ارشاد العوام جلد چهارم – قسمت اول
از تصنيفات
عالم رباني و حكيم صمداني
مرحوم حاج محمدكريم كرماني
اعلي الله مقامه
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 2 *»
بسم الله الرحمن الرحیم
ستايش بيآغاز و انجام خداوندي را سزاست جلّت عظمته كه منزه از چند و چون است و سپاس بيحدّ و مرّ پروردگاري را رواست علت كلمته كه از ادراك خلايق برون و درود نامعدود پيامآوري را لايق است جلشأنه كه حق را آئينه و مظهر است و صلوات بلاغايات پيغامبري را موافق است علا مكانه كه ماسوي را منذر و رهبر و سلام نامتناهي ائمه ابراري را بايد تعالت اقدارهم كه نبي را خلفا و مرآت سر تا پا نمايند و تحيت و اكرام متباهي اولياء اطهاري را شايد تقدست اسرارهم كه خلق را وسيله و اعلام هدي و تعظيم با تسليم ساداتي را شايست علت مقاماتهم كه ائمه هدي را نماينده و دليلند و مواليان را راعي و كفيل و تولاي بري از شائبه ريا اخواني را بايست كثّر اللّه امثالهم كه پرورنده خود را متعبدند و با يكديگر متحد و تبراي بلا احصا نواصبي را بجاست افني اللّه آثارهم كه اولياي دين را دشمن و اتباع ايشان را راهزنند.
و بعد چنين گويد بنده اثيم كريم بن ابراهيم كه چون فارغ شدم از مجلد سيوم از كتاب مبارك ارشادالعوام چندي برحسب تقدير تأخير در نوشتن جلد چهارم آن شد تا آنكه در اين اوان سعادتاقتران مشيت الهي قرار گرفت بر آنكه ابتدا به جلد چهارم كنم و توفيق رفيق شده ابتدا به اين مجلد كه جلد چهارم از ارشادالعوام است نمودم و چون بنيان اصل كتاب را بر چهار قسمت قرار داده بودم قسمت اول در توحيد و قسمت دويم در نبوت و قسمت سيوم در امامت و قسمت چهارم در شيعه و آن سهقسمت را الحمدللّه رب العالمين بر حسب مشيةاللّه كه دلخواه بود تمام نمودم اين قسمت را هم در بيان معرفت شيعه مينويسم و لاقوة
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 3 *»
الا باللّه و اين قسمت را بر سه باب قرار ميدهيم:
باب اول در معرفت احوال نقبا و نجبا و شرح فضايل و مقامات ايشان و لزوم معرفت و محبت و طاعت ايشان بر زمره مواليان.
باب دويم در معرفت اخوان و فضايل ايشان و لزوم تولا و خلوص و محبت و يگانگي با ايشان و اداي حقوق ايشان.
باب سيوم در معرفت اعداي ايشان و لزوم تبرا و تنافر از ايشان و شرح قبايح اعمال و مثالب افعال ايشان چرا كه مؤمن تا ايشان را نشناسد و اعمال ايشان را نداند اجتناب از ايشان و اعمال ايشان نتواند كرد و تبرا از متممات تولاست.
باب اول
در معرفت احوال نقبا و نجبا و شرح فضايل و مقامات ايشان و لزوم معرفت و محبت و طاعت ايشان بر زمره مواليان و در اين باب سه مقام است:
مقام اول در اثبات لزوم وجود ايشان در هر عصري و اينكه خلوّ عصري از اعصار از ايشان از حكمت و لطف نباشد و نشايد و مدار عالم و نظم عيش بنيآدم بر وجود شريف ايشان است.
مقام دويم در شناختن فضايل و مقامات ايشان و بيان رتبه نقبا و رتبه نجبا و اعداد ايشان در هر عصري.
مقام سيوم در اثبات لزوم طاعت و معرفت و محبت ايشان و اينكه معرفت ايشان از اركان دين و قوائم شرع مبين است و در ميثاق عهد به ولايت و طاعت ايشان گرفته شده است.
مقام اول
در اثبات لزوم وجود ايشان در هر عصري و اينكه خلوّ عصري از اعصار از ايشان از حكمت و لطف نباشد و نشايد و مدار عالم و نظم عيش بنيآدم بر وجود شريف ايشان است و اين مقام مبتني است بر دهمطلب:
مطلب اول در اثبات لزوم وجود ايشان به ادله حكم ظاهره كه كاشف از حكم باطنه است.
مطلب دويم در اثبات لزوم وجود ايشان به ادله مجادله بالتي هي احسن كه شأن اهل علوم شرعيه و عوام است.
مطلب سيوم در اثبات لزوم وجود ايشان به ادله موعظه حسنه كه شأن اهل طريقت و اخلاق و متوسطين و خواص است.
مطلب چهارم در اثبات لزوم
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 4 *»
وجود ايشان به ادله حكمت كه شأن بالغين و كاملين و خصيصين است.
مطلب پنجم در اثبات لزوم وجود ايشان به آيات عديده ظاهرة محكمه كتاب.
مطلب ششم در اثبات لزوم وجود ايشان به اخبار صحيحة متواتره اهل عصمت و طهارت صلوات اللّه عليهم اجمعين.
مطلب هفتم در اثبات لزوم وجود ايشان به آيات آفاق كه خداوند حق را در آنها اراءه كرده است.
مطلب هشتم در اثبات لزوم وجود ايشان به آيات انفس كه خداوند عالم آن را مرآت حق قرار داده است.
مطلب نهم در اثبات لزوم وجود ايشان به اجماع شيعه و سني جميعاً.
مطلب دهم در اثبات لزوم وجود ايشان به اتفاق عقلا از ملل و نحل.
و به خاطرم رسيد كه مطلبي ديگر قرار دهم در اثبات وجود شريف ايشان در هر عصري به آيات تورية و انجيل و زبور و ساير كتب انبيا ولي ديدم كه مسلمين از آن كتب خبري ندارند و صحت و سقم آنها را نخواهند دانست و نفعي براي ايشان نخواهد داشت لهذا اعراض كردم و لكن اگر بخواهند بدانند كه مرا ممكن بوده و به مصلحت اعراض كردهام كتابي كه در رد پادري انگليس نوشتهام ملاحظه كنند و بدانند كه بر ورق ورق تورية و انجيل و زبور و ساير كتب انبيا مطلعم و جميع مسائل آن پادري را از كتب خودشان رد كردهام و نبوت حضرت پيغمبر صلوات اللّه عليه و آله و ولايت ائمه اثنيعشر را صلوات اللّه عليهم با ساير مسايل از كتب خود ايشان استخراج كردهام كه احبار و پادريهاي خود ايشان آنطور اطلاع بر آن كتب ندارند باري در اين كتاب اكتفا بههمين دهنوع دليل ميكنم و بگو به مخالف ردكننده بر ما كه اي با غرض اگر مؤمني و ايمان داري امامت حضرت صادق را به يكي از اين ادله ثابت كن اگر امامان خود را به يكي از اين ادله ثابت نميتواني كرد و من اين ركن از ايمان را به اين دهدليل كه از هر نوعي دليلها اقامه كردهام ثابت ميكنم چه غرض داري كه از اين امر استنكاف مينمايي و اگر اصول دين خود را به اين ادله ثابت نميتواني كرد واي بر فروع دينت و اي مرائي در فقه مسئله را به استحسان ثابت ميكني بدون نص و حكم در بلاد و بر عباد مينمايي و تخلفكننده را فاسق ميخواني و شهادت او را قبول نميكني و بسا آنكه بر او حد جاري ميكني و اين
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 5 *»
ركن از اصول دين تو را كه من به اين دهدليل ثابت ميكنم انكار ميكني و عداوت مينمايي بلي:
زمان را عادت ديرينه اين است |
كه با آزادگان دايم به كين است |
جميع انبيا و اوليا به همين درد گرفتار بودند و همه از دست قوم چنين كشيدند و اين ركن هم تابع آن اركان است نبي خدا كه خاتم انبيا بود با زبان معبر كه ترجمان مشية اللّه بود و دست توانا كه مظهر قدرة اللّه بود و نفس الهي كه نفس اللّه و روح اللّه بود با زبان معجزبيان براهين آورد و با دست توانا معجزات و آيات اظهار نمود و با آن نفس الهي هيمنه و استيلا داشت و قهار نفوس بود معذلك جمعي به جهت اخبار فالگيران كه دولت او مستدام است با او راهي رفتند و چون از ميان رفت معلوم شد كه گرونده چهار نفر بودند من با زبان گنگ و دست قاصر و نفس ضعيف چگونه ميتوانم اين امر عظيم را بر گردن اين خلق منكوس گذارم كه هزار و دهسال است كه در جاهليت غيبت مانده و به هوي و هوس خود نشو و نما كردهاند و لكن بر من است كه نصيحت و خلوص را پيشه و صدق و صفا را انديشه نمايم و مرّ حق را بيان نمايم تا آنكه اشخاصي كه عنايت ازلي متعلق به ايشان گشته و محتاج به معيني در اين دنيا هستند استعانت جسته قدي راست كنند و خودي از گرداب جاهليت بيرون اندازند و الحمدللّه رب العالمين كه باز بالنسبه بسيارند و زمين خالي از وجود آن صاحبايمانان نيست و همه طالب و ناصر و معين حق هستند و ٭سخن را روي با صاحبدلان است٭ و اين كتاب محض وجود ايشان نوشته ميشود و غرض هدايت سخنفهمان و صاحبدلان است نه هدايت كوران و معاندان و من لميجعل اللّه له نوراً فما له من نور.
مطلب اول
در اثبات لزوم وجود ايشان به ادله حكم ظاهره كه كاشف از حكم باطنه باشد و در اين مطلب چند فصل است بر حسب عادت سابق.
فصل
بدان كه چون چشم بصيرت خود را بگشايي و در گوشه فكرت بنشيني و به عبرت در اين عالم نظر كني بالبداهه خواهي يافت كه اين صنعت
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 6 *»
صنعت حكيم است به طوري كه در آن شبهه نخواهي كرد و تفصيل و كيفيت نظر را در اول قسمت توحيد و قسمت نبوت و امامت نوشتهام اگر خواهي مراجعه كن كه دخل تامي به اين مقام دارد و از جهت ملالت از طول كتاب حال اعادهكردن ندارم پس چون به نظر عبرت در اين عالم نظر كني خواهي يافت كه اين عالم از صنع حكيم است و جميع اجزاي او بر وفق حكمت منتظم گشته است كه عقول حكما و افهام علما در اتقان اين صنع و انضباط اين ملك حيران گشته است و سابقاً اموري چند در اتقان صنع ذكر يافته است.
از آن جمله خلقت بنيآدم است كه خداوند عالم ايشان را مدنيالطبع خلقت كرده است چرا كه ايشان نزديكترند به خداوند عالم و سرّ يگانگي خداوند در ايشان بيشتر جلوهگر گشته است و مثل ساير خلق هر فردفرد جداجدا نتوانند زيست كرد پس بايد همه مجتمع باشند و مهماامكن متحد گردند چرا كه حامل نور احديت ميباشند از اينجا بدان كه هر جماعت كه با يكديگر نفاق ورزند و برادر و متفق نباشند البته جهت حيوانيت در ايشان غالب است و مظهر خدايان متعددند كه اهواء ايشان باشد و هر جماعت كه متحد و برادر و متفق باشند آنها مظهر خداي واحدند و خداي واحد در آنها جلوه كرده است آيا نميبيني كه اگر هزار نفر به يك چيز نگرند همه رفيق باشند در نظر به آن جهت و از همه قصد يك جهت پيداست و چون هريك به چيزي نگرند جهت هريك خلاف جهت ديگري شود البته و از اين جهت مختلف شوند پس مؤمنان هميشه متحد و ايشانند انسان و منافقان هميشه مختلفند و هميشه حيوانند،
جان گرگان و سگان از هم جداست |
متحد جانهاي مردان خداست |
و اين بديهي است كه از اختلاف فساد در بلاد و عباد پيدا شود و سبب تفرقه مدن گردد و تفرقه ايشان سبب هلاكت ايشان است چرا كه مدنيالطبع ميباشند و مثل حيوانات متفرق نميتوانند بود و از اجتماع ايشان ايمني و رفاهيت حاصل شود و آنچه در كينونت انسان مجبول است به ظهور خواهد پيوست پس اختلاف و نفاق ايشان خلاف غرض الهي است از وجود ايشان و اتحاد و اتفاق موافق غرض الهي است و غرض او كه همه رحمت و فيض و دوام و بقا بوده به انجام ميرسد باري
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 7 *»
بديهي است كه انسان مدنيالطبع است و بايست اين خلق با هم زيست كنند و در اين مطلب شبهه نيست و سبب آنكه بايد با هم زيست كنند ارتباط ايشان است بعضي به بعضي و آن ارتباط افتقار بعض است به بعض چرا كه انسان در وجود خود حوائج زياده دارد به جهت بسياري جامعيت او و جميع حوائج خود را خود به تنهايي نتواند به عمل آورد پس در كينونت لابد شدند كه هريك رفع حاجتي را از ديگري نمايند يكي قنات جاري كند و يكي زرع كند و يكي بدرود و يكي حمل و نقل كند و يكي آرد كند و يكي بپزد و يكي بريسد و يكي ببافد و يكي بدوزد و يكي آلات آهن سازد يكي آلات چوب سازد و همچنين جمعي مانند قوه جاذبه باشند در بدن كه از اطراف بياورند و اين طايفه مكاريان و تاجران و كشتيبانان باشند و جمعي مانند قوه ماسكه باشند در بدن مانند ذخيرهكنان و انبارداران و بنكداران و امثال آنها و جمعي مانند قوه هاضمه باشند مانند طباخان و مغيّران كه ارباب صنايع باشند كه آنچه از خارج آمده و صاحبان ماسكه نگاه داشتهاند تغيير دهند آن را و مشاكل حال مردمان كنند و جمعي مانند قوه دافعه باشند كه تنظيف ولايت كنند و اوساخ را بيرون برند و دفع ضرر دشمنان خارجي كنند مانند كنّاسان و جاروبكشان و غازيان و لشكريان.
و چنانكه امر بدن به اين چهار قوه منضبط گردد و بنيادش برقرار ماند امر مدينه هم به اين چهار طايفه منضبط گردد و برقرار ماند و هرگاه خللي در اين طوايف پيدا شود خلل در بنياد مدينه افتد و امرش فاسد شود ولي چنانكه در بدن قوه پنجمي است مهيمن بر اين چهار قوه كه قوه مربيه است كه سبب تربيت همه اعضا شود و سبب نماي آنها گردد و اين قوه خليفه و جانشين و وزير نفس نباتي است در انسان و نفس نباتي مهيمن است بر كل ميبايد در مدينه هم سلطاني باشد به منزله نفس نباتي و در تحت او وزيري باشد به منزله قوه مربيه و چنانكه قوه مربيه حق هر صاحب حقي را به او ميرساند و رزق هر عضوي را ايصال ميكند و اوست مباشر اصناف اربعه كه ذكر شد بايد در اين مدينه هم وزيري و وليي باشد كه مباشر اصناف باشد و حق هركس را برساند و احكام نفس نباتيه كه سلطان كل است به اعضا برساند و سلطان بنفسه مباشر نتواند
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 8 *»
شد چرا كه قُوي از او نخواهند شنيد و از او نخواهند فهميد و مشاكلت با او ندارند پس وزيري بايد كه از جهت وحدانيت ذات با نفس نباتيه مرتبط باشد و از جهت اسفل با قُوي مشابه باشد تا احكام پادشاه اعظم را به اين اعضا برساند حال همچنين است امر در اين بدن اعظم و انسان بزرگ كه ملك باشد نتوانند بيسلطان و وزير زيست كنند چرا كه اين اصناف اگر مختلفالطبع نباشند كه شـ*ﻮن مختلفه از ايشان پديد نيايد مانند آنكه اگر طبع حار و يابس نباشد جذب محقق نشود و اگر بارد و يابس نباشد امساك صورت نبندد و اگر گرم و تر نباشد هاضمه موجود نشود و اگر بارد و رطب نباشد دافعه پيدا نشود حال همچنين اگر اين خلق مُدُن مختلفالطبع نبودند شهوات مختلفه نداشتند و چون شهوات مختلفه نبود اعمال مختلفه نكردندي آيا نميبيني كه هرگاه دو نفر همطبع باشند يك نوع عمل را پسندند و از آنچه ديگري استنكاف كند او هم استنكاف كند پس چون خلق مُدُن مختلفالطبع شدند البته با هم آغاز نزاع كنند چرا كه طبع جاذبان ضد طبع دافعان باشد و طبع هاضمان ضد طبع ماسكان است پس به اين واسطه نزاع شديد و قتال در عالم پديد آيد و لابد است كه در ميان واحدي باشد كه طبع اينها مقهور در تحت او باشد و همه در نفس خود حاجت به آن واحد را بيابند و همه مضطر باشند كه رو به او كنند تا او حفظ ايشان را نمايد و سبب بقاي هريك از ايشان شود تا چون هريك در خود افتقار براي آن واحد ببينند همه به ناچار رو به آن كنند و در روكردن به آن واحد همه متفق باشند و به اين واسطه كه از آن واحد نميتوانند بريد مجتمع بمانند تا اجل معلوم.
پس چون چنين بودند خداوند در ميان اين جماعات مختلفه واحدي آفريده است كه همه به ناچار و از روي اضطرار طبيعي ميفهمند كه ماسِك خود نميتوانند بود و احتياج به آن واحد دارند آيا عبرت نميگيري كه جميع افراد بنيآدم در طبع خود حاجت به يك كسي را ميبينند و ميخواهند كه خود را به كسي ببندند و ميفهمند كه يك كسي ديگر غير از خودشان ميبايد كه او بايد مقهور در تحت او باشد و احدي از آحاد اين معني در نفس او بر او مخفي نيست حتي پادشاهان و ياغيان و طاغيان نهايت چون طبعهاي خود را به سبب
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 9 *»
طغيان از اعتدال و انصاف بيرون بردهاند براي خود مرجعهاي خلاف پيدا ميكنند و خود را به يك كسي ميبندند و لكن چون طبعهاي ايشان معوج شده است به عادات خلاف و شهوتهاي بيجا و بيانصافي ميكنند و غرض را پيش ميآورند از آن مرجع الهي روگردان ميشوند و مرجعي بيحاصل و بيجا براي خود معين ميكنند عبرت بگير كه مردم را چه لازم شده است كه كسي را بپرستند تا آنكه ميروند و براي خود بتي ميتراشند و او را سجده ميكنند واللّه قوم مضطر به عبادتند و در طبعشان مجبول است و لكن چون خود را به غرض و عادت معوج كردهاند سوراخ دعا را گم كردهاند و ميبينند كه ناچارند و مجبول ميباشند بر عبادت ميروند و بت ميپرستند مثل كسيكه گرسنه و ناچار است و چيزي به گيرش نميآيد كه بخورد به ناچار خاك ميخورد فكر كن چه لازم كرده است كه حكماً بايد كسي را بپرستند كه ميروند و بت ميپرستند نميتوانند واللّه كه كسي را نپرستند از اين جهت است كه چون چشم دلهاشان كور شد و معبود حقيقي را نديدند و فطرتشان هم بيمعبود قرار نميگرفت رفتند و از براي خود معبود ساختند و همچنين باز در فطرت ايشان است كه با وجود معبودي كه دارند بايد از براي ايشان بزرگ مشهودي باشد و سر در طوع او داشته باشند حتي اينكه اين صفت بسا آنكه در بعضي حيوانات هم يافت شود كه از براي خود بزرگي قرار ميدهند و اين معني هم جبلّي كل مردم است حتي آنكه اگر كسي هم غلبه بر ايشان نكند خود جمع ميشوند و از براي خود بزرگي قرار ميدهند و اگر در اين هم فكر كني ميبيني كه جبلّي ايشان است كه با وجود معبود خود باز محتاج به بزرگي هستند و در فطرت خود مييابند اين معني را مثل جوع و عطش و شهوت و از اين جهت ميبيني صدهزار لك نفس تمكين يك نفر را ميكنند و ساكنند و اگر آن يك نفس نباشد غيري را جويند براي خود.
خلاصه اين معني بر خردمندان پوشيده نيست كه جبلّةً اين مردم طالب بزرگي هستند براي خود و از اينجا معلوم شود كه صانع حكيم چون صلاح عامه خلق را در اين ديده است اين معني را در فطرت ايشان قرار داده است مانند جوع و عطش و اگر بنا بود كه كسي به واسطه
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 10 *»
تكليف و اتّباع امر خدا غذا بخورد و آب بياشامد احدي متحمل اين مشاق نميشد مگر مؤمن متقي كامل و به اين واسطه خلل در اركان وجود ايشان به هم ميرسيد و نوع منقرض ميشد پس خداوند چون لزوم اكل و شرب و نكاح را در جبلت ايشان قرار داده بود شهوت آنها را هم جبلّي كرد تا بالفطره و به اضطرار و ناچار به آنها اقدام كنند و بنيه ايشان از هم نريزد و نوع ايشان منقرض نشود و خدايي كه براي بدن ايشان لازم كرد اكل و شرب را غذاي مناسب هم آفريده است و اگر بدن اعتدال تام داشته باشد ميل نميكند مگر به غذاي مناسب و گاه باشد كه تجربه كرده باشي كه مزاج صحيح بسا باشد كه ميل كند به شيريني و در ميان شيرينيها هم بخصوصه ميل به خرما كند و همان صلاح آن ميباشد و گاه شده است كه مريضي ميل كرده است به هندوانه بخصوصه مثلاً و خورده است و شفاي آن در آن بوده است چرا كه طبيعت اگر معتدل باشد حاكم عدلي و ناصح مشفقي است و اگر هم اندك انحرافي پيدا كرده باشد ولي به كلي معوج نشده باشد خود طبيبي حاذق است براي خود و غذا و دواي خود را بتمامه ميداند اما اگر در بدن اخلاط فاسده متولد شد و بر آن اخلاط فاسده به مجاورت طبيعت، شعاع حيات تابيد از آن اخلاط فاسده هم بعضي اقتضاهاي غير طبيعي يافت ميشود به مناسبت پس بسا آنكه در طبع خلط سودائي فاسد يافت شود و به مجاورت طبيعت شعاع روح به آن بتابد و او هم به حركت آيد و شاهيه پيدا كند و خواهش خوردن گل نمايد و چون در بدن و اعضاي تو است و مخالط با اخلاط صحيحه تو است و غالب آمده تو را ميخواند به خوردن گل و دلت از ديدن گل ضعف ميكند و آن دل تو نيست دل آن خلط فاسد است و لكن مخالط با اخلاط تو شده و در رگ و پوست تو رفته است و آن شيطاني است از شياطين كه انسان را به خوردن گل ميخواند و اگر غالب نيامده باشد طبع اصلي دعوتي كند و طبع منحرف هم دعوتي كند و در بدن تو اين دو داعي پيدا شوند و وسوسه شود آنگاه هست كه در نفس خود ميبيني يكي ميگويد اين كار بكن و يكي ميگويد اين كار مكن اگر دو داعي مساوي باشند تردد حاصل شود و اگر يكي غالب باشد ميل به آن جهت حاصل شود و اگر
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 11 *»
يكي محض باشد با سكون و اطمينان يك جهت در خود يابد و همان را خواهد و همان را پسندد و اينها همه حكمت الهي است كه براي تو بر سبيل مثل ميآورم. خداوند عالم جلشأنه عدل است و مشيت او هم عدل است و آنچه او خلق ميكند هم عدل است پس انسان اگر بر فطرت الهي باشد اعتدال طبع او آنچه را كه محبوب خداست همان را خواهد و بالفطره آن را داند و لكن چون اعوجاج در آن طبع پيدا شد و اعراض عادات و طبيعتهاي غريبه و شهوات در او پيدا شد طبيعت منحرفه در آنها پيدا شد و دواعي باطله در آنها يافت شد ولي از نوع داعي حق چرا كه اعراض باطله حياتي از خود ندارند و به حيات طبع اصلي حي شدهاند پس بوي آن حيات را ميدهند و اينجاست كه امر بر مردم مشتبه ميشود اعراض كه داخل سركه شد سركه فاسدي ميشود و داخل شيره كه شد شيره فاسدي خواهد شد حال همچنين است اعراض كه داخل شهوت طعام شد طعام فاسد خواهد و داخل شهوت شراب كه شد شراب فاسد خواهد و داخل شهوت نكاح كه شد نكاح فاسد خواهد و داخل قوه گفتار كه شد گفتار فاسد كند و همچنين جميع قُوي و جاهل بيند كه زيد سخن گويد و عمرو هم سخن گويد و چون از هر دو سخن و دعوت شنود و مميزه حق و باطل ندارد آنجاست كه امر مشتبه شود و حال آنكه زيد حكمت گويد و عمرو هذيان ولي جاهل نداند و تميز ندهد و خدا داند و تميز دهد حق را مستقر و ثابت گذارد و باطل را مضمحل و فاني نمايد خلاصه اينها همه مثل است تا به كجا برخورد پس برويم بر سر مطلب.
حال خداوند عالم بدن انسان را چنان آفريده كه در طبع خود حاجت به معبود ميبيند و از آن گزيري ندارد و به ناچار معبود ميخواهد پس اگر طبع او اعتدال دارد معبود واقعي خواهد و اگر اعوجاج پيدا كرده و اعراض در آن راه يافته و منصبغ به صبغ طلب معبود شده او هم معبود طلبد اما بتي و سنگي و درختي و يك چيزي كه مناسب آن طبع باشد بفهم چه ميگويم و همچنين هرگاه انسان معتدل باشد در طبع خود حاجت به سلطان عادل ميبيند و مجبول است بر آنكه خود را به سلطاني ببندد و براي او خاضع شود و ميبيند كه خودش ماسِك نفس خود نيست و نميتواند از
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 12 *»
بلاياي اين عالم خود را حفظ كند به ناچار طالب بزرگي مهيمن است كه او را از بلاياي اين عالم نگاه دارد و دفع اذيت خلق از او كند همهكس اين را در نفس خود ميبينند چون عجز و فقر را در خود ميبينند طالب كفايت هستند و اين جبلّي است وچون طبع معتدل نباشد به كليه اين امر منصبغ شود ولي با اعوجاج پس طالب بزرگ باشد نوعاً ولي از بزرگِ حق اعراض كرده خود را به پاكاري يا كدخدايي يا حاكمي يا سلطاني ظاهري بندد و در خود بيند كه بدون اين زيست نتواند كرد مثل آن گِلخواري كه بدون گِل زيست نتواند كرد و براي گِل ضعف ميكند و چون اين مطلب را به طور مكشوف فهميدي و به عبرت بنگري جميع عالم در جميع امور گِلخوار شدهاند و همه اعوجاج پيدا كردهاند.
و اين را بدان كه خدايي كه حاجت بدن را به اكل قرار ميدهد و شهوت اكل ميآفريند و انسان را مجبول بر آن ميكند لامحاله غذاي عدل مناسب ميآفريند و آفريده و همچنين در ساير امور پس براي جميع دواعي نفس امور حقه هست و معتدل آن است كه طالب آن باشد و از آن جمله محل سخن است كه به غير از خدا بايد براي اين خلق حاكم محسوسي و وزير مشهودي باشد حاكمي خواهند كه صولتش حافظِ نوع باشد و وزيري خواهند كه معاشر و مباشر باشد و حاجات خود را به او گويند و او را وسيله و شفيع خود قرار دهند و او امضاكننده احكام سلطان و اجراكننده اوامر او باشد و اگر حاكم اعظم خود مباشر ميبود صولت براي او نماندي و چون صولت براي او نماندي نتوانستي به عظمت خود حفظ نوع نمايد از فساد پس لابد بايد او باشد مصون و محفوظ از مباشرت و او را وزيري مشهود باشد مباشر بفهم اين حِكَم ظاهره الهيه را كه خبر ميدهد تو را از حِكَم باطنه الهيه.
فصل
اگر كسي اعتدالش فاسد شده باشد و ديده طبعش مرمود شده باشد و حاجت خود را به حاكم ظاهر نفهمد و بگويد همان خداوند عالم حاكم عليالاطلاق است و براي ما كافي است ديگر حاكمي ظاهر نميخواهيم، گويم خداوند عالم جلشأنه شك نيست كه از ديده و ادراك خلايق بالاتر است و ديده خلايق از ديدار او كور و گوش خلايق از شنيدن از او كر است ممكن نيست
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 13 *»
براي ايشان او را ديدن و از او شنيدن و خلق را اگر سخني نشنوانند نخواهند شنيد پس چگونه ميشود كه خلق بتوانند از خدا منتفع شد بدون واسطه كسيكه از خدا بشنود و به ايشان برساند و امر و نهي و فرمان او را ادا سازد و اين نقص نه از خداست كه او كافي نيست بلكه نقص از مردم است كه نميتوانند به او اكتفا نمايند اگر خلق ناقص نبودند اكتفا به او ميكردند مثل آنكه انبيا كه كاملند اكتفا به او ميكنند و از او ميفهمند و ميشنوند پس اين نقص از خود خلق است كه طبيعت خلقي بهرهور از خداوند عالم نميتواند بشود مثل آنكه طبع مريض از غذاي نيك نتواند منتفع شد و غذاي نيك نقص ندارد ولي نقص از مريض است و مرضِ حدوث و امكان اين مردم را محروم از فيضيابي از خداوند عالم كرده است آيا نميبيني كه او را نميبينند و نديدن، نقصِ شخص موجود نيست ولي نقصِ ديده كور است و نشنيدن، نقصِ صداي موجود نيست ولي نقصِ گوشِ كر است پس منتفع نشدن نقصِ خلق ممكن و حادث است نه نقصِ خدا پس نميتوانند از خداوند عالم منتفع شد.
و اگر گويي كه چرا خداوند خود در همه مراتب براي خلق خود جلوه نكرده است و خود را به خلق ننموده است به طوري كه خلق او را ببينند و از او بشنوند و خود حاكم و فرمانروا باشد و حاجت به ديگري نباشد؟ از براي اين سخن دو جواب است يكي عوام را و يكي خواص را. اما عوام را گويم كه خداوند متغير و متبدل نشود و تقدس ذات او مانع است از آنكه ديده شود و تا چيزي از جنس خلق نباشد ديده نشود نميبيني كه چشم تو نميبيند مگر رنگها را و رنگها مخلوقند مثل تو و تو هم رنگ داري و گوش تو نميشنود مگر صداها را و صداها اثرهاست كه در هوا پيدا ميشود و آن اثرها حادث ميباشد مانند تو و تو را هم صداهاست و بيني تو نميفهمد مگر بوها را و بوها كيفيتهاست كه عارض هوا ميشود و حوادث را هم بوهاست و دهان تو نميفهمد مگر مزهها را و مزهها كيفيتهاست كه عارض آب ميشود و حوادث را مزههاست و لامسه تو نميفهمد مگر گرمي و سردي و تري و خشكي و نرمي و درشتي و امثال اينها را و اينها همه كيفيتهاست كه عارض جسمها شود و جسمها همه اين كيفيتها را دارند
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 14 *»
پس چگونه شود كه خداوند از قدم خود متغير شود و به صورت خلقي درآيد و محسوس ادراك حادث بين خلايق شود پس چون او را نبينند از او انتفاع امر و نهي و حكم ظاهري نتوانند برد پس لازم شد كه كسي باشد در ميان كه او مرئي شود و محسوس باشد و از او بشنوند و از او بفهمند و او از جانب خدا باشد در ميان خلق و بايد رو به او كنند و گرد او درآيند و آنچه او امر كند امتثال كنند و به غير از اين از بنيه بشر محال است كه برآيد و اين جوابي است علمي از براي اهل علم كه عوامند.
و اما جواب خواص گويم حال هم مطلب تو برآمده و خواهش تو موجود گشته است و همان حاكم ظاهر تجلي خداوند است در عالم تو و تجلي اگر در عالم تو و از سنخ تو نباشد كه تو او را ادراك نميكني و اگر از عالم تو بايد باشد اينك در عالم تو آمده است دست دعا برآر و حاجات خود را درخواه اين است كه علي بن الحسين7 فرمود كه مائيم ظاهر خدا در ميان شما ما را اختراع كرده است از نور ذات خود و مفوض كرده است به ما امر بندگان خود را و در خطبه غدير و جمعه حضرت امير7 ميفرمايد در صفت پيغمبر9 كه خدا او را واداشت در مقام خود در همه عوالم خود در اداكردن امرهاي ايجادي و امرهاي تشريعي چرا كه مطلق فرموده است زيرا كه خدا را بصيرتها ادراك نميكرد و اوهام و افكار احاطه به او پيدا نميكرد و ظنون پنهاني او را نتوانستي ممثل كرد در سر خود تا آخر. پس خداوند او را ظاهر خود قرار داده است در همه عوالم و حجت حجتكننده را منقطع فرموده و عذر معتذران را رفع نموده تا روز قيامت نگويند كه خدايا ما نديديم و نفهميديم و امر بر ما پوشيده بود اين است كه مروي است از آن بزرگوار كه من رآني فقدرأي الحق پس چهچيز است عذر معتذر آنچه ميخواهد بخواهد و آنچه ميجويد بجويد تا بيابد بدون عذر،
من گنگ خوابديده و عالم تمام كر |
|||
من عاجزم ز گفتن و خلق از شنيدنش |
|||
و واللّه كه محمد9 عبدي است مخلوق و رقّي است مرزوق
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 15 *»
ولي ٭سخن را روي با صاحبدلان است٭ صاحبدلان ميفهمند كه چه ميجويند و من چه ميگويم آهآه،
عالمي خواهم از اين عالم به در |
تا به كام دل كنم يك ناله سر |
فصل
بدان كه اين مطلب هم در طبايع مردم مجبول است و اين را بالفطره ميدانند كه حاكم هزارسال قبل به كار امروز نميآيد و امر عالم به حاكم گذشته از دنيا رفته منضبط نميشود و اين خلق مختلفالطبع به اينكه يك وقتي حاكمي در دنيا بوده مجتمع نشوند و حاكم در دنيا مثل روح است در تن و تن امسال استقرار نگيرد به اينكه صدسال قبل روح داشت و زنده بود و اخلاطش مجتمع نشود و بدنش صحيح نماند و حاكم در بدن مُلك مانند روح است در مُلك بدن چنانكه پيش فهميدي و از اين برهان بايد بفهمي كه در هر آني مُلك حاكم موجود زنده و فرمانرواي حاضر ميخواهد چنانكه مشاهد ميبيني و ديدي كه به رفتن حاكم از ميان فيالفور رشته امور از هم ميگسلد و طاغيان قوم سر برميدارند و مفسدان فرصت را غنيمت ميانگارند پس چگونه ميشود كه اين عالم لمحهاي بيحاكم ماند و چنانكه در كتاب نبوت و امامت يافتهاي بايد دايم حجتي حاكم معصوم از جانب خدا در زمين باشد و هر مذهبي كه مقتضاي آن مذهب آن است كه امروز حجتي حاكمي عدل معصوم ضرور نيست و امور عالم به عامه مانده است بدان كه باطل است چرا كه عالم از مفسد ابداً خالي نيست و بعد از رفتن حاكم از ميان البته بايد در ميان حاكمي نظير او و مثل او باشد كه باز كله گردنكشان را بكوبد و حفظ دين خدا را بنمايد خواه از او بپذيرند و خواه نپذيرند وضع الهي بايد درست باشد مثل آنكه لازم است كه در بدن عقلي باشد كه صلاح و فساد بدن را بگويد و امر و نهي نمايد اما اگر طبايع اطاعت او را نكنند و از او نپذيرند نقص خلق حكيم نيست آيا نميبيني كه در خلق حكيم بايد هوائي در عالم باشد صاف و لطيف تا كله حرارت غريبه دل را بكوبد و ترويح بدن نمايد و تعديل روح فرمايد و گردنكشانِ غرايب را از دل بيرون كند حال اگر تو نفس نكشي تا بميري نقصي در خلق حكيم نيست تصور مكن كه چرا خداوند مثل حكام و
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 16 *»
سلاطين به غلبه عالم را به عنف و جبر به اعتدال نميدارد چرا كه الجاءكردن و مضطرنمودن شأن ضعيف و محتاج است خداوند قوي و غني است اين سلاطين كه به تدبير امر مُلك خود را منسّق ميكنند و رفع اسباب فساد ميكنند از احتياج خود ايشان است به مُلك و انضباط و اما خداوند غني مطلق است اسباب اعتدال ساخته و مهيا فرموده است تا معتدلان بهره برند و ايشان را از عدم اعتدال متمكن كرده است تا هركس بخواهد به بياعتدالي بزيَد بتواند و از كرم او محروم نباشد و لكن اعتدال را مقتضيات است كه به آنها معتدلان متنعم خواهند شد و بياعتدالي را مقتضياتي است كه نامعتدلان به پاداش آن خواهند رسيد مقتضاي سنگ به سر خوردن شكستن سر است و مقتضاي محافظتسر محفوظماندن، سنگ هم بندهاي است از خدا و تمنايي كرده و حاجت او را به او داده و تو هم بندهاي هستي و تمناي خود را كردهاي و تمناي تو را به تو داده خداوند كليات امور را آفريده است به كرم عام خود و خلق را در آن كليات داشته و راه خير و شر جزئيات به ايشان نموده و امداد خود را مصحوب ايشان كرده تا جزئيات را بر حسب ميل خود به انجام رسانند ميخواهي گرم شوي به حمام برو و ميخواهي سرد شوي به بستان بخرام هر دو موجود و قدرت در تو موجود و راه باز و مشاعر صحيح و بدن سالم بد نگفته است شاعر:
من نكردم خلق تا سودي كنم |
بلكه تا بر بندگان جودي كنم |
اديم زمين سفره عام اوست |
بر اين خوان يغما چه دشمن چه دوست |
واللّه خداوند به جهت اطفاي غضب پوست از سر كسي نكنده و به آشنايي و يگانگي احسان به كسي ننموده است و لكن چون جميع ملك عبد خدايند و همه حاجات داشتهاند و خدا خداي همه بوده حاجت همه را برآورده امر چنين شده است در حال تركيب كه ميبيني مثلاً خدا زيد را خلق كرده و آتش را هم خلق كرده و آب را هم آفريده حاجت هريك از آنها را به آنها داد پس به زيد قدرت داد و به آتش حرقت داد و به آب تبريد داد حال اين سه كه در عالم جمع شدند زيد به قدرت خود پيش آتش رفت آتش هم به خاصيت خود سوزاند پيش آب رفت آب هم
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 17 *»
به خاصيت خود تبريد كرد خدا رؤف و رحيم و كريم به همه بوده ديگر اگر بگويي چرا احراق را از آتش براي خاطر من برنداشت گويم آتش هم عبدي است مثل تو او هم خواهشي دارد هيچيك از شما قرابتي با خدا نداريد همه عبديد و همه سائل و خدا مُعطي همه پس خدا كسي را غضب نميكند و از كسي رضا نميشود و ذات خدا متغير نميشود و لكن خاصيتها قرين چيزها كرده و منافع و مضار آنها را به تو تعليم و طب خود را آشكار كرده تو خود محرق و مهلك خودي و تو خود منجي خود هستي به اعمال خود و خداوند عالم فوق همه و حافظ همه به مشيت خود و مبلّغ هريك به خواهش خود اگر ميفهميدي كه چه گفتم و چه ميگويم لذتها ميبردي باري برويم بر سر مطلب.
از آنچه ذكر كرديم معلوم شد كه چنانكه بدن انسان محتاج به روح است در تمام اوقات و به روح سابق قائم نتواند شد و حيات نخواهد داشت و بايد در جميع آنات روح در او و مدبر او باشد تا متعفن نشود و از هم نپاشد و بعض آن بعض را و غريب كل آن را فاسد نكند همچنين اين ملك دائماً بايد حاكمي حيّ در او قائم باشد و تدبير ملك و عباد و بلاد را بنمايد پس نتواند بود كه به شرع نبيي سابق يا به ولايت وليي سابق مردم زيست كنند ٭پس به هر عصري وليي قائم است٭ و به احوال رعيت خود عالم و تدبير امر ايشان را مينمايد و يد بعض از بعض و غريبه از كل را كوتاه مينمايد و اگر كسي غير از اين تجويز كند هرآينه منكر حكمت حكيم شده است و البته ديدهاش و دلش بينور است هيهات خانه بيستذرع در بيستذرع به صاحب صدسال قبل آبادان نشود و جهال اهلش به تأديب بزرگ صدسال قبل مؤدب نشوند چگونه اين عالم به حاكم گذشته راه رود و رفع نزاعهاي ايشان شود كارخانه امروز به استاد سال قبل نگردد و چرخ آبي به كشنده زمان سابق نچرخد چگونه اين عالم به اين عظمت بيصاحب بگردد و گمان مكن كه تو صاحبي بلكه تو در نفس خود عجز از مضبوطكردن امر خانه خود بلكه مضبوطكردن بدن خود بلكه يك عضو از اعضاي خود را ميبيني پس چگونه من و تو و امثال ما صاحب عالم ميتوانيم بود. پس از اين فصل هم معلوم شد كه در هر آن و زمان حاكم در اين جهان از جانب پادشاه منّان ضرور است چه نبي
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 18 *»
باشد و چه ولي و چه خليفة ولي غرض حاكم لازم است و وجود بزرگي متحتم و چون امر، امر حكمت و خلقت است بايد به حق و لياقت و عدالت و مناسبت باشد نه به تغلّب بفهم اگر ميفهمي و الا تسليم كن تا جاني به سلامت دربري.
فصل
چون دانستي كه اين عالم بر نهج حكمت است قطعاً جزماً و مقتضاي حكمت آن است كه اين عالم حاكم داشته باشد و آن حاكم هم معاشر و مباشر باشد كه او را ببينند و از او بشنوند پس گوييم كه حاكم علي الاطلاق و پادشاه اعظم اعظم خداوند عالم است جلشأنه و اوست سلطان بر كل و حاكم بر تمام ملك خود نه او را در سلطنت شريكي است و نه او را در حكمراني معيني, اوست پادشاه جبّار قهّارِ بيشريك جلّ جلاله و عمّ جماله و عظم شأنه و علا مكانه و چون خلق را استعداد شنيدن از او و ديدن او نبود و مناسبت ميان او و خلق نبود و بري از شباهت و عري از مجانست ايشان بود محتاج شدند به حاكمي در عالم خلق و از سنخ خلق به برهانهاي سابق و آن حاكم در اعصار سابقه نبي هر عصر بود كه خداوند او را مبعوث به آن عصر يا آن شهر يا آن قبيله ميفرمود و چون برهانهاي اينها به تفصيل پيش از اين گذشته احتياج به اعاده برهان نيست اگرچه به قدر كفايت در همين مجلد ذكر شده و ميشود و هر نبي كه از ميان قوم بنا بر طبيعت خلقي رحلت ميفرمود خداوند وصيي از براي او مقرر ميفرمود كه او در ميان قوم خليفه و جانشين او باشد و حاكم و فرمانروا باشد تا زمان نبي ديگر كه مبعوث شود و شرع سابق را بر حسب مصلحت زمان نسخ فرمايد پس امر بر همين منوال بود تا آنكه امر به خاتم انبيا صلوات اللّه و سلامه عليه رسيد و حكومت كل ملك با آن بزرگوار بود و حكمراني ميفرمود و مردم او را ميديدند و از او ميشنيدند و عرض حاجات خود را به درگاه او ميكردند و بر حسب حكمت و مصلحت حكم در ميان ايشان ميشد تا آنكه بر حسب مقتضاي حكمت از دار دنيا رحلت فرمود بر سنت انبياء سابق پس خداوند وصي عدل و حاكم قسطي بعد از او معيّن فرمود و حاكم و فرمانروا بود قبول كرد از او هركس قبول كرد و نكرد هركس نكرد و نقص بر خلق واقع شد نه بر حكمت و ايجاد و همچنين بعد از
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 19 *»
آن بزرگوار وصي بعد از او و هم بعد از هريك وصي او بود تا امر به اين اعصار رسيده كه سلطان عدل و پادشاه قسط حضرت امام عصر عجل اللّه فرجه ميباشد و در هيچيك از ازمنه عالم بيحاكم عدل نمانده ولي به واسطه حكمتهاي الهي كه در كتاب امامت ذكر كردهايم صلاح در غيبت آن بزرگوار بوده و از ديدهها غايب گرديده است تا هر وقت كه صلاح در بروز و ظهور آن بزرگوار باشد و ظهور فرمايد ولي سابق بر اين فصل بيان شد كه حاكم خلقي در ميان خلق ضرور شده است تا خلق او را ببينند و از او بشنوند و اگر بنا بود كه خلق او را نبينند خلق اكتفا به وجود خدا بايستي بكنند پس ثمره حكومت ظاهر نشود مگر آنكه مردم او را ببينند و از او بشنوند و دردهاي خود را به او بگويند و چاره درد خود را از او بيابند پس چه فرق ميكند وجود امام با غيبت با خداي برتر از ديدهها، او هست و او هم هست او غير مدرك و امام غايب هم غير مدرك اگر خلق ميتوانند امروز به خدا اكتفا كنند ميتوانند به امام اكتفا كنند اگر امام در پس پرده تصرف در ملك ميكند خدا هم در پس پرده تصرف در ملك ميكند چه فرق ميان او و خدا و اگر حجت به امام غايب بر خلق تمام ميشد ديگر بعث رسل و تحملشان اين مصايب و محن را ضرور نبود همان در عالم غيب بايستي بايستند و تصرف در ملك كنند و حال آنكه دانستي كه حجتي بر خلق قائم نشود مگر آنكه كسي را ببينند و او حجت بر ايشان اقامه كند و چگونه حجت بر اين خلق با غيبت اقامه شود و حال آنكه در غيبت او به دنيا ميآيند و در غيبت او از دنيا ميروند و اگر تاريخ و خبر و روايت كفايت ميكرد همان وجود پيغمبر كفايت ميكرد ديگر اوصيا ضرور نبود و اين همه مصائب و محن كشيدن ايشان چه حاجت بود پس معلوم است كه كفايت خلق را نميكند اخبار و روايات و كتب سالفه.
آيا نشنيدهاي آن حديث را كه در كافي روايت ميكند كه مردي از اهل شام آمد خدمت حضرت صادق7 و عرض كرد كه من مردي صاحبسخن و فهمم و آمدهام به جهت مباحثه با اصحاب تو فرمودند كلام تو از نزد رسول خداست يا از نزد خودت عرض كرد از هر دو فرمودند پس تو شريك رسول خدايي عرض كرد نه فرمودند وحي شنيدهاي از
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 20 *»
خدا عرض كرد نه فرمودند پس طاعت تو واجب است مثل آنكه طاعت رسول خدا واجب است عرض كرد نه خلاصه با هريك از حاضرين اصحاب بحثي كرد و مغلوب شد تا آنكه فرمودند با اين پسر سخن گو و مراد هشام بن الحكم بود پس شامي به هشام گفت اي پسر در امامت اين مرد از من سؤال كن هشام غضب كرد به قدري كه لرزيد پس به شامي گفت آيا خداي تو در تدبير خلق عالمتر است يا خود خلق؟ شامي گفت خدا هشام گفت به تدبير خود براي خلق چه كرده؟ شامي گفت حجت و دليلي اقامه كرد تا مختلف نشوند و آن دليل تأليف كند ميان خلق و امور ايشان را راست كند و فرايض تعليم كند هشام گفت كيست آن حجت؟ شامي گفت رسول خدا هشام گفت بعد از رسول خدا كيست؟ شامي گفت كتاب و سنت هشام گفت كتاب و سنت نفع ميدهد در رفع اختلاف؟ شامي گفت بلي هشام گفت پس چرا من و تو مختلف شديم و از شام برخاستهاي آمدي اينجا به جهت مخالفت ما و خود؟ شامي ساكت شد حضرت صادق7 فرمودند به شامي كه چرا سخن نميگويي شامي گفت اگر بگويم اختلاف نداريم دروغ گفتهام و اگر بگويم كتاب و سنت رفع خلاف ميكند نامربوط گفتهام به جهت اينكه كتاب و سنت احتمالهاي بسيار در هر كلمهاش ميرود و اگر گويم اختلاف كردهايم و هريك ادعاي حقيت ميكنيم پس كتاب و سنت نفع ندارد مگر آنكه من هم همين بحث را با هشام ميتوانم بكنم حضرت فرمودند بپرس از او او را صاحبمايه خواهي يافت. شامي گفت به هشام بگو كه خدا در صدد تدبير خلق بيشتر است يا خلق خودشان؟ هشام گفت خدا شامي گفت كه آيا واداشته است كسي را كه جمع كند كلمه ايشان را و راست كند كجي ايشان را و حق و باطل ايشان را به ايشان تعليم كند؟ هشام گفت در زمان رسول خدا يا حالا؟ شامي گفت در زمان پيغمبر كه پيغمبر بوده حالا كيست؟ هشام گفت اين مرد كه از اطراف به سوي او ميآيند و خبر ميدهد ما را به اخبار آسمان و وراثت از پدر و جد شامي گفت از كجا بدانم اين مطلب را؟ هشام گفت بپرس از او هرچه ميخواهي شامي گفت عذر من را تمام كردي حال ديگر بر من است كه سؤال كنم بعد حضرت بنا كردند و
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 21 *»
اخباري چند از حال او به غيب فرمودند و ايمان آورد تا آخر حديث.
موضع حاجت اين بود كه همين سؤال را من از تو ميكنم كه خدا در تدبير خود رسولي فرستاد و حاكم بود و بعد از آن ائمه قرارداد كرد و حاكم بودند آيا امام غايب بايد رفع خلاف بكند يا كتاب و سنت؟ اگر به امام غايب در رفع خلاف مردم اكتفا ميكردند پس به رسول رحلت كرده هم اكتفا ميتوانستندي كرد و حاجت به معصومين بعد نبود و اگر اكتفا به رسول خدا نميشود امروز چگونه اكتفا به امام غايب ميشود و اگر گويند كتاب و سنت در ميان است و آن دو كفايت امر ما را ميكنند گويم پس اين اختلافات كه در عالم افتاده از چيست؟ از تسليم نكردن خلق است به حاكم منصوب يا كتاب و سنت كفايت نكرده يا هر دو؟ و اگر گويي كه مردم رجوع به كتاب و سنت نميكنند و اگر ميكردند كفايت ميكرد گوييم همه علما كه رجوع به كتاب و سنت ميكنند آنها چرا اختلاف دارند؟ پس اگر گويند برهان هشام در حضور حضرت صادق با تقرير و تمكين و مدح آن حضرت مناظره او را، درست نبوده كه نعوذباللّه كارشان بسيار بد ميشود و اگر گويند درست بوده همين بحث در امروز ميرود و نميدانم چه جواب از اين بحث ميدهند و رافع خلاف از ميان اين خلق امروز كيست يا مطلقاً رافع خلاف ضرور نيست و اگر ضرور نيست پس در هيچ عصر ضرور نبوده نه در عصر انبيا و نه در عصر اوصيا و اگر ضرور است هميشه ضرور است پس در زمان غيبت رافع خلاف كيست و رجوع نكردن به او از چيست و مقتضاي رجوع نكردن چيست؟ خدا ميداند كه خلق بسيار غافل نشستهاند و ابداً فكر در امر خود نميكنند اگر گويند ما خود رافع خلافيم خلاف خودشان از چيست؟ خلاصه در اين مجلد محنتم عظيم شده است اگر نگويم به كلي تكليفي ادا نميشود و اگر بگويم كسي نميپذيرد اگر ايماني داري اي نظركننده همين حديث هشام را امروز سرمشق كن و كلاه خود را به اصطلاح قاضي كن يا او را هشامي فرض كن و خود را شامي و با هم سخن گوييد و ببين امر به كجا منتهي ميشود امروز در اين عصر حاكم ضرور است يا ضرور نيست همين اختلاف خوب است و خداي واحد اختلاف پسنديده است يا نپسنديده
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 22 *»
و علاج او را كرده و مردم از علاج روگردانند يا روگردان نشدهاند؟ خلاصه در اين امر فكري بردار و ببين عاقبت كار به كجا ميرسد.
پس از اين فصل شريف هم معلوم شد كه ميبايست كه خداوند را در هر عصري حاكمي ظاهر در ميان مردم باشد و الا نظم عالم از هم خواهد پاشيد و فساد در بلاد و عباد خواهد ظاهر شد و حكمت حكيم منزه است از اينگونه تدبير و در اين برهان كه ما ذكر كرديم نكته نميتوان گرفت ولي بايد فكر كار افتاد و حاكم ظاهر را در هر عصر پيدا كرد.
فصل
بعد از اينكه ذهنت اندكي مستقيم شد و نزديك به مطلب آمدي عرض ميكنم كه ظاهر بر طبق باطن است و حكمتهاي كليه در ظاهر و باطن اختلاف نميكند و چون تو در ظاهر بنگري ميبيني كه در ميان مملكت پادشاهي ظاهر ضرور است كه مرجع كل او باشد و حكم بر جميع از او باشد و نفس او مستولي و مهيمن بر كل باشد تا همة رعيت از او بيسبب ظاهر خائف باشند و تمكين نمايند چنانكه ميبيني و پس از آن پادشاه موافق نظم و حكمت وزيري ضرور است كه خليفه و قائممقام او باشد و وجه و يد و لسان او باشد و او را قابليت اخذ كليات ملك از پادشاه باشد و مناسب ابلاغ به زيردستان و تفصيلدادن احكام باشد و معاشر و مباشر امناي دولت كه بهيك درجه از آن پستترند باشد و آن پادشاه آيت اسم اللّه است در ملك خود و آن وزير آيت اسم الرحمن است كه مستوي است بر عرش امناي دولت جاويدمدت كه اركان عرش دولت ابدمدت قاهرهاند پس بعد از وزير آيت رحمن اركان دولتي ضرورند كه كليات امور دولت از وزير با تدبير به ايشان صادر شود و ايشان در ملك آن امور را منتشر كنند و اركان دولت چهار نفر بايد باشند نه زياده و نه كمتر اگر زياده باشند اختلاف زياد حاصل شود در ميان ايشان، نه ساير خلق را تحمل برداشتن بار ايشان است و نه وزير پادشاه را لايق است كه با زياد از ايشان معاشرت نمايد و به اين چهار ميگذرد و زياده لغو است و در حكمت جايز نيست و از اين جهت خداوند بنيان عرش خود را بر چهار ركن گذارده و انبياء عظام را چهار قرار داده و عرش طبايع را بر چهار ركن مقرر فرموده است و بناي عالم بر چهار جهت است و هر بناي
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 23 *»
تامي به چهار ركن مستقر شود پس زياده از اين نشايد و كم از اين هم نبايد چرا كه اختلال در امر سلطان و سلطنت ظاهر شود و امور به انجام نرسد.
و آن چهار نفر اركان دولت يكي بايد امير جبايات و خراج و ماليات باشد و او به اعوان و انصار خود از اطراف آنها را فراهم آورد و استيفا نمايد و نگاه دارد و اگر چنين اميري نباشد البته اين امر كه يك ركن از اركان سلطنت است خراب ماند و يكي ديگر بايد امير انفاق باشد كه مال بيتالمال به اطلاع و ثبت او انفاق شود و در مصارف كار آن خرج شود و اگر اين امير نباشد البته امر اختلال عظيم پيدا كند و يكي ديگر بايد امير عساكر باشد و شيوه لشكركشي و حروب داند و جميعاً به اذن و رخصت او حركت كنند و دفع شر اعدا از ملك نمايند و فتح قلاع و بلاد نمايند و لزوم وجود اين امير هم از جمله بديهيات است كه اگر نباشد چقدر اختلال در امر پيدا شود و يكي ديگر امير ديوان بايد باشد و قاضي و حاكم باشد در ميان رعايا و احكام كليهاي كه از وزير به او شده است او انفاذ نمايد در ميان مملكت بر حسب حكم سلطان. حال نظر كن كه اگر امير ديوان نباشد فساد در اصل مملكت پيدا شود و رعيت بعضي بر بعضي ظلم كنند و اگر امير عسكر نباشد دفع اعداء خارج نشود و دول خارجه بر مملكت استيلا يابند و ملك را از اين سلطان انتزاع كنند و اگر امير انفاق نباشد وظايف و حقوق به اهلش نرسد و ضعفا و اهل حقوق پامال شوند و سلطان بايد فقرا را پدري مهربان باشد و ايشان را به اغنيا رساند به واسطه انفاق خود بر ايشان تا همه بنده احسان او شوند و طالب وجود او باشند و اميد به او داشته باشند و اگر امير جبايات نباشد البته اموال از اطراف مملكت مجتمع نشود و محفوظ نماند پس اين چهار اركان دولتند و اين چهار امر اركان مملكت و ظهور سلطنت سلطان به اين چهار ركن و چهار طرف ملك شود و هر سلطان كه به يكي از اين چهار اخلال كند البته بناي ملكش دوام نخواهد پيدا كرد و ناقص خواهد ماند تا هست و به زودي فاني خواهد شد البته.
مجملاً در صدد اين حرفها نيستم صلاح مملكت و ملك خسروان دانند لكن مطلب اين است كه پس از وجود سلطان و وزير وجود اركان دولت لازم است و صلاح بلاد و عباد به وجود
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 24 *»
ايشان بسته است اگر امير عساكر نباشد دشمنان قوم بر قوم طغيان كنند و اگر امير ديوان نباشد بعض بعض را بخورند و اگر امير انفاق نباشد فقرا پامال شوند و اگر امير جبايات نباشد اغنيا طغيان كنند و فاسد شوند پس معلوم شد كه وجود اركان صلاح رعيت هم هست و هريك از اين امرا و اركان دولت هم باز در تحتشان از سنخ ايشان رؤسا باشند كه به يك درجه از ايشان پستتر باشند و هريك از طوايف اعوان و انصار رئيس طايفة خود باشند و از آن رئيس احكام به سوي ايشان صادر شود و هريك در هر جهت كه هستند آيت و دليل و وجه و يد رئيس خود باشند چنانكه مر سلطان را نيز در هر جهت آيتي است كه او حاكم آن جهت باشد و وزير را نيز آيتي است كه پيشكار و نايب آن حاكم باشد و به اين كيفيت امر مملكت انضباط گيرد و اين طوايف كه عرض شد عمّال بلادند و به وجود ايشان بلاد و عباد برقرار ماند و همچنين در بلاد رعاياي ديگر هستند كه آنها محكومند و بهمنزله اغنام براي اين شبانان.
پس بناي عالم بر حاكم و محكوم است و عامل و معمولبه و مخدوم و خادم و راعي و غنم و سلطان و رعيت و اگر همه حاكم بودندي حاكم بيمحكوم معقول نبود و بر كه حاكم بودندي؟ و اگر همه محكوم بودندي پس حاكم كه بود كه بر ايشان حكم كند و ايشان اطاعت كنند؟ و هر عاقل كه به تدبر نظر در امر ظاهر كند امر باطن را خواهد فهميد چرا كه طبيعت خلق يكسان است و يك طبيعت است و كساني كه در دنياي مشهود بيوجود حاكمي نتوانند زيست نمود در امر آخرت غيبي چگونه بدون حاكم توانند راه برد؟
پس از اين فصل مختصر هم معلوم شد كه بناي عالم بر حاكم و محكوم و سلطان و رعيت است و ملك ملك حكام است و سايرِ رعايا انعام و اغنام ايشانند و بلاد بلاد حكام است و خانههاي ايشان پس هر متغلب كه بلاد و اغنام را از دست ايشان بربايد البته غصب كرده است و حكام مظلومند چرا كه خانه و مال ايشان را كه خداوند براي ايشان آفريده است به عنف از چنگ ايشان غاصب گرفته است و خداوند در قرآن ميفرمايد كه اذن للذين يقاتلون بانهم ظلموا و ان اللّه علي نصرهم لقدير. الذين اخرجوا من ديارهم بغير حق الا ان يقولوا ربنا اللّه و لولا دفع
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 25 *»
اللّه الناس بعضهم ببعض لهدّمت صوامع و بيع و صلوات و مساجد يذكر فيها اسم اللّه كثيراً و لينصرنّ اللّه من ينصره ان اللّه لقوي عزيز. الذين ان مكّنّّاهم في الارض اقاموا الصلوة و آتوا الزكوة و امروا بالمعروف و نهوا عن المنكر و للّه عاقبة الامور. يعني خداوند اعلام فرموده است براي جهادكنندگان كه ايشان مظلومند و خدا بر نصرت ايشان قادر است آن جهادكنندگاني كه بيرون شدند از ديار خود بدون حق و سببي نداشت مگر آنكه ميگفتند كه پرورنده ما خداست و اگر نه اين بود كه خدا شرّ بعضي مردم را با بعضي ديگر دفع ميكرد هرآينه خراب ميشد صومعهها و كليساها و معبدها و مسجدها كه در آنها ذكر خدا بسيار ميشد و خدا نصرت ميكند البته هركس كه او را نصرت كند به درستي كه خدا قوي و غالب است آن جهادكنندگاني كه اگر ايشان را در زمين متمكن كنيم نماز را برپا ميكنند و زكوة را ادا ميكنند و به معروف امر ميكنند و از منكر نهي ميكنند و عاقبت امور براي خداست.
پس خداوند در اين آيه شريفه تصريح فرموده است كه اين جهادكنندگان و مقاتلهكنندگان با حزب شيطان مظلومند و ايشان را از خانههاشان بيرون كردهاند و جهاد ايشان به جهت طلب مال خود است و هركس چنين است مظلوم است و جهد ايشان براي نصرت دين خداست و خدا ايشان را نصرت خواهد داد و عاقبت امور و عاقبت ملك و زمين مال ايشان است و در آيه ديگر وعده فرموده است كه زمين را به ايشان باز گذارد و فرموده وعد اللّه الذين آمنوا منكم و عملوا الصالحات ليستخلفنّهم في الارض كما استخلف الذين من قبلهم و ليمكّننّ لهم دينهم الذي ارتضي لهم و ليبدّلنّهم من بعد خوفهم امنا يعبدونني لايشركون بي شيئا و من كفر بعد ذلك فاولئك هم الفاسقون يعني وعده كرده است خدا كساني را كه ايمان آوردهاند و عملهاي نيكو كردهاند كه ايشان را خليفه خواهد كرد در زمين چنانكه پيشينيان را خليفه كرد و مستقر كند البته براي ايشان دين ايشان را كه پسنديده است آن دين را براي ايشان و به ايشان بدل دهد بعد از خوفشان امنيتي كه مرا عبادت كنند و شريك نكنند با من چيزي را و هركس بعد از اين كافر شود فاسق است و از امر خدا بيرون رفته است پس
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 26 *»
معلوم شد كه آن خلفا خلفاي خدايند در زمين و ملك ملك ايشان است به وعده خداوند و به ايشان برميگردد و الحال در يد غير ايشان غصب است و جميع عالم براي ايشان خلق شده است و علت غائي ايجاد عالمند چنانكه خداوند خطاب به ايشان فرموده است كه خلق لكم ما في الارض جميعا يعني خلق شده است براي شما آنچه در زمين است و اين خطاب عام به كل بنيآدم نتواند بود چرا كه برخي از ايشان با وجود كفر علت غائي ايجاد نتوانند بود و جمعي ديگر با وجود مستضعف و همسنخ انعام و چهارپايان بودن علت غائي نميتوانند شد چگونه و حال آنكه خدا ميفرمايد اولئك كالانعام بل هم اضل يعني ايشان مانند چهارپايانند بلكه گمراهتر و همچنين فساق و فجار و عصات علت غائي نميتوانند بود چرا كه خداوند ايشان را معذب ميفرمايد و نعمت و راحت و عزت را از ايشان سلب ميكند و اگر علت غائي ميبودند خداوند چيزي را كه براي ايشان و محض وجود ايشان خلق كرده بود از ايشان سلب نميكرد پس معلوم شد كه خداوند آنچه در زمين است براي مؤمنان خلق كرده است و چون براي مؤمنان شد مؤمنان مقرب اولايند به اين امر پس براي ايشان است بالذات و براي ساير مؤمنان اگر باشد در مرتبه ثاني و به طور تبعيت است البته و براهين اين امور به طور كمال بعد از اين خواهد آمد كه علانيه به چشم خود ببيني و همچنين در آيه ديگر خداوند ميفرمايد سخّر لكم الفلك لتجري في البحر بامره و سخّر لكم الانهار و سخّر لكم الشمس و القمر دائبين و سخّر لكم الليل و النهار و آتيكم من كل ما سألتموه يعني خداوند مسخر كرد براي شما كشتي را تا جاري شود در دريا به امر او و مسخر كرد براي شما انهار را و مسخر كرد براي شما آفتاب و ماه را كه دايم در خدمتند و مسخر كرد براي شما شب و روز را و داد به شما از هرچه سؤال كرديد حال به همانطور كه سابقاً ذكر كرديم نتواند شد كه مخاطب غيركاملين باشند چرا كه مشاهده ميبيني كه اين امور مسخر غيركامل نيست چگونه مسخر است براي ايشان و حال آنكه نميتوانند تغيير جزئي از جزئيات آنها را بدهند و باز ميفرمايد ألم تر ان اللّه سخّر لكم ما في الارض و الفلك تجري في البحر بأمره يعني آيا نميبيني كه
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 27 *»
خدا مسخر كرده است براي شما آنچه را كه در زمين است و كشتي را كه جاري ميشود در دريا به امر خدا و باز ميفرمايد ألم تروا ان اللّه سخّر لكم ما في السموات و ما في الارض و اسبغ عليكم نعمه ظاهرة و باطنة يعني آيا نميبينيد كه خدا مسخر كرده است براي شما آنچه را كه در آسمان است و آنچه را كه در زمين است و فراوان كرده است بر شما نعمتهاي ظاهره و باطنه خود را و بديهي است كه مخاطب به اين خطاب مؤمنانند و كاملان كه اسباغ نعمتهاي ظاهره و باطنه بر ايشان شده است پس براي ايشان مسخر شده است آنچه در آسمان است و آنچه در زمين است و اگر به طور انصاف تدبر كني خواهي يافت كه چيزي براي كسي وقتي مسخر ميشود كه اين كس بتواند در او تصرف كند و تغيير و تبديل دهد چنانكه انعام را كه خدا مسخر انسان كرده است به هر نحو ميتواند در آن تصرف كند و تو فكر مكن كه براي تو درست مسخر نيست پس بايد آيه را به طور مجاز گرفت بلكه آيه را به حقيقت خود باقي گذار و مخاطب را غير از خود بدان پس آن جماعت كه عالم مسخر ايشان شده است به هر نحو كه بخواهند در عالم تصرف كنند و همه محكوم به حكم ايشان باشد و ايشان حاكم و فرمانروا در كل و بر كل باشند و هر پادشاه كه خداوند ولايتي را مسخر او كرد البته او در آنجا فرمانرواست و اهل آن ولايت سخن او را اطاعت كنند پس هرگاه در ظاهر هر ولايت كه خدا آن را مسخر تو كرد طاعت تو كند در باطن هم چنين باشد هركس خدا آسمان و زمين را مسخر او كرد طاعت او كنند پس چه باعث شده است كه آيه را به طور مجاز بگيري و تسخير را تأويل كني و خدا راضي نيست كه كلام او را از حقيقت بيندازي و به مجاز تأويل كني به رأي خود پس آية شريفه بر حقيقت خود باقي است و مخاطب جماعت مخصوصي هستند و نگو كه كسي نيست كه چنين باشد آيا نميبيني كه پيغمبران و ائمه: تصرف در آفتاب و ماه و ستارگان ميكردند و تصرف در دنيا و مافيها ميفرمودند و همه مطيع و منقاد ايشان بودند پس اگر آيه محملي حقيقي دارد و راست ميآيد چه لازم شده است كه آن را مجاز گيري.
مجملاً كه از اين فصل شريف معلوم شد كه مدار اين عالم
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 28 *»
بر حاكم و محكوم است چه در ظاهر و چه در باطن نميشود كه در اين عالم حكام الهي نباشند كه قائممقام او باشند و مشهود و مرئي باشند و بسيار هشيار باش كه ما مطلبها را در ضمن اين كتاب به طور متفرق ذكر ميكنيم و در هر جايي چيزي ميگوييم تا آنكه اهل حكمت محروم نشوند و نااهل بر گوهر گرانبهاي حكمت الهي راه نبرد و لا قوة الا باللّه.
فصل
بدان كه چون در اين عالم نظر كني به نظر تدبر و عبرت ميبيني كه جميع اين عالم همه محتاج خلقت شدهاند به يكديگر در جميع متعلقات وجودشان و چون همه از صنع خداي واحدند همه به همه مرتبط ميباشند و مجموع خلق روي هم رفته به هم پيوستهاند و هريك از اجزاي آن محتاج به چيزي و رافع حاجت چيزي است و همه به هم قائم ميباشند مانند سريري كه جميع اجزاي آن محتاج به يكديگر و هريك سبب قوام ديگري است و هيچيك بدون ديگري قائم نيست و مانند ساعتي كه هريك از اجزاي آن قائم به ديگري است و هريك رافع حاجت ديگري و همه روي هم رفته قائم و داير است و حاجت به چرخي خارجي و ادواتي خارجي ندارد پس روي هم رفته كامل است و هر جزء بدون ديگر ناقص، حال اين ساعت بزرگ هم همچنين است كه كل آن روي هم رفته كامل است و محتاج به عالمي ديگر و جزئي ديگر نيست اما بعض اجزاي آن محتاج به بعض و رافع حاجت بعض است مانند دو خشت سر به هم گذارده كه هريك در قيام محتاج به ديگري است و هر دو معاً قائمند و محتاج به مقيم ديگر نيستند پس چون در اين عالم نظر كني خداوند تشنگان آفريده و آبي آفريده كه رفع حاجت تشنگان كند و گرسنگان آفريده و ناني هم آفريده كه رفع گرسنگي ايشان نمايد و مرضها آفريده و دواها ايجاد كرده است و طبيبان آفريده است و همچنين هر چيزي را كه نگاه كني محتاج است به چيزي و آن چيز را هم خداوند آفريده است تا آنكه ملك او محتاج به چيزي خارج نباشد و دالّ بر احديت و غناي او باشد پس چون حكمت تمام ملك بر اين جاري شده است بايستي كه چون در عالم جاهلان و جهل آفريده است پس عالمان و علم هم آفريده باشد تا رفع حاجت ايشان شود
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 29 *»
و بتوانند زيست كرد تا اجل معلوم تا آنكه آن غايتي كه براي آن خلقت شدهاند از وجود ايشان آشكار شود و اگر نه اين بود كه علم و عالمان بودندي جميع بنيآدم منقرض شدندي چرا كه جميع امور عالم به علم اصلاح ميشود و بر وفق حكمت جاري ميشود و چون علم نبود بايستي به جهل زيست كنند و صلاح از فساد نشناسند پس چون صلاح و فساد خود را نشناختندي و طبايع ايشان هم به واسطه شهوات و عادات ايشان را به فساد واميداشت انقراض كلي براي ايشان دست ميداد و خداوند عالم كه علاج هر مرضي و اصلاح هر فسادي جزئي را آفريده اخلال به اين امر عظيم نميفرمايد چنانكه ميبيني كه نفرموده پس لامحاله در اين دنيا عالمان بايستي باشند هميشه و در هر عصري چنانكه جهل و جاهلان در هر عصري هستند وانگهي ساير امراض چيزي است كه عارض ميشود و گاه باشد كه عارض نشود پس مرضي كه ميشود عارض شود و ميشود عارض نشود خداوند علاج و علاجدان او را خلق كرده است پس مرض جهل كه ملازم هركس است از اول تولد و تا به علم عالم علاج نشود رفع نخواهد شد چگونه خداوند علاج و علاجدان آن را خلق نكرده است و هركس به نظر انصاف بنگرد و ببيند كه گياهي كه هر هزار سال احتياج به او ميافتد بلكه شايد كه از اول عالم هنوز احتياج به آن نشده است و به جهت اينكه منبعد احتياج به آن حاصل خواهد شد خدا آفريده چگونه ميشود كه خداوند چنين امر معظمي را كه حاجت همه به آن است در همه احوال و مرضش از همه امراض عظيمتر است و مهلكتر و با هر مرضي ميتوان صبر كرد مگر با آن چگونه ميشود كه خداوند حكيم به آن اخلال نمايد حاشا.
و همين برهان را از وجهي ديگر اقامه ميكنيم به اينطور كه چون دانستي كه اين نوع خلقت كه بنيآدم باشند مدنيالطبع ميباشند و بايستي هريك طبعي داشته باشند مناسب امري خاص پس طبايع خلق را مناسب جميع مكاسب آفريده است زيرا كه حاجت مدينه به آن مكاسب بود پس چگونه ميشود كه در مدينه خداوند طبعي كه مناسب علم باشد و بتواند كه از عهده علم برآيد و رفع حاجت باقي را به علم نمايد خلق نكرده باشد پس لامحاله چنين اشخاص هميشه در عالم بودهاند
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 30 *»
و هستند و محال است در حكمت اخلال به اين امر معظم چرا كه در اخلال به وجود عالم اخلال به وجود علم است و در اخلال به علم فساد نظم معاش و معاد خلق و دانستي كه عالمِ هزار سال قبل به كار امروز نميخورد و عالمِ از ديده خلق پنهان رفع حاجت خلق به آن نميشود پس بايد در هر عصر عالمي محسوس مشهود قائم در ميان ايشان باشد كه به آن اقامه حجت خدا شود بر جهال هر عصر كه تازه به دنيا ميآيند و خبري از جايي ندارند و در نوع اين سخن هيچ عاقلي نميتواند نكته بگيرد و انكار نمايد و نوع اين سخن محل اتفاق عقلاست.
پس ميگوييم كه در زمان هر نبي يا در حضور بلد هر نبي خود آن نبي است عالمي كه خلق از او متعلم شود پس در مواضع غيبتِ آن نبي و در هنگام فقدان نبي بايستي عالمي ديگر باشد كه اقامه حجت بر جهال آن محالّ و آن هنگام نمايد و آن امام است در هرجا كه مشهود و در هر زمان كه محسوس است اما در محالّ غيبت آن و در زمان فقدان بايستي عالمي ديگر باشد محسوس مشهود كه رفع حاجت خلق به آن بشود و از او اخذ كنند و حجت خداوند بر جاهلان آن حدود قائم بشود و اگر در اين حدود ضرور نباشد در هيچ حد ضرور نخواهد شد و بديهي است كه بنيآدم با جهل متولد ميشوند و هميشه بنيآدم هستند و هميشه جاهل در دنيا هست پس هميشه احتياج به عالم محسوس هست و بديهي است كه استاد غايب يا استاد ميت تعليم نميكند و شاگرد نميپروراند و شاگردان از او تعليم نميتوانند گرفت و عادة اللّه بر اين جاري نشده است كه چنين متعلم شوند پس در هر عصري استاد حاضر موجودي مشهودي بايد، بفهم چه ميگويم اگر من عاميانه سخن ميگويم شما ناظران عالمانه بفهميد و بهره بريد و بدانيد كه چنانكه گنج در ويرانه است علم در اين سخنان پريشان ويرانه من پنهان است.
فصل
بدان كه خداوند اين عالم را كه خلق كرده خلق كرده است بر حسب طبايع و حكمت او قرار گرفته است بر اجراء امور عالم بر مقتضاي طبايع و اين كيفيت سنتي و عادتي شده است در نظم اين عالم مثلاً مقتضاي طبايع اين است كه باران بيابر نيايد و نميآيد و ابر بدون حرارت هوا پيدا نشود و نميشود
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 31 *»
و سنگ بدون محرك حركت نكند و نميكند و آب به طرف بالا جاري نشود و نميشود و همچنين جميع امور اين عالم حكم شده است كه بر حسب طبايع و مقتضيات آن جاري شود و اين حكم خداست در نظم اين عالم و عادت حكمت است در گردش اين اوضاع پس جميع اين اوضاع بر نهج طبيعت جاري ميشود و چون مشيت الهي بر نحو اكراه و اجبار خلق جاري نميشود آنچه طبايع خلايق آن را اقتضا نميكند خداوند مشيت را به آن متعلق نميكند مثلاً مشيت هرگز به صعود سنگ بدون قاسري و نزول نار بدون قاسر قرار نميگيرد.
و اگر اين اصل را بداني و بفهمي و بر خود حتم كني ريشه آمال و اماني بيحاصل را از دل خواهي كند ديگر نكشته اميد درويدن نخواهي داشت و طلب نكرده اميد حصول نخواهي پروريد چرا كه اينها خارق عادت حكمت است و خلاف نظم اين عالم. نظم اين عالم بر اين است كه خدا ميفرمايد ليس للانسان الا ما سعي و ان سعيه سوف يري يعني نيست براي انسان مگر سعي او و سعي او به زودي به او نشان داده ميشود پس نظم اين عالم چون بر نهج معتاد طبايع شد بايد طمع از خارق عادت در امور بريد و سعي كرد تا بر حسب عادت اين عالم حركت كرد پس بدان كه در خانه خوابيدن و اُمنيّه داشتن كه منبعد عالم ميشوم يا در عصيان زيستكردن كه خدا مرا خواهد آمرزيد يا كسالتكردن كه دولتي به من خواهد روزي شد و امثال اينها كلاً تخم حسرت و ندامت است كه ميكاري و از اين تخم جز حسرت و ندامت نخواهي چيد بايد سعي كرد و تحصيل علم و دنيا و آخرت كرد و به قدر سعي حاصل خواهي برداشت و به غير از اينطور خارق عادت است و خارق عادت معجزه پيغمبران است و به جز جهت اقامه حجت آن هم در هنگام ضرورت از ايشان ظاهر نميشد و اما در ساير امور جميع انبيا بر حسب عادت اين دنيا راه ميرفتند چنانكه خدا هم بر حسب عادت اين دنيا امور را جاري ميكند و اين مسئله از غناي مطلق برداشته ميشود و از عدل او تعالي قدره پس آنچه ميخواهي كه بدروي و به قدري كه ميخواهي، بكار و به كاشتن هم اكتفا مكن بلكه آبياري كن به آبياري هم اكتفا مكن بلكه حراست كن تا هنگام درو آنگاه درو كن و ضبط كن.
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 32 *»
و از اينجا بدان كه محرومترين مردم كاهلان و كسلان ميباشند كه عمر خود را به انشاءاللّه و انشاءاللّه لفظي گذرانيده و نميدانند كه لايشاء اللّه الا مايقتضيه الحكمة و العدل و الغناء و خدا نميخواهد غير نظم عالم را و نخواسته غير نظم عالم را پس چه انشاءاللّه به غلط ميگويي؟
باري از مطلب دور شدم و مقصود اين بود كه جريان امور در اين عالم بر حسب اقتضاي طبيعت است و عادة اللّه اين است كه جاهلان عالم نشوند مگر به تعلم نزد عالمي و مريضان بهبودي حاصل نكنند مگر به مداوا نزد طبيبي و تشنگان سيراب نشوند مگر به آبي و گرسنگان سير نشوند مگر به غذائي و همچنين و غير از اين معجزه است و شأن انبيا اگر نبي هستي اعجازي بكن و الا بر حسب عادت جاري شو پس نظم عادت عالم بر آن است كه بايد جاهلان از عالمان علم تعليم بگيرند و هر عالمي از عالم سابق خود تعليم گرفته باشد و هكذا اين است كه در شريعت امر به طلب علم شده است و فرمودند اطلبوا العلم و لو بالصين يعني طلب كنيد علم را اگرچه به چين باشد و همچنين فرمودند طلب العلم فريضة علي كل مسلم يعني طلب علم فريضه است بر هر مسلم و چگونه ميشود كه نظم طبيعي اين عالم اين باشد و عادة اللّه هم بر نظم طبيعي باشد و جهال آفريده و امر به طلب علم كرده باشد و عالم و علم در هر عصري نيافريده باشد و همچنين معتاد طبيعت اين عالم نيست كه از مردگان بتوان طلب علم نمود و به ايشان در تعلم بتوان قناعت نمود تو گمان مكن كه گاه نگاه به كتاب عالمي سابق ميكني و بهره ميبري زيرا كه اولاً كه تو آنقدر علم تحصيل كردهاي و انس به كلام علما گرفتهاي تا حال ميتواني كلام ايشان را بفهمي و بهره قليلي ببري و به اينجا نرسيدهاي مگر به واسطه عالمي زنده كه تو را به اينجا رسانيده است و اين خلاف نظم طبيعت نيست كه آدمي بعد از استعداد و علم قليل به فكر و نظر در عالم و كتب، علم خود را زياد كند و عادت بر اين جاري شده كه زياد ميشود علم به اينطور و ممكن است و ثانياً آنكه كلام در جاهل است و جهالي كه به دنيا ميآيند عالمي ناطق براي ايشان ضرور است تا آنكه به رتبه علم برسند و قوتي بگيرند تا سرمايهاي به گيرِ ايشان بيايد و بتوانند آن را زياد نمود پس نظم عالم بر طلب
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 33 *»
و سعي شد و طلب و سعي بايد براي چيز موجود باشد پس بايد طلب عالم مشهود موجود را نمود و از او اخذ علم كرد و هركس غير اين خواهد اعجاز خواسته است بلي اگرچه نظم عالم بر اخذ از كسي است و لكن اين مطلب بعد از آني است كه عالمي در عالم پيدا شد و ظاهر گرديد آنگاه نظم عالم بر آن ميشود كه منبعد از آن اخذ كنند اما در مبدأ نظم عالم بر آن است كه بيواسطه شخص ظاهري آن امر صورت گيرد زيرا كه اگر مبدأ بيواسطه نبود ابداً بايستي نوعي از انواع خلق پيدا نشوند تدبر كن در حضرت آدم7 و نسل آن بزرگوار كه بعد از وجود شريف او نظم عالم بر توالد و تناسل شد و ديگر انساني به طور تكوّن پيدا نشود و اما وجود خود آن حضرت به طور تكون بود بيواسطه پدري و مادري و علت و حكمت اين را مشروحاً در درسها بيان كردهام ولي اينجا مقتضي نيست الآن پس بعد از پيداشدن هر مبدأ ديگر به غير از تولد از آن مبدأ نميشود اما خود مبدأ بدون تولد بايد بشود و مبدأ مختلف شود اگر مبدأ كلي است ديگر تكوّن نميشود بعد از آن و منبعد همه از آن تولد ميكنند و ولد و جزء اويند و اگر مبدئهاي جزئي است ميشود كه مكرر از آن جنس پيدا شود مانند آنكه ميشود كه كرم در خاك تولد كند و از نسل كرمهاي سال قبل نباشد مثلاً و اما آدمي ديگر نميشود چرا كه آن كلي است و همچنين مثلاً اسبي ديگر تكوّن نشود چرا كه آن هم جامعيت و كليتي دارد اما نبات بدون تخم سابق و ريشه سابق تكوّن ميكند چرا كه از اجزاي همين عالم است و نفسي از فوق اين عالم ندارد كه نسبتش به همه عليالسواء باشد و همچنين حشراتي كه نزديك به حالت نباتي هستند و اما صاحب نفس يگانه ديگر نشود مگر از همان ممرّ طبيعي حال مقصودم از بيان اينها نه حكمت طبيعي است اينها همه مثل و تعبير است از مطلب الهي نبوي علوي كه در نظر دارم.
پس به طور اختصار و اشاره از دور به مطلب ميگويم كه چون آدم علي نبينا و آله و عليهالسلام پيدا شد كلي بود در انسانيت و مبدأ بود و كلي و مبدأ بود در شريعت و علم پس بعد از شرع او هرچه علم و عالم بود همه از او تعليم گرفتند و همه تلامذه او بودند و اوصيا و علماي امت او بودند و نظم طبيعي
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 34 *»
عالم نبود كه كسي مبدأ جديد شود در آن نحو شرع و علم و همينطور عالم از نسل او بودند در تن و در علم كه آن علم هم نسبت به علوم ديگر به منزله تن و جسم بود تا آنكه عالم را استعداد آن پيدا شد كه مبدأ مثالي پيدا شود پس حضرت نوح آمد علي نبينا و آله و عليهالسلام و مبدأ شرع مثالي شد اگرچه او هم جسم داشت و جسمانيت او از حضرت آدم متولد بود لكن مثاليت او ابتدائي بود پس او بدون تولد تعلم پيدا شد و مبدأ بود و بعد از او جميع علماي مثالي از او اخذ كردند و همه فرزند علمي او بودند و نظم طبيعي عالم نبود كه از او اخذ نكرده مبدأ مثالي ديگر پيدا شود پس امر بر همين منوال بود تا عهد حضرت ابراهيم علي نبينا و آله و عليهالسلام و آن حضرت مبدأ علم مادي شد و علم او ابتدائي بود و چنانكه عالم را در عهد حضرت آدم اقتضاي آن پيدا شد كه آدمي مكوّن شود در عهد حضرت ابراهيم7 عالم را اقتضاي آن پيدا شد كه حضرت ابراهيم مبدأ علم مادي شود اگرچه در جسم اولاد آدم بود و در مثال اولاد نوح بود و از اين جهت گفته شد و انّ من شيعته لابرهيم يعني ابراهيم از تابعان نوح است پس هركس بعد از حضرت ابراهيم آمد همه ذريه و نسل او بودند و همه علوم مادي در عالم از علم اوست و ملت ابراهيم بعد از او ثابت و قائم بود و همه تلامذه او بودند تا آنكه عالم را اقتضاي مبدأ طبيعي پيدا شد پس حضرت موسي علي نبينا و آله و عليهالسلام مبدأ شد و علم طبيعي در عالم آشكار فرمود و شرع طبيعي آورد و مبدأ شرع طبيعي شد و هر نبي كه بعد از او آمد و همه اوصيا و علما همه به ناموس و شرع او راه رفتند اگرچه خود او در جسم ولد آدم بود و در مثال ولد نوح و در ماده ولد ابراهيم بود اما در شرع طبيعي آدمي ابتدائي بود پس همه از ذريه او بودند و فرزند شرع و علم او بودند تا زمان حضرت عيسي علي نبينا و آله و عليهالسلام پس عالم را اقتضاي مبدأ جديد و مبدأ نفساني پيدا شد و علمي نفساني در عالم آورد و مكوّن شد بدون تولد از آباء و آدمهاي سابق اگرچه در جسم و مثال و ماده و طبيعت فرزند آباي سابق بود اما در علم نفساني فرزند كسي نبود و مبدأ جديد بود پس بعد از او همه اوصيا و علما و انبيا تابع شرع و دين او بودند و همه
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 35 *»
فرزند او بودند تا عالم را اقتضاي تولد روح پيدا شد پس حضرت خاتم النبيين صلوات اللّه عليه و آله به وجود آمدند و شرع و دين جديد آوردند اگرچه به حسب جسم و مثال و ماده و طبع و نفس از فرزندان انبياي سابق بود و از اين جهت فرمود ماكنت بدعاً من الرسل يعني من رسول طرح تازهاي نيستم و خطاب شد به او انا اوحينا اليك كمااوحينا الي نوح و النبيين من بعده يعني ما وحي كرديم به تو چنانكه به نوح و پيغمبرانِ سابق وحي كرديم و وحي شد به او كه اولئك الذين هدي اللّه فبهديهم اقتده يعني آن پيغمبران را خدا هدايت كرده است پس به هدايت آنها اقتداء كن و وحي شد به او كه اتبع ملة ابرهيم حنيفا يعني متابعت كن ملت ابراهيم را كه مستقيم بود يا در حالتي كه تو مستقيمي خلاصه آن حضرت مبدأ شرع روحاني جديد و ابوالبشر شرع روحاني بود و هركس بعد از اوست از اوصيا و علما همه تابع و فرزند اويند و بايد از او اخذ كنند و نظم طبيعي عالم بر اين است كه ديگر مبدئي روحاني پيدا نشود تا روز قيامت و همه تابع او باشند از اين جهت فرمود انا و عليّ ابوا هذه الامة و اوصياي بعد از او همه بر طريقه او بودند و امر بر همين منوال هست و همه بايد متابع كتاب و سنت او باشند تا ظهور امام عصر عجل اللّه فرجه كه آن حضرت وقتي كه ظاهر شود مبدأ جديد خواهد شد و چنانكه حضرت عيسي نسخ شريعت موسي نكرد و لكن تكميل آن را فرمود و مباني آن را تشييد فرمود به زيادتي بعضي امور امام عصر عجل اللّه فرجه كه خواهد آمد نسخ اين شريعت نميفرمايد و در روح فرزند اين شريعت است و داعي به سوي اين و مكمل اين و لكن مبدأ شرع عقلي خواهد شد و تجديد شرايع و احكام خواهد كرد يعني همين شرع را تصفيه خواهد كرد و حقايق آن را آشكار خواهد كرد و چنانكه عقل و روح يكي است الا اينكه عقل باطن روح است و صافي و لطيف روح، آن حضرت هم حقيقت و صافي و باطن اين شرع را ابراز دهد و چون مبدأ جديد است وارد شده است كه يأتي بشرع جديد و كتاب جديد هو علي العرب شديد يعني ميآورد شرع جديدي و كتاب جديدي كه بر عرب شديد است و چون حضرت پيغمبر9 مُرّ حقيقت امر را اظهار
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 36 *»
نفرمود به جهت عدم صلاحيت اين عالم آن بزرگوار چون عالم را صالح كند و در زمان صلاح آيد مرّ حق را آشكار كند و دين خالص را بفرمايد و اگر نه مبدأ بود نميآورد كلمهاي كه همه نقبا و نجبا مگر يازدهنفر از آن فرار كنند و حكم به باطن نميكرد و معلوم است از اخبار كه آن بزرگوار حكم به باطن خواهد فرمود و به غير اينطورِ منتشر در اين ازمان سلوك خواهد فرمود و جميع مردم را عالم خواهد كرد تا آنكه زنان در خانههاي خود قضاوت كنند و مردم ملائكه و جن را ببينند و مردگان را مشاهده كنند و از قبور خود بيرون آيند اينها همه آثار آن است كه آن نظم و آن عالم غير اين نظم و اين عالم است خلاصه بعد از آن بزرگوار همه بر نظم و وتيره او راه روند و همه فرزند عقلاني او باشند تا آنكه حضرت پيغمبر صلوات اللّه عليه و آله ثانياً ظهور فرمايد و شرع فؤادي و كتاب فؤادي آورد و جميع عالم از شايبه ظلمات و كثافات طاهر شده به شرع آن وقت راه بروند و آن شرع همين شرع است و لكن صاف شده از شايبه كدورت اين زمان چنانكه فؤاد همان عقل است الا آنكه صاف شده و خالص گشته و احكام الهي حقه آن وقت آشكار شود و حقيقت و لبّ كل شرايع كه علت غائي ايجاد عالم بود كه همان معرفة اللّه است آن وقت مشهود گردد و همه فرزند فؤادي آن بزرگوار باشند تا آنكه قيامت برپا شود و رجوع امور به خدا شود و شرع قيامت و نظم آن عالم برپا شود كه غايت الغايات و نهايت النهايات است آهآه نميدانم ميفهمي چه ميگويم يا نه باري ٭سخن را روي با صاحبدلان است٭ و آنها انشاءاللّه بهره ميبرند.
خلاصه سخن در نظم طبيعي اين عالم بود و غرض آن بود كه بعد از بعثت تا ظهور همه فرزند روحاني پيغمبرند صلوات اللّه عليه و آله و بايد اباً عن جدٍ از او بگويند و روايت او را بيان بكنند و احدي را جايز نيست كه مبدأ شده و چيزي اختراع كند كه در كتاب و سنت او نباشد پس نجات در اين ايام براي فرزندان پيغمبر است9 و هلاك از براي مبدعان در دين و مخترعان و خودرأيان. ميزاني براي حقيت نسب بهتر از آن نيست كه فلانكس فرزند فلانكس است و فلانكس فرزند فلان تا آنكه فلان فرزند رسول9 پس شجره
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 37 *»
آباء و اجداد در كار است و هركس از زير بوته درآيد كرمي است تولد كرده انسان بعد از ظهور مبدأ بايد پدري و مادري داشته باشد و نظم طبيعي و عادة اللّه بر اين جاري شده است كه انسان را پدر و مادر باشد و طفره در تولد هم نميشود كه كسي امروز بيپدر و مادر ملاحق و سابق از نسل آدم باشد نسل آدم پدر و مادر متصل ميخواهد تا آدم پس هركس از نسل پيغمبر است9 بايد تابع آباء علمي كه علما باشند باشد تا آنكه سند علمش و نسب علمش منتهي به پيغمبر9 كه پدر علمي است و ائمه كه امهات مؤمنين ميباشند و حواء شرع روحانيند باشد و الا از نسل ايشان نيست.
پس از اينجا بفهم و بدان كه عالم حقيقي امروز آن كسي است كه تابع علماي سابق باشد و علمش مأخوذ از علم ايشان باشد و به واسطه ايشان متصل به علم رسول خدا شود و هركس علمش منقطع از علما باشد يا دو سه پشت يا زياده برود آن وقت منقطع شود آن داخل نسب است و چنانكه خارج از اين نسب شريف ملعون است داخل اين نسب هم و حال آنكه از ايشان نباشد ملعون است و ميزان صحت نسب شجره است و شجره نسب آيات كتاب و سنت رسول است9 و آلمحمد: پس هركس كه كتاب و سنت علم او را تصديق كرد در نسب حلالزاده است و از نسل پيغمبر است و هركس را كه تصديق نكرد معلوم است از اين اولاد نيست و داخل نسب كرده است خود را و ملعون است پس از اين فصل معلوم شد كه هركس كه ميخواهد مؤمن باشد در اين ايام بايد از فرزندان پدر و مادر ايماني باشد و تولد كند از آن پدر و از آن مادر بعد از اينكه جسمش از پدر و مادر جسماني تولد كرده و چنانكه نميشود كه جسمي فرزند آدم باشد بدون وسائط همچنين نميشود كه كسي فرزند پدر ايماني باشد بدون وسائط ايماني.
پس گوييم اگر گويي امروز مردم مأمورند به ايمان پس پدر و مادري ملاحق ميخواهند كه ايمانشان از او تولد كند و اگر گويي مأمور نيستند كه اين قول خلاف مذاهب و ملل است پس بگرد و از براي خود پدر و مادري پيدا كن كه از او تولد كني يكبار ديگر تا در جرگه امت رسول شوي و از اين فصل معلوم
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 38 *»
ميشود كه هركس پدر و مادر متصل ندارد از امت نيست چرا كه پيغمبر9 فرموده است انا و عليّ ابوا هذه الامة پس اين امت فرزندان اويند و فرزندان او اين امتند حال اگر كسي وسايط ندارد چون از او متولد نيست فرزند او نيست بفهم كه چه گفتم و چون سخن به اينجا رسيد به خاطرم آمد كه به طور اختصار بيان كنم كيفيت تولد جسماني را تا كيفيت تولد روحاني را بفهمي.
بدان كه بعد از اينكه نطفه در رحم مادر قرار گرفت و در آنجا منعقد شد به او متصل شود رگهايي كه از جگر مادر رسته است تا رحم و رگهايي كه از قلب مادر رسته است تا رحم و خون از آن رگها بيايد تا آنكه آن طفل صورت گيرد و اعضاي او درست شود و خون زرد خالص در دل او جمع شود و در آنجا بخار كند پس از روح مادر در آن درگيرد حيات مانند آنكه چون فتيله دود دارد و نزديك چراغ ميبري چون آن دود ملاقات چراغ كند درگيرد و مشتعل شود پس از براي او دو خلق باشد يكي خلق اول كه خلق دود باشد كه روغن مكلّس ميشود و دود ميشود و يكي خلق ثاني كه خلق نور در او باشد و مادام كه خلق ثاني در او پيدا نشود آن دود تيره است اگرچه استعداد دارد ولي چه ميكند تا نظر چراغ به او نشود پس همچنين است آن روح كه در تن طفل يافت ميشود نهايت سعي طبيعت آنست كه روح بخاري پيدا كند و اگر از روح مادر به او اشراق نشود و به آتش او درنگيرد صاحب حيات نخواهد شد.
پس ميگوييم كه امر باطن هم چنين است مؤمن آن شخص مؤمن است كه روح ايماني همچنانكه روح نباتي از نباتات پيدا ميشود و از نباتيت مادر در فرزند درميگيرد به واسطه رگهاي جگر مادر و نمو ميكند و نامي ميشود و روح حيواني فرزند از روح حيواني مادر درميگيرد به واسطه رگهاي دل مادر و فرزند زنده ميشود و از عصبهاي دماغي مادر روح نفساني طفل درميگيرد و متحرك و حساس ميشود و تولد ميكند همچنين بعد از اينكه به دنيا آمد و حيوانيت او كامل شد بايد يك دفعه ديگر متولد شود از مادر انساني كه مادر ايماني باشد پس بايد چندي در رحم مادر ايماني باشد تا در آنجا استعداد پيدا كند و رقيق و لطيف شود پس به واسطه رگهاي اتصالي او به مادر آتش ايمان در
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 39 *»
وجود او درگيرد و به يكدفعه زنده شود و مؤمن شود و او هم بعد به حد بلوغ رسد و بتواند كه از او ولدي متولد شود مثل مادرش پس شخص بعد از تولد از مادرِ حيواني بايد چندي داخل شود در رحم مادر انساني و در آنجا بماند و از جنس غذاهاي آن مادر بخورد و جنس غذاهاي مادرِ ظاهري خون جگر و خون دل بود و جنس غذاهاي مادر انساني علم است يعني شريعت كه از آن نباتيت ايمان درست ميشود و علم طريقت كه از آن حيوانيت ايمان درست ميشود و علم حقيقت كه از آن انسانيت ايمان درست ميشود پس مدتي در رحم مادر زيست كند و از آفات اعراض عالم مصون باشد چرا كه در آن وقت طاقت صدمه اعراض خارج كه همه اعداي وجود اويند ندارد پس در رحم كنف او مصون باشد تا آنكه از اين غذاها به تدريج بخورد و بنيه او استعدادي پيدا كند و بدن ايماني او درست شود و در او ابخره لطيفه پيدا شود و مطيع و منقاد روح مادر گردد آنگاه يكدفعه روحالايمان در او درگيرد و از اينجا معلوم شد كه خلق ثاني خلقي است عنايتي و از عمل خود انسان نيست چنانكه روح طفل از عمل طبيعت نبود بلكه از عنايت روح والده بود حال همچنين شخص ميتواند عمل كند به شرايع و عمل به شرايع ايمان نيست و ميتواند تحصيل علم كند و علمِ حاصل ايمان نباشد بلكه چون علم و عمل تحصيل كند رقيق و بخاري گردد و اين هيچ دخلي به ايمان ندارد و اگر بخار هزارسال بخار و لطيف باشد تا در او روح مادر درنگيرد به حسب عادت نتواند زنده شود مگر آن مبدأ كه او از باطنش به ظاهرش حيات جاري ميشود به جهت شدت اعتدال او و عنايت خاصه الهي و اما عنايت عامه به اسباب ظاهره است پس بعد از مبدأ نميشود بخاري حيّ شود مگر به واسطه حيات مادر پس همچنين انسان ممكن نيست عادةً كه روحالايمان در او درگيرد مگر به واسطه عنايت خاصه مادر كه عنايت عامه خداست.
پس چون مادر يافت فرزند خود را كه نهايت رقت و مطاوعه پيدا كرده است و نبات شريعت و حيوان طريقت و انسان حقيقت او نهايت مطاوعه و لطافت را پيدا كرده در او ميدمد از روحالايمان و آن وقت خلق آخر در او جلوه كند چنانكه خدا ميفرمايد ثم انشأناه خلقاً
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 40 *»
آخر فتبارك اللّه احسن الخالقين پس خلق آخر اشتعال شخص است به ايمان مادر و چون مشتعل شد چشم ديگر در او پيدا شود و در عرصه بالاتر داخل شود و چيزهاي ديگر ببيند و بشنود و بفهمد و مشاعر ديگر در او پيدا شود و فهم او نسبت به اول مثل فهم انسان باشد نسبت به حيوان و نبات و جماد و آن از اندازه وصف بيرون است و چون او حيّ شد باز بايد مدتي در همان رحم بماند تا آنكه روحش قوتي بگيرد و باز نتواند به زودي از مادر جدا شود و بايد باز مادر او را از اعراض نگاه دارد و چون هنگام تولد او رسيد و متولد شود آنگاه به او فرزند توان گفت و باز بايد در حضانت مادر باشد و شير خارجي به او دهد و غذاي پاكتر و پاكيزهتر به او بخوراند و چشمش در عرصه ديگر باز شود و عالمي ديگر بيند و همانها كه مادر ميديد ببيند و آنچه مادر ميشنيد بشنود و در حضانت او بماند و تا دو سال مادر غذاها را مناسب او كند و به حلق او بريزد تا چون قوت گيرد آنگاه تواند كه از غذاهاي مادر خورد و آن غذاهاي قوي كه مادر ميخورد بخورد و باز بايد در حضانت او باشد و آن را از اعراض حفظ كند تا چون به هفتسال رسد او را به تربيت پدر دهد و از آداب پدر تعلم گيرد و مانند او بنشيند و مانند او بگويد و مانند او حركت كند تا چون به حد بلوغ رسد او خود پدري و مادري باشد براي غير و به همين قسم از او اولاد پيدا شود و رشته نوع مستمر گردد و امتداد پذيرد نميدانم چه ميگويم و تو چه ميشنوي خوب ميگويد شاعر عرب كه:
قديطرب القمري اسماعنا |
و نحن لانعرف الحانه |
يعني سرود قمري ما را به طرب ميآورد و لكن ما نميفهميم او چه ميگويد حال هم ظاهراً چنين باشد سرودهاي ما بعضي از دوستان را به طرب و وجد ميآورد و لكن الحان مرا نميفهمند باري ٭هر سخن اهلي و هر نكته مكاني دارد٭
از آنچه در اين فصل عرض شد معلوم شد كه نظم طبيعي اين عالم آن است كه هر مولود پدري و مادري بعد از مبدأ داشته باشد و چون پدر و مادر اصلي كه آدم و حواي روحاني باشند براي اين امت پيغمبر و علي است صلوات اللّه عليهم اجمعين بايد جميع هركس بعد از اوست از نطفه نبي و بطن ولي باشد نطفه نبي اسلامي است
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 41 *»
كه القا كرده و اين اسلام در رحم ولايت ولي بايد ايمان شود اگر اسلام حقيقي باشد بايد تسليم باشد و تسليم مطاوعه است مانند تسليم بخار و مطاوعه بخار، چون تسليم و مطاوعه پيدا شد روحالايمان كه خلق آخر است در آن درميگيرد و آنگاه در عرصه ديگر درميآيد اين است معني آن كلامي كه در انجيل است كه كسيكه دو مرتبه متولد نشود داخل ملكوت آسمان نشود پس چون آتش روحالايمان در دود اسلام او درگيرد از عرصه آتش شود و اسم آتش بر او راست آيد و چشم آتشي او باز شود.
سخن به طول انجاميد و مقصود همه همان بود كه عرض كنم كه انسان در هر عصري پدر و مادر ملاحق ميخواهد تا روحالايمان او از ايشان تولد كند و پدر و مادر ملاحق بايد مشهود فرزندان باشند چرا كه از ايشان تولد كرده و از ايشان بايد تعليم گيرد پس برو و از براي خود پدر و مادري پيدا بكن و بيپدر و مادر مباش كه روحالايمان از زير بوته بيرون نميآيد و عادة اللّه بر اين جاري نشده است و نسل پيغمبر9 منقرض نيست و دين او مخترم نخواهد شد و كاش ميفهميدي كه چه ميگويم.
فصل
هركس چشم بصيرت او باز باشد و از اوضاع اهل عالم مطلع باشد ميبيند علانيه كه نفوس اكثر مردم شرير است و غالب از اهل عادت و طبيعت و رياست و حميت و عصبيت و عداوت ميباشند آن تعارفات ظاهره را كه ميگوييم انشاءاللّه همه خوبند همه مؤمنند بگذار به كناري و چشم دل باز كن ببين كه از اعلي تا ادني از قوي و ضعيف و غني و فقير و عالم و جاهل و صغير و كبير جميعاً در قيود خودپرستي گرفتار و اسم تدين را مايه اعتبار خود قرار دادهاند و چيزي كه در غمش نيستند تدين است و چيزي كه از همهچيز مشكوكتر است عقايد است بلي نظم عالم طوري شده است كه در ميان ديني كه متولد ميشوند نميتوانند غير آن را ابراز داد و همه يكديگر را گول ميزنند و اگر قلب هر يك را بشكافي ميبيني خالي از امر دين است نميگويم كه جميع مردم چنينند بلكه قليلي قليلي از مردم يافت ميشوند بر غير اين صفت كه منبعد صفت ايشان خواهد آمد و اين را نه من ميگويم بلكه خدا ميفرمايد و مايؤمن اكثرهم باللّه الا و هم مشركون يعني
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 42 *»
ايمان نميآورند اكثر مردم به خدا مگر آنكه مشركند و همچنين ميفرمايد قليل من عبادي الشكور يعني كمي از بندگان من شاكرند و ميفرمايد همهجا كه اكثر ايشان نميفهمند و اكثر ايشان فاسقند و هكذا و در حديث وارد شده است كه الناس كلهم بهايم الا المؤمن و المؤمن قليل و المؤمن قليل و المؤمن قليل المؤمن اقل من الكبريت الاحمر و هل رأي احدكم الكبريت الاحمر يعني مردم جميع ايشان بهايمند مگر مؤمن، مؤمن كم است، مؤمن كم است، مؤمن كم است، مؤمن كمتر از گوگرد سرخ است و آيا كسي ديده است گوگرد سرخ را؟ و در حديث ديگر ميفرمايد كه نه هركس به ولايت ما قائل باشد مؤمن است بلكه خدا ايشان را به جهت انس مؤمنين آفريده است و اگر پرده جهالت را از چشم و پنبه غفلت را از گوش برداري بر آنچه در اين فصل نوشتم و مينويسم درست مطلع ميشوي و خوب است كه تفصيل دهم مسئله را تا اندكي با خبر باشي.
تفكر كن در روي زمين كه آنچه در آن طرف زمين است از ينگي دنيا كه همه غافل از رسم دين و آدابند و از پيغمبران معروف اين سمت ظاهر آگاهي ندارند و اما اين سمت زمين آنچه از بلاد بتپرستان و يهود و نصاري است كه جميعاً خارجند از مراسم دينداري چنانكه در رساله جواب پادري انگليس به تفصيل نوشتهام و از امت پيغمبر9 هم جميع هفتاد و دو فرقه كه منحرف شدهاند از راه و رسم آلمحمد: جميعاً كافرند و از اهل نار و دخلي به تدين و حفظ دين ندارند و جميع ايشان هم هياكل شيطان شدهاند و درصدد ضايعكردن دين حق و اهل حقند چنانكه ميبيني كه همه بر دفع دين شيعه كمر بستهاند و درصدد تخريب اويند و آنچه اهل تخمين تخمين كردهاند به سياحت و ثبتها و دفترهاي دول، اهل ربع مسكون به تقريب هفتهزار و چهارصد و هفتاد لك مخلوقند و ديگر گاهي قليلي زياده يا قليلي كمتر ميشوند و هرچه ميميرند به ازائش ميآيند و هرچه ميآيند به ازائش ميروند و هر لكي صدهزار نفس است و از اين جمله هزار و
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 43 *»
يكصد لك ملت اسلام است و نود لك يهودي و دو هزار و دويست و هشتاد لك نصاري و چهارهزار لك بتپرست است و از آن هزار و يكصد لك ملت اسلام اگر دهپانزده لك مذهب شيعه باشد كه در دست باقي ذليل و حقيرند و در بدن گاو سياه عالم مانند لكه سفيدي هستند و چون در اين شرذمه قليله بنگري جمع كثيري از اينها اهل باديه و ايلاتند كه به جز اسم شيعه چيزي ديگر بر سر ايشان نيست و از راه و رسم دينداري به كلي غافلند و كاري جز چرانيدن گوسفند و ماديان و شتر خود ندارند پس اين طايفه در اعصار حافظ دين حق نتوانند بود و راعي مذهب نميتوانند باشند بالبداهه بلكه در باطن در زمره انسان محسوب نشوند و اما اهل بلاد و قُري پس جمعي از ايشان رعاياي ساكن در قري هستند كه آنها هم مشغول به امر فلاحت و سقايت و شباني و گاوچراني خودند و بيچارهها فرصت دين و ايماني ندارند مثل آن كس كه به او گفتند چرا نماز نكردي گفت من فرصت كردم كه نماز نكردم؟ پس اين طايفه هم اهل دين و حافظ شرع در اعصار و امصار نيستند و هنوز بعد از تربيت صد و بيست و چهارهزار نبي روي خود را درست نميتوانند شست چگونه ميتوانند حافظ دين باشند.
و چون از ايشان گذشتي در اهل بلاد تفكر ميكنيم ميبينيم جمعي هستند كاسب و اهل بازار و كاروانسرا و دكاكين كه ايشان را شب و روز همّي جز تحصيل دنياي دنيّ و كسب با غلّ و غشّ و مكر و حيله چيزي ديگر نيست و طالب چيزي ديگر نيستند و مسائل دين خود را نميدانند چه جاي آنكه حافظ دين باشند و بتوانند دين را از دست ملحدين محفوظ داشت. و صنفي ديگر جنود و لشكريانند و حرسه ثغور و حدود كه در بلاد به تغلّب غالب آمدهاند و همّ ايشان در جميع اعصار جمع اموال و فتح بلاد و قلاع و غالب آمدن بر ضعفا و تحصيل دول و مقهوركردن خلق است و حفظ ثغور و حدود از اعداي خود اينها هم كه شب و روز فرصتي براي غير معاصي و تخريب ندارند سهل است كه اگر بدانند عالمي مردم را ميخواند به دين و احتمال ضرر دولتي در آن دهند آن عالم و آن اتباع را مستأصل ميكنند و نميگذارند كه نفس بكشند حالِ اينها هم معلوم است كه حافظ دين از شر شياطين و ملحدين نميتوانند بود بلكه خود مخرب آيين و شايعكنندگان معاصيند و مذهب و ملت ايشان دنياست.
چون از اين طبقه
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 44 *»
بگذري جمعي ديگر اداني طلاب و كسبه علومند كه احوال ايشان اوضح من الشمس و ابين من الامس است كه همه متملقان و مرائيان و طالبان اوقاف و وظائف و زكوة و مستمريهاي از سلاطين ميباشند و معذلك غالب علوم ايشان از علوم عربيه و علوم رسميه نگذشته است و همين علوم كه نفعي به دنيا و مجلسآرايي ايشان دارد همان را گرفتهاند و باقي را ترك كردهاند و همه گرگانند كه به لباس ميشان درآمده و هم ايشانند در هر عصري كه عداوت كلي با حق و اهل حق دارند و امرشان بر جهال مشتبه است و آن اصناف اول امرشان بر كسي مشتبه نيست و هم ايشانند كه به ظاهر خود را حافظ دين مينمايند و جلوه در محراب و منبر ميكنند و چون به خلوت ميروند آن كار ديگر ميكنند بعضي از ايشان خود را به قري انداخته و اسلام و مناكح و مواريث و معاملات آن قري را فاسد كردهاند و بعضي ديگر خود را ملاباشي و قاضي و صاحبمنصب نزد سلاطين كرده ملازم ايشانند و مخرب امر شرع و مروج اسباب سلاطين شدهاند و حقيقةً ايشان هم از عمّال ايشانند و بعضي ديگر وكيل مدعيان و وصي اموات شدهاند و عالمي را به فساد آوردهاند و نزاع مابين مسلمين همه از ايشان برپاست و حيلهها و مكرها كه آنها را شرعي نام كردهاند در عالم از ايشان منتشر است افشره از اشك چشم يتيمان و كباب از گوشت جگر بيوهزنان دارند و مواريث و مناكح از دست ايشان به خدا شكايت ميكند و اگر ايشان نبودند مسلمين با هم نزاعي نداشتند و غالب زناهاي بهجرأت كه اسم آن را صيغه گذاردهاند و حقيقةً زناي محصنه است واقع نميشد و جمعي ديگر از ايشان خود را بر اوقاف انداختهاند و مال مسلمين را به غلبه شرعبازي و مكر و حيله ربودهاند اين هم صنف اداني طلاب علوم دينيه و سكنه مدارس و مساجد نعوذباللّه اينها هم اگر انصاف دهي نميتوانند حافظ دين خدا شوند و دين را از شرّ ملحدين و مأولين و مخربين حفظ نمايند بلكه دين حقيقةً حافظ ميخواهد تا از شرّ همين جماعت محفوظ باشد چرا كه در هر ملتي كه تتبع كردم ديدم مخرب دين و دشمن آيين و ساعي در اطفاء نور انبيا و مرسلين همينها بودند و ساير مردم كاري به دست دين
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 45 *»
ندارند و اگر يك و دويي از اين طبقه صالح باشند به قدر همان است كه مسائل دين خود را درست كرده به تقليد در گوشهاي عبادتي كنند و گليم خود را از آب كشند و به كار حفظ دين و دفع شبهات مشبهين نميخورند.
و چون از اين اصناف بگذري طبقه ديگر طبقه علماست و اشباه علما كه مخلوط به هم شدهاند كه نتيجه عالمند و چشم و چراغ مذهبند و گمانها همه آنجا ميرود و قلم اينجا رسيد و سر بشكست به جهت اختلاط متشبهين به علما و علماي حقيقي و نه زبان را ياراي تقرير است و نه قلم را ياراي تحرير و لكن آنقدر كه ميتوان گفت آنست كه براي هر عاقلي بديهي است كه دين مراتب دارد و تصرف ملحدين و مأولين و مشبهين در آن از راههاي بسيار است چرا كه بعضي به شعبدهها و سحرها در آن تصرف ميكنند و امر را بر مردم مشتبه ميكنند و ادعاها ميكنند و بعضي به علوم غريبه در دين خداوند تصرفها و الحادها ميكنند و بعضي به واسطه علوم يونانيين و تصوف در دين الحادها و شبههها مياندازند و بعضي به ادعاهاي بابيت و نايبيت از امام الحادها ميكنند و تغييرها در دين خدا ميدهند و بعضي هم به ادعاي فقاهت و اجتهاد ظاهري و حال آنكه در باطن صاحب غرض و طالب دنياست در ميان ميافتد و مردم را به احكام بغير ما انزل اللّه ميدارد و به قوت علم اصول و فقه براي آن ادله ميآورد پس اين دين در ميان اين همه شياطين در كشاكش است و بايد علما رضوان اللّه عليهم دفع الحاد اين ملحدين را نمايند و جواب همه اين طوايف مخربين دين و شريعت را بدهند.
حال بيا انصاف ده كه آيا اين دين مطلقاً حاكم حافظ نميخواهد تا هرچه مردم ميخواهند بكنند؟ و آيا از حكمت است كه خداوند دين را اينطور بيصاحب گذارد كه هركس هر گوشه آن را ميخواهد بكند و ببرد يا آنكه حافظ ميخواهد؟ و اگر حافظ ميخواهد بگوييد كه آيا جواب از همه اين فسادها به علم اصول و فقه داده ميشود يا نميشود؟ اگر گويند داده نميشود پس حافظ دين كيست؟ و اگر گويند داده ميشود بيانصافي را در نزد ما جوابي نيست. سالها بود كه صوفيه ايران را پر كرده بودند چرا يك نفر جواب كافي شافي نداد و نتوانست امر ايشان را در عالم باطل كند مردي كه ادعاي كشف و وصول و ايصال و معاينه
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 46 *»
ميكند و كرامتها ابراز ميدهد ميتوان با مسئله شك ميان دو و سه يا آنكه اقل حيض سهروز است و اكثر دهروز جواب او را داد و رفع فساد او را نمود؟ اينك مردي كه جاهلترين خلق خداست برخاسته و الحال كه سنه يكهزار و دويست و شصت و شش است تخميناً پنج ششسال است كه در ميان ايران ظاهر شده است و هيچ كرامت هم از او ظاهر نشده است همينقدر ادعا ميكند كه من خدا و رسول و امامم و نايب امامم و قرآني آورده و ميگويد كه اعظم از قرآن محمد است9 و جمع كثيري به او گرويدند از طلاب علوم دينيه و ائمه جماعات و مجتهدان و ساير عوام كالانعام و نتوانستند كه يك جواب به او بگويند و اقلاً از دين خداوند او را برانند و كذب او را بر خلق خدا آشكار كنند تا آنكه خروج كرد و جمع كثيري با او خروج كردند و در مازندران گرد آمدند در سر قبر شيخ طبرسي و در آنجا اجماع كردند و اگر نه همت سلطان زمان بود البته كتف جميع اين علما را ميبستند و جزيه بر سر ايشان مينهادند يا ميكشتند و باز به همت سلطان زمان ناصرالدين شاه خلّد اللّه ملكه ايشان را گرفت و قريب به هفتصدنفر از ايشان را در آن قلعه كشت با بعضي رؤساي ايشان و معذلك ايران را هنوز پر دارند و علما به قوت علم نميتوانند رد كرد سهل است كه آن حميت و غيرت را كه اجماعي كنند نزد سلطان يا از اطراف بنويسند ندارند. حال چگونه جواب جميع مفسدين در دين به قوت اصول و فقه داده ميشود و اگر ايشان جواب ميدادند غالب مسائل مشكله حكما و فلاسفه لاينحل نميماند تا ما بياييم و به نور امام عصر عجل اللّه فرجه آنها را حل كنيم بلي عجالةً اتفاق فيالجملهاي كه علما دارند در قدح شيخ مرحوم و سيد مرحوم و من محروم است با وجودي كه دين ما اين است كه در اين كتاب و ساير كتب ماست و در عالم پهن است نميخوانيم مردم را مگر به كتاب خدا و سنت رسول و ضرورت اسلام و انزوا و گوشهگيري و اخوت و مهرباني با خلق خدا و رفتار و سلوك و كتب ما عالم را فروگرفته و للّه الحمد بحمد اللّه سبحانه اليالآن تقريباً هفتصد كتاب بزرگ و كوچك از ما در اطراف ايران پهن است و يك نفر نتوانسته است كه يك صفحه نظير يك صفحه از كتب ما
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 47 *»
بياورد و نميفهمند آنها را چه جاي آنكه رد كنند و اگر بفهمند واللّه اولي به فخرند تا رد كردن ولي:
جهان را عادت ديرينه اين است |
كه با آزادگان دايم به كين است |
و اگر قدري بخواهي بر احوال ما مطلع شوي كتاب «هداية الطالبين» را تحصيل كن كه حقير در جواب يكي از متشبهين به علما نوشتهام و بر احوال ما مطلعشو. خلاصه اگر اين علوم ظاهره كفايت در حفظ دين ميكرد ميبايست بكنند و حال آنكه همه صاحب مكنت و قدرت و دولت ميباشند و هريك كه پا به دايره اجتهاد گذاردهاند اندك زماني نگذشته است كه صاحب ده و بيست و پنجاه و صد هزار تومان شدهاند و همه مسموع الكلمه و مطاع، ايشان را چه شده است كه به هيچوجه رد اين باب مرتاب را نميكنند سهل است بعضي را ميشناسم كه قاضي و فقيهند و جاي مهر در نزد بابيه ميگذارند كه اگر باب شاه شد ايشان اول من آمن باشند و در عهد او هم باز به خلعت قضاوت مفتخر گردند و لقمه ناني داشته باشند حال ميشود كه اين علوم ظاهره حفظ اسلام كند و منع از دين نمايد؟ و بعضي هم كه در صدد فيالجمله سخن برآمدند به جهت خوف بر خود، به جز ملعون ملعون و كافر است و فاسق است و مسائل شك و سهو پرسيدن چيزي ديگر به كار نبردند و هر عاقلي ميداند كه به اينطورها دفع شر مفسدين از دين نميشود و هريك كه از سخن من رنجشي دارند و مرا كاذب ميدانند ملحدين در ايران بسيارند از بابيه و فرق صوفيه و نصيريه و زنادقه و غيرهم با وجود بسط يد و لسان يكي را رد كنند يا يك كتاب در رد يكي از آنها بنويسند كه نتوانند انكار نمود اگر رد ميكردند تا حال نميماندند و اهل ايران را فاسد نميكردند. يك پادري فرنگي از اهل ايران مسائلي پرسيد و يك نفر با وجود ادعاهاشان نتوانست كه جواب آن را بدهد و به قسم و آيه جواب از آن ميدادند و اينك پادري ديگر كتاب نوشته است و چاپ كرده و در اطراف عرب و عجم فرستاده است و روي هر كتاب مبلغي معين تا يك باجغلو([1]) گذارده است و به مردم ايران طماع قسمت كرده است كه به طمع پول بگيرند و به طمع كتاب مفت بخوانند و گرفتند و خواندند و از اعزه و اشراف و
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 48 *»
غيرهم شبهه در دلشان شد و در اسلام متزلزل شدند چرا يك نفر جواب شافي كافي از آن نگفت تا آنكه چون به كرمان رسيد حقير كتاب مبسوطي در رد آن نوشته و جميع اقوال او را به آيات تورية و زبور و انجيل و كتب انبيا رد كردهام به طوري كه عقولشان حيران ميماند و يك كلمه از كتاب و سنت خودمان در آن نياوردهام و جميعاً را از مسلّمات و كتب خود ايشان استدلال كردهام اگر اينها از فقه و اصول ميشود بگويند و مذاهب ملاحده و صوفيه در نهايت قوت ايران را فراگرفته بود كه اكثر مردمان صاحب شعور به دين ايشان رفته بودند تا ما آمديم و بنيان صوفيه را خراب كرديم و خدا رؤساي ايشان را منقرض كرد و اساس ايشان در شرف انعدام است و همچنين بناي حكمت محييالدين ابن عربي و اساس وحدت وجود جميع ايران را فراگرفته بود كه هركس ميخواست به غير از علوم ظاهره حرفي زند به آن حكمت سخن ميگفت چرا يك نفر رد بر ايشان نكرد و جواب ايشان را نداد و اساس ايشان را خراب نكرد تا ما آمديم و به همت اولياي دين اساس ايشان را منهدم كرديم و مذهب آلمحمد را سلام اللّه عليهم آشكار كرديم و ايران را پر از علم ايشان كرديم و همچنين اساس متكلمين جميع ايشان را فراگرفته بود و هركس كه اندك تقوايي داشت و ميخواست از دين و عقايد سخن گويد و از حكمت ملاصدرا و محييالدين اجتناب ميكرد به طور متكلمان ميرفت و منكراتي چند داشتند كه كتاب خدا و سنت از آن بيزار بود و نه شاهدي از كتاب خدا و نه دليلي از سنت رسول بر آن داشتند بلكه به رويه متكلمان عامه رفته بودند و احدي رد بر ايشان نكرد و قدرت جواب ايشان را نداشت بلكه كلام ايشان را نميفهميدند تا آنكه ما آمديم و بنيان علم كلام را منهدم كرديم و قبايح اقوال ايشان را بر صغير و كبير مستمعينِ از ما آشكار كرديم و كتب در رد ايشان نوشتيم و اگر اين علماي ظاهر ميتوانستند رد كنند بسياري به آن طريقه نميرفتند و تا حال رد كرده بودند و همچنين ساير علوم كه چون به حسب ظاهر متعلق به دين نبود در اينجا ذكر نكرديم و همه را اصلاح كردهايم.
پس به غير از اين علماي ظاهري بايد در هر عصري علمائي باشند كه چون بر دين حادثهاي وارد آيد
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 49 *»
بتوانند از عهده حادثه برآيند و البته خداوند در حكمت مدينه عالم و بنيآدم اخلال به چنين امر عظيمي نخواهد كرد و چون بعد از اين آيات و اخبار بر صدق اين مطلب ايراد كنيم خواهي دانست كه ما راست گفتهايم و خداوند عالم را خالي نميگذارد.
فصل
بدان كه اين امر كه ذكر شد از براي آن مراتب بسيار است و خداوند عالم جلشأنه كه حكيم است و عالم به صلاح و فسادِ خلق خود و مطلع بر تحمل و عدم تحمل ايشان و در هر عصري از مصالح ايشان به قدر تحمل و صلاح ايشان ابراز ميدهد و بديهي است كه صلاح مردم به حسب احوال و امكنه و ازمان مختلف ميشود و هميشه بر يكحال و يكمصلحت نيستند چنانكه علانيه ميبيني كه صلاح طفل وقتي خون حيض خوردن و در جاي تنگ قذر ظلماني زيستكردن است و چون چشم او طاقت رؤيت انوار پيدا كرد و بدن او طاقت وزيدن بادها و ملاقات غبارها و معده او را طاقت هضم غذاهاي ديگر او را بيرون آورند و ديگر در جاي تنگ تاريك نگذارند و او را به زجر تمام فرو فرستند آنگاه صلاح او در خوردن شير است پس شير از پستان مادر جاري شود و شير خورد و شير محتاج به هضم و تغيير باشد به خلاف خون اندروني كه ميخورد كه محتاج به هضم نبود و مانند عضوي از اعضاي مادر بود كه به او خون ميرسيد و جزء او ميشد پس چون قوه هاضمه در او قوي شد صالح براي غذاي پاك لطيف شد و آن غذاي نجس كثيف براي او حرام شد پس شير پاك را ميخورد و چون صالح شود براي هضم اغذيه لطيفه طيبه ديگر براي او دندان كه آلت خاييدن است مهيا شود آنگاه او را از شير بگيرند و غذاهاي ناعمه طيبه به او دهند و فيالحقيقه آن شير هم نسبت به آن غذاها كثيف است نميبيني كه طبع مستقيم از خوردن شير انسان كراهت دارد و قذر ميشمارد پس چون صالح براي غذاي ديگر شد شير كثيف را از او بريدند و غذاهاي ديگر به او دادند و چون از حلية فهم و دانش خالي بود و طاقت فهم زياد نداشت اول حروف به او پدر و مادر ميآموزند و يك حرف را ياد ميگيرد و از اين جهت الفاظ اطفال غالباً حروف مكرر دارد مانند بابا نهنه دهده
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 50 *»
ﻟﻠﻪ پهپه كاكا ماما و امثال اينها و در همه زبانها چنين است نهايت به لفظي ديگر و طوري ديگر پس چون از اين مقام بالاتر رفتند فهم ايشان زياد شود و الفاظ و كلمات زياده تعليم گيرند و جميع حِكَم و علوم و آداب را از ايشان پنهان كنند و متحمل هم نيستند پس خوردهخورده همان زبان به ايشان آموزند و تأديب را از او دور دارند و فيالحقيقه ايشان را طاقت حرارت تأديب نيست و اگر ايشان را تأديب كنند البته پژمرده شوند و دق و ذبول ايشان را عارض شود و آب شوند و بميرند يا پژمرده مدتي بمانند به جهت آنكه ادب آسماني است و حرارت افلاك در آنها زياد است و اطفال در اول امر كه تازه از خاك سردرآوردهاند بسيار ضعيف ميباشند و طاقت شدت گرمي آفتاب ادب را ندارند مانند گياه ضعيف كه تازه سردرميآورد و طاقت آفتاب ندارد عبرت نميگيري كه گياهها در بهار سردرميآورند كه هنوز آفتاب زياد گرم نيست و غالب ايام ابر است تا چون قوت گيرند تابستان آيد و طاقت به هم رسانند پس گياه اطفال ضعيف را طاقت آفتاب ادب نيست و ايشان را نبايد تأديب كرد بلكه ايشان را به جِدّ نبايد داشت چرا كه مطلق جدّ حارّ است و ايشان را پژمرده كند بلكه دايم ايشان بايد مشغول بازي و هزل باشند و غالب اوقات به همراهي ايشان تصبّي كرد و كارهاي طفلانه نمود و حرفهاي طفلانه زد و كارهاي هزلآميز كه لعب است و بيمأخذ و كذب و افترا زد چرا كه طبع آنها از هزل و لعب و كذب بيرون آمده است و خاك منشأ جميع اينها است و او تازه سر از خاك بيرون آورده است و هنوز آثار خاك در اوست پس اگر بخواهند آن آثار را از او دور كنند بهكلي وجودش از هم بپاشد و نميشود تطهير او از اين آلايشها مگر بهتدريج نميبيني كه شيشه كه سرد است يكدفعه اگر بر آتش گذاري بتركد و اگر به تدريج او را گرم كني ميتوان او را بر آتش گذارد و در او چيزي پخت و همچنين شيشه بسيار گرم را كه از كوره بيرون آوردي اگر بادي بخورد خواهد تركيد و به تدريج ميتوان آن را سرد كرد كه در يخ فرو بري و نشكند چنين است امورات طبيعيه هيچ مطلبي به انجام نميرسد مگر به تدريج ٭كارها نيكو شود اما به صبر٭ و العجلة من الشيطان و التؤدة من الرحمن
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 51 *»
باري پس اطفال جديدالعهد به خاك را نتوان به جدّ واداشت چه جاي ادب پس مدتي به هزل و لعب ميگذرانند و كارهاي بيبنا و بيانجام و آغاز فاني مجتث ميكنند تا اندكي بنيه قوت بگيرد و صالح براي ملازمت مردان شود چرا كه ملازمت مرد حرارت بيشتر دارد از حرارت زن و زنان چون از جهت نفس خلق شدهاند و جهت تراب در ايشان غالب است مناسبت به اطفال بيشتر دارند و از اين جهت بيشتر حرفها و حركات ايشان مشابه اطفال است و شعورشان قريب به شعور اطفال است و اهل هزل و لعب و سرور و ضحك بيجا و سخنهاي واهي هستند پس در اول امر بايد كه اطفال در حضانت ايشان باشند تا به قليل حرارت ايشان طاقت آورند و انس گيرند چون اندكي بنيه ايشان قوت گرفت آن وقت با مردان راه روند و ﻟﻠﻪ و مربي فيالجمله براي او مهيا شود و شرط است در حكمت كه از مردان ضعيفالعقل هم براي او معين شود تا مناسبت با طفل داشته باشد و او هم پريشان گويد و عملهاي بيآغاز و انجام براي او بكند و با او شركت در لعب نمايد تا آنكه انسي به حرارت مرد بگيرد و صالح شود از براي همراهي پدر مشفقِ مهربان پس چون به سن هفتسال رسد بايد او را پدر به خود گيرد و همراه خود بگرداند تا به مجاورت پدر مزاجش گرمتر و رطوبات او كمتر شود يا آنكه پدر مانند خود مشفقي براي او مهيا كند كه او را به تعليم بدارد و او را اندكي به جدّ بگيرد و الف و بائي خوردهخورده به او بياموزد و او را به جدّ بگيرد و از هزل منع كند و براي او ايام تعطيلي قرار دهد تا آنكه به يكدفعه در جدّ و حرارت نيفتد و بسوزد و چنانكه در سخن اول حروف مفرده پذيرفت در كتاب هم اول حروف مفرده بايد بپذيرد و خوردهخورده حروف مركبه و خوردهخورده كلمات بايد بپذيرد بر طبق سخن بعينه پس چون كلمات را درست شناخت و قادر بر خواندن شد بايد لعبي در عالم جدّ از براي او مهيا كرد و كتابچهاي چند زرد و سرخ براي او ساخت و عبارات و اشعاري چند مناسب طبع آنها بر آنها نوشت تا آنكه به شوق داخل آن عرصه شوند و به گمان اينكه اين عرصه هم لعبها دارد مناسب ما بروند و به سوي جدّ بشتابند و در حقيقت اين لعبها جدّ است نسبت به آن لعبهاي اول پس
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 52 *»
خوردهخورده از كتابچهها به كتابها رسند و از آن كتابها بخوانند و به وعدههاي آزادي و تعطيل به شوق و ذوق بخوانند تا آنكه در خواندن الفاظ استاد شوند و لفظي بر ايشان پوشيده نماند و قرآن و كتاب همه را بخوانند آنگاه ايشان را به علم رسم بدارند كه چنانكه گفت و خواند رسم هم تواند نمود و باز در رسم آغاز همان ترتيب كنند اول حروف مفرده نوشتن به او آموزند به خطهاي ظاهر درشت بيّن كه تميزش زياد باشد و مميزه ضعيف او تواند مابين آنها تميز داد پس خوردهخورده كلمات نوشتن به او آموزند و پيوستن كلمات را به او ياد دهند تا خوردهخورده قادر بر كتابت و رسم شود و در اينجا هم براي او لعبها و قطعهها و مرقّعهاي زرد و سرخ سازند تا به شوق آنها علم رسم را هم فراهم گيرد پس در اين هنگام صاحب سهعلم باشد علم سخن و علم قرائت و علم كتابت پس چون كار ظاهر الفاظ را به هر سهقسم ساخت از امر الفاظ در لسان و رسم خود فارغ شود آنگاه او را به لغتهاي ديگر بايد داشت كه اين لفظ در لغت فلان قبيله به معني اين لفظ است تا آنكه از لغتهاي خارجه هم به قدر ضرورت بياموزد پس كيفيت تركيب الفاظ را در ساير لغات به او تعليم كنند در اين هنگام امر لفظ او تمام شود و مستعد از براي عالم معني شود پس در اين هنگام مسائل دين به او آموزند و حلال و حرام به او تعليم كنند و او را معلمي ديگر ضرور شود و پدر مهربان او را از نزد استاد اول بيرون آورد و به استاد معنوي سپرد تا آنكه او ادب را بر او شديد كند و حلال و حرام به او بياموزد و نيك و بد را به او تعليم كند و او را از آن هزلهاي سابق باز دارد و اين طفل را نرسد كه بر استاد ثاني اعتراض كند كه اين آداب كه تو ميگويي بيجاست اگر صحيح بود استاد قبل مرا از اعمال سابقه نهي ميكرد و چون نهي نكرد معلوم است كه همان حركات سابقه صحيح بوده است يا آنكه بگويد كه اين معاني كه تو ميگويي صحيح نيست و اين الفاظ معاني ندارد اگر معاني ميداشت استاد سابق ميگفت يا بگويد ما مأمور به دانستن معاني اينها نيستيم اگر بوديم استاد سابق ميگفت. اينها همه غلط است چرا كه آن سن را اقتضائي بود و اين سن را اقتضائي ديگر است و در آن سن تو را بنيه اين معاني نبود نه اينكه اين كلمات معاني نداشت و در آن
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 53 *»
سن تو را استعداد تأديب نبود نه آنكه آن حركات خوب بود.
باري او را در اين وقت حلال و حرام تعليم كنند و به عمل خورده خورده بدارند و اگر جايي از عمل غلط باشد متعرض او نشوند و مسامحه نمايند و اعمال باطله او را مدح كنند و از او خرسند شوند و اگر گاهي هم ترك كند نديده انگارند و به روي او نياورند تا چون به سن مراهقه رسد او را تمرين به عبادات صحيحه كنند و اگر ترك كند با او تندي كنند و معذلك چندان دربند صحت و بطلان او نباشند و او را نيازارند تا چون به سن بلوغ رسد او را بر غلط تأديب كنند و بر ترك حد زنند و نگذارند كه ذرهاي را فروگذاشت كند و چون حلال و حرام او به طور كمال درست شود او را به علم اخلاق و به ساير علوم و تحقيق حقايق بدارند تا آنكه از حقيقت اخلاق و علوم الهيه آگاه شود و حكمت آموزد و چون صورت شريعت او تا بلوغ درست شده بود لايق آن بود كه به علم طريقت و حقيقت او را بدارند تا چنانكه ظاهر او اصلاح شده بود باطن او هم اصلاح شود و البته استاد اين علم استادي ديگر است و پدر او را به دست سالكان و حكما سپرد تا او را از رسم بندگي مطلع سازند و او را به اخلاص در اعمال و احوال آگاه كنند و جلال و هيمنه و عظمت و كبريا و اطلاع خدا را به او بشناسانند و مقام انبيا و اوليا را به او بفهمانند چرا كه تا حال اكتفا به آن ميشد كه بگويد بنده خدايم و امت محمد9 و شيعه علي بن ابيطالب و لكن اين مفردات مانند مفردات حروف است كه در اول آموخته بود و اينها بايد تركيب شود و از تركيب آنها معاني حاصل شود و از براي هريك مقامات است كه بايد از آن مقامات مطلع شود پس چون بزرگ شود به آنها اكتفا نتواند كرد و به جهت اينكه انسان بايد استعدادش در اسفار به قدر خطر اسفار باشد و الا طعمه دزد غدّار شود و به هلاكت افتد طفل از اتاق بيرون نميآيد كه كفشي خواهد دايم در مهد و دامان است و چون قدري به راه افتاد اسلحه سطح خانه ميخواهد و آن كفش است و لباس بيشتر كه از سرما و گرما محفوظ شود و چون به كوچه و بازار رود كفش و لباس و بدرقه خواهد تا او را در كوچه و بازار محافظت كند و بدرقه او ﻟﻠﻪ اوست و چون به باغات بيرون رود حيوان سواري
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 54 *»
خواهد و كفشي ديگر و لباسي ديگر خواهد و چون به منازل و اسفارِ نزديك خواهد رفت بايد اسلحه به همراه داشته باشد و با دو سه رفيقي برود و چون در منازل هولناك و اسفار بعيده رود بدرقههاي بسيار و استعداد زياد خواهد و آلات و اسلحه حرب در كار دارد و هركس در اين سفر پرخطر بدون اسلحه بلكه با پاي برهنه رود عقلا او را سفيه و طفل خوانند چرا كه اين سفر پرخطر را ميخواهد بدون اسلحه و استعداد و بدرقه طي نمايد و البته در منزل اول به دست دزدان بيايمان اسير گردد و هلاك شود.
حال اگر انصاف داري و سفيه و طفل نيستي و سخن ميفهمي تدبر كن كه آيا تو را راهي در پيش هست يا نيست اگر گويي نيست چنانكه هستي پس هنوز از اهل سخن نيستي و از غفلت بيرون نيامدهاي و به فكر مرگ و آخرت نيفتادهاي مطلقا و حال آنكه تو را طريقي و صراطي در پيش است و بايد بروي و اگر گويي سفري در پيش است ميپرسم تو را در اين راه دشمن هست يا نيست اگر گويي نيست باز جاهلي و غافلي چرا كه خدا ميفرمايد ان الشيطان لكم عدوّ فاتخذوه عدواً انما يدعو حزبه ليكونوا من اصحاب السعير يعني شيطان دشمن شماست شما هم او را دشمن بگيريد او قشون خود را جمع ميكند كه شما را گمراه كند و از اصحاب جهنم شويد پس در اين راه دزدان شياطين ايمانربا هستند و در صدد اغواي خلق هستند و بديهي است كه اغواي ايشان در هركسي به قدر قوه و فهم اوست آيا نميبيني كه فقيه مثلاً مكرهاي اطبا را نميداند و طبيب مكر منجمين را مثلاً نميداند و منجم مكر صوفيه را نميداند و همچنين شيطان با هر قومي مناسب مزاج او سلوك ميكند و در ذهن او شبهات مناسب مزاج او مياندازد پس در طفل اغواي او مناسب جهل اوست و در بزرگ مناسب بزرگي او و در هر صاحب فني مناسب فن او و در هر صاحب طبعي مناسب طبع او چنانكه ميبيني اگر ديده داري چرا كه شيطان در فن خود اوستاد است و ميداند كه آنچه در طبع انسان نيست انسان به آن ميل نميكند پس سعي بيهوده نميكند، هرگز شنيدهاي كه شيطان كسي را اغوا كند كه فضله سگ خورد ميداند كه در طبع او ميل به اين نيست پس چه زور بيحاصل زند و اما به شراب
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 55 *»
بعضي را اغوا ميكند چرا كه ميل دارند و اگر شيطان اغوا به معصيت مطلق ميكرد چرا به فضله سگ خوردن اغوا نميكند پس معلوم است كه شيطان به مناسبت طبع و سن و مزاج اغوا ميكند پس وقتيكه اطفال اكتفا به مجملات عقايد ميكردند شيطان اغوائي در خصوص عقايد ايشان نداشت و در كمين ايشان نبود اما چون عالم شدند حال شيطان در صدد اغواي ايشانست و شبهات در دين ايشان براي ايشان مهيا كرده است و با هر شبههاي يكي از شياطين اعوان خود را گذاشته است كه عليالاتصال در قلب او بدمند و آن شبهات را القا كنند كجا بدون استعداد حال در اين سفر پرخطر ميتواند رفت در اتاق خاري نبود كفشي ضرور نبود حال در كوچه خارهاست كفش ميخواهد در شهر دزدي نبود اسلحه ضرور نبود حال در اين گردنهها و بيابانها دزدهاست اسلحه ميخواهي واللّه العليّ العظيم اگر انصاف دهند ميبينند كه شيطان براي ايشان ديني نگذارده و نه اعتقادي به خدا دارند و نه نبي و نه امام و نه معاد، الفاظ اسلامي را ميگويند يا به طمع يا به خوف و به اغواي همان شيطان متعرض اولياء اللّه ميباشند كه القاء عقايد و براهين حقه را ننمايند چرا كه آن شيطان ميداند كه بنيادش از اين علم به باد ميرود ميبينم ايشان را مانند آن جني كه چون معزم از دور ميآيد آن جن در اندرون مصروع مضطرب شده او را به تلاطم ميآورد و سر و دست و پاي آن بيچاره را به زمينها ميزند و او را به بلندي برده مياندازد و اينها همه از اضطراب آن جن است كه از معزم ترسان است و ميخواهد يا مصروع را بكشد قبل از رسيدن معزم يا شفاي غيظ خود را از مصروع بكند و اين مصروع بيحس بيچاره به زمينها ميخورد و سر و دست و پاي او ميشكند و نميداند كه چرا حركت ميكند و مردم هم حركت او را ميبينند و جن را نميبينند.
حال چنين مشاهده ميكنم كه شيطان در بعضي هياكل آقا يا آقازاده درآمده و آقا به آن شيطان مغوي طالب رياست بيدينِ رشوهخوارِ فتوي به ناحقده مصروع شده و معزمين اوليا و علما كه از دور ظاهر ميشوند و مردم را ميخواهند عارف به دين و دنيا و آخرت كنند و از شياطين حذر دهند آن شيطانِ هيكل آقا به تلاطم ميآيد و آقاي بيچاره را به هر سنگ و كلوخ ميزند و سر و دست آقا
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 56 *»
را ميشكند و به اين طرف دوان و به آن طرف دوان ميشود و حاكم را ميبيند و استشهاد تمام ميكند و افترا ميبندد و بر منبر ميرود و فرياد ميزند و بسا آنكه جمعيتي جمع ميكند و خود را و قومي را به تعب مياندازد و خود را شب و روز به فكر مياندازد و آن معزم با وقار هرچه تمامتر و سكون قلب و تن ميآيد در مجلس خود قرار ميگيرد و هيكل كه بر زمينها ميخورد و سر و رويش زخم ميشود از تلاطم حال آن شيطان اندروني و هيچ نميداند كه اين تلاطم از كجاست مردم ميگويند كه از شدت تقواي هيكل است اين شدت تقوي در فتواي به ناحق و رياست بيجا كجا بود و اين تقوي در اخذ رشوه و اموال حرام و مجاورت حكام و اعمال بيانجام كجا بود چرا آنجا تلاطم نداشت لكن مردم نادان نميدانند كه اين تلاطم از آن شيطان است گاه باشد كه هيكل مسكين خودش هم نداند كه اين تلاطم از كجاست و نداند كه اين غيرت دين ناگاه او را چطور گرفت و از كجا آمد خلاصه اينها همه تلاطم آن شيطان است كه بر جان و مال و بنياد و اعوان و انصار و مملكت خود ميترسد از آن معزم و بيچاره هيكل اين ميانه پامال ميشود خوب گفته است شاعر:
ما بين معترك الاحداق و المهج |
انا القتيل بلا اثم و لاحرج |
يعني ميانه به هم رسيدن و معركهكردن چشم معشوق و دل من، من بيچاره بيگناه كشته شدهام و لكن اين هيكل تا مزاجش مناسب اين شيطان نبود مصروع نميشد. باري برويم بر سر مطلب.
مطلب آن بود كه چون انسان فهمش زياده شود شيطان قصد او بيشتر كند و در صدد اغواي او بيشتر برآيد پس چگونه ميتوان بدون دليل و برهان و رد شبهات بر ايمان باقي ماند واللّه نماندهاند و لكن به تلاطم شيطان نهي از اين علم ميكنند و اين معزمان را منع ميكنند و دست بر دهانشان ميگذارند كه عزيمه نخوانند خدا حفظ كند و توفيقي مرحمت كند كه معزمان صبر بر محنت اين مصروعان بكنند ولي خاطر معزمان جمع است كه دولت شيطان زايل است و دولت حق ثابت و دايم هرچه ميخواهند خود را به تعب اندازند به جايي نميرسد طفلي دعا ميكرد خدايا معلمم بميرد معلم شنيد گفت دعا كن
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 57 *»
پدرت بميرد من اگر مردم پدرت معلم ديگر آورد حال اينها چه ميكنند صاحب ملك را كه نميتوانند بكشند اين معزم را كشتند معزم ديگر فرستند صاحب ملك كه دست برنميدارد و معزم بيشمار دارد ولي دست و پاي مصروعين شكسته ميشود و آنقدر خود را بر زمين زده فرياد ميزنند تا ميميرند نميدانم ميفهمي يا نه كه چه ميگويم و نميدانم كه آيا مصروعين از اين كتاب فاشكننده اسرار چقدر خود را بر زمين زنند و اين مثلهاي حكيمانه چقدر ايشان را به تلاطم آورد. از مطلب بسيار دور شدم و مطلب از اين فصل نه اين سخنها بود و ٭اين همه آوازها از شه بود٭،
اگر ناخدا جامه بر تن درد |
خدا كشتي آنجا كه خواهد برد |
پس برگرديم بر سر مطلب اول و مطلب همه آن بود كه اطفال را در هر وقتي نوع تربيتي در كار است و هر سخن اهلي و هر نكته زماني دارد و در هر سني استادي ضرور دارد و در هر وقتي تكليفي دارد پس اين طفل عالم و بنيآدم در آن اوايل كه قريبالعهد به خاك بودند و تجارب و فهم و عقل سابق به ايشان ارث نرسيده بود بسيار نادان بودند و چنان بدان كه فهم و علم هم موروثي است در نوع عالم همچنانكه بعضي امراض به ارث ميرود در ميان طايفه و اولاد پدري همچنين فهم و علم هم در عالم به ارث ميرود چه ميشود كه در يك موردي يك طفلي ارث از پدري نبرده باشد لكن در نوع حكم چنين است چنانكه ميبيني كه فهم مردم اين روزگار چقدر از فهم مردمان سابق بيشتر شده حتي آنكه هر طبقهاي در اولاد آن طبقه اين امر را ميتوانند تجربه كرد و فهم هر طبقه نوعاً از فهم طبقه سابق بيشتر است پس در صدر اول فهم مردم در نهايت كمي بود و هيچ علم و تجربه به ارث نبرده بودند حال اين جماعت چگونه ممكن است كه قابل علوم مشكله و اشارات و دقايق و حقايق و معارف باشند پس خداوند در آن زمان شرايع و احكام و عقايد را بر حسب فهم آن زمان قرار داد و چون به فهم اين زمان نظر كني و برگرداني تا به آن زمان خواهي دانست كه چه بودهاند و با ايشان چه ميشد بگويي و حضرت آدم از دست ذريه خود چه كشيد و اولاد او چه ميكردند و امور
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 58 *»
محسوسه و حسن و قبح امور را نميشد به ايشان حالي كني چه جاي مسائل عقايد و امور غيبيه اخرويه و غيرها و امروز كه مردم حسن و قبحي ميفهمند از كثرت تقبيح و تحسين در اعصار است پس آنها كه هيچ تقبيح و تحسين نديده بودند اين را هم نميفهميدند چه جاي عقايد و امر بر همين نوع و منوال بود و از غلبه جهلِ خلق علوم لطيفه و حِكَم الهيه را آدم به وصي خود به تنهايي سپرد و مردم از آن خبري نداشتند آنها هم علم را مخفي كردند و خود را مخفي نمودند و مردم مانند حيوان و اطفال به لهو و لعب خود مشغول بودند و نميشد كه ايشان را امر به جدّ بكني يا ابراز سخني غير لهو و لعب و خودسري در ميان ايشان كني و بر همان غفلت خودسري خود بودند تا زمان نوح و ايشان كه تشريف آوردند بناي دعوت گذاردند و نهصد و پنجاه سال دعوت كرد و كسي از او نپذيرفت مگر جماعت قليلي و چون آن فسق و قباحت را به ارث برده بودند و به ارث ميدادند مصرف نداشتند خداوند آنها را هلاك فرمود چرا كه مانند مبروصي بودند كه اولاد ايشان و اولاد اولاد ايشان همه به ارث مبروص ميشدند و اين خلاف غرض بود و آن قدر قليل كه مبروص نبودند آنها را نوح انتخاب كرد و در كشتي نجات خود گذارد و چون خدا خبر داده بود كه لنيؤمن من قومك الا من قدآمن يعني هرگز ايمان نميآورند از قوم تو هيچيك مگر همان معدود كه ايمان آوردهاند پس او هم دعا كرد كه رب لاتذر علي الارض من الكافرين ديّارا يعني خدايا مگذار روي زمين ديّاري از كافرين را پس خدا هم ايشان را غرق فرمود و همچنين خواهد بود امر در اين امت اگر به جايي رسيد كه دعوت داعيان را قبول نكردند و آنطور كفر اركان وجود ايشان را گرفت كه كفر را و عداوت اوليا را به ارث دادند به فرزندان خود خداوند ايشان را به طوفان شمشير امام7 غرق ميكند و در آب شمشير او همه غرق ميشوند و در كشتي نجات او كه اوليا باشند باقي ميماند جماعتي معدود كه ايمان حقيقي داشتهاند خلاصه پس از نسل آن مؤمنان مؤمنان به دنيا آمدند چه ميشود كه بعد كافر هم پيدا شد لكن ناخوشي موروثي نبود عارضي بود و چه ميشود كه بعد از نسل آن موروثي شود و بيشتر
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 59 *»
نسلش آن ناخوشي را بگيرند تا آنكه به كلي مستحكم شود و به همه نسلش به ارث دهد باري حضرت نوح به آن مؤمنان باقيمانده قدري اسرار فرمود و آن اسرار از علانيههاي امروز فاشتر بوده ولي آنقدر شده كه فرموده فلان امر قبيح و فلان امر حَسَن است و ديگر ايشان را طاقت امور غير محسوسه نبوده و باز مشغول لهو و لعب بودند پس اوامر ايشان مانند اوامر و نواهي بوده كه به طفل چهارساله كنند و به او بعضي بكن و مكن پدر و مادر به مدارا ميگويند و ديگر جميع آنچه تحمل نداشتند از ايشان پنهان فرموده به اوصياي خود سپرد كه ايشان به ارث به اولاد روحاني خود برسانند و به همانطورها عالم ترقيكرد تا در زمان حضرت ابراهيم علي نبينا و آله و عليهالسلام رسيد و فهم ايشان اندكي بيشتر شد ولي در زمان آن بزرگوار عالم را كفر و عصيان گرفته بود و اوصياي حضرت نوح هم مخفي بودند و همچنين اگر نبيي و حجتي بود همه مخفي بودند و علانيه و آشكار در نظر مردم نبود مگر كفر و بتپرستي و آن بزرگوار به تنهايي موحد بود و از اين جهت خدا او را امت ناميده در آنجا كه فرمود ان ابرهيم كان امةً قانتاً پس آن بزرگوار به تنهايي امت مرحومه در آن زمان بود و لوط به آن بزرگوار گرويد و خوردهخورده آن بزرگوار دعوت به سوي خداوند فرمود و خدا معروف شد به خداي ابراهيم پس وقتي كه شعور اهل زمان آن باشد كه در جميع روي زمين يك نفر خداپرست و متابع نوح نباشد ببين ادراك آنها به چه سرحد بوده و حال براي چنين جماعتي چگونه ميشد كه اسرار اركان دين فاش شود چه جاي آنكه اركان دين براي ايشان ظاهر شود و نه اين است كه دين را اركاني و اسراري نبوده و نيست بلكه دين را هميشه اركان بوده و خدا هميشه خدا و صاحب صفات كماليه بوده و هست و همچنين انبيا: و اوصيا و اوليا براي همه اسرار بوده ولي مردم را آن هوش و ادراك نبوده كه بتوان به ايشان چيزي گفت و مثَلِ اسرار و اهل زمان مانند آن فرزندي است كه طفل است و پدر متاعهاي خوب پاكيزه دارد ولي چون ميداند كه اگر آن متاعها را نشان او دهد آنها را ميگيرد و فاسد ميكند پس براي او اندوخته ميگذارد تا بزرگ شود و به او بدهد پس در
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 60 *»
زمان حضرت ابراهيم هم چيزي از اسرار براي آن خلق نابكار ظاهر نشد مگر قليلي از مطالب مجسمه ظاهره و قدري آداب ظاهره مانند دستشستن و روشستن و ختنهكردن و نوره به كار بردن و سرتراشيدن و ناخنچيدن و امثال اينها و افهامي كه راضي بودند به بتتراشيدن و پرستيدن و قبح اين معني را ادراك نميكردند كه يك قطعه چوب را گرفته نصفي را خدا ميساختند و ميپرستيدند و نصفي ديگر را مثلاً ميسوختند در تنور يا در مواضع قذره نجسه ميانداختند و هر دو يك چوب بود و نميفهميدند كه اين خدايي كه برادرش به تنور رفت خدا نميشود باري پس آن حضرت چنين بود تا خدا به او اولاد داد و نسل او را بركت داد و بر مذهب او بود هركس كه بود از مؤمنان تا زمان حضرت موسي و در آن زمان فيالجمله عقلهاشان بيشتر شده بود و آنقدر شد كه موسي اظهار بودن خدايي كرد براي ايشان ولي ايشان به جز تجسّم از آن خدا نفهميدند چنانكه قرار مذهب و تورية محرّفشان بر آن است و آنها به خدا ايمان آوردند كه آنها هم دستهاي باشند و از دست فرعون نجات يابند و ادراكشان آنقدر بود كه آن همه آيات را در مصر ديدند و آن معجزات باهرات و غرقكردن فرعون و فلق بحر را ديدند و چون از دريا بيرون آمدند و علانيه ديدند كه فرعون و عسكرش غرق شدند آن وقت گريبان موسي را گرفتند كه بيا براي ما خدايي بساز همچنانكه باقي بتپرستان خدايي دارند و چون موسي قبول نكرد آخر كه چند روزي غايب شد براي خود گوساله ساختند و گفتند خداي موسي اين است و عليالاتصال در كشمكش بتپرستي بودند تا آخر جمع كثيري از ايشان بتپرست شدند و اينها همه به جهت اين بود كه فهمشان طفل بود و عقل ايشان كامل نشده بود و فهم غيب و اسرار نداشتند و از اين جهت ذكر قيامت در اين تورية موجودشان نيست مگر بهطور اشاره خفيه و جميع تهديد و وعيد ايشان به عذابهاي دنياست چنانكه در رساله رد بر پادري همه را از تورية بيرون آورده نوشتهام پس براي چنين جماعتي كه خدايي خدا به هزار معجز و قوت به گردن ايشان گذارده نشد كجا توقع آن داري كه ساير اسرار مذهب و ملت به گردن ايشان گذارده شود و حقايق و معارف
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 61 *»
چگونه ممكن بود كه حالي ايشان شود و همچنين بعد از موسي انبيا بسيار آمدند و مردم را آخر از بتپرستي نتوانستند به اختيار و رضا باز دارند با وجودي كه عذابها نازل ميشد و مسخها در ميانشان ظاهر ميشد و انبيا را بالاخره كشتند و بستند و پي در پي بر ايشان عذابهاي موعوده انبيا ميآمد و در ايشان مؤمني نبود مگر قليلي و امر بر همين نهج بود تا زمان حضرت عيسي كه آن بزرگوار ظاهر شد و در طفوليت با ايشان سخن گفت و آيات و معجزات آورد و مردم را به خدا خواند و تحريص به احكام تورية فرمود و چند نفري از حواريين به او گرويدند و اكثر آنها كه ايمان آوردند به جهت رفع امراض و علل تصديق ميكردند و ادراكشان به اين سرحد بود كه بعضي گفتند خداست و بعضي گفتند پسر خداست و بعضي به سه خدا قائل شدند خداي حق و روحالقدس و عيسي و اين سه را اقانيم ناميدند و اركان دين خود قرار دادند تا آنكه بعد از عيسي بولس نامي همه را از راه برد و به كلي ترك شرايع كردند و شرع را همه همين دانستند كه اعتقاد كنند كه عيسي پسر خداست و ربّ است خلاصه ادراك مردم آن زمان چنين بود.
و اگر گمان كني كه حكماي يونان بودند و همه صاحب شعور بودند اين هم از جمله اشتباهات مردم است چرا كه حكماي يونان در علم طبيعي ماهر بودند ديگر از علم دين و مذهب و معرفت خدا اطلاعي نداشتند و اعتقادي به معاد و بقاي نفس بعد از ابدان نداشتند و خدايان بسيار اثبات ميكردند چنانكه بعضي عباراتشان به آن شهادت ميدهد از آن جمله «صولون» كه از قدماي يونان است و ششصد و سي و هشت سال قبل از مسيح متولد شده گفته است كه اراده خدايان بر مردم بالتمام محجوب و مستور است و اين كلام دلالت بر اثبات خدايان متعدد ميكند و از «سقراط» منقول است كه گفت من شيطاني دارم كه مرا از آيندهها خبر ميدهد و او در نزد فيثاغورس و شيطان درس خوانده است و چهارصد و چهل و نه سال قبل از مسيح بوده است و از بهترين و مشهورترين حكماي قديم است منقول است كه به شاگردان خود گفت كه هرچه از من بالاتر است هيچ كار به او نميبايد داشت و هرگز در ذوات اشياء چه جاي خدا مباحثه نكرد و سقراط گفته است كه آنچه
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 62 *»
خدايان مأذون ساختهاند كه درك كنيم بايد جد و جهد كنيم در درك آن و اما آنچه ماوراي اين است بايد از راه وحي تعليم گيريم و اين كلام هم دالّ است بر تعدد خدايان. و از «اريسطارخ» منقول است كه گفت آنچه در امورات الهياند درباره آنها حكما بيشتر از عوام نميدانند و اگر كسي ادعا كند كه در اين باب زياده از عوام ميداند بدان كه مغروري كرده است و اين كلام دالّ است بر آنكه فهمي در علم دين نداشتند مگر آنچه عوام از طرق وحي شنيده بودند آنها هم شنيده بودند و «پرفريوس» كه دويست و پنجاه سال قبل از مسيح بوده گفته است كه چون متقدمين بسيار در طلب حقيقت بودهاند لهذا دعا و استغاثه مينمودند كه يكي از خدايان به ايشان نمايان گردد كه بدين طريق بر حقيقت هدايت يافته و از شك و تردد بيرون آيند و اطمينان قلب حاصل نمايند و اين كلام دالّ است بر آنكه به خدايان متعدد اقرار داشته است و تجويز رؤيت بر آنها ميكرده است. پس از اين كلمات معلوم شد كه حكماي يونان در ماوراي طبيعت عاجز بودهاند چنانكه سقراط اقرار كرده است و خبري از دين و ايمان نداشتند و هنوز يگانگي خدا را نفهميده بودند چه جاي چيز ديگر، و از يكي از ايشان منقول است كه اسمش حال در نظرم نيست كه در وقت مردن گفت مُردم و ندانستم كه روح انسان مفارق و باقي است يا به فناي جسم فاني ميشود.
باري مطلب اين بود كه حكماي يونان هم اينقدر جاهل بودند و در امر دين عامي و نادان بودند چنانكه پيروان ايشان هم در امر دين همينقدر عامي ميباشند چنانكه محييالدين ابن عربي با آن حكمت و بسط در امر دين مانند خر در گل مانده بر مذهب تسنن بوده سهل است كه يزيد و وليد را از اقطاب عالم ميدانسته و فرعون را از اهل بهشت و ناجي ميدانسته چنانكه بعد برخي از احوال ايشان خواهد آمد. پس برويم بر سر مطلب.
در عهد حضرت عيسي هم7 ادراك حكما اينگونه بوده ديگر ادراك ساير مردم چه بوده است و چگونه ميشد به ايشان اسرار دين و ملت گويي بلكه فهم بعضي از اهل يونان و حكماي ايشان چنين بوده است كه هركس در دنيا صاحب فني است و استاد است در فني او خداست و از اين جهت
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 63 *»
اعتقاد به خدايان بسيار داشتند چنانكه از عبارت ايشان فهميدي و عيسي را از همين جهت خدا خواندند كه آن معجزات و معالجات كردي و عزير را براي اين خدا گفتند كه تورية را بعد از گمشدن احيا كرد بلكه بسياري از گياه را خدا ميدانستند به جهت كمالي كه در طبع خود داشتند تا آنكه جمعي همهچيز را خدا ميدانستند پس به اينطورها بودند و ممكن نبود كه اسرار الهي براي ايشان فاش شود و بر همين منوال بودند و بعد از عيسي خرابتر هم شدند تا زمان حضرت پيغمبر9 و ايشان وقتي آمدند كه جميع مردم الا قليل قليل گمراه بودند جمعي بتپرست بودند و آن بيشتر خلق عالم بودند و بعضي اهل ملت و كيشي بودند كه معتبرترينشان مجوس و يهود و نصاري بودند اما احوال مجوس و بتپرستي و آتشپرستي و بيديني ايشان كه واضح است و اما يهود مشرك و كافر و منكر حضرت عيسي و بيتورية و كتب سماوي بودند و همه به خودرأيي گرفتار بودند و در رد پادري ثابت كردهايم كه يهود كتب آسماني الحال ندارند و مذهبي پابرجا ندارند و اما نصاري كه مشرك بودند به خداي عزوجل بعضي عيسي را خدا ميگفتند بعضي پسر خدا ميگفتند و بعضي به خدايان ثلاثه قائل شدند و همه مردم اهل جاهليت و ضلالت بودند و بتها در خانه خدا چيده و بر سر كوهها نصب كرده آنها را ميپرستيدند و هر قومي خدايي داشتند پس فكر كن كه آن حضرت براي چنين طايفه و چنين قومي چه از اسرار بگويد و مدتها به گفتن قولوا لا اله الا اللّه گذشت و به قدر سيزده سال در مكه بودند و اظهاري نميشد مگر قليل و تصديق نكردند مگر قليل و اصل خدايي خدا محل حرف بود براي مردم بعد از آن يگانگي هنوز محل سخن بود و بتها در خانه خدا بود تا آنكه مدتها در شعب ابيطالب محصور بود و در چنين ايام توحيد و نبوت را به طور ابهام نميشد ابراز دهي و كجا ساير مقامات و اسرار و اركان دين را ميشد حالي مردم كني با آن عتوّ و سركشي. بعد كه به مدينه آمدند ابتداي كفر اهل مدينه بود كه همه كافر و وحشي بودند و بيشتر يهود بودند و بتپرست پس خوردهاي به ايشان سخن گفت و در آن يازدهسال غالب اوقات به غزوات بود و مردم به جهت طمع مال دنيا و قتل و
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 64 *»
غارت به او گرويدند و چنان قومي بودند و چنان ادراكي داشتند كه بعد از فوت او يكجا رفتند و ابوبكر را خليفه كردند و پيغمبر در ايام حيات خود ايشان را ميشناخت و دائم در توطئه بودند كه او را بكشند و رئيس شوند و پادشاه گردند حال در اين ايام به اين نفوس چه ميتوان از اسرار گفت و حقايق توحيد و نبوت و امامت حالي ايشان كرد معلوم است كه چيزي به ايشان نخواهند فرمود و از ايشان به همين ظاهر كلمات اسلام اقتصار ميكردند و ظاهر شرايعي را كه براي ايشان آورد اگر قبول ميكردند كافي ميدانست و قومي كه آنقدر نميفهمند كه دين و مذهب به اجماع و شور نميشود ديگر چه ميفهمند پس باز به همينطور بود و به شهادتين و ظاهر شرع اقتصار كردند تا حضرت رسول رحلت كرد قوم به ابيبكر بيعت كردند و درِ خانه او را سوختند و فرزند او را كشتند و تقيه بالا گرفت و حضرت امير گوشهنشين شد و چه ميشد بگويد و از اسرار نشر فرمايد و به همينطور اهل اسلام كه خوبِ عالَم بودند كه گوسالهپرست شدند به واسطه ابيبكر و عمر و عثمان و ساير اهل عالم كه بتپرست و يهود و نصاري و مجوس بودند تا در زمان اينها بلاد مفتوح شد و اسلام خود را و بتپرستي ثانوي را در عالم پهن كردند تا آنكه هريك به راه خود رفتند و حضرت امير به ظاهر به امر ايستادند و ايشان هم كه بديهي است كه ممكنشان نبود كه سنت خلفا را كه خلفاي بر كفر بودند تغيير دهند بلي اگر دو سه نفر شيعه در خلوت ميآمدند چهار كلمه به ايشان ميفرمودند ديگر به جز سنت و رويه آن خلفا نميشد كه امري ابراز دهند و فغان واعمراه از قوم برميخاست تا خلافت بنياميه برقرار شد و معاويه خليفه شد كه ظلمت كفر آن يكخورده نوري را هم كه بود خاموش كرد و اثري از اسلام در ميان مردم نگذاشت و اهلبيت را پريشان و مستأصل كرد به طورهايي كه متواتر است تا قتل سيدشهدا و اسيري اهلبيت او برپا شد و چند نفر شيعه هم كه بودند از ميان رفتند و حضرت امام حسن و امام حسين كه امامت خود را بر مردم نميتوانستند اثبات كنند چگونه ساير اسرار را ميتوانستند ابراز دهند و همچنين در زمان خلافت بنيعباس با آن حبسها و قتلها و محنتها. خلاصه امر ولايت خود
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 65 *»
ايشان استقرار نگرفته بود و منتشر نشده بود و جرأت ادعاي امامت نبود كجا ميشد كه ديگر اسرار و مقامات گويند و جميع اركان دين را واضح سازند و اينكه امروز ميبيني كه قدري احاديث در ميان است و بعضي اسرار در آنها هست هريك از اين اخبار را در گوشهاي به يك شيعه گفتهاند و آنها به مرور دهور جمع شده و در كتب نوشته شده و بسياري از ميان رفته تا حال اين چند كلمه به مردم رسيده است و كجا دين و ايمان چنانكه بايست و شايست بيپرده به اين مردم رسيده است خلاصه امر بر همين منوال بود تا ظلمت كفر و تسنن عالم را گرفت و تقيه شديد شد و دولت ابوبكريه مستقر و محكم و مشيّد شد امام عصر روي مبارك پنهان كرده از ميان غايب شدند و ديگر حال زمان غيبت بدتر و خرابتر و دولت آلعباس روز به روز قويتر شد و ظلمت عالم را گرفت تا امر رسيد به زمان صفويه و بنيعباس منقرض شده بودند و ايشان زحمتي كشيده دو سه ولايتي را فيالجمله از اهل تسنن خالي كردند و خوردهخورده ولايات ايران پاك ميشد تا در اين زمانها به اينجا رسيده است كه ميبيني باز جميع حدود و اطراف آن را سني دارد از طرف بلاد ما بلوچيه و از طرف بلاد عراق اكراد و از طرف آذربايجان لكزيه و قراباغيه و شيروانيه و ارزن الروم و امثال آنها كه هنوز بر تسنن باقيند و از طرف خراسان تركمانيه و افغان و از طرف فارس اعراب و اهل بنادر خلاصه اين چند ولايت فيالجمله تا اين ايام از سني خالي شده است و نداي به شهادت ولايت علانيه شده است و باز در اين ولايات هنوز بر مجوسيت و يهوديت بسيارند پس وقتي كه در زمان ائمه: نميشد كه اسرار شرايع و اركان دين را كسي بگويد در زمان غيبت چطور ميشد كه بگويي.
و علماي ما رضوان اللّه عليهم در اوايل زمان غيبت بيشتر همّشان نوشتن كتب بود بر رد سنيان و اثبات مذهب شيعه تا چون متنبه شدند كه اخبار از ميان ميرود و ديگر هيچ در دست ندارند بناي جمع اخبار را گذاردند و فرصت غير از تأليف نداشتند و چون اين دو امر مضبوط شد ملتفت امر فروع دين و ضبط احكام شدند و فرصت غير از آنها نداشتند تا آنكه در اين زمانها در اين بلاد فراغتي از اثبات توحيد و نبوت و
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 66 *»
ولايت ظاهري به عمل آمد علما به فكر باطن شرايع و عقايد افتادند و در صدد ضبط آنها برآمدند و متوجه دفع شكوك و شبهاتي كه در اين ايام اشتغال ايشان ملاحده و صوفيه و مشبِّهه و غيرهم در دين كرده بودند و مردم را به جهالات و ضلالات انداخته بودند گرديدند و اين است كه الحمدللّه رب العالمين امر باطن شيئاً فشيئاً در اشتداد و قوت است و اسرار بواطن شرايع كه در كتاب و سنت رمز بود تا از دست نواصب محفوظ ماند فاش ميشود و همه موافق كتاب و سنت است و آنچه امروز مردم متحملند صدسال قبل بلكه پنجاهسال قبل هرگز متحمل نبودند پس با وجود استعداد ايشان جايز نبود كه خداوند اخلال به اين امر كه علت غائي از وضع شرايع است نمايد و اخلال هم نفرمود و علمائي برانگيزانيد كه اسرار شرايع را به نور قلوب و صفاي صدور و اطمينان نفوس خود متحمل ميشوند و آن انوار را از مشكوة نبوت و مصباح ولايت اقتباس مينمايند و علوم ايشان درسي و اكتسابي نباشد چرا كه تا حال به واسطه غلبه جهال و اهل ضلال مخفي بوده و مصلحت در ابراز آنها نبوده پس در پيش اهلش مخزون و مكنون بوده تا آنكه در اين اوقات كه خداوند صلاح عالم را در ابراز ديد آن نفوس زكيّه را برانگيزانيد و اين علم را ابراز دادند و لكن بعد از اينكه شياطين مضلّه كه در اَوكارِ صدور و هياكل جسمانيه اولياي خود سكنا دارند خروج اين انوار را ديدند بر جان و بنيان امر خود ترسيده به فغان درآمدند و هياكل را به فغان بيرون آوردند و دست و پا و زبان آنها را به حركت آوردند و به تمامي همّ خود سعي در اطفاي آن انوار نمودند و جهال مسلّمين آن هياكل هم چون حركات و غوغاي آن هياكل را ديدند از خود ايشان پنداشتند و كمر نصرت و ياري آنها را بستند و استعانت به هياكل جنود فرعون و ثمود جسته به هم اتفاق در دفع اهل وفاق و نصرت اهل شقاق نمودند و لكن خداوند ميفرمايد علينا نصر المؤمنين يعني حتم است بر ما نصرت مؤمنان و ميفرمايد لينصرنّ اللّه من ينصره يعني قسم است كه خدا نصرت كند البته كسي را كه او را نصرت كند و ميفرمايد انا لننصر رسلنا و الذين آمنوا يعني به درستي كه ما نصرت ميكنيم پيامبران خود را و مؤمنان را و آيا خدا كافي نيست و در مقابل كل
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 67 *»
آن هياكل و جنود نميتواند ايستاد بلي واللّه خدا كافي است و ميفرمايد يريدون ليطفؤا نور اللّه بافواههم واللّه متم نوره و لو كره الكافرون يعني ميخواهند كه نور خدا را به دهانهاي خود خاموش كنند يعني دين خدا را به علمها و بيانها و تقريرها و سخنهاي ظاهري ميخواهند خاموش كنند و حال آنكه خدا تمامكننده نور خود است و كاملكننده دين خود است اگرچه كفار از اتمام آن اكراه داشته باشند.
باري طفل چون نادان است شيطان او هم نادان است و نميتواند وسوسه علمي در آن و اضلال علمي به آن نمايد ولي چون آن طفل تحصيل علم نمايد شيطان او هم در اندرون او و ملك او هم در اندرون او تحصيل علم كند و هريك بر يكديگر غالب آيند به اختيار آن شخص آن علم را ابراز دهند پس اگر ملك متعلم شده در مكتبخانه صدر و قلب او آن علم در سينه آن ملك نور و خير و للّه و في اللّه شود و نور و خير و هدايت و ابصار و استبصار ابراز دهد و مردم را به راه خدا بخواند و از دهانش نور و از دست و پايش نور ظاهر شود و چون در مكتبخانه دل او شيطان درس خواند آن علوم در نمكزار سينه او و شكم مارِ دل او جمله نمك و زقوم و سموم گردد پس از زبان آن هيكل جمله ظلمات و شكوك و شبهات و اضلال و ضلالات ظاهر شود غرض بعد از قوت بنيه، فريقان به كار ميآيند و در حال ضعف و جهالت هيچيك كاري نميتوانند كرد و بر حسب حكمت و سير طبيعي يافتي كه عالم روز به روز بزرگ ميشود و شعورش زياده ميشود تا در اين ايام كه شعور عالم زياده شد اكتساب علوم نموده هرآن جماعت كه ايشان را صدور كثيفه و قلوب خبيثه بوده و ابدانشان اصطبل شياطين بوده البته شياطين ايشان متعلم شده در اين اوقات فسادشان اعظم از سابق شده و در صدد تضييع دين بيشتر برآمدهاند و چون آنها در اين زمان نهايت طغيان را كرده در صدد اضلال حق برآمدهاند حكمت اقتضاي آن كرده كه در مقابل ايشان جمعي كه صدور ايشان نقيه و طينتشان طيبه و قلوبشان مضيئه بوده و جان و تن خود را مسجد ملائكه قرار دادهاند و از علوم حقه اكتساب نمودهاند به سخن درآيند و آن طايفه اول چون جميعاً اجماع كرده به سرداري ابليس اعظم لشكر شبهات و شكوك كشيده در
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 68 *»
صدد قتل ارواح ايماني مؤمنان برآمدهاند خداوند از اين طرف حزب خود را آراسته به سرداري روحالقدس و ولي كامل اعظم در نزديك روحا كه در شاطيء فرات ولايت است تلاقي فئتين ميشود و اگرچه به ظاهر جنود ابليس قدري غلبه نمايند ولي عماقريب رسول خدا در غمام بعضي از موالين خود نشسته ظاهر ميشود و شيطان را به حربهاي از نور به قتل ميرساند و شياطين شبهات و شكوك از ديدن آن نور كور و از جوار مسلمين مهجور خواهند شد و به سر منزل اصلي خود كه دارالبوار است رجوع خواهند كرد و روي زمين از لوث ايشان پاك ميشود نميدانم كه چه ميگويم و آيا در نظر اين خلق منكوس چقدر اين سخنان پريشان ميآيد و نميدانم اين فصل چقدر به طول ميانجامد.
شرح اين احوال و اين خون جگر |
اين زمان بگذار تا وقت دگر |
پس برويم بر سر حاصل اين فصل به طور اختصار و حاصل آن است كه خداوند در هر زماني به قدر صلاح آن زمان از دين و شرع خود ابراز ميدهد و اين است سبب آمدن انبيا پي در پي و نسخ شرايع و كتب و كسي را نميرسد كه بر خداوند بحث نمايد كه چرا در اين زمان ابراز دادي چيزي را كه در زمان سابق نداده بودي الا يعلم من خلق و هو اللطيف الخبير پس از اين جهت در اين زمان سعادت اقتران چيزي چند از اركان ايمان ظاهر شده و ميشود كه سابق ظاهر نبوده و بدعت در دين خدا نيست بلكه همان دين سابق است و شرع سابق كه بعضي امور آن روز در كمونش بود كه در اين زمان به ظهور پيوسته است چنانكه زيد همان زيد است كه متولد شده ولي شعوري چند روز به روز از او بروز ميكند و عقل و فهمي چند از او ظاهر ميشود كه پيشتر ظاهر نبوده و كسي را نميسزد كه بگويد اين زيد آن زيد نيست همان است كه آن روز مخفي بوده و امروز آشكار شده آيا نميبيني كه دست همان دست و پا همان پا و سر و روي همان سر و رو و تن همان تن است كه سابق بوده و اين شعور تازه ظاهر شده همان دست و پا را به حركت ميآورد و همان اعضا را استعمال مينمايد و در قالب همان تن به اندازه است و به همان تن الفت ميگيرد و آن تن به همان جان الفت ميگيرد و آن تن تمجيد همان روح ميكند و آن
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 69 *»
روح تمجيد همان تن مينمايد و با يكديگر در همه احوال مؤالف و معانق ميباشند پس كدام دليل از اين قويتر و كدام برهان از اين آشكارتر بر اينكه اين جان جان همان تن و اين تن تن همان جان است پس چه بر اين داشته است قومي را كه انكار اين جان را مينمايند و در صدد اطفاي اين نورند و ميخواهند اين جان را از آن تن اخراج نمايند بلي مردگان طالب مردگان و زندگان طالب زندگانند پس به همينقدر بيان در اين فصل با بركت و حكمت اقتصار ميكنيم و اگر انصاف دهي خواهي فهميد كه اين كتاب تدوين همان جان تكويني است كه اليالآن چنين كتابي در اين دنيا ابراز نيافته است و شرح احوال به اين قسم نشده است و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.
فصل
اگر بخواهيم از هرگونه دليلي به تفصيل بگوييم تا زمان را امتداد است و ما را قلم و مداد از يك نوع دليل و لا قوة الا باللّه ميتوانيم آورد ولي بناي اين كتاب بر اختصار است پس اين مطلب را به اين فصل كه كاشف از خلاصه باب است ختم مينماييم و ميگوييم كه خلاصه مطلب آن شد كه بايست در هر زماني به قدري كه احتجاج بر اين خلق منكوس تمام شود حجت ظاهر و هويدا باشد نه زياده و نه كمتر چرا كه خداوند اين خلق را به لغو و عبث نيافريده بلكه براي غايتي خلق كرده و آن غايت منفعتي است كه به خلق رسد نه ضرر و به خلق رسد نه به خالق بد نگفته است شاعر كه:
من نكردم خلق تا سودي كنم |
بلكه تا بر خلق خود جودي كنم |
و آن جود اگر به ايشان عليالسويه رسد از عدل نيست با وجود اختلاف حال ايشان و ضعف و قوت افهامشان و اختلاف ايشان در درسترفتاري و كجرفتاري و موافق انصاف مجبول در طبعشان و مخالف آن پس بالسويه جود كردن به ايشان از عدل نباشد آيا نميبيني كه دو طفل از براي تو به هم ميرسد كه يكي نيككردار و مهربان و با ادب و احسان است و تو او را بيشتر دوست ميداري و احسان به او بيشتر ميكني و يكي ديگر بدخلق و بدكردار و بدسلوك است با اهل خانه و بيادب و تو از آن متأذي هستي پس جميع خلق بر همين نهج بودهاند و هستند و احسان
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 70 *»
بالسويه به ايشان از عدل نيست پس بايستي به اختلاف به ايشان احسان نمايد اگر ميزاني از براي ظهور قابليت هريك براي احسان و آزمايشي در ميان نبود ايشان را بر خدا حجت بود و حجت بالغه مر خداي راست نه خلق را و خدا عاجز از وضع آزمايش و ميزان نبوده و نيست.
پس آزمايشي آفريد و ميزان عدلي وضع كرد كه آن شرايع و احكام باشد و خلق را به آن شرع كه ناشي از عدل او بود آزمود و سبكي و سنگيني هريك به آن ميزان معلوم و بر خواص و عوام مفهوم ميگردد و بر حسب آن ميزان به هريك احسان ميفرمايد پس چون خلق براي آن غايتِ خلق بودند و آن غايت به اين ميزان به ايشان ميرسيد پنهان بودن اين ميزان به كلي خلاف غرض از خلق است و جمعي در حالت پنهاني ميزان البته ميميرند و ايشان را حجت ميماند بر خداوند، و ظهور حجت بر سابقين و قيام ميزان بر سالفين سبب سنجيدن لاحقين نميشود پس در هر عصري بايد ميزاني ظاهر و باهر باشد كه به آن حجت بر خلق قائم شود و به آن سنجيده شوند و بر حسب آن سنجيدن بر ايشان احسان جاري شود و ابداً به كلي نبايد پنهان ماند نهايت اگر متاعي جمع شد در وقتي كه سنگينتر آنها از يك مثقال بيش نيست ترازوي بزرگ و قپان ضرور نيست بلكه ترازوي مثقال كفايت ميكند و چون امتعهاي جمع شود كه نهايت سنگيني آنها يك من باشد ترازوي من كفايت ميكند و اقتصار به ترازوي مثقال تفريط و آوردن قپان افراط است و در حكمت جايز نباشد و چون امتعهاي جمع شود كه سنگيني آنها وِقر باشد و عدل البته قپان در كار است و ترازوي مثقال و من كفايت نميكند و حكيم اقتصار بر آنها نمينمايد و لابد قپان ميآورد و به قپان بايد بسنجد حال امر چنين است تكليف اين خلق بر حسب ازمان مختلف ميشود و سبكي و سنگيني ايشان بر حسب عقول ايشان است پس ميزان هر عصر بر حسب عقول ايشان مختلف ميشود و فهميدي كه اين عالم در هر عصري چقدر اختلاف داشت و اهل هر زماني چقدر فهم داشتند و الآن هم اهل هر بلدي و اقليمي چقدر فهم دارند پس در هر عصري و در هر اقليمي و در هر بلدي بلكه در هر خانهاي خدا را ميزاني است و حجتي كه به آن احتجاج ميكند بر ساير اهل آن
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 71 *»
خانه و آن بلد و آن اقليم و آن عصر بلكه اگر دو نفر در بياباني باشند خداوند به يكي از آنها بر ديگري حجت ميكند اگرچه بايد در بعضي مواضع به اين و در بعضي به آن احتجاج بر ديگري نمايد و اين حجت غايتش آن است كه محجوج بفهمد كه راست است و حق است و بايد پيروي آن كرد و جميع معجزات انبيا و مرسلين و اوصيا و بينات ايشان همه براي حصول علم محجوج بوده است به قول حجت پس اگر از قول كسي علم حاصل شود به مطلب حجت خدا قائم است بدون معجز و كرامت چرا كه غايت معجز و كرامت كه حصول علم است حاصل است و ٭بالاتر از سياهي رنگي دگر نباشد٭ و حجتي محكمتر از حصول علم براي محجوج نباشد بلكه آن معجزات براي جميع مسائل انبيا نيست و براي جميع اشخاص نيست بلكه براي مسائلي است كه محجوج نميتواند علم به آن حاصل كند و آيتي و علامتي عقلاني و ظاهري ندارد يا آنكه براي اشخاصي است كه فهم زيادي ندارند و شبهات بر ايشان غالب آمده در آن مسائل مشتبهه احتياج به معجز است و اما مسائلي كه علم براي محجوج از محض اعلام يا اقامة اندك برهان حاصل ميشود احتياج به معجز در آنها نيست و به آنها از قول هركس باشد اقامه حجت خدا ميشود و هركس كه به آن ناطق شود حجت خداست و واجب است عمل كردن به آن البته مثلاً اگر كسي به كسي بگويد دروغ مگو و دروغ قبيح است اين سخن احتياج به معجز ندارد و بدون معجز اقامه حجت خدا به آن شده است و واجب است ترك دروغ چرا كه غايت معجز علم به قبح دروغ است و آن حاصل است و به محض متنبهشدن علم حاصل ميشود كه اين سخن صدق است و قول حق است و رضاي خداست و دين خدا و حاصل معجز همين است پس معجز در اينجا ضرور نيست و حجت خدا قائم ميشود بدون بينه اما اگر نبي بگويد من از نزد خدا آمدهام اين قول چيزي نيست كه به محض تنبيه انسان علم به اين موضوع حاصل كند كه از جانب خداست البته اگرچه اصل مسئله كه نبي در كار است احتياج به معجز ندارد اما خصوصيت نبوت شخص معين محتاج به معجز است و همچنين اگر مسئلهاي باشد كه انسان عقلش حسن و قبح آن را برنخورد معجز
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 72 *»
ميخواهد.
پس از اين قاعده شريفه كه مخرّب بنيان اعذار است معلوم شد كه هركس به هركس سخني گويد كه آن كس آن را بفهمد و يقين كند كه حق است چه با برهان يقين كند چه بيبرهان البته آن حجت خداست بر آن ديگري و واجب است اخذ به آنچه گفته است و اين حجت در هيچ عصري و در هيچ بلدي و در هيچ خانهاي و در هيچ بياباني از خلق منقطع نيست و چنانكه انبيا جميع حق را به هر فردفرد نميگفتند بلكه همه را خود هم نميدانستند و محتاج به وحي بودند كه به تدريج ميرسيد و در هر وقت و به هركس به قدر حاجت ميگفتند و خدا به همانقدر كه اظهار شده بود احتجاج ميكرد لازم نيست كه ساير حجتهاي خدا هم همه حق را بدانند و تا همه به كسي نرسد اقامه حجت بر آن نشود بلكه به يك كلمه حق هم اقامه حجت ميشود بر خلق پس اگر كسي براي كسي يك كلمه حق گفت و او متنبه شد و يقين كرد كه اين دين خداست و حق است و صدق است و به آن عمل نكرد و ديگر هم هيچچيز تا آخر عمر نشنيد و مُرد اقامه حجت به همان يك كلمه شده است و شرع او همان است و طاعت و معصيت و عبادت او در همان و اگر به همان عمل كرد و ديگر هيچچيز نشنيد ناجي و عامل به شرايع و مطيع است و مستحق ثواب است از خداوند و اگر همان يك كلمه را نشنيد عاصي خداست چرا كه غايت ارسال رسل و انزال كتب كه حصول علم به قول خدا و رضاي خداست حاصل شده است براي او و عصيان كرده بعد از بيّنه و هالك است و خدا را حجت است بر او و مستحق عذاب است مگر آنكه عفو فرمايد بلكه عرض ميكنم كه اگر هيچكس هم نزد او نباشد و عقل او حكم كند بالبداهه در يك مسئله كه اين امر قبيح است و به حد علم و يقين رسد براي او نه شك و ظن به همان اِخبار عقلِ او اقامه حجت خدا براي او ميشود و شرع او همان يك امر است و دين او همان و عملكردن او به مقتضاي آن واجب است بر او و اگر مخالفت آن نمايد البته عاصي است مثل ساير عُصات به انبيا بلاشك و عقل او نبي اوست چرا كه نبي يعني خبردهنده و عقل او به او خبر داده نهايت شرع او همان يك كلمه است و همه شرايع انبيا به تدريج ظاهر ميشد و روز اول يك كلمه بود و هركس آن يك كلمه را
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 73 *»
شنيده بود عملش به مقتضاي آن واجب و اگر ميمرد سؤال نميكردند از او مگر همان يك كلمه را.
بلكه عرض ميكنم كه چون عقل يا غير عقل در مسئلهاي حكم كردند و تو يقين كردي كه آن قول خداست در آن ساعت و در آن مسئله آن عقل و آن شخص پيغمبر معصوم مبعوث از جانب خداست و وجه اللّه و يد اللّه و لسان اللّه و ظاهر اللّه است در آن مسئله و در آن ساعت براي تو چرا كه غايت اينها همه خطا نگفتن و از جانب خدا سخنگفتن است و علم به اينكه قول او از خداست و الآن در عقل و در آن شخص همين مطلب حاصل است چرا كه علم داري كه حق گفته و تا خداوند بر لسان او سخن نگفته بود حق نبود و تا خدا در او جلوه نكرده بود حق نبود پس خدا در آن جلوه كرده به حق و وجهاللّه و ظاهراللّه است و چون خدا از او سخن گفته لساناللّه و چون راست گفته و خطا و اشتباه و سهو نيست معصوم است در آن ساعت از آن جهت پس اقامه حجت خدا شده است بر آن ديگر به پيغمبر معصوم مخبر صادق از جانب خدا حال اگر آن مخبر در اكثر احوال چنين باشد فوزي عظيم است و اگر هميشه چنين باشد فوزي اعظم و اگر در يك مسئله چنين باشد هم بهرهايست از حق سبحانه و تعالي پس خدا بر هر مخلوقي به پيغمبر صادق و مخبر ناطق احتجاج كرده است و تكليف هركس را به او رسانيده است و اقامه حجت فرموده است و هيچكس را بر خدا حجتي نيست و اين حجت در اعصار و اشخاص هميشه هست و حجت خدا را انقراضي نيست و در حكمت اخلالي نه، اين است كه حضرت صادق7 فرمودند حجت قبل از خلق و با خلق و بعد از خلق هست و فرمود اگر دو نفر بمانند يكي حجت است بر ديگري و حضرت ابوجعفر7 فرمودند كه خدا كامل كرده است حجتهاي خود را به عقول و فرمودند كه خدا پيغمبران را نفرستاده است به سوي بندگان خود مگر به جهت آنكه امر خدا را بفهمند و فرمود خدا را دو حجت است حجت ظاهره و حجت باطنه اما حجت ظاهره رسلند و پيغمبران و ائمه اما باطنه عقول است پس هيچكس نيست مگر آنكه حجت خدا بر او قائم است و روز قيامت به آن حجت با او سخن گويد و از او سؤال كنند و به ترازو بسنجند و بر
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 74 *»
صراط آن حجت رود و به جزاي عمل به آن رسد.
پس اگر پيغمبري معصوم اصلي مشهود به سوي او مبعوث شده است و شرعي براي او بيان شده است اوست حجت خدا بر آن و به آن حجت خدا با او سخن گويد و مطالبه نمايد و اگر در محلي بوده كه پيغمبر معاصري را نديده ولي پيغمبري سابق بر طايفه او مبعوث شده بود و اخبار او به آن رسيده بود به واسطه اوصيا يا علماي امت آن يا ساير روات از آن و يقين به آن حاصل كرده بود از آن حجت از او سؤال كنند و اگر مطلقا خبر پيغمبري را نشنيده و بر بعثت احدي اطلاع به هم نرسانيده و خدا را ميشناسد هر عالمي كه به او خير و شري بگويد و او به عقل خود بفهمد كه راست ميگويد و به تصديق عقل خود بدون دليل يا با دليل فهميد كه آنچه ميگويد صدق است خداوند روز قيامت به آن حجت كند براي او و اگر عالمي را نديد و كسي از عرض خود او گفت خوبي و بدي بعضي از چيزها را و فهميد كه راست ميگويد و يقين كرد روز قيامت به آن حجت كنند بر او و شرع او همان است و اگر كسي به او خيري و شري نگفت و لكن فهميد به فطرت و عقل خود كه مثلاً اذيت كسي بد است و اعانت كسي خوب است و راستي خوب است و دروغ بد است و هكذا و يقين كرد به اينها روز قيامت به آنها احتجاج كنند بر او و شرع و صراط همان است و اگر مطلقا به هيچ خيري و شري برنخورد به واسطه جنون يا بلاهت يا سفاهت يا طفوليت يا غير اينها حجتي بر او نيست نهايت مثل اطفال مليين خواهد بود كه هنوز به شعور نيامدهاند و مكلف نيستند و اين بسيار كم است كه به هيچچيز برنخورده باشد حتي آنكه تعدّي بر غير بد است يا دروغ بد است يا آنكه در عمر خود يك كلمه را برنخورده باشد و اين ظاهراً نشود مگر براي مجنون دائمي يا طفل غير مميّز و الا هركس كه باشد در عمر خود اگرچه به يك كلمه باشد برخورده است و برميخورد مجملاً كه اگر به يك كلمه هم در مدت عمر خود برخورده باشد همان شرع و صراط و حجت بر اوست و اگر مطلقا خدا را نشناخته است و نفهميده كه خالقي دارد از جهت غفلت يا حمق و بلاهت فرضاً، خدا را بر آن حجتي نيست اگرچه اين قسم را بسيار بعيد ميبينم چرا كه مردم اگر به همهچيز جهل پيدا كنند
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 75 *»
از اين يك جهل پيدا نميكنند و ميدانند كه نبودهاند و كسي آنها را ساخته است و همينقدر از براي اقامه حجت كفايت ميكند و اين است كه خدا ميفرمايد و ان من امة الا خلا فيها نذير يعني هيچ امتي نيست مگر آنكه در آن پيغمبري گذشته است چگونه وـحال آنكه حديث است از حضرت امام زين العابدين7 كه فرمودند كه بهايم هرچه را نفهمند اين چهار را ميفهمند معرفت به رب خود و معرفت به مرگ و معرفت نر و ماده و معرفت چراگاه پس وقتي كه بهايم معرفت رب خود را داشته باشند مشكل كه فردي از افراد انسان بالكليه فاقد اين معني شود بالجمله همينقدر كه بداند كه كسي او را ساخته در اقامه حجت كفايت ميكند بلي اگر مجنون باشد يا طفل باشد كه شعور نداشته باشد يا سفيه و ضعيفي باشد كه شعورش مانند شعور ايشان باشد ميشود كه حجت بر او قائم نشود و لكن اگر حجت شرعي بر چنين كسي اقامه نشده است به جهت آنكه حجت بر عقل است و اين كس عقل ندارد حجت حيواني كه در عرض حيوانات است و حجت نباتي كه در عرض نباتات است و حجت جمادي كه در عرض جمادات است بر او قائم است و چنانكه در جمادات بعضي طيبند و قبول ولايت كردهاند و بعضي نكردهاند و خبيثند و در ميان نباتات و حيوانات همچنين او به هر حال از عرض اينها بيرون نرفته نهايت عقل انساني ندارد اگر زنده است روح حيواني دارد و روح نباتي دارد و به هر حال حجت الهي هم بر اينها بر نحو ديگر قائم است چنانكه خدا ميفرمايد و ما من دابة في الارض و لا طائر يطير بجناحيه الا امم امثالكم يعني هيچ جنبندهاي نيست در زمين و پرندهاي كه بپرد با بالهاي خود مگر آنكه آنها هم امتهايي هستند مثل شما و فرموده است و ان من امة الا خلا فيها نذير يعني هيچ امتي نيست مگر آنكه پيغمبري در آن بوده است پس در نوع هر جنبندهاي پيغمبري بوده است و از اين است كه فرموده كل قدعلم صلوته و تسبيحه يعني حجت خدا بر همهكس تمام است و به همهكس فهمانيده است تكليف او را پس همهچيز دانستهاند صلوة خود را و تسبيح خود را و لكن در ميان حيوانات و نباتات و جمادات باز بعضي عاصي هستند و بعضي مطيع در شرع خود به جهت
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 76 *»
عمومات آيات قرآن و نصوص اخبار زياده از حد تواتر كه از آن جمله است روايتي كه از حضرت صادق7 شده است كه فرمودند كه هيچچيز و هيچ آدمي و انسي و جني و ملكي در آسمان نيست مگر آنكه ماييم حجتهاي بر ايشان و خدا خلق نكرد خلقي را مگر آنكه عرض كرد ولايت ما را بر ايشان و احتجاج كرد بر آنها به ما پس بعضي ايمان آوردند و بعضي كافر شدند حتي آسمانها و زمين و كوهها. پس اين شخص كه شعور انساني ندارد از حيوانيت و نباتيت و جماديت بيرون نرفته و آن نوع معرفت را به خداي خود دارد و آن نوع تكاليف را به حيوانيت و نباتيت و جماديت خود ميداند و واجب است بر او كه به آنطور عمل كند و آن مصائب كه به اين اصناف ميرسد همه از جهت تقصير ايشان است در تكليفِ خود چنانكه روايت شده است كه صيد نميشود مرغي مگر به واسطه ترككردن تسبيح مجملاً شخصي كه بر صورت انسان است اگر به هيچوجه شعور عقلاني ندارد خدا احتجاج ميكند بر او به آنچه احتجاج كرده است بر جمادات و نباتات و حيوانات و باز خدا راست حجت بر خلق و هيچ فردي از افراد انسان پيدا نميشود كه حجت بر او قائم نشده باشد بلكه هيچ فردي از افراد موجودات پيدا نميشود چرا كه همه را حكيم خلق كرده است و لغو نكرده و براي غايتي بوده و غايت، انتفاع ايشان است و انتفاع مجاناً نميشود پس ميزاني ميخواهد و ميزان شرع است و شرع هر قومي به قدر شعور ايشان است و شرع به او نرسد مگر به نبي و نبي بايد به لسان قوم باشد پس از سنخ او نبي بر او قائم است و شرع را رسانيده و حجت بر او قائم شده است پس ثواب و عقاب جمادات در معاد جمادات است و ثواب و عقاب نباتات در معاد نباتات و آن بالاي معاد جماداتاست به يكدرجه و ثواب و عقاب حيوانات در معاد حيوانات است و آن بالاتر است از معاد نباتات به يك درجه و ثواب و عقاب اناسي در محشر اناسي است و آن معروف است و اين اصناف در يك طبقه محشور نشوند و همه به يك نوع جنت و نار داخل نشوند و لكل منا مقام معلوم.
و عجب دارم از بعضي علما كه انكار اخبار متواتره و آيات متضافره را از كتاب كردهاند در شعور جماد و نبات و
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 77 *»
حيوان و تكليف و سعادت و شقاوت ايشان و گفتهاند اين اخبار استعاره است از آنكه كسانيكه با اينها قرين بودهاند بد بودهاند پس زمينهاي كافر يعني مردمي كه آنجا بودند كافر بودند و نباتات كافر يعني آنها كه ميخوردند كافر بودند و حيوانات كافر يعني آنها كه نگاه ميداشتند كافر بودند و مؤمنهاي آنها هم به عكس اين و بعضي گفتهاند يعني آنها كه صفاتشان خوب است مانند صفات مؤمنين است و به اين مناسبت مؤمن گفتهاند و كافر هم به عكس اين باري اگر موقع ذكر ميبود ميديدي كه چگونه مشاهد ميكردم براي تو شعور و تكليف آنها را و سعادت و شقاوت آنها را بلكه نوع تسبيح هر صنف از آنها را و شايد سابقاً در جلد نبوت اِشعاري به اين شده باشد و در درسها و موعظهها مفصل بيان شده است و اصحاب تلقي كردهاند و در ساير رسالات هم گويا شرح شده باشد باري حال در صدد اين معني نيستم.
باري از آنچه در اين فصل و فصول سابق عرض شده معلوم گرديده است كه خداوند عقل را آفريده است و او را حجت خود كرده است به آنچه در او از نور خود قرار داده است اگر در چيزي يك ذره است يك ذره مكلف و اگر در كسي بيشتر بيشتر تا آنكه در هركس كل آن است مكلف است به كل پس اين مردم در هر زمان هرقدر شعور داشتند همانقدر حجت ضرور داشتند و حجت هر زمان به قدر آن زمان بر ايشان احتجاج ميكند اما در توحيد در هر زمان به قدر شعورشان مكلف بودند از اعتقاد به خداوند و همانقدر سبب نجات ايشان بود اگرچه به قدر زياده از تجسم نميفهميدند و اما در نبوت به همانقدر و همانطور كه ميفهميدند ايشان را كفايت ميكرد اگرچه زياده از حد علم براي ايشان نميدانستند و همچنين در ولايت به قدري كه ميفهميدند كفايت از ايشان ميكرد و نميفهميدند مگر به حد علم و فقاهت و بسا بود كه با ايشان مجادله ميكردند و رد ميكردند و پس از دليل قبول ميكردند يا بعد از آوردن كتابي ميپذيرفتند و زياده از حد فقاهت نميفهميدند و اعتقاد زياده از اين درباره ايشان نداشتند و همينطورها مجزي بود از ايشان تا آنكه در اين ايام فهم مردم زياد شد و عقلها بالا رفت و دقايق امر توحيد و نبوت و امامت را فهميدند و ميفهمند.
پس
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 78 *»
خداوند جلشأنه چون استعداد ايشان را زياده ديد خواست ركن ديگر از ايمان را بر ايشان القا كند و آنچه خدا در كتاب خود و نبي و ائمه در سنت خود ذخيره كرده بودند از براي اهل آخرالزمان ابراز فرمايد پس از اين بود كه ابراز فرمود مقامات ركن رابع ايمان را و برخي از فضايل ظاهره ايشان را و تسليم امر ايشان به طور كليت و آن معرفت ثمره ايمان است كه تا حال انبيا و اوليا كه مردم را به سوي خدا ميخواندند براي وصول به چنين مقامات و صعود بر اين درجات بود و آن تكاليف اموري بيحاصل نبوده بلكه براي آنها غايتي بوده كه مالكشدن اين قدرتها و قوّهها و درجهها باشد و صاحبشدن اين فضايل باشد و ركن رابع نيست مگر معرفت آن اشخاص كه به ثمره ايمان به خدا و رسول رسيدهاند و اعمال شرعيه را كه براي تقرب به خدا ميكردند ثمرهاش را ديدهاند و به مقام قرب به خدا رسيدهاند و حاصل اين حديث مستفيض قدسي كه فرمود خداوند عالم جلشأنه كه بنده به سبب نافلهگذاردن به من نزديك ميشود تا آنكه او را دوست ميدارم و چون او را دوست داشتم گوش شنواي او شوم و چشم بيناي او شوم و زبان گوياي او شوم و دست تواناي او شوم و پاي پوياي او شوم اگر مرا بخواند او را اجابت كنم و اگر ساكت شود ابتدا كنم به انعام به او؛ در وجود او پيدا شده است و همچنين حاصل اين حديث قدسي كه فرموده است اي پسر آدم من پروردگاري هستم كه به چيزي ميگويم بشو ميشود اطاعت كن مرا در آنچه تو را امر كردم تو را مانند خود قرار دهم كه بگويي به چيزي كه بشو بشود و همچنين حاصل اين آيه كه خدا ميفرمايد كه كسانيكه گفتند پرورندة ما خداست پس مستقيم شدند نازل ميشود بر ايشان ملائكه كه نترسيد و محزون نشويد و بشارت كنيد به بهشتي كه وعده كرده ميشديد ماييم اولياي شما در حيات دنيا و در آخرت تا آخر آيه.
بالجمله چون افهام مردم در اين زمانها بالا رفته است لايق آن شدند كه خدا به ايشان بفهماند ثمره ايمان را و بشناساند به ايشان آنان را كه به ثمره ايمان رسيدهاند و در ايشان آثار ايمان ظاهر شده است و اين مقام هميشه از براي مؤمنين كامل بالغ بوده است ولي مردم را طاقت فهم مقام ايشان نبوده است و طاقت فهم ثمره
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 79 *»
ايمان نبوده است حال كه آن طاقت را پيدا كردند و ميتوانند فهميد و تسليم كرد خداوند ايشان را به اين مقام فايز كرد و حكايت تازهاي نيست آيا كسي ميتواند بگويد كه ايمان به خدا و رسول و ائمه: هميشه بيثمر بوده و ترقي از براي مؤمنين نبوده و به درجات قرب فايز نميشدهاند و آثار قرب به خدا در وجود آنها ظاهر نميشده است؟ حاشا اين را كسي نميتواند بگويد پس ايمان ثمر داشته و ثمر آن از براي عاملين به حقيقت بوده و صاحب مقامات و كمالات ميشدهاند لكن تا حال مخفي بوده به جهت عدم استعداد مردم و آن مؤمنان خود را مخفي ميداشتهاند در اين اوقات شمهاي از آنها بروز كرده و اقامه بيّنه بر آنها از كتاب و سنت شده است پس بر هركس كه بر آن بيّنات مطلع شده واجب است تصديق به آن امر و كسيكه مطلع نشده بر حالت سابق باقي است تا حجت بر او تمام شود و بر آن مطلع شود آنگاه بر او تمكين و تسليم واجب ميشود و انشاءاللّه بعد از اين از كتاب و سنت اقامه دليل بر آن خواهيم كرد به طوري كه مؤمن موالي انكار آن نكند و به همينقدر در اين مطلب اكتفا ميكنيم چرا كه مِنبعد در مطالب ديگر مشروح خواهد شد.
مطلب دويم
در اثبات لزوم وجود ايشان به ادله مجادله بالتي هي احسن كه شأن اهل علوم شرعيه است و در اين مطلب هم چند فصل است:
فصل
بدان كه امر خالي از آن نيست كه خواهي گفت كه يا خداوند اين عالم را براي فايدهاي آفريده يا بيفايده اگر گويي كه بيفايده آفريده است لازم آيد كه خداوند حكيم نباشد و كارها را به لغو كرده باشد و حال آنكه اجماعي مليين است كه خدا حكيم است و لغوكار و بيفايده عمل نيست پس بايد كه اين خلق را فايدهاي باشد و چون از براي خلق فايده اثبات شد خالي از آن نيست كه ميگويي آن فايده عايد خدا بايد بشود و او انتفاع از خلق برد يا آنكه فايده عايد خلق بايد بشود اگر گويي فايده عايد خدا ميشود و او بهره و انتفاع از خلق ميبرد لازم آيد حاجت او و عدم غناي مطلق براي او و اين هم خلاف اجماع موحدين است و از
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 80 *»
مذهب توحيد بيرون ميروي پس بايد فايده عايد خلق شود و ثمره ايجاد براي خلق باشد حال بايد تدبر كني كه آن ثمره ثمره انتفاع و قوت و كمال و نعمت است يعني ايشان را خلق كرده است كه به ايشان كمالها و نعمتها و بهرهها و نفعها دهد يا ايشان را خلق كرده كه به ايشان نقصها و ذلتها و خواريها رساند اگر گويي براي خواريها و ذلتها و نقصها آنها را آفريده است كه ايشان را اذيت كند و خواري رساند و ذليل كند خلاف رأفت و رحمت به خدا نسبت دادهاي و اين عمل فايده ايجاد نتواند بود و اتفاقي عقلاست كه اين فايده خلقت نتواند بود و حاصلي نه براي خدا دارد نه براي خلق و اذلال و خواري فايده نيست بلكه عدم فايده است پس بايد آن ثمره انتفاع و قوت و دوام و بقاء و كمال و خير و نور باشد نه اضداد اينها و ايصال اين ثمره به ايشان مجاناً و به طور مفت نميشد باشد چرا كه خدا را از ذات او اقتضائي نيست چرا كه قديم است و احدي و با احد غير احد معقول نيست و اقتضا غير كنه ذات قديم است پس با او نخواهد بود و از اين گذشته اقتضا اگر قديم بود پس آن هم خداي ديگر بود و بايستي دو قديم باشد و اگر حادث بود حادث در ذات قديم چه ميكند پس خدا را كه اقتضائي نيست پس بايستي كه اقتضا از خلق باشد و شك نيست كه خلق مراتب بسيار و اختلافهاي بيشمار دارند و اقتضاي همه براي هيچ امري يكسان نيست پس نميشد كه ايصال آن فايده به ايشان بر يك نهج باشد و آن فايده را به همه يكسان دهند و همه را يك مقدار نعمت و قدرت و قوت دهند بلكه بايستي به اختلاف به ايشان دهند چرا كه قابليتهاي ايشان مختلف بود و هست چنانكه مشاهد است.
حال آن قابليتهاي مختلف را اگر ابراز ندهند و آن فيضها را به ايشان به اختلاف قسمت نمايند ايشان را بر خدا حجت بود چرا كه ايشان خود از قابليتهاي باطني خود اطلاع ندارند و بر خدا بحث ميكردند كه چرا به يكي از ما كم فيض دادي و به يكي زياد چرا همه را يكسان نكردي پس از براي ابراز قابليت ايشان و قطع اعذارشان اسبابي و آزمايشي ضرور است كه به آن آزمايش ايشان را بيازمايند هركس بر حسب قابليت باطنه خود در آن آزمايش جاري شود و آن قابليت براي خود و سايرين رأي العين آشكار شود كه ديگر
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 81 *»
نتواند بحثي كند و غير او هم بحث نكند و عدل خدا بدين واسطه ظاهر شود و همهكس بفهمند كه خداوند عادل است و به هركس به قدر قابليت او انعام كرده است و به قدر سعي او به او داده است و اگر گويي ايشان خلق ضعيفي بودند و ايشان را چه حد آن بود كه بر خدا بحث كنند هرچه به هركس ميداد كسي نميتوانست بحث كند جواب گوييم كه حكمت و خلق بايد بر نهج اكمل باشد و بايد به طور احسن و اتمّ باشد و به طوري باشد كه كسي در نفس خود چيزي نداشته باشد و نكتهاي نداشته باشد نه آنكه از ضعف جرأت بر ابراز نداشته باشد و احسن و اكمل اين است كه اينطور باشد و عدل او را بفهمند به طور علانيه آيا نميبيني كه در نفوس بعضي اشخاص كه تدبر نميكنند و تقصير در تفكر ميكنند در همين دنيا چه چيزها يافت ميشود و چه نكتهها ميگيرند و چه بحثها دارند با وجود آنكه خلقت بر نهج اكمل شده است و عذري براي كسي نمانده است و بحثكننده اگر حالا بحث كند به جهت تقصير اوست در نظر مثل آنكه هوا براي نفسكشيدن است و خلق شده و مبذول است حال اگر كسي نفس نكشد تا بميرد نقص از نزد حكيم نيست حال همچنين خدا اسباب آزمايش را خلق كرده است كه ديگر كسي بحثي نتواند بكند اگر كسي تدبر در آزمايش نكند و بحثي بكند از تقصير اوست نه تقصير حكيم در خلقت و اگر محل دليل مجادله نبود بيان ميكردم كه اين اعمال كليةً اطراف قابليت انسان ميباشند و قابليت در هر مرتبه صفت انسان است در آن مرتبه و قابليت جسماني اعمال جسماني است و قابليت روحاني اعمال روحاني.
پس چون لازم شد كه فيض به قدر قابليت باشد و قابليت خود اعمال و صفات است پس لازم شد كه فيض بر حسب ميزان قابليت كه اعمال باشد، باشد و بيان همان اعمال شرع است و عملكردن به آن عملكردن به شرع پس معلوم شد كه شريعت ميزان عطاي فيض است و چون آن فيضها باطن همين اعمال است و صورت آخرتي همان اعمال است پس صورت آن فيضها همين عملهاست و معني اين عملها همان فيضها پس از اين جهت خداوند همين اعمال را علت غائي خلق قرارداد فرمود ماخلقت الجن و الانس الا ليعبدون يعني
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 82 *»
خلق نكردم جن و انس را مگر براي آنكه مرا عبادت كنند و همين عبادتكردن ايشان فيضيابي ايشان است و صورت فيض است پس گويا فرموده خلق نكردم جن و انس را مگر به جهت آنكه به ايشان فيض بدهم چرا كه همان عبادت همان فيض است چنانكه در كتاب معاد شرح آن احوال را دادهام به تفصيل پس معلوم شد كه خلق براي فايده واصلة به خلق بود و آن فايده صورتش عبادت است و معنيش نجات و جنت.
و اما آن علت كه در حديث قدسي فرمايش شده است كه خلقت الخلق لكي اعرف يعني خلق را خلق كردم تا شناخته شوم مخفي نماند كه معرفت عبادت فؤاد انسان است چنانكه يقين عبادت عقل است و علم عبادت نفس است و اعمال عبادت بدن و جميع اين مراتب تفصيل معرفت است و ظاهر آن چنانكه معرفت اجمال اين مراتب است و باطن آنها بالجمله اختلافي در دو كلام نيست و معرفت و عبادت يكي است و چون درصدد شرح اين كلمات نيستم تفصيل آن را اينجا نمينويسم.
و مقصودم از اين فصل همين بود كه خدا خلق را براي غايتي آفريده و به جهت آنكه آن غايت را بر حسب قوابل جاري كند آزمايشي قرار داده كه آن شرع و تكليف باشد پس هركس از آن غايت به قدر عملش فيضياب ميشود و آن اعمال قدمها هستند به سوي دار قرب و فيض و هركس به قدر آنكه قدم برميدارد قريب و فيضياب ميشود مانند چراغي كه در شب در جاي دوري روشن شده است و تو هر قدر كه قدم به سوي او برميداري از نور او فيضياب ميشوي و اختلاف مردم در نورانيبودن به قدر اختلاف مردم است در برداشتن اقدام و سرعت و بطؤ ايشان در سير.
فصل
بدان كه شك نيست در اينكه جميع مردم يك مرتبه ندارند چرا كه در عالم مشاهده ميبيني كه بعضي عالمند و بعضي جاهل و بعضي عادلند و بعضي فاسق و بعضي بابصيرتند و بعضي بيبصيرت و بعضي تقويشان بيشتر است و بعضي كمتر و همچنين در ساير اخلاق و احوال همه با هم مختلفند حتي آنكه اختلاف به حدي است كه بعضي منافقند و بعضي صادقند و بعضي مؤمنند و بعضي كافر و بعضي گمراهند و بعضي راهيافته و در اختلاف مراتب اين خلق
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 83 *»
نميتوان شبهه كرد و همچنين شك نيست در اينكه اين خلق مخلوق خدايند و به مشيت او خلق شدهاند و اثر صنع اويند و شك نيست كه آنها كه شباهتشان به مشيت خدا و اراده او بيشتر است آنها نزديكتر به مشيتند و آنها كه شباهتشان كمتر است دورترند و آنها كه عمل به اراده خدا كردهاند اشبه به اراده اويند و آنها كه خلاف كردهاند شباهتشان البته كمتر است پس عاملين به اراده خدا نزديكانند و مخالفين دوران و شك نيست كه طفره در وجود نميشود كه اول فيض به بعيد رسد پيش از آنكه به قريب رسيده باشد پس هر فيض و خير و نور و كمال كه از مشيت خدا صادر گردد اول به آنان رسد كه نزديكترند پس به دوران و همچنين هر دورتري پس از نزديكتري تا آنكه به نهايت دوري رسد چنانكه ميبيني كه انسان به دورتر نميتواند رسيد قبل از آنكه به نزديكتر گذر كند و آب به منتهاي نهر نميرسد قبل از آنكه به اوايل نهر بگذرد و چراغ دورتر را روشن نميكند قبل از آنكه نزديكتر را روشن نمايد و عادة اللّه در ايجاد بر اين جاري نشده كه فيض به بعيد رسد قبل از قريب پس هر فيض كه از مشيت خدا صادر ميشود اول به آنان رسد كه نزديكتر به مشيت اويند پس به دورتر و همچنين تا آنكه فيض به منتهاي دوري رسد. و باز ميگوييم كه خداوند را در ذات غني احدي اقتضائي نيست چنانكه مكرر از ما دانستهاي پس به اقتضاي ذات خود به احدي فيض ندهد بلكه افاضه او به مقتضاي قابليت خلق است و آنان كه درست كردارترند و صفاتشان و احوالشان شبيهتر است به محبت خدا و اراده او البته آنها طالبترند از براي فيض و سائلتر و آملتر و توجه ايشان بيشتر است به خدا و انوار و فيضهاي او را بيشتر طالبند از آن كه دورتر است از شباهت به محبت خدا و معرضتر است و سؤال و دعاي او كمتر است و ميلش به فيضهاي خدا كمتر پس معلوم است كه چون خدا به اقتضاي خلق فيض ميدهد و برحسب طلب ايشان و ايشان به اينطورند پس اول به آنان بيشتر فيض دهد كه سؤال و امل و توجه ايشان بيشتر است پس به آن كه يك درجه كمتر است پس به آن كه دو درجه كمتر است و هكذا و اين است كه خدا ميفرمايد و لكل درجات مما عملوا يعني براي هركس درجاتي
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 84 *»
است از عملهاشان پس معلوم شد كه فيض خدا به جمعي بيشتر از جمعي ميرسد و هر خيري و نوري و كمالي كه صادر ميشود از مشيت خدا اول به جمعي ميرسد و بعد از ايشان به جمعي ديگر و اين معني را نميتوان انكار كرد و قرآن مجيد شهادت به اختلاف مراتب خلق ميدهد و عدم تسويه ايشان آنجا كه ميفرمايد هل يستوي الذين يعلمون و الذين لايعلمون و ميفرمايد لايستوي الاعمي و البصير و لاالظلمات و لا النور و لا الظل و لاالحرور و مايستوي الاحياء و لا الاموات وميفرمايد لايستوي اصحاب النار و اصحاب الجنة اصحاب الجنة هم الفائزون و ميفرمايد قل هل يستوي الاعمي و البصير افلا تتفكرون وميفرمايد قل هل يستوي الاعمي و البصير ام هل تستوي الظلمات و النور وميفرمايد و مايستوي الاعمي و البصير و الذين آمنوا و عملوا الصالحات و لاالمسيء قليلاً ماتتذكرون و ميفرمايد و مايستوي البحران هذا عذب فرات سائغ شرابه و هذا ملح اجاج و ميفرمايد قل لايستوي الخبيث و الطيب و لواعجبك كثرة الخبيث و ميفرمايد لايستوي القاعدون من المؤمنين غير اولي الضرر و المجاهدون وميفرمايد لايستوي منكم من انفق من قبل الفتح و قاتل تا آخر آيه و ميفرمايد ضرب اللّه مثلاً رجلين احدهما ابكم لايقدر علي شيء و هو كلّ علي مولاه اينما يوجّهه لايأت بخير هل يستوي هو و من يأمر بالعدل و هو علي صراط مستقيم و ميفرمايد مثل الفريقين كالاعمي و الاصم و البصير و السميع هل يستويان مثلا افلاتذكّرون وميفرمايد رجلاً فيه شركاء متشاكسون و رجلاً سلماً لرجل هل يستويان مثلا الي غير ذلك و حاصل معني آيات آنست كه عالم و غيرعالم و كور و بينا و ظلمت و نور و سايه و آفتاب و زنده و مرده و اصحاب نار و اصحاب جنت و مؤمن صالح و بدكار و شيرين و تلخ و خبيث و طيب و قاعد و مجاهد و منفق قبل از فتح و بعد از فتح و عبد و حرّ و مشرك و موحد مساوي نيستند.
پس به بداهت آيات قرآن و محكمات آن معلوم شد كه مراتب خلق مختلف است و مساوي نيستند پس چون مساوي نباشند در هيچچيز بايد بعضي بالاتر باشند و بعضي پايينتر و بعضي سابق در وجود باشند و بعضي مؤخر و بايد بعضي پيشتر و بيشتر فيض گيرند و بعضي پستر و كمتر و از
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 85 *»
اين است كه خدا ميفرمايد ام نجعل الذين آمنوا و عملوا الصالحات كالمفسدين في الارض ام نجعل المتقين كالفجار يعني آيا مؤمن صالح را مانند مفسد كنيم و متقين را مثل فاجرين؟ پس معلوم شد كه مساوي نيستند و چون «لايستوي» در اين آيات عموم دارد بايد در هيچ امر مساوي نباشند نه در رتبه نه در شرافت نه در نورانيت نه در خير و نه در كمال خلاصه در هيچچيز مساوي نباشند و خدا هم با ايشان يكسان معامله نكند چرا كه خدا عادل است و مقتضي از ذات خود ندارد و خلق هم مساوي نيستند پس چگونه شود كه خدا با همه يكسان معامله كند و حال آنكه لسان قابليت ايشان سؤالهاي مختلف مينمايد چنانكه يافتي پس به مقتضاي اين آيات و اين فصل معلوم شد كه خلق مختلف ميباشند و هركس گويد خلق مساويند خلاف بداهت چشمها چه جاي عقلها و خلاف بداهت محكمات قرآن گمان كرده است و البته بر باطل است پس اين مقدمه را هم ضبط كن مانند مقدمه اول تا بر سر مطلب رويم.
فصل
چون دانستي كه خلق در مراتب مختلفند حال ميخواهيم تميز دهيم كه چه كس در مقام قرب است و چه كس در مقام بُعد اگرچه از آيات ظاهر شد ولي بر عقول سليمه هم ظاهر است كه هركس آراسته به صفات كمال است و نيكي و راستي و درستي او بايد نزديكتر باشد چرا كه خداوند صاحب نور و خير و كمال و علم و سمع و بصر و قدرت و قوت و عدل و غير اينها از صفات كمال است و هر خلقي كه متخلق به اين اخلاق است اشبه به صفات اوست و چون اشبه به صفات اوست نورانيتر است و چون نورانيتر است به مبدأ نور و اصل نور كه مشيت خداست بايد نزديكتر باشد و هر آن كس كه در اين صفات نقص دارد بايد به قدر نقصش كم نورتر باشد و به قدر كمي نورش بايد از مبدأ نور دورتر باشد پس معلوم شد كه قرب و بُعد خلق به قدر اتصاف ايشان است به صفات اللّه و تخلّق ايشان است به اخلاق اللّه و خدا ميداند كه اين امور از جمله بديهيات است و نميدانم چگونه ميشود كه كسي اينها را انكار كند مگر آنكه خدايا كور باشد و براي او نور سعادت نباشد آنگاه ممكن است كه پا بر روي
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 86 *»
فهم خود گذارد يا خير و شر و صدق و كذب را نفهمد.
پس چون معلوم شد كه خلق البته مختلفند و البته متصفين به صفاتاللّه و غيرمتصفين هستند پس متصفين به صفاتاللّه و متخلقين به اخلاق اللّه مقدمند در رتبه بر سايرين و سابقند در وجود يعني اقربند به مشيت خدا و اين است كه خداوند ميفرمايد و السابقون الاولون من المهاجرين و الانصار و الذين اتبعوهم باحسان رضي اللّه عنهم و رضوا عنه و ميفرمايد السابقون السابقون اولئك المقربون پس جمعي را سابق و مقرب ناميده است و بايد آنها جمعي باشند كه متخلق به اخلاق خدا هستند و متأدب به آداب او و آنان اولايند به اين امر كه اين صفات را بيشتر دارند و در اين صفات كاملترند چرا كه سابق حقيقي آن است كه بر او كسي مقدم نباشد پس بايد در اخلاق اللّه كسي بر او پيشي نگرفته باشد پس آن جماعت سابقند پس مقدم در وجودند پس به مقتضاي تقرب واصل ميباشند به آن مقام كه در احاديث قدسيه مستفيضه است كه خدا ميفرمايد كه بنده بهواسطه نافلهگذاردن يعني اعمال مستحبه بجا آوردن نزديك شود به سوي من تا آنكه من او را دوست دارم و چون او را دوست داشتم من گوش شنواي او شوم و چشم بينا و دست تواناي او شوم و در حديثي من پاي پوياي او شوم اگر مرا بخواند اجابت كنم و اگر ساكت شود ابتدا به او كنم يعني بدون خواندن او به او انعام كنم و واصل ميباشند به آن مقام كه از آن حديث قدسي برميآيد كه ميفرمايد اي فرزند آدم من پروردگاري هستم كه ميگويم از براي چيزي كه بشو ميشود اطاعت كن مرا در آنچه تو را امر كردم بگردانم تو را مانند خود كه بگويي به چيزي بشو بشود و برسد به آن مقام كه در آية شريفه قرآن بيان شده است كه الذين قالوا ربنا اللّه ثم استقاموا تتنزل عليهم الملئكة ا÷ تخافوا و لاتحزنوا و ابشروا بالجنة التي كنتم توعدون نحن اولياؤكم في الحيوة الدنيا و في الاخرة يعني كسانيكه گفتند كه پرورنده ما خداست و قائل به اين معني و معتقد به اين مقام شدند پس مستقيم شدند يعني در اطاعت خدا و در ولايت و در اعتقاد به آن قول و بيرون رفتند از حد افراط و تفريط و بر سواء سبيل مستقيم شدند و به سوي يمين و يسار منحرف نشدند ملائكه بر ايشان نازل
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 87 *»
شود كه خائف نشويد و محزون نشويد و بشارت كنيد به جنتي كه وعده به شما شده است ماييم اوليا و احباب شما در حيات دنيا و در آخرت و امثال اين مقامات كه از آيات و اخبار برميآيد.
پس بالبداهه هستند جماعتي كه خداوند ايشان را به خلعتهاي فوز به اين مقامات مخلّع كرده است و چشم و گوش و دست و زبان و پاي ايشان شده است و زبان ايشان را ترجمه مشيت خود قرار داده و دل ايشان را محل مشيت خود كرده است كه صاحب مقام كن فيكون شدهاند و ايشان سابق در وجودند و جميع مؤمنين كه در تحت رتبة ايشانند به واسطه ايشان باقي و متنعم و محفوظند و به بركت ايشان رزق به ساير بلاد و عباد ميرسد و بلاها به واسطه ايشان از عالم دفع ميشود و به واسطه ايشان باران از آسمان ميآيد و گياه از زمين ميرويد و اعمار طويل ميشود و همچنين ساير بركتها و نعمتها و فيضها به واسطه ايشان به عالم ميرسد چنانكه از حضرت صادق7 در كافي مروي است كه خدا دفع ميكند به آنكس كه نماز ميكند از شيعيان ما از آن جماعت كه نماز نميكنند و اگر جمع شوند بر ترك نماز هلاك شوند و خدا دفع ميكند به آن كه زكوة ميدهد از شيعيان ما از آن جماعت كه زكوة نميدهند و اگر همه جمع شوند بر ترك زكوة هلاك شوند و خدا دفع ميكند به آنها كه حج ميكنند از شيعيان ما از آن جماعت كه حج نميكنند و اگر همه جمع شوند بر ترك حج هرآينه هلاك شوند و اين است قول خداي عزوجل كه اگر نه اين بود كه خدا دفع ميكرد مردم را بعضي به بعضي هرآينه فاسد ميشد زمين و لكن خدا صاحب فضل است بر اهل عالم پس واللّه نازل نشده است اين آيه مگر در شما و قصد نكرده است خدا به اين آيه غير شما را و از حضرت پيغمبر9 مروي است كه فرمودند كه خدا اصلاح ميكند به صلاح مرد مسلم پسر او را و پسر پسر او را و اهل خانه او را و خانههاي دور او را هميشه در حفظ خدايند مادام كه او در ميان ايشان است و حضرت باقر7 فرمودند كه نميرسد به قريهاي عذابي و در ميان ايشان هفت نفر مؤمن باشند و غير از اين از اخبار كه وارد شده است و بعد خواهي فهميد.
پس معلوم است كه جمعي از مؤمنين در هر عصري هستند كه خداوند به بركت ايشان رزق به مردم
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 88 *»
ميدهد و بلاد را امن ميفرمايد و ايشان واسطه فيضند و ما از اين قسمت هيچ نميخواهيم مگر آنكه اقرار كنند مردم به اينكه جمعي از مؤمنين هستند كه سابقند در وجود بر ما و ولايت ايشان فرض است بر ما چنانكه بعد خواهد آمد و جميع خيرها و فيضها و مددها كه به ما ميرسد به واسطه ايشان ميرسد و هيچ ذرهاي از ذرات فيضها نيست مگر آنكه اول به ايشان ميرسد و از ايشان آنچه بيرون ميآيد و فاضل ميآيد به ما ميرسد و لابديم كه به طور مجادله اين معني را هم تفصيل دهيم تا هيچ طايفهاي را عذري در آن نباشد پس فصلي ديگر براي اين معني بايد عنوان كنيم.
فصل
بدان كه شك در اين نيست كه خداوند عالم جلشأنه يگانهايست كه صاحب اجزاء و افراد نيست و او خالق مكانهاست و او را مكاني نيست و خالق زمانهاست و او را زماني نيست و او خالق حدود است و او را حدي نيست و جميع ماسواي او خلق اويند و به مشيت و اراده اويند و همه از نور مشيت او آفريده شدند و در مرتبه آن انوار هم اختلاف هست چنانكه دانستي و بعضي از آن انوار اقربند به خدا و بعضي ابعدند مانند نور چراغ كه بعضي نزديكترند به چراغ و بعضي دورتر و حضرت امام رضا7 در حديث عمران صابي مثَلِ خلق و مشيت خدا را به چراغ و نور چراغ بيان فرمودهاند پس بعضي از اشياء مخلوقه به مشيت نزديكترند به مشيت خدا و بعضي دورتر چنانكه اجزاي نور چراغ بعضي نزديكترند به چراغ و بعضي دورتر و چون چراغ يكي است و تعدد ندارد و از همه جهت منير است پس انوار گرداگرد او را گرفتهاند مانند دايرهها كه بر نقطه مركزي هستند پس دايره اول كه اول نوري است از چراغ پيدا شده در درجه اول است و دايره دويم در درجه دويم و همچنين هر دايرهاي در درجه خود است و جميع فيضها و نورها كه از چراغ سرميزند اول به دايره اول ميرسد پس از آن به دايره دويم و هكذا به دايرهاي پس از دايرهاي و دايرههاي دورتر راهي به چراغ ندارند كه بدون واسطه دايره اول از چراغ فيضيابي كنند و اگر مثَل را مجسمتر خواهي گويم چراغي بر روي او مردنگي بلوري گذارده و بر روي آن مردنگي مردنگي ديگر و همچنين تا مردنگيهاي بسيار و همه اين مردنگيها از نور چراغ
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 89 *»
روشن ميباشند حال تصور كن كه مردنگي ثاني راهي به چراغ دارد به جز به وساطت مردنگي اول و ممكن هست كه نوري به او برسد مگر آنكه اول آن نور به مردنگي اول برسد و از آن بيرون آيد به مردنگي دويم برسد و از آن بيرون آيد به سيوم و از آن بيرون آيد به چهارم و پنجم و هكذا درجه به درجه برسد و هر حركتي كه چراغ كند اول خبرش به مردنگي اول رسد و چون او خبر شد ترجمه ميكند آن خبر را براي مردنگي دويم و آنچه به مردنگي دويم رسيده ترجمه اولي است آيا نميبيني كه اگر مردنگي اول زرد باشد مردنگي دويم و هرچه بعد از اوست زرد خواهد شد و مردنگي دويم رنگ اصلي چراغ را نداند مگر آنچه مردنگي اول براي او تعبير كند و ترجمه نمايد پس اگر زرد باشد همه دانند كه چراغ زرد است و اگر سبز باشد همه گويند چراغ سبز است و اگر قرمز باشد همه چنان فهمند كه چراغ قرمز است پس هيچ ندارند مگر آنچه مردنگي اول به ايشان فهمانيده باشد و نوري كه آنها دارند همه از عطاي مردنگي اول است پس اگر مردنگي دويم تكبر نمايد و عطاي مردنگي اول را وازند چيزي از نور نخواهد داشت چرا كه جميع نورِ چراغ اول به مردنگي اول ميرسد و به احدي غير او نميرسد پس جميع آن انوار را اول او دريافت ميكند و ميفهمد و به خود ميگيرد پس هرچه از او فاضل ميآيد او به لسان خود تعبير ميكند و ترجمه ميفرمايد براي مردنگي دويم پس مردنگي دويم از آن انوار ندارد مگر به قدري كه مردنگي اول داده باشد و به طوري كه داده باشد و همچنين مردنگي دويم جميع فيضهاي مردنگي اول را درمييابد و به خود ميگيرد و بهره و نصيب اوست و ديگر آنچه او براي مردنگي سيوم تعبير كند و ترجمه فرمايد و به طور و به قدري كه ترجمه كند مردنگي سيوم دارد و زياده از آن چيزي ندارد و چيزي نميفهمد و همچنين است امر نسبت به مردنگي چهارم و پنجم و زياده، بفهم چه ميگويم و آن اسرار ملكوتي را به چه زبانها بيان ميكنم شايد از آنها بهره بري.
حال امر به همان نسبت است در فيضيابي خلق از خدا اگر طبقة دويم خلق بخواهند كه فيضي از خدا به ايشان برسد بدون واسطه طبقة اول نخواهد رسيد چرا كه اگر طبقه دويم قابل فيضي بودند ابتداءً
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 90 *»
بايستي كه آنها در رتبه اول باشند چرا كه هركس اول فيض مييابد او اول است و ما از اول غير از اين معني را قصد نميكنيم و مفروض آنست كه آنها اهل طبقه دويم ميباشند پس نميشود كه كسي نصفش از طبقه اول باشد و نصفش از طبقه دويم چرا كه هركسي يك ذات بيش ندارد و در هر رتبه كه هست همانجا جاي اوست و هركس بالاتر است جايش بالاتر است و هركس پايينتر است جايش پايينتر و جميع مددها و فيضها كه ميرسد اول به رتبه اول ميرسد به جهت صفاي قابليت ايشان و نزديكي ايشان به اصل نور و خير كه مشيت است و مشيت در غيب ايشان است مانند چراغ كه در غيب مردنگي است و اهل طبقه دويم قشرند از براي طبقه اول و طبقه اول لُبّند از براي طبقه دويم و مشيت مثل روحي است كه در غيب آن لُبّ است پس اگر لُبّ از غيب به چيزي برنخورد چگونه شود كه قشر برخورد اگر صداي لطيف را گوش تند و تيز نفهمد و نشنود گوش كُند چگونه خواهد شنيد بفهم اين مثلها را كه هريك گوشهاي از مطلب را شرح ميكند جن در غيب است و چشمها او را نميبينند و مانند آتش پنهاني است و شخص جني در طبقه اول ايستاده و او جن را ميبيند و صداي او را ميشنود و از كلام و حركات و سكنات او بهره ميبرد و مثل او دود شعله است كه به آتش جن غيبي درگرفته است و از آتش جن خبردار شده است و مانند مردنگي اول است از براي شعله يا مانند لُبّ است از براي روحِ جن پنهاني و مردم در مرتبه طبقه دويمند و مردنگي دويم حال ببين كه هيچ سخن از آن جن پنهاني به طبقه دويم ميرسد يا هيچ چشم از طبقه دويم ايشان را ميبيند به جز چشم طبقه اول كه جني است و از جن خبردار است و سخن او را ميشنود پس اهل طبقه دويم هيچ از كلام جن ندارند مگر هرچه آن جني تعبير كند و به هرطور و هرقدر كه او تعبير كند دارند و حقيقةً در گوش طبقه دويم نيست مگر صداي جني و لحن جني نهايت در صداي او صداي جن پنهان است و جني زبان گوياي جن است و چشم بيناي او و دست تواناي او و اهل طبقه دويم هم هر صدايي كه بخواهند به گوش جن رسانند به گوش جني رسانند و او عرض حال براي جن كند و جواب شنود و جواب برد و پيغام آورد و
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 91 *»
پيغام برد مابين اهل طبقه دويم و جن و فرض كن كه جنيان هم از ديدن ارواح غيبيه كورند و هيچيك آنها هم نتوانند ارواح غيبيه را مشاهده كنند مگر بعضي از ايشان كه روحاني شوند مانند بعضي اناسي كه جني شده بودند پس در اين هنگام آن روح چراغ باشد و جن مردنگي اول و جني مردنگي دويم و مردم مردنگي سيوم پس جنيان را از روح بهرهاي نباشد مگر به قدري كه آن جن از روح تعبير كرده باشد نميدانم آيا اين مثلهاي عاميانه مرا برميخوري و ميفهمي كه چه ميگويم و چه از آنها اراده ميكنم و اگر انصاف دهي ميداني كه جز مشايخ ما احدي به اين حكمتها برنخورده و نفهميده و قبل از اين عاصي مشايخ ما هم شرح نفرمودهاند و زمان را اين اقتضاها نبوده حال به حول و قوه خداوند شرح ميشود اگرچه من هم لسان ترجمان ايشان ميباشم و از ايشان گرفته به شما ميرسانم.
باري از اين حكمتهاي الهي نبوي علوي معلوم هوشياران شد كه از خداوند احد غيب منزه از هرچه جز ذات اوست احدي بهرهور نشود مگر خلق اول چرا كه هيچ گوشي را طاقت آن استماع نيست و هيچ چشمي را قدرت ديد آن انوار نه و هيچ بنيهاي را تحمل ملاقات آن جلال و عظمت و كبريا نيست هيهات اگر مويي از حورالعين را در مابين زمين و آسمان بياويزند ديدهها از نورش كور شود و هوشها از بويش از سرها برود چگونه ميتوانند خلق مشاهده جمال و جلال خدا را نمايند و اول فيضها را كه قويترين نورهاست دريابند خيالي است خام پس طبقه اول را آن تاب و توان است و به همان تاب و توان در آنجا ايستادهاند و فاني و محترق نشدهاند جبرئيل عرض كرد در شب معراج كه تو برو بالا من اگر يك بند انگشت نزديكتر شوم ميسوزم پس همه فيضها را خلق اول فهمند و همه صداها را آنها شنوند و چون خلق اول الطفِ خلق و روحانيترِ خلقند و غيب و پنهانترِ خلق و به همين جهت مناسبت با نور خداي پنهان پيدا كرده بودند و تحمل آن را تحصيل نموده بودند پس چون چنينند جز اهل طبقه دويم ايشان را نبيند و صداي ايشان را جز ايشان نشنود مردم صداي جن را نميشنوند چگونه صداي خلق اول را ميشنوند باري جز خلق ثاني صداي خلق اول را كسي نميشنود و نور ايشان را
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 92 *»
نميبيند و از ايشان بهره نميبرد و چون خلق ثاني اگر لطيف و مناسب خلق اول نبودند آن صداها را نميشنيدند و بهره از آن نورها نميبردند ايشان هم از ديد طبقه چهارم پنهانند و به جز طبقه سيوم كسي از ايشان بهرهاي ندارد و حظي و نصيبي نميبرد پس فيضيابي بلاواسطه از خلق ثاني هم منحصر است در طبقه سيوم و هيچكس جز ايشان بهرهاي از آنها ندارد و هيچ ديدهاي ايشان را نميبيند مگر ديده طبقه سيوم و همچنين اگر طبقه سيوم لطيف و روحاني نبودند بهرهاي از انوار طبقه دويم نميبردند و جمال ايشان را مشاهده نميكردند پس چگونه ميشود كه ايشان به آن لطافت باشند و اهل طبقه پنجم از آنها اطلاع پيدا كنند سبحاناللّه مردم هوا را نميبينند و آتش را مشاهده نميكنند پس چگونه شود كه به مرتبه سيوم خلق خداي احد اطلاع پيدا كنند معاذاللّه اين كلام عاقل نيست عاجزند از رؤيت دود لطيف و ذوات و ارواح و نفوس، خلق سيوم را چگونه ميتوانند ديد اين خيالي است خام پس جميع بهره و نصيب و كمال و خير و نور و علم و فيض كه از خلق سيوم بيرون آيد بالتمام به خلق طبقه چهارم رسد و ايشان فيضياب شده با لسان ترجمان خود براي ساير خلق كه تحت رتبه ايشانند ميرسانند آيا نميبيني كه چنين است از اين جهت است كه علماي شيعه رضوان اللّه عليهم از احاديث ائمه: فيضياب شده از براي عوام ترجمه مينمايند و لكن خبر دهم از اصل راه اشتباه و اگر فهم داري بفهم كه چه گفتم.
جميع اين اشتباهها از اين سر زده است كه خدا ميفرمايد يعلمون ظاهراً من الحيوة الدنيا و هم عن الآخرة هم غافلون يعني ميدانند ظاهري از حيات دنيا را و ايشان از آخرت غافلند و اين ناخوشي در اين اختلافات شده است ميان عوام و خواص و آن چنان است كه عقل خود را در چشم خود قرار دادهاند و آنچه ميشنوند همان مرئي و محسوس خود را خيال ميكنند اگر زيد ميشنوند همان جسم ظاهر را زيد ميدانند و اگر دين ميشنوند همان اعمال ظاهره را ميفهمند و اگر كتاب مثلاً ميشنوند همين اوراق ظاهره را ميفهمند و اين اشتباهي است بزرگ و چيزي را كه نبايست بگيرند آنقدر گرفتهاند كه غير آن را مجاز و تأويل پنداشتهاند و زبان رد و طعن بر قائلين
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 93 *»
به غير آن دراز كردهاند. آيا نميشنوند كه پيغمبر فرموده است كه من پيغمبر بودم و آدم هنوز ميان خاك و آب بود آن چه بود و كه بود كه قبل از آدم بود و نبي بود؟ آيا همين جسم متولد از آدم بود يا چيزي ديگر و اينكه احاديث رسيده است كه خدا آلمحمد را چندين هزارسال قبل از عالم آفريده است آيا همين ابدان متولده از حضرت آدم بوده يا چيزي ديگر و مردم در عالم ذر بودند و مكلف شدند و ميثاق در آنجا ثابت شده است آيا همين اجسام متولده از آدم بوده يا چيزي ديگر و هكذا طول نميخواهم بدهم عيب كار همه از آنجاست كه غير آنچه چشمشان ميبيند تعقل نميكنند و از اين جهت وحشت ميكنند از كلمات علما و حكما و رد ميكنند فرمايشات ايشان را لاعن شعور.
پس همين كه ميگوييم ميان رسولخدا9 و مردم واسطه ضرور است و رسول خدا9 خلق اول بود و در غايت لطافت امكاني بود و مردم او را نميفهميدند و نميديدند و محتاج به واسطهاند ميگويند يعني چه ما كه رسول خدا را ديديم چه حاجت به واسطه داشتيم فلاني چه ميگويد و من ميگويم كه:
جاهلا اين نور علييني است |
نه همين جسمي كه تو ميبيني است |
بلكه اين ظاهر از اين عالم است و اصل جسم پيغمبر9 از بالاي عرش لطيفتر است و از اين جهت متواتر است كه خدا عرش را از نور ايشان خلق كرده اين بدن عنصري كه خاك بود و نميشود كه عرش از نور خاك خلق شده باشد پس آن كدام بدن است كه عرش از نور آن خلق شده است و تو هوا را نميبيني كه تحت رتبه افلاك است چه جاي آسمانها و آسمانها را نميبيني چه جاي كرسي و كرسي را نميبيني چه جاي عرش و عرش را نميبيني چه جاي بدن ايشان پس بدن ايشان را كه اصلي است تو نميبيني و آنچه ميبيني چيزي است كه نمودهاند به تو از باب اتمام حجت و اينكه كسي را عذر نباشد و اين بشري است مثل ما متولد از حضرت آدم و اين پيش از آدم نبوده است و اين آن نيست كه ملك از نور اوست و مقدم بر ملك بوده به صدهزار دهر و به روايتي به هزار هزار دهر.
باري آنچه ميگويم اگر بفهمي اين است كه عالم از نور ايشان
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 94 *»
خلق شده است نور بيمنير زيست نميكند و نور هم درجات دارد و درجه دور بيواسطه درجه نزديك فيضيابي نميكند و اين صورتهاي عرضي اين دنيا مناط فيضيابي و فيضبخشي نيست و در اين تقدم در وجود شرط نيست آيا نميبيني كه نبي ميشود سياه باشد و امت سفيد و سفيدي پيش از سياهي و مقدم است در وجود البته حال امت واسطه فيضند براي نبي يا نبي واسطه فيض است براي آنها و گاه باشد كه نبي آن حسن ظاهري را نداشته باشد و در امت كسي باشد كه از نبي صبيحتر و معتدلتر باشد آيا گمان ميكني كه آن شخص خوشگل واسطه فيض است براي نبي يا آن نبي كه حسن ظاهري نداشت و گاه باشد كه بدن نبي خشن باشد و بدن رعيت ناعم و ناعم پيشتر از خشن است و بسا باشد كه نبي مريض باشد و امت صحيح و صحت پيش از مرض است و بسا باشد كه نبي ضعيفالبنيه باشد و امت قوي و قوت پيش از ضعف است البته و بسا باشد كه نبي اعمي باشد و امت بينا و البته بينايي پيشتر از كوري است و هكذا در جميع حالات بدني مادام كه سبب نقص در دين نباشد ميشود كه نبي موصوف باشد به صفتي ادني از صفت رعيت خود پس معلوم شد كه هرگاه امت قويتر شد و احسن و اكمل بايستي كه او از آن جهت اقرب باشد و اقرب واسطه فيض است ميان عالي و داني و اين خلاف است و اين اعراض را اعتباري نيست و حكما را به اينها اعتنائي نه.
پس مراد از الفاظ كتاب و سنت كه نبي مثلاً اشرف از امت است نه اين است كه ظاهر جسد اين نبي مثلاً اشرف از ظاهر بدن اين امت است بلكه يعني باطن اين نبي اشرف از امت است پس اگر اين ناخوشي را از سر خود دور ميكني ميفهمي معني حرف مرا كه تا مردنگي اول فيضيابي نكند از چراغ و به مردنگي دويم نرساند مردنگي دويم را خبري از مردنگي اول و از چراغ نباشد و همچنين تا همه مراتب و در هيچ مرتبه امر چنان نيست كه فهميدهاي و ما چه در اين كتاب و چه در كتابهاي ديگر و چه در درسها اطراف مسئله را بيان ميكنيم و مقدمات آن را هميشه بيان مينماييم تا آنكه طالبان خود مركز دايره را تميز داده به مطلب برخورند پس به همينقدرها كه بيان شد و به همين اشارهها اكتفا ميرود.
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 95 *»
فصل
ميخواهم در اين مقام قدري از احاديث كه به دست ميآيد به سهولت بدون تتبع زياد در فضل مؤمنين ذكر نمايم تا قدري بر درجه مؤمن و غايت ايمان اطلاع يابي و بداني كه مؤمن به كجا ميرسد و مؤمن همان قدر ظاهر كه مردم ميفهمند نيست و حاصل ايمان همين عادلشدن و قيّم صغار و وصي كبار شدن و امين مال غايب گرديدن نيست و دعوت براي ترقي به درجاتي چند است كه بعضي رسيدهاند و گمان مكن كه آن درجات براي من و تو است و خودمان خبر نداريم چرا كه اگر براي ما بود ما خبر داشتيم آيا نميبيني كه اگر كسي را مدح كنند كه تو عالمي اگر عالم باشد ميداند كه راست است و عالم است و اگر عالم نباشد ميفهمد كه آن دروغ است و صفت آن نيست بلكه مراد كسي ديگر بوده و مخاطب ديگري است البته چرا كه او عالم نيست حال جهال مسلمانان وقتي كه فضايل مؤمنان را ميشنوند گمان ميكنند كه اين فضايل از قاطبه اهل دعوت است يا از هر كسي است كه به ظاهر تشيع گرويده است و نميدانند كه چنانكه به پيغمبر اسلامي بود و ايماني بود همچنين به ائمه طاهرين هم اسلامي و ايماني است چنانكه در كافي مروي است كه فرمودند: كه ما كل من يقول بولايتنا مؤمناً و انما جعلوا انساً للمؤمنين يعني نه هركس قائل به ولايت ماست مؤمن است و لكن خلقت شدهاند به جهت انس بودن از براي مؤمنين پس در تشيع هم مسلمي و مؤمني است و فضايل مال مؤمنين است خدا در قرآن ميفرمايد كه قالت الاعراب آمنا قل لمتؤمنوا و لكن قولوا اسلمنا و لمّايدخل الايمان في قلوبكم يعني گفتند اعراب كه ايمان آوردهايم بگو به ايشان كه ايمان نياوردهايد و لكن بگوييد كه اسلام آوردهايم و هنوز داخل نشده است ايمان در دلهاي شما پس معلوم شد كه امر تشيع هم اگر در دلها داخل نشده باشد مسلم خواهند بود نه مؤمن و چون در دلها داخل شود مؤمن شوند و علامت دخول ايمان در دلها انتشار ايمان است در اطراف چنانكه روح در دل است و در كل بدن منتشر و اين است فرق مابين آنچه در دل است و آنچه در غير دل است چشم در سر است و در كل بدن منتشر نيست و گوش در سر است و در كل بدن منتشر نيست اما روح كه در
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 96 *»
دل است در كل بدن منتشر است حال اگر تصديق به رسول و ائمه: از بيرون دل است در كل بدن منتشر نميشود و جميع بدن به نور ايمان كه عبادت است مستنير نميگردد و اگر در دل است نور ايمان هم در كل بدن منتشر ميگردد و هر عضوي به وظيفة خود ميايستد و هرچه از ولي صادر شود مؤمن به دل، به جان و دل خود ميخرد پس به دل تسليم آن ميكند چون دل است و يكي بيش نيست اگر ايمان دارد به جميع ما قال به الحجة ايمان دارد و اگر ندارد نه و ديگر ايمان به بعض و كفر به بعض كفر محض است و به كار نميآيد باري مؤمن محض آن است كه كل دل او مؤمن باشد و ايمان داخل دل او شده به جميع اعضاي او سرايت كرده باشد و چون مؤمن شد فضايل و مقامات براي او بر حسب رتبه او حاصل ميشود چرا كه مؤمنان هم مختلفالمراتب ميباشند در صفا و خلوص و تمحض و امثال اينها باري شروع ميكنيم به ذكر بعضي اوصاف مؤمن كه در اخبار وارد شده است.
در محاسن برقي است از حضرت امام رضا7 كه فرمود خداي تبارك و تعالي خلق كرده است مؤمنان را از نور خود و رنگ كرده است ايشان را در رحمت خود و ميثاق ايشان را براي ما به ولايت گرفته است پس مؤمن برادر پدري و مادري مؤمن است پدر او نور است و مادر او رحمت است پس بپرهيزيد از فراست مؤمن به جهت اينكه او به نور خدايي كه از آن خلق شده نگاه ميكند و از حضرت باقر7 روايت كرده است كه خداي تبارك و تعالي جاري كرد در مؤمن از ريح روح خود، خدا ميفرمايد رحماء بينهم يعني مؤمنين رحيمانند در ميان خود و از حضرت صادق7 روايت كرده است كه خداي تبارك و تعالي خلق كرد مؤمن را از نور عظمت و جلال كبرياي خود پس هركس طعنه زند بر مؤمن يا رد كند بر او به تحقيق كه رد كرده است بر خدا در عرشش و او در ولايت خدا نيست و اين است و غير اين نيست كه او شرك شيطان است و باز از حضرت صادق7 روايت كرده است كه فرمودند كه اگر پرده برداشته شود از مردم پس نظر كنند به سوي اتصال مابين خدا و مؤمن خاضع ميشود براي مؤمن گردنهاشان و سهل ميشود براي او امورشان و نرم ميشود براي او طاعت
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 97 *»
ايشان و به حضرت صادق7 عرض كردند فداي تو شويم از چه خدا طينت مؤمن را خلق كرد؟ فرمود از طينت پيغمبران پس نجس نميشود هرگز هــ. بفهم اين خبر را كه اگر مؤمن از طينت پيغمبران خلق شده و طينت قابليت است و فيض خدا به قدر قابليت هركس چه خواهد بود و حضرت باقر7 فرمودند ما و شيعيان ما از يك طينت خلق شديم و از حضرت صادق7 روايت كرده است كه خدا ميفرمايد اگر نباشد در زمين مگر يك مؤمن اكتفا به او ميكنم از جميع خلقم و ميگردانم براي او از ايمان او انسي كه محتاج نباشد با او به سوي احدي و از آن حضرت روايت كرده است كه فرمودند شيعيان ما نزديكتر خلقند به عرش خدا روز قيامت بعد از ما و ازـحضرت باقر7 روايت كرده است كه رسول خدا9 فرمودند كه به درستي كه از راست عرش قومي هستند كه روي ايشان از نور است و بر منبرهايي از نورند كه غبطه ايشان را ميخورند پيغمبران، پيغمبر نيستند و شهدا نيستند پس عرض كردند اي نبي خدا اگر پيغمبران نيستند و شهدا نيستند پس كيستند كه اينقدر نزديك به خدايند فرمود آنها شيعه علي هستند و علي امام ايشان است و به حضرت صادق7 عرض كردند كه مؤمن شفاعت ميكند اهل خود را؟ فرمودند بلي مؤمن شفاعت ميكند و شفاعت او قبول ميشود و فرمودند كه مؤمن روز قيامت ميگذرد بر مردي كه او را به آتش امر كردهاند پس ميگويد يا فلان مرا ياري كن كه من نيكي ميكردم به تو در دنيا پس مؤمن ميگويد به ملك كه رها كن اين كس را پس خدا امر ميكند ملك را كه قول مؤمن را بشنو پس ملك رها ميكند آن كس را و حضرت باقر فرمودند كه مؤمن را مؤمن ناميدند به جهت آنكه امان ميدهد از جانب خدا هركس را كه ميخواهد و خدا هم امان او را امضا ميكند و در كافي از حضرت صادق7 روايت كرده است كه فرمودند كه حضرت رسول خدا9 رو به حارثة انصاري كردند و فرمودند چوني اي حارثه؟ عرض كرد مؤمنم حقّا فرمودند براي هر چيزي حقيقتي است حقيقت قول تو چيست؟ عرض كرد زاهد شده است نفسم از دنيا پس شبهاي مرا بيدار كرده است
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 98 *»
و روزهاي گرم مرا تشنه كرده است و گويا ميبينم عرش پرورنده خود را كه براي حساب گذاردهاند و گويا ميبينم اهل جنت را كه به ديدن يكديگر ميروند در بهشت و گويا ميشنوم فرياد اهل آتش را در آتش پس رسول خدا فرمود عبدي است كه خدا نوراني كرده است دل او را حال كه بينا شدي ثابت باش عرض كرد يا رسول اللّه از خدا بخواه كه شهادت نصيب من كند پيغمبر دعا كرد كه خدايا روزي كن به حارثه شهادت را چند روزي نشد كه پيغمبر9 لشكري فرستادند به سمتي و او را هم همراه كردند و دعوا كرد و نه نفر يا هشت نفر را كشت و كشته شد و از حضرت باقر7 روايت كرده است كه خداي عزوجل وصف كرده نميشود و فرموده است در كتابش كه ماقدروا اللّه حق قدره يعني نشناختند خدا را حق شناختن پس وصف كرده نميشود به قدري مگر آنكه اعظم از آن است و نبي9 وصف كرده نميشود و چگونه وصف كرده ميشود كسيكه خدا پنهان شده است به هفت حجاب و طاعت او را در زمين واجب كرده است مثل طاعت او در آسمان و فرموده ماآتاكم الرسول فخذوه و مانهيكم عنه فانتهوا يعني آنچه را كه رسول بياورد براي شما بگيريد و آنچه را كه شما را نهي كند از آن ترك كنيد و هركس اطاعت كند اين را مرا اطاعت كرده است و هركس عصيان كند او را مرا عصيان كرده است و مفوض كرده است به او امر را و ما وصف كرده نشويم و چگونه وصف كرده شوند قومي كه خدا شك را از ايشان دور كرده است و مؤمن وصف كرده نشود و مؤمن ملاقات كند برادر خود را و مصافحه كند با او پس لازال خدا نظر به ايشان كند و گناهها از روهاي ايشان بريزد چنانكه برگ از درخت بريزد و در بحار از حضرت رضا7 روايت كرده است از آباء كرام او: كه رسول خدا فرمود سلمان از ما اهلبيت است و از حضرت صادق7 روايت كرده است كه فرمود كه علي7 محدّث بود و سلمان محدّث بود عرض كردند كه علامت محدّث چيست؟ فرمودند كه ميآيد او را ملكي و در دل او ميگذارد چنان و چنان و به آن حضرت عرض كردند كه چقدر ذكر سلمان
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 99 *»
فارسي را از شما ميشنويم فرمودند مگو سلمان فارسي و لكن بگو سلمان محمدي آيا ميداني كه چرا ياد او را ميكنم؟ سائل عرض كرد نه فرمود به جهت سهخصلت يكي ترجيح دادن او اميرالمؤمنين را بر هواي نفس خود و دويمي حب فقرا و اختياركردن او ايشان را بر اهل ثروت و اعوان و سيومي دوستي او علم و علما را به درستي كه سلمان عبد صالحي بود و حنيف و مسلم بود و از مشركان نبود و از حضرت رسول9 روايت كرده است كه فرمودند جبرئيل از جانب خدا ميگويد اي محمد سلمان و مقداد دو برادرند كه صفا دارند در دوستي تو و دوستي علي برادر تو و وصي تو و صفي تو و آن دو در ميان اصحاب تو مثل جبرئيل و ميكائيلند و ملائكه دشمنند به كسي كه دشمن دارد يكي از آن دو را دوستند براي هركس كه آن دو را دوست دارد و دوست دارد محمد و علي را و عدوند به كسي كه دشمن دارد محمد و علي را و اولياء ايشان را و اگر اهل زمين دوست دارند سلمان و مقداد را چنانكه ملائكه آسمانها و حجب و عرش و كرسي آنها را دوست ميدارند به جهت محض دوستي ايشان به محمد و علي و دوستي ايشان به دوستان ايشان و دشمني ايشان به دشمنان ايشان هرآينه خدا عذاب نميكرد احدي از ايشان را به هيچ عذابي البته و از حضرت امير7 روايت كرده است كه عرض كردند به ايشان كه خبر دهيد ما را از سلمان فرمودند بخبخ سلمان از ما اهلبيت است و كيست كه براي شما مثل لقمان حكيم را بياورد دانست علم اول و علم آخر را و از حضرت صادق7 پرسيدند از معني اينكه سلمان محدّث بود كه كه با او حديث ميگفت؟ فرمودند رسول اللّه و اميرالمؤمنين و او محدّث شد و غير نشد و حال آنكه با غير هم حديث ميفرمودند به جهت آنكه با او حديثي ميفرمودند كه غير متحمل نميشد از مخزون علم خدا و مكنون او تمام شد حديث. عرض ميكنم كه اين حديث به وجهي بالاتر است از آن حديث كه فرمودند ملك با او سخن ميگفت و به وجهي پستتر و اختلاف مابين اين دو نيست شخصي خدمت حضرت صادق رفت و عرض كرد كه آيا پيغمبر9 فرمودهاند كه سلمان مردي از ما اهلبيت است فرمودند بلي
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 100 *»
عرض كرد يعني از اولاد عبدالمطلب فرمودند از ما اهلبيت عرض كرد يعني از اولاد ابيطالب فرمودند از ما اهلبيت عرض كرد من نميشناسم او را فرمودند بشناس او را كه او از ما اهلبيت است و دست بر سينه خود گذاردند پس فرمود چنان نيست كه گمان ميكني خدا خلق كرد طينت ما را از عليين و شيعيان ما را از پستتر از آن پس ايشان از ما هستند و خلق كرد طينت دشمنان ما را از سجين و شيعيان ايشان را از پستتر از آن و ايشان از ايشانند و سلمان بهتر از لقمان است و از حضرت موسي بن جعفر7 روايت كرده است كه چون روز قيامت شود منادي ندا كند كجايند حواريين محمد بن عبداللّه رسول اللّه9 كه عهد را نشكستند و بر همان عهد مردند برميخيزد سلمان و مقداد و ابوذر پس ندا ميكند كجايند حواريين علي بن ابيطالب وصي محمد بن عبداللّه رسول اللّه9 برميخيزد عمرو بن حمق خزاعي و محمد بن ابيبكر و ميثم بن يحيي تمار مولاي بنياسد و اويس قرني. و حضرت رسول9 فرمودند سايه نينداخته است آسمان و برنداشته است زمين صاحب لهجهاي را راستگوتر از ابيذر عيش خواهد كرد تنها و ميميرد تنها و مبعوث ميشود تنها و داخل بهشت ميشود تنها. و فرمود هركس خواهد به زهد عيسي بن مريم نظر كند نظر به ابيذر كند و حضرت سجاد7 فرمودند اگر ابوذر ميدانست آنچه را كه در دل سلمان است هرآينه او را ميكشت و حال آنكه پيغمبر9 آن دو را برادر كرده بود ديگر مردم ديگر چه خواهند بود علم علما دشوار است و دشواري آن معلوم است متحمل نشود آن را مگر نبي مرسل يا ملك مقرب يا بندهاي كه خدا آزمايش كرده باشد دل او را براي ايمان و سلمان از علما شد به جهت آنكه مردي از ما اهلبيت بود پس از اين جهت او را نسبت به علما دادم تمام شد حديث. و صدر حديث كه فرمود اگر ميدانست آنچه را كه در دل سلمان است هرآينه او را ميكشت ظاهر معني همين است كه مفهوم است و لكن متحمل اين معني هم هست كه هرآينه او را يعني اباذر را ميكشت يعني آن علمي كه فهميده بود و شنيده بود از سلمان يعني اگر ابوذر علم سلمان را ميشنيد آن علم
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 101 *»
اباذر را ميكشت چرا كه طاقت آن علم را نداشت و سينهاش تنگ ميشد و ميمرد از ثقل آن علم و اما سلمان متحمل بود و سينهاش گشاد بود و معني لطيفي است و موافق واقع هم هست و شاهد اين معني حديثي است كه حضرت صادق7 فرمودند كه سلمان علمي داشت كه اگر ابوذر بر آن مطلع ميشد كافر ميشد و همان كفر او مردن اوست چنانكه عرض كرديم و حضرت صادق7 فرمودند كه پيغمبر9 ميان سلمان و ابيذر برادري قرار داد و شرط كرد بر ابيذر كه عصيان سلمان نكند. و فرمودند كه سلمان اسم اعظم را دانست و به حضرت امير7 عرض كردند كه چه ميفرماييد درباره سلمان فارسي فرمود چه گويم در كسي كه خلق شد از طينت ما و روح او قرين بود به روح ما مخصوص كرد خداي تبارك و تعالي او را از علوم به اول علوم و آخر علوم و ظاهر علوم و باطن علوم و سرّ علوم و علانية علوم و حاضر شدم نزد رسول خدا9 و سلمان پيش روي او بود پس اعرابي داخل شد و او را از جايش دور كرد و در جاي او نشست پس غضب كرد رسول خدا حتي آنكه عرق از ميان دو چشمش ريخت و سرخ شد دو چشم او پس فرمود اي اعرابي آيا دور ميكني مردي را كه خداي تبارك و تعالي او را دوست ميدارد در آسمان و رسول او او را دوست ميدارد در زمين اي اعرابي آيا دور ميكني مردي را كه حاضر نشد مرا جبرئيل مگر آنكه مرا امر كرد از نزد پروردگارم عزوجل كه سلام خدا را به سلمان برسانم اي اعرابي سلمان از من است هركس او را جفا كند مرا جفا كرده و هركس او را اذيت كند مرا اذيت كرده و هركس او را دور كند مرا دور كرده و هركس او را نزديك كند مرا نزديك كرده اي اعرابي درباره سلمان غلط مكن به جهت آنكه خداي تبارك و تعالي مرا امر كرده كه مطلع كنم او را بر علم اجلها و بلاها و نسبها و فصلالخطاب اعرابي عرض كرد من گمان نميكردم در سلمان آنچه را كه فرمودي آيا نه سلمان گبر بود و اسلام آورد فرمود اي اعرابي من از جانب خدا با تو سخن ميگويم و تو حرف ميزني سلمان مجوسي نبود و لكن اظهار شرك ميكرد و در باطن مؤمن بود اي اعرابي آيا نشنيدهاي كه خدا
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 102 *»
ميفرمايد نه به حق پرورنده تو كه ايمان نميآورند تا تو را حَكَم كنند در آنچه اختلاف شده است ميان ايشان پس در نفسهاي خود تنگي از حكم تو نبينند و تسليم كنند آيا نشنيدهاي كه خدا ميفرمايد آنچه را رسول آورده است براي شما بگيريد و از آنچه شما را نهي كند باز ايستيد اي اعرابي بگير آنچه را كه براي تو آوردم و شاكر باش و انكار مكن كه از معذبان باشي و تسليم كن براي رسول خدا قول او را تا از ايمنان باشي. عرض ميكنم كه از لحن مقال برميآيد كه اعرابي دويمي بوده چنانكه در بسياري جاها تعبير از او به اعرابي شده است و الا اعرابِ جهال باديه را اينگونه عتاب نميفرمودند و از حضرت رسول9 روايت كرده است كه فرمودند سلمان درياي علمي است كه نميتوان آب آن را كشيد سلمان مخصوص به علم اول و آخر است دشمن دارد خدا دشمن سلمان را و دوست دارد خدا دوست سلمان را. و شاهد بر بودن آن اعرابي ثاني اين حديث است آنچه روايت كرده است كه سلمان روزي داخل مجلس رسول9 شد مردم او را معظّم و مقدّم و مصدّر داشتند به جهت اجلال حق او و اعظام پيري او و اختصاص او به مصطفي و آلش صلوات اللّه عليهم پس عمر داخل شد و نظر به سلمان كرد و گفت كيست اين عجمي كه مصدّر شده است در ميان عرب پس پيغمبر9 بر منبر بالا رفتند و خطبه خواندند و فرمودند كه مردم از آدم تا امروز مثل دندانههاي شانهاند فضلي نيست مر عربي را بر عجمي و نه سرخ را بر سياه مگر به تقوي سلمان دريايي است كه تمام نميشود و گنجي است كه خلاصي ندارد سلمان از ما اهلبيت است به سلمان حكمت روزي شده است و برهان به او نصيب شده است. و روزي ذكر سلمان و جعفر طيار نزد حضرت صادق شد و تكيه فرموده بودند بعضي جعفر را تفضيل بر سلمان دادند و بعضي گفتند سلمان مجوسي بود پس اسلام آورد پس حضرت راست نشستند غضبناك و فرمودند خدا سلمان را علوي كرد بعد از آنكه مجوسي بود و قرشي كرد بعد از آنكه فارسي بود پس صلوات خدا بر سلمان و براي جعفر شأني است نزد خدا ميپرد با ملائكه در بهشت و حضرت
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 103 *»
باقر7 فرمود كه سلمان از متوسمين بود و حضرت صادق7 فرمودند كه علي واللّه محدّث بود و سلمان محدّث بود راوي عرض كرد شرح اين سخن را بفرماييد فرمودند ميفرستاد خدا به سوي او ملكي كه در گوش او ميگفت چنان و چنان. روزي حضرت باقر7 به كسي فرمودند كه تو روايت ميكني آنچه مردم روايت ميكنند كه علي درباره سلمان فرمود كه درك كرد علم اول و آخر را عرض كرد بلي فرمودند ميداني يعني چه؟ عرض كرد يعني علم بنياسرائيل و علم نبي را فرمود چنين نيست و لكن علم نبي و علم علي را و امر نبي و امر علي را صلوات اللّه عليهما و آلهما. شخصي به حضرت صادق7 عرض كرد آيا سلمان محدّث بود؟ فرمود بلي عرض كرد كه با او سخن ميگفت؟ فرمودند ملكي كريم عرض كرد اگر سلمان چنين بود صاحبش چه بود؟ يعني علي7 چه بود فرمودند برو از پي كار خود و در حديثي ديگر فرمودند كه ايمان ده درجه دارد تا آنكه فرمودند مقداد در درجه هشتم بود و ابوذر در نهم و سلمان در دهم و از حضرت امير روايت كرده است كه زمين تنگ شد براي هفتنفر كه به ايشان رزق داده ميشدند و به ايشان ياري كرده ميشدند و به ايشان باران نازل ميشد از جمله آنهاست سلمان فارسي و مقداد و ابوذر و عمار و حذيفه رحمة اللّه عليهم و حضرت امير ميفرمودند كه من امام ايشانم و ايشان كسانيند كه نماز كردند بر فاطمه و حضرت صادق7 فرمودند كه سلمان دريافت علم اول و علم آخر را و آن دريايي است كه كشيده نميشود و او مردي از ما اهلبيت است و آنقدر علم داشت كه گذشت به مردي در ميان قومي و گفت اي بنده خدا توبه كن از آنچه ديشب در ميان خانه خود كردي و گذشت، قوم به آن كس گفتند كه سلمان به تو تهمت زد و از خود دور نكردي گفت خبر داد مرا به امري كه جز خدا و من كسي نميدانست و در روايتي آن مرد ابوبكر بود و از حضرت باقر7 روايت كرده است كه روزي ابوذر رفت خدمت سلمان و سلمان طبخ ميكرد در ديگي و با هم صحبت ميداشتند ناگاه ديگ به رو درافتاد و هيچ از او نريخت سلمان برداشت و بر بار
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 104 *»
گذاشت و باز صحبت داشتند ناگاه ديگ باز به رو بيفتاد و هيچ نريخت ابوذر هراسان بيرون آمد و در فكر بود كه ناگاه حضرت امير را ديد فرمودند از چه ترساني؟ عرض كرد يا اميرالمؤمنين ديدم سلمان چنين و چنين كرد حضرت فرمودند اي اباذر اگر سلمان به تو بگويد آنچه را كه ميداند خواهي گفت خدا كشنده سلمان را رحمت كند اي اباذر سلمان باب خداست در زمين هركس او را شناسد مؤمن است و هركس انكار كند او را كافر است و سلمان از ما اهلبيت است و روايت كرده است كه چون حضرت امير7 آمد براي غسل سلمان شمله را از روي او برداشت سلمان تبسم كرد و خواست برخيزد حضرت فرمودند برگرد به موت خود و از حضرت صادق7 روايت كرده است كه سلمان بر سر كسي حاضر شد كه ميمرد فرمود اي ملكالموت مدارا كن به برادر من عرض كرد اي اباعبداللّه من به هر مؤمني مداراكنندهام. و از حضرت پيغمبر9 روايت كرده است كه فرمودند اگر علم در ثريا باشد سلمان به او ميرسد. و روايت كرده است از حضرت صادق7 در حديثي كه جبرئيل عرض كرد به پيغمبر9 كه ابوذر در آسمان معروفتر است از زمين و از آن حضرت روايت كرده است كه اكثر عبادت ابوذر; تفكر بود و عبرت. و از حضرت امير7 روايت كرده است كه ابوذر تب كرد و پيغمبر9 او را عيادت فرمود و به او فرمود در روضهاي هستي از رياض بهشت و فرورفتهاي در آب حيوان و خدا آمرزيده است براي تو آنچه ضرر به دين تو دارد بشارت كن اي اباذر. و حضرت صادق7 فرمودند كه منزله مقداد بن اسود در اين امت مثل الف است در قرآن كه چيزي به او نميچسبد. و از حضرت صادق7 روايت كرده است كه حضرت رسول7 فرمودند اي سلمان اگر علم تو بر مقداد عرضه شود كافر ميشود اي مقداد اگر علم تو بر سلمان عرضه شود كافر ميشود. عرض ميشود كه اما كفر مقداد به علم سلمان از جهت عدم تحمل است و اما كفر سلمان به علم مقداد از جهت آن است كه اگر عالي به علم داني عمل كند كافر شود
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 105 *»
و در رجال شيخ ابيعلي از حضرت صادق7 روايت كرده است كه فرمودند بشارتده مخبتين را به بهشت، بريد بن معاوية العجلي و ابوبصير ليث بن البختري المرادي و محمد بن مسلم و زراره چهار نفر نجباء امناء خدا بر حلال و حرام او اگر اينها نبودند آثار نبوت منقطع ميشد و مندرس ميگرديد و هم از آن حضرت روايت كرده است در شأن اينها كه ايشانند سابقون به سوي ما در دنيا و سابقون به سوي ما در آخرت و حضرت صادق7 فرمودند كه اين چهار از جمله آنانند كه خدا ميفرمايد السابقون السابقون اولئك المقربون و روزي مذمت فرمودند كسي را و فرمودند خدا مقدس نكند روح او را و مقدس نكند مثل او را او سخن جماعتي را گفت كه پدرم امين كرده بود ايشان را بر حلال خدا و حرام خدا و صندوق علم او بودند و امروز هم نزد من چنينند محل وديعه سرّ منند و اصحاب پدر منند حقّا هر وقت خدا بدي به اهل زمين ميخواهد به واسطه ايشان صرف ميكند ايشان ستارگان شيعيان منند در زندگي و مردگي آنهايند كه ذكر پدر مرا زنده كردند به ايشان كشف ميكند خدا هر بدعتي را برطرف ميكنند از اين دين انتحال مبطلين و تأويل غالين را پس گريستند راوي عرض كرد كيستند اينها فرمود كيستند صلوات خدا و رحمت خدا بر ايشان در زندگي و مردگي بريد عجلي و ابوبصير و زراره و محمد بن مسلم. و از حضرت رسول9 روايت كرده است كه روزي به اصحاب فرمودند بشارت باد شما را به مردي از امت من كه او را اويس ميگويند پس او شفاعت ميكند در مثل عدد طايفة ربيعه و مضر. و از حضرت موسي بن جعفر7 روايت كرده است كه چون قيامت شود منادي ندا كند كه كجايند حواريين محمد بن عبداللّه كه عهد را نشكستند و بر همان عهد مردند پس برميخيزد سلمان و مقداد و ابوذر پس منادي ندا كند كجايند حواريين علي بن ابيطالب7 وصي رسول اللّه9 پس برميخيزد عمرو بن حمق و محمد بن ابيبكر و ميثم تمار مولاي بنياسد و اويس قرني پس ندا ميكند منادي كه كجايند حواريين حسن پس برميخيزد سفيان بن ابيليلي همداني و حذيفة بن اُسيد الغفاري پس ندا ميكند
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 106 *»
منادي كه كجايند حواريين حسين بن علي پس برميخيزد هركس با او شهيد شده و تخلف از او نكرده پس منادي ندا ميكند كه كجايند حواريين علي بن الحسين8 پس برميخيزند جبير بن مطعم و يحيي بن امطويل و ابوخالد كابلي و سعيد بن المسيب پس ندا ميكند منادي كه كجايند حواريين محمد بن علي8 پس برميخيزد عبد اللّه بن شريك عامري و زرارة بن اعين و بريد بن معاويه عجلي و محمد بن مسلم و ابوبصير ليث بن البختري المرادي و عبداللّه بن ابييعفور و عامر بن عبداللّه و حجر بن زايد و حمران بن اعين پس ندا ميكنند ساير شيعه را با ساير ائمه: روز قيامت پس اينهايند اول سابقين و اول مقربين و اول متحورين از تابعين تمام شد حديث. و آنكه از ساير ائمه به ما رسيده است از حواري حضرت صادق7 جابر بن يزيد جعفي بوده است و از حواري حضرت موسي بن جعفر8 مفضل بن عمر بوده است و از حواري حضرت رضا7 يونس بن عبدالرحمن بوده است و در رجال شيخ ابوعلي است از حضرت رضا7 كه فرمودند ابوحمزه ثمالي در زمان خود مثل لقمان است در زمان خود به جهت آنكه خدمت چهار نفر از ما را كرده است علي بن الحسين و محمد بن علي و جعفر بن محمد و بسياري از عصر موسي بن جعفر را و يونس در زمان خود مثل سلمان فارسي است و از اين حديث جلالت عظيمي ظاهر ميشود براي يونس و همان فضايل كه در سلمان شنيدي براي يونس ثابت ميشود و همچنين از حواري حضرت رضا صلوات اللّه عليه زكريا بن آدم است و در شأن او روايت شده است كه مأمون بر دين و دنياست و از حضرت جواد در شأن اوست كه خدا رحمت كند او را روزي كه تولد شد و روزي كه فوت شد و روزي كه مبعوث ميشود به تحقيق كه زندگي كرد عارف به حق و قائل به آن در حالتي كه صابر بود و محتسب براي حق قائم بود به آنچه دوست ميدارد خدا و رسول و مرد رحمة اللّه عليه كه نه ناكث بود و نه مبدّل، خدا جزا دهد به او اجر پيغمبر خود را و بدهد به او بهتر آرزوي او را و مروي است كه به او فرمودند وقتي كه عرض كرد كه از اهلبيت خود
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 107 *»
ميخواهم بيرون روم چرا كه سفها در ايشان زياد شده است فرمودند مكن اين كار را چرا كه خدا دفع ميكند به واسطه تو از اهلبيت تو چنانكه از اهل بغداد به واسطه حضرت كاظم دفع ميكند و همچنين از حواري ايشان مينمايد عبداللّه بن جندب كه فرمودند او از مخبتين است و قسم ياد فرمودند كه ايشان و پيغمبر و خدا از او راضيند و از حواريين حضرت جواد7 علي بن مهزيار است كه در شأن او فرمودند اي علي خدا جزاي تو را نيكو كند و تو را ساكن جنت كند و تو را از خزي دنيا و آخرت منع كند و محشور كند تو را با ما من تو را آزمايش و اختبار كردم در خلوص و طاعت و خدمت و توقير و قيام به آنچه بر تو واجب است اگر بگويم مثل تو نديدم اميد دارم كه صادق باشم خدا جزا دهد به تو جنات فردوس را بر من مخفي نيست مقام تو و نه خدمت تو در گرما و سرما در شب و روز از خدا مسئلت ميكنم كه چون خلايق را براي قيامت جمع كند به تو ببخشد رحمتي كه غبطه تو را خورند و خدا شنونده دعاست تمام شد. و چنان مينمايد كه محمد بن سنان هم از حواريين و خواص جواد باشد7 چرا كه در شأن او فرمودند خدا از او خشنود شود به سبب خشنودي من، مخالفت مرا و مخالفت پدر مرا ابداً نكرد و در زمان حضرت نقي صلوات اللّه عليه عثمان بن سعيد عَمْري بود و همچنين در زمان حضرت عسكري صلوات اللّه عليه و در شأن او و پسرش فرمودند كه عمري و پسرش ثقهاند آنچه به تو ادا كنند از من ادا ميكنند و آنچه به تو بگويند از من ميگويند بشنو از آن دو و اطاعت كن آن دو را كه آن دو ثقه مأمونند و جلالت شأن ايشان را حاجت به شاهد نيست و در زمان ايام غيبت صغري عمري و محمد و حسين بن روح و علي بن محمد سيمري اعلي اللّه مقامهم بودند و جلالت شأن ايشان را حاجت به شاهد نيست و از حضرت رسول9 مروي است كه فرمودند برميدارد اين دين را در هر قرني عدولي چند كه نفي ميكنند از آن تحريف غالين و انتحال جاهلين را. و حضرت صادق7 فرمودند كه علما وارثان پيغمبرانند به اين جهت كه پيغمبران درهمي و ديناري به ارث نگذاردند و لكن به ارث گذاردند احاديثي از احاديث
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 108 *»
خود را هركس به چيزي از آنها بگيرد نصيب زيادي برده است پس نظر كنيد كه اين علم خود را از كه ميگيريد زيرا كه در ما اهلبيت در هر عصري عدولي هستند كه برطرف ميكنند از علم تحريف غالين و انتحال مبطلين و تأويل جاهلين را و اين حديث دلالت بر آن كند كه چنانكه سلمان از اهلبيت بود در هر عصري عدولي هستند كه آنها از اهلبيتند زيرا كه ميفرمايد در ميان ما اهلبيت در هر عصري عدولي هستند و اين غير امام هر عصر است چرا كه امام يكنفر است و اينجا ميفرمايد عدولي يعني عادلاني چند هستند چنانكه در تفسير امام حسن عسكري7 ميفرمايد كه در هر عصري نظير سلمان هست حديث را نقل به معني كردم و موضع حاجت را ذكر نمودم و در تفسير برهان است در حديث طويلي كه از حضرت صادق7 پرسيدند كه در قوم صالح عالم بود فرمود خدا عادلتر است از آنكه زمين را بدون عالمي كه دلالت بر خداي عزوجل كند گذارد تا آخر پس معلوم شد كه خلوّ زمين از عالِم دالّ بر خدا خلاف عدل است و از خداي عادل ممتنع پس اين جماعت همه از اهلبيتند چنانكه سلمان از اهلبيت بود.
بالجمله غرض ما از ذكر اين اخبار در اين فصل آن بود كه بداني مراتب مؤمنان مختلف است و در هر عصري بزرگان دين بودهاند و هستند و امتياز با ساير مؤمنان داشتهاند و اينكه ما گفتيم كه مؤمنان مختلف المراتب ميباشند حرف بيسندي نيست و كتاب و سنت به اين شهادت ميدهد و بلاشك خوبان هر عصري اشبهند به امام خود و اطوعند براي خدا و متخلقترند به اخلاق خدا و آنهايند سابقان به نص كتاب و سنت چنانكه يافتي اگر يافتي پس چون ايشان سابق شدند غير ايشان در درجه از ايشان پستتر است و جميع نور و خير و كمال اول به ايشان ميرسد و از ايشان به ساير خلق ميرسد پس به ايشان بارانها نازل بشود و بركتها فرود آيد و بلاها دفع شود و وجود مردم محفوظ ماند و عباد باقي مانند و بلاد محروس گردد و براي ايشان افلاك بگردد و مددها نازل شود و ايشانند خلاصه ايجاد و سناد بلاد و عماد عباد اگر ايشان نباشند طرفة العيني زمين قرار نگيرد و شهرها سرنگون شود و مردم هلاك شوند و مشرق و مغربِ زمين انقلاب
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 109 *»
پذيرد، به ايشان راهها امن و امان است و به واسطه ايشان تجارت تاجران و زرع زارعان و كسب كاسبان و صنع صانعان و علم عالمان و بقاي اين جهان و اگر فهميدي سابقاً حكايت درجات انوار را هيچ تعجب از اين سخنان نخواهي كرد چرا كه بديهي است كه هرچه مردم دارند از خداست و هرچه از خداست مخلوق است و هرچه مخلوق است به مشيت خدا مخلوق است و هرچه از مشيت خدا سرزند نتواند شد كه مقام نزديك به خود را گذارد و اول به مقام دور رسد پس بايد اول به مقام نزديك رسد و مقام نزديك مقام نزديكان است و مقام نزديكان مقام آن جماعت است كه از اخبار و آثار يافتي و شك نيست كه مقام آنها اقرب است به خداوند پس فيضها اول به ايشان ميرسد بلاشك و از ايشان نشر كرده به سايرين ميرسد و ما در اين مقام هيچ غرض نداريم مگر آنكه به دليل مجادله خصم اقرار كند كه جمعي پاكان و نيكان در هر عصري در دنيا هستند از مؤمنان كه واسطه فيض ساير مُسْلمان و غيرمسلمين ميباشند و همه فيضها و خيرها و مددها اول به ايشان ميرسد و از ايشان نشر كرده به ما ميرسد اگر به اين اقرار نكنند بعد از اين همه دليل ظلم به نفس خود كردهاند البته و با جان خود خصمي كردهاند و او را مستحق عذاب كردهاند و اگر تصديق كنند مطلب ما حاصل شده و همه غرض ما همين اقرار است و حق مقام اين است كه اينقدر اقرار در اين زمانها ضرري به گلهدار ندارد و كسي را از منصبي نمياندازد و از مداخلي نميكاهد به طور اختصار و حاصل سخن و غايت مطلب همه آن است كه حضرات اقرار بفرمايند يك كلمه كه بهتر از مايي در دنيا هست ديگر ما هيچ مطلب نداريم و كل اين مجلد بلكه اين كتاب مبني بر همين سخن است كه اقرار كنند كه بهتر از مايي هست و بس و انشاءاللّه از اين مضايقه نميكنند چرا كه به تصديق اين كلمه گلهاي از هم نميپاشد و گرگي به گله راه نميبرد بلكه اميد است كه محفوظ ماند چرا كه خدا ميفرمايد و لو انّ اهل الكتاب آمنوا و اتقوا لكفّرنا عنهم سيئاتهم و لادخلناهم جنات النعيم و لو انهم اقاموا التورية و الانجيل و ما انزل اليهم من ربهم لاكلوا من فوقهم و من تحت ارجلهم يعني اگر اهل كتاب ايمان آورند و بپرهيزند
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 110 *»
هرآينه بپوشانيم از ايشان بديهاي ايشان را و هرآينه داخل كنيم ايشان را به بهشتهاي نعيم و اگر اهل كتاب برپا دارند احكام تورية را و انجيل را و آنچه از جانب خدا بر ايشان نازل شده كه قرآن باشد هرآينه خواهند خورد رزق از بالاي خود و از زير پاي خود و مراد از بالا و زير پا چند وجه تواند بود يكي از آسمان و زمين كه باران و گياه باشد يكي از يقين و علم كه يقين از بالاست و علم از پايين و يكي علم و رزق جسماني يعني ارزاق روحاني و جسماني به ايشان ميرسيد و يكي از سلاطين و عبيد يعني منتفع ميشدند از سلاطين خود كه رؤف و مهربان و عطوف و كريم و جواد ميكرديم ايشان را و عبيد را خدوم و امين و مهربان مينموديم و يكي از مطاعان و مطيعين بهرهور ميشدند.
خلاصه به اين امر شهادت ميدهد جميع آسمان و زمين و اگر اقرار كنند بهرهور خواهند شد و ضرر نخواهند كرد و اگر انصاف باشد همينقدر هم از نوع دليل مجادله مؤمن را كفايت ميكند و ايشان از دليل مجادله در مسائل به شهرتِ مابين علما بدون نصي اكتفا ميكنند و عامل به آن را ناجي و متخلف از آن را هالك ميدانند و اين همه آيات و اخبار و صحيح اعتبار كه ذكر شد بر اين مسئله و ذكر خواهد شد چگونه كفايت ايشان را نميكند پس به همين اكتفا ميكنيم.
مطلب سيوم
در اثبات لزوم وجود ايشان است به ادله موعظه حسنه كه شأن اهل طريقت و اخلاق و متوسطين است و در اين مطلب هم نيز چند فصل است.
فصل
بدان كه هر مطلب كه به موعظه حسنه ثابت شود يقيني است كه شك در آن راهبر نيست و هيچ عاقلي در آن خدشه نتواند نمود و اين دليل احتياج به سندي و آيه و خبري ندارد و طور فهمش از دلالت الفاظ نيست كه كسي در آن بتواند سخن گفت بلكه چون دليل موعظه حسنه قائم شود هركس در هر دين و مذهبي كه باشد و به هر سياقي كه باشد بالاي آن حرف نتواند زد اگرچه كافر و بيمذهب باشد چرا كه مقتضاي عقل صريح است و مادام كه انسان چشم از عقل نپوشد او را مجال شك نيست و اول مثلي براي اين دليل بياوريم تا قدري
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 111 *»
خوانندگان بصيرت به اين دليل شريف پيدا كنند و بلكه آن را وسيلة نجات خود در جزئي و كلي و دنيا و آخرت بنمايند و به اين واسطه جميع امور دنيا و آخرت ايشان معمور شود در كافي مروي است كه حضرت صادق7 به ابن ابيالعوجا فرمودند در مسجدالحرام و مردم طواف ميكردند فرمودند كه اگر امر چنان باشد كه اينها ميگويند يعني اهل طواف و حال آنكه امر چنان است كه اينها ميگويند اينها به سلامت ميروند و شما هلاك ميشويد و اگر امر چنان باشد كه شما ميگوييد و حال آنكه نيست چنانكه شما ميگوييد شما و ايشان مساوي ميشويد تا آخر حديث و تقرير مسئله آنست كه ابن ابيالعوجا از زنادقه بود و اعتقادي به خدا و به ديني نداشت و ميپنداشت كه اهل طواف طوافي كه ميكنند لغو و بيفايده است حضرت صادق7 خواستند كه او را ملزم فرمايند به دليل موعظه حسنه فرمودند كه اگر سخن اهل طواف در واقع راست باشد يعني خدايي و معادي و جنتي و ناري باشد تو كه اطاعت نكرده و طواف نكرده و ايمان نياوردهاي هالكي و آنها كه اطاعت كردند و طواف كردند و ايمان آوردند نجات يافته و اين بديهي است كه هيچ عاقلي نميتواند خلاف كند با آن و تخلف نمايد از آن و اين سخن اگر راست است، كه هست كلامي نيست كه كافر هم بتواند انكار كند بعد فرمودند كه فرض ميكنيم كه حرف آنها دروغ باشد و در واقع خدايي و جنتي و ناري و حسابي و بازخواستي نباشد نهايت امر آن است كه اينها تا زندهاند چنين اعتقادي دارند و چنين عملي ميكنند و چون مردند كسي از ايشان نميپرسد كه چرا چنين كردند نهايت شما و آنها مساوي هستيد شما در جاي ديگر زمين راه رفتهايد آنها در جاي ديگر شما در جاي ديگر خم و راست شدهايد آنها در جاي ديگر، شما حرفهاي ديگر گفتهايد آنها حرفهاي ديگر هيچيك نفعي و ضرري نبردهايد پس به مقتضاي عقل سليم نجات در عملكردن به آن سياق است اين است شيوه استدلال به موعظه حسنه.
و اگر از من ميشنوي اي برادر من نصيحتميكنم تو را نصيحت مشفق مهربان خيرخواه كه اگر نجات در دنيا و در آخرت ميخواهي و ميخواهي عيش كني و دنياي تو از جميع اهل دنيا معمورتر و آخرت تو از جميع
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 112 *»
اهل آخرت معمورتر باشد اين شيوه را پيشگير و در كارهاي خود به اينطور استدلال كن و هر سخني كه ميخواهي بگويي و هر كاري كه ميخواهي بكني اول در دل خود اين نوع استدلال كن كه حقيقةً استخاره بيعديلي است و از اين دليل استخاره كن اگر رخصت يافتي عمل كن و الا عمل مكن و اگر اين دليل را پيشنهاد و سرمشق و استاد خود كني چه از اهل دنيا باشي و چه از اهل آخرت كه كاملترين مردم ميشوي و پختهترين و متينترين مردم ميشوي و احدي بر تو در اعمال و اقوال تو نكته نميتواند گرفت و نجات دنيا را از مهالك دنيا داري و نجات آخرت را از مهالك آخرت و اگر عطَبي ناگاه به تو رسد از غفلتي است كه در اين دليل كه حقيقةً پير و مرشد است كردهاي و الا نميرسيد.
مثلي بياورم در كار دنيا كه چگونه استدلال كني مثلاً در حضور سلطان ميخواهي حرفي زني فكر كن به طور صدق و امانت و خيانت با نفس خود مكن و شبهات هوي و هوس را كه عقل را كور ميكند در قلب راه نده فكر كن اگر اين حرف را نزنم آيا احدي بر من اعتراضي دارد يا نه مثلاً ميبيني نه بعد فكر كن اگر بگويم احتمال ميرود كه در جايي عيب كند و فسادي براي من يا غير يا فلان برپا شود يا نه مثلاً ديدي كه احتمال رفت كه فسادي شود پس مگو يا قضيه برعكس اين است پس بگو مثلاً نفس ميگويد غيبت فلاني را بكن براي صحبت و ضحك مجلس فكر كن اگر غيبت او را نكنم هيچكس بر من بحثي دارد كه چرا غيبت فلاني را نكردي ميبيني نه كسي را بحثي نيست و صحبت قحط نيست و منحصر به اين نيست و فكر ميكني كه اگر بگويي احتمال ميرود به گوش او برسد يا به گوش دوستش برسد و از من برنجد پس گفتن اين سخن لزومي ندارد پس مگو يا آنكه مدح كسي را در حضور سلطان ميخواهي بكني كه ميخواهند او را بيازارند فكر كن اگر بگويم كسي بر من بحثي دارد ميبيني نه و اگر نگويي احتمال ميرود كه مسلمي متأذي شود و او را بيازارند و تو را ممكن بوده دفع از او پس بگو و دفع كن و اگر ديدي در هر دو طرف احتمال ضرر ميرود ضررِ كمتر را بگير و اگر ديدي در هر دو نفع است هريك از جهتي، نفع بيشتر را بگير اين كه مثل دنيا.
و
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 113 *»
اما مثل آخرت به خاطر تو ميرسد كه ذكري كني فكر كن اگر بكني احتمال ضرر دارد به دين و دنيا و آخرت؟ ميبيني نه و اگر نكني احتمال ضرر ميرود؟ بلي پس بكن مثلاً اگر دروغ نگويي يا شراب نخوري احتمال ضرر دارد؟ نه و اگر بخوري و بگويي احتمال ضرر دارد؟ بلي پس مگو و مخور. خلاصه اين دليل را اگر مسلمي پيشنهاد خود كند مرشدي است كامل براي او و استخارهايست هادي و راهنماي او كه ابداً به سوي هلاكت نميبرد نهايت در دنيا يكمرتبه در مسئلهاي درميماني و ضرر و نفع آن را نميفهمي مردم كل امور دنيا و آخرت را نميفهمند سهل است اگر تو يك امر را نفهمي و حال آنكه اگر در ساير امور به اين دليل راه روي آنقدر عقل تو زياد شود كه شبهه در امري برايت نماند پس از من بشنو و اين دليل شريف را پيشنهاد خود كن و استاد و مرشد خود قرارده تا متينترين مردم باشي و كاملترين و پختهترين و السلام علي من اتبع الهدي.
فصل
پس ميخواهيم كه اين مطلب عظيم را به اين دليل هم ثابت كنيم ميگوييم شك نيست كه جمعي به اين مطلب شريف از متقدمين و متأخرين و علما و غيرهم اقرار دارند و اثبات آن را مينمايند و براي اين مطلب آيهها و حديثها ميخوانند و دليلها اقامه ميكنند و كتابها نوشتهاند و مدعيند كه كتاب و سنت و آفاق و انفس و اجماع ملل بر اين مطلب گواهي ميدهد و بحثها ميكنند و آيههاي بسيار ميخوانند و حديثهاي متواتر يا مستفيض ميخوانند و ميگويند اين دين خدا و رسول است9 و مردم را به اين اقرار ميخوانند و از آن طرف مخالف هيچ دليلي و برهاني و آيهاي و سنتي و اجماعي اقامه نشده است كه چنين اشخاص نيستند و اين سخن باطل است و هركس هم كه انكار ميكند حجتي ندارد به جز تكفير و لعن و قدح و عتو و اليالآن در مذهب اسلام دليلي بر قدح اين قول اقامه نشده است پس به اصطلاح كلاه خود را قاضي كن و فكر كن كه امر خالي از اين نيست كه يا جماعت قائلين راست ميگويند و موافق واقع يا دروغ ميگويند حال اگر اين سخن در واقع راست باشد و من زبان قدح و لعن را كوتاه كنم و هيچ نگويم احتمال ضرري بر دين من دارد يا نه؟ ميبيني علانيه كه
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 114 *»
ندارد چرا كه بر دروغ حضرات در اسلام دليلي اقامه نشده و ايشان چندين هزار دليل ميآورند پس اگر قدح و لعن نكني و تكفير ننمايي قطعاً براي دين تو ضرر ندارد و سخن هم در واقع راست است و اگر قدح كنم بر حضرات و لعن نمايم و اجتناب و تكفير كنم احتمال ضرر دارد يا نه؟ علانيه ميبيني كه ضرر دارد چرا كه مفروض آنست كه راست گفتهاند و احتمال هلاكت ابدي دارد پس نجات در آنست كه ساكت شوي و انكار و تكفير و لعن بر قوم ننمايي و اگر سخن فيالواقع دروغ باشد و حال آنكه بعد از اين همه آيات و اخبار و ادله احتمال نميرود و بر خلاف ايشان دليلي اقامه نشده است و تو رد نكني بر دين تو ضرري ندارد چرا كه خدا به تو احتجاج ميكند به آنچه دليل بر آن اقامه شده است و دليلي بر خلاف اقامه نشده است و خدا حجتي بر تو ندارد پس نميگويد روز قيامت كه چرا چيزي را كه من به تو نگفته بودم باطل است رد نكردي و نهي از آن ننمودي و اگر سكوت نكني و رد كني احتمال ضرر دارد چرا كه خدا بر تو احتجاج ميكند كه چرا امري كه من رد نكرده بودم تو رد كردي و امري را كه من باطل نكرده بودم تو گفتي كه باطل است پس به مقتضاي موعظه حسنه تو اگر لعن و تكفير نكني و بر قوم رد نكني قطعاً بر دين تو ضرري ندارد پس به حكم اين هادي مبين تو اگر ساكت شوي قطعاً ضرر ندارد و اگر رد كني احتمال ضرر دارد پس ساكتشو و رد مكن.
پس چون ساكت شدي و زبان طعن و لعن در كام كشيدي باز ميگويم كه اگر تصديق كني قطعاً ضرر ندارد و اگر انكار كني احتمال ضرر دارد چرا كه در مذهب قرار بر اين است كه اگر شخص ايمان بياورد به آنچه دليل بر آن اقامه شده ناجي است و اگر آن را انكار كند هالك پس تصديق هم بعد از اين همه ادله واضحه احتمال نجات دارد و انكار تو احتمال ضرر و اگر احياناً بگويي كه از اين ادله به حد ثبوت نرسيده گويم اين انكار حقي است كه مافوق ندارد چرا كه شخص انكار كند و گويد كه از من بهتري در دنيا نيست نهايت سفاهت است و حال آنكه ميبيند علانيه نقص خود را و كمال مردم را و ما عجالةً از اين ادله نميخواهيم مگر اثبات آنكه خوبان و از ما بهتران در دنيا هستند و اقرار
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 115 *»
به ايشان راه نجات و انكارشان راه هلاك است پس موعظه حسنه حكم كرد به اين معني كه اگر اقرار به وجود ايشان كني قطعاً ناجي هستي و اگر انكار كني احتمال هلاك ميرود و اينقدر مطلب به اين دليل ثابت شد و شبهه ندارد.
و باز از راههاي ديگر استدلال بر اين مطلب ميكنيم و ميپرسيم كه خدا كامل است يا نيست؟ البته خواهي گفت كه خدا كامل است ميپرسيم كه خداي كامل فعل خود را به طور كمال جاري ميكند يا به طور نقص؟ البته خواهي گفت كه به طور كمال جاري ميكند پس ميگوييم كداميك كاملتر است اينكه در ميان خلق در هر عصري حَكَمي باشد كه از دين خدا نفي كند تحريف غالين و انتحال مبطلين و تأويل جاهلين را يا نباشد؟ عاقل نميتواند گفت كه كاملتر آنست كه نباشد پس كاملتر و بهتر آنست كه باشد پس خداي كامل عدول از كاملِ اولي به ناقصِ خلاف اولي نكند و حال آنكه پيغمبران خود را مبتلا كرده است به واسطه ترك اولي پس بايد خداوند عدول از اولي و اكمل به غير اولي و اكمل نكرده باشد و نكرده است و ادله كتاب و سنت شهادت ميدهد.
باز ميگوييم كه اولي آن است كه در هر عصر هاديان به سوي معرفت او كه مردم را براي همان آفريده در ميان مردم باشند و مردم را به سوي معرفت او بخوانند يا مردم را به خود گذارده باشد و براي معرفت خلق كرده ايشان را در جهالت اندازد. و باز ميگوييم كه بعد از اينكه حكم فرمود به غيبت امام7 آيا اكمل آنست كه آثار علم را از روي دنيا براندازد و مردم را در جهالت و ضلالت و خودسري به كلي بگذارد يا آنكه در ميان ايشان نور علمي قرار داده باشد و اشخاصي جزئي گذارده باشد كه محل اعتناي اعداي دين نباشند مانند امام پس از ايشان غافل شوند و آنها به نور هدايت مردم را به سوي خدا و رسول بخوانند كداميك اكمل است. و باز ميپرسم كه كداميك اكمل است آيا خلق را بر نهج حكمت و دلالت و اعتبار و ترتيب آفريده باشد تا بتوان استدلال به آيات آفاق و انفس كرد يا آنكه خلق را پريشان آفريده باشد چون عالم كتابي است تكويني مانند كتاب تدويني چنانكه اكمل در كتاب تدويني آنست كه به ترتيبي باشد كه دلالت بر توحيد و نبوت و امامت و ولايت و احكام و شرايع
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 116 *»
و اخلاق و حقايق و حِكَم و علوم كند و ناقص بود اگر پريشان و بيدلالت بود حال همچنين كامل در عالم آنست كه بر نهج ترتيب حكمت و صواب باشد و دلالت بر توحيد و نبوت و امامت و ولايت و حقايق داشته باشد و بعض او دالّ بر بعض و بعض علت بعض و غير اينها از حِكَم همه در او جمع باشد و بديهي است كه نظم حكمت آن است كه بعضي مردم اكمل ايماناً و اجل شأناً و اقرب الي اللّه باشند و بعضي ابعد كه اگر غير از اين بود يا همه بايست در نهايت قرب باشند و نبي بيرعيت باشند يا همه بايست در نهايت بُعد باشند و رعيت بينبي باشند و اين خلاف مشاهده است پس خلق را درجات است مانند نور چراغ كه اجزاي قريبه و اجزاي بعيده دارد و جميع مولدات دنيا به همين نهج ميباشند اشخاص كامله و ناقصه در آنها هست و مابين آنها به تدريجِ حكمت اشخاص متفاضله هستند پس طريقه حكمت آنست كه اشخاص متدرج باشند مانند ساير اجزاي عالم پس اكمل آن است كه در دنيا بندگاني براي خداوند عالم باشد كه آنها كامل و فاضل و بالغ باشند و سابق در ايمان باشند و واسطه جميع فيوض نازله باشند به سوي بندگان ديگر و بندگان ديگر متأخر باشند در رتبه از ايشان و تابع ايشان باشند در وجود و مستفيض از ايشان باشند و اينطور موافق نظم حكمت و كمال است و اگر جميع مردم ناقص و جاهل و يكسان بودند نظم عالم فاسد ميشد و احدي خداي خود بلكه خير و شر خود را نميدانست و علانيه ميبيني تفاوت ميان مراتب انسان را و اينكه بعضي عالمند و بعضي جاهلند و بعضي حكيمند و بعضي لاغي و بعضي عابدند و عادل و بعضي فاسق و منحرف و بعضي مؤمن و بعضي كافر و هكذا پس تساوي درجات خلق خلاف مشهود و راندن خدا همه را به يك چوب هم خلاف عدل و وعد فلكل درجات مما عملوا پس از براي هركس درجهايست موافق عملشان پس بعضي قريبند و بعضي بعيد و اتقي اقرب از تقي و غيره است و اعلم اقرب از عالم و غيره و هكذا و چون اقرب و غير اقرب ثابت شد پس مددها و فيضها اول به اقرب ميرسد و از آن نشر كرده به سايرين بر حسب درجات ايشان ميرسد.
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 117 *»
فصل
بدان كه انسان عاقل را با جان خود از روي اختيار خصميكردن نشايد اگرچه به اكراه و اجبار عادت و شهوت و طبيعت عصيان ميكند و عصيان سبب هلاك است اگر عفو خداوند شامل نيايد و لكن عفو خداوند شامل آنان شود كه تعمد در اهلاك نفس خود نكرده باشند و هرگاه تعمد كنند ايشان از اهل عفو نباشند دنيا و آخرت يكسان است چنانكه در دنيا اگر كسي عمداً خود را در دريا افكنَد يا شكم خود را بدرد خواهد مرد و نجاتي براي او نيست و لكن از مهالك كثيره خدا او را دايماً نجات ميدهد هرگاه تعمد نكرده باشد همچنين امر آخرت هم چنين است، هرگاه كسي تعمد در اهلاك روحالايمان خود كند او از اهل شفاعت و نجات نباشد و هرگاه به غلبه عادت و طبيعت و شهوت و امثال اينها باشد اميد نجات از براي او هست چنانكه خدا در قرآن ميفرمايد ليست التوبة للذين يعملون السيئات حتي اذا حضر احدهم الموت قال اني تبت الان و لا الذين يموتون و هم كفار و ميفرمايد انما التوبة علي اللّه للذين يعملون السوء بجهالة ثم يتوبون من قريب يعني توبه براي آن جماعت نيست كه گناهان از روي علم ميكنند تا چون مرگ آيد براي يكي از ايشان گويد الآن توبه كردم و از براي كفار هم توبه نيست و ميفرمايد توبه بر ذمه خداست براي آن جماعت كه عمل بد ميكنند از روي جهالت پس زود توبه ميكنند. پس انسان عاقل با جان خود خصمي نبايد بكند و خود را عمداً هلاك نبايد بنمايد و براي نفس خود مشفق و مهربان باشد حال خود انصاف ده كه اين امري كه جمعي مدعيند كه در دنيا نيكان و خوباني چند هستند كه سبقت بر ساير خلق گرفتهاند در ايمان و اقرب مردمند به امام خود و نبي خود و خداي خود و خود را به صفات خدا و حجتهاي خدا آراستهاند و محل نظر و عنايت خداوند ميباشند و به واسطه وجود ايشان خداوند دفع بلاها از زمين ميكند و بركات و فيضها ميريزاند و چنانكه زارع به واسطه گندمي كه كاشته آب به صحرا ميدهد و چندين هزار خار به واسطه گندم آب ميخورند و نشو و نما ميكنند همچنين خدا هم به واسطه نيكان به زمين عنايت ميكند و باران از آسمان ميريزاند و گياه از زمين ميروياند و فيضها نازل ميكند و امثال
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 118 *»
اينها آيا اين سخن از جمله ممتنعات و محالات عقليه است مانند شريك خدا مثلاً كه محال و ممتنع است كه صحت داشته باشد و بر خدا نقص است و روا نيست كه چنين خلقتي كرده باشد يا آنكه از جمله ممكنات است و ميشود كه قدرت خدا به آن تعلق بگيرد و خلق كند اگر گويي از جمله محالات است كه انصاف اين است كه با جان خود خصمي كردهاي و پا بر روي عقل خود قرار دادهاي و ظلم به عقل خود كردهاي چرا كه بديهي عقول است كه خلقت آدمي مؤمن و خوب و عالم و كامل از جمله محالات نيست و اگر محال بود دعوتكردن خدا و پيغمبران مردم را به خوبي و ايمان و علم و عمل تكليف به ممتنع بود و بديهي است كه تكليف به اين صفات كردهاند و كتاب و سنت شهادت به آن ميدهد پس ممكن است كه چنين اشخاص باشند و ممكن است كه قدرت به ايجاد چنين اشخاص تعلق گرفته باشد پس چون ممكن شد ميگويم با جان خود خصمي مكن انصاف ده آيا به آسمان بالا رفتهاي آيا به طبقات زمين فرورفتهاي آيا مشرق و مغرب عالم را گشتهاي آيا به جميع عباد و بلاد احاطه پيدا كردهاي آيا بر ما فيالضمير جميع نفوس اطلاع به هم رسانيدهاي آيا برّ و بحر عالم را زير و رو كردهاي اگر بگويي كردهام با جان خود خصمي كردهاي و پا بر روي عقل خود گذاردهاي و از اهل سخن نيستي و اگر گويي نرفتهام به اينجاها و اينجاها را نديدهام و علم به اوضاع همه ندارم ميگويم پس با جان خود خصمي مكن و منكر اين معني مشو كه در عالم چنان اشخاص هستند و چنان مؤمنان و چنان علما هستند بلكه جمعي به اين صفت در جزيرهاي از جزاير درياي محيط باشند چه ميداني و اين چه دشمني است كه با جان خود داري و انكار وجود چنين اشخاص ميكني پس آدم عاقل امري ممكن را كه جمعي ادعا ميكنند رد نميكند مگر به دليلي قطعي و امري قطعي كه خبر دهد انسان را كه سنگي مثلاً به اين رنگ و اين مقدار در هيچ جاي دنيا نيست، اِخبار خداست كه خلق عالم را كرده يا نبيي يا امامي كه شاهد بر خلق آسمان و زمين باشد و بگويد چنين سنگي در دنيا نيست حال وجود اين سنگ عقلاً ممكن است اما بالفعل يقيناً موجود نيست به واسطه اِخبار خداي خالق يا نبي و امام شاهد پس ما قطع ميكنيم
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 119 *»
به اينكه نيست.
حال با جان خود خصمي مكن و نور عقل و انصاف خود را خاموش مكن و نظر كن آيا آيهاي از كتاب خدا شهادت ميدهد كه جميع مردم فاسقند و عادلي نيست يا همه جاهلند و عالمي نيست يا همه ناقصند و كاملي نيست يا همه مسلمند و مؤمني نيست يا همه مهتدي ميباشند و هادي نيست يا همه دورند و نزديكي نيست؟ آيا سنتي به اين مضمون شهادت ميدهد آيا امامي مشافهةً فرمايشي كرده پس اين چه دشمني با عقل خود است كه انسان انكار وجود سابقان و پيشوايان كند و گويد همه خلق همينها هستند كه ما ميشناسيم و ديگر وراي اين علما عالمي در مشرق و مغرب عالم نيست و غير از همين اتقياء معروفه متقي نيست و غير از همين مؤمنين ديگر مؤمني نيست اين چه بيانصافي است كه انسان عاقل كند و معذلك خود را بيغرض خواند يا در جرگه علما شمرد يا خود را هادي خلق با اين صفت داند بديهي است كه اين رويه عقلا نيست و حال آنكه خدا ميفرمايد و يخلق ما لاتعلمون يعني خدا خلق ميكند آنچه را كه شما نميدانيد.
پس اگر منصف بودي و از مقام جحود و عناد و انكار و لجاج فرود آمدي و انصاف دادي گويم شأن تو آن است كه بگويي اي مدعيان وجود سابقين و كاملين و ممتحنين شما امري ممكن را ادعا ميكنيد و هيچ امتناعي ندارد و در قدرت خدا ممكن است لكن من نديدهام و نشناختهام و اگر بعضي از مخلصين سركار هم از سركار بپرسند كه اين حرفي كه اين جماعت ميزنند كه در دنيا كاملين و عالمين صاحب علم و حكم هستند و صاحبان مقامات و علامات و كرامات هستند و اعلم و اتقي و اورع رعيتند اين چه حرفي است شما در جواب بفرماييد چه عيب دارد كه باشند امري است ممكن و قدرت خدا ممكن است كه تعلق گرفته باشد به آن و خلق كرده باشد ما كه به همه جاي دنيا نرفتهايم شايد در بلدي باشد كه ما نرفتهايم و ما به همه نفوس عباد اطلاع نداريم شايد در همين بلد ما هم باشد و ما او را نميشناسيم پس ما مدعين اين مطلب را تكذيب نميكنيم چرا كه آنها مسلمند و در بلاد اسلام نشو كردهاند و حال حرفي ميزنند و دروغ آنها بر ما معلوم نشده پس ممكن است كه راست گويند و ممكن است كه بشناسند و اينكه من
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 120 *»
نشناختهام و ندانستهام حجت نميشود و مجهولات من بسيار است بلكه اگر كسي بگويد اينها دروغ ميگويند غيبت مسلم را كرده است و احتمال ميرود كه راست بگويند و تكذيب ايشان اگر نكنيم ضرري به دين ما ندارد بلكه دين ما محفوظ است قطعاً چرا كه احتمال صدق ميرود در آن نهايت ما تا نشناختهايم آن را تعيين كسي بخصوص نميكنيم و تكليف ما نيست و آن مدعين هم چنين دعوتي نميكنند كه ثابت نشده تصديق وجود او را كنيد يا تعيين كسي را نماييد پس اي برادران من انكار اين جماعت قطعاً حرام است چرا كه آيهاي از خداي خالق و نبي حاذق بر كذب ايشان نداريم و ساكتشدن از ايشان قطعاً واجب است چرا كه احتمال صدق ميرود و تكذيب ايشان غيبت است و حرام چون چنين بگويي با جان خود احسان كردهاي و چراغ انصاف خود را خاموش نكردهاي و ما و تو برادريم نهايت يك برادر چيزي ميداند كه ديگر نميداند ضرر به برادري ندارد و يك برادر يقين در چيزي دارد و يك برادر شك در آن دارد سهل است برادري به اين چيزها به هم نبايد بخورد و به اين جوره امور شق عصاي مسلمين نميشود پس اگر انصاف باشد مخالفين ما را، زبان از تكذيب و تكفير ما در كام كشيدن و دهان از غيبت ما بستن و درِ عناد و لجاج را بر روي ما نگشودن و شق عصاي مسلمين ننمودن از جمله واجبات است و غير اين كردن فسقي است ظاهر و نفاقي است باهر.
پس چون از آن مرتبه انكار به مرتبه شك آمد با او ميگوييم كه بيا انصاف ده كه وجود چنين اشخاص در دنيا اكمل است يا عدمشان؟ گمان نميكنم كه شخص عاقل بگويد كه وجود خوبان در دنيا نقص است و پيش هم دانستي كه وجودشان كمال است و اولي است از نبودن و اگر گويي كه نميدانم و نميفهمم كه كه اولي است يا نه ميگويم كه اين دنيا دار حوادث است و حوادث اين دنيا براي جميع اهل دنيا هست بخصوص براي دين و اهل دين و هميشه شياطين و كفار و معاندين دين مبين درصدد تخريب بنيان اين دين هستند و هميشه القاء شبهات و شكوك در دلهاي مردم ميكنند و ميخواهند كه مردم را از اين دين برگردانند و اين بديهي است و قرآن و حديث و معاينة صاحب ديدگان به اين شهادت ميدهد و شك در اين
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 121 *»
نيست كه مردم اگر همه قوي بودند كه همه كامل بودند و ما ميخواهيم اثبات معدودي را كنيم و بر ما مشكل شده پس همه كامل نيستند و در ميان مردم ضعفا و جهال و عوام بسيارند و اگر بعضي هم درس خواندهاند نهايت عربي ياد گرفتهاند يا آنكه اصول خواندهاند و فقيه شدهاند آن راههاي شكوك و شبهات شياطين را نميدانند چنانكه ندانستند و اين باب مرتاب خروج كرده مردم را به خدايي و نبوت و امامت و بابيت خود به اختلاف اوقات و اماكن خواند و قرآني آورد و گفت كه قرآن من از قرآن محمد افضل است و قرآن من در مقام نقطه است و قرآن محمد در مقام الف و پنج شش سال است كه اطراف ايران را او و مريدانش فراگرفته و در هرجا بناي قتل و سبي و غارت گذاردهاند و از همانها كه مدعي فقاهت و عدالت و حمايت شريعت بودند از پي آنها بدون سند رفتهاند و سايرين كه نرفتهاند يك كلمه بر مردي رد نكردند و نگفتند كه تو چه ميگويي و از او مسئله شك و سهو پرسيدند پس معلوم شد كه شبهات در دين بسيار است دخلي به حلال و حرام و اين حكمتها ندارد و اينها اگر ميتوانستند كه رد كنند رد ميكردند و لكن عاجزند چه گويند كه يك كلمه از حرفهاي او را رد نميتوانستند كرد و از اين جهت جميع علماي ايران از آن بيايمان گنگ شدهاند و هرچه ميخواهد ميكند مگر همت سلاطين زمان كاري كند چنانكه بعضي از نواحي آنها را قطع كردند و گاهي درصدد قطع نواحي ديگر برميآيند غرض ملاها و ساير علما عاجز آمدهاند و بودهاند و اگر نه اين بود كه ما در اين چند سال درصدد ابطال اين مرد برآمده بوديم و اگر كتابها در رد آن تصنيف نكرده بوديم و در درسهاي عام و خاص مفصل رد نكرده بوديم گمان نميكنم كه كسي از اهل ظاهر درصدد رد آن برميآمد و البته خداوند كسي ديگر را از غيب برميانگيخت كه رد آن كند و اهل ظاهر آلت اين كار نبودند الا انيشاء اللّه.
باري معلوم شد كه دين صدمهها دارد چنانكه در مطلب اول همين جلد شرح آن را كردهام و اين صدمهها و محنتها رافعي ميخواهد حال فكر كن اگر رافع نباشد نه اين است كه اين دين به زودي فاني ميشود و اثرش گم ميگردد و اگر حامي داشته باشد برقرار
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 122 *»
ميماند و خدا ميفرمايد و لولا دفع اللّه الناس بعضهم ببعض لهدّمت صوامع و بيع و صلوات و مساجد يعني اگر نه اين بود كه خدا دفع ميكرد شر بعضي از مردم را به بعضي هرآينه خراب ميشد صومعههاي نصاري و كنيسههاي يهود و مساجد مسلمانان يعني پرستيدن خدا از ميان ميرفت پس به نص قرآن بعض مردم بايد به بعض دفع شوند و هركس آلت هر كار نتواند شد و شبهات و شكوك دين به علماي راسخين دفع ميشود نه به عوام و كسبه و از اين است كه حضرت هادي7 فرمودند كه اگر باقي نميماندند بعد از غيبت قائم7 داعيان به سوي امام و دلالتكنندگان بر او و دوركنندگان موذيان از دين او به حجتهاي خدا و نجاتدهندگان ضعفاي بندگان خدا از دام ابليس و مَرَده او و از تله ناصبيان هرآينه باقي نميماند احدي مگر آنكه مرتد ميشد از دين خدا و لكن ايشان نگاه ميدارند مهار دلهاي ضعيفان شيعه را چنانكه صاحب كشتي سكّان او را نگاه ميدارد و ايشان افضلان باشند نزد خدا. پس معلوم است كه دين دشمن دارد و آلت دفع آن هم علماي كاملينند نه غير.
حال ميگويم عقل خود را حَكَم كن و با خداي خود نزد عقل خود محاكمه كن و حق خدا را ادا كن و انصاف ده بعد از اينكه يافتي كه دين خدا و اهل دين دشمنان دارند به شهادت تجربه و عقل و كتاب و سنت و دانستي كه همه درصدد اتلاف اهل دين و خاموشكردن شرع مبينند و دانستي كه آلت دفع اين كار و رفع اين بليه علما هستند نه جهال و عوام و مراد از علما هم علماي به كمّ و كيف و لم و مفصول و موصول و انحاء علوم است نه عالم به عربي والا قاطرچيان عرب بايستي حامي دين خدا و دافع از حوزه اسلام باشند و همچنين نه علماي اصول و فقه ميباشند چرا كه جهات شبهات در دين بسيار است از اصناف علوم و همه به يك اصول يا فقه نميگذرد اگرچه از آن ملا پرسيدند كه چه ميگويي درباره خدا يكي است يا زياده؟ به قاعده اصول جواب داد و گفت يكي كه محل اجماع است و اصل، عدم زياده است تا خلافش ثابت شود. خلاصه طرق شبهات در دين بسيار است و دفع و رفع آنها كار علماي فقه نيست عالمي ديگر ميخواهد.
پس انصاف ده كه آيا وجود آنها كه بتوانند از دين خدا
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 123 *»
دفع كنند اكمل هست و اتمّ در حكمت و اقامه حجت يا اكمل نيست اگر گويي اكمل نيست كه روي سخن با تو نيست و حال آنكه كتاب و سنت و عقول جميع ارباب عقول شهادت ميدهد و برخي از آن را شنيدي و برخي ديگر را هم خواهي شنيد و اگر گويي كه اكمل است ميگويم كه آيا جايز است كه بگويي خدا ترك اكمل در خلقت كرده و غير اولي را مرتكب شده و حال آنكه پيغمبران خود را به ترك اولي معذب كرد و از امام7 پرسيدند كه عدل خدا كدام است فرمود آنكه نسبت ندهي به او آنچه تو را به آن ملامت كرده و خدا پيغمبران را به ترك اولي ملامت كرده و مردم را امر به اخلاق خود كرده اگر ترك اولي از اخلاق او بود ايشان را به آن ملامت نميكرد پس چگونه شود كه خدا ترك اولي در خلق كند و حال آنكه اگر كسي در نظم اين عالم تدبر كند ميبيند اتقان حكمت و اِحكام صنع را به طوري كه عقول حكما و افهام علما در آن حيران ميماند و هيچ عاقلي نمييابد در عالم چيزي كه بتواند بگويد اگر غير از اين بود اكمل بود پس معلوم شد به دليل موعظه حسنه كه وجود چنان علما در هر عصري ضرور است و بودهاند و هستند چنانكه به حضرت صادق7 عرض كردند آيا در زمان حضرت صالح عالم در قومش بود فرمود خدا عادلتر از آن است كه زمين را بدون عالم دلالتكننده بر او بگذارد پس وجود عالم از عدل است چرا كه خدا خلق را براي معرفت و عبادت آفريد و براي عملكنندگان به اين غرض ثواب و جنت آفريد و براي عملكنندگان به خلاف آن غرض عذاب و جهنم قرار داد و رسل فرستاد و وعد و وعيد فرمود و امر و نهي كرد و طريق عبادت و معرفت به مردم آموخت و اگر بعد از انبيا حافظي براي طريق معرفت و عبادت نباشد كه به كلي آن طرق از دست خواهد رفت به جهت تشكيك مشككين و تأويل جاهلين و تحريف غالين و امثال آنها آنگاه اگر ثواب و عقاب را موقوف كند خلق به غايت مطلوبه نرسند و خلقت لغو باشد و اگر ثواب و عقاب نمايد و حال آنكه طرق معرفت و عبادت از دست رفته عدل و انصاف نباشد پس چگونه شود كه خدا لغو را اختيار كند يا ظلم نمايد پس معلوم است كه وجود عالم در هر عصر از عدل
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 124 *»
است و اين عالِم عالِم كلي است نه عالم جزئي چرا كه عالم جزئي به كار آيد اگر اصل برقرار باشد و اگر اصل از دست رفته باشد فرع به چه كار آيد و حفظ اصل نشود مگر به علماي كلي.
فصل
اگر كسي گويد كه اين مطلب كه تو گفتي صحيح بود و حافظ ضرور است و حافظ امام است در جواب گويم سابقاً عرض شد كه مردم محتاجند به كسي كه او را در هنگام حاجت ببينند و مشاهده نمايند و درد دل خود را به او گويند و شبهات خود را به او عرضه نمايند و از او جواب بشنوند و امام غايب ضرور است به علتهاي ديگر كه در جلد سيوم مذكور شده و امام را اعوان و انصار و ايدي و السن است در هر عصري كه با آنها اتمام حجت مينمايد و مصلحت در ظهور او نيست چرا كه او محل اعتناي اعداست و ظهور نور بايد مفني ظلمات باشد و چون در اين اعصار شايسته نيست از ديدهها پنهان شده و اما علماي بزرگوار محل اعتناي اعدا نيستند آنطور و درصدد دفع آنها به آن شدت برنميآيند و بر دنياي خود از آنها نميترسند پس اعتنائي به آنها نميكنند و آنها به فراغت بال اظهار دين خدا را ميكنند و اما اعداي جزئي كه از بابت پستي همت و ضنّت بر آن رياستجزئية ناقابل كه در نزد علماي كبار به قباحت جيفه منتنه است عداوتي ميكنند و بر رياست ناقابل خود ميترسند بسيار سهل است در جنب آن مطلب كه علما در نظر دارند و متحمل آن ميتوان شد در راه دوست و اين هم اشتباهي است كه از بابت ضنّت طبيعت و خسّت نفس و رذلي خود كردهاند و واللّه كه كسي گوشه چشم به متاع آنها ندارد سهل است كه خيال آن مقام را ندارند سهل است كه آن رياستها را ننگ دنيا و آخرت خود ميدانند و اگر جميعشان آيند و به التماس واگذارند ابداً عالم صاحب شامّه گرد جيفه ايشان نميرود و لكن حرص و جُبْن و ضعف نفس جبلّي ايشان است و چاره ندارند بعد از قبول در عالم ذر، غرض اين اسرار را نوشتم كه شايد اتفاقاً برخورند و مطمئن شوند اگر اينجور رياستهاي شما را طالب بودند ميدانيد كه ميتوانستند از خلاف شما سكوت كنند و دكاني مقابل شما باز كنند و متاع شما را بفروشند بهتر و پاكيزهتر و آن
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 125 *»
وقت چون يكي از شما باشند بلكه مثل اكبر و اعلم شما و بسيار سياست اين امر را بهتر ميدانستند و تحصيل دنيا براي ايشان آسانتر بود بلكه آنها نعوذباللّه اگر مرتكب ميشدند شما به دهسال صاحب دههزار تومان دولت شديد از قضاوت و حكومت و علماي كبار نعوذباللّه به دو سال اين حيله را ميتوانستند بكنند حضرت امير ميفرمايد قديعلم الحُوّل القُلّب وجه الحيلة و دونه حاجز من نهي اللّه يعني آن كسي كه امور را زير و رو كرده گاه باشد كه راه حيله را بداند و لكن مانعي از جانب خدا دارد. حال مطمئن و ساكن باشيد كه اين دنيا را و قضاوت را به شما به عُمري4 واگذاردهاند و تيول عمر شما باشد بگذاريد كه از راهي كه ميخواهند بروند و حجتي از خدا كه ميخواهند ابراز دهند بلي خوفي كه دارند آنست كه مردم شعور پيدا كنند و ترسي كه دارند همه همين است كه مردم صاحب فهم شوند و بفهمند نيمكاسههاي زير كاسهها را و حاجت ايشان آنست كه بگذاريد مردم را با همان آبي كه در گوش دارند بمانند و بر همان غفلت كه بودهاند از اخلاق خدا و رسول و ائمه باشند تا آنكه به هر طور كه ايشان را ميرانيم بروند و هر گوشي را كه ميخواهيم ببريم ببريم و كتاب راست آيد بر ما كه فليبتكنّ آذان الانعام يعني شيطان گفت كه مردم را ميدارم تا گوش حيوانات را از بيخ ببرند ميگويند تعليم حيوانات نكنيد كه سر بجنبانند و نگذارند ما گوش آنها را ببريم و اگر نه گوش بريدهاند اين سرهاي بيگوش چيست و اين انبارهاي پر گوش از كجاست اين خانههاي ويران چون و آن خانههاي آبادان چرا و حال آنكه دهسال قبل مثلاً آن خانة پر، ويرانترين خانهها بود و آن خانههاي خالي پرترين خانهها و دانستن آنكه اقل حيض سهروز است و اكثر دهروز و فتواي به آن، كه انباري را پر نميكند و پيادهاي را سوار و عرياني را پوشا نميكند پس گوش است كه از بيخ بريده شده و همه حرف همين است كه مردم را خبر مكنيد كه گوش ايشان ميسوزد و نكالي براي ايشان ميشود و كه بريده و چون شده و الا بحثي ديگر نيست همه بهانه همين است و كسي خلاف ضرورت اسلامي مرتكب نشده و خلاف كتاب و سنتي نگفته و واللّه العلي الغالب كه آن داعيان حق طالب اين گوشها نيستند و
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 126 *»
گوشي نميبرند و از دنيا به قوتي كه از آسمان ميآيد قانعند تا منتهاي اجل خود آنها آمدهاند كه به مردم گوش بدهند نيامدهاند كه گوش بگيرند ادني جود ايشان ملك قيصر است بلكه دنيا بما فيها كه از آن گذشتهاند و زهد ورزيدهاند چشم به اين رياست مانند كوزهداري شما ندارند آهآه چه گويم كه من در چه خيالم و عدو در چه خيال باري:
وقاية اللّه خير من توقّينا |
و عادة اللّه في الاعداء تكفينا |
|
كاد الاعادي فماابقوا و ماتركوا |
لعناً و طعناً و تقبيحاً و تهجينا |
|
فكان ذاك و ردّ اللّه حاسدنا |
بغيظه لمينل مأموله فينا |
|
و لمنزد نحن في سرّ و في علن |
علي مقالتنا اَللّه يكفينا |
باري جوششي بود در سينه و سرريز شد برويم بر سر مطلب.
پس وجود صاحبالامر در اين ايام در عالم ظهور شايسته نيست به علتهايي كه در كتاب امامت گفتيم اما علماي جزئي محل اعتنا نيستند و ايشان را هم بدل است به ميدان ميروند نهايت كه كشته ميشوند و از اين بالاتر نيست و صدهزار نفر گيرم كشته شود فداي امر صاحب كار و سردار والا مقدار او به سلامت باشد و دولت او روزافزون گردد اگر گفتند و اظهار كردند بها المطلوب اظهار حجتي شده است و اگر كشته شدند اولاً كه فداي سر مولايشان و ثانياً به كشتن اظهار امر شده است و صدا از عالم منقطع نشده است و از اين جوره نوكر بسيار است گيرم بكشند هريك دهروز عالم را از صدا خالي نگذاردهاند آن هم خوب است بساط شيطان به استقلال بدون ضد گشاده نيست و ضدي در مقابل هست آن هم خوب است،
جهان را نمانند بي كدخداي |
يكي چون رود ديگر آيد به جاي |
تا كي ميكشند و مايعلم جنود ربك الا هو بعينه مثل جهاد با ملخ است چقدر ميكشند و تا كي ميكشند عالم را ميخورند و نوكران انسي امام ضعيفتر از ملخ نيستند بكشند ديگري ميآيد. پس معلوم شد ظهور نوكران به اقامه حجت و برهان از متممات عدل است اما ظهور به جهاد و شمشير از خواص اوست و جهاد بيحضور امام نشايد و اين اجماعي شيعه است و رسل و پيامآوران غير از سلطان
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 127 *»
زمان است و جهاد در ركاب سلطان و امروز روز حجت و برهان است چنانكه در كتاب «ازهاق الباطل» رد بر اين باب خارج بر ملت اسلام نوشتهام و نقل اخبار و اجماع كردهام كه هيچ رايتي در زمان غيبت بلند نميشود مگر آنكه ضلالت و جهالت است و بيعت به آن بيعت نفاق است.
پس به حكم موعظه حسنه هم از اين فصول واضح شد كه وجود عالِم از عدل و حكمت است و نظام عالم و قوام عيش بنيآدم بر وجود عالِم است و خداوند اخلال به اين امر عظيم نميكند و هميشه بوده و هميشه خواهد بود و وقتي از عالم برداشته شود كه خدا فناي عالم را خواسته باشد پس به همينقدر هم در اين مطلب كفايت ميكنيم و شايد فهميده باشي از طور اين كتاب كه اگر ما بخواهيم و لاقوة الا باللّه كه به قدر كل كتاب در يك مطلب بنويسيم مقدور است ولي كتاب به طول انجاميده و ملول شدهام و ميخواهم به اختصار بكوشم.
مطلب چهارم
در اثبات لزوم وجود ايشان به ادله حكمت كه شأن بالغين و كاملين و خصيصين است و بيان اين نوع ادله در اين كتاب بسيار مشكل است چرا كه وضع اين كتاب براي عوام است و به زبان عاميانه نوشته شده است و ادلهاي كه شأن خصيصين است و شأن اهل فؤاد به زبان عاميانه گفتن و نوشتن بسيار بسيار مشكل است لكن بر من نه بر خدا و خدا قادر است كه بر قلم اين ناچيز جاري كند به طوري كه صاحبان سعادت بفهمند لكن اصل دليل دليلي است كه شايد كسانيكه عقلشان موافق ظاهر حيات دنياست آن را مطلقا دليل نينگارند چنانكه مردم احاديث آلمحمد را: مطلقا بر نهج دليل نميدانند و قرآن را محض بيان مدعا ميانگارند و بيدليل ميپندارند و از اين جهت كتب حكمت يونان در نظر ايشان با دليل و برهان است و كتب آلمحمد در نظرشان محض مدعاي بدون دليل و از اين جهت كار كتب اخبار به جايي رسيده كه مطلقا طالب ندارد و نامرغوب است و كتابي كه صدهزار بيت كتابت دارد به خط خوشنويس و كاغذ و جدول خوب به يكتومان مثلاً ميدهند و مشتري ندارد و كتب اهل حكمت
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 128 *»
را به اضعاف مضاعف ميخرند و نظر در كتب اخبار را بيحاصلي ميدانند و كار واعظان و روضهخوانان و نظر در كتب علمي خود را علم و ايقان و اينها نيست مگر آنكه مشعر ايشان مشعر آلمحمد نيست سلام اللّه عليهم و لغت و لحن ايشان را نميدانند و براهين ايشان را نميفهمند و به قدري كه رتبه ائمه: از رتبه ايشان برتر است براهين ايشان هم از براهين قوم اتقن است و لكن براي هريك اهلي است حال ادله اين مطلب از ادله آلمحمد است: و با مشعر ايشان ادراك ميشود ٭تا يار كه را خواهد و ميلش به كه باشد٭ بد نگفته است شاعر عرب كه:
عليّ نحت القوافي من مواقعها |
و ما عليّ اذا لميفهم البقر |
يعني بر من است كه شعر را درست بگويم و پسنديده ديگر گاو نفهمد من چه گفتم به من دخلي ندارد پس اين مطلب هم مانند ساير مطلبها بايد فصولي داشته باشد تا به قدر امكان در آن فصلها بيان كنم.
فصل
بدان كه خداوند عالم جلشأنه غيبي است كه از حواس خلق بيرون است و پنهاني است از ادراك ايشان برتر هيچ مخلوقي را نرسد كه احاطه به ذات مقدس او پيدا كند و از او آگاه شود چگونه و حال آنكه درگذشته است از ادراك ايشان و بيرون رفته است از افهامشان و حيران كرده است عقولشان را و احديت او سوزانيده است افهامشان را احديت او برتر است از اعلي مشاعر ايشان و رفيعتر است از ادقّ اوهامشان نه خلقي را به او راهي و نه احدي را از او آگاهي بد نگفته است شاعر:
به عقل نازي حكيم تا كي |
به فكرت اين ره نميشود طي |
|
به كنه ذاتش خرد برد پي |
اگر رسد خس به قعر دريا |
و اين خداي پنهان نه از رخساره خود پرده برداشته كه خلق او را مشاهده كنند و نه چشم خلايق امكان داشت كه آنقدر پردهدر شود كه پردههاي جلال را دريده در او نافذ شوند، حكم محكم و امر متقن بر جهل خلايق است به ذات او و بر عجزشان از درك او او قديم است و خلق حادث نه او متغير شده فرود آيد كه او را
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 129 *»
ببينند و نه اينها از حدوث ترقي كرده به قدم رسند بابش مسدود و طلبش مردود است نه به حواسي او را توانند تحديد نمود و نه به اَدقّ فهم توانند به او اشاره نمود بهره خلق از او حرمان و حدّشان به او اذعان است پس هيچكس را حد معرفت به او نيست و احدي را جرأت ادعاي اين معني نه و شك در اين مسئله نيست و سابقاً ثابت كردهايم و همچنين شك نيست در اينكه خداوند حكيم است و خلق را براي حكمتي آفريده و شك نيست كه آن حكمت ايصال خلق است به معرفة اللّه كه همان معرفت بقا و دوام و ثبات ايشان است چرا كه به معرفت نرسند مگر به حدوث نفسي در ايشان كه مشعر معرفت تواند بود و چون آن نفس در ايشان حادث شود به آن نفس باقي و دائم بمانند و همان نفس سبب بقا و دوام ايشان شود و دانستي كه نه خداوند از رتبه قدم نازل ميشود و نه خلق از رتبه حدوث بالا ميروند پس به معرفة اللّه فايز نشوند مگر آنكه خداوند خود را براي ايشان تعريف فرمايد و آن تعريف در عالمي باشد كه آنها توانند به او رسيد و او را ديد و فهميد و چون مراتب خلق مختلف است و هيچيك از آنها به مقام اعلي از خود نميرسند هريك را نوع تعريفي ضرور است كه به او بتوانند برسند و بديهي است كه آن تعريف به مقام ادني نرسد مگر آنكه در مقام اعلي براي خلق اعلي تعريف شده باشد پس اول بايد خداوند خود را براي خلق اعلي تعريف كرده باشد و از فضل تعريف آنها براي خلق ثاني تعريف نموده باشد و از فضل تعريف آنها براي خلق ثالث و هكذا مانند آنكه چراغ اول خود را براي مردنگي اول تعريف ميكند و مثال خود را در مرآت او مياندازد بعد از فضل تعريف و عكس او و نور او و شعاع او براي مردنگي دويم كه فرض كنيم كه بر روي مردنگي اول گذارده باشند تعريف ميكند پس آنچه مردنگي دويم از چراغ ميداند وصف وصف است نه وصف اولي پس وصف اولي مخصوص خلق اول و بعد كه آن وصف در مرآت مردنگي اول منصبغ شد و در مقاطع حرف فم و لسان ترجمان او درآمد و متصف به لهجه او شد براي مردنگي دويم تعريف ميشود پس آنچه نزد مردنگي دويم است وصف چراغ است خود را براي او به واسطه مردنگي اول و
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 130 *»
ميخواهي بگو كه مردنگي اول ستايش كرده است چراغ را براي مردنگي دويم و گفته است كه اُوحي اليّ انما السراجُ سراجٌ واحد يعني مردنگي اول با دويم سخن گفته كه به من وحي شده است يعني در مرآت قلب من القا شده است كه چراغ چراغ يگانهايست و همان سخن او آن عكس است كه در بطن مردنگي دويم افتاده است و تعبير او و توصيف اوست چرا كه به آن عكس دويمي خبر شد كه اولي چه گفته و چه دارد بفهم چه ميگويم كه من منتهاي سعي خود را ميكنم كه عاميانه و به لغت ظاهر بگويم هرچه دشوار باشد از عظمت مطلب است باري من سعي خود را ميكنم تو هم سعي خود را در فهم بكن و اگرچه مشكل است لكن اگر كسي از اول كتاب تا اينجا را خوانده باشد فهمش زياد ميشود كه اينها را يكطوري بفهمد.
باري پس وصف چراغ براي مردنگي دويم همان سخن و تعبير مردنگي اول است و همچنين در هر مرتبه اگرچه هزار مردنگي باشد همه بر همين نهج وصف سابق است براي لاحق بفهم چه ميگويم پس از وصف چراغ هيچ لاحقي مطلع نشود مگر آنكه سابق بر او براي او وصف كند پس نخواهد شد كه مردنگي دويم مثلاً از وصف اولي چراغ مطلع شود يا آن را بفهمد يا صداي چراغ را به ستودن خود و شهادت بر خود بشنود و همچنين ممكن نيست كه مردنگي سيوم صداي مردنگي اول را و ستودن او مر چراغ را و شهادت او بر چراغ را بشنود پس هريك را مقام معلومي است و آن شعلهها و عكسها كه در بطون مردنگيهاست همه مقامات چراغ است و علامات چراغ و صفات و اسماي چراغ و آن است آن آفتاب در قول شاعر كه گفته است:
دل هر ذرهاي كه بشكافي |
آفتابيش در ميان باشد |
و آن آيتي كه شاعر عرب گفته است كه:
و في كل شيء له آية |
تدلّ علي انه واحد |
يعني در هر چيزي براي خدا آيتي است كه دلالتكننده بر احديت اوست پس گمان نميكنم كه از اين مثال حكمتآميز شبههاي براي تو در مسئله بماند اگر به خصوصيات الفاظم رسيده باشي و اشارات كلامم را درك كرده باشي حرفهاي
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 131 *»
من اگرچه عاميانه به نظر ميآيد و شايد در نظر بعضي تكرار بيحاصل آيد ولي حكما ميفهمند كه در هر كلمه چه گذاردهام و اشاره به كدام آيه و كدام حديث و كدام مطلب است.
باري پس شبهه نماند انشاءاللّه كه اهل هيچ رتبه دانيه به آنچه در نزد اهل رتبه عاليه است احاطه پيدا نكنند و از او بهرهور نشوند پس وصفِ براي عالي به كارِ داني نيايد مگر آنكه عالي خود را براي داني بستايد آن وقت داني خبر شود كه مطلب چيست پس دانستي كه از خدا مطلقا در نزد مخلوق خبري نيست مگر به آنچه خود را به آن ستوده باشد در هر مرتبه و مقام بر حسب خود.
پس گوييم كه خداوند غيبالغيوب مجهولالكنه خود را اول براي خلق اول كه وليّ مطلق است به محمد بن عبداللّه9 ستوده است پس محمد9 وصف اول خداست كه خدا خود را به آن براي ولي كه خلق اول است ستوده و حقيقت خلق اول مقام ولي است و اخبار و آثار همه به آن شهادت ميدهد چنانكه در آن حديث فرمود اول ماخلق اللّه نور نبي تو است اي جابر و نور نبي غير از نبي است و صفت و كمال اوست چنانكه نور آفتاب غير از آفتاب و كمال آفتاب است پس نور نبي مثل نور آفتاب است و همچنين آن اخبار كه اول ماخلق اللّه عقل من است و روح من است عقل نبي غير نبي است و روح نبي غير نبي و عقل و نفس و روح نبي ولي است و مضاف غير مضافاليه است پس نفس نبي همان ولي است به نص قرآن و نفس بر عقل و روح همه اطلاق ميشود در كتاب و سنت و در اين كتاب شاهد به كار نيايد چرا كه عجمي است و عاميانه پس اول ماخلق اللّه ولي است به قول مطلق و ساير اخبار همه بر اين گواهي ميدهد و نبي آن مثال خدا و نور خداست كه در آئينه دل ولي افتاده است و در زيارت او را موضع رسالت از اين جهت ميگويي پس او موضع رسول است كه رسول در اوست و از اين جهت او قبر رسول است و محل رسول و به اين معني اشاره است كه فرمودند مابين القبر و المنبر روضة من رياض الجنة يعني مابين قبر و منبر كه علي و مهدي باشد عجل اللّه فرجه روضهاي از رياض جنت است كه ائمه باشند و علي7 قبر است كه در او انوار رسالت قرار گرفت و
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 132 *»
تقيه فرموده ابراز نداد و منبر حضرت بقيةاللّه است كه محل رسالت است اما محل استعلان رسالت و ظهور امر و امر و نهي و حكمراني. باري پس وصف اولِ خدا محمد است9 كه براي حضرت امير خود را ستوده پس محمد آيت حق است و علي اول خلق است و محمد نور حق است و علي آئينه نماينده آن نور و محمد غيب خداست و علي لسان ترجمان او چنانكه ميفرمايد و جعلنا لهم لسان صدق عليّا يعني براي پيغمبر9 لسان صدق مترجم به حق، علي را قرار داديم و حضرت پيغمبر9 جمع است و جمعالجمع خدا ميفرمايد و السماء بنيناها بأيدٍ و انّا لموسعون بفهم چه گفتم.
پس مردنگي اول حضرت امير بود و بس و آن عكسِ در او افتاده حضرت محمد9 و بعد مردنگي دويم مقام اوصياي انبياست و عكسِ افتاده در ايشان مقام انبيا پس خلق دويم اوليايند و بس و اما انبيا عكوس مُلقاة در ايشانند پس از اين جهت انبيا غيب اوليا شدند و اوليا لسان داعي ايشان و انبيا آن سكينه نازله در قلوب اوليا است كه در قرآن اشاره به آن شده و سكينه همان عكس است كه از مردنگي اولي در دل آنها افتاده است و بر حسب ستايش حضرت امير است7 چه خوب گفته است شاعر و من چه خوب معنيها به شعر شعرا مياندازم گفته است:
به مردم لب خودستايي گشود |
در آن خودستايي خدا را ستود |
پس انبيا اوصاف حضرت اميرند7 در نزد اوصيا كه به آن وصف، حضرت امير را ميشناسند و به شناختن حضرت امير خدا را ميشناسند قال7 بنا عرف اللّه و لولانا ما عرف اللّه يعني به ما خدا شناخته شد و اگر ما نبوديم خدا شناخته نميشد و در حديث نورانيت ميفرمايد اي سلمان و اي جندب معرفت من به نورانيت معرفت خداي عزوجل است و معرفت خداي عزوجل معرفت من است و در جامعه ميخواني من اراد اللّه بدأ بكم و من وحّده قبل عنكم و من قصده توجّه بكم يعني هركس اراده خدا كند ابتدا به شما كند و هركس توحيد كند او را از شما پذيرد و هركس قصد او كند توجه به شما كند و غير از اينها ادله بسيار است
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 133 *»
و در كتابهاي عربي و درسها بيان شده است پس خلق دويم اوصيايند و اما انبيا مثال خلق اولاند كه در مرآت قلوب اوليا افتادهاند و اما مقام خلق سيوم مقام نجباست و نقبا امثله عالي است كه در مرآت وجود آنها افتاده است و سكينهايست كه خدا فرموده انزل السكينة في قلوب المؤمنين و در حديث است كه سكينه بادي است از بهشت صورتي دارد مثل صورت آدمي بفهم و ببين كه چقدر در كلام خود تقيه فرمودهاند و پيچيدگي قرار دادهاند و ببين كه چگونه حل آنها نميشود مگر به اين علم شريف پس خلق ثالث مقام نجباست و بس و اما نقبا اوصاف ميباشند و مقام ايشان مقامي است بالاتر و بلندتر پس نجبا ظواهر و مراياي ايشانند و ايشان غيبالغيوب و عنوان و نمود و شهود بالايند و ايشان را از خود اثري و نامي و نشاني نيست ذكر اعلايند و نام و نشان يعني اسماء و صفات و امثله ايشان استقلالي از خود ندارند و نام و نشان اعلي هم كه هستند نه اعلي از آن حيثيت كه مردنگي است بلكه از آن حيثيت كه شعاع چراغ در آنها افتاده است و بس نيستند مگر اسماء و صفات چراغ ببين اگر هزار مردنگي بر يك چراغ گذاري در همه شعاع چراغ است و نور مخروطي درخشان زرد پيداست و همه حار و يابس و روشنكنندهاند خلاصه در هر مرتبه مردنگي از تماميت شعله است و شعله در آن مرتبه ظاهر و هويدا نيست مگر به واسطه مردنگي و چنانكه نبي بيولي نشود و ولي بينبي در هر مرتبه و مقام امر چنين است فرمود خداوند لولاك لماخلقت الافلاك و لولا عليّ لماخلقتك يعني اي محمد اگر تو نبودي من افلاك اوليا و سماوات مردنگيها را خلق نميكردم و اگر علي كه كليه افلاك است نبود تو را خلق نميكردم وصف در هر مرتبه براي كسي است و تعريف در هر مقام براي عارفي اگر عارف نبود تعريف بيحاصل و اگر تعريف نبود وجود خلق بيغايت و بيحاصل بود فرمود خلقت الخلق لكي اعرف نميدانم ميفهمي چه ميگويم يا نه.
من گنگ خوابديده و عالم تمام كر |
|||||
من عاجزم ز گفتن و خلق از شنيدنش |
|||||
من گنگانه سخنها ميگويم تو حكيمانه انشاءاللّه بفهم.
پس معلوم شد كه وجود
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 134 *»
نقبا و نجبا از نظم حكمت و رويه ايجاد است و اگر نقبا نبودند نجبا خلق نميشدند و اگر نجبا نبودند نقبا ايجاد نميشدند و اگر هر دو نبودند تعريف و تعرّف در مقام اناسي نبود و اما ساير مردم همه شـ*ﻮن نجبايند و اعضا و جوارح ايشانند و متممات ايشانند امام7 فرمود ما كل من يقول بولايتنا مؤمنا و انما جعلوا انساً للمؤمنين يعني نه هركس ولايت ما را ادعا ميكند مؤمن است و مؤمن نجيب است كه به نقيب ايمان آورده و او را تصديق كرده و لكن آنها را براي انس مؤمنين يعني نجبا خلق كردهاند پس نقبا به منزله روحند كه از افلاك اولياي سابق در نجبا كه دل خلقند افتادهاند و نجبا به منزله دلند كه تمامي نور روح در مردنگي دل ايشان افتاده و آن دل در اندرون سينه است و اعضا و جوارح همه اعوان و انصار و حمله و حفظه دلند و انسان دل است و به حيات خود حيّ است و اعضا و جوارح آلات و ادوات دلند و شرح اين معني را خدا در قرآن كرده و فرموده است كه اللّه نور السموات و الارض مثل نوره كمشكوة فيها مصباح المصباح في زجاجة الزجاجة كأنها كوكب درّيّ تا آخر آيه. يعني نور همه خانه از چراغ است و نوري در خانه جز نور چراغ نيست، مثَل و صفت آن مانند چراغي است كه در بلوري گذارده شده و آن بلور در طاق ديوار است و آن بلور درخشان است مانند ستاره درخشان پس آن چراغ مثَل براي نقباست كه حيات بلور نجباست كه مردنگي باشد و نجبا مقام مردنگي را دارند و درخشانيها از مردنگي است و چراغ در اندرون آن غيب و پنهان است و چشمي بر او واقع نميشود مگر هرچه از بلور بيرون آيد و آن چراغدان كه طاق ديوار گلين باشد كه شفافي و لطافت و نمايندگي بلور را ندارد ولي به نور بلور روشن شده است مثَل ساير مؤمنين است يا علماي ايشان و آن طاق در خانه است كه آن خانه ساير مؤمنين باشند و آن خانه در سرايي است كه ساير سرا به نور آن چراغ روشن نشده است پس آن طاق گلين كه روشن است ولي صيقلي نيست مقام ساير علماست كه نوري به آنها تابيده ولي نماينده چراغ نيستند و مثَل خانه مثل ساير ضعفاست كه به واسطه آن طاق روشن شوند و مثَل سرا مثل ساير خلق است كه روشن نشده است به نور خانه اما
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 135 *»
خلقت سرا براي حفظ خانه است و خانه براي حفظ طاق است و طاق براي حفظ مردنگي است و حاصل مردنگي ظهور چراغ است و بس پس لسان ترجمان چراغ مردنگي است و اوست كه كوكب دُرّي است.
و اما سرّ آنكه فرموده مثل نوره كمشكوة يعني مثل نور او طاق است و نفرموده مثل نور او چراغ است از فهم عوام برتر است و نوشتن در اين كتاب درست نميآيد ولي اشاره آنكه نور چراغ مردنگي است و مثل نور چراغ كه مردنگي باشد طاق است پس عوام خدا را به علما ميشناسند و اگر از ايشان اعراض كنند سراي ظلماني شوند و علما خدا را به نجبا شناسند و اگر از ايشان اعراض كنند آن طاق ديگر ظلماني شوند و نجبا خدا را به نقبا شناسند و اگر از ايشان اعراض كنند سنگ سياه ظلماني باشند پس كدام دليل از اين محكمتر و كدام برهان از اين قويتر بر لزوم وجود نقبا و نجبا و هركس فهميد فهميد كه وجود ايشان البته غرض خداست از خلق كه تعريف و تعرّف باشد و اگر وجود ايشان نبود ـ و ممكن نبود كه نباشد ـ حكمت حكيم نعوذباللّه لغو بود و اين محال است و عدم ايشان منافي عدل و خلق جنت و نار است چرا كه جنت و نار به تعريف و تعرّف برپاست بلكه از آن برخاسته و آن به ايشان موجود چنانكه در جلد معاد شرح احوال آن را كردهايم پس معلوم شد كه وجود ايشان از تمام عدل و حكمت است و عدم ايشان منافي پس چه ميگويند آنها كه از اسرار خلق غافلند و به عبث انكار حق ايشان را مينمايند و اگر فهميدي چه گفتم دانستي كه خلق بدون ايشان خلق بدون تعريف است و خلق بدون تعريف لغو و از حكيم سرنزند و اين يك نحو دليل بود از ادلهحكمت.
فصل
لوكان البحر مداداً لكلمات ربي لنفد البحر قبل انتنفد كلمات ربي و لوجئنا بمثله مدداً براهين حق را نفادي و تمامي نيست ولي چون ميخواهيم كه اين كتاب جامع انحاء سخن باشد به طور امكان و مناسب زمان از اين جهت از هر نوعي چند دليل اقامهميكنيم و بعضي از آنها شارح بعضي است انشاءاللّه. پس گوييم وجهي ديگر از وجوه لزوم وجود ايشان اين است كه خداوند عالم غيبالغيوب و برتر از اسماع و انظار و حواس و مشاعر خلق است چنانكه
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 136 *»
سابقاً يافتهاي و خلق مختلفالمراتب و متكثر و متفاوت در مراتب كثافت و لطافت ولي الطف آنها از مرتبه قدم پستتر است و امكان رسيدن به قدم در آنها يافت نشود و شك در آن نيست كه جميع آنچه سواي خداست قائم به امر خدا و موجود به حكم اويند و همه صادر از امر و نهي اويند و چنانكه هيچكس را شايسته نباشد كه او را ادراك كند هيچكس را شايسته نباشد كه صداي او را بشنود و از خواهش و اراده او مطلع شود و بر امر و نهي او آگاه شود چرا كه كثيف از لطيف آگاه نشود و پست بر بلند اطلاع پيدا نكند و مقام خلق پستتر است از رتبه ازل و نتوانند كه بر امر و نهي خدا در ايجاد آگاهي يابند پس چگونه شود كه اين خلق بر امر و نهي خدا اطلاع پيدا كنند اگر نه خدا خود امر و نهي خود را براي كسي آشكار كند و كسي را مستعد شنيدن آن نمايد و شك نيست كه اظهار امر و نهي محلي ميخواهد كه در آن محل ابراز نمايد و آن را در آن محل گذارند مانند نفس تو كه بعد از اينكه خواست ميل و اراده خود را به مردم بفهماند امر و نهي خود و مرادات خود را بر زبان گوشتي كه از سنخ گوشهاي گوشتي مردم بود گذارد تا چون امر و نهي تو را بر جسمي مشاكل خود بينند بفهمند و آن را اطاعت كنند پس خداوند عالم اگر امر و نهي و رضا و سخط خود را ابراز ندهد در عوالم خلقي احدي بر آن اطلاع نخواهد پيدا كرد و اگر اظهار كند محلي خواهد پس اوامر و نواهي الهي را حاملي بايد كه آنها لسان اللّه داعي باشند در نزد بندگان او و امر و نهي خدا را ترجمان كنند به لغت رعيت تا بفهمند و چون مراتب خلق متعدد است و اهل هر مرتبه در تحت مرتبه ديگر واقع شدهاند مرتبه پست نتواند احاطه به مرتبه اعلي پيدا كند و او را ادراك كند و آنچه را كه او ادراك ميكند ادراك كند پس اظهار امر و نهي براي هر مرتبه بر حسب آن مرتبه بايد پس چون اول مراتب مرتبه حقايق معصومين است صلوات اللّه عليهم كه محل اجماع است كه ايشان افضل خلق خدايند و احاديث به آن متواتر است پس تعريف خدا مر امر و نهي خود را در آن رتبه اول تعريفهاست و اشرف و الطف و مظهر آن امر و نهي لسان اللّه داعي در آن رتبه است كه حضرت رسول9 باشد به اعتباري
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 137 *»
و حضرت امير7 باشد به اعتباري و او در آن مقام ايستاد در ميان آن بزرگواران و از جانب خدا ترجمان كرد جميع اوامر و نواهي او را چه كونيه و چه شرعيه و اگر آن ترجمان نبود احدي از آنها را استعداد محل ظهور اوامر و نواهيشدن نبود پس براي آنها ظاهر نميشد پس به تكاليف خود راهبر نبودند پس به منتهاي كمال وجود خود نميرسيدند پس غايت در ايشان بروز نميكرد پس ايجاد لغو بود نعوذباللّه پس چون كثرات را استعداد فهم مراد عالي نيست در هر دوره واحدي بايد كه از عالي فيضياب شده به آن كثرات برساند.
مثل اين حكايت به طور حكمت آنكه روح غيب است از ادراك اجسام و در عالم ملكوت است و لطيف و اجسام غاسقه كثيفه در عالم شهادهاند و از روح مطلقا خبري ندارند و روح در نهايت نفوذ در اجسام است پس بر حركات و سكنات او اجسام اطلاع نپذيرند چرا كه او در همه نافذ و از همه گذرنده است و چون لازم شد كه اعضا از امر و نهي او آگاهي يابند برگزيد الطف اجزاي اجسام را كه روح دخاني باشد و اشبه اجسام بود به او در احديت و لطافت و او را مظهر امر و نهي خود كرد و لسان ترجمان خود نمود و قول او را قول خود و فعل او را فعل خود قرار داد و ديد او ديد او و شنود از او شنود از او تا آخر مضافات كه هست پس سخن خود را در دهان او قرار داد و زبان او را به مشيت خود به حركت درآورد و لكن چنانكه از روح غيبي نميشنود مگر روح دخاني همچنين از روح دخاني نميشنود مگر عضوي كه مشاكل او باشد كه آن روح بخاري باشد به جهت آنكه روح بخاري در لطافت آيت روح دخاني است پس روح دخاني امر و نهي خود را در زبان او ميگذارد و او را لسان ترجمان خود ميكند در ميان اعضا و چون او هم لطيف است و اگر لطيف نبود از روح دخاني نميشنيد از او هم نخواهد شنيد مگر آن عضو كه شبيه به او باشد در لطافت و آن دم است كه يكدرجه از آن پستتر است و از ارادات روح بخاري او خبر ميشود و بس و چون او هم لطيف است و اگر لطيف نبود از فرمايشات روح بخاري خبر نميشد از او هم نخواهد شنيد مگر آن عضو كه به او در نعامت و لطافت مشاكل باشد فيالجمله و آن مُخّ دماغ است كه انعم اعضاي
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 138 *»
انسان است پس دم او را لسان ترجمان خود قرار ميدهد و فرمايشات خود را در او ميگذارد و به غير از مخّ كسي از امر و نهي او خبر نميشود و چون او هم لطيف است و اگر لطيف نبود از فرمايشات دم اطلاع پيدا نميكرد از او هم نخواهد شنيد مگر آن عضو كه مشاكلتر به او باشد و آن اعصاب است و نخاع پس خبر نشود از فرمايشات مُخّ مگر اعصاب و نخاع پس اعصاب و نخاع را لسان ترجمان خود قرار دهد و سخن خود را در دهان او گذارد و همچنين اگر اعصاب لطيف نبودند اطلاع بر امر و نهي مُخّ و نخاع پيدا نميكردند پس چون لطيفند بر امر و نهي او اطلاع بهم نرساند مگر عضلات كه اشبه اعضايند به اعصاب پس اعصاب عضلات را برگزينند و امر و نهي خود را در دهان آنها گذارند و آنها لسان ترجمان اعصاب گردند و اگر آنها هم لطيف و مشاكل نبودندي خبر نشدندي پس چون مشاكلند از ايشان هم مطلع نشود بر امر و نهيي مگر لحوم چرا كه آنها مشاكلترند به عضلات از همه اعضا و اگر چنين نبودند خبر نميشدند پس چون چنينند و غليظتر ماسبقند از ايشان عظام خبر شوند و به حركت درآيند و اعضاي ظاهر خبر شوند و به حركت درآيند به امتثال امر روح و اگر اين ترتيب نبود احدي از اعضا از فرمايشات روح غيبي خبر نميشدند.
پس وقتي كه در روح تو چنين است، اوامر و نواهي خداوند لطيف چون شود كه بر همهكس به يكسان ظاهر شود و بدون وسايط برسد پس از اين جهت است كه گفتيم اول كسي كه بر اوامر و نواهي بلاكيف خداوند بلاكيف مطلع شود حضرت خاتم پيغمبران است صلوات اللّه عليه و آله و احدي جز او مطلع نشود چرا كه اشرف و الطف و اوحد خلق خداست و از همه ملك اشبه بلاكيف است پس او خبر شود و بس و اگر خلقي اشبه بلاكيف در ملك نبود احدي از آحاد بر امر و نهي او اطلاع پيدا نميكرد پس امتثال نميكردند پس اگر اوامر و نواهي كوني بود احدي موجود نميشد و اگر شرعي بود احدي به غايت مقصوده نميرسيد بفهم كه چه ميگويم تا فايز شوي به نور ايمان.
پس چون او مطلع شد اشبه خلق به او مطلع شوند و اشبه خلق به او ائمه از نسل اويند كه نفس اويند و از طينت او و از روح و نور او چنانكه در زيارت خواندهاي كه اشهد ان
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 139 *»
ارواحكم و نوركم و طينتكم واحدة پس چون آنها خبر شدند لسان ترجمان نبي شدند چنانكه خدا فرمود و جعلنا لهم لسان صدق علياً پس لسان صدق آن بزرگوار شدند پس اين است كه در ابلاغ سوره براءت به اهل مكه جبرئيل عرض كرد كه سوره براءت را نميرساند به اهل مكه مگر تو يا كسي كه از تو باشد و حضرت امير رساند كه لسان نبي بود و چون به ائمه طاهرين رسيد عليهم سلام اللّه از ايشان نخواهد شنيد مگر انبياء اولواالعزم پس انبيا السنه ائمه ميباشند سلام اللّه عليهم در ميان امتشان و تعبيركنندگان از ايشانند و پس از ايشان انبياء مرسلند و ايشانند لسان معبّر اولواالعزم و چون به ايشان رسيد اخذ نكند از ايشان مگر انبياء غيرمرسل و ايشان شوند لسان معبّر مرسلين و از ايشان كسي نشنود مگر نقبا كه اشبه خلقند به انبيا و اقرب خلقند به ايشان پس نقبا السنه تعبير و ترجمه و تفسير سخن انبيا باشند و احدي جز ايشان بر مراد ايشان آگاهي نيابد كه گفتهاند ٭لايعلم رطني الا ولد بطني٭ يعني سرّ مرا جز فرزند شكمم كسي ديگر نداند و اگر انصاف دهي و با جان و عقل خود مخاصمه نكني مشاهده ميبيني كه كتاب و سنت را ترجمه نكرده است كسي مگر مشايخ ما و امثال ايشان و ابداً جمع مابين مختلفات و شرح معضلات و مشكلات آن نميشود مگر به اين علم شريف و بحثها از آنها منقطع نميشود مگر به اين علم شريف چنانكه بر اهل بينش و دانش بديهي است كه تا زمان مشايخ ما كتاب و سنت بر طاق نسيان گذارده شده بود و نهايت كاري كه در كتاب كرده بودند ضبط عشر و خمس و عدد آيات و حروف يا قراءت يا صرف يا نحو او بود يا تفسيركردن آن بود به علم ادب يا نوشتن و ضبطكردن اخبار وارده در شرح آيات آن بود و ديگر حل معاني و مشكلات آن و جمع مختلفات آن و علوم كامنه در آن مطلقا متعارف نبود آخر تدبر كن كه در قرآن ميفرمايد تبياناً لكل شيء و ميفرمايد لارطب و لايابس الا في كتاب مبين يعني هيچ تري و خشكي نيست مگر در قرآن شرح آن شده است و ميفرمايد فاعلموا انما انزل بعلم اللّه يعني قرآن به مصاحبت علم خدا نازل شده و كجا اليالآن اثري بود كه جميع علوم و حقايق و معارف را علما از قرآن بيرون آورند پس نميدانستند
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 140 *»
از كتاب مگر ظاهر عربيت آن را و همچنين از اخبار كجا قرار بود كه جميع علوم و مسائل و حقايق از احاديث استنباط شود و شاهد از اخبار داشته باشد و حال الحمدللّه رب العالمين كه مسئلهاي نميرود مگر آنكه از كتاب و سنت بر آن گواهي است بيّن و ادله جميع علوم و مسائل به تفصيل از كتاب و سنت برميآيد و هريك از آنها در جاي خود گذارده ميشود پس اگر نه اين بود كه ترجمان كتاب و سنت نقبا بودند چگونه حل نميشد كتاب و سنت مگر به اين علم شريف و در ميان كل علما و حكماي اولين و آخرين اين منصب شريف چگونه مخصوص اين قوم بود نه غير ايشان و گمان نميكنم كه اگر كسي انصاف دهد و بر درسها و موعظهها و كتب اين جماعت اطلاع پيدا كند بر او مخفي ماند و اين مطلب مثل آفتاب عالمتاب براي او واضح ميشود و حاجت به شاهد و بيّنه ندارد.
باري چون نجبا اشبه خلقند به نقبا و باز در نهايت لطافت و شرافت و احديت نفس ميباشند بر امر ايشان هم اطلاع نخواهد پذيرفت مگر نجبا پس ايشانند ترجمان علم نقبا و حامل علم ايشان و مبيّن مشكلات و شارح معضلات امر و حكم ايشان و به جز ايشان احدي راهبر نيست به امر ايشان و حكم ايشان چرا كه احدي از طينت ايشان نيست جز نجبا و روح اين دو جماعت و نورشان و طينتشان واحده است چنانكه نور نبي و ولي و طينتشان و روحشان واحده است و بعد كلام نجبا را نميفهمد احدي مگر علما و همچنين كلام علما را نميفهمد مگر مراهقين و طالبين و كلام ايشان را نميفهمد مگر صالحين و كلام صالحين را ساير مردم ميفهمند هركس به قدر فهمش حال غرضم اين است كه اختلاف در حكمت نميشود اگر بايد امر و نهي خدا به خلق رسد بايد به ترتيب حكمت رسد و ترتيب حكمت اين است و ساير ادله و كتاب و سنت همه بدان گواهي دهد حال عدول از اين معني و انكار اين مقام نيست مگر از شقاوت و عتوّ نفس و اگر امر و نهي نرسد پس خلق ندانند پس عمل نكنند پس به غايت مطلوبه نرسند پس حكمت حكيم لغو شده باشد.
و اگر كسي گويد كه آنچه تو گفتي بر حسب دليل درست بود و مشاهد ما الحال بر خلاف اين است زيرا كه ميبينيم كه نبي در ميان مردم ميآيد و با مردم حديث
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 141 *»
ميگويد و مردم ميفهمند و عمل ميكنند و مثاب ميشوند و اين وسائطي كه تو گفتي به هيچوجه در ميان نيست پس مشاهده نقض دليل تو را كند جواب گويم كه چون اين بحث بحثي است عمده و بايد اعتنا به جواب آن كرد بايد فصلي ديگر عنوان كنم و جواب آن را در آن فصل بگويم.
فصل
بدان كه سبب خفاي حكمت از چشم اهل ظاهر همين شده است كه وراي محسوسات خود حقايقي نميفهمند و نميدانند و جميع آنچه ميشنوند يا ميبينند به همينطور ظاهر حمل ميكنند چنانكه خداوند ميفرمايد كه يعلمون ظاهراً من الحيوة الدنيا و هم عن الاخرة هم غافلون يعني ميدانند ظاهري از حيات دنيا را و از آخرت غافلند پس ميگوييم كه اين دار دنيا دار اعراض است و جميع مخلوقات خدا در اين دار اعراض جمع شدهاند و تنزل به اين دار كردهاند و آنچه در اين دار است از اقترانات و انفصالات عرضي است و عبرتي به آنها در نزد خدا و رسول و ائمه و اوليا نيست و كلمات آنها به اين اعراض منصرف نميشود نميبيني كه پيغمبر ميفرمايد: كنت نبياً و آدم بين الماء و الطين يا آنكه ميفرمايد خدا ما را به صدهزار دهر پيش از موجودات خلق كرده است و در بعضي روايات به هزار هزار دهر و به حضرت امير فرمود مرحبا به كسي كه خدا او را پيش از پدرش خلقت كرد به چهل هزار دهر و شك نيست كه اين بدن ظاهره ايشان بعد از پدر و آدم و بعد از خلق كثيري بوده و اگر بخواهي حمل كني كلام ايشان را به اين ظاهر درست نميآيد و فرمودند پيغمبر اول ماخلق اللّه هست و حال آنكه به ظاهر بعد از خلق كثيري بود و همچنين ميگويي پيغمبر اقرب خلق است به خدا پس اگر منافقي در كنار او نشسته باشد لازم آيد كه پس از مقام اول ماخلق اللّه آن منافق باشد و حضرت امير هرگاه در سفري باشد لازم آيد كه او بعيد از اول ماخلق اللّه باشد به چند هزار واسطه و چنين نيست و حضرت امير نزديكتر خلق است به رسول خدا پس اين دوري و نزديكي ظاهري عرضي مناط نيست و مثلاً انس بن مالك حديثي از رسول ميشنيد و حديث رسول علم است و نور و خير و فيض و ميرفت براي حضرت امير نقل ميكرد و نميتوان گفت كه اَنَس واسطه خير و نور
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 142 *»
و فيض و علم است ميان اول ماخلق اللّه و ميان حضرت امير پس اين شنيدنهاي ظاهري را اعتباري نيست و اينها عرضي است و منشأ حكمي نتواند بود و همچنين ساير اتصالها و انفصالها پس گوييم اگرچه به ظاهر آن منافق اقرب است و لكن نبي در اعلي عليين است و آن منافق در درك اسفل به نص كتاب و خدا فرموده: ان المنافقين في الدرك الاسفل من النار و نفرموده است در روز قيامت بلكه در همين دنيا هم او در درك اسفل است و پيغمبر در اعلي عليين و اين اقتران ظاهري ابداً مناط امري نيست و اَنَس در دركات سجين است و حيات او و بقاي او و شعور او به واسطه حضرت امير است و اين توسط ظاهري مناط علمي و حكمي و امري نيست بفهم چه ميگويم فهم اَنَس مر كلام رسول را به عقل اوست و حيات او و عقل و حيات او به واسطه حضرت امير به او ميرسد و سمع و بصر و اعضا و جوارح او مستمد از حضرت امير است پس چگونه واسطه فيض تواند بود نظر كن حيات از دل تو به بازوي تو ميآيد و از بازو به ساعد تو ميرسد و از ساعد تو به كف دست و انگشتان تو اگر انگشت خود را بر روي دل خود گذاري فكر كن كه انگشت به دل تو نزديكتر است يا مرفق تو؟ اگر عاقلي نخواهي گفت انگشت چرا كه در همان حال كه انگشت بر دل گذاردهاي حيات از ممرّ خود ميرود به بازو و ساعد و كف تا به انگشتان ميرسد و آنها به حقيقت از دل بيشتر خبر ميشوند و اقتران انگشت به دل اقتران ظاهري است و مناط حكم حقيقي نيست پس گوييم اگرچه اَنَس در نزد نبي حاضر ميشد و روايت ميشنيد به سماع ظاهري و لكن ممرّ طبيعي آن فهم و علم كه حاصل ميكرد از طريق خود بود و اول به علي ميرسيد بعد به انبيا بعد به نقبا و نجبا و علما و طلاب و صلحا تا به رتبه او ميرسيد پس گوشش اقتران ظاهري داشت ولي فهمش مر آن سخن را به ترتيب طبيعي ميآمد بفهم كه چه گفتم كه مطلبي عجيب را به مثلي غريب بيان كردم و از هيچكس نخواهي شنيد.
حال ممرّ طبيعي مددها و فيضها از ره خود برقرار است و اين اقترانات ظاهري را هيچ اعتباري نيست اگر سنگي به سوي بالا اندازي و يك فرسخ بالا رود مددهاي آسماني اول به آب رسد پس به خاك پس به آن سنگ و اين قرب و بعد و اقتران و تباعد مناط حكم
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 143 *»
نشود حال گيرم كه انبيا آمدند و اوليا آمدند و مردم همه موجود شدند ولي ممر طبيعي عالم به اين اقترانات تفاوت نكند نهايت فرق آنجاست كه يكي ميشنود و ميداند از كجا به او رسيده و شكر دولت واسطه را ميكند و ايمان به او ميآورد و يكي نميداند همهكس نان ميخورند يكي ميفهمد كه اغناهم اللّه و رسوله من فضله و يكي نميفهمد و كمالها و نجاتها همه در شناختن مبادي مددها و فيضهاست نه غير و مراد از بعث رسل و انزال كتب همه همان معرفت وسايط و مبادي است و شكر نعمت ايشان كه حقيقةً شكر نعمت خداست و هركس مبادي را نشناسد شكر نگفته و فرمودند من لميشكر العبد لميشكر الرب يعني هركس شكر بنده را نگفت شكر خدا را نگفته است و فرمودند كه هركس خدا به او نعمتي دهد و ما را در دل خود بشناسد شكر آن نعمت را گفته است.
از آنچه عرض كرديم معلوم شد كه اقترانات و ديدنها و شنيدنهاي ظاهري را اعتباري نيست اگرچه مردم از رسول خدا سخنها ميشنيدند و به خيال ايشان ميرسيد كه بيواسطه شنيدند ولي در حقيقت از ممر طبيعي به ايشان ميرسيد پس معلوم شد كه هيچچيز از امر دين و ايجاد به مردم نميرسد مگر به واسطه وسايط به آن ترتيبي كه عرض شد و لازم است معرفت وسايط تا آنكه مددهاي شرعي هم به ايشان برسد چنانكه مددهاي وجودي به مردم ميرسد و انشاءاللّه بعد از اين شرح لزوم معرفت ايشان خواهد آمد و چون كتاب به طول انجاميده و مرا ملال گرفته است به همينقدر در اين دليل هم كفايت ميكنيم و اگر كسي زياده خواهد رجوع به كتاب «الزامالنواصب» كند كه مشحون است به ادله بسيار از هر باب و آنچه در مطلب اول گذشت آن هم راجع به دليل حكمت است اگرچه به لغت ظاهر است.
مطلب پنجم
در اثبات لزوم وجود ايشان به آيات عديده ظاهره محكمه كتاب و ايراد آن آيات در اين كتاب عاميانه فارسي بسيار مشكل است چرا كه عوام را خبر از دلالت آنها نيست و بر اشارات و قراين آن آيات اطلاع به هم نميرسانند اگرچه ترجمه كنيم آن را به فارسي بلكه ترجمه آنها باعث اخلال به دلالت آنها ميشود و
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 144 *»
شرح بسياري از آن آيات را در كتاب «الزام النواصب» كردهايم و اينجا اگر بخواهم بر حسب دلخواه بنويسم نميشود به جهت آنكه فارسي است و اگر ننويسم چنان ميپندارند كه در كتاب ذكر اين امر نيست پس ناچار بعضي از آن آيات را در اين كتاب هم شرح ميكنيم تا از اينگونه دليل هم خالي نباشد پس اين مطلب را به چند فصل تفصيل ميدهيم و در هر فصلي آيهاي را ذكر ميكنيم.
فصل
از جمله آيات دالّه بر وجود اين اعلام قول خداي تعالي است كه ميفرمايد: و جعلنا بينهم و بين القري التي باركنا فيها قري ظاهرة و قدّرنا فيها السير سيروا فيها ليالي و اياماً آمنين فقالوا ربنا باعد بين اسفارنا و ظلموا انفسهم فجعلناهم احاديث و مزّقناهم كل ممزّق ان في ذلك لآيات لكل صبّارٍ شكور تا قوله تعالي علي كل شيء حفيظ معني فارسي آيه مباركه اين است و به نظر دقت در آن نظر كن تا بفهمي كه چه ميگويم ميفرمايد: قرار داديم ميان ايشان و ميان قريههايي كه ما مبارك كرديم آنها را قريههاي ظاهره و مقدر كرديم در آن قريهها سير را سير كنيد در آن قريهها شبها و روزها در حالتي كه ايمن باشيد پس گفتند اي پرورنده ما دور بگردان ميان سفرهاي ما را و ظلم كردند به نفسهاي خود پس ايشان را داستانها كرديم و بر هم كنديم به هر نوع بر هم كندني و در اين قصه آيهها هست از براي هركس كه بسيار صبركننده باشد و بسيار شكرگذار و آيه بعد اين است كه هرآينه راست كرد بر ايشان شيطان گمان خود را پس او را اطاعت كردند مگر گروهي از مؤمنين و تسلطي بر آنها نداشت مگر آنكه ميخواستيم بدانيم كسي را كه ايمان به آخرت دارد از كسي كه در شك است و پرورنده تو بر هر چيزي حفيظ است و اين آيه از جمله آيات باهراتي است كه خداوند عالم اين امر شريف را بيان فرموده است چرا كه مراد از قريههاي مباركه آلمحمدند: و قريههاي ظاهره بزرگان شيعه و ايشان را قريه گفتند به جهت آنكه قريه آنجاست كه خانههاي بسيار به هم پيوسته است و خانه جايي است كه شخص در آنجا متاع خود را ميگذارد و در آنجا سكنا ميكند و ائمه سلام اللّه عليهم قريهاند به جهت آنكه صاحب مرتبههاي بسيارند و از مبدأ وجود ايشان تا منتهاي شهود
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 145 *»
ايشان مرتبههاست و در هر مرتبه ايشان را جلوههاست چنانكه مكرر شنيدهاي كه از براي ايشان عقلي و روحي و نفسي و طبعي و مادهاي و مثالي و جسمي است و ايشان را در رتبه هر نوع خلق جلوههاست در مقام انا بشر مثلكم پس هريك از آن مراتب بيتي است از بيوت خدا كه خدا اذن داده است كه رفيع الشأن باشد چنانكه فرموده: في بيوت اذن اللّه انترفع و مجمع آن بيوت وجود مبارك ايشان است پس قريهايست از قريههاي الهي و امّالقري حضرت فاطمه است صلوات اللّه عليها كه فرموده: لتنذر امّالقري و من حولها يعني انذار كني امّالقري را و كساني كه در دور امّالقرايند و آنها اولاد اويند چنانكه فرموده: انذر عشيرتك الاقربين يعني انذار كن عشيره اقربين خود را و آنها آل اويند پس انذار امّالقري و كساني كه حول اويند همان انذار عشيره است مجملاً ايشان قريه ميباشند و مباركه ميباشند چرا كه جميع مددها و فيضها كه به كل ملك ميرسد از آن قريهها ميرسد كه فرمودند: ان ذكر الخير كنتم اوله و اصله و فرعه و معدنه و كدام قريه از آنها عظيمتر و كدام بركت از بركتهاي آنها بيشتر و همچنين شيعيان ايشان قريهها هستند ظاهره چرا كه آنها هم صاحب مراتب مذكوره هستند و هريك از آنها بيتي است از بيوت آلمحمد سلام اللّه عليهم كه در آنها متاع علم و حكم خود را گذاردهاند ولي ظاهره هستند به جهت آنكه ائمه باطنه هستند و آنها نور و شعاع و ظاهر امام خودند پس ميفرمايد ميان ضعفاي شيعه و ميان ائمه ايشان شيعيان كامل قرار داديم و مقدر كرديم براي ضعفا كه سير در آن قريهها كنند بعد ميفرمايد كه سير كنيد در آن قريهها يعني در شيعيان شبها و روزها و ايمن هستيد از شر شياطين و راهزنان دين چرا كه در آن منازل راهزن يافت نميشود و شياطين در آنجا عبور نميكنند پس گفتند منكران شيعه كه ما نميخواهيم از آن قريههاي پيوسته كه به استقامت به سوي قريههاي مباركه ميرود برويم دور گردان و طولاني كن سفرهاي ما را كه از غير طرق شيعه و دلالت ايشان به سوي تو بياييم و خواستند كه از بيابانهاي بيآب و علف به سوي خدا روند و بر هر كوه و تل دوند و ظلم بر نفس خود كردند كه به آن راههاي دور ميروند و تشنگي و گرسنگي ميخورند
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 146 *»
پس ايشان را داستانها كرديم كه مردم اخبار ايشان را ذكر كنند و عبرت گيرند از كفران نعمت خدا و ايشان را از هم پراكنده كرديم و ميان ايشان سنگ تفرقه انداختيم كه در بيابانهاي اختلاف بدوند و هريك براي خود راهي گيرند كل حزب بما لديهم فرحون و در اين قصه آيههاست براي آن جماعت كه بسيار صبر كنندهاند در سيركردن در آن قريهها و عدول از آنها نميكنند و صبر بر معاشرت آنها ميكنند و بسيار شكر كنندهاند بر اين نعمت عظمي كه به ايشان داديم و شيطان گماني كه درباره آن بيابانيان برده بود راست كرد و ايشان را به سوي بيابان خواند و اجابت كردند تا آنها را در آن بيابان عريان كرده بكشد و نگذارد به منزل رسند پس از عقب او رفتند مگر مؤمنان متمسكان به قريههاي ظاهره و شيطان تسلطي نداشت كه ايشان را از راه بگرداند لكن او را قرار داديم كه واضح شود مؤمن و كافر و خدا حفظكننده است ايمان مؤمن را براي مؤمن و كفر كافر را براي كافر.
پس آن جماعت كه گفتند كه ما اين قريههاي ظاهره را نميخواهيم منكران ركن رابعند كه ميگويند ما نميخواهيم كه دين و علم را از اينها بگيريم و اينها به سند عالي قريب و معنعن به ما برسانند كه ما ديگر نتوانيم در آنها تصرف كنيم ما راه دور ساير علوم و اخلاق منافقين را ميخواهيم كه در آن قالقال كنيم و شياطين شبهات و ضلالات ايشان ما را بربايند و عريان كنند از لباس تقوي و مجروح كنند به ربودن خوردهخورده از ايمان ما و ميخواهيم جدال و نزاع كنيم و امنيت و راحت ما را ميآزارد و خدا هم به مقتضاي خذلان خود راه ايشان را دور كرد تا به هرجا كه ميخواهند بروند و شاهد بر اين تفسيرها كه عرض شد اخبار عديده است كه بعضي از آنها را اينجا ذكر ميكنيم.
در «صافي» از حضرت باقر7 آورده است در حديث حسن بصري كه با آن حضرت مكالمه كرد در اين آيه فرمودند در ما مثل زده است خدا در قرآن پس ماييم قريههاي مباركه و اين است كه خدا درباره مقرين به فضايل ما ميگويد جايي كه امر ميكند ايشان را كه بيايند نزد ما و فرموده: و جعلنا بينهم و بين القري التي باركنا فيها ميفرمايد يعني قرار داديم ميان ايشان و ميان شيعيان ايشان قريً ظاهرة و قراي ظاهره فرستادگان و ناقلان از
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 147 *»
مايند به سوي شيعيان ما و فقهاي شيعيان مايند و قدّرنا فيها السير سير مثل علم است كه به علم در آن قريهها سير ميكنند ليالي و اياماً مثل است از براي علومي كه شب و روز از ما به ايشان ميرسد در حلال و حرام و فرايض و احكام، آمنين ميباشند در آن علوم هرگاه بگيرند از معدنش كه مأمور شدهاند كه از آن بگيرند عرض ميكنم يعني از آن شيعه كه مأمورند به اخذ از او و محل و معدن علوم ايشان است ميفرمايد ايمنند از شك و ضلال و از حرام به حلال منتقلشدن.
و از حضرت سجاد مروي است كه فرمودند غير از اين نيست كه خدا قريه فرموده است و مردماني را خواسته است بعد چند آيه شاهد آوردند براي اين مطلب عرض كردند آن قريهها كيانند فرمود ماييم آيا نميشنوي كه ميفرمايد: سيروا فيها ليالي و اياماً آمنين يعني ايمنان از ميل از حق و در كتاب «اكمال» از حضرت قائم عجل اللّه فرجه روايت كرده است در اين آيه كه فرمودند مائيم واللّه قريههاي مباركه و شماييد قريههاي ظاهره.
و عرض ميكنم كه امام7 قريههاي ظاهره را سه صنف قرار دادند يكي رسل و ديگري نقله و ديگر فقهاء اما رسل به معني فرستادگان از جانب ايشان به مراسلات و حمل كاغذ نخواهد بود چرا كه بسا آنكه به قاصد گبري يا يهودي يا نصراني يا ضعيفي فرستند و او نتواند بود كه آيه امام باشد و قريه باشد چنانكه امام قريه است و سيري در آن واجب نيست و ايمني در آن موجود نه و همچنين نقله نتواند شد كه راويان اخبار باشند چرا كه بسا باشد كه راوي زيدي باشد يا واقفي يا فطحي يا فاسق باشد يا ضعيف يا جاهل و اينها قريههاي ظاهر نتوانند بود كه محل اعتنا شوند و آيت امام و شبيه او باشند در قريهبودن و ظاهر و جلوه امام باشند و اما فقها هم فقهاي ظاهر نتوانند بود چرا كه خود ميگويند ما مخطّئه هستيم و اعتقاد ما آن است كه فقيه خطا ميكند و مذهب مصوّبه را باطل ميدانند و از اين گذشته ميگويند باب علم بر روي ما مسدود است و ما به مظنه در دين خدا راه ميرويم پس چگونه شود كه جماعتي كه خود خود را خطاكار ميدانند و اجماع بر آن كردهاند و بر خود ندا ميكنند كه ما به مظنه راه ميرويم و احتمال ميرود كه آنچه ما ميفهميم دين خدا نباشد آنها باشند كه شخص شبها و
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 148 *»
روزها در آنها سير كند و ايمن باشد بلكه مجموع آن فقها هم كه به علم حركت ميكنند نميتواند باشد يكي به جهت آنكه فقيه در زمان ائمه به معني مجتهد نبوده بلكه مطلق عالم را فقيه ميگفتند كه به جميع امور ظاهره و باطنه دين خود آگاه باشد و ديگري به جهت آنكه نه هر فقيه مأمون است چرا كه حضرت صادق7 فرمودند در حديث طويلي كه مذمت يهود را در تقليد علماشان فرمودند فرمودند: اما هركس از فقها كه خود را نگاه دارد و دين خود را حفظ كند و مخالفت كند هواي خود را و اطاعت كند مولاي خود را عوام را جايز است كه تقليد او كنند و اين صفات نميباشد مگر در بعض فقهاي شيعه نه همه ايشان به جهت آنكه كسي كه مرتكب قبايح و فواحش شود مانند فاسقان فقهاي سني پس قبول نكنيد از ايشان چيزي كه از ما نقل كنند و كرامتي براي ايشان نيست و در آنچه از ما نقل ميكنند تخليط زياد شده به جهت آنكه فاسقان از ما اخبار ميگيرند و جميع آنها را تحريف ميكنند به جهت جهلشان و چيزها را در غير جاي خود ميگذارند به جهت كمي معرفتشان و جماعتي ديگر تعمد ميكنند دروغ بر ما را تا تحصيل كنند از متاع دنيا كه زاد ايشان است به سوي آتش جهنم و بعضي ديگر قومي ناصبيند كه نميتوانند كه قدح در ما كنند پس بعضي از علوم صحيحه ما را ياد ميگيرند و رئيس ميشوند در نزد شيعه و كمقدر ميشوند نزد ناصبيان پس زياد ميكنند به آنچه از ما ياد گرفتند اضعاف آن را و اضعاف اضعاف آن را از دروغهاي بر ما كه ما از آن بيزاريم پس قبول ميكنند از آن تسليمكنندگان شيعه به گمان اينكه آن از علمهاي ماست پس گمراه شدند آن ناصبيان و گمراه كردند و آنها ضررشان بر شيعيان ما بيشتر است از جيش يزيد بن معاويه بر حسين و اصحاب او چرا كه جيش يزيد سلب ميكردند از ايشان ارواح و اموال را و آنها كه مسلوب شده بودند در نزد خدا بهترين احوال را داشتند به جهت آنچه به ايشان رسيده بود و اين جماعت كه علماي سوء باشند كه خود را شبيه كردهاند به آنكه موالي مايند و دشمن دشمنان مايند شك و شبهه بر ضعفاي شيعيان ما داخل ميكنند و گمراه ميكنند ايشان را و منع ميكنند آنها را از راه حق تا آخر خبر شريف.
تدبر كن در آن
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 149 *»
به نظر انصاف و ميان اقسام فرق بگذار پس فقها هم نه كل خواهند بود بلكه بعض و صفات آن بعض هم خواهد آمد و كفايت ميكند تو را كه فرمودند الناس كلهم بهائم الا المؤمن و فرمودند كه مؤمنه كمتر از مؤمن است و مؤمن اقل از كبريت احمر و كسيكه ظاهر امام است و قريه امان است و سير در او سير به سوي خداست بهيمه نتواند بود بايد مؤمن باشد و كمتر از كبريت احمر است پس رسل اركانند و نقله نقبايند و فقها نجبا چنانكه در حديث حضرت سجاد7 شرح آن شده است و در محل خود خواهد آمد آنهايند كه معرفت ايشان تمام اركان است و كمال ايمان و سير در آنها امن و امان و الآن درصدد فضايل و عدد آنها نيستيم و در اين مطلب همينقدر ميخواهيم كه از كتاب اثبات وجود ايشان بشود پس اين آيه صريحي بود در آنكه چنان جماعت هستند و سير در آنها لازم است و متحتم چرا كه امر به آن كرده است و عدول از راه امن و امان و رفتن به سوي طرق بعيده كه سبب غضب خدا شده است حرام است بالبداهه.
فصل
و از جمله آيات قول خداست كه فرموده است: ليس البر بأن تأتوا البيوت من ظهورها و لكن البر من اتقي و أتوا البيوت من ابوابها و اتقوا اللّه لعلكم تفلحون حاصل معني آن آن است كه ميفرمايد از نيكي نيست كه داخل خانهها شويد از پشت خانهها و لكن نيكوكار كسي است كه تقوي پيشه كند و بياييد به خانهها از درهاي آنها و بپرهيزيد از خدا شايد كه رستگار شويد و بديهي است كه اين اصرار از براي اندرون خانه گلي رفتن نيست و شخص داخل خانهاش به هر طور ميخواهد ميشود و از هرجا كه داخل شد و سوراخ كرد در است و مختار است بلكه مراد از خانهها خانههاي توحيد و نبوت و امامت است و خانههاي علوم و معارف و حقايق است و حاصل مطلب آنست كه طالب هر امر كه ميشويد و داخل هر كار كه ميخواهيد بشويد باب آن را بجوييد و از بابش داخل شويد كه به مطلب برسيد و تكلف نكنيد و بخواهيد از غير بابش داخل شويد و شك نيست كه از جمله بيوت بيت توحيد است و باب آن معرفت رسول است و سابقاً در جلدهاي سابق شرح شده است و بيت رسول و رسالت است و باب آن ائمهاند
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 150 *»
سلام اللّه عليهم و هركس بخواهد كه به نبي رسد و معرفت او را حاصل كند تا از باب معرفت آلمحمد: داخل نشود نتواند داخل خانه شد و بيت ولايت است كه باب آن كبار شيعيان و حاملان علم و صاحبان اخلاق ايشانند و نتوان به ايشان رسيد مگر به واسطه آن ابواب چنانكه نتوان به چراغ رسيد مگر به واسطه نور او و آفتاب را نتوان شناخت مگر به نور او پس معرفت آلمحمد هم: حاصل نشود مگر به واسطه شيعيان و در آنكه شيعيان باب ائمهاند سخني نيست و كسي نتواند در آن حرف زد چرا كه باب معرفت هركس صفات و آثار اوست و از صفات شخص پي به شخص ميتوان برد پس از علم پي به عالم ميتوان برد و از زهد پي به زاهد و از نجاري پي به نجار و همچنين و صفات و آثار انوار و ظهورات صاحب آن صفات و آثار است و انوار و ظهورات همان اشعه اويند و اشعه همان شيعه است كه فرمودند شيعه را شيعه گفتند به جهت آنكه از شعاع نور ما خلق شدند پس حقيقةً شيعيان صفات و اسماي آقايان خودند چنانكه آقايانشان صفات و اسماي خداوندند چنانكه فرمودند ماييم واللّه صفتهاي نيكوي خدا كه خدا امر كرده است كه او را به آنها بخوانيد و ائمه ميفرمايند جدا ميشود نور ما از نور پروردگارِ ما چنانكه نور آفتاب از آفتاب جدا ميشود و ميفرمايند شيعه ما نسبت به ما مثل نور آفتاب است به آفتاب پس هر نسبت كه ايشان به خدا دارند بلانسبت شيعيان ايشان به ايشان دارند و ايشان فرمودند ماييم معاني خدا و ظاهر خدا در ميان شما پس شيعيان ايشان هم ظاهر ايشانند و فرمودند در زيارت هركس اراده خدا كند ابتدا به شما كند و كسي كه خدا را توحيد كند از شما قبول كند و كسيكه قصد خدا كند به شما توجه كند پس به همين نسبت است امر ميان شيعيان ايشان و ايشان و چنانكه ايشان فرمودند كه ماييم اعراف كه خدا شناخته نميشود مگر به راه معرفت ما و فرمود حضرت امير7 كه معرفت من به نورانيت معرفت خداي عزوجل است و معرفت خداي عزوجل معرفت من است پس همچنين است امر ميان ايشان و شيعيان ايشان پس چون ايشان باب رسولند و رسول شناخته نشود مگر به ايشان شيعيان باب ايشانند و ايشان شناخته
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 151 *»
نشوند مگر به شيعيان و چنانكه ايشان صفاتاللّه ميباشند و منكر ايشان منكر صفات كماليه خداست شيعيان ايشان هم صفات ايشانند و صفات ايشان فضايل ايشان است و منكر شيعيان ايشان منكر فضايل ايشان است.
پس از آنچه عرض شد معلوم شد كه شيعيان ايشان باب ايشانند و ايشانند بيت ولايت و داخل بيت ولايت نتوان شد مگر از بابش كه شيعيان باشند و از اين جهت انكار شيعيان نصب شد در احاديث مستفيضه كه فرمودند ناصب كسي نيست كه دشمن ما اهلبيت باشد چرا كه نخواهي يافت كه كسي بگويد من بغض دارم به محمد و آلمحمد و اين است و غير اين نيست كه ناصب كسي است كه نصب شما كند و حال آنكه بداند كه شما دوست ماييد و شما از شيعيان ماييد بالجمله يكي از بيوت مقصوده در اين آيه آلمحمد است: و باب ايشان شيعيان ايشانند چنانكه در تفسير اين آيه از حضرت امير7 مروي است كه فرمودند ماييم بيوت كه خدا امر كرده است كه به ابواب ما درآييد ماييم باب خدا و بيوت خدا كه نزد ما بايد آمد هركس متابعت كند ما را و اقرار به ولايت ما نمايد او آمده است به خانه از بابش و هركس مخالفت ما كند و تفضيل دهد بر ما غير ما را آمده است به خانهها از پشت آنها اگر خداي عزوجل ميخواست ميشناسانيد به مردم نفس خود را تا او را بشناسند و بيايند نزد او از بابش و لكن ما را ابواب خود كرده است و صراط خود و سبيل خود و باب خود كه بايد از ما داخل شد تا آخر حديث. و از اول حديث معلوم شد كه ايشانند به اعتباري بيوت و باب ايشان از ايشان پستتر است و ايشانند به اعتباري ابواب خدا كه پستتر از خدايند و هر داني باب عالي است و از اين جهت فرمودند سلمان باب اللّه است در زمين چرا كه باب ايشان باب خداست و در روايتي ديگر است كه مراد از بيوت ائمهاند و مراد از ابواب ابواب ايشان و بيان شد كه ابواب ايشان ظواهر ايشان است كه همان قراي ظاهره باشد.
پس به نص اين آيه شريفه واجب است داخلشدن به بيت ولايت از ابوابش و ابوابش شيعيان باشند و نشود كه بيت ولايت را باب نباشد و حال آنكه مأمور به دخولند و به دخول از ابواب و خداوند امر نكند به چيزي كه آن
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 152 *»
را نيافريده است پس از آيه به معاضدت اخبار اطهار معلوم شد كه شيعيان ابواب ايشانند و لابد است از وجود ابواب و اين هم يك آيه است كه دلالت بر وجود ايشان كند و شيعه وقتي باب ايشان است كه نماينده ايشان باشد چنانكه باب نماينده خانه است و اگر نماينده غير باشد و چون مواجه او شوي تو را متذكر شيطان و عصيان و علوم اهل طغيان كند او باب شيطان باشد نه رحمن پس اين مقام بابيت نه مقام هركسي است كه ادعاي تشيع كند و حال آنكه فرمودند كه نه هركس به ولايت ما قائل باشد مؤمن است بلكه ايشان را انس براي مؤمنين قرار دادهاند و همچنين فرمودند مؤمنه كمتر از مؤمن است و مؤمن كمتر از گوگرد احمر است و فرمودند مردم همه بهائمند مگر مؤمن و مؤمن قليل است. پس نه هر بهيمه و نه هركس وجودش محض انس مؤمنين آفريده شده است تواند باب امام باشد پس مقام بابيت مخصوص قومي است كه نماينده ايشان باشند و اگر كسي نماينده نباشد حجاب است نه باب و از اين جهت است كه به روح اللّه عرض كردند كه يا روح اللّه با كه بنشينيم فرمودند بنشينيد با كسي كه ديدار او شما را به ياد خدا آورد و گفتار او در علم شما زياد كند و كردار او شما را راغب به آخرت كند حال همچنين است هركس ديدار او انسان را به ياد امام او آورد و گفتار او شارح علم ايشان باشد و علمي غير از آنچه از ايشان باشد نيست و جميع مواضع غير از علم جهل است و كردار او دليل آخرت باشد و دليل دار رضاي خدا و حاكي عمل ايشان و مبين ولايت و متابعت ايشان باشد چنين كسي باب ايشان تواند بود و از او توان به ايشان پي برد و كسيكه ديدارش انسان را به ياد شياطين انس و جن آورد و گفتارش به محض نشستن در نزدش از دنيا و اهل دنيا باشد و اگر علمي گويد از علوم اعداي ايشان باشد و عليالاتصال در زبانش ذكر اسماء اعداء باشد كه آمدي چه گفته و ترمدي چه غلط كرده و ابوحنيفه چه خورده و شافعي چه آشاميده و فلان ناصب سر به كجا زده و هكذا و زبانش مُجدِّد حيات ايشان و زندهكننده نام ننگ ايشان است و محيي امر و علم ايشان است و به تركش اسم آلمحمد و شأن ايشان و علم ايشان را سلام اللّه عليهم اِماته ايشان
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 153 *»
نموده و اعمالش هم مُجدِّد اعمال مخالفين باشد از خوردن اشك چشم يتيمان و فلذه جگر بيوهزنان و استيلاي بر اموال غايبان و گرفتن رشوه بر احكام بغير ماانزل اللّه و استبداد به دنيا و عزت دنيا پس به اعمال خود روايت از اول و ثاني و ثالث كند و ايشان را اسوه و قدوه خود قرار داده باشد نعوذباللّه اين باب همان كسهاست كه ايشان را مينمايد و باب امام باب كسي ديگر نيست باب مسجد نماينده مسجد است و باب كاروانسرا نمايندة كاروانسرا و بر احدي مشتبه نميشود و حضرت امير فرمودند يقين المرء يري في عمله يعني يقين شخص در عملش ديده ميشود خلاصه امر اوضح از آفتاب است و لكن مردم به جهت آنكه حب دنيا ايشان را كر و كور كرده است و خود ايشان اعضاي ابليس شدهاند بر خود و غير خود تلبيس ميكنند و الا به چند روزي باب خدا از باب شيطان براي هركسي معلوم ميشود خيلي امتياز دارد كسيكه شب و روز همّش دنياست و كسيكه شب و روز همّش ذكر مولي است گم نميشود، سخنها را گوشها ميشنوند و كارها را ديدهها ميبينند و حقايق را عقلها ميفهمند.
و چون سخن به اينجا رسيد و بر خود لازم كردهام كه هرجا مناسبتي پيدا شود اين باب جهنم را مسدود كنم مهماامكن و لاقوة الا باللّه ميگويم كه از جمله عجايب وجود اين ضالّ مضلّ است در اين اوقات و آن ميرزا عليمحمد نام شيرازي است كه بعد از وفات مرحوم سيد اعلياللّهمقامه قدي راست كرده و به واسطه حب رياست خود را به باب امام7 ناميده و هنوز از خانه بيرون نيامده مردم را به جهاد مسلمين خوانده و نامربوط و تُرّهاتي چند به هم بافته كه سجعهاي يعلمون و يوقنوني مثلاً در آنها قرار داده و با قرآن مجارات كرده و گمان ميكند كه يك فقره از فقرات اين تُرّهات معادل است با جميع كتب سماوي و به خط نحس خود براي من نوشته است همين فقره را و باز نوشته است كه اگر بخواهم كل قرآن را در يك حرف از حروف كتابم قرار ميدهم و همچنين گفته است كه اگر جن و انس جمع شوند يك حرف از حروف كتاب مرا نميتوانند آورد و همان كاغذي را كه به من نوشته است به خط نحس خود آن را آيت و حجت قرار داده است و مرا به جهاد مسلمين
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 154 *»
خوانده است نعوذباللّه و هيچ حرمتي براي خدا و رسول نگذارده است مگر آنكه به خود نسبت داده است و از من خواسته كه بگويم مؤذنان اسم آن نحس خبيث را بر گلدستهها و منارهها در اذان بگويند و پنداشته است كه به اين مكرها نور خدا را ميتوان خاموش كرد تا در اين اوقات ديگر تقريب به تواتر خبر ميرسد كه جميع شرايع را نسخ كرده است و گمان كرده كه دار عمل گذشت و حالا دار قيامت است خلاصه اگر تفصيل نامربوطهاي او را بخواهيد در كتاب «ازهاق الباطل» و «شهاب ثاقب در رد باب ناصب» و رساله «تير شهاب» و ساير نوشتجات نوشتهام به آنها رجوع كنيد خلاصه اثري از دين محمد را9 نخواسته كه باقي بماند و خبرهاي زياد ميرسد و لكن چون فردفرد آن خبرها به حد تواتر نرسيده است چيزي از آن را نمينويسم و لكن نوعاً در آنكه آن بد طويّتِ ناصب دين خدا را ميخواهد مضمحل كند و شايد اليالآن زياده از هزار نفس را به كشتن داده و جمعي از مسلمين را كشته و سوزانيده شبهه نيست و اوضح من الشمس و ابين من الامس است خلاصه اين خبيث ادعاي بابيت ميكند براي خدا و رسول و اينطور سوء ادب ميكند نسبت به قرآن و ساير كتب سماوي و اينطور بدعت در دين ميگذارد و قتال اين مسلمين را كه تصديق آن نميكنند كه كتاب تو بهتر از قرآن است واجب ميداند خلاصه اينطور خدا انسانِ بر باطل را رسوا ميكند و در كتابهاي ديگر شرح احوال او را كردهام و بسياري از عبارتهاي كتاب نحس او را نوشتهام و اعجب از همه آن است كه در يكي از كتابهاي خود فقرات نامربوط غيرمسجّع و غيرمقفّاي بيمبدأ و منتهاي منثوري كه در اشدّ ركاكت نثرهاي عالم است و تماماً مزخرف است آن را قصيده ناميده و شعر خوانده كه يك فقره از فقرات آن كه اسمش را مصراع گذارده مثلاً پنج كلمه است و يك فقره ديگر ده كلمه يك فقره ديگر يك سطر و هكذا يكي آخرش عين است مثلاً يكي حرفي ديگر كه اطفال آن را شعر نميگويند و زنهاي پاي فلكه آنچنان سخن غيرموزون در آن شعرهاي خود نميگويند و كسي نپندارد كه اغراق ميگويم بلكه مهماامكن سعي كردهام كه طرف نازل را بگويم خلاصه چنين قصيدهاي در
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 155 *»
مرثيه گفته است كه اگر كسي شقالقمر بنمايد و حنين جذع به مردم بشنواند و چنان عباراتي را اسمش شعر بگذارد كفايت در قدحش ميكند و از اين قبيل اشعار بسيار از آن ناهنجار بروز كرده كه دليل سفاهت ظاهري و حمق او هم هست و عجالةً در هنگام تصنيف اين كتاب آن اشعار حاضر نبود از اين جهت ايراد نشد اگرچه عباراتش را از مقطعات الفاظ عرب ملفق كرده و عربي ناميده لكن اگر به دست آمد در حواشي اين كتاب مينويسم كه ادخال سروري در قلب مؤمنين بشود و سفاهت او ظاهر شود خلاصه واللّه هيچ دليلي بر خفّت عقل آدمي بهتر از اين نيست كه اينها را شعر اسم بگذارد من از نثر ناميدن او و كلام منثور گفتن او اِبا دارم چه جاي شعر چرا كه به هيچ وجه معني به آن راهبر نيست و عربي هم نيست و عجمي هم نيست نميدانم چيست اگر به دست آمد و در حواشي نوشته شد خواهيد ديد باري برويم بر سر مطلب و همينقدر در قدحش بس است بلكه يك فقره از آن عبارات كه شعر و مصراع گفته در قدح صدهزار متنبّي بس است حاجت به تطويل نيست.
پس معلوم شد كه باب خدا كسي است كه چون به او نظر كني انوار عظمت و جلالت و كبرياي خدا و اسماء و صفات و كمالات او از جبهه او آشكار باشد و باب رسول كسي است كه از جبهه همايون او نور رسول اللّه6 و صفات او و فضايل او هويدا باشد و دايم نماينده او باشد و باب آلمحمد: كسي است كه ذكر ايشان بر لسانش و اعمال ايشان در جوارحش و نور ايشان در وجهش هويدا باشد و فاني و مضمحل در ايشان باشد چنانكه بعد صفاتش خواهد آمد و چنين باب از براي ايشان هست به جهت آنكه خدا امر كرده است كه داخل بيت ولايت شويم از بابش اگر درش بسته بود چگونه امر به فوق طاقت مردم ميكرد.
فصل
و از جمله آيات دالّه بر اين مطلب قول خداست كه ميفرمايد: السابقون الاولون من المهاجرين و الانصار و الذين اتبعوهم باحسان رضي اللّه عنهم و رضوا عنه و اعدّ لهم جنات تجري تحتها الانهار خالدين فيها ابداً ذلك الفوز العظيم يعني سابقون اولون از مهاجرين و انصار و كسانيكه پيروي ايشان را به
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 156 *»
نيكي كردند خدا از ايشان راضي شد و ايشان از خدا راضي شدند و مهيا كرد خدا براي ايشان جناتي كه جاري است از زير آنها انهار در حالتي كه مخلدند در آن جنات ابداً اين است فوز عظيم پس به نص اين آيه معلوم شد كه سابقوني هستند از مهاجرين و سابقوني هستند از انصار و پيرواني هستند براي ايشان و اين وعدههاي مذكوره براي اين سهطايفه ثابت ميشود ولي هريك بر حسب درجه و مقامش و مراد از مهاجرين كسانيند كه از بلاد كفر هجرت كردهاند و به شهر رسول آمدهاند و اين هجرت هجرت ظاهري نيست چرا كه در اين هجرت جميع منافقان مهاجرين از مكه به مدينه شريك ميباشند و اين هجرت هجرتي نيست كه افتخار و شرف كسي باشد بلكه آن هجرت شرف است كه كسي از بلاد كفر عادات و شهوات و طبايع و ناموس خود بيرون رفته به شهربند رسول كه شهر عقل و فؤاد باشد داخل شده باشد كه فرمود: انا مدينة العلم و عليّ بابها فمن اراد المدينة فليأتها من بابها خوب گفته است شاعر در معني آن كه گفته:
منم شهر علم و عليّم در است |
درست اين سخن قول پيغمبر است |
پس هركس از آن شهرهاي ضلالت و كفر و خودپرستي و بتپرستي مهاجرت كرده داخل مدينه رسول كه مدينه علم است شد آن مهاجر است چنانكه حضرت امير7 فرمودند كه اسم هجرت واقع نميشود بر احدي مگر بعد از معرفت حجت در زمين پس هركس حجت را شناخت و اقرار به آن كرد او مهاجر است و از ما دانستهاي كه معرفت حجت حاصل نميشود مگر به مشعر فؤاد و عقل و معرفت حجت چيزي نيست كه كسي به حواس ظاهره و خيال خود بفهمد چرا كه اين معرفت را همه منافقان داشتند پس هركس به مقام عقل و فؤاد رسيد او مهاجر است و از براي اين جماعت سابقاني هستند و لاحقاني و همچنين انصار نه هركسي است كه در مدينه بود و نصرت كرد چرا كه جميع منافقان مدينه از انصار بودند بلكه انصار قومي هستند كه ياري كردند رسول خدا را به ظاهر و باطن و همت ايشان در اظهار امر او بود شب و روز و با زبان و جنان و اركان دعوت به سوي او كردند و اشاعه دين و امر او را نمودند و صبر بر بلايا و محن براي خاطر
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 157 *»
او كردند و مهاجران را منزل دادند يعني سينه خود را و دل خود را محل نور و علم ايشان كردند و رسول خدا را در ميان خود جاي دادند كه،
نيست بر لوح دلم جز الف قامت يار |
|||
چه كنم حرف دگر ياد نداد استادم |
|||
پس اين جماعت انصارند و در ميان ايشان سابقين است و لاحقين و اما تابعان و پيروان ايشان كسانيند كه از درجه اول و دويم پستترند و لكن پيرو و تابع و مسلّم ايشانند و از همهكس بريدهاند و تسليم امر آن سابقان را دارند پس اين جماعتند كه از اهل بهشت ولايتند و حسبالوعد الهي در آن بهشت خالدند شخصي در حضور امام گفت خدايا ما را داخل بهشت كن امام فرمود شما در بهشت هستيد بگو خدايا ما را از بهشت بيرون مكن و گويا آخر فرمودند بهشت ولايت ماست باري يقيناً بهشت ولايت ايشان است و اين سهفرقه در بهشت مخلدند پس از اين آيه هم معلوم شد كه لامحاله سابقيني هستند كه مهاجرند و سابقيني هستند كه از انصارند و جماعتي موالي و تابع ايشان و در تفسير قمي است بعد از اين آيه كه پس خدا ذكر كرد سابقان را و فرمود سابقان اولان از مهاجرين و انصارند و ايشانند نقبا ابوذر و مقداد و سلمان و عمار و هركس ايمان آورد و تصديق كرد و ثابت بر ولايت اميرالمؤمنين شد و حضرت صادق7 فرمودند كه خدا به سبقت داشته است مؤمنين را چنانكه به سبقت ميدارند اسبان را روز گرو بستن پس تفضيل داد ايشان را بر حسب درجاتشان به سبب سبقتگرفتن ايشان به سوي خدا پس قرار داد براي هريك از ايشان بر حسب درجه سبقتش كه كم نميكند در آن درجه از حقش و پيشي نميگيرد مسبوقي بر سابقي و نه مفضولي بر فاضلي به اينطور بر يكديگر تفاضل جستند اوايل اين امت و اواخرش و اگر نبود براي سابق به سوي ايمان فضلي بر مسبوق هرآينه ملحق ميشد آخر اين امت به اولش و هرآينه مقدم ميشدند اگر سابق را فضلي بر لاحق نبود و لكن به درجات ايمان مقدم داشته است خدا سابقين را و به كنديكردن از ايمان مؤخر داشته است خدا مقصرين را چرا كه ما ميبينيم از مؤمنين آخرين كسي عملش بيشتر است از اولين و نماز و روزه و حج و زكوة و جهاد و انفاق او بيشتر است و اگر اسباب سبقتي نبود كه
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 158 *»
مؤمنون تفضيل جويند بعضي بر بعضي در نزد خدا هرآينه آخرون ميبودند به بسياري عمل مقدم بر اولين و لكن خدا قرار نداده است كه آخر درجات ايمان به اولش رسد و مقدم شود در آن درجات كسيكه خدا او را مؤخر كرده است و مؤخر شود كسيكه خدا او را مقدم كرده است عرض كردند خبر دهيد از كيفيت خواندن خدا مؤمنين را به سوي پيشيگرفتن در ايمان فرمودند قول خداي عزوجل سابقوا الي مغفرة من ربكم و جنة عرضها كعرض السماء و الارض اعدّت للذين آمنوا باللّه و رسله و فرموده است و السابقون السابقون اولئك المقربون و فرموده است السابقون الاولون من المهاجرين و الانصار تا آخر آيه پس ابتدا كرده است به مهاجرين اولين بر حسب درجه سبقتشان پس در مرتبه دويم انصار را شمرده است پس در مرتبه سيوم تابعين را فرموده است تا آخر حديث و از اين حديث شريف مستفاد شد كه مراد از سبقت زود جوابدادن در عالم ذر است پس هركس در عالم ذر زودتر جواب داد او سابق در ايمان است خواه در آخرالزمان آيد و خواه در اول زمان چنانكه حضرت خاتمالنبيين صلوات اللّه عليه و آله سابق پيغمبران است و آخرتر از همه آمده است پس سبقت در ايمان دخلي به ظهور در عصر اول و عصر آخر ندارد و همچنين دخلي به بسياري عمل ندارد چرا كه يكي ميبيني كه عمل بسيار ميكند و او را آن معرفت نيست به خداوند عالم و او را چنانكه بايد منزه نميكند و يكي عملش كمتر است و توحيد او اعظم است و تنزيه خدا بيشتر ميكند از اين است كه حضرت پيغمبر صلوات اللّه عليه و آله فرمودند كه فضل عالم بر عابد مثل فضل من است بر ادناي خلق.
خلاصه از اين آيه و حديث هم معلوم شد كه در ميان امت سابقان در ايمان هستند كه بعضي مهاجرت كردهاند از حدود خودبيني و داخل شدند در مدينه معرفت حجت و بعضي سابق ميباشند و انصارند و مهاجران را نصرت كرده جا دادهاند در شهر خود و مخزن و مودع علم و حكمت ايشان شدهاند و بعضي تابعان ايشانند و آن سابقان مقربانند و آن تابعان در درجه پستترند به ترتيبي كه خداوند ذكر آنها را فرموده است در آيه شريفه.
به حضرت صادق7 عرض كردند كه خبر
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 159 *»
دهيد ما را از معني قول خداوند عزوجل و السابقون السابقون اولئك المقربون فرمودند خداوند اين سخن را فرموده است روزي كه خلق ذر بودند در ميثاق قبل از آنكه خلق را خلق كند به دوهزار سال عرض كردند تفسير بفرماييد اين مطلب را فرمود خداي عزوجل چون خواست كه خلق كند خلق را خلق كرد ايشان را از طين و ظاهر كرد براي ايشان آتشي و فرمود داخل اين آتش شويد پس اول كسي كه داخل شد محمد9 بود و اميرالمؤمنين و حسن و حسين و نُه امام امامي پس از امامي پس متابعت كردند ايشان را شيعيان ايشان پس ايشان واللّه سابقانند تمام شد. و چون در اين حديث به لفظ شيعه فرمودند منصرف شود به خواص چنانكه بعد از احاديث بسيار خواهي فهميد كه گفتن شيعه براي ضعفا و غير سابقين با فهمِ معني شيعه عصيان است و جايز نيست و مراد از شيعه در اصطلاح اهلبيت سلام اللّه عليهم خواص است به خصوص كه در اينجا تفسير سابقين را ميخواهد بفرمايد پس مراد از شيعه خواص ميباشند و اگر همه باشند و همه تفسير سابق باشند ديگر تابعي نميماند چرا كه غير اهل حق داخل آن آتش نشدهاند پس از آنها كه داخل شدهاند اين جماعت كه اسم برده شده است سابقانند و پيغمبران هم داخل شيعيانند چرا كه از يك طينتند و حقيقةً در اين فصل دو آيه ذكر شد و قول خداوند و السابقون السابقون اولئك المقربون هم آيهايست صريح بر اين مطلب چرا كه خداوند خلق را بر سه فرقه كرد يكي سابقون يكي اصحاب يمين و يكي اصحاب شمال پس سابقون و اصحاب يمين از اهل جنت و اجابتند لكن سابقون مقربونند و اصحاب يمين اصحاب سلامت و نجات و در يمين مقربانند و مطيع امر ايشانند و اما اصحاب شمال اصحاب جهنمند و هالكند پس به نص اين آيه هم اين امت بر اين سه قسمند و جمعي هستند كه مقرب درگاه خداوندند و البته آنها آن جماعتند كه خود را متصف به صفات اللّه و متخلق به اخلاق اللّه كردهاند و از غير او بريدهاند و اصحاب يمين تابعان براي ايشانند و چنانكه در ذكر مؤخرند در رتبه و اجابت نيز مؤخرند پس چگونه توان كليه اين امر را انكار كرد كه در ميان امت پيغمبر جمعي هستند كه عالمتر
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 160 *»
و حكيمتر و متقيتر و مخلصترند براي خداوند و عارفتر به اسرار توحيدند و جمعي هستند كه درجه ايشان پستتر است در همه اين صفات و انكار اين معني انكار بديهه است و هركس بيني در نفس خود ميبيند كه اعلم از اويي هست و اعرف از اويي يافت ميشود پس نميدانم واللّه كه چه چيز را بر ما انكار ميكنند و با جان خود چه خصمي دارند.
فصل
آيه ديگر از آيات قرآن است كه انا انزلنا التورية فيها هديً و نورٌ يحكم بها النبيون الذين اسلموا للذين هادوا و الربانيون و الاحبار بمااستحفظوا من كتاب اللّه و كانوا عليه شهداء تا آخر آيه معني فارسي آن آنست كه ما تورية را نازل كرديم در آن هدايت و نور بود حكم ميكردند به آن تورية پيغمبراني كه اسلام آورده بودند براي يهوديان و ربانيون و احبار هم حكم به همان تورية ميكردند به سبب آنكه كتاب خدا را حافظ بودند و خدا كتاب را به ايشان سپرده بود كه حفظ كنند و شاهدها بودند بر كتاب خدا اين آيه در شأن يهود است و خدا ميفرمايد كه در بنياسرائيل ربّانيّون و احبار بودند و حافظ كتاب خدا در اعصار ايشان بودند و شاهد و گواه خدا بودند بر مضمون كتاب يعني بر مطالب آن گواه بودند و مشاهده كرده بودند پس در قوم موسي سهفرقه بودند ربّانيّون كه متصف به صفات ربّ بودند و تربيتكننده خلق بودند و عالم ربّاني بودند و حكيم صمداني بودند و پس از ايشان احبار بودند و ايشان علماي امت بودند لكن درجه ايشان پستتر از مقام ربانيان بود و طايفه سيوم يهود بودند كه محكوم به حكم اينها بودند و مطيع امر اينها و تابع علم اينها پس اين معني در يهود ثابت است.
و اولاً ميگوييم كه آيا گمان ميكني كه يهود در اجابت سبقت بر مسلمين داشتند يا ايمان ايشان اكمل بود كه به مقام ربّانيّت و حبريت رسيدند و اين امت نرسيدند؟ آيا تربيت موسي اكمل بود از تربيت پيغمبر؟ آيا بنيه اهل آن عصر بيشتر بود از اهل اين عصر؟ و چگونه شود كه در آن امت اين دو طايفه بوده باشند و در اين امت اين دو طايفه نباشند بلكه در اين امت هم هستند و تعبير از اينها به ربّاني و حبر و محكوم آورده شد و در اين امت تعبير به سابقين مهاجرين و
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 161 *»
سابقين انصار و تابعين چنانكه در آيه سابق ذكر آن شد پس سابقينِ مهاجرين ربّانييّن اين امتند و سابقينِ انصار احبار اين امتند و تابعين محكوم به حكم سابقين بايد باشند چنانكه خدا ايشان را تابعين و محكومين خوانده است.
و ثانياً ميگوييم كه اين حديث را سني و شيعه روايت كردهاند كه پيغمبر9 فرمود كه شما مرتكب سنت پيشينيان خود ميشويد كفش به برابر كفش و تير برابر تير حتي آنكه ايشان اگر در سوراخ سوسماري رفتهاند شما بايد برويد و كفش برابر كفش و تير برابر تير مثل است در عرب و كنايه از برابري دو چيز آورند مانند دو نفر كه راه روند برابر هم يا دو تير از كمان بجهد و برابر هم رود تا به هدف پس اين حديث متفقعليه است و كتاب خدا هم به آن شهادت دهد آنجا كه فرموده لتركبن طبقاً عن طبق و فرموده فهل ينظرون الا سنة الاولين فلن تجد لسنة اللّه تبديلاً و لن تجد لسنة اللّه تحويلاً و فرموده سنة اللّه في الذين خلوا من قبل و لنتجد لسنة اللّه تبديلاً و فرموده سنة اللّه التي قدخلت من قبل و لنتجد لسنة اللّه تبديلاً و فرموده سنة من قدارسلنا قبلك من رسلنا و لنتجد لسنتنا تحويلاً پس چون حديث شريف را مطابق با كتاب يافتيم دانستيم كه صحيح است پس چون در بنياسرائيل ربّانييّن و احبار بودند و براي ايشان تابعان بودند و آن بزرگواران حفّاظ كتاب خدا و مشاهدان آن و شاهدان بر آن و حكام بين عباد و بلاد بودند و عديل انبيا بودند در حكم به تورية بايست كه سنت خدا تغيير و تبديل پيدا نكند و در اين امت هم ربّاني و حبري باشد كه حافظ دين خدا و رسول و كتاب خدا و شاهد بر آنها باشند و حاكم بر عباد و بلاد باشند و البته اين امت خالي از ايشان نتواند بود و درجه اين امت پستتر از درجه آن امت نيست و مشاهده ديديم كه هست به نص آيه و السابقون الاولون من المهاجرين و الانصار كه گذشت پس بايست در اين امت رباني و احباري باشند كه حاكم به كتاب خدا باشند در ميان امت و در هر عصر بايد باشند چرا كه حاكم عصر سابق به كار لاحق نخورد و در امت موسي هميشه بودند و اگر عربي ميفهميدي به طور واضح ميفهميدي كه آيه دلالت دارد بر آنكه هميشه بودند چرا كه يحكم فرموده است و اين كلمه
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 162 *»
در زبان عربي دلالت بر آن كند كه هميشه بودهاند و با وجودي كه آنها در زمان قبل بودهاند و خدا عدول كرده است از حَكَمَ به گفتن يحكم براي همين مطلب پس اين آيه هم به طور صريح دلالت بر مطلب ما كرد اگرچه اين مطلب از جمله بديهيات است كه وجود اين بزرگان حاكم حافظ شاهد لطف است به بندگان و به آن وجود و دين ايشان برپاست و اخلال به چنين لطفي از حكمت نيست و لكن چونكه بعضي نفوس به واسطه شبهات فاسد شده است و گمان ميكند كه ما اختراعي كردهايم و اين حرف اختراعي و بدعتي است كه ما كردهايم از اين جهت اين همه اصرار در ادله دارم كه منبعد منصف نتواند چيزي بگويد اگرچه غير منصف را به اين ادله بلكه به جميع كتب انبيا و رسل اعتنائي نيست و باز بيانصافي خود را ميكند و مآل همه به سوي خدا و يوم الحشر تجتمع الخصوم.
فصل
و از جمله آيات اين آيه است كه يا ايها الذين آمنوا اتقوا اللّه و كونوا مع الصادقين فارسي آن آن است كه فرموده است اي مؤمنان با راستگويان باشيد و اين حكمي است از خداوند كه بايد مؤمنان با راستگويان راه روند و با ايشان باشند و نميشود كه خداوند حكمي بكند و متعلق آن حكم نباشد پس فرموده باشد كه مؤمن با راستگويان باشد و راستگويان نباشند و چون در اين آيه خداوند راستگويان را به طور اطلاق و حقيقت فرموده بايد از همه جهت به طور حقيقت باشد و مراد از صدق به طور اطلاق آنست كه بالنسبه به نفس خود ظاهر انسان مطابق باطن باشد و اختصاصي به اقوال ندارد پس اگر كسي در قلب متنفر باشد از كسي و به ظاهر اقبال نمايد او كاذب است و كسي در باطن خفيف باشد و در ظاهر خود را وقور دارد كاذب است، در باطن مقبل به دنيا باشد و در ظاهر زاهد نمايد كاذب است و بر همين قياس كن باقي را و همچنين نسبت به خداي خود صادق باشد يعني ادعاي توحيد او را ميكند عملش تصديق اين معني كند پس شريك قرار ندهد با او در ذات و صفات و افعال و عبادت احدي را و چون ادعا كند كه خدا كافي است با خدا از كسي نترسد و با او اميد به احدي نداشته باشد و چون گويد خدا حكيم است بداند كه آنچه به او دادهاند همه مطابق حكمت و
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 163 *»
صواب و صلاح بوده و آنچه از او گرفته همه مطابق صواب و سداد بوده و چون گويد خدا قدير است مأيوس از هيچ مطلب نباشد و هر دوري را نزديك و هر نزديكي را دور و هر سهلي را دشوار بر خود و هر دشواري را آسان بر خدا بيند و بر همين قياس كن كه اگر يكي از اينها و امثال اينها را بگويد و عمل به مقتضايش نكند كاذب است چنانكه اگر كسي به تو وعده بكند و عمداً وفا نكند دروغ گفته است و همچنين نسبت به خلق خدا صادق باشد كه آنچه نسبت به ايشان ادعا كند واقعيت و حقيقت داشته باشد پس اگر بگويد مخلص شما هستم با او غش نكند و اگر گويد خادم تو هستم خدمت كند و اگر گويد مال من مال شماست واقعاً تفاوت نگذارد و اگر گويد فداي تو شوم واقعاً تا جان خود ايستادگي كند و هكذا آنچه ميگويد صادق در آن است و آنجا كه چنين نيست نميگويد پس چون كسي صادق شد در نفس خود و نسبت به خدا و نسبت به خلق اين شخص صادق است به طور اطلاق حقاً و اين است كسي كه مأمورند مردم كه با او باشند و با ايشان باشيد را هم خدا به طور اطلاق فرموده است پس اختصاصي به منزل و سفر و اماكن و ازمان ندارد و اينها محل اعتناي خدا نيست بلكه چون مطلق فرموده و اعظم منظور بودن در اخلاق و احوال و اعمال است پس بايست كه با ايشان بود در طريق دين و در مذهب به سوي خدا و رسول و چون طريق صادقين راست است و هر طريقي غير طريق صادقين كج است امر كرده است كه با ايشان باشيم تا بر آن صراط مستقيم باشيم و پاي ما نلغزد و كج و راست نرويم تا به منتهاي مقصود برسيم و راه صادقان راه مستقيم و راه نجات است آيا نميبيني كه اگر كسي به سوي شام رود به عمل اقدام و بگويد كه به مكه ميروم كاذب است و راه كاذب كج است و رساننده به مقصد نيست و راه راست راه صادق است كه عمل اقدامش مطابق ادعايش باشد پس آن راه به مكه رود و بايد همه خلق از آن راه روند پس يافتي كه مقام صادق مقام بلندي است و حظ هر عادل به عدالت ظاهري نيست.
و از اين جهت كه اين صدق امري خفي بود و علامتي در ظاهر خلقت نبود كه مردم ببينند خدا شرح كرد احوال ايشان را مجملاً و مفصلاً اما مجملاً فرمود: انما
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 164 *»
المؤمنون الذين آمنوا باللّه و رسوله ثم لميرتابوا و جاهدوا بأموالهم و انفسهم في سبيل اللّه اولئك هم الصادقون قل أتعلّمون اللّه بدينكم واللّه يعلم ما في السموات و ما في الارض واللّه بكل شيء عليم پس فرمود كه علامت صادق ايمان به خدا و رسول است و عدم شك در وصي او و جهاد به مال و جان در راه او چه با نفس خود و شياطين جن و چه با شياطين انس و اينها صادقند پس هركس صاحب اين صفات نباشد صادق نباشد و با او نبايد بود پس تفصيل داده است در آيه ديگر و فرموده: للفقراء المهاجرين الذين اخرجوا من ديارهم و اموالهم يبتغون فضلاً من اللّه و رضواناً و ينصرون اللّه و رسوله اولئك هم الصادقون و الذين تبوّؤا الدار و الايمان من قبلهم يحبون من هاجر اليهم و لايجدون في صدورهم حاجة مما اوتوا و يؤثرون علي انفسهم و لو كان بهم خصاصة و من يوق شحّ نفسه فأولئك هم المفلحون و الذين جاءوا من بعدهم يقولون ربنا اغفر لنا و لاخواننا الذين سبقونا بالايمان و لاتجعل في قلوبنا غلاً للذين آمنوا ربنا انك رءوف رحيم پس معلوم شد كه صادقان سه طايفهاند يكي مهاجران و يكي انصار و يكي تابعان كه هر سه در وصف اول شريكند و هر سه صادقند به طوري كه عرض شد پس به نص آيات بودنِ با مهاجران و انصاري كه عرض شد سابقاً واجب و تخلف از ايشان عدول به كاذبان است البته كه غير صادق كاذب است پس كون با كاذبان حرام است البته پس معلوم است كه ما بايد تابع صادقان باشيم و كيست كه بتواند بگويد همه صادقيم و كيست كه بتواند بگويد صادق در دنيا نيست و در همين آيه خدا مخاطبين را غيرصادقين قرار داده پس از مخاطبين كذب سرميزند كه غيرصادق شدند و نميتوان با كاذب بود چرا كه احتمال هلاكت دارد و احتمال ميرود كه اين راهي كه ميرود دروغ باشد و مؤدي به سرمنزل نجات نباشد پس خدا امر به چيزي كه احتمال ضرر دارد نكند به طور بَتّ و وجوب و اطلاق پس صادقاني در دنيا هستند و بودن با ايشان واجب و سبب نجات، و واجببودن و سبب نجات بودن با صادق برهان نميخواهد و لكن كم نفسي تاب ميآورد كه با صادق راه رود چرا كه منشأ نفس از نفاق و كذب است و نفس، اَمّارة به سوء است پس براي او مشكل است و
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 165 *»
نميتواند با صادق حقيقي راه رود و سعي ميكند كه آيه را منطبق بر كاذبان كند اگرچه به تأويلهاي بعيده باشد تا با آنها راه رود و گويد امتثال آيه را كردم و خدا به اين عمل راضي نيست خداوند حكيم ميخواهد هر لفظي را كه به طور اطلاق فرموده تو بر اطلاقش باقي گذاري و هرچه را كه مقيد كرده بر تقييدش گذاري و آن اطلاق و تقييد موافقت كلام است براي واقع و چون آن را تغيير دهي آن را مخالف واقع كني.
پس به نص اين آيه هم معلوم شد كه صادقان هستند و متابعت ايشان از لوازم و مخالفت حرام است و مؤيد اين معني كلام حضرت صادق است7 كه فرمود كسي كه ديني بگيرد كه از صادقي نگرفته باشد خداوند الزام ميكند او را و هركس كه استماع از غير باب خدا را جايز داند مشرك است و از حضرت باقر است كه فرمود كه هركس ديني گيرد كه از صادقي نگرفته باشد خداوند او را گمراه كند تا روز قيامت پس معلوم شد وجوب كون با صادق و صادق كسي است كه خودش بداند كه صادق است و بر حسب وضع الهي و مشيت الهي جاري شده است و اما كسيكه خود را گمان كند كه راستگو است و در كارهاي خود و دين خود به گمان راه رود و نداند كه آيا صادق است در اين گمان يا كاذب او از جمله صادقان نباشد و نشايد كه ادعاي صدق كند و مردم را به سوي خود خواند.
فصل
از جمله آيات باهرات قول خداست كه ميفرمايد: يرفع اللّه الذين آمنوا منكم و الذين اوتوا العلم درجات واللّه بما تعملون خبير وحاصل معني آن آنست كه خدا ميفرمايد: خدا رفيع و بلند ميكند كساني را كه ايمان آوردند از شما و كساني را كه علم نصيب ايشان شده است درجاتي چند و خدا به عملهاي شما آگاه است پس به نص اين آيه اين دو طايفه از ميان امت رفيع الشأن و عليّ البنيان ميباشند و شك نيست كه آن مؤمنان كه رفيع الشأن ميباشند مؤمنان حقيقي ميباشند نه اهل دعوت ظاهره و حضرت امير فرمودند كه زن مؤمن كمتر از مرد مؤمن است و مرد مؤمن كمتر است از گوگرد سرخ پس كه ديده است از ميان شما گوگرد سرخ را و حضرت باقر7 فرمودند كه مردم همه بهائمند مردم همه
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 166 *»
بهائمند و مردم همه بهائمند مگر كمي از مؤمنين و مؤمن كم است و مؤمن كم است و مؤمن كم است و حضرت صادق7 فرمودند من اگر سه مؤمن پيدا ميكردم كه حديث مرا پنهان كنند حلال نميدانستم كه از ايشان حديثي را پنهان كنم و فرمود حضرت كاظم7 كه نه هركس به ولايت ما قائل شود مؤمن است و لكن خدا ايشان را انس براي مؤمنين قرار داده است. پس آن مؤمنان رفيعالشأن آن مؤمنان حقيقي ميباشند كه بر حقيقت ايمان آگاهي يافتهاند و مقام ايمان حقيقي مقام نقباست و به معني ديگر ايشان مؤمنند يعني اماندهندهاند از جانب ولي خود به مردم و ايشان را از عذاب قبر و برزخ و عرصات ايمن ميكنند و خدا اماندادن ايشان را ميپذيرد و ايشان مهاجرانند كه از دار كفر مهاجرت كرده داخل دار ايمان شده در آنجا سكنا كردهاند و اما علماي رفيعالشأن نجبا هستند كه مقام انصار و احبار براي ايشان ثابت است به طوري كه اشاره به آن شد و مقام علم مقام نفس است و مقام ايمان مقام يقين و معرفت پس مقام علما مقام نجباست كه نفس و ولي نقبايند و شك نيست كه عالم غير جاهل و غير ظانّ و شاكّ و متوهم است پس هركس به مطلبي وهمي داشته باشد يا شك داشته باشد يا مظنه داشته باشد يا جاهل به آن باشد به او نگويند عالم است بلكه اسم مقام او را از آن اسماء گويند و عالم كسي است كه خداوند او را آگاه كرده باشد بر جميع مسائل و مطالب كه در دين محتاج به اوست و بر علم باشد در جميع آنها نه بر شك و ظن و وهم و جهل و اين مقام مقام خطيري است و نه مقام هركس است كه چهار كلمه چيزي فهميد و چون مقام خطيري بوده خداوند فرموده است كه خدا ايشان را سرافراز ميكند و سربلندي و برتري ميدهد يعني بر ساير مؤمنين پس مقام ايشان مقام نفس است كه مقام احبار باشد و مقام مؤمنين مقام عقل است كه مقام ربّانييّن باشد و نپندار كه چگونه شود كه مؤمن برتر از عالم باشد و حال آنكه هر عالم حقيقي مؤمن هم هست زيرا كه اين مؤمن كه در اين مقام مذكور شده است مؤمن به اقصي درجات ايمان است يا مؤمن به معني ايمنكننده است نه مؤمن به معني تصديقكننده پس اين دو طايفه را خدا رفعت دهد بر سايرين
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 167 *»
و مقام ايشان نزديكتر به خداوند عالم است و سايرين همه در تحت ايشانند و به واسطه ايشان تقرب به خدا ميجويند و بايد بجويند و اين هم آيهايست صريح بر وجود مؤمنين و علما و دانستي سابقاً كه نميشود كه عالم و مؤمن در دنيا نباشد و از عدل خداوند اخلال به اين امر نيست و بناي بلاد و عباد همه بر هم خواهد خورد و آيات غير از اينها بسيار است و اين كتاب چون وضعش براي عوام است و از نكات قرآن و عربيت اطلاع تام ندارند ايراد آيات براي ايشان فايده ندارد و قرآن هم كتابي نيست كه در اثبات امري آيات بسيار از آن ضرور باشد بلكه يك آيه هم كفايت ميكند و اخذ به آن واجب و تخلف از آن كفر است پس حاجت به آيات بسيار نبود و نيست ولي ما به جهت اتمام حجت چند آيه از آن را ذكر كرديم و اگر بخواهيم و لا قوة الا باللّه از هر آيه اين امر را استخراج ميكنيم چگونه نه و حال آنكه حضرت صادق7 فرمودند به ابيبصير كه اي ابامحمد هيچ آيهاي نيست كه بازگشتش به سوي بهشت باشد و اهلش را به خير ياد كرده باشد مگر آنكه آن آيه در ما و شماست و هيچ آيهاي نيست كه بكشد اهلش را به سوي آتش مگر آنكه آن در دشمن ماست و كسي كه مخالفت كرده باشد ما را تا آخر خبر. و انشاءاللّه همينقدر بلكه يك آيه از آنچه ذكر شد اهل تسليم را كفايت ميكند حال شروع ميكنيم به ذكر بعضي از اخبار كه در هنگام تصنيف به دست ميافتد.
مطلب ششم
در اثبات لزوم وجود ايشان است به اخبار صحيحة متواترة اهلعصمت و طهارت صلوات اللّه عليهم اجمعين و در اين مطلب هم چند فصل است.
فصل
در ذكر اخباري است كه در آنها ذكر اين بزرگواران شده است و دلالت ميكند بر لزوم معرفت ايشان. از آن جمله روايتي است كه شيخ عبداللّه بن نوراللّه روايت كرده است از جابر بن يزيد جعفي در حديث طويلي و در آن حديث است كه جابر عرض كرد به حضرت امام زين العابدين7 كه حمد مر خدايي راست كه منت گذارد بر من به معرفت شما و الهام كرد به من فضل شما را و توفيق داد مرا به طاعت شما و دوستي دوستان شما و دشمني دشمنان
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 168 *»
شما حضرت فرمودند اي جابر آيا ميداني معرفت چيست؟ معرفت اثبات توحيد است در مرتبه اول پس معرفت معاني در دويم پس معرفت ابواب در سيوم پس معرفت امام در چهارم پس معرفت اركان در پنجم پس معرفت نقبا در ششم پس معرفت نجبا در هفتم و اين است كه خدا ميفرمايد بگو كه اگر دريا مداد كلمات پرورنده من باشد هرآينه دريا تمام شود پيش از آنكه كلمات پرورنده من تمام شود اگرچه مثل آن دريا مدد بياوريم و خواندند اين آيه را كه معني آن آنست كه اگر جميع درختان زمين قلم شوند و دريا مداد آن شود و پس از آن دريا هفت دريا مداد شود كلمات خدا تمام نشود و خدا غالب و حكيم است تا آخر حديث شريف و بديهي است كه نقبا و نجبا شيعيان ميباشند به جهت آنكه بعد از مقام امام ذكر شده است و بعد از اين هم دلايل خواهد آمد چنانكه پيش از اين هم گذشت و در كافي روايت كرده است از ابن اذينه كه گفت جمعي براي ما روايت كردند از حضرت باقر يا صادق8 كه فرمودند نميباشد بندهاي مؤمن تا بشناسد خدا و رسول و ائمه را همگي و پيشواي زمان خود را و ردّ كند به سوي او و تسليم كند براي او پس فرمود چگونه ميشناسد آخر را و حال آنكه جاهل باشد او به اول و بديهي است كه پيشواي زمان پس از آنكه فرمود ائمه همگي را غير از ائمه است و مراد شيعه است كه در هر عصري قائم است به خدمت ايشان و در همان كتاب از محمد بن عبدالرحمن بن ابيليلي روايت كرده است كه او از پدرش روايت كرده از حضرت صادق7 كه فرمود كه شما صالح نخواهيد بود تا عارف شويد و عارف نشويد تا تصديق نكنيد و تصديق نكردهايد تا تسليم نكنيد چهار باب را كه اول آن چهار باب درست نميشود مگر به آخر آن گمراه شدند صاحبان سهباب و گم شدند گمشدن دوري، خداي تبارك و تعالي قبول نميكند مگر عمل نيكو را و قبول نميكند خدا مگر به وفاكردن به شروط و عهود را و هركس وفا كرد براي خدا به شروط و كامل كرد آنچه را كه در عهد خود وصف كرده است ميرسد به آنچه در نزد خداست و وعده خود را كامل كرده است تا آخر حديث و اين چهار باب توحيد و نبوت و امامت و ولايت
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 169 *»
شيعيان ايشان است چرا كه شروط ايمان و آنچه در عالم ذر عهد گرفتهاند اين چهار است چنانكه خواهد آمد و هركس يكي از اينها را انكار كند از اصحاب سهباب است كه گمراه شده است و خدا قبول نميكند عمل احدي را مگر آنكه وفا به اين شروط و عهود كرده باشد و ثوابهاي اخروي براي آن كس است كه وفا به اين شروط كرده باشد چنانكه فهميدي.
فصل
در ذكر اخباري است كه دلالت ميكند بر آنكه در عالم ذر ميثاق به ركن رابع از ملائكه و مردم و حيوانات و نباتات و هر چيزي گرفتهاند و شروط و عهود ايمان كه در فصل سابق گذشت توحيد و نبوت و امامت و ولايت است. از كافي است كه از ابناذينه از حضرت صادق7 روايت كرده است در حديث وضع اول اذان كه ذكر كرده معراج پيغمبر را9 فرمود چون عروج كرد به آسمان اول ملائكه گفتند اي محمد چگونه است حال برادر تو؟ چون فرود روي سلام به او برسان پيغمبر9 فرمود شما ميشناسيد برادر مرا؟ گفتند چگونه نميشناسيم او را و حال آنكه گرفته شده است ميثاق تو و ميثاق او از ما و ميثاق شيعه او تا روز قيامت بر ماست و ما ملاحظه ميكنيم رخسارههاي شيعيان او را هر روزي و هر شبي پنجمرتبه و همچنين گفتند ملائكه آسمان دويم پس گفتند چگونه نميشناسيم او را و حال آنكه گرفته شده است ميثاق او و ميثاق تو و ميثاق شيعه او بر ما تا روز قيامت و ملائكه آسمان سيوم گفتند چگونه نميشناسيم او را و حال آنكه حج ميكنيم بيتالمعمور را هر سال و بر آن رقّ سفيدي است در آن اسم محمد و علي و حسن و حسين و شيعيان ايشان است تا روز قيامت و همچنين فرمود پيغمبر9 آيا ميشناسيد او را عرض كردند ميشناسيم او را و شيعه او را و ايشانند نور در گرد عرش خدا و در بيتالمعمور رقّي است از نور در آن كتابي است از نور در آن است اسم محمد و علي و حسن و حسين و ائمه و شيعيان ايشان تا روز قيامت زياد نميشود بر ايشان يكي و كم نميشود يكي و آن ميثاق ماست و آن ميثاق را هر روز جمعه بر ما ميخوانند تا آخر حديث و بعد از اين خواهي دانست كه مراد از شيعه قوم خاصي
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 170 *»
هستند و نه هركسي است كه دوستي ايشان را ورزيده باشد و در كافي است كه حضرت صادق7 فرمود نه هركس قائل به ولايت ما باشد مؤمن است ايشان را براي انس مؤمنين آفريدهاند و احاديث بسيار خواهد آمد كه شيعه غير موالي است و عهد شيعه را از ملائكه گرفتهاند چرا كه ملائكه خدام شيعيان ميباشند چنانكه پيغمبر9 فرمود و شيعه معلم ملائكهاند و دين ايشان را تعليم ايشان كردند چنانكه در عوالم در اوايل كتاب فضايل روايت كرده است و همچنين روايت كرده است از كتاب آل تصنيف ابن خالويه از جابر انصاري كه گفت شنيدم رسول خدا فرمود: خداي عزوجل خلق كرد مرا و خلق كرد علي را و فاطمه و حسن و حسين را از نور واحدي پس فشرد آن نور را فشردني پس بيرون آمد از آن شيعيان ما پس تسبيح كرديم ما پس تسبيح كردند شيعيان ما و تقديس كرديم ما پس تقديس كردند شيعيان ما و تهليل كرديم ما پس تهليل كردند شيعيان ما و تمجيد كرديم ما پس تمجيد كردند شيعيان ما و توحيد كرديم ما پس توحيد كردند شيعيان ما پس خدا خلق كرد آسمانها را و زمين را و خلق كرد ملائكه را پس ماندند ملائكه صدسال كه نه تسبيحي ميدانستند و نه تقديسي پس تسبيح كرديم ما پس تسبيح كردند شيعيان ما پس تسبيح كردند ملائكه و همچنين ذكر فرمود تقديس و تهليل و تمجيد و توحيد را كه هريك را اول ايشان به عمل آوردند پس شيعيان پس ملائكه پس فرمود ماييم موحدان وقتي كه موحدي غير از ما نبود و سزاست بر خدا كه چنانكه ما را مخصوص كرد و مخصوص كرد شيعيان ما را اينكه ما را نزديك كند و شيعيان ما را در اعلي عليين بهدرستي كه خدا برگزيد ما را و برگزيد شيعيان ما را پيش از آنكه جسم باشيم پس خواند ما را پس اجابت كرديم او را پس آمرزيد براي ما و براي شيعيان ما پيش از آنكه استغفار كنيم از او پس از اين حديث شريف معلوم شد كه خلقت شيعيان پيش از ملائكه است و به تعليم و هدايت شيعيان ملائكه تعليم گرفتند و جاهل به توحيد خدا بودند مدتها تا آنكه شيعيان ايشان را هدايت فرمودند و اين شيعيان كه هداة ملائكهاند ضعفا نتوانند بود چنانكه پيداست.
و از مجالس
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 171 *»
مفيد روايت كرده است از جيش بن المعتمر از حضرت امير7 در حديثي كه فرمودند اي جيش هركس دوست ميدارد كه بداند كه آيا دوست ماست يا دشمن دل خود را آزمايش كند اگر دوست ميدارد يك ولي ما را پس مبغض ما نيست و اگر دشمن ميدارد يك ولي ما را پس دوست ما نيست خداوند عالم گرفته است ميثاق دوستان ما را به مودت ما و نوشته است در ذكر اسم دشمنان ما را و روايت است از حضرت عسكري7 در تفسير قول خداي تعالي كه و علّم آدم الاسماء كلها يعني اسماء پيغمبران خدا و اسماء محمد و علي و فاطمه و حسن و حسين و طيبين از آل ايشان را و اسماء نيكان شيعه و سركشان دشمنان را و از همان حضرت است در معني قول خدا الذين ينقضون عهد اللّه يعني آن عهد كه گرفته شده است بر ايشان به ربوبيت خدا و به نبوت محمد9 و امامت علي7 و اينكه شيعيان ايشان از اهل جنت و كرامت ميباشند و هم از آن حضرت است در معني آيه و اذ آتينا موسي الكتاب و الفرقان ميفرمايد وحي كرد خدا بعد از آن به سوي موسي7 اي موسي اين كتاب است و اقرار كردند به آن و فرقان باقي ماند كه فرق مابين مؤمنين و كافرين است و مابين محقين و مبطلين پس تجديد عهد كن با ايشان چرا كه من قسم خوردهام قسم حقي كه قبول نكنم از احدي ايماني و نه عملي مگر با ايمان به محمد و به برادرش علي وصيش موسي عرض كرد آن عهد چه چيز است اي پروردگار؟ فرمود اي موسي بگير بر بنياسرائيل اينكه محمد بهترين پيغمبران است و آقاي فرستادگان است و اينكه برادرش و وصيش علي بهترين اوصياست و اينكه اولياي او كه خدا برميانگيزاند آقايان خلقند و اينكه شيعه او كه منقاد اويند و تسليم امر و نهي او را و خلفاي او را دارند، نجوم فردوس اعلايند و پادشاهان بهشتهاي عدن فرمود موسي گرفت بر ايشان اين عهد را پس بعضي از ايشان اعتقاد كردند آن را به درستي و بعضي به زبان گفتند و به دل نگفتند پس بر پيشاني معتقد ايشان بهدرستي نور آشكاري ميدرخشيد و كسيكه به زبان اقرار كرده بود نه به دل آن نور را نداشت پس اين است فرقاني كه خدا به موسي داد و
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 172 *»
آن فرق ميان محقان و مبطلان است و هم از آن حضرت است در معني قول خدا و اذ اخذنا ميثاقكم و رفعنا فوقكم الطور كه حضرت امير7 فرمود كه خداي تعالي ياد كرد براي بنياسرائيل در عصر محمد9 احوال پدران ايشان را كه در ايام موسي بودند كه چگونه عهد بر ايشان گرفته و ميثاق براي محمد و علي و آلطيبين ايشان كه منتجبين براي خلافت بر خلق ميباشند و براي اصحاب ايشان و شيعه ايشان تا آنكه فرمود كه خداي تعالي فرمود به موجودين از بنياسرائيل در عصر محمد9 بر زبان او بگو اي محمد به اين تكذيبكنندگان تو بعد از شنيدن ايشان آن عهدي را كه بر پيشينيان ايشان گرفته شده است براي تو و براي برادرت علي و براي آل شما و براي شيعيان شما به بد چيزي امر كرده است شما را ايمانتان كه كافر شويد به محمد و استخفاف كنيد به حق علي و آلش و شيعيانش اگر مؤمنيد تا آخر. و ببين كه چگونه از امم سابقه عهد گرفتند بر اين اركان اربعه و مؤمن نبودند مگر آنكه به ركن رابع ايمان اعتراف كنند و اعتراف به اين چهار باب شرط ايمان بوده و هست حتي آنكه اشجار به آن شهادت دادند چنانكه در آن حديث است كه حضرت عسكري فرمودند كه حارث بن كلزه ثقفي طبيب عرض كرد اي محمد آمدهام تو را مداوا كنم از جنونت چرا كه من ديوانههاي بسيار را معالجه كردهام و شفا يافتند بر دست من و حديث را فرمود تا آنكه فرمود پيغمبر9 خواند درختي را پس آمد و عرض كرد كه شهادت ميدهم كه نيست خدايي جز خدا پس شهادت داد براي نبي9 به رسالت پس شهادت داد براي علي7 به وصايت پس گفت كه شهادت ميدهم كه اولياي تو كه او را دوست ميدارند و دشمنان او را دشمنميدارند پركنندة جنتند و دشمنان تو كه دشمنان تو را دوست ميدارند و دشمن ميدارند دوستان تو را پركنندة آتشند پس نظر كرد رسول خدا9 به حارث بن كلزه و فرمود اي حارث آيا ديوانه گفته ميشود كسي كه اين آيات اوست پس حارث ايمان آورد و مسلمان خوبي شد.
و همچنين شهادت دادند به اين امر حيوانات چنانكه در حديث سوسمار
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 173 *»
مشهور است كه اعرابي آورد و خواهش آيتي ميكرد و سوسمار را انداخت پس سوسمار صورت خود را به خاك ماليد پس سر خود را بلند كرد و خدا او را به سخن آورد كه شهادت ميدهم كه خدايي جز خدا نيست وحده لاشريك له و شهادت ميدهم كه محمد بنده او و رسول اوست و شهادت ميدهم كه برادرت علي بن ابيطالب چنان است كه او را وصف كردي و اينكه اولياي او در بهشت اكرام ميشوند و دشمنان او در جهنم خوار ميشوند پس ايمان آورد اعرابي و گفت من شهادت ميدهم به آنچه اين سوسمار شهادت داد و ايمان آوردند آن يهودان كه حاضر بودند تا آخر حديث. پس معلوم شد كه شهادت به ولايت اوليا جزو ايمان و ركن چهارم است و اين اوليا كه در اين اخبار است اگرچه مطلق است ولي آن مطلب كه جزو ايمان است از آن برميآيد و اگر اقرار به ولايت ضعيفان شيعه جزو ايمان باشد اقرار به ولايت كبار شيعه به طريق اولي خواهد بود و چون با احاديث سابقه ضم كني معلوم شود كه اقرار به نقبا و نجبا كه اسم كبار شيعيان است جزو ايمان است و اين امري نيست كه ما تازه داخل شروط ايمان كرده باشيم كه بر ما اعتراض ميكنند كه ركن رابع از اصول ايمان نبوده و شما بدعت كردهايد و ائمه: بر هركس كه تلقين ايمان ميكردهاند و قابل بوده اين ركن را هم مثل ساير اركان تلقين ميكردهاند چنانكه حضرت عسكري7 روايت كردند در آن حديث طبيب يوناني كه اسلام آورد بعد از آنكه فرمودند كه يوناني گفت من اگر ديگر كافر شوم فساد را به نهايت رسانيدهام و به كلي متعرض هلاك شدهام شهادت ميدهم كه تو از خاصان خدايي صادق هستي در جميع گفتارهاي خود از جانب خدا پس مرا امر كن به آنچه ميخواهي تا اطاعت كنم تو را حضرت امير فرمودند امر ميكنم تو را اينكه تفريد كني خدا را به وحدانيت و شهادت دهي براي او به جود و حكمت و منزه كني او را از عبث و فساد و از ظلم كنيزان و بندگان و شهادت دهي كه محمدي كه من وصي اويم آقاي مخلوقات است و رتبه او افضل رتبه اهل دارالسلام است و شهادت دهي كه علي كه نشان داد به تو آنچه را كه نشان داد و انعام كرد به تو از نعمتها آنچه را كه انعام كرد بهترين
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 174 *»
خلق خداست و سزاوارتر خلق اللّه است به مقام محمد بعد از او و به برپا كردن شرايع و احكام او و شهادت دهي كه اولياء او اولياء خدايند و دشمنان او دشمنان خدا و اينكه مؤمنيني كه شريكند با تو در آنچه به تو تكليف كردم و ياور تواند در آنچه تو را به آن امر كردم بهترين امت محمدند9 و خالص شيعيان عليّند تا آخر حديث شريف. تدبر كن در اين حديث شريف كه چگونه ولايت اوليا را رابع شروط ايمان قرار دادهاند و اين اقرار را از خواص خالص شيعيان قرار دادهاند و مقرين به اين امر را افضل امت خواندهاند پس چگونه اقرار به اين ركن را ما احداث كردهايم و حال آنكه اين همه اخبار در اخذ ميثاق بر آن از جميع انس و ملائكه و حيوان و نبات وارد شده است.
فصل
در آنكه شيعه ركن رابع ايمان است و اقرار به آن فرض است مثل ساير اركان. در كافي به سندش از يعقوب بن جعفر روايت كرده است كه گفت نزد ابوابراهيم7 بودم مردي آمد از اهل نجران يمن از رهبان و با او زن راهبي بود اذن براي ايشان خواست كسي و حديث را نقل كرد تا آنكه گفت كه راهب عرض كرد خبر ده مرا از هشت حرفي كه نازل شده است و ظاهر شده است در زمين چهار حرف از آنها و باقي مانده است در هوا چهار حرف از آن بر كه نازل شده است آن چهار حرفي كه در هوا است و كه تفسير خواهد كرد آن را؟ فرمودند آن قائم ماست خدا بر او نازل خواهد كرد و او تفسير خواهد كرد و نازل شود بر او آنچه بر صديقان و پيغمبران و هدايتيافتگان نازل نشده باشد پس راهب گفت خبر ده مرا از دو حرف از آن چهار حرف كه در زمين است چيست آن؟ فرمود خبر دهم به تو هر چهار را اول آنها لااله الا اللّه وحده لاشريك له باقيا يعني نيست خدايي جز خداي به تنهايي كه شريك براي او نيست و باقي است و دويمي آنها محمد رسول اللّه9 مخلصا يعني محمد فرستاده خداست و خالص كرده شده است9 و سيوم آنها ما اهلبيت و چهارم آنها شيعيان ما و ماييم از رسول اللّه9 و رسول اللّه از خداست به سببي راهب گفت كه شهادت ميدهم كه نيست خدايي جز خدا و
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 175 *»
اينكه محمد رسول خداست9 و اينكه آنچه از جانب خدا آورده است حق است و اينكه شما صفوه خداييد از خلق و اينكه شيعه شما مطهرون و مستبدلون باشند و براي ايشان است عاقبت خدا و الحمدللّه رب العالمين. عرض ميشود كه آن چهار حرف كه بايد بعد از اين نازل شود باطن همين چهار حرف زميني است و ميگويد آن چهار حرف را و از گرد او بزرگان فرار خواهند كرد و امر عظيم و خطب جسيم است و اما آنكه در حديث شريف است كه رسول اللّه از خداست به سببي يا معني آن آنست كه از خداست به سببي كه حال نميتوان ذكر كرد و تو قابل فهم آن نيستي يا آنكه از خداست به واسطه سببي كه آن مشيت باشد پس از مشيت است و هرچه از مشيت باشد از خداست و نه معني آن آن است كه از خداست يعني جزوي از كل خداست نعوذباللّه پس از خداست به واسطه سبب كه آن سبب اعظم باشد كه مشيت است و اما آنكه راهب گفت كه شيعه مستبدلون باشند يا معني آن آنست كه خدا ايشان را به عوض كل خلق برداشته و بدل خلق قرار داده است يا آنكه خلق ايشان را گذاشتهاند و به عوض ايشان از پي منافقان رفتهاند و ممكن است كه نسخه تحريف باشد و مستذلون باشد يعني اعادي ايشان را ذليل كردهاند و عاقبت خدا يعني جنت و راحت اخروي براي ايشان است.
بالجمله از اين حديث شريف هم معلوم شد كه اين چهار ركن با هم است و اسلام به هر چهار بايد آورد چنانكه راهب در هنگام اسلام به هر چهار ايمان آورد و آنچه ديدهاي كه مردم سابقاً ايمان ميآوردند و به همان شهادتين اكتفا ميكردهاند يا آنكه در محضر عامه بوده است و محل تقيه بوده است يا آنكه بر دست غير آلمحمد: ايمان ميآوردهاند و اگر مانعي نبوده اين چهار شهادت همه اركان ايمان بوده است و امروز هم هركس بخواهد شيعه شود از يهود و مجوس يا نصاري يا سني بايد اين چهار ركن را تلقين كرد و اين چهار ركن را بگويد و مؤيد اين آن حديثي است كه گويا از حضرت كاظم است7 كه فرمودند حروف اسم اعظم چهار است اول لااله الا اللّه و دويم محمد رسول اللّه و سيوم ولايت و چهارم شيعيان ما و چون اسم اعظم هرگاه خوانده شود دعا
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 176 *»
رد نميشود به اين واسطه اين اركان ايمان را اسم اعظم خواندند چرا كه اگر كسي به آن چهار به صدق بگرود و خدا را به آن بخواند دنيا و آخرت او اصلاح شود و خدا دنيا و آخرت را براي مؤمن آفريده است و بس چنانكه در قرآن به آن تصريح شده است و از آن جمله حديثي است كه در عوالم از خصال روايت كرده است از حضرت ابوجعفر7 كه فرمودند دهچيز است كه هركس ملاقات كند خداي عزوجل را به آنها داخل بهشت شود لااله الا اللّه و محمد رسولاللّه و اقرار به آنچه آورده است از نزد خدا و برپا داشتن نماز و دادن زكوة و روزه ماه رمضان و حج خانه و ولايت اولياء اللّه و برائت از اعداء اللّه و اجتناب هر مسكري. ببين چگونه اين امر را هم جزو فرايض شمرده است و از اسباب نجات و اگر ولايت ضعفا فريضه باشد ولايت كبار شيعه به طريق اولي فرض است و از آن جمله روايت كرده است از محاسن برقي كه حضرت صادق فرمودند به كسي كه كدام دستگير ايمان محكمتر است پس حضار عرض كردند خدا و رسول بهتر ميداند پس شمردند نماز و زكوة و روزه ماه رمضان و حج و جهاد در راه خدا را در هريك ميفرمود فضل دارد اما آن نيست يعني محكمتر عروههاي ايمان نيست پس عرض كردند خدا و رسول داناتر است حضرت فرمودند كه رسول خدا فرمود كه اوثق عروههاي ايمان حب در راه خداست و بغض در راه خداست و دوستي دوست خدا و دشمني دشمن خدا. پس از اين حديث شريف معلوم شد كه ركن رابع محكمتر عروههاي ايمان است و اشرف از نماز و روزه و زكوة و حج و جهاد است و چون اشرف شد اهتمام به آن اعظم است و الزم و از خصال روايت كرده است از اعمش از حضرت صادق7 كه فرمودند دوستي اولياي خدا واجب است و ولايت ايشان واجب است و بيزاري از دشمنان ايشان واجب است و از كساني كه ظلم كردند به آلمحمد پس شمردند اصناف ايشان را تا آنكه فرمود و دوستي مؤمنين كه تغيير ندادند و تبديل نكردند بعد از پيغمبر9 واجب است مثل سلمان فارسي و ابوذر غفاري و مقداد بن اسود كندي و عمار بن ياسر و جابر بن حنيف و ابيايوب انصاري و عبداللّه بن
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 177 *»
الصامت و عبادة بن الصامت و خزيمة بن ثابت ذيالشهادتين و ابوسعيد خدري و هركس كه به طور ايشان رفته باشد و كرده باشد مثل كار ايشان و واجب است ولايت تابعان ايشان و كسي كه اقتدا كرده باشد به ايشان و به هدايت ايشان تا آخر حديث شريف و در اين حديث شرايع اسلام را ذكر ميفرمايد كه انسان به اخذ به آنها مسلم ميشود و از جمله شرايع اسلام ولايت اولياء اللّه است و براءت از اعداء اللّه و ولايت اين جماعت كه نام برده است و هركس شبيه ايشان باشد پس نظر كن در صراحت اين خبر در آنكه اقرار به اين ركن هم واجب است مثل ساير شرايع و همچنين به همين تفصيل در عيون از حضرت امام ثامن حضرت رضا7 روايت كرده است.
و از آن جمله فقره دعائي است كه در بلدالامين و مصباح كفعمي و مفتاح الفلاح روايت كرده است در دعاي توسل و ذكر عقايد و در صفات حضرت امير ميفرمايد كه حضرت امير كسي است كه من وثوق ندارم به اعمال اگرچه پاكيزه باشد و آنها را نجاتدهنده خود نميدانم اگرچه صالح باشد مگر به ولايت حضرت امير و او را امام قرار دادن و اقرار به فضايل آن و قبولكردن از حاملان فضايل و تسليمكردن براي راويان فضايل. پس معلوم شد كه شرط قبول شدن اعمال قبول كردن از حاملان است و تسليم كردن راويان و حاملان آنهايند كه متحمل فضايلند و متصف به صفات ائمه خود شدهاند و اگر محض روايت بود تكرار در كلام بود و راويان آنهايند كه به علم ذكر ميكنند فضايل را و تحقيق مينمايند و اول نقبايند و دويم نجبا كه علمايند و اشاره به همين معارف است فقره زيارت عاشورا كه ميفرمايد پس من سؤال ميكنم از خدايي كه اكرام كرده است مرا به معرفت شما و معرفت اولياي شما و روزي كرده است به من بيزاري از دشمنان شما را تا آخر زيارت پس معلوم شد كه معرفت اوليا از اكرام خداست مر مؤمن را و عدم معرفت از اهانت است و اينكه ما ميگوييم معرفت اوليا لازم است امر منكري نيست.
فصل
در آنكه شيعيان كبار در هر عصري هستند و به ايشان خدا حفظ ميكند عباد و بلاد را و دين و ايمان را از آن جمله حديثي است كه در كافي روايت
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 178 *»
كرده است از حضرت صادق7 كه فرمودند: علما وارثان پيغمبران باشند چرا كه پيغمبران به ارث ندادند درهمي و ديناري و احاديثي چند از احاديث خود را به ارث دادند پس هركس اخذ كند به چيزي از آن احاديث نصيب بسياري گرفته است پس نظر كنيد كه اين علم خود را از كه ميگيريد زيرا كه در ميان ما اهلبيت در هر عصري عدولي هستند كه برطرف ميكنند از علم تحريف غالين و انتحال مبطلين و تأويل جاهلين را و از حضرت پيغمبر9 مروي است كه برميدارد اين دين را در هر قرني عدولي كه نفي ميكنند از آن دين تأويل مبطلين را و تحريف غالين را و انتحال جاهلين را چنانكه كوره چرك آهن را پاك ميكند و از آن جمله است حديثي كه حضرت صادق7 فرمودند: خوشا به حال آنها كه ايشان چنانند كه رسول خدا فرمود درباره ايشان برميدارد اين علم را از هر خلفي عدلهاي آن نفي ميكنند از آن علم تحريف غالين را و انتحال مبطلين را و تأويل جاهلين را. و شك نيست كه اين عدولي كه دين را در هر عصري خالص ميكنند و غشّ علم را زايل ميكنند و از اهلبيت ميباشند نه هركسي است كه عربي ياد گرفته است و علمهاي ظاهري داند چرا كه تا شخص احاطه به اطراف علم نداشته باشد و نقطه علم را نداند و بر رخنههاي شياطين در دين و ايمان اطلاع نداشته باشد نتواند ثغور اسلام و ايمان را محكم كند و حال آنكه در دين و علم از جهات عديده شياطين رخنه ميكنند و به انواع علوم درصدد افساد دين برميآيند چنانكه در همين مجلد سابقاً دانستهاي و اگر به علم نحو ميشد حفظ دين كني سيبويه و اخفش بايستي رئيس عدول حافظين باشند و اگر به علم معاني بيان ميشد بايستي سكاكي اشرف عدول باشد و اگر به علم اصول ميشد بايستي ابنحاجب و عضدي و شافعي رئيسحافظان دين باشند و اگر به علمرجال ميشد بايستي كه ابنعقده اشرف حاميان دين باشد و اگر به علم فقه ميشد بايستي ابوحنيفه رئيس حمله دين و ايمان باشد و اگر به علم تفسير ميشد بايستي فخر رازي اعدل عادلان باشد و اگر به علم حكمت و كلام ميشد ابنسينا بايستي افضل ناصران ايمان باشد و اگر به علم عرفان ميشد بايستي ابنعربي كاملترين عدول
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 179 *»
باشد هيهات هيهات امر براي مردم مشتبه شده است و هريك از اين علماي ظاهر كه درس بخوانند هرگز نحويتر از سيبويه و اعلمِ به فصاحت و بلاغت از سكاكي و تفسيردانتر از فخر رازي و حكيمتر از بوعلي و عارفتر از ابنعربي و فقيهتر از ابوحنيفه و اصولدانتر از ابنحاجب نشوند چرا كه ايشان در اين فنون مهارت را به اعلي مدارج رسانيدهاند پس چگونه شود كه مراد از اين عدول اين علماي ظاهر باشند حاشا بلكه آنها جماعتي هستند كه از اهلبيت محمدند9 چنانكه در حديث سابق ايشان را از اهلبيت قرار داده است.
و از آن جمله حديثي است از كميل بن زياد مشهور كه حضرت امير در آن حديث ميفرمايد خالي نميماند زمين از كسي كه قائم به حجت خدا باشد يا ظاهر مشهور است يا پوشيده مغمور تا باطل نشود حجتهاي خدا و بينات او و چند نفرند ايشان و كجايند ايشان؟ ايشان عددشان كم است و خطرشان عظيم به ايشان حفظ ميكند خدا حجتهاي خود را تا آنكه بسپارند در نظيران خود و زراعت كنند حجتها را در دلهاي شبيهان خود داخل كرده است ايشان را علم بر حقيقتهاي ايمان پس مباشر شدند روح يقين را و نرم شد براي ايشان آنچه براي اصحاب نعمت دشوار شده است و انس گرفتند به آنچه وحشت كردند از آن جاهلان در دنيا مصاحبت كردند به بدنهايي كه ارواح آنها بسته است به محل اعلي اي كميل ايشانند خلفاي خدا و داعيان به سوي دين او هاي هاي چقدر مشتاقم به رؤيت ايشان تا آخر حديث. و هركس به انصاف نگرَد ميداند كه اين جماعت غير از امامانند و امامان را هرگز بدينگونه وصف نكرده كه ايشان عددشان كم است و ايشان صاحب ايمان و يقينند و چقدر مشتاقم به ديدن ايشان خلاصه حديث ظاهر است در آنكه مراد كبار شيعهاند كه همان عدول سابق باشند.
و شاهد بر اين باز آن خطبه است كه حضرت امير7 ميفرمايد: خدايا من ميدانم كه علم گم نميشود همه آن و قطع نميشود مادههاي آن و تو خالي نميگذاري زمين را از حجت خود بر خلق يا ظاهر است و مطاع نيست يا پوشيده و مغمور است تا باطل نشود حجتهاي تو و گمراه نشوند اولياي تو بعد از آنكه ايشان را هدايت كردي بلكه كجايند ايشان و چند
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 180 *»
نفرند ايشان ايشان كمعددند و قدرشان نزد خدا عظيم است و ايشان متابعتكنندگان لشكركشان دينند و ائمه هادين و كسانيند كه مؤدب شدند به آداب ائمه خود و ميروند از راه ايشان پس در اين هنگام داخل ميكند ايشان را علم بر حقيقت ايمان و ارواحشان اجابت ميكند پيشروان علم را و نرم ميشود بر ايشان از حديث ائمه آنچه دشوار شده است بر غير ايشان ايشانند اتباع علما مصاحبت كردند با اهل دنيا به طاعت خدا و اولياي او و تقيه را پيش گرفتند و ترس از دشمن خود را دين خود كردند پس ارواح ايشان بسته است به محل اعلي پس علماي ايشان و تابعان ايشان گنگند و ساكت در دولت باطل انتظار دولت حق دارند و زود باشد كه خدا ثابت كند حق را به كلماتش و باطل كند باطل را هاههاه خوشا به حال ايشان بر صبرشان بر دينشان در حال هُدنة ايشان و چقدر مشتاقم به رؤيت ايشان در حال ظهور دولتشان و زود باشد كه خدا جمع كند ميان ما و ايشان در بهشتهاي عدن و هركس كه صالح است از آباء ايشان و زنهاي ايشان و ذريات ايشان. نظر كن در اين حديث شريف كه چگونه شرح كرده است آن حديث سابق را و واضح فرموده است كه اين جماعت كه خلفاي خدايند بزرگان شيعهاند و تابعان ائمه طاهرين و در هر عصري هستند و خدا زمين را خالي از ايشان نگذارد و خود فكر كن ببين كه علماي ظاهر اين مقام را دارند يا صاحب اين صفات هستند و ميتوانند به اين درجه برسند و اگر انسان انصاف را پيشه خود نكند نميتواند كه به حقايق احاديث ايشان برخورد.
و از آن جمله حديثي است كه در تفسير «كنز الدقايق» از «احتجاج» روايت كرده است كه حضرت امير7 فرمودند كه خالي نميگذارد خدا زمين خود را از دانايي به آنچه خلق محتاج به آنند و متعلمي كه به راه نجات باشد و ايشان كمند و خدا بيان كرده است اين را از امتهاي پيغمبران و ايشان را مثل قرار داده است از براي كسانيكه بعد از ايشانند چنانكه فرموده است در خصوص كسانيكه ايمان آوردهاند از قوم موسي و من قوم موسي امة يهدون بالحق و به يعدلون تمام شد فقره حديث. پس حكماً در اين امت هم بايد جماعتي در هر عصري باشند كه هدايت كنند به حق و به حق عدل كنند.
و از آن
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 181 *»
جمله حديثي است كه حضرت عسكري7 از پدر بزرگوارش روايت فرموده است كه فرمود اگر نه كساني بودند كه باقي ميماندند بعد از غيبت قائم شما7 از علماي دعوتكنندگان به سوي امام و دلالتكنندگان بر او و رانندگان از دين او به حجتهاي خدا و نجاتدهندگان ضعفاي بندگان خدا از دامهاي ابليس و مرده او و از تلههاي ناصبيان هرآينه باقي نميماند احدي مگر آنكه مرتد ميشد از دين خدا و لكن ايشان كسانيند كه نگاه ميدارند مهار دلهاي ضعفاي شيعه را چنانكه نگاه ميدارد صاحب كشتي سكّان كشتي را ايشانند افضلون در نزد خدا. و شك نيست كه اين علما كه دعوت به سوي امام ميكنند و دلالت بر او ميكنند اين علماي ظاهر نيستند و اينها منع كسي را از ارتداد نميتوانند بكنند و دامهاي شياطين و تلههاي نواصب از جهات عديده و راههاي بسيار است چنانكه مكرر عرض شد.
و ديگر حديثي است كه در «عوالم» ذكر كرده است از «بصاير الدرجات» از حضرت صادق7 در صفت امام ميفرمايد كه چون امر برسد به او يعني به امام لاحق خدا ياري كند او را به سيصد و سيزده ملك به عدد اهل بدر و با او باشند و با ايشان است هفتاد مرد و دوازده نقيب اما هفتاد نفر را ميفرستد به سوي آفاق كه دعوت كنند مردم را به سوي آنچه دعوت ميكردند به آن پيش از آن و خدا در هر موضعي چراغي نصب ميكند كه اعمال ايشان را در آن ميبيند تمام شد. و اين هفتاد نفر نجبا هستند چرا كه مراد از نجبا علماي داعين به سوي خدا و مسلّمان براي نقبا هستند.
و ديگر دعائي است كه كفعمي روايت كرده است از «مهج الدعوات» مسمي به دعاي عهد بعد از آنكه ايمان به خدا و پيغمبر و ائمه را تا قائم ذكر ميكند ميفرمايد: ايمان آوردم به سابقين و صديقين اصحاب يمين از مؤمنين كه مخلوط كردند عملي صالح را با عملي سييء مرا پيرو غير ايشان مكن و جدايي مينداز ميان من و ايشان فردا چون مقدم داشتي رضا را به فصل قضا ايمان آوردم به سرّ ايشان و علانيه ايشان و خاتمههاي اعمال ايشان تا آنكه ميفرمايد: راضي شدم كه تو خدا باشي و اصفيا حجتها باشند و محجوبان انبيا باشند و پيغمبران دليلان باشند و متقون امرا باشند و من شنونده و مطيعم براي تو
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 182 *»
اي ارحم الراحمين. و ميبيني كه در دعواتي كه القا كردند كه مردم بخوانند و از دنيا بروند ايمان به سابقين را و صديقين را با ايمان به خدا و رسول و ائمه ذكر كرده است پس چه بدعت كردهايم در اينكه گفتيم ايمان به آنها واجب است و ثالث شروط لا اله الا اللّه و رابع اركان ايمانند و سابقين اينجا نقبايند و صديقين اصحاب يمينند كه نجبا باشند كه بعضي اعمال سيئه براي ايشان يافت ميشود.
و در همان كتاب در دعائي كه از حضرت صادق7 ذكر كرده است كه بعد از صلوة بر پيغمبر و آل ميفرمايد كه خدايا صلوة بفرست بر محمد و آلمحمد و بر ائمه مسلمين اولينِ ايشان و آخرين خدايا صلوات بفرست بر محمد و آلمحمد و بر امام مسلمين و حفظ كن او را از پيش رو و پشت سر و راست و چپ و بالا و پايين تا آخر دعا. و شك نيست كه ائمه مسلمين غير آلمحمد عليهمالسلامند چرا كه صلوة بر آل را ذكر كرده بعد بر ائمه مسلمين ميفرمايد و آلمحمد: در هر عصري يك امام است و اولين و آخرين بر ايشان گفته نميشود بلكه اول و آخر چنانكه در بسياري از احاديث هست و اما شيعيان در هر عصر بسيارند اولين و آخرين ميتوان گفت و بودن ايشان امام اشكالي ندارد چرا كه امام به معني پيشواست و ايشان پيشوايان مسلمين ميباشند و همچنين گفته ميشود در امام مسلمين بعد از آلمحمد و اين دعا هم به معونت احاديث سابق دلالتش واضح ميشود و مؤيد آن معني شود دعاي ديگر كه كفعمي روايت كرده است از صاحبالزمان صلوات اللّه عليه در صلوة بر نبي و ائمه و در صلوة بر خود صاحبالزمان ميفرمايد: صلوة بفرست بر وليّت و بر واليان عهد او و ائمه از اولاد او تا آخر دعا. پس معلوم شد كه واليان عهد غير آلمحمد: هستند و چنانكه سابقاً يافتي براي هدايت و پيشوايي خلقند و اولاد آن بزرگوار كه امام معصوم نيستند ولي پيشوايند براي خلق چنانكه كشف ميكند حديثي كه در كتاب حجت مستدرك وافي در باب نصهاي رسول خدا9 بر عدد ائمه: و اسماء ايشان روايت كرده است از كتاب غيبت از حضرت صادق7 از پدرش حضرت باقر7 از پدرش حضرت زينالعابدين7
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 183 *»
از پدرش حسين شهيد7 از پدرش اميرالمؤمنين7 كه فرمود: فرمود رسول خدا9 در شبي كه وفات كرد به حضرت امير7 اي اباحسن حاضر كن صحيفه و دواتي پس املا كرد رسول خدا9 وصيت خود را تا به اينجا رسيد پس فرمود اي علي ميباشد بعد از من دوازده امام و از بعد ايشان دوازده مهدي پس تو اي علي اول دوازده امامي خدا تو را در آسمان علي مرتضي ناميده و اميرالمؤمنين و صديق اكبر و فاروق اعظم و مأمون و مهدي پس اين اسماء صالح نيست براي احدي غير از تو اي علي تويي وصي من بر اهلبيت من حيّشان و ميتشان و بر زنان من پس هريك را كه تو باقي بگذاري فردا مرا خواهد ديد و هريك را طلاق دهي پس من بيزارم از آن و نميبينم آن را در عرصه قيامت و تويي خليفه من بر امت من بعد از من پس چون وفات تو حاضر شود اين صحيفه را بده به پسرم حسن برّ وَصول پس چون وفات او رسد تسليم كند به پسرم حسين شهيد زكي مقتول و چون وفات او در رسد تسليم كند به پسرش سيدالعابدين صاحب پينهها علي پس چون وفات او رسد تسليم كند به پسرش محمد باقر علم پس چون وفات او در رسد تسليم كند به پسرش جعفر صادق پس چون وفات او در رسد تسليم كند به پسرش موسي كاظم پس چون وفات او در رسد تسليم كند به پسرش علي رضا پس چون وفات او در رسد تسليم كند به پسرش محمد ثقه تقي پس چون وفات او در رسد تسليم كند به پسرش علي ناصح پس چون وفات او در رسد تسليم كند به پسرش حسن فاضل پس چون وفاتش در رسد تسليم كند به پسرش محمد مستحفظ از آلمحمد پس اين دوازده امام پس ميباشد بعد از آن دوازده مهدي پس تسليم كند به پسرش اول مقرّين براي او سه اسم است اسمي مانند اسم من و اسم پدرم و آن عبداللّه است و احمد و اسم سيوم مهدي است و او اول مؤمنين است تمام شد. از اين حديث شريف برآمد كه بر شيعيان نيز مهدي ميتوان گفت و ايشان بزرگان شيعهاند و هدايتيافتهگان و هدايتكنندگان و غير از دوازده امامند.
و نيز كشف ميكند حديثي كه از اكمال مروي است كه ابوبصير به حضرت صادق7
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 184 *»
عرض كرد كه اي پسر رسول خدا شنيدم پدرت ميگفت كه بعد از قائم دوازده مهدي هستند فرمود كه پدرم فرمود دوازده مهدي و نگفت دوازده امام و لكن ايشان قومي هستند از شيعيان ما دعوت ميكنند مردم را به موالات ما و معرفت حق ما، تمام شد. و مضايقه نيست كه اين بزرگان از نسل امام باشند چنانكه حديث سابق دلالت بر آن كرد و احتمال ميرود كه مراد نسل ظاهري نباشد بلكه از باب من و علي پدر و مادر اين امت هستيم باشد چون امام پدر است براي شيعيان.
و شاهد بر آنكه امام در آن حديث سابق شيعه است دعاي ايام شهر رمضان كه بعد از آنكه صلوات ميفرستد بر محمد و اهلبيت او و انبيا و مرسلان همه ميفرمايد و بر بندگان صالح كه داخل كردي ايشان را در رحمت خود كه ائمه مهتدين راشدينند و اولياء مطهرين تواند و بر جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل. و ائمه مهتدين را صفت بندگان صالح قرار داده است و بعد از پيغمبر و امامان و پيغمبران و مرسلان ذكر آنها را كرده است و در خصال از خالد بن نجيح روايت كرده است از حضرت باقر يا صادق8 كه فرمودند كه خالي نميشود زمين از چهار مؤمن و گاهي زياده ميشوند و كمتر از چهار نميشود زيرا كه خيمه نميايستد مگر به چهار طناب و ستون در وسطش تمام شد خبر. و عمود قطب است و غوث است كه حجت باشد و مؤمنان شيعيان مخلصند و از آن جمله است روايتي كه حضرت عسكري از جدش حضرت صادق روايت كرده است در معني قول خدا واتقوا يوماً لاتجزي نفس عن نفس شيئا فرمود اين روز مرگ است كه شفاعت و فدا كفايت نميكند از آن اما در قيامت ما و اهل ما كفايت ميكنيم از شيعيان خود هرگونه كفايتي هرآينه خواهيم بود بر اعراف ميان بهشت و آتش محمد و علي و فاطمه و حسن و حسين و طيبون از آل ايشان: پس ميبينيم بعضي شيعيان را در آن عرصات كه مقصر بودهاند در بعضي شدايد عرصات پس ميفرستيم بر ايشان نيكان شيعه را مثل سلمان و مقداد و ابوذر و عمار و نظيران ايشان را در عصري كه مقارن با ايشان است پس در هر عصري تا روز قيامت پس ميجهند بر ايشان مانند بازيها و صقرها و ميربايند ايشان را
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 185 *»
چنانكه ميربايند بازيها و صقرها صيد خود را پس ميكشند ايشان را به سوي بهشت كشيدني و ميفرستيم بر جماعتي ديگر از دوستانمان نيكان شيعه را مثل كبوتر كه برميچينند ايشان را از عرصات چنانكه برميچيند مرغ دانه را و نقل ميكنند ايشان را به بهشت به حضور ما و ميآورند يكي از مصرّان شيعه ما در اعمالش بعد از اينكه ولايت را نگاه داشته و تقيه كرده است و حقوق اخوان را ادا كرده است و ميدارند به ازاي او دويست و صد و بيشتر از آن تا صدهزار از ناصبيان پس ميگويند اينها فداي تو از آتش پس داخل ميشوند آن مؤمنان به جنت و آن ناصبيان به آتش و اين است كه خدا ميفرمايد: ربما يودّ الذين كفروا لو كانوا مسلمين يعني بسا باشد كه آرزو كنند كافران كه كاش مسلم بودند در دنيا منقاد بودند براي امامت تا مخالفين ايشان داخل آتش شوند به جهت فداي ايشان تا آخر. و نيكان شيعه كه اول ذكر شدند نقبا هستند و تشبيه ايشان به بازي و صقر شده است كه اقوي است وانگهي كه با سلمان و ابوذر معدود شدهاند و نيكان دويم نجبايند كه به كبوتر كه اضعف است تشبيه شده است و آن جماعت را كه ميربايند ضعفاي شيعهاند و از اين حديث شريف هم معلوم شد كه نظير سلمان و ابوذر و مقداد و غيرهم در هر عصري هستند و حجتي است قوي براي منكرين وجود نقبا و نجبا در هر عصري و اين بزرگواران نقبايند چنانكه در تفسير قمي مذكور است و در تفسير آيه و السابقون الاولون ذكر آن شد.
و روايتي ديگر است از حضرت عسكري7 در خصوص محتضر كه ميفرمايد كه مييابد بالاي سرش محمد رسول خدا را9 از طرفي و از طرفي ديگر علي سيد وصيين را و نزد دو پايش از جانبي حسن سبط سيد نبيين را و از جانب ديگر حسين7 سيدشهدا را و گرداگرد او نيكان خواص ايشان و دوستان ايشان كه ايشانند سادات اين امت بعد از سادات خود تا آخر پس معلوم است كه نيكان و خواص شيعه سادات اين امتند بعد از سادات خود و يافتي كه در هر عصري اين سادات هستند.
و در دعاي «كنز العرش» است در «بلد الامين» كه خدايا ميخوانم تو را به حق اسمي كه خواندند تو را به آن اسم پيغمبران و اوليا و اصفيا و
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 186 *»
زهاد و عباد و ابدال تا آخر دعا. پس معلوم شد كه هستند در دنيا اصفيا و زهاد و عباد و ابدال كه عالمند به بعضي از اسماء عظيمه خداوند كه دعا به آن مستجاب است و اينها اين نافهممقدسان و ظاهريعالمان نيستند و در «بلد الامين» است دعائي از حضرت رضا7 كه بعد از دعاي بر قائم ميگويد خدايا صلوة بفرست بر واليان عهد او و ائمه بعد از او و ايشان را به آرزوي خود برسان و عمر ايشان را زياد و ياري ايشان را عزيز كن و تمام كن براي ايشان آن امر را كه به ايشان واگذاردي و ثابت كن دعائم ايشان را و ما را ياوران ايشان كن و براي دينت چرا كه ايشان معدنهاي كلمات تواند و خازنان علم تو و اركان توحيد تو و دعائم دين تو و واليان امر تو و خالصان تو از بندگان تو و صفوه تو از خلق تو و اولياي تواند و سلالههاي اولياي تو و صفوه اولاد نبي تو تا آخر. تدبر كن در اين دعاي شريف و اغماض مكن و پا بر روي عقل خود مگذار و با جان خود خصمي مكن عهد امام تو چه وقت است نه آنكه از زمان فوت والدش همه عهد اوست پس واليان عهد واليان اين اوقاتند و ائمه بعد از او كيانند كه بعد از رتبه اويند به جز شيعيان ساير ائمه كه گذشتند پس اين صفات همه صفات واليان عهد است و امامان بعد و واليان نقبايند و امامان نجبا و اما ايشان صافيان اولاد پيغمبرند به جهت آنكه همه امت اولاد پيغمبرند و بزرگان صافيان آنهايند.
و از آن جمله در دعاي سيوم شعبان است در صفت حسين7 ميفرمايد: مدد يافته است به نصرت روز رجعت و عوض داده شده است از قتلش اينكه ائمه از نسل اوست و شفا در تربت اوست و فوز با او در رجعت اوست و اوصيا از عترت اوست بعد قائمشان و غيبت او تا آنكه طلب خون خود كنند و خدا را راضي كنند و باشند بهترين انصار تا آخر دعا. تدبر كن در اين حديث شريف كه بعد از اينكه فرموده است كه ائمه از نسل اوست ميفرمايد اوصيا را از عترت او قرار داده است بعد از قائم و بعد از غيبت قائم پس جماعتي هستند غير آلمحمد: كه وصي امامند بعد از غيبت و بهتر انصارند براي امام پس اينها شيعيانند و يا آنكه مقصود آنست كه از نسل قائم بعضي بزرگان پيدا شوند يا آنكه مقصود آنست كه همه شيعيان از نسل
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 187 *»
ايشانند و همه فرزند ايشانند و همه از آلمحمدند چنانكه حضرت صادق7 به عمر بن يزيد فرمودند تو واللّه از ما اهلبيتي عرض كرد جعلت فداك از آلمحمد فرمود بلي به خدا از خود ايشان عرض كرد از خود ايشان فرمود به خدا اي عمر آيا نخواندهاي كتاب خداي عزوجل ان اولي الناس بابرهيم تا آخر آيه.
و در دعاي امداود است كه بعد از صلوات بر ملائكه و انبيا و محمد و اوصيا و شهدا و ائمه هدي ميفرمايد: خدايا صلوة بفرست بر ابدال و اوتاد و سُيّاح و عبّاد و مخلصين و زهّاد و اهل جدّ و اجتهاد تا آخر دعا. و ابدال نقبايند كه خلفاي امامند و ابدال اويند و اوتاد اركانند و سُيّاح نجبايند كه امام ايشان را به اطراف عالم فرستد براي دعوت چنانكه گذشت و باقي نيكان تابعان ايشانند.
فصل
در اخباري كه دلالت ميكند بر وجوب تولاي ايشان و قبول از ايشان و تسليم امر ايشان و رجوع به سوي ايشان و عدم جواز رد بر ايشان. از آن جمله در «كافي» است از حضرت صادق7 در حديث طويلي كه ميفرمايد نظر كنند مدعي و مدعيعليه به كسي از شما كه راوي حديث ما باشد و ناظر در حلال و حرام ما باشد و عارف به احكام ما باشد پس راضي شوند كه او حَكَم باشد چرا كه من او را بر شما حاكم كردم پس چون حكم كند به حكم ما و قبول نكند از او كسي چنان است كه به حكم ما استخفاف كرده است و بر ما رد كرده است و رد كننده بر ما رد كننده بر خداست و آن بر حد شرك به خداست تا آخر. و چون اين امر در فقهاي ظاهر جاري باشد در نقبا و نجبا به طريق اولي جاري است بلكه حقيقت اين امر در ايشان است و در سايرين به طور تبعيت است و از آن جمله در «وسايل» روايت كرده است از حضرت صادق7 كه هركس دين ورزد به خدا بدون شنيدن از صادقي خدا گمراهي را لازم او كند تا فاني شود و هركس ادعاي شنيدن كند از غير بابي كه خدا گشوده است براي خلق آن مشرك باشد و آن باب كسي است كه مأمون بر وحي خدا باشد تمام شد. و شك نيست كه نقبا و نجبا صادق مأمون بر وحي خدايند و اخذ از ايشان نجات است و رد بر ايشان شرك است.
و از آن جمله حضرت عسكري7 فرمودند كه هركس
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 188 *»
انكار كند ولايت علي را نميبيند بهشت را به چشم خود ابداً مگر آنچه را ببيند و بشناسد كه اگر دوست علي بود آنجا محل او بود پس حسرتش و ندامتش زياد شود و به درستي كه هركس دوست دارد علي را و بيزاري جويد از دشمن او و تسليم كند براي اولياي او نميبيند آتش را به چشمش ابداً مگر آنچه ميبيند و به او ميگويند كه اگر بر غير ولايت بودي اينجا جاي تو بود تا آخر. و علانيه ميبيني كه تسليم اولياي علي7 شرط دخول جنت است و از آن جمله باز حضرت عسكري7 ميفرمايد كه رسول خدا در تفسير همزات شيطان فرمودند كه اما همزات شيطان آن چيزي است كه مياندازد در دلهاي شما از بغض ما اهلبيت عرضكردند يا رسولاللّه چگونه دشمن داريم شما را بعد از آنكه شناختيم محل شما را نسبت به خدا و منزله شما را فرمود به اينكه دشمن داريد اولياي ما را و دوست داريد دشمنان ما را پس پناه ببريد به خدا از محبت اعداي ما و عداوت اولياي ما تا خدا شما را پناه دهد از بغض ما چرا كه هركس دوست دارد دشمنان ما را به تحقيق كه دشمن داشته است ما را و ما از او بيزاريم و خداي عزوجل از او بيزار است.
و از آن جمله روايت كرده است در «عوالم» از فقه الرضا كه روايت شده است كه خدا وحي كرد به بعض عابدان بنياسرائيل و در دل او چيزي داخل شده بود فرمود اما عبادت تو براي من خود را عزيز كردي به واسطه من و اما زهد تو در دنيا تعجيل كردي به راحت پس آيا دوست داشتي دوستي را از من و دشمن داشتي دشمني را از من پس امر كرد كه او را به آتش بردند نعوذباللّه تمام شد حديث شريف. و معلوم شد كه عبادت و زهد بدون ولايت اوليا و عداوت اعدا نفعي ندارد و روايت كرده است از حضرت امير7 كه حضرت پيغمبر9 روزي فرمودند دوستدار در راه خدا و دشمندار در راه خدا و موالات كن در راه خدا و معادات كن در راه خدا زيرا كه به ولايت خدا نميتوان رسيد مگر به اين تا آنكه فرمود كه مردي عرض كرد كيست ولي خدا تا او را دوست دارم و كيست دشمن خدا تا او را دشمن دارم؟ پس اشاره كرد به سوي علي فرمود آيا ميبيني اين را؟ عرض كرد بلي فرمود ولي اين ولي
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 189 *»
خداست پس دوستدار او را و عدو اين عدو خداست پس دشمندار او را دوستدار دوست اين را اگرچه قاتل پدر و پسر تو باشد و دشمندار دشمن اين را اگرچه پدر و پسر تو باشد تمام شد. پس معلوم شد كه دوستي نقبا و نجبا واجب و بيزاري از دشمن ايشان لازم است.
و باز حضرت عسكري7 فرمودند در تفسير قول خدا و اذا لقوا الذين آمنوا قالوا آمنّا يعني چون ملاقات كنند مؤمنين را گويند ايمان آورديم فرمود: يعني مثل ايمان شما به محمد9 مقرون به ايمان به امامت برادرش علي بن ابيطالب و اينكه خلفاي او بعد از او ستارههاي درخشانند و ماههاي منيره و آفتابهاي مضيئه باهره و اينكه اولياي ايشان اولياي خداست و اعداي ايشان اعداي خدا تا آخر. معلوم شد كه معرفت اوليا از شروط ايمان است و ركن رابع همين است لاغير، و هم آن حضرت ميفرمايد در تفسير قول خدا أتخذتم عند اللّه عهداً يعني آيا نزد خدا عهدي گرفتهايد ميفرمايد يعني عهدي گرفتهايد كه عذاب شما بر كفر شما به محمد و دفع شما امامت را در نفس پيغمبر كه علي7 باشد و ساير خلفاي او و اولياي او منقطع است و دايم نيست بلكه نيست آن مگر عذاب دايم كه تمامشدن ندارد پس جرأت نكنيد بر گناهان و قبايح كفر تا آخر. ببين چگونه قرار داده است دفع اوليا را از متممات كفر پس اقرار به پيغمبر و ائمه و اوليا ايمان است و انكار اينها كفر. و هم آن حضرت روايت كند از حضرت صادق7 در تفسير قول خدا كه ميفرمايد: چون آمد ايشان را رسولي از نزد خدا كه تصديق كنند آنچه را كه با ايشان بود انداختند گروهي از اهل كتاب، كتاب خدا را پشت سر خود كه گويا نميدانند فرمود چون آمد ايشان را يعني يهود را و آنها كه پيرو ايشانند از نواصب كتابي از نزد خدا قرآن است كه مشتمل بر وصف فضل محمد و علي8 و واجبكردن دوستي ايشان و دوستي دوستان ايشان و دشمني دشمنان ايشان است تا آخر حديث. ببين كه چگونه ميفرمايد كه كتاب مشتمل است بر ولايت نبي و وصي و اوليا و در كتاب خدا واجب اما ولايت اوليا آنجا كه ميفرمايد كه مؤمنين و مؤمنات بعض ايشان ولي بعض است. پس هركس ولي مؤمنان
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 190 *»
نيست مؤمن نيست و ميفرمايد هركس دوست دارد خدا و رسول و مؤمنان را پس طايفه خدا غالبند يعني دوست خدا و رسول و مؤمنان طايفه خداست و اما براءت از اعداء ميفرمايد: لاتجد قوماً يؤمنون باللّه و اليوم الاخر يوادّون من حادّ اللّه و رسوله تا آخر آيه يعني نخواهي يافت مؤمنان به خدا و روز قيامت را كه دوست دارند مخالف خدا و رسول را.
باري و هم آن حضرت روايت كرده است از پيغمبر9 كه فرمودند گروه مردم دوست داريد موالين ما را با دوستي خود مر آل ما را اين زيد بن حارثه است و پسرش اسامه از خواص دوستان مايند پس دوست داريد آن دو را پس قسم به حق كسيكه محمد را به حق به پيغمبري فرستاده است كه نفع ميدهد به شما حب آن دو عرض كردند چگونه نفع ميدهد به ما حب آن دو فرمود ايشان ميآيند روز قيامت نزد علي7 با خلق عظيمي از دوستانشان بيشتر از ربيعه و مضر پس ميگويند اي برادر رسول خدا اينها دوست داشتهاند ما را به دوستي محمد رسول خدا و به دوستي تو پس مينويسد علي7 براي ايشان گذشتن از صراط را پس ميگذرند بر صراط تا آنكه فرمود هرگاه ميخواهيد گذشتن بر صراط را به سلامتي و دخول بهشت را با غنيمت دوست داريد بعد حب محمد و آل او موالين او را تا آنكه فرمود كه خدا چون داخل كند شما را به بهشت اي گروه شيعيان و دوستان ندا ميكند منادي خدا در آن بهشتها كه داخل شديد اي بندگان من به بهشت به رحمت من پس قسمت كنيد بر حسب محبتتان شيعيان محمد و علي را و قضا كردنتان حقوق برادرانِ مؤمن را پس هريك از ايشان كه بيشتر دوست دارد شيعه را و حقوق برادران مؤمن را بهتر ادا كرده است درجات او در بهشت اعلي است تا آخر حديث. تدبر كن در اين حديث شريف و ببين كه رفعت درجات در بهشت بر حسب دوستي شيعيان است و بعد از اين خواهي دانست كه مراد از شيعه كبار اولياست نه هركس كه دوستي ورزد.
و در حديثي ديگر از رسول خداست9 كه فرمود به سلمان اي سلمان جبرئيل از جانب خدا ميگويد اي محمد سلمان و مقداد دو برادرند كه صفا كردهاند در دوستي تو و دوستي علي
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 191 *»
برادر تو و وصي تو و صفي تو و آن دو در اصحاب تو مثل جبرئيل و ميكائيلند در ملائكه دشمنند براي هركس كه دشمن دارد يكي از ايشان را و دوستند براي هركس كه دوست دارد آن دو را و دوست دارد محمد و علي را و عدوند براي هركس دشمن دارد محمد و علي و اولياي ايشان را و اگر دوست دارند اهل زمين سلمان و مقداد را چنانكه ملائكه آسمانها و حجب و كرسي و عرش ايشان را دوست ميدارند به جهت محض دوستي ايشان براي محمد و علي و دوستي ايشان اولياء خدا را و دشمني ايشان دشمنان خدا را هرآينه عذاب نميكرد خدا احدي از ايشان را به عذابي البته حضرت امام حسن7 فرمودند كه چون رسول خدا9 اين سخن را گفت درباره سلمان و مقداد خشنود شدند به اين سبب مؤمنان و منقاد شدند و منافقان را بد آمد و عناد ورزيدند و عيبجويي كردند تا آخر خبر. نظر كنيد كه چگونه علت مقام اين دو بزرگوار را دوستي محمد و علي و دوستي اولياء خدا و دشمني دشمنان خدا قرار داده است اگر به ديده انصاف نگري نيست امري مگر همين چنانكه حضرت صادق فرمودند آيا دين هست مگر حب؟
و از جمله روايات روايت حضرت عسكري است در حديث طويلي كه خدا فرمود به آدم تسبيح ميكني مرا به آنچه من اهل آنم و اعتراف ميكني به گناه خود چنانكه تو اهل آني و توسل ميجويي به من به فاضلين كه تعليم كردم به تو اسماء ايشان را و تفضيل دادم تو را به واسطه ايشان بر ملائكه خودم و ايشان محمد و آل طيبون و اصحاب اويند كه خيّرونند پس خدا توفيق داد به او پس عرض كرد يارب لا اله الا انت سبحانك و بحمدك عملت سوءً و ظلمت نفسي فتُب عليّ انك انت التوّاب الرحيم به حق محمد و آل طيبين او و نيكان اصحاب او كه منتجبين ميباشند آدم گفت يا رب چقدر بزرگ است شأن محمد و آل او و نيكان اصحاب او پس خدا وحي كرد به سوي او اي آدم اگر تو بشناسي كنه جلال محمد را نزد من و نيكان اصحاب او را و آل او را هرآينه خواهي دوست داشت او را دوست داشتني كه باشد افضل اعمال تو، آدم عرض كرد يا رب بشناسان به من خدا فرمود اي آدم اگر هموزن شود به محمد جميع خلق از پيغمبران و مرسلان و
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 192 *»
ملائكه مقربان و ساير عباد صالحان از اول دهر تا آخر دهر از ثَري تا عرش هرآينه محمد راجح خواهد شد و به درستي كه مردي از نيكان آلمحمد اگر هموزن شود به او جميع آل پيغمبران هرآينه رجحان خواهد داشت بر ايشان و به درستي كه اگر هموزن شود مردي از نيكان صحابه محمد جميع اصحاب مرسلين را هرآينه رجحان خواهد داشت بر ايشان اي آدم اگر دوست دارد مردي از كفار يا جميع ايشان مردي از آلمحمد و اصحاب خيّرينِ او را هرآينه كفايت ميكند او را به اينكه ختم كند براي او به توبه و ايمان پس داخل جنت شود به درستي كه خداوند عالم هرآينه افاضه ميكند بر هريكي از محبّين محمد و آلمحمد و اصحاب محمد از رحمت خود آنقدر كه اگر آن مقدار قسمت شود بر عددي مثل عدد كل ماخلق اللّه از اول دهر تا آخر دهر و همه كفار باشند هرآينه كفايت ميكند ايشان را و نيك عاقبت كند ايشان را به ايمان به خدا تا اينكه به آن ايمان مستحق بهشت شوند و به درستي كه مردي از دشمنان آلمحمد و اصحاب خيّرين او يا دشمن يكي از ايشان هرآينه عذاب ميكند او را خدا عذابي كه اگر قسمت شود بر مثل عدد خلق خدا هرآينه هلاك ميكند همگي را تا آخر خبر. و دانستي كه مانند سلمان و ابيذر و كبار صحابه در هر عصري هستند و نميشود كه عالم از چهار نفر امثال ايشان كه مؤمن حقيقي ميباشند خالي شود و زياده ممكن است چرا كه ايشان اوتاد خيمه ايمانند و امام مانند ستون وسط است و خيمه نخواهد ايستاد مگر به عمود و چهار طناب چنانكه يافتي سابقاً و نظير اين مسئله در اين كتاب بسيار گذشته است و احاديث متعلق اين فصل هم سابقاً بسيار گذشته است و اين بيبضاعت را چون فرصت جمع اخبار و كتب نيست و عادتي به تأليف ندارم و غالب آنچه مينويسم به طور انشاء مطلب است و تصنيف است هرچه در بادي نظر آيد از اخبار و آيات ذكر ميشود يا هر حديثي كه موضع معين معلومي دارد و به سهولت پيدا ميشود در هنگام استشهاد ذكر ميشود و آنچه در مواضع بعيده است و اشكالي دارد ديگر از پي آنها نميروم لهذا به همينقدر اخبار در اين مطلب اكتفا ميكنيم و اگر كسي تتبع كند اخبار كثيره خواهد يافت بلكه آنقدر خواهد يافت كه در هيچ
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 193 *»
مسئله به آن كثرت نيابد و چون در ساير مسائل در فكر بودند اخبار آنها را در يك باب جمع كردهاند بسيار به نظر ميآيد و چون اين مسئله قدري از نوائب زمان مهجور بوده است احاديث آن را بالتمام در يك باب وضع نكردهاند و كتابي محض براي آن ننوشتهاند و اگر كرده بودند ميديدي كه از هزار حديث در اين مسئله بيشتر است و چون لفظ شيعه در اين اخبار زياد ذكر شد و در ساير اخبار هم بسيار است و هريك از ضعفا كه آن حديثها را ميخوانند آن فخر را براي خود ميانگارند و از اين جهت معني شيعه از ميان رفته است و همه اثناعشريه خود را شيعه ميانگارند و اشتباهي بزرگ است لهذا فصلي به جهت بيان اين معني بيان ميكنم.
فصل
در فرق ميان شيعه و دوست و اولاً اخبار آن را ذكر ميكنيم به قدر ميسور. حضرت عسكري از حضرت پيغمبر9 روايت فرموده است بپرهيزيد اي گروه شيعه كه بهشت از شما فوت نميشود اگرچه دور شود به واسطه قبايح اعمال شما پس تنافس كنيد در درجات بهشت عرض كردند كه آيا داخل ميشود احدي از دوستان تو و دوستان علي7 به جهنم؟ فرمود هركس نجس كند نفس خود را به مخالفت محمد و علي8 و در محرمات واقع شود و ظلم كند به مؤمنين و مؤمنات و مخالفت شرايع كند ميآيد روز قيامت نجس ميگويد به او محمد و علي8 اي فلان تو نجسي و صالح نيستي براي مرافقت آقايان نيك خود و معانقه حوران نيك و ملائكه مقربان نميرسي به آنجا مگر آنكه از تو پاك شود آن گناهان كه بر تو است پس داخل شود به طبقه اعلاي جهنم پس عذاب ميشود به بعض گناهان خود و بعضي از ايشان ميرسد به او شدايد در محشر به بعض گناهانش پس برميچيند او را از اينجا و از آنجا آن كسي كه ميفرستند او را آقايان او از نيكان شيعه چنانكه مرغ دانه برميچيند و بعضي از ايشان كسي است كه گناه او كمتر است و خفيفتر پس طاهر ميشود از آن به شدايد و نوايب از سلاطين و غير ايشان و از آفات در بدن در دنيا تا چون در قبر گذارده شود طاهر باشد و بعضي از ايشان كسي است كه مرگش نزديك ميشود
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 194 *»
و گناه بر او باقي مانده پس شديد ميشود بر او نزع روح او و كفاره ميشود از او و اگر باز مانده باشد بر او در وقت مردن براي او ناخوشي شكم و اضطرابي دست دهد و مردم بر او كم حاضر شوند و ذلتي به او رسد پس كفاره او شود و اگر باقي مانده باشد ميآورند او را و هنوز در لحد نگذاردهاند پس او را ميگذارند و مردم متفرق ميشوند پس طاهر ميشود و اگر گناهان او بيشتر باشد و عظيمتر طاهر ميشود از آنها به شدايد عرصات قيامت پس اگر اعظم و اكثر باشد از آن در طبقه اعلاي جهنم و عذاب آن از همه محبين ما بيشتر است و گناهش اعظم اينها را شيعه نگويند و لكن مينامند ايشان را دوستان و موالين اولياء ما و معادين اعداي ما به درستي كه شيعه ما كسي است كه مشايعت ما را كرده باشد و متابعت آثار ما را نموده باشد و اقتدا به اعمال ما كرده باشد.
و حضرت عسكري فرمودند كه مردي به رسول خدا9 عرض كرد كه يا رسولاللّه فلان كس نظر ميكند به حرم همسايه خود و اگر ممكن شود او را كه در حرامي واقع شود باكي ندارد پس غضب كرد رسول خدا9 و فرمود او را بياوريد پس مردي ديگر عرض كرد يا رسولاللّه او از شيعيان شماست اعتقاد دوستي شما را دارد و موالات علي7 و بيزاري از اعداء شما را دارد فرمود رسول خدا9 مگو او از شيعيان ماست چرا كه آن دروغ است شيعه ما كسي است كه مشايعت كرده باشد ما را و متابعت نموده باشد ما را در اعمال ما و ايني كه ذكر كردي در اين مرد از اعمال ما نيست.
و عرض كردند به اميرالمؤمنين7 فلانكس مسرف بر نفس خود است به گناهان موبقه و او با وجود اين از شيعيان شماست حضرت امير فرمود بر تو يك دروغ نوشته شد يا دو دروغ اگر مسرف است به گناهان بر نفس خود دوست ميدارد ما را و دشمن ميدارد اعداء ما را آن يك دروغ است آن از دوستان ما است نه شيعيان و اگر موالي اولياء ما و معادي اعداء ما هست و مسرف نيست چنانكه گفتي آن هم يك دروغ است و اگر مسرف در ذنوب هست و موالات ما ندارد و معادي اعداء ما نيست دو دروغ گفتهاي.
و مردي به زن خود گفت برو نزد فاطمه دختر رسول خدا9
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 195 *»
و بپرس از او كه فلاني شيعه شما هست يا شيعه شما نيست؟ پس پرسيد از ايشان فرمود به او بگو اگر عمل ميكني به آنچه ما به تو امر كرديم و باز ميايستي از آنچه ما تو را نهي كرديم از آن تو از شيعيان ما هستي و الا فلا زن برگشت و خبر داد به شوهر خود شوهر گفت واي بر من كيست كه گناه نكرده باشد پس من مخلدم در آتش جهنم چرا كه هركس از شيعيان ايشان نيست مخلد است در آتش جهنم زن برگشت نزد فاطمه و آنچه شوهرش گفته بود عرض كرد فاطمه فرمود بگو به او چنين نيست شيعيان ما نيكان اهل جنتند و دوستان ما و دوستان دوستان ما و دشمنان دشمنان ما و تسليمكننده به دل و زبانش براي ما شيعه نيست اگر مخالفت امرها و نهيهاي ما را كند در ساير گناهان و ايشان با وجود اين در بهشتند و لكن بعد از آنكه طاهر شوند از گناهانشان به بلايا و مصيبتها و در عرصات قيامت به انواع شدايد يا در طبق اعلاي جهنم به عذاب آن تا اينكه ايشان را نجات دهيم به محبت خود از آنجا و ببريم ايشان را به حضرت خودمان.
مردي عرض كرد به حسن بن علي8 كه من از شيعيان شمايم حضرت فرمودند اي بنده خدا اگر در اوامر و نواهي ما مطيعي براي ما راست گفتهاي و اگر به خلاف ايني زياد مكن در گناهان خود به ادعاي مرتبه شريفهاي كه از اهلش نيستي مگو من از شيعه شمايم و لكن بگو من از موالين شمايم و از محبان شمايم و دشمن دشمنان شمايم و تو در خير باشي و به سوي خير. و مردي عرض كرد به حضرت حسين7 ياابن رسولاللّه من از شيعيان شمايم فرمود بپرهيز از خدا و ادعا مكن چيزي را كه خدا بگويد دروغ گفتي و فجور كردي در ادعاي خود شيعه ما كسي است كه پاك شده است دلهاشان از هر غشّي و غلّي و مكري و لكن بگو من از موالين و محبين شمايم و مردي عرض كرد به علي بن الحسين8 كه ياابن رسولاللّه من از شيعيان خلّص شمايم حضرت فرمودند اي بنده خدا پس تو مانند ابراهيم خليلي كه خدا ميفرمايد: و ان من شيعته لابرهيم اذ جاء ربه بقلب سليم پس اگر قلب تو مثل قلب اوست پس تو از شيعيان مايي و اگر دل تو مثل دل او نيست و آن طاهر از غشّ و غلّ بود پس نه و اگر دانستهاي كه تو به قول خود كاذبي مبتلا خواهي شد
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 196 *»
به فالجي كه مفارقت نكند از تو تا مرگ يا جذامي تا كفاره اين دروغت باشد. حضرت باقر7 به مردي فرمودند كه فخر بر ديگري كرده بود و گفته بود آيا تو بر من فخر ميكني و من از شيعه آلمحمدم حضرت باقر7 به او فرمودند بر چه فخر كردي بر او به دروغ اي بنده خدا آيا مال تو كه با تو است خرج خودت بكني بهتر است نزد تو يا خرج برادران مؤمنت كني عرض كرد خرج خودم كنم فرمود پس شيعه ما نيستي چرا كه ما آنچه خرج بر صاحب محبتان از برادرانمان كنيم بهتر است نزد ما و لكن بگو من از دوستان شمايم و از اميدواران به نجات به محبت شما.
و عرض كردند به حضرت صادق7 كه عمار دهني امروز نزد ابن ابيليلي قاضي كوفه شهادتي داد قاضي گفت برخيز اي عمار ما شناختيم تو را شهادت تو را قبول نميكنيم چرا كه تو رافضي هستي پس عمار برخاست و شانههاي او ميلرزيد و گريه به او دست داد ابن ابيليلي به او گفت تو مردي هستي از اهل علم و حديث اگر بدت ميآيد كه به تو بگويند رافضي از رفض بيزاري بجو كه از برادران ما باشي عمار گفت اي مرد من به اين خيال نبودم و لكن گريه كردم بر تو و بر خودم اما گريهام بر خودم اين بود كه مرا نسبت دادي به رتبة شريفهاي كه اهل آن نبودم و گمان كردي كه من رافضيم ويحك حضرت صادق7 فرمود كه اول كسي كه به رافضي مسمي شد ساحران بودند كه چون مشاهده كردند آيت موسي را در عصا ايمان آوردند به او و متابعت كردند او را و رفض كردند امر فرعون را و تسليم كردند به هر بلائي كه به ايشان نازل شود پس ناميد ايشان را فرعون رافضي به جهت آنكه دين او را ترك كردند پس رافضي كسي است كه ترك كرده باشد جميع آنچه را كه خدا مكروه دارد و بكند آنچه را كه خدا امر كرده است او را به آن پس كجاست در اين زمان مثل اين كسي پس گريه كردم بر نفس خودم از ترس اينكه خدا مطلع شود بر دل من و اين لقب را بر نفس خود قرار داده باشم و عتاب كند مرا پروردگارم و بگويد اي عمار آيا ترك كردي باطل را و عمل كردي به طاعات چنانكه ابن ابيليلي به تو گفت پس اين سبب كوتاهي درجاتم شود اگر با من مسامحه كند و موجب عقاب
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 197 *»
شديد شود بر من اگر با من مناقشه كند تا آنكه آقايانم شفاعتم كنند و اما گريهام بر تو به جهت بزرگي دروغت بود كه مرا به غير اسمم ناميدي و ترسيدم از عذاب شديد خدا بر تو به جهت اينكه بهترين اسمها را رذلترين اسمها كردي چگونه صبر ميكند بدن تو بر عذاب اين كلمه كه گفتي پس حضرت صادق7 فرمود اگر بر عمار گناه بود بزرگتر از آسمانها و زمينها محو شد از او به اين كلمات و حسنات او را زياد ميكند نزد خدا تا آنكه هر خردلي از آن اعظم از دنيا شود هزار مرتبه.
و كسي عرض كرد به موسي بن جعفر8 به مردي گذشتيم در بازار و او فرياد ميكرد من از شيعه خلّص محمد و آلمحمدم و جامهاي ميفروخت به هركس كه زياده دهد حضرت موسي7 فرمودند جاهل نيست و ضايع نكرده است خود را كسي كه قدر خود را بداند آيا ميدانيد مثل اين چيست؟ اين كس مثل آن ميماند كه بگويد من مثل سلمانم و ابوذر و مقداد و عمار و با وجود اين ساختگي ميكند در بيع خود و ميپوشاند عيوب متاع خود را بر مشتري و چيزي ميخرد به قيمتي و زياد ميكند براي غريبي كه آن را ميخواهد و معامله ميكند با او و چون مشتري غايب شود ميگويد به او نميدهم مگر به اينطور يعني به غير آنكه او خواسته آيا اين ميباشد مثل سلمان و ابيذر و مقداد و عمار حاش للّه كه اين مثل ايشان باشد و لكن منع نميكنيم كه بگويد من از دوستان محمد و آلمحمدم و من از مواليان اولياء ايشانم و از معاديان اعداي ايشان.
و چون حضرت علي بن موسي8 وليعهد شد خادم ايشان آمد عرض كرد در درِ خانه قومي هستند و اذن ميخواهند ميگويند ما شيعه علي هستيم فرمودند من مشغولم برگردان ايشان را پس برگرداند ايشان را روز دويم آمدند و گفتند مثل روز اول همان جواب را فرمودند تا دو ماه به همينطور ميآمدند و حضرت ايشان را برميگرداند پس مأيوس شدند از خدمت رسيدن به دربان گفتند بگو به مولاي ما ما شيعه پدر توايم كه علي بن ابيطالب باشد و دشمنان ما به ما شماتت كردند در منع فرمودن شما ما را و ما برميگرديم اين مرتبه و ميگريزيم از شهرمان از خجالت آنچه به ما رسيده است و به جهت آنكه عاجزيم از تحمل تلخي آنچه به ما
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 198 *»
ميرسد به سبب شماتت دشمنان، حضرت علي بن موسي7 فرمودند اذن ده براي ايشان كه داخل شوند داخل شدند و سلام كردند جواب ايشان را رد نفرمود و رخصت نشستن نداد ايستادند و عرض كردند ياابن رسولاللّه اين چه جفاي بزرگ است و چه استخفاف است بعد از اين منع دشوار ديگر براي ما چه ماند حضرت رضا7 فرمود بخوانيد ما اصابكم من مصيبة فبما كسبت ايديكم و يعفو عن كثير يعني هر مصيبت كه به شما رسد به عمل شماست و از بسياري خدا عفو ميكند اقتدا نكردم درباره شما مگر به پروردگارم عزوجل و به رسول خدا و به اميرالمؤمنين و ائمه بعد از او از آباء طاهرينم ايشان عتاب كردند بر شما پس اقتدا به ايشان كردم عرض كردند چرا ياابن رسولاللّه فرمود به جهت ادعاي شما كه شما شيعه اميرالمؤمنين علي بن ابيطالبيد7 ويحكم شيعه علي حسن و حسين و سلمان و ابوذر و مقداد و عمار و محمد بن ابيبكر است كه مخالفت نكردند چيزي از اوامر او را و مرتكب نشدند چيزي از نواهي او را و اما شما چون گفتيد كه شما شيعهايد و شما در اكثر اعمال خود با او مخالفيد و مقصريد در بسياري از واجبات و تهاون ميكنيد بهحقهاي عظيم برادران فياللّه خود و تقيه ميكنيد جايي كه واجب نيست تقيه و ترك تقيه ميكنيد جايي كه لابد است از تقيه اگر ميگفتيد كه ما موالي اوييم و دوستان اولياي او و دشمنان دشمنان او انكار نميكردم اين قول شما را و لكن اين مرتبه شريفهايست كه ادعا كرديد اگر تصديق نكنيد قول خود را به فعل خود هلاك ميشويد اگر رحمت خدا شما را درنيابد عرض كردند ياابن رسول اللّه ما استغفار كرديم از خدا و توبه كرديم از قول خود بلكه ميگوييم چنانكه مولاي ما به ما تعليم كرد ما دوستان شماييم و دوستانِ دوستان شما و دشمنان دشمنان شما پس حضرت رضا فرمود پس مرحبا به شما اي برادران من و اهل دوستي من بياييد بالا بياييد بالا پس ايشان را بالا برد تا به خود چسبانيد پس فرمود به حاجب خود چند مرتبه ايشان را راه ندادي عرض كرد شصتمرتبه فرمود شصتمرتبه پي در پي ميروي نزد ايشان و سلام كن بر ايشان و سلام مرا به ايشان برسان چرا كه محو كردند گناهان خود را به استغفارشان
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 199 *»
و توبهشان و مستحق كرامت شدند به جهت دوستي خود براي ما و موالاتشان براي ما و متفقد امورشان و امور عيالشان باش و خرجشان را بده و نيكيها و صلهها به ايشان برسان و دفع سختيها از ايشان بكن.
داخل شد مردي بر محمد بن علي بن موسي الرضا: و او خوشحال بود حضرت فرمود چه شده است كه تو را خوشحال ميبينم عرض كرد ياابن رسولاللّه شنيدم پدرت ميفرمود بهتر روزي كه بنده خوشحال شود روزي است كه خدا به او نصيب كرده باشد صدقهها و نيكيها و سد حاجات برادران مؤمنش و امروز دهنفر از برادران مؤمن فقراي صاحبعيال پيش من آمدند از فلان شهر به هريك چيزي دادم از براي اين خوشحالم فرمود سزاواري كه خوشحال شوي اگر باطل نكرده باشي يا باطل نكني آن را عرض كرد چگونه باطل كردهام و من از شيعيان خلّص شمايم فرمودند هاه باطل كردي نيكي خود را به برادرانت عرض كرد چطور ياابن رسولاللّه فرمود بخوان قول خدا را يا ايها الذين آمنوا لاتبطلوا صدقاتكم بالمنّ و الاذي يعني باطل نكنيد صدقات خود را به منت گذاردن و اذيت كردن، آن شخص عرض كرد ياابن رسولاللّه منت نگذاردم بر آن قوم كه تصدق به ايشان دادم و اذيت نكردم ايشان را فرمودند خدا ميفرمايد باطل نكنيد صدقههاي خود را به منت گذاردن و اذيت كردن و نفرموده به منت گذاردن بر آن قوم كه تصدق بر ايشان ميكنيد و به اذيت كردن آن كس كه تصدق بر ايشان ميكنيد بلكه مراد هر اذيتي است آيا اذيت تو آن قوم را كه تصدق بر ايشان كردي اعظم است يا اذيت كردن تو حافظان خود را و ملائكه مقربيني كه بر گرد تواند يا اذيت كردن تو ما را عرض كرد بلكه اين اعظم است ياابن رسولاللّه فرمودند به تحقيق كه مرا اذيت كردي و ايشان را اذيت كردي و باطل كردي صدقه خود را عرض كرد چرا فرمودند به جهت آنكه گفتي كه من چگونه باطل كردم صدقه خود را و حال آنكه از شيعيان خلّص شما هستم ويحك آيا ميداني كيست شيعه خلّص ما؟ شيعه خلّص ما حزقيل مؤمن آلفرعون است و صاحب يسۤ است كه خدا فرموده و جاء رجل من اقصي المدينة يسعي و سلمان است و ابوذر است و مقداد و عمار آيا مساوي
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 200 *»
كردي نفس خود را به اينها آيا اذيت نكردي به اين واسطه ملائكه را و اذيت نكردي ما را آن مرد عرض كرد استغفر اللّه و اتوب اليه پس چگونه بگويم فرمود بگو من از موالين شمايم و از محبين شما و معادي اعداء شما و موالي اولياء شما عرض كرد چنين ميگويم و چنينم من ياابن رسولاللّه توبه كردم از سخني كه شما انكار كرديد و انكار كردند آن را ملائكه و انكار نكرديد شما اين را مگر بهجهت انكار خداي عزوجل فرمود الآن برگشت به تو ثوابهاي صدقههاي تو و زايل شد از تو باطل شدن صدقه.
يوسف بن محمد بن زياد و علي بن محمد بن سنان رضي اللّه عنهما نقل كردهاند كه شبي در غرفه حسن بن علي بن محمد: حاضر شديم و پادشاه زمان او را تعظيم ميكرد و نوكرهاي او هم او را تعظيم ميكردند ناگاه والي بلد از آنجا گذشت و با او مردي بود كه شانه او را بسته بود و حسن بن علي8 از روزنه خود مشرف بود چون والي از آنجا ايشان را ديد پياده شد حضرت فرمودند سوار شو سوار شد و تعظيم حضرت كرد و عرض كرد ياابن رسولاللّه اين مرد را امشب گرفتهام در درِ دكان صرافي و گمان كردم كه ميخواهد سوراخي كند و دزدي كند گرفتم او را چون خواستم به او پانصد تازيانه زنم و اين قاعده من است در هركس كه گمان به او بردم و او را گرفتم تا به جزاي بعض گناه خود برسد پيش از آنكه بيايد كسيكه طاقت دفع او را ندارم اين مرد به من گفت از خدا بترس و متعرض غضب خدا مشو چرا كه من از شيعيان اميرالمؤمنينم7 و شيعه اين امام قائم به امر خدا پس دست از او كشيدم و گفتم تو را ميبرم نزد او اگر تو را شناخت كه شيعهاي تو را رها كنم و الا دست و پاي تو را ببرم بعد از آنكه هزار تازيانه به تو بزنم و او را آوردهام ياابن رسولاللّه آيا اين از شيعيان تو است به اينطور كه ادعا ميكند حضرت فرمودند معاذ اللّه اين از شيعيان علي نيست و خدا او را مبتلا به دست تو كرد چرا كه اعتقاد كرده است كه او شيعه است والي گفت بس است مرا مگر آنكه به او پانصد تازيانه زنم و حرجي بر من نيست چون او را دور برد گفت او را به رو بيندازيد انداختند او را و دو جلاد يكي از راست و يكي از چپِ او واداشت و گفت بزنيد
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 201 *»
بناي زدن كردند و هيچ به او نميخورد و چوبهاي آنها بر زمين ميآمد والي غضب كرد گفت واي بر شما زمين را ميزنيد او را بزنيد چون رفتند او را بزنند به او نميخورد و چوب به جلادها ميخورد و خودشان فرياد ميكردند والي گفت ويحكم ديوانهايد يكديگر را ميزنيد او را بزنيد گفتند ما او را ميخواهيم بزنيم به خودمان ميخورد چهار نفر ديگر را فرياد كرد و با آن دو شش نفر شدند و گفت دور او را بگيريد دور او را گرفتند و بناي زدن كردند چوبها به والي ميخورد و از حيوان خود افتاد و گفت مرا كشتيد خدا شما را بكشد گفتند ما او را ميزنيم آنها را دور كرد و جمعي ديگر را فرياد كرد گفت بزنيد اين را بناي زدن كردند والي فرياد كرد كه مرا ميزنيد گفتند نه واللّه نميزنيم مگر اين را والي گفت پس اين زخمها از كجا به سر و رو و بدن من شد اگر مرا نزدهايد گفتند دست ما شل شود اگر ما قصد تو را كردهايم آن مرد گفت به والي اي بنده خدا آيا عبرت نميگيري از اين لطفها كه اين زدن را از من دور ميكند واي بر تو مرا به سوي امام برگردان و هرچه ميگويد بكن او را برگرداند نزد حضرت عرض كرد ياابن رسولاللّه عجيب است كه انكار فرمودي كه اين شيعه شما نيست و كسي كه از شيعه شما نيست شيعه ابليس است و آن در آتش است و ديدم من از اين مرد معجزاتي كه نميشود مگر براي انبيا حضرت فرمودند بگو يا براي اوصيا بعد حضرت فرمودند اي بنده خدا او دروغ گفت در ادعاي خود كه از شيعيان ماست اگر فهميده بود و تعمد كرده بود مبتلا ميشد به جميع عذاب تو و سيسال در زندان ميماند و لكن خدا رحمش كرد كه كلمهاي گفت به آن معني كه در دلش بود نه بر تعمد كذب و تو اي بنده خدا بدان كه خدا او را از دست تو خلاص كرد او را رها كن چرا كه او از موالين ما و محبين ماست و از شيعيان نيست والي عرض كرد ما اين هر دو را يكي ميدانستيم فرق چيست؟ فرمودند فرق اين است كه شيعه ما كسانيند كه متابعت كردند آثار ما را و اطاعت كردند ما را در همه امرها و نهيهاي ما ايشان شيعيان مايند و اما كسيكه مخالفت كرده است ما را در بسياري از واجبات از شيعه ما نيست بعد حضرت به والي فرمودند توبه كن كه دروغي گفتي كه اگر عمداً بود
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 202 *»
هرآينه خدا تو را مبتلا ميكرد به خوردن هزار تازيانه و زندان سيسال عرض كرد آن دروغ چه بود؟ فرمودند آنكه گفتي كه از او معجزات ديدي اين معجزات از او نيست بلكه از ماست كه خدا در او ظاهر كرد به جهت اظهار حجت ما و واضحكردن جلالت و شرف ما و اگر گفته بودي مشاهده كردم در او معجزات انكار نميكردم بر تو آيا نيست كه زندهكردن عيسي ميت را معجزه بود آيا آن معجزه ميت بود يا عيسي؟ آيا نيست ساختن او مرغ را از گل به اذن خدا معجزه، آن معجزه مرغ بود يا عيسي؟ آيا نه اينكه آنها كه ميمون شدند معجزه بود آن معجزه ميمون بود يا نبي آن زمان؟ والي عرض كرد استغفر اللّه و اتوب اليه پس حضرت فرمود به آن مرد مدعي تشيع تو شيعه نيستي تو از محباني شيعه علي كسانيند كه خدا ميفرمايد درباره ايشان كه كسانيكه ايمان آوردند و اعمال صالحه كردند آنها اصحاب جنتند در آن مخلدند ايشان كسانيند كه ايمان آوردند به خدا و او را وصف كردند به صفاتش و تنزيه كردند از خلاف صفاتش و تصديق كردند محمد9 را در اقوالش و صواب دانستند همه كارهاي او را و موالات علي7 را ورزيدند بعد از پيغمبر و او را سيد و امام و قوام و بزرگ دانستند كه عديل او نيست احدي از امت محمد9 و نه همه امت اگر جمع شوند در كفهاي هموزن او شوند بلكه او راجح است بر همه چنانكه آسمان راجح است بر ذره و شيعه علي7 كسانيند كه اخوان خود را بر نفس خود ايثار ميكنند اگرچه خود محتاج باشند و ايشان كسانيند كه هرگز مرتكب مناهي نشوند و ترك اوامر نكنند و شيعيان علي7 كسانيند كه اقتدا به علي7 كنند در اكرام برادران مؤمن نه از قول خود به تو ميگويم از قول محمد9 ميگويم اين است قول خدا در آيه پيش كه اعمال صالحه كردند ادا كردند همه فرايض را بعد از توحيد و اعتقاد نبوت و امامت و اعظم آن فرائض دو فرض است يكي اداي حقوق اخوان في اللّه و ديگري تقيه كردن از دشمنان خدا تا آخر حديث شريف. و ذكر شيعه قبل از اعمال صالحه جزو عقايد است چنانكه معرفت نبي و امام را فرمود معرفت شيعه را نيز فرمود.
پس از اين
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 203 *»
اخبار واضحه شريفه جليله كريمه واضح شد براي بينايان راه حق كه شيعه اسم عامي نيست كه هركس ائمه را: دوست دارد شيعه به او توان گفت بلكه شيعه اسمش يا از معني مشايعت است يعني متابعت پس هركس متابعت ايشان كند در اقوال و افعال و احوال مشايعت كرده و شيعه است و الا فلا پس چنانكه متابع گفته نشود بر عاصي، مشايع و شيعه هم گفته نشود يا آنكه از معني شعاع است و شعاع هر صاحب نوري بر صفت صاحب نور است چنانكه نور آفتاب ميبيني كه به رنگ و طبع و شكل آفتاب است و نور ماه مثل ماه پس شيعه كسي است كه به رنگ و شكل و طبع ايشان باشد و در اقوال و احوال و افعال مانند ايشان باشد بلكه عرض ميكنم كه هركس عاصي است و مرتكب صفات غير محبوبه خداست اگر ادعاي تشيع كند حقيقةً عاصي است و از اين جهت مستحق عقوبات است و اگر بفهمد و بگويد كافر ميشود حقيقةً و مرتد چرا كه اگر كسي شراب خورد و بگويد من تابع فلانكسم در اعمال خود معنيش آن است كه فلان كس يا شراب ميخورد يا از شراب ابا ندارد و حلال ميداند پس چون عاصي گويد من شيعهام و بداند صفات شيعه چيست عاصي است چرا كه دروغ گفته است مانند كسيكه عالم نباشد و بگويد من عالمم و اگر لازمه آن را بفهمد و بگويد كافر است چرا كه معني كلامش آن است كه گفته امام7 مرتكب قبايح است و راضي به قبايح چرا كه قبايح را كرده و گفته من مطيع امامم پس امام را مرتكب قبايح خوانده پس كافر است قطعاً، و حقيقةً اين كس قائل شده است كه خدا صاحب اين قبايح است چرا كه ايشان نور خدا و تابع خدايند پس اگر تو با قبايح و روسياهي راست گفتهاي كه تابعي و نوري و شعاعي پس ادعا كردهاي كه سادات تو هم چنينند پس ادعا كردهاي كه خدا هم چنين است اين است كفر صريح و موجب خلود در آتش جهنم پس اگر كسي لوازم قول را بداند و بگويد من شيعهام و نباشد كافر است و جميع اعمال او باطل ميشود به سبب ارتداد از دين و اگر لوازم نميفهمد و لكن فهميده كه شيعه بايد صفات حسنه داشته باشد و مطيع امام باشد در اوامر و نواهي و ادعا كند فاسق و عاصي ميشود و اين
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 204 *»
جاست كه خدا و رسول و ائمه: را اذيت كرده و اعمالش به كلي باطل ميشود مگر توبه كند تا به او برگردد و اختصاصي به صدقه مالي ندارد چرا كه خدا ميفرمايد باطل نكنيد صدقات خود را و نميفرمايد صدقات مالي خود را و در حديث است كه هرچه خدا به آن امر كرده است و معروف است صدقه است نهايت يا صدقه بر نفس است يا بر غير پس جميع اعمال آدمي به اين اذيت باطل ميشود تا توبه كند چنانكه دانستي بلكه چنان شود كه با خدا محاربه كرده است چرا كه در حديث قدسي است كه هركس وليي را اذيتي كند چنان است كه با من محاربه كرده است و مرا به مبارزه خوانده است پس چون ملائكه و اوصيا و انبيا را اذيت كرده است پس با خدا محاربه كرده است بلكه ملعون ميشود در دنيا و آخرت چرا كه خدا ميفرمايد كسانيكه اذيت ميكنند خدا و رسولش را لعنت كرده شدهاند يا لعنت كند خدا ايشان را در دنيا و آخرت.
خلاصه معلوم شد كه شيعه قومي مخصوصند و ايشانند كه معرفت ايشان از اركان ايمان است و تولاي ايشان و اولياي ايشان و تعادي اعداي ايشان متحتم است پس هر جا كه در اخبار ببيني كه ذكر شيعه شده است و صفات شيعه يا مؤمن و صفات مؤمن بدان كه مراد كبار شيعهاند مانند سلمان و ابوذر و مقداد و عمار و محمد بن ابيبكر و مؤمن آلفرعون و امثال ايشان و اينانند كه از طينت انبيايند و چنانكه ابراهيم7 شيعه اميرالمؤمنين7 بود ايشان هم شيعهاند و اما ساير مردم دوستند و دوستي مراتب دارد و منع از اسم دوست نميشود و گاه ميشود كه اسم شيعه بر اين جماعت هم مِن باب محض تسميه گفته ميشود پس در اين هنگام اسم عام شده است و معني خاص كه محض متابعت در اصول عقايد مراد است نه چيزي ديگر يا با بعضي اعمال و اين معني اصطلاحي است و معني اول معني حقيقي است و صاحبان معني اول كمند حتي آنكه از گوگرد احمر كمترند چنانكه حضرت صادق7 فرمود كه زن مؤمن كمتر است از مرد مؤمن و مؤمن كمتر از گوگرد سرخ است پس كه ديده است گوگرد سرخ را؟ و حضرت باقر7 فرمودند مردم همه بهايمند مردم همه بهايمند مردم
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 205 *»
همه بهايمند مگر مؤمن و مؤمن كم است و مؤمن كم است و مؤمن كم است تمام شد. حال آيا گمان ميكني كه بهائم شيعه و شعاع و متابعند و اين همه تأكيدها كه گذشت بر ايشان است حاشا و در حديثي است كه سدير به حضرت صادق7 عرض كرد در خصوص عدد شيعه فرمودند واللّه اي سدير اگر شيعيان به عدد اين بزغالهها بودند شايسته نبود كه من بنشينم سدير گفت پياده شديم كه نماز كنيم چون از نماز فارغ شديم رفتم و آن بزغالهها را شمردم هفده رأس بود. باري به همينقدر هم در اين مطلب اكتفا ميشود.
مطلب هفتم
در اثبات لزوم وجود ايشان به آيات آفاق كه خداوند حق را در آنها اراءه كرده است اگرچه در اين كتاب بسياري از آنها را ذكر كردهام و مؤمن به يكي از آنها هم اكتفا ميكند ولي چون خواستيم كه در اين كتاب مطالب باشد و در هر مطلبي نوعي از آن را ذكر كنيم لهذا در اين مطلب هم به طور اختصار بعضي آيات را بيان ميكنيم. بدان كه خداوند عالم ميفرمايد: سنريهم آياتنا في الآفاق و في انفسهم حتي يتبين لهم انه الحق يعني نشان ميدهيم به ايشان آيات خود را در آفاق و در انفس ايشان تا ظاهر شود برايشان كه آن حق است و حضرت رضا7 فرمودند كه قدعلم اولوا الالباب ان الاستدلال علي ما هنالك لايعلم الا بما هيهنا يعني صاحبدلان دانستهاند كه استدلال بر عالم غيب نتوان كرد مگر به آنچه در عالم شهاده است پس معلوم شد كه آنچه در آيات محكمه آفاقيه خداوند عالم نشان داده باشد متابعتش لازم است و معلوم ميشود محكم آن از غير محكم به موافقت كتاب خدا و سنت رسول و مطابقت عقل سليم، و مثَل آوردن بر مسائل از سيرت خدا و رسولان و اولياست و كتابهاي آسماني همه مشحون است به امثال و همچنين بيانات ائمه طاهرين: و از اين است كه خدا ميفرمايد: و لقد صرّفنا للناس في هذا القرآن من كل مثل و ميفرمايد: و تلك الامثال نضربها للناس و مايعقلها الا العالمون و حضرت امير7 فرمودند كه حق ظاهر ميشود به مثَل و باطل به جدل و اگر مثَل كاشف از مطلب نبود خداوند مطالب را
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 206 *»
به مثَل بيان نميفرمود و همچنين پيغمبران و ائمه: و نيست اين مگر از جهت آنكه مثَلِ حق حقيقت دليل است و صورت مطلب غيبي است كه در عالم شهاده آشكار گشته است و خداوند ابراز آن مطالب غيبيه را در صورت شهاده داده است كه كسي كه فهمهاي باطني ندارد و ادراكش به حواس ظاهره اوست از ديدن آن مطالب محروم نباشد و حجت بر او تمام شود و چون اين مطلب كه در دست است اطراف بسيار دارد و هر طرفي از آن يك دليل ميخواهد و يك نوع مثَل ميطلبد از براي مسئله مثَلهاي بسيار است ولي در اين مقام همينقدر مثَل ميخواهيم كه بزرگان شيعه هستند و ممكن نيست كه عصري خالي از وجود ايشان باشد.
مثَل محكمي از آفاق بر اين مطلب كه عارضي عارض آن نشده است و مطابق است با كتاب و سنت شمس است و چراغ زيرا كه در احاديث متواتر است كه خداوند عالم را از شعاع نور ايشان خلق كرده است و كتب فضايل از اين احاديث پر است و خداوند هم پيغمبر خود را در قرآن سراج ناميده آنجا كه ميفرمايد: انا ارسلناك شاهداً و مبشراً و نذيراً و داعياً الي اللّه باذنه و سراجاً منيراً و در جاي ديگر ميفرمايد: و جعلنا الشمس سراجاً و چون سراج پيغمبر است9 و ميفرمايد كه ما شمس را سراج كردهايم عبارت اخراي آن شود كه ما محمد را سراج كردهايم پس مثل محمد9 در قرآن سراج و شمس است و روايت شده است كه شيعتنا منا كشعاع الشمس من الشمس پس چنانكه آفتاب نشود كه نور نداشته باشد و چراغ تاريك نميشود و اگر آفتاب بينور و چراغ بينور باشد آن فايده آفتابي و چراغي از آنها مرتفع است و كمالي ندارند و فخري و شرفي براي ايشان نميماند و امتيازي از ديوار نخواهند داشت پس اگر كسي اقرار كرد كه پيغمبر9 چراغ است و آفتاب و ائمه: نفس اويند و مانند ماهند از آفتاب و چراغي از چراغي چنانكه از حضرت امير7 مروي است انا من محمد كالضوء من الضوء يعني من از محمد مانند نوريم از نوري پس اگر ايشان چراغند و آفتاب عالمتاب بيكمال و بينور نميشود باشند بلكه ايشان را آفتاب و چراغ گويند از اين جهت كه
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 207 *»
روشنكنندهاند و نوري دارند و فرمودند: شيعتنا منا كشعاع الشمس من الشمس يعني شيعه ما از ما مثل نور آفتاب است از آفتاب و فرمودند: انما سميت الشيعة شيعة لانهم خلقوا من شعاع نورنا يعني شيعه را شيعه گفتند چرا كه ايشان از شعاع نور ما خلق شدند و يافتي كه شيعه قوم مخصوصي هستند.
حال انصافده و نظر كن كه ائمه تو: كه در هر عصري هستند نوراني ميباشند يا ظلماني؟ اگر نورانيند شعاع و نور دارند يا نه؟ آيا ميشود كه ايشان آفتاب تاريك منخسف بينور باشند آيا ديگر فضلي براي ايشان ميماند بلكه فضيلت ايشان شيعه است چرا كه فضيلت را فضيلت گفتند به جهت آنكه كمالات فاضل از ذات است و در احاديث مستفيضه رسيده است كه شيعه ايشان از فاضل طينت ايشان خلق شده است چنانكه نور آفتاب فضل آفتاب و جود آفتاب و فاضل وجود آفتاب است پس شيعه ايشان شعاع و فضل و فاضل و فضيلت ايشان است اگر امام بيفضيلت و بيفضل ميشود بگو و با تشيع راست نميآيد پس وجود شيعه وجود شعاع است و وجود شعاع آفتاب كمال آفتاب و وصف آفتابي آفتاب است و اگر نور نداشت با ديوار فرقي نداشت پس مُقرِّ به وجود شيعه مُقرّ به كمال و فضل امام است و منكر وجود شيعه منكر شعاع و فضل و كمال امام است و انكار فضل امام انكار امام است چرا كه امام بيفضل نميشود و اگر روا دارند علاوه انكار رسول هم ميشود چرا كه آن كه بيفضل را خليفه و وصي خود كند خود او هم بيفضل و علم و حكمت خواهد بود و چنين كسي نبي نيست و اگر اين را هم به خود ميگذارند انكار خدا هم ميشود چرا كه خدايي كه چنين كسي را رسول و آيت خود كند او هم خدا نيست پس انكار وجود شيعه انكار خداست و اثبات كسي نالايق با ايشان در مقام ايشان شرك به خداست به جهت آنكه به طوري كه فهميدي هريك را سلسلهاي عليحده خواهد پيدا شد و شرك ميشود پس انكار وجود شيعه را هركس نفهميده كند فاسق است چرا كه عصيان كرده است و از جانب خدا مأمور بود كه نفهميده سخن نگويد آنجا كه فرموده: لاتقف ما ليس لك به علم و اگر فهميده و به اين لوازم برخورده و عناد ميكند و ميگويد كافر است البته چنانكه در آخر
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 208 *»
مطلب سابق دانستي و اگر ندانسته كسي را با ايشان قرين ميكند عاصي است كه غير شيعه را شيعه ناميده و اگر فهميده قرين ميكند مشرك است به خداي عزوجل چرا كه خداي چنين شيعهاي غير خداي مسلمين است و اثبات چنين شيعهاي لازم دارد اثبات امامي را كه اين شعاع او و ظل او باشد و اثبات چنان امامي لازم دارد اثبات پيغمبري را كه آن امام نفس او باشد و اثبات چنان پيغمبري لازم دارد اثبات چنان خدايي را كه آن پيغمبر ظهور و صفت او باشد و چنان خدايي خداي محمد و علي8 و مسلمين نيست پس شرك به خدا شود از اين جهت فرمودند كه كمتر شرك آن است كه بگويي كه سنگريزه هسته خرماست و اين را دين خود قرار دهي و مناط دوستي و دشمني خود كني پس نميدانم كه چه بر اين داشته است طايفهاي را كه بناي انكار وجود شيعه كامل را گذاردهاند آيا در نماز جماعت شرط صحت اسم امامت براي امام آن نيست كه قومي اقتداء به او كرده باشند اگر جميع مردم فرادي نماز كنند احدي امام نخواهد بود پس شرط صدق اسم امامت وجود مأموم است و شرط صدق اسم مأموم وجود امام مانند اسم پدر و پسر كه پدر پدر نيست تا پسري نباشد و پسر پسر نيست تا پدري نباشد همچنين امام امام نيست تا مأمومي نباشد و مأموم مأموم نيست تا امامي نباشد و مأموم آنست كه در افعال و در اقوال نماز متابعت امام كند و مأموم نباشد كسي كه امامش در قيام باشد و او در ركوع و امامش در ركوع باشد و او در سجود يا برعكس آنها بلكه حديث است كه امام را قرار دادهاند تا مردم اقتدا به آن كنند.
پس ميپرسيم كه امام حي كه صاحبالامر است صلوات اللّه عليه و عجل اللّه فرجه آيا امام است يا امام نيست؟ اگر امام است شرط آنكه امامت صادق باشد وجود مأموم است و الا امام امام نيست پس اگر امام است بايد در هر عصري براي او مأمومي باشد كه اقتدا به او كند در اعمال و اخلاق و اقوال خود چنانكه دانستي از احاديث سابق كه شيعه ايشان كسي است كه اقتدا به ايشان در اعمال و افعال ايشان كند پس از اين مثلهاي حكمتآميز معلوم شد كه بايد شيعيان اقتداكننده به ايشان در همه اعمال و احوال باشند.
و اگر كسي گويد كه همين مردم كه ظاهراً ادعاي تشيع ميكنند
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 209 *»
كفايت در امامت ميكند جواب گوييم كه اين دوستان ظاهري بديهي است كه اقتدا نكردهاند به امام خود در جميع اعمال و احوال خود و مخالفند با ايشان در بسياري از امر و نهي ايشان پس چگونه شود كه اينها مأموم باشند براي او و اگر اينها مأموم و تابع و مشايع بودند امام بر جمع كثيري انكار نميكرد و از احاديث متواتره مؤيده به عقل يافتي كه امام انكار فرمود كه اهل دعوت ظاهره شيعه باشند و ايشان را دوستان خواندند نه شيعيان و اگر كسي در مسجد كسي را دوست دارد امامت و مأموميت ميان ايشان محقق نميشود چنانكه بديهي است پس در اين مطلب هم به همينقدر مثل كفايت ميكنيم و در مطالب سابقه و آنچه از اين كتاب گذشته است آنقدر مثل آورده شده است كه كسي نتواند انكار نمايد اگر مؤمن منصف باشد.
مطلب هشتم
در اثبات لزوم وجود ايشان به آيات انفس كه خداوند عالم آن را مرآت حق قرار داده است. بدان كه خداوند عالم براي تو بدني قرار داده است و روحي و بدن تو رعيت روح تو است و مؤتمر به امر روح تو و مجتنب از نهي او و آئينه نماينده روح تو است و مظهر و مجلي است براي او و روح تو امام است براي جسد تو و جسد تو مأموم است براي روح تو كه در همه احوال اقتدا به روح ميكند اگر همه اعضاي او صحيح باشند و روح تو در عالم بالاست و جسد تو در اسفل روح تو از ديدهها برتر است و جسد تو براي ديدهها ظاهر و مردم نميتوانند كه رو به روح تو كنند يا معرفت اعمال و افعال و اقوال و احوال او را پيدا كنند مگر به واسطه بدن تو و چون در امر بدن تصور كني و فكر نمايي خواهي ديد كه بدن تو را اخلاطي است و اعضائي و روحي بخاري كه خلاصه همه اخلاط بدن تو است و ساير اعضا همه مخلوق شدهاند به جهت خدمت آن روح بخاري بعضي محافظت او را كنند و به منزله خانه و مسكنند از براي او و بعضي به منزله خدم و حشم باشند براي او و بعضي به منزله حيوان سواري او و بعضي به منزله مزرعه او و بعضي به منزله اعوان و انصار او و بعضي به منزله شاگردان و متعلمان و مستفيدان
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 210 *»
از او و اصل در بدن همان روح بخاري است و باقي ديگر همه موجود بالعرضند و تابع آن روح بخاريند و مؤتمر به امر او و مجتنب از نهي اويند و هيچيك را خبري از روح ملكوتي غيبي نيست مگر همان روح بخاري را و آن روح بخاري جانشين و قائممقام روح ملكوتي است در بدن و حامل علم و راوي فضايل و صاحب امر و نهي روح است و اگر او نبود احدي از اين اعضا نميتوانستند كه از آن روح غيبي فيضياب شوند و احدي از ايشان صداي روح ملكوتي را نميشنيد و از امر و نهي او خبر نميشد و احدي از ايشان اقتداي تام به روح ملكوتي جز روح بخاري نكرده است و اوست كه خود را به هيئت او درآورده و به شكل او متشكل كرده و اخلاق و احوال خود را مانند اخلاق و احوال او كرده است و اگر آن روح بخاري در بدني نباشد يا در حالي از احوال نباشد آن بدن خواهد مرد و هيچ فيض از روح ملكوتي به او نخواهد رسيد و بديهي است كه آن روح بخاري از جنس ساير اعضاي بدن است چرا كه آن هم جسمي است عنصري و از چهار عنصر پيدا شده است الا آنكه بسيار خود را لطيف و بر شكل روح ملكوتي نموده است و او را امام خود كرده در همه احوال به او اقتدا كرده است و مأموم او شده است پس چون روح ملكوتي او را به اينطور خالص و مخلص ديد او را آئينه سرتاپانماي خود قرار داد و خليفه خود در تمام ممالك بدن در ادا قرار داد و او را لسان ترجمان خود كرد و چشم بيناي خود و دست تواناي خود و زبان گوياي خود و پاي پوياي خود قرار داد و محل اراده و خواهشهاي خود قرار داد و اسم و رسم خود را به او انعام فرمود پس هريك از اعضا كه از وجود شريف او روگردان شوند از روح ملكوتي روگردان شدهاند و هريك كه به او روآورند به روح ملكوتي روآوردهاند و هريك كه از او فيضيابي كنند از روح ملكوتي فيضيابي كردهاند و هريك كه مابين خود و او سدّي و سُدّهاي و حجابي قرار دهند خواهند مرد و فيض روح ملكوتي به او نرسد و هركس از ايشان كه بخواهد روح ملكوتي را ببيند بايد در رخساره شريف او ببيند و هركس خواهد از او بشنود بايد گوش به سخن لطيف شريف او دهد و هركس خواهد رضاجويي آن روح ملكوتي را نمايد بايد طلب رضاي او را
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 211 *»
نمايد و هركس كه خواهد كه دوستي با روح ملكوتي ورزد بايد دوستي با او ورزد و هركس عداوت با او كند عداوت با روح ملكوتي كرده است و هركس معتصم به او شود معتصم به روح ملكوتي شده است و هركس پناه به او آورد پناه به روح ملكوتي آورده است و اينها همه به جهت آن است كه آن روح بخاري خود را فاني و ملكوت را باقي كرده است و خود را معدوم و او را موجود كرده است و خود را خفي و او را آشكار كرده است و از خود زبان بسته و به او زبان گشاده است و از هر كثافتي بريده و به او پيوسته است پس روح ملكوتي شكور شكران خدمت او را كرده است و انوار عظمت و جلال و كبرياي خود را در او گذاشته است مانند ناري كه صفات خود را در دود لطيف گذارده است و او را مشتعل به نور خود و سوزان به حرارت خود و لطيف به لطافت خود كرده، آنچه ميخواهد از وصف خود به در و ديوار گويد از زبان او بر زبان او ميگويد پس آن روح بخاري شعاع و شيعه و مشايع و تابع حقيقي روح ملكوتي است و اگر ساير اعضا متابعت كنند به واسطه اوست و اگر مشايعت نمايند از بركت اوست اين است كه امامان: در آن اخبار سابقه بعد از نهي از ادعاي تشيع ميفرمودند كه بگوييد دوست دوستان شماييم و دشمن دشمنان شما پس ساير مردم اگر حي باشند و راست گويند بعد از آني است كه به شيعيان كامل متصل باشند و فيض حيات از ايشان دريافته باشند و مابين خود و ايشان سُدّه انكاري نگذارده باشند و به يقين كه هركس منكر شيعه كامل باشد متصل به او نيست و هركس متصل به او نباشد ميت است از روحالايمان چرا كه روحالايمان اول به آن شيعه كامل ميرسد چنانكه يافتي و از او منتشر در ساير خلق ميشود پس معرفت ايشان از اركان ايمان و شروط اذعان است و اين معني را هركسي ميتواند يافت به اينطور كه رجوع به نفس خود كند و ببيند كه آيا در جميع مراتب كمال از علم و حلم و ذكر و فكر و نباهت و نزاهت و حكمت و رضا و تسليم و فناي در بقا و صبر در بلا و فقر در غنا و عزّ در ذلّ و نعيم در شقا كامل هست يا نه؟ اگر خود را كامل يافت كه اوست محل نزاع و هم اوست شيعه كامل كه سايرين بايد به ولايت او تقرب به خدا بجويند و
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 212 *»
اگر خود را كامل نميبيند خالي از آن نيست يا ميگويد ديگر اكمل از مني نيست و منم نزديكتر خلق به امام يا آنكه ميگويد از من كاملتري هم هست و من نزديكتر خلق به امام نيستم اگر گويد كه از من كاملتري با وجود نقصانم نيست بعد از آنكه اين نهايت حمق است و ادعاي بيشاهد و بيّنه به فهم غيب است گوييم كه لازم آيد كه اعظم شيعه تو باشي و چراغي كه تو اقوي نورش باشي خاموش است يا بسيار ضعيف و بيمصرف بلكه نور ناقص اثر چراغ ناقص است و اين معني ادعاي نقص بر آلمحمد است: و انكار فضل ايشان و حال آنكه ايشان از هر جهت كاملند و در جاي خود معلوم شده است و ادعاي نقص ايشان ادعاي نقص رسول خدا9 و ادعاي نقص او ادعاي نقص خداي تبارك و تعالي چنانكه يافتي به طور تفصيل و اگر گويي از من كاملتري هست و از عين انصاف گفتهاي به جهت آنكه طفره در وجود نميشود و از آفتاب درخشنده كامل تا نور قوي سرنزند به نور ضعيف نرسد و البته هرچه نزديكتر به چراغ است روشنتر و هرچه دورتر است ضعيفتر است پس چون تو ناقصي نتواند شد كه تو محل عنايت و حاكي اراده و مشيت و حامل همه علوم و فيوض باشي پس البته كسي پيش از تو هست كه صاحب اين مقامات باشد و هم اوست مدعاي ما و مراد ما و همه اثبات او را ميخواهيم.
پس از اين مثل شريف معلوم شد كه مابين اين اعضاي ضعيفة كثيفة كدره و بين روح ملكوتي روح بخاري كه شيعه كامل باشد هست و اگر او نبود احدي از اين اعضا زنده نميماندند و فيض به ايشان نميرسيد چرا كه خود قابل فيضيابي از روح غيبي نيستند به جهت كثافت و خبر از روح لطيف نميشوند پس محض وجود اعضاي كثيفه زنده اعظم شاهدي است بر وجود عضو لطيف شريف، بد نگفته است شاعر كه:
يار نزديكتر از من به من است |
واين عجبتر كه من از وي دورم |
عجيب است كه وجود خودت برهان بر وجود كاملين است و منكري و از پي دليل ميگردي،
آب در كوزه و ما تشنهلبان ميگرديم |
|||
يار در خانه و ما گرد جهان ميگرديم |
|||
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 213 *»
از حضرت امير7 مروي است كه فرمودند:
دواؤك فيك و ماتبصر |
و داؤك منك و ماتشعر |
|
و انت الكتاب المبين الذي |
بأحرفه يظهر المضمر |
|
أتزعم انك جرم صغير |
و فيك انطوي العالم الاكبر |
پس در اين مطلب شريف هم واضح شد به طور عيان و كشف كه كاملاني چند از وراي ناقصان هستند و انكار ايشان عمداً كفر و جهلاً عصيان است، آهآه
گر نبودي سينهها تنگ و كثيف |
ور نبودي قلبها سخت و سخيف |
|
در مديحش داد معني دادمي |
غير اين منطق لبي بگشادمي |
ولي هرچه خدا خواسته ميشود نه هرچه ماها بخواهيم و چنين خواسته است و ٭جهان تا بوده اينش كار بوده٭ پس به همينقدر هم اينجا اكتفا ميكنيم ٭در خانه اگر كس است يك حرف بس است٭ و سابقاً در ساير مجلدات از اين قبيل بيانها به طور كمال و تفصيل شده است و همه سخن به هم مرتبط است و همه دليل همند هركس آخر امور را نفهميد اول را نفهميده و هركس اول را نفهميد آخر را نفهميده.
مطلب نهم
در اثبات لزوم وجود ايشان به اجماع شيعه و سني جميعاً و چون مقصود اثبات وجود ايشان است به اجماع سني و شيعه و سني معلوم است كه به خصوصيت شيعه اعتقاد ندارد پس سخن را به طور عموم بايست جاري كرد و اثبات اجماع ايشان را بايد كرد بر مطلق وجود كاملي در هر عصري نهايت سنيان به اعتقاد خود ميگويند و شيعيان به اعتقاد خود و چون اجماع اهل اسلام منعقد شود بر آنكه كاملي بايد هركس به اعتقاد خود آن كامل را اثبات ميكند مانند آنكه نماز به ضرورت اسلام و اجماع شيعه و سني ثابت است و روزه و حج و جهاد و زكوة و خمس به اتفاق شيعه و سني ثابت است اما شيعه حدود و شرايط اينها را موافق مذهب خود ميگويد و سني موافق مذهب خود و اين قدح در اجماع و ضرورت نكند حال همچنين هرگاه ثابت كرديم كه سني و شيعه اتفاق دارند بر وجود
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 214 *»
كاملي در هر عصري كه حافظ علم و دين باشد ديگر هركس به طور خود اگر او را بداند و بشناسد ضرر ندارد و در جزئيات اگر اختلافي باشد محل اعتنا نشود و قدح در مسئله نكند.
پس ميگوييم و لا قوة الا باللّه كه اجماع از شيعه و سني منعقد شده به طور بداهت و ضرورت كه بعد از پيغمبر9 و رحلت از دنيا دين حافظي ميخواهد و لابد است از وجود خليفهاي كه عباد و بلاد را حفظ نمايد و جهال مستبد به جهالت و هوي و هوس خود نباشند و كسي باشد كه بعد از پيغمبر9 ملجأ و ملاذ اسلام باشد و حدود و احكام نبي9 را جاري كند و اين مسئله محل اتفاق جميع اهل اسلام است مگر خوارج كه ايشان بالاتفاق كافرند و از اسلام محسوب نميشوند پس چون اين مسئله را بالاتفاق اقرار كردند هريك به اعتقاد خود خليفهاي گرفتند و همچنين باز محل اتفاق است كه بعد از حضرت رسول9 بايد كساني باشند كه حامل شرع و دين او باشند و دين او را به مردم برسانند و احكام او را به مردم بشناسانند و در ميان مردم نشر احكام دين او را نمايند و در اين مسئله احدي خلاف نكرده است نهايت عامه فقهاي خود را ميخواهند و شيعه فقهاي خود را والا در اينكه در هر عصري بايد كسي باشد كه عالم به احكام دين باشد و در ميان عباد و بلاد حكم كند خلافي نيست لهذا آنها براي خود فقها اثبات كردند و شيعه براي خود فقها اثبات كردند و در اين مسئله احدي از ايشان اختلاف نكرد كه مردم يا بايد مجتهد باشند يا مقلد، بصير باشند يا مستبصر و بر اين مطلب بناي اسلام بوده است از روز اول تا حال و احدي نيامده است كه بگويد بعد از نبي نبايد مقلد بود و نبايد فقيه بود چرا كه اين خروج از دين را لازم دارد بالكليه پس محل اتفاق است كه در عالم بايد بزرگي باشد و كوچكي باشد فقهاي عامه و شيعه و اهل ظاهرشان بزرگ و كوچك را مجتهد و مقلد ناميدند و گفتند مردم بايد يا مقلد باشند يا خود مجتهد و عرفاي فريقين و متصوفه ايشان گفتند مردم بايد يا مريد باشند يا مرشد جمعي ديگر گفتند بايد مردم يا بصير باشند يا مستبصر جمعي ديگر گفتند يا بايد عالم باشند يا متعلم خلاصه هر فرقهاي از فِرَق اين معني را
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 215 *»
به اسمي ناميدند حتي آنكه با وجودي كه اهل اسلام هفتاد و سه فرقه شدند در مذهب در اين مسئله اختلاف نكردند كه شخص بايد يا خود رئيس باشد يا تابع رئيسي لهذا در هر مذهب از مذاهب هفتاد و سهگانه بعضي رئيس بودند بعضي مرؤس بودند و اگر در همهچيز اختلاف كردند در اين معني اختلاف نكردند و احدي نگفته كه انسان بايد مانند بهائم باشد و هريك خودسر بايد باشند حتي آنكه حشرات و بهائم هم چنين چيزي را در طبع كليةً ندارند چرا كه زنبور عسل را ميبينيم مشاهده كه براي خود بزرگي دارند و همه اتباع اويند و محكوم به حكم او پس چگونه شود كه انسان چنين رأيي گيرد و چنين قولي را اختيار نمايد.
پس معلوم شد كه شيعه و سني بر مجمل اين قول اتفاق دارند و كسي نيست كه بگويد انسان بايد مهمل باشد و بزرگتري ضرور ندارند نهايت هر مذهبي از ايشان بر حسب خيال خود بزرگي گرفته است و در هر عصري به بزرگي اعتقاد دارند و هركس به مذاهب اهل سنت رجوع كند ميبيند كه وجوب بودن بزرگي در هر عصري از جمله بديهيات است نزد ايشان و به طور خود از چند وجه استدلال كردند اول آنها كه عمده ادله ايشان است آن است كه صحابه بعد از فوت رسول اين امر را اهمّ واجبات قرار دادند و به تعيين حاملي براي شرع و دين پرداختند و چشم از كفن و دفن رسول پوشيدند و اگر نه اين بود كه وجود چنين كسي ضرور بود صحابه چشم از دفن رسول نميپوشانيدند و به اين امر پردازند و دويم آنكه شارع امر كرده است به اقامه حدود و سد ثغور و تجهيز جيوش براي جهاد و بسياري از امور متعلقه به حفظ نظام و حمايت بيضه اسلام كه تمام نميشود مگر به پيشوايي و سيوم آنكه در بودن پيشوا براي مردم جلب منفعتهايي است كه احصا نتوان كرد و دفع مضرتهايي است كه بر عاقلي مخفي نيست و به اين نحوها استدلال كردهاند در لزوم وجود رئيس بعد از نبي9 حتي آنكه قوشجي استدلال كرده است و از علماي عامه است به اينكه اجتماع مؤدي به صلاح معاش و معاد تمام نميشود بدون سلطان قاهري كه دور كند مفاسد را و حفظ كند مصالح را و منع كند طبايع را از آنچه به او مسارعت ميكنند و طمعها
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 216 *»
را از آنچه بر او نزاع ميكنند و كفايت ميكند تو را در شهادت بر اين آنچه مشاهده ميشود از استيلاي فتن و ابتلاي به محن به مجرد هلاك كسي كه قائم است به حمايت حوزه و رعايت بيضه اگرچه نباشد آن حامي به آنطور كه بايد از صلاح و سداد و خالي نباشد از شائبه شر و فساد و به اين جهت تمام نميشود امر ادني اجتماعي مانند رفقاي طريق بدون رئيسي كه به رأي او و به مقتضاي امر و نهي او راه روند بلكه بسا باشد كه جاري شود اين امر در حيوانات بيزبان مانند زنبور كه براي آنها بزرگي است كه قائممقام رئيس است كه نظم امر آنها را ميدهد مادام كه در ميان ايشان است و چون هلاك شود متفرق شوند مانند ملخ و همه هلاك شوند تمام شد كلام قوشجي نظر كن كه آنها هم چگونه اين معني را فهميدهاند كه هر اجتماعي اگرچه رفقاي راه باشند بزرگي را ميخواهند و به همين ادله در هر عصري براي خود فقيهي قرار دادند و گفتند جميع مردم بايد يا مقلد باشند براي فقيهي يا مجتهد باشند و اگرچه به واسطه حكام در اين اعصار يعني بعد از سنه ششصد و كسري اليالآن بناي تقليد را به رأي آن چهار پليد گذاردهاند اما با وجود اين در جميع بلاد قضات دارند كه بايد رجوع به آنها كنند و آنها را هم ميگويند بايد مجتهد باشند نهايت مجتهد در كلام فقهاي سابق.
باري اين امر كه در هر عصري بايد كسي باشد كه محل رجوع عباد باشد جميع شيعه و سني اتفاق دارند و در اين به طور اجمال خلافي نيست نهايت هر فرقهاي بزرگ را به طور مذهب خود مقرر داشتهاند و چون در اصول مذهب ما معلوم است كه در مذهب ما تقديم مفضول بر فاضل روا نيست و به اين دليل رد خلافت خلفا را كردهايم و آيات از قرآن بر اين معني داريم كه أفمن يهدي الي الحق احق انيتبع ام من لايهدّي الا انيهدي و چنانكه فرمود هل يستوي الذين يعلمون و الذين لايعلمون و آيات بسيار به اين معني كه پيش از اين ذكر كردهايم و از مذهب ماست كه خدا ترجيح بلامرجح نميدهد، در مذهب ما معلوم است كه آن شخص مأمور به اطاعت و فرمانبرداري او در هر عصري افضل اهل آن عصر بايد باشد و هركس افضل اهل عصر است او بايد مطاع كل باشد و همه بايد صادر از امر و نهي او شوند و تولاي او را ورزند و
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 217 *»
نميشود كه عالم كاملي در هر عصري نباشد چرا كه وجود او لطف است و خداوند لطف را دريغ نميدارد و احاديث متواتره از ائمه خود: داريم كه هر عصري بايد خالي از عالم نباشد پس در هر عصر علما بايد باشند كه ساير مردم تعلم از آنها كنند و باز از اصول مذهب ماست كه آن علما بايد افضل از ساير مردم باشند چنانكه دانستي پس در هر عصري علمائي كه افضل همه مردم باشند بايد حكماً باشند و شك نيست كه نبايد آن علما از آن جمله باشند كه خدا ميفرمايد: ان هم الا كالانعام بل هم اضل اولئك هم الغافلون چراكه انعام واجبالاطاعه عباد و بلاد نشوند و امام ميفرمايد الناس كلهم بهائم الا المؤمن و ميفرمايد مؤمن كمتر از گوگرد احمر است پس آن علماي واجبالاطاعه بايد مؤمن باشند تا بهائم نباشند و آنها كمند و كمتر از گوگرد احمر من نميگويم در اصول كافي است باز كن كتاب را و ببين پس علماي مؤمنين در هر عصري هستند و خدا ايشان را تفضيل داده است بر سايرين و سايرين را امر به اطاعت ايشان كرده است چنانكه آيات قرآني و اخبار به آن شهادت ميدهد و همه را شنيدي. پس چون به اجماع شيعه و سني بزرگي ثابت شد كه بايد در هر عصري باشد كه مردم محفوظ باشند و دينشان محفوظ ماند و به اصول مذهب يافتي كه او بايد فاضل باشد و افضل از كل باشد و انسان باشد يعني مؤمن باشد و عالم باشد پس آنچه ما خيال داشتيم كه در اين مطلب اثبات كنيم به اتفاق شيعه و سني ثابت شد.
و اگر گويي اين دليل اثبات وجود امامي را ميكند در هر عصر و ما وجود امام را انكار نداريم گويم اين دليل اثبات وجود پيغمبر هم ميكند و اثبات وجود امام را هم ميكند و اثبات وجود شيعه را هم ميكند چرا كه راه استدلال يكي است ولي ميپرسم كه آيا بعد از امام مطلقا رئيسي ضرور نيست يا ضرور است؟ گمان نميكنم كه بگويي مطلقا رئيسي ضرور نيست چرا كه يا خودت كه ناظري در كتاب يا آقايانت كه ناموس خود قرار دادهاي مدعي رياستيد و همه نزاعها بر سر اين است كه ميگويي چرا من يا ناموس من رئيس نباشد و آن كه تو ميگويي باشد پس ميگويي رئيسي بعد از امام ضرور است حال اگر در مذهب شيعه هستي و موافق
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 218 *»
اصول مذهب شيعه سخن ميگويي ميگويم حال كه بايد رئيسي باشد نظر كن كه عالم بايد باشد به مايحتاج مرؤسين خود يا جاهل، عادل بايد باشد يا فاسق، انسان بايد باشد يا بهيمه و مردم همه بهيمهاند مگر مؤمن و مؤمن كمتر از گوگرد سرخ است و بايد بر صفت مؤمنين كه در حديث همام است باشد يا نه و در كافي بابي براي آن عنوان كرده است و احاديث بسيار آورده است و بعد از اين برخي در صفات ايشان ذكر ميشود و بايد زاهد در دنيا باشد يا راغب و بايد متقي باشد يا متهتك و بايد مخالط امور سلاطين باشد يا معرض و بايد صدوق باشد يا كذوب و بايد حاكم عدل باشد يا جور و بايد رشوهخوار باشد يا منزه از رشوه، بايد به آشنايي و دوستي و روپايي مردم حكم بغير ماانزل اللّه كند يا مطابق ماانزل اللّه، بايد عالم به كتاب خدا و سنت رسول باشد يا نباشد، بايد كفايت دين مردم را از عقايد و فروع بتواند بكند يا نه، بايد بتواند از عهده شبهات مشبهين و تحريف محرفين و تأويل جاهلين برآيد يا نه؟ و همچنين ساير صفات ديگر كه ذكرش موجب رنجش خاطر تو است و خوش ندارم مجملاً بعد از اينكه بايد بعد از امام7 رئيسي ديگر باشد فكر كن كه موصوف به چه صفت بايد باشد و مقتضاي اصول مذهب شيعه چيست؟ آيا بايد كه پيشوايان ما بر صفت ائمه ما باشند يا بر صفت ائمه منافقين؟ عاقل باش و عقل خود را حكم كن و مباش مانند سنيان كه نقل است كه شخصي از شيعه در مسجدي رفت و ديد كسي كفشهاي مردم را دزديد به مسجدي ديگر رفت ديد امام جماعت است به مأمومين از دزدي او خبر داد گفتند ما خود او را ميشناسيم گفت پس از چه به او اقتدا ميكنيد گفتند او را پيش ميداريم كه كفشهاي ما را ندزدد. حال اگر تو هم ميخواهي مقتدا و امام و پيشواي خود را كسي قرار دهي كه اگر خلوت كند كفش تو را دزدد و مانند سني باشي اختيار داري و الا موافق اصول مذهب شيعه بايد قائممقام ايشان بر صفت ايشان باشد و ايشان انسان بودند و سعي كن كه رئيس تو انسان باشد و بعد از اين صفات انسان را خواهي فهميد انشاءاللّه و آنها چون رؤساي خود را مبتلا به هر فسقي ديدند گفتند كه نه امام بايد معصوم باشد و نه فقيه و اينك فقهايشان مشغول به تار و تنبور
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 219 *»
و باختن نرد و شطرنجند و ائمه جماعاتشان به انواع فسوق معروف و لكن اصول مذهب ما آن است كه امام بايد معصوم و فقيه عادل و انسان باشد چرا كه بالاتفاق فقيه بايد صاحب نفس قدسي باشد و نفس قدسي چنانكه حضرت امير7 ميفرمايد مخصوص انسان است و پنج علامت دارد و دو خاصيت اما پنج علامت علم و حلم و ذكر و فكر و نباهت است اما دو خاصيت نزاهت و حكمت است پس اقلاً فقيه بايد صاحب نفس قدسي باشد بالاتفاق و سعي كن تا صاحب نفس قدسي را كه نفس انساني است و از خواص مؤمن است و كمتر از گوگرد احمر پيدا كني و او را مطاع و سيد و امين داني. بفهم چه گفتم اگر فهم داري و به اين حرفها و بيانهاي عاميانه من نظر مكن چرا كه من معذورم و براي زنان و عوام نوشتهام و بايد به طوري بنويسم كه ايشان بفهمند و چون كتاب به طول انجاميده به همينقدر هم در اين مطلب اكتفا ميكنم.
مطلب دهم
در اثبات لزوم وجود ايشان به اتفاق عقلا از ملل و نحل و استدلال ميكنيم در اين مطلب به بديهيات اصحاب ملتها و كتابهاي آسماني و نحلتهاي كساني كه ديني به خود بستهاند و در توحيد به حق رفتهاند و اگر كسي گويد كه ما كه جميع مذاهب عالم را نديدهايم و با همه مردم ننشستهايم و چه ميدانيم كه چهچيز محل اتفاق ايشان و چهچيز محل اختلاف ايشان است گويم راست گفتي همه را نديدهاي و لكن بگو از كجا يقين داري كه كلدنيا اينكه زير پاست زمين ميدانند و آن كه بالاي سر است آسمان و آفتاب را آفتاب و ماه را ماه و شب را شب و روز را روز و تو همه را نديدهاي ولي چون دانستي كه اينها بديهي است و عاقل صاحب شعور و ادراك انكار آن را نميكند دانستهاي كه هركس عاقل است انكار امور بديهيه را نكند و قطع كردي كه جميع دنيا شب را شب و روز را روز ميدانند پس هرگاه ما بر اين امر استدلال كرديم از بديهيات اوليه و ضروريات ملتها دانستيم كه احدي در اين امور اختلاف نميكند وانگهي كه هركس بر اين ملت آگاهي داشته قطع به امور بسيار از آن ملتها ميكند مثلاً ما قطع داريم كه در جميع ملل توحيد خدا
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 220 *»
واجب است و جميع عالم را نديدهايم و در جميع ملل ظلم حرام است و جميع عالم را نديدهايم و هكذا بلكه ما ضروريات اسلام را نيز به همينطور ميفهميم و كل اسلام را نديدهايم و قطع داريم كه احدي از اهل اسلام منكر وجوب نماز نيست و همه اسلام را نديدهايم باري آنچه در اين مطلب ما ايراد ميكنيم به كار بسياري از مردم ميخورد و گويا جمع كثيري از اهل شبهات آرزوي اين مطلب را بكنند و به خواندن اين مطلب چشمشان روشن گردد.
پس ميگوييم به طور مقدمههاي بديهيه كه اتفاقي است در ميان امتها و اهل توحيد و ملتها و اهل كتب سماويه كه خداي سبحانه غني است از بندگان خود نه منتفع به طاعتشان شود و نه متضرر از عصيانشان بلكه خلق را از محض جود و كرم آفريده است و اتفاقي است كه خدا حكيم است در صنعت خود و لغو و عبث در خلقت خود نكرده است و اتفاقي است كه عالم است به صلاح و فساد خلق خود و اتفاقي است كه حكيم عليم كار بيفايده و بيغايت نميكند و اتفاقي است كه فايده به خود او نبايد برسد و اتفاقي است كه فايده بايد عايد خلق او شود چرا كه غيري نيست و اتفاقي است كه رضاي او در اموري است كه به سبب آن به آن فايده توانند رسيد و سخط او در آن اموري است كه به سبب آن از آن فايده وامانند و رضا و غضب او هم براي خود نيست بلكه براي خلق است و اتفاقي است كه همه خلق نميتوانند از خدا تلقي وحي و علم رضا و غضب او را كنند و اتفاقي است كه خدا برميگزيند از هر قومي اكمل و اعدل و اقرب و اقوي و اطوعشان را براي وحي و دريافتن رضا و غضب او و او امين خداست در ابلاغ وحي و معصوم است در ابلاغ اقلاً و اتفاقي است كه هر نبيي بشر است مثل ما اكل و شرب و مرض و صحت و حزن و فرح و ضحك و بكا و حيوة و موت دارد مثل ما و گاهي غالب و گاهي مغلوب شود در امور دنيا مثل ما و اتفاقي است كه هر نبيي اعادي بسيار دارد و جمعي در صدد اطفاء نور او هستند و اتفاقي است كه جميع امت در فهم و دانش يكسان نيستند و در ميان ايشان اطفال و زنان و عبيد و اماء و موالي و عوام و اُمّي و عاقل و عالم هست پس همه امت قابل حفظ حوزه دين نيستند و همه نميتوانند كه دين پيغمبر
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 221 *»
خود را از اندراس محافظت كنند و دفع شبهات مشبّهين و تحريف غالين و انتحال مبطلين و تأويل جاهلين و ضرر متغلّبين را بكنند و اتفاقي است كه به واسطه شرايع و اوامر و نواهي مردم آزمايش ميشوند و آنچه در بواطن خود دارند از ايمان و كفر ابراز ميدهند و اتفاقي است كه خدا مانع منافقين و كفار نميشود از آنچه ميخواهند از معاصي و اطفاء نور دين و ايمان و اگر نتوانستهاند كه اطفاء نور ايمان به كلي كنند ديگر استعداد آن را نداشتهاند و اصل حق غالب بوده به حسب استعداد و قوت برهان و خدا نه كمك ايشان ميكند در تخريب دين و نه منع قدرت و قوت از ايشان ميكند تا آنكه آنچه در باطن خود دارند ابراز دهند و اتفاقي است كه خدا مغلوب خلق نميشود و اوست غالب و ديني را كه فرستاده تا وقتي كه حكمتش اقتضا كرده است كه ظاهر باشد ظاهر ميكند و اسباب ظهورش را فراهم ميآورد پس بعد از مردن آن نبي اگر حكمت در بقاء دين اوست حافظي براي دين او قرار ميدهد كه دين او را از شر منافقين و شبهات مشبهين حفظ كند و او هم اگر معصوم نباشد مانند يكي از رعيت است اقلاً بايد در حفظ آن دين معصوم باشد اگرچه به معونت سايرين باشد و اگرچه در همهجا معصوم نباشد و اتفاقي است كه آمدن رسولان براي نجات مطيعان است و هركس مخالفت كند مستحق سخط خداست و اتفاقي است كه مؤمن به نبي و وصي افضل است نزد خدا از غير مؤمن و اتفاقي است كه هركس ايمان و عملش به مقتضاي آن بيشتر است او افضل است از آن كه ايمانش ضعيفتر است و اتفاقي است كه جميع امت مساوي نيستند در عقل و علم و اخلاق و احوال و ايمان پس بعضي اسبقند بر بعضي و بعضي متأخرند از بعضي بلاشك و اين حكايت در هر امتي است و اتفاقي است كه آن كه اسبق ايماناً باشد در هر امتي او مستحق آنچه به مؤمنين وعده شده است از فضل خدا بيشتر است و مستحق اكرام خدا بيشتر است و اتفاقي است كه خدا ظلم نميكند پس آنكه مستحقتر است به او اكرام و فضل و جود و رحمت بيشتر كند و اتفاقي است كه همه خير و نور و كمال و قدرت و قوت و عظمت و كبريا و جلالت و دوام و بقا و غير اينها در قرب به خدا بيشتر است از بُعد
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 222 *»
از خدا و اتفاقي است كه مؤمن به خدا اقرب است از كافر و هركه ايمانش بيشتر است او اقرب است از آنكه ايمانش كمتر است پس آنكه ايمانش بيشتر است مستحق آنچه در نزد خدا مهياست بيشتر است از آن كس كه ايمانش كمتر است و اتفاقي است كه آن كس كه اسبق ايماناً ميباشد محبوبتر است در نزد خدا از آن كس كه متأخر است در ايمان و پيغمبر هم او را دوستتر ميدارد و وصي او هم او را دوستتر ميدارد و عنايت ايشان به او بيشتر است و اتفاقي است كه آن كس كه اسبق و اقرب و احب شد در نزد خدا و رسول و سابقتر شد به آنچه نزد خداست از كرامت و خير و علم و حلم و نور و كمال او نيز بايد محبوب سايرين باشد و همه او را اكرام كنند و دوست دارند و تولاي او را ورزند و اقتداكنندة به او اقتداكننده به رضاي خداست و دور از او و مخالف او مخالف رضاي خداست.
باري از آنچه عرض شد معلوم شد كه در هر امّتي سابقين بودهاند و ايشان صاحب كمالات و خيرها و فيضها بودهاند و ايشان صاحب قوت و خير و نور و كمال و جلال و جمال و عظمت و عزت بودهاند و تولاي ايشان لازم و براءت از مخالفت و مخالفين ايشان متحتم بوده است نميدانم چه ميگويم و براي كه ميگويم اگر بخواهم و لا قوة الا باللّه جميع فضايل و كمالات بزرگان دين را از اتفاقيات كل بيرون آورم ميآورم ولي كو گوشي شنوا براي اينخلق منكوس و كو چشمي بينا براي ايشان؟
در اين مطلب مقصود همه همين بود كه ثابت كنيم كه سابقين در هر دين و در هر مذهب بودهاند اگر شكي داري اقلاً رجوع به قرآن كن و ببين احوال امم سابقه را و بدان كه در ميان ايشان هميشه سابقين و بزرگان بودهاند آيا نخواندهاي احوال مؤمن آلفرعون را و مؤمن يس را و احوال سحره آلفرعون را و ربّانيين و احبار بنياسرائيل را و ميفرمايد در خصوص سابقين كه ثلة من الاولين و قليل من الاخرين و ميفرمايد و السابقون الاولون من المهاجرين و الانصار و الذين اتبعوهم باحسان كه شرحش گذشت و ميفرمايد لتركبنّ طبقاً عن طبق و ميفرمايد در حديث متواتر لتركبنّ سنن من كان قبلكم حذو النعل بالنعل و القذة بالقذة حتي انهم لو سلكوا جحر ضبّ لسلكتموه كه حاصل همه آنكه بلاشك
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 223 *»
به نص قرآن در اين امت سابقين بودهاند بلكه نص است بر آنكه در امم سابقه هم سابقين بودهاند و ميفرمايد كه اين امت مطابق آن امت است در همه چيز و ميفرمايد سنة اللّه التي قدخلت من قبل و لنتجد لسنة اللّه تبديلا حاصل آنكه سنتهاي خدا در ازمنه سابقه و لاحقه تغيير نميكند پس هميشه سابقين بودهاند و هستند و خدا ميداند كه تعجب ميكنم از احوال اين مردم كه چرا مرا محتاج كردهاند كه در بديهيات اينقدر اصرار كنم و چگونه شود كه آدمي انكار كند كه در ميان امت پيغمبر خوبان و مؤمنان به حق نيستند يا عصري خالي از مؤمن ميشود اگر نزديكان به حق نيستند پس دوران از چه زنده ماندهاند و به چه فيضيابي ميكنند اگر دل در اندرون سينه تو نباشد آيا ميشود كه بدن تو زنده ماند و ميشود كه تو باقي ماني و خدا ميفرمايد در قرآن كه و لولا دفع اللّه الناس بعضهم ببعض لهدّمت صوامع و بيع و صلوات و مساجد يذكر فيها اسم اللّه كثيراً يعني اگر نه اين بود كه خدا دفع بلاها ميكرد از بعضي مردم به واسطه بعضي جميع عبادات از عالم برداشته ميشد و عبادتكدهها همه منهدم ميشد حضرت صادق7 فرمودند كه خدا دفع ميكند به نمازگذار از شيعه ما از آنكه نماز نميكند و اگر جمع شوند بر ترك نماز هلاك شوند و خدا دفع ميكند به زكوة دهنده از شيعه ما از آنكه زكوة نميدهد و اگر جمع شوند بر ترك زكوة هلاك شوند و خدا دفع ميكند به حجكننده از شيعه ما از آنكه حج نميكند و اگر جمع شوند بر ترك حج هلاك شوند تا آخر و حضرت باقر7 فرمودند كه خدا عذاب نميكند قريهاي را و در آن هفتنفر از مؤمنين باشند. آيا نه آنست كه اگر خود را تارك نماز ديدي و زندهاي بايد بداني كه نمازگذاري هست كه به بركت او تو زندهاي و چون خود را تارك زكوة ديدي و زندهاي بايد بداني كه زكوة دهندهاي هست كه به بركت او زندهاي و اگر خود را حج نكننده ديدي و زندهاي بايد اعتقاد كني كه حجكنندهاي هست كه به بركت او تو زندهاي و اگر خود را در عصيان ديدي و زندهاي بايد اعتقاد كني كه مؤمنيني هستند كه به بركت ايشان تو زندهاي و چگونه توان اعتقاد كرد كه عصيان و ترك نماز و زكوة و حج سبب دوام و نعمت است حال همچنين كه عاصيان بدون واسطه
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 224 *»
اهل طاعت فيضياب نشوند مطيعان به طاعت ناقص بدون واسطه مطيعان به طاعت كامل صحيح فيضياب نتوانند شد چرا كه خداوند جلشأنه اصل خير و كمال است و هركس كامل نيست از او دور است و بيشباهت و مناسبت به مبدء فيض و از او نتواند فيضياب شد مگر به واسطه آن معتدل حقيقي زيرا كه چنانكه استخوان به جهت عدم شباهت به روح باطني بيواسطه زنده نتوانست بشود خون صاف و لطيف نزديك هم به واسطه قلّت شباهت به روح ملكوتي زنده نتواند بشود مگر آنكه روح بخاري واسطه شود نهايت آن واسطه اول فيض را به آنكه اندكي شباهت دارد رساند. در نديدن سلطان آن رعيت دور و آن حاجب بيرونِ در شريكند اگرچه حاجب محرمتر و نزديكتر است و تا آن وزير يا آن محرم مناسب كه شاه را علانيه ديده نباشد هيچيك فيضياب نشوند چه ميشود كه اول فيض به حاجب رسد بعد به رعيتِ دور.
حال مطلب همچنين است كه چنانكه كفار فيضياب نشوند مگر به واسطه مسلمانان، مسلمانان هم فيضياب نشوند مگر به واسطه مؤمنان و مؤمنان فاسق هم فيضياب نشوند مگر به واسطه مؤمنان عادل و مؤمنان عادل هم فيضياب نشوند مگر به واسطه مؤمنان عالم و مؤمنان عالم هم فيضياب نشوند مگر به واسطه مؤمنان كامل پس همينكه ناقصان دوام و نعمت خود را ميبينند بايد يقين كنند كه مؤمنانِ كامل هستند و فيض به واسطه ايشان به ايشان ميرسد و بلاها به واسطه ايشان از ايشان دفعميشود و لكن كو ديده حقيقتبيني و كو گوش حقيقتشنوي؟
من گنگ خواب ديده و عالم تمام كر |
||
من عاجزم ز گفتن و خلق از شنيدنش |
||
و در اين مقام همينقدر كفايت ميشود و عرض كردم سابقاً كه اگر منكران راست ميگويند امامت حضرت صادق7 را به اين ادله اثبات كنند بلكه به بعض اين ادله حتي يكي و چون نتوانند كه اسّ اساس دين خود را به اين ادله ثابت كنند پس چگونه رد كنند بر مسئلهاي كه به اين ده دليل ثابت شده است و ايشان در فقه خود بسا آنكه به يك حديث صحيح بلكه به يك حديث ضعيف بلكه
«* مكارم الابرار فارسي جلد 5 صفحه 225 *»
بدون حديث و به محض شهرت ميان اصحاب بلكه در مسئلهاي كه اصحاب متعرض آن نشدهاند به رأي خود فتوي ميدهند چنانكه علامه در خصوص اخراج اجنحه و رواشن به سوي كوچهها فرموده است كه فتوي دادم به اين مسئله و حال آنكه نصي و اثري نديدم نه از خاصه و نه از عامه بلكه فتوي دادم به رأي و اجتهاد خودم و يحتمل كه غير از من كسي ديگر فكر كند و طور ديگر بفهمد. باري در مسئلهاي به اينطور فتوي ميدهند و هركس تقليد كند آن را عادل و هركس نكند آن را فاسق ميدانند و شهادت او را قبول نميكنند و اقتداي به او را جايز نميدانند و مستحق سخط و غضب خدا ميدانند و حال آنكه هيچيك از قرآن و حديث و اجماع بر آن گواهي نميدهد و اين مطلب عظيم را براي ايشان به اين ادله محكمه اثبات كردهام اقرار نكردن نهايت بيانصافي است و اگر مدعيان سخني دارند در اين خصوص قلم و كاغذ و مركب در دنيا بسيار و ايشان هم صاحب قوت و قدرت و همه فصيح و بليغ و منشي و اديب و عالم، بنويسند كتابي در رد اين كتاب عاميانه پر حشو و زايد و اين مطالب را رد كنند تا در نظر صاحبان بصيرت درآيد و بدانند كه من باطل گفتهام و باطل نوشتهام و اگر نتوانند پس با جان خود خصمي نكرده تصديق كنند اين مطلب را بل اين كتاب را و در دنيا و آخرت راحت شوند و چون در اين كتاب اسم كسي مذكور نخواهد شد و واجب هم نيست در اين ازمنه معرفت شخص معين به وصف معين انشاءاللّه ضرري به گلهدار ندارد آنها به اين مطالب تصديق كنند نهايت بگويند كه خودشان صاحب اين مقامند چرا كه تصديق نكردن اعظم است از ادعاي آن مقام اگرچه هر دو در نزد خدا خطير است باري به همينجا اين مقام را ختم ميكنيم.
(1) باجُغلو: نام سكه طلاي عثماني. لغتنامه دهخدا