا آنكه در پيش او عربيت را تعليم بگيرد و قدري از رسوم ادبيه معروفه را كه تعليم گرفت محتاج به معلمي اعلم خواهد شد پدر او را به فقيهي خواهد سپرد كه به او رسم اخبار و علوم و احكام و رسوم بياموزد. و چون آن را فراگرفت و ظاهر او بالتمام درست شد آنگاه وقت تكليف ميشود. و اين مراتب هم مثل مراتب اول است كه باز دوره شعورش را و عقل كسبي او را ششمرتبه است اول نطفه است و آن حالت مكتب بردن و پيش استاد نشاندن است و چند گاهي در مكتب ميرود با اطفال و درس نميخواند و لكن به حرارت وجود استاد انسي به علم ميگيرد و به واسطه اطفال به شوق كاري مىآيد. بعد حروف خواندن به منزله علقه است و كتب خواندن به منزله مضغه است و علوم ادبيه و عربيه به منزله عظام است و علم فقه به منزله روييدن گوشت و تمامشدن اندام است و حكمت و علم باطن به منزله روح است كه همينكه اندام تمام شد وقت دميدن روح است و وقت تعليم حكمت است كه روح شريعت است. وقتي كه شعورش به كلي
«* مكارم الابرار فارسي جلد 6 صفحه 289 *»
درست شد آنگاه تولد ميكند و آنوقت وقت تكليف است و آن زمان ظهور امام است كه در آن زمان عالم به حد تكليف ميرسد و حد بر او جاري ميشود نعوذبالله. و همينطور روز به روز بزرگ ميشود تا در زمان رجعت پيغمبر9 به دنيا عالم چهل ساله ميشود و عقلش به واسطه رجوع عقل كل كامل ميگردد. و همينطور روز به روز سن عالم بالا ميرود تا چهل روز قبل از نفخه صور پيغمبر (ص) به آسمان بالا ميرود با تمام اهل بيتش آنگاه روح از تن عالم ميرود و عالم بيحس و شعور ميشود و چهلروز به آنطور ميماند و آن به منزله آن حرارت است كه در تن ميت بعد از مردن ميماند تا آنكه بعد از چهلروز سرد ميشود و صور دميده ميشود و قيامت برپا ميشود.
و مقصود ما از اين بيانها همه اين بود كه بعد از آنكه عالم به سن تميز و شعور رسيد ائمه سلام الله عليهم عالم را به معلم دادند و معلمان اول و ناطقان صدر به منزله معلم اول بودند. و همچنين هرچه عالم ترقي كرد و شعور مردم زياده شد محتاج به معلمي اعلم شدند و علم معلم سابق كفايت امر ايشان را نكرد. چنانكه اين بديهي است در اين عصر كه علم علماي سابق كفايت شعور اين خلق را نميكند و محتاج به حكمتي دقيقتر و علمي بيشتر و شريفتر شدهاند. و خداوند عالم سنت و طريقه حكمت را از دست نميدهد و طفل را تا عمر دارد به خواندن حروف هجا مثلاً امر نميكند كه هرچه خواند باز از سرگيرد چراكه اين لغو است و خدا حكيم است و لغو نميكند. و اينكه بعضي از معلمان سابق فغان دارند سببش آنست كه ميخواهند اطفال باز الفبي بخوانند و گاهي ناشتائي براي آخوند ببرند و گاهي به اصطلاح چاشتي و سرتختگي ببرند و معاش آخوند بگذرد. باز ما منع نميكنيم آن را نهايت حرف ما آنست كه در هر عصري باز اطفالي هستند همينقدر تو خود كه اعلم از اطفال ميباشي در پيش استادتر از خود درس خود را بخوان و باقي اوقات را صرف اطفال و شاگردان خود كن، كبر و غرور نميگذارد نه خود به درس خواندن خودش راضي ميشود و نه مردم ديگر را ميگذارد مگر جمعي كه آنها به مكتبخانه او نبودند آنها رويي كنند و طلب علمي نمايند و آن اطفال كه الفبي خواندند خود فكري كنند كه
«* مكارم الابرار فارسي جلد 6 صفحه 290 *»
قرآني بايد خواند و كتابي بايد ديد تا كي الفبي بگوييم و باز برگرديم و ديگر الفبي بگوييم. به هرحال عالم را ائمه سلاماللهعليهم كه به منزله پدر شفيق ميباشند به همين روش سال به سال و وقت به وقت در نزد معلمي اعلم گذاردند تا در اين ايام كه علم فقه و ظاهر شرع @كه به منزله اندام شعور است و گوشت در تن آن روييده ميكند@ به حد كمال رسيد و اعصار بر آن گذشت و اصلاح آن به كلي شد و كتب در آن تأليف شد و مسائل در عالم منتشر گرديد و طريقه مذهب شيعه در بلاد ايشان پهن شد و اين هم چند سالي است چراكه قبل از سلاطين صفويه انار الله مضاجعهم اگرچه علما بودند و كتب بود ولكن كتب در مخازن آنها بود و خود ايشان هم در نهايت تقيه و شدت بودند حتي آنكه بعضي از ايشان را كشتند به جهت تشيع و جميع بلاد مملو از سني بود و بلدي خالي از سني و خالي از تقيه نبود و هر گوشه كه شيعهاي بود از تقيه پنهان و به ظاهر عمل به طريقه سنيان ميكردند و اين طور و طريقه از آخر زمان صفويه رحمهمالله است كه منتشر گرديده است. و مبدأ بروز و انتشار فقه شيعه و اخبار ايشان در اواخر مائه يازدهم است كه هزار و صد باشد و الحال كمتر از دويست سال است كه اين علوم ظاهره شيعه در عالم منتشر شده است.
و حق مسئله آنست كه مراتب ظاهر شرع در مائه دوازدهم به حد كمال رسيد يعني در هزار و دويست كه ديگر به اين انتشار در هيچ عصري حتي عصر پيغمبر صلوات الله عليه و آله نبوده.
پس چون ظاهر شعور كامل شد خداوند عالم خواست كه معلمي برانگيزاند كه به واسطه وجود شريف او و حرارت مزاج او روح شعور در تن عالم دميده شود و عالم را به فضل علم و حكمت او زنده نمايد و شعور عالم را كامل نمايد. اين بود كه در مائه سيزدهم برانگيخت مركز دائره ايمان و قطب فلك ايقان اعلم علماي رباني و افضل حكماي صمداني ناشر علوم سبحاني افضل المتألهين مرآة فضائل المعصومين و حامل اسرار الائمة الطاهرين منير ظلمات و كشاف معضلات و حلال مشكلات الشيخ الاجل و السيد الانبل و السند الاعظم و العماد الافخم الشيخ الاجل الاوحد الاحمد الشيخ احمد بن زينالدين اعلي الله مقامه و رفع في الخلد اعلامه را تا منشئ روح شود در تن
«* مكارم الابرار فارسي جلد 6 صفحه 291 *»
شعور عالم و آن كالبد ظاهر را به فضل علم و حكمت خود زنده گرداند و روح در آن بدمد و فضائل و مقامات پيغمبر و ائمه طاهرين سلام الله عليهم را در عالم منتشر گرداند. و آن بزرگوار به تفصيلي كه در كتاب هدايةالطالبين نوشتهام در ميان خلق آشكار گشتند و لواي علم و حكمت اسرار اهل بيت سلام الله عليهم را در ميان خلق افراشتند و در حوالي رأس مائه ثالثعشر ظاهر گرديدند. و از آن زمان الي الآن كه سنه هزار و دويست و شصت و دو هجري است صيت روزافزون آن بزرگوار در غالب بلاد شيعه گوشزد شيعيان گرديده به تفصيلي كه در كتاب هدايةالطالبين نوشتهام. و بعد از ايشان مركز دائره علوم رباني و قطب فلك حكوم سبحاني اعلم علماي متقدمين و افضل فضلاي متأخرين صاحب انوار و مالك اسرار مرآة فضائل ائمه اطهار عليهم صلوات الله الملك الجبار اعني حبر امجد و حكيم اوحد سيد سند و عماد معتمد استاد الكل في الكل و مرجع الكل في الجل و القل اعني سيد عالم فخر اكابر و اعاظم و سبب مباهات آلهاشم السيد كاظم بن قاسم اجل الله شأنه و انار في العالمين برهانه بودند. و ايشان هم بر همان روش حكم مسطوره و علوم مزبوره را ناشر بودند و حقيقةً نشر علوم شيخ بزرگوار به واسطه آن سيد عاليمقدار بود و ايشان عالم را پر از صيت علوم و حكوم آن بزرگوار فرمودند زيراكه آن بزرگوار مادام الحيوة علوم را به طور اجمال بيان فرمود و سعي در تعليم كليات نمود تا آنكه در زمان قليل ايضاح سبيل شود و كليات علوم بر مردم آشكار گردد تا بعد صاحبان فطانت و ذكاوت در آنها تدبر كنند و فروع كثيره از آنها استخراج نمايند. و در زمان شيخ مرحوم كسي از خواب غفلت بيدار نشد مگر قليلي چنانكه از ايشان مشهور است كه فرمودند «السيد كاظم يفهم و غيره مايفهم» يعني سيد ميفهمد و غير او نميفهمد. و اما سيد جليل در زمان خود به نسبت به ايشان تفصيل دادند مطالب را و آشكار كردند و هركس بهره برد از آن علوم از ايشان برد. حتي آنكه خود ايشان ميفرمودند كه هركس مطلب شيخ را دريافت كرده و ترقي كرده در نزد من ترقي كرده والا از شيخ كسي چيزي نفهميده.
به هرحال تخمي شيخ جليل كاشت و آبياري سيد نبيل
«* مكارم الابرار فارسي جلد 6 صفحه 292 *»
فرمود و بعد از اينهمه مصائب و محن كه آشكار است و كثرت اعادي امر به اينجا كه ميبينيد منتهي شده هنوز آن بنيان كه شيخ جليل بنا فرموده به انجام نرسيده و هنوز آن مطالب كه سيد نبيل آشكار فرموده مفهوم غالب نشده پس چگونه ميشود كه تغيير طريقهاي داده شود و علم باطن باطن ابراز شود. خود ببينيد كه در مدت صدسال و كسري اصلاح ظاهر شد تا آنكه ظاهر به انجام رسيد آنوقت خداوند عالم انشاء دورهاي ديگر فرمود و امري ديگر ابراز داد الحال امر باطن به انجام نرسيده و هنوز پنجاهسال نگذشته و از هزارنفر يكنفر نفهميده اول و آخر كلام ايشان را پس چگونه عالم را قابليت اظهار باطن باطن پيدا شد و هنگام ظهور آن رسيد و حال آنكه اظهار باطن باطن مخصوص امام عصر است عجل الله فرجه. و هرگاه عالم را قابليت آن پيدا شد خود آن بزرگوار ظهور خواهد فرمود و ابراز آن را خواهد داد. و بعينه اين حكايت مانند آنست كه هنوز بدن درست نشده باشد و اعضا و جوارح آن خلقت نشده باشد كسي ادعا كند كه هنگام دميدن روح است و منم دمنده روح حاشا خدا را عجله در كارها نيست و هنوز كه روح در بدن شرع تمام نيامده و مستحكم نگرديده كجا هنگام تولد است كه صاحب اين امر ظاهر شود؟ هيهات اين ادعاها خام است و خداوند تدبير ملك را به آراء سخيفه طالبان دنيا نگذارده،
دريا به وجود خويش موجي دارد | خس پندارد كه اين كشاكش با اوست |
و طالبان رياسات باطله گمان ميكنند كه تدبير ملك با ايشان است حاشا و كلا.
