05 خلاصه دروس جلد پنجم ـ چاپ

يادداشتهاي بخشي از:

 

دروس «الفطرة اﻟﺴﻠﻴمة»

 

 

عالم رباني و حكيم صمداني

مرحوم حاج ميرزا محمدباقر شريف طباطبايي

اعلي الله مقامه

 

 

به قلم:

مرحوم آقاسيدهاشم لاهيجي

رحمة الله عليه

 

«جلد پنجم»

 

يادداشت اول

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

الحمد للّه رب العالمين و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين

و لعنة اللّه علي اعدائهم الي يوم الدين

 

بدان‏كه تمام خوبيها و مدحها و تعريفها در تمام عوالم در آثار است و مؤثرات و فواعل در همه جا نه خوبي دارند و نه مدح و في نفسه نه خوبشان مي‏شود گفت و نه مدحشان مي‏شود كرد چنان‏كه از آن طرف تمام بديها و مذمتها در همه جا در آثار است و فواعل در هيچ جا بد هم نيستند و في نفسه نه بدشان مي‏شود گفت و نه مذمتشان مي‏شود كرد چرا كه خوب وقتي خوب است و تعريف دارد كه خوبي داشته باشد و خوبي كار او و اثر اوست كه از او ظاهر مي‏شود و بد وقتي بدست و مذمت دارد كه بدي داشته باشد و بدي كار او و اثر اوست كه از او صادر شده پس كسي كه عطا مي‏كند و چيزي به كسي مي‏دهد آن وقت اسمش مي‏شود معطي پس حالا تعريف دارد كه اعطاء كرده و چيزي به كسي عنايت نموده و مادامي‏كه عطا نكرده معطي نيست و كسي هم تعريفش را نمي‏كند كه عجب مرد خوب صاحب عطا و بخششي است و از آن طرف ملاحظه كن كسي كه بخل مي‏ورزد و بخل از او ظاهر مي‏شود اسمش مي‏شود بخيل پس حالا مذمت دارد كه بخل ورزيده و چيزي به كسي نداده و نمي‏دهد و مادامي‏كه بخل از او ظاهر نشده بود نه بخيلش مي‏گفتند و نه كسي مذمتش مي‏كرد بلكه داشت همين‏طور راه مي‏رفت نه او را بخيل مي‏گفتند و نه معطي و هيچ اين حرفها در ميان نبود و به اين جهت نه مذمت داشت و نه مدح نه خوب بود و نه بد پس بخل كرد بخيل شد و مستوجب مذمت شد يا عطا كرد معطي شد و مستحق تعريف شد و اگر قدري فكر كني مي‏بيني كه تمام خوبيها و بديها و مذمتها و مدحها در افعال و آثار است و فواعل و مؤثرات في نفسه نه خوبند و نه بد پس نه مذمت دارند و نه تعريف و جاي اين حرفها هيچ در خود فواعل و مؤثرات نيست جاشان در آثار و افعال است و منشأشان از اينجا است اگرچه در همه حال تعريفات و مذمتها دامن‏گير فواعل است و فواعل را تعريف مي‏كنند يا مذمت مي‏نمايند و كسي افعال و آثار را في نفسه مذمت نمي‏كند لكن ملاحظه كن ببين كه از چه راه فواعل را تعريف يا مذمت مي‏كنند فلان‏كس خوب راه مي‏رود و فلان‏كس خوب حرف مي‏زند و فلان‏كس خوب مي‏نويسد و هكذا يا فلان كس بخل دارد يا بد حركت مي‏كند يا بد راه مي‏رود پس همه جا تعريف و مذمت شخص را مي‏كنند لكن براي اينكه كاري كرده و شخص را تعريف مي‏كنند اما براي اينكه كار خوبي كرده و شخص را مذمت مي‏كنند اما براي اينكه كاري بد كرده پس سرشان بسته به كار است و در هيچ جا و هيچ طايفه كسي كه كار خوبي نكرده باشد يا كار خوبي نداشته باشد تعريفش را نمي‏كنند و كسي كه كار بدي نكرده باشد يا كار بدي نداشته باشد مذمتش را نمي‏كنند و هيچ كدام را نه خوب مي‏گويند و نه بد پس شخص كه كار خوب كرد و كار خوبي از او ظاهر شد آن وقت خوب مي‏شود و آن وقت بايد تعريفش كرد و همچنين شخص كه كار بد كرد و كار بدي از او صادر شد آن وقت بد مي‏شود و آن وقت بايد مذمتش كرد و في نفسه قطع نظر از كارشان نه خوبند و نه بد و تعريفات هم كه به ازاء خوبي است و مذمتها هم كه به ازاي بدي است پس نه تعريفي است و نه مذمتي پس فواعل خوب مي‏شوند بد مي‏شوند تعريف دارند مذمت دارند براي آثاري است كه از ايشان ظاهر مي‏شود و اعمالي است كه از ايشان صادر مي‏شود و افعالي است كه از دستشان جاري مي‏شود و اين اعمال و افعال را هم خداوند عالم پيش از فواعل ‏و عاملين خلق نكرده و فواعل نباشند اعمال و افعالشان در هيچ جا نيستند و محال است كه فاعل موجود نباشد و فعلش براي خودش موجود باشد اگر فعل فعل فاعل است لابد بايد از فاعل صادر بشود و آنكه از فاعل صادر نمي‏شود فعل فاعل نيست و دخلي به فاعل ندارد و فعل فاعل نيست مگر آنكه از فاعل صادر بشود پس فاعل خودش كه نيست تا فعلي صادر بكند و فعلش پيدا بشود در عالم پس فعلش پيش از او به طريق اولي نيست و داخل در محالات است كه فعل فاعل باشد و مع‏ذلك پيش از وجود فاعل موجود باشد و ملاحظه كن ببين كه معقول هست كه زيد توي دنيا نباشد و راه رفتنش همين‏طور توي دنيا باشد و مدتي راه برود بعد زيد پيدا بشود يا ايستادنش مدتي توي دنيا باشد بعد زيد پيدا بشود تعجب اين است كه افعال منفصل از فاعل نيستند و نمي‏شود اينها را از فاعل جدا كرد و مانند فاعل وجود مستقل عليحده‏اي ندارند پس چطور مي‏شود كه پيش از فاعل همين‏طور در خارج موجود باشند ايستادن زيد كه بايد از زيد صادر بشود و زيد بايد بايستد تا ايستادن او متحقق بشود چطور مي‏شود كه زيد هنوز به دنيا نيامده او موجود باشد و انسان وقتي ملتفت مي‏شود مي‏بيند كه اين امر داخل محالات است افعال نمي‏شود پيش از فواعل مخلوق باشند و حكم است و حتم كه بايد پس از وجود فواعل خلق بشوند و در دست فواعل ايجاد بشوند پس يقيناً خدا اعمال خلايق را پيش از خلايق خلق نكرده و پيش از اينكه خود عاملين باشند اعمالشان همين‏طور در هيچ جاي ملك وجود نداشتند و خدا خلقشان نكرده بود اگرچه مي‏بيني كه در پاره‏اي اخبار فرمايش فرمودند كه خدا خيرات و شرور را پيش از تمام خلق آفريد به دو هزار سال بعد خلق را خلق كرد و جاري كرد خيرات را بر دست هركه خواست و فرمود طوبي لمن اجريت علي يديه الخير و جاري كرد شرور را بر دست هركه خواست و فرمود ويل لمن اجريت علي يديه الشر و ظاهر اين‏جور فرمايش اين است كه خدا اعمال را پيش از عاملين خلق كرد ولكن مي‏بيني كه اگر همين‏طور مراد باشد چه كفرها و چه زندقه‏ها و چه خلاف ضرورتها از توش درمي‌آيد پس يقيناً اين‏طور كه متبادر است مراد نيست وانگهي انسان بعد از آنكه يك مطلبي را درست محكم كرد و به عقل و نقل فهميد كه همين‏طور است و غير از اين نيست و محال است غير از اين باشد آن وقت اگر در جايي چيزي بر خلاف او ببيند ظاهراً نبايد دست از آن مطلب بردارد و برود به آن آيه و حديثي كه ظاهراً بر خلاف اوست متمسك بشود و استدلال كند و اين از عقل و شعور نيست كه انسان مطلبي را تحقيق كرده و محكمش نموده و ديده كه غير از آن محال است و خلاف آن معقول نيست به محض يك آيه و حديثي كه ظاهراً بر خلاف او وارد شده است آن مطلب را دست بردارد و از آن قاعده محكمه خودش اعراض نمايد و گمراه نشدند مردم مگر از همين راه و اگر هميشه قواعد محكم را مي‏گرفتند و آنها را نصب‏العين خود قرار مي‏دادند و از همان راهها مشي مي‏كردند هرگز گمراه نمي‏شدند پس مقتضاي عقل و انسانيت اين است كه بعد از آنكه انسان قاعده محكمي را به دست آورد و امر را ديد همان‏طور است از روي عقل و نقل و خلاف آن محال است هرگاه رسيد به آيه و حديثي كه ظاهراً آن قاعده باشد زودي نمي‏رود به ظاهر آن آيه و حديث متمسك بشود بلكه يقين مي‏كند كه ظاهرشان مراد نيست و اين معني متبادري را خدا و رسول اراده نكردند لابد مرادشان چيز ديگر است كه مخالفتي با قاعده ما ندارد حال اگر فهم دارد مي‏نشيند فكر مي‏كند كه معنيش را بفهمد و آن مراد را برخورَد و هرگاه در قوه‏اش نيست فليذره في سنبله و بايد كاري دستش نداشته باشد بگذارد براي اهلش.

پس حال بعد از آنكه تحقيق كردي و فهميدي كه محال است اعمال پيش از عاملين و افعال پيش از فاعلين موجود باشند و واجب است كه در دست عاملين و فاعلين خلق بشوند نبايد به ظاهر آن حديث متمسك شد كه در اين حديث چنين مي‏فرمايند كه خدا خيرات و شرور را پيش از تمام خلق آفريد پس اعمال خلايق را تماماً خدا پيش از خلايق آفريد چرا كه مي‏بيني اگر ظاهر اين حديث را بگيري هيچ با دين و مذهب راست نمي‏آيد پس بايد يقين كرد كه اين حديث يك معني دارد كه منافات با قاعده محكمه خودمان ندارد مراد اين نيست كه خدا همين‏طور پيش از مردم اعمالشان را تماماً يك جا چه از خيرات و چه از شرور خلق كرد و همين‏طور داشت بعد كه مردم را خلق كرد تحويلشان كرد چرا كه اين‏طور محال است و محال را خدا نمي‏كند پس مراد از تقدمي‏كه فرمايش كرده‏اند تقدم رتبه‏ايست و نظرشان جاي ديگر بود و امر ديگر را ملاحظه كردند اين را فرمايش كردند و راه نظر همين است كه چون فواعل امكاناتند و افعال همه‏اش فعلياتند و امكان في نفسه تعريفي ندارد و منشأ اثري نيست تعريفها همه در فعليات است و آثار تماماً در فعليات است و فعليات باعث ترقي فواعل مي‏شوند و هر فاعلي به فعل خود ترقي مي‏كند پس افعال نوعاً اشرفند از فواعل چرا كه فواعل به آنها ترقي مي‏كنند و بالا مي‏روند و آنها منشأ آثار هستند پس رتبه آنها بالاتر است و خواستند اين مطلب را برسانند كه افعال اشرفند از فواعل بعبارة اخري فعليات اشرفند از قوه‏ها و مرتبه ايشان بالاتر است فرمودند كه خدا خيرات و شرور را پيش از تمام خلق آفريد به دو هزار سال و هيچ اين تقدمهاي زماني مراد نيست كه پيش خلق شده باشند و براي خود موجود باشند در ملك بعد خدا مردم را خلق كرده باشد پس پيش از اينكه زيد به دنيا بيايد و زنا بكند زناي زيد كه شري است از شرور در هيچ جا موجود نبود و وجودي نداشت و پيش از اينكه عمرو به دنيا بيايد و نماز بخواند نماز عمرو كه خيري است از خيرات در هيچ جاي ملك وجودي نداشت و آن وقت كه زيد به دنيا آمد و زنا كرد آن وقت زناش هم موجود شد و آن وقت كه عمرو به دنيا آمد و نماز خواند آن وقت هم نمازش موجود شد پس اعمال تمام عاملين آن وقت خلق مي‏شود كه عاملين خلق شده باشند و و آن اعمال را صادر كرده باشند حال خيرات مي‏خواهد باشد يا شرور پس پيش از آنكه مؤمن و كافر موجود بشوند ايمان و كفرشان در هيچ جاي ملك موجود نبودند و محال است كه مؤمن خلق نشده ايمانش خلق بشود و كافر خلق نشده كفرش خلق بشود پس چنين نبوده كه خدا پيش از اينكه مؤمن و كافر را خلق بكند ايمان و كفري خلق كرده باشد بعد كه مؤمن را خلق كرد ايمان را بدهد به او و كافر را خلق كرد كفر را بدهد به او و بايد دانست كه چنان‏كه خدا ايمان و كفر را پيش از مؤمن و كافر خلق نكرده همان‏طور مؤمن را مؤمن و كافر را كافر خلق نكرده از روز اول كه زيد را خلق مي‏كرد مؤمناً خلق نكرد و از روز اول كه عمرو را خلق كرد كافراً خلق نكرد چرا كه اگر از روز اول اينها را همين‏طور خلق كرده بود پس ديگر نبايد زيد را نعمت بدهد و تعريفش بكند و عمرو را نبايد عذاب بكند و مذمتش نمايد و اين چه كاري است كه يكي را خودش مؤمناً آفريد بعد مفت به او نعمت مي‏دهد و تعريفش مي‏كند و كدام لغو است از اين كار بالاتر و لغوتر و ديگري را خودش كافراً آفريد بعد توي سرش مي‏زند و عذابش مي‏كند كه چرا كافر شدي و كدام ظلم و ستم است از اين بالاتر و بيشتر پس مؤمن را خدا از روز اول كه خلق مي‏كرد مؤمن خلق نكرد و كافر را از روز اول كه خلق مي‏كرد كافر خلق نكرد همان طوري كه ايمان و كفر را پيش از خلقت مؤمن و كافر خلق نكرد و هيچ كدام معقول نيست نه معقول است كه خدا ايمان و كفر را پيش از مؤمن و كافر خلق بكند بعد ايمان را بدهد به مؤمن و كفر را بدهد به كافر و همه‌اش لغو و ظلم لازم مي‏آيد و نه معقول است كه خدا مؤمن را مؤمن و كافر را كافر خلق و باز همه‏اش لغو و ظلم لازم مي‏آيد نهايت اين است كه خلقت ايمان و كفر پيش از مؤمن و كافر داخل در محالات است به همان‏طورهايي كه دانستي و خلقت مؤمن را مؤمن و كافر را كافر از محالات نيست خدا مي‏تواند يكي را از روز اول مؤمن خلق بكند و يكي را از روز اول كافر خلق بكند ولكن نمي‏كند چرا كه خداي ما لغوكار و ظالم نيست پس چون لغوكار نيست پس مؤمن را از روز اول مؤمن خلق نكرد كه بعد نعمتش بدهد و چون ظالم نيست پس كافر را از روز اول كافر خلق نكرد كه بعد عذابش بكند اگرچه در احاديث بسيار وارد شده چيزهايي كه دلالت دارد بر اينكه خدا مؤمن را بخصوص مؤمن خلق كرد و كافر را بخصوص كافر خلق كرد مثل اينكه مي‏فرمايند خدا چون مي‏خواهد مؤمني را خلق كند مي‏گيرد طينتي از عليين و يك آب شيرين خوشگواري روي او مي‏ريزد و با هم عجين مي‏كند و از اين طين طيب و طاهر و آب طيب طاهر مؤمن را مي‏سازد و خلقش مي‏كند و چون مي‏خواهد كافري را خلق كند مي‏گيرد طينتي از سجين در نهايت كثافت و قذارت و يك آب تلخ شور نجسي روي او مي‏ريزد و اينها را با هم عجين مي‏كند و از اين طين رجس و خبيث و آن آب قذر و كثيف كافر را مي‏سازد و خلق مي‏كند و به اين مضامين در احاديث بسيار است لكن همان طوري كه عرض شد ما بعد از آنكه قاعده‏اي را محكم كرديم خلافش را در هرجا ديديم بايد مراد را فهميد و حمل بر ظاهر نكرد خب خدا از آب و گل علييني گرفت و مؤمن را خلق كرد پس مؤمن شد و از آب و گل سجيني گرفت و كافر را خلق كرد پس اين كافر چه مذمت دارد كه از روز اول خبيثش خلق كردند و آن مؤمن چه تعريف دارد كه از روز اول طيبش خلق كردند با اينكه اختيار دست هيچ يك نبود و پيش از اينكه خلقشان بكنند هيچ نبودند و يك دفعه ابتدا كردند يكي را خوب ساختند و يكي را بد و ملاحظه كن ببين معقول است كه فاخوري يك گل نرم پاكيزه‏اي را بردارد كوزه درست صحيحي بسازد بعد هي بنشيند تعريف كوزه را كه اي چه خوب كوزه‏اي شدي و مرحبا به تو كه چنين كوزه خوبي شدي و يك گل پر ريگ ضايع بي‏مصرفي بردارد و يك كوزه بدي بسازد بعد هي بنشيند كوزه را ملامت كند كه چرا بد شدي وانگهي توي سرش هم بزند كه چرا چنين شدي مي‏بايست كه مثل آن كوزه خوب بشوي چرا كه كوزه پيشتر هيچ در ميان نبوده خود فاخور آمد يك گل خوب را برداشت كوزه خوب ساخت و يك گل بدي برداشت كوزه بدي ساخت البته معلوم است گل خوب كوزه خوب مي‏شود و گل بد كوزه بد مي‏شود پس نمي‏خواست گل بد را بردارد تا كوزه بد درست نشود وانگهي كوزه بد خودبه‏خود بد نشده او همين طورش ساخته پس هم گل بد برداشته و هم او را بد ساخته پس اگر بد شده است كار خودش است برود بر خودش ملامت كند كوزه بيچاره تقصيري ندارد كه محل عتاب و ملامت او واقع بشود پس چگونه خداي به آن علم و حكمت مي‏آيد يكي را از طينت عليين و يكي را از طينت سجين يكي را خوب و يكي را بد خلق مي‏كند بعد كه خلق كرد به خوبان كه خودش آنها را از روز اول خوب خلق كرده نعمت مي‏دهد و تعريفشان مي‏كند و بدان را كه خودش آنها را از روز اول بد خلق كرده عذاب مي‏كند و هي توي سرشان مي‏زند كه چرا بد شديد پس بدان را مي‏رسد بگويند ما كه پيش از خلقت خودمان نبوديم تو ما را بد خلق كردي و از آب و گل سجيني آفريدي اگر بد بود مي‏خواستي ما را هم از آب و گل علييني خلق كني چنان‏كه مؤمنين را از آن آب و گل خلق كردي تا ما هم خوب و مؤمن بشويم اختيار كه دست ما نبود كه بگوييم ما را از آب و گل سجيني خلق بكن تا ملامتت بر ما وارد باشد امر در دست خودت بود هر طوري كه خواستي ما را آفريدي اگر بد هستيم تو ما را بد آفريدي مي‏خواستي بد نيافريني تقصير ما چيست و توبيخ و ملامتت بر ما براي چيست آن وقت خدا در جوابشان چه بگويد كه اينها را ساكت كند مگر اينكه همين‏طور بي‏خود توي سرشان بزند و كله ايشان را بكوبد و پشت سرهم عذابشان بكند كه چرا بد شديد و چرا كافر گشتيد و اين هم ظلمي است بالاتر از تمام ظلمها و هيچ ظلمي به اين حد نمي‏رسد پس اگر آن‏طورها كه متبادر است خدا كافر را كافر خلق كرد و از طينت خبالش آفريد پس العياذباللّه بايد خدا اظلم ظالمين باشد كه همه كار را خودش كرده و طينت خبالي را برداشته كافر ساخته و مع‏ذلك كافر را عذاب مي‏كند كه چرا كافر شدي پس يقيناً اين‏طورها مراد نيست از احاديث طينت و خلق مؤمن و كافر و تعبيري است كه آوردند و به اصطلاحي است كه تكلم فرمودند و مردم خبر از اصطلاحشان ندارند اينها را كه مي‏شنوند پيش خود خيالها مي‏كنند اين است كه كفرها و زندقه‏ها از توشان بيرون مي‏آيد پس بايد ملتفت شدبه همان‏طوري كه بيان شد كه جميع خوبيها و بديها در آثار و افعال است و در خود فواعل خوبي و بدي نيست و آن وقت كه آثار و افعال از فواعل صادر مي‏شود آنجا اسمي روي فواعل مي‏آيد و خوبي يا بدي نسبت به فواعل داده مي‏شود پس زيد مادامي كه عطا نكرده هيچ‏كس معطيش نمي‏گويد و تعريفش هم نمي‏كند و مادامي‏كه بخل هم نورزيد هيچ كس بخيلش هم نمي‏گويد و مذمتش هم نمي‏كند و معطي در وقتي است كه عطا كرده باشد پس حالا كه عطا كرد اسمش معطي است و حالا بايد تعريفش كرد و بخيل در وقتي است كه بخل كرده باشد پس حالا كه بخل كرده اسمش هم بخيل است و حالا بايد مذمتش كرد حال مطيع آن كسي است كه اطاعت كرده باشد و اطاعت هم معني ندارد مگر اينكه يك كسي باشد در خارج و چيزي به ديگري بگويد آن هم گوش كند و عمل نمايد پس در اين وقت اطاعت پيدا مي‏شود و آن كسي هم كه اين اطاعت از او سرزده اسمش مطيع مي‏شود و ياغي آن كسي است كه مخالفت و ياغي‏گري كرده باشد و مخالفت و ياغي‏گري هم معني ندارد و متحقق نمي‏شود مگر در وقتي كه يك كسي در خارج باشد و امري به ديگري بكند و او گوش نكند بناي مخالفت را بگذاري پس در اين وقت ياغي‏گري پيدا مي‏شود و آن كسي هم كه ياغي‏گري كرده اسمش ياغي مي‏شود پس ببين كه جاي اطاعت و مخالفت كجا است و چطور اين دو پيدا مي‏شوند و شخص في نفسه نه اسمش مطيع است و نه ياغي چرا كه كاري نكرده مطيع آن وقتي است كه اطاعت كرده باشد و ياغي آن وقت است كه مخالفت كرده باشد و اطاعت و مخالفت هم پيدا نمي‏شوند مگر در وقتي كه كسي بيايد چيزي بگويد به مردم آن وقت يا حرفش را بشنوند يا نشنوند اگر شنيدند پس اطاعت پيدا مي‏شود و اطاعت همان شنيدن گفتار اوست و اگر نشنيدند مخالفت پيدا مي‏شود و مخالفت همان نشنيدن گفتار او است پس جايي بايد باشد كه مردم باشند و يك كسي هم در خارج باشد كه به ايشان چيزي بگويد آن وقت يا اطاعت كنند يا مخالفت و اما آن جايي كه چنين نيست و كسي در خارج نايستاده حرفي با مردم نزده و چيزي از مردم نخواسته نه اطاعتي هست و نه مخالفتي نه مي‏توان گفت اطاعت كردند و نه مي‏توان گفت مخالفت كردند چرا كه كسي با ايشان حرفي نزده و چيزي از ايشان نخواسته پس اطاعت چه را و كه را كردند و مخالفت چه را و كه را نمودند مخالفتي نيست و اطاعتي نيست پس نه اسمشان مطيع است و نه مخالف چرا كه نه اطاعت كردند كه مطيع اسمشان باشد و نه مخالفت كردند كه مخالف اسمشان باشد و بديهي است كه شخص تا اطاعت نكند مطيع نيست و تا مخالفت نكند مخالف نيست و آنجا كه اطاعتي و مخالفتي نيست تا از شخص سر بزند پس مطيع و مخالف به طريق اولي يافت نمي‏شود حال اكوان و فواعل را كه خدا آفريد همه معدوم بودند و اثري از هيچ يك نبود و همه را خدا از نو خلق كرد و ابتدا كرد به خلقت ايشان و كسي هم نبود كه خدا را به زور وادارد كه چيزي را طوري خلق كند پس هر چيزي را هر طوري كه خواست همان‏طور خلقش نمود آن هم لابد همان‏طور خلق شد پس يكي را خواست سياه خلق كرد و يكي را خواست سفيد خلق كرد و يكي را خواست نر خلق كرد و يكي را خواست ماده خلق كرد و هكذا يكي را بلند خلق كرد و يكي را كوتاه و يكي را بليد خلق كرد و يكي را زيرك و يكي را خوشگل خلق كرد و يكي را بدگل پس يكي سياه شد و يكي سفيد شد و يكي نر شد و يكي ماده شد و يكي بلند و يكي كوتاه و يكي خوشگل و يكي بدگل هر يك هر طوري كه خلقش كردند آن هم همان‏طور خلق شد و نمي‏شد كه همان‏طور خلق نشوند چرا كه پيش از خلقت خود چيزي نبودند پس هرچه را هر طوري كه خواستند ايجاد كردند آن هم همان‏طور موجود شد ديگر در اين مقام اطاعت و مخالفتي در ميان نيست خودشان كه نبودند تا كسي به ايشان چيزي بگويد عمل كنند يا نكنند و بعد از اينكه هر يك موجود شدند باز كسي حرفي با ايشان نزده و چيزي به ايشان نگفته تا عمل بكنند يا نه پس اول نبودند بعد هم هر طوري كه خواستند ايشان را آفريدند پس هيچ اطاعت و مخالفتي در ميان نيست پس نه مطيع اسمشان است و نه مخالف چرا كه اطاعت نكردند تا مطيع باشند و مخالفت هم نكردند تا مخالف باشند پس نه مطيع به ايشان مي‏شود گفت و نه مخالف اين است كه در اين مقام خدا هم به كسي بحث ندارد به نر نمي‏گويد چرا نر شدي و به سياه نمي‏گويد چرا سياه شدي و به كوتاه نمي‏گويد چرا كوتاه شدي و هكذا و همچنين مدح و تعريف كسي را هم نمي‏كند همان‏طوري كه بحث بر كسي نمي‏كند پس تعريف خوشگل را نمي‏كند كه مرحبا به تو خوب خوشگل شدي همان‏طوري كه بحث به بدگل نمي‏كند كه چرا بدگل شدي و تعريف سفيد را نمي‏كند كه سفيد شدي همان‏طوري كه بحث بر سياه نمي‏كند كه چرا سياه شدي و تعريف ذكي را نمي‏كند كه ذكي و زيرك شدي يا چرا ذكي و زيرك هستي همان طوري كه بحث بر بليد نمي‏كند كه چرا بليد شدي يا چرا بليد هستي و هكذا چرا كه هم اين تعريفش بيجا است و هم اين مذمتش چرا كه هيچ يك از خود چيزي ندارند و هر طوري كه هستند او خودش ايشان را همان‏طور ساخته پس دخلي به خودشان ندارد كه تعريف داشته باشند يا مذمت پس نه تعريف دارند و نه مذمت به جهت اينكه هنوز كاري نكردند كه مستوجب تعريف يا مذمت بشوند و دانستي كه تعريفها و مذمتها در افعال و اعمال است و چون هنوز فعلي و عملي از ايشان صادر نشده تعريف و مذمت هم در ايشان جاري نمي‏شود پس نه خوبند و نه بد نه تعريف دارند و نه مذمت نه مطيعند و نه مخالف ودر اول خلقت اين چيزها در ميان نيست و هر چيزي خودش خودش است و همان‏طوري كه او را ساخته‏اند آن هم ساخته شد و همه مانند همند و فرقي با هم ندارند و چون خوبي و بدي و مدح و ذم و اسمها همه در افعال است پس خود فواعل را كه خلق كردند خودشان را نه مي‏شود خوب گفت و نه مي‏شود بد گفت و نه مي‏شود مدح كرد و نه مي‏شود ذم كرد و نه مي‏شود گفت مطيعند و نه مي‏شود گفت مخالفند و جاي اين چيزها در مقام ديگر است و آنجا اين حرفها راست و درست است و آنجا مقام افعال و اعمال است كه يكي اطاعت مي‏كند خوب مي‏شود پس مدحش مي‏كنند و يكي مخالفت مي‏كند بد مي‏شود پس ذمش مي‏كنند و دانستي كه اطاعت و مخالفت در وقتي پيدا مي‏شود كه مردم باشند و شخصي جدا بيايد در خارج بايستد و چيزي از مردم بخواهد بعضي قبول بكنند و بعضي قبول نكنند پس حال ببين كه مطيع و مخالف چه وقت پيدا شدند آن وقتي كه نبي مي‏آيد و در ميان مردم مي‏ايستد و مردم را دعوت مي‏كند و به سوي خودش مي‏خواند حال بعضي از مردم اجابت مي‏كنند دعوت او را و بعضي ديگر اجابت نمي‏كنند پس آنكه اجابت كرده مطيع اسمش مي‏شود و آنكه اجابت نكرده مخالف اسمش مي‏شود پس ببين كه قبل از اينكه نبي بيايد و مردم را دعوت بكند نه مطيع اسم مردم بود و نه مخالف به عبارة اخري نه مؤمن اسمشان بود و نه كافر چرا كه هنوز كه ايمان نياورده بودند و اطاعتي نكرده بودند بلكه هيچ ايمان و اطاعتي متحقق نبود نه مؤمن بودند و نه مطيع و هنوز كه كفر نورزيده بودند و مخالفتي نكرده بودند بلكه هيچ كفر و مخالفتي در ميان نبود نه كافر بودند و نه مخالف و نبي كه آمد و بناي دعوت را گذاشت يكي گرويد و يكي نگرويد آن‏كه گرويد مؤمن شد و آنكه نگرويد كافر شد پس آن آب شيرين خوشگواري كه در حديث طينت فرمايش كردند مراد همين آب دعوت است نه آبهاي خارجي و دعوت انبياست كه يك آب عذب سائغ خوشگواري است كه مي‏ريزد در قلب مؤمن و مؤمن قبولش مي‏كند و به خود مي‏كشد مانند آبي كه توي گل بريزي و گل او را به خود بكشد و در اندرون خودش جا بدهد و تعبير به آب هم از اين جهت است كه حيات هر چيزي به آب است چنان‏كه خدا مي‏فرمايد و جعلنا من الماء كل شي‏ء حي ما هر چيز زنده را از آب خلق كرديم پس هر چيزي كه زنده است و حيات دارد به واسطه آب است و خداوند در باب انبياء مي‏فرمايد استجيبوا للّه و للرسول اذا دعاكم لمايحييكم پس پيغمبر آمده كه مردم را احيا كند به حيات ابدي و شك نيست كه تا دعوت نكند احيا صورت نمي‏گيرد و احياش همان دعوتش هست پس چون حيات ابدي بسته است به دعوت انبياء لهذا از او تعبير به آب آوردند پس آب شيرين خوشگوار همان دعوت انبياء است كه از تمام آبها در مذاق مؤمن شيرين‏تر و خوشگوارتر است و طينت علييني كه فرمودند مراد آن قلبي است كه اجابت مي‏كند دعوت انبياء را پس آن آب دعوت ريخته مي‏شود بر آن قلب و آن قلب آن آب را مانند جان شيرين در برمي‏گيرد و به خود مي‏كشد پس مؤمن پيدا مي‏شود و طينت خبالي كه فرمودند مراد آن قلبي است كه اجابت نمي‏كند دعوت انبياء را([1]) و اين آب در مذاقشان تلخ است و نمي‏خواهند دعوت انبياء را بشنوند پس گوش به دعوتشان نمي‏دهند و جحود و انكار را پيش مي‏گيرند و آب تلخ و شوري كه مي‏فرمايند بر آن طينت خبال ريخته مي‏شود همان انكار و جحودي است كه بعد از دعوت انبياء در قلبشان پديدار شده است پس آن آب انكار و جحود هم مي‏رود در اعماق قلبشان فرو مي‏رود پس كافر پيدا مي‏شود حال معني احاديث طينت را درياب كه مراد چيست هيچ آن متبادرات به اذهان مراد نيست و مؤمن و كافر را خدا در همين دنيا همين‏طور خلق مي‏كند كه انبياء مي‏آيند دعوت مي‏كنند يكي قبول مي‏كند مؤمن مي‏شود و يكي قبول نمي‏كند كافر مي‏شود و ايمان و كفر عبارت از قبول و عدم قبول است پس مؤمن يعني قبول كننده دعوت و كافر يعني قبول نكننده دعوت و البته قبول كننده دعوت قبول كننده است و قبول نكننده دعوت قبول نكننده است و اين را كه عبارةٌ اخري كردي آنكه ايمان آورده مؤمن است و آنكه كفر ورزيده كافر است پس در اين وقت كافر و مؤمن پيدا مي‏شود و پيش از اين نه كافري هست و نه مؤمني چرا كه نه ايماني هست و نه كفري به جهت اينكه هنوز دعوتي در ميان نبود اين است كه اطفال و مجانين و مستضعفين را نه كافر مي‏شود گفت و نه مؤمن چرا كه شارع هنوز اينها را دعوت نكرده تا پيروي كنند يا مخالفت نمايند پس چون دعوت نكرده ايمان و كفري و اطاعت و مخالفتي در ميان نيست پس نه اسمشان مؤمن است و نه كافر و نه مطيع است و نه عاصي پس نه تعريف دارند و نه مذمت و اين احكام ظاهره را بگذار به كنار كه اطفال و مجانين و مستضعفين هر طايفه ملحق به آن طايفه است و حكمشان حكم آن طايفه است در طهارت و نجاست اطفال و مجانين و مستضعفين يهودي تمامشان محكوم به نجاستند و اطفال و مجانين و مستضعفين اهل اسلام تمامشان محكوم به طهارتند و اين حكم شرع ظاهر است دخلي به احكام آخرتي ندارد اي بسا اطفال يهودي كه بزرگ مي‏شوند اسلام مي‏آورند و اي بسا اطفال مسلمانان كه بزرگ مي‏شوند يك منافق نجسي بيرون مي‏آيند كه از تمام كفار و منافقين بدتر مي‏شوند و اگر كسي درست نظر بكند مي‏بيند كه نوعا كفار و منافقيني كه از توي اهل اسلام بيرون مي‏آيند به مراتب از كفار و منافقين ساير مذاهب بدترند و چه بسيار از مستضعفين كه در آخرت بعد از افروختن نار فلق اجابت مي‏كنند پس ايشان را داخل بهشت مي‏كنند و چه بسيار از يهود و نصاري و بت‏پرست هستند كه مستضعفند و دين و مذهب نمي‏فهمند و در آخرت همه ايمان مي‏آورند پس همه را داخل بهشت مي‏كنند اين است كه فرمودند اكثر اهل الجنة البله يعني بيشتر اهل جنت آنها هستند كه بلها بودند در دنيا و مستضعف بودند و چيزي راه نمي‏بردند در آخرت كه رفتند مؤمن شدند و اگر چنين نباشد كه بهشت خالي خواهد ماند چرا كه آن اشخاصي كه از روي دليل و برهان متدين به ديني شده باشند در هر زماني بسيار نادر است و در هر زماني يك دو سه نفري پيدا مي‏شود كه دليل و برهان داشته باشند پس اگر بهشت مخصوص اينها باشد لابد اهل جنت بسيار نمي‏باشند و جنت خودش خالي مي‏ماند پس مستضعفين و بلهاي اين دنيا هستند كه مي‏روند در آخرت ايمان مي‏آورند پس ايشان را داخل بهشت مي‏كنند و بهشت را پر مي‏كنند.

باري مقصود اين است كه اطفال و مجانين و مستضفعين هر طايفه اگرچه حكمشان حكم آن طايفه است در نجاست و طهارت لكن براي اين است كه نشو و نمايشان در آن طايفه است پس حكم آن طايفه را بر ايشان جاري بايد نه اينكه اينها خودشان كفري يا ايماني داشته باشند كه به آن واسطه حكم به نجاست يا طهارتشان بشود چرا كه اينها نمي‏فهمند دعوت يعني چه و داعي كيست و چه مي‏گويد و به سوي چه مردم را دعوت مي‏كند و نبي هم كه حالتشان را اين‏طور مي‏بيند كاري دست اينها ندارد و اينها را هيچ داخل در زمره مدعوين نمي‏كند و به اينها در هيچ باب دعوتي ندارد پس چون به اينها دعوت نمي‏كند ايمان و كفري هم در ميانشان پيدا نمي‏شود چرا كه اين دو فرع دعوتند دعوت اول بايد بشود آنگاه كه يكي قبول كند ايمان پيدا بشود و ايمان نيست مگر همان قبول‏كردن دعوت و يكي قبول نكند كفر پيدا بشود و كفر هم نيست مگر همان قبول نكردن دعوت داعي و آنكه ايمان آورده اسمش مؤمن بشود و آنكه ايمان نياورده اسمش كافر بشود پس جاي كفر و ايمان بعد از دعوت داعي است كه شارع از جانب خدا باشد و پيش از اينكه دعوت بكند نه ايماني است و نه كفري و آنجاهايي هم كه كاري ندارد و دعوت نمي‏كند باز نه ايماني است و نه كفري و نه يكي مؤمن اسمش هست و نه يكي كافر پس در همه جا كفر و ايمان و مؤمن و كافر بعد از دعوت شارعين پيدا مي‏شوند و پيش از دعوتشان اين حرفها در ميان نيست و تحقق ندارد پس اكوان و فواعل را كه خلق كردند نه مؤمن بودند و نه كافر و آنجا معقول نيست ايمان و فكر و هيچ تعقل نمي‏شود مؤمني و كافري چرا كه كافر آن كسي است كه كفر ورزيده باشد و مؤمن هم آن كسي است كه ايمان آورده باشد و اين هم متحقق نمي‏شود مگر بعد از دعوت داعي و در آنجا كه دعوتي نبوده پس مؤمن به كه و كافر به كه بودند و كفر به چه و ايمان به چه داشتند پس چطور مؤمن بودند و چطور كافر بودند پس نمي‏شود كه در آنجا يكي را مؤمن خلق كنند و يكي را كافر و جاي ايمان و كفر در آنجا نيست و هيچ ايمان و كفر در آنجا راه ندارند پس چطور تصوير مي‏شود كه آنجا يكي كافر خلق بشود و يكي مؤمن و آنجا يكي را زيد خلق مي‏كنند و يكي را عمرو و يكي را سياه خلق مي‏كنند و يكي را سفيد و يكي را نر خلق مي‏كنند و يكي را ماده و يكي را بلند خلق مي‏كنند و يكي را كوتاه و هكذا ديگر يكي را مؤمن خلق كنند و يكي را كافر معقول نيست و اگر شعور داري مي‏فهمي كه آنجا مؤمن و كافر خلق كردن معني ندارد به جهت اينكه مؤمن به ايمان آوردن مؤمن مي‏شود و كافر به كفر ورزيدن خود كافر مي‏شود و ايمان آوردن و كفر ورزيدن هم بعد از دعوت شارع پيدا مي‏شود پس مؤمن و كافر اينجا پيدا مي‏شود و اينجا است كه مؤمن مؤمن مي‏شود يعني شخص مؤمن و كافر كافر مي‏شود يعني شخص كافر و اين‏كه مي‏شنوي خدا مؤمن را مؤمن خلق كرد و كافر را كافر خلق كرد مراد همين‌طور است و همين‌طور خدا مؤمن را مؤمن خلق مي‏كند و كافر را كافر و غير از اين‏طور محال است و معني آن حرف اين نيست كه خدا شخص كافر را روزي كه ايجاد مي‏كرد كافر آفريد و شخص مؤمن را روزي كه ايجاد مي‏كرد مؤمن آفريد بلكه همين است كه بعد از آنكه همه اشخاص را خلق كرد و آن وقت شارع فرستاد و شارع بناي دعوت گذارد بعضي قبول نكردند پس كافر شدند و بعضي قبول كردند مؤمن شدند و خدا مؤمن را همين‏طور مؤمن خلق مي‏كند و كافر را همين‏طور كافر خلق مي‏كند و غير از اين‏طور معني ندارد و تصوير نمي‏شود و وقتي كه معني اين حرف را كه خدا مؤمن را مؤمن خلق كرد و كافر را كافر خلق كرد شكافتي چنين مي‏شود كه شارع دعوت  كرد بعضي دعوتش را قبول كردند و بعضي قبول نكردند پس به دعوت شارع مؤمني و كافري پيدا مي‏شود و هرگاه شارع دعوت نكند نه مؤمني در عالم هست و نه كافري و نه كسي اسمش مؤمن مي‏شود و نه كافر و هيچ مؤمن و كافر در عالم يافت نمي‏شوند و خدا كه مؤمن و كافر خلق كرده همين‏جور خلق كرده پس مشيت شرعيه خدا همين شارعين‏اند و خدا مشيت شرعيه‏اي به غير از شارعين ندارد و مشيت شرعيه خدا يك امر عرضي و معني مصدري نيست بلكه رجالي چند است چنان‏كه مشيت كونيه او هم رجلي است و امر عرضي نيست پس خدا اگرچه به مشيت شرعيه مؤمن و كافر را خلق مي‏كند لكن مشيت شرعيه او انبياء هستند و به انبياء مؤمن و كافر خلق مي‏كند و خلق كردن مؤمن و كافر هم همان‏طور است كه انبياء مي‏آيند در ميان مردم مي‏ايستند و مردم را به سوي خود دعوت مي‏كنند پس بعضي قبول مي‏كنند و بعضي قبول نمي‏كنند آنكه قبول كرده مؤمن است و آنكه قبول نكرده كافر است و معني اينكه خدا مؤمن و كافر را خلق مي‏كند و هركه را خواست مؤمن و هركه را خواست كافر خلق مي‏كند همين است كه انبياء مي‏آيند مردم را دعوت مي‏كنند بعضي اجابت مي‏كنند و بعضي اجابت نمي‏كنند ديگر طور ديگر تصوير نمي‏شود و همين‏طور خدا مؤمن و كافر درست مي‏كند و غير از اين‏طور معني ندارد و پيش از اينكه انبياء بيايند دعوت بكنند نه مؤمني در ملك هست و نه كافري اگرچه اشياء همه سرجاشان باشند و خلق شده باشند نهايت خلق شده‏اند و به كون آمده‏اند اما هنوز كه نه ايمان از ايشان صادر نشده و نه كفر پس چطور اسمشان مؤمن مي‏شود يا كافر پس زيد را خدا زيد آفريد آن هم موجود شد پس زيد زيد هست و موجود هم هست لكن مؤمن نيست و كافر هم نيست چرا كه نه ايمان آورده و نه كفر ورزيده و هيچ يك از او بروز نكردند پس چه مؤمني و چه كافري پس اسم خودش را بگو كه زيد است ديگر چرا مؤمن و كافرش بايد بگويي و حال اينكه نه ايمان از او سر زده و نه كفر پس زيد همين‏طور براي خود موجود است نه مؤمن است و نه كافر اين است كه كسي هم كاري دستش ندارد و نه تعريفش مي‏كنند و نه مذمتش ولكن بعد كه نبيي آمد و زيد را دعوت كرد آن وقت اگر زيد اجابت كرد پس ايمان آورده پس مي‏شود مؤمن و اگر اجابت نكرد پس كفر ورزيده پس مي‏شود كافر پس ببين كه خلقت خود زيد چه وقت است و خلقت ايمان يا كفرش چه وقت است و هميشه خلقت ايمان و كفر بعد از خلقت شخص است و دانستي كه از روز اول معقول نيست كه يكي را مؤمن و يكي را كافر خلق كنند و اصلاً در اول خلقت جاي ايمان و كفر نيست و آنجا معني ندارد يكي را مؤمن خلق كردن و يكي را كافر و تصوير نمي‏شود و جاي ايمان و كفر و مؤمن و كافر پيدا شدن بعد از خلقت و دعوت انبياء است كه بعد از اينكه امر خلقت به انجام رسيد و انبياء آمدند بناي دعوت را گذاردند ايمان و كفري پيدا شد پس مؤمن و كافري آن وقت بهم رسيد يكي مؤمن شد و يكي كافر پس تا مشيتهاي شرعيه خدا نيامده بود توي عالم و دعوت نكرده بودند هيچ خوبي و بدي و مدحي و ذمي و طاعتي و مخالفتي و ايماني و كفري در ميان نبود و هيچ اسمي از اين حرفها نبود كان الناس امة واحدة و مشيتهاي شرعيه كه پا به اين عالم گذاشتند اين چيزها پيدا شد و طاعتي و مخالفتي و خوبي و بدي و كفري و ايماني و مدحي و ذمي در عالم بهم رسيد و اين مشيتهاي شرعيه تمامشان براي اين آمدند كه شما در هيچ امري از امور خودتان اختيار نداريد و مأذون نيستيد كه حركت بكنيد مگر به اذن ما و در هيچ چيز حتي در خودتان تصرف بكنيد مگر به اذن ما و ما آنچه را كه به شما اذن مي‏دهيم در آنها تصرف بكنيد و هرچه را كه اذن نمي‏دهيم نمي‏توانيد تصرف بكنيد و اختيار مالتان و جانتان و اهل و عيالتان همه در دست ما است شما در هيچ باب اختيار نداريد و اين را از خوف مردم صراحةً ادعا نكردند يعني نسبت به خودشان ندادند چرا كه مي‏شناختند كه مردم چقدر بخيلند اين حرفها را كه بشنوند خواهند خيال كرد كه اينها آمدند از خودشان چيزي تحصيل كنند و چيزي از دستشان بگيرند اين است كه هي مكرر مي‏فرمودند مااسألكم عليه من اجر ان اجري الاّ علي اللّه و آنها را نسبت به خدا دادند كه خداي شما مي‏گويد همه چيز شما حتي خودتان مال منيد و اختيار هيچ چيز را نداريد و در هيچ چيز نبايد تصرف بكنيد مگر من شما را اذن بدهم و همه اين حرفها را منسوب به خدا ساختند كه مردم خيالات ديگر نكنند كه اينها ارباب طمعند و طمع در اوضاع و اسباب ما دارند و الاّ خدا از راه ديگر با كسي حرف نزده و چيزي از كسي نخواسته و دعوتي نكرده و مردم هم از راه ديگر نمي‏توانند با خدا معامله‏اي بكنند و كاري نسبت به او بجا بياورند پس از آن طرف هرچه هست از اين راه آمده به مردم رسيد و از اين طرف آنچه معامله كه بايد با خدا بكنند بايد از اين راه بكنند پس بيعت با او مي‏كنند بيعت با خدا كردند اين است فرموده يد اللّه فوق ايديهم و يد اللّه انبياء هستند و خدا به غير از ايشان يدي ندارد و ايشانند كه آمده‏اند از مردم بيعت بگيرند و جان و مال مردم را بخرند واللّه جان و مال تمام مردم مال ايشان است اين است كه در هيچ باب اختياري ندارند و مأذون در تصرف به هيچ وجه نيستند مگر همان‏قدري كه اذنشان بدهند باري چون بيعت با او مي‏كنند بيعت با خداي خود كرده‏اند و چون اطاعت او را مي‏كنند اطاعت خداي خود را كرده‏اند و چون پيش او مي‏روند پيش خداي خود رفته‏اند ديگر از غير اين راه نمي‏توانند رو به خدا بروند و معامله‏اي با خدا به عمل بياورند چنان‏كه خدا هم از اين راه پيش خلق آمده پس ايشان كه حرف مي‏زنند خدا حرف زده ايشان كه دعوت مي‏كنند خدا دعوت كرده ايشان كه امر مي‏كنند خدا امر كرده ايشان نهي مي‏كنند خدا نهي كرده ايشان هدايت مي‏كنند خدا هدايت كرده و هكذا پس هم خدا از اين راه پيش مردم آمده و هم مردم از اين راه بايد پيش خدا بروند خدا به اينها با مردم حرف زده و امر و نهي كرده و هدايت كرده و دعوت فرموده مردم هم بايد اطاعت اينها را بكنند و ايمان به اينها بياورند و حرف اينها را بشنوند تا اطاعت خدا را كرده باشند و ايمان به خدا آورده باشند و حرف خدا را شنيده باشند و غير از اين‏طور نمي‏شود اطاعت خدا را كرد و ايمان به خدا آورد چنان‏كه كفر و مخالفت خدا هم نمي‏شود بجا آورد مگر اينكه كافر به ايشان و مخالف با ايشان بشوند به ايشان كه كافر شدند به خدا كافر شدند مخالفت ايشان را كه كردند مخالفت خدا را كردند و به غير از مخالفتشان نمي‏شود مخالفت خدا را به عمل آورد و به غير از كفر به ايشان نمي‏شود كفر به خدا ورزيد پس اگر ايشان نيامده بودند همان طوري كه مطيع خدا و مؤمن به خدا در عالم يافت نمي‏شد همان‏طور مخالف خدا و كافر به خدا هم در عالم يافت نمي‏شد پس ايمان و كفر و اطاعت و مخالفت به ايشان موجود شد و در عالم به هم رسيد و چون چنين است پس بهشت و دوزخ هم كار ايشان است و به ايشان بهشت خلق و دوزخ خلق شد و هرگاه اينها نيامده بودند و مردم را دعوت نمي‏كردند همان طوري كه ايمان و كفري و مؤمن و كافري در ميان نبود بهشت و دوزخي هم در ميان نبود چرا كه بهشت به ازاي ايمان و دوزخ به ازاي كفر است بلكه در حقيقت بهشت صورت ايمان و دوزخ صورت كفر است اين است كه درجات بهشت و دركات دوزخ به حسب درجات ايمان و دركات كفر است بهشت هر مؤمن به اندازه ايمان او است و دوزخ هر كافري به اندازه كفر اوست پس چون دانستي كه تا انبياء نيايند دعوت نكنند ايمان و كفري يافت نمي‏شود و نه مؤمن پيدا مي‏شود و نه كافر پس بديهي است كه آن وقت بهشت و دوزخي در ميان نخواهد بود بعد از آنكه نه ايماني باشد و نه كفري نه مؤمني باشد و نه كافري پس بهشت از كجا مي‏آيد و دوزخ از كجا پيدا مي‏شود پس ايمان مي‏آورند مؤمن مي‏شوند بهشت پيدا مي‏شود و كفر مي‏ورزند كافر مي‏شوند دوزخ پيدا مي‏شود پس همان طوري كه ايمان و كفر و مؤمن و كافر كار دست ايشان است بهشت و دوزخ هم كار دست ايشان است و ايشانند كه بهشت مي‏سازند و دوزخ درست مي‏كنند همان طوري كه مؤمن مي‏سازند و كافر درست مي‏كنند چرا كه خدا با مشيت شرعيه خود اين كارها را مي‏كند و اين چيزها را خلق مي‏كند و مشيت شرعيه خدا ايشانند و خدا به غير از ايشان مشيت شرعيه‏اي ندارد پس خدا به ايشان مؤمن خلق كرده و كافر خلق كرده و به ايشان بهشت خلق كرده و دوزخ آفريده و بهشت خانه ايشان است و دوزخ محبس ايشان هركه به ايشان گرويد او را داخل خانه خود مي‏كنند و به انواع نعمتها او را متنعم مي‏سازند و هركه به ايشان نگرويد داخل محبس خود مي‏كنند و به انواع عذابها معذبش مي‏سازند و الحمدللّه كه شيعه و سني اتفاق دارند كه مخاطب به خطاب القيا في جهنم كل كفار عنيد محمد و علي8 است و ايشانند كه تمام كفار و منافقين را داخل جهنم و ملائكه غلاظ و شدادي كه شنيدي همه از نوكرهاي ايشانند و مأمورند به امر ايشان و به امر ايشان مردم را عذاب مي‏كنند و از آن طرف جميع مؤمنين را ايشان از آب كوثر سيراب مي‏كنند و داخل بهشت مي‏نمايند و ملائكه كه هستند همه از خدام ايشانند و به اذن ايشان كاري مي‏كنند پس بسا جام آبي به ملكي بدهند و بگويند كه به فلان شخص بدهد و جام ديگر به ملك ديگر بدهند و بگويند به شخص ديگر بدهد و بسا آن ملائكه هم به شكل علي باشند و بسا اسمشان هم علي باشند پس مردم ببينند كه علي خودشان را آب داده و واقعاً و حقيقةً هم آن بزرگوار همه را آب داده و هركس را كه او از آب كوثر سيراب كرده باشد البته داخل بهشت خواهد شد پس آنها را تماماً داخل بهشت مي‏كند چنان‏كه آن اشخاص را كه آب نداده يك جا داخل جهنم مي‏كند و بهشت و جهنم هر دو مال ايشان است و خدا به ايشان طيول داده پس اختيار در دست ايشان است هركه را مي‏خواهند داخل بهشت مي‏كنند و هركه را مي‏خواهند داخل جهنم مي‏كنند.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّاهرين

 

 

يادداشت دوم

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

بدان‏كه هر چيزي كه از عالم بالا در عالم ادني ظاهر مي‏شود و آثار خود را از دست او آشكار مي‏كند باز مقتضيات عالم ادني بر سر جاي خود باقي است و بالكليه زائل نمي‏شود بلكه همان چيزي كه از عالم ادني مظهر او شده است مانند ساير اجزاي عالم ادني است و جاري مي‏شود بر او آنچه را كه جاري مي‏شود بر ساير اجزاي اين عالم و به قول كلي آنچه كه از مقتضيات عالم ادني است بر مظهر او جاري مي‏شود و خيال نكن همين كه چيزي از عالم بالا در او ظاهر شد و آثار و افعالش را از دست او ظاهر كرد ديگر مقتضيات عالم خودش يك‏جا از او مي‏رود چرا كه باز از اهل اين عالم شمرده مي‏شود و هرچه ترقي بكند و مظهر عوالم بالا بشود باز جاش در همين عالم است پس چون از اهل اين عالم و جاش در اين عالم است لابد مقتضيات اين عالم دامن‏گيرش مي‏باشند اگرچه عوالم بالا خودشان اين مقتضيات را نداشته باشند مثلاً خيال في نفسه عالمش بالاتر از عالم بدن است و هيچ تدريجات اين عالم در او راه ندارد چرا كه از اين عالم نيست لكن بعد از اينكه آمد و به بدني تعلق گرفت ديگر بدن چون از اين عالم جسم است و منزلش در اين عالم است تدريجات دارد و به تدريج كاري از او صادر مي‏شود و چنين نيست كه حالا كه مظهر خيال شده تدريجات نداشته باشد چرا كه خيال اين تدريجات را ندارد بدن كه هرچه باشد باز بدن است خيال نشده تا كه مانند خيال بيرون از اين تدريجات باشد نهايت خيال به او تعلق گرفته و باز خودش همان جسمي كه بود هست و جسميتش هيچ از او زائل نشده پس لابد تدريجات بر او دارد وارد مي‏شود و با اينكه خيال در او نشسته و او به تدريجات كار نمي‏كند او خودش كاري كه بخواهد بكند به تدريج مي‏كند و كار خيال يك لمحه است ولكن همان كار هرگاه بخواهد از بدن ظاهر بشود بايد مدتي طول بكشد تا آن كار به انجام برسد و كار خود خيال همان عزمي است كه مي‏كند پس در يك لمحه خيال عزمي مي‏كند ولكن تا بدن آن عزم را به انجام رساند بسا يك عمر طول بكشد پس بدن در يك عمري دارد كاري مي‏كند و خيال همين كار را در يك لمحه‏اي كرد و هيچ حاجت ندارد كه خورده خورده به تدريج اين كار را بكند و عزم حاجت به تدريج ندارد هر كاري كه از آن معظم‏تر نباشد در يك آن مي‏شود عزم كرد و همين عزم كار خيال است و خيال بخواهد كاري بكند همين‏طور مي‏كند اول عزم مي‏كند بعد بدن را وامي‏دارد به آن كار كه آن كار از دستش ظاهر بشود و تا خيال كار خودش را نكند بدن معقول نيست كاري نمايد و كار خيال هميشه مقدم است اول او كاري مي‏كند بعد بدن را به كار مي‏دارد به اين معني او كار خودش را مي‏كند بعد بدن را هم به كار خودش وامي‏دارد پس او عزم حج مي‏كند و عزمش هم در يك لمحه بيش نيست بعد بدن را مي‏دارد منزل به منزل قطع كند و به حج برود پس بدن حالا به تدريج خورده خورده قطع منازل مي‌كند و شبها به روز و روزها به شب مي‏آورد تا آنكه بعد از چند ماهي اين امر حج را به انجام مي‏رساند و اگر كسي اندكي در امر خيال و بدن فكر كند مي‏فهمد كه كارهاي ايشان از سنخ هم نيست و هر دو به يك نحو كار نمي‏كنند بلكه بدن هميشه در جميع كارها دارد به تدريج هر يك را به انجام مي‏رساند و خيال بدون اين تدريجات ظاهري هر كاري كه دلش بخواهد مي‏كند و خود خيال اگرچه بسته است به اين بدن و تعلق دارد به اين بدن و در حال اين بدن هست لكن عجب در اين است كه مع‏ذلك مي‏رود به ماضي و استقبال به ماضي مي‏رود از امورات گذشته متألم يا متلذذ مي‏شود پس صدمات پيش را تصور مي‏كند متأثر مي‏شود و نعمتهاي پيش را تصور مي‏كند لذت مي‏كند و به استقبال مي‏رود از امورات آينده متألم يا محظوظ مي‏شود پس مرگ را مثلاً به خاطر مي‏آورد متألم مي‏شود و نعمتهايي كه بعد به او مي‏رسد متذكر مي‏شود محظوظ مي‏شود اما بدن هميشه در حال است و از كارهاي حالي متألم يا متلذذ مي‏شود نه راه به ماضي دارد و نه به استقبال نه از كارهاي گذشته متألم يا محظوظ مي‏شود و نه از كارهاي آينده پس بدن هميشه در حال است و كارهاش تماماً در حال واقع است نه به ماضي مي‏تواند برود و نه به استقبال و هميشه در حال محبوس است و خيال با اينكه سرش به او بسته است در حال بدن محبوس نيست بلكه مي‏رود به ماضي و مي‏رود به استقبال و كارها در ماضي مي‏كند و كارها در استقبال مي‏كند و سرش هم بسته است به بدن حالي مثل ظاهرش اين است كه مرغي را مي‏گيري و ريسماني به پاش مي‏بندي و سر ريسمان را به ميخي مي‏بندي و آن ميخ را بر زمين مي‏كوبي حال آن ميخ هميشه در همان‏جا هست و از جاي خودش حركت نمي‏كند ولكن اين مرغ با اينكه ريسمان پاش به آن ميخ بسته است مانند ميخ در جايي واقف نيست بلكه هي مي‏پرد از اين طرف به آن طرف و از آن طرف به اين طرف و دارد در اطراف ميخ سير مي‏كند و ميخ بر سر جاي خودش باقي است و حركت از جاي خود نمي‏كند حال آن ميخ اين بدن است كه در حال كوبيده شده و هميشه جاش در حال است و جميع كارهاش در حال است و جميع آلام و نعمتها و لذتها كه به او مي‏رسد همه‏اش در حال است و آن مرغ خيال است كه پاش را به ريسمان تعلق به اين بدن بسته‏اند و مع‏ذلك با وجود اين پابند در حال بدن محبوس نيست بلكه هي دارد به اطراف اين حال از ماضي و استقبال سير مي‏كند گاهي به ماضي مي‏رود و گاهي به استقبال و هر كاري كه بخواهد در لمحه بصر مي‏كند هيچ حاجت به اين تدريجات و مرور ايام ندارد ولكن بدن كه بخواهد كاري بكند لابد به مرور ايام بايد به تدريج آن كار را به سر برساند و اقتضاي بدن همين است و لازمه‏اش اين تدريجات افتاده است و همين كه از خيال كاري سرايت به بدن مي‏كند و بدن بايد كاري بكند لابد تدريجات زماني بايد بر او بگذرد اگرچه تمام كارهاي بدن هم منشأش از خيال است و اگر خيال نداشته باشد كاري از او به عمل نمي‏آيد پس خيال است كه او را هر وقتي به يك طوري به كاري مي‏دارد و تمام كارهاي بدن اگرچه ظاهراً از خود بدن ظاهر مي‏شود لكن از پيش خيال آمده و خيال است كه دارد بدن را حركت مي‏دهد هر طوري كه مي‏خواهد و بدن نزد خيال كالميت عند الغسال است و بدن في نفسه از خود حركتي ندارد و كاري نمي‏تواند بكند و محرك او خيال است كه به حركتش درمي‏آورد و كارها از دستش ظاهر مي‏كند ولكن همين كه بناشد كاري از دست بدن صادر بشود و بدن يك كاري كرده باشد لابد تدريج لازمش افتاده است كه آن كار بايد به تدريج از بدن صادر بشود و بدن اقتضاش همين است و لازمه‏اش اين تدريج افتاده است هر روحي كه مي‏خواهد در او نشسته باشد روح نباتي تنها داشته باشد حكمش همين است روح حيواني هم داشته باشد حكمش همين است روح انساني هم داشته باشد حكمش همين است حتي روح‏القدس هم داشته باشد حكمش همين است روح‏القدس اگرچه در هيچ باب و به هيچ وجه انتظاري برايش نيست لكن چه كند بدن كه تدريجات دارد و انتظار لازمش افتاده است پس انتظار مي‏كشد و چيزي بعد از چيزي بر او وارد مي‏شود و كاري پس از كاري از او صادر مي‏شود پس اقتضاي بدن هميشه همراه بدن هست هر چند كه ترقي بكند و بالا برود تا آنكه مظهر روح‏القدس بشود و روح‏القدس در او ظاهر بشود و فرق همين‏قدر است كه مادامي روحي به بدن تعلق نگرفته است كاري از بدن ساخته نمي‏شود و روح كه تعلق گرفت كارها از او ظاهر مي‏شود و در ميان ارواح هم هر چند كه روح بالاتر تعلق گرفت نهايت كارهاي ديگر و كارهاي عجيب‏تر از بدن ظاهر مي‏شود و همين‏طور مي‏رود تا روح‏القدس كه او وقتي كه در بدن ظاهر شد كارهاي عجيب و غريب از دست بدن آشكار مي‏كند كه از ساير ابدان هيچ يك از آن كارها به ظهور نمي‏رسد پس تعلق روح هر روحي كه مي‏خواهد باشد به بدن همين‏قدر كاري كه مي‏كند آثار و افعال چندي از بدن آشكار مي‏كند ديگر نمي‏آيد كه تدريجات و انتظارات را از بدن بردارد و نمي‏شود اينها را از بدن برداشت و بدن استعداد آن را ندارد كه بدون تدريج كاري بكند اگرچه كار روح‏القدس هم باشد و به قول مطلق هر كاري كه بناشد از بدن صادر بشود منشأش از هر روحي مي‏خواهد باشد لابد بايد به تدريج صورت بگيرد و به مرور ايام انجام پذيرد اگرچه روح في نفسه آن كار را در لمحه بصري مي‏كند و حاجت به تدريج ندارد به جهت اينكه آن روح است كه بدون تدريج كاري مي‏كند و كارش در لمحه بصري انجام مي‏گيرد و بدن كه روح نيست و هر چند ترقي بكند باز بدن است و روح نمي‏شود پس كار روح را نمي‏تواند بكند يعني مثل او نمي‏تواند كار بكند اگرچه كار روح را مي‏كند و هر كاري كه روح بخواهد اجابت مي‏كند لكن به تدريج به انجام مي‏رساند و كاري كه روح در لمحه‏اي مي‏كند بدن همان كار را در مدتي مي‏كندو كار روح همان عزم است عزمي كه مي‏كند همان كارش هست بعد كه عزم كرد بدن را به طوري كه عزم كرده به كار مي‏دارد و اينكه مي‏بيني كه مؤمن شصت سال هفتاد سال در دنيا مؤمن بوده است و هميشه در بهشت مخلد خواهد بود و كافر شصت سال هفتاد سال در دنيا كافر بوده است و هميشه در جهنم مخلد خواهد بود راهش همين است كه اگرچه ظاهراً در مقدار معيني از زمان مؤمن مؤمن بود و كافر كافر لكن اين نسبت به ظاهر بدن مؤمن و كافر است ولكن چون به خيال ايشان رجوع كني مي‏بيني كه مانند كارهاي بدن ايشان نهايت ندارد و به جايي منتهي نمي‏شود چرا كه مؤمن عزمش اين است كه ابدالاباد مؤمن باشد و كارهاي خوب بكند ديگر چقدر نهايت ندارد هر قدر كه مؤمن باشد و كارهاي خوب بكند باز مي‏بيني دلش مي‏خواهد كه مؤمن باشد و بيشتر كارهاي خوب بكند و از آن طرف كافر عزمش اين است كه ابدالاباد كافر باشد و كارهاي بد بكند ديگر تا چه حد؟ حد و اندازه ندارد هر قدر كه كافر باشد و كارهاي بد بكند باز دلش مي‏خواهد بماند كافر باشد و كارهاي بد بكند پس راست است مؤمن شصت سال مثلاً در دنيا مؤمن شد و كافر شصت سال كافر شد لكن اين كار بدنشان است آن هم اختيار دستشان نبود لكن اگر بر فرض خدا ايشان را هرگز نمي‏كشت ابدالاباد زنده نگاه مي‏داشت باز مؤمن مؤمن بود و كافر كافر پس چون نيت نيت بي‏نهايت است و اندازه ندارد خدا هم جزاي بي‏نهايت و بي‏اندازه مي‏دهد و جزاي بي‏اندازه و نهايت همان عبارت از خلود است يا در بهشت و يا در آتش اين است كه مي‏فرمايند بنياتهم خلدوا پس چون مؤمن به خيال خود هميشه مؤمن است خدا هم او را مخلد در بهشت مي‏كند و ابدالاباد نعمتش مي‏دهد و كافر به خيال خود هميشه كافر است خدا هم او را مخلد در دوزخ مي‏كند و ابدالاباد عذابش مي‏كند پس خيال نكن كه مؤمن و كافر كار خلود را نكرده‏اند بلكه هر يك كاري كرده‏اند كه استحقاق خلود را پيدا كردند و كارشان همان عزمشان است و اين عزم هم كاري است كه از خيالشان صادر مي‏شود و عزمشان چون بي‏نهايت است پس جزايشان هم بايد بي‏نهايت باشد پس باز خدا بدون استحقاق كاري نكرده بلكه آنها كاري كردند كه مستحق شدند يكي مستحق دوزخ و يكي مستحق جنت مؤمن عزم دارد كه هميشه مؤمن باشد و كارهاي خوب بكند پس هميشه مؤمن است و هميشه كارهاي خوب كرده نهايت بدنش مطاوعه نكرده كه ايمان و آن كارها هميشه از او آشكار بشود و كافر عزم دارد كه هميشه كافر باشد و كارهاي بد بكند پس هميشه كافر است و هميشه كارهاي بد كرده اگرچه بدنش مطاوعه نكرده كه كفر و كارهاي بد هميشه از او ظاهر بشود اين است كه وارد شده مؤمن در حال مرض همان طاعتهايي كه در حال صحت مي‏كردند برايش محسوب مي‏دارند و از آن طرف كافر در حال مرض همان معصيتهايي كه در حال مرض مي‏كرد برايش محسوب مي‏دارند و همچنين وارد شده است كه مؤمن محشور مي‏شود در آخرت مزكي و حاج و مجاهد في سبيل اللّه با اينكه در دنيا نه زكوتي داده و نه حجي رفته چرا كه فقير بوده چيزي در دست نداشت و نه جهادي كرده چرا كه در زمان جهاد واقع نشده پس هيچ يك از اين كارها را نكرده و هيچ يك از اين بدن دنيايي او به عرصه ظهور نرسيده مع‏ذلك هم مزكي محسوب مي‏شود عنداللّه و هم حاج و هم مجاهد پس هم ثواب زكوة را به او مي‏دهند و هم ثواب حج را و هم ثواب جهاد را و خيال نكن كه اين ثوابها را مجاناً به او مي‏دهند بدون اينكه كاري نكرده باشد حاشا و كلا چرا كه خدا حكيم است بدون استحقاق به كسي چيزي نمي‏دهد و تا كسي كاري نكند استحقاق چيزي پيدا نمي‏كند و كاري كه كردند مستحق اين ثوابها شدند همان عزمشان است كه عزم دارند زكوة بدهند اگر مال زكوي داشته باشند و حج بروند اگر استطاعت داشته باشند و جهاد بكنند اگر در زمان امام واقع باشند به طوري كه اگر مال زكوي به دست بياورند خواهند زكوة داد و اگر استطاعت پيدا بكنند خواهند حج كرد و هكذا ولكن چه كنند كه معذورند پس اگرچه معذورند و اين كارها از دستشان به ظهور نمي‏رسد لكن خودشان يك كاري كرده‏اند و كارشان اين است كه عزم كردند بر اين كارها كه اگر ممكن بشود و دستشان برسد هرآينه اين كارها را خواهند بجا آورد پس چون اين كار را كردند و اين عزم را نمودند خدا پاي خودش حساب مي‏كند اگرچه از بدنشان در دنيا ظاهر نشده باشد و او جل‏شأنه كه ديد عزم صحيح دارند لابد جزا مي‏دهد پس اين كار خيلي پيش خدا عظمش بيشتر است و اعتناي خدا به او زيادتر است و به اعمال ظاهره چندان اعتنايي ندارد و چندان محل نظر او نيست و اين اعمال ظاهره كاشفند از آن عمل باطني اصلي چرا كه اگر اين اعمال ظاهره از او ظاهر مي‏شوند معلوم مي‏شود كه عزم دارند و اگر ظاهر نمي‏شوند معلوم مي‏شود كه يا عزم ندارند و يا عزم دارند و عزمشان عزم درستي نيست چرا كه اگر عزم صحيح خالص داشتند لابد اعمال ظاهره بر طبق آن عزم از ايشان به ظهور مي‏رسيد چطور مي‏شود كه كسي از روي حقيقت عزم داشته باشد زكوة بدهد و از آن طرف مال زكوي هم دارد عذري به هيچ وجه ندارد مع‏ذلك زكوة نمي‏دهد البته واضح است كه آن عزمش عزم نيست اگر بود منشأ اثر مي‏شد و اثرش از بدن ظاهر و آشكار مي‏شد بلي اگر كسي عزم دارد زكوة بدهد اما فقير است مال زكوي ندارد كه زكوة بدهد اين شخص عزمش عزم است و عنداللّه زكوة‏دهنده محسوب مي‏شود كاشف اينكه هرگاه خدا مالي به او بدهد و مالش مال زكوي باشد البته زكوة مي‏دهد پس آن عزمي‏كه پاي شخص محسوب مي‏شود آن عزمي است كه همان‏طور پشت سرش عمل بيايد مگر اينكه موانع از عمل در ميان باشد و اما عزمي كه پشت سرش عمل نمي‏آيد با اينكه موانع از عمل هم در ميان نيست به كار صاحبش نمي‏خورد و پاي او محسوب نمي‏شود پس عزمي‏كه مثمر ثمر است آن عزمي‏است كه منشأ اثري باشد يعني عند عدم الموانع عمل بر طبق او بيايد وعزم خشك و خالي كه عمل همراهش نباشد ثمري ندارد و در حقيقت عزم نيست و عنداللّه عزم حساب نمي‏شود پس كسي كه به قول خود عزم دارد نماز بخواند ولكن همين‏طور نشسته است و عذري هم ندارد نماز نمي‏خواند اين كس در واقع عزم ندارد كه نماز بخواند اگر واقعاً عزم داشت برمي‏خواست نماز مي‏خواند بلي يك كسي هست عزم دارد نماز بخواند لكن خوابش برد وقت نماز گذشت اين شخص عزمش درست است و ثمري به حالش دارد و بر نخواندن نماز عقابي ندارد و مؤاخذه‏اش نمي‏كنند كه چرا نماز نخواندي و مؤمنين نوعاً اين‏جور عزم را دارند هميشه عزمشان اين است كه طاعت بكنند و خيرات را بجا بياورند اگرچه موانع داشته باشند و معذور باشند در بعض جاها حتي آنكه مؤمن مي‏خواهد بي‏نهايت طاعت بكند بلكه هر طاعتي را مي‏خواهد بي‏نهايت كرده باشد و نيتش در هيچ جايي واقف نمي‏شود و نيت ندارد كه ده ركعت نماز مي‏كنم يا بيست ركعت نماز مي‏كنم يا صد ركعت نماز مي‏كنم يا هزار ركعت نماز مي‏كنم يا هزار هزار ركعت نماز مي‏كنم و هكذا مي‏بيني كه نيت صلوتش  باز از اين بالاترها است و به هيچ حدي نمي‏ايستد بلكه همين‏طور مي‏خواهد نماز بكند الي غيرالنهايه اگرچه بدنش مطاوعه براي او نداشته باشد گاهي كسالت داشته باشد و گاهي ناخوش باشد و گاهي مشغول به امري باشد و گاهي از دنيا برود و بميرد لكن آن عزم هميشه بر سر جاي خودش باقي است و همچنين عزم دارد روزه بگيرد اما چقدر ده روز يا صد روز يا هزار روز يا ده هزار روز يا صد هزار روز و هكذا مي‏بيني كه قدرش معلوم نيست و اندازه‏اي ندارد همين‏طور مي‏خواهد ابدالاباد الي غيرالنهايه روزه بگيرد اگرچه بدنش مطاوعه نداشته باشد و هكذا در هر يك هر يك از طاعات مؤمن عزمش نهايت ندارد اگرچه طاعاتي كه از بدن ظاهر مي‏شود همه‏اش نهايت دارد و او عزمش در طاعات بي‏نهايت است لكن آن قدري را كه بدن متحمل است و مطاوعه مي‏كند از او ظاهر مي‏كند و آن قدري كه بدن متحملش نيست از بدن هم ظاهر نمي‏شود و اگر بدن متحمل باشد و بنا باشد كه كماينبغي مطاوعه خيال بكند طاعات الي غيرالنهايه از بدن ظاهر مي‏شود نمازهاي الي غيرالنهايه روزه‏هاي الي غيرالنهايه زكوتهاي الي غيرالنهايه خمسهاي الي غيرالنهايه و هكذا و كافر هم در نافرماني خدا عزمش بي‏نهايت است و عزم ندارد كه يك نافرماني يا دو نافرماني يا سه نافرماني بكند بلكه مي‏خواهد الي غيرالنهايه نافرماني بكند اگرچه بدنش مطاوعه نداشته باشد و نافرمانيهاي معدودي از او ظاهر بشود لكن هرگاه فرض كني كه بدن كمال مطاوعه را داشته باشد نافرمانيهاي الي غيرالنهايه از او ظاهر مي‏شود و همين‏طور است حال عالي نسبت به داني هر عالي فعلش بخواهد در داني ظاهر بشود بي‏نهايت مي‏شود اگرچه پيش خود عالي يك فعل بيش نباشد پس نسبت به خود عالي كه ملاحظه مي‏كني يك فعلي است مقيد و غير از ساير افعال است و در داني كه بناي ظهور شد نهايت پيدا نمي‏كند مثلاً عزم صلوة يك فعل است و فعل مقيدي است غير از ساير افعال خيال مانند عزم صوم و عزم حج و امثال اينها ولكن با اينكه يك فعل بيش نيست بخواهد از بدن صادر بشود نهايتي برايش نيست هرچند كه بدن نماز كند باز آن عزم سرجاش باقي است و تمام شدني ندارد چرا كه مقدر به مقداري نيست كه چند نماز بكند ده نماز يا صد نماز يا هزار نماز بلكه همين‏طور بي‏نهايت نماز بكند پس هرچه بدن نماز بكند باز مي‏خواهد نماز بكند و همچنين عزم صوم يك فعل است و غير از ساير افعال خيال است لكن بعد از آنكه بناشد از بدن صادر بشود نهايت ندارد هر چند بدن روزه بگيرد باز عزم سرجاش باقي است پس باز مي‏خواهد روزه بگيرد الي غيرالنهايه پس در عالم خيال يك فعل است و همين يك فعل كه در عالم بدن آمد بي‏نهايت مي‏شود پس آنجا يك عزم صلوة است و اين يك عزم كه سر از بدن درآورد نمازهاي بي‏نهايت پيدا مي‏شود و تمام اين نمازهاي بي‏نهايت منشأشان همان يك عزم خيالي است و آن عزم يكي است و اينها بسيار و آن عزم در يك لمحه‏اي از خيال صادر مي‏شود و اين نمازها در اوقات بي‏نهايت بايد از بدن صادر بشود پس خيال اين نمازهاي بي‏نهايت را در يك لمحه كرده و بدن بايد در اوقات غيرمتناهيه بكند پس صحيح است كه بگوييم يك لمحه‏اي از خيال مقابل هزار هزار هزار سال اين بدن است بلكه بيشتر و از اينجا بياب معني قول خدا را كه مي‏فرمايد و ان يوماً عند ربك كألف سنة مما تعدون كه يك روز آخرت مقابل هزار سال اين دنيا است و اين هزار هم تعبيري است كه آورده‏اند براي اينكه ميان مردم چنين متداول است كه مي‏خواهند بسياري چيزي را برسانند تعبير به هزار مي‏آورند و الاّ يك روز آنجا هيچ نسبت ندارد به هزار سال اين دنيا بلكه به هزار هزار سال اين دنيا بلكه به صد هزار سال اين دنيا بلكه به تمام اين دنيا و يك روز آنجا مقابل است با تمام دنيا بلكه به مراتب وسعت و احاطه‏اش بيشتر است چنان‏كه نوعش را فهميدي كه خيال در يك لمحه‏اي كاري مي‏كند كه آن كار هرگاه بايد از بدن صادر بشود تمام ازمنه و اوقات اين دنيا برايش باقي است پس خيال در يك لمحه يك كار مي‏كند و بدن در اوقات بي‏نهايت كارهاي بي‏نهايت بايد بكند و اين اوقات همان يك لمحه است كه در اينجا كه مي‏آيد اوقات بي‏نهايت مي‏شود و اين كارها همان يك كار است كه در اينجا مي‏آيد كارهاي بي‏نهايت مي‏شود پس در آنجا يك لمحه است و اينجا زمانهاي بي‏نهايت به عبارة اخري آنجا يك روز است و اينجا سالهاي بي‏نهايت و آنجا يك فعل است و اينجا فعلهاي بي‏نهايت پس يك لمحه‏اي از خيال منطوي است بر تمام اوقات بدن و يك فعلي از او منطوي است بر تمام افعال بدن كه بي‏نهايت باشند پس خيال در عالم خودش نمازهاي بي‏نهايت كرده اگرچه يك كار بيش نكرده و بدن نمازهاي معدودي مي‏كند و اگر بناست كه نمازهاي بي‏نهايت بكند بايد در اوقات بي‏نهايت باشد تا نمازهاي بي‏نهايت كرده باشد پس خيال در يك لمحه نمازهاي بي‏نهايت مي‏كند و بدن به تدريج دارد نماز مي‏كند و هر چند كه نماز مي‏كند نمازش معدود است و هر نمازيش هم غير از نماز ديگر است و خيال اين‏طور نماز نمي‏كند و نمازش چنين نيست و نمازهاي متعدد را خيال اين‏طور نمي‏كند بلكه در آنجا اين‏جور تعدد در ميان نيست در آنجا يك نماز بيش نيست آن هم يك ركعت كه يك قيام است و يك ركوع است و يك سجود پس خيال يك ركعت نماز بيشتر نكرده اما بدن هي دارد ركعات متعدده نماز مي‏كند و باز به سر نمي‏رسد و آن يك ركعت نماز خيال است كه در عالم بدن به اين نمازهاي بسيار ظاهر مي‏شود پس در خيال يك ركعت نماز است آن هم در يك لمحه ولكن در بدن كه مي‏آيد نمازهاي عديده مي‏شود اين است كه وارد شده كه نماز يك ركعت واجب شد آن هم يك قيام بود و يك ركوع و يك سجود كه جبرئيل در شب معراج به پيغمبر گفت بايست پس ايستاد بعد گفت ركوع كن ركوع كرد بعد گفت سجود بكن سجود كرد بعد خودش بدون اينكه جبرئيل چيزي بگويد يك سجود ديگر كرد و جبرئيل هيچ نگفت بعد خودش برخواست و يك ركعت ديگر به همان‏طور بجا آورد و جبرئيل هيچ نگفت پس نماز دو ركعت واجب شد حال نماز در آنجا يك ركعت بيش نيست و آنجا تعددي ندارد در اينجا كه آمد تعدد پيدا مي‏كند و اگرچه فرض كن شخص نذر كرده باشد يك ركعت نماز بكند لابد بناي كردن كه شد دو ركعت نماز اقلاً پيدا مي‏شود چرا كه عزم دارد يك ركعت نماز بكند پس به عزم يك ركعت نماز كرده بعد بدن هم برمي‏خيزد و يك ركعت نماز مي‏كند پس دو ركعت نماز پيدا مي‏شود يك ركعت را خيال كرده و يك ركعت را بدن پس نماز در حقيقت به اين نظر نمي‏شود يك ركعتي باشد لابد بايد دو ركعت باشد اگرچه اصلش يك ركعت بيش نيست و آن همان ركعتي است كه خيال مي‏كند بعد بدن را هم مي‏دارد بر طبق او يك ركعت بجا بياورد پس اول خيال نماز مي‏كند بعد بدن را هم به نماز مي‏دارد و در نماز بدن هم كه فكر كردي مي‏بيني اگرچه يك نماز است لكن نمازهاي متعدده توش هست چرا كه چشم علي‏حده نماز مي‏كند و گوش علي‏حده نماز مي‏كند و زبان علي‏حده نماز مي‏كند و دست علي‏حده نماز مي‏كند و پا علي‏حده نماز مي‏كند و تمام اعضا هر يك هر يك براي خود علي‏حده نماز مي‏كنند نماز چشم اين است كه در حال قيام به محل سجده نظر بكند و در حال ركوع به مابين قدمين نظر بكند و در حال سجود به طرف بيني نظر بكند و در حال تشهد به دامان خود نظر بكند و نماز گوش اين است كه گوش به كلمات نماز بدهد و نماز زبان اين است كه آن اذكار مخصوص را بخواند و هكذا پس بدن هم كه نماز كرد چشم نماز مي‏كند گوش نماز مي‏كند دست نماز مي‏كند پا نماز مي‏كند زبان نماز مي‏كند و اينها همه نمازهاي جسم است و ارواح هم براي خود نمازي دارد حتي روح نباتي و نماز او اين است كه از چيزهاي حلال جذب و امساك و هضم و دفع كرده باشد نه از چيزهاي حرام او هم كه چنين كرد پس او هم در اين ضمن نماز كرده روح حيات هم نمازي دارد و نمازش اين است كه در ميان نماز نظر به نامحرم نكند و گوش به غنا ندهد و هكذا تمام مراتب غيبي شخص همه براي خود نمازي دارند و بدن نماز خودش مي‏كند و آنها هم نماز خودشان را مي‏كنند پس بسا ظاهراً يك ركعت نماز بيش نيست لكن در واقع نمازهاي متعدد و ركعات متعدده بجا آورده شده است اين است كه در قيامت نمازهاي متعدده پاي شخص محسوب مي‏دارند و از اين جهت مضاعف مي‏كنند ثواب را و سر مضاعف‏شدن ثواب با اينكه ظاهراً يك عمل بيش نيست همين است كه وقتي كه اين يك عمل را شكافتي مي‏بيني اعمال متعدده از توش درمي‏آيد چه در ظاهر و چه در باطن اين است كه ثوابهاي بسيار مي‏دهند و اين ثوابها به ازاء آن اعمال متعدده است و هر قدر كه از آن اعمال كم شد همان‏قدر ثواب هم كم مي‏شود پس كسي كه بدنش نماز مي‏كند لكن در اين ميانه چشمش نماز نكند يكي از آن ثوابها كم مي‏شود و كسي كه گوشش هم نماز نكند دوتا از آن ثوابها كم مي‏شوند و هكذا تا آنكه كار به جايي مي‏رسد كه خيالش نماز نمي‏كند و اين هم دو طور مي‏شود يا آنكه خيالش در اول نيت كرده و بدن را به نماز داشته لكن حالا كه بدن بناي نماز گذارده او چندان ملتفت نيست در جاهاي ديگر سير مي‏كند اين هم اگرچه باعث نقصان ثواب هست لكن باز نماز بر سر جاي خودش هست و يا آنكه در اول هيچ نيت ندارد و عزمي ‏در ميان نيست بلكه از روي عادت بدن يك نمازي مي‏خواند و اين نماز ديگر نماز نيست و به كار صاحبش نمي‏خورد و صاحبش نمازگذار محسوب نمي‏شود و ثواب نماز به او نخواهد رسيد و نمازش يك‏جا از درجه اعتبار ساقط است پس اگر نيت در ميان نباشد اگرچه ظاهر عمل هم از بدن صادر بشود مقبول نخواهد بود چرا كه نيت روح عمل است و عمل بي‏روح مانند مرده است و منشأ اثري نيست پس در وقتي عمل مثمر ثمر است كه روح داشته باشد يعني مقرون به نيت و عزم باشد ولكن اين نيت هم به تنهايي كفايت نمي‏كند او هم براي خودش روحي دارد كه تا آن روح در او دميده نشده باشد باز مثمر ثمر و منشأ اثر نخواهد بود و آن روح روح ولايت است كه بايد دميده شده باشد در تن اين نيت تا عملي كه از روي اين نيت صادر مي‏شود صحيح باشد و اثري بر او مترتب باشد و اين روح كه دميده شد هرگاه خللي در عمل يا در نيت واقع شده باشد مثل اينكه چيزي از نماز را درست بجا نياورده باشد يا در بين نماز قصد ريا يا سمعه كرده باشد از بركت آن روح تمام خللها رفع خواهند شد و اثري از ايشان باقي نخواهد ماند به خلاف اينكه اين روح در ميان نباشد در آن وقت اگرچه تمام جهات ظاهر و باطن نماز درست باشد و نه خللي در ظاهر عمل باشد و نه در خود نيت باز آن نماز قبول نخواهد شد و ثوابي بر آن مترتب نمي‏شود.

بالجمله كلام در اين بود كه هر چيزي كه از عالي در داني ظاهر مي‏شود و داني را مظهر خودش قرار مي‏دهد باز اقتضاءات عالم داني بر آن مظهر مي‏گذرد و لازمش افتاده است و نمي‏شود كه با اينكه مظهر عالي شده است اقتضاءات عالم خودش را نداشته باشد چنان‏كه خيال با اينكه تعلق گرفته است به بدن و كارهاش تدريجي نيست مانند اجزاي اين عالم مع‏ذلك بدن دست از تدريجات عالم خود برنداشته است باز به تدريج كار مي‏كند و به تدريج امورات و حالات بر او وارد مي‏شود و انتظاراتي دارد كه خيال في نفسه هيچ آن انتظارات را ندارد حال خدا انتظاري در هيچ باب ندارد و علمش اكتسابي نيست و از جايي اكتساب نكرده و نمي‏كند و علمهاي ما همه‏اش اكتسابي است رنگي در خارج هست چشم را باز مي‏كنيم در چشم مي‏افتد پس مي‏دانيم و صدايي در خارج هست گوش مي‏دهيم مي‏فهميم و طعمي در خارج هست ذوق مي‏كنيم به زبان ادراك مي‏كنيم و به اين اكتسابات علم براي ما حاصل مي‏شود و خدا چنين نيست او پيش از اينكه تمام مخلوقات موجود باشند همه را مي‏داند كه چطور چيزي است و مي‌داند كه چطور بكني موجود مي‌شوند پس ايشان را همان‌طوري كه مي‌داند موجود مي‌كند پس پيش از اينكه عقل را خلق بكند مي‌داند كه عقل چطور چيزي است و چطور مي‏كني عقل پيدا مي‏شود و هكذا پيش از اينكه نفس و خيال و ساير مراتب موجود باشند مي‏داند كه چطور چيزي هستند و چطور مي‏كني پيدا مي‏شوند و او علمش سابق است بر تمام مخلوقات پس چطور مي‏شود كه علمش را اكتساب كرده باشد حال اين علم در آنجايي كه هست انتظاري به هيچ وجه برايش نيست لكن در عالم عقل كه آمد لابد پاره‏اي جهلهاي عقلي و انتظارهاي عقلي پيدا مي‏شود و لازمه عالم عقل همين افتاده است كه اينها را داشته باشد و در عالم نفس كه مي‏آيد لابد پاره‏اي جهلهاي نفسي و انتظارات نفسي پيدا مي‏شود و اينها لازمه عالم نفس افتاده است و هكذا در هرجا كه ظاهر مي‏شود اقتضاءات آنجا لازمش افتاده است و از اين است كه علم خدا به اختلاف پيش حجج آمده است يكي آدم است كه به اندازه علم دارد و يكي نوح است كه قدري بيشتر علم دارد و يكي ابراهيم كه بيشتر علم دارد و هكذا يكي هم پيغمبر آخرالزمان است كه اين‏قدر علم دارد كه علمش پايان ندارد و علمش آن‏قدر است كه مي‏آيد و ادعا مي‏كند كه من آخري تمام پيغمبران هستم و ختم كردم نبوت را و مهر نمودم باب پيغمبري را و تا روز قيامت ديگر پيغمبري نمي‏آيد و البته بايد خبر داشته باشد تا روز قيامت كه اين ادعا را بكند و الحمدللّه كه ديديم هزار و خورده‏اي بالا گذشته است و صدق فرمايششان معلوم شده است و كسي نيامد بگويد من پيغمبر خدايم و خدا مرا به سوي مردم فرستاده پس علمش طوري است كه همه خلق در مشت مبارك او هستند و اينجا ديگر به هيچ وجه جهلي در ميان نيست و همچنين است قدرت خدا كه در مظاهر متعدده به اختلاف ظاهر مي‏شود در هر يك از مظاهر به طوري ظاهر مي‏شود مثلاً جبرئيل وحي را از اسرافيل مي‏گرفت و اسرافيل از ميكائيل مي‏گرفت و ميكائيل از ملك روح مي‏گرفت و او از لوح مي‏گرفت و لوح از قلم حال قوت قلم از لوح بيشتر است و قوت لوح از روح بيشتر است و قوت روح از ميكائيل بيشتر است و قوت ميكائيل از اسرافيل بيشتر است و قوت اسرافيل از جبرئيل بيشتر است و هكذا قوت نوح از آدم بيشتر است و قوت ابراهيم از نوح بيشتر است و قوت موسي از عيسي بيشتر است و قوت پيغمبر آخرالزمان از همه بيشتر است و طوري است كه به هيچ وجه و در هيچ باب عجزي در او نيست و تمام قوتها هم از مبدأ است لكن در اينجاها كه مي‏آيد به تفاوت ظاهر مي‏شود و اختلاف پيدا مي‏كند پس بعضي قوي‏ترند از بعضي و بعضي ضعيف‏ترند و اين شدت و ضعف همه از خود قوابل و ظروف است و الاّ قدرت و علم از مبدأ به يك نحو آمده و يك علم و يك قدرت است كه از آنجا آمده و انزلنا من السماء ماءاً فسالت اودية بقدرها پس آب يك آب است و يك نحو از آسمان فرود مي‏آيد لكن واديها بزرگ و كوچك دارند هر يك به اندازه خودشان از اين آب پر مي‏شوند پس وادي بزرگ به قدر خودش پر مي‏شود و وادي كوچك به اندازه خودش پر مي‏شود اگرچه وقتي كه اينها را نسبت به يكديگر مي‏دهي وادي بزرگ بيشتر آب دارد و وادي كوچك كمتر آب دارد و اين هم تقصيري از آب نيست و آب تقصيري نكرده در او كمتر نرفته لكن چه كند وادي كوچك كه بيش از اين گنجايش ندارد و نمي‏تواند زياده بر اين آب را در خودش جا بدهد و ظرفيتش زياده از اين نيست و اگر ظرفيت زياده بر اين داشت آب هم زياده از اين در او قرار مي‏گرفت.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّاهرين

 

 

يادداشت سوم

 

‌بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

بدان‏كه انبياء مشيتهاي شرعيه خداوندند و مشيت شرعيه خدا يك معني مصدري نيست بلكه اشخاص خارجي هستند كه در خارج ايستاده‏اند و خدا به غير از اينها مشيت شرعيه ندارد اگرچه مشيت كونيه خدا هم معني مصدري و امر عرضي نيست لكن مشيت كونيه شخص خارجي نيست كه در يك طرفي ايستاده باشد بلكه مشيت كونيه او يك كلي است كه در غيب جاش هست و در غيب نشسته است و مي‏گيرد مواد را و صورتها از آنها استخراج مي‏كند و چيزها مي‏سازد ولكن مشيت شرعيه او اشخاصي هستند كه در خارج يك سمتي ايستاده‏اند و مردم هم سمت ديگر پس چون چنين است اين است كه تمام دعوتها و امرها و نهيها و حرفها در اينجا پيدا مي‏شود و اينجاست كه مردم را دعوت مي‏كنند و امر و نهي مي‏نمايند پس بعضي از مردم كه در سمت ديگر ايستاده‏اند قبول مي‏كنند و بعضي مخالفت مي‏نمايند آنها كه قبول كردند مؤمن اسمشان است و آنها كه مخالفت كردند كافر اسمشان است پس ايمان و كفري و اطاعت و مخالفتي در عالم پيدا مي‏شود و تا اين‏طور نباشد هيچ يك از اينها پيدا نمي‏شوند پس وجود اين چيزها در عالم به واسطه وجود انبياء است در عالم كه مشيتهاي شرعي خدا هستند و تا اين بزرگواران نيامده بودند توي دنيا و دعوت نكرده بودند نه ايماني بود و نه كفري نه طاعتي بود و نه معصيتي نه مؤمني بود و نه كافري و هيچ اين حرفها در ميان نبود بلكه كان الناس امة واحدة پس ايشان آمدند بناي دعوت گذاردند مردم مختلف شدند يكي ايمان آورد مؤمن شد و يكي مخالفت كرد كافر شد و مؤمن و كافر را خدا به همين‏طور مؤمن و كافر خلق مي‏كند و غير از اين‏طور معني ندارد كه خدا همين‏طور از روز اول يكي را مؤمن خلق بكند و يكي را كافر چرا كه جز لغو و ظلم چيز ديگر نيست و مردم لغوش را ملتفت نيستند و ظلمش را ملتفت مي‏شوند اين است كه در باب مؤمن كه مي‏رسند ايرادي ندارند و مي‏گويند خدا از راه لطف و كرم مؤمن را مؤمن خلق كرد پس از راه جود و كرم هم به او نعمت مي‏دهد و در باب كافر كه رسيدند ايراد دارند كه چرا خدا كافر را كافر خلق كرد و چرا بعد از آنكه كافرش خلق كرد عذابش مي‏كنند ديگر نمي‏دانند كه نه خدا مؤمن را اين‏طور كه مردم خيال مي‏كنند مؤمن خلق كرده تا لغو لازم بيايد و آن لطف و كرمي كه خيال كردند همه‏اش لغو و سفاهت است و هيچ ثمر ندارد و نه كافر را اين‏طور كه مردم خيال مي‏كنند كافر خلق كرده تا ظلم لازم بيايد و هيچ راه به دست مردم نيست پس چيزي را مي‏شنوند پيش خود خيالها مي‏كنند كه همه‏اش خلاف واقع است و انسان عاقل در هر باب بايد نظر به خارج بكند و وضع الهي را مشاهده كند كه خدا چه جور وضع كرده آن هم همان‏طور اعتقاد كند و همان نحو تكلم كند پس وقتي كه در خارج عالم نظر كردي مي‏بيني كه مادامي كه انبياء نيامده‏اند نه ايماني در ميان است و نه كفري و نه هيچ كس را مؤمن مي‏شود گفت و نه كافر همه به صورت همند و چون كه انبياء به ميان مردم آمدند و دعوت كردند آن وقت بعضي ايمان آوردند و بعضي كافر شدند پس آن وقت مؤمن و كافري در عالم پيدا شد بعضي مؤمن شدند و بعضي كافر پس اين را كه ديدي يقين كن كه خدا مؤمن را همين‏طور مؤمن خلق مي‏كند و كافر را همين‏طور كافر خلق مي‏كند و غير از اين‏طور مؤمن را مؤمن و كافر را كافر خلق نكرده و نمي‏كند پس تا مشيتهاي شرعيه خدا توي مردم نيامده بودند مؤمن و كافر خلق نشده بودند اينها كه آمدند مؤمن و كافر خلق شدند و مؤمن مؤمن شد و كافر كافر پس ايشان فاخورهايي هستند از جانب خدا و كارشان اين است كه كوزه‏ها بسازند ولكن كوزه‏هاي ايشان مانند كوزه‏هاي ظاهري نيست بلكه كوزه‏هاي ايمان و كفر است پس مؤمن مي‏سازند و كافر درست مي‏كنند اين است كه هميشه بعد از تشريف آوردن ايشان مردم دو فرقه مي‏شوند مؤمن و كافر و اول اين مشيتهاي شرعيه سلام اللّه عليهم كه پا به دنيا گذاشت و در اين عالم ظاهر شد حضرت آدم بود علي نبينا و آله و عليه السلام و اين بزرگوار مشيت شرعيه خدا بود در عصر خود و چون كه بدنش را ساختند و روح تا سينه‏اش آمد برخواست و نشست و نظري به عالم كرد گفت الحمدللّه شروع كرد حمد خدا را كردن بدون اينكه كسي به او تعليم كند چرا كه آنها حاجت به تعليم ندارند و همين‏طور خدا عالماً خلقشان كرده پس همين كه روح در او دميده شد همين‏طور چشم را باز كرد همه چيز را مي‏دانست اين است مي‏فرمايد و علم آدم الاسماء راوي عرض مي‏كند خدمت حضرت كه اسم همه چيز را مي‏دانست حضرت اشاره كردند به نمدي كه زير پايشان انداخته بود فرمودند حتي اسم اين نمد را هم مي‏دانست پس چشم را كه باز كرد همه خطوط را از آسمان و زمين و آنچه در اينها بود مي‏خواند و في الحقيقه اين درخت و آسمان و زمين و عناصر همه خطوطي هستند كه چيزها از ايشان فهميده مي‏شود و معاني از ايشان استنباط مي‏شود نهايت مردم سررشته از اين خطوط ندارند هرچه نظر بكنند به جز خط چيزي ديگر نمي‏بينند و راه نمي‏برند كه اينها چه خطي هستند و چه معني دارند و چه چيز از اينها استنباط مي‏شود و اما آن كساني كه خدا چشمشان را باز كرده و سواد اين نوع خط به ايشان داده همين كه نظر مي‏كنند چيزها مي‏فهمند و معني هر يك را ملتفت مي‏شوند و آنها مي‏بينند كه بر روي همه اين اشجار و انهار و آسمان و زمين نوشته است به خط واضح جلي لااله الاّ اللّه محمد رسول اللّه و بعينه مثل اين عالم مانند كتابي است كه تو باز مي‏كني مي‏خواني و از هر كلمه‏اي معنيها مي‏فهمي و چيزها از آن كتاب استنباط مي‏كني ولكن عامي بيچاره هر چند نگاه مي‏كند يك خطي مي‏بيند اما نه مي‏تواند آنها را بخواند و نه چيزي از آنها مي‏فهمد با اينكه تو خط ديدي و آن هم خط ديده و هر دو به جز خط چيز ديگر نديديد لكن تو از اين خط چيزها فهميدي و آن عامي بيچاره هيچ نفهميده حال اين خطوط عالم را هم طوري است كه انبياء مي‏توانند بخوانند و آنها از اين خطوط چيزها مي‏فهمند و مردم ديگر نسبت به اين خطوط عامي صرف صرفند و هيچ اين خطوط را راه نمي‏برند و نمي‏توانند بخوانند و هيچ معني از اينها نمي‏فهمند مگر اينكه از انبياء تعليم بگيرند و پيش آنها درس بخوانند پس آنها همه اين خطوط عالم را مي‏خوانند و تأثيراتشان را مي‏دانند و منافع و مضارشان را راه مي‏برند بدون اينكه كسي تعليمشان كند يا به تجربه به دست بياورند بلكه تا چشم باز كردند و خطي را ديدند مي‏خوانند و تأثيرش و منفعت و مضرتش را به مجرد ديدن مي‏فهمند و تا چنين نباشد حضرت آدم به محض دميدن روح در او و چشم باز كردن حمد خدا را نمي‏كرد و اولاً كه چيزي نمي‏فهميد تا حمد كند وانگهي عقلش نمي‏رسيد كه حمد بكند پس خطوط آسمان و زمين را خواند و چيزي فهميد و دانست كه خدايي هست و اينها همه را او خلق كرده و عقلش هم رسيد كه بايد حمد او را بجا آورد پس خود به خود بنا كردند حمد كردن پس اين بزرگواران تا نگاه كردند معني خطوط اين عالم را مي‏فهمند و همه اين خطوط را مي‏خوانند بلكه عرض مي‏كنم كه پيش از اينكه به اين دنيا بيايند و اين خطوط را به چشم ببينند همه اينها را راه مي‏برند و معني اينها را مي‏دانند و تأثيراتشان مي‏دانند و منافع و مضار هر يك را راه مي‏برند اين است كه در شكم حرف مي‏زدند با مادرهاي خودشان و امرشان مي‏كردند و نهيشان مي‏كردند پس آنجا كه بودند همه را راه مي‏بردند پس اينجا كه آمدند و به چشم هم ديدند به طريق اولي راه مي‏برند و خدا ايشان را عالماً خلق كرده و ايشانند عالم غير معلم و فهيم غير مفهم و علمشان با خلقتشان مساوق است و نيستند مثل ساير خلق كه اول خلق شده باشند بعد كم‏كم به تعليم و به تجربه عالم بشوند بلكه از روز اول عالماً خلق شدند و دنيا نيامده همه چيز را مي‏دانند و محتاج نيستند كسي تعليمشان كند يا به تجربه چيزي را به دست بياورند بلكه خلقتشان همين كه به اتمام رسيد علم همراهش هست و استبعاد ندارد كه خدا كسي را بخواهد عالماً خلق بكند چنان‏كه نمونه‏اش را در بسياري از جاها گذارده مانند چشم كه وقتي كه خلقتش تمام شد و پرده‏هاش و آنچه را كه در وجودش لازم است درست شدند آن وقت بدون مهلت علم ديدن همراش هست و مي‏بيند هر چيزي را و هر لون و شكلي را ادراك مي‏كند ديگر بعد از انجام خلقتش حاجت ندارد كه كسي تعليمش كند كه چطور ببين و سرخ چطور چيزي است و زرد چطور چيزي است و سبز چطور چيزي است و هكذا يا آنكه به تجربه اينها را به دست بياورد نه محتاج به تعليم است و نه محتاج به تجربه بلكه همين كه چشم چشم شد خود به خود علم ديدن را دارد و خوب هر چيزي را مي‏بيند و هر رنگي را ادراك مي‏كند بلكه طوري است كه اگر بخواهد تعمد كند نبيند زورش نمي‏رسد و لابد همين كه باز هست هر چيزي را كه پيش روش هست مي‏بيند و ادراك مي‏كند پس چشم نبوده وقتي كه علم ديدن را نداشته باشد بعد اين علم برايش پيدا بشود بلكه از روز اول خدا بيناش خلق مي‏كند و علم بينايي را از روز اول در او گذاشته اين است تا چشم درست شد مي‏بيند و رنگ و شكل را ادراك مي‏كند و هر رنگ و شكلي را از رنگ و شكل ديگر امتياز مي‏دهد و اينكه مي‏بيني بعضي چشمها ضعف دارد يا از دور نمي‏بيند يا اينكه مانند بچه‏هاي بعضي حيوانات كه تا مدتي چشمهاي خود را باز نمي‏كنند دخلي به علم ديدن ندارد و علم ديدن سر جاي خودش هست نهايت ضعف مانعش است كه نمي‏تواند حالا ببيند و اين دلالت نمي‏كند كه علم ديدن ندارد اين است كه تا ضعف برطرف شد خود به خود هر چيزي را مي‏بيند و هيچ‏كس هم دوباره تعليمش نكرده بلكه خودش مي‏بيند و هر رنگي و شكلي را ادراك مي‏كند پس اصل علمش همراهش هست و مادامي كه چشم چشم است علم ديدن را دارد و دارد اين علمش را از جايي اكتساب نكرده و نمي‏كند و اين علم را هميشه دارد و هيچ بار فاقد نبوده اما چه مضايقه كه يك وقتي چيزي را نديده باشد بعد متوجه او بشود و او را ببيند و في الواقع امر همين‏طور است الوان و اشكال اين عالم را به تدريج مي‏بيند اگرچه علم رنگ و شكل ديدن هميشه پيشش هست اين است كه تا رنگي را پيش او بردي همان ساعت درك مي‏كند و تا شكلي را پيش او بردي همان آن مي‏فهمد و امتيازش مي‏دهد ديگر حاجت ندارد كسي تعليمش بكند كه اين رنگ يا اين شكل را اين‏طور ببين و اين‏طور ادراكش كن بلكه تمام الوان و اشكال كه هيچ بار رنگشان را نديده تا متوجه به آنها شد بي‏اينكه از كسي يا جايي ياد بگيرد خودش مي‏بيند و ادراك مي‏كند و هر يك را از ديگري امتياز مي‏دهد پس انسان وقتي كه اين حالت را از چشم مشاهده مي‏كند مي‏فهمد كه اصل علم ديدن پيش او هست و خود چشم في نفسه علم ديدن را دارد كه تا هر رنگي يا شكلي را پيشش بردي مي‏فهمد و ادراك مي‏نمايد پس علم ديدنيها تمامش يك‏جا پيش چشم هست اين است كه بي‏كلفت به هر چيزي توجه بكند مي‏بيند لكن به تدريج دارد الوان و اشكال را مي‏بيند و اين مقام استزاده چشم است و اينجا جاي رب زدني علماً است كه هي استزاده مي‏كند و چيز ديگري را نشانش مي‏دهند و مي‏بيند و استزاده‏اش همين است كه به تدريج الوان و اشكال را يك يك مي‏بيند و چيزي را پس از چيزي ادراك مي‏كند ولكن هر چند جزئيات الوان و اشكال را ببيند و ادراك نمايد هيچ علم ابصار او زياد نمي‏شود و همان علمي كه پيش از ديدن اينها داشت حالا هم دارد و آن علمي كه حالا دارد پيش هم داشت علم ديدن او هيچ زياد نمي‏شود و همان علم ديدني كه داشته باز دارد توفيري به حالش نكرده پس مي‏تواند بگويد لو كشف الغطاء ماازددت يقيناً پس هر چند رنگ و شكل ببيند علمش هيچ زياد نمي‏شود و بر علم ابصارش چيزي نمي‏افزايد اگرچه چيزي را پس از چيزي ديده و رنگ و شكلي را پس از رنگ و شكلي احساس نموده و مثل تقريبي براي اين مطلب اين است كه كسي يقين دارد به وجود مكه برايش تفاوت نمي‏كند كه مكه را ببيند يا هيچ نديده باشد يقينش بر حال خود باقي است بلكه هرگاه برود مكه را هم به چشم ببيند چيزي بر يقينش نمي‏افزايد و يقينش زيادتر نمي‏شود و علم به وجود مكه‏اش زيادتي پيدا نمي‏كند نهايت بعضي تفاصيل مكه را كه پيش مطلع نبود حالا مطلع مي‏شود.

باري پس انبياء تمامشان عالماً خلق مي‏شوند و هيچ يك حاجت به اكتساب ندارند و از روي اكتساب علم تحصيل نمي‏كنند و علمشان جبلي است اكتسابي نيست پس همه چيز را مي‏دانند از روز اول نهايت به تدريج بر قلبشان وارد مي‏شود و اينجا است كه رب زدني علماً مي‏فرمايند و الاّ اصل علم را هميشه دارند و او زياد نمي‏شود چنان‏كه در چشم دانستي كه اصل علم ديدن و ادراك رنگ و شكل نمودن را دارد لكن به تدريج دارد جزئيات الوان و اشكال را ادراك مي‏كند چرا كه علم ابصار و ديدن را در خلقت چشم گذاردند و همراه چشم خلقش كردند پس تا چشم خلقتش به انجام رسيد اين علم را دارد حال علم منافع و مضار را خداوند در خلقت انبياء گذارده و همراه ايشان خلق كرده پس تا خلقتشان به انجام رسيد علم منافع و مضار را دارند و مي‏دانند كه منافع كدام و مضار كدام است و ضار چيست و نافع چيست بدون اينكه تعليم بگيرند از جايي يا از كسي يا به تجربه به دست بياورند پس همين‏طور كه دارند نگاه مي‏كنند منافع و مضار را مي‏دانند بلكه حاجت به نگاه كردن هم ندارند بدون نگاه كردن مي‏دانند از اين جهت خدا ايشان را مطاع كل قرار داده و مردم را تماماً امر به اطاعت ايشان كرده و اگر نداشتند چنين علمي مطاعشان قرار نمي‏داد و سلطان و حاكمشان بر مردم نمي‏كرد پس آنها علمشان اكتسابي نيست كه مي‏فرستند به مردم تعليم بكنند و الاّ كسي ديگر مي‏خواهد كه ايشان را تعليم بكند پس معلمين خلق كه از جانب خدا هستند آنها علم فطري دارند و در فطرت و جبلتشان خدا علم به منافع و مضار را گذارده اين است كه پيش از اينكه به دنيا بيايند علم به منافع و مضار دارند بعد از آنكه به دنيا آمدند به طريق اولي علم به اينها دارند و مي‏دانند منافع چيست و مضار كدام اين است كه حضرت آدم تا روح در او دميده شد برخواست و نشست و نظري در عالم كرد و حمد خدا را بجا آورد و خودش علم داشت به علم خود عمل مي‏كرد بعد خدا حوا را براي او خلق كرد آن وقت آدم به حوا علم تعليم مي‏كرد و امر و نهي مي‏نمود حوا هم اطاعت مي‏كرد بعد خورده خورده اولاد از ايشان به عمل آمد جمعيتي بهم رسيد پس به آنها هم علم منافع و مضار به اندازه‏اي كه محل حاجتشان بود تعليم مي‏كرد و امر و نهي مي‏كرد پس ملاحظه كن ببين كه آدم بود با حوا با چند تا بچه‏هاشان و اينها چيزهاي چندي لازم نداشتند و چندان كاري نداشتند و هنوز چيزي راه نمي‏بردند پس حضرت آدم يك شرع سهل و آساني برايشان بيان مي‏فرمود و شرع در آن وقت خيلي كم بود و به قدر كفايت همانها بود و آنها هم كه چند نفري بيش نبودند پس شرع آدم در آن وقت شرع نطفه‏اي بود كه همه‏اش مجملات و مبهمات بود آن هم مجملات و مبهمات معدودي به اندازه همان چند نفر بعد كم‏كم زياد شدند و به همان وتيره عمل كردند و خورده عادت كردند و آن شرع به آساني از ايشان به ظهور مي‏رسيد و به آساني هرچه تمامتر آن شرع را بجا مي‏آوردند و امر همين‏طور بود تا زمان حضرت نوح و تا آن زمان مردم باز به دستورالعمل آدم عمل مي‏كردند تا آنكه خوب عادت كردند و شعورشان نسبت به پيش خيلي زياد شد و حاجتشان زيادتر شد و كارهاي ايشان بيشتر شد حضرت نوح تشريف آوردند و شريعت آدم را نسخ فرمودند و شرع ديگري آورد چرا كه شرع آدم ديگر كفايتشان نمي‏كرد شرع بيشتري مي‏خواستند كه مفصل‏تر باشد پس نوح شرع مفصل‏تري آورد به قدر كفايت مردم و شرع آدمي را كه شرع نطفه بود منسوخ ساخت كه شرع آدمي حالا به كار نمي‏آيد بايد به اين شرع جديد عمل بكنيد ولكن بايد دانست كه نسخ شريعت اين نيست كه تمام شريعت سابق را يك‏جا بردارند چرا كه هيچ شريعتي را هيچ نبيي اين‏طور نسخ نكرده و نمي‏شود كه شريعت سابق يك‏جا برداشته بشود نهايت تغيير كلي پيدا مي‏كند و پيغمبر صاحب شريعت ناسخه مي‏آيد تغيير كلي در شريعت سابقه مي‏دهد اما بعضي احكام هست كه باقي مي‏ماند حتي بعضي از شرعهاي آدم هنوز در اين شرع ما باقي است كه اين است كه پيغمبر9 فرمودند كه اگر نكاح اخت در شريعت آدم جايز بود و آدم اين را تجويز كرده بود من هم حلال مي‏دانستم پس معلوم است كه اين حرمت نكاح اخت از شرع آدم مانده است تا حالا و همچنين زنا و شراب در همه شرايع حرام بوده و همين‏طور آمده تا رسيده به اين شرع ما.

باري پس حضرت نوح آمد تغيير كلي داد شرع آدم را و قواعد و قوانين ديگر برايشان قرار داد و مردم را واداشت به اين شرع خود تا آنكه خورده خورده عادت كردند پس بنا كردند به همين شرع نوحي عمل كردن و همين‏طور بودند تا زمان حضرت ابراهيم7 و چون خوب به آن شرع عادت كرده بودند و به سهل و آساني آن شرع را به عمل مي‏آوردند وانگهي جمعيتشان زيادتر شد و شعورشان بيشتر شد آن شرع درست كفايتشان نمي‏كرد پس حضرت ابراهيم آمد و شرع نوح را كه نسبت به شرع آدم شرع علقه بود نسخ كرد و از ميان برداشت و شرع ديگري آورد كه از شرع نوح مفصل‏تر و دقيق‏تر بود ولكن نسخ‏كردن ابراهيم شرع نوح را مانند نسخ كردن نوح نيست شرع آدم را اگرچه هر دو نسخ كردند شريعت سابق را چرا كه نوح آمد تغيير داد شريعت آدم را اما يك‏جا تغيير كلي نداد باز پاره‏اي از قواعد و قوانين شرع آدم در ميان بود اما حضرت ابراهيم كه آمد يك‏جا شرع نوح را تغيير كلي داد و اغلب اغلب قواعد و قوانينش را تغيير داد و باقي نماند از شرع نوح مگر قدر قليلي پس به كلي از نو شرعي آورد و مردم را به او تكليف نمود و بعد از اين بزرگوار هم هر نبي اولواالعزمي كه آمد مانند اين شريعتش را نسخ نكرد و يك‏جا شرعش را تغيير نداد آن طوري كه خودش شريعت نوح را يك‏جا تغيير داد و شرع ابراهيم آن طوري كه شرع نوح تغيير كرد آن‏طور تغيير نكرد و خيلي از شريعتهاي او در ميان شرع موسي و عيسي حتي شرع ما باقي است اين است كه خدا هي در قرآن به پيغمبر امر مي‏كند كه اتبع ملة ابرهيم حنيفا و در هيچ جا امر نكرده كه پيروي ملت آدم بكند يا نوح يا موسي يا عيسي بلكه همه جا امر به پيروي ملت ابراهيم مي‏كند.

باري شريعت ابراهيم كه شريعت مضغه بود همين‏طور در ميان مردم بود تا زمان موسي ديگر شعور مردم زيادتر شده بود و شريعت بالاتر و مفصل‏تر مي‏خواستند پس موسي آمد و شرع ابراهيم را نسخ كرد اما نسخش مانند نسخ خود ابراهيم نبود نوعاً تغيير كلي داد لكن باز بسياري از قواعد و قوانين شرع ابراهيم در ميان بود و شرع موسي هم كه شرع عظام بود همين‏طور بود و مردم عمل مي‏كردند تا زمان عيسي كه بعد از آن مردم عادت كردند به شريعت موسي و ادراك و شعورشان قوت گرفت پس عيسي آمد و شرع موسي را نسخ كرد و شرع ديگري آورد ولكن اين نسخ مانند ساير نسخها نيست حضرت عيسي نيامد شرع موسي را چندان از زمين بردارد بلكه كاري كه كرد تكميل كرد و امر را بر مردم شديدتر گرفت مثلاً موسي گفته بود كه زنا نكنيد عيسي آمد گفت كه خيال زنا هم نكنيد موسي گفته بود كه مال يكديگر را نخوريد عيسي آمد گفت كه حسد هم بر يكديگر نبريد و هكذا پس آمد شرع موسي را تكميل كرد و كأنّ گوشتي بر استخوان شرع موسي پوشانيد پس شرع اكساء لحم پيدا شد و مردم همين‏طور عمل مي‏كردند تا آنكه عادت كردند به اين شرع و بنيه ايشان قوت گرفت و شعورشان زيادتر شد پس نبي ما9 تشريف آورد شرع روحاني آورد و شرع عيسي را نسخ فرمود پس گفت كه من‏بعد بايد به اين شرع عمل بكنيد پس بنا كرد اين شرع روحاني را به مردم تعليم كردن و مردم را به عمل كردن به اين شرع واداشتن پس خورده خورده مردم انس گرفتند و عادت كردند و بنا كردند عمل كردن بعد كه قدري اين شرع ظاهر را در ميان مردم رواج داد و مردم عادت كردند و مراسم شرع را ياد گرفتند آن وقت ولايت را بر ايشان عرضه داشت و ولايت مقصود اصلي بود از شرع و شرع همه‏اش من باب المقدمه بود چرا كه شرع همه‏اش مراسم نوكري كردن است و چطور مي‏شود كه مراسم نوكري را تعليم مردم بكنند و آقاشان را نشان ايشان ندهند و چه مصرف دارد كه كسي مراسم نوكري را بداند و عمل بكند لكن آقاي خود را نشناخته باشد از اين جهت است كه اعمال و طاعات بي‏ولايت قبول نمي‏شود و ثمري به حال صاحبش ندارد بلكه كسي كه ولايت نداشته باشد مي‏خواهد نماز بكند يا دزدي بكند فرق نمي‏كند مي‏خواهد روزه بگيرد يا شراب بخورد تفاوت نمي‏كند پس اول آمدند كه مراسم نوكري را تعليم مردم كنند تا آن‏گاه كه آقاي ايشان را به ايشان نشان بدهند و آقاي خود را بشناسند مراسم نوكري را بجا بياورند پس حال نگو كه من ولايت حضرت امير را دارم ديگر چه حاجت به اين اعمال شرعيه دارم اينها همه فرع ولايت است و من كه ولايت را دارم پس همه را دارم چرا كه اين اعمال شرعيه مراسم نوكري آن بزرگوار است و هركس ادعاي نوكري آن بزرگوار را مي‏كند بايد اين اعمال شرعيه را هم بجا بياورد تا نوكريش در درگاه او مقبول افتد پس اگرچه نوكري آن بزرگوار مقصود است لكن نوكر آن بزرگوار هم بايد نماز بخواند و روزه بگيرد و حج برود و خمس بدهد و زكوة بدهد و هكذا اين است كه اول اينها را پيش انداختند كه اينها را ياد بگيرند و عمل بكنند تا آن‏گاه كه آقا و مولاي خود را شناختند باز به همين وتيره و دستورالعمل عمل بكنند چرا كه نوكري هركس مراسمي دارد و نوكري حضرت امير7 مراسمش اين است كه بايد نماز كرد روزه گرفت زكوة داد حج كرد زنا نكرد شراب نخورد زنا نكرد مال مردم را تصرف نكرد و هكذا پس هركس نوكري اين بزرگوار را ادعا مي‏كند بايد اين كارها را بكند و هركس به هر قدري كه تخلف مي‏كند همان‏قدر نوكريش ناقص است و همان‏قدر دست از نوكري مولاي خود برداشته و الاّ تخلف نمي‏كرد و از قانون شرع بيرون نمي‏رفت.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّاهرين

 

 

يادداشت چهارم

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

بدان‏كه هر چيزي در هرجا كه موجود است البته در آنجا هم ظاهر است و نمي‏شود چيزي در جايي موجود باشد و در آنجا ظاهر نباشد و اگر در آنجا ظاهر نيست پس در آنجا موجود نيست و هرگاه موجود بود لابد ظاهر هم بود چرا كه ظهور همراه وجود است و هرجا كه وجود آمد ظهور لازمش افتاده است و موجود غيرظاهر معني ندارد و داخل در محالات است پس هر چيزي همين كه در جايي موجود شد البته در آنجا ظاهر هست و ظهور دارد نهايت در جاهاي ديگر ظاهر نيست و اين ظاهرهاي اينجا را هم مي‏بيني كه در يك‏جا ظاهرند در جاهاي ديگر ظاهر نيستند زيد در اينجا ظاهر هست اما توي اطاق ظاهر است در بيرون اطاق ظاهر نيست يا در بيرون اطاق ظاهر است و در توي اطاق ظاهر نيست و هر چيزي كه ظاهر است حالش اين است كه در يك جايي ظاهر است و در باقي جاها ظاهر نيستند پس مراتب غيوب هم هريك در سر جاشان كه موجودند پس هر يك در عالم خودش ظاهرند نهايت در اين عالم ظاهر نيستند نباشند چنان‏كه اجزاي اين عالم هم در يك جاي بخصوصي ظاهرند و در جاهاي ديگر ظاهر نيستند پس معني اينكه فرمايش مي‏كنند كه هرچه در وجود مقدم است در ظهور مؤخر است چيست اگر وجود مقدم است دانستي كه وجود بي‏ظهور معني ندارد پس ظهور هم لابد مقدم است و اگر ظهور مؤخر است پس وجود هم لابد مؤخر است پس چطور مي‏شود كه وجود مقدم باشد و ظهور مؤخر؟

پس بايد دانست كه اين ظهوري كه مي‏فرمايند ظهور هر چيزي در عالم خودش مراد نيست و آن ظهور محل حرف نيست و كلام در او نيست و بسي واضح كه اين قسم از ظهور مساوق است با وجود هرجا كه وجود هست ظهور هم همراهش هست و مراد از ظهور ظهور عالي است در داني به عبارة اخري مراتب غيوب كه ظاهر مي‏شوند در اين عالم و اين ظهور ظهور ديگري است غير از آن ظهور خودشان در عالم خودشان پس با اينكه در عالم خودشان ظاهرند مي‏آيند در اين عالم ظاهر مي‏شوند و اين ظهور است كه تأخيربردار است و هرچه وجودش پيش است بايد اين نوع از ظهورش بعد باشد يعني هر مرتبه‏اي كه بالاتر از مرتبه‏ايست تا آن مرتبه در اين عالم ظاهر نشود آن مرتبه بالاتر ظاهر نمي‏شود و هميشه بايد مرتبه ادني پيش ظاهر بشود تا بعد مرتبه اعلي ظهور بهم برساند تا آنكه آن مرتبه‏اي كه بالاتر از همه است پس از همه در اين عالم ظاهر مي‏شود بعينه مانند كاسه گندمي ‏كه تهش را سوراخ بكني آن وقت گندمهايي كه متصل به ته كاسه هست اول مي‏ريزد بعد آن گندمهايي كه بالاتر است و هكذا تا آنكه آن گندمي كه بالاي كاسه است آخرتر از همه مي‏ريزد حال از جمله مراتب غيبي نبات است و اين نبات رتبه‏اش از جماد بالاتر است و بالاتريش همين است كه مي‏آيد روي كله جماد مي‏نشيند و در جماد تصرف مي‏كند و فرمان‏روا مي‏شود در مملكت بدن جماد و تسخير مي‏كند او را به طوري كه نمي‏تواند از تحت فرمان او بيرون برود پس يقيناً نبات رتبه‏اش بالاتر از جماد است پس در وجود مقدم است بر جماد حال وقتي كه مي‏خواهد در اين عالم ظاهر بشود اول جماد را پيش مي‏اندازد كه جمادي در عالم درست بشود آن وقت مي‏آيد به آن جماد تعلق مي‏گيرد و در عالم ظاهر مي‏شود و صفات و آثار خود را از اين جماد آشكار مي‏سازد و هكذا حيات رتبه‏اش بالاتر از نبات است به جهت اينكه مي‏آيد روي نبات مي‏نشيند و در او تصرف مي‏كند و تسخير مي‏كند مملكت نبات را پس در وجود مقدم است بر نبات حال وقتي كه مي‏خواهد در اين عالم ظاهر بشود اول نبات را پيش مي‏اندازد و نباتي در عالم پيدا مي‏شود آن وقت مي‏آيد و به آن نبات تعلق مي‏گيرد و آثارش را از دست او ظاهر و آشكار مي‏كند.

مثل ظاهرش اين است كه آتش ظاهر نمي‏شود مگر در جايي كه آبي باشد و آن آب بخار بكند و بخار هم دود بشود آن وقت آتش در آن دود دربگيرد در اين چوبهاي تر مي‏بيني كه وقتي كه پيش آتش گذاردي هي بخار از او بيرون مي‏آيد پس آب در اندرون او هست كه بخار مي‏شود و بيرون مي‏آيد نهايت چون آبش زياد است آتش در او درنمي‏گيرد مگر اينكه آبش قدري كم بشود و در ساير چوبها اين‏طور آب نيست اين است كه بخارشان هم ديده نمي‏شود بلكه يك صمغي در ايشان هست كه پيش از ورود حرارت انجماد دارد بعد كه حرارتي بر او وارد شد آب مي‏شود باز حرارت كه بر او وارد شد بخار مي‏شود حال بخار مرتبه‏اش بالاتر از آب است دليلش همين كه بخار صعود مي‏كند و بالا مي‏رود و آب نمي‏تواند صعود بكند و بالا برود از اين جهت تا آب نباشد بخار پيدا نمي‏شود پس بايد آبي پيشتر باشد تا آنگاه بخار از او پيدا بشود بعد كه اين بخار پيدا شد باز حرارت به او مي‏رسد دخان مي‏شود و اين دخان درجه‏اش بالاتر است از بخار چرا كه زورش بيشتر است و بيشتر از بخار بالا مي‏رود اين است كه تا بخار پيدا نشود دخان پيدا نمي‏شود پس اول بايد يك بخاري باشد تا بعد از آن بخار به واسطه حرارت دخان احداث بشود و دخاني كه در عالم نبود ظاهر بشود باز حرارت ديگر به اين دخان مي‏رسد آتش در او درمي‏گيرد و مشتعل مي‏شود و آتش حالا رتبه‏اش بالاتر از اين دخان است چرا كه از بالا مي‏آيد احاطه مي‏كند به تمام اقطار اين دخان و زورش به مراتب از دخان بيشتر است و بالاتر مي‏رود از دخان و زودتر از او بالا مي‏رود اين است كه پس از دخان ظاهر مي‏شود و تا دخاني موجود نشود آتش ظاهر نمي‏شود پس چون بالاتر از همه آب و بخار و دخان است اين است كه پس از همه اينها ظاهر مي‏شود و تا اينها را پيش نياندازد نمي‏شود كه در اين عالم ظهور بهم برساند حال مراتب غيوب هم بعينه همين‏طورند هر مرتبه‏اي كه بالا است تا مرتبه‏اي كه در زير او واقع است پيش نياندازد و اول او در عالم ظاهر نشود خودش نمي‏تواند ظاهر بشود حال نبات كه مي‏خواهد در عالم ظاهر بشود و آثار و افعال خود را در اين عالم آشكار نمايد لابد است كه يك جمادي باشد و يك صمغي در آنجا پيدا بشود و در جوف آن جماد حبس بشود تا آنگاه نبات به آن صمغ تعلق بگيرد پس آثار و افعال خود را از دست آن جماد آشكار نمايد حال شكي نيست كه تا صمغ نباشد روح نباتي تعلق نمي‏گيرد چرا كه روح نباتي شأنش نمو است و جماد صرف صرف كه قابل نمو نيست پس مطاوعه نمي‏تواند بكند و هيچ كش نمي‏تواند بياورد اما صمغ كش مي‏آورد و قابل هست از براي نمو كردن پس لابد بايد صمغي باشد و اين صمغ اولاً كه تا جمادي نباشد خود به خود پيدا نمي‏شود پس بايد لابد جمادي باشد كه صمغ از او به عمل بيايد وانگهي اين صمغ اگر بيرون باشد يا سرما به او مي‏زند و يا گرما يا يك‏جاش گرم مي‏شود و يك‏جاش سرد پس فاسد و ضايع مي‏شود پس باز نمي‏تواند مطاوعه روح نباتي را بكند و وجودش بي‏مصرف خواهد بود پس لابد بايد جمادي باشد كه توي آن جماد حبسش كنند كه سرما و گرما و حوادثات خارجي به او صدمه‏اي وارد نياورند تا آن‏گاه روح نباتي بيايد در جوف آن جماد به همان صمغ تعلق بگيرد آن وقت آثار و افعال خود را از دست اين جماد آشكار كند و هكذا حيات بخواهد در اين عالم ظاهر بشود لابد يك جمادي بايد باشد كه نباتيت داشته باشد و روح نباتي در او آشكار باشد پس تا نطفه‏اي نباشد و اين نطفه هم نمو نكند و شاخ و برگ و ريشه نكند محال است كه حيات تعلق بگيرد چرا كه حيات به هر چيزي نمي‏تواند تعلق بگيرد به جهت اينكه هر چيزي قابل از براي ظهور حيات نيست و نمي‏تواند مظهر او واقع بشود و مطاوعه نمي‏كند حيات را و تعلق نمي‏گيرد حيات مگر به بخار و بخار هم پيدا نمي‏شود مگر اينكه يك همچو بدني باشد كه دست و پا و سر و ساير اعضاء و جوارح را داشته باشد و همچو بدن هم پيدا نمي‏شود مگر اينكه نطفه‏اي باشد و به آن نطفه روح نباتي تعلق بگيرد و نمو كند و كش بياورد پس آن‏گاه كه روح نباتي در نطفه آشكار شد و بنا كرد نموكردن پس ريشه كرد پا درست شد و شاخ و برگ نمود سر و دست و ساير اعضاء درست شدند تا آنكه در فضوات اين بدن كه به اين سرحد رسيد بخار پيدا شد و اين بخار از فضوات بدن در قلب جا گرفت پس آن وقت كه اين بخار پيدا شد و در آنجا محبوس شد حيات در او درمي‏گيرد پس آن بخار زنده مي‏شود و چون كه بخار زنده شد به زندگي خود تمام اقطار بدن را هم زنده مي‏دارد حال بدن نباتي لابد بايد باشد تا حيات ظاهر بشود يكي براي اينكه تا اين بدن نباتي به اين‏طور نباشد بخار پيدا نمي‏شود پس مركب حيات مهيا و آماده نمي‏شود و يكي براي اينكه بايد همچه بدني باشد كه بخار در جوف او حبس بشود و اگر بخار در بيرون باشد لابد متفرق مي‏شود و يك‏جاش سرد مي‏شود و يك‏جاش گرم پس حيات نمي‏شود به او تعلق بگيرد پس لابد بايد اين خيك بدن باشد كه توي اين خيك حبس بشود و اجزاش يك‏دست و متراكم باقي بماند تا آنكه بتواند مظهر حيات واقع شود پس آنگاه حيات در او دربگيرد و ظاهر بشود و اين حيات هم كه ظاهر مي‏شود اول آن مرتبه ادناش كه خيلي نزديك است به نبات ظاهر مي‏شود و آن لامسه است و اين لامسه اول چيزي است كه بعد از ظهور حيات تعلق مي‏گيرد به بدن و اين لامسه اقرب است به نبات از سامعه و باصره و شامه و ذائقه و آنها مرتبه‏شان بالاتر است اين است كه پس از لامسه ظاهر مي‏شوند و اول لامسه را پيش مي‏اندازند و چون لامسه ادني درجات حيات است حيواني نيست كه اين را نداشته باشد و چيزي كه داغش مي‏كني نمي‏فهمد او حيوان نيست نبات است حيوان كه شد هرچه ضعيف باشد باز داغش كه مي‏كني مي‏فهمد نمي‏بيني كه كرم ضعيف‏ترين حيوانات است نه مي‏بيند و نه مي‏شنود و نه طعم مي‏فهمد و نه بو ادراك مي‏كند اما همين كه دست به روش زدي خود را جمع مي‏كند و آتش نزديكش بردي فرار مي‏كند پس هر حيواني لامسه را لابد دارد و نمي‏شود كه حيات داشته باشد و لامسه نداشته باشد اما شامه مي‏شود نداشته باشد چنان‏كه بعضي را مي‏بيني شامه ندارند و همچنين ذائقه مي‏شود نداشته باشد چنان‏كه بعضي را مي‏بيني ذائقه ندارند و هكذا مي‏شود سامعه نداشته باشد مانند بعضي و مي‏شود باصره نداشته باشد مانند بعضي و در خراطين كه خيلي واضح است كه حيات دارد ولكن هيچ يك از اينها را ندارد پس كليةً مي‏شود حيواني ذائقه نداشته باشد يا شامه نداشته باشد يا باصره نداشته باشد يا سامعه نداشته باشد لكن نمي‏شود حيواني لامسه نداشته باشد و اگر لامسه هم ندارد پس حيوان هم نيست و اين لامسه چون ادني درجات حيات است نمي‏شود كه لااقل او در ميان نباشد و از اين جهت است كه اول چيزي است كه در حيوان پيدا مي‏شود اين است كه طفل در شكم مادر بعد از ولوج روح لامسه دارد و سردي و گرمي احساس مي‏كند و صدمه به مادرش وارد بيايد احساس مي‏كند و متألم مي‏شود اما نه ذائقه دارد و نه شامه و نه باصره و نه سامعه و اينها بعد از تولد پيدا مي‏شود پس لامسه پست‏تر از آنها است اين است كه پيشتر از همه ظاهر مي‏شود و بعد از او ذائقه پيدا مي‏شود و بعد از او شامه پيدا مي‏شود و بعد از او باصره پيدا مي‏شود و بعد از همه سامعه پيدا مي‏شود و سامعه بالاتر از همه است اين است كه آخرتر از همه ظاهر مي‏شود اين است كه مناط خوابي كه ناقض وضو است آن را قرار دادند كه گوش چيزي را نشنود پس اگر شخص را خواب بگيرد بسا هست كه چشمش باز هم هست چيزي را نمي‏بيند و بوي چيزي را نمي‏فهمد و طعم چيزي را ادراك نمي‏كند اما گوشش صدا را مي‏شنود پس وضوش باطل نمي‏شود بعد كه گوشش هم صدايي را نشنيد آن وقت وضو باطل مي‏شود پس چون سامعه بالاتر از ساير قوي است و اعلي درجات حيات است اين است كه آنها همه از كار مي‏افتند و سامعه باز باقي است سامعه از كار افتاد بدن به خواب مي‏رود.

باري پس حيات بعد از تعلق نبات و ظهور او تعلق مي‏گيرد و ظاهر مي‏شود و صفات او هم همه يك‏دفعه ظاهر نمي‏شوند بلكه آن صفتي كه ادني از همه است اول ظاهر مي‏شود و آنكه بالاتر از اوست بعد ظاهر مي‏شود تا اينكه آنكه بالاتر از همه است آخرتر از همه ظاهر مي‏شود و از حيات بالاتر مرتبه خيال است و خيال مي‏آيد به حيات تعلق مي‏گيرد و حيات را مسخر خود كرده به كار مي‏دارد و چون بالاتر است از حيات تا حيات در جايي ظاهر نشود خيال تعلق نمي‏گيرد و ظاهر نمي‏شود پس مقدم است در وجود بر حيات و پس از حيات در عالم ظاهر مي‏شود و چون در خيال نظر كردي مي‏بيني كه خيال از عالم تدريجات است و خيلي شباهت به بدن دارد در نوع تدريج اگرچه تدريجش مانند تدريج بدن نيست لكن هرچه هست باز به حسب خود تدريجات دارد اين است كه در يك آن نمي‏تواند دو چيز را تصور بكند و متوجه دو چيز بشود بلكه هميشه چيزي را پس از چيزي تصور مي‏كند و به چيزي پس از چيزي متوجه مي‏شود همان طوري كه بدن كاري را پس از كاري مي‏كند و چيزي را پس از چيزي مي‏بيند و صدايي را پس از صدايي مي‏شنود و ماجعل اللّه لرجل من قلبين در امر بدن و خيال است كه چشم را به يك چيز دوختي بسا گوشت صدايي را نمي‏شنود و گوش را متوجه صدايي ساختي بسا چشم چيزي را نمي‏بيند و هكذا خيال كه متوجه چيزي شد از چيز ديگر غافل است پس نوعاً بدن و خيال از عالم تدريجاتند و يك مرتبه‏اي هست كه او از عالم تدريجات بيرون است و در آنجا تدريجات در ميان نيست و آن نفس است كه تدريج در او راه ندارد و پيش او همه چيز يك‏جا حاضر است از اين جهت در آخرت همه اعمال را از طاعات و معاصي يك‏جا حاضر مي‏بينند پس در نفس همه چيز حاضر است و يك‏جا در آنجا جمع است لكن در خيال به تدريج ظاهر مي‏شود و در بدن هم به تدريج ظاهر مي‏شود ملاحظه كن ببين كه تو يك لغتي را مي‏داني تمام اين لغت پيش تو حاضر است و همه را يكجا مي‏داني و انتظاري نداري و يك‏دفعه همه را مي‏داني اما بخواهي همه را خيال كني طول مي‏كشد و بخواهي حرف بزني باز طول مي‏كشد كه بايد يكي يكي را خيال بكني و يكي يكي را بر زبان جاري كني پس در نفس تو الفاظ لغت يك‏جا هست و نفس انتظاري ندارد و همه را يك آن مي‏داند به خلاف بدن و خيال پس نفس به هيچ وجه تدريج ندارد هرچه دارد همه‏اش بالفعل پيش او حاضر است و چيزي هم از لوح نفس هرگز محو نمي‏شود هرچه در آنجا نقش شد ديگر پاك‏شدني ندارد هميشه ثابت است و اين فراموشيها را كه مي‏بيني نه اينكه چيزي از نفس محو مي‏شود حاشا و كلا بلكه در نفس ثابت است نهايت به واسطه وجود مانع خيال آن را نمي‏بيند اين است كه هي مي‏گردد و طوف مي‏زند كه او را پيدا بكند پس اجمالاً مي‏داند كه يك چيزي از او فراموش شده كه بعد از آنكه به خاطرش آمد مي‏فهمد كه هماني بود كه فراموش كرده پس يك علم اجمالي دارد به آن چيزي كه فراموش كرده و همين دليل است بر اينكه بايد آن چيز در يك جايي باشد كه نوعش در دست خيال هست و نوعش را مي‏داند اين است كه بعد تا به خاطرش آمد مي‏داند كه هماني بود كه فراموشش كرده بود وانگهي مي‏بيني كه يك چيزي را مي‏داند فراموش كرده پس در پي او مي‏گردد پس لابد يك چيزي را علم دارد و نوعاً و اجمالاً مي‏داند كه چه چيز فراموشش شده پس يقيناً در يك جايي هست و خيال مي‏گردد كه او را پيدا كند پس بسا مي‏شود كه پيداش بكند و يادش بيايد و هرگاه كسي اين علم اجمالي هم نداشته باشد يعني فراموش كرده باشد و هيچ ملتفت هم نباشد كه چه چيز را فراموش كرده باز گمان نكن كه از لوح نفس محو شده بلكه باز در لوح نفس باقي هست نهايت حجب و موانع خيلي در ميان است كه فراموش كرده و نمي‏داند هم كه فراموش كرده پس علم اجمالي هم ندارد و اين همين‏طور هست در قبر و برزخ يا آخرت به خاطرش مي‏آيد و آنجاها متذكر مي‏شود و بسا طاعات است كه شخص بجا آورده و حالا فراموش كرده و هيچ نمي‏داند كه آن طاعات را بجا آورده پس در قبر مي‏رود آن طاعات را مي‏بيند يا در آخرت و بسا معاصي هست كه شخص مرتكب شده و حالا فراموش كرده و هيچ نمي‏داند كه آن معاصي را مرتكب شده پس در برزخ يا آخرت آن معاصي را مي‏بيند و همين‏طور است في الواقع حال مؤمنين و كفار مؤمنين در آخرت مي‏روند بسا طاعتها دور خود مي‏بينند كه پيش هيچ خاطر نداشتند و كفار در آخرت مي‏روند بسا معاصي در دور خود مي‏بينند كه پيش هيچ خاطر نداشتند و فراموش كرده بودند و نمي‏دانستند كه فراموش كردند.

باري هرچه در نفس آمد محال است پاك و محو بشود از لوح او و هميشه در آنجا باقي است و اگر فراموشي هم عارض بشود باز يك وقتي به خاطر مي‏آيد چه در دنيا و چه در برزخ و چه در آخرت بدون اينكه دوباره تعليم گرفته باشد پس لابد هست كه بعد بدون تعليم به خاطر مي‏آيد پس فرق بين نفس و خيال همين است كه خيال تدريجي است و به تدريج كار مي‏كند و نفس دفعي است و به تدريج كار نمي‏كند هرچه دارد يك‏جا پيشش حاضر است و از خيال چيزي محو مي‏شود و از نفس چيزي محو نمي‏شود پس يقيناً رتبه نفس بالاتر از رتبه خيال است و خيال زير پاش افتاده است و چون چنين است اين است كه تا خيال ظاهر نشود در عالم نفس تعلق نمي‏گيرد و ظاهر نمي‏شود پس نفس كه مي‏خواهد در عالم ظاهر بشود اول خيال را پيش مي‏اندازد بعد خودش پشت سرش ظاهر مي‏شود چنان‏كه خود خيال هم وقتي كه خواست در عالم ظاهر بشود اول حيات را پيش انداخت و خودش پشت سر حيات آمد و حيات هم كه مي‏خواست ظاهر بشود اول نبات را پيش انداخت و خودش پشت سر نبات آمد و نبات هم كه مي‏خواست ظاهر بشود اول جماد را پيش انداخت و خودش پشت جماد آمد پس تمام اين مراتب مترتباً در مقام خود و در عالم خود موجود بودند لكن در اين عالم ظاهر نبودند و بعد كه خواستند در اين عالم ظاهر بشوند آنكه پست‏تر از همه آنها و نزديك‏تر به اين عالم بود اول ظاهر مي‏شود بعد آنكه بالاتر است و هكذا تا آنكه بالاتر از همه است پس از همه ظاهر مي‏شود پس اول جماد در اين عالم پيدا مي‏شود بعد روح نباتي در او ظاهر مي‏شود بعد روح حيات در او ظاهر مي‏شود بعد خيال در او ظاهر مي‏شود بعد نفس در او ظاهر مي‏شود و اين است مراد از اينكه مي‏فرمايند هرچه در وجود مقدم است در ظهور مؤخر است و جاي اين حرف در ظهور مراتب عديده است در قبضه‏اي از قبضات اين عالم كه مراتب عديده مترتبه‏اي اگر بخواهند در قبضه‏اي از اين قبضات عالم ظاهر بشوند هر مرتبه‏اي كه پايين‏تر است بايد اول ظاهر بشود و تا مرتبه داني ظاهر نشود در آن قبضه مرتبه عالي ظاهر نمي‏شود پس در اينجا استدلال مي‌كنيم كه هر مرتبه‏اي كه بعد ظاهر مي‏شود اشرف است از مرتبه سابقي و اين مطلب هيچ دخلي ندارد كه مرتبه‏اي از بالا در يك قبضه‏اي ظاهر بشود و مرتبه پست‏تر در قبضه ديگر ظاهر بشود و اينجا تأخر در ظهور لازم نيست و هيچ تأخر در ظهور كه مي‏گويند در اينجا مراد نيست كه اين قبضه كه مرتبه بالاتر در او ظاهر شده است بايد مؤخر باشد از آن قبضه‏اي كه مرتبه پست‏تر در او ظاهر شد بلكه مي‏شود كه مؤخر از او باشد بالاتفاق و مي‏شود هم مقدم باشد و هيچ ميزان ندارد پس مي‏بيني كه نوعاً حيات بالاتر از نبات است اما در يك‏جا حيات ظاهر مي‏شود و در يك جاي ديگر همان نبات تنها ظاهر مي‏شود حال لازم نكرده است كه آنكه حيات دارد حكماً بايد پس از آنكه نبات تنها دارد ظاهر بشود چرا كه اشرف از اوست بلكه مي‏شود كه پس از او ظاهر بشود و مي‏شود هم كه پيش از او ظاهر بشود و هيچ پستا ندارد چرا كه مي‏بيني بسا حيوانها بعد از درختها پيدا مي‏شوند و بسا درختها بعد از حيوانها پيدا مي‏شوند پس آنكه گفته‏اند هرچه در وجود مقدم است در ظهور مؤخر است مراد اين نيست كه نباتات هميشه بايد بعد از جمادات پيدا بشوند و بعد از نباتات ديگر بايد جمادي پيدا نشود و حيوانات هميشه بايد بعد از نباتات پيدا بشوند و بعد از حيوانات ديگر نباتي بايد پيدا نشود و اناسي هميشه بايد بعد از حيوانات پيدا بشوند و بعد از اناسي ديگر حيواني نبايد پيدا بشود چرا كه مي‏بينيم كه بعد از نبات باز جمادات در عالم پيدا مي‏شوند و بعد از حيوان باز جمادات و نباتات در عالم پيدا مي‏شوند و بعد از انسان باز جمادات و نباتات و حيوانات در عالم پيدا مي‏شوند بلكه مراد اين است كه نبات در جايي بخواهد ظاهر بشود بعد از جماد ظاهر مي‏شود و حيات در آنجا بعد از نبات بايد ظاهر بشود و روح انساني بايد بعد از حيات در آنجا ظاهر بشود اين است كه در اينجا كه مراتب عديده در يك قبضه‌اي از قبضات ظاهر مي‌شود مي‌شود استدلال كرد بر اشرفيت هر مؤخري در ظهور كه حيات چون بعد از نبات ظاهر مي‌شود پس اشرف است از او و مقدم است بر او در وجود و روح انساني چون بعد از حيات ظاهر مي‌شود پس اشرف است از او و مقدم است بر او در وجود ولكن در آنجاها نمي‏شود استدلال كرد بر اشرفيت هر چيزي كه مؤخر است در ظهور چرا كه بسا مي‏شود كه بعد از ظهور انساني در عالم يك حيواني يا يك درختي در عالم پيدا مي‏شود و شكي نيست كه نه آن حيوان اشرف از انسان است و نه آن درخت و نه آن حيوان در وجود مقدم است و نه آن درخت بلكه هر دو زير پاي انسان افتاده‏اند و مع هذا پس از او هم در عالم ظاهر شدند پس در اينجاها خواه در ظهور مؤخر باشند يا مقدم فرق نمي‏كند و هيچ يك مناط اشرفيت نيستند و چه بسا اشرفي كه پيش از غير اشرف ظاهر مي‏شود و بسا اشرفي هم كه پس از غير اشرف ظاهر مي‏شود پس تقدم و تأخر خود قبضات از يكديگر هيچ مراد حكما نيست و اين تقدم و تأخر را قصد نكردند و نه اين تقدمها دلالت بر تأخر در وجود دارد و نه اين تأخرها دلالت بر تقدم در وجود دارد خواه در ميان يك طبقه باشد يا در ميان طبقات مختلف پس نه اينكه حيواني به محض اينكه بعد از انساني پيدا شد اشرف از او است و مقدم است بر او در وجود و آن انسان مؤخر است از او در وجود و نه انساني كه بعد از انساني پيدا شد اشرف از او است و مقدم است بر او در وجود بلكه مي‏شود كه اشرف از او باشد و مي‏شود كه اشرف نباشد بلكه پست‏تر از او باشد پس همين كه انساني پيش در عالم ظاهر شد و بعد از او چيزي ظاهر شد نبايست آن چيز اشرف باشد به محض اينكه پس از او ظاهر شده است چرا كه مي‏شود كه آن چيز حيواني باشد يا درختي باشد يا جمادي باشد و اينها كه مسلماً از انسان پست‏ترند و مي‏شود كه انساني هم باشد لكن پست‏تر از او باشد و آن انسان مرد عالم حكيم دانايي باشد و اين انسان مرد بي‏شعور احمق ناداني باشد و ممكن هم هست كه بالاتر از او باشد و مقصود اين است كه در ميان خود قبضات چه از يك طبقه باشند يا از طبقات مختلفه پستايي ندارد كه هر كدام اشرفند بايد بعد ظاهر بشوند بلكه همين‏طور داخل همند گاهي اشرف بعد از اخس ظاهر مي‏شود و گاهي اخس بعد از اشرف ظاهر مي‏شود پس مطلقاً نه هر مؤخر در ظهور را اشرف مي‏توان گفت و نه اخس چرا كه بعضي جاها مؤخر در ظهور اشرف مي‏شود مانند انساني كه بعد از حيواني پيدا بشود يا حيواني كه بعد از درختي پيدا بشود يا درختي كه بعد از جمادي پيدا بشود يا انسان بالاتري بعد از انسان پست‏تري پيدا بشود و حيوان ضعيفي پس از حيوان قوييي پيدا بشود و هكذا و بعضي جاها مؤخر در ظهور اخس مي‏شود مانند حيواني كه بعد از انسان پيدا بشود و درختي كه بعد از حيوان پيدا بشود يا انسان جاهلي بعد از انسان عاقلي پيدا بشود و حيوان ضعيفي بعد از حيوان قوييي پيدا بشود و هكذا و آنهايي كه به طور كلي گفته‏اند كه هرچه در وجود مقدم است در ظهور مؤخر است و مفهومش چنين مي‏شود كه هرچه در ظهور مؤخر است در وجود مقدم است مقصودشان اينجاها نيست چرا كه مي‏بيني در اينجا هيچ كليت ندارد نه هر مؤخري در ظهور مقدم است در وجود و نه هر مؤخري در ظهور مؤخر است در وجود و هيچ يك كليت ندارد پس نه به محض تأخر در ظهور مي‏شود استدلال بر تأخر در وجود كرد و نه استدلال بر تقدم در وجود و هيچ يك درست نمي‏آيد بلكه مقصودشان در ظهور مراتب است در قبضه‏اي از قبضات و آنجا مي‏فرمايند كه هر مرتبه‏اي كه مقدم است در وجود بناي ظهور كه شد در ظهور مؤخر مي‏شود از آن مرتبه‏اي كه مؤخر است از او در وجود پس هر مرتبه‏اي كه بعد از مرتبه‏اي ظاهر مي‏شود البته مقدم است بر او در وجود و رتبه‏اش بالاتر است و در اينجا آن كليه‏اي كه فرمايش مي‏كنند درست مي‏آيد و مي‏بيني به طور وضوح كه همه جا امر همين‏طور است تا مرتبه پايين‏تر اول در جايي ظاهر نشود مرتبه بالاتر از او ظاهر نخواهد شد و اين امر حكم است و حتم و غير از اين داخل در محالات است و در تمام ملك كه نظر بكني امر را به همين نسق مي‏بيني اين است به طور كلي فرمايش كردند كه هرچه در وجود مقدم است لابد در ظهور مؤخر است پس هرچه در ظهور مؤخر شد لابد در وجود مقدم بود و اين كليه‏ايست ساري و جاري در تمام ملك و هيچ تخصيص‏بردار نيست و همه جا امر بدين منوال است تا مرتبه پايين اول در اين عالم ظاهر نشود مرتبه بالا ظاهر نمي‏شود پس تا حيات در جايي ظاهر نشود خيال كه بالاتر از اوست ظاهر نمي‏شود و تا خيال ظاهر نشود نفس كه بالاتر از اوست ظاهر نمي‏شود پس مراتب غيوب كه همين مترتباً موجودند هر قدر كه بايد در اين عالم در جايي ظاهر بشوند لابد آنكه پايين‏تر است اول مي‏آيد و آنكه بالاتر است بعد مي‏آيد پس يك قبضه هست كه همان نباتيت و جماديت تنها دارد حال اين دو مرتبه‏اي كه در اين قبضه بايد ظاهر بشوند تا جماديت ظاهر نشود نباتيت كه بالاتر است ظاهر نمي‏شود و يك قبضه هست كه جماديت و نباتيت و حيات دارد حال اين سه مرتبه كه در اين قبضه بايد ظاهر بشوند تا جماديت ظاهر نشود نباتيت ظاهر نمي‏شود و تا نباتيت ظاهر نشود حيات كه بالاتر از هر دو است ظاهر نمي‏شود و هكذا يك قبضه‏اي هست كه جماديت و نباتيت و حيات و خيال دارد حال اين چهار مرتبه كه بايد در اين قبضه ظاهر بشوند تا جماديت ظاهر نشود نباتيت ظاهر نمي‏شود و تا نباتيت ظاهر نشود حيات ظاهر نمي‏شود و تا حيات ظاهر نشود خيال كه بالاتر از همه است ظاهر نمي‏شود و يك قبضه‏اي هست كه جماديت و نباتيت و حيات و خيال و نفس دارد حال اين پنج مرتبه كه بايد در اين قبضه ظاهر بشوند تا جماديت ظاهر نشود نباتيت ظاهر نمي‏شود و نباتيت ظاهر نشود حيات ظاهر نمي‏شود و تا حيات ظاهر نشود خيال ظاهر نمي‏شود و تا خيال ظاهر نشود نفس كه بالاتر از اوست ظاهر نمي‏شود و هكذا يك قبضه هست كه جماديت و نباتيت و حيات و خيال و نفس و نبوت دارد حال اين شش مرتبه كه بايد در اين قبضه ظاهر بشوند تا جماديت ظاهر نشود نباتيت ظاهر نمي‏شود و تا نباتيت ظاهر نشود حيات ظاهر نمي‏شود و تا حيات ظاهر نشود نفس ظاهر نشود روح نبوت كه بالاتر از همه است ظاهر نمي‏شود پس روح نباتي اگر بايد جايي ظاهر بشود بايد جمادي باشد و تا جمادي در آنجا نباشد روح نباتي ظاهر نمي‏شود و روح حيات اگر بخواهد در جايي ظاهر بشود بايد جمادي و نباتي باشد و تا جمادي و نباتي در آنجا نباشد روح حيات ظاهر نمي‏شود و خيال اگر بخواهد در جايي ظاهر بشود بايد جمادي و نباتي و حيواني باشد و تا جمادي و نباتي و حيواني در آنجا نباشد خيال ظاهر نمي‏شود و نفس اگر بخواهد در جايي ظاهر بشود بايد جمادي و نباتي و حيواني و خيالي باشد و تا جمادي و نباتي و حيواني و خيالي در آنجا نباشد نفس ظاهر نمي‏شود و هكذا روح نبوت اگر بخواهد در جايي ظاهر بشود بايد جمادي و نباتي و حيواني و خيالي و نفسي باشد و تا جمادي و نباتي و حيواني و خيالي و نفسي در آنجا نباشد روح نبوت ظاهر نمي‏شود اين است كه خواستند روح نبوت را در اين عالم ظاهر بسازند گرفتند از اين آب و خاك و اينها را با هم تركيب كردند جماد پيدا شد بعد خورده خورده بنا كرد نمو كردن و نبات در او پيدا شد و بدن حضرت آدم علي نبينا و آله و عليه السلام تا مدتي همين‏طور افتاده بود و هي بزرگ مي‏شد و اعضاء و جوارحش نمو مي‏كرد و هيچ حيات نداشت و شيطان ملعون مي‏آمد مي‏رفت در جوفش تماشا مي‏كرد و تعجب مي‏كرد و مي‏گفت عجب خلقت عجيب و صنعت غريبي است و مي‏دانست كه بنيادش از او خواهد به باد رفت بعد بدنش آن قدري كه مي‏خواست نمو بكند و بزرگ بشود نمو كرد و بزرگ شد آن وقت خورده خورده حيات به او تعلق گرفت لكن حياتش چندان قوت نداشت اين است كه باز همان‏طور افتاده بودو حركت نمي‏كرد چنان‏كه در خودت اين را مي‏بيني كه وقتي كه تازه از خواب بيدار شدي بيدار هستي و مي‏داني هم كه بيدار هستي لكن نمي‏خواهي چشمهات را باز كني و حركت كني و كاري بكني و دستت را حركت بدهي حضرت آدم هم تا چندي حيات داشت و زنده بود و خودش هم مي‏دانست كه زنده هست اما زورش مي‏آمد حركت بكند باز مثل حالت اول افتاده بود تا آن‏كه حياتش قوت گرفت پس برخواست تا كمر نشست و نظري به عالم كرد و حمد خدا را به جاي آورد پس بعد از آنكه حياتش به اين سرحد رسيد خيال به او تعلق گرفت و بعد روح انساني كه نفس باشد به او تعلق گرفت و انسان بود اما هنوز روح نبوت در او ظاهر نشده بود پس نبي هم نبود و شيطان آن وقت حضرت آدم را فريب داد و نبي معقول نيست فريب شيطان را بخورد پس پيش از نبوت بود كه فريب شيطان را خورد و نمي‏دانست كه فريب بود پس چون نمي‏دانست پس انسانيتش هم فريب نخورده و هركه فريب بخورد و نداند كه فريب است او انسانيتش فريب نخورده اين است كه عذابي هم ندارد و عقاب مصطلح در ميان نيست و عقابش همان چيزي است كه لازمش افتاده پس كسي ندانسته دستش را به آتش زد اين را علي‏حده عقاب نمي‏كنند نهايت دست كه به آتش زد لابد دستش مي‏سوزد و لازمه آتش اين است كه بسوزاند و اگر تعبيري بياورند مي‏گويند كه او را عقاب كردند و در حقيقت عقاب مصطلح نيست پس حضرت موسي ندانسته دست به آتش زد بعد به زبانش ماليد لابد آتش كار خودش را مي‏كند هم دستش مي‏سوزد و هم زبانش و حضرت آدم ندانسته گندم خورد لابد هبوط بايد بكند و اين لازمه گندم خوردن است دخلي به عقاب ندارد و خدا در حقيقت عقابش نكرده لازمه اين كار بود كه دامن‏گيرش شد البته واضح است كه گندم خوردند سير مي‏شوند و سنگين مي‏شوند و سنگ به پايشان كه بستند لابد پايين مي‏آيند و اينها لازمشان افتاده‏اند نه اينكه خدا علي‏حده براي اين كارها عقاب كرده و بناي اين خدا نيست كه كسي ندانسته كاري بكند عقابش نمايد نهايت ندانسته هم كاري كه مي‏كنند لازمه آن كار همراه هست و آن كار اثر خودش را دارد چنان‏كه اگر دانسته همان كار را بكند باز لازمش همراهش هست و اثر خود را مي‏كند نهايت علاوه بر اين خدا عقاب هم مي‏كند و عذاب هم مي‏نمايد پس خواه دست را عمداً توي آتش بزني يا سهواً دست مي‏سوزد و آتش كار خودش را مي‏كند پيش او فرق نمي‏كند كه تو از روي عمد دست توش زده باشي يا از روي سهو لكن اگر سهواً دست زده باشي به آتش خدا عتابت نمي‏كند و عقابت نمي‏نمايد لكن در صورت عمد علاوه بر اينكه دستت سوخت خدا عتاب هم مي‏كند و عقاب هم مي‏نمايد.

باري چون حضرت آدم نمي‏دانست كه فريب است و انسانيتش فريب نخورد خدا هم عقابش نكرد و عقابش همان چيزهايي بود كه لازم گندم خوردن بود و اينها را تعبير به عقاب مي‏آورند و الاّ عقاب مصطلح مراد نيست و اين فريب خوردن پيش از روح نبوت بود و بعد از آنكه روح نبوت در او ظاهر شد و روح‏اللّه در او دميده شد شيطان فرار مي‏كند و پيرامون او نمي‏گردد و مي‏داند كه فريبش نمي‏توان داد و نبي هرگز نمي‏شود فريب شيطان را بخورد چرا كه نبي را خدا براي اين قرار داده است كه مردم را از فريب شيطان نجات بدهد و مردم را متذكر كند كه گول شيطان را نخورند و اگر خودش فريب شيطان را بخورد نمي‏تواند مردم را از فريب شيطان نجات بدهد پس كور را عصاكش كور ديگر نمي‏كنند بينا بايد عصاكش كوران باشد.

بالجمله مراتب حضرت آدم به ترتيبي كه ذكر شد در آدم ظاهر شد و هر مرتبه‏اي كه بالاتر بود بعد از مرتبه پايين‏تر در او ظاهر شد و روح نبوت كه بالاتر از همه بود بعد از ظهور همه ظاهر شد پس هرچه در وجود مقدم بود در ظهور مؤخر شد و هرچه در ظهور مؤخر شد در وجود مقدم بود و اين دخلي ندارد كه بعد از او هركس مي‏آيد بايد اشرف از او باشد چرا كه بعد از او حوا آمد و هيچ اشرف از او هم نبود و بعد از او اولادهاش آمدند و هيچ اشرف از او هم نبودند علاوه بر اين بعد از او حيوانات به عمل آمدند و درختها پيدا شدند و هيچ يك هم اشرف نبودند اين‏كه در طبقات است و سايرين كه از آن طبقه نبودند پس بيا در طبقه خود آنها فكر كن كه شيث از آن طبقه بود و نبوت داشت و بعد از حضرت آدم هم ظاهر شد لكن مع‏ذلك افضل از او نبود و همچنين نبيي كه بعد از شيث آمد لازم نيست كه اشرف باشد از شيث و آدم بلكه از آدم كه يقيناً پست‏تر بود و از شيث هم مي‏شود پست‏تر باشد و مي‏شود هم كه اشرف و اين ظهور اشخاص هيچ پستا ندارد مي‏شود كسي كه بعد ظاهر مي‏شود اشرف باشد و مي‏شود كه پست‏تر باشد چنان‏كه شيث بعد از آدم ظاهر شد و پست‏تر از آدم بود و نوح بعد از آدم ظاهر شد و بالاتر از آدم بود و سام بعد از نوح ظاهر شد و پست‏تر از نوح بود و حضرت ابراهيم بعد از نوح ظاهر شد و اشرف از او بود و نوح مسلماً افضل از ساير انبياء است لكن ابراهيم افضل از اوست به وجوهات چندي.

يكي اينكه خدا او را خليل خود خوانده چنان‏كه پيغمبر ما را حبيب خود خوانده و خلت قريب به مقام محبت است و به غير از ان بزرگوار خلت را به احدي نداده ديگر اينكه او را امام قرار داده چنان‏كه مي‏فرمايد اني جاعلك للناس اماماً و اين امامت نه همين پيشوايي ظاهري است چرا كه اگر مراد اين است تخصيص به او ندارد تمام انبيا پيشوايان خلقند پس همه امامت دارند بلكه يك امامت خاصه‏ايست از جور امامت ائمه چنان‏كه به همين مضمون در احاديث فرمايش نمودند.

ديگر اينكه ملكوت سموات و ارض را به آن بزرگوار نشان داده و به ساير انبياء نشان نداده اين است كه مي‏فرمايد و كذلك نري ابرهيم ملكوت السموات و الارض.

ديگر اينكه در قرآن بسياري از جاها پيغمبر را امر مي‏كند كه اتبع ملة ابرهيم حنيفاً و هيچ‏جا امر نكرده كه ملت آدم را يا نوح يا ساير انبياء را پيروي كند و در هيچ جاي قرآن نفرموده كه اتبع ملة آدم يا اتبع ملة نوح.

ديگر اينكه آن طوري كه حضرت ابراهيم شريعت سابق را نسخ كرد يعني تغيير كلي كلي داد ديگران آن‏طور شريعت سابق خود را نسخ نكردند و خودش آمد شريعت نوح را يك‏جا تغيير داد لكن هركه بعد از او آمد آن‏طور شريعت او را تغيير ندادند و چه بسيار از شريعت ابراهيم در شريعت موسي و عيسي باقي بود بلكه در شريعت پيغمبر ما هم باقي است.

ديگر اينكه در بعضي از كتب آسماني خدا مباهات مي‏كند كه اولاد ابراهيم را زياد كنم به عدد ريگها و به عدد ستاره‏ها پس معلوم است اعتناي زيادي در اينجا دارد.

ديگر اينكه در ادعيه غالب جاها كه صلوات بر محمد و آل‏محمد مي‏فرستند صلوات اللّه عليهم پشت سرش صلوات بر ابراهيم و آل‏ابراهيم ذكر مي‏شود كه اللّهم صل علي محمد و آل‏محمد كماصليت و باركت علي ابرهيم و آل‏ابرهيم و هيچ جا كماصليت علي نوح يا كماصليت علي آدم يا كماصليت علي موسي و عيسي ندارد حتي آنكه وارد شده است كه صلوات كامل همين است كه شخص بگويد اللّهم صل علي محمد و آل‏محمد كماصليت علي ابرهيم و آل‏ابرهيم انك حميد مجيد.

ديگر اينكه چون حضرت ابراهيم ذكر شد بايد عليه السلام گفت و ساير انبياء كه ذكر شدند بايد علي نبينا و آله و عليه السلام گفت.

باري حضرت ابراهيم اشرف از نوح بود و بعد از او هم ظاهر شد و بعد از حضرت ابراهيم حضرت موسي آمد و مسلماً اشرف از حضرت ابراهيم نبود بلكه پست‏تر از او بود و بعد از او حضرت عيسي آمد و مسلماً اشرف از موسي نبود چرا كه شرع تازه از نو نياورد بلكه آمد و شرع موسي را تكميل كرد تا اينكه رسيد امر به نبي ما9 و در اينجا چنين اتفاق افتاد كه بعد از تمام انبياء آمد و اشرف از همه هم بود و فاتح بود خاتم هم شد و اين را هم نه از پيش خود مي‏گوييم بلكه خودش آمد فرمايش كرد كه من خاتم پيغمبرانم و منم اشرف از همه پيغمبران اين است كه ما حالا مي‏گوييم كه چون آن بزرگوار فاتح بود خاتم شد و چون اشرف از همه بود بعد از همه ظاهر شد حال بيا و در طبقه خودشان نگاه كن ببين كه حضرت امير بعد از پيغمبر آمد مع‏ذلك اشرف از او نيست بلكه عبدي از عبيد او است و خودش فرموده كه انا عبد من عبيد محمد9 و بعد از حضرت امير حضرت امام حسن آمد مع‏ذلك به ضرورت شيعه اشرف از او نيست و بعد از حضرت امام حسن حضرت امام حسين آمد مع‏ذلك اشرف از او نيست اين است كه در دعاي عديله وارد شده است كه و من بعده سيد اولاده الحسن و هكذا.

پس هرچه در وجود مقدم است در ظهور مؤخر است در خود اشخاص مراد نيست چه از يك عالم باشند يا از عوالم متعدده بلكه در مراتب اشخاص مراد است كه مراتب اشخاص كه بايد در اين عالم ظاهر بشود تا مرتبه ادني ظاهر نشود مرتبه اعلي ظاهر نمي‏شود و اين تقدمي‏هم كه فرمايش مي‏كنند هرچه در وجود مقدم است مراد تقدم رتبه‏ايست و مراتب عاليه كه تقدم دارند بر يكديگر تقدمشان تقدم زماني نيست بلكه به حسب رتبه بعضي مقدمند بر بعضي و تقدم رتبه ايشان هم همين‏قدر است كه تصرف مي‏كنند در مرتبه ديگر و او را مسخر خود مي‏گردانند و تأخري هم كه مي‏فرمايند در ظهور مؤخر است اصلش تأخر رتبه‏اي مراد است و لازم نيست كه زماناً تأخر داشته باشد اگرچه در اين زمانيات چنين اتفاق افتاده كه تأخر زماني هم در ميان است كه حيواني تا مدتي جماد تنها است بعد از چندي نباتيت در او ظاهر مي‏شود و نمو مي‏كند و تا مدتي هم نبات تنها است بعد از چندي حيات در او ظاهر مي‏شود و هكذا نبات تا مدتي جماد تنها است بعد نبات در او ظاهر مي‏شود و انسان تا مدتي جماد تنها است بعد نبات در او ظاهر مي‏شود و بعد از چندي حيات به او تعلق مي‏گيرد و بعد از چندي روح انساني به او تعلق مي‏گيرد لكن امتناعي ندارد كه اين مراتب در يك جايي يك دفعه ظاهر بشوند و تأخر زماني در ميان نباشد مثل اينكه خدا از اين آب و خاك يك دفعه حيواني درست بكند و جماديت و نباتيتش و حياتش را يك‏دفعه در اين آب ظاهر بكند حال اگرچه زماناً پيش و پس ندارند لكن رتبه ظهور حيات بعد از ظهور نبات و ظهور نبات بعد از ظهور جماد است پس باز درست است كه هرچه در وجود مقدم است در ظهور مؤخر است.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّاهرين

 

 

يادداشت پنجـم

 

‌بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

بدان‏كه هرچه در وجود مقدم است در ظهور مؤخر است يعني هر رتبه‏اي كه مقدم است در وجود مي‏خواهد ظاهر بشود اول آن رتبه‏اي را كه مؤخر است از او در وجود و زير پاي او افتاده است پيش مي‏اندازد بعد خودش پشت سر او ظاهر مي‏شود مثلاً حيات بالاتر است از نبات و مقدم است بر او در وجود لكن بخواهد ظاهر بشود اول نبات را پيش مي‏اندازد و خودش بعد ظاهر مي‏شود و نبات هم بالاتر از جماد است بخواهد ظاهر بشود اول جماد را پيش مي‌اندازد و خودش بعد ظاهر مي‌شود پس اول چيزي كه در عالم ظاهر مي‏شود جماد است و جماد ابتداي صعود عالم است و عالم كه بنامي‏گذارد به صعودكردن اول جماد پيدا مي‏شود بعد نبات پيدا مي‏شود بعد حيات پيدا مي‏شود بعد روح انساني و حكما برنخوردند اين معني را كه اين مراتب براي خودشان در عالم خود وجودي دارند و بعضي بر بعضي مقدمند روح انساني بر حيات مقدم است و حيات بر نبات مقدم است و نبات بر جماد مقدم است و جماد بر آب و خاك مقدم است و آنها آب و خاك را اصل مي‏دانند و مي‏گويند كه همين آب و خاك است كه ترقي مي‏كند جماد مي‏شود بعد ترقي مي‏كند نبات مي‏شود بعد ترقي مي‏كند حيوان مي‏شود و هكذا و اينها اگرچه خود را حكما اسم گذارده‏اند و خود را از اهل حقيقت پنداشته‏اند لكن وقتي كه در امرشان نظر مي‏كني مي‏بيني همه‏شان اهل ظاهر بودند و عقلشان به چشمشان بود پس ديدند كه آب و خاك با هم تركيب مي‏شوند جماد پيدا مي‏شود بعد در توي آن جماد نبات پيدا مي‏شود بعد در توي آن نبات حيات پيدا مي‏شود و هكذا پس آب و خاك را اصل دانستند و همه اينها را از اين آب و خاك و از اين عالم خيال كردند ولكن بعد از آنكه دانستي و فهميدي كه اين عالم عالم جسم است و جسم في نفسه هيچ اين اقتضاها را ندارد چرا كه اگر اين اقتضاها در جسم بود جسم كه در همه جاي اين عالم هست پس مي‏خواست كه تمام اين عالم همه‏اش جماد همه‏اش نبات همه‏اش حيوان باشد و حال اينكه مي‏بيني چنين نيست بلكه بعضي از اجزاي اين عالم جماد است و بعضي از اجزاش نبات است و بعضي از اجزاش حيوان است پس اينها يقيناً از عالم جسم نيستند و مي‏بيني هم كه يك چيزي هستند پس از يك جايي آمده‏اند چرا كه نمي‏شود كه نه از اين عالم باشند و نه از جاي ديگر و عالم ديگر آمده باشند و الاّ معدوم صرف خواهند بود و تو مي‏بيني كه هر يك شي‏ء موجودي هستند و از اين عالم هم كه نيستند پس لابد از عالم ديگر كه خارج اين عالم است آمده‏اند و باز مي‏بيني كه اينها به تدريج در اين عالم ظاهر مي‏شوند يكي بعد از ديگري ظاهر مي‏شود و بعد از او هم كه ظاهر شد تصرف مي‏كند در او و او را مسخر خود مي‏كند پس مي‏فهمي كه آنكه بعد ظاهر مي‏شود در عالم بالاتر منزل دارد و رتبه‏اش بالاتر است از آنكه پيش ظاهر شده پس اينها مراتبي هستند در عوالم ديگر منزل دارند به طور ترتب لكن به واسطه مصالح و حكم چندي سر از اين عالم درمي‏آورند و به تدريج در اين عالم ظاهر مي‏شوند پس اين عالم بنا مي‏كند صعود كردن و هر چند بيشتر صعود مي‏كند مرتبه بالاتر در او ظاهر مي‏شود و اگرچه متداول است كه ابتداي صعود عالم جماد است كه جماد در عالم ظاهر مي‏شود لكن در حقيقت ابتداي صعود عالم وقتي است كه برودت در اين عالم ظاهر مي‏شود و اول چيزي كه از خارج پا به اين عالم مي‏گذارد برودت است و بعد از برودت حرارت پيدا مي‏شود برودت هميشه شأنش اين است كه اجزاي جسم را درهم مي‏كوبد و حجمش را كم مي‏كند و حرارت هميشه شأنش اين است كه اجزاي جسم را پهن مي‏كند و حجمش را زياد مي‏كند پس حجم كه زياد شد اجزا از پايين به بالا مي‏روند و حجم كه كم شد اجزا از بالا به پايين مي‏آيند پس مخض مي‏شوند در اين ميانه پس خاك حل مي‏شود در آب و آب عقد مي‏شود در خاك صمغ در اين ميانه پيدا مي‏شود و اين صمغ كه پيدا شد اگرچه خودش از لطائف آب و خاك است و خلاصه آنها است لكن خودش هم به حسب خودش غلائظ و لطائفي دارد غلائظش پايين مي‏ايستد و لطائفش بالا غلائظش جماد است و لطائفش نبات و روح نباتي در آنجا درمي‏گيرد و ظاهر مي‏شود پس مي‏گويند كه جماد اثر نبات است بعد اين لطائف هم كه نبات شده به حسب خودش لطائف و غلائظي دارد پس يك نوع مخض ديگر مي‏شود و يك جوهر كشي ديگر مي‏شود غلائظش پايين مي‏ايستد و لطائفش روح بخاري مي‏شود و بالا مي‏ايستد و حيات پيدا مي‏كند پس مي‏گويند كه نبات اثر حيات است و هكذا و اين اثريت و مؤثريت را در مواليد اعتبار مي‏كنند و اما در خود عوالم اثريت و مؤثريت اعتبار نمي‏كنند بلكه در عوالم به تنزل تعبير مي‏آورند مثل اينكه مي‏فرمايند نفس تنزل عقل است و عقل تنزل فؤاد است يعني نفس متصرف عقل و عقل متصرف فؤاد است فؤاد هر تصرفي كه بخواهد در عقل مي‏كند و عقل هم هر تصرفي كه بخواهد در نفس مي‏كند و مقصود از تنزل هم همين است كه يكي در ديگري تصرف مي‏كند و ديگري محل تصرف او واقع مي‏شود ولكن نمي‏گويند كه نفس اثر عقل است و عقل اثر فؤاد است و بناي مشايخ اعلي اللّه مقامهم و اصطلاحشان بر اين است كه در مولدات اثر استعمال مي‏كنند و در عوالم تنزل در مولدات كه مي‏رسند يكي را اثر ديگري مي‏گويند و در عوالم كه رسيدند يكي را تنزل ديگري مي‏نامند و مبناي اصطلاحشان بر اين است و اگر گاهي ببيني كه در عوالم بفرمايند كه جسم مثلاً اثر مثال يا مثال اثر نفس است يا آنكه در مولدات بفرمايند كه جماد تنزل نبات است و نبات تنزل حيات است بدان‏كه به يك مناسبتي فرموده و يك چيزي را ملاحظه كرده‏اند يا ملاحظه حال مخاطب و سائل را فرموده‏اند كه در عوالم به اثر و در مولدات به تنزل تعبير آورده‏اند و اين‏طور اصطلاحشان نيست و اصطلاحشان همان است كه بيان شد و تعبير حقيقي همان است كه عوالم را بگوييم تنزل يكديگرند يعني در يكديگر تصرف مي‏كنند و يكي مسخر ديگري واقع مي‏شود و مولدات را بگوييم اثر يكديگرند پس جسم اثر مثال نيست و مثال اثر نفس نيست و نفس اثر عقل نيست و اثريت در ميانشان نيست اما جماد اثر نبات هست و نبات اثر حيات هست و حيات اثر انسان هست و اين صعود و نزولي كه مي‏شنوي جاش در مولدات است و مولدات صعود و نزول دارند و الاّ كليه عالم صعود و نزولي ندارند و كليه ملك هميشه سر جاي خودش هست عقل هميشه عقل است و هيچ بار نمي‏آيد نفس بشود و نفس هم هميشه نفس است و هيچ بار نمي‏رود عقل بشود جسم هميشه جسم است هيچ بار نمي‏رود مثال بشود و مثال هميشه مثال است هيچ بار نمي‏آيد جسم بشود پس همه اين مراتب سر جاي خود هستند و هيچ بار هيچ يك از اينها مستحيل نمي‏شوند به آن نه مرتبه بالا مستحيل مي‏شود به مرتبه پايين و نه مرتبه پايين مستحيل مي‏شود به مرتبه بالا پس نه جسم مستحيل به مثال مي‏شود كه ديگر جسم نباشد همه‏اش مثال باشد مانند ذغالي كه مستحيل به خاكستر بشود و همه‏اش خاكستر باشد ديگر ذغال نباشد و نه مثال مستحيل به جسم مي‏شود كه ديگر مثال نباشد همه‏اش جسم باشد بلكه جسم هميشه جسم است و از جسميت بيرون نمي‏رود و مثال هم هميشه مثال است و از مثاليت بيرون نمي‏رود حتي آنكه مثال در جسم ظاهر مي‏شود باز در عالم خودش هست و هيچ نيامده توي عالم جسم اين است كه به هيچ يك از حواس ظاهره نمي‏شود او را ادراك كرد باز در عالم خودش منزل دارد نهايت چون با جسم مزاحمت ندارد و از جور جسم نيست پس مي‏آيد روي جسمي مي‏نشيند بعد هم فرار مي‏كند مي‏رود و نه از آمدنش جسم زياد مي‏شود و نه از رفتنش جسم كم مي‏شود و نه از آمدنش جسم سنگين مي‏شود و نه از رفتنش جسم سبك مي‏شود جسم به حال خودش باقي است و مثال هم هميشه در عالم خودش هست و هيچ نيامده در عالم جسم با اينكه به جسمي تعلق گرفته و خواه به جسم تعلق بگيرد و خواه نگيرد مثال هميشه مثال است و در عالم غيب منزل دارد و هيچ از جاي خود حركت نكرده و نمي‏كند و هر وقت در اينجا جسمي مناسبت با او پيدا كرد او هم عكس خود را در او مي‏اندازد بعينه مانند شاخصي كه تا آيينه مقابلش گرفتي عكسش توي آيينه مي‏افتد بعد كه آيينه را به طرف ديگر بردي ديگر عكس نمي‏افتد يا آيينه را شكستي ديگر عكس نمي‏افتد حال اين عكس مي‏آيد توي آيينه مي‏نشيند بعد هم از توي آيينه بيرون مي‏رود نه آيينه زياد مي‏شود و نه كم نه از آمدن عكس سنگين مي‏شود و نه از رفتن عكس سبك مي‏شود و شاخص هم هميشه سر جاي خودش هست و هيچ نمي‏آيد توي آيينه بنشيند و سر جاي خودش هست و آيينه كه مقابلش گرفتي همان ساعت عكسش توش مي‏افتد و همين كه آيينه را شكستي عكس هم از ميان مي‏رود و همين‏طور است حال بدن نسبت به روح بدن كه مقابلي با روح كرد روح هم در او ظاهر مي‏شود و چون آيينه بدن شكسته شد روح هم در او ظاهر نمي‏شود اين است كه حضرت امير مي‏فرمايد سبب مفارقت روح اختلاف مولدات است پس چون اختلاف بهم رسيد و تخلل آلات جسمانيه پيدا شد ديگر عكس روح و مثال روح ظاهر نمي‏شود بعد اگر كسي باز دوباره آيينه بدن را مثل كرد كه مواجهه با روح داشته باشد باز روح در او ظاهر مي‏شود و از همين راه است كه انبيا احياي موتي مي‏كنند و بدني مانند بدن اول مي‏سازند پس روح در او عكس مي‏اندازد و ظاهر مي‏شود پس روح خواه در بدن عكس بيندازد يا نه و خواه در بدن ظاهر بشود يا نه در عالم خود و در مقام خودش واقف است و هيچ در عالم بدن پا نگذاشته و نمي‏گذارد چنان‏كه بدن هم خواه عكس روح در او بيفتد و خواه نيفتد در عالم خودش و در مقام خودش واقف است و هيچ در عالم روح پا نمي‏گذارد پس بدن هر طوري بشود باز بدن است و در عالم جسم منزل دارد و نمي‏رود روح نمي‏شود و روح هم هر طوري بشود باز روح است و در عالم روح منزل دارد و نمي‏آيد بدن بشود پس نه بدن صعود مي‏كند روح مي‏شود و نه روح نزول مي‏كند بدن مي‏شود و در اينجاها جاي صعود و نزول نيست جاي صعود و نزول در مولدات است چرا كه مي‏بيني جمادي نبات مي‏شود و نباتي حيوان مي‏شود و حيواني انسان مي‏شود و اول جماد است بعد همين جماد مي‏رود يكجا نبات مي‏شود بعد كه نبات شد همين نبات يكجا مي‏رود حيوان مي‏شود بعد كه حيوان شد همين حيوان يكجا مي‏رود انسان مي‏شود و اين مراتب هم چون ترتب دارند پس به طور ترتب ظاهر مي‏شوند تا آب و خاك جماد نشود نبات نمي‏شود و تا جماد نبات نشود حيوان نمي‏شود و تا نبات حيوان نشود انسان نمي‏شود پس تا جماديت نباشد نباتيت ظاهر نمي‏شود و تا نباتيت نباشد حيات ظاهر نمي‏شود و تا حيات نباشد روح انساني ظاهر نمي‏شود و هكذا حال از جمله غيوب بلكه غيب‏الغيوب و نهاية النهايات مبدأ است و مبدأ كه مي‏خواهد ظاهر بشود اول جماديت درست مي‏شود بعد نباتيت بعد حيات مي‏آيد بعد روح انساني تعلق مي‏گيرد بعد عقل ظاهر مي‏شود بعد مبدأ مي‏آيد روي كله عقل مي‏نشيند و ظاهر مي‏شود و با اينكه مبدأ آمده و روي كله عقل نشسته باز دارد در مقام خودش واقف است و در حقيقت نيامده توي عقل و آنجاست كه هنالك الولاية للّه الحق و آنجاست كه جميع صداها پست و مخفي است و خشعت الاصوات للرحمن فلاتسمع الاّ همساً و آنجاست كه همه با ادب به طور خضوع و خشوع نشسته و نفس درست از اندرون كسي بيرون نمي‏آيد و تري كل امة جاثية تدعي الي كتابها و چون كه در اينجا ظاهر شد بعضي تنها همين مراتب دانيه را از نباتي و جمادي و حيات و انسانيت مي‏بينند و نمي‏شناسند كه كيست در اينجا ظاهر شده و از كجا آمده اين است كه پيشش مي‏نشينند خنده هم مي‏كنند صحبت هم مي‏كنند بازي هم مي‏كنند صدا را بلند هم مي‏كنند و هيچ باكشان هم نيست اما كسي كه او را در اين لباس مي‏شناسد و مي‏داند كه از كجا آمده و مبدأ را در او مي‏بيند حالش همان‏طور است كه در عالم خود آن مبدأ هست و برايش فرق نمي‏كند در عالم بالا مبدأ را ببيند يا در اين لباسها و در هر دو جا حالش به يك نحو است اين است كه از سلمان روايت است كه گفت من از بس حضرت امير را دوست مي‏داشتم مي‏خواستم آن بزرگوار را بخورم لكن هر وقت كه آن حضرت را مي‏ديدم حالتم دگرگون مي‏شد دستم از حركت باز مي‏ماند و پايم از رفتار باز مي‏ماند و زبانم درست حركت نمي‏كرد و اين حالت نبود مگر اينكه چشم بصيرتش باز شده بود و مبدأ را در ان لباس مي‏ديد و مي‏ديد كه مبدأ است دارد راه مي‏رود و مبدأ است دارد حرف مي‏زند پس جلال مبدأ و انوارش را در اين لباس مي‏ديد خاضع و خاشع مي‏شد و اعضاش سست مي‏شد و قادر بر تكلم كردن نبود و از اين جهت است كه روزي حضرت سيدالشهداء فضائل خود را براي سلمان بيان مي‏كرد كه من چه بودم و در چندين عوالم بودم و چه كردم پس چگونه مرا كودك مي‏خواني حالت سلمان دگرگون شد و بناكرد مرتعش شدن و رعشه در اندامش افتاد آن وقت حضرت امير7 دست بر دهان سيدالشهداء گذارد و فرمودند اي فرزند ساكت شو كه سلمان را ديگر طاقت شنيدن نيست و اين نبود مگر آنكه سلمان چشم ديگر داشت و چيز ديگر را مي‏ديد اين است كه طاقت نمي‏آورد و بسا همين فضائل را ديگران مي‏شنيدند هيچ حالتشان هم تغيير نمي‏كرد و باكشان نبود چنان‏كه الان همين فضائل بلكه بالاتر روز و شب به گوش ما مي‏خوانند و هيچ توفيري به حالت ما نمي‏كند و تغييري در حالت ما پيدا نمي‏شود و همان‏طور كه بوديم هستيم پس چشم سلماني مي‏خواهد كه مبدأ را ببيند خاضع و خاشع بشود و اما ديگران كه اين چشم را ندارند و همان قد يك ذرع و نيمي را مي‏بينند و نظرشان به همين لباس تنها است پس پيش حضرت امير مي‏آيند و صحبت هم مي‏كنند و خنده هم مي‏كنند سهل است بازي هم مي‏كنند با يكديگر نزاع و جدال مي‏كنند و صدا پيشش بلند مي‏كنند و بي‏ادبانه مي‏نشينند و هيچ نمي‏دانند كه پيش كه نشسته‏اند و با كه حرف مي‏زنند و در خدمت كه به سر مي‏برند پس مبدأ براي اينكه مردم او را ببينند و از او بشنوند و لغتش را بفهمند لباسها گرفت آمد توي اين عالم حال مردم اين لباسها را كه ديدند غافل از ما في اللباس شدند و همه را همين لباسها انگاشتند مگر اقل قليلي كه در اين لباسها او را ظاهر و آشكار ديدند پس مبدأ كه اول اول بود وقتي كه بناي ظهورش در اين عالم شد لباس جمادي و نباتي و حيواني و انساني گرفت آن وقت خودش آمد ظاهر شد و گفت انا الفاتح و الخاتم پس خودش مقدم بود بر تمام مراتب و پس از همه اين مراتب ظاهر شد و اگر اين مراتب درعالم ظاهر نمي‏شد ممكن نبود كه او در اين عالم ظاهر بشود و مردم او را ببينند پس مقدم بود در وجود مؤخر شد در ظهور.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّاهرين

 

 

يادداشت ششم

 

‌بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

بدان‏كه ترقيات دو نوع است يك ترقي عام و يك ترقيات خاصه. ترقي عام آن است كه تمام قبضات و اجزاي چيزي روي هم رفته يك دفعه از مقامشان بالاتر بروند و چيزي در ايشان ظاهر بشود كه پيش نبود و ترقيات خاصه آن است كه بعضي از قبضات و اجزا از مقامشان بالا بروند و مظهر چيزي واقع بشوند و ساير قبضات و اجزا به حال خود باقي باشند مثلاً زمين ترقي عامش اين است كه همه‏اش يكجا نبات بشود و هر قبضه‏اي از اين زمين كه هست يك نباتي باشد از نباتات و در تمام قبضات زمين روي هم رفته روح نباتي ظاهر باشد و ترقيات خاصه‏اش اين است كه يك قبضه‏اش طوري تلطيف بشود و روح نباتي در او ظاهر بشود و نبات بشود و باقي قبضات بر سر جاي خود باشند و هيچ روح نباتي در آنها ظاهر نشده باشد پس نوع زمين ترقي نكرده بلكه بعضي از قبضاتش ترقي كرده و نبات شده.

حال بني‏آدم هم يك نوع ترقي عام دارند و يك نوع ترقي خاص. ترقي عامشان اين است كه هر طبقه‏اي كه بعدتر مي‏آيد نوعاً از طبقه بالا شعورشان و فهمشان و تجربه‏هاشان زيادتر است و ترقي خاص اين است كه مي‏شود كه در طبقه پيش يك نفري پيدا بشود كه شعورش از نوع آن طبقه بيشتر باشد و به قدر شعور اهل طبقه لاحق باشد و اين ترقي خاصي است كه آن يك نفر از ميان آن طبقه ترقي كرده و شعورش زياد شده و فهم و ادراكش بيشتر شده و آنها اين‏قدر شعور و فهم و ادراك ندارند و اين ترقيات خاصه هميشه در طبقات بني‏آدم بود و مي‏باشد و هميشه در هر طبقه و بعضي از اشخاص يك نوع ترقي دارند كه اشخاص ديگر ندارند و اين هم هيچ منافاتي با آن ترقي عام ندارد كه نوع طبقات دارند ترقي مي‏كنند و رو به بالا مي‏روند پس آن ترقي نوع بني‏آدم سر جاش هست و در ضمن هم بعضي يك نوع ترقي خاصي مي‏كنند و حال كاري دست ترقيات خاصه نداريم كلام در اين است كه نوع بني‏آدم هميشه در ترقي بوده و مي‏باشد و هر طبقه‏اي كه بعد مي‏آيند شعور و ادراكشان كليةً از طبقه پيش بالاتر و بيشتر است چرا كه آباء زحمتها مي‏كشند علمها و تجربه‏ها تحصيل مي‏كنند پسران آن علمها و تجربه‏ها را از آباء ياد مي‏گيرند و آنها را به آساني به دست مي‏آورند و خودشان هم براي خود كارها مي‏كنند و تجربه‏ها به كار مي‏برند علمها و تجربه تحصيل مي‏كنند و اين را به طور علانيه مي‏بيني كه يك كسي زحمتها مي‏كشد و فكرها و خيالها به كار مي‏برد يك صنعتي اختراع مي‏كند بعد كه اختراع كرد به آساني به شاگردش ياد مي‏دهد و شاگردش ديگر نبايد آن‏قدر زحمت بكشد كه آن استاد كشيده بلكه به آساني هرچه تمامتر او را از استاد ياد مي‏گيرد بعد از آنكه درست ياد گرفت آن وقت خودش هم پيش خود مي‏نشيند فكر مي‏كند چيزهاي ديگر بر او مي‏افزايد و پاره‌اي چيزهايي كه استاد ملتفت نبود اين ملتفت مي‏شود پس علمش زيادتر مي‏شود از استاد و صنعتش بهتر مي‏شود از صنعت استاد بعد اين هم همان چيزهايي كه از استاد ياد گرفته با آن چيزهايي كه خودش بر او افزوده به ديگري تعليم مي‏كند و آن هم به آساني همه اينها را ياد مي‏گيرد و او هم براي خود مي‏نشيند فكر مي‏كند چيزهاي ديگر بر او مي‏افزايد پس علمش زيادتر مي‏شود و صنعتش بهتر مي‏شود و هكذا به همين‏طور است كه صنايع عجيب و غريب روز به روز در عالم پيدا مي‏شود و مبادي زحمتها كشيدند و فكرها كردند كسبها و كارها را بنا كردند بعد طبقه دويم كه آمدند به آساني ياد گرفتند و خودشان هم چيزهاي ديگر فهميدند و بر آنها افزودند و طبقه سيم كه آمدند كارهاي طبقه اول و اين طبقه را به آساني ياد گرفتند و خودشان هم چيزهاي ديگر فهميدند و بر آنها افزودند پس علمشان و تجربه‏شان از طبقه اول و طبقه دويم بيشتر شد و هكذا طبقه چهارم آمدند و علمها و تجربه‏هاي ايشان را بتمامه ياد گرفتند و خودشان هم چيزهاي ديگر فهميدند و علمها و تجربه‏هاي ديگر به دست آوردند و همين‏طور طبقه به طبقه علم و تجربه‏ها و شعورها زياد شد و صنايع عجيبه در ميان مردم پديد آمد و كارهاي غريب از ايشان به ظهور رسيد حتي آنكه كارهايي كه مردم حالا مي‏كنند و چيزهايي كه حالا راه مي‏برند مردم پيش هيچ خوابش را هم نديده بودند پس خيلي واضح است كه نوع مردم در ترقي است و طبقه به طبقه كليةً شعور و ادراك و علم و فهم مردم زياد مي‏شود حال يك نفر در طبقه بعد پيدا بشود كه شعورش خيلي كم باشد منافات با نوع ندارد نوع مردم و كليه مردم در ترقي هستند و شعور و ادراك در نوع مردم دارد زياد مي‏شود و يك نفر چنين نباشد ضرر ندارداغلب مردم كه دارد شعور در ايشان زياد مي‏شود پس آن كليه بر سر جاي خود هست كه هرچه زمان بالا رفت مردم ترقي مي‏كنند و شعور مردم و ادراك و علمشان زياد مي‏شود و چون امر چنين است پس شريعت لابد بايد متعدد باشد و اهل هر زماني براي خود شريعت علي‏حده‏اي داشته باشند چرا كه به قدر شعور مردم را تكليف مي‏كنند پس آنان كه شعورشان كمتر است البته به آنها كمتر تكليف مي‏كنند و دقايق و نكاتي را كه عقلشان نمي‏رسد برايشان بيان نمي‏كنند و آنهايي كه بيشتر شعور دارند به آنها بيشتر تكليف مي‏كنند و پاره‏اي نكات و دقايق را برايشان بيان مي‏كنند پس چون دانستي كه شعور طبقات اناسي مختلف است پس شرع اين طبقات هم بايد مختلف باشد پس در اول كه شعور مردم كم بود شرعشان هم خيلي كم بود و بسيار مجمل و مبهم بود بعد كه شعورشان زياد شد شرعشان هم زيادتر شد و تفضيل پيدا كرد و به قدري كه شعور مردم زياد مي‏شود شرعشان هم همان‏قدر مفصل و دقيق‏تر مي‏شود پس بنابراين شرع هر طبقه بعدي بايد بالاتر باشد از شرع طبقه پيش پس مردم كه لابد در ترقي هستند پس ترقي كه كردند شرع بالاتري مي‏خواهند و شرع سابق كفايتشان نمي‏كند پس شرع طبقه اول مال همان طبقه و به قدر اندازه همان طبقه است طبقه دوم كه آمدند شرع بالاتر مي‏خواهند و طبقه سوم كه آمدند شرع بالاتر مي‏خواهند و هكذا پس شرع هر طبقه بعدي لابد بايد از شرع طبقه پيش بالاتر باشد ولكن اين امر دخلي به خود شارع ندارد و در شارع نمي‏شود جاري كرد كه مردم ترقي كردند شرع بالاتر مي‏خواهند پس شارعشان هم بايد بالاتر باشد از شارع پيش چرا كه شرعشان بالاتر از شرع پيش است بلي شرع طبقه لاحق بايد از شرع طبقه سابق بالاتر باشد لكن لازم نكرده است كه رئيس طبقه لاحق هم بالاتر و متشخص‏تر باشد از رئيس طبقه سابق چرا كه شرع احكام خود مردم است پس شعورشان كه زياد شد احكامشان هم زياد و بالاتر مي‏شود پس شرع چون بسته است به شعور و فهم و ادراك مردم و هميشه تكاليف و شرعيات به قدر فهم و شعور مردم است اين است كه شعور زياد شد و ادراك بيشتر شد شرع بالاتر و دقيق‏تر مي‏خواهند اما خود شارع بستگي به شعور و ادراك مردم ندارد پس لازم نكرده است كه شارع طبقه لاحق اشرف باشد از شارع طبقه سابق براي اينكه مردم ترقي كردند و بالاتر رفتند و شرعشان بالاتر است چرا كه مي‏شود رئيس بسيار دانا و زيرك را مبتلا به دست كم شعوران بكنند و به قدر شعور آنها با آنها سلوك بكند مانند مرد داناي عاقلي كه با بچه‏هاش بازي مي‏كند و با آنها كه مي‏رسد جور آنها حركت مي‏كند و به طور آنها حرف مي‏كند و اين شرع آن مرد است نسبت به اينها لكن خودش شرع علي‏حده دارد و وقتي كه رفت خلوت آنجا نماز مي‏خواند دعا مي‏خواند مناجات مي‏كند و با عقلا كه مي‏نشيند به طور ادب و معقوليت حركت مي‏كند پس آن مرد خودش في نفسه خيلي زيرك است و دانا و صاحب شعور است لكن با بچه‏ها لابد كار بچگي مي‏كند و چاره ندارد لابد است كه به آنها رسيد به جور آنها با آنها سلوك بكند و اين دلالت نمي‏كند كه بايد آن هم از جور اينها باشد پس چه ضرر دارد كه يك عصري شعور مردم كم باشد و يك رئيس متشخص در ميانشان باشد و به قدر شعورشان ايشان را تكليف كند و به اندازه شعورشان شرعي برايشان بياورد و خودش هم كه به اينها مي‏رسد به طور اينها سلوك بكند و اين شرع شرع او باشد با اينها ولكن خودش علي‏حده يك شرعي و تكليفي داشته باشد كه در خلوت برود به شرع خودش عمل بكند و همين‏طور بود حضرت آدم علي نبينا و آله و عليه السلام بسيار بزرگ و خيلي متشخص بود لكن ديد كه هنوز اول امر است و مردم خيلي شعورشان كم است و بسيار شعورشان ضعيف است و درست چيزي را راه نمي‏برند پس به قدر شعورشان شرع خود را برايشان اظهار كرد اما خيلي مختصر و مجمل و شرع آن وقت خيلي شرع مختصري بود ولكن همه شرع آدم همان نبود كه براي آنها گفت بلكه شرع آن بزرگوار دامنه‏اش همين‏طور كشيده بود تا زمان نوح و تا زمان نوح همه‏اش شرع آدم در ميان بود و مردم به شرع آدم راه مي‏رفتند و غير از شرع او شرع ديگري در ميان نبود و البته تمام اينها را حضرت آدم خبر داشت و همه را راه مي‏برد لكن ديد كه قومش چندان شعور ندارند و همه آن شرع به كارشان نمي‏آيد اين است كه همه شرع خودش را براي آنها بيان نكرد به قدر اندازه آنها بيان كرد و باقيش را به وصيش شيث سپرد وقتي كه مردم بيشتر ترقي كردند قدري بيشتر برايشان بيان كند پس چون حضرت آدم از ميان رفت و شيث پيغمبر شد در زمان شيث مردم جمعيتشان زيادتر شده بود و شعورشان بيشتر بود پس شيث همان شرع آدم را قدري مفصل‏تر برايشان بيان كرد و فروعاتش را بيشتر گفت به قدري كه كفايت اينها را بكند حال شرعي كه شيث براي قومش بيان كرد حضرت آدم براي قوم خود بيان نكرد و شرع زمان شيث بالاتر بود از شرع زمان آدم ولكن خود شيث بالاتر از آدم نبود آدم كجا و شيث كجا شيث يكي از نوكرهاي آدم بود و اين شرع شيث را آدم به او تعليم كرده بود و آدم او را خيلي بهتر راه مي‏برد چرا كه شرع شرع او بود و شيث خودش صاحب شرع نبود شرع آدم را براي مردم مي‏گفت و خود آدم بيانش نكرد براي اين بود كه ديد به كار قوم نمي‏آيد و قومش متحمل نيستند و سپرد به شيث كه بعد از خودش بيان كند و اگر آدم در زمان شيث بود البته همان‏قدري را كه شيث بيان كرد او هم بيان مي‏كرد و هكذا بعد از زمان شيث مردم بيشتر ترقي كردند و شعور و ادراكشان زيادتر شد ديگر شرع زمان شيث كفايتشان نمي‏كرد شرع مفصل‏تر مي‏خواستند پس وصي شيث آمد و شرع آدم را مفصل‏تر بيان كرد و فروعاتش را بيشتر گفت ولكن باز همه‏اش شرع آدم بود نهايت بعضي چيزها آدم ديد مردم متحمل نيستند بروز نداد به شيث سپرد و شيث هم ديد مردم متحمل نيستند بروز نداد به وصيش سپرد او كه آمد مردم را متحمل ديد بروزش داد پس شرع وصي شيث اگرچه نسبت به شرع شيث قدري بالاتر است و تفصيلش بيشتر است لكن خودش لازم نكرده است بالاتر باشد بلكه بسا پست‏تر از شيث باشد و شيث به او گفته باشد كه در آن عصر فلان قدر از شرع را براي مردم بيان كند و مسلماً كه از حضرت آدم افضل نبود با اينكه شرعي كه او بيان كرد هيچ دخلي نداشت به شرعي كه آدم بيان كرد و شرعي كه آدم بيان كرد در نهايت ابهام و اجمال بود و شرعي كه او ظاهر كرد نسبت به او خيلي تفصيل و شئون و شعب داشت لكن همه‏اش مال آدم بود و آدم همه را مي‏دانست لكن زمانش متحمل نبود و اگر فرضاً در آن زمان واقع مي‏شد همان شرعي كه او بيان كرده آدم هم بيان مي‏كرد و هكذا امر به همين‏طور و به همين نسق بود تا زمان نوح و همه‏اش شرع آدم بود اما زمان به زمان تفصيلش بيشتر ظاهر مي‏شد و فروعاتش را بيشتر بيان مي‏كردند بعد حضرت نوح كه تشريف آوردند ديگر شرع آدم را از ميان بردند و نسخش فرمودند و از نو شرع ديگري آوردند و شرع نوح هم دامنه‏اش كشيده است تا زمان ابراهيم و از زمان نوح تا زمان ابراهيم اين همه كه طبقات مردم آمدند همه عمل به شريعت نوح مي‏كردند لكن زمان به زمان تفصيل و شئون و شعبش ظاهر مي‏شد و اول كه حضرت نوح آمد شرع خود را به طور اجمال براي مردم بيان كرد و تفصيل و فروعاتش را بيان نكرد چرا كه هنوز متحمل نبودند وانگهي به كارشان نمي‏خورد تا آنكه بعداز نوح زمان قدري ترقي كرد و مردم شعورشان زيادتر شد پس سام آمد و شرع نوح را مفصل‏تر و با فروعات‏تر براي مردم بيان كرد حال شرعي كه سام ظاهر كرده بالاتر است از شرعي كه نوح ظاهر كرده و شعور اهل زمان سام هم بيشتر از شعور اهل زمان نوح است لكن خود سام بالاتر از نوح نيست بلكه يكي از نوكرهاي نوح است و نوح همينهايي كه سام ظاهر مي‏كند راه مي‏برد و او به سام تعليم كرده بود و به او سپرده بود كه در زمان خودش ظاهر كند و اگر نوح هم در آن زمان واقع مي‏شد همانها را ظاهر مي‏كرد پس باز شرع بالاتر است و خود شارع پست‏تر است پس شرع نوح همين‏طور زمان به زمان تفصيل و فروعاتش بيشتر ظاهر مي‏شد و هر پيغمبري كه مي‏آمد همه به شرع نوح راه مي‏رفتند نهايت بعضي چيزها كه پيش در ميان نبود و از شرع نوح بود به قدر تحمل مردم بيان مي‏كردندتا آنكه زمان ابراهيم شد اين بزرگوار كه آمد يكجا شرع نوح را از ميان برداشت و از نو شرع تازه آورد و آن هم در اول امر تمام شرع خود را براي مردم بيان نكرد بلكه مجملي از او را به اندازه تحمل و شعور آن زمان براي مردم بيان كرد و باقي را به وصي خود سپرد و وصيش هم بعد از او كه ديد تحمل مردم بيشتر شده و شعورشان زيادتر گرديده قدري تفصيل داد و فروعاتش را براي مردم ذكر كرد و آن‏قدر كه از شرع ابراهيم در زمان وصيش بود آن‏قدر در زمان خود ابراهيم نبود پس شرع زمان وصي او بالاتر بود از شرع زمان او و مردم زمان او هم شعورشان زيادتر بود از شعور مردم زمان او لكن وصيش كه شارع آن زمان باشد بالاتر از حضرت ابراهيم نبود بلكه به مراتب پست‏تر بود و انبيايي كه بعد آمدند همه شرع ابراهيم را بيان مي‏كردند و هر كدام هم كه مي‏آمدند بيشتر تفصيلش مي‏دادند و شئون و شعبش را بيشتر بيان مي‏كردند ولكن هيچ كدام به پايه حضرت ابراهيم نمي‏رسيدند چه جاي آنكه متشخص‏تر باشند با اينكه هر يك آن‏قدر كه از شرع بيان كردند حضرت ابراهيم آن‏قدر بيان نكرد پس همه پست‏تر از ابراهيم بودند مع‏ذلك شرع بيشتر بيان مي‏كردند به واسطه زيادتي تحمل و شعور مردم نسبت به زمان پيش. و امر باز به همين منوال بود تا زمان موسي موسي كه آمد شرع ابراهيم را نسخ كرد و خودش شرع تازه به ميان آورد و موسي هم به قدر شعور قوم خود شرع خود را برايشان بيان كرد بعد كه مردم ترقي كردند و شعورشان زيادتر شد يوشع هم بيشتر شرع موسي را از براي مردم بيان كرد و فروعات چندي ذكر كرد و معاني چندي بيان نمود كه موسي آنها را براي قوم خود نگفته بود چنان‏كه موسي قوم را از مصر بيرون آورد و خدا وعده داده بود كه ايشان را داخل اردن كند پس همين كه از مصر بيرون آمدند بناي مخالفت گذاردند خداوند بر اينها غضب كرد و چهل سال ايشان را در بيابان سرگردان كرد و در بيابان به سر مي‏بردند و نمي‏توانستند جايي بروند و اينها از بس در آن بيابان ماندند حوصله ايشان به تنگ آمد و بنا كردند گله كردن كه حضرت موسي ما را از مصر بيرون آورد كه وارد اردن بكند حال در اينجا ما را نگاه داشته است و مي‏خواهد اطفال ما را يتيم بكند و زنهاي ما را بي‏شوهر بكند وحي رسيد كه حال كه چنين است شما هيچ يك را به اردن داخل نمي‏كنم و همه شما را مي‏ميرانم در اينجا حتي موسي را هم به اردن نمي‏رسانم بعد بچه‏هاي شما را به اردن مي‏رسانم و داخل اردن مي‏كنم و همين‏طور هم شد در مدت اين چهل سال تمام آنها كه از مصر بيرون بودند مردند و حتي موسي و هارون هم در آنجا وفات كردند اولادهاي آنها كه در اين مدت به عمل آمده بودند و بزرگ شده بودند حضرت يوشع آنها را برداشت به شهر اردن رسانيد و آباء اينها اگرچه مؤمن بودند لكن شعورشان كم بود و شعور اينها البته زيادتر بودند و با يوشع داخل اردن شدند كه نه آبائشان داخل آنجا شدند و نه خود حضرت موسي ولكن يوشع بالاتر از موسي نبود بلكه نوكري از نوكرهاي موسي بود و شرع موسي را بيان مي‏كرد و آنچه براي مردم بيان مي‏كرد موسي به او سپرده بود و موسي هم اگر در زمان او بود همان كارها را مي‏كرد و بعد از يوشع هم انبيايي كه آمدند بيشتر شرع موسي را تفصيل دادند و فروعات و معاني او را بيشتر براي مردم بيان كردند لكن همه پست‏تر از موسي بودند و آنچه داشتند از موسي بود تا اينكه حضرت عيسي آمد و شرع موسي را نسخ كرد و خودش شرع تازه‏اي آورد و در اول كه شعور مردم كمتر بود همه شرع خود را بيان نكرد بلكه مجملي از او را به قدر و اندازه‏اي كه قومش متحمل بودند بيان كرد بعد انبيايي كه بعد از او آمدند خورده خورده شريعتش را تفصيل دادند يعني تفصيل شرعش را به اندازه هر زماني بيان كردند و همه هم از عيسي بود و همه هم پست‏تر از عيسي بودند و هيچ يك بالاتر از عيسي نبودند با اينكه شرعي كه آنها ظاهر كردند بالاتر از شرعي بود كه ابراهيم ظاهر كرد بعد كه پيغمبر ما9تشريف آوردند شريعت عيسي را نسخ كردند و از نو شرع ديگري به ميان آوردند ولكن در زمان پيغمبر مردم شعورشان كمتر بود و در عهد حضرت امير شعور مردم زيادتر شده بود چيزهاي چند مي‏فرمود كه پيغمبر در زمان خودش نمي‏فرمودند لكن حضرت امير اشرف از حضرت پيغمبر نبود بلكه عبدي بود از عبيد او با اينكه چيزهاي چند مي‏فرمود كه پيغمبر نفرموده بود پس كليةً نوع اناسي در ترقي است و طبقه به طبقه شعور مردم زياد مي‏شود و چون شعور زياد چيزهاي چند به ايشان مي‏آموزند كه پيش نياموخته بودند و آنچه لازمه ترقي و زيادتي شعور است همين است كه شرع بالاتر بيان بشود و چيزهايي كه گفته نشده گفته بشود دخلي به شارع و رئيس ندارد كه شارع و رئيس هر طبقه‏اي بايد بالاتر باشد از شارع و رئيس و ترقي كردن مردم و زياد شدن شعور و ادراكشان دخلي به اشرفيت شارع و رئيس ندارد شارع و رئيس هركه مي‏خواهد باشد اشرف باشد از شارع سابق يا پست‏تر باشد توفير نمي‏كند اين‏قدر است كه بايد به قدر تحمل مردم شرع را برايشان بيان نمايد خودش هركس مي‏خواهد باشد پس بسا شرع بالاتر از شرع سابق را به دست يك رئيس خيلي متشخص مي‏دهند و بسا هم به دست پست‏تر از او مي‏دهند پس شرع نوح كليةً به مراتب از شرع آدم بالاتر بود و خود نوح هم به مراتب متشخص‏تر از آدم بود و شرع ابراهيم از شرع نوح بالاتر بود و خود ابراهيم هم متشخص‏تر و بالاتر از نوح بود به ملاحظه بعضي وجوهات ولكن شرع موسي بالاتر بود از شرع ابراهيم لكن خود موسي پست‏تر از ابراهيم بود و همچنين شرع عيسي بالاتر بود از شرع موسي لكن خود عيسي پست‏تر از موسي بود پس امر ترقي مردم و ترقي شرع دخلي به امر شارع و رئيس ندارد بلي شرع هر زماني بايد بالاتر از زمان پيش باشد لكن شارع لازم نكرده است بالاتر از شارع پيش باشد بلكه مي‏شود بالاتر از شارع پيش باشد و مي‏شود پست‏تر از شارع پيش باشد و اهل هر زماني لابد شعورشان از اهل زمان پيش بيشتر است و خودشان از آنها بالاترند لكن رئيسشان لازم نكرده است بالاتر از رئيس پيش باشد بلكه مي‏شود كه بالاتر باشد از رئيس سابق و مي‏شود كه پست‏تر باشد و امر در طبقه رؤساي انبيا و اوليا همين‏طور است چنان‏كه دانستي و در طبقه رؤساي رعيت هم همين‏طور است بلي مردم نوعاً دارند ترقي مي‏كنند اما لازم نكرده است كه رؤساي رعيتي كه در زمان بعد باشند افضل باشند از رؤساي رعيتي كه در زمان قبل بودند پس اگرچه زمان بريد عجلي و مفضل و جابر بن يزيد ترقي كرده و مردم شعورشان زيادتر شد از زمان حضرت سلمان لكن هيچ كدام افضل از سلمان نيستند و آنها در زماني واقع شدند كه شعور مردم زيادتر بود دخلي به اين ندارد كه آنها افضل از سلمان باشند بلكه سلمان با آنكه در زمان پيش واقع شده بود و مردم آن وقت شعورشان كمتر بود افضل از همه اينها بود و هكذا اگرچه در اين زمانها مردم خيلي ترقي كردند و شعورشان خيلي به مراتب از پيشها زياد شده است اين است كه حالا علما چيزهاي چند بيان مي‏كنند كه ائمه آن وقتها بيان نمي‏كردند تا چه رسد به اصحاب و رؤساي شيعه حتي آنكه طوري بود كه خيلي آدمهاي بزرگ كه اعتقادشان درست بود و امام را مفترض‏الطاعة مي‏دانستند مانند ابوبصير و زراره امام را امتحان مي‏كردند چنان‏كه مروي است از زراره كه روزي ديد جمعي به خدمت امام مي‏روند او هم بنا كرد به همراه آنها رفتن و از قضا جنب بود پس داخل شد بر امام امام فرمودند آيا حيا نمي‏كني كه با جنابت بر امام خود داخل شده‏اي پس زراره گفت كه حالا دانستم كه تو امامي روزي هم بر پدر تو وارد شدم در حال جنابت او هم همين حرف را زد و خيلي از آدمهاي بزرگ مي‏آمدند ائمه را امتحان مي‏كردند و حالاها ضعفا چنين نيستند و چيزها در حق ائمه اعتقاد دارند پس خيلي واضح است كه شعور مردم اين زمانها دخلي به شعور مردم سابق و مردم زمان ائمه ندارد لكن لازم نكرده است كه علماي حالا افضل باشند از اصحاب كه پيش بودند در زمان ائمه و از علمايي كه در زمان سلف بودند بلكه مي‏شود كه افضل باشند و مي‏شود هم پست‏تر باشند و امر در انبيا و ائمه و اصحاب و علما همين‏طور است نه هر نبيي كه در زمان بعد مي‏آيد بايد بالاتر از نبي پيش باشد بلكه مي‌شود بالاتر از نبي پيش باشد مانند نوح كه بالاتر از آدم بود و مي‌شود كه پست‌تر باشد مانند موسي كه پست‌تر از ابراهيم بود و نه هر امامي كه در زمان بعد مي‌آيد بايد بالاتر باشد از امام پيش بلكه مي‏شود كه بالاتر باشد مانند حضرت قائم عجل اللّه فرجه كه افضل از ائمه ثمانيه است و مي‏شود كه پست‏تر باشد مانند حضرت امام حسن كه پست‏تر از حضرت امير بود و نه هر صحابه‏اي كه در زمان بعد مي‏آيد بايد بالاتر از صحابه پيش باشد بلكه مي‏شود كه بالاتر از صحابه پيش باشد مانند نواب اربعه كه بالاتر بودند از مفضل و معاوية بن عمار و بريد عجلي و مي‏شود كه پست‏تر باشند مانند مفضل بن عمر و جابر بن يزيد و بريد و معاويه كه پست‏تر بودند از سلمان و نه هر عالمي كه در زمان بعد مي‏آيد بايد بالاتر از عالم پيش باشد بلكه مي‏شود بالاتر باشد مانند شيخ مرحوم اعلي اللّه مقامه كه بالاتر از علماي سلف بود و مي‏شود كه پست‏تر باشد مانند علامه مجلسي و ساير متأخرين كه پست‏تر بودند از كليني و مفيد و صدوق عليهم الرحمة.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّاهرين

 

 

يادداشت هفتم

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

بدان‏كه هر چيزي كه از بالا مي‏آيد در عالم پايين ظاهر مي‏شود لابد در عالم بالا براي خود وجودي دارد و كمالات خود را في نفسه دارا هست و كارهاي خود را دارد و فاقد هيچ كمالي از كمالات خود نيست ولكن مادامي‏كه در عالم پايين نازل نشده كمالاتش ظهور ندارد و كاد ان‏يتوهم كه داراي كمالي نيست و كاري از او به عمل نمي‏آيد پس لابد نزول مي‏كند و در عالم پايين ظاهر مي‏شود آن وقت كمالاتش را از اينجا بروز مي‏دهد و كارهايي كه در عهده‏اش هست از دست او جاري مي‏كند پس حيات مثلاً اگرچه به كلش سميع به كلش بصير است به كلش ذائق است به كلش شام است و هكذا ولكن تا چنين بدني نداشته باشد كه چشم و گوش و زبان و بيني داشته باشد نه سمعش پيداست و نه بصرش پيداست و نه ذوقش پيداست و نه شمش و واقعاً هيچ يك از اين كارها را نمي‏تواند در اين عالم بكند نه چيزي را مي‏تواند ببيند و نه چيزي را مي‏تواند بشنود و نه چيزي را مي‏تواند ذوق كند و نه بويي را مي‏تواند بفهمد پس بدن كه برايش پيدا شد و آن بدن صاحب چشم و گوش و بيني و زبان شد آن وقت هر يك از اين كمالات روح در اين عالم ظاهر مي‏شود سمعش در گوش ظاهر مي‏شود و بصرش در چشم ظاهر مي‏شود و ذوقش در زبان ظاهر مي‏شود و شمش در بيني ظاهر مي‏شود پس از راه گوش صداهاي اين عالم را مي‏شنود و از راه چشم الوان و اشكال اين عالم را مي‏بيند و از راه زبان طعمهاي اين عالم را مي‏فهمد و از راه بيني بوهاي اين عالم را ادراك مي‏كند و همه اين كمالات هم مال خود روح حيات است و از بدن هيچ يك از اين كارها برنمي‏آيد اين است كه بعد از آنكه روح حيات مفارقت كرد از بدن نه چشم مي‏بيند و نه گوش مي‏شنود و نه زبان طعم مي‏فهمد و نه بيني بو ادراك مي‏كند با اينكه چشم همان چشم است و گوش همان گوش است و زبان همان زبان است و بيني همان بيني است پس اين كمالات همه مال حيات است لكن تا همچه بدني نگيرد كمالاتش هيچ يك ظاهر نيستند ولكن كمالات حيات هر قدري كه هست مخصوص به بعض اجزاي او دون بعض ديگر نيست بلكه تمام كمالاتش در تمام اجزاي او هست و تمام اجزاش صاحب تمام كمالات هستند پس تمام حيات سميع است و تمامش بصير است و هكذا و مانند بدن نيست كه تنها از يكجاش ببيند و تنها از يكجاش بشنود و از جاهاي ديگرش نتواند ببيند يا بشنود بلكه حيات از همه جاش مي‏بيند و از همه جاش مي‏شنود اين است كه از يك گوش مي‏شنود و اين گوش را كه پنبه بگذاري از گوش ديگر مي‏شنود و از يك چشم مي‏بيند و اين چشم را ببندي از چشم ديگر مي‏بيند و بر فرض كه در جاي ديگر از بدن هم گوشي باشد از آنجا هم مي‏شنود پس چنان‏كه دو گوش در بدن است از هر دوتا مي‏شنود هرگاه چهار گوش شش گوش ده گوش هم در بدن باشد از همه آنها مي‏شنود و روحي كه در ساير بدن است نه اينكه شنوايي ندارد حاشا بلكه شنواست در نهايت شنوايي لكن مانع دارد كه نمي‏شنود و اگر مي‏خواهي بشنود در آنجاها هم گوشي برايش قرار بده ببين از آنجاها هم چطور شنواييش ظاهر مي‏شود پس تمام روح يكجا شنواست و شنوايي مخصوص جايي از او دون جايي نيست لكن شنواييش بخواهد در اين عالم ظاهر بشود نمي‏شود مگر اينكه گوشي باشد حال هر كجاي بدن كه گوش دارد از همانجا مي‏شنود و در ساير جاها كه گوش نيست از آنجاها هم نمي‏شنود و اگر در تمام بدن گوش باشد در تمام بدن مي‏شنود و شنواييش در تمام بدن ظاهر مي‏شود و هكذا روح تمامش بيناست و بينايي مخصوص بعضي از او دون بعضي نيست پس از يك چشم مي‏بيند و از دو چشم هم مي‏بيند و اگر چهار چشم هم باشد از آن چهار چشم مي‏بيند چنان‏كه حيواني كه مگس مي‏گيرد چهار پنج چشم دارد و از همه آنها هم مي‏بيند پس روح كه مي‏بيني تنها در سر مي‏بيند در ساير اعضاء نمي‏بيند راهش اين است كه چشم در سر درست شده است پس از آنجا مي‏بيند اما در ساير اعضاء چشمي درست نشده است اين است كه از آنجاها هم نمي‏بيند و اگر فرض كني كه در كف پا چشمي درست بكنند روح از كف پا هم مي‏بيند چنان‏كه براق واقعاً كف پاش چشم داشت و پيغمبر كه داشت بر او سوار بود و بالا مي‏رفت كف پاي براق زمين را مي‏ديد و به پيغمبر خبر مي‏داد كه روي زمين چه خبر است پس مناط ظهور ديدن روح چشم است هرجا كه چشم ساخته شد از آنجا بيناييش ظاهر مي‏شود خواه در سر باشد يا در پا در دست باشد يا در پهلو و حال كه مي‏بيني از يكجا بيناييش ظاهر است سببش اين است كه همان در يكجا برايش چشم درست كردند آن هم در سر اين است كه در سر تنها مي‏بيند و الاّ هرجا كه چشم باشد روح از آنجا مي‏بيند و بينايي روح به حدي است كه اگر در تمام بدن چشم ساخته باشند از تمام بدن مي‏بيند پس روح به كلش بينا است و به كلش شنوا است لكن حالا كه چنين بدني برايش ساخته‏اند از يكجاش مي‏بيند و از يكجاش مي‏شنود بيناييش در يكجا ظاهر شده است و شنواييش در يكجا بينا است در چشم و شنواست در گوش پس به چشم مي‏بيند الوان و اشكال اين عالم را و به گوش مي‏شنود صداهاي اين عالم را و اگر اين چشم و گوش نبود روح نه مي‏ديد و نه مي‏شنيد و اينها مانند عينكي هستند از براي روح كه بي‏عينك نه بيناييش ظاهر مي‏شود و نه شنواييش بعينه مانند شخصي كه سنش بالا رفته باشد و بيننده هست و بينايي از او نرفته لكن همين طوري كه هست نمي‏تواند هيچ چيز را ببيند عينك بايد بزند تا ببيند هرچه را كه دلش مي‏خواهد پس نه اين است كه اين شخص كه بي‏عينك نمي‏بيند خودش في نفسه بينا نيست و بينايي ندارد چرا كه اگر بينا نبود و في نفسه بينايي نداشت بعد از عينك زدن هم نمي‏توانست چيزي را ببيند چنان‏كه همين عينك را روي چشم كور بزني هيچ نمي‏بيند پس او بينايي دارد ولكن بي‏عينك بينايي او ظاهر نيست و بايد عينك بزند تا بيناييش ظاهر بشود حال اين چشم و گوش عينك روحند و روح از يك عينك مي‏بيند و از يك عينك مي‏شنود لكن خودش نه اينكه في نفسه شنوايي و بينايي نداشته باشد و اگر في نفسه شنوايي نداشت با وجود عينك گوش هم نمي‏توانست بشنود و اگر في نفسه بينايي نداشت با وجود عينك چشم هم نمي‏توانست ببيند چنان‏كه دانستي كه مرد كور هر چند عينك بزند باز كور است و چيزي را نمي‏بيند اما مرد بينا است كه عينك مي‏زند مي‏بيند و اين اگر كور بود بعد از عينك هم چيزي را نمي‏ديد پس حال كه بعد از عينك مي‏بيند پس بينايي دارد و كور نيست حال اگر عاقلي همين كه مي‏بيني روح در عينك چشم مي‏بيند و در عينك گوش مي‏شنود مي‏فهمي كه روح في نفسه هم بينا است و هم شنوا است بينا است به جهت آنكه بعد از اينكه برايش چشم درست كردند و اين عينك را به روي او زدند مي‏بيند تمام رنگها و شكلها را شنوا است به جهت آنكه بعد از اينكه گوش برايش درست كردند و اين عينك را به روي او زدند تمام صداها را مي‏شنود پس روح في نفسه نه كور است و نه كر هم بينا است و هم شنوا لكن چون از اهل اين عالم نيست و مناسبت با اجزاي اين عالم ندارد پس بي‏چشم نمي‏بيند چيزي را و بي‏گوش نمي‏شنود صدايي را و تا چشم و گوش نباشد نه بيناييش ظاهر مي‏شود و نه شنواييش پس اگر بايد ببيند بايد در چشم ببيند و اگر بايد بشنود بايد در گوش بشنود پس سر نزول را از اينجا بياب كه عالي را در داني نزول مي‏دهند و متعلق به داني مي‏سازند براي اينكه كمالاتي كه دارد از او ظاهر بشود پس روح اگر نيامده بود توي اين بدن نه بيناييش معلوم بود و نه شنواييش و هكذا ساير صفاتش و نه مي‏توانست رنگي و شكلي را ببيند و نه مي‏توانست صدايي را بشنود پس در بدن كه نازل شد و به بدن كه تعلق گرفت از چشم اين بدن مي‏بيند و از گوش اين بدن مي‏شنود ولكن اگرچه بينايي و شنواييش در اين بدن ظاهر مي‏شود و تا اين بدن نباشد نه مي‏بيند و نه مي‏شنود اما فرق اين است كه روح حيات تمامش بينا و تمامش شنوا است و در بدن كه آمد از گوش تنها مي‌شنود و از چشم تنها مي‏بيند ديگر به غير از چشم از ساير جاهاي بدن نمي‏بيند و به غير از گوش از ساير جاهاي بدن نمي‏شنود و هم روح نبات تمامش جاذب و تمامش ماسك و تمامش هاضم و تمامش دافع است لكن به صفرا و آتش جذب مي‏كند و به خون و هوا هضم مي‏كند و به سودا و خاك امساك مي‏كند و به بلغم و آب دفع مي‏كند پس خودش تمامش تمام اين كارها را دارد لكن در بدن كه آمد در هر خلطي يكي از اين كارها را مي‏كند پس خودش جميع اين كمالات را دارد لكن همه كمالاتش در همه جا ظاهر نشده است هر كمالي در جايي ظاهر شده است چنان‏كه روح حيات هم تمام كمالاتش را از سمع و بصر و ذوق و شم و لمس را داشت و همه در همه جاي بدن ظاهر نشده بلكه هر كمالي از او در يك جاي بدن ظاهر شده بيناييش از چشم و شنواييش از گوش و ذوقش از زبان و شمش از بيني و هكذا حال مبادي غيبيه در عالم خودشان كمالات دارند و آنجا هيچ يك فاقد كمالي نيستند لكن بعد از آنكه بناي ظهور در اين عالم شد و در اجزاء و قبضات اين عالم ظاهر شدند در همه جا كمالاتشان بتمامه ظاهر نمي‏شوند و نه اينكه چنين باشد كه هرجا خودشان ظاهر باشند تمام كمالاتشان هم در آنجا ظاهر باشد پس حيات در عالم خودش سميع هست بصير هست ذائق هست لامس هست و در حيواني هم ظاهر هست و به هر حيواني هم تعلق دارد لكن در همه جا همه اين كمالاتش ظاهر نيست چرا كه خراطين هم حيات دارد و حيات در او ظاهر هست اما به جز لمس تنها كمال ديگري از حيات در او ظاهر نيست و كمالي كه از حيات در او ظاهر شده همان لمس تنها است ديگر نه سمع دارد و نه بصر دارد و نه ذوق دارد و نه شم دارد و همچنين بعضي از صاحبان حيات هستند كه گوش ندارند و چيزي را نمي‏شنوند و بعضي هستند كه چشم ندارند و چيزي را نمي‏بينند و بعضي هستند كه ذائقه ندارند و طعم را نمي‏فهمند و بعضي هستند كه شامه ندارند و حال اينكه حيات در همه جا ظاهر است و حيات هم في نفسه هم سميع است و هم بصير است و هم شام است و هم ذائق پس نقصي در حيات نيست و حيات تقصيري نكرده نقص از خودشان است كه مطاوعه نكردند كماينبغي از براي حيات تا تمام كمالات حيات در اينها ظاهر بشود پس اينها قابل نيستند مظهر تمام كمالات حيات واقع بشوند و الاّ حيات داراي همه كمالات مذكوره هست و در همه اينها هم ظاهر است اما اينها متحمل نيستند كه هر يك تمام كمالات حيات را ظاهر كنند نمي‏بيني بعضي از حيوانات كه متحمل هستند و مطاوعه بيشتر كردند چگونه مظهر تمام كمالات حيات واقع شد و هر كمالي كه حيات دارا بود ظاهر كردند پس هم مي‏بينند و هم مي‏شنوند و هم ذوق مي‏كنند و هم شم دارند و هم لمس هيچ يك از اين كمالات حيات را فاقد نيستند و اين نيست مگر به واسطه زيادتي مطاوعه ايشان مر حيات را پس حيات در همه حيوانات و جنبنده‏ها هست لكن در هر جايي بعض كمالاتش بيش ظاهر نيست مگر بعضي جاها كه تمام كمالاتش ظاهر است و در اينها هم كه فكر بكني مي‏بيني كه اگرچه نوعاً نسبت به ساير جاها تمام كمالات روح ظاهر است لكن باز تمام كمالات حيات در همه جاي اينها ظاهر نيست با اينكه حيات در همه جاي اينها هست مثلاً بدن زيد تمامش از سر تا پا حيات دارد و حيات در همه جاي بدنش هست و حيات هم تمامش همه كمالات را از ذوق و شم و سمع و بصر و لمس را دارد ولكن تمام اين كمالات در تمام بدن نيست مگر يك لمس تنها كه ادني درجات حيات است كه او در تمام بدن ظاهر است اما ساير كمالات ديگر چنين نيستند هر يكي در يك جاي بدن ظاهرند سمع در گوش ظاهر است و گوش به غير از لمس و سمع كمالي ندارد و بصر در چشم ظاهر است و چشم به غير از لمس و بصر كمالي نداردو ذوق در زبان ظاهر است و زبان به غير از لمس و ذوق كمالي ندارد و شم در بيني ظاهر است و بيني به غير از لمس و شم كمالي ندارد و آن يك كمالي هم كه در تمام بدن ظاهر است كه لمس باشد آن را وقتي ملاحظه كردي مي‌بيني كه آن هم بالسويه در همه جا ظاهر نشده و كما هو حقه آن طوري كه روح خودش لامس است آن‏طور لمس در همه اعضاء نيست در پاشنه پا بسيار ضعيف است و در ساير اعضاء قدري بيشتر است و در دست قدري بيشتر است و در كف قدري بيشتر است و در انگشت سبابه و ابهام كما هو حقه آن طوري كه بايد لمس دارد پس اولاً كه تمام كمالات حيات در تمام انواع حيوانات ظاهر نيست و در آن حيواناتي هم كه تمام كمالاتش نوعاً ظاهر است در تمام بدن آنها تمام كمالاتش ظاهر نيست بلكه در هر عضوي از بدنشان يك كمال ظاهر است و همچنين روح نبات در عالم خودش جاذب هست ماسك هست هاضم هست دافع هست به طور كمال و در همه نباتات هم ظاهر است لكن در هرجا يك جذب و هضم و امساك و دفع خاصي دارد و اين كمالاتش در انواع نباتات به طورهاي مختلف ظاهر شده است يكي مي‏بيني كه جذب و هضمش به قدري است كه نمو مي‏كند ديگر آن‏قدر نيست كه شاخ و برگ بكند مانند مرجان و يكي مي‏بيني كه جذب هضمش به قدري كه نمو مي‏كند و شاخ و برگ مي‏كند لكن آن‌قدر نيست كه كش بياورد و ساقه پيدا بكند مانند نجوم و يكي مي‌بيني كه جذب و هضمش به قدري است كه نمو مي‌كند و شاخ و برگ مي‌كند و كش هم مي‏آورد و ساقه پيدا مي‏كند لكن آن‏قدر نيست كه همين‏طور بي‏اندازه كش بياورد و برود بالا مانند انار كه به اندازه معيني بالا مي‏رود ديگر هرچه بماند و جذب و هضم نمايد از آن اندازه بالاتر نمي‏رود و بلندتر نمي‏شود و يكي هم مي‏بيني كه جذب و هضمش آن‏قدر است كه نمو مي‏كند و شاخ و برگ هم دارد و كش هم مي‏آورد الي ماشاء اللّه ديگر اندازه معيني ندارد و هي جذب و هضم مي‏كند و هي كش مي‏آورد و بالا مي‏رود مانند چنار پس روح نباتي در تمام اينها هست لكن تمام كمالاتش در تمام ظاهر نيست و به يك نسق همه مظهر كمالات او نيستند بلكه به طور شدت و ضعف كمالات او در ايشان ظاهر است در هرجا به آن قدري كه مطاوعه دارد ظاهر است و همچنين روح انساني در عالم خودش فكور و ذكور و عالم و حليم و نبيه و حكيم است و صاحب ادراك و شعور و زيركي است و همه اين كمالات را در عالم خودش دارد و در تمام افراد اناسي هم ظاهر است و تعلق به همه اينها دارد لكن مي‏بيني كه چقدر اناسي در اين كمالات مختلفند يكي مرد بسيار دانا و زيركي است و يكي مرد سفيه ابلهي است و يكي مرد حكيمي است كه شق شعر مي‏كند و يكي آن مرد زوقالي است كه هيچ عقلش نمي‏رسد و چيزي را راه نمي‏برد و علم نمي‏داند يعني چه و فكر نمي‏داند يعني چه و هكذا و حال اينكه همه هم از عالم انسان آمده‏اند و در تمام هم روح انساني ظاهر است لكن كمالات روح انساني در همه ظاهر نيست حال نبايد احمق شد و حماقت را شعار نمود و استدلال كرد كه روح انساني در عالم خودش به كلش ذكور و به كلش فكور و به كلش عالم و حليم و نبيه و حكيم است و همه اين كمالات را دارد پس هرچه روح انساني دارد بايد چنين باشد چرا كه اينها كمالات روح انساني و عالم انسان است و فرض اين است كه همه مردم از عالم انسان آمده‏اند و همه روح انساني در ايشان ظاهر است چرا كه به طور علانيه و وضوح مي‏بيني كه همه اناسي مانند هم نيستند و تمامشان صاحب آن صفات و كمالات نيستند بلكه يك انساني يافت مي‏شود كه ظاهراً صورتش صورت انسان و روحش روح انسان است لكن شعورش از حيوانات كمتر است و به قدر حيوانات چيزي راه نمي‏برد و بسا اناسي هستند كه سفها هستند و هيچ حكمت راه نمي‏برند بلكه نمي‏دانند حكمت يعني چه و بسا هستند كه جهالند و علم ندارند و بسا هستند كه حلم ندارند و حلم نمي‏دانند يعني چه و هكذا پس چطور مي‏شود به محض اينكه همه از عالم انسانند و روح انساني دارند استدلال كرد كه همه بايد داراي تمام صفات روح انساني باشند و امري كه از مشاهده بالاتر نيست مي‏بيني كه صفات روح انساني را همه ندارند و همه مانند هم نيستند مراتبشان خيلي مختلف و متفاوت است و همچنين نبايد استدلال كرد كه حيات به كلش سميع و به كلش بصير و به كلش ذائق و شام و لامس است پس هرچه حيات دارد و از عالم حيات آمده بايد چنين باشد و همه كمالات حيات در تمام حيوانات باشد چرا كه همه حيات در ايشان ظاهر است و همه از عالم حيات آمده‏اند و حيات هم داراي تمام آن كمالات هست به جهت اينكه داري مي‏بيني كه پشه و فيل هر دو از عالم حيات آمده‏اند و حيات در هر دوي ايشان ظاهر است و هر عضوي كه فيل دارد پشه هم دارد بلكه دو بال هم علاوه‏تر دارد ولكن مانند هم نيستند پشه كجا و فيل كجا هيچ اينها را نسبت بهم نمي‏شود داد و كارهايي كه از فيل ساخته مي‏شود كجا و كارهايي كه از پشه ظاهر مي‏شود و شير و گربه هر دو از عالم حيات آمده‏اند و روح حيات در ايشان ظاهر است و ظاهراً هم خيلي شبيهند بهم لكن هيچ مانند هم نيستند و گربه كجا و شير كجا و كارهاي شيري كجا و كارهاي گربه‏اي كجا از اينها بالاتر انسان حيات دارد خراطين هم حيات دارد و هر دو در نوع حيات شريكند لكن در خراطين حيات آن‏قدر ضعيف است كه به جز لمس تنها هيچ ندارد نه چشم دارد و نه گوش و نه زبان و نه بيني نه مي‏بيند و نه مي‏شنود و نه ذوق مي‏كند و نه بو مي‏فهمد و در انسان حيات آن‏قدر قوي است كه هم لمس دارد و هم چشم دارد و هم گوش دارد و هم زبان دارد و هم بيني هم مي‏بيند و هم مي‏شنود و هم طعم مي‏فهمد و هم بو ادراك مي‏كند هر يك را هم به طور كمال و همچنين نبايد استدلال كرد كه روح نبات جاذب است و ماسك است و هاضم است و دافع است و نامي‏است و همه را بر وجه كمال دارد پس هرچه كه روح نباتي دارد بايد چنين باشد جميع اين صفات را به طور كمال داشته باشد چرا كه اينها همه صفات روح نباتي است و روح نباتي هم در تمام نباتات ظاهر است و همه نباتات از عالم نبات آمده‏اند پس بايد تمام صفات نباتي در ايشان ظاهر باشد به جهت اينكه باز مي‏بيني به طور وضوح كه با اينكه همه نباتات روح نباتي دارند و از عالم نبات آمده‏اند همه صفات نباتي را بر وجه كمال ندارند يكي مرجان است كه اين‏قدر اين صفات در او ضعيف است كه شاخ و برگ ندارد و يكي نجوم است كه هيچ ساقه ندارد و آن‏قدر جذب و هضم ندارد كه ساقه پيدا بكند و يكي انار است كه چندان كش نمي‏آورد و بالا نمي‏رود نهايت كش آوردنش دو ذرع يا سه ذرع است حال مرجان كجا و ساير نباتات كجا و نجوم كجا و اشجار كجا و انار كجا و چنار كجا؟ پس در ميان نباتات كه ملاحظه مي‏كني با اينكه همه از عالم نبات آمدند و در همه روح نباتي ظاهر است همه صفات روح نباتي را به طور كمال ندارند مگر بعضي در ميانه اينها يافت مي‏شود كه آن صفات را به طور كمال دارند و همچنين در ميان حيوانات كه ملاحظه مي‏كني با اينكه همه از عالم حيات آمدند و در همه روح حيات ظاهر است همه تمام صفات حيات را ندارند بلكه بعضي يافت مي‏شوند كه تمام صفات حيات را دارند و در ميانه اينها هم همه به طور كمال تمام صفات را به طور كمال ندارند بعضي در ميانشان يافت مي‏شود كه تمام صفات را به طور كمال داشته باشد و كذلك در ميان اناسي كه ملاحظه مي‏كني با اينكه همه از عالم انسان آمدند و در همه روح انساني ظاهر است همه تمام صفات روح انساني را ندارند بلكه بعضي از اناسي يافت مي‏شوند كه تمام صفات روح انساني را داشته باشد و در ميانه اينها هم تك تكي يافت مي‏شود كه اين صفات را بر وجه كمال داشته باشند حال از جمله روحها روح نبوت است و اين روح نبوت اگرچه صاحب صفات چندي است في نفسه و در همه انبياء هم ظاهر شده و يك روح هم بيشتر نيست ولكن انبياء لازم نكرده است كه مثل هم باشند و تمامشان داراي تمام صفات و كمالات روح نبوت باشند اگرچه روح نبوت يك روح بيش نيست و صفات و كمالاتش هم يك جور بيش نيست و اين روح هم در تمام انبياء هست و اگر نباشد نبي نمي‏باشند و همه هم از عالم نبوت آمده‏اند لكن يكيش جرجيس است و يكيش نوح يكيش شيث است و يكيش ابراهيم يكيش پيغمبر آخرالزمان است و يكيش يحيي كه به قوم خود مي‏گويد كه من قابل از براي دوال نعلين بستن او نيستم و يكيش تا نخوابد وحي به او نمي‏رسد و يكيش در همه وقت كه بخوابد وحي به او نمي‏رسد مگر بعضي اوقات و يكيش در ظاهر جبرئيل بر او نازل مي‏شود و اگرچه همه نبي بودند و بي‏وساطت بشر چيز به ايشان مي‏رسيد و معني نبوت همين كه بي‏وساطت بشر از خدا بگيرد لكن به واسطه جبرئيل به ايشان مي‏رسيد و جبرئيل هم از اسرافيل مي‏گرفت و او هم از اسرافيل@ مي‏گرفت و همين‏طور هر يك از بالاتر مي‏گرفتند تا آنكه آخر كار امر منتهي مي‏شد به روح‏القدس و همه از او مي‏گرفتند پس هرچه پيش انبياء مي‏آمد به تعليم روح‏القدس و همه مؤيد به روح‏القدس بودند و فخرشان همين بود كه ما مؤيد به روح‏القدسيم پس ساير انبياء همه همين طورند و از آن طرف يكي دارد مي‏گويد كه روح القدس في جنان الصاقورة اول من ذاق من حدائقنا الباكورة يعني روح القدس اول كسي است كه نوباوه باغ ما را خورد و به اين واسطه روح القدس شد كه اين همه كارها از او ساخته مي‏شود ببين تفاوت ره از كجا است تا به كجا پس آنها به واسطه‏هاي متعدد وحي به ايشان مي‏رسد و به وسائط چندي تلقي وحي از روح القدس مي‏كردند و از آن طرف دارند مي‏گويند كه روح القدس يكي از نوكرهاي ما است و ما او را به اين مقام مفتخر ساختيم پس آنها ديگر بي‏واسطه مي‏گيرند از خدا و به آنها نبايد به واسطه برسد چرا كه آنها صادر اولند و اول چيزي هستند كه از خدا صادر شدند پس ديگر بالاتر از آنها كسي نيست كه واسطه آنها باشد هرچه هست خودشانند و علم خدا همه‏اش پيش ايشان است و علمي به غير از ايشان معني ندارد ولكن تنها علم نيستند بلكه قدرت هم هستند حكمت هم هستند و هكذا پس يك علمي هستند كه هم قدرت توش هست و هم حكمت و علم خدا همچه علمي است چنان‏كه قدرت خدا هم قدرت تنها نيست هم علم توش هست و هم حكمت پس اينكه مشيت پيش هر چيزي آمده و هر چيزي را به مشيت احداث كرده مشيت تنها قدرت نيست بلكه علم هم هست حكمت هم هست چرا كه خدا هر طوري كه دانسته به قدرت خود از روي حكمت هر چيزي را خلق كرده پس قدرت خدا علم و حكمت همراهش هست و علم خدا هم قدرت و حكمت همراش هست و حكمت خدا هم علم و قدرت همراش هست پس آن صادر اول هم علم خداست و هم قدرت خداست و هم حكمت خداست و هم رحمت خداست و هم مغفرت خداست و هم سمع خداست و هم بصر خداست و هكذا و او است اسم مكنون و مخزوني كه خدا پيش خودش نگاه داشته و به خلق از آن نداده و در ميان خلقش نياورده چرا كه به كار خلق نمي‏آمد و خلق ظرفيت او را نداشتند بعينه مانند قدرت مطلقه تو كه پيش تو است و هيچ نيامده توي قيام يا قعود اگرچه تمام اين قيام و قعود به او پيدا شدند و اگر نبود آن قدرت مطلقه نه قيامي‏بود و نه قعودي لكن قدرت مطلقه تمامش نيامده توي قيام چرا كه ظرف قيام گنجايش ندارد و متحمل نيست و هكذا تمامش نيامده توي قعود چرا ظرف قعود گنجايش ندارد حال اگرچه همه چيزها به او پيدا شدند لكن او خودش بتمامه در هيچ جا نيامده به جهت اينكه هيچ چيز گنجايش آن را نداشت پس هميشه پيش خدا هست و در آنجا مخزون و مكنون است و احدي خبر از او ندارد و اوست مجمع تمام صفات و اسماء حسناي خدا و اوست جامع جميع كمالات و كمالي از كمالات را فاقد نيست و همه را دارد و به او ديگر نبايد از جايي چيزي برسد و علم خدا جايي نيست كه از آنجا به او برسد چرا كه او اول صادر است و اول صادر معنيش اين است كه پيش از او و غير از او خلقي ديگر نباشد پس هرچه هست خودش است جاي ديگري در ميان نيست كه يك علمي در آنجا باشد بعد از آنجا بردارند به او بدهند و هرجا كه فرض كني به غير از او كسي نيست پس هر چند علم كه هست جاش همه در وجود خود اوست پس او همه علمها را دارد به او نبايد از جايي برسد و علم او اندازه ندارد بعد او هر چند به واسطه وسائط به ديگران رسانده آنها هم همان‏قدر دارا هستند و زيادتر ندارند و آن بزرگوار است كه در دوازده حجاب نازل شد و در بيست دريا غوطه‏ور شد بعد به سجده افتاد و عرق كرد صد و بيست و چهار هزار قطره از او چكيد و از هر قطره‏اي يكي از انبياء را خلق كردند و يكي از اين قطره‏ها هم بدن خود آن بزرگوار بود كه در عالم انبياء گرفت و در آن بدن ظاهر شد در عالم انبياء و بنا كرد با انبياء حرف زدن و آنها را امر و نهي كردن و فرمايشات خدا را به ايشان گفتن پس ببين كه آن بزرگوار در سي و دو مرتبه نزول كرد و بعد از آن عرق كرد از قطرات عرق او انبياء خلق شدند حال چطور مي‏شود انبياء را نسبت به او داد براي اينكه آن بزرگوار نبي است و آنها هم نبيند حاشا و كلا نبوت آن بزرگوار كجا و نبوت انبياء كجا هيچ نسبت نمي‏توان داد پس همه روح نبوت دارند و همه از عالم نبوت آمدند لكن يكيش مانند پيغمبر آخرالزمان است و يكيش ساير انبياء هستند كه از عرق او آن هم بعد از تنزلات بسياري خلق شدند و همه از شعاع او هستند پس آنكه صفات مبدأ تمامش پيش او است همان بزرگوار است و بس و غير از او كسي تمام و كمال صفات مبدأ را ندارد هر يك به حسب خودشان قدري از صفات مبدأ را دارند و مظهر بعضي از صفات مبدأ هستند و ظرفشان آن‏قدر گنجايش ندارد كه تمام صفات مبدأ را حامل باشند.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّاهرين

 

 

يادداشت هشتم

 

‌بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

بدان‏كه روح در بدن كه ظاهر شد كارهاي چندي از دست او جاري مي‏كند كه بدن في نفسه آن كارها را نداشت و آن كارها هم تمامش از روح است يعني منشأش روح است و تا روح نيايد در بدن ننشيند آن كارها از بدن ظاهر نمي‏شود چنان كه مي‏بيني كه وقتي كه روح از بدن بيرون مي‏رود بدن همان بدن است و هيچ از او كم نشده است لكن هيچ كاري از او ساخته نمي‏شود و با ساير جمادات هيچ فرقي ندارد پس تمام كارهاي بدن از روح ناشي مي‏شود ولكن بايد دانست كه اين كارها اگرچه منشأشان روح است لكن اينها همه كار بدن است و بدن دارد اين كارها را مي‏كند و اين كارها از خود بدن صادر مي‏شود و اينها هيچ يك كار روح نيست و اين كارها هيچ يك از روح صادر نمي‏شود اگرچه تمامش بسته به روح است پس راست است تا روح در بدن نباشد از بدن كاري ساخته نمي‏شود ولكن بعد از آن‏كه روح در بدن آمد خود بدن دارد كارها مي‏كند و كارهاش تماماً مال بدن است دخلي به روح ندارد اگرچه روح هم براي خودش كارها دارد و آن هم نشسته و كار مي‏كند لكن كارش دخلي به كار بدن ندارد و روح كارش طور ديگر است كار روح تصورات و ادراكات و فهم معاني است و كار بدن همين اعمال ظاهره است از برخواستن و نشستن و ركوع و سجود كردن و راه رفتن و حرف زدن و ديدن و شنيدن و اينها همه كار بدن است و از خود بدن صادر مي‏شود و روح اين‏جور كارها را ندارد روح اين‏طور قيام و قعود ندارد و اين‏طور ركوع و سجود ندارد و اين‏طور راه نمي‏رود و اين‏طور حرف نمي‏زند و اين‏طور نمي‏بيند و نمي‏شنود اگرچه همه اين كارها از پيش روح آمده و روح بدن را به اين كارها واداشته و اگر روح بدن را به اين كارها وانداشته بود بدن هم اين كارها را نمي‏توانست بكند ولكن روح هر يك از اين كارها را كه بخواهد بدن را به آن كار مي‏دارد پس بدن هم آن كار را به مدد و حول و قوه روح به فعل مي‏آورد و روح در ضمن كار خودش را مي‏كند پس مي‏خواهد كسي را ببيند و از حالت او مطلع بشود پس چون خودش از اهل اين عالم نيست نمي‏تواند خود به خود او را ببيند پس بدن را به حركت مي‏آورد و او را مي‏دارد كه برخيزد برود پيش آن كس پس بعد از آنكه بدن برخواست و پيش آن شخص رفت آن وقت روح از حالت او مطلع مي‏شود و مقصودش به عمل مي‏آيد و همچنين روح مي‏خواهد سرخي را بفهمد و او را از لون ديگر امتياز بدهد پس بدن را مي‏دارد كه ببيند پس بدن به چشم مي‏بيند سرخي را بدن كه سرخي را ديد او هم معني سرخي را مي‏فهمد كه سرخي يعني چه و سرخي را از رنگهاي ديگر امتياز مي‏دهد و روح مي‏خواهد صدايي را بفهمد و از ساير صداها امتيازش بدهد پس بدن را مي‏دارد بشنود پس بدن هم به گوش مي‏شنود آن صدا را بدن كه صدا را شنيد روح معني او را مي‏فهمد و او را از ساير صداها امتياز مي‏دهد پس ديدن كار روح نيست و شنيدن هم كار روح نيست چرا كه روح نه از جنس الوان و اشكال اين عالم است تا الوان و اشكال اين عالم را ببيند و نه از جنس صداهاي اين عالم است تا صداهاي اين عالم را بشنود پس چيزي كه از جنس الوان و اشكال اين عالم است چشم بدن است و چيزي كه از جنس صداهاي اين عالم است گوش بدن است پس چشم بدن الوان و اشكال اين عالم را مي‏بيند و گوش بدن صداهاي اين عالم را مي‏شنود و ديدن كار چشم است و شنيدن كار گوش و روح خودش نه مي‏بيند و نه مي‏شنود اين است كه چشم را بهم بگذاري چيزي را نمي‏فهمد كه رنگ و شكلش چطور است و گوش را بگيري صدايي را نمي‏فهمد پس چشم مي‏بيند و گوش مي‏شنود و روح كارش اين است كه بعد از ديدن چشم الوان و اشكال را مي‏فهمد و بعد از شنيدن گوش صداها را مي‏فهمد پس كار روح فهميدن است و هميشه فهم معاني با او است لكن تا بدن اين كارها را نكند او هم نمي‏تواند فهم معاني داشته باشد و معاني را بفهمد اين است كه بدن را به اين كارها وامي‏دارد تا در ضمن كار خودش را به عمل بياورد پس بدن دارد مي‏بيند و مي‏شنود اما روح دارد معني ديدنيها و شنيدنيها را مي‏فهمد و هكذا بدن دارد مي‏خورد و روح چيزي نمي‏خورد لكن روح هي حرص مي‏زند كه بدن بيشتر بخورد و حرص زدن از روح است و خوردن از بدن است و بدن دارد مي‏خورد سير مي‏شود لكن روح دارد حظ مي‏كند با اينكه خوردن بدن دخلي به روح ندارد و بدن مي‏خورد سير مي‏شود روح هيچ نخورده و سير هم نشده اما مع‏ذلك دارد حرص مي‏زند و از خوردن بدن و سير شدن او هم حظ مي‏كند چرا كه روح اين بدن را لازم دارد و هرگاه اين بدن نباشد كارهاي خود روح و مطالب او به انجام نمي‏رسد پس لابد مي‏شود كه بدن را وادارد به خوردن غذا و هي حرص بزند كه بدن غذاي خود را بخورد تا باقي باشد و كارهايي كه دلش مي‏خواهد از دست او جاري كند بعد هم كه بدن غذا خورد و سير شد روح دارد حظ مي‏كند با اينكه بدن غذا خورده و بدن سير شده روح نه غذاخور است و نه سيري و گرسنگي دارد پس حال بگو كه لن‏ينال الروح لحومها و لادمائها ولكن يناله التقوي من البدن و تقواش همه همين است كه متابعت روح كرده و الاّ كارهاي بدن مال بدن است از عالم بدن بالاتر نمي‏رود كه به روح برسد پس هرچه هست بدئش از بدن و عودش به سوي بدن است و چيزي كه به روح مي‏رسد تقواي بدن است كه مخالفت روح نكرده و هر طوري كه او خواسته اين هم همان‏طور سلوك نموده پس روح به اين واسطه حظ مي‏كند پس بدن مي‏خورد و بدن سير مي‏شود ولكن روح آرام مي‏گيرد و روح دارد حظ مي‏كند پس بدن و روح متصل بهمند اين به او بسته است و او به اين بسته است اگر روح نباشد از بدن كاري ساخته نمي‏شود سهل است كه باقي نمي‏ماند بلكه گنديده و متعفن مي‏شود و اگر بدن هم نباشد روح نمي‏تواند كارهاي خودش را به عمل بياورد و اكتسابي نمايد پس لابد بايد بدن باشد كه كارهاي خودش از او صادر بشود آن وقت در ضمن كارهاي روح هم انجام پذير شود و اين كارهاي بدن هم هيچ يك به روح نمي‏رسد همه مال بدن است و آنچه كه به روح مي‏رسد تقواست پس بدن كار خودش را مي‏كند روح هم در بين كار خودش را مي‏كند و مقصود خود را به انجام مي‏رساند پس كار روح غير از كار بدن است و دخلي به كار بدن ندارد روح براي خودش كارهاي ديگر دارد غير از اين كارهاي ظاهري جسماني و بسا روح كاري مي‏كند و بدن را هم به كاري مي‏دارد و در بين اينكه بدن مشغول به كار خودش هست روح كار خودش را به انجام مي‏رساند پس بدن را مي‏دارد به ديدن و در بين ديدن بدن او معني مي‏فهمد و بدن را مي‏دارد به شنيدن و در بين شنيدن او معني مي‏فهمد و بسا مي‏شود كه روح خودش كاري مي‏كند و بدن را به كاري نمي‏دارد مثل اينكه مي‏نشيند و بنا مي‏كند فكر و خيال كردن حال روح دارد كاري مي‏كند لكن بدن در يكجا نشسته است و حركت نمي‏كند و اين كارها هم باز به واسطه بدن است كه اگر بدني نداشته باشد نمي‏تواند بنشيند فكر و خيال به كار ببرد وانگهي همين چيزهايي كه فكر و خيال مي‏كند سابق بر اين اينها را به واسطه بدن اكتساب كرده و تحصيل نموده حال نشسته است در آنها مرور مي‏كند پس بدن كارهايي دارد مخصوص خودش روح هم كارهايي دارد مخصوص خودش نه روح كار بدني مي‏كند و نه بدن كار روحي مي‏كند اما تا روح نباشد بدن نمي‏تواند كارهاي بدني خودش را بكند چنان‏كه تا بدن هم كارهاي خودش را نكند روح هم نمي‏تواند كارهاي خودش را بكند پس چون امر چنين است نه بدن بي‏روح مصرف دارد و نه روح بي‏بدن مصرف دارد چرا كه روح همين‏طور باشد و بدن نداشته باشد هيچ كاري از او صادر نمي‏شود و چيزي از او به ظهور نخواهد رسيد و بدن هم همين‏طور باشد و روح نداشته باشد كاري از او ساخته نمي‏شود سهل است كه گنديده و متعفن هم مي‏شود و چه ثمر دارد بدني كه روح نداشته با آن كلوخي كه توي بيابان افتاده چه فرق مي‏كند پس اگر روح ندارد چرا بدنش ساختند چه مصرف داشت پس بدن خوب است براي اينكه روح داشته باشد و روح هم براي اين است كه بدن داشته باشد پس بدن بي‏روح لغو است و خلقتش عبث و بي‏فايده است و روح بي‏بدن هم لغو است و خلقتش بيجا است پس چون خداي ما حكيم است و لغوكار نيست بدن را هيچ بار بدون روح خلق نكرده و روح را هم هيچ بدون بدن خلق نكرده بلكه بدن را همراه روح خلق كرده و روح را همراه بدن آفريد تا هر يك مشغول به كار خودشان باشند و روح از بدن نفع ببرد و بدن از روح منتفع بشود و چون امر هيچ يك بدون آن ديگر صورت‏پذير نبود روح محتاج به بدن بود و بدن محتاج به روح بود اين روح و بدن را به يكديگر پيوست و ريسمان هر يك را به شاخ ديگري بست كه از هم تخلف نكنند و هرگاه روح نبود خلقت بدن لغو و بي‏فايده بود چرا كه دست در وقتي خوب است كه كاري از او صادر بشود و چشم در وقتي خوب است كه ببيند و گوش در وقتي خوب است كه بشنود و پا در وقتي خوب است كه راه برود و هكذا دست باشد و هيچ كار نتوانسته باشد بكند چه ثمر دارد بلكه با نبودنش مساوي است و هكذا چشم باشد و هيچ نبيند و گوش باشد و هيچ نشنود مصرفشان چه چيز است و چه فرق مي‏كند با اينكه هيچ نباشند و همچنين هرگاه بدن نبود خلقت روح بي‏فايده بود چرا كه اگرچه هر كاري از دست روح برمي‏آيد لكن چه فايده كه بدون بدن نمي‏تواند كاري بكند و كاري بدون بدن از او به عمل نمي‏آيد و كارهايي كه خودش دارد بدون بدن هيچ يك به انجام نمي‏رسد پس مثل اين است كه عاجز محض باشد و كاري نتوانسته باشد بكند پس روح در وقتي به كار مي‏آيد كه بدن داشته باشد و بدن هم در وقتي به كار مي‏آيد كه روح داشته باشد پس روح كه در بدن آمد آن وقت هم خلقت بدن با ثمر مي‏شود و هم خلقت بدن و هم بدن مشغول به كار خودش مي‏شود و هم روح مشغول به كار خود مي‏شود و هم فوائدي كه بر بدن مترتب است به انجام مي‏رسد و هم فوائدي كه بر روح مترتب است به انجام مي‏رسد پس بدن نمي‏تواند كارهاي بدني بكند مگر اينكه روحي توش نشسته باشد و روح هم نمي‏تواند كارهاي روحي بكند مگر اينكه بدني داشته باشد آن وقت كه بدن و روح با هم جمع شدند روح بدن را به كارهاي بدني وامي‏دارد و او هم در ضمن دارد كارهاي خود را به انجام مي‏رساند و روح تأ‏ثير مي‏كند در بدن و بدن هم تأ‏ثير مي‏كند در روح و ميان ايشان هميشه فعل و انفعال هست روح در بدن اثر مي‏كند بدن متأثر مي‏شود و بدن در روح اثر مي‏كند روح متأثر مي‏شود و متعلق ساختن روح را به بدن براي همين است كه در يكديگر فعل و انفعال بكنند روح در بدن اثر بكند و بدن در روح اثر بكند و تأثير روح در بدن خيلي واضح است اما تأثير بدن در روح با اينكه كارهاي بدن دخلي به كارهاي روح ندارد و بدن دارد كاري مي‏كند يا چيزي بر او وارد مي‏شود مثل اينكه وقتي بدن گرسنه شد روح اضطراب پيدا مي‏كند و بدن سير شد روح ساكن مي‏شود بلكه دارد حظ مي‏كند و حال اينكه از بدن چيزي به او نرسيده و او نه سيري دارد و نه گرسنگي سيري و گرسنگي مال بدن است پس بدن سير مي‏شوداو حظ مي‏كند و بدن گرسنه مي‏شود او اضطراب مي‏كند و همچنين بدن در تاريكي است روح وحشت مي‏كند و بدن در روشنايي است روح آرام مي‏گيرد و حال اينكه اين تاريكي و روشايي نسبت به بدن است و بر بدن مي‏گذرد و بدن در تاريكي است و بدن در روشنايي است مع‏هذا روح متأثر مي‏شود و يكجا وحشت مي‏كند و يكجا ساكن مي‏شود و آرام مي‏گيرد و هكذا بدن در گوشه‏اي مي‏نشيند روح دلتنگ مي‏شود و بدن به صحرا مي‏رود روح بشاشت پيدا مي‏كند پس نه چنين است كه از كارهاي بدن و چيزهايي كه بر بدن وارد مي‏شود روح متأثر نشود و دخلي به عالم روح نداشته باشد حاشا و كلا محسوس است كه كارهاي بدني در روح تأثير مي‏كند پس اين اعمال ظاهره را كه در شرع قرار دادند همه تأثيرات دارند بعضي آثارشان ظاهر است و بعضي باطن است كه به روح اثر مي‏كند پس بعضي از كارها هست كه نفع و ضرشان ظاهري است و بعضي هست كه نفع و ضرشان باطني است و اين را به جز انبياء كسي ديگر نمي‏داند بلكه بسا چيزهايي كه در واقع ضرر دارد مردم او را نافع خيال مي‏كنند و انبياء مي‏دانند كه او ضار است و بسا چيزهايي كه در واقع نفع دارد مردم او را ضار خيال مي‏كنند و انبياء مي‏دانند كه او نافع است پس اين اطباء ظاهر مزاج و طبع شراب را ملاحظه مي‏كنند كه تقويت مي‏كند و بدن را فربه مي‏كند مي‏گويند نفع دارد و بسا امر هم مي‏كنند به خوردن لكن پيش نبي بروي مي‏گويد مخور و او مي‏داند كه اگرچه به ظاهر بدن نفع دارد لكن يكجاش ضرر دارد و او مي‏بيند كه اثم و ضررش به مراتب بيشتر از نفعش هست و اين تقويت و فربهي كه در بدن پيدا مي‏شود از شراب برايش خوب نيست و هكذا اطباء مزاج و طبع عسل را نگاه مي‏كنند مي‏گويند براي شخص بلغمي نفع دارد و بلغمي را امر مي‏كنند به خوردن عسل ديگر برايشان تفاوت نمي‏كند كه عسل حلال باشد يا از مال غير باشد و هر دو در تأثير و منفعت پيش او مساوي است اما پيش نبي بروي مي‏گويد كه از عسل حلال بخور و از عسل حرام مخور كه به تو ضرر دارد اگرچه ظاهراً هم دفع بلغم بكند باز به تو ضرر دارد و طبيب اين چيزها سرش نمي‏شود هر جور عسلي كه باشد مي‏گويد بخور و هيچ راه نمي‏برد كه عسل يك عسل است از مال غير كه شد چه ضرر دارد پس مردم راه نفع و ضرر را نمي‏دانند مگر نفعها و ضررهاي ظاهري را آن هم بعضي از آنها را و راه نفع و ضرر را من جميع الجهات نمي‏داند مگر آنكه فوق تمام خلق است و همه را خلق كرده و بر جميع چيزها آگاه است و او هم به انبياء تعليم كرده و انبياء مي‏دانند كه چه چيز نفع دارد و چه چيز ضرر دارد و مي‏دانند كه از چه راه نفع دارد و از چه راه ضرر دارد پس آنچه را كه مي‏بينند به مردم به يك طوري ضرر دارد و به مرتبه‏اي از مراتبشان صدمه مي‏رسد مردم را از آن نهي مي‏كنند و آنچه را كه مي‏بينند به مردم به يك طوري نفع دارد و در يك جا به كارشان مي‏خورد مردم را به آن امر مي‏كنند اگرچه مردم نه راه ضرر را بدانند و نه راه نفع را و هرگاه خودشان راه نفع و ضر اشياء را مي‏دانستند خودشان نبي بودند و اقلاً نبي بر نفس خود كه بودند پس حاجت به نبي نداشتند و چون كه راه نفع و ضرر برايشان مسدود است و نفع و ضررهاي ظاهري را درست نمي‏توانند به دست بياورند چه جاي نفع و ضررهاي باطني را اين است كه نبي مي‏خواهند پس نبي چون علم به منافع و مضار دارد پس مي‏آيد مي‏گويد كه بعض كارها را بكنيد و بعض كارها را ترك كنيد و چون در خارج مي‏بينيم كه پاره‏اي چيزها نفع دارند و پاره‏اي چيزها ضرر دارند وپاره‏اي اعمال هست كه به روح ضرر مي‏رسد و پاره‏اي اعمال هست كه به روح نفع مي‏رسد پس يقين مي‏كنيم كه آنچه را كه به ما امر مي‏كنند لابد يك نفعي براي ما دارد كه به ملاحظه آن نفع ما را به او امر نموده‏اند اگرچه به حسب ظاهر ما نفعش را هم نبينيم مي‏دانيم كه نفعش باطني است و به روح ما يك نفعي دارد يا به نفس ما يا به عقل ما يك نفعي دارد و آنچه را كه ما را از آن نهي مي‏كنند لابد يك ضرري براي ما دارد كه به ملاحظه آن ضرر ما را از آن نهي فرموده‏اند اگرچه به حسب ظاهر ضررش را مشاهده نكنيم سهل است كه به نظر ما نافع باشد مي‏دانيم كه به يك جاي ما ضرر دارد و به يك مرتبه‏اي از مراتب خودمان صدمه مي‏رساند پس نبايد مانند اشاعره شد كه مي‏گويند حسن و قبح اشياء شرعي است نه عقلي كه شارع گفته بكن خوب شده و شارع گفته نكن بد شده و الاّ در واقع خوبي و بدي و نفع و ضرري در ميان نيست چرا كه انبياء نيامدند بازي بكنند و نيامدند بر مردم رياست بكنند و بي سبب و جهت مردم را امر و نهي بكنند كه بعضي كارها را بكنيد و بعضي كارها را ترك كنيد بلكه ديدند كه كارها بعضي به مردم نفع دارد و بعضي به مردم ضرر دارد و مردم هم هيچ راه نمي‏برند كه چه كار برايشان نفع دارد و چه كار برايشان ضرر دارد و راه نفعش چيست و راه ضررش چيست پس از راه لطف و مرحمت آمدند مردم را خبر كنند كه چه كار براي شما نفع دارد و چه كار براي شما ضرر دارد پس آن كارهايي كه نفع داشت گفتند بكنيد و آن كارهايي كه ضرر داشت گفتند نكنيد و نوعاً هم هر كاري كه امر كردند نوع نفعش را به دست مردم دادند و هر كاري كه نهي كردند نوع ضررش را به دست مردم دادند و نوعاً مردم در تمام اوامر يك نفعي مي‏فهمند و در تمام نواهي يك ضرري مي‏فهمند اگرچه در جزئيات نفع و ضرر را برنخورند مثلاً گفتند دزدي نكن انسان مي‏بيند كه همين كه دزدي كرد مردم خبر مي‏شوند و او را اذيت و آزار خواهند كرد وانگهي ديگر او را امين بر چيزي نمي‏شمارند و چيزي به او اعتبار نمي‏كنند پس بايد به هزار زحمت زندگاني بكند و گفتند امين باش انسان مي‏بيند كه وقتي امين شد و تصرف در مال غير نكرد چقدر به راحت زندگاني مي‏كند و پيش همه مردم چقدر عزت و حرمت دارد و چقدر مردم به او اعتبار مي‏كنند و آنچه بخواهد به او مي‏دهند بدون مضايقه و همچنين گفتند زن كسي را نگاه نكن تا كسي هم زن تو را نگاه نكند مال كسي را نخور كه كسي هم مال تو را نخورد و فحش به كسي مده كه مردم به تو فحش ندهند و عزتت از ميان نرود شراب مخور كه عقلت زائل مي‏شود و پاره‏اي فتنه‏ها و فسادها و كارهاي بي‏معني خواهي كرد و هكذا هرچه را كه امر كردند نوعاً انسان نفعش را مي‏بيند و هرچه را نهي كردند نوعاً مضرتش را مي‏فهمد و يك نوع نفعي و يك نوع ضرري در هر يك هر يك از اوامر و نواهي نوعاً به دست مي‏آورد نهايت جزئيات نفع و ضرر را راه نمي‏برد مثلاً همين‏قدر مي‏فهمد كه شراب خوردن ضرر دارد و خالي از ضرر نيست لكن يك قطره‏اي از شراب هم گفتند نبايد خورد ديگر ضررش را نمي‏فهمد با اينكه قطره‏اي از شراب نه مست مي‏كند و نه حالت را منقلب مي‏كند و نه عقل را زائل مي‏كند و هكذا همين‏قدر مي‏فهمد كه دزدي بد چيزي است و ضرر دارد لكن يك حبه گندم را از مال غير برداريم پنهاني بخوريم و هيچ كس هم ما را نبيند و يقين هم داشته باشيم كه مطلع نخواهند شد اين ديگر چه ضرر دارد راهش به دست مردم نيست و همچنين همين‏قدر مي‏فهمد كه امانت چيز خوبي است و نفع دارد لكن آيا در پنهاني كه كسي يقيناً از حالش مطلع نباشد امانت به كار ببرد چه نفع دارد راه نفعش را نمي‏فهمند پس نوعاً در كليه هر عملي يك نفع و ضرري را مشاهده مي‏كنند و اين را عمداً چنين قرار دادند كه مردم ببينند و آنجاهاي ديگر را كه نمي‏فهمند تسليم كنند و بدانند امر بدون مصلحت و نفع نيست و نهي بدون مفسده و ضرر نيست هرجا كه امر آمده لابد يك نفعي هست نهايت ما آن را راه نمي‏بريم و هرجا كه نهي آمده لابد يك مضرتي هست نهايت ما آن را نمي‏دانيم پس در كليه هر عملي نوع مضرت يا نفع را به مردم رسانيدند كه در جزئيات هم تسليم كنند و بدانند كه مضرتي يا نفعي در ميان است پس بعد از آنكه فهميديم كه شراب خوردن ضرر دارد پس از يك قطره‏اش هم كه نهي فرمودند مي‏دانيم كه آن هم لابد يك ضرري دارد كه از آن هم نهي فرمودند پس يك پياله شراب نبايد خورد يك قطره هم نبايد همان‏طوري كه يك پياله ضرر دارد اين يك قطره هم ضرر دارد نهايت بعضي از ضررهاي يك پياله شراب محسوس است و همان ضررها از يك قطره شراب محسوس نيست ولكن شكي نيست كه هر چيزي كه ده مثقال از او يك اثر و خاصيتي دارد نه مثقالش هم همان اثر و خاصيت را دارد نهايت قدري كمتر و پنج مثقالش هم همان اثر را دارد نهايت خيلي كمتر تا آنكه برسد به يك مثقال آن هم همان اثر و خاصيت را دارد نهايت خيلي خيلي كم و معقول نيست كه اثر به واسطه قلت مقدار يكجا از ميان برود و هر چيزي كه اثري دارد فرق نمي‏كند مابين قليل و كثيرش قليلش همان اثر را دارد و كثيرش هم همان اثر را دارد در اصل اثر فرق ندارند اگرچه در كميت اثر فرق داشته باشند پس چيزي كه به واسطه اثر بدي كه دارد يك پياله‏اش حرام است يك قطره‏اش هم لابد بايد حرام باشد و همچنين بعد از آنكه فهميديم كه دزدي ضرر دارد و از اين جهت نهي كرده‏اند پس اينكه فرموده‏اند كه در خلوت هم كه كسي تو را نبيند يك حبه هم از مال ديگري بر ندار مي‏دانيم كه اين هم يك ضرري دارد نهايت راه ضررش را نمي‏دانيم پس در كليات احكام كه نوع نفع و ضرر به دست ما آمد در جزئيات احكام به جزئيات نفع و ضرر اجمالاً بايد اعتقاد داشته باشيم كه هرچه را امر كردند از كلي و جزئي لابد نفع دارد براي ما كه امر كردند و هرگاه نفعي نداشت امر نمي‌كردند و هرچه را نهي كردند از كلي و جزئي لابد ضرر دارد براي ما كه نهي كردند و هرگاه ضرري نداشت نهي نمي‏كردند حال خواه ما راه نفع و ضرر را بفهميم يا نفهميم و لازم هم نكرده است كه راهش را بفهميم چرا كه اگر مي‏فهميديم حاجت به نبي نداشتيم پس راهش به دست ما نيست كه نبي لازم داريم پس اجمالاً مي‏دانيم كه هر آنچه نافع بود براي ما نبي به آن امر كرده و هر آنچه كه ضار بود براي ما نبي از آن نهي كرده پس به قول مطلق نافع آن چيزهايي است كه نبي امر كرده و ضار آن چيزهايي است كه نبي امر كرده و نافعي نيست مگر آنكه به آن امر كرد و ضاري نيست مگر آنكه از آن نهي كرده.

باري چنان‏كه كارهاي خود روح بعضي برايش نافع و بعضي برايش ضار است كارهايي كه از بدن صادر مي‏شود آنها هم بعضي نافعند براي روح و بعضي اگرچه كارها از بدن صادر مي‏شود لكن اثرشان مي‏رود تا پيش روح و روح از كارهاي بدن متأثر مي‏شود چنان‏كه نوعش را بيان كرديم و اين را ديگر احدي از مردم نمي‏دانند كه كدام يك از كارهاي بدن براي روح ضرر دارد و كدام يك نفع دارد و باز ضررهاي و نفعهاي ظاهري را بعضي جاها راه مي‏برند لكن در اينجا هيچ راه نفع و ضرر به دست مردم نيست و غالب امرها و نهيها براي اين‏جور نفعها و ضررها است پس گفته‏اند نماز بكن ما نمي‏دانيم كه اين نماز چه نفع دارد آن نبي مي‏داند كه چه نفعها به روح ما دارد و ماها غافليم و راهش را راه نمي‏بريم و گفته‏اند لواط مكن ما نمي‏دانيم كه اين لواط چه ضرر دارد آن نبي مي‏داند كه چه ضررها به روح دارد و چطور روح و عقل شخص را سست و ضايع مي‏كند پس اعمال باطنيه كه مال روح است بر سر جاي خودش هست لكن اين اعمال ظاهره را هم بايد بجا آورد و هرچه را كه امر كردند بايد به فعل آورد و هرچه را كه نهي كردند بايد ترك نمود چرا كه نفع و ضرر اين اعمال به روح مي‏رسد و اين اعمال يك سرشان به روح بسته است اثرشان در روح ظاهر مي‏شود پس نبايد مانند جماعت صوفيه خذلهم اللّه بي‏اعتنايي به اين عبادات و اعمال ظاهره كرد و اكتفاء به عمل قلبي نمود چرا كه عمل قلبي بدون اين اعمال ظاهره ثمر ندارد و اعمال ظاهره است كه بسا روح را ترقي مي‏دهد و بسا روح را پست و ضايع مي‏كند بلي اگر اعمال ظاهره بدني مطلقا دخلي به روح نداشت و اثرش به روح نمي‏رسيد باز مي‏شد كه كسي اكتفاء به عمل قلبي بكند و اعتنايي به اين اعمال ظاهره نداشته باشد ولكن مي‏بيني كه اعمال ظاهره بدني در روح اثر مي‏كند و اثرش يا خوب است يا بد به روح مي‏رسد و روح از اعمال بدن متأثر مي‏شود پس لابد بايد اعمال ظاهره را هم بجا آورد و آن طوري كه دستورالعمل داده‏اند سلوك كرد كه ثمرش به روح مي‏رسد و باعث تقويت روح مي‏شود پس گفته‏اند نماز كن بايد برخواست و نماز كرد ديگر من نماز نمي‏كنم و اينها كار اهل ظاهر است و اصل نماز ذكر اللّه و به ياد خدا بودن است و من همين‏طور كه نشسته‏ام به ياد خدا مي‏افتم و ياد خدا هم كه بالاتر از همه عبادات است و لذكر اللّه اكبر حرف بيجا و قول مزخرف است در كردن همين نماز چه بسيار از منافعي است كه بايد به روح برسد و در ترك اين نماز بسا مضاري است كه عايد روح مي‏شود پس نماز نمي‏كني روحت ردي و ضايع و پست مي‏شود لامحاله و آن ذكر اللّه هيچ به كارت نمي‏آيد ذكر اللّه در وقتي خوب است كه مقارن اين عمل باشد و در وقتي به كار مي‏آيد كه با بدن نماز بخواني و در دل متذكر خدا باشي و با خدا راز و نياز بگويي وانگهي چنان‏كه روح خودش تعيني ندارد و متحصص و ممتاز نيست مگر اينكه بيايد به بدن تعلق بگيرد آن وقت كه به بدن تعلق گرفت تعين پيدا مي‏كند و ممتاز مي‏شود از ارواح ديگر مانند روح عمرو و بكر و خالد و وليد هم چنين كارهاي روح هم تعين پيدا نمي‏كند مگر اينكه از بدن سر در بياورد و مادامي كه كارهاي روح از بدن ظاهر نشود تعين ندارد و ثمري بر او مترتب نيست و در حقيقت روح هم كاري نكرده و كاركن محسوب نمي‏شود پس ذكر روح در وقتي تعين پيدا مي‏كند كه بدن را هم به ذكر وادارد و بدن هم بنا كند به خواندن و الاّ روح هم ذكر نكرده و ذاكر محسوب نمي‏شود و نماز روح در وقتي تعين پيدا مي‏كند و نماز مي‏شود كه بدن را هم به نماز واداشته باشد و بدن هم نماز بكند و بدن كه نماز نكرده روح هم نماز نكرده و مصلي محسوب نمي‏شود پس روح در وقتي عامل محسوب مي‏شود و عملش به كار مي‏آيد كه بر طبق عملش از بدن صادر بشود و اگر بر طبق عملش از بدن صادر نشود تعين پيدا نمي‏كند و عامل حساب نمي‏شود مثلاً عزم دارد حج برود و استطاعت هم دارد مع‏ذلك مسامحه مي‏كند پس اين عزم در حقيقت عزم نيست و اگر عزم بود لابد همراهش عمل مي‏آمد پس اينكه مي‏گويد عزم دارم و مع‏ذلك حج هم نمي‏رود با اينكه مانعي در ميان ندارد دروغ مي‏گويد عزم هم ندارد پس نفسش از اين راه تعين پيدا نكرده است پس حاجي محسوب نمي‏شود و حاجي در وقتي است كه بر طبق عزم خودش برخيزد و به حج برود و آن وقت نفسش از اين راه تعين پيدا مي‏كند و منشأ اثر مي‏شود و هكذا عزم دارد زكوة بدهد و مال زكوي هم دارد مع‏ذلك زكوة نمي‏دهد پس اين شخص عزم ندارد در واقع و اگر عزم درست داشت لابد زكوة مي‏داد پس عزم ندارد و نفسش از اين راه تعين پيدا نكرده پس مزكي محسوب نمي‏شود و ثواب زكوة را ندارد و هكذا عزم دارد كه نماز بخواند ولكن مي‏نشيند تنبلي مي‏كند و نماز نمي‏خواند با اينكه مي‏تواند كاري بكند كه رفع كسالت از خودش بكند و برخيزد نماز بخواند اين شخص نفسش به نماز متعين نشده و نمازگزار محسوب نمي‏شود و عزمش به كارش نمي‏خورد چرا كه عزمش عزم نيست اگر عزم بود عمل بر طبق او مي‏آمد بلي يك وقتي هست كه نفس تعين پيدا مي‏كند بدون اينكه كاري در ظاهر كرده باشد و عملي از بدنش ظاهر بشود و آن در صورتي است كه عزم در ميان باشد لكن مانع در ميان باشد كه نگذارد عمل بر طبق آن عزم به عرصه ظهور برسد مثل اينكه شخص عزم دارد كه نماز بخواند لكن خوابش مي‏برد يا غش مي‏كند نماز نمي‏خواند حال اين شخص اگرچه ظاهراً نماز نخوانده لكن نفسش تعين پيدا كرده چرا كه عزمش اين بود كه نماز بخواند و اگر خواب نبود يا غش نكرده بود البته نماز مي‏خواند و نماز را ترك نمي‏كرد پس چون عزمش به اين سرحد است لابد نفسش متعين شده به نماز و نمازگزار محسوب مي‏شود و در حقيقت نماز كرده و هكذا شخص عزم دارد كه اگر مال زكوي داشته باشد زكوة بدهد لكن اتفاقاً فقير شده است و چيزي در دست ندارد و هرگاه داشته باشد لابد زكوة خواهد داد پس چون عزمش به اين سرحد است پس نفسش تعين پيدا كرده و مزكي محسوب مي‏شود و در حقيقت زكوة داده ثواب زكوة را هم به او مي‏دهند با اينكه در ظاهر مالي نداشته و زكوتي هم نداده و همچنين شخصي عزم دارد كه اگر استطاعت داشته باشد حج برود و اگر نفسش همچو نفسي است كه هرگاه استطاعت بهم برساند لابد حج مي‏رود البته نفسش تعين پيدا كرده و در واقع حج كرده و ثواب حج را دارد و او را حاج محسوب مي‏دارند با اينكه در ظاهر استطاعتي نداشته و حج نرفته پس عزمي‏كه براي نفس پيدا مي‏شود اگر بر طبق او عمل در بدن بيايد نفس متعين مي‏شود و اگر بر طبق او عمل در بدن نيايد نفس تعين پيدا نمي‏كند مگر اينكه مانع داشته باشد كه لولا ذلك المانع عمل بر طبق عزم خواهد آمد كه در اين صورت هم نفس متعين مي‏شود و تعين پيدا مي‏كند و فرق نمي‏كند با آنكه مانع از عمل ندارد و بر طبق عزمش عمل مي‏كند پس پيش خدا فرق نمي‏كند كه كسي استطاعت داشته باشد و به حج برود يا اينكه فقير باشد و هرگاه استطاعت بهم برساند لابد به حج مي‏رود و هر دو عنداللّه حاج محسوب مي‏شوند و به هر دو ثواب حج را مي‏دهند اگرچه يكي به ظاهر حج كرده و ديگري به ظاهر حج نكرده اين است كه بسا مؤمن فقيري كه هيچ در دنيا نداشته و ديناري را در راه خدا انفاق نكرده و عزمش اين بود كه اگر چيزي داشته باشد انفاق كند و به حج برود و زكوة بدهد و زيارت برود و پل بسازد و مسجد بسازد و در وجوهات بر صرف كند و هرگاه چيزي داشت لابد مي‏كرد پس در آخرت كه محشور مي‏شود هم حج رفته است و هم زيارت كرده است و هم زكوة داده است و هم پل ساخته است و هم مسجد درست كرده است و هم انفاق نموده است و ثواب همه اينها را به او مي‏دهند و در قيامت اين شخص فقير هيچ فرق نمي‏كند با آن مرد غنيي كه در دنيا حج رفته زكوة داده مسجد ساخته انفاق كرده زيارت رفته پس اگر عزم درست باشد اگرچه مانع هم در ميان باشد و عملي بر طبق آن عزم از بدن صادر نشود نقلي نيست و ضرري به عزم او ندارد و نفسش لابد تعين پيدا مي‏كند براي خود و عامل به آن عمل محسوب مي‏شود و علامت عزم درست اين است كه اگر مانع در ميان نباشد عمل بر طبق عزم از بدن صادر بشود و عزم كه به اين حد رسيد او خودش في نفسه باعث تعين نفس مي‏شود اگرچه به واسطه مانع عملي از بدن به مقتضاي آن عزم ظاهر نشده باشد و اما عزمي‏كه مانعي از عمل ندارد مع‏ذلك عمل بر طبق آن عزم از بدن ظاهر نمي‏شود او ثمري به حال نفس ندارد و نفس را متعين نمي‏كند و وجود با عدمش يكسان است و هيچ منشأ اثري نيست و همچنين عزمي‏كه ظاهراً مانع از عمل دارد لكن چنين نيست كه اگر مانع برطرف بشود عمل بر طبق او از بدن ظاهر بشود بلكه با فقد مانع هم بسا عمل بر طبق او از بدن ظاهر نشود اين عزم هم  مانند عزم سابق است و باعث تعين نفس نمي‏شود و ثمري به حال نفس ندارد پس فقيري كه به قول خود عزم دارد زكوة بدهد ولكن اگر مال زكوي به دستش بيايد زكوة نمي‏دهد چنين فقيري عنداللّه مزكي محسوب نمي‏شود و در قيامت ثواب زكوة را به او نمي‏دهند و نفسش در اين باب هيچ تعين پيدا نكرده چنان‏كه غنيي كه مال زكوي بالفعل دارد و عزمش هم اين هست كه زكوة بدهد لكن دلش نمي‏آيد و زكوة نمي‏دهد عنداللّه مزكي نيست و هيچ ثواب زكوة را به او نمي‏دهند و نفسش هيچ در اين باب متعين نشده پس نفس در دو صورت متعين مي‏شود يكي اينكه مانع در ميان نباشد و بر طبق عزمش عمل از بدن صادر بشود و يكي اينكه مانع در ميان باشد لكن هرگاه آن مانع برداشته بشود عمل بر طبق عزم از بدن صادر مي‌شود و اما در وقتي كه مانع در ميان نباشد و بر طبق عزمش عمل از بدن صادر نشود يا آن‌كه مانع در ميان باشد ولكن هرگاه رفع مانع بشود عمل بر طبق عزم از بدن صادر نشود نفس متعين نمي‏شود پس نفس در صورتي متعين به حج مي‏شود و حاج محسوب مي‏شود كه ظاهراً حج رفته باشد يا آنكه فقير باشد ولكن اگر پول داشته باشد حج مي‏رود لامحاله پس اين دو حاجند و ثواب حج را دارند و نفسشان هم متعين به حج شده ولكن آنكه استطاعت دارد و حج نمي‏رود و آن فقيري كه عزم دارد حالا كه بعد از استطاعت به حج برود ولكن طوري است كه اگر استطاعت پيدا بكند حج نمي‏رود هيچ يك حاج محسوب نمي‏شوند و ثواب حج را ندارند و نفس هيچ كدام به حج تعين پيدا نكرده و از اين راه متعين نشده پس نه هر فقيري در قيامت حاج است و نه هر غنيي در قيامت حاج است غنيي كه مكه رفته باشد حاج است و فقيري هم كه عزم داشته باشد بر حج عند الاستطاعة و عزمش درست باشد كه هرگاه استطاعت بهم برساند لابد خواهد به حج رفت حاج است و اما غنيي كه مكه نرفته باشد حاج نيست و فقيري هم كه عزم دارد ولكن اگر استطاعت پيدا بكند حج نخواهد رفت حاج نيست پس حج غني اين است كه برخيزد به حج برود و حج فقير اين است كه سر جاي خودش بنشيند و عزم داشته باشد بر رفتن به حج و عزمش را درست بكند و توطين نفس نمايد به طوري كه هرگاه استطاعت پيدا كند لابد به حج رفته باشد پس غني كه برخواست مكه رفت حاج است و فقير هم كه عزمش را درست كرد حاج است و غنيي كه در منزلش نشست و مكه نرفت حاج نيست و فقير هم كه عزمش را درست نكرد حاج نيست پس آن كساني كه در اعمال ظاهره مانعي ندارند بايد سعي بكنند و خود آن اعمال ظاهره را بجا بياورند و عزم تنها هيچ به كار اينها نمي‏خورد و ثمري به حالشان ندارد و آن كساني كه مانع دارند بايد سعي بكنند كه عزم خود را درست بكنند كه هرگاه رفع مانع بشود لامحاله اعمال ظاهره را بجا بياورند تا از عاملين محسوب بشوند پس فرق ميان اين دو فرقه اين است كه فرقه اول تا اعمال ظاهره را بخصوص بجا نياورند خدا آن اعمال را پايشان محسوب نمي‏كند ولكن فرقه دوم با اينكه اعمال ظاهره را بجا نمي‏آورند به مجرد همان عزم درستي كه دارند خدا تمام آن اعمال را پاش محسوب مي‏كند پس غني هزاري عزم داشته باشد بر حج و زكوة و انفاق به كار نمي‏خورد و نه عنداللّه حاج محسوب مي‏شود و نه مزكي و نه منفق لابد بايد مكه برود و زكوة بدهد و انفاق بكند تا عنداللّه حاج و مزكي و منفق محسوب بشود ولكن فقير به محضي كه عزم داشته باشد و عزمش درست باشد كه حج برود و زكوة بدهد و انفاق بكند بدون اينكه حج رفته باشد يا زكوة داده باشد يا انفاق كرده باشد عنداللّه حاج و مزكي و منفق محسوب مي‏شود و ثواب همه اينها را به او مي‏دهند پس حالا فقيري كه عزم درست ندارد و اگر پولي نصيبش بشود اين كارها را نخواهد كرد او هم مانند آن غنيي است كه هيچ يك اين كارها را نمي‏كند پس نه عنداللّه حاج محسوب مي‏شود و نه مزكي و نه منفق پس نه هر فقيري كه يك عزمي‏دارد و مانع از عمل در ميان است عامل به آن عمل محسوب مي‏شود چنان‏كه نه هر غنيي كه مانع از عمل ندارد عامل به آن عمل محسوب مي‏شود فقيري كه عزم درست دارد به طوري كه تا رفع مانع بشود عمل خواهد كرد عامل به آن عمل محسوب مي‏شود چنان‏كه غنيي كه عمل مي‏كند عامل به آن عمل محسوب‏ مي‌شود و فقيري كه عزم درست ندارد عامل به آن عمل محسوب نمي‏شود چنان‏كه غنيي كه عمل نمي‏كند عامل به آن عمل محسوب نمي‏شود و يكي از نمونه‏هاي عزم صحيح و غير صحيح اين است كه كسي فقير است و چيزي بالفعل ندارد و آرزو مي‏كند كه‏ اي كاش هزار تومان پول داشتم و صد تومان را انفاق مي‏كردم حال اگر اين شخص يك قرص ناني كه دارد دلش راضي مي‏شود كه عشرش را انفاق كند و به فقيري بدهد پس معلوم است كه اگر صد تومان داشته باشد ده تومانش را انفاق مي‏كند و اگر هزار تومان داشته باشد صد تومانش را انفاق مي‏كند پس در اين صورت عنداللّه از منفقين ده تومان بلكه صد تومان بلكه هزار تومان حساب مي‏شود و ثواب انفاق آن مقدار را به او مي‏دهند با اينكه آن مقدار را نداشته و انفاق نكرده چرا كه عزمش درست است و دليلش همين كه با وجود يك قرص نان عشرش را انفاق كرده پس اگر صد تومان هم داشته باشد لابد ده تومانش را انفاق خواهد كرد و هكذا هزار تومان داشته باشد صد تومانش را انفاق خواهد كرد و اگر آن قرص ناني كه دارد دلش راضي نمي‏شود كه عشرش را انفاق كند و به فقيري بدهد پس يقيناً اگر صد تومان داشته باشد ده تومانش را نخواهد انفاق كرد و اگر هزار تومان داشته باشد صد تومانش را نخواهد انفاق كرد و آنكه حالا مي‏گويد دروغ است دليلش همين كه دل از يك عشر نان نمي‏كند و او را غنيمت مي‏شمارد البته بعد از اينكه صد تومان پيدا كرد دل از ده تومان نمي‏كند و هزار تومان پيدا كرد دل از صد تومان نمي‏كند چرا كه بعد از آنكه صد تومان پيدا شد مخارج هم زيادتر مي‏شود و علاقه هم سنگين‏تر مي‏شود و هزار تومان كه پيدا شد مخارج و علاقه بيشتر مي‏شود پس خيال مخارج و مصارف مي‏كند از ده تومان يا صد تومان دل نمي‏كند بلكه راه مصرفي برايش پيدا مي‏كند پس اين شخص با اينكه خيلي آرزو مي‏كند كه كاش هزار تومان داشتيم و صد تومان را انفاق مي‏كرديم و به قول خود عزم هم دارد كه هرگاه هزار تومان داشته باشد صد تومان را به فقرا بدهد ولكن عنداللّه منفق محسوب نمي‏شود و ثواب انفاق صد تومان را به او نمي‏دهند چرا كه دروغ مي‏گويد و عزمش عزم نيست و اگر هزار تومان هم داشته باشد صد تومانش را نخواهد انفاق كرد دليلش همين كه يك عشري از قرص نان را انفاق نكرده پس اعمالي كه در شريعت امر فرمودند اگر شخص مانع ندارد لابد بايد آنها را بجا بياورد تا عنداللّه عامل به آن اعمال محسوب بشود و ثواب آن اعمال را داشته باشد و غير از بجا آوردن آن اعمال چاره ديگري ندارد ديگر از هيچ طرف راهي ندارد كه از آن راه عامل محسوب بشود و ثواب آن اعمال را داشته باشد پس امر منحصر است براي او در عمل‌كردن اگر عمل كرد عامل محسوب هست و ثواب هم دارد و اگر عمل نكرد ديگر به هيچ طوري نه عامل حساب مي‏شود و نه ثواب اعمال را به او مي‏دهند و اگر شخص مانع دارد از عمل و طوري است كه نمي‏تواند به ظاهر بدن آن اعمالي كه امر فرموده‏اند بجا بياورد بايد سعي كند و عزمش را درست كند و عزمش طوري باشد كه هرگاه مانع برطرف بشود آن اعمال را همان طوري كه فرموده‏اند بجا بياورد و همين‏قدر كه عزمش درست شد ديگر خاطرش جمع باشد كه عنداللّه عامل به آن اعمال محسوب مي‏شود و ثواب تمام آن اعمال را هم در روز قيامت به او مي‏دهند پس ديگر نبايد بنشيند غصه بخورد كه من موانع دارم نمي‏توانم اعمالي را كه فرمودند به عمل بياورم چرا كه اگر مقصود از عمل كردن به آن اعمال اين است كه عامل به آنها محسوب بشود و ثواب آنها را داشته باشد اين مقصودش در صورت وجود موانع هم حاصل است و همين كه عزمش درست شد هم عامل محسوب مي‏شود و هم ثواب آن اعمال را به او مي‏دهند ديگر چه چيز را طالب است آنهايي هم كه موانع نداشتند عمل كردند بيش از اين‏كه چيزي عايدشان نمي‏شود پس انسان عاقل اگر مانع ندارد مي‏رود عمل مي‏كند ثواب اعمال را ادراك مي‏كند و اگر مانع دارد مي‏رود عزمش را درست مي‏كند باز ثواب اعمال را ادراك مي‏كند پس اگر مال زكوي دارد مي‏رود زكوة مي‏دهد و مزكي محسوب مي‏شود و ثواب زكوة را ادراك مي‏كند به واسطه زكوة دادن ظاهري و اگر فقير است مي‏رود عزمش را درست مي‏كند كه اگر مال زكوي داشته باشد زكوة بدهد باز مزكي محسوب مي‏شود و ثواب زكوة را ادراك مي‏كند به واسطه آن عزمي‏كه دارد پس اگر فقير عقل داشته باشد بايد آسوده‏تر و خوشحال‏تر باشد كه شخص غني مي‏رود زحمتها مي‏كشد و اعمال را بجا بياورد تا ثواب آنها را داشته باشد و خودش بي‏زحمت نه كاري كرده و نه تعبي كشيده ثواب آنها را به او مي‏دهند لكن به شرطي كه عزم درست داشته باشد و عزمش لامحاله صحيح باشد و عزم كلاعزم نباشد كه اگر دستش برسد يك وقتي آن اعمال را بجا نياورد و اما اگر هيچ عزم نداشته باشد هيچ در قيامت عامل محسوب نمي‏شود و ثواب آن اعمال را به او نمي‏دهند و همچنين اگر عزم داشته باشد لكن عزمش درست نباشد و طوري نيست كه اگر دستش برسد خواهد آن اعمال را بجا آورد باز در قيامت عامل محسوب نمي‏شود و ثواب آن اعمال را به او نمي‏دهند چرا كه نفس هيچ يك به اين اعمال تعين پيدا نكرده تا در آخرت كه عالم نفوس است عامل به اين اعمال محشور شوند.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّاهرين

 

 

يادداشت نهـم

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

بدان‏كه عالي تا در داني ظاهر نشود تعين پيدا نمي‏كند و مادامي كه در داني ظاهر نشده تحصص و تعيني ندارد و امتيازاتي در ميان نيست بعد كه تعلق به داني گرفت و در عالم داني به يك قبضه‏اي از قبضات تعلق گرفت آن وقت تعين پيدا مي‏كند و ممتاز مي‏شود از ساير قبضات عالم خود و از اين راه عالي متعين و متحصص مي‏شود اگرچه متداول اين است كه تعينات و تحصصات بسته به صورت است و صورت مابه التعين و التحصص است و ماده مقام بي‏تعيني است و امكان محض است قابل است از براي صور الي غير النهاية و في نفسه تعين و تحصصي ندارد مثلاً چوب قابل است از براي در و پنجره و ارسي و كرسي الي غير النهاية و خودش نه در است و نه پنجره و نه ارسي و نه كرسي و هيچ يك از اين تعينات را ندارد و هيچ قبضه‏اش از قبضه ديگر امتياز نداردو همه مانند يكديگرند و صورت دري را كه بر روي چوب پوشاندند چوب را متعين مي‏كند و متحصصش مي‏سازد پس جدا مي‏شود از ساير قبضاتش و همچنين صورت كرسي را كه بر روي چوب ديگر پوشاندي او را متعين مي‏كند و هكذا پس تا مادامي كه اين صورتها نيامدند چوب همه‏اش يك چوب متشاكل‏الاجزاء است ديگر دري و پنجره‏اي و ارسي و كرسي در ميان نيست بعد كه صورت دري روش آمد به اين صورت متعين مي‏شود و صورت كرسي كه روش آمد به اين صورت متعين مي‏شود و صورت ارسي كه آمد به اين صورت متعين مي‏شود و هكذا پس آن وقت دري و كرسي و ارسي پيدا مي‏شود و اين‏جور تعينات پيدا مي‏شود پس اگرچه اين صورت در و پنجره و كرسي و ارسي مثلاً از شكم چوب بيرون آمدند و جاشان در آنجا بود لكن مادامي كه چوب به اين صورتها نبود تعيني هم نداشت قابل محض بود از براي صور الي غير النهاية و ذكري از صورت خاصي در او نبود بعد هر صورتي را كه بر او پوشاندند به آن صورت متعين شد و همچنين موم قابل است از براي مثلث و مربع و مخمس الي غير النهاية ولكن خودش نه مثلث است و نه مربع است و نه مخمس و في نفسه هيچ تعيني از اين تعينات را ندارد پس نه مثلثش مي‏شود گفت و نه مربعش مي‏شود گفت و نه مخمسش مي‏توان گفت اما بعد كه او را برداشتي به صورت مثلث كردي مثلث مي‏شود و تعين پيدا مي‏كند و يا به صورت مربع كردي مربع مي‏شود و هكذا و به اين صورتها كه درآمد تعين پيدا مي‏كند.

باري پس ماده من حيث هو هو تعين ندارد تعينش بسته به صورت است هر صورتي كه روي ماده پوشانده شد به آن صورت متعين مي‏شود و در السنه و افواه همين‏طور متداول است و در اينجاها هم ظاهراً همين‏طور است لكن جمعي همين مطلب را بردند تا پيش مشيت و مشيت را هم يك بحر ماده خيال كردند كه قابل است از براي صور الي غير النهاية  و في نفسه به هيچ وجه تعين ندارد قابل صرف و صلوح محض است بعداً صورت امكان جايز را از او بيرون آوردند و بر روي او پوشانيدند و آن وقت امكان جايز را هم برداشتند عقل و نفس و روح و خيال و جسم ساختند و اين صور را بر روي او پوشانيدند پس مراتب ثمانيه پيدا شد كه هر مرتبه‏اي غير از مرتبه ديگر است و امتياز دارد و بسا هم در كلام مشايخ ديدند كه مي‏فرمايند مشيت مادة المواد و امكان الامكانات است و از يك قبضه‏اي از او مي‏شود حيوان آفريد و از همان قبضه مي‏شود انسان آفريد و از همان قبضه مي‏شود نبي آفريد و از همان قبضه مي‏شود نبات آفريد و هكذا و قبضه‏اي كه به او فاعل خلق مي‏شود از همان قبضه مي‏شود فعل فاعل را خلق كرد شبهه ايشان قوي شد پس يقين كردند كه مطلب همان است و مشيت يك ماده بزرگي است كه نسبت به تمام ماده‏ها به او نسبت صورت است به ماده و همه نسبت به او صورتها هستند كه بر روي او پوشانده مي‏شوند و او به هيچ وجه و به هيچ نحو تعيني ندارد و امكان محض و صلوح محض است و هر قبضه‏اي از او ممكن است كه به صور الي غير النهايه ظاهر بشود و اين صوري كه هستند همه از آنجا بيرون آمدند و مآل تمام صور به سوي اوست ودر آنجا هيچ امتيازي در ميان نيست و به جز يك چيز بيشتر نيست بناي صورت پوشاندن كه شد امتيازات پيدا شد پس مشيت به هيچ وجه تعين نداشت و قابل محض بود و قبضاتش همه مانند هم بودند و فرقي با يكديگر نداشتند و هر قبضه‏اي از قبضاتش قابل از براي هر چيزي بود و نبود چيزي كه قبضه‏اي از او قابل از براي او نباشد پس يك قبضه‏اي از او را برداشتند عقل ساختند و يك قبضه‏اي از او را برداشتند نفس ساختند و هكذا تا آنكه يك قبضه‏اي از او را برداشتند جسم ساختند و همه اين حرفها اشتباه محض است و خطا كردند آنان كه اين حرفها را زدند چرا كه مشيت خدا قدرت خداست و خدا هر كاري را به قدرت خودش مي‏كند و ذات خداوند كه مباشر كاري نمي‏شود پس هر كاري كه مي‏كند به قدرت خود مي‏كند حال بعد از آنكه قدرت خدا كه عبارت از مشيت باشد ماده صرف باشد و صلوح محض بود باشد چطور مي‏شود كه صورتي خود به خود از او بيرون بيايد و حال اينكه خود ماده اقتضاي صورتي را ندارد چرا كه اگر اقتضاي صورتي را داشته باشد ماده نخواهد بود و ماده معنيش اين است كه اقتضاي صورتي از صور كامنه را نداشته باشد پس چون خودش اقتضاء ندارد نمي‏تواند به هيچ صورتي ظاهر بشود مگر اينكه كسي از خارج بيايد صورتي را بر روي او بپوشاند و او را به صورتي ظاهر بسازد موم مثلاً خودش چون اقتضاي هيچ يك از مثلث و مربع را ندارد اين است كه اگر هزار سال موم همين‏طور بماند خود به خود نه مثلث مي‏شود و نه مربع مگر اينكه يك كسي از خارج بيايد و او را بگيرد مثلث درست كند يا مربع پس مشيت را ماده فرض كردن خيلي آسان است لكن بايد اين را هم ملتفت شد كه بعد از آنكه مشيت ماده شد اين صورتها از كجا بيرون آمدند و چطور شد كه يك قبضه‏اش عقل شد و صورت عقلي را پوشيد و يك قبضه‏اش نفس شد و صورت نفسي را پوشيد و يك قبضه‏اش مثال شد و صورت مثالي را پوشيد خودش كه اقتضاء ندارد و نمي‏تواند صورتي را از كمون خودش بيرون بياورد ذات خدا هم كه نمي‏آيد مباشر امري بشود پس بايد به يك چيزي صورتها از كمون او بيرون بيايد و حال اينكه چيزي نيست كه به او صورتها از كمون بيرون بيايد و اگر بگويي قدرت است قدرت كه همان مشيت است و مشيت هم خودش ماده است پس بايست بنابراين هميشه آن مشيت مطلقه بر سر جاي خودش باشد ديگر صورتي از او بيرون نيايد و حال اينكه جميع صورها را در سر جاي خود مي‏بينيم پس معقول نيست كه مشيت ماده باشد و امكان محض و صلوح صرف بوده باشد چرا كه مشيت خدا قدرت خداست و خدا به قدرت خود هر كاري را كرده و مي‏كند پس قدرت خدا ديگر نمي‏شود ماده باشد بلكه در آنجا فعليت محضه است و هر چيزي در آنجا بالفعل است و معقول نيست كه فعلياتي كه در عوالم دانيه ظاهر مي‏شود در يك جايي همه اين فعليات بالفعل نباشد و الاّ در هيچ عالمي فعليتي ظاهر نخواهد شد پس بالاي مراتب ثمانيه يك عالم فعلياتي هست كه در آنجا همه‏اش فعليت صرف است و هيچ امكانات در آنجا راه ندارد و چيزي نيست كه در آنجا بالامكان باشد همه چيز در آنجا بالفعل است و انتظاري در ميان نيست و فعلياتي كه در مراتب يافت مي‏شود همه‏اش از آنجا است كه نازل مي‏شود در آنها به اندازه ولكن هر چند از اين مراتب كه نزديكترند به مبدأ فعلياتشان بيشتر و امكاناتشان كمتر است و هر چند كه دورتر مي‏شوند از مبدأ امكاناتشان بيشتر مي‏شود و فعلياتشان كمتر تا آنكه به نهايت دوري از مبدأ كه مي‏رسد يكجا امكان صرف مي‏شود كه فعليتش بسيار بسيار ضعيف است مانند اين عالم كه همه‏اش امكانات است و في نفسه فعليات چنداني ندارد و تمام فعليات اين عالم بايد از عوالم بالا بيايد و الاّ فعليتي در اين عالم نخواهد بود و يك كومه جسم متشاكل‏الاجزاء چيز ديگر نخواهد بود پس قاعده امكانات اين عالم است و رأس مخروطش در عالم عقل است و از آن طرف قاعده فعليات در عالم عقل است و رأس مخروطش در اين عالم است پس هر عالمي كه بالاتر از اين عالم است فعلياتش بيشتر است و همين‏طور مي‏رود تا پيش مبدأ پس فعليات در عوالم بالا همين‏طور منتشر است لكن پابندشان در عالم داني پيدا مي‏شود پس نه چنين است كه آنجاها امكان باشد و در اينجا بيايد بالفعل بشود بلكه امر در اول به عكس است كه در آنجاها بالفعل است و در اينجا بالامكان است بعد در اينجا كه پابندي براي آن فعليات پيدا شد آن فعليت در اينجا هم ظاهر مي‏شود پس در اينجا هم بالفعل مي‏شود پس فعليات در عوالم بالا تمامشان براي خود موجودند لكن به طور انتشار و انبثات@ ديگر تعلقي به چيز خاصي ندارند و اينجا كه پابند برايشان درست شد به او تعلق مي‏گيرند و ظاهر مي‏شوند.

پس حيات در عالم خودش همين‏طور هست و تعلق به جايي ندارد بعد كه بدن پشه درست شد پابندي مي‏شود براي او پس مي‏آيد و در بدن پشه ظاهر مي‏شود و هكذا بدن فيل كه درست شد پابند ديگري مي‏شود براي حيات پس در او هم ظاهر مي‏شود و بدن شير كه درست شد پابندي ديگري مي‏شود براي او پس در او هم ظاهر مي‏شود پس آن وقت حياتها از هم جدا مي‏شوند و حيات پشه پيدا مي‏شود و حيات فيل پيدا مي‏شود و حيات شير پيدا مي‏شود و حيات پشه غير از حيات فيل و حيات فيل غير از حيات شير است و همچنين است حال ساير مراتب غيبيه و همه در عالم خود بالفعل هستند ولكن تعلق به جاي خاصي ندارند پس به واسطه شهاديات اين عالم تعلق مي‏گيرند پس بالفعل بودند و به شهاديات بالفعل نشدند و كاري كه از اين شهاديات ساخته مي‏شود همين‏قدر است كه سبب تعلق آنها مي‏شوند به جاي خاصي و ممتاز مي‏كنند آنها را از يك ديگر پس نفوس در عالم نفس همه بالفعل بودند و هيچ يك بالامكان نبودند ولكن همه مانند هم بودند ديگر نفس زيد و نفس عمرو و نفس بكري در ميان نبود در اين عالم كه ابدان درست شد هر نفسي به هر بدني تعلق گرفت پس نفس زيد و نفس عمرو و نفس بكري پيدا شد كه يكي نفس زيد شد و يكي نفس عمرو و يكي نفس بكر پس امكانات همه در اين عالم است كه مراتب غيوب در اين عالم بالفعل ظاهر نيستند بعد به تدبيري در اين عالم ظاهر مي‏شوند و بالفعل مي‏شوند و هرچه از اين عالم بالاتر مي‏روي همه‏اش فعليات است و آن فعليات است كه دارد به تدريج در اين عالم ظاهر مي‏شود و چون كه فعليات در اين عالم ظاهر شدند متعين مي‏شوند و از يكديگر امتياز پيدا مي‏كنند و تعين ايشان هيچ دخلي به تعين ماده به صورت ندارد كه چوب متعين مي‏شود به صورت كرسي و در و ارسي و اينجا چيزي نيست بعد ظاهر مي‏شود به عبارت اخري چيزي بالفعل نيست بعد بالفعل مي‏شود و در آن‏جا چنين نيست كه چيزي بالفعل نباشد بعد بالفعل بشود بلكه همه‏اش بالفعل است لكن تعلق به چيز خاصي ندارد نهايت به قبضات اين عالم تعلق پيدا مي‏كند و متعين مي‏شود و تعين مراتب غيبي دخلي به تعين مواد به صور ندارد و آنها همه‏اش فعلياتند و هر مرتبه‏اي كه بالاتر است فعلياتش بيشتر است و مشيت كه اعلاي همه است تمامش مجمع جميع فعليات است و هيچ فعليتي نيست كه مشيت فاقد او باشد و الاّ آن فعليت موجود نخواهد شد پس مشيت جميع فعليات را دارد كه هر چيزي را خدا مي‏خواهد به او خلق مي‏كند چرا كه او قدرت خدا است و نسبتش به جميع چيزها مساوي است از هيچ كاري عجز ندارد پس به اين قدرت خدا نبي خلق مي‏كند و رعيت خلق مي‏كند و به اين قدرت خدا فعل خلق مي‏كند و فاعل خلق مي‏كند و به اين قدرت خدا ماده خلق مي‏كند و صورت خلق مي‏كند و به اين قدرت زيد خلق مي‏كند و عمرو خلق مي‏كند و هكذا پس به اين‏طور مشيت مي‏تواند به خلقت نبي تعلق بگيرد و مي‏تواند به خلقت شيطان تعلق بگيرد و مي‏تواند به خلقت فاعل تعلق بگيرد و مي‏تواند به خلقت فعل تعلق بگيرد و هكذا و اما اينكه مي‏فرمايند كه از براي مشيت رؤسي است به عدد ذرات موجودات كه هر رأسي متعلق است به چيزي كه به آن رأس آن چيز خلق شد و هر رأسي هم مخصوص به چيزي است كه نمي‏شود به آن رأس چيز ديگر را خلق كرد حتي اينكه مي‏فرمايند كه رأسي كه متعلق است به بنصر زيد مخصوص به اوست و به آن رأس نمي‏شود خنصر زيد را خلق كرد دخلي به اين مطلب ندارد و آنها دخلي به آن مشيت كلي خدا ندارند و هيچ يك آثار او نيستند چرا كه مشيت فعل اللّه است و قادر علي كل شي‏ء است از هيچ چيزي عجز ندارد و مخصوص به چيزي دون چيزي نيست بلكه هر چيزي را به هر طوري كه خيال كني مي‏تواند ايجاد نمايد و اين رؤس كه چنين نيست چرا كه رأسي كه متعلق به بنصر است و به او بنصر خلق شده نمي‏شود به او خنصر را خلق كرد پس عاجز است از خلقت خنصر و مشيت خدا كه معقول نيست عجز داشته باشد او همه كار را مي‏تواند بكند پس اين رؤس كه هر يك مخصوص به چيزي دون چيزي است هيچ يك آن مشيت كلي حقيقي نيستند و از آثار او محسوب نمي‏شوند چرا كه هر كاري از ايشان ساخته نمي‏شود و قدرت بر هر چيزي ندارند و اثر مشيت و مظهر او كسي است كه هر كاري را بتواند و عجز به هيچ وجه نداشته باشد پس آنهايي كه آمدند و عالم بودند به هر چيزي و قادر بودند بر هر چيزي آنها مظهر مشيت هستند كه فرقي ميان ايشان و ميان مشيت نيست و مخصوص به چيزي دون چيزي نيستند نسبتشان به تمام ماسواي خود يكسان است و هر كاري را مي‏توانند بكنند و اينها در تمام ملك نيستند مگر محمد و آل‏محمد سلام اللّه عليهم و ايشانند كه علم دارند به هر چيزي و قدرت دارند بر هر چيزي نه علمشان مخصوص به چيزي دون چيزي است و نه قدرتشان مخصوص به جايي دون جايي است.

و از اين بزرگواران كه گذشتي ديگر احدي نه اين‏طور علم عام دارند و نه اين‏طور قدرت عامه دارند پس هيچ يك عالم بكل شي‏ء و قادر علي كل شي‏ء نيستند پس هيچ يك اثر مشيت خدا و مظهر او نيستند چرا كه اگر اثر او بودند مي‏خواستند متصف به صفات او باشند و صفات مشيت را داشته باشند و مشيت كه قادر علي كل شي‏ء است چرا كه خودش عبارت از قدرت خدا است و قدرت خدا هم طوري نيست كه منفصل از علم باشد و منفصل از حكمت باشد بلكه يك نوع قدرتي است كه هم علم توش هست و هم حكمت و همه اينها هميشه باهم هستند پس در هر كاري خدا هم علم دارد و هم قدرت دارد و هم حكمت به كار مي‏برد و هر چيزي را كه خدا به مشيت خلق مي‏كند البته علم دارد و قدرت هم دارد و حكمت هم به كار مي‏برد پس به قدرت خود بر طبق علم خود از روي حكمت هر چيزي را كه مي‏خواهد ايجاد مي‏كند پس مشيت عالم بكل شي‏ء هم هست و حكيم في كل شي‏ء هم هست پس اگر اثر مشيت باشند بايد همه قادر علي كل شي‏ء و عالم بكل شي‏ء و حكيم في كل شي‏ء باشند و حال آنكه هيچ يك به غير از محمد و آل‏محمد سلام اللّه عليهم متصف به اين صفات نيستند.

و صلّ اللّه علي محمّد و آله الطّاهرين.

 

 

يادداشت دهـم

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

بدان‏كه هر مؤثري تمام صفاتش در آثار او ظاهر است  و معقول نيست كه مؤثر صفتي داشته باشد و آن صفت در آثارش ظاهر نباشد و فرقي مابين مؤثر و آثارش نيست مگر همين كه آثار احداث كرده او و بسته به او هستند لافرق بين المؤثر و بين آثاره الاّ انها عباده و خلقه و اگر اين جهت را ملاحظه نكني اثر با مؤثر هيچ فرقي ندارند آنچه را كه مؤثر دارد اثرش هم بايد داشته باشد بلكه دارايي مؤثر بايد در اثر ظاهر بشود و صفات مؤثر را در اثر مي‏بينيم و حكم مي‏كنيم كه مؤثر داراي آن صفات است و الاّ مؤثر كه علي‏حده در خارج وجود ندارد كه يك طرف ايستاده باشد تا برويم ببينيم كه صفاتش چيست بلكه وجودش در آثار است پس اگر صفات دارد بايد در آثار صفات او را مشاهده كنيم پس در آثار صفات چندي را مي‏بينيم كه هر يك داراي تمام آن صفاتند پس حكم مي‏كنيم كه مؤثر اينها بايد داراي اين صفات باشد و مؤثر است كه اين صفات تمامش مال او است كه در هر يك از اثار او اين صفات ظاهر است پس در اين قبضات جسم كه ملاحظه مي‏كنيم مي‏بينيم كه همه صاحب طول و عرض و عمقند و هيچ قبضه‏اي نيست كه اين اطراف ثلثه را نداشته باشد با اينكه هر يك غير آن ديگرند و با هم اختلاف دارند پس از اينجا مي‏فهميم كه جسم بايد صاحب اين صفات باشد كه اين صفات در تمام اجسام ظاهر و هويدا است و الاّ ما جسم را علي‏حده نديده‏ايم كه صفاتش را بفهميم كه چه نوع است پس در آثار بايد صفات مؤثر را ببينيم پس نمي‏شود كه مؤثر پيش خودش يك صفتي داشته باشد و آن صفت در آثارش ظاهر نباشد و صفتي كه در آثار مؤثر ظاهر نيست آن يقيناً صفت مؤثر نيست چرا كه مؤثر جاش در آثار است و به غير از آثار جاي ديگري ندارد و تمثلش در خارج وجود آثار است و غير از آثار تمثل ديگري ندارد و خودش علي‏حده در خارج متمثل نمي‏شود و اگر آثار نباشند مؤثر هم وجودي ندارد و در هيچ جاي ملك موجود نخواهد بود و از اين جهت حضرات منطقيين گول خوردند و گفتند كه كلي وجود خارجي ندارد و وجودش ذهني است ولكن اين قول خطا است و چنين نيست كه گمان كرده‏اند كه كلي اصلاً وجود خارجي ندارد بلي مثل افراد در خارج وجود ندارد كه در خارج مانند افراد يك طرف ايستاده باشد و الاّ كلي نخواهد بود و آن هم فردي از افراد خواهد بود كه در مقابل افراد ديگر ايستاده است پس انسان مانند زيد و عمرو در خارج موجود نيست و به غير از افراد خودش در طرف ديگر جدا كأنه وجودي ندارد و الاّ او هم مانند اينها خواهد بود و نمي‏شد كه كلي باشد نسبت به اينها لكن نه چنين است كه هيچ در خارج وجود نداشته باشد بلكه اصل وجود خارجي مال او است و افراد از خود وجودي ندارند اگر كلي نبود اينها هيچ يك نبودند و وجودشان تمامش بسته به اوست و از پيش او آمده و اوست در حقيقت موجود و اوست كه در افراد از خود افراد ظاهرتر است به طوري كه بسا افراد ديده نمي‏شوند و كلي را دارند در افراد مي‏بينند پس حقيقت وجود خارجي مال كلي است و وجود افراد وجود تبعي است و وجودشان از خود نيست پس كلي و مؤثر موجود است در خارج به حقيقت وجود خارجي لكن وجود خارجيش هيچ دخلي به وجود افراد و آثار ندارد و مانند آنها در خارج موجود نيست كه مقابل آنها در يك طرفي باشد بلكه وجود خارجيش همين است كه به آثار و افراد خودش ظاهر مي‏شود پس در خارج موجود هست ولكن وجودش همين نحو است كه به آثار و افراد ظاهر مي‏شود.

باري مؤثر يقيناً وجود علي‏حده‏اي در خارج آثار ندارد و الاّ مؤثر نخواهد بود بلكه آن هم يكي از آثار خواهد بود بلكه وجودش به آثار است و در غير آثار وجودي ندارد پس هر صفتي كه دارد بايد در آثار ظاهر بشود و معقول نيست كه صفتي از صفاتش در آثار او ظاهر و آشكار نباشد چرا كه صفت بي‏موصوف متحقق نمي‏شود و تا موصوف نباشد صفتش به طريق اولي نيست و دانستي كه مؤثر در غير آثار وجود ندارد پس صفتش هم در غير آثار محال است كه تحقق داشته باشد پس اگر صفتي هست حكم است و حتم كه بايد در آثار ظاهر بشود پس مؤثر هر صفتي كه دارد بايد در آثارش ظاهر بشود و خودش صفتي داشته باشد و در آثار ظاهر نباشد از جمله محالات است و همچنين مؤثر بعض صفاتش را در بعضي آثار بگذارد و بيايد در اثر ديگر ظاهر بشود باز از جمله محالات است و صورت‏پذير نخواهد بود چرا كه ما اثر را كه مي‏شناسيم از اين راه است كه مي‏بينيم صفات يك مؤثري را دارد پس چون صفات آن مؤثر را در چيزي مي‏بينيم حكم مي‏كنيم كه اثر اوست و غير از اين‏طور راهي به معرفت اثر نداريم و به همين صفات مؤثر را در چيزي ديدن حكم مي‏كنيم كه آن چيز اثر آن مؤثر است پس اگر در جايي بعض صفات چيزي را نيافتيم نمي‏گوييم كه اين اثر آن چيز است پس لابد بايد در هر اثري تمام صفات مؤثر باشد كه از آنجا پي به اثريت او ببريم وانگهي صفات مؤثر مابه المؤثر مؤثر است و اگر آن صفات نباشد كه مؤثر مؤثر نيست تا در جاي ديگر ظاهر بشود پس اگر در جاي ديگر بايد ظاهر بشود لابد بايد صفاتش همراهش باشد تا مؤثر مؤثر باشد و بتواند در او ظاهر بشود مثلاً معجون كموني مركب است از اجزاي چندي مانند فلفل و دارچين و ميخك و عسل و روغن حال اين معجون حقيقتش بسته به اين اجزاء است و اگر يك جزئي از اين اجزاء نباشد معجون كموني در ميان نخواهد بود نهايت معجون ديگري است و دخلي به معجون كموني ندارد پس اگر از فلفل و دارچين و ميخك و روغن مثلا معجون ساختي معجون كموني ساخته نشده معجون ديگري ساخته شده پس معجون كموني موجود نشده و معجون كموني در وقتي موجود مي‏شود كه تمام آن اجزاء را با هم معجون درست كنند و فرق نمي‏كند كه آن معجون را حالا درست بكنند يا بعد يا در اين ولايت درست بشود يا در ولايت ديگر همه اينها و همه اينها معجون كموني است و همه داراي آن اجزاء هستند و هر اثر و خاصيتي كه معجون كموني دارد اينها همه آن اثر و خاصيت را دارند و اينها همه آثار و ظهورات آن معجون كموني هستند و بر همه اينها معجون كموني صادق است و معجون كموني يك جزء خود را در جايي نمي‏گذارد كه بيايد توي اين معجونها و الاّ اين معجونها معجون كموني نخواهند بود بلكه معجون كموني را كه يافتيم مركب از آن اجزاء است در اين ظهورات ديديم و در غير اين ظهورات معجون كموني را علي‏حده نديده‏ايم تا اجزاي او را بدانيم كه چيست پس اگر صاحب اجزاء هست آن اجزاء را بايد در اين ظهورات ديده باشيم تا از اينجا حكم كنيم كه معجون كموني آن اجزاء را دارد پس نمي‏شود كه معجون كموني خودش في نفسه صاحب اجزاي چندي باشد و ظهوراتش تمام آن اجزاء را نداشته باشند و الاّ معجون كموني نخواهند بود پس اين معجون كمونيها را كه مي‏سازند تمامشان هر يك هر يك از اجزاي معجون كموني را دارند و همه آن اثر و خاصيت را دارند و به اين‏طور ما شناختيم و حكم كرديم كه اينها آثار و ظهورات معجون كموني هستند و اما آن معجوني كه تمام اين اجزاء را ندارد يا آن اثر و خاصيت را ندارد يقينا اثر معجون كموني نيست و او را كسي معجون كموني نمي‏نامد نهايت معجون ديگري است پس اگر معجوني كه ساخته شد معجون كموني است معجون كموني كه مركب است از تمام آن اجزاء و تمام آن اثر و خاصيت را دارد و حقيقتش عبارت است از اين چيزها پس لابد بايد تمام آن اجزاء و تمام آن اثر و خاصيت را داشته باشد پس اين معجون كمونيها كه در اوقات و امكنه عديده ساخته مي‏شود همه‏شان آثار معجون كموني هستند كه تمام اجزاء و صفات معجون كموني در هر يك از اينها هست بلكه هر جزئي از اجزاي اينها اثر معجون كموني هستند چرا كه هر جزئي دارد آنچه را كه معجون كموني دارد و تمام اجزاي معجون كموني و تمام خاصيت او در يك مثقال از اين معجوني كه ساخته شده هست و درتمام او هم هست پس آن يك مثقال اثر معجون كموني است و تمام آن معجون هم اثر معجون كموني است در اين جهت فرق با هم ندارند اما در اينجا يك مطلبي است كه بايد آن را ملتفت شد و آن اين است كه اين معجون كموني قطع نظر از اجزاء و طبع و خاصيت او يك تأثيري در غير دارد كه هر كسي كه او را مي‏خورد يك نوع تأثيري در او مي‏كند حال اين چيزي كه از معجون كموني ظاهر مي‏شود در غير دخلي به ظهور او ندارد و او اثر معجون كموني نيست چرا كه مي‏بيني كه تأثير معجون كموني به اختلاف ابدان مختلف مي‏شود و در هر بدني يك جور تأثير دارد يك‏جا تيبيس مي‏كند و يكجا تليين مي‏كند و بسا آنكه يكجا تبريد كند و يكجا تسخين در مزاجي كه گرميش كمتر است تسخين مي‏كند و اما در مزاجي كه فرض كني گرمتر باشد به چند درجه از معجون كموني پس وقتي كه معجون كموني را بخورد البته در آن مزاج تبريد مي‏كند نه تسخين پس معجون كموني اين‏جور آثار هم دارد كه در اشخاص اثر مي‏كند و بسا مي‏شود كه اين آثارش بر خلاف او باشد و به طور اختلاف هم ظاهر مي‏شود و در هر مزاجي و طبعي يك نوع اثر مي‏كند حال بايد تميز داد اين آثار را از آن آثاري كه پيش بيان شد و در حقيقت اينها آثار معجون كموني نيستند و معجون كموني نسبت به اينها مؤثر نيست و الاّ اين‏طور اختلاف در ايشان معقول نبود و نمي‏شد كه در جايي بر خلاف معجون كموني باشند و آثار معجون كموني آن معجونهاي كموني است كه در اوقات و امكنه عديده ساخته مي‏شود و اينها ظهورات معجون كموني هستند كه تمام اجزاي معجوني را همه دارند و هر طبع و خاصيتي هم كه معجون كموني دارد همه آن طبع و خاصيت را دارند و آن تأثيراتي كه در اشخاص از معجون كموني ظاهر مي‏شود هيچ يك ظهورات معجون كموني نيستند و آثار حقيقيه او نمي‏باشند اگرچه به يك لحاظي آنها را هم آثار مي‏گويند ولكن در نزد حكيم آنها آثار نيستند و حكيم آنها را آثار نمي‏نامد حال به همين نسق آثار خدا آنهايي هستند كه تمام صفات خدا در آن‏ها محفوظ باشد و همه تمام صفات خدا را داشته باشند و اسماء خدا تمامش تمام صفات خدا را دارند و هيچ صفتي از صفات را فاقد نيستند و هرگاه چنين نباشند اسماء خدا نخواهند بود نهايت بعضي از اين اسمها بالاتر از بعض ديگر است و يكي اسم مكنون مخزون است كه بالاتر از تمام اسماء است و او در نزد خداست و خلق از او بهره‏اي ندارند و يكي اسم اعظم است كه در تحت او واقع شده است و بعد از او هم اسماء جزئيه است كه درتحت اسم اعظم واقعند و همه اينها در نمايندگي صفات خدا شريكند و فرقي با هم ندارند و فرقشان در كليت و جزئيت است مثلش همين كه هر اجزائي كه معجون كموني دارد يك مثقال از معجون كموني كه ساخته شده تمام آن اجزاء را دارد و هر اثر و خاصيت كه معجون كموني دارد آن يك مثقال هم همان اثر و خاصيت را دارد و يك من از او هم همين‏طور است تمام اجزاء و خاصيت معجون كموني را دارد پس در اين جهت يك مثقال معجون كموني با يك من از او هيچ فرق ندارند اين است كه هم يك من اثر او است و هم يك مثقال و هر دو آنچه را كه از صفات معجون كموني شمرده مي‏شود دارا هستند و فرقشان در جهت ديگر است كه يك من تأثيرش به مراتب از يك مثقال بيشتر است و تأثير يك مثقال كجا و تأثير يك من كجا پس فرقي كه در اين ميان هست در كميت تأثير و اجزاء است و الاّ در اصل تأثير و اجزاء فرقي با هم ندارند همان تأثيري كه يك من دارد يك مثقال هم نوعاً همان‏جور تأثير دارد و همان اجزائي كه يك من دارد همان اجزاء را نوعاً يك مثقال هم دارد نهايت همان تأثير را يك من بيشتر دارد و يك مثقال كمتر و همان اجزاء را يك من بيشتر دارد و يك مثقال كمتر پس يك من اثر بزرگتر است و يك مثقال اثر كوچكتر ولكن هرچه هست هر دو اثرند و تمام صفات معجون كموني را دارند حال اسمهاي خدا هم اگرچه بعضي بزرگتر از بعضي است و همه مانند هم نيستند لكن هر يك اثريت دارند و تمامشان جميع صفات خدا را دارند و صفتي از صفات او را فاقد نخواهند بود و در اين جهت با هم فرق ندارند و الاّ اسم خدا نخواهند بود چنان كه در زيد و قدرت و قيام و مشي و سرعت و عدو مي‏بيني كه همه اسماء زيد و آثار او هستند و در اين جهت با هم فرق ندارند و تمام صفات زيد هم در هر يك هر يك اينها ظاهر و آشكار است و همه تمام صفات زيد را دارند ببين اگر زيد عالم است توي قدرت عالم است و توي قيام هم عالم است و توي مشي هم عالم است و توي سرعت و عدو هم عالم است و اگر شجاع است توي همه اينها شجاع است و اگر چشم دارد توي همه اينها چشم دارد و اگر گوش دارد توي همه اينها گوش دارد و هكذا تمام صفات زيد در هر يك هر يك اينها ظاهر و هويداست اين است كه همه هم آثار زيدند و اسماء او مي‏باشند و فرقي كه با هم دارند كه قدرت اسم اعظم اعظم زيد است كه زيد اسماء ديگرش را به او احداث مي‏كند و تمام اسمائش چه اسماء عرضيه و چه اسماء طوليه باشد همه در تحت او واقع شده‏اند و همه به او احداث شدند و قيام بعد از او نسبت به مشي و سرعت و عدو اسم اعظم است كه هم در مشي هست و هم در سرعت و هم در بطؤ و هم در غير اينها ولكن اينها در غير خود نيستند و بعد از قيام مشي است كه هم در توي سرعت و عدو است و هم در توي غير اينها مانند بطؤ و هكذا پس اينها نسبت به هم اعظم و غير اعظم مي‏باشند و هر كدام كه احاطه‏اش بيشتر است عظمتش هم بيشتر تا آنكه مي‏رسد به اثري كه احاطه‏اش از تمام آثار بيشتر است و فراگرفته است تمام آثار را پس او از همه بزرگتر است و اسم اعظم اعظم زيد است كه زيد بالاتر از او اسمي ندارد و با اين فرقي كه در ميانشان هست هيچ يك فاقد صفتي از صفات زيد نيستند و تمامشان تمام صفات ذاتيه زيد را دارند قائم تمام صفات زيد را دارد قاعد هم تمام صفات زيد را دارد ساكن تمام صفات زيد را دارد متحرك هم تمام صفات زيد را دارد و هكذا لكن قائم قاعد نيست و قاعد قائم نيست و متحرك ساكن نيست و ساكن متحرك نيست و متحرك ساكن نيست اما زيد هم متحرك است و هم ساكن و هم قائم است و هم قاعد و قدرت مطلقه زيد هم در قائم است و هم در قاعد و هم در ساكن است و هم در متحرك و واجب هم هست كه چنين باشد و حكم است و حتم و غير از اين داخل در ممتنعات است و الاّ آثار متعدده موجود نخواهند شد.

باري پس اسماء خدا هم لابد بعضي بزرگ و بعضي كوچك هستند بعضي اسماء احاطه ايشان بيشتر است و بعضي احاطه ايشان كمتر است لكن همه تمام صفات خدا را دارند و فاقد صفتي از صفات او نخواهند بود و الاّ اسماء او نيستند حال اين اسماء اللّه تعلق مي‏گيرند به اشياء و در آنها تأثير مي‏كنند و تأثيراتشان در آنها ظاهر مي‏شود و اين تأثيراتي كه از ايشان در خارج ظاهر شده است آثار خدا نيستند چرا كه مي‏بيني صفات خدا را ندارند و به طورهاي مختلف ظاهر مي‏شوند بلكه بسا بر خلاف خواهش او واقع مي‏شوند پس اگرچه همه از او پيدا مي‏شوند لكن اثر او نيستند چنان كه در معجون دانستي كه آن تأثيراتي كه در اشخاص ظاهر مي‏شود آثار معجون نيستند چرا كه به اختلاف ظاهر مي‏شوند و صفات معجون را ندارند با اينكه همه هم كار معجونند و از دست معجون صادر مي‏شوند و اگر معجون نباشد آنها هيچ يك در ميان نيستند حال خدا هم به قدرت خود و علم و حكمت خود هر چيزي را كه مي‏خواهد خلق مي‏كند لكن آنها هيچ يك آثار خدا نيستند چرا كه صفات خدا در ايشان ظاهر نيست و بسا آنكه بر خلاف خدا باشند چنان‏كه شيطان را خدا به قدرت و علم و حكمت خود خلق كرد و شيطان هم همه‏اش بر خلاف مشيت خداست و مع هذا تا خدا خلقش نمي‏كرد خلق نمي‏شد پس چون آن قاعده كليه را محكم گرفتي كه تمام صفات ذاتيه مؤثر بايد در جميع آثارش محفوظ باشد و نمي‏شود كه چيزي اثر يك مؤثري باشد و صفات او را تماماً نداشته باشد پس هرجا كه مي‏بيني كه يك صفت مؤثر در ميان نيست يقين كن كه او اثر آن مؤثر نيست و الاّ آن صفت را فاقد نمي‏شد پس چون خداي ما به تعريف جميع انبياء قادر علي الاطلاق و عالم علي الاطلاق و حكيم علي الاطلاق و سميع و بصير علي الاطلاق است پس اثر او كسي است كه چنين باشد هم قادر علي الاطلاق و هم عالم علي الاطلاق و هم سميع و بصير و حكيم علي الاطلاق باشد اگر كسي داراي تمام اين صفات هست پس اثر خدا هست و اما آن كسي و يا آن چيزي كه اين صفات را ندارد يا همه‏اش را يا بعضش را بدون تأمل يقين كن كه اثر خدا نيست حال بيا و در اجزاي عالم فكر كن كه بسائط خيلي واضح و آشكار است كه قدرت ندارند و شعور ندارند و از بسائط كه گذشتي جمادات هم همين‏طورند هيچ يك عقلي و شعوري و ادراكي و علمي و قدرتي ندارند و نباتات هم همين طورند و از بس اينها محل اعتنا نيستند كه اينها را به اضداد اين صفات هم نمي‏كنند پس علم كه ندارند سهل است جاهل هم به ايشان نمي‏شود گفت قدرت كه ندارند سهل است عاجز هم به ايشان نمي‏شود گفت و بينايي كه ندارند سهل است كور هم به ايشان نمي‏شود گفت و هكذا پس از بس دورند از آن صفات كه اتصافشان به اضداد آنها هم صحيح نيست پس سنگ را مثلاً كسي نمي‏گويد كور است يا كر است يا عاجز است يا جاهل است چرا كه قابل نيست از براي شنيدن يا ديدن يا قدرت يا علم تا كه به واسطه نداشتن اين صفات به اضدادشان متصف شوند پس بسائط و جمادات و نباتات پري واضح است كه شعور و ادراك و قدرت ندارند و از اين عرصه‏ها يكجا بالكليه بيرون ايستاده‏اند و از اينها كه گذشتي حيوانات است و حيوانات هم اگرچه يك بينايي و شنوايي و قدرت مايي دارند لكن شعور و ادراكي ندارند و از روي شعور كاري نمي‏كنند و همان بينايي و شنوايي و توانايي هم كه دارند به طور عموم نيست بلكه به طور خصوص است كه بعض چيزها را مي‏بينند آن هم خيلي كم و بعضي چيزها را مي‏شنوند آن هم خيلي كم و بعضي كارها را مي‏توانند آن هم خيلي خيلي كم پس اينها هم مانند بسائط و جمادات و نباتات هيچ يك اثار خدا نيستند و از حيوانات كه گذشتي اناسي است و اناسي هم اگرچه يك نوع بينايي و شنوايي و علم و قدرتي دارند لكن چه بسيار چيزها كه نمي‏بينند و نمي‏شنوند و چه بسيار چيزها كه نمي‏دانند و چه بسيار كارها كه نمي‏توانند پس به طور علانيه عجز و جهل و ناتواني و سفاهت و لغو كاريشان واضح و اشكار است پس اينها هم آثار خدا نيستند و همچنين انبياء چه بسيار چيزها را نمي‏دانستند و چه بسيار چيزها برايشان پوشيده بود و چه بسيار كارها از ايشان برنمي‏آمد اگرچه خيلي علم و قدرت داشتند لكن در امرشان كه شخص فكر كرد مي‏بيند كه عالم به هر چيزي و توانا بر هر چيزي به طور اطلاق نبودند پس آنها هم يقيناً آثار خدا نيستند و همچنين مراتب ثمانيه از فؤاد گرفته تا جسم همه قوابلند و عاجز محضند و هيچ كاري از خودشان به عمل نمي‏آيد و هيچ يك نمي‏توانند صورتي را از كمون خود بيرون بياورند سهل است كه نمي‏توانند در يكديگر ظاهر بشوند و تعلق بگيرند چرا كه بالطبع از هم منافرت دارند و مجانستي با هم ندارند كه يكديگر را در برگيرند و اين هم كه مي‏بيني خيال مثلاً در جسم ظاهر مي‏شود و نفس در خيال ظاهر مي‏شود و هكذا نه اينكه به خودي خودشان ظاهر مي‏شوند در مرتبه ديگر بلكه ايشان را به زور مي‏آورند و در مرتبه ديگر ظاهر مي‏كنند و پايشان را مي‏بندند كه چند صباحي در اينجاها به سر مي‏برند اين است كه تا پا بندشان بريده شد اعراض مي‏كنند و رو به عالم خود مي‏روند پس همه مراتب حتي عقل حتي فؤاد في نفسه همه عاجزينند كاري از خودشان ساخته نمي‏شود پس اين مراتب هم جميعاً اثريت ندارند و آثار خداي قادر علي الاطلاق نيستند و اگر درست در تمام ملك نظر بكني مي‏بيني كه تمامشان عاجزين و جاهلين و سفهاء هستند مگر آن‏قدر علمي يا قدرتي يا حكمتي كه خدا به بعضشان داده باشد پس هيچ يك آثار خداي قادر علي الاطلاق و عالم علي الاطلاق و حكيم علي الاطلاق نيستند و آثار خدا آنهايي هستند كه قادرند بر هر كاري و عالمند به هر چيزي و حكيمند در هر امري قادري هستند كه ذره‏اي عجز در ايشان نيست عالمي هستند كه ذره‏اي جهل در ايشان نيست حكيمي هستند كه ذره‏اي سفاهت در ايشان نيست و داراي اين صفات در تمام ملك خدا نيستند به جز محمد و آل‏محمد سلام اللّه عليهم و ايشانند كه عالمند به هر چيزي و قادرند بر هر كاري و حكيمند در هر امري و اصلاً به قدر ذره‏اي عجز يا جهل يا سفاهت در وجودشان راه ندارد پس ايشانند آثار خدا كه تمام صفات خدا در ايشان كماهو حقه ظاهر و باهر است و هر يك داراي تمام صفات خدا هستند و صفتي از صفات خدا را فاقد نيستند و از اين بزرگواران كه گذشتي ديگر چيزي اثر خدا نيست چرا كه صفات خدا را هيچ يك ندارند تا اثريتشان صحيح باشد.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّاهرين

 

 

يادداشت يازدهم

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

بدان‏كه عالي كه داني بسته به اوست و وجودش به او برپاست كه اگر عالي نباشد داني نخواهد بود گاهي تعبير به فعل اللّه و مشيت مي‏آورند و راهش همين است كه داني به او احداث شده و اگر عالي نبود داني معدوم صرف بود و اثري از او نبود پس داني كه حالش اين است فرع است نسبت به عالي و عالي اصل است نسبت به او و اصالتش از اين بابت است كه هرگاه او نباشد داني موجود نخواهد بود و اصطلاح جاري شده است كه اين‏جور اصل را مؤثر مي‏گويند و اين‏جور فرع را اثر مي‏نامند مثلاً شمشير فرع حديد است اگر حديدي توي دنيا نباشد شمشير هم موجود نخواهد شد چرا كه شمشير همه‏اش از حديد است و ظاهرش باطنش همه‏اش آهن است و سرتاپا غير از آهن چيزي ندارد و از عالم غير آهن چيزي همراه ندارد پس چطور تصوير مي‏شود كه آهني توي دنيا نباشد مع‏ذلك شمشير موجود باشد پس وجود شمشير با نبودن آهن از جمله محالات است پس لابد و لاعلاج بايد آهن باشد تا شمشير آن وقت موجود بشود پس آهن اصل است و شمشير فرع چرا كه وجود شمشير بسته است به وجود آهن و وجود آهن هيچ بستگي به وجود شمشير ندارد و اگر شمشير هم در عالم نباشد باز آهن بر سر جاي خودش هست پس شمشير اثر آهن است و آهن مؤثر اوست كه احداث شمشير به واسطه آهن شده است و بعد كه در خود آهن فكر كردي مي‏بيني كه آن هم نسبت به چيز ديگر فرع است چرا كه تا معدني نباشد آهن نخواهد در ميان بود پس معدني بايد باشد كه آهن هم موجود بشود پس وجود آهن هم بسته به معدن است و متفرع بر وجود اوست پس آهن هم فرع است و معدن اصل است كه مي‏شود معدن باشد و آهني نباشد ولكن نمي‏شود كه آهن باشد و معدن نباشد پس بنابراين آهن هم اثر معدن است و معدن يك مؤثري است كه آثار عديده‏اي دارد از نقره و طلا و مس و فولاد و امثال اينها و از جمله اينها يكيش آهن است و در خود معدن هم كه فكر كردي مي‏بيني كه آن هم وجودش بسته به آب و خاك است و تا آب و خاكي نباشد اصل معدن هم پيدا نمي‌شود و معدن همه‌اش آب و خاك است كه يك طوري با هم تركيب مي‏شوند و از تركيبشان معدن پيدا مي‏شود پس چون معدن همه‏اش آب و خاك است پس نمي‏شود كه آب و خاك نباشد و معدن باشد پس معدن فرع عناصر است و عناصر اصل است نسبت به معدن پس معدن اثر عناصر است و عناصر مؤثر اوست و هكذا عناصر هم بسته به جسم است و تا جسم نباشد عناصري نيست و عناصر ظاهرش باطنش همه‏اش جسم است پس اگر جسم نباشد به طريق اولي عناصر نيست پس عناصر هم فرع جسم است و جسم اصل است نسبت به او پس بنابراين عناصر اثر جسم است و جسم مؤثر اوست پس اگر جسم نباشد عناصر نيست و معدني هم نيست و حديدي هم نيست و شمشيري هم نيست و همچنين جسم باشد و عناصر نباشد معدني هم نيست حديدي هم نيست و شمشيري هم نيست و هكذا عناصر هم باشد لكن معدن نباشد آهني نيست و شمشيري هم نيست و معدن هم باشد و آهن نباشد باز شمشيري نيست پس اگر شمشير بايد باشد لابد بايد جسم باشد و عناصر هم باشد و معدن هم باشد و آهن هم باشد تا يا اللّه آن وقت شمشير پيدا بشود پس شمشير فرع همه است و اثر همه است كه وجودش بسته به تمام آنها است و آنها هم هر يك اثر آن ديگرند و امر همين‏طور مي‏رود تا آنكه مي‏رسد به يك امر عامي‏كه او ساري و جاري است در تمام چيزها و همه آثار او هستند و وجودشان بسته به او است كه اگر آن امر عام نبود اينها هيچ يك موجود نبودند و آن امر عام وجود است كه ساري و جاري در تمام اشياء است و همه اشياء آثار وجودند و به وجود برپا هستند و اگر وجود نباشد هيچ چيز موجود نخواهد شد و اين مطلب اگرچه في نفسه راست و درست است لكن هيچ توحيد توش نيست و از اينها توحيد به دست نمي‏آيد پس راست است شمشير اثر حديد هست و اگر حديد نبود شمشيري در عالم يافت نمي‏شد لكن آيا ببينيم كه اين شمشير را كه ساخته حديد شخص مدبري بود كه تدبير به كار برده و دانسته كه مردم شمشير ضرور دارند و شمشير را چطور بايد ساخت حديد كه هيچ عقل ندارد شعور ندارد و نمي‏داند كه شمشير يعني چه و شمشير چطور بايد ساخت حديد كه هيچ عقل ندارد شعور ندارد و نمي‏داند كه شمشير يعني چه و شمشير چطور است و براي چه به كار مي‏آيد وانگهي نمي‏تواند و از او برنمي‏آيد كه خود به خود شمشير بسازد و حداد شخص مدبري است كه تدبير به كار برده و دانسته كه مردم شمشير ضرور دارند و شمشير چطور چيزي است و چطور بايد او را ساخت پس قدري از آهن را برداشته و شمشير ساخته پس اگرچه تا آهن نباشد شمشير موجود نخواهد بود لكن تا حداد هم نباشد شمشير در ميان نخواهد بود اگرچه آهن در توي دنيا پر باشد پس آهن با اينكه هست شمشيري در ميان نيست مگر اينكه حداد بيايد و آهن را شمشير بسازد پس آهن تعريف ندارد كه شمشير از او به عمل آمده است حداد تعريف دارد كه شمشير ساخته است پس بايد تعريف حداد را كرد كه چه خوب شمشيري ساخته پس اگر شمشير خوبي را مي‏بيني مي‏گويي كه چه خوب حدادي بود كه شمشير به اين خوبي ساخته و اگر شمشير بدي را مي‏بيني مي‏گويي كه چه حداد بدي و بي‏سليقه‏اي كه شمشير بدي ساخته و هيچ دخلي به خوبي و بدي آهن ندارد و اي بسا آهن خوب را به دست حداد بي‏سليقه كه مي‏دهي شمشير بدي مي‏سازد و به دست حداد ديگر مي‏دهي شمشير بسيار خوب مي‏سازد پس نه بدي شمشير پاگير آهن است و نه خوبي او خواه بد ساخته شده باشد يا خوب دخلي به عالم آهن ندارد و كسي آهن را تعريف يا مذمت نمي‏كند تعريف يا مذمت تمامش براي حداد است چرا كه شمشير كار دست آهن نيست كه تا خوبي و بديش دامن‏گير آهن بشود بلكه همه‏اش سرتاپا كار دست حداد است پس مرجع خوبي و بديش به سوي حداد است كه حداد را تعريف مي‏كنند اگر شمشير خوب ساخته شده است و حداد را مذمت مي‏كنند اگر شمشير بد ساخته شده است پس اگرچه شمشير اثر آهن است و فرع است نسبت به آهن لكن آهن صانع شمشير نيست و نمي‏تواند شمشير بسازد صانع شمشير حداد است پس كار همه دست صانع است كاري به آهن نداريم اگرچه تا آهن نبود شمشيري در ميان نبود اما بعد كه آهن پيدا شد آهن كه شمشير درست نكرده شمشير درست‏كن حداد است كه آمده و شمشير درست كرده پس اگرچه آهن است كه شمشير درست مي‏شود لكن اصل خود شمشير هيچ دخلي به آهن ندارد همه‏اش كار حداد است و او تدبير كرده و شمشير را آن‏طوري كه هست ساخته اين است كه وارد شده است كه اگر كسي دوا را ضار يا نافع بداند كه دوا نفع مي‏رساند يا ضرر مي‏رساند مشرك شده است چرا كه دوا عقلش نمي‏رسد كه نفع يعني چه و ضرر يعني چه و چطور بايد نفع رساند يا ضرر تبارك آن كسي كه دوا را نافع يا ضار خلق كرده و خود دوا هم نمي‏داند كه چطور شده نفع مي‏بخشد يا ضرر پس دوايي را كه مي‏خوري و عضوي از اعضايت كه درد مي‏كند به واسطه خوردن آن دوا دردش موقوف مي‏شود دوا عقلش نمي‏رسد كه درد يعني چه وانگهي كجاي تو درد مي‏كند تا آنكه برود همانجا و درد را ساكن كند پس تبارك آن كسي كه دوا را مي‏برد در توي احشاء و امعاء و عروق و اعصاب تا آنجا كه درد مي‏كند پس روي آن موضع مي‏گذارد و دردش را برمي‏دارد پس ظاهراً تا دوا نباشد آن درد برداشته نمي‏شود لكن درد برداشتن كار خود دوا نيست كار ديگري است كه او را چنين آفريده كه درد را بردارد از اين جهت فرمايش مي‏كنند كه بايد ضار و نافع را خدا دانست و اگر دوايي را ضار يا نافع بداني مشرك شده‏اي به خدا و غير او را كاركن خيال كرده‏اي و العياذ باللّه شريكي براي او قرار داده‌اي چنان‏كه هرگاه ضار را نافع يا نافع را ضار خيال كني باز مشرك شده‏اي به خدا اين است كه فرمودند ادني الشرك ان تقول للحصاة نواة و للنواة حصاة چرا كه ضار را خدا ضار خلق كرده و نافع را نافع پس تو كه نافع را ضار مي‏گويي و ضار را نافع مي‏گويي وضع خدايي كه چنين نيست و خدا كه چنين قرار نداده پس به خداي ديگر قائل شده‏اي كه اين حرفها را مي‏زني.

باري كلام در اين بود كه شمشيرساز حداد است نه آهن با اينكه آهن مؤثر شمشير هم هست و تا آهن نباشد شمشيري موجود نخواهد بود و خود آهن هم نسبت به معدن همين‏طور است اگرچه معدن مؤثر آهن است و آهن وجودش بسته به او است و اگر معدن نبود آهني هم در ميان نبود لكن خود معدن آهن را درست نكرده و آهن نساخته همان طوري كه آهن شمشير نساخته كار ديگري است كه معدن را آهن درست كرده و خود معدن عقلش نمي‏رسد كه آهن يعني چه و آهن چطور چيزي است و چطور بايد او را درست كرد پس معدن مؤثر آهن هست لكن با اين حالت صانع آهن نيست و همچنين است حال معدن نسبت به عناصر و حال عناصر نسبت به جسم و امر همين‏طور مي‏رود تا مي‏رسد به يك مؤثر كلي كه او مؤثر تمام چيزها است و همه به او برپا هستند و اگر او نبود هيچ نبود لكن به همان طوري كه دانستي آن مؤثر كل هم صانع چيزي نيست و نمي‏تواند چيزي را بسازد و عقلش نمي‏رسد كه چيزي را بايد ساخت و چطور بايد ساخت پس يك صانعي هست كه اين چيزها را ساخته و هر چيزي را در سر جاي خود قرار داده و يك بي‏نهايت صرفي هم باشد كه مؤثر كل باشد منافاتي با اين مطلب ندارد گو كه بي‏نهايت هست لكن كاري از او ساخته نمي‏شود و صفتي برايش اثبات نمي‏شود نه عالم است و نه قادر و نه مدبر و نه حكيم همان طوري كه دانستي آهن مؤثر شمشير و خنجر و كارد و چاقو هست مع ذلك هيچ يك كار دست او نيست و او هيچ علمي و تدبيري و قدرتي و شعوري ندارد و علم و شعور و قدرت و تدبير مال حداد است و همه كار دست اوست پس با بودن آهن مؤثر ايشان تا حداد نيايد اينها درست نخواهند شد و هيچ مؤثر بودن آهن هم نسبت به ايشان منافاتي ندارد با اينكه اينها را حداد ساخته باشد پس به همين نسق آن بي‏نهايت هم مؤثر تمام اشياء هست و كاري هم از او ساخته نمي‏شود و تا صانع نيايد چيزي درست نمي‏شود و همه اشياء هم به واسطه صانع پيدا مي‏شوند و صانع است كه در خارج مواد ايستاده واز عرصه مواد چيزها مي‏سازد و هرگاه صانع در اين كومه‏هاي مواد تصرف نكرده بود هيچ چيز موجود نمي‏شد و در عالم چيزي پيدا نمي‏شد و تمام صنعتها كه در تمام عوالم هست همه‏اش كار دست اين صانع است گو اينكه يك امر عامي هم فراگرفته باشد تمامشان و همه در تحت آن امر عام شامل واقع باشند و صانع است كه ارسال رسل كرده و انزال كتب فرموده و اوست كه امر دارد نهي دارد دعوت مي‏كند شرع دارد و انبياء همه از پيش صانع آمده‏اند و تمام شرايع همه جاش در اين مقام است و الاّ از پيش امر عام كسي نيامده و امر عام كسي را به جايي نفرستاده و كجا هست كه آن امر عام در آنجا از خود او ظاهرتر نباشد پس چه حاجت است به اينكه ارسالي كند و رسولي بفرستد وانگهي رسول فرستادن براي چه چيز است اگر براي اين است كه خبر از او ندارند همه كه از عالم او آمدند بلكه تمامشان ظهورات او هستند و چيزي غير از او نيستند پس هيچ يك بي‏خبر از او نيستند و اگر براي اين است كه رو به او بروند او كه در يك جاي بخصوصي نيست بلكه در تمام چيزها ظاهر است پس هر چيزي را كه ملاحظه كني همه‏اش سرتاپا اوست پس به كجا برود و چه را طلب نمايد و حال اينكه آن امر عام شامل آمده تا پيش هر چيزي و در هر چيزي ظاهرتر از خود اوست پس وقتي كه اشياء را نسبت به او ملاحظه كردي تمامشان از عالم او آمدند و همه بر يك نسق ظهور او بلكه ظاهر او هستند و مزيتي بر يكديگر ندارند و هيچ يك بيش از ديگري ظهور او نيستند پس چه رسولي و چه شرعي و چه امري و چه نهيي اينها براي چه و به جهت كه همه‏اش كه خودش است و غير او كسي نيست پس چطور مي‏شود كه شخصي به سوي خودش رسولي بفرستد يا به خودش امري يا نهيي نمايد يا براي خودش شرعي بياورد پس آنكه رسول مي‏فرستد صانع عالم و فاعل ملك است كه هيچ دخلي به آن امر عام ندارد و اين اشياء كه مي‏بيني ظهورات او نيستند و از آنجا نيامدند و خبري از آنجا ندارند و او در خارج ملك نشسته و پيوسته در ملك كوزه‏گري مي‏كند خلق الانسان من صلصال كالفخار و انواع و اقسام كوزه‏ها مي‏سازد بعضي كوزه‏هاش مانند همين كوزه‏هاي متعارف است و بعضي كوزه‏هاش نمو مي‏كنند و ساعت به ساعت بزرگ مي‏شوند و بعضي كوزه‏هاش راه مي‏روند و حركت مي‏كنند و بعضي  كوزه‏هاش حرف مي‏زنند و عقل و شعور و ادراك دارند و هكذا و اين صانع است كه به سوي مردم انبياء مي‏فرستد و انبياء همه از پيش او آمدند و همه حرفشان اين است كه ما از جايي آمده‏ايم كه شما خبر از آنجا نداريد و آمديم چيزهايي به شما تعليم كنيم كه شما آنها را نمي‏دانيد و چيزهايي به شما بدهيم كه آنها را نداريد و هيچ بار انبياء نيامدند براي تحصيل حاصل كه شما خودتان خودتان هستيد يا شما ظهور يك امر عام شاملي هستيد و اين مطلب كه ارسال رسل نمي‏خواهد خواه انبياء بيايند يا نيايند همه خودشان خودشان هستند و همه ظهور يك امر عامي هم هستند هر طوري كه هستند هستند و هر چيزي كه دارند دارند ديگر تحصيل نمي‏خواهد بلكه تحصيلش در حقيقت محال خواهد بود پس چيزي را كه ندارند بايد تحصيل كرد و طلب نمود و طلب و تحصيل معني ندارد مگر در امر غير موجود پس انبياء آمدند كه چيزهاي نداشته را به مردم بدهند و مردم را ترقي بدهند و چيزهايي كه فاقدند واجد بشوند پس مطلب دخلي به امر عام شامل ندارد و كسي كاري دست امر عام ندارد و او هم كاري دست كسي ندارد پس راه انبياء غير از اين راه است و عالمشان غير از عالم اين امر عام شامل است و هيچ يك از آن عالم نيامدند و ادعا هم نكردند كه ما از آن عالم آمديم و شما بايد اطاعت مرا بكنيد چرا كه اگر چنين ادعا مي‏كردند هر يك را مي‏رسيد كه اين ادعا را بكنند و بگويند كه ما هم از آن عالم آمده‏ايم ما چرا بايد اطاعت تو را بكنيم تو بيا و اطاعت ما را كن پس هيچ يك از انبياء نيامدند و چنين ادعايي نكردند و ادعاشان همه همين است كه شما مي‏بينيد كه شما خودتان خودتان را نساخته‏ايد و الان كه ساخته شديد حافظ خودتان نمي‏توانيد باشيد پس يك كسي هم شما را ساخته و او صانع تمام ملك است و او است عالم بر هر چيزي و قادر بر سر هر كاري و حكيم در هر امري و جهل و عجز و سفاهت اصلا در او راه ندارد و ما از پيش آن صانع آمديم و آن صانع ما را به سوي شما فرستاده و كاري دست شما دارد و شما بايد اطاعت ما را بكنيد تا آنچه فرمايش صانع است و آنچه را كه به ما پيغام كرده به شما برسانيم حال كه اين ادعا را كردند ديگران نمي‏توانند ايرادي بر انبياء بگيرند و بحث بكنند كه چرا بايد ما اطاعت تو را بكنيم به جهت اينكه آنها از پيش صانع آمدند و اينها كه خبر از آنجا ندارند و هيچ از پيش او نيامدند و دليل اينكه از پيش او نيامدند صفات او را ندارند و كارهاي او را نمي‏توانند بكنند پس چون هيچ صفتي از صفات صانع پيششان نيست و هيچ كاري از كارهاي او از ايشان برنمي‏آيد پس نمي‏توانند ادعا بكنند كه ما از پيش او آمده‏ايم و اما انبياء چون صفات صانع را دارند و كارهاي صانع از دستشان ظاهر مي‏شود پس به آساني مي‏توانند ادعا بكنند كه ما از پيش صانع آمديم و شما از آنجا نيامديد و خبر از آنجا نداريد و مردم هم اگر بناي لجاج و عناد نداشته باشند مي‏بينند كه خودشان از پيش صانع نيامدند چرا كه نه صفات صانع را دارند و نه كارهاي او را مي‏توانند بكنند پس ملجأ مي‏شوند كه اطاعت انبياء را بكنند به جهت اينكه مي‏بينند كه آنها دخلي به خودشان ندارند هم صفات صانع را دارند و هم كارهاي او از دستشان جاري مي‏شود پس صانع عالم است كه ارسال رسل كرده و انزال كتب فرموده و شرع دارد و مردم را امر و نهي مي‏كند و مردم بايد رو به سوي او بروند و اطاعت و فرمان‏برداري او را بجا بياورند و تمام انبياء همه از پيش اين صانع آمدند و غير از اين بزرگواران هم احدي ديگر از پيش صانع نيامده و خبر از صانع ندارند و اگر انبياء نيامده بودند هيچ كس به هيچ وجه خبر از صانع نداشت و احدي بر مرادي از مرادات او آگاهي حاصل نمي‏كردند و به يك نظر كه ملاحظه مي‏كني اينها را رسولان مي‏بيني كه رسولاني هستند از جانب خدا و آمده‏اند در ميان مردم و امر و نهي مي‏كنند و به نظر ديگر كه ملاحظه مي‏كني صانع را مي‏بيني كه آمده در ميان مردم و مردم را امر و نهي مي‏كند و في الواقع صانع است كه ظاهر شده در ميان مردم و مردم را امر و نهي مي‏كند و جز او كسي در ميان مردم نيامده و او كه بايد در ميان مردم ظاهر شود همين‏طور ظاهر مي‏شود كه مي‏بيني آيا بايد طوري بكند كه مردم او را ببينند و از او بشنوند و بر مرادات او آگاهي حاصل نمايند پس لابد است كه همين طوري كه ظاهر شده ظاهر شود و صانع اگر بنا است براي مردم ظاهر بشود غير از اين‏طور محال و ممتنع است پس اگر نظرت را پست نكني و نظرت هميشه به جانب بالا باشد صانع را مي‏بيني كه آمده در ميان مردم و با مردم حرف مي‏زند و مردم را به سوي خود دعوت مي‏كند و امر و نهي مي‏نمايد و صانع است كه از چشمشان مي‏بيند و از گوششان مي‏شنود و از زبانشان حرف مي‏زند و از دستشان چيز مي‏دهد و همين‏طور در آخرت مردم را عتاب مي‏كند كه من در زبان انبياء با تو حرف زدم و تو را به سوي خود خواندم تو شنيدي و اعراض كردي و در چشم ايشان تو را ديدم كه شنيدي و پشت كردي و به سوي من نيامدي پس به تو گفتم قبول نكردي و تو را ديدم كه پشت كردي پس حالا عذابت مي‏كنم و در آتش جهنمت مي‏اندازم پس طوري مسجل مي‏كند كه نمي‏توانند حاشا كنند پس ايشان را داخل آتش مي‏كنند و از آن طرف به مؤمنين مي‏فرمايند كه تو را در زبان انبياء دعوت كردم و در چشمشان ديدم كه شنيدي و اطاعت كردي مرحبا به تو كه اجابت نمودي پس حال تو را در عوض اين اجابت نعمت مي‏دهم و داخل بهشتت مي‏كنم و انواع لذتها را نصيب تو مي‏گردانم كه هميشه در راحت و نعمت باشي.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّاهرين

 

 

يادداشت دوازدهم

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

بدان‏كه خيلي واضح است كه مرده غير زنده است و زنده غير مرده است و زنده مي‏بيند و مي‏شنود و حرف مي‏زند و راه مي‏رود و فكر دارد و خيال دارد و عقل و شعور دارد و مرده هيچ يك از اين كارها را نمي‏تواند بكند و هيچ يك از اينها را ندارد و همين‏طور خداوند در كلام خود بيان فرموده كه هل يستوي الظلمات و النور و الظل و الحرور و مايستوي الاحياء و الاموات و دليل حكمت است كه فرمايش كرده و مردم غافلند كه چه فرموده و مرادش چيست پس اين مطلب را هركس كه ادني شعور داشته باشد مي‏فهمد كه تاريكي غير از روشنايي و آفتاب غير از سايه و مرده غير از زنده است و هيچ يك مانند هم نيستند حال به همين نسق همه مي‏فهمند كه قادر غير از عاجز است قادر مي‏تواند كارهاي چند بكند و عاجز نمي‏تواند آن كارها را بكند حال اين مطلب منافاتي ندارد با اينكه يك وجود عامي باشد كه هم شامل قادر باشد و هم شامل عاجز چرا كه قادر هست عاجز هم هست هر دو هستي دارند اما اين هستي چه مصرف دارد كه در قادر هست و هم در عاجز خودش في نفسه نه قدرت دارد و نه عجز قدرتش در قادر است و عجزش در عاجز و خودش في ذاته نه قادر است چرا كه عاجز هم هست و نه عاجز است چرا كه قادر هم هست همان طوري كه مي‏بيني كه مرده هست و زنده هم هست وجود هم در مرده هست و هم در زنده اما وجود في نفسه نه زنده است و نه مرده زندگي او در زنده است و مرده‏گي او در مرده است پس وقتي كه مطلب را شكافتي چنين مي‏شود كه مرده مرده است و زنده زنده پس گو كه مرده هست و زنده هست لكن چه فايده كه زنده هزار كار مي‏تواند بكند و مرده هيچ يك آن كارها را نمي‏تواند بكند پس چه مصرف دارد هستي مرده كه هيچ كاري از او ساخته نمي‏شود و مانند كلوخي براي خود افتاده است پس بايد پيش زنده رفت و از او چيز خواست و با او حرف زد كه همه كارها از او ساخته مي‏شود و اين وجود عام هم يك وجود ثالثي نيست كه علي‏حده جدا ايستاده باشد و وجود علي‏حده‏اي داشته باشد غير از مرده و زنده بلكه آنچه هست همين مرده و زنده است و تمثل وجود به جز اين مرده و زنده نيست پس اگر وجود را مي‏خواهي يا در مرده است يا در زنده و بيرون از اين دو وجودي در ميان نيست و محال است كه مؤثر در خارج اثار وجود علي‏حده‏اي داشته باشد و الاّ مؤثر آنها نخواهد بود و هر مؤثري وجود خارجيش نفس آثارش هست پس اگر موجود است وجودش به آثار او است پس وجود وجود عام هم در مرده و زنده است پس ما به جز يك مرده و زنده نداريم حال تو را به خدا انصاف ده كه اگر مطلبي داشته باشي از مرده هيچ ساخته مي‏شود و مرده مي‏تواند كاري از پيش ببرد بلكه مطالب همه از زنده به عمل مي‏آيد و كارهاي بسيار از او ساخته مي‏شود و همچنين گو اينكه قادر هست عاجز هم هست و هر دو وجود دارند لكن چه مصرف كه عاجز از او هيچ كار برنمي‏آيد و چيزي از او به عمل نمي‏آيد پس وجود در عاجز هست اما وجود عاجز است چه مصرف دارد بايد پيش قادر رفت كه او وجود قادر است و وجود كه علي‏حده وجود ندارد وجودش در قادر و عاجز است پس يك قادري داريم و يك عاجزي و به جز اين دو چيزي نداريم اگرچه هر دو هست قادر هست عاجز هم هست لكن قادر قادر است و قدرت دارد و عاجز عاجز است و عجز دارد قدرت كجا و عجز كجا عجز تمامش ضد قدرت و قدرت تمامش ضد عجز است پس به طور وضوح و علانيه قادر غير عاجز و عاجز غير قادر است از قادر همه كارها ساخته مي‏شود و از عاجز كاري ساخته نمي‏شود و انبياء كه آمدند همه از پيش قادر آمدند و همه حرفشان اين بود كه شماها همه عاجزينيد مي‏بينيد عجز خودتان را كه كاري از شما برنمي‏آيد و شما خودتان را خلق نكرده‏ايد و پست‏تر از خود را هم خلق نكرده‏ايد پس يك كسي هست كه شما را ساخته و تمام چيزها را آفريده و او ما را به سوي شما فرستاده و او كاري دست شما دارد پس همه از پيش قادر آمدند و ادعاشان همه همين بود كه صانع عالم و قادر علي الاطلاق ما را به سوي شما فرستاده و هيچ يك نيامدند كه ما از پيش وجود آمده‏ايم و وجود ما را به سوي شما فرستاده چرا كه نمي‏شد به اين‏طور مردم را دعوت كنند چرا كه آنها هم در جواب مي‏گفتند كه در وجود شما مزيتي بر ما نداريد ما هم وجود داريم ما هم از عالم وجود آمده‌ايم پس چه فخري براي شما است كه به وجود مي‏باليد ما هم از وجود بهره داريم و ما هم ظهور وجوديم پس ممكن نبود كه امر دعوت انجام گيرد وانگهي معقول نيست كه وجود ارسال رسل بكند چرا كه هرچه هست او است و به غير از او هيچ نيست پس كه را به سوي كه بفرستد و كه را به سوي كه بخواند و خودش جاي علي‏حده‏اي نيست كه كسي را پيش خود طلب كند بلكه در هر چيزي به خود او ظاهر و آشكار است به طوري كه از خود او ظاهرتر است پس كجا هست كه وجود نباشد و چه چيز پيدا مي‏شود وجود نباشد بلكه آنچه را كه مي‏بيني سرتاپاش به جز وجود چيزي نيست پس وجود با كه حرف بزند و به سوي كه رسول بفرستد و كه را به سوي خود بخواند و كه را به سوي ديگري پيغام دهد وانگهي وجود عقلش نمي‏رسد ارسال يعني چه دعوت يعني چه اينها سرش نمي‏شود پس رسول آن كسي مي‏فرستد كه در خارج علي‏حده ايستاده باشد و سايرين هم در يك سمتي ايستاده باشند و او غير اينها باشد و اينها غير او پس او چيزي از اين بخواهد و كاري دست ايشان داشته باشد و ايشان هيچ خبر از او نداشته باشند پس در اين صورت لابد است كه كسي را به سويشان بفرستد و مرادات خود را به ايشان برساند و ايشان را به سوي خود بكشاند و اين انبيايي كه آمدند تمامشان همين‏جور ادعا كردند كه مي‏بينيد كه شما خودتان خودتان را نساخته‏ايد لابد صانعي شما را ساخته و شما همه عاجزيد و هيچ قدرت نداريد و اين‏قدر قدرتي هم كه داريد او به شما داده و دليلش همين كه مالك او نيستيد و يك دفعه از دست شما بيرون مي‏رود و نمي‏توانيد نگاهش داريد و او است قادر علي الاطلاق و او كار دست شما دارد و او ما را به سوي شما فرستاده و پيغامها براي شما فرستاده و ما از پيش او آمديم و شما هيچ يك خبر از آنجا نداريد و ما آمديم كه شما را برداريم ببريم و از مقام خودتان ترقي بدهيم و آن صانعي كه ما را فرستاده مي‏خواهد شماها رو به او برويد و ما را براي همين فرستاده كه شما را برداريم رو به او ببريم و دليل اينكه مي‏شود رو به او رفت اينكه ما از پيش او آمديم و چون كه شما خود به خود نمي‏توانيد رو به او برويد ما را براي همين فرستاده كه شما را برداريم ببريم پس قدري تدبر كن ببين كه اين حرفها هيچ نسبت به وجود عام درست مي‏آيد كي هست كه از پيش وجود نيامده باشد و كي هست كه خبر از وجود نداشته باشد و كي هست كه پيش وجود نرفته باشد و كي هست كه بتواند پيش او برود پس چه رسولي و چه دعوتي و چه حرفي و چه گفتگويي پس جاي اين حرفها را بايد انسان پيدا كند و قدري چشم باز كند و ببيند كه اين حرفها نسبت به كجا گفته مي‏شود و جاش كجا است و گول بعضي سفها را نخورد كه لفظ وجودي ياد گرفتند و اين را مايه معرفت خود قرار دادند و خود را عارف خيال كردند و به گمان خود خود را طالب وجود مي‏دانند اين است كه مي‏گويند كه هرجا برويم رو به او مي‏رويم ٭ به هرجا بنگرم روي تو بينم ٭ و حظها و حالها مي‏كنند و آه‏ها مي‏كشند و شعرها انشاد مي‏كنند كه:

خود اوست ليلي و مجنون و وامق و عذرا   به راه خويش نشسته در انتظار خود است

خب اگر امر همه همين است كه يك وجود ساري جاري را بايد شناخت و او در همه جا هست و همه اوست و غير از او چيزي نيست پس چرا من بايد اطاعت فلان مرشد را بكنم و براي او كرنش و خدمت‏گزاري بكنم من هم كه وجودم، وجود در من هم كه ظاهر و آشكار است تخصيص به مرشد ندارد پس اگر مرشد از عالم وجود آمده و ظهور وجود است من هم از عالم وجود آمدم و ظهور وجودم پس مرشد بيايد اطاعت مرا بكند و خدمت‏گزاري از من بكند چه شده است كه مرا به اطاعت و فرمان‏برداري و خدمت‏گزاري خود مي‏خواند وانگهي خب يك وجود ساري جاري هست اما چه مصرف مگر پيش او مي‏شود رفت و از او چيزي مي‏شود خواست و او را مي‏شود خواند و با او سخني مي‏توان گفت و كسب كمالي از او مي‏شود كرد نظر كن ببين كه جميع بني‏آدم همه آثار و ظهورات نفس انساني هستند و همه از عالم نفس آمده‏اند و نفس در تمام ايشان از خود ايشان ظاهرتر است لكن يكي حكيم بالغي است كه از دقت شق شعر مي‏كند و صاحب اسرار و حكم و علوم بسيار است و يكي مرد كالش كوهستاني است كه هيچ عقل ندارد و چيزي حاليش نمي‏شود و نمي‏داند كه چطور بايد حرف زد حال تو بايد كسب كمال بكني و تحصيل علم و حكمت بكني پيش آن كالش مي‏روي كه نفس ناطقه دارد يا بايد پيش آن مرد حكيم بالغ بروي گو اينكه كالش هم نفس ناطقه دارد ولكن يك مرد احمق بي‏شعوري است كه هيچ چيز راه نمي‏برد پس پيش او رفتن چه فايده دارد و چه ثمري به حالت دارد اگر مي‏خواهي ثمري برايت داشته باشد برو پيش حكيم كه علم بياموزي حكمت بياموزي كمال تحصيل كني وانگهي اگر عقل داري و شعور در سرت هست پس چرا پيش اين و آن مي‏روي خودت هم كه نفس ناطقه داري پس سر جاي خودت بنشين و كاري به اين و آن نداشته باش اگر كاري دست نفس داري و پيش نفس مي‏خواهي بروي خودت كه صاحب نفسي پس حاجت نداري كه اين طرف و آن طرف بگردي و پيش اين و آن بروي وانگهي قدري نظر كن و ببين كه اگرچه نفس ناطقه در همه بني‏آدم هست و همه آثار و ظهورات او هستند لكن مي‏شود از نفس ناطقه كسب كمالي كرد و چيزي به دست آورد يا آنكه از صاحب كمال بايد كسب كمال كرد و از صاحب علم بايد علم ياد گرفت و از صاحب حكمت بايد حكمت آموخت و از صاحب صنعت بايد صنعت آموخت پس گو اينكه كالش نفس ناطقه دارد اما پيشش بروي نه علم مي‏تواني تحصيل كني و نه حكمت مي‏تواني بياموزي و نه صنعت مي‏تواني ياد بگيري چرا كه نه علم دارد و نه حكمت مي‏داند و نه صنعت راه مي‏برد با اينكه نفس ناطقه هم دارد و از عالم نفس ناطقه هم آمده است پس پيش كالش بروي هيچ به دستت نمي‏آيد و به مقصودت فائز نمي‏شوي بلكه اگر علم مي‏خواهي بايد پيش عالم بروي و اگر حكمت مي‏خواهي بايد پيش حكيم بروي و اگر صنعت مي‏خواهي بايد پيش ارباب صنايع بروي پس وجودي كه حضرات از او دم مي‏زنند راست است در همه چيز و در همه جا هست اما چه مصرف كه در ادناترين چيزها و بي‏مصرف‏ترين چيزها هم اين وجود هست و در خبيث‏ترين چيزها و نجس‏ترين چيزها هم هست پس اولا رو به كه مي‏روي و به كجا سير مي‏كني وانگهي چه فايده دارد و چه چيز به دستت مي‏آيد و چه كمالي برايت حاصل مي‏شود و چه را مي‏تواني تحصيل بكني بعد از آنكه پست‏ترين جميع چيزها هم وجود باشد پس چه به كار مي‏آيد و چه حاصل دارد پس چيزي را طلب كن كه بتوان طلبش كرد و بتوان پيش او رفت و بتوان كسب كمال از او كرد و بتوان چيزي از او خواست و بتوان با او حرف زد پس جاهلي بايد رو به عالم رفت و از عالم تحصيل علم كرد و عاجزي بايد پيش قادر رفت و از قادر تحصيل قدرت كرد و حكمت راه نمي‏بري بايد پيش حكيم رفت و از حكيم حكمت آموخت و هكذا پس نه وجود كسي را دعوت كرده و نه كسي هم مي‏تواند كه به سوي او برود و نه وجود با كسي حرف زده و نه كسي هم مي‏تواند با او حرف بزند و نه وجود كمالي دارد و نه كسي هم مي‏تواند از او كسب كمال بكند صانع است كه مردم را دعوت مي‏كند و مردم هم مي‏توانند رو به سوي او بروند و او است كه با مردم حرف مي‏زند و مردم هم مي‏توانند با او حرف بزنند و او است كه صاحب كمالات است و مردم هم مي‏توانند از او كسب كمال بكنند و ترقي بكنند و چيزهايي كه ندارند تحصيل كنند پس او عالم است مردم جاهل مي‏توانند از پيش او علم ياد بگيرند و او قادر است مردم عاجز مي‏توانند از پيش او قدرت تحصيل كنند و او حكيم است و مردم سفيه مي‏توانند از پيش او حكمت بياموزند پس اگر ترقي مي‏خواهي بكني و چيزي مي‏خواهي تحصيل كني دست از دامن وجود بردار كه آنجا جاي ترقي و تحصيل و طلب نيست و هيچ مصرف ندارد برو جايي را پيدا كن كه داراي جميع صفات كمال باشد و بتوان از او تحصيل كمال كرد و بتوان از پيش او ترقي حاصل كرد و او همان كسي است كه انبياء فرستاده و مردم را به سوي خودش خوانده و خواسته كه مردم رو به او بروند و كاري دست مردم دارد و انبياء همه از پيش او آمدند و همه ادعاشان همين بود كه ما از پيش آن كسي آمديم كه داراي تمام صفات كمال است و صفات نقص را به هيچ وجه دارا نيست عالمي است كه جهل ندارد قادري است كه عجز ندارد حكيمي است كه سفاهت ندارد و هكذا و اوست كه شما را به جانب خودش دعوت كرده و به سوي خويش مي‏خواند و كارها دست شما دارد و مي‏گويد من شما را ساخته‏ام و شما همه بندگان من و مملوك منيد مأذون نيستيد كه در خود يا چيزي ديگر تصرف كنيد مگر به اذن من و الاّ مي‏زنم و مي‏بندم و عذابتان مي‏كنم بلاها بر سرتان مي‏آورم و به غير از اين بزرگواران هم كسي ديگر از پيش اين صانع نيامده و خبر از اين صانع ندارند بلكه هرگاه ايشان تشريف فرماي اين عالم نمي‏شدند هيچ مردم نمي‏دانستند كه خدايي و صانعي دارند و همين‏طور خرغلط مي‏زدند و نمي‏دانستند خدايي هم هست چه جاي آنكه بدانند مرادش چيست و از خودشان چه مي‏خواهد و اين اسم خدايي هم كه مي‏بيني از بركت ايشان است صد و بيست و چهار هزار نبي آمدند و هر يك هم لااقل يك وصي داشتند پس صد و بيست و چهار هزار هم وصي آمدند و علماء و حكماء هم كه چقدر آمدند كه عددشان را خدا مي‏داند و الان مردم اسم خدايي ياد گرفتند و اجمالا مي‏گويند كه خدايي هست و اگر نبود وجود مقدس اين بزرگواران آن وقت معلوم مي‏شد كه اسم خدايي هم در ميان نبود و هيچ كس هم نمي‏دانست كه خدايي هم هست پس بهم عرف اللّه و لولاهم ماعرف اللّه و اول چيزي هم كه انبياء ميان مردم مي‏آورند همين معرفت خداست و تمامشان اول كه مي‏آيند به مردم خدا را مي‏شناسانند و متذكرشان مي‏كنند كه خدايي داريد خداي شما چنين است و چنان بعد نبوت خود را اظهار مي‏كنند بعد مرادات خدا و پيغامهاي او را براي مردم بيان مي‏كنند اين است كه فرمودند اول الدين معرفة اللّه و في الحقيقة اس اساس دين همين معرفت خداوند عالم است و ساير امورات دين همه از اينجا پيدا مي‏شودو هرگاه معرفت خدا در ميان نباشد معرفت رسول پيدا نمي‏شود چرا كه رسول را بايد خدا بفرستد بعد از آنكه هنوز مردي را خدا را نمي‏شناسد و نمي‏داند خدا يعني چه رسول چه معني دارد و رسول چه مي‏داند چيست و معرفت رسول كه پيدا نشد معرفت امام پيدا نمي‏شود چرا كه امام آن است كه رسول او را نصب كند و جايي كه شخص رسول را نمي‏شناسد بلكه نمي‏داند رسول يعني چه امام در آنجا چه مي‏كند و امام را چه مي‏خواهد بكند پس اگر معرفت خدا نباشد نه نبوت متحقق مي‏شود و نه امامت اما بعد از آنكه معرفت خدا پيدا شد آن وقت معرفت رسول و امام هم پيدا مي‏شود و امر نبوت و امامت هم مستقر مي‏شود چرا كه بعد از آنكه دانستيم و فهميديم كه خدايي داريم و آن خدا عالم است به هر چيزي و قادر است بر هر كاري دليل علم و قدرتش كه اينها را خلق كرده و اگر علم نداشت يا قدرت نداشت نمي‏شد اين اوضاع را خلق بكند و حكيم است در هر كاري دليل حكمتش همين كه هر كاري را از روي حكمت و تدبير كرده و هر چيزي را سر جاي او گذارده و حكمتها به كار برده كه فهم عاقلان در آنها حيران و سرگردان است پس يقين مي‏كنيم كه اين خداي ما خلق را مهمل نمي‏گذارد لابد براي فايده خلق را آفريده و خلق خودشان كه خبر از آن فايده و مقصود خدا ندارند پس لابد بايد از راه لطف و كرم يك كسي را به سوي ايشان بفرستد كه مراداتش را به ايشان برساند و مي‏بينيم هم كه در يك سمتي جماعتي آمدند و گفتند ما از جانب خدا آمده‏ايم و معجزات و خوارق عادات آوردند و خدا ايشان را تقرير كرد و امرشان را باطل نكرد پس يقين حاصل مي‏شود كه بايد اينها انبياي خدا باشند پس اقرار به نبوت حاصل مي‏كنيم بعد كه اقرار به نبي پيدا كرديم نبي نمي‏شود خليفه نداشته باشد و نمي‏شود كسي نباشد كه حامل علم او باشد و مراسم دين و شرع او را براي طبقه بعد بيان كند و الاّ ارسال آن نبي لغو خواهد بود و دين و شرعش از روي زمين پامال خواهد شد پس يقيناً بايد نبي خليفه داشته باشد و شك نيست كه مردم نمي‏دانند كه كي قابل خلافت است و چه كس مي‏تواند حامل دين او باشد و نبي مي‏داند اين امر را پس او بايد هركس را كه قابل خلافت است تعيين كند و نصب نمايد آن وقت آن كسي را كه نبي تعيين نموده و نصب كرده ما هم اقرار به امامت و وصايت او پيدا مي‏كنيم و او را امام و خليفه بعد از نبي  مي‌دانيم پس امر امامت هم مستقر مي‏شود پس ببين كه چگونه امر نبوت و امامت منوط به معرفت خداست معرفت خدا كه حاصل شد اقرار به رسالت و اقرار به امامت لازمش افتاده است و ممكن نيست كه كسي خداي آسمان و زمين و صانع ملك را بشناسد و اقرار به رسالت رسولش و امامت وليش نداشته باشد پس اگر درست خدا را شناختي يعني به خداي حقيقي اعتقاد كردي و هواي خود را خدا خيال نكردي همه كارها درست مي‏شود و انجام‏پذير مي‏گردد هم اقرار به رسالت رسول مي‏كني و هم اقرار به امامت ولي نمي‏شود كه اين ملك خدايي داشته باشد و آن خدا رسول نفرستد و آن رسول خليفه نداشته باشد و الاّ خدا خدا نيست و براهمه در اينجا كه رسيدند گمراه شدند و به قول خود مي‏گويند اين آسمان و زمين خالقي دارد و يك خدايي هست كه تمام اين اوضاع را او آفريده ولكن اين خدا كاري دست مردم ندارد و مردم هر كاري مي‏خواهند بكنند و هر راهي مي‏خواهند بروند ضرري به دستگاه خدا ندارد و كارهاي تمام خلق نه نفعي به خدا دارد و نه ضرري پس امري چه و نهيي چه و عبادتي چه و طاعتي چه پس هيچ انبياء هم نفرستاده و دعوتي هم نكرده چرا كه غني بالذات است حاجت به كسي و چيزي و عملي ندارد و اينهايي كه آمدند و ادعا كردند كه ما از جانب خدا آمده‏ايم و خدا ما را به سوي شما فرستاده مردمان جلددستي بودند و مي‏خواستند رياستي كرده باشند و چند صباحي به اصطلاح مردم را مريد خود كنند و به اين شيوه درآمدند و مقصود خود را به عمل آوردند و رياستي كه خواستند كردند پس اينها آمدند مردم را گول زدند كه اين عالم صانع دارد و ما از پيش آن صانع آمده‏ايم و صانع ما را به سوي شما فرستاده راست است اين عالم صانع دارد و مانند دهريها نمي‏گوييم كه اين عالم صانع ندارد ولكن آن صانع غني من جميع الجهات است كاري دست خلقش ندارد و كسي را نبايد به سويشان بفرستد هر كاري بكنند نه ضرر براي خدا دارد و نه نفع پس چه كاري دستشان دارد و چه حاجت به اعمالشان دارد پس چه دعوتي و چه ارسالي و چه كتابي و چه خطابي و يكجا اين طايفه خبيثه زير جميع اديان و شرايع را مي‏زنند و به هيچ ديني و شرعي اعتقاد ندارند و همه را بازيچه مي‏دانند و به خيال خود اعتقاد به خدايي دارند واللّه اصلاً خداي آسمان و زمين را نشناختند و لفظ خدايي است كه بر زبان جاري مي‏كنند و هوايي است كه خدا اسمش گذاردند و گرنه اگر فهميده بودند كه خدا يعني چه و خدا چطور بايد باشد ارسال رسل را انكار نمي‏كردند و شرايع و اديان را افسانه نمي‏انگاشتند و چطور مي‏شود كه خدايي باشد و اين آسمان و زمين و اوضاع را برپا بكند و هيچ رسولي نفرستد و كاري دست كسي نداشته باشد چرا كه خدا اگر كار بي‏فايده مي‏كند پس لغوكار است و لغوكار خدا نيست خدا بايد حكيم باشد و لغوكار و بازي‏گر نباشد و حكيم آن است كه كارهاي بي‏فايده نكند هر كاري كه بكند لابد فايده داشته باشد كه به ملاحظه آن فايده آن كار را به انجام برساند و حكمت خدا را هم كه به چشم مي‏بيني و نوعاً غالب جاهاش را مي‏فهمي كه چشم خلق كرده و روشنايي هم خلق كرده روشنايي خلق كرده براي اينكه چشم در روشنايي هرچه را كه بخواهد ببيند پس اگر روشنايي نباشد و همه‏اش تاريكي باشد خلقت چشم لغو است چرا كه اگر چشم براي ديدن است در تاريكي كه نمي‏تواند ببيند پس چه مصرف دارد و مثل اين است كه هيچ چشم نداشته باشد و كور باشد پس چشم در وقتي به كار مي‏آيد و ثمر دارد كه روشنايي در خارج باشد آن وقت چشم باز بشود هرچه را كه دلش مي‏خواهد ببيند و حالا غايت خلقت چشم به عمل مي‏آيد و ثمره‏اش مترتب مي‏شود و اگر روشنايي در عالم باشد و همه‏اش روشنايي باشد ولكن چشم نباشد و چشم داري خلق نشده باشد خلقت روشنايي لغو و بي‏حاصل است چرا كه روشنايي در وقتي به كار مي‏آيد كه صاحبان چشم باشند و در او چيزها را ببينند و مشاهده نمايند بعد از آنكه صاحب چشمي در ميان نيست چه مصرف دارد روشنايي و مثل اين است كه تاريكي باشد و اصلاً روشنايي در ميان نباشد پس ببين كه خدا چه حكمتي به كار برده روشنايي خلق كرده و چشم هم خلق كرده و سر اينها را به  همديگر بسته كه هر يك براي آن ديگر فايده‏اي دارند و خلقت هر يك مثمر ثمر و مفيد فايده مي‏شود و همچنين طعوم خلق كرده و ذائقه هم خلق كرده اگر طعوم نباشند خلقت ذائقه لغو خواهد بود چرا كه ذائقه براي اين است كه طعوم را ذوق كند و آنها را از يكديگر امتياز دهد بعد از آنكه طعمي اصلاً در ميان نيست چه حاصل دارد اين ذائقه و اگر نباشد چطور مي‏شود مي‏بيني كه فرق نمي‏كند باشد نباشد يكسان است و اگر طعوم توي دنيا پر باشند و ذائقه نباشد خلقت طعوم لغو خواهد بود چرا كه طعوم براي اين است كه بچشند و طعمها بفهمند بعداز آنكه كسي ذائقه ندارد چطور مي‏تواند طعمها را بفهمد و آنها را از يكديگر امتياز بدهد و چه فرق مي‏كند در اين صورت كه هيچ طعم هم درعالم خلق نشده باشد پس ذائقه در وقتي خوب است و به كار مي‏آيد كه طعوم هم در خارج باشند و طعوم هم در وقتي خوب است و به كار مي‏آيد كه ذائقه هم باشد آن وقت كه هر دو موجود شدند پس هم خلقت ذائقه با فايده مي‏شود و هم خلقت طعوم و هر يك به فايده خود مي‏رسند و كذلك گوش خلق كرده و صدا هم خلق كرده تا خلقت گوش بي‏فايده نباشد و خلقت چشم هم بي‏فايده نباشد چرا كه اگر گوش نبود خلقت صداها لغو بود چرا كه صدا براي شنيدن است بعد از آنكه در عالم گوشي نباشد كه صدايي را بشنود چه مصرف دارد تمام عالم پر از صدا باشد مثل اين است كه هيچ صدايي در عالم نباشد و اگر صداها نبود خلقت گوش لغو بود چرا كه گوش محض از براي شنيدن صداها است بعد از آنكه صاحبان گوش در عالم هستند و پر كرده‏اند عالم را ولكن صدايي در عالم نباشد چه مصرف دارد و مثل اين است كه هيچ گوش نداشته باشند و همه كر باشند پس چشم در وقتي خوب است كه روشنايي هم باشد و روشنايي در وقتي خوب است كه چشم هم باشد و گوش در وقتي خوب است كه صدايي هم باشد و صدا وقتي خوب است كه گوشي هم باشد و ذائقه در وقتي خوب است كه طعوم هم باشند و طعوم وقتي خوب است كه ذائقه هم باشد و هكذا لامسه در وقتي خوب است كه سردي و گرمي و لطافت و غلظت هم باشد و اينها در وقتي خوب است كه لامسه هم باشد تا آنكه پاره‏اي چيزهايي كه خوشش مي‏آيد و ثمري بر احوالش دارد آنها را نگاه بكند و پاره‏اي چيزهايي كه بدش مي‏آيد و حالتش را منقلب مي‏كند اجتناب نمايد و نگاه نكند و پاره‏اي صداها كه نفع دارد براي او گوش بدهد و پاره‏اي صداها كه برايش ضرر دارد گوش ندهد و پاره‏اي غذاها كه مناسب طبعش هست بخورد و پاره‏اي غذاها كه مناسب طبعش نيست اجتناب نمايد و هر وقت سردش مي‏شود برود پيش آتش و گرمش مي‏شود برود جاي سرد و هكذا پس وقتي كه در خلقت خدايي نظر مي‏كني مي‏بيني كه هر چيزي يك فايده دارد و براي فايده خدا خلقش كرده و در همه چيز خدا يك فايده را ملاحظه كرد خلقش كرد و خلق را همين‏طور سر بهم داد كه همه با هم باشند و فايده وجود هر يك به عمل آيد و هيچ چيز را خداوند بي‏فايده خلق نكرد روشنايي خلق كرد كه چيزها پيدا باشد و چشم هم خلق كرد كه چيزها را ببيند طعمها خلق كرد و ذائقه هم به مردم داد كه آنها را بچشند هر يك كه مناسب طبعشان است بخورند و هر يك منافر طبعشان است نخورند سردشان هست بروند پيش آتش گرمشان مي‏شود بروند پيش آب گرسنه مي‏شوند نان بخورند تشنه مي‏شوند آب بخورند سردشان مي‏شود پهلوي آتش بنشينند و هكذا پس در بدو خلقت خدا يك نفعي را ملاحظه كرده چيزي را خلق كرده و تا چيزي از يك جهت نفعي براي خلق نداشته باشد خلقش نمي‏كرد و اگر مردم هم آن طوري كه خدا وضع كرده و فرموده راه بروند و عمل كنند به جز نفع چيز ديگر نمي‏بينند و اصلاً ضرري به ايشان وارد نمي‏آيد ولكن چه فايده كه از وضع الهي بيرون مي‏روند پس ضررها مي‏بينند و به صدمات مبتلا مي‏شوند پس از اين راه بياب كه نمي‏شود بحث كرد كه چرا خدا جهنم آفريده چنان‏كه بعضي از احمقها همين‏جور بحثها را دارند كه چه عيب داشت كه خدا جهنمي خلق نكند و مردم را به عذاب گرفتار نكند چرا كه در حقيقت ملاحظه كني خدا بي‏سبب و جهت جهنمي خلق نكرده كه بعضي را ببرد توش بيندازد و عذابش كند و اگر چنين كاري كرده بود العياذ باللّه ظالم بود و همه عالم را خدا در اصل خلقت بهشت آفريده كه مردم تمتع برندو از هر چيزي منفعتي بردارند و چيزي را بخصوص خلق نكرد كه به مردم صدمه برساند و اذيت كند بلكه در همه جا و همه چيز يك نفعي را ملاحظه كرد خلقش كرد پس آب در ملك ضرور بود آب خلق كرد براي آنكه هرگاه اين آب نباشد هيچ جمادي و نباتي و حيواني و انساني به عمل نخواهد آمد زيرا آب و خاك بايد داخل هم بشوند جمادي درست بشود و آب بايد باشد كه اجزاي ترابي بهم بچسبد چيزي پيدا بشود نمي‏بيني كه هر جمادي را وقتي كه مكلس كردي و رطوباتش را گرفتي خاكستر مي‏شود و از آن جماديتي كه داشت مي‏افتد اگر سنگ بود حالا سنگ نيست و اگر چوب بود حالا چوب نيست و اگر كلوخ بود حالا كلوخ نيست و اگر فلز بود حالا فلز نيست و هكذا و اب بايد باشد كه نبات پيدا بشود وابتداي نبات از آب و خاك است و بعد هم بايد متصل آب به او برسد كه نمو كند نمي‏بيني كه گاهي آب كم مي‏شود و يبوست غالب مي‏شود درختها خشك مي‏شوند و اب بايد باشد كه حيوان پيدا بشود و ابتداش از آب است و بعد هم زندگانيش بسته به اب است آب مي‏خواهد كه بخورد و آب مي‏خواهد كه گياه بروياند و آن گياهها را غذاي خود قرار بدهد و هكذا اگر اين آب نباشد هيچ مولودي نخواهد به هم رسيد و خلقت اين آسمان و زمين لغو و بيجا خواهد بود پس ببين كه اين آب كه يك جزء از اجزاي اين عالم است چقدر به كار مي‏آيد و چقدر منافع دارد و خدا اين منافعش را ملاحظه كرده خلقش نموده و همچنين زمين در ملك ضرور بود زمين خلق كرد براي اينكه كارها از اين زمين ساخته مي‏شود مواليد بايد از اين زمين به عمل بيايند بعد كه به عمل آمدند بايد روي اين زمين قرار بگيرند و جا و منزل براي خود بسازند و زراعت در اين زمين بكنند و ميوه‏ها از اين زمين به عمل بيارند و هكذا پس ملاحظه اين چيزها را كرد زمين خلق كرد و هكذا آتش در ملك ضرور بود و ربع كارهاي ملك به آتش مي‏گذرد مردم غذا مي‏خواهند درست كنند آتش مي‏خواهند سردشان مي‏شود آتش مي‏خواهند چيزي را مي‏خواهند بسوزانند آتش مي‏خواهند چيزي از معادن مي‏خواهند درست كنند آتش مي‌خواهند پس به ملاحظه اين منافع آتش را هم خلق كرد پس ببين كه يك آب چقدر نفع دارد و زمين چقدر نفع دارد و آتش چقدر نفع دارد و خدا همه اينها براي نفعهايي كه در ايشان بود خلق كرد كه مردم هر يك را به كار ببرند و منتفع بشوند ديگر حال يك كسي بردارد خود را توي آب بيندازد غرق بشود تقصير خدا نيست و خدا آب را براي اين خلق نكرده كه غرقش بكند بلكه آب را براي اين قرار داده كه هر وقت تشنه مي‏شود بخورد و از برايش گياه برويد و در كشتي بنشيند و روي آب راه برود و آنچه را كه منافع آب است به او رسيده باشد پس كور شود چشمش كه خود را توي آب نيندازد خدا كه به زور توي آبش نيانداخت و آب را براي اين نيافريد كه او را توش غرق كند و به او هم عقل داد شعور داد و گفت كه توي آب نيفت كه غرق مي‌شوي و هلاك مي‏گردي با اين حالت به دست خود خود را توي آب انداخت غرق شد تقصير از كسي نيست تمام تقصير به گردن خودش است كه دانسته و فهميده و به دست خود خويش را در دريا افكنده و غرق شده پس همين آبي را كه نعمت عظيمي بود و مي‏باشد بر خود جهنم كرده و عذاب براي خود ساخته و هكذا كسي كه خود را توي آتش بيندازد و بسوزد تقصير از خدا نيست خدا آتش را براي هزار كار آفريده و كارها دست اين آتش داشته و ربع كارهاي ملكش بايد به اين آتش بگذرد و از آن طرف عقل داده شعور داده و تعليم كرده كه داخل آتش نشو مي‏سوزي پس مع‏ذلك احمقي خود را توي آتش مي‏اندازد تقصير از خودش است كه اين نعمت به اين بزرگي را بر جان خود جهنم و عذاب كرده و ملاحظه كن كه خدا آتش را براي منفعت مردم آفريده كه از آتش نفع ببرند و در مقام حاجت او را به كار ببرند مرد احمق سفيه خود را توي آتش مي‏اندازد مي‏سوزاند پس اين جهنمي است كه خودش به جان خودش افروخته و عذابي است كه خودش براي خودش فراهم آورده پس اگر مي‏خواهد مبتلا به اين جهنم و اين عذاب نشود توي آتش هم نرود و او را بردارد غذا بپزد و هر وقت سرد مي‏شود گرم بشود و چيزهاي چند به واسطه او درست بكند و بسازد و منفعتها از اين آتش ببرد و آن وقت بهشت خواهد بود از برايش پس امنيه‏ها را بايد كنار گذاشت كه خدا چرا آتش را خلق كرد كه فلان احمق برود توي آتش بسوزد به جهت اينكه اگر خدا اين آتش را خلق نمي‏كرد نظم ملك برقرار نمي‏ماند و ربع كارهاي ملك به زمين مي‏ماند و انجام نمي‏رسيد و آن وقت تو هم نبودي كه بيايي بحث كني پس از تصدق سر آتش است كه زنده هستي و راه مي‏روي و اموراتت مي‏گذرد و كارهايت به انجام مي‏رسد پس تو سرتاپا حاجت به آتش داري چه توقع بيجايي است كه مي‏كني اي كاش آتش خلق نشده بود كه ما را بسوزاند و همچنين نبايد بحث كرد كه بعد از آنكه فلان احمق توي آتش رفت خدا او را نسوزاند چه عيب دارد چرا كه مي‏گويم خدايي كه آتش را خلق كرد براي همينش خلق كرد كه بسوزاند و اگر سوزانده‏گي مقصود نبود آتش را خلق نمي‏كرد پس خلق كرد براي اينكه بسوزاند پس كسي هم توش افتاد لابد مي‏سوزاند پس طمع و توقع بيجا از خداي حكيم نداشته باش و از خدا توقع فرمان‏برداري مثل خود احمق جاهل سفيهي نكن كه بيايد تابع رأي و هوا و هوس مثل تو احمقي بشود پس آتش را محض همين خلق كرده كه بسوزاند و كارها عمده عمده دست اين آتش دارد و از راه تجربه هم به همه فهمانده كه داخل آتش نشويد مي‏سوزيد آتش را براي اصلاح كارهاي شما خلق كردم كه كارهاي شما را صورت بدهد نه براي اين‏كه خود را توي او بيندازيد و بسوزيد پس آتش خودش في نفسه بهشت است و همه‏اش نعمت و راحت است لكن اگر آن طوري كه خدا وضع كرده و دستورالعمل داده راه برويم و همين كه به قدر سر سوزني خلاف كرديم به همان‏قدر عذاب مي‏شود براي ما و هكذا آب في نفسه بهشت است و همه‏اش نعمت است لكن به شرطي كه همان‏طوري كه خدا مقرر فرموده راه بروي و براي همان كارها كه آفريده تو هم به كار ببري و الاّ خود را كه توي او انداختي غرق مي‏شوي و جهنمي مي‏شود براي تو كه هلاكت تو در آن است و نان في نفسه بهشت است و رفع گرسنگيت را مي‏كند و بدن و روحت را تقويت مي‏كند و برايت لذت مي‏كند و باعث انبساط و نشاطت مي‏شود و تو را بر كارهاي خود قادر مي‏كند لكن اگر آن طوري كه دستورالعمل داده‏اند راه بروي كه به قدر حاجت بخوري و اما اگر زياده از حد خوردي صدمه‏ات مي‏زند و ناخوشت مي‏كند و به عذابت گرفتار مي‏كند و اين عذابي است كه خودت به جان خود خريدي و براي خودت مهيا نمودي خدا نان را براي اين خلق نكرد كه به تو صدمه برساند براي اين خلق كرد كه تو نفع ببري و حظ كني حال چه بكند با تو كه تو به دست خود نعمت به اين پاكيزگي كه هزار منفعت براي تو دارد براي خودت عذاب مي‏كني و عبث عبث به خود صدمه و ضرر مي‏رساني پس عذابها همه تقصير از خود مردم است و مردم نعمتهاي خدا را براي خود به دست خود عذاب مي‏كنند و براي خودشان جهنم درست مي‏كنند پس تو هرگاه عاقلي نرو بر خدا بحث مكن كه بحثت آنجا وارد نيست برو بحث به مردم بكن كه چرا اين عذابها را به جان خود مي‏خرند و به دست خود جهنم براي خود درست مي‏كنند پس نگو كه چرا خدا آتش را خلق كرد يا چرا خدا وقتي كه كسي توي آتش افتاد چرا خدا او را سوزانيد برو ريش آن مرد احمق را بگير كه خدا آتش را براي اين قرار داده كه هر وقتي سرد مي‏شوي گرم بشوي و غذايت را برايت بپزد و طبخ نمايد و كارهاي تو را به انجام برساند و به تو هم فهمانيده كه مرو توي آتش مي‏سوزي مع‏ذلك چرا توي آتش رفتي كه بدنت بسوزد پس ايراد نكن بر خدا كه چرا جهنم آفريد ايراد بر خلق بكن كه چرا به دست خود جهنم براي خود درست كردند افرأيتم النشأة الاولي فلولا تذكرون در امورات دنيا مي‏بينيد كه تمام نعمتها كائنا ماكان وقتي كه در غير مصارفش صرف كردي و غير از آن طوري كه دستورالعمل داده‏اند حركت كردي يكجا عذاب مي‏شود براي شخص پس جهنم آخرتي هم بعينه همين‏طور است خدا ابتدا نكرده جهنم درست نكرده كه مردم را ببرد آنجا عذاب كند و مردم خيال مي‏كنند كه خداوند اول يك بهشتي خلق كرده و يك جهنمي بعضي را مي‏برد داخل بهشت مي‏كند و بعضي را مي‏برد توي جهنم مي‏اندازد ولكن لاواللّه چنين نيست خدا مردم را خلق كرده كه نعمت به ايشان بدهد و لذتها به ايشان برساند و نمي‏خواهد مگر خير مردم را كه مردم را به خير برساند و راه خيرات و خوبيها را هم به مردم مي‏رساند و تعليم مي‏كند مع‏ذلك مردم آن طوري كه تعليم كرده عمل نمي‏كنند و تمام اينها را براي خود عذاب مي‏كنند ببين كه اميرالمؤمنين يك اميرالمؤمنين است لكن دوستش مي‏داري بهشت است براي تو و خدا اميرالمؤمنين را براي همين قرار داده كه تو دوستش بداري و هميشه در راحت دنيا و آخرت به سر ببري اما چه كند كه تو مي‏روي با او عداوت مي‏كني و يك جهنم بزرگي براي خودت درست مي‏كني كه هرگز نمي‏تواني از او بيرون بيايي و هميشه دامن گيرت هست پس خدا با تو غرض داشت جهنم برايت خلق كرد و داخل جهنمت كرد يا تو خودت با خود غرض داشتي جهنم برايت درست كردي و به دست خود خود را داخل جهنم كردي پس هيچ بار بحث بر خدا نكن كه چرا جهنم خلق كرده بحث بر اهل جهنم بكن كه چرا بهشت خدا را براي خود جهنم كردند و نعمتهاي خدا را براي خود عذاب ساختند همان طوري كه دانستي آب في نفسه بهشت است و نعمت بزرگ خداست ولكن اگر استعمالش كني و به كارش ببري و همين آب جهنم و عذاب بزرگي مي‏شود اگر بي‏باكانه توش بيفتي و داخلش بشوي و در اين دنيا خداوند جميع نعمتها را براي مردم قرار داده و راه استعمالش را به مردم آموخته كه مردم همه از نعمتهاي خدا حظ ببرند و لذت يابند و هميشه ابدالاباد در راحت ابدي باشند اما چه كند كه مردم از روي عمد لج مي‏كنند و به دست خود اين نعمتها را براي خود عذاب مي‏كنند و جهنمي براي خود درست مي‏كنند پس اين دنيا در حقيقت يك پارچه بهشت است و ظاهرش بهشت است و باطنش بهشت بهشت آخرتي هم از اين دنيا به عمل مي‏آيد و اگر اين دنيا نباشد بهشتي نخواهد بود و بهشت از كجا آمد و كجا خواهد بود اين است كه خوبان هميشه از خدا طول عمر مي‏خواستند كه در دنيا باشند و تحصيل درجات و مقامات نمايند و از اين راه است كه حضرت امير روزي به محراب مسجد كوفه خطاب كردند و فرمودند كه تو را عوض نمي‏كنم به بهشت و راهش را اين مردم نمي‏فهمند و بعضي خرها گمانشان اين است كه حضرت براي رياست اين حرف را زد و طالب نماز جماعت بود و دلش رياست مي‏خواست حاشا و كلا آن بزرگوار مي‏دانست كه بهشت از اينجاها اكتساب مي‏شود و تا در اينجاها شخص كاري نكند به بهشت نمي‏رسد پس آن فرمايش را فرمود.

باري واللّه همين دنيا است كه آن طوري كه خدا وضع كرده و قرار داده شخص راه برود ظاهرش همه‏اش بهشت ظاهري و باطنش همه‏اش بهشت باطني است و همين دنيا است كه اگر بر خلاف وضع الهي و آن طوري كه او مقرر فرموده راه بروي ظاهرش همه‏اش جهنم ظاهري است و باطنش همه‏اش جهنم باطني است و تمام اوضاع و اسباب دنيا و آنچه را كه در او هست يكجا نعمت و راحت است اگر بر وضع الهي حركت كني و تمامش يكجا عذاب و نقمت مي‏شود اگر بر خلاف حركت كني و هر نعمتي كه فرض كني اگر به جاش صرف نكرد و در غير موضعش استعمال نمودي نقمت و عذاب مي‏شود براي شخص پس انواع نعمتها انواع عذاب مي‏شود و از اين است كه در جهنم انواع و اقسام عذاب به هم مي‏رسد و همان قدري كه در بهشت انواع و اقسام نعمت و لذت به هم مي‏رسد به همان‏قدر هم در جهنم انواع و اقسام عذاب و نقمت پيدا مي‏شود و مردم غافلند و خيالشان اين است كه در جهنم همان گرماي تنها هست و مردم مي‏سوزند ولكن چنين نيست در جهنم انواع و اقسام عذاب هست گرمايي هست كه بدنها را مي‌سوزاند و سرمايي هست كه از شدت سردي روحها از بدن مفارقت مي‏كند و يك هواي بدي هست كه به محضي كه مي‏رسد نفس از سينه بيرون مي‏آيد و صديد دارد و مار دارد و عقرب دارد مس گداخته دارد و آب گرم سوزاننده دارد انواع عذاب و صدمات در آنجا هست همان طوري كه انواع نعمتها و لذات در بهشت هست.

بالجمله بعد از آنكه دانستي كه جميع چيزها فايده دارند و براي فايده‏اي خدا آنها را خلق كرده و آنها را به طوري كه خدا مي‏خواهد صرف بكنند تمامش نعمتند و بر خلاف كه صرف بكنند تمامش عذاب خواهند بود شكي نيست كه خلق تمام فايده‏ها را راه نمي‏برند و تمام نعمتها به جاش صرف نمي‏توانند بكنند و بسا نعمت را كه راهش به دست ايشان نباشد بر خود عذاب نمايند و بسا منافع را كه اجتناب نمايند و بسا مضار را كه مرتكب شوند پس خداي قادر چگونه راضي مي‏شود كه خلق در اين جهالت خود به سر ببرند و از روي غفلت و ناداني خود را هلاك نمايند و اين همه تدبيرات و حكمتها به كار برده و اينها را ساخته چگونه مي‏پسندد كه به هيچ و پوچ خود را هلاك نمايند پس چون اعتنا داشته و ابتدا كرده به خلقتشان و از نو ايشان را آفريده البته ابتدا مي‏كند و خير و شر و نفع و ضررشان را به ايشان مي‏رساند پس راست است كه اعمال مردم نفع و ضرري به خدا ندارد لكن به خودشان كه نفع و ضرر دارد و خودشان هم كه بالبداهه نمي‏دانند كدام اعمال به خودشان ضرر دارد و كدام اعمال به خودشان نفع دارد پس لابد بايد خدا كسي را بفرستد كه مردم را از نفع و ضررشان آگاه نمايد تا بدانند نفع خودشان در كدام عمل است تا آن عمل را بجا بياورند و ضررشان در كدام عمل است كه آن را ترك كنند پس اگر خدا اين‏قدر اعتنايي به مردم دارد كه همه را خلق كرده و آنچه در وجودشان لازم بود به ايشان داده البته بايد كسي را به سوي ايشان بفرستد كه خير و شر و نفع و ضررشان را به ايشان برساند پس نمي‏شود كه خدا باشد و رسول نفرستد خدايي لازمش افتاده كه رسول داشته باشد و رسول هم لازمش افتاده كه وصي و خليفه داشته باشد.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّاهرين

 

 

يادداشت سيزدهم

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

بدان‏كه هر چيزي كه عام است و در هر جا هست طلب و پيجويي نمي‏خواهد و بعد از آنكه در همه جا هست پس طلب چه را بايد كرد چيزي را طلب مي‏كنند كه نباشد بعد از آنكه در جايي باشد طلب كردن لازم ندارد خواه طلب بكني و خواه طلب نكني آن چيز در آنجا هست و اگر طلب و پي‌جويي هم كردي آخر كار مي‏بيني كه همان چيزي بود كه پيش داشتي و همان طلب نكرده او را داشتي طلب هم كردي آخرش همان است كه بود پس جسم مثلا نسبت به اجسام امر عام است و در همه اجزاي اين عالم هست و جايي نيست كه جسم آنجا نباشددر آسمان هست در زمين هست در مشرق هست در مغرب هست در عرش هست در تخوم ارضين هم هست حال هيچ يك از اجزاي اين عالم نبايد طلب جسم بكنند و پيش جسم بروند پس آسمان نبايد بيايد پيش زمين كه جسم را ببيند و رو به جسم بيايد چرا كه اگر جسم آن جوهر صاحب طول و عرض و عمق است آسمان هم كه خودش جوهر صاحب طول و عرض و عمق است پس خودش تمامش جسم است و غير از جسم چيز ديگر نيست پس كجا برود كه جسم را پيدا كند جسم كه پيش خودش هست پس اگر بر فرض هم شور طلب جسم بر سرش آمد و آمد پيش زمين كه جسم را پيدا كند آن آخر كار مي‏بيند كه همين را بعينه خودش داشت و هكذا زمين نبايد برود پيش آسمان جسم را ببيند و اگر هم برود آخر كار باز مي‏بيند كه خودش هم چنين است و اگر طلب هم نكرده بود باز همان‏طور كه هست بود و آن آخر كار مي‏بيند كه خودش هم سرتاپا جسم بود و همه‏اش ظهور جسم است و غير از جسم چيزي نيست پس جسم را نبايد طلب كرد كجا هست كه جسم نيست و چه چيز هست كه جسم نيست پس جايي نبايست رفت جسم را پيدا كرد و هر چيزي كه هست خودش سرتاپا جسم است و حاجت به طلب و پيجويي ندارد كه برويم بگرديم جسم را پيدا كنيم ما خودمان جسميم و ظهور جسم هستيم پس جايي رفتن ضرور ندارد اگر طالب جسميم جسم كه در خودمان هست پس به كجا برويم و جايي نرفته و طلب نكرده جسم را داريم طلب هم كه بكنيم باز همان است پس صرفه در اين است كه بر سر جاي خود بنشينيم و حركت نكنيم و طلب چيزي را كه واجديم نكنيم چرا كه اگر مقصود از طلب واجديت او است او را كه طلب نكرده واجد هستيم پس چه داعي شده كه عبث ديوانه‏وار خود را سرگردان كنيم و طلب امري را كه واجديم نماييم و آخر كار همان كه بوده‏ايم باشيم و زحمت بيجايي كشيده باشيم و ثمري هم براي ما نداشته باشد پس امري كه پيش ما آمده ما محتاج نيستيم كه برويم او را طلب كنيم چيزي را بايد طلب كرد كه بيرون از وجود ما باشد او را جا دارد كه طلب نماييم و اما چيزي كه داريم طلب كردن نمي‏خواهد اگر طلب كردن براي اين است كه دارا باشيم دارا هستيم پس طلب كردني لازم ندارد و پيجويي ندارد و از همين راه است كه جