07-02 مکارم الابرار جلد هفتم ـ رساله سلطانيه ـ چاپ

رساله سلطانيه

 

از تصنیفات عالم ربانی و حکیم صمدانی

مرحوم آقای حاج محمد کریم کرمان اعلی‌الله مقامه

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 142 *»

بسم الله الرحمن الرحیم

شكر و سپاس برون از حصر و حد، يگانه خداوند بي‏مانندي را سزد، كه چون نيستي را جلوه هستي داد، به داد و كرم عالم را پايه محكم نهاد، و گروهي از خلق را كه صفوه ايجادند و مالك بست و گشاد، از پي تعمير بلاد و تدبير عباد بر گماشت، و آيت رفعت بخشود و رايت حجت افراشت تا كشور ايجاد را منظم دارد، و بلاد و عباد را به ابطال و اهمال نگذارد، و ثناي بي‏آغاز و انجام وجودي مسعود راست عليه و آله الصلوة و السلام كه وجودش نمود خداست، و نمودش برهان راستي و هدي، و درود بي‏پايان شايسته عترت طاهره اوست كه سادات انس و جانّند، و آن سلطان اعظم را خلفاي عظيم الشأن، مالك قدرت و عظمتند و صاحب حجت و برهان، خاصه امام زمان كه آيت سبحان است و برگزيده خالق منّان، مظهر كردگار است و جلوه پروردگار،

صاحب اسرار غيب مخزن علم خداست
  دست تواناي او مالك منع و عطاست

فرمانفرماي كشور ايجاد است و گواه عباد و بلاد،

جهان چون جسم و او مانند جان است
  گواه هستيش نظم جهان است
گواه جان به از نظم بدن نيست
  كه نتواند بدن بي‏فيض جان زيست

اما بعــد؛ از آنجا كه هميشه خاطر نشان سلاطين با تمكين دولت ابدمدت اسلام تشييد مباني دين و ايمان است و تخريب قواعد شرك و طغيان، خاصه سلطان سلاطين جهان و خاقان خواقين زمان، مالك داد و كرم و مجد و شأن، و صاحب عزم و همم و فضل و احسان، عزت‏بخشاي ارباب هدايت و درايت و ايمان، و

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 143 *»

ذلت‏افزاي اصحاب غوايت و ضلالت و طغيان، آسمان فخامت و شهرياري، آفتاب شهامت و كامگاري، منبع بينش و كياست، و جامع انواع رياست و سياست، السلطان بن السلطان بن السلطان، و الخاقان بن الخاقان بن الخاقان، شاهنشاه اسلام پناه ابوالمظفر اعليحضرت ناصرالدين شاه غازي ادام الله ايام سلطنته، و شيّد بنيان مملكته ما دامت السنة واضحة المنار، و الملة لايحة الاثار، كه از آغاز سلطنت تا حال، پيوسته در پنهان و آشكار اعوان دين مبين را بر سر تأييدند، و مباني اسلام و آئين را از پي تشييد، در اين اوقات خجسته ساعات، از بعضي امناي دولت بهيه و معتمدان سلطنت عليه، حسب الاشاره اعليحضرت شهرياري ـ خلّد الله ملكه و سلطانه و رفع رايات عزه و افاض عليه بره و احسانه و اكمد اعداءه بتشييد مباني دولته و افناهم عن بسيط الارض بسيف سلطنته ـ ملاطفت نامه‏اي رسيد كه پس از اظهار مراحم بيكران و مكارم بي‏پايان اين خادم دولت اسلام و دعاگوي ملت سادات انام: را به اشاره اعليحضرت پادشاه ظل الله روحنا فداه امر فرموده بودند كه بطور اختصار و اقتصار كتابي تصنيف نمايم در اثبات نبوت خاصه سيد انام و امامت ائمه اعلام عليهم الصلوة و السلام، و اثبات بقاي وجود مسعود امام زمان و حجة الله علي الانس و الجان حضرت بقية الله عجل الله فرجه و سهل مخرجه، كه مشتمل باشد بر ادله واضحه و براهين لايحه كه احدي را از قبول آن گزيري نباشد، و حجج الهيه بواسطه آن بر هر عالم و جاهل و اهل هر ملت و مذهب قائم شود، و تصحيح عقايد مسلمين و ازاحه شبهات ملحدين بسبب آن حاصل آيد و چه خوش بودي كه اين تعليقه وقتي عزّ اصدار يافتي كه مرا از مكايد ايام جاني رسته بود نه از شدائد آلام رواني خسته و از ناملايمات زمانه بهانه نجويم نه آنكه به اندوه نشينم و نگويم ولي در هر حال امتثال فرمان اعليحضرت ظل اللهي لازم و متحتم است پس بايد ترك كسالت گفت و ملالت نهفت پس امتثالاً للامر الاقدس شروع به تصنيف اين رساله كردم بر نحو ايجاز و اختصار و آن را مشحون ساختم به ادله واضحه و براهين لايحه و اگر چه به ظاهر سهل است ولي به باطن بسيار ممتنع است و اگر بجهت فارسي بودن آسان نمايد لكن از جهت اشتمال بر براهين

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 144 *»

الهيه نبويه علويه بسيار مشكل است و خواستم و لا قوة الاّ بالله بطوري باشد كه مصون از اعتراض معترضين و از شبهات مشبهين باشد و حجت الهي بواسطه آن بر جميع مطلعان بر آن در اقطار عالم قائم شود و پس از نشر او به يمن اهتمام امناي دولت و دين براي احدي از مخالفين اين آئين عذري نماند، و نتوانند كه بگويند نفهميديم و نديديم و نشناختيم و نسنجيديم و اتمام حجت بر ما نشد و اكمال برهان بر ما نگرديد، و بديهي است كه اجر نشر اين امر در عالم و اقامه اين حجت بر ساير اهل ملل و نحل از جانب حضرت بقية الله عجل الله فرجه و سهل مخرجه براي حضرت ظل الله روحنا فداه دوام دولت بهيه غرّاست و قوام سلطنت عليّه كبري، و بمقتضاي ان تنصروا الله ينصركم خداوند البته ناصر و معين حضرت ظل اللهي خواهد بود، چنانكه نصرت دين الهي را نمود، و چه خوش داشتم كه امر به اختصار نشده بود و قلم را در اين ميدان اذن جولان بود كه داد بيان را بدهم، و حجج جميع ملل ومذاهب را باطل سازم به بيانات شافيه و براهين وافيه، تا احدي از اهل عالم را پس از اطلاع بر آن عذري نماند، ولي المأمور معذور، و عجالةً هر كس از اين مفصل‏تر خواهد، در عربي به كتاب (فطرة سليمه) و در فارسي به كتاب (ارشاد العوام) كه سابقاً تصنيف نموده‏ام رجوع كند، و اگر اهل ملت يهود و نصاري در اثبات نبوت خاصه چيزي مفصل خواهند، به كتاب (نصرة الدين) كه نامش مشتق از نام نامي حضرت ظل الله شده، و في‏الجمله مفصل است رجوع نمايند، و اين نامه نامي و كتاب سامي را مسمي كردم به سلطانيه و آنرا مشتمل كردم بر مقدمه و دو مبحث و خاتمه.

مقدمه در تقديم بعضي از مسائل كه بيان دو مبحث تمام نشود مگر به آنها.

مبحث اول در اثبات نبوت عامه و خاصه.

مبحث دوم در اثبات امامت ائمه اثني عشر سلام الله عليهم.

خاتمه در اثبات وجود و بقاي حضرت بقية الله عجل الله فرجه و سهل مخرجه.

 

مقدمه

در بيان بعضي مسائل كه بيان دو مبحث تمام نشود مگر به آنها،

و در آن چند فصل است:

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 145 *»

فصـل

در آنكه انسان اگر بر حسب فطرت اصليه خود نظر كند، خواهد دانست كه بر او لازم است، كه در دنيا ناموسي اختيار كند و عمر گرانمايه را به لهو و لعب و اهمال نگذراند.

بدان وفقك الله تعالي و ايدك، كه چون انسان في‏الجمله صاحب شعور و ادراك باشد، و ساعتي به گوشه خلوتي خزد و لختي به خود پردازد و به اوضاع عالم به نظر عبرت بنگرد، كه اين چه بنياد است؟ و اين سقف بلند چيست؟ و اين مشعلهاي فروزان چيستند؟ و چگونه در گردشند؟ و اين زمين و آب و هوا چيست؟ و اين نور و ظلمت و گردش ليل و نهار چه؟ و اينجا كجا است؟ و اين چه اوضاع است؟ و اين غوغاي وجود و هستي در اين دنيا چيست؟ و از چه بر پاست؟ و براي چه موجود است؟ و به چه بر جاست؟ و مكرر در اين احوال نظر كند، او را وحشتي عظيم و دهشتي جسيم دست دهد، و حيرت بر حيرتش فزايد.

بعد چون در مواليد عالم نظر كند، برخي را عديم الحركة و بي‏شعور يابد، مانند جمادات، و شطري را بي‏شعور و با حركتي طبيعي بيند، مانند نباتات، و نوعي را با شعور جزئي و حركت ارادي يابد، با اختلاف اشكال و هيئات عجيبه، مثل حيوانات، كه بر نباتات و جمادات مسلط شده‏اند، و فوجي را با شعور كليات و حركت ارادي يابد، با هيئتي عجيب و اعضائي و جوارحي غريب كه ساير اصناف را تسخير كرده، و بر ايشان استيلا يافته‏اند و آنها را به حاجتهاي خود به كار مي‏دارند، عجبي عظيم او را دست دهد و حيرتي از اين غوغا كند، و طبيعت انساني مجبول بر آن است كه استعلام هر مجهول كند، و به هر چه ندارد وصول يابد، پس في‏الجمله طلبي در او پديد آيد و اشتياق فهم اين غوغا در دل او پيدا شود، و هر چه مكرر نظر كند بر حيرتش فزايد و اشتياق فهم جهات اين معاني در او زياده شود، بعد چون نظري ديگر در احوال نوع انسان نمايد، آنها را بر مراتب مختلفه بيند، بعضي را قليل‏الشعور، و بعضي را كثيرالشعور، و در هر جا بر گرد هم فرا آمده، در جبال و بحار و براري و قفار مسكن كرده، هر يك مشغول به كسبي و صنعتي و هر يك را حرصي و شهوتي، كه به حرص تمام به كار خود چسبيده، علي‏الدوام اشتغال دارند، و بعضي را بيند كه بر بعضي بغي مي‏نمايند، و بعضي بعضي را نصرت مي‏كنند، و بعضي بعضي

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 146 *»

را مي‏آزارند، و قومي مي‏ميرند و ديگر بر نمي‏گردند و قومي به عزاي ايشان مي‏نشينند، و قومي به دنيا مي‏آيند، و قومي به عشرت و نشاط، و قومي به اندوه و ملال، و بعضي غني، و بعضي فقير، و بعضي صحيح، و بعضي مريض، و بعضي برنا، و بعضي پير، و بعضي مرد، و بعضي زن، پس حيرت بر حيرتش فزايد، كه اين چه خبر است؟ و اينجا كجا است؟ و اينها كيانند؟ براي چه آمده‏اند؟ و از كجا آمده‏اند؟ و به كجا مي‏روند؟ و اين تشاجر و توافق چيست؟ و اين سرور و حزن و عزا و عروسي و آمدن و رفتن چه؟ پس طلب فهم اين معاني در او اشتداد مي‏گيرد، و وحشت بر وحشت او مي‏فزايد، و نايره طلب اين اوضاع در كانون سينه او اشتعال مي‏پذيرد.

و چون ديگر باره نظر كند، مي‏بيند كه قومي نامهاي عجيب مي‏برند و اسم خدائي و آفريننده‏اي مي‏گويند، و نام آخرتي و بهشتي و دوزخي بر زبان مي‏آرند، و وصف صراطي و حسابي و ديني و مذهبي مي‏نمايند، و قومي در ميان ايشان ادعا مي‏كنند كه ما از نزد آفريننده اين عالم و خداي اين جهان آمده‏ايم، و او فرموده كه شما را پس از مردن زنده مي‏كنم و زندگاني جاويد مي‏دهم، و هر كس اطاعت كند مرا و فرستادگان مرا، او را به نعمتهاي گوناگون جاويدان مفتخر مي‏كنم، و هركس مخالفت كند مرا و رسولان مرا، او را در انواع عذاب ابدي مخلد مي‏كنم، و ابداً از براي او نجاتي نخواهد بود، و مي‏بيند كه آن فرستادگان مي‏گويند كه اين جهان از آن آفريدگار است و همه شماها بندگان او، و احدي را روا نيست كه تصرفي در اين جهان كند مگر به اذن او. پس مي‏بيند كه بعضي چيزها را حلال مي‏گويند و بعضي را حرام مي‏نامند، و اعمالي چند را طاعت نام كرده‏اند و افعالي چند را عصيان مي‏خوانند، و مي‏گويند هر كس مرتكب آن معاصي و حرامها بشود، آفريننده اين جهان او را در عذاب ابدي مخلد مي‏كند و به دوزخ مي‏برد، و هر كس به آن طاعات عمل كند و به حلال اخذ كند خداوند عالم او را در بهشت و نعيم جاويد جاي دهد.

و در طرف مقابل اينها قومي را مي‏بيند كه منكر اين سخنان مي‏باشند، و مي‏گويند اين جهان را خداوندي نيست و از پس اين زندگاني زندگاني نه، و بهشتي و دوزخي نيست، و حسابي و كتابي نخواهد بود، پس در اين هنگام وحشت او زياد خواهد شد، وانگهي كه مي‏بيند

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 147 *»

كوتاهي عمر و حوادث بسيار را و آفتهاي متواتره و بلاياي متكاثره را و بغته اجل و تخلف امل را و ايمن نبودن احدي را در هيچ نفسي كه به نفس ديگر رسد، پس رعبي عظيم و وحشتي جسيم به او دست خواهد داد، زيرا كه نمي‏داند كدام يك از اين دو فرقه راست مي‏گويند، و نمي‏داند كه مآل امر او چه خواهد شد، مي‏گويد اگر راست باشد آنچه طايفه اول مي‏گويند كار من چه خواهد شد، پس من به عذاب ابدي گرفتار خواهم بود كه هيچ از آنچه آنها مي‏گويند نمي‏دانم و به گفته آنها عمل نكرده‏ام، پس مرا بايد در اين ايام فرصت تحصيل اطميناني كرد و از پي اين كار رفت و تحقيق امر نمود كه از هالكين مؤبّد نباشم و بعذاب ابدي گرفتار نشوم، و چون اميد رسيدن به ساعتي ديگر ندارم غنودن براي من سفاهت است و آرام نشستن از عين بي‏خردي، مباد كه جماعت اول راست گويند و رشته عمر من بناگاه بگسلد و چاره از دست من برود و بعذاب ابدي افتم، پس از عقل آن است كه من دمي نياسايم و از تحقيق امر آني غفلت نورزم تا پاي اين كار را بجاي محكمي گذارم و عاقبت كار خود را بدانم.

پس از اين جهت عاقل هوشيار في‏الفور دامن همت بر كمر مي‏زند و ترك جميع امور اعتباريه دنيا مي‏كند و از همه امور اين دار فاني اعراض مي‏نمايد و از پي تحقيق امر بر مي‏آيد تا تحصيل اطميناني كند و عاقبت امر خود را بفهمد، زيرا كه مي‏بيند كه از غايت بي‏خردي است كه انسان بر سر مائده‏اي حاضر شود كه انواع اطعمه بر آن باشد، و جمعي كثير و جمي غفير از معقولين را مي‏بيند كه چند غذاي معين را مي‏گويند كه سم قتال است و احدي از آن نخورد مگر آنكه في‏الفور مرد و مردگاني چند را نشان مي‏دهند در كنار آن مائده، و مي‏گويند كه اينها از اين غذاها خوردند و في‏الفور مردند و ما را بر بودن زهر در اينها دليلها و برهانهاست علاوه بر تجربه، و قومي ديگر را مي‏بيند كه در مقابل مي‏گويند كه اينها زهر نيست و اين مردگان اگر چه از اينها خوردند و في‏الفور مردند، لكن مرگ ايشان اتفاقي بود و از اثر اين غذاها نبود، پس نفهميده و نسنجيده آن شخص بر آن غذاها افتد و از آنها بخورد، البته چنين عملي را جز سفيه بي‏خرد نكند و تا نپرسد و تحقيق ننمايد و ادله طرفين را نشنود ابداً اقدام به خوردن

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 148 *»

آن غذاها نكند وانگهي كه مي‏بيند كه در مقابل غذاها هست كه به اتفاق فريقين زهر ندارد، و به تجربه معلوم شده است كه ضرري در آنها نيست پس از عقل نباشد كه آن غذاهائي كه يقيناً سمي ندارد بگذارد و از آن غذاهاي مشكوك بخورد.

پس عاقل فكر مي‏كند كه اگر امر چنان باشد كه متدينان بخدا و پيغمبران و آخرت مي‏گويند متخلف از ايشان هالك است يقيناً و اگر چنان باشد كه منكران مي‏گويند متابعت متدينان ضرري بجائي ندارد نهايت بطور آنها راه نرفته‏ام و بطور اينها راه رفته‏ام پس متابعت متدينان قطعاً و جزماً راه نجات است و هلاكتي در آن نيست و عذاب مخلدي ندارد و اما متابعت منكران احتمال هلاكت ابدي را دارد پس چه لازم كه من اولاً امر يقيني كه اجماعي هر دو طايفه است بگذارم و آن امر اختلافي را بگيرم نهايت آن است كه منكران راست گفته باشند و خدائي و جنتي و ناري نباشد طوري نمي‏شود اگر من في‏المثل از حرام طايفه اول اجتناب كنم و به حلال آنها اخذ كنم واجب آنها را بجا آورم و معاصي آنها را ترك كنم نهايت امر آن است كه به گفته منكران مي‏ميرم و فاني و معدوم مي‏گردم ديگر مؤاخذه‏اي از پي ندارم و هلاكت ابدي برايم نيست كه چرا فلان عمل را كردي و فلان عمل را نكردي و اما اگر اطاعت منكران كنم متدينان مي‏گويند كه بعذاب ابدي معذب خواهم شد پس همان خوشتر كه پيش از تحقيق امر به حرف متدينان چه راست باشد و چه دروغ عمل نمايم و بطور ايشان سلوك نمايم و در جزئي و كلي از گفته ايشان تخلف نورزم و شهوات و خودسري را كه احتمال هلاك دارد از سر بيندازم و عجالةً مردي متدين باشم اگر راست شد حرف آنها نجات يافته‏ام و اگر دروغ شد نهايت من هم فاني مي‏شوم مثل سايرين غايت امر آن است كه آنرا نخورده‏ام اين را خورده‏ام، آن را نگفته‏ام اين را گفته، آن را نكرده‏ام اين را كرده‏ام، پس بحكم عقل سليم و فطرت مستقيم عجالةً بايد متدين شد و به ناموس متدينان عمل كرد و بي‏ديني را اختيار نكرد و راه نجات قطعي را به احتمال هلاكت بدل ننمود.

پس در اول نظر كمر عزم مي‏بندد بر تدين و از غير متدينين كناره خواهد كرد و بيزاري خواهد نمود زيرا كه كناره از آنها و بيزاري از عقايد و اعمالشان

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 149 *»

به قول خودشان ضرري به جائي نخواهد داشت يقيناً و حاصل نظر اولش اين خواهد شد بلاشك و غير اين را سفاهت و بي‏خردي مي‏بيند.

ولي چون دوم كرت سخن متدينان را بشنود كه آنها مي‏گويند كه به راه ما آمدن از محض مصلحت‏بيني و از روي شك ثمري اخروي نخواهد كرد اگر چه منافع دنياوي بسيار دارد و امر دنياي او منضبط مي‏شود و در جرگه عقلا در مي‏آيد و عالم بي‏ناموس ما انضباط نمي‏گيرد و جميع مفاسد دنياوي بسبب اخذ به ناموس ما به اصلاح بدل مي‏شود و ناموس ما چنانكه اصلاح آخرت مي‏كند اصلاح دنيا نيز مي‏نمايد پس اگر از محض اراده اصلاح دنيا به طريقه ما كسي در آيد دنياي او اصلاح مي‏شود ولي به آخرت او نفع نمي‏كند و انسان بايد كه تحصيل يقين نمايد و از روي بصيرت به راه ما آيد تا آخرت او معمور شود پس آن انسان ديگر باره مضطرب شود و بر خود واجب مي‏بيند كه گوش به برهانهاي آنها دهد و تحصيل يقين و بصيرت نمايد اگر چه قبل از يقين بسبب راه رفتن بطور آنها دنياي او معمور شده و لكن حكايت هلاك ابدي و عذاب سرمدي امري نيست كه كسي در آن اهمال نمايد و در تحصيل اطمينان از آن مساهله كند پس بطور مشاهده و عيان مي‏بيند كه بايد تحصيل اطمينان و يقين را بر خورد و خواب خود ترجيح داد و به لهو و لعب مشغول نشد و به سرخ و زرد دنيا و اعتبارات بي‏فايده دنيا مغرور نگرديد و اين عمر گرانمايه را صرف امور بي‏حاصل دنيا كه عاقبت آن فنا و زوال است ننمود و عذاب ابدي و اذيت سرمدي را نشايد بر خود گذارد پس في‏الفور كمر همت مي‏بندد كه از پي اين امر بر آيد و تتبع در سخنها و ادله و براهين آنها كند شايد به يقين فايز شود و حقيقت امر را بفهمد پس در اين فصل شريف و عنوان لطيف معلوم و بديهي شد كه انسان عاقل آنست كه از پي تحقيق دين و معرفت خدا و رسول و حجتهاي مبين و معرفت آخرت و ناموس متين بر آيد و عمر شريف را به اهمال و غفلت نگذراند و همين منتهاي مقصود بود.

فصـل

در اثبات صانع بطور مطلق، و در اين فصل روي سخن با زنادقه است و كساني كه به اهمال و تعطيل عالم رفته‏اند، بدان كه هرگاه نايره طلب در

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 150 *»

كانون سينه‏ات اشتعال گرفت و با نفس خود عداوت نكردي و او را عمداً نمي‏خواهي به هلاكت بيندازي پس به انصاف در خود و آفاق نظري گمار و ببين كه اين موجودات به اهمال پيدا شده‏اند و صانعي براي آنها نيست يا صانعي دارند و اگر انصاف دهي و با جان خود خصمي نكني علانيه مي‏بيني كه آثار صانع در موجودات عالم ظاهر و هويداست از آن جمله وجود خود تو است كه نزديك‏تر چيزها به تو است و مي‏بيني بطور بداهت كه تو پيش از تولدت ابداً در صفحه عالم نبودي و ذكري و نامي و نشاني از تو نبود و اجزاء وجود تو بسا آنكه هنوز از آب و خاك عالم منفصل نشده بود و بكلي معدوم بودي و پس از سالهاي دراز نطفه شدي پس علقه گرديدي پس مضغه گشتي پس عظام در تو پيدا شد پس گوشت بر تو روييد و در جميع اين احوال تو ميت بودي و مانند گياه ريشه داشتي از ناف خود در مشيمه و از آن ريشه آبياري ميشدي و به خون حيض تربيت مي‏يافتي تا آنكه حياتي ضعيف در تو پيدا شد و خورده خورده تن و جانت قوت گرفت تا آنكه طاقت هواي عالم را آورد آنگاه بيرون آمدي و براي تو غذاي مهنّا در پستان مادر مهيا كرده شد و چون منقطع شد ناف تو و ديگر از آن راه غذا به تو نرسيد مكيدن از راه دهان در تو پيدا شد و طلب غذا در تو ظاهر شد تا خورده خورده بزرگ شدي و به خود مستقل گرديدي.

مقصود اين بود كه بطور علانيه تو پيش از تولد روح در تو حياتي نداشتي و پيش از تمامي بدن تني نداشتي و پيش از نطفه ذكري از تو در عالم نبود بعد ذكر تو در نطفه پيدا شد و خورده خورده تن و جان تو پيدا شد حال تدبر كن كه در آن سالهاي دراز كه نبودي ابداً و نيست بودي، آيا نيست محض، خود به خود يك دفعه هست مي‏شود به اين نظم و حكمتي كه عقول از درك آن عاجز مي‏شود، بدون آنكه چيزي از چيزها در آن تصرفي كند و احداث آنرا نمايد؟ يا تو خود، خود را هست كردي و به عرصه وجود آوردي؟ يا معدومان ديگر تو را هست كردند؟ يا موجودي تو را هست كرد؟ لابد است كه عاقل يكي از اين اقوال را اختيار كند.

اما قول اول كه نيست محض سالهاي دراز در عرصه نيستي بماند و يكدفعه بدون جهت و سبب خارجي به عرصه وجود آيد بدون ايجاد

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 151 *»

موجدي و اعانت معيني و تصرف متصرفي به اين نظم و حكمت كه عقول در آن حيران مي‏ماند كه حرف عاقل نيست و عاقل اين را نمي‏تواند تصور كند البته، پس اين باطل محض است.

و همچنين احتمال دويم كه نيست محض خودش خودش را موجود كند به اين نظم و حكمت زيرا كه نيست بود و نيست نمي‏تواند كه خود خود را هست كند.

و همچنين قول سيوم كه معدومات، ديگران را هست كنند و بعرصه وجود آورند و اين اقوال همه بديهي البطلان است.

پس منحصر شد سخن به قول چهارم كه لازم است كه شي‏ء خارجي موجودي ترا ساخته باشد و بعرصه هستي آورده باشد پس ترا صانعي است حال آن صانع هر چه خواهد باشد.

اگر گويي كه چه مي‏شود كه من پيدا شده باشم از گردش ليل و نهار و ثوابت و سيار و گرمي و سردي و تري و خشكي طبايع روزگار، و در اين شك نيست كه آتش گرم مي‏كند و آب نرم مي‏نمايد و هوا متفرق مي‏سازد و خاك خشك مي‏كند و اشعه و انوار ستارگان را آثاري است و مواليد به فاعليت افلاك و قابليت طبايع است، گويم كه در اين فصل همين قدر غرض من بيش نيست كه اثبات نمايم كه ترا چيزي موجود خارجي جز تو ساخته است و مدبري و مؤثري خارجي ترا ايجاد كرده است ديگر آن چيز هر چه خواهد باشد خواه فلك باشد، خواه طبيعت و خواه دهر، و همين كه اقرار كردي كه مرا يك مدبري هست در اين فصل كافي است، گو آن مدبر حرارت باشد يا برودت، رطوبت باشد يا يبوست، طبيعت عناصر باشد يا فلك، هر چه خواهد باشد.

و باز مي‏گويم كه به همينطور كه در خود دانستي در جميع امثال و اقران تو امر جاري است و جميع افراد نوع انساني را كه نبوده‏اند و هست شده‏اند، مدبري و صانعي است خارجي جز خودشان، و همچنين حيوانات و نباتات و معادن و جمادات عالم كه نبوده‏اند پس موجود شده‏اند همه به تدبير مدبري خارجي است، پس جميع مواليد اين عالم كه نبوده‏اند پس شده‏اند مصنوع به صنع صانعي هستند، و خود در حال نيستي خود را نساخته‏اند، و ساير نيستهاي عالم هم آنها را نساخته‏اند و بدون صانعي هم از عدم به وجود نيامده‏اند پس چيزي آنها را ساخته و سازنده را به عربي صانع گويند و ساخته شده را مصنوع، پس جميع

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 152 *»

مواليد يقيناً مصنوعند و يقيناً آنها را صانعي است، و قول آنها كه مي‏گويند كه پيش از هر پسري پدري است و قبل از هر مرغي تخمي و قبل از هر تخمي مرغي و اول هر گياهي دانه‏اي و اول هر دانه‏اي گياهي و اين عالم هميشه چنين بوده ضرري به اين معني كه ما مي‏خواهيم در اين فصل اثبات كنيم ندارد چرا كه هر چند مواليد بلا اول باشند غير اين نيستند كه هر يك پيش از زمان وجود خود معدوم بوده‏اند و موجود شده‏اند و آن احكام كه عرض شد بر آنها جاري است و هر يك هر يك آنها مصنوع صانعي است صانع هر كه باشد و هر چه باشد نهايت اگر رشته آنها بي نهايت باشد وجود صانع هم بي‏نهايت است و ابداً جميع افراد رشته مواليد كه در وقتي نبوده‏اند و در وقتي شده‏اند بايد مصنوع صنع صانعي باشند و مطلب ما همين قدر است و حال در صدد وحدت صانع هم نيستيم هر چه خواهد باشد.

بعد عرض مي‏كنم كه چنانكه مواليد حادث شدند و مصنوع صانعي گشتند علانيه مي‏بيني اين چهار عنصر هم كه متغير و متبدل مي‏شوند و در مواليد استحاله مي‏شوند و فاني مي‏گردند و باز متجدد مي‏شوند آيا نمي‏بيني كه جسم مواليد اگر چه از عناصر است ولي بالفعل نه خاك است و نه آب و نه هواست  و نه نار، بلكه يك چيز خامسي است پس اگر چه عناصر به هم آميخته شده‏اند تا آنها بعمل آمده‏اند ولي هر يك از حالت خود افتاده‏اند و از جميع صفات خود متغير شده‏اند تا آن مولود خامس بعمل آمده است بطوري كه بكلي صورت آن غير صورت آنها است و به اين جهت حقيقت آن غير حقيقت آنها است مانند سگي كه در نمكزار افتد و نمك شود پس حقيقت نمك غير حقيقت سگ است و حال طيب و طاهر و شفاست و در اول نجس و رجس بود و باز چون مواليد عالم فاني شوند دو مرتبه استحاله به عناصر شوند و تجديد عناصر شود آيا نمي‏بيني كه گوشت بالبداهه خاك نيست ولي چون پوسيد خاك از آن احداث مي‏شود همچنانكه او از خاك احداث شده بود و همچنين چوب مثلاً بالبداهه خاك نيست ولي مِن بعد استحاله به خاك مي‏شود چنانكه روز اول خاك استحاله به آن شده بود و همچنين طلا مثلاً يقيناً خاك نيست ولي استحاله به خاك مي‏شود چنانكه روز اول خاك استحاله به آن

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 153 *»

شده بود پس علانيه مي‏بيني كه حصه‏هاي عناصر فاني مي‏شوند و مواليد مي‏شوند باز مواليد فاني مي‏شوند و از آنها تجديد عناصر مي‏شود اگر چه اصل جسم در همه احوال باقي باشد ولي مناط فنا و زوال چيزها در اين عالم فنا و زوال صور است چنانكه همين كه انساني خاك شد گويند انسان فاني شد اگر چه اصل جسم باقي است و زوال صفت و صورت از آن شده است و همچنين روز اول كه موجود مي‏شود اگر چه اصل همان جسم عناصر است ولي چون صورت زيدي پوشيد گويند زيد موجود شد و اسم هر چيزي براي صورت آن است و وجود و عدم هم براي صورت است، پس صحيح است كه گويي فلان چيز موجود شد و فلان چيز معدوم، پس چون عناصر در اول صورت عنصريشان فاني شد، عناصر فاني شدند و چون صورت مواليد پيدا شد مواليدي به وجود آمدند و چون باز عود به خاك كردند مجدداً خاكي ايجاد شد و بعمل آمد و اين حكم اگر چه بر بعض عناصر وارد آمد و همه را نديدي كه چنين شوند اما چون همه عناصر متشاكلند عقل سليم حكم مي‏كند كه همه صلوح همين حالت را دارند چنانكه اگر صد سنگ باشد و يكي را حركت دهي و باقي را حركت ندهي عقل حكم مي‏كند كه همه قابل حركت هستند چرا كه همه يك جنسند و از يك ماده‏اند پس همه صالح براي حركت باشند و به عقل تصور حركت همه را مي‏كني و اگر ممتنع بود تصور نمي‏توانستي كرد چنانكه در عين حرارت برودت را تصور نمي‏تواني بكني پس جميع حصه‏هاي عناصر قابل وجود و عدم شدند و صالح براي آنها گرديدند پس هيچ يك و هيچ جزء از آنها واجب نيست كه بر آن حالت باشد و ممكن است تغير و زوال آن از حال خود و استحاله به حالات همه مواليد چنانكه دانستي، پس همه عناصر يا حادثند به مشاهده يا از جنس حادث و يقيناً واجب نيست كه بر حال خود باشند، چرا كه تغير آنها تصور مي‏شود و به عقل در مي‏آيد پس همه ممكن باشند و واجب الوجود نيستند پس به غيري برپايند زيرا كه هر چه ممكن الوجود شد جايز است عدم و فناي او پس اگر به خود برپا بودي خودش مقتضي فناي خودش نبودي بلكه خودش سبب وجود خودش بودي و خودش هميشه خودش بودي و

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 154 *»

تعقل نتوان كرد معدومي را كه خود به خود موجود شود و قائم به نفس خود باشد، پس چنين عدمي معقول نباشد پس ممتنع باشد زيرا كه اگر ممكن بود معقول مي‏شد پس هر چه قائم به نفس باشد واجب الوجود بود، پس چون يافتي كه ممكن الوجود و جايز العدم و الفناء است پس همانا كه وجودش بسته به ديگري است و از فيض ديگري است كه خارج از ذات اوست كه چون علتي مقتضي وجودش آيد موجود شود و چون علتي نباشد معدوم ماند و چون علتي اقوي از سبب وجودش آيد و علت او را فاني كند او هم فاني شود چنانكه هرگاه حديده را گرم بيني و بفهمي كه گرمي آن ممكن العدم و الزوال است و ممكن است كه گرمي آن برود و سرد شود خواهي دانست كه آن گرمي به نفس خود برپا نيست كه اگر به نفس خودش برپا بودي خودش هميشه خودش بودي و مقتضي وجود خودش، پس هميشه بودي و فاني نشدي پس چون به خود قائم نيست به غير قائم است و چون ممكن الزوال است معلوم مي‏شود كه ممكن است كه مفني خارجي پيدا كند كه بر خلاف مقتضي وجودش باشد و آنرا فاني كند چنانكه چون نار بر حديده مستولي شد او را گرم كرد و ممكن است كه آبي بر آن مستولي شود و آنرا سرد كند و اگر به خود قائم بودي واجب الوجود بودي و هميشه اولاً و آخراً بودي و ممكن نبودي عدم او و فناي او و به عين همين برهان شافي كافي جميع افلاك و ستارگان قائم به غيرند و ممكن باشند و واجب الوجود نباشند پس جميع افلاك و عناصر را صانعي است كه به آن صانع برپا باشند و در اين فصل در صدد آن نيستيم كه آن صانع چيست و كيست واحد است يا متعدد و مقصود اقرار به وجود صانع است خواه دهر باشد و خواه طبيعت و خواه غير آنها و گمان نمي‏كنم كه در اين قدر كسي از اهل عالم بتواند ايرادي بگيرد و قبول ننمايد و آن زنادقه كه انكار صانع مي‏كنند ظاهر آن است كه مستوحش از صانع واحدند و از اين جهت به اهمال قائل شده‏اند و الاّ اگر با ايشان بطور مدارا كسي سخن گويد و اول مقصود را محض صانع مطلقي قرار دهد گمان ندارم كه بتوانند در مقابل حرفي زنند چرا كه تصرف بعضي چيزها در بعضي بديهي است و مشهود است كه آتش نضج

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 155 *»

مي‏دهد و مي‏سوزاند و آب سرد مي‏كند و حل مي‏نمايد و باد نرم و پراكنده مي‏كند و خاك خشك و عقد مي‏نمايد و هر يك از اين آثار و امثال اينها حادثيند كه به صانعي خارجي كه آن عناصر باشد پيدا شده است بالبداهه پس چگونه انكار صانع مطلق اگر چه طبيعت كليه يا جزئيه عالم باشد مي‏توان كرد.

بلكه به همين برهان كه عرض شد اثبات حدوث هر چه ادراك شود اگر چه با حواس باطنه باشد مي‏توان كرد زيرا كه هر چه ادراك شود به مشعري از مشاعر ممكن است تصور عدم او قبل از وجود او و زوال او بعد از وجود او و اگر در واقع ممتنع بودي ممكن نبودي تصور عدم و زوال او چنانكه ساير ممتنع‏ها را انسان نمي‏تواند تصور كند آيا نمي‏بيني كه نمي‏توان شي‏ء را از حيث برودت و در حد برودت گرم تصور كرد و از حيث تري و در حد تري خشك تعقل نمود و از حيث كثرت و در حد كثرت متوحد تصور كرد و از حيث توحد و در حد توحد متكثر تعقل نمود و اينها همه و امثال اينها به جهت آن است كه ممتنع را تعقل و تصور ذهني نمي‏توان كرد اگر چه فرضي لفظي بتوان كرد و لكن آن فرض معني واقعي و ذهني ندارد و اگر كسي بگويد كه ما تصور مي‏كنيم شريك خدا را و حال آنكه ممتنع است گويم كه ممكني را فرض كرده‏اي و نام او را به ظاهر قول ممتنع گذارده‏اي مثل آنكه فرزندي از خود را ممتنع بنامي و به اين واسطه فرزند تو ممتنع خارجي واقعي و ذهني نمي‏شود و هر تصوري عكس شي‏ء خارجي است كه در ذهن افتاده مثل عكس در آئينه و ممتنع چيزي نيست كه عكس داشته باشد و تو ذهن خود را متوجه آن كني تا عكس آن در ذهن تو افتد پس هر چه ممتنع باشد تصور و تعقل آن ممتنع است پس هر چه تو تعقل و تصور عدم او را اولاً و زوال او را اخيراً بتواني كرد ممكن است و به خود برپا نيست چگونه نه و حال آنكه ذهن تو خود در عرصه امكان است و هر چه در او باشد در عرصه امكان خواهد بود پس براي او صانعي است كه آن به او برپاست و آن صانع حال هر چه خواهد باشد و اين غايت مقصود فصل است.

امري ديگر باقي ماند كه بسبب آن تصديق بر خصم سهل مي‏شود و آن آنست كه لازم نيست كه هر چه صانع دارد يك زماني باشد كه آن مصنوع در آن زمان نباشد بعد در

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 156 *»

زماني ديگر موجود شده باشد بلكه اين امر مخصوص آن مصنوعاتي است كه در زمان پيدا مي‏شوند و صانع و علت مقترنه آنها هم تازه پيدا شود پس اگر علت نباشد معلول هم نباشد و اگر علت پيدا شد معلول هم پيدا شود چنانكه تا آتش نيست احراق هم نيست در زمان و چون آتش بيايد در زماني احراق هم در آن زمان بيايد بلكه مي‏شود كه مصنوع مستمر باشد در محل خود اگر صانع مستمر باشد در محل خود چنانكه اگر آفتاب مستمراً طالع بودي بر موضع معين آن موضع هميشه روشن بودي پس روشني در محل خود مستمر است بسبب استمرار علت كه آفتاب است در محل خود پس هر چه صانع او مستمر باشد آن مصنوع هم مستمر است و زوال از محل خود بهم نرساند و با وجود اين نقصي به قيام آن مصنوع به آن صانع پيدا نمي‏شود و شك نيست كه اگر چراغ مستمر باشد نور چراغ هم مستمر است و با وجود اين نور چراغ به چراغ برپاست و استمرار نور در اين هنگام ضرري به قيام نور به چراغ ندارد و بنّا مادام كه بنا ننموده صانع بنا نيست از اين جهت بنّا هست و بنا نيست و چون صانع شود بنا هم موجود شود پس يك وحشت دهريين و زنادقه هم از اين است كه كسي بگويد كه عالم مستمر نبوده و ما در اين فصل و در اينجا سخني از عدم استمرار عالم نداريم و مي‏خواهيم بگوييم كه اگر عالم مستمر هم باشد ازلاً و زوال نداشته باشد ابداً مع ذلك باز قائم به چيزي غير از خود است كه ما او را صانع ناميديم خواه آن چيز دهر باشد خواه طبيعت كليه خواه طبيعت جزئيه يا غير آنها و استمرار عالم ضرري به اين معني ندارد گو عالم مستمر باشد و صانعش هم مستمر و عالم به صانع برپا باشد به جهت آن دليل كه سابق ذكر كرديم و استمرار خارجي منافاتي با امكان زوال ذهني و عقلي ندارد و اگر كسي زياده از اين بيان خواهد در كتابهاي مبسوط فارسي چون (ارشاد العوام) و عربي چون (فطرة سليمه) و غيرهما نوشته‏ام رجوع به آنها نمايد و چون در اين كتاب مستطاب به عنوان مقدمه ذكر شده به همين قدر اكتفا مي‏شود ان شاء اللّه.

فصـل

در اثبات صانع اعظم و تفرد و توحد او در سلطنت عالم تا شناخته

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 157 *»

شود و روي سخن در اين فصل با دهريه و مشركان است، بدانكه مراد از صانع دو چيز است يكي صانع مقارن و يكي صانعي كه مرجع همه صانعين مقارنه است و هر كس فرق نگذارد ميان اين دو صانع براهين او به تكلف باشد و از اين جهت طبع سليم نتواند قبول كند پس گوييم كه هر كس برهان اقامه كند بر وحدت صانع مطلقاً تكلف نموده و برهانش صحيح نباشد زيرا كه بالبداهه صانع مقارن متعدد است اوضح از اين نمي‏خواهد كه صانع شمشير غير صانع تخت است و بلا شك كه شمشير مصنوع كاردگر است و تخت مصنوع نجار چگونه حكيم مي‏تواند برهاني بطور اطلاق بياورد كه صانع مطلقاً يكي است و همچنين اسهال اثري است موجود در خارج و مصنوع طبع ريوند و قبض اثري است در خارج مصنوع طبع خرنوب و همچنين احراق اثري است در خارج مصنوع طبع نار و ترطيب اثري است در خارج مصنوع طبع آب پس كدام حكيم مي‏تواند برهان اقامه كند بر وحدت صانع مطلقاً و از اين جهت كه جهال حكما تكلف كرده برهان اقامه مي‏كنند بر وحدت صانع مطلقاً طبايع مستمعين استنكاف از قبول آن مي‏كند و قبول نمي‏نمايد پس به عنف تكفير مردم مي‏كنند و در حقيقت برهانهاي خودشان ناقص است و شك در اين نيست كه هر مؤثري صانع اثر خود است و مقارن با اوست و اين گونه صانعين متعددند چنانكه در دكان نجار برنده اره است و تراشنده تيشه و سوراخ‏كننده مِثقب و نشان‏كننده مِخَطّ و از اينها آثار بروز مي‏كند بلا شك و اينها همه متعددند بلا شك و اينها همه صانعند بلا شك و از اين جهت جميع طبايع مي‏گويند اره برنده است و اثر برش را نسبت به او مي‏دهند و تيشه تراشنده و اثر تراشيدن را نسبت به او، پس همه صانعند سخني كه هست آن است كه از پي اين آلات صانعه آيا صانعي ديگر هست يا نه و نجاري هست كه اينها را در موضع خود به كار برد يا نيست و آلات دكان بدون نجار به هم مي‏شوند و اين تختهاي غريب و صندوقهاي عجيب را مي‏سازند يا اين دواهاي غريب عديم الشعور خود بر بدن مريض وارد مي‏آيند و يكي خود به خود در روز منضج عمل مي‏كند و يكي در روز مسهل و يكي در روز تلطيف و يكي در روز تخدير و

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 158 *»

مريض را صحيح مي‏نمايند يا از پي اينها طبيبي است كه مرض را مي‏شناسد و دواي آنرا مي‏داند و هر دوا را در وقت حاجت به كار مي‏برد پس آن دوا عمل مي‏كند و كذلك شبهه نيست كه در مملكت مباشر زدن و زننده فراش است و كشنده و مباشر كشتن ميرغضب و مباشر دادن عطا صندوق دار و مباشر ثبت و نوشتن مستوفي و مباشر امر و نهي پيشكار و مباشر قبض و بسط حاكم و هكذا مباشر هر امر از امور ملك كسي است و او كننده آن كار و مباشر آن عمل است ولي سخن در اين است كه آيا فوق اين مباشرين اعمال سلطاني هست كه مثل جان در تن اينها باشد و محرك و گرداننده و جاري كننده در اعمال خودشان او باشد يا نيست و همه سخن اينجاست و الاّ شك نيست كه از براي هر اثري خواه جزئي و خواه كلي، خواه جوهري و خواه عرضي، خواه شهادي خواه غيبي يك صانعي مخصوص به او هست و آن صانع مقارن است ولي در پس آن صانعها صانع واحدي است كه آن صانعين اول آلات و ادوات و اسباب اويند و هر يك را در موضع خود او به كار مي‏دارد پس آنها به كار فرمودن و اذن و تحريك او عمل مي‏كنند چنانكه اره به تحريك نجار مي‏برد و حركت نجار مانند روح است در بدن آن پس به تحريك نجار و اذن و صلاح‏ديد او در موضعي كه او آنرا به كار ببرد به قوت نجار خواهد بريد و الاّ اره جمادي است بي‏شعور و ساكن و بي‏حركت و جان و از خود نمي‏داند موضع بريدن را از موضع تراشيدن بلكه بدون حركت نجار برنده نيست و اگر ما آنرا برنده و صانع خوانديم به جهت حركت نجار است كه در آن بروز كرده پس حقيقةً صانع همان نجار است و اسم صنعت بر اين آلات ظاهراً به مجاز گفته مي‏شود چنانكه مي‏گويي دست‏خط فلاني و خط را نسبت به دست مي‏دهي و نويسنده صاحب دست است ولي به دست، و خط هم تابع دست است اگر دست مستقيم است خط مستقيم و اگر رعشه دارد خط مرتعش است البته و دلالتي من حيث الصورة بر ساير صفات ذات هم چون سعادت و شقاوت و كرم و بخل او نكند بلكه تمام دلالتش بر استقامت و ارتعاش و قوت و ضعف دست است، ملتفت باش كه چه مي‏گويم و بفهم. حال همچنين صانعين مقارنه بسيارند و آثار هم مطابقند با صفت

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 159 *»

صانعين مقارنه ولي صانعين مقارنه آلات و ادوات مي‏باشند براي صانع و استادكار، اين اصل مدعاست.

حال برهان اقامه كنيم بر آنكه از پي اين صانعين مقارنه صانعي استادكار هست كه او بكاربرنده و گرداننده كل آلاتست، بدان‏كه اين صانعين مقارنه هر چه باشند خواه جسمي باشند از اجسام اين عالم يا طبيعتي باشند جزئي يا طبيعتي باشند كلي يا روحي باشند در اين اجسام، مستمر باشند يا منقطع حادثند زيرا كه همان برهان كه در حدوث آثار آنها گفتيم در اينها هم جاري مي‏شود زيرا كه آنها هر چه باشند متعددند و ممتاز و محدود، پس هر يك از آنها قابل تغير و زياده و نقصان و ضعف و شدت و كمال و نقص هستند و ممكن است فرض عدم و فناي آنها و چه بسيار از آنها كه اين امور در آنها محسوس است به حواس ظاهره و چه بسيار از آنها كه ممكن است تعقل اين امور در آنها و چه بسيار كه آثار اين امور در آنها ظاهر مي‏شود آيا نمي‏بيني كه نار مثلاً  كه علت و صانع احراق است خودش قابل عدم و فنا و تغير و زياده و نقيصه و شدت و ضعف است و بر اين قياس كن ساير اجسام را كه محسوس است و اما طبيعت آيا نمي‏بيني كه طبيعت نطفه چه‏قدر ضعيف است و خورده خورده قوت مي‏گيرد و اشتداد پيدا مي‏كند در علقه و مضغه و هكذا تا آنكه طفل مي‏شود با آن ضعف بنيه و طبيعت خود و خورده خورده قوي مي‏شود و قبل از نطفه طبيعت نطفه هم نبود و به حدوث آن حادث شد و اگر مدبر، طبيعت پدر و مادر است آن هم پيش از وجود پدر و مادر نبود و اگر مدبر، طبيعت اغذيه پدر و مادر است آن هم پيش از وجود آن غذا نبود و اگر مدبر، طبيعت عناصر است آن هم استحاله و فاني شد به غذا و بدن و متغير و متبدل شد چنانكه گذشت و ضعف و شدت دارد چنانكه فهميدي و اگر طبيعت اوضاع فلكيه است آن هم حادث شده به اختلاف قرانات حادثه و نظرات و اتصالات واقعه و اگر طبيعت اجسام افلاك و كواكب است آن هم ممكن الزيادة و النقصان است و ممكن است فرض عدم و فناي او و اگر ارواح اين اجسام صانع باشند آنها هم ممكن است فرض زيادتي و كمي در آنها به جهت آنكه محدود و مصورند و روح هر جسمي غير روح جسمي ديگر است و چون

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 160 *»

صاحب حد شدند ممكن است فرض زيادي و كمي و شدت و ضعف در آنها و اگر صانع امري مستمر هم باشد منافاتي با امكان فرض تغير در آن ندارد و حال آنكه هر يك از آن صانعين را كه ملاحظه كرديم مصنوع صانعي ديگر يافتيم چنانكه اگرچه اره برنده شد اما اره خود مصنوع صانعي ديگر است كه آتش آن را نرم كرده و چكش آن را پهن كرده و هكذا پس به هر حال با وجود اقرار به صانعين به عدد ذرات مخلوقات گوييم كه همه آن صانعين هرچه باشند خواه متناهي و خواه غير متناهي هر چه باشند جمله حادثند و جمله محتاج به صانعي كه فوق آنها باشد نه در عرض آنها مي‏باشند.

پس نمي‏گويم چنانكه جهال متكلمين مي‏گويند كه اين صانعين هر يك مثلاً محتاج به صانعي پيش از خود هستند و آن صانع محتاج به صانعي پيش از خود و هكذا تا منتهي شود به صانع اول زيرا كه اگر چنين بودي او منتهاي عدد و كثرت اينها بودي و از عرض اينها بودي و خطا كرده‏اند آنها كه به بطلان تسلسل اثبات تناهي به صانع اول را مي‏كنند زيرا كه صانع را در عرض مصنوعين قرار مي‏دهند و اين خطاي محض است.

بلكه عرض مي‏كنم كه اين صانعين اگرچه غيرمتناهي باشند و ابدالابد سلسله آنها تمام نشود محتاجند به صانعي فوق خود زيرا كه همه حادث و مخلوقند هر چه باشند مثل آنكه سلسله عدد اگر چه از طرف صحاح و كسور هيچ يك متناهي نيست ولي هر چه باشد همه در تحت احد است زيرا كه احد فوق كل اعداد است و مرادم از احد غير واحد است زيرا كه احد حقيقتي است كه بر يك و دو و سه و صد و هزار و جميع اعداد گفته مي‏شود چنانكه مي‏بيني كه وقتي كه مي‏گوئي احدي را نديدم معنيش آن است كه نه يك نفر و نه دو نفر و نه صد نفر و نه هزار نفر و جميع اعداد را به اين واسطه نفي مي‏كني و اگر بگوئي واحدي نديدم احتمال زياده و كمتر كه كسر باشد مي‏رود پس احد حقيقتي است بالاي كل اعداد و اعداد هر چه از بالا و پائين بروند به آن نمي‏رسند پس گيرم كه اعداد غير متناهي باشند مانع از اين نمي‏شود كه در تحت احد باشند و احد محيط به همه باشد و همچنين گيرم كه كسي بگويد پيش از هر فردي از افراد انسان فردي ديگر بوده و منتهي به جائي نمي‏شود گويم

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 161 *»

كه گو نشود آيا نه اين است كه همه اينها كه بي‏نهايت فرض كردي انسانند پس حقيقت انسان فوق همه است و محيط به همه و حقيقت انسان پدر آخري افراد انسان نيست كه در عرض آنها باشد و بي‏نهايت فرض كردن مانع از حقيقت انسان باشد پس حقيقت انسان بالاي همه افراد است اگر چه بي‏نهايت باشند و حقيقت انسان البته موجود است در بالاي همه افراد كه اگر حقيقت انسان را نفي كني همه افراد نيست شوند و اگر اثبات كني احتمال هر فرد فرد و مجموع مي‏رود و مثل اين معني در عالم بسيار است و اين آيتي است براي اثبات صانع اعظم محيط به كل اگر چه او را مثل مطابق نيست پس اگر چه به صانعين بسيار اقرار كرديم ما را لازم است كه اقرار به صانع اعظم فوق همه بكنيم به جهت آنكه مجموع آن صانعين كه ذكر شد بر فرض عدم تناهي هم كل آنها مصنوعند هر چه باشند بلي صانع اعظم صنعش مثل صنع آن صانعين نيست كه به مباشرت باشد و در عرض مصنوع خود بايستد يا احتمال رود كه او هم مصنوع صانعي ديگر باشد چرا كه آن فوق كل است.

و اگر كسي گويد كه شايد آن هم مصنوع صانعي ديگر فوق آن باشد و همچنين آن يك هم مصنوع صانعي ديگر فوق آن باشد گويم از اين راه هم بي‏نهايت فرض كن آيا نه اين است كه هر چه بي‏نهايت فرض كني باز همه آنها مصنوعند و چون همه مصنوع و حادثند بر حسب فرض تو پس كل آنها باز محتاج به صانعي باشند كه آن فوق آنها باشد ولي اين فوقيت غير فوقيت آنها براي مادون باشد چرا كه آن نحو فوقيت را تو در سلسله مخلوق مصنوع فرض كردي و آن نحو فوقيت در اين صانع روا نيست و اين فوقيت در اين هنگام بايد فوقيتي باشد بلاكيف كه شباهت به فوقيت مصنوعي بر مصنوعي نداشته باشد و امر همين طور هم هست و فوقيت صانع اعظم مثل فوقيت نوع بر افراد و جنس بر انواع نباشد البته چرا كه اين فوقيت فوقيت مخلوقي است بر مخلوقي، پس به اين برهان شريف و دليل لطيف معلوم و واضح شد كه بالاي كل صانعين هر چه فرض شود اگر چه بي‏نهايت فرض شود عرضاً و طولاً بايد صانع احدي باشد كه مرجع كل باشد و او هم در عرض آنها نباشد و در اين صانع تعدد احتمال

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 162 *»

نرود چراكه اگر متعدد شوند محدود شوند و قابل عدم و فنا و زياده و نقصان گردند و مخلوق شوند و فرض مسئله آن است كه جميع مصنوعات هر جا و هر طور باشند صانعي مي‏خواهند كه مصنوع نباشد، پس بايد متعدد و مصنوع مثل آنها نباشد، پس معلوم شد كه مآل كل صوانع به صانع احدي است كه هو القاهر فوق عباده است و ولي كل است و اولي به كل از كل و اين منتهاي مقصود از فصل است.

و وجهي ديگر آنكه آنچه فرض عدمش را بتوان كرد قديم نباشد پس هر چه را كه تجويز مي‏كني كه اگر نباشد چه مي‏شود حادث است نه قديم و قديم فرض عدمش نشود و وجودش واجب است پس به جهت تمامي سخن مي‏گوييم كه اگر قديمي نباشد پس هر چه هست حادث است و حادث بي‏محدث نشود پس محدث آنها كيست؟ و حادث چنانكه گفتيم بي‏صانع قديم موجود نباشد پس فرض عدم قديم فرض عدم كل حوادث است و حال آنكه حوادث هستند علانيه پس قديم فوق آنها هست و فرض خطا و بي‏معني است ملتفت باش كه چگونه بيان كردم و قديم بودن همه هم بي‏معني است به جهت تغير آنها و امكان عدم و زوال آنها علانيه پس مجموع حادثند و محتاج به قديم و مراد ما از حادث در اينجا احتياج به قديم است نه آنكه زماني باشد كه نبوده باشد چرا كه اين حادث وصفي است و جمله اشياء حادث ذاتي باشند و حادث ذاتي منافاتي با استمرار وجود ندارد چنانكه مثل آوردم سابقاً به فرض استمرار چراغ و نور چراغ و چون اين مطالب را به جهت مقدمه ذكر مي‏كنيم همين قدر كافي است و اگر زياده خواهي بكتاب (ارشاد العوام) و (فطرة سليمه) و غيرهما رجوع نما.

فصـل

از جمله صفاتي كه معرفت آنها در اينجا ضرور است يكي حكمت صانع است. بدان كه از جمله اموري كه در آن شك و شبهه نيست يكي آن است كه اين عالم بر نهج حكمت و صواب است و در اين معني هيچ عاقلي نمي‏تواند شك و شبهه نمايد آيا كفايت نمي‏كند در حكمت اين عالم كه اين عالم بعينه بمنزله خانه‏ايست كه آسمانها سقف آن است و آفتاب و ماه و ستارگان بمنزله قناديل و چراغها كه گاهي گذارده مي‏شود و گاهي برداشته و ارض بمنزله زمين آن خانه

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 163 *»

است و درياها بمنزله حوضهاي آن و چمنها و جنگلها بمنزله باغچه‏هاي آن و شطها بمنزله جدولهاي آن و معدنها بمنزله خزائن و دفائن آن و هر چه ما يحتاج انسان است در آن خزينه‏ها و دفينه‏ها نهاده شده و انسان صاحب آن خانه است و دواب بار برداران و بهائم محلله نان خورش آن و حبوب و عقاقير غذا و دواي آن و همچنين جميع ضروريات صاحب اين خانه در آن مهيا شده است بطوري كه در آنچه قوام وجود او به آن است حاجتي به خارج اين خانه ندارد و براي صاحب اين خانه كه روح انساني است قصري بنا كرده‏اند كه بدن انسان باشد و از آن قصر دريچه‏ها باز كرده‏اند به ظاهر و باطن اين خانه كه ببيند جميع آنرا پس دريچه‏اي  به الوان و اضواء اين عالم براي او گشوده‏اند كه چشم او باشد و دريچه‏اي به اصوات اين عالم براي او گشوده‏اند كه گوش او باشد و دريچه‏اي به طعمهاي اين عالم كه زبان و كام او باشد و دريچه‏اي به بوهاي عالم كه مشام او باشد و دريچه‏اي به ساير كيفيات عالم كه لامسه او باشد و دريچه‏ها به غيب اين عالم كه خيال و فكر و وهم و عالمه و عاقله او باشد و او را سلطان اين خانه و آنچه در اوست كرده‏اند و همه را مسخر او نموده‏اند و همه براي او در گردش است بد نگفته است شاعر كه:

ابر و باد و مه و خورشيد و فلك در كارند   تا تو ناني به كف آري و به غفلت نخوري
همه از بهر تو سرگشته و فرمان بردار    شرط انصاف نباشد كه تو فرمان نبري

و آيا كفايت نمي‏كند در حكمت اين عالم انتظام و ارتباط اين عالم و گردش علويات بر سفليات و ظهور اين آثار غريبه و صنايع عجيبه در ميان آنها بطوري كه اگر درياها مداد شود و اشجار قلم و صفحه روزگار لوح، عُشري از اعشار حكمت عالم را نمي‏توانند بنويسند و آيا كفايت نمي‏كند در حكمت عالم كه هر حكيمي كه كاري مي‏كند وقتي مستحسن و ممدوح و مرغوب جميع طباع مي‏افتد و به غايت حكمت ممكنه مي‏رسد كه في‏الجمله شباهتي به اوضاع اين عالم به هم برساند و حاشا كه احدي بتواند كه شبيه تام درست كند و هر كس زياده از اين بخواهد

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 164 *»

از حكمت عالم رجوع كند به حديث شريف مفضل بن عمر كه از حضرت صادق7روايت كرده است زيرا كه در آن حديث كفايت است براي عاقل متفكر در معرفت حكمت عالم و گمان نمي‏كنم كه احدي بتواند نكته‏اي در حكمت اين عالم بگيرد و اگر جاهلي نكته بگيرد مانند آن كوري است كه او را به مجلس سلطاني عظيم الشأن ببرند و در آن مجلس انواع لاله‏ها و مردنگيها و انواع اواني و ظروف گوناگون بر نظم حكمت چيده باشند بر حسب اقتضاي مجلس و آن كور برود و بر بعضي از آن چراغها و لاله‏ها و مردنگيها يا ظروف پا زند و بشكند بعد اعتراض كند بر صاحب مجلس كه چرا اينها را در سر راه گذارده و بر خلاف حكمت چيده پس به اين واسطه مضايقه نيست كه بعضي جهال بر بعضي امور عالم از روي جهل اعتراضي كنند كه چرا فلان كس را فقير كردي يا غني نمودي يا چرا صحيح كردي يا مريض نمودي يا چرا فلان بلا را نازل كردي يا چرا فلان را سلطان و فلان را رعيت كردي و نمي‏دانند كه جميع آنها از محض حكمت است و چون به حكيم خبيري رجوع كنند سرّ هر يك از آنها را بيان مي‏كند و بسا آنكه امري سالهاي دراز حكمتش بر خلق عالم مخفي باشد و پس از مدتها وجه حكمت آن ظاهر شود و از اين قبيل اعتراضات رعاياي نادان را واقع مي‏شود بر سلاطين و چه بسيار اعمال كه سلاطين با عز و شأن و وزراي حكماي رفيع القدر و المكان در مملكت مي‏كنند و آبادي را خراب و خرابي را آباد و بلندي را پست و پستي را بلند نمايند به جهت احاطه‏اي كه در مملكت دارند و رعيت نادان به جهت عدم احاطه او به كل مملكت اعتراضها كند و پس از دير مدتي معلوم شود كه آن عمل از عين حكمت بوده بطوري كه اگر آن عمل نمي‏شد بلاد و عباد فاسد مي‏شدند حال وقتي كه رعيت بر سلطان اين‏گونه اعتراض كند چه خواهد بود اعتراض جهال در ملك اعظم و مملكت اكبر و مع ذلك اگر رجوع كنند به حكماي رباني و علماي صمداني و نفهميده و نسنجيده اعتراض نكنند حكمت هر چيز بر ايشان ظاهر خواهد شد و چه بسيار قبيح است بر رعاياي جاهل جزئي اعتراض كردن بر سلطان كلي و تصرف در امور دولتي او و تخطئه و توهين حكمت و

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 165 *»

تدبير او و مي‏دانند كه او حاضر و ناظر در كل ملك است و عالم و محيط بر جميع صلاح و فساد آن و جاهل خودش را مي‏بيند غافل از جميع اجزاي آن ملك و مي‏بيند خودش را كه عاجز است از تدبير منزل خود و جاهل است به تدبير امر زن و عيال خود كه بطور حكمت باشند از اين جهت بزرگان دين فرموده‏اند: رحم الله امرءاً عرف قدره و لم يتعد طوره يعني خدا رحمت كند كسي را كه قدر خود را بداند و از طور خود تجاوز نكند.

بالجمله پس معلوم شد از آنچه بطور اختصار بيان كرديم كه اين عالم بر نظم حكمت است و جميع عقلا و حكماي ماهر تصديق به حكمت عالم كرده‏اند بلكه اقرار به عجز خود از معرفت جميع حكمت آن نموده‏اند و علم ايشان كه روز به روز زياد مي‏شود به جهت ظهور حكمتي است از اين عالم پس از حكمتي، و سرّي پس از سرّي، و امري پس از امري، و درك تدبيري پس از تدبيري، پس چون اين عالم كه مصنوع آن صانع است بر نهج حكمت شد گفته مي‏شود كه صانع حكيم است در صنع خود و از حكيم لغو و عبث سر نمي‏زند پس در هيچ كلي و جزئي از صنع لغو ننموده و بي‏فايده چيزي را نيافريده خواه فائده آن معلوم جهال باشد و خواه نباشد پس مخلوق نادان بايد حد خود را بداند و تعرض بر هيچ ذره‏اي از صنع اين صانع ننمايد و اين مسئله اصلي است از اصول كه بايد حفظ آن بشود در اين‏جا كه در مسائل بعد به كار مي‏آيد و نتايج از آن گرفته مي‏شود.

فصـل

از جمله صفاتي كه بايد در اينجا دانست آن است كه اين صانع عليم است و دانا به جميع ذرات خلق خود زيرا كه خلقت بر نهج حكمت و صواب و وضع هر چيزي در موضع خود و احداث هر چيزي در مكان خود و وقت خود و ايجاد علم و علما و حكماي عارف به حقائق اشياء ممكن نشود با جهل به آنچه مي‏آفريند و چون خلق او را بر نهج استقامت و صواب ديديم فهميديم كه صانع آن عالم است به جميع ذرات خلق خود از ذوات و صفات و افعال و نسبتها و اقترانها و هر چه بتوان او را ادراك كرد و به او اشاره بتوان نمود و اسم شي‏ء بر آن بتوان گفت و در اين مسئله هم شبهه نيست و آنقدر كه در اينجا ضرور است محل

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 166 *»

شبهه نيست در ميان موحدين و اين علم را شعبه‏هاست كه هر شعبه‏اي از آن مسمي به اسمي مي‏شود بواسطه  شعبه‏هاي معلومات پس چون در خلق الوان و اشكال بود گفتيم خالق اينها بايد بصير و بينا باشد و چون در خلق اصوات بود گفتيم خالق آنها بايد سميع و شنوا باشد و چون همه در حضور او بود و او گواه بر همه گفتيم بايد شاهد و گواه باشد و چون از پرده غيب مطلع بر همه بود گفتيم كه صانع اينها بايد رقيب باشد و چون قصص و حكايات جميع خلق بر او واضح بود گفتيم صانع آنها خبير است و هكذا هر چه بدينها ماند و همه در تحت علم جمع است و آفريننده شي‏ء بر وفق صواب جاهل به آفرينش خود نتواند بود و از جاهل عمل مستقيم سر نخواهد زد و به همين قدر هم از اين صفت در اينجا اكتفا مي‏شود و هر كس زياده خواهد رجوع به (ارشاد العوام) و (فطرة سليمه) و ساير كتب مبسوطه نمايد.

فصـل

باز از جمله صفاتي كه ذكر آن در اينجا لزومي دارد آنست كه صانع اين عالم به اين عظمت و اين سماء مرفوع و اين ارض موضوع بايد قادر و توانا باشد زيرا كه عاجز نمي‏تواند كاري كند و هر كس كاري كرد قادر بر آن كار هست و هر چه تعقل بتوان كرد از صنع اوست پس او قادر است بر هر چه تعقل بتوان كرد و فرض او توان نمود و عجز از هيچ چيز ندارد و اما آنچه بعضي از جهال مي‏گويند كه آيا خدا قادر است كه مثل خودي بيافريند آن كلامي است غير معقول زيرا كه اگر آفريده او شد و او قادر بر آن شد و او را از عدم به وجود آورد ديگر مثل او نتواند بود و مثل او وقتي است كه اولاً واجب الوجود و قديم باشد و اين با مخلوقيت راست نمي‏آيد پس اصل سؤال غلط است و حاجت به جواب ندارد پس چيزي به عقل هيچ عاقلي در نمي‏آيد مگر آنكه ممكن است و هر چه ممكن است در تحت قدرت اوست و باز آنچه بعضي از جهال مي‏گويند كه آيا خدا قادر بر محال هست يا نيست اين هم كلامي غير معقول است زيرا كه هر چه خلق شد ممكن است كه خلق شود و اگر ممكن شد خلق او ديگر محال نيست و محال نيست و نيست چيزي نيست كه قدرت تعلق به آن بگيرد و آنچه مقدور است ممكن است و هر چه آفريده شد ممكن شد ديگر محال نيست پس خدا عاجز از

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 167 *»

هيچ چيز نيست و از جانب او منقصتي نيست.

و اگر چه هنوز اثبات نبوت نشده و مقام خاتم انبياء صلوات الله عليه و آله هنوز معلوم نگشته ولي چون گاهي سؤال مي‏شود موضع نوشتن آن اينجاست و آن آن است كه گاهي جهال مي‏پرسند كه آيا خدا قادر است كه مانند خاتم انبياء يا افضل از آن بيافريند و جواب شافي كافي آن است كه شك نيست كه اين خلقي كه حال خداوند عالم به اين وضع خلق كرده موافق حكمت است و شك در اين نيست كه اگر غير از اين وضع كه حال هست اكمل و اولي بود خداوند آنرا اختيار مي‏كرد و آنطور خلق مي‏كرد و ترك اولي و احسن نمي‏كرد پس هر چه خلاف اين طور و اين وضع است مرجوح و خلاف اولي و خلاف انسب به صنع كامل است و خداوند اگر چه قادر بر هر ممكن است و لكن ترك اولي نمي‏كند و خلاف حكمت نمي‏نمايد ابداً و در مثَل اين سؤال بعينه مثل آن است كه كسي بگويد آيا مي‏تواند ظلم كند يا نه خداوند قدرتش محدود و مقدر نيست و ظلم هم نمي‏كند چرا كه خلاف حكمت است و خلاف حكمت از حكيم سر نمي‏زند اگر چه قادر باشد و ترك اولي ظلم است و از اين جهت انبياء را به آن معاقب كرده و اين وضع كه الآن هست اولي است پس اولي آن است كه افضل از حضرت خاتم در ملك نباشد و خلاف اين خلاف اولي و خلاف حكمت و ظلم است و از خدا ظلم سر نمي‏زند بفهم كه چه گفتم و چگونه بيان كردم باري خداوند قادر است بر هر چه خواهد و صانع اين عالم و عقول عاجز از آنچه عقول درك آن كند نخواهد بود.

فصـل

بدانكه خداوند عالم قديم و قائم بنفس خود است و غني از ماسوائي است كه خود او آنها را از عدم به وجود آورده و انتفاعي از طاعت آنها نمي‏يابد و ضرري از معصيت آنها به او نمي‏رسد و عزتي از اجتماع آنها براي او حاصل نمي‏شود و به هيچ وجه فائده‏اي از خلق عايد خالق نمي‏گردد چگونه و حال آنكه كل آن خلق به ذواتشان و صفاتشان و افعالشان و اشباحشان عين جود اويند و عين عطاي اويند و به كرم او برپايند پس چگونه شود كه او محتاج به آنها باشد و چون او آنها را از عدم به وجود آورده به صرف كرم خود چگونه شود كه از آنها انتفاعي

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 168 *»

طلبد و آن شاعر بد نگفته كه:

من نكردم خلق تا سودي كنم   بلكه تا بر بندگان جودي كنم

بلكه من عرض مي‏كنم كه اين سخن به ظاهر است و در حقيقت خود وجود بندگان جود او است و چيزي غير جود او نيستند و ندارند پس از ايشان چه فايده عايد خدا مي‏شود و حال آنكه آن فايده را او بايد خلق كند از كرم خود و ان شاء الله اين مسئله هم بسي واضح است.

فصـل

و از جمله مسائل عمده كه اشاره به آن لازم است آنست كه چنانكه دانستي خداوند حكيم است و كار لغو نمي‏كند و كار بي‏فايده در نظر جميع عقلا لغو است ولي شرط حكمت نيست كه فايده عايد خود حكيم شود بلكه هر گاه عايد غير هم شود موافق حكمت است و دالّ بر غناي حكيم چنانكه اگر سلطاني رباطي در راهي بسازد كه خودش ابداً از آن راه عبور نمي‏كند و در آن رباط نزول اجلال او نمي‏شود ولي رعايا و برايا در آنجا حلول مي‏كنند و از تعب سفر مي‏آسايند كسي نمي‏گويد كه كار بي‏فايده كرد بلكه اگر فايده عمل عايد غير شود حكمت با غنا جمع شده و اشرف است از آنكه حكمت با فقر باشد پس خداوند حكيم كار لغو و بي‏فايده نمي‏كند و چون غني است جايز نيست كه فايده ايجاد عايد او شود چنانكه دانستي بلكه بايد فايده خلق عايد خلق شود و حال در صدد آن نيستيم كه فايده خلق بطور تفصيل چه بود ولي مجملش آن است كه فايده خلق به نعمت جاويد رسيدن ايشان و از مقامات قرب خداي قديم غني تمتع بردن است پس هر چه در اين ملك مانع از حصول فايده براي خلق باشد روا نبود البته و مبغوض صانع و خلاف غرض اوست چرا كه باعث آن مي‏شود كه صنع صانع بي‏حاصل شود مثل آنكه سلطاني قصري بسازد براي محض آنكه زيد در آن بنشيند و لايق هيچ كس غير آن نباشد و تو بروي و منع كني زيد را از نشستن در آنجا يا بكشي زيد را و كار سلطان را بي‏حاصل كني و البته منتهاي غضب سلطان در اين است كه تعب او را تو بيهوده كرده‏اي و صنع او را بي‏فايده نموده‏اي پس هر عمل كه مانع خلق شود از وصول به فايده ايجاد كه خداوند اين عالم را براي آن

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 169 *»

فايده خلق كرده آن عمل غلط و قبيح و ناسزاست و هر عمل كه سبب وصول خلق به آن فايده مطبوع و محبوب باشد مرضي صانع است البته پس خداوند حكيم هرگز آن اعمال ناشايست را مدح نكند و به خود نسبت ندهد و تصديق ننمايد و آن اعمال شايسته را هرگز ابطال و رد و قدح نفرمايد و قطع نسبت آنها را از خود ننمايد و صاحب آنرا به خود نسبت دهد و حبيب خود قرار دهد و تأييد و تسديد و نصرت فرمايد و اين است معني آن كلام كه در ساير كتب مي‏گوئيم كه خداوند اغراء به باطل و اغراء به جهل ننمايد يعني خلق خود را تحريص به باطل و ناداني نكند يعني كاري نكند كه بنده ضعيف او چنان داند كه آن باطل محبوب خداست و آن جهل مرضي اوست و از آن جهت به آن كار بنده ضعيف راغب شود و ركون نمايد بلكه بر خداست در حكمت اظهار حقيت حق دائماً و ابطال باطليت باطل دائماً تا از جانب او منقصتي در حكمت نباشد بعد اگر كسي بعد از اينكه حقيت حق ظاهر شد بخواهد به راه باطل برود با وجود اينكه باطليت باطل ظاهر شده نقص بر او باشد و حجت بر او قائم باشد پس اگر كسي گويد كه ما مي‏بينيم بسا اهل باطل را در نهايت عزت و شرف و نعيم و بسا اهل حق را در نهايت ذلت و خساست و پستي پس چگونه خداوند ناصر حق و اهل حق است و خاذل باطل و اهل باطل جواب گوئيم كه نصرت حق و اهل حق نه آن است كه دنيا را بر ايشان وسيع كنند و خذلان باطل و اهل باطل نه آن است كه متاع دنيا را از ايشان گيرند زيرا كه اين دنيا نه ميزان حقيت حق است و نه ميزان باطليت باطل بلكه امري است عارضي خارجي و مثل تقريبي آن آنست كه انسان جميل را علامتي است از رنگ و نعامت و استقامت خلق و انسان قبيح را علامتي است از سياهي و خشونت و اعوجاج خلق حال اگر انسان جميل لباس پستي بپوشد و انسان قبيح لباس بسيار اعلائي آن لباس علامت و ميزان حسن و قبح اصلي احدي نتواند شد كه هر كس لباس خوب دارد او جميل باشد و هر كس لباس بد دارد او قبيح باشد و مثل آنكه صندوق پستي مملو از جواهر نفيسه باشد و صندوق اعلائي مملو از كثافات باشد پس صندوق دلالتي بر آنچه در اوست ندارد بلكه بر خداست كه

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 170 *»

اظهار حسن نيك را كند اگر چه به جهت حكمتها در لباس پستي باشد و اظهار قبح قبيح را نمايد اگر چه به جهت حكمتها در لباس اعلائي باشد و از جمله حكمتها براي پستي لباس مؤمن پرهيز دادن مؤمن است از هر چه جز خداست تا مغرور به دنيا و منهمك در او نشود ولي عزت او در كمال ايمان و حق است و از جمله حكمتهاي عزت و شرف كافر مشغول كردن كافر است به غير خدا و پرهيزدادن از حق و استدراج او و استخراج ضمير او و به جهت حكمتهاي بسيار كه اين مختصر جاي آن نيست پس جامه نيك و بد دليل حسن و قبح تن كسي نباشد بلكه امري عارضي است كه به جهت حكمتي چند خداوند آن عارض را قرار داده پس همچنين متاع عرضي دنيا دليل حقيت و بطلان كسي نيست اگر جميع نعمت دنيا را از كسي بگيرند دليل بطلان او نيست و اگر جميع دنيا را به كسي دهند دليل حقيت او نيست پس مراد از نصرت حق و اهل حق اظهار كردن خداست ادله و براهين حقيت حق و اهل حق را تا بر مردم آشكارا شود كه آن اشخاص بر حقند و راهشان حق و كلامشان حق اگر چه ذليل‏تر از كل اهل زمين باشند و مراد از خذلان خدا اظهار كردن خداست ادله و براهين بطلان باطل را و اهل باطل را و كلام باطل را تا بر مردم آشكارا شود كه آنها بر باطلند و راه و كلامشان باطل است اگر چه عزيزترين روي زمين باشند و منتهاي غرض خداي كريم حكيم غني همين است و از خداي كريم نيست كه اين متاع قليل دنيا را از هر كس كه بر آن سخط كرد بگيرد و كريم غني چنين عمل نكند و متاع دنياي فاني را مقداري نيست در نزد خداي جليل عظيم كه از هر كس راضي شد از اين متاع دهد پس اگر مالي و عزتي ديدي در جائي از آن استدلال بر مرضي بودن او در نزد خدا مكن بلكه نگاه به آيت و دليل حق كن و اگر خساستي و ذلتي در جائي ديدي از آن استدلال بر مسخوط بودن او مكن در نزد خدا بلكه نظر به آيت و دليل باطل كن بالجمله خداوند حكيم عليم قدير تصديق و نصرت باطل و اهل باطل نخواهد كرد و تكذيب و خذلان حق نخواهد نمود ابداً و اين بابي است از علم كه اگر كسي اين باب را حفظ كند در هيچ مسئله در دنيا درنمي‏ماند زيرا كه هر

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 171 *»

چه هست در دنيا يا حق است يا باطل يا نيك است يا بد و هر يك را علامتي است كه خداوند آنرا الزام كرده است به آنها مانند الزام نور به منير و سايه به صاحب سايه و تخلف نخواهد كرد و انسان بايد طالب علامات حق و باطل باشد از راهي كه خدا قرار داده و در اينجا همين قدر كافي است و مِن‏بعد مفصل‏تر خواهد آمد ان شاء الله تعالي.

فصـل

بدانكه خداوند عالم حكيم است و حكيم كار لغو نمي‏كند پس عالم را به حق و براي حق آفريده زيرا كه خلق به باطل و براي باطل بي‏فايده و لغو است پس بايد كه آن حق كه عالم را براي آن آفريده هميشه در عالم باشد كه اگر يك آن در عالم نباشد در آن آن وجود عالم لغو و بيهوده خواهد بود و آن حق رسيدن خلق است به حيات و نعمت جاويدان و براي وصول به آن اسبابي قرار داده كه بدون آن اسباب محال است رسيدن به آن و آن اسباب شريعت مقدسه است كه ناموس عبارت از آن است و آن طريقه بندگي و معامله با خدا و نفس و خلق است و براي حفظ و بيان و ابلاغ آن ناموس و عمل به آن اهلي است پس آن شريعت حق است و آن اهل اهل حقند و عالم به حق و اهل حق برپا پس بايد حق و اهل حق هميشه در عالم باشند تا آنكه خلقت لغو نباشد كه اگر دمي نباشند در آن دم خلقت لغو است پس هر طريقه كه از عالم بر طرف شد و اهلش بر طرف شدند يا به برهان قائم بر بطلان آنها يا به انقراض و اخترام از عالم و عالم باز برپاست معلوم مي‏شود كه آن حق نبوده يا در زمان انقراض حق نيست و عمل به آن جايز نه و آنچه حق است بايد در عالم باشد و اهل آن حق محل عنايت خداوندند و به بركت وجود آنها عالم برپاست و رزق از آسمان نازل مي‏شود و بلاها به بركت وجود ايشان دفع مي‏شود و بلاد معمور مي‏گردد و ساير عباد جميعاً به بركت وجود آنها برقرار و زنده‏اند و اگر حق و اهل حق نبودند آني خداوند عالم اين عالم را باقي نمي‏گذارد و بنيانش از هم مي‏پاشيد و بقاء ساير مردم در نزد آنها مثل خارهائي است كه بواسطه  شاخه‏هاي گندم آب مي‏خورند و اگر گندم نبود يك آن خارها را باقي نمي‏گذاردند و كار بي‏فايده نمي‏كردند و اگر كسي گويد كه چه شود كه اهل عصري همه بر باطل

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 172 *»

باشند و چون خدا مي‏داند كه در عصر لاحق اهل حق به وجود مي‏آيند از نسل ايشان ايشان را باقي گذارد جواب گويم كه اهل عصر آينده در عصر اول معدومند و آنچه موجودند كه بر باطلند و قابل عنايت الهي نيستند پس مقتضي انقراض موجود و مانع معدوم و مفقود است و شي‏ء معدوم نتواند كه دفع مقتضي موجود را كند و مانع فنا گردد پس بلاشك جميع اهل عصر اول هلاك مي‏شدند نهايت خدا عصري جديد و قومي جديد بنياد خواهد كرد و عاجز نيست مگر آنكه در عصر اول اهل حق كه محل عنايت الهي است باشند و آنها به بركت اهل حق زنده بمانند و اين فايده هم بر وجود ايشان مترتب شود اين قسم ممكن است و به همين قدر در مقدمه اكتفا مي‏شود.

 

٭    ٭    ٭    ٭    ٭    ٭    ٭

 

مبحـث اول

در اثبات نبوت عامه و خاصه است و در آن چند فصل است:

 

فصـل

در آنكه بني نوع انسان بدون ناموس زيست نتواند كرد، بدانكه خداوند عالم انسان را مدني الطبع آفريده يعني ايشان را چنان مجبول فرموده كه بايد جمعي از ايشان بر گرد هم باشند و مانند ساير مواليد اين عالم تنها تنها نتوانند زيست نمود و بايد جوقه جوقه در اقطار زمين بر گرد هم باشند و علت اين معني آن است كه خداوند انسان را بطوري آفريده كه محتاج است به لباس و مسكن و غذا و دوا و در قوه او كمالاتي و علومي و حكمي و صنايعي و اخلاقي و ترقياتي گذارده كه بدون تربيت مربي آن كمالات از او بروز نمي‏كند و محتاج است به مربي چنانكه محتاج است به غذا و دوا و لباس و يك نفر به تنهائي نتواند كه از عهده همه اينها بر آيد و خود به خود استكمال يابد آيا نمي‏بيني كه انسان لباس مي‏خواهد و لباس پنبه مي‏خواهد و پنبه زراعت مي‏خواهد و زراعت آلات و ادوات حديدي و خشبي مي‏خواهد و آب و قنوة مي‏خواهد و پس از عمل آوردن رشتن و بافتن و دوختن مي‏خواهد و هر يك از اينها اسبابها مي‏خواهند و هر يك از اسباب صانعين مي‏خواهند و هر صانعي باز آلات و ادوات مي‏خواهد و همچنين مسكن او باني مي‏خواهد و باني آلات و ادوات به جهت ساختن بنا مي‏خواهد و همچنين هر يك

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 173 *»

از آلات و ادوات او صانعين مي‏خواهند و هكذا غذا مي‏خواهد و غذا زراعت و آلات زراعت چنانكه گذشت مي‏خواهد و دوا مي‏خواهد و در اطراف عالم منتشر است بسا اينكه براي جلب آنها كشتيها و باربردارها و اسباب‏ها و آلات مي‏خواهد چنانكه گذشت و طوري خلقت شده‏اند كه در اول جاهلند و بايد به تعليم معلم صنايع و مكاسب تحصيل كنند و به تربيت مربي كمالات نفسانيه و علوم و حكم و اخلاق و احوال حسنه از ايشان بروز كند و به درجات قرب الهي برسند و فايده خلقت خود را دريابند و اين امور صورت نگيرد مگر آنكه قومي بر گرد هم باشند و هر يك مشغول به امري شوند و رفع حاجت ديگري را نمايند بلكه جميع ايشان به هم مرتبط باشند و هر يك هر چه از مصالح آلات و ادوات در اقطارشان هست به قطري ديگر رسانند كه كار همه بگذرد و حاجات انساني آن قدر است كه اگر كتابهاي بزرگ تصنيف شود در شرح آنها وفا به جميع آنها نكند.

و اگر كسي گويد كه چه شود كه بني نوع انسان هم مثل حيوانات عريان بگردند و در مغاره‏ها منزل كنند و از گياه خودروي زمين بخورند و با هم آميزش نكنند، گوئيم خداوند عالم انسان را اولاً  كه صاحب نفس ناطقه كرده و در وجود او قابليت نطق و درك علوم و تصرفات در ساير موجودات گذارده و در قوه او اخلاق و احوال حسنه و ترقيات به مدارج قرب و تصرفات عجيبه باطنيه و ساير صنايع قرار داده و وضع اين قابليت و استعداد در آنها از براي بروز كردن است و اگر ابداً از ايشان بروز نكند وضعش در قابليت ايشان لغو و بي‏فايده خواهد بود و بروز آن قوه‏ها از ايشان نشود مگر به اجتماع و تعليم و تعلم و اشتغال به صنايع و مجاهدات و رياضات بواسطه  تربيت مربيان و به اين جهت شرافت انسان بر ساير حيوانات ظاهر شود و همه ملك را مسخر كند و قدرت خداوند قدير در او ظاهر شود و مظهريت انسان از براي كمالات الهي فاش شود و اگر آن طور سلوك مي‏كردند جميع اين قوه‏ها در ايشان مخفي مي‏ماند و بروز نمي‏كرد حتي آنكه نطق تنها هم از ايشان ظاهر نمي‏شد چه جاي ساير كمالات.

و ثانياً آنكه خداوند اصل بدن انسان را بر خلاف حيوانات آفريده و نازكتر و لطيف‏تر خلق كرده و از اين جهت

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 174 *»

ضعيف‏تر و كم تحمل‏تر شده و چنان نيست كه همه افراد انسان بتوانند كه چنانكه گفتي راه روند آيا نمي‏بيني كه در افراد انسان كسي هست كه او را ساعتي در آفتاب راه رفتن ميسر نيست و كسي هست كه به غير از غذاي لطيف چيز ديگر نمي‏تواند خورد و چه بسيار كس كه تحمل باد سرد و گرم ندارند چه جاي صدمه عظيمه زمستان و تابستان و اگر احياناً يك غول‏وشي در دنيا بتواند چنين زيست كند و بكلي از انسانيت بيفتد و هيچ كمالي از كمالات انساني كه در او گذارده شده از او بروز نكند همه افراد انسان نتوانند چنان زيست كنند و آن قدر مغاره و شكاف در جبال و تلال نيست كه همگي سكني كنند و اگر بخواهند بكنند آلات حديدي و خشبي و صناع و اجتماع مي‏خواهد و بنيه انساني را تحمل آنكه دائماً چون حيوانات از گياه زمين بخورد نيست البته و آيا نمي‏بيني كه ساير حيوانات چون در قوه ايشان گذارده نشده بود صنايع، لباس ايشان بر بدن ايشان آفريده شد و انسان چون در قوه او گذارده شده بود او را بي‏لباس آفريدند و چون انسان براي صنعت آفريده شده بود به او جوارح مناسب صنعت دادند چنانكه به هر حيواني مناسب طبع او جوارح و اعضا دادند و چون در انسان قوه معرفت طبايع و عقاقير و وجوه معالجات گذارده شده بود او را كثيرالمرض آفريدند به خلاف ساير حيوانات كه آن قدر مريض نمي‏شوند و از اين گذشته اگر انسان بزرگي في‏المثل بتواند چنين زيست كند اطفال ايشان نتوانند با آن ضعف و نقاهت آن طور زندگي كنند و همه اول طفلند و به اين طور زنده نخواهند ماند از اين جهت اطفال حيوانات قويتر و مستقل‏تر آفريده شدند به خلاف اطفال انسان كه تا مدتهاي مديد محتاج به پرستاري و پوشش و خورش خاص است بالجمله اين مطلب بديهي است كه انسان صاحب حاجات است و بر حاجات مجبول است و در قوه او قدرت بر صنايعي كه رفع حاجات او بشود گذارده شده و يك نفر بالبداهه نمي‏تواند كه جميع حاجات خود را رفع كند و تحصيل جميع آلات و ادوات ضروريه در وجود خود را نمايد و كمالات باطنه كه در قوه او گذارده شده و بالفعل معدوم است از خود بي كاملي مربي ابراز دهد و در حال

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 175 *»

جهل با جهل خود را عالم كند و در حال سفاهت با سفاهت خود را حكيم كند از اين جهت خداوند ايشان را مجبول بر تمدن و به هم گرد آمدن خلق كرده و چون صنايع مختلف بود عجب‏تر آنكه بنيه‏ها و طبيعتهاي خلق را بر حسب آن صنايع آفريده كه هر كسي اولي به صنعتي باشد و آن صنعت را به سهولت بتواند كرد پس بعضي را قوي كرد و بعضي را ضعيف و بعضي را تحمل سرما داد و بعضي را تحمل گرما و بعضي را تحمل صدمه‏هاي عظيمه داد آيا نمي‏بيني كه همه كس نمي‏توانند حمالي كنند و بارهاي گران بردارند و همه كس را شعور صنايع لطيفه و مكاسب دقيقه نيست و همه كس نمي‏توانند صبح تا شام علي‏الدوام در آفتاب بيل بزنند و زراعت كنند و همه كس نمي‏توانند در كشتيها نشينند و سفر دريا كنند و همه كس نمي‏توانند در ته چاهها و مواضع با رطوبت روند و الآن با وجود معلمين و مربيها نمي‏توانند علوم بياموزند و حكمت تحصيل كنند و مرتاض و مجاهد شوند و كمالات باطنه انسانيه را ابراز دهند و هكذا ساير صنايع و مكاسب و به هر كسي طبعي و سليقه‏اي داده كه متحمل كاري مناسب شود نه همه كس مي‏توانند متحمل كناسي شوند و نه همه كس متحمل تون‏سوزي مي‏شوند خلاصه به حسب اختلاف مكاسب طبايع مختلفه آفريد و بنيه‏هاي مختلفه داد تا هر كسي كاري از او به سهولت بعمل آيد و رفع حاجتي را به آساني بكند و همين كه انسان ديد كه كاري از او پيشرفت مي‏كند و به سهولت از او بعمل مي‏آيد و تكلفي در آن كار ضرور ندارد و طبع او از آن كاره نيست بداند كه خداوند او را براي آن كار آفريده و اگر از پي آن برود آن عمل را به انجام مي‏رساند و بر وجه اكمل آن كار را فيصل خواهد داد و اگر ديد كه بر خلاف اين است بداند كه براي آن كار خلق نشده پس عمر گرانمايه را بيهوده صرف نكند و از پي كاري ديگر رود كه چنان باشد كه عرض شد و اگر نه اختلاف طبايع بود اغلب لوازم عيش انسان در عهده تعويق مي‏ماند و بعمل نمي‏آمد.

پس در حكمت لازم شد كه بر هر كسي طبعي غالب باشد و چون اختلاف طبايع پيدا شد با لزوم اجتماع و تمدن سبب تشاجر و نزاع پيدا شود زيرا كه جميع نزاعهاي عالم از اختلاف طبايع است پس بالضروره

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 176 *»

در ميان مردم بغي و عدوان و كبر و حسد و حرص و ظلم و فساد پديد آيد و در هنگام معاشرت و آمد و شد و معاملات مفسده‏ها برپا شود پس بالضروره بايد در ميان اين نوع خلقت ناموسي و قاعده و قانوني در سلوك و معاشرات و معاملات باشد كه ملتزم به آن باشند تا امر مدينه انتظام پذيرد و بدون اين محال است كه يك روز بتوانند زيست كنند و همان روز اول اجتماع بر هم جهند و يكديگر را بكشند و مال يكديگر را بربايند و تنازع و تشاجر پديد آيد كه نتوانند يك روز بر گرد هم باشند و لازم آيد كه متفرق شوند يا همگي هلاك شوند پس خداوند حكيم كه اولاً حاجت در طبع آنها گذارد و ثانياً تمدن و اجتماع در آنها لازم كرد و طبايع مختلفه داد محال است كه خلق را بي‏ياسا و زاكان و ناموسي گذارد و اهمال در اين امر ابطال كل حكمت و خلقت است و بكلي خلقت لغو و فاسد شود و نتوانند زيست كنند تا به فايده خلقت برسند و بعينه امر كوزه‏گري باشد كه كوزه‏اي چند بسازد و در نزد باران گذارد و جميعاً در يك ساعت از هم بپاشد پس فاعل اين عمل لاغي و عابث باشد و در زمره عقلا نباشد پس چگونه احتمال مي‏رود كه خداوند حكيم كه عقول در حكمت او در مانده است چنين خلقي را بدون ياسا و زاكاني گذارد و جميع آنها را در يك روز فاسد كند.

پس ببين چقدر سخيف است قول آن جماعتي كه مباحي مذهب شده‏اند و مي‏گويند هيچ شريعتي در ميان مردم ضرور نيست و حسني و قبحي در اعمال نه و حلالي و حرامي در كار ني و همه خيال است و سرّ اين قول سخيف اين است كه ساير مردم به زاكاني راه مي‏روند و اين مرد از درست‏رفتاري آنها زنده مانده و اين خرافات را مي‏گويد آيا تصور نمي‏كند كه اگر در ميان مردم حلال و حرام و زاكان سلوكي نباشد اولاً يكي مي‏خواهد او را بكشد و گوشت بدن او را قيمه كند و مال و عيال او را صاحب شود و او را بسوزاند و خاكستر او را بر باد دهد اگر مي‏گويد اين كارها بد است همين يك زاكاني است كه خودش گذاشته و اگر مي‏گويد چه عيب دارد در ساعت دويم زنده نيست كه چنين مذهبي داشته باشد و اگر همه مردم همين مذهب را بگيرند ديگر احدي باقي نمي‏ماند پس معلوم شد كه اين مرد از تصدق

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 177 *»

سر با شريعتان زنده مانده و اين نامعقول را مي‏گويد.

و همچنين چه قدر سخيف است قول آن جماعتي كه اقرار به خدا دارند و به صانعيت و خالقيت او ولي مي‏گويند او غني است از طاعات ما و ايمن است از معاصي ما پس ما ديگر شريعتي و ياسائي ضرور نداريم عالم را خلق كرده و به تيول ما داده كه بخوريم و راه رويم و جواب اين هم از آنچه عرض شد بديهي است كه اين گروه هم زنده مانده‏اند از جهت آنكه ساير گروههاي عالم به ناموسي راه مي‏روند و الاّ عرصه بر ايشان تنگ مي‏شد و به يك روز هلاك مي‏شدند و اينكه آن گروه حال زنده‏اند در ميان خود به جهت آن است كه باز ياسا و قواعد و قوانين ناقصه در ميان خود دارند و حكام و سلاطين در ميان ايشان هستند و قانوني به عقل ناقص خود دارند كه منع بعضي مفاسد را كنند و به ارث از پدران خود بعضي سنن و شرايع را عادت كرده‏اند و الاّ بديهي است كه اگر مذهب را عدم ضرورت ياسا قرار دهند و به آن عمل كنند احدي زندگي نتواند كرد بلكه عرض مي‏كنم كه چون ياسا در طبع انسان لازم و متحتم بود خداوند طبع او را مجبول بر آن كرده كه يك‏پاره چيزها را قبيح و غلط داند و متنفر از آن باشد و راضي به صدور آنها از خود يا غير خود نباشد و يك پاره چيزها را مستحسن شمرد و صدور آنها را از خود و غير خود نيك شمرد خواه طبعش معوج باشد خواه مستقيم و در حسن و قبح صدور هر كار از خود نسبت به غير اگر شك كني در صدور آن از غير نسبت به خودت نظر كن تا بداني كه حسن كدام است و قبيح كدام مثلاً اگر شك كني در حسن فحش گفتن به كسي نظر كن در فحش گفتن او به خودت و اگر در حسن و قبح اذيت غير شك كني نظر كن در اذيت غير مر خودت را خلاصه طبيعي انسان است كه بعضي چيزها را روا نداند و بعضي چيزها را روا دارد و ناموس جز اين نيست و از اين گذشته در بني نوع انسان عقلي است كه به آن حسن بسياري از اعمال را مي‏فهمد و قبح بسياري از اعمال را مي‏شناسد و ياسا و ناموس نيست مگر همين‏كه بعضي اعمال قبيح است و نبايد كرد و بعضي حسن است و بايد كرد پس چگونه انسان عاقل مي‏تواند انكار وجوب ناموس را در ميان مردم كند.

و اگر كسي گويد كه چه بسيار بلاد كه

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 178 *»

شريعتي ندارند و با وجود اين بلادشان معمور و خودشان محفوظند، گوئيم كه آنچه گفتيم در وجوب ياسا داخل بديهيات است و عاقل انكار آن را نكند و آن بلاد كه بدون شريعت زنده‏اند سبب آن است كه خود به عقل ناقص خود باز قراري در كارهاي خود گذارده‏اند كه به آن قرار راه مي‏روند و ارباب استيلاي ايشان به جهت حفظ خود و حفظ ملك خود نظمي داده‏اند و مردم را به آن نظم مي‏دارند اگر چه آن قرار و نظم ناقص و معوج باشد و البته باز مفاسد در ميان ايشان هست و از فضل خداوند كليات صلاح و فساد عالم هم از جمله بديهيات عقول است كه هر ناقصي آن كليات را مي‏داند پس حكام ايشان آن كليات را قرار داده‏اند و اما جزئيات ناموس را البته نمي‏دانند و از آن جهات خللها هم در ملكشان هست و اما آنها كه در جنگلها مانند حيوانات مي‏باشند البته هيچ خصلت از كمالات انساني هم در ايشان بروز نمي‏كند و دايم در صدد اذيت و اهلاك يكديگرند و مثل سباع از يكديگر در حذر وانگهي كه جميع مردم از نسل آدمند و او نبي و صاحب ناموس بوده و ناموس گذارده و به ارث در ميان اولاد او مانده و مضطرند كه به بعض آن عمل كنند اگر چه حال هيچ نبيي نشناسند و دين صحيحي نداشته باشند و مراد ما عجالةً مطلق قانون است كه بايد در ميان مردم باشد. پس معلوم شد كه از جمله واجبات حكميه است بودن انسان متشرع به شرعي و اگر ناموسي ميان مردم نباشد بناي عالم و اساس عيش بني آدم به هم خواهد خورد و همين منتهاي مقصود از اين فصل بود كه به اختصار بيان شد.

فصـل

در بيان آنكه اين ناموس و شرع را چه كس بايد در ميان مردم گذارد و مردم به دستور العمل چه كس بايد راه روند، بدان كه شك نيست كه در ميان مردم سفهاء و جهال بسيارند بل اغلب آنها سفيه و جاهلند و رأي ايشان نتواند سبب نظم جميع ممالك شود و صلاح و صواب كل خلق را ايشان نتوانند يافت و كساني كه در چندين هزار سال كه اين همه حكما و علما آمدند و آداب انسانيت به مردم آموختند هنوز ياد نگرفته‏اند بلكه طريق طعام خوردن نياموخته‏اند چگونه توانند كه ناموسي در همه عالم نهند كه امور جميع بلاد

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 179 *»

و عباد منتظم شود و فساد و نزاع از عالم برخيزد و كمالات بدنيه و نفسانيه و علوم و حكم و صنايع از مردم ظاهر شود پس بكلي بايد اين طبقه متشرع به شرع ديگري شوند و از خود رأي و هوايي داخل نكنند و عمل به هوي و هوس خود در امور خود ننمايند و وضع ناموس بايد مخصوص حكما و علما باشد و حكمت و علم را هم اصناف است و بديهي است كه واضع ناموس ناظم عالم و آدم، طبيب و منجم و رمال و مهندس و محاسب و ارباب علوم غريبه چون شعبده و كيميا و سيميا و ليميا و ريميا و غيرها و صنايع مانند ساعت سازي و چيت سازي و آهنگري و نجاري و كشتي سازي و حياكت و خياطت و غيرها نتوانند بود و اين علوم و حكم هيچ دخلي به نظم ملك و صلاح مدينه و معرفت اموري كه اگر مردم به آن عمل كنند به فائده خلقت برسند و اگر عمل نكنند محروم مانند و ترقيات نفسانيه و طريق مجاهدات و رياضات و وصول به اعالي درجات ندارد پس نامزد اين امر حكمائي ديگر بايد باشند سواي ارباب علوم و حكم ظاهره و صنايع و بدايع و چنانكه سابقاً عرض شد كه خداوند بعد از اينكه مردم را مدني‏الطبع خلق كرد و حاجات در ايشان قرار داد و مناسب آن حاجات طبايع و قوابل مختلفه آفريد كه آن حاجات از آنها به طريق سهولت بعمل آيد و فتوري از آن نكنند حال عرض مي‏شود كه حاجت مردم به چنان حكيمي كه وضع ناموس كند و صلاح و فساد مدينه انساني را داند بيشتر از همه حاجات ايشان بود زيرا كه اگر اين درست شود باقي فايده دارد و الاّ هيچ چيز به ايشان فايده نكند پس اعظم حاجتها حاجت به ناموس است و اعظم نعماي الهي وجود واضع ناموس است پس بايستي كه در ميان مردم خداوند طبعي آفريده باشد كه او بتواند اين كار را بكند و حتم است كه همچنين كسي در ميان مردم باشد كه اگر نباشد جميع خلقت لغو باشد و چنان است كه خداوند اعضائي خلق كند متفرق كه قوام نداشته باشند مگر به دلي و دل نيافريند پس همه اعضا بي‏فايده شود يا قومي آفريند متفرق الآراء و الاهواء و ايشان را محتاج به بزرگتر و سلطاني آفريند و سلطان بر ايشان قرار ندهد و البته اين خلقت لغو شود و خداوندي كه در حكمت خود بعد از حاجت مردم به كناس

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 180 *»

اخلال به وجود كناس نكرده و بعد از حاجت به پينه دوزي عالم را بدون پينه دوز نگذارده و اخلال به خلق گياهي كه شايد بعد از هر صد سال حاجت يك نفر به او يك دفعه بشود ننموده چگونه شود كه اخلال به وجود حكيمي كند كه او لايق وضع ناموس است و مناسب بيان احكام بلاد و عباد و تربيت نفوس پس لامحاله همچو طبعي در ميان مردم آفريده كه وضع ناموس بتواند نمود و نظم عباد و بلاد از ناموس او بعمل آيد اگر چه مردم عمل به آن ننمايند و پيروي آن ناموس ننمايند و به اين واسطه هلاك شوند لكن خلق از جانب حكيم بايد بر وفق حكمت باشد آيا نمي‏بيني كه بعد از آنكه حكيم بنيه حيواني را محتاج به ترويح و نفس كشيدن كرد هوائي براي اين كار آفريد بعد اگر كسي آنقدر نفس نكشد تا بميرد نقص به حكمت حكيم غني وارد نمي‏آيد و چون عطش آفريده آب را نيز آفريده كه بهترين چيزها است در رفع عطش حال اگر كسي آن قدر آب نخورد تا بميرد ضرري به حكمت حكيم نمي‏رسد و كار او لغو نشود.

پس بر حكيم است كه بعد از اينكه حاجت به ناموس در خلق آفريد طبع ناموس گذاري بيافريند كه او دانا و بينا به صلاح و فساد كل روزگار باشد و عالم به ظواهر و بواطن و جواهر و اعراض خلق تا آنكه براي خلق ناموس بگذارد كه اگر خلق با جان خود خصمي نكنند و صلاح ظاهر و باطن خود را خواهند و اجتماع در مدينه و وصول به فائده خلقت را طلب نمايند و اطاعت او كنند به مطلب خود برسند و هر كس اطاعت نكند نقص از جانب او باشد نه از جانب حكيم. پس از اين فصل هم بطور علانيه معلوم شد كه واضع ناموس حكيم معيني بايد باشد و هر كه غير از اوست بايد مطيع و منقاد ناموس او باشد و به گفته او عمل كند و تخلف از او سبب بوار ظاهر و باطن و فساد جان و تن است.

فصـل

بدانكه نشايد كه در يك عصر و يك قوم دو واضع ناموس باشد زيرا كه اگر هر دو يك ناموس آورند وجود يكي زياد است و بي‏فايده و حكيم كار عبث نمي‏كند و اگر دو ناموس مختلف آورند يكي حق است و يكي باطل زيرا كه اگر راست است آنچه يكي آن را صالح خوانده آن كه آنرا فاسد خوانده

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 181 *»

دروغ گفته و اگر دروغ است آن ديگري راست است پس اختلاف دو ناموس در يك عصر و يك قوم نشايد وانگهي كه دو ناموس مختلف در يك قوم و يك عصر سبب جدال و نزاع و قتال شود زيرا كه به حكم اين ناموس آن ديگري مفسد است و به حكم آن اين و با وجود اختلاف نشايد كه مصدق يكديگر هم باشند پس لامحاله ميان ايشان شقاق و نفاق افتد و حكيم چنين عملي نكند زيرا كه وضع ناموس گفتيم كه براي رفع شقاق است پس در يك قوم و يك عصر محال است كه دو نفر حكيم واضع ناموس باشند بلي در يك قوم و دو عصر مي‏شود.

و سبب اين معني آنكه صلاح عالم در اعصار تفاوت بسيار مي‏كند پس بسا كاري كه در عصري صلاح خلق باشد و در عصري ديگر نباشد و از اين جهت گفتيم كه ممكن است كه حكيمي در عصري ناموسي قرار دهد و در عصر ثاني حكيمي ديگر ناموسي ديگر قرار دهد و بعضي از آن بر خلاف ناموس اول باشد ولي حكيم ثاني حكيم اول را بر حق مي‏داند و مي‏گويد كه اگر من هم در عصر او بودم همان شريعت را مي‏آوردم و همان ناموس را مي‏گذاردم و در آن عصر آن مناسب بود و در عصر من اين و در عصر ديگر صلاح در چيز ديگر شود و حكيمي ديگر آيد و قراري ديگر گذارد و او هم تصديق ما را دارد و ما هم تصديق او را داريم پس معلوم شد كه بايد واضع ناموس در هر عصري يك نفر باشد و سايرين همه به ناموس او عمل كنند تا رفع شقاق شود و مدينه خلق بر اجتماع و ايتلاف بماند و جميع فسادها كه در بلاد و عباد مي‏شود همه از آنست كه هر قومي ناموسي و قواعد و قوانيني و ديني و مذهبي براي خود به رأي و هواي خود گرفته‏اند و به گفته حكيم الهي عمل نمي‏كنند و به عقول ناقصه‏اي كه محيط به همه ملك نيست قواعد و قوانين براي خود مي‏گذارند پس هر يك از آنها مخالف ديگري مي‏شوند و بناي جدال و نزاع مي‏گذارند از اين جهت حكما گفته‏اند كه دو پادشاه در اقليمي نگنجند و ده درويش در گليمي بخسبند و آنچه در اين فصل هم ذكر شد ان شاء الله بديهي است كه احدي در آن شبهه نمي‏تواند بكند.

و مثَل مملكتي كه يك صاحب ناموس در آن باشد بدني است كه يك قلب در آن باشد پس جميع اعضا

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 182 *»

به حكم آن قلب حركت كرده با يكديگر رؤف و مهربان باشند و هر يك به رفع حاجت ديگري قيام مي‏نمايد و اگر در هر گوشه‏اي ناموسي باشد مثل دو تن شوند كه دو روح و دو رأي و دو خواهش و دو طبع در آن دو باشد و اين اعضا به حاجات آن اعضا نپردازد و آن اعضا به حاجات اين اعضا و در ما بين به جهت اختلاف طبع و رأي فساد شود و در صدد قتل و نهب يكديگر برآيند. آيا نمي‏بيني كه اگر جميع ممالك مطيع يك سلطان باشند ديگر نزاعي و فسادي در ملك نماند چرا كه آن سلطان خودش با خودش خلاف و نزاعي ندارد و آن رعيت هم بمنزله اعضا و جوارح اويند و صادر از امر و نهي او آن دل كه پادشاه است رؤف به اعضاي خود است كه رعايا باشند و آن اعضا مطيع و منقاد دل خود و همه به حاجات دل قائم و هر عضوي به حاجت عضوي برخاسته پس ديگر خصومتي نباشد و چنانكه دل اين بدن به اعضاي بدن ديگر رؤف نيست پادشاه ملكي هم به رعاياي ملكي ديگر مهربان نخواهد بود و آن رعايا هم به حاجات اين پادشاه قائم نشوند و اين پادشاه هم خيرخواه آنها نخواهد بود مگر آنكه هر دو در تحت پادشاهي ديگر باشند و براي او مانند اعضا باشند پس خصومت و جدال در ميان بر پا خواهد شد پس از اين بيان واضح معلوم شد كه بالضرورة بايد در مملكت يك صاحب ناموسي باشد كه او چون دل باشد براي خلق عالم و قطب باشد براي جميع بني آدم و محيط باشد بر كل و عالم به صلاح كل و رؤف و رحيم به كل و همه هم مطيع و منقاد او تا نظم مدينه متصل باشد و از هم نپاشد و اين منتهاي مقصود از وضع اين فصل بود كه به وضوح پيوست.

فصـل

بدانكه جز صانع ملك كه آنرا از عدم به وجود آورده و جميع ظاهر و باطن او را مي‏داند و بر جميع جزئيات آن آگاه است و خالق جميع نفوس است و هر نفسي هر چه دارد از عطاي اوست احدي از آحاد احاطه به كل ملك ندارد و عالم به جميع مصالح و مفاسد آنها نباشد و خير و شر آنها را نداند و محيط به جميع اعصار و جواهر و اعراض آنها نيست به استقلال خود مگر صانع علي الاطلاق كه جميع آنها را از كتم عدم به عرصه شهود آورده و جميع ذوات و صفات و افعال و احوال

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 183 *»

و مقارنات و مناسبات و كمالات و اعراض آنها را آفريده و او دانا و بيناست به كل و عالم است به اسباب موصله به فائده و اسباب مانعه و اوست خالق علم و حكمت در خلق خود و بس پس واضع ناموس جميع ملك جز او كسي نباشد و احدي را شايسته نيست كه با عدم احاطه و استقلال احكام بلاد و عباد را از پيش خود وضع كند زيرا كه احدي از جهال به حقايق اشياء قابل اين نيستند و ساير حكما و علما هم كه به اقرار خودشان احاطه به كل ملك و خواص و لوازم اشياء به استقلال خود ندارند و هر كس ادعاي اين معني را كند كه من عالم بماكان و مايكون مي‏باشم بدون تعليم صانع ملك حكيم نيست بل سفيه است و گمان نمي‏كنم كه حكيمي از حكيمان روزگار اين ادعا را كند و جز جهال احدي ادعاي خام بي‏بيّنه بلكه با شواهد مكذبه نمايد پس محال است كه حكماي رباني چنين ادعائي كنند با وجود آنكه به مشاهده عجز خود را مي‏بينند و اضعف چيزي از ملك خدا را كه پشه است مثلاً جميع خواص آنرا از پيش خود و به استقلال خود نمي‏دانند پس معلوم شد كه جز صانع عليم لطيف خبير احدي علم بماكان و مايكون ندارد مگر به تعليم او چرا كه اوست خالق كل ذوات و صفات و علوم و افعال و آثار خلق خود پس احدي به استقلال واضع ناموس نتواند شد و هر كس هر چه بگويد ناقص خواهد گفت و ناموس ناقص موصل مردم به فايده خلقت نتواند بود و منشأ فساد عباد و بلاد شود و فسادها كه در هر بلدي مشاهده مي‏شود با وجود بودن يك حاكم در آن از جهت تدبيرهاي ناقصه است و اگر حكمت حاكم كامل بودي و محيط بر جميع صواب و خطا و صلاح و فساد بلد خود بودي و از آن قرار عمل كردي در هيچ بلد جور و تعدي و فساد پيدا نشدي البته پس جز خدا كسي نبايد ناموس گذارد و بايد از نزد او باشد و بس.

فصـل

بدانكه چون دانستي كه واضع ناموس صانع مطلق است كه آفريننده كل خلق باشد و او عالم است به وحدانيت خود به جميع صلاح و فساد خلق به علم ازليه خود و احدي از آحاد خلق را آن صفاء قابليت و استعداد نيست كه بتواند از خداوند عالم بدون واسطه فيض‏يابي كند و اطلاع بر علم ازلي او پيدا

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 184 *»

كند و اگر چنين بود همه خلق بايستي كه نبي و همه در علم و حكمت يكسان و هر يك محيط به جميع معلومات باشند زيرا كه خدا عالم است به جميع معلومات و هر كس آن صفا و استعداد را داشته باشد كه مطلع بر آن علم شود بايد مطلع بر كل شود چرا كه علم ازلي احدي است و هر كس مناسب با احد شد به كل آن علم اطلاع پيدا كند و بر همه آگاه شود و آن علم تبعيض بر نمي‏دارد پس چون بالبداهه مي‏بينيم كه مردم محيط به جميع معلومات نيستند دانستيم كه آنها از كسي بايد اخذ كنند كه علمش ابعاض و اجزاء دارد كه مي‏توان بعضي را از او آموخت و بعضي را نياموخت و بايد با او هم مناسبت پيدا كنند تا او را ببينند و از او بشنوند و از او تعليم گيرند پس چون خلق ناقص و محدودند مناسبتي با ازل ندارند و نتوانند او را ديد و از او شنيد و از او علم به معلومات را فراگرفت و صلاح و فساد ملك را دانست و خود هم كه نمي‏دانند و حاجت به علم ناموس هم كه دارند پس لازم شد در حكمت كه خداوند اشخاصي چند را برگزيند و به آنها استعدادي دهد كه قابل اخذ از خدا باشند و صالح براي الهام و وحي و بتوانند ملئكه را ببينند و بتوانند بي‏واسطه يا بواسطه  ملك از خداوند عالم علم خير و شر و صلاح و فساد عالم را آموزند.

و اگر كسي گويد كه آيا آنها را كه خدا برمي‏گزيند مخلوق و مصنوعند يا نه شك نيست كه نمي‏توان گفت كه مخلوق و مصنوع نيستند پس اگر مخلوق و مصنوعند آنها هم مثل سايرين باشند و نتوانند به ذات خدا رسند و احاطه به علم و مشيت او پيدا كنند پس آنها چگونه علم خير و شر و صلاح و فساد عالم را فراگيرند و اگر مي‏توانند پس دليل سابق منتقض خواهد بود، جواب گوئيم كه همه خلق در يك رتبه نيستند و از براي خلق درجاتي است بعضي بالاي بعضي و آنهائي را كه خداوند برمي‏گزيند براي علم و وحي معلوم است كه بايد مناسبتي به علم و مشيت خدا داشته باشند و مناسبت به علم و مشيت لازم ندارد مناسبت با ذات خدا را بلي احدي از مخلوقات مناسبت با ذات خدا ندارد و به او نمي‏تواند رسيد و او را نمي‏تواند ديد اما مناسبت با علم و مشيت ممكن است و اين علم كه در اينجا مي‏گوئيم غير علم ذاتي است بلكه علمي است كه خداوند در رتبه مشيت

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 185 *»

خود به خلق دارد و آنرا در مبدأ كل مخلوقات قرار داده و مشيت هم عين ذات نيست چرا كه مشيت فعل خداست و امر و حكم اوست و امر و حكم خدا غير ذات خداست پس ممكن است كه كسي را خدا آفريند كه مناسبتي به اين علم و مشيت پيدا كند و دو جهت داشته باشد جهتي بسوي علم و مشيت خدا كه از آن دو به او فيض برسد و بر عقل او از آن دو بتابد چنانكه از آفتاب به آينه مي‏تابد و حال آنكه آفتاب در آسمان است و آينه در زمين ولي چون آينه صفائي پيدا كرده و مواجه با آفتاب شده ممكن است كه عكس آفتاب در آن درست بتابد و آفتاب را درست بنماياند و جهتي بسوي مردم كه به مردم برساند و مردم بتوانند او را ببينند و مثل اين واسطه و طرفين مثل آن است كه مي‏خواهي ديوار اندرون اتاق از آفتاب خبر شود و حال آنكه محروم و محجوب از ديدار آفتاب است آينه در صحن خانه برابر آفتاب مي‏گيري و بطوري مورب مي‏نمائي كه توجهي به آفتاب داشته باشد و توجهي به ديوار اتاق پس آينه عكس آفتاب را حكايت مي‏كند براي ديوار بدون تفاوت.

حال همچنين بعد از اينكه اين خلق ضعيف محتاج به علم خير و شر شدند و محروم از درك علم و مشيت خدا بودند خداوند وجودي چند مقدس آفريد كه از جهتي مناسبت با مشيت و علم داشته باشند و آنها را قلوب صافيه نيره باشد و خلوص در توجه بسوي خداوند داشته باشند تا عكس علم و مشيت خداوندي در آنها افتد و علم خير و شر و صلاح و فساد عالم را فراگيرند و به آن عالم شوند و از جهتي بشري باشند مثل ساير رعايا و ترجماني باشند ما بين خدا و خلق و به لغت غيبي لطيف از مشيت و علم خداوند بشنوند و به لغت خلقي كثيف براي مردم شرح و ترجمه نمايند تا رفع اين حاجت از مردم بطور كمال بشود و علم خير و شر و صلاح و فساد به مردم بياموزند و در حكمت نقصاني از جانب حكيم نباشد و مثل اين بسي واضح است و آن آن است كه بعد از اينكه خداوند روح را در ملكوت آسمان آفريد و تن خاكي كثيف را در اين دار دنيا، اعضاء و جوارح به جهت كثافت و غلظتي كه داشتند از ديدار روح ملكوتي كور و از استماع امر و نهي او دور بودند و مع ذلك محتاج به روح و حيوة

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 186 *»

و اطلاع بر امر و نهي و رضا و غضب او بودند پس خداوند حكيم لطيف از حكمت و لطف خود در ما بين اعضاي كثيفه و روح لطيفه چيزي آفريد صافي و لطيف و صيقلي كه از جهت لطافت و صفا مناسبت با روح ملكوتي داشته باشد و از جهت جسمانيت مناسبت با اعضاي كثيف و آن روح بخاري جسماني است كه در اندرون قلب قرار داده و آنرا محل عنايت و تابش روح ملكوتي كرده كه آفتاب روح ملكوتي به آن مي‏تابد و او را از فضل خود زنده مي‏گرداند و به حركت در مي‏آورد و او را عالم به امر و نهي و رضا و غضب خود مي‏سازد و آن روح بخاري ترجماني مي‏شود ما بين روح ملكوتي لطيف و مابين اعضاي كثيف، به لغت ملكوتي از روح ملكوتي فرا مي‏گيرد و به لغت ملكي از براي اعضاي ملكي شرح مي‏كند و خليفه و قائم مقام او مي‏شود در اداء و روحي ظاهر است در ميان عوالم اعضا و چشم بيناي او و گوش شنواي او و زبان گوياي او و دست تواناي او و مظهر و مجلاي اوست در ميان اعضا و جميع معاملات با او معامله با روح ملكوتي است پس طاعتش طاعت روح ملكوتي است و عصيانش عصيان او و محبتش محبت با او و عداوتش عداوت با او و اتصال به او اتصال به روح ملكوتي است و انفصال از او انفصال از او و اقرار به او اقرار به او و انكار او انكار او و جميع اضافات به او اضافات به او پس اعضا بواسطه  روح بخاري زنده مي‏شوند و بر حسب امر و نهي او حركت مي‏كنند و بناي مدينه اعضا مشيّد مي‏شود و اعضا به هم مجتمع مي‏شوند و هر يك رفع حاجت ديگري را مي‏كنند چشم براي همه مي‏بيند و گوش براي همه مي‏شنود و زبان براي همه مي‏گويد و دهان براي همه ذوق مي‏نمايد و هكذا و اگر آن روح بخاري نبود ابداً احدي از اعضا از روح ملكوتي اطلاع به هم نمي‏رساند و قائم به حاجات باقي نمي‏شد و بناي مدينه اعضا از هم مي‏پاشيد چنانكه واضح است.

و اين سرّ در جميع مراتب جاري شد حتي آنكه در عالم ظاهر سلطان ظل الله است و رتبه عظمت و جلال او از منال كل رعايا برتر است و نفوس ضعيفه رعايا را قابليت وصول به او نيست و طاقت رؤيت او و استماع و تلقي امر و نهي او را ندارند و مع‏ذلك همه محتاجند كه امر و نهي سلطان را بدانند و اطلاع بر رضا و

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 187 *»

غضب او پيدا كنند تا بناي مدينه ايشان مشيّد و امر انتظام مهامّ ايشان ممهّد باشد پس در حكمت واجب شد كه در ميان سلطان جليل و رعيت ذليل واسطه‏اي باشد كه از جهتي مناسبت به حرم كبرياي سلطان داشته باشد و محرم بارگاه جلال و عظمت او باشد و قابل رؤيت و وصول به حضرت او و جميع امر و نهي و رضا و غضب او به او القا شود و از جهتي مناسبت به رعايا داشته باشد كه رعايا بتوانند به شرف خدمت او مشرف شوند و طاقت نيل به حضرت او را بياورند و بتوانند او را ديد و از او شنيد پس او ترجماني باشد ما بين پادشاه ظل الله و ما بين رعاياي ضعيف پس به لغت سلطنت و مناسبت با سلطنت از سلطان بشنود و به لغت رعيت و مناسبت با رعيت براي رعيت شرح كند و حكم او حكم سلطان باشد و امر او امر سلطان و ديدار او ديدار سلطان و طاعت او طاعت سلطان و مخالفت او مخالفت سلطان و ارادت به او ارادت به سلطان و قائم مقام سلطان باشد در ميان رعيت و رخساره او باشد و مظهر و جلوه او پس چون چيزي به رعاياي ضعيف القا كند بتوانند از او بشنوند و از او بفهمند آنگاه رعاياي ضعيف ذليل اطلاع بر اراده و امر و نهي سلطان جليل پيدا كنند و به مقتضاي آن عمل نمايند و و بناي مدينه ايشان برقرار ماند و رفع حاجت يكديگر را بنمايند و اگر به غير از اين باشد ابداً امر مملكت انتظام نپذيرد و جميع امور معوق ماند.

و همين سرّ در ميان برگزيدگان خدا كه اشاره به ايشان شد و ساير رعاياي جهال خالي از علم و عمل جاري است زيرا كه آن برگزيدگان سلاطين دين و ناموسند و چون حامل علوم الهيند و محل مشيت و امر و نهي اويند چنانكه عرض شد در نهايت جلال و عظمت و كبريا و عزت باشند و صندوق علم الهي و آئينه سر تا پا نماي مشيت و انوار عظمت اويند و رعاياي بري از علم و عمل را مناسبتي تمام به ايشان نباشد و لغت آنها را نفهمند و بر مرادات ايشان اطلاع پيدا نكنند چنانكه بديهي است كه عوام نمي‏توانند علوم الهي را از كتب سماوي و آثار آن برگزيدگان بفهمند و حال آنكه محتاجند به فهم كتاب خدا و سنت آن برگزيدگان و بدون فهم آنها چنانكه عرض شد اطلاع بر خير و شر و صلاح و فساد خود پيدا نكنند و بناي مدينه ايشان از هم بپاشد و بكلي

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 188 *»

تباه شوند و به فايده ايجاد نرسند پس در حكمت باز لازم شد كه ما بين رعاياي بري از علم و عمل و آن حجتهاي خداي عزوجل داناياني باشند كه حامل علوم آن حجتها باشند و شارح حكم آنها و بيان كننده دين و سنتشان پس به مناسبتي كه با آن حجتها دارند از ايشان اخذ علوم نمايند و به ساير خلق به لغت ايشان برسانند تا حجت خدا بر خلق قائم شود و امر و نهي او ظاهر گردد و خلق به حيات دين و شرع زنده گردند و بواسطه  آن ترجمانها اطلاع بر رضا و غضب آن حجتها پيدا كنند و به اين واسطه اطلاع بر رضا و غضب خدا پيدا كنند و صلاح و فساد كار خود را بفهمند و بناي مدينه ايشان مشيّد ماند و به فايده خلق خويش برسند و اينها ديگر باره بمنزله رگ و پي باشند كه اگر چه روح بخاري كه در قلب است و ميان روح ملكوتي و ميان اعضا واسطه است و امر و نهي روح را شرح مي‏كند اما حامل امر و نهي او بسوي ساير اعضا رگ و پي است كه از دل جميع امر و نهي به آن رگها و پيها مي‏رسد و آنها نزد اعضا آمده از براي اعضا شرح مي‏كنند و احكام دل را به آنها مي‏رسانند و اگر آن رگها منقطع شوند آن اعضا بميرند اگر چه روح بخاري در قلب باشد پس بر اعضا حفظ آن رگها و پيها از انقطاع لازم است تا ايصال حيوة كنند بسوي ايشان چنانكه بر جميع رعايا و برايا اخلاص‏كيشي و ارادت‏انديشي و حفظ و حراست آن واسطه امجد اعظم و اكرم افخم ميان رعيت و پادشاه كه ظل الله و محل عناية اللّه است متحتم است تا بناي مدينه و مملكت از هم نپاشد و ظاهر و باطن هميشه موافق باشد و بدون اين ترتيب و نظم علم خير و شر و صلاح و فساد عالم به ساير رعايا و برايا نرسد و حيوة ايمان در تن جهانيان حاصل نگردد و به فايده خلقت نرسند و كار حكيم به غير اين لغو و عبث شود و حكيم اجل از آن است و اين منتهاي مقصود از اين فصل بود كه به وضوح پيوست.

فصـل

بدانكه اين نفوس ناقصه كه خودسري و خودرأيي را پيشه خود كرده‏اند و بر حسب طبايع خود سلوك مي‏كنند و طوق انقياد كسي را مي‏خواهند بر گردن نگذارند ممكن نيست كه به ناموس موضوعي قربةً الي اللّه و طلباً لمرضاته عمل كنند و هر يك فكر كنند كه اگر عمل به ناموس و شرع نكنيم عالم فاسد

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 189 *»

مي‏شود و همه ما هلاك مي‏شويم بلكه مردم محتاج به سياستند و محتاج به اميدوار ساختن و ترسانيدن تا آنكه به كشش اميدواري و به راندن بيم در صراط مستقيم شريعت سالك شوند و بدون اين محال و ممتنع است كه اين نفوس حيوان‏وش طوق ناموس و شرع را بر گردن گيرند و بر خلاف شهوات و اهواء خود راه روند پس خداوند حكيم جل و علا از براي انقياد طباع وحشي حيواني‏وش اسباب بيم و اميدي قرار داده كه شايد به طمع آنچه اميد به او حاصل كنند و به هراس از آنچه از او خائف گردند منقاد و مطيع شوند و به شريعت موضوعه راه روند و چنانكه ممكن نيست كه طفل بيمار از روي كتاب طب دواهاي تلخ و كريه را به جهت مصلحت بدن خود بخورد مگر آنكه پدر و مادر گاهي او را وعده نقل و نباتي و سرخ و زردي دهند و گاهي براي او اسباب ترسي مهيا سازند تا آنگاه بخورد و همچنين اگر خواهند حيواني را به جائي كه نمي‏خواهد ببرند گاه به نشان دادن علف و گاه به ضرب تازيانه بايد برد خداوند حكيم هم با خلق ضعيف وحشي حيواني‏وش همين رويه را مسلوك داشته و از براي ايشان از عين مرحمت اسباب بيم و اميدواري آفريده جنت و نار را مقرر فرمود و فرمود كه اگر به شريعت من عمل كنيد شما را به جنت برم و مشتهيات نفس شما را به شما رسانم و به شما انهار و حور و اشجار و قصور دهم و نعيم دايم براي شما فراهم آرم و اينها همه مقتضيات و نتيجه‏هاي اعمال نيكي است كه شما را به آن امر كردم و اگر به شريعت من راه نرويد از براي شما انواع شكنجه و عذاب در آخرت مهيا سازم و بر شما عذاب آتش و حيّات و عقارب و كلاب جهنم را بر حسب آن اعمال زشت و ناشايست مسلط كنم پس آنها كه روحانيتي و علم و حكمتي داشتند و خداوند غني صانع قديم را صادق دانستند از بيم نار و طمع اشجار و انهار طوق شريعت را به گردن خود نهادند و به مقتضاي آن عمل كردند و به خير دنيا و نعيم آخرت رسيدند و اما آن جماعت كه در دنيا و نفس و طبع خود منهمك و مانند حيوانات همت ايشان خوردن و خفتن و نكاح كردن و ساير شهوات نفسانيه بود و علمي و حكمتي نداشتند و فهم آخرت را نمي‏كردند لازم شد در حكمت كه نعمتهاي دنيائي هم

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 190 *»

قرار دهد و عذابهاي ظاهري جسماني هم مهيا سازد و به ايشان فرمايد كه اگر به شريعت من عمل كنيد شما را به مقتضاي اعمال شايسته عزيز و محترم سازم و انواع نعمت و بناهاي عاليه و باغها و ملكها و زنها و فرزندها دهم و دولتها براي شما مقرر كنم و اگر مخالفت كنيد شما را بواسطه  اعمال ناپسند به عذابها و بلاهاي ارضي و سماوي و امراض و مرگهاي عام و ناگهان و خستگيها و تعبها و محنتها و تسلط بعض بر بعض و اتلاف بعض مر بعض را مبتلا نمايم چنانكه در تورية براي يهود اين طور بيان شده است شايد كه بواسطه  طمع متاع دنيا و خوف از بلاها و محنتها به شريعت مطهره او بگروند و به مقتضاي آن عمل كنند و بواسطه  آن خير دنيا و آخرت را دريابند و او صادق الوعد است در دنيا و آخرت و عمل به وعد و وعيد خود مي‏نمايد و عمل فرموده در دنيا چنانكه هر كس تتبع در قرآن و ساير كتب سماوي و تواريخ و سير روزگاران گذشته نمايد و به ديده عبرت نظر كند و ملتفت اسرار شريعت باشد علانيه مي‏بيند كه هيچ قومي به بلاهاي خاص و عام مبتلا نشدند مگر بواسطه تخلف ايشان از ناموسها و بغي و عدوانشان بر انبيا و اوليا كه حافظ ناموس و شرع بوده‏اند و مبين صلاح و فساد و خير و شر عباد و بلاد و هيچ قومي در رفاه و خير و طول عمر و امنيت طرق و بلاد و عيش واسع و راحت و نعمت نيفتادند مگر بواسطه  عمل ايشان به شرايع و احكام و تولاي ايشان مر انبيا و اوليا را و اعزاز دين و اهل دين را و اهانت ايشان مر مخالفين دين را و اين سنتي است جاريه در جميع اعصار و آيا هلاك شدند قومي مگر بواسطه خودسري‏ها و كارهائي كه باعث فساد و تفرقه عباد بود و آيا بركت و نعمت زياد شد بر قومي مگر بواسطه  درست كرداري و انصاف و مروت و اعتدالشان و ناموس نيست مگر همين‏ها و از اين جهت خداوند در قرآن و ساير كتب سماوي و انبيا و اوليا در احاديث و بيانات شافيه خود شرح اسباب نجات امم ماضيه و هلاك ايشان را بيان فرموده‏اند تا امت موجوده عبرت بگيرند و به شريعت اخذ كنند پس هر آنكس كه خواهد كه بلاد معمور و رعيت در رفاه و راحت و نعمت افتند و بلاهاي آسماني از ايشان منقطع گردد و بركات آسمان و زمين براي ايشان

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 191 *»

حاصل شود و اعمار دراز گردد و بلاد امن و امان شود بايد به سعي تمام در ترويج ناموس و مذهب و ملت كوشد و رعيت را بر آن بدارد و اعزاز دين و اهل دين را نمايد و اهانت كساني كه در صدد هدم دينند بنمايد تا طمع منافقان از اضرار به دين و اهل دين بريده شود چه مقتضاي اين اعمال خير مآل خير دنيا و آخرت است و بايد انسان خود را خادمي قرار دهد از براي صانع عالم و شرع مقدس او تا به منتهاي مطلب خود برسد و خير دنيا و آخرت را دريابد و اگر غير از اين كنند بركات آسماني مقطوع و خيرهاي ارضي ممنوع گردد و اعمار قصير و بلايا متواتر و آفات متوالي در ممالك پيدا شود چنانكه مشهود است.

باري مقصود از اين فصل اينها نبود بلكه مقصود آن بود كه اين رعيت وحشي‏طبيعت حيواني‏سيرت قربةً الي اللّه و طلباً لمرضاته به شريعت خلاق عالم عمل نخواهند كرد و به مقتضاي معاصي و اعمال سيئه مستحق هلاك خواهند شد و منع هيچ مستحقي از آنچه استحقاق آنرا دارد نزد خدا روا نبود و اگر بر حسب استحقاقشان با ايشان عمل كند جميعاً در روز اول مستحق بلاياي عامه و اتلافهاي شامله شوند و نسل نوع انساني از عالم برداشته شود و آنچه در ذريات ايشان ممكن بود كه مؤمن شوند موجود نگردند و بكلي نوع برافتد و تجديد نوعي ديگر بايد نمود و ايشان هم باز چنين كنند و چنين شوند و هرگز فايده خلقت بروز نكند.

پس خداوند حكيم در حكمت خود از راه رحمت و عطوفت و حفظ نوع انساني و ايصال هر قابلي به فايده خلقت و دوام و بقاي نسل واجب كرد در شريعت مطهره براي متخلفان از شريعت حدودي چند را كه براي هر عصياني تعزيري يا حدي يا قتلي باشد تا رعيت سركش بواسطه  آن حدود از سركشي باز ايستند و مطيع و منقاد شوند و ديگر باره عصيان نكنند و حيات ايشان هم مهماامكن برقرار باشد و رعايا و برايا تلف نشوند و بلايا نازل نشود و بركات قطع نگردد مگر آنكه به اين حدود منزجر نشوند و طغيانشان بالا گيرد و بر انبيا و اوليا تعدي كنند كه آنگاه مستحق ساير بلاهاي دنيوي و اخروي شوند به مقتضاي عمل خود و اينكه مي‏بينيد كه عالم في‏الجمله برقرار است با وجود تمرد و عصيان خلق و عدم اجراء حدود شرعيه

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 192 *»

جهات بسيار دارد يكي آنكه باز به بعض شرايع مردم عمل مي‏كنند و به بركت آن نيم‏جاني براي مردم مانده و يكي آنكه به بركت آناني كه عامل به شريعت مي‏باشند و حفظ ناموس الهي را مي‏كنند در اقوال و احوال و افعال خود بنيه عالم محفوظ مانده و صاحب زرع از جهت چند بوته گندم يا چند درخت مثمر خود هزاران خار و خاشاك را آبياري مي‏كند اگر چه همت اغلب عصاة بر اتلاف و اهلاك آن چند نفر عامل به شريعت است و مي‏خواهند نام و نشان آنها را از عالم براندازند و نمي‏دانند كه بقاء وجودشان بواسطه  آن چند نفر است و يكي آنكه خداوند عجول در كارهاي خود نيست و صاحب رأفت و و رحمت است و مهلت مي‏دهد تا توبه‏كننده توبه كند و متمرد عاصي در تمرد و عصيان خود مستحكم شود و مي‏داند كه از چنگ او بيرون نمي‏رود هر وقت بخواهد او را مي‏گيرد و اگر در دو روز دنيا او را مهلت دهد در آخرت گرفتار است يا آنكه از نسل آنها مؤمنيني چند بايد بعمل آيند و پدران را حفظ مي‏كند به بركت پسران كه بعد بايد بيايند يا به جهت استدراج كه آنچه در كمون خود دارند از شقاوت ابراز دهند و اگر عاصي را به اول گناه بگيرد ديگر آنچه در قوه اوست ظاهر نشود و مردم از ترس و نفاق معصيت را ترك كنند و بي‏فايده خواهد بود و اينكه قدري مردم پايي مي‏كشند و نيم‏جاني دارند از اين جهات و امثال اينهاست و اگر بر صراط شريعت مستمر شوند لذت حيات دنيا را آن وقت خواهند فهميد و بركات آسمان و زمين را آن وقت خواهند ديد.

باري پس چون يافتي كه مردم ناموس در كار دارند و وضع ناموس هم بايد از برگزيدگان الهي باشد و ناموس قوام نخواهد گرفت و برپا نخواهد شد مگر به حدود پس عرض مي‏شود كه حد، جاري كننده حد مي‏خواهد و جاري كننده حد بايد او را نفس مستولي بر خلق باشد تا ايشان را به استيلاء و غلبه و قهر به شريعت بدارد و بر متخلفان حدود الهي را جاري كند و عالم به سياست الهي باشد و خود در نهايت كمال باشد تا به فضل كمال خود ناقصين را كامل نمايد و عامل باشد به آنچه امر به آن مي‏كند و تارك باشد آنچه را كه نهي از آن مي‏كند و معصوم و مطهر باشد كه وثوق به قول او حاصل شود و خود مفسد و واجب‏الحد نباشد و چنين

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 193 *»

كسي را پيغمبر و نبي گويند كه برگزيده خداست و از جانب خدا مستولي بر كل خلق است و صاحب سياست و امر و نهي و جاري كننده حدود است و بدون وجود چنين پيغمبر عالم انتظام نگيرد و بناي مدينه عالم منهدم گردد و خلقت لغو و بيهوده گردد پس به برهان واضح معلوم شد كه بايد از جانب خدا در ميان خلق عالم هميشه پيغمبري يا خليفه پيغمبري باشد چنانكه بعد تفصيل آن خواهد آمد تا آنكه عالم منتظم گردد و بناي مدينه انساني از هم نپاشد و به حاجات يكديگر برسند و آنچه در قوه نوع انساني گذارده شده از علوم و حكم و استيلاهاي بر ساير خلق و تزكيه نفس و اخلاق و احوال و ظهور قدرت خداي قهار بروز كند و به فايده خلقت در دنيا و آخرت برسند.

فصـل

چون دانستي لزوم وجود پيغمبر را عرض مي‏كنم كه بايد آني از آنات عالم بدون حجت خدا نباشد زيرا كه مريض طبيب موجود مي‏خواهد كه او را معالجه كند و ملك پادشاه حي مي‏خواهد كه نظم آن را دهد به آب اعصار سابقه تشنگان عصر بعد سير نشوند و به هواي سالهاي گذشته محتاج به تنفس تروح نجويد و به دواي قرن ماضي مريض موجود استشفا نتواند جست و شريعت بدون حجت مانند كتاب طب بي‏طبيب است كه به كار مريض نيايد و خودش با رأي عليل نتواند استنباط دواي خود نمايد و نفوس شريره اهل عالم و معاندان دين مبين اعتنائي به كتاب بي‏حجت نكنند و غمي از ترك آن به هيچ وجه ندارند پس اگر حجتي آيد در زماني و شريعتي آورد پس بميرد و شريعت را در ميان مردم گذارد نفوس شريره كجا از مخالفت آن هراسي كنند و معاندين از تخريب و افناي آن از صفحه روزگار كجا انديشه كنند پس شريعت علي‏الدوام حافظي در روي زمين مي‏خواهد و احكام الهي جاري كننده حكمي مي‏خواهد و رعيت شرير علي‏الدوام كسي را مي‏خواهند كه از او هراس كنند و از بيم او مخالفت شريعت نكنند و مستحق بلاها نگردند و هر چه منافقان و اعادي دين در صدد تخريب شريعت برآيند او تعمير نمايد و حفظ دين كند و مجملات آنرا شرح دهد و احكام قضاياي تازه را از آن شرح استخراج كند و مدعيان باطل را جواب

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 194 *»

گويد و رفع شك و شبهه اهل شك و شبهه را نمايد و در ثغر ايمان و اسلام باشد و جنود شياطين و كفر را از عرصه و بيضه اسلام بگرداند و اگر چنين كسي علي‏الدوام در عالم نباشد اهل عناد و جور با دين بازيها كنند و تغييرها و تحريفها دهند و خورده خورده با هم شوري كرده حياي يكديگر را كم كرده اتفاق بر رفع آن شرع كنند و بكلي آثار آنرا براندازند چنانكه ساير امم همين طورها كردند پس بكلي دين و ناموس برافتد و مردم بر خلاف رضاي خدا عمل كنند و مستحق هلاك و بلاهاي آسماني و زميني شوند و نوع انساني از زمين برافتد و فايده خلقت تمام شود و اينكه مي‏بينيد كه ساير امم شوري كرده و بكلي آثار دين را از عالم گم كرده‏اند و باز زنده‏اند به بركت آناني است كه در عالم به ناموس عمل مي‏كنند و مطيع و منقاد انبيا هستند يا آنكه احتمال مي‏رود كه نسلي از ايشان اسلام آورد يا به جهت مستحكم شدن كفر و الحاد ايشان است خلاصه اگر سلطاني آدمي كاهلي يا عاصي را از تصدق سر جمعي مطيع خدمتكار نان دهد نبايد مطيعان گويند معلوم است كه عصيان بد نيست زيرا كه عقل سليم حكم كرد كه مخالفت ناموس سبب بوار و هلاك است اگر در دنيا به جهت مصلحتي دو روزي او را تأخير اندازند نبايد به اين مغرور شود و خلاف ناموس را جايز شمرد چنانكه اگر كسي خود را از كوه انداخت و بالاتفاق نمرد دليل آن نشود كه از كوه انداختن خود كار درستي است و اگر سلطان از دزدي دو دفعه عفو كرد دليل آن نيست كه دزدي خوب است. باري پس به حكم عقل سليم و طبع مستقيم واجب است كه هميشه در دنيا پيغمبري يا جانشين پيغمبري كه مانند او باشد زنده و قائم باشد و بدون اين خلاف حكمت خواهد بود و خلق لغو و بي‏ثمر خواهد شد و چون بنا بر اختصار است رساله گنجايش زياده از اين ندارد هر كس تفصيل خواهد به كتاب (ارشاد العوام) رجوع نمايد كه آن كافي است در اين ابواب الحمدلله.

فصـل

چون دانستي كه فهم ناموس از عقول بشر بيرون است و بايد خداوند واضع آن باشد و مردم نمي‏توانند كه همه از خداوند تلقي كنند و واجب است در حكمت كه واسطه‏اي باشد برگزيده ميان خلق و خالق كه او بتواند از

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 195 *»

خداوند تلقي كند و به مردم برساند حال عرض مي‏شود كه در ميان خلق نفوس شريره باطله بسيار است پس بسا كسي كه بر مي‏خيزد در ميان خلق و مي‏گويد من از جانب خدا آمده‏ام و اين ناموس را آورده‏ام و چيزي چند به هم ببافد و بگويد كه اين شرع و دين خداست و از آن طرف هم نبي به حق مي‏گويد من از جانب خدايم و دين خدا اين است كه من آورده‏ام پس مشتبه مي‏شوند و در ظاهر خلقت هم كه هر دو بشرند و نبوت علامت صوري جسماني ندارد كه از صورت كسي بتوان فهميد كه نبي است و بر حق است و رعيت ضعيف راست و دروغ آنها را نفهمند و حيران مانند و قومي به مناسبت باطني از پي اين روند و قومي از پي آن و يكديگر را تكفير و لعن كنند و مفسد عالم خوانند و ازاله يكديگر را از صفحه دنيا واجب شمرند و باز فساد در ميان عالم پيدا شود و بناي مدينه از هم بپاشد پس در حكمت ميزاني براي صدق و كذب اين دو نفر لازم است كه رعيت ضعيف بدانند و بفهمند كه حق كدام است و باطل كدام بعد هر يك كه خواهند با بصيرت از پي حق روند و هر يك كه خواهند با بصيرت از پي باطل و آن ميزان تصديق خداست.

و مراد از تصديق خدا آن است كه حق و اهل حق را هميشه بايد موسوم به سماتي فرمايد و در ايشان علاماتي قرار دهد كه از آن علامات معلوم شود صدق صادق و كذب كاذب و اين تصديق در جميع طبقات خلق در جميع اعصار به كار است و هميشه اهل حق و باطل در نظر ارباب بصيرت به آن علامات هويدا مي‏شده‏اند و مي‏شوند و آن علامات هم علاماتي بايد باشد كه نيك آنها را جميع عقول سليمه نيك شمرند و بد آنها را جميع عقول سليمه بد دانند پس اگر در مدعي آن علامات را ديديم كه جميع عقول سليمه آنرا نيك مي‏شمرند و حق مي‏دانند مي‏فهميم كه مدعي از اهل نيكي و حق است و اگر علاماتي را ديديم كه جميع عقول سليمه از تمكين و تحسين آن استنكاف دارند مي‏فهميم كه آن بد است و آن مدعي اهل باطل است و آن علامات بسيار است بعضي را بحسب تمثيل عرض مي‏نمايم.

مثلاً اگر ديديم كه مدعي نبوت معروف است به خبث نسب و حرامزادگي مثلاً بطوري كه شبهه در آن نيست مي‏فهميم كه خداوند عالم حرامزاده و خبيث‏

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 196 *»

النسب را خليفه و قائم‏مقام خود نمي‏كند و اگر نسبش بي‏عيب است ولي مي‏بينم كه خبيث‏العمل است مثلاً و مرتكب اعمالي چند است كه عقول سليمه از آن استنكاف مي‏كند چنانكه لاطي يا زاني يا شارب‏خمر يا بدخلق يا فحاش يا بي‏حيا يا بي‏جوانمردي و كرامت نفس يا حسود يا حقود يا منهمك در دنيا يا خفيف و لغوگو و لغوكار يا اعمال او غير اعمال زاهدين و عابدين و معرضين از دنيا است يا غير اينها از اعمال و اقوال سيئه كه عقول در هر ملت و مذهب متفقند بر قبح آن اگر چه به آن عمل كنند مي‏فهميم كه خداوند عالم چنين كسي را خليفه و قائم‏مقام خود نمي‏كند و چنين كسي افضل خلق و قابل تلقي وحي خدا و آئينه‏بودن از براي دين و علم و حكمت و مشيت خدا نخواهد بود بالبداهه و لكن در اينجا قدري احتياط ضرور است و آن آن است كه اهل هر بلدي عادياتي دارند كه در آن بلد به حسب عادت آنرا مستحسن مي‏شمرند و عادياتي چند كه آنرا قبيح مي‏شمرند و چون نبي از جانب خدا مبعوث و بر وفق عقل كامل و مقهور براي عادات نيست وانگهي كه جمع ميان عادات متضاده خلق ممكن ني و نيك هر قومي به چشم قوم ديگر بد بود لاجرم نبي بايد موافق عقل سليم راه رود كه جميع عقول چون چشم از عادت بپوشند تصديق كنند كه آن درست است نه آنكه چون خلاف عادت خود از او بينند او را بي‏ادب و بي‏مروت و بي‏جوانمردي شمرند و در اين بايد بسيار تدبر كرد و بي‏احتياطي ننمود.

و اگر اعمالش هم سر و صورتي دارد ولي ابله است يا احمق يا بليد يا جاهل نادان و عارف به خدائي كه به آن دعوت مي‏كند نيست و عارف به صفات و اسماء و افعال آن ني و عالم به حقايق اشياء و ملكوت خلق نيست خواهيم فهميد كه خداوند جاهل و احمق را خليفه خود و مدبر ملك نمي‏كند و زمام مهامّ عباد و بلاد را به او وانمي‏گذارد و اگر اينها هم در او نيست و عالم و عارف است ولي امراض قبيحه دارد مانند صرع كه او را نوبت به نوبت مي‏گيرد يا جنوني ادواري دارد يا ابنه دارد يا خوره و پيسي و غير آن از امراض با سرايت كه طباع از آنها در حذر و گريز است يا طور قبيح مضحكي حرف مي‏زند و مانند الواط حركت مي‏كند يا سر و صورت و اندام او بطوري است كه مضحك

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 197 *»

است و سيماي حكما در آن نيست و نفوس از آن مشمئز است و امثال اينها معلوم مي‏شود كه خداوند چنين كسي را خليفه خود نمي‏كند و نه در ملك او انسان معتدل قحط است و نه عاجز است از خلقت انسان معتدل پس چنين كسي را خداوند قائم‏مقام خود و مرجع عباد و بلاد نكند و قطب عالم نگرداند البته زيرا كه خليفه او بايد مظهر كمالات او و آئينه سر تا پا نماي اسماء و صفات او باشد و اگر از اين قبيل چيزها هيچ‏يك در آن نيست ولي عامل به آنچه خود نيك قرار مي‏دهد و مجتنب از آنچه خود او قبيح مي‏شمرد نيست و نفس خود را از شهوات و مستلذات نمي‏تواند نگاه دارد و همت او بر جمع دنيا و حب رياست و عزت و ثروت و ايثار متاع فاني است بر باقي پس معلوم مي‏شود كه اين كس قابل نيست كه خداوند عباد و بلاد خود را به او سپارد و او را حاكم بر نفوس و فروج و اموال عباد نمايد و خليفه و قائم‏مقام خود سازد و همين دليلي است كه بايد نبي در شرع خودش معصوم باشد و نهايت قبح را دارد كه مردم را نهي از بدي نمايد و خود منهمك در بدي باشد و چنين كسي واسطه ميان مردم و خالق نشود.

و اگر تتبع كردي و هيچ يك از اين خصال را در او نيافتي و لكن مي‏بيني كه او را نفس قويه و مستوليه نيست و از مجاهده در راه خداوند قاصر است و جبان و ضعيف النفس است و از اعادي و نفوس منافقين و معاندين دين در هراس شديد است و نزد آنها تذلل مي‏كند و تملق مي‏نمايد و در مقابل آنها ضعيف و مقهور مي‏شود و نفس امارت و رياست ندارد و نفوس رعيت او بر او استيلا دارد پس بدان كه او براي استيلا خلق نشده و خليفه خداي مستولي در ملك نيست و اين دو حالت امري طبيعي نفوس است كه نفس ضعيف در نزد نفس قوي خود به خود مضطرب و لرزان و هراسان مي‏شود و خود را گم مي‏كند و نفس قوي در نزد نفس ضعيف بي‏سبب در خود استيلاي بر او مي‏يابد و خود را قهار بر او مي‏فهمد چنانكه اگر رعيتي نزد سلطاني رود اگر چه سلطان در حال غضب نباشد بلكه نهايت رأفت نمايد و اگر چه آن رعيت در بدن بسيار قوي باشد و آن سلطان بسيار كوچك و ضعيف و آن رعيت هيچ گناه هم نكرده باشد مي‏بيني كه نفس رعيت خود به خود

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 198 *»

متزلزل و مضطرب و پريشان مي‏شود و خود را گم مي‏كند و حرف زدن را فراموش مي‏كند و سلطان در خود بر او استيلائي و قهري مي‏يابد و به هيچ وجه به خاطر او خطور نمي‏كند كه كسي هست يا نيست و آن رعيت با ميتي پيش او هيچ فرق نمي‏كند و اين خاصيتي است در نفوس حتي در حيوانات همچنين است و هر حيواني در نزد درنده خود مضطرب و خائف مي‏شود اگر چه سابقاً او را و استيلاي او را بر خود نديده باشد پس اگر يافتي كه مدعي نبوت نفسي ضعيف دارد و متزلزل مي‏شود در نزد بعضي نفوس و بعضي نفوس در خود استيلاي بر او مي‏يابند بدانكه او براي رياست خلق نشده و طبع او طبع رياست با آن ضعف و خساست نخواهد بود و كسي كه طبع او طبع رياست نيست چگونه حكيم عليم خبير قدير او را رئيس بر اقوي از خود او مي‏كند و او را مظهر قهر و غلبه و سطوت خود قرار مي‏دهد و سلطان بر بلاد و عباد مي‏كند و اغلب مردم اين معني را مي‏فهمند كه فلان كس نفس امارت و رياست ندارد و قابل عاملي و حكومت نيست و فلان كس قابل است بلكه بسا آنكه قوت نفس آن قدر اثر كند كه مردم در خانه‏هاي خود بلكه در بلاد بعيده از او در هراس باشند و ضعف نفس آن قدر اثر كند كه اگر چه خشم كند و بزند و بكشد احدي از او نترسد از اين جهت رعيت با هم دعوا مي‏كنند و يكديگر را مي‏زنند و مجروح مي‏كنند و مي‏كشند و از هم نمي‏ترسند و از سلطان اگر چه در نهايت رأفت باشد و ابداً نزند و نكشد مي‏ترسند پس ضعيف النفس مظهر خداي قوي قاهر غالب نشود و قابل نبوت نباشد البته.

و اگر ديدي قوت نفس هم دارد و نفوس از او در هراس است ولي منكر توحيد است و به شرك دعوت مي‏كند يا منكر نبوت انبياء مسلمي است كه پيش از او بودند يا منكر ناموس و شرايع است و مردم را به اباحه و مشتهيات نفس مي‏خواند و عباد را رخصت مي‏دهد كه هر كس هر چه مي‏خواهد بكند و حلال است يا آنكه بعضي قبايح قطعيه ميان عقلا و اهل ملل را حلال كرده و از بعضي حسنها كه اتفاقي عقلاست نهي مي‏نمايد مثلاً زنا را حلال مي‏كند و صدقه و احسان را حرام مي‏كند و امثال اينها بدانكه چنين كسي نبي نشود و محال است كه خداوند چنين كسي را

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 199 *»

برگزيند و چنين مفسدي را بر عباد و بلاد استيلا دهد و او را مظهر علم و قدرت و حكمت خود قرار دهد و اگر در هيچ يك از اين امور بر خلاف اعتدال نباشد و از هيچ جهت نتوان بر او نكته گرفت پس اين وقتي است كه احتياج به معجزه است و بايد او را به معجز شناخت پس اگر باطل باشد محال است كه معجزه بر دست او جاري شود و بتواند كه سحري يا شعبده يا مكري آورد كه رسوا نشود و اينجا جائي است كه اگر حق است خداوند به جهت تصديق او معجزه بر دست او جاري مي‏كند و اگر بر باطل باشد رستگار نخواهد شد بلكه شبيه به معجزه هم بطوري كه رسوا نشود از او سر نزند و مكر او واضح گردد و بر خداست در حكمت كه اينجا كيد او را واضح كند يا آنكه بكلي از او منع كند و نگذارد كه بر دست او چيزي جاري شود البته و اما اگر آن عيوب اول در او يافت شود ممكن است كه سحر و شعبده و مكر بر دست او جاري شود و راه كيد و مكر او هم بر مردم معلوم نشود چرا كه بر خداست اظهار كذب و فساد او و به آن عيوب اظهار كذب او شد ديگر حاجت نيست كه منع سحر از او كنند و بنا نيست در حكمت خداي غني كه دست مردم را از معصيت ببندد و به جبر نگذارد معصيت كنند مگر در وقت اقامه حجت كه آن وقت لابد است در حكمت از منع پس اگر از آن جهات هيچ نقصي در آن پيدا نشد و امر منحصر به معجزه شد لازم است كه باطل را منع كنند يا رسوا نمايند و حق را تأييد نمايند و توفيق دهند.

و مثل اين تصديق آنست كه هر گاه پادشاهي باشد جهاندار و در مجلس عام خود نشسته باشد و جميع رعيت را بار عام داده باشد و همه حاضر باشند و در حضور معدلت دستور او شخصي برخيزد مفسد و رذل و شرير و به نداي بلند در ميان رعيت ندا كند كه اي گروه رعيت اين پادشاه حاضر ناظر قوي قاهر بر من و شما مرا بر شما حاكم و فرمان‏روا كرده و جميع زمام مهام شما را در كف كفايت من قرار داده و امر كند در حضور او به قبايحي چند و نهي كند از محاسني بسيار و مؤاخذه‏ها كند و حدود جاري كند و بعضي را بكشد و بگويد من از جانب اين پادشاه قاهر غالب حاضر ناظر مأمور به اين امورم و به قوت و قدرت او اين كارها را مي‏كنم انصاف ده كه آيا ممكن است

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 200 *»

كه آن پادشاه قاهر غالب مقتدر رؤف به رعايا و برايا سكوت كند و او را تأييد و تسديد نمايد و خلعت به او انعام كند و عسكر و اسلحه به او عطا نمايد با وجودي كه افترا بر او بسته و مي‏بيند كه ملك را فاسد مي‏كند و مدينه را خراب مي‏نمايد بلكه گاه گاه از او مي‏بيند كه خلق را از رعيتي او به رعيتي عدو او مي‏خواند و گاه گاه كه مغرور مي‏شود انكار سلطنت آن سلطان را مي‏كند. اگر انصاف دهي خواهي دانست كه محال و ممتنع است كه پادشاه از مؤاخذه و رسوا كردن او و اظهار كذب و افتراي او بر سلطان بگذرد و ساكت نشيند و اگر ساكت نشيند هرآينه سلطان نخواهد بود و ضعيف و مقهور آن مفتري است البته يا خود مفسد بلاد و عباد است و سلطاني ديگر خواهد.

پس چگونه شود كه خداوند حكيم عليم قادر قاهر غالب شاهد حاضر مطلع ببيند كه شخصي مفتري كذاب بر او در ميان ملك او ايستاده و مردم را دعوت به باطل مي‏نمايد و نواميس فاسده مفسده مي‏گذارد و عباد و بلاد را به طاعت شيطان مي‏دارد مع ذلك از اظهار كذب و افتراي او ساكت شود و اظهار فساد و كفر او را بر مردم ننمايد و حجت خلق را بر خود قائم كند كه فردا بگويند كه تو خدائي بودي عالم و قادر و قاهر و حاضر و ناظر بر او و او در حضور تو نسبت خود را به تو ذكر كرد و ادعاي سفارت از جانب تو كرد و ما به تصديق تو و سكوت تو از او ركون نموديم و دانستيم كه اگر بر باطل بود تو او را ردع مي‏كردي و حال كه ردع او نكردي دانستيم كه او بر حق است و از جانب تو پس طاعت او را كرديم و به متابعت او بعضي عباد تو را كشتيم و برخي را اسير كرديم و بلادي چند از ملك تو را خراب كرديم پس ايشان را حجت بر خدا خواهد بود و خدا را هيچ حجت بر ايشان نباشد و از عدل و حكمت نباشد مؤاخذه ايشان و حال آنكه ايشان را عالم‏الغيب نيافريده و اما اگر ابطال او نمايد به بعض آنچه ذكر شد خدا را حجت است بر خلق و گويد ديديد كه من او را مفتضح كردم و رسوا نمودم و كذب و كفر او را بر شما واضح كردم و با وجود اين اطاعت او را كرديد و از پي او رفتيد و مستحق سخط و غضب من گرديديد و به اين قاعده انسان بايد در هر عصري حق و اهل حق را بشناسد نه به انكار منكر و افتراي مفتري و سعايت

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 201 *»

نمامان زيرا كه هيچ پيغمبري و امامي و وليي در هيچ عصري خالي از اينها نبودند ولي شخص عاقل بايد فكر كند كه محض انكار منكر و افتراي مفتري و سعايت نمام دليل الهي نيست و برهان بطلان كسي نخواهد بود و باطل را بايد خداوند به ادله واضحه رسوا كند و ظاهر سازد كه او مفسد ملك است نه مصلح چنانكه بر جميع خلق واضح شد فساد باب مرتاب در اين اعصار بطوري كه شبهه براي هيچ ذي‏شعوري نماند و كذلك يضل اللّه الظالمين.

و در اينجا دقيقه‏ايست و آن آن است كه چون خداوند عالم غني از طاعت خلق است و ايمن از معصيت ايشان و بر ملك خود زوالي نمي‏ترسد و به طاعت خلق جلالي نمي‏خواهد واجب نيست در حكمت كه مدعي باطل را بكلي از صفحه جهان براندازد و قطع متاع دنيا از آن نمايد بلكه بر خداست كه به خلق بفهماند كه او بر باطل است و علائم بطلان او را واضح گرداند بعد هر كس مي‏خواهد از پي او برود و كافر شود مانع او نشود بد نگفته است شاعر كه:

گر جمله كاينات كافر گردند   بر دامن كبرياش ننشيند گرد

پس بعد از آنكه حكمت خود را محكم كرد و بطلان او را بر عباد فاش نمود بسا آنكه او را دولت و عزت دهد و روزي را بر او گشاد كند و بسط يد به او انعام نمايد چرا كه اينها اسباب فتنه و آزمايش خلق است تا آنها كه در دل كافرند ابراز كفر خود را نمايند و آنها كه مؤمنند قوت ايمانشان ظاهر شود آيا نمي‏بينيد كه فرعون را با ادعاي خدائي چه قدر مهلت داد و چه قدر به او ثروت و مكنت عطا فرمود كه در دعواي با حضرت موسي ششصد هزار كس مقدمة الجيش او بود و خودش در هزار هزار كس سوار شد و از پي بني‏اسرائيل رفت و خداوند به جهت آزمايش او را مهلت داد و متاع قليل دنيا را از او منع نكرد و كمي از انبياء و اولياء بودند كه صدمه از قوم خود و معاندين نخورده باشند و كشته و بسته و مجروح و محبوس نشده باشند و اينها به هيچ وجه دليل بطلان كسي نباشد و مناط، علايم حق و بطلان است بطوري كه عرض شد پس اگر مدعي باطلي را خدا عمر و عزت دهد و متاع دنيا را بر او فراخ كند دلالتي بر حقيت آن كس نكند اگر چه

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 202 *»

پس از او سالها مردم پيروي او كنند زيرا كه بر خدا بود اظهار بطلان او بر خلق و كرد پس ديگر چه حاجت به قطع متاع دنيا از او و او خداي غني است و ايمن از شرور خلق و همچنين در عكس او از خواري دنيا و فقر و فاقه و بسياري معاندين و مفسدين بر او و اذيت و آزار كشيدن او از خلق چنانكه دانستي كه اينها دلالتي بر بطلان نكند آيا نمي‏بيني كه اگر كسي بگويد برف سياه است و صاحب دولت و مكنت و خدم و حشم باشد اينها دلالتي بر صدق او نكند و اگر فقير و ضعيف و مبتلا باشد و بگويد برف سفيد است دلالتي بر كذب او نكند چرا كه اينها دخلي به صدق و كذب ندارد خلاصه حجت در علايم حق و بطلان است و متاع دنيا علامت حق و بطلان نيست به اتفاق عقلا و آنچه در اين فصل عرض شد ميزاني است از براي هر حق و باطلي خواه نبوت و خواه امامت و خواه علم و حكمت و فقاهت و خواه امانت و ديانت مردم و محال است كه خداوند هيچ حقي را خوار و ذليل گذارد به ابطال امر او و پوشانيدن علامت باطل بر او چرا كه از اوست و منسوب بسوي او و محال است كه باطلي را تأييد و تسديد نمايد به پوشانيدن لباس حق بر او و محال است كه اين تلبيس و اغراء به باطل از جانب او باشد نعوذ باللّه پس اگر اين ميزان را به دست بگيري هر كسي را در حق و بطلان بشناسي اگر چه حقي را صد هزار نفس از روي غرض باطل خوانند يا باطل را صد هزار نفس حق خوانند و مدح‏سرائي كنند و تعظيم و تمجيد نمايند آيا نه اين است كه جميع عساكر فرعون او را خدا مي‏گفتند و ثنا مي‏كردند چه دلالت بر حقيت داشت با وجود علائم بطلان او و آيا نه اين است كه انبياء را لعن و تكفير مي‏كردند و سعايتها درباره ايشان مي‏كردند چه ضرر كرد به حقيت ايشان با علايم حقيتشان پس بر انسان عاقل است كه ديده بصيرت باز كند و از پي تصديق و تكذيب خدا رود نه خلق و به علايم حق و باطل نظر كند و او هم مانند جهال از پي ازدحام و كثرت نرود كه در نزد خدا معذور نباشد و خداوند به او فرمايد كه من كي ازدحام سفله و جهال را علامت حقيت چيزي قرار دادم و كي بي‏كسي و تنهائي و فقر و كثرت اعدا را علامت باطل ساختم كه تو از پي آن رفتي باري اگر اين ميزان را كسي در

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 203 *»

دست گيرد در هيچ حق و باطلي پاي او نلغزد و چگونه خواهد لغزيد و اين معني توكل بر خداست و اعتماد بر او و تفويض امر بسوي او و تسليم براي او و ما در جميع مسائل دينيه به اين قاعده راه مي‏رويم و حق و باطل را به اين ميزان مي‏سنجيم.

فصـل

پس از تمهيد اين مقدمات معلوم شد كه عالم بدون نبي نمي‏شود و بدون ناموس و سياست بنياد عالم برقرار نمي‏ماند و عيش بني‏آدم منسّق نمي‏گردد و هميشه بايد در روي زمين پيغمبري يا وصي پيغمبري باشد كه از جانب خداوند، حاكم بر بلاد و عباد باشد و ناشر دين و شرع و جاري كننده احكام و حدود او باشد خواه مردم اطاعت او را بكنند و خواه با جان خود خصمي كرده اطاعت نكنند خواه آن حجتها مبسوط اليد باشند و مستولي و خواه مقهور و ذليل، خواه ظاهر باشند به جهت تمكين مردم و خواه گوشه‏نشين از جهت غلبه جهال و استيلاي ضُلاّل چرا كه خلق حكيم بايد بر نهج حكمت باشد خواه مردم تمكين آن حكمت را بكنند و خواه پا به بخت خود زده نكنند.

و اگر كسي گويد كه حجت مخفي كالعدم است پس حكمت در زمان او باطل شود و فايده وضع حجت باطل شود، گوئيم كه چنين نيست زيرا كه سابقاً عرض كردم كه بر خداست كه چون در انسان عطش آفريد و حاجت به شرب قرار داد آبي بيافريند كه از جانب او نقصاني در حكمت نباشد بعد اگر مردم خود آب نخورند ضرري به حكمت حكيم نكند و بر خداست كه به انسان چشم عطا فرمايد به جهت ديدن بعد اگر كسي چشم بر هم بگذارد و نبيند ضرري به حكمت حكيم ندارد و حكمت دو حكمت است حكمت با غنا و حكمت با فقر، اما حكيم فقير محتاج است به آنكه مهماامكن مردم را به قهر به آن حكمت بدارد تا رفع حاجت خودش بشود چرا كه او حكمت را تدبير معاش خود قرار داده و براي رفع حاجت خود حكمت به كار مي‏برد مثل آنكه شخص در خانه خود حكمت به كار برده هر يك از خدم و حشم خود را از روي حكمت به كاري از كارهاي خود مي‏دارد كه رفع حاجتش شود و چون از آن حكمت تخلف كنند سياست كند و به عنف ايشان را به آن اعمال حكيمانه بدارد تا حاجت او بطور مطلوب برآورده شود و اما حكمت غني براي نفع غير است

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 204 *»

پس راه حكمت را مي‏نمايد و بطور حكمت امر و نهي مي‏كند بعد به عنف مردم را به آن حكمت نمي‏دارد اگر مي‏خواهند به آن حكمت عمل مي‏كنند و منت براي حكيم است كه نفع خودشان را به ايشان آموخته و اگر مي‏خواهند قبول نكنند و با جان خود خصمي كنند و حجت براي حكيم است كه من راه خير و شر و مقتضاي اعمال زشت و زيباي شما را به شما آموختم و خود شما عمل نكرديد و من غضبي جداگانه به شما نكرده‏ام و رحمتي جداگانه به شما ندارم از براي هر عملي من اقتضائي قرار دادم در دنيا و آخرت، اقتضاي از كوه افكندن را مثلاً گردن شكستن قرار دادم و اقتضاي به احتياط رفتن را ايمني از عثره و لغزش و اقتضاي هر دو را به شما گفتم از روي لطف و شما را مختار كردم خود اگر خود را از كوه افكنيد گردن شما مي‏شكند و من غضبي جداگانه بر شما نمي‏كنم زيرا كه ضرري به من ندارد و اگر خود به احتياط راه رويد ايمن از لغزش مي‏شويد و رحمتي جز همين ايمني بر شما ندارم زيرا كه عمل شما نفعي به من ندارد و آثار اعمال شماست كه در دنيا و آخرت عايد شما مي‏شود و چنان نيست كه جهال گمان كرده‏اند كه من دلم از عمل بد شما به جوش مي‏آيد و براي شفاي غيظم از شما انتقام مي‏كشم يا قلبم بر شما نازك مي‏شود و لذتي از عمل شما مي‏برم و به مكافات آن لذت به شما انعامي جداگانه مي‏كنم بلكه همان آثار طبيعت اعمال خود شماست كه عايد شماست و من براي هر صفتي و عملي اثري و اقتضائي قرار داده‏ام و آنست كه در نيك و بد به شما مي‏رسد چنانكه در دنيا مشاهده مي‏كنيد.

پس خداوند حكيم غني از روي احسان و لطف انبيا و اوليا را براي سياست ملك و بيان ناموس و اجراي حدود قرار داد حال اگر خلق جمع شوند بر مخالفت ايشان و با خود خصمي كنند و آفات و مكاره دنيا و آخرت را بعمل خود براي خود بخرند ضرري به حكمت و غناي حكيم ندارد پس حجتهاي الهي وقتي ديدند كه انذار ايشان نفعي به مردم نمي‏كند و متابعت ايشان نمي‏كنند و اقامه حجت را كردند و كسي نپذيرفت انجمن را اختيار بر خلوت نكنند و معاشرت را اختيار بر عبادت خداي خود ننمايند البته به گوشه‏اي خزيده به عبادت خود مشغول شوند و اگر در اين اثنا يك نفسي مطيع باشد

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 205 *»

او را به خود وانگذارند و بطور خفا انذار او نمايند و او را هدايت فرمايند البته و چه فايده كه مأمورم به اختصار و الاّ لذت اين مطالب در بسط بود و در كتاب كبير (ارشاد العوام) قدري بسط داده‏ام هر كس خواهد به آن كتاب رجوع كند و در اين فصول معلوم شد بطلان قول براهمه و پيروان ايشان و جمعي از مباحي مذهبان كه اقرار به خدائي خدا دارند و مي‏گويند خدا غني است از ما و طاعات ما و ما را خلق كرده و در عالم خودسر رها كرده و حاجتي به رسولي و شرعي نيست و مانند آفتاب واضح شد لزوم وجود انبياء و شرايع و همين قدر براي منصف كافي است.

فصـل

بدانكه خداوند عالم غني است از خلق و طاعات ايشان و ايمن است از معاصي ايشان البته چرا كه كل از جود اوست و از اوست پس شرايع را براي مصلحت خود خلق قرار داده و خلق متغير و مختلف الاحوالند پس مصالح ايشان در اعصار تفاوت كند و از اين جهت در هر عصري محتاج به نوع شرعي باشند پس از اين جهت در حكمت مقرر شد كه انبياي متعدده آيند و شرايع مختلفه آرند و چون در حكمت لازم شد كه آن انبيا بشر باشند بر ايشان وارد مي‏آيد آنچه بر ساير بشر وارد مي‏آيد از حوادث پس مرگ بر ايشان جاري مي‏شود چنانكه بر همه بشر جاري مي‏شود پس بسا آنكه عمر نبي به سر رسد و هنوز عالم بر مصلحت اول باقي باشد و بايد به شريعت او راه روند تا زمان تغيير مصلحت و بعثت نبي ديگر چنانكه همه صاحبان شريعت چنين بودند پس اهل عصر بعد از نبي اول مكلف به همان شرع نبي سابق باشند و بايد علم به نبوت نبي سابق پيدا كنند و حجت خدا بر آنها هم تمام شود چنانكه بر اهل عصر آن نبي تمام شده بود پس در عصر آن نبي حجت خدا به معجز آن نبي تمام شد و هر كس مشاهده كرد فهميد كه آن نبي است و اما آنان كه دور از آن نبي بودند و او را نديدند يا بعد از آن نبي بودند براي اتمام حجت بر آنها طريقي ديگر است و آن روايات بطور تواتر است كه براي آنها موجب علم شود پس هر كس آن قدر روايات از معجزات نبي براي او شد كه علم حاصل كرد حجت خدا براي او تمام مي‏شود و ديگر عذري در نزد خدا براي او نمي‏ماند زيرا كه حجت خدا به علم تمام مي‏شود

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 206 *»

خواه از مشاهده حاصل شود و خواه از تواتر و حصول علم از تواتر اخبار امري است جبلي خلق كه خداوند حكيم در جبلت آنها گذارده و عذر ايشان را منقطع كرده آيا نمي‏بيني كه مردم ايران علم به وجود چين دارند و حال آنكه چين را نديده‏اند و اهل اين اعصار را علم به آمدن شخصي كه نام او موسي بود و مدعي نبوت بود و شخصي كه نام او عيسي بود و مدعي نبوت بود حاصل است و حال آنكه آنها را نديده‏اند و در علم به وجود موسي و عيسي اهل اين عصر با اهل عصر ايشان هيچ فرق ندارند و همان علمي كه براي مشاهدين حاصل بود به وجود آنها براي ما هم حاصل است بدون تفاوت و غرض از اين مثل علم به وجود ايشان است نه علم تفصيلي به احوال ايشان پس هرگاه غايبين از نبي مبعوث به تواتر علم براي ايشان حاصل شود كه آن نبي بطوري كه عرض شد معجزه آورد و خداوند ردع او نكرد و تقرير و تسديد و تصديق او را نمود نبوت آن شخص هم براي او ثابت مي‏شود و در حصول علم تفاوتي با آنها كه در عصر او بودند نكند پس حجت خدا براي غايبين هم حاصل شود و اخبار متواتره از كساني بايد برسد كه او را ديده باشند و معجزات او را كتمان نكرده روايت كرده باشند و شهادت كساني كه آن نبي را نديده‏اند و معجزات او را مشاهده نكرده‏اند شرط نيست و عدم شهادت آنها هم مضر نيست آيا نمي‏بيني كه اگر صد نفر معتبر بگويند كه هلال را ما ديده‏ايم يقين مي‏كني كه هلال ظاهر بوده حال اگر ده هزار نفر بگويند ما نگاه نكرديم و نديديم نديدن اينها ضرري به آن علم ندارد و سبب اضطراب نفس نمي‏شود و همچنين اگر جمعي معروف به مخالفت نبي باشند و عدو و كافر به آن باشند و در صدد قدح او باشند و آنها بگويند كه ما معجزه او را نديده‏ايم چون معروف به عداوت و كتمانند كتمان اينها هم ضرر به علم نمي‏رساند و همچنين اگر اضعاف آن روات قومي ساكت باشند و مطلقاً به لا و نعم سخني نگويند سكوت اينها هم ضرري به علم حاصل از روايت روات ندارد بلي مگر آنكه جمعي از اعداء افعال قبيحه روايت كنند به تواتر در مقابل اوليا آن وقت بطوري كه خواهد آمد ترجيح ضرور است.

پس از آنچه عرض شد معلوم شد كه راوي معجزات هر

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 207 *»

نبي مصدقين و مشاهدين او خواهند بود نه اعداء و غايبين و سكوت ساكتين هم ضرري به ثبوت معجز ندارد پس بايد ثبوت معجز هر نبي براي غايبين و متأخرين به روايت امت آن نبي باشد يا مصدقين به نبوت او اگر چه از امت نباشند و تواتر در ميان امت به حدي كه به سرحد علم رسد كفايت در قيام حجت خدا بر خلق مي‏كند ديگر اگر او را خليفه‏اي باشد كه او براي غايبين و متأخرين تجديد معجز كند و شاهد صدق شود نور علي نور است و الاّ همان علم حاصل از تواتر كفايت مي‏كند و قطع اعذار خلق پيش خالق مي‏شود پس بايد در اطلاع بر معجزات موسي از امت او و امت انبياي پس از او فحص كرد ديگر ساير اهل عالم كه نديده‏اند موسي را شهادتي ندهند چه ضرر دارد پس از حصول علم به تواتر در ميان يهود و نصاري و اسلام و همچنين اگر امت ابراهيم كه كافر به موسي شده باشند و عدو او باشند شهادت ندهند چه ضرر دارد زيرا كه شأن عدو همين است و هيچ كس نمي‏گويد كه فلان كس نبي هست و من به او كافرم لابد است كه بگويد نبي نبود و معجز نداشت پس نفس سليم اعتنائي به حرف اينها نمي‏كند و به همان روايت مصدقين اكتفا مي‏كند و همچنين علم به نبوت عيسي7 از روايات متواتره نصاري و مسلمين بايد حاصل شود و اگر جمعي كه او را نديده‏اند بگويند ما نديده‏ايم و شهادتي نداريم يا يهود با وجود علم به عداوتشان و كفرشان به عيسي كتمان كنند نبايد باعث تزلزل نفس شود و اگر يهود امروز بگويند براي ما ثابت نشده يا مورخين سلف ما ننوشته‏اند هيچ ضرر به حصول علم ندارد يهود امروز كجا بودند كه عيسي را ببينند و مورخين سابق ايشان كه كافر به عيسي بودند و معاصر يا همه حاضر نبودند و كاري دست عيسي نداشتند يا اگر حاضر بودند با وجود كفر معلوم است كه كتمان مي‏كردند اگر ننوشته باشند چه ضرر دارد پس به انكار يهود البته نبايد متزلزل در امر عيسي شد پس كذلك معجزات خاتم انبيا را بايد از امت او فراگرفت و از تواتر در ميان آنها علم حاصل كرد و حال هر كسي را بايد از معاشرين و اصدقاي او استنباط كرد نه از غايبان و اعداء و حامل و مبين احوال كس جز معاشرين و اصدقاء كسي ديگر نتواند بود اگر

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 208 *»

چه ٭جهان را عادت ديرينه اين است٭ كه هميشه حرف اعدا را با علم به عداوت مقدم داشته اتلاف اموال و نفوس مي‏نمايند.

پس اگر يهود و نصاري امروز بگويند ما معجزات او را نديده‏ايم و پيشينيان ما روايت نكرده‏اند با وجود آنكه اكثرشان غايب از آن حضرت بودند و حاضرين هم عدو و كافر چه ضرر دارد و اگر گويند كه سابقين حاضرين ما اگر معجزي مي‏ديدند ايمان مي‏آوردند پس نديده‏اند گوئيم وقتي كه حضرت خاتم آمد كه هيچ يك از مردم مسلم نبودند بلكه همه يهود و نصاري و بت‏پرست بودند و چون معجزات ديدند ايمان آوردند و اگر گويند آنها كه ايمان آوردند بي‏دين بودند گوئيم به محض حرف نمي‏شود پس شايد آنها كه ايمان نياوردند بي‏دين بودند و اگر گويند بضرب شمشير ايمان آوردند گوئيم كه او بفرده كه شمشير نزد بلكه با لشكر خود شمشير زد و آن لشكر به چه ايمان آورده بودند تا او قشون پيدا كرد و شمشير بر باقي زد باري اين امر بديهي است كه معجزات هر نبي را مصدقين او روايت مي‏كنند پس چنانكه اگر يهود علم به احوال عيسي خواهند نبايد به مراجعه قوم خود استعلام كنند بلكه بايد به مراجعه نصاري استعلام كنند يهود و نصاري هم معاً اگر خواهند اطلاع بر احوال خاتم9 پيدا كنند بايد مراجعه به مسلمين كنند و اكتفا به قوم خود ننمايند.

و اگر كسي گويد كه چنانكه كتمان اعادي و روايت خلافشان بي‏اعتبار است و محل تهمت است به جهت عداوت همچنين روايت اصدقا هم محل تهمت است به جهت محبت چنانكه مشاهده مي‏بينيم كه كساني كه به مرشدي اعتقاد دارند يا صداقت دارند معجزاتي براي او مي‏سازند كه ابداً صحت ندارد چنانكه صوفيه مي‏كنند و بابيه مرتابه همين عمل را كردند و معجزات بي‏نهايت جعل كردند، گوئيم بلي اين كلام حق و صدق است و بلاشك اين احتمال در اصدقا هم مي‏رود و هرگاه اصدقا زياد باشند و همه در كفر باطني شريك باشند و همه ضال و مضل باشند البته بر رئيس خود معجزه‏ها بندند و بسا آنكه كسي آنها را به حد تواتر هم بيند و لكن اينجا جائي است كه علم عباد منقطع است و چاره از دست خلق بيرون است و كار كار عالم الغيب است و بس پس

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 209 *»

خداوند عالم البته بايد بر آن قوم انكار كند و افترا و كذب ايشان را برساند چرا كه ديگر ميزاني براي غايب و متأخر نماند و تواتر عمل به منزله خود عمل است و چنانكه خود عمل محتاج به تقرير و تصديق خداوند بود تواتر عمل هم محتاج به تقرير و تصديق خداست و معرفت حقايق امور از صنع ما بيرون است و اگر تصديق الهي در اينجا به كار نرود ديگر حجت از غايبين و متأخرين برداشته خواهد شد پس بايد غايبين و متأخرين از نبي رجوع به تواتر امت كنند و نظر به تصديق خدا دوزند اگر خدا آنها را رسوا كرد و كذب آنها را آشكار كرد بايد اعتنا نكنيم چنانكه كذب بابيه مرتابه را آشكار كرد و بر همه مردم واضح شد كه افترا مي‏گويند و طالب تاخت و تازند و محب رياستند و به جز ريختن خون مسلمين و استيلاي بر رقاب آنها و سلب اموال آنها غرضي ندارند با وجودي كه عدد آنها از تواتر گذشته بود و همه روايت معجزات و كرامات بر او مي‏كردند و چنانكه امر صوفيه را بر همه مردم آشكار كرد و عقايد فاسده آنها را براي كل مسلمين كه بي‏غرض و مرضند آشكار نمود ديگر اگر كسي بعد از تكذيب خداوندي به آنها بگرود حجت خدا بر او قائم است و او را عذري نيست.

و مثل اين معني آنكه در حضور سلطان قادر قاهر عليم حكيم شاهد ناظر كسي در ميان رعايا برخيزد و بگويد من از جانب اين سلطان مأمور به حكومت در ميان شما هستم و جمعي كثير از رعاياي مفسد با غرض هم برخيزند و بگويند كه ما شاهديم كه اين سلطان اين شخص را حاكم بر شما كرد و به او فرمان و خلعت داد و بايد شما اطاعت او را كنيد حال بر رعيت ضعيف كه اين خبر متواتر را مي‏شنوند لازم است كه با وجود تواتر نظر به سلطان دوزند و نگاه كنند كه آيا سلطان تصديق اين شهود را مي‏كند يا نه اگر سلطان سكوت كرد و ايشان را تقرير نمود مي‏فهميم كه اين جماعت شهود اتفاق بر فساد نكرده‏اند و مفسد در مملكت نيستند و سلطان راضي به قول ايشان است و اگر اشخاصي ديگر برانگيخت كه در مملكت ندا كنند و فرمانها صادر كرد كه اينها مفسدند و ياغي و بر من افترا گفته‏اند تمكين آن مرد را ننمائيد و تصديق اينها را نكنيد مي‏دانيم كه اينها دروغ گفته‏اند پس انسان مؤمن به خداي

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 210 *»

ناظر عليم حكيم قادر رحيم مدبر بايد در جميع امور چشم به خداي خود داشته باشد و هميشه طالب تصديق او باشد بطوري كه گذشت و علامات صدق و كذب را طلب كند پس بسا آنكه اعداي كسي اهل غرض نباشند و انكارشان حق باشد و بسا آنكه احباي كسي اهل غرض باشند و اقرارشان و روايتشان باطل باشد و چون اين امري غير مدرك است از براي رعيت نادان بايد رجوع به خداي دانا كنند و هرگاه اعدا را خدا تكذيب كرد به ثبوت عداوت و افتراء و اوليا را تصديق نمود بايد اخذ به روايت اوليا كرد و به آن مطمئن شد و اين فصل هم اصلي است كه ضبط آن واجب است.

فصـل

پس از تمهيد اين مقدمات حكيمانه گوئيم كه شك نيست كه در هزار و دويست و هشتاد و هفت سال قبل از اين شخصي از عرب از طائفه قريش از قبيله بني‏هاشم از اولاد عبدالمطلب از نسل عبدالله محمد نام9 ظاهر شد و ادعاي نبوت كرد و مردم را بسوي توحيد خدا و ترك اصنام و اوثان و ترك كواكب و نيران و اهريمن دعوت نمود و ايشان را بسوي اقرار به نبوت خود خواند و سنتي و شريعتي آورد كه الآن در ميان است و كتابي آورد كه اين قرآن معروف باشد، معروف النسب و كريم الاخلاق و سخي الطبع و شجاع النفس، آمر به معروف، عامل به آن، ناهي از منكر و مجتنب از آن و با حكمت و تدبير و سياست و علم به رياست و عابد و زاهد و عليم به اسرار توحيد و خلق و اسماء و صفات الهي و خبير به سير ماضين و قواعد و قوانين انبياء و مرسلين و به امم هالكه و امم ناجيه و غير اين از كمالات بود و در هيچ يك از اينها شك و شبهه نيست براي احدي و كتب شريعت او موجود و قرآن او حاضر و جميع علوم و حكم و معارفي كه در اسلام منتشر است همه از اوست و سنتي گذارده است كه جميع عقول سليمه تصديق درستي و حكمت آنرا مي‏كند و هر كس تدبر كند مي‏فهمد كه عدل و انصاف و درستي همان است كه او بيان كرده و قرار داده اگر چه نفوس اماره نگذارد كه عمل به مقتضاي آن كنند و نظم رياست و ملك داري آورد كه با وجودي كه مردي بود منفرد و تنها و بي‏دولت و عسكر و اعوان و جميع مردم

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 211 *»

عدو و در صدد قتل او و يتيم بزرگ شده و هرگز سلطنت نكرده به يك دفعه ادعاي نبوت كرد و قانون امارت و سياست و رياست و لشكركشي آورد كه او و بعض خلفاء كه به سيرت او في‏الجمله راه رفتند در اندك زماني كه قريب به بيست و پنج شش سال بود خانواده‏هاي سلاطين را برانداختند و بلاد را تسخير كردند بطوري كه در تمام روي زمين به اقراري مورخين فرنگ هيچ ملكي اعظم از ملك او نبود و هيچ سلطنتي و دولتي اوسع از دولت او نبود و خلفاي او چون چندي به قانون رياست و امارت او في‏الجمله راه رفتند اغلب روي زمين را تسخير كردند و هيچ ايالتي با ايشان مقاومت نمي‏توانست بكند و الي الآن جميع سلاطين اسلام كه در اطراف بلاد اسلامند از بركت شمشير او عزيزند اگر چه با هم منازعه داشته باشند و خلفا (دولت ظ) اسلام را روز به روز زياد كردند و دولت عالم را براي خود تحصيل كردند و بعد خرده خرده هر چه از آن قانون تخلف كردند و به عقول خود راه رفتند از اطراف ملك ايشان از دستشان رفت و ميان خود سلاطين ملك او اختلاف پديد آمد و بناي جدال و نزاع شد و ملك متفرق گرديد باري چنين رياستي آورد و چنين سياستي گذارد و در جميع اين مسائل هيچ اختلاف نيست و هر كس اندك شعور داشته باشد هيچ يك از اين امور بر او مخفي نمي‏ماند و احدي از آحاد چه در عصر او و چه بعد از عصر او نتوانستند كه در او عيبي و نقصي بگيرند نه در حسب و نسب و نه در صورت و سيرت و نه در علم و حكمت و نه در زهد و عصمت و نه در ورع و تقوي و عبادت و نه در مجاهده و كرم و سخا و شجاعت و نه در بزرگ‏منشي و رياست و سياست و نه در خضوع و خشوع و خشيت و نه در امري از امور و اگر معاندي بدون بينه و جهت و سند خود به خود عبادت عابدي را نسبت به ريا دهد و سياست و رياست او را نسبت به حب دنيا و كرم و سخاوت او را نسبت به حب شهرت ضرري به جائي ندارد و عقلاء سخن بي‏بينه را از كسي نمي‏شنوند و دهان معاند را نمي‏توان بست و معالجه لغوگو را نمي‏توان كرد پس سخن بيهوده‏گويان در نزد عقلاء مسموع نيست تا بينه و قرينه و علامت صدقي با او نباشد و احدي از اعداء براي حرفهاي لغو خود دليل و برهاني نداشتند

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 212 *»

و ندارند.

و شنيده‏ام كه بعضي منافقان اين زمان عيب‏جوئي آن ذات مقدس را كرده و عيب گرفته كه چرا در اول غزوات جماعتي را فرستاد و راه قافله قريش را زده و نعوذبالله اين را به لفظ ركيك دزدي و قطع طريق ذكر مي‏كنند و آن جهال غافلند از آنكه او مدعي نبوت بود و مخالفين خود را كافر مي‏گفت و خون ايشان را حلال مي‏دانست و زن ايشان را به اسيري مي‏گرفت و مال ايشان را مباح مي‏خواند چگونه گرفتن او مال كفار را دزدي بود نعوذبالله و گرفتن مال قافله آنها اعظم از ريختن خون آنها نبود و او آن‏قدر كشت كه احدي از سلاطين آن قدر نكشته و چه حرمت دارد كافر به خدا و رسول در مال و جان خود.

باري اين بزرگوار بلا شك ادعاي نبوت كرد و به اين صفات كماليه كه عرض شد بلاشك بود و مع‏ذلك معجزاتي چند نوعاً آورده كه عقول در آن حيران شده و در حضور خداوند عالِم قادر قاهر بود و مع‏ذلك خداوند عالم او را چنان تسديدي كرد كه در اندك زماني اغلب روي زمين را گرفت و دين خود را منتشر كرد و مردم را به توحيد و نبوت و شرع خود داشت و الي الآن احدي از آحاد نتوانسته كه ابطال امر او را بكند و برهاني اقامه نمايد كه او بر باطل بوده و به ناحق ادعاي نبوت كرده و محض اينكه قومي ايمان نياورند و بگويند از روي عناد و لجاج كه ما او را نشناخته‏ايم و نبوت او را نفهميده‏ايم و معجزه او بر ما ثابت نشده دليل بطلان امر او نباشد بيايند و ببينند و بفهمند پس چون خداوند حكيم عليم قدير قهار شاهد مطلع او را در ملك به آن طور كه عرض شد تصديق كرد و يوماً فيوماً نور او را در زيادتي قرار داد و امر او را محكم كرد و بر بلاد و عباد او را مستولي فرمود و حجت او را بر جميع مردم غالب كرد چگونه شود كه او نبي نباشد پس نبي واجب‏الاطاعه است يقيناً و بر جميع خلق كه او را به اين صفات شناختند طاعت او واجب است و تخلف از او كفر است و واللّه كه گمان نمي‏كنم كه اگر او اين قانون را مي‏گذاشت و ادعاي نبوت نمي‏كرد احدي از آحاد عالم از زاكان و ياساي او تخلف مي‏كردند و ذره‏اي از قانون حكمت او را وامي‏گذاردند چرا كه مي‏ديدند كه به اين قانون غلبه بر كل دشمنان حاصل و بلاد معمور و عدل منتشر و دامان

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 213 *»

دولت وسيع مي‏شود چگونه نه و حال همان عربها بودند كه خوراك ايشان شير شتر و سوسمار بود و به اين زاكان چون چندي عمل كردند دولت و ثروت عالم براي ايشان حاصل شد و لكن چون از جانب خدا بود و بسوي خدا مي‏خواند و شيطان عدو خداست و مي‏خواهد مخرب دين و ايمان باشد و بر نفوس مستولي است مردم را منع از متابعت شرع او مي‏كند بلكه چنان به مردم وسوسه كرده كه بعمل كردن به قانون شريعت دنيا فاسد مي‏شود و آخرت با دنيا جمع نمي‏شود از اين جهت مردم را از شرع او كيبانيده و حال آنكه خداوند اين ناموس را قرار داده براي انتظام مدينه انساني و براي صلاح دنيا و آخرت و براي تعمير عباد و بلاد و نزول بركات آسمان و زمين و براي امنيت و راحت و عزت و ثروت بندگان خود چنانكه علانيه مي‏بينند كه اين همه عزتي كه براي سلاطين اسلاميه است در اطراف عالم خاصه خلفائي كه چندي به زاكان او راه رفتند و به طريق قواعد و قوانين او رياست نمودند از بركت شمشير اوست و همه از تدبير و سياست او پس چگونه دنيا و آخرت با هم جمع نمي‏شود و چگونه بسبب اخذ به شريعت دنيا فاسد مي‏شود و چگونه مغلوب و مقهور مي‏شوند و حال آنكه خدا در قرآن فرموده كه للّه العزة و لرسوله و للمؤمنين و مي‏فرمايد من كان يريد العزة فللّه العزة جميعاً و به تجربه هم معلوم شده كه هر كس به شريعت مطهره عمل كرد عزت او زياد شد. باري مقصود اين سخنها نيست و همه مقصود آن است كه اين بزرگوار مصدَّق است و از جانب خدا و كدام تصديق از تصديق او اعظم خواهد بود و هر كس كه ادعاي نبوت كرد و خدا او را تصديق كرد او نبي است قطعاً و واجب الاطاعه و مفترض الطاعه و اين منتهاي مقصود است.

فصـل

اگر قومي شك كنند در معجزات او و خيال كنند كه ما نديده‏ايم و نمي‏دانيم كه راست است يا دروغ اولاً مي‏گوئيم كه تو از كجا فهميده‏اي كه چين هست و حال آنكه آنرا نديده‏اي و آنها هم كه از طفوليت تا حال اسم چين را پيش تو برده‏اند چين را نديده بودند و اگر آنها را بشمري جماعت معدودي هستند و مع‏ذلك مي‏گوئي يقين دارم كه چين هست پس چگونه نوع معجزات را كه به اين

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 214 *»

همه روايات متواتره نقل شده و در اين همه كتب ثبت آمده و در جميع السنه و افواه مشهور و معروف است يقين نداري پس همانا كه شيطان در خصوص چين به تو وسوسه نمي‏كند و در خصوص اقرار به نبي وسوسه مي‏نمايد و تو هم اطاعت مي‏كني.

و اگر گوئي اين همه شك و شبهه براي آن است كه در اعصار خود ديده‏ايم كه مردم به كسي كه اعتقادي دارند براي او معجزات مي‏سازند و نسبتهاي دروغ به او مي‏دهند شايد اين روايات هم از قبيل آن باشد، گويم رواياتي كه مردم اين زمان براي بزرگان خود مي‏كنند پس از اطلاع بر دروغشان فهميدي دروغ است يا پيش از آن؟ البته پيش از آن كه معني ندارد پس مطلع بر دروغ شدي و فهميدي كه دروغ مي‏گويند پس همين شاهدي است براي آنچه سابقاً عرض كردم كه خداوند تصديق باطل نمي‏كند و باطل را رسوا مي‏كند و چون اينها باطل بودند خدا آنها را رسوا كرد و دروغ ايشان را ظاهر كرد و آناني را كه تصديق كرده و تقويت و تأييد نموده نبايد قياس به مكذبين كرد. اگر سلطاني كسي دروغگو را در نسبت به سلطان رسوا كند نبايد آناني را كه مصدَّق به فرمان و خلعت و نشانند قياس به آن مكذب كرد و اطاعت ننمود و علي اي حال انسان بايد كه خصمي با جان خود نكند آيا نفس همين سنت و شريعتي كه آورده كه جميع حكما تصديق او را دارند و به تجربه هم معلوم شد كه ناظم عالم بود و هست و همه مسائل آن بر نهج عدل و انصاف است كفايت در معجزه او نمي‏كند و آيا بشر مي‏تواند كه چنين شريعتي بياورد و از اول روزگار تا كنون كدام بشر اين طور ناموسي گذارده و اگر بعضي جهال هم في‏الجمله زاكاني گذارده باشند حكما مي‏فهمند كه باطل و غلط گفته‏اند و بضرب شمشير رفع فساد آن زاكان را مي‏كنند و برهاني حكمي بر آن ندارند و محض وضع قاعده بي‏دليلي است و چه مي‏شود كه ده مسئله يا صد مسئله آنرا از شرايع انبياء دزديده باشند و في‏الجمله تغييري داده باشند و آنرا نسبت بخود دهند و چون به حقيقت نظر كني احسن زاكانهاي آنها آن چيزي است كه موافق شريعت اتفاق افتاده و مع‏ذلك در بعض امور زاكان گذارده‏اند و در باقي امور مردم معطلند و بساير شرايع و نواميس باز عمل مي‏كنند

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 215 *»

و زاكان آنها كفايت نمي‏كند وانگهي كه اصلاح اخلاق و نفوس و آخرت را نمي‏نمايد پس همين شريعت مطهره اقوي معجزه است و معجزه آنست كه خلاف عادت بشر باشد و اين شريعت مقدسه هم خلاف عادت بشر است و احدي از بشر چنين ناموسي نياورده و حال هم احدي نمي‏تواند آورد چگونه نه و الحال ادني مسأله‏اي كه اتفاق مي‏افتد علما و حكما با وجود مرتاض‏شدن فهمهاشان به شريعت و علم به بسياري از آن در چاره و حق او عاجز مي‏مانند و نمي‏دانند كه چه كنند تا موافق حق و واقع و صلاح عالم شود تا آنكه به حديث بر مي‏خورند و مي‏بينند كه آن بزرگوار از روز اول حق آنرا بيان كرده با وجود عدم تحصيل علوم ظاهره و يتيمي و فقيري و بي‏كسي ظاهري و در ناموس خود صلاح عالم را در آن امر ظاهر فرموده پس همين شريعت اعظم معجزه باقيه‏ايست تا روز قيامت و با وجود اين شريعت منتشره و شرايع صد و بيست و چهار هزار پيغمبر و تربيت ايشان مردم هنوز ياد نگرفته‏اند كه ادني معامله را موافق قاعده بكنند كه فسادي در آن لازم نيايد پس چگونه اين مردم مي‏توانند ناموس بگذارند باري اين يك معجز بيّن ظاهر است بلكه هزار هزار معجزه است و هر مسأله از آن معجزه‏ايست كافي شافي.

و معجز دويم كه باقي است تا روز قيامت قرآن عظيمي است كه در ميان مردم است و اين كتابي است با اين حجم كه مي‏بيني و كلماتي مركبه از حروف معروفه و به زبان عربي معروف و جميع عرب و عجم عاجزند از آوردن مثل او و اگر خواهي وجه اعجاز قرآن را بفهمي بطوري بيان كنم كه احدي بيان نكرده است مگر باز در كتب خود حقير يافت شود.

پس عرض مي‏كنم كه شك نيست كه فِرَق عجم جميعاً از فارس و ترك و فرنگي و هندي و غيرهم عاجزند از آوردن مثل قرآن بالبداهه چرا كه عرب نيستند و نكات عربيت را نمي‏دانند بلكه عربي هم نمي‏دانند پس چگونه شود كه كسي كه هندي نمي‏داند مثل احسن كتب هند بگويد و اما عجمهائي كه عربي خوانده‏اند جزو عرب باشند كه بعد بيان مي‏شود پس عجمهائي كه عربي نمي‏دانند بالبداهه عاجزند. باقي ماند عرب پس در ميان عرب آنهائي كه اهل ادب و فصاحت و بلاغت و علم نيستند كه بالبداهه

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 216 *»

عاجزند از آوردن مثل آن چنانكه در فارسي مي‏بيني كه شخص كوهي جاهل نمي‏تواند شعري مثل انوري بگويد يا عبارتي مثل منشيان فصيح گويد يا كتابي مثل كتاب علما آورد پس عربهاي غير اديب و فصيح و عالم كه عاجزند از مثل قرآن بالبداهه و آن اكثر عرب است و عرب اين زمان كه بكلي زبانشان خراب شده و نامربوط محض تكلم مي‏كنند و عرب زمان اول كه غير فصحاء و علماشان عاجز شدند. پس ماند عربهاي شاعر اديب فصيح. آنها هم از مثل قرآن عاجزند به جهت آنكه قرآن كتاب علم است و كتاب سيَر انبياء و حكمت و معارف و سياست و شريعت و آداب، و شاعر و منشي كه اينها را نداند نتواند كتابي مثل قرآن آورد چگونه و حال آنكه شاعر فصيح نمي‏تواند مثل كتاب يكي از فقها يا حكما آورد چگونه مثل قرآن كه مخزن علوم است مي‏تواند آورد و امر قرآن محض فصاحت لفظي نيست پس آنها هم كه عاجز شدند. ماند عربي كه فصيح و بليغ باشد و عالم هم باشد اما علماي به صرف و نحو و نجوم و رمل و سحر و كهانت و كيميا و امثال آنها كه هيچ دخلي به اين كار ندارند چرا كه طبيب نتواند كتابي مثل كتاب منجم كامل آورد و منجم نتواند كتابي مثل كتاب طبيب حاذق آورد همچنين ساير اصناف علما نتوانند كه مثل قرآن آورند چرا كه قرآن علم توحيد و نبوت و شريعت و سيَر انبياء و حكمت است پس آن علما هم كه عاجزند از مثل قرآن البته اگر چه فصيح باشند و معجزه قرآن محض فصاحت نيست بلكه چندين جهت اعجاز در قرآن موجود است.

ماند عالم حكيم فصيحي كه در عرب باشد اولاً  كه هر علم و حكمتي از توحيد و نبوت و شرايع از آن روز الي يومنا هذا كه هست همه از خود آن بزرگوار است و آن روز دين يهود و نصاري از دستشان رفته بود و علم شريعتي نداشتند و اگر بعض يونان حكمتي مي‏دانستند بسيار از آن شرك و كفر و باطل بود كه پيغمبر ما بطلان آنها را در شرع خود اظهار فرمود و از شرايع خبري نداشتند و اكثر علم آنها فلسفه و طب و نجوم و سحر و غير اينها بود كه دخلي به علم دين و مذهب نداشت و مع‏ذلك عرب نبودند و غير عرب از مثل قرآن عاجز است و ثانياً آنكه اگر كسي از زمان او تا كنون به علم و حكمت و سياست او

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 217 *»

بود امر او مخفي نمي‏بود و آن هم به مقابلي پيغمبر برمي‏خاست و حكمت و توحيد و سياست و شريعت مي‏آورد و از او هم اثري و كتابي در عالم مي‏ماند اقلاً مثل ساير علما از او آثارها و كتابها مي‏ماند بطوري كه مستند به اسلام نباشد و بديهي است كه نمانده و كسي در مقابل او برنخاست پس بدليل واضح معلوم شد كه بشر از مثل قرآن عاجز است وانگهي كه در اوست علم اولين و آخرين و اخبارهاي به غيب با نهايت فصاحت و بلاغت و كمي حجم و از آن روز كه آورده تا كنون علما استخراج دُرَر علم از بحر او مي‏كنند و هنوز احاطه به آن نكرده‏اند و در فهم اسرار آن عاجز مانده‏اند پس كدام معجز از اين عظيم‏تر و هر معجزه‏اي از سحر و شعبده شبيهي دارد كه اهل شبهه شبهه كنند مگر اين شريعت غرّا و اين قرآن كه احتمال سحر و شعبده در آن نمي‏رود و از اينها گذشته اين كتاب را تصديق خدا از پي است و در حضور او پيغمبر برخاسته و بنداي بلند مي‏گويد اين فرمان خداي عالم قادر حكيم شاهد مطلع است و مع ذلك خدا ردع او ننمايد و احدي را بر نينگيزاند كه اين كتاب را باطل كند و نظير او را بياورد پس اين كتاب مصدَّق به تصديق خداست و از جانب خداست و راست گفته در او كه جن و انس از آوردن مثل آن عاجزند و اگر دروغ بود خداوند دروغ او را ظاهر مي‏كرد و حقير كتابي تصنيف كرده‏ام مسمي به (ايقان در اعجاز قرآن) و داد بيان را در آنجا داده‏ام هر كس تفصيل خواهد رجوع به آن كتاب كند.

و معجزه ديگر آنكه شخصي از عرب كه از علم و فهم خالي بودند برخيزد و بدون تعلم از احدي و بدون تحصيل علم ناطق به علم اولين و آخرين شود و خطاي جميع علما و فلاسفه و حكما را در علومشان ظاهر كند و جواب از مسائل جميع علماي يهود و نصاري و مجوس دهد و همه را عاجز كند در علم و حكمت و نشر علم و حكمت نمايد و تحريف و تغيير كتب آسماني را ظاهر سازد بطوري كه جميع علوم اسلاميه كلاًّ طرّاً از او باشد و همه خوشه‏چين خرمن او باشند پس اين‏گونه علوم بياورد بدون تحصيل علم و مراوده با علما و تعيش در ميان جهال عرب پس اين هم معجزي عجيب و خارق عادتي غريب است پس چگونه با وجود اين همه آثار بينه و

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 218 *»

معجزات واضحه شك در نبوت او مي‏توان كرد؟ و واللّه راه شك نيست مگر امتناع نفس اماره از دين حق و اغواي شيطان عدو حق و الاّ اگر ادعاي علم كرده بود و به اسم عالم خود را مشهور كرده بود جميع مردم اذعان به علم او مي‏كردند و او را معلم عالم مي‏دانستند و بر جميع علماي عالم ترجيح مي‏دادند و لكن حال نفس اماره ممتنع از حق است و شيطان مانع، پس اين وساوس را براي مردم مي‏آورد و بطوري كرده كه آن بزرگوار را داخل علما گمان نمي‏كنند و از حكما نمي‏شمرند و قول او را داخل اقوال نمي‏نمايند و سخنهاي او را نقلي مي‏گويند و كلام ساير علما را عقلي و كلمات او را موعظه مي‏پندارند و كلمات ساير علما را تحقيق و رجوع به اخبار را منصب واعظين و روضه‏خوانان قرار داده و رجوع به كتب كفار و مشركين را منصب علما و اين نيست مگر آنكه حق بر نفس اماره گران است.

و از جمله معجزات بينه واضحه كه شك در آن نمي‏توان كرد ظهور معجزات است از قبور منوره اولاد امجادش كه در اطراف بلاد است و چه بسيار كورها و شلها و صاحبان امراض مزمنه كه به مجاورت قبور ايشان شفا يافته‏اند حتي آنكه در مواضعي كه منسوب به ايشان است و قبور ايشان نيست معجزات ظاهر مي‏شود كه از آن جمله صحن و سرائي است در بلخ منسوب به حضرت امير مؤمنان علي بن ابي‏طالب7 و هر سال از آن مكان شريف معجزات زياده از حصر ظاهر شود و معجزات ظاهره از مواضع منسوبه به ايشان نوعاً از جمله بديهيات است در اسلام و از هر يك از اولاد او كه معجزه ظاهر شود بلكه از هر يك از امت او كرامتي كه سر زند دليل نبوت او است چرا كه همه دعوت بسوي او مي‏كنند و اگر كسي منصف باشد اين ادله او را كفايت مي‏كند.

فصـل

و از جمله ادله بينه بر نبوت او اخبار انبياي سلف است به نام نامي و صفات سامي او و علايم ظهور او بطوري كه در كتب آن انبياء ثبت است و حضرت پيغمبر9 به آن كتب و آيات احتجاج بر يهود و نصاري كرد و هر يك كه اهل تقوي و دين در آئين خود بودند اقرار و اعتراف نمودند و فوج فوج در دين او در آمدند و حقير كتابي در اين خصوص نوشته‏ام مسمي

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 219 *»

به (نصرة الدين) در رد پادري انگليس كه در اين زمانها كتابي تصنيف كرده بود در رد اسلام و آنرا چاپ كرده به بلاد اسلام فرستاده بود و حقير چون ديدم كه بواسطه  نشر آن كتاب شبهه در ذهن بعضي از مسلمين حاصل شده اين ننگ را بر اسلام نپسنديدم و آن كتاب را تصنيف كردم و خطاها و لغزشهاي آن پادري را بر هر ذي‏شعور كه بر آن مطلع شود ظاهر كردم و در آن كتاب اثبات نبوت خاتم انبياء صلوات اللّه عليه و آله را و اظهار ساير لغزشهاي پادري را از تورية و انجيل خودشان و ساير كتب انبياء كردم و به هيچ وجه از غير آن كتب دليلي نياوردم تا ايشان را عذري از قبول آن نباشد و الحمدللّه كتابي شد مطبوع جميع علما و حكما و عقلا و بر هر كس ظاهر شد كه آن پادري از حليه فضل و دانش عاري بوده و به هيچ وجه به قاعده علم و انصاف سخن نگفته و چون آن كتاب را تحفه دربار همايون اعلي حضرت شاهنشاهي كرده‏ام ديگر حاجت به تكرار كل آنها در اين كتاب نيست ولي بعضي از آن را در اين كتاب به جهت خالي نبودن از اين نوع دليل هم عرض مي‏كنم تا بر يهود و نصاري هم به اين كتاب اتمام حجت شود اگر چه علايم نبوت خاتم انبياء غني است از حاجت به استدلال به كتب يهود و نصاري و آن قدر از وجود مباركش آثار حق ظاهر است كه حاجت به برهان خارجي نيست و لكن محض اتمام حجت بعضي از ادله را ذكر مي‏كنم.

پس يكي از ادله آنست كه از جمله بديهيات است كه اسماعيل و اسرائيل دو برادر بودند از نسل ابراهيم و بني‏اسرائيل از نسل اسرائيلند و عرب از نسل اسماعيل و هر كس در تورية و لغت بني‏اسرائيل تتبع كند مي‏يابد بلكه در بسياري جاها لغت عرب هم اين طور است كه اسم پدر را بر جميع نسل و ذريه او مي‏گويند مانند لفظ جنس و نوع كه بر افراد گفته مي‏شود بلكه اسم شهر را بر اهل شهر مي‏گذارند و خطاب به شهر مي‏كنند و اهلش را مي‏خواهند چنانكه جميع اولاد و ذريه اسماعيل را اسماعيل و جميع ذريه اسرائيل را اسرائيل مي‏گويند و اهل اورشليم را اورشليم و چنانكه اسرائيل و اسماعيل برادر بودند جميع بني‏اسرائيل و بني‏اسماعيل را برادر مي‏گويند و اين طور اصطلاح در لغت بني‏اسرائيل و لغت عبري شايع است و در عرب هم بسيار

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 220 *»

جاها چنين است چنانكه اسم قبيله را ربيعه و مضر مي‏گويند و اين دو نام پدر اين دو قبيله است و حال بر جميع اولاد او استعمال مي‏شود و جماعت را قريه گويند و در فارسي هم كه هر فرد فرد را آدم مي‏گويند از اين باب است كه اولاد آدمند پس چون كل بني‏اسرائيل را اسرائيل مي‏گويند و كل بني‏اسماعيل را اسماعيل لاجرم بني‏اسماعيل برادران بني‏اسرائيل باشند چنانكه اسماعيل و اسرائيل برادر بودند و از اين جهت در تورية بني‏عيسو را برادران بني‏اسماعيل خوانده چنانكه در اصحاح دويم از سفر استثناست و عيسو برادر يعقوب بود چون اين را به يقين دانستي عرض مي‏شود كه در اصحاح هجدهم از سفر مثنّي تورية در آيه پانزدهم است كه مي‏فرمايد موسي بقوم خود:

نابي ميقْرِنْجا مِاَحِخا كاموني ياقيمْ لَخا اَدُناي اِلوهِخا اِلا وْ تِشْماعون كِخول اَشِرشا ئَلْتا مِعيم اَدُناي اِلوهِخا بِحورِب بِيُوم هَقا هالْ ليمُورْ لُواوُثِفْ لِشْموعْ اَتْ قولْ اَدُناي اِلُهاي وِاَتْ هااِشْ هَكَدُوْلاهْ هَزُوْتْ لُواِرْاِهْ عُودْ وِلُوا مُوتْ وِ يُومِر اَدُناي اِلوهاي هَطيبُوا اَشِرْ ديبِرُوا نابي اقِيم لاهِمْ ميقِرَبْ اَحِهِمْ كامُوخا و ناتتي دَبارَي بِپْيِوْ وِ دِيبِرْ اَلِهِمْ اَتْ كُلْ اَشِرْ اَصَوِنُو.

يعني كه پيغمبري از نزديك تو و از برادران تو مثل من بر پا مي‏كند براي تو خدا اله تو پس بشنويد از آن چنانكه سؤال كردي از خدا اله خود در حوريب وقتي كه جمع شده بودي وقتي كه گفتي كه ديگر نشنوم صوت خدا اله خودم را و نبينم ديگر اين آتش را كه نميرم خدا به من فرمود خوب گفتند و به پا آورم نبيي مثل تو از ميان برادران ايشان و سخن خود را در دهان او گذارم و سخن گويد با ايشان به هر چه من امر كنم او را تا آخر آيات و اين آيه از آيات محكمه تورية است و گفتيم كه بني‏اسماعيلند برادران بني‏اسرائيل و قصه اين آيه اين است كه از بس يهود سخت بودند در اقراركردن در وقت نزول الواح خداوند صاعقه‏ها فرستاد و صداها شنيدند كه طاقت نياوردند و نزديك بود بميرند التماس كردند كه ديگر اين اوضاع را موقوف كنيد كه ما مي‏ميريم از دهشت، خدا هم وحي فرمود كه اين اوضاع را موقوف كنم و پيغمبري مثل تو صاحب شريعت و ناموس بفرستم از برادران بني‏اسرائيل كه بني‏اسماعيل باشند و او را زبان گوياي خود كنم و از زبان

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 221 *»

او سخن گويم و هر كس اطاعت او را نكند از او انتقام كشم و احدي از بني‏اسماعيل مثل موسي پيغمبر اولوا العزم صاحب شريعتي كه سخن خدا در دهان او باشد مبعوث نشد مگر محمد9 كه آمد و قرآن بر زبان او جاري شد و اما عيسي7 از بني‏اسرائيل بود و اين آيه هيچ منافاتي با آيه آخر اين سفر ندارد كه مي‏فرمايد كه:

لُوقامْ نابي عُودْ بَيِسْرائيل كَمُوشِهْ اَشِرْيِداعُو اَدُناي پانِيم اِلْ پانيمْ.

يعني برنخاست بعد از آن پيغمبري در اسرائيل مثل موسي كه خدا را مي‏خواند رو به رو تا آخر چرا كه مي‏فرمايد در اسرائيل برنخاست و نمي‏گويد كه در اسماعيل برنخاست و از اين گذشته گفته است بر نخاست و اين ماضي است يعني پيش از تورية و نگفته بر نخواهد خاست و احتمال مي‏رود كه قول عزرا باشد و اگر به معني مستقبل هم باشد چنانكه گاهي به معني مستقبل هم مي‏آيد در بني‏اسرائيل فرموده نه در غير آنها و اين آيه هم مؤيد آيه اول مي‏شود كه مراد از برادران خود بني‏اسرائيل نيستند چرا كه به نص اين آيه از بني‏اسرائيل برنخاسته و بر نخواهد خاست پس بايد معني برادران غير خودشان باشد و بني‏عيسو كه نبود پس بني‏اسماعيل باشد پس آيه اولي صريح و صحيح است در برخاستن پيغمبري از عرب كه بني‏اسماعيلند صاحب شريعت و ناطق به كلام اللّه حال انصاف ده كه كه بود آن پيغمبر عرب به اين صفت؟

و در اصحاح سي و سيوم مي‏گويد در آيه دويم كه:

وَ يُومَرْ اَدُناي ميسينا باوِذارَحْ ميسْيعيرْ لا مُو هُو فيعَ مِهَرْ پارانْ.

يعني گفت كه آشكارا شد خدا از سينا و اشراق كرد براي ما از ساعير و فيض بخشيد از كوه فاران بعد مي‏فرمايد و با او بودند الوف اطهار در راست او سنتي از آتش تا آخر و اين نزد همه كس بديهي است كه محل بعثت حضرت موسي7 جبل طور سينا بود و محل بعثت حضرت عيسي كوه ساعير و محل بعثت پيغمبر آخرالزمان كوه فاران و اين خبري است كه در تورية داده شده به آمدن عيسي و خاتم انبياء9 و ظاهر شدن خدا ظهور امر و نور و حكم اوست و اگر يهود و نصاري انصاف دهند و در تورية ببينند كه پيغمبري از بني‏اسرائيل كه ساكن اطراف كوه فاران

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 222 *»

بودند چنانكه در تورية است بيايد و اينجا ببينند كه چنانكه نور خدا از جبل طور ظاهر شد بواسطه  موسي از جبل فاران كه در ارض بني‏اسماعيل است ظاهر شود و ببينند كه پيغمبري از جبل فاران آمد بعد از آن پيغمبري كه از جبل ساعير آمد اعتراف مي‏كنند كه پيغمبر موعود همين است كه آمده.

و همچنين در آيه ششم از اصحاح بيست و يكم اشعياست كه مي‏فرمايد:

كي كُزامَرْ اِلي لِخْ هِعِمِدْ هَعَمِصَپِ اَشِرْ يِرْءِ ايكيدْ وَرَءَ رِخَبْ صِمَدْ پاراشيمْ رِخَبْ حمور رخب كامالْ وِ هيْقَ شيْبْ قِشَبْ رَبْ قاشابْ وَ يِقْرا اَرْي عَلْ مِصْفِ اَدُناي اَنُوخي عُومِدْ تامِد يُومامْ وِ عَلْ هيشُمَرْ تي اَنُوخي نيسابِ كُلْ هَلِلاتْ.

يعني چنين گفته است بمن خدا مي‏روم و واميدارم ديده‏باني تا خبر دهد به آنچه مي‏بيند پس ديد مركب دو سوار يكي از آنها سوار الاغ است و ديگري سوار شتر و مراقب شد مراقبه شديدي پس شير فرياد كرد و گفت ايستاده‏ام هميشه بر مقام خدا تمام روز و در محل حراست خود راست ايستاده‏ام كل شب را تا آخر پس انصاف دهند و تدبر كنند كه آن ديده‏بان به جز نبي كيست كه غيب را مي‏بيند و خبر مي‏دهد و گواه خدا است بر خلق و گواهي بر ايشان مي‏دهد پس آن دو سوار كه يكي الاغ سوار بود و يكي شتر سوار بديهي و معروف است الاغ سواري عيسي7 و بديهي و معروف است شتر سواري حضرت پيغمبر9 و اين دو گواه بودند و آن شير اسد الله الغالب7 كه قائم مقام خدا است و حارس پيغمبر9 و حارس دين خدا است.

و همچنين در اصحاح دويم در آيه دويم حبقوق است:

و كَتُبْ حازونْ وَ اُبَئِرْ عَلَ هَلوحُتْ لِمَعَنْ ياروصْ قورِ بوكي عُدْ حازونْ لَمُعِدْ وَ يافيحْ لَقِصْ وُ لُو يِخَزِبْ ايمْ ييتْ مَهْمَهْ حَلِ لُوكي بوْءُ يا بُوْءُ وَ لُو يا حِرْهينِ عُوفلالْو يا شِرا نَفْشُ بُوو صَديْقْ بِأمُونا تُو يِحْيِهْ.

يعني كه بنويس وحي را و واضح بنويس بر لوحي از اين جهت كه آسان باشد بر قاري خواندن كه وحي به وعده هست كه گفتگو كند از آخر و دروغ نگويد و اگر دير كند اميدوار باش به آمدن او كه البته آمدني است و دير نمي‏كند، هر كه سخت روئي كند با او شايسته نباشد جان او به او و صالح بسبب ايمان آوردن به او زندگي كند و در اصحاح

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 223 *»

بعدش مي‏گويد:

اِلُهَ مي تيمانْ يابُوْءُ و قادُشْ مِهَرْ پارانْ سِلا كيْسا شاميم هُدُو اُوْ تهيلا تُوما ها ارَصْ.

يعني كه خدا از جنوب خواهد آمد و قدوسي از كوه پاران هميشه خواهد بود خواهد پوشانيد آسمان را شرافت او و ستايش او پر خواهد كرد زمين را تا آخر ديگر صريح‏تر از اين چه باشد كه پيغمبري مي‏آيد و از آخرت خبر مي‏دهد و از كوه پاران كه در جنوب بيت المقدس است مي‏آيد و سرّ اينكه در كتب سماويه بعضي مطالب ضروريه را به رمز فرموده است آن است كه چون خداوند مي‏دانست كه امم كتب را تحريف مي‏كنند بعضي مطالب ضروريه را به رمز فرموده تا آنكه به جهت مشتبه بودن آنها في‏الجمله از سر آنها بگذرند و تحريف ننمايند و چون كلام به مؤمن منصف برسد بفهمد و بپذيرد.

و از جمله ادله واضحه فقراتي است كه در وحي كودك است و آن كودكي بوده كه سي و چهار سال قبل از ولادت پيغمبر9 متولد شده است و اعتبار آن مسلّمي يهود است لهذا ايراد مي‏شود:

در وحي اول مي‏گويد بيايند گروهي كه از جا بكنند تمام خلق را، كرده شود خرابيها به دست پسر كنيز، دنيا را فراموش كند يا حركت دهد و دور كند، جباران را سست كند و بشكند و خار كند. و اين فقرات ظاهر است در باره پيغمبر9 كه پسر هاجر بود و متصف به باقي آنچه گفته بود. و باز مي‏گويد محمد صاحب اقتدار باشد، كل و جمله يا بهتر از همه يا تاج باشد زيرا كه به لفظ كليليا گفته و كليليا در عبري به همه اين معاني آمده. باز مي‏گويد روشن كند چون برسد و به نشان قيامت برسد، كننده جنگ باشد و باشد از سفال گلين بيرون آمده و مراد از سفال گلين عرب است چنانكه در كتاب دانيال تعبير از عرب به سفال گلين آورده باز مي‏گويد محكم كند سخن را مدح و تسبيحات را و برود و ببُرد. باز مي‏گويد بپوشاند سختي را و بر اندازد سختي را و باطل كند بت را و مسلط شود آسمان را و بگذرد تا آخر و اين دليل معراج است و ساير صفات او. باز مي‏گويد او از سفال است بزرگ كند پسران بت‏پرستان را، نشان قولاقاو است همه او در شاديست تا آخر، بودن از سفال عرب است و اما نشان قولاقاو است يعني حدي بعد از حدي چنانكه در كتاب اشعياست و ظاهر آن است كه مراد

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 224 *»

آن است كه براي هر چيز حدي قرار دهد يا حدي پس از حدي براي او نازل شود. باز مي‏گويد بسيار شود شرافت و بسيار شود جبروت و گشوده شوند بستگان تا آخر و عجب آنكه از صحراي كربلا هم خبر داده و گفته شش آرزومندان همان شش بدشواري افتند دشواري بعد از دشواري و چسپندگان به زحمت افتند باز مي‏گويد به سختي افتند و به تنگي افتند و به عذاب افتند و كنده شوند و خورد شوند و باز مي‏گويد به خنجر از قفا بريده شود بر كنار رودخانه و در صحرا مثل ممتحن و شكسته شده گرفته مي‏شود در زفاف باز مي‏گويد خيمه‏هاي رنگين كه نشيمن فرزندزاده‏گان است سوخته شود و آشكار شوند خويشان معروف كه به ناز پروريده شده بودند تا آخر و شش نفر فرزندان اميرالمؤمنينند كه كشته شدند و چسپندگان اصحاب و به خنجر سر سيدالشهداء7 را از قفا بريدند و رودخانه فرات است و صحراء كربلا و گرفته‏شدن در زفاف شايد اشاره به عروسي حضرت قاسم باشد كه مشهور است و خيمه‏هاي ايشان را سوختند و عترت اسير شدند بديهي و آشكار است و در حقيقت نطق طفل به اين امور حجتي است از خدا بر يهود و معجزه‏ايست از پيغمبر9 و ديگر محل تأمل نيست و ادله از كتب يهود بسيار است و در اين مختصر گنجايش آن نيست و در كتاب (نصرة‌‌الدين) قدري تفصيل داده‏ام.

و اما ادله از كتب عهد جديد كه كتب نصاري باشد هم بسيار است و بعضي از آن در اينجا ذكر مي‏شود:

يكي از آنها آيه بيست و ششم از اصحاح پانزدهم انجيل يوحنا است كه بعد از اينكه عيسي مي‏فرمايد مردم مرا و خدا را دشمن داشتند مي‏فرمايد اما چون بيايد فارقليط كه بسوي شما مي‏فرستم او را از جانب خدا كه آن فارقليط روح حق است كه از خدا جدا شده او شهادت به جهت من ميدهد و شما هم شهادت مي‏دهيد به جهت آنكه از ابتدا با من بوده‏ايد تا آخر و جميع اينها درباره پيغمبر9 صادق است و فارقليط آنچه از زبان يونان ترجمه شده به معني ممجد است و به معني شافع و واسطه و تسلي‏دهنده و اينها همه صفات پيغمبر است9 و ممجد همان محمد است كه شافع روز جزا است و واسطه ميان خدا و خلق است و

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 225 *»

تسلي‏دهنده است از دنيا و به بهشت و نص عبارت آن است كه آن غير عيسي است و بعد مي‏آيد و آن روح حق است و مصدق عيسي بود و آنكه نصاري مي‏گويند كه آن روح‏القدس است صحيح است و لكن روح‏القدس مظهري مي‏خواهد كه در آن مظهر ظاهر شود و هر كس روح‏القدس در او ظاهر شد پيغمبر است و در احاديث ما متواتر است كه روح‏القدس در پيغمبر9 بود و از روزي كه نازل شده بالا نرفته و تا قيامت در زمين خواهد بود چنانكه در آيه شانزدهم اصحاح چهاردهم عيسي مي‏فرمايد كه من طلب مي‏كنم از خدا كه عطا كند به شما فارقليطي ديگر كه با شما بماند تا ابد روح حقي كه طاقت ندارد عالم كه قبول كند او را چرا كه عالم رتبه او را نمي‏بينند و نمي‏شناسند او را و شما مي‏شناسيد او را چرا كه او در ميان شما است و ثابت است در شما تا آخر پس معلوم شد كه عيسي خود فارقليط بود و او نبي بود پس فارقليط ديگر هم نبي است كه عيسي از خدا سؤال مي‏كند كه فارقليط ديگر خدا به خلق بدهد كه بماند تا ابد پس شريعت او خاتم شرايع است و نبي آخر بايد باشد كه بعد از او نبيي نيايد و آن روح حق است و مردم رتبه او را نمي‏دانند و اما نصاري كه بر ايمان باقي باشند و مؤيد به روح‏القدس باشند او را خواهند شناخت و اما اگر از مذهب عيسي منصرف شده باشند آنها مخاطب به خطاب عيسي نخواهند بود.

و در همين اصحاح در آيه بيست و ششم مي‏گويد بعد از حكايت رفتن خود و رجعت خود فرمود با شما سخن گفتم و حال آنكه در ميان شمايم و فارقليط روح‏القدس  كه خدا به اسم من مي‏فرستد او تعليم مي‏كند شما را همه چيز و متذكر مي‏كند شما را به هر چه من گفتم الي آخر و اين هم صريح است كه نبي ديگر مؤيد به روح‏القدس  خواهد آمد كه همه چيز تعليم كند و متذكر كند مردم را به هر چه عيسي گفته درباره آن فارقليط و كاش كسي از نصاري مي‏پرسيد كه اين فارقليط موعود خواهد آمد و وعده عيسي راست است يا دروغ اگر راست است و مي‏آيد به چه مي‏شناسيد كه آن فارقليط موعود است و دروغ نيست اگر به علم و عمل و معجزه و اخلاق و تصديق انبياء و كتب گذشته مي‏شناسيد اينك آمد و همه را داشت بالبداهه و اگر غير اين

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 226 *»

علامتي است بگويند باري اگر انصاف باشد شبهه در امر خاتم نخواهد بود،

آفتاب آمد دليل آفتاب   گر دليلت بايد از وي رخ متاب

و نبوت حضرت خاتم انبياء را حاجتي به استشهاد از كتب سابقه نبود بلكه صحت آن كتب و حقيت صاحبان آن كتب بايد به تصديق اين بزرگوار معلوم شود چرا كه نبي مشهود است و از حق و باطل جميع ماسبق او بايد خبر دهد.

فصـل

ما را كلامي ديگر است با يهود و نصاري و آن آن است كه از ايشان مي‏پرسيم كه دين شماها به تقليد آبا و اجداد است يا به اجتهاد خود شما اگر گويند كه به تقليد آبا و اجداد است كه خود به سستي دين خود شهادت داده‏اند و جميع عقلا مي‏دانند كه دين تقليدي نمي‏شود مگر در فروع و اگر گويند كه به اجتهاد خود ماست گوئيم دليل شما بر حقيت دين يهود يا نصاري چيست از راه عقل است يا سمع و نطق اگر گويند از راه عقل است امتحان تكذيب ايشان كند و كار ايشان نيست كه جزئيات عالم را به دليل عقل مدرك كليات بيان كنند و بعينه مثل آن است كه كسي بگويد كه من به دليل عقل اثبات مي‏كنم كه در فلان باغ چند درخت است و اين بديهي‏البطلان است پس اثبات نبي خاص منحصر شد به دليل سمع و نطق و شك نيست كه اينها نه موسي را ديده‏اند و نه عيسي را و همچنين خاتم انبياء9 را نديده‏اند پس در نديدن هر سه يكسان مي‏باشند پس مي‏گوئيم كه منحصر شد راه اثبات به روايت حال بگوئيد چه كمال براي موسي و عيسي8 اثبات شده به روايت كه مثل آن و اعظم از آن از خاتم انبياء ذكر نشده و روايت به تواتر نرسيده و محض اينكه روات از موسي يهودي و روات از عيسي نصراني بوده‏اند دليل نيست زيرا كه مناط صحت روايت است نه يهوديت راوي و نصرانيت آيا نمي‏بينند يهود كه چه بسيار از اوضاع عالم را يقين كرده نه بواسطه  روات يهودي و آيا نمي‏بينند نصاري كه چه بسيار از اوضاع عالم را يقين كرده‏اند نه بواسطه  روات نصراني پس همين طور هر گاه به تواتر خبر رسيد و علايم صدق آنرا ديدند و از تواريخ خود و غير خود شنيده‏اند كه فوج فوج يهود در زمان او به دين او در آمدند و فوج فوج نصاري اسلام آوردند و جميع كمالات انبياء بطور

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 227 *»

تواتر از او منقول است و در كتب خود اخبار به آمدن او را مشاهده كردند و معجزه بيّن او مثل قرآن و شرع او در ميان است ديگر عذري براي ايشان نيست از قبول مگر آنكه كسي همچون اغلب مردم در صدد دين نباشد و اسمي به اضطرار بر سر او مانده باشد پس عرض مي‏شود كه علامات نبوت الحمدللّه ظاهر است.

و از بعضي استماع شد كه استدلال مي‏كنند كه عيسي به اجماع كل نبي بوده و محل اتفاق است و اما محمد9مختلف فيه است و اجماعي را نبايد گذارد و اختلافي را گرفت اولاً مي‏گوئيم كه در اين سخن خلط مبحثي است زيرا كه اجماعي نيست كه عيسي امروز نبي واجب الاطاعه است در شرع خودش و مسلمين مي‏گويند تا زمان خاتم انبياء عليه و آله الصلوة و السلام او نبي مفترض‏الطاعه در شرع خودش بوده و حال رعيت است براي اين شرع پس بقاء دين او مختلف‏فيه است مثل حدوث شرع ما و ثانياً مسلمين به آن عيسائي اقرار دارند كه در انجيل خود خبر به آمدن پيغمبر آخرالزمان داده باشد اگر مي‏گوئيد عيسي خبر داده واقعاً پس ايمان آوريد و اگر مي‏گوئيد كه خبر نداده واقعاً پس مسلمين به آن عيسي هيچ اعتقاد و اقرار ندارند و محل اتفاق نيست و ثالثاً  آنكه اگر يهود با شما اين بحث را كنند كه موسي محل اتفاق است و عيسي مختلف فيه آيا به اين دليل شما تصديق مي‏كنيد كه دين يهود حق است يا نه البته نمي‏كنيد و مي‏گوئيد اگر چه عيسي مختلف فيه است و لكن به برهان ثابت شده نبوت او و مسأله مختلف فيها اگر به برهان ثابت شد در درجه مجمع عليه مي‏شود و اقرار به آن واجب پس ما هم همين جواب را به شما مي‏دهيم درباره خاتم9 و برهان نبوت چيست جز علم و عمل و معجزه و اخلاق حميده بطوري كه عرض شد و اين امور از او بطور تواتر رسيده است چنانكه هر كس داخل بلاد اسلام شود و كتب اهل اسلام را ببيند بطور علانيه خواهد فهميد وانگهي كه تصديق خداوندي با او و با مسلمين است و احدي از روز ظهور او الي الآن نتوانسته كه برهاني بياورد كه دعواي او را باطل كند و دعواي مسلمين را درباره او باطل نمايد و محض اينكه كسي عناد كند و ايمان نياورد دليل بطلان مدعي نمي‏شود پس به اين ادله باهره

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 228 *»

ظاهره كه عرض شد بطور اختصار نبوت خاتم انبياء9 ثابت شد چنانكه نبوت هر نبيي به همين امور ثابت مي‏شود و اين منتهاي مقصود از اين مبحث بود و چون مأمور به اختصارم به همين اكتفا مي‏كنم و هر كس زياده خواهد به كتاب (ارشاد العوام) و ساير كتب رجوع كند ان شاء الله.

 

٭    ٭    ٭    ٭    ٭    ٭    ٭

 

 

مبحث دويم

در اثبات امامت ائمه اثني‏عشر سلام الله عليهم

و در اين مبحـث روي كلام با هفتاد و دو فرقـه اسلام است از سني و شيعه

و در اين مبحث نيز چند فصل است:

 

فصـل

بدانكه از آنچه در مقدمات مبحث اول عرض كردم واضح شد كه مردم مدني‏الطبعند و طبايع مختلفه دارند و طبايع مختلفه سبب تشاجر و نزاع است و تشاجر و نزاع سبب انقراض و بوار و انقراض و بوار سبب عدم وصول به فائده و عدم وصول به فائده كاشف از لغوبودن حكمت صانع است و خداوند حكيم است و كار لغو نمي‏كند پس خلق را فايده‏اي باشد و فايده ظاهر نشود مگر به آنكه مدتي زيست كنند و استكمالي حاصل نمايند پس لازم شد در حكمت حكيم كه در ميان مردم ناموسي باشد كه به آن ناموس عمل كنند تا مدتي زيست كرده استكمال حاصل كنند و ناموس حاكمي ضرور دارد كه مردم را به آن ناموس بدارد و الاّ مردم خود به خود با اختلاف طبايع به ناموس عمل نكنند و آن حاكم در زمان حضرت خاتم انبيا صلوات الله عليه و آله آن بزرگوار بود و در زمان انبياء سلف ايشان بودند و اينها داخل بديهيات عالم است مثل بودن آفتاب در وسط السماء.

حال عرض مي‏شود كه حاكم به ناموس از دو احتمال خالي نيست يا معصوم است يا غير معصوم، معصوم آنست كه معصيت خداوند و خلاف ناموس نكند و غير معصوم آنست كه مخالفت ناموس كند خواه كم و خواه بسيار و دانستي كه فائده ناموس آن است كه بناي مدينه انسان بر جا باشد و سبب ترقيات نفسانيه و موجب وصول به درجات قرب الهي باشد و سبب حصول نعيم سرمدي و آن ناموس هم بايد حق و صحيح باشد تا آن اثر را داشته باشد و اگر باطل باشد نه ثمر دنيوي كند و نه ثمر اخروي و ناموس حاكم مي‏خواهد كه آن را بر گردن عباد

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 229 *»

بگذارد و مردم را بر آن بدارد پس حاكم بايد خود عمل كننده به ناموس باشد و جاري كننده آن در ميان مردم و حاكمي كه عمل به ناموس نكند با ناموس غلط و خطا فرق نكند و اگر چنين باشد خلقت الهي ناقص و دليل خطاي علم او باشد پس چون علم خدا كامل است ناموس او بايد در جزئي و كلي موافق واقع باشد و مورث ثمرهاي اخروي و دنيوي بطور رضاي خدا باشد پس حاكم به ناموس بايد بر وفق ناموس بدون كم و زياد حكم كند و مردم را به آن بدارد و عامل به ناموس باشد كه اگر خودش عمل نكند ولي مردم را بدارد رفع فساد نشود و خودش يكي از مردم است اگر عمل نكردن به ناموس سبب فساد عالم است و فساد دين و دنيا و حاكم به همين جهت واجب شده كه مردم را به ناموس بدارد تا بلاياي آسمان و زمين نازل نشود و مردم به كمال برسند پس اين حاكم هم حاكمي ديگر ضرور دارد كه او را به ناموس بدارد و بر او حدود الهي را جاري كند چرا كه اگر تارك ناموس شد حد مي‏خواهد و هر حدي زننده حد مي‏خواهد و زننده حد بر حاكم روي زمين بايد اقوي از او باشد و الاّ تمكين نكند و دست از فساد خود نكشد پس او حاكم الهي نباشد و آن حاكم اقوي اولي است اگر معصوم است فبه المطلوب و اگر نيست حاكمي اقوي از او ضرور است و هكذا و اين سخن به جائي نمي‏ايستد پس حاكم ناموس بايد معصوم باشد و از ناموس در هيچ كلي و جزئي تخلف نكند پس در زمان خاتم انبياء صلوات الله عليه و آله او حاكم ناموس بود و معصوم و مطهر و بعد از وفات او آيا عالم ناموس نمي‏خواهد يا حاكم ناموس نمي‏خواهد يا معصوم نبايد باشد؟ دو شق اول را كه هيچ عاقل نگويد و اما شق ثالث را باز عاقل نتواند بگويد چرا كه همان برهان كه گفتيم در آن جاري مي‏شود پس خليفه بعد از پيغمبر9 بايد معصوم باشد كه اگر معصوم نباشد خاطي است و اگر خاطي شد حد مي‏خواهد و زننده حد بر آن كه خواهد بود رعيت يا حاكمي ديگر؟ اگر رعيت بايد او را حد زنند پس گاه رعيت بايد حاكم او باشند و گاه او حاكم رعيت پس گاه رعيت خليفه رسولند گاه او، پس خليفه منحصر به يكي نبود و حد هر معصيت را هر نفس نفس رعيت بالبداهه

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 230 *»

نمي‏دانند بسا عصيان كه حد آنرا زني از رسول روايت مي‏كند و بسا حدي كه يك شخص بدوي روايت مي‏كند و هكذا و به اين قاعده همه امت از زن و مرد و بدوي و حضري خليفه رسول خدا و حاكم ناموس بعد از اويند و مردم در روايت هم اختلاف بسيار مي‏كنند و بلاشك احاديث مختلف است و آراء متشتت و اجتهادها متناقض يكي گويد تو حد مي‏خواهي يكي گويد من حد نمي‏خواهم و همين منشأ فساد عالم است كه هر روزي يكي بيايد و حاكم را حد بزند به رأي خود تا او را بعمل به ناموس بدارد بعد حاكم او را حد بزند به رأي خود، او بگويد در اجتهاد من اين عمل معصيت است و حد واجب داري بايد من ترا حد بزنم او جواب دهد در اجتهاد من اين عمل طاعت است و حد نمي‏خواهد تو حد مي‏خواهي پس در ميانه تباغي و تحاسد پيدا شود و تشاجر و نزاع بالا  گيرد و محاربه در ميانه پيدا شود چنانكه مي‏گويند علي بن ابيطالب اجتهاد كرده بود و قتل معاويه و اصحاب او را واجب مي‏دانست و معاويه هم اجتهاد كرده بود و قتل علي و اصحابش را واجب مي‏دانست و هر دو مصيب بودند و آيا فساد عالم غير از اين چيست و وضع ناموس براي چه بود و بديهي است كه هيچ عاقل چنين چيزي را تصديق نكند و اگر خليفه حد نمي‏خواهد هر چه خواهد بكند مختار است پس وضع ناموس لغو باشد و امر و نهي بيهوده پس حاكم مكلف نيست به دين و ملت پس از اين قرار اگر حاكم مسلم هم نباشد شايد پس روا باشد كه يهودي پس از پيغمبر9 حاكم باشد و اگر گويند غير از حاكم بايد همه عمل كنند به ناموس قول غريبي است كه خليفه رسول جايز است كه بي‏دين‏تر از كل امت باشد و اگر چنين شد البته مردم را به خلاف ناموس خواهد داشت و يكي از بي‏ديني و عصيان اين است و در اين قول بوار دين و خرابي دنيا و آخرت است و اين قول بطلانش اوضح من الشمس است پس اگر در حدود اين كلمات تدبر كني مثل آفتاب مي‏بيني كه حاكم بعد از رسول خدا بايد معصوم و مطهر و عامل به ناموس باشد در كلي و جزئي و به اجماع جميع امت ابوبكر و عمر و عثمان و ماسواي عترت طاهره احدي در امت معصوم نبود پس احدي از آنها قابل خلافت نبودند.

حال گوييم كه

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 231 *»

امر از دو صورت خالي نيست يا معصومي در ميان امت بعد از پيغمبر9 نبود يا بود اگر معصومي بود پس او حاكم است بر همه غير معصومين و او جاري كننده حد بايد باشد بر همه غير معصومين پس حاكم بر كل اوست و او خليفه اعظم است و بايد همه به امر و نهي او عمل كنند و بايد او مردم را به ناموس بدارد و اگر نبود پس نبوت اين پيغمبر منقرض شد و ناموسش برداشته شد پس خاتم انبياء نباشد و حال آنكه او خاتم انبياست و ناموسش خاتم ناموسها پس بعد از او حاكم ناموس واجب است و همچنين بعد از وفات آن حاكم حاكمي ديگر ضرور است مثل او و هكذا بعد از او حاكمي ديگر و تا ناموس در دنياست بايد حاكم معصومي براي ناموس باشد از جانب خدا خواه مردم حكم او را نافذ بكنند و خواه نكنند چنانكه عرض شد كه حكمت از جانب حكيم بايد ناقص نباشد و آن كه عطش آفريده بايد آب آفريده باشد خواه مردم بخورند و خواه نخورند و آن كه حاجت به ناموس آفريده بايد حاكم به ناموسي بيافريند خواه مردم اطاعت او را بكنند و خواه نكنند تا ايشان را بر خدا حجتي نباشد بلكه خدا را بر ايشان حجت باشد.

و اگر گوئي كه اگر حاكم باشد و متصرف نباشد و اجراء ناموس نكند پس ناموس بي‏مصرف شود و مردم بر فساد بمانند، گويم سابقاً عرض شد كه حكيم غني غير از حكيم فقير است آن كه مردم را به عنف به كاري مي‏دارد محتاج به آن كار است و خدا غني است مردم را به عنف به اسلام نمي‏دارد ناموس گذارده و حاكم قرار داده مي‏خواهند عمل كنند و مي‏خواهند نكنند و اگر به عنف مي‏داشت مردم را بعمل كردن به ناموس ثواب نداشتند و ترقي براي آنها حاصل نمي‏شد و تعمير آخرت نمي‏شد نمي‏بيني كه اگر كسي را به عنف به عطاي مال و احسان به كسي بداري و او نخواهد هيچ احسان نكرده و دخلي به او ندارد حال حكيم غني حاجت به صورت عملها كه ندارد و مي‏خواهد مردم را آزمايش كند و مختار آفريده كه مستحق ثواب و عقاب شوند و از آنچه در اين فصل عرض شد مثل آفتاب واضح شد كه عالم خالي از معصوم عامل به حقيقت شريعت نتواند بود و بايد تا عالم هست معصومي در آن باشد حاكم بر كل خواه مشهور و خواه مستور و چون در

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 232 *»

فِرَق اسلام تتبع كني احدي از آنها ادعا نكرده‏اند كه بعد از پيغمبر تا روز قيامت خليفه معصومي در زمين داريم مگر شيعه اثني عشريه و چون دانستي كه پيغمبر خاتم انبياست و شرعي بعد از شرع او نيست و حاكم شرع بايد معصوم باشد حتماً و بايد در زمين حاكم شرع معصومي هميشه باشد و هست البته پس قول شيعه صحيح است و حتماً ائمه آنها همان حكام معصومند چرا كه باقي همه معترفند كه ما را ائمه‏اي معصومين نيست و خود ائمه ايشان هم ادعاي عصمت نكرده‏اند پس آنها خلفاي رسول خدا نيستند و علي بن ابي‏طالب و يازده فرزند او حكام معصوم و خلفاي رسول خدايند صلي اللّه عليهم اجمعين.

فصـل

دليلي ديگر آنكه شك نيست كه شيعه اثني‏عشريه مدعي عصمت ائمه خودند و ائمه ايشان هم مدعي عصمت بودند به اجماع و اتفاق شيعه و مذهب هر امامي را از اتفاق اصحاب او بايد فهميد پس ائمه ايشان البته مدعي عصمت بوده‏اند و مدعي خلافت مطلقه رسول خدايند و بر اين معني نصوصي غير محصوره هم روايت مي‏كنند و از مقدماتي كه پيش گفتيم معلوم شد كه خداوند عليم و حكيم و شاهد و قادر و قاهر است و اينها در حضور او ايستاده‏اند و ادعا مي‏كنند كه مائيم خلفاي رسول خدا و حكام شرع و دين او و شيعيان ايشان هم نصوصي چند از كتاب و سنت نقل مي‏كنند كه بسياري از آن نصوص در كتب خود سني است و در صحاح ايشان است و ادله عقليه هم گواهي بر صدق ايشان مي‏دهد و معجزات لاتعد و لاتحصي هم از ايشان روايت شده چنانكه از پيغمبر9 روايت شده حتي آنكه از قبور ايشان و مواضع منسوبه به ايشان بطور تواتر و مشاهده ديده مي‏شود و خداوند شاهد قادر حكيم ردع آنها را به حجت واضحي نكرده و دليلي بر بطلان آنها اقامه نكرده پس به همان طور كه نبوت پيغمبر و ساير پيغمبران ثابت شد امامت اينها هم ثابت است بدون تفاوت. و اگر روايت كردن شيعه مر معجزات ايشان را معتبر نيست پس روايت كردن مسلمين هم معجزات پيغمبر را معتبر نيست و يهود و نصاري بر حجت خود باقيند و اگر تصديق كردن خدا اينها را معتبر نيست تصديق كردن خدا پيغمبر

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 233 *»

را هم معتبر نيست و يهود و نصاري بر حجت خود باقيند و به هر طور كه اثبات نبوت پيغمبر را بر يهود و نصاري مي‏كنند ما اثبات امامت ائمه را بعينه بر ايشان مي‏كنيم و چنانكه محض انكار يهود و نصاري دليل بطلان پيغمبر9 نيست انكار سني هم دليل بطلان ائمه نشود.

و نهايت دليلي كه آنها بر خلافت خلفا دارند اجماع امت است علي قولهم در روز اول بر ابي‏بكر و به قول خود ايشان اهل اجماع معصوم نبودند پس جايز الخطا بودند و اجماع جمعي خطا كار چه حجيت دارد و اگر گويند كه پيغمبر9 فرموده كه امت من اجتماع بر خطا نمي‏كنند گوئيم كه آيا مراد بعض امت است يا كل امت بلاشك بعض امت اجتماع بر خطا مي‏كنند و هيچ عاقل اين ادعا نكند و اگر مراد كل امت است بلاشك جميع امت او كه در روي زمين بودند در اطراف بر و بحر از رجال و نساء و حضري و بدوي و عرب و عجم و سياه و سفيد بر اين امر اجماع نكردند و اگر مي‏گويند اجماع كردند ادعائي است كه تا روز قيامت از اثبات آن عاجزند و اگر گويند مراد اجماع اهل حل و عقد است ظاهر معني اين حديث كه اين نيست و شاهدي هم بر اين معني از كلام پيغمبر9 ابداً كسي ادعا نكرده و ديگر آنكه آيا اجماع اهل حل و عقد بالطوع و الرغبه و از روي اعتقاد بايد باشد يا آنكه به قهر و غلبه هم اجماع مي‏شود و حجت است؟ بلاشك بايد از روي اعتقاد و تدين باشد نه از روي قهر و غلبه و بلاشك اكثري از بني‏هاشم بالطوع و الرغبه تمكين نكردند و هر كس كتب سني را ديده اين معني را مي‏داند و شك نيست كه هر پيشوائي راز دل خود را به اصحاب خود مي‏گويد و شيعه اتفاق دارند كه حضرت امير و بسياري از بني‏هاشم بالطوع و التدين تمكين خلافت ابي‏بكر را نكردند پس اجماع بعمل نيامده وانگهي كه اتفاق دارند كه معصوم نبوده و بيان كرديم به دليل واضح كه خليفه بايد معصوم باشد پس از جانب خدا دليلي بر بطلان ادعاي آل‏محمد: قائم نشده است پس مصدقند پس امام به حقند بر اهل عالم خواه اطاعت ايشان بكنند و خواه نكنند.

فصـل

اين شبهه‏ها در زمان خود ابوبكر مي‏رفت و در زمان عمر كه هنوز

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 234 *»

انقطاع امر آنها بر مردم معلوم نشده بود و احتمال مي‏رفت كه علي الاتصال خليفه‏اي پس از خليفه‏اي باشد و اما بعد از اينكه انقراض خلافت بديهي شد ديگر چه حاجت به دليل آوردن بر عدم خلافت آنها زيرا كه به برهان ثابت شد كه تا شرع در دنيا هست حاكم شرع معصوم واجب است و خلافت آنها معلوم شد كه منقطع بود و آن رشته رشته‏اي نبود كه تا قيامت برود پس آن رشته و آن بنياد بي‏اصل است اگر خليفه پس از رسول9ضرور است و لازم است در زمين پس كو خلفاي پس از عمر و عثمان و تا امروز و تا روز قيامت و اگر ضرور نيست و امت خليفه نمي‏خواهند پس خلافت خلفا هم ضرور نيست و از شرايط تدين و ناموس نيست پس متخلف از آنها هالك نيست چنانكه به اعتقاد آنها امروز مردم هالك نيستند و اما بنا بر مذهب شيعه و ادله عقليه خليفه تا ناموس در دنيا هست ضرور است و بايد معصوم باشد و خليفه معصوم بوده و هست بلكه عالم هرگز بي‏معصوم نبوده خواه مطاع و خواه غير مطاع.

فصـل

بدانكه شريعت خاتم انبياء شريعت آخري دنياست و تا روز قيامت باقي است و شريعت نيست مگر بيان صلاح و فساد خلق و صلاح و فساد خلق به حسب اختلاف اعصار تفاوت مي‏كند و از اين جهت خداوند شرايع را در اعصار سابقه تبديل مي‏فرمود. از عهد حضرت آدم تا زمان نوح8 صلاح مردم آن بود كه به شريعت حضرت آدم عمل كنند و چون مصالح و مفاسد مردم تغيير كرد خدا هم آن شريعت را نسخ كرد و شريعت نوح7 را آورد و تا زمان حضرت ابراهيم صلاح مردم آن بود كه به شريعت نوح7عمل كنند و چون مصالح و مفاسد مردم تغيير كرد خدا هم تغيير شريعت را داد و شريعت حضرت ابراهيم7 را آورد و باز چون مصالح و مفاسد عالم تغيير كرد خداوند هم تغيير شريعت را داد و شريعت حضرت موسي را آورد و باز چون مصالح و مفاسد عالم تغيير كرد خداوند شريعت حضرت عيسي7 را آورد و چون به مقتضاي: ان اللّه لايغيّر ما بقوم حتي يغيّروا ما بانفسهم يعني خداوند تغيير نمي‏دهد آنچه را كه به مردم داده تا تغيير دهند آنچه را كه در

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 235 *»

نفوس ايشان است يعني هر گاه تغيير نفوس خود را دهند خدا هم تغيير مي‏دهد آنچه را كه به ايشان داده چون باز مصالح و مفاسد عالم تغيير كرد خدا هم تغيير داد شرعي را كه به ايشان داده بود پس حضرت پيغمبر9 آمد و شرع جديدي آورد موافق اقتضاي عالم و صلاح و فساد خلق و چون بعضي اقتضاها در زمان خود رسول9 تغيير كرد خود آن بزرگوار احكام آنها را تغيير داد چنانكه مثلاً در اول اسلام صلاح عالم در آن بود كه قبله بيت‏المقدس باشد و چون مصلحت تغيير كرد خود آن بزرگوار قبله را تغيير داد و همچنين در اول عده وفات يك سال بود و چون مصلحت تغيير كرد عده را چهار ماه و ده روز كرد و در اول با مشركين بناي مدارا گذارد چون مصلحت تغيير كرد بناي جهاد گذارد و هكذا پس معلوم شد كه هر چه مصالح عالم تغيير كند بايد شرع الهي هم تغيير كند و پيغمبر ما9 خاتم پيغمبران است و شرع او خاتم شرايع و تا روز قيامت بايد شرع او بر قرار باشد و پيغمبري ديگر نمي‏آيد و شرعي ديگر نخواهد آمد پس بايد جميع احكام مصالح عالم و مفاسد آن تا روز قيامت در شرع او ثابت باشد و جميع تغييرها در شرع خود او باشد و اين منافات ندارد با آنكه حلال محمد حلال است تا روز قيامت و حرام محمد حرام است تا روز قيامت زيرا كه معنيش آن است كه حلال و حرام نبي ديگر نخواهد بود و همه حلال و حرام اوست آيا نمي‏بيني كه روز اول بعثت هم حلال او حلال بود تا روز قيامت و حرام او حرام بود تا روز قيامت و مع ذلك نسخ هم شد پس نماز به بيت المقدس حلال او بود و نماز به كعبه هم حلال او بود و مداراي با مشركين حلال او بود و جهاد هم حلال اوست پس چون تا روز قيامت مصالح و مفاسد عالم تغيير مي‏كند و بايد احكامش هم تغيير كند بايد جميع احكام مختلفه اعصار و قرون تا روز قيامت در كتاب خود او باشد و همه دين اوست و البته همه آن احكام در كتاب او هست چنانكه مي‏فرمايد: لا رطب و لا يابس الاّ في كتاب مبين و مي‏فرمايد: تبياناً لكل شي‏ء و مي‏فرمايد: ما فرّطنا في الكتاب من شي‏ء كه حاصل همه آنست كه جميع احكام و شرايع در قرآن هست حال تدبر كن و ببين كه بعد از

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 236 *»

اين پيغمبر تا روز قيامت اين امت مي‏توانند كه حكم هر عصري را از قرآن بيرون آورند؟ و آيا ميدانند كه هر روز مقتضاي عالم چيست و صلاح عباد در چه؟ و آيا كسي كه محيط به همه مردم و طبايع آنها در اعصار و امصار نباشد و گواه و مطلع بر جميع عالم و آدم نباشد مي‏تواند كه احكام هر عصري را از قرآن بيرون آورد بلكه آيا مي‏تواند احكام يك عصر را بيرون آورد و آيا احاديثي كه از پيغمبر9 روايت مي‏كنند كفايت يك عصر را مي‏كند چه جاي اعصار عديده را تا روز قيامت و اگر كفايت مي‏كرد محتاج به اجتهاد و قياس و رأي نمي‏شدند و خود را شريك نبي و خدا نمي‏كردند در وضع دين و ناموس و احدي ادعاي فهم آنها را نكرده پس بايد پس از پيغمبر9 خليفه‏اي در روي زمين باشد كه عالم به جميع كتاب و سنت و احكام اعصار و امصار باشد تا روز قيامت و صندوق دين و شرع مبين باشد و به اجماع فريقين ابوبكر و عمر و عثمان عالم به جميع احكام شريعت نبودند و احكام جميع اعصار را تا روز قيامت نمي‏دانستند وانگهي كه به مذهب آنها خلافت منقرض شد و كار به دست علماشان افتاده آيا علماي امت كه به ظنون و حدس و قياس و رأي و اجتهاد مسائل مي‏فهمند احكام جميع عباد و بلاد را مي‏دانند و مي‏دانند در هر عصري صلاح عالم در تغيير كدام مسئله است و آن مسئله را از قرآن بيرون آورند و از سنت استخراج كنند و آيا قياس و رأي و هوي و اجتهاد در نفس مسائل بدون معرفت صلاح و فساد عالم و آدم كاشف از واقع احكام آنها مي‏شود البته نمي‏شود و گمان نمي‏كنم كه احدي اين ادعا را بكند نه درباره خلفاي اول نه درباره علماي آخر پس آن طريقه بر خلاف حق است و آن طريقه حق است كه بعد از پيغمبر خليفه‏اي بايد باشد كه قائم مقام پيغمبر باشد و اعلم امت به كتاب و سنت و حلال و حرام و صلاح و فساد عالم و به اجماع فريقين آن خلفا اعلم امت نبودند وانگهي كه منقرض شدند و رفتند و ناموس باقي بايد باشد و ناموس حاكم مي‏خواهد و حاكم كل روي زمين در اعصار علما چنانكه شنيدي نتوانند بود و معصوم هم نيستند و بايد بر آنها كسي حاكم باشد پس طريقه شيعه بر حق است كه در هر عصر حاكم معصوم دارند و آنرا اعلم روي

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 237 *»

زمين و حاكم در شرع مبين مي‏دانند.

فصـل

اگر در اين فقراتي كه عرض مي‏شود نظري گماري مثل آفتاب فساد مذهب تسنن و صحت مذهب تشيع را خواهي فهميد و آن آنست كه چنانكه در مقدمات كتاب عرض شد واضع ناموس و شرع بايد خدا باشد و اگر عقول ناقصه مردم كفايت مي‏كرد در وضع ناموس خداوند انبياء را نمي‏فرستاد و پس از فرستادن عاجز از اكمال شرع نبود كه شرع را ناقص گذارد و استعانت به عقول ناقصه جويد و آنها را شريك خود قرار دهد در وضع ناموس پس نه خدا دين ناقص قرار داده و نه رسول معصوم در ابلاغ تقصير كرده پس احدي در وضع شرايع شريك با خدا نبايد باشد پس رأي سني‏ها و اجتهادات و قياسات و مصلحت بيني‏هاي آنها در شريعت به هيچ وجه جايز نباشد و خدا مي‏فرمايد: اليوم اكملت لكم دينكم و اتممت عليكم نعمتي و رضيت لكم الاسلام ديناً يعني امروز كامل كردم براي شما دين شما را و تمام كردم بر شما نعمت خود را و پسنديدم براي شما اسلام را به جهت آنكه به حد كمال و تمام رسيده بود و ديگر نقصاني در آن نمانده بود و فرمود كه كتاب من هم تبيان هر چيزي از مسائل دينيه شما و غيرهاست و كوتاهي در كتاب نشده است پس كمال دين و اشتمال قرآن بر جميع مسائل شرع مبين ديگر اجتهادي براي كسي نگذاشت حال مجملي عرض مي‏شود از كيفيت ابلاغ و ايصال به مردم.

بدانكه شك نيست كه حضرت خاتم9 وقتي آمد كه مردم وانگهي عرب وحشي از جميع اديان بودند و سنگها و درختها و بتها را مي‏پرستيدند و ابداً اثري از دين و ملت در ميان ايشان نبود پس آمد و اول مردم را دعوت به توحيد و اعراض از بتان و شهادت به رسالت خود كرد پس با او معادات كردند و از او نپذيرفتند مگر قليلي تا او را ملجأ به شعب ابي‏طالب كردند و مدتها آنجا بود و چند نفري هم كه ايمان آورده بودند خائف و ترسان بودند و شرايع هم خورده خورده مي‏آمد و نمي‏شد كه يك دفعه مردم وحشي را به كل احكام بدارند و در مدتي كه در مكه بود با هزار خوف و هراس اظهار شرعي نشد و سيزده سال در آنجا بودند و آخر ديدند كه اينجا نمي‏توان

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 238 *»

اظهار امري كرد مهاجرت كرده به مدينه مشرفه آمدند و كم كم مردم به ايشان ايمان آوردند و معلوم است كه مؤمنين دست از زندگي خود نمي‏كشيدند بعضي فلاح و در سر زراعت خود بودند و بعضي كاسب و در سر كسبهاي خود بودند و بعضي صاحبان گله و رمه و در بيابانها بر سر آب و علف بودند بعضي تجار و در سفرها بودند و هكذا و كساني كه نزديك بودند وقت نماز حاضر مي‏شدند و نمازي مي‏كردند و مي‏رفتند بر سر كسب خود و معدودي هم بي‏كار بودند كه مراقب بودند و هر وقت آن حضرت بيرون مي‏آمدند از خانه حاضر مي‏شدند و فرمايشي كه مي‏شد مي‏شنيدند و آنها هم هر يك گاهي بودند و گاهي نبودند پس همه جميع سخنهاي پيغمبر را نمي‏شنيدند و هر يك چيزي مي‏شنيدند و اگر حكمي نازل مي‏شد و بيان مي‏فرمودند هر كس حاضر بود مي‏شنيد و غير آن كه حاضر بود نشنيده بود و بعضي احكام عامه را كه مي‏فرمودند منادي ندا كند هر كس در شهر بود آنرا مي‏شنيد و اگر آيه‏اي نازل مي‏شد هر كس حاضر بود بر آن اطلاع مي‏يافت و معلوم است كه در طبيعت انساني نسيان هست بعضي را فراموش مي‏كردند و بعضي را به خاطر نگاه مي‏داشتند و چون مأمور به سفر و جهاد شدند در ايام سفر اهل حضر حاضر نبودند و همان عساكر كه حاضر بودند فرمايشات ايشان را مي‏شنيدند و عساكر هم بعضي مشغول به محافظت حيوانات و بارها بودند و چند نفري كه در خدمت ايشان بودند بعضي احكام را فرا مي‏گرفتند خلاصه از اين جهت هر يك از اصحاب حافظ كل شرع نبودند و عالم به كل قرآن نشدند تا هنگام وفات آن حضرت پس شرع و احاديث در ميان كل مسلمين منتشر بود به اين معني كه هر يك چيزي از آنرا مي‏دانستند و هيچ يك جامع كل علم ناموس و شرع نبودند بسا آنكه حديثي را زني شنيده بود كه مردان ديگر حاضر نبودند و نشنيده بودند و بسا آنكه يك اعرابي بدوي حديثي شنيده بود كه احدي ديگر در آن وقت نبوده و نشنيده بوده به همين طور دين در ميان مردم متفرق شد و مردم هم وحشي از دين و جديد الاسلام و كل دين را درست نمي‏فهميدند ملاحظه كنيد كه اينهائي كه امروز بعد از اين همه مدت و تولد در

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 239 *»

اسلام ملازمت با علما دارند و در گرد علما هستند مسائل علما را بالتمام نمي‏دانند و با وجود كتابهاي نوشته شده باز مردم همه مسائل دين خود را نمي‏دانند سهل است كه علماي عرب و عجم امروز سالها درس مي‏خوانند تا احاديث و قرآن را بفهمند آن روز كه همه آنها جديد الاسلام بودند و كتاب هم متعارف نبود چه بودند و امروز گبري اگر اسلام آورد تا وقت مردنش همه مسائل دين را ياد نمي‏گيرد و باز با ساير گبران معاشرت مي‏كند و در حقيقت نصفه مسلمان است مگر ديگر اولاد او تمام مسلمان باشند پس آن تازه مسلمانها آن روز چه بودند و با آن فهم چه‏قدر از دين را ياد مي‏گرفتند و فراموشي و قلت اعتناي به دين هم از بسياري كه منافق بودند ضم به آن مي‏شد پس از اين جهت حضرت پيغمبر9 فوت شد و احدي حامل كل دين نشد. پس چون ابوبكر خليفه شد حاجات و مرافعات و مسائل دينيه به او عرضه مي‏شد و او هم همه را نمي‏دانست نهايت هر چه شنيده بود خودش اگر فراموش نكرده بود مي‏دانست و فتوي مي‏داد و اگر نمي‏دانست از باقي صحابه مي‏پرسيد اگر كسي چيزي يادش بود مي‏گفت كه من از پيغمبر آن طور شنيده‏ام و او هم به روايت او عمل مي‏كرد و حكم آن صحابه را ممضي مي‏داشت و اين كه عرض مي‏شود اجماعي سنيهاست و كتابهاشان از اينها پر است و اگر هيچ يك از صحابه كه حاضر بودند نمي‏دانستند معطل مي‏ماندند و بسا آنكه حكم آن مسئله را زني شنيده بود و حاضر نبود يا بدوي شنيده بود و حاضر نبود پس خليفه و صحابه همه معطل مي‏ماندند و چاره هم نبود به حضرت امير7رجوع مي‏كرد و حكم آنرا مي‏فرمود و اگر به اين راضي نمي‏شد از پيش خود و رأي و كوشش عقل خود يك چيزي جواب مي‏داد ديگر بسا آنكه موافق با شريعت بود و بسا آنكه نبود زيرا كه بالاجماع عقلشان معصوم و مثل عقل پيغمبر نبود پس بسياري را به خطا حكم مي‏كرد و باز زمان ابوبكر خوب بود كه صحابه بودند و چون زمان عمر شد و عساكر به اطراف فرستاد و مسلمين را متفرق كرد و صحابه بزرگ را سركرده و امير نمود و به اطراف فرستاد و مدينه خالي شد از صحابه و قليلي ماند چون حاجات و مسائل مردم به او عرضه مي‏شد اگر

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 240 *»

خودش چيزي شنيده بود و يادش نرفته بود جواب مي‏داد و اگر نمي‏دانست صحابه كبار و ساير مسلمين هم كه به اطراف رفته بودند بكلي در مي‏ماند گاهي به حضرت امير7 رجوع مي‏كرد و لولا علي لهلك عمر مي‏گفت و گاهي رجوع نمي‏كرد و از پيش خود حكم مي‏كرد و حضرت امير7 خبر مي‏شد و حكمش را برمي‏گرداند و عمر خورسند مي‏شد و گاهي به اجتهاد و كوشش عقل و رأي خود حكم مي‏كرد و به اين واسطه در زمان او اجتهاد و رأي زياد شد و بدتر آنكه هر يك از صحابه هم كه به طرفي رفته بودند آن صحابي هم در قشون خود يا در بلدي كه رفته بود تنها بود و دسترس به باقي نداشت پس در آن بلد هم احكام و مسائل دين از او مي‏خواستند آن هم دو سه كلمه كه شنيده بود از پيغمبر9 مي‏گفت و باقي ديگر از مسائل دين و شرع كه الوف الوف است همه را به رأي و هواي خود و به اجتهاد و پسند خود مي‏گفت ديگر ببينيد كه آنها كه به دست او مسلمان مي‏شدند و علم از او ياد مي‏گرفتند چه مي‏شدند و در هر بلدي اهل قري و جبال و بوادي هست ديگر حرفهاي آن صحابي كه دست به دست به زنان و اهل دهات و كوهها و بيابانها كه مي‏رسيد ببينيد چه مي‏شد و مردم هم جديد و تازه مسلمان و از دين بي‏خبر و هر صحابي در طرف خود با مردم همين كار مي‏كرد و در عهد عثمان هم تفرقه مردم بيشتر شد و صحابه هر يك به طرفي رفتند و اجتهاد و رأي و هوي و هوس او زياد شد و هر صحابي كه حاكم ولايتي مي‏شد و به رأي خود حكمها مي‏كرد او هم براي خود اصحابي و شاگرداني درست مي‏كرد و هر يك را ضابط بلوكي و قريه‏اي از آن بلد مي‏كرد او هم در آن قريه به رأيهاي خود ببينيد چه مي‏گفت و چه مي‏كرد خلاصه اگر دين بطور تسنن باشد اينگونه دين در ميان عالم پهن مي‏شود و مردم اين طور مسلمان مي‏شوند و بناي مسلماني و دين خدا اينگونه خواهد بود.

حال خدا را انصاف دهيد كه اينگونه دين و اين‏گونه علما و خلفا چگونه حفظ اين دين را تا روز قيامت مي‏كنند و صلاح و فساد هر عصري را مي‏دانند و حاكم به حق در عباد و بلاد مي‏شوند و اگر اين دين باشد پس ادل دليل است بر عدم نبوت پيغمبر9 و چگونه چنين ديني كامل است و

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 241 *»

چگونه به اين طور نظم بلاد و عباد داده مي‏شود و خلاف از ميانه برمي‏خيزد و همين مايه كلي نزاع است آيا نه اين است كه عثمان به جهت همين اجتهادها و اختلافها كشته شد آيا مجادله ما بين حضرت امير7 و معويه به جهت همين اجتهادها و رأيها نبود آيا منازعه مابين امام حسن7و معويه به جهت غير اين بود و آيا واقعه كربلا به جهت غير اين اجتهادها شد و آيا خروج مختار بر بني‏اميه و آن همه قتل و غارت ميان مسلمين به جهت غير اين بود و آيا آن خروجها كه از اطراف بر بني‏عباس مي‏شد و نزاعها كه بسبب آنها دولت اسلام متفرق شد و در هر گوشه‏اي كسي برخاست به جهت غير اين اجتهادها و رأيها بود پس معلوم شد كه اوضاعي كه سنيان بر پا كرده‏اند سبب نظم عالم و اجتماع بني‏آدم نيست و دانستي كه وضع ناموس براي اجتماع و الفت بود چنانكه خدا مي‏فرمايد: لو انفقت ما في الارض جميعاً ما الّفت بين قلوبهم و لكن اللّه الّف بينهم يعني اگر تمام آنچه در زمين است خرج مي‏كردي نمي‏توانستي الفت ميان مردم بدهي و لكن خدا الفت داد ميان مردم و سبب آن وضع ناموس بود پس اوضاعي كه سنيان بر پا كرده‏اند جز شق عصاي مسلمين ثمري نبخشيد پس همين واضح دليلي شد بر اينكه با اين طور و اين اوضاع حفظ ناموس نمي‏شود و آن خلفا و آن اصحاب حافظ دين و حاكم بر جميع مسلمين نبودند و به برهان دانستي كه تا ناموس در دنيا هست حاكم شرعي ضرور است كه اقامه دين كند و بلاد را معمور دارد و مردم را مجتمع نمايد و احكام و حدود الهي را در اقطار عالم جاري كند و اين گونه حكمت در مذهب شيعه است كه مي‏گويند پس از پيغمبر9 علي بن ابي‏طالب7 خليفه بود و به اجماع كل اعلم از كل و حافظ كتاب و سنت بود بالاجماع و معصوم بود به اجماع شيعه و پس از او حضرت امام حسن7 و همچنين امامي پس از امامي كه از نور پيغمبر9 و از طينت او و از روح او و صندوق علم او بودند و به حكم الهي علم پيغمبر در نزد ايشان وديعه بود و تا روز قيامت هستند و احكام مردم را به مردم مي‏رسانند اگر اطاعت كنند ولي مردم پا به بخت خود زده از عترت طاهره اعراض كردند و

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 242 *»

ايشان را خانه‏نشين و مستأصل كرده خود را به اين درد بي‏درمان گرفتار كردند و پاداش آنرا تا ظهور امام غايب عجل اللّه فرجه مي‏بينند اين اجمال ماجرا بود و تفصيل آنرا در (ارشاد) از كتب خود عامه نقل كرده‏ام هر كس خواهد رجوع نمايد و اين كيفيت كه عرض شد اجماعي مسلمين است كه احدي در آن نمي‏تواند سخن گويد.

فصـل

بدانكه چون خداوند عالم از درك ابصار غايب بود و دسترس احدي از مخلوقين نبود كه از او علم سياست نفس و سياست منزل و سياست مدن آموزند و بواسطه  آن به كمالات مستجنه در وجود خود رسند و لابد است براي مردم ناقص كه كسي را ببينند و از او استماع كنند خداوند به ملائكه فرمود: اني جاعل في الارض خليفة يعني طريقه من و صفت من اين است كه من در زمين نصب كننده‏ام خليفه‏اي را كه قايم مقام رب باشد در ميان عبيد و رساننده رضا و غضب من باشد بسوي ايشان و رخساره نمايان من و مظهر شايان من باشد در ميان ايشان و اين است شأن هر مالكي در رعيت خود كه غايب از او باشند و او را نبينند پس نصب مي‏كند در ميان ايشان خليفه‏اي كه قول او قول او باشد و حكم او حكم او و رجوع بسوي او رجوع بسوي او پس خدا به ملئكه فرمود كه سيرت و سنت من اين است كه در زمين خليفه‏اي گذارم و خليفه بايد بر صفت و سيرت مستخلف باشد و الاّ حمل شود بر عدم حكمت مستخلف چنانكه اگر سلطاني خليفه‏اي در ميان رعيت خود در هنگام غيبت از ايشان گذارد و آن خليفه علم سياست نداند و رعيت را ضايع نمايد حكم شود بر آنكه آن سلطان تضييع رعيت خود را كرده و ايشان را به هلاكت انداخته و دليل عدم حكمت او باشد پس خداوند خليفه‏اي كه در زمين مي‏گذارد بايد سياست و امارت و تربيت او بر وفق سياست و امارت و تربيت الهي باشد و اگر بر خلاف آن باشد بر خلاف حكمت است و خداوند خلاف حكمت نكند پس خليفه خدا بايد معصوم و مطهر باشد و در جميع سياسات بر وفق حكمت و مشيت الهي سلوك كند تا خليفه او باشد.

و ديگر اگر كسي كسي را خليفه كند و مقيد كند آنرا به اهل خود و بگويد تو خليفه مني در اهل و عيال من

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 243 *»

ديگر در مال او تصرف نتواند كرد و اگر گويد تو خليفه مني در مال من ديگر تصرف در عيال او نتواند كرد و اگر گويد تو خليفه مني مطلقاً خليفه او باشد در جميع آنچه خودش مي‏تواند در آن تصرف كند حال خداوند عالم فرمود: اني جاعل في الارض خليفة و آنرا مقيد به قيدي نكرد پس بايد آن خليفه مظهر جميع اسرار ربوبيت و افعال در عباد باشد كه خليفه مطلق باشد و آئينه سر تا پانماي او باشد و قادر بر تصرف در جميع امور بلاد و عباد باشد و معصوم در جميع افعال و احوال و اقوال باشد پس بنابراين خداوند خليفه‏اي آفريد در اول مرتبه كه آن آدم7باشد و سرّش هم همان بود كه خداوند از درك ابصار بيرون بود و احدي از بندگان او را نمي‏توانستند درك كنند و اگر خود محسوس و مرئي بود حاجت به وضع خليفه نبود پس اين سنة اللّه شد در زمين و چون هميشه امر چنين بود كه خداوند مرئي نبود هميشه اهل زمين محتاج به خليفة اللّه بودند پس از اين جهت به حضرت داود فرمود: يا داود انّا جعلناك خليفة في الارض يعني اي داود ما ترا خليفه قرار داديم در زمين و نه اين است كه مردم در همان عصر آدم و عصر داود8 محتاج به خليفه بودند و بس بلكه هميشه محتاج به خليفه بوده‏اند و هستند و جميع انبيا خلفاي خدايند در زمين و حكم به حق مي‏كنند و هر نبيي كه مي‏رفت باز زمين محتاج به خليفه بود تا سنت ربوبيت را در زمين جاري كند و از اين جهت چون حضرت موسي خواست از قوم خود غايب شود و خود او خليفه خدا و عامل به سنت و سيرت خدا بود به حضرت هرون فرمود: اخلفني في قومي و اصلح و لاتتبع سبيل المفسدين يعني اي هرون خليفه من باش در ميان قوم من و اصلاح كن و پيروي راه مفسدان منما پس چون غايب مي‏شد از رعيت هرون را خليفه خود كرد و عمل به سنة اللّه كرد پس چگونه شود كه پيغمبر9 از ميان قوم غايب شود صد هزار سال تا روز قيامت و اين رعيت را بدون خليفه گذارد و حال آنكه مبعوث به كل روي زمين است و در عصر او بيش از بعض اهل مكه و مدينه و اطراف آنها ايمان نياوردند و آنها هم بسياري منافق به نص قرآن كه: من اهل المدينة مردوا علي النفاق و اذا جاءك المنافقون و

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 244 *»

جميع روي زمين محتاج به دعوت و حكومت و هدايتند تا صد هزار سال پس چگونه شود كه پيغمبر9 برود و خليفه در روي زمين نگذارد و امر بيفتد به دست ساير رعيت و هر ملاي دهستاني يا كوهستاني كه فاقد نفس سياست و جاهل به رسم دعوت و امارت مي‏باشد و روحش براي دو دينار زكوة پرواز مي‏كند و هر قومي براي خود كسي را بزرگ كنند و تشاجر و نزاع در ميان پيدا شود و بسبب حب ملك بر يكديگر شمشير بكشند و ديگر احدي در روي زمين نباشد كه دعوت كننده به خدا و رسول و مذهب و ملت از روي بيّنه و حجت باشد و حافظ كتاب و سنت بوده باشد و حجتهاي ملل و مذاهب را قطع كند آيا نه اين است كه اگر نبي اين طور سايسي بودي بر خلاف سنت خدا و سنت رسل بودي اما سنت خدا يافتي كه آن بود كه: اني جاعل في الارض خليفة و يا داود انّا جعلناك خليفة في الارض و اما سنت رسل يافتي كه آن بود كه: اخلفني في قومي و شنيده‏اي كه خداوند فرموده: سنة اللّه التي قد خلت من قبل و لن تجد لسنة اللّه تبديلاً و لن تجد لسنة اللّه تحويلاً پس بايد كه سنت خدا تغيير و تحريفي نداشته باشد در اعصار و شنيده‏اي كه مي‏فرمايد: ما كنت بدعاً من الرسل يعني به قاعده تازه خلاف قاعده رسولان گذشته حركت نمي‏كنم پس محال است كه حضرت پيغمبر9 بر خلاف سنت خدا و سنت رسل حركت كند و مي‏بينيم كه عامه و خاصه روايت كرده‏اند كه حضرت پيغمبر9 به حضرت امير7 فرمود: انت مني بمنزلة هرون من موسي الاّ انه لا نبي بعدي يعني تو از من بمنزله هروني از موسي و فرق همين است كه تو نبي نيستي پس از من و هرون نبي بود در غيبت موسي پس حضرت امير7 خليفه پيغمبر9باشد و از اين گذشته ديديم خداوند نص بر اين معني كرده در كتاب خود و فرموده: وعد اللّه الذين آمنوا منكم و عملوا الصالحات ليستخلفنّهم في الارض كما استخلف الذين من قبلهم و ليمكّننّ لهم دينهم الذي ارتضي لهم و ليبدّلنّهم من بعد خوفهم امناً يعبدونني لايشركون بي شيئاً يعني خداوند وعده كرده است كساني از شما را كه ايمان آورده‏اند و اعمال صالحه نموده‏اند كه

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 245 *»

بايد ايشان را خليفه كند در زمين البته و بايد متمكن كند براي ايشان دين ايشان را البته كه براي ايشان پسنديده يعني ايشان را متمكن از براي ترويج دين كند و بايد بدل كند البته خوف ايشان را به امنيت كه مرا عبادت كنند و چيزي را شريك من نكنند در عبادت و چون در اين وعده تدبر كني و حال آنكه مي‏فرمايد: لا تحسبن اللّه مخلف وعده رسله يعني گمان مكن كه خدا خلف كننده است پيغمبران را در وعده خود پس خدا وعده كرده است قومي از اين امت را كه خليفه كند در زمين و ايشان را متمكن از ترويج دين كند و جميع زمين را مسخر ايشان كند تا خوف بكلي به امن بدل شود و عبادت كنند خدا را و ابداً شرك در عبادت نورزند و همه اين امت به نص آيه داخل اين وعده نيستند و همه خليفه نشوند و كسي كه بر صفت ساير خلفاي خدا كه پيغمبران باشند نباشد لايق خلافت و ترويج دين و قطع نايره كفر از عالم و امن كردن بلاد و عباد نباشد بالبداهه پس به نص اين آيه جماعتي از اين امت بايد خليفه شوند و بايد چندي خائف باشند بعد خوف ايشان به امن بدل شود و اول ايشان علي بن ابي‏طالب7بود به نص حديث مجمع عليه كه: انت مني بمنزلة هرون من موسي و به نص آيه و انفسنا و انفسكم كه او نفس نبي است و لايق خلافت است و بر صفت مستخلف است و كسي بر نفس نبي نبايد مقدم شود به نص آيه لا تقدموا بين يدي اللّه و رسوله يعني تقدم بر خدا و رسول نجوئيد و پس از او آل اطهار اويند كه در قرآن چنانكه خواهد آمد منصوص عليهم بر عصمت و طهارت مي‏باشند پس ايشانند اهل وعده خداوند و خدا وعده خود را خلف نخواهد كرد و البته ايشان را ظاهر و غالب بر كل ملك خواهد فرمود و دين ايشان را در جميع بلاد آشكار خواهد كرد و بواسطه  ايشان ظاهر خواهد شد معني آيه ليظهره علي الدين كله و لو كره المشركون يعني خدا بايد كه پيغمبر خود را غالب بر جميع اديان كند اگر چه مشركون اكراه داشته باشند و اگر نه اين خلفا باشند اين وعده تا روز قيامت بعمل نخواهد آمد.

فصـل

بدانكه از آنچه سابقاً عرض شد معلوم و مبرهن شد كه پس از نبي9در عالم تا روز قيامت خليفه‏اي قايم حي واجب است و بايد

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 246 *»

معصوم و مطهر باشد از هر چه مخالف رضاي خدا و اخلاق الهي است و عامل و حاكم باشد به جميع شريعت و عالم باشد به جميع اسرار و احكام آن براي جميع بلاد و عباد و جميع اعصار تا روز قيامت. حال بيا و انصاف ده كه اين صفات صفاتي است جسماني و صوري كه صاحب اين صفات را شكلي است جسماني كه از ساير اشكال بني‏نوع انسان به آن ممتاز است كه هر كس او را ببيند مي‏داند كه اين كس معصوم و مطهر است و عالم به جميع اسرار شريعت تا روز قيامت يا آنكه اين امري است نفساني و در نفوس مردم پنهان است گمان نمي‏كنم كه عاقلي گويد كه اين امري است صوري جسماني پس لامحاله امري است نفساني حال تدبر كن و انصاف ده كه خلق نادان عالم به صفات نفسانيه يكديگر هستند و بواطن ايشان براي يكديگر مكشوف است يا نيست گمان نمي‏كنم كه عاقلي گويد كه جميع مردم بواطن يكديگر را به تفصيل مي‏دانند پس محجوب است حال كه محجوب است تدبر كن كه غير از خدا كسي آنرا مي‏داند يا نه باز گمان نمي‏كنم كه كسي گويد كه غير از خدا نفسي عالم‏الغيب باشد و جميع اسرار مردم را بداند پس چون احدي عالم‏الغيب نيست و منحصر است علم به صدور و قلوب و نفوس به خدا پس بايد كه خليفه قايم مقام نبي را خدا نصب كند چنانكه مي‏فرمايد در قرآن كه: اللّه يخلق ما يشاء و يختار ما كان لهم الخيرة من امرهم يعني خدا خلق مي‏كند هر چيز را كه مي‏خواهد و اختيار مي‏كند هر كس را كه مي‏خواهد، نيست براي مردم كه خود براي خود اختيار كنند امري را. و مي‏فرمايد: اللّه يجتبي اليه من يشاء و يهدي اليه من ينيب يعني خدا برمي‏گزيند بسوي خود هر كس را كه مي‏خواهد و هدايت مي‏كند بسوي خود هر كس را كه بسوي آن كس يا بسوي خدا انابه كند و احتمال اول ارجح است زيرا كه هر كس را كه خدا برگزيد هر كس بسوي آن كس انابه كند خدا او را هدايت مي‏كند و مناسب مقام اين است و هدايت يافتن آن مجتبي پيش از اجتباست پس معلوم شد كه اختيار خلق و اجتبا با خداست پس او بايد نص بر خليفه كند و خليفه معصوم را او نصب نمايد چنانكه نبي معصوم را او بايد اختيار كند و مردم نمي‏توانند كه خود براي خود نبي حاكمي

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 247 *»

اختيار كنند از اين است كه مي‏فرمايد: اللّه اعلم حيث يجعل رسالته يعني خدا داناتر است كه كجا و در چه كس رسالت خود را قرار دهد و فرمود: اني جاعل في الارض خليفة يعني من در زمين قراردهنده خليفه‏اي هستم و اين كار كار من است نه غير من و فرمود: يا داود انّا جعلناك خليفة في الارض اي داود ما تو رادر زمين خليفه كرديم مردم تو را خليفه نكردند چون ما كرديم فاحكم بين الناس بالحق پس حكم كن در ميان مردم به حق پس خليفه‏اي كه خدا قرار داد حكم به حق مي‏تواند بكند و بايد بكند و فرمود به ابراهيم: اني جاعلك للناس اماماً قال و من ذريتي قال لا ينال عهدي الظالمين يعني من تو را امام قرار دهنده‏ام عرض كرد از ذريه من هم امام قرار ده فرمود امامت عهد من است و عهد من به ظالمين نمي‏رسد بلكه عهد من به عادلين مي‏رسد پس هر كس از ذريه ابراهيم ظالم باشند چه به نفس خود چه به مردم به عهد امامت فايز نشوند و مي‏فرمايد: و من يتعد حدود اللّه فقد ظلم نفسه يعني هر كس تعدي از حدود خدا كند ظلم به نفس خود كرده پس عاصي ظالم است و مي‏فرمايد: من اظلم ممن افتري علي اللّه كذباً يعني از آن كس كه افترا بر خدا بندد ظالم‏تري نيست و هر كس عالم به احكام جمله شرع نباشد البته حكم به غير ماانزل اللّه كند پس افترا بسته است به خدا و ظالم‏ترين مردم است پس جاهل و عاصي ظالمند و قابل عهد امامت نباشند و امامت را بايد خدا قرار دهد چه در ذريه ابراهيم و چه غير ايشان پس جعل خليفه و امام هميشه با خدا بوده و مقصود خلافة اللّه و امامت بوده كه آدم و داود را به صفت خلافت و ابراهيم را به صفت امامت ياد كرده اگر نه مي‏فرمود من در زمين پيغمبري قرار مي‏دهم يا داود و ابراهيم را مي‏گفت من پيغمبر كردم و چون به اسم خلافت و امامت ياد كرده معلوم است كه مقصود اين صفت است و بايد صفت خلافت و امامت به جعل و اختيار الهي باشد و مي‏فرمايد: سنة اللّه التي قد خلت من قبل و لن تجد لسنة اللّه تبديلاً و لن تجد لسنة اللّه تحويلاً يعني اين سنتي است از خدا كه پيش گذشته است و هرگز براي سنت خدا تبديل و تحويلي نخواهي يافت پس در اين امت هم نصب خليفه و امام با خداست و چون خدا را كسي نمي‏بيند و از او كسي نمي‏شنود و بايد پيغمبر قول

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 248 *»

خدا را حكايت كند پس نص بر امام و خليفه بعد از پيغمبر9 بايد از پيغمبر باشد و او هم از جانب خدا مي‏گويد زيرا كه مي‏فرمايد: ليس لك من الامر شي‏ء يعني اختيار امر با تو نيست اي پيغمبر و چون او نص كرد از جانب خدا ديگر احدي از امت را نيست كه از پيش خود غير آنرا اختيار كنند چنانكه مي‏فرمايد: ما كان لمؤمن و لا مؤمنة اذا قضي اللّه و رسوله امراً ان يكون لهم الخيرة من امرهم يعني روا نيست براي هيچ مؤمن و مؤمنه كه چون خدا و رسول در امري حكمي كردند آنها براي خود اختياري بر خلاف آن كنند پس معلوم شد كه نص بر خليفه با خداست و او بر زبان رسول حكم مي‏كند و نص مي‏نمايد و چون جز خدا كسي خليفه معصوم عامل به كل شريعت را نمي‏داند و خليفه هم ضرور است و در حكمت لازم است كه خدا نصب كند و خدا اخلال به حكمت نمي‏كند و البته نص كرده و پيغمبر هم معصوم است و خلاف خدا نمي‏كند و بايد ابلاغ شريعت نمايد پس حتم است بر رسول9 كه نصب خليفه بنمايد پس نصب كرده و خلاف عصمت ننموده و مي‏بينيم به تواتر اخبار ميان شيعه و سني كه حضرت پيغمبر9 در غدير خم حضرت امير را نصب به ولايت نمود و كتب شيعه و سني از اين حديث پر است پس حضرت امير خليفه است و ديگر تأويلات سنيان براي معني حديث غدير خم بعد از اين ادله عقليه و نقليه و قرآنيه و آنچه بعد بيايد ان شاء اللّه محض تكلف است و محض خصمي با جان خود و اغماض از حق.

و مي‏پرسيم از سنيان كه اگر پيغمبر مي‏خواست كه خليفه و امامي بعد از خود قرار بدهد بايست چگونه و كي و كجا و به چه لفظ قرار دهد اگر بايست در ملأ مردم باشد كدام ملأ بيش از هفتاد هزار كس و اگر بايد او را بشناساند كه دست او را گرفت بر منبر و بلند كرد تا همه ديدند اگر بايد بگويد كه او مولي و ولي و اولاي از شما به شماست كه گفت به اتفاق شيعه و سني تا عمر گفت بخ بخ لك يا علي اصبحت مولاي و مولا كل مؤمن و مؤمنة يعني به‏به اي علي مولاي من و مولاي هر مؤمن و مؤمنه‏اي شدي و اگر بايد در مواضع عديده بگويد كه گفت به اتفاق احاديث شيعه و سني چنانكه بعد بيايد و

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 249 *»

اگر بايد به لفظ خليفه يا امام يا حجت يا وصي بگويد كه گفت ديگر به چه لفظ بايد نبيي بعد از خود كسي را خليفه كند و اگر گويند چگونه شود كه حضرت پيغمبر او را در حضور هفتاد هزار نفر به خلافت نصب كند و امر مشتبه ماند گويم اگر بناي همه هفتاد هزار نفر بر كتمان باشد پنهان مي‏كنند و مع ذلك الحمد للّه آن قدر تراوش كرده كه عالم را پر كرده و جاي تأمل نمانده و تواتر اين خبر در نزد عامه و خاصه به حدي است كه احدي جرأت بر رد آن نكرده نهايت حرفي كه مي‏زنند مي‏گويند كه دلالت بر خلافت ندارد و اين هم الحمد للّه بعد از آنچه گذشت و خواهد آمد ديگر مقام تأمل نيست و اين‏قدر علماي ما رضوان اللّه عليهم در اين باب نوشته‏اند كه عالم را پر كرده‏اند و حاجت به ايراد آنها در اينجا نيست. باري از آنچه عرض شد معلوم شد كه واجب است كه خليفه منصوص‏عليه باشد از خدا و رسول و اين امري نيست كه به اجماع و اتفاق امت باشد و شك نيست كه عامه مدعي نص بر خلافت خلفا نيستند و اما حضرت امير7منصوص‏عليه است به ادعاي شيعه و تواتر اخبار شيعه و سني و همچنين امامي پس از امامي كه همه در مذهب شيعه منصوص‏عليهم هستند از خدا و رسول پس مذهب شيعه موافق عقل و نقل و كتاب است و آن حق است.

و اما دليل بر آنكه به اجماع نتواند بود آنست كه شك نيست كه به نص قرآن و اخبار و مشاهده در امت منافقان بودند و تمييز آنها از مؤمنان كار علاّم الغيوب است و منافق قائل به حق نشود در جائي كه مفري دارد و در صدد تخريب دين است پس چگونه قلباً متفق با مؤمنين شود در اختيار حق و امت پيغمبر9 هفتاد و سه فرقه باشند يك فرقه بر حقند و باقي بر باطل پس چگونه حق و باطل متفق در اين امر شوند پس اجماع كل امت قلباً و ايماناً صورت نبندد و مؤمنين هم كه ممتاز نيستند كه اجماع ايشان به تنهائي حجت شود پس اجماع محقق نشود ابداً. از اين گذشته مستند اجماع، قول نبي9 است كه فرموده لاتجتمع امتي علي ضلالة و امت جميع آن كساني باشند كه پيغمبر9مبعوث بر ايشان است از مرد و زن و عالم و جاهل و شهري و بدوي و سياه و سفيد حال احدي از سنيها ادعا نكرده‏اند

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 250 *»

كه جميع امت آن روز اجماع بر خلافت كردند پس اجماع مذكور در اين حديث بعمل نيامده و دليلي بر حجيت اجماع بعض امت ندارند وانگهي كه خلافت و معرفت اولويت به امت كار زنان و سودان و تازه مكلفان و بدويان نيست چگونه شود كه پيغمبر9 اين امر را موقوف به اجماع اينها سازد و ابداً فهم اين معني را ندارند و بالاتفاق سندي براي اجماع بعض امت هم كه در دست نيست پس همانا اين امر امري نيست كه به اجماع درست شود و مقصود نبي9 از اين حديث آنست كه چون در امت يك طايفه البته بر حق هستند ممكن نيست كه در واقع همه امت اجماع بر باطل كنند و حق از اين امت مرتفع شود پس اخباري است از آنكه حق از روي زمين مرتفع نمي‏شود و خبر از آنكه اتفاق بر باطل نمي‏شود دلالتي بر آنكه اتفاق بر حق خواهند نمود ندارد بلكه ابداً اين امت با وجود نفاق بسياري و كفر هفتاد و دو فرقه آنها با بطلان مذهب آنها اتفاق بر امري نخواهند كرد مگر بر ضروريات اسلام كه پيغمبر9 قرار داده و مسئله امامت ضروري اسلام نيست و امر اجتهادي است بنا بر قول ايشان و اجماع كل امت به قول خود ايشان اتفاق نيفتاده و اجماع بعض هم اگر چه اهل حل و عقد باشند سندي ندارد پس معلوم شد كه مذهب شيعه بر حق است و اين اجماع اجتهادي است مقابل نصوص متواتره و بديهيات عقليه چنانكه دانستي و اعتباري به آن نيست و چون اصحاب ما بي‏نهايت در اين باب نوشته‏اند به همين اكتفا مي‏شود.

فصـل

مي‏خواهم و لا قوة الاّ باللّه چنانكه در اينجا بطور اختصار از تورية و انجيل بر نبوت خاتم انبياء حجت آوردم و در كتاب (نصرة الدين) بطور تفصيل باز در اينجا از قرآن مجيد هم بر ولايت و امامت آل محمد:حجت آورم بطوري انيق كه هيچ يك از علما نديده‏ام كه آن طور احتجاج كرده باشند و حيف كه اين كتاب فارسي است و نمي‏توان بر حسب دلخواه از قرآن در آن سخن گفت و لكن به قدر امكان سعي مي‏كنم كه واضح شود و هر كس تفصيل خواهد در جلد سوم (فطرة سليمه) مفصل نوشته‏ام به آنجا رجوع كند و در حديث رسيده است از

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 251 *»

ائمه: كه هر كس امر ما را از قرآن نفهمد از فتنه‏ها دور نخواهد شد.

پس عرض مي‏شود كه شك نيست كه مردم بر اختلاف مجبولند چنانكه خدا مي‏فرمايد: و لا يزالون مختلفين الاّ من رحم ربك يعني دايم مردم مختلفند با يكديگر مگر آنهائي كه خدا رحمشان كرده باشد و مي‏فرمايد: و لو شاء اللّه ما اقتتل الذين من بعدهم من بعد ما جاءتهم البينات و لكن اختلفوا فمنهم من آمن و منهم من كفر و لو شاء اللّه ما اقتتلوا و لكن اللّه يفعل ما يريد يعني اگر خدا مي‏خواست امتها بعد از حجتهاي پيغمبران مقاتله نمي‏كردند و لكن اختلاف كردند پس بعضي ايمان آوردند و بعضي كافر شدند و اگر خدا مي‏خواست مقاتله نمي‏كردند و لكن خدا آنچه مي‏خواهد مي‏كند پس بعد از رفتن پيغمبران لامحاله اختلاف مي‏شود و مقاتله در ميان مي‏آيد و بعضي مؤمن مي‏مانند و بعضي كافر مي‏شوند.

بعد مردم را نهي از اختلاف كرد و فرمود: و لا تكونوا كالذين تفرقوا و اختلفوا من بعد ما جاءتهم البينات و اولئك لهم عذاب اليم يعني شما نباشيد مثل آنها كه متفرق شدند و اختلاف كردند بعد از حجتها و براي آنها عذاب اليم است.

بعد خبر داد كه معصيت خواهيد كرد و مختلف خواهيد شد و فرمود: و ليبيّننّ لكم يوم القيمة ما كنتم فيه تختلفون يعني خدا روز قيامت براي شما واضح خواهد كرد آنچه را كه در آن اختلاف كرديد پس معلوم شد كه اختلاف در اين امت خواهد شد و البته طايفه‏اي كافر خواهند شد و طايفه‏اي مؤمن پس بعد از پيغمبر در ميان مردم كه مختلف شده‏اند حاكم ضرور است كه امر به معروف كند و نهي از منكر نمايد و عادل باشد پس امر فرمود به اين كه بايد در ميان امت حاكم به عدل باشد و فرمود: ولتكن منكم امة يدعون الي الخير و يأمرون بالمعروف و ينهون عن المنكر و اولئك هم المفلحون يعني بايد در ميان شما مسلمين جماعتي باشند كه دعوت كنند مردم را بسوي خير و امر به معروف كنند و نهي از منكر نمايند و آن جماعت رستگارانند و اينكه مي‏فرمايد بايد در ميان شما مسلمين چنين جماعت باشند معلوم است كه حكمت اقتضاي اين كرده و نظم مدينه بني‏نوع انساني در اين است و خداوند امر به خلاف حكمت نمي‏كند و اگر چنين اشخاص و قابل چنين مقام نيافريده بود

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 252 *»

تكليف به مالايطاق بود پس چنين مردم آفريده است و به همين كه فرموده ايشان رستگارانند اثبات عصمت آنها را كرده است چرا كه ديديم در قرآن فرموده است: لايفلح الظالمون و لايفلح المجرمون و لايفلح الكافرون و انّ الذين يفترون علي اللّه الكذب لايفلحون پس در اين آيات خبر داده است كه هيچ يك از ظالمان و مجرمان و كافران و مفتريان بر خدا رستگار نمي‏شوند و كسي كه ظالم و مجرم و كافر و مفتري نباشد معصوم خواهد بود پس معلوم شد كه به حكم آيه: ولتكن منكم امة واجب است كه در ميان مردم جماعتي غير گناهكار و غير ظالم و غير مفتري بر خدا باشند كه امر به معروف و نهي از منكر كنند و چنين كسي حاكم حقيقي شرع و ناموس است و اينكه در آيات ديگر است كه: قد افلح من تزكي يا قد افلح المؤمنون بديهي است كه معنيش آن است كه زكوة از صفت مفلحان است و ايمان از صفت ايشان و نه اين است كه اگر كسي زكوة بدهد و نماز نكند مفلح است يا كسي كه ايمان آورد و ظالم و جاير و مجرم باشد مفلح است پس مفلح و رستگار در جميع احوال و اوقات معصوم است و بس.

بعد خداوند خبر داده كه وجود آن جماعت كه در حكمت واجب بود خلق هم شده است و هستند در ميان مردم و اخلال به حكمت نشده و خطاب به آنها فرموده كه: كنتم خير امة اخرجت للناس تأمرون بالمعروف و تنهون عن المنكر و تؤمنون بالله و لو آمن اهل الكتاب لكان خيراً لهم منهم المؤمنون و اكثرهم الفاسقون يعني شما بهتر امتي بوديد كه از كتم عدم بيرون آورده شديد از براي منفعت مردم كه امر به معروف مي‏كنيد و نهي از منكر مي‏نمائيد و ايمان به خدا مي‏آوريد و اگر اهل كتاب ايمان مي‏آوردند براي ايشان بهتر بود بعضي از ايشان مؤمنند و بسياري كافرند. و دليل بر اينكه اين خطاب به كل امت نيست اينكه كل امت آمر به معروف و ناهي از منكر نيستند و مي‏فرمايد شما بهتر امتي هستيد كه براي منفعت مردم بيرون آمديد پس اگر خطاب به كل امت است ديگر مردم كيانند و همه بني‏آدم تا روز قيامت امت پيغمبرند و يكي ديگر آنكه اين آيه دلالت دارد كه اين امت مخاطب به اين آيه از پيغمبران سلف جميعاً بهترند به جهت آنكه در هر عصري پيغمبران امتي

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 253 *»

هستند كه براي منفعت مردم بيرون آمده‏اند چنانكه در صفت ابراهيم مي‏فرمايد: انّ ابرهيم كان امة يعني ابراهيم امت بود پس همه پيغمبران امتي هستند كه براي منفعت مردم و هدايت ايشان و سياستشان خلق شده‏اند و اين امت مخاطبه، بهترين امتهائي هستند كه براي منفعت مردم و هدايت ايشان آفريده شده‏اند پس از همه پيغمبرها بهترند و جميع رجال و نساء مسلمين از پيغمبران بهتر نيستند پس مخاطب همه نيستند پس مخاطب همان جماعتي است كه در اول فرمود كه بايد در ميان مردم جماعتي چنين باشند پس معلوم شد به صريح آيات كه در ميان مسلمين جماعتي هستند كه دعوت بسوي خير مي‏كنند و جميع امور دين از توحيد گرفته تا ارش خدش خير است و امر به معروف مي‏كنند و نهي از منكر مي‏كنند و هر حقي معروف و هر باطلي منكر است و همين سياست مدن است و مفلحند نه گناهكارند و نه ظالم و نه مفتري بر خدا بلكه صادقند در آنچه به خدا نسبت مي‏دهند و بهترند از همه انبياء و مرسلين و اوصياي مكرمين گذشته و براي هدايت مردم به وجود آمده‏اند پس در قرآن امر فرمود كه مردم با ايشان باشند و از ايشان و از اطاعت ايشان تخلف نكنند و فرمود: اتقوا اللّه و كونوا مع الصادقين يعني از خدا بينديشيد و با صادقان باشيد و دانستي كه آن جماعت صادقانند و مفتري بر خدا نيستند و باز فرمود كه: اطيعوا اللّه و اطيعوا الرسول و اولي‏الامر منكم يعني اطاعت كنيد خدا و رسول و اولي‏الامر را و اولي‏الامر كسي است كه امر به معروف و نهي از منكر و دعوت بسوي خير مي‏كند بالبداهه پس بر همه مردم فريضه شد طاعت آن جماعت معصوم صادق آمر به معروف، ناهي از منكر، داعي بسوي خير، مفلح اولي‏الامر و خداوند اثبات عصمت اولي‏الامر را كرده است به همين كه امر به طاعت ايشان كرده زيرا كه مي‏بينيم كه در قرآن نهي از طاعت جماعتي چند كرده و مي‏فرمايد: لاتطع المكذّبين و لاتطع الكافرين و المنافقين، و لاتطيعوا امر المسرفين الذين يفسدون في الارض و لايصلحون، و لاتطع منهم آثماً او كفوراً، و لاتطع من اغفلنا قلبه عن ذكرنا و اتبع هواه و كان امره فرطاً، و لاتركنوا الي الذين ظلموا پس در اين آيات نهي صريح فرمود مسلمين را از اطاعت

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 254 *»

مكذبين و كافرين و منافقين و مسرفين و مفسدين و گناهكاران و كفران‏كنندگان و غافل‏دلان از ذكر و متابعان هوي و هوس و افراط كنندگان در امور و ظالمان و بديهي است كه هر كس اين صفات در او نباشد معصوم است بالبداهه و ما را امر به طاعت اولي الامر كرده پس اولوا الامر از اين جماعت نباشند قطعاً و الاّ امر به طاعت آنها نمي‏كرد پس اولوا الامر معصومند به نص آيات و اگر خدا مي‏دانست كه معصوم نيستند امر به طاعت ايشان نمي‏كرد و هر كس غير معصوم است به نص آيات مذكوره جايز نيست طاعت او چنانكه شنيدي كه مي‏فرمايد: لاتطع منهم آثماً او كفوراً يعني اطاعت مكن گناهكار را يا كفران‏كننده نعمت را و گناهكار غير معصوم است و شكر نعمت استعمال‏كردن نعمت منعم است در طاعت او و كفران نعمت استعمال كردن نعمت است در عصيان منعم و جميع جوارح و حواس و تن و جان نعمت منعم است پس هر كس يكي از اينها را در معصيت صرف كرد كافر است به نعمت و به نص آيه نبايد اطاعت او را كرد.

و باز يافتيم كه تحريص فرموده به رجوع بسوي اولي‏الامر در جميع آنچه مردم در آن تنازع و اختلاف كنند و به اخذ علم از ايشان و فرموده: و لو ردّوه الي الرسول و الي اولي‏الامر منهم لعلمه الذين يستنبطونه منهم يعني اگر منازعات و اختلافات خود را ببرند نزد رسول و نزد اولي الامر هرآينه حقيقت حق را خواهند يافت پس به حكم اين آيه واجب شد كه در منازعات و اختلافات ترافع كنند نزد اولي الامر و به حكم او در آن قضايا عمل كنند و اطاعت او كنند و همچنين كسي حاكم شرع و ناموس است و از جانب خدا مطاع است و معصوم است در آنچه بگويد و نهي كرد در آيه ديگر از ترافع در نزد غير حاكم به حق و فرمود: يريدون ان يتحاكموا الي الطاغوت و قد امروا ان يكفروا به يعني مي‏خواهند محاكمه كنند نزد طاغوت و مأمورند كه كفر به او ورزند و طاغوت كسي است كه طغيان بر خدا كرده و به حكم و رأي خود در دين خدا حكم مي‏كند پس به نص اين آيات يافتيم كه چنين اشخاص كه عرض شد در امت هستند و معصومند و حاكم مطاعند و جميع محاكمات را بايد پيش ايشان برد بعد از رسول خدا و اطاعت ايشان نمود مطلقاً

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 255 *»

در جميع چيزها به جهت اطلاق اطيعوا اللّه و اطيعوا الرسول و اولي الامر منكم.

پس خواستيم ببينيم كه اين‏گونه اشخاص هميشه در اين امت هستند يا در بعضي اعصار نيستند رجوع به قرآن كرديم ديديم مي‏فرمايد: الذين آمنوا باللّه و رسله اولئك هم الصديقون و الشهداء عند ربهم يعني كساني كه ايمان آورده‏اند به خدا و رسولان او ايشان صديقانند و شاهدان در نزد خداي خود پس معلوم شد كه اين مؤمنان صديقان و شاهدانند و اين آيه در شأن همه امت نيست چرا كه همه امت صديق و شاهد نزد خدا نيستند و در امت كسي هست كه شهادت او در نيم من جو مسموع نيست و فساق در امت بيش از عدولند و اگر همه مؤمنون صديق بودند ديگر فخري براي صديقان نبود پس چون همه قابل شهادت نيستند چگونه خدا همه را شاهد مي‏كرد پس دانستيم كه بعضي از امت مراد است. باز رجوع كرديم به قرآن تا بدانيم كه چگونه مؤمني چنين است ديديم مي‏فرمايد: انما المؤمنون الذين آمنوا باللّه و رسله ثم لم‏يرتابوا و جاهدوا باموالهم و انفسهم في سبيل اللّه اولئك هم الصادقون يعني مؤمنون كسانيند كه ايمان قلبي به خدا و رسول آورده‏اند و ريب از براي ايشان نيست و جهاد كردند به مال و جان در راه خدا آنها صادقند پس ايمان به اين صفت نيست مگر در قليلي و هر كس چنين نيست صادق نيست و جهاد با عدو جهاد اصغر است و جهاد اكبر جهاد نفس است پس هر كس جهاد نفس نكرده صادق نيست پس صديق چگونه باشد و خدا صديقان را در عداد انبياء شمرده و همچنين شهداء را و مي‏فرمايد: اولئك مع الذين انعم اللّه عليهم من النبيين و الصديقين و الشهداء و الصالحين و حسن اولئك رفيقاً و مي‏فرمايد: من آمن باللّه و اليوم الاخر و الملئكة و الكتاب و النبيين و آتي المال علي حبه ذوي القربي و اليتامي و المساكين و ابن السبيل و السائلين و في الرقاب و اقام الصلوة و آتي الزكوة و الموفون بعهدهم اذا عاهدوا و الصابرين في البأساء و الضرّاء و حين البأس اولئك الذين صدقوا و اولئك هم المتقون يعني كسي كه ايمان آورد به خدا و روز قيامت و ملئكه و پيغمبران و مال را داد با وجود محبت به آن به ذوي‏القربي و يتامي و مساكين و ابن سبيل و سائلان و اسيران و نماز را برپا داشت و زكوة داد و

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 256 *»

وفاكنندگان به عهد چون عهد كردند و صبر كنندگان در بأساء و ضراء و وقت جنگ آنها كسانيند كه صادقند و آنها متقيند. پس معلوم شد كه مقام صديق مقام عظيمي است و مقام هر مؤمن ظاهري نيست و همچنين مي‏فرمايد: الذين آمنوا و لم‏يلبسوا ايمانهم بظلم اولئك لهم الامن و هم مهتدون يعني آنان كه ايمان آوردند و مخلوط نكردند ايمان خود را به ظلم براي آنها است امن و ايشان هدايت يافتگانند پس فهميديم كه كسي كه ايمان خود را به ظلم مخلوط كرده او از اهل امن و هدايت نيست و كسي كه از اهل هدايت نباشد صديق و شاهد نشود پس شاهدان بايد ظالم نباشند وانگهي كه در آيه ديگر نص بر اين مي‏فرمايد و مي‏فرمايد: بئس للظالمين بدلاً ما اشهدتهم خلق السموات و الارض و لا خلق انفسهم و ما كنت متخذ المضلين عضداً يعني من ظالمان را شاهد خلق آسمان و زمين و مردم نكردم و گمراه كنندگان را عضد خود يعني ياور نمي‏كردم پس معلوم شد كه ظالمان شاهد نمي‏شوند و گمراهان عضد و ياور خدا نمي‏شوند پس آن مؤمنان كه شاهدانند به نص كتاب ايمان خود را به ظلم مخلوط نكرده‏اند و هدايت يافتگانند پس معلوم شد كه مؤمني كه ظالم نباشد به نفس خود و به مردم شاهد است بر خلق آسمان و زمين و مردم و هر كس از حدود شرعيه تجاوز كند ظالم است چرا كه مي‏فرمايد: و من يتعد حدود اللّه فقد ظلم نفسه پس هر عاصي ظالم است و ظالم كه عاصي باشد شاهد نمي‏شود پس جز معصوم كسي شاهد بر خلق مخلوقات نباشد و معصوم به نص كتاب البته شاهد است بر جميع مخلوقات و گواه است بر ابتداي خلق و انتهاي آن.

پس باز رجوع به قرآن كرديم ديديم مي‏فرمايد: فكيف اذا جئنا من كل امة بشهيد و جئنا بك علي هؤلاء شهيداً يعني چون است حال مردم هر گاه از هر امتي يك شاهد بياوريم و تو را شاهد بر آنها بياوريم و مي‏فرمايد: و يوم نبعث من كل امة بشهيد ثم لا يؤذن للذين كفروا و لا هم يستعتبون يعني روز قيامت برانگيزانيم از هر امتي شاهدي بر ايشان از ميان خود ايشان و ترا شاهد بر آن شاهدان آوريم پس به نص اين آيات بايد خدا را هميشه شاهدي بر امتها باشد و حضرت پيغمبر9 شاهد بر همه است و امت در زبان عربي يك

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 257 *»

نفر و زياده را هر چه باشد مي‏گويند چنانكه مي‏فرمايد: ان ابرهيم كان امة يعني ابراهيم امت بود و اهل كشتي نوح را كه همه امت او بودند امتها ناميده و فرموده: و علي امم ممن معك پس اهل هر عصر امتي باشند بلكه هر كسي امت باشد و هر امتي شاهدي مي‏خواهد معصوم و مطهر چنانكه گذشت.

بعد خواستيم ببينيم كه آيا مي‏شود كه شخص مرده گذشته در زمان قبل شاهد باشد در زمان بعد ديديم خدا مي‏فرمايد از زبان عيسي7 : و كنت عليهم شهيداً مادمت فيهم فلمّا توفيتني كنت انت الرقيب عليهم و انت علي كل شي‏ء شهيد يعني من شاهد بر بني‏اسرائيل بودم تا زنده بودم و در ميان ايشان و چون مرا ميرانيدي تو ديده‏بان بر ايشان بودي و تو بر همه چيز شاهدي پس شاهد ديده‏بان بايد زنده باشد و در ميان امت باشد و هر امتي شاهد ديده‏بان زنده مي‏خواهند پس در هر عصري حاكم معصوم مطهري كه شاهد بر خلق مخلوقات باشد و ديده‏بان كل باشد واجب شد و آن حاكم شاهد مطاع امام است و پيشوا و از اين جهت مي‏فرمايد: يوم ندعوا كل اناس بامامهم يعني روز قيامت مي‏خوانيم هر گروهي را به امامشان پس هر گروهي را به نص اين آيات امامي است و آن امام شاهد است چرا كه مي‏فرمايد: و كل شي‏ء احصيناه في امام مبين يعني هر چيزي را ما احصا كرده‏ايم در امام بيان كننده حق و باطل و احصاي آن امام احصاي خدا است پس كسي كه احصاي هر چيز را كرده شاهد و عالم بر هر چيز است پس از اين آيات معلوم مي‏شود كه در هر عصري امام حي شاهد از جانب خدا كه امر كننده به معروف و نهي كننده از منكر و داعي بسوي خير و هادي خلق و ولي امر بعد از رسول9 باشد مفترض‏الطاعه مي‏باشد و واجب است كه مردم با او و مطيع او باشند و او را حَكَم كنند در جميع منازعات و اختلافها و او است معصوم مطهر از جانب خدا و افضل از همه پيغمبران و اوصياي ايشان و شاهد بر خلق زمين و آسمان و خلق نفوس جميع مردم پس معلوم شد معني حديث مجمع عليه كه پيغمبر9 فرموده: من مات و لم يعرف امام زمانه مات ميتة جاهلية يعني هر كس بميرد و امام زمان خود را نشناسد بر جاهليت و كفر مرده است.

پس خواستيم كه بفهميم

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 258 *»

اين امامان شاهدان در چه گروهند و ايشان را به اعيانشان پيدا كنيم رجوع كرديم به قرآن ديديم مي‏فرمايد: و جاهدوا في اللّه حق جهاده هو اجتبيكم و ماجعل عليكم في الدين من حرج ملة ابيكم ابرهيم هو سمّيكم المسلمين من قبل و في هذا ليكون الرسول شهيداً عليكم و تكونوا شهداء علي الناس فأقيموا الصلوة و آتوا الزكوة و اعتصموا باللّه هو موليكم فنعم المولي و نعم النصير يعني كوشش كنيد در راه خدا حق كوشش او شما را برگزيده و قرار نداده بر شما در دين تنگي، اين ملت پدر شما ابراهيم است خدا شما را مسلمين ناميده در كتابهاي گذشته آسماني و در اين قرآن پس كوشش كنيد تا آنكه رسول شاهد بر شما باشد و شما شاهد بر مردم پس برپا داريد نماز را و بدهيد زكوة را و متمسك به خدا باشيد او آقاي شما است و خوب آقائي و خوب ياوري است پس يافتيم اولاً  كه همه امت به نص آيات سابقه شاهد نيستند و همه امت برگزيده خدا نيستند و همه امت قادر بر حق مجاهده و كوشش در راه خدا نيستند و عاصي حق مجاهده را نكرده و برگزيده خدا نيست پس اين خطاب به قوم مخصوصي است در اين امت نه به همه و بايد اين شاهدان به نص اين آيه از اولاد ابراهيم باشند و هر كس از اولاد ابراهيم نيست بيرون رفت پس مخاطب برگزيدگان اولاد ابراهيم باشند و اجتباء از صفت پيغمبران معصوم است كه به پيغمبري برگزيده شوند چنانكه در قرآن درباره آدم مي‏فرمايد: ثم اجتبيه ربه و مي‏فرمايد: اولئك الذين انعم اللّه عليهم من النبيين من ذرية آدم و ممن حملنا مع نوح و من ذرية ابرهيم و اسرائيل و ممن هدينا و اجتبينا و مي‏فرمايد: و وهبنا له اسحق و يعقوب كلاً هدينا و نوحاً هدينا من قبل و من ذريته داود و سليمن و ايوب و يونس و موسي و هرون و كذلك نجزي المحسنين و زكريا و يحيي و عيسي و الياس كل من الصالحين و اسمعيل و اليسع و يونس و لوطاً و كلاً فضّلنا علي العالمين و من آبائهم و ذرياتهم و اخوانهم و اجتبيناهم و هديناهم الي صراط مستقيم و درباره يونس مي‏فرمايد: فاجتبيه ربه فجعله من الصالحين.

بالجمله مخاطبان در آيه اول مانند انبياء مجتبي هستند پس همه امت نباشند مگر اولاد ابراهيم و همه اولاد ابراهيم هم نيستند چرا كه فساق و فجار اولاد، برگزيده و شاهد

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 259 *»

نشوند چنانكه باز در آيه ديگر فرموده: ان اللّه اصطفي آدم و نوحاً و آل‏ابرهيم و آل‏عمران علي العالمين يعني خدا برگزيد آدم و نوح و آل‏ابراهيم و آل‏عمران را بر عالمين پس اين آل همان مخاطبان باشند و خدا آنها را مسلم ناميده و اين اسلام غير اسلام عام است بلكه اسلام خاصي است كه مي‏فرمايد: أفنجعل المسلمين كالمجرمين ما لكم كيف تحكمون يعني آيا ما مسلمين را مثل مجرمين مي‏كنيم پس اين مسلمين مقابل گناه‏كارانند پس گناه‏كاران مثل اين مسلمين نباشند و در يك درجه ابداً نخواهند بود پس اين مسلمين برگزيدگانند از ميان مردم و معصومينند و هر كس معصوم نيست مجرم است و هر كس مجرم و گناه‏كار است معصوم نيست پس اگر چه عرب همه از اولاد اسماعيل و ابراهيمند علي‏الظاهر لكن همه مجتبي و معصوم نيستند و به اين اسلام مسلم نيستند چرا كه اين اسلام اسلام عصمت است و از اين جهت اين افتخار را به آن برگزيده‏گان داد و فرمود در كتابهاي سابق و در اين قرآن من شما را مسلم ناميدم پس اين اصطلاح خاصي است و رمزي است براي معصومين از اين جهت مي‏فرمايد: اني امرت ان اعبد اللّه مخلصاً و امرت لان اكون اول المسلمين يعني بگو اي پيغمبر كه من مأمورم كه عبادت كنم خدا را از روي اخلاص و مأمورم كه اول مسلمين باشم يعني اول معصومين و همه آنها خدا را از روي اخلاص عبادت مي‏كنند پس اين مسلمين معصومينند چنانكه از زبان نوح مي‏فرمايد: امرت ان اكون من المسلمين يعني من مأمورم كه از جمله معصومين و انبياء باشم و از زبان ابراهيم مي‏فرمايد: و اجعلنا مسلمين لك و من ذريتنا امة مسلمة لك يعني خدايا من و اسماعيل را مسلم بگردان و از ذريه ما امتي مسلم قرار ده يعني ما را معصوم كن و از ذريه ما هم طايفه معصوم قرار ده و دعاي او مستجاب است پس از آل ابراهيم امت مسلمي كه همين مخاطبين باشند بعمل آمده و باز درباره ابراهيم مي‏فرمايد: اذ قال له اسلم قال اسلمت لرب العالمين و درباره تورية مي‏فرمايد: يحكم بها النبيون الذين اسلموا يعني حكم مي‏كردند به تورية پيغمبراني كه اسلام آوردند پس اين اسلام كه خدا منت بر برگزيدگان خود گذارده و در همه كتابهاي خود ايشان را مسلم

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 260 *»

ناميده اسلامي حقيقي است و اسلام حقيقي تسليم براي جميع اوامر الهي است و عصمت است پس معلوم شد كه مخاطب به خطاب آن آيه قومي از عربند كه معصومند و برگزيده و ايشان شاهدانند به نص آيه بر مردم و غير از مردمند و از آل‏ابراهيمند و دانستي كه شاهد نمي‏شود  مگر آن كس كه آمر به معروف و ناهي از منكر و داعي بسوي خير و مطاع كل روي زمين باشد و ديديم مي‏فرمايد: فقد آتينا آل‏ابرهيم الكتاب و الحكمة و آتيناهم ملكاً عظيماً يعني ما به آل‏ابراهيم كتاب را داديم و حكمت را و ملك عظيمي اما كتاب كه قرآن است و حكمت علم به سنت است و ملك عظيم طاعت مفروضه بر جميع روي زمين و كدام ملك از اين عظيم‏تر است و دليل اين كه كتاب قرآن است آنكه مي‏فرمايد: و الذي اوحينا اليك من الكتاب هو الحق مصدقاً لما بين يديه ان اللّه بعباده لخبير بصير، ثم اورثنا الكتاب الذين اصطفينا من عبادنا يعني قرآني كه بر تو وحي كرديم حق است و تصديق كننده كتابهاي گذشته است و خدا به بندگان خود آگاه و بيناست مي‏داند كه كتاب را به كه بدهد و بعد از تو كتاب را به ارث داديم به آنها كه برگزيديم ايشان را از ميان بندگان خودمان پس بعد از پيغمبر قرآن به ارث رسيد به برگزيدگان خدا از اولاد ابراهيم چنانكه فرمود: ان اللّه اصطفي آدم و نوحاً و آل‏ابرهيم و آل‏عمران علي العالمين و اما حكمتي كه به آل‏ابراهيم داد آن است كه ابراهيم دعا كرد و عرض كرد: ربنا و اجعلنا مسلمين لك و من ذريتنا امة مسلمة لك و ارنا مناسكنا و تب علينا انك انت التواب الرحيم ربنا و ابعث فيهم رسولاً منهم يتلوا عليهم آياتك و يعلّمهم الكتاب و الحكمة و يزكّيهم انك انت العزيز الحكيم يعني خدايا من و اسماعيل را مسلم كن و بعضي از ذريه ما را هم مسلم كن براي خودت و مواضع عبادات ما را به ما بنمايان و بر ما توبه كن كه تو تواب و رحيمي، خدايا مبعوث كن در ميان ذريه مسلم ما پيغمبري از خود ايشان كه بخواند بر ايشان آيات تو را و تعليم ايشان كند كتاب و حكمت را و پاك كند ايشان را از هر بدي كه تو غالب و حكيمي. و به اجماع مسلمانان آن پيغمبر كه به اين دعا در نسل اسماعيل پيدا شد محمد بود9 و او تعليم كننده كتاب و حكمت بود به ذريه اسماعيل كه مسلم بودند و

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 261 *»

آن ذريه همان آل‏ابراهيمند كه فرمود: آتينا آل‏ابرهيم الكتاب و الحكمة چنانكه دانستي.

بالجمله از اين آيات باهرات رسيد كه آن شاهدان از آل‏ابراهيمند و مجتبي و معصوم و وارث كتاب و حكمتند و صاحب ملك عظيم كه طاعت مفترضه بر كل خلق باشد بدون شك و شبهه و آنها بايد امام خلق باشند چنانكه باز در كتاب مي‏فرمايد در خطاب به ابراهيم كه: اني جاعلك للناس اماماً قال و من ذريتي قال لاينال عهدي الظالمين يعني اي ابراهيم من ترا بر مردم امام قرار دادم عرض كرد بعضي از ذريه مرا هم امام بر مردم كن خدا فرمود عهد امامت به ظالمان نمي‏رسد يعني آن بعضي كه تو در نظر داري ظالم نيستند و به آنها مي‏دهم چنانكه به تو دادم اگر چه دعا نكني پس معلوم شد كه عهد امامت مخصوص عادلان از ذريه ابراهيم است و دعاي او درباره عادلان مستجاب است و الاّ مي‏فرمود كه عهد امامت به ذريه تو نمي‏رسد پس چون فرمود به ظالمان نمي‏رسد چنانكه سابقاً فرمود من ظالمان را شاهد نمي‏كنم و هر كه غير معصوم است ظالم است و ديديم كه خداوند خبر داده از حال اولاد ابراهيم و فرموده: و باركنا عليه و علي اسحق و من ذريتهما محسن و ظالم لنفسه مبين پس بعض از آل‏ابراهيم محسنند و بعضي ظالم به نص آيه پس ظالم آنها خلعت امامت را نخواهند پوشيد و اما محسنون آنها بايد امام شوند به وعده خداوند كه در يوسف فرموده كه: فلمّا بلغ اشده آتيناه حكماً و علماً و كذلك نجزي المحسنين و در موسي: فلمّا بلغ اشده و استوي آتيناه حكماً و علماً و كذلك نجزي المحسنين پس محسنين از آل‏ابراهيم بايد صاحب علم و حكم باشند و وعده خدا خلف نمي‏شود و همين امامت است و ديديم كه بعد از وعده به ابقاء ذريه نوح و سلام بر او فرمود و كذلك نجزي المحسنين و همچنين بعد از نجات ابراهيم از كيد اعداء و سلام بر او مي‏فرمايد و كذلك نجزي المحسنين و همچنين بعد از سلام بر موسي و هرون بالجمله در ميان آل‏ابراهيم به نص قرآن محسن هست و بايد امام شوند به دعوت ابراهيم و به وعده خداوند در اين آيات و بايد سالم باشند از آنچه انبياء از آن سالم شدند به نص اين آيات پس عادلان و معصومان از ذريه ابراهيم كه مصطفي و مجتبي و محسن

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 262 *»

هستند امام باشند و در هر عصري امامي و شاهدي زنده بايد باشد از آل‏ابراهيم و به اتفاق امت و اجماع ايشان غير از چهارده نفس مقدسه احدي معصوم نيست پس احدي غير از ايشان لايق امامت و شهادت و حكومت بر خلق نيست و به نص آيات بايد در هر عصر معصومي باشد از آل‏ابراهيم و غير از اين چهارده نفس احدي لايق اين مقام نيست پس ايشانند آن معصومان بلا شك و ايشانند وارث كتاب و حكمت بعد از پيغمبر9و حديث مجمع‏عليه وارد شده است كه: اني تارك فيكم الثقلين كتاب اللّه و عترتي اهل‏بيتي لايفترقان حتي يردا علي الحوض يعني من دو امر نفيس در ميان شما مي‏گذارم كتاب خدا و عترتم را و از هم جدا نمي‏شوند تا بر حوض كوثر وارد بر من شوند پس وارث كتاب عترت طاهره‏اند لكن مي‏خواهيم از قرآن بيرون آوريم.

باز رجوع كرديم به قرآن ديديم كه مي‏فرمايد: انما يريد اللّه ليذهب عنكم الرجس اهل‏البيت و يطهّركم تطهيراً يعني خدا مي‏خواهد كه جميع بديها را از شما اهل بيت دور كند و پاك كند شما را از هر نقصي پس به نص اين آيه ثابت شد براي اهل بيت پيغمبر9 طهارت از هر رجسي و بدي و رجس اعمال و اخلاق ناشايست است نه نجاست ظاهري و اگر اين بود فخري براي اهل بيت نبود و خصوصيتي نبود و اين را نمي‏گويد مگر معاند و در عصر او به اجماع مسلمين اهل بيت او علي و حسن و حسين و فاطمه بودند و ساير زنان و اهل خانه معصوم نبودند به اجماع مسلمين پس منحصر شد امر در آل عبا كه شيعه متفقند بر عصمت ايشان و آيه صريحاً دلالت كرد بر عصمتشان و شك نيست كه همه اولاد شخص اهل بيت اويند اگر چه بعد از او باشند و غير ائمه به اجماع مسلمين معصوم نيستند پس ائمه باقي ماندند كه اهل‏بيت مي‏باشند و به نص آيه بايد معصوم باشند و اگر بعضي به اجماع بيرون نرفته بودند به اين آيه بايستي حكم به عصمت كل كرد ولي غير ائمه به اجماع بيرونند و بر ائمه ادعاي عصمت شده.

و اگر گويند كه آيه مخصوص حاضرين است نه غائبين گوئيم خلق اولين و آخرين از خدا غايب نيستند و قرآن براي اين امت نازل شده تا روز قيامت و اگر چنين بود مكلف همان مشافهين بودند و باقي

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 263 *»

مكلف نبودند و اگر گويند باقي به اجماع مكلفند گوئيم باقي ائمه هم به اجماع شيعه و آيات گذشته و آينده و نصوص متواتره شيعه و ادله عقليه داخلند و شاهد بر اين مدعا از قرآن آنكه پيش دانستي كه در هر عصري معصومي بايد باشد شاهد و هادي و امام و غير آل محمد: به اجماع بيرون رفته‏اند پس ايشانند شهود و ائمه معصوم و شاهد پس داخل اين آيه باشند. ديگر آنكه خداوند مي‏فرمايد: قل لا اسألكم عليه اجراً الاّ المودة في القربي يعني من مزدي براي رسالت از شما نمي‏خواهم به جز محبت صاحبان قرابت من و جميع ائمه: به اجماع امت ذوي‏القربي هستند و محبت ايشان اجر رسالت است و اين ذوي القربي جماعت مخصوصي باشند نه كل نزديكان پيغمبر9 به جهت آنكه خدا امر به محبت ايشان كرده مطلقاً در هر حال و تا خود ايشان را در هر حال دوست نمي‏داشت حكم به دوستي ايشان در هر حال نمي‏كرد و خدا امر به دوستي كسي كه خود او را دشمن دارد يا دوست ندارد نمي‏كند و چون رجوع به قرآن كرديم ديديم مي‏فرمايد: لايحب الخائنين و لايحب الظالمين و لايحب الفرحين و لايحب الكافرين و لايحب المتكبرين و لايحب المسرفين و لايحب المعتدين و لايحب المفسدين و لايحب كل خوّان كفور و لايحب كل كفّار اثيم و لايحب كل مختال فخور يعني خدا دوست نمي‏دارد خيانت كاران و ظالمان و خورسندان به باطل و كافران و متكبران و مسرفان و تعدي كنندگان از حدود و مفسدان و كفران كنندگان نعمت و گناهكاران و فخر كنندگان را پس اين جماعت به نصوص قرآن محبوب خدا نباشد و خدا امر به محبت اين جماعت نكند پس آن ذوي القربي كه خدا امر به محبت آنها كرده بايد اين صفات در آنها نباشد و هر كه اين صفات كه يكي از آنها گناهكاري است در او نباشد معصوم است پس آنها كه از ذوي القربي به اجماع معصوم نيستند داخل اين آيه نباشند پس باقي ماندند آل‏محمد: كه به اجماع ذوي‏القربي و داخل اطلاق آيه هستند پس به محض امر به مودت آنها معلوم شد كه محبوب خدايند و گناهكار محبوب علي‏الاطلاق خدا نيست پس آنها معصومند و خدا مي‏فرمايد: حبّب اليكم الايمان و

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 264 *»

زيّنه في قلوبكم و كرّه اليكم الكفر و الفسوق و العصيان يعني خداوند ايمان را براي شما زينت داد كه او را دوست بداريد و كفر و فسق و عصيان را مكروه شما گردانيد پس ذوي‏القربي كه امر به محبت آنها شده بايد از اهل كفر و فسق و معصيت نباشند چرا كه اينها بايد مكروه باشند و هر كه چنين شد معصوم است و همچنين ديديم مي‏فرمايد كه خدا امر مي‏كند به عدل و احسان و آوردن نزد ذوي‏القربي و نفرموده آوردن چه چيز نزد ذوي القربي و نفرموده ذوي‏القرباي خودتان يا ذوي القرباي پيغمبر و لكن آن ذوي القربي كه آوردن نزد آنها مطلقاً واجب است بايد معصوم باشند زيرا كه آن كه بايد نزد او تسليم آورد و به او ايمان آورد و براي او طاعت  و انقياد آورد و براي او اموال و حقوق خدا را آورد و جميع آوردنيها را كه مناط ايمان است آورد جز معصوم كسي ديگر روا نيست و ايشانند كه مي‏فرمايد: و آت ذي القربي حقه و المسكين و ابن‏السبيل و لا تبذّر تبذيراً پس امر فرمود كه حق ذوي القربي را بده و مطلق است و از جمله حق او اطاعت و تسليم و تفويض است و او را بايد تكريم و تعظيم نمود و مقدم داشت و ديديم خداوند ذوي‏القربي را به درجه رسالت رسانيده و در درجه نبي قرار داده آنجا كه مي‏فرمايد: الذين آمنوا و اتبعتهم ذريتهم بايمان الحقنا بهم ذريتهم يعني آنانكه ايمان آوردند و ذريه ايشان متابعت ايشان را كرده‏اند ملحق مي‏كنيم به آنها ذريه آنها را پس چون ذريه مؤمنين ملحق به مؤمنين شوند ذريه نبي هم ملحق به او شوند و اين اعظم فخر است و لحوق به درجه نبوت و عصمت و شهادت و حكومت كمالي است كه ما فوق ندارد و مطلوب ما همين است و ديديم مردم را امر كرده است به رجوع به ايشان در جميع امور دين خود و مي‏فرمايد: فاسألوا اهل الذكر ان كنتم لاتعلمون يعني از اهل ذكر سؤال كنيد اگر نمي‏دانيد و ديديم مي‏فرمايد: انزل اللّه اليكم ذكراً رسولاً يتلوا عليكم آيات اللّه مبينات يعني خدا ذكر را رسول شما كرده كه مي‏خواند بر شما آيات واضحه خدا را پس ذكر رسول خدا است و اهل ذكر اهل و عيال اويند، غير معصوم به اجماع بيرون رفته كه عالم و مطاع مطلق نيستند پس ائمه معصومين: باقي ماند و هر كس غرض نداشته باشد

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 265 *»

و پا به بخت خود نزند و با جان خود خصمي نكند و لجاج و عناد ننمايد مي‏فهمد كه آن شهود معصومين كه از آل ابراهيم بايد باشند و ائمه هداة كه در هر عصر بايد باشند غير اهل بيت پيغمبر قطعاً نخواهند بود چرا كه به اجماع شيعه و سني متصف به اين صفات نيستند پس اگر اهل بيت هم نباشند كذب آيات سابقه لازم آيد و آيات سابقه كه صدق است پس ايشان آل محمدند: و اين آيات هم مؤيد خواهد بود البته و اگر شك و شبهه كسي كند بسبب آن اجماعات رفع مي‏شود.

بالجمله علي و حسن و حسين و فاطمه بالاجماع مخاطب به خطاب انما يريد اللّه هستند و ايشان آل عبا و اصحاب كسايند و اين مسأله از ضروريها است و اسم آل عبا اظهر من الشمس في رابعة النهار است و اين آيه بالاجماع بر ايشان نازل شد و هم ايشانند اهل آيه مباهله كه مي‏فرمايد: قل تعالوا ندع ابناءنا و ابناءكم و نساءنا و نساءكم و انفسنا و انفسكم پس حسنين پسرانند در اين آيه و حضرت فاطمه زنان و حضرت امير نفس پيغمبر صلوات اللّه عليهم اجمعين به اتفاق كه در اين خلافي نيست و فارسي نفس خود است پس حضرت امير خود پيغمبر است صلي اللّه عليهما و آلهما به نص اين آيه و نفس او است پس چون اين را دانستيم ديديم خدا مي‏فرمايد: ما كان لاهل المدينة و من حولهم من الاعراب ان يتخلفوا عن رسول اللّه و لا يرغبوا بانفسهم عن نفسه يعني جايز نيست براي اهل مدينه و اعراب اينكه تخلف كنند از رسول خدا و اينكه از نفس پيغمبر رو گردان شوند و شك نيست كه حضرت امير نفس پيغمبر است به نص آيه اولي پس جايز نيست كه مردم از حضرت امير رو گردان شوند و رو به غير كنند البته چه در حيات پيغمبر و چه در ممات به جهت اطلاق آيه و چون او نفس نبي است مادام كه نفس نبي در ميان باشد خود نبي در ميان است و خلافت و امامت به غير نرسد و خدا او را ولي خوانده در آنجا كه مي‏فرمايد: انما وليكم اللّه و رسوله و الذين آمنوا الذين يقيمون الصلوة و يؤتون الزكوة و هم راكعون يعني غير از اين نيست كه ولي شما خداست و رسول خدا و آن مؤمنان كه در حال ركوع در نماز زكوة مي‏دهند پس همان ولايت كه براي خدا و رسول است براي آن مؤمنان ثابت و ولايت خدا و رسول

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 266 *»

اولويت است چنانكه فرموده: النبي اولي بالمؤمنين من انفسهم يعني نبي از خود مؤمنان به مؤمنان اولي است پس مؤمنان در آيه اول اولي باشند به خلق از خلق و اجماعي است كه در شأن حضرت امير نازل شد وقتي كه انگشتر را به سائل داد و آن انگشتر ياقوتي بود كه پنج مثقال وزن آن ياقوت بود و قيمت آن خراج شام بود و خراج شام آنروز سيصد بار شتر نقره بود و چهار بار شتر طلا و آن انگشتر مروان بن طوق بود كه حضرت امير او را كشت و انگشتر او را از دست او بيرون كرد و خدمت پيغمبر9 آورد و به خود او انعام فرمود پس به نص اين آيه اجماعي حضرت امير7 ولي است و چون بالاجماع از اهل بيت است و معصوم است به نص آيه تطهير پس امام است به دعاء ابراهيم پس بعد از پيغمبر9 حضرت امير7 ولي و امام و خليفه و شاهد بر خلق است و معصوم و مطهر است و اولي است به خلق از خلق و اولويت جفت مقام نبوت است و مظهر ربوبيت چنانكه دانستي پس احدي بر او امام و حاكم و ولي نباشد چرا كه نفس و خود نبي است و خدا مي‏فرمايد: لا تقدّموا بين يدي اللّه و رسوله يعني تقدم بر خدا و رسول نجوئيد و او نفس و خود رسول است و تقدم بر او تقدم بر رسول خدا است وانگهي كه بعد از اين فضايل كه از كتاب ثابت شد كه از جمله آنها امامت و اولويت است چگونه شود كه كسي بر او مقدم شود پس امام كل و حاكم و اولي الامر او است ديگر تقدم بر او معني ندارد پس خليفه بلافصل پيغمبر حضرت امير است كه خود پيغمبر و كل پيغمبر است و از پيغمبر است به مقتضاي من اتبعني فانه مني يعني هر كس متابعت مرا كند از من است.

باز خواستيم امام دويم را بشناسيم ديديم خداوند ولد را جزء والد خوانده آنجا كه مي‏فرمايد و جعلوا له من عباده جزءاً يعني آنها كه براي خدا ولد قائل شدند جزء براي خدا قرار داده‏اند پس ولد جزء والد است و حسن و حسين پسران پيغمبرند به نص آيه مباهله پس جزء پيغمبرند وانگهي كه بالاجماع داخل آيه تطهيرند و به مقتضاي من اتبعني فانه مني از پيغمبرند و چنانكه گذشت كه ذريه مؤمن ملحق به مؤمن است پس ملحق به پيغمبرند و معصوم و مطهرند پس به دعوت ابراهيم كه

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 267 *»

گذشت امامند و شاهدند و از آل ابراهيم هم هستند پس آن دو بزرگوار امامند ولي بعد از حضرت امير چرا كه جزء حضرت اميرند چرا كه پسر اويند و كل بر جزء مقدم است و حضرت امير نفس نبي است و خود نبي پس كل نبي است و آنها ولد نبي و جزء نبي پس كل مقدم بر جزء است وانگهي در امت احدي قائل به تقدم امام حسن7 نشده پس اول حضرت امير امام است و بعد آنها و بديهي است كه حضرت امام حسن بزرگتر است و اولي به پدر است و به بزرگي فضيلت بر كوچكتر دارد و اسبق ايماناً مي‏باشد به مقتضاي: السابقون السابقون پس امام ثاني امام حسن مي‏باشد و امام ثالث امام حسين و هر دو شاهد بر خلق و معصوم و مطهرند چنانكه گذشت.

و امامت به اولاد امام حسن نرسيد چرا كه امام حسين در ايام برادر خود حي بود و جزء پيغمبر بود مثل برادر خود و معصوم هم بود و دعاي ابراهيم شامل او شده بود و كسي بر جزء اقرب پيغمبر مقدم نشود و در حقيقت اين سه بزرگوار همه با هم امام بودند الاّ آنكه حسنين در ايام پدر به حرمت پدر ساكت بودند و امام حسين7 در ايام امام حسن7 به حرمت برادر بزرگتر ساكت بود و بعد از رحلت امام حسين7 برادر معصومي نبود كه امامت به او رسد و آل عبا همانها بودند پس امامت به فرزند او رسيد به مقتضاي آيه النبي اولي بالمؤمنين من انفسهم و ازواجه امهاتهم و اولوا الارحام بعضهم اولي ببعض في كتاب اللّه من المؤمنين و المهاجرين يعني نبي اولي است به مؤمنين از خود مؤمنين و ازواج او مادرهاي مؤمنين باشند و صاحبان ارحام بعضي اولي به بعضي هستند از مؤمنين و مهاجرين و اين اولويت در اينجا در منصب اولويت و ولايت نبي است و اولوا الارحام ارحام نبيّند و آيه در فضيلت نبي است و دخلي به ارث ندارد و بر فرضي كه كسي بگويد در ارث است گوئيم آيه مطلق است و شامل هر ارثي است و تخصيص بي‏دليل معني ندارد وانگهي كه ظاهر آيه در فضل نبي و ازواج و ارحام او است و آنچه اينجا مذكور شده اولويت بر خلق است چنانكه ظاهر است به هر حال مطلق هست بلا خلاف و چون بعد از امام حسين7شاهد امام معصوم از آل ابراهيم ضرور است و ساير مردم به اجماع

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 268 *»

معصوم نيستند و به مقتضاي آيه اولوا الارحام حضرت امام زين العابدين7 اولي به امام حسين7 است از جميع مردم بلا شك و شيعه ادعاي عصمت او را كرده‏اند و از اهل بيت معصومين بود كه در آيه تطهير بود و ولد صلب نبي9 به مقتضاي حلائل ابنائكم الذين من اصلابكم و جزء نبي بود و خود او هم مدعي امامت بود و مصدق بود از جانب خدا و به اجماع اين امت در زمان امام زين العابدين جز او معصومي نبود پس بايد او باشد چرا كه وجود معصوم حتم شد و چون او رحلت فرمود در زمان حضرت باقر به اجماع جميع مسلمانان معصومي غير او در دنيا نبود پس او معصوم بود و او اولي به پدر خود بود به حكم آيه اولوا الارحام و به مقتضاي آنچه سابق گذشت و همچنين هر امامي تا آخر ائمه در زمان خودش امام بود و به اتفاق مسلمانان و جميع اين امت در زمان هر يك از ائمه احدي غير از آن امام معصوم نبوده و به نص آيه مطلقه اولوا الارحام او اولي به جميع آنچه پدر او داشته بوده است وانگهي كه وقتي كه واجب شد در خانه عالمي باشد و ده نفر در خانه باشند و معلوم شود كه نه نفر عالم نيستند همان دهمي عالم است و به نص آيات كتاب معلوم شد كه در هر عصر امام و ولي و شاهد و حاكم معصوم و هادي از آل ابراهيم: واجب است و كل امت به اتفاق بيرون رفتند مگر يك نفر از آل ابراهيم و خود او هم مدعي اين امر بود و شيعه او هم مدعيند امامت را براي او و نصوص و معجزات و علم و عمل و تصديق خدا شهادت داد پس ثابت شد كه ايشان امام به حقند و بر جميع امت انقياد از براي ايشان لازم و ايشانند كساني كه به ايشان بناي مدينه عالم محكم مي‏شود و رشته عيش بني‏آدم مبرم مي‏گردد.

و اما خصوصيت دوازده بودن چون رجوع كرديم به قرآن ديديم كه خداوند مي‏فرمايد: ماكنت بدعاً من الرسل يعني بگو به مردم كه من بر خلاف رسولان سابق نيستم پس بايد امور او شبيه به پيغمبران گذشته باشد چنانكه خدا مي‏فرمايد: لن تجد لسنة اللّه تبديلاً و لن تجد لسنة اللّه تحويلاً يعني هرگز تبديل و تحويلي براي سنت خدا نخواهي يافت و در حديث مجمع‏عليه شيعه و سني وارد شده است كه پيغمبر9 فرمود:

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 269 *»

لتركبنّ سنن من كان قبلكم حذو النعل بالنعل و القذة بالقذة حتي انهم لو سلكوا جحر ضبّ لسلكتموه يعني شما البته به همان طور پيشينيان خواهيد سلوك كرد و پيرو ايشان خواهيد بود حتي آنكه اگر آنها به سوراخ سوسماري رفته باشند شما هم مي‏رويد و يافتيم كه خداوند مي‏فرمايد درباره بني‏اسرائيل در عدد رؤساي ايشان لقد اخذ اللّه ميثاق بني‏اسرائيل و بعثنا منهم اثني‏عشر نقيباً و قال اللّه اني معكم يعني خداوند گرفت ميثاق بني‏اسرائيل را و مبعوث كرديم ما از ايشان دوازده بزرگ و خدا فرمود كه من با شمايم تا آخر آيه و در آيه ديگر فرمود: و من قوم موسي امة يهدون بالحق و به يعدلون و قطّعناهم اثنتي‏عشرة اسباطاً امماً يعني از قوم موسي امتي بودند كه هدايت مي‏كردند به حق و به حق عدالت مي‏كردند و ايشان را دوازده سبط قرار داديم و از بديهيات است كه حواريين حضرت عيسي دوازده بودند پس اين امت كه بر سنت امم سابقه است بايد دوازده فرقه باشند و دوازده سبط در ايشان باشند و بديهي است كه ائمه آل‏محمد: اسباط اويند و هادي به حق و عادل به حقند و بايد بر طبق امم سالفه باشند پس بايد ايشان هم دوازده باشند و مؤيد اين معني آنكه در آيه بيستم از اصحاح هفدهم سفر تكوين تورية است كه خدا مي‏فرمايد:

وُ ليشْماعيل شِمَعتْيخا هينِه بِرَخْتي اُوتُو وِ هيفْرِتي اُوتُو و هيبْرِبْتي اُوتُو بيمِاوُد مِاُود شِنِمْ عاسارْ لِسيئم يُوليْدْ وُ نْتَتِيُوْ لِقُوْي كادُوْلْ.

يعني اما اسماعيل مستجاب كردم براي تو يعني دعائي را كه در حق او كردي هان مبارك كردم او را و بسيار كردم نسل او را و زياد كردم نسل او را به مؤد مؤد دوازده بزرگ از او تولد كند بدهم او را از برار طايفه كبيره و هرگاه چنانچه بعضي تصريح كرده باشند كه مؤد مؤد اسم محمد است عبارت سليس و درست است و بعضي علماي بني‏اسرائيل به غاية الغاية تفسير كرده‏اند و باز منافاتي ندارد چرا كه مي‏شود معني اصلي او اين باشد و نام شده باشد براي پيغمبر مثل آنكه محمد به معني ستايش شده است و نام آن حضرت است و شك نيست كه پيغمبر9 غاية الغاية هم هست و معلوم است كه از اولاد اسماعيل دوازده سلطان بعمل نيامد مگر اين دوازده امام: و عجب آن است

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 270 *»

كه سيد جواد ساباط سني مي‏گويد كه يهود و نصاري اين آيه را بر اولاد اسماعيل حمل كرده‏اند و اين باطل است چرا كه آنها سلطان نشدند و مدعي سلطنت نبودند و حق اين است كه اين آيه در شأن ائمه اثني عشري است كه شيعه اعتقاد عصمت آنها را دارند و الفضل ما شهدت به الاعداء.

فصـل

در بيان بعضي از احاديث كه از طرق عامه رسيده است كه بايد ائمه دوازده باشند به جهت اتمام حجت ذكر مي‏شود.

در كتاب مناقب آمدي سني از صحيحين روايت كرده از جابر بن سمرة كه گفت شنيدم كه رسول خدا مي‏فرمود كه بعد از من دوازده امير باشند پس كلمه‏اي فرمود كه نشنيدم آنرا از پدرم پرسيدم چه فرمود گفت فرمود همه آنها از قريشند و اين حديث در ميان عامه كالمتواتر است.

و باز در همانجا از كتاب اعلام الوري روايت كرده است از حضرت امام زين‏العابدين7 از آباء كرام خود كه پيغمبر9 فرمود يا علي دوازده نفر از اهل‏بيت من باشند كه خدا علم مرا و فهم مرا به ايشان داده اولشان توئي اي علي و آخرشان قائم است كه خدا بر دست او فتح مي‏كند مشارق و مغارب زمين را.

و از كتاب فضايل ابن المؤيد موفق بن احمد كه از بزرگان عامه است مروي است به سند متصل از سلمان محمدي كه گفت داخل شدم بر پيغمبر9 و حسين را ديدم بر ران او نشسته و چشمهاي او را و دهان او را مي‏بوسد و مي‏فرمايد تو سيدي پسر سيدي برادر سيدي و پدر ساداتي، تو امامي پسر امامي برادر امامي پدر ائمه‏اي، تو حجتي پسر حجتي برادر حجتي پدر حجتهاي نه گانه‏اي كه از صلب تو به هم رسند نهمي آنها قائم آنها است.

و باز از همان كتاب مروي است به سند متصل از ابي‏سليمان در حديث طويلي از رسول خدا9 در شب معراج تا آنجا كه فرمود كه خدا فرمود اي محمد خلق كردم تو را و خلق كردم علي و فاطمه و حسن و حسين و ائمه از اولاد او را از نور خودم و عرضه كردم ولايت شما را بر اهل آسمان و زمين پس هر كس قبول كرد نزد من از مؤمنين است و هر كس انكار كرد آن را نزد من از كافرين است اي محمد اگر بنده‏اي از بندگان من عبادت كند مرا تا آنكه منقطع

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 271 *»

شود و مثل خيك پوسيده شود پس بيايد نزد من و منكر ولايت شما باشد او را نيامرزم تا اقرار به ولايت شما كند اي محمد مي‏خواهي ببيني آنها را عرض كردم بلي اي پروردگار فرمود ملتفت شو به راست عرش، ملتفت شدم ديدم علي و فاطمه و حسن و حسين و علي بن الحسين و محمد بن علي و جعفر بن محمد و موسي بن جعفر و علي بن موسي و محمد بن علي و علي بن محمد و حسن بن علي و مهدي را در مصباحي از نور كه ايستاده‏اند و نماز مي‏كنند و مهدي در ميان ايشان مثل ستاره‏اي درخشان است فرمود اي محمد اينهايند حجتهاي من و اين مهدي است كه خون‏خواهي عترت ترا خواهد كرد به عزت و جلال خودم سوگند كه او است حجت واجبه براي اوليائم و انتقام كشنده از دشمنانم.

و از ابراهيم بن محمد حمويني كه يكي از بزرگان عامه است مروي است كه به سند متصل روايت كرده است از ابن عباس كه گفت كه حضرت پيغمبر9 فرمود كه خليفه‏هاي من و اوصياي من و حجتهاي خدا بر خلق بعد از من دوازده‏اند اول ايشان برادر من است و آخرشان فرزند من عرض كردم كيست برادر تو فرمود علي بن ابي‏طالب عرض كردند پسر تو كيست فرمود مهدي كه پر مي‏كند زمين را از عدل چنانكه پر شده است از جور و ظلم، به حق آنكه مرا به راستي فرستاده است كه اگر نماند از دنيا مگر يك روز آن روز بلند شود تا فرزندم مهدي بيرون آيد و روح اللّه عيسي بن مريم فرود آيد و پشت سر او نماز كند و زمين روشن شود به نور پرورنده او و سلطنت او برسد به مشرق و مغرب عالم.

و باز از موفق بن احمد مروي است كه به سند متصل روايت كرده است از سعيد بن بشير از علي بن ابي‏طالب7كه گفت فرمود رسول خدا9 كه من بر حوض كوثر وارد مي‏شوم بر شما و تو يا علي ساقي هستي و حسن راننده دشمنان است از حوض و حسين آمر است و علي بن الحسين نصيب هر كس را معين مي‏كند و محمد بن علي زنده كننده مردم است و جعفر بن محمد سائق و كشنده است و موسي بن جعفر احصا كننده محبين و مبغضين است و قامع منافقين و علي بن موسي زينت كننده مؤمنين است و محمد بن علي نازل كننده اهل جنت است

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 272 *»

در درجاتشان و علي بن محمد خطيب شيعيان خود است و تزويج كننده حورالعين است به ايشان و حسن بن علي چراغ اهل بهشت است كه اهل بهشت از نور او استضاءه مي‏كنند و مهدي شفيع ايشان است روز قيامت جائي كه اذن نمي‏دهد خدا مگر براي هر كس كه مي‏خواهد و راضي است.

و باز از حمويني مروي است كه به سند متصل خود روايت كرده است از جابر بن عبداللّه انصاري كه گفت روزي با رسول خدا در بعضي باغهاي مدينه بودم و دست علي در دست او بود پس به نخلي گذشتيم نخل فرياد كرد كه اين محمد سيد پيغمبران است و اين علي سيد اوصياست و پدر ائمه طاهرين است تا آخر حديث.

و باز از حمويني مروي است كه به سند متصل روايت كرده است از ابن عباس از رسول خدا9 در حديث طويلي كه به علي فرمود كه مثل تو و مثل ائمه از اولاد تو بعد از من مثل كشتي نوح است هر كس در آن كشتي در آمد نجات يافت و هر كس تخلف كرد غرق شد و مثل شما مثل ستاره‏ها است كه همين كه يكي غروب مي‏كند يكي ديگر طلوع مي‏كند.

و باز از حمويني مروي است كه به سند متصل خود روايت كرده در حديث طويلي از سليم بن قيس هلالي از حضرت امير7 كه در مجمع قريش از رسول خدا روايت فرمود و همه تصديق كردند كه چون نازل شد اليوم اكملت لكم دينكم تا آخر آيه برخاست ابوبكر و عمر و عرض كردند يا رسول اللّه اين آيات خاص به علي است فرمود چرا در علي است و در اوصياي بعد از او تا روز قيامت عرض كردند بيان كن ايشان را براي ما فرمود علي برادر من است و وزير و وارث من است و وصي و خليفه من است در امت من و ولي هر مؤمن است بعد از من پس دو پسر من حسن و حسين پس نه نفر از اولاد پسرم حسين يكي بعد از يكي قرآن با ايشان است و ايشان با قرآنند نه ايشان از قرآن جدا مي‏شوند و نه قرآن از ايشان تا وارد بر حوض كوثر شوند.

و در همين حديث است كه باز حضرت امير فرمود وقتي كه نازل شد آيه انما يريد اللّه ليذهب عنكم الرجس تا آخر آيه جمع كرد پيغمبر مرا و فاطمه را و دو پسرم حسن و حسين را و بر ما كسائي انداخت و عرض كرد خدايا اينها اهل‏بيت منند و گوشت منند اذيت

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 273 *»

مي‏كند مرا هر چه ايشان را اذيت كند پس از ايشان ببر رجس را و طاهر كن ايشان را طاهر كردني پس ام‏سلمه عرض كرد كه من هم يا رسول اللّه با شمايم فرمود كار تو به خير است اين آيه نازل شد در من و در برادرم علي و دو پسرم و نه نفر از اولاد پسرم حسين بخصوصه.

و در همان حديث از حضرت رسول9 روايت كرده‏اند كه وقتي اين آيه نازل شد يا ايها الذين آمنوا اتقوا اللّه و كونوا مع الصادقين سلمان عرض كرد يا رسول اللّه عام است اين آيه يا خاص است فرمودند اما مأمورون عامند همه به اين امر شده‏اند و اما صادقون مخصوص برادرم علي و اوصياي بعد از او است تا روز قيامت.

و در همان حديث روايت كرده است كه وقتي كه نازل شد در سوره حج يا ايها الذين آمنوا اركعوا و اسجدوا و اعبدوا ربكم و افعلوا الخير لعلكم تفلحون و جاهدوا في اللّه حق جهاده تا آخر سوره سلمان برخاست و عرض كرد يا رسول اللّه كيستند اينان كه تو بر ايشان شاهدي و آنها شاهد بر مردمند و آنها را خدا برگزيده و قرار نداده بر ايشان در دين حرجي كه آن ملت ابراهيم است فرمودند خدا قصد كرده است به اين سيزده نفر را بخصوصه غير از باقي امت سلمان عرض كرد بيان كن آنها را براي ما يا رسول اللّه فرمود من و برادرم علي و يازده فرزند من.

و باز در همان حديث روايت مي‏فرمايد كه در آن خطبه‏اي كه ديگر بعد از آن رسول خدا خطبه نخواند فرمود ايها الناس من مي‏گذارم در ميان شما دو چيز نفيس را كتاب خدا و عترتم اهل بيتم را پس به آن متمسك شويد كه هرگز گمراه نشويد بدرستي كه لطيف خبير مرا خبر داده و عهد با من كرده كه آن دو از هم جدا نمي‏شوند تا وارد حوض كوثر شوند بر من پس عمر بن خطاب برخاست مثل غضبناك و عرض كرد آيا همه اهل بيت تواند فرمود نه و لكن اوصياء من كه اول ايشان برادرم و وزيرم و وارثم و خليفه‏ام در امتم و ولي هر مؤمن بعد از خودم او اول ايشان است پس پسرم حسن پس پسرم حسين پس نه نفر از اولاد حسين يكي بعد از يكي تا وارد بر من شوند در سر حوض كوثر، شهداء خدايند در زمين و حجت اويند بر خلق و خزان علم اويند و معدنهاي حكمت اويند هر كس اطاعت كند ايشان را اطاعت خدا را كرده است

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 274 *»

و هر كس معصيت ايشان را كند معصيت خدا را كرده است و جميع قريش كه حاضر بودند اين احاديث را تصديق كردند.

و باز از حمويني روايت كرده‏اند كه او به سند متصل روايت كرده است از ابن عباس كه يهودي كه نام او نعثل بود آمد خدمت رسول خدا9 و مسائلي چند پرسيد از آن جمله پرسيد يا محمد مرا خبر ده از وصي خودت كه كيست زيرا كه هيچ پيغمبري نبوده مگر آنكه او را وصيي است و پيغمبر ما موسي بن عمران وصي كرد يوشع بن نون را فرمود بلي وصي من و خليفه بعد از من علي بن ابي‏طالب است و بعد از آن دو سبط من حسن و حسين و از عقب او نه نفر از صلب حسين ائمه نيكويند عرض كرد يا محمد اسم ايشان را براي من بگو فرمود چون حسين در گذشت پسر او علي است و چون علي در گذشت پسر او محمد است و چون محمد در گذشت پسر او جعفر است و چون جعفر در گذشت پسر او موسي است و چون موسي درگذشت پسر او علي است و چون علي درگذشت پسر او محمد است پس پسر او علي است پس پسر او حسن است پس حجت پسر حسن است پس اين دوازده نفر ائمه‏اند عدد نقيبان بني‏اسرائيل عرض كرد كجا است مكان ايشان در بهشت فرمود با من در درجه من عرض كرد اشهد ان لا اله الا اللّه و شهادت مي‏دهم كه توئي رسول خدا و شهادت مي‏دهم كه آنها اوصياء بعد از تواند من اين را در كتب متقدمه يافته‏ام در آنچه عهد كرده است با ما موسي بن عمران كه چون آخر الزمان شود بيرون آيد پيغمبري كه او را احمد گويند آخري پيغمبران است و پيغمبري بعد از او نيست از صلب او بيرون مي‏آيد ائمه ابرار عدد اسباط حضرت فرمودند اي اباعماره آيا مي‏شناسي اسباط را عرض كرد بلي يا رسول اللّه اول ايشان لاوي بن برخيا بود كه غايب شد از بني‏اسرائيل مدتي بعد ظاهر شد پس خدا ظاهر كرد شريعت خود را بعد از آنكه مندرس شده بود و جنگ كرد با قرسطياي پادشاه تا كشت او را پس

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 275 *»

حضرت فرمود خواهد شد در امت من هم آنچه در بني‏اسرائيل بود پي در پي و دوازدهم از اولاد من غايب خواهد شد بطوري كه ديده نشود و بر امت من خواهد شد زماني كه باقي نماند از اسلام مگر اسمش و از قرآن مگر رسمش پس در آن هنگام اذن مي‏دهد خداوند كه بيرون آيد پس ظاهر كند اسلام را و تجديد كند پس فرمود خوشا از براي كسي كه دوست دارد ايشان را و واي براي دشمنان ايشان و خوشا بحال كسي كه متمسك به ايشان شود پس برخاست نعثل پيش روي پيغمبر9 و اين اشعار را خواند:

صلي الاله ذو العلي   عليك يا خير البشر
انت النبي المصطفي   و الهاشمي المفتخر
بكم هدينا ربنا   و فيك نرجو ما امر
و معشر سميتهم   ائمة اثنا عشر
حباهم ربّ العلي   ثم اصطفاهم من كدر
قد فاز من والاهم   و خاب من عادي الزهر
آخرهم يشفي الظما   و هو الامام المنتظر
عترتك الاخيار لي   و التابعون ما امر
من كان عنهم معرضاً   فسوف يصلي في سقر

باز از حمويني روايت شده است كه به سند متصل روايت كرده است از ابن عباس در حديث طويلي در خصوص قصه دردائيل ملك تا آنكه مي‏گويد كه داخل شد نبي9 بر فاطمه و تهنيت گفت او را يعني به تولد امام حسين7 و تعزيت گفت او را يعني به شهادت حسين پس فاطمه گريست گفت كاش توليد نكرده بودم و قاتل حسين در آتش است پس پيغمبر فرمود من هم شهادت مي‏دهم به اين اي فاطمه و لكن كشته نشود تا از او امامي بعمل آيد كه از او ائمه هاديه بعمل آيند و ائمه بعد از من:هادي و مهدي و عدل و ناصر علي و حسن و حسين و علي بن الحسين و سفاح و نفاع و امين و مؤتمن محمد بن علي، جعفر بن محمد، موسي بن جعفر، علي بن موسي، محمد بن

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 276 *»

علي، علي بن محمد، و امام و فعال و علام و كسي كه عيسي پشت سر او نماز كند فرزند حسن بن علي قائم است پس فاطمه از گريه آرام گرفت تا آخر حديث.

و باز از حمويني است به سند متصلش از ابن‏عباس كه گفت گفت رسول خدا كه من سيد نبيينم و علي بن ابي‏طالب سيد وصيين و اوصياي بعد از من دوازده‏اند اولشان علي بن ابي‏طالب و آخرشان مهدي.

و باز از همان حمويني روايت شده كه او روايت كرده بسند متصلش‏از ابي‏الطفيل در حديث طويلي در سؤالات يهودي از حضرت اميرالمؤمنين7 و از جمله سؤالات او اين بود كه خبر ده مرا از محمد كه بعد از او چند امام عدل است و در كدام بهشت است و كي با او ساكن بهشت است در بهشت او فرمود اي هارون براي محمد دوازده خليفه است كه امام عدلند ضرر نمي‏رساند به ايشان آن كس كه خذلان ايشان كند و وحشت نمي‏كنند به خلاف كردن كسي كه خلاف ايشان كند تا آخر حديث.

و از ابي‏الحسن ابن شاذان در مناقب است كه روايت كرده است از ابن‏عباس در حديث طويلي كه رسول خدا9فرمود كه هر كس مي‏خواهد اقتدا به من كند بر او باد به ولايت علي و ائمه از ذريه من كه ايشان خزان علم منند پس جابر برخاست و عرض كرد كه شماره ائمه چند است فرمود اي جابر سؤال كردي از همه اسلام خدا تو را رحمت كند شماره ايشان شماره ماههاست و آنها در نزد خدا دوازده ماهند در كتاب خدا روزي كه آسمان و زمين را خلق كرده و شماره ايشان شماره چشمه‏هائي است كه براي موسي بن عمران بيرون آمد وقتي كه عصاي خود را زد پس دوازده چشمه بيرون آمد و شماره نقباي بني‏اسرائيل است كه خدا مي‏فرمايد: ولقد اخذ اللّه ميثاق بني‏اسرائيل و بعثنا منهم اثني‏عشر نقيباً پس ائمه اي جابر دوازده‏اند اولشان علي بن ابي‏طالب و آخرشان قائم صلوات اللّه عليهم.

و اگر بخواهم ايراد كنم اخباري را كه از طرق عامه در فضل ائمه سلام اللّه عليهم و نص بر امامت ايشان رسيده بايد كتابها نوشته شود و به جهت تيمن و تبرك به اين قدر اقتصار شد و مرحوم سيد هاشم بحراني كتابي تصنيف كرده و در آن كتاب چهار هزار و چهار صد و چهل و دو حديث تقريباً از

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 277 *»

طريق عامه و خاصه در تعيين ائمه روايت كرده است يك باب از عامه و يك باب مثلش از خاصه و الحمد للّه به يمن دولت پادشاه اسلام‏پناه آن كتاب چاپ شده و در اطراف منتشر است و مسمي به (غاية المرام) است و همچنين كتب بسيار ديگر كه چاپ شده است يا نوشته شده است و عالم را پر كرده است و با وجود اين توقفي در تعيين ائمه اثني‏عشر نخواهد بود وانگهي كه به آيات قرآنيه مذكوره در فصل سابق كه بسياري از آن به روايات خود سنيان در فضل آل‏محمد است: ثابت شد ديگر مجال توقف نيست و چون در بعضي از اين احاديث تمثيل دوازده امام به شهور و عيون حضرت موسي7 و اسباط بني‏اسرائيل شده فصلي ديگر عنوان مي‏شود در بعضي از آن تمثيلات به جهت تعجب.

فصـل

از جمله عجايب آن است كه بسياري از امور شريفه عالم مبني بر دوازده شده است و اين فصل را براي استدلال ننوشتم ولي براي تعجب نوشتم از آن جمله شهور است كه خداوند عالم تمثيل براي آل‏محمد:آورده كه مي‏فرمايد: انّ عدة الشهور عند اللّه اثناعشر شهراً في كتاب اللّه يوم خلق السموات و الارض منها اربعة حرم ذلك الدين القيّم فلاتظلموا فيهن انفسكم يعني شماره ماهها در نزد خداوند دوازده ماه است در كتاب خدا روزي كه آسمان و زمين را خلق كرد كه از جمله آنها چهار ماه حرام است و اين دين قيم است پس ظلم نكنيد درباره آن ماهها به خود و بديهي است كه دوازده ماه ظاهري اين همه اصرار نمي‏خواهد كه بگويد نزد خدا در كتاب خدا روزي كه آسمان و زمين را خلق كرده و آن روز، ماه و سال كجا بود و اين را دين قيم قرار داده و فرمود به خود ظلم نكنيد درباره آنها خلاصه از قراين معلوم مي‏شود كه اشاره به امري ديگر است كه امامت باشد و آن را به اشاره فرموده است كه اغيار آن را تحريف نكنند چنانكه باقي را كردند. و حواريين دوازده‏اند و اسباط بني‏اسرائيل دوازده‏اند و نقباي بني‏اسرائيل دوازده‏اند و بروجي كه منازل شمس است دوازده است و انسان كه عالم صغير است بدن او را دوازده هادي است كه اگر نباشند بدن ميت است و بي‏شعور، پنج حواس ظاهره است و پنج حواس باطنه و نفس او و روح او و عقل،

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 278 *»

نبي باطن است بالاتفاق.

و از جمله غرايب كلمات اسلام و اسامي متبركه همه دوازده حرف است چنانكه:

لا اله الا اللّه (12)   محمد رسول اللّه (12)
النبي المصطفي (12)   الصادق الامين (12)
علي باب النجاة (12)   امين اللّه الحق (12)
الخليفة الاول (12)   اميرالمؤمنين (12)
فاطمة امة اللّه (12)   البتول الزهراء (12)
وارثة النبيين (12)   الامام الثاني (12)
الحسن المجتبي (12)   وارث المرسلين (12)
الامام الثالث (12)   الحسين ابن علي (12)
خليفة النبيين (12)   و والد الوصيين (12)
الامام الرابع (12)   الامام السجاد (12)
علي ابن الحسين (12)   افضل المرضيين (12)
و سيد العابدين (12)   الامام الخامس (12)
الامام الباقر (12)   هو محمد ابن علي (12)
امام المؤمنين (12)   الامام السادس (12)
الامام الصادق (12)   هو جعفر بن محمد (12)
قدوة الصديقين (12)   الامام السابع (12)
الامام الكاظم (12)   هو موسي بن جعفر (12)
خير المنتجبين (12)   الامام الثامن (12)
الامام المرضي (12)   هو علي بن موسي (12)
امام المؤمنين (12)   الامام التاسع (12)
الامام الجواد (12)   هو محمد بن علي (12)
خليفة الوصيين (12)   الامام العاشر (12)
الامام الهادي (12)   هو علي ابن محمد (12)
خيرة العالمين (12)   اما الحادي عشر (12)
الحسن العسكري (12)   امام المسلمين (12)
اما الثاني عشر (12)   الامام الخاتم (12)
القائم المهدي (12)   محمد ابن الحسن (12)
صفوة العالمين (12)   نتيجة الوصيين (12)
بقية اللّه فينا (12)   خليفة الهادين (12)
و خاتم الوصيين (12)   فهؤلاء العترة (12)
الغرّ الميامين (12)   بنو عبدالمطلب (12)
سادة اهل الجنة (12)   محبهم مؤمن تقي (12)
في الجنة مخلداً (12)   عدوهم كافر شقي (12)
في النار مؤبداً (12)   اللهم صلّ عليهم (12)
من افضل صلواتك (12)   يا ربّ العالمين (12)

و اينها را مِن باب استدلال عرض نكردم بلكه مِن باب حسن اتفاق و تعجب خاطر محبان به عرض رسانيدم كه لذتي ببرند.

فصـل

از جمله الطاف الهي در اظهار امر آل محمد: آن است كه در هر عصري عدو ايشان را جميع اعيان و اشراف و علما و سلاطين و عساكر ايشان و غالب رعاياي بلاد قرار داد و جميع ايشان سعي در اطفاي

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 279 *»

نورشان مي‏كردند و جميع اين اعادي در جميع اعصار سعي داشتند كه يك ذره نقص در ايشان بگيرند و همه چشم دوخته بودند كه عيبي از ايشان را دست‏مايه خود كرده ايشان را به آن واسطه از نظرها ساقط كنند و به هيچ وجه باك از افترا و تهمت هم نداشتند چنانكه باك از كشتن ذريه طاهره نداشتند و سلاطين با اقتدار كه اغلب روي زمين در دستشان بود مي‏فرستادند به اطراف عالم و علماي ملل و مذاهب و سحره و كهنه و اصحاب شعبده را جمع مي‏كردند كه بلكه به مباحثه و حيله و شعبده و سحر بتوانند اثبات جهلي يا عجزي يا نقصي در ايشان كنند اگر چه بطور افترا باشد و نشد و خود رسواتر شدند و پشيمان گرديدند و سعي كردند در استيصال اهل بيت ايشان و قطع شاخ و برگشان و پراكنده كردن اقارب و خويشانشان و افناي سادات طيبين از حول و حوش ايشان كه شايد ايشان بي‏پر و بال شوند و منقطع گردند و نشد و چون از همه عاجز شدند و ديدند كه امر ايشان روز افزون و شيعيان ايشان در ازدياد و علوم ايشان در نشر و معجزات و فضايلشان عالم را پر كرده و عامه و خاصه همه اقرار بر فضل ايشان دارند و همه در نزد ايشان عاجزند و كتب عامه و خاصه از فضل ايشان پر است و عالم را گرفته به ناچار ايشان را كشتند و الاّ اين قدر شعور داشتند كه اين مورث افتضاح دنيا و بوار آخرت است و باعث لعن ابدي خواهد بود چگونه نه و حال آنكه خود آن سلاطين و خود آن علماء راويان فضائل ايشان بودند و خود با منكرين در فضل ايشان مباحثه‏ها مي‏كردند ولي به مقتضاي الملك عقيم چون از همه‏جا ناچار شدند و بر ملك خود ترسيدند لعن ابدي را بر خود گذارده مرتكب قتل ايشان شدند و مع‏ذلك نيفزود قتل به ايشان مگر جلال و عظمت و كبريا و حسن ثنا در همه اعصار و نيفزود بر قاتلين ايشان مگر لعن ابدي و عذاب سرمدي را و منقرض شدند بطوري كه گم شد نامشان از صفحه عالم مگر آنكه كسي به لعن نامشان را ببرد و امر آل‏محمد: با وجود اين همه اعادي روز افزون شد و علمشان و دينشان در عالم منتشر گرديد آيا كدام تصديق الهي اعظم از اين تصديق است و مع ذلك كتاب و سنت پر از فضائل ايشان است و كتب عامه

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 280 *»

و خاصه مشحون به مدح ايشان و احدي از مسلمين را در ايشان مغمضي نيست با وجود عداوت باطني كه باك از قتل كردن و اسير كردن و غارت‏نمودن ايشان نداشتند چنانكه داخل بديهيات است و مع ذلك ساير مدعيان خلافت و امامت منقرض شدند و رشته ايشان بكلي گسيخت و حجتشان باطل شد زيرا كه عالم بدون حاكم معصوم و ناموس و شرع نمي‏شود و تا روز قيامت اين دين را خداوند بي‏حافظ نمي‏گذارد و اگر يك روز خليفه رسول در زمين نباشد دليل بطلان دين شود نعوذ باللّه به حجت‏هائي كه شنيدي و علانيه فهميدي پس خداوند چون رشته جميع مدعيان خلافت و امامت و ولايت را منقرض كرد و ادله عقلي و نقلي بر بطلان ايشان قائم نمود معلوم شد كه آن رشته از اصل باطل بوده و مانند آن است كه كسي راهي به دِه مي‏خواهد دو راه در بيابان مي‏بيند از يكي مي‏رود يك ميل راه نرفته اثرش محو مي‏شود كه ديگر هيچ راه نيست پس مي‏داند كه اين راه نبوده و از اول خطا و متشابه بوده پس چون به راه ديگر مي‏رود مي‏بيند كه متصلاً مي‏رود و اعلام در مواضع خود نصب و علامتهاي آبادي موجود و اثر اقدام پي در پي پس مي‏فهمد كه اين راه است پس همه اشتباه در اول امر است كه انسان دو راه مي‏بيند و نمي‏داند كه كدام يك منقطع و كدام يك متصل است و اما چون يكي منقطع شد ديگر اشتباه برطرف شد حال اگر درباره خلفا شكي هم بود روز اول بود كه در هر دو طرف راهي به نظر مي‏آمد و اما حال ديگر الحمد للّه اشتباهي نمانده چرا كه منقطع شدند و جميع سلاسل تمام شد و اخترام همه ظاهر گرديد و باقي نماندند مگر آل‏محمد: پس راه حق همين است و بس وانگهي كه نصوص عديده از رسول خدا9 بر هر يك در كتب عامه وارد شده است و از هر يك بر هر يك نصوص بي‏احصا رسيده و از هر يك معجزات عديده مأثور است چنانكه از رسول خدا9 مأثور است حتي آنكه از قبور ايشان و مواضع اقدامشان معجزات بروز مي‏كند و جميع شيعه اجماع بر آن معجزات و نصوص دارند و تواتر آنها به سرحدي است كه شيخ حر  رحمه‏الله كتابي جمع كرده است مسمي به (اثبات الهداة بالنصوص و المعجزات) و در

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 281 *»

آن كتاب زياده از بيست هزار حديث به اسانيدي كه قريب هفتاد هزار سند است از كتب عامه و خاصه جمع كرده است و با وجود هفتاد هزار حديث انصاف اين است كه موضع شك نيست و جميع احاديث سني را اگر جمع كني در امور دينشان گمان نمي‏كنم كه هفتاد هزار حديث از رسول خدا داشته باشند و اگر اين موضع شك باشد پس فرنگي حق دارد كه مي‏گويد كه معجزات پيغمبر شما بر ما ثابت نشده وانگهي بعد از تراكم اين همه ادله عقليه و نقليه و زهد و فضل و علم و سخا و كرم و عمل و تقوي و جلالت اجماعي ايشان و تصديق خداوند از پي كه در اين مدت هزار و دويست سال و كسري ابداً احدي در ميان امت نتواند راه بطلاني براي ايشان بجويد آيا معارضه با اين همه ادله مي‏كند اجماع موهومي بر خلافت ابي‏بكر وانگهي كه مي‏گوئيم كه بعد از نبي9خليفه ضرور است كه حافظ دين باشد و حاكم شرع مبين يا نه اگر ضرور نيست و از اجزاء دين نه پس عيب نكنيد بر كساني كه تخلف كردند و او را امام ندانستند و اگر واجب است پس بعد از چهار پنج خليفه ديگر خليفه كيست آيا بني‏اميه‏اند يا بني‏عباس و خود سنيان به انقراض خلافت قائلند پس بسا آنكه تا روز قيامت صد هزار سال طول بكشد آيا حافظ دين و مروج اين شرع در اين صد هزار سال كه خواهد بود آيا قاضيان و مفتيانند كه خود به كتابهاي فقهاي سابق تقليد مي‏كنند و هر چه آنها ننوشته‏اند نمي‏دانند و آن پيشينيان هم كه نوشته‏اند به رأي و قياس خود نوشته‏اند و اغلب مسائل دينيه را هم ننوشته‏اند و احاطه به كل نكرده‏اند و در اغلب مسائل متوقف و حيرانند يا آنكه خونكار روم و امير بخارا و شرفاي حجاز با تعدد و تنازعشان حافظ دين باشند انصاف دهند و ببينند كه تا صد هزار سال به اين اوضاع ديني مي‏ماند يا نه و انصاف دهند كه تا حال مانده يا نه اگر پا به بخت خود نزنند مي‏دانند و چون بناي كتاب بر اختصار است براي منصفان همين قدر در امامت هم كافي است به شرطي كه همه كتاب را به دقت نگاه كنند و تدبر نمايند و اگر اطول از اين خواهند رجوع به (ارشاد العوام) كنند كه در اين بابها كافي است ان شاء اللّه تعالي.

 

٭    ٭    ٭    ٭    ٭    ٭    ٭

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 282 *»

خاتمــه

در اثبات بقاي غوث اعظم و ملاذ افخم ناموس الدهر و صاحب العصر حافظ السنة و الفرض و نور اللّه في ظلمات الارض و مالك البسط و القبض في الطول و العرض آية اللّه الكبري و حجته العظمي قطب الارض و السماء و مالك المنع و العطاء حضرت بقية اللّه عجّل اللّه فرجه و سهّل مخرجه

و بيان اين معني هم در چند فصل مي‏شود:

 

فصـل

بدانكه از آنچه سابقاً در مقدمه و دو مبحث گذشته به عرض رسانيدم معلوم شد كه خداوند عالم حكيم است و از حكيم لغو سر نمي‏زند پس عالم را براي فائده‏اي آفريده و چون غني است روا نيست كه آن فائده عايد خود او شود بلكه بايد آن فائده عايد خلق شود و آن فايده وصول به مقام قرب الهي و نعمت جاويد و حيات پاينده است و چون وصول به اين فايده در خلق بطور قوه و استعداد است نه بالفعل، از براي حصول آن بالفعل اسبابي ضرور است كه بسبب آن اسباب خلق استكمال يابند و آن فايده مخزونه در وجود ايشان به فعليت آيد و آن اسباب بايد خود كامل باشند و مكمل تا بتوانند كه تكميل ناقصين نمايند و از قوه ايشان آن فايده را بالفعل سازند چنانكه خداوند در قوه زيت اشراق و استضاءه را قرار داده است ولي به جهت نقصاني كه دارد آن اشراق و استضاءه در آن بالفعل نيست و رطوبتهاي زايده آن حاجب است ميان آن قوه و بصرهاي مردم پس در حكمت آتشي ضرور شد كه بالفعل مشرق و مستضي‏ء باشد تا چون با آن زيت قرين شود رفع موانع آنرا نمايد و اشراق و استضاءه را كه در قوه آن است ابراز دهد. همچنين بعد از اينكه در قوه جهال حصول علم و كمال را قرار داد و خود در حال جهل و نقصان نتوانستندي كه تكميل خود را نموده از قوه خود استخراج علم و كمال نمايند در حكمت لازم شد كه خداوند عالمي كامل بيافريند كه چون آن عالم با آن جاهل قرين شود و نور علم او بر آن بتابد به فضل نور علم او رفع موانع و اسباب جهل او بشود و آن علم كه در كمون قوه اوست بيرون آيد و اگر نه آن عالم بود ابداً هيچ جاهل عالم نمي‏شد،

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 283 *»

ذات نايافته از هستي‏بخش   نتواند كه شود هستي‏بخش

و بناي استكمال جميع ناقصين عالم به همين طور است و هيچ ناقصي ابداً كامل نشود مگر به مجاورت و عنايت كاملي پس چون حكمت اقتضا كرد كه خلق ناقص خلق شوند در اول مرتبه و ناقص در استكمال محتاج به وجود كامل بود خداوند حكيم ابداً عالم را خالي از كاملين نگذارده و نخواهد گذارد چنانكه خدائي كه تشنه آفريد و حياتش بسته به آب است عالم را خالي از آب نگذارد و متنفس آفريد و بناي حياتش به هواست عالم را خالي از هوا نگذارد و مريض آفريد و حياتش را بسته به دوا كرد عالم را بي‏دوا نيافريد پس چون ناقصين آفريد كه استكمالشان بسته به كامل است البته عالم را خالي از كامل نگذارد و الاّ وضع قوه كمال در ناقص بي‏فايده بود و خداوند حكيم كار لغو نمي‏كند و كامل در اين مقام كسي است كه آن فائده در او بالفعل و واصل به آن فايده باشد پس چون فايده خلق وصول به حيات جاويد و نعمت پاينده بود و اين نعمت نيست مگر در دار قرب الهي و اتصال به انوار خداوند قادر قاهر قديم ازلي ابدي پس بايد در هر عصر كساني باشند كه متصل باشند به انوار عظمت و جلالت و كبرياي خداوند و از فضل او به حيات جاويدان و نعمت و قدرت و قوت پاينده رسيده باشند و جميع كمالات در ايشان بالفعل باشد تا كامل و مكمل باشند و بتوانند كه غيري را به آن مقام رسانند تصور كن كه آيا مي‏شود كه كسي كه مكه را نديده باشد و به آنجا نرسيده و راه مكه را ندانسته باشد مردم را به مكه رساند و ايشان را دلالت نمايد يا جاهل مي‏تواند كه ساير جهال را تعليم علم و صنايع كند پس چون فايده وصول به مرتبه كمال است كه عبارت از قرب خداوند متعال باشد بايد لامحاله در ملك هميشه كاملان واصل به مقام قرب الهي و منور به انوار او باشند تا خلق ناقص را بتوانند هدايت و دلالت نمايند و به مقام قرب رسانند.

تدبر كن در خلقت بدن خودت كه بعد از آنكه مقدر شده بود كه اعضا ناقص باشند و از خود حياتي نداشته باشند ولي در قوه ايشان زنده شدن و به حس و حركت در آمدن گذارده شده بود چگونه كاملي در ميان آنها قرارداد شده كه روح بخاري باشد كه به قرب

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 284 *»

جوار روح ملكوتي و حيات غيبي فايز شده و از فضل او حيات و حس و حركت و شعور يافته و كامل شده و به انوار و كمالات او در گرفته پس چون در ميان اعضا راه رود و با آنها قرين شود آنها را زنده نمايد و ايصال فيض روح ملكوتي به آنها كند و آنها را هم با حس و حركت نمايد و زنده گرداند و اگر آن روح بخاري نبود ابداً اعضا را خبري از روح ملكوتي نبود و خود در حال نقصان و موت خود نمي‏توانستند كه خود را زنده نمايند و قابليت اتصال به روح ملكوتي در آنها بالفعل نبود و خود تحصيل آنرا از پيش خود نمي‏توانستند بكنند پس كاملي ضرور شد كه آنها را به مقارنه خود كامل نمايد و از فيض روح ملكوتي زنده سازد.

حال همچنين ناقصين عالم نمي‏توانند خود در حال فقدان آن كمال خود را كامل نمايند و خود را با وجود غايت بعد از حق به حق متصل سازند و با وجود جهل به طريقه سلوك بسوي حق خود را عالم گردانند و در حكمت لازم شد كه در هر عصري واصلين و متصلين به آن مقصد اسني باشند كه اگر نباشند

كس بدان مقصد عالي نتوانست رسيد   هم مگر لطف شهان پيش نهد گامي چند

و از اين جهت به فايده خلقت نرسند و خلقت لغو شود و حكيم اجل از آن است و آن كاملان انبيا و اوصياي ايشان كه حجتهاي خداوند جهانند مي‏باشند پس ابداً نشود كه زمين خالي از نبي يا وصي نبي باشد و وصي نبي هم بايد مانند آن نبي كامل و واصل به مقام قرب الهي باشد و معصوم و مطهر چنانكه گذشت تا بتواند مكمل غير شود و اين كار بدان نگذرد كه قومي از نبي الفاظ ناموس و شرع را ياد گيرند و براي مردم بيان كنند آيا نمي‏بيني كه از بيان كردن به زبان براي زيت كه آتش سوزان و فروزان است زيت مشتعل نشود و از بيان كردن براي مريض كه ريوند مسهل و كبابه منضج است رفع مرض او نگردد و بايد آتش بالفعلي باشد كه سوزان و فروزان بود و دواي بالفعلي باشد كه رافع مرض گردد و اگر به محض بيان الفاظ مي‏گذشت همان نبي اول كه حضرت آدم بود كفايت مي‏كرد كه شرعي بياورد و بگويد از اين زمان تا فلان زمان اين طور عمل كنيد و از آن

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 285 *»

زمان تا فلان زمان چنين و اين شرع را به دست ذريه خود دهد تا روز قيامت و حال مي‏بيني كه خدا به اين بيان اكتفا نكرده و در هر زمان نبي كاملي برپا كرده كه به آتش انوار الهي و به حيات كمالات او در گرفته باشد و بتواند اهل عصر خود را تكميل نمايد و چگونه شد كه در مدت شش هزار سال و كسري صد و بيست و چهار هزار نبي ضرور شد و تا صد هزار سال ديگر علما كفايت مي‏كنند و علما نيستند مگر مانند عالم به صفت آتش و مبيّن احوال آتش و بيان احوال آتش زيت را مشتعل نكند چگونه بيان علما خلق ناقص روي زمين را تكميل مي‏كند و مبيّن احوال سلطنت نتواند نظم عالم دهد تا سلطاني صاحب نفس سلطنت نباشد و بر مردم بالفعل مستولي و غالب و قاهر نبود و حقيقةً سينه عالم نيست مگر مانند لوح كتاب كه نقوش و رسومي چند بر آن ثبت شده حال كتاب چگونه تواند محاكمه ميان اهل عالم نمايد يا مريضان عالم را شفا بخشد تا حاكم ناطقي با نفس حكومت و طبيب حاذقي با نفس مرتاض به طبابت نباشد. پس چه بسيار سخيف است قول آنان كه گمان مي‏كنند كه عالم به وجود علما كه صاحب نفوس كامله واصله به قرب جوار الهي نيستند منتظم مي‏گردد و مي‏توانند با بيان بي‏جان تكميل ناقصين نمايند.

پس بعد از هر نبيي واجب است وجود وصي كاملي كه مانند آن نبي كامل بالغ و واصل به مقام قرب جوار الهي باشد و از انوار عظمت و جلال و كبرياي او در گرفته بود و به حيات قوت و قدرت و سلطنت و دوام و بقاي الهي زنده شده باشد تا ناقصين عصر خود را به مرتبه كمال رساند و آن شرع و حكم را اقامه نمايد و در عالم جاري سازد و چنين كسي بايد حكماً از جانب حضرت الهي باشد بعد ديگر اگر خلق اطاعت نكنند حجت بر خلق قائم گردد و قصور و تقصير از جانب ايشان بود پس در هر عصر نبي كامل يا وصي واصل بايد باشد تا حجت براي خدا بر خلق قائم گردد پس چگونه شود كه در اين اعصار متماديه عالم بي‏وجود حجت و وصي معصوم رسول خدا9 بماند و حكمت حكيم لغو شود و اگر در اين برهان الهي نبوي علوي كسي تدبر كند وجود حضرت بقية اللّه عجل اللّه فرجه از براي او مثل آفتاب در وسط السماء ظاهر شود و شك

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 286 *»

و شبهه براي او نماند.

فصـل

اين مطلب بر هر نفسي هويداست كه او و امثال او از آن اذل و احقرند كه خود بتوانند از خداوند عالم علم صلاح و فساد خود را بي‏واسطه بگيرند و اگر چنين بودند همه نبي بودند و محتاج نبيي ديگر نبودند و هيهات هيهات خلقي كه پس از هدايت صد و بيست چهار هزار پيغمبر هنوز آداب انسانيت نياموخته‏اند و خير خود را از شر خود نمي‏دانند سهل است آداب نان خوردن را درست ندانسته‏اند چگونه بي‏واسطه توانند از خداوند عالم علم صلاح و فساد و خير و شر خود را دريافت كنند و چون قابل اين نيستند معلوم است كه اتصال به انوار الهي ندارند و چون اتصال به انوار الهي ندارند نتوانند كه خود بي‏واسطه از او فيض‏يابي كنند و امداد و فيوض خلقي را بدون توسط كاملي متصل دريابند پس چون عاجز از اين معني باشند ابداً محتاجند به آنكه ميان ايشان و خالق منان كسي بود كه محل عنايت الهي باشد و جميع فيوض اول به او رسد و از او به سايرين نشر كند.

آيا نمي‏بيني كه چون اعضا خود نتوانند كه بر رضا و غضب روح ملكوتي اطلاع يابند و امر و نهي او را بفهمند معلوم است كه اتصال به او ندارند و چون اتصال به او ندارند از جميع فيضها و مددهاي او محرومند پس به اين واسطه محتاجند كه ميان ايشان و روح ملكوتي روح بخاري برزخي باشد كه از جهت اعلي از روح ملكوتي فيض‏يابي كند و از جهت جسمانيت به ساير اعضاي جسماني برساند پس به نداي بلند به اعضا خطاب مي‏كند كه اي اعضا من جسدي هستم مثل شما و جسميم عنصري مانند شما و فرق ميان من و شما اين است كه من آئينه وجود خود را از لوث كثافات زدوده‏ام و خود را صافي و لطيف كرده‏ام و از ماسواي روح ملكوتي منقطع شده‏ام و نظر خود را علي‏الدوام به او انداخته‏ام تا خود را گم كرده او را يافته‏ام و خود را پنهان كرده او را آشكار كرده‏ام پس به نور او در گرفته‏ام و خليفه و قائم‏مقام او شده‏ام و چشم بينا و گوش شنوا و زبان گويا و دست توانا و پاي پوياي او گرديده‏ام و بر جميع رضا و غضب او مطلع شده‏ام بلكه به جائي رسيده كه همان رضاي او رضاي من است و غضب او

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 287 *»

غضب من و رؤيت او رؤيت من بلكه نام او نام من و مسمي به روح شده‏ام و فرقي كه هست اين است كه من روح بخاريم و او روح ملكوتي پس از اين جهت هر يك از شما كه به من اتصال پيدا كند و تولاي مرا ورزد و رو به من آرد زنده شود و حبل او متصل به روح ملكوتي گردد و هر كس ميان خود و من سُدّه و حجابي قرار دهد از حيات بي‏بهره خواهد شد و خواهد بر ممات خود باقي ماند و علم به خير و شر و صلاح و فساد خود پيدا نخواهد كرد و خواهد گنديد و پوسيد و او را از ساير اعضاي زنده بايد بريد خلاصه اگر روح بخاري از ديدار مردم پنهان است كدام برهان بر وجود مبارك او نمايان‏تر از اينكه بدن زنده و برقرار است با وجود عدم قابليت اخذ از روح ملكوتي بي‏واسطه كاملي و كدام دليل واضح‏تر از اين كه چشم بينا و گوش شنوا و زبان گويا و دست توانا و پا پوياست، پس همين كه آدم عاقل ديد كه بدن زنده است با غايت كثافت و همه اعضا در مجاري خود جاريند و منفعت هر يك از او حاصل است مي‏داند كه در ميان آنها روح بخاري هست اگر چه غايب از درك ابصار است و احدي او را نمي‏بيند و يقين به وجود شريف او حاصل مي‏كند چنانكه تو اگر قرص آفتاب را نبيني و نور او را بر در و ديوار ببيني يقين مي‏كني كه آفتاب طالع است و اگر ناطق را نبيني و نطق را بشنوي يقين مي‏كني كه ناطق موجود است.

حال كدام دليل بر وجود حجت خدا و قطب و قلب ارض و سما اوضح از اين آسمان برپا و زمين برجا و گردش آفتاب و ماه و جاري شدن اجزاي عالم در مجاري خود و عرض كردم كه حجت كسي است كه كامل باشد و واصل به مقام قرب صانع بي‏چون و به انوار جلال و عظمت و علم و قدرت او در گرفته و كدام برهان اوضح از اين كه اين خلق ضعيف با چند و چون و جهت كه عاجزند از فيضيابي از خداي بي‏چند و چون و جهت ساكن آنها برقرار و متحرك آنها دوّار است. اين است سرّ آن كلام كه از شخص حكيمي پرسيدند كه دليل بر وجود حجت خدا چيست؟ گفت عمامه را به سر مي‏بندند يا به پا؟ گفت به سر، گفت همين دليل بر وجود حجتي كه عقل كل است و حيات و شعور كل ملك از او است كه اگر او نبود تو ندانستي كه عمامه را به سر مي‏بندند و تو اين

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 288 *»

شعور را بي‏واسطه از خداي بيرون از حد خلايق نتوانستي گرفت پس همين علم تو دليل وجود واسطه ميان تو و خداوند كه از او مي‏گيرد و به تو مي‏رساند و اين ادله ادله‏ايست كه ابداً نمي‏توان بر آن اعتراض كرد زيرا كه ادله لفظيه نيست كه منكران اعتراض بر آنها كنند بلكه ادله عقليه واضحه‏اي است كه منتهي به بديهيات است و آنچه پيش از ادله عقليه گفتيم در لزوم بودن حاكم شرع و سايس دين و لزوم خليفه خدا در هر عصري در اين مقام و در اين عصر نيز جاري است و آنچه از آيات قرآنيه استخراج كرديم نيز در اين مقام جاري مي‏شود و احاديثي كه از كتب عامه نقل شد بر لزوم بودن ائمه اثني‏عشر كلاً در اينجا جاري است پس همه را درباره اين عصر نيز مراجعه نمائيد و مطلب را استخراج كنيد.

فصـل

اگر كسي بحثي نمايد كه وجود خليفه خدا در هر عصري از قراري كه گفتي براي آن است كه عباد را بر ناموس الهي بدارد و احكام و حدود الهي را جاري سازد و ناقصين را به درجات كمال رساند و اگر اين كار را نكند و گوشه‏اي بنشيند وجودش بي‏ثمر و بي‏فايده است و با ساير مردم فرقي ندارد و مردم به ناموس الهي راه نروند پس اگر هلاك نشوند و عالم برقرار باشد ادله تو خطا بوده و اگر هلاك شوند حكمت ناقص بوده.

جواب عرض مي‏كنم كه ما سابقاً  گفتيم كه حكيم بايد وضعش از روي حكمت باشد و هر چيز را در مقام خود گذارد مانند خانه‏اي كه بنّاي حكيمي ساخته باشد مجلس را در جاي خود و مطبخ را در جاي خود و مخزن را در جاي خود و مبرز را در جاي خود و ساير مايتعلق خانه را هر يك در جاي خود قرار داده باشد بعد اگر كسي در آن خانه رود و در مجلس مسكن نكند و در مطبخ يا اصطبل سكنا كند و دواب خود را در مجلس بندد و هيچ يك موافق نيايد آيا تو نقص بر بنّا مي‏گيري كه خانه را بر خلاف حكمت ساخته يا بر ساكن در خانه كه بر خلاف حكمت مسكن كرده بديهي است كه نقص بر ساكن است نه بر بنّا. حال همچنين خداوند حكيم بايد عالم را بر وفق حكمت بيافريند و چون رعيت آفريده بايستي سلطان بيافريند حال اگر رعيت اطاعت سلطان نكنند نقص وضع الهي نيست بلكه نقص رعيت است و

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 289 *»

اگر گوئي چرا سلطان قهار رعيت خود را مقهور بر طاعت نمي‏كند تا عالم منتظم شود، عرض كنم كه اين عمل را عاجز و محتاج به رعيت مي‏كند نه خداي غني كه خلق اگر طاعت كنند از بندگي و مقهوريت تحت مشيت او بيرون نمي‏روند و اگر معصيت هم كنند در تحت سلطنت او و مقهور در تحت مشيت اويند پس خداي غني است، براي هر عمل مقتضائي آفريده از خير و شر و خلق را دلالت به آن كرده و آلات و ادوات طاعت و سركشي به آنها داده حال اگر طاعت كنند به هدايت و قوت او مستحق مقتضاهاي خير شوند و آن است رحمت و ثواب خدا و اگر معصيت كنند به قوت و مدد او مستحق مقتضاهاي شر شوند و آن است غضب و عقاب خدا نه او را از اطاعت نفعي و نه او را از معصيت خطري است،

گر جمله كاينات كافر گردند   بر دامن كبرياش ننشيند گرد

پس خليفه او هم مادام كه خلق را مدبر از حق مي‏بيند و ناصر و اعواني براي خود نمي‏بيند انزوا اختيار مي‏كند و مشغول به عبادت خدا مي‏شود و چون براي خود اعواني و انصاري بيند به حق خود برخيزد و مردم را بسوي حق بخواند پس اگر امروز حضرت بقية اللّه عجل اللّه فرجه غايب است نقصي در حكمت حكيم غني نيست و وضع عالم درست است الاّ آنكه مردم خود معرض از حقند، و اما آنكه مع ذلك عالم برقرار است بلي برقرار است نوعاً و الاّ جميع اجزايش از وضع محبوب الهي منحرف و مملو از فساد شده و اما بقاي نوع آن هم باز به بركت آن قليل نفوسي است كه در عالم هستند و به ناموس و شرع عمل مي‏كنند و محل عنايت حضرت بقية اللّه عجل اللّه فرجه مي‏باشند و اگر نماند در عالم از اهل حق مگر يك نفر خداوند به بركت آن يك نفر آسمان و زمين را برقرار مي‏گذارد و باقي همه را به جهت رفع حاجات او و اعانت او باقي مي‏دارد و به جهت آنكه مي‏داند از نسل آنها مؤمنين بعمل آيند چنانكه در عصر حضرت ابراهيم7 در روي زمين نبود مؤمني مگر آن حضرت و در زمان ادريس7 نبود مؤمني مگر آن بزرگوار و مع ذلك عالم برقرار ماند و اگر احدي از اهل حق در روي زمين نماند يك آن خدا عالم را مهلت نخواهد داد.

و اگر گوئي پس سبب چه بود كه

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 290 *»

ائمه ديگر ظاهر بودند با وجودي كه مردم همان مردمند، عرض مي‏كنم بلي بعد از رحلت خاتم انبياء9 بلكه از عهد حضرت آدم تاكنون مردم معرض از حق بوده‏اند و هستند و قليلي از مردم هميشه مؤمن بوده‏اند و هستند حتي آنكه خدا مي‏فرمايد: و ما اكثر الناس و لو حرصت بمؤمنين يعني اگر چه حريص باشي كه مردم ايمان آورند اكثر مردم ايمان نخواهند آورد و مي‏فرمايد: و مايؤمن اكثرهم باللّه الاّ و هم مشركون يعني اكثر مردم ايمان نمي‏آورند به خدا مگر آنكه مشركند و مي‏فرمايد: و قليل من عبادي الشكور يعني كمي از بندگان من شاكرند و مي‏فرمايد: و ما آمن معه الاّ قليل يعني ايمان نياوردند با حضرت نوح مگر كمي پس هميشه چنين بوده‏اند ولي در اعصار سابقه خداوند انبياء و خلفاي پي در پي فرستاد تا آنكه هر يكي قدري از حق را در عالم ابراز دهند خواه آنها را بكشند و خواه بگذارند تا امر به خاتم انبياء و خاتم اديان و خاتم اوصياء رسيد كه بعد از او كسي مقدر نشده بود كه خليفه خدا باشد پس او را خداوند ذخيره كرده از براي وقتي كه مصلحت عالم را در آن داند و او را بر عالم مستولي فرمايد و اما ائمه ديگر را خدا مي‏دانست كه پس از هر امامي امامي ديگر هست چنانكه پس از هر نبي نبي ديگر بود كه اگر يكي را بكشند يكي ديگر بعد از او باشد كه قائم مقام او شود و مپندار كه سياست الهي همين بوده كه انبياء و اوصياء تا حال كرده‏اند حاشا بلكه سياست آن است كه حضرت بقية اللّه خواهد كرد و عالم تا آن روز استعداد آن سياست را نداشته و ندارد و انبياء و اوصياي سابق براي محض اتمام حجت آمدند كه دين الهي را گوشزد مردم كنند و چون عالم را مستعد نمي‏ديدند بناي سياستي نداشتند و چون آن حضرت عالم را به نور جمال خود روشن كند و صلاح در سياست بيند سياست الهي را ابراز دهد بطوري كه در جميع اطراف زمين موضع قدمي نماند مگر آنكه دين خدا را در آنجا ظاهر سازد و جميع اديان باطله را از عالم بر اندازد و بر اين معني اكثر ملل اعتقاد دارند چنانكه شطري از آنها بعد از اين به عرض خواهد رسيد و اما زمان ظهور آن حضرت را هر كسي وعده نمايد و احدي بر آن مطلع نيست جز خداوند عالم و تا عالم را استعداد

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 291 *»

سياست الهي پيدا نشود بروز نخواهد فرمود و براي ظهور علاماتي است كه در كتاب (ارشاد) مفصلاً نوشته‏ام هر كس خواهد رجوع به آنجا نمايد.

فصـل

بدان كه از عجايب آن است كه بسياري از امم خارجه و سني و شيعه اتفاق دارند بر آنكه در آخر الزمان كسي خواهد آمد كه مروج دين خدا باشد و زمين را پر از عدل و داد كند و جميع اديان باطله و ملل مشركه را بر اندازد الاّ آنكه هر كسي او را به نامي مي‏نامد و گماني مي‏كند و چون جميع علامات و اخبار كتب سابقه و اجماع ملتها و احاديث نبوي و ساير ائمه بر آن حضرت صادق آمده معلوم شده كه آن شخص منتظر همين بزرگوار است كه هر كسي او را به نامي ناميده و به صفتي وصف كرده است چنانكه از اوستا و ژند منقول است كه چون زردشت به آسمان رفت و در آنجا بسبب خوردن چيزي چون انگبين بي‏هوش شد درختي در مكاشفه ديد كه هفت شاخ داشت كه همه‏جا سايه او رسيده بود يك شاخ از زر و دويمي از سيم و سومي از برنج و چهارم روي و پنجم ارزيز و ششم فولاد و هفتم آهن آميخته بعد هر شاخي را خداوند از براي او به دولتي تعبير كرد.

تا آنكه مي‏گويد: ششم شاخ فولاد عهد نوشيروان است كه از داد او جهان پير جوان شود و مزدك بدگوهري پيشه كند اما به دين زيان نيارد رساني و شاخ هفتم كه از آهن آميخته ديدي آن نشان هنگامي است كه الف جديد به سر آيد و پادشاهي به مزدكين رسد و دين بهي گرامي نمايد گروهي سياه‏پوش درويش آزار بي‏نام و ننگ و هنر با شور و شر دوست مكار زراق و محيل صبرين دل انگبيني زبان دارج نان و نمك ناسپاس دروغگو گرامي‏دار و كاست سراي نواز راه دوزخ‏پوي به هم رسيده آتشكده‏ها را به خلل آرند و روان ايرانيان به دينشان گروند دخت و پسر آزاده‏گان به دست آن گروه افتد و پور نيكان و بزرگان پيشكاران ايشان شوند و آن فرقه پيمان‏شكن پادشاه گردند چون الف به آخر رسد ابرهاي بي‏باران بسيار بر آيد و باران به هنگام نيارد و گرما مستولي شود و آبهاي رودها بكاهد و گاو و گوسفند بسيار نماند و اندام مردم كوچك شود و مردم كستي بند نهان شوند و بي‏عزت باشند و نوروز ندانند از تركان سپاهي بد كار آزمند به ايران آيد و از

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 292 *»

مهتران تخت و تاج بستاند اي زردشت اين حال را با مؤبدان گوي تا مردم را خبر دهند زرتشت گفت در آن روزگار مردم بهدين چگونه پرستاري كنند چنين جواب داد كه ديگر چون رأس الف بود مردم چندان رنج بينند كه در هنگام ضحاك و افراسياب نديده‏اند چون الف به آخر رسد از بهدينان با هنر نبيني زردشت گفت اي دادار هرمزد بعد از چندين محنت و كوتاهي عمر و رنج دراز بهدينان كسي خواستار دين نباشد و بر سياه‏جامگي شكست راه يابد دادار گفت اندوه جاودان نباشد چون نشان سياه آشكار گردد سپاهي از روم دژ برسد با جامه و كلاه‏سرخ، زمين خراسان از نم و بخار تباه شود و زمين‏لرزه‏ها به هم رسد و مرزها ويران گردد و ترك و روم و عرب در هم افتند و مرز توران از ترك و تازي و هندي ويران شود و اذران را به كوهي برند، از تاختن ايران تباهي پذيرد پس زرتشت گفت كه يارب اگر عمر اين قوم دراز نبود باري زندگاني تباه بسازند و بدكيشان چگونه هلاك شوند چنين پاسخ يافت كه از خراسان نشان سپاه بر آيد پس چون هشيدار از مادر جدا شود چون سي‏ساله شود دين را باستان پذيرد و شاهي باشد به هند و چين از تخمه‏كيان او را پوري بهرام نام هماوند لقب باشد كه گروهيش شاپور خوانند چون اين گرامي پور زايد ستاره از آسمان فرو بارد و پدر او در آبان‏ماه روز باد از عالم بگذرد و چون پسر بيست يك ساله شود با لشكر گران‏سنگ به هر سو تازد و به بلخ و بخارا سپاه كشد و با لشكر هند و چين به ايران آيد پس در كوه يكي مرد دين كمر بندد و از خراسان و سيستان لشكر آرد و به ياري ايران شود سه جنگ عظيم شود كه پارس جاي ماتم گردد پس شاه سرافراز كينه‏ساز شود و پيروزي يابد و در آن روزگار هزار زن يك مرد نيابند و اگر مردي بنگرند تعجب كنند پس چون زمان ايشان به سر آيد بسوي كنگ‏دژ سروش فرستم و بشوتن را بخوانم با يك صد و پنجاه مرد نيكوكار بيايد و پشت كند و اهرمن جنگ بشوتن سازد چون آواز هادخت و استا و ژند از ايشان بشنوند اهرمنان از ايران برمند پس شاه بهرام‏نام صاحب تخت شود اذران باز آورند و بر آئين سابق اوقات بگسترند و تخمه بدان بر افتد بشوتن چون كار پيراسته بيند

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 293 *»

به شاهي سوي ايوان خود رود.

تمام شد عبارت آن با في‏الجمله ايضاحي بدانكه از قراري كه از مورخان منقول است زردشت هزار و دويست و هفده سال قبل از هجرت بوده پس اينكه گفته چون الف جديد به سر آيد پادشاهي به مزدكين رسد ظاهراً مراد پادشاهي خاتم انبياء باشد و مراد از سياه پوشان به آن صفات بني‏عباس باشند كه پادشاه شدند و ايران را تسخير كرده مجوسان را بر انداختند و مراد از تركان كه بعد از ايشان مستولي شوند چنگيزيه باشند و مراد از آن تعبها قتل و غارت ايشان باشد و سپاهي كه از خراسان آيد مي‏شود كه آن رايت خراساني باشد كه در احاديث ما وارد شده كه قبل از ظهور امام7 خواهد آمد و مراد از شاه سرافراز امام عصر باشد و قتل بسيار كند مردان را و مراد از بشوتن حضرت امير باشد كه در احاديث ما است كه آن حضرت رجعت كند و با شيطان و عساكر او جنگي كند كه از اول دنيا تا آن روز چنان جنگي نشده باشد و شيطان و عساكر او كشته شوند و شاه بهرام نام صاحب تخت شود و مراد امام عصر باشد عجل اللّه فرجه كه بعد از آن بر كرسي نشيند چنانكه در احايث ماست و تخمه بدان برافتد و آن بعد از رجعت پيغمبر است كه بكلي در آن زمان كفر از عالم برافتد و حرام‏گوشت و سميات و شرور از عالم برافتد و دين حق عالم را بگيرد و در آن زمان براي حضرت امير قبه‏اي نصب شود كه يك ركن آن در نجف اشرف باشد و يكي در هجر و يكي در صنعا و يكي در مدينه و مراد از آنكه بشوتن به ايوان خود رود اين باشد خلاصه ظهور اين اخبار در امور و احوال اين امت بديهي است.

و همچنين در يكي از كتب عهد عتيق كه كتاب اشعيا است در اصحاح يازدهم است كه مي‏فرمايد: بيرون آيد شاخه‏اي از ريشه ايسي و بالا آيد شاخ آن از ريشه آن و قرار گيرد بر آن روح خدا يعني روح حكمت و معرفت و روح مشورت و عدل يا قوت و روح علم و حسن عبادت و خشيت خدا پر مي‏كند او را حكم نمي‏كند به آنچه چشم ببيند و نه به آنچه گوش شنود سرزنش كند لكن حكم مي‏كند به عدل براي مساكين و سرزنش مي‏كند متواضعان زمين را به انصاف و مي‏زند زمين را به عصاي دهان خود و به روح لبهاي خود و مي‏كشد منافق را و نيكي كمربند

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 294 *»

او باشد و ايمان رباط دو طرف او باشد گرگ و ميش با هم سكنا كنند و يوز و گوسفند با هم آرمند و گوساله و شير و گوسفند با هم خسپند و طفل صغير آنها را براند گوساله و خرس با هم چرا كنند و اولادشان با هم بخوابند و شير مثل گاو كاه خورد و طفل شيرخواره در سوراخ افعي بازي كند و از شير باز گرفته در سوراخ اژدها داخل شود نه ضرر مي‏رسانند و نه هلاك مي‏شوند در جميع كوههاي مقدس به جهت آنكه زمين پر از معرفت خدا شده مثل آب دريا كه روي عالم را گرفته باشد و در آن روز ريشه ايسي قائم باشد علامتي است براي امتها همه طوايف از او سؤال كنند تا آخر اصحاح.

و اگر يهود و نصاري انصاف دهند اين اوضاع در عالم الي الآن در عصر هيچ پيغمبري نشده و خبري است كه نبي اشعيا داده و بايد صادق باشد پس اين نيست مگر در ظهور امام7 چنانكه اخبار ما به همين شهادت مي‏دهد و آن بزرگوار به ظاهر آنچه چشم بيند و گوش شنود حكم نكند بلكه به باطن حكم كند به حكم آل داود و چون در احاديث ما معروف است كه به حكم آل داود حكم كند مي‏شود كه مراد از بيرون آمدن آن از اصل ايسي آن باشد چرا كه ايسي نام پدر داود بوده و مراد از ريشه ايسي طور و طريقه و سنخ آن باشد و ايسي در زبان عبري به معني وجود هم آمده چنانكه در عربي ايس به معني وجود است پس مي‏شود كه مراد آن باشد كه شاخه‏اي از شجره وجود مي‏رويد و به وجود مي‏آيد به قرينه آنكه مي‏گويد در آن روز ريشه ايسي قائم باشد و يقين است كه ريشه ايسي پدر داود قائم نيست و مي‏شود كه در باطن مراد از اصل وجود خاتم انبياء باشد كه حقيقت وجود است و مبدء كاينات و مي‏شود كه مراد رجعت پيغمبر باشد و مي‏شود كه مراد خود قائم باشد از آن جهت كه بر طور و طرز آل ايسي است كه آل داود باشد.

و در اصحاح چهاردهم از نبوت زخريا است در آيه پنجم كه پرورنده مي‏آيد با جميع قديسين و آن روز نور نباشد بلكه برد و جليد باشد و ظاهراً سردي باشد و آن روز روزي است معروف براي پرورنده نه روز است و نه شب است و در شب نور است.

و در آيه نهم مي‏گويد: آن روز پرورنده پادشاه است بر جميع روي زمين و پرورنده يكي است و اسم او يكي است تا آخر

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 295 *»

اصحاح.

و اگر انصاف دهند اين حكايت نشده است الي الآن و بايد به جهت خبر نبي بشود و نيست مگر امر قائم عجل اللّه فرجه كه مي‏آيد و جميع روي زمين را تسخير مي‏كند و سلطنت از او است وحده و اينكه روز و شبي نيست و همه نور است آن است كه در احاديث ما وارد شده است كه آن روز مردم مستغني مي‏شوند از نور شمس و قمر و به نور او هدايت مي‏جويند و اين قضيه را تأويل به هيچ نبي از انبياء بني‏اسرائيل و عيسي نتوان كرد و پرورنده كه كل روي زمين را مالك شود امام قائم است و بس و او است پرورنده زمين.

و در اصحاح دويم نبوت يوال است كه اخبار از احوال ظهور امام مي‏دهد و مختصرش اين است كه روز پرورنده نزديك است و طايفه بسياري با او هستند كه هرگز مثل آنها نبوده و نخواهد بود احدي از دست او رهائي ندارد مثل محاربين بر حصارها بالا روند و به هر راهي كه رو آورند برنگردند و هر يك از آنها از برادر خود چيزي را مضايقه نكند داخل مدينه شوند و بر حصار روان شوند و به خانه‏ها در آيند از روزنه‏ها داخل شوند آسمان و زمين پيش روي او مضطرب شوند آفتاب و ماه تاريك شوند و نور ستاره‏ها تمام شود قشون او بسيار باشند و همه به قول او عمل كنند.

تا آنكه مي‏فرمايد: بعد از آن روح خودم را به هر كسي دهم و پسران و دختران و پيران همه نبي شوند و خوابها ببينند و بر همه بندگان و كنيزان خود آن روز روح خود را افاضه كنم و معجزه‏ها در آسمان ظاهر كنم و آفتاب بگيرد و ماه مثل خون شود پيش از آمدن روز پرورنده تا آخر اصحاح.

و جميع اين علامات علامات ظهور امام است چنانكه در احاديث ماست كه آن بزرگوار خواهد آمد و قبل از ظهور او آفتاب و ماه منكسف و منخسف شوند و دست مبارك خود بر سر مؤمنين گذارد و همه عالم به احكام خود شوند حتي آنكه پيرزن در خانه خود قضاوت كند به احكام الهي و قشون او جميع بلاد را تسخير كند و همه روي زمين به حكم او عمل كنند و معجزه‏ها در آسمان ظاهر شود از صيحه‏هاي آسماني و ظهور جسد حضرت امير7 در قرص آفتاب و اگر انصاف دهند اين علامات در عصر هيچ نبيي نشده و همه در عصر او خواهد شد چنانكه اخبار ما به آن وارد شده است.

و در

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 296 *»

مزمور هفتاد و يكم زبور است و در بعضي نسخ هفتاد و دويم اِلُهيم مِشْپاطْخا لِمَلَخْ تِنْ وَ صِدْقا تَخا لَبِنْ مِلَخْ يادْينْ عَمَخا بَصِدقْ وَ عَنيخابَمِشْپاطْ يسْئوُهاريم شالوُمْ لاعام وُ غْباعُوتْ بَصِداقاه يِشفُطْ عَنيي عام يُوشِيَع لِبْنِ اِبْيُون و يدَ كئ عوشق ييرا اوخاعِم شامش وَ لِپْنِ يارِحَ دُور دُوريم يِرِد كماطار عَلْ كِزْكِر بيبيم زَرز يفْ ارص يِفْرَحْ بياماوْ صَديق وَرُب شالوم عَدْ بَلي يارِحَ وَ يِرد مييام عديام و ميناها رعد اَپِسْ ارِصْ لِپانا و يخر عواصييم وَ اُويبا و عافار يلحخو مَلْخي تَرشيش وَ اِبيمْ مِبْخاه ياشيبْوُ ملخ شباوُ سَباء اِشكار يقريبوا وَ يِشْتَحوَوا لُو كال مَلاخيم كال كُوييم يَعَبْدُ وهُوكي يَصِل اِبْيُون مَشِوَع وعاني وان عُزِر لو ياحُس عَل دَل وابْيُون و نَفْشوُت ابْيُونيم يُوشِيَع مينُوْخ و مِبحا ماس يبغْئَل نَفْشامْ و ييقرد امام بَعينا و و يِحْيي وَ ييتِن لْو مِذْهب شباء و يِتْفَلِل بعدو تاميد كال هيوم يَبارِ خِنَهوُ يَهي پيسَت بر با ارص بَرُ اش هاريم ييرْعش كَلْبا نُون يِربُو و يا صيصوا مِعير كَعِسِبْ ها ارض يهي شمو لَعُولام لِفْنِ شِمشَ يينون شمو وَ يبا رَخوُبو كال كوييم بَاَشرُو هوُا باروُخْ اَدُناي اِلْهيم اِلُهي يِسْراييل عُسِهْ نِفلا اُوت لَبَدُو وُ بارِخْ شم كَبودْ وَ لَعُولام و ييمالئ كبود و اِت كال ها ارص امن و امن كالو تَفيلُوت داويد بِنْ پْيشاي.

يعني خدايا بده شرع خود را به پادشاه و راستي خود را به پسر پادشاه كه جزا دهد جماعت تو را به راستي و فقراي تو را به شريعت تا بردارند كوهها سلامتي جماعت را و تلها عدل و راستي را حكم كند فقراي جماعت را و توسعه دهد اولاد فقرا را و بكوبد ظلمات را يعني ظلم را برطرف كند و ظاهر باشند نزد تو با آفتاب و پيش روي ماه دوران دوران فرود آيد مثل باران و مثل باران درشت كه سبز مي‏كند زمين را خوشنود شود در ايام او راستي و بسياري سلامتي تا ماه زايل شود و نازل شود از دريا تا دريا و از انهار تا اطراف زمين پيش او كرنش كنند جماعت صيم كه گويا حبشه باشد و دشمنان او خاك خورند پادشاهان ترسيس و جزيره‏ها هديه‏ها بياورند پادشاهان عرب و سبا تبرعها نزد او آورند و سجده كنند براي او جميع ملوك و همه امتها بندگي كنند او را زيرا كه او رسيدگي مي‏كند مسكين را از فرياد كردن و فقيري را كه ياوري ندارد مهرباني مي‏كند بر ذليل و مسكين و بر جان مساكين

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 297 *»

توسعه مي‏كند و از حيله و ظلم خلاص مي‏كند جانشان را و عزيز شود خون ايشان در چشم او و زنده مي‏ماند و مي‏بخشد از طلاي عرب و صلوات مي‏فرستند بعد از آن هميشه و تمام روزها او را به مباركي ياد مي‏كنند و سند باشد در زمين به سر كوه‏ها ميوه او مثل لبنان زياد شوند و زياد شوند از شهر مثل گياه زمين و باشد اسم او هميشه تا پيش آفتاب و رفيع شود اسم او يا مبارك شود اسم او و به مباركي ياد كنند او را همه شهرها و مدح كنند او را مبارك است رب اله اسرائيل كننده عجائب به تنهائي و مبارك است اسم مجد او ابداً و پر شود زمين همگي از مجد او آمين آمين.

تمام شد مزمور و اين مزمور را يهود خيال كرده‏اند كه ملِك داود است و پسر ملِك سليمان و اشتباه عظيمي است زيرا كه پيغمبر خدا در حال دعا و تضرع در نزد خدا خود را پادشاه و پسر خود را پسر پادشاه نمي‏نامد پس جايز نيست كه براي خود و سليمان دعا كرده باشد و اين علامات در عصر احدي نبوده مگر پيغمبر9 و پسر پادشاه امام عصر است كه زنده مي‏ماند و از مال عرب مي‏بخشد و پادشاهان منقاد او شوند و صلوات بر او فرستند هميشه و نام او را به مباركي ياد كنند و بودن اين مزمور در شأن امام عصر اوضح من الشمس است و حاجت به ايضاح نيست.

و در اصحاح دويم از ابركسيس است كه از كتب اهل جديد است و مؤيد كلام يوال است و در ابركسيس هم از يوال نقل مي‏كند كه در ايام اخيره خدا مي‏گويد مي‏ريزم روح خود را بر هر صاحب گوشي و نبي مي‏شوند پسران شما و دختران شما و جوانان شما مكاشفات بينند و پيران شما خوابها بينند و بر غلامان و كنيزان خود از روح خود بريزم در آن ايام و نبي شوند و ظاهر كنم معجزات در آسمان از بالا و در زمين از زير خون و آتش و بخار و دخان و آفتاب و ماه بگيرد قبل از آنكه روز رب عظيم مبين آيد تا آخر و اينها همه منطبق است با اوقات ظهور و پيش از ظهور.

و بطرس اين كلام را شاهد آورده بر آنكه حواريين چرا به زبانهاي مختلف سخن گفتند و شك نيست كه اين علامات در زمانهاي آنها نشده و جميع مردم به مقام كشف و اخبار از غيب نرسيده بودند و اين احوال در رجعت مي‏شود كه دست بر سر همه مي‏گذارد و همه عالم مي‏شوند و

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 298 *»

آفتاب و ماه قبل از ظهور مي‏گيرد و معجزات آسمان صيحه‏ها و ظهور حضرت امير است و خون زمين قتلي است كه مي‏شود و بخار و دخان دخاني است كه در قرآن وعده شده كه در آخرالزمان خواهد آمد و مردم را فرا خواهد گرفت و رب عظيم مبين امام است چنانكه در احاديث ما است كه رب الارض امام الارض و رب به معني پرورنده است و امام پرورنده خلق است.

و مرحوم مجلسي از كتاب باتنكل كه از كتب كفره هند است روايت مي‏كند كه گويد: مدت ايام عالم يعني عمر دنيا چهار طور است و هر طوري چهار كور و هر كوري چهار دور و هر دوري چهار هزار سال كه اين دويست و پنجاه و شش هزار سال باشد و چون دور تمام شود دنياي كهنه زنده شود و صاحب ملك نو پيدا شود از فرزندان دو پيشواي جهان كه يكي پيشواي ناموس آخر الزمان است و ديگر صديق اكبر است و نام او به زبان هندي راهنماست يكي از فرزندان او پادشاه شود و خليفه رام باشد يعني خليفه خدا و آن پادشاه بجاي پيغمبران چون ابراهيم و خواجه خضر زنده8 باشد حكم براند و او را معجز بسيار باشد هر كه پناه به او ببرد و دين پدران او را اختيار كند سرخ‏رو باشد در نزد رام و دولت او بسيار كشيده شود و او عمرش از فرزندان ناموس اكبر زيادتر باشد و آخر دنيا به او تمام شود و از ساحل درياي محيط و سرانديب و قبر بابا آدم و جبال القمر و شمال هيكل الزهره تا سيف البحر اوقيانوس مسخر كند و بتخانه كابل را خراب كند و جكرنات به فرمان خدا به سخن در آيد در نزد او و به خاك افتد پس او را بشكند و به درياي اعظم اندازد و هر بتي كه در جهان باشد بسوزاند.

و همچنين مجلسي عليه الرحمه از شاكموني كه به اعتقاد كفره هند پيغمبر صاحب كتاب است و به زعم ايشان بر اهل ختا و ختن مبعوث شده است و مولد او شهر كيلواس است گويد: دولت دنيا و حكومت آن به فرزند سيد خلايق دو جهان كشن تمام شود و او باشد كه بر كوههاي مشرق و مغرب دنيا فرمان كند و بر ابرها سوار شود و فرشتگان كاركنان او باشند و پريزادان و آدميان در خدمت او باشند و از سودان كه زير خط استوا است تا عرض تسعين كه زير قطب شمال است و ماوراي اقليم هفتم و

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 299 *»

گلستان ارم صاحب شود و دين خدا يك دين شود و نام او قائم و خداشناس است.

و همچنين مجلسي عليه الرحمه از كتاب ناسك كه يكي از صاحب‏شريعتان كفره هند است روايت كند كه دور دنيا تمام شود به پادشاهي در آخرالزمان كه پيشواي ملائكه و آدميان باشد و او از فرزندان پيغمبر آخرالزمان باشد و حق و راستي با او باشد و آنچه در درياها و زمينها و كوهها باشد همه را به در آورد و از آسمانها و زمينها خبر دهد.

و همچنين مجلسي مرحوم از كتاب ويد كه به اعتقاد كفره هند آسماني است روايت كند كه گفته: پادشاهي در آخرالزمان پيدا شود كه امام خلايق باشد و نام او منصور باشد و عالم را تمام بگيرد و در دين خود در آورد و او همه كس از مؤمن و كافر را بشناسد و هر چه از خدا طلب كند به او برسد.

و مجلسي عليه الرحمه از كتاب وشن كه كفره هند او را پيغمبر مي‏دانند روايت كند كه در آخر دنيا به كسي بگردد كه خدا او را دوست دارد و از بندگان خاص او باشد و راهنماي خلق باشد به حق و نام او خجسته و فرخنده است خلق را زنده گرداند به حكم جاتن يعني خدا تباه‏كاران را كه در دين اختراع كرده باشند و حق خدا و پيغمبران را پامال كرده باشند همه را بسوزاند و عالم را نو كند و دين رام جاتن مهربان را بر پا كند و هر بدي را سزا دهد و لك و كرور دولت او باشد كه چهار هزار سال باشد.

و مجلسي عليه الرحمه از كتاب دادنك براهمه نقل كرده كه بعد از آنكه مسلماني به هم رسد در آخرالزمان و اسلام در ميان مسلمانان از ظلم ظالمان و فسق فاسقان و تعدي حاكمان و رياي زاهدان و بي‏ديانتي امينان و حسد حسودان بر طرف شود و دنيا مملو شود از ظلم و ستم و اسلام برطرف شود جز نام از او نماند و پادشاهان ظالم و بي‏رحم شوند و رعيت بي‏رحم و انصاف شوند و در خرابي يكديگر كوشند و عالم را كفر و ضلالت بگيرد دست قدرت الهي به در آيد و جانشين آخر كه محمد باشد ظهور كند و مشرق و مغرب عالم را بگيرد و بگردد همه جا و بسيار كسان را بكشد و خلايق را هدايت كند و آن در حالتي باشد كه تركان امير مسلمانان باشند و غير حق و راستي از كسي قبول نكند.

و همچنين از كتاب جاماسب كه مشهور به جاماسب نامه است روايت كند

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 300 *»

بعد از آنكه تفصيل به دست آمدن آن كتاب را ذكر فرموده كه در آخر فصل كاهنبار از زبان زردشت نقل مي‏كند كه پيغمبر عرب آخر باشد كه در ميان كوههاي مكه پيدا شود و بر شتر سوار شود و قوم او شترسواران باشند و با بندگان چيز خورد و به روش بندگان نشيند و او را سايه نباشد و از پشت سر مثل پيش رو ببيند و آن دولت تازيك بر باد دهد و دين مجوس و پهلوي را خراب كند و تمام شود روزگار پيش‏داديان و كيان و ساسانيان و از فرزندان دختر پيغمبر كه خورشيد جهان و شاه زنان نام دارد كسي پادشاه شود در دنيا به حكم يزدان در ميان دنيا كه مكه باشد و اهرمن كلان را بگيرد و در حبس كند و سمندع و قزح و صايل و قنفذ رئيسان اهرمن را بكشد و امشاسپند كه عبارت از ملائكه باشد به او فرود آيد و خلايق يزدان در خدمت او حاضر شوند بشتر و سروش و آسمان كه عبارت از ميكائيل و جبرئيل و عزرائيل باشند نازل شوند به او بهرام فرشته موكل به مسافران و فرخ زاد ملك موكل بر زمين و بهمن موكل بر گاوان و گوسفندان و ارمن ملك روز اول هر ماه و آزرگشسب ملك موكل بر آتش و روان‏بخش كه روح‏القدس باشد در خدمت او حاضر شوند و زنده شوند از بدان و نيكان گيتي و سزاي نيكان و جزاي بدان را بدهد و زنده گرداند از خوبان و پيغمبران بسيار بعد جمعي از آنها را اسم برد و از بدان گيتي زنده گرداند و جمع كثيري نام برد.

بعد گويد: همه ايشان بسوزند و ديگر زنده گرداند و بكشد و بسوزاند و از امت جدّش جمعي را زنده گرداند و بكشد و بسوزاند و از پادشاهان اقوام خودش جمعي را زنده گرداند و بكشد كه فتنه‏ها در دين كرده باشند و خوبان بندگان يزدان را بسيار كشته باشند ديگر زنده كند رستم بن زال را و در خدمت او باشد و كيخسرو را زنده كند و ديوان كند و همه را بكشد و بسوزاند و باد را گويد خاكسترهاي ايشان را به درياي محيط ريزد و همه متابعان اهرمن و تباه كاران را بكشد و مي‏گويد نام آن حضرت بهرام است از خورشيد جهان و شاه زنان دختر سين زائيده شود و ظهور او در آخر دنيا باشد و چون خروج كند عمر او سي‏قرن باشد و دجال پليد را بكشد و آن كوري باشد خرسوار كه دعوي خدائي كند و از

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 301 *»

گوشه دنيا كه كَنگ كه دريايي باشد از چين تا بيت‏المقدس بگيرد و گشتاسب بن سهراب را زنده كند و بر دار كشد و با او باشد صاحب حياتي كه عيسي باشد و اسكندر بن داراب با او باشد و او را به فرنگ فرستد به جنگ و رستم را به مصر فرستد و سيد بزرگي كه پدر آن پادشاه باشد برود و قسطنطنيه را بگيرد و علمهاي ايمان آنجا بر پا كند و عصاي سرخ شبانان كه موسي داشت با او باشد و هر جا را اشاره كند بگشايد و ديهيم سليمان با او باشد و سليمان پيغمبري است از بني‏اسرائيليان و جن و انس و ديوان و مرغان و درندگان در فرمان او خواهند بود و او است ايزد گشسب يعني خداپرست و اتابك بزرگ يعني صاحب جبروت و بزرگي مثل جمشاسب و او است كيارند يعني پادشاه بزرگ جبار و شيرويه يعني شكوه‏مند كه ديو دين يعني شيطان از او بگريزد و كيهان‏خديو است يعني پادشاه دنيا و شهنشاه است يعني بهتر از همه شاهان و از فرزندان دختر سين است و در مدت اند كه پانصد قرن باشد او و يارانش پادشاهي كنند و برود تا به مقدونيه كه دار الملك فيلقوس است و در ساحل بحر اقصابوس خيمه زند كه آخر زمين دنيا است و همه جهان را يك دين كند و كيش گبري و دين زردهش نماند در دنيا و پيغمبران خدا و امشاسپندان و مؤبدان و حكيمان و پريزادان و همه اصناف جانوران و ابرها و بادها و مردان سفيد رويان در خدمت او باشند و از مغرب برگردد و داخل ظلمات شود و جزيره نسناس را خراب كند و اسرافيل صاحب بوق نزد او بيايد.

تا اينجا بود مختصر كلام جاماسب. عرض مي‏شود كه جاماسب نامه بسيار معتبر است در نزد مجوس و نسخه‏اي كه من نقل كردم مغلوط و بدخط بود اگر في الجمله تحريفي باشد از آن جهت است و بهرام كه در اينجا مي‏گويد مؤيد مكاشفات زردشت است كه سابقاً عرض شد و سين اسم پيغمبر9 است در قرآن كه يس يا نداست به اعتباري و سين اسم آن حضرت، خلاصه مجلسي عليه الرحمه از جمعي از طايفه نصاري نقل كرده است كه به وجود امام عصر اقرار دارند و چون خود محقق نكرده بودم ننوشتم. و اما اهل سنت و جماعت منقول از جمهور ايشان آن است كه قائلند به خروج آن حضرت و

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 302 *»

اينكه از آل‏رسول است9 و لكن مي‏گويند رافضيان او را امام مي‏دانند و او پادشاهي است كه اقوي از همه پادشاهان است و بعضي از ايشان مي‏گويند متولد نشده و منقول از جمعي اهل سنت و جماعت آن است كه متولد شده است و احاديث ايشان كه در خصوص ائمه اثني‏عشر به حد استفاضه روايت كرده‏اند شهادت مي‏دهد و بعضي از آن در مبحث دويم گذشت و اگر همه را بخواهيم ذكر كنيم كتاب به طول مي‏انجامد پس به اختصار كوشيده بعضي از احاديث آنها را هم در فصلي مي‏نويسيم.

فصـل

از ابن ابي‏الحديد است كه روايت كرده خطبه‏اي از حضرت امير7 كه در مدينه خواندند كه مضمون آن اين است كه آگاه باشيد كه نيكان عترت من و پاكيزه‏گان طايفه من حليم‏ترين مردمند در حال كوچكي و عالم‏ترين مردمند در حال بزرگي آگاه باشيد كه ما اهل بيتي هستيم كه از علم خدا است علم ما و به حكم خدا است حكم ما و از قول صادقي شنيديم اگر متابعت كنيد آثار ما را هدايت يابيد به بصيرتهاي ما و الاّ هلاك كند خدا شما را به دست ما، با ما است لواي حق هر كس متابعت كند آنرا ملحق شود و هر كس تخلف كند غرق گردد آگاه باشيد كه به ما درك خواهد كرد هر مؤمني و بواسطه  ما طوق ذلت از گردن شما بيرون مي‏شود به ما خدا افتتاح كرده نه به شما و به ما خدا ختم مي‏كند نه به شما تمام شد.

ابن ابي‏الحديد مي‏گويد به ما خدا ختم مي‏كند اشاره است به مهدي كه در آخرالزمان ظاهر مي‏شود از اين جهت در قصيده خود مي‏گويد:

و لقد علمت بأنه لابد من   مهديكم و ليومه اتوقع
تحميه من جند الاله كتائب   كاليمّ اقبل زاخراً يتدفع
فيها لآل ابي‏الحديد صوارم   مشهورة و رماح خطّ شرّع
و رجال موت مقدمون كأنهم   اسد العرين الربد لا تتكعكع
تلك المني اما اغبّ عنها فلي   نفس تنازعني و شوق ينزع

حاصل مضمون آنكه من دانسته‏ام كه مهدي شما بايد بيايد و روز خروج او را متوقعم و از قشون خداوند حامي اويند و مانند دريا باشند و در آن قشون از اولاد

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 303 *»

من مردمان شيردلي و شمشيرهاي كشيده و نيزه‏هاي افراخته باشد و از صحيح بخاري است مسنداً از جابر بن سمرة كه گفت شنيدم كه پيغمبر فرمود بعد از من دوازده اميرند و همه آنها از قريشند و از همان كتاب مسنداً از ابن عيينه روايت كرده به همين مضمون و از همان كتاب است مسنداً از ابن عمر كه فرمود اين امر در قريش خواهد بود مادام كه دو نفر از آنها باقي بمانند و به همين مضمون از صحيح مسلم است به مضمون هر دو حديث و باز از صحيح مسلم است از جابر كه حضرت رسول اللّه9 فرمود اين دين قائم است تا روز قيامت و بر ايشان دوازده خليفه از قريش است و اين حديث از استفاضه بيرون است و به اجماع مسلمين دوازده خليفه از قريش كه مروج دين و ايمان باشند نبوده مگر آنچه شيعه ادعا مي‏كنند وانگهي كه احاديث باز متواتر است از فريقين كه اين خلفا از آل‏محمدند: و ايشانند عترتي كه با كتاب، حضرت پيغمبر9در ميان امت گذارده و غرض از اين احاديث آنكه بايد دوازده نفر از قريش خليفه باشند و يازده نفر از آنها گذشته پس دوازدهمي باقي است و عامه دوازده خليفه از قريش ندارند و بكلي اين احاديث را ترك كرده‏اند و از آنها اغماض نموده‏اند و در مذهب شيعه جاري است و چون ادله گذشته را هم به اينها ضم كني معين خواهد شد كه خلفاي معصوم جز همين دوازده نفر كه شيعه مي‏گويند نبوده و نخواهد بود و يازده نفر آنها گذشته‏اند و دوازدهمي مانده است.

و از دورستي است به سند متصل از سليمان بن علي بن عبد اللّه بن العباس گفت پدرم مذكور كرد كه روزي نزد رشيد بودم پس ذكر حضرت مهدي و عدل او را كرد و بسيار فضل او را نقل كرد پس رشيد گفت گمان من اين است كه شما مهدي را پدر من خيال مي‏كنيد پدرم از جدش از ابن عباس از عباس بن عبدالمطلب روايت كرد كه حضرت پيغمبر9 فرمود اي عم سلطان شوند از اولاد من دوازده خليفه پس امور كريهه و شدت عظيمه واقع شود پس بيرون آيد مهدي از اولاد من كار او را خدا در يك شب درست كند پس پر كند زمين را از عدل چنانكه پر شده بود از جور بماند در زمين آنقدر كه خدا خواهد پس بيرون

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 304 *»

آيد دجال. و از اخطب خوارزم است به سند متصلش از ابي سليمان از حضرت رسول9 در حديث طويلي در معراج تا آنكه مي‏فرمايد ملتفت شدم از راست عرش پس ديدم علي و فاطمه و حسن و حسين و علي بن الحسين و محمد بن علي و جعفر بن محمد و موسي بن جعفر و علي بن موسي و محمد بن علي و علي بن محمد و حسن بن علي و مهدي در ضحضاحي از نور ايستاده‏اند و نماز مي‏كنند و مهدي در وسط ايشان مثل ستاره‏اي درخشان و خدا فرمود اي محمد اينهايند حجتها و اين است خون‏خواه از ميان عترت تو به عزت و جلال خودم كه آن است حجت واجبه و انتقام‏كشنده. و از ابراهيم بن محمد حمويني است به سند متصلش از عبد اللّه بن عباس كه حضرت پيغمبر9فرمود كه خلفاي من و اوصياي من و حجتهاي خدا بعد از من دوازده نفرند اول ايشان برادرم باشد و آخر ايشان فرزندم عرض كردند يا رسول اللّه كيست برادرت فرمود علي بن ابي‏طالب عرض كردند كيست فرزند تو فرمود مهدي كه پر خواهد كرد زمين را از عدل چنانكه پر شده است از جور و ظلم قسم به حق كسي كه فرستاد مرا بشير به حق اگر باقي نماند مگر يك روز هر آينه طولاني كند خدا آن روز را تا بيرون آيد در آن فرزندم مهدي و فرود آيد روح اللّه عيسي بن مريم پس نماز كند پشت سر او و روشن شود زمين به نور رويش و سلطنت او به مشرق و مغرب عالم برسد. و از همان حمويني است به سند متصلش از عبد اللّه بن عباس كه رسول خدا فرمود منم سيد پيغمبران و علي بن ابي‏طالب است سيد وصيين و اوصياي بعد از من دوازده‏اند اول آنها علي بن ابي‏طالب و آخر آنها قائم است.

و از ابن‏شاذان است از طريق عامه از سلمان كه گفت داخل شدم بر پيغمبر9 و حضرت امام حسين بر ران مباركش بود و چشمها و دهان او را مي‏بوسيد و مي‏فرمود تو سيدي پسر سيد و پدر سادات و تو امامي پسر امام و پدر ائمه و تو حجتي پسر حجت و پدر حجتهاي نه گانه از صلب تو نهمي آنها قائم است. و باز از ابن شاذان است به سندش از پيغمبر9 در حديث طويلي كه جابر انصاري پرسيد يا رسول اللّه كيستند ائمه از اولاد علي بن ابي‏طالب

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 305 *»

فرمود حسن و حسين دو آقاي جوانان بهشت پس زين العابدين در زمان خود علي بن الحسين پس باقر محمد بن علي و تو به او خواهي رسيد يا جابر پس چون او را دريابي از من سلام به او برسان پس صادق جعفر بن محمد پس كاظم موسي بن جعفر پس رضا علي بن موسي پس تقي محمد بن علي پس نقي علي بن محمد پس زكي حسن بن علي پس فرزند او قائم به حق مهدي امت من پر كند زمين را از عدل چنانكه پر شده است از جور و ظلم، اينها اي جابر خليفه‏هاي منند و اصفياي من و اولاد من و عترت من هر كس اطاعت كند ايشان را مرا اطاعت كرده و هر كس عصيان كند ايشان را مرا عصيان كرده و هر كس انكار كند ايشان را يا يكي از ايشان را مرا انكار كرده، به ايشان نگاه دارد خدا آسمان را كه بر زمين نيفتد و به ايشان حفظ كند خدا زمين را كه به حركت در نيايد.

و از مناقب ابن مغازلي شافعي است به سند متصلش از عبد اللّه بن بريده در حديث طويلي از رسول خدا9 كه فرمود اي فاطمه خداوند به ما هفت خصلت داده كه به احدي از اولين و آخرين نداده يا فرمود به احدي از انبيا نداده و هيچ كس از آخرين به آن نرسد غير از ما، از ماست بهترين پيغمبران و آن پدر تو است و وصي ما بهترين اوصيا است و آن شوهر تو است و شهيد ما بهترين شهدا است و آن حمزه عم تو است و از ماست كسي كه دو بال دارد و مي‏پرد در بهشت هر جا كه مي‏خواهد و آن جعفر ابن‏عم تو است و از ماست دو سبط اين امت و آن دو، دو پسر تو است و از ماست به حق خدائي كه جانم در دست او است مهدي اين امت. و قريب به همين روايت از دارقطني است به سند متصلش به ابي‏سعيد خدري و در آخر آن فرمود رسول خدا9 از ماست مهدي اين امت كه عيسي پشت سر او نماز كند پس دست مبارك خود به شانه حسين زد و فرمود از اين بعمل آيد مهدي اين امت. و از حمويني است به سند متصلش از حضرت رسول9 در حديث طويلي و در آخر آن مي‏فرمايد كه حسن و حسين دو امام امت منند بعد از پدر خود و دو آقاي جوانان بهشتند مادر آنها سيده زنان عالميان است و پدر آن دو سيد وصيين است و از اولاد حسين است نه امام، نهمي آنها قائم است از اولاد من

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 306 *»

طاعت ايشان طاعت من است و معصيت ايشان معصيت من، به خدا شكايت مي‏كنم از منكرين فضل ايشان و ضايع كنندگان حرمت ايشان بعد از من و خدا براي نصرت عترت من و ائمه امت من و براي انتقام از منكرين حق ايشان كافي است و سيعلم الذين ظلموا اي منقلب ينقلبون.

و از ابن‏شاذان است از طريق عامه از ابن عباس در حديث طويلي از رسول خدا9 در آخر آن مي‏فرمايد ائمه اي جابر دوازده امامند اول آنها علي بن ابي‏طالب و آخر آنها قائم صلوات الله عليهم. و از حمويني است كه از علماي عامه است به سند متصلش به رسول خدا9 كه به ابي بن كعب فرموده كه خدا در صلب حسين قرار داده نطفه مباركه زكيه طاهره مطهره راضي است به آن مؤمن كه خدا ميثاق او را در ولايت گرفته و كافر مي‏شود هر منكري و آن امامي است تقي نقي خورسند مرضي هادي مهدي حكم مي‏كند به عدل و امر مي‏كند به عدل او تصديق خدا مي‏كند و خدا تصديق او را مي‏كند در قولش بيرون مي‏آيد از مكه تا ظاهر كند دلائل و علامات را و او را به طالقان گنجهائي است نه از طلا و نه از نقره نيستند مگر سواراني و مرداني با نشان خدا جمع مي‏كند از اقصي بلاد براي او عدد اهل بدر سيصد و سيزده نفر با او است صحيفه مهر كرده در آن است عدد انصار او به اسم و نسبشان و شهرشان و صنعتشان و طبيعتشان و كلامشان و كنيه‏هاشان كرّارند و كوشش كنندگان در طاعت او ابي عرض كرد چيست دلالت و علامت او يا رسول اللّه فرمود براي او است عَلَمي كه چون وقت خروج او شود باز شود آن علم از پيش خود و خدا او را به سخن در آورد و ندا كند او را كه خروج كن يا ولي اللّه و بكش دشمنان خدا را و آن دو رايت و دو علامت است و شمشيري دارد در غلاف كه چون وقت خروجش شود كشيده شود از غلاف و به سخن آورد او را خدا و ندا كند شمشير او را كه خروج كن يا ولي اللّه كه حلال نيست براي تو كه بنشيني از كشتن دشمنان خدا پس بيرون آيد و بكشد دشمنان خدا را هر جا بيابد و برپا كند حدود خدا را و حكم كند به حكم خدا بيرون آيد جبرئيل از دست راست او و ميكائيل از دست چپ او و شعيب بن صالح در مقدمه قشون او باشد و

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 307 *»

عماقريب متذكر خواهيد شد آنچه را كه مي‏گويم براي شما و تفويض مي‏كنم امور خود را به خدا اي ابي خوشا به حال كسي كه ملاقات كند او را و خوشا به حال كسي كه دوست دارد او را و خوشا به حال كسي كه اعتقاد به او كند اگر چه بعد از زماني باشد نجات مي‏دهد ايشان را از هلاكت اقرار به خدا و رسول و ائمه، مي‏گشايد خدا براي ايشان جنت را مثَل ايشان در زمين مثل مشك است كه بوي او بلند مي‏شود و متغير نمي‏شود هرگز و مثل ايشان در آسمان مثل ماه نوراني است كه نور او تمام نمي‏شود هرگز ابي عرض كرد يا رسول اللّه چگونه است حال بيان اين ائمه از جانب خداي عزوجل فرمود خداي عزوجل نازل كرده بر من دوازده خاتم و دوازده صحيفه اسم هر امامي بر خاتم او است و صفت او در صحيفه او تمام شد حديث.

و از حمويني است به سند متصلش از رسول خدا9 كه فرمود هر كس انكار كند خروج مهدي را كافر است به آنچه بر محمد9 نازل شده است. و از حمويني است به سند متصلش از ابن عباس از رسول خدا9كه فرمود علي بن ابي‏طالب امام امت من است و خليفه من است بر آنها بعد از من و از اولاد او است قائم منتظر كه پر مي‏كند خدا به آن زمين را از عدالت چنانكه پر شده است از جور و ظلم به حق كسي كه مرا فرستاده است به حق كه ثابت بر اعتقاد امامت او در غيبت او از گوگرد سرخ كمتر است پس جابر انصاري برخاست و عرض كرد يا رسول اللّه قائم اولاد تو غيبت مي‏كند فرمود بلي به خدا تا اينكه خالص كند خدا مؤمنين را و برطرف كند كافرين را اي جابر اين امري است از امرهاي خدا و سرّي است از سرّهاي خدا و سرّي است كه علتش پوشيده است از بندگان خدا بپرهيز از آنكه شك كني كه شك در امر خدا كفر است.

و آنچه در اين فصل نوشته شد احاديثي است از طرق عامه كه دخلي به طرق شيعه ندارد و از جمله فضلهاي خدا و حجتهاي تامه او بر اين امت اين است كه چشم و گوش عامه را بسته است تا اين احاديث و امثال اينها را در كتب خود ذكر كرده‏اند و حجت خدا بر ايشان قائم شده است و چون اخبار عامه متواتر است بر اينكه ائمه طاهرين از عترت پيغمبرند و از نسل حضرت اميرند و

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 308 *»

دوازده‏اند و آخري آنها قائم است و به اسم و رسم آنها در آن احاديث مذكورند و ديديم يازده نفر از آنها گذشتند پس دوازدهمي كه قائم است حي و باقي است و مفري از اين نيست وانگهي كه شيعه اتفاق دارند و نصوص بي نهايت روايت مي‏كنند و خداوند تصديق آنها را كرده و كذب از آنها ابراز نداده و احاديث متواتره عامه هم كه شهادت مي‏دهد پس مفري از تصديق به وجود مبارك او نيست و او حي و باقي است و او است صاحب عصر و زمان و خليفه رحمن عجل اللّه فرجه و سهل مخرجه و اگر بخواهيم احاديثي را كه از عامه روايت شده است در باب قائم عجل اللّه فرجه و آباء او: جمع كنيم كتابها مي‏شود و سيد هاشم بحراني  رحمه‏الله ذكر كرده است از ايشان بيست و دو نفر از علما را كه معتبرند در نزد عامه و هر يك تصنيفي كرده‏اند در اثبات حضرت امير7 و وصايت او و فضل و شأن او و عترت او و عجب اين است كه فضايل عترت طاهره را دشمنان از راه عداوت پنهان كردند و دوستان از راه تقيه و ترس و مع ذلك جميع كتابهاي سني و شيعه پر است از فضايل و اسمها و احوال ايشان و اين فضل خدا است كه شكر آنرا نمي‏توان كرد.

و چه‏قدر عجيب است از سيد جواد ساباط كه يكي از علماي سني است كه در هند بوده و ردي بر نصاري نوشته بعد از آنكه نقل مي‏كند عبارت تورية را از سفر تكوين كه خدا مي‏فرمايد اما اسماعيل من دعاي تو را شنيدم و اينك من او را مبارك كنم و او را بارور كنم و بسيار كنم و زود باشد كه از او بعمل آيد دوازده پادشاه و ايشان را امت عظيمي كنم تا آخر، سيد جواد ساباط مي‏گويد كه يهود و نصاري گفته‏اند كه مراد از اين پادشاهان دوازده‏گانه اولاد اسماعيل مي‏باشند و اين باطل است به جهت آنكه ايشان سلطان نشدند و ادعاي سلطنت نكردند و حق اين است كه اين در شأن ائمه دوازده‏گانه است كه شيعه اعتقاد دارند چنانكه در ذكر مهدي خواهم گفت بعد آيه كتاب اشعيا را كه در ريشه ايسي مي‏گويد كه سابقاً ما ذكر كرديم ذكر مي‏كند و مي‏گويد يهود اين آيه را تأويل مي‏كنند به ماشيح خودشان و او از اولاد داود است و نصاري مي‏گويند كه عيسي است و از اولاد داود است بعد مي‏گويد كه اين صفات پيغمبر

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 309 *»

نيست پس اين نص بر مهدي است به جهت آنكه صريح مي‏گويد كه جزا نمي‏دهد به مجرد آنچه بشنود به جهت آنكه مسلمانان اجماع دارند كه مهدي رضي اللّه عنه حكم به ظاهر نمي‏كند بلكه ملاحظه نمي‏كند مگر باطن را و اين از براي احدي از انبيا و اوليا اتفاق نيفتاده بعد مي‏گويد مسلمانان اختلاف كرده‏اند درباره مهدي و اصحاب ما كه اهل سنت و جماعتند مي‏گويند آن مردي است از اولاد فاطمه اسمش محمد است و پدرش عبداللّه و مادرش آمنه است و اماميون مي‏گويند بلكه او محمد بن الحسن العسكري است رضي اللّه عنه كه تولد كرده در سنه دويست و پنجاه و پنج از كنيز حسن عسكري اسمش نرجس بوده در سرمن‏رأي در زمان معتمد پس غايب شد يك سال بعد ظاهر شد باز غايب شد و آن غيبت كبري است و برنمي‏گردد مگر وقتي كه خدا خواهد و چون قول ايشان با اين نص اشعيا درست بود و غرض من نصرت مذهب بود با قطع نظر از تعصب در مذهب ذكر كردم براي تو مطابق بودن مذهب اماميه را با اين نص. و چون اين را دانستي بدان كه آنچه محقق شده براي من اين است كه عمر دنيا هفت هزار سال است از آدم تا تولد موسي دو هزار و سيصد و نود و هشت سال بود و از تولد موسي تا تولد عيسي هزار و سيصد و نود و دو سال بود و از تولد عيسي تا تولد محمد9هفتصد و سيزده سال بود و اين مجموع چهار هزار و سيصد و هفتاد و سه سال باشد و از تولد محمد9 تا بعثت او چهل سال و مجموع چهار هزار و چهار صد و سيزده سال پس بايد از بعثت تا ظهور مهدي هزار و پانصد و هشتاد و هفت سال باشد و هزار و دويست و چهل و يك سال گذشته و سيصد و چهل و شش سال مانده تا مدت شش هزار سال بگذرد پس بعد از گذشتن اين مدت مهدي ظاهر شود و پر كند زمين را از عدل چنانكه پر شده است از ظلم و جور و مسلط شوند بنوهاشم بر جميع مسكونه مدت هزار سال ان شاء اللّه تعالي و آن وقت مي‏دانند ظالمان كه چگونه بازگشتي دارند تمام شد عبارت او.

خلاصه از آنچه گذشت ظاهر مي‏شود كه همه امم به اين معتقدند كه در آخرالزمان كسي خواهد آمد كه دين خدا را در عالم منتشر كند و دولت حق را در عالم پديد آورد

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 310 *»

و علاماتي كه براي آن ذكر مي‏كنند همه با امام دوازدهم اثني‏عشريه صادق مي‏آيد پس اوست مهدي به حق كه ظاهر خواهد شد و عالم را پر از عدل و داد كند ان شاء اللّه ولي زمان ظهور او را احدي جز خدا نداند چنانكه احاديث شيعه شهادت مي‏دهد.

فصـل

بدان كه چون خداوند عالم ذاتي بود مقدس و منزه از شباهت با مخلوقات و پاك از مجانست با ايشان چنانكه سابقاً اشاره به آن رفت و مخلوقات مباين با او بودند در ذات و صفات خود پس ايشان را ممكن نبود كه از خداوند عالم فيض‏يابي كنند مگر بواسطه  كسي كه او مناسبت داشته باشد به مشيت خداوند عالم كه از خداوند بگيرد و به خلق برساند و اين سرّ در جميع امور عالم ساري است و در وجود خود تو آيت آن ظاهر است كه اعضاء كثيف نمي‏توانند كه از روح لطيف ملكوتي فيض‏يابي كنند مگر بواسطه  روح بخاري كه او را دو جهت است جهتي بسوي روح ملكوتي و جهتي بسوي اجسام و در چراغ نيز اين امر مشهود است كه مابين آتش پنهان از درك ابصار و ساير در و ديوار كثيف واسطه ضرور است كه آن دود باشد كه از جهتي مناسبت به آتش پنهاني دارد و از جهت ظهور مناسبتي به در و ديوار پس از آتش غيبي مي‏گيرد و به در و ديوار مي‏رساند پس همچنين مابين خلق ناقص كثيف و مشيت لطيفه خداوند واسطه‏اي ضرور است كه آن واسطه به ضياء مشيت الهي مستضي‏ء شود و به آتش او در گيرد و به حيات او زنده گردد پس فيض‏بخش شود در ميان ساير خلايق و مشيتي ظاهر براي خداوند گردد چنانكه آن شعله آتشي ظاهر شد در ميان انجمن و آن روح بخاري روحي پيدا گرديد در ميان اعضا و خليفه و قائم مقام آن آتش و روح پنهاني شدند در عالم ظاهر و اين مقام براي آنها حاصل نشد مگر به جهت آنكه لوح وجود خود را از رسم خودي پيراسته‏اند و به فضل و كمال آن آتش و روح غيبي آراسته و خود را گم كرده‏اند و آنها را يافته لاجرم ميان ناظر و آنها حجاب نشدند و آئينه نماينده آنها شدند.

حال چنين است واسطه ميان خلق و خدا كه چون آن واسطه در طاعت و بندگي آن قدر كوشيده كه بكلي اهواء و آراء خود

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 311 *»

را از سر انداخته و خدا پرستي را بر خودپرستي اختيار كرده و به كل وجود خود متوجه او گرديده و به حدي تقرب به او جسته كه به مشيت و امر و حكم و جمال و كمال او اتصال تمام پيدا كرده و دخان وجودش به آتش غيبي نور جمال و عظمت و كمال خدا در گرفته پس سراجي منير شده در ميان عالم و هدايت كننده خلق بسوي حق گرديده است و شناساننده حق شده است براي خلق پس به حدي به حيات آن انوار زنده شده است كه ظاهر آنها گرديده و خليفه و قائم مقام آنها شده است بطوري كه طاعت او طاعت خدا شده و عصيان او عصيان خدا و بيعت با او بيعت با خدا و مشاقه با او مشاقه با خدا و جميع معاملات با او معاملات با خدا گرديده و از آن طرف هم جميع معاملات او با خلق معامله خدا شده است با خلق پس امر او امر خدا و نهي او نهي خدا و قول او قول خدا و فعل او فعل خدا شده و هكذا پس از اين جهت اين خليفه لايق خلافت كبراي الهي شد و قائم مقام او گرديد در اداي آنچه لازم بود اداي او از اسرار مراتب توحيد و نبوت و ولايت و سياست و احكام همه را به افصح بيان بيان كرد كه هر كسي آنرا به لغت خود فهميد و دانست و عذري براي احدي باقي نگذاشت خلاصه مطلب آن است كه حجت و خليفه خداوند به غير سياست فايده‏هاي ديگر هم دارد نه وجودش همين محض سياست مدن آفريده شده كه اگر اين امر را دو روزي بر وجهي به تأخير انداخت ديگر وجود او فايده‏اي نداشته باشد بلكه هيچ مددي از خداوند عالم نازل نمي‏شود بسوي خلق مگر آنكه اول به او مي‏رسد و از او به ساير خلق و هيچ ايجادي و رزقي و حياتي و موتي از خداوند عالم به خلق نمي‏رسد مگر آنكه اول به او مي‏رسد و از او به ساير خلق كه:

به اندك التفاتي زنده دارد آفرينش را   اگر نازي كند از هم بپاشد جمله قالبها

و اين امر در اين امت الحمدللّه بسي واضح است و نتيجه اجماع و ضرورت آنها است چنانكه عرض مي‏شود كه به اجماع جميع مسلمين حضرت خاتم صلوات اللّه عليه و آله اشرف كاينات و بهتر موجودات و اول مخلوقات است و در اين كسي شبهه‏اي ندارد كه خداوند اول او را آفريد بعد از نور او و بواسطه  او ساير

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 312 *»

كاينات را و ما در اين خصوص كتابي نوشته‏ايم مسمي به (نعيم الابرار) و اثبات كرده‏ايم از كتاب و سنت و اجماع امت و ادله عقليه كه حضرت خاتم9 اول موجودات است پس اگر اول موجودات و اقرب كاينات شد به خداوند عالم بايد آل او هم صلوات اللّه عليهم پيش از كل كاينات باشند و همه در رتبه او باشند به نص آيه مجمع عليها در ميان امت كه حضرت امير7 نفس پيغمبر و خودي پيغمبر است9 و نشود كه نفس شخص از شخص جدا باشد و در وجود از او متأخر پس حضرت امير7 با آن حضرت باشد در درجه او و ائمه طاهرين: كه اولاد اويند و ذريه اويند جزء اويند به نص كتاب كه مي‏فرمايد: و جعلوا له من عباده جزءاً و جزء شي‏ء از شي‏ء جدا نتواند بود پس با اويند و از او چنانكه نص آيه است كه: انّ اللّه اصطفي آدم و نوحاً و آل‏ابرهيم و آل‏عمران علي العالمين. ذريةً بعضها من بعض و اللّه سميع عليم كه حاصل آنكه آل‏ابراهيم ذريه‏اي هستند كه بعض ايشان از جنس بعضي است و ابراهيم7 خود اين حرف را فرموده كه من اتبعني فانه مني يعني هر كس متابعت مرا كند از من است و ايشان متابع ابراهيمند به نص آيات و اخبار كه پيش دانسته‏اي و ادله‏اي كه عالم را پر كرده و ما در كتابهاي ديگر اين مطالب را مفصل شرح داده‏ايم هر كس خواهد رجوع به آنها كند. پس ايشان از نور پيغمبر9 آفريده شده و از طينت اويند و معصوم و مطهر و خليفه اويند و همه ملحق به او به جهت آنچه شنيدي پس اينها هم سابقند بر همه خلق و احاديث شيعه در سبقت ايشان بر كاينات متواتر است پس حجت و امام و خليفه در خلقت و كينونت واسطه است ميان رعيت و مشيت خدا و هر نور كه از چراغ ساطع شود تا از مقام قرب به خود نگذرد به مقام بعد نرسد و حرارت آتش تا نزديك را گرم نكند به دور نرسد حال همچنين جميع آنچه بايد از خدا صادر شود اول بايد به ايشان كه اقرب به خدايند برسد بعد از ايشان به ساير خلق منتشر شود چنانكه بناي جميع عالم بر اين است پس ايشان واسطه‏اند در خلق و رزق و حيات و موت و آنچه بر اينها متفرع شود از جميع امداد يعني اول به ايشان برسد و فاضل آن به ساير خلق تراوش

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 313 *»

نمايد و اگر امام نباشد نه چنان است كه ديگري بتواند در مقام او بايستد و بدل او باشد زيرا كه بدل بايد مثل اول باشد تا به جاي او بتواند ايستاد و كار او را كرد ببين اگر روح بخاري را از قلب تو بيرون كنند ممكن است كه گوشتي يا استخواني را قائم مقام او نمايند؟ و اگر آئينه را از نزد آفتاب بردارند آيا رواست كه آجري را قائم مقام او كنند و آيا عمل او را مي‏تواند كرد بلي اگر بواسطه  آئينه خانه روشن باشد چون آن آئينه شكست اگر آئينه ديگر گذاري كار آئينه اول را بكند و خانه روشن ماند و تاريك نشود و اما اگر آجري گذاري خانه تاريك شود و قائم‏مقام چراغ اول چراغ ثاني است نه آجر و قائم‏مقام روح بخاري روح بخاري ديگر شود نه عضوي كثيف پس از اين جهت گفتيم كه نايب بايد از جنس منوب‏عنه باشد و خليفه از جنس مستخلف پس چون نبي كه اول ماخلق اللّه بود برود خليفه و نايب و وصي او بايد از جنس او باشد و نماينده توحيد و انوار عظمت و جلالت و كبريا و علم و قدرت الهي.

و از آنچه ذكر شد يافتي كه به كتاب و سنت و دليل عقل و اجماع، آل‏محمد: خلفاي رسولند پس هر يك قائم مقام اويند در وساطت كبري ميان خلق و خدا و جميع مددها اول به ايشان مي‏رسد  بعد به ساير خلق پس آسمان به وساطت ايشان دوّار و زمين بسبب ايشان برقرار و كواكب به ايشان در گردش و هر جنبنده‏اي به ايشان در جنبش است پس اگر چه ايشان غايبند از انظار مردم از ايشان غايب نيستند و عالم به وجود ايشان بر پا است نهايت در اين اوقات حجت الهي چند روزي به جهت حكمت از نظرها مخفي شده است و تصرف ظاهري را بطور ظاهر نمي‏كند و اين ضرري ندارد و ما را در اينجا سخني است و كتابها در اين خصوص نوشته‏ايم كه امام اگر چه غايب از درك ابصار باشد ترك تربيت عالم و حفظ شريعت و ناموس را نكرده و شرط تربيت ديدن مربي است مر مربا را نه ديدن مربا مر مربي را مثل آنكه پدر مربي بايد بينا باشد و طفل را ببيند و لازم نيست كه طفل بينا باشد و پدر را ببيند آيا نمي‏بيني كه خدا را خلق نمي‏بينند و او ربّ العالمين است و خلق مي‏كند و رزق مي‏دهد و حيات مي‏بخشد و مي‏ميراند.

پس بعد از آنكه به ادله دانستيم كه امام حي است و ناظر

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 314 *»

به مردم و از جانب خدا مأمور است به حفظ دين و شرع و قدرت هم دارد چه مانع است او را كه حفظ دين نمايد و هر كس بخواهد در دين اخلالي كند نگذارد و او را به هر سببي كه هست ردع نمايد پس البته حفظ دين را مي‏كند و اگر حفظ او نبود اين نفوس شريره در مدت هزار سال بكلي مرتد مي‏شدند و ترك دين و مذهب مي‏گفتند و اينجا جاي تفصيل و زياده از اين نيست و هر كس خواهد به كتاب (علم اليقين) كه ما در اين مسأله نوشته‏ايم رجوع كند.

فصـل

اگر برهمني گويد كه ادله شما راست است و عالم سايس مي‏خواهد حال هزار سال است كه عالم بي‏سايس مانده چه ضرر كرده و عالم به همان طور كه بوده بر قرار است، جواب گوييم كه شريعت خاتم و اوصياي او در ميان است و علما و حكماي ملت ايشان در ميانند و خود حجت چنانكه گفتيم ناظر و حاضر و حافظ دين است و از اين جهت بر قرار است و تو هم به بركت متشرعان عالم زنده‏اي و ايراد تو وقتي وارد مي‏آيد كه شريعتي نباشد اگر چه آن وقت زنده نبودي كه نقض كني و حال به مشاهده مي‏بيني كه در ميان است و ادله عقليه كه سابق گفتيم به اين نقض نمي‏شود.

و اگر سني گويد كه اگر ادله شما راست است و هر زماني حجتي معصوم مي‏خواهد كه سايس عباد و عامر بلاد باشد حال هزار سال است كه عالم بي‏سايس و عامر مانده و ضرري به مردم نرسيده و اگر گوئيد كه علما هستند و ناشر دين و احكام دينند پس بعد از پيغمبر9 هم علما بودند و هستند و ناشر دين توانند بود ديگر حجت معصوم براي چه،

جواب دهيم كه ادله حكميه كه ما گفتيم مردود نشود مگر به دليلي جفت آن و ادله‏اي كه از كتاب و سنت آورديم منقوض نگردند مگر به نظير آنها و محض اينكه هزار سال است كه شما حجت را نمي‏بينيد دليل نشد كه در حكمت وجود حجت ضرور نيست و به دليل عقلي و نقلي معلوم شد كه حجت در حكمت حكيم واجب است و بايد خدا حجت را بيافريند و امر او را اظهار كند حال اگر مردم اتفاق بر مخالفت و سر كشي او كنند و اطاعت نكنند و حجت از جهت آنكه آخري حجج است و بدل ندارد چندي غايب شود دليل بر آنكه در حكمت وجود حجت

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 315 *»

معصوم واجب نيست نشود و بعينه اين بحث بدان ماند كه قومي آب نخورند تا بميرند پس تو گوئي كه آب چه ضرور اينها در اين مدت آب نخوردند نخوردن آب دليل نيست براي آنكه در حكمت آب ضرور نيست آيا نمي‏بيني كه نخوردند و مردند و خصم شما مي‏گويد كه آنان كه سركشي كردند از طاعت حجتهاي خدا معاقبند.

و اما آنكه عالم منتظم مانده كجا منتظم مانده آيا نمي‏بينيد اين همه فساد در اكناف و اطراف عالم را كه احدي ايمن نيست آيا نمي‏بينيد غلبه جور و ظلم را كه يك وجب از روي زمين باقي نمانده مگر آنكه پر از انواع ظلم است آيا نمي‏بينيد بلاياي متواتره را كه فرصت نمي‏دهد كه قامتي راست كنند آيا نمي‏بينيد قطع بركات آسمان و زمين را آيا نمي‏بينيد غلبه كفر را بر اسلام و نقص اطراف را شيئاً بعد شي‏ء آيا نمي‏بينيد قحطها و غلاها و تلف اموال و نفوس و ناامني طرق را آيا نمي‏بينيد زيادتي منافقان و زنادقه و زوال عقايد مردم را و ما كه گفتيم كه حجت معصوم ضرور است و بايد طاعت او را كرد براي همين بود كه اينها نشود حال شما به اينها تن در داده‏ايد و مي‏گوييد چه ضرر كرده‏ايم مثل همان قومي كه آب نخوردند تا مردند آيا اقوامي را كه خدا در امم سالفه هلاك كرده و در قرآن و ساير كتب شرح آن را نموده و بلايا بر آنها نازل كرده به غير از همين طور بوده و اگر كسي همين احوال را بنويسد كه مخالفت نبي خود كردند و براي ايشان اين‏گونه بلاها نازل شد خواهيد ديد كه مثل حكايات سابق مي‏شود و حكايات سابق را يكدفعه مي‏شنويد و حالات خود را خورده‏خورده مي‏بينيد. ببين در اصحاح بيست و هشتم سفر استثناي تورية چگونه تهديد مي‏نمايد بني‏اسرائيل را و مي‏گويد اگر شنيدي صوت پروردگار اله خود را بايد عمل كني به همه وصيتهائي كه ترا به آن امر كرده امروز و حفظ كني آنها را تا خدا تو را سرافرازي بر همه قبايل زمين دهد و نازل كند بر تو جميع بركتها را و به تو برسد هر گاه بشنوي وصيتهاي خدا را پس با بركت باشي تو در قريه و با بركت باشي در مزرعه با بركت باشد ميوه شكم تو و ميوه زمين تو و ميوه چهار پايان تو گله‏هاي گاو تو و جاهاي گوسفند تو با بركت باشد فسيل نخل تو و با بركت باشد آنچه

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 316 *»

باقي ماند و فاضل آيد از تو با بركت باشي تو در دخول و خروجت و بگرداند خدا دشمنان مقاوم تو را شكست خورده پيش روي تو از يك راه بيايند و از هفت راه بگريزند از پيش روي تو بفرستد خدا بركت خود را بر خزينه‏هاي تو و بر هر عملي كه به دست خود كني و با بركت كند تو را در زميني كه بگيري آنرا خدا تو را طايفه مقدس خود كند چنانكه قسم خورده براي تو اگر حفظ وصيتهاي پرورنده اله خود را بنمائي و همه قبيله‏ها ببينند در شهرها كه اسم پروردگار براي شما برده شده پس بترسند از تو و بريزد پروردگار بر تو همه خيرات را ثمره شكمت و ثمره مواشي تو را و ثمره زمين تو را كه قسم خورده پروردگار تو براي پدران تو كه به تو بدهد آن را و مي‏گشايد خدا گنج نيكوي خود را كه آسمان باشد تا بدهد باران زمين تو را در وقتش و بركت دهد جميع كارهاي دست تو را كه قرض بدهي به مردم بسيار و قرض نكني از احدي و پروردگار تو را سر كند نه دم و هميشه بالا باشي نه پائين اگر بشنوي وصيتهاي پرورنده اله خود را كه من تو را وصيت كردم به آن امروز و حفظ كني و عمل كني به آن و ميل نكني از آن به راست و چپ و متابعت نكني خدايان غريب را و عبادت نكني آنها را و اگر نخواهي بشنوي صداي پروردگار اله خود را كه حفظ كني جميع وصيتهاي او را كه عمل كني به آن و سنتهاي او را كه به تو امروز وصيت كردم زود باشد كه بيايد بر تو اين لعنتها همگي و درك كند تو را ملعون باشي در ده خود ملعون باشي در مزرعه خود ملعون باشد گنج تو ملعون باشد آنچه براي تو ماند ملعون باشد ميوه شكم تو و ميوه زمين تو و گله‏هاي گاو تو و جاهاي گوسفند تو ملعون باشي در دخول خود ملعون باشي در خروج خود بفرستد پروردگار بر تو گرسنگي و قحطي و سرزنش در جميع اعمالت كه مي‏كني تا تو را هلاك كند و بر طرف كند به زودي به جهت اعمال خبيث ردي‏ء تو كه بسبب آن مرا ترك كردي و زياد كند خدا بر تو مرگي را تا تمام شوي از زميني كه داخل آن مي‏شوي كه به ارث ببري و مسلط كند خدا بر تو مرض شديد و تب را و در سرما و حرارت و ابر و باد و سموم و جرب و براند تو را تا هلاك شوي، آسمان بالاي سر تو از مس باشد يعني

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 317 *»

سخت باشد و زميني كه بر آن راه مي‏روي آهن، باران زمين تو را خدا غبار كند و از آسمان بر تو خاكستر فرستد تا هلاك شوي تو را پروردگار شكست خورده كند پيش روي دشمنانت تا از يك راه رو به آنها بروي و از هفت راه بگريزي و متفرق شوي بسوي ممالك زمين و مرده ترا طعمه مرغان آسمان و وحشيان زمين كنم و كسي نباشد كه آنها را از تو براند و مسلط كند خدا بر تو زخم ناسور و جرب مقعد و خارش كه شفا نداشته باشد و مسلط كند خدا بر تو ديوانگي و كوري و حيرت عقل كه از پي چيزي در ميان روز بگردي چنانكه كور در تاريكي مي‏گردد و راههاي تو راست نشود و مقهور و مظلوم باشي هميشه و كسي نباشد كه ترا خلاص كند زن بگيري تو و كسي ديگر كنار آن بخوابد خانه بسازي تو و سكنا نكني در آن درخت رز بنشاني و ميوه‏اش را نچيني گاو تو را پيش روي تو سر ببرند و خودت از آن نخوري خر تو را از تو بگيرند به غصب و به تو رد نكنند گوسفند تو را به دشمن تو دهد و معين نداشته باشي پسرها و دخترهاي تو را به طايفه‏اي ديگر دهد و چشم تو ببيند و چشم تو خسته شود و چاره به دستت نباشد ميوه‏هاي زمين تو را و تعب و زحمت تو را جميعاً طايفه‏اي بخورند كه نشناسي ايشان را و هميشه مقهور در زير ظلم و قهر باشي متحير باشي به جهت ترسي كه به تو رسد از آنچه چشم تو بيند مسلط كند پروردگار زخم بدي در دو زانوي تو و در دو ساق تو و شفا نباشد براي تو از پا تا سر تو و آقا و صاحب تو تو را ببرد پيش طايفه‏اي كه نه تو و نه پدران تو آنها را بشناسند و آنجا عبادت خدايان غريب چوبي و سنگي كني و هلاك شوي و مثال و سرگذشت باشي براي همه طوايف كه ميان آنها روي زياد بكاري و كم برداري به جهت آنكه ملخ همه را بخورد رز بكاري و خدمت بكني و آب بدهي و حاصل آنرا نخوري به جهت آنكه كرم آن را خورده باشد در همه اطراف ولايت تو زيتون باشد و نتواني خود را چرب كني از روغن به جهت آنكه همه متفرق شود و تلف شود براي تو بعمل آيد پسرها دخترها و چشمت به آنها روشن نشود چرا كه اسير شوند جميع درختها و ميوه‏هاي تو را سرما بزند غريب ساكن ولايت تو از تو اعلي باشد و تو اسفل از آن او به تو قرض دهد و تو به او

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 318 *»

قرض ندهي او سر باشد و تو دم و بر تو همه اين لعنتها نازل شود و ترا طلب كند و به تو برسد تا هلاك شوي تا آخر سفر همه از اين قبيل است و اعظم و اين بلايائي است كه خداوند بني‏اسرائيل را به اين تهديد فرموده كه اگر خلاف شريعت راه روند اين بلايا را بر ايشان نازل كند و در قرآن مي‏فرمايد سنة اللّه التي قد خلت من قبل و لن تجد لسنة اللّه تبديلاً حاصل آنكه سنتهاي خدا بدل نمي‏شود همان طور كه در اعصار سابقه عمل كرده در اين امت هم خواهد كرد.

حال ببين كه آيا همه اين بلاها بر اين قوم وارد آمده يا نه و آيا وارد آمده است مگر بسبب مخالفت شريعت و خدا مي‏فرمايد ما اصابكم من مصيبة فبما كسبت ايديكم يعني هر مصيبتي كه به شما رسد بسبب معاصي است كه كرده‏ايد پس اگر مردم جمع شوند بر طاعت و موافق شريعت راه روند بركات آسمان و زمين بر ايشان نازل مي‏شود اين است كه به موافقت اول همين سفر به احسن بيان خدا در قرآن مي‏فرمايد و لو ان اهل القري آمنوا و اتقوا لفتحنا عليهم بركات من السماء و الارض و لكن كذّبوا فأخذناهم بما كانوا يكسبون يعني اگر اهل شهرها ايمان آورند و تقوي پيشه كنند هر آينه بگشائيم بر ايشان درهاي بركاتي چند را از آسمان و زمين و لكن تكذيب كردند ما هم گرفتيم ايشان را بسبب آن معصيتي كه مي‏كردند پس كجاي عالم منتظم است و عالم كجا بر حسب خير و رحمت و بركت جاري است و اينها همه به جهت خلاف كردن مردم است با حجت معصوم كه از جانب خدا بوده و ما كه مي‏گوييم حجت ضرور است به جهت آن است كه اينها واقع نشود و خلاف كرديد و به سزاي خود اينك مي‏رسيد و نمي‏فهميد و واللّه كه اين يك خورده پائي كه اهل عالم مي‏كشند براي آن هزار هزار يكي است كه از شريعت مانده و يك نفر دو نفري عمل به آن مي‏كنند و باز به بركت علماي عاملي است كه در اسلام مانده‏اند و با وجود اين همه فتنه‏هاي عالم حركت مذبوحي كرده نفسي بر مي‏آورند و چهار كلمه در نشر دين مي‏نويسند و يا مي‏گويند آه آه نمي‏دانم چه بگويم و چه بنويسم خداوند عالم به حق انبيا و اوليا سلام اللّه عليهم و به حق صلحا و اتقيا كه همت مبارك حضرت ظل اللّه و امناي دولت عليه قاهره را ادام اللّه مجدهم و وفقهم بر نشر دين و حمايت

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 319 *»

شرع مبين و حراست حق و اهل حق بيشتر بدارد و آن مبارك وجود را به مقتضاي نام نامي بيشتر و بهتر ناصر دين و حامي اسلام و مسلمين فرمايد چنانكه فرموده است و بر آن بدارد كه در هر بلد احكام به حفظ شرع و ناموس صادر فرمايد و رعيت را به مواظبت شريعت مقدسه امر نمايد و تأييد و تشويق حمله دين و خدام شرع مبين و تبكيت و تعيير مفسدين و مغيرين و مبدلين و محرفين دين بفرمايد شايد بلايا مرتفع و بركات آسمان نازل و منافع زمين ظاهر گردد و بلاد معمور و قلوب عباد مسرور شود و ساحت ايران را بسبب آن مبارك وجود رشك روي زمين بيشتر فرمايد چنانكه فرموده است زيرا كه اگر اثري از متابعت شريعت خداوندي در روي زمين مانده در همين ساحت ايران است و پادشاهي كه مروج دين و مذهب است همان اعليحضرت ظل اللّه است و من بسيار اميدوارم به اين نام نامي و اسم گرامي چرا كه الاسماء تنزل من السماء و اگر در اين مبارك وجود نصرت دين نبود خداوند اين نام نامي را براي ايشان انتخاب نمي‏نمود و تا حال كه الحمدللّه از ايشان نصرت دين علي الاتصال بروز كرده و بابيه فجره را منقرض فرمودند و رفع غايله دولت مخالف را به احسن وجهي نمودند ولي آرزوي من از دربار احديت و دعاي من در آن حضرت اين است كه پادشاه اسلام پناه را ليلاً و نهاراً همتي نماند مگر ترويج اسلام و در هر جزئي جزئي امناي دولت عليه دقت فرمايد و خود را خادم حضرت خاتم انبيا9قرار دهند و دولت را دولت او دانند و همتشان بالتمام نشر دين و تقويت اهل دين باشد كه جبر جميع كسرهاي سابقين بشود و از تصدق سر ايران ساير روي زمين هم در مهد امن و امان شوند ان شاء اللّه.

فصـل

بدانكه از براي غيبت آن بزرگوار علل بسيار است و بعضي از آن را به رشته تحرير در مي‏آورم تا اين كتاب از سرّ غيبت خالي نباشد بدانكه به مقتضاي آنچه سابقاً گذشت جميع مصيبات و محن مقتضاي عملهاي زشت است كه شريعت مقدسه از آن نهي كرده پس هر گاه اعمال ناشايست از بعضي اشخاص سر زند و سايرين اعمال صالحه كنند همان چند كس عاصي مستحق

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 320 *»

عقوبت شوند و باقي مستحق احسان و رحمت و بلا مخصوص همان عاصين شود بلكه بسا آنكه به بركت باقي كه صاحب اعمال صالحه‏اند خداوند از عصات هم در گذرد و هر گاه نوع عالم مرتكب اعمال ناشايست شدند و شيوع گرفت در عالم و صلحا معدودي شدند قليل مستحق بلاهاي عامه شوند و آن وقت بسا آنكه بلا صلحا را هم فرا گيرد لكن بر ايشان رحمت شود و كفاره بعضي خطاياي ايشان گردد و به زودي به دار جوار الهي فايز شوند پس عموم بلاها به جهت عموم معصيت است و خصوص به جهت خصوص پس هر گاه مردم مستحق بلاي عام شدند خداوند عالم تأني خواهد فرمود شايد توبه كننده‏اي توبه كند يا شايد ازنسل عاصي مؤمني بعمل آيد پس تأني خواهد فرمود تا آنكه بداند كه ديگر توبه نمي‏كنند و مصرّند بر معاصي خود يا بداند كه ديگر از نسل ايشان مؤمني نخواهد آمد چنانكه حضرت نوح7 سيصد سال دعوت فرمود شب و روز و ايمان به او نياوردند و اذيتهاي بسيار به او كردند حتي آنكه گاهي آن قدر آن بزرگوار را مي‏زدند كه سه روز غشي مي‏كرد و خون از گوش مباركش جاري مي‏شد پس چون ديد كه ايمان نياوردند قصد كرد كه نفرين كند قوم خود را كه جميع خلق باشند پس بعد از نماز صبح نشستند كه نفرين كنند پس جماعتي از ملائكه آسمان هفتم آمدند و عرض كردند كه حاجتي به تو داريم فرمودند چيست؟ عرض كردند حاجت ما آن است كه دعا را به تأخير بيندازي چرا كه اين اول سطوت خداست بر اهل زمين فرمودند سيصد سال ديگر به تأخير انداختم پس باز مشغول به دعوت شدند آنها هم باز بر اعمال خود مصر شدند تا سيصد سال گذشت و مأيوس شد از ايمان آنها چاشتگاهي نشست براي نفرين كردن طايفه‏اي از ملائكه آسمان ششم نازل شدند و مثل خواهش طايفه اول خواهش كردند آن حضرت باز سيصد سال ديگر به تأخير انداخت و مشغول دعوت شد باز هيچ فايده به آنها نكرد پس شيعيان آمدند و شكايت كردند از محنتهائي كه از كفار مي‏كشيدند آن وقت آن حضرت نفرين كرد جبرئيل آمد و عرض كرد خدا دعاي تو را مستجاب كرد به شيعيان بگو خرما بخورند و استه آن را بكارند و چون آن به ثمر آيد فرج دهم كردند و خرماي

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 321 *»

جديد را خدمت نوح بردند و وفاي به وعده خواستند وحي رسيد كه اين خرما را بخوريد و بكاريد و چون به ثمر آمد فرج دهم پس ثلث شيعيان مرتد شدند و گمان كردند كه خلف وعده شد و دو ثلث آن خرما را كشتند و به ثمر رسيد و ثمر را بردند نزد نوح7 و وفاي به وعد خواستند وحي رسيد كه اين را هم بخوريد و بكاريد چون به ثمر آمد فرج دهم ثلث ديگر از شيعه باز مرتد شدند پس ثلث باقي امتثال كردند و خرماي جديد را بردند و طلب وعده كردند و عرض كردند مي‏ترسيم هلاك شويم از خداوند درخواست كرد وحي رسيد كه كشتي بساز و پنجاه سال ديگر طول كشيد و مشغول به صنعت كشتي بود تا طوفان شد و بلاي عام عالم را فرا گرفت.

مقصودم از ذكر خبر اين بود كه چون بلاي عام بود و هلاكت كل، خداوند بلا را به تأخير انداخت تا زماني كه وحي به نوح شد لن يؤمن من قومك الاّ من قد آمن يعني ديگر كسي ايمان نخواهد آورد آنگاه نوح عرض كرد لا يلدوا الاّ فاجراً كفاراً يعني از اينها ديگر ولدي بعمل نيايد مگر فاجر و كافر پس بلا نازل شد و آنچه در امت سابقه بوده بايد نظير آن در اين امت باشد و طوفان اين امت به قتل حضرت بقية اللّه است كه تشريف آورد و از قتل كفار روي زمين را رنگين و از خون نحس آنها طوفان بر پا كند و اين نخواهد شد مگر وقتي كه ديگر از اهل زمين مأيوس شود و بداند كه ديگر كسي ايمان نمي‏آورد و از صلب كافر مؤمني بعمل نمي‏آيد آنگاه خروج خواهد فرمود اين است كه خدا مي‏فرمايد لو تزيلوا لعذبنا الذين كفروا يعني اگر مؤمن و كافر از هم جدا شوند آنگاه عذاب كنيم كفار را و اين يك وجه از وجوه غيبت است اگر پيش از آن ظاهر شود و اصلاح عالم نكند او را خواهند كشت چنانكه آباء او را كشتند و اگر بكشد كفار را همگي هنوز وقت آن نشده و از اين است كه در زمان غيبت حرام است بر مردم خواه علما و خواه غير علما خواه سادات و خواه عوام كه به شمشير خروج كنند و هر كس امروز مردم را به بيعت خود خواند و لوائي برافرازد جبت و طاغوت است و بيعتش بيعت ضلالت و طغيان است و ما از همين جهت بابيه را كه خروج به شمشير كردند و از مردم بيعت گرفتند جبت

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 322 *»

و طاغوت گفتيم و كتابها در رد او و در حرمت خروج قبل از ظهور امام7 نوشتيم و به اطراف عالم منتشر كرديم و از اين جهت علماي ما رضوان اللّه عليهم جهاد را در زمان غيبت حرام مي‏دانند و سلاطين با عدل و داد هم از همين جهت جهادي نمي‏فرمايند و درست مي‏فرمايند موافق شريعت مطهره و اگر جهاد و خروج امروز روا بود امام7 خروج مي‏فرمود يقيناً پس خروج كننده امروز نيست مگر فاسق و فاجر و ضال و مضل و ملعون و بيعتش بيعت جبت و طاغوت و حكمش حكم طاغوت است و پيروي او پيروي طاغوت است البته خدا لعنت كند آن مطاع و آن مطيعان را و اين يك سرّ از اسرار غيبت بود.

و سرّي ديگر آنكه چون حكمت اقتضا كرد كه اول خلقت ناقص‏تر و جاهل‏تر باشند و عالم روز به روز ترقي كند و افهام روز به روز بالا رود و ايمانها روز به روز كامل‏تر شود پس عالم در اول خلقت مانند طفل بود و روز به روز كون در ترقي است و عالم بزرگ مي‏شود و فهمش زياد و ايمانش اقوي مي‏گردد پس چنانكه طفل قبل از بلوغ نهايت شرارت و فساد را دارد و قابل آن نيست كه حد بر او جاري كنند و آنرا تأديب تام نمايند و به اين جهت شرارت و فساد او قبل از بلوغ زياد است و بعد از مكلف شدن از جهت ترس از حدود الهي و كمال عقلش شرارت او كم مي‏شود تا به سن چهل سالگي رسد و عقلش و ايمانش به نهايت كمال برسد همچنين عالم در اوائل خلقت به جهت قلت عقل و شعور و ايمان و سخت نگرفتن خدا بر آن نهايت شرارت و فساد را دارد و عالم پر از جور و ظلم شود پس چون در علم خداوند بود كه عالم طفوليت خود را خواهد كرد و شرارت و فساد خواهد نمود و چون قليل العقل است سخت گرفتن بر او هم از حكمت نيست نخواست كه اين شرارت و فساد در عهد دولت امام معصوم باشد و به حسب ظاهر دلالت بر سوء سياست امام كند و نقصي براي او باشد پس دولت را از روز اول در غير ايشان قرار داد و رؤساي عالم را غير معصومين كرد تا معاصي و كفرها در عهد همايون ايشان نباشد تا چون عالم به حد تكليف رسد و قابل حدود تامه شود آن وقت تشريف آورند و حد بر عالم جاري كنند حد عام بر جميع خلايق و پاك

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 323 *»

كنند عالم را از شرارت پس:

بگذرد اين روزگار تلخ‏تر از زهر   بار دگر روزگار چون شكر آيد

و اگر گويي پس چرا در عصر پيغمبر9 دولت دولت او بود گويم كجا دولت او بود و كل عالم در دست سلاطين كفر بود و دولت الهي آن نيست كه در يك شهري در يك گوشه دنيا خليفه خدا باشد همين قدر آن بزرگوار آمد و شريعتي گذارد تا مردم عصيان و طاعت را بفهمند و حجت تمام شود كه آنچه مي‏كنيد عصيان است و همه پيغمبران براي همين آمدند و دولت عالم دولت حق نبود و اگر گوئي كه اگر وقت جاري كردن حد عالم نيست پس اين بلاها چيست گويم حدود تامه نديده‏اي و نمي‏داني كه چه اوضاعي است اين بلاها گوشمالي است مثل آنكه پدر به طفل خود مي‏دهد و مانند درشتي است كه به‏او مي‏كنند شايد كمتر شرارت كند و حد تام آن است كه يا در دنيا مباش يا اگر هستي شرارت مكن و كه را امروز طاقت اين پس چه بسيار كسان كه امروز دعاي فرج كنند و چون بيايد پشيمان شوند نعوذباللّه.

و سرّ ديگر اين است كه خداوند اهل باطل را دانست كه بعضي اعمال نيك مي‏كنند و عمل نيك پيش خداوند رؤف رحيم ضايع نمي‏شود و ثوابي بايد داشته باشد و اهل حق را هم دانست كه بعضي اعمال ناشايست مي‏كنند و احدي را گزيري از عدل او نخواهد بود پس ثواب اهل باطل را در دنيا قرار داد چرا كه نعيم ابدي ندارند و بايد نعيم زايل داشته باشند و عذاب اهل حق را هم در دنيا قرار داد چرا كه اهل حقند و نبايد به عذاب ابدي معذب شوند پس كافرين نيكوكار و مؤمنين بدكار را در خلقت پيش داشت و نعمت و رياست و دولت دنيا را به كافرين در اول داد كه به ثواب خود برسند و مؤمنين هم در عصر آنها معذب باشند به عذاب فاني دنيا تا به سزاي عملهاي بد خود برسند پس در اول زمان دنيا را بهشت كافر و زندان مؤمن كرد تا كفار به ثواب خود و مؤمنين به عقوبت خود برسند و پاك شوند و چون امر اين دو طايفه به انجام رسيد دنيا برگردد و جهنم كافر و بهشت مؤمن شود و دولت حق آيد و خير دنيا و آخرت تا انقراض عالم براي مؤمن باشد و شر دنيا و

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 324 *»

آخرت تا انقراض عالم براي كافر پس كافر به عذاب جاويد معذب شود و مؤمن به نعمت جاويد منعم و اگر دولت باطل عقب افتاده بود و دولت حق مقدم لازم مي‏شد كه دولت حق منقرض شود تا دولت كافر آيد و اين خلاف حكمت بود پس از اين جهت تا ظهور امام عصر عجل اللّه فرجه دولت دولت كافرين باشد نوعاً و مؤمنين در سختي و شدت باشند نوعاً ديگر اگر در اين زمانها مؤمني در سلطنت و نعمت و عزت باشد اتفاقاً ثوابي است جزئي كه براي او پيش افتاده و اگر كافري در تعب و محنت باشد عذابي است براي او جزئي كه مقدم شده و اگر آن مؤمن بداند كه براي او در دولت حق چيست مي‏داند كه حال در عذاب است و اين دولت براي او دولتي نيست و اگر كافر بداند كه براي او چه عذاب مؤخر شده مي‏داند كه حالا در نعمت است و شكر خواهد كرد.

و چون مأمور به اختصارم و امتثال واجب است به همين جا ختم مي‏كنم اميد از نظر پاك خطاپوش حضرت ظلّ‏اللهي آن است كه چشم از خطاهاي اين كتاب پوشيده و اگر لفظي يا معنائي نامناسب و بي‏جا اتفاق افتاده عفو و اغماض از آن فرمايند و چون مرا كتب قابلي نيست از تتبع زياد در مذاهب و اقوال و اخبار و سير و آثار عاجزم و تتبعي ندارم لهذا تصنيفات حقير قابل پيشكش خزانه مباركه نخواهد بود الاّ آنكه امتثال واجب بود پس بقدر ميسور اكتفا نمود و ختام كتاب را دعاي دولت روزافزون قرار مي‏دهم پس خداوند عالم به حرمت مقربان درگاهش و به عزت انبيا و اولياء كرامش و به جلال نيكان و پاكان دربارش كه اين دولت جاويدمدت اعليحضرت ظلّ‏اللهي را متصل به ظهور قائم آل‏محمد: فرمايد و سايه رأفت و عطوفت سركار اشرف امجد اعظم و خيرخواهان اين دولت اكرم را از سر رعايا و براياي ساحت ايران كم نگرداند و ما را توفيق شكر اين نعمت و دعاگوئي اين دولت عطا فرمايد تا به مقتضاي لئن شكرتم لازيدنّكم عطوفت و رحمت ظلّ‏اللهي بر حق و اهل حق افزون و مرحمت و مكرمت سركار اشرف امجد بر دين و اهل دين بي‏چند و چون شود.

فارغ شد از تصنيف اين كتاب مستطاب مسمي به (سلطانيـهداعي دوام دولت

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 7 صفحه 325 *»

قاهره كريم بن ابراهيم در شب هفدهم ماه جمادي الاولي از شهور سنه هزار و دويست و هفتاد و چهار هجري

حامداً مصلياً مستغفراً.