و عرض كردم كه وجود شيخ بزرگوار در بدن شعور عالم به منزله روح بود و پس از آنكه روح عالم مستحكم شد آنگاه تولد ميكند و امام عصر ظاهر ميگردد و سرّ باطن باطن آنوقت آشكار ميشود. و به عبارتي ديگر هنوز دوره علم است و ميبايست سلوك علمي خلق تمام گردد و پس از استكمال مراتب علم هنگام سلوك عملي ميشود. و هرگاه كسي تصديق اين مراتب را نكند و از كلام سلف صالح بر اين مقام شاهدي خواهد اين است عبارت سيد جليل اجل الله شأنه و انار
«* مكارم الابرار فارسي جلد 6 صفحه 293 *»
في العالمين برهانه كه به خط شريف خود براي حقير نوشتهاند و به خاتم شريف مزين فرمودهاند:
«اما جواب آنچه اشاره به آن فرموديد كه مردم الآن اكتفا به لفظ نميكنند امري ديگر ميخواهند معلوم سركار بوده باشد كه اتصال خلق يعني شيعه به غوث اعظم جعلني الله فداه و عليه و علي آبائه السلام بعد از سير در چند قريه است از قراي ظاهره: اول در قريه اولي در قوس صعود و آن اصحاب شريعت از اهل مجادله است و اصحاب طريقت و حقيقت به حسب مطابقه اين عالم. دويم در قريه ثانيه و آن نجباءاند به معني ادني حمله علوم و اسرار در مقام ان لنا في كل خلف عدولاً ينفون عن ديننا تحريف الغالين و انتحال المبطلين. و سيوم در قريه ثالثه و آن نقباءاند به معني ادني و اينها اصحاب افعال و مظاهر اسماي بيستوهشتگانه كه كينونت انسان قابل آنهاست. و چهارم در قريه رابعه و آن نجباءاند به معني اعلي و ايشان همين نقباءاند در مقام كليت يعني نزد ظهور اسم اعظم اعظم اعظم. پنجم در قريه خامسه و آن نقباءاند به معني اعلي و در ايشان ظاهر شده ذكر اجل اعلي اعلي اعلي. و نسبت اين نقبا با نجبا نسبت عرش و كرسي است با سموات سبع. در جميع تأثيرات و افعال هردو مؤثرند در وجود ولكن تأثير به همين نسبت است. ششم در قريه سادسه و آن اركان است و امر ايشان بر آن جناب عيان. و نسبت اين اركان با نقبا به هردو معني و مقام نسبت روح است به جسم. چون در اين قري سير خود تمام نمود آنگاه به غوث اعظم اتصال به هم ميرساند و يفعل مايشاء في الاكوان. و مردم الآن در قريه اولي سير كردهاند و در قريه ثانيه در مبدأ سيرند كجا بنيه متحمل سير در قريه ثالثه ميشود؟ و آن قراي مباركه حقيقة اسمند از براي غوث اعظم صلي الله عليه و آله و سلم. و در كافي و بحار و عوالم بابي منعقد كرده در تحريم تسميه و احاديث بسيار در نهي از تسميه وارد شده و در آن كتب مذكور است. و سركار شما در اينجا همين سؤال فرموديد بنده عرض كردم كه مصلحت نيست لاتسألوا عن اشياء و الآن تفصيل امر را بالاجمال عرض كردم. مردم الآن محتاج علومند از بواطن و اسرار و حقايق و انوار و آنها را نهايت نيست و به كنهش
«* مكارم الابرار فارسي جلد 6 صفحه 294 *»
نميتوان رسيد. هنوز وقت بيش از اين نحو نيست چنانكه قبل وقت اين مقدار هم نبود و الاشارة كافية. و السلام عليكم و رحمة الله و بركاته. در امر خود محكم باش و در آنچه بر او هستي راسخ، لعل الله يحدث بعد ذلك امراً و السلام عليك و علي من صدّقك و صدق لك و رحمة الله و بركاته.» تمام شد عبارت آن بزرگوار كه در اين باب مرقوم فرموده بودند. پس به مقتضي فرمايش ايشان قراي مباركه اسمند براي غوث اعظم جعلني الله فداه زيرا كه الاسم هو ماانبأ عن المسمّي يعني كه اسم آن چيزي است كه از مسمي خبر دهد و شيعيان كمّلين خبردهندگانند از امام خود. و به جهت آنكه شيعه از شعاع امام خود است و شعاع صفت منير است و اسم همان صفت است پس شيعه اسم امام است چنانكه اشاره به آن فرمودند. و در زمان غيبت آن بزرگوار اسم امام را ابرازدادن حرام است و در مجالس و محافل ذكركردن جايز نه. وانگهي كه مردم هنوز در مبدء سير در قريه نجبا هستند و بنيه ايشان چنانكه يافتي متحمل امر ازيد از اين نيست. و هيهات و حال آنكه هنوز به غور آن چنانكه شنيدي نرسيدهاند. و اين تعليقه را تقريباً يكسال قبل از فوت خود به حقير نوشتهاند و چگونه شد كه در عرض يك سال مردم قريه ثالثه و رابعه را سير كردند و به قريه خامسه رسيدند و هنگام ظهور ذكر اجل اعلي اعلي اعلي شد؟ و اين مرد آمد و خود را اكبر ابواب ياد كرد و اجل اذكار شمرد و خود را معبود و مسجود سلمان شمرد نعوذبالله! نه اينكه اين حرفها مزخرفات است كه از باب رياست و دنياداري گفتهاند و ميگويند؟ چنانكه در كتاب ازهاقالباطل تفصيل آن را نوشتهام. و الحمدلله رب العالمين كه خود او از قرار مذكور نوشته است كه اين ادعاي باطلي بود كه من كردم و سوداي خامي بود كه بر سرم بود و تائب شده است، ولي مرده ضلالتانتساب او كاسه گرمتر از آش شدهاند آن مرد دست از طلب خود برداشته اين قوم دست از شهادت خود برنميدارند و كار به جايي رسيده كه هرچند آن مرد الحاح كند و توبه نمايد اين قوم ميگويند تقيه ميكند. و اگر وعده او خلف شود يا بميرد ميگويند كه بدا شد. حال نميدانم كه به چه وجه بطلان اين
«* مكارم الابرار فارسي جلد 6 صفحه 295 *»
بايد بر اين قوم آشكار شود؟ و اگر مردي پشيمان شود از فعل شنيع خود اين قوم دست برنميدارند. و مثل اين قوم مثل آن جماعتي است كه كسي در ميان ايشان بود از هر جهت كه طلب دنيا كرد دنيا به او رو نكرد شيطان نزد او آمد و گفت اگر دنيا ميخواهي مذهبي اختراع كن و مردم را به آن بخوان. چنان كرد، مردم به دين او درآمدند. چون چندي سير شد پشيمان شد در ملأ قوم آمد و اظهار ندامت كرد. گفتند اين خوب ديني است تو در دين خود شك كردهاي.
باري، شيطان دام خوبي افكند اگر پيش رفت فبها المطلوب و اگر نشد در امر بدا شده، و اگر حاشا كرد يا توبه كرد تقيه است، و اين امر ديگر نبايد باطل شود. و اين قوم غافل از آنند كه كسيكه مدعي امري ميشود و اخباري ميكند نبايد كه در خبرش بدا شود. مگر آنكه امر او به معجزات كثيره ديگر ثابت شود و امر او بر خلق بديهي گردد بعد از آن خبري دهد و بگويد كه احتمال بدا ميرود يا آنكه به طور بت نگويد و به لفظي بگويد كه منافات با بدا نداشته باشد يا آنكه بلافاصله وجه حدوث بدا را بر خلق آشكار كند كه در آن حكمتي ظاهر شود. والا كسي كه در اول امرش كه هنوز به وساطت اخبارش و اقوال و اعمالش بايد حقّيت او ظاهر شود خلاف گفتهاش ظاهر شود دليل بطلان امر اوست، نه آنكه بدا شده است. و اين هم از مزخرفات قول ايشان است و اينجا محل بدا نيست. وانگهي كه هزار دليل ديگر بر بطلان امر او قائم باشد چنانكه شطري از آنها را در كتاب «ازهاقالباطل» بيان كردهام.
و همچنين محل تقيه اينجا نبود به جهت آنكه صاحب اين امر بايد بر نفوس اهل زمان آگاه باشد و احوال خلق و صلاح زمان را بداند. اگر خلق را صالح ميدانست چرا الحال مخفي كرد؟ و اگر صالح نميدانست چرا اول اظهار كرد؟ و اگر بناي اين محملها باشد من شخصي كناس را ميگويم كه اين مردي بزرگ است. پس از آن از او تو سؤال ميكني هرچه خرافات بگويد ميگويم از باب مصلحت است. و اگر انكار ميكند ميگويم از باب تقيه است. و اگر حلال و حرام نميداند ميگويم تو خود را ميزان كامل مكن او را بايد ميزان خود قرار دهي. و اگر علم ندارد ميگويم مصلحت در ابراز علم نميداند. الحال چگونه ميتواند كسي اثبات
«* مكارم الابرار فارسي جلد 6 صفحه 296 *»
ناچيزي او را كند؟
بعينه اين حكايت مثل حكايت آن دو نفر است كه در سفري ميرفتند در منزلي شنيدند كه در راه اين منزل كه در پيش داريد غول بسيار است هردو رفتند و يكي از آندو به حاجتي عقب ماند آنكه رفته بود از تنهايي سودايش حركت كرد و واهمه غول بر او غالب آمد. چون رفيق ديگر به او رسيد به او گفت تو غولي. گفت من رفيق تو فلانم. گفت غول دروغ هم ميگويد. گفت نام تو فلان است. گفت غول نام مرا هم ميداند. گفت نام پدرت فلان و مادرت فلان و نام زن و فرزندت فلان. گفت غول اينها همه را ميداند. گفت واويلاه سر شب با هم بوديم در فلان منزل و چنين و چنان صحبت شد. گفت غول اينها همه را ميداند. هرچند قسم ياد كرد كه من غول نيستم. گفت غول قسم دروغ هم ميخورد حكماً تو غولي. به هر حال كه آن رفيق همسفر نتوانست ثابت كند كه غول نيست و آن صاحب واهمه از رفاقتش به همين توهم بريد. الحال اين باب بيچاره هرچند قسم ياد كند كه والله و بالله من بر اشتباه بودم كه ديگر كار از كار گذشته و چارهپذير نيست.
باري اين هم فتنهاي بود كه بعد از آن بزرگواران بايستي بشود تا امتحان ثابت بر طريقه ايشان و منحرف داده شود و الحمدلله شد. و اگر نه آن بود كه سائل جليل شريف سؤال فرموده بود اعتنايي به اين امر ديگر نميكردم چراكه باطل را به ترك ذكر بهتر ميتوان موقوف كرد و خود ايشان خورده خورده خسته ميشدند چراكه بيهوده سخن دراز نخواهد شد. چنانكه الحمد لله رب العالمين تا كنون در شرف انقراض است ولكن حسبالفرمايش ايشان خواستم دو كلمه به رشته تحرير درآورم كه اگر احياناً در بعضي بلاد شبهه در دل بعضي مانده باشد و از اهل خير باشد به اين نوشته به راه هدايت آيد. پس بس است آنچه ميخواستم در مقدمه به رشته تحرير درآورم و اينك هنگام شروع در فصول است.
فصــل
اول از ادله بر بطلان رأي و سخافت عقل اين مدّعي اقدام اوست به ساختن كتابي به سبك و سياق قرآن و از براي آن كتاب آيهها و سورهها قراردادن و مواضع سجده جعلكردن و همين يك بيادبي بزرگ است به نسبت به قرآن مجيد و كلام حميد خداوند كه مافوقش متصور نيست.
دويم آنكه بعد از آنكه
«* مكارم الابرار فارسي جلد 6 صفحه 297 *»
اعجاز قرآن بر تمامي عرب و عجم ثابت شده و خداوند عالم ميفرمايد كه اگر جن و انس جمع شوند مثل اين قرآن نميتوانند آورد اين مرد اين كتاب مزخرف خود را آورده و در آن ادعا كرده و ثبت كرده كه جن و انس مثل حرفي از حروف كتاب مرا نميتوانند آورد. و اين هم يك جسارت و بيادبي ديگر كه تكذيب قول خدا را خواسته است بنمايد كه خدا ميفرمايد كه جن و انس مثل قرآن نميتوانند آورد و او هم ميگويد كه جن و انس مثل كتاب من هم نميتوانند آورد. وانگهي كه خدا در يك آيه ميفرمايد كه مثل اين قرآن نميتوانند آورد و در يك آيه ميفرمايد كه مثل ده سوره آن را بياوريد و در يك آيه ميفرمايد كه مثل يك سوره آن را بياوريد اگر راست ميگوييد و هيچجا نفرموده است كه مثل يك حرف از قرآن نميتوانند بياورند چراكه حروف آن الف و بي است و حروف بيستوهشتگانه در كلام كل عرب و عجم يافت ميشود. بلكه خدا نفرموده است كه مثل يك آيه از قرآن را نميتوانند بياورند چراكه يكي از آيات ثم نظر است و همه عرب ثم نظر گفته بودند و ميگويند و يك آيه مدهامتان است و همه عرب گفتهاند و ميگويند و اين مرد ادعا كرده است كه مثل يك حرف از حروف كتاب من كسي نميتواند بگويد وانگهي كه دروغ به همين ادعا معلوم شد چراكه همهكس مثل حروف او ميتوانند بگويند بلكه مثل آيات او ميتوانند بگويند بلكه مثل سورههاي او ميتوانند بگويند بلكه مثل كتاب ضلالتانتساب او ميتوانند بگويند بلكه بعضي از طلاب بهتر و فصيحتر از او گفتهاند و ميتوانند گفت و اگر نه قبيح بود اقدام به ساختن كتابي بر آن سبك و سياق ميديد كه فصحاي علما ميتوانند به طوري بسازند كه عقل او و امثال او در فصاحت عبارات و بلاغت اشارات او عاجز بماند و مطالبي چند در آن مندرج سازند كه او و امثال او از فهمش عاجز بمانند. ولكن طريقه ادب زبان ايشان را بسته است و نميخواهند كه جواب بيادبي او را به بيادبي به كتاب خدا بدهند و به اين واسطه عقول جمعي از ضعفا را به شبهه اندازند. پس همين بيادبي او و كذب او و جسارت او در ردّش كافي است.
«* مكارم الابرار فارسي جلد 6 صفحه 298 *»
فصــل
از جمله ادله بر بيايماني اين شخص آنكه در اين كتاب مزخرف غلطهايي چند گفته است كه همه عوام طلاب غلطهاي او را ميفهمند. و مذكور ميشود كه از او پرسيدهاند كه اين غلطها چيست گفته است كه عربي هفتاد قسم است اين هم قسمي است. و اين هم از آن خرافاتي است كه ديگر ضابطهاي از براي حق و باطل باقي نميگذارد. پس يك بيسوادي بنا كند و خرافاتي چند به هم ببافد و هرچه ميخواهد غلط و نامربوط به هم ببافد بعد از آن هركس بحث كند كه اين خرافات چيست؟ بگويد عربي هفتاد قسم است اين هم يك قسم.
و در مقام رد بر آن ميگوييم كه اگر اين كتاب را تو براي معجز آوردهاي پس معجز بايد طوري باشد كه قوم بفهمند كه اين معجز است نه آنكه خودت بگويي معجز است و وجه اعجاز آن را هيچكس نفهمد بلكه چنان بفهمند كه خودشان صحيحتر و بهتر ميگويند اما قوم كه اين را غلط و نامربوط يافتند و بهتر و فصيحتر از آن ساختند و همه اهل عربيت و فصحا و علما و تلامذه خودت غفلةً تصديق كردند كه اين افصح از آن است و اما آنكه خودت مصرّ باشي كه اين معجز است و شما نميفهميد چه دلالت بر حقيت تو كرد؟ و خاتمالنبيين كه قرآن آورد عرب فصيح و هركه بعد از ايشان آمد عاجز شدند از آوردن مثل او. و اگر يك وجه خلاف عربي از قرآن ديده بودند امر پيغمبر را باطل ميكردند و خلاف لسان از او نديدند و عاجز هم شدند و تصديق كردند. الحال تو اگر براي عرب آوردهاي عرب نامربوطي آن را آشكار ميفهمد و اگر براي علما آوردهاي كه به طور بداهت نامربوطي لفظ و معني آن را ميفهمند. و اگر بر عوام عجم آوردهاي نه براي عرب و علما كه كتاب بايد به لسان قوم باشد پس هركه هر خرافاتي ميخواهد بگويد و بگويد من بر عوام عجم مبعوثم. و اگر تو مبعوثي بر علما و عرب و عجم كه قوم تو بهتر از معجز تو آوردند و ساير علما و فصحا هم تصديق كردند كه آنچه قوم آوردهاند بهتر است. پس چگونه معجزي آوردي؟ پس قول به اينكه اين معجز است كذب و افترا بر خدا و رسول و ائمه هدي:است. و كاذب كه مدعي اين مقام خطير شود و مردم را به ضلالت اندازد ببين چه مقام دارد نعوذبالله؟
و از
«* مكارم الابرار فارسي جلد 6 صفحه 299 *»
ادله بر بيعقلي اين مرد آن است كه اين كتاب كه البته هر صفحه چندين غلط و نامربوط واضح دارد بار كرده به اطراف ميفرستد كه علما را دعوت كند فياسبحانالله مردم در علم زيست كردهاند و در اسلام نشو و نما كردهاند چگونه امر به اين ظهور بطلان بر ايشان مشتبه ميشود و ارسال او همين خرافات را به اطراف از اعظم منتهاي خداست بر خلق چراكه اگر نفرستاده بود هركس كه ميشنيد كه شخص كاملي در شيراز پيدا شده است احتمال ميداد و استبعادي نداشت. اما خدا نگذاشت كه امر مشتبه شود خود او اسباب بطلان خود را بار كرده به دست رسولان خود داده و به اطراف فرستاده كه اول حجت او را ببينند بعد دعوي او را بشنوند تا حجت خدا تمام شود و امر مشتبه نگردد.
فصــل
از جمله ادله بر بطلان ادعاي اين مرد خاليبودن اوست از علم چراكه بعضي سؤالات از او شده بود و او جوابها داده بود كه به كلي از حليه ربط عاري بود و دو كلمه آن را مرتبط به يكديگركردن مشكل بود و ميبايست تكلفي چند كرد تا كلمات آن را به هم ربط داد. و اگر عبارت علمي را علما كه از اهل فن ميباشند نفهمند پس كه بايد بفهمد؟ و اگر بنا اين باشد كه انسان الفاظي چند بيربط در جواب مسائل ايشان بگويد و هركس بحث كند بگويند كه تو نميفهمي اين از اسرار است؛ ضابطه علم و جهل درميان نميماند. بلي اين حرف پذيرفته ميشود از كسي كه علوم ظاهره را به تفصيل به احسن وجوه ميگويد و در اين اثنا بعضي كلمات مشكله از او به ظهور رسد در مقام تحقيق سرّي يا علمي از علوم غريبه. چون كسي بحثي كند ميگويد اين مطلب از اسرار است و حلش جايز نيست. نه آنكه جميع كلمات انسان از اول اينطور باشد وانگهي از فهم مسائل حلال و حرام و كتب علما عاري باشد وانگهي كه همان عبارات كه در جواب مسائل نوشته باشد همه برخلاف عربيت و مغلوط و فاسد و نامربوط باشد. و اگر كسي ادعا كند كه احتمال ميرود نسخه غلط بوده ميگوييم اين احتمال ميرود ولي چه ميگويي با كتاب او كه او را قرآن ناميده و تواتر غلطهاي او و اقرار تلامذه او به غلطهاي او وانگهي از خود او سبب آن غلطها را پرسيدهاند گفته است كه عربيت
«* مكارم الابرار فارسي جلد 6 صفحه 300 *»
هفتاد وجه است. گيرم همه اينها بالاتفاق غلط بوده پس دليلي اليالآن بر علم و حقيت او قائم نشده است چراكه اينها همه نامربوط است و دليل حقي هم نيامده است. و اگر فيالمثل غلط هم نبودي چه ميكردند با جسارت او بر كلام خدا و ادعاهاي خام او و اينكه گفته است اگر بخواهم قرآن را بالتمام در يك حرف از حروف كتابم قرار دهم ميدهم. و چه كنم با ادعاهايي كه بعد خواهد آمد در اين رساله. به هرحال غلطبودن عباراتش به حد علم رسيده كه از خود او غلط صادر شده است نه غلط كتّاب است. گذشته از غلط كتّاب چه كنم با عدم ارتباط كلماتش؟ آخر كتب ديگر از شيخ و سيد هست و كتّاب غلط هم نوشتهاند و معذلك مواضع غلط معلوم و مطلب هم بيرون مىآيد. نهايت جايي سطري صفحهاي افتاده باشد نادر است وانگهي كه هزار صحيح از ايشان ديده شده است اگر غلطي روزي ديده شود معلوم ميشود كه از ناسخين است و اينجا چنين نيست.
فصــل
از جمله ادله بر بطلان امر اين مرد آنكه خداوند عالم جلشأنه پيغمبران به سوي خلق فرستاد و كتابهاي آسماني نازل كرد و اوصيا براي ايشان قرار داد و شريعتها براي آنها مقرر داشت تا آنكه در آخرالزمان ختم كرد رسالت را به خاتمالنبيين و وصايت را به ائمه طاهرين سلام الله عليهم اجمعين و شريعت را به اسلام و كتابهاي آسماني را به قرآن و طريق وحي منقطع شد بعد از پيغمبر9 چنانكه دلالت ميكند بر اين جمله آيات قرآن و اخبار اهلبيت سلام الله عليهم اجمعين و ضرورت اسلام و اتفاق شيعه. پس چگونه بعد از وحي بر پيغمبر وحيي است؟ و بعد از كتاب آن كتابي است؟ و بعد از شرع آن شرعي و بعد از او رسولي؟ و اين مرد ادعاي رسالت دارد چراكه اگر قاصدي از جايي بيايد و نگويد كه من قاصدم باعث آن نميشود كه اسم قاصد بر آن گفته نشود بلكه آن قاصد است لامحاله. پس اين مرد ميگويد كتاب جديدي به من وحي شده است و شرعي آورده و حلالي حرام كرده و حرامي حلال كرده، اگر اين رسالت نيست پس چيست؟ و اگر بعضي از اهل تلبيس بگويند كه اين كتاب به امام وحي شده و امام به او وحي كرده ميگوييم اين باعث آن نميشود كه رسول نباشد چراكه قرآن
«* مكارم الابرار فارسي جلد 6 صفحه 301 *»
را هم جبرئيل به سوي پيغمبر ميآورد و رسول بود. همچنين اين مرد مدعي كتاب جديدي است بعد از قرآن به وحي جديدي و در آن است حلال جديدي و حرام جديدي چنانكه صريح است عبارتهاي كتابش بر آن و نوشته است در كتابش كه ما وحي كرديم به تو چنانكه به محمد و ساير پيغمبران وحي كرديم. و اگر اين رسالت نيست پس رسالت چيست؟ پس اين مرد مدعي رسالت است خواه اسم رسالت بر خود بگويد و خواه نگويد و كتاب جديد آورده بعد از قرآن كه خاتم كتب است و حال آنكه حضرت صادق فرمودند كه خداوند عالم فرستاد پيغمبر را و ختم كرد به او انبيا را پس نبي بعد از او نيست. و بر او كتابي نازل كرد و ختم كرد به آن كتابها را پس كتابي بعد از آن نيست. حلال كرد در آن كتاب حلالي و حرام كرد حرامي را پس حلال او حلال است تا روز قيامت و حرام او حرام است تا روز قيامت، تا آخر حديث. و آن حديث شريفي است و در بحارالانوار مسطور است.
به هرحال، پس آوردن اين مرد كتابي را كه در آن مسطور است كه اين كتاب وحي شده است به تو چنانكه بر محمد و ساير پيغمبران: وحي شده است؛ بعد از دانستن آنكه پيغمبر آخر پيغمبران و قرآن خاتم كتابهاي آسماني است اعظم دليلي است بر بطلان امر اين مرد و كفر قائلش. و خدا ميفرمايد كه و من اظلم ممن افتري علي الله كذباً او قال اوحي الي و لميوح اليه شئ و من قال سانزل مثل ماانزل الله يعني چهكس ظالمتر است از كسي كه افترا بر خدا ببندد دروغي را يا بگويد وحي به سوي من شده است و حال آنكه وحي به سوي او نشده است و از كسي كه بگويد من نازل ميكنم مثل آنچه خدا نازل كرده است. و اين آيه در شأن عبدالله بن ابيسرح نازل شد كه كاتب وحي بود و سميع بصير را سميع عليم نوشته بود و خبير را بصير و گفته بود كه من هم مثل محمد ميگويم او اينطور گفت و من اينطور. اين آيه در شأن او نازل شد و پيغمبر امر به قتل او فرمودند و عثمان نگذاشت او را بكشند. و امر اين مرد هزاردفعه اعظم است از عبدالله بن ابيسرح او يك كلمه را تحريف كرد و اين مرد ميگويد اگر بخواهم همه قرآن را در يك حرف كتابم قرار ميدهم و ميگويد وحي به من شده
«* مكارم الابرار فارسي جلد 6 صفحه 302 *»
مثل آنكه به پيغمبر وحي شده و سورهها ساخته و كتابها به اطراف نوشته. و از آن جمله به خط خود سورهاي ساخته و نزد من فرستاده و آنقدر نامربوط در آن كتاب نوشته كه نهايت ندارد و مرا خواسته است كه قشون بردارم و به شيراز روم و در ركابش جنگ كنم. و گفته است كه قدغن كن كه مؤذنان در اذان بر منارهها نام مرا بگويند. و مزخرفاتي چند به هم بافته كه نهايت ندارد. و اگرنه اين بود كه اين رساله از براي عوام عجم نوشته شده بود هراينه عبارتهاي آن كاغذ را مينوشتم و قدري از نامربوطهاي كتاب آن را به رشته تحرير درميآوردم چنانكه در كتاب ازهاقالباطل ذكر بسياري از آنچه به ما رسيده از آن كردم. به هرحال كه بطلان امر اين مرد واضحتر از آفتاب است به طوري كه مجال انكار نيست.
فصل
از جمله ادله واضحه بر بطلان امر اين مرد خواندن اوست مردم را به سوي جهاد و اجماعي كلّ شيعه است كه جهاد بايد در ركاب معصوم كرد يا نايب خاصي كه معصوم در ايام ظهور خود نصب كند. و ادعاي نيابت خاصه در زمان غيبت امام7 خلاف طريقه و سيرت شيعه است و ابداً در آثار اهل بيت يافت نشده است كه نايب خاصي در زمان غيبت خواهد آمد و مأمور به جهاد خواهد شد. خلاصه، اجماعي شيعه است كه جهاد براي خواندن مردم به حق در زمان غيبت امام نيست و اخبار و احاديث متواتره از ائمه: وارد شده است و در كتاب «ازهاقالباطل» آنها را ذكر كردهايم به تفصيل. پس همين خواندن مردم را به جهاد با وجود آنكه اجماعي شيعه است و اخبار متواتر وارد شده است كه جهاد با غير امام نيست و فسقي است ظاهر از اين مرد. و معلوم ميشود كه همه حب رياست و سلطنت است والا در زمان غيبت جهاد يعني چه؟ و ادعاي نيابت خاصه يعني چه؟ ابداً در آثار اهلبيت ديده نشده است كه در زمان غيبت نايب خاصي خواهد آمد. بلي جناب آخوند ملا محمدباقر مرحوم روايت كرده است كه قبل از ظهور امام7 دوازده نفر سيد خروج خواهند كرد و مردم را به سوي خود خواهند خواند و همه بر باطلند. و روايت ديگر كه شصتنفر قبل از ظهور حضرت خواهند آمد كه مدّعي پيغمبري شوند خلاصه دور نيست كه
«* مكارم الابرار فارسي جلد 6 صفحه 303 *»
اين مرد يكي از آنها باشد.
خلاصه، اين مرد قباحتي را به كار برده است كه خدا شاهد است كه اگر به گوش مخالفين برسد هزار طعن بر مذهب شيعه خواهند زد. خداوند داد شيعه را از اين مرد بگيرد كه هيچ كفري به كفر اين مرد نميرسد و گناه اين مرد اعظم از جميع گناهان است. فياسبحانالله اگر زمان شايسته آنست كه از براي لشكر حق غلبه باشد چرا خود امام بروز نميكند و خود او جهاد نميكند؟ و اگر جاهلي بگويد كه اين نايب خاص است و اين را امام به جهاد فرستادهاند؛ اولاً كه نايب خاص نص خاص ميخواهد كه شخص بشنود از امام كه فلان مرد را به فلان عمل من مقرر كردم و بر فلان لشكر امير كردم يا بر فلان امر وكيل كردم. و هرگاه نص مسموعي مفقود شد دو شاهد عدل ميخواهد كه آنها به سماع نص شهادت دهند. و اگر آن مفقود شد شياع و تواتري ميخواهد كه موجب قطع شود. و اگر آن هم ممكن نشد بايد قراين عديده با آن باشد و مقارن ادعاي او شود و نشاني و علامتي با آن باشد كه به آن نشاني و علامت قطع حاصل شود كه اين شخص از جانب فلان شخص مأمور به اين خدمت هست. و اگر اينها نشد خارق عادتي در كار است كه مثل آن عمل از غير امام و حجت سرنزند و ما به آن خارق عادت او را تصديق كنيم.
اما طريق نصوص بر اينكه اين مرد نايب است كه در زمان غيبت ممكن نيست به جهت اينكه هيچكس به خدمت امام نميرسد. و اما قراين؛ اگر خصم گويد كه قراين با اين شخص هست، ميگوييم كه اين شخص مدعي آنست كه مبعوث بر كل خلق است پس بايد قرايني با او باشد كه كل خلق بفهمند كه اين شخص صادق است نه همان دونفر سهنفر نافهم عامي يا صاحبغرض كه از روي طلب رياست و از روي اينكه بلكه اين مرد كسي شد و من كه پيشتر اجابت كردهام البته سرعسكر خواهم شد، يا اينكه نايب خاص او ميشوم، يا بعد از او من منصوب به اين عمل ميشوم. پس چه قرينه با اين مرد است كه اين نايب خاص است؟ اگر به طور ادعاي خودش مأمور به امر كل بود قرينه بايستي ظاهر و آشكار باشد. بلي، مگر قرينه نايببودن او دروغهاي او باشد كه گفت من در روز عاشورا شمشير را به شانه خود ميگذارم و از حرم سيدشهدا يا حضرت امير بيرون
«* مكارم الابرار فارسي جلد 6 صفحه 304 *»
ميآيم و جهاد ميكنم اينكه نشد و حساب راه مكه را نكرده بود كه عاشورا به كربلا نميرسد. بعد گفت عاشورا بدا شده و در نوروز خروج خواهم كرد و تكبيرگويان از حرم بيرون ميآيم و مردم را به عراق طلبيد آن هم عربهاي راه مكه دعوا داشتند و باب نتوانست كه اصلاً از راه عراق عرب برگردد و از راه بندر ابوشهر آمد و او را حاكم شيراز به شيراز طلبيد. و الحال آمده و انكار تامي دارد كه اينها را من نگفتهام و قرآني نساختهام و بدبختي دروغ گفته است و كاغذ به خط خودش نوشته است براي من و به يكي از مريدهايش داده بود و براي من آوردند و الحال حاضر است و مرا به شيراز خوانده كه بروم در ركاب او جهاد كنم. اينك الحال در راه خدا جهاد ميكنم و آنچه در مجالس و محافل توانستم در كرمان و يزد لساناً امر او را فاسد كردم و آنجا كه نتوانستم و دستم نرسيد رساله مفصلي عجيبي غريبي فصيحي بليغي مطوّلي به زبان عربي نوشتهام با ادله و براهين و آن را «ازهاقالباطل» ناميدم. و آن كتاب اينك نسخههاي عديده شده است و در انتشار است و اين كتاب را هم به طور اختصار به زبان فارسي نوشتم كه هركس عربي نميفهمد فارسي را بخواند و بفهمد. و چون مرا فرصت نيست و فارسينوشتن هم بر من بسيار سخت است وانگهي عاميانهنوشتن از اين جهت به اين مختصر كفايت شد. و اگر يكي از برادران مؤمن در اين جهاد با من كمكي ميكرد و رساله «ازهاقالباطل» را فارسي ميكرد بسيار مردم منتفع ميشدند. باري، پس قرينه كه با اين مرد نيست مگر دروغهاي او.
و اما معجزه و خارق عادت؛ يكي از خارق عادات او قرار دادهاند كه مردي كه ملا نيست چگونه اينطور عربي ميگويد و مطالب مينويسد؟ فياسبحانالله نامربوط نوشتن غير ملا خارق عادت كدام قوم است؟ و چه خلاف عادتي است كه كسي كه ملا نيست عربي را غلط و نامربوط بنويسد و آيات قرآن را بدزدد و پس و پيش كند و از هر سوره و آيه كلماتي بدزدد و قطار كند و معذلك غلط هم باشد و نامربوط هم باشد و معذلك كفر هم باشد و هتك حرمت انبيا و مرسلين هم باشد نعوذبالله به اين خرق عادت انسان حجت خدا ميشود؟ اولاً كه اين شخص گيرم عربي درس نخوانده است مدتي در كربلا بوده است
«* مكارم الابرار فارسي جلد 6 صفحه 305 *»
و از معاشرت قدري زبان عربي ياد گرفته است و عوامي كه در كربلا هستند همه عربي ياد گرفتند به طوري كه روضهخوانهاي عرب اشعار فصيح ميخوانند و عبارات فصيح ميخوانند ميفهمند و آيات قرآن را قدري ميفهمند چنانكه خود بودهايم و ديدهايم. و ديگر عوام به قدر ذهنشان مختلف ميشوند و مدتي هم اين مرد در گرمسيرات شيراز و بندرات بوده است و با عربها معاشرت داشته است و در اصل شيراز هم عرب بيش از جاهاي ديگر ميآيند و معاشرت كرده است. يكپاره عربي غلطي ياد گرفته است و قدري هم صاحب ذهن بوده است آيات قرآن را دزديده است و پس و پيش كرده است و از همين جهت هم همه غلط و نامربوط است. وقتي كه قاصد او آمد پيش من خواستم كه بلكه او را هدايت كنم و جميع نامربوطهاي امر اين مرد را حالي او كردم آخر گفت كه چيزي كه در نظر من غريب است امر قرآن اين مرد است. چون سوادي درست نداشت هرچه خواستم غلطهاي اين كتاب را حالي او كنم حالي او نشد و ميگفت كه هيچكس مثل اين كتاب نميتواند بگويد. من هم حيا كردم از خدا و رسول كه براي او از اين قبيل عبارت بگويم و بخوانم. بالاخره يكي از رفقاي عوام ما كه سواد عربي نداشت به هيچوجه برداشت و سورهاي به طور شوخي ساخت بسيار مسجع و درست و مضمونش تكذيب باب قرار داد و بر او خواند بسيار فصيحتر و بليغتر از كتاب باب ضلالتانتساب آنگاه آن قاصد حيران شد و ساكت گرديد. به هرحال كه اين خرق عادت نيست بلكه موافق عادت است و آدم ناملا و بيسواد همينطور نامربوط ميگويد و غلط خواهد عربي گفت و نوشت و موافق عادت هم واقع شده است.
به هرحال كه از پي اين حرفها كسي ميرود كه جديدالاسلام باشد و از اوضاع اسلام و ايمان بيخبر باشد بلكه در امر دنيا هم احمق باشد. و همچنين تحقيقات كه در جواب سؤالات گفته است همه نامربوط به طوري كه دو كلمه او به هم ربط ندارد. وانگهي كه اگر همه مربوط بود دخلي به هيچ حقيت نداشت. مگر هركس عبارت عربي ميتواند بگويد يا مطلبي تحقيق ميتواند بكند ولي ميشود يا نايب ميشود؟ اينك عوام اهل كرمان بهتر از ملاهاي بزرگ بزرگ تحقيق مطالب
«* مكارم الابرار فارسي جلد 6 صفحه 306 *»
معرفت ميكنند. باري، آنچه ذكر شد براي منصف كافي است و كسي كه رگي از اسلام در تن او باشد از پي اين حرفها نميرود.
فصل
از جمله ادله بر بطلان اين مرد حرفهايي است كه در كتاب خود گفته است و زياده از آن است كه در اين مختصر بنگارم ولي بعضي از آن را به جهت عبرت مينويسم.
از آن جمله در يكي از سورهاي خرافاتش كه نوشته است و جسارت بر خدا و رسول كرده است نوشته است كه ما تو را تفضيل داديم بر همه بابها به واسطه كلمه خودمان و تويي صراط علي در كتاب خدا در دوراتش نوشته شده بودي و ما تو را گواه گرفتيم در نزد خلقت اشياء همگي و تو به چشم خدا نگران بودي. تا آخر. الحال شما را به حق خدا قسم ميدهم كه انصاف دهيد و اين ادعاي خام را عبرت بگيريد كه آيا ميشود كه انسان چنين ادعاي بزرگي كند با وجودي كه به اين احمقي باشد؟! و خود را افضل از سلمان بگيرد كه در شأن او فرمودند كه سلمان علم اولين و آخرين را داشت بلكه علم محمد و علي را داشت و سلمان افضل از جبرئيل است و سلمان بابالله است در زمين و سلمان در درجه اعلي ايمان ايستاده است كه بالاتر از او از براي شيعه مقامي نيست بلكه او در مقام برزخ مابين انبيا و شيعه ميباشد؟! و اين مرد ادعا كرده است كه من افضل بابهاي خدا هستم و هر از بر تميز نداده و هزار غلط در كتاب خود نوشته است و ادعا كرده است كه خدا او را بر خلق هر چيزي شاهد گرفته است. و اين مقام لايق پيغمبران نيست چه جاي بابها و اين مقام مخصوص پيغمبر آخرالزمان و اهل بيت اوست و ديگر احدي شاهد بر خلق كل اشياء نيست و احاطه كليه ندارد. نميبيني كه انبيا عالم به همهچيز نبودند مثل موسي عالم به آنچه خضر داشت نبود، و حضرت آدم عالم به آنكه آن حرف حوا از وسوسه شيطان است نبود، و حضرت سليمان عالم به مكان هدهد و علم او نبود، و حضرت داود عالم به علم مورچه نبود و عالم به آن دو ملك كه به صورت دو انسان آمدند نبود؛ وهكذا. پس پيغمبران شاهد بر كل اشيا نبودند. و چگونه اين مرد غصب مقام اهل بيت را نموده و خود را در مقام ايشان نهاده و فضل ايشان را به خود نسبت داده؟! و اينكه ما ميگوييم كه شيعه آئينه
«* مكارم الابرار فارسي جلد 6 صفحه 307 *»
سرتاپانماي امام است مقصود آنست كه امام براي شيعه خود به صورتي جلوه ميكند و شيعه آن صورت را سرتاپا ميگويد و مينمايد. ولي از براي امام صدهزار صورت ديگر هست كه به آن صورتها جلوه نكرده است براي آن شيعه و از آن صورتها خبر ندارد، پس نميشود كه شيعه عالم به كل اشيا بشود. و اما اينكه گفتيم كه سلمان علم محمد و علي را داشت مقصود نوع علم آن دو بزرگوار است به دليل آنكه اگر علم محمد غير علم علي و علم علي غير علم محمد است كه علي علم محمد و محمد علم علي را ندارد پس سلمان كه علم هردو را دارد بايستي اعلم از هردو باشد نعوذبالله. و اگر آن دو بزرگوار هردو كل علم يكديگر را دارند پس بايستي سلمان مساوي آن دو بزرگوار باشد در رتبه. به جهت آنكه شرافت انسان به علم است و او علم هردو را داشت پس به شرافت ايشان بود نعوذبالله و حال آنكه سلمان به شرافت ساير انبيا نبود. پس سلمان ميدانست نوع علم محمد و نوع علم علي را و علم محمد علم اجمال است و علم علي علم تفصيل و سلمان علم اجمال و تفصيل هردو داشت و علم محمد علم حقايق است و علم علي علم صور اشيا و سلمان علم به حقيقت اشيا داشت و علم به صور اشيا هم داشت يعني نوع علم اجمالي و نوع علم تفصيلي و نوع علم حقيقت و نوع علم صورت را داشت. مثل آنكه ميگويي زيد عربي ميداند فارسي هم ميداند و چه ميشود كه لغات بسيار از عربي نداند و لغات بسيار از فارسي نداند همچنان كه كل عجمها فارسيزبان ميباشند مثلاً و همه لغات فارسي را نميدانند و اين باعث آن نميشود كه بگوييم عجمان لغت فارسي نميدانند و همچنين عربان عربند و عربيزبان و همه لغات عربي را نميدانند. پس ميگويي كه زيد علم عربي ميداند و علم فارسي ميداند همچنين سلمان علم محمد را ميداند كه علم اجمال باشد و باطن و حقيقت و علم علي را ميداند كه علم تفصيل باشد و ظاهر و صورت و نگفتيم كه كل علم محمد را و كل علم علي را ميداند صلي الله علي محمد و آلمحمد و سلم.
پس اين ادعاي خام اين باب ضلالتانتساب مثل غصب خلافت و تاراج فضل اهلبيت است كه مقام ايشان را مقام خود كرده است.
و اگر بگويي كه كلام اين مرد را چرا
«* مكارم الابرار فارسي جلد 6 صفحه 308 *»
همچنين حمل بر نوع نكرديم ميگوييم كه او خود گفته است كه مجموع اشيا را من مشاهده كردهام بعينالله و تفسيري كه صاحبش قصد نكرده چه بگويم. به هرحال اين يك ادعاي بيجاي اين مرد است.
و در همين سوره باز گفته است كه ما از براي هركس قبله قرار داديم و تو را قبله سابقين قرار داديم تا آخر. تو را به حق خدا انصاف ده كه سابقان بنيآدم نقبا هستند و اين مرد خود را قبله سابقان قرار داده است كه مثلاً ميبايد سلمان و ابوذر اين مرد را قبله خود قرار دهند و اكتفا به ادعا نكرده است كه اين تهمتها را پاي خدا و رسول و امام بسته است كه امام با او چنين مخاطبه كرده است كه ما تو را چنين و چنان كرديم.
و از جمله خرافات او در سورهاي كه آن را مزن ناميده است ميگويد بگو اي اهل زمين اگر جمع شويد بر اينكه بسازيد حرفي به مثل حرفي از عمل مرا نميتوانيد مثل او تا آخر. و مزه اينجاست كه همين عبارت را غلط گفته است در عربي و به طور عربي نيست. خداوند اينطور براي دروغگو علامت قرار ميدهد كه امر مشتبه نشود. و بطلان اين حرف پيش ذكر شد كه اين حرف تكذيب خداست و اين هم ادعاي پيغمبر را به خود بسته و كتاب مهمل خود را نازل منزله قرآن كرده است.
و به اصطلاح خود در سوره افئده ميگويد كلامي كه حاصلش اين است كه تو بايد اقامه امر بكني در كلمه بزرگ و داود و سليمان دو حرف از آن كلمه را داشتند كه امين بر ملك شدند و ذاالنون و ادريس و اسمعيل و ذاالكفل را ما داخل ظلمات كرديم تا شهادت دادند درباره باب كه ما توقف كرده بوديم در كلمه بزرگ خدا تا آخر. ببين به خرافت اين مرد در اين كلمات كه چه جسارت درباره انبياء مرسل كرده است و خود را كلمه ناميده و انبياء مرسل را صاحب دو حرف از آن كلمه و انبيا را خدا معذب كرده است كه درباره باب توقف كردند. نه اينكه اين ادعاي مقام امامت را كرده است؟ و ادعاي مقام اميرالمؤمنين7 را كرده است كه فرمودند كه ايوب در ولايت من شك كرد كه خدا او را مبتلا كرد و همچنين جميع انبيا به ولايت او آزمايش شدند. و اين مرد با اين خرافت ادعاي چه مقام براي خود كرده است؟! و عجب از اين مرد نيست چندان ولي عجب از آن طلابي
«* مكارم الابرار فارسي جلد 6 صفحه 309 *»
است كه از عقب همچنين ضالّي و كافري ميافتند و عالمي را ميخواهند مشوش كنند و ميخواهند خروج كنند و خون مسلمين را بريزند نعوذبالله من بوار العقل و قبح الزلل و به نستعين.
و در سورهاي كه آن سوره را به گمان خود ذكر ناميده است ميگويد: اي اهل عرش به خداي حق قسم كه ذكر امر تازهاي از پيش خدا آورده است و امت همه نقطه هستند بر گرد باب و خدا به امتها وحي كرد كه نپرستيد غير از خداي را در راه اين باب به جهت اينكه اين باب غني است و من خداي بلند هستم. و باز ميگويد كه: امروز آسمانها در دست باب پيچيد همانطور كه اول خلق كرديم آخر هم همانطور برميگردانيم شما را و ما در همه الواح نوشتهايم كه ملك زمين مال ذكر است. و باز ميگويد كه: اي مردم بشنويد صداي حجت را از باب كه خدا به من وحي كرده است كه ما اين كتاب را بر بنده تو نازل كرديم كه بر همه عالمها نذير و بشير باشد. تا آخر.
شما را به خدا در اين كلمات تدبري كنيد و ببينيد كه با اين عنق منكسر چگونه حرفها زده است كه دل عوام را بترساند و مردم گول بزرگي حرف را بخورند. ولي كسي كه اين حرفهاي بزرگ را ميتواند بزند اقلاً عبارت كتاب را نامربوط نميگويد كه هر عرب شتردار و شباني و قاطرچي بفهمد كه اين حرفها غلط است و دزديده است و ندانسته است كه چگونه بدزدد. ياسبحانالله كل امتها كي مأمور بودند كه خدا را در راه اين باب جهنم بپرستند؟ و آسمانها كجا در دست او پيچيده شد؟! به قول شاعر:
تو كار زمين يكسره ساختي | كه بر آسمانها بپرداختي |
تو اول حرفزدن ياد بگير آنوقت آسمانها در دست تو پيچيده شود. و كجا ملك زمين همه در دست تو است؟ و تو ندانستي كه راه عربستان و راه مكه مغشوش است و وعده كردي كه عاشورا و نوروز خروج ميكني و راه مغشوش شد و خائب و خاسر به بندر ابوشهر برگشتي و مريدهايت ساختند كه بدا شد در حكم باب.
و تعجب كنيد از آن خرافت كه گفته است كه اين كتاب بر او نازل شده است كه بر همه عالمها نذير و بشير باشد. ببينيد كه چگونه غصب مقام رسالت را كرده است؟! چراكه خدا در قرآن حق ميفرمايد: مبارك است كسي كه فرقان را نازل كرد
«* مكارم الابرار فارسي جلد 6 صفحه 310 *»
بر بنده خود كه بر اهل همه عالمها نذير باشد. و اين ملعون بعينه همين مقام را نسبت به خود داده است. نه آنكه از عالمها عالم پيغمبران است؟ و اين مرد ادعا كرده است كه حجت بر پيغمبران خداست و نذير و بشير بر آنهاست؛ با اين خرافات كه عرب قاطرچي ابا دارد از آنها.
و در سوره جبن به قول خود گفته است كه: به حق خدا كه ذكر شما را بر صراط به حكم جمع ميكند. و باز گفته است: اي اهل آسمانها هركس به زيارت باب رود چنان است كه مرا در عرش زيارت كرده است و هركس از كتاب او و نداي او اعراض كند از صراط گمراه ميشود. و باز گفته است كه: مشركون ميخواهند ميان خدا و باب جدايي اندازند. و باز گفته است كه: ما تو را بر طور بلند كرديم تا عهد بگيري از آنچه در آسمان و زمين است و به جهت آنكه همه مردم تو را سجده كنند. تا آخر. شما را به خدا به اين ادعاهاي خام نظري گماريد! و حيف كه عوام عجم نميدانند كه اصل عبارتهاي عربي اين مرد كه آنها را من عجمي كردم چگونه ميباشد و چهقدر نامربوط است كه هيچ عرب شباني اينطور نامربوط نميگويد. ولكن عجمها چيزي ميشنوند. و اگر كسي آن عبارتها را بخواهد ما در كتاب «ازهاقالباطل» بعينه عبارتهاي او را نوشتهايم. و تعجب ميكنم از آن عجمان عوام احمقي كه نه عربي ميفهمند و نه علمي دارند و به اين مرد احمق تصديق كردهاند و او را بابالله ميدانند.
به هرحال، هركس جنس هركس هست مايل به او ميشود. كاش اين تصديق عارضي به سيد مرحوم نميكردند و اين ننگ را بر اين سلسله جليله نميگذاردند كه مردم بگويند كه بعضي از شيخيه به راه اين باب ضلالتانتساب رفتهاند و ما را به اين واسطه به يك نهج خيال كنند.
خلاصه، در عبارتها نظري كنيد. اما آنكه باب مردم را بر صراط به حكم جمع ميكند. خود انصاف دهيد جمعكننده مردم بر صراط مكذّب قرآن و مكذب رسول خداست؟ اگر بعضي جهال گويند مكذب قرآن و رسول نيست عباراتي كه نوشتم حاضر است مراجعه كنند. چراكه خدا پيغمبر را خاتم پيغمبران و كتابش را خاتم كتابها و وحيش را آخري وحيها قرار داد و سنتش را آخري سنتها مقرّر فرمود. و اين مرد ادعاي رسالت ميكند و كتاب جديد به وحي جديد ادعا ميكند و حلالي
«* مكارم الابرار فارسي جلد 6 صفحه 311 *»
چند را كه اجماعي و ضروري مسلمين است حرام كرده است و حرامي چند را حلال كرده است. حال همچنين كسي به حكم خود مردم را بر صراط جمع ميكند و اهل آسمانها به زيارت همچنين كسي بايد بيايند و زيارت او زيارت خدا ميشود و اعراض از كتاب او باعث گمراهي از صراط ميشود. آيا بعد از قرآن كتابي است؟ و ميگويد مشركون ميان باب و خدا جدايي مياندازند. ببين اين همان است كه خدا درباره پيغمبر در قرآن فرموده است كه: كفار ميخواهند ميان خدا و پيغمبران جدايي افكنند. چگونه مقام پيغمبران را نسبت به خود داده است و مطالب و آيات را دزديده است. و همچنين آنكه ميگويد كه عهد اهل آسمان و زمين را تو بايد بگيري و همه مردم داخل باب شوند سجدهكنان ياسبحانالله آيا به محض حرف بزرگ زدن انسان بزرگ ميشود؟
تكيه بر جاي بزرگان نتوان زد بگزاف | مگر اسباب بزرگي همه آماده كني | |
نه هركه طرف كله برشكست و تندنشست | كلاهداري و آئين سروري داند |
و در همان سوره خبيثه ميگويد كه ما وحي كرديم به تو چنانكه وحي كرديم به محمد و رسولان پيش از او تا آنكه مردم بعد از بابها حجتي بر خدا نداشته باشند. تا آخر. نميدانم اين چه ملعنتي است؟! آيا سخن قحط است؟ آيا ادعا قحط است؟ آيا موسي و عيسي:@ جرأت همچنين ادعايي را داشتند؟ آيا امير مؤمنان7 چنين ادعايي ميكند كه اين مرد كرده است؟ آيا احدي از خلق خدا اين ادعا را ميتوانند كه مثل آنكه بر پيغمبر وحي شده است بر كسي وحي بشود؟ نعوذ بالله من غضب الله. اللهم العنه و اتباعه و مصدقّيه بعدد مافي علمك من شيء. بس است همينقدر ذكر خرافاتش كه زياده از اين موجب ملال است و ٭در خانه اگر كس است يك حرف بس است٭ و اگر كسي مسلم باشد از همينقدرها هم عبرت ميگيرد.
فصل
در ذكر بعضي از خلاف ضرورت اسلام و شيعه و خلاف سيرت
«* مكارم الابرار فارسي جلد 6 صفحه 312 *»
ايشان و بدعتهايي كه اين مرد مرتكب شده است به طور اختصار:
اولاً اثبات وحي جديد بعد از انقطاع وحي بر پيغمبر آخرالزمان 9.
دويم آوردن كتاب جديدي بعد از قرآن كه خاتم كتب است.
سيوم حلالكردن جهادي كه سيرت شيعه بر حرمت آن است در زمان غيبت.
چهارم حرام كرده است كه كتاب او را با سياهي بنويسند و واجب كرده است كه به الوان ديگر نوشته شود.
پنجم امثال اين ادعاها كه شنيدي كه مخصوص پيغمبر آخرالزمان و ائمه انس و جان است سلام الله عليهم.
ششم قراردادن اوست كه اسمش را در منارهها با ذكر پيغمبر و ائمه:ياد كنند.
هفتم اصل ادعاي نيابت خاصه او به اينطورها كه مشاهد است.
هشتم واجب كردن اوست بر مردم كه همه اطاعت او را بكنند و هركه اطاعت نكند مشرك است.
نهم ادعاهاي صريح اوست كه مردم بايد همه او را بپرستند و او را قبله و مسجود خود دانند.
دهم افتراهاي اوست بر صاحبالامر عجل الله فرجه كه راضي به دروغ تنها نشده است و همه را نسبت به آن بزرگوار داده است. وهكذا چيزي چند كه فرصت ذكر آنها را ندارم و در رساله «ازهاقالباطل» به قدر كفايت ياد كردهايم. ولكن در اين ايام مذكور شد كه به كلّي انكار اين سخنها را كرده است كه از او صادر نشده است و افترا بر او بستهاند. و حضرات طلابي كه خود را به او چسپانيدهاند از راه طلب دنيا و خيالات فاسد خود اين سورهها و عبارتهاي ركيك را درست كردهاند و از اينها همه بيزاري جسته است. به هرحال صاحبان اين ادعاها ضالّ و مضلّند و اضلال مردم را كردهاند و كافرند به ظاهر اسلام و مفتري بر خدا و رسول. هركس را يافتي كه مدعي اين امور است او را كافر بدان به نص آيه قرآن. و هركس اين ادعاها را بكند آن را ضالّ و مضلّ و مفتري بر خدا و رسول بدان. و اين صيتي كه ظاهر شده است و دعوتي كه منتشر گرديده است و كتابها كه ظاهر گرديده است همگي بدعت و ضلالت است و ادعاهاي باطل. و امري ديگر از كسي ديگر كه آشكار نشده است؛ پس اين دعوت كه باطل است و صاحب اين دعوت بر باطل خواه او گفته باشد و خواه غير او. و صاحب اين دعوت مستحق آنچه گفتيم هست و الآن كه متواتر است اين
«* مكارم الابرار فارسي جلد 6 صفحه 313 *»
سخنها از او به طوري كه شبهه در آن نيست و بر ماست بيان حق از باطل لاغير و السلام علي من اتبع الهدي.
فصل
در مجملي از معرفت نقبا و نجبا به طور عوامفهم. و تفصيل آن را در رساله «ازهاقالباطل» و رساله «نجفيّه» و غير آنها نوشتهام. و اينجا به طور اختصار ذكري مينمايم كه خالي نباشد از ذكر شريف آنها.
بدانكه خداوند عالم انسان را كه آفريد از مبدأ وجود او تا منتهاي شهود او از براي او مراتبي چند قرار داد چراكه انسان نور مشيت الهي است و نور وقتي از منير صادر ميشود و منتشر ميشود صاحب مراتب ميشود از نزديك منير تا نهايت بعد آن، هرچه نزديكتر به منير است نورانيتر است و هرچه دورتر از منير ميشود ظلمانيتر ميشود. و آن جزء كه نزديكتر از همه به منير است نوري است كه در او ظلمتي نيست مگر بهقدر يكذره و آنكه در نهايت دوري است از منير در آن نوري نيست مگر بهقدر يكذره. هرچه رو به منير ميرود نورش زياده ميشود و هرچه رو به ظلمت ميرود ظلمتش زياده ميشود و در مابين بينبين است و نور و ظلمت مساوي است چنانكه تفصيل آن را در كتاب كبير كه مسمي به «ارشادالعوام» است و در عقايد فارسي به التماس بعضي از همشيرگان نوشته شده است نوشته ميشود.
پس انسان كه نور مشيت الهي است از اول صدورش تا آخر بروزش صاحب مراتب است. اول صدورش كه نزديكتر به مشيت الهي است از همه مراتبش مقام فؤاد اوست و دورتر مراتبش از مشيت الهي مقام جسم اوست و در اين مابين مراتب بسيار دارد. پس بعد از مقام فؤادش مقام عقل است بعد مقام نفس است و مراتب ديگر كه ذكرش باعث تطويل است و مناسب اين مقام نيست. و خداوند عالم در عالم جسم مشاعري چند به انسان داده است كه به آن مشاعر ادراك عالم اجسام ميكند مثل آنكه چشم داده است كه به آن چشم ادراك رنگها و شكلها را ميكند و گوش داده است كه به آن گوش ادراك صداها را ميكند و بيني داده است كه به آن ادراك بوها را ميكند و زبان داده است كه به آن زبان ادراك طعمها را ميكند و لامسه عطا فرموده است كه به آن لامسه ادراك گرمي و سردي و نرمي و درشتي را ميكند. پس به اين
«* مكارم الابرار فارسي جلد 6 صفحه 314 *»
مدارك ادراك جميع متعلقات اجسام را ميكند.
و همچنين به نفس انسان خداوند عالم مشاعري عطا فرموده است و آن مشاعر را به عالم نفوس گشوده است تا به آن مشاعر مدركات و معلومات عالم نفوس را مشاهده كند. و آن مشاعر ادراك ميكنند معلومات عالم نفوس را همچنان كه اين مشاعر جسمانيه ادراك ميكنند معلومات عالم اجسام را و همينطور علانيه و مشاهده ميبينند. ولكن نسبت مشاعر جسماني به اين عالم مثل نسبت مشاعر نفساني است به عالم نفوس. چنانكه با مشاعر جسماني ميبيند اجسام را ولي هرجا را كه مقابل و مقارن با او شد، و هرجا كه از او محجوب است آن را نبيند؛ ولي صاحب اين مشاعر كسي است كه اگر آنجا برود كه محجوب بود آنجا را هم خواهد ديد. مثلاً شخص آنچه در پيش روي اوست ميبيند ولي آنچه در پشت ديوار است نميبيند. ولي كسي است كه اگر برود پشت ديوار آنجا را هم خواهد ديد. به خلاف كور كه اگر برود يا نرود نخواهد ديد. حال همچنين است نسبت مشاعر نفس به عالم نفوس. هركس آن مشاعر را دارد با آنچه مواجه شود ميداند ولي آنچه را كه متوجه نيست نميداند وقتي كه متوجه شد آنوقت ميداند. مثل آنكه كسي كه عالم به علم نحو است در هنگامي كه ملتفت به يك مسأله است ملتفت ساير مسائل نيست و از آنها همه غافل و ذاهل است، ولي كسي است كه اگر ملتفت هر مسأله بشود آن را خواهد دانست. حال صاحب مشاعر نفس هم به همينطور است صاحب مشاعر نفس هست ولي ملتفت هرچه شود او را دريافت خواهد كرد و ديگر التفاتش به قدر مسافت مابين او و آنجاست. مثل عالم اجسام كه يك مسافت هست كه به يك ساعت ميتواند برود و آنجا را ببيند و يك مسافت هست كه يك روز بايد برود تا به آنجا برسد و يك مسافت هست كه بايد هفتهاي يا ماهي يا سالي برود.
همچنين است صاحب ديده نفساني؛ پس مسألهاي هست كه يك ساعت بايد فكر كند و مسألهاي هست كه بايد يك روز يا يك هفته يا يك ماه يا يك سال ملتفت شود تا به آنجا برسد. و فرق او با جاهل آن است كه جاهل هرچه فكر كند نخواهد يافت و آن عالم اگر ملتفت شود خواهد يافت. و همچنين به عقل انسان خداوند عالم مشاعري را عطا كرده است كه به آن
«* مكارم الابرار فارسي جلد 6 صفحه 315 *»
مشاعر معقولات عالم عقول را مشاهده ميكند و نسبت عقل او به عالم عقول مثل نسبت نفس اوست به عالم نفوس و مثل نسبت جسم اوست به عالم اجسام؛ چنانكه جسم او جزئي است از اين عالم، عقل او هم جزئي است از عالم عقول. و به همين نهج است فؤاد انسان چنانكه عقل او جزئي است از عالم عقول، و نفس او هم جزئي است از عالم نفوس، و جسم او هم جزئي است از عالم اجسام، فؤاد او هم جزئي است از عالم فؤاد.
و علت اين مطالب كه عرض شد آن است كه ظاهر بر طبق باطن است و ظاهر ظرف باطن است و در ظرف كوچك چيز بزرگ نميگنجد. پس هركس كه در اين عالم جزئي است باطن او هم در عالم باطن جزئي است و هركس كه در اين عالم كلي است در عالم باطن هم كلي است. چون اين را به طور اختصار دانستي بدانكه هرچه متعدد است جزئي است و هرچه واحد است كه در عرض او نظيري ندارد يا نظيرش ممكن نيست او كلّي است پس چون ديديم كه يگانهاي در ملك خدا جز خاتمالنبيين صلوات الله عليه و آله نيست يافتيم كه غير از او كسي كلّي نيست پس آن بزرگوار ظاهر و باطن كلّي است. پس از جسم او هيچ جسمي پنهان نيست و از نفس او هيچ نفسي پنهان نيست و از عقل او هيچ عقلي پنهان نيست و از فؤاد او هيچ فؤادي پنهان نيست. و چون كه اهلبيت او سلام الله عليهم از عقل و روح و نفس و جسم او خلق شدهاند بلكه همه يك عقل و يك نفس و يك جسم ميباشند، از ايشان هم هيچچيز پنهان نيست ولي به قدر آنكه آنها باز به نسبت به پيغمبر تفاوت بسيار جزئي دارند يكچيز هست كه پيغمبر ميداند و آنها نميدانند و از آن يكچيز گذشته همه آنچه پيغمبر ميداند همه را آنها ميدانند. و آن يكچيز هم مطلبي است در توحيد خدا لاغير. پس جميع خلق در پيش پيغمبر و اهلبيت طيبين طاهرين او مكشوف است. و از ايشان گذشته مقام انبيا است. چون مقام انبيا مختلف است بعضي اولواالعزم ميباشند و بعضي رسولند و اولواالعزم نيستند و بعضي نبيند و رسول نيستند و هريك باز مختلفالمراتب بودند پس آنها متعددند. پس هيچيك كلي نبودند پس عالم به همهچيز نبودند و شاهد بر خلق كل موجودات نبودند از اين جهت هريك
«* مكارم الابرار فارسي جلد 6 صفحه 316 *»
چيزي داشتند كه ديگري نداشت بلكه در پيش بعضي از رعيت چيزي يافت ميشد كه در نزد ايشان نبود. مثل اول مثل موسي و خضر كه موسي داشت چيزي كه خضر متحمل نبود و خضر داشت چيزي كه موسي متحمل نبود. و مثل ثاني مثل آنكه آن مرغ دانست چيزي را كه هردو ندانستند و مورچه دانست چيزي را كه سليمان ندانست و هدهد دانست چيزي را كه سليمان ندانست. و به ابوحمزه ثمالي نمودند عوالمي را كه ابراهيم ندانسته بود وهكذا. و اينها به جهت آن است كه هيچيك از آنها كلي و محيط بر كل و شاهد بر خلق كل نبودند.
و همچنين بعد از ايشان انسان است و ايشان در نهايت اختلاف و تعدد ميباشند پس هيچيك كلي نيستند پس نميشود كه كلي و محيط باشند بر كل موجودات پس همه جزئي ميباشند ظاهراً و باطناً پس هريك ميدانند چيزي را و نميدانند چيزي را. ولكن همه در جزئيبودن مساوي نيستند يكي احاطهاش بيشتر است و يكي كمتر و يكي ظاهراً و باطناً لطيفتر و نورانيتر است و يكي ظاهراً و باطناً كثيفتر و ظلمانيتر است. و به حسب لطافت ظاهر و باطن علوم و مقامات ايشان مختلف ميشود.
و نوع مقام انسان بر پنج قسم است: اول مقام كساني است كه صاحب مدرك جسماني هستند و به غير از اجسام چيزي ديگر نميبينند و همه علوم ايشان از اين عالم است و اين مقام صاحبان علوم شريعت و طريقت و حقيقت ظاهري است به حسب مطابقه اين عالم كه همه را از اين عالم استنباط كردهاند و فهميدهاند به مشاعر ظاهره خود و به مشاعر خياليه خود كه از افلاك اين عالم خلقت شده است كه تفصيل آنها در اين رساله گنجايش ندارد و در ساير كتابهاي مطوّل تفصيل دادهايم. و اين طايفه جزئيترين ساير طوايف ميباشند و معلومات ايشان كمتر و محجوبات ايشان بيشتر است از همهكس.
و دويم مقام نجباي جزئي است و اين جماعت مقامشان در عالم نفوس است و مدارك نفساني ايشان گشاده است و مطالب نفساني را مشاهده ميبينند و نوع علم نفوس را دارند و بر نقطه آن آگاه شدهاند ولي هنوز در كثرات نفسانيه هستند و بسياري از معلومات نفسانيه بر ايشان مكشوف است و بسياري محجوب ولي نوع همه را در دست دارند و اگر
«* مكارم الابرار فارسي جلد 6 صفحه 317 *»
سير كنند تا آنجا كه محجوب است آن را درك خواهند كرد. و بسا راهها را كه محتاج به بلد هستند و بسا راهها را محتاج به بلد نيستند و معذلك از اهل نفوسند و كلام ايشان روح دارد و مؤثر است و بر معني برخوردهاند و معني را يافتهاند. نه محض الفاظ است علمشان، و نه محض الزامات لفظيه است بلكه معنويت دارند و به چشم نفساني چيزها را ميبينند و استقامت و اعوجاج آن را به رؤيت نفساني ميفهمند.
سيوم مقام نقباي جزئي است و آنها هم از اهل نفوسند و به حقيقت نفوس برخوردهاند و درك نفسانيات را علانيه ميكنند و محتاج به بلدي نيستند در درك آن چيزها كه از ايشان مخفي است و خود ميتوانند استنباط كنند. بلكه غالب چيزهاي نفساني كه ممكن است كه انسان درك آن كند براي او آشكار است. و اين طايفه صاحبان تصرفات جزئيه هستند و تصرف در جزئيات ميتوانند بكنند به بركت آن اسماءالله كه در نزد ايشان مخزون است و اينها صاحبان حقايق نفس ميباشند و بر سرّ نفوس و غيب نفوس آگاهند و هست گاهي كه از ايشان چيزي مخفي شود. و اينكه گفتيم كه صاحبان حقيقت نفوس ميباشند مراد نفوس بنيآدم است از انسان، و نفوس انبيا و اوصيا و نفوس قدسيه پيغمبر آخرالزمان و ائمه طاهرين سلام الله عليهم را نميدانند و بر آنها به هيچوجه آگاهي ندارند. و بعضي از همين نفوس انسان را هم ميشود كه ندانند و بسياري از آن بر ايشان مخفي شود. ولكن اگر بخواهند بدانند ممكن ميشود كه بفهمند و بدانند، اگر فيالفور نباشد بعد از زماني به قدر طي مسافت ميدانند. و مقام طايفه اول مقام زمين است و مقام طايفه دويم مقام افلاك ستّه است و مقام طايفه سيوم مقام فلك شمس است.
و چهارم مقام نجباي كلي است و اين طايفه مقامشان مقام كرسي است و اينها هم صاحبان نفوسند ولي نفوس غيبيه كليه به نسبت به دوره انسان، نه كليه در ملك. پس باز احاطه به مقام انبيا و بالاتر ندارند و كلّي ميباشند در مقام خود. و اين طايفه علم جميع نفوس را حاضر دارند و بر جميع علوم آگاهند به طور عيان و مشاهده كه ديگر در هيچ علمي محتاج به تدبر و تفكر و مراجعه نيستند و صاحبان تصرفات كليه هستند و تفصيل و اجمال و غيب و شهاده علوم در نزد ايشان حاضر است و
«* مكارم الابرار فارسي جلد 6 صفحه 318 *»
صاحبان علم اولين و آخرين و صاحب علم محمد و علي8 ميباشند و كرامات از ايشان ظاهر ميشود و دعاي ايشان رد نميشود و مشاهده علوم مقام ايشان است نه حالات.
و پنجم نقباي كلي ميباشند كه آنها اصحاب عقل ميباشند و مقام ايشان مقام عرش است و اينها در درك حقايق به طور كليت و مشاهده و معاينه قدم زدهاند و صاحبان تصرفات كليه ميباشند و حقايق اشياء در پيش ايشان مكشوف است و حكّامند بر نجباي كلي و نسبت آندو نسبت باطن نبوت است به باطن ولايت، و نسبت نقبا و نجباي جزئي نسبت ظاهر نبوت است به ظاهر ولايت، و نسبت كلي به جزئي مثل نسبت باطن نبي و ولي است به ظاهر آنها و همينقدر در تقسيم اين مقامات در اين رساله بس است.
فصل
در شطري از صفات نجبا و نقبا و اين رساله گنجايش تفصيل آن را ندارد چراكه در شأن ايشان سزاست كه بگويم:
كتاب فضل تو را آب بحر كافي نيست | كه تر كني سر انگشت و صفحه بشماري |
ولي فيالجمله تفصيلي در كتاب «ازهاقالباطل» دادهام و در اين مختصر اشاره به آن مينمايم تا عوام عجم هم بيبهره از معرفت آنها نباشند.
بدانكه بعد از اينكه انسان مزاج خود را به متابعت شرع انور كه حقيقةً اكسير نفوس است معتدل نمود به طوري كه هيچيك از اخلاط مزاجش بر ديگري غلبه نكرد و منهاج خود را نيز صحيح نمود به متابعت هاديان طريق نجات كه از جانب خداوند عالم مأمور ميباشند به هدايت گمگشتگان وادي طلب، لامحاله تأثير نفس قدسي در او زياده ميشود و سلطنت او نافذ ميشود در مملكت جسم و احكام او جاري ميشود. و چون نفس قدسي از شعاع ائمه طاهرين است سلام الله عليهم و عكس جمال جهانآراي ايشان است و هر شعاعي تابع منير است لامحاله احكام او مانند احكام اهلبيت است سلام الله عليهم و به آن نهج در مملكت جسم حكمراني ميكند پس جميع صفات و اخلاق صادره از او مانند صفات اهلبيت خواهد شد سلام الله عليهم و آيينه سرتاپا نماي ايشان خواهد شد و موبهمو صفات و اخلاق و احوال
«* مكارم الابرار فارسي جلد 6 صفحه 319 *»
ايشان را حكايت ميكند پس در آن هنگام ميشود كسي كه حب او حب ائمه است و بغض او بغض ايشان است و گفت او گفت ايشان و فعل او فعل ايشان و رضاي او رضاي ايشان و سخط او سخط ايشان و ديدار او ديدار ايشان و محرومي از فيض خدمت او محرومي از فيض خدمت ايشان و زيارت او زيارت ايشان و صله او صله ايشان و قطع از او قطع از ايشان وهكذا به جهت آنكه خود را در جنب ايشان نيست كرده است و ايشان را اظهار نموده است. خوب ميگويد شاعر كه:
ز بس بستم خيال تو تو گشتم پاي تا سر من
تو آمد خورده خورده رفت من آهسته آهسته
پس ميشود در اين هنگام مثل آهن برتافته يا مثل دودي مشتعلشده كه سرتاپا فعل او فعل آتش است بلكه نام او نام آتش خواهد شد و در جميع آثار قائممقام آتش است در آثار و اعمال و اقوال و در همه احوال،
نار خود سوزنده شعله آلتي اسـت | نار افروزنده شعله آيتي است | |
دود تيره از كجا سوزنده شد | خود همه ظلمت كي افروزنده شد | |
چونكه داد اندر ره نار آنچه داشت | نار هم اوصاف خود در او گذاشت | |
از خودي بگذشته يكسر او شده | نعره اني انا الناري زده |
ولكن اين مقام نه حظ هركسي است و اين مرتبه نه جاي هرشخصي، از براي او علامتي چند است كه مشتبه به غير نميشود،
گيرم كه مارچوبه كند تن به شكل مار | كو زهر بهر دشمن و كو مهره بهر دوست | |
نه هركه چهره برافروخت دلبري داند | نه هركه آينه سازد سكندري داند | |
نه هركه طرف كله كج نهاد و تندنشست | كلاهداري و آيين سروري داند | |
هزار نكته باريكتر ز مو اينجاست | نه هركه سر نتراشد قلندري داند |
«* مكارم الابرار فارسي جلد 6 صفحه 320 *»
و علامت صاحب امثال اين مقام دو نوع است: يكي علامت نجبا و ديگري علامت نقبا. اما علامت نجبا علم است و عمل. اما علم؛ پس بايد كه در جميع مايحتاج مردم در دين و ايمان و سلوك به سوي خداوند عالم عالم باشد به طوري كه جميع علم خود را از كتاب خدا و سنت رسول و ائمه هدي: و دليل عقل از مجادله و موعظه حسنه و حكمت و دليل آفاق و انفس و ضرورت اسلام و شيعه و اجماع ايشان استنباط نمايد و اثبات نمايد و مالك نقطه علم شده باشد به طوري كه هرچه بر او وارد شود از مسائل و علوم همه را از آن نقطه استنباط كند و متحمل همه اسرار و علوم و مقامات و فضائل اهلبيت سلام الله عليهم باشد به قدر مقام نجبا، و صاحب تنزيل و تأويل و باطن و باطنباطن كتاب و سنت باشد و همه را باز از ظواهر كتاب و سنت استنباط نمايد.
و اما عمل؛ بايد متابع شريعت باشد در جميع افعال خود و مداوم بر سنن باشد و مجتنب از مكروهات مهماامكن و اما مواظبت بر فرائض و اجتناب از محرمات كه به طريق اولي. پس هرگاه يافتي كسي را كه صاحب اين مقامات باشد به طوري كه اشاره به آن شد پس بدان كه او از نجباي مؤتمن است و اطاعت او لازم و تولاي او و دوستان او و تبرّاي از اعداي او متحتم است.
و اما نقبا پس علامت ايشان آنچه مذكور شد از علم و عمل و علاوه بر آن تصريفات و آثار است.
و در حقيقت معرفت اين جماعات به تعريف خود ايشان است زيراكه داني نميتواند عالي را بشناسد مگر آنكه خود عالي خود را بشناساند و هرگاه بنا شد كه ايشان خود را بشناسانند خود اعلمند كه خود را چگونه بشناسانند. ولي بايد دانست كه اين زمان زماني نيست كه نجبا يا نقبا خود را به وصف نقابت و نجابت ابراز دهند به جهت غلبه جور و ظلم. و لابد است كه شرح اين مقام را نيز در فصلي نمايم كه بسيار لزوم دارد.
فصل
بدانكه حضرات نجبا يا نقبا هرگاه خود را به اين وصف ابراز ندهند كه هيچكس نميتواند ايشان را بشناسد چراكه داني نميتواند احاطه به عالي پيدا كند. و نجابت و نقابت وصفي نيست در ظاهر خلقت انسان كه به آن وصف معلوم شود. و هرگاه كه در اين زمان ابراز دهند اگر به مقتضي آن عمل ننمايند پس چه
«* مكارم الابرار فارسي جلد 6 صفحه 321 *»
حاصل از ابرازدادن؟ و محض دانستن آنكه فلانكس نجيب است يا نقيب است و حال آنكه تكليف خود را به نسبت به او ندانند، و ندانند كه با او چگونه بايد سلوك كرد ثمرهاي بر او مترتب نيست. و اگر بخواهد كه به مقتضي آن عمل نمايد و تكليف خلق را به نسبت به خود بگويد مردم به آن تكاليف عمل نخواهند كرد تا او را به وصف نقابت و نجابت نشناسند. و عرض شد كه وصف نقابت و نجابت سيمايي نيست كه در ظاهر خلقت باشد پس بايد كه خود را بشناساند و علامات خود را ابراز دهد. و چون همه خلق عارف به علوم و رسوم نيستند كه او را بشناسند كه عالم است يا نه و عامل به آنچه ميگويد هست يا نه زيراكه گفتهاند كه ٭انما يعرف ذا الفضل من الناس ذووه٭ و نجيب نجيب را ميشناسد و نقيب نقيب را و مردم چون نقيب و نجيب نيستند حقيقت امر او را نميشناسند پس بايد كه از او كرامتي كه دليل صدق او باشد آشكار شود كه به آن كرامت بشناسند كه او صادق است. پس وقتي كه كرامت از او بروز كرد و تكليف مردم را به ايشان گفت و بنا شد كه آنطور نسبت به او سلوك كنند لامحاله بايد هركس كه بعد از ظهور امر او از او تخلّف جويد امر به معروف و نهي از منكر نمايد و سزاي مخالف را به او برساند. و هرگاه بناي اين شد لامحاله ارباب جور و استيلا تمكين امر و استيلاي او را نمينمايند و درصدد جنگ و جدال و دفع او برآيند. پس هرگاه تحمل كند تا او را دفع كنند چه حاصل از اين عمل كه امري اظهار كند و در همان روز اول بلكه ساعت اول تلف شود. و اگر متحمل نشود و درصدد دفع از خود برآيد بناي محاربه و جدال بايد گذارد و چون اين باب مفتوح شد آن باب كه خدا خواسته است كه دولت باطل را جولاني باشد ـ تا آنكه تقدير به منتهاي خود برسد و آلودگي طينتها به اين واسطه پاك شود و آنها كه آلودهاند به منتهاي اجل خود برسند و بنيه ايشان از هم نپاشد و بنياد عالم برقرار باشد ـ مسدود خواهد شد. و به كلي اين نظم را بايد تغيير داد. و خداوند عالم اين بنياد را به حكمتي برپا كرده است و اگر صلاح در آن بود كه اين بنياد از هم بپاشد و خراب شود خداوند آن را بنا نميكرد از اين جهت بود كه ائمه هدي سلام الله عليهم باب جهاد را مسدود فرمودند و در
«* مكارم الابرار فارسي جلد 6 صفحه 322 *»
گوشهاي نشستند تا آنكه بنياد ظلم و جور به منتهاي اجل خود برسد،
امير قافله را يك تغافلي شرط است | كه بينصيب نمانند قاطعان طريق |
و تفصيل اين مطلب در درسهاي عام و خاص به تفصيل بيان كردهام و اين رساله گنجايش آن را ندارد كه تفصيل دهم. و اين جزئي جهادي كه حضرت امير7 كردند آن هم به حسب حكم ظاهر شرع كه در دست ايشان بود لازم آمده بود و آن هم بعد از چندين سال بود كه صبر فرمود و مصلحت آن هم فيالجمله اثبات امر امامت بود كه اگر آن جهاد نشده بود امر امامت تا آخرالزمان در خفا ميماند و به هيچوجه كسي آن را نميشناخت لهذا آن جهاد جزئي را فرمودند و باز خلق را به حال خود گذاردند تا آنكه به منتهاي اجل خود برسند. و هرگاه شايسته بود كه اين بنياد از هم بپاشد صاحبامر عجل الله فرجه خود بروز ميفرمودند و بنياد ظلم و جور را از هم ميريختند.
پس معلوم شد كه هرگاه نجبا و نقبا امر خود را ابراز دهند و حجت بر امر خود ابراز كنند و اتمام حجت نمايند كه براي احدي عذري نماند و تكليفات را بگويند، اگر مردم امتثال نكنند و ايشان هم صبر كنند چه حاصل از ابرازدادن؟ و اگر به مقتضاي ترك امتثال ايشان با ايشان عمل كنند عرض شد كه بناي اين بنياد از هم خواهد پاشيد.
و اگر كسي گويد كه ايشان ابراز بدهند هركس اطاعت كرد نجات خواهد يافت و هركس اطاعت نكرد خودش هلاك ميشود. جواب گويم كه امر اين بزرگواران اظهار حلال و حرام تنها نيست بلكه امري است كه اگر ابراز شود خون ايشان را مباح خواهند كرد و عزم بر قتل ايشان خواهند كرد. پس چگونه ميشود كه بگويند تا هركس هلاك ميشود بشود و هركس نجات مييابد بيابد. نشنيدهاي قول حضرت سيدساجدين را در آن اشعار كه مضمون آن اين است كه ميفرمايد كه بسا جوهر علمي كه اگر آن را ابراز دهم ميگويند به من كه تو بتپرستي و هراينه مسلمانان خون مرا حلال خواهند دانست و اين كار قبيح خود را نيكو خواهند شمرد و حال آنكه آن امر امري است كه حضرت امير7 وصيت به امام حسن و امام حسين8فرمودند. و همچنين حضرت سلمان به حضرت امير7 عرض كرد كه
«* مكارم الابرار فارسي جلد 6 صفحه 323 *»
اگر نه ترس اين بود كه مردم بگويند خدا كشنده سلمان را رحمت كند هراينه قول عظيمي در شأن شما عرض ميكردم و همچنين حضرت امير7 فرمودند علمي در سينه من هست كه اگر بگويم مضطرب خواهيد شد چنانكه ريسمان در چاه عميق مضطرب ميشود. و همچنين ائمه: فرمودند كه امر ما صعب است و دشواري او را همهكس يافتهاند متحمل آن نميشود نه ملك مقرب و نه نبي مرسل و نه مؤمن ممتحن. عرض كردند پس كه متحمل ميشود؟ فرمودند هركس كه ما بخواهيم.
پس يافتي كه امر نجبا و نقبا نه محض امر مسائل فقهي است كه بگويند و كسي متعرض ايشان نشود. پس اگر گفتند مردم درصدد دفع ايشان برميآيند اگر از خود منع كنند كار به آنجا كه عرض شد ميانجامد و اگر از خود منع نكنند كار به قتل ايشان خواهد انجاميد و اين از حكمت نيست. پس صلاح و حكمت در اين است كه ابراز مقام خود را ندهند. چگونه؟ و ايشان اسم شريف امامند چراكه حضرت امير فرمودند اسم صفت است و صفت شعاع و نور صاحب صفت است. و شعاع امام شيعه امام است. پس شيعه امام اسم امام است و سابق بر اين عرض شد كه احاديث بسيار از ائمه اطهار سلام الله عليهم رسيده است كه اسم امام ذكر كردن در زمان غيبت حرام است. پس اظهار امر نجبا و نقبا در زمان غيبت حرام است به آن ادله كه ذكر شد.
و از آنچه ذكر شد معلوم شد براي حكيم با سياست و تدبير كه ادعاهاي اين مرد گذشته از بطلان ظاهري او كه ذكر شد از حكمت و تدبير نيست. و اصل همين ادعاي او در مثل اين زمان ادل دليلي است بر بطلان او و اينكه او حكيم نيست بلكه طالب رياست باطله است. و اگر حكيم بودي و سياست مدن دانستي دانستي كه اين زمان زمان اظهار امر نجابت و نقابت نيست و هنوز اين بنياد به منتهاي اجل خود نرسيده است و هنوز نبايد تغيير وضع عالم داده شود. زيراكه واضع عالم حكيم و وضع اين عالم را اينطور خواسته و خرق اين اوضاع خرق وضع حكيم است و خلاف غرض خدا از وضع عالم و اين كار مؤمن ممتحن نيست.
و آنچه در اين رساله ذكر شد براي مؤمن منصف كافي است و زياده از اين فرصت نيست. و از اين جهت هرگز
«* مكارم الابرار فارسي جلد 6 صفحه 324 *»
از سيد جليل و شيخ نبيل امثال اين ادعاها مسموع نيفتاده است و احدي از تلامذه از ايشان كلامي كه رائحه اين مقامات از او آيد نشنيده است. بلكه هرگاه يكي نسبت به ايشان چيزي ميگفت و نسبت مقامي به ايشان ميداد متغير ميشدند و منقلب ميگشتند و او را ميراندند و انواع بياعتنايي به او ميفرمودند. ولي از بيان ايشان اصل مقامات نجبا و نقبا را تلامذه حدسها ميزدند يكي نسبت نقابت به ايشان ميداد و يكي نسبت نجابت و يكي نسبت قطبيت و همه آنها خرص و تخمين بود و هيچيك از آنها متمسك به نصي نبودند. و عرض شد كه عالي را داني نميتواند شناخت و اين امري است كه شخص بايد آن را اعتقاد كند و به آن اعتقاد از دنيا برود پس اين امر به خرص و تخمين نميگذرد.
مجملاً اصحاب به تخمين چيزي ميگفتند و بعد از فوت سيد جليل بناي تخمين قوتي گرفت و جزم بر امر سيد كردند و از پي وصي ايشان برآمدند و هركس را محل مظنه ميبينند طلب علامت و كرامت ميكنند. هيهات، به همين خيالات خواهند مرد. آنكه كسي است به طلب بيجاي واهي ايشان از جا بيرون نخواهد رفت و آنكه كسي نيست به هرزهدرايي حركات قبيحه خواهد كرد. و اين حضرات طلاب به همين ليت و لعلّ ملعب شيطان خواهند شد. نميدانم از ايشان كه گذشتند چه بروز كرد كه از وصي ايشان بروز كند؟ و نميدانم كه به ايشان به چه نهج گرويدند و به وصي به چه نهج ميخواهند بگروند؟ و ايشان را به چه شناختند و وصي را به چه ميخواهند بشناسند؟ تصديق ايشان به چه علامت كردند و تصديق وصي به چه علامت ميخواهند بكنند؟ و در مدة العمر از ايشان چه شنيدند و چه ديدند و از وصي چه ميخواهند ببينند و بشنوند؟ اگر وصي وصي ايشان است پس بر طريقه ايشان است و اگر بر خلاف طريقه و حكمت ايشان است پس وصي ايشان نيست و بر طريقه ايشان نه. و بعضي ميبينم طلب نص ميكنند از سيد جليل؛ نميدانم نص بر شيخ براي ايشان كه كرده بود؟ و نص بر سيد كه كرده كه او نقيب است يا نجيب؟ و اگر نص بر فضل و علم ايشان شده بود چرا امروز كفايت به چنين نص نميكنند و زياده ميخواهند؟ باري، ميخواهند هتك سرّ خدا را كنند و نخواهد شد. والله راه هدايت اوضح از آفتاب است و لكن مردم رو به حق نيستند و
«* مكارم الابرار فارسي جلد 6 صفحه 325 *»
اهواء و اغراض نفساني دارند چنانكه واضح است. به هرحال اينها كه شيخي شدند نميدانم به كرامت و معجز شيخي شدند يا به علم و عمل؟ اما كرامت و معجز كه نبود اما علم و عمل پس ميزان را همان علم و عمل قرار دهند. اگر اهل تميز آن نيستند آنروز هم نبودند و اگر بودند امروز هم هستند. نميدانم چرا طور و طرز ايشان تغيير كرده؟! آن روز به چه چيز سيد را پسنديدند و امروز به چهچيز جرح و تعديل ميكنند و خالص و مغشوش را تميز ميدهند. غرض، اگر ترك تصديق علما را ميكنند به انتظار كرامت و معجز پس به همين انتظار خواهند مرد و زمان را اقتضاي آن نيست. آنها در انتظار باشند و ما هم در انتظار هستيم. والله يقول الحق و هو يهدي السبيل أفمن يهدي الي الحق احق ان يتبع أمن لايهدي الا انيهدي فما لكم كيف تحكمون.
فصل
در ذكر فرق مابين سحر و معجز. و چون سخن به اين مقام رسيد ختم كتاب را نمودم ولي بعضي از مخاديم لازمالاطاعة امر فرمودند كه فصلي ملحق كنم به اين رساله شريفه در بيان فرق مابين سحر و معجز؛ لهذا امتثالاً لامره به نوشتن اين فصل اقدام نمودم. ولي به جهت قلت فرصت و بودن ايشان در جناح حركت به سمت دارالعباده به اختصار ميكوشم.
پس بدان ايدك الله كه خداوند عالم بعد از آنكه بنيآدم را مدنيالطبع قرار داد كه چون حيوانات گنگ نميتوانند فرد فرد زندگي كنند و بايد مجتمع باشند در شهرها و قريهها كه هريك به امري مشغول و حاجات و اسباب وجود و حيات كل به واسطه كل مهيا شود تا نظام معاش و معاد ايشان برپا باشد و باقي بماند. و چون اسباب قوام معاش و نظام معاد ايشان مختلف است و هرسببي خاسته از طبعي و سليقهاي و مزاجي ميشود كه از ضد آن برنميآيد و اسباب هم مختلف و متضاد بود؛ لهذا طبايع ايشان مختلف و متضاد خلقت شد. و اختلاف و تضاد خلقت و طبيعت باعث پيداشدن فتنه و فساد در حال اجتماع ايشان شد. به جهت رفع اين ماجريå در حكمت خلقت حاكم و سلطان لازم شد كه رفع فتنه و فساد شود و در مابين ايشان حكم به عدل و انصاف كند و به حق در جميع وجوه اختلاف ايشان آگاه باشد تا در جميع مواد مابين ايشان حكم كند. و
«* مكارم الابرار فارسي جلد 6 صفحه 326 *»
چون درصدد بيان ساير صفات آن حاكم نيستيم بيان آنها را حواله به كتاب «ارشادالعوام» مينمايم كه هركس ميخواهد به برهان آنها را بداند به آن كتاب رجوع نمايد و در اين كتاب غرض بيان فرق مابين معجزه و سحر است.
پس چون آن حاكم در حكمت ضرور شده است و از وضع الهي بايد باشد پس بايد به حق باشد و جامع جميع صفات كماليه باشد. و اگر آن حاكم حق و عدل و معصوم نباشد خود يكي از مفسدين خواهد بود كه بايد حاكمي ديگر بر آن نصب شود تا رفع غائله آن را نمايد از بلاد و عباد. و خداوند حكيم عليالاطلاق اجل از آن است كه حاكم جور در محل لزوم عدل خلقت نمايد. پس چون صفت حكومت صفتي است نفساني نه جسماني كه هركس مشاهده كند به آن صورت او را بشناسد بلكه نفساني است و هيچكس به جز خالق آن بر آن مطلع نيست و او ميداند و بس كه كه عادل است و كه ظالم و كه مصلح است و كه مفسد و كه بزرگ نفس است و كه كوچك؛ پس در حكمت لازم شد كه علامتي براي آن شخص قرار دهد كه به آن علامت ممتاز باشد از سايرين و شاهدي باشد از براي بودن او از جانب خداوند و اينكه اوست حاكم عدلي كه جور در او نيست و معصومي كه خطا در او نيست وهكذا باقي صفات لازمه. مجملاً، شاهدي ضرور شد كه دلالت كند بر اتصال او به ملكوت خداوند عالم و آن علامت بايستي علامتي باشد كه در سايرين نباشد چراكه اگر در غير او هم باشد او خواهد گفت كه پس من هم بايست حاكم باشم به جهت آنكه آن علامت كه تو داري من هم دارم. پس بايست كه علامت او از جنس علامات رعيت نباشد. و چون صفات از دو قسم بيش نيست صفات خلقي و صفات خالقي و چون صفات خلقي علامت حجت نميشود چراكه باقي خلق هم آن را دارند و حجت نيستند پس بايست كه افعال و صفات الهي با آن حاكم باشد و با ديگران نباشد تا بدان واسطه خلق بدانند كه اين شخص متصل به ملكوت الهي است و در ادعاي حكومت صادق است و بر سايرين لازم است اطاعت او و آن افعال الهي افعالي است كه ساير خلق از آوردن مثل آن عاجز ميباشند و در حد بشر نيست. پس لازم شد كه حاكم افعالي چند از او سرزند كه
«* مكارم الابرار فارسي جلد 6 صفحه 327 *»
خارق عادت بشر باشد و اسم آن معجزه است. و از اين جهت هر نبي و وصيي بايست با معجزه باشند تا حق از باطل و حاكم از رعيت ممتاز شود. و چون به جهت بعضي از حكمتها خداوند در عالم سحر و شعبده و علوم غريبه خلقت كرده بود كه يكي از آن حكمتها آزمايش خلق است و حاصل آنها اظهار اموري چند كه شبيه به افعال الهي است بود و بعضي از خلق به آن علمها آزمايش شدند و آن علمها را تعليم گرفتند و از باب حب رياست و طمع دنيا آن علوم را به كار بردند و امور غريبه كه صورةً شبيه به معجزه بود ابراز دادند و تميز مابين آنها و معجزه كار هركس نبود و باز خلق به حيرت ميافتادند و حق را از باطل تميز نميدادند و ديگر علامتي نميشد قرار دهي كه حق از باطل ممتاز شود چراكه هر صورتي كه در عليين باشد او را نظيري در سجين هست و هر زمان كه داعي حق برخيزد و صورتي از صورتهاي حق را اظهار كند در مقابل آن داعي باطل برميخيزد و صورتي نظير آن را ابراز ميكند كه عقول جاهلان در هردو حيران ميشود او ميگويد حق با من است و آن ديگري ميگويد حق با من و هرصورت كه از عليين شاهد آورد به حكم ٭صورتي در زير دارد هرچه در بالاستي٭ آن ديگري هم صورتي جفت آن خواهد آورد پس در اين حال حمايت و اعانت الهي لازم شد و رعايت و تقرير او واجب آمد كه او كه داناست به حق و باطل و خالق هردو است و قادر بر هر دو او منع باطل را كند و غائله او را دفع نمايد و حق را باقي گذارد. پس دفع الهي تكذيبي باشد براي باطل و تقرير او و باقيگذاردن او تصديقي باشد براي حق.
پس هرگاه باطلي برخيزد و ادعا كند پيوستن خود را به ملكوت الهي و اعمالي چند بخواهد ابراز دهد بر خداست كه تكذيب او نمايد به اينطور كه او را رسوا كند و كذب او را آشكار نمايد تا نتواند در مقابل حق و اهل حق ايستادگي كند. و به غير از اين چاره نداشت لهذا اين امر را خود متكفل شد و براي تميز هرحقي در هرعصري علامتي صحيحتر و معتبرتر از تصديق الهي نيست. پس خدا باطل را هرگز تصديق نميكند و حق را هرگز وانميگذارد چنانكه در قرآن ميفرمايد لايفلح الساحر حيث أتي رستگار نميشود ساحر هرجا بيايد و
«* مكارم الابرار فارسي جلد 6 صفحه 328 *»
ميفرمايد ان الله لايصلح عمل المفسدين خدا عمل مفسدين را اصلاح نميكند و ميفرمايد بل نقذف بالحق علي الباطل فيدمغه يعني بلكه مياندازيم حق را بر باطل پس او را هلاك ميكند وهكذا. پس در هر امر كه عقل تو واماند و نتواني حق و باطل آن را تميز دهي به همين ميزان قويم بسنج و تصديق الهي را چنانكه عرض خواهم كرد پيشواي خود كن و دانستي كه بر خداست ابطال (ابطال باطل ظ) و رسواكردن آن.
پس اين مطلب از جهات بسيار حاصل ميشود و خداوند در حكمت او همينقدر لازم است كه امر او را فاسد كند اگرچه از يكجهت باشد. و همينكه از يك جهت امر او را فاسد كرد ساير جهات را به رحمت واسعه خود از او منع نمينمايد و به او عطا ميفرمايد چنانكه فرموده است و رحمتي وسعت كل شيء يعني رحمت من همهچيز را فرا گرفته است. پس هرگاه كسي شعبدهباز يا ساحر آيد و ادعايي جز ساحري نكند و مقابلي با اهل حق نكند خداوند از رحمت واسعه خود منع او نمينمايد چنانكه ساير عصاة را منع از معصيت نميفرمايد تا هركس به حظ خود از متاع دنيا برسد و به مقتضي آن ثواب يا عقاب به او برسد.
و هرگاه كسي آيد و ادعاي حقي كند ولي به شرك دعوت كند، در بطلان او همين دعوت او كافي است. پس ميشود كه عملي از او سرزند و منع او نشود.
و هرگاه به توحيد دعوت كند ولي به انكار انبياي سلف كلاً او بعضاً دعوت كند يا به اثبات نقصي كه ضروري ملل سابقه در انبيا باشد دعوت نمايد در بطلان او همين علامت كافي است. و ميشود كه بر دست او عملي ظاهر شود.
و هرگاه در انبيا هم سخني نداشته باشد و به همه و صفات همه دعوت كند ولي انكار اوصياي ايشان نمايد يا انكار صفات بديهيه آنها را كند و دعوت به انكار نمايد در بطلان امر او همين كافي است.
و هرگاه دعوت به توحيد و نبوت و اوصياي ايشان كند و به آنها اقرار كند ولي انكار محبت اولياي خدا و بغض اعداي خدا را نمايد و دعوت به عكس نمايد عموماً يا بخصوص كسي كه از انبيا و اوصياي سلف محبت يا بغض او به طور ضرورت معلوم شده باشد اين علامت كافي است در بطلان او و حاجت به چيزي ديگر نيست. و ميشود كه از او عملي هم شبيه به معجزه سرزند چراكه بر خدا بود ابطال
«* مكارم الابرار فارسي جلد 6 صفحه 329 *»
او و باطل كرد و منع ساير امداد از رحمت واسعه نيست.
و هرگاه همه اين چهار اصل را موافق حق دعوت كند ولي ادعاي نبوت كند بعد از خاتم يا ادعاي وصايت كند بعد از اثناعشر كفايت ميكند در بطلان او همين ادعا. و ميشود كه بعد از او بعضي اعمال سرزند چراكه بر خدا بود ابطال او و كرد.
و هر گاه نه ادعاي نبوت كند و نه وصايت بلكه ادعاي نيابت و بابيت و نقابت و نجابت كند حال بايد نظر كرد اگر منكر ضروريات مذهب كلاً او بعضاً ميباشد بس است در بطلان امر او همين. چراكه حقيت آنها به قول پيغمبر و امام سابق معلوم شده است و حلال او حلال است تا قيامت و حرام او حرام است تا قيامت و شرع او باقي است تا قيامت و قول او كلاً حق است به ضرورت مذهب شيعه.
و اگر مصدق كل ضروريات هم هست حال بايد نظر كرد كه آيا مجنون است يا عاقل. اگر مجنون است همين علامت بس است چراكه مجنون ولي نميشود. و اگر عاقل است بايد ديد كه عالم است يا جاهل اگر جاهل است كافي است همين علامت در بطلان او چراكه جاهل را خدا حجت بر خلق نميكند. و اگر عالم هم هست بايد ديد كه فاسق است يا عادل اگر فاسق است همين علامت كافي است چراكه فاسق ولي نميشود. و اگر عادل هم هست بايد ديد كه طيّبالمولد است يا در او مغمزي هست اگر معلوم است خبث مولد او همين علامت بس است چراكه خبيثالمولد ولي نميشود. و اگر اين هم به ظاهر مذهب طيّب است و سخني در او نيست بايد ديد اخلاق او چون است اگر بد خلق است و اخلاق روحانيين و اخلاق الهي ندارد همچون حلم و سخاوت و سماحت و مدارا و زهد و استغنا و وفا و صفا و صبر وهكذا ساير صفات محموده پس همين علامت بس است در بطلان او. و كسي كه اخلاق قبيحه داشته باشد ولي نميشود.
پس هرگاه يك وجه از وجوه بطلان در او باشد در بطلان امر او كفايت ميكند و آنچه بر خدا بوده است به عمل آمده و ممكن است كه اعمال ديگر كه شبيه به معجز باشد از او سرزند چراكه بر خدا بود ابطال او و باطل كرد و ديگر منع ساير امداد از آن لازم نيست.
و هرگاه از هيچ راه در او عيبي نميتوان گرفت و همه علم و عمل و خلق و سلوك او موافق
«* مكارم الابرار فارسي جلد 6 صفحه 330 *»
فرمايش خدا و رسول است و با ضروريات اسلام و مذهب منطبق است و اگر چيزي هم خلافي باشد بر اختيار خود دليل دارد و آنگاه ادعاي مقامي كرد و بر ادعاي خود حجت آورد از كرامتي و آثاري و خدا منع او را نكرد البته او حق است و اطاعت او لازم و مخالفت او حرام و دوستي دوستان او و دشمني دشمنان او واجب است.
و اما در اين زمان كه به هيچوجه حكمت وضع عالم اقتضاي آن نميكند كه كسي اظهار مقامي كند و حجتي اقامه كند چنانكه دانستي و از كلام سيد جليل فهميدي.
پس بعد از فهميدن اين مقام كه از عين حكمت الهي است به عبرت نظري در امر اين باب ضلالتانتساب بنما و خدا را بر خود حاضر كن كه كسي بعد از خاتمالنبيين عليه و آله صلوات المصلين و بعد از ائمه طاهرين بيايد و ادعاي وحي جديد كند و بگويد كه كتاب جديدي بر من وحي شده است چنانكه بر محمد بن عبدالله صلوات الله عليه و آله و بر ساير پيغمبران وحي شده است آيا باقيهاي براي او باقي ميماند؟ و راه شبهه براي كسي ديگر باقي ميماند؟ وانگهي كه حلال كند حرام خدا را و حرام كند حلال خدا را و تغيير شرع دهد. حال اگر از اين مرد ديگر امري هم فيالمثل سرزند بزند چراكه بر خدا بود ابطال او و باطل كرد. ياسبحانالله! عين دليل بطلان را اين بيعقلان دليل حقيت قرار دهند و كتاب مزخرف او كه اسباب ابطال خداست او را اسباب حقيت او قرار دادهاند. پس كدام دليل بر بطلان او اوضح از آوردن كتابي بعد از خاتم كتب و ادعاي وحي جديدي پس از انقطاع وحي بر رسول خدا9 و حلالكردن و حرامكردن پس از شرع پيغمبر9 كه حرام كرده است حلال خدا را كه نوشتن عبارات او باشد به سياهي و واجب كرده است نوشتن به رنگي ديگر را و واجب كرده است جهادي را كه به اجماع شيعه و تواتر اخبار در غيبت امام نميشود و گفته است كه اسم او را در اذان بر منارهها ذكر كنند و شهادت به حق او دهند. و اينها همه بدعت صريح است و بدعت ضلالت است و ضلالت در آتش جهنم است.
و كدام دليل اوضح از آنكه مرد مسائل حلال و حرام و فقه و احكام نميداند. و كدام دليل اوضح از آنكه علم حكمت نميداند. و كدام
«* مكارم الابرار فارسي جلد 6 صفحه 331 *»
دليل اوضح از اينكه مرد عربيت ظاهره ندارد و خرافات و اباطيل و نامربوطهاي خود را معجزه ميانگارد و خود را قبله سلمان ميداند و اعلم از انبياء مرسل ميداند. چه بگويم؟ و چهقدر بگويم امر اوضح از آفتاب است ولي چه كنم با ديدههاي كور و طبعهاي پر شر و شور كه جمعي به طمع رياست اجابت او كردند و جمعي به محض محبت تغيير دولتي و اوضاعي و بعضي به عداوت دولتهاي ظاهره و جمعي از راه شدت ظلم و جور در عالم وهكذا هركسي به خيالي اين باطل را اعانتي كرد و امر اين مرد باطل از حق عاطل را شهرتي داد. و اين هم يك محنتي است كه حقير بعد از فوت سيد جليل به آن مبتلا شدهام و مكابره با ارذال و انذال به اين واسطه بايد بنمايم و سيعلم الذين ظلموا ايّ منقلب ينقلبون. همينقدر در اين مقام كافي است ٭در خانه اگر كس است يك حرف بس است٭.
قد فرغ من تسويده العبد الاثيم كريم بن ابرهيم في الساعة الثالثة من ليلة الاثنين لاثنتيعشرة خلون من شهر ربيعالاول من شهور سنة اثنتين و ستين بعد المأتين و الالف حامداً مصلياً مستغفراً مستقيلاً.