05-01 مکارم الابرار جلد پنجم ـ ارشاد العوام جلد چهارم – چاپ – قسمت اول

ارشاد العوام جلد چهارم – قسمت اول

از تصنيفات

عالم رباني و حكيم صمداني

 مرحوم حاج محمدكريم كرماني

اعلي الله  مقامه

 

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 2 *»

 بسم الله الرحمن الرحیم

ستايش بي‏آغاز و انجام خداوندي را سزاست جلّت عظمته كه منزه از چند و چون است و سپاس بي‏حدّ و مرّ پروردگاري را رواست علت كلمته كه از ادراك خلايق برون و درود نامعدود پيام‏آوري را لايق است جل‏شأنه كه حق را آئينه و مظهر است و صلوات بلاغايات پيغامبري را موافق است علا مكانه كه ماسوي را منذر و رهبر و سلام نامتناهي ائمه ابراري را بايد تعالت اقدارهم كه نبي را خلفا و مرآت سر تا پا نمايند و تحيت و اكرام متباهي اولياء اطهاري را شايد تقدست اسرارهم كه خلق را وسيله و اعلام هدي و تعظيم با تسليم ساداتي را شايست علت مقاماتهم كه ائمه هدي را نماينده و دليلند و مواليان را راعي و كفيل و تولاي بري از شائبه ريا اخواني را بايست كثّر اللّه امثالهم كه پرورنده خود را متعبدند و با يكديگر متحد و تبراي بلا احصا نواصبي را بجاست افني اللّه آثارهم كه اولياي دين را دشمن و اتباع ايشان را راهزنند.

و بعد چنين گويد بنده اثيم كريم بن ابراهيم كه چون فارغ شدم از مجلد سيوم از كتاب مبارك ارشادالعوام چندي برحسب تقدير تأخير در نوشتن جلد چهارم آن شد تا آنكه در اين اوان سعادت‌اقتران مشيت الهي قرار گرفت بر آنكه ابتدا به جلد چهارم كنم و توفيق رفيق شده ابتدا به اين مجلد كه جلد چهارم از ارشادالعوام است نمودم و چون بنيان اصل كتاب را بر چهار قسمت قرار داده بودم قسمت اول در توحيد و قسمت دويم در نبوت و قسمت سيوم در امامت و قسمت چهارم در شيعه و آن سه‌قسمت را الحمدللّه رب العالمين بر حسب مشيةاللّه كه دلخواه بود تمام نمودم اين قسمت را هم در بيان معرفت شيعه مي‏نويسم و لاقوة

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 3 *»

الا باللّه و اين قسمت را بر سه باب قرار مي‏دهيم:

باب اول در معرفت احوال نقبا و نجبا و شرح فضايل و مقامات ايشان و لزوم معرفت و محبت و طاعت ايشان بر زمره مواليان.

باب دويم در معرفت اخوان و فضايل ايشان و لزوم تولا و خلوص و محبت و يگانگي با ايشان و اداي حقوق ايشان.

باب سيوم در معرفت اعداي ايشان و لزوم تبرا و تنافر از ايشان و شرح قبايح اعمال و مثالب افعال ايشان چرا كه مؤمن تا ايشان را نشناسد و اعمال ايشان را نداند اجتناب از ايشان و اعمال ايشان نتواند كرد و تبرا از متممات تولاست.

باب اول

در معرفت احوال نقبا و نجبا و شرح فضايل و مقامات ايشان و لزوم معرفت و محبت و طاعت ايشان بر زمره مواليان و در اين باب سه مقام است:

مقام اول در اثبات لزوم وجود ايشان در هر عصري و اينكه خلوّ عصري از اعصار از ايشان از حكمت و لطف نباشد و نشايد و مدار عالم و نظم عيش بني‏آدم بر وجود شريف ايشان است.

مقام دويم در شناختن فضايل و مقامات ايشان و بيان رتبه نقبا و رتبه نجبا و اعداد ايشان در هر عصري.

مقام سيوم در اثبات لزوم طاعت و معرفت و محبت ايشان و اينكه معرفت ايشان از اركان دين و قوائم شرع مبين است و در ميثاق عهد به ولايت و طاعت ايشان گرفته شده است.

 

 

مقام اول

در اثبات لزوم وجود ايشان در هر عصري و اينكه خلوّ عصري از اعصار از ايشان از حكمت و لطف نباشد و نشايد و مدار عالم و نظم عيش بني‏آدم بر وجود شريف ايشان است و اين مقام مبتني است بر ده‌مطلب:

مطلب اول در اثبات لزوم وجود ايشان به ادله حكم ظاهره كه كاشف از حكم باطنه است.

مطلب دويم در اثبات لزوم وجود ايشان به ادله مجادله بالتي هي احسن كه شأن اهل علوم شرعيه و عوام است.

مطلب سيوم در اثبات لزوم وجود ايشان به ادله موعظه‌ حسنه كه شأن اهل طريقت و اخلاق و متوسطين و خواص است.

مطلب چهارم در اثبات لزوم

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 4 *»

وجود ايشان به ادله حكمت كه شأن بالغين و كاملين و خصيصين است.

مطلب پنجم در اثبات لزوم وجود ايشان به آيات عديده ظاهرة محكمه كتاب.

مطلب ششم در اثبات لزوم وجود ايشان به اخبار صحيحة متواتره اهل عصمت و طهارت صلوات اللّه عليهم اجمعين.

مطلب هفتم در اثبات لزوم وجود ايشان به آيات آفاق كه خداوند حق را در آنها اراءه كرده است.

مطلب هشتم در اثبات لزوم وجود ايشان به آيات انفس كه خداوند عالم آن را مرآت حق قرار داده است.

مطلب نهم در اثبات لزوم وجود ايشان به اجماع شيعه و سني جميعاً.

مطلب دهم در اثبات لزوم وجود ايشان به اتفاق عقلا از ملل و نحل.

و به خاطرم رسيد كه مطلبي ديگر قرار دهم در اثبات وجود شريف ايشان در هر عصري به آيات تورية و انجيل و زبور و ساير كتب انبيا ولي ديدم كه مسلمين از آن كتب خبري ندارند و صحت و سقم آنها را نخواهند دانست و نفعي براي ايشان نخواهد داشت لهذا اعراض كردم و لكن اگر بخواهند بدانند كه مرا ممكن بوده و به مصلحت اعراض كرده‏ام كتابي كه در رد پادري انگليس نوشته‏ام ملاحظه كنند و بدانند كه بر ورق ورق تورية و انجيل و زبور و ساير كتب انبيا مطلعم و جميع مسائل آن پادري را از كتب خودشان رد كرده‏ام و نبوت حضرت پيغمبر صلوات اللّه عليه و آله و ولايت ائمه اثني‏عشر را صلوات اللّه عليهم با ساير مسايل از كتب خود ايشان استخراج كرده‏ام كه احبار و پادريهاي خود ايشان آنطور اطلاع بر آن كتب ندارند باري در اين كتاب اكتفا به‌همين ده‌نوع دليل ‌مي‌كنم و بگو به مخالف ردكننده بر ما كه اي با غرض اگر مؤمني و ايمان داري امامت حضرت صادق را به يكي از اين ادله ثابت كن اگر امامان خود را به يكي از اين ادله ثابت نمي‏تواني كرد و من اين ركن از ايمان را به اين ده‌دليل كه از هر نوعي دليلها اقامه كرده‏ام ثابت مي‏كنم چه غرض داري كه از اين امر استنكاف مي‏نمايي و اگر اصول دين خود را به اين ادله ثابت نمي‏تواني كرد واي بر فروع دينت و اي مرائي در فقه مسئله را به استحسان ثابت مي‏كني بدون نص و حكم در بلاد و بر عباد مي‏نمايي و تخلف‌كننده را فاسق مي‏خواني و شهادت او را قبول نمي‏كني و بسا آنكه بر او حد جاري مي‏كني و اين

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 5 *»

ركن از اصول دين تو را كه من به اين ده‌دليل ثابت مي‏كنم انكار مي‏كني و عداوت مي‏نمايي بلي:

زمان را عادت ديرينه اين است
  كه با آزادگان دايم به كين است

جميع انبيا و اوليا به همين درد گرفتار بودند و همه از دست قوم چنين كشيدند و اين ركن هم تابع آن اركان است نبي خدا كه خاتم انبيا بود با زبان معبر كه ترجمان مشية اللّه بود و دست توانا كه مظهر قدرة اللّه بود و نفس الهي كه نفس اللّه و روح اللّه بود با زبان معجزبيان براهين آورد و با دست توانا معجزات و آيات اظهار نمود و با آن نفس الهي هيمنه و استيلا داشت و قهار نفوس بود مع‏ذلك جمعي به جهت اخبار فالگيران كه دولت او مستدام است با او راهي رفتند و چون از ميان رفت معلوم شد كه گرونده چهار نفر بودند من با زبان گنگ و دست قاصر و نفس ضعيف چگونه مي‏توانم اين امر عظيم را بر گردن اين خلق منكوس گذارم كه هزار و ده‌سال است كه در جاهليت غيبت مانده و به هوي و هوس خود نشو و نما كرده‏اند و لكن بر من است كه نصيحت و خلوص را پيشه و صدق و صفا را انديشه نمايم و مرّ حق را بيان نمايم تا آنكه اشخاصي كه عنايت ازلي متعلق به ايشان گشته و محتاج به معيني در اين دنيا هستند استعانت جسته قدي راست كنند و خودي از گرداب جاهليت بيرون اندازند و الحمدللّه رب العالمين كه باز بالنسبه بسيارند و زمين خالي از وجود آن صاحب‌ايمانان نيست و همه طالب و ناصر و معين حق هستند و ٭سخن را روي با صاحب‏دلان است٭ و اين كتاب محض وجود ايشان نوشته مي‏شود و غرض هدايت سخن‏فهمان و صاحب‏دلان است نه هدايت كوران و معاندان و من لم‏يجعل اللّه له نوراً فما له من نور.

مطلب اول

 در اثبات لزوم وجود ايشان به ادله حكم ظاهره كه كاشف از حكم باطنه باشد و در اين مطلب چند فصل است بر حسب عادت سابق.

 

فصل

بدان كه چون چشم بصيرت خود را بگشايي و در گوشه فكرت بنشيني و به عبرت در اين عالم نظر كني بالبداهه خواهي يافت كه اين صنعت

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 6 *»

صنعت حكيم است به طوري كه در آن شبهه نخواهي كرد و تفصيل و كيفيت نظر را در اول قسمت توحيد و قسمت نبوت و امامت نوشته‏ام اگر خواهي مراجعه كن كه دخل تامي به اين مقام دارد و از جهت ملالت از طول كتاب حال اعاده‌كردن ندارم پس چون به نظر عبرت در اين عالم نظر كني خواهي يافت كه اين عالم از صنع حكيم است و جميع اجزاي او بر وفق حكمت منتظم گشته است كه عقول حكما و افهام علما در اتقان اين صنع و انضباط اين ملك حيران گشته است و سابقاً اموري چند در اتقان صنع ذكر يافته است.

از آن جمله خلقت بني‏آدم است كه خداوند عالم ايشان را مدني‏الطبع خلقت كرده است چرا كه ايشان نزديك‏ترند به خداوند عالم و سرّ يگانگي خداوند در ايشان بيشتر جلوه‏گر گشته است و مثل ساير خلق هر فردفرد جداجدا نتوانند زيست كرد پس بايد همه مجتمع باشند و مهماامكن متحد گردند چرا كه حامل نور احديت مي‏باشند از اينجا بدان كه هر جماعت كه با يكديگر نفاق ورزند و برادر و متفق نباشند البته جهت حيوانيت در ايشان غالب است و مظهر خدايان متعددند كه اهواء ايشان باشد و هر جماعت كه متحد و برادر و متفق باشند آنها مظهر خداي واحدند و خداي واحد در آنها جلوه كرده است آيا نمي‏بيني كه اگر هزار نفر به يك چيز نگرند همه رفيق باشند در نظر به آن جهت و از همه قصد يك جهت پيداست و چون هريك به چيزي نگرند جهت هريك خلاف جهت ديگري شود البته و از اين جهت مختلف شوند پس مؤمنان هميشه متحد و ايشانند انسان و منافقان هميشه مختلفند و هميشه حيوانند،

جان گرگان و سگان از هم جداست
متحد جانهاي مردان خداست

و اين بديهي است كه از اختلاف فساد در بلاد و عباد پيدا شود و سبب تفرقه مدن گردد و تفرقه ايشان سبب هلاكت ايشان است چرا كه مدني‏الطبع مي‏باشند و مثل حيوانات متفرق نمي‏توانند بود و از اجتماع ايشان ايمني و رفاهيت حاصل شود و آنچه در كينونت انسان مجبول است به ظهور خواهد پيوست پس اختلاف و نفاق ايشان خلاف غرض الهي است از وجود ايشان و اتحاد و اتفاق موافق غرض الهي است و غرض او كه همه رحمت و فيض و دوام و بقا بوده به انجام مي‏رسد باري

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 7 *»

بديهي است كه انسان مدني‏الطبع است و بايست اين خلق با هم زيست كنند و در اين مطلب شبهه نيست و سبب آنكه بايد با هم زيست كنند ارتباط ايشان است بعضي به بعضي و آن ارتباط افتقار بعض است به بعض چرا كه انسان در وجود خود حوائج زياده دارد به جهت بسياري جامعيت او و جميع حوائج خود را خود به تنهايي نتواند به عمل آورد پس در كينونت لابد شدند كه هريك رفع حاجتي را از ديگري نمايند يكي قنات جاري كند و يكي زرع كند و يكي بدرود و يكي حمل و نقل كند و يكي آرد كند و يكي بپزد و يكي بريسد و يكي ببافد و يكي بدوزد و يكي آلات آهن سازد يكي آلات چوب سازد و همچنين جمعي مانند قوه جاذبه باشند در بدن كه از اطراف بياورند و اين طايفه مكاريان و تاجران و كشتي‌بانان باشند و جمعي مانند قوه ماسكه باشند در بدن مانند ذخيره‏كنان و انبارداران و بنك‏داران و امثال آنها و جمعي مانند قوه هاضمه باشند مانند طباخان و مغيّران كه ارباب صنايع باشند كه آنچه از خارج آمده و صاحبان ماسكه نگاه داشته‏اند تغيير دهند آن را و مشاكل حال مردمان كنند و جمعي مانند قوه دافعه باشند كه تنظيف ولايت كنند و اوساخ را بيرون برند و دفع ضرر دشمنان خارجي كنند مانند كنّاسان و جاروب‏كشان و غازيان و لشكريان.

و چنانكه امر بدن به اين چهار قوه منضبط گردد و بنيادش برقرار ماند امر مدينه هم به اين چهار طايفه منضبط گردد و برقرار ماند و هرگاه خللي در اين طوايف پيدا شود خلل در بنياد مدينه افتد و امرش فاسد شود ولي چنانكه در بدن قوه پنجمي است مهيمن بر اين چهار قوه كه قوه مربيه است كه سبب تربيت همه اعضا شود و سبب نماي آنها گردد و اين قوه خليفه و جانشين و وزير نفس نباتي است در انسان و نفس نباتي مهيمن است بر كل مي‏بايد در مدينه هم سلطاني باشد به منزله نفس نباتي و در تحت او وزيري باشد به منزله قوه مربيه و چنانكه قوه مربيه حق هر صاحب حقي را به او مي‏رساند و رزق هر عضوي را ايصال مي‏كند و اوست مباشر اصناف اربعه كه ذكر شد بايد در اين مدينه هم وزيري و وليي باشد كه مباشر اصناف باشد و حق هركس را برساند و احكام نفس نباتيه كه سلطان كل است به اعضا برساند و سلطان بنفسه مباشر نتواند

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 8 *»

شد چرا كه قُوي از او نخواهند شنيد و از او نخواهند فهميد و مشاكلت با او ندارند پس وزيري بايد كه از جهت وحدانيت ذات با نفس نباتيه مرتبط باشد و از جهت اسفل با قُوي مشابه باشد تا احكام پادشاه اعظم را به اين اعضا برساند حال همچنين است امر در اين بدن اعظم و انسان بزرگ كه ملك باشد نتوانند بي‏سلطان و وزير زيست كنند چرا كه اين اصناف اگر مختلف‌الطبع نباشند كه شـﻮن مختلفه از ايشان پديد نيايد مانند آنكه اگر طبع حار و يابس نباشد جذب محقق نشود و اگر بارد و يابس نباشد امساك صورت نبندد و اگر گرم و تر نباشد هاضمه موجود نشود و اگر بارد و رطب نباشد دافعه پيدا نشود حال همچنين اگر اين خلق مُدُن مختلف‌الطبع نبودند شهوات مختلفه نداشتند و چون شهوات مختلفه نبود اعمال مختلفه نكردندي آيا نمي‏بيني كه هرگاه دو نفر هم‏طبع باشند يك نوع عمل را پسندند و از آنچه ديگري استنكاف كند او هم استنكاف كند پس چون خلق مُدُن مختلف‌الطبع شدند البته با هم آغاز نزاع كنند چرا كه طبع جاذبان ضد طبع دافعان باشد و طبع هاضمان ضد طبع ماسكان است پس به اين واسطه نزاع شديد و قتال در عالم پديد آيد و لابد است كه در ميان واحدي باشد كه طبع اينها مقهور در تحت او باشد و همه در نفس خود حاجت به آن واحد را بيابند و همه مضطر باشند كه رو به او كنند تا او حفظ ايشان را نمايد و سبب بقاي هريك از ايشان شود تا چون هريك در خود افتقار براي آن واحد ببينند همه به ناچار رو به آن كنند و در روكردن به آن واحد همه متفق باشند و به اين واسطه كه از آن واحد نمي‏توانند بريد مجتمع بمانند تا اجل معلوم.

پس چون چنين بودند خداوند در ميان اين جماعات مختلفه واحدي آفريده است كه همه به ناچار و از روي اضطرار طبيعي مي‏فهمند كه ماسِك خود نمي‏توانند بود و احتياج به آن واحد دارند آيا عبرت نمي‏گيري كه جميع افراد بني‏آدم در طبع خود حاجت به يك كسي را مي‏بينند و مي‏خواهند كه خود را به كسي ببندند و مي‏فهمند كه يك كسي ديگر غير از خودشان مي‏بايد كه او بايد مقهور در تحت او باشد و احدي از آحاد اين معني در نفس او بر او مخفي نيست حتي پادشاهان و ياغيان و طاغيان نهايت چون طبعهاي خود را به سبب

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 9 *»

طغيان از اعتدال و انصاف بيرون برده‏اند براي خود مرجعهاي خلاف پيدا مي‏كنند و خود را به يك كسي مي‏بندند و لكن چون طبعهاي ايشان معوج شده است به عادات خلاف و شهوتهاي بيجا و بي‏انصافي مي‏كنند و غرض را پيش مي‏آورند از آن مرجع الهي روگردان مي‏شوند و مرجعي بي‏حاصل و بيجا براي خود معين مي‏كنند عبرت بگير كه مردم را چه لازم شده است كه كسي را بپرستند تا آنكه مي‏روند و براي خود بتي مي‏تراشند و او را سجده مي‏كنند واللّه قوم مضطر به عبادتند و در طبعشان مجبول است و لكن چون خود را به غرض و عادت معوج كرده‏اند سوراخ دعا را گم كرده‏اند و مي‏بينند كه ناچارند و مجبول مي‏باشند بر عبادت مي‏روند و بت مي‏پرستند مثل كسيكه گرسنه و ناچار است و چيزي به گيرش نمي‏آيد كه بخورد به ناچار خاك مي‏خورد فكر كن چه لازم كرده است كه حكماً بايد كسي را بپرستند كه مي‏روند و بت مي‏پرستند نمي‏توانند واللّه كه كسي را نپرستند از اين جهت است كه چون چشم دلهاشان كور شد و معبود حقيقي را نديدند و فطرتشان هم بي‏معبود قرار نمي‏گرفت رفتند و از براي خود معبود ساختند و همچنين باز در فطرت ايشان است كه با وجود معبودي كه دارند بايد از براي ايشان بزرگ مشهودي باشد و سر در طوع او داشته باشند حتي اينكه اين صفت بسا آنكه در بعضي حيوانات هم يافت شود كه از براي خود بزرگي قرار مي‏دهند و اين معني هم جبلّي كل مردم است حتي آنكه اگر كسي هم غلبه بر ايشان نكند خود جمع مي‏شوند و از براي خود بزرگي قرار مي‏دهند و اگر در اين هم فكر كني مي‏بيني كه جبلّي ايشان است كه با وجود معبود خود باز محتاج به بزرگي هستند و در فطرت خود مي‏يابند اين معني را مثل جوع و عطش و شهوت و از اين جهت مي‏بيني صدهزار لك نفس تمكين يك نفر را مي‏كنند و ساكنند و اگر آن يك نفس نباشد غيري را جويند براي خود.

خلاصه اين معني بر خردمندان پوشيده نيست كه جبلّةً اين مردم طالب بزرگي هستند براي خود و از اينجا معلوم شود كه صانع حكيم چون صلاح عامه خلق را در اين ديده است اين معني را در فطرت ايشان قرار داده است مانند جوع و عطش و اگر بنا بود كه كسي به واسطه

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 10 *»

تكليف و اتّباع امر خدا غذا بخورد و آب بياشامد احدي متحمل اين مشاق نمي‏شد مگر مؤمن متقي كامل و به اين واسطه خلل در اركان وجود ايشان به هم مي‏رسيد و نوع منقرض مي‏شد پس خداوند چون لزوم اكل و شرب و نكاح را در جبلت ايشان قرار داده بود شهوت آنها را هم جبلّي كرد تا بالفطره و به اضطرار و ناچار به آنها اقدام كنند و بنيه ايشان از هم نريزد و نوع ايشان منقرض نشود و خدايي كه براي بدن ايشان لازم كرد اكل و شرب را غذاي مناسب هم آفريده است و اگر بدن اعتدال تام داشته باشد ميل نمي‏كند مگر به غذاي مناسب و گاه باشد كه تجربه كرده باشي كه مزاج صحيح بسا باشد كه ميل كند به شيريني و در ميان شيرينيها هم بخصوصه ميل به خرما كند و همان صلاح آن مي‏باشد و گاه شده است كه مريضي ميل كرده است به هندوانه بخصوصه مثلاً و خورده است و شفاي آن در آن بوده است چرا كه طبيعت اگر معتدل باشد حاكم عدلي و ناصح مشفقي است و اگر هم اندك انحرافي پيدا كرده باشد ولي به كلي معوج نشده باشد خود طبيبي حاذق است براي خود و غذا و دواي خود را بتمامه مي‏داند اما اگر در بدن اخلاط فاسده متولد شد و بر آن اخلاط فاسده به مجاورت طبيعت، شعاع حيات تابيد از آن اخلاط فاسده هم بعضي اقتضاهاي غير طبيعي يافت مي‏شود به مناسبت پس بسا آنكه در طبع خلط سودائي فاسد يافت شود و به مجاورت طبيعت شعاع روح به آن بتابد و او هم به حركت آيد و شاهيه پيدا كند و خواهش خوردن گل نمايد و چون در بدن و اعضاي تو است و مخالط با اخلاط صحيحه تو است و غالب آمده تو را مي‏خواند به خوردن گل و دلت از ديدن گل ضعف مي‏كند و آن دل تو نيست دل آن خلط فاسد است و لكن مخالط با اخلاط تو شده و در رگ و پوست تو رفته است و آن شيطاني است از شياطين كه انسان را به خوردن گل مي‏خواند و اگر غالب نيامده باشد طبع اصلي دعوتي كند و طبع منحرف هم دعوتي كند و در بدن تو اين دو داعي پيدا شوند و وسوسه شود آنگاه هست كه در نفس خود مي‏بيني يكي مي‏گويد اين كار بكن و يكي مي‏گويد اين كار مكن اگر دو داعي مساوي باشند تردد حاصل شود و اگر يكي غالب باشد ميل به آن جهت حاصل شود و اگر

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 11 *»

يكي محض باشد با سكون و اطمينان يك جهت در خود يابد و همان را خواهد و همان را پسندد و اينها همه حكمت الهي است كه براي تو بر سبيل مثل مي‏آورم. خداوند عالم جل‏شأنه عدل است و مشيت او هم عدل است و آنچه او خلق مي‏كند هم عدل است پس انسان اگر بر فطرت الهي باشد اعتدال طبع او آنچه را كه محبوب خداست همان را خواهد و بالفطره آن را داند و لكن چون اعوجاج در آن طبع پيدا شد و اعراض عادات و طبيعتهاي غريبه و شهوات در او پيدا شد طبيعت منحرفه در آنها پيدا شد و دواعي باطله در آنها يافت شد ولي از نوع داعي حق چرا كه اعراض باطله حياتي از خود ندارند و به حيات طبع اصلي حي شده‏اند پس بوي آن حيات را مي‏دهند و اينجاست كه امر بر مردم مشتبه مي‏شود اعراض كه داخل سركه شد سركه فاسدي مي‏شود و داخل شيره كه شد شيره فاسدي خواهد شد حال همچنين است اعراض كه داخل شهوت طعام شد طعام فاسد خواهد و داخل شهوت شراب كه شد شراب فاسد خواهد و داخل شهوت نكاح كه شد نكاح فاسد خواهد و داخل قوه گفتار كه شد گفتار فاسد كند و همچنين جميع قُوي و جاهل بيند كه زيد سخن گويد و عمرو هم سخن گويد و چون از هر دو سخن و دعوت شنود و مميزه حق و باطل ندارد آنجاست كه امر مشتبه شود و حال آنكه زيد حكمت گويد و عمرو هذيان ولي جاهل نداند و تميز ندهد و خدا داند و تميز دهد حق را مستقر و ثابت گذارد و باطل را مضمحل و فاني نمايد خلاصه اينها همه مثل است تا به كجا برخورد پس برويم بر سر مطلب.

حال خداوند عالم بدن انسان را چنان آفريده كه در طبع خود حاجت به معبود مي‏بيند و از آن گزيري ندارد و به ناچار معبود مي‏خواهد پس اگر طبع او اعتدال دارد معبود واقعي خواهد و اگر اعوجاج پيدا كرده و اعراض در آن راه يافته و منصبغ به صبغ طلب معبود شده او هم معبود طلبد اما بتي و سنگي و درختي و يك چيزي كه مناسب آن طبع باشد بفهم چه مي‏گويم و همچنين هرگاه انسان معتدل باشد در طبع خود حاجت به سلطان عادل مي‏بيند و مجبول است بر آنكه خود را به سلطاني ببندد و براي او خاضع شود و مي‏بيند كه خودش ماسِك نفس خود نيست و نمي‏تواند از

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 12 *»

بلاياي اين عالم خود را حفظ كند به ناچار طالب بزرگي مهيمن است كه او را از بلاياي اين عالم نگاه دارد و دفع اذيت خلق از او كند همه‏كس اين را در نفس خود مي‏بينند چون عجز و فقر را در خود مي‏بينند طالب كفايت هستند و اين جبلّي است وچون طبع معتدل نباشد به كليه اين امر منصبغ شود ولي با اعوجاج پس طالب بزرگ باشد نوعاً ولي از بزرگِ حق اعراض كرده خود را به پاكاري يا كدخدايي يا حاكمي يا سلطاني ظاهري بندد و در خود بيند كه بدون اين زيست نتواند كرد مثل آن گِل‌خواري كه بدون گِل زيست نتواند كرد و براي گِل ضعف مي‏كند و چون اين مطلب را به طور مكشوف فهميدي و به عبرت بنگري جميع عالم در جميع امور گِل‌خوار شده‏اند و همه اعوجاج پيدا كرده‏اند.

و اين را بدان كه خدايي كه حاجت بدن را به اكل قرار مي‏دهد و شهوت اكل مي‏آفريند و انسان را مجبول بر آن مي‏كند لامحاله غذاي عدل مناسب مي‏آفريند و آفريده و همچنين در ساير امور پس براي جميع دواعي نفس امور حقه هست و معتدل آن است كه طالب آن باشد و از آن جمله محل سخن است كه به غير از خدا بايد براي اين خلق حاكم محسوسي و وزير مشهودي باشد حاكمي خواهند كه صولتش حافظِ نوع باشد و وزيري خواهند كه معاشر و مباشر باشد و حاجات خود را به او گويند و او را وسيله و شفيع خود قرار دهند و او امضاكننده احكام سلطان و اجراكننده اوامر او باشد و اگر حاكم اعظم خود مباشر مي‏بود صولت براي او نماندي و چون صولت براي او نماندي نتوانستي به عظمت خود حفظ نوع نمايد از فساد پس لابد بايد او باشد مصون و محفوظ از مباشرت و او را وزيري مشهود باشد مباشر بفهم اين حِكَم ظاهره الهيه را كه خبر مي‏دهد تو را از حِكَم باطنه الهيه.

فصل

اگر كسي اعتدالش فاسد شده باشد و ديده طبعش مرمود شده باشد و حاجت خود را به حاكم ظاهر نفهمد و بگويد همان خداوند عالم حاكم علي‌الاطلاق است و براي ما كافي است ديگر حاكمي ظاهر نمي‏خواهيم، گويم خداوند عالم جل‏شأنه شك نيست كه از ديده و ادراك خلايق بالاتر است و ديده خلايق از ديدار او كور و گوش خلايق از شنيدن از او كر است ممكن نيست

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 13 *»

براي ايشان او را ديدن و از او شنيدن و خلق را اگر سخني نشنوانند نخواهند شنيد پس چگونه مي‏شود كه خلق بتوانند از خدا منتفع شد بدون واسطه كسي‌كه از خدا بشنود و به ايشان برساند و امر و نهي و فرمان او را ادا سازد و اين نقص نه از خداست كه او كافي نيست بلكه نقص از مردم است كه نمي‏توانند به او اكتفا نمايند اگر خلق ناقص نبودند اكتفا به او مي‏كردند مثل آنكه انبيا كه كاملند اكتفا به او مي‏كنند و از او مي‏فهمند و مي‏شنوند پس اين نقص از خود خلق است كه طبيعت خلقي بهره‏ور از خداوند عالم نمي‏تواند بشود مثل آنكه طبع مريض از غذاي نيك نتواند منتفع شد و غذاي نيك نقص ندارد ولي نقص از مريض است و مرضِ حدوث و امكان اين مردم را محروم از فيض‏يابي از خداوند عالم كرده است آيا نمي‏بيني كه او را نمي‏بينند و نديدن، نقصِ شخص موجود نيست ولي نقصِ ديده كور است و نشنيدن، نقصِ صداي موجود نيست ولي نقصِ گوشِ كر است پس منتفع نشدن نقصِ خلق ممكن و حادث است نه نقصِ خدا پس نمي‏توانند از خداوند عالم منتفع شد.

و اگر گويي كه چرا خداوند خود در همه مراتب براي خلق خود جلوه نكرده است و خود را به خلق ننموده است به طوري كه خلق او را ببينند و از او بشنوند و خود حاكم و فرمانروا باشد و حاجت به ديگري نباشد؟ از براي اين سخن دو جواب است يكي عوام را و يكي خواص را. اما عوام را گويم كه خداوند متغير و متبدل نشود و تقدس ذات او مانع است از آنكه ديده شود و تا چيزي از جنس خلق نباشد ديده نشود نمي‏بيني كه چشم تو نمي‏بيند مگر رنگها را و رنگها مخلوقند مثل تو و تو هم رنگ داري و گوش تو نمي‏شنود مگر صداها را و صداها اثرهاست كه در هوا پيدا مي‏شود و آن اثرها حادث مي‏باشد مانند تو و تو را هم صداهاست و بيني تو نمي‏فهمد مگر بوها را و بوها كيفيتهاست كه عارض هوا مي‏شود و حوادث را هم بوهاست و دهان تو نمي‏فهمد مگر مزه‏ها را و مزه‏ها كيفيتهاست كه عارض آب مي‏شود و حوادث را مزه‏هاست و لامسه تو نمي‏فهمد مگر گرمي و سردي و تري و خشكي و نرمي و درشتي و امثال اينها را و اينها همه كيفيتهاست كه عارض جسمها شود و جسمها همه اين كيفيتها را دارند

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 14 *»

پس چگونه شود كه خداوند از قدم خود متغير شود و به صورت خلقي درآيد و محسوس ادراك حادث بين خلايق شود پس چون او را نبينند از او انتفاع امر و نهي و حكم ظاهري نتوانند برد پس لازم شد كه كسي باشد در ميان كه او مرئي شود و محسوس باشد و از او بشنوند و از او بفهمند و او از جانب خدا باشد در ميان خلق و بايد رو به او كنند و گرد او درآيند و آنچه او امر كند امتثال كنند و به غير از اين از بنيه بشر محال است كه برآيد و اين جوابي است علمي از براي اهل علم كه عوامند.

و اما جواب خواص گويم حال هم مطلب تو برآمده و خواهش تو موجود گشته است و همان حاكم ظاهر تجلي خداوند است در عالم تو و تجلي اگر در عالم تو و از سنخ تو نباشد كه تو او را ادراك نمي‏كني و اگر از عالم تو بايد باشد اينك در عالم تو آمده است دست دعا برآر و حاجات خود را درخواه اين است كه علي بن الحسين7 فرمود كه مائيم ظاهر خدا در ميان شما ما را اختراع كرده است از نور ذات خود و مفوض كرده است به ما امر بندگان خود را و در خطبه غدير و جمعه حضرت امير7 مي‏فرمايد در صفت پيغمبر9 كه خدا او را واداشت در مقام خود در همه عوالم خود در اداكردن امرهاي ايجادي و امرهاي تشريعي چرا كه مطلق فرموده است زيرا كه خدا را بصيرتها ادراك نمي‏كرد و اوهام و افكار احاطه به او پيدا نمي‏كرد و ظنون پنهاني او را نتوانستي ممثل كرد در سر خود تا آخر. پس خداوند او را ظاهر خود قرار داده است در همه عوالم و حجت حجت‌كننده را منقطع فرموده و عذر معتذران را رفع نموده تا روز قيامت نگويند كه خدايا ما نديديم و نفهميديم و امر بر ما پوشيده بود اين است كه مروي است از آن بزرگوار كه من رآني فقدرأي الحق پس چه‌چيز است عذر معتذر آنچه مي‏خواهد بخواهد و آنچه مي‏جويد بجويد تا بيابد بدون عذر،

من گنگ خواب‌ديده و عالم تمام كر
 
  من عاجزم ز گفتن و خلق از شنيدنش

و واللّه كه محمد9 عبدي است مخلوق و رقّي است مرزوق

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 15 *»

ولي ٭سخن را روي با صاحب‏دلان است٭ صاحب‏دلان مي‏فهمند كه چه مي‏جويند و من چه مي‏گويم آه‏آه،

عالمي خواهم از اين عالم به در
  تا به كام دل كنم يك ناله سر

 

فصل

بدان كه اين مطلب هم در طبايع مردم مجبول است و اين را بالفطره مي‏دانند كه حاكم هزارسال قبل به كار امروز نمي‏آيد و امر عالم به حاكم گذشته از دنيا رفته منضبط نمي‏شود و اين خلق مختلف‌الطبع به اينكه يك وقتي حاكمي در دنيا بوده مجتمع نشوند و حاكم در دنيا مثل روح است در تن و تن امسال استقرار نگيرد به اينكه صدسال قبل روح داشت و زنده بود و اخلاطش مجتمع نشود و بدنش صحيح نماند و حاكم در بدن مُلك مانند روح است در مُلك بدن چنانكه پيش فهميدي و از اين برهان بايد بفهمي كه در هر آني مُلك حاكم موجود زنده و فرمانرواي حاضر مي‏خواهد چنانكه مشاهد مي‏بيني و ديدي كه به رفتن حاكم از ميان في‏الفور رشته امور از هم مي‏گسلد و طاغيان قوم سر برمي‏دارند و مفسدان فرصت را غنيمت مي‏انگارند پس چگونه مي‏شود كه اين عالم لمحه‏اي بي‏حاكم ماند و چنانكه در كتاب نبوت و امامت يافته‏اي بايد دايم حجتي حاكم معصوم از جانب خدا در زمين باشد و هر مذهبي كه مقتضاي آن مذهب آن است كه امروز حجتي حاكمي عدل معصوم ضرور نيست و امور عالم به عامه مانده است بدان كه باطل است چرا كه عالم از مفسد ابداً خالي نيست و بعد از رفتن حاكم از ميان البته بايد در ميان حاكمي نظير او و مثل او باشد كه باز كله گردنكشان را بكوبد و حفظ دين خدا را بنمايد خواه از او بپذيرند و خواه نپذيرند وضع الهي بايد درست باشد مثل آنكه لازم است كه در بدن عقلي باشد كه صلاح و فساد بدن را بگويد و امر و نهي نمايد اما اگر طبايع اطاعت او را نكنند و از او نپذيرند نقص خلق حكيم نيست آيا نمي‏بيني كه در خلق حكيم بايد هوائي در عالم باشد صاف و لطيف تا كله حرارت غريبه دل را بكوبد و ترويح بدن نمايد و تعديل روح فرمايد و گردنكشانِ غرايب را از دل بيرون كند حال اگر تو نفس نكشي تا بميري نقصي در خلق حكيم نيست تصور مكن كه چرا خداوند مثل حكام و

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 16 *»

سلاطين به غلبه عالم را به عنف و جبر به اعتدال نمي‏دارد چرا كه الجاءكردن و مضطرنمودن شأن ضعيف و محتاج است خداوند قوي و غني است اين سلاطين كه به تدبير امر مُلك خود را منسّق مي‏كنند و رفع اسباب فساد مي‏كنند از احتياج خود ايشان است به مُلك و انضباط و اما خداوند غني مطلق است اسباب اعتدال ساخته و مهيا فرموده است تا معتدلان بهره‏ برند و ايشان را از عدم اعتدال متمكن كرده است تا هركس بخواهد به بي‏اعتدالي بزيَد بتواند و از كرم او محروم نباشد و لكن اعتدال را مقتضيات است كه به آنها معتدلان متنعم خواهند شد و بي‏اعتدالي را مقتضياتي است كه نامعتدلان به پاداش آن خواهند رسيد مقتضاي سنگ به‌ سر خوردن شكستن سر است و مقتضاي محافظت‌سر محفوظ‌ماندن، سنگ هم بنده‏اي است از خدا و تمنايي كرده و حاجت او را به او داده و تو هم بنده‏اي هستي و تمناي خود را كرده‏اي و تمناي تو را به تو داده خداوند كليات امور را آفريده است به كرم عام خود و خلق را در آن كليات داشته و راه خير و شر جزئيات به ايشان نموده و امداد خود را مصحوب ايشان كرده تا جزئيات را بر حسب ميل خود به انجام رسانند مي‏خواهي گرم شوي به حمام برو و مي‏خواهي سرد شوي به بستان بخرام هر دو موجود و قدرت در تو موجود و راه باز و مشاعر صحيح و بدن سالم بد نگفته است شاعر:

من نكردم خلق تا سودي كنم
  بلكه تا بر بندگان جودي كنم

 

اديم زمين سفره عام اوست
بر اين خوان يغما چه دشمن چه دوست

واللّه خداوند به جهت اطفاي غضب پوست از سر كسي نكنده و به آشنايي و يگانگي احسان به كسي ننموده است و لكن چون جميع ملك عبد خدايند و همه حاجات داشته‏اند و خدا خداي همه بوده حاجت همه را برآورده امر چنين شده است در حال تركيب كه مي‏بيني مثلاً خدا زيد را خلق كرده و آتش را هم خلق كرده و آب را هم آفريده حاجت هريك از آنها را به آنها داد پس به زيد قدرت داد و به آتش حرقت داد و به آب تبريد داد حال اين سه كه در عالم جمع شدند زيد به قدرت خود پيش آتش رفت آتش هم به خاصيت خود سوزاند پيش آب رفت آب هم

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 17 *»

به خاصيت خود تبريد كرد خدا رؤف و رحيم و كريم به همه بوده ديگر اگر بگويي چرا احراق را از آتش براي خاطر من برنداشت گويم آتش هم عبدي است مثل تو او هم خواهشي دارد هيچ‏يك از شما قرابتي با خدا نداريد همه عبديد و همه سائل و خدا مُعطي همه پس خدا كسي را غضب نمي‏كند و از كسي رضا نمي‏شود و ذات خدا متغير نمي‏شود و لكن خاصيتها قرين چيزها كرده و منافع و مضار آنها را به تو تعليم و طب خود را آشكار كرده تو خود محرق و مهلك خودي و تو خود منجي خود هستي به اعمال خود و خداوند عالم فوق همه و حافظ همه به مشيت خود و مبلّغ هريك به خواهش خود اگر مي‏فهميدي كه چه گفتم و چه مي‏گويم لذتها مي‏بردي باري برويم بر سر مطلب.

از آنچه ذكر كرديم معلوم شد كه چنانكه بدن انسان محتاج به روح است در تمام اوقات و به روح سابق قائم نتواند شد و حيات نخواهد داشت و بايد در جميع آنات روح در او و مدبر او باشد تا متعفن نشود و از هم نپاشد و بعض آن بعض را و غريب كل آن را فاسد نكند همچنين اين ملك دائماً بايد حاكمي حيّ در او قائم باشد و تدبير ملك و عباد و بلاد را بنمايد پس نتواند بود كه به شرع نبيي سابق يا به ولايت وليي سابق مردم زيست كنند ٭پس به هر عصري وليي قائم است٭ و به احوال رعيت خود عالم و تدبير امر ايشان را مي‏نمايد و يد بعض از بعض و غريبه از كل را كوتاه مي‏نمايد و اگر كسي غير از اين تجويز كند هرآينه منكر حكمت حكيم شده است و البته ديده‏اش و دلش بي‏نور است هيهات خانه بيست‌ذرع در بيست‌ذرع به صاحب صدسال قبل آبادان نشود و جهال اهلش به تأديب بزرگ صدسال قبل مؤدب نشوند چگونه اين عالم به حاكم گذشته راه رود و رفع نزاعهاي ايشان شود كارخانه امروز به استاد سال قبل نگردد و چرخ آبي به كشنده زمان سابق نچرخد چگونه اين عالم به اين عظمت بي‏صاحب بگردد و گمان مكن كه تو صاحبي بلكه تو در نفس خود عجز از مضبوط‌كردن امر خانه خود بلكه مضبوط‌كردن بدن خود بلكه يك عضو از اعضاي خود را مي‏بيني پس چگونه من و تو و امثال ما صاحب عالم مي‏توانيم بود. پس از اين فصل هم معلوم شد كه در هر آن و زمان حاكم در اين جهان از جانب پادشاه منّان ضرور است چه نبي

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 18 *»

باشد و چه ولي و چه خليفة ولي غرض حاكم لازم است و وجود بزرگي متحتم و چون امر، امر حكمت و خلقت است بايد به حق و لياقت و عدالت و مناسبت باشد نه به تغلّب بفهم اگر مي‏فهمي و الا تسليم كن تا جاني به سلامت دربري.

فصل

چون دانستي كه اين عالم بر نهج حكمت است قطعاً جزماً و مقتضاي حكمت آن است كه اين عالم حاكم داشته باشد و آن حاكم هم معاشر و مباشر باشد كه او را ببينند و از او بشنوند پس گوييم كه حاكم علي الاطلاق و پادشاه اعظم اعظم خداوند عالم است جل‏شأنه و اوست سلطان بر كل و حاكم بر تمام ملك خود نه او را در سلطنت شريكي است و نه او را در حكمراني معيني, اوست پادشاه جبّار قهّارِ بي‏شريك جلّ ‏جلاله و عمّ ‏جماله و عظم ‏شأنه و علا مكانه و چون خلق را استعداد شنيدن از او و ديدن او نبود و مناسبت ميان او و خلق نبود و بري از شباهت و عري از مجانست ايشان بود محتاج شدند به حاكمي در عالم خلق و از سنخ خلق به برهانهاي سابق و آن حاكم در اعصار سابقه نبي هر عصر بود كه خداوند او را مبعوث به آن عصر يا آن شهر يا آن قبيله مي‏فرمود و چون برهانهاي اينها به تفصيل پيش از اين گذشته احتياج به اعاده برهان نيست اگرچه به قدر كفايت در همين مجلد ذكر شده و مي‏شود و هر نبي كه از ميان قوم بنا بر طبيعت خلقي رحلت مي‏فرمود خداوند وصيي از براي او مقرر مي‏فرمود كه او در ميان قوم خليفه و جانشين او باشد و حاكم و فرمانروا باشد تا زمان نبي ديگر كه مبعوث شود و شرع سابق را بر حسب مصلحت زمان نسخ فرمايد پس امر بر همين منوال بود تا آنكه امر به خاتم انبيا صلوات اللّه و سلامه عليه رسيد و حكومت كل ملك با آن بزرگوار بود و حكمراني مي‏فرمود و مردم او را مي‏ديدند و از او مي‏شنيدند و عرض حاجات خود را به درگاه او مي‏كردند و بر حسب حكمت و مصلحت حكم در ميان ايشان مي‏شد تا آنكه بر حسب مقتضاي حكمت از دار دنيا رحلت فرمود بر سنت انبياء سابق پس خداوند وصي عدل و حاكم قسطي بعد از او معيّن فرمود و حاكم و فرمانروا بود قبول كرد از او هركس قبول كرد و نكرد هركس نكرد و نقص بر خلق واقع شد نه بر حكمت و ايجاد و همچنين بعد از

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 19 *»

آن بزرگوار وصي بعد از او و هم بعد از هريك وصي او بود تا امر به اين اعصار رسيده كه سلطان عدل و پادشاه قسط حضرت امام عصر عجل اللّه فرجه مي‏باشد و در هيچ‏يك از ازمنه عالم بي‏حاكم عدل نمانده ولي به واسطه حكمتهاي الهي كه در كتاب امامت ذكر كرده‏ايم صلاح در غيبت آن بزرگوار بوده و از ديده‏ها غايب گرديده است تا هر وقت كه صلاح در بروز و ظهور آن بزرگوار باشد و ظهور فرمايد ولي سابق بر اين فصل بيان شد كه حاكم خلقي در ميان خلق ضرور شده است تا خلق او را ببينند و از او بشنوند و اگر بنا بود كه خلق او را نبينند خلق اكتفا به وجود خدا بايستي بكنند پس ثمره حكومت ظاهر نشود مگر آنكه مردم او را ببينند و از او بشنوند و دردهاي خود را به او بگويند و چاره درد خود را از او بيابند پس چه فرق مي‏كند وجود امام با غيبت با خداي برتر از ديده‏ها، او هست و او هم هست او غير مدرك و امام غايب هم غير مدرك اگر خلق مي‏توانند امروز به خدا اكتفا كنند مي‏توانند به امام اكتفا كنند اگر امام در پس پرده تصرف در ملك مي‏كند خدا هم در پس پرده تصرف در ملك مي‏كند چه فرق ميان او و خدا و اگر حجت به امام غايب بر خلق تمام مي‏شد ديگر بعث رسل و تحملشان اين مصايب و محن را ضرور نبود همان در عالم غيب بايستي بايستند و تصرف در ملك كنند و حال آنكه دانستي كه حجتي بر خلق قائم نشود مگر آنكه كسي را ببينند و او حجت بر ايشان اقامه كند و چگونه حجت بر اين خلق با غيبت اقامه شود و حال آنكه در غيبت او به دنيا مي‏آيند و در غيبت او از دنيا مي‏روند و اگر تاريخ و خبر و روايت كفايت مي‏كرد همان وجود پيغمبر كفايت مي‏كرد ديگر اوصيا ضرور نبود و اين همه مصائب و محن كشيدن ايشان چه حاجت بود پس معلوم است كه كفايت خلق را نمي‏كند اخبار و روايات و كتب سالفه.

آيا نشنيده‏اي آن حديث را كه در كافي روايت مي‏كند كه مردي از اهل شام آمد خدمت حضرت صادق7 و عرض كرد كه من مردي صاحب‌سخن و فهمم و آمده‏ام به جهت مباحثه با اصحاب تو فرمودند كلام تو از نزد رسول خداست يا از نزد خودت عرض كرد از هر دو فرمودند پس تو شريك رسول خدايي عرض كرد نه فرمودند وحي شنيده‏اي از

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 20 *»

خدا عرض كرد نه فرمودند پس طاعت تو واجب است مثل آنكه طاعت رسول خدا واجب است عرض كرد نه خلاصه با هريك از حاضرين اصحاب بحثي كرد و مغلوب شد تا آنكه فرمودند با اين پسر سخن گو و مراد هشام بن الحكم بود پس شامي به هشام گفت اي پسر در امامت اين مرد از من سؤال كن هشام غضب كرد به قدري كه لرزيد پس به شامي گفت آيا خداي تو در تدبير خلق عالم‏تر است يا خود خلق؟ شامي گفت خدا هشام گفت به تدبير خود براي خلق چه كرده؟ شامي گفت حجت و دليلي اقامه كرد تا مختلف نشوند و آن دليل تأليف كند ميان خلق و امور ايشان را راست كند و فرايض تعليم كند هشام گفت كيست آن حجت؟ شامي گفت رسول خدا هشام گفت بعد از رسول خدا كيست؟ شامي گفت كتاب و سنت هشام گفت كتاب و سنت نفع مي‏دهد در رفع اختلاف؟ شامي گفت بلي هشام گفت پس چرا من و تو مختلف شديم و از شام برخاسته‏اي آمدي اينجا به جهت مخالفت ما و خود؟ شامي ساكت شد حضرت صادق7 فرمودند به شامي كه چرا سخن نمي‏گويي شامي گفت اگر بگويم اختلاف نداريم دروغ گفته‏ام و اگر بگويم كتاب و سنت رفع خلاف مي‏كند نامربوط گفته‏ام به جهت اينكه كتاب و سنت احتمالهاي بسيار در هر كلمه‏اش مي‏رود و اگر گويم اختلاف كرده‏ايم و هريك ادعاي حقيت مي‏كنيم پس كتاب و سنت نفع ندارد مگر آنكه من هم همين بحث را با هشام مي‏توانم بكنم حضرت فرمودند بپرس از او او را صاحب‌مايه خواهي يافت. شامي گفت به هشام بگو كه خدا در صدد تدبير خلق بيشتر است يا خلق خودشان؟ هشام گفت خدا شامي گفت كه آيا واداشته است كسي را كه جمع كند كلمه ايشان را و راست كند كجي ايشان را و حق و باطل ايشان را به ايشان تعليم كند؟ هشام گفت در زمان رسول خدا يا حالا؟ شامي گفت در زمان پيغمبر كه پيغمبر بوده حالا كيست؟ هشام گفت اين مرد كه از اطراف به سوي او مي‏آيند و خبر مي‏دهد ما را به اخبار آسمان و وراثت از پدر و جد شامي گفت از كجا بدانم اين مطلب را؟ هشام گفت بپرس از او هرچه مي‏خواهي شامي گفت عذر من را تمام كردي حال ديگر بر من است كه سؤال كنم بعد حضرت بنا كردند و

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 21 *»

اخباري چند از حال او به غيب فرمودند و ايمان آورد تا آخر حديث.

موضع حاجت اين بود كه همين سؤال را من از تو مي‏كنم كه خدا در تدبير خود رسولي فرستاد و حاكم بود و بعد از آن ائمه قرارداد كرد و حاكم بودند آيا امام غايب بايد رفع خلاف بكند يا كتاب و سنت؟ اگر به امام غايب در رفع خلاف مردم اكتفا مي‏كردند پس به رسول رحلت كرده هم اكتفا مي‏توانستندي كرد و حاجت به معصومين بعد نبود و اگر اكتفا به رسول خدا نمي‏شود امروز چگونه اكتفا به امام غايب مي‏شود و اگر گويند كتاب و سنت در ميان است و آن دو كفايت امر ما را مي‏كنند گويم پس اين اختلافات كه در عالم افتاده از چيست؟ از تسليم نكردن خلق است به حاكم منصوب يا كتاب و سنت كفايت نكرده يا هر دو؟ و اگر گويي كه مردم رجوع به كتاب و سنت نمي‏كنند و اگر مي‏كردند كفايت مي‏كرد گوييم همه علما كه رجوع به كتاب و سنت مي‏كنند آنها چرا اختلاف دارند؟ پس اگر گويند برهان هشام در حضور حضرت صادق با تقرير و تمكين و مدح آن حضرت مناظره او را، درست نبوده كه نعوذباللّه كارشان بسيار بد مي‏شود و اگر گويند درست بوده همين بحث در امروز مي‏رود و نمي‏دانم چه جواب از اين بحث مي‏دهند و رافع خلاف از ميان اين خلق امروز كيست يا مطلقاً رافع خلاف ضرور نيست و اگر ضرور نيست پس در هيچ عصر ضرور نبوده نه در عصر انبيا و نه در عصر اوصيا و اگر ضرور است هميشه ضرور است پس در زمان غيبت رافع خلاف كيست و رجوع نكردن به او از چيست و مقتضاي رجوع نكردن چيست؟ خدا مي‏داند كه خلق بسيار غافل نشسته‏اند و ابداً فكر در امر خود نمي‏كنند اگر گويند ما خود رافع خلافيم خلاف خودشان از چيست؟ خلاصه در اين مجلد محنتم عظيم شده است اگر نگويم به كلي تكليفي ادا نمي‏شود و اگر بگويم كسي نمي‏پذيرد اگر ايماني داري اي نظركننده همين حديث هشام را امروز سرمشق كن و كلاه خود را به اصطلاح قاضي كن يا او را هشامي فرض كن و خود را شامي و با هم سخن گوييد و ببين امر به كجا منتهي مي‏شود امروز در اين عصر حاكم ضرور است يا ضرور نيست همين اختلاف خوب است و خداي واحد اختلاف پسنديده است يا نپسنديده

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 22 *»

و علاج او را كرده و مردم از علاج روگردانند يا روگردان نشده‏اند؟ خلاصه در اين امر فكري بردار و ببين عاقبت كار به كجا مي‏رسد.

پس از اين فصل شريف هم معلوم شد كه مي‏بايست كه خداوند را در هر عصري حاكمي ظاهر در ميان مردم باشد و الا نظم عالم از هم خواهد پاشيد و فساد در بلاد و عباد خواهد ظاهر شد و حكمت حكيم منزه است از اينگونه تدبير و در اين برهان كه ما ذكر كرديم نكته نمي‏توان گرفت ولي بايد فكر كار افتاد و حاكم ظاهر را در هر عصر پيدا كرد.

فصل

بعد از اينكه ذهنت اندكي مستقيم شد و نزديك به مطلب آمدي عرض مي‏كنم كه ظاهر بر طبق باطن است و حكمتهاي كليه در ظاهر و باطن اختلاف نمي‏كند و چون تو در ظاهر بنگري مي‏بيني كه در ميان مملكت پادشاهي ظاهر ضرور است كه مرجع كل او باشد و حكم بر جميع از او باشد و نفس او مستولي و مهيمن بر كل باشد تا همة رعيت از او بي‏سبب ظاهر خائف باشند و تمكين نمايند چنانكه مي‏بيني و پس از آن پادشاه موافق نظم و حكمت وزيري ضرور است كه خليفه و قائم‌مقام او باشد و وجه و يد و لسان او باشد و او را قابليت اخذ كليات ملك از پادشاه باشد و مناسب ابلاغ به زيردستان و تفصيل‌دادن احكام باشد و معاشر و مباشر امناي دولت كه به‌يك درجه از آن پست‏ترند باشد و آن پادشاه آيت اسم اللّه است در ملك خود و آن وزير آيت اسم الرحمن است كه مستوي است بر عرش امناي دولت جاويدمدت كه اركان عرش دولت ابدمدت قاهره‏اند پس بعد از وزير آيت رحمن اركان دولتي ضرورند كه كليات امور دولت از وزير با تدبير به ايشان صادر شود و ايشان در ملك آن امور را منتشر كنند و اركان دولت چهار نفر بايد باشند نه زياده و نه كمتر اگر زياده باشند اختلاف زياد حاصل شود در ميان ايشان، نه ساير خلق را تحمل برداشتن بار ايشان است و نه وزير پادشاه را لايق است كه با زياد از ايشان معاشرت نمايد و به اين چهار مي‏گذرد و زياده لغو است و در حكمت جايز نيست و از اين جهت خداوند بنيان عرش خود را بر چهار ركن گذارده و انبياء عظام را چهار قرار داده و عرش طبايع را بر چهار ركن مقرر فرموده است و بناي عالم بر چهار جهت است و هر بناي

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 23 *»

تامي به چهار ركن مستقر شود پس زياده از اين نشايد و كم از اين هم نبايد چرا كه اختلال در امر سلطان و سلطنت ظاهر شود و امور به انجام نرسد.

و آن چهار نفر اركان دولت يكي بايد امير جبايات و خراج و ماليات باشد و او به اعوان و انصار خود از اطراف آنها را فراهم آورد و استيفا نمايد و نگاه دارد و اگر چنين اميري نباشد البته اين امر كه يك ركن از اركان سلطنت است خراب ماند و يكي ديگر بايد امير انفاق باشد كه مال بيت‏المال به اطلاع و ثبت او انفاق شود و در مصارف كار آن خرج شود و اگر اين امير نباشد البته امر اختلال عظيم پيدا كند و يكي ديگر بايد امير عساكر باشد و شيوه لشكركشي و حروب داند و جميعاً به اذن و رخصت او حركت كنند و دفع شر اعدا از ملك نمايند و فتح قلاع و بلاد نمايند و لزوم وجود اين امير هم از جمله بديهيات است كه اگر نباشد چقدر اختلال در امر پيدا شود و يكي ديگر امير ديوان بايد باشد و قاضي و حاكم باشد در ميان رعايا و احكام كليه‏اي كه از وزير به او شده است او انفاذ نمايد در ميان مملكت بر حسب حكم سلطان. حال نظر كن كه اگر امير ديوان نباشد فساد در اصل مملكت پيدا شود و رعيت بعضي بر بعضي ظلم كنند و اگر امير عسكر نباشد دفع اعداء خارج نشود و دول خارجه بر مملكت استيلا يابند و ملك را از اين سلطان انتزاع كنند و اگر امير انفاق نباشد وظايف و حقوق به اهلش نرسد و ضعفا و اهل حقوق پامال شوند و سلطان بايد فقرا را پدري مهربان باشد و ايشان را به اغنيا رساند به واسطه انفاق خود بر ايشان تا همه بنده احسان او شوند و طالب وجود او باشند و اميد به او داشته باشند و اگر امير جبايات نباشد البته اموال از اطراف مملكت مجتمع نشود و محفوظ نماند پس اين چهار اركان دولتند و اين چهار امر اركان مملكت و ظهور سلطنت سلطان به اين چهار ركن و چهار طرف ملك شود و هر سلطان كه به يكي از اين چهار اخلال كند البته بناي ملكش دوام نخواهد پيدا كرد و ناقص خواهد ماند تا هست و به زودي فاني خواهد شد البته.

مجملاً در صدد اين حرفها نيستم صلاح مملكت و ملك خسروان دانند لكن مطلب اين است كه پس از وجود سلطان و وزير وجود اركان دولت لازم است و صلاح بلاد و عباد به وجود

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 24 *»

ايشان بسته است اگر امير عساكر نباشد دشمنان قوم بر قوم طغيان كنند و اگر امير ديوان نباشد بعض بعض را بخورند و اگر امير انفاق نباشد فقرا پامال شوند و اگر امير جبايات نباشد اغنيا طغيان كنند و فاسد شوند پس معلوم شد كه وجود اركان صلاح رعيت هم هست و هريك از اين امرا و اركان دولت هم باز در تحتشان از سنخ ايشان رؤسا باشند كه به يك درجه از ايشان پست‏تر باشند و هريك از طوايف اعوان و انصار رئيس طايفة خود باشند و از آن رئيس احكام به سوي ايشان صادر شود و هريك در هر جهت كه هستند آيت و دليل و وجه و يد رئيس خود باشند چنانكه مر سلطان را نيز در هر جهت آيتي است كه او حاكم آن جهت باشد و وزير را نيز آيتي است كه پيشكار و نايب آن حاكم باشد و به اين كيفيت امر مملكت انضباط گيرد و اين طوايف كه عرض شد عمّال بلادند و به وجود ايشان بلاد و عباد برقرار ماند و همچنين در بلاد رعاياي ديگر هستند كه آنها محكومند و به‌منزله اغنام براي اين ‌شبانان.

پس بناي عالم بر حاكم و محكوم است و عامل و معمول‌به و مخدوم و خادم و راعي و غنم و سلطان و رعيت و اگر همه حاكم بودندي حاكم بي‏محكوم معقول نبود و بر كه حاكم بودندي؟ و اگر همه محكوم بودندي پس حاكم كه بود كه بر ايشان حكم كند و ايشان اطاعت كنند؟ و هر عاقل كه به تدبر نظر در امر ظاهر كند امر باطن را خواهد فهميد چرا كه طبيعت خلق يكسان است و يك طبيعت است و كساني كه در دنياي مشهود بي‏وجود حاكمي نتوانند زيست نمود در امر آخرت غيبي چگونه بدون حاكم توانند راه برد؟

پس از اين فصل مختصر هم معلوم شد كه بناي عالم بر حاكم و محكوم و سلطان و رعيت است و ملك ملك حكام است و سايرِ رعايا انعام و اغنام ايشانند و بلاد بلاد حكام است و خانه‏هاي ايشان پس هر متغلب كه بلاد و اغنام را از دست ايشان بربايد البته غصب كرده است و حكام مظلومند چرا كه خانه و مال ايشان را كه خداوند براي ايشان آفريده است به عنف از چنگ ايشان غاصب گرفته است و خداوند در قرآن مي‏فرمايد كه اذن للذين يقاتلون بانهم ظلموا و ان اللّه علي نصرهم لقدير. الذين اخرجوا من ديارهم بغير حق الا ان يقولوا ربنا اللّه و لولا دفع

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 25 *»

اللّه الناس بعضهم ببعض لهدّمت صوامع و بيع و صلوات و مساجد يذكر فيها اسم اللّه كثيراً و لينصرنّ اللّه من ينصره ان اللّه لقوي عزيز. الذين ان مكّنّّاهم في الارض اقاموا الصلوة و آتوا الزكوة و امروا بالمعروف و نهوا عن المنكر و للّه عاقبة الامور. يعني خداوند اعلام فرموده است براي جهادكنندگان كه ايشان مظلومند و خدا بر نصرت ايشان قادر است آن جهادكنندگاني كه بيرون شدند از ديار خود بدون حق و سببي نداشت مگر آنكه مي‏گفتند كه پرورنده ما خداست و اگر نه اين بود كه خدا شرّ بعضي مردم را با بعضي ديگر دفع مي‏كرد هرآينه خراب مي‏شد صومعه‏ها و كليساها و معبدها و مسجدها كه در آنها ذكر خدا بسيار مي‏شد و خدا نصرت مي‏كند البته هركس كه او را نصرت كند به درستي كه خدا قوي و غالب است آن جهادكنندگاني كه اگر ايشان را در زمين متمكن كنيم نماز را برپا مي‏كنند و زكوة را ادا مي‏كنند و به معروف امر مي‏كنند و از منكر نهي مي‏كنند و عاقبت امور براي خداست.

پس خداوند در اين آيه شريفه تصريح فرموده است كه اين جهادكنندگان و مقاتله‏كنندگان با حزب شيطان مظلومند و ايشان را از خانه‏هاشان بيرون كرده‏اند و جهاد ايشان به جهت طلب مال خود است و هركس چنين است مظلوم است و جهد ايشان براي نصرت دين خداست و خدا ايشان را نصرت خواهد داد و عاقبت امور و عاقبت ملك و زمين مال ايشان است و در آيه ديگر وعده فرموده است كه زمين را به ايشان باز گذارد و فرموده وعد اللّه الذين آمنوا منكم و عملوا الصالحات ليستخلفنّهم في الارض كما استخلف الذين من قبلهم و ليمكّننّ لهم دينهم الذي ارتضي لهم و ليبدّلنّهم من بعد خوفهم امنا يعبدونني لايشركون بي شيئا و من كفر بعد ذلك فاولئك هم الفاسقون يعني وعده كرده است خدا كساني را كه ايمان آورده‏اند و عملهاي نيكو كرده‏اند كه ايشان را خليفه خواهد كرد در زمين چنانكه پيشينيان را خليفه كرد و مستقر كند البته براي ايشان دين ايشان را كه پسنديده است آن دين را براي ايشان و به ايشان بدل دهد بعد از خوفشان امنيتي كه مرا عبادت كنند و شريك نكنند با من چيزي را و هركس بعد از اين كافر شود فاسق است و از امر خدا بيرون رفته است پس

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 26 *»

معلوم شد كه آن خلفا خلفاي خدايند در زمين و ملك ملك ايشان است به وعده خداوند و به ايشان برمي‏گردد و الحال در يد غير ايشان غصب است و جميع عالم براي ايشان خلق شده است و علت غائي ايجاد عالمند چنانكه خداوند خطاب به ايشان فرموده است كه خلق لكم ما في الارض جميعا يعني خلق شده است براي شما آنچه در زمين است و اين خطاب عام به كل بني‏آدم نتواند بود چرا كه برخي از ايشان با وجود كفر علت غائي ايجاد نتوانند بود و جمعي ديگر با وجود مستضعف و همسنخ انعام و چهارپايان بودن علت غائي نمي‏توانند شد چگونه و حال آنكه خدا مي‏فرمايد اولئك كالانعام بل هم اضل يعني ايشان مانند چهارپايانند بلكه گمراه‏تر و همچنين فساق و فجار و عصات علت غائي نمي‏توانند بود چرا كه خداوند ايشان را معذب مي‏فرمايد و نعمت و راحت و عزت را از ايشان سلب مي‏كند و اگر علت غائي مي‏بودند خداوند چيزي را كه براي ايشان و محض وجود ايشان خلق كرده بود از ايشان سلب نمي‏كرد پس معلوم شد كه خداوند آنچه در زمين است براي مؤمنان خلق كرده است و چون براي مؤمنان شد مؤمنان مقرب اولايند به اين امر پس براي ايشان است بالذات و براي ساير مؤمنان اگر باشد در مرتبه ثاني و به طور تبعيت است البته و براهين اين امور به طور كمال بعد از اين خواهد آمد كه علانيه به چشم خود ببيني و همچنين در آيه ديگر خداوند مي‏فرمايد سخّر لكم الفلك لتجري في البحر بامره و سخّر لكم الانهار و سخّر لكم الشمس و القمر دائبين و سخّر لكم الليل و النهار و آتيكم من كل ما سألتموه يعني خداوند مسخر كرد براي شما كشتي را تا جاري شود در دريا به امر او و مسخر كرد براي شما انهار را و مسخر كرد براي شما آفتاب و ماه را كه دايم در خدمتند و مسخر كرد براي شما شب و روز را و داد به شما از هرچه سؤال كرديد حال به همانطور كه سابقاً ذكر كرديم نتواند شد كه مخاطب غيركاملين باشند چرا كه مشاهده مي‏بيني كه اين امور مسخر غيركامل نيست چگونه مسخر است براي ايشان و حال آنكه نمي‏توانند تغيير جزئي از جزئيات آنها را بدهند و باز مي‏فرمايد ألم تر ان اللّه سخّر لكم ما في الارض و الفلك تجري في البحر بأمره يعني آيا نمي‏بيني كه

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 27 *»

خدا مسخر كرده است براي شما آنچه را كه در زمين است و كشتي را كه جاري مي‏شود در دريا به امر خدا و باز مي‏فرمايد ألم تروا ان اللّه سخّر لكم ما في السموات و ما في الارض و اسبغ عليكم نعمه ظاهرة و باطنة يعني آيا نمي‏بينيد كه خدا مسخر كرده است براي شما آنچه را كه در آسمان است و آنچه را كه در زمين است و فراوان كرده است بر شما نعمتهاي ظاهره و باطنه خود را و بديهي است كه مخاطب به اين خطاب مؤمنانند و كاملان كه اسباغ نعمتهاي ظاهره و باطنه بر ايشان شده است پس براي ايشان مسخر شده است آنچه در آسمان است و آنچه در زمين است و اگر به طور انصاف تدبر كني خواهي يافت كه چيزي براي كسي وقتي مسخر مي‏شود كه اين كس بتواند در او تصرف كند و تغيير و تبديل دهد چنانكه انعام را كه خدا مسخر انسان كرده است به هر نحو مي‏تواند در آن تصرف كند و تو فكر مكن كه براي تو درست مسخر نيست پس بايد آيه را به طور مجاز گرفت بلكه آيه را به حقيقت خود باقي گذار و مخاطب را غير از خود بدان پس آن جماعت كه عالم مسخر ايشان شده است به هر نحو كه بخواهند در عالم تصرف كنند و همه محكوم به حكم ايشان باشد و ايشان حاكم و فرمانروا در كل و بر كل باشند و هر پادشاه كه خداوند ولايتي را مسخر او كرد البته او در آنجا فرمانرواست و اهل آن ولايت سخن او را اطاعت كنند پس هرگاه در ظاهر هر ولايت كه خدا آن را مسخر تو كرد طاعت تو كند در باطن هم چنين باشد هركس خدا آسمان و زمين را مسخر او كرد طاعت او كنند پس چه باعث شده است كه آيه را به طور مجاز بگيري و تسخير را تأويل كني و خدا راضي نيست كه كلام او را از حقيقت بيندازي و به مجاز تأويل كني به رأي خود پس آية شريفه بر حقيقت خود باقي است و مخاطب جماعت مخصوصي هستند و نگو كه كسي نيست كه چنين باشد آيا نمي‏بيني كه پيغمبران و ائمه: تصرف در آفتاب و ماه و ستارگان مي‏كردند و تصرف در دنيا و مافيها مي‏فرمودند و همه مطيع و منقاد ايشان بودند پس اگر آيه محملي حقيقي دارد و راست مي‏آيد چه لازم شده است كه آن را مجاز گيري.

مجملاً كه از اين فصل شريف معلوم شد كه مدار اين عالم

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 28 *»

بر حاكم و محكوم است چه در ظاهر و چه در باطن نمي‏شود كه در اين عالم حكام الهي نباشند كه قائم‌مقام او باشند و مشهود و مرئي باشند و بسيار هشيار باش كه ما مطلبها را در ضمن اين كتاب به طور متفرق ذكر مي‏كنيم و در هر جايي چيزي مي‏گوييم تا آنكه اهل حكمت محروم نشوند و نااهل بر گوهر گرانبهاي حكمت الهي راه نبرد و لا قوة الا باللّه.

فصل

بدان كه چون در اين عالم نظر كني به نظر تدبر و عبرت مي‏بيني كه جميع اين عالم همه محتاج خلقت شده‏اند به يكديگر در جميع متعلقات وجودشان و چون همه از صنع خداي واحدند همه به همه مرتبط مي‏باشند و مجموع خلق روي هم رفته به هم پيوسته‏اند و هريك از اجزاي آن محتاج به چيزي و رافع حاجت چيزي است و همه به هم قائم مي‏باشند مانند سريري كه جميع اجزاي آن محتاج به يكديگر و هريك سبب قوام ديگري است و هيچ‏يك بدون ديگري قائم نيست و مانند ساعتي كه هريك از اجزاي آن قائم به ديگري است و هريك رافع حاجت ديگري و همه روي هم رفته قائم و داير است و حاجت به چرخي خارجي و ادواتي خارجي ندارد پس روي هم رفته كامل است و هر جزء بدون ديگر ناقص، حال اين ساعت بزرگ هم همچنين است كه كل آن روي هم رفته كامل است و محتاج به عالمي ديگر و جزئي ديگر نيست اما بعض اجزاي آن محتاج به بعض و رافع حاجت بعض است مانند دو خشت سر به هم گذارده كه هريك در قيام محتاج به ديگري است و هر دو معاً قائمند و محتاج به مقيم ديگر نيستند پس چون در اين عالم نظر كني خداوند تشنگان آفريده و آبي آفريده كه رفع حاجت تشنگان كند و گرسنگان آفريده و ناني هم آفريده كه رفع گرسنگي ايشان نمايد و مرضها آفريده و دواها ايجاد كرده است و طبيبان آفريده است و همچنين هر چيزي را كه نگاه كني محتاج است به چيزي و آن چيز را هم خداوند آفريده است تا آنكه ملك او محتاج به چيزي خارج نباشد و دالّ بر احديت و غناي او باشد پس چون حكمت تمام ملك بر اين جاري شده است بايستي كه چون در عالم جاهلان و جهل آفريده است پس عالمان و علم هم آفريده باشد تا رفع حاجت ايشان شود

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 29 *»

و بتوانند زيست كرد تا اجل معلوم تا آنكه آن غايتي كه براي آن خلقت شده‏اند از وجود ايشان آشكار شود و اگر نه اين بود كه علم و عالمان بودندي جميع بني‏آدم منقرض شدندي چرا كه جميع امور عالم به علم اصلاح مي‏شود و بر وفق حكمت جاري مي‏شود و چون علم نبود بايستي به جهل زيست كنند و صلاح از فساد نشناسند پس چون صلاح و فساد خود را نشناختندي و طبايع ايشان هم به واسطه شهوات و عادات ايشان را به فساد وامي‏داشت انقراض كلي براي ايشان دست مي‏داد و خداوند عالم كه علاج هر مرضي و اصلاح هر فسادي جزئي را آفريده اخلال به اين امر عظيم نمي‏فرمايد چنانكه مي‏بيني كه نفرموده پس لامحاله در اين دنيا عالمان بايستي باشند هميشه و در هر عصري چنانكه جهل و جاهلان در هر عصري هستند وانگهي ساير امراض چيزي است كه عارض مي‏شود و گاه باشد كه عارض نشود پس مرضي كه مي‏شود عارض شود و مي‏شود عارض نشود خداوند علاج و علاج‌دان او را خلق كرده است پس مرض جهل كه ملازم هركس است از اول تولد و تا به علم عالم علاج نشود رفع نخواهد شد چگونه خداوند علاج و علاج‏دان آن را خلق نكرده است و هركس به نظر انصاف بنگرد و ببيند كه گياهي كه هر هزار سال احتياج به او مي‏افتد بلكه شايد كه از اول عالم هنوز احتياج به آن نشده است و به جهت اينكه من‏بعد احتياج به آن حاصل خواهد شد خدا آفريده چگونه مي‏شود كه خداوند چنين امر معظمي را كه حاجت همه به آن است در همه احوال و مرضش از همه امراض عظيم‏تر است و مهلك‏تر و با هر مرضي مي‏توان صبر كرد مگر با آن چگونه مي‏شود كه خداوند حكيم به آن اخلال نمايد حاشا.

و همين برهان را از وجهي ديگر اقامه مي‏كنيم به اين‏طور كه چون دانستي كه اين نوع خلقت كه بني‏آدم باشند مدني‏الطبع مي‏باشند و بايستي هريك طبعي داشته باشند مناسب امري خاص پس طبايع خلق را مناسب جميع مكاسب آفريده است زيرا كه حاجت مدينه به آن مكاسب بود پس چگونه مي‏شود كه در مدينه خداوند طبعي كه مناسب علم باشد و بتواند كه از عهده علم برآيد و رفع حاجت باقي را به علم نمايد خلق نكرده باشد پس لامحاله چنين اشخاص هميشه در عالم بوده‏اند

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 30 *»

و هستند و محال است در حكمت اخلال به اين امر معظم چرا كه در اخلال به وجود عالم اخلال به وجود علم است و در اخلال به علم فساد نظم معاش و معاد خلق و دانستي كه عالمِ هزار سال قبل به كار امروز نمي‏خورد و عالمِ از ديده خلق پنهان رفع حاجت خلق به آن نمي‏شود پس بايد در هر عصر عالمي محسوس مشهود قائم در ميان ايشان باشد كه به آن اقامه حجت خدا شود بر جهال هر عصر كه تازه به دنيا مي‏آيند و خبري از جايي ندارند و در نوع اين سخن هيچ عاقلي نمي‏تواند نكته بگيرد و انكار نمايد و نوع اين سخن محل اتفاق عقلاست.

پس مي‏گوييم كه در زمان هر نبي يا در حضور بلد هر نبي خود آن نبي است عالمي كه خلق از او متعلم شود پس در مواضع غيبتِ آن نبي و در هنگام فقدان نبي بايستي عالمي ديگر باشد كه اقامه حجت بر جهال آن محالّ و آن هنگام نمايد و آن امام است در هرجا كه مشهود و در هر زمان كه محسوس است اما در محالّ غيبت آن و در زمان فقدان بايستي عالمي ديگر باشد محسوس مشهود كه رفع حاجت خلق به آن بشود و از او اخذ كنند و حجت خداوند بر جاهلان آن حدود قائم بشود و اگر در اين حدود ضرور نباشد در هيچ حد ضرور نخواهد شد و بديهي است كه بني‏آدم با جهل متولد مي‏شوند و هميشه بني‏آدم هستند و هميشه جاهل در دنيا هست پس هميشه احتياج به عالم محسوس هست و بديهي است كه استاد غايب يا استاد ميت تعليم نمي‏كند و شاگرد نمي‏پروراند و شاگردان از او تعليم نمي‏توانند گرفت و عادة اللّه بر اين جاري نشده است كه چنين متعلم شوند پس در هر عصري استاد حاضر موجودي مشهودي بايد، بفهم چه مي‏گويم اگر من عاميانه سخن مي‏گويم شما ناظران عالمانه بفهميد و بهره ‏بريد و بدانيد كه چنانكه گنج در ويرانه است علم در اين سخنان پريشان ويرانه من پنهان است.

فصل

بدان كه خداوند اين عالم را كه خلق كرده خلق كرده است بر حسب طبايع و حكمت او قرار گرفته است بر اجراء امور عالم بر مقتضاي طبايع و اين كيفيت سنتي و عادتي شده است در نظم اين عالم مثلاً مقتضاي طبايع اين است كه باران بي‏ابر نيايد و نمي‏آيد و ابر بدون حرارت هوا پيدا نشود و نمي‏شود

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 31 *»

و سنگ بدون محرك حركت نكند و نمي‏كند و آب به طرف بالا جاري نشود و نمي‏شود و همچنين جميع امور اين عالم حكم شده است كه بر حسب طبايع و مقتضيات آن جاري شود و اين حكم خداست در نظم اين عالم و عادت حكمت است در گردش اين اوضاع پس جميع اين اوضاع بر نهج طبيعت جاري مي‏شود و چون مشيت الهي بر نحو اكراه و اجبار خلق جاري نمي‏شود آنچه طبايع خلايق آن را اقتضا نمي‏كند خداوند مشيت را به آن متعلق نمي‏كند مثلاً مشيت هرگز به صعود سنگ بدون قاسري و نزول نار بدون قاسر قرار نمي‏گيرد.

و اگر اين اصل را بداني و بفهمي و بر خود حتم كني ريشه آمال و اماني بي‏حاصل را از دل خواهي كند ديگر نكشته اميد درويدن نخواهي داشت و طلب نكرده اميد حصول نخواهي پروريد چرا كه اينها خارق عادت حكمت است و خلاف نظم اين عالم. نظم اين عالم بر اين است كه خدا مي‏فرمايد ليس للانسان الا ما سعي و ان سعيه سوف يري يعني نيست براي انسان مگر سعي او و سعي او به زودي به او نشان داده مي‏شود پس نظم اين عالم چون بر نهج معتاد طبايع شد بايد طمع از خارق عادت در امور بريد و سعي كرد تا بر حسب عادت اين عالم حركت كرد پس بدان كه در خانه خوابيدن و اُمنيّه داشتن كه من‌بعد عالم مي‏شوم يا در عصيان زيست‌كردن كه خدا مرا خواهد آمرزيد يا كسالت‌كردن كه دولتي به من خواهد روزي شد و امثال اينها كلاً تخم حسرت و ندامت است كه مي‏كاري و از اين تخم جز حسرت و ندامت نخواهي چيد بايد سعي كرد و تحصيل علم و دنيا و آخرت كرد و به قدر سعي حاصل خواهي برداشت و به غير از اينطور خارق عادت است و خارق عادت معجزه پيغمبران است و به جز جهت اقامه حجت آن هم در هنگام ضرورت از ايشان ظاهر نمي‏شد و اما در ساير امور جميع انبيا بر حسب عادت اين دنيا راه مي‏رفتند چنانكه خدا هم بر حسب عادت اين دنيا امور را جاري مي‏كند و اين مسئله از غناي مطلق برداشته مي‏شود و از عدل او تعالي قدره پس آنچه مي‏خواهي كه بدروي و به قدري كه مي‏خواهي، بكار و به كاشتن هم اكتفا مكن بلكه آبياري كن به آبياري هم اكتفا مكن بلكه حراست كن تا هنگام درو آنگاه درو كن و ضبط كن.

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 32 *»

و از اينجا بدان كه محروم‏ترين مردم كاهلان و كسلان مي‏باشند كه عمر خود را به ان‌شاءاللّه و ان‌شاءاللّه لفظي گذرانيده و نمي‏دانند كه لايشاء اللّه الا مايقتضيه الحكمة و العدل و الغناء و خدا نمي‏خواهد غير نظم عالم را و نخواسته غير نظم عالم را پس چه ان‌شاءاللّه به غلط مي‏گويي؟

باري از مطلب دور شدم و مقصود اين بود كه جريان امور در اين عالم بر حسب اقتضاي طبيعت است و عادة اللّه اين است كه جاهلان عالم نشوند مگر به تعلم نزد عالمي و مريضان بهبودي حاصل نكنند مگر به مداوا نزد طبيبي و تشنگان سيراب نشوند مگر به آبي و گرسنگان سير نشوند مگر به غذائي و همچنين و غير از اين معجزه است و شأن انبيا اگر نبي هستي اعجازي بكن و الا بر حسب عادت جاري شو پس نظم عادت عالم بر آن است كه بايد جاهلان از عالمان علم تعليم بگيرند و هر عالمي از عالم سابق خود تعليم گرفته باشد و هكذا اين است كه در شريعت امر به طلب علم شده است و فرمودند اطلبوا العلم و لو بالصين يعني طلب كنيد علم را اگرچه به چين باشد و همچنين فرمودند طلب العلم فريضة علي كل مسلم يعني طلب علم فريضه است بر هر مسلم و چگونه مي‏شود كه نظم طبيعي اين عالم اين باشد و عادة اللّه هم بر نظم طبيعي باشد و جهال آفريده و امر به طلب علم كرده باشد و عالم و علم در هر عصري نيافريده باشد و همچنين معتاد طبيعت اين عالم نيست كه از مردگان بتوان طلب علم نمود و به ايشان در تعلم بتوان قناعت نمود تو گمان مكن كه گاه نگاه به كتاب عالمي سابق مي‏كني و بهره مي‏بري زيرا كه اولاً كه تو آنقدر علم تحصيل كرده‏اي و انس به كلام علما گرفته‏اي تا حال مي‏تواني كلام ايشان را بفهمي و بهره قليلي ببري و به اينجا نرسيده‏اي مگر به واسطه عالمي زنده كه تو را به اينجا رسانيده است و اين خلاف نظم طبيعت نيست كه آدمي بعد از استعداد و علم قليل به فكر و نظر در عالم و كتب، علم خود را زياد كند و عادت بر اين جاري شده كه زياد مي‏شود علم به اينطور و ممكن است و ثانياً آنكه كلام در جاهل است و جهالي كه به دنيا مي‏آيند عالمي ناطق براي ايشان ضرور است تا آنكه به رتبه علم برسند و قوتي بگيرند تا سرمايه‏اي به گيرِ ايشان بيايد و بتوانند آن را زياد نمود پس نظم عالم بر طلب

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 33 *»

و سعي شد و طلب و سعي بايد براي چيز موجود باشد پس بايد طلب عالم مشهود موجود را نمود و از او اخذ علم كرد و هركس غير اين خواهد اعجاز خواسته است بلي اگرچه نظم عالم بر اخذ از كسي است و لكن اين مطلب بعد از آني است كه عالمي در عالم پيدا شد و ظاهر گرديد آنگاه نظم عالم بر آن مي‏شود كه من‏بعد از آن اخذ كنند اما در مبدأ نظم عالم بر آن است كه بي‏واسطه شخص ظاهري آن امر صورت گيرد زيرا كه اگر مبدأ بي‏واسطه نبود ابداً بايستي نوعي از انواع خلق پيدا نشوند تدبر كن در حضرت آدم7 و نسل آن بزرگوار كه بعد از وجود شريف او نظم عالم بر توالد و تناسل شد و ديگر انساني به طور تكوّن پيدا نشود و اما وجود خود آن حضرت به طور تكون بود بي‏واسطه پدري و مادري و علت و حكمت اين را مشروحاً در درسها بيان كرده‏ام ولي اينجا مقتضي نيست الآن پس بعد از پيداشدن هر مبدأ ديگر به غير از تولد از آن مبدأ نمي‏شود اما خود مبدأ بدون تولد بايد بشود و مبدأ مختلف شود اگر مبدأ كلي است ديگر تكوّن نمي‏شود بعد از آن و من‏بعد همه از آن تولد مي‏كنند و ولد و جزء اويند و اگر مبدئهاي جزئي است مي‏شود كه مكرر از آن جنس پيدا شود مانند آنكه مي‏شود كه كرم در خاك تولد كند و از نسل كرمهاي سال قبل نباشد مثلاً و اما آدمي ديگر نمي‏شود چرا كه آن كلي است و همچنين مثلاً اسبي ديگر تكوّن نشود چرا كه آن هم جامعيت و كليتي دارد اما نبات بدون تخم سابق و ريشه سابق تكوّن مي‏كند چرا كه از اجزاي همين عالم است و نفسي از فوق اين عالم ندارد كه نسبتش به همه علي‏السواء باشد و همچنين حشراتي كه نزديك به حالت نباتي هستند و اما صاحب نفس يگانه ديگر نشود مگر از همان ممرّ طبيعي حال مقصودم از بيان اينها نه حكمت طبيعي است اينها همه مثل و تعبير است از مطلب الهي نبوي علوي كه در نظر دارم.

پس به طور اختصار و اشاره از دور به مطلب مي‏گويم كه چون آدم علي نبينا و آله و عليه‌السلام پيدا شد كلي بود در انسانيت و مبدأ بود و كلي و مبدأ بود در شريعت و علم پس بعد از شرع او هرچه علم و عالم بود همه از او تعليم گرفتند و همه تلامذه او بودند و اوصيا و علماي امت او بودند و نظم طبيعي

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 34 *»

عالم نبود كه كسي مبدأ جديد شود در آن نحو شرع و علم و همين‏طور عالم از نسل او بودند در تن و در علم كه آن علم هم نسبت به علوم ديگر به منزله تن و جسم بود تا آنكه عالم را استعداد آن پيدا شد كه مبدأ مثالي پيدا شود پس حضرت نوح آمد علي نبينا و آله و عليه‌السلام و مبدأ شرع مثالي شد اگرچه او هم جسم داشت و جسمانيت او از حضرت آدم متولد بود لكن مثاليت او ابتدائي بود پس او بدون تولد تعلم پيدا شد و مبدأ بود و بعد از او جميع علماي مثالي از او اخذ كردند و همه فرزند علمي او بودند و نظم طبيعي عالم نبود كه از او اخذ نكرده مبدأ مثالي ديگر پيدا شود پس امر بر همين منوال بود تا عهد حضرت ابراهيم علي نبينا و آله و عليه‌السلام و آن حضرت مبدأ علم مادي شد و علم او ابتدائي بود و چنانكه عالم را در عهد حضرت آدم اقتضاي آن پيدا شد كه آدمي مكوّن شود در عهد حضرت ابراهيم7 عالم را اقتضاي آن پيدا شد كه حضرت ابراهيم مبدأ علم مادي شود اگرچه در جسم اولاد آدم بود و در مثال اولاد نوح بود و از اين جهت گفته شد و انّ من شيعته لابرهيم يعني ابراهيم از تابعان نوح است پس هركس بعد از حضرت ابراهيم آمد همه ذريه و نسل او بودند و همه علوم مادي در عالم از علم اوست و ملت ابراهيم بعد از او ثابت و قائم بود و همه تلامذه او بودند تا آنكه عالم را اقتضاي مبدأ طبيعي پيدا شد پس حضرت موسي علي نبينا و آله و عليه‏السلام مبدأ شد و علم طبيعي در عالم آشكار فرمود و شرع طبيعي آورد و مبدأ شرع طبيعي شد و هر نبي كه بعد از او آمد و همه اوصيا و علما همه به ناموس و شرع او راه رفتند اگرچه خود او در جسم ولد آدم بود و در مثال ولد نوح و در ماده ولد ابراهيم بود اما در شرع طبيعي آدمي ابتدائي بود پس همه از ذريه او بودند و فرزند شرع و علم او بودند تا زمان حضرت عيسي علي نبينا و آله و عليه‌السلام پس عالم را اقتضاي مبدأ جديد و مبدأ نفساني پيدا شد و علمي نفساني در عالم آورد و مكوّن شد بدون تولد از آباء و آدمهاي سابق اگرچه در جسم و مثال و ماده و طبيعت فرزند آباي سابق بود اما در علم نفساني فرزند كسي نبود و مبدأ جديد بود پس بعد از او همه اوصيا و علما و انبيا تابع شرع و دين او بودند و همه

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 35 *»

فرزند او بودند تا عالم را اقتضاي تولد روح پيدا شد پس حضرت خاتم النبيين صلوات اللّه عليه و آله به وجود آمدند و شرع و دين جديد آوردند اگرچه به حسب جسم و مثال و ماده و طبع و نفس از فرزندان انبياي سابق بود و از اين جهت فرمود ماكنت بدعاً من الرسل يعني من رسول طرح تازه‏اي نيستم و خطاب شد به او انا اوحينا اليك كمااوحينا الي نوح و النبيين من بعده يعني ما وحي كرديم به تو چنانكه به نوح و پيغمبرانِ سابق وحي كرديم و وحي شد به او كه اولئك الذين هدي اللّه فبهديهم اقتده يعني آن پيغمبران را خدا هدايت كرده است پس به هدايت آنها اقتداء كن و وحي شد به او كه اتبع ملة ابرهيم حنيفا يعني متابعت كن ملت ابراهيم را كه مستقيم بود يا در حالتي كه تو مستقيمي خلاصه آن حضرت مبدأ شرع روحاني جديد و ابوالبشر شرع روحاني بود و هركس بعد از اوست از اوصيا و علما همه تابع و فرزند اويند و بايد از او اخذ كنند و نظم طبيعي عالم بر اين است كه ديگر مبدئي روحاني پيدا نشود تا روز قيامت و همه تابع او باشند از اين جهت فرمود انا و عليّ ابوا هذه الامة و اوصياي بعد از او همه بر طريقه او بودند و امر بر همين منوال هست و همه بايد متابع كتاب و سنت او باشند تا ظهور امام عصر عجل اللّه فرجه كه آن حضرت وقتي كه ظاهر شود مبدأ جديد خواهد شد و چنانكه حضرت عيسي نسخ شريعت موسي نكرد و لكن تكميل آن را فرمود و مباني آن را تشييد فرمود به زيادتي بعضي امور امام عصر عجل اللّه فرجه كه خواهد آمد نسخ اين شريعت نمي‏فرمايد و در روح فرزند اين شريعت است و داعي به سوي اين و مكمل اين و لكن مبدأ شرع عقلي خواهد شد و تجديد شرايع و احكام خواهد كرد يعني همين شرع را تصفيه خواهد كرد و حقايق آن را آشكار خواهد كرد و چنانكه عقل و روح يكي است الا اينكه عقل باطن روح است و صافي و لطيف روح، آن حضرت هم حقيقت و صافي و باطن اين شرع را ابراز دهد و چون مبدأ جديد است وارد شده است كه يأتي بشرع جديد و كتاب جديد هو علي العرب شديد يعني مي‏آورد شرع جديدي و كتاب جديدي كه بر عرب شديد است و چون حضرت پيغمبر9 مُرّ حقيقت امر را اظهار

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 36 *»

نفرمود به جهت عدم صلاحيت اين عالم آن بزرگوار چون عالم را صالح كند و در زمان صلاح آيد مرّ حق را آشكار كند و دين خالص را بفرمايد و اگر نه مبدأ بود نمي‏آورد كلمه‏اي كه همه نقبا و نجبا مگر يازده‌نفر از آن فرار كنند و حكم به باطن نمي‏كرد و معلوم است از اخبار كه آن بزرگوار حكم به باطن خواهد فرمود و به غير اين‏طورِ منتشر در اين ازمان سلوك خواهد فرمود و جميع مردم را عالم خواهد كرد تا آنكه زنان در خانه‏هاي خود قضاوت كنند و مردم ملائكه و جن را ببينند و مردگان را مشاهده كنند و از قبور خود بيرون آيند اينها همه آثار آن است كه آن نظم و آن عالم غير اين نظم و اين عالم است خلاصه بعد از آن بزرگوار همه بر نظم و وتيره او راه روند و همه فرزند عقلاني او باشند تا آنكه حضرت پيغمبر صلوات اللّه عليه و آله ثانياً ظهور فرمايد و شرع فؤادي و كتاب فؤادي آورد و جميع عالم از شايبه ظلمات و كثافات طاهر شده به شرع آن وقت راه بروند و آن شرع همين شرع است و لكن صاف شده از شايبه كدورت اين زمان چنانكه فؤاد همان عقل است الا آنكه صاف شده و خالص گشته و احكام الهي حقه آن وقت آشكار شود و حقيقت و لبّ كل شرايع كه علت غائي ايجاد عالم بود كه همان معرفة اللّه است آن وقت مشهود گردد و همه فرزند فؤادي آن بزرگوار باشند تا آنكه قيامت برپا شود و رجوع امور به خدا شود و شرع قيامت و نظم آن عالم برپا شود كه غايت الغايات و نهايت النهايات است آه‏آه نمي‏دانم مي‏فهمي چه مي‏گويم يا نه باري ٭سخن را روي با صاحب‏دلان است٭ و آنها ان‌شاءاللّه بهره مي‏برند.

خلاصه سخن در نظم طبيعي اين عالم بود و غرض آن بود كه بعد از بعثت تا ظهور همه فرزند روحاني پيغمبرند صلوات اللّه عليه و آله و بايد اباً عن جدٍ از او بگويند و روايت او را بيان بكنند و احدي را جايز نيست كه مبدأ شده و چيزي اختراع كند كه در كتاب و سنت او نباشد پس نجات در اين ايام براي فرزندان پيغمبر است9 و هلاك از براي مبدعان در دين و مخترعان و خودرأيان. ميزاني براي حقيت نسب بهتر از آن نيست كه فلان‌كس فرزند فلان‌كس است و فلان‌كس فرزند فلان تا آنكه فلان فرزند رسول9 پس شجره

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 37 *»

آباء و اجداد در كار است و هركس از زير بوته درآيد كرمي است تولد كرده انسان بعد از ظهور مبدأ بايد پدري و مادري داشته باشد و نظم طبيعي و عادة اللّه بر اين جاري شده است كه انسان را پدر و مادر باشد و طفره در تولد هم نمي‏شود كه كسي امروز بي‏پدر و مادر ملاحق و سابق از نسل آدم باشد نسل آدم پدر و مادر متصل مي‏خواهد تا آدم پس هركس از نسل پيغمبر است9 بايد تابع آباء علمي كه علما باشند باشد تا آنكه سند علمش و نسب علمش منتهي به پيغمبر9 كه پدر علمي است و ائمه كه امهات مؤمنين مي‏باشند و حواء شرع روحانيند باشد و الا از نسل ايشان نيست.

پس از اينجا بفهم و بدان كه عالم حقيقي امروز آن كسي است كه تابع علماي سابق باشد و علمش مأخوذ از علم ايشان باشد و به واسطه ايشان متصل به علم رسول خدا شود و هركس علمش منقطع از علما باشد يا دو سه پشت يا زياده برود آن وقت منقطع شود آن داخل نسب است و چنانكه خارج از اين نسب شريف ملعون است داخل اين نسب هم و حال آنكه از ايشان نباشد ملعون است و ميزان صحت نسب شجره است و شجره نسب آيات كتاب و سنت رسول است9 و آل‌محمد: پس هركس كه كتاب و سنت علم او را تصديق كرد در نسب حلال‌زاده است و از نسل پيغمبر است و هركس را كه تصديق نكرد معلوم است از اين اولاد نيست و داخل نسب كرده است خود را و ملعون است پس از اين فصل معلوم شد كه هركس كه مي‏خواهد مؤمن باشد در اين ايام بايد از فرزندان پدر و مادر ايماني باشد و تولد كند از آن پدر و از آن مادر بعد از اينكه جسمش از پدر و مادر جسماني تولد كرده و چنانكه نمي‏شود كه جسمي فرزند آدم باشد بدون وسائط همچنين نمي‏شود كه كسي فرزند پدر ايماني باشد بدون وسائط ايماني.

پس گوييم اگر گويي امروز مردم مأمورند به ايمان پس پدر و مادري ملاحق مي‏خواهند كه ايمانشان از او تولد كند و اگر گويي مأمور نيستند كه اين قول خلاف مذاهب و ملل است پس بگرد و از براي خود پدر و مادري پيدا كن كه از او تولد كني يك‌بار ديگر تا در جرگه امت رسول شوي و از اين فصل معلوم

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 38 *»

مي‏شود كه هركس پدر و مادر متصل ندارد از امت نيست چرا كه پيغمبر9 فرموده است انا و عليّ ابوا هذه الامة پس اين امت فرزندان اويند و فرزندان او اين امتند حال اگر كسي وسايط ندارد چون از او متولد نيست فرزند او نيست بفهم كه چه گفتم و چون سخن به اينجا رسيد به خاطرم آمد كه به طور اختصار بيان كنم كيفيت تولد جسماني را تا كيفيت تولد روحاني را بفهمي.

بدان كه بعد از اينكه نطفه در رحم مادر قرار گرفت و در آنجا منعقد شد به او متصل شود رگهايي كه از جگر مادر رسته است تا رحم و رگهايي كه از قلب مادر رسته است تا رحم و خون از آن رگها بيايد تا آنكه آن طفل صورت گيرد و اعضاي او درست شود و خون زرد خالص در دل او جمع شود و در آنجا بخار كند پس از روح مادر در آن درگيرد حيات مانند آنكه چون فتيله دود دارد و نزديك چراغ مي‏بري چون آن دود ملاقات چراغ كند درگيرد و مشتعل شود پس از براي او دو خلق باشد يكي خلق اول كه خلق دود باشد كه روغن مكلّس مي‏شود و دود مي‏شود و يكي خلق ثاني كه خلق نور در او باشد و مادام كه خلق ثاني در او پيدا نشود آن دود تيره است اگرچه استعداد دارد ولي چه مي‏كند تا نظر چراغ به او نشود پس همچنين است آن روح كه در تن طفل يافت مي‏شود نهايت سعي طبيعت آنست كه روح بخاري پيدا كند و اگر از روح مادر به او اشراق نشود و به آتش او درنگيرد صاحب حيات نخواهد شد.

پس مي‏گوييم كه امر باطن هم چنين است مؤمن آن شخص مؤمن است كه روح ايماني همچنانكه روح نباتي از نباتات پيدا مي‏شود و از نباتيت مادر در فرزند درمي‏گيرد به واسطه رگهاي جگر مادر و نمو مي‏كند و نامي مي‏شود و روح حيواني فرزند از روح حيواني مادر درمي‏گيرد به واسطه رگهاي دل مادر و فرزند زنده مي‏شود و از عصبهاي دماغي مادر روح نفساني طفل درمي‏گيرد و متحرك و حساس مي‏شود و تولد مي‏كند همچنين بعد از اينكه به دنيا آمد و حيوانيت او كامل شد بايد يك دفعه ديگر متولد شود از مادر انساني كه مادر ايماني باشد پس بايد چندي در رحم مادر ايماني باشد تا در آنجا استعداد پيدا كند و رقيق و لطيف شود پس به واسطه رگهاي اتصالي او به مادر آتش ايمان در

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 39 *»

وجود او درگيرد و به يك‌دفعه زنده شود و مؤمن شود و او هم بعد به حد بلوغ رسد و بتواند كه از او ولدي متولد شود مثل مادرش پس شخص بعد از تولد از مادرِ حيواني بايد چندي داخل شود در رحم مادر انساني و در آنجا بماند و از جنس غذاهاي آن مادر بخورد و جنس غذاهاي مادرِ ظاهري خون جگر و خون دل بود و جنس غذاهاي مادر انساني علم است يعني شريعت كه از آن نباتيت ايمان درست مي‏شود و علم طريقت كه از آن حيوانيت ايمان درست مي‏شود و علم حقيقت كه از آن انسانيت ايمان درست مي‏شود پس مدتي در رحم مادر زيست كند و از آفات اعراض عالم مصون باشد چرا كه در آن وقت طاقت صدمه اعراض خارج كه همه اعداي وجود اويند ندارد پس در رحم كنف او مصون باشد تا آنكه از اين غذاها به تدريج بخورد و بنيه او استعدادي پيدا كند و بدن ايماني او درست شود و در او ابخره لطيفه پيدا شود و مطيع و منقاد روح مادر گردد آنگاه يك‌دفعه روح‌الايمان در او درگيرد و از اينجا معلوم شد كه خلق ثاني خلقي است عنايتي و از عمل خود انسان نيست چنانكه روح طفل از عمل طبيعت نبود بلكه از عنايت روح والده بود حال همچنين شخص مي‏تواند عمل كند به شرايع و عمل به شرايع ايمان نيست و مي‏تواند تحصيل علم كند و علمِ حاصل ايمان نباشد بلكه چون علم و عمل تحصيل كند رقيق و بخاري گردد و اين هيچ دخلي به ايمان ندارد و اگر بخار هزارسال بخار و لطيف باشد تا در او روح مادر درنگيرد به حسب عادت نتواند زنده شود مگر آن مبدأ كه او از باطنش به ظاهرش حيات جاري مي‏شود به جهت شدت اعتدال او و عنايت خاصه الهي و اما عنايت عامه به اسباب ظاهره است پس بعد از مبدأ نمي‏شود بخاري حيّ شود مگر به واسطه حيات مادر پس همچنين انسان ممكن نيست عادةً كه روح‌الايمان در او درگيرد مگر به واسطه عنايت خاصه مادر كه عنايت عامه خداست.

پس چون مادر يافت فرزند خود را كه نهايت رقت و مطاوعه پيدا كرده است و نبات شريعت و حيوان طريقت و انسان حقيقت او نهايت مطاوعه و لطافت را پيدا كرده در او مي‏دمد از روح‏الايمان و آن وقت خلق آخر در او جلوه كند چنانكه خدا مي‏فرمايد ثم انشأناه خلقاً

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 40 *»

آخر فتبارك اللّه احسن الخالقين پس خلق آخر اشتعال شخص است به ايمان مادر و چون مشتعل شد چشم ديگر در او پيدا شود و در عرصه بالاتر داخل شود و چيزهاي ديگر ببيند و بشنود و بفهمد و مشاعر ديگر در او پيدا شود و فهم او نسبت به اول مثل فهم انسان باشد نسبت به حيوان و نبات و جماد و آن از اندازه وصف بيرون است و چون او حيّ شد باز بايد مدتي در همان رحم بماند تا آنكه روحش قوتي بگيرد و باز نتواند به زودي از مادر جدا شود و بايد باز مادر او را از اعراض نگاه دارد و چون هنگام تولد او رسيد و متولد شود آنگاه به او فرزند توان گفت و باز بايد در حضانت مادر باشد و شير خارجي به او دهد و غذاي پاك‏تر و پاكيزه‏تر به او بخوراند و چشمش در عرصه ديگر باز شود و عالمي ديگر بيند و همانها كه مادر مي‏ديد ببيند و آنچه مادر مي‏شنيد بشنود و در حضانت او بماند و تا دو سال مادر غذاها را مناسب او كند و به حلق او بريزد تا چون قوت گيرد آنگاه تواند كه از غذاهاي مادر خورد و آن غذاهاي قوي كه مادر مي‏خورد بخورد و باز بايد در حضانت او باشد و آن را از اعراض حفظ كند تا چون به هفت‌سال رسد او را به تربيت پدر دهد و از آداب پدر تعلم گيرد و مانند او بنشيند و مانند او بگويد و مانند او حركت كند تا چون به حد بلوغ رسد او خود پدري و مادري باشد براي غير و به همين قسم از او اولاد پيدا شود و رشته نوع مستمر گردد و امتداد پذيرد نمي‏دانم چه مي‏گويم و تو چه مي‏شنوي خوب مي‏گويد شاعر عرب كه:

قديطرب القمري اسماعنا
  و نحن لانعرف الحانه

يعني سرود قمري ما را به طرب مي‏آورد و لكن ما نمي‏فهميم او چه مي‏گويد حال هم ظاهراً چنين باشد سرودهاي ما بعضي از دوستان را به طرب و وجد مي‏آورد و لكن الحان مرا نمي‏فهمند باري ٭هر سخن اهلي و هر نكته مكاني دارد٭

از آنچه در اين فصل عرض شد معلوم شد كه نظم طبيعي اين عالم آن است كه هر مولود پدري و مادري بعد از مبدأ داشته باشد و چون پدر و مادر اصلي كه آدم و حواي روحاني باشند براي اين امت پيغمبر و علي است صلوات اللّه عليهم اجمعين بايد جميع هركس بعد از اوست از نطفه نبي و بطن ولي باشد نطفه نبي اسلامي است

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 41 *»

كه القا كرده و اين اسلام در رحم ولايت ولي بايد ايمان شود اگر اسلام حقيقي باشد بايد تسليم باشد و تسليم مطاوعه است مانند تسليم بخار و مطاوعه بخار، چون تسليم و مطاوعه پيدا شد روح‌الايمان كه خلق آخر است در آن درمي‏گيرد و آنگاه در عرصه ديگر درمي‏آيد اين است معني آن كلامي كه در انجيل است كه كسيكه دو مرتبه متولد نشود داخل ملكوت آسمان نشود پس چون آتش روح‌الايمان در دود اسلام او درگيرد از عرصه آتش شود و اسم آتش بر او راست آيد و چشم آتشي او باز شود.

سخن به طول انجاميد و مقصود همه همان بود كه عرض كنم كه انسان در هر عصري پدر و مادر ملاحق مي‏خواهد تا روح‌الايمان او از ايشان تولد كند و پدر و مادر ملاحق بايد مشهود فرزندان باشند چرا كه از ايشان تولد كرده و از ايشان بايد تعليم گيرد پس برو و از براي خود پدر و مادري پيدا بكن و بي‏پدر و مادر مباش كه روح‌الايمان از زير بوته بيرون نمي‏آيد و عادة اللّه بر اين جاري نشده است و نسل پيغمبر9 منقرض نيست و دين او مخترم نخواهد شد و كاش مي‏فهميدي كه چه مي‏گويم.

فصل

هركس چشم بصيرت او باز باشد و از اوضاع اهل عالم مطلع باشد مي‏بيند علانيه كه نفوس اكثر مردم شرير است و غالب از اهل عادت و طبيعت و رياست و حميت و عصبيت و عداوت مي‏باشند آن تعارفات ظاهره را كه مي‏گوييم ان‌شاءاللّه همه خوبند همه مؤمنند بگذار به كناري و چشم دل باز كن ببين كه از اعلي تا ادني از قوي و ضعيف و غني و فقير و عالم و جاهل و صغير و كبير جميعاً در قيود خودپرستي گرفتار و اسم تدين را مايه اعتبار خود قرار داده‏اند و چيزي كه در غمش نيستند تدين است و چيزي كه از همه‌چيز مشكوك‏تر است عقايد است بلي نظم عالم طوري شده است كه در ميان ديني كه متولد مي‏شوند نمي‏توانند غير آن را ابراز داد و همه يكديگر را گول مي‏زنند و اگر قلب هر يك را بشكافي مي‏بيني خالي از امر دين است نمي‏گويم كه جميع مردم چنينند بلكه قليلي قليلي از مردم يافت مي‏شوند بر غير اين صفت كه من‏بعد صفت ايشان خواهد آمد و اين را نه من مي‏گويم بلكه خدا مي‏فرمايد و مايؤمن اكثرهم باللّه الا و هم مشركون يعني

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 42 *»

ايمان نمي‏آورند اكثر مردم به خدا مگر آنكه مشركند و همچنين مي‏فرمايد قليل من عبادي الشكور يعني كمي از بندگان من شاكرند و مي‏فرمايد همه‏جا كه اكثر ايشان نمي‏فهمند و اكثر ايشان فاسقند و هكذا و در حديث وارد شده است كه الناس كلهم بهايم الا المؤمن و المؤمن قليل و المؤمن قليل و المؤمن قليل المؤمن اقل من الكبريت الاحمر و هل رأي احدكم الكبريت الاحمر يعني مردم جميع ايشان بهايمند مگر مؤمن، مؤمن كم است، مؤمن كم است، مؤمن كم است، مؤمن كمتر از گوگرد سرخ است و آيا كسي ديده است گوگرد سرخ را؟ و در حديث ديگر مي‏فرمايد كه نه هركس به ولايت ما قائل باشد مؤمن است بلكه خدا ايشان را به جهت انس مؤمنين آفريده است و اگر پرده جهالت را از چشم و پنبه غفلت را از گوش برداري بر آنچه در اين فصل نوشتم و مي‏نويسم درست مطلع مي‏شوي و خوب است كه تفصيل دهم مسئله را تا اندكي با خبر باشي.

 تفكر كن در روي زمين كه آنچه در آن طرف زمين است از ينگي دنيا كه همه غافل از رسم دين و آدابند و از پيغمبران معروف اين سمت ظاهر آگاهي ندارند و اما اين سمت زمين آنچه از بلاد بت‏پرستان و يهود و نصاري است كه جميعاً خارجند از مراسم دين‏داري چنانكه در رساله جواب پادري انگليس به تفصيل نوشته‏ام و از امت پيغمبر9 هم جميع هفتاد و دو فرقه كه منحرف شده‏اند از راه و رسم آل‏محمد: جميعاً كافرند و از اهل نار و دخلي به تدين و حفظ دين ندارند و جميع ايشان هم هياكل شيطان شده‏اند و درصدد ضايع‌كردن دين حق و اهل حقند چنانكه مي‏بيني كه همه بر دفع دين شيعه كمر بسته‏اند و درصدد تخريب اويند و آنچه اهل تخمين تخمين كرده‏اند به سياحت و ثبتها و دفترهاي دول، اهل ربع مسكون به تقريب هفت‌هزار و چهارصد و هفتاد لك مخلوقند و ديگر گاهي قليلي زياده يا قليلي كمتر مي‏شوند و هرچه مي‏ميرند به ازائش مي‏آيند و هرچه مي‏آيند به ازائش مي‏روند و هر لكي صدهزار نفس است و از اين جمله هزار و

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 43 *»

يك‏صد لك ملت اسلام است و نود لك يهودي و دو هزار و دويست و هشتاد لك نصاري و چهارهزار لك بت‏پرست است و از آن هزار و يك‏صد لك ملت اسلام اگر ده‌پانزده لك مذهب شيعه باشد كه در دست باقي ذليل و حقيرند و در بدن گاو سياه عالم مانند لكه سفيدي هستند و چون در اين شرذمه قليله بنگري جمع كثيري از اينها اهل باديه و ايلاتند كه به جز اسم شيعه چيزي ديگر بر سر ايشان نيست و از راه و رسم دين‏داري به كلي غافلند و كاري جز چرانيدن گوسفند و ماديان و شتر خود ندارند پس اين طايفه در اعصار حافظ دين حق نتوانند بود و راعي مذهب نمي‏توانند باشند بالبداهه بلكه در باطن در زمره انسان محسوب نشوند و اما اهل بلاد و قُري پس جمعي از ايشان رعاياي ساكن در قري هستند كه آنها هم مشغول به امر فلاحت و سقايت و شباني و گاوچراني خودند و بيچاره‏ها فرصت دين و ايماني ندارند مثل آن كس كه به او گفتند چرا نماز نكردي گفت من فرصت كردم كه نماز نكردم؟ پس اين طايفه هم اهل دين و حافظ شرع در اعصار و امصار نيستند و هنوز بعد از تربيت صد و بيست و چهارهزار نبي روي خود را درست نمي‏توانند شست چگونه مي‏توانند حافظ دين باشند.

و چون از ايشان گذشتي در اهل بلاد تفكر مي‏كنيم مي‏بينيم جمعي هستند كاسب و اهل بازار و كاروانسرا و دكاكين كه ايشان را شب و روز همّي جز تحصيل دنياي دنيّ و كسب با غلّ و غشّ و مكر و حيله چيزي ديگر نيست و طالب چيزي ديگر نيستند و مسائل دين خود را نمي‏دانند چه جاي آنكه حافظ دين باشند و بتوانند دين را از دست ملحدين محفوظ داشت. و صنفي ديگر جنود و لشكريانند و حرسه ثغور و حدود كه در بلاد به تغلّب غالب آمده‏اند و همّ ايشان در جميع اعصار جمع اموال و فتح بلاد و قلاع و غالب آمدن بر ضعفا و تحصيل دول و مقهوركردن خلق است و حفظ ثغور و حدود از اعداي خود اينها هم كه شب و روز فرصتي براي غير معاصي و تخريب ندارند سهل است كه اگر بدانند عالمي مردم را مي‏خواند به دين و احتمال ضرر دولتي در آن دهند آن عالم و آن اتباع را مستأصل مي‏كنند و نمي‏گذارند كه نفس بكشند حالِ اينها هم معلوم است كه حافظ دين از شر شياطين و ملحدين نمي‏توانند بود بلكه خود مخرب آيين و شايع‌كنندگان معاصيند و مذهب و ملت ايشان دنياست.

چون از اين طبقه

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 44 *»

بگذري جمعي ديگر اداني طلاب و كسبه علومند كه احوال ايشان اوضح من الشمس و ابين من الامس است كه همه متملقان و مرائيان و طالبان اوقاف و وظائف و زكوة و مستمريهاي از سلاطين مي‏باشند و مع‏ذلك غالب علوم ايشان از علوم عربيه و علوم رسميه نگذشته است و همين علوم كه نفعي به دنيا و مجلس‏آرايي ايشان دارد همان را گرفته‏اند و باقي را ترك كرده‏اند و همه گرگانند كه به لباس ميشان درآمده و هم ايشانند در هر عصري كه عداوت كلي با حق و اهل حق دارند و امرشان بر جهال مشتبه است و آن اصناف اول امرشان بر كسي مشتبه نيست و هم ايشانند كه به ظاهر خود را حافظ دين مي‏نمايند و جلوه در محراب و منبر مي‏كنند و چون به خلوت مي‏روند آن كار ديگر مي‏كنند بعضي از ايشان خود را به قري انداخته و اسلام و مناكح و مواريث و معاملات آن قري را فاسد كرده‏اند و بعضي ديگر خود را ملاباشي و قاضي و صاحب‌منصب نزد سلاطين كرده ملازم ايشانند و مخرب امر شرع و مروج اسباب سلاطين شده‏اند و حقيقةً ايشان هم از عمّال ايشانند و بعضي ديگر وكيل مدعيان و وصي اموات شده‏اند و عالمي را به فساد آورده‏اند و نزاع مابين مسلمين همه از ايشان برپاست و حيله‏ها و مكرها كه آنها را شرعي نام كرده‏اند در عالم از ايشان منتشر است افشره از اشك چشم يتيمان و كباب از گوشت جگر بيوه‏زنان دارند و مواريث و مناكح از دست ايشان به خدا شكايت مي‏كند و اگر ايشان نبودند مسلمين با هم نزاعي نداشتند و غالب زناهاي به‌جرأت كه اسم آن را صيغه گذارده‏اند و حقيقةً زناي محصنه است واقع نمي‏شد و جمعي ديگر از ايشان خود را بر اوقاف انداخته‏اند و مال مسلمين را به غلبه شرع‏بازي و مكر و حيله ربوده‏اند اين هم صنف اداني طلاب علوم دينيه و سكنه مدارس و مساجد نعوذباللّه اينها هم اگر انصاف دهي نمي‏توانند حافظ دين خدا شوند و دين را از شرّ ملحدين و مأولين و مخربين حفظ نمايند بلكه دين حقيقةً حافظ مي‏خواهد تا از شرّ همين جماعت محفوظ باشد چرا كه در هر ملتي كه تتبع كردم ديدم مخرب دين و دشمن آيين و ساعي در اطفاء نور انبيا و مرسلين همينها بودند و ساير مردم كاري به دست دين

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 45 *»

ندارند و اگر يك و دويي از اين طبقه صالح باشند به قدر همان است كه مسائل دين خود را درست كرده به تقليد در گوشه‏اي عبادتي كنند و گليم خود را از آب كشند و به كار حفظ دين و دفع شبهات مشبهين نمي‏خورند.

و چون از اين اصناف بگذري طبقه ديگر طبقه علماست و اشباه علما كه مخلوط به هم شده‏اند كه نتيجه عالمند و چشم و چراغ مذهبند و گمانها همه آنجا مي‏رود و قلم اينجا رسيد و سر بشكست به جهت اختلاط متشبهين به علما و علماي حقيقي و نه زبان را ياراي تقرير است و نه قلم را ياراي تحرير و لكن آنقدر كه مي‏توان گفت آنست كه براي هر عاقلي بديهي است كه دين مراتب دارد و تصرف ملحدين و مأولين و مشبهين در آن از راههاي بسيار است چرا كه بعضي به شعبده‏ها و سحرها در آن تصرف مي‏كنند و امر را بر مردم مشتبه مي‏كنند و ادعاها مي‏كنند و بعضي به علوم غريبه در دين خداوند تصرفها و الحادها مي‏كنند و بعضي به واسطه علوم يونانيين و تصوف در دين الحادها و شبهه‏ها مي‏اندازند و بعضي به ادعاهاي بابيت و نايبيت از امام الحادها مي‏كنند و تغييرها در دين خدا مي‏دهند و بعضي هم به ادعاي فقاهت و اجتهاد ظاهري و حال آنكه در باطن صاحب غرض و طالب دنياست در ميان مي‏افتد و مردم را به احكام بغير ما انزل اللّه مي‏دارد و به قوت علم اصول و فقه براي آن ادله مي‏آورد پس اين دين در ميان اين همه شياطين در كشاكش است و بايد علما رضوان اللّه عليهم دفع الحاد اين ملحدين را نمايند و جواب همه اين طوايف مخربين دين و شريعت را بدهند.

حال بيا انصاف ده كه آيا اين دين مطلقاً حاكم حافظ نمي‏خواهد تا هرچه مردم مي‏خواهند بكنند؟ و آيا از حكمت است كه خداوند دين را اينطور بي‏صاحب گذارد كه هركس هر گوشه آن را مي‏خواهد بكند و ببرد يا آنكه حافظ مي‏خواهد؟ و اگر حافظ مي‏خواهد بگوييد كه آيا جواب از همه اين فسادها به علم اصول و فقه داده مي‏شود يا نمي‏شود؟ اگر گويند داده نمي‏شود پس حافظ دين كيست؟ و اگر گويند داده مي‏شود بي‏انصافي را در نزد ما جوابي نيست. سالها بود كه صوفيه ايران را پر كرده بودند چرا يك نفر جواب كافي شافي نداد و نتوانست امر ايشان را در عالم باطل كند مردي كه ادعاي كشف و وصول و ايصال و معاينه

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 46 *»

مي‏كند و كرامتها ابراز مي‏دهد مي‏توان با مسئله شك ميان دو و سه يا آنكه اقل حيض سه‌روز است و اكثر ده‌روز جواب او را داد و رفع فساد او را نمود؟ اينك مردي كه جاهل‌ترين خلق خداست برخاسته و الحال كه سنه يك‌هزار و دويست و شصت و شش است تخميناً پنج شش‌سال است كه در ميان ايران ظاهر شده است و هيچ كرامت هم از او ظاهر نشده است همينقدر ادعا مي‏كند كه من خدا و رسول و امامم و نايب امامم و قرآني آورده و مي‏گويد كه اعظم از قرآن محمد است9 و جمع كثيري به او گرويدند از طلاب علوم دينيه و ائمه جماعات و مجتهدان و ساير عوام كالانعام و نتوانستند كه يك جواب به او بگويند و اقلاً از دين خداوند او را برانند و كذب او را بر خلق خدا آشكار كنند تا آنكه خروج كرد و جمع كثيري با او خروج كردند و در مازندران گرد آمدند در سر قبر شيخ طبرسي و در آنجا اجماع كردند و اگر نه همت سلطان زمان بود البته كتف جميع اين علما را مي‏بستند و جزيه بر سر ايشان مي‏نهادند يا مي‏كشتند و باز به همت سلطان زمان ناصرالدين شاه خلّد اللّه ملكه ايشان را گرفت و قريب به هفتصدنفر از ايشان را در آن قلعه كشت با بعضي رؤساي ايشان و مع‏ذلك ايران را هنوز پر دارند و علما به قوت علم نمي‏توانند رد كرد سهل است كه آن حميت و غيرت را كه اجماعي كنند نزد سلطان يا از اطراف بنويسند ندارند. حال چگونه جواب جميع مفسدين در دين به قوت اصول و فقه داده مي‏شود و اگر ايشان جواب مي‏دادند غالب مسائل مشكله حكما و فلاسفه لاينحل نمي‏ماند تا ما بياييم و به نور امام عصر عجل اللّه فرجه آنها را حل كنيم بلي عجالةً اتفاق في‏الجمله‌اي كه علما دارند در قدح شيخ مرحوم و سيد مرحوم و من محروم است با وجودي كه دين ما اين است كه در اين كتاب و ساير كتب ماست و در عالم پهن است نمي‏خوانيم مردم را مگر به كتاب خدا و سنت رسول و ضرورت اسلام و انزوا و گوشه‏گيري و اخوت و مهرباني با خلق خدا و رفتار و سلوك و كتب ما عالم را فروگرفته و للّه الحمد بحمد اللّه سبحانه الي‌الآن تقريباً هفتصد كتاب بزرگ و كوچك از ما در اطراف ايران پهن است و يك نفر نتوانسته است كه يك صفحه نظير يك صفحه از كتب ما

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 47 *»

بياورد و نمي‏فهمند آنها را چه جاي آنكه رد كنند و اگر بفهمند واللّه اولي به فخرند تا رد كردن ولي:

جهان را عادت ديرينه اين است
  كه با آزادگان دايم به كين است

و اگر قدري بخواهي بر احوال ما مطلع شوي كتاب «هداية الطالبين» را تحصيل كن كه حقير در جواب يكي از متشبهين به علما نوشته‏ام و بر احوال ما مطلع‌شو. خلاصه اگر اين علوم ظاهره كفايت در حفظ دين مي‏كرد مي‏بايست بكنند و حال آنكه همه صاحب مكنت و قدرت و دولت مي‏باشند و هريك كه پا به دايره اجتهاد گذارده‏اند اندك زماني نگذشته است كه صاحب ده و بيست و پنجاه و صد هزار تومان شده‏اند و همه مسموع الكلمه و مطاع، ايشان را چه شده است كه به هيچ‏وجه رد اين باب مرتاب را نمي‏كنند سهل است بعضي را مي‏شناسم كه قاضي و فقيهند و جاي مهر در نزد بابيه مي‏گذارند كه اگر باب شاه شد ايشان اول من آمن باشند و در عهد او هم باز به خلعت قضاوت مفتخر گردند و لقمه ناني داشته باشند حال مي‏شود كه اين علوم ظاهره حفظ اسلام كند و منع از دين نمايد؟ و بعضي هم كه در صدد في‏الجمله سخن برآمدند به جهت خوف بر خود، به جز ملعون ملعون و كافر است و فاسق است و مسائل شك و سهو پرسيدن چيزي ديگر به كار نبردند و هر عاقلي مي‏داند كه به اينطورها دفع شر مفسدين از دين نمي‏شود و هريك كه از سخن من رنجشي دارند و مرا كاذب مي‏دانند ملحدين در ايران بسيارند از بابيه و فرق صوفيه و نصيريه و زنادقه و غيرهم با وجود بسط يد و لسان يكي را رد كنند يا يك كتاب در رد يكي از آنها بنويسند كه نتوانند انكار نمود اگر رد مي‏كردند تا حال نمي‏ماندند و اهل ايران را فاسد نمي‏كردند. يك پادري فرنگي از اهل ايران مسائلي پرسيد و يك نفر با وجود ادعاهاشان نتوانست كه جواب آن را بدهد و به قسم و آيه جواب از آن مي‏دادند و اينك پادري ديگر كتاب نوشته است و چاپ كرده و در اطراف عرب و عجم فرستاده است و روي هر كتاب مبلغي معين تا يك باجغلو([1]) گذارده است و به مردم ايران طماع قسمت كرده است كه به طمع پول بگيرند و به طمع كتاب مفت بخوانند و گرفتند و خواندند و از اعزه و اشراف و

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 48 *»

غيرهم شبهه در دلشان شد و در اسلام متزلزل شدند چرا يك نفر جواب شافي كافي از آن نگفت تا آنكه چون به كرمان رسيد حقير كتاب مبسوطي در رد آن نوشته و جميع اقوال او را به آيات تورية و زبور و انجيل و كتب انبيا رد كرده‏ام به طوري كه عقولشان حيران مي‏ماند و يك كلمه از كتاب و سنت خودمان در آن نياورده‏ام و جميعاً را از مسلّمات و كتب خود ايشان استدلال كرده‏ام اگر اينها از فقه و اصول مي‏شود بگويند و مذاهب ملاحده و صوفيه در نهايت قوت ايران را فراگرفته بود كه اكثر مردمان صاحب شعور به دين ايشان رفته بودند تا ما آمديم و بنيان صوفيه را خراب كرديم و خدا رؤساي ايشان را منقرض كرد و اساس ايشان در شرف انعدام است و همچنين بناي حكمت محيي‏الدين ابن عربي و اساس وحدت وجود جميع ايران را فراگرفته بود كه هركس مي‏خواست به غير از علوم ظاهره حرفي زند به آن حكمت سخن مي‏گفت چرا يك نفر رد بر ايشان نكرد و جواب ايشان را نداد و اساس ايشان را خراب نكرد تا ما آمديم و به همت اولياي دين اساس ايشان را منهدم كرديم و مذهب آل‌محمد را سلام اللّه عليهم آشكار كرديم و ايران را پر از علم ايشان كرديم و همچنين اساس متكلمين جميع ايشان را فراگرفته بود و هركس كه اندك تقوايي داشت و مي‏خواست از دين و عقايد سخن گويد و از حكمت ملاصدرا و محيي‏الدين اجتناب مي‏كرد به طور متكلمان مي‏رفت و منكراتي چند داشتند كه كتاب خدا و سنت از آن بيزار بود و نه شاهدي از كتاب خدا و نه دليلي از سنت رسول بر آن داشتند بلكه به رويه متكلمان عامه رفته بودند و احدي رد بر ايشان نكرد و قدرت جواب ايشان را نداشت بلكه كلام ايشان را نمي‏فهميدند تا آنكه ما آمديم و بنيان علم كلام را منهدم كرديم و قبايح اقوال ايشان را بر صغير و كبير مستمعينِ از ما آشكار كرديم و كتب در رد ايشان نوشتيم و اگر اين علماي ظاهر مي‏توانستند رد كنند بسياري به آن طريقه نمي‏رفتند و تا حال رد كرده بودند و همچنين ساير علوم كه چون به حسب ظاهر متعلق به دين نبود در اينجا ذكر نكرديم و همه را اصلاح كرده‏ايم.

پس به غير از اين علماي ظاهري بايد در هر عصري علمائي باشند كه چون بر دين حادثه‏اي وارد آيد

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 49 *»

بتوانند از عهده حادثه برآيند و البته خداوند در حكمت مدينه عالم و بني‏آدم اخلال به چنين امر عظيمي نخواهد كرد و چون بعد از اين آيات و اخبار بر صدق اين مطلب ايراد كنيم خواهي دانست كه ما راست گفته‏ايم و خداوند عالم را خالي نمي‏گذارد.

فصل

بدان كه اين امر كه ذكر شد از براي آن مراتب بسيار است و خداوند عالم جل‏شأنه كه حكيم است و عالم به صلاح و فسادِ خلق خود و مطلع بر تحمل و عدم تحمل ايشان و در هر عصري از مصالح ايشان به قدر تحمل و صلاح ايشان ابراز مي‏دهد و بديهي است كه صلاح مردم به حسب احوال و امكنه و ازمان مختلف مي‏شود و هميشه بر يك‌حال و يك‌مصلحت نيستند چنانكه علانيه مي‏بيني كه صلاح طفل وقتي خون حيض‌ خوردن و در جاي تنگ قذر ظلماني زيست‌كردن است و چون چشم او طاقت رؤيت انوار پيدا كرد و بدن او طاقت وزيدن بادها و ملاقات غبارها و معده او را طاقت هضم غذاهاي ديگر او را بيرون آورند و ديگر در جاي تنگ تاريك نگذارند و او را به زجر تمام فرو فرستند آنگاه صلاح او در خوردن شير است پس شير از پستان مادر جاري شود و شير خورد و شير محتاج به هضم و تغيير باشد به خلاف خون اندروني كه مي‏خورد كه محتاج به هضم نبود و مانند عضوي از اعضاي مادر بود كه به او خون مي‏رسيد و جزء او مي‏شد پس چون قوه هاضمه در او قوي شد صالح براي غذاي پاك لطيف شد و آن غذاي نجس كثيف براي او حرام شد پس شير پاك را مي‏خورد و چون صالح شود براي هضم اغذيه لطيفه طيبه ديگر براي او دندان كه آلت خاييدن است مهيا شود آنگاه او را از شير بگيرند و غذاهاي ناعمه طيبه به او دهند و في‏الحقيقه آن شير هم نسبت به آن غذاها كثيف است نمي‏بيني كه طبع مستقيم از خوردن شير انسان كراهت دارد و قذر مي‏شمارد پس چون صالح براي غذاي ديگر شد شير كثيف را از او بريدند و غذاهاي ديگر به او دادند و چون از حلية فهم و دانش خالي بود و طاقت فهم زياد نداشت اول حروف به او پدر و مادر مي‏آموزند و يك حرف را ياد مي‏گيرد و از اين جهت الفاظ اطفال غالباً حروف مكرر دارد مانند بابا نه‏نه ده‌ده

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 50 *»

ﻟﻠﻪ په‏په كاكا ماما و امثال اينها و در همه زبانها چنين است نهايت به لفظي ديگر و طوري ديگر پس چون از اين مقام بالاتر رفتند فهم ايشان زياد شود و الفاظ و كلمات زياده تعليم گيرند و جميع حِكَم و علوم و آداب را از ايشان پنهان كنند و متحمل هم نيستند پس خورده‌خورده همان زبان به ايشان آموزند و تأديب را از او دور دارند و في‏الحقيقه ايشان را طاقت حرارت تأديب نيست و اگر ايشان را تأديب كنند البته پژمرده شوند و دق و ذبول ايشان را عارض شود و آب شوند و بميرند يا پژمرده مدتي بمانند به جهت آنكه ادب آسماني است و حرارت افلاك در آنها زياد است و اطفال در اول امر كه تازه از خاك سردرآورده‏اند بسيار ضعيف مي‏باشند و طاقت شدت گرمي آفتاب ادب را ندارند مانند گياه ضعيف كه تازه سردرمي‏آورد و طاقت آفتاب ندارد عبرت نمي‏گيري كه گياهها در بهار سردرمي‏آورند كه هنوز آفتاب زياد گرم نيست و غالب ايام ابر است تا چون قوت گيرند تابستان آيد و طاقت به هم رسانند پس گياه اطفال ضعيف را طاقت آفتاب ادب نيست و ايشان را نبايد تأديب كرد بلكه ايشان را به جِدّ نبايد داشت چرا كه مطلق جدّ حارّ است و ايشان را پژمرده كند بلكه دايم ايشان بايد مشغول بازي و هزل باشند و غالب اوقات به همراهي ايشان تصبّي كرد و كارهاي طفلانه نمود و حرفهاي طفلانه زد و كارهاي هزل‌آميز كه لعب است و بي‏مأخذ و كذب و افترا زد چرا كه طبع آنها از هزل و لعب و كذب بيرون آمده است و خاك منشأ جميع اينها است و او تازه سر از خاك بيرون آورده است و هنوز آثار خاك در اوست پس اگر بخواهند آن آثار را از او دور كنند به‌كلي وجودش از هم بپاشد و نمي‏شود تطهير او از اين آلايشها مگر به‌تدريج نمي‏بيني كه شيشه كه سرد است يك‏دفعه اگر بر آتش گذاري بتركد و اگر به تدريج او را گرم كني مي‏توان او را بر آتش گذارد و در او چيزي پخت و همچنين شيشه بسيار گرم را كه از كوره بيرون آوردي اگر بادي بخورد خواهد تركيد و به تدريج مي‏توان آن را سرد كرد كه در يخ فرو بري و نشكند چنين است امورات طبيعيه هيچ مطلبي به انجام نمي‏رسد مگر به تدريج ٭كارها نيكو شود اما به صبر٭ و العجلة من الشيطان و التؤدة من الرحمن

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 51 *»

باري پس اطفال جديد‌العهد به خاك را نتوان به جدّ واداشت چه جاي ادب پس مدتي به هزل و لعب مي‏گذرانند و كارهاي بي‏بنا و بي‏انجام و آغاز فاني مجتث مي‏كنند تا اندكي بنيه قوت بگيرد و صالح براي ملازمت مردان شود چرا كه ملازمت مرد حرارت بيشتر دارد از حرارت زن و زنان چون از جهت نفس خلق شده‏اند و جهت تراب در ايشان غالب است مناسبت به اطفال بيشتر دارند و از اين جهت بيشتر حرفها و حركات ايشان مشابه اطفال است و شعورشان قريب به شعور اطفال است و اهل هزل و لعب و سرور و ضحك بيجا و سخنهاي واهي هستند پس در اول امر بايد كه اطفال در حضانت ايشان باشند تا به قليل حرارت ايشان طاقت آورند و انس گيرند چون اندكي بنيه ايشان قوت گرفت آن وقت با مردان راه روند و ﻟﻠﻪ و مربي في‏الجمله براي او مهيا شود و شرط است در حكمت كه از مردان ضعيف‌العقل هم براي او معين شود تا مناسبت با طفل داشته باشد و او هم پريشان گويد و عملهاي بي‏آغاز و انجام براي او بكند و با او شركت در لعب نمايد تا آنكه انسي به حرارت مرد بگيرد و صالح شود از براي همراهي پدر مشفقِ مهربان پس چون به سن هفت‌سال رسد بايد او را پدر به خود گيرد و همراه خود بگرداند تا به مجاورت پدر مزاجش گرم‏تر و رطوبات او كمتر شود يا آنكه پدر مانند خود مشفقي براي او مهيا كند كه او را به تعليم بدارد و او را اندكي به جدّ بگيرد و الف و بائي خورده‌خورده به او بياموزد و او را به جدّ بگيرد و از هزل منع كند و براي او ايام تعطيلي قرار دهد تا آنكه به يك‏دفعه در جدّ و حرارت نيفتد و بسوزد و چنانكه در سخن اول حروف مفرده پذيرفت در كتاب هم اول حروف مفرده بايد بپذيرد و خورده‌خورده حروف مركبه و خورده‌خورده كلمات بايد بپذيرد بر طبق سخن بعينه پس چون كلمات را درست شناخت و قادر بر خواندن شد بايد لعبي در عالم جدّ از براي او مهيا كرد و كتابچه‏اي چند زرد و سرخ براي او ساخت و عبارات و اشعاري چند مناسب طبع آنها بر آنها نوشت تا آنكه به شوق داخل آن عرصه شوند و به گمان اينكه اين عرصه هم لعبها دارد مناسب ما بروند و به سوي جدّ بشتابند و در حقيقت اين لعبها جدّ است نسبت به آن لعبهاي اول پس

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 52 *»

خورده‌خورده از كتابچه‏ها به كتابها رسند و از آن كتابها بخوانند و به وعده‏هاي آزادي و تعطيل به شوق و ذوق بخوانند تا آنكه در خواندن الفاظ استاد شوند و لفظي بر ايشان پوشيده نماند و قرآن و كتاب همه را بخوانند آنگاه ايشان را به علم رسم بدارند كه چنانكه گفت و خواند رسم هم تواند نمود و باز در رسم آغاز همان ترتيب كنند اول حروف مفرده نوشتن به او آموزند به خطهاي ظاهر درشت بيّن كه تميزش زياد باشد و مميزه ضعيف او تواند مابين آنها تميز داد پس خورده‌خورده كلمات نوشتن به او آموزند و پيوستن كلمات را به او ياد دهند تا خورده‌خورده قادر بر كتابت و رسم شود و در اينجا هم براي او لعبها و قطعه‏ها و مرقّعهاي زرد و سرخ سازند تا به شوق آنها علم رسم را هم فراهم گيرد پس در اين هنگام صاحب سه‌علم باشد علم سخن و علم قرائت و علم كتابت پس چون كار ظاهر الفاظ را به هر سه‌قسم ساخت از امر الفاظ در لسان و رسم خود فارغ شود آنگاه او را به لغتهاي ديگر بايد داشت كه اين لفظ در لغت فلان قبيله به معني اين لفظ است تا آنكه از لغتهاي خارجه هم به قدر ضرورت بياموزد پس كيفيت تركيب الفاظ را در ساير لغات به او تعليم كنند در اين هنگام امر لفظ او تمام شود و مستعد از براي عالم معني شود پس در اين هنگام مسائل دين به او آموزند و حلال و حرام به او تعليم كنند و او را معلمي ديگر ضرور شود و پدر مهربان او را از نزد استاد اول بيرون آورد و به استاد معنوي سپرد تا آنكه او ادب را بر او شديد كند و حلال و حرام به او بياموزد و نيك و بد را به او تعليم كند و او را از آن هزلهاي سابق باز دارد و اين طفل را نرسد كه بر استاد ثاني اعتراض كند كه اين آداب كه تو مي‏گويي بيجاست اگر صحيح بود استاد قبل مرا از اعمال سابقه نهي مي‏كرد و چون نهي نكرد معلوم است كه همان حركات سابقه صحيح بوده است يا آنكه بگويد كه اين معاني كه تو مي‏گويي صحيح نيست و اين الفاظ معاني ندارد اگر معاني مي‏داشت استاد سابق مي‏گفت يا بگويد ما مأمور به دانستن معاني اينها نيستيم اگر بوديم استاد سابق مي‏گفت. اينها همه غلط است چرا كه آن سن را اقتضائي بود و اين سن را اقتضائي ديگر است و در آن سن تو را بنيه اين معاني نبود نه اينكه اين كلمات معاني نداشت و در آن

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 53 *»

سن تو را استعداد تأديب نبود نه آنكه آن حركات خوب بود.

 باري او را در اين وقت حلال و حرام تعليم كنند و به عمل خورده ‌خورده بدارند و اگر جايي از عمل غلط باشد متعرض او نشوند و مسامحه نمايند و اعمال باطله او را مدح كنند و از او خرسند شوند و اگر گاهي هم ترك كند نديده انگارند و به روي او نياورند تا چون به سن مراهقه رسد او را تمرين به عبادات صحيحه كنند و اگر ترك كند با او تندي كنند و مع‏ذلك چندان دربند صحت و بطلان او نباشند و او را نيازارند تا چون به سن بلوغ رسد او را بر غلط تأديب كنند و بر ترك حد زنند و نگذارند كه ذره‏اي را فروگذاشت كند و چون حلال و حرام او به طور كمال درست شود او را به علم اخلاق و به ساير علوم و تحقيق حقايق بدارند تا آنكه از حقيقت اخلاق و علوم الهيه آگاه شود و حكمت آموزد و چون صورت شريعت او تا بلوغ درست شده بود لايق آن بود كه به علم طريقت و حقيقت او را بدارند تا چنانكه ظاهر او اصلاح شده بود باطن او هم اصلاح شود و البته استاد اين علم استادي ديگر است و پدر او را به دست سالكان و حكما سپرد تا او را از رسم بندگي مطلع سازند و او را به اخلاص در اعمال و احوال آگاه كنند و جلال و هيمنه و عظمت و كبريا و اطلاع خدا را به او بشناسانند و مقام انبيا و اوليا را به او بفهمانند چرا كه تا حال اكتفا به آن مي‏شد كه بگويد بنده خدايم و امت محمد9 و شيعه علي بن ابي‏طالب و لكن اين مفردات مانند مفردات حروف است كه در اول آموخته بود و اينها بايد تركيب شود و از تركيب آنها معاني حاصل شود و از براي هريك مقامات است كه بايد از آن مقامات مطلع شود پس چون بزرگ شود به آنها اكتفا نتواند كرد و به جهت اينكه انسان بايد استعدادش در اسفار به قدر خطر اسفار باشد و الا طعمه دزد غدّار شود و به هلاكت افتد طفل از اتاق بيرون نمي‏آيد كه كفشي خواهد دايم در مهد و دامان است و چون قدري به راه افتاد اسلحه سطح خانه مي‏خواهد و آن كفش است و لباس بيشتر كه از سرما و گرما محفوظ شود و چون به كوچه و بازار رود كفش و لباس و بدرقه خواهد تا او را در كوچه و بازار محافظت كند و بدرقه او ﻟﻠﻪ اوست و چون به باغات بيرون رود حيوان سواري

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 54 *»

خواهد و كفشي ديگر و لباسي ديگر خواهد و چون به منازل و اسفارِ نزديك خواهد رفت بايد اسلحه به همراه داشته باشد و با دو سه رفيقي برود و چون در منازل هولناك و اسفار بعيده رود بدرقه‏هاي بسيار و استعداد زياد خواهد و آلات و اسلحه حرب در كار دارد و هركس در اين سفر پرخطر بدون اسلحه بلكه با پاي برهنه رود عقلا او را سفيه و طفل خوانند چرا كه اين سفر پرخطر را مي‏خواهد بدون اسلحه و استعداد و بدرقه طي نمايد و البته در منزل اول به دست دزدان بي‏ايمان اسير گردد و هلاك شود.

حال اگر انصاف داري و سفيه و طفل نيستي و سخن مي‏فهمي تدبر كن كه آيا تو را راهي در پيش هست يا نيست اگر گويي نيست چنانكه هستي پس هنوز از اهل سخن نيستي و از غفلت بيرون نيامده‏اي و به فكر مرگ و آخرت نيفتاده‏اي مطلقا و حال آنكه تو را طريقي و صراطي در پيش است و بايد بروي و اگر گويي سفري در پيش است مي‏پرسم تو را در اين راه دشمن هست يا نيست اگر گويي نيست باز جاهلي و غافلي چرا كه خدا مي‏فرمايد ان الشيطان لكم عدوّ فاتخذوه عدواً انما يدعو حزبه ليكونوا من اصحاب السعير يعني شيطان دشمن شماست شما هم او را دشمن بگيريد او قشون خود را جمع مي‏كند كه شما را گمراه كند و از اصحاب جهنم شويد پس در اين راه دزدان شياطين ايمان‏ربا هستند و در صدد اغواي خلق هستند و بديهي است كه اغواي ايشان در هركسي به قدر قوه و فهم اوست آيا نمي‏بيني كه فقيه مثلاً مكرهاي اطبا را نمي‏داند و طبيب مكر منجمين را مثلاً نمي‏داند و منجم مكر صوفيه را نمي‏داند و همچنين شيطان با هر قومي مناسب مزاج او سلوك مي‏كند و در ذهن او شبهات مناسب مزاج او مي‏اندازد پس در طفل اغواي او مناسب جهل اوست و در بزرگ مناسب بزرگي او و در هر صاحب فني مناسب فن او و در هر صاحب طبعي مناسب طبع او چنانكه مي‏بيني اگر ديده داري چرا كه شيطان در فن خود اوستاد است و مي‏داند كه آنچه در طبع انسان نيست انسان به آن ميل نمي‏كند پس سعي بيهوده نمي‏كند، هرگز شنيده‏اي كه شيطان كسي را اغوا كند كه فضله سگ خورد مي‏داند كه در طبع او ميل به اين نيست پس چه زور بي‏حاصل زند و اما به شراب

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 55 *»

بعضي را اغوا مي‏كند چرا كه ميل دارند و اگر شيطان اغوا به معصيت مطلق مي‏كرد چرا به فضله سگ خوردن اغوا نمي‏كند پس معلوم است كه شيطان به مناسبت طبع و سن و مزاج اغوا مي‏كند پس وقتي‌كه اطفال اكتفا به مجملات عقايد مي‏كردند شيطان اغوائي در خصوص عقايد ايشان نداشت و در كمين ايشان نبود اما چون عالم شدند حال شيطان در صدد اغواي ايشانست و شبهات در دين ايشان براي ايشان مهيا كرده است و با هر شبهه‏اي يكي از شياطين اعوان خود را گذاشته است كه علي‏الاتصال در قلب او بدمند و آن شبهات را القا كنند كجا بدون استعداد حال در اين سفر پرخطر مي‏تواند رفت در اتاق خاري نبود كفشي ضرور نبود حال در كوچه خارهاست كفش مي‏خواهد در شهر دزدي نبود اسلحه ضرور نبود حال در اين گردنه‏ها و بيابانها دزدهاست اسلحه مي‏خواهي واللّه العليّ العظيم اگر انصاف دهند مي‏بينند كه شيطان براي ايشان ديني نگذارده و نه اعتقادي به خدا دارند و نه نبي و نه امام و نه معاد، الفاظ اسلامي را مي‏گويند يا به طمع يا به خوف و به اغواي همان شيطان متعرض اولياء اللّه مي‏باشند كه القاء عقايد و براهين حقه را ننمايند چرا كه آن شيطان مي‏داند كه بنيادش از اين علم به باد مي‏رود مي‏بينم ايشان را مانند آن جني كه چون معزم از دور مي‏آيد آن جن در اندرون مصروع مضطرب شده او را به تلاطم مي‏آورد و سر و دست و پاي آن بيچاره را به زمينها مي‏زند و او را به بلندي برده مي‏اندازد و اينها همه از اضطراب آن جن است كه از معزم ترسان است و مي‏خواهد يا مصروع را بكشد قبل از رسيدن معزم يا شفاي غيظ خود را از مصروع بكند و اين مصروع بي‏حس بيچاره به زمينها مي‏خورد و سر و دست و پاي او مي‏شكند و نمي‏داند كه چرا حركت مي‏كند و مردم هم حركت او را مي‏بينند و جن را نمي‏بينند.

حال چنين مشاهده مي‏كنم كه شيطان در بعضي هياكل آقا يا آقازاده درآمده و آقا به آن شيطان مغوي طالب رياست بي‏دينِ رشوه‏خوارِ فتوي به ناحق‏ده مصروع شده و معزمين اوليا و علما كه از دور ظاهر مي‏شوند و مردم را مي‏خواهند عارف به دين و دنيا و آخرت كنند و از شياطين حذر دهند آن شيطانِ هيكل آقا به تلاطم مي‏آيد و آقاي بيچاره را به هر سنگ و كلوخ مي‏زند و سر و دست آقا

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 56 *»

را مي‏شكند و به اين طرف دوان و به آن طرف دوان مي‏شود و حاكم را مي‏بيند و استشهاد تمام مي‏كند و افترا مي‏بندد و بر منبر مي‏رود و فرياد مي‏زند و بسا آنكه جمعيتي جمع مي‏كند و خود را و قومي را به تعب مي‏اندازد و خود را شب و روز به فكر مي‏اندازد و آن معزم با وقار هرچه تمام‏تر و سكون قلب و تن مي‏آيد در مجلس خود قرار مي‏گيرد و هيكل كه بر زمينها مي‏خورد و سر و رويش زخم مي‏شود از تلاطم حال آن شيطان اندروني و هيچ نمي‏داند كه اين تلاطم از كجاست مردم مي‏گويند كه از شدت تقواي هيكل است اين شدت تقوي در فتواي به ناحق و رياست بيجا كجا بود و اين تقوي در اخذ رشوه و اموال حرام و مجاورت حكام و اعمال بي‏انجام كجا بود چرا آنجا تلاطم نداشت لكن مردم نادان نمي‏دانند كه اين تلاطم از آن شيطان است گاه باشد كه هيكل مسكين خودش هم نداند كه اين تلاطم از كجاست و نداند كه اين غيرت دين ناگاه او را چطور گرفت و از كجا آمد خلاصه اينها همه تلاطم آن شيطان است كه بر جان و مال و بنياد و اعوان و انصار و مملكت خود مي‏ترسد از آن معزم و بيچاره هيكل اين ميانه پامال مي‏شود خوب گفته است شاعر:

ما بين معترك الاحداق و المهج
  انا القتيل بلا اثم و لاحرج

يعني ميانه به هم رسيدن و معركه‌كردن چشم معشوق و دل من، من بيچاره بي‏گناه كشته شده‏ام و لكن اين هيكل تا مزاجش مناسب اين شيطان نبود مصروع نمي‏شد. باري برويم بر سر مطلب.

مطلب آن بود كه چون انسان فهمش زياده شود شيطان قصد او بيشتر كند و در صدد اغواي او بيشتر برآيد پس چگونه مي‏توان بدون دليل و برهان و رد شبهات بر ايمان باقي ماند واللّه نمانده‏اند و لكن به تلاطم شيطان نهي از اين علم مي‏كنند و اين معزمان را منع مي‏كنند و دست بر دهانشان مي‏گذارند كه عزيمه نخوانند خدا حفظ كند و توفيقي مرحمت كند كه معزمان صبر بر محنت اين مصروعان بكنند ولي خاطر معزمان جمع است كه دولت شيطان زايل است و دولت حق ثابت و دايم هرچه مي‏خواهند خود را به تعب اندازند به جايي نمي‏رسد طفلي دعا مي‏كرد خدايا معلمم بميرد معلم شنيد گفت دعا كن

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 57 *»

پدرت بميرد من اگر مردم پدرت معلم ديگر آورد حال اينها چه مي‏كنند صاحب ملك را كه نمي‏توانند بكشند اين معزم را كشتند معزم ديگر فرستند صاحب ملك كه دست برنمي‏دارد و معزم بي‏شمار دارد ولي دست و پاي مصروعين شكسته مي‏شود و آنقدر خود را بر زمين زده فرياد مي‏زنند تا مي‏ميرند نمي‏دانم مي‏فهمي يا نه كه چه مي‏گويم و نمي‏دانم كه آيا مصروعين از اين كتاب فاش‏كننده اسرار چقدر خود را بر زمين زنند و اين مثلهاي حكيمانه چقدر ايشان را به تلاطم آورد. از مطلب بسيار دور شدم و مطلب از اين فصل نه اين سخنها بود و ٭اين همه آوازها از شه بود٭،

اگر ناخدا جامه بر تن درد
  خدا كشتي آنجا كه خواهد برد

پس برگرديم بر سر مطلب اول و مطلب همه آن بود كه اطفال را در هر وقتي نوع تربيتي در كار است و هر سخن اهلي و هر نكته زماني دارد و در هر سني استادي ضرور دارد و در هر وقتي تكليفي دارد پس اين طفل عالم و بني‏آدم در آن اوايل كه قريب‏العهد به خاك بودند و تجارب و فهم و عقل سابق به ايشان ارث نرسيده بود بسيار نادان بودند و چنان بدان كه فهم و علم هم موروثي است در نوع عالم همچنانكه بعضي امراض به ارث مي‏رود در ميان طايفه و اولاد پدري همچنين فهم و علم هم در عالم به ارث مي‏رود چه مي‏شود كه در يك موردي يك طفلي ارث از پدري نبرده باشد لكن در نوع حكم چنين است چنانكه مي‏بيني كه فهم مردم اين روزگار چقدر از فهم مردمان سابق بيشتر شده حتي آنكه هر طبقه‏اي در اولاد آن طبقه اين امر را مي‏توانند تجربه كرد و فهم هر طبقه نوعاً از فهم طبقه سابق بيشتر است پس در صدر اول فهم مردم در نهايت كمي بود و هيچ علم و تجربه به ارث نبرده بودند حال اين جماعت چگونه ممكن است كه قابل علوم مشكله و اشارات و دقايق و حقايق و معارف باشند پس خداوند در آن زمان شرايع و احكام و عقايد را بر حسب فهم آن زمان قرار داد و چون به فهم اين زمان نظر كني و برگرداني تا به آن زمان خواهي دانست كه چه بوده‏اند و با ايشان چه مي‏شد بگويي و حضرت آدم از دست ذريه خود چه كشيد و اولاد او چه مي‏كردند و امور

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 58 *»

محسوسه و حسن و قبح امور را نمي‏شد به ايشان حالي كني چه جاي مسائل عقايد و امور غيبيه اخرويه و غيرها و امروز كه مردم حسن و قبحي مي‏فهمند از كثرت تقبيح و تحسين در اعصار است پس آنها كه هيچ تقبيح و تحسين نديده بودند اين را هم نمي‏فهميدند چه جاي عقايد و امر بر همين نوع و منوال بود و از غلبه جهلِ خلق علوم لطيفه و حِكَم الهيه را آدم به وصي خود به تنهايي سپرد و مردم از آن خبري نداشتند آنها هم علم را مخفي كردند و خود را مخفي نمودند و مردم مانند حيوان و اطفال به لهو و لعب خود مشغول بودند و نمي‏شد كه ايشان را امر به جدّ بكني يا ابراز سخني غير لهو و لعب و خودسري در ميان ايشان كني و بر همان غفلت خودسري خود بودند تا زمان نوح و ايشان كه تشريف آوردند بناي دعوت گذاردند و نهصد و پنجاه سال دعوت كرد و كسي از او نپذيرفت مگر جماعت قليلي و چون آن فسق و قباحت را به ارث برده بودند و به ارث مي‏دادند مصرف نداشتند خداوند آنها را هلاك فرمود چرا كه مانند مبروصي بودند كه اولاد ايشان و اولاد اولاد ايشان همه به ارث مبروص مي‏شدند و اين خلاف غرض بود و آن قدر قليل كه مبروص نبودند آنها را نوح انتخاب كرد و در كشتي نجات خود گذارد و چون خدا خبر داده بود كه لن‏يؤمن من قومك الا من قدآمن يعني هرگز ايمان نمي‏آورند از قوم تو هيچ‌يك مگر همان معدود كه ايمان آورده‏اند پس او هم دعا كرد كه رب لاتذر علي الارض من الكافرين ديّارا يعني خدايا مگذار روي زمين ديّاري از كافرين را پس خدا هم ايشان را غرق فرمود و همچنين خواهد بود امر در اين امت اگر به جايي رسيد كه دعوت داعيان را قبول نكردند و آنطور كفر اركان وجود ايشان را گرفت كه كفر را و عداوت اوليا را به ارث دادند به فرزندان خود خداوند ايشان را به طوفان شمشير امام7 غرق مي‏كند و در آب شمشير او همه غرق مي‏شوند و در كشتي نجات او كه اوليا باشند باقي مي‏ماند جماعتي معدود كه ايمان حقيقي داشته‏اند خلاصه پس از نسل آن مؤمنان مؤمنان به دنيا آمدند چه مي‏شود كه بعد كافر هم پيدا شد لكن ناخوشي موروثي نبود عارضي بود و چه مي‏شود كه بعد از نسل آن موروثي شود و بيشتر

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 59 *»

نسلش آن ناخوشي را بگيرند تا آنكه به كلي مستحكم شود و به همه نسلش به ارث دهد باري حضرت نوح به آن مؤمنان باقي‌مانده قدري اسرار فرمود و آن اسرار از علانيه‏هاي امروز فاش‏تر بوده ولي آنقدر شده كه فرموده فلان امر قبيح و فلان امر حَسَن است و ديگر ايشان را طاقت امور غير محسوسه نبوده و باز مشغول لهو و لعب بودند پس اوامر ايشان مانند اوامر و نواهي بوده كه به طفل چهارساله كنند و به او بعضي بكن و مكن پدر و مادر به مدارا مي‏گويند و ديگر جميع آنچه تحمل نداشتند از ايشان پنهان فرموده به اوصياي خود سپرد كه ايشان به ارث به اولاد روحاني خود برسانند و به همانطورها عالم ترقي‌كرد تا در زمان حضرت ابراهيم علي نبينا و آله و عليه‌السلام رسيد و فهم ايشان اندكي بيشتر شد ولي در زمان آن بزرگوار عالم را كفر و عصيان گرفته بود و اوصياي حضرت نوح هم مخفي بودند و همچنين اگر نبيي و حجتي بود همه مخفي بودند و علانيه و آشكار در نظر مردم نبود مگر كفر و بت‏پرستي و آن بزرگوار به تنهايي موحد بود و از اين جهت خدا او را امت ناميده در آنجا كه فرمود ان ابرهيم كان امةً قانتاً پس آن بزرگوار به تنهايي امت مرحومه در آن زمان بود و لوط به آن بزرگوار گرويد و خورده‌خورده آن بزرگوار دعوت به سوي خداوند فرمود و خدا معروف شد به خداي ابراهيم پس وقتي كه شعور اهل زمان آن باشد كه در جميع روي زمين يك نفر خداپرست و متابع نوح نباشد ببين ادراك آنها به چه سرحد بوده و حال براي چنين جماعتي چگونه مي‏شد كه اسرار اركان دين فاش شود چه جاي آنكه اركان دين براي ايشان ظاهر شود و نه اين است كه دين را اركاني و اسراري نبوده و نيست بلكه دين را هميشه اركان بوده و خدا هميشه خدا و صاحب صفات كماليه بوده و هست و همچنين انبيا: و اوصيا و اوليا براي همه اسرار بوده ولي مردم را آن هوش و ادراك نبوده كه بتوان به ايشان چيزي گفت و مثَلِ اسرار و اهل زمان مانند آن فرزندي است كه طفل است و پدر متاعهاي خوب پاكيزه دارد ولي چون مي‏داند كه اگر آن متاعها را نشان او دهد آنها را مي‏گيرد و فاسد مي‏كند پس براي او اندوخته مي‏گذارد تا بزرگ شود و به او بدهد پس در

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 60 *»

زمان حضرت ابراهيم هم چيزي از اسرار براي آن خلق نابكار ظاهر نشد مگر قليلي از مطالب مجسمه ظاهره و قدري آداب ظاهره مانند دست‏شستن و روشستن و ختنه‏كردن و نوره به كار بردن و سرتراشيدن و ناخن‏چيدن و امثال اينها و افهامي كه راضي بودند به بت‏تراشيدن و پرستيدن و قبح اين معني را ادراك نمي‏كردند كه يك قطعه چوب را گرفته نصفي را خدا مي‏ساختند و مي‏پرستيدند و نصفي ديگر را مثلاً مي‏سوختند در تنور يا در مواضع قذره نجسه مي‏انداختند و هر دو يك چوب بود و نمي‏فهميدند كه اين خدايي كه برادرش به تنور رفت خدا نمي‏شود باري پس آن حضرت چنين بود تا خدا به او اولاد داد و نسل او را بركت داد و بر مذهب او بود هركس كه بود از مؤمنان تا زمان حضرت موسي و در آن زمان في‏الجمله عقلهاشان بيشتر شده بود و آنقدر شد كه موسي اظهار بودن خدايي كرد براي ايشان ولي ايشان به جز تجسّم از آن خدا نفهميدند چنانكه قرار مذهب و تورية محرّفشان بر آن است و آنها به خدا ايمان آوردند كه آنها هم دسته‏اي باشند و از دست فرعون نجات يابند و ادراكشان آنقدر بود كه آن همه آيات را در مصر ديدند و آن معجزات باهرات و غرق‌كردن فرعون و فلق بحر را ديدند و چون از دريا بيرون آمدند و علانيه ديدند كه فرعون و عسكرش غرق شدند آن وقت گريبان موسي را گرفتند كه بيا براي ما خدايي بساز همچنانكه باقي بت‏پرستان خدايي دارند و چون موسي قبول نكرد آخر كه چند روزي غايب شد براي خود گوساله ساختند و گفتند خداي موسي اين است و علي‏الاتصال در كش‌مكش بت‏پرستي بودند تا آخر جمع كثيري از ايشان بت‏پرست شدند و اينها همه به جهت اين بود كه فهمشان طفل بود و عقل ايشان كامل نشده بود و فهم غيب و اسرار نداشتند و از اين جهت ذكر قيامت در اين تورية موجودشان نيست مگر به‌طور اشاره خفيه و جميع تهديد و وعيد ايشان به عذابهاي دنياست چنانكه در رساله رد بر پادري همه را از تورية بيرون آورده نوشته‏ام پس براي چنين جماعتي كه خدايي خدا به هزار معجز و قوت به گردن ايشان گذارده نشد كجا توقع آن داري كه ساير اسرار مذهب و ملت به گردن ايشان گذارده شود و حقايق و معارف

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 61 *»

چگونه ممكن بود كه حالي ايشان شود و همچنين بعد از موسي انبيا بسيار آمدند و مردم را آخر از بت‏پرستي نتوانستند به اختيار و رضا باز دارند با وجودي كه عذابها نازل مي‏شد و مسخها در ميانشان ظاهر مي‏شد و انبيا را بالاخره كشتند و بستند و پي در پي بر ايشان عذابهاي موعوده انبيا مي‏آمد و در ايشان مؤمني نبود مگر قليلي و امر بر همين نهج بود تا زمان حضرت عيسي كه آن بزرگوار ظاهر شد و در طفوليت با ايشان سخن گفت و آيات و معجزات آورد و مردم را به خدا خواند و تحريص به احكام تورية فرمود و چند نفري از حواريين به او گرويدند و اكثر آنها كه ايمان آوردند به جهت رفع امراض و علل تصديق مي‏كردند و ادراكشان به اين سرحد بود كه بعضي گفتند خداست و بعضي گفتند پسر خداست و بعضي به سه خدا قائل شدند خداي حق و روح‌القدس و عيسي و اين سه را اقانيم ناميدند و اركان دين خود قرار دادند تا آنكه بعد از عيسي بولس نامي همه را از راه برد و به كلي ترك شرايع كردند و شرع را همه همين دانستند كه اعتقاد كنند كه عيسي پسر خداست و ربّ است خلاصه ادراك مردم آن زمان چنين بود.

و اگر گمان كني كه حكماي يونان بودند و همه صاحب شعور بودند اين هم از جمله اشتباهات مردم است چرا كه حكماي يونان در علم طبيعي ماهر بودند ديگر از علم دين و مذهب و معرفت خدا اطلاعي نداشتند و اعتقادي به معاد و بقاي نفس بعد از ابدان نداشتند و خدايان بسيار اثبات مي‏كردند چنانكه بعضي عباراتشان به آن شهادت مي‏دهد از آن جمله «صولون» كه از قدماي يونان است و ششصد و سي و هشت سال قبل از مسيح متولد شده گفته است كه اراده خدايان بر مردم بالتمام محجوب و مستور است و اين كلام دلالت بر اثبات خدايان متعدد مي‏كند و از «سقراط» منقول است كه گفت من شيطاني دارم كه مرا از آينده‏ها خبر مي‏دهد و او در نزد فيثاغورس و شيطان درس خوانده است و چهارصد و چهل و نه سال قبل از مسيح بوده است و از بهترين و مشهورترين حكماي قديم است منقول است كه به شاگردان خود گفت كه هرچه از من بالاتر است هيچ كار به او نمي‏بايد داشت و هرگز در ذوات اشياء چه جاي خدا مباحثه نكرد و سقراط گفته است كه آنچه

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 62 *»

خدايان مأذون ساخته‏اند كه درك كنيم بايد جد و جهد كنيم در درك آن و اما آنچه ماوراي اين است بايد از راه وحي تعليم گيريم و اين كلام هم دالّ است بر تعدد خدايان. و از «اريسطارخ» منقول است كه گفت آنچه در امورات الهي‏اند درباره آنها حكما بيشتر از عوام نمي‏دانند و اگر كسي ادعا كند كه در اين باب زياده از عوام مي‌داند بدان كه مغروري كرده است و اين كلام دالّ است بر آنكه فهمي در علم دين نداشتند مگر آنچه عوام از طرق وحي شنيده بودند آنها هم شنيده بودند و «پرفريوس» كه دويست و پنجاه سال قبل از مسيح بوده گفته است كه چون متقدمين بسيار در طلب حقيقت بوده‏اند لهذا دعا و استغاثه مي‏نمودند كه يكي از خدايان به ايشان نمايان گردد كه بدين طريق بر حقيقت هدايت يافته و از شك و تردد بيرون آيند و اطمينان قلب حاصل نمايند و اين كلام دالّ است بر آنكه به خدايان متعدد اقرار داشته است و تجويز رؤيت بر آنها مي‏كرده است. پس از اين كلمات معلوم شد كه حكماي يونان در ماوراي طبيعت عاجز بوده‏اند چنانكه سقراط اقرار كرده است و خبري از دين و ايمان نداشتند و هنوز يگانگي خدا را نفهميده بودند چه جاي چيز ديگر، و از يكي از ايشان منقول است كه اسمش حال در نظرم نيست كه در وقت مردن گفت مُردم و ندانستم كه روح انسان مفارق و باقي است يا به فناي جسم فاني مي‏شود.

باري مطلب اين بود كه حكماي يونان هم اينقدر جاهل بودند و در امر دين عامي و نادان بودند چنانكه پيروان ايشان هم در امر دين همين‌قدر عامي مي‏باشند چنانكه محيي‌الدين ابن عربي با آن حكمت و بسط در امر دين مانند خر در گل مانده بر مذهب تسنن بوده سهل است كه يزيد و وليد را از اقطاب عالم مي‏دانسته و فرعون را از اهل بهشت و ناجي مي‏دانسته چنانكه بعد برخي از احوال ايشان خواهد آمد. پس برويم بر سر مطلب.

در عهد حضرت عيسي هم7 ادراك حكما اين‏گونه بوده ديگر ادراك ساير مردم چه بوده است و چگونه مي‏شد به ايشان اسرار دين و ملت گويي بلكه فهم بعضي از اهل يونان و حكماي ايشان چنين بوده است كه هركس در دنيا صاحب فني است و استاد است در فني او خداست و از اين جهت

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 63 *»

اعتقاد به خدايان بسيار داشتند چنانكه از عبارت ايشان فهميدي و عيسي را از همين جهت خدا خواندند كه آن معجزات و معالجات كردي و عزير را براي اين خدا گفتند كه تورية را بعد از گم‏شدن احيا كرد بلكه بسياري از گياه را خدا مي‏دانستند به جهت كمالي كه در طبع خود داشتند تا آنكه جمعي همه‏چيز را خدا مي‏دانستند پس به اين‌طورها بودند و ممكن نبود كه اسرار الهي براي ايشان فاش شود و بر همين منوال بودند و بعد از عيسي خراب‏تر هم شدند تا زمان حضرت پيغمبر9 و ايشان وقتي آمدند كه جميع مردم الا قليل قليل گمراه بودند جمعي بت‏پرست بودند و آن بيشتر خلق عالم بودند و بعضي اهل ملت و كيشي بودند كه معتبرترينشان مجوس و يهود و نصاري بودند اما احوال مجوس و بت‏پرستي و آتش‏پرستي و بي‏ديني ايشان كه واضح است و اما يهود مشرك و كافر و منكر حضرت عيسي و بي‏تورية و كتب سماوي بودند و همه به خودرأيي گرفتار بودند و در رد پادري ثابت كرده‏ايم كه يهود كتب آسماني الحال ندارند و مذهبي پابرجا ندارند و اما نصاري كه مشرك بودند به خداي عزوجل بعضي عيسي را خدا مي‏گفتند بعضي پسر خدا مي‏گفتند و بعضي به خدايان ثلاثه قائل شدند و همه مردم اهل جاهليت و ضلالت بودند و بتها در خانه خدا چيده و بر سر كوهها نصب كرده آنها را مي‏پرستيدند و هر قومي خدايي داشتند پس فكر كن كه آن حضرت براي چنين طايفه و چنين قومي چه از اسرار بگويد و مدتها به گفتن قولوا لا اله الا اللّه گذشت و به قدر سيزده سال در مكه بودند و اظهاري نمي‏شد مگر قليل و تصديق نكردند مگر قليل و اصل خدايي خدا محل حرف بود براي مردم بعد از آن يگانگي هنوز محل سخن بود و بتها در خانه خدا بود تا آنكه مدتها در شعب ابي‏طالب محصور بود و در چنين ايام توحيد و نبوت را به طور ابهام نمي‏شد ابراز دهي و كجا ساير مقامات و اسرار و اركان دين را مي‏شد حالي مردم كني با آن عتوّ و سركشي. بعد كه به مدينه آمدند ابتداي كفر اهل مدينه بود كه همه كافر و وحشي بودند و بيشتر يهود بودند و بت‏پرست پس خورده‏اي به ايشان سخن گفت و در آن يازده‌سال غالب اوقات به غزوات بود و مردم به جهت طمع مال دنيا و قتل و

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 64 *»

غارت به او گرويدند و چنان قومي بودند و چنان ادراكي داشتند كه بعد از فوت او يكجا رفتند و ابوبكر را خليفه كردند و پيغمبر در ايام حيات خود ايشان را مي‏شناخت و دائم در توطئه بودند كه او را بكشند و رئيس شوند و پادشاه گردند حال در اين ايام به اين نفوس چه مي‏توان از اسرار گفت و حقايق توحيد و نبوت و امامت حالي ايشان كرد معلوم است كه چيزي به ايشان نخواهند فرمود و از ايشان به همين ظاهر كلمات اسلام اقتصار مي‏كردند و ظاهر شرايعي را كه براي ايشان آورد اگر قبول مي‏كردند كافي مي‏دانست و قومي كه آنقدر نمي‏فهمند كه دين و مذهب به اجماع و شور نمي‏شود ديگر چه مي‏فهمند پس باز به همين‏طور بود و به شهادتين و ظاهر شرع اقتصار كردند تا حضرت رسول رحلت كرد قوم به ابي‏بكر بيعت كردند و درِ خانه او را سوختند و فرزند او را كشتند و تقيه بالا گرفت و حضرت امير گوشه‏نشين شد و چه مي‏شد بگويد و از اسرار نشر فرمايد و به همين‏طور اهل اسلام كه خوبِ عالَم بودند كه گوساله‏پرست شدند به واسطه ابي‏بكر و عمر و عثمان و ساير اهل عالم كه بت‏پرست و يهود و نصاري و مجوس بودند تا در زمان اينها بلاد مفتوح شد و اسلام خود را و بت‏پرستي ثانوي را در عالم پهن كردند تا آنكه هريك به راه خود رفتند و حضرت امير به ظاهر به امر ايستادند و ايشان هم كه بديهي است كه ممكنشان نبود كه سنت خلفا را كه خلفاي بر كفر بودند تغيير دهند بلي اگر دو سه نفر شيعه در خلوت مي‏آمدند چهار كلمه به ايشان مي‏فرمودند ديگر به جز سنت و رويه آن خلفا نمي‏شد كه امري ابراز دهند و فغان واعمراه از قوم برمي‏خاست تا خلافت بني‏اميه برقرار شد و معاويه خليفه شد كه ظلمت كفر آن يك‌خورده نوري را هم كه بود خاموش كرد و اثري از اسلام در ميان مردم نگذاشت و اهل‏بيت را پريشان و مستأصل كرد به طورهايي كه متواتر است تا قتل سيدشهدا و اسيري اهل‏بيت او برپا شد و چند نفر شيعه هم كه بودند از ميان رفتند و حضرت امام حسن و امام حسين كه امامت خود را بر مردم نمي‏توانستند اثبات كنند چگونه ساير اسرار را مي‏توانستند ابراز دهند و همچنين در زمان خلافت بني‏عباس با آن حبسها و قتلها و محنتها. خلاصه امر ولايت خود

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 65 *»

ايشان استقرار نگرفته بود و منتشر نشده بود و جرأت ادعاي امامت نبود كجا مي‏شد كه ديگر اسرار و مقامات گويند و جميع اركان دين را واضح سازند و اينكه امروز مي‏بيني كه قدري احاديث در ميان است و بعضي اسرار در آنها هست هريك از اين اخبار را در گوشه‏اي به يك شيعه گفته‏اند و آنها به مرور دهور جمع شده و در كتب نوشته شده و بسياري از ميان رفته تا حال اين چند كلمه به مردم رسيده است و كجا دين و ايمان چنانكه بايست و شايست بي‏پرده به اين مردم رسيده است خلاصه امر بر همين منوال بود تا ظلمت كفر و تسنن عالم را گرفت و تقيه شديد شد و دولت ابوبكريه مستقر و محكم و مشيّد شد امام عصر روي مبارك پنهان كرده از ميان غايب شدند و ديگر حال زمان غيبت بدتر و خراب‏تر و دولت آل‏عباس روز به روز قوي‏تر شد و ظلمت عالم را گرفت تا امر رسيد به زمان صفويه و بني‏عباس منقرض شده بودند و ايشان زحمتي كشيده دو سه ولايتي را في‏الجمله از اهل تسنن خالي كردند و خورده‌خورده ولايات ايران پاك مي‏شد تا در اين زمانها به اينجا رسيده است كه مي‏بيني باز جميع حدود و اطراف آن را سني دارد از طرف بلاد ما بلوچيه و از طرف بلاد عراق اكراد و از طرف آذربايجان لكزيه و قراباغيه و شيروانيه و ارزن الروم و امثال آنها كه هنوز بر تسنن باقيند و از طرف خراسان تركمانيه و افغان و از طرف فارس اعراب و اهل بنادر خلاصه اين چند ولايت في‏الجمله تا اين ايام از سني خالي شده است و نداي به شهادت ولايت علانيه شده است و باز در اين ولايات هنوز بر مجوسيت و يهوديت بسيارند پس وقتي كه در زمان ائمه: نمي‏شد كه اسرار شرايع و اركان دين را كسي بگويد در زمان غيبت چطور مي‏شد كه بگويي.

و علماي ما رضوان اللّه عليهم در اوايل زمان غيبت بيشتر همّشان نوشتن كتب بود بر رد سنيان و اثبات مذهب شيعه تا چون متنبه شدند كه اخبار از ميان مي‏رود و ديگر هيچ در دست ندارند بناي جمع اخبار را گذاردند و فرصت غير از تأليف نداشتند و چون اين دو امر مضبوط شد ملتفت امر فروع دين و ضبط احكام شدند و فرصت غير از آنها نداشتند تا آنكه در اين زمانها در اين بلاد فراغتي از اثبات توحيد و نبوت و

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 66 *»

ولايت ظاهري به عمل آمد علما به فكر باطن شرايع و عقايد افتادند و در صدد ضبط آنها برآمدند و متوجه دفع شكوك و شبهاتي كه در اين ايام اشتغال ايشان ملاحده و صوفيه و مشبِّهه و غيرهم در دين كرده بودند و مردم را به جهالات و ضلالات انداخته بودند گرديدند و اين است كه الحمدللّه رب العالمين امر باطن شيئاً فشيئاً در اشتداد و قوت است و اسرار بواطن شرايع كه در كتاب و سنت رمز بود تا از دست نواصب محفوظ ماند فاش مي‏شود و همه موافق كتاب و سنت است و آنچه امروز مردم متحملند صدسال قبل بلكه پنجاه‌سال قبل هرگز متحمل نبودند پس با وجود استعداد ايشان جايز نبود كه خداوند اخلال به اين امر كه علت غائي از وضع شرايع است نمايد و اخلال هم نفرمود و علمائي برانگيزانيد كه اسرار شرايع را به نور قلوب و صفاي صدور و اطمينان نفوس خود متحمل مي‏شوند و آن انوار را از مشكوة نبوت و مصباح ولايت اقتباس مي‏نمايند و علوم ايشان درسي و اكتسابي نباشد چرا كه تا حال به واسطه غلبه جهال و اهل ضلال مخفي بوده و مصلحت در ابراز آنها نبوده پس در پيش اهلش مخزون و مكنون بوده تا آنكه در اين اوقات كه خداوند صلاح عالم را در ابراز ديد آن نفوس زكيّه را برانگيزانيد و اين علم را ابراز دادند و لكن بعد از اينكه شياطين مضلّه كه در اَوكارِ صدور و هياكل جسمانيه اولياي خود سكنا دارند خروج اين انوار را ديدند بر جان و بنيان امر خود ترسيده به فغان درآمدند و هياكل را به فغان بيرون آوردند و دست و پا و زبان آنها را به حركت آوردند و به تمامي همّ خود سعي در اطفاي آن انوار نمودند و جهال مسلّمين آن هياكل هم چون حركات و غوغاي آن هياكل را ديدند از خود ايشان پنداشتند و كمر نصرت و ياري آنها را بستند و استعانت به هياكل جنود فرعون و ثمود جسته به هم اتفاق در دفع اهل وفاق و نصرت اهل شقاق نمودند و لكن خداوند مي‏فرمايد علينا نصر المؤمنين يعني حتم است بر ما نصرت مؤمنان و مي‏فرمايد لينصرنّ اللّه من ينصره يعني قسم است كه خدا نصرت كند البته كسي را كه او را نصرت كند و مي‏فرمايد انا لننصر رسلنا و الذين آمنوا يعني به درستي كه ما نصرت مي‏كنيم پيامبران خود را و مؤمنان را و آيا خدا كافي نيست و در مقابل كل

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 67 *»

آن هياكل و جنود نمي‏تواند ايستاد بلي واللّه خدا كافي است و مي‏فرمايد يريدون ليطفؤا نور اللّه بافواههم واللّه متم نوره و لو كره الكافرون يعني مي‏خواهند كه نور خدا را به دهانهاي خود خاموش كنند يعني دين خدا را به علمها و بيانها و تقريرها و سخنهاي ظاهري مي‏خواهند خاموش كنند و حال آنكه خدا تمام‌كننده نور خود است و كامل‌كننده دين خود است اگرچه كفار از اتمام آن اكراه داشته باشند.

باري طفل چون نادان است شيطان او هم نادان است و نمي‏تواند وسوسه علمي در آن و اضلال علمي به آن نمايد ولي چون آن طفل تحصيل علم نمايد شيطان او هم در اندرون او و ملك او هم در اندرون او تحصيل علم كند و هريك بر يكديگر غالب آيند به اختيار آن شخص آن علم را ابراز دهند پس اگر ملك متعلم شده در مكتب‌خانه صدر و قلب او آن علم در سينه آن ملك نور و خير و للّه و في اللّه شود و نور و خير و هدايت و ابصار و استبصار ابراز دهد و مردم را به راه خدا بخواند و از دهانش نور و از دست و پايش نور ظاهر شود و چون در مكتب‏خانه دل او شيطان درس خواند آن علوم در نمكزار سينه او و شكم مارِ دل او جمله نمك و زقوم و سموم گردد پس از زبان آن هيكل جمله ظلمات و شكوك و شبهات و اضلال و ضلالات ظاهر شود غرض بعد از قوت بنيه، فريقان به كار مي‏آيند و در حال ضعف و جهالت هيچ‏يك كاري نمي‏توانند كرد و بر حسب حكمت و سير طبيعي يافتي كه عالم روز به روز بزرگ مي‏شود و شعورش زياده مي‏شود تا در اين ايام كه شعور عالم زياده شد اكتساب علوم نموده هرآن جماعت كه ايشان را صدور كثيفه و قلوب خبيثه بوده و ابدانشان اصطبل شياطين بوده البته شياطين ايشان متعلم شده در اين اوقات فسادشان اعظم از سابق شده و در صدد تضييع دين بيشتر برآمده‏اند و چون آنها در اين زمان نهايت طغيان را كرده در صدد اضلال حق برآمده‏اند حكمت اقتضاي آن كرده كه در مقابل ايشان جمعي كه صدور ايشان نقيه و طينتشان طيبه و قلوبشان مضيئه بوده و جان و تن خود را مسجد ملائكه قرار داده‏اند و از علوم حقه اكتساب نموده‏اند به سخن درآيند و آن طايفه اول چون جميعاً اجماع كرده به سرداري ابليس اعظم لشكر شبهات و شكوك كشيده در

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 68 *»

صدد قتل ارواح ايماني مؤمنان برآمده‏اند خداوند از اين طرف حزب خود را آراسته به سرداري روح‌القدس و ولي كامل اعظم در نزديك روحا كه در شاطي‏ء فرات ولايت است تلاقي فئتين مي‏شود و اگرچه به ظاهر جنود ابليس قدري غلبه نمايند ولي عماقريب رسول خدا در غمام بعضي از موالين خود نشسته ظاهر مي‏شود و شيطان را به حربه‏اي از نور به قتل مي‏رساند و شياطين شبهات و شكوك از ديدن آن نور كور و از جوار مسلمين مهجور خواهند شد و به سر منزل اصلي خود كه دارالبوار است رجوع خواهند كرد و روي زمين از لوث ايشان پاك مي‏شود نمي‏دانم كه چه مي‏گويم و آيا در نظر اين خلق منكوس چقدر اين سخنان پريشان مي‏آيد و نمي‏دانم اين فصل چقدر به طول مي‏انجامد.

شرح اين احوال و اين خون جگر
  اين زمان بگذار تا وقت دگر

پس برويم بر سر حاصل اين فصل به طور اختصار و حاصل آن است كه خداوند در هر زماني به قدر صلاح آن زمان از دين و شرع خود ابراز مي‏دهد و اين است سبب آمدن انبيا پي در پي و نسخ شرايع و كتب و كسي را نمي‏رسد كه بر خداوند بحث نمايد كه چرا در اين زمان ابراز دادي چيزي را كه در زمان سابق نداده بودي الا يعلم من خلق و هو اللطيف الخبير پس از اين جهت در اين زمان سعادت اقتران چيزي چند از اركان ايمان ظاهر شده و مي‏شود كه سابق ظاهر نبوده و بدعت در دين خدا نيست بلكه همان دين سابق است و شرع سابق كه بعضي امور آن روز در كمونش بود كه در اين زمان به ظهور پيوسته است چنانكه زيد همان زيد است كه متولد شده ولي شعوري چند روز به روز از او بروز مي‏كند و عقل و فهمي چند از او ظاهر مي‏شود كه پيشتر ظاهر نبوده و كسي را نمي‏سزد كه بگويد اين زيد آن زيد نيست همان است كه آن روز مخفي بوده و امروز آشكار شده آيا نمي‏بيني كه دست همان دست و پا همان پا و سر و روي همان سر و رو و تن همان تن است كه سابق بوده و اين شعور تازه ظاهر شده همان دست و پا را به حركت مي‏آورد و همان اعضا را استعمال مي‏نمايد و در قالب همان تن به اندازه است و به همان تن الفت مي‏گيرد و آن تن به همان جان الفت مي‏گيرد و آن تن تمجيد همان روح مي‏كند و آن

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 69 *»

روح تمجيد همان تن مي‏نمايد و با يكديگر در همه احوال مؤالف و معانق مي‏باشند پس كدام دليل از اين قوي‏تر و كدام برهان از اين آشكارتر بر اينكه اين جان جان همان تن و اين تن تن همان جان است پس چه بر اين داشته است قومي را كه انكار اين جان را مي‏نمايند و در صدد اطفاي اين نورند و مي‏خواهند اين جان را از آن تن اخراج نمايند بلي مردگان طالب مردگان و زندگان طالب زندگانند پس به همين‏قدر بيان در اين فصل با بركت و حكمت اقتصار مي‏كنيم و اگر انصاف دهي خواهي فهميد كه اين كتاب تدوين همان جان تكويني است كه الي‏الآن چنين كتابي در اين دنيا ابراز نيافته است و شرح احوال به اين قسم نشده است و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

فصل

اگر بخواهيم از هرگونه دليلي به تفصيل بگوييم تا زمان را امتداد است و ما را قلم و مداد از يك نوع دليل و لا قوة الا باللّه مي‏توانيم آورد ولي بناي اين كتاب بر اختصار است پس اين مطلب را به اين فصل كه كاشف از خلاصه باب است ختم مي‏نماييم و مي‏گوييم كه خلاصه مطلب آن شد كه بايست در هر زماني به قدري كه احتجاج بر اين خلق منكوس تمام شود حجت ظاهر و هويدا باشد نه زياده و نه كمتر چرا كه خداوند اين خلق را به لغو و عبث نيافريده بلكه براي غايتي خلق كرده و آن غايت منفعتي است كه به خلق رسد نه ضرر و به خلق رسد نه به خالق بد نگفته است شاعر كه:

من نكردم خلق تا سودي كنم
  بلكه تا بر خلق خود جودي كنم

و آن جود اگر به ايشان علي‏السويه رسد از عدل نيست با وجود اختلاف حال ايشان و ضعف و قوت افهامشان و اختلاف ايشان در درست‏رفتاري و كج‏رفتاري و موافق انصاف مجبول در طبعشان و مخالف آن پس بالسويه جود كردن به ايشان از عدل نباشد آيا نمي‏بيني كه دو طفل از براي تو به هم مي‏رسد كه يكي نيك‏كردار و مهربان و با ادب و احسان است و تو او را بيشتر دوست مي‏داري و احسان به او بيشتر مي‏كني و يكي ديگر بدخلق و بدكردار و بدسلوك است با اهل خانه و بي‏ادب و تو از آن متأذي هستي پس جميع خلق بر همين نهج بوده‏اند و هستند و احسان

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 70 *»

بالسويه به ايشان از عدل نيست پس بايستي به اختلاف به ايشان احسان نمايد اگر ميزاني از براي ظهور قابليت هريك براي احسان و آزمايشي در ميان نبود ايشان را بر خدا حجت بود و حجت بالغه مر خداي راست نه خلق را و خدا عاجز از وضع آزمايش و ميزان نبوده و نيست.

پس آزمايشي آفريد و ميزان عدلي وضع كرد كه آن شرايع و احكام باشد و خلق را به آن شرع كه ناشي از عدل او بود آزمود و سبكي و سنگيني هريك به آن ميزان معلوم و بر خواص و عوام مفهوم مي‏گردد و بر حسب آن ميزان به هريك احسان مي‏فرمايد پس چون خلق براي آن غايتِ خلق بودند و آن غايت به اين ميزان به ايشان مي‏رسيد پنهان بودن اين ميزان به كلي خلاف غرض از خلق است و جمعي در حالت پنهاني ميزان البته مي‏ميرند و ايشان را حجت مي‏ماند بر خداوند، و ظهور حجت بر سابقين و قيام ميزان بر سالفين سبب سنجيدن لاحقين نمي‏شود پس در هر عصري بايد ميزاني ظاهر و باهر باشد كه به آن حجت بر خلق قائم شود و به آن سنجيده شوند و بر حسب آن سنجيدن بر ايشان احسان جاري شود و ابداً به كلي نبايد پنهان ماند نهايت اگر متاعي جمع شد در وقتي كه سنگين‏تر آنها از يك مثقال بيش نيست ترازوي بزرگ و قپان ضرور نيست بلكه ترازوي مثقال كفايت مي‏كند و چون امتعه‏اي جمع شود كه نهايت سنگيني آنها يك‏ من باشد ترازوي من كفايت مي‏كند و اقتصار به ترازوي مثقال تفريط و آوردن قپان افراط است و در حكمت جايز نباشد و چون امتعه‏اي جمع شود كه سنگيني آنها وِقر باشد و عدل البته قپان در كار است و ترازوي مثقال و من كفايت نمي‏كند و حكيم اقتصار بر آنها نمي‏نمايد و لابد قپان مي‏آورد و به قپان بايد بسنجد حال امر چنين است تكليف اين خلق بر حسب ازمان مختلف مي‏شود و سبكي و سنگيني ايشان بر حسب عقول ايشان است پس ميزان هر عصر بر حسب عقول ايشان مختلف مي‏شود و فهميدي كه اين عالم در هر عصري چقدر اختلاف داشت و اهل هر زماني چقدر فهم داشتند و الآن هم اهل هر بلدي و اقليمي چقدر فهم دارند پس در هر عصري و در هر اقليمي و در هر بلدي بلكه در هر خانه‏اي خدا را ميزاني است و حجتي كه به آن احتجاج مي‏كند بر ساير اهل آن

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 71 *»

خانه و آن بلد و آن اقليم و آن عصر بلكه اگر دو نفر در بياباني باشند خداوند به يكي از آنها بر ديگري حجت مي‏كند اگرچه بايد در بعضي مواضع به اين و در بعضي به آن احتجاج بر ديگري نمايد و اين حجت غايتش آن است كه محجوج بفهمد كه راست است و حق است و بايد پيروي آن كرد و جميع معجزات انبيا و مرسلين و اوصيا و بينات ايشان همه براي حصول علم محجوج بوده است به قول حجت پس اگر از قول كسي علم حاصل شود به مطلب حجت خدا قائم است بدون معجز و كرامت چرا كه غايت معجز و كرامت كه حصول علم است حاصل است و ٭بالاتر از سياهي رنگي دگر نباشد٭ و حجتي محكم‏تر از حصول علم براي محجوج نباشد بلكه آن معجزات براي جميع مسائل انبيا نيست و براي جميع اشخاص نيست بلكه براي مسائلي است كه محجوج نمي‏تواند علم به آن حاصل كند و آيتي و علامتي عقلاني و ظاهري ندارد يا آنكه براي اشخاصي است كه فهم زيادي ندارند و شبهات بر ايشان غالب آمده در آن مسائل مشتبهه احتياج به معجز است و اما مسائلي كه علم براي محجوج از محض اعلام يا اقامة اندك برهان حاصل مي‏شود احتياج به معجز در آنها نيست و به آنها از قول هركس باشد اقامه حجت خدا مي‏شود و هركس كه به آن ناطق شود حجت خداست و واجب است عمل كردن به آن البته مثلاً اگر كسي به كسي بگويد دروغ مگو و دروغ قبيح است اين سخن احتياج به معجز ندارد و بدون معجز اقامه حجت خدا به آن شده است و واجب است ترك دروغ چرا كه غايت معجز علم به قبح دروغ است و آن حاصل است و به محض متنبه‌شدن علم حاصل مي‏شود كه اين سخن صدق است و قول حق است و رضاي خداست و دين خدا و حاصل معجز همين است پس معجز در اينجا ضرور نيست و حجت خدا قائم مي‏شود بدون بينه اما اگر نبي بگويد من از نزد خدا آمده‏ام اين قول چيزي نيست كه به محض تنبيه انسان علم به اين موضوع حاصل كند كه از جانب خداست البته اگرچه اصل مسئله كه نبي در كار است احتياج به معجز ندارد اما خصوصيت نبوت شخص معين محتاج به معجز است و همچنين اگر مسئله‏اي باشد كه انسان عقلش حسن و قبح آن را برنخورد معجز

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 72 *»

مي‏خواهد.

پس از اين قاعده شريفه كه مخرّب بنيان اعذار است معلوم شد كه هركس به هركس سخني گويد كه آن كس آن را بفهمد و يقين كند كه حق است چه با برهان يقين كند چه بي‏برهان البته آن حجت خداست بر آن ديگري و واجب است اخذ به آنچه گفته است و اين حجت در هيچ عصري و در هيچ بلدي و در هيچ خانه‏اي و در هيچ بياباني از خلق منقطع نيست و چنانكه انبيا جميع حق را به هر فردفرد نمي‏گفتند بلكه همه را خود هم نمي‏دانستند و محتاج به وحي بودند كه به تدريج مي‏رسيد و در هر وقت و به هركس به قدر حاجت مي‏گفتند و خدا به همانقدر كه اظهار شده بود احتجاج مي‏كرد لازم نيست كه ساير حجتهاي خدا هم همه حق را بدانند و تا همه به كسي نرسد اقامه حجت بر آن نشود بلكه به يك كلمه حق هم اقامه حجت مي‏شود بر خلق پس اگر كسي براي كسي يك كلمه حق گفت و او متنبه شد و يقين كرد كه اين دين خداست و حق است و صدق است و به آن عمل نكرد و ديگر هم هيچ‏چيز تا آخر عمر نشنيد و مُرد اقامه حجت به همان يك كلمه شده است و شرع او همان است و طاعت و معصيت و عبادت او در همان و اگر به همان عمل كرد و ديگر هيچ‏چيز نشنيد ناجي و عامل به شرايع و مطيع است و مستحق ثواب است از خداوند و اگر همان يك كلمه را نشنيد عاصي خداست چرا كه غايت ارسال رسل و انزال كتب كه حصول علم به قول خدا و رضاي خداست حاصل شده است براي او و عصيان كرده بعد از بيّنه و هالك است و خدا را حجت است بر او و مستحق عذاب است مگر آنكه عفو فرمايد بلكه عرض مي‏كنم كه اگر هيچ‏كس هم نزد او نباشد و عقل او حكم كند بالبداهه در يك مسئله كه اين امر قبيح است و به حد علم و يقين رسد براي او نه شك و ظن به همان اِخبار عقلِ او اقامه حجت خدا براي او مي‏شود و شرع او همان يك امر است و دين او همان و عمل‌كردن او به مقتضاي آن واجب است بر او و اگر مخالفت آن نمايد البته عاصي است مثل ساير عُصات به انبيا بلاشك و عقل او نبي اوست چرا كه نبي يعني خبردهنده و عقل او به او خبر داده نهايت شرع او همان يك كلمه است و همه شرايع انبيا به تدريج ظاهر مي‏شد و روز اول يك كلمه بود و هركس آن يك كلمه را

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 73 *»

شنيده بود عملش به مقتضاي آن واجب و اگر مي‏مرد سؤال نمي‏كردند از او مگر همان يك كلمه را.

بلكه عرض مي‏كنم كه چون عقل يا غير عقل در مسئله‏اي حكم كردند و تو يقين كردي كه آن قول خداست در آن ساعت و در آن مسئله آن عقل و آن شخص پيغمبر معصوم مبعوث از جانب خداست و وجه اللّه و يد اللّه و لسان اللّه و ظاهر اللّه است در آن مسئله و در آن ساعت براي تو چرا كه غايت اينها همه خطا نگفتن و از جانب خدا سخن‌گفتن است و علم به اينكه قول او از خداست و الآن در عقل و در آن شخص همين مطلب حاصل است چرا كه علم داري كه حق گفته و تا خداوند بر لسان او سخن نگفته بود حق نبود و تا خدا در او جلوه نكرده بود حق نبود پس خدا در آن جلوه كرده به حق و وجه‌اللّه و ظاهراللّه است و چون خدا از او سخن گفته لسان‌اللّه و چون راست گفته و خطا و اشتباه و سهو نيست معصوم است در آن ساعت از آن جهت پس اقامه حجت خدا شده است بر آن ديگر به پيغمبر معصوم مخبر صادق از جانب خدا حال اگر آن مخبر در اكثر احوال چنين باشد فوزي عظيم است و اگر هميشه چنين باشد فوزي اعظم و اگر در يك مسئله چنين باشد هم بهره‏ايست از حق سبحانه و تعالي پس خدا بر هر مخلوقي به پيغمبر صادق و مخبر ناطق احتجاج كرده است و تكليف هركس را به او رسانيده است و اقامه حجت فرموده است و هيچ‏كس را بر خدا حجتي نيست و اين حجت در اعصار و اشخاص هميشه هست و حجت خدا را انقراضي نيست و در حكمت اخلالي نه، اين است كه حضرت صادق7 فرمودند حجت قبل از خلق و با خلق و بعد از خلق هست و فرمود اگر دو نفر بمانند يكي حجت است بر ديگري و حضرت ابوجعفر7 فرمودند كه خدا كامل كرده است حجتهاي خود را به عقول و فرمودند كه خدا پيغمبران را نفرستاده است به سوي بندگان خود مگر به جهت آنكه امر خدا را بفهمند و فرمود خدا را دو حجت است حجت ظاهره و حجت باطنه اما حجت ظاهره رسلند و پيغمبران و ائمه اما باطنه عقول است پس هيچ‏كس نيست مگر آنكه حجت خدا بر او قائم است و روز قيامت به آن حجت با او سخن گويد و از او سؤال كنند و به ترازو بسنجند و بر

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 74 *»

صراط آن حجت رود و به جزاي عمل به آن رسد.

پس اگر پيغمبري معصوم اصلي مشهود به سوي او مبعوث شده است و شرعي براي او بيان شده است اوست حجت خدا بر آن و به آن حجت خدا با او سخن گويد و مطالبه نمايد و اگر در محلي بوده كه پيغمبر معاصري را نديده ولي پيغمبري سابق بر طايفه او مبعوث شده بود و اخبار او به آن رسيده بود به واسطه اوصيا يا علماي امت آن يا ساير روات از آن و يقين به آن حاصل كرده بود از آن حجت از او سؤال كنند و اگر مطلقا خبر پيغمبري را نشنيده و بر بعثت احدي اطلاع به هم نرسانيده و خدا را مي‏شناسد هر عالمي كه به او خير و شري بگويد و او به عقل خود بفهمد كه راست مي‏گويد و به تصديق عقل خود بدون دليل يا با دليل فهميد كه آنچه مي‏گويد صدق است خداوند روز قيامت به آن حجت كند براي او و اگر عالمي را نديد و كسي از عرض خود او گفت خوبي و بدي بعضي از چيزها را و فهميد كه راست مي‏گويد و يقين كرد روز قيامت به آن حجت كنند بر او و شرع او همان است و اگر كسي به او خيري و شري نگفت و لكن فهميد به فطرت و عقل خود كه مثلاً اذيت كسي بد است و اعانت كسي خوب است و راستي خوب است و دروغ بد است و هكذا و يقين كرد به اينها روز قيامت به آنها احتجاج كنند بر او و شرع و صراط همان است و اگر مطلقا به هيچ خيري و شري برنخورد به واسطه جنون يا بلاهت يا سفاهت يا طفوليت يا غير اينها حجتي بر او نيست نهايت مثل اطفال مليين خواهد بود كه هنوز به شعور نيامده‏اند و مكلف نيستند و اين بسيار كم است كه به هيچ‏چيز برنخورده باشد حتي آنكه تعدّي بر غير بد است يا دروغ بد است يا آنكه در عمر خود يك كلمه را برنخورده باشد و اين ظاهراً نشود مگر براي مجنون دائمي يا طفل غير مميّز و الا هركس كه باشد در عمر خود اگرچه به يك كلمه باشد برخورده است و برمي‏خورد مجملاً كه اگر به يك كلمه هم در مدت عمر خود برخورده باشد همان شرع و صراط و حجت بر اوست و اگر مطلقا خدا را نشناخته است و نفهميده كه خالقي دارد از جهت غفلت يا حمق و بلاهت فرضاً، خدا را بر آن حجتي نيست اگرچه اين قسم را بسيار بعيد مي‏بينم چرا كه مردم اگر به همه‏چيز جهل پيدا كنند

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 75 *»

از اين يك جهل پيدا نمي‏كنند و مي‏دانند كه نبوده‏اند و كسي آنها را ساخته است و همين‌قدر از براي اقامه حجت كفايت مي‏كند و اين است كه خدا مي‏فرمايد و ان من امة الا خلا فيها نذير يعني هيچ امتي نيست مگر آنكه در آن پيغمبري گذشته است چگونه وـ‌حال آنكه حديث است از حضرت امام زين العابدين7 كه فرمودند كه بهايم هرچه را نفهمند اين چهار را مي‏فهمند معرفت به رب خود و معرفت به مرگ و معرفت نر و ماده و معرفت چراگاه پس وقتي كه بهايم معرفت رب خود را داشته باشند مشكل كه فردي از افراد انسان بالكليه فاقد اين معني شود بالجمله همين‏قدر كه بداند كه كسي او را ساخته در اقامه حجت كفايت مي‏كند بلي اگر مجنون باشد يا طفل باشد كه شعور نداشته باشد يا سفيه و ضعيفي باشد كه شعورش مانند شعور ايشان باشد مي‏شود كه حجت بر او قائم نشود و لكن اگر حجت شرعي بر چنين كسي اقامه نشده است به جهت آنكه حجت بر عقل است و اين كس عقل ندارد حجت حيواني كه در عرض حيوانات است و حجت نباتي كه در عرض نباتات است و حجت جمادي كه در عرض جمادات است بر او قائم است و چنانكه در جمادات بعضي طيبند و قبول ولايت كرده‏اند و بعضي نكرده‏اند و خبيثند و در ميان نباتات و حيوانات همچنين او به هر حال از عرض اينها بيرون نرفته نهايت عقل انساني ندارد اگر زنده است روح حيواني دارد و روح نباتي دارد و به هر حال حجت الهي هم بر اينها بر نحو ديگر قائم است چنانكه خدا مي‏فرمايد و ما من دابة في الارض و لا طائر يطير بجناحيه الا امم امثالكم يعني هيچ جنبنده‏اي نيست در زمين و پرنده‏اي كه بپرد با بالهاي خود مگر آنكه آنها هم امتهايي هستند مثل شما و فرموده است و ان من امة الا خلا فيها نذير يعني هيچ امتي نيست مگر آنكه پيغمبري در آن بوده است پس در نوع هر جنبنده‏اي پيغمبري بوده است و از اين است كه فرموده كل قدعلم صلوته و تسبيحه يعني حجت خدا بر همه‏كس تمام است و به همه‏كس فهمانيده است تكليف او را پس همه‌چيز دانسته‏اند صلوة خود را و تسبيح خود را و لكن در ميان حيوانات و نباتات و جمادات باز بعضي عاصي هستند و بعضي مطيع در شرع خود به جهت

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 76 *»

عمومات آيات قرآن و نصوص اخبار زياده از حد تواتر كه از آن جمله است روايتي كه از حضرت صادق7 شده است كه فرمودند كه هيچ‌چيز و هيچ آدمي و انسي و جني و ملكي در آسمان نيست مگر آنكه ماييم حجتهاي بر ايشان و خدا خلق نكرد خلقي را مگر آنكه عرض كرد ولايت ما را بر ايشان و احتجاج كرد بر آنها به ما پس بعضي ايمان آوردند و بعضي كافر شدند حتي آسمانها و زمين و كوهها. پس اين شخص كه شعور انساني ندارد از حيوانيت و نباتيت و جماديت بيرون نرفته و آن نوع معرفت را به خداي خود دارد و آن نوع تكاليف را به حيوانيت و نباتيت و جماديت خود مي‏داند و واجب است بر او كه به آنطور عمل كند و آن مصائب كه به اين اصناف مي‏رسد همه از جهت تقصير ايشان است در تكليفِ خود چنانكه روايت شده است كه صيد نمي‏شود مرغي مگر به واسطه ترك‌كردن تسبيح مجملاً شخصي كه بر صورت انسان است اگر به هيچ‏وجه شعور عقلاني ندارد خدا احتجاج مي‏كند بر او به آنچه احتجاج كرده است بر جمادات و نباتات و حيوانات و باز خدا راست حجت بر خلق و هيچ فردي از افراد انسان پيدا نمي‏شود كه حجت بر او قائم نشده باشد بلكه هيچ فردي از افراد موجودات پيدا نمي‏شود چرا كه همه را حكيم خلق كرده است و لغو نكرده و براي غايتي بوده و غايت، انتفاع ايشان است و انتفاع مجاناً نمي‏شود پس ميزاني مي‏خواهد و ميزان شرع است و شرع هر قومي به قدر شعور ايشان است و شرع به او نرسد مگر به نبي و نبي بايد به لسان قوم باشد پس از سنخ او نبي بر او قائم است و شرع را رسانيده و حجت بر او قائم شده است پس ثواب و عقاب جمادات در معاد جمادات است و ثواب و عقاب نباتات در معاد نباتات و آن بالاي معاد جمادات‌است به‌ يك‌درجه و ثواب و عقاب حيوانات در معاد حيوانات است و آن بالاتر است از معاد نباتات به يك درجه و ثواب و عقاب اناسي در محشر اناسي است و آن معروف است و اين اصناف در يك طبقه محشور نشوند و همه به يك نوع جنت و نار داخل نشوند و لكل منا مقام معلوم.

و عجب دارم از بعضي علما كه انكار اخبار متواتره و آيات متضافره را از كتاب كرده‏اند در شعور جماد و نبات و

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 77 *»

حيوان و تكليف و سعادت و شقاوت ايشان و گفته‏اند اين اخبار استعاره است از آنكه كسانيكه با اينها قرين بوده‏اند بد بوده‏اند پس زمينهاي كافر يعني مردمي كه آنجا بودند كافر بودند و نباتات كافر يعني آنها كه مي‏خوردند كافر بودند و حيوانات كافر يعني آنها كه نگاه مي‏داشتند كافر بودند و مؤمنهاي آنها هم به عكس اين و بعضي گفته‏اند يعني آنها كه صفاتشان خوب است مانند صفات مؤمنين است و به اين مناسبت مؤمن گفته‏اند و كافر هم به عكس اين باري اگر موقع ذكر مي‏بود مي‏ديدي كه چگونه مشاهد مي‏كردم براي تو شعور و تكليف آنها را و سعادت و شقاوت آنها را بلكه نوع تسبيح هر صنف از آنها را و شايد سابقاً در جلد نبوت اِشعاري به اين شده باشد و در درسها و موعظه‏ها مفصل بيان شده است و اصحاب تلقي كرده‏اند و در ساير رسالات هم گويا شرح شده باشد باري حال در صدد اين معني نيستم.

باري از آنچه در اين فصل و فصول سابق عرض شده معلوم گرديده است كه خداوند عقل را آفريده است و او را حجت خود كرده است به آنچه در او از نور خود قرار داده است اگر در چيزي يك ذره است يك ذره مكلف و اگر در كسي بيشتر بيشتر تا آنكه در هركس كل آن است مكلف است به كل پس اين مردم در هر زمان هرقدر شعور داشتند همان‏قدر حجت ضرور داشتند و حجت هر زمان به قدر آن زمان بر ايشان احتجاج مي‏كند اما در توحيد در هر زمان به قدر شعورشان مكلف بودند از اعتقاد به خداوند و همان‏قدر سبب نجات ايشان بود اگرچه به قدر زياده از تجسم نمي‏فهميدند و اما در نبوت به همان‏قدر و همان‌طور كه مي‏فهميدند ايشان را كفايت مي‏كرد اگرچه زياده از حد علم براي ايشان نمي‏دانستند و همچنين در ولايت به قدري كه مي‏فهميدند كفايت از ايشان مي‏كرد و نمي‏فهميدند مگر به حد علم و فقاهت و بسا بود كه با ايشان مجادله مي‏كردند و رد مي‏كردند و پس از دليل قبول مي‏كردند يا بعد از آوردن كتابي مي‏پذيرفتند و زياده از حد فقاهت نمي‏فهميدند و اعتقاد زياده از اين درباره ايشان نداشتند و همين‏طورها مجزي بود از ايشان تا آنكه در اين ايام فهم مردم زياد شد و عقلها بالا رفت و دقايق امر توحيد و نبوت و امامت را فهميدند و مي‏فهمند.

پس

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 78 *»

خداوند جل‏شأنه چون استعداد ايشان را زياده ديد خواست ركن ديگر از ايمان را بر ايشان القا كند و آنچه خدا در كتاب خود و نبي و ائمه در سنت خود ذخيره كرده بودند از براي اهل آخرالزمان ابراز فرمايد پس از اين بود كه ابراز فرمود مقامات ركن رابع ايمان را و برخي از فضايل ظاهره ايشان را و تسليم امر ايشان به طور كليت و آن معرفت ثمره ايمان است كه تا حال انبيا و اوليا كه مردم را به سوي خدا مي‏خواندند براي وصول به چنين مقامات و صعود بر اين درجات بود و آن تكاليف اموري بي‏حاصل نبوده بلكه براي آنها غايتي بوده كه مالك‏شدن اين قدرتها و قوّه‏ها و درجه‏ها باشد و صاحب‌شدن اين فضايل باشد و ركن رابع نيست مگر معرفت آن اشخاص كه به ثمره ايمان به خدا و رسول رسيده‏اند و اعمال شرعيه را كه براي تقرب به خدا مي‏كردند ثمره‏اش را ديده‏اند و به مقام قرب به خدا رسيده‏اند و حاصل اين حديث مستفيض قدسي كه فرمود خداوند عالم جل‏شأنه كه بنده به سبب نافله‏گذاردن به من نزديك مي‏شود تا آنكه او را دوست مي‏دارم و چون او را دوست داشتم گوش شنواي او شوم و چشم بيناي او شوم و زبان گوياي او شوم و دست تواناي او شوم و پاي پوياي او شوم اگر مرا بخواند او را اجابت كنم و اگر ساكت شود ابتدا كنم به انعام به او؛ در وجود او پيدا شده است و همچنين حاصل اين حديث قدسي كه فرموده است اي پسر آدم من پروردگاري هستم كه به چيزي مي‏گويم بشو مي‏شود اطاعت كن مرا در آنچه تو را امر كردم تو را مانند خود قرار دهم كه بگويي به چيزي كه بشو بشود و همچنين حاصل اين آيه كه خدا مي‏فرمايد كه كسانيكه گفتند پرورندة ما خداست پس مستقيم شدند نازل مي‏شود بر ايشان ملائكه كه نترسيد و محزون نشويد و بشارت كنيد به بهشتي كه وعده كرده مي‏شديد ماييم اولياي شما در حيات دنيا و در آخرت تا آخر آيه.

بالجمله چون افهام مردم در اين زمانها بالا رفته است لايق آن شدند كه خدا به ايشان بفهماند ثمره ايمان را و بشناساند به ايشان آنان را كه به ثمره ايمان رسيده‏اند و در ايشان آثار ايمان ظاهر شده است و اين مقام هميشه از براي مؤمنين كامل بالغ بوده است ولي مردم را طاقت فهم مقام ايشان نبوده است و طاقت فهم ثمره

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 79 *»

ايمان نبوده است حال كه آن طاقت را پيدا كردند و مي‏توانند فهميد و تسليم كرد خداوند ايشان را به اين مقام فايز كرد و حكايت تازه‏اي نيست آيا كسي مي‏تواند بگويد كه ايمان به خدا و رسول و ائمه: هميشه بي‏ثمر بوده و ترقي از براي مؤمنين نبوده و به درجات قرب فايز نمي‏شده‏اند و آثار قرب به خدا در وجود آنها ظاهر نمي‏شده است؟ حاشا اين را كسي نمي‏تواند بگويد پس ايمان ثمر داشته و ثمر آن از براي عاملين به حقيقت بوده و صاحب مقامات و كمالات مي‏شده‏اند لكن تا حال مخفي بوده به جهت عدم استعداد مردم و آن مؤمنان خود را مخفي مي‏داشته‏اند در اين اوقات شمه‏اي از آنها بروز كرده و اقامه بيّنه بر آنها از كتاب و سنت شده است پس بر هركس كه بر آن بيّنات مطلع شده واجب است تصديق به آن امر و كسيكه مطلع نشده بر حالت سابق باقي است تا حجت بر او تمام شود و بر آن مطلع شود آنگاه بر او تمكين و تسليم واجب مي‏شود و ان‌شاءاللّه بعد از اين از كتاب و سنت اقامه دليل بر آن خواهيم كرد به طوري كه مؤمن موالي انكار آن نكند و به همين‏قدر در اين مطلب اكتفا مي‏كنيم چرا كه مِن‌بعد در مطالب ديگر مشروح خواهد شد.

مطلب دويم

در اثبات لزوم وجود ايشان به ادله مجادله بالتي هي احسن كه شأن اهل علوم شرعيه است و در اين مطلب هم چند فصل است:

 

فصل

بدان كه امر خالي از آن نيست كه خواهي گفت كه يا خداوند اين عالم را براي فايده‏اي آفريده يا بي‏فايده اگر گويي كه بي‏فايده آفريده است لازم آيد كه خداوند حكيم نباشد و كارها را به لغو كرده باشد و حال آنكه اجماعي مليين است كه خدا حكيم است و لغوكار و بي‏فايده عمل نيست پس بايد كه اين خلق را فايده‏اي باشد و چون از براي خلق فايده اثبات شد خالي از آن نيست كه مي‏گويي آن فايده عايد خدا بايد بشود و او انتفاع از خلق برد يا آنكه فايده عايد خلق بايد بشود اگر گويي فايده عايد خدا مي‏شود و او بهره و انتفاع از خلق مي‏برد لازم آيد حاجت او و عدم غناي مطلق براي او و اين هم خلاف اجماع موحدين است و از

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 80 *»

مذهب توحيد بيرون مي‏روي پس بايد فايده عايد خلق شود و ثمره ايجاد براي خلق باشد حال بايد تدبر كني كه آن ثمره ثمره انتفاع و قوت و كمال و نعمت است يعني ايشان را خلق كرده است كه به ايشان كمالها و نعمتها و بهره‏ها و نفعها دهد يا ايشان را خلق كرده كه به ايشان نقصها و ذلتها و خواريها رساند اگر گويي براي خواريها و ذلتها و نقصها آنها را آفريده است كه ايشان را اذيت كند و خواري رساند و ذليل كند خلاف رأفت و رحمت به خدا نسبت داده‏اي و اين عمل فايده ايجاد نتواند بود و اتفاقي عقلاست كه اين فايده خلقت نتواند بود و حاصلي نه براي خدا دارد نه براي خلق و اذلال و خواري فايده نيست بلكه عدم فايده است پس بايد آن ثمره انتفاع و قوت و دوام و بقاء و كمال و خير و نور باشد نه اضداد اينها و ايصال اين ثمره به ايشان مجاناً و به طور مفت نمي‏شد باشد چرا كه خدا را از ذات او اقتضائي نيست چرا كه قديم است و احدي و با احد غير احد معقول نيست و اقتضا غير كنه ذات قديم است پس با او نخواهد بود و از اين گذشته اقتضا اگر قديم بود پس آن هم خداي ديگر بود و بايستي دو قديم باشد و اگر حادث بود حادث در ذات قديم چه مي‏كند پس خدا را كه اقتضائي نيست پس بايستي كه اقتضا از خلق باشد و شك نيست كه خلق مراتب بسيار و اختلافهاي بي‏شمار دارند و اقتضاي همه براي هيچ امري يكسان نيست پس نمي‏شد كه ايصال آن فايده به ايشان بر يك نهج باشد و آن فايده را به همه يكسان دهند و همه را يك مقدار نعمت و قدرت و قوت دهند بلكه بايستي به اختلاف به ايشان دهند چرا كه قابليتهاي ايشان مختلف بود و هست چنانكه مشاهد است.

حال آن قابليتهاي مختلف را اگر ابراز ندهند و آن فيضها را به ايشان به اختلاف قسمت نمايند ايشان را بر خدا حجت بود چرا كه ايشان خود از قابليتهاي باطني خود اطلاع ندارند و بر خدا بحث مي‏كردند كه چرا به يكي از ما كم فيض دادي و به يكي زياد چرا همه را يكسان نكردي پس از براي ابراز قابليت ايشان و قطع اعذارشان اسبابي و آزمايشي ضرور است كه به آن آزمايش ايشان را بيازمايند هركس بر حسب قابليت باطنه خود در آن آزمايش جاري شود و آن قابليت براي خود و سايرين رأي العين آشكار شود كه ديگر

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 81 *»

نتواند بحثي كند و غير او هم بحث نكند و عدل خدا بدين واسطه ظاهر شود و همه‏كس بفهمند كه خداوند عادل است و به هركس به قدر قابليت او انعام كرده است و به قدر سعي او به او داده است و اگر گويي ايشان خلق ضعيفي بودند و ايشان را چه حد آن بود كه بر خدا بحث كنند هرچه به هركس مي‏داد كسي نمي‏توانست بحث كند جواب گوييم كه حكمت و خلق بايد بر نهج اكمل باشد و بايد به طور احسن و اتمّ باشد و به طوري باشد كه كسي در نفس خود چيزي نداشته باشد و نكته‏اي نداشته باشد نه آنكه از ضعف جرأت بر ابراز نداشته باشد و احسن و اكمل اين است كه اين‌طور باشد و عدل او را بفهمند به طور علانيه آيا نمي‏بيني كه در نفوس بعضي اشخاص كه تدبر نمي‏كنند و تقصير در تفكر مي‏كنند در همين دنيا چه چيزها يافت مي‏شود و چه نكته‏ها مي‏گيرند و چه بحثها دارند با وجود آنكه خلقت بر نهج اكمل شده است و عذري براي كسي نمانده است و بحث‌كننده اگر حالا بحث كند به جهت تقصير اوست در نظر مثل آنكه هوا براي نفس‌كشيدن است و خلق شده و مبذول است حال اگر كسي نفس نكشد تا بميرد نقص از نزد حكيم نيست حال همچنين خدا اسباب آزمايش را خلق كرده است كه ديگر كسي بحثي نتواند بكند اگر كسي تدبر در آزمايش نكند و بحثي بكند از تقصير اوست نه تقصير حكيم در خلقت و اگر محل دليل مجادله نبود بيان مي‏كردم كه اين اعمال كليةً اطراف قابليت انسان مي‏باشند و قابليت در هر مرتبه صفت انسان است در آن مرتبه و قابليت جسماني اعمال جسماني است و قابليت روحاني اعمال روحاني.

پس چون لازم شد كه فيض به قدر قابليت باشد و قابليت خود اعمال و صفات است پس لازم شد كه فيض بر حسب ميزان قابليت كه اعمال باشد، باشد و بيان همان اعمال شرع است و عمل‌كردن به آن عمل‌كردن به شرع پس معلوم شد كه شريعت ميزان عطاي فيض است و چون آن فيضها باطن همين اعمال است و صورت آخرتي همان اعمال است پس صورت آن فيضها همين عملهاست و معني اين عملها همان فيضها پس از اين جهت خداوند همين اعمال را علت غائي خلق قرارداد فرمود ماخلقت الجن و الانس الا ليعبدون يعني

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 82 *»

خلق نكردم جن و انس را مگر براي آنكه مرا عبادت كنند و همين عبادت‌كردن ايشان فيض‏يابي ايشان است و صورت فيض است پس گويا فرموده خلق نكردم جن و انس را مگر به جهت آنكه به ايشان فيض بدهم چرا كه همان عبادت همان فيض است چنانكه در كتاب معاد شرح آن احوال را داده‏ام به تفصيل پس معلوم شد كه خلق براي فايده واصلة به خلق بود و آن فايده صورتش عبادت است و معنيش نجات و جنت.

 و اما آن علت كه در حديث قدسي فرمايش شده است كه خلقت الخلق لكي اعرف يعني خلق را خلق كردم تا شناخته شوم مخفي نماند كه معرفت عبادت فؤاد انسان است چنانكه يقين عبادت عقل است و علم عبادت نفس است و اعمال عبادت بدن و جميع اين مراتب تفصيل معرفت است و ظاهر آن چنانكه معرفت اجمال اين مراتب است و باطن آنها بالجمله اختلافي در دو كلام نيست و معرفت و عبادت يكي است و چون درصدد شرح اين كلمات نيستم تفصيل آن را اينجا نمي‏نويسم.

و مقصودم از اين فصل همين بود كه خدا خلق را براي غايتي آفريده و به جهت آنكه آن غايت را بر حسب قوابل جاري كند آزمايشي قرار داده كه آن شرع و تكليف باشد پس هركس از آن غايت به قدر عملش فيض‏ياب مي‏شود و آن اعمال قدمها هستند به سوي دار قرب و فيض و هركس به قدر آنكه قدم برمي‏دارد قريب و فيض‏ياب مي‏شود مانند چراغي كه در شب در جاي دوري روشن شده است و تو هر قدر كه قدم به سوي او برمي‏داري از نور او فيض‏ياب مي‏شوي و اختلاف مردم در نوراني‌بودن به قدر اختلاف مردم است در برداشتن اقدام و سرعت و بطؤ ايشان در سير.

فصل

بدان كه شك نيست در اينكه جميع مردم يك مرتبه ندارند چرا كه در عالم مشاهده مي‏بيني كه بعضي عالمند و بعضي جاهل و بعضي عادلند و بعضي فاسق و بعضي بابصيرتند و بعضي بي‏بصيرت و بعضي تقوي‏شان بيشتر است و بعضي كمتر و همچنين در ساير اخلاق و احوال همه با هم مختلفند حتي آنكه اختلاف به حدي است كه بعضي منافقند و بعضي صادقند و بعضي مؤمنند و بعضي كافر و بعضي گمراهند و بعضي راه‌يافته و در اختلاف مراتب اين خلق

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 83 *»

نمي‏توان شبهه كرد و همچنين شك نيست در اينكه اين خلق مخلوق خدايند و به مشيت او خلق شده‏اند و اثر صنع اويند و شك نيست كه آنها كه شباهتشان به مشيت خدا و اراده او بيشتر است آنها نزديك‏تر به مشيتند و آنها كه شباهتشان كمتر است دورترند و آنها كه عمل به اراده خدا كرده‏اند اشبه به اراده اويند و آنها كه خلاف كرده‏اند شباهتشان البته كمتر است پس عاملين به اراده خدا نزديكانند و مخالفين دوران و شك نيست كه طفره در وجود نمي‏شود كه اول فيض به بعيد رسد پيش از آنكه به قريب رسيده باشد پس هر فيض و خير و نور و كمال كه از مشيت خدا صادر گردد اول به آنان رسد كه نزديك‏ترند پس به دوران و همچنين هر دورتري پس از نزديك‏تري تا آنكه به نهايت دوري رسد چنانكه مي‏بيني كه انسان به دورتر نمي‏تواند رسيد قبل از آنكه به نزديك‏تر گذر كند و آب به منتهاي نهر نمي‏رسد قبل از آنكه به اوايل نهر بگذرد و چراغ دورتر را روشن نمي‏كند قبل از آنكه نزديك‏تر را روشن نمايد و عادة اللّه در ايجاد بر اين جاري نشده كه فيض به بعيد رسد قبل از قريب پس هر فيض كه از مشيت خدا صادر مي‏شود اول به آنان رسد كه نزديك‏تر به مشيت اويند پس به دورتر و همچنين تا آنكه فيض به منتهاي دوري رسد. و باز مي‏گوييم كه خداوند را در ذات غني احدي اقتضائي نيست چنانكه مكرر از ما دانسته‏اي پس به اقتضاي ذات خود به احدي فيض ندهد بلكه افاضه او به مقتضاي قابليت خلق است و آنان كه درست كردارترند و صفاتشان و احوالشان شبيه‏تر است به محبت خدا و اراده او البته آنها طالب‏ترند از براي فيض و سائل‏تر و آمل‏تر و توجه ايشان بيشتر است به خدا و انوار و فيضهاي او را بيشتر طالبند از آن كه دورتر است از شباهت به محبت خدا و معرض‏تر است و سؤال و دعاي او كمتر است و ميلش به فيضهاي خدا كمتر پس معلوم است كه چون خدا به اقتضاي خلق فيض مي‏دهد و برحسب طلب ايشان و ايشان به اين‌طورند پس اول به آنان بيشتر فيض دهد كه سؤال و امل و توجه ايشان بيشتر است پس به آن كه يك درجه كمتر است پس به آن كه دو درجه كمتر است و هكذا و اين است كه خدا مي‏فرمايد و لكل درجات مما عملوا يعني براي هركس درجاتي

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 84 *»

است از عملهاشان پس معلوم شد كه فيض خدا به جمعي بيشتر از جمعي مي‏رسد و هر خيري و نوري و كمالي كه صادر مي‏شود از مشيت خدا اول به جمعي مي‏رسد و بعد از ايشان به جمعي ديگر و اين معني را نمي‏توان انكار كرد و قرآن مجيد شهادت به اختلاف مراتب خلق مي‏دهد و عدم تسويه ايشان آنجا كه مي‏فرمايد هل يستوي الذين يعلمون و الذين لايعلمون و مي‏فرمايد لايستوي الاعمي و البصير و لاالظلمات و لا النور و لا الظل و لاالحرور و مايستوي الاحياء و لا الاموات ومي‏فرمايد لايستوي اصحاب النار و اصحاب الجنة اصحاب الجنة هم الفائزون و مي‏فرمايد قل هل يستوي الاعمي و البصير افلا تتفكرون ومي‏فرمايد قل هل يستوي الاعمي و البصير ام هل تستوي الظلمات و النور ومي‏فرمايد و مايستوي الاعمي و البصير و الذين آمنوا و عملوا الصالحات و لاالمسي‏ء قليلاً ماتتذكرون و مي‏فرمايد و مايستوي البحران هذا عذب فرات سائغ شرابه و هذا ملح اجاج و مي‏فرمايد قل لايستوي الخبيث و الطيب و لواعجبك كثرة الخبيث و مي‏فرمايد لايستوي القاعدون من المؤمنين غير اولي الضرر و المجاهدون ومي‏فرمايد لايستوي منكم من انفق من قبل الفتح و قاتل تا آخر آيه و مي‏فرمايد ضرب اللّه مثلاً رجلين احدهما ابكم لايقدر علي شي‏ء و هو كلّ علي مولاه اينما يوجّهه لايأت بخير هل يستوي هو و من يأمر بالعدل و هو علي صراط مستقيم و مي‏فرمايد مثل الفريقين كالاعمي و الاصم و البصير و السميع هل يستويان مثلا افلاتذكّرون ومي‏فرمايد رجلاً فيه شركاء متشاكسون و رجلاً سلماً لرجل هل يستويان مثلا الي غير ذلك و حاصل معني آيات آنست كه عالم و غيرعالم و كور و بينا و ظلمت و نور و سايه و آفتاب و زنده و مرده و اصحاب نار و اصحاب جنت و مؤمن صالح و بدكار و شيرين و تلخ و خبيث و طيب و قاعد و مجاهد و منفق قبل از فتح و بعد از فتح و عبد و حرّ و مشرك و موحد مساوي نيستند.

پس به بداهت آيات قرآن و محكمات آن معلوم شد كه مراتب خلق مختلف است و مساوي نيستند پس چون مساوي نباشند در هيچ‏چيز بايد بعضي بالاتر باشند و بعضي پايين‏تر و بعضي سابق در وجود باشند و بعضي مؤخر و بايد بعضي پيشتر و بيشتر فيض گيرند و بعضي پس‏تر و كمتر و از

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 85 *»

 اين است كه خدا مي‏فرمايد ام نجعل الذين آمنوا و عملوا الصالحات كالمفسدين في الارض ام نجعل المتقين كالفجار يعني آيا مؤمن صالح را مانند مفسد كنيم و متقين را مثل فاجرين؟ پس معلوم شد كه مساوي نيستند و چون «لايستوي» در اين آيات عموم دارد بايد در هيچ امر مساوي نباشند نه در رتبه نه در شرافت نه در نورانيت نه در خير و نه در كمال خلاصه در هيچ‌چيز مساوي نباشند و خدا هم با ايشان يكسان معامله نكند چرا كه خدا عادل است و مقتضي از ذات خود ندارد و خلق هم مساوي نيستند پس چگونه شود كه خدا با همه يكسان معامله كند و حال آنكه لسان قابليت ايشان سؤالهاي مختلف مي‏نمايد چنانكه يافتي پس به مقتضاي اين آيات و اين فصل معلوم شد كه خلق مختلف مي‏باشند و هركس گويد خلق مساويند خلاف بداهت چشمها چه جاي عقلها و خلاف بداهت محكمات قرآن گمان كرده است و البته بر باطل است پس اين مقدمه را هم ضبط كن مانند مقدمه اول تا بر سر مطلب رويم.

فصل

چون دانستي كه خلق در مراتب مختلفند حال مي‏خواهيم تميز دهيم كه چه كس در مقام قرب است و چه كس در مقام بُعد اگرچه از آيات ظاهر شد ولي بر عقول سليمه هم ظاهر است كه هركس آراسته به صفات كمال است و نيكي و راستي و درستي او بايد نزديك‏تر باشد چرا كه خداوند صاحب نور و خير و كمال و علم و سمع و بصر و قدرت و قوت و عدل و غير اينها از صفات كمال است و هر خلقي كه متخلق به اين اخلاق است اشبه به صفات اوست و چون اشبه به صفات اوست نوراني‏تر است و چون نوراني‏تر است به مبدأ نور و اصل نور كه مشيت خداست بايد نزديك‏تر باشد و هر آن كس كه در اين صفات نقص دارد بايد به قدر نقصش كم‌ نورتر باشد و به قدر كمي نورش بايد از مبدأ نور دورتر باشد پس معلوم شد كه قرب و بُعد خلق به قدر اتصاف ايشان است به صفات اللّه و تخلّق ايشان است به اخلاق اللّه و خدا مي‏داند كه اين امور از جمله بديهيات است و نمي‏دانم چگونه مي‏شود كه كسي اينها را انكار كند مگر آنكه خدايا كور باشد و براي او نور سعادت نباشد آنگاه ممكن است كه پا بر روي

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 86 *»

فهم خود گذارد يا خير و شر و صدق و كذب را نفهمد.

پس چون معلوم شد كه خلق البته مختلفند و البته متصفين به صفات‌اللّه و غيرمتصفين هستند پس متصفين به صفات‌اللّه و متخلقين به اخلاق اللّه مقدمند در رتبه بر سايرين و سابقند در وجود يعني اقربند به مشيت خدا و اين است كه خداوند مي‏فرمايد و السابقون الاولون من المهاجرين و الانصار و الذين اتبعوهم باحسان رضي اللّه عنهم و رضوا عنه و مي‏فرمايد السابقون السابقون اولئك المقربون پس جمعي را سابق و مقرب ناميده است و بايد آنها جمعي باشند كه متخلق به اخلاق خدا هستند و متأدب به آداب او و آنان اولايند به اين امر كه اين صفات را بيشتر دارند و در اين صفات كامل‏ترند چرا كه سابق حقيقي آن است كه بر او كسي مقدم نباشد پس بايد در اخلاق اللّه كسي بر او پيشي نگرفته باشد پس آن جماعت سابقند پس مقدم در وجودند پس به مقتضاي تقرب واصل مي‏باشند به آن مقام كه در احاديث قدسيه مستفيضه است كه خدا مي‏فرمايد كه بنده به‌واسطه نافله‌گذاردن يعني اعمال مستحبه بجا آوردن نزديك شود به سوي من تا آنكه من او را دوست دارم و چون او را دوست داشتم من گوش شنواي او شوم و چشم بينا و دست تواناي او شوم و در حديثي من پاي پوياي او شوم اگر مرا بخواند اجابت كنم و اگر ساكت شود ابتدا به او كنم يعني بدون خواندن او به او انعام كنم و واصل مي‏باشند به آن مقام كه از آن حديث قدسي برمي‏آيد كه مي‏فرمايد اي فرزند آدم من پروردگاري هستم كه مي‏گويم از براي چيزي كه بشو مي‏شود اطاعت كن مرا در آنچه تو را امر كردم بگردانم تو را مانند خود كه بگويي به چيزي بشو بشود و برسد به آن مقام كه در آية شريفه قرآن بيان شده است كه الذين قالوا ربنا اللّه ثم استقاموا تتنزل عليهم الملئكة ا÷ تخافوا و لاتحزنوا و ابشروا بالجنة التي كنتم توعدون نحن اولياؤكم في الحيوة الدنيا و في الاخرة يعني كسانيكه گفتند كه پرورنده ما خداست و قائل به اين معني و معتقد به اين مقام شدند پس مستقيم شدند يعني در اطاعت خدا و در ولايت و در اعتقاد به آن قول و بيرون رفتند از حد افراط و تفريط و بر سواء سبيل مستقيم شدند و به سوي يمين و يسار منحرف نشدند ملائكه بر ايشان نازل

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 87 *»

شود كه خائف نشويد و محزون نشويد و بشارت كنيد به جنتي كه وعده به شما شده است ماييم اوليا و احباب شما در حيات دنيا و در آخرت و امثال اين مقامات كه از آيات و اخبار برمي‏آيد.

پس بالبداهه هستند جماعتي كه خداوند ايشان را به خلعتهاي فوز به اين مقامات مخلّع كرده است و چشم و گوش و دست و زبان و پاي ايشان شده است و زبان ايشان را ترجمه مشيت خود قرار داده و دل ايشان را محل مشيت خود كرده است كه صاحب مقام كن فيكون شده‏اند و ايشان سابق در وجودند و جميع مؤمنين كه در تحت رتبة ايشانند به واسطه ايشان باقي و متنعم و محفوظند و به بركت ايشان رزق به ساير بلاد و عباد مي‏رسد و بلاها به واسطه ايشان از عالم دفع مي‏شود و به واسطه ايشان باران از آسمان مي‏آيد و گياه از زمين مي‏رويد و اعمار طويل مي‏شود و همچنين ساير بركتها و نعمتها و فيضها به واسطه ايشان به عالم مي‏رسد چنانكه از حضرت صادق7 در كافي مروي است كه خدا دفع مي‏كند به آن‏كس كه نماز مي‏كند از شيعيان ما از آن جماعت كه نماز نمي‏كنند و اگر جمع شوند بر ترك نماز هلاك شوند و خدا دفع مي‏كند به آن كه زكوة مي‏دهد از شيعيان ما از آن جماعت كه زكوة نمي‏دهند و اگر همه جمع شوند بر ترك زكوة هلاك شوند و خدا دفع مي‏كند به آنها كه حج مي‏كنند از شيعيان ما از آن جماعت كه حج نمي‏كنند و اگر همه جمع شوند بر ترك حج هرآينه هلاك شوند و اين است قول خداي عزوجل كه اگر نه اين بود كه خدا دفع مي‏كرد مردم را بعضي به بعضي هرآينه فاسد مي‏شد زمين و لكن خدا صاحب فضل است بر اهل عالم پس واللّه نازل نشده است اين آيه مگر در شما و قصد نكرده است خدا به اين آيه غير شما را و از حضرت پيغمبر9 مروي است كه فرمودند كه خدا اصلاح مي‏كند به صلاح مرد مسلم پسر او را و پسر پسر او را و اهل خانه او را و خانه‏هاي دور او را هميشه در حفظ خدايند مادام كه او در ميان ايشان است و حضرت باقر7 فرمودند كه نمي‏رسد به قريه‏اي عذابي و در ميان ايشان هفت نفر مؤمن باشند و غير از اين از اخبار كه وارد شده است و بعد خواهي فهميد.

پس معلوم است كه جمعي از مؤمنين در هر عصري هستند كه خداوند به بركت ايشان رزق به مردم

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 88 *»

مي‏دهد و بلاد را امن مي‏فرمايد و ايشان واسطه فيضند و ما از اين قسمت هيچ نمي‏خواهيم مگر آنكه اقرار كنند مردم به اينكه جمعي از مؤمنين هستند كه سابقند در وجود بر ما و ولايت ايشان فرض است بر ما چنانكه بعد خواهد آمد و جميع خيرها و فيضها و مددها كه به ما مي‏رسد به واسطه ايشان مي‏رسد و هيچ ذره‏اي از ذرات فيضها نيست مگر آنكه اول به ايشان مي‏رسد و از ايشان آنچه بيرون مي‏آيد و فاضل مي‏آيد به ما مي‏رسد و لابديم كه به طور مجادله اين معني را هم تفصيل دهيم تا هيچ طايفه‏اي را عذري در آن نباشد پس فصلي ديگر براي اين معني بايد عنوان كنيم.

فصل

بدان كه شك در اين نيست كه خداوند عالم جل‏شأنه يگانه‏ايست كه صاحب اجزاء و افراد نيست و او خالق مكانهاست و او را مكاني نيست و خالق زمانهاست و او را زماني نيست و او خالق حدود است و او را حدي نيست و جميع ماسواي او خلق اويند و به مشيت و اراده اويند و همه از نور مشيت او آفريده شدند و در مرتبه آن انوار هم اختلاف هست چنانكه دانستي و بعضي از آن انوار اقربند به خدا و بعضي ابعدند مانند نور چراغ كه بعضي نزديك‏ترند به چراغ و بعضي دورتر و حضرت امام رضا7 در حديث عمران صابي مثَلِ خلق و مشيت خدا را به چراغ و نور چراغ بيان فرموده‏اند پس بعضي از اشياء مخلوقه به مشيت نزديك‏ترند به مشيت خدا و بعضي دورتر چنانكه اجزاي نور چراغ بعضي نزديك‏ترند به چراغ و بعضي دورتر و چون چراغ يكي است و تعدد ندارد و از همه جهت منير است پس انوار گرداگرد او را گرفته‏اند مانند دايره‏ها كه بر نقطه مركزي هستند پس دايره اول كه اول نوري است از چراغ پيدا شده در درجه اول است و دايره دويم در درجه دويم و همچنين هر دايره‏اي در درجه خود است و جميع فيضها و نورها كه از چراغ سرمي‏زند اول به دايره اول مي‏رسد پس از آن به دايره دويم و هكذا به دايره‏اي پس از دايره‏اي و دايره‏هاي دورتر راهي به چراغ ندارند كه بدون واسطه دايره اول از چراغ فيض‏يابي كنند و اگر مثَل را مجسم‏تر خواهي گويم چراغي بر روي او مردنگي بلوري گذارده و بر روي آن مردنگي مردنگي ديگر و همچنين تا مردنگيهاي بسيار و همه اين مردنگيها از نور چراغ

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 89 *»

روشن مي‏باشند حال تصور كن كه مردنگي ثاني راهي به چراغ دارد به جز به وساطت مردنگي اول و ممكن هست كه نوري به او برسد مگر آنكه اول آن نور به مردنگي اول برسد و از آن بيرون آيد به مردنگي دويم برسد و از آن بيرون آيد به سيوم و از آن بيرون آيد به چهارم و پنجم و هكذا درجه به درجه برسد و هر حركتي كه چراغ كند اول خبرش به مردنگي اول رسد و چون او خبر شد ترجمه مي‏كند آن خبر را براي مردنگي دويم و آنچه به مردنگي دويم رسيده ترجمه اولي است آيا نمي‏بيني كه اگر مردنگي اول زرد باشد مردنگي دويم و هرچه بعد از اوست زرد خواهد شد و مردنگي دويم رنگ اصلي چراغ را نداند مگر آنچه مردنگي اول براي او تعبير كند و ترجمه نمايد پس اگر زرد باشد همه دانند كه چراغ زرد است و اگر سبز باشد همه گويند چراغ سبز است و اگر قرمز باشد همه چنان فهمند كه چراغ قرمز است پس هيچ ندارند مگر آنچه مردنگي اول به ايشان فهمانيده باشد و نوري كه آنها دارند همه از عطاي مردنگي اول است پس اگر مردنگي دويم تكبر نمايد و عطاي مردنگي اول را وازند چيزي از نور نخواهد داشت چرا كه جميع نورِ چراغ اول به مردنگي اول مي‏رسد و به احدي غير او نمي‏رسد پس جميع آن انوار را اول او دريافت مي‏كند و مي‏فهمد و به خود مي‏گيرد پس هرچه از او فاضل مي‏آيد او به لسان خود تعبير مي‏كند و ترجمه مي‏فرمايد براي مردنگي دويم پس مردنگي دويم از آن انوار ندارد مگر به قدري كه مردنگي اول داده باشد و به طوري كه داده باشد و همچنين مردنگي دويم جميع فيضهاي مردنگي اول را درمي‏يابد و به خود مي‏گيرد و بهره و نصيب اوست و ديگر آنچه او براي مردنگي سيوم تعبير كند و ترجمه فرمايد و به طور و به قدري كه ترجمه كند مردنگي سيوم دارد و زياده از آن چيزي ندارد و چيزي نمي‏فهمد و همچنين است امر نسبت به مردنگي چهارم و پنجم و زياده، بفهم چه مي‏گويم و آن اسرار ملكوتي را به چه زبانها بيان مي‏كنم شايد از آنها بهره بري.

حال امر به همان نسبت است در فيض‏يابي خلق از خدا اگر طبقة دويم خلق بخواهند كه فيضي از خدا به ايشان برسد بدون واسطه طبقة اول نخواهد رسيد چرا كه اگر طبقه دويم قابل فيضي بودند ابتداءً

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 90 *»

بايستي كه آنها در رتبه اول باشند چرا كه هركس اول فيض مي‏يابد او اول است و ما از اول غير از اين معني را قصد نمي‏كنيم و مفروض آنست كه آنها اهل طبقه دويم مي‏باشند پس نمي‏شود كه كسي نصفش از طبقه اول باشد و نصفش از طبقه دويم چرا كه هركسي يك ذات بيش ندارد و در هر رتبه كه هست همانجا جاي اوست و هركس بالاتر است جايش بالاتر است و هركس پايين‏تر است جايش پايين‏تر و جميع مددها و فيضها كه مي‏رسد اول به رتبه اول مي‏رسد به جهت صفاي قابليت ايشان و نزديكي ايشان به اصل نور و خير كه مشيت است و مشيت در غيب ايشان است مانند چراغ كه در غيب مردنگي است و اهل طبقه دويم قشرند از براي طبقه اول و طبقه اول لُبّند از براي طبقه دويم و مشيت مثل روحي است كه در غيب آن لُبّ است پس اگر لُبّ از غيب به چيزي برنخورد چگونه شود كه قشر برخورد اگر صداي لطيف را گوش تند و تيز نفهمد و نشنود گوش كُند چگونه خواهد شنيد بفهم اين مثلها را كه هريك گوشه‏اي از مطلب را شرح مي‏كند جن در غيب است و چشمها او را نمي‏بينند و مانند آتش پنهاني است و شخص جني در طبقه اول ايستاده و او جن را مي‏بيند و صداي او را مي‏شنود و از كلام و حركات و سكنات او بهره مي‏برد و مثل او دود شعله است كه به آتش جن غيبي درگرفته است و از آتش جن خبردار شده است و مانند مردنگي اول است از براي شعله يا مانند لُبّ است از براي روحِ جن پنهاني و مردم در مرتبه طبقه دويمند و مردنگي دويم حال ببين كه هيچ سخن از آن جن پنهاني به طبقه دويم مي‏رسد يا هيچ چشم از طبقه دويم ايشان را مي‏بيند به جز چشم طبقه اول كه جني است و از جن خبردار است و سخن او را مي‏شنود پس اهل طبقه دويم هيچ از كلام جن ندارند مگر هرچه آن جني تعبير كند و به هرطور و هرقدر كه او تعبير كند دارند و حقيقةً در گوش طبقه دويم نيست مگر صداي جني و لحن جني نهايت در صداي او صداي جن پنهان است و جني زبان گوياي جن است و چشم بيناي او و دست تواناي او و اهل طبقه دويم هم هر صدايي كه بخواهند به گوش جن رسانند به گوش جني رسانند و او عرض حال براي جن كند و جواب شنود و جواب برد و پيغام آورد و

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 91 *»

پيغام برد مابين اهل طبقه دويم و جن و فرض كن كه جنيان هم از ديدن ارواح غيبيه كورند و هيچ‏يك آنها هم نتوانند ارواح غيبيه را مشاهده كنند مگر بعضي از ايشان كه روحاني شوند مانند بعضي اناسي كه جني شده بودند پس در اين هنگام آن روح چراغ باشد و جن مردنگي اول و جني مردنگي دويم و مردم مردنگي سيوم پس جنيان را از روح بهره‏اي نباشد مگر به قدري كه آن جن از روح تعبير كرده باشد نمي‏دانم آيا اين مثلهاي عاميانه مرا برمي‏خوري و مي‏فهمي كه چه مي‏گويم و چه از آنها اراده مي‏كنم و اگر انصاف دهي مي‏داني كه جز مشايخ ما احدي به اين حكمتها برنخورده و نفهميده و قبل از اين عاصي مشايخ ما هم شرح نفرموده‏اند و زمان را اين اقتضاها نبوده حال به حول و قوه خداوند شرح مي‏شود اگرچه من هم لسان ترجمان ايشان مي‏باشم و از ايشان گرفته به شما مي‏رسانم.

باري از اين حكمتهاي الهي نبوي علوي معلوم هوشياران شد كه از خداوند احد غيب منزه از هرچه جز ذات اوست احدي بهره‏ور نشود مگر خلق اول چرا كه هيچ گوشي را طاقت آن استماع نيست و هيچ چشمي را قدرت ديد آن انوار نه و هيچ بنيه‏اي را تحمل ملاقات آن جلال و عظمت و كبريا نيست هيهات اگر مويي از حورالعين را در مابين زمين و آسمان بياويزند ديده‏ها از نورش كور شود و هوشها از بويش از سرها برود چگونه مي‏توانند خلق مشاهده جمال و جلال خدا را نمايند و اول فيضها را كه قوي‏ترين نورهاست دريابند خيالي است خام پس طبقه اول را آن تاب و توان است و به همان تاب و توان در آنجا ايستاده‏اند و فاني و محترق نشده‏اند جبرئيل عرض كرد در شب معراج كه تو برو بالا من اگر يك بند انگشت نزديك‏تر شوم مي‏سوزم پس همه فيضها را خلق اول فهمند و همه صداها را آنها شنوند و چون خلق اول الطفِ خلق و روحاني‏ترِ خلقند و غيب و پنهان‏ترِ خلق و به همين جهت مناسبت با نور خداي پنهان پيدا كرده بودند و تحمل آن را تحصيل نموده بودند پس چون چنينند جز اهل طبقه دويم ايشان را نبيند و صداي ايشان را جز ايشان نشنود مردم صداي جن را نمي‏شنوند چگونه صداي خلق اول را مي‌شنوند باري جز خلق ثاني صداي خلق اول را كسي نمي‏شنود و نور ايشان را

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 92 *»

نمي‏بيند و از ايشان بهره نمي‏برد و چون خلق ثاني اگر لطيف و مناسب خلق اول نبودند آن صداها را نمي‏شنيدند و بهره از آن نورها نمي‏بردند ايشان هم از ديد طبقه چهارم پنهانند و به جز طبقه سيوم كسي از ايشان بهره‏اي ندارد و حظي و نصيبي نمي‏برد پس فيض‏يابي بلاواسطه از خلق ثاني هم منحصر است در طبقه سيوم و هيچ‏كس جز ايشان بهره‏اي از آنها ندارد و هيچ ديده‏اي ايشان را نمي‏بيند مگر ديده طبقه سيوم و همچنين اگر طبقه سيوم لطيف و روحاني نبودند بهره‏اي از انوار طبقه دويم نمي‏بردند و جمال ايشان را مشاهده نمي‏كردند پس چگونه مي‏شود كه ايشان به آن لطافت باشند و اهل طبقه پنجم از آنها اطلاع پيدا كنند سبحان‌اللّه مردم هوا را نمي‏بينند و آتش را مشاهده نمي‏كنند پس چگونه شود كه به مرتبه سيوم خلق خداي احد اطلاع پيدا كنند معاذاللّه اين كلام عاقل نيست عاجزند از رؤيت دود لطيف و ذوات و ارواح و نفوس، خلق سيوم را چگونه مي‏توانند ديد اين خيالي است خام پس جميع بهره و نصيب و كمال و خير و نور و علم و فيض كه از خلق سيوم بيرون آيد بالتمام به خلق طبقه چهارم رسد و ايشان فيض‏ياب شده با لسان ترجمان خود براي ساير خلق كه تحت رتبه ايشانند مي‏رسانند آيا نمي‏بيني كه چنين است از اين جهت است كه علماي شيعه رضوان اللّه عليهم از احاديث ائمه: فيض‏ياب شده از براي عوام ترجمه مي‏نمايند و لكن خبر دهم از اصل راه اشتباه و اگر فهم داري بفهم كه چه گفتم.

جميع اين اشتباه‏ها از اين سر زده است كه خدا مي‏فرمايد يعلمون ظاهراً من الحيوة الدنيا و هم عن الآخرة هم غافلون يعني مي‏دانند ظاهري از حيات دنيا را و ايشان از آخرت غافلند و اين ناخوشي در اين اختلافات شده است ميان عوام و خواص و آن چنان است كه عقل خود را در چشم خود قرار داده‏اند و آنچه مي‏شنوند همان مرئي و محسوس خود را خيال مي‏كنند اگر زيد مي‏شنوند همان جسم ظاهر را زيد مي‏دانند و اگر دين مي‏شنوند همان اعمال ظاهره را مي‏فهمند و اگر كتاب مثلاً مي‏شنوند همين اوراق ظاهره را مي‏فهمند و اين اشتباهي است بزرگ و چيزي را كه نبايست بگيرند آنقدر گرفته‏اند كه غير آن را مجاز و تأويل پنداشته‏اند و زبان رد و طعن بر قائلين

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 93 *»

به غير آن دراز كرده‏اند. آيا نمي‏شنوند كه پيغمبر فرموده است كه من پيغمبر بودم و آدم هنوز ميان خاك و آب بود آن چه بود و كه بود كه قبل از آدم بود و نبي بود؟ آيا همين جسم متولد از آدم بود يا چيزي ديگر و اينكه احاديث رسيده است كه خدا آل‌محمد را چندين هزارسال قبل از عالم آفريده است آيا همين ابدان متولده از حضرت آدم بوده يا چيزي ديگر و مردم در عالم ذر بودند و مكلف شدند و ميثاق در آنجا ثابت شده است آيا همين اجسام متولده از آدم بوده يا چيزي ديگر و هكذا طول نمي‏خواهم بدهم عيب كار همه از آنجاست كه غير آنچه چشمشان مي‏بيند تعقل نمي‏كنند و از اين جهت وحشت مي‏كنند از كلمات علما و حكما و رد مي‏كنند فرمايشات ايشان را لاعن شعور.

پس همين كه مي‏گوييم ميان رسول‌خدا9 و مردم واسطه ضرور است و رسول خدا9 خلق اول بود و در غايت لطافت امكاني بود و مردم او را نمي‏فهميدند و نمي‏ديدند و محتاج به واسطه‏اند مي‏گويند يعني چه ما كه رسول خدا را ديديم چه حاجت به واسطه داشتيم فلاني چه مي‏گويد و من مي‏گويم كه:

جاهلا اين نور علييني است
  نه همين جسمي كه تو مي‏بيني است

بلكه اين ظاهر از اين عالم است و اصل جسم پيغمبر9 از بالاي عرش لطيف‏تر است و از اين جهت متواتر است كه خدا عرش را از نور ايشان خلق كرده اين بدن عنصري كه خاك بود و نمي‏شود كه عرش از نور خاك خلق شده باشد پس آن كدام بدن است كه عرش از نور آن خلق شده است و تو هوا را نمي‏بيني كه تحت رتبه افلاك است چه جاي آسمانها و آسمانها را نمي‏بيني چه جاي كرسي و كرسي را نمي‏بيني چه جاي عرش و عرش را نمي‏بيني چه جاي بدن ايشان پس بدن ايشان را كه اصلي است تو نمي‏بيني و آنچه مي‏بيني چيزي است كه نموده‏اند به تو از باب اتمام حجت و اينكه كسي را عذر نباشد و اين بشري است مثل ما متولد از حضرت آدم و اين پيش از آدم نبوده است و اين آن نيست كه ملك از نور اوست و مقدم بر ملك بوده به صدهزار دهر و به روايتي به هزار هزار دهر.

باري آنچه مي‏گويم اگر بفهمي اين است كه عالم از نور ايشان

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 94 *»

خلق شده است نور بي‏منير زيست نمي‏كند و نور هم درجات دارد و درجه دور بي‏واسطه درجه نزديك فيض‏يابي نمي‏كند و اين صورتهاي عرضي اين دنيا مناط فيض‏يابي و فيض‏بخشي نيست و در اين تقدم در وجود شرط نيست آيا نمي‏بيني كه نبي مي‏شود سياه باشد و امت سفيد و سفيدي پيش از سياهي و مقدم است در وجود البته حال امت واسطه فيضند براي نبي يا نبي واسطه فيض است براي آنها و گاه باشد كه نبي آن حسن ظاهري را نداشته باشد و در امت كسي باشد كه از نبي صبيح‏تر و معتدل‏تر باشد آيا گمان مي‏كني كه آن شخص خوشگل واسطه فيض است براي نبي يا آن نبي كه حسن ظاهري نداشت و گاه باشد كه بدن نبي خشن باشد و بدن رعيت ناعم و ناعم پيشتر از خشن است و بسا باشد كه نبي مريض باشد و امت صحيح و صحت پيش از مرض است و بسا باشد كه نبي ضعيف‌البنيه باشد و امت قوي و قوت پيش از ضعف است البته و بسا باشد كه نبي اعمي باشد و امت بينا و البته بينايي پيشتر از كوري است و هكذا در جميع حالات بدني مادام كه سبب نقص در دين نباشد مي‏شود كه نبي موصوف باشد به صفتي ادني از صفت رعيت خود پس معلوم شد كه هرگاه امت قوي‏تر شد و احسن و اكمل بايستي كه او از آن جهت اقرب باشد و اقرب واسطه فيض است ميان عالي و داني و اين خلاف است و اين اعراض را اعتباري نيست و حكما را به اينها اعتنائي نه.

پس مراد از الفاظ كتاب و سنت كه نبي مثلاً اشرف از امت است نه اين است كه ظاهر جسد اين نبي مثلاً اشرف از ظاهر بدن اين امت است بلكه يعني باطن اين نبي اشرف از امت است پس اگر اين ناخوشي را از سر خود دور مي‏كني مي‏فهمي معني حرف مرا كه تا مردنگي اول فيض‏يابي نكند از چراغ و به مردنگي دويم نرساند مردنگي دويم را خبري از مردنگي اول و از چراغ نباشد و همچنين تا همه مراتب و در هيچ مرتبه امر چنان نيست كه فهميده‏اي و ما چه در اين كتاب و چه در كتابهاي ديگر و چه در درسها اطراف مسئله را بيان مي‏كنيم و مقدمات آن را هميشه بيان مي‏نماييم تا آنكه طالبان خود مركز دايره را تميز داده به مطلب برخورند پس به همين‏قدرها كه بيان شد و به همين اشاره‏ها اكتفا مي‏رود.

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 95 *»

فصل

مي‏خواهم در اين مقام قدري از احاديث كه به دست مي‏آيد به سهولت بدون تتبع زياد در فضل مؤمنين ذكر نمايم تا قدري بر درجه مؤمن و غايت ايمان اطلاع يابي و بداني كه مؤمن به كجا مي‏رسد و مؤمن همان قدر ظاهر كه مردم مي‏فهمند نيست و حاصل ايمان همين عادل‌شدن و قيّم صغار و وصي كبار شدن و امين مال غايب گرديدن نيست و دعوت براي ترقي به درجاتي چند است كه بعضي رسيده‏اند و گمان مكن كه آن درجات براي من و تو است و خودمان خبر نداريم چرا كه اگر براي ما بود ما خبر داشتيم آيا نمي‏بيني كه اگر كسي را مدح كنند كه تو عالمي اگر عالم باشد مي‏داند كه راست است و عالم است و اگر عالم نباشد مي‏فهمد كه آن دروغ است و صفت آن نيست بلكه مراد كسي ديگر بوده و مخاطب ديگري است البته چرا كه او عالم نيست حال جهال مسلمانان وقتي كه فضايل مؤمنان را مي‏شنوند گمان مي‏كنند كه اين فضايل از قاطبه اهل دعوت است يا از هر كسي است كه به ظاهر تشيع گرويده است و نمي‏دانند كه چنانكه به پيغمبر اسلامي بود و ايماني بود همچنين به ائمه طاهرين هم اسلامي و ايماني است چنانكه در كافي مروي است كه فرمودند: كه ما كل من يقول بولايتنا مؤمناً و انما جعلوا انساً للمؤمنين يعني نه هركس قائل به ولايت ماست مؤمن است و لكن خلقت شده‏اند به جهت انس بودن از براي مؤمنين پس در تشيع هم مسلمي و مؤمني است و فضايل مال مؤمنين است خدا در قرآن مي‏فرمايد كه قالت الاعراب آمنا قل لم‏تؤمنوا و لكن قولوا اسلمنا و لمّايدخل الايمان في قلوبكم يعني گفتند اعراب كه ايمان آورده‏ايم بگو به ايشان كه ايمان نياورده‏ايد و لكن بگوييد كه اسلام آورده‏ايم و هنوز داخل نشده است ايمان در دلهاي شما پس معلوم شد كه امر تشيع هم اگر در دلها داخل نشده باشد مسلم خواهند بود نه مؤمن و چون در دلها داخل شود مؤمن شوند و علامت دخول ايمان در دلها انتشار ايمان است در اطراف چنانكه روح در دل است و در كل بدن منتشر و اين است فرق مابين آنچه در دل است و آنچه در غير دل است چشم در سر است و در كل بدن منتشر نيست و گوش در سر است و در كل بدن منتشر نيست اما روح كه در

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 96 *»

دل است در كل بدن منتشر است حال اگر تصديق به رسول و ائمه: از بيرون دل است در كل بدن منتشر نمي‏شود و جميع بدن به نور ايمان كه عبادت است مستنير نمي‏گردد و اگر در دل است نور ايمان هم در كل بدن منتشر مي‏گردد و هر عضوي به وظيفة خود مي‏ايستد و هرچه از ولي صادر شود مؤمن به دل، به جان و دل خود مي‏خرد پس به دل تسليم آن مي‏كند چون دل است و يكي بيش نيست اگر ايمان دارد به جميع ما قال به الحجة ايمان دارد و اگر ندارد نه و ديگر ايمان به‌ بعض و كفر به بعض كفر محض است و به كار نمي‏آيد باري مؤمن محض آن است كه كل دل او مؤمن باشد و ايمان داخل دل او شده به جميع اعضاي او سرايت كرده باشد و چون مؤمن شد فضايل و مقامات براي او بر حسب رتبه او حاصل مي‏شود چرا كه مؤمنان هم مختلف‌المراتب مي‏باشند در صفا و خلوص و تمحض و امثال اينها باري شروع مي‏كنيم به ذكر بعضي اوصاف مؤمن كه در اخبار وارد شده است.

در محاسن برقي است از حضرت امام رضا7 كه فرمود خداي تبارك و تعالي خلق كرده است مؤمنان را از نور خود و رنگ كرده است ايشان را در رحمت خود و ميثاق ايشان را براي ما به ولايت گرفته است پس مؤمن برادر پدري و مادري مؤمن است پدر او نور است و مادر او رحمت است پس بپرهيزيد از فراست مؤمن به جهت اينكه او به نور خدايي كه از آن خلق شده نگاه مي‏كند و از حضرت باقر7 روايت كرده است كه خداي تبارك و تعالي جاري كرد در مؤمن از ريح روح خود، خدا مي‏فرمايد رحماء بينهم يعني مؤمنين رحيمانند در ميان خود و از حضرت صادق7 روايت كرده است كه خداي تبارك و تعالي خلق كرد مؤمن را از نور عظمت و جلال كبرياي خود پس هركس طعنه زند بر مؤمن يا رد كند بر او به تحقيق كه رد كرده است بر خدا در عرشش و او در ولايت خدا نيست و اين است و غير اين نيست كه او شرك شيطان است و باز از حضرت صادق7 روايت كرده است كه فرمودند كه اگر پرده برداشته شود از مردم پس نظر كنند به سوي اتصال مابين خدا و مؤمن خاضع مي‏شود براي مؤمن گردنهاشان و سهل مي‏شود براي او امورشان و نرم مي‏شود براي او طاعت

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 97 *»

ايشان و به حضرت صادق7 عرض كردند فداي تو شويم از چه خدا طينت مؤمن را خلق كرد؟ فرمود از طينت پيغمبران پس نجس نمي‏شود هرگز هــ. بفهم اين خبر را كه اگر مؤمن از طينت پيغمبران خلق شده و طينت قابليت است و فيض خدا به قدر قابليت هركس چه خواهد بود و حضرت باقر7 فرمودند ما و شيعيان ما از يك طينت خلق شديم و از حضرت صادق7 روايت كرده است كه خدا مي‏فرمايد اگر نباشد در زمين مگر يك مؤمن اكتفا به او مي‏كنم از جميع خلقم و مي‏گردانم براي او از ايمان او انسي كه محتاج نباشد با او به سوي احدي و از آن حضرت روايت كرده است كه فرمودند شيعيان ما نزديك‏تر خلقند به عرش خدا روز قيامت بعد از ما و ازـ‌حضرت باقر7 روايت كرده است كه رسول خدا9 فرمودند كه به درستي كه از راست عرش قومي هستند كه روي ايشان از نور است و بر منبرهايي از نورند كه غبطه ايشان را مي‏خورند پيغمبران، پيغمبر نيستند و شهدا نيستند پس عرض كردند اي نبي خدا اگر پيغمبران نيستند و شهدا نيستند پس كيستند كه اين‏قدر نزديك به خدايند فرمود آنها شيعه علي هستند و علي امام ايشان است و به حضرت صادق7 عرض كردند كه مؤمن شفاعت مي‏كند اهل خود را؟ فرمودند بلي مؤمن شفاعت مي‏كند و شفاعت او قبول مي‏شود و فرمودند كه مؤمن روز قيامت مي‏گذرد بر مردي كه او را به آتش امر كرده‏اند پس مي‏گويد يا فلان مرا ياري كن كه من نيكي مي‏كردم به تو در دنيا پس مؤمن مي‏گويد به ملك كه رها كن اين كس را پس خدا امر مي‏كند ملك را كه قول مؤمن را بشنو پس ملك رها مي‏كند آن كس را و حضرت باقر فرمودند كه مؤمن را مؤمن ناميدند به جهت آنكه امان مي‏دهد از جانب خدا هركس را كه مي‏خواهد و خدا هم امان او را امضا مي‏كند و در كافي از حضرت صادق7 روايت كرده است كه فرمودند كه حضرت رسول خدا9 رو به حارثة انصاري كردند و فرمودند چوني اي حارثه؟ عرض كرد مؤمنم حقّا فرمودند براي هر چيزي حقيقتي است حقيقت قول تو چيست؟ عرض كرد زاهد شده است نفسم از دنيا پس شبهاي مرا بيدار كرده است

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 98 *»

و روزهاي گرم مرا تشنه كرده است و گويا مي‏بينم عرش پرورنده خود را كه براي حساب گذارده‏اند و گويا مي‏بينم اهل جنت را كه به ديدن يكديگر مي‏روند در بهشت و گويا مي‏شنوم فرياد اهل آتش را در آتش پس رسول خدا فرمود عبدي است كه خدا نوراني كرده است دل او را حال كه بينا شدي ثابت باش عرض كرد يا رسول اللّه از خدا بخواه كه شهادت نصيب من كند پيغمبر دعا كرد كه خدايا روزي كن به حارثه شهادت را چند روزي نشد كه پيغمبر9 لشكري فرستادند به سمتي و او را هم همراه كردند و دعوا كرد و نه نفر يا هشت نفر را كشت و كشته شد و از حضرت باقر7 روايت كرده است كه خداي عزوجل وصف كرده نمي‏شود و فرموده است در كتابش كه ماقدروا اللّه حق قدره يعني نشناختند خدا را حق شناختن پس وصف كرده نمي‏شود به قدري مگر آنكه اعظم از آن است و نبي9 وصف كرده نمي‏شود و چگونه وصف كرده مي‏شود كسيكه خدا پنهان شده است به هفت حجاب و طاعت او را در زمين واجب كرده است مثل طاعت او در آسمان و فرموده ماآتاكم الرسول فخذوه و مانهيكم عنه فانتهوا يعني آنچه را كه رسول بياورد براي شما بگيريد و آنچه را كه شما را نهي كند از آن ترك كنيد و هركس اطاعت كند اين را مرا اطاعت كرده است و هركس عصيان كند او را مرا عصيان كرده است و مفوض كرده است به او امر را و ما وصف كرده نشويم و چگونه وصف كرده شوند قومي كه خدا شك را از ايشان دور كرده است و مؤمن وصف كرده نشود و مؤمن ملاقات كند برادر خود را و مصافحه كند با او پس لازال خدا نظر به ايشان كند و گناهها از روهاي ايشان بريزد چنانكه برگ از درخت بريزد و در بحار از حضرت رضا7 روايت كرده است از آباء كرام او: كه رسول خدا فرمود سلمان از ما اهل‏بيت است و از حضرت صادق7 روايت كرده است كه فرمود كه علي7 محدّث بود و سلمان محدّث بود عرض كردند كه علامت محدّث چيست؟ فرمودند كه مي‏آيد او را ملكي و در دل او مي‏گذارد چنان و چنان و به آن حضرت عرض كردند كه چقدر ذكر سلمان

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 99 *»

فارسي را از شما مي‏شنويم فرمودند مگو سلمان فارسي و لكن بگو سلمان محمدي آيا مي‏داني كه چرا ياد او را مي‏كنم؟ سائل عرض كرد نه فرمود به جهت سه‌خصلت يكي ترجيح دادن او اميرالمؤمنين را بر هواي نفس خود و دويمي حب فقرا و اختياركردن او ايشان را بر اهل ثروت و اعوان و سيومي دوستي او علم و علما را به درستي كه سلمان عبد صالحي بود و حنيف و مسلم بود و از مشركان نبود و از حضرت رسول9 روايت كرده است كه فرمودند جبرئيل از جانب خدا مي‏گويد اي محمد سلمان و مقداد دو برادرند كه صفا دارند در دوستي تو و دوستي علي برادر تو و وصي تو و صفي تو و آن دو در ميان اصحاب تو مثل جبرئيل و ميكائيلند و ملائكه دشمنند به كسي كه دشمن دارد يكي از آن دو را دوستند براي هركس كه آن دو را دوست دارد و دوست دارد محمد و علي را و عدوند به كسي كه دشمن دارد محمد و علي را و اولياء ايشان را و اگر اهل زمين دوست دارند سلمان و مقداد را چنانكه ملائكه آسمانها و حجب و عرش و كرسي آنها را دوست مي‏دارند به جهت محض دوستي ايشان به محمد و علي و دوستي ايشان به دوستان ايشان و دشمني ايشان به دشمنان ايشان هرآينه خدا عذاب نمي‏كرد احدي از ايشان را به هيچ عذابي البته و از حضرت امير7 روايت كرده است كه عرض كردند به ايشان كه خبر دهيد ما را از سلمان فرمودند بخ‏بخ سلمان از ما اهل‏بيت است و كيست كه براي شما مثل لقمان حكيم را بياورد دانست علم اول و علم آخر را و از حضرت صادق7 پرسيدند از معني اينكه سلمان محدّث بود كه كه با او حديث مي‏گفت؟ فرمودند رسول اللّه و اميرالمؤمنين و او محدّث شد و غير نشد و حال آنكه با غير هم حديث مي‏فرمودند به جهت آنكه با او حديثي مي‏فرمودند كه غير متحمل نمي‏شد از مخزون علم خدا و مكنون او تمام شد حديث. عرض مي‏كنم كه اين حديث به وجهي بالاتر است از آن حديث كه فرمودند ملك با او سخن مي‏گفت و به وجهي پست‏تر و اختلاف مابين اين دو نيست شخصي خدمت حضرت صادق رفت و عرض كرد كه آيا پيغمبر9 فرموده‏اند كه سلمان مردي از ما اهل‏بيت است فرمودند بلي

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 100 *»

عرض كرد يعني از اولاد عبدالمطلب فرمودند از ما اهل‏بيت عرض كرد يعني از اولاد ابي‏طالب فرمودند از ما اهل‏بيت عرض كرد من نمي‏شناسم او را فرمودند بشناس او را كه او از ما اهل‏بيت است و دست بر سينه خود گذاردند پس فرمود چنان نيست كه گمان مي‏كني خدا خلق كرد طينت ما را از عليين و شيعيان ما را از پست‏تر از آن پس ايشان از ما هستند و خلق كرد طينت دشمنان ما را از سجين و شيعيان ايشان را از پست‏تر از آن و ايشان از ايشانند و سلمان بهتر از لقمان است و از حضرت موسي بن جعفر7 روايت كرده است كه چون روز قيامت شود منادي ندا كند كجايند حواريين محمد بن عبداللّه رسول اللّه9 كه عهد را نشكستند و بر همان عهد مردند برمي‏خيزد سلمان و مقداد و ابوذر پس ندا مي‏كند كجايند حواريين علي بن ابي‏طالب وصي محمد بن عبداللّه رسول اللّه9 برمي‏خيزد عمرو بن حمق خزاعي و محمد بن ابي‏بكر و ميثم بن يحيي تمار مولاي بني‏اسد و اويس قرني. و حضرت رسول9 فرمودند سايه نينداخته است آسمان و برنداشته است زمين صاحب لهجه‏اي را راستگوتر از ابي‏ذر عيش خواهد كرد تنها و مي‏ميرد تنها و مبعوث مي‏شود تنها و داخل بهشت مي‏شود تنها. و فرمود هركس خواهد به زهد عيسي بن مريم نظر كند نظر به ابي‏ذر كند و حضرت سجاد7 فرمودند اگر ابوذر مي‏دانست آنچه را كه در دل سلمان است هرآينه او را مي‏كشت و حال آنكه پيغمبر9 آن دو را برادر كرده بود ديگر مردم ديگر چه خواهند بود علم علما دشوار است و دشواري آن معلوم است متحمل نشود آن را مگر نبي مرسل يا ملك مقرب يا بنده‏اي كه خدا آزمايش كرده باشد دل او را براي ايمان و سلمان از علما شد به جهت آنكه مردي از ما اهل‏بيت بود پس از اين جهت او را نسبت به علما دادم تمام شد حديث. و صدر حديث كه فرمود اگر مي‏دانست آنچه را كه در دل سلمان است هرآينه او را مي‏كشت ظاهر معني همين است كه مفهوم است و لكن متحمل اين معني هم هست كه هرآينه او را يعني اباذر را مي‏كشت يعني آن علمي كه فهميده بود و شنيده بود از سلمان يعني اگر ابوذر علم سلمان را مي‏شنيد آن علم

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 101 *»

اباذر را مي‏كشت چرا كه طاقت آن علم را نداشت و سينه‏اش تنگ مي‏شد و مي‏مرد از ثقل آن علم و اما سلمان متحمل بود و سينه‏اش گشاد بود و معني لطيفي است و موافق واقع هم هست و شاهد اين معني حديثي است كه حضرت صادق7 فرمودند كه سلمان علمي داشت كه اگر ابوذر بر آن مطلع مي‏شد كافر مي‏شد و همان كفر او مردن اوست چنانكه عرض كرديم و حضرت صادق7 فرمودند كه پيغمبر9 ميان سلمان و ابي‏ذر برادري قرار داد و شرط كرد بر ابي‏ذر كه عصيان سلمان نكند. و فرمودند كه سلمان اسم اعظم را دانست و به حضرت امير7 عرض كردند كه چه مي‏فرماييد درباره سلمان فارسي فرمود چه گويم در كسي كه خلق شد از طينت ما و روح او قرين بود به روح ما مخصوص كرد خداي تبارك و تعالي او را از علوم به اول علوم و آخر علوم و ظاهر علوم و باطن علوم و سرّ علوم و علانية علوم و حاضر شدم نزد رسول خدا9 و سلمان پيش روي او بود پس اعرابي داخل شد و او را از جايش دور كرد و در جاي او نشست پس غضب كرد رسول خدا حتي آنكه عرق از ميان دو چشمش ريخت و سرخ شد دو چشم او پس فرمود اي اعرابي آيا دور مي‏كني مردي را كه خداي تبارك و تعالي او را دوست مي‏دارد در آسمان و رسول او او را دوست مي‏دارد در زمين اي اعرابي آيا دور مي‏كني مردي را كه حاضر نشد مرا جبرئيل مگر آنكه مرا امر كرد از نزد پروردگارم عزوجل كه سلام خدا را به سلمان برسانم اي اعرابي سلمان از من است هركس او را جفا كند مرا جفا كرده و هركس او را اذيت كند مرا اذيت كرده و هركس او را دور كند مرا دور كرده و هركس او را نزديك كند مرا نزديك كرده اي اعرابي درباره سلمان غلط مكن به جهت آنكه خداي تبارك و تعالي مرا امر كرده كه مطلع كنم او را بر علم اجلها و بلاها و نسبها و فصل‏الخطاب اعرابي عرض كرد من گمان نمي‏كردم در سلمان آنچه را كه فرمودي آيا نه سلمان گبر بود و اسلام آورد فرمود اي اعرابي من از جانب خدا با تو سخن مي‏گويم و تو حرف مي‏زني سلمان مجوسي نبود و لكن اظهار شرك مي‏كرد و در باطن مؤمن بود اي اعرابي آيا نشنيده‏اي كه خدا

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 102 *»

مي‏فرمايد نه به حق پرورنده تو كه ايمان نمي‏آورند تا تو را حَكَم كنند در آنچه اختلاف شده است ميان ايشان پس در نفسهاي خود تنگي از حكم تو نبينند و تسليم كنند آيا نشنيده‏اي كه خدا مي‏فرمايد آنچه را رسول آورده است براي شما بگيريد و از آنچه شما را نهي كند باز ايستيد اي اعرابي بگير آنچه را كه براي تو آوردم و شاكر باش و انكار مكن كه از معذبان باشي و تسليم كن براي رسول خدا قول او را تا از ايمنان باشي. عرض مي‏كنم كه از لحن مقال برمي‏آيد كه اعرابي دويمي بوده چنانكه در بسياري جاها تعبير از او به اعرابي شده است و الا اعرابِ جهال باديه را اين‌گونه عتاب نمي‏فرمودند و از حضرت رسول9 روايت كرده است كه فرمودند سلمان درياي علمي است كه نمي‏توان آب آن را كشيد سلمان مخصوص به علم اول و آخر است دشمن دارد خدا دشمن سلمان را و دوست دارد خدا دوست سلمان را. و شاهد بر بودن آن اعرابي ثاني اين حديث است آنچه روايت كرده است كه سلمان روزي داخل مجلس رسول9 شد مردم او را معظّم و مقدّم و مصدّر داشتند به جهت اجلال حق او و اعظام پيري او و اختصاص او به مصطفي و آلش صلوات اللّه عليهم پس عمر داخل شد و نظر به سلمان كرد و گفت كيست اين عجمي كه مصدّر شده است در ميان عرب پس پيغمبر9 بر منبر بالا رفتند و خطبه خواندند و فرمودند كه مردم از آدم تا امروز مثل دندانه‏هاي شانه‏اند فضلي نيست مر عربي را بر عجمي و نه سرخ را بر سياه مگر به تقوي سلمان دريايي است كه تمام نمي‏شود و گنجي است كه خلاصي ندارد سلمان از ما اهل‏بيت است به سلمان حكمت روزي شده است و برهان به او نصيب شده است. و روزي ذكر سلمان و جعفر طيار نزد حضرت صادق شد و تكيه فرموده بودند بعضي جعفر را تفضيل بر سلمان دادند و بعضي گفتند سلمان مجوسي بود پس اسلام آورد پس حضرت راست نشستند غضبناك و فرمودند خدا سلمان را علوي كرد بعد از آنكه مجوسي بود و قرشي كرد بعد از آنكه فارسي بود پس صلوات خدا بر سلمان و براي جعفر شأني است نزد خدا مي‏پرد با ملائكه در بهشت و حضرت

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 103 *»

باقر7 فرمود كه سلمان از متوسمين بود و حضرت صادق7 فرمودند كه علي واللّه محدّث بود و سلمان محدّث بود راوي عرض كرد شرح اين سخن را بفرماييد فرمودند مي‏فرستاد خدا به سوي او ملكي كه در گوش او مي‏گفت چنان و چنان. روزي حضرت باقر7 به كسي فرمودند كه تو روايت مي‏كني آنچه مردم روايت مي‏كنند كه علي درباره سلمان فرمود كه درك كرد علم اول و آخر را عرض كرد بلي فرمودند مي‏داني يعني چه؟ عرض كرد يعني علم بني‏اسرائيل و علم نبي را فرمود چنين نيست و لكن علم نبي و علم علي را و امر نبي و امر علي را صلوات اللّه عليهما و آلهما. شخصي به حضرت صادق7 عرض كرد آيا سلمان محدّث بود؟ فرمود بلي عرض كرد كه با او سخن مي‏گفت؟ فرمودند ملكي كريم عرض كرد اگر سلمان چنين بود صاحبش چه بود؟ يعني علي7 چه بود فرمودند برو از پي كار خود و در حديثي ديگر فرمودند كه ايمان ده ‌درجه دارد تا آنكه فرمودند مقداد در درجه هشتم بود و ابوذر در نهم و سلمان در دهم و از حضرت امير روايت كرده است كه زمين تنگ شد براي هفت‌نفر كه به ايشان رزق داده مي‏شدند و به ايشان ياري كرده مي‏شدند و به ايشان باران نازل مي‏شد از جمله آنهاست سلمان فارسي و مقداد و ابوذر و عمار و حذيفه رحمة اللّه عليهم و حضرت امير مي‏فرمودند كه من امام ايشانم و ايشان كسانيند كه نماز كردند بر فاطمه و حضرت صادق7 فرمودند كه سلمان دريافت علم اول و علم آخر را و آن دريايي است كه كشيده نمي‏شود و او مردي از ما اهل‏بيت است و آنقدر علم داشت كه گذشت به مردي در ميان قومي و گفت اي بنده خدا توبه كن از آنچه ديشب در ميان خانه خود كردي و گذشت، قوم به آن كس گفتند كه سلمان به تو تهمت زد و از خود دور نكردي گفت خبر داد مرا به امري كه جز خدا و من كسي نمي‏دانست و در روايتي آن مرد ابوبكر بود و از حضرت باقر7 روايت كرده است كه روزي ابوذر رفت خدمت سلمان و سلمان طبخ مي‏كرد در ديگي و با هم صحبت مي‏داشتند ناگاه ديگ به رو درافتاد و هيچ از او نريخت سلمان برداشت و بر بار

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 104 *»

گذاشت و باز صحبت داشتند ناگاه ديگ باز به رو بيفتاد و هيچ نريخت ابوذر هراسان بيرون آمد و در فكر بود كه ناگاه حضرت امير را ديد فرمودند از چه ترساني؟ عرض كرد يا اميرالمؤمنين ديدم سلمان چنين و چنين كرد حضرت فرمودند اي اباذر اگر سلمان به تو بگويد آنچه را كه مي‏داند خواهي گفت خدا كشنده سلمان را رحمت كند اي اباذر سلمان باب خداست در زمين هركس او را شناسد مؤمن است و هركس انكار كند او را كافر است و سلمان از ما اهل‏بيت است و روايت كرده است كه چون حضرت امير7 آمد براي غسل سلمان شمله را از روي او برداشت سلمان تبسم كرد و خواست برخيزد حضرت فرمودند برگرد به موت خود و از حضرت صادق7 روايت كرده است كه سلمان بر سر كسي حاضر شد كه مي‏مرد فرمود اي ملك‌الموت مدارا كن به برادر من عرض كرد اي اباعبداللّه من به هر مؤمني مداراكننده‏ام. و از حضرت پيغمبر9 روايت كرده است كه فرمودند اگر علم در ثريا باشد سلمان به او مي‏رسد. و روايت كرده است از حضرت صادق7 در حديثي كه جبرئيل عرض كرد به پيغمبر9 كه ابوذر در آسمان معروف‏تر است از زمين و از آن حضرت روايت كرده است كه اكثر عبادت ابوذر; تفكر بود و عبرت. و از حضرت امير7 روايت كرده است كه ابوذر تب كرد و پيغمبر9 او را عيادت فرمود و به او فرمود در روضه‏اي هستي از رياض بهشت و فرورفته‏اي در آب حيوان و خدا آمرزيده است براي تو آنچه ضرر به دين تو دارد بشارت كن اي اباذر. و حضرت صادق7 فرمودند كه منزله مقداد بن اسود در اين امت مثل الف است در قرآن كه چيزي به او نمي‏چسبد. و از حضرت صادق7 روايت كرده است كه حضرت رسول7 فرمودند اي سلمان اگر علم تو بر مقداد عرضه شود كافر مي‏شود اي مقداد اگر علم تو بر سلمان عرضه شود كافر مي‏شود. عرض مي‏شود كه اما كفر مقداد به علم سلمان از جهت عدم تحمل است و اما كفر سلمان به علم مقداد از جهت آن است كه اگر عالي به علم داني عمل كند كافر شود

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 105 *»

و در رجال شيخ ابي‌علي از حضرت صادق7 روايت كرده است كه فرمودند بشارت‌ده مخبتين را به بهشت، بريد بن معاوية العجلي و ابوبصير ليث بن البختري المرادي و محمد بن مسلم و زراره چهار نفر نجباء امناء خدا بر حلال و حرام او اگر اينها نبودند آثار نبوت منقطع مي‏شد و مندرس مي‏گرديد و هم از آن حضرت روايت كرده است در شأن اينها كه ايشانند سابقون به سوي ما در دنيا و سابقون به سوي ما در آخرت و حضرت صادق7 فرمودند كه اين چهار از جمله آنانند كه خدا مي‏فرمايد السابقون السابقون اولئك المقربون و روزي مذمت فرمودند كسي را و فرمودند خدا مقدس نكند روح او را و مقدس نكند مثل او را او سخن جماعتي را گفت كه پدرم امين كرده بود ايشان را بر حلال خدا و حرام خدا و صندوق علم او بودند و امروز هم نزد من چنينند محل وديعه سرّ منند و اصحاب پدر منند حقّا هر وقت خدا بدي به اهل زمين مي‏خواهد به واسطه ايشان صرف مي‏كند ايشان ستارگان شيعيان منند در زندگي و مردگي آنهايند كه ذكر پدر مرا زنده كردند به ايشان كشف مي‏كند خدا هر بدعتي را برطرف مي‏كنند از اين دين انتحال مبطلين و تأويل غالين را پس گريستند راوي عرض كرد كيستند اينها فرمود كيستند صلوات خدا و رحمت خدا بر ايشان در زندگي و مردگي بريد عجلي و ابوبصير و زراره و محمد بن مسلم. و از حضرت رسول9 روايت كرده است كه روزي به اصحاب فرمودند بشارت باد شما را به مردي از امت من كه او را اويس مي‏گويند پس او شفاعت مي‏كند در مثل عدد طايفة ربيعه و مضر. و از حضرت موسي بن جعفر7 روايت كرده است كه چون قيامت شود منادي ندا كند كه كجايند حواريين محمد بن عبداللّه كه عهد را نشكستند و بر همان عهد مردند پس برمي‏خيزد سلمان و مقداد و ابوذر پس منادي ندا كند كجايند حواريين علي بن ابي‏طالب7 وصي رسول اللّه9 پس برمي‏خيزد عمرو بن حمق و محمد بن ابي‏بكر و ميثم تمار مولاي بني‏اسد و اويس قرني پس ندا مي‏كند منادي كه كجايند حواريين حسن پس برمي‏خيزد سفيان بن ابي‏ليلي همداني و حذيفة بن اُسيد الغفاري پس ندا مي‏كند

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 106 *»

منادي كه كجايند حواريين حسين بن علي پس برمي‏خيزد هركس با او شهيد شده و تخلف از او نكرده پس منادي ندا مي‏كند كه كجايند حواريين علي بن الحسين8 پس برمي‏خيزند جبير بن مطعم و يحيي بن ام‏طويل و ابوخالد كابلي و سعيد بن المسيب پس ندا مي‏كند منادي كه كجايند حواريين محمد بن علي8 پس برمي‏خيزد عبد اللّه بن شريك عامري و زرارة بن اعين و بريد بن معاويه عجلي و محمد بن مسلم و ابوبصير ليث بن البختري المرادي و عبداللّه بن ابي‏يعفور و عامر بن عبداللّه و حجر بن زايد و حمران بن اعين پس ندا مي‏كنند ساير شيعه را با ساير ائمه: روز قيامت پس اينهايند اول سابقين و اول مقربين و اول متحورين از تابعين تمام شد حديث. و آنكه از ساير ائمه به ما رسيده است از حواري حضرت صادق7 جابر بن يزيد جعفي بوده است و از حواري حضرت موسي بن جعفر8 مفضل بن عمر بوده است و از حواري حضرت رضا7 يونس بن عبدالرحمن بوده است و در رجال شيخ ابوعلي است از حضرت رضا7 كه فرمودند ابوحمزه ثمالي در زمان خود مثل لقمان است در زمان خود به جهت آنكه خدمت چهار نفر از ما را كرده است علي بن الحسين و محمد بن علي و جعفر بن محمد و بسياري از عصر موسي بن جعفر را و يونس در زمان خود مثل سلمان فارسي است و از اين حديث جلالت عظيمي ظاهر مي‏شود براي يونس و همان فضايل كه در سلمان شنيدي براي يونس ثابت مي‏شود و همچنين از حواري حضرت رضا صلوات اللّه عليه زكريا بن آدم است و در شأن او روايت شده است كه مأمون بر دين و دنياست و از حضرت جواد در شأن اوست كه خدا رحمت كند او را روزي كه تولد شد و روزي كه فوت شد و روزي كه مبعوث مي‏شود به تحقيق كه زندگي كرد عارف به حق و قائل به آن در حالتي كه صابر بود و محتسب براي حق قائم بود به آنچه دوست مي‏دارد خدا و رسول و مرد رحمة اللّه عليه كه نه ناكث بود و نه مبدّل، خدا جزا دهد به او اجر پيغمبر خود را و بدهد به او بهتر آرزوي او را و مروي است كه به او فرمودند وقتي كه عرض كرد كه از اهل‏بيت خود

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 107 *»

مي‏خواهم بيرون روم چرا كه سفها در ايشان زياد شده است فرمودند مكن اين كار را چرا كه خدا دفع مي‏كند به واسطه تو از اهل‏بيت تو چنانكه از اهل بغداد به واسطه حضرت كاظم دفع مي‏كند و همچنين از حواري ايشان مي‏نمايد عبداللّه بن جندب كه فرمودند او از مخبتين است و قسم ياد فرمودند كه ايشان و پيغمبر و خدا از او راضيند و از حواريين حضرت جواد7 علي بن مهزيار است كه در شأن او فرمودند اي علي خدا جزاي تو را نيكو كند و تو را ساكن جنت كند و تو را از خزي دنيا و آخرت منع كند و محشور كند تو را با ما من تو را آزمايش و اختبار كردم در خلوص و طاعت و خدمت و توقير و قيام به آنچه بر تو واجب است اگر بگويم مثل تو نديدم اميد دارم كه صادق باشم خدا جزا دهد به تو جنات فردوس را بر من مخفي نيست مقام تو و نه خدمت تو در گرما و سرما در شب و روز از خدا مسئلت مي‏كنم كه چون خلايق را براي قيامت جمع كند به تو ببخشد رحمتي كه غبطه تو را خورند و خدا شنونده دعاست تمام شد. و چنان مي‏نمايد كه محمد بن سنان هم از حواريين و خواص جواد باشد7 چرا كه در شأن او فرمودند خدا از او خشنود شود به سبب خشنودي من، مخالفت مرا و مخالفت پدر مرا ابداً نكرد و در زمان حضرت نقي صلوات اللّه عليه عثمان بن سعيد عَمْري بود و همچنين در زمان حضرت عسكري صلوات اللّه عليه و در شأن او و پسرش فرمودند كه عمري و پسرش ثقه‏اند آنچه به تو ادا كنند از من ادا مي‏كنند و آنچه به تو بگويند از من مي‏گويند بشنو از آن دو و اطاعت كن آن دو را كه آن دو ثقه مأمونند و جلالت شأن ايشان را حاجت به شاهد نيست و در زمان ايام غيبت صغري عمري و محمد و حسين بن روح و علي بن محمد سيمري اعلي اللّه مقامهم بودند و جلالت شأن ايشان را حاجت به شاهد نيست و از حضرت رسول9 مروي است كه فرمودند برمي‏دارد اين دين را در هر قرني عدولي چند كه نفي مي‏كنند از آن تحريف غالين و انتحال جاهلين را. و حضرت صادق7 فرمودند كه علما وارثان پيغمبرانند به اين جهت كه پيغمبران درهمي و ديناري به ارث نگذاردند و لكن به ارث گذاردند احاديثي از احاديث

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 108 *»

خود را هركس به چيزي از آنها بگيرد نصيب زيادي برده است پس نظر كنيد كه اين علم خود را از كه مي‏گيريد زيرا كه در ما اهل‏بيت در هر عصري عدولي هستند كه برطرف مي‏كنند از علم تحريف غالين و انتحال مبطلين و تأويل جاهلين را و اين حديث دلالت بر آن كند كه چنانكه سلمان از اهل‏بيت بود در هر عصري عدولي هستند كه آنها از اهل‏بيتند زيرا كه مي‏فرمايد در ميان ما اهل‏بيت در هر عصري عدولي هستند و اين غير امام هر عصر است چرا كه امام يك‏نفر است و اينجا مي‏فرمايد عدولي يعني عادلاني چند هستند چنانكه در تفسير امام حسن عسكري7 مي‏فرمايد كه در هر عصري نظير سلمان هست حديث را نقل به معني كردم و موضع حاجت را ذكر نمودم و در تفسير برهان است در حديث طويلي كه از حضرت صادق7 پرسيدند كه در قوم صالح عالم بود فرمود خدا عادل‏تر است از آنكه زمين را بدون عالمي كه دلالت بر خداي عزوجل كند گذارد تا آخر پس معلوم شد كه خلوّ زمين از عالِم دالّ بر خدا خلاف عدل است و از خداي عادل ممتنع پس اين جماعت همه از اهل‏بيتند چنانكه سلمان از اهل‏بيت بود.

بالجمله غرض ما از ذكر اين اخبار در اين فصل آن بود كه بداني مراتب مؤمنان مختلف است و در هر عصري بزرگان دين بوده‏اند و هستند و امتياز با ساير مؤمنان داشته‏اند و اينكه ما گفتيم كه مؤمنان مختلف المراتب مي‏باشند حرف بي‏سندي نيست و كتاب و سنت به اين شهادت مي‏دهد و بلاشك خوبان هر عصري اشبهند به امام خود و اطوعند براي خدا و متخلق‏ترند به اخلاق خدا و آنهايند سابقان به نص كتاب و سنت چنانكه يافتي اگر يافتي پس چون ايشان سابق شدند غير ايشان در درجه از ايشان پست‏تر است و جميع نور و خير و كمال اول به ايشان مي‏رسد و از ايشان به ساير خلق مي‏رسد پس به ايشان بارانها نازل بشود و بركتها فرود آيد و بلاها دفع شود و وجود مردم محفوظ ماند و عباد باقي مانند و بلاد محروس گردد و براي ايشان افلاك بگردد و مددها نازل شود و ايشانند خلاصه ايجاد و سناد بلاد و عماد عباد اگر ايشان نباشند طرفة العيني زمين قرار نگيرد و شهرها سرنگون شود و مردم هلاك شوند و مشرق و مغربِ زمين انقلاب

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 109 *»

پذيرد، به ايشان راهها امن و امان است و به واسطه ايشان تجارت تاجران و زرع زارعان و كسب كاسبان و صنع صانعان و علم عالمان و بقاي اين جهان و اگر فهميدي سابقاً حكايت درجات انوار را هيچ تعجب از اين سخنان نخواهي كرد چرا كه بديهي است كه هرچه مردم دارند از خداست و هرچه از خداست مخلوق است و هرچه مخلوق است به مشيت خدا مخلوق است و هرچه از مشيت خدا سرزند نتواند شد كه مقام نزديك به خود را گذارد و اول به مقام دور رسد پس بايد اول به مقام نزديك رسد و مقام نزديك مقام نزديكان است و مقام نزديكان مقام آن جماعت است كه از اخبار و آثار يافتي و شك نيست كه مقام آنها اقرب است به خداوند پس فيضها اول به ايشان مي‏رسد بلاشك و از ايشان نشر كرده به سايرين مي‏رسد و ما در اين مقام هيچ غرض نداريم مگر آنكه به دليل مجادله خصم اقرار كند كه جمعي پاكان و نيكان در هر عصري در دنيا هستند از مؤمنان كه واسطه فيض ساير مُسْلمان و غيرمسلمين مي‏باشند و همه فيضها و خيرها و مددها اول به ايشان مي‏رسد و از ايشان نشر كرده به ما مي‏رسد اگر به اين اقرار نكنند بعد از اين همه دليل ظلم به نفس خود كرده‏اند البته و با جان خود خصمي كرده‏اند و او را مستحق عذاب كرده‏اند و اگر تصديق كنند مطلب ما حاصل شده و همه غرض ما همين اقرار است و حق مقام اين است كه اينقدر اقرار در اين زمانها ضرري به گله‏دار ندارد و كسي را از منصبي نمي‏اندازد و از مداخلي نمي‏كاهد به طور اختصار و حاصل سخن و غايت مطلب همه آن است كه حضرات اقرار بفرمايند يك كلمه كه بهتر از مايي در دنيا هست ديگر ما هيچ مطلب نداريم و كل اين مجلد بلكه اين كتاب مبني بر همين سخن است كه اقرار كنند كه بهتر از مايي هست و بس و ان‌شاءاللّه از اين مضايقه نمي‏كنند چرا كه به تصديق اين كلمه گله‏اي از هم نمي‏پاشد و گرگي به گله راه نمي‏برد بلكه اميد است كه محفوظ ماند چرا كه خدا مي‏فرمايد و لو انّ اهل الكتاب آمنوا و اتقوا لكفّرنا عنهم سيئاتهم و لادخلناهم جنات النعيم و لو انهم اقاموا التورية و الانجيل و ما انزل اليهم من ربهم لاكلوا من فوقهم و من تحت ارجلهم يعني اگر اهل كتاب ايمان آورند و بپرهيزند

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 110 *»

هرآينه بپوشانيم از ايشان بديهاي ايشان را و هرآينه داخل كنيم ايشان را به بهشتهاي نعيم و اگر اهل كتاب برپا دارند احكام تورية را و انجيل را و آنچه از جانب خدا بر ايشان نازل شده كه قرآن باشد هرآينه خواهند خورد رزق از بالاي خود و از زير پاي خود و مراد از بالا و زير پا چند وجه تواند بود يكي از آسمان و زمين كه باران و گياه باشد يكي از يقين و علم كه يقين از بالاست و علم از پايين و يكي علم و رزق جسماني يعني ارزاق روحاني و جسماني به ايشان مي‏رسيد و يكي از سلاطين و عبيد يعني منتفع مي‏شدند از سلاطين خود كه رؤف و مهربان و عطوف و كريم و جواد مي‏كرديم ايشان را و عبيد را خدوم و امين و مهربان مي‏نموديم و يكي از مطاعان و مطيعين بهره‏ور مي‏شدند.

خلاصه به اين امر شهادت مي‏دهد جميع آسمان و زمين و اگر اقرار كنند بهره‏ور خواهند شد و ضرر نخواهند كرد و اگر انصاف باشد همين‏قدر هم از نوع دليل مجادله مؤمن را كفايت مي‏كند و ايشان از دليل مجادله در مسائل به شهرتِ مابين علما بدون نصي اكتفا مي‏كنند و عامل به آن را ناجي و متخلف از آن را هالك مي‏دانند و اين همه آيات و اخبار و صحيح اعتبار كه ذكر شد بر اين مسئله و ذكر خواهد شد چگونه كفايت ايشان را نمي‏كند پس به همين اكتفا مي‏كنيم.

مطلب سيوم

در اثبات لزوم وجود ايشان است به ادله موعظه حسنه كه شأن اهل طريقت و اخلاق و متوسطين است و در اين مطلب هم نيز چند فصل است.

 

فصل

بدان كه هر مطلب كه به موعظه حسنه ثابت شود يقيني است كه شك در آن راهبر نيست و هيچ عاقلي در آن خدشه نتواند نمود و اين دليل احتياج به سندي و آيه و خبري ندارد و طور فهمش از دلالت الفاظ نيست كه كسي در آن بتواند سخن گفت بلكه چون دليل موعظه حسنه قائم شود هركس در هر دين و مذهبي كه باشد و به هر سياقي كه باشد بالاي آن حرف نتواند زد اگرچه كافر و بي‏مذهب باشد چرا كه مقتضاي عقل صريح است و مادام كه انسان چشم از عقل نپوشد او را مجال شك نيست و اول مثلي براي اين دليل بياوريم تا قدري

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 111 *»

خوانندگان بصيرت به اين دليل شريف پيدا كنند و بلكه آن را وسيلة نجات خود در جزئي و كلي و دنيا و آخرت بنمايند و به اين واسطه جميع امور دنيا و آخرت ايشان معمور شود در كافي مروي است كه حضرت صادق7 به ابن ابي‌العوجا فرمودند در مسجدالحرام و مردم طواف مي‏كردند فرمودند كه اگر امر چنان باشد كه اينها مي‏گويند يعني اهل طواف و حال آنكه امر چنان است كه اينها مي‏گويند اينها به سلامت مي‏روند و شما هلاك مي‏شويد و اگر امر چنان باشد كه شما مي‏گوييد و حال آنكه نيست چنانكه شما مي‏گوييد شما و ايشان مساوي مي‏شويد تا آخر حديث و تقرير مسئله آنست كه ابن ابي‌العوجا از زنادقه بود و اعتقادي به خدا و به ديني نداشت و مي‏پنداشت كه اهل طواف طوافي كه مي‏كنند لغو و بي‏فايده است حضرت صادق7 خواستند كه او را ملزم فرمايند به دليل موعظه حسنه فرمودند كه اگر سخن اهل طواف در واقع راست باشد يعني خدايي و معادي و جنتي و ناري باشد تو كه اطاعت نكرده و طواف نكرده و ايمان نياورده‏اي هالكي و آنها كه اطاعت كردند و طواف كردند و ايمان آوردند نجات يافته و اين بديهي است كه هيچ عاقلي نمي‏تواند خلاف كند با آن و تخلف نمايد از آن و اين سخن اگر راست است، كه هست كلامي نيست كه كافر هم بتواند انكار كند بعد فرمودند كه فرض مي‏كنيم كه حرف آنها دروغ باشد و در واقع خدايي و جنتي و ناري و حسابي و بازخواستي نباشد نهايت امر آن است كه اينها تا زنده‏اند چنين اعتقادي دارند و چنين عملي مي‏كنند و چون مردند كسي از ايشان نمي‏پرسد كه چرا چنين كردند نهايت شما و آنها مساوي هستيد شما در جاي ديگر زمين راه رفته‏ايد آنها در جاي ديگر شما در جاي ديگر خم و راست شده‏ايد آنها در جاي ديگر، شما حرفهاي ديگر گفته‏ايد آنها حرفهاي ديگر هيچ‏يك نفعي و ضرري نبرده‏ايد پس به مقتضاي عقل سليم نجات در عمل‌كردن به آن سياق است اين است شيوه استدلال به موعظه حسنه.

و اگر از من مي‏شنوي اي برادر من نصيحت‌مي‏كنم تو را نصيحت مشفق مهربان خيرخواه كه اگر نجات در دنيا و در آخرت مي‏خواهي و مي‏خواهي عيش كني و دنياي تو از جميع اهل دنيا معمورتر و آخرت تو از جميع

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 112 *»

اهل آخرت معمورتر باشد اين شيوه را پيش‏گير و در كارهاي خود به اينطور استدلال كن و هر سخني كه مي‏خواهي بگويي و هر كاري كه مي‏خواهي بكني اول در دل خود اين نوع استدلال كن كه حقيقةً استخاره بي‏عديلي است و از اين دليل استخاره كن اگر رخصت يافتي عمل كن و الا عمل مكن و اگر اين دليل را پيشنهاد و سرمشق و استاد خود كني چه از اهل دنيا باشي و چه از اهل آخرت كه كامل‏ترين مردم مي‏شوي و پخته‏ترين و متين‏ترين مردم مي‏شوي و احدي بر تو در اعمال و اقوال تو نكته نمي‏تواند گرفت و نجات دنيا را از مهالك دنيا داري و نجات آخرت را از مهالك آخرت و اگر عطَبي ناگاه به تو رسد از غفلتي است كه در اين دليل كه حقيقةً پير و مرشد است كرده‏اي و الا نمي‏رسيد.

مثلي بياورم در كار دنيا كه چگونه استدلال كني مثلاً در حضور سلطان مي‏خواهي حرفي زني فكر كن به طور صدق و امانت و خيانت با نفس خود مكن و شبهات هوي و هوس را كه عقل را كور مي‏كند در قلب راه نده فكر كن اگر اين حرف را نزنم آيا احدي بر من اعتراضي دارد يا نه مثلاً مي‏بيني نه بعد فكر كن اگر بگويم احتمال مي‏رود كه در جايي عيب كند و فسادي براي من يا غير يا فلان برپا شود يا نه مثلاً ديدي كه احتمال رفت كه فسادي شود پس مگو يا قضيه برعكس اين است پس بگو مثلاً نفس مي‏گويد غيبت فلاني را بكن براي صحبت و ضحك مجلس فكر كن اگر غيبت او را نكنم هيچ‏كس بر من بحثي دارد كه چرا غيبت فلاني را نكردي مي‏بيني نه كسي را بحثي ‌نيست و صحبت قحط نيست و منحصر به اين نيست و فكر مي‏كني كه اگر بگويي احتمال مي‏رود به گوش او برسد يا به گوش دوستش برسد و از من برنجد پس گفتن اين سخن لزومي ندارد پس مگو يا آنكه مدح كسي را در حضور سلطان مي‏خواهي بكني كه مي‏خواهند او را بيازارند فكر كن اگر بگويم كسي بر من بحثي دارد مي‏بيني نه و اگر نگويي احتمال مي‏رود كه مسلمي متأذي شود و او را بيازارند و تو را ممكن بوده دفع از او پس بگو و دفع كن و اگر ديدي در هر دو طرف احتمال ضرر مي‏رود ضررِ كمتر را بگير و اگر ديدي در هر دو نفع است هريك از جهتي، نفع بيشتر را بگير اين كه مثل دنيا.

و

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 113 *»

اما مثل آخرت به خاطر تو مي‏رسد كه ذكري كني فكر كن اگر بكني احتمال ضرر دارد به دين و دنيا و آخرت؟ مي‏بيني نه و اگر نكني احتمال ضرر مي‏رود؟ بلي پس بكن مثلاً اگر دروغ نگويي يا شراب نخوري احتمال ضرر دارد؟ نه و اگر بخوري و بگويي احتمال ضرر دارد؟ بلي پس مگو و مخور. خلاصه اين دليل را اگر مسلمي پيشنهاد خود كند مرشدي است كامل براي او و استخاره‏ايست هادي و راهنماي او كه ابداً به سوي هلاكت نمي‏برد نهايت در دنيا يك‌مرتبه در مسئله‏اي درمي‏ماني و ضرر و نفع آن را نمي‏فهمي مردم كل امور دنيا و آخرت را نمي‏فهمند سهل است اگر تو يك امر را نفهمي و حال آنكه اگر در ساير امور به اين دليل راه روي آنقدر عقل تو زياد شود كه شبهه در امري برايت نماند پس از من بشنو و اين دليل شريف را پيشنهاد خود كن و استاد و مرشد خود قرارده تا متين‏ترين مردم باشي و كامل‏ترين و پخته‏ترين و السلام علي من اتبع الهدي.

فصل

پس مي‏خواهيم كه اين مطلب عظيم را به اين دليل هم ثابت كنيم مي‏گوييم شك نيست كه جمعي به اين مطلب شريف از متقدمين و متأخرين و علما و غيرهم اقرار دارند و اثبات آن را مي‏نمايند و براي اين مطلب آيه‏ها و حديثها مي‏خوانند و دليلها اقامه مي‏كنند و كتابها نوشته‏اند و مدعيند كه كتاب و سنت و آفاق و انفس و اجماع ملل بر اين مطلب گواهي مي‏دهد و بحثها مي‏كنند و آيه‏هاي بسيار مي‏خوانند و حديثهاي متواتر يا مستفيض مي‏خوانند و مي‏گويند اين دين خدا و رسول است9 و مردم را به اين اقرار مي‏خوانند و از آن طرف مخالف هيچ دليلي و برهاني و آيه‏اي و سنتي و اجماعي اقامه نشده است كه چنين اشخاص نيستند و اين سخن باطل است و هركس هم كه انكار مي‏كند حجتي ندارد به جز تكفير و لعن و قدح و عتو و الي‏الآن در مذهب اسلام دليلي بر قدح اين قول اقامه نشده است پس به اصطلاح كلاه خود را قاضي كن و فكر كن كه امر خالي از اين نيست كه يا جماعت قائلين راست مي‏گويند و موافق واقع يا دروغ مي‏گويند حال اگر اين سخن در واقع راست باشد و من زبان قدح و لعن را كوتاه كنم و هيچ نگويم احتمال ضرري بر دين من دارد يا نه؟ مي‏بيني علانيه كه

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 114 *»

ندارد چرا كه بر دروغ حضرات در اسلام دليلي اقامه نشده و ايشان چندين هزار دليل مي‏آورند پس اگر قدح و لعن نكني و تكفير ننمايي قطعاً براي دين تو ضرر ندارد و سخن هم در واقع راست است و اگر قدح كنم بر حضرات و لعن نمايم و اجتناب و تكفير كنم احتمال ضرر دارد يا نه؟ علانيه مي‏بيني كه ضرر دارد چرا كه مفروض آنست كه راست گفته‏اند و احتمال هلاكت ابدي دارد پس نجات در آنست كه ساكت شوي و انكار و تكفير و لعن بر قوم ننمايي و اگر سخن في‏الواقع دروغ باشد و حال آنكه بعد از اين همه آيات و اخبار و ادله احتمال نمي‏رود و بر خلاف ايشان دليلي اقامه نشده است و تو رد نكني بر دين تو ضرري ندارد چرا كه خدا به تو احتجاج مي‏كند به آنچه دليل بر آن اقامه شده است و دليلي بر خلاف اقامه نشده است و خدا حجتي بر تو ندارد پس نمي‏گويد روز قيامت كه چرا چيزي را كه من به تو نگفته بودم باطل است رد نكردي و نهي از آن ننمودي و اگر سكوت نكني و رد كني احتمال ضرر دارد چرا كه خدا بر تو احتجاج مي‏كند كه چرا امري كه من رد نكرده بودم تو رد كردي و امري را كه من باطل نكرده بودم تو گفتي كه باطل است پس به مقتضاي موعظه حسنه تو اگر لعن و تكفير نكني و بر قوم رد نكني قطعاً بر دين تو ضرري ندارد پس به حكم اين هادي مبين تو اگر ساكت شوي قطعاً ضرر ندارد و اگر رد كني احتمال ضرر دارد پس ساكت‌شو و رد مكن.

پس چون ساكت شدي و زبان طعن و لعن در كام كشيدي باز مي‏گويم كه اگر تصديق كني قطعاً ضرر ندارد و اگر انكار كني احتمال ضرر دارد چرا كه در مذهب قرار بر اين است كه اگر شخص ايمان بياورد به آنچه دليل بر آن اقامه شده ناجي است و اگر آن را انكار كند هالك پس تصديق هم بعد از اين همه ادله واضحه احتمال نجات دارد و انكار تو احتمال ضرر و اگر احياناً بگويي كه از اين ادله به حد ثبوت نرسيده گويم اين انكار حقي است كه مافوق ندارد چرا كه شخص انكار كند و گويد كه از من بهتري در دنيا نيست نهايت سفاهت است و حال آنكه مي‏بيند علانيه نقص خود را و كمال مردم را و ما عجالةً از اين ادله نمي‏خواهيم مگر اثبات آنكه خوبان و از ما بهتران در دنيا هستند و اقرار

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 115 *»

به ايشان راه نجات و انكارشان راه هلاك است پس موعظه حسنه حكم كرد به اين معني كه اگر اقرار به وجود ايشان كني قطعاً ناجي هستي و اگر انكار كني احتمال هلاك مي‏رود و اينقدر مطلب به اين دليل ثابت شد و شبهه ندارد.

و باز از راههاي ديگر استدلال بر اين مطلب مي‏كنيم و مي‏پرسيم كه خدا كامل است يا نيست؟ البته خواهي گفت كه خدا كامل است مي‏پرسيم كه خداي كامل فعل خود را به طور كمال جاري مي‏كند يا به طور نقص؟ البته خواهي گفت كه به طور كمال جاري مي‏كند پس مي‏گوييم كدام‌يك كامل‏تر است اينكه در ميان خلق در هر عصري حَكَمي باشد كه از دين خدا نفي كند تحريف غالين و انتحال مبطلين و تأويل جاهلين را يا نباشد؟ عاقل نمي‏تواند گفت كه كامل‏تر آنست كه نباشد پس كامل‏تر و بهتر آنست كه باشد پس خداي كامل عدول از كاملِ اولي به ناقصِ خلاف اولي نكند و حال آنكه پيغمبران خود را مبتلا كرده است به واسطه ترك اولي پس بايد خداوند عدول از اولي و اكمل به غير اولي و اكمل نكرده باشد و نكرده است و ادله كتاب و سنت شهادت مي‏دهد.

باز مي‏گوييم كه اولي آن است كه در هر عصر هاديان به سوي معرفت او كه مردم را براي همان آفريده در ميان مردم باشند و مردم را به سوي معرفت او بخوانند يا مردم را به خود گذارده باشد و براي معرفت خلق كرده ايشان را در جهالت اندازد. و باز مي‏گوييم كه بعد از اينكه حكم فرمود به غيبت امام7 آيا اكمل آنست كه آثار علم را از روي دنيا براندازد و مردم را در جهالت و ضلالت و خودسري به كلي بگذارد يا آنكه در ميان ايشان نور علمي قرار داده باشد و اشخاصي جزئي گذارده باشد كه محل اعتناي اعداي دين نباشند مانند امام پس از ايشان غافل شوند و آنها به نور هدايت مردم را به سوي خدا و رسول بخوانند كدام‏يك اكمل است. و باز مي‏پرسم كه كدام‏يك اكمل است آيا خلق را بر نهج حكمت و دلالت و اعتبار و ترتيب آفريده باشد تا بتوان استدلال به آيات آفاق و انفس كرد يا آنكه خلق را پريشان آفريده باشد چون عالم كتابي است تكويني مانند كتاب تدويني چنانكه اكمل در كتاب تدويني آنست كه به ترتيبي باشد كه دلالت بر توحيد و نبوت و امامت و ولايت و احكام و شرايع

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 116 *»

و اخلاق و حقايق و حِكَم و علوم كند و ناقص بود اگر پريشان و بي‏دلالت بود حال همچنين كامل در عالم آنست كه بر نهج ترتيب حكمت و صواب باشد و دلالت بر توحيد و نبوت و امامت و ولايت و حقايق داشته باشد و بعض او دالّ بر بعض و بعض علت بعض و غير اينها از حِكَم همه در او جمع باشد و بديهي است كه نظم حكمت آن است كه بعضي مردم اكمل ايماناً و اجل شأناً و اقرب الي اللّه باشند و بعضي ابعد كه اگر غير از اين بود يا همه بايست در نهايت قرب باشند و نبي بي‏رعيت باشند يا همه بايست در نهايت بُعد باشند و رعيت بي‏نبي باشند و اين خلاف مشاهده است پس خلق را درجات است مانند نور چراغ كه اجزاي قريبه و اجزاي بعيده دارد و جميع مولدات دنيا به همين نهج مي‏باشند اشخاص كامله و ناقصه در آنها هست و مابين آنها به تدريجِ حكمت اشخاص متفاضله هستند پس طريقه حكمت آنست كه اشخاص متدرج باشند مانند ساير اجزاي عالم پس اكمل آن است كه در دنيا بندگاني براي خداوند عالم باشد كه آنها كامل و فاضل و بالغ باشند و سابق در ايمان باشند و واسطه جميع فيوض نازله باشند به سوي بندگان ديگر و بندگان ديگر متأخر باشند در رتبه از ايشان و تابع ايشان باشند در وجود و مستفيض از ايشان باشند و اينطور موافق نظم حكمت و كمال است و اگر جميع مردم ناقص و جاهل و يكسان بودند نظم عالم فاسد مي‏شد و احدي خداي خود بلكه خير و شر خود را نمي‏دانست و علانيه مي‏بيني تفاوت ميان مراتب انسان را و اينكه بعضي عالمند و بعضي جاهلند و بعضي حكيمند و بعضي لاغي و بعضي عابدند و عادل و بعضي فاسق و منحرف و بعضي مؤمن و بعضي كافر و هكذا پس تساوي درجات خلق خلاف مشهود و راندن خدا همه را به يك چوب هم خلاف عدل و وعد فلكل درجات مما عملوا پس از براي هركس درجه‏ايست موافق عملشان پس بعضي قريبند و بعضي بعيد و اتقي اقرب از تقي و غيره است و اعلم اقرب از عالم و غيره و هكذا و چون اقرب و غير اقرب ثابت شد پس مددها و فيضها اول به اقرب مي‏رسد و از آن نشر كرده به سايرين بر حسب درجات ايشان مي‏رسد.

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 117 *»

فصل

بدان كه انسان عاقل را با جان خود از روي اختيار خصمي‌كردن نشايد اگرچه به اكراه و اجبار عادت و شهوت و طبيعت عصيان مي‏كند و عصيان سبب هلاك است اگر عفو خداوند شامل نيايد و لكن عفو خداوند شامل آنان شود كه تعمد در اهلاك نفس خود نكرده باشند و هرگاه تعمد كنند ايشان از اهل عفو نباشند دنيا و آخرت يكسان است چنانكه در دنيا اگر كسي عمداً خود را در دريا افكنَد يا شكم خود را بدرد خواهد مرد و نجاتي براي او نيست و لكن از مهالك كثيره خدا او را دايماً نجات مي‏دهد هرگاه تعمد نكرده باشد همچنين امر آخرت هم چنين است، هرگاه كسي تعمد در اهلاك روح‏الايمان خود كند او از اهل شفاعت و نجات نباشد و هرگاه به غلبه عادت و طبيعت و شهوت و امثال اينها باشد اميد نجات از براي او هست چنانكه خدا در قرآن مي‏فرمايد ليست التوبة للذين يعملون السيئات حتي اذا حضر احدهم الموت قال اني تبت الان و لا الذين يموتون و هم كفار و مي‏فرمايد انما التوبة علي اللّه للذين يعملون السوء بجهالة ثم يتوبون من قريب يعني توبه براي آن جماعت نيست كه گناهان از روي علم مي‏كنند تا چون مرگ آيد براي يكي از ايشان گويد الآن توبه كردم و از براي كفار هم توبه نيست و مي‏فرمايد توبه بر ذمه خداست براي آن جماعت كه عمل بد مي‏كنند از روي جهالت پس زود توبه مي‏كنند. پس انسان عاقل با جان خود خصمي نبايد بكند و خود را عمداً هلاك نبايد بنمايد و براي نفس خود مشفق و مهربان باشد حال خود انصاف ده كه اين امري كه جمعي مدعيند كه در دنيا نيكان و خوباني چند هستند كه سبقت بر ساير خلق گرفته‏اند در ايمان و اقرب مردمند به امام خود و نبي خود و خداي خود و خود را به صفات خدا و حجتهاي خدا آراسته‏اند و محل نظر و عنايت خداوند مي‏باشند و به واسطه وجود ايشان خداوند دفع بلاها از زمين مي‏كند و بركات و فيضها مي‏ريزاند و چنانكه زارع به واسطه گندمي كه كاشته آب به صحرا مي‏دهد و چندين هزار خار به واسطه گندم آب مي‏خورند و نشو و نما مي‏كنند همچنين خدا هم به واسطه نيكان به زمين عنايت مي‏كند و باران از آسمان مي‏ريزاند و گياه از زمين مي‏روياند و فيضها نازل مي‏كند و امثال

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 118 *»

اينها آيا اين سخن از جمله ممتنعات و محالات عقليه است مانند شريك خدا مثلاً كه محال و ممتنع است كه صحت داشته باشد و بر خدا نقص است و روا نيست كه چنين خلقتي كرده باشد يا آنكه از جمله ممكنات است و مي‏شود كه قدرت خدا به آن تعلق بگيرد و خلق كند اگر گويي از جمله محالات است كه انصاف اين است كه با جان خود خصمي كرده‏اي و پا بر روي عقل خود قرار داده‏اي و ظلم به عقل خود كرده‏اي چرا كه بديهي عقول است كه خلقت آدمي مؤمن و خوب و عالم و كامل از جمله محالات نيست و اگر محال بود دعوت‌كردن خدا و پيغمبران مردم را به خوبي و ايمان و علم و عمل تكليف به ممتنع بود و بديهي است كه تكليف به اين صفات كرده‏اند و كتاب و سنت شهادت به آن مي‏دهد پس ممكن است كه چنين اشخاص باشند و ممكن است كه قدرت به ايجاد چنين اشخاص تعلق گرفته باشد پس چون ممكن شد مي‏گويم با جان خود خصمي مكن انصاف ده آيا به آسمان بالا رفته‏اي آيا به طبقات زمين فرورفته‏اي آيا مشرق و مغرب عالم را گشته‏اي آيا به جميع عباد و بلاد احاطه پيدا كرده‏اي آيا بر ما في‏الضمير جميع نفوس اطلاع به هم رسانيده‏اي آيا برّ و بحر عالم را زير و رو كرده‏اي اگر بگويي كرده‏ام با جان خود خصمي كرده‏اي و پا بر روي عقل خود گذارده‏اي و از اهل سخن نيستي و اگر گويي نرفته‏ام به اينجاها و اينجاها را نديده‏ام و علم به اوضاع همه ندارم مي‏گويم پس با جان خود خصمي مكن و منكر اين معني مشو كه در عالم چنان اشخاص هستند و چنان مؤمنان و چنان علما هستند بلكه جمعي به اين صفت در جزيره‏اي از جزاير درياي محيط باشند چه مي‏داني و اين چه دشمني است كه با جان خود داري و انكار وجود چنين اشخاص مي‏كني پس آدم عاقل امري ممكن را كه جمعي ادعا مي‏كنند رد نمي‏كند مگر به دليلي قطعي و امري قطعي كه خبر دهد انسان را كه سنگي مثلاً به اين رنگ و اين مقدار در هيچ جاي دنيا نيست، اِخبار خداست كه خلق عالم را كرده يا نبيي يا امامي كه شاهد بر خلق آسمان و زمين باشد و بگويد چنين سنگي در دنيا نيست حال وجود اين سنگ عقلاً ممكن است اما بالفعل يقيناً موجود نيست به واسطه اِخبار خداي خالق يا نبي و امام شاهد پس ما قطع مي‏كنيم

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 119 *»

به اينكه نيست.

حال با جان خود خصمي مكن و نور عقل و انصاف خود را خاموش مكن و نظر كن آيا آيه‏اي از كتاب خدا شهادت مي‏دهد كه جميع مردم فاسقند و عادلي نيست يا همه جاهلند و عالمي نيست يا همه ناقصند و كاملي نيست يا همه مسلمند و مؤمني نيست يا همه مهتدي مي‏باشند و هادي نيست يا همه دورند و نزديكي نيست؟ آيا سنتي به اين مضمون شهادت مي‏دهد آيا امامي مشافهةً فرمايشي كرده پس اين چه دشمني با عقل خود است كه انسان انكار وجود سابقان و پيشوايان كند و گويد همه خلق همينها هستند كه ما مي‏شناسيم و ديگر وراي اين علما عالمي در مشرق و مغرب عالم نيست و غير از همين اتقياء معروفه متقي نيست و غير از همين مؤمنين ديگر مؤمني نيست اين چه بي‏انصافي است كه انسان عاقل كند و مع‏ذلك خود را بي‏غرض خواند يا در جرگه علما شمرد يا خود را هادي خلق با اين صفت داند بديهي است كه اين رويه عقلا نيست و حال آنكه خدا مي‏فرمايد و يخلق ما لاتعلمون يعني خدا خلق مي‏كند آنچه را كه شما نمي‏دانيد.

پس اگر منصف بودي و از مقام جحود و عناد و انكار و لجاج فرود آمدي و انصاف دادي گويم شأن تو آن است كه بگويي اي مدعيان وجود سابقين و كاملين و ممتحنين شما امري ممكن را ادعا مي‏كنيد و هيچ امتناعي ندارد و در قدرت خدا ممكن است لكن من نديده‏ام و نشناخته‏ام و اگر بعضي از مخلصين سركار هم از سركار بپرسند كه اين حرفي كه اين جماعت مي‏زنند كه در دنيا كاملين و عالمين صاحب علم و حكم هستند و صاحبان مقامات و علامات و كرامات هستند و اعلم و اتقي و اورع رعيتند اين چه حرفي است شما در جواب بفرماييد چه عيب دارد كه باشند امري است ممكن و قدرت خدا ممكن است كه تعلق گرفته باشد به آن و خلق كرده باشد ما كه به همه جاي دنيا نرفته‏ايم شايد در بلدي باشد كه ما نرفته‏ايم و ما به همه نفوس عباد اطلاع نداريم شايد در همين بلد ما هم باشد و ما او را نمي‏شناسيم پس ما مدعين اين مطلب را تكذيب نمي‏كنيم چرا كه آنها مسلمند و در بلاد اسلام نشو كرده‏اند و حال حرفي مي‏زنند و دروغ آنها بر ما معلوم نشده پس ممكن است كه راست گويند و ممكن است كه بشناسند و اينكه من

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 120 *»

نشناخته‏ام و ندانسته‏ام حجت نمي‏شود و مجهولات من بسيار است بلكه اگر كسي بگويد اينها دروغ مي‏گويند غيبت مسلم را كرده است و احتمال مي‏رود كه راست بگويند و تكذيب ايشان اگر نكنيم ضرري به دين ما ندارد بلكه دين ما محفوظ است قطعاً چرا كه احتمال صدق مي‏رود در آن نهايت ما تا نشناخته‏ايم آن را تعيين كسي بخصوص نمي‏كنيم و تكليف ما نيست و آن مدعين هم چنين دعوتي نمي‏كنند كه ثابت نشده تصديق وجود او را كنيد يا تعيين كسي را نماييد پس اي برادران من انكار اين جماعت قطعاً حرام است چرا كه آيه‏اي از خداي خالق و نبي حاذق بر كذب ايشان نداريم و ساكت‌شدن از ايشان قطعاً واجب است چرا كه احتمال صدق مي‏رود و تكذيب ايشان غيبت است و حرام چون چنين بگويي با جان خود احسان كرده‏اي و چراغ انصاف خود را خاموش نكرده‏اي و ما و تو برادريم نهايت يك برادر چيزي مي‏داند كه ديگر نمي‏داند ضرر به برادري ندارد و يك برادر يقين در چيزي دارد و يك برادر شك در آن دارد سهل است برادري به اين چيزها به هم نبايد بخورد و به اين جوره امور شق عصاي مسلمين نمي‏شود پس اگر انصاف باشد مخالفين ما را، زبان از تكذيب و تكفير ما در كام كشيدن و دهان از غيبت ما بستن و درِ عناد و لجاج را بر روي ما نگشودن و شق عصاي مسلمين ننمودن از جمله واجبات است و غير اين كردن فسقي است ظاهر و نفاقي است باهر.

پس چون از آن مرتبه انكار به مرتبه شك آمد با او مي‏گوييم كه بيا انصاف ده كه وجود چنين اشخاص در دنيا اكمل است يا عدمشان؟ گمان نمي‏كنم كه شخص عاقل بگويد كه وجود خوبان در دنيا نقص است و پيش هم دانستي كه وجودشان كمال است و اولي است از نبودن و اگر گويي كه نمي‏دانم و نمي‏فهمم كه كه اولي است يا نه مي‏گويم كه اين دنيا دار حوادث است و حوادث اين دنيا براي جميع اهل دنيا هست بخصوص براي دين و اهل دين و هميشه شياطين و كفار و معاندين دين مبين درصدد تخريب بنيان اين دين هستند و هميشه القاء شبهات و شكوك در دلهاي مردم مي‏كنند و مي‏خواهند كه مردم را از اين دين برگردانند و اين بديهي است و قرآن و حديث و معاينة صاحب ديدگان به اين شهادت مي‏دهد و شك در اين

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 121 *»

نيست كه مردم اگر همه قوي بودند كه همه كامل بودند و ما مي‏خواهيم اثبات معدودي را كنيم و بر ما مشكل شده پس همه كامل نيستند و در ميان مردم ضعفا و جهال و عوام بسيارند و اگر بعضي هم درس خوانده‏اند نهايت عربي ياد گرفته‏اند يا آنكه اصول خوانده‏اند و فقيه شده‏اند آن راههاي شكوك و شبهات شياطين را نمي‏دانند چنانكه ندانستند و اين باب مرتاب خروج كرده مردم را به خدايي و نبوت و امامت و بابيت خود به اختلاف اوقات و اماكن خواند و قرآني آورد و گفت كه قرآن من از قرآن محمد افضل است و قرآن من در مقام نقطه است و قرآن محمد در مقام الف و پنج شش‌ سال است كه اطراف ايران را او و مريدانش فراگرفته و در هرجا بناي قتل و سبي و غارت گذارده‏اند و از همانها كه مدعي فقاهت و عدالت و حمايت شريعت بودند از پي آنها بدون سند رفته‏اند و سايرين كه نرفته‏اند يك كلمه بر مردي رد نكردند و نگفتند كه تو چه مي‏گويي و از او مسئله شك و سهو پرسيدند پس معلوم شد كه شبهات در دين بسيار است دخلي به حلال و حرام و اين حكمتها ندارد و اينها اگر مي‏توانستند كه رد كنند رد مي‏كردند و لكن عاجزند چه گويند كه يك كلمه از حرفهاي او را رد نمي‏توانستند كرد و از اين جهت جميع علماي ايران از آن بي‏ايمان گنگ شده‏اند و هرچه مي‏خواهد مي‏كند مگر همت سلاطين زمان كاري كند چنانكه بعضي از نواحي آنها را قطع كردند و گاهي درصدد قطع نواحي ديگر برمي‏آيند غرض ملاها و ساير علما عاجز آمده‏اند و بوده‏اند و اگر نه اين بود كه ما در اين چند سال درصدد ابطال اين مرد برآمده بوديم و اگر كتابها در رد آن تصنيف نكرده بوديم و در درسهاي عام و خاص مفصل رد نكرده بوديم گمان نمي‏كنم كه كسي از اهل ظاهر درصدد رد آن برمي‏آمد و البته خداوند كسي ديگر را از غيب برمي‏انگيخت كه رد آن كند و اهل ظاهر آلت اين كار نبودند الا ان‌يشاء اللّه.

باري معلوم شد كه دين صدمه‏ها دارد چنانكه در مطلب اول همين جلد شرح آن را كرده‏ام و اين صدمه‏ها و محنتها رافعي مي‏خواهد حال فكر كن اگر رافع نباشد نه اين است كه اين دين به زودي فاني مي‏شود و اثرش گم مي‏گردد و اگر حامي داشته باشد برقرار

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 122 *»

مي‏ماند و خدا مي‏فرمايد و لولا دفع اللّه الناس بعضهم ببعض لهدّمت صوامع و بيع و صلوات و مساجد يعني اگر نه اين بود كه خدا دفع مي‏كرد شر بعضي از مردم را به بعضي هرآينه خراب مي‏شد صومعه‏هاي نصاري و كنيسه‏هاي يهود و مساجد مسلمانان يعني پرستيدن خدا از ميان مي‏رفت پس به نص قرآن بعض مردم بايد به بعض دفع شوند و هركس آلت هر كار نتواند شد و شبهات و شكوك دين به علماي راسخين دفع مي‏شود نه به عوام و كسبه و از اين است كه حضرت هادي7 فرمودند كه اگر باقي نمي‏ماندند بعد از غيبت قائم7 داعيان به سوي امام و دلالت‌كنندگان بر او و دوركنندگان موذيان از دين او به حجتهاي خدا و نجات‏دهندگان ضعفاي بندگان خدا از دام ابليس و مَرَده او و از تله ناصبيان هرآينه باقي نمي‏ماند احدي مگر آنكه مرتد مي‏شد از دين خدا و لكن ايشان نگاه مي‏دارند مهار دلهاي ضعيفان شيعه را چنانكه صاحب كشتي سكّان او را نگاه مي‏دارد و ايشان افضلان باشند نزد خدا. پس معلوم است كه دين دشمن دارد و آلت دفع آن هم علماي كاملينند نه غير.

حال مي‏گويم عقل خود را حَكَم كن و با خداي خود نزد عقل خود محاكمه كن و حق خدا را ادا كن و انصاف ده بعد از اينكه يافتي كه دين خدا و اهل دين دشمنان دارند به شهادت تجربه و عقل و كتاب و سنت و دانستي كه همه درصدد اتلاف اهل دين و خاموش‌كردن شرع مبينند و دانستي كه آلت دفع اين كار و رفع اين بليه علما هستند نه جهال و عوام و مراد از علما هم علماي به كمّ و كيف و لم و مفصول و موصول و انحاء علوم است نه عالم به عربي والا قاطرچيان عرب بايستي حامي دين خدا و دافع از حوزه اسلام باشند و همچنين نه علماي اصول و فقه مي‏باشند چرا كه جهات شبهات در دين بسيار است از اصناف علوم و همه به يك اصول يا فقه نمي‏گذرد اگرچه از آن ملا پرسيدند كه چه مي‌گويي درباره خدا يكي است يا زياده؟ به قاعده اصول جواب داد و گفت يكي كه محل اجماع است و اصل، عدم زياده است تا خلافش ثابت شود. خلاصه طرق شبهات در دين بسيار است و دفع و رفع آنها كار علماي فقه نيست عالمي ديگر مي‏خواهد.

پس انصاف ده كه آيا وجود آنها كه بتوانند از دين خدا

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 123 *»

دفع كنند اكمل هست و اتمّ در حكمت و اقامه حجت يا اكمل نيست اگر گويي اكمل نيست كه روي سخن با تو نيست و حال آنكه كتاب و سنت و عقول جميع ارباب عقول شهادت مي‏دهد و برخي از آن را شنيدي و برخي ديگر را هم خواهي شنيد و اگر گويي كه اكمل است مي‏گويم كه آيا جايز است كه بگويي خدا ترك اكمل در خلقت كرده و غير اولي را مرتكب شده و حال آنكه پيغمبران خود را به ترك اولي معذب كرد و از امام7 پرسيدند كه عدل خدا كدام است فرمود آنكه نسبت ندهي به او آنچه تو را به آن ملامت كرده و خدا پيغمبران را به ترك اولي ملامت كرده و مردم را امر به اخلاق خود كرده اگر ترك اولي از اخلاق او بود ايشان را به آن ملامت نمي‏كرد پس چگونه شود كه خدا ترك اولي در خلق كند و حال آنكه اگر كسي در نظم اين عالم تدبر كند مي‏بيند اتقان حكمت و اِحكام صنع را به طوري كه عقول حكما و افهام علما در آن حيران مي‏ماند و هيچ عاقلي نمي‏يابد در عالم چيزي كه بتواند بگويد اگر غير از اين بود اكمل بود پس معلوم شد به دليل موعظه حسنه كه وجود چنان علما در هر عصري ضرور است و بوده‏اند و هستند چنانكه به حضرت صادق7 عرض كردند آيا در زمان حضرت صالح عالم در قومش بود فرمود خدا عادل‏تر از آن است كه زمين را بدون عالم دلالت‌كننده بر او بگذارد پس وجود عالم از عدل است چرا كه خدا خلق را براي معرفت و عبادت آفريد و براي عمل‏كنندگان به اين غرض ثواب و جنت آفريد و براي عمل‏كنندگان به خلاف آن غرض عذاب و جهنم قرار داد و رسل فرستاد و وعد و وعيد فرمود و امر و نهي كرد و طريق عبادت و معرفت به مردم آموخت و اگر بعد از انبيا حافظي براي طريق معرفت و عبادت نباشد كه به كلي آن طرق از دست خواهد رفت به جهت تشكيك مشككين و تأويل جاهلين و تحريف غالين و امثال آنها آنگاه اگر ثواب و عقاب را موقوف كند خلق به غايت مطلوبه نرسند و خلقت لغو باشد و اگر ثواب و عقاب نمايد و حال آنكه طرق معرفت و عبادت از دست رفته عدل و انصاف نباشد پس چگونه شود كه خدا لغو را اختيار كند يا ظلم نمايد پس معلوم است كه وجود عالم در هر عصر از عدل

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 124 *»

است و اين عالِم عالِم كلي است نه عالم جزئي چرا كه عالم جزئي به كار آيد اگر اصل برقرار باشد و اگر اصل از دست رفته باشد فرع به چه كار آيد و حفظ اصل نشود مگر به علماي كلي.

فصل

اگر كسي گويد كه اين مطلب كه تو گفتي صحيح بود و حافظ ضرور است و حافظ امام است در جواب گويم سابقاً عرض شد كه مردم محتاجند به كسي كه او را در هنگام حاجت ببينند و مشاهده نمايند و درد دل خود را به او گويند و شبهات خود را به او عرضه نمايند و از او جواب بشنوند و امام غايب ضرور است به علتهاي ديگر كه در جلد سيوم مذكور شده و امام را اعوان و انصار و ايدي و السن است در هر عصري كه با آنها اتمام حجت مي‏نمايد و مصلحت در ظهور او نيست چرا كه او محل اعتناي اعداست و ظهور نور بايد مفني ظلمات باشد و چون در اين اعصار شايسته نيست از ديده‏ها پنهان شده و اما علماي بزرگوار محل اعتناي اعدا نيستند آنطور و درصدد دفع آنها به آن شدت برنمي‏آيند و بر دنياي خود از آنها نمي‏ترسند پس اعتنائي به آنها نمي‏كنند و آنها به فراغت بال اظهار دين خدا را مي‏كنند و اما اعداي جزئي كه از بابت پستي همت و ضنّت بر آن رياست‌جزئية ناقابل كه در نزد علماي كبار به قباحت جيفه منتنه است عداوتي مي‏كنند و بر رياست ناقابل خود مي‏ترسند بسيار سهل است در جنب آن مطلب كه علما در نظر دارند و متحمل آن مي‏توان شد در راه دوست و اين هم اشتباهي است كه از بابت ضنّت طبيعت و خسّت نفس و رذلي خود كرده‏اند و واللّه كه كسي گوشه چشم به متاع آنها ندارد سهل است كه خيال آن مقام را ندارند سهل است كه آن رياستها را ننگ دنيا و آخرت خود مي‏دانند و اگر جميعشان آيند و به التماس واگذارند ابداً عالم صاحب شامّه گرد جيفه ايشان نمي‏رود و لكن حرص و جُبْن و ضعف نفس جبلّي ايشان است و چاره ندارند بعد از قبول در عالم ذر، غرض اين اسرار را نوشتم كه شايد اتفاقاً برخورند و مطمئن شوند اگر اينجور رياستهاي شما را طالب بودند مي‏دانيد كه مي‏توانستند از خلاف شما سكوت كنند و دكاني مقابل شما باز كنند و متاع شما را بفروشند بهتر و پاكيزه‏تر و آن

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 125 *»

وقت چون يكي از شما باشند بلكه مثل اكبر و اعلم شما و بسيار سياست اين امر را بهتر مي‏دانستند و تحصيل دنيا براي ايشان آسان‏تر بود بلكه آنها نعوذباللّه اگر مرتكب مي‏شدند شما به ده‌سال صاحب ده‌هزار تومان دولت شديد از قضاوت و حكومت و علماي كبار نعوذباللّه به دو سال اين حيله را مي‏توانستند بكنند حضرت امير مي‏فرمايد قديعلم الحُوّل القُلّب وجه الحيلة و دونه حاجز من نهي اللّه يعني آن كسي كه امور را زير و رو كرده گاه باشد كه راه حيله را بداند و لكن مانعي از جانب خدا دارد. حال مطمئن و ساكن باشيد كه اين دنيا را و قضاوت را به شما به عُمري4 واگذارده‏اند و تيول عمر شما باشد بگذاريد كه از راهي كه مي‏خواهند بروند و حجتي از خدا كه مي‏خواهند ابراز دهند بلي خوفي كه دارند آنست كه مردم شعور پيدا كنند و ترسي كه دارند همه همين است كه مردم صاحب فهم شوند و بفهمند نيم‌كاسه‏هاي زير كاسه‏ها را و حاجت ايشان آنست كه بگذاريد مردم را با همان آبي كه در گوش دارند بمانند و بر همان غفلت كه بوده‏اند از اخلاق خدا و رسول و ائمه باشند تا آنكه به هر طور كه ايشان را مي‏رانيم بروند و هر گوشي را كه مي‏خواهيم ببريم ببريم و كتاب راست آيد بر ما كه فليبتكنّ آذان الانعام يعني شيطان گفت كه مردم را مي‏دارم تا گوش حيوانات را از بيخ ببرند مي‏گويند تعليم حيوانات نكنيد كه سر بجنبانند و نگذارند ما گوش آنها را ببريم و اگر نه گوش بريده‏اند اين سرهاي بي‏گوش چيست و اين انبارهاي پر گوش از كجاست اين خانه‏هاي ويران چون و آن خانه‏هاي آبادان چرا و حال آنكه ده‌سال قبل مثلاً آن خانة پر، ويران‏ترين خانه‏ها بود و آن خانه‏هاي خالي پرترين خانه‏ها و دانستن آنكه اقل حيض سه‌روز است و اكثر ده‌روز و فتواي به آن، كه انباري را پر نمي‏كند و پياده‌اي را سوار و عرياني را پوشا نمي‏كند پس گوش است كه از بيخ بريده شده و همه حرف همين است كه مردم را خبر مكنيد كه گوش ايشان مي‏سوزد و نكالي براي ايشان مي‏شود و كه بريده و چون شده و الا بحثي ديگر نيست همه بهانه همين است و كسي خلاف ضرورت اسلامي مرتكب نشده و خلاف كتاب و سنتي نگفته و واللّه العلي الغالب كه آن داعيان حق طالب اين گوشها نيستند و

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 126 *»

گوشي نمي‏برند و از دنيا به قوتي كه از آسمان مي‏آيد قانعند تا منتهاي اجل خود آنها آمده‏اند كه به مردم گوش بدهند نيامده‏اند كه گوش بگيرند ادني جود ايشان ملك قيصر است بلكه دنيا بما فيها كه از آن گذشته‏اند و زهد ورزيده‏اند چشم به اين رياست مانند كوزه‏داري شما ندارند آه‏آه چه گويم كه من در چه خيالم و عدو در چه خيال باري:

وقاية اللّه خير من توقّينا
  و عادة اللّه في الاعداء تكفينا
كاد الاعادي فماابقوا و ماتركوا
  لعناً و طعناً و تقبيحاً و تهجينا
فكان ذاك و ردّ اللّه حاسدنا
  بغيظه لم‏ينل مأموله فينا
و لم‏نزد نحن في سرّ و في علن
  علي مقالتنا اَللّه يكفينا

باري جوششي بود در سينه و سرريز شد برويم بر سر مطلب.

پس وجود صاحب‏الامر در اين ايام در عالم ظهور شايسته نيست به علتهايي كه در كتاب امامت گفتيم اما علماي جزئي محل اعتنا نيستند و ايشان را هم بدل است به ميدان مي‏روند نهايت كه كشته مي‏شوند و از اين بالاتر نيست و صدهزار نفر گيرم كشته شود فداي امر صاحب كار و سردار والا مقدار او به سلامت باشد و دولت او روزافزون گردد اگر گفتند و اظهار كردند بها المطلوب اظهار حجتي شده است و اگر كشته شدند اولاً كه فداي سر مولايشان و ثانياً به كشتن اظهار امر شده است و صدا از عالم منقطع نشده است و از اين جوره نوكر بسيار است گيرم بكشند هريك ده‌روز عالم را از صدا خالي نگذارده‏اند آن هم خوب است بساط شيطان به استقلال بدون ضد گشاده نيست و ضدي در مقابل هست آن هم خوب است،

جهان را نمانند بي كدخداي
  يكي چون رود ديگر آيد به جاي

تا كي مي‏كشند و مايعلم جنود ربك الا هو بعينه مثل جهاد با ملخ است چقدر مي‏كشند و تا كي مي‏كشند عالم را مي‏خورند و نوكران انسي امام ضعيف‏تر از ملخ نيستند بكشند ديگري مي‏آيد. پس معلوم شد ظهور نوكران به اقامه حجت و برهان از متممات عدل است اما ظهور به جهاد و شمشير از خواص اوست و جهاد بي‏حضور امام نشايد و اين اجماعي شيعه است و رسل و پيام‏آوران غير از سلطان

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 127 *»

زمان است و جهاد در ركاب سلطان و امروز روز حجت و برهان است چنانكه در كتاب «ازهاق الباطل» رد بر اين باب خارج بر ملت اسلام نوشته‏ام و نقل اخبار و اجماع كرده‏ام كه هيچ رايتي در زمان غيبت بلند نمي‏شود مگر آنكه ضلالت و جهالت است و بيعت به آن بيعت نفاق است.

پس به حكم موعظه حسنه هم از اين فصول واضح شد كه وجود عالِم از عدل و حكمت است و نظام عالم و قوام عيش بني‏آدم بر وجود عالِم است و خداوند اخلال به اين امر عظيم نمي‏كند و هميشه بوده و هميشه خواهد بود و وقتي از عالم برداشته شود كه خدا فناي عالم را خواسته باشد پس به همين‏قدر هم در اين مطلب كفايت مي‏كنيم و شايد فهميده باشي از طور اين كتاب كه اگر ما بخواهيم و لاقوة الا باللّه كه به قدر كل كتاب در يك مطلب بنويسيم مقدور است ولي كتاب به طول انجاميده و ملول شده‏ام و مي‏خواهم به اختصار بكوشم.

مطلب چهارم

در اثبات لزوم وجود ايشان به ادله حكمت كه شأن بالغين و كاملين و خصيصين است و بيان اين نوع ادله در اين كتاب بسيار مشكل است چرا كه وضع اين كتاب براي عوام است و به زبان عاميانه نوشته شده است و ادله‏اي كه شأن خصيصين است و شأن اهل فؤاد به زبان عاميانه گفتن و نوشتن بسيار بسيار مشكل است لكن بر من نه بر خدا و خدا قادر است كه بر قلم اين ناچيز جاري كند به طوري كه صاحبان سعادت بفهمند لكن اصل دليل دليلي است كه شايد كسانيكه عقلشان موافق ظاهر حيات دنياست آن را مطلقا دليل نينگارند چنانكه مردم احاديث آل‌محمد را: مطلقا بر نهج دليل نمي‏دانند و قرآن را محض بيان مدعا مي‏انگارند و بي‏دليل مي‏پندارند و از اين جهت كتب حكمت يونان در نظر ايشان با دليل و برهان است و كتب آل‌محمد در نظرشان محض مدعاي بدون دليل و از اين جهت كار كتب اخبار به جايي رسيده كه مطلقا طالب ندارد و نامرغوب است و كتابي كه صدهزار بيت كتابت دارد به خط خوشنويس و كاغذ و جدول خوب به يك‌تومان مثلاً مي‏دهند و مشتري ندارد و كتب اهل حكمت

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 128 *»

را به اضعاف مضاعف مي‏خرند و نظر در كتب اخبار را بي‏حاصلي مي‏دانند و كار واعظان و روضه‏خوانان و نظر در كتب علمي خود را علم و ايقان و اينها نيست مگر آنكه مشعر ايشان مشعر آل‌محمد نيست سلام اللّه عليهم و لغت و لحن ايشان را نمي‏دانند و براهين ايشان را نمي‏فهمند و به قدري كه رتبه ائمه: از رتبه ايشان برتر است براهين ايشان هم از براهين قوم اتقن است و لكن براي هريك اهلي است حال ادله اين مطلب از ادله آل‌محمد است: و با مشعر ايشان ادراك مي‏شود ٭تا يار كه را خواهد و ميلش به كه باشد٭ بد نگفته است شاعر عرب كه:

عليّ نحت القوافي من مواقعها
  و ما عليّ اذا لم‏يفهم البقر

يعني بر من است كه شعر را درست بگويم و پسنديده ديگر گاو نفهمد من چه گفتم به من دخلي ندارد پس اين مطلب هم مانند ساير مطلبها بايد فصولي داشته باشد تا به قدر امكان در آن فصلها بيان كنم.

فصل

بدان كه خداوند عالم جل‏شأنه غيبي است كه از حواس خلق بيرون است و پنهاني است از ادراك ايشان برتر هيچ مخلوقي را نرسد كه احاطه به ذات مقدس او پيدا كند و از او آگاه شود چگونه و حال آنكه درگذشته است از ادراك ايشان و بيرون رفته است از افهامشان و حيران كرده است عقولشان را و احديت او سوزانيده است افهامشان را احديت او برتر است از اعلي مشاعر ايشان و رفيع‏تر است از ادقّ اوهامشان نه خلقي را به او راهي و نه احدي را از او آگاهي بد نگفته است شاعر:

به عقل نازي حكيم تا كي
  به فكرت اين ره نمي‏شود طي
به كنه ذاتش خرد برد پي
  اگر رسد خس به قعر دريا

و اين خداي پنهان نه از رخساره خود پرده برداشته كه خلق او را مشاهده كنند و نه چشم خلايق امكان داشت كه آنقدر پرده‏در شود كه پرده‏هاي جلال را دريده در او نافذ شوند، حكم محكم و امر متقن بر جهل خلايق است به ذات او و بر عجزشان از درك او او قديم است و خلق حادث نه او متغير شده فرود آيد كه او را

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 129 *»

ببينند و نه اينها از حدوث ترقي كرده به قدم رسند بابش مسدود و طلبش مردود است نه به حواسي او را توانند تحديد نمود و نه به اَدقّ فهم توانند به او اشاره نمود بهره خلق از او حرمان و حدّشان به او اذعان است پس هيچ‌كس را حد معرفت به او نيست و احدي را جرأت ادعاي اين معني نه و شك در اين مسئله نيست و سابقاً ثابت كرده‏ايم و همچنين شك نيست در اينكه خداوند حكيم است و خلق را براي حكمتي آفريده و شك نيست كه آن حكمت ايصال خلق است به معرفة اللّه كه همان معرفت بقا و دوام و ثبات ايشان است چرا كه به معرفت نرسند مگر به حدوث نفسي در ايشان كه مشعر معرفت تواند بود و چون آن نفس در ايشان حادث شود به آن نفس باقي و دائم بمانند و همان نفس سبب بقا و دوام ايشان شود و دانستي كه نه خداوند از رتبه قدم نازل مي‏شود و نه خلق از رتبه حدوث بالا مي‏روند پس به معرفة اللّه فايز نشوند مگر آنكه خداوند خود را براي ايشان تعريف فرمايد و آن تعريف در عالمي باشد كه آنها توانند به او رسيد و او را ديد و فهميد و چون مراتب خلق مختلف است و هيچ‏يك از آنها به مقام اعلي از خود نمي‏رسند هريك را نوع تعريفي ضرور است كه به او بتوانند برسند و بديهي است كه آن تعريف به مقام ادني نرسد مگر آنكه در مقام اعلي براي خلق اعلي تعريف شده باشد پس اول بايد خداوند خود را براي خلق اعلي تعريف كرده باشد و از فضل تعريف آنها براي خلق ثاني تعريف نموده باشد و از فضل تعريف آنها براي خلق ثالث و هكذا مانند آنكه چراغ اول خود را براي مردنگي اول تعريف مي‏كند و مثال خود را در مرآت او مي‏اندازد بعد از فضل تعريف و عكس او و نور او و شعاع او براي مردنگي دويم كه فرض كنيم كه بر روي مردنگي اول گذارده باشند تعريف مي‏كند پس آنچه مردنگي دويم از چراغ مي‏داند وصف وصف است نه وصف اولي پس وصف اولي مخصوص خلق اول و بعد كه آن وصف در مرآت مردنگي اول منصبغ شد و در مقاطع حرف فم و لسان ترجمان او درآمد و متصف به لهجه او شد براي مردنگي دويم تعريف مي‏شود پس آنچه نزد مردنگي دويم است وصف چراغ است خود را براي او به واسطه مردنگي اول و

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 130 *»

مي‏خواهي بگو كه مردنگي اول ستايش كرده است چراغ را براي مردنگي دويم و گفته است كه اُوحي اليّ انما السراجُ سراجٌ واحد يعني مردنگي اول با دويم سخن گفته كه به من وحي شده است يعني در مرآت قلب من القا شده است كه چراغ چراغ يگانه‏ايست و همان سخن او آن عكس است كه در بطن مردنگي دويم افتاده است و تعبير او و توصيف اوست چرا كه به آن عكس دويمي خبر شد كه اولي چه گفته و چه دارد بفهم چه مي‏گويم كه من منتهاي سعي خود را مي‏كنم كه عاميانه و به لغت ظاهر بگويم هرچه دشوار باشد از عظمت مطلب است باري من سعي خود را مي‏كنم تو هم سعي خود را در فهم بكن و اگرچه مشكل است لكن اگر كسي از اول كتاب تا اينجا را خوانده باشد فهمش زياد مي‏شود كه اينها را يك‌طوري بفهمد.

باري پس وصف چراغ براي مردنگي دويم همان سخن و تعبير مردنگي اول است و همچنين در هر مرتبه اگرچه هزار مردنگي باشد همه بر همين نهج وصف سابق است براي لاحق بفهم چه مي‏گويم پس از وصف چراغ هيچ لاحقي مطلع نشود مگر آنكه سابق بر او براي او وصف كند پس نخواهد شد كه مردنگي دويم مثلاً از وصف اولي چراغ مطلع شود يا آن را بفهمد يا صداي چراغ را به ستودن خود و شهادت بر خود بشنود و همچنين ممكن نيست كه مردنگي سيوم صداي مردنگي اول را و ستودن او مر چراغ را و شهادت او بر چراغ را بشنود پس هريك را مقام معلومي است و آن شعله‏ها و عكسها كه در بطون مردنگيهاست همه مقامات چراغ است و علامات چراغ و صفات و اسماي چراغ و آن است آن آفتاب در قول شاعر كه گفته است:

دل هر ذره‏اي كه بشكافي
  آفتابيش در ميان باشد

و آن آيتي كه شاعر عرب گفته است كه:

و في كل شي‏ء له آية
  تدلّ علي انه واحد

يعني در هر چيزي براي خدا آيتي است كه دلالت‌كننده بر احديت اوست پس گمان نمي‏كنم كه از اين مثال حكمت‏آميز شبهه‏اي براي تو در مسئله بماند اگر به خصوصيات الفاظم رسيده باشي و اشارات كلامم را درك كرده باشي حرفهاي

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 131 *»

من اگرچه عاميانه به نظر مي‏آيد و شايد در نظر بعضي تكرار بي‏حاصل آيد ولي حكما مي‏فهمند كه در هر كلمه چه گذارده‏ام و اشاره به كدام آيه و كدام حديث و كدام مطلب است.

باري پس شبهه نماند ان‌شاءاللّه كه اهل هيچ رتبه دانيه به آنچه در نزد اهل رتبه عاليه است احاطه پيدا نكنند و از او بهره‏ور نشوند پس وصفِ براي عالي به كارِ داني نيايد مگر آنكه عالي خود را براي داني بستايد آن وقت داني خبر شود كه مطلب چيست پس دانستي كه از خدا مطلقا در نزد مخلوق خبري نيست مگر به آنچه خود را به آن ستوده باشد در هر مرتبه و مقام بر حسب خود.

پس گوييم كه خداوند غيب‏الغيوب مجهول‌الكنه خود را اول براي خلق اول كه وليّ مطلق است به محمد بن عبداللّه9 ستوده است پس محمد9 وصف اول خداست كه خدا خود را به آن براي ولي كه خلق اول است ستوده و حقيقت خلق اول مقام ولي است و اخبار و آثار همه به آن شهادت مي‏دهد چنانكه در آن حديث فرمود اول ماخلق اللّه نور نبي تو است اي جابر و نور نبي غير از نبي است و صفت و كمال اوست چنانكه نور آفتاب غير از آفتاب و كمال آفتاب است پس نور نبي مثل نور آفتاب است و همچنين آن اخبار كه اول ماخلق اللّه عقل من است و روح من است عقل نبي غير نبي است و روح نبي غير نبي و عقل و نفس و روح نبي ولي است و مضاف غير مضاف‌اليه است پس نفس نبي همان ولي است به نص قرآن و نفس بر عقل و روح همه اطلاق مي‏شود در كتاب و سنت و در اين كتاب شاهد به كار نيايد چرا كه عجمي است و عاميانه پس اول ماخلق اللّه ولي است به قول مطلق و ساير اخبار همه بر اين گواهي مي‏دهد و نبي آن مثال خدا و نور خداست كه در آئينه دل ولي افتاده است و در زيارت او را موضع رسالت از اين جهت مي‏گويي پس او موضع رسول است كه رسول در اوست و از اين جهت او قبر رسول است و محل رسول و به اين معني اشاره است كه فرمودند مابين القبر و المنبر روضة من رياض الجنة يعني مابين قبر و منبر كه علي و مهدي باشد عجل اللّه فرجه روضه‏اي از رياض جنت است كه ائمه باشند و علي7 قبر است كه در او انوار رسالت قرار گرفت و

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 132 *»

تقيه فرموده ابراز نداد و منبر حضرت بقيةاللّه است كه محل رسالت است اما محل استعلان رسالت و ظهور امر و امر و نهي و حكمراني. باري پس وصف اولِ خدا محمد است9 كه براي حضرت امير خود را ستوده پس محمد آيت حق است و علي اول خلق است و محمد نور حق است و علي آئينه نماينده آن نور و محمد غيب خداست و علي لسان ترجمان او چنانكه مي‏فرمايد و جعلنا لهم لسان صدق عليّا يعني براي پيغمبر9 لسان صدق مترجم به حق، علي را قرار داديم و حضرت پيغمبر9 جمع است و جمع‌الجمع خدا مي‏فرمايد و السماء بنيناها بأيدٍ و انّا لموسعون بفهم چه گفتم.

پس مردنگي اول حضرت امير بود و بس و آن عكسِ در او افتاده حضرت محمد9 و بعد مردنگي دويم مقام اوصياي انبياست و عكسِ افتاده در ايشان مقام انبيا پس خلق دويم اوليايند و بس و اما انبيا عكوس مُلقاة در ايشانند پس از اين جهت انبيا غيب اوليا شدند و اوليا لسان داعي ايشان و انبيا آن سكينه نازله در قلوب اوليا است كه در قرآن اشاره به آن شده و سكينه همان عكس است كه از مردنگي اولي در دل آنها افتاده است و بر حسب ستايش حضرت امير است7 چه خوب گفته است شاعر و من چه خوب معنيها به شعر شعرا مي‏اندازم گفته است:

به مردم لب خودستايي گشود
  در آن خودستايي خدا را ستود

پس انبيا اوصاف حضرت اميرند7 در نزد اوصيا كه به آن وصف، حضرت امير را مي‏شناسند و به شناختن حضرت امير خدا را مي‏شناسند قال7 بنا عرف اللّه و لولانا ما عرف اللّه يعني به ما خدا شناخته شد و اگر ما نبوديم خدا شناخته نمي‏شد و در حديث نورانيت مي‏فرمايد اي سلمان و اي جندب معرفت من به نورانيت معرفت خداي عزوجل است و معرفت خداي عزوجل معرفت من است و در جامعه مي‏خواني من اراد اللّه بدأ بكم و من وحّده قبل عنكم و من قصده توجّه بكم يعني هركس اراده خدا كند ابتدا به شما كند و هركس توحيد كند او را از شما پذيرد و هركس قصد او كند توجه به شما كند و غير از اينها ادله بسيار است

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 133 *»

و در كتابهاي عربي و درسها بيان شده است پس خلق دويم اوصيايند و اما انبيا مثال خلق اول‏اند كه در مرآت قلوب اوليا افتاده‏اند و اما مقام خلق سيوم مقام نجباست و نقبا امثله عالي است كه در مرآت وجود آنها افتاده است و سكينه‏ايست كه خدا فرموده انزل السكينة في قلوب المؤمنين و در حديث است كه سكينه بادي است از بهشت صورتي دارد مثل صورت آدمي بفهم و ببين كه چقدر در كلام خود تقيه فرموده‏اند و پيچيدگي قرار داده‏اند و ببين كه چگونه حل آنها نمي‏شود مگر به اين علم شريف پس خلق ثالث مقام نجباست و بس و اما نقبا اوصاف مي‏باشند و مقام ايشان مقامي است بالاتر و بلندتر پس نجبا ظواهر و مراياي ايشانند و ايشان غيب‌الغيوب و عنوان و نمود و شهود بالايند و ايشان را از خود اثري و نامي و نشاني نيست ذكر اعلايند و نام و نشان يعني اسماء و صفات و امثله ايشان استقلالي از خود ندارند و نام و نشان اعلي هم كه هستند نه اعلي از آن حيثيت كه مردنگي است بلكه از آن حيثيت كه شعاع چراغ در آنها افتاده است و بس نيستند مگر اسماء و صفات چراغ ببين اگر هزار مردنگي بر يك چراغ گذاري در همه شعاع چراغ است و نور مخروطي درخشان زرد پيداست و همه حار و يابس و روشن‌كننده‏اند خلاصه در هر مرتبه مردنگي از تماميت شعله است و شعله در آن مرتبه ظاهر و هويدا نيست مگر به واسطه مردنگي و چنانكه نبي بي‏ولي نشود و ولي بي‏نبي در هر مرتبه و مقام امر چنين است فرمود خداوند لولاك لماخلقت الافلاك و لولا عليّ لماخلقتك يعني اي محمد اگر تو نبودي من افلاك اوليا و سماوات مردنگيها را خلق نمي‏كردم و اگر علي كه كليه افلاك است نبود تو را خلق نمي‏كردم وصف در هر مرتبه براي كسي است و تعريف در هر مقام براي عارفي اگر عارف نبود تعريف بي‏حاصل و اگر تعريف نبود وجود خلق بي‏غايت و بي‏حاصل بود فرمود خلقت الخلق لكي اعرف نمي‏دانم مي‏فهمي چه مي‏گويم يا نه.

من گنگ خواب‌ديده و عالم تمام كر
   
    من عاجزم ز گفتن و خلق از شنيدنش

من گنگانه سخنها مي‏گويم تو حكيمانه ان‌شاءاللّه بفهم.

پس معلوم شد كه وجود

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 134 *»

نقبا و نجبا از نظم حكمت و رويه ايجاد است و اگر نقبا نبودند نجبا خلق نمي‏شدند و اگر نجبا نبودند نقبا ايجاد نمي‏شدند و اگر هر دو نبودند تعريف و تعرّف در مقام اناسي نبود و اما ساير مردم همه شـﻮن نجبايند و اعضا و جوارح ايشانند و متممات ايشانند امام7 فرمود ما كل من يقول بولايتنا مؤمنا و انما جعلوا انساً للمؤمنين يعني نه هركس ولايت ما را ادعا مي‏كند مؤمن است و مؤمن نجيب است كه به نقيب ايمان آورده و او را تصديق كرده و لكن آنها را براي انس مؤمنين يعني نجبا خلق كرده‏اند پس نقبا به منزله روحند كه از افلاك اولياي سابق در نجبا كه دل خلقند افتاده‏اند و نجبا به منزله دلند كه تمامي نور روح در مردنگي دل ايشان افتاده و آن دل در اندرون سينه است و اعضا و جوارح همه اعوان و انصار و حمله و حفظه دلند و انسان دل است و به حيات خود حيّ است و اعضا و جوارح آلات و ادوات دلند و شرح اين معني را خدا در قرآن كرده و فرموده است كه اللّه نور السموات و الارض مثل نوره كمشكوة فيها مصباح المصباح في زجاجة الزجاجة كأنها كوكب درّيّ تا آخر آيه. يعني نور همه خانه از چراغ است و نوري در خانه جز نور چراغ نيست، مثَل و صفت آن مانند چراغي است كه در بلوري گذارده شده و آن بلور در طاق ديوار است و آن بلور درخشان است مانند ستاره درخشان پس آن چراغ مثَل براي نقباست كه حيات بلور نجباست كه مردنگي باشد و نجبا مقام مردنگي را دارند و درخشانيها از مردنگي است و چراغ در اندرون آن غيب و پنهان است و چشمي بر او واقع نمي‏شود مگر هرچه از بلور بيرون آيد و آن چراغدان كه طاق ديوار گلين باشد كه شفافي و لطافت و نمايندگي بلور را ندارد ولي به نور بلور روشن شده است مثَل ساير مؤمنين است يا علماي ايشان و آن طاق در خانه است كه آن خانه ساير مؤمنين باشند و آن خانه در سرايي است كه ساير سرا به نور آن چراغ روشن نشده است پس آن طاق گلين كه روشن است ولي صيقلي نيست مقام ساير علماست كه نوري به آنها تابيده ولي نماينده چراغ نيستند و مثَل خانه مثل ساير ضعفاست كه به واسطه آن طاق روشن شوند و مثَل سرا مثل ساير خلق است كه روشن نشده است به نور خانه اما

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 135 *»

خلقت سرا براي حفظ خانه است و خانه براي حفظ طاق است و طاق براي حفظ مردنگي است و حاصل مردنگي ظهور چراغ است و بس پس لسان ترجمان چراغ مردنگي است و اوست كه كوكب دُرّي است.

و اما سرّ آنكه فرموده مثل نوره كمشكوة يعني مثل نور او  طاق است و نفرموده مثل نور او چراغ است از فهم عوام برتر است و نوشتن در اين كتاب درست نمي‏آيد ولي اشاره آنكه نور چراغ مردنگي است و مثل نور چراغ كه مردنگي باشد طاق است پس عوام خدا را به علما مي‏شناسند و اگر از ايشان اعراض كنند سراي ظلماني شوند و علما خدا را به نجبا شناسند و اگر از ايشان اعراض كنند آن طاق ديگر ظلماني شوند و نجبا خدا را به نقبا شناسند و اگر از ايشان اعراض كنند سنگ سياه ظلماني باشند پس كدام دليل از اين محكم‏تر و كدام برهان از اين قوي‏تر بر لزوم وجود نقبا و نجبا و هركس فهميد فهميد كه وجود ايشان البته غرض خداست از خلق كه تعريف و تعرّف باشد و اگر وجود ايشان نبود ـ و ممكن نبود كه نباشد ـ حكمت حكيم نعوذباللّه لغو بود و اين محال است و عدم ايشان منافي عدل و خلق جنت و نار است چرا كه جنت و نار به تعريف و تعرّف برپاست بلكه از آن برخاسته و آن به ايشان موجود چنانكه در جلد معاد شرح احوال آن را كرده‏ايم پس معلوم شد كه وجود ايشان از تمام عدل و حكمت است و عدم ايشان منافي پس چه مي‏گويند آنها كه از اسرار خلق غافلند و به عبث انكار حق ايشان را مي‏نمايند و اگر فهميدي چه گفتم دانستي كه خلق بدون ايشان خلق بدون تعريف است و خلق بدون تعريف لغو و از حكيم سرنزند و اين يك‌ نحو دليل بود از ادله‌حكمت.

فصل

لوكان البحر مداداً لكلمات ربي لنفد البحر قبل ان‏تنفد كلمات ربي و لوجئنا بمثله مدداً براهين حق را نفادي و تمامي نيست ولي چون مي‏خواهيم كه اين كتاب جامع انحاء سخن باشد به طور امكان و مناسب زمان از اين جهت از هر نوعي چند دليل اقامه‌مي‏كنيم و بعضي از آنها شارح بعضي است ان‌شاءاللّه. پس گوييم وجهي ديگر از وجوه لزوم وجود ايشان اين است كه خداوند عالم غيب‌الغيوب و برتر از اسماع و انظار و حواس و مشاعر خلق است چنانكه

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 136 *»

سابقاً يافته‏اي و خلق مختلف‌المراتب و متكثر و متفاوت در مراتب كثافت و لطافت ولي الطف آنها از مرتبه قدم پست‏تر است و امكان رسيدن به قدم در آنها يافت نشود و شك در آن نيست كه جميع آنچه سواي خداست قائم به امر خدا و موجود به حكم اويند و همه صادر از امر و نهي اويند و چنانكه هيچ‌كس را شايسته نباشد كه او را ادراك كند هيچ‌كس را شايسته نباشد كه صداي او را بشنود و از خواهش و اراده او مطلع شود و بر امر و نهي او آگاه شود چرا كه كثيف از لطيف آگاه نشود و پست بر بلند اطلاع پيدا نكند و مقام خلق پست‏تر است از رتبه ازل و نتوانند كه بر امر و نهي خدا در ايجاد آگاهي يابند پس چگونه شود كه اين خلق بر امر و نهي خدا اطلاع پيدا كنند اگر نه خدا خود امر و نهي خود را براي كسي آشكار كند و كسي را مستعد شنيدن آن نمايد و شك نيست كه اظهار امر و نهي محلي مي‏خواهد كه در آن محل ابراز نمايد و آن را در آن محل گذارند مانند نفس تو كه بعد از اينكه خواست ميل و اراده خود را به مردم بفهماند امر و نهي خود و مرادات خود را بر زبان گوشتي كه از سنخ گوشهاي گوشتي مردم بود گذارد تا چون امر و نهي تو را بر جسمي مشاكل خود بينند بفهمند و آن را اطاعت كنند پس خداوند عالم اگر امر و نهي و رضا و سخط خود را ابراز ندهد در عوالم خلقي احدي بر آن اطلاع نخواهد پيدا كرد و اگر اظهار كند محلي خواهد پس اوامر و نواهي الهي را حاملي بايد كه آنها لسان اللّه داعي باشند در نزد بندگان او و امر و نهي خدا را ترجمان كنند به لغت رعيت تا بفهمند و چون مراتب خلق متعدد است و اهل هر مرتبه در تحت مرتبه ديگر واقع شده‏اند مرتبه پست نتواند احاطه به مرتبه اعلي پيدا كند و او را ادراك كند و آنچه را كه او ادراك مي‏كند ادراك كند پس اظهار امر و نهي براي هر مرتبه بر حسب آن مرتبه بايد پس چون اول مراتب مرتبه حقايق معصومين است صلوات اللّه عليهم كه محل اجماع است كه ايشان افضل خلق خدايند و احاديث به آن متواتر است پس تعريف خدا مر امر و نهي خود را در آن رتبه اول تعريفهاست و اشرف و الطف و مظهر آن امر و نهي لسان اللّه داعي در آن رتبه است كه حضرت رسول9 باشد به اعتباري

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 137 *»

و حضرت امير7 باشد به اعتباري و او در آن مقام ايستاد در ميان آن بزرگواران و از جانب خدا ترجمان كرد جميع اوامر و نواهي او را چه كونيه و چه شرعيه و اگر آن ترجمان نبود احدي از آنها را استعداد محل ظهور اوامر و نواهي‌شدن نبود پس براي آنها ظاهر نمي‏شد پس به تكاليف خود راهبر نبودند پس به منتهاي كمال وجود خود نمي‏رسيدند پس غايت در ايشان بروز نمي‏كرد پس ايجاد لغو بود نعوذباللّه پس چون كثرات را استعداد فهم مراد عالي نيست در هر دوره واحدي بايد كه از عالي فيض‏ياب شده به آن كثرات برساند.

مثل اين حكايت به طور حكمت آنكه روح غيب است از ادراك اجسام و در عالم ملكوت است و لطيف و اجسام غاسقه كثيفه در عالم شهاده‏اند و از روح مطلقا خبري ندارند و روح در نهايت نفوذ در اجسام است پس بر حركات و سكنات او اجسام اطلاع نپذيرند چرا كه او در همه نافذ و از همه گذرنده است و چون لازم شد كه اعضا از امر و نهي او آگاهي يابند برگزيد الطف اجزاي اجسام را كه روح دخاني باشد و اشبه اجسام بود به او در احديت و لطافت و او را مظهر امر و نهي خود كرد و لسان ترجمان خود نمود و قول او را قول خود و فعل او را فعل خود قرار داد و ديد او ديد او و شنود از او شنود از او تا آخر مضافات كه هست پس سخن خود را در دهان او قرار داد و زبان او را به مشيت خود به حركت درآورد و لكن چنانكه از روح غيبي نمي‏شنود مگر روح دخاني همچنين از روح دخاني نمي‏شنود مگر عضوي كه مشاكل او باشد كه آن روح بخاري باشد به جهت آنكه روح بخاري در لطافت آيت روح دخاني است پس روح دخاني امر و نهي خود را در زبان او مي‏گذارد و او را لسان ترجمان خود مي‏كند در ميان اعضا و چون او هم لطيف است و اگر لطيف نبود از روح دخاني نمي‏شنيد از او هم نخواهد شنيد مگر آن عضو كه شبيه به او باشد در لطافت و آن دم است كه يك‌درجه از آن پست‏تر است و از ارادات روح بخاري او خبر مي‏شود و بس و چون او هم لطيف است و اگر لطيف نبود از فرمايشات روح بخاري خبر نمي‏شد از او هم نخواهد شنيد مگر آن عضو كه به او در نعامت و لطافت مشاكل باشد في‏الجمله و آن مُخّ دماغ است كه انعم اعضاي

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 138 *»

انسان است پس دم او را لسان ترجمان خود قرار مي‏دهد و فرمايشات خود را در او مي‏گذارد و به غير از مخّ كسي از امر و نهي او خبر نمي‏شود و چون او هم لطيف است و اگر لطيف نبود از فرمايشات دم اطلاع پيدا نمي‏كرد از او هم نخواهد شنيد مگر آن عضو كه مشاكل‏تر به او باشد و آن اعصاب است و نخاع پس خبر نشود از فرمايشات مُخّ مگر اعصاب و نخاع پس اعصاب و نخاع را لسان ترجمان خود قرار دهد و سخن خود را در دهان او گذارد و همچنين اگر اعصاب لطيف نبودند اطلاع بر امر و نهي مُخّ و نخاع پيدا نمي‏كردند پس چون لطيفند بر امر و نهي او اطلاع بهم نرساند مگر عضلات كه اشبه اعضايند به اعصاب پس اعصاب عضلات را برگزينند و امر و نهي خود را در دهان آنها گذارند و آنها لسان ترجمان اعصاب گردند و اگر آنها هم لطيف و مشاكل نبودندي خبر نشدندي پس چون مشاكلند از ايشان هم مطلع نشود بر امر و نهيي مگر لحوم چرا كه آنها مشاكل‏ترند به عضلات از همه اعضا و اگر چنين نبودند خبر نمي‏شدند پس چون چنينند و غليظتر ماسبقند از ايشان عظام خبر شوند و به حركت درآيند و اعضاي ظاهر خبر شوند و به حركت درآيند به امتثال امر روح و اگر اين ترتيب نبود احدي از اعضا از فرمايشات روح غيبي خبر نمي‏شدند.

پس وقتي كه در روح تو چنين است، اوامر و نواهي خداوند لطيف چون شود كه بر همه‏كس به يكسان ظاهر شود و بدون وسايط برسد پس از اين جهت است كه گفتيم اول كسي كه بر اوامر و نواهي بلاكيف خداوند بلاكيف مطلع شود حضرت خاتم پيغمبران است صلوات اللّه عليه و آله و احدي جز او مطلع نشود چرا كه اشرف و الطف و اوحد خلق خداست و از همه ملك اشبه بلاكيف است پس او خبر شود و بس و اگر خلقي اشبه بلاكيف در ملك نبود احدي از آحاد بر امر و نهي او اطلاع پيدا نمي‏كرد پس امتثال نمي‏كردند پس اگر اوامر و نواهي كوني بود احدي موجود نمي‏شد و اگر شرعي بود احدي به غايت مقصوده نمي‏رسيد بفهم كه چه مي‏گويم تا فايز شوي به نور ايمان.

پس چون او مطلع شد اشبه خلق به او مطلع شوند و اشبه خلق به او ائمه از نسل اويند كه نفس اويند و از طينت او و از روح و نور او چنانكه در زيارت خوانده‏اي كه اشهد ان

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 139 *»

ارواحكم و نوركم و طينتكم واحدة پس چون آنها خبر شدند لسان ترجمان نبي شدند چنانكه خدا فرمود و جعلنا لهم لسان صدق علياً پس لسان صدق آن بزرگوار شدند پس اين است كه در ابلاغ سوره براءت به اهل مكه جبرئيل عرض كرد كه سوره براءت را نمي‏رساند به اهل مكه مگر تو يا كسي كه از تو باشد و حضرت امير رساند كه لسان نبي بود و چون به ائمه طاهرين رسيد عليهم سلام اللّه از ايشان نخواهد شنيد مگر انبياء اولواالعزم پس انبيا السنه ائمه مي‏باشند سلام اللّه عليهم در ميان امتشان و تعبيركنندگان از ايشانند و پس از ايشان انبياء مرسلند و ايشانند لسان معبّر اولواالعزم و چون به ايشان رسيد اخذ نكند از ايشان مگر انبياء غيرمرسل و ايشان شوند لسان معبّر مرسلين و از ايشان كسي نشنود مگر نقبا كه اشبه خلقند به انبيا و اقرب خلقند به ايشان پس نقبا السنه تعبير و ترجمه و تفسير سخن انبيا باشند و احدي جز ايشان بر مراد ايشان آگاهي نيابد كه گفته‏اند ٭لايعلم رطني الا ولد بطني٭ يعني سرّ مرا جز فرزند شكمم كسي ديگر نداند و اگر انصاف دهي و با جان و عقل خود مخاصمه نكني مشاهده مي‏بيني كه كتاب و سنت را ترجمه نكرده است كسي مگر مشايخ ما و امثال ايشان و ابداً جمع مابين مختلفات و شرح معضلات و مشكلات آن نمي‏شود مگر به اين علم شريف و بحثها از آنها منقطع نمي‏شود مگر به اين علم شريف چنانكه بر اهل بينش و دانش بديهي است كه تا زمان مشايخ ما كتاب و سنت بر طاق نسيان گذارده شده بود و نهايت كاري كه در كتاب كرده بودند ضبط عشر و خمس و عدد آيات و حروف يا قراءت يا صرف يا نحو او بود يا تفسيركردن آن بود به علم ادب يا نوشتن و ضبط‌كردن اخبار وارده در شرح آيات آن بود و ديگر حل معاني و مشكلات آن و جمع مختلفات آن و علوم كامنه در آن مطلقا متعارف نبود آخر تدبر كن كه در قرآن مي‏فرمايد تبياناً لكل شي‏ء و مي‏فرمايد لارطب و لايابس الا في كتاب مبين يعني هيچ تري و خشكي نيست مگر در قرآن شرح آن شده است و مي‏فرمايد فاعلموا انما انزل بعلم اللّه يعني قرآن به مصاحبت علم خدا نازل شده و كجا الي‌الآن اثري بود كه جميع علوم و حقايق و معارف را علما از قرآن بيرون آورند پس نمي‏دانستند

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 140 *»

از كتاب مگر ظاهر عربيت آن را و همچنين از اخبار كجا قرار بود كه جميع علوم و مسائل و حقايق از احاديث استنباط شود و شاهد از اخبار داشته باشد و حال الحمدللّه رب العالمين كه مسئله‏اي نمي‏رود مگر آنكه از كتاب و سنت بر آن گواهي است بيّن و ادله جميع علوم و مسائل به تفصيل از كتاب و سنت برمي‏آيد و هريك از آنها در جاي خود گذارده مي‏شود پس اگر نه اين بود كه ترجمان كتاب و سنت نقبا بودند چگونه حل نمي‏شد كتاب و سنت مگر به اين علم شريف و در ميان كل علما و حكماي اولين و آخرين اين منصب شريف چگونه مخصوص اين قوم بود نه غير ايشان و گمان نمي‏كنم كه اگر كسي انصاف دهد و بر درسها و موعظه‏ها و كتب اين جماعت اطلاع پيدا كند بر او مخفي ماند و اين مطلب مثل آفتاب عالمتاب براي او واضح مي‏شود و حاجت به شاهد و بيّنه ندارد.

باري چون نجبا اشبه خلقند به نقبا و باز در نهايت لطافت و شرافت و احديت نفس مي‏باشند بر امر ايشان هم اطلاع نخواهد پذيرفت مگر نجبا پس ايشانند ترجمان علم نقبا و حامل علم ايشان و مبيّن مشكلات و شارح معضلات امر و حكم ايشان و به جز ايشان احدي راهبر نيست به امر ايشان و حكم ايشان چرا كه احدي از طينت ايشان نيست جز نجبا و روح اين دو جماعت و نورشان و طينتشان واحده است چنانكه نور نبي و ولي و طينتشان و روحشان واحده است و بعد كلام نجبا را نمي‏فهمد احدي مگر علما و همچنين كلام علما را نمي‏فهمد مگر مراهقين و طالبين و كلام ايشان را نمي‏فهمد مگر صالحين و كلام صالحين را ساير مردم مي‏فهمند هركس به قدر فهمش حال غرضم اين است كه اختلاف در حكمت نمي‏شود اگر بايد امر و نهي خدا به خلق رسد بايد به ترتيب حكمت رسد و ترتيب حكمت اين است و ساير ادله و كتاب و سنت همه بدان گواهي دهد حال عدول از اين معني و انكار اين مقام نيست مگر از شقاوت و عتوّ نفس و اگر امر و نهي نرسد پس خلق ندانند پس عمل نكنند پس به غايت مطلوبه نرسند پس حكمت حكيم لغو شده باشد.

و اگر كسي گويد كه آنچه تو گفتي بر حسب دليل درست بود و مشاهد ما الحال بر خلاف اين است زيرا كه مي‏بينيم كه نبي در ميان مردم مي‏آيد و با مردم حديث

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 141 *»

مي‏گويد و مردم مي‏فهمند و عمل مي‏كنند و مثاب مي‏شوند و اين وسائطي كه تو گفتي به هيچ‏وجه در ميان نيست پس مشاهده نقض دليل تو را كند جواب گويم كه چون اين بحث بحثي است عمده و بايد اعتنا به جواب آن كرد بايد فصلي ديگر عنوان كنم و جواب آن را در آن فصل بگويم.

فصل

بدان كه سبب خفاي حكمت از چشم اهل ظاهر همين شده است كه وراي محسوسات خود حقايقي نمي‏فهمند و نمي‏دانند و جميع آنچه مي‏شنوند يا مي‏بينند به همين‏طور ظاهر حمل مي‏كنند چنانكه خداوند مي‏فرمايد كه يعلمون ظاهراً من الحيوة الدنيا و هم عن الاخرة هم غافلون يعني مي‏دانند ظاهري از حيات دنيا را و از آخرت غافلند پس مي‏گوييم كه اين دار دنيا دار اعراض است و جميع مخلوقات خدا در اين دار اعراض جمع شده‏اند و تنزل به اين دار كرده‏اند و آنچه در اين دار است از اقترانات و انفصالات عرضي است و عبرتي به آنها در نزد خدا و رسول و ائمه و اوليا نيست و كلمات آنها به اين اعراض منصرف نمي‏شود نمي‏بيني كه پيغمبر مي‏فرمايد: كنت نبياً و آدم بين الماء و الطين يا آنكه مي‏فرمايد خدا ما را به صدهزار دهر پيش از موجودات خلق كرده است و در بعضي روايات به هزار هزار دهر و به حضرت امير فرمود مرحبا به كسي كه خدا او را پيش از پدرش خلقت كرد به چهل هزار دهر و شك نيست كه اين بدن ظاهره ايشان بعد از پدر و آدم و بعد از خلق كثيري بوده و اگر بخواهي حمل كني كلام ايشان را به اين ظاهر درست نمي‏آيد و فرمودند پيغمبر اول ماخلق اللّه هست و حال آنكه به ظاهر بعد از خلق كثيري بود و همچنين مي‏گويي پيغمبر اقرب خلق است به خدا پس اگر منافقي در كنار او نشسته باشد لازم آيد كه پس از مقام اول ماخلق اللّه آن منافق باشد و حضرت امير هرگاه در سفري باشد لازم آيد كه او بعيد از اول ماخلق اللّه باشد به چند هزار واسطه و چنين نيست و حضرت امير نزديك‏تر خلق است به رسول خدا پس اين دوري و نزديكي ظاهري عرضي مناط نيست و مثلاً انس بن مالك حديثي از رسول مي‏شنيد و حديث رسول علم است و نور و خير و فيض و مي‏رفت براي حضرت امير نقل مي‏كرد و نمي‏توان گفت كه اَنَس واسطه خير و نور

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 142 *»

و فيض و علم است ميان اول ماخلق اللّه و ميان حضرت امير پس اين شنيدنهاي ظاهري را اعتباري نيست و اينها عرضي است و منشأ حكمي نتواند بود و همچنين ساير اتصالها و انفصالها پس گوييم اگرچه به ظاهر آن منافق اقرب است و لكن نبي در اعلي عليين است و آن منافق در درك اسفل به نص كتاب و خدا فرموده: ان المنافقين في الدرك الاسفل من النار و نفرموده است در روز قيامت بلكه در همين دنيا هم او در درك اسفل است و پيغمبر در اعلي عليين و اين اقتران ظاهري ابداً مناط امري نيست و اَنَس در دركات سجين است و حيات او و بقاي او و شعور او به واسطه حضرت امير است و اين توسط ظاهري مناط علمي و حكمي و امري نيست بفهم چه مي‏گويم فهم اَنَس مر كلام رسول را به عقل اوست و حيات او و عقل و حيات او به واسطه حضرت امير به او مي‏رسد و سمع و بصر و اعضا و جوارح او مستمد از حضرت امير است پس چگونه واسطه فيض تواند بود نظر كن حيات از دل تو به بازوي تو مي‏آيد و از بازو به ساعد تو مي‏رسد و از ساعد تو به كف دست و انگشتان تو اگر انگشت خود را بر روي دل خود گذاري فكر كن كه انگشت به دل تو نزديك‏تر است يا مرفق تو؟ اگر عاقلي نخواهي گفت انگشت چرا كه در همان حال كه انگشت بر دل گذارده‏اي حيات از ممرّ خود مي‏رود به بازو و ساعد و كف تا به انگشتان مي‏رسد و آنها به حقيقت از دل بيشتر خبر مي‏شوند و اقتران انگشت به دل اقتران ظاهري است و مناط حكم حقيقي نيست پس گوييم اگرچه اَنَس در نزد نبي حاضر مي‏شد و روايت مي‏شنيد به سماع ظاهري و لكن ممرّ طبيعي آن فهم و علم كه حاصل مي‏كرد از طريق خود بود و اول به علي مي‏رسيد بعد به انبيا بعد به نقبا و نجبا و علما و طلاب و صلحا تا به رتبه او مي‏رسيد پس گوشش اقتران ظاهري داشت ولي فهمش مر آن سخن را به ترتيب طبيعي مي‏آمد بفهم كه چه گفتم كه مطلبي عجيب را به مثلي غريب بيان كردم و از هيچ‌كس نخواهي شنيد.

حال ممرّ طبيعي مددها و فيضها از ره خود برقرار است و اين اقترانات ظاهري را هيچ اعتباري نيست اگر سنگي به سوي بالا اندازي و يك فرسخ بالا رود مددهاي آسماني اول به آب رسد پس به خاك پس به آن سنگ و اين قرب و بعد و اقتران و تباعد مناط حكم

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 143 *»

نشود حال گيرم كه انبيا آمدند و اوليا آمدند و مردم همه موجود شدند ولي ممر طبيعي عالم به اين اقترانات تفاوت نكند نهايت فرق آنجاست كه يكي مي‏شنود و مي‏داند از كجا به او رسيده و شكر دولت واسطه را مي‏كند و ايمان به او مي‏آورد و يكي نمي‏داند همه‏كس نان مي‏خورند يكي مي‏فهمد كه اغناهم اللّه و رسوله من فضله و يكي نمي‏فهمد و كمالها و نجاتها همه در شناختن مبادي مددها و فيضهاست نه غير و مراد از بعث رسل و انزال كتب همه همان معرفت وسايط و مبادي است و شكر نعمت ايشان كه حقيقةً شكر نعمت خداست و هركس مبادي را نشناسد شكر نگفته و فرمودند من لم‏يشكر العبد لم‏يشكر الرب يعني هركس شكر بنده را نگفت شكر خدا را نگفته است و فرمودند كه هركس خدا به او نعمتي دهد و ما را در دل خود بشناسد شكر آن نعمت را گفته است.

از آنچه عرض كرديم معلوم شد كه اقترانات و ديدنها و شنيدنهاي ظاهري را اعتباري نيست اگرچه مردم از رسول خدا سخنها مي‏شنيدند و به خيال ايشان مي‏رسيد كه بي‏واسطه شنيدند ولي در حقيقت از ممر طبيعي به ايشان مي‏رسيد پس معلوم شد كه هيچ‌چيز از امر دين و ايجاد به مردم نمي‏رسد مگر به واسطه وسايط به آن ترتيبي كه عرض شد و لازم است معرفت وسايط تا آنكه مددهاي شرعي هم به ايشان برسد چنانكه مددهاي وجودي به مردم مي‏رسد و ان‌شاءاللّه بعد از اين شرح لزوم معرفت ايشان خواهد آمد و چون كتاب به طول انجاميده و مرا ملال گرفته است به همين‏قدر در اين دليل هم كفايت مي‏كنيم و اگر كسي زياده خواهد رجوع به كتاب «الزام‌النواصب» كند كه مشحون است به ادله بسيار از هر باب و آنچه در مطلب اول گذشت آن هم راجع به دليل حكمت است اگرچه به لغت ظاهر است.

مطلب پنجم

در اثبات لزوم وجود ايشان به آيات عديده ظاهره محكمه كتاب و ايراد آن آيات در اين كتاب عاميانه فارسي بسيار مشكل است چرا كه عوام را خبر از دلالت آنها نيست و بر اشارات و قراين آن آيات اطلاع به هم نمي‏رسانند اگرچه ترجمه كنيم آن را به فارسي بلكه ترجمه آنها باعث اخلال به دلالت آنها مي‏شود و

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 144 *»

شرح بسياري از آن آيات را در كتاب «الزام النواصب» كرده‏ايم و اينجا اگر بخواهم بر حسب دلخواه بنويسم نمي‏شود به جهت آنكه فارسي است و اگر ننويسم چنان مي‏پندارند كه در كتاب ذكر اين امر نيست پس ناچار بعضي از آن آيات را در اين كتاب هم شرح مي‏كنيم تا از اينگونه دليل هم خالي نباشد پس اين مطلب را به چند فصل تفصيل مي‏دهيم و در هر فصلي آيه‏اي را ذكر مي‏كنيم.

فصل

از جمله آيات دالّه بر وجود اين اعلام قول خداي تعالي است كه مي‏فرمايد: و جعلنا بينهم و بين القري التي باركنا فيها قري ظاهرة و قدّرنا فيها السير سيروا فيها ليالي و اياماً آمنين فقالوا ربنا باعد بين اسفارنا و ظلموا انفسهم فجعلناهم احاديث و مزّقناهم كل ممزّق ان في ذلك لآيات لكل صبّارٍ شكور تا قوله تعالي علي كل شي‏ء حفيظ معني فارسي آيه مباركه اين است و به نظر دقت در آن نظر كن تا بفهمي كه چه مي‏گويم مي‏فرمايد: قرار داديم ميان ايشان و ميان قريه‏هايي كه ما مبارك كرديم آنها را قريه‏هاي ظاهره و مقدر كرديم در آن قريه‏ها سير را سير كنيد در آن قريه‏ها شبها و روزها در حالتي كه ايمن باشيد پس گفتند اي پرورنده ما دور بگردان ميان سفرهاي ما را و ظلم كردند به نفسهاي خود پس ايشان را داستانها كرديم و بر هم كنديم به هر نوع بر هم كندني و در اين قصه آيه‏ها هست از براي هركس كه بسيار صبركننده باشد و بسيار شكرگذار و آيه بعد اين است كه هرآينه راست كرد بر ايشان شيطان گمان خود را پس او را اطاعت كردند مگر گروهي از مؤمنين و تسلطي بر آنها نداشت مگر آنكه مي‏خواستيم بدانيم كسي را كه ايمان به آخرت دارد از كسي كه در شك است و پرورنده تو بر هر چيزي حفيظ است و اين آيه از جمله آيات باهراتي است كه خداوند عالم اين امر شريف را بيان فرموده است چرا كه مراد از قريه‏هاي مباركه آل‌محمدند: و قريه‏هاي ظاهره بزرگان شيعه و ايشان را قريه گفتند به جهت آنكه قريه آنجاست كه خانه‏هاي بسيار به هم پيوسته است و خانه جايي است كه شخص در آنجا متاع خود را مي‏گذارد و در آنجا سكنا مي‏كند و ائمه سلام اللّه عليهم قريه‏اند به جهت آنكه صاحب مرتبه‏هاي بسيارند و از مبدأ وجود ايشان تا منتهاي شهود

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 145 *»

ايشان مرتبه‏هاست و در هر مرتبه ايشان را جلوه‏هاست چنانكه مكرر شنيده‏اي كه از براي ايشان عقلي و روحي و نفسي و طبعي و ماده‏اي و مثالي و جسمي است و ايشان را در رتبه هر نوع خلق جلوه‏هاست در مقام انا بشر مثلكم پس هريك از آن مراتب بيتي است از بيوت خدا كه خدا اذن داده است كه رفيع الشأن باشد چنانكه فرموده: في بيوت اذن اللّه ان‏ترفع و مجمع آن بيوت وجود مبارك ايشان است پس قريه‏ايست از قريه‏هاي الهي و امّ‏القري حضرت فاطمه است صلوات اللّه عليها كه فرموده: لتنذر امّ‏القري و من حولها يعني انذار كني امّ‏القري را و كساني كه در دور امّ‏القرايند و آنها اولاد اويند چنانكه فرموده: انذر عشيرتك الاقربين يعني انذار كن عشيره اقربين خود را و آنها آل اويند پس انذار امّ‏القري و كساني كه حول اويند همان انذار عشيره است مجملاً ايشان قريه مي‏باشند و مباركه مي‏باشند چرا كه جميع مددها و فيضها كه به كل ملك مي‏رسد از آن قريه‏ها مي‏رسد كه فرمودند: ان ذكر الخير كنتم اوله و اصله و فرعه و معدنه و كدام قريه از آنها عظيم‏تر و كدام بركت از بركتهاي آنها بيشتر و همچنين شيعيان ايشان قريه‏ها هستند ظاهره چرا كه آنها هم صاحب مراتب مذكوره هستند و هريك از آنها بيتي است از بيوت آل‌محمد سلام اللّه عليهم كه در آنها متاع علم و حكم خود را گذارده‏اند ولي ظاهره هستند به جهت آنكه ائمه باطنه هستند و آنها نور و شعاع و ظاهر امام خودند پس مي‏فرمايد ميان ضعفاي شيعه و ميان ائمه ايشان شيعيان كامل قرار داديم و مقدر كرديم براي ضعفا كه سير در آن قريه‏ها كنند بعد مي‏فرمايد كه سير كنيد در آن قريه‏ها يعني در شيعيان شبها و روزها و ايمن هستيد از شر شياطين و راهزنان دين چرا كه در آن منازل راهزن يافت نمي‏شود و شياطين در آنجا عبور نمي‏كنند پس گفتند منكران شيعه كه ما نمي‏خواهيم از آن قريه‏هاي پيوسته كه به استقامت به سوي قريه‏هاي مباركه مي‏رود برويم دور گردان و طولاني كن سفرهاي ما را كه از غير طرق شيعه و دلالت ايشان به سوي تو بياييم و خواستند كه از بيابانهاي بي‏آب و علف به سوي خدا روند و بر هر كوه و تل دوند و ظلم بر نفس خود كردند كه به آن راههاي دور مي‏روند و تشنگي و گرسنگي مي‏خورند

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 146 *»

پس ايشان را داستانها كرديم كه مردم اخبار ايشان را ذكر كنند و عبرت گيرند از كفران نعمت خدا و ايشان را از هم پراكنده كرديم و ميان ايشان سنگ تفرقه انداختيم كه در بيابانهاي اختلاف بدوند و هريك براي خود راهي گيرند كل حزب بما لديهم فرحون و در اين قصه آيه‏هاست براي آن جماعت كه بسيار صبر كننده‏اند در سيركردن در آن قريه‏ها و عدول از آنها نمي‏كنند و صبر بر معاشرت آنها مي‏كنند و بسيار شكر كننده‏اند بر اين نعمت عظمي كه به ايشان داديم و شيطان گماني كه درباره آن بيابانيان برده بود راست كرد و ايشان را به سوي بيابان خواند و اجابت كردند تا آنها را در آن بيابان عريان كرده بكشد و نگذارد به منزل رسند پس از عقب او رفتند مگر مؤمنان متمسكان به قريه‏هاي ظاهره و شيطان تسلطي نداشت كه ايشان را از راه بگرداند لكن او را قرار داديم كه واضح شود مؤمن و كافر و خدا حفظ‌كننده است ايمان مؤمن را براي مؤمن و كفر كافر را براي كافر.

پس آن جماعت كه گفتند كه ما اين قريه‏هاي ظاهره را نمي‏خواهيم منكران ركن رابعند كه مي‏گويند ما نمي‏خواهيم كه دين و علم را از اينها بگيريم و اينها به سند عالي قريب و معنعن به ما برسانند كه ما ديگر نتوانيم در آنها تصرف كنيم ما راه دور ساير علوم و اخلاق منافقين را مي‏خواهيم كه در آن قال‌قال كنيم و شياطين شبهات و ضلالات ايشان ما را بربايند و عريان كنند از لباس تقوي و مجروح كنند به ربودن خورده‌خورده از ايمان ما و مي‏خواهيم جدال و نزاع كنيم و امنيت و راحت ما را مي‏آزارد و خدا هم به مقتضاي خذلان خود راه ايشان را دور كرد تا به هرجا كه مي‏خواهند بروند و شاهد بر اين تفسيرها كه عرض شد اخبار عديده است كه بعضي از آنها را اينجا ذكر مي‏كنيم.

در «صافي» از حضرت باقر7 آورده است در حديث حسن بصري كه با آن حضرت مكالمه كرد در اين آيه فرمودند در ما مثل زده است خدا در قرآن پس ماييم قريه‏هاي مباركه و اين است كه خدا درباره مقرين به فضايل ما مي‏گويد جايي كه امر مي‏كند ايشان را كه بيايند نزد ما و فرموده: و جعلنا بينهم و بين القري التي باركنا فيها مي‏فرمايد يعني قرار داديم ميان ايشان و ميان شيعيان ايشان قريً ظاهرة و قراي ظاهره فرستادگان و ناقلان از

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 147 *»

مايند به سوي شيعيان ما و فقهاي شيعيان مايند و قدّرنا فيها السير سير مثل علم است كه به علم در آن قريه‏ها سير مي‏كنند ليالي و اياماً مثل است از براي علومي كه شب و روز از ما به ايشان مي‏رسد در حلال و حرام و فرايض و احكام، آمنين مي‏باشند در آن علوم هرگاه بگيرند از معدنش كه مأمور شده‏اند كه از آن بگيرند عرض مي‏كنم يعني از آن شيعه كه مأمورند به اخذ از او و محل و معدن علوم ايشان است مي‏فرمايد ايمنند از شك و ضلال و از حرام به حلال منتقل‌شدن.

و از حضرت سجاد مروي است كه فرمودند غير از اين نيست كه خدا قريه فرموده است و مردماني را خواسته است بعد چند آيه شاهد آوردند براي اين مطلب عرض كردند آن قريه‏ها كيانند فرمود ماييم آيا نمي‏شنوي كه مي‏فرمايد: سيروا فيها ليالي و اياماً آمنين يعني ايمنان از ميل از حق و در كتاب «اكمال» از حضرت قائم عجل اللّه فرجه روايت كرده است در اين آيه كه فرمودند مائيم واللّه قريه‏هاي مباركه و شماييد قريه‏هاي ظاهره.

و عرض مي‏كنم كه امام7 قريه‏هاي ظاهره را سه صنف قرار دادند يكي رسل و ديگري نقله و ديگر فقهاء اما رسل به معني فرستادگان از جانب ايشان به مراسلات و حمل كاغذ نخواهد بود چرا كه بسا آنكه به قاصد گبري يا يهودي يا نصراني يا ضعيفي فرستند و او نتواند بود كه آيه امام باشد و قريه باشد چنانكه امام قريه است و سيري در آن واجب نيست و ايمني در آن موجود نه و همچنين نقله نتواند شد كه راويان اخبار باشند چرا كه بسا باشد كه راوي زيدي باشد يا واقفي يا فطحي يا فاسق باشد يا ضعيف يا جاهل و اينها قريه‏هاي ظاهر نتوانند بود كه محل اعتنا شوند و آيت امام و شبيه او باشند در قريه‌بودن و ظاهر و جلوه امام باشند و اما فقها هم فقهاي ظاهر نتوانند بود چرا كه خود مي‏گويند ما مخطّئه هستيم و اعتقاد ما آن است كه فقيه خطا مي‏كند و مذهب مصوّبه را باطل مي‏دانند و از اين گذشته مي‏گويند باب علم بر روي ما مسدود است و ما به مظنه در دين خدا راه مي‏رويم پس چگونه شود كه جماعتي كه خود خود را خطاكار مي‏دانند و اجماع بر آن كرده‏اند و بر خود ندا مي‏كنند كه ما به مظنه راه مي‏رويم و احتمال مي‏رود كه آنچه ما مي‏فهميم دين خدا نباشد آنها باشند كه شخص شبها و

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 148 *»

روزها در آنها سير كند و ايمن باشد بلكه مجموع آن فقها هم كه به علم حركت مي‏كنند نمي‏تواند باشد يكي به جهت آنكه فقيه در زمان ائمه به معني مجتهد نبوده بلكه مطلق عالم را فقيه مي‏گفتند كه به جميع امور ظاهره و باطنه دين خود آگاه باشد و ديگري به جهت آنكه نه هر فقيه مأمون است چرا كه حضرت صادق7 فرمودند در حديث طويلي كه مذمت يهود را در تقليد علماشان فرمودند فرمودند: اما هركس از فقها كه خود را نگاه دارد و دين خود را حفظ كند و مخالفت كند هواي خود را و اطاعت كند مولاي خود را عوام را جايز است كه تقليد او كنند و اين صفات نمي‏باشد مگر در بعض فقهاي شيعه نه همه ايشان به جهت آنكه كسي كه مرتكب قبايح و فواحش شود مانند فاسقان فقهاي سني پس قبول نكنيد از ايشان چيزي كه از ما نقل كنند و كرامتي براي ايشان نيست و در آنچه از ما نقل مي‏كنند تخليط زياد شده به جهت آنكه فاسقان از ما اخبار مي‏گيرند و جميع آنها را تحريف مي‏كنند به جهت جهلشان و چيزها را در غير جاي خود مي‏گذارند به جهت كمي معرفتشان و جماعتي ديگر تعمد مي‏كنند دروغ بر ما را تا تحصيل كنند از متاع دنيا كه زاد ايشان است به سوي آتش جهنم و بعضي ديگر قومي ناصبيند كه نمي‏توانند كه قدح در ما كنند پس بعضي از علوم صحيحه ما را ياد مي‏گيرند و رئيس مي‏شوند در نزد شيعه و كم‏قدر مي‏شوند نزد ناصبيان پس زياد مي‏كنند به آنچه از ما ياد گرفتند اضعاف آن را و اضعاف اضعاف آن را از دروغهاي بر ما كه ما از آن بيزاريم پس قبول مي‏كنند از آن تسليم‌كنندگان شيعه به گمان اينكه آن از علمهاي ماست پس گمراه شدند آن ناصبيان و گمراه كردند و آنها ضررشان بر شيعيان ما بيشتر است از جيش يزيد بن معاويه بر حسين و اصحاب او چرا كه جيش يزيد سلب مي‏كردند از ايشان ارواح و اموال را و آنها كه مسلوب شده بودند در نزد خدا بهترين احوال را داشتند به جهت آنچه به ايشان رسيده بود و اين جماعت كه علماي سوء باشند كه خود را شبيه كرده‏اند به آنكه موالي مايند و دشمن دشمنان مايند شك و شبهه بر ضعفاي شيعيان ما داخل مي‏كنند و گمراه مي‏كنند ايشان را و منع مي‏كنند آنها را از راه حق تا آخر خبر شريف.

تدبر كن در آن

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 149 *»

به نظر انصاف و ميان اقسام فرق بگذار پس فقها هم نه كل خواهند بود بلكه بعض و صفات آن بعض هم خواهد آمد و كفايت مي‏كند تو را كه فرمودند الناس كلهم بهائم الا المؤمن و فرمودند كه مؤمنه كمتر از مؤمن است و مؤمن اقل از كبريت احمر و كسيكه ظاهر امام است و قريه امان است و سير در او سير به سوي خداست بهيمه نتواند بود بايد مؤمن باشد و كمتر از كبريت احمر است پس رسل اركانند و نقله نقبايند و فقها نجبا چنانكه در حديث حضرت سجاد7 شرح آن شده است و در محل خود خواهد آمد آنهايند كه معرفت ايشان تمام اركان است و كمال ايمان و سير در آنها امن و امان و الآن درصدد فضايل و عدد آنها نيستيم و در اين مطلب همين‏قدر مي‏خواهيم كه از كتاب اثبات وجود ايشان بشود پس اين آيه صريحي بود در آنكه چنان جماعت هستند و سير در آنها لازم است و متحتم چرا كه امر به آن كرده است و عدول از راه امن و امان و رفتن به سوي طرق بعيده كه سبب غضب خدا شده است حرام است بالبداهه.

فصل

و از جمله آيات قول خداست كه فرموده است: ليس البر بأن تأتوا البيوت من ظهورها و لكن البر من اتقي و أتوا البيوت من ابوابها و اتقوا اللّه لعلكم تفلحون حاصل معني آن آن است كه مي‏فرمايد از نيكي نيست كه داخل خانه‏ها شويد از پشت خانه‏ها و لكن نيكوكار كسي است كه تقوي پيشه كند و بياييد به خانه‏ها از درهاي آنها و بپرهيزيد از خدا شايد كه رستگار شويد و بديهي است كه اين اصرار از براي اندرون خانه گلي رفتن نيست و شخص داخل خانه‏اش به هر طور مي‏خواهد مي‏شود و از هرجا كه داخل شد و سوراخ كرد در است و مختار است بلكه مراد از خانه‏ها خانه‏هاي توحيد و نبوت و امامت است و خانه‏هاي علوم و معارف و حقايق است و حاصل مطلب آنست كه طالب هر امر كه مي‏شويد و داخل هر كار كه مي‏خواهيد بشويد باب آن را بجوييد و از بابش داخل شويد كه به مطلب برسيد و تكلف نكنيد و بخواهيد از غير بابش داخل شويد و شك نيست كه از جمله بيوت بيت توحيد است و باب آن معرفت رسول است و سابقاً در جلدهاي سابق شرح شده است و بيت رسول و رسالت است و باب آن ائمه‏اند

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 150 *»

سلام اللّه عليهم و هركس بخواهد كه به نبي رسد و معرفت او را حاصل كند تا از باب معرفت آل‌محمد: داخل نشود نتواند داخل خانه شد و بيت ولايت است كه باب آن كبار شيعيان و حاملان علم و صاحبان اخلاق ايشانند و نتوان به ايشان رسيد مگر به واسطه آن ابواب چنانكه نتوان به چراغ رسيد مگر به واسطه نور او و آفتاب را نتوان شناخت مگر به نور او پس معرفت آل‌محمد هم: حاصل نشود مگر به واسطه شيعيان و در آنكه شيعيان باب ائمه‏اند سخني نيست و كسي نتواند در آن حرف‌ زد چرا كه باب معرفت هركس صفات و آثار اوست و از صفات شخص پي به شخص مي‏توان برد پس از علم پي به عالم مي‏توان برد و از زهد پي به زاهد و از نجاري پي به نجار و همچنين و صفات و آثار انوار و ظهورات صاحب آن صفات و آثار است و انوار و ظهورات همان اشعه اويند و اشعه همان شيعه است كه فرمودند شيعه را شيعه گفتند به جهت آنكه از شعاع نور ما خلق شدند پس حقيقةً شيعيان صفات و اسماي آقايان خودند چنانكه آقايانشان صفات و اسماي خداوندند چنانكه فرمودند ماييم واللّه صفتهاي نيكوي خدا كه خدا امر كرده است كه او را به آنها بخوانيد و ائمه مي‏فرمايند جدا مي‏شود نور ما از نور پروردگارِ ما چنانكه نور آفتاب از آفتاب جدا مي‏شود و مي‏فرمايند شيعه ما نسبت به ما مثل نور آفتاب است به آفتاب پس هر نسبت كه ايشان به خدا دارند بلانسبت شيعيان ايشان به ايشان دارند و ايشان فرمودند ماييم معاني خدا و ظاهر خدا در ميان شما پس شيعيان ايشان هم ظاهر ايشانند و فرمودند در زيارت هركس اراده خدا كند ابتدا به شما كند و كسي كه خدا را توحيد كند از شما قبول كند و كسيكه قصد خدا كند به شما توجه كند پس به همين نسبت است امر ميان شيعيان ايشان و ايشان و چنانكه ايشان فرمودند كه ماييم اعراف كه خدا شناخته نمي‏شود مگر به راه معرفت ما و فرمود حضرت امير7 كه معرفت من به نورانيت معرفت خداي عزوجل است و معرفت خداي عزوجل معرفت من است پس همچنين است امر ميان ايشان و شيعيان ايشان پس چون ايشان باب رسولند و رسول شناخته نشود مگر به ايشان شيعيان باب ايشانند و ايشان شناخته

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 151 *»

نشوند مگر به شيعيان و چنانكه ايشان صفات‌اللّه مي‏باشند و منكر ايشان منكر صفات كماليه خداست شيعيان ايشان هم صفات ايشانند و صفات ايشان فضايل ايشان است و منكر شيعيان ايشان منكر فضايل ايشان است.

پس از آنچه عرض شد معلوم شد كه شيعيان ايشان باب ايشانند و ايشانند بيت ولايت و داخل بيت ولايت نتوان شد مگر از بابش كه شيعيان باشند و از اين جهت انكار شيعيان نصب شد در احاديث مستفيضه كه فرمودند ناصب كسي نيست كه دشمن ما اهل‌بيت باشد چرا كه نخواهي يافت كه كسي بگويد من بغض دارم به محمد و آل‌محمد و اين است و غير اين نيست كه ناصب كسي است كه نصب شما كند و حال آنكه بداند كه شما دوست ماييد و شما از شيعيان ماييد بالجمله يكي از بيوت مقصوده در اين آيه آل‌محمد است: و باب ايشان شيعيان ايشانند چنانكه در تفسير اين آيه از حضرت امير7 مروي است كه فرمودند ماييم بيوت كه خدا امر كرده است كه به ابواب ما درآييد ماييم باب خدا و بيوت خدا كه نزد ما بايد آمد هركس متابعت كند ما را و اقرار به ولايت ما نمايد او آمده است به خانه از بابش و هركس مخالفت ما كند و تفضيل دهد بر ما غير ما را آمده است به خانه‏ها از پشت آنها اگر خداي عزوجل مي‏خواست مي‏شناسانيد به مردم نفس خود را تا او را بشناسند و بيايند نزد او از بابش و لكن ما را ابواب خود كرده است و صراط خود و سبيل خود و باب خود كه بايد از ما داخل شد تا آخر حديث. و از اول حديث معلوم شد كه ايشانند به اعتباري بيوت و باب ايشان از ايشان پست‏تر است و ايشانند به اعتباري ابواب خدا كه پست‏تر از خدايند و هر داني باب عالي است و از اين جهت فرمودند سلمان باب اللّه است در زمين چرا كه باب ايشان باب خداست و در روايتي ديگر است كه مراد از بيوت ائمه‏اند و مراد از ابواب ابواب ايشان و بيان شد كه ابواب ايشان ظواهر ايشان است كه همان قراي ظاهره باشد.

پس به نص اين آيه شريفه واجب است داخل‌شدن به بيت ولايت از ابوابش و ابوابش شيعيان باشند و نشود كه بيت ولايت را باب نباشد و حال آنكه مأمور به دخولند و به دخول از ابواب و خداوند امر نكند به چيزي كه آن

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 152 *»

را نيافريده است پس از آيه به معاضدت اخبار اطهار معلوم شد كه شيعيان ابواب ايشانند و لابد است از وجود ابواب و اين هم يك آيه است كه دلالت بر وجود ايشان كند و شيعه وقتي باب ايشان است كه نماينده ايشان باشد چنانكه باب نماينده خانه است و اگر نماينده غير باشد و چون مواجه او شوي تو را متذكر شيطان و عصيان و علوم اهل طغيان كند او باب شيطان باشد نه رحمن پس اين مقام بابيت نه مقام هركسي است كه ادعاي تشيع كند و حال آنكه فرمودند كه نه هركس به ولايت ما قائل باشد مؤمن است بلكه ايشان را انس براي مؤمنين قرار داده‏اند و همچنين فرمودند مؤمنه كمتر از مؤمن است و مؤمن كمتر از گوگرد احمر است و فرمودند مردم همه بهائمند مگر مؤمن و مؤمن قليل است. پس نه هر بهيمه و نه هركس وجودش محض انس مؤمنين آفريده شده است تواند باب امام باشد پس مقام بابيت مخصوص قومي است كه نماينده ايشان باشند و اگر كسي نماينده نباشد حجاب است نه باب و از اين جهت است كه به روح اللّه عرض كردند كه يا روح اللّه با كه بنشينيم فرمودند بنشينيد با كسي كه ديدار او شما را به ياد خدا آورد و گفتار او در علم شما زياد كند و كردار او شما را راغب به آخرت كند حال همچنين است هركس ديدار او انسان را به ياد امام او آورد و گفتار او شارح علم ايشان باشد و علمي غير از آنچه از ايشان باشد نيست و جميع مواضع غير از علم جهل است و كردار او دليل آخرت باشد و دليل دار رضاي خدا و حاكي عمل ايشان و مبين ولايت و متابعت ايشان باشد چنين كسي باب ايشان تواند بود و از او توان به ايشان پي برد و كسيكه ديدارش انسان را به ياد شياطين انس و جن آورد و گفتارش به محض نشستن در نزدش از دنيا و اهل دنيا باشد و اگر علمي گويد از علوم اعداي ايشان باشد و علي‌الاتصال در زبانش ذكر اسماء اعداء باشد كه آمدي چه گفته و ترمدي چه غلط كرده و ابوحنيفه چه خورده و شافعي چه آشاميده و فلان ناصب سر به كجا زده و هكذا و زبانش مُجدِّد حيات ايشان و زنده‌كننده نام ننگ ايشان است و محيي امر و علم ايشان است و به تركش اسم آل‌محمد و شأن ايشان و علم ايشان را سلام اللّه عليهم اِماته ايشان

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 153 *»

نموده و اعمالش هم مُجدِّد اعمال مخالفين باشد از خوردن اشك چشم يتيمان و فلذه جگر بيوه‏زنان و استيلاي بر اموال غايبان و گرفتن رشوه بر احكام بغير ماانزل اللّه و استبداد به دنيا و عزت دنيا پس به اعمال خود روايت از اول و ثاني و ثالث كند و ايشان را اسوه و قدوه خود قرار داده باشد نعوذباللّه اين باب همان كسهاست كه ايشان را مي‏نمايد و باب امام باب كسي ديگر نيست باب مسجد نماينده مسجد است و باب كاروانسرا نمايندة كاروانسرا و بر احدي مشتبه نمي‏شود و حضرت امير فرمودند يقين المرء يري في عمله يعني يقين شخص در عملش ديده مي‏شود خلاصه امر اوضح از آفتاب است و لكن مردم به جهت آنكه حب دنيا ايشان را كر و كور كرده است و خود ايشان اعضاي ابليس شده‏اند بر خود و غير خود تلبيس مي‏كنند و الا به چند روزي باب خدا از باب شيطان براي هركسي معلوم مي‏شود خيلي امتياز دارد كسيكه شب و روز همّش دنياست و كسيكه شب و روز همّش ذكر مولي است گم نمي‏شود، سخنها را گوشها مي‏شنوند و كارها را ديده‏ها مي‏بينند و حقايق را عقلها مي‏فهمند.

و چون سخن به اينجا رسيد و بر خود لازم كرده‏ام كه هرجا مناسبتي پيدا شود اين باب جهنم را مسدود كنم مهماامكن و لاقوة الا باللّه مي‏گويم كه از جمله عجايب وجود اين ضالّ مضلّ است در اين اوقات و آن ميرزا علي‌محمد نام شيرازي است كه بعد از وفات مرحوم سيد اعلي‌اللّه‌مقامه قدي راست كرده و به واسطه حب رياست خود را به باب امام7 ناميده و هنوز از خانه بيرون نيامده مردم را به جهاد مسلمين خوانده و نامربوط و تُرّهاتي چند به هم بافته كه سجعهاي يعلمون و يوقنوني مثلاً در آنها قرار داده و با قرآن مجارات كرده و گمان مي‏كند كه يك فقره از فقرات اين تُرّهات معادل است با جميع كتب سماوي و به خط نحس خود براي من نوشته است همين فقره را و باز نوشته است كه اگر بخواهم كل قرآن را در يك حرف از حروف كتابم قرار مي‏دهم و همچنين گفته است كه اگر جن و انس جمع شوند يك حرف از حروف كتاب مرا نمي‏توانند آورد و همان كاغذي را كه به من نوشته است به خط نحس خود آن را آيت و حجت قرار داده است و مرا به جهاد مسلمين

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 154 *»

خوانده است نعوذباللّه و هيچ حرمتي براي خدا و رسول نگذارده است مگر آنكه به خود نسبت داده است و از من خواسته كه بگويم مؤذنان اسم آن نحس خبيث را بر گلدسته‏ها و مناره‏ها در اذان بگويند و پنداشته است كه به اين مكرها نور خدا را مي‏توان خاموش كرد تا در اين اوقات ديگر تقريب به تواتر خبر مي‏رسد كه جميع شرايع را نسخ كرده است و گمان كرده كه دار عمل گذشت و حالا دار قيامت است خلاصه اگر تفصيل نامربوطهاي او را بخواهيد در كتاب «ازهاق الباطل» و «شهاب ثاقب در رد باب ناصب» و رساله «تير شهاب» و ساير نوشتجات نوشته‏ام به آنها رجوع كنيد خلاصه اثري از دين محمد را9 نخواسته كه باقي بماند و خبرهاي زياد مي‏رسد و لكن چون فرد‌فرد آن خبرها به حد تواتر نرسيده است چيزي از آن را نمي‏نويسم و لكن نوعاً در آنكه آن بد طويّتِ ناصب دين خدا را مي‏خواهد مضمحل كند و شايد الي‌الآن زياده از هزار نفس را به كشتن داده و جمعي از مسلمين را كشته و سوزانيده شبهه نيست و اوضح من الشمس و ابين من الامس است خلاصه اين خبيث ادعاي بابيت مي‏كند براي خدا و رسول و اينطور سوء ادب مي‏كند نسبت به قرآن و ساير كتب سماوي و اينطور بدعت در دين مي‏گذارد و قتال اين مسلمين را كه تصديق آن نمي‏كنند كه كتاب تو بهتر از قرآن است واجب مي‏داند خلاصه اينطور خدا انسانِ بر باطل را رسوا مي‏كند و در كتابهاي ديگر شرح احوال او را كرده‏ام و بسياري از عبارتهاي كتاب نحس او را نوشته‏ام و اعجب از همه آن است كه در يكي از كتابهاي خود فقرات نامربوط غيرمسجّع و غيرمقفّاي بي‏مبدأ و منتهاي منثوري كه در اشدّ ركاكت نثرهاي عالم است و تماماً مزخرف است آن را قصيده ناميده و شعر خوانده كه يك فقره از فقرات آن كه اسمش را مصراع گذارده مثلاً پنج كلمه است و يك فقره ديگر ده كلمه يك فقره ديگر يك سطر و هكذا يكي آخرش عين است مثلاً يكي حرفي ديگر كه اطفال آن را شعر نمي‏گويند و زنهاي پاي فلكه آنچنان سخن غيرموزون در آن شعرهاي خود نمي‏گويند و كسي نپندارد كه اغراق مي‏گويم بلكه مهماامكن سعي كرده‏ام كه طرف نازل را بگويم خلاصه چنين قصيده‏اي در

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 155 *»

مرثيه گفته است كه اگر كسي شق‌القمر بنمايد و حنين جذع به مردم بشنواند و چنان عباراتي را اسمش شعر بگذارد كفايت در قدحش مي‏كند و از اين قبيل اشعار بسيار از آن ناهنجار بروز كرده كه دليل سفاهت ظاهري و حمق او هم هست و عجالةً در هنگام تصنيف اين كتاب آن اشعار حاضر نبود از اين جهت ايراد نشد اگرچه عباراتش را از مقطعات الفاظ عرب ملفق كرده و عربي ناميده لكن اگر به دست آمد در حواشي اين كتاب مي‏نويسم كه ادخال سروري در قلب مؤمنين بشود و سفاهت او ظاهر شود خلاصه واللّه هيچ دليلي بر خفّت عقل آدمي بهتر از اين نيست كه اينها را شعر اسم بگذارد من از نثر ناميدن او و كلام منثور گفتن او اِبا دارم چه جاي شعر چرا كه به هيچ وجه معني به آن راهبر نيست و عربي هم نيست و عجمي هم نيست نمي‏دانم چيست اگر به دست آمد و در حواشي نوشته شد خواهيد ديد باري برويم بر سر مطلب و همين‏قدر در قدحش بس است بلكه يك فقره از آن عبارات كه شعر و مصراع گفته در قدح صدهزار متنبّي بس است حاجت به تطويل نيست.

پس معلوم شد كه باب خدا كسي است كه چون به او نظر كني انوار عظمت و جلالت و كبرياي خدا و اسماء و صفات و كمالات او از جبهه او آشكار باشد و باب رسول كسي است كه از جبهه همايون او نور رسول اللّه6 و صفات او و فضايل او هويدا باشد و دايم نماينده او باشد و باب آل‌محمد: كسي است كه ذكر ايشان بر لسانش و اعمال ايشان در جوارحش و نور ايشان در وجهش هويدا باشد و فاني و مضمحل در ايشان باشد چنانكه بعد صفاتش خواهد آمد و چنين باب از براي ايشان هست به جهت آنكه خدا امر كرده است كه داخل بيت ولايت شويم از بابش اگر درش بسته بود چگونه امر به فوق طاقت مردم مي‏كرد.

فصل

و از جمله آيات دالّه بر اين مطلب قول خداست كه مي‏فرمايد: السابقون الاولون من المهاجرين و الانصار و الذين اتبعوهم باحسان رضي اللّه عنهم و رضوا عنه و اعدّ لهم جنات تجري تحتها الانهار خالدين فيها ابداً ذلك الفوز العظيم يعني سابقون اولون از مهاجرين و انصار و كسانيكه پيروي ايشان را به

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 156 *»

نيكي كردند خدا از ايشان راضي شد و ايشان از خدا راضي شدند و مهيا كرد خدا براي ايشان جناتي كه جاري است از زير آنها انهار در حالتي كه مخلدند در آن جنات ابداً اين است فوز عظيم پس به نص اين آيه معلوم شد كه سابقوني هستند از مهاجرين و سابقوني هستند از انصار و پيرواني هستند براي ايشان و اين وعده‏هاي مذكوره براي اين سه‌طايفه ثابت مي‏شود ولي هريك بر حسب درجه و مقامش و مراد از مهاجرين كسانيند كه از بلاد كفر هجرت كرده‏اند و به شهر رسول آمده‏اند و اين هجرت هجرت ظاهري نيست چرا كه در اين هجرت جميع منافقان مهاجرين از مكه به مدينه شريك مي‏باشند و اين هجرت هجرتي نيست كه افتخار و شرف كسي باشد بلكه آن هجرت شرف است كه كسي از بلاد كفر عادات و شهوات و طبايع و ناموس خود بيرون رفته به شهربند رسول كه شهر عقل و فؤاد باشد داخل شده باشد كه فرمود: انا مدينة العلم و عليّ بابها فمن اراد المدينة فليأتها من بابها خوب گفته است شاعر در معني آن كه گفته:

منم شهر علم و عليّم در است
  درست اين سخن قول پيغمبر است

پس هركس از آن شهرهاي ضلالت و كفر و خودپرستي و بت‏پرستي مهاجرت كرده داخل مدينه رسول كه مدينه علم است شد آن مهاجر است چنانكه حضرت امير7 فرمودند كه اسم هجرت واقع نمي‏شود بر احدي مگر بعد از معرفت حجت در زمين پس هركس حجت را شناخت و اقرار به آن كرد او مهاجر است و از ما دانسته‏اي كه معرفت حجت حاصل نمي‏شود مگر به مشعر فؤاد و عقل و معرفت حجت چيزي نيست كه كسي به حواس ظاهره و خيال خود بفهمد چرا كه اين معرفت را همه منافقان داشتند پس هركس به مقام عقل و فؤاد رسيد او مهاجر است و از براي اين جماعت سابقاني هستند و لاحقاني و همچنين انصار نه هركسي است كه در مدينه بود و نصرت كرد چرا كه جميع منافقان مدينه از انصار بودند بلكه انصار قومي هستند كه ياري كردند رسول خدا را به ظاهر و باطن و همت ايشان در اظهار امر او بود شب و روز و با زبان و جنان و اركان دعوت به سوي او كردند و اشاعه دين و امر او را نمودند و صبر بر بلايا و محن براي خاطر

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 157 *»

او كردند و مهاجران را منزل دادند يعني سينه خود را و دل خود را محل نور و علم ايشان كردند و رسول خدا را در ميان خود جاي دادند كه،

نيست بر لوح دلم جز الف قامت يار
 
  چه كنم حرف دگر ياد نداد استادم

پس اين جماعت انصارند و در ميان ايشان سابقين است و لاحقين و اما تابعان و پيروان ايشان كسانيند كه از درجه اول و دويم پست‏ترند و لكن پيرو و تابع و مسلّم ايشانند و از همه‏كس بريده‏اند و تسليم امر آن سابقان را دارند پس اين جماعتند كه از اهل بهشت ولايتند و حسب‌الوعد الهي در آن بهشت خالدند شخصي در حضور امام گفت خدايا ما را داخل بهشت كن امام فرمود شما در بهشت هستيد بگو خدايا ما را از بهشت بيرون مكن و گويا آخر فرمودند بهشت ولايت ماست باري يقيناً بهشت ولايت ايشان است و اين سه‌فرقه در بهشت مخلدند پس از اين آيه هم معلوم شد كه لامحاله سابقيني هستند كه مهاجرند و سابقيني هستند كه از انصارند و جماعتي موالي و تابع ايشان و در تفسير قمي است بعد از اين آيه كه پس خدا ذكر كرد سابقان را و فرمود سابقان اولان از مهاجرين و انصارند و ايشانند نقبا ابوذر و مقداد و سلمان و عمار و هركس ايمان آورد و تصديق كرد و ثابت بر ولايت اميرالمؤمنين شد و حضرت صادق7 فرمودند كه خدا به سبقت داشته است مؤمنين را چنانكه به سبقت مي‏دارند اسبان را روز گرو بستن پس تفضيل داد ايشان را بر حسب درجاتشان به سبب سبقت‌گرفتن ايشان به سوي خدا پس قرار داد براي هريك از ايشان بر حسب درجه سبقتش كه كم نمي‏كند در آن درجه از حقش و پيشي نمي‏گيرد مسبوقي بر سابقي و نه مفضولي بر فاضلي به اينطور بر يكديگر تفاضل جستند اوايل اين امت و اواخرش و اگر نبود براي سابق به سوي ايمان فضلي بر مسبوق هرآينه ملحق مي‏شد آخر اين امت به اولش و هرآينه مقدم مي‏شدند اگر سابق را فضلي بر لاحق نبود و لكن به درجات ايمان مقدم داشته است خدا سابقين را و به كندي‌كردن از ايمان مؤخر داشته است خدا مقصرين را چرا كه ما مي‏بينيم از مؤمنين آخرين كسي عملش بيشتر است از اولين و نماز و روزه و حج و زكوة و جهاد و انفاق او بيشتر است و اگر اسباب سبقتي نبود كه

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 158 *»

مؤمنون تفضيل جويند بعضي بر بعضي در نزد خدا هرآينه آخرون مي‏بودند به بسياري عمل مقدم بر اولين و لكن خدا قرار نداده است كه آخر درجات ايمان به اولش رسد و مقدم شود در آن درجات كسيكه خدا او را مؤخر كرده است و مؤخر شود كسيكه خدا او را مقدم كرده است عرض كردند خبر دهيد از كيفيت خواندن خدا مؤمنين را به سوي پيشي‌گرفتن در ايمان فرمودند قول خداي عزوجل سابقوا الي مغفرة من ربكم و جنة عرضها كعرض السماء و الارض اعدّت للذين آمنوا باللّه و رسله و فرموده است و السابقون السابقون اولئك المقربون و فرموده است السابقون الاولون من المهاجرين و الانصار تا آخر آيه پس ابتدا كرده است به مهاجرين اولين بر حسب درجه سبقتشان پس در مرتبه دويم انصار را شمرده است پس در مرتبه سيوم تابعين را فرموده است تا آخر حديث و از اين حديث شريف مستفاد شد كه مراد از سبقت زود جواب‌دادن در عالم ذر است پس هركس در عالم ذر زودتر جواب داد او سابق در ايمان است خواه در آخرالزمان آيد و خواه در اول زمان چنانكه حضرت خاتم‏النبيين صلوات اللّه عليه و آله سابق پيغمبران است و آخرتر از همه آمده است پس سبقت در ايمان دخلي به ظهور در عصر اول و عصر آخر ندارد و همچنين دخلي به بسياري عمل ندارد چرا كه يكي مي‏بيني كه عمل بسيار مي‏كند و او را آن معرفت نيست به خداوند عالم و او را چنانكه بايد منزه نمي‏كند و يكي عملش كمتر است و توحيد او اعظم است و تنزيه خدا بيشتر مي‏كند از اين است كه حضرت پيغمبر صلوات اللّه عليه و آله فرمودند كه فضل عالم بر عابد مثل فضل من است بر ادناي خلق.

خلاصه از اين آيه و حديث هم معلوم شد كه در ميان امت سابقان در ايمان هستند كه بعضي مهاجرت كرده‏اند از حدود خودبيني و داخل شدند در مدينه معرفت حجت و بعضي سابق مي‏باشند و انصارند و مهاجران را نصرت كرده جا داده‏اند در شهر خود و مخزن و مودع علم و حكمت ايشان شده‏اند و بعضي تابعان ايشانند و آن سابقان مقربانند و آن تابعان در درجه پست‏ترند به ترتيبي كه خداوند ذكر آنها را فرموده است در آيه شريفه.

به حضرت صادق7 عرض كردند كه خبر

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 159 *»

دهيد ما را از معني قول خداوند عزوجل و السابقون السابقون اولئك المقربون فرمودند خداوند اين سخن را فرموده است روزي كه خلق ذر بودند در ميثاق قبل از آنكه خلق را خلق كند به دوهزار سال عرض كردند تفسير بفرماييد اين مطلب را فرمود خداي عزوجل چون خواست كه خلق كند خلق را خلق كرد ايشان را از طين و ظاهر كرد براي ايشان آتشي و فرمود داخل اين آتش شويد پس اول كسي كه داخل شد محمد9 بود و اميرالمؤمنين و حسن و حسين و نُه امام امامي پس از امامي پس متابعت كردند ايشان را شيعيان ايشان پس ايشان واللّه سابقانند تمام شد. و چون در اين حديث به لفظ شيعه فرمودند منصرف شود به خواص چنانكه بعد از احاديث بسيار خواهي فهميد كه گفتن شيعه براي ضعفا و غير سابقين با فهمِ معني شيعه عصيان است و جايز نيست و مراد از شيعه در اصطلاح اهل‏بيت سلام اللّه عليهم خواص است به خصوص كه در اينجا تفسير سابقين را مي‏خواهد بفرمايد پس مراد از شيعه خواص مي‏باشند و اگر همه باشند و همه تفسير سابق باشند ديگر تابعي نمي‏ماند چرا كه غير اهل حق داخل آن آتش نشده‏اند پس از آنها كه داخل شده‏اند اين جماعت كه اسم برده شده است سابقانند و پيغمبران هم داخل شيعيانند چرا كه از يك طينتند و حقيقةً در اين فصل دو آيه ذكر شد و قول خداوند و السابقون السابقون اولئك المقربون هم آيه‏ايست صريح بر اين مطلب چرا كه خداوند خلق را بر سه فرقه كرد يكي سابقون يكي اصحاب يمين و يكي اصحاب شمال پس سابقون و اصحاب يمين از اهل جنت و اجابتند لكن سابقون مقربونند و اصحاب يمين اصحاب سلامت و نجات و در يمين مقربانند و مطيع امر ايشانند و اما اصحاب شمال اصحاب جهنمند و هالكند پس به نص اين آيه هم اين امت بر اين سه قسمند و جمعي هستند كه مقرب درگاه خداوندند و البته آنها آن جماعتند كه خود را متصف به صفات اللّه و متخلق به اخلاق اللّه كرده‏اند و از غير او بريده‏اند و اصحاب يمين تابعان براي ايشانند و چنانكه در ذكر مؤخرند در رتبه و اجابت نيز مؤخرند پس چگونه توان كليه اين امر را انكار كرد كه در ميان امت پيغمبر جمعي هستند كه عالم‏تر

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 160 *»

و حكيم‏تر و متقي‏تر و مخلص‏ترند براي خداوند و عارف‏تر به اسرار توحيدند و جمعي هستند كه درجه ايشان پست‏تر است در همه اين صفات و انكار اين معني انكار بديهه است و هركس بيني در نفس خود مي‏بيند كه اعلم از اويي هست و اعرف از اويي يافت مي‏شود پس نمي‏دانم واللّه كه چه چيز را بر ما انكار مي‏كنند و با جان خود چه خصمي دارند.

فصل

آيه ديگر از آيات قرآن است كه انا انزلنا التورية فيها هديً و نورٌ يحكم بها النبيون الذين اسلموا للذين هادوا و الربانيون و الاحبار بمااستحفظوا من كتاب اللّه و كانوا عليه شهداء تا آخر آيه معني فارسي آن آنست كه ما تورية را نازل كرديم در آن هدايت و نور بود حكم مي‏كردند به آن تورية پيغمبراني كه اسلام آورده بودند براي يهوديان و ربانيون و احبار هم حكم به همان تورية مي‏كردند به سبب آنكه كتاب خدا را حافظ بودند و خدا كتاب را به ايشان سپرده بود كه حفظ كنند و شاهدها بودند بر كتاب خدا اين آيه در شأن يهود است و خدا مي‏فرمايد كه در بني‏اسرائيل ربّانيّون و احبار بودند و حافظ كتاب خدا در اعصار ايشان بودند و شاهد و گواه خدا بودند بر مضمون كتاب يعني بر مطالب آن گواه بودند و مشاهده كرده بودند پس در قوم موسي سه‌فرقه بودند ربّانيّون كه متصف به صفات ربّ بودند و تربيت‏كننده خلق بودند و عالم ربّاني بودند و حكيم صمداني بودند و پس از ايشان احبار بودند و ايشان علماي امت بودند لكن درجه ايشان پست‏تر از مقام ربانيان بود و طايفه سيوم يهود بودند كه محكوم به حكم اينها بودند و مطيع امر اينها و تابع علم اينها پس اين معني در يهود ثابت است.

و اولاً مي‏گوييم كه آيا گمان مي‏كني كه يهود در اجابت سبقت بر مسلمين داشتند يا ايمان ايشان اكمل بود كه به مقام ربّانيّت و حبريت رسيدند و اين امت نرسيدند؟ آيا تربيت موسي اكمل بود از تربيت پيغمبر؟ آيا بنيه اهل آن عصر بيشتر بود از اهل اين عصر؟ و چگونه شود كه در آن امت اين دو طايفه بوده باشند و در اين امت اين دو طايفه نباشند بلكه در اين امت هم هستند و تعبير از اينها به ربّاني و حبر و محكوم آورده شد و در اين امت تعبير به سابقين مهاجرين و

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 161 *»

سابقين انصار و تابعين چنانكه در آيه سابق ذكر آن شد پس سابقينِ مهاجرين ربّانييّن اين امتند و سابقينِ انصار احبار اين امتند و تابعين محكوم به حكم سابقين بايد باشند چنانكه خدا ايشان را تابعين و محكومين خوانده است.

و ثانياً مي‏گوييم كه اين حديث را سني و شيعه روايت كرده‏اند كه پيغمبر9 فرمود كه شما مرتكب سنت پيشينيان خود مي‏شويد كفش به برابر كفش و تير برابر تير حتي آنكه ايشان اگر در سوراخ سوسماري رفته‏اند شما بايد برويد و كفش برابر كفش و تير برابر تير مثل است در عرب و كنايه از برابري دو چيز آورند مانند دو نفر كه راه روند برابر هم يا دو تير از كمان بجهد و برابر هم رود تا به هدف پس اين حديث متفق‌عليه است و كتاب خدا هم به آن شهادت دهد آنجا كه فرموده لتركبن طبقاً عن طبق و فرموده فهل ينظرون الا سنة الاولين فلن تجد لسنة اللّه تبديلاً و لن تجد لسنة اللّه تحويلاً و فرموده سنة اللّه في الذين خلوا من قبل و لن‏تجد لسنة اللّه تبديلاً و فرموده سنة اللّه التي قدخلت من قبل و لن‏تجد لسنة اللّه تبديلاً و فرموده سنة من قدارسلنا قبلك من رسلنا و لن‌تجد لسنتنا تحويلاً پس چون حديث شريف را مطابق با كتاب يافتيم دانستيم كه صحيح است پس چون در بني‏اسرائيل ربّانييّن و احبار بودند و براي ايشان تابعان بودند و آن بزرگواران حفّاظ كتاب خدا و مشاهدان آن و شاهدان بر آن و حكام بين عباد و بلاد بودند و عديل انبيا بودند در حكم به تورية بايست كه سنت خدا تغيير و تبديل پيدا نكند و در اين امت هم ربّاني و حبري باشد كه حافظ دين خدا و رسول و كتاب خدا و شاهد بر آنها باشند و حاكم بر عباد و بلاد باشند و البته اين امت خالي از ايشان نتواند بود و درجه اين امت پست‏تر از درجه آن امت نيست و مشاهده ديديم كه هست به نص آيه و السابقون الاولون من المهاجرين و الانصار كه گذشت پس بايست در اين امت رباني و احباري باشند كه حاكم به كتاب خدا باشند در ميان امت و در هر عصر بايد باشند چرا كه حاكم عصر سابق به كار لاحق نخورد و در امت موسي هميشه بودند و اگر عربي مي‏فهميدي به طور واضح مي‏فهميدي كه آيه دلالت دارد بر آنكه هميشه بودند چرا كه يحكم فرموده است و اين كلمه

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 162 *»

در زبان عربي دلالت بر آن كند كه هميشه بوده‏اند و با وجودي كه آنها در زمان قبل بوده‏اند و خدا عدول كرده است از حَكَمَ به گفتن يحكم براي همين مطلب پس اين آيه هم به طور صريح دلالت بر مطلب ما كرد اگرچه اين مطلب از جمله بديهيات است كه وجود اين بزرگان حاكم حافظ شاهد لطف است به بندگان و به آن وجود و دين ايشان برپاست و اخلال به چنين لطفي از حكمت نيست و لكن چونكه بعضي نفوس به واسطه شبهات فاسد شده است و گمان مي‏كند كه ما اختراعي كرده‏ايم و اين حرف اختراعي و بدعتي است كه ما كرده‏ايم از اين جهت اين همه اصرار در ادله دارم كه من‌بعد منصف نتواند چيزي بگويد اگرچه غير منصف را به اين ادله بلكه به جميع كتب انبيا و رسل اعتنائي نيست و باز بي‏انصافي خود را مي‏كند و مآل همه به سوي خدا و يوم الحشر تجتمع الخصوم.

فصل

و از جمله آيات اين آيه است كه يا ايها الذين آمنوا اتقوا اللّه و كونوا مع الصادقين فارسي آن آن است كه فرموده است اي مؤمنان با راستگويان باشيد و اين حكمي است از خداوند كه بايد مؤمنان با راستگويان راه روند و با ايشان باشند و نمي‏شود كه خداوند حكمي بكند و متعلق آن حكم نباشد پس فرموده باشد كه مؤمن با راستگويان باشد و راستگويان نباشند و چون در اين آيه خداوند راستگويان را به طور اطلاق و حقيقت فرموده بايد از همه جهت به طور حقيقت باشد و مراد از صدق به طور اطلاق آنست كه بالنسبه به نفس خود ظاهر انسان مطابق باطن باشد و اختصاصي به اقوال ندارد پس اگر كسي در قلب متنفر باشد از كسي و به ظاهر اقبال نمايد او كاذب است و كسي در باطن خفيف باشد و در ظاهر خود را وقور دارد كاذب است، در باطن مقبل به دنيا باشد و در ظاهر زاهد نمايد كاذب است و بر همين قياس كن باقي را و همچنين نسبت به خداي خود صادق باشد يعني ادعاي توحيد او را مي‏كند عملش تصديق اين معني كند پس شريك قرار ندهد با او در ذات و صفات و افعال و عبادت احدي را و چون ادعا كند كه خدا كافي است با خدا از كسي نترسد و با او اميد به احدي نداشته باشد و چون گويد خدا حكيم است بداند كه آنچه به او داده‏اند همه مطابق حكمت و

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 163 *»

صواب و صلاح بوده و آنچه از او گرفته همه مطابق صواب و سداد بوده و چون گويد خدا قدير است مأيوس از هيچ مطلب نباشد و هر دوري را نزديك و هر نزديكي را دور و هر سهلي را دشوار بر خود و هر دشواري را آسان بر خدا بيند و بر همين قياس كن كه اگر يكي از اينها و امثال اينها را بگويد و عمل به مقتضايش نكند كاذب است چنانكه اگر كسي به تو وعده بكند و عمداً وفا نكند دروغ گفته است و همچنين نسبت به خلق خدا صادق باشد كه آنچه نسبت به ايشان ادعا كند واقعيت و حقيقت داشته باشد پس اگر بگويد مخلص شما هستم با او غش نكند و اگر گويد خادم تو هستم خدمت كند و اگر گويد مال من مال شماست واقعاً تفاوت نگذارد و اگر گويد فداي تو شوم واقعاً تا جان خود ايستادگي كند و هكذا آنچه مي‏گويد صادق در آن است و آنجا كه چنين نيست نمي‏گويد پس چون كسي صادق شد در نفس خود و نسبت به خدا و نسبت به خلق اين شخص صادق است به طور اطلاق حقاً و اين است كسي كه مأمورند مردم كه با او باشند و با ايشان باشيد را هم خدا به طور اطلاق فرموده است پس اختصاصي به منزل و سفر و اماكن و ازمان ندارد و اينها محل اعتناي خدا نيست بلكه چون مطلق فرموده و اعظم منظور بودن در اخلاق و احوال و اعمال است پس بايست كه با ايشان بود در طريق دين و در مذهب به سوي خدا و رسول و چون طريق صادقين راست است و هر طريقي غير طريق صادقين كج است امر كرده است كه با ايشان باشيم تا بر آن صراط مستقيم باشيم و پاي ما نلغزد و كج و راست نرويم تا به منتهاي مقصود برسيم و راه صادقان راه مستقيم و راه نجات است آيا نمي‏بيني كه اگر كسي به سوي شام رود به عمل اقدام و بگويد كه به مكه مي‏روم كاذب است و راه كاذب كج است و رساننده به مقصد نيست و راه راست راه صادق است كه عمل اقدامش مطابق ادعايش باشد پس آن راه به مكه رود و بايد همه خلق از آن راه روند پس يافتي كه مقام صادق مقام بلندي است و حظ هر عادل به عدالت ظاهري نيست.

و از اين جهت كه اين صدق امري خفي بود و علامتي در ظاهر خلقت نبود كه مردم ببينند خدا شرح كرد احوال ايشان را مجملاً و مفصلاً اما مجملاً فرمود: انما

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 164 *»

المؤمنون الذين آمنوا باللّه و رسوله ثم لم‏يرتابوا و جاهدوا بأموالهم و انفسهم في سبيل اللّه اولئك هم الصادقون قل أتعلّمون اللّه بدينكم واللّه يعلم ما في السموات و ما في الارض واللّه بكل شي‏ء عليم پس فرمود كه علامت صادق ايمان به خدا و رسول است و عدم شك در وصي او و جهاد به مال و جان در راه او چه با نفس خود و شياطين جن و چه با شياطين انس و اينها صادقند پس هركس صاحب اين صفات نباشد صادق نباشد و با او نبايد بود پس تفصيل داده است در آيه ديگر و فرموده: للفقراء المهاجرين الذين اخرجوا من ديارهم و اموالهم يبتغون فضلاً من اللّه و رضواناً و ينصرون اللّه و رسوله اولئك هم الصادقون و الذين تبوّؤا الدار و الايمان من قبلهم يحبون من هاجر اليهم و لايجدون في صدورهم حاجة مما اوتوا و يؤثرون علي انفسهم و لو كان بهم خصاصة و من يوق شحّ نفسه فأولئك هم المفلحون و الذين جاءوا من بعدهم يقولون ربنا اغفر لنا و لاخواننا الذين سبقونا بالايمان و لاتجعل في قلوبنا غلاً للذين آمنوا ربنا انك رءوف رحيم پس معلوم شد كه صادقان سه طايفه‏اند يكي مهاجران و يكي انصار و يكي تابعان كه هر سه در وصف اول شريكند و هر سه صادقند به طوري كه عرض شد پس به نص آيات بودنِ با مهاجران و انصاري كه عرض شد سابقاً واجب و تخلف از ايشان عدول به كاذبان است البته كه غير صادق كاذب است پس كون با كاذبان حرام است البته پس معلوم است كه ما بايد تابع صادقان باشيم و كيست كه بتواند بگويد همه صادقيم و كيست كه بتواند بگويد صادق در دنيا نيست و در همين آيه خدا مخاطبين را غيرصادقين قرار داده پس از مخاطبين كذب سرمي‏زند كه غيرصادق شدند و نمي‏توان با كاذب بود چرا كه احتمال هلاكت دارد و احتمال مي‏رود كه اين راهي كه مي‏رود دروغ باشد و مؤدي به سرمنزل نجات نباشد پس خدا امر به چيزي كه احتمال ضرر دارد نكند به طور بَتّ و وجوب و اطلاق پس صادقاني در دنيا هستند و بودن با ايشان واجب و سبب نجات، و واجب‌بودن و سبب‌ نجات‌ بودن با صادق برهان نمي‏خواهد و لكن كم نفسي تاب مي‏آورد كه با صادق راه رود چرا كه منشأ نفس از نفاق و كذب است و نفس، اَمّارة به سوء است پس براي او مشكل است و

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 165 *»

نمي‏تواند با صادق حقيقي راه رود و سعي مي‏كند كه آيه را منطبق بر كاذبان كند اگرچه به تأويلهاي بعيده باشد تا با آنها راه رود و گويد امتثال آيه را كردم و خدا به اين عمل راضي نيست خداوند حكيم مي‏خواهد هر لفظي را كه به طور اطلاق فرموده تو بر اطلاقش باقي گذاري و هرچه را كه مقيد كرده بر تقييدش گذاري و آن اطلاق و تقييد موافقت كلام است براي واقع و چون آن را تغيير دهي آن را مخالف واقع كني.

پس به نص اين آيه هم معلوم شد كه صادقان هستند و متابعت ايشان از لوازم و مخالفت حرام است و مؤيد اين معني كلام حضرت صادق است7 كه فرمود كسي كه ديني بگيرد كه از صادقي نگرفته باشد خداوند الزام مي‏كند او را و هركس كه استماع از غير باب خدا را جايز داند مشرك است و از حضرت باقر است كه فرمود كه هركس ديني گيرد كه از صادقي نگرفته باشد خداوند او را گمراه كند تا روز قيامت پس معلوم شد وجوب كون با صادق و صادق كسي است كه خودش بداند كه صادق است و بر حسب وضع الهي و مشيت الهي جاري شده است و اما كسيكه خود را گمان كند كه راستگو است و در كارهاي خود و دين خود به گمان راه رود و نداند كه آيا صادق است در اين گمان يا كاذب او از جمله صادقان نباشد و نشايد كه ادعاي صدق كند و مردم را به سوي خود خواند.

فصل

از جمله آيات باهرات قول خداست كه مي‏فرمايد: يرفع اللّه الذين آمنوا منكم و الذين اوتوا العلم درجات واللّه بما تعملون خبير وحاصل معني آن آنست كه خدا مي‏فرمايد: خدا رفيع و بلند مي‏كند كساني را كه ايمان آوردند از شما و كساني را كه علم نصيب ايشان شده است درجاتي چند و خدا به عملهاي شما آگاه است پس به نص اين آيه اين دو طايفه از ميان امت رفيع الشأن و عليّ البنيان مي‏باشند و شك نيست كه آن مؤمنان كه رفيع الشأن مي‏باشند مؤمنان حقيقي مي‏باشند نه اهل دعوت ظاهره و حضرت امير فرمودند كه زن مؤمن كمتر از مرد مؤمن است و مرد مؤمن كمتر است از گوگرد سرخ پس كه ديده است از ميان شما گوگرد سرخ را و حضرت باقر7 فرمودند كه مردم همه بهائمند مردم همه

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 166 *»

بهائمند و مردم همه بهائمند مگر كمي از مؤمنين و مؤمن كم است و مؤمن كم است و مؤمن كم است و حضرت صادق7 فرمودند من اگر سه مؤمن پيدا مي‏كردم كه حديث مرا پنهان كنند حلال نمي‏دانستم كه از ايشان حديثي را پنهان كنم و فرمود حضرت كاظم7 كه نه هركس به ولايت ما قائل شود مؤمن است و لكن خدا ايشان را انس براي مؤمنين قرار داده است. پس آن مؤمنان رفيع‏الشأن آن مؤمنان حقيقي مي‏باشند كه بر حقيقت ايمان آگاهي يافته‏اند و مقام ايمان حقيقي مقام نقباست و به معني ديگر ايشان مؤمنند يعني امان‌دهنده‏اند از جانب ولي خود به مردم و ايشان را از عذاب قبر و برزخ و عرصات ايمن مي‏كنند و خدا امان‌دادن ايشان را مي‏پذيرد و ايشان مهاجرانند كه از دار كفر مهاجرت كرده داخل دار ايمان شده در آنجا سكنا كرده‏اند و اما علماي رفيع‌الشأن نجبا هستند كه مقام انصار و احبار براي ايشان ثابت است به طوري كه اشاره به آن شد و مقام علم مقام نفس است و مقام ايمان مقام يقين و معرفت پس مقام علما مقام نجباست كه نفس و ولي نقبايند و شك نيست كه عالم غير جاهل و غير ظانّ و شاكّ و متوهم است پس هركس به مطلبي وهمي داشته باشد يا شك داشته باشد يا مظنه داشته باشد يا جاهل به آن باشد به او نگويند عالم است بلكه اسم مقام او را از آن اسماء گويند و عالم كسي است كه خداوند او را آگاه كرده باشد بر جميع مسائل و مطالب كه در دين محتاج به اوست و بر علم باشد در جميع آنها نه بر شك و ظن و وهم و جهل و اين مقام مقام خطيري است و نه مقام هركس است كه چهار كلمه چيزي فهميد و چون مقام خطيري بوده خداوند فرموده است كه خدا ايشان را سرافراز مي‏كند و سربلندي و برتري مي‏دهد يعني بر ساير مؤمنين پس مقام ايشان مقام نفس است كه مقام احبار باشد و مقام مؤمنين مقام عقل است كه مقام ربّانييّن باشد و نپندار كه چگونه شود كه مؤمن برتر از عالم باشد و حال آنكه هر عالم حقيقي مؤمن هم هست زيرا كه اين مؤمن كه در اين مقام مذكور شده است مؤمن به اقصي درجات ايمان است يا مؤمن به معني ايمن‏كننده است نه مؤمن به معني تصديق‌كننده پس اين دو طايفه را خدا رفعت دهد بر سايرين

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 167 *»

و مقام ايشان نزديك‏تر به خداوند عالم است و سايرين همه در تحت ايشانند و به واسطه ايشان تقرب به خدا مي‏جويند و بايد بجويند و اين هم آيه‏ايست صريح بر وجود مؤمنين و علما و دانستي سابقاً كه نمي‏شود كه عالم و مؤمن در دنيا نباشد و از عدل خداوند اخلال به اين امر نيست و بناي بلاد و عباد همه بر هم خواهد خورد و آيات غير از اينها بسيار است و اين كتاب چون وضعش براي عوام است و از نكات قرآن و عربيت اطلاع تام ندارند ايراد آيات براي ايشان فايده ندارد و قرآن هم كتابي نيست كه در اثبات امري آيات بسيار از آن ضرور باشد بلكه يك آيه هم كفايت مي‏كند و اخذ به آن واجب و تخلف از آن كفر است پس حاجت به آيات بسيار نبود و نيست ولي ما به جهت اتمام حجت چند آيه از آن را ذكر كرديم و اگر بخواهيم و لا قوة الا باللّه از هر آيه اين امر را استخراج مي‏كنيم چگونه نه و حال آنكه حضرت صادق‏7 فرمودند به ابي‏بصير كه اي ابامحمد هيچ آيه‏اي نيست كه بازگشتش به سوي بهشت باشد و اهلش را به خير ياد كرده باشد مگر آنكه آن آيه در ما و شماست و هيچ آيه‏اي نيست كه بكشد اهلش را به سوي آتش مگر آنكه آن در دشمن ماست و كسي كه مخالفت كرده باشد ما را تا آخر خبر. و ان‌شاءاللّه همينقدر بلكه يك آيه از آنچه ذكر شد اهل تسليم را كفايت مي‏كند حال شروع مي‏كنيم به ذكر بعضي از اخبار كه در هنگام تصنيف به دست مي‏افتد.

مطلب ششم

در اثبات لزوم وجود ايشان است به اخبار صحيحة متواترة اهل‏عصمت و طهارت صلوات اللّه عليهم اجمعين و در اين مطلب هم چند فصل است.

فصل

در ذكر اخباري است كه در آنها ذكر اين بزرگواران شده است و دلالت مي‏كند بر لزوم معرفت ايشان. از آن جمله روايتي است كه شيخ عبداللّه بن نوراللّه روايت كرده است از جابر بن يزيد جعفي در حديث طويلي و در آن حديث است كه جابر عرض كرد به حضرت امام زين العابدين7 كه حمد مر خدايي راست كه منت گذارد بر من به معرفت شما و الهام كرد به من فضل شما را و توفيق داد مرا به طاعت شما و دوستي دوستان شما و دشمني دشمنان

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 168 *»

شما حضرت فرمودند اي جابر آيا مي‏داني معرفت چيست؟ معرفت اثبات توحيد است در مرتبه اول پس معرفت معاني در دويم پس معرفت ابواب در سيوم پس معرفت امام در چهارم پس معرفت اركان در پنجم پس معرفت نقبا در ششم پس معرفت نجبا در هفتم و اين است كه خدا مي‏فرمايد بگو كه اگر دريا مداد كلمات پرورنده من باشد هرآينه دريا تمام شود پيش از آنكه كلمات پرورنده من تمام شود اگرچه مثل آن دريا مدد بياوريم و خواندند اين آيه را كه معني آن آنست كه اگر جميع درختان زمين قلم شوند و دريا مداد آن شود و پس از آن دريا هفت دريا مداد شود كلمات خدا تمام نشود و خدا غالب و حكيم است تا آخر حديث شريف و بديهي است كه نقبا و نجبا شيعيان مي‏باشند به جهت آنكه بعد از مقام امام ذكر شده است و بعد از اين هم دلايل خواهد آمد چنانكه پيش از اين هم گذشت و در كافي روايت كرده است از ابن اذينه كه گفت جمعي براي ما روايت كردند از حضرت باقر يا صادق8 كه فرمودند نمي‏باشد بنده‏اي مؤمن تا بشناسد خدا و رسول و ائمه را همگي و پيشواي زمان خود را و ردّ كند به سوي او و تسليم كند براي او پس فرمود چگونه مي‏شناسد آخر را و حال آنكه جاهل باشد او به اول و بديهي است كه پيشواي زمان پس از آنكه فرمود ائمه همگي را غير از ائمه است و مراد شيعه است كه در هر عصري قائم است به خدمت ايشان و در همان كتاب از محمد بن عبدالرحمن بن ابي‏ليلي روايت كرده است كه او از پدرش روايت كرده از حضرت صادق7 كه فرمود كه شما صالح نخواهيد بود تا عارف شويد و عارف نشويد تا تصديق نكنيد و تصديق نكرده‏ايد تا تسليم نكنيد چهار باب را كه اول آن چهار باب درست نمي‏شود مگر به آخر آن گمراه شدند صاحبان سه‌باب و گم شدند گم‌شدن دوري، خداي تبارك و تعالي قبول نمي‏كند مگر عمل نيكو را و قبول نمي‏كند خدا مگر به وفاكردن به شروط و عهود را و هركس وفا كرد براي خدا به شروط و كامل كرد آنچه را كه در عهد خود وصف كرده است مي‏رسد به آنچه در نزد خداست و وعده خود را كامل كرده است تا آخر حديث و اين چهار باب توحيد و نبوت و امامت و ولايت

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 169 *»

شيعيان ايشان است چرا كه شروط ايمان و آنچه در عالم ذر عهد گرفته‏اند اين چهار است چنانكه خواهد آمد و هركس يكي از اينها را انكار كند از اصحاب سه‌باب است كه گمراه شده است و خدا قبول نمي‏كند عمل احدي را مگر آنكه وفا به اين شروط و عهود كرده باشد و ثوابهاي اخروي براي آن كس است كه وفا به اين شروط كرده باشد چنانكه فهميدي.

فصل

در ذكر اخباري است كه دلالت مي‏كند بر آنكه در عالم ذر ميثاق به ركن رابع از ملائكه و مردم و حيوانات و نباتات و هر چيزي گرفته‏اند و شروط و عهود ايمان كه در فصل سابق گذشت توحيد و نبوت و امامت و ولايت است. از كافي است كه از ابن‌اذينه از حضرت صادق7 روايت كرده است در حديث وضع اول اذان كه ذكر كرده معراج پيغمبر را9 فرمود چون عروج كرد به آسمان اول ملائكه گفتند اي محمد چگونه است حال برادر تو؟ چون فرود روي سلام به او برسان پيغمبر9 فرمود شما مي‏شناسيد برادر مرا؟ گفتند چگونه نمي‏شناسيم او را و حال آنكه گرفته شده است ميثاق تو و ميثاق او از ما و ميثاق شيعه او تا روز قيامت بر ماست و ما ملاحظه مي‏كنيم رخساره‏هاي شيعيان او را هر روزي و هر شبي پنج‌مرتبه و همچنين گفتند ملائكه آسمان دويم پس گفتند چگونه نمي‏شناسيم او را و حال آنكه گرفته شده است ميثاق او و ميثاق تو و ميثاق شيعه او بر ما تا روز قيامت و ملائكه آسمان سيوم گفتند چگونه نمي‏شناسيم او را و حال آنكه حج مي‏كنيم بيت‌المعمور را هر سال و بر آن رقّ سفيدي است در آن اسم محمد و علي و حسن و حسين و شيعيان ايشان است تا روز قيامت و همچنين فرمود پيغمبر9 آيا مي‏شناسيد او را عرض كردند مي‏شناسيم او را و شيعه او را و ايشانند نور در گرد عرش خدا و در بيت‌المعمور رقّي است از نور در آن كتابي است از نور در آن است اسم محمد و علي و حسن و حسين و ائمه و شيعيان ايشان تا روز قيامت زياد نمي‏شود بر ايشان يكي و كم نمي‏شود يكي و آن ميثاق ماست و آن ميثاق را هر روز جمعه بر ما مي‏خوانند تا آخر حديث و بعد از اين خواهي دانست كه مراد از شيعه قوم خاصي

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 170 *»

هستند و نه هركسي است كه دوستي ايشان را ورزيده باشد و در  كافي است كه حضرت صادق7 فرمود نه هركس قائل به ولايت ما باشد مؤمن است ايشان را براي انس مؤمنين آفريده‏اند و احاديث بسيار خواهد آمد كه شيعه غير موالي است و عهد شيعه را از ملائكه گرفته‏اند چرا كه ملائكه خدام شيعيان مي‏باشند چنانكه پيغمبر9 فرمود و شيعه معلم ملائكه‏اند و دين ايشان را تعليم ايشان كردند چنانكه در عوالم در اوايل كتاب فضايل روايت كرده است و همچنين روايت كرده است از كتاب آل تصنيف ابن خالويه از جابر انصاري كه گفت شنيدم رسول خدا فرمود: خداي عزوجل خلق كرد مرا و خلق كرد علي را و فاطمه و حسن و حسين را از نور واحدي پس فشرد آن نور را فشردني پس بيرون آمد از آن شيعيان ما پس تسبيح كرديم ما پس تسبيح كردند شيعيان ما و تقديس كرديم ما پس تقديس كردند شيعيان ما و تهليل كرديم ما پس تهليل كردند شيعيان ما و تمجيد كرديم ما پس تمجيد كردند شيعيان ما و توحيد كرديم ما پس توحيد كردند شيعيان ما پس خدا خلق كرد آسمانها را و زمين را و خلق كرد ملائكه را پس ماندند ملائكه صدسال كه نه تسبيحي مي‏دانستند و نه تقديسي پس تسبيح كرديم ما پس تسبيح كردند شيعيان ما پس تسبيح كردند ملائكه و همچنين ذكر فرمود تقديس و تهليل و تمجيد و توحيد را كه هريك را اول ايشان به عمل آوردند پس شيعيان پس ملائكه پس فرمود ماييم موحدان وقتي كه موحدي غير از ما نبود و سزاست بر خدا كه چنانكه ما را مخصوص كرد و مخصوص كرد شيعيان ما را اينكه ما را نزديك كند و شيعيان ما را در اعلي عليين به‌درستي كه خدا برگزيد ما را و برگزيد شيعيان ما را پيش از آنكه جسم باشيم پس خواند ما را پس اجابت كرديم او را پس آمرزيد براي ما و براي شيعيان ما پيش از آنكه استغفار كنيم از او پس از اين حديث شريف معلوم شد كه خلقت شيعيان پيش از ملائكه است و به تعليم و هدايت شيعيان ملائكه تعليم گرفتند و جاهل به توحيد خدا بودند مدتها تا آنكه شيعيان ايشان را هدايت فرمودند و اين شيعيان كه هداة ملائكه‏اند ضعفا نتوانند بود چنانكه پيداست.

و از مجالس

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 171 *»

مفيد روايت كرده است از جيش بن المعتمر از حضرت امير7 در حديثي كه فرمودند اي جيش هركس دوست مي‏دارد كه بداند كه آيا دوست ماست يا دشمن دل خود را آزمايش كند اگر دوست مي‏دارد يك ولي ما را پس مبغض ما نيست و اگر دشمن مي‏دارد يك ولي ما را پس دوست ما نيست خداوند عالم گرفته است ميثاق دوستان ما را به مودت ما و نوشته است در ذكر اسم دشمنان ما را و روايت است از حضرت عسكري7 در تفسير قول خداي تعالي كه و علّم آدم الاسماء كلها يعني اسماء پيغمبران خدا و اسماء محمد و علي و فاطمه و حسن و حسين و طيبين از آل ايشان را و اسماء نيكان شيعه و سركشان دشمنان را و از همان حضرت است در معني قول خدا الذين ينقضون عهد اللّه يعني آن عهد كه گرفته شده است بر ايشان به ربوبيت خدا و به نبوت محمد9 و امامت علي7 و اينكه شيعيان ايشان از اهل جنت و كرامت مي‏باشند و هم از آن حضرت است در معني آيه و اذ آتينا موسي الكتاب و الفرقان مي‏فرمايد وحي كرد خدا بعد از آن به سوي موسي7 اي موسي اين كتاب است و اقرار كردند به آن و فرقان باقي ماند كه فرق مابين مؤمنين و كافرين است و مابين محقين و مبطلين پس تجديد عهد كن با ايشان چرا كه من قسم خورده‏ام قسم حقي كه قبول نكنم از احدي ايماني و نه عملي مگر با ايمان به محمد و به برادرش علي وصيش موسي عرض كرد آن عهد چه چيز است اي پروردگار؟ فرمود اي موسي بگير بر بني‌اسرائيل اينكه محمد بهترين پيغمبران است و آقاي فرستادگان است و اينكه برادرش و وصيش علي بهترين اوصياست و اينكه اولياي او كه خدا برمي‏انگيزاند آقايان خلقند و اينكه شيعه او كه منقاد اويند و تسليم امر و نهي او را و خلفاي او را دارند، نجوم فردوس اعلايند و پادشاهان بهشتهاي عدن فرمود موسي گرفت بر ايشان اين عهد را پس بعضي از ايشان اعتقاد كردند آن را به درستي و بعضي به زبان گفتند و به دل نگفتند پس بر پيشاني معتقد ايشان به‌درستي نور آشكاري مي‏درخشيد و كسيكه به زبان اقرار كرده بود نه به دل آن نور را نداشت پس اين است فرقاني كه خدا به موسي داد و

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 172 *»

آن فرق ميان محقان و مبطلان است و هم از آن حضرت است در معني قول خدا و اذ اخذنا ميثاقكم و رفعنا فوقكم الطور كه حضرت امير7 فرمود كه خداي تعالي ياد كرد براي بني‏اسرائيل در عصر محمد9 احوال پدران ايشان را كه در ايام موسي بودند كه چگونه عهد بر ايشان گرفته و ميثاق براي محمد و علي و آل‌طيبين ايشان كه منتجبين براي خلافت بر خلق مي‏باشند و براي اصحاب ايشان و شيعه ايشان تا آنكه فرمود كه خداي تعالي فرمود به موجودين از بني‌اسرائيل در عصر محمد9 بر زبان او بگو اي محمد به اين تكذيب‌كنندگان تو بعد از شنيدن ايشان آن عهدي را كه بر پيشينيان ايشان گرفته شده است براي تو و براي برادرت علي و براي آل شما و براي شيعيان شما به بد چيزي امر كرده است شما را ايمانتان كه كافر شويد به محمد و استخفاف كنيد به حق علي و آلش و شيعيانش اگر مؤمنيد تا آخر. و ببين كه چگونه از امم سابقه عهد گرفتند بر اين اركان اربعه و مؤمن نبودند مگر آنكه به ركن رابع ايمان اعتراف كنند و اعتراف به اين چهار باب شرط ايمان بوده و هست حتي آنكه اشجار به آن شهادت دادند چنانكه در آن حديث است كه حضرت عسكري فرمودند كه حارث بن كلزه ثقفي طبيب عرض كرد اي محمد آمده‏ام تو را مداوا كنم از جنونت چرا كه من ديوانه‏هاي بسيار را معالجه كرده‏ام و شفا يافتند بر دست من و حديث را فرمود تا آنكه فرمود پيغمبر9 خواند درختي را پس آمد و عرض كرد كه شهادت مي‏دهم كه نيست خدايي جز خدا پس شهادت داد براي نبي9 به رسالت پس شهادت داد براي علي7 به وصايت پس گفت كه شهادت مي‏دهم كه اولياي تو كه او را دوست مي‏دارند و دشمنان او را دشمن‌مي‏دارند پركنندة جنتند و دشمنان تو كه دشمنان تو را دوست مي‏دارند و دشمن مي‏دارند دوستان تو را پركنندة آتشند پس نظر كرد رسول خدا9 به حارث بن كلزه و فرمود اي حارث آيا ديوانه گفته مي‏شود كسي كه اين آيات اوست پس حارث ايمان آورد و مسلمان خوبي شد.

و همچنين شهادت دادند به اين امر حيوانات چنانكه در حديث سوسمار

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 173 *»

مشهور است كه اعرابي آورد و خواهش آيتي مي‏كرد و سوسمار را انداخت پس سوسمار صورت خود را به خاك ماليد پس سر خود را بلند كرد و خدا او را به سخن آورد كه شهادت مي‏دهم كه خدايي جز خدا نيست وحده لاشريك له و شهادت مي‏دهم كه محمد بنده او و رسول اوست و شهادت مي‏دهم كه برادرت علي بن ابي‏طالب چنان است كه او را وصف كردي و اينكه اولياي او در بهشت اكرام مي‏شوند و دشمنان او در جهنم خوار مي‏شوند پس ايمان آورد اعرابي و گفت من شهادت مي‏دهم به آنچه اين سوسمار شهادت داد و ايمان آوردند آن يهودان كه حاضر بودند تا آخر حديث. پس معلوم شد كه شهادت به ولايت اوليا جزو ايمان و ركن چهارم است و اين اوليا كه در اين اخبار است اگرچه مطلق است ولي آن مطلب كه جزو ايمان است از آن برمي‏آيد و اگر اقرار به ولايت ضعيفان شيعه جزو ايمان باشد اقرار به ولايت كبار شيعه به طريق اولي خواهد بود و چون با احاديث سابقه ضم كني معلوم شود كه اقرار به نقبا و نجبا كه اسم كبار شيعيان است جزو ايمان است و اين امري نيست كه ما تازه داخل شروط ايمان كرده باشيم كه بر ما اعتراض مي‏كنند كه ركن رابع از اصول ايمان نبوده و شما بدعت كرده‏ايد و ائمه: بر هركس كه تلقين ايمان مي‏كرده‏اند و قابل بوده اين ركن را هم مثل ساير اركان تلقين مي‏كرده‏اند چنانكه حضرت عسكري7 روايت كردند در آن حديث طبيب يوناني كه اسلام آورد بعد از آنكه فرمودند كه يوناني گفت من اگر ديگر كافر شوم فساد را به نهايت رسانيده‏ام و به كلي متعرض هلاك شده‏ام شهادت مي‏دهم كه تو از خاصان خدايي صادق هستي در جميع گفتارهاي خود از جانب خدا پس مرا امر كن به آنچه مي‏خواهي تا اطاعت كنم تو را حضرت امير فرمودند امر مي‏كنم تو را اينكه تفريد كني خدا را به وحدانيت و شهادت دهي براي او به جود و حكمت و منزه كني او را از عبث و فساد و از ظلم كنيزان و بندگان و شهادت دهي كه محمدي كه من وصي اويم آقاي مخلوقات است و رتبه او افضل رتبه اهل دارالسلام است و شهادت دهي كه علي كه نشان داد به تو آنچه را كه نشان داد و انعام كرد به تو از نعمتها آنچه را كه انعام كرد بهترين

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 174 *»

خلق خداست و سزاوارتر خلق اللّه است به مقام محمد بعد از او و به برپا كردن شرايع و احكام او و شهادت دهي كه اولياء او اولياء خدايند و دشمنان او دشمنان خدا و اينكه مؤمنيني كه شريكند با تو در آنچه به تو تكليف كردم و ياور تواند در آنچه تو را به آن امر كردم بهترين امت محمدند9 و خالص شيعيان عليّند تا آخر حديث شريف. تدبر كن در اين حديث شريف كه چگونه ولايت اوليا را رابع شروط ايمان قرار داده‏اند و اين اقرار را از خواص خالص شيعيان قرار داده‏اند و مقرين به اين امر را افضل امت خوانده‏اند پس چگونه اقرار به اين ركن را ما احداث كرده‏ايم و حال آنكه اين همه اخبار در اخذ ميثاق بر آن از جميع انس و ملائكه و حيوان و نبات وارد شده است.

فصل

در آنكه شيعه ركن رابع ايمان است و اقرار به آن فرض است مثل ساير اركان. در كافي به سندش از يعقوب بن جعفر روايت كرده است كه گفت نزد ابوابراهيم7 بودم مردي آمد از اهل نجران يمن از رهبان و با او زن راهبي بود اذن براي ايشان خواست كسي و حديث را نقل كرد تا آنكه گفت كه راهب عرض كرد خبر ده مرا از هشت حرفي كه نازل شده است و ظاهر شده است در زمين چهار حرف از آنها و باقي مانده است در هوا چهار حرف از آن بر كه نازل شده است آن چهار حرفي كه در هوا است و كه تفسير خواهد كرد آن را؟ فرمودند آن قائم ماست خدا بر او نازل خواهد كرد و او تفسير خواهد كرد و نازل شود بر او آنچه بر صديقان و پيغمبران و هدايت‏يافتگان نازل نشده باشد پس راهب گفت خبر ده مرا از دو حرف از آن چهار حرف كه در زمين است چيست آن؟ فرمود خبر دهم به تو هر چهار را اول آنها لااله الا اللّه وحده لاشريك له باقيا يعني نيست خدايي جز خداي به تنهايي كه شريك براي او نيست و باقي است و دويمي آنها محمد رسول اللّه9 مخلصا يعني محمد فرستاده خداست و خالص كرده شده است9 و سيوم آنها ما اهل‏بيت و چهارم آنها شيعيان ما و ماييم از رسول اللّه9 و رسول اللّه از خداست به سببي راهب گفت كه شهادت مي‏دهم كه نيست خدايي جز خدا و

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 175 *»

اينكه محمد رسول خداست9 و اينكه آنچه از جانب خدا آورده است حق است و اينكه شما صفوه خداييد از خلق و اينكه شيعه شما مطهرون و مستبدلون باشند و براي ايشان است عاقبت خدا و الحمدللّه رب العالمين. عرض مي‏شود كه آن چهار حرف كه بايد بعد از اين نازل شود باطن همين چهار حرف زميني است و مي‏گويد آن چهار حرف را و از گرد او بزرگان فرار خواهند كرد و امر عظيم و خطب جسيم است و اما آنكه در حديث شريف است كه رسول اللّه از خداست به سببي يا معني آن آنست كه از خداست به سببي كه حال نمي‏توان ذكر كرد و تو قابل فهم آن نيستي يا آنكه از خداست به واسطه سببي كه آن مشيت باشد پس از مشيت است و هرچه از مشيت باشد از خداست و نه معني آن آن است كه از خداست يعني جزوي از كل خداست نعوذباللّه پس از خداست به واسطه سبب كه آن سبب اعظم باشد كه مشيت است و اما آنكه راهب گفت كه شيعه مستبدلون باشند يا معني آن آنست كه خدا ايشان را به عوض كل خلق برداشته و بدل خلق قرار داده است يا آنكه خلق ايشان را گذاشته‏اند و به عوض ايشان از پي منافقان رفته‏اند و ممكن است كه نسخه تحريف باشد و مستذلون باشد يعني اعادي ايشان را ذليل كرده‏اند و عاقبت خدا يعني جنت و راحت اخروي براي ايشان است.

بالجمله از اين حديث شريف هم معلوم شد كه اين چهار ركن با هم است و اسلام به هر چهار بايد آورد چنانكه راهب در هنگام اسلام به هر چهار ايمان آورد و آنچه ديده‏اي كه مردم سابقاً ايمان مي‏آوردند و به همان شهادتين اكتفا مي‏كرده‏اند يا آنكه در محضر عامه بوده است و محل تقيه بوده است يا آنكه بر دست غير آل‌محمد: ايمان مي‏آورده‏اند و اگر مانعي نبوده اين چهار شهادت همه اركان ايمان بوده است و امروز هم هركس بخواهد شيعه شود از يهود و مجوس يا نصاري يا سني بايد اين چهار ركن را تلقين كرد و اين چهار ركن را بگويد و مؤيد اين آن حديثي است كه گويا از حضرت كاظم است7 كه فرمودند حروف اسم اعظم چهار است اول لااله الا اللّه و دويم محمد رسول اللّه و سيوم ولايت و چهارم شيعيان ما و چون اسم اعظم هرگاه خوانده شود دعا

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 176 *»

رد نمي‏شود به اين واسطه اين اركان ايمان را اسم اعظم خواندند چرا كه اگر كسي به آن چهار به صدق بگرود و خدا را به آن بخواند دنيا و آخرت او اصلاح شود و خدا دنيا و آخرت را براي مؤمن آفريده است و بس چنانكه در قرآن به آن تصريح شده است و از آن جمله حديثي است كه در عوالم از خصال روايت كرده است از حضرت ابوجعفر7 كه فرمودند ده‌چيز است كه هركس ملاقات كند خداي عزوجل را به آنها داخل بهشت شود لااله الا اللّه و محمد رسول‌اللّه و اقرار به آنچه آورده است از نزد خدا و برپا داشتن نماز و دادن زكوة و روزه ماه رمضان و حج خانه و ولايت اولياء اللّه و برائت از اعداء اللّه و اجتناب هر مسكري. ببين چگونه اين امر را هم جزو فرايض شمرده است و از اسباب نجات و اگر ولايت ضعفا فريضه باشد ولايت كبار شيعه به طريق اولي فرض است و از آن جمله روايت كرده است از محاسن برقي كه حضرت صادق فرمودند به كسي كه كدام دستگير ايمان محكم‏تر است پس حضار عرض كردند خدا و رسول بهتر مي‏داند پس شمردند نماز و زكوة و روزه ماه رمضان و حج و جهاد در راه خدا را در هريك مي‏فرمود فضل دارد اما آن نيست يعني محكم‏تر عروه‏هاي ايمان نيست پس عرض كردند خدا و رسول داناتر است حضرت فرمودند كه رسول خدا فرمود كه اوثق عروه‏هاي ايمان حب در راه خداست و بغض در راه خداست و دوستي دوست خدا و دشمني دشمن خدا. پس از اين حديث شريف معلوم شد كه ركن رابع محكم‏تر عروه‏هاي ايمان است و اشرف از نماز و روزه و زكوة و حج و جهاد است و چون اشرف شد اهتمام به آن اعظم است و الزم و از خصال روايت كرده است از اعمش از حضرت صادق7 كه فرمودند دوستي اولياي خدا واجب است و ولايت ايشان واجب است و بيزاري از دشمنان ايشان واجب است و از كساني كه ظلم كردند به آل‌محمد پس شمردند اصناف ايشان را تا آنكه فرمود و دوستي مؤمنين كه تغيير ندادند و تبديل نكردند بعد از پيغمبر9 واجب است مثل سلمان فارسي و ابوذر غفاري و مقداد بن اسود كندي و عمار بن ياسر و جابر بن حنيف و ابي‏ايوب انصاري و عبداللّه بن

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 177 *»

الصامت و عبادة بن الصامت و خزيمة بن ثابت ذي‌الشهادتين و ابوسعيد خدري و هركس كه به طور ايشان رفته باشد و كرده باشد مثل كار ايشان و واجب است ولايت تابعان ايشان و كسي كه اقتدا كرده باشد به ايشان و به هدايت ايشان تا آخر حديث شريف و در اين حديث شرايع اسلام را ذكر مي‏فرمايد كه انسان به اخذ به آنها مسلم مي‏شود و از جمله شرايع اسلام ولايت اولياء اللّه است و براءت از اعداء اللّه و ولايت اين جماعت كه نام برده است و هركس شبيه ايشان باشد پس نظر كن در صراحت اين خبر در آنكه اقرار به اين ركن هم واجب است مثل ساير شرايع و همچنين به همين تفصيل در عيون از حضرت امام ثامن حضرت رضا7 روايت كرده است.

و از آن جمله فقره دعائي است كه در بلدالامين و مصباح كفعمي و مفتاح الفلاح روايت كرده است در دعاي توسل و ذكر عقايد و در صفات حضرت امير مي‏فرمايد كه حضرت امير كسي است كه من وثوق ندارم به اعمال اگرچه پاكيزه باشد و آنها را نجات‌دهنده خود نمي‏دانم اگرچه صالح باشد مگر به ولايت حضرت امير و او را امام قرار دادن و اقرار به فضايل آن و قبول‌كردن از حاملان فضايل و تسليم‌كردن براي راويان فضايل. پس معلوم شد كه شرط قبول شدن اعمال قبول كردن از حاملان است و تسليم كردن راويان و حاملان آنهايند كه متحمل فضايلند و متصف به صفات ائمه خود شده‏اند و اگر محض روايت بود تكرار در كلام بود و راويان آنهايند كه به علم ذكر مي‏كنند فضايل را و تحقيق مي‏نمايند و اول نقبايند و دويم نجبا كه علمايند و اشاره به همين معارف است فقره زيارت عاشورا كه مي‏فرمايد پس من سؤال مي‏كنم از خدايي كه اكرام كرده است مرا به معرفت شما و معرفت اولياي شما و روزي كرده است به من بيزاري از دشمنان شما را تا آخر زيارت پس معلوم شد كه معرفت اوليا از اكرام خداست مر مؤمن را و عدم معرفت از اهانت است و اينكه ما مي‏گوييم معرفت اوليا لازم است امر منكري نيست.

فصل

در آنكه شيعيان كبار در هر عصري هستند و به ايشان خدا حفظ مي‏كند عباد و بلاد را و دين و ايمان را از آن جمله حديثي است كه در كافي روايت

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 178 *»

كرده است از حضرت صادق7 كه فرمودند: علما وارثان پيغمبران باشند چرا كه پيغمبران به ارث ندادند درهمي و ديناري و احاديثي چند از احاديث خود را به ارث دادند پس هركس اخذ كند به چيزي از آن احاديث نصيب بسياري گرفته است پس نظر كنيد كه اين علم خود را از كه مي‏گيريد زيرا كه در ميان ما اهل‏بيت در هر عصري عدولي هستند كه برطرف مي‏كنند از علم تحريف غالين و انتحال مبطلين و تأويل جاهلين را و از حضرت پيغمبر9 مروي است كه برمي‏دارد اين دين را در هر قرني عدولي كه نفي مي‏كنند از آن دين تأويل مبطلين را و تحريف غالين را و انتحال جاهلين را چنانكه كوره چرك آهن را پاك مي‏كند و از آن جمله است حديثي كه حضرت صادق7 فرمودند: خوشا به حال آنها كه ايشان چنانند كه رسول خدا فرمود درباره ايشان برمي‏دارد اين علم را از هر خلفي عدلهاي آن نفي مي‏كنند از آن علم تحريف غالين را و انتحال مبطلين را و تأويل جاهلين را. و شك نيست كه اين عدولي كه دين را در هر عصري خالص مي‏كنند و غشّ علم را زايل مي‏كنند و از اهل‏بيت مي‏باشند نه هركسي است كه عربي ياد گرفته است و علمهاي ظاهري داند چرا كه تا شخص احاطه به اطراف علم نداشته باشد و نقطه علم را نداند و بر رخنه‏هاي شياطين در دين و ايمان اطلاع نداشته باشد نتواند ثغور اسلام و ايمان را محكم كند و حال آنكه در دين و علم از جهات عديده شياطين رخنه مي‏كنند و به انواع علوم درصدد افساد دين برمي‏آيند چنانكه در همين مجلد سابقاً دانسته‏اي و اگر به علم نحو مي‏شد حفظ دين كني سيبويه و اخفش بايستي رئيس عدول حافظين باشند و اگر به علم معاني بيان مي‏شد بايستي سكاكي اشرف عدول باشد و اگر به علم اصول مي‏شد بايستي ابن‌حاجب و عضدي و شافعي رئيس‌حافظان دين باشند و اگر به علم‌رجال مي‏شد بايستي كه ابن‌عقده اشرف حاميان دين باشد و اگر به علم فقه مي‏شد بايستي ابوحنيفه رئيس حمله دين و ايمان باشد و اگر به علم تفسير مي‏شد بايستي فخر رازي اعدل عادلان باشد و اگر به علم حكمت و كلام مي‏شد ابن‌سينا بايستي افضل ناصران ايمان باشد و اگر به علم عرفان مي‏شد بايستي ابن‌عربي كامل‏ترين عدول

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 179 *»

باشد هيهات هيهات امر براي مردم مشتبه شده است و هريك از اين علماي ظاهر كه درس بخوانند هرگز نحوي‏تر از سيبويه و اعلمِ به فصاحت و بلاغت از سكاكي و تفسيردان‏تر از فخر رازي و حكيم‏تر از بوعلي و عارف‏تر از ابن‌عربي و فقيه‏تر از ابوحنيفه و اصول‏دان‏تر از ابن‏حاجب نشوند چرا كه ايشان در اين فنون مهارت را به اعلي مدارج رسانيده‏اند پس چگونه شود كه مراد از اين عدول اين علماي ظاهر باشند حاشا بلكه آنها جماعتي هستند كه از اهل‏بيت محمدند9 چنانكه در حديث سابق ايشان را از اهل‏بيت قرار داده است.

و از آن جمله حديثي است از كميل بن زياد مشهور كه حضرت امير در آن حديث مي‏فرمايد خالي نمي‏ماند زمين از كسي كه قائم به حجت خدا باشد يا ظاهر مشهور است يا پوشيده مغمور تا باطل نشود حجتهاي خدا و بينات او و چند نفرند ايشان و كجايند ايشان؟ ايشان عددشان كم است و خطرشان عظيم به ايشان حفظ مي‏كند خدا حجتهاي خود را تا آنكه بسپارند در نظيران خود و زراعت كنند حجتها را در دلهاي شبيهان خود داخل كرده است ايشان را علم بر حقيقتهاي ايمان پس مباشر شدند روح يقين را و نرم شد براي ايشان آنچه براي اصحاب نعمت دشوار شده است و انس گرفتند به آنچه وحشت كردند از آن جاهلان در دنيا مصاحبت كردند به بدنهايي كه ارواح آنها بسته است به محل اعلي اي كميل ايشانند خلفاي خدا و داعيان به سوي دين او هاي هاي چقدر مشتاقم به رؤيت ايشان تا آخر حديث. و هركس به انصاف نگرَد مي‏داند كه اين جماعت غير از امامانند و امامان را هرگز بدين‏گونه وصف نكرده كه ايشان عددشان كم است و ايشان صاحب ايمان و يقينند و چقدر مشتاقم به ديدن ايشان خلاصه حديث ظاهر است در آنكه مراد كبار شيعه‏اند كه همان عدول سابق باشند.

و شاهد بر اين باز آن خطبه است كه حضرت امير7 مي‏فرمايد: خدايا من مي‏دانم كه علم گم نمي‏شود همه آن و قطع نمي‏شود ماده‏هاي آن و تو خالي نمي‏گذاري زمين را از حجت خود بر خلق يا ظاهر است و مطاع نيست يا پوشيده و مغمور است تا باطل نشود حجتهاي تو و گمراه نشوند اولياي تو بعد از آنكه ايشان را هدايت كردي بلكه كجايند ايشان و چند

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 180 *»

نفرند ايشان ايشان كم‏عددند و قدرشان نزد خدا عظيم است و ايشان متابعت‏كنندگان لشكركشان دينند و ائمه هادين و كسانيند كه مؤدب شدند به آداب ائمه خود و مي‏روند از راه ايشان پس در اين هنگام داخل مي‏كند ايشان را علم بر حقيقت ايمان و ارواحشان اجابت مي‏كند پيشروان علم را و نرم مي‏شود بر ايشان از حديث ائمه آنچه دشوار شده است بر غير ايشان ايشانند اتباع علما مصاحبت كردند با اهل دنيا به طاعت خدا و اولياي او و تقيه را پيش گرفتند و ترس از دشمن خود را دين خود كردند پس ارواح ايشان بسته است به محل اعلي پس علماي ايشان و تابعان ايشان گنگند و ساكت در دولت باطل انتظار دولت حق دارند و زود باشد كه خدا ثابت كند حق را به كلماتش و باطل كند باطل را هاه‏هاه خوشا به حال ايشان بر صبرشان بر دينشان در حال هُدنة ايشان و چقدر مشتاقم به رؤيت ايشان در حال ظهور دولتشان و زود باشد كه خدا جمع كند ميان ما و ايشان در بهشتهاي عدن و هركس كه صالح است از آباء ايشان و زنهاي ايشان و ذريات ايشان. نظر كن در اين حديث شريف كه چگونه شرح كرده است آن حديث سابق را و واضح فرموده است كه اين جماعت كه خلفاي خدايند بزرگان شيعه‏اند و تابعان ائمه طاهرين و در هر عصري هستند و خدا زمين را خالي از ايشان نگذارد و خود فكر كن ببين كه علماي ظاهر اين مقام را دارند يا صاحب اين صفات هستند و مي‏توانند به اين درجه برسند و اگر انسان انصاف را پيشه خود نكند نمي‏تواند كه به حقايق احاديث ايشان برخورد.

و از آن جمله حديثي است كه در تفسير «كنز الدقايق» از «احتجاج» روايت كرده است كه حضرت امير7 فرمودند كه خالي نمي‏گذارد خدا زمين خود را از دانايي به آنچه خلق محتاج به آنند و متعلمي كه به راه نجات باشد و ايشان كمند و خدا بيان كرده است اين را از امتهاي پيغمبران و ايشان را مثل قرار داده است از براي كسانيكه بعد از ايشانند چنانكه فرموده است در خصوص كسانيكه ايمان آورده‏اند از قوم موسي و من قوم موسي امة يهدون بالحق و به يعدلون تمام شد فقره حديث. پس حكماً در اين امت هم بايد جماعتي در هر عصري باشند كه هدايت كنند به حق و به حق عدل كنند.

و از آن

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 181 *»

جمله حديثي است كه حضرت عسكري7 از پدر بزرگوارش روايت فرموده است كه فرمود اگر نه كساني بودند كه باقي مي‏ماندند بعد از غيبت قائم شما7 از علماي دعوت‌كنندگان به سوي امام و دلالت‏كنندگان بر او و رانندگان از دين او به حجتهاي خدا و نجات‌دهندگان ضعفاي بندگان خدا از دامهاي ابليس و مرده او و از تله‏هاي ناصبيان هرآينه باقي نمي‏ماند احدي مگر آنكه مرتد مي‏شد از دين خدا و لكن ايشان كسانيند كه نگاه مي‏دارند مهار دلهاي ضعفاي شيعه را چنانكه نگاه مي‏دارد صاحب كشتي سكّان كشتي را ايشانند افضلون در نزد خدا. و شك نيست كه اين علما كه دعوت به سوي امام مي‏كنند و دلالت بر او مي‏كنند اين علماي ظاهر نيستند و اينها منع كسي را از ارتداد نمي‏توانند بكنند و دامهاي شياطين و تله‏هاي نواصب از جهات عديده و راههاي بسيار است چنانكه مكرر عرض شد.

و ديگر حديثي است كه در «عوالم» ذكر كرده است از «بصاير الدرجات» از حضرت صادق7 در صفت امام مي‏فرمايد كه چون امر برسد به او يعني به امام لاحق خدا ياري كند او را به سيصد و سيزده ملك به عدد اهل بدر و با او باشند و با ايشان است هفتاد مرد و دوازده نقيب اما هفتاد نفر را مي‏فرستد به سوي آفاق كه دعوت كنند مردم را به سوي آنچه دعوت مي‏كردند به آن پيش از آن و خدا در هر موضعي چراغي نصب مي‏كند كه اعمال ايشان را در آن مي‏بيند تمام شد. و اين هفتاد نفر نجبا هستند چرا كه مراد از نجبا علماي داعين به سوي خدا و مسلّمان براي نقبا هستند.

و ديگر دعائي است كه كفعمي روايت كرده است از «مهج الدعوات» مسمي به دعاي عهد بعد از آنكه ايمان به خدا و پيغمبر و ائمه را تا قائم ذكر مي‏كند مي‏فرمايد: ايمان آوردم به سابقين و صديقين اصحاب يمين از مؤمنين كه مخلوط كردند عملي صالح را با عملي سيي‏ء مرا پيرو غير ايشان مكن و جدايي مينداز ميان من و ايشان فردا چون مقدم داشتي رضا را به فصل قضا ايمان آوردم به سرّ ايشان و علانيه ايشان و خاتمه‏هاي اعمال ايشان تا آنكه مي‏فرمايد: راضي شدم كه تو خدا باشي و اصفيا حجتها باشند و محجوبان انبيا باشند و پيغمبران دليلان باشند و متقون امرا باشند و من شنونده و مطيعم براي تو

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 182 *»

اي ارحم الراحمين. و مي‏بيني كه در دعواتي كه القا كردند كه مردم بخوانند و از دنيا بروند ايمان به سابقين را و صديقين را با ايمان به خدا و رسول و ائمه ذكر كرده است پس چه بدعت كرده‏ايم در اينكه گفتيم ايمان به آنها واجب است و ثالث شروط لا اله الا اللّه و رابع اركان ايمانند و سابقين اينجا نقبايند و صديقين اصحاب يمينند كه نجبا باشند كه بعضي اعمال سيئه براي ايشان يافت مي‏شود.

و در همان كتاب در دعائي كه از حضرت صادق7 ذكر كرده است كه بعد از صلوة بر پيغمبر و آل مي‏فرمايد كه خدايا صلوة بفرست بر محمد و آل‌محمد و بر ائمه مسلمين اولينِ ايشان و آخرين خدايا صلوات بفرست بر محمد و آل‌محمد و بر امام مسلمين و حفظ كن او را از پيش رو و پشت سر و راست و چپ و بالا و پايين تا آخر دعا. و شك نيست كه ائمه مسلمين غير آل‌محمد عليهم‌السلامند چرا كه صلوة بر آل را ذكر كرده بعد بر ائمه مسلمين مي‏فرمايد و آل‌محمد: در هر عصري يك امام است و اولين و آخرين بر ايشان گفته نمي‏شود بلكه اول و آخر چنانكه در بسياري از احاديث هست و اما شيعيان در هر عصر بسيارند اولين و آخرين مي‏توان گفت و بودن ايشان امام اشكالي ندارد چرا كه امام به معني پيشواست و ايشان پيشوايان مسلمين مي‏باشند و همچنين گفته مي‏شود در امام مسلمين بعد از آل‌محمد و اين دعا هم به معونت احاديث سابق دلالتش واضح مي‏شود و مؤيد آن معني شود دعاي ديگر كه كفعمي روايت كرده است از صاحب‌الزمان صلوات اللّه عليه در صلوة بر نبي و ائمه و در صلوة بر خود صاحب‌الزمان مي‏فرمايد: صلوة بفرست بر وليّت و بر واليان عهد او و ائمه از اولاد او تا آخر دعا. پس معلوم شد كه واليان عهد غير آل‌محمد: هستند و چنانكه سابقاً يافتي براي هدايت و پيشوايي خلقند و اولاد آن بزرگوار كه امام معصوم نيستند ولي پيشوايند براي خلق چنانكه كشف مي‏كند حديثي كه در كتاب حجت مستدرك وافي در باب نصهاي رسول خدا9 بر عدد ائمه: و اسماء ايشان روايت كرده است از كتاب غيبت از حضرت صادق7 از پدرش حضرت باقر7 از پدرش حضرت زين‌العابدين7

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 183 *»

از پدرش حسين شهيد7 از پدرش اميرالمؤمنين7 كه فرمود: فرمود رسول خدا9 در شبي كه وفات كرد به حضرت امير7 اي اباحسن حاضر كن صحيفه و دواتي پس املا كرد رسول خدا9 وصيت خود را تا به اينجا رسيد پس فرمود اي علي مي‏باشد بعد از من دوازده امام و از بعد ايشان دوازده مهدي پس تو اي علي اول دوازده امامي خدا تو را در آسمان علي مرتضي ناميده و اميرالمؤمنين و صديق اكبر و فاروق اعظم و مأمون و مهدي پس اين اسماء صالح نيست براي احدي غير از تو اي علي تويي وصي من بر اهل‏بيت من حيّشان و ميتشان و بر زنان من پس هريك را كه تو باقي بگذاري فردا مرا خواهد ديد و هريك را طلاق دهي پس من بيزارم از آن و نمي‏بينم آن را در عرصه قيامت و تويي خليفه من بر امت من بعد از من پس چون وفات تو حاضر شود اين صحيفه را بده به پسرم حسن برّ وَصول پس چون وفات او رسد تسليم كند به پسرم حسين شهيد زكي مقتول و چون وفات او در رسد تسليم كند به پسرش سيد‌العابدين صاحب پينه‏ها علي پس چون وفات او رسد تسليم كند به پسرش محمد باقر علم پس چون وفات او در رسد تسليم كند به پسرش جعفر صادق پس چون وفات او در رسد تسليم كند به پسرش موسي كاظم پس چون وفات او در رسد تسليم كند به پسرش علي رضا پس چون وفات او در رسد تسليم كند به پسرش محمد ثقه تقي پس چون وفات او در رسد تسليم كند به پسرش علي ناصح پس چون وفات او در رسد تسليم كند به پسرش حسن فاضل پس چون وفاتش در رسد تسليم كند به پسرش محمد مستحفظ از آل‌محمد پس اين دوازده امام پس مي‏باشد بعد از آن دوازده مهدي پس تسليم كند به پسرش اول مقرّين براي او سه اسم است اسمي مانند اسم من و اسم پدرم و آن عبداللّه است و احمد و اسم سيوم مهدي است و او اول مؤمنين است تمام شد. از اين حديث شريف برآمد كه بر شيعيان نيز مهدي مي‏توان گفت و ايشان بزرگان شيعه‏اند و هدايت‏يافته‏گان و هدايت‏كنندگان و غير از دوازده امامند.

و نيز كشف مي‏كند حديثي كه از اكمال مروي است كه ابوبصير به حضرت صادق7

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 184 *»

عرض كرد كه اي پسر رسول خدا شنيدم پدرت مي‏گفت كه بعد از قائم دوازده مهدي هستند فرمود كه پدرم فرمود دوازده مهدي و نگفت دوازده امام و لكن ايشان قومي هستند از شيعيان ما دعوت مي‏كنند مردم را به موالات ما و معرفت حق ما، تمام شد. و مضايقه نيست كه اين بزرگان از نسل امام باشند چنانكه حديث سابق دلالت بر آن كرد و احتمال مي‏رود كه مراد نسل ظاهري نباشد بلكه از باب من و علي پدر و مادر اين امت هستيم باشد چون امام پدر است براي شيعيان.

و شاهد بر آنكه امام در آن حديث سابق شيعه است دعاي ايام شهر رمضان كه بعد از آنكه صلوات مي‏فرستد بر محمد و اهل‏بيت او و انبيا و مرسلان همه مي‏فرمايد و بر بندگان صالح كه داخل كردي ايشان را در رحمت خود كه ائمه مهتدين راشدينند و اولياء مطهرين تواند و بر جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل. و ائمه مهتدين را صفت بندگان صالح قرار داده است و بعد از پيغمبر و امامان و پيغمبران و مرسلان ذكر آنها را كرده است و در خصال از خالد بن نجيح روايت كرده است از حضرت باقر يا صادق8 كه فرمودند كه خالي نمي‏شود زمين از چهار مؤمن و گاهي زياده مي‏شوند و كمتر از چهار نمي‏شود زيرا كه خيمه نمي‏ايستد مگر به چهار طناب و ستون در وسطش تمام شد خبر. و عمود قطب است و غوث است كه حجت باشد و مؤمنان شيعيان مخلصند و از آن جمله است روايتي كه حضرت عسكري از جدش حضرت صادق روايت كرده است در معني قول خدا واتقوا يوماً لاتجزي نفس عن نفس شيئا فرمود اين روز مرگ است كه شفاعت و فدا كفايت نمي‏كند از آن اما در قيامت ما و اهل ما كفايت مي‏كنيم از شيعيان خود هرگونه كفايتي هرآينه خواهيم بود بر اعراف ميان بهشت و آتش محمد و علي و فاطمه و حسن و حسين و طيبون از آل ايشان: پس مي‏بينيم بعضي شيعيان را در آن عرصات كه مقصر بوده‏اند در بعضي شدايد عرصات پس مي‏فرستيم بر ايشان نيكان شيعه را مثل سلمان و مقداد و ابوذر و عمار و نظيران ايشان را در عصري كه مقارن با ايشان است پس در هر عصري تا روز قيامت پس مي‏جهند بر ايشان مانند بازيها و صقرها و مي‏ربايند ايشان را

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 185 *»

چنانكه مي‏ربايند بازيها و صقرها صيد خود را پس مي‏كشند ايشان را به سوي بهشت كشيدني و مي‏فرستيم بر جماعتي ديگر از دوستانمان نيكان شيعه را مثل كبوتر كه برمي‏چينند ايشان را از عرصات چنانكه برمي‏چيند مرغ دانه را و نقل مي‏كنند ايشان را به بهشت به حضور ما و مي‏آورند يكي از مصرّان شيعه ما در اعمالش بعد از اينكه ولايت را نگاه داشته و تقيه كرده است و حقوق اخوان را ادا كرده است و مي‏دارند به ازاي او دويست و صد و بيشتر از آن تا صدهزار از ناصبيان پس مي‏گويند اينها فداي تو از آتش پس داخل مي‏شوند آن مؤمنان به جنت و آن ناصبيان به آتش و اين است كه خدا مي‏فرمايد: ربما يودّ الذين كفروا لو كانوا مسلمين يعني بسا باشد كه آرزو كنند كافران كه كاش مسلم بودند در دنيا منقاد بودند براي امامت تا مخالفين ايشان داخل آتش شوند به جهت فداي ايشان تا آخر. و نيكان شيعه كه اول ذكر شدند نقبا هستند و تشبيه ايشان به بازي و صقر شده است كه اقوي است وانگهي كه با سلمان و ابوذر معدود شده‏اند و نيكان دويم نجبايند كه به كبوتر كه اضعف است تشبيه شده است و آن جماعت را كه مي‏ربايند ضعفاي شيعه‏اند و از اين حديث شريف هم معلوم شد كه نظير سلمان و ابوذر و مقداد و غيرهم در هر عصري هستند و حجتي است قوي براي منكرين وجود نقبا و نجبا در هر عصري و اين بزرگواران نقبايند چنانكه در تفسير قمي مذكور است و در تفسير آيه و السابقون الاولون ذكر آن شد.

و روايتي ديگر است از حضرت عسكري7 در خصوص محتضر كه مي‏فرمايد كه مي‏يابد بالاي سرش محمد رسول خدا را9 از طرفي و از طرفي ديگر علي سيد وصيين را و نزد دو پايش از جانبي حسن سبط سيد نبيين را و از جانب ديگر حسين7 سيدشهدا را و گرداگرد او نيكان خواص ايشان و دوستان ايشان كه ايشانند سادات اين امت بعد از سادات خود تا آخر پس معلوم است كه نيكان و خواص شيعه سادات اين امتند بعد از سادات خود و يافتي كه در هر عصري اين سادات هستند.

و در دعاي «كنز العرش» است در «بلد الامين» كه خدايا مي‏خوانم تو را به حق اسمي كه خواندند تو را به آن اسم پيغمبران و اوليا و اصفيا و

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 186 *»

زهاد و عباد و ابدال تا آخر دعا. پس معلوم شد كه هستند در دنيا اصفيا و زهاد و عباد و ابدال كه عالمند به بعضي از اسماء عظيمه خداوند كه دعا به آن مستجاب است و اينها اين نافهم‏مقدسان و ظاهري‏عالمان نيستند و در «بلد الامين» است دعائي از حضرت رضا7 كه بعد از دعاي بر قائم مي‏گويد خدايا صلوة بفرست بر واليان عهد او و ائمه بعد از او و ايشان را به آرزوي خود برسان و عمر ايشان را زياد و ياري ايشان را عزيز كن و تمام كن براي ايشان آن امر را كه به ايشان واگذاردي و ثابت كن دعائم ايشان را و ما را ياوران ايشان كن و براي دينت چرا كه ايشان معدنهاي كلمات تواند و خازنان علم تو و اركان توحيد تو و دعائم دين تو و واليان امر تو و خالصان تو از بندگان تو و صفوه تو از خلق تو و اولياي تواند و سلاله‏هاي اولياي تو و صفوه اولاد نبي تو تا آخر. تدبر كن در اين دعاي شريف و اغماض مكن و پا بر روي عقل خود مگذار و با جان خود خصمي مكن عهد امام تو چه وقت است نه آنكه از زمان فوت والدش همه عهد اوست پس واليان عهد واليان اين اوقاتند و ائمه بعد از او كيانند كه بعد از رتبه اويند به جز شيعيان ساير ائمه كه گذشتند پس اين صفات همه صفات واليان عهد است و امامان بعد و واليان نقبايند و امامان نجبا و اما ايشان صافيان اولاد پيغمبرند به جهت آنكه همه امت اولاد پيغمبرند و بزرگان صافيان آنهايند.

و از آن جمله در دعاي سيوم شعبان است در صفت حسين7 مي‏فرمايد: مدد يافته است به نصرت روز رجعت و عوض داده شده است از قتلش اينكه ائمه از نسل اوست و شفا در تربت اوست و فوز با او در رجعت اوست و اوصيا از عترت اوست بعد قائمشان و غيبت او تا آنكه طلب خون خود كنند و خدا را راضي كنند و باشند بهترين انصار تا آخر دعا. تدبر كن در اين حديث شريف كه بعد از اينكه فرموده است كه ائمه از نسل اوست مي‏فرمايد اوصيا را از عترت او قرار داده است بعد از قائم و بعد از غيبت قائم پس جماعتي هستند غير آل‏محمد: كه وصي امامند بعد از غيبت و بهتر انصارند براي امام پس اينها شيعيانند و يا آنكه مقصود آنست كه از نسل قائم بعضي بزرگان پيدا شوند يا آنكه مقصود آنست كه همه شيعيان از نسل

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 187 *»

ايشانند و همه فرزند ايشانند و همه از آل‏محمدند چنانكه حضرت صادق7 به عمر بن يزيد فرمودند تو واللّه از ما اهل‏بيتي عرض كرد جعلت فداك از آل‌محمد فرمود بلي به خدا از خود ايشان عرض كرد از خود ايشان فرمود به خدا اي عمر آيا نخوانده‏اي كتاب خداي عزوجل ان اولي الناس بابرهيم تا آخر آيه.

و در دعاي ام‏داود است كه بعد از صلوات بر ملائكه و انبيا و محمد و اوصيا و شهدا و ائمه هدي مي‏فرمايد: خدايا صلوة بفرست بر ابدال و اوتاد و سُيّاح و عبّاد و مخلصين و زهّاد و اهل جدّ و اجتهاد تا آخر دعا. و ابدال نقبايند كه خلفاي امامند و ابدال اويند و اوتاد اركانند و سُيّاح نجبايند كه امام ايشان را به اطراف عالم فرستد براي دعوت چنانكه گذشت و باقي نيكان تابعان ايشانند.

فصل

در اخباري كه دلالت مي‏كند بر وجوب تولاي ايشان و قبول از ايشان و تسليم امر ايشان و رجوع به سوي ايشان و عدم جواز رد بر ايشان. از آن جمله در «كافي» است از حضرت صادق7 در حديث طويلي كه مي‏فرمايد نظر كنند مدعي و مدعي‌عليه به كسي از شما كه راوي حديث ما باشد و ناظر در حلال و حرام ما باشد و عارف به احكام ما باشد پس راضي شوند كه او حَكَم باشد چرا كه من او را بر شما حاكم كردم پس چون حكم كند به حكم ما و قبول نكند از او كسي چنان است كه به حكم ما استخفاف كرده است و بر ما رد كرده است و رد كننده بر ما رد كننده بر خداست و آن بر حد شرك به خداست تا آخر. و چون اين امر در فقهاي ظاهر جاري باشد در نقبا و نجبا به طريق اولي جاري است بلكه حقيقت اين امر در ايشان است و در سايرين به طور تبعيت است و از آن جمله در «وسايل» روايت كرده است از حضرت صادق7 كه هركس دين ورزد به خدا بدون شنيدن از صادقي خدا گمراهي را لازم او كند تا فاني شود و هركس ادعاي شنيدن كند از غير بابي كه خدا گشوده است براي خلق آن مشرك باشد و آن باب كسي است كه مأمون بر وحي خدا باشد تمام شد. و شك نيست كه نقبا و نجبا صادق مأمون بر وحي خدايند و اخذ از ايشان نجات است و رد بر ايشان شرك است.

و از آن جمله حضرت عسكري7 فرمودند كه هركس

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 188 *»

انكار كند ولايت علي را نمي‏بيند بهشت را به چشم خود ابداً مگر آنچه را ببيند و بشناسد كه اگر دوست علي بود آنجا محل او بود پس حسرتش و ندامتش زياد شود و به درستي كه هركس دوست دارد علي را و بيزاري جويد از دشمن او و تسليم كند براي اولياي او نمي‏بيند آتش را به چشمش ابداً مگر آنچه مي‏بيند و به او مي‏گويند كه اگر بر غير ولايت بودي اينجا جاي تو بود تا آخر. و علانيه مي‏بيني كه تسليم اولياي علي7 شرط دخول جنت است و از آن جمله باز حضرت عسكري7 مي‏فرمايد كه رسول خدا در تفسير همزات شيطان فرمودند كه اما همزات شيطان آن چيزي است كه مي‏اندازد در دلهاي شما از بغض ما اهل‏بيت عرض‌كردند يا رسول‌اللّه چگونه دشمن داريم شما را بعد از آنكه شناختيم محل شما را نسبت به خدا و منزله شما را فرمود به اينكه دشمن داريد اولياي ما را و دوست داريد دشمنان ما را پس پناه ببريد به خدا از محبت اعداي ما و عداوت اولياي ما تا خدا شما را پناه دهد از بغض ما چرا كه هركس دوست دارد دشمنان ما را به تحقيق كه دشمن داشته است ما را و ما از او بيزاريم و خداي عزوجل از او بيزار است.

و از آن جمله روايت كرده است در «عوالم» از فقه الرضا كه روايت شده است كه خدا وحي كرد به بعض عابدان بني‏اسرائيل و در دل او چيزي داخل شده بود فرمود اما عبادت تو براي من خود را عزيز كردي به واسطه من و اما زهد تو در دنيا تعجيل كردي به راحت پس آيا دوست داشتي دوستي را از من و دشمن داشتي دشمني را از من پس امر كرد كه او را به آتش بردند نعوذباللّه تمام شد حديث شريف. و معلوم شد كه عبادت و زهد بدون ولايت اوليا و عداوت اعدا نفعي ندارد و روايت كرده است از حضرت امير7 كه حضرت پيغمبر9 روزي فرمودند دوست‌دار در راه خدا و دشمن‌دار در راه خدا و موالات كن در راه خدا و معادات كن در راه خدا زيرا كه به ولايت خدا نمي‏توان رسيد مگر به اين تا آنكه فرمود كه مردي عرض كرد كيست ولي خدا تا او را دوست دارم و كيست دشمن خدا تا او را دشمن دارم؟ پس اشاره كرد به سوي علي فرمود آيا مي‏بيني اين را؟ عرض كرد بلي فرمود ولي اين ولي

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 189 *»

خداست پس دوست‌دار او را و عدو اين عدو خداست پس دشمن‌دار او را دوست‌دار دوست اين را اگرچه قاتل پدر و پسر تو باشد و دشمن‌دار دشمن اين را اگرچه پدر و پسر تو باشد تمام شد. پس معلوم شد كه دوستي نقبا و نجبا واجب و بيزاري از دشمن ايشان لازم است.

و باز حضرت عسكري7 فرمودند در تفسير قول خدا و اذا لقوا الذين آمنوا قالوا آمنّا يعني چون ملاقات كنند مؤمنين را گويند ايمان آورديم فرمود: يعني مثل ايمان شما به محمد9 مقرون به ايمان به امامت برادرش علي بن ابي‏طالب و اينكه خلفاي او بعد از او ستاره‏هاي درخشانند و ماههاي منيره و آفتابهاي مضيئه باهره و اينكه اولياي ايشان اولياي خداست و اعداي ايشان اعداي خدا تا آخر. معلوم شد كه معرفت اوليا از شروط ايمان است و ركن رابع همين است لاغير، و هم آن حضرت مي‏فرمايد در تفسير قول خدا أتخذتم عند اللّه عهداً يعني آيا نزد خدا عهدي گرفته‏ايد مي‏فرمايد يعني عهدي گرفته‏ايد كه عذاب شما بر كفر شما به محمد و دفع شما امامت را در نفس پيغمبر كه علي7 باشد و ساير خلفاي او و اولياي او منقطع است و دايم نيست بلكه نيست آن مگر عذاب دايم كه تمام‌شدن ندارد پس جرأت نكنيد بر گناهان و قبايح كفر تا آخر. ببين چگونه قرار داده است دفع اوليا را از متممات كفر پس اقرار به پيغمبر و ائمه و اوليا ايمان است و انكار اينها كفر. و هم آن حضرت روايت كند از حضرت صادق7 در تفسير قول خدا كه مي‏فرمايد: چون آمد ايشان را رسولي از نزد خدا كه تصديق كنند آنچه را كه با ايشان بود انداختند گروهي از اهل كتاب، كتاب خدا را پشت سر خود كه گويا نمي‏دانند فرمود چون آمد ايشان را يعني يهود را و آنها كه پيرو ايشانند از نواصب كتابي از نزد خدا قرآن است كه مشتمل بر وصف فضل محمد و علي8 و واجب‌كردن دوستي ايشان و دوستي دوستان ايشان و دشمني دشمنان ايشان است تا آخر حديث. ببين كه چگونه مي‏فرمايد كه كتاب مشتمل است بر ولايت نبي و وصي و اوليا و در كتاب خدا واجب اما ولايت اوليا آنجا كه مي‏فرمايد كه مؤمنين و مؤمنات بعض ايشان ولي بعض است. پس هركس ولي مؤمنان

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 190 *»

نيست مؤمن نيست و مي‏فرمايد هركس دوست دارد خدا و رسول و مؤمنان را پس طايفه خدا غالبند يعني دوست خدا و رسول و مؤمنان طايفه خداست و اما براءت از اعداء مي‏فرمايد: لاتجد قوماً يؤمنون باللّه و اليوم الاخر يوادّون من حاد‌ّ اللّه و رسوله تا آخر آيه يعني نخواهي‌ يافت مؤمنان به خدا و روز قيامت را كه دوست دارند مخالف خدا و رسول را.

باري و هم آن حضرت روايت كرده است از پيغمبر9 كه فرمودند گروه مردم دوست داريد موالين ما را با دوستي خود مر آل ما را اين زيد بن حارثه است و پسرش اسامه از خواص دوستان مايند پس دوست داريد آن دو را پس قسم به حق كسيكه محمد را به حق به پيغمبري فرستاده است كه نفع مي‏دهد به شما حب آن دو عرض كردند چگونه نفع مي‏دهد به ما حب آن دو فرمود ايشان مي‏آيند روز قيامت نزد علي7 با خلق عظيمي از دوستانشان بيشتر از ربيعه و مضر پس مي‏گويند اي برادر رسول خدا اينها دوست داشته‏اند ما را به دوستي محمد رسول خدا و به دوستي تو پس مي‏نويسد علي7 براي ايشان گذشتن از صراط را پس مي‏گذرند بر صراط تا آنكه فرمود هرگاه مي‏خواهيد گذشتن بر صراط را به سلامتي و دخول بهشت را با غنيمت دوست داريد بعد حب محمد و آل او موالين او را تا آنكه فرمود كه خدا چون داخل كند شما را به بهشت اي گروه شيعيان و دوستان ندا مي‏كند منادي خدا در آن بهشتها كه داخل شديد اي بندگان من به بهشت به رحمت من پس قسمت كنيد بر حسب محبتتان شيعيان محمد و علي را و قضا كردنتان حقوق برادرانِ مؤمن را پس هريك از ايشان كه بيشتر دوست دارد شيعه را و حقوق برادران مؤمن را بهتر ادا كرده است درجات او در بهشت اعلي است تا آخر حديث. تدبر كن در اين حديث شريف و ببين كه رفعت درجات در بهشت بر حسب دوستي شيعيان است و بعد از اين خواهي دانست كه مراد از شيعه كبار اولياست نه هركس كه دوستي ورزد.

و در حديثي ديگر از رسول خداست9 كه فرمود به سلمان اي سلمان جبرئيل از جانب خدا مي‏گويد اي محمد سلمان و مقداد دو برادرند كه صفا كرده‏اند در دوستي تو و دوستي علي

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 191 *»

برادر تو و وصي تو و صفي تو و آن دو در اصحاب تو مثل جبرئيل و ميكائيلند در ملائكه دشمنند براي هركس كه دشمن دارد يكي از ايشان را و دوستند براي هركس كه دوست دارد آن دو را و دوست دارد محمد و علي را و عدوند براي هركس دشمن دارد محمد و علي و اولياي ايشان را و اگر دوست دارند اهل زمين سلمان و مقداد را چنانكه ملائكه آسمانها و حجب و كرسي و عرش ايشان را دوست مي‏دارند به جهت محض دوستي ايشان براي محمد و علي و دوستي ايشان اولياء خدا را و دشمني ايشان دشمنان خدا را هرآينه عذاب نمي‏كرد خدا احدي از ايشان را به عذابي البته حضرت امام حسن7 فرمودند كه چون رسول خدا9 اين سخن را گفت درباره سلمان و مقداد خشنود شدند به اين سبب مؤمنان و منقاد شدند و منافقان را بد آمد و عناد ورزيدند و عيب‏جويي كردند تا آخر خبر. نظر كنيد كه چگونه علت مقام اين دو بزرگوار را دوستي محمد و علي و دوستي اولياء خدا و دشمني دشمنان خدا قرار داده است اگر به ديده انصاف نگري نيست امري مگر همين چنانكه حضرت صادق فرمودند آيا دين هست مگر حب؟

و از جمله روايات روايت حضرت عسكري است در حديث طويلي كه خدا فرمود به آدم تسبيح مي‏كني مرا به آنچه من اهل آنم و اعتراف مي‏كني به گناه خود چنانكه تو اهل آني و توسل مي‏جويي به من به فاضلين كه تعليم كردم به تو اسماء ايشان را و تفضيل دادم تو را به واسطه ايشان بر ملائكه خودم و ايشان محمد و آل طيبون و اصحاب اويند كه خيّرونند پس خدا توفيق داد به او پس عرض كرد يارب لا اله الا انت سبحانك و بحمدك عملت سوءً و ظلمت نفسي فتُب عليّ انك انت التوّاب الرحيم به حق محمد و آل طيبين او و نيكان اصحاب او كه منتجبين مي‏باشند آدم گفت يا رب چقدر بزرگ است شأن محمد و آل او و نيكان اصحاب او پس خدا وحي كرد به سوي او اي آدم اگر تو بشناسي كنه جلال محمد را نزد من و نيكان اصحاب او را و آل او را هرآينه خواهي دوست داشت او را دوست داشتني كه باشد افضل اعمال تو، آدم عرض كرد يا رب بشناسان به من خدا فرمود اي آدم اگر هم‌وزن شود به محمد جميع خلق از پيغمبران و مرسلان و

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 192 *»

ملائكه مقربان و ساير عباد صالحان از اول دهر تا آخر دهر از ثَري تا عرش هرآينه محمد راجح خواهد شد و به درستي كه مردي از نيكان آل‌محمد اگر هم‌وزن شود به او جميع آل پيغمبران هرآينه رجحان خواهد داشت بر ايشان و به درستي كه اگر هم‌وزن شود مردي از نيكان صحابه محمد جميع اصحاب مرسلين را هرآينه رجحان خواهد داشت بر ايشان اي آدم اگر دوست دارد مردي از كفار يا جميع ايشان مردي از آل‌محمد و اصحاب خيّرينِ او را هرآينه كفايت مي‏كند او را به اينكه ختم كند براي او به توبه و ايمان پس داخل جنت شود به درستي كه خداوند عالم هرآينه افاضه مي‏كند بر هريكي از محبّين محمد و آل‌محمد و اصحاب محمد از رحمت خود آنقدر كه اگر آن مقدار قسمت شود بر عددي مثل عدد كل ماخلق اللّه از اول دهر تا آخر دهر و همه كفار باشند هرآينه كفايت مي‏كند ايشان را و نيك عاقبت كند ايشان را به ايمان به خدا تا اينكه به آن ايمان مستحق بهشت شوند و به درستي كه مردي از دشمنان آل‌محمد و اصحاب خيّرين او يا دشمن يكي از ايشان هرآينه عذاب مي‏كند او را خدا عذابي كه اگر قسمت شود بر مثل عدد خلق خدا هرآينه هلاك مي‏كند همگي را تا آخر خبر. و دانستي كه مانند سلمان و ابي‏ذر و كبار صحابه در هر عصري هستند و نمي‏شود كه عالم از چهار نفر امثال ايشان كه مؤمن حقيقي مي‏باشند خالي شود و زياده ممكن است چرا كه ايشان اوتاد خيمه ايمانند و امام مانند ستون وسط است و خيمه نخواهد ايستاد مگر به عمود و چهار طناب چنانكه يافتي سابقاً و نظير اين مسئله در اين كتاب بسيار گذشته است و احاديث متعلق اين فصل هم سابقاً بسيار گذشته است و اين بي‏بضاعت را چون فرصت جمع اخبار و كتب نيست و عادتي به تأليف ندارم و غالب آنچه مي‏نويسم به طور انشاء مطلب است و تصنيف است هرچه در بادي نظر آيد از اخبار و آيات ذكر مي‏شود يا هر حديثي كه موضع معين معلومي دارد و به سهولت پيدا مي‏شود در هنگام استشهاد ذكر مي‏شود و آنچه در مواضع بعيده است و اشكالي دارد ديگر از پي آنها نمي‏روم لهذا به همين‏قدر اخبار در اين مطلب اكتفا مي‏كنيم و اگر كسي تتبع كند اخبار كثيره خواهد يافت بلكه آنقدر خواهد يافت كه در هيچ

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 193 *»

مسئله به آن كثرت نيابد و چون در ساير مسائل در فكر بودند اخبار آنها را در يك باب جمع كرده‏اند بسيار به نظر مي‏آيد و چون اين مسئله قدري از نوائب زمان مهجور بوده است احاديث آن را بالتمام در يك باب وضع نكرده‏اند و كتابي محض براي آن ننوشته‏اند و اگر كرده بودند مي‏ديدي كه از هزار حديث در اين مسئله بيشتر است و چون لفظ شيعه در اين اخبار زياد ذكر شد و در ساير اخبار هم بسيار است و هريك از ضعفا كه آن حديثها را مي‏خوانند آن فخر را براي خود مي‏انگارند و از اين جهت معني شيعه از ميان رفته است و همه اثناعشريه خود را شيعه مي‏انگارند و اشتباهي بزرگ است لهذا فصلي به جهت بيان اين معني بيان مي‏كنم.

فصل

در فرق ميان شيعه و دوست و اولاً اخبار آن را ذكر مي‏كنيم به قدر ميسور. حضرت عسكري از حضرت پيغمبر9 روايت فرموده است بپرهيزيد اي گروه شيعه كه بهشت از شما فوت نمي‏شود اگرچه دور شود به واسطه قبايح اعمال شما پس تنافس كنيد در درجات بهشت عرض كردند كه آيا داخل مي‏شود احدي از دوستان تو و دوستان علي7 به جهنم؟ فرمود هركس نجس كند نفس خود را به مخالفت محمد و علي8 و در محرمات واقع شود و ظلم كند به مؤمنين و مؤمنات و مخالفت شرايع كند مي‏آيد روز قيامت نجس مي‏گويد به او محمد و علي8 اي فلان تو نجسي و صالح نيستي براي مرافقت آقايان نيك خود و معانقه حوران نيك و ملائكه مقربان نمي‏رسي به آنجا مگر آنكه از تو پاك شود آن گناهان كه بر تو است پس داخل شود به طبقه اعلاي جهنم پس عذاب مي‏شود به بعض گناهان خود و بعضي از ايشان مي‏رسد به او شدايد در محشر به بعض گناهانش پس برمي‏چيند او را از اينجا و از آنجا آن كسي كه مي‏فرستند او را آقايان او از نيكان شيعه چنانكه مرغ دانه برمي‏چيند و بعضي از ايشان كسي است كه گناه او كمتر است و خفيف‏تر پس طاهر مي‏شود از آن به شدايد و نوايب از سلاطين و غير ايشان و از آفات در بدن در دنيا تا چون در قبر گذارده شود طاهر باشد و بعضي از ايشان كسي است كه مرگش نزديك مي‏شود

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 194 *»

و گناه بر او باقي مانده پس شديد مي‏شود بر او نزع روح او و كفاره مي‏شود از او و اگر باز مانده باشد بر او در وقت مردن براي او ناخوشي شكم و اضطرابي دست دهد و مردم بر او كم حاضر شوند و ذلتي به او رسد پس كفاره او شود و اگر باقي مانده باشد مي‏آورند او را و هنوز در لحد نگذارده‏اند پس او را مي‏گذارند و مردم متفرق مي‏شوند پس طاهر مي‏شود و اگر گناهان او بيشتر باشد و عظيم‏تر طاهر مي‏شود از آنها به شدايد عرصات قيامت پس اگر اعظم و اكثر باشد از آن در طبقه اعلاي جهنم و عذاب آن از همه محبين ما بيشتر است و گناهش اعظم اينها را شيعه نگويند و لكن مي‏نامند ايشان را دوستان و موالين اولياء ما و معادين اعداي ما به درستي كه شيعه ما كسي است كه مشايعت ما را كرده باشد و متابعت آثار ما را نموده باشد و اقتدا به اعمال ما كرده باشد.

و حضرت عسكري فرمودند كه مردي به رسول خدا9 عرض كرد كه يا رسول‌اللّه فلان كس نظر مي‏كند به حرم همسايه خود و اگر ممكن شود او را كه در حرامي واقع شود باكي ندارد پس غضب كرد رسول خدا9 و فرمود او را بياوريد پس مردي ديگر عرض كرد يا رسول‌اللّه او از شيعيان شماست اعتقاد دوستي شما را دارد و موالات علي7 و بيزاري از اعداء شما را دارد فرمود رسول خدا9 مگو او از شيعيان ماست چرا كه آن دروغ است شيعه ما كسي است كه مشايعت كرده باشد ما را و متابعت نموده باشد ما را در اعمال ما و ايني كه ذكر كردي در اين مرد از اعمال ما نيست.

و عرض كردند به اميرالمؤمنين7 فلان‏كس مسرف بر نفس خود است به گناهان موبقه و او با وجود اين از شيعيان شماست حضرت امير فرمود بر تو يك دروغ نوشته شد يا دو دروغ اگر مسرف است به گناهان بر نفس خود دوست مي‏دارد ما را و دشمن مي‏دارد اعداء ما را آن يك دروغ است آن از دوستان ما است نه شيعيان و اگر موالي اولياء ما و معادي اعداء ما هست و مسرف نيست چنانكه گفتي آن هم يك دروغ است و اگر مسرف در ذنوب هست و موالات ما ندارد و معادي اعداء ما نيست دو دروغ گفته‏اي.

و مردي به زن خود گفت برو نزد فاطمه دختر رسول خدا9

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 195 *»

و بپرس از او كه فلاني شيعه شما هست يا شيعه شما نيست؟ پس پرسيد از ايشان فرمود به او بگو اگر عمل مي‏كني به آنچه ما به تو امر كرديم و باز مي‏ايستي از آنچه ما تو را نهي كرديم از آن تو از شيعيان ما هستي و الا فلا زن برگشت و خبر داد به شوهر خود شوهر گفت واي بر من كيست كه گناه نكرده باشد پس من مخلدم در آتش جهنم چرا كه هركس از شيعيان ايشان نيست مخلد است در آتش جهنم زن برگشت نزد فاطمه و آنچه شوهرش گفته بود عرض كرد فاطمه فرمود بگو به او چنين نيست شيعيان ما نيكان اهل جنتند و دوستان ما و دوستان دوستان ما و دشمنان دشمنان ما و تسليم‏كننده به دل و زبانش براي ما شيعه نيست اگر مخالفت امرها و نهيهاي ما را كند در ساير گناهان و ايشان با وجود اين در بهشتند و لكن بعد از آنكه طاهر شوند از گناهانشان به بلايا و مصيبتها و در عرصات قيامت به انواع شدايد يا در طبق اعلاي جهنم به عذاب آن تا اينكه ايشان را نجات دهيم به محبت خود از آنجا و ببريم ايشان را به حضرت خودمان.

مردي عرض كرد به حسن بن علي8 كه من از شيعيان شمايم حضرت فرمودند اي بنده خدا اگر در اوامر و نواهي ما مطيعي براي ما راست گفته‏اي و اگر به خلاف ايني زياد مكن در گناهان خود به ادعاي مرتبه شريفه‏اي كه از اهلش نيستي مگو من از شيعه شمايم و لكن بگو من از موالين شمايم و از محبان شمايم و دشمن دشمنان شمايم و تو در خير باشي و به سوي خير. و مردي عرض كرد به حضرت حسين7 ياابن رسول‌اللّه من از شيعيان شمايم فرمود بپرهيز از خدا و ادعا مكن چيزي را كه خدا بگويد دروغ گفتي و فجور كردي در ادعاي خود شيعه ما كسي است كه پاك شده است دلهاشان از هر غشّي و غلّي و مكري و لكن بگو من از موالين و محبين شمايم و مردي عرض كرد به علي بن الحسين8 كه ياابن رسول‌اللّه من از شيعيان خلّص شمايم حضرت فرمودند اي بنده خدا پس تو مانند ابراهيم خليلي كه خدا مي‏فرمايد: و ان من شيعته لابرهيم اذ جاء ربه بقلب سليم پس اگر قلب تو مثل قلب اوست پس تو از شيعيان مايي و اگر دل تو مثل دل او نيست و آن طاهر از غشّ و غلّ بود پس نه و اگر دانسته‏اي كه تو به قول خود كاذبي مبتلا خواهي شد

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 196 *»

به فالجي كه مفارقت نكند از تو تا مرگ يا جذامي تا كفاره اين دروغت باشد. حضرت باقر7 به مردي فرمودند كه فخر بر ديگري كرده بود و گفته بود آيا تو بر من فخر مي‏كني و من از شيعه آل‌محمدم حضرت باقر7 به او فرمودند بر چه فخر كردي بر او به دروغ اي بنده خدا آيا مال تو كه با تو است خرج خودت بكني بهتر است نزد تو يا خرج برادران مؤمنت كني عرض كرد خرج خودم كنم فرمود پس شيعه ما نيستي چرا كه ما آنچه خرج بر صاحب محبتان از برادرانمان كنيم بهتر است نزد ما و لكن بگو من از دوستان شمايم و از اميدواران به نجات به محبت شما.

و عرض كردند به حضرت صادق7 كه عمار دهني امروز نزد ابن ابي‏ليلي قاضي كوفه شهادتي داد قاضي گفت برخيز اي عمار ما شناختيم تو را شهادت تو را قبول نمي‏كنيم چرا كه تو رافضي هستي پس عمار برخاست و شانه‏هاي او مي‏لرزيد و گريه به او دست داد ابن ابي‏ليلي به او گفت تو مردي هستي از اهل علم و حديث اگر بدت مي‏آيد كه به تو بگويند رافضي از رفض بيزاري بجو كه از برادران ما باشي عمار گفت اي مرد من به اين خيال نبودم و لكن گريه كردم بر تو و بر خودم اما گريه‏ام بر خودم اين بود كه مرا نسبت دادي به رتبة شريفه‏اي كه اهل آن نبودم و گمان كردي كه من رافضيم ويحك حضرت صادق7 فرمود كه اول كسي كه به رافضي مسمي شد ساحران بودند كه چون مشاهده كردند آيت موسي را در عصا ايمان آوردند به او و متابعت كردند او را و رفض كردند امر فرعون را و تسليم كردند به هر بلائي كه به ايشان نازل شود پس ناميد ايشان را فرعون رافضي به جهت آنكه دين او را ترك كردند پس رافضي كسي است كه ترك كرده باشد جميع آنچه را كه خدا مكروه دارد و بكند آنچه را كه خدا امر كرده است او را به آن پس كجاست در اين زمان مثل اين كسي پس گريه كردم بر نفس خودم از ترس اينكه خدا مطلع شود بر دل من و اين لقب را بر نفس خود قرار داده باشم و عتاب كند مرا پروردگارم و بگويد اي عمار آيا ترك كردي باطل را و عمل كردي به طاعات چنانكه ابن ابي‏ليلي به تو گفت پس اين سبب كوتاهي درجاتم شود اگر با من مسامحه كند و موجب عقاب

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 197 *»

شديد شود بر من اگر با من مناقشه كند تا آنكه آقايانم شفاعتم كنند و اما گريه‏ام بر تو به جهت بزرگي دروغت بود كه مرا به غير اسمم ناميدي و ترسيدم از عذاب شديد خدا بر تو به جهت اينكه بهترين اسمها را رذل‏ترين اسمها كردي چگونه صبر مي‏كند بدن تو بر عذاب اين كلمه كه گفتي پس حضرت صادق7 فرمود اگر بر عمار گناه بود بزرگ‏تر از آسمانها و زمينها محو شد از او به اين كلمات و حسنات او را زياد مي‏كند نزد خدا تا آنكه هر خردلي از آن اعظم از دنيا شود هزار مرتبه.

 و كسي عرض كرد به موسي بن جعفر8 به مردي گذشتيم در بازار و او فرياد مي‏كرد من از شيعه خلّص محمد و آل‏محمدم و جامه‏اي مي‏فروخت به هركس كه زياده دهد حضرت موسي7 فرمودند جاهل نيست و ضايع نكرده است خود را كسي كه قدر خود را بداند آيا مي‏دانيد مثل اين چيست؟ اين كس مثل آن مي‏ماند كه بگويد من مثل سلمانم و ابوذر و مقداد و عمار و با وجود اين ساختگي مي‏كند در بيع خود و مي‏پوشاند عيوب متاع خود را بر مشتري و چيزي مي‏خرد به قيمتي و زياد مي‏كند براي غريبي كه آن را مي‏خواهد و معامله مي‏كند با او و چون مشتري غايب شود مي‏گويد به او نمي‏دهم مگر به اينطور يعني به غير آنكه او خواسته آيا اين مي‏باشد مثل سلمان و ابي‏ذر و مقداد و عمار حاش للّه كه اين مثل ايشان باشد و لكن منع نمي‏كنيم كه بگويد من از دوستان محمد و آل‌محمدم و من از مواليان اولياء ايشانم و از معاديان اعداي ايشان.

و چون حضرت علي بن موسي8 وليعهد شد خادم ايشان آمد عرض كرد در درِ خانه قومي هستند و اذن مي‏خواهند مي‏گويند ما شيعه علي هستيم فرمودند من مشغولم برگردان ايشان را پس برگرداند ايشان را روز دويم آمدند و گفتند مثل روز اول همان جواب را فرمودند تا دو ماه به همين‏طور مي‏آمدند و حضرت ايشان را برمي‏گرداند پس مأيوس شدند از خدمت رسيدن به دربان گفتند بگو به مولاي ما ما شيعه پدر توايم كه علي بن ابي‏طالب باشد و دشمنان ما به ما شماتت كردند در منع فرمودن شما ما را و ما برمي‏گرديم اين مرتبه و مي‏گريزيم از شهرمان از خجالت آنچه به ما رسيده است و به جهت آنكه عاجزيم از تحمل تلخي آنچه به ما

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 198 *»

مي‏رسد به سبب شماتت دشمنان، حضرت علي بن موسي7 فرمودند اذن ده براي ايشان كه داخل شوند داخل شدند و سلام كردند جواب ايشان را رد نفرمود و رخصت نشستن نداد ايستادند و عرض كردند ياابن رسول‌اللّه اين چه جفاي بزرگ است و چه استخفاف است بعد از اين منع دشوار ديگر براي ما چه ماند حضرت رضا7 فرمود بخوانيد ما اصابكم من مصيبة فبما كسبت ايديكم و يعفو عن كثير يعني هر مصيبت كه به شما رسد به عمل شماست و از بسياري خدا عفو مي‏كند اقتدا نكردم درباره شما مگر به پروردگارم عزوجل و به رسول خدا و به اميرالمؤمنين و ائمه بعد از او از آباء طاهرينم ايشان عتاب كردند بر شما پس اقتدا به ايشان كردم عرض كردند چرا ياابن رسول‌اللّه فرمود به جهت ادعاي شما كه شما شيعه اميرالمؤمنين علي بن ابي‏طالبيد7 ويحكم شيعه علي حسن و حسين و سلمان و ابوذر و مقداد و عمار و محمد بن ابي‏بكر است كه مخالفت نكردند چيزي از اوامر او را و مرتكب نشدند چيزي از نواهي او را و اما شما چون گفتيد كه شما شيعه‏ايد و شما در اكثر اعمال خود با او مخالفيد و مقصريد در بسياري از واجبات و تهاون مي‏كنيد به‌حقهاي عظيم برادران في‌اللّه خود و تقيه مي‏كنيد جايي كه واجب نيست تقيه و ترك تقيه مي‏كنيد جايي كه لابد است از تقيه اگر مي‏گفتيد كه ما موالي اوييم و دوستان اولياي او و دشمنان دشمنان او انكار نمي‏كردم اين قول شما را و لكن اين مرتبه شريفه‏ايست كه ادعا كرديد اگر تصديق نكنيد قول خود را به فعل خود هلاك مي‏شويد اگر رحمت خدا شما را درنيابد عرض كردند ياابن رسول اللّه ما استغفار كرديم از خدا و توبه كرديم از قول خود بلكه مي‏گوييم چنانكه مولاي ما به ما تعليم كرد ما دوستان شماييم و دوستانِ دوستان شما و دشمنان دشمنان شما پس حضرت رضا فرمود پس مرحبا به شما اي برادران من و اهل دوستي من بياييد بالا بياييد بالا پس ايشان را بالا برد تا به خود چسبانيد پس فرمود به حاجب خود چند مرتبه ايشان را راه ندادي عرض كرد شصت‌مرتبه فرمود شصت‌مرتبه پي در پي مي‏روي نزد ايشان و سلام كن بر ايشان و سلام مرا به ايشان برسان چرا كه محو كردند گناهان خود را به استغفارشان

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 199 *»

و توبه‏شان و مستحق كرامت شدند به جهت دوستي خود براي ما و موالاتشان براي ما و متفقد امورشان و امور عيالشان باش و خرجشان را بده و نيكيها و صله‏ها به ايشان برسان و دفع سختيها از ايشان بكن.

 داخل شد مردي بر محمد بن علي بن موسي الرضا: و او خوشحال بود حضرت فرمود چه شده است كه تو را خوشحال مي‏بينم عرض كرد ياابن رسول‌اللّه شنيدم پدرت مي‏فرمود بهتر روزي كه بنده خوشحال شود روزي است كه خدا به او نصيب كرده باشد صدقه‏ها و نيكيها و سد حاجات برادران مؤمنش و امروز ده‌نفر از برادران مؤمن فقراي صاحب‌عيال پيش من آمدند از فلان شهر به هريك چيزي دادم از براي اين خوشحالم فرمود سزاواري كه خوشحال شوي اگر باطل نكرده باشي يا باطل نكني آن را عرض كرد چگونه باطل كرده‏ام و من از شيعيان خلّص شمايم فرمودند هاه باطل كردي نيكي خود را به برادرانت عرض كرد چطور ياابن رسول‌اللّه فرمود بخوان قول خدا را يا ايها الذين آمنوا لاتبطلوا صدقاتكم بالمنّ و الاذي يعني باطل نكنيد صدقات خود را به منت گذاردن و اذيت كردن، آن شخص عرض كرد ياابن رسول‌اللّه منت نگذاردم بر آن قوم كه تصدق به ايشان دادم و اذيت نكردم ايشان را فرمودند خدا مي‏فرمايد باطل نكنيد صدقه‏هاي خود را به منت گذاردن و اذيت كردن و نفرموده به منت گذاردن بر آن قوم كه تصدق بر ايشان مي‏كنيد و به اذيت كردن آن كس كه تصدق بر ايشان مي‏كنيد بلكه مراد هر اذيتي است آيا اذيت تو آن قوم را كه تصدق بر ايشان كردي اعظم است يا اذيت كردن تو حافظان خود را و ملائكه مقربيني كه بر گرد تواند يا اذيت كردن تو ما را عرض كرد بلكه اين اعظم است ياابن رسول‌اللّه فرمودند به تحقيق كه مرا اذيت كردي و ايشان را اذيت كردي و باطل كردي صدقه خود را عرض كرد چرا فرمودند به جهت آنكه گفتي كه من چگونه باطل كردم صدقه خود را و حال آنكه از شيعيان خلّص شما هستم ويحك آيا مي‏داني كيست شيعه خلّص ما؟ شيعه خلّص ما حزقيل مؤمن آل‌فرعون است و صاحب يسۤ است كه خدا فرموده و جاء رجل من اقصي المدينة يسعي و سلمان است و ابوذر است و مقداد و عمار آيا مساوي

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 200 *»

كردي نفس خود را به اينها آيا اذيت نكردي به اين واسطه ملائكه را و اذيت نكردي ما را آن مرد عرض كرد استغفر اللّه و اتوب اليه پس چگونه بگويم فرمود بگو من از موالين شمايم و از محبين شما و معادي اعداء شما و موالي اولياء شما عرض كرد چنين مي‏گويم و چنينم من ياابن رسول‌اللّه توبه كردم از سخني كه شما انكار كرديد و انكار كردند آن را ملائكه و انكار نكرديد شما اين را مگر به‌جهت انكار خداي عزوجل فرمود الآن برگشت به تو ثوابهاي صدقه‏هاي تو و زايل شد از تو باطل شدن صدقه.

يوسف بن محمد بن زياد و علي بن محمد بن سنان رضي اللّه عنهما نقل كرده‏اند كه شبي در غرفه حسن بن علي بن محمد: حاضر شديم و پادشاه زمان او را تعظيم مي‏كرد و نوكرهاي او هم او را تعظيم مي‏كردند ناگاه والي بلد از آنجا گذشت و با او مردي بود كه شانه او را بسته بود و حسن بن علي8 از روزنه خود مشرف بود چون والي از آنجا ايشان را ديد پياده شد حضرت فرمودند سوار شو سوار شد و تعظيم حضرت كرد و عرض كرد ياابن رسول‌اللّه اين مرد را امشب گرفته‏ام در درِ دكان صرافي و گمان كردم كه مي‏خواهد سوراخي كند و دزدي كند گرفتم او را چون خواستم به او پانصد تازيانه زنم و اين قاعده من است در هركس كه گمان به او بردم و او را گرفتم تا به جزاي بعض گناه خود برسد پيش از آنكه بيايد كسيكه طاقت دفع او را ندارم اين مرد به من گفت از خدا بترس و متعرض غضب خدا مشو چرا كه من از شيعيان اميرالمؤمنينم7 و شيعه اين امام قائم به امر خدا پس دست از او كشيدم و گفتم تو را مي‏برم نزد او اگر تو را شناخت كه شيعه‏اي تو را رها كنم و الا دست و پاي تو را ببرم بعد از آنكه هزار تازيانه به تو بزنم و او را آورده‏ام ياابن رسول‌اللّه آيا اين از شيعيان تو است به اين‏طور كه ادعا مي‏كند حضرت فرمودند معاذ اللّه اين از شيعيان علي نيست و خدا او را مبتلا به دست تو كرد چرا كه اعتقاد كرده است كه او شيعه است والي گفت بس است مرا مگر آنكه به او پانصد تازيانه زنم و حرجي بر من نيست چون او را دور برد گفت او را به رو بيندازيد انداختند او را و دو جلاد يكي از راست و يكي از چپِ او واداشت و گفت بزنيد

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 201 *»

بناي زدن كردند و هيچ به او نمي‏خورد و چوبهاي آنها بر زمين مي‏آمد والي غضب كرد گفت واي بر شما زمين را مي‏زنيد او را بزنيد چون رفتند او را بزنند به او نمي‏خورد و چوب به جلادها مي‏خورد و خودشان فرياد مي‏كردند والي گفت ويحكم ديوانه‏ايد يكديگر را مي‏زنيد او را بزنيد گفتند ما او را مي‏خواهيم بزنيم به خودمان مي‏خورد چهار نفر ديگر را فرياد كرد و با آن دو شش نفر شدند و گفت دور او را بگيريد دور او را گرفتند و بناي زدن كردند چوبها به والي مي‏خورد و از حيوان خود افتاد و گفت مرا كشتيد خدا شما را بكشد گفتند ما او را مي‏زنيم آنها را دور كرد و جمعي ديگر را فرياد كرد گفت بزنيد اين را بناي زدن كردند والي فرياد كرد كه مرا مي‏زنيد گفتند نه واللّه نمي‏زنيم مگر اين را والي گفت پس اين زخمها از كجا به سر و رو و بدن من شد اگر مرا نزده‏ايد گفتند دست ما شل شود اگر ما قصد تو را كرده‏ايم آن مرد گفت به والي اي بنده خدا آيا عبرت نمي‏گيري از اين لطفها كه اين زدن را از من دور مي‏كند واي بر تو مرا به سوي امام برگردان و هرچه مي‏گويد بكن او را برگرداند نزد حضرت عرض كرد ياابن رسول‌اللّه عجيب است كه انكار فرمودي كه اين شيعه شما نيست و كسي كه از شيعه شما نيست شيعه ابليس است و آن در آتش است و ديدم من از اين مرد معجزاتي كه نمي‏شود مگر براي انبيا حضرت فرمودند بگو يا براي اوصيا بعد حضرت فرمودند اي بنده خدا او دروغ گفت در ادعاي خود كه از شيعيان ماست اگر فهميده بود و تعمد كرده بود مبتلا مي‏شد به جميع عذاب تو و سي‏سال در زندان مي‏ماند و لكن خدا رحمش كرد كه كلمه‏اي گفت به آن معني كه در دلش بود نه بر تعمد كذب و تو اي بنده خدا بدان كه خدا او را از دست تو خلاص كرد او را رها كن چرا كه او از موالين ما و محبين ماست و از شيعيان نيست والي عرض كرد ما اين هر دو را يكي مي‏دانستيم فرق چيست؟ فرمودند فرق اين است كه شيعه ما كسانيند كه متابعت كردند آثار ما را و اطاعت كردند ما را در همه امرها و نهيهاي ما ايشان شيعيان مايند و اما كسيكه مخالفت كرده است ما را در بسياري از واجبات از شيعه ما نيست بعد حضرت به والي فرمودند توبه كن كه دروغي گفتي كه اگر عمداً بود

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 202 *»

هرآينه خدا تو را مبتلا مي‏كرد به خوردن هزار تازيانه و زندان سي‏سال عرض كرد آن دروغ چه بود؟ فرمودند آنكه گفتي كه از او معجزات ديدي اين معجزات از او نيست بلكه از ماست كه خدا در او ظاهر كرد به جهت اظهار حجت ما و واضح‌كردن جلالت و شرف ما و اگر گفته بودي مشاهده كردم در او معجزات انكار نمي‏كردم بر تو آيا نيست كه زنده‌كردن عيسي ميت را معجزه بود آيا آن معجزه ميت بود يا عيسي؟ آيا نيست ساختن او مرغ را از گل به اذن خدا معجزه، آن معجزه مرغ بود يا عيسي؟ آيا نه اينكه آنها كه ميمون شدند معجزه بود آن معجزه ميمون بود يا نبي آن زمان؟ والي عرض كرد استغفر اللّه و اتوب اليه پس حضرت فرمود به آن مرد مدعي تشيع تو شيعه نيستي تو از محباني شيعه علي كسانيند كه خدا مي‏فرمايد درباره ايشان كه كسانيكه ايمان آوردند و اعمال صالحه كردند آنها اصحاب جنتند در آن مخلدند ايشان كسانيند كه ايمان آوردند به خدا و او را وصف كردند به صفاتش و تنزيه كردند از خلاف صفاتش و تصديق كردند محمد9 را در اقوالش و صواب دانستند همه كارهاي او را و موالات علي7 را ورزيدند بعد از پيغمبر و او را سيد و امام و قوام و بزرگ دانستند كه عديل او نيست احدي از امت محمد9 و نه همه امت اگر جمع شوند در كفه‌اي هم‏وزن او شوند بلكه او راجح است بر همه چنانكه آسمان راجح است بر ذره و شيعه علي7 كسانيند كه اخوان خود را بر نفس خود ايثار مي‏كنند اگرچه خود محتاج باشند و ايشان كسانيند كه هرگز مرتكب مناهي نشوند و ترك اوامر نكنند و شيعيان علي7 كسانيند كه اقتدا به علي7 كنند در اكرام برادران مؤمن نه از قول خود به تو مي‏گويم از قول محمد9 مي‏گويم اين است قول خدا در آيه پيش كه اعمال صالحه كردند ادا كردند همه فرايض را بعد از توحيد و اعتقاد نبوت و امامت و اعظم آن فرائض دو فرض است يكي اداي حقوق اخوان في اللّه و ديگري تقيه كردن از دشمنان خدا تا آخر حديث شريف. و ذكر شيعه قبل از اعمال صالحه جزو عقايد است چنانكه معرفت نبي و امام را فرمود معرفت شيعه را نيز فرمود.

پس از اين

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 203 *»

اخبار واضحه شريفه جليله كريمه واضح شد براي بينايان راه حق كه شيعه اسم عامي نيست كه هركس ائمه را: دوست دارد شيعه به او توان گفت بلكه شيعه اسمش يا از معني مشايعت است يعني متابعت پس هركس متابعت ايشان كند در اقوال و افعال و احوال مشايعت كرده و شيعه است و الا فلا پس چنانكه متابع گفته نشود بر عاصي، مشايع و شيعه هم گفته نشود يا آنكه از معني شعاع است و شعاع هر صاحب نوري بر صفت صاحب نور است چنانكه نور آفتاب مي‏بيني كه به رنگ و طبع و شكل آفتاب است و نور ماه مثل ماه پس شيعه كسي است كه به رنگ و شكل و طبع ايشان باشد و در اقوال و احوال و افعال مانند ايشان باشد بلكه عرض مي‏كنم كه هركس عاصي است و مرتكب صفات غير محبوبه خداست اگر ادعاي تشيع كند حقيقةً عاصي است و از اين جهت مستحق عقوبات است و اگر بفهمد و بگويد كافر مي‏شود حقيقةً و مرتد چرا كه اگر كسي شراب خورد و بگويد من تابع فلان‏كسم در اعمال خود معنيش آن است كه فلان كس يا شراب مي‏خورد يا از شراب ابا ندارد و حلال مي‏داند پس چون عاصي گويد من شيعه‏ام و بداند صفات شيعه چيست عاصي است چرا كه دروغ گفته است مانند كسيكه عالم نباشد و بگويد من عالمم و اگر لازمه آن را بفهمد و بگويد كافر است چرا كه معني كلامش آن است كه گفته امام7 مرتكب قبايح است و راضي به قبايح چرا كه قبايح را كرده و گفته من مطيع امامم پس امام را مرتكب قبايح خوانده پس كافر است قطعاً، و حقيقةً اين كس قائل شده است كه خدا صاحب اين قبايح است چرا كه ايشان نور خدا و تابع خدايند پس اگر تو با قبايح و روسياهي راست گفته‏اي كه تابعي و نوري و شعاعي پس ادعا كرده‏اي كه سادات تو هم چنينند پس ادعا كرده‏اي كه خدا هم چنين است اين است كفر صريح و موجب خلود در آتش جهنم پس اگر كسي لوازم قول را بداند و بگويد من شيعه‏ام و نباشد كافر است و جميع اعمال او باطل مي‏شود به سبب ارتداد از دين و اگر لوازم نمي‏فهمد و لكن فهميده كه شيعه بايد صفات حسنه داشته باشد و مطيع امام باشد در اوامر و نواهي و ادعا كند فاسق و عاصي مي‏شود و اين

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 204 *»

جاست كه خدا و رسول و ائمه: را اذيت كرده و اعمالش به كلي باطل مي‏شود مگر توبه كند تا به او برگردد و اختصاصي به صدقه مالي ندارد چرا كه خدا مي‏فرمايد باطل نكنيد صدقات خود را و نمي‏فرمايد صدقات مالي خود را و در حديث است كه هرچه خدا به آن امر كرده است و معروف است صدقه است نهايت يا صدقه بر نفس است يا بر غير پس جميع اعمال آدمي به اين اذيت باطل مي‏شود تا توبه كند چنانكه دانستي بلكه چنان شود كه با خدا محاربه كرده است چرا كه در حديث قدسي است كه هركس وليي را اذيتي كند چنان است كه با من محاربه كرده است و مرا به مبارزه خوانده است پس چون ملائكه و اوصيا و انبيا را اذيت كرده است پس با خدا محاربه كرده است بلكه ملعون مي‏شود در دنيا و آخرت چرا كه خدا مي‏فرمايد كسانيكه اذيت مي‏كنند خدا و رسولش را لعنت كرده شده‏اند يا لعنت كند خدا ايشان را در دنيا و آخرت.

خلاصه معلوم شد كه شيعه قومي مخصوصند و ايشانند كه معرفت ايشان از اركان ايمان است و تولاي ايشان و اولياي ايشان و تعادي اعداي ايشان متحتم است پس هر جا كه در اخبار ببيني كه ذكر شيعه شده است و صفات شيعه يا مؤمن و صفات مؤمن بدان كه مراد كبار شيعه‏اند مانند سلمان و ابوذر و مقداد و عمار و محمد بن ابي‏بكر و مؤمن آل‌فرعون و امثال ايشان و اينانند كه از طينت انبيايند و چنانكه ابراهيم7 شيعه اميرالمؤمنين7 بود ايشان هم شيعه‏اند و اما ساير مردم دوستند و دوستي مراتب دارد و منع از اسم دوست نمي‏شود و گاه مي‏شود كه اسم شيعه بر اين جماعت هم مِن باب محض تسميه گفته مي‏شود پس در اين هنگام اسم عام شده است و معني خاص كه محض متابعت در اصول عقايد مراد است نه چيزي ديگر يا با بعضي اعمال و اين معني اصطلاحي است و معني اول معني حقيقي است و صاحبان معني اول كمند حتي آنكه از گوگرد احمر كمترند چنانكه حضرت صادق7 فرمود كه زن مؤمن كمتر است از مرد مؤمن و مؤمن كمتر از گوگرد سرخ است پس كه ديده است گوگرد سرخ را؟ و حضرت باقر7 فرمودند مردم همه بهايمند مردم همه بهايمند مردم

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 205 *»

همه بهايمند مگر مؤمن و مؤمن كم است و مؤمن كم است و مؤمن كم است تمام شد. حال آيا گمان مي‏كني كه بهائم شيعه و شعاع و متابعند و اين همه تأكيدها كه گذشت بر ايشان است حاشا و در حديثي است كه سدير به حضرت صادق7 عرض كرد در خصوص عدد شيعه فرمودند واللّه اي سدير اگر شيعيان به عدد اين بزغاله‏ها بودند شايسته نبود كه من بنشينم سدير گفت پياده شديم كه نماز كنيم چون از نماز فارغ شديم رفتم و آن بزغاله‏ها را شمردم هفده رأس بود. باري به همين‏قدر هم در اين مطلب اكتفا مي‏شود.

مطلب هفتم

در اثبات لزوم وجود ايشان به آيات آفاق كه خداوند حق را در آنها اراءه كرده است اگرچه در اين كتاب بسياري از آنها را ذكر كرده‏ام و مؤمن به يكي از آنها هم اكتفا مي‏كند ولي چون خواستيم كه در اين كتاب مطالب باشد و در هر مطلبي نوعي از آن را ذكر كنيم لهذا در اين مطلب هم به طور اختصار بعضي آيات را بيان مي‏كنيم. بدان كه خداوند عالم مي‏فرمايد: سنريهم آياتنا في الآفاق و في انفسهم حتي يتبين لهم انه الحق يعني نشان مي‏دهيم به ايشان آيات خود را در آفاق و در انفس ايشان تا ظاهر شود برايشان كه آن حق است و حضرت رضا7 فرمودند كه قدعلم اولوا الالباب ان الاستدلال علي ما هنالك لايعلم الا بما هيهنا يعني صاحب‏دلان دانسته‏اند كه استدلال بر عالم غيب نتوان كرد مگر به آنچه در عالم شهاده است پس معلوم شد كه آنچه در آيات محكمه آفاقيه خداوند عالم نشان داده باشد متابعتش لازم است و معلوم مي‏شود محكم آن از غير محكم به موافقت كتاب خدا و سنت رسول و مطابقت عقل سليم، و مثَل آوردن بر مسائل از سيرت خدا و رسولان و اولياست و كتابهاي آسماني همه مشحون است به امثال و همچنين بيانات ائمه طاهرين: و از اين است كه خدا مي‏فرمايد: و لقد صرّفنا للناس في هذا القرآن من كل مثل و مي‏فرمايد: و تلك الامثال نضربها للناس و مايعقلها الا العالمون و حضرت امير7 فرمودند كه حق ظاهر مي‏شود به مثَل و باطل به جدل و اگر مثَل كاشف از مطلب نبود خداوند مطالب را

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 206 *»

به مثَل بيان نمي‏فرمود و همچنين پيغمبران و ائمه: و نيست اين مگر از جهت آنكه مثَلِ حق حقيقت دليل است و صورت مطلب غيبي است كه در عالم شهاده آشكار گشته است و خداوند ابراز آن مطالب غيبيه را در صورت شهاده داده است كه كسي كه فهمهاي باطني ندارد و ادراكش به حواس ظاهره اوست از ديدن آن مطالب محروم نباشد و حجت بر او تمام شود و چون اين مطلب كه در دست است اطراف بسيار دارد و هر طرفي از آن يك دليل مي‏خواهد و يك نوع مثَل مي‏طلبد از براي مسئله مثَلهاي بسيار است ولي در اين مقام همين‏قدر مثَل مي‏خواهيم كه بزرگان شيعه هستند و ممكن نيست كه عصري خالي از وجود ايشان باشد.

مثَل محكمي از آفاق بر اين مطلب كه عارضي عارض آن نشده است و مطابق است با كتاب و سنت شمس است و چراغ زيرا كه در احاديث متواتر است كه خداوند عالم را از شعاع نور ايشان خلق كرده است و كتب فضايل از اين احاديث پر است و خداوند هم پيغمبر خود را در قرآن سراج ناميده آنجا كه مي‏فرمايد: انا ارسلناك شاهداً و مبشراً و نذيراً و داعياً الي اللّه باذنه و سراجاً منيراً و در جاي ديگر مي‏فرمايد: و جعلنا الشمس سراجاً و چون سراج پيغمبر است9 و مي‏فرمايد كه ما شمس را سراج كرده‏ايم عبارت اخراي آن شود كه ما محمد را سراج كرده‏ايم پس مثل محمد9 در قرآن سراج و شمس است و روايت شده است كه شيعتنا منا كشعاع الشمس من الشمس پس چنانكه آفتاب نشود كه نور نداشته باشد و چراغ تاريك نمي‏شود و اگر آفتاب بي‏نور و چراغ بي‏نور باشد آن فايده آفتابي و چراغي از آنها مرتفع است و كمالي ندارند و فخري و شرفي براي ايشان نمي‏ماند و امتيازي از ديوار نخواهند داشت پس اگر كسي اقرار كرد كه پيغمبر9 چراغ است و آفتاب و ائمه: نفس اويند و مانند ماهند از آفتاب و چراغي از چراغي چنانكه از حضرت امير7 مروي است انا من محمد كالضوء من الضوء يعني من از محمد مانند نوريم از نوري پس اگر ايشان چراغند و آفتاب عالمتاب بي‏كمال و بي‏نور نمي‏شود باشند بلكه ايشان را آفتاب و چراغ گويند از اين جهت كه

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 207 *»

روشن‏كننده‏اند و نوري دارند و فرمودند: شيعتنا منا كشعاع الشمس من الشمس يعني شيعه ما از ما مثل نور آفتاب است از آفتاب و فرمودند: انما سميت الشيعة شيعة لانهم خلقوا من شعاع نورنا يعني شيعه را شيعه گفتند چرا كه ايشان از شعاع نور ما خلق شدند و يافتي كه شيعه قوم مخصوصي هستند.

حال انصاف‌ده و نظر كن كه ائمه تو: كه در هر عصري هستند نوراني مي‏باشند يا ظلماني؟ اگر نورانيند شعاع و نور دارند يا نه؟ آيا مي‏شود كه ايشان آفتاب تاريك منخسف بي‏نور باشند آيا ديگر فضلي براي ايشان مي‏ماند بلكه فضيلت ايشان شيعه است چرا كه فضيلت را فضيلت گفتند به جهت آنكه كمالات فاضل از ذات است و در احاديث مستفيضه رسيده است كه شيعه ايشان از فاضل طينت ايشان خلق شده است چنانكه نور آفتاب فضل آفتاب و جود آفتاب و فاضل وجود آفتاب است پس شيعه ايشان شعاع و فضل و فاضل و فضيلت ايشان است اگر امام بي‏فضيلت و بي‏فضل مي‏شود بگو و با تشيع راست نمي‏آيد پس وجود شيعه وجود شعاع است و وجود شعاع آفتاب كمال آفتاب و وصف آفتابي آفتاب است و اگر نور نداشت با ديوار فرقي نداشت پس مُقرِّ به وجود شيعه مُقرّ به كمال و فضل امام است و منكر وجود شيعه منكر شعاع و فضل و كمال امام است و انكار فضل امام انكار امام است چرا كه امام بي‏فضل نمي‏شود و اگر روا دارند علاوه انكار رسول هم مي‏شود چرا كه آن كه بي‏فضل را خليفه و وصي خود كند خود او هم بي‏فضل و علم و حكمت خواهد بود و چنين كسي نبي نيست و اگر اين را هم به خود مي‏گذارند انكار خدا هم مي‏شود چرا كه خدايي كه چنين كسي را رسول و آيت خود كند او هم خدا نيست پس انكار وجود شيعه انكار خداست و اثبات كسي نالايق با ايشان در مقام ايشان شرك به خداست به جهت آنكه به طوري كه فهميدي هريك را سلسله‏اي علي‏حده خواهد پيدا شد و شرك مي‏شود پس انكار وجود شيعه را هركس نفهميده كند فاسق است چرا كه عصيان كرده است و از جانب خدا مأمور بود كه نفهميده سخن نگويد آنجا كه فرموده: لاتقف ما ليس لك به علم و اگر فهميده و به اين لوازم برخورده و عناد مي‏كند و مي‏گويد كافر است البته چنانكه در آخر

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 208 *»

مطلب سابق دانستي و اگر ندانسته كسي را با ايشان قرين مي‏كند عاصي است كه غير شيعه را شيعه ناميده و اگر فهميده قرين مي‏كند مشرك است به خداي عزوجل چرا كه خداي چنين شيعه‏اي غير خداي مسلمين است و اثبات چنين شيعه‏اي لازم دارد اثبات امامي را كه اين شعاع او و ظل او باشد و اثبات چنان امامي لازم دارد اثبات پيغمبري را كه آن امام نفس او باشد و اثبات چنان پيغمبري لازم دارد اثبات چنان خدايي را كه آن پيغمبر ظهور و صفت او باشد و چنان خدايي خداي محمد و علي8 و مسلمين نيست پس شرك به خدا شود از اين جهت فرمودند كه كمتر شرك آن است كه بگويي كه سنگريزه هسته خرماست و اين را دين خود قرار دهي و مناط دوستي و دشمني خود كني پس نمي‏دانم كه چه بر اين داشته است طايفه‏اي را كه بناي انكار وجود شيعه كامل را گذارده‏اند آيا در نماز جماعت شرط صحت اسم امامت براي امام آن نيست كه قومي اقتداء به او كرده باشند اگر جميع مردم فرادي نماز كنند احدي امام نخواهد بود پس شرط صدق اسم امامت وجود مأموم است و شرط صدق اسم مأموم وجود امام مانند اسم پدر و پسر كه پدر پدر نيست تا پسري نباشد و پسر پسر نيست تا پدري نباشد همچنين امام امام نيست تا مأمومي نباشد و مأموم مأموم نيست تا امامي نباشد و مأموم آنست كه در افعال و در اقوال نماز متابعت امام كند و مأموم نباشد كسي كه امامش در قيام باشد و او در ركوع و امامش در ركوع باشد و او در سجود يا برعكس آنها بلكه حديث است كه امام را قرار داده‏اند تا مردم اقتدا به آن كنند.

پس مي‏پرسيم كه امام حي كه صاحب‌الامر است صلوات اللّه عليه و عجل اللّه فرجه آيا امام است يا امام نيست؟ اگر امام است شرط آنكه امامت صادق باشد وجود مأموم است و الا امام امام نيست پس اگر امام است بايد در هر عصري براي او مأمومي باشد كه اقتدا به او كند در اعمال و اخلاق و اقوال خود چنانكه دانستي از احاديث سابق كه شيعه ايشان كسي است كه اقتدا به ايشان در اعمال و افعال ايشان كند پس از اين مثلهاي حكمت‏آميز معلوم شد كه بايد شيعيان اقتداكننده به ايشان در همه اعمال و احوال باشند.

و اگر كسي گويد كه همين مردم كه ظاهراً ادعاي تشيع مي‏كنند

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 209 *»

كفايت در امامت مي‏كند جواب گوييم كه اين دوستان ظاهري بديهي است كه اقتدا نكرده‏اند به امام خود در جميع اعمال و احوال خود و مخالفند با ايشان در بسياري از امر و نهي ايشان پس چگونه شود كه اينها مأموم باشند براي او و اگر اينها مأموم و تابع و مشايع بودند امام بر جمع كثيري انكار نمي‏كرد و از احاديث متواتره مؤيده به عقل يافتي كه امام انكار فرمود كه اهل دعوت ظاهره شيعه باشند و ايشان را دوستان خواندند نه شيعيان و اگر كسي در مسجد كسي را دوست دارد امامت و مأموميت ميان ايشان محقق نمي‏شود چنانكه بديهي است پس در اين مطلب هم به همين‏قدر مثل كفايت مي‏كنيم و در مطالب سابقه و آنچه از اين كتاب گذشته است آن‌قدر مثل آورده شده است كه كسي نتواند انكار نمايد اگر مؤمن منصف باشد.

مطلب هشتم

در اثبات لزوم وجود ايشان به آيات انفس كه خداوند عالم آن را مرآت حق قرار داده است. بدان كه خداوند عالم براي تو بدني قرار داده است و روحي و بدن تو رعيت روح تو است و مؤتمر به امر روح تو و مجتنب از نهي او و آئينه نماينده روح تو است و مظهر و مجلي است براي او و روح تو امام است براي جسد تو و جسد تو مأموم است براي روح تو كه در همه احوال اقتدا به روح مي‏كند اگر همه اعضاي او صحيح باشند و روح تو در عالم بالاست و جسد تو در اسفل روح تو از ديده‏ها برتر است و جسد تو براي ديده‏ها ظاهر و مردم نمي‏توانند كه رو به روح تو كنند يا معرفت اعمال و افعال و اقوال و احوال او را پيدا كنند مگر به واسطه بدن تو و چون در امر بدن تصور كني و فكر نمايي خواهي ديد كه بدن تو را اخلاطي است و اعضائي و روحي بخاري كه خلاصه همه اخلاط بدن تو است و ساير اعضا همه مخلوق شده‏اند به جهت خدمت آن روح بخاري بعضي محافظت او را كنند و به منزله خانه و مسكنند از براي او و بعضي به منزله خدم و حشم باشند براي او و بعضي به منزله حيوان سواري او و بعضي به منزله مزرعه او و بعضي به منزله اعوان و انصار او و بعضي به منزله شاگردان و متعلمان و مستفيدان

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 210 *»

از او و اصل در بدن همان روح بخاري است و باقي ديگر همه موجود بالعرضند و تابع آن روح بخاريند و مؤتمر به امر او و مجتنب از نهي اويند و هيچ‏يك را خبري از روح ملكوتي غيبي نيست مگر همان روح بخاري را و آن روح بخاري جانشين و قائم‌مقام روح ملكوتي است در بدن و حامل علم و راوي فضايل و صاحب امر و نهي روح است و اگر او نبود احدي از اين اعضا نمي‏توانستند كه از آن روح غيبي فيض‏ياب شوند و احدي از ايشان صداي روح ملكوتي را نمي‏شنيد و از امر و نهي او خبر نمي‏شد و احدي از ايشان اقتداي تام به روح ملكوتي جز روح بخاري نكرده است و اوست كه خود را به هيئت او درآورده و به شكل او متشكل كرده و اخلاق و احوال خود را مانند اخلاق و احوال او كرده است و اگر آن روح بخاري در بدني نباشد يا در حالي از احوال نباشد آن بدن خواهد مرد و هيچ فيض از روح ملكوتي به او نخواهد رسيد و بديهي است كه آن روح بخاري از جنس ساير اعضاي بدن است چرا كه آن هم جسمي است عنصري و از چهار عنصر پيدا شده است الا آنكه بسيار خود را لطيف و بر شكل روح ملكوتي نموده است و او را امام خود كرده در همه احوال به او اقتدا كرده است و مأموم او شده است پس چون روح ملكوتي او را به اين‏طور خالص و مخلص ديد او را آئينه سرتاپانماي خود قرار داد و خليفه خود در تمام ممالك بدن در ادا قرار داد و او را لسان ترجمان خود كرد و چشم بيناي خود و دست تواناي خود و زبان گوياي خود و پاي پوياي خود قرار داد و محل اراده و خواهشهاي خود قرار داد و اسم و رسم خود را به او انعام فرمود پس هريك از اعضا كه از وجود شريف او روگردان شوند از روح ملكوتي روگردان شده‏اند و هريك كه به او روآورند به روح ملكوتي روآورده‏اند و هريك كه از او فيض‏يابي كنند از روح ملكوتي فيض‏يابي كرده‏اند و هريك كه مابين خود و او سدّي و سُدّه‏اي و حجابي قرار دهند خواهند مرد و فيض روح ملكوتي به او نرسد و هركس از ايشان كه بخواهد روح ملكوتي را ببيند بايد در رخساره شريف او ببيند و هركس خواهد از او بشنود بايد گوش به سخن لطيف شريف او دهد و هركس خواهد رضاجويي آن روح ملكوتي را نمايد بايد طلب رضاي او را

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 211 *»

نمايد و هركس كه خواهد كه دوستي با روح ملكوتي ورزد بايد دوستي با او ورزد و هركس عداوت با او كند عداوت با روح ملكوتي كرده است و هركس معتصم به او شود معتصم به روح ملكوتي شده است و هركس پناه به او آورد پناه به روح ملكوتي آورده است و اينها همه به جهت آن است كه آن روح بخاري خود را فاني و ملكوت را باقي كرده است و خود را معدوم و او را موجود كرده است و خود را خفي و او را آشكار كرده است و از خود زبان بسته و به او زبان گشاده است و از هر كثافتي بريده و به او پيوسته است پس روح ملكوتي شكور شكران خدمت او را كرده است و انوار عظمت و جلال و كبرياي خود را در او گذاشته است مانند ناري كه صفات خود را در دود لطيف گذارده است و او را مشتعل به نور خود و سوزان به حرارت خود و لطيف به لطافت خود كرده، آنچه مي‏خواهد از وصف خود به در و ديوار گويد از زبان او بر زبان او مي‏گويد پس آن روح بخاري شعاع و شيعه و مشايع و تابع حقيقي روح ملكوتي است و اگر ساير اعضا متابعت كنند به واسطه اوست و اگر مشايعت نمايند از بركت اوست اين است كه امامان: در آن اخبار سابقه بعد از نهي از ادعاي تشيع مي‏فرمودند كه بگوييد دوست دوستان شماييم و دشمن دشمنان شما پس ساير مردم اگر حي باشند و راست گويند بعد از آني است كه به شيعيان كامل متصل باشند و فيض حيات از ايشان دريافته باشند و مابين خود و ايشان سُدّه انكاري نگذارده باشند و به يقين كه هركس منكر شيعه كامل باشد متصل به او نيست و هركس متصل به او نباشد ميت است از روح‌الايمان چرا كه روح‌الايمان اول به آن شيعه كامل مي‏رسد چنانكه يافتي و از او منتشر در ساير خلق مي‏شود پس معرفت ايشان از اركان ايمان و شروط اذعان است و اين معني را هركسي مي‏تواند يافت به اين‏طور كه رجوع به نفس خود كند و ببيند كه آيا در جميع مراتب كمال از علم و حلم و ذكر و فكر و نباهت و نزاهت و حكمت و رضا و تسليم و فناي در بقا و صبر در بلا و فقر در غنا و عزّ در ذلّ و نعيم در شقا كامل هست يا نه؟ اگر خود را كامل يافت كه اوست محل نزاع و هم اوست شيعه كامل كه سايرين بايد به ولايت او تقرب به خدا بجويند و

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 212 *»

اگر خود را كامل نمي‏بيند خالي از آن نيست يا مي‏گويد ديگر اكمل از مني نيست و منم نزديك‏تر خلق به امام يا آنكه مي‏گويد از من كامل‏تري هم هست و من نزديك‏تر خلق به امام نيستم اگر گويد كه از من كامل‏تري با وجود نقصانم نيست بعد از آنكه اين نهايت حمق است و ادعاي بي‏شاهد و بيّنه به فهم غيب است گوييم كه لازم آيد كه اعظم شيعه تو باشي و چراغي كه تو اقوي نورش باشي خاموش است يا بسيار ضعيف و بي‏مصرف بلكه نور ناقص اثر چراغ ناقص است و اين معني ادعاي نقص بر آل‏محمد است: و انكار فضل ايشان و حال آنكه ايشان از هر جهت كاملند و در جاي خود معلوم شده است و ادعاي نقص ايشان ادعاي نقص رسول خدا9 و ادعاي نقص او ادعاي نقص خداي تبارك و تعالي چنانكه يافتي به طور تفصيل و اگر گويي از من كامل‏تري هست و از عين انصاف گفته‏اي به جهت آنكه طفره در وجود نمي‏شود و از آفتاب درخشنده كامل تا نور قوي سرنزند به نور ضعيف نرسد و البته هرچه نزديك‏تر به چراغ است روشن‏تر و هرچه دورتر است ضعيف‏تر است پس چون تو ناقصي نتواند شد كه تو محل عنايت و حاكي اراده و مشيت و حامل همه علوم و فيوض باشي پس البته كسي پيش از تو هست كه صاحب اين مقامات باشد و هم اوست مدعاي ما و مراد ما و همه اثبات او را مي‏خواهيم.

پس از اين مثل شريف معلوم شد كه مابين اين اعضاي ضعيفة كثيفة كدره و بين روح ملكوتي روح بخاري كه شيعه كامل باشد هست و اگر او نبود احدي از اين اعضا زنده نمي‏ماندند و فيض به ايشان نمي‏رسيد چرا كه خود قابل فيض‏يابي از روح غيبي نيستند به جهت كثافت و خبر از روح لطيف نمي‏شوند پس محض وجود اعضاي كثيفه زنده اعظم شاهدي است بر وجود عضو لطيف شريف، بد نگفته است شاعر كه:

يار نزديك‏تر از من به من است
واين عجب‏تر كه من از وي دورم

عجيب است كه وجود خودت برهان بر وجود كاملين است و منكري و از پي دليل مي‏گردي،

آب در كوزه و ما تشنه‏لبان مي‏گرديم
 
  يار در خانه و ما گرد جهان مي‏گرديم

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 213 *»

از حضرت امير7 مروي است كه فرمودند:

دواؤك فيك و ماتبصر
  و داؤك منك و ماتشعر
و انت الكتاب المبين الذي
  بأحرفه يظهر المضمر
أتزعم انك جرم صغير
  و فيك انطوي العالم الاكبر

پس در اين مطلب شريف هم واضح شد به طور عيان و كشف كه كاملاني چند از وراي ناقصان هستند و انكار ايشان عمداً كفر و جهلاً عصيان است، آه‏آه

گر نبودي سينه‏ها تنگ و كثيف
  ور نبودي قلبها سخت و سخيف
در مديحش داد معني دادمي
  غير اين منطق لبي بگشادمي

ولي هرچه خدا خواسته مي‏شود نه هرچه ماها بخواهيم و چنين خواسته است و ٭جهان تا بوده اينش كار بوده٭ پس به همين‏قدر هم اينجا اكتفا مي‏كنيم ٭در خانه اگر كس است يك حرف بس است٭ و سابقاً در ساير مجلدات از اين قبيل بيانها به طور كمال و تفصيل شده است و همه سخن به هم مرتبط است و همه دليل همند هركس آخر امور را نفهميد اول را نفهميده و هركس اول را نفهميد آخر را نفهميده.

مطلب نهم

در اثبات لزوم وجود ايشان به اجماع شيعه و سني جميعاً و چون مقصود اثبات وجود ايشان است به اجماع سني و شيعه و سني معلوم است كه به خصوصيت شيعه اعتقاد ندارد پس سخن را به طور عموم بايست جاري كرد و اثبات اجماع ايشان را بايد كرد بر مطلق وجود كاملي در هر عصري نهايت سنيان به اعتقاد خود مي‏گويند و شيعيان به اعتقاد خود و چون اجماع اهل اسلام منعقد شود بر آنكه كاملي بايد هركس به اعتقاد خود آن كامل را اثبات مي‏كند مانند آنكه نماز به ضرورت اسلام و اجماع شيعه و سني ثابت است و روزه و حج و جهاد و زكوة و خمس به اتفاق شيعه و سني ثابت است اما شيعه حدود و شرايط اينها را موافق مذهب خود مي‏گويد و سني موافق مذهب خود و اين قدح در اجماع و ضرورت نكند حال همچنين هرگاه ثابت كرديم كه سني و شيعه اتفاق دارند بر وجود

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 214 *»

كاملي در هر عصري كه حافظ علم و دين باشد ديگر هركس به طور خود اگر او را بداند و بشناسد ضرر ندارد و در جزئيات اگر اختلافي باشد محل اعتنا نشود و قدح در مسئله نكند.

پس مي‏گوييم و لا قوة الا باللّه كه اجماع از شيعه و سني منعقد شده به طور بداهت و ضرورت كه بعد از پيغمبر9 و رحلت از دنيا دين حافظي مي‏خواهد و لابد است از وجود خليفه‏اي كه عباد و بلاد را حفظ نمايد و جهال مستبد به جهالت و هوي و هوس خود نباشند و كسي باشد كه بعد از پيغمبر9 ملجأ و ملاذ اسلام باشد و حدود و احكام نبي9 را جاري كند و اين مسئله محل اتفاق جميع اهل اسلام است مگر خوارج كه ايشان بالاتفاق كافرند و از اسلام محسوب نمي‏شوند پس چون اين مسئله را بالاتفاق اقرار كردند هريك به اعتقاد خود خليفه‏اي گرفتند و همچنين باز محل اتفاق است كه بعد از حضرت رسول9 بايد كساني باشند كه حامل شرع و دين او باشند و دين او را به مردم برسانند و احكام او را به مردم بشناسانند و در ميان مردم نشر احكام دين او را نمايند و در اين مسئله احدي خلاف نكرده است نهايت عامه فقهاي خود را مي‏خواهند و شيعه فقهاي خود را والا در اينكه در هر عصري بايد كسي باشد كه عالم به احكام دين باشد و در ميان عباد و بلاد حكم كند خلافي نيست لهذا آنها براي خود فقها اثبات كردند و شيعه براي خود فقها اثبات كردند و در اين مسئله احدي از ايشان اختلاف نكرد كه مردم يا بايد مجتهد باشند يا مقلد، بصير باشند يا مستبصر و بر اين مطلب بناي اسلام بوده است از روز اول تا حال و احدي نيامده است كه بگويد بعد از نبي نبايد مقلد بود و نبايد فقيه بود چرا كه اين خروج از دين را لازم دارد بالكليه پس محل اتفاق است كه در عالم بايد بزرگي باشد و كوچكي باشد فقهاي عامه و شيعه و اهل ظاهرشان بزرگ و كوچك را مجتهد و مقلد ناميدند و گفتند مردم بايد يا مقلد باشند يا خود مجتهد و عرفاي فريقين و متصوفه ايشان گفتند مردم بايد يا مريد باشند يا مرشد جمعي ديگر گفتند بايد مردم يا بصير باشند يا مستبصر جمعي ديگر گفتند يا بايد عالم باشند يا متعلم خلاصه هر فرقه‏اي از فِرَق اين معني را

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 215 *»

به اسمي ناميدند حتي آنكه با وجودي كه اهل اسلام هفتاد و سه‌ فرقه شدند در مذهب در اين مسئله اختلاف نكردند كه شخص بايد يا خود رئيس باشد يا تابع رئيسي لهذا در هر مذهب از مذاهب هفتاد و سه‏گانه بعضي رئيس بودند بعضي مرؤس بودند و اگر در همه‌چيز اختلاف كردند در اين معني اختلاف نكردند و احدي نگفته كه انسان بايد مانند بهائم باشد و هريك خودسر بايد باشند حتي آنكه حشرات و بهائم هم چنين چيزي را در طبع كليةً ندارند چرا كه زنبور عسل را مي‏بينيم مشاهده كه براي خود بزرگي دارند و همه اتباع اويند و محكوم به حكم او پس چگونه شود كه انسان چنين رأيي گيرد و چنين قولي را اختيار نمايد.

پس معلوم شد كه شيعه و سني بر مجمل اين قول اتفاق دارند و كسي نيست كه بگويد انسان بايد مهمل باشد و بزرگ‏تري ضرور ندارند نهايت هر مذهبي از ايشان بر حسب خيال خود بزرگي گرفته است و در هر عصري به بزرگي اعتقاد دارند و هركس به مذاهب اهل سنت رجوع كند مي‏بيند كه وجوب بودن بزرگي در هر عصري از جمله بديهيات است نزد ايشان و به طور خود از چند وجه استدلال كردند اول آنها كه عمده ادله ايشان است آن است كه صحابه بعد از فوت رسول اين امر را اهمّ واجبات قرار دادند و به تعيين حاملي براي شرع و دين پرداختند و چشم از كفن و دفن رسول پوشيدند و اگر نه اين بود كه وجود چنين كسي ضرور بود صحابه چشم از دفن رسول نمي‏پوشانيدند و به اين امر پردازند و دويم آنكه شارع امر كرده است به اقامه حدود و سد ثغور و تجهيز جيوش براي جهاد و بسياري از امور متعلقه به حفظ نظام و حمايت بيضه اسلام كه تمام نمي‏شود مگر به پيشوايي و سيوم آنكه در بودن پيشوا براي مردم جلب منفعتهايي است كه احصا نتوان كرد و دفع مضرتهايي است كه بر عاقلي مخفي نيست و به اين نحوها استدلال كرده‏اند در لزوم وجود رئيس بعد از نبي9 حتي آنكه قوشجي استدلال كرده است و از علماي عامه است به اينكه اجتماع مؤدي به صلاح معاش و معاد تمام نمي‏شود بدون سلطان قاهري كه دور كند مفاسد را و حفظ كند مصالح را و منع كند طبايع را از آنچه به او مسارعت مي‏كنند و طمعها

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 216 *»

را از آنچه بر او نزاع مي‏كنند و كفايت مي‏كند تو را در شهادت بر اين آنچه مشاهده مي‏شود از استيلاي فتن و ابتلاي به محن به مجرد هلاك كسي كه قائم است به حمايت حوزه و رعايت بيضه اگرچه نباشد آن حامي به آن‏طور كه بايد از صلاح و سداد و خالي نباشد از شائبه شر و فساد و به اين جهت تمام نمي‏شود امر ادني اجتماعي مانند رفقاي طريق بدون رئيسي كه به رأي او و به مقتضاي امر و نهي او راه روند بلكه بسا باشد كه جاري شود اين امر در حيوانات بي‏زبان مانند زنبور كه براي آنها بزرگي است كه قائم‌مقام رئيس است كه نظم امر آنها را مي‏دهد مادام كه در ميان ايشان است و چون هلاك شود متفرق شوند مانند ملخ و همه هلاك شوند تمام شد كلام قوشجي نظر كن كه آنها هم چگونه اين معني را فهميده‏اند كه هر اجتماعي اگرچه رفقاي راه باشند بزرگي را مي‏خواهند و به همين ادله در هر عصري براي خود فقيهي قرار دادند و گفتند جميع مردم بايد يا مقلد باشند براي فقيهي يا مجتهد باشند و اگرچه به واسطه حكام در اين اعصار يعني بعد از سنه ششصد و كسري الي‌الآن بناي تقليد را به رأي آن چهار پليد گذارده‏اند اما با وجود اين در جميع بلاد قضات دارند كه بايد رجوع به آنها كنند و آنها را هم مي‏گويند بايد مجتهد باشند نهايت مجتهد در كلام فقهاي سابق.

باري اين امر كه در هر عصري بايد كسي باشد كه محل رجوع عباد باشد جميع شيعه و سني اتفاق دارند و در اين به طور اجمال خلافي نيست نهايت هر فرقه‏اي بزرگ را به طور مذهب خود مقرر داشته‏اند و چون در اصول مذهب ما معلوم است كه در مذهب ما تقديم مفضول بر فاضل روا نيست و به اين دليل رد خلافت خلفا را كرده‏ايم و آيات از قرآن بر اين معني داريم كه أفمن يهدي الي الحق احق ان‏يتبع ام من لايهدّي الا ان‏يهدي و چنانكه فرمود هل يستوي الذين يعلمون و الذين لايعلمون و آيات بسيار به اين معني كه پيش از اين ذكر كرده‏ايم و از مذهب ماست كه خدا ترجيح بلامرجح نمي‏دهد، در مذهب ما معلوم است كه آن شخص مأمور به اطاعت و فرمان‏برداري او در هر عصري افضل اهل آن عصر بايد باشد و هركس افضل اهل عصر است او بايد مطاع كل باشد و همه بايد صادر از امر و نهي او شوند و تولاي او را ورزند و

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 217 *»

نمي‏شود كه عالم كاملي در هر عصري نباشد چرا كه وجود او لطف است و خداوند لطف را دريغ نمي‏دارد و احاديث متواتره از ائمه خود: داريم كه هر عصري بايد خالي از عالم نباشد پس در هر عصر علما بايد باشند كه ساير مردم تعلم از آنها كنند و باز از اصول مذهب ماست كه آن علما بايد افضل از ساير مردم باشند چنانكه دانستي پس در هر عصري علمائي كه افضل همه مردم باشند بايد حكماً باشند و شك نيست كه نبايد آن علما از آن جمله باشند كه خدا مي‏فرمايد: ان هم الا كالانعام بل هم اضل اولئك هم الغافلون چراكه انعام واجب‌الاطاعه عباد و بلاد نشوند و امام مي‏فرمايد الناس كلهم بهائم الا المؤمن و مي‏فرمايد مؤمن كمتر از گوگرد احمر است پس آن علماي واجب‌الاطاعه بايد مؤمن باشند تا بهائم نباشند و آنها كمند و كمتر از گوگرد احمر من نمي‏گويم در اصول كافي است باز كن كتاب را و ببين پس علماي مؤمنين در هر عصري هستند و خدا ايشان را تفضيل داده است بر سايرين و سايرين را امر به اطاعت ايشان كرده است چنانكه آيات قرآني و اخبار به آن شهادت مي‏دهد و همه را شنيدي. پس چون به اجماع شيعه و سني بزرگي ثابت شد كه بايد در هر عصري باشد كه مردم محفوظ باشند و دينشان محفوظ ماند و به اصول مذهب يافتي كه او بايد فاضل باشد و افضل از كل باشد و انسان باشد يعني مؤمن باشد و عالم باشد پس آنچه ما خيال داشتيم كه در اين مطلب اثبات كنيم به اتفاق شيعه و سني ثابت شد.

و اگر گويي اين دليل اثبات وجود امامي را مي‏كند در هر عصر و ما وجود امام را انكار نداريم گويم اين دليل اثبات وجود پيغمبر هم مي‏كند و اثبات وجود امام را هم مي‏كند و اثبات وجود شيعه را هم مي‏كند چرا كه راه استدلال يكي است ولي مي‏پرسم كه آيا بعد از امام مطلقا رئيسي ضرور نيست يا ضرور است؟ گمان نمي‏كنم كه بگويي مطلقا رئيسي ضرور نيست چرا كه يا خودت كه ناظري در كتاب يا آقايانت كه ناموس خود قرار داده‏اي مدعي رياستيد و همه نزاعها بر سر اين است كه مي‏گويي چرا من يا ناموس من رئيس نباشد و آن كه تو مي‏گويي باشد پس مي‏گويي رئيسي بعد از امام ضرور است حال اگر در مذهب شيعه هستي و موافق

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 218 *»

اصول مذهب شيعه سخن مي‏گويي مي‏گويم حال كه بايد رئيسي باشد نظر كن كه عالم بايد باشد به مايحتاج مرؤسين خود يا جاهل، عادل بايد باشد يا فاسق، انسان بايد باشد يا بهيمه و مردم همه بهيمه‏اند مگر مؤمن و مؤمن كمتر از گوگرد سرخ است و بايد بر صفت مؤمنين كه در حديث همام است باشد يا نه و در كافي بابي براي آن عنوان كرده است و احاديث بسيار آورده است و بعد از اين برخي در صفات ايشان ذكر مي‏شود و بايد زاهد در دنيا باشد يا راغب و بايد متقي باشد يا متهتك و بايد مخالط امور سلاطين باشد يا معرض و بايد صدوق باشد يا كذوب و بايد حاكم عدل باشد يا جور و بايد رشوه‏خوار باشد يا منزه از رشوه، بايد به آشنايي و دوستي و روپايي مردم حكم بغير ماانزل اللّه كند يا مطابق ماانزل اللّه، بايد عالم به كتاب خدا و سنت رسول باشد يا نباشد، بايد كفايت دين مردم را از عقايد و فروع بتواند بكند يا نه، بايد بتواند از عهده شبهات مشبهين و تحريف محرفين و تأويل جاهلين برآيد يا نه؟ و همچنين ساير صفات ديگر كه ذكرش موجب رنجش خاطر تو است و خوش ندارم مجملاً بعد از اينكه بايد بعد از امام7 رئيسي ديگر باشد فكر كن كه موصوف به چه صفت بايد باشد و مقتضاي اصول مذهب شيعه چيست؟ آيا بايد كه پيشوايان ما بر صفت ائمه ما باشند يا بر صفت ائمه منافقين؟ عاقل باش و عقل خود را حكم كن و مباش مانند سنيان كه نقل است كه شخصي از شيعه در مسجدي رفت و ديد كسي كفشهاي مردم را دزديد به مسجدي ديگر رفت ديد امام جماعت است به مأمومين از دزدي او خبر داد گفتند ما خود او را مي‏شناسيم گفت پس از چه به او اقتدا مي‏كنيد گفتند او را پيش مي‏داريم كه كفشهاي ما را ندزدد. حال اگر تو هم مي‏خواهي مقتدا و امام و پيشواي خود را كسي قرار دهي كه اگر خلوت كند كفش تو را دزدد و مانند سني باشي اختيار داري و الا موافق اصول مذهب شيعه بايد قائم‌مقام ايشان بر صفت ايشان باشد و ايشان انسان بودند و سعي كن كه رئيس تو انسان باشد و بعد از اين صفات انسان را خواهي فهميد ان‌شاءاللّه و آنها چون رؤساي خود را مبتلا به هر فسقي ديدند گفتند كه نه امام بايد معصوم باشد و نه فقيه و اينك فقهايشان مشغول به تار و تنبور

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 219 *»

و باختن نرد و شطرنجند و ائمه جماعاتشان به انواع فسوق معروف و لكن اصول مذهب ما آن است كه امام بايد معصوم و فقيه عادل و انسان باشد چرا كه بالاتفاق فقيه بايد صاحب نفس قدسي باشد و نفس قدسي چنانكه حضرت امير7 مي‏فرمايد مخصوص انسان است و پنج علامت دارد و دو خاصيت اما پنج علامت علم و حلم و ذكر و فكر و نباهت است اما دو خاصيت نزاهت و حكمت است پس اقلاً فقيه بايد صاحب نفس قدسي باشد بالاتفاق و سعي كن تا صاحب نفس قدسي را كه نفس انساني است و از خواص مؤمن است و كمتر از گوگرد احمر پيدا كني و او را مطاع و سيد و امين داني. بفهم چه گفتم اگر فهم داري و به اين حرفها و بيانهاي عاميانه من نظر مكن چرا كه من معذورم و براي زنان و عوام نوشته‏ام و بايد به طوري بنويسم كه ايشان بفهمند و چون كتاب به طول انجاميده به همين‏قدر هم در اين مطلب اكتفا مي‏كنم.

مطلب دهم

در اثبات لزوم وجود ايشان به اتفاق عقلا از ملل و نحل و استدلال مي‏كنيم در اين مطلب به بديهيات اصحاب ملتها و كتابهاي آسماني و نحلتهاي كساني كه ديني به خود بسته‏اند و در توحيد به حق رفته‏اند و اگر كسي گويد كه ما كه جميع مذاهب عالم را نديده‏ايم و با همه مردم ننشسته‏ايم و چه مي‏دانيم كه چه‌چيز محل اتفاق ايشان و چه‌چيز محل اختلاف ايشان است گويم راست گفتي همه را نديده‏اي و لكن بگو از كجا يقين داري كه كل‌دنيا اين‌كه زير پاست زمين مي‏دانند و آن كه بالاي سر است آسمان و آفتاب را آفتاب و ماه را ماه و شب را شب و روز را روز و تو همه را نديده‏اي ولي چون دانستي كه اينها بديهي است و عاقل صاحب شعور و ادراك انكار آن را نمي‏كند دانسته‏اي كه هركس عاقل است انكار امور بديهيه را نكند و قطع كردي كه جميع دنيا شب را شب و روز را روز مي‏دانند پس هرگاه ما بر اين امر استدلال كرديم از بديهيات اوليه و ضروريات ملتها دانستيم كه احدي در اين امور اختلاف نمي‏كند وانگهي كه هركس بر اين ملت آگاهي داشته قطع به امور بسيار از آن ملتها مي‏كند مثلاً ما قطع داريم كه در جميع ملل توحيد خدا

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 220 *»

واجب است و جميع عالم را نديده‏ايم و در جميع ملل ظلم حرام است و جميع عالم را نديده‏ايم و هكذا بلكه ما ضروريات اسلام را نيز به همين‏طور مي‏فهميم و كل اسلام را نديده‏ايم و قطع داريم كه احدي از اهل اسلام منكر وجوب نماز نيست و همه اسلام را نديده‏ايم باري آنچه در اين مطلب ما ايراد مي‏كنيم به كار بسياري از مردم مي‏خورد و گويا جمع كثيري از اهل شبهات آرزوي اين مطلب را بكنند و به خواندن اين مطلب چشمشان روشن گردد.

پس مي‏گوييم به طور مقدمه‏هاي بديهيه كه اتفاقي است در ميان امتها و اهل توحيد و ملتها و اهل كتب سماويه كه خداي سبحانه غني است از بندگان خود نه منتفع به طاعتشان شود و نه متضرر از عصيانشان بلكه خلق را از محض جود و كرم آفريده است و اتفاقي است كه خدا حكيم است در صنعت خود و لغو و عبث در خلقت خود نكرده است و اتفاقي است كه عالم است به صلاح و فساد خلق خود و اتفاقي است كه حكيم عليم كار بي‏فايده و بي‏غايت نمي‏كند و اتفاقي است كه فايده به خود او نبايد برسد و اتفاقي است كه فايده بايد عايد خلق او شود چرا كه غيري نيست و اتفاقي است كه رضاي او در اموري است كه به سبب آن به آن فايده توانند رسيد و سخط او در آن اموري است كه به سبب آن از آن فايده وامانند و رضا و غضب او هم براي خود نيست بلكه براي خلق است و اتفاقي است كه همه خلق نمي‏توانند از خدا تلقي وحي و علم رضا و غضب او را كنند و اتفاقي است كه خدا برمي‏گزيند از هر قومي اكمل و اعدل و اقرب و اقوي و اطوعشان را براي وحي و دريافتن رضا و غضب او و او امين خداست در ابلاغ وحي و معصوم است در ابلاغ اقلاً و اتفاقي است كه هر نبيي بشر است مثل ما اكل و شرب و مرض و صحت و حزن و فرح و ضحك و بكا و حيوة و موت دارد مثل ما و گاهي غالب و گاهي مغلوب شود در امور دنيا مثل ما و اتفاقي است كه هر نبيي اعادي بسيار دارد و جمعي در صدد اطفاء نور او هستند و اتفاقي است كه جميع امت در فهم و دانش يكسان نيستند و در ميان ايشان اطفال و زنان و عبيد و اماء و موالي و عوام و اُمّي و عاقل و عالم هست پس همه امت قابل حفظ حوزه دين نيستند و همه نمي‏توانند كه دين پيغمبر

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 221 *»

خود را از اندراس محافظت كنند و دفع شبهات مشبّهين و تحريف غالين و انتحال مبطلين و تأويل جاهلين و ضرر متغلّبين را بكنند و اتفاقي است كه به واسطه شرايع و اوامر و نواهي مردم آزمايش مي‏شوند و آنچه در بواطن خود دارند از ايمان و كفر ابراز مي‏دهند و اتفاقي است كه خدا مانع منافقين و كفار نمي‏شود از آنچه مي‏خواهند از معاصي و اطفاء نور دين و ايمان و اگر نتوانسته‏اند كه اطفاء نور ايمان به كلي كنند ديگر استعداد آن را نداشته‏اند و اصل حق غالب بوده به حسب استعداد و قوت برهان و خدا نه كمك ايشان مي‏كند در تخريب دين و نه منع قدرت و قوت از ايشان مي‏كند تا آنكه آنچه در باطن خود دارند ابراز دهند و اتفاقي است كه خدا مغلوب خلق نمي‏شود و اوست غالب و ديني را كه فرستاده تا وقتي كه حكمتش اقتضا كرده است كه ظاهر باشد ظاهر مي‏كند و اسباب ظهورش را فراهم مي‏آورد پس بعد از مردن آن نبي اگر حكمت در بقاء دين اوست حافظي براي دين او قرار مي‏دهد كه دين او را از شر منافقين و شبهات مشبهين حفظ كند و او هم اگر معصوم نباشد مانند يكي از رعيت است اقلاً بايد در حفظ آن دين معصوم باشد اگرچه به معونت سايرين باشد و اگرچه در همه‏جا معصوم نباشد و اتفاقي است كه آمدن رسولان براي نجات مطيعان است و هركس مخالفت كند مستحق سخط خداست و اتفاقي است كه مؤمن به نبي و وصي افضل است نزد خدا از غير مؤمن و اتفاقي است كه هركس ايمان و عملش به مقتضاي آن بيشتر است او افضل است از آن كه ايمانش ضعيف‏تر است و اتفاقي است كه جميع امت مساوي نيستند در عقل و علم و اخلاق و احوال و ايمان پس بعضي اسبقند بر بعضي و بعضي متأخرند از بعضي بلاشك و اين حكايت در هر امتي است و اتفاقي است كه آن كه اسبق ايماناً باشد در هر امتي او مستحق آنچه به مؤمنين وعده شده است از فضل خدا بيشتر است و مستحق اكرام خدا بيشتر است و اتفاقي است كه خدا ظلم نمي‏كند پس آن‌كه مستحق‏تر است به او اكرام و فضل و جود و رحمت بيشتر كند و اتفاقي است كه همه خير و نور و كمال و قدرت و قوت و عظمت و كبريا و جلالت و دوام و بقا و غير اينها در قرب به خدا بيشتر است از بُعد

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 222 *»

از خدا و اتفاقي است كه مؤمن به خدا اقرب است از كافر و هركه ايمانش بيشتر است او اقرب است از آن‌كه ايمانش كمتر است پس آن‌كه ايمانش بيشتر است مستحق آنچه در نزد خدا مهياست بيشتر است از آن كس كه ايمانش كمتر است و اتفاقي است كه آن كس كه اسبق ايماناً مي‏باشد محبوب‏تر است در نزد خدا از آن كس كه متأخر است در ايمان و پيغمبر هم او را دوست‏تر مي‏دارد و وصي او هم او را دوست‌تر مي‏دارد و عنايت ايشان به او بيشتر است و اتفاقي است كه آن كس كه اسبق و اقرب و احب شد در نزد خدا و رسول و سابق‏تر شد به آنچه نزد خداست از كرامت و خير و علم و حلم و نور و كمال او نيز بايد محبوب سايرين باشد و همه او را اكرام كنند و دوست دارند و تولاي او را ورزند و اقتداكنندة به او اقتداكننده به رضاي خداست و دور از او و مخالف او مخالف رضاي خداست.

باري از آنچه عرض شد معلوم شد كه در هر امّتي سابقين بوده‏اند و ايشان صاحب كمالات و خيرها و فيضها بوده‏اند و ايشان صاحب قوت و خير و نور و كمال و جلال و جمال و عظمت و عزت بوده‏اند و تولاي ايشان لازم و براءت از مخالفت و مخالفين ايشان متحتم بوده است نمي‏دانم چه مي‏گويم و براي كه مي‏گويم اگر بخواهم و لا قوة الا باللّه جميع فضايل و كمالات بزرگان دين را از اتفاقيات كل بيرون آورم مي‏آورم ولي كو گوشي شنوا براي اين‌خلق منكوس و كو چشمي بينا براي ايشان؟

در اين مطلب مقصود همه همين بود كه ثابت كنيم كه سابقين در هر دين و در هر مذهب بوده‏اند اگر شكي داري اقلاً رجوع به قرآن كن و ببين احوال امم سابقه را و بدان كه در ميان ايشان هميشه سابقين و بزرگان بوده‏اند آيا نخوانده‏اي احوال مؤمن آل‌فرعون را و مؤمن يس را و احوال سحره آل‌فرعون را و ربّانيين و احبار بني‏اسرائيل را و مي‏فرمايد در خصوص سابقين كه ثلة من الاولين و قليل من الاخرين و مي‏فرمايد و السابقون الاولون من المهاجرين و الانصار و الذين اتبعوهم باحسان كه شرحش گذشت و مي‏فرمايد لتركبنّ طبقاً عن طبق و مي‏فرمايد در حديث متواتر لتركبنّ سنن من كان قبلكم حذو النعل بالنعل و القذة بالقذة حتي انهم لو سلكوا جحر ضبّ لسلكتموه كه حاصل همه آنكه بلاشك

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 223 *»

به نص قرآن در اين امت سابقين بوده‏اند بلكه نص است بر آنكه در امم سابقه هم سابقين بوده‏اند و مي‏فرمايد كه اين امت مطابق آن امت است در همه چيز و مي‏فرمايد سنة اللّه التي قدخلت من قبل و لن‏تجد لسنة اللّه تبديلا حاصل آنكه سنتهاي خدا در ازمنه سابقه و لاحقه تغيير نمي‏كند پس هميشه سابقين بوده‏اند و هستند و خدا مي‏داند كه تعجب مي‏كنم از احوال اين مردم كه چرا مرا محتاج كرده‏اند كه در بديهيات اين‏قدر اصرار كنم و چگونه شود كه آدمي انكار كند كه در ميان امت پيغمبر خوبان و مؤمنان به حق نيستند يا عصري خالي از مؤمن مي‏شود اگر نزديكان به حق نيستند پس دوران از چه زنده مانده‏اند و به چه فيض‏يابي مي‏كنند اگر دل در اندرون سينه تو نباشد آيا مي‏شود كه بدن تو زنده ماند و مي‏شود كه تو باقي ماني و خدا مي‏فرمايد در قرآن كه و لولا دفع اللّه الناس بعضهم ببعض لهدّمت صوامع و بيع و صلوات و مساجد يذكر فيها اسم اللّه كثيراً يعني اگر نه اين بود كه خدا دفع بلاها مي‏كرد از بعضي مردم به واسطه بعضي جميع عبادات از عالم برداشته مي‏شد و عبادتكده‏ها همه منهدم مي‏شد حضرت صادق7 فرمودند كه خدا دفع مي‏كند به نمازگذار از شيعه ما از آن‌كه نماز نمي‏كند و اگر جمع شوند بر ترك نماز هلاك شوند و خدا دفع مي‏كند به زكوة دهنده از شيعه ما از آن‌كه زكوة نمي‏دهد و اگر جمع شوند بر ترك زكوة هلاك شوند و خدا دفع مي‏كند به حج‏كننده از شيعه ما از آن‌كه حج نمي‏كند و اگر جمع شوند بر ترك حج هلاك شوند تا آخر و حضرت باقر7 فرمودند كه خدا عذاب نمي‏كند قريه‏اي را و در آن هفت‌نفر از مؤمنين باشند. آيا نه آنست كه اگر خود را تارك نماز ديدي و زنده‏اي بايد بداني كه نمازگذاري هست كه به بركت او تو زنده‏اي و چون خود را تارك زكوة ديدي و زنده‏اي بايد بداني كه زكوة دهنده‏اي هست كه به بركت او زنده‏اي و اگر خود را حج نكننده ديدي و زنده‏اي بايد اعتقاد كني كه حج‌كننده‏اي هست كه به بركت او تو زنده‏اي و اگر خود را در عصيان ديدي و زنده‏اي بايد اعتقاد كني كه مؤمنيني هستند كه به بركت ايشان تو زنده‏اي و چگونه توان اعتقاد كرد كه عصيان و ترك نماز و زكوة و حج سبب دوام و نعمت است حال همچنين كه عاصيان بدون واسطه

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 224 *»

اهل طاعت فيض‏ياب نشوند مطيعان به طاعت ناقص بدون واسطه مطيعان به طاعت كامل صحيح فيض‏ياب نتوانند شد چرا كه خداوند جل‏شأنه اصل خير و كمال است و هركس كامل نيست از او دور است و بي‏شباهت و مناسبت به مبدء فيض و از او نتواند فيض‏ياب شد مگر به واسطه آن معتدل حقيقي زيرا كه چنانكه استخوان به جهت عدم شباهت به روح باطني بي‏واسطه زنده نتوانست بشود خون صاف و لطيف نزديك هم به واسطه قلّت شباهت به روح ملكوتي زنده نتواند بشود مگر آنكه روح بخاري واسطه شود نهايت آن واسطه اول فيض را به آن‌كه اندكي شباهت دارد رساند. در نديدن سلطان آن رعيت دور و آن حاجب بيرونِ در شريكند اگرچه حاجب محرم‏تر و نزديك‏تر است و تا آن وزير يا آن محرم مناسب كه شاه را علانيه ديده نباشد هيچ‏يك فيض‏ياب نشوند چه مي‏شود كه اول فيض به حاجب رسد بعد به رعيتِ دور.

حال مطلب همچنين است كه چنانكه كفار فيض‏ياب نشوند مگر به واسطه مسلمانان، مسلمانان هم فيض‏ياب نشوند مگر به واسطه مؤمنان و مؤمنان فاسق هم فيض‏ياب نشوند مگر به واسطه مؤمنان عادل و مؤمنان عادل هم فيض‏ياب نشوند مگر به واسطه مؤمنان عالم و مؤمنان عالم هم فيض‏ياب نشوند مگر به واسطه مؤمنان كامل پس همين‏كه ناقصان دوام و نعمت خود را مي‏بينند بايد يقين كنند كه مؤمنانِ كامل هستند و فيض به واسطه ايشان به ايشان مي‏رسد و بلاها به واسطه ايشان از ايشان دفع‌مي‏شود و لكن كو ديده حقيقت‌بيني و كو گوش حقيقت‌شنوي؟

من گنگ خواب ديده و عالم تمام كر
 
  من عاجزم ز گفتن و خلق از شنيدنش

و در اين مقام همين‏قدر كفايت مي‏شود و عرض كردم سابقاً كه اگر منكران راست مي‏گويند امامت حضرت صادق7 را به اين ادله اثبات كنند بلكه به بعض اين ادله حتي يكي و چون نتوانند كه اسّ اساس دين خود را به اين ادله ثابت كنند پس چگونه رد كنند بر مسئله‏اي كه به اين ده ‌دليل ثابت شده است و ايشان در فقه خود بسا آنكه به يك حديث صحيح بلكه به يك حديث ضعيف بلكه

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 225 *»

بدون حديث و به محض شهرت ميان اصحاب بلكه در مسئله‏اي كه اصحاب متعرض آن نشده‏اند به رأي خود فتوي مي‏دهند چنانكه علامه در خصوص اخراج اجنحه و رواشن به سوي كوچه‏ها فرموده است كه فتوي دادم به اين مسئله و حال آنكه نصي و اثري نديدم نه از خاصه و نه از عامه بلكه فتوي دادم به رأي و اجتهاد خودم و يحتمل كه غير از من كسي ديگر فكر كند و طور ديگر بفهمد. باري در مسئله‏اي به اين‏طور فتوي مي‏دهند و هركس تقليد كند آن را عادل و هركس نكند آن را فاسق مي‏دانند و شهادت او را قبول نمي‏كنند و اقتداي به او را جايز نمي‏دانند و مستحق سخط و غضب خدا مي‏دانند و حال آنكه هيچ‏يك از قرآن و حديث و اجماع بر آن گواهي نمي‏دهد و اين مطلب عظيم را براي ايشان به اين ادله محكمه اثبات كرده‏ام اقرار نكردن نهايت بي‏انصافي است و اگر مدعيان سخني دارند در اين خصوص قلم و كاغذ و مركب در دنيا بسيار و ايشان هم صاحب قوت و قدرت و همه فصيح و بليغ و منشي و اديب و عالم، بنويسند كتابي در رد اين كتاب عاميانه پر حشو و زايد و اين مطالب را رد كنند تا در نظر صاحبان بصيرت درآيد و بدانند كه من باطل گفته‏ام و باطل نوشته‏ام و اگر نتوانند پس با جان خود خصمي نكرده تصديق كنند اين مطلب را بل اين كتاب را و در دنيا و آخرت راحت شوند و چون در اين كتاب اسم كسي مذكور نخواهد شد و واجب هم نيست در اين ازمنه معرفت شخص معين به وصف معين ان‌شاءاللّه ضرري به گله‏دار ندارد آنها به اين مطالب تصديق كنند نهايت بگويند كه خودشان صاحب اين مقامند چرا كه تصديق نكردن اعظم است از ادعاي آن مقام اگرچه هر دو در نزد خدا خطير است باري به همين‏جا اين مقام را ختم مي‏كنيم.

(1)  باجُغلو: نام سكه طلاي عثماني. لغت‌نامه دهخدا