رساله مبارکه سيفصل
از تصنیفات عالم ربانی و حکیم صمدانی
مرحوم آقای حاج محمد کریم کرمان اعلیالله مقامه
به منظور سهولت در خواندن، مطابق رسمالخط روز
نسخهبرداري شد. ناشـر
«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 402 *»
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمد للّه رب العالمين و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين.
و بعـد؛ چنين گويد بنده اثيم كريم بن ابراهيم كه چون رسيد نوشتهاي از مخدوم مكرم و مطاع معظم جناب سلالة الانجاب و سليل الاطياب صاحب مآثر و مفاخر جناب ميرزا محمدباقر اصفهاني ايده اللّه و سدّده مشحون به بعضي سؤالات عجيبه و مطالب غريبه از نسبتهايي كه به اين حقير بعضي از اعادي دادهاند و به انواع تدابير آنها را در اطراف بلاد پهن كردهاند و به مكاتبات و پيغامها و ذكر در مجالس و محافل گوشزد خواص و عوام نمودهاند و بر حسب اختلاف طبايع خلق در استيحاش از امور ركيكه، افتراها و تهمتها ساختهاند و به هركس چيزي را كه طبع او نهايت استيحاش از آن را دارد گفتهاند و نوشتهاند تا آنكه انواع خلق را به انواع افتراها عدوّ اين حقير بنمايند و طبع ايشان را از علومي كه خداوند به اين سلسله جليله عطا كرده است به آن حِيَل منصرف نمايند. پس آن افتراها به ايشان رسيده و ديدهاند كه نزديك است كه به حدّ تواتر رسد و عدول و ثقات ايشان راوي آن افتراها شوند لهذا در صدد سؤال از آنها برآمده شايد حقيقت امر بر خواص و عوام مكشوف شود و بدانند حدّ عداوت اعدا را به اين حقير. و چون ديدم كه حقيقةً سؤالاتي است كه در جواب از آنها نصرت دين خداست و بيان حق از باطل است و صلاح كل اين سلسله است اقدام در جواب از آنها كردم. و چون ديدم كه همت مردم قاصرتر از آن است كه جميع اين رساله را بخوانند و مجبولند بر اينكه گوش به باطل داده و از حق اعراض نمايند چراكه داعي بر
«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 403 *»
گوشدادن به باطل در ايشان هست كه نفس امّاره باشد و شيطان و داعي به گوشدادن به كلام حق در غالب مردم نيست، جميع سؤالات ايشان را در صدر اين رساله ذكر ميكنم كه بهمنزله فهرسي باشد براي كتاب شايد ورق اول آن را اقلاً بخوانند و چون يكي از آن سؤالات را ببينند كه از آن در شبهه هستند اقلاً جواب همان را بخوانند، پس اينك ابتدا ميكنيم به عبارت سؤالات.
عبـارت سـؤالات
بسم اللّه الرحمن الرحيم
الحمد للّه رب العالمين و الصلوة و السلام علي محمد و آله الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين الي يوم الدين.
و بعـد؛ بعرض عالي ميرساند كه بعد از آنكه خداوند به اين حقير فقير به قدر قابليت شعور و تميزي عطا فرمود يافتم كه بنده محتاج را خالقي است و او را رضا و غضبي و معرفت ايندو واجب و بدون واسطه معرفت ايندو محال است پس در ميان خدا و خلق وسيله ضرور است و آن وسيله پيغامبرانند و بعد از ايشان اوصياي ايشان و در اين زمان كه پيغامبر ما9 و يازده خليفه او از دار دنيا رحلت كردهاند و امام دوازدهم هم از نظرها غايب شدهاند پس به هيچيك از آن بزرگواران دسترس نيست و بر ما لازم است كه از علماي شيعه اخذ مسائل كنيم و چون همان عذر سابق را در متقدمين ايشان داشتيم ناچار شديم از رجوع به معاصرين و به قدر امكان در احوال ايشان تتبع نمودم و كسي را كه حامل علوم آلمحمّد: باشد و محل وثوق و اطمينان خاطر و متصف به صفت پيشوايان و معرض از دنيا و مقبل بسوي آخرت باشد جز آن عالم عامل نديدم، لهذا سوء ادب نمودم بعرض بعضي از سؤالات پرداختم چراكه خداوند بر جاهل سؤال را واجب فرموده و بر عالم جواب را، و به هيچوجه منظور حجت نيست بلكه حاجت است و خالصاً لوجه اللّه الكريم سؤال نمودم و از جمله محبان و اخلاصكيشان سركارم و توقع دارم كه به جهت خشنودي خداوند و اتمام حجت بر حقير و هركس كه از جمله مخلصان كه بر اين رساله مطلع ميشود
«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 404 *»
مجهولات حقير را بيان فرماييد و من به تكليف خود كه سؤال باشد عمل نمودم تا خداوند را در قيامت بر من حجتي نباشد، البته سركار هم به تكليف خود عمل خواهيد فرمود و جواب خواهيد نوشت. و اگر جواب نفرماييد چنان ميدانم كه ديگر خداوند را بر من جاهل حجتي نباشد، ديگر خود به تكليف خود اعلميد. اما سؤالات حقير اين است:
سؤال 1ـ از دوست و دشمن ميشنوم كه سركار فرمودهايد كه اصول دين چهار است و تا حال معروف ميان شيعه اين بوده است كه پنج است. حقيقت اين امر را بيان فرماييد تا به آن اعتقاد ورزيم.
سؤال 2ـ مذكور ميشود كه سركار فرمودهايد كه دين چهار ركن دارد و ركن رابع آن شيعه است و ركن رابع مفترضالطاعه است مانند آن سه ركن ديگر و در اين زمان ركن رابع ايمان خود سركاريد. اگر واقعيت دارد و سركار صاحب اين مقاميد نص به آن بفرماييد تا به آن اعتقاد ورزيم.
سؤال 3ـ مذكور ميشود كه سركار فرمودهايد ركن رابع در هر زمان يك شخص معيّني است و معرفت او بر مردم لازم، مانند شناختن امام. چون سخنهاي واهي از مردم بسيار شنيدهام اعتقاد نكردم و از خود سركار پرسيدم كه اگر چنين است اعتقاد كنيم.
سؤال 4ـ مذكور ميشود كه سركار فرمودهايد در زمان شيخ مرحوم اعلياللهمقامه آن بزرگوار بشخصه ركن رابع بودهاند و بر جميع خلق شناختن و اطاعت ايشان لازم بوده است و بعد از ايشان سيد جليل اعلياللهمقامه و بعد از ايشان خود سركار، اگر چنين است نص بر اين فرماييد تا از شبهه بيرون آيم.
سؤال 5 ـ مذكور ميشود كه سركار فرمودهايد كه امروز بايد بابي ميان امام و خلق باشد كه به خدمت امام رسيده احكام را از ايشان بگيرد و به خلق برساند و آن باب يومنا هذا خود سركاريد، و اين باب ملعون كه خروج كرد و ملعون و كافر شد به جهت غصب حق شما بود. اگر امر چنين است تصريح به آن فرماييد و واللّه كه مقصود محض حاجت است نه حجت.
«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 405 *»
سؤال 6 ـ بابيه ميگويند كه در زمان غيبت، هرگاه باب امام ناصر و معيني بيابد اگرچه به كشيدن شمشير و جهاد باشد بايد اظهار امر خود را بكند. آيا اين مسأله حق است يا باطل؟
سؤال 7ـ در يكي از كتابهاي سركار كه به جهت اطفال نوشته بوديد ديدم كه فرمودهايد در زمان غيبت جماعتي از بزرگان شيعه هستند كه ايشان را شرطيين ميگويند و جمعي ديگر را بدلا و بلها ميگويند. مطلب را چون به اجمال بود نفهميدم، لطف فرموده تفصيل دهيد تا ايشان را بشناسم.
سؤال 8 ـ مذكور ميشود كه فرمودهايد كه هركس از علماي سابق و لاحق كه بر غير طريقه شيخ مرحوم بودهاند همه بر باطلند و بايد از همه بيزاري جست؛ آيا صحيح است يا نه؟
سؤال 9ـ التفات فرموده سبب اين خلاف را كه امروز در ميان شيعه افتاده است و بعضي شيخي و بعضي بالاسري شدهاند بيان فرماييد و حال آنكه خداي ايشان يكي و پيغمبر يكي و امامان اشخاص معين و سنّت يكي و مذهب يكي. التماس آن دارم كه اين عقده را از دل اين مخلصان برداشته مأخذ و منشأ اين اختلاف را بيان فرماييد تا در دين خود بينا شويم.
سؤال 10ـ آيا بر ماها لازم است كه از هركس غير شيخي است اجتناب كنيم و ايشان را نجس دانسته با ايشان به رطوبت ملاقات نكنيم يا نه؟
سؤال 11ـ آيا عقد و نكاحي كه حضرات بالاسريه ميبندند و ساير عقود و معاملات كه از ايشان صادر ميشود صحيح است يا باطل؟
سؤال 12ـ آيا اگر مالي از كسي كه بر غير طريقه حقه است به دست ما آيد و احدي جز خدا بر آن مطلع نباشد و از تصرف در آن هيچ خوف و ضرر بر ما نباشد، خوردن آن مال جايز است يا نه؟
سؤال 13ـ آيا دادن زكوة يا خمس به كسي كه بر غير طريقه حقه است جايز است يا نه؟
سؤال 14ـ آيا جايز است حجّه از جهت ميت به مخالفين اين طريقه حقه
«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 406 *»
دهند و ميت بريءالذمه ميشود يا نه؟
سؤال 15ـ ميگويند فرمودهايد كه حضرت سيدالشهدا سلاماللّهعليه شهيد نشدهاند و امر ايشان مانند امر عيسي بر مردم مشتبه شده است، صحيح است يا نه؟
سؤال 16ـ ميگويند كه سركار فرمودهايد كه علماي گذشته در احكام، عمل به مظنه ميكردند و عمل به مظنه بدعت است و كفر، و به اينجهت همه كافر بودهاند. آيا حق است يا نه؟
سؤال 17ـ مستدعيم كه كليات عقايد شيخيه را از براي ما بيان فرماييد تا بر آن عقيده زنده باشيم و بر آن عقيده بميريم. و چون دست ما به شما نميرسد و مردم روايات مختلف ميكنند قانوني به دست ما دهيد كه در كلّي و جزئي بر بصيرت بوده هرچه بشنويم صدق و كذبش را تميز دهيم.
سؤال 18ـ چون همه فقه از سركار بروز نكرده هرگاه در مسائلي كه سركار ننوشتهايد محتاج شويم چه كنيم و از كه بگيريم؟
سؤال 19ـ ميگويند كه سركار فرمودهايد در حال نماز صورت ركن رابع را بايد در نظر گرفت و چون دست به خدا نميرسد بايد خطابات را به او كرد و او را عبادت كرد، آيا امر چنين است يا نه؟
سؤال 20ـ ميگويند كه فرمودهايد شخص مؤمن بايد دائم اسلحه حرب حاضر داشته باشد كه شايد فرج ركن رابع در رسد و حكم به جهاد نمايد.
سؤال 21ـ مذكور ميشود كه فرمودهايد كه اگر مخالف شيخيه بر شيخيه سلام كنند بايد در جواب عليك گفت، چنانكه بر يهود و نصاري ميگويند و ابتدا به سلام ايشان جايز نيست.
سؤال 22ـ چه ميفرماييد در زنگرفتن از مخالفين اين طريقه و زندادن به ايشان؟ آيا جايز است يا نه؟
سؤال 23ـ نقبا و نجبا در هر عصري متعددند يا منحصر در واحد، و معرفت ايشان باشخاصهم واجب است يا نه؟
سؤال 24ـ مذكور ميشود كه سركار كتب اصول را مثل قوانين و امثال آن
«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 407 *»
كتب ضلال ميدانيد و مطالعه و مدارسه آنها را حرام ميدانيد. اگر چنين است بفرماييد كه ديگر به آنها رجوع نشود.
سؤال 25ـ بر فرض معين نبودن ركن رابع و جهاد نكردن او قبل از ظهور امام، آيا ميشود كه مراد اين باشد كه معين نيست يعني در نزد غير اهل حق مثلاً. و اينكه جهاد به سيف نميكند قبل از ظهور امام صحيح است ولكن ظهور او ظهور امام است و اگر جهاد كند در زمان غيبت نبوده است و بعضي از اينگونه تأويلها آيا صحيح است در كلمات سركار يا خير؟
سؤال 26ـ مخالفين سركار ميگويند كه حقيقت اعتقاد شيخيه و سركار امري است قلبي و در كتب خود نمينويسيد و به هركس نميفرماييد. آيا راست است يا خير؟ شما را به خداوند قسم ميدهم كه حقيقت اين امر را بفرماييد كه اين عقدهاي است بر دل اين مخلصان و متحيرم كه اگر چنين است ثمر اينهمه زحمت و اينهمه مصنّفات سركار چيست!
سؤال 27ـ مذكور ميشود كه فرمودهايد اطاعت سلطان واجب است مثل نماز و روزه و زكوة و ساير اعمال واجبه، اگرچه اين قول را از جمعي كثير از مخلصين سركار كه موثق بودهاند شنيدم اما احتياطاً جويا شدم كه راست است يا خير؟
سؤال 28ـ هرگاه كسي در كتاب عالمي مسألهاي خلاف اجماع مسلمانان و ضروري اسلام ديد، به محض ديدن ميتواند او را تكفير كرد يا بايد از خود او جويا شد كه قائل به اين مسأله هست يا نه و اگر هست مراد چيست؟
سؤال 29ـ اگر چند نفر عدول در نزد فقيهي شهادت بر كفر كسي دهند، آيا به محض شهادت جايز است حكم به كفر او كردن يا نه؟
سؤال 30ـ حضرات بالاسريه نسبت به ما چندنفر كه اميد داريم كه از مخلصين سركار در اين ولايت باشيم نهايت سوء سلوك را بجا ميآورند و در لعن و تكفير و تفسيق و ضرب و شتم به قدر ذرهاي فرو گذاشت نميكنند، و در اهانت ما خود را به اقويا ميبندند، و هروقت كه يكي از ما مرافعه داشته باشيم با يكي
«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 408 *»
از بالاسريه علانيه حكم به آنها ميدهند اگرچه در خصوص زنان ما باشد و به اين واسطه اموال و عرض ما همه تلف شده است و مالك هيچچيز نيستيم و بالاسريه هم اينها را دانسته ادعاهاي بيجا به عداوت كرده ما را به مرافعه ميبرند و حكم گرفته ما را ميآزارند. آيا در مقابل اينگونه رفتارها چه بايد نمود و چقدر بايد صبر كرد؟ اگر ما را ممكن باشد كه دفع اذيت آنها را از خود بكنيم رضاي سركار هست يا نه؟ يا چنانكه از جمعي مخلصين سركار شنيدهام بايد متحمل شويم؟ و چنانكه از كتب سركار بر ميآيد بايد سكوت كرد. التماس دارم كه بر اين حقير و جمعي ديگر از مخلصين كه در اين عرضها با حقير شريكند منت گذارده ما را از سلك مخلصين محسوب داشته جواب مسائل را بهطور شافي و كافي التفات فرماييد و خدا ميداند كه به محض حاجت سؤال شد و آنچه بفرماييد مسلم است و متبع.
تمام شد سؤالات عجيبه آن جناب و به جهت توضيح براي جواب هريك از سؤالات فصلي عنوان ميكنم و عدد هر فصل را مينويسم تا رجوع به آنها آسان باشد.
فصـل اوّل
در جواب مسأله اول كه اصول دين باشد. به جهت مقدمه اولاً بيان ميكنم كه اي طالب حقيقت امر بدانكه اعادي اين سلسله جليله بعد از اينكه نظر كردند به علمي كه خداوند عالم به مشايخ ما انعام كرده بهطوري كه جميع صاحبان سليقههاي قويمه و طبعهاي مستقيمه چون بر فرمايشات ايشان اطلاع پيدا ميكنند و حسن اقوال ايشان را ميفهمند تصديق ميكنند؛ و نظر كردند به اخلاق حميده و صفات پسنديده ايشان و ديدند كه بهطوري است كه هر متدين و منصف كه بر احوال و صفات و اخلاق ايشان اطلاع مييابد به مقتضاي طينت طيبه خود، ايشان را دوست ميدارد، عرق حسد در ايشان به هيجان آمده و هرچند سعي كردند كه عيبي در ايشان پيدا كنند و آن را منتشر كنند كه ايشان را از نظر مردم بيندازند نشد، و هرچند سعي كردند كه در علوم ايشان نكته گيرند و بهواسطه علوم قدحي در ايشان كنند و به آن واسطه ايشان را در
«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 409 *»
نزد مؤمنين بياعتبار نمايند نتوانستند. حتي آنكه از مشايخ ما و حقير فقير در بلاد بقدر هشتصد كتاب تقريباً منتشر است و نتوانستند كه بر يك سطر آنها نكته بگيرند و يك كلمه از آنها را ردّ نمايند و اگر ميتوانستند اقلاً بايستي در مدت پنجاهسال يكي از آنها يك رساله در ردّ مشايخ ما بنويسد و امر ايشان را فاسد كند و بحول اللّه نتوانستند و نكردند. و اگر راست ميگويند بعد از اين بكنند و تا ظهور امام7 مهلت ايشان باشد و نخواهند كرد، سهل است كه نخواهند فهميد و اگر بفهمند فخرها كنند و مايه اعتبارشان خواهد بود ولي خداوند عالم بر ديده و گوشها و دل ايشان پردهها نهاده است كه نفهمند و نخواهند فهميد، پس به ناچار بنا را بر تهمت و افترا گذاردند. و چون طبايع مردم مختلف بود نزد هر كسي افترائي ذكر كردند كه او را از آن به وحشت آورند و متنفّر سازند چنانكه بعد از اين خواهي دانست كه هر افترا را براي چه طايفهاي ساختهاند ولكن از آنجا كه باطل و كذب و افترا را فروغي نيست و خداوند مفتري را البته رسوا ميكند، هر افترائي كه زدند به زودي رسوا شدند و بر خاص و عام معلوم شد كه محض عداوت و حسد ايشان را به آن افترا وا داشته است و خداوند نصرت مؤمنان و احقاق حق و ابطال باطل را بر خود حتم فرموده است و به هر طور كه صلاح داند اظهار نور خود و اخماد نايره فساد را مينمايد.
پس چون اين مقدمه كليه را بهطور اختصار دانستي عرض ميكنم كه چون ديدند طبايع مردم از طفوليت مجبول بر اين شده است كه اصول دين و مذهب پنج است، حتي آنكه زن و مرد و اطفال در مكتبخانهها اين امر را ميدانند و بناي اسلام و ايمان ايشان بر اين است، خواستند كه به اين افترا بر مردم كفر ما را اظهار كنند و اثبات كنند كه اينها از ضروري مذهب بيرون رفتهاند پس اين جعل را كردند كه حضرات شيخيه عدل و معاد را از اصول دين و مذهب نميدانند و امري ديگر را داخل اصول دين كردهاند، پس ايشان به غير دين اسلام متدينند. و اين محض افتراست و حقيقت اين امر را در كتابهاي بسيار نوشتهام و در درسهاي عام و خاص بيان كردهام و اينجا بهطور اختصار مينويسم كه اجماعي
«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 410 *»
شيعه است كه هركس عدل و معاد را از اصول دين نداند كافر است و ما هم او را كافر ميدانيم و از ربقه اسلام او را بيرون ميدانيم ولي ما ميگوييم كه چنانكه اقرار به عدل خدا واجب است اقرار به اينكه خدا عليم است نيز واجب است و انكار علم او كفر است مانند انكار عدل او بدون تفاوت. و همچنين انكار سمع و بصر و قدرت و حيات و ساير صفات كماليه او هم كفر است و اقرار به همه از اصول دين است مانند اقرار به توحيد و عدل. پس چون صفات خدا بسيار بود كه اقرار به همه واجب بود و از اصول دين بود به اجماع مسلمانان و احدي نگفته كه آنها از فروع دين است، پس خواستيم كه بهطور اختصار لفظي بگوييم، گفتيم اول از اصول دين معرفت خداست كه لفظي باشد جامع توحيد و عدل و ساير صفات كماليه. و چه گناهي است بر كسي كه بخواهد لفظي به اختصار بگويد؟ و نگفتيم كه اول توحيد است و بس، چراكه توحيد يكي از اجزاي معرفت خداست كه همه آنها از اصول دين است و خواستيم همه را به يك لفظ بگوييم.
و همچنين ديديم كه چنانكه واجب است اقرار به نبوت پيغمبر9واجب است اقرار به عصمت و صدق و علم و ساير صفات او و اجماعي مسلمين است كه اينها هم از اصول دين است و انكار آنها كفر است و ما به جهت اختصار لفظ گفتيم كه دوّمي از اصول دين معرفت پيغمبر است9 تا لفظ جامع جميع متعلقات آن باشد و اثبات لفظ مختصر جامع، انكار جزئيات آن نيست.
و همچنين ديديم كه چنانكه واجب است اقرار به امامت ائمه واجب است اقرار به عصمت و علم و عمل و صدق ايشان و اقرار به همه از اصول مذهب است به اجماع شيعه بدون تفاوت. پس خواستيم كه لفظي جامع گوييم كه همه را در بر داشته باشد گفتيم سوّمي از اصول دين معرفت ائمه است تا همه جزئيات آن را شامل باشد و چه نقصي است بر لفظ مختصر جامع و كجا لفظ جامع انكار جزئيات مسأله است؟
و اما معاد، ديديم كه اگر از روي بصيرت باشد از فروع عدل است، چراكه مقتضاي عدل است ثوابدادن به مطيعان و عقاب نمودن كافران. پس هركس اقرار به عدل كرد و معرفت به معاد پيدا كرد ميداند كه از فروع عدل است و عدل از فروع معرفت خدا،
«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 411 *»
چنانكه گذشت و به اين لحاظ معرفت معاد را در كتاب فطرة سليمه كه در اصول دين است و براي علما نوشتهام بعد از مسأله عدل در جلد توحيد نوشتيم و اگر از روي معرفت نباشد و به محض تصديق پيغمبر9 شخص اقرار كند، از فروع صدق نبي و تصديق بماجاء به النبي است و از اين جهت در كتاب ارشاد العوام كه فارسي است و به جهت عوام نوشتهام بعد از نبوت نوشتيم. و انكار بودن معاد از اصول دين از اين ترتيب لازم نميآيد و كسي منكر معاد نشده. پس به اين سه اصل جميع اصول خمسه اثبات شده است بالبداهه، بلكه به اين سه كلمه اثبات جميع مسائل اصول دين كه از پنجهزار هم بيشتر است شده است بالبداهه و عاقلي در آن شك نميكند.
و چون ديديم كه اجماعي علما است كه مسأله تقليد و اجتهاد، اجتهادي است و تقليدي نيست و بر هر مكلف واجب است كه خود به عقل خود آن را بفهمد كه واجب است كه انسان يا مقلّد باشد يا مجتهد، و اگر مقلّد است واجب است كه به عقل خود بداند كه تقليد چه كس را بكند و مجتهد چطور كسي است، بايد حي باشد يا تقليد ميّت هم ميشود؟ واجب است كه مؤمن باشد يا اگر كافري هم اجتهاد كند ميتوان تقليد كرد؟ و واجب است كه عادل باشد يا فاسق را هم ميشود تقليد كرد؟ پس اين مسائل را هم بالبداهه بايد انسان خود بفهمد و تقليد ديگري در اين مسائل نكند. چراكه عمياناً نميتوان اطاعت ديگري را كرد، شايد به اطاعت كافري يا فاسقي بيفتد. پس به اين لحاظ كه اين امر هم اجتهادي است و اصول دين اجتهادي است نه تقليدي، اين امر هم ملحق به اصول دين شده است. پس مراد اين است كه امور دين دو قسم است: يكي اجتهادي، يكي تقليدي. اجتهادي اصل است و تقليدي فرع، پس اين چهار امر اصل است كه بايد هركس به اجتهاد بفهمد و ساير احكام فرع است و ميتوان در آنها تقليد كرد. آيا چه گناه است بر كسي كه اعتقاد او اين باشد؟ و حال آنكه جميع آنها اجماعي شيعه است. و چه بحثي است بر اصطلاح علما؟ حال انصاف دهيد كه ما از اجماع مسلمانان بيرون رفتهايم يا كسي كه ما را تكفير كند و از ما بيزاري جويد بهواسطه اين اعتقاد؟ ولي چون خواستند كه به خيال خود ما را در نزد مردم ضايع كنند، در
«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 412 *»
نظر عوام جلوه دادند كه شيخيه انكار عدل و معاد را دارند و ركن رابعي اختراع كردهاند. اگر بر لفظ ما بحث دارند كه عاقل بر لفظي كه ضرر به جايي ندارد بحث نميكند و اگر بر معني آن بحث دارند كه اجماعي علماي شيعه است. پس بدانيد كه بحث ايشان از محض لجاج و عناد و حسد است و عاقل و عالم اينگونه بحثها بر عالمي ديگر نميكند و ما چندين كتاب در اين معني نوشتهايم، راست ميگويند دو ورق رساله بر ردّ اين معني بنويسند تا ما آن را شرح كنيم و آنها بماند تا علماي آينده و عقلاي معاصرين بر قباحت كلام ما يا ايشان برخورند و هرجا يك عامي نافهمي را بهدست آوردن و امر را بر او مشتبه كردن بهكار نميآيد و جز حسد و لجاج سببي ندارد. و به همين قدر اكتفا ميكنيم و اگر زياده ميخواهي در ساير كتابهاي ما مشروح است.
فصـل دوّم
در جواب از مسأله دوّم كه ركن رابع در اين زمان منم و مفترض الطاعه هستم. اين افترا را به دو لحاظ جعل كردهاند: يكي به جهت رنجانيدن خاطر سلاطين و حكّام، و خواستهاند به ايشان برسانند كه فلاني خود را مفترضالطاعه ميداند و جمعي به او گرويدهاند و اگر بخواهد خروج بر سلطان كند جميع مصدّقين او اطاعت او را ميكنند و خروج خواهد كرد و خود را ركن ايمان ميداند و هركس معتقد به او نباشد كافر است. و يكي به جهت رنجانيدن خاطر علما و ساير مؤمنان كه فلاني خود را مفترضالطاعه ميداند و اطاعت شما را لازم نميداند و مردمي كه اطاعت او نميكنند ايشان را كافر ميداند. و خداي واحد قهّار ميداند كه اين لفظها بر زبان من جاري نشده و از قلم من صادر نشده و الي الآن متجاوز از صد و بيست كتاب من تصنيف كردهام و همه حاضر است و اين مطلب در هيچيك از آن كتابها نيست و مسلمي از من نشنيده. حال يا من دروغ ميگويم يا آن مفتري و لعنت خدا و رسول و ملائكه بر كسي كه دروغ گفته باشد و به لعنت كلّ خلق گرفتار شوم اگر خيال اين ادعا را براي خود كردهام. خدا حكم كند ميان من و ميان اين افترا زنان. و چگونه ميشود كه من اين ادعا را كرده باشم يا نوشته باشم و حال اين
«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 413 *»
كتاب را برخلاف آن بنويسم هيچ عاقل اين كار را ميكند و خود را پيش دوست و دشمن كذّاب قلم دهد؟ گذشته از اين از خدا و رسول و ائمه چگونه شرم نكنم و ادعاي مقام ايشان را براي خود كنم؟ مگر بجز خدا و معصومين ممكن است كه كسي مفترضالطاعه باشد؟ من در گرو معاصي خود ميباشم و ترسانم از عقاب خدا و عتاب معصومين، چگونه خود را مفترضالطاعه ميگيريم؟ و بودن من ركن رابع، اگر مقصود از كاملين شيعيان باشد واللّه خيال آن را نكردهام و ادعاي بودن از كاملين شيعه را با وجود معاصي و روسياهي كه دارم از اكبر معاصي ميدانم براي خود، بلكه واللّه ادعاي تشيع را ندارم چراكه شيعه كسي است كه شعاع امام باشد و در جزئي و كلي تابع امام، و من عاصي و روسياهم و اميدوارم كه از دوستان شيعيان باشم. و اگر مقصود فقاهت است اختصاصي به من ندارد و همه مواليان كه فقيهند و مجتهدند به آن اسم موسومند و همه به آن لحاظ كه سابقاً نوشتم ركن رابع ايمانند و هركس كه مجتهد نيست بايد اخذ دين خود را از ايشان نمايد ولكن اعادي اين سخن را وسيله تهمت و افترا كردهاند و شاخ و برگ بر آن گذاشتهاند و اگر ايمان اين ركن را ندارد پس ايشان چگونه ادعاي اجتهاد دارند و ميگويند كه هركس مجتهد نيست بايد در مسائل فروع تقليد ما را كند؟ باري، خدا حكم كند ميان ما و ميان اين جماعت.
فصـل سوّم
در جواب از مسأله سوّم كه گفتهاند ركن رابع يك شخص معيّن است در هر زمان. اين هم افترائي عظيم است كه بر ما بستهاند و اعتقاد ما آن است كه ركن رابع ايمان علما و اكابر شيعهاند و ايشان در هر عصر متعددند و آنچه از احاديث بر ميآيد در هر عصر ايشان بيش از هفتاد نفرند و حديث آن در عوالم در جلد احوال ائمه است سلاماللّهعليهم و كتب من و مشايخ من مشحون است به ادله تعدد آنها و اخبار روايت كردهايم بر تعدد آنها. آخر كتبي كه من نوشتهام در ميان خلق منتشر است چرا به آنها رجوع نميكنيد كه ديگر از اين شبهات بر شما وارد نيايد؟ و چرا به تهمتزنان به كتب من و مشايخ من احتجاج نميكنيد؟ اعادي
«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 414 *»
براي عوامفريبي اين افترا را بستهاند كه مردم را به وحشت اندازند و به اين واسطه به ايشان برسانند كه فلاني ساير علما را بر باطل ميداند و خود را مرجع كل روي زمين ميداند و هركس او را نشناسد و اعتقاد به او نداشته باشد او را ضالّ و مضلّ ميداند. و خدايا تو را گواه ميگيرم و پيغمبران و خلفاي تو را كه من چنين امري را خيال نكردهام و چنانكه گفتم خود را در زمره شيعيان خالص نميدانم، بلكه اگر از جمله مواليان شيعيان كامل باشم به آن افتخار ميكنم. من كجا و هوس لاله به دستار زدن؟ خدايا حكم كن ميان ما و اين جماعت.
و اما لزوم معرفت يكنفر از اشخاص ركن رابع، خدايا تو ميداني كه اعتقاد ندارم و هركس از دوستان چنين گويد او را بر خطا ميدانم و هركس از دشمنان چنين افترائي بر ما ببندد تو احكم الحاكميني. بلي حرف من آن است كه ركن رابع ايمان كه فقها و علماي شيعهاند بايد غير فقها تقليد ايشان كنند هريك را كه عالم و عادل و فقيه دانند هركس تقليد هريك از ايشان را ميخواهد بكند مجزي است و مثاب است بلاشك. اين دين من است كه به اين دين زندهام و به اين دين محشور ميشوم انشاءاللّه، دشمن هرچه ميخواهد بگويد. اگر من دين را براي خدا ميخواهم باك ندارم از هزار از اين تهمتها و در راه خدا بايد متحمل شوم و انشاءاللّه ميشوم.
فصـل چهارم
در جواب مسأله چهارم كه شيخ مرحوم و سيد مرحوم اعلي اللّه مقامهما ركن رابع بودهاند هريك در عصر خود. اما بودن ايشان ركن رابع به آن طور كه گفتم كه ايشان فقيه جامعالشرايط و جايزالتقليد و عالمي از علماي شيعه بودند، شك و شبهه در آن ندارم و تحاشي از آن نمينمايم و اقرار به آن دارم؛ خدا و خلق بدانند. و ايشان را در عصر خود اعلم از كل ميدانم، شاهد به غايب برساند. و ايشان اعلم و اتقي و اورع و ازهد و اصدق و افقه و اكمل از كل علماي معاصرين بودهاند و ايشان را چنين شناختهام. و اما ركن رابع را در عصر ايشان مخصوص ايشان دانم، حاشا و كلاّ. منحصر به ايشان نبوده است بلكه اشخاص عديده بودهاند و همه عالم و همه متقي و همه عادل و جايزالتقليد و حامل دين و احكام آلمحمّد: و خداي يگانه
«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 415 *»
گواه است كه من ابداً اين ادعا را از سيد مرحوم نشنيدهام با وجودي كه نهايت محرميّت را به ايشان داشتهام. و درباره شيخ مرحوم هم اين ادعا را نشنيدهام ابداً و در كتب ايشان نديدهام، بلكه كتب ايشان پر است از دليل تعدد ركن رابع در هر عصر چنانكه شيخ مرحوم در كتاب رجعت به آن تصريح فرموده و سيد مرحوم در شرح قصيده و غير آن نوشتهاند و حقير هم در كتب خود حتي ارشاد العوام نوشتهام. آخر به اين كتابها رجوعي كنيد و جواب از اين افتراها خود بدهيد و اينقدر مرا مشغول به جواب از اين سخنان واهي نكنيد چراكه زبان بدگو و بدخواه دراز است و هر روز تهمتي و افترائي اختراع ميكند و تا قيامت اگر جواب بگويم كفايت نميكند. اگر ميگويم در مجالس درس و موعظه صدايم از يك مجلس تجاوز نميكند و اگر مينويسم كسي رجوع نميكند و دشمن هم كه بسيار و از خداي خود هراسي ندارند، در ميان عباد و بلاد آنچه ميخواهند پهن ميكنند. اگر از روي ايمان احتجاجي دارند چرا با خود من احتجاج نميكنند؟ و اگر از روي بيايماني است كه چاره آن را خدا بايد بكند و احوال خود و ادعاي خود را كه سابقاً شرح دادهام.
فصـل پنجم
در جواب از مسأله پنجم كه گفتهاند كه بابي ميان امام و خلق بايد باشد و آن منم و باب ملعون كافر غصب حق مرا كرده بود. اين تهمت را تازه اختراع كردهاند چون ديدند كه اين باب ملعون كه خروج كرد و خون و مال و ناموس مسلمانان را هدر كرد كفرش بر همهكس واضح شد و آخرالامر به درك واصل شد به همّت پادشاه اسلام و عساكر منصوره، خيال كردند كه تدبيري بهتر از اين نيست كه بگوييم كه فلاني خود ادعاي بابيت دارد. و عمده اين افترا از آن شد كه وقتي كه اين ملعون خروج كرد و شبهات در اسلام انداخت، جميع اين ملاّها از ردّ او به قواعد علمي عاجز شدند چراكه آنها به جز قواعد اصولي و فقهي چيز ديگر نميدانستند و مدتها در ميان اسلام گشت و كسي به قاعده علمي انكار او را نتوانست كرد و اگر بعضي هم انكار او را كردند به محض لانسلّم و گفتنِ كافر و ملعون است بود. چنانكه يك نفر دو ورق
«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 416 *»
در ردّ آن خبيث نتوانست بنويسد، بلكه بسياري از ملاّها داخل جنود و عساكر ميشومه او شدند و به قتل رسيدند و بعضي ديگر از راه ترس ابراز بابي بودن خود را نكردند مگر حقير فقير كه پنج شش كتاب در ردّ او نوشتم و به اطراف بلاد آذربايجان و عراق عجم و عرب و حجاز و خراسان و هند فرستادم و مراسلات به ملاّها نوشتم و به امناي دولت قاهره عريضهها نوشتم و مدتها در يزد و كرمان و در سفر خراسان بر منابر با دليل و برهان اظهار كفر آن را كردم و به همين تكفير او را و تكذيب او را نمودم كه ادعا ميكند كه خدمت امام ميرسد و مشافهه اخذ ميكند و در زمان غيبت امر به جهاد ميكند و حال آنكه اجماعي علما است كه جهاد در زمان غيبت حرام است. حال كه ديدند كه اين حقير در ردّ او برحق بودم و امرش باطل شد و منقرض شد حسد ايشان را بر اين راه داشت كه آن نسبت را به خود من بدهند و همان چيزها را كه بر او ردّ كردهام نسبت به خود من دهند. آدم عاقل پنج شش كتاب فارسي و عربي مينويسد و به اطراف عالم ميفرستد و كفر كسي را به ادعاهاي او ثابت ميكند و در رؤوس منابر كفر او را به جهت آن ادعاها اثبات ميكند، بعد خود او همان ادعاها را ميكند و آن مقام را براي خود ادعا ميكند؟ آيا اين ميشود؟ و كسي كه اندك شعوري داشته باشد اين عمل را مينمايد؟ گويا اعادي عقل تهمت زدن را هم ندارند، آخر چرا با ايشان به كتب من مباحثه نميكنيد و مرا به اين كلفتها ميداريد؟ آخر اين كتب كه در عالم منتشر است بردارند ببينند و بخوانند و بفهمند كه اين مرد را كه من تكفير كردم به چه ادعاها بوده است. نعوذ باللّه من بوار العقل و قبح الزلل و به نستعين. و خدا ميداند كه اگرچه اتلاف اين مرد به شمشير پادشاه اسلامپناه بود اما ابطالش و برگردانيدن بسياري از خلق ايران بهواسطه انكار من بود و بهواسطه كتب و موعظههاي من. حتي آنكه به همين واسطه قتل مرا اراده كردند و به همين نيّت آمدند و ايشان را خدا ظفر نداد. حال انصاف دهيد از عوض آنكه مرا بر اين خدمت كه به اسلام كردهام تحسين كنند و تكريم نمايند مرا به اين نسبتهاي كفرآميز متهم ميسازند آيا رواست؟ خدايا تو حكم كن ميان من و اعادي من.
«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 417 *»
باري، علت واقعي اين تهمت هم اين بود كه عرض كردم. من امروز بابي مخصوص ميان امام و خلق نميدانم و از دين من نيست و مدعي را كذّاب و مفتري ميدانم و مرجع در زمان غيبت، همين علما هستند و در اخبار نديدهايم و احدي از علما روايت نكرده است كه بابي در زمان غيبت خواهد آمد و شرح آن را در پنج شش كتاب مفصل نوشتهام رجوع كنيد و به همين ادعاها او را در آن كتابها تكفير نمودهام.
فصـل ششم
در جواب از مسأله ششم كه جهاد در زمان غيبت باشد. اين مسأله را در جميع كتابها كه در ردّ آن خبيث نوشتهام اثبات كردهام از احاديث بسيار و اجماع علماي ابرار كه در زمان غيبت امام7جهادي نيست و شرط جهاد، وجود امام است در ظاهر والاّ هركس خروج كند در زمان غيبت و نسبت اذن آن را به امام دهد جبت و طاغوت است و بر ضلالت است البته. و اگر جهاد امروز شايسته بود خود امام ظهور ميفرمود و همه اين ادعاها از حبّ رياست و دنياطلبي است و شيوه علماي رباني نبوده و نيست و آنچه امروز بر علما شايسته است گوشهگيري و زهد در دنياست و متعرض احدي از آحاد نشدن، حتي آنكه مذهب مشايخ ما اين است كه در زمان غيبت مجتهد حدّ نميتواند جاري كند و جايز نيست كشتن و رجم كردن و تازيانه زدن. حتي آنكه امر به معروف و نهي از منكر در بسياري از جاها ساقط است تا ظهور امام. مذهب ما اين است و طريقه ما چنين، و چنان ميدانيم كه بعضي مجتهدين كه در زمان غيبت حدود جاري ميكنند و ميكشند و رجم مينمايند و تازيانه ميزنند در مسأله اشتباه كردهاند و حدّ زدن و جاريكردن مخصوص امام مفترضالطاعه است در وقت ظهور امرش. حتي آنكه ائمه ما سلاماللّهعليهم در زمان حيات خود حدود جاري نميفرمودند و موقوف است تا زمان ظهور امام. حال انصاف دهيد كه با وجود اينكه مذهب ما و فتواي ما اين است شايسته است كه ما را متهم كنند به دنياطلبي و حب رياست و خواهش خروج كردن و خون مسلمانان را ريختن و عرض و مال مسلمانان را بباد دادن؟ و واللّه كه اگر اهل مشرق و مغرب جمع
«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 418 *»
شوند و با دولتي امروز منازعه كنند جميع آنها كشته خواهند شد چراكه خداوند انقراض اين دولتها را قبل از ظهور امام7 نخواسته است و بجز بيدين فاسق فاجر حريص در دنيا و احمق، با اين دولتها منازعه نمينمايد. اگر منازعه حلال بود و جايز خود امام بروز ميفرمود. پس علامت عالم متدين زاهد عابد امروز گوشهگيري و انزوا است و از خلق اعراض كردن و واللّه كه اگر نه اين بود كه اين چهار كلمه علم را در زمان غيبت بايد به مردم رساند كه نور اهل بيت و علم ايشان منقرض نشود و اهل شبهات و شكوك و مذاهب باطله آثار اين علم را منقرض نكنند ميديديد كه در گوشه كوهي منزل ميكرديم و دنيا را به اهلش وا ميگذارديم. ولي انصاف دهيد اگر اين چهار نفر عالم به علوم اهلبيت كه در دنيا هستند سكوت كنند و چيزي از معرفت خدا و رسول و آل او سلاماللّه عليهم نگويند، ببينيد اهل شبهات و شكوك و مذهبهاي باطله اثري از اين دين خواهند گذارد يا نه؟ نه واللّه بلكه جميع مردم مرتد ميشدند و چنانكه اگر هيچكس در دنيا نان نپزد مردم از گرسنگي ميميرند و وجود نانپزان واجب است در مملكت، همچنين وجود علما ضرور است و اگر ايشان اظهار دين نكنند و محافظت آن را ننمايند و استاد به شاگردان تعليم نكند و سلف به خلف نرسانند دين به كلي از ميان ميرود. پس همّت عالم متدين محض حفظ دين است كه مندرس نشود و در هر عصر تازه باشد. غرضي ديگر و دنياطلبي و رياست در علما كار احمقان و غافلان از خدا و رسول است و در حقيقت عالم نيست و اظهار دين امروز به قرآن و حديث و دليل و برهان است هركس ميخواهد قبول كند هركس ميخواهد نكند و تكليف احدي از علما شمشير و تازيانه نيست حتي در حدود.
فصـل هفتم
در جواب از مسأله هفتم كه گفتهايد كه در بعضي از كتابهاي من ديدهايد لفظ شرطيين و بدلا و بلها. پس بدان اي مخدوم معظّم كه اعادي اين حقير بعد از اينكه از گفتن تهمتها وا ماندند و ديدند هر تهمتي كه زدند فايده نبخشيد و خداي قاهر عالم مطلع همه را باطل فرمود و ديدند كه از نوشتن يك ورق كتاب در ردّ ما عاجز شدند چاره
«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 419 *»
ايشان منحصر شد كه بعضي از كتابهاي مختصر يا مطول ما را برداشته عباراتي چند كفرآميز به آن ملحق كنند و در ميان مردم شهرت دهند كه اينها مذهب فلاني است. حتي آنكه در زمان حيات مرحوم شيخ اعلياللّهمقامه كتابي ساختند و از هر ملت كفري و مذهب باطلي مسائل برداشتند و از عقب هم نوشتند و سر آن را به اسم مرحوم شيخ كردند و نزد مردم عوام شهرت دادند كه اين دين شيخ است. چون آن را به نزد آن بزرگوار بردند فرمودند كه اين كتاب من نيست و اسم خود را از سر آن پاك كردند. و همچنين كتاب مرحوم سيد اعلياللّهمقامه را گرفتند و تغيير و تبديل دادند و شهرت دادند كه اين دين سيد است. و همچنين اين كتاب كه شما ديدهايد از جمله آنهاست كه اعادي بخصوصه آن كلمات را در آن انداختهاند و واللّه كه من معني آنها را نميفهمم چه جاي آنكه نوشته باشم. و در ايامي كه در يزد بودم همان رساله را آوردند كه اينها كه تو نوشتهاي كيانند؟ ملاحظه كردم ديدم روح من از آن خبر ندارد. اتفاقاً نسخه اصل حاضر بود آوردم، بر حضار معلوم شد كه اعادي در كتابهاي من الحاق ميكنند و از اين جهت هرگز نسخههاي اصل را به كسي نميدهم و براي چنين روز نگاه ميدارم. و اين سنّتي است از قديم، يهود در تورات موسي7 تحريف كردند چنانكه خدا در قرآن ميفرمايد، و نصاري در انجيل و از اين جهت انجيلهاي چهارگانه با هم مختلف است، و مسلمانان كه از حضرت امير برگشتند در قرآن تحريف كردند و از براي هريك از ائمه:همين داستان بود و همه علما اين را ميدانند كه منافقان كتب شيعه را ميگرفتند و در آنها دروغ و كفر بسيار داخل ميكردند و پهن ميكردند و احاديث بسيار در اين خصوص وارد شده است و احاديث آن را در كتاب فصل الخطاب ذكر كردهام. و اين معامله كه حضرات با من كردهاند همان معاملهاي است كه هميشه منافقان با مؤمنان كردهاند و تازگي ندارد و واللّه العلي الغالب كه اين فقرات جعل محض است كه به من بستهاند و در كتاب منِ مسكين الحاق كردهاند. خدا حكم كند ميان من و ايشان، آيا چه عذر ميآورند پيش خدا؟ آيا اقرار به معاد و جنت و نار دارند يا نه؟ لا حول و لا قوة الاّ باللّه. پس آنچه بعد از
«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 420 *»
اين در كتب من ببينيد، اگر مطابق قرآن و احاديث و اجماع علماست من گفتهام و دين من است و آنچه خلاف اينهاست من از آن بيزارم و آن را كفر ميدانم. اين مجملي از مفصل است و همين كتاب كه گفتهايد كتاب هداية الصبيان است كه من شبي در مجلس جناب شيخالاسلام كرمان براي پسر ايشان تصنيف كردهام و نسخه اصلش حاضر است و اين حرفها در آن نيست. وانگهي كه شايد صد نسخه از آن در كرمان و يزد باشد چگونه به اشتباه ميگذرد؟ لكن مثَل اينها مثل آن كسي است كه يك كتاب صحيح بخاري را برداشت و مدح حضرت امير7 را از آن پاك كرد. كسي به او گفت چه فايده از اين پاك كردن و حال آنكه در دنيا صد هزار از اين نسخه هست؟ در جواب گفت ميدانم اين را ولكن اختلاف هم كه ميان نسخهها حاصل ميشود مرا كافي است. حال امر اينها چنين است، به يكنسخه هم قناعت دارند كه تغيير دهند و حال آنكه از كتب من گاه باشد كه صد نسخه يا زياده در بلاد يافت ميشود؛ چه حاصل از اين تغيير و تحريف؟
فصـل هشتم
در جواب از مسأله هشتم كه ميگويند كه ما ميگوييم كه جميع علماي سابق و لاحق بر باطل بودهاند. سبب اين تهمت آن است كه چون ديدند كه در بعضي از صلحا و مؤمنين ساير افتراها نفعي نبخشيد خواستند افترائي ببندند كه متدينان و مؤمنان بهيجان آيند و از ما اعراض كنند، چاره نديدند جز به اين افترا و اين هم افترائي است كه يكصد و بيست كتاب من آنها را تكذيب ميكند و آنچه در كتابهاي من است از تعظيم علما بيشتر است از تعظيم خودشان براي ايشان و كتابهاي من حاضر است و آنها خود در منابر و مجالس قدح در يكديگر ميكنند و در كتابها طعن بر يكديگر ميزنند و در يكي از كتابهاي ما طعن بر علما يافت نميشود. بلي هرچه فغان كرده باشيم از اين طلاّبي است كه براي طمع حطام دنيا و از روي حسد قدح در مرحوم شيخ ميكنند و طعن بر مرحوم سيد ميزنند. آيا عقل شما تجويز اين معني را ميكند كه اينها ما را تكفير كنند و لعن و طعن نمايند و ما در جواب بگوييم كه شما صادقيد و عادليد و راست ميگوييد و در اين قول و عمل مصيب
«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 421 *»
و مثابيد؟ يا بايد اظهار برائت خود را نماييم و بگوييم كه اين افترا و اشتباه است و روات از روي حسد گفتهاند و دروغ گفتهاند. انصاف دهيد كه تكليف ما چيست؟ آنها اين افتراها را نگويند تا ما در نهايت تمكين و تسليم و ادب با ايشان راه رويم. آخر تفكر در امر ما نماييد كه اين احاديث كه به ما رسيده و اين دين كه دست به دست به ما رسيده بهواسطه علماي سابق رضواناللّه عليهم به ما رسيده يا ما غيب ميدانيم؟ يا خود به خدمت امام رسيدهايم؟ نه واللّه، نه غيب ميدانيم و نه به خدمت امام رسيدهايم. همه بهواسطه علماي جليلالشأن است شكر اللّه مساعيهم كه عمر خود را در ايصال دين و مذهب به ما صرف كردند و اخبار اهل بيت سلاماللّه عليهم را به ما رسانيدهاند. حال اگر ايشان را نعوذ باللّه متهم كنيم كه به كلي دين ما از دست ما ميرود سهل است كه من در كتب اصول خود نوشتهام كه جايز نيست سوء ظن به ايشان و تصديق نكردن به ايشان و اينكه ايشان مؤيد من عند اللّه بودهاند و مسدّد از جانب امام بودهاند و قدح در ايشان نصب و كفر است و عداوت با خدا و رسول و ائمه است سلاماللّه عليهم و ردّ بر ايشان به منزله شرك است به خداوند و بلا شك و بلا ريب عدوّ ايشان ناصب است به آلمحمّد: و آنها به اين مرتبه نميگويند و ما به بركت احاديث اينطور فهميدهايم كه عدوّ ايشان كافر و ردّكننده بر ايشان مشرك است، خواه وفاتيافته ايشان و خواه حي و معاصر ايشان بدون تفاوت است ولكن اين حسّاد انصاف ندارند و بعد از يكصد و بيست كتاب من كه مشحون و مملو است به تعظيم و تصديق علما اينگونه افتراها ميبندند. حال قدري انصاف دهيد كه آيا شيخ مرحوم و سيد مرحوم از علما نبودند يا بودند؟ و آيا به چه جهت اين حضرات اين قدحهاي منكر را در ايشان روا ميدارند و مصدقين ايشان را ميآزارند؟ آيا من از جمله خدّام علما نيستم كه اينقدر مرا اذيت ميكنند و افترا ميزنند؟ حال ببينيد كه قدح در علما كه ميكند؟ آيا اينهمه علماي متقي صالح كه در اطراف آذربايجان و عراق عرب و عجمند و همه مصدّق شيخند آيا قدح در ايشان قدح در علما نيست؟ و آيا جميع آن علماي متقي و پرهيزگار كه در عصر شيخ مرحوم بودند كه نامهاي شريف ايشان را در كتاب هداية الطالبين نوشتهام
«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 422 *»
و همه اجماع بر حقّيت طريقه شيخ كردهاند آيا قدح در شيخ مرحوم و شيخيه قدح در ايشان نيست؟ باري خدا حكم كند ميان ما و ميان ايشان در روز قيامت.
و بدان كه اين حضرات بر سه قسم شدند: بعضي از ايشان كه حسد و عداوتشان به سرحد اعلي است قدح در شيخ مرحوم و سيد جليل و اتباع ايشان همه مينمايند. و بعضي چون شيخ مرحوم از دار دنيا رحلت كرد و ديدند كه ديگر ضرري به رياست ايشان ندارد عنان عداوت را منعطف بسوي سيد مرحوم كردند تا زنده بود و ديدند كه اقرار به شيخ و انكار سيد نميشود چراكه بر يك طريقهاند. فكري كردند كه بايد گفت كه سيد مرحوم از طريقه شيخ جليل منحرف شده و بدعتهاي تازه آورده است و به اين واسطه اظهار عداوت را به ايشان زياد كردند. و بعضي چون سيد مرحوم فوت كردند و ديدند كه محل حسد نيست و ضرري به دستگاه ايشان ندارد تصديق شيخ و سيد را كردند و همه همّت خود را صرف در قدح علماي زنده بازمانده از تلامذه ايشان كردند و شهرت دادند كه شيخ و سيد بيزارند از طريقه اينها كه ماندهاند و تا ميتوانند قدح در بازماندگان ميكنند و حال آنكه اينها بر همان طريقه مشايخ خود هستند و به قدر سر سوزني مخالفت ايشان را در اصول دين روا نميدارند چراكه حق مختلف نميشود، ولكن حسد ناخوشي است كه در هركس پيدا شد او را به مهلكهها مياندازد و هر افترا كه ميتواند ميگويد و به همينقدر هم در اين فصل كفايت ميكنيم.
فصـل نهم
در جواب از سؤال نهم كه سرّ امر را خواستهايد كه مأخذ و منشأ اين خلاف كه در ميان شيخيه و بالاسريه افتاده است چيست؟ و حال آنكه خداي ايشان يكي است و پيغمبر يكي، تا آخر سؤال. بدانكه اين سؤال دو گونه جواب دارد: يكي تفصيلي و يكي اجمالي. اما جواب تفصيلي را در كتاب هداية الطالبين نوشتهام و آن هم كتاب فارسي است و در بلاد منتشر است، هركس تفصيل مسأله را خواسته باشد و سبب نزاع يكي يكي را بخواهد به آن كتاب رجوع كند و در آن كتاب شطري از احوال علماي ماضين را نوشتهام و شطري از احوال شيخ مرحوم و سيد مرحوم نوشتهام و شطري
«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 423 *»
از احوال خود ثبت كردهام و تفصيلي از معاندين و حاسدين نوشتهام و آن كتاب هم در هر ولايتي هست و ديگر اقبال ندارم كه به تفصيل بنويسم. نهايت چون هر سؤال را جوابي است، جوابي مختصر و مفيد مينويسم و آن اين است كه وقتي كه شيطان بر حضرت آدم7 حسد برد، آن اول معصيتي بود كه واقع شد و چون در ميان شيطان و حضرت آدم حسد واقع شد كمر عداوت با او و نسل او بست. چون به زمين فرود آمدند حضرت آدم ميراث علم و اسرار نبوت را به حضرت هابيل7 سپرد، شيطان در هيكل قابيل درآمد و او را به حسد بر هابيل داشت كه چرا بايد علم و اسرار نبوت به حضرت هابيل رسد و به من نرسد؟ و او را اغوا كرد تا هابيل را كشت. بعد حضرت آدم به شيث اسرار و علم نبوت را سپرد و ميان اولاد شيث و اولاد قابيل همان حسد ارثي بود تا آن دو طايفه با هم مناكحه كردند و رگ حسد در جميع مردم پيدا شد و هيچ ناقصي نيست مگر آنكه حسد بر كامل ميبرد، و پستي نيست مگر آنكه حسد بر بالا ميبرد، و فقيري نيست مگر آنكه حسد بر غني ميبرد، و ضعيفي نيست مگر آنكه حسد بر قوي ميبرد و در جميع مردم اين رگ حسد پيدا شد. بعضي از مردم بهواسطه حفظ خدا و قوت ايمان و تأييد روحالقدس حسد خود را ميكشند و رگ حسد را قطع ميكنند و بعضي مردم آن را تقويت ميكنند و به مقتضاي آن عمل ميكنند و حمايت و نصرت شيطان مينمايند. و چون اصل حسد از شيطان است و آن از آتش است، حسد آتشين است و حسود دايم در آتش حسد خود ميسوزد و گاه گاه آتشش شعله ميزند و محسود بيچاره را بيگناه ميسوزد. از اين جهت خدا پيغمبر خود9 را امر فرمود كه از شر حسد حاسدان پناه به خدا ببرد در سوره قل اعوذ برب الفلق. و عداوت اعداي آلمحمّد:هم از روي حسد بود چنانكه خدا ميفرمايد ام يحسدون الناس علي ماآتيهم اللّه من فضله فقدآتينا آلابرهيم الكتاب و الحكمة و آتيناهم ملكاً عظيماً پس اين حسد دايم در ميان مردم بود حتي آنكه حمّال ضعيف به حمّال قوي حسد ميبرد و او را به تهمت گرفتار ميكند كه كسي بار به او ندهد. حال بعضي از مردم اسباب حسدشان جزوي است و آثار حسدشان هم
«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 424 *»
جزوي است نهايت حسد بقال بر بقال آن است كه بگويد او كم ميكشد و گران ميفروشد و ماستش آب دارد و او را در ميان بقالان ضايع ميكند، و اگر آن دو نفر عظيمتر باشند و معروفتر باشند اثر حسد ايشان عظيمتر ميشود و شهرتش بيشتر ميشود و تهمت بزرگتر ميزند. پس اگر كلانتري به كلانتري حسد ببرد به او تهمتي ميزند كه او را در ميان شهري رسوا كند و همچنين هرچند آن دو نفر بزرگتر باشند حاسد سعي ميكند كه او را در ميان آن جماعت و آن محل كه معروف است ضايع كند. پس اگر محسود در ملكي معروف است و اهل آن ملك به فضل و بزرگي او اقرار دارند و حاسد ميخواهد او را در آن ملك رسوا كند و ضايع نمايد لابد تهمتها و افتراها ميسازد كه اصناف مردم آن ملك بهواسطه آن تهمتها از آن برگردند. و همچنين اگر در اقليمي معروف باشد حاسد سعي ميكند كه اهل اقليم را از او بكيباند و اين معني تدبيرها و تهمتها و كاغذها و استشهادها و مراسلات بسيار ضرور دارد، چه كند مسكين آتشي در سينه او مشتعل است كه او را شب و روز ميسوزاند و آن را خاموش نميتواند بكند مگر به آب افتراها و تهمتها و اذيتها و غيبتها و بدگوييها. چون اين اعمال را ميكند قدري حسد او آرام ميگيرد باز چون مشتعل ميشود باز از سر ميگيرد و محسود به حول و قوه خداوند آرام در خانه خود خوابيده و حاسد مسكين در آتش گداز شب و روز ميسوزد.
چون اين مقدمه را دانستي بدانكه طلاّب علم هم از بنيآدمند و رگ حسد در ايشان هست و چون عالمي را خداوند برميگزيند به علم و حلم و ذكر و فكر و نباهت و نزاهت و حكمت و او را در ميان شيعه معروف ميكند و به او لسان ناطق و چشم ناظر و گوش سامع و قلب حافظ عطا ميفرمايد و تصنيفات و تأليفات به او انعام ميفرمايد و نام او را بلند ميكند، حاسدان بيچاره آتش حسد در كانون سينه ايشان مشتعل ميشود و آرام و قرار را از ايشان ميبرد و شب و روز در آتش گداز ميگدازند بيچارهها چارهشان منحصر ميشود به اينكه به او افتراها بزنند و نسبتهاي كفر و بيديني و جهل و عجز به او بدهند شايد مردم از آنها اعراض كنند و آن ناخوشي مزمن و آتش سوزان ايشان آرام گيرد و اگر به محض اينجوره تهمتها نشد لابد كه
«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 425 *»
ايشان را به تهمت طمع در ملك سلاطين و خروج و جهاد و جنگ متهم كنند و آن تهمتها را به استشهادها و مراسلات و پيغامها و مشافهات به حكّام و سلاطين برسانند و ايشان را به غضب درآورند شايد آنها در صدد دفع آن عالم برآيند و او را ضايع كنند و به اين واسطه آتش حسد ايشان قدري آرام بگيرد و تا آن عالم زنده است آن آتش حسد در سينه ايشان مشتعل است و آن حكّام و سلاطين كه از اين معني غافلند كه اين حسّاد به جز شفاي سينه خود مطلبي ديگر ندارند و حكّام را اسباب معالجه درد سينه خود قرار دادهاند و امر را به اشتباه عرض و اظهار مينمايند، ايشان به مقتضاي ملكداري خود با آن عالم عمل مينمايند و آن عالم مسكين به درد مرگ و آخرت خود گرفتار است و تمام دنيا بمافيها را اگر به او بدهند مسلماً آن را با يك آن عزلت و انزوا و فقر خود عوض نميكند. كسي كه دانست كه اين دنيا دار فاني است و عماقريب همه جيفه خواهند شد و خواهند در خاك پوسيد و بايد روز قيامت در حضور مالك جزا ايستاد و از حلال حساب داد و از حرام عقاب كشيد و اگر نعمت يابد ابدي است و اگر عذاب بيند ابدي، به اين دو روز دنيا كه به منزله خوابي است كه انسان ميبيند مغرور نميشود و دار باقي را به دار فاني عوض نميكند و طمع در ملك روي زمين نميكند و راحت آخرت را به تعب عوض نميكند. لكن حسّاد مطلبي جز شفاي درد سينه خود نميخواهند و اين اكابر را براي معالجه خود وسيله ميكنند و به آنها ملتجي ميشوند و ايشان هم از روي غفلت و تصديق آنها كاري ميكنند؛ همه سرّ امر همين است.
پس چون در زمان شيخ مرحوم اعلياللّه مقامه و رفع في الخلد اعلامه خداوند آن بزرگوار را مفتخر فرمود به علم آلمحمّد و كتاب و سنّت و آن بزرگوار را در جميع علوم و فنون كامل فرمود تا اينكه قريب به سيصد كتاب در علوم شتّي نوشت و تجديد جميع علوم مندرسه را فرمود و جميع علماي عصر آن بزرگوار تصديق علم و فضل و كمال و زهد و تقواي آن جليلالشأن را نمودند و اجازهها به او دادند و اجازهها از او گرفتند و جميع شيعه تعظيم و تبجيل او نمودند و پادشاه عصر و جميع حكّام و عمّال و شاهزادگان كه در اطراف ايران بودند ايشان را تكريم كردند و به انواع هدايا و
«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 426 *»
جايزهها و مستمريها كه به ايشان رساندند به خدا تقرب جستند و از انفاس شريفه ايشان استمدادها كردند، آتش حسد در كانون سينه جمعي از طلاّب مشتعل شد و ايشان را گداخت بهحدي كه جمعي از همان حسد سوختند و تلف شدند، چاره براي درد خود نديدند مگر آنكه آن بزرگوار را متهم كنند و هريك به افترائي و تهمتي شفاي غيظ خود را طلبيدند، شايد مردم را از ايشان بكيبانند و آن عزت خداداد را به ذلت بدَل كنند شايد شبي خواب راحت كنند. و عزت خدايي به اين چيزها خاموش نميشود و نشد تا آن بزرگوار اجل موعودش در رسيد و به جوار رحمت خداوند فايز گرديد و سيد مرحوم بعد از آن بزرگوار به الطاف كردگار اظهار علم نمودند و صيت ايشان روزافزون شد و در انواع علوم زياده از سيصد كتاب نوشت و در اطراف هند و ايران و آذربايجان و عربستان منتشر گرديد و تلامذه ايشان متفرق گرديدند و در هرجا اسم شريف ايشان منتشر گرديد و پادشاه جمجاه عصر ايشان و حكّام و عمّال ذيشأن همگي در عزت ايشان به ارسال مراسلات و هدايا و تحف براي ايشان به خدا تقرب جستند و بر عزت و احترام ايشان افزودند و علماي بزرگ كه در عصر ايشان بودند و به سمت تقوي و زهد موسوم بودند تصديق ايشان نمودند، باز آتش حسد در كانون سينه بعضي از طلاّب به مقتضاي آنكه از جنس بنيآدمند مشتعل گرديد و چارهاي براي شفاي غيظ خود و درد كشنده خود نديدند و به انواع تهمتها و افتراها و تحريف كتابها و سعايت در نزد سلاطين ايشان را متهم كردند و خداوند عزت ايشان را روز به روز زياد كرد و حكّام و سلاطين به حرف آنها مغرور نشدند و به اشتباه حركتي نكردند تا باز اجل موعود ايشان در رسيد و به جوار رحمت ايزدي فايز گرديدند.
حال اگرچه نام خود را بردن بعد از نام مبارك ايشان عين سوء ادب است و شايسته نيست لكن جواب از سؤال آن مخدوم لازم است. عرض ميكنم كه چون خداوند از درياي فضل ايشان به اين ذره بيمقدار قطرهاي و به اين فقير خوشهچين از خرمن علم ايشان خوشهاي انعام كرد و در انحاء علوم در زمان قليل تقريباً يكصد و بيست كتاب نوشتم و در اطراف بلاد منتشر شد و بعضي از مؤمنان در نزد اين فقير تلمذ
«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 427 *»
كردند و برخي از فضائل آلمحمّد:را منتشر كردم، خيالي كردند كه بايد كاري كرد كه آن آتش حسد كه در سينه ايشان از سابق و لاحق هست خاموش شود والاّ خواهند سوخت و جان عزيز است چارهاي جز همان تدبير سابق را نديدند بناي تهمت و افترا و نمّامي و غيبت و بدگويي را گذاشتند و استشهادها و مراسلات به اطراف نوشتند و به اين تهمتها كه شنيدهايد و سؤال كرديد مرا متهم نمودهاند. و چون چند سال اينگونه تهمتها زدند ديدند چارهاي نشد گفتند بايد تدبير اعظم را كرد و به مقتضاي «آخر الدوا الكي» به حكام و سلاطين بايد عرض كرد و بر ايشان امر را مشتبه كرد. پس استشهادها نوشتند و مراسلات نگاشتند و پيغامها دادند و مشافهةً عرض كردند كه فلاني طالب رياست و ملك است و ادعاي بابيت و خروج دارد وانگهي كه اسباب تهمت هم بواسطه نسبت من به حكام و سلاطين جمع است. پس بايد او را به طلب سلطنت و رياست متهم كرد وانگهي كه اين باب ملعون هم در زمان من مسكين خروج كرد و اسباب قياس و حدس را قوي كردند و به اين واسطه به اينگونه تهمتها و افتراها منِ محروم را متهم نمودند و حال آنكه من به درد مرگ و فكر آخرت خود مبتلا هستم و تمام روي زمين را به يك آن فكر در كتاب و سنّت و علم معاوضه نميكنم و بهحول و قوه خداوند نعمت باقي را به دنياي فاني عوض نمينمايم و آنقدر دنيا را كه خداوند بهقدر قابليت من به من عطا كرده بود به دست خود از خود دور كردم در ايام اقبال دنيا و دنيا از من نگذشته بود و الي الآن نگذشته است و باز همانطور كه ساير عشيره من عمل ميكنند از من هم برميآيد و ميتوانم نوكري پادشاه اسلامپناه را مثل ساير برادران كرد و لقمه ناني تحصيل كرد ولكن فقيري و انزوا را بر جميع روي زمين و ملك دنيا ترجيح دادهام ولكن اين حسّاد چارهاي غير از همينگونه حركات ندارند و تا حال خداوند بر سلاطين و حكّام سلف امر مرا واضح كرد و در اين دولت روزافزون هم واضح خواهد كرد و خداوند اختيار ملك را به حاسدان نگذارده است و خود مدبر ملك و مقلب القلوب و الاحوال است و لا قوة الاّ باللّه.
فصـل دهم
در جواب از مسأله دهم كه آيا اجتناب از غير شيخي بايد كرد
«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 428 *»
يا نه؟ بدانكه اين افترا را براي آن جعل كردهاند كه به مسلمانان بگويند كه اين حضرات شيخيه شما را كافر و نجس ميدانند و حال آنكه شما مسلمانيد و شيعه اثنيعشري، پس معلوم است كه آنها كافرند چراكه روايت شده است كه من كفر مؤمناً فقد كفر احدهما و شما كه بالبداهه مسلمانيد و شيعه، پس كافر آنها هستند كه مسلم و شيعه را كافر ميدانند و به اين واسطه خواستهاند كه اظهار كنند كه شيخيه كافرند و حال آنكه خدا و رسول و ائمه سلاماللّه عليهم ميدانند كه شيخيه احدي از مسلمانان را كافر نميدانند اگرچه شيخي نباشند. چراكه شيخ جليل و سيد نبيل را مفترضالطاعه نميدانند چراكه ايشان را معصوم نميدانند و تا كسي معصوم نباشد مفترضالطاعه نخواهد بود. پس چون معصوم را منحصر در چهارده نفس مقدس ميدانند و مشايخ خود را معصوم نميدانند ايشان را مفترضالطاعه نميدانند و چون مفترضالطاعه نشدند پس مخالف ايشان مطلقاً چگونه كافر خواهد بود، بلكه فاسق و عاصي هم نخواهد بود. نهايت جمعي وثوق به آن بزرگواران دارند تقليد ايشان ميكنند و جمعي ايشان را نشناختهاند و اعتماد و وثوق به عالمي ديگر دارند تقليد آن را ميكنند و ما تصديق شيخ و سيد را در اصول عقايد هم بدون دليل واجب نميدانيم. بلي حسن ظني به ايشان داريم كه مبادرت به مخالفت ايشان نميكنيم. اگر كلام ايشان را فهميديم شكر ميكنيم و اگر نفهميديم صبر ميكنيم و از خدا مسألت ميكنيم كه فهم آن مسأله را به ما روزي كند و لايشعر انكار بر ايشان نميكنيم و تا حال هم مسألهاي نشده است كه بفهميم كه ايشان خطا گفتهاند و بر خلاف ايشان بفهميم. و اما كسي كه ايشان را نشناخته و حسن ظن برايش حاصل نشده است چه كند؟ البته اخذ ميكند فروع دين خود را از فقيه ديگر و در اصول دين خود تابع دليل عقل است، هرجا كه مساعدت كرد تصديق ميكند و هرجا مساعدت نكرد صبر ميكند. پس وقتي كه ما خود كه منسوب به آن بزرگوارانيم ايشان را مفترضالطاعه و معصوم ندانيم و تصديق ايشان را بدون دليل فريضه ندانيم چگونه اين تكليف را به مخالفين خود ميكنيم ولكن دشمن
«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 429 *»
چارهاي براي غيظ خود جز اين تهمتها نميداند و تهمت را ميزند و بر خدا تهمت زدند و گفتند پسر دارد و دختر دارد و ظلم ميكند و عديل شيطان است و شريك اوست شيطان، و به پيغمبر9 تهمتها زدند و گفتند ساحر است و شاعر است و كاهن است و مجنون است و دزد است و عاشق زن مردم شده است و گوش به ساز و نقاره ميدهد و زن خود را بلند ميكند بر ديوار كه تماشاي نقارهچيها كند و رقاصي كرده نعوذباللّه من غضب اللّه. و بر ائمه: تهمتها زدند كه نهايت ندارد و بر پيغمبران گذشته تهمتها زدند كه در كتب و قرآن ثبت است و ذكرش بطول ميانجامد. حال ما چه توقع داريم؟ و بنيآدم همه يكنوع ميباشند مگر هركس كه تقوي پيشه كند و مخالفت نفس اماره نمايد. خدايا حفظ كن ما را از مخالفت خود و مخالفت رسول مطهر و مقدس خود و مخالفت ائمه طاهرين سلاماللّه عليهم. انصاف دهيد كه شيخ مرحوم راضي نشدند كه شيعياني را كه اشتباه كردهاند در كتاب و سنّت و به وحدت وجود قائل شدند، با وجود آنكه جميع علما آنها را كافر ميدانند، كافر دانند. چگونه ميشود كه ما مخالفين خود را عموماً كافر و نجس دانيم و از ايشان اجتناب كنيم؟ و اگر كسي مخالفين را كافر و نجس گويد ما از او بيزاريم و از طريقه ما بيرون است، ديگر خود داند و عمل خودش و همينقدر هم در اين فصل كافي است.
فصـل يازدهم
در جواب از سؤال يازدهم كه آيا عقد و نكاح حضرات بالاسريه چگونه است و حضرات شهرت دادهاند كه شيخيه عقد و نكاح بالاسريه را باطل ميدانند. اين تهمت را براي آن زدهاند كه جمعي از اصحاب حسب و نسب و غيرت را به فغان آورند كه شيخيه شما را حرامزاده ميدانند. خدايا بهحق انبيا و اوليا كه ميان ما و ميان اين طايفه حكم كن كه باقيهاي در عداوت باقي نگذاردند اين بيمروّتان. مادرهاي ائمه بعضي مجوسي بودند و بعضي نصراني بودند كه ايمان آورده بودند و كنيز بودند كه ايشان را از دارالحرب آورده بودند. آيا قول بد در ايشان ميتوان گفت؟ و نكاح يهود و نصاري و مجوس صحيح است چگونه
«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 430 *»
نكاح مخالف شيخيه از مسلمانان و شيعه باطل است؟ چرا مروّت نداريد؟ اگر مروت نداريد چرا عقل نداريد؟ مادر شيخ و سيد مرحوم را كه عقد كرده بود؟ آن روز شيخي كجا بود؟ و مادر مرا كه عقد كرده است، آن روز شيخي كجا بود؟ و جميع عشيره و آباء و اجداد ما مادرهاشان را كه عقد كرده؟ جميع اين شيخيه كه هستند مادرهاشان را كه عقد كرده است؟ شيخي آن روز كجا بود؟ آيا جميع روي زمين حرامزادهاند؟ هيچ كافر اين حرف را ميزند؟ هيچ عاقلي چنين نامربوطي ميگويد؟ اگر دين ندارند حسّاد چرا عقل ندارند كه چگونه تهمت زنند؟ اگر دين دارند چرا اينگونه حرفهاي زشت ميزنند؟ در اخبار رسيده كه غيبت بدتر از زناست و غيبت بدتر از زنا آن است كه مسلمي از عرض عوام مسلمين را غيبت كني و صفتي كه دارد به بد ياد كني. حال انصاف ده كه غيبت بدتر است يا تهمت؟ و عالم نزد خدا اعظم است يا جاهل؟ و تهمت به عالم چه خواهد بود اگر غيبت جاهل از زنا بدتر است؟ باللّه قدري حيا كنند و اينقدر ناشايست نگويند و اذيت مسلمانان نكنند. خدايا چه كنم؟ اگر هيچ جواب نگويم و تصديق ايشان كنم و به ادب سلوك نمايم جميع تهمتها به گردنم ثابت ميشود، انكار كنم و داد نمايم، همين را به دست گرفته ميگويند ما علماييم و تو به اين سخنان قدح علما ميكني. چگونه با شما رفتار كنم؟ تكليف مظلوم مقهور چيست؟ پس شما از تهمت و اذيت مسلم دست برداريد تا من نوكري شما را بكنم و يك قدم از رويه ادب تجاوز نكنم. واللّه انسان حيران ميشود از اين رفتار كه آنچه ميخواهيم ميگوييم و آنچه ميخواهيم ميكنيم و تو نفَس مكش كه قدح علما ميشود. آيا شيخ از علما نيست؟ آيا سيد از علما نيست؟ آيا من خادم علما نيستم؟ آخر يكي از ايشان بياورد دو ورق تصنيف خود و تأليف خود را و آنگاه با علمايي كه هشتصد كتاب در انواع علوم نوشتهاند مقابلي كنند. باري لا لامر اللّه يعقلون و لا من اوليائه يسمعون حكمة بالغة فما تغن النذر.
فصـل دوازدهم
در جواب از مسأله دوازدهم كه مال مخالفين را ميتوان خورد يا نه؟ اين تهمت را براي آن ساختند كه ديدند غالب مردم چندان مقيد به تدين و
«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 431 *»
تقوي نيستند و غالب همتشان تحصيل دنياست و مال دنيا، و ديدند كه جمعي كه مقيد به تدين نيستند و ميگويند هر ملاّيي كه هر مسألهاي ميخواهد بگويد ما را به اين حرفها چه؟ خودشان دانند بحث ملاّيي دارند و ضرري به گلهدار ندارد. حضرات ديدند كه اين جماعت ماندند و به وحشت نيفتادند و شايد بهواسطه رفاقت و آشنايي با ماها راهي بروند. گفتند اين نشد، بايد اينها را هم تدبيري كرد و از شيخيه متنفّر كرد. گفتند شيخيه مال مخالفين خود را حلال ميدانند، اگر به ايشان مالي به امانت بدهيد يا به عاريه بسپريد، يا نسيه به ايشان بدهيد، ايشان البته مال شما را حلال ميدانند و مال شما را ميخورند و اين از همه اسباب وحشت در نظر اهل دنيا عظيمتر است. خدايا به حق خون شهداي در راه محبتت كه حكم كن ميان ما و اين جماعت. انصاف دهيد كه مسلم مال مسلم را چگونه حلال ميداند و به چه سبب حلال ميداند؟ مگر نه اسلام خون و مال مسلمانان را محفوظ داشته است؟ مگر نه آن است كه خداي ما يكي است و نبي ما يكي و ائمه ما جماعت مخصوصي و كتاب ما يكي و شرع ما يكي؟ ما اموال سنّيان را مباح نميدانيم بر مردم چگونه اموال شيعه را مباح ميدانيم؟ اموال اهل ذمه را مباح نميدانيم بر مردم چگونه اموال شيعه را مباح ميدانيم؟ واللّه كه دين و طريقه ما آن است كه اگر قاتل سيدالشهدا آن شمشيري را كه به آن سر سيدالشهدا7 را قطع كرده به ما امانت بسپرد، به او ردّ نماييم چگونه ميشود كه مال برادران ديني خود را حلال دانيم بر مردم؟ و جميع اين حضرات بالاسريه طايفهاي هستند از مؤمنين مثل ما و برادر ديني ما نهايت تقليد مجتهد ديگر را ميكنند، بكنند. مگر واجب است در مذهب شيعه كه همه تقليد يك فقيه را كنند؟ و اگر آنها حرمت اسلام را نگاه نداشته به ما ظلم كنند و افترا و تهمت به ما زنند و ما از دست ايشان فغاني كنيم نه آن است كه خون و مال ايشان را مباح دانيم نعوذ باللّه بلكه هر مظلومي از ظالم خود فغان ميكند و تظلم مينمايد و گلهها ميكند و داد مينمايد اين است كه خدا ميفرمايد لايحب اللّه الجهر بالسوء من القول الاّ من ظلم و سخن مظلوم را استثنا فرموده و مبغوض نشمرده است و سخنهاي ما درباره حضرات گله و تظلم
«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 432 *»
است نه آنكه ايشان را كافر دانيم ولكن اين بيمروّتان به انواع تهمتها ما را متهم كردهاند و ميكنند و از آنجمله اين تهمت است كه مال ايشان را مباح ميدانيم و اين هم اشتباهي است عظيم. مردم بيدين اگر با كسي بد شدند دربند خون و مال او نيستند، به عداوت هريك را به باد دهند غم ندارند و آدم متدين اگر هزار سال با او بدي بكني و به دست او بيفتي، تعدي نمينمايد و تو را كافر نميخواند و مال و عرض تو را حلال نميگويد و خون تو را هدر نميكند، بلكه زخمي بر تن تو روا نميدارد، بلكه اگر تو را گرسنه يابد و مشرف بر تلف، تو را سير ميكند و اگر تو را تشنه يابد تو را سيراب ميكند و اگر مريض شوي تو را معالجه ميكند و اگر بميري تو را غسل ميدهد و كفن و دفن مينمايد و بر تو نماز ميكند و فرايض اسلام را درباره تو فروگذاشت نميكند. با تو اگر بد است به جهت اعمال تو است، دخلي به دين و فرايض دين ندارد. پس ما بر اعداي خود مهربانتريم از خودشان با خودشان، زيراكه خودشان چنانكه ميبينيم و ميبينيد با يكديگر فرايض اسلام را مراعات نميكنند و ما درباره ايشان ميكنيم. پس ببينيد كه انصاف است كه با ما كه چنينيم چنين كنند؟ چنانكه يكي از اكابر ايشان را در وقتي كه مشرف بر هلاك بود رفتم و نجات دادم و ضامن شدم و ذليل بود حفظ عزت براي او كردم، چون از آن مخمصه نجات يافت الحال تدبير براي قتل و اذلال من مينمايد و باز اگر دستم برسد و خدمتي بتوانم برايش ميكنم چراكه اگر او حرمت اسلام و علماي اسلام را ضايع كند من نبايد به مكافات او حرمت اسلام را بشكنم و فرايض اسلام را از دست دهم. و همچنين همه ديدند كه علماي ايشان كه مردند احدي از ايشان مجلس فاتحه به جهت ايشان اقامه نكرد و احترام ايشان را منظور نداشتند ابداً، اين حقير با وجود آن بيلطفيهاي ايشان مجلس فاتحه براي ايشان اقامه كردم و خرج كردم و چون يكي از علماي ما مرد و مجلس فاتحه برپا كرديم احدي از ايشان به مجلس نيامد چه جاي اقامه مجلس.
باري، اينقدر بدانند مسلمانان كه اين خصلتها كه نسبت ميدهند خصلت ما نيست و خصلت ما نيكي و تقوي و ورع و زهد و اقامه فرايض و عمل به مستحبات مهماامكن و اجتناب از محرمات و از
«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 433 *»
مكروهات مهماامكن و اداي حقوق و امانت است. اين است دين ما و نيّت ما و اگر قصوري در اعمال واقع شود استغفار ميكنيم و معصوم نيستيم لكن دين ما آن است كه عرض شد.
فصـل سيزدهم
در جواب از مسأله سيزدهم كه دادن صدقات به حضرات باشد. بدان اي مخدوم مكرّم كه حضرات اعداي ما اوستاد بالغند و اوستادي كامل دارند كه در اين امور اوستاد ماهري است. فكر كردند كه سلاطين را كه به تهمت خروج رنجانديم، و علما را به تهمت تكفير و تفسيق و قدح علما، و تجّار را كه به تهمت حلالدانستن مال مسلمانان، حال فقرا و مساكين را چه كنيم؟ اوستاد ايشان به ايشان وحي كرد كه بگوييد كه شيخيه صدقات و خمس و زكوة را بر غير شيخي حلال نميدانند. فيا سبحاناللّه سبب چيست، چه واقع شده است كه بايد بر مسلمان صدقه را حلال ندانست و ايشان را از زكوة و خمس منع كرد؟ بلكه اگر ميگفتند كه زكوة و صدقه را بر شيخي روا نميدارند نزديكتر بود چراكه هركسي ميخواهد كه خود را منزه از چرك دست مردم كند و ذليل نشود؛ اما روا نداشتن بر فقراي اثنيعشريه كه افتراي محض است. آيا از خدا نميترسند؟ آيا ملاحظه روز جزا را نمينمايند؟ و تا كجا پاي ما ايستادهاند؟
باري، بدانكه خداوند اغنيائي آفريد و ايشان را آزمايش به دادن حقوق كرد و فقرائي آفريد و ايشان را آزمايش به صبر بر فقر كرد، و در اموال اغنيا حقوقي به جهت فقرا آفريد و ايشان را حكم كرد به رسانيدن آن حق به اهلش و اهلش فقراي اثنيعشريهاند حتي آنكه اكابر شيعه را بايد منزه كرد از دادن زكوة و زكوة براي ضعفاست كه در دين خود ضعيف ميباشند و بر جميع فِرَق اثنيعشريه و موالين ائمه: ميتوان زكوة داد، گوش به اين تهمتها ندهيد و لايلتفت منكم احد و امضوا حيث تؤمرون و در دادن خمس به شيخي و غير شيخي عليالسواست، اشخاصي هستند معيّن و حقي دارند معيّن و صدقات هم مثل زكوة است. آخر من كتاب فقه نوشتهام كتاب جامع الاحكام به آن رجوع كنيد و مسائل آن را ببينيد و آن كتاب عمل
«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 434 *»
است كه به اطراف ميرود و به آن عمل ميكنند. اگر به غير شيخي جايز نبود دادن، مردم را بر ضلالت نميگذاردم و مينوشتم لكن تهمت محض است و شيخي و غير شيخي عليالسواست و گله و تظلم ما از ايشان دخلي به مسائل ديني ندارد. بلي تظلم داريم و در غالب كتابها از دست ايشان جزع و تظلم مينماييم چراكه اگر اين دو كلمه را هم نگوييم غافلان ميگويند اينها كه ميگويند آنها هم سكوت دارند و تصديق مينمايند پس به همه اين قولها ايشان قائلند. به ناچار داد ميزنيم و تظلم مينماييم و ميدانيم هم كه اين تظلمها فايده ندارد و آنها باز نميايستند و هيچكس به نصرت ما ايشان را نهي نميكند لكن براي محض همين است كه تصديق ايشان بر تهمتها به عمل نيامده باشد و خود ساعي در اطفاء نور حق نشده باشيم پس نصرت حق خود را ميكنيم به جزع و الحاح و تظلم و گله چراكه بغير از اين طرزها در زمان غيبت روا نيست؛ در خانه اگر كس است يكحرف بس است.
فصـل چهاردهم
در جواب از مسأله چهاردهم كه حجّه دادن به حضرات باشد. اين تدبير هم براي حجّهفروشان است كه چهار نفر غريب حجّهفروش كه ميآيند و از هيچجا خبر ندارند و به اميد حجّه با هر كسي معاشرت ميكنند، آنها را هم بايد تدبيري كرد كه پيش شيخيه نروند. جواب اين مسأله هم مثل مسأله زكوة است، و خدا مؤاخذه كند از كسي كه افترا بر مسلمين زند، و سعي در اخماد نور حق نمايد، و تغيير شرايع و احكام دهد. چرا به غير شيخي نبايد حجّه داد؟ مگر از اسلام بيرون رفتهاند و شهادات بر زبان نميرانند و نماز نميكنند و روزه نميگيرند؟ و چون جوابش مثل مسأله زكوة است و در فصل سابق گذشت اعاده نميخواهد.
فصـل پانزدهم
در جواب از مسأله پانزدهم كه ميگويند كه ما گفتهايم كه سيدالشهداء شهيد نشده است. از اين تهمت كه ثكلي به خنده ميآيد. نميدانم كه چشم ندارند كه من در سالي دهروز روضهخواني ميكنم و خود به منبر ميروم و روضه ميخوانم و ميگريم و ميگريانم. آيا گوش ندارند كه قصائد مرا و نوحههاي مرا بشنوند كه
«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 435 *»
در منابر و تكايا ميخوانند مردم؟ آيا كتاب مقتل كه من نوشتهام در ميان مردم پهن نيست و نديدهاند؟ آيا مدتها كربلا نرفتم و نبودم؟ لكن حمد ميكنم خدا را كه تهمتهاي بيّنالبطلان ميزنند و همين فرجي است براي من، چراكه براي مردم معلوم ميشود كه اينها از روي نفهمي و عداوت سخن ميگويند و مقصودشان محض تضييع مسلمانان است از روي حسد و عداوت. باري، اين تدبير هم براي آن است كه مردم در آخرالزمان شديدالحرصند به تعزيهداري و سيرت شيعه است و داخل ضروريات شده است، حال بايد تدبيري كرد كه اصناف روضهخوانها و عملهجات ايشان و بانيان عزا و آنها كه از موقوفات بر تعزيهداري منتفع ميشدند آنها هم برنجند ولي اين را قدري بيعقلي كردند و اوستادشان اشتباه كرده است، پُر بيّنالبطلان است.
فصـل شانزدهم
در جواب از مسأله شانزدهم و حكايت عمل به مظنه. حضرات مخالفين ما بسيار بااحتياطند، براي هر قومي انواع تهمتها به ما ساختهاند كه اگر يكي به كار نخورد ديگري قائممقامش باشد و اين تهمتها را هم براي علما و طلاّب ساختهاند. اولاً كه من چندين كتاب در علم اصول نوشتهام همه حاضر است و كفري براي احدي بهواسطه عمل به مظنه اثبات نكردهام و نسبت بدعتي ندادهام، بلكه آن را معصيت و فسق ندانستهام، بلكه آن را سبب نقص در عدالت و زهد و تقواي ايشان ندانستهام رجوع كنند به آن كتابها و ببينند. نهايت مسأله اجتهادي است و هركسي طوري فهميده است. قدماي اصوليين به علم عمل ميكردهاند مانند شيخ طوسي و سيد مرتضي و ابنادريس و امثال آنها، و متأخرين آنها بعضي قائل به جواز عمل به مظنه شدهاند و بعضي تجويز نكردهاند، و اخباريين علما عمل به علم ميكردهاند و ظن را تجويز نميكردند و اين خلاف هميشه بوده از اصول دين نيست و از ضروريات نيست كه خلاف در آن سبب كفر گردد. جميع مسائل اصول و فقه الاّ ما شذّ و ندر خلافي است، حتي آنكه حقير در بسياري از مسائل مخالفت سيد مرحوم و شيخ مرحوم كردهام و سيد مرحوم هم در بسياري مسائل مخالفت شيخ مرحوم كردهاند حتي در اصول فقه، و اين خلاف هميشه در
«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 436 *»
مابين علما بوده است چراكه اجتهادي است و هركس از كتاب و سنّت طوري فهميده است و هرگز سبب تكفير و تفسيق نبوده، همه احترام هم را ميداشتهاند و تعديل و توثيق هم را ميكردهاند و نزاعي در ميان نبوده است و حال هم نيست و چون در حاصل اين خلاف هم تعمق نمايي آخر تفاوتي نميكند چراكه هردو طايفه به كتاب خدا و سنّت رسول مراجعه ميكنند و هرچه از آنها ميفهمند به آن فتوا داده و عمل ميكنند و تفاوتي در عمل نميكند. نهايت خلافي در طور فهم است و سهل است و از اين جهت همه ايشان اعتماد بر يكديگر فرمودهاند و ما هم اعتماد بر همه ايشان مينماييم و تعظيم و تبجيل ايشان نموده و مينماييم و كتب ما مشحون است به تعظيم ايشان لكن دشمن بدگو احتياجي به سند ندارد، آنچه شفاي غيظ خود را در آن ميداند ميكند. و اگر از بعضي جهال چيزي شنيدهاند كه بياحترامي به يكي از آن بزرگواران كرده نقص بر ما نميشود چنانكه مقلدين جميع علما حركات قبيحه ميكنند و نقص بر علما نيست، و همه شيعهاند و حركات قبيحه ميكنند و نقص بر ائمه:نيست، و همه امّت پيغمبرند9 و به همه معاصي مرتكبند و نقصي در پيغمبر نيست. بلي اگر ماها ايشان را امر كرده باشيم يا تحريص نموده باشيم يا راضي باشيم به معاصي ايشان، آنوقت نقص در ماست و عَلِمَ اللّه و شَهِدَ كه مكرر نهي كردهام و ميكنم لكن مردم لغوند چنانكه اعادي ما هم قدح در شيخ مرحوم و سيد مرحوم مينمايند و حال آنكه از اجلّه علما بودند و همه علما ايشان را تعظيم و تبجيل مينمودند و مدحها براي ايشان نوشتهاند و فرمودهاند معذلك جهّال طلاّب ايشان قدح در آن بزرگواران مينمايند. پس بدگويي كار جهال است خواه از اتباع شيخ مرحوم باشند يا از اتباع ساير علما و از عمل جهال نقصي در علما راهبر نيست. بلي غايت بحثي كه عقلاي قوم به من دارند و گاه گاه در مجالس و محافل به من بحث ميكنند آن است كه چرا نهي نميكني؟ آخر فكر بكنند كه من تازيانه دارم؟ شمشيري دارم، تسلطي دارم، چوب و فلكي دارم كه مردم را بتوانم نهي بكنم؟ بلي چيزي كه دارم زبان است، به زبان ميگويم و مخالفتكننده را لعن ميكنم و هر وقت بشنوم نهي و زجر
«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 437 *»
شديد ميكنم لكن فكر كنيد كه حكّام بلاد با استيلا و شمشير و حكم و قشون و نسقهاي شديد نميتوانند مردم را از نزاع با هم و اعمال قبيحه بازدارند. گوش ميبرند، چشم ميكنند، ميكشند و حريف مردم نميشوند من چگونه حريف جهال ميشوم؟ آيا من از پيغمبر9 بيشتر سياست دارم كه در امت او جهال هستند و بايد در مقلدين من نباشند؟ آيا از ائمه سياستم بيشتر است كه در شيعيان ايشان جهال هستند و در مقلدين من بايد نباشند؟ يا از علماي با رياست و سياست كه اجراي حدود ميكردند من متشخصترم كه در مقلدين ايشان جهله هستند و در مقلدين من نباشند؟ آيا مقلد من بايد معصوم باشد والاّ من مجرمم و تبهروزگار و بر باطل؟ من چه كنم؟ كتاب براي ايشان نوشتهام و ايشان را بر اين اعمال لعن كردهام و تبرّي از ايشان كردهام، زياده از اين نميتوانم. خدا هم كتاب فرستاد و در قرآن كاذبين را لعن كرد و مردم باز دروغ ميگويند، و قاطع رحم را در سهجاي قرآن لعن كرد و باز قطع رحم ميكنند، قاتل نفس را گفت مخلد ميكنم در آتش جهنم و باز قتل نفس ميكنند، اذيت مؤمنان را گناه عظيم خواند و باز اذيت ميكنند، غيبتكننده را وعده خورانيدن گوشت مرده كرد و باز ميكنند. اين چه توقعي است كه مردم بايد براي من اطوع باشند تا براي خداوند عالم و پيغمبر آخرالزمان و ائمه هدي سلاماللّه عليهم اجمعين؟ و اگر نه چيزي در نفوس است، چرا انتقام آنها را از من ميكشند و طعن آنها را بر من ميزنند؟ خدا را رحمي به حال من بكنيد و عبرتي از رفتار مردم با من بگيريد. به هر حال اگر اين عيب است از دو طرف عيب است و بحث بر هر دو طرف وارد، والاّ پس چه بحث دارند؟
فصـل هفدهم
در جواب از سؤال هفدهم كه كليات عقايد شيخيه را خواستهايد. اگر اجمال ميخواهيد عقايد ما عقايد جميع شيعه اثنيعشريه است و آنچه شيعه بر آن اتفاق دارند در اصول دين ما به آن اقرار داريم و آنچه آن را انكار دارند ما آن را انكار داريم و اجماع شيعه را در اصول و فروع حجت ميدانيم. و اگر فيالجمله تفصيل ميخواهيد اگرچه نفع زيادي در نوشتنش بعد از آن كلمه جامعه
«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 438 *»
نيست ولكن چون هر سؤال را جوابي است عرض ميشود كه اعتقاد ما طايفه مسماة به شيخيه در خداوند عالم جلّشأنه آن است كه خداوند احد است در ذات خود كه ازلي ديگري جز ذات يگانه بيهمتاي او نيست، و واحد است در صفات خود كه جز خداي واحد جلّشأنه موصوف به آن صفتها نيست، و هيچكس جز خدا صاحب آن صفتها نيست، و واحد است در افعال خود كه هيچكس شريك او در افعال او نيست، و واحد است در عبادت كه عبادت هيچكس جز خداي واحد قهار قديم ازلي روا نيست و شرك است عبادت غير او. و او در ذات خود احد است و ماسواي او با او امتناع بحت دارد. اعياني ثابت در ذات او نيست و او مقارن با چيزي نيست، مرتبط با چيزي نيست، و هيچ معني غير از ذات احدي او در ذات او نيست. ذات او درجات و مراتب ندارد و بذاته جلوهگر نميشود و به شكلها و صورتها در نميآيد. و در صفات خود واحد است و هيچ مخلوق مشاكل با او نيست، مشابه با او نيست، و تعطيل او از صفات روا نيست، و تشبيه او به خلق شايسته نيست. پس علم دارد نه چون علم خلق، و سمع دارد نه چون سمع خلق، و قدرت دارد نه چون قدرت خلق وهكذا همه صفات كماليه را دارد نه چون صفات خلق. و در افعال خود واحد است كه نه اين است كه در ايجاد ماسواي او غيري مستقل است و او موجد نيست يا غيري شريك است و نصفي را او آفريده و نصفي را غير او، يا غيري در كل با او شريك است، يا غيري وكيل اوست و مباشر و خدا بيكار است، يا غيري مأذون از جانب اوست و مباشر و او بيكار است نعوذ باللّه؛ و آن غيرها كه گفتيم اعم است از پيغمبر9و غير او بدون تفاوت. پس جز خداي واحد، خالقي و رازقي و محيي و مميتي نيست. و همچنين ساير افعال كلاًّ و طُرّاً آنچه در حيّز حدوث است خداست صاحب فعل در آن لا غير. و در عبادت واحد است يعني ذات مقدس او مقصود در عبادت بايد بشود اگر غيري را كسي عبادت كند خواه از پيغمبران يا امامان يا مرشدان يا ملائكه يا جن يا غير آنها باشد مشرك است به خداي عزّوجلّ و جايز نيست ابداً ابداً. بايد عبادت خالص براي خداي واحد يگانه باشد و چنان اعتقاد كردهايم كه خداوند عدل است كه
«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 439 *»
ظلمي در او نيست، جنت را آفريده و نار را آفريده و خلق را آفريده و آنچه ايشان را به جنت نزديك ميكند و از آتش دور براي ايشان بيان كرده و آنچه ايشان را به نار نزديك ميكند و از بهشت دور براي ايشان بيان كرده و به همه شعور داده و حركت و قوه و قدرت و استطاعت به آنها عطا فرموده، اگر خواهند معصيت كنند مشيت خود را همراه ايشان ميكند تا به منتهاي مطلب خود برسند و اگر خواهند طاعت كنند مشيت خود را تابع آنها ميكند تا بتوانند به منزل رسند مانند آن دو كس كه سلطان ايشان را امر كرد كه به مشرق بروند و به مغرب نروند و يكي مشرق را اختيار كرد و سلطان بدرقه به همراهي او كرد تا به مشرق برسد و يكي مغرب را اختيار كرد و سلطان بدرقه به همراهي او كرد تا به مغرب برسد و اگر بدرقه سلطان نبود هيچيك به منزل نميرسيدند ولكن حسن اختيار و سوء اختيار از خلق است نه خالق. آيا نميبيني كه عاصي به قوت مدد خدا عصيان ميكند و اگر جان او را بگيرد يا آلات و ادوات را از او بگيرد نتواند عصيان كرد. و مطيع هم به قوت و قدرت خدا طاعت مينمايد لا غير. باري، و خدا را مختار ميدانيم در كارهاي خود مجبور نيست و عالم است به ماكان و به مايكون و براي او بداست و هرچه بخواهد تغيير دهد ممكن است.
و پيغمبر ما9 محمّد است9 و معصوم و مطهر است از هر نقيصه و خاتم انبياست و وحي او خاتم وحيها و شرع او خاتم شرعها و كتاب او خاتم كتابها و مستمر است تا روز قيامت و جميع آنچه او بيان فرموده حق و صدق و عدل است.
و ائمه ما علي بن ابيطالب و يازده فرزند اوست و يازده نفرشان رحلت فرمودند از دار دنيا و دوازدهمي غايب و حي است و رجعت خواهد كرد. و انبياء و اوصياء سلف همه بر حقند و ولايت همه واجب است و شرعشان منسوخ است و آنچه قرآن و سنّت به آن ناطق است از موت و قبر و برزخ و جنت و نار و حساب و ميزان و صراط و غير اينها همه حق است و مردم عود ميكنند با ارواح و ابدان، و معراج با روح و بدن بود و جميع آنچه ائمه فرمودهاند همه حق است حتي در جزئيات امور. و دوستي آل محمّد:و دوستانشان واجب و دشمني اعداي دين و دوستان اعدا لازم و
«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 440 *»
متحتم است و كتاب خليفه خداست در زمين و سنّت خليفه رسول است در ميان مردم و آثار آل محمّد:خليفه آل محمّدند:در ميان شيعه و در اين زمان كه دست به امام نميرسد متمسك به اين سه خليفه بايد شد. هركس فهم دارد كه از اين سه خليفه استنباط احكام كند خودش حامل اين سه خليفه است و هركس فهم ندارد بايد اطاعت كسي كند كه او كتاب و سنّت و آثار را ميفهمد و تقليد او كند زيراكه كتاب و سنّت و آثار حاملي ميخواهد و ناطقي به آنها لازم است كه احكام آنها را براي مردم بگويد. و علماي اعصار حجتهاي ائمهاند سلاماللّه عليهم بر ساير عوام بايد دين خود را مردم از ايشان اخذ كنند.
اين است مختصري از عقايد شيخيه. اگر تفصيل آن را ميخواهيد در كتابهاي بزرگ عربي و فارسي مانند فطرة سليمة و ارشاد العوام و غيره نوشتهام و مجملي از اين اختلاف را هم در كتاب هداية الطالبين بسط دادهام.
و قانون كلي كه خواستهايد در عقايد ما هرچه مطابق اجماع شيعه است ما گفتهايم و دين ماست و هرچه مخالف اجماع شيعه و طريقه علماست ما از آن بيزاريم. اين است مختصر نافع ولكن بدگويان به اين حرفها دست از عمل خود برنميدارند اگر بنا بر انصاف بود ساير كتب من بيش از اين بود ولكن بنا بر انصاف نيست، پس نوشتن اين رساله هم حاصلي به حسّاد نميدهد مگر آنكه بر حسدشان ميافزايد و عداوتشان را بيشتر ميكند و لا قوة الاّ باللّه.
فصـل هجدهم
در جواب از مسأله هجدهم و آن آن است كه همه فقه را من ننوشتهام و هرگاه محتاج شويد چه كنيد و از كه بگيريد؟ بدانكه سبب ننوشتن من همه فقه را اشتغال به اهمّ است چون مردم مدنيالطبعند و در مدينه اناسي بايد هر كسي حاجتي از خلق را رفع كند تا امر مدينه منتظم شود و براي حفظ فقه فقها شكر اللّه مساعيهم الجميله بودند و هستند و بر اكمل وجهي حفظ فقه را براي مردم ميكنند و كردهاند. مختصرات و مطوّلات نوشتهاند و به انحاء اقسام كتب ساختهاند كه ديگر از آن اكمل نميشود و در اين عصر هم حفظه آن بسيارند ولي امر اصول عقايد و علم فضائل آلمحمّد:
«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 441 *»
كمناصر و كمحافظ است از اين جهت خداوند ما را و له الحمد و له الشكر از براي اين ساخته است و عقول و نفوس ما را راغب به اين امر كرده كه آرام و قرار ما را ربوده است و غايت همت خود را مصروف اين امر داشتهايم ولي به جهت آنكه زياده احتياج به طهارت و صلوة و زكوة و خمس و صيام و حج مردم دارند و غالب تقليد در اين مسائل است اين كتب را نوشتيم و در ساير تساهل ورزيده به عهده ساير فقها گذاردهايم. اگرچه در باقي مسائل فقه هم سؤالات بسيار و استفتاهاي بسيار ميآيد و جواب آنها هم نوشته ميشود و بعضي رفقا از جواب آنها قدري ضبط كردهاند و رسالهاي ساختهاند.
باري، هرگاه در مسألهاي كه حقير ننوشتهام و دست شما نرسد، يا برسد هم جايز است از ساير فقها اخذ كردن به هر يك كه وثوق پيدا كرديد تقليد نماييد و اخذ احكام آلمحمّد:را نماييد چراكه بناي مدينه مردم در امر فقه بر وجود فقهاست و خدا ايشان را براي همين ساخته است و خلق فرموده است تقليد ايشان را از روي فراغ بال نماييد و اخذ مسائل از ايشان فرماييد و اگر خود هم قوه استنباط احكام از اخبار داريد و فهم آنها را ميكنيد خود استنباط نماييد و بسيار امر سهلي است و فهم اخبار از فهم كتب علماي اخيار مشكلتر نيست بلكه آسانتر است چراكه علماي ما كتب خود را براي علما نوشتهاند و از روي فضيلت مشكل و عالمانه نوشتهاند و ائمه: احاديث را در اجوبه مسائل عامي و سوقي و بدوي و عالم و غير عالم فرمودهاند و در فهمانيدن كاملتر بودهاند چنانكه در كتب اصولي نوشتهام.
فصـل نوزدهم
در جواب مسأله نوزدهم است كه صورت مرشد را بايد در حال نماز در نظر گرفت يا نه؟ اين افترا را هم به جهت اين به ما زدهاند كه چون ديدند بعضي مؤمنين صالحين هستند كه حفظ دين خود را بسيار ميكنند و موحّد و مخلصند و به جهت آنچه از قبايح اعمال درويشان و صوفيان ديدهاند تحاشي شديدي از سياق و طريقه و مذهب آنها دارند، خواستند كه ما مسكينان را در نظر آنها ضايع كنند و بطلان براي دين ما در نزد آنها ثابت كنند اين تهمت را براي ما جعل كردند. و
«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 442 *»
بسا آنكه بعضي از كتب ما را نيز تحريف كنند چنانكه شنيدم كه يك كتاب را تحريف كرده بودند و نوشته بودند كه صورت مرحوم سيد را بايد عبادت كرد نعوذ باللّه و حال آنكه در ميان علما كسي كه بطلان مذهب صوفيه را مثل ما اظهار كرده باشد نيست و نبودنِ عبادتِ صورتِ مرشد از طريقه شيعه و آلمحمّد: اوضح از آفتاب است و اين طريقه صوفيه سنّيه است كه آنها اين بدعت را گذاردند و در ميان جهال شيعه و صوفيه آنها منتشر شد و ما در اين خصوص كتابها نوشتهايم و در اطراف پهن است اگر يك كتاب را تحريف كردهاند همه را تحريف نكردهاند، رجوع به آنها كنيد و ببينيد.
باري، خدا لعنت كند كسي را كه غير خداي واحد جلّشأنه را عبادت كند به استقلال يا به شركت، اگرچه پيغمبر آخرالزمان باشد صلواتاللّه عليه و آله كه جايز نيست در حال عبادت صورت او را به نظر گرفتن و او را عبادتكردن و بدعت است و شرك است بلا شك و بلا ريب چه خواسته كه غير او باشد؟ ما احمق نيستيم و به نور آلمحمّد: بينا شدهايم و كسي كه اولش نطفه و آخرش جيفه و در اين بين حامل دو من عذره باشد و روزي دو سه دفعه كنّاسي كند او را معبود قرار نميدهيم و خداي واحد قهّار نميدانيم و صورت او را در نماز معبود و مسجود و مخاطب قرار نميدهيم ولي خصم انصاف ندارد ميگويد آنچه به خاطرش خطور كند و حسبنا اللّه و نعم الوكيل.
فصـل بيستم
در جواب مسأله بيستم كه بايد مردم اسلحه داشته باشند به جهت فرج ركن رابع. اين افترا را به جهت حكّام و سلاطين زدهاند كه ايشان را به خيال اندازند و اهل حق را در نظر ايشان اهل داعيه و خيال جلوه دهند شايد حكّام درصدد دفع ما برآيند و خاطر آقايان آسوده شود. نه واللّه، فرج ركن رابع در مردن است و آسودهشدن از محنتهاي دنيا و شرّ اشرار و او را طمع رياست و سلطنتي نيست، ايمان او او را كافي است ولي به مقتضاي «الغريق يتشبّث بكل حشيش» حضرات حسّاد متشبّث به هر خيالي ميشوند شايد از درياي حسد نجاتي يابند و آرامي گيرند والاّ اسلحه
«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 443 *»
ما ذكر و فكر ماست، و سپر ما ولايت اميرالمؤمنين، و قلعه ما گوشه انزوا، و اعوان ما طاعت و تقوي و اعمال صالحه، و ادعاي ما روسياهي و قصور و تقصيرات نامتناهي، و توشه و استعداد ما علم ما، و چپَر و قاصد ما كتب و رسائل. اين نعمت را به حمق و ادعاي خام و اتلاف جان و مال و عِرض مسلمانان و به جهنمرفتن و شريك در خون خود شدن و مخالفت خداوند كردن بدَل نميكنيم. اگر ما دروغ ميگوييم خدا ما را لعنت كند و اگر آنها افترا بستهاند خدا خود داند با آنها و لاتحسبن اللّه غافلاً عمايعمل الظالمون.
فصـل بيستويكم
در جواب از مسأله بيستويكم و كيفيت سلام. بدانكه اين افترا را اهل يزد زدند و سبب آن شد كه در زبان عرب قاعده آن است كه در سلام، سلامٌ عليكم يا السلامُ عليكم ميگويند و در جواب عليكم السلام ميگويند و اين حقير مدتي در كربلا بودم و زبانم عادت به آن كرده است و در جواب سلامكننده عليكم السلام ميگفتم. حضرات معاندين خواستند كه بر مردم مشتبه كنند و بگويند فلاني شما را به منزله يهود و نصاري قرار داده است و در جواب شما عليك ميگويد؛ تا مردم را به وحشت اندازند. تا آنكه به من رسيد و بر منبر براي ايشان بيان كردم. والاّ چگونه ميشود كه من دوست اميرالمؤمنين7 را به منزله يهود و نصاري قرار دهم و به ايشان عليك بگويم و تحيت خدا و رسول را تغيير دهم؟ خدا حق ما را از اين جماعت معاندين بگيرد كه باقيهاي باقي نگذاردند.
و اما سلامكردن به ايشان سلام از علامات و تحيتهاي اسلام است و مستحب، ترك مستحب چرا بايد كرد؟ وانگهي كه عرض كردم سابقاً كه اختلافي در اصول دين نيست، اختلاف در فروع باعث شقاق نميشود چنانكه جميع علماي شيعه با هم مختلفند، حتي من با مشايخم و مشايخم با يكديگر؛ و اين عداوتها و معصيتها كه حضرات با ما ميكنند سبب آن نميشود كه احكام اسلام تغيير كند. آنها معصيت ميكنند ما نبايد بكنيم و اگر نه اين بود كه اين تظلم و اين داد و فرياد و كتبنوشتن و شكوهكردن بر ما لازم بود، اصلاً متعرّض ايشان نميشدم و آنقدر شغل دارم در دنيا و وقت كم است كه فرصت اين كارها را ندارم
«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 444 *»
ولي اگر نگويم مردم ميگويند البته اين تهمتها راست است و اينها از ترس ساكت شدهاند و تصديق ايشان لازم ميآمد و به اينها آنوقت اكتفا نكرده درصدد خون و جان و مال و ناموس ما بر ميآمدند چنانكه با وجود اين داد و بيداد اظهاركردن استنكافي ندارند و تا همهجا پاي ما ايستادهاند.
فصـل بيستودوّم
در جواب از مسأله بيستودوّم كه زنگرفتن باشد. سبحاناللّه! چرا از مسلمين زنگرفتن روا نباشد؟ و به آن اقامت سنّت و تكثير نسل و تأليف قلوب و اطفاء نايره عداوت ميشود و يحتمل به اين واسطه نفعي ديگر هم داشته باشد كه شايد اگر خدا را ملاحظه نميكنند درباره ما، قرابت را ملاحظه كنند و به خويشي از سر خون و مال شما بگذرند و اگر اين خاصيت هم نباشد به حسب حكم حلال و حرام، چرا بايد روا نباشد؟ و حال آنكه در اصول دين اختلافي نيست و اختلاف فروع مانع از اين نيست و عداوت ايشان حلال خدا را حرام نميكند و همچنين زندادن به ايشان به حسب حكم مسأله.
فصـل بيستوسوّم
در جواب از مسأله بيستوسوّم است كه آيا نقبا و نجبا در هر عصر متعددند يا منحصر در واحد؟ و معرفت اشخاص ايشان واجب است يا نه؟ سابقاً در همين رساله نوشتم و در ساير رسائل نوشتهام و مشايخ سابقين ما نوشتهاند كه ايشان متعددند. نميدانم چقدر بايد بگوييم؟ به هر حال هر سؤالي را جوابي است. آنچه از اخبار معلوم ميشود ايشان متعددند و در عدد ايشان آنچه از حديثي كه در عوالم است معلوم ميشود هفتاد نفر نجبا هستند و دوازده نفر نقبا در هر عصري. و از بعضي اخبار در خصوص بزرگان ايشان معلوم ميشود كه سينفرند و العلم عند اللّه و به هر حال منحصر در فرد يقيناً نيست و متعددند و عدد ايشان هم بهطور حقيقت معلوم نيست. پس معرفت اشخاص ايشان باعيانهم لازم نخواهد بود و اعادي به جهت اين اين افترا را ميسازند كه نتيجه بگيرند كه امروز فلاني مدعي است كه منحصر در اوست. نه واللّه كه نه مدعي نقابت و نجابتم و نه
«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 445 *»
ايشان را منحصر در فرد ميدانم. چيزي كه خدا و رسول نفرمودهاند و تصريح بر تعدد آنها كردهاند من چگونه خلاف ميگويم؟ خدا انتقام ما را از افترا گويندگان بكشد در روز قيامت.
فصـل بيستوچهارم
در جواب از مسأله بيستوچهارم كه مراجعه به كتب اصول باشد. اين هم افترائي ديگر است كه روح من خبر ندارد، من خود كتب اصول را ميخرم و مطالعه ميكنم و اولاد و تلامذه خود را امر به خواندن آنها ميكنم و من خود مدتي اصول خواندهام و در اصول تصنيفات دارم و سيد مرحوم مدتها اصول خواندند و در آن تصنيفات دارند و شيخ مرحوم در آن تصنيفات دارند و آيا فقه بدون اصول فهميده ميشود؟ و اگر ميشد بايستي كه هركسي كه اصول نداند فقيه شود و حال آنكه چنين نيست و كتب علما و استدلالاتشان و احاديث و قرآن فهميده نميشود مگر به علم اصول. و اگر در بعضي مسائل ما با بعض ايشان مخالفت داشته باشيم، با بعض ديگر موافقت داريم و خود علماي اصوليين كثر اللّه امثالهم هم با يكديگر در مسائل اصول اختلاف دارند حتي آنكه مسأله جزئي پيدا نميشود كه محل اختلاف نباشد و جميعاً در جميع مسائل اختلاف دارند مگر بعضي ضروريات كه اختلاف نميشود. حتي آنكه خود حقير با سيد مرحوم و شيخ مرحوم در مسائل اصول فقه اختلاف داريم و سيد مرحوم با شيخ مرحوم اختلاف داشتند و وقتي كه بنا شد كه مسأله اجتهادي باشد اختلاف ميشود به جهت اختلاف افهام. و علم اصول علم اجتهادي است و محل اختلاف انظار و اين اختلاف سبب آن نميشود كه يكي ديگري را ضالّ داند و كتاب او را كتاب ضلال داند نعوذ باللّه. و اين افترا را به جهت آن زدند كه علما و طلاّب و مقلدين ايشان را از ما برنجانند و راهي ديگر ندارد و من خود از سيد مرحوم پرسيدم از تقليد حضرات اصوليين، اجازه فرمودند و نهايت تبجيل را از علماي اصولي داشتند و داريم و خود سيد مرحوم و شيخ مرحوم و حقير سراپا تقصير اصولي هستيم نه اخباري و معذلك بايد متهم به اين تهمتها باشيم. بلي چيزي كه هست و
«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 446 *»
شاهد به غايب برساند آن است كه در بعضي مسائل با ايشان اختلاف داريم يعني با بعضي، و با بعضي موافقيم مگر در ضروريات و اجماعيات ايشان كه اختلاف نداريم در آنها و نميدانم كه باقيهاي براي اعضا و جوارح ما و ظاهر و باطن ما باقي گذاردند كه بر آن تهمتي نبسته باشند. حتي آنكه در يزد شهرت دادند كه فلاني لواط را در ماه رمضان حلال ميداند! ثكلي به خنده در ميآيد. و گفتند فلاني ميگويد كه در كُرك خوك نماز جايز است. آخر ببينيد كه آدم عاقل اينگونه سخن ميگويد كه لواط حلال باشد وانگهي در ماه رمضان و در كُرك خوك نماز روا باشد، و خوك كُرك ندارد. باري، خدا انتقام ما را از اينها بكشد در حضور خاتم انبيا صلواتاللّه عليهوآله. آيا ما از علما محسوب نميشويم كه اينقدر قدح و آزار ما را روا ميدارند؟ بكنند آنچه ميكنند و لاتحسبنّ اللّه غافلاً عمايعمل الظالمون.
فصـل بيستوپنجم
در جواب از مسأله بيستوپنجم و تأويلات باطلهاي كه بابيه لعنهماللّه بابش را مفتوح كردند و جميع اسلام و شرايع را بر هم زدند و جميع شرايع را از محل خود گردانيدند و گفتند كه ميرزا عليمحمّد ظهور امام است، او كه ظاهر شد امام ظاهر شده است. و سفياني را اسم كسي گذاردند، و طلوع آفتاب از مغرب را به چيزي تأويل كردند، و سيد حسني را به چيزي، و خسف را به چيزي، و نداي از آسمان را به چيزي، و رجعت و قيامت را به چيزي. حتي آنكه چند روز كه شد گفتند رجعت شده، چند روز گذشت گفتند قيامت شد و تكليف برداشته شد وهكذا. و آنقدر بطلان اين تأويلات مبتذل شده است و گفتهام و نوشتهام كه ديگر ملال از نوشتن آن دارم. خدا لعنت كند كسي را كه اينگونه تأويلات را در كلام من يا مشايخ من يا اخبار آلمحمّد: بكند و دين و اسلام را از ظاهرش تغيير دهد. كلام ما و احاديث را بايد بر ظاهرش حمل كرد اول و در ظاهرش شك و شبهه و اختلاف نيست. بلي كلام با وجودي كه ظاهرش مراد است براي آن تأويل و باطن هم هست اما نه چنان است كه مطلقاً ظاهرش مراد نباشد و همه آن تأويل باشد و حرام است فتح اين باب در دين و اگر فتح اين باب شود جميع دين از محل خود زايل ميشود و بكلي فاسد ميگردد و اين مذهب
«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 447 *»
تأويل از صوفيه لعنهماللّه در اين امت افتاده است و اگر بعضي صوفيه از تصوف توبه كرده باشند و تصديق شيخ مرحوم نموده باشند و هنوز بقاياي آن ناخوشي در ايشان مانده و كلمات ما را يا كتاب و سنت و اخبار را تأويل كنند ما از عمل او بيزاريم و همين مرض تأويل بود كه حضرات بابيه را به درك واصل كرد و هركس فتح اين باب را كند به آنجا رود كه آنها رفتند.
فصـل بيستوششم
در جواب از مسأله بيستوششم كه اعتقادات شيخيه در كتب نيست و امري قلبي است و به كسي نميگويند. اين افترا از اعظم افتراهاي حضرات است و ميداني وسيع است زيراكه بعضي ديدند كه بر كتابهاي ما نكتهاي كه عقلاً و علماً بپسندند نميتوان گرفت و در اقوال ما در درسها و موعظهها نميتوان نكته گرفت و بر حركات ما و آداب و معاشرت ما نميتوان نكته گرفت كه عاقل تصديق كند، فكري كردند كه بايد نكتهها ساخت و افتراها بست كه كسي انكار آن را نتواند كرد. گفتند كه اين حضرات در دلهاي خود كافرند و در دلهاي خود صوفيند و عقايد فاسده در دلهاي خود دارند و در كتب نمينويسند. حال به نظر عبرت نظر كنيد كه اولاً از اسلام و ايمان است كه مسلمي را كه در ميان مسلمين تولد كرده و بر اسلام عيش كرده و ندا به اسلام ميكند و از علماي مسلمين است و كتب و ادله و مصنفات دارد بدون جهت و سبب تكفير كنند به اينكه تو در دل كافري و عقايد قلبي تو فاسد است و هرچه فرياد كند كه من چنين نيستم بگويند تو از راه تقيه انكار ميكني، قسم بخورد بگويند تو از روي تقيه قسم ميخوري، لعنت كند بگويند تو از راه تقيه لعن ميكني، خدا را به شهادت آورد يا رسول و ائمه و ملائكه را، بگويند اينها از راه مكر است، طلب مباهله كند بگويند شرعي نيست. پس ما مسكينان چگونه در اسلام بايد اظهار ايمان و اسلام خود را كنيم؟ ببينيد كه با هيچ گبري و فرنگي اينطور سلوك كسي ميكند؟ همينكه كلمه اسلام بر زبان آورد ميگويند تو مسلمي و طاهري و خون و مال تو محفوظ و با علماي شيعه به اينطور از راه عداوت و حسد و لجاج سلوك ميكنند. آيا فكر نميكنند كه اگر كسي به ايشان گويد تو در دل يهودي هستي
«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 448 *»
و آنچه ميگويي و ميكني تقيه است چه ميكنند؟ آخر از قواعد اسلامي بيرونرفتن و به اين حسدها دين خود را به باد دادن چرا؟ اين دين رسول خداست و مسلميني را كه رسول خدا9 به تدابير الهي از شقاق به وفاق آورد و تأليف كلمه ايشان را فرمود چرا بايد به اين خيالها تفريق كرد؟ پيغمبر9 اسلام زباني ابوبكر و عمر و عثمان را ميپذيرفت و كاري به دل آنها نداشت، آيا حكم اوست كه با علماي شيعه اينطور سلوك كنند؟ خدا حكم كند در ميان ما و ايشان در روز فصل قضا.
فصـل بيستوهفتم
در جواب از مسأله بيستوهفتم كه اطاعت سلطان باشد. بلي اين قول من است، هميشه در درسها و موعظهها و كتابها بيان كردهام و باز اينجا هم به اختصار ميگويم كه خداوند حكيم به مشيت نافذه خود عالمي را خلق كرده از روي حكمت بهطوري كه در ارشاد العوام نوشتهام و از وضع حكمت تقديم دولي بر دولي و تأخير دولي از دولي اگرچه بر حسب قابليت و استعداد خود عالم باشد. و از جمله تدابير محكمه اوست اين تدبير كه اين دول قاهره را در اين اجزاي زمان قرار داده است و مشيت او چنين قرار گرفته است كه اين دول قاهره برقرار باشند تا ظهور دوازدهمي ائمه سلاماللّه عليهم كه حجة بن الحسن باشد و شخصي است معيّن، نه ميرزا عليمحمّد تاجرزاده شيرازي و نه غير او از خوب و بدِ عالَم و اعلي و ادني و عالم و جاهل و نقيب و نجيبِ عالَم و غير ايشان، بلكه همان بزرگوار خاص كه محمّد باشد عجلاللّه فرجه و فرزند امام حسن عسكري از نسل علي بن ابيطالب و فاطمه و حضرت پيغمبر9 و ظهور او اول ظهور دولت آلمحمّد است: و پيش از او ايام اين دولتهاست و خدا خواسته است كه ترتيب حكمت چنين باشد والاّ قدرت ايشان بر مشيت خدا غالب نميآمد. حال كه مشيت او چنين قرار گرفت مكابره و مخالفت با اين سلاطين مكابره با خداست و اگر جميع روي زمين بر ايشان خروج كنند همه كشته ميشوند و اين سلاطين غالب ميآيند. پس مخالفت ايشان
«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 449 *»
خود را به دست خود هلاككردن است و حرام است و منهيعنه و بايد مشيت خود را تابع مشيت خدا كرد و آنچه خدا خواسته است تو هم بخواهي والاّ هلاك ميشوي. و اين قاعده اصلي است بلكه بايد جميع متعلقان ايشان را در همان درجه كه خدا خواسته است بخواهي و به آنقدر عزّت كه خدا او را معزّز داشته است معزّز بداري و نظم عالم را بر هم نزني و خلاف خواهش خدا ننمايي. بلكه هركس را در دنيا از غير سلاطين و اتباع ايشان كه خدا بهقدري عزتي داده همانقدر عزت براي او بخواه و به مقتضاي او با او راه رو. و اگر مردم چنين كنند چنان عالم منتظم شود و فساد برداشته شود كه مردم همه به راحت افتند و هركس قدر خود را بداند و از آنقدر عزتي كه خدا به او داده زياده نطلبد ديگر نزاع با كسي ندارد و حسد بر كسي نبرد و اذيت خلق ننمايد. پس اگر سلامت ميخواهي در دنيا به اين قاعده راه رو اگرچه من خود به اين قاعده راه ميروم و سلامت نيستم و جميعاً سلوك مرا حمل بر مكر مينمايند ولي اينقدر هست كه پيش نفس خود من شريك در هلاكت نفس خود نيستم و اين عدم سلامتي من از عملنكردن ساير مردم است به اين قاعده و حسدشان بر من. بد نگفته است شاعر كه:
بر آن سرم كه درون كسي نيازارم | |||
حسود را چه كنم كو ز خود به رنج در است | |||
و ديگر آنكه كار را بايد براي خدا كرد، خواه نفع دنيايي بر آن مترتب شود و خواه نشود. حال اميدوارم كه به جهت اطاعت خدا ما به قاعده دين راه رويم، خواه مردم راه روند و خواه نروند.
خلاصه، اطاعت هر صاحب غلبهاي بقدر غلبهاش هرگاه صاحب حكم باشد لازم است مثل نماز و روزه و شك در اين نيست و اطاعت خداست و در ساير كتب مفصل نوشتهام رجوع كنيد.
فصـل بيستوهشتم
در جواب از مسأله بيستوهشتم كه هرگاه در كتاب عالمي چيزي كفرآميز ببينند ميتوان او را تكفير كرد يا نه؟ بدانكه اين هرگز از اسلام نبوده و در هيچ قضيه معمول نيست و «لا عبرة بالقرطاس» در السنه و افواه كل خلق است و آيا هيچ فقيهي به كاغذي كه به خط
«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 450 *»
كسي باشد كه هزار تومان بر ذمه من است حكم به اشتغال ذمه او ميكند يا نه؟ هرگز نميكند اگرچه به خط و مهر او باشد. حال كتابي و كاغذي چند كه بر او چيزي چند نوشته شده باشد و هزار احتمال ميرود از دسّ داسّين و افتراي مفترين و تحريف محرّفين و غلط كُتّاب، چگونه ممكن است كه به محض عبارت كفرآميز در كتابي با وجود آنكه صاحب كتاب را اعادي بسيار است و بخصوصه در كتاب او دسّ كرده باشند و تحريف نموده باشند مثل كتب مرحوم شيخ و سيد و اين حقير كه كتب ما را ميگيرند و هرگونه كفر كه ميخواهند داخل ميكنند، پس چگونه ميشود كه به محض ديدن عبارتي در كتابي تكفير مؤمني كرد؟ و حال آنكه آن مؤمن بر رؤوس منابر فرياد ميكند كه آنچه خلاف ضرورت اسلام است از من نيست و من نگفتهام و گوينده آن كافر است. و بر فرضي كه عبارتي باشد كه خالي از جميع اين تحريفات و افتراها باشد ولي صاحب آن كلام عالم است و صاحب اصطلاح خاص، پس فقهائي كه آن علم را ندارند و از آن علم خبر ندارند نبايد به محض آنكه از آن عالم چيزي ببينند كه خلاف اصطلاح ايشان است و به فهم ايشان درست نميآيد تكفير كنند و حال آنكه صاحب آن كلام ميگويد كه مراد من از اين عبارت مطابق ضرورت اسلام است.
باري، حضرات اعادي اين كار را ميكنند و به محض ديدن عبارتي حكمها ميكنند و قواعد اسلامي را درباره اهل ذمه مراعات ميكنند و درباره علماي اسلام مراعات نميكنند و چنين است عاقبت حسد و به اينجاها ميكشاند البته، و احكام بغير ماانزل اللّه از ايشان سر ميزند. خدا انسان را حفظ فرمايد، در خصوص دو دينار كه كسي سند از كسي داشته باشد به خط و مهر او و او منكر باشد اينطور حكم نبايد كرد و اين حضرات درباره نفوس و اموال چندين نفر از مسلمين اينگونه حكم ميكنند. خدا احكمالحاكمين است و روز قيامت روز سختي است نعوذ باللّه من غضب اللّه.
فصـل بيستونهم
در جواب از سؤال بيستونهم است كه هرگاه در نزد فقيه عدول به كفر كسي شهادت دهند. بدان اي برادر مكرّم من كه آنچه در شاهد معتبر است بعد از اسلام و ايمان
«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 451 *»
و عدالت و علم به واقعه يا رؤيت بنا بر اختلاف فقها، خُبرت به آنچيز است كه به آن شهادت ميدهند. يعني مشعر آن چيز را كه در آن شهادت ميدهد داشته باشد. پس اگر دو مسلم مؤمن عادل دو نفر طبيب را ببينند و بروند شهادت دهند كه فلانشخص از فلان در علم طب مهارتش بيشتر است، اگر آن دو شاهد عادل از علم طب هيچ آگاهي ندارند از ايشان نميپذيرند چراكه در مشهودٌفيه هيچ شهودي ندارند و آن را مشاهده نكردهاند بلكه محل مشهودٌفيه را رؤيت كردهاند كه آن دو طبيب باشند و مشعر طب را چون نداشتهاند طب آندو را مشاهده نكردهاند. پس شهادت در آن ندارند مانند دو عادلي كه كور باشند و شهادت دهند كه قباي فلاني زرد است، يا دو عادل كري كه شهادت دهند كه فلاني غنا خواند. حال شهادت اينها اگرچه عادل باشند مسموع نيست چراكه مشاهده نكردهاند. پس آن دو عادل كه فقيه نيستند و مشعر فقه ندارند چگونه شهادتشان درباره فقيهي جايز است كه فقيه نيست يا هست، يا ناقص است يا كامل است. و همچنين هرگاه دو فقيه درباره منجّمي شهادت دهند بعد از ايمان و عدالت مسموع نيست چراكه مشعر علم نجوم ندارند و علم نجوم منجم را مشاهده نكردهاند و شهادت شخص غايب از واقعه چگونه مسموع است؟ اگر گويند شهادت علمي بسا ميدهد ميگوييم شهادت علمي به واقعه هم باز مستند به قول جمعي ميشود كه خبرت دارند به آن علم و شهود آن علم را دارند. پس بسا آنكه دو عادل از ده نفر منجم غير عادل ميشنوند كه فلان منجم كامل است و علم براي او حاصل ميشود، يا از دو عادل يا يك عادل ديگر ميشنود كه آن عادلها شهادت دارند و مشعر نجوم را دارند پس علم حاصل ميشود. و هرگاه مستند به مشعر آن علم يا آثار نباشد ابداً مسموع نخواهد شد چراكه علم غيب كسي ندارد يقيناً و شهادت به معني مشاهدهكردن و ديدن است و اگر انسان نه خود ديده نه از بينايي شنيده و نه آثار آن را ديده، همانا اين شخصي است متهم و صاحب غرض و غير عادل كه شهادت بيجا ميدهد. پس درباره ما مسكينان چگونه شهادت هر بقال و نانوا يا صالح بيعلم يا باعلم عربيدان يا فقيه مسموع است و حال آنكه علم ما علمي است خاص و سينه به سينه
«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 452 *»
و به سمع و نطق و درسخواندن در نزد خود ما آن هم بعد از سالهاي دراز فهميده ميشود كه ما چه ميگوييم. الآن ما شاگرد داريم كه بسا آنكه سيسال است كه در نزد ماها درس ميخواند و بيذهن هم نيست و معذلك به كنه مسائل ما نرسيده و روز به روز ميفهمد كه آنچه در ايام گذشته فهميده بود كنه مسائل ما نبوده، و همچنين شاگرد بيست ساله و پانزده ساله و ده ساله داريم كه هنوز حقيقت مسائل ما را نفهميده همانطور كه طلبهاي هست كه پنجاه سال است در مدرسه است و هر روزه در درس فقها حاضر شده و بحثها كرده و هنوز مجتهد نشده و رسم اجتهاد نياموخته. همچنين در طريقه حكمت هم ميشود كه پنجاه سال و شصت سال درس بخوانند و حكيم نشوند. مردم هستند كه پنجاه سال مشق كردهاند و خط را خوب نمينويسند و نكات خط را نفهميدهاند، پنجاه سال است كه در طب كار ميكنند و هنوز نكات طب را نفهميدهاند، همچنين در علم ما هم ميشود. اگر غير از اين بود جميع مردم بايستي كل علوم و صناعات را بفهمند و حال آنكه علم ما ادقّ علوم عالم است و ديگر در دنيا علمي دشوارتر و مستورتر و دقيقتر از علم ما نيست. چگونه ميخواهي كه هر كسي كه دو روز بيايد در مجلس ما بنشيند حرف ما را بفهمد؟ يا نيايد و از خارج از نمّامين و سارقان كلام چيزي بشنود و از ضمّ بعض آنها به بعض بفهمد كه ما چه گفتهايم و آنوقت برود و شهادتي بدهد. انصاف دهيد كه از دست اين جماعت به چه بلا گرفتاريم. غايت كاري كه ميكنند و شهادتي كه دارند از اين است كه بعضي سخنچينان از علم عاري دو سه روز به درس ما بيايند و كلماتي كه از پيش و پس آن خبر ندارند بشنوند و بروند خبر ببرند و آن حضرات هم بگويند كه از توي مجلس خودشان آدم آمد براي ما خبر آورد. قيمت ماست و خربوزه كه ما در درس معين نميكنيم كه كسي بشنود و خبر ببرد و معني همان باشد كه شنيده است، بلكه من بسا باشد كه ده روز بيان سخن يوناني را كنم و اول ده روز ذكر شده است كه سخن آنها اين و دليلش اين است و تا ده روز بيان دليل اوست براي حرف او؛ و ردّ من بر او بعد از ده روز ميآيد و اين نمّام دو سه روز از اول سخن گذشته آمده و پنج روز آمده و شنيده و
«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 453 *»
رفته و ندانسته كه اين مذهب كيست و حقيقت اصل مطلب را نفهميده و كسي كه مقدمات علمي را نداند چگونه منتهيات آن را ميفهمد؟ باري، چنينكسي ميرود ميگويد كه من از لفظ خود فلاني شنيدم كه چنين و چنين ميگفت و باب اين فتنه را آن بزرگتر كه اين نامربوطها را گوش ميدهد و مسرور ميشود و حكم به مقتضاي آن ميكند مفتوح كرده است. و اگر بگويد نامربوط مگو و غيبت مسلم منما، تو از اين علم آگاهي نداري، نه او و نه غير او ديگر چنين غلطي نميكند. ولكن نه تابع و نه متبوع دست برميدارند و شفاي غيظ خود را ميخواهند. اينها همه وسيله و بهانه است، اگر اينها هم نباشد اختراع ميكنند چنانكه از سؤالات سابق معلوم شد. و از آنچه عرض كردم معلوم شد كه عدالت تنها در شهادت كفايت نميكند بلكه عادل شهادت در آنچه مدرك آن را ندارد نميدهد و هركس شهادتي دهد در آنچه مشعر آن را ندارد فاسق است و عدالتش فاسد شده است. ولكن شما هم كه جناب سائليد اشتباه فرمودهايد به اين سؤالات؛ و به جواب اين سؤالات، حاسدان از بغي خود دست برنميدارند و كار خود را ميكنند. بلي اينقدر هست كه كسي به ما نميتواند بگويد كه اگر اينها دروغ است پس چرا ساكت نشستهايد و چرا اظهار برائت خود را نميكنيد؟ و نوشتن اين كتاب و ساير كتب به جهت محض برائت ذمه است و اتمام حجت والاّ ميدانم كه تا جان در قالب من هست اينها دست برنميدارند و حسبنا اللّه و نعم الوكيل و من هم ان شاءاللّه از ذكر فضائل آل محمّد: دست برنميدارم.
الحميري مادحكم لميزل | و لو تقطع اصبعا اصبع |
فصـل سيام
در جواب از مسأله سيام كه اذيت حضرات باشد به شما و سلوك شما با آنها. بدان اي مخدوم صالح من كه اگر رضاي خدا و رسول را9ميخواهيد صبر بر بلايا و محن نماييد و متحمل اذيتها شويد كه كفاره گناهان شما شود و دنيا زندان مؤمن است و در زندان چه راحت طلب ميكنيد؟ مگر ميخواهيد كه از زندان بيرون آييد و به بهشت رويد؟ نه واللّه، من كه نميخواهم.
«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 454 *»
باشد بهشت از براي اهل بهشت و زندان براي ما. پس متحمل شويد هرگونه اذيت از ضرب و شتم كه ببينيد و بر تلف اموال خود صبر نماييد صبر جميلي و اگر شيطان در دل شما وسوسه كند كه به اين قاعده ديگر براي ما باقيهاي نخواهد ماند، چنين نيست. خداوند بنده مؤمن را اگرچه مبتلا به بلا ميكند لكن از نظر عنايت خود نمياندازد و فوق طاقت او بار او نميكند و او را ذليل نمينمايد. بلي تلخ خواهد گذشت و آن را شيرين كنيد به اينكه شما از اهل زمين نيستيد و بايد به آسمان بالا رويد و عماقريب كه ارواح شما را قبض كردند به آسمان ميبرند و ان شاء اللّه ارواح شما سماوي است چراكه جنت در آسمان است و شما بايد ان شاء اللّه به جنت رويد. پس اين بود معني قولم كه شما بايد به آسمان رويد حال اگر اين يك كلمه را معني نميكردم فيالفور اعادي ميگفتند فلاني ميگويد شيخيه به معراج ميروند.
باري، شما از اهل زمين نيستيد و چند روزي در زمين مانده ميرويد به وطن اصلي خود، اين دو روز را متحمل شويد و بر اين بلايا صبر نماييد و خاطرجمع باشيد كه خداوند فوق طاقت بار شما نميكند و سلاطين را به جهت حفظ ملكداري خود و رعيتي شما برميانگيزاند و نميگذارد كه امر شما را به كلّي فاسد كنند و شما را تلف كنند. پس اگر وقتي فيالجمله بر شما سخت شود تدابير جميله كنيد و حسد بر عصيان عاصين و كذب كاذبين و بغي باغين و كيد كائدين ننماييد، و اگر آنها خلاف رضاي خدا ميكنند شما خلاف رضاي او نكنيد، و اگر آنها عصيان ميكنند شما حسد بر عصيان و جهنمرفتن نبريد، بگذاريد آنها بكنند آنچه ميخواهند و شما بر حسب رضاي خدا راه رويد و عفت و ورع و تقوي و زهد در زمين پيشه كنيد و دايم در فكر آسمان و بالارفتن باشيد تا اين دو روز به انتها برسد و راحت شويم از اهل دنيا و تباغي ايشان و بگذاريم به ايشان اين خاكدان را تا بدون معارض مسلماً در سطح آن راه روند و همه را بخورند و واللّه كه حال هم گذاردهايم و مانع هيچيك نيستيم و محض توهّم و خيال است كه هيچ مأخذ ندارد.
خلاصه، در اين كتاب هم همينقدر كافي است و بسياري از اين سؤالات را در ساير كتب نوشتهام اگر مفصل خواهيد به آنها رجوع كنيد مانند
«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 455 *»
ارشاد و هداية الطالبين و رساله چهار معامله سلوك و رسائل اخلاق و غير آنها و به همينجا ختم مينمايم.
تمام شد رساله در عصر يوم الاثنين چهاردهم شهر ربيعالثاني از شهور سنه هزار و دويست و شصت و نه هجري در قريه مسماة به عليآباد شهير به سراسياب از قراي قريبه كرمان كه با جمعي از برادران به تفرّج به آنجا رفته بوديم و قصد اقامت ده روزي نموده بوديم و فرصت غنيمت شمرده به تحرير اين رساله پرداخت، حامداً مصلياً مستغفراً.