06-09 مکارم الابرار جلد ششم ـ رساله در رد باب مرتاب ـ مقابله

 

رساله

در رد باب مرتاب  

 

 

 

از تصنيفات

عالم ربانی و حکيم صمدانی

مرحوم آقای حاج محمدکريم کرمانی

اعلی الله مقامه

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 6 صفحه 336 *»

بسم الله الرحمن الرحيم

ثناي بي‌حد خداوندي را تعالي‌شأنه بايست که به قدرت کامله خود خلق را از مکمن عدم به عرصه وجود آورد و به حکمت بالغه اختلاف در ميان صنوف خلق قرار داد پس بعضي را عالي و بعضي را داني و بعضي را شريف و بعضي را وضيع و بعضي را دانا و بعضي را نادان و بعضي را غني و بعضي را محتاج آفريد تا جميع خلق به هم پيوسته باشد و رشته خلق از هم نگسلد و اين پيوستگي دليل يگانگي او باشد. و ستايش لاتعدّ نبيي را9 شايست که او جلوه توحيد و ظهور تفريد است و ترجمان رضا و غضب خداي مجيد و حَکَم از جانب او در عباد و خليفه او در بلاد و اعظم اسباب پيوند است و خدا را بنده و ماسويٰ را خداوند است. و درود نامعدود آل او را زيبنده است که ارکان عرصه ايجادند و اوتاد عباد و بلاد بي‌عنايتشان بنياد عالم بر باد است و بدون حفظ ايشان اوضاع جهان را فساد. و نکوش بي‌پايان جمعي را در خور است که حق را دشمنند و دين حق را رهزن گمراه‌کننده عبادند و فتنه و آشوب بلاد عليهم لعائن الله الي يوم التناد.

و بعـد؛ چون صادر شد فرمان قدرهم‌عنان و حکم قضاتوامان از مصدر ابهت و جلالت اعليحضرت ناهيدعشرت کيوان‌رفعت خورشيدرايت بهرام‌صولت مشتري‌سعادت اقدس ارفع همايون شهنشاه اعظم و مالک الرقاب افخم ظل‌الله في الارضين و مظهر جلال الله في العالمين اعني سلطان سلاطين زمان و خاقان خواقين جهان مالک‌رقاب امم و شهنشاه عرب و عجم حامي شريعت محمدي و ناصر طريقت مرتضوي السلطان بن السطان بن السلطان و الخاقان بن

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 6 صفحه 337 *»

الخاقان بن الخاقان السلطان ناصرالدين شاه غازي لازالت اعمدة فساطيط جلاله مرفوعة و اطناب خيم سلطانه مشدودة و سيفه لرقاب اعداء الدين قاطعا و ضياء نصرته لجنود الحق ساطعا که بنويسم رساله‌ مختصري در بيان احوال طايفه ضاله مضلّه متحيره تائهه معروف به بابيه که در اين ايام در هر گوشه و مقام پيدا شده‌اند و به طمع رياست اسم ملتي بر خود گذارده و بي‌خردي را پيشنهاد خود کرده مردم را به سوي خود مي‌خوانند و در ميان عباد و بلاد فساد و قتل و غارت مي‌نمايند و بعضي از راه ترس از سياست به گوشه‌اي خزيده و در خفيه مردم را به سوي خود خوانده و بنياد ملت را مي‌خواهند براندازند و اَعلام کفر خود را افرازند. چون در اين دولت معدلت‌آرا بدون سندي ظاهر و فسادي باهر در دفع کسي نمي‌کوشند و آن را از عدل نمي‌شمرند آنان که در خفيه بودند از سياست محفوظ ماندند و شکوک و شبهات دل‌هاي ايشان را فراگرفته و جمعي ديگر را هم گمراه مي‌کردند و سياست بدون حجت هم از عدل نبود و رفع شکوک و شبهات از دل‌ها خدمت علماء و حکماء بود پس رأي بيضاضياء بر آن قرار گرفت که حقير رساله‌اي تصنيف نمايم در اثبات قبايح عقايد و اعمالشان و فساد طريقه و افعالشان و واضح سازم که اين طايفه ضاله گمراهند و از دين خدا عري و بري‌اند به طوري که اگر انصاف دهند بفهمند و حجت خداوندي بر ايشان واضح شود. پس اين حقير فقير داعي دوام دولت قاهره هم شروع کردم به تأليف اين رساله شريفه و اميد از فضل خداوند مجيد چنان است که پسند طبع مشکل‌پسند حضرت شهرياري افتد و کتابي وافي و کافي شود براي هدايت آناني که قابل هدايتند و حجتي قاطع باشد براي آناني که منافقند و مرتّب ساختم آن را بر مقدمه و چند بابي و خاتمه‌اي.

مقدمــــه

در مطالبي است که تقديم آنها در اين کتاب لازم است

و در آن چند فصل است:

فصل: بدان‌که محبت هر نفسي وجود خود را جبلّي نفس است و مي‌بينيم که هر چيزي که با چيزي موافقت دارد محبوب او مي‌شود و بديهي است که چيزي موافق‌تر از خود شخص با شخص نيست پس محبوب‌ترين چيزها در نزد

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 6 صفحه 338 *»

انسان نفس انسان است پس هرچه او را قوت دهد و او را حفظ کند طالب او مي‌شود و از وصول به او لذت مي‌برد و هرچه او را ضعف دهد يا او را هلاک کند از او متنفر است بالفطره و از وصول به او متألم مي‌شود پس از اين جهت هرکسي طالب بقاء و سلامتي است و گريزان از فناء و ابتلاست و اين را هرکس در جبلت خود علانيه مي‌بيند. پس همين‌که انسان صاحب‌هوش عاقل به اهل اين عالم نظر کند و اين اختلاف مذاهب و ملل و نحل را بشنود و بشنود که هريک مدعي نجات براي خودند و هلاک براي غير خود و آخرتي و جنتي و ناري ذکر مي‌کنند و هريک مي‌گويند ما در سراي جاويدان ابداً منعّميم و هرکس مخالفت ما کند هالک است و ابداً معذب است بر خود حتم مي‌داند که پي‌جويي اين سخن‌ها را بکند و به حکم موعظه حسنه مي‌گويد که اگر واقعاً هيچ آخرتي نيست و همين موت دنياوي است که پي‌جويي کردن من ضرري به جايي ندارد آنکه از صبح تا شام سخن‌هاي بي‌فايده مي‌سرايم و به جاهاي بي‌ثمر مي‌روم حال از اين سخنان مي‌گويم و به مواضع علم اين مطالب مي‌روم و اگر آخرتي هست احتياط خود را کرده‌ام و طلب حفظ جان خود از آفات کرده‌ام پس من نبايد در اين کار اهمال کنم وانگهي که غفلت مرگ هم از پي است و بسا آنکه مرگ غافل در رسد و من اسباب نجات خود را نفهيمده بروم و هلاک شوم پس نهايت جد و جهد را به عمل مي‌آورد و سعي بليغ در طلب نجات خود مي‌نمايد و هرکلمه حقي را که فهميد و يقين کرد و دانست که آن کلمه از اسباب نجات اوست و خلاف آن از اسباب هلاک آن کلمه را مانند جان شيرين بايد در برگيرد و او را عزيز دارد و از جميع دنيا و مافيها آن را محترم‌تر دارد زيراکه همه دنيا سراب است و آن آب اگرچه يک قطره باشد پس هرکلمه حقي را که انسان بيابد بايد آن را گوهر گران‌بهايي داند که در مشرق و مغرب عالم نظير ندارد و نعمتي بزرگ شمرد و آن را حفظ کند چنان‌که جان شيرين خود را حفظ مي‌کند و آن را به عبث از دست ندهد و به هر بهائي نفروشد و حرمت آن کلمه را بدارد زيراکه انسان هرچيزي را که حرمت نداشت و به آن بي‌اعتنائي کرد از دستش مي‌رود و از اسباب حفظ و حرمت آن آن است که گوش

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 6 صفحه 339 *»

به دشمن آن کلمه که شکوک و شبهات باشد ندهد و آنها را بر آن مستولي نسازد و عمل به مقتضاي آن بنمايد که اگر عمل به مقتضاي علم نکردي آن علم از دست خواهد رفت. پس هرکس کلمه حقي را که از اسباب نجات است يافت بايد آن را حرمت دارد يعني به مقتضاي آن عمل کند و فرمان آن را ببرد و آن را حفظ کند از شر اعداي آن که آن شکوک و شبهات باشد والّا اسباب نجات خود را از کف داده و با جان خود خصمي کرده و چون تو آن را حفظ نکردي آن هم حفظ تو نخواهد کرد و تو را واگذاشته از پي کار خود مي‌رود.

حال از جمله کلمات حقه که از جمله واضحات شده و ما در اين کتاب درصدد بيان و شرح آن با دليل و برهان نيستيم کلمه توحيد خداوند و معرفت پيغمبر او که محمد بن عبدالله است9 و ولايت ائمه اثني‌عشر سلام‌الله عليهم‌اجمعين مي‌باشد زيراکه روي سخن با مسلمين و شيعيان است پس آدمي که مذهب تشيع را اختيار کرد و حق دانسته اين سه کلمه را که توحيد و نبوت و امامت باشد بايد چون جان شيرين در برگرفته و حفظ و حراست آنها را نمايد و حرمت آنها را بدارد و به هر لهو و لعبي از آنها منصرف نشود و هرچه منافي آنها است از آن گريزان باشد و هرچه موافق آنها است به آن متمسک شود و با اين سه کلمه ابداً بازي نکند و در حفظ و حرمت آنها اهمال نورزد زيراکه در آن هلاکت ابدي جان است.

و اگر شخص اينها را يقين ندارد پس اول برود از پي تحصيل توحيد پس نبوت و پس از آن امامت و براي معرفت آنها کتابي ديگر به حکم محکم پادشاه دين‌پناه روحنافداه سابقاً الحمدلله نوشته شده و چاپ شده و در آفاق منتشر شده و در اين کتاب سخن با کسي است که صاحب يقين در مذهب اثني‌عشري شده است.

فصل: بدان‌که احدي را از خداوند عالم خبري نيست زيراکه او در غيب‌الغيوب ازليت خود است و حوادث به او راهي ندارند که او را ببينند يا از او چيزي بشنوند مگر آنکه او کسي را برگزيند و او را در کمال به مقامي رساند که قابليت تلقي از خداوند عالم پيدا کند و انوار و اسماء و صفات و افعال خداوندي براي او منکشف شود و او براي خلق اظهار نمايد و سخن از خداوند به او رسد و

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 6 صفحه 340 *»

او به ساير خلق رساند و او حال محمد بن عبدالله است9 مسلّماً و حاجت به اثبات نبوت و سبق رتبه‌ او نداريم هرکس پا به دائره اسلام گذارده اشرفيت او را از کاينات مي‌داند و اول مخلوقات بودن او براي او ظاهر است پس اوست واسطه اعظم ميان خدا و خلق و هرچه او بيان کند از خدا همان متّبع است پس خداوند او را برگزيد از ميان بندگان خود و او را به شرف قرب خود مشرَّف گردانيد و به حليه انوار و اسماء و صفات خود محلّي گردانيد و او را به سفارت به سوي خلق خود فرستاد و او را قائم‌مقام خود کرد پس خدا خداي خلق است و او خداوندگار، اگر دست از خدا کوتاه است به دامن خداوندگار مي‌رسد پس از اين جهت اطاعت او اطاعت خدا شد و معصيت او معصيت خدا و بيعت با او بيعت با خدا و مخالفت او مخالفت خدا و حب او حب خدا و بغض او بغض خدا و معرفت او معرفت خدا و انکار او انکار خدا چراکه اوست پيدايي خدا در ميان خلق آنچه او بفرمايد همان فرمان خداست. و در زمان حضور آن بزرگوار شنيدن فرمان آسان بود و به مشاهده و عيان ممکن بود که سخن از او بشنوند و اما در زمان فقدان آن بزرگوار قائم‌مقام در حجّيت و خليفه و جانشين او عترت طاهره او و سنت جامعه اسلام است که پيغمبرِ قولي است در ميان خلق و قائم‌مقام خداست و خليفه خداوند ردّ بر آن ردّ بر خداست و قبول از آن قبول از خدا و اطاعت آن اطاعت خدا و عصيان آن عصيان خدا و عامل به آن عامل به رضاي خدا و مخالفت‌کننده واقع در غضب خدا. به جهت آنکه مراد از سنت جامعه آن حضرت يقينياتي است که از او مانده است در ميان امت و داخل بديهيات است که قول اوست. و الحمدلله رب‌العالمين بسياري از چيزها هست که داخل يقينيات است و از جمله بديهيات که از سنن آن بزرگوار است و هيچ عاقلي را گريزي از آن نيست بلکه بسياري از آن براي ساير ملل هم ظاهر شده است که يقيناً از دين آن بزرگوار است پس آن سنت‌هاي يقيني که از آن حضرت مانده آنها خداوندگار قولي است براي اين امت و به منزله محمدبن‌عبدالله است9 و خليفه است در روي زمين و کلام‌الله و رضاءالله و حکم‌الله است و حرمت آن لازم است مانند حرمت

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 6 صفحه 341 *»

خدا و رسول و تصديق آن تصديق خدا و رسول است و تکذيب آن تکذيب خدا و رسول و کساني که اقرار به رسول‌الله9 مي‌کنند ولکن سنت جامعه را تکذيب مي‌کنند مکذّب رسول‌الله مي‌باشند حقيقةً و کافرند حقيقةً و از اسلام عري و بري‌اند حقيقةً پس آن کس که بگويد مثلاً که اشهد ان محمداً عبده و رسوله و بگويد شراب حلال است معلوم مي‌شود که اين شخص منکر حضرت پيغمبر است9 بلاتأمل و کافر و مرتد است چراکه تکذيب سنت جامعه را کرده و سنت جامعه خليفة الله في الارضين است و خليفه رسول رب‌العالمين است و مکذّب آن مکذّب خدا و رسول است اگرچه از روي نفاق اقرار به نبوت بنمايد. پس براي هرکس که متدين به دين اسلام است و مقرّ به خدا و رسول است لازم است که متمسک به اين خداوندگار قولي باشد پس کساني که ادعاي اسلام مي‌کنند ولي بر خلاف ضروريات سنت جامعه ديني مي‌ورزند و انکار سنتي از سنن بديهيه را مي‌نمايند از ملت اسلام عري و بري‌اند اگرچه از روي نفاق اظهار اسلام کنند. بلکه کسي که شک کند در کفر چنين کسي آن هم کافر است چراکه شک کرده است که آيا منکر رسول9 کافر است يا نه و اين شک در رسول‌الله9 است. و اما آنچه از اين دين به حد جامعيت نرسيده باشد و يقيني نباشد که گفته رسول‌خدا است9 يا نه و کسي انکار آن کند کافر نمي‌شود چراکه يقيني نيست که از حضرت رسول باشد و انکار آن انکار رسول نمي‌شود و انکار خدا نمي‌شود. و از اين جهت مسائل علميه در ميان علماء هميشه موضع خلاف بوده و هريک انکار بر ديگري مي‌کرده و ردّ بر هم مي‌کرده‌اند و مع‌ذلک همه يکديگر را مسلم بل مؤمن بل عادل هم دانسته‌اند و تکفيري و لعني براي يکديگر نمي‌کرده‌اند تا در اين زمان‌ها که در ميان عوام جهال شايع شده که به محض آنکه کسي يک مسأله فقهي خلاف فتواي فقيه متشخص گويد فرياد مي‌زنند که فلاني خلاف کرده و از مذهب بيرون رفته و مخالفت علماء کرده و قدح در علماء نموده و کافر شده و بر همين وتيره جمعي کثير از مسلمين را تکفير کرده خون ايشان را مباح کرده‌اند و غارت مال ايشان

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 6 صفحه 342 *»

را حلال دانسته‌اند و هيچ فکر نمي‌کنند که من حفر بئراً لاخيه وقع فيها آن‌کس که تکفير مي‌کند مقرّ به توحيد و رسالت و آخذ بماجاء به النبي9 و مؤمن متّقي و خائف من الله را به محض اين خيال او خود از ضرورت اسلام بيرون رفته و بر خلاف جميع علماء شيعه رضوان‌الله‌عليهم مذهبي اختيار کرده. پس هرکس مخالفت کند سنت جامعه نبوي را مخالفت کرده خدا و رسول را و هرکس در مسائل نظريه چه فرعيه عمليّه باشد و چه اعتقاديه خطائي کند کافر نمي‌شود البته.

فصل: بدان‌که سنت جامعه ضروري اسلام يا مذهب نه آن است که جميع اهل اسلام يا مذهب از سياه و سفيد و بزرگ و کوچک و زن و مرد چنان‌ گويند و در آن جهلي براي احدي نباشد زيراکه چه‌بسيار کوهستاني يا اهل بوادي و قري پيدا مي‌شوند که نمي‌دانند نماز ظهر مثلاً چندرکعت است بلکه نمي‌دانند که نماز ظهري هست با وجودي که نماز ابده بديهيات اين دين است. بلکه ضروري آن مسأله‌اي است که در ميان عقلاي مذهب و اعتناکنندگان به دين بديهي باشد خواه ضعفاء و جهله آن را بدانند و خواه ندانند و به حدي در ميان عقلاء شايع باشد که اهل اعتناي به دين آن را به طور يقين از رسول‌خدا بدانند و به آن عمل کنند و هرکس که آن را نداند آن را بي‌اعتنا به دين دانند و مقصّر در معرفت شمرند. و اگر اتفاق جميع اقوياء و ضعفاء شرط بود هيچ مسأله‌اي‌ از ضروريات نبود حتي نبوت محمد9 چراکه آن دختر نه‌ساله کوهستاني بسا آنکه نمي‌داند پيغمبر کيست بلکه چيست. پس مناط شيوع مسأله است در ميان اهل ملت سلفاً و خلفاً به حدي که جميع اعتناکنندگان به آن يقين کنند و مخالفت‌کننده را جاهل شمرند مثل آنکه وجود کلکته چنان بديهي شده است از براي اهل ايران که هرکس منکر وجود کلکته شود او را سفيه شمرند با وجودي که بسا آنکه در ايران جماعتي باشند که نام کلکته در مدت عمر به گوش ايشان نخورده باشد مع‌ذلک براي ارباب هوش يقيني شده و هرکس معاشر ارباب هوش باشد و انکار کند البته از زمره عقلاء و بي‌غرضان نيست و البته از اهل غرض است.

و مخفي نماناد

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 6 صفحه 343 *»

که ضروريات اسلام هم تدريجي است و نه اين است که جميع ضروريات از روز اول صدور تا کنون هميشه ضروري بوده بلکه در اول صدور از رسول نمي‌دانستند مگر بعضي که شنيده بودند يا آنکه به تواتر به ايشان رسيده بود و خورده خورده امر بديهي در ميان جميع اعتناکنندگان شده پس غسل جنابت را مثلاً در اول امر که حضرت‌رسول9 قرار دادند نمي‌دانست مگر کسي که شنيده بود يا يقين کرده بود و باقي مردم معذور بودند اگر انکار مي‌کردند حکم به کفر ايشان نمي‌شد و آن منکران منکر خدا و رسول نبودند و پس از آ‌نکه در ميان اعتناکنندگان به دين شايع و ضروري و بديهي شد آن‌وقت منکر آن منکر خدا و رسول و کافر شد پس امر خورده خورده شايع شده و مدار حصول يقين است بر عامه اعتناکنندگان به دين. پس اگر امروز دختر نه‌ساله در کنج کوهي ابداً نداند غسل جنابت را و انکار نمايد او مکذّب خدا و رسول نيست و مستضعف است و نمي‌توان او را تکفير نمود و از عدل نيست تکفير او ولي اگر کسي از اهل بحبوحه اسلام و اهل اعتناي به دين انکار غسل جنابت کند کافر مي‌شود و مکذّب خدا و رسول است البته و از دين خارج شده است.

و بنابر آنچه عرض شد مي‌شود که امري از امور دويست سال قبل از اين مثلاً داخل بديهيات مذهب نشده باشد و الان خورده خورده از بديهيات مذهب بشود و از جمع‌شدن اخبار و آثار و قراين احوال کار به جايي برسد که امر بديهي شود به طوري که جميع اعتناکنندگان به دين اگر عناد نکنند يقين کنند که امر همين‌طور است و رسول‌خدا همين دين را آورده پس در اين هنگام منکر آن قبل از دويست سال کافر نبوده و حال کافر مي‌شود. بعينه مثل حکايت ينگي دنيا که پانصدسال قبل از اين از آن اثري نبوده و منکر آن داخل سفهاء نبود و حال کار به جايي رسيده که هرکس از اهل شعور انکار آن کند داخل سفهاء است و مثل انکار وجود مکه است با وجودي که در ميان ايران جمعي هستند که اسم ينگي دنيا نشنيده‌اند ابداً و مع‌ذلک وجود ينگي دنيا داخل بديهيات شده است.

باري، بنا بر يقين انتساب مسأله است به رسول‌خدا که انتساب به او انتساب به خداست و چون انکار ضروري انکار رسول است از

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 6 صفحه 344 *»

اين جهت کفر است پس اگر واقعاً انکار رسول شد کفر مي‌شود والا کفر نيست و اگر شک در آن شک در رسول شد کفر مي‌شود والا فلا پس مناط يقين آن جاحد شاک است نهايت اگر کسي بگويد که من نماز را واجب نمي‌دانم و رسول خدا نگفته است که واجب است و اگر گفته بود من انکار نمي‌کردم از او نمي‌پذيريم اين مکر را زيراکه بودن نماز قول نبي9 از بديهيات است و منکر آن منکر پس از يقين است و دروغ مي‌گويد کافر لعين که مي‌گويد رسول‌خدا نگفته اگر گفته بود من اقرار مي‌کردم و از محض نفاق اين سخن را مي‌گويد. و اگر بگويد من کلام خدا را مثلاً در رتبه مشيت نمي‌دانم و سلام دويم را مثلاً در نماز کافي در خروج از نماز نمي‌دانم و اگر بدانم که رسول‌خدا9 غير اين گفته به قول او مي‌گويم اين به هيچ‌وجه باعث کفر نمي‌شود. بلي، اگر کسي مسأله‌اي را به طور يقين ميان خود و خدا حق دانست و گفته خدا دانست به طور يقين بعد انکار کرد عندالله و عند نفسه کافر مي‌شود اگرچه مردم بر او حجتي ندارند مگر آنکه اقرار کند که پيش‌تر يقين داشتم و حال منکرم. و همچنين کسي که منکر اجماع محصَّل شود به جهت حصول علم براي او در هنگام اقرار به اجماع. به هر حال که مناط يقين انسان است به اينکه اين قول قول رسول است و قول خداست. و در ضروريات عذر از اهل اعتنا و بحبوحه اسلام معقول و مقبول نيست واز ضعفاء و اهل قري مسموع است مگر آنکه اقراري بر خلاف از او شنيده شده باشد يا بيّنه بر او قائم شده باشد که پس از اعتراف به يقين چنين کفري ورزيده. و بسيار مسائل هست که امر در آنها مشتبه است که آيا به حد ضرورت رسيده يا نه و امر در آنها مشکل است و بدون تأمل تکفير منکر آن را هم نمي‌توان کرد. و همچنين هرگاه انسان را از اسبابي و قرايني يقين حاصل شود به اينکه فلان مسأله دين رسول خداست9 بعد از آن در آن اسباب و قراين عيوبي چند ظاهر شود و بر خطائي چند آگاهي يابد و شک کند در آنچه يقين داشت يا منکر شود آن را به جهت زوال يقين اين‌کس کافر نمي‌شود و از اين جهت هريک از علماي شيعه در کتابي ادعاي اجماع مي‌کنند در مسأله‌اي و در کتابي ديگر خودش از آن مسأله

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 6 صفحه 345 *»

برمي‌گردد و طوري ديگر مي‌گويد و حال آنکه اجماع آن است که انسان يقين کند از آن که قول خدا و رسول اين است پس چون اصل يقين او زايل شد و اسباب يقين بر هم خورد و يقين بر خلاف پيدا کرد يا نکرد اين موجب کفر نمي‌شود و تکذيب رسول9 نشده بلکه فهميده که خود بر خطا بوده و اشتباه کرده و از اين جهت برگشته و اين عدول دليل آن است که آن يقين يقين عادي بوده و احتمال خلاف در آن مي‌رفته يا ظن عادي متأخم به علم بوده. به هرحال که اين‌گونه انکار يقين که سبب زوال يقين به سبب فساد اسباب آن باشد موجب کفر نمي‌شود و اما منکر ضروري اين ادعا را نمي‌تواند بکند چراکه در اسباب يقين فسادي عارض نشده و يقين زايل نگشته پس منکر آن منکر رسول است و آن مانند کسي است که رسول را ديد و معجزه‌ او را فهميد و ادعاي او را شنيد و يقين به رسالت او کرده بعد مرتد شده اين‌کس نمي‌تواند بگويد اسباب يقين من زايل شد و يقين من برطرف شد پس من معذورم چراکه اسباب يقين اعجاز نبي بود که قائم است و علائم صدق بود که موجود است پس منکر نبي بعد از معرفت عذري ندارد چنان‌که خداوند مي‌فرمايد و جحدوا بها و استيقنتها انفسهم ظلماً و علواً پس منکر ضروري هم اسباب يقينش برپا است و مع‌ذلک مرتد مي‌شود و کافر مي‌گردد.

باب اول

در شرح احوال باب خسران‌مآب

به طور اختصار و اجمال

بدان‌که چون ما معاصر اين مرد مفسد دين و دنيا بوديم بر ما لازم است که شرح احوال اين مرد را در عصر خود بگذاريم تا آن کساني که بعد از ما مي‌آيند و از احوال اين مرد اطلاع ندارند و او را نديده‌اند و چيزي شنيده‌اند از احوال او با علم و اطلاع باشند و احياناً اگر کسي از اتباع او بماند به قول او مغرور نشوند و گمان نکنند که اين مردي بود و راه اشتباهي در وجود او و صفات و اعمال او بوده.

بدان‌که معلوم و معروف است که در چندسال قبل شخصي از اهل شيراز پيدا شد مسمي به ميرزا علي‌محمد پسر ميرزا رضاي بزّاز که قليل تحصيلي کرده بود و از قرار مذکور في‌الجمله رياضتي کشيده بود و مردي از عرض طلاب بود

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 6 صفحه 346 *»

و مثل بعضي طلابِ خودبين خود را عالم خيال کرده و در همين خيال مبالغه کرده بود تا آنکه ماليخوليا او را به اين راه واداشته بود که ادعاي قطبيت و کمال کند و قومي از طلاب جهال هم به او ملحق شده از اطراف به شيراز رفته بودند نه به قصد او و اتفاقاً او را ديدند و في‌الجمله حسن ظني به او پيدا کردند چون او قومي از طلاب را بر گرد خود ديد از عدم ظرفيت در حد خود نگنجيد و بر ادعا افزود خورده خورده ادعاي بابيت براي امام غايب کرد و خود را نايب خاص امام قرار داد و آن طلاب جهله هم تمکين کردند و اصل اين ادعا به جهت طول زمان غيبت مردم را به هيجان مي‌آورد پس بعضي مردم هم به حرکت درآمدند و اتباع او هم نام او را پنهان کردند و به مردم مي‌گفتند که اينک نايب خاص حضرت صاحب‌الامر ظاهر شده و اينک ما به خدمت او رسيديم و اينک ظاهر خواهد شد و عدل را در عالم منتشر خواهد کرد و جهاد خواهد نمود ولي نام او را بروز نمي‌دادند و به مقتضاي الانسان حريص علي ما منع مردم حريص‌تر شدند در طلب او وانگهي اشرار و مفسدين که چون بشنوند که جهاد خواهند کرد بسيار حريص مي‌شوند پس مردم مهياي لقاي او شدند و طالب ملاقات او گرديدند و آن طلاب مفسد بي‌دين هم در مجالس و محافل مردم را تحريص و تشويق و ترغيب در امر او مي‌کردند تا پرده از روي کار او برداشتند و نام او را بردند و مردم نزد او رفتند.

و چون اين ادعاي خام را کرده بود که نايب خاص است خود را مفترض الطاعه قرار داده بود و مي‌گفت اطاعت من بخصوصي و شخصيتي واجب است و جميع اين امت بايد مرا بشناسند و رو به من آيند و اعوان و انصار من باشند و چون خواست که با اين ادعا چيز تازه‌اي هم داشته باشد بنا کرد عبارت‌ها بر سبک قرآن ساختن و سوره يوسف را شرح‌کردن و صد و ده سوره ساخت براي شرح سوره يوسف که جميع آنها مزخرفات و اباطيل بود و جميع کساني که في‌الجمله ربطي در عربيت و علم داشته باشند مي‌دانند که حرف‌هاي عاميانه مغلوط مزخرف به هم بافته است که اسباب مضحکه است و عوام عجم که نمي‌فهميدند و آن طلاب هم که خود اهل غرض بودند به دليل آنکه چون آن مرد سوره سوره نامربوط

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 6 صفحه 347 *»

مي‌نوشت آن مريدان اصلاح مي‌کردند و به قدر عقول خود غلط‌هاي آن را درست مي‌کردند و مع‌ذلک خداوند او را رسوا کرده بود و مملو از غلط بود و اصلاح‌پذير نبود.

خلاصه، در اول خودش نايب بود و کتابش هم شرح سوره يوسف، ديد مردمي که به او گرويدند احمق‌تر از اينند و از اين بيشتر هم بار مي‌برند خورده خورده از قرار نوشته‌هاي منسوب به او که در اطراف منتشر شد گفت من همان امام غايب منتظَر شما هستم که از شکم مادر سر درآورده‌ام و به اين شکل بروز کرده‌ام و اختيار با خود من است به هرشکل و هرجا و هرطور که مي‌خواهم بروز مي‌کنم حال خواسته‌ام که از شکم مادري سر بيرون کنم. و عوام گوساله هم چون آن طلاب باغرض را ديدند که تسليم مي‌کنند واين نامربوط‌ها را اصلاح و تحسين مي‌کنند تصديق کردند و چون مشکلاتي از او سؤال مي‌کردند و جواب نداشت از آنها در جواب آنها مهملات معماگونه‌اي مي‌نوشت که هيچ از آن نفهمند. و چون در عبارت غلط‌هاي بسيار داشت به او مي‌گفتند اينها غلط است مي‌گفت عربي هفتاد قسم است اين هم يک قسمي است و آن گوساله‌ها هم قبول مي‌کردند. و چون ديد که غلط‌هايش از عذر و اعتذار گذشت و مردم اعتراض مي‌کنند از قرار نوشتجات منتشره گفت من قطب روزگارم و همه عالم بر گرد من مي‌گردند و به اذن و اجازت من حرکت مي‌کنند جميع حروف و کلمات آمدند پيش من سجده کردند و من همه را مرخص کردم که هريک معني ديگري را بدهند و خاصيت ديگري را ببخشند برو معني بيا بدهد و بزن معني بخور داشته باشد و بگو فايده بشنو دهد وهکذا و چون آن گوساله‌ها از اين هم تمکين کردند آسوده شد و هر مزخرف و نامربوطي خواست به هم بافت حتي آنکه به قول خودش قصيده‌اي ساخته که اگر کسي شق‌القمر بنمايد و از سنگريزه صدا بشنواند و آن مزخرفات را شعر و موزون بنامد معلوم مي‌شود که همه کارهايش حيله و چشم‌بند بوده آن‌گونه قصيده و شعر هم براي ايشان آورد و تمکين کردند و احمقان و اصحاب فتنه روز به روز بيشتر شدند خودش خورده خورده گويا باور کرد و باز در حد خود نگنجيد به خيال جهاد افتاد بناي دعوت به جهاد را گذاشت و به اطراف کاغذ نوشت

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 6 صفحه 348 *»

و مردم را به جهاد خواند از آن جمله کاغذي به خودم نوشت به خط خودش و به يکي از طلاب مريدين خود داد که آورد و الان موجود است و مرا به نصرت خود خواند و حکم کرد که من به مؤذنان بگويم که نام او را در اذان ببرند و چون آن رافع آمد از هر جهت جواب آن را دادم و او را مخذولاً منکوباً روانه نمودم.

خلاصه، ديد که مردم از اين هم گوساله‌ترند و از اين هم بار بيشتر مي‌برند از قرار نوشتجات منتشره منسوبه به او ادعاي نبوت کرد و خودش پيغمبري مستقل شد و از آن مزخرفات براي خود وحي نازل کرد و قرآن آورد و شريعت قرار داد و حلال خدا را حرام و حرام خدا را حلال کرد ديد گوساله‌ها تمکين کردند. باز از قرار نوشتجات منسوبه به او گفت من افضل از محمدبن‌عبدالله مي‌باشم و من در مقام نقطه‌ام و او در مقام الف و قرآن من افضل از قرآن محمد است اگر محمد تحدي کرده که يک سوره مثل قرآن او کسي نمي‌تواند بياورد من تحدي مي‌کنم که کسي مثل يک حرف از قرآن من نمي‌تواند بياورد.

باز ديد احمقان تمکين کردند و کسي متعرض نشد يک‌دفعه از قرار نوشتجات منتشره ادعاي خدايي کرد و جان خودش را از تقيه خلاص کرد و باز گوساله‌ها تمکين کردند و ارباب فتنه به دورش جمع شدند و آتش فتنه مشتعل شد و خروج‌ها کردند و مسلمانان را کشتند و اگر نه اهتمام پادشاه اسلام‌پناه بود که در دفع فتنه ايشان کوشيدند و اطفاء نايره ايشان نمودند هرآينه جميع ايران را فاسد کرده بودند و چه‌بسيار خون مسلمين را که مي‌ريختند و چه‌بسيار مال مسلمين را که به غارت مي‌بردند و چه‌بسيار فروج مسلمين را که به حرام صاحب مي‌شدند و به کلي تا حال دين را پامال کرده بودند ولي خداوند عالم توفيق داد پادشاه اسلام‌پناه روحنافداه را و برحسب الاسماء تنزل من السماء نصرت دين نموده جميع سرکشان آنها را به قتل رسانيده و باقي ديگر که جسته گريخته يا از تقيه پنهاني اگر بود فرار بر قرار اختيار کرده از مملکت ايران رفته در بغداد منزل گزيدند و در آنجا بناي دعوت گذاردند و از اطراف مفسدان گرد ايشان جمع شدند و بناي فتنه در دين و دنياي مردم گذاردند دين مردم را به شبهات کاسده خود فاسد کردند و دنياي مردم را به قتل و جرح و

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 6 صفحه 349 *»

اذيت فاسد کردند و دولت روم متعرض آنها نشده غافل از اين شدند که اينها دين اسلام را که فاسد کردند و مسلمين را هم که در هر پناه و سر راهي مي‌کشند و اذيت خلق مي‌نمايند و بودن ايشان مصلحت ملک نيست باز پادشاه اسلام‌پناه به غيرت حمايت ملت و دولت از آن دولت خواهش فرمود که آنها را از بغداد کوچانيده ببرند و در جايي حبس کنند و رؤساي ايشان را از بغداد کوچانيده به روم بردند و در قريه‌اي از قراي آن مملکت جا دادند. و اين هم باز غفلتي از اهل روم است چراکه نوشتجات آن رؤسا باز به اطراف بلاد مي‌رود و باز امرها به فساد مي‌کنند چنان‌که در اين روزها باز در هرجا جمع آمده‌اند و بناي شورش را گذارده‌اند. و چون به سمع مبارک اعلي‌حضرت اقدس شهرياري رسيد باز في‌الفور امر فرمودند به قلع و قمع آنها و در هرجا هرکس که بروزي کرده بود گرفتند و در کار گرفتند.

و چون ملاحظه فرمودند که خوب بود که اصل اين شبهه از دل‌هاي مردم مي‌رفت و مردم آسوده مي‌شدند و از اين خيال به کلي بيرون مي‌رفتند و اين نمي‌شود مگر آنکه علماء درصدد ابطال شبهات آنها برآيند و در درس‌هاي خاص و عام مسائل ايشان را طرح کرده جواب ايشان را بدهند و به جهت شيوع اين ابطال کتب تصنيف شود و در اطراف منتشر شود شايد اصل شبهه از دل‌هاي مردم برود و بفهمند و بدانند که اهتمام حضرت شهرياري در افناي اين سلسله نه محض حفظ دولت است بلکه عمده مقصودبالذات حفظ ملت است و اينها عدو دين اسلام و رباينده مذهب انامند و چه مي‌شود که دفع ضرر ايشان از دولت هم بشود و چون علماء هم در اين امر مساعدت کنند همه‌کس خواهند فهميد که دفع حضرت شهرياري مر ايشان را از اهم مهامّ اسلام بوده و هست و واجب است در حفظ ملت و دولت که سعي فرمايند که اين مفسدين را از روي زمين هم براندازند.

و از اين جهت که حقير سينه خود را سپر بلا کرده مدت‌هاي مديد در منبرها و درس‌ها ابطال اين مرد را بر خواص و عوام ظاهر کردم و کتاب‌هاي بسيار نوشتم و در اطراف ايران و آذربايجان و خراسان و عربستان و هند و غيره فرستادم و جمع کثيري را بحول الله از اين ورطه رهانيدم و کسي ديگر اقبال

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 6 صفحه 350 *»

نکرد و اهتمام ننمود، پس به اين ملاحظات حکم محکم صادر شد که حقير باز کتابي بنويسم و به نظر مبارک انور برسانم تا منتشر شود شايد دولت روم هم متذکر شده بر آنها هم فساد امر اين جماعت واضح شود و بدانند که اينها اعداي خدا و رسول9 هستند و مخرّب ملت و دولت و مفسد عباد و بلادند و به جهت غيرت اتحاد دين در دفع و قلع و قمع آنها بکوشند و آنها را به خود وانگذارند و به حمايت دين اسلام اعداء دين را از صفحه جهان براندازند. اين مختصري بود از احوال اين باب خسران‌مآب و اتباع او که ذکر آن اولاً لازم بود.

باب دويم

در ذکر ادله‌اي که دلالت بر بطلان اين فرقه

و ارتداد ايشان و خروج ايشان از دين اسلام مي‌نمايد.

و در آن چند فصل است:

فصل: بدان‌که اول دليلي که دلالت مي‌کند بر بطلان طريقه اين مرد اين است که از جمله بديهيات اوليه اسلام است و مسلمين را در آن خلافي نيست که حضرت پيغمبر ما محمدبن‌عبدالله9 خاتم پيغمبران است و اين نص کتاب است که مي‌فرمايد ولکن رسول الله و خاتم النبيين و اين آيه مجمع‌عليها است و اين مسائل اوضح و اعظم ضروريه اسلام است که نبوت به وجود مبارک او ختم شده ديگر نبيّي بعد از او مبعوث به نبوت نمي‌شود و وحي منقطع شده و ديگر وحيي به تأسيس شرعي نخواهد شد و دين او آخري اديان عالم است و کتاب او آخري کتاب‌هايي که از آسمان نازل شده و کسي که انکار اين مسائل را کند از مذهب اسلام خارج است. و از اين مرد ادعاي نبوت معروف است و معروف است که مدعي وحي بوده که بر او نازل مي‌شود چنان‌که در کتاب خود گفته که ما به تو وحي کرديم چنان‌که به محمد وحي کرديم و به پيغمبران قبل از او و اين عبارت صريح در ادعاي وحي است مانند همان وحيي که به پيغمبران مي‌شده و در جاهاي عديده از کتب منسوبه به او مذکور است که وحي به سوي او مي‌شود بدون واسطه ملک و اين ادعاي نبوت است چراکه نبي کسي است که خبر دهد مردم را از خدا. و کتابي آورده که مي‌گويد معجز است و جن و انس مثل يک حرف بلکه يک نقطه از کتاب مرا نمي‌توانند بياورند. و حضرت پيغمبر9

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 6 صفحه 351 *»

چنين ادعائي نفرمود نهايت فرمود اگر جن و انس جمع شوند مثل اين قرآن نمي‌توانند آورد و آخر تحدي آن بزرگوار مثل سوره بود که چون ديد قوم از مثل کل قرآن عاجز شدند اول ده سوره از ايشان خواهش کرد ديد از آن هم عاجز شدند به يک سوره اکتفا کرد و نياوردند و نتوانستند بياورند. و اين مرد از راه جهالت که قاعده تحدي را نمي‌داند مي‌گويد جن و انس مثل يک حرف از حروف کتاب مرا نمي‌توانند بياورند بلکه مثل يک نقطه مثل کتاب مرا نمي‌توانند بياورند. هيچ عاقل اين را معجز قرار مي‌دهد؟ آيا مردم از گفتن الف و باء عاجز بودند وانگهي که کتاب او مشحون به اغلاطي چند است که همه اطفال مکتب مي‌دانند و آن‌قدر مغلوط و نامربوط است که اصلاح‌پذير نيست و خودش از اغلاطش به تنگ آمده آخرگفت که من حروف و کلمات را مرخص کردم که هريک عمل ديگري را کنند. او خيال کرد که جميع مردم مثل آن چهار نفر احمق که تصديق او را کردند مي‌باشند و از اين غافل شد که؛

خورده بينانند در عالم بسي    واقفند از کار و بار هر کسي

مردمان صاحب هوش در عالم بسيارند و مربوط را از نامربوط تميز مي‌دهند.

خلاصه، مع‌ذلک حلال کرد بر خلق چيزي را که خدا حرام کرده بود و حرام کرد چيزي را که خدا حلال کرده بود و اين هم تشريع و بدعت و ضلالت و کفر است به اتفاق علماء وانگهي که اين را دين قرار دهد و شمشير از پي آن بکشد و قبول‌کننده را بنوازد و انکارکننده را بکشد. و هرکس ادعاي وحي و وضع شريعت کرد و کتابي آورد و نسبت به خدا داد مدّعي پيغمبري است و بعد از خاتم انبياء ادعاي نبوت کفر محض است و ارتداد خالص بدون شبهه. پس مدعي اين امور در اسلام از مسلمين کافر و واجب‌القتل به اجماع علماي اسلام.

و عجب‌تر آنکه مدعي آن است که اين کتاب مزخرف او افضل از قرآن است خداوند اين‌طور رسوا مي‌کند اهل بدعت و ضلالت را و آن سوره‌اي که براي من نازل کرده بود و به واسطه ملامحمدعلي نام مازندراني فرستاده بود و به خط خودش نوشته بود و مرا در آنجا امر کرده بود که قشون بردار و به فارس بيا و حکم کن که در اذان‌ها

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 6 صفحه 352 *»

اسم مرا قرين اسم خدا و رسول کنند در همان يک سوره بيست غلط بود و حقير همان سوره را عنوان کرده کتابي در شرح آن کاغذ نوشتم و غلط‌هاي آن را واضح کردم و آن ملامحمدعلي را مخذولاً منکوباً روانه کردم. و همچنين ملاصادق نامي خراساني را فرستاد به کرمان با چند سوره بر سبک قرآن و چند دعا بر سبک صحيفه سجاديه و چند خطبه بر سبک نهج‌البلاغه و اينها را اسباب معجز خود قرار داده و حقير در مجلسي عام او را آورده گفتم کلام طرفين را بنويسند تا صورت‌مجلس رساله شود. خلاصه، او هم مفتضح شد و بر عوام و خواص بطلان او واضح شد و از کرمان رفت و الحمدلله تاکنون يک‌نفر بابي در کرمان نيست بلکه در يزد هم کمياب است و شايد نباشد زيراکه مدت‌ها در آنجا در موعظه و درس ابطال آن مرد را بر جميع خواص و عوام ظاهر کردم. باري، اين ادعاي رسالت او اوضح ادلّه است بر کفر مدّعي به طوري که حاجت به دليلي ديگر ندارد.

فصل: و از جمله ادله بر کفر او اينکه خود را مفترض‌الطاعة دانسته و مدعي آن است که بر جميع خلق واجب است که ايمان به او بياورند و اطاعت او را نمايند و او به طور خصوصيت و شخصيت واجب‌الاطاعة مي‌باشد و از اولي‌الامر است و مردم را امر به جهاد کرد و خون منکرين خود را مباح کرد و قتل مسلمين را واجب کرد اگر ايمان به او نياورند. و شک نيست که در زمان غيبت هيچ‌کس مفترض‌الطاعة و لازم‌الاطاعة نمي‌شود و احدي از علماي شيعه تاکنون خود را واجب‌الاطاعة ندانسته‌اند و مفترض‌الطاعة چهارده نفر معصومند و ساير علماي شيعه راويان اخبار و ناقلان آثارند نه مدّعي سلطنت و ملک‌داريند و نه مدّعي جهاد و کشورگيري، نهايت اوج ادعاي علماي شيعه اين است که ما علمي تحصيل کرده‌ايم و کتاب و سنت را به قدر قابليت خود فهميده‌ايم هرکس طالب مسائل دين خود است پيش ما است بيايد از ما بگيرد چراکه آن مسائل پيش ما يافت مي‌شود نه پيش بقال و نانبا. و در مملکت هرکسي صنعتي دارد يکي آهنگر است هرکس آلات آهني مي‌خواهد پيش او بايدش رفت و يکي کفش‌دوز است هرکس کفش مي‌خواهد نزد او بايدش شد يکي هم عمر خود را صرف

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 6 صفحه 353 *»

مي‌کند و احاديث ائمه سلام‌الله‌عليهم را ضبط مي‌کند هرکس علم دين مي‌خواهد بايد از ايشان بگيرد و اين صنعت مخصوص يک‌نفر نيست در هربلدي علماي بسيار هستند و هيچ‌يک مفترض‌الطاعة نيستند و ادعاي صاحب‌الامري ندارند و اين مرد مدّعي آن شد که او به طور شخصيت و خصوصيت مفترض‌الطاعة هست از جانب خدا با وجود عدم علم و بصيرت و خبرت در دين و هرکس ايمان به او بياورد مؤمن و هرکس ايمان نياورد کافر است و قتال او واجب. و در زمان غيبت کبري به اجماع علماء جهادي نيست و هيچ عالمي را جايز نيست که شمشيري بکشد و جهادي کند و قشوني جمع کند مگر در رکاب ظفرانتساب پادشاه اسلام‌پناه دفاع از حوزه اسلام کنند و نصرت مذهب نمايند و دفع شر ملل خارجه از ثغور مسلمين نمايند و اين جهاد نيست بلکه دفاع است. پس اين هم يک‌دليل کفر اوست و عرض شد که کاغذ به خط خودش نوشته و آدم بخصوص نزد من فرستاده که قشون مسلح و مکمل بردار و بيا به فارس و کاغذش الان نزد من موجود است و اقوامش در يزد شهادت دادند که خط خود اوست.

فصل: و از جمله ادله کفر او اين است که با اين ناتواني و جهالت و عجز ديني آورد و خلق را به آن دين دعوت کرد و تولا و تبراي او بر اين دين واقع شد مقرّ به خود را ناجي و منکر خود را هالک خواند و حضرت‌باقر7 مي‌فرمايد در معني ادناي شرک که آن آن است که به استه خرما بگويي سنگريزه و به سنگريزه بگويي استه خرما و اين را دين خود قرار بدهي پس اگر کسي استه خرما را بگويد سنگريزه و اين را دين خود قرار دهد مشرک باشد چه خواهد بود حال آن‌کس که ديني بعد از دين اسلام ‌آ‌ورد و افترا بر خدا و رسول بندد و خود را بشخصه مفترض‌الطاعة داند و مقرّ به خود را مؤمن و منکر خود را کافر و واجب‌القتل شمرد معلوم است که اعظم کفر براي کسي است که اين ادعا را مي‌کند و اين ادعاي امامت بلکه نبوت است و حضرت صادق7 فرمودند که هرکس ادعاي امامت کند و از اهل امامت نباشد کافر است. و الحمدلله که صحيح شد فرمايش ديگر حضرت صادق7 که فرمودند غير

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 6 صفحه 354 *»

امام بحق هرکس ادعاي امامت کند خداوند عمر او را قطع مي‌کند. و الحمدلله که به همت پادشاه جمجاه عمر او تباه شد و از صفحه روزگار برافتاد و به آمال خود نرسيد. و همچنين اتباع اين مرد در اين اعتقاد مشرک مي‌شوند به جهت آنکه حضرت صادق سلام‌الله‌عليه مي‌فرمايد هرکس شريک کند با امام بحق امام ناحقي را مشرک است به خداوند عالم.

باري، همين ادعا خود دليل کفر است زيراکه بديهي مذهب شيعه است که ائمه دوازده نفرند و نسب هريک معروف و هيچ‌يک پسر فلان شخص شيرازي نبوده و نيست و بعد از پيغمبر ما پيغمبري نيست و بعد از دين او ديني نه.

فصل: بدان‌که شخصي که سخني مي‌گويد خالي از دو قسم نيست يا آن است که از غير نقل مي‌کند يا آن است که از نزد خود مي‌گويد اگر از غير نقل مي‌کند از او علائم صدق روايت را بايد طلبيد و همين‌که معلوم شد که صادق است ديگر بر او چيزي نيست و طرف سخن آن شخص صاحب‌سخن مي‌شود و با او بايد سخن گفت و بر راوي حرجي نيست و اگر صدق او معلوم نشد به کلام او اعتناء نبايد کرد و از او نبايد پذيرفت. و يا اين است که شخص سخن را از پيش خود مي‌گويد در اين هنگام بر اوست برهان براي حقيت قول خودش اگر آورد قبول مي‌کنيم و اگر نياورد رد مي‌کنيم. و مثل اين بسي واضح است يکي مي‌گويد که پادشاه چنين فرموده از او دليلي بر اين سخن نمي‌خواهيم مگر آنکه راستي قول خود را بر ما واضح کند که بفهميم درست روايت کرده اگر درست روايت کرده ديگر بر او حرجي نيست و او مي‌رود براي خود و ما اطاعت سلطان را مي‌کنيم و به فرمايش او عمل مي‌کنيم. و يکي خود ادعاي سلطنت مي‌کند و سخن را از پيش خود مي‌گويد و از سلطاني روايت نمي‌کند اگر اين‌کس اسباب سلطنت را مهيا دارد و ملکي و رعيتي و دولتي و مکنتي دارد سلطان است والا دروغ مي‌گويد و ادعاي باطل مي‌نمايد. حال اين شخص اين سخن‌ها را که گفته اگر روايت از کسي است علامات صدقش کو؟ و اگر ادعاي خودش است برهان حقيتش کو؟ حضرت پيغمبر9 فرمودند آنچه از من نقل کنند و روايت کنند اگر مطابق با قرآن

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 6 صفحه 355 *»

است من گفته‌ام اگر مخالف با قرآن است من نگفته‌ام. حال گفته‌هاي اين مرد که از قرار مذکور جميعاً رد قرآن است و آوردن بدعت‌ها و حلال‌ها و حرام‌ها بر خلاف کتاب است پس اگر روايت مي‌کند اين علامت کذب و روايتش خلاف کتاب و سنت و اجماع و دليل عقل است ديگر چه راه صحت باقي ماند؟ و اگر از پيش خود ادعائي دارد و روايت از نبي و ولي نيست بر اوست اقامه برهان بر حقيت لکن امروز بر ما نيست قبول از او چراکه قبول از او ردّ بر رسول‌خداست و انکار اوست. پس او را برهاني بر حقيت خود نيست و محال است که برهاني براي اين کس باشد و بدون برهان خداوند عالم حجتي به سوي خلق نمي‌فرستد پس اين شخص کاذب است و تصديق‌کننده او از حليه عقل و فهم عري و بري.

فصل: بدان‌که از جمله تفضلات الهي آن است که اين مرد و اتباعش از بعضي شعبده‌ها و حقه‌بازي‌ها هم عري و بري بودند چه جاي کرامات حقه که اگر اينها در دنيا يک شعبده و حيله‌اي هم مي‌داشتند عوام کالانعام آن را به معجز عيسي و موسي مي‌رساندند و اضعاف اضعاف آن را بر آن اضافه مي‌کردند و نقل مي‌کردند. حتي آنکه همسر يک رمال فال‌گير هم رمل نمي‌دانستند بلکه همسر پيرزن‌ها فال نخود هم نمي‌دانستند و از اين جهت هر وعده‌اي هم که کردند خلاف شد و هرچه گفتند که از مکه خروج مي‌شود يا از کربلا يا از نجف خلاف شد و در بلاد هرچه هم‌عهد شدند و روز معيني را قرار خروج دادند همه خلاف شد و اين از الطاف غيبي الهي است. و اگر اين مرد يک سوره جعل کرده بود و در آن و عده معيني کرده بود و مي‌شد، اينها ايران را از آن کرامت پر مي‌کردند و آن را اخبار به غيب قرار مي‌دادند و حال آنکه رمال‌ها و پيرزن‌ها هزار از اين خبرها داده‌اند و شده است و حقه‌بازها هزار عمل شبيه به کرامات مي‌کنند که عقول حيران مي‌ماند و بيچاره‌ها هيچ ادعائي هم ندارند. و حمد خدا را که اين بابيه از اين شعبده و رمل و فال هم عري و بري بودند و شکر خدا را که اين مرد مساوي يک طفل مکتب صرف و نحو نمي‌دانست و در قوه او نبود که يک صفحه عبارت فصيح بنويسد اگرنه عالمي را به تنگ مي‌آوردند و خداوند چنان رسوا کرد ايشان را که يک عبارت

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 6 صفحه 356 *»

فصيح و بليغ بلکه يک کاغذ که املاي خطي او درست باشد اين مرد نتوانست بنويسد و رسواي خاص و عام شد.

فصل: چيزي که مکرر مي‌شنوم که مردم مي‌گويند و از اين حيرانند آن است که مي‌گويند اگر اين مرد کسي نبود پس از چه اتباع او همه تن به مرگ دادند و از او تبري نکردند و او را لعن نکردند؟ جواب عرض مي‌کنم به اين جماعت که شما اتباع او را قياس به خود مي‌کنيد مي‌بينيد که شما جان خود را دوست مي‌داريد و دايم به ناز و نعمت تن خود را مي‌پروريد و تن خود را بر دنيا و مافيها ترجيح مي‌دهيد آن‌گاه تعجب مي‌کنيد که چگونه تن به مرگ دادند و تبري نکردند؟ چه‌بسيار مردم هستند که جان ايشان نزد ايشان به قدر يک پياز قابليت ندارد و براي يک پياز جان مي‌دهند و به غيرت آنکه يک کلمه سخن ناملايم نشنوند خود را مي‌کشند اين‌همه زن‌ها براي هم‌چشمي همشوي خود ترياک مي‌خورند و خود را مي‌کشند و در ولايت ما آن سال که مرحوم امير توپخانه آمده بود و با بلوچ دعوا کرد و سيصدنفر ايشان بر روي يک تلي محصور شدند زن و بچه خود را نشانيدند و گردن زدند بعد از آن نماز به جماعت کردند بعد دو دو از تل فرود آمدند و دعوا کردند تا جميع آنها کشته شدند و خم به ابرو نياوردند. و چه‌بسيار از اهل مذاهب باطله را در بلاد ما حکّام گرفته‌اند و نشانيده‌اند و گفته‌اند تبري از مذهب خود کن والا تو را مي‌کشيم تبري نکرده و آنها را کشته‌اند. مگر نيست که نقل مي‌کنند که قشون فرنگي به جهت دوام طبل‌زدن يک‌يک خود را به رودخانه انداختند تا جمعي به اين واسطه افتادند و مردند. اگر گويي از ترس بوده گويم ترس از مرگ اگر بوده که اين مرگ حاضر در پيش روي اوست و به اختيار مي‌رود. مگر خوارج نهروان که با حضرت‌امير7 دعوا کردند تا دانه آخر کشته شدند هيچ حقي ديده بودند؟ اينها وسوسه شيطان است و آن کسي که از اينها مضطرب مي‌شود و تعجب مي‌کند اگر خودش بابي شود خود را به کشتن نخواهد داد و لعن هم مي‌کند و تبري هم مي‌کند زيراکه جان خود را دوست مي‌دارند چنان‌که الان جمعي بابي هستند و از سطوت انتقام پادشاه زمان لعن هم مي‌کنند و تبري هم مي‌کنند و جان خود را

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 6 صفحه 357 *»

دوست مي‌دارند و اگر از حقيت مذهب باب بود بايستي اينها هم لعن نکنند تا کشته شوند.

فصل: از جمله اسباب کفر اين مذهب آنکه اين مرد از قرار نوشتجات منتشره به کلي حکم قرآن و شريعت خاتم‌الانبياء را منسوخ گرفته و شريعتي ديگر آورده و مي‌گويد تا حال هرکس بر شريعت قرآن بود ناجي بود اما امروز بايد همه مردم از آن عقايد و اعمال منصرف شوند و به شريعتي که من آورده‌ام راه روند و جميع آنچه مي‌گفته‌اند همه را ترک کنند حتي قول لااله‌الاالله را و بيايند ايمان به من بياورند و به شرع جديد عمل نمايند. چنان‌که در سوره مزخرفي نامربوطي مي‌گويد: «و من يرزق من بعد بما قدرزقوا من قبل من کل ماهم به ليدينون فاولئک هم لايحل عليهم بما قدنزلنا من قبل في القرآن انا کنا نستنسخ ماکنتم تعملون انا قدانشأنا نشأة الاخرة و ارفعنا کل ماکان الناس به ليدينون قل ان الهواء يطهرکم کمايطهرکم الماء ان يا عباد الله فاشکرون و من يعمل بعد ان‌يوصل اليه حکم ربک فلاتقبل عنه من شيء و ان يومئذ کل مثل الذين اوتوا الکتاب من قبل مالهم من حکم الا من يدخل في دين الله و کان من المخلصين و من يتلو آية من الکتاب او يروي حديثاً من بعد يريد ان‌يعمل به فاولئک مثلهم کمثل الذين کانوا من قبل فسيدخلهم الله ربهم في دين الحق انه کان علي کل شيء قديرا.» تا آخر عبارات رکيک مزخرفش.

و اين عبارات صريح است در نسخ قرآن و عدم قبول آن اعمال امروز. و در جاهاي ديگر هم صريح گفته است و هرکس تصديق کند اين قول را تکذيب کرده است محمدبن‌عبدالله را9 يقيناً و تکذيب کرده است خداوند را زيراکه ضروري مذهب اسلام است اينکه اين نبي آخر انبياء است و اين دين آخر اديان است و حلال محمد حلال است الي يوم القيمة و حرام محمد حرام است الي يوم القيمة. و اين جهّال شنيده‌اند حديثي که حضرت صاحب‌الامر عجل‌الله‌فرجه يأتي بشرع جديد و کتاب جديد هو علي العرب شديد و ندانسته‌اند که او به نسخ دين جد خود برنمي‌خيزد او همين دين اسلام

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 6 صفحه 358 *»

را تجديد مي‌کند و هرچه از آن به واسطه آراء فاسد شده باشد اصلاح مي‌فرمايد و قرآن را چنان‌که نازل شده روز اول اظهار خواهد کرد و آنچه در آن تحريف و تغيير باشد بيرون مي‌کند همان قرآني را که بر جدش نازل شد مي‌آورد چنان‌که نازل شده. و اين مرد چون اين حديث را شنيد و خواست ادعاي صاحب‌الامري نمايد خواست شرع جديدي بياورد و قرآن جديدي اظهار کند که از نامربوطي و مزخرفي بر عرب تصديق آن شديد باشد و از اين غافل شد که گرچه باشد در نوشتن شير شير اما،

آن يکـــي شيــري است کآدم مي‌خورد

آن يکــي شيــري است کآدم مي‌خـورد

نـه هرکــه سر نتراشــد قلنــدري دانـد

نــه هرکــه آينه سـازد سکندري دانــد

نه هرکه طرف کله کج نهاد و تند نشست

کــلاه‌داري و آئيـــن ســروري دانــد

و عجب‌تر از همه آنکه مي‌گويد که حال دنيا گذشته و ظهور شده و حالا ايام رجعت گذشته و قيامت شده در آن فقره که مي‌گويد: «انا قد انشأنا نشأة الاخرة و ارفعنا کل ما کان الناس به ليدينون.» و بعد از مزخرفاتي چند باز مي‌گويد: «اللهم قد قضي خمسين الف سنة يوم القيمة فاذا لا جعلني النار لمن قد دخل الباب نورا رحمة من عندک انک کنت ذا رحمة عظيما.» باري، آن‌قدر از اين مزخرفات گفته است که اگر کسي بخواهد همه را ضبط کند بايد جميع نوشتجات اين مرد را بنويسد.

فصل: براي اتمام حجت و رفع عذر اتباع اين مرد مي‌نويسم که کليةً يا شما منکر شويد خاتم انبياء را که اصلاً پيغمبر نبوده و هنوز عصري است که پيغمبران مي‌آيند و جان خود را و خلق را خلاص کنيد تا خلق هم تکليف خود را بدانند. اگرچه بر فرض جواز آمدن نبي هم باز چنين اشخاص نبي نمي‌شوند بلکه داخل علماء محسوب نمي‌شوند بلکه داخل عقلاء معدود نمي‌شوند ولکن در مقام ترديد مسأله مي‌گويم اگر گوييد محمدبن‌عبدالله9 نبي نبوده مذهبي مي‌شود

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 6 صفحه 359 *»

براي شما خواه حق و خواه باطل. و اگر اعتراف کرديد که نبي بوده بايد صادق باشد حکماً و معصوم باشد و آنچه از او صادر شده حق باشد. در کجاي قرآن خود گفته که دين من بعد از هزار و دويست و کسري منسوخ مي‌شود؟ و کجا گفته وحي جديد خواهد آمد؟ و کجا گفته که افضل از مني خواهد آمد؟ بلکه گفته ولکن رسول‌الله و خاتم‌النبيين و گفته ان الدين عند الله الاسلام و گفته و من يبتغ غير الاسلام ديناً فلن‌يقبل منه اگر گويي که اخباري که به ظهور مهدي عجل‌الله‌فرجه داده‌اند همه همين است و منم مهدي چنان‌که گاهي باب چنين مي‌گويد. گويم مهدي از نسل امام حسن عسکري است نه ميرزا علي‌محمد پس ميرزا رضاي بزاز شيرازي. و اگر گويي که او به هر صورتي که خواسته بروز کرده گويا ديگر امان بر احدي نخواهد ماند فلان بقال هم مي‌گويد من صاحب‌الامرم و به صورت من بروز کرده تفاوت صدق و کذب در کجا است؟ اگر تفاوت به ظهور علامات است اما علامات آ‌فاقي که ائمه سابقه فرمايش کرده‌اند به طور ظاهر که واقع نشده و اگر تو تأويل مي‌کني آن بقال هم براي خود تأويل مي‌کند و مي‌گويد صاحب‌الامر منم و تو هم دجالي و آمده‌اي مردم را گمراه کني و ادعاي خدايي هم مي‌کني و مردمي که از پي تو آمده‌اند اتباع دجالند. جواب اين بقال چيست؟ و اگر علاماتي است که در نفس تو ظاهر است علامت حقيت سه‌چيز است يکي علم و يکي عمل و يکي معجز. اما علم به شهادت جميع علماء تو از علم خالي هستي حتي آنکه همسر يک طفل مکتب عربي نمي‌داني و در نوشتجات تو که نزد ما هست به خط تو املا نيست و حروفي را که به چشم بايد تميز داد تو غلط مي‌نويسي و عِلميت نداري و فصاحت و بلاغت نزد تو نيست و ادناي طلاب افصح از اين سوره‌هاي تو جعل کردند و نسبت به تو دادند و مريدينت گرفتند و خواندند و گريه کردند آخر معلوم شد جعلي بود و همه به ايشان خنديدند. و اگر گويي علماء نمي‌فهمند مي‌گويم پس آن بقال هم مزخرفي چند به هم بافد هرچند علماء مي‌گويند که اينها نامربوط است بقال مي‌گويد شما نمي‌فهميد و عقلتان قاصر است. حال ميزان چيست و به چه بايد حق و باطل را تميز داد؟ اگر عمل است مردم متقي در عالم بسيارند که اعبد

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 6 صفحه 360 *»

و ازهد از اويند وانگهي که ما عبادت و زهد را اطاعت شريعت محمدي مي‌دانيم و اين مرد نسخ اين شرع را کرده و مردم را کافر خوانده پس نزد ما هرکس قتل مسلمين را حلال داند و مال مسلمين را غارت کند و فروج مسلمين را مالک شود و دين مسلمين را تغيير دهد ما او را افسق فسّاق بل اکفر کفره مي‌دانيم از عمل چگونه اين مرد را بشناسيم؟ و اگر به معجز بايد شناخت معجزي هم که نديديم. بلي در همه‌جا مي‌گويد و مي‌نويسد که اين کتاب من معجزه است و جن و انس نمي‌توانند بياورند مانند آن آيا خودش بايد بگويد که آورده شما مثل آورده من نيست؟ يا عقلاء اين مماثلت را بايد بفهمند؟ حال ديديم که اشخاص بي‌سواد سوره‌ها جعل کردند که بسيار افصح و ابلغ و شيرين‌تر از اين سوره‌ها بود. وانگهي که علماء و عقلاء اين سوره‌ها را داخل مزخرفات مي‌دانند و براي سخريه و خنده در مجالس مي‌خوانند و هر طالب علم مبتدي مي‌فهمد که اينها نامربوط است اگر بايد عقلاء و علماء و عرب بفهمند که همه اين‌طور مي‌گويند و اگر خودبه‌خود خود باب بايد بگويد قبول ندارم هيچ‌کس مثل من نگفته پس آن بقال را هم مي‌سزد که مزخرفي بگويد و بگويد احدي از خلق عالم مثل من نمي‌تواند بگويد و هرچه مردم مثل مزخرف او آوردند بگويد قبول ندارم مثل عبارت من نشد و هرچه علماء و حکماء بگويند تو نامربوط گفته‌اي بگويد شما کافر شديد که قبول نکرديد و اين کلام خدا بود و شما نمي‌فهميد. مي‌خواهم بدانم ميزان حق و باطل چه بود؟ محمدبن‌عبدالله9 قرآني آورد در زماني که عرب در نهايت فصاحت بود و همه عرب تصديق کردند که ما عاجزيم از مثل اين کلام و الي حال هم هزار و دويست و کسري گذشته و احدي از جن و انس مثل آن نياورده و تو که بابي خواستي بياوري اضحوکه‌اي ساختي که نقل مجالس و اسباب مضحکه شد و همه حمل بر جنون تو کردند و اين زحمت نوشتن ما براي آناني است که امروز گول او را خورده از پي او مي‌روند والا آن بيچاره را خداوند به سزاي خود رسانيد و ابطال امر او را کرد و جميع و عده‌هايش خلف شد و به کلي رسوا شد و رفت و با او ما سخني نداريم و اين مشقت براي جهالي است که از پي

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 6 صفحه 361 *»

اين مزخرفات مي‌روند.

خلاصه، سؤال ما اين است که ميزان حق و باطل چيست؟ و امروز به چه بايد مدعي حق را از مدعي باطل شناخت؟ آيا به محض ادعاي باطل کسي بايد تصديق کرد هرکه باشد و هرچه گويد يا آنکه بايد علامت طلبيد؟ علامت هم به ادعاي مدعي است که خود او بگويد اين علامت است يا علامت را عقلاء بايد بگويند علامت است و دلالت دارد؟ معلوم است که علامت براي ادعاي مدعي است آن ديگر به ادعاي او نبايد باشد بايد عقلاء بدانند که آن علامت است و دلالت دارد. حال بياورند علامتي براي حقيت اين مرد تا حجت بر خلق تمام شود.

و عجب‌تر آ‌نکه حکمي کرده که منافي عدل خداوند است و خداوند هيچ نبي بي‌برهاني به سوي خلق نفرستاده که طاعت او فرض باشد بر همه‌کس و چون ايمان نياورند خداوند از ايشان مؤاخذه فرمايد و در قرآن خود برهان را علامت صدق قرار داده و فرموده قل هاتوا برهانکم ان کنتم صادقين حال مطلب ما هم همين است که اگر شما صادقيد برهان بياوريد و از ما هم ايمان بي‌برهان توقع نکنيد و شما که برهاني نداريد و ما بر آنچه مي‌گوييم از قدح شما برهان داريم و شنيدي بعض آن را.

فصل: و از جمله عجائب آنکه اين مرد در جميع موارد خود را افضل از خاتم انبياء گرفته و کتاب خود را افضل از کتاب او و دين خود را افضل از دين او و متعلقات خود را افضل از متعلقات او و نه از سخط خداوند عالم انديشه کرده و نه از روي پيغمبر حيا کرده و نه ضرورت اسلام مانع او شده و نه اتباعش انکار بر او کرده‌اند و اين کتابي که از او به نظر رسيده مملو است از ادعاهاي عجيب و غريب و تفضيل او بر جميع کاينات.

و از همه عجيب‌تر آنکه مي‌گويد روزي که شجره بروز کرد و مراد باب است که مثل درخت کوه طور نداي اني انا الله از آن آمده يعني روزي که باب بروز کرد قيامت برپا شده و قيامت نه آن است که مردم از خاک بيرون آيند بلکه از شکم مادر بيرون مي‌آيند و ايام عيسي قيامت امت موسي بوده و ايام محمد9 قيامت امت عيسي بوده و ايام باب قيامت امت پيغمبر است که اول روز قيامت دو ساعت و يازده دقيقه از شب پنجم

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 6 صفحه 362 *»

جمادي‌الاول سنه 1260 که بعثت مي‌شود اول قيامت قرآن بوده و همه عرض بر او شده‌اند و همه را جزا مي‌دهد و لقاءالله لقاء باب است. و مراد از برزخ ميان موسي و عيسي و ميان عيسي و محمد و ميان محمد9 و باب است نه آنکه مردم مي‌گويند. و موتي که همه بايد اقرار به آن کنند فناي نزد لقاي باب است و جميع اشياء به تکلم باب خلق شده‌اند. چنان‌که مي‌گويد در کتاب بيان که شجره حقيقت يعني باب مشابه نمي‌شود به قول او قول احدي از ممکنات زيراکه به قول او کينونيت شيء خلق مي‌گردد مثلاً اگر تکلم نفرموده بود آن شجره در ظهور قرآن به ولايت اميرالمؤمنين خلق آن ولايت نمي‌شد اگرچه لم‌يزل آن ولي‌الله بوده ولي مبدأ ظهور از قول اوست تا اينکه مي‌گويند اين است که نور و نار هردو در حول کلام او طائفند. و مي‌گويد در جاي ديگر که همان‌قدر که رسول‌الله فضل بر عيسي دارد همان‌قدر کتاب بيان او فضل بر قرآن دارد. و در جاي ديگر مي‌گويد امروز کل مؤمنين به قرآن منتظر ظهور قائم آل‌محمد و از براي او تضرع و ابتهال و به رؤيت او در رؤياهاي خود افتخار مي‌کنند و او را به دست خود به سجن فرستاده در جبل ساکن نموده يعني جبل ماکو، اين است معني حديث فيه سنة ‌من يوسف يباع و يشتري.

خلاصه، از اين‌گونه مزخرفات لاتحصي است و آدمي عاقل تفوه به اين‌گونه کلمات نمي‌نمايد و اين‌گونه ادعاهاي خام را نمي‌نمايد. و آنچه حقير ذکر مي‌کنم در اين کتاب يا کتاب‌هاي ديگر بر حسب نوشتجاتي است که از او در دست اتباع او منتشر است و از دست امت او گرفته مي‌شود والا حقير الحمدلله نه خود او را ديده‌ام و نه اتباع او را مي‌شناسم و نه با من صحبت داشته‌اند و نه نزد من الحمدلله اعترافي کرده‌اند. مقتضاي اين عبارات نوشتجات ارتداد و کفر است و هرکس بر اين عقيده باشد مرتد و کافر است بلاشک.

فصل: از جمله منت‌هايي که خداوند عالم به طائفه شيخيه فرموده است آن است که مذهب اين مرد بر ردّ شيخيه است و در مذهب او نظر به کتب شيخيه کردن و دوستي با شيخيه کردن حرام است و شيخيه را اعدا عدوّ دين خود انگاشته‌اند و اشاره هم به تهديد و وعيد اين ضعيف نموده است. و شاهد اين مقال

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 6 صفحه 363 *»

مزخرفاتي است که در معرفت اسم قدّوس در مرتبه اول سوره نازل کرده و در آن سوره اين مزخرفات را مي‌سرايد که: «من اليوم الذي قرء عليکم کتاب ربکم کتاب البيان حرمنا عليکم يا حروف کلمة البيان و مظاهر النقطة السائرة في هويات الظهور الي تفسير الزيارة و شرح الخطبة و کل ما کتب الاحمد بيمينه و الکاظم بيمناه کماحرمنا علي الذين من قبلکم النظر الي عورات امهاتکم و ان هذا من فضلنا عليکم و علي الناس لعلهم يحذرون قل لو انتم تنظرون الي حرف مما حرمنا عليکم علي قدر لمحة البصر او ما هو اقرب ليحجبنکم الله عن مشاهدة من يظهره و هو يوم قيامتکم فاتقوا الله يا اهل البيان لعلکم تفلحون قل انظروا الي الذين ترأسوا بعدهما في الناس کيف انکروا امر الفرقان و کتبوا الي شطر الارض من غربها و شرقها ان الذکر لمجنون و ما جزاء الذين انکروا هذا الامر الا ليحجبهم عن نورنا في هذا و في يوم القيمة و اولئک عن امرنا لمن الغافلين.» بعد مزخرفاتي ديگر مي‌گويد تا آنکه مي‌گويد: «قل ان الاحمد و الکاظم و الفقهاء لن‌يقدرن ان‌يفهموا و يتحملوا سر التوحيد بافعالهم و کينوناتهم اذ هم اهل التحديد و ما هم عند الله بعالمين.» تا آنکه باز مي‌گويد: «يا اهل الذکر و البيان قد حرم عليکم اليوم بمثل ما حرمنا النظر الي اساطير الاحمد و الکاظم و الفقهاء القعود و الجلوس مع الذين اتبعوهم في الحکم لئلايضلوکم فتکونوا اذاً لمن الکافرين و اعلموا يا اهل الفرقان و البيان انکم اليوم اعداء الذين اقتدوا بالاحمد و الکاظم و هم لکم عدو و ليس لکم علي الارض منهم و لا لهم منکم اشد عداوة و لقد القي بينکم و بينهم البغضاء و الشحناء و هو الله ربکم الرحمن قدکان بکل شيء محيطا و بما يعامل مع عباده عليما حکيما فمن يخطر علي قلبه سبع سبع عشر عشر رأس خردل من حب هولاء فليذيقنهم يوم القيمة من يطهره الله بنار اليم.» تا آخر سوره او. و حاصل عبارات آن است که شيخيه دشمن شمايند و شما هم بايد دشمن آنها باشيد و اگر سُبع سُبع عُشر عُشر سر خردل شيخيه را دوست بداريد خدا شما را عذاب مي‌کند با آنها ننشينيد که شما را گمراه مي‌کنند و امثال اينها. و اگرچه همه عبارات مزخرف است ولکن کسي که عربي مي‌‌داند به قرينه مي‌فهمد چه مي‌خواهد بگويد و نتوانسته

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 6 صفحه 364 *»

بگويد.

خلاصه، همين‌قدر معلوم مي‌شود که اينها اعداء شيخيه و شيخيه اعداء اينها هستند به اعتقاد و اقرار خودشان پس اين اشتباه براي احدي نيايد که شيخيه و بابيه يک سياق دارند و يک مذهب، بلکه شيخيه والحمدلله هميشه از اينها بيزار و درصدد رد اينها بوده‌اند و کتاب‌ها در رد اينها نوشته‌اند و هميشه دولت‌خواه و داعي دوام دولت قاهره و ملازم ملت بيضاي محمدي9 و ناشر فضايل عترت طاهره سلام‌الله‌عليهم بوده‌اند و مشغول به درس و بحث و علم و عمل خود بوده‌اند و مذهبي غير مذهب اسلام و طريقه‌اي غير طريقه علماي اعلام نداشته‌اند. و شاهد صدق اين مقال همين بس که قريب به هشتادسال است که شيخ‌مرحوم نشر علم کرده‌اند و جمع کثيري در ايران مصدّق ايشانند و احدي يک سر مو خلاف خيرخواهي ملت و دولت از ايشان نديده است الحمدلله.

باب سيوم

در ذکر بعضي از بدعت‌هاي او که در نسخ شريعت غراي بيضاي محمدي9 آورده و احکام خود را اکمل شرايع انگاشته و در کتاب‌هاي منسوب به او که از دست اتباع او گرفته شده مذکور است.

از آن جمله گفته است که حرام است تعلم غير کتب باب و تصنيف علوم سابقه مگر قليلي از صرف و نحو براي فهميدن کتب باب. و مي‌گويد جميع بقعه‌هاي انبياء و اوصياء و خاتم انبياء و ائمه هدي و کعبه بايد امروز برداشته شود و اثري از آنها نباشد و بايد امت او نونزده بقعه بسازند و آنها را زيارت کنند و هرکس پناه به آن بقاع برده ايمن است. و از قراين کلام او معلوم مي‌شود که مراد از اين بقعه‌ها اشخاصي هستند و حج بايد بر گرد بيت باب کنند و حج کعبه منسوخ است و محقق خانه کعبه باب است و هر صاحب‌اقتداري که خواهد بيت باب را مرتفع سازد با مسجدالحرام حول آن آنچه خواهد بر کسي نيست که اظهار مالکيت کند و حجه به سوي خانه او براي ميت نخرند و بر زنان حج نيست و اذن داده که هر حاج چهارمثقال طلاي بياني که هر مثقال نونزده نخود است بر نونزده نفر از خدام آن خانه عطا کنند و زن‌هاي آن شهر که خانه در آن است مرخصند که شب طواف کنند و زن‌ها در مدت عمر يک‌دفعه آن چهارمثقال طلا را بدهند و آن زمين

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 6 صفحه 365 *»

که باب تولد کرده مسجدالحرام بوده و هست و بايد امت او هجده مسجد بنا کنند و هرقدر چراغ در آنها روشن کنند اسراف نيست. و گفته است سال سيصدوشصت‌ويک روز است و نونزده ماه داشته باشد و هر ماه نونزده روز باشد و اول سال تحويل شمس به حمل است. و وقتي که باب آمده جان و مال مردم بر ايشان حرام است مگر ايمان به او بياورند و هر ولايتي را که فتح کردند هرمالي که در آن به طور عدل نبوده مال باب است اگر زنده است به خود او بدهند والا نگاه دارند تا ظهور او و غير آن مال خمس آن را گرفته به حکم نوزده‌نفر بزرگ به اهل بيان قسمت شود و باقي را والي فتح بر خود و اولياء نصر عطا کند هر نفس را آنچه شأن و لايق اوست و اگر زياد آمده صرف بقعه‌هاي مأموربها کند يا آنه به کل اهل بيان سهمي عطا کند اگرچه طفل شش‌ماهه باشد که اين اقرب است از صرف در بقاع اگر مرتفع شده باشد والا ارتفاع آنها مقدم است. و اگر شخص بابي چيزي از کافري بگيرد همان ساعت پاک مي‌شود و اگر کافري مثلاً هديه براي بابي بفرستد همين‌که از دست او جدا شد پاک مي‌شود و هرچه در عالم خوب باشد بابي بخرد شايد به نظر باب برسد و باب خوشش بيايد و واجب است که هرنفسي روزي نونزده آيه اقلاً از کتاب بيان بخواند و اگر نتواند نونزده مرتبه بگويد الله الله ربي و لا اشرک بالله ربي احداً و براي مردان هيکلي به شکل (ها) و براي زنان دايره‌اي بايد بکشند که همراه خود داشته باشند و از کتاب بيان در آنها هرچه خواهند بنويسند. و نمازي براي طفل مولود قرار داده که پنج تکبير دارد بعد از تکبير اول نونزده مرتبه بگويد انا بکلٍ مؤمنون و بعد از دويم انا بکلٍ موقنون و بعد از سيوم انا کلٌ بالله محيون و بعد از چهارم انا کلٌ بالله مميتون و بعد از پنجم انا کلٌ بالله راضيون. و نمازي براي ميت شش تکبير بعد از اول نوزده مرتبه انا کلٌ لله عابدون و بعد از دويم انا کلٌ لله ساجدون و بعد از سيوم انا کلٌ لله قانتون و بعد از چهارم انا کلٌ لله ذاکرون و بعد از پنجم انا کلٌ لله شاکرون و بعد از ششم انا کلٌ لله صابرون و اموات را در بلور يا سنگ صيقلي دفن کنند و انگشتر عقيقي در دست مرده کنند و اسم الله بر آن منقوش باشد و شخص وصيت‌نامه

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 6 صفحه 366 *»

بنويسد و به باب برسانند که او حکم کند. و مطهِّرات آتش و هواء و آب و حاکم و کتاب‌الله که هرچه تلقاء آيه‌اي از آن واقع شود پاک است. و نقطه که باب باشد و آثار نقطه و ذکرکردن شصت‌وشش مرتبه اسم الله بر آن که بگويد الله اطهر و خشکانيدن آفتاب و آنچه کينونت آن عوض شود و دخول در دين بابيه و هرچه منسوب به دين بابي شود و هرچه به دست بابي آيد پاک شود. و خون دهان پاک است و پاي حيوانات که در باران راه روند و داخل حجره شوند عيبي ندارد حجره پاک است. و اجزاي غير مأکول‌اللحم با مصلّي ضرر ندارد. و مني پاک است. و اگر کسي بر کسي رد کرد نودوپنج مثقال طلا بايد به باب بدهد و کسي از او مطالبه نکند خودش بايد بياورد و به باب بدهد. و پيش از ظهور باب هرکس چيزي دارد جايز است که مالک شود و در حين ظهور حلال نيست که قدر تُسع تُسع عُشر عُشر ثانيه صبر کند و بايد رد کند به مالک که باب باشد. و در هر ماهي ذکر واجب است در هر روزي نودوپنج مرتبه الله الهي در روز اول الله اعظم در دويم تا الله اقدم در روز نوزدهم. و همين‌که تراضي به عمل آمد ميان بايع و مشتري خواه صغير باشند يا کبير معامله صحيح است. و جايز است تنزيل ميان تجار به هرطور که بايع و مشتري راضي شوند که تا مدتي به قيمتي بفروشند و از قيمت کم کنند. و گفته است که بايد مثقال نونزده نخود باشد و يک مثقال طلا ده‌هزار دينار قيمتش باشد و يک مثقال نقره هزاردينار باشد. و اگر کسي مالي داشته باشد پانصدوچهل مثقال و يک سال بر آن بگذرد از يک مثقال طلا پانصددينار و از يک مثقال نقره پنجاه‌دينار بدهد. و کتاب‌هاي باب را زياده بر نونزده جلد نکنند در سه‌جلد آيات او را بنويسند و چهارجلد مناجات‌هاي او را بنويسند و شش جلد تفاسير او را بنويسند و شش جلد صور علميه و بيتي را سي‌حرف حساب کنند و اعراب را ده‌حرف و کتاب او را با سرخي بنويسند نه سياهي. و چون مردان به هم رسند يکي به ديگري بگويد الله اکبر آن ديگري جواب دهد الله اعظم و زنان يکي بگويد الله ابهيٰ يکي جواب دهد الله اجمل. و واجب است که جميع کتب گذشته از قرآن و حديث و علم همه را محو کنند مگر آنچه باب نوشته يا براي اثبات امر او نوشته

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 6 صفحه 367 *»

شود. و طريقه عقدبستن آن است که بگويد انني انا الله رب السموات و رب الارض رب کل شيء رب مايري و ما لايري رب العالمين و مهر را ذکر کند و زن هم همين‌طور بگويد و هردو مهر کنند بر کاغذي و شاهد بر آن باشند ده‌نفر يا زياده و مقدار مهر اهل شهر نودوپنج مثقال طلا نهايت آن است و اگر خواهد کم کند نوزده نوزده کم کند و در دهات به همين‌طور نقره مهر کنند و اگر زياده از اين قدر قيراطي باشد باطل است. و هرکس امروز استدلال به غير کتاب باب کند استدلالش باطل است و هر کس روايت معجزه کند به غير آن آيات صحت ندارد و اگر کسي آمد و آن هم آياتي آورد و ادعائي کرد متعرض او نشويد که باب محزون مي‌شود. و استعمال لباس حرير و طلا و نقره حلال است  و بر هر نفسي فرض است که بر انگشتر عقيق قرمزي نقش کند قل الله حق و ان مادون الله خلق و کل له عابدون. و معلم بايد طفل را زياده از پنج‌چوب سبک نزند و پيش از پنج‌سال نزند اصلاً و بعد از پنج‌سال به گوشت او نزند و به لباس او زند و اگر زياده زد يا به گوشت زد نونزده‌شب بر زنش حرام است و اگر زن ندارد نونزده‌تومان ديه بدهد. و بچه‌ها مرخصند که ايام عيد بازي کنند به آنچه در دست خود دارند و بر کرسي نشينند. و هرکس خواهد زن خود را طلاق دهد بايد يک‌سال که نونزده‌ماه باشد صبر نمايد اگر بي‌ميلي برطرف شد فبها والا آن‌وقت حلال است که طلاق دهد و همين‌که طلاق داد تا نونزده روز رجوع حلال نيست بعد از آن حلال است و تا نونزده مرتبه رجوع مي‌توان کرد. و خانه باب نبايد درهايش از نودوپنج بگذرد و خانه امناي او که هجده‌نفر بايد باشند از پنج‌در نبايد بيش داشته باشد و خانه سايرين يک‌در. و روز نوروز منسوب به باب است و عمل در آن روز ثواب عمل کل سال دارد و نعمت بايد حاضر کنند و کمتر از عدد واحد نباشد و بالاتر از عدد مستغاث. و در غير نوروز تلذذ به دو نعمت در يک حين نکنند و در شب نروز به عدد ايام سال بخواند شهد الله انه لا اله الا هو المهيمن القيوم و در روز شهد الله انه لا اله الا هو العزيز المحبوب. و روز نوروز روز باب است و هجده روز بعد روزهاي امناء که از ايام هجده ماه افضل است. و در واحد اول صوم جايز

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 6 صفحه 368 *»

نيست و حلال نيست سفر مگر به سوي بيت و نشستنگاه باب اگر مستطيع باشد و به زيارت خانه‌هاي وکلاي هجده‌گانه و براي تجارت و نصرت نفسي. و در تجارت هرگاه زن به همراه او هست باکي نيست والا سفر را در بر زياده از دو سال طول ندهد و در دريا از پنج‌سال بيشتر مأذون نيست و اگر بيشتر بماند اگر قدرت دارد دويست‌ودو مثقال طلا والا نقره بايد انفاق کند. و کسي که داخل خانه کسي بي‌اذن شود يا آنکه او را يک قدم مجبوراً حرکت دهد به سفري يا آنکه او را از خانه او به غير اذن او بيرون آورد زن او نونزده ماه بر او حرام است و اگر کسي عمل به اين حکم نکند بر شهداء بيان فرض است که جزاي تعدي آن نودوپنج مثقال طلا در حق او حکم نمايند. و هرکس که عالم شود که کسي کسي را جبر مي‌کند بايد منع کند و اگر تغافل ورزد زن او نونزده‌روز بر او حلال نيست و بعد از نونزده روز نونزده مثقال طلا و اگر استطاعت ندارد نونزده مثقال نقره بدهد و اگر اينها را هم نتواند نونزده بار استغفار کند که آن‌وقت حلال مي‌شود بر او زن او و همين که مستطيع به نقره يا طلا شد بايد بدهد به شهداي بيان که آنها به فقراء برسانند يا به مؤذنين دهند. و فضله موش پاک است و هر دويست‌ودو سال هرنفسي مايملک خود را از کتب مجدد کند به اين‌طور که کهنه را در آب شيرين ريزد يا به کسي دهد. و حکم شده که هر عاملي در حين عمل بگويد اني لاعملن هذا لله رب السموات و رب الارض رب مايري و مالايري رب العالمين و اگر در قلب هم تلاوت کند مجزي است. و در هر سالي تخليص بايد بکند يعني در يک شبي که آن را ليل واحد ناميده از اول ليل واحد تا غروب ليل واحد ختم شود و تنقيص و تضاعف در آن نبوده و نيست و به يک اسم از اسماءالله متلذذ شود و در حين التفات اسم ديگر اذن داده نشده و حين نسيان بأسي نيست. و در روزي که باب ظاهر شود حلال نيست براي احدي که به آن دين که پيش‌تر متدين بوده متدين شود و همين‌که شنيد که باب ظاهر شده بايد حاضر شود نزد او تا امر کند او را به آنچه بخواهد و تا پيش او نيامده به همان دين سابق راه رود و چون به نزد او رسيد به کلي دين سابق از او منقطع مي‌شود مگر تازه هرچه به او بگويد. و واجب است بر

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 6 صفحه 369 *»

کل امت او از طلوع ماه تا ماه ديگر که يک نونزده در نونزده پر کند از هر اسمي که بخواهد مثل الله اکبر يا اعظم يا اظهر و امثال اينها. و اذن داده است که حساب کند از اول عمرش تا آخر و بنويسد آنچه را که فوت شده از او و اگر مرد بر وارث اوست که بنويسند به قدر ماه‌هاي عمر ميت. و سرّ نونزده در همه‌جا جاري مي‌شود حتي در قلم قلمدان و قيمت آنها. و بايد هر پادشاهي در ميان بابيه ظاهر گردد دو عمارت بنا کند به اسم باب و محل قرار خود قرار دهد درهاي اولي از نودوپنج متجاوز نباشد و دويمي از نود.

وهکذا از اين قبيل احکام عجيبه غريبه که جميع عقول سليمه شهادت مي‌دهد به سخافت و بي‌فايده بودن آنها و به اينکه جميع آنها بدعت و ضلالت و کفر است.

و کسي نگويد که او نسخ کرده و با وجود نسخ بدعت نيست چراکه گوييم که به ضرورت ثابت شده که حلال محمد حلال است تا روز قيامت و حرام او حرام است تا روز قيامت و تصديق نسخ‌کردن اين مرد شرع او را تکذيب محمد است9 و کفر است. وانگهي آدمي عاقل اگر انصاف دهد مي‌فهمد که اين مزخرفات مجمله دين نمي‌شود و عالم به اينها نمي‌گردد. و آيا عاقل روا مي‌دارد که شريعت مبسوطه محمدي9 که در هر جزئي جزئي حالات عباد و بلاد احکام فرموده نسخ شود به اين کلمات مجمله مبهمه که لايسمن و لايغني من جوع است؟ آيا جميع اصناف حاجات و منازعات و معاملات مردم در جزئي و کلي به اين جزئيات مزخرفه مي‌گذرد و امر بلاد و عباد منضبط مي‌شود؟ حاشا و کلا.

خلاصه، غرض اين بود که قدري بر سفاهت رأي اين جماعت مطلع شوي و بدعت‌هاي ايشان را بشنوي و بداني که به نصوص خودشان به کلّي از دين اسلام عري و بري شده‌اند و کفّار و مرتدين مي‌باشند نعوذبالله من غضب الله.

خاتمه

در اينجا مسأله‌اي است که التفات به آن لازم است تا اينکه انسان به خطاء به معصيت نيفتد و باعث قتل نفسي نشود و آن اين است که مذهب اين جماعت هنوز مذهب مستقلي ظاهراً نشده و به همت پادشاه اسلام‌پناه روحنافداه اينها پراکنده شدند و فرصت نکردند که دين تمامي و مذهب معيني معروف

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 6 صفحه 370 *»

مشهور براي خود وضع کنند و الحمدلله که کتاب‌هاي اين مرد هم جمع نشد که يک کتاب تمام اول و آخر داري درست شود و در دست امت او باشد و بخوانند و بنويسند و به آن عمل کنند بلکه ورق‌ورق در دست اتباع او مزخرفاتي پيدا مي‌شود نه صحت آنها محل اعتماد است نه از ميرزا علي‌محمد بودنش، بلکه شايد هريک از اتباعش خود هم جعلي مي‌کنند و اضلالي براي خلق مي‌نمايند و چيزي چند به هم مي‌بافند و مي‌نويسند.

بلي، همين‌قدر نوعاً براي اغلب مردم معلوم شده که اين مرد ادعاي وحي کرد و کتابي آورد و بدعت‌ها در دين گذارد و خروج کرد و مسلمانان را کشتند و به خيال خود جهاد کردند و ديگر جزئيات مسائل ايشان بديهي نشد و اين امر نوعي هم بر صغير و کبير مردم شايد واضح نشده باشد پس هنوز الحمدلله مذهب مستقل معين معروفي ندارند و نمي‌توان يک حکم بر همه جاري کرد شايد ده‌نفر پيدا شوند که منسوب به اين مرد بشوند و هريک چيزي برخلاف ديگري گويند و شايد کسي حرف‌هاي اينها را نشنيده و بدعت‌هاي اينها را نديده و تعريف سيدي را پيش او کرده‌اند او هم او را دوست داشته به گمان آنکه مرد مؤمني متقي عالمي است و مدح او را مي‌کند نفهميده و شايد در بعضي مسائل اشتباه کرده چنان پنداشته که اينها راست مي‌گويند و از باقي بدعت‌هاشان خبر ندارد. پس نمي‌توان به محض اينکه کسي گفت که من ميرزا علي‌محمد را خوب مي‌دانم حکم به کفر او کرد مگر آنکه از آن شخص بخصوصه انسان اين دين کفرآميز را بشنود و اقرار کند يا شهودي شهادت دهند که اين به اين بدعت‌ها متدين است و منکر شرع محمدي است آن‌وقت مي‌توان او را تکفير کرد و به قتل رسانيد. اگر يک بيچاره جاهلي به گمان اينکه ميرزا علي‌محمد از سادات است و او را از علماء انگاشته و از روي تقواي خود حسن ظني به او پيدا کرده نفهميده و نسنجيده نمي‌توان حکم به کفر و قتل او کرد. پس بايد بسيار احتياط کرد و سعي کرد که اقرار از آن بشنوند يا شهودي عدل اقامه شود اگرچه بي‌ديني بابيه زياد منتشر شده و نزديک به آن است که بر احدي از اهل ايران مشتبه نباشد لکن چون نظم معيني و طريق واحد معلومي هنوز از ايشان معلوم نشده احتياط ضرور است.

و آنچه حقير

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 6 صفحه 371 *»

سابقاً نوشته‌ام و اينجا عرض کرده‌ام از کفر و ارتداد اينها حکم نوعي است که از نوشتجات اينها معلوم مي‌شود و حقير حکم صاحب نوشتجات را عرض کرده‌ام و نوع ادعاي خود ميرزا علي‌محمد و بعضي از اتباعش که کشته شدند هم براي حقير يقيني شده. و اما صاحب اين نوشتجات هرکس خواهد باشد و متدين به اين دين قطعاً کافر و مرتد و مخرّب ملت و دشمن دولت است و بايد از روي زمين او را به زير زمين فرستاد. و اما اشخاص معينه الحمدلله حقير از آنها الي‌الان احدي را نديده‌ام و با ايشان صحت نکرده‌ام مگر دونفر را يکي ملاصادق نام خراساني و يکي ملامحمدعلي نام مازندراني که اولي آمده بود از جانب باب اهل کرمان را دعوت کند و او را به برهان و دليل مفتضح کرديم و دويمي کاغذي از باب به خط خودش آورده بود که مرا به فارس طلبيده بود و او را هم مخذولاً منکوباً روانه کرديم ديگر الحمدلله احدي را نديده‌ام و با من مباحثه نکرده‌اند و در صفحات ما الحمدلله احدي نيست.

و چون ايام توقف حقير در پاي‌تخت شريف گويا قليل باشد و خيال استرخاص دارم به همين‌قدر اکتفاء نمودم اميد که چون به نظر مبارک برسد پسند افتد و نکته بر خالي‌بودن عبارات از رسوم انشاء و سجع نگيرند چراکه مقصود اين بود که ان‌شاءالله به همت پادشاه اسلام روحنافداه منتشر شود و عوام مردم و رعايا و برايا بفهمند و گول اين طايفه ضاله مضلّه را نخورند و بر مذهب اسلام در زير سايه ظل‌الله به دعاگويي و بندگي خود قيام و اقدام نمايند.

تمام شد اين رساله بر دست مصنفش الداعي لدوام الدولة العلية کريم بن ابرٰهيم في 19 شهر رمضان من شهور سنة ثلاث و ثمانين بعد المأتين و الالف امتثالاً للامر الاقدس الاعلي حامداً مصلياً مستغفراً.