رساله كشف الحق
از مصنفات:
عالم ربانی و حکیم صمدانی
مرحوم آقای حاج محمد باقر شریف طباطبایی
اعلیالله مقامه
«* رسائل جلد 7 صفحه 111 *»
بسم اللّه الرّحمن الرّحيم
الحمد للّه ربّ العالمين و الصّلوة علي فاتح الوجود و الجود في الغيب و الشّهود و خاتم الانبياء و المرسلين و آله الطّيبين الطّاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.
و بعــد؛ چنين گويد بنده مسكين محمدباقر بن محمد جعفر رحمه الله تعالي كه در اين اوان محنت اقتران رسالهاي به نظر رسيد از شخصي نصراني كه خود را ملقّب به غيور نموده بود كه فيالحقيقة مغرور بوده، كه آن رساله مشتمل بود بر سيزده فصل و در دوازده فصل آن اصرار زيادي داشته در عدم تحريف تورات و انجيل و اشخاصي چند را اسم برده كه به واسطه آن مغرور مغرور گشتهاند و بعد از مباحثاتي چند با مسلمين، مسلمين نصراني شدهاند و در فصل سيزدهم كيفيت مريض شدن يكي از متنصّرين و وفات او را ذكر كرده و از اول آن رساله تا به آخر فصل سيزدهم چنان وانمود كرده كه در مباحثات غلبه با متنصّرين مغرور بوده و طرف مقابل مغلوب بودهاند و به خيال خود خواسته كه بعضي از مسلمين را مغرور كرده باشد، غافل از آنكه،
عنقا شكار كس نشود دام باز گير | كانجا هميشه باد به دست است دام را |
پس با نهايت اختصار اين مختصر را در جواب آن مغرور نگاشته و اسم آن را «كشف الحق» گذاشته، و اگر كسي طالب تفصيل است رجوع كند به كتاب «احقاق الحق» كه در اين امور نوشته شده كه اگر آن كتاب نبود در اين مختصر به اين اختصار قناعت نميكردم. پس در اين مختصر دو فصل است: فصل اول در اثبات تحريف تورات و انجيل و امور متعلقه به آنها و فصل دويّم در ذكر اثبات نبوت فاتح خاتم صلّي اللّه عليه و آله اجمعين.
فصل اول
در اثبات تحريف تورات و انجيل و در آن دو مطلب است:
مطلب اول
در اثبات تحريف تورات است كه از همين تورات محرّف معلوم ميشود
پس عرض ميكنم كه در فصل بيست و هفتم از سفر تكوين ميگويد: «و واقع شد هنگامي كه اسحق پير شد كه چشمانش از ديدن تار شد و پسر بزرگ خود عيسو را خوانده وي را
«* رسائل جلد 7 صفحه 112 *»
گفت كه اي پسرم، و او ديگر گفت كه اينك حاضرم و گفت كه اينك پير شدهام و روز مردنم را نميدانم. پس حال اسلحه خود را بردار و برو به صحرا و شكاري از براي من صيد كن و طعامي از براي من مهيا كن به طوري كه ميل دارم و بياور تا بخورم و پيش از وفات، تو را بركت دهم و ربقا زن اسحق آنچه را كه او به عيسو گفت شنيد. پس عيسو به صحرا رفت تا آنكه از براي پدر شكار كند و ربقا به يعقوب گفت كه شنيدم كه پدرت به عيسو گفت كه از براي من شكاري بكن و بياور تا بخورم و دعاي خير از برايت بكنم، پس اي پسر سخن مرا اطاعت كن و برو به گلّه و بياور از براي من بزغاله خوبي تا از براي پدرت طعامي ترتيب دهم به طوري كه ميل دارد و تو از براي او ببر تا بخورد و پيش از وفاتش تو را بركت دهد. و يعقوب به مادرش گفت كه برادرم عيسو مرد مودار است و من ساده هستم، احتمال ميرود كه پدرم مرا مسّ كند و بفهمد كه او را فريب دادهام و برخود به جاي بركت لعنت بياورم. اما مادرش گفت اي پسر لعنت تو بر من باشد فرمان مرا اطاعت كن و برو و بزغالهاي بياور. پس رفت و آورد و مادرش طعامي برحسب ميل پدرش ترتيب داد. و ربقا لباس مرغوب پسر بزرگ خود عيسو را به پسر كوچك خود يعقوب پوشانيد و پوستهاي آن بزغاله را به دستها و گردن يعقوب بست و طعام و ناني كه ترتيب داده بود به دست او داد و او به نزد پدر برد و گفت اي پدر من، و اسحق جواب داد كه حاضرم اي پسر، تو كيستي؟ و يعقوب گفت كه منم پسر بزرگ تو عيسو به طوري كه مرا امر فرمودي كردم. تمنا آنكه بنشيني و از صيد من بخوري تا آنكه روحت مرا دعاي خير نمايد. و اسحق گفت كه چه شد كه به اين زودي شكار كردي؟ يعقوب گفت كه خداوند خداي تو در برابرم راست آورد . اسحق به يعقوب گفت كه نزديك من بيا تا تو را مسّ كنم و بدانم كه آيا تو عيسو هستي يا نه. پس يعقوب نزديك پدر آمد و پدر او را مسّ كرد و گفت آواز، آواز يعقوب است اما دستها دست عيسو است. و او را تشخيص نداد زيرا كه دستهايش مثل دستهاي برادرش عيسو پرمو بود چرا كه پوست بزغاله بر آن كشيده بود. پس او را بركت داد و گفت آيا خود پسرم عيسو هستي؟ او گفت عيسو هستم و باز گفت بياور نزديك من تا بخورم از صيد پسرم و روحم تو را بركت دهد، و نزد او آورد و خورد و هم
«* رسائل جلد 7 صفحه 113 *»
شراب را آورد و آشاميد و پدرش اسحق به او گفت كه اي پسر نزد من بيا و مرا ببوس. و يعقوب نزديك آمده او را بوسيد و اسحق لباس او را بوئيد و او را بركت داده گفت ببين كه رائحه پسرم مثل رائحه زراعتي است كه خداوند آن را بركت داده است، پس خدا تو را از شبنم آسمان و از فربهي زمين و فراواني گندم و شيره انگور عطا كند و قومها تو را بندگي نمايند و امّتها تو را تعظيم نمايند و مولاي برادرانت باش و پسران مادرت تو را كرنش كنند. لعنت كنندهات ملعون و دعاي خير كنندهات متبارك باشد. و واقع شد كه بعد از تمام كردن دعاي خير اسحق مر يعقوب را در حين بيرون رفتن يعقوب از حضور پدرش، كه برادرش عيسو از صيد بازآمد و او هم طعامي ترتيب داد به جهت پدرش آورد و به پدرش گفت كه برخيز و از صيد پسر خود بخور تا آنكه روحت به من بركت دهد. و پدرش به او گفت تو كيستي؟ او در جواب گفت پسر اول زادهات عيسو هستم. پس اسحق به لرزش بسيار شديدي لرزيده گفت كيست و از كجا است آنكه صيد را صيد نموده نزد من آورده و پيش از آمدن تو از همه خوردم و او را بركت دادم كه متبارك هم او خواهد بود. و هنگامي كه عيسو سخنان پدر خود را شنيد به فرياد عظيم و به زيادتي تلخي فرياد كرده به پدرش گفت كه به من هم بركت بده اي پدرم، و اسحق گفت برادرت از راه حيلهبازي آمده بركت تو را گرفته است. و عيسو گفت كه به حقيقت او را يعقوب ناميدند زيرا كه اين دوبار مرا فريب داده است حق بكوريتم را گرفت و اينك حال بركت مرا گرفته است. و گفت آيا از براي من بركتي را واگذاشتهاي؟ اسحق در جواب عيسو گفت كه اينك او را مولاي تو گردانيدم و تمامي برادرانش را به او بنده دادم و هم او را به گندم و شيره انگور تقويت دادم، پس از براي تو اي پسرم چه بكنم؟ و عيسو به پدرش گفت كه اي پدرم آيا تو را يك بركتي هست به تنهائي و به من هم بركت بده اي پدرم؟ و عيسو آواز خود را بلند كرده گريست و پدرش اسحق جواب داده وي را گفت كه اينك مسكن تو از فربهي زمين و از بالا شبنم آسمان خواهد بود و به شمشيرت زندگي خواهي نمود و به برادرت بنده خواهي شد و واقع شود هنگامي كه قوي شوي پالهنگ او را از گردنت خواهي شكست. پس عيسو بر يعقوب به جهت بركتي كه پدرش به او داده بود كينه ورزيد و عيسو در دل خود گفت كه ايام نوحهگري از براي پدرم نزديك است و برادر خود يعقوب را
«* رسائل جلد 7 صفحه 114 *»
خواهم كشت. و به ربقا سخنان پسر بزرگ خود عيسو خبرداده شد و فرستاده پسر كوچك خود يعقوب را احضار نموده وي را گفت كه اينك برادرت عيسو به سبب تو خود را تسلّي ميدهد تا آنكه تو را بكشد. پس حال اي پسر فرمان مرا اطاعت كن و برخاسته به نزد برادرم لابان به حاران فرار نما و با او چند روز بنشين تا خشم برادرت بنشيند كه تا غيظ برادرت از تو رفع شود و آنچه كه به او كردي فراموش كند آنگاه فرستاده تو را از آنجا خواهم آورد چرا از هر دوي شما در يك روز محروم بمانم.»
و در فصل سي و دويم از سفر خروج ميگويد: «و هنگام ديدن قوم كه موسي در فرودآمدن از كوه درنگ مينمايد، آن قوم نزد هارون جمع آمده وي را گفتند كه برخيز و از براي ما خداياني بساز كه در پيشاپيش ما بروند، زيرا كه اين موسي ـ مردي كه ما را از ملك مصر بيرون آورد ـ نميدانيم كه وي را چه واقع شد. و هارون به ايشان گفت گوشوارههاي زرّيني كه در گوشهاي زنان و دختران شما است بيرون كرده نزد من بياوريد. پس تمامي قوم گوشواره زرّيني كه در گوشهاي ايشان بود بيرون كرده به هارون آوردند و آنها را از دست ايشان گرفته آن را به آلت حكّاكي تصوير نموده از آن گوساله ريخته شده ساخت و گفت كه اي اسرائيل اينانند خدايان تو كه تو را از زمين مصر بيرون آوردند. پس چون هارون اين را ديد مذبحي را در برابر آن ساخت و هارون ندا كرده گفت كه فردا از براي خداوند عيد خواهد بود و بامداد سحرخيزي نموده قربانيهاي سوختني تقريب نمودند و هديههاي سلامتي نزديك آوردند و قوم بخصوص اكل و شرب نشستند و براي بازي كردن برخاستند و خداوند به موسي فرمود كه روانه شده بزير آي زيرا كه قوم تو كه از زمين مصر بيرون آوردي فاسد شدند، بلكه از طريقي كه امر فرموده بودم به زودي انحراف ورزيده گوساله ريخته شده از براي خودشان ساختند و به او سجده نمودند و هم برايش قرباني نموده گفتند كه اي اسرائيل خدايان تو كه تو را از زمين مصر بيرون آورده است اينانند. و خداوند به موسي گفت كه اين قوم را ديدهام كه اينك قوم گردنكشي هستند پس مرا واگذار تا آنكه غضبم بر ايشان شعلهور شده ايشان را تلف نمايم و تو را امّت عظيمي سازم. اما موسي از خداوند
«* رسائل جلد 7 صفحه 115 *»
خداي خود درخواست نموده گفت اي خداوند غضب تو چرا بر قومي كه ايشان را از زمين مصر با قوّت عظيم و دست قوي بيرون آوردي افروخته شده؟ چرا مصريان متكلّم شده بگويند كه ايشان را به قصد بدي بيرون آورده است تا آنكه ايشان را در ميان كوهها به قتل رسانيده ايشان را از روي زمين منقرض سازد، از شدت قهر خود برگرد و نظر به انزال بلا به قومت تغيير ده اراده خود را و بندگان خود ابراهيم و اسحق و اسرائيل را به خاطر آور چون كه به ذات خود براي ايشان قسم يادكردهاي به ايشان گفتي كه ذرّيه شما را مثل ستارههاي آسمان بسيار خواهم كرد و تمامي زميني كه دربارهاش گفتم به ذرّيه شما خواهم داد تا آنكه ابداً وارث آن باشند. و خداوند نظر به بلائي كه گفته بودم به قوم خود نازل كند تغيير به ارادهاش داد و موسي برگشته از كوه به زير آمد و به دستش دو لوح شهادت، لوحهايي كه به مهر دو طرف آنها مكتوب شده هم به اين طرف و هم برآن طرف مرقوم شده بود و آن لوحها عمل خدا بود و نوشتهاي كه بر لوحها حك شده بود مكتوبي خدا بود. و يوشع چون آواز قوم را شنيد كه ميخروشيدند به موسي گفت كه در اُردو صداي جنگ است و او ديگر گفت كه نه آواز غالبان و نه آواز مغلوبان است بلكه من آواز مطربان را ميشنوم. و واقع شد هنگاميكه به اردو نزديك آمد كه گوساله و هروله كنندگان را ديد و غضب موسي افروخته شده لوحها را از دستش انداخت و آنها را به زير شكست و گوسالهاي كه ساخته بودند گرفته به آتش سوزاند و آن را تا گَرد نمودنش سحق كرد و بر روي آب پاشيد و بنياسرائيل را نوشانيد و موسي به هارون گفت كه اين قوم به تو چه كردهاند كه باين گناه عظيم ايشان را مرتكب گردانيدي؟ و هارون گفت كه غضب آقايم افروخته نشود كه اين قوم را ميداني كه مايل به بدي هستند و به من گفتند كه از براي ما خدايان بساز كه پيشاپيش ما بروند زيرا كه اين موسي ـ مردي كه ما را از زمين مصر بيرون آورد ـ نميدانيم كه وي را چه شد و من به ايشان گفتم هركس كه طلا دارد آن را بيرون نمايد. پس به من دادند و آن را به آتش انداختم و اين گوساله بيرون آمد. و موسي قوم را ديد كه برهنهاند زيرا كه هارون ايشان را برهنه كرده بود تا در ميان دشمنانشان رسوا شوند. و موسي به دروازه اردو ايستاده گفت هركه از جانب خداوند است
«* رسائل جلد 7 صفحه 116 *»
نزد من آيد، و تمامي پسران ليوي نزد او جمع شدند. او ديگر به ايشان گفت خداوند خداي بنياسرائيل چنين ميفرمايد كه هركس شمشير خود را به كمرش ببندد و در اردو و دروازه به دروازه آمد و رفت نمايد و هركس برادر خود و هركس مصاحب خود و هركس همسايه خود را به قتل رساند. و پسران ليوي موافق فرمان موسي عمل نمودند و در آن روز از قوم به قدر سه هزار نفر افتادند و كشته شدند. و موسي گفت كه امروز خودتان را به جهت خداوند تخصيص نمائيد بلكه هركس به خلاف پسر خود و برادر خود تا كه امروز به شما بركتي بدهد. و بامداد آن واقع شد كه موسي به قوم گفت كه شما مرتكب گناه عظيم شديد، پس حال به حضور خداوند برميآيم شايد كه گناه شما را آمرزشي حاصل كنم. و موسي به خداوند بازرفته گفت آوخ اين قوم مرتكب گناه عظيم گرديده چونكه به جهت خودشان خدايان زرّين ساختند، پس حال اگر گناه ايشان را رفع نمائي كه خوب، والا تمنا اينكه مرا از كتابي كه مكتوب ساختي محو نمائي. و خداوند به موسي گفت هركس كه به من گناه ورزيده است او را از كتاب خود محو ميسازم، پس حال روانه شده اين قوم را به جايي كه به تو گفته بودم هدايت نما. اينكه فرشته من پيشاپيش تو ميرود اما روز انتقام كشيدنم انتقام گناه ايشان را از ايشان خواهم كشيد. و خداوند قوم را مبتلا ساخت به سبب اينكه گوسالهاي كه هارون ساخته بود، ساختند.»
عرض ميشود كه تمام شد موضع حاجت از كتاب مسمّي به تورات، و تمام منكرات را از كتاب به تفصيل ذكر نكردم به جهت اختصاري كه منظور بود و بعضي از تفاصيل را در كتاب احقاقالحق ذكر كردهام هركس بخواهد به آن كتاب رجوع كند، و در اينجا همين اشاره به آن منكرات ميشود مثل شراب خوردن نوح و مست شدن او و كشف عورت او، و مثل شراب خوردن لوط و مست شدن او و زنا كردن او با دو دختر خود و دو پسر حرامزاده از آن دو دختر به وجود آمدن از نطفه لوط كه در صريح تورات ذكر شده. و مثل زنا كردن حضرت داود با زن اوريا و حامله شدن زن اوريا از زناي داود و به قتل آوردن اوريا كه مبادا او را رسوا كند. و مثل بتپرستي حضرت سليمان به جهت آنكه سه زن بتپرست گرفته بود و مدتهاي مديد سه بت را پرستيد به جهت خوشنودي زنهاي بتپرست خود. و مثل زنا كردن
«* رسائل جلد 7 صفحه 117 *»
هوشع با زن زانيه به امر الهي و زائيدن آن فاحشه سه فرزند حرامزاده را از نطفه زناي هوشع، و عجب آنكه زناي او را هم نوشته كه به امر الهي بود. و مثل امر كردن خدا هوشع را كه نان را با عذره انسان بخور تا علامت باشد كه بنياسرائيل حرام و نجس ميخورند. و جميع اين منكرات در كتب عهد عتيق موجود است كه بسياري از يهود و نصاري آن كتب را محرّف نميدانند.
پس عرض ميكنم و روي خطاب به عقلاي اهل روزگار است نه به يهود و نصاري، چرا كه هر طايفهاي كه در عالم ادعاي تدين ميكنند همه ادعاي حقّيت خود را دارند و هيچ طايفهاي نيست كه بگويند دين ما باطل است ولكن اين دين باطل را ما داريم و مردم را بهآن دين باطل دعوت ميكنيم. پس خدمت عقلاي اهل روزگار عرض ميكنم كه شما نظر كنيد به اين حكايت اسحق و يعقوب كه در اين كتاب مسمّي به تورات ثبت است كه برفرضي كه اين كتاب محرّف نباشد بايد يعقوب سركرده دروغگويان و حيلهبازان باشد كه به دروغ و حيله حق برادر بزرگ را ازدست او گرفته و غصب حق او كرده. و اگر بنا باشد كه دروغگو و حيلهباز، پيغمبر خدا باشد بايد هركس دروغگوتر و حيلهبازتر باشد خدا او را پيغمبر خود قرار دهد. و يهود و نصاري نميتوانند بگويند كه جايز است در نزد ايشان كه پيغمبر و راهنماي ايشان شخص دروغگو و حيلهباز باشد. پس اگر يهود و نصاري شعوري داشتند بايد ممنون و منّتدار باشند نسبت به كسي كه اثبات ميكند محرّف بودن تورات را تا رئيس و بزرگ ايشان كه اسرائيل است و بنياسرائيل جميع فخرشان به اين است كه از اولاده او هستند و از تابعان او هستند، مرد صادق و اميني بوده كه خداوند او را بركت داده و اسحق تبريك او نموده نه آنكه يعقوب نعوذ بالله مردي دروغگو و خائن و حيلهباز بوده چنانكه در اين تورات محرّف نوشته شده. و عرض كردم اگر خداوند دروغگويان و حيلهبازان را پيغمبر و راهنماي خلق خود قرار دهد، بايد بلعم باعور اشرف باشد از موسي و عيسي چرا كه ايشان دروغگو و حيلهباز نبودند و بلعم دروغگو و حيلهباز بود. و بنابراين كه اسرائيل مردي دروغگو و حيلهباز بوده و به دروغ و حيلهبازي بايد فخر كرد و متدين شد به دين دروغگويان
«* رسائل جلد 7 صفحه 118 *»
و حيلهبازان و جايز است كه خداوند عالم جل قدسه دروغگويان و حيلهبازان را پيغمبر و راهنماي خلق خود قرار دهد بايد نعوذ بالله پيغمبران خدا هميشه دروغگويان و حيلهبازان باشند و صدقي و امانتي در ايشان نباشد نعوذ بالله. و برفرضي كه تورات محرّف نباشد بايد اسحق مرد سادهلوحي باشد كه فريب يعقوب و فريفته او شد و او را تبريك كرد و حق برادر بزرگ او را به او داد و برفرضي كه او سادهلوح بود و فريفته دروغ و حيله يعقوب شد چرا بايد بعد از يافتن دروغگوئي و حيلهبازي يعقوب تبريك او را مجري بدارد و چرا حق برادر بزرگ را از برادر كوچك پس نگرفت و احقاق حق برادر بزرگ او را نكرد؟ آيا در هيچ ديني روا است كه كسي كسي را بفريبد و حق ذيحقي را به دروغ و فريب و حيلهبازي ببرد و بعد از آنكه معلوم شود كه حق مال غيري بوده آن حق را واگذارند به دروغگوي حيلهباز و صاحب حق را محروم كنند. و بنابراينكه در تورات محرّف ثبت است بايد نعوذ بالله كه اسحق هم احقاق حق پسر بزرگ خود را نكرده باشد و از راه و رسم احقاق حق كردن بيخبر باشد. پس اگر يهود و نصاري شعوري داشتند بايد ممنون و منّتدار باشند از براي كسيكه تورات را محرّف ميداند و اثبات تحريف آن را ميكند و اگر يهود و نصاري شعور دارند و ميدانند محرّف بودن تورات را و با اين حال محض غيرت غيور شدهاند و محض عصبيت و حميت جاهليت ادعا دارند كه تورات محرّف نيست به اين بهانه كه كتب عهد عتيق سيصد سال قبل از عيسي جمع شده و تمام توراتهاي بعد و كتب عهد عتيق مطابق با آن كتاب است، جواب اين بهانه اين است كه ما فرض ميكنيم كه اصل نسخه اين كتب را شما از تاريخ زمان خود اسحق و يعقوب در دست داشته باشيد يا از تاريخ زمان خود موسي در دست داشته باشيد نه سيصد سال قبل از عيسي، آيا روا ميداريد كه يعقوب شخص دروغگو و حيلهباز بوده باشد؟ و روا ميداريد كه شخص دروغگوي حيلهباز راهنماي شما باشد؟ و آيا روا ميداريد كه اسحق تمكين دروغگوئي او را و حيلهبازي او را كرده باشد و حق پسر بزرگ خود را به او واگذارده باشد؟ واگر اينها را روا ميداريد از براي اسحق و يعقوب محض عصبيت جاهلانه و محض غيرت جاهلانه غيور شدهايد بر صاحبان انصاف و متدينين
«* رسائل جلد 7 صفحه 119 *»
واقعي كه دروغگويان و حيلهبازان را پيغمبر و راهنماي خلق نميدانند، مخفي نيست غيرت و حميت شما و اسحق و يعقوب را معصوم و مطهر ميدانند و ايشان را دروغگو و حيلهباز نميدانند و ميدانند كه خداوند عالم جلّ شأنه دروغگو و حيلهباز را پيغمبر خود نميكند، و ميدانند كه اگر يهود و نصاري كتب عهد عتيق را محرّف نميدانند و حكايت دروغگوئي و حيلهبازي يعقوب را صدق ميدانند و حكايت فريب او را و فريفته شدن اسحق را صدق ميدانند، و روا ميدارند كه اشخاص دروغگو و حيلهباز و فريبنده و فريفته شده پيغمبران خدا باشند، هنوز خدا را نشناختهاند كه پيغمبر دروغگو و حيلهباز نميفرستد از براي راهنمائي خلق خود. و بر صاحبان انصاف مخفي نيست كه يعقوب دروغگو و حيلهباز و فريبنده نبود و اسحق فريب او را نخورد و فريفته نشد و ميدانند كه اسحق بامر الهي يعقوب را تبريك كرد، و ميدانند كه اين نسبتهاي ناشايسته افتراي محض است كه نسبت به اسحق و يعقوب بسته شده اگرچه در زمان خود ايشان اين نسبتهاي قبيح را در كتابي نوشته باشند.
و همچنين عقلاي اهل روزگار و صاحبان انصاف ايشان ميدانند كه موسي به امر الهي هارون را خليفه خود قرار داد، و ميدانند كه هارون بتپرست نبود، و ميدانند كه موسي بتپرست را خليفه خود نميكند، و ميدانند كه خداوند عالم جّلشأنه به موسي امر نميكند كه بتپرست را خليفه خود كن اگرچه يهود و نصاري تورات را محرّف ندانند و هارون را بتگر و گوسالهساز و گوسالهپرست بدانند. و عقلاي اهل روزگار ميدانند كه هارون هم مثل موسي مرد موحّدي بود و گوساله نساخت و گوساله نپرستيد، و ميدانند كه اين نسبتهاي قبيح افتراي محض است كه به هارون بستهاند اگرچه اين نسبتها را در زمان خود موسي و هارون كسي در كتابي نوشته باشد نه سيصد سال قبل از عيسي، و علاوه بر همه اينها در كتب خود يهود و نصاري موجود است كه صريحاً دروغ و افترا شعار ايشان بوده چنانكه تفصيل حال ايشان در كتاب ارميا است به طوري كه فيالجمله تفصيلي در احقاقالحق نوشتهام و در اينجا همينقدر مينويسم كه ارميا در آيه هشتم به بعد از فصل هشتم كتاب خود
«* رسائل جلد 7 صفحه 120 *»
ميگويد: «چگونه توانيد گفت كه ما حكيم هستيم و شريعت خداوند با ما است، اينك به تحقيق قلم فريبنده كاتبان به دروغ عمل مينمايد حكيمان شرمنده و مدهوش و گرفتارند. اينك كلام خداوند را رد كردند پس حكمت ايشان چيست؟ بنابراين زنان ايشان را به ديگران و كشتزارهاي ايشان را به كساني كه وارث آنها ميگردند خواهم داد زيرا كه از كهين و مهين همگي ايشان پرطمعند و از پيغمبر الي كاهن همگي به دروغگوئي مشغولند.» پس عرض ميكنم كه عقلاي اهل روزگار ميفهمند كه كتب يهود و نصاري اگر محرّف نيست كه از كهين و مهين همگي ايشان پرطمع بودهاند و از پيغمبر الي كاهن همگي به دروغگويي مشغول بودهاند و اگر كتب ايشان محرّف بوده، كه محرّف بوده و دروغ بوده و يهود و نصاري را راه گريزي نيست از اين دو وجه كه به هريك قائل شوند گرفتار خواهند بود و اگر شعوري يا انصافي داشتند بايد ممنون و منّتدار كسي باشند كه محرّف بودن تورات را اثبات ميكند و انبياي خدا را از قبايح منكر مبرّي ميسازد. و در هر حال عقلاي اهل روزگار بايد عبرت گيرند از بيشعوري يهود و نصاري يا از بيديني ايشان در دين خودشان كه موسي را نسبت ميدهند كه خليفه كرد هارون را كه نميدانست او گوسالهساز و گوسالهپرست خواهد شد، يا ميدانست و دانسته تعمد كرده كه او را خليفه خود كرده، و نسبت ميدهند به هارون كه اين قبايح را بجاآورده، و نسبت ميدهند به نوح كه شرب خمر كرده و مست شده و كشف عورت كرده، و نسبت ميدهند به لوط كه شرب خمر كرده و مست شده و با دو دختر خود زنا كرده و دو حرامزاده از او به وجود آمده، و نسبت ميدهند به داود كه زناي محصنه با زن اوريا كرده و اوريا را به كشتن داده، و نسبت ميدهند به سليمان كه مدتهاي مديد سه بت را پرستيده. باري، قبايحي را كه نسبت به انبيا ميدهند بسيار است كه بعضي را به طور اجمال دركتاب احقاقالحق نوشتهام.
مطلب دويم
در بياعتباري اناجيل و اثبات آنكه اين اناجيل انجيل نازل بر عيسي نيست اگرچه بعضي از فقرات انجيل در اين اناجيل ذكر شده باشد.
پس عرض ميكنم كه تعدد همين اناجيل دليل واضحي است در نزد عقلاي اهل
«* رسائل جلد 7 صفحه 121 *»
روزگار براينكه انجيل عيسي نيست چرا كه انجيل عيسي يك انجيل بود نه متعدد. و بهتر آنكه به جهت ايضاح اين مطلب از قول خود ايشان دليل اقامه شود، و سخن را روي با صاحبشعوران اهل روزگار است نه به سوي نصاري كه تعمد در حميّت جاهليت خود دارند و خود را غيور مينامند، پس ايشان خود دانند با خداي خالق خود و معلوم است كه او است احكمالحاكمين.
پس عرض ميكنم به خدمت عقلاي اهل روزگار كه لوقا كه يكي از صاحبان اناجيل است در اول كتاب خود ميگويد: «از آنجا كه جمعي شروع نموده كه آن وقايعي را كه در ميانه ما به يقين پيوسته است تبيين نمايند به نهجي كه آنان كه از آغاز به چشم خود ميديدند و خادمان كلام بوده به ما رسانيدهاند من نيز مصلحت چنان ديدم كه آن وقايع را تماماً منالبداية كمال تبعيت نموده برحسب اتصالشان تحرير نمايم براي تو اي ثيُوفلس گرامي تا حقيقت سخناني كه تو آنها را تعليم يافتهاي دريابي.»
پس عرض ميكنم كه بسيار واضح است از قول خود لوقا كه او از جمله حوارييني كه خدمت عيسي را دريافته بودند نبوده چرا كه اسم و لقب هيچيك از حواريين دوازدهگانه لوقا نبوده به اتفاق جميع نصاري و از تصريح خود لوقا هم معلوم ميشود به طور وضوح كه در زمان عيسي نبوده و آيات عيسويه را خود مشاهده ننموده. چنانكه از تصريح خود او به طور وضوح معلوم ميشود كه اين جمع كثيري را كه ميگويد شروع نموده به نگارش وقايعي كه در زمان پيش اتفاق افتاده وقايعنگاراني بودهاند كه در زمان بعد آنچه به ايشان رسيده نوشتهاند و هيچيك از اين جمع كثير در زمان عيسي نبودهاند و وقايع را به چشم خود مشاهده نكردهاند ولكن آنچه به ايشان رسيده از كساني كه از آغاز مشاهده كردهاند آن را نوشتهاند و لوقا هم تبعيت ايشان را كرده آنچه به او رسيده از كساني كه در زمانهاي پيش بودهاند آن را نوشته و اين مطلب در نزد صاحبان شعور كه غرض ندارند واضح است كه به تصريح لوقا حالت خود لوقا و حالت آن جمعي كه شروع به وقايعنگاري كردهاند جميعاً مانند راويان و ناقلان هستند كه وقايع زمان گذشته را نقل ميكنند و مانند تاريخ نويسانند
«* رسائل جلد 7 صفحه 122 *»
كه وقايع صد سال قبل از خود يا هزار سال و بيشتر و كمتر را حكايت ميكنند و هيچيك در زمان سابق نبودهاند و وقايع زمان سابق را نديدهاند. و چه بسيار واضح است نزد صاحبان شعور كه الفاظ و اقوال وقايعنگاران و تاريخ نويسان از خود ايشان است خواه راست باشد يا دروغ و دخلي ندارد به قول كسي كه حالات او را نقل كردهاند مگر آنكه قول او را بدون كم و زياد نقل كنند. پس اگر تاريخنويسي نوشت حالت سلطاني را كه در زمان سابق چگونه سلطان شد و چگونه مملكت را تصرف كرد و چگونه مالك رقاب شد و چگونه با رعايا سلوك نمود و چند شهر در تصرف او بود و امثال اين حكايات را در كتاب خود نوشت، خواه راست نوشته خواه دروغ، كتاب كتاب تاريخنويس است و اقوال شارحه حالات سلطان، اقوال تاريخنويس است و بسي واضح است كه كتاب، كتاب سلطان نيست و گمان نميكنم كه صاحبشعوري در اين مطلب تأمل كند و شبههاي از براي او دست دهد. پس اگر مطلب اين است و وضوح آن نزد صاحبان شعور چنين است چگونه وقايع نگاري لوقا و آن جمعي كه لوقا گفته وقايعنگار بودهاند كتاب عيسي شده؟ نهايت آنكه فرض ميكنيم كه راست هم نوشتهاند، باز كتاب كتاب عيسي نميشود و كتاب عيسي يك كتاب بود و اسم آن انجيل بود و اقوال و الفاظي كه در آن كتاب بود جميعاً به وحي الهي بود كه از زبان مبارك عيسي جاري شده بود و اگر چنين كتابي از عيسي درميان نصاري باقي مانده بود تا زمان وقايع نگاران، همان يك را بايد نسخههاي متعدد بنويسند مانند هريك از كتاب لوقا و غير او كه نسخههاي متعدده نوشته شده. و اگر چنين كتابي از عيسي در ميان نصاري باقي مانده بود تا زمان وقايع نگاران احتياجي نبود كه هريك جداجدا وقايعنگاري كنند، پس چه شد كه هريك از وقايعنگاران جداگانه وقايعنگاري كردند و هريك به ترتيبي خاص به خود كتاب خود را مرتب ساختند و هريك كتاب خود را به فصولي معينه مفصل ساختند و بعضي چيزي در كتاب خود نوشتند كه ديگران آن را ننوشتند. پس نفس تعدد اناجيل معروفه و نفس اختلاف ترتيب آنها، و نفس اختلاف فصول آنها و نفس بودن چيزي در بعض آنها و نبودن آن در بعضي ديگر دليل واضح ظاهري است كه اين كتب هريك از نگارنده آن است نه از عيسي به تصديق لوقا و
«* رسائل جلد 7 صفحه 123 *»
هيچيك از عيسي نيست. و برفرضي كه حالات عيسي را به طور صدق بيان كرده باشند مانند صدق تاريخنويسي است كه حالات سلطان را بيان كرده باشد. پس نصاري ناچار ميشوند كه يا بگويند كه عيسي صاحب كتاب بود يا بگويند كه صاحب كتاب نبود. پس اگر بگويند كه صاحب كتاب نبود و انجيلي بر او نازل نشده بود از جانب خداوند عالم جلّ شأنه ولكن آمد در ميان مردم و گاهي در بيابان و گاهي در آبادي بود و گاهي در شهري و گاهي در شهري ديگر و گاهي اظهار معجزي ميكرد و تاريخنويسان حالات او را نوشتند و هريك از تاريخنويسان هرچه را كه ميدانست نوشت و از چيزي كه بيخبر بود ننوشت و ديگري كه خبر داشت نوشت و همين تواريخ متعدده اناجيل متعدده است، پس در اين صورت اگر به ايشان گفته شود كه اين تواريخ متعدده كه حالات عيسي در آنها حكايت شده حالات زكريا و حالات زن زكريا و حالات يحيي و حالات مريم مادر عيسي و حالات يوسف شوهر مريم و حالات اشخاصي ديگر هم در اين تواريخ مذكور است پس چه شده كه اين تواريخ كتب زكريا و يحيي و مادر او و كتب مريم و شوهر او نيست و كتب عيسي است؟ و گويا جوابي بر وفق صواب نداشته باشند. پس به هر دليلي كه بگويند كه اين كتب كتب زكريا و يحيي و غير ايشان نيست و كتب نويسندگان تواريخ است به همان دليل گفته خواهد شد كه اين كتب كتب عيسي نيست و كتب نويسندگان تواريخ است و محض اينكه ذكرحالات عيسي بيشتر از حالات ديگران شده كتاب، كتاب عيسي نميشود. مثل آنكه اگر تاريخنويسي در كتاب خود حالات سلطاني را بيشتر نوشت و حالات ساير سلاطين را كمتر نوشت كتاب، كتاب نگارنده تاريخ است نه كتاب سلطاني كه ذكر حالات او بيشتر شده و اين مطلب در نزد صاحبان شعور از بديهيات اوليه است كه از شدت وضوح احتياجي به فكر ندارد.
و اگر نصاري بگويند كه عيسي صاحب كتاب بود و كتابي بر او نازل شده بود از جانب خداوند عالم جلّ شأنه گفته خواهد شد كه آن كتاب نازل بر عيسي كداميك از اين كتب متعدده است كه شما اسم آنها را اناجيل گذاردهايد؟ پس هريك ازاين كتب را كه اختيار كردند كه كتاب عيسي است بايد باقي را كتب او ندانند، و اگر همه را كتب او بنامند از باب
«* رسائل جلد 7 صفحه 124 *»
صدق حكايات ناچار شوند كه بگويند اصل كتاب نازل بر او در ميان نيست و چيزي كه در ميان است همين حكايات اصل كتاب نازل است نه خود كتاب، پس در اين صورت گفته خواهد شد كه چون اصل كتاب در ميان نيست نميتوانيد بگوييد كه اين كتب متعدده مطابق با آن اصل نازل است چرا كه علم غيب را نميتوانيد ادعا كنيد.
باري، پس اگر شخص صاحب شعور به دقت نظر كند به اول كتاب لوقا، تصريح لوقا را خواهد يافت به اينكه هرآنچه جمعي كثير نوشتهاند همه آنها چيزهايي هستند كه رسيده است به آن كثيرين به واسطه كساني كه آن وقايع را مشاهده كردهاند و خود آن كثيرين آن وقايع را مشاهده نكردهاند.
باري، در اينكه كتاب عيسي كه انجيل بود از ميان نصاري مفقود بوده شكي نيست چرا كه محل اتفاق جميع نصاري است كه كتابي منسوب به عيسي غير از همين اناجيل مكتوبه از وقايعنگاران در ميان ايشان نبوده، كه اگر كتابي از عيسي در ميان ايشان بود همان را بر سر و چشم ميگذاردند و احتياجي نبود كه وقايعنگاران كتابهاي متعدده بنويسند و آنها را اناجيل بنامند. و آنچه نصاري در اين ايام ادعا ميكنند اين است كه متّي بعد از هفت سال از رفع عيسي انجيل عيسوي را به زبان عبري نوشت و اين مطلب بسيار بعيد به نظر ميآيد چرا كه اگر انجيلي در ميان بود و بعد از هفت سال متّي آن را به زبان عبري نوشته بود بايد هر نويسندهاي كه بخواهد انجيل بنويسد يا از روي انجيل اصل بنويسد يا از روي انجيلي كه متّي به زبان عبري نوشته بود، پس چه داعي شد كه مرقس و يوحنّا و لوقا هريك جداگانه انجيلي از براي خود نوشتند كه در ترتيب و عدد فصول با انجيل متّي مختلف شد؟ و چه شد كه در بعضي مطالب ديگر نيز مختلف شدند؟ و چه داعي شد كه يوحنّا بعد از مدت هفتاد و پنج سال از رفع عيسي انجيل خود را نوشت كه در ترتيب و عدد فصول و بعضي چيزهاي ديگر با انجيل متّي مختلف شد؟ و بسيار بعيد مينمايد كه يوحنّا از انجيل خود عيسي بيخبر باشد يا از انجيل متّي بيخبر باشد تا آنكه مدت هفتاد و پنج سال بگذرد چرا كه بعد از مدت شصت سال از رفع عيسي، داميش برادر طيطوس سلطان شد و چون نهايت عداوت را با
«* رسائل جلد 7 صفحه 125 *»
يوحنّا داشت او را در جزيره پطموس محبوس ساخت و در آن جزيره مكاشفات خود را نوشت ، و بعد از پانزده سال كه داميش وفات يافت يوحنا از آن جزيره بيرون آمد و آمد به يكي از شهرهاي آسيا و در آنجا انجيل خود را نوشت. پس اين مطلب با بودن انجيل عيسي در ميان و با بودن انجيل متّي در ميان نميسازد، چرا كه بايد بيخبر باشد در اين مدت مديد از انجيل متّي تا آنكه خود انجيلي بنويسد، يا بايد انجيل متّي را موافق با انجيل عيسي نداند تا خود انجيلي مطابق بنويسد. و در صورتي كه بداند كه متّي انجيل عيسي را به زبان عبري نوشته و بداند كه او مطابق هم نوشته بسيار بعيد است كه خود انجيلي بنويسد كه مطابق نباشد با انجيل متّي در ترتيب و عدد فصول و بعضي از مطالب ديگر. پس در واقع اگر انجيل متّي مطابق انجيل عيسي است در ترتيب فصول و عدد فصول و وقايعي كه در آنها است، انجيل يوحنا مطابق آن نخواهد بود و اگر انجيل يوحنا درواقع مطابق است با انجيل عيسي انجيل متّي مطابق نخواهد بود. و همچنين است حال انجيل مرقس، كه اگر آن مطابق است با انجيل عيسي انجيل متّي و يوحنا و لوقا مطابق نخواهد بود و اگر هريك از انجيل متّي و يوحنا و لوقا مطابق است با انجيل عيسي انجيل مرقس مطابق نخواهد بود و در حق هريك از متّي و يوحنا و امثال ايشان كه از حواريين عيسي بودند نميتوان گمان بد برد كه مخالفت كردهاند انجيل اصل را كه انجيل عيسي باشد و نميتوان گفت كه هيچ يك خبر از انجيل عيسي نداشتهاند چرا كه همه حواريين در حضور عيسي و در زمان او بودند. پس معلوم ميشود كه انجيل عيسوي مفقود شده و اين اناجيل متعدده متداوله هيچيك از هيچيك از حواريين دوازدهگانه نيست چرا كه ايشان انجيل عيسوي را ميدانستند و هرگز اناجيل مختلفه نمينوشتند و اگر مينوشتند همه مطابق با انجيل عيسوي مينوشتند در ترتيب فصول و عدد فصول و همه مطالب، مثل آنكه هريك از اين اناجيل متعدده متداوله به نسخههاي بسيار نوشته شده و هريك در ترتيب فصول و عدد فصول و وقايع مذكوره در آنها با هريك مطابقند به طوري كه اگر در نسخهاي غلطي از نويسندگان يافت شود به آساني معلوم ميشود. پس معلوم شد صدق عبارت لوقا كه گفت: «از آنجا كه جمعي
«* رسائل جلد 7 صفحه 126 *»
شروع نموده كه آن وقايعي را كه در ميانه ما به يقين پيوسته است تبيين نمايند به نهجي كه آنان كه از آغاز به چشم خود ميديدند و خادمان كلام بودهاند به ما رسانيدهاند من نيز مصلحت چنان ديدم كه آن وقاع را تماماً منالبداية كمال تبعيت نموده برحسب اتصالشان تحرير نمايم براي تو» و بسي واضح است نزد صاحبان شعور كه به تصريح لوقا آنچه جمع كثير تبيين نمودهاند حكايات و وقايعي است كه آنان كه به چشم خود ديدهاند به اين جمع كثير رسانيدهاند و اين جمع كثير خود به چشم خود آن وقايع را نديدهاند مانند خود لوقا كه آن وقايع را نديده. و بسي واضح است كه حواريين دوازدهگانه خود به چشم خود آن وقايع را ديده بودند چرا كه در زمان خود عيسي بودند پس اين جمع كثيري كه لوقا گفته و تصريح كرده كه به چشم خود نديدهاند آن وقايع را غير آن جماعتي هستند كه به چشم خود ديدهاند آن وقايع را. پس معلوم شد كه انجيل عيسوي در زمان نگارشِ نگارش كنندگان در ميان نصاري نبوده ولكن هريكي به حسب آنچه در نزد خود او به يقين پيوسته كتابي نوشته و اسم آن را انجيل گذارده و هريك به هر ترتيبي كه خواسته نوشته و هريك هرقدر كه نزد او بوده نوشته و هرچه نزد او نبوده ننوشته پس از اين جهت ترتيب كتاب هريك غير از ترتيب ساير كتب است و عدد فصول هريك غير از فصول ساير كتب است و بعضي از مطالب در بعض غير از ساير كتب است. و بسي واضح است كه اگر انجيل عيسوي در ميان ايشان بود ترتيبهاي مختلف و فصول مختلف و مطالب مختلف، متصوّر نبود در آن، چرا كه يك كتاب بيش نبود. و با قطع نظر از تصريح لوقا در هر يك از آن كتب متعدده هست عباراتي كه بر صاحب شعور مخفي نيست كه آن عبارات دخلي به عيسي ندارد و آن عبارات مثل ساير عبارات از صاحبان كتاب و نگارندگان است چنانكه در اول انجيل متّي حكايت نسب عيسي است كه در آخر انساب ميگويد: «پس تمام طبقات از ابراهيم تا داود چهارده طبقه باشد و از داود تا به زمان انتقال به بابل تا به مسيح چهارده طبقه» و بعد شروع ميكند در كيفيت تولد عيسي از مريم و كيفيت اينكه مريم نامزد يوسف بود و يوسف مرد عادلي بود و بعد از اطلاع حمل به مريم نميخواست او را عبرت نمايد و خواب ديد ملك را كه به او گفت عيسي از
«* رسائل جلد 7 صفحه 127 *»
روحالقدس است و چون زائيده شد نام او را عيسي خواهي گذارد و در بيتلحم زاييده شد در زمان هيروديس. و مجوس چند از ناحيه مشرق به اورشليم آمدند و گفتند كجا است آن مولود كه پادشاه يهود است؟ و چون هيروديس اين سخن را شنيد او و تمام اهل اورشليم ترسان شدند پس هيروديس مجوسان را خواست و آنها را فرستاد كه تحقيق كنند امر عيسي را و پس از تحقيق به سوي هيروديس برنگشتند.
باري، از اين قبيل وقايع را حكايت ميكند تا آنكه حالات يحيي را حكايت ميكند كه مشغول غسل تعميد بود تا آنكه عيسي هم از دست او غسل تعميد يافت. و همچنين در اول كتاب مرقس ميگويد كه: «آغاز بشارت عيسي مسيح فرزند خدا چنانچه در رسائل رسل نوشته شدهاست كه اينك من رسول خود را در پيش روي تو ميفرستم» تا آنكه غسل تعميد دادن به حق را حكايت ميكند و بشارت دادن او را به كسي كه بعد از او ميآيد حكايت ميكند و غسل تعميد يافتن عيسي را از يحيي حكايت ميكند و همچنين در اول كتاب يوحنا است كه ميگويد: «بود در ابتدا كلمه و آن كلمه نزد خدا بود و آن كلمه خدا بود» تا آنكه ميگويد: «شخصي بود كه از جانب خدا فرستاده شده بود كه اسمش يحيي بود و او براي شهادت آمد» تا آنكه ميگويد: «و شهادت يحيي اين است كه چون يهود كاهنان و لوئيان را از اورشليم فرستادند تا از او بپرسند كه تو كيستي اقرار كرد و انكار نكرد بلكه فاش كرد كه من مسيح نيستم . پس پرسيدند از او كه چگونه است، آيا تو ايلياه هستي؟ گفت نيستم. گفتند آيا تو آن پيغمبر هستي؟ به پاسخ گفت نه. پس گفتند به او كه تو كيستي كه به آنان كه ما را فرستادهاند جواب دهيم و تو در حق خود چه ميگويي؟ گفت من آواز آن كس هستم كه در بيابان فرياد ميكند كه راه خداوند را درست كنيد چنانكه اشعياء پيغمبر گفته است. و آن كسانيكه فرستاده شده بودند از فريسيان بودند پرسيدند از او و گفتند كه هرگاه تو مسيح نيستي و ايلياه و آن پيغمبر نيستي پس چرا غسل ميدهي؟ يحيي به ايشان گفت كه من به آب غسل ميدهم اما شخصي در ميان شما ايستاده است كه شما او را نميشناسيد، همان است كه بعد از من ميآيد و پيش از من است و من شايسته آن نيستم كه دوال نعلينش را باز كنم.»
«* رسائل جلد 7 صفحه 128 *»
تمام شد آنچه از اوائل اناجيل مذكوره ذكر شد و همه مقصود در ذكر آنها اين است كه صاحبان شعور از اهل اسلام و غير ايشان بدانند كه نصاري انجيل عيسوي را در دست ندارند چنانكه تعدد اين كتبي كه اناجيل نام نهادهاند و تعدد وقايعنگاران دليلي است واضح كه اين كتب نه انجيل عيسوي است و نه عيسي نگارنده آنها بوده، بلكه همه صريح است در وقايع واقعه در زمان سلف قبل از نگارندگان. پس بعضي از آن وقايع واقعه زكريا و زن او است و بعضي از آن وقايع واقعه مريم مادر عيسي و يوسف شوهر او است، و بعضي از آن وقايع واقعه يحيي و غسلدادن و بشارت او است به كسيكه بعد از او بايد بيايد اگرچه در رتبه قبل از او باشد و همه اين واقعات، واقعات قبل از عيسي و تعليمات او است نهايت آنكه بعضي از تعليمات او را هم اين نگارندگان حكايت ميكنند و هيچيك از آنها انجيل عيسي نيست چنانكه از براي هر صاحب شعوري معلوم است به تصريح خود اين كتب كه اين كتب از نگارندگان است به تصريح لوقا. پس بسي واضح است نزد صاحبان شعور كه واقعه از هركس باشد و نگارنده، آن واقعه را از هركس نگاشت ، كتاب از نگارنده است نه از صاحب واقعه. پس چنانكه زكريا و زن او و يحيي و مريم و يوسف و سلاطين يهود و فريسيان هيچيك صاحب اين اناجيل نيستند، با وجود اينكه واقعات هريك در اين اناجيل ذكر شده، همچنين هيچيك از اين اناجيل كتاب عيسي نيست اگرچه واقعات عيسويه در آنها بيشتر ذكر شده باشد و محض اينكه واقعات عيسويه در آنها بيشتر ذكر يافته و واقعات زكريا و زن او و مريم و يوسف كمتر ذكر شده، عيسي صاحب آن كتب نميشود چنانكه سايرين صاحبان آن كتب نيستند و هريك از آن كتب از نگارنده آن است در زماني بعد از زمان عيسي و بعد از زمان حواريين دوازدهگانه كه ايشان به چشم خود آن واقعات را ديدند و خادمان كلام بودند. اما نگارندگان هيچيك به چشم خود نديده بودند آن وقايع را به تصريح لوقا و هريك از نصاري كه بخواهند غير از اين بگويند، لوقا تكذيب ميكند ايشان را و ايشان نميتوانند تكذيب كنند لوقا را مگر از دين خود خارج شوند. و از براي هر صاحب شعوري اين مطلب واضح است و روي سخن به سوي ايشان است و كاري با بهانه جويان نداريم فذرهم يخوضوا و يلعبوا حتي
«* رسائل جلد 7 صفحه 129 *»
يلاقوا يومهم الذي يوعدون. و همينقدر از بيان در تحريف تورات و بياعتباري اين كتبي كه به انجيل ناميده شده كفايت ميكند و تفصيلي بيش از اين دراحقاقالحق ذكر شده هركس بخواهد به آن رجوع كند. و كسي گمان نكند كه ذكر تورات و انجيل در قرآن مجيد هست پس اگر محرف و بياعتبارند چرا ذكر آنها در قرآن مجيد شده، زيرا كه چيزي از تورات اصل و انجيل اصل در اين كتب محرّف بياعتبار باشد كه اتمام حجت شود بر يهود و نصاري، منافات ندارد با محرّف بودن و بياعتبار بودن آنها.
فصل دويم
در اثبات نبوت و رسالت خاتم پيغمبران9 و در آن دو مطلب است، مطلب اول در اثبات آن است به ادلّه مذكوره در كتب عهد عتيق و مطلب دويم در اثبات آن است به ادلّه مذكوره در كتب عهد جديد.
مطلب اول
در اثبات نبوت و رسالت پيغمبر آخرالزمان9 است به ادلّه مذكوره در كتب عهد عتيق
پس عرض ميكنم كه اگرچه محرّف بودن تورات در نزد عقلاي روزگار اظهر من الشمس في رابعة النهار است به جهت قبايح موجوده در آن كه بعضي از آنها را به جهت نمونه عرض كردم، اگرچه اثبات نبوت و رسالت پيغمبر آخرالزمان9 متفرّع بر تحريف تورات نيست چنانكه متفرع بر بياعتباري انجيل نيست، زيرا كه بر فرض عدم تحريف تورات و انجيل اثبات مطلب ما ميشود و برفرض تحريف هم ما حكم نميكنيم كه آنچه در اين تورات و انجيل متداول است همه آنها از غير خدا و رسول است بلكه كلام خدا و رسول هم در آنها هست و البته خداوند عالم جلّ شأنه به جهت اتمام حجت بر مكلفين بعضي از كلمات الهيه را در آنها حفظ كرده و ميكند تا عذري از براي مكلفين باقي نماند كه بتوانند بگويند خدايا تو اتمام حجت خود را نكردي و ماهم از پيش خود نميدانستيم حقي را كه تو از براي ما ظاهر نكرده بودي. و بسي واضح است در نزد عقلاي روزگار كه خداوند اظهار حق و احقاق آن را از براي مكلفين ميكند، ليهلك من هلك عن بيّنة و يحيي من حي عن بيّنة.
«* رسائل جلد 7 صفحه 130 *»
پس عرض ميكنم كه از جمله آياتي كه دلالت بر حقّيت پيغمبر آخرالزمان9 ميكند آيه پانزدهم تا به بعد از فصل هيجدم@ سفر مثني است كه ميگويد: «خداوند خدايت از ميان شما از برادرانت پيغمبري را مثل من مبعوث ميگرداند، او را بشنويد موافق هرآنچه كه از خداوند خدايت در حوريب در روز جمعيّت درخواستي هنگام گفتنت كه قول خداوند خود را ديگر نشنوم و اين آتش عظيم را ديگر نبينم مبادا كه بميرم و خداوند به من فرمود آنچه كه گفتند نيكو است از براي ايشان پيغمبري را مثل تو از ميان برادران ايشان مبعوث خواهم كرد و كلام خود را به دهانش خواهم گذاشت تا هرآنچه كه به او امر ميفرمايم به ايشان برساند و واقع ميشود شخصي كه كلمات مرا كه او به اسم من بگويد نشنود من از او تفتيش ميكنم اما پيغمبري كه متكبرانه در اسم من سخني كه بگفتنش امر نفرمودم بگويد و يا به اسم خدايان غير تلفظ نمايد، آن پيغمبر بايد البته بميرد و اگر در دلت بگويي كلامي كه خداوند نگفته است چگونه بدانيم چنانچه پيغمبري چيزي به نام خداوند بگويد و آن چيز واقع نشود و بانجام نه رسد اين امري است كه خداوند نفرموده است بلكه آن پيغمبر آن را از روي غرور گفته است از او مترس.»
پس عرض ميكنم كه بسي واضح است در نزد كسي كه نخواهد در بيديني خود بهانهاي داشته باشد و واقعاً طالب حق باشد كه انبياي بنياسرائيل اگرچه بسيار بودند ولكن هيچيك از ايشان مثل موسي صاحب شريعت نبودند بلكه تابع شريعت موسي بودند. و دليل اين مطلب در صريح تورات است كه در آيه دهم از فصل سيوچهارم سفر مثنّي ميگويد كه: «برنخواهد خاست در ميان بنياسرائيل پيغمبري مثل موسي كه خداوند او را روبهرو تعارف كرد در تمامي آيات و معجزاتي كه خداوند او را فرستاده بود تا آنكه آنها را در زمين مصر به فرعون و به تمامي بندگانش و تمامي اهل زمينش بنمايد و در تمامي آن دست قوي و جميع آن هيبت عظيم كه موسي در نظر تمامي بنياسرائيل نموده بود». پس عرض ميكنم كه هركس تصديق به موسي و ايمان به او دارد ميداند كه در بنياسرائيل پيغمبري مثل موسي برنخاست، پس پيغمبري كه مثل موسي است از برادران بنياسرائيل است كه بنياسماعيل
«* رسائل جلد 7 صفحه 131 *»
باشند چنانكه در صريح آيات فصل هجدهم است به طوري كه گذشت ولكن بهانهجويان در بيديني بهانهاي به دست آوردهاند كه خدا فرموده در بنياسرائيل پيغمبري مثل موسي برنخواهد خاست، يعني بهتر از موسي پيغمبري برخواهد خاست كه آن عيسي باشد چنانكه بعضي از ملحدين نصاري در كتاب خود نوشتهاند. ولكن هر عاقل بيغرض كه نظر كند به عبارتي كه ذكر شد ميفهمد كه خداوند خواسته بزرگي موسي و امور عجيبهاي كه از او به ظهور رسيد برساند چنانكه هر عاقل بابصيرت ميفهمد و ميداند كه آنچه امور عجيبه غريبه كه از موسي به ظهور رسيد از احدي از پيغمبران بنياسرائيل به ظهور نرسيد حتي از عيسي ، چرا كه اگر عيسي معدودي را زنده كرد موسي هفتاد نفر را يكدفعه زنده كرد، و باقي آيات موسي و عجائب او مثل خون شدن آب دريا و مسلط كردن قمّل و ضفادع و يد بيضاء و عصا و امور صادره از عصاي او از عيسي ظاهر نشد و علاوه بر اينها عيسي تابع موسي بود و مثل موسي نبود و خود او گفته چنانكه در اناجيل ثبت است كه «من نيامدهام كه يك كلمه يايك حرف يا يك همزه از تورات را تغيير دهم بلكه آمدهام كه تكميل كنم آن را.» پس عيسي مثل موسي صاحب شريعت نيست بلكه تابع و مكمّل شريعت موسي است مثل ساير پيغمبران بنياسرائيل كه مثل موسي نبودند و تابع شريعت موسي و مكمّل آن بودند به خلاف پيغمبري كه از برادران بنياسرائيل بايد بيايد كه مثل موسي است مگر آنكه كلام الهي در دهان معجز بيان او است و آتش عظيم و رعد و برق و امور مهيبه به همراه وحي او نيست كه خوف مرگ در آن باشد. و هركس تابع عيسي باشد و تصديق او كند و ايمان به گفتههاي او داشته باشد كه خود او گفته كه من نيامدهام چيزي از تورات را تغيير دهم و هركس از نصاري كه تصديق او نكنند در دين خودشان كافر شوند. و بعضي از بهانهجويان گفتهاند كه مقصود از اينكه در بنياسرائيل پيغمبري مثل موسي نيامد يعني تا زمان موسي كسي مثل او نيامد اما بعد خواهد آمد، و حال آنكه عبارت عبري تورات كه لوقام است و لفظ لو در عبري از براي زمان استقبال و زمان بعد استعمال ميشود چنانكه در آيه ششم از فصل اول كتاب هوشع است كه ميگويد: «و باز حامله شده دختري را زاييد و خدا به او گفت كه اسم وي را لورحاماه بگذار زيرا كه باز ديگر
«* رسائل جلد 7 صفحه 132 *»
به خاندان اسرائيل مرحمت نخواهم فرمود بلكه ايشان را بالكل از ميانه خواهم برداشت.» و در آيه هشتم همين فصل ميگويد: «و بعد از بازداشتن لورحاماه را از شير باز حامله شده پسري را زاييد و خدا فرمود كه اسمش را لوعمي بگذار زيرا كه شما به من قوم نيستيد و من از آن شما نخواهم بود.» پس عرض ميكنم كه لفظ «لو» در زبان عبري در اين دو موضع صريح است كه از براي زمان بعد استعمال شده پس لفظ لوقام هم از براي زمان بعد است و معني آن است كه برنخواهد خاست در بنياسرائيل پيغمبري مثل موسي، اگرچه بهانهجويان از پيش خود بهانهاي به چنگ آورند و خود را در نزد صاحبان انصاف رسوا كنند.
باري، اگر كسي از يهود و نصاري واقعاً طالب حق باشد و رجوع كند به كتب عهد عتيق و جديد ميفهمد كه پيغمبر موعود كه مثل موسي بايد باشد از بنياسرائيل نيست به تصريح تورات و از برادران بنياسرائيل است به تصريح تورات و شاهد صدق اين مطلب آنكه احدي از بنياسرائيل مثل موسي نبودند ولكن تابع موسي بودند، و اگر كسي از ايشان طالب حق نباشد ـ چنانكه اغلب نيستند ـ كه باب تأويل بيجا مسدود نيست البته ميتوانند كه پيش خود آيات كتب خود را به آن طوري كه ميل دارند معني كنند، و الانسان علي نفسه بصيرة و لو القي معاذيرة. و حجت الهيه در اعلي درجه ظهور و وضوح ظاهر و واضح است و خود يهود و نصاري تعمد ميكنند و پاي برروي عقل خود ميگذارند وآيات كتب خود را معني بيجا ميكنند، حتي آنكه در جايي كه تصريح به نام نامي محمد9 شده، محمد را به مكانهاي مرغوب معني ميكنند چنانكه در فصل نهم كتاب هوشع بنياسرائيل را ميترساند و ميگويد: «در روزهاي اعياد خداوند چه خواهيد كرد زيرا كه اينك به جهت خرابي ميروند مصر ايشان را جمع نموده موف ايشان را مدفون خواهد ساخت محمد از براي نقره شما است» يعني از شما جزيه خواهد گرفت .
باري، و در وحي كودك به طوري تصريح كرده به نام نامي محمد9 كه گويا يهود و نصاري نتوانند آن را به مكان مرغوب معني كنند چنانكه تفصيل اين مطالب را در احقاقالحق ذكر كردهام و در اين مختصر نميخواهم طول بدهم.
«* رسائل جلد 7 صفحه 133 *»
باري، و در فصل سي و سيوم مثنّي در آيه دويم ميگويد كه: «گفت خداوند از سينا برآمد و از ساعير بر ايشان تجلّي كرد و از كوه پاران درخشنده شد» پس عرض ميكنم كه كوه سينا كوهي بود كه موسي به آن برميآمد و كوه ساعير منسوب به عيسي بود و كوه پاران در مكه معظمه است كه پيغمبر9 در آن كوه به مناجات ميرفت. پس موسي از طور سينا و كوه ساعير و كوه پاران خبرداده كه هريك محل تجلّي و ظهور نور خداوند عالم جلّ شأنه هستند. و بعضي از يهود و نصاري به سبب غرضي كه دارند ميگويند كه ظهور نور خدا از كوه پاران در زماني بود كه موسي عبور كرد به آنجا در وقتي كه در بيابانها سير ميكرد، و تكذيب اين تأويل بيجا را ميكند حبقوق چنانكه در فصل دويم كتاب خود ميگويد كه: «به ديده با نگاه خود ايستادم و به محرس خود قائم شدم و مترصّد آن بودم كه آنچه به من بگويد ببينم و درباره دلائل خود چه جواب بدهم كه خداوند به من جواب داده گفت كه رؤيا را بنويس و بر الواح مبرهن ساز تا آنكه دونده آن را بخواند زيرا كه هنوز رؤيا نسبت به زمان معيني دارد و در باره آخرين بيان ميكند و دروغ نخواهد گفت اگرچه تأخير نمايد از آن منتظر باش زيرا كه به تحقيق ميآيد و تعويق نخواهد نمود.» و در فصل سيوم ميگويد: «اي خداوند سخنت را شنيده ترسيدم اي خداوند در ميان سالها عملت را احيا كن در ميان سالها معروف ساز حين غضب رحمت را به خاطر دار خدا از تيمان و قدوس از كوه پاران آمد جلالش آسمانها را مستور كرد و زمين از حمدش پُر شد» تا آخر. پس عرض ميكنم كه از تصريح حبقوق معلوم ميشود كه رؤياي او درباره آخرين بيان ميكند پس معلوم است كه تا زمان حبقوق نوري از كوه پاران ظاهر نشده بود از اين جهت ميگويد اگرچه تأخير نمايد منتظر باش زيرا كه به تحقيق ميآيد و تعويق نخواهد نمود، پس يهود و نصاري اگر برخلاف تصريح حبقوق معني كنند درخشندگي كوه پاران را به زمان سابق، معني نخواهد داشت انتظار حبقوق و معني نخواهد داشت اين عبارت كه ميگويد «زيرا كه به تحقيق ميآيد و تعويق نخواهد نمود» پس اگر كسي حقيقةً طالب حق است كه حجت الهي تمام است و اگر طالب حق نيست كه نيست، فما تغني الايات و النذر عن قوم لايؤمنون. و
«* رسائل جلد 7 صفحه 134 *»
همينقدر بيان از كتب عهد عتيق در اين مختصر كافي است و اگر كسي طالب تفصيل باشد بيش از اين، رجوع كند به كتاب احقاقالحق.
مطلب دويم
در اثبات نبوت پيغمبر آخرالزمان است9 به آيات كتب عهد جديد
پس عرض ميكنم كه در باب اول در آيه نوزدهم از انجيل يوحنا ميگويد: «و گواهي يحيي اين است كه چون يهود كاهنان و لوئيان را از اورشليم فرستادند تا از او پرسند كه تو كيستي، اقرار كرد و انكار نكرد بلكه فاش كرد كه من مسيح نيستم. پس پرسيدند از او كه چگونه است آيا تو ايلياه هستي؟ گفت نيستم. گفتند آيا تو آن پيغمبر هستي؟ به پاسخ گفت نه. پس گفتند به او كه تو كيستي كه به آنان كه ما را فرستادند جواب بدهيم و تو در حق خود چه ميگويي؟ گفت من آواز آن كس هستم كه در بيابان فرياد ميكند كه راه خداوند را درست كنيد چنانچه اشعياء پيغمبر گفته است و آن كساني كه فرستاده شده بودند از فريسيان بودند پرسيدند از او و گفتند كه هرگاه تو مسيح نيستي و ايلياه و آن پيغمبر نيستي پس چرا غسل ميدهي؟ يحيي به ايشان در جواب گفت كه من به آب غسل ميدهم اما شخصي در ميان شما ايستاده است كه شما او را نميشناسيد همان است كه پس از من ميآيد و پيش از من است و من شايسته آن نيستم كه دوال نعلينش را باز كنم.» پس عرض ميكنم كه چه بسيار واضح است از اين عبارت كه در ميان يهود معروف بوده آمدن عيسي و ايلياه و پيغمبر كه چون ديدند كه يحيي غسل ميدهد فرستادند كه از او بپرسند كه كيست كه غسل ميدهد و معلوم است از اين عبارت كه غسل دهنده بايد شخص بزرگي باشد مثل عيسي و ايلياه و پيغمبر، از اين جهت پرسيدند كه اگر تو مسيح نيستي و ايلياه و آن پيغمبر نيستي پس چرا غسل ميدهي؟ پس چه بسيار صريح و واضح است از اين عبارت انتظار يهود در آمدن مسيح و ايلياه و آن پيغمبر موعود، اگرچه بعضي از نصاري در اين زمانها عصبيت برآنشان داشته كه انكار ميكنند آمدن پيغمبر موعودي را بعد از موسي و عيسي، ولكن بر صاحبان شعور مخفي نيست كه عصبيت ايشان به اين سرحد رسيده كه انكار ميكنند چيزي را كه شخص عاقل حيا ميكند انكار آن را و از رسوا شدن خود نزد صاحبان شعور احتراز
«* رسائل جلد 7 صفحه 135 *»
ميكند اگرچه دربند حفظ دين و آئين خود نباشد.
باري، و در باب چهاردهم انجيل يوحنا در آيه شانزدهم به بعد ميگويد: «و من از پدر خواهم خواست و او تسلّيدهنده ديگر به شما خواهد داد كه تا به ابد با شما خواهد ماند، روح راستي كه او را جهان نميتواند پذيرفت زيرا كه او را نميبيند و نميشناسد اما شما او را ميشناسيد زيرا كه نزد شما ميماند و در شما خواهد بود» و در آيه بيست و ششم ميگويد : «لكن آن تسلّيدهنده يعني روحالقدس كه پدر او را به اسم من خواهد فرستاد، همان شما را هر چيز خواهد آموخت و هرچه من شما را گفتم به ياد شما خواهد آورد» و در باب پانزدهم در آيه بيست و ششم ميگويد: «و چون آن تسلّيدهنده بيايد كه من از جانب پدر به شما خواهم فرستاد يعني روح راستي كه از طرف پدر ميآيد او درباره من شهادت خواهد داد» و در باب شانزدهم در آيه هفتم به بعد ميگويد: «لكن به شما راست ميگويم كه شما را مفيد است كه من بروم، كه اگر من نروم آن تسلّيدهنده به نزد شما نخواهد آمد اما اگر بروم او را به نزد شما خواهم فرستاد و او چون بيايد جهانيان را به گناه و صدق و انصاف ملزم خواهد ساخت به گناه زيرا كه به من ايمان نميآرند به صدق زيرا كه به نزد پدر خود ميروم و شما ديگر مرا نميبينيد به انصاف بر رئيس اين جهان حكم جاري شده است و ديگر چيزهاي بسيار دارم كه به شما بگويم لكن حالا نميتوانيد متحمل شد، اما چون او يعني روح راستي بيايد او شما را به تمامي راستي ارشاد خواهد نمود زيرا كه او از پيش خود سخن نخواهد گفت بلكه هرآنچه ميشنود خواهد گفت و شما را به آينده خبر خواهد داد و او مرا جلال خواهد داد زيرا كه او آنچه را از آنِ من است خواهد يافت و شما را خبر خواهد داد هرآنچه پدر دارد از آنِ من است از همين سبب گفتم كه آنچه از آنِ من است خواهد يافت و شما را خبر خواهد داد» پس عرض ميكنم كه در اين مواضع لفظ فارقليط را معني كرده به تسلّيدهنده و در بعضي از اناجيل مترجمه به مُسلّي و مُعَزّي تعبير آوردهاند و صاحب ميزانالموازين تفصيلي در اشتقاق فارقليط نقل ميكند و آن را به ستوده و محمود و احمد ترجمه ميكند و هيچيك از اين ترجمهها منافي ديگري نيست چرا كه شخص مسلّي و معزّي
«* رسائل جلد 7 صفحه 136 *»
البته بايد ستوده باشد و محمد هم به معني ستوده است و احمد هم افعل تفضيل از حامد و ستاينده است و مقصود از جميع اين ترجمهها همان پيغمبري است كه فريسيان از يحيي پرسيدند كه آيا آن پيغمبري؟ و يحيي گفت آن پيغمبر نيستم و آنكه فريسيان پرسيدند كه آيا تو آن پيغمبري، همان پيغمبري است كه موسي خبرداده كه پيغمبري مثل او از برادران بنياسرائيل مبعوث خواهد شد نه از بنياسرائيل چرا كه موسي خبر داده كه پيغمبري مثل موسي در بنياسرائيل مبعوث نخواهد شد بلكه در برادران بنياسرائيل مبعوث خواهد شد كه بنياسماعيل باشند. چرا كه اسماعيل برادر اسحق بود و بنياسماعيل برادران بنياسرائيل ميشوند به اين ملاحظه. و الياس در كتاب كمارا تصريح كرده كه بندود ظاهر خواهد شد و بندود يعني پسرعمو، و معلوم است كه اسماعيل عموي اسرائيل و بنياسرائيل است چنانكه تفصيل اينها در كتاب احقاقالحق ذكر شده. و چه بسيار واضح است كه در بنياسرائيل پيغمبري مثل موسي برنخاست كه تابع شريعت موسي نباشد چنانكه موسي تابع شريعت پيغمبري ديگر نبود و خود شريعتي داشت كه در تورات ثبت بود و تمام بنياسرائيل بايد تابع شريعت موسي باشند و مكمّل احكام تورات باشند چنانكه در تورات ثبت است كه احكام تورات مخصوص جوق بنياسرائيل است و جميع بنياسرائيل شريعتشان شريعت موسي بايد باشد و از اين جهت عيسي گفت كه من نيامدهام كه يك كلمه و يك حرف و يك همزه احكام تورات را تغيير دهم بلكه آمدهام كه احكام تورات را تكميل كنم. پس اگر كسي طالب حق باشد كه تصديق موسي و انبياي بنياسرائيل و عيسي را خواهد كرد و اگر كسي طالب حق نيست كه نيست. فما تغني الايات و النذر عن قوم لايؤمنون و به اين بهانه كه كسي بخواهد بهانه بگيرد كه انتظار پيغمبري را بعد از موسي و عيسي بايد كشيد ولكن آن پيغمبر هنوز نيامده و بعد از اين بايد بيايد اين بهانه در نزد خدا مسموع نخواهد بود چرا كه پيغمبري به همان نام و نشان كه موسي و عيسي و يحيي و ساير پيغمبران بنياسرائيل خبرداده بودند آمد، فلمّا جاءهم ماعرفوا كفروا به. و به اين بهانه كه محمد9 معجزي نداشت و قرآن او هم معجز نيست، چنانكه در نوشته اين غيور نوشته، در نزد خدا اين عذر
«* رسائل جلد 7 صفحه 137 *»
مسموع نخواهد بود. چرا كه محمد9 پيش از آنكه قرآني بر او نازل شود و پيش از آنكه مبعوث گردد صاحب معجزات بسيار بود چه جاي بعد از بعثت و قرآن مجيد يكي از معجزاتي است كه بعد از بعثت او بر او نازل شد و او در ابتداي ظهورش به اين دنيا در وقت طفوليت تا زمان رحلت او از اين دنيا هرگز سايه نداشت و از اول تا آخر عمر هميشه نوراني بود كه در هر ظلمتي نور او تابان بود به طوري كه سوزن را در نور او ريسمان ميكشيدند، و از اول عمر تا به آخر هميشه در آفتاب گرم ابري بر او سايه ميانداخت و سايهبان او بود، و در ميان هر جماعتي كه ميايستاد يك سر و گردن از همه جمعيت بلندتر بود و در ميان هر جماعتي كه مينشست يك سر و گردن از همه نشستگان بلندتر بود. و هريك از اين مذكورات متجاوز از هزار دفعه بود كه تعداد آن نتوان كرد. و هرگز باران، او و همراهان او را اذيت نميكرد و بسا آنكه در مقابل او ابر شكافته ميشد و بر او نميباريد. و تفصيل معجزات و غرايبي كه پيش از بعثت او از او ظاهر بود اين مختصرات گنجايش آنها را ندارد چه جاي معجزاتي كه بعد از بعثت او درميان بود.
و اگر كسي از يهود و نصاري و ساير مردم بگويد كه اين معجزات منقوله ادعائي است كه مسلمانان ميكنند و ما اولاً ميگوييم كه اينها دروغ است، و ثانياً ميگوييم كه شايد بعضي از اينها سحر بوده نه معجز، و ثالثاً ميگوييم كه از براي ما صدق و كذب آنها معلوم نشده پس بر ما حجت نخواهد بود.
پس عرض ميكنم كه در اينكه معجزات هر پيغمبري از براي غيرمشافهين به نقل و سمع است شكي در آن نيست. پس اولاً روي سخن را به نصاري ميكنم و ميگويم كه اگر كسي از يهودياني كه ايمان به عيسي نياوردهاند به نصاري بگويند كه معجزاتي كه نصاري نسبت به عيسي ميدهند ادعائي است كه ميكنند و ما اولاً آنها را دروغ ميدانيم، و ثانياً اگر خارق عادتي هم از او ظاهر شده سحر بوده، و ثالثاً از براي يهود معلوم نشده كه آيا او معجزي داشته يا نداشته پس حجت الهي تمام نيست و چيزي كه صدق و كذب آن بر ما معلوم نيست نميتوانيم تصديق آن كنيم نهايت تكذيب هم نميكنيم، پس نصاري در جواب يهود
«* رسائل جلد 7 صفحه 138 *»
بيايمان چه خواهند گفت؟ پس اگر نصاري به يهود بگويند در جواب كه موسي پيش از آمدن عيسي خبر داد كه از دختر دوشيزه تولد خواهد كرد و همين خارق عادتي است كه موسي قبل از وقوع آن خبر به آن داده پس بر يهود حجت الهي تمام است به قول موسي و وقوع آن خارق عادت بعد از اخبار او به طوري كه يهود نميتوانند بگويند كه موسي اخبار به آن نكرده. پس اگر يهود فيالواقع ايمان به موسي دارند و تصديق قول او را ميكنند بايد تصديق كنند قول عيسي را و ايمان به او بياورند، پس حجت الهي بر يهود تمام است به اخبار موسي و وقوع آنچه او خبر داده بود قبل از وقوع آن. و اگر يهود گفتند كه مقصود از دختر دوشيزه مريم نيست بلكه مريم با يوسف سر و كاري داشت و نامزد او بود و عيسي پسر يوسف بود اما دختر دوشيزه دختر پيغمبري بود كه آن پيغمبر يك وقتي در حمام جلق زد و نطفه او در حمام ريخته شد و بعد دختر او به حمام رفت و به جايي كه پيغمبر جلق زده بود و نطفه او ريخته بود نشست و نطفه پدر به رحم دخترش داخل شد و حامله شد و دوشيزه بود، آيا نصاري چه جواب خواهند گفت؟ و حال آنكه در كتب عهد عتيق اين حكايت هست و شما آن كتب را محرّف هم نميدانيد. و اگر نصاري بگويند كه اعتراف خود يوسف و خود مريم و خود عيسي به اين حكايت و معجزات بسياري كه از عيسي ظاهر شد دليل است برآنكه مقصود موسي از دختر دوشيزه، مريم است، پس مسلمانان هم به همين نسق بلكه محكمتر ميگويند كه موسي خبر داد كه در ميان بنياسرائيل پيغمبري مثل موسي برنخواهد خاست و پيغمبري مثل موسي از برادران بنياسرائيل برخواهد خاست و در اينكه بنياسماعيل برادران بنياسرائيلند شك نيست حتي آنكه در تورات است كه موسي اولاده لوط را برادران بنياسرائيل خطاب ميكرد و حال آنكه لوط برادر اسحق نبود و اسماعيل برادر او بود.
باري، و درباره عيسي و مريم توانستند بگويند كه دوشيزه ديگر غير از مريم حامله شد و درباره پيغمبر آخرالزمان9 نميتوانند بگويند كه محمدي ديگر مقصود موسي بوده، چرا كه محمد نامي به غير از پيغمبر آخرالزمان ادعاي نبوت نكرد و
«* رسائل جلد 7 صفحه 139 *»
اظهار هزار و يك معجز ننمود. و علاوه بر اخبار موسي اغلب انبياي بنياسرائيل خبر از آمدن پيغمبر موعود دادند به طوري كه معروف بود در ميان يهود كه فريسيان از يحيي پرسيدند كه آيا تو مسيحي يا ايلياهي يا آن پيغمبر موعودي كه غسل تعميد ميدهي؟ چنانكه گذشت و تفصيل آن در كتاب احقاقالحق است.
و همچنين اگر كسي كه ايمان به موسي ندارد مثل گبرها و مهاباديان بگويد كه اولاً آنچه نسبت ميدهيد به موسي كه صاحب معجز بود دروغ است و ثانياً اگر چيزي هم از او ظاهر شد مثل اژدها شدن عصاي او، سحري است كه اظهار كرده مثل آنكه سحره آلفرعون هم عصاهاي خود را انداختند و به صورت مارها شدند نهايت اژدهاي موسي بزرگتر بود چنانكه فرعون گفت انّه لكبيركم الذي علّمكم السحر، و ثالثاً كه اگر يكي از منكران موسي بگويد كه اگر هم موسي صاحب معجزات بوده بر من ظاهر نشده و صدق و كذب آن را نميدانم پس حجت الهي بر من تمام نيست و من نبايد تصديق كنم چيزي را كه صدق آن را نميدانم. و همچنين اگر كسي ايمان به زردشت و ساير پيغمبران عجم نداشته باشد از همين قبيل حرفها را نسبت به پيغمبران مهاباديان ميتواند گفت.
پس عرض ميكنم كه از اين قبيل سخنها اختصاصي به دين خاصي ندارد و هر طايفهاي كه انكار ديني را دارند از اين قبيل بهانهها را ميتوانند در بيديني خود اظهار نمايند و اگر از اين قبيل سخنها عذر موجهي بود بايد عذر جميع طوائف كه ايمان به حقي ندارند مسموع باشد و حجتي از براي اهل حقي بر حقّيت خود اقامه نشده باشد و بايد هيچ كافري يافت نشود، زيرا كه هيچ كافري نميگويد به صاحب حقي كه من ميدانم كه تو حق ميگويي و ميدانم كه مستحق تصديق هستي ولكن من تصديق تو را نميكنم بلكه همه كفار نسبت به هر داعي حقي از همان سخناني كه ذكر آن گذشت ميتوانند بگويند و ايمان به او نياورند.
پس عرض ميكنم كه به اتفاق عقل و نقل جميع اهل اديان آسماني حجت الهي برخلق تمام بايد باشد و هر پيغمبر برحقي حجت الهي را برخلق تمام كرده و دين الهي را به آن
«* رسائل جلد 7 صفحه 140 *»
كسان كه بايد برساند رسانيده و خلق بعضي از ايشان امر الهي را از روي فهم و شعور قبول كردهاند و ايمان به آن آوردهاند و بعضي بعد از اتمام حجت بر ايشان دانسته و فهميده تعمّد بر انكار او كردهاند و كافر به او شدهاند. و عرض ميكنم كه جماعتي كه تعمد بر انكار و كفر ميكنند البته تا بتوانند انكار كنند معجزي را كه از هر پيغمبر برحقي به ظهور رسيده انكار خواهند كرد و لاحقين ايشان تابع سابقين خود خواهند شد در انكار او و اگر امري از آن پيغمبر برحق ظاهر شده كه كفار به او نتوانستهاند كه انكار كنند آن امر را سحري مستمر ناميدهاند و لاحقين ايشان تابع سابقين خود شدهاند، و اگر بعضي از لاحقين بخواهند اظهار كنند بيغرضي خود را در نزد بعضي از مردم خواهند گفت كه ما حقّيت و بطلان آن پيغمبر را نميدانيم پس حجت بر ما تمام نيست چرا كه نميدانيم صدق و كذب آن پيغمبر را. و بسا آنكه اظهار كنند در نزد مردم كه ما طالب حق هستيم و مجاهديم پس اگر دانستيم صدق آن پيغمبر را تسليم او را خواهيم كرد.
پس عرض ميكنم كه شكي نيست در اينكه دين و آئين هر پيغمبر برحقي در نزد دشمنان و كافران به او مضبوط نيست و دين و آئين او در نزد دوستان و مؤمنان به او مضبوط است و اين امر معروض اختصاصي به پيغمبر برحق خاصي ندارد بلكه در حق هر پيغمبر برحقي جاريست. پس اگر كسي واقعاً طالب حق است بايد امر هر پيغمبري را در نزد دوستان و مؤمنان به او طلب نمايد نه در نزد دشمنان و كفار به او، پس اگر رجوع به دوستان و مؤمنان به او شد و جميع دوستان و مؤمنان به او حكايت كردند و روايت نمودند معجزي را از آن پيغمبر برحق، البته آن معجز صادر شده مثل عصاي موسي و زنده كردن عيسي و نوراني بودن پيغمبر آخرالزمان9 در جميع احوال و شقالقمر به امر او و امثال اين امور. و اگر بنا باشد كه شخصي عليالعميا انكار كند آنچه را كه خود نديده از پيغمبر برحقي (مانند ظ) عصاي موسي و يد بيضاي او و مرده زنده كردن عيسي و معجز هر پيغمبر برحقي، بايد امر هر پيغمبري كه در ميان نيست و رحلت كرده يا غايب شده محل شك و شبهه باشد، و اگر بناشد كه امر هر پيغمبر برحقي در نزد دوستان و مؤمنان به او
«* رسائل جلد 7 صفحه 141 *»
مضبوط باشد و دوستان و مؤمنان به او در هر زماني موجود باشند، امر هر پيغمبر بر حقي به طور سهولت به دست طالب حق خواهد آمد و كسي كه انكار چنين امري را از روي تعمد بكند حجت خدا بر او تمام خواهد بود. و اگر شخص عاقل مردد شود كه تصديق كند خدايي را كه گفته حجت من تمام است يا تصديق كند خلقي را كه انكار پيغمبر برحقي را ميكند يا ميگويد حجت الهي تمام نيست، پس شخص عاقل البته تصديق خداي خود را خواهد كرد و تكذيب شخص منكر يا متوقف را خواهد نمود. در خانه اگر كس است اين حرف بس است و اگر كس نيست كه نيست. والسلام علي من اتبع الهدي و احترز عن الهوي و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين. و قد تمّت الرسالة في عصر يوم الاحد الخامس عشر من شهر صفر المظفر من شهور سنة 1314 حامداً مصلّياً مستغفراً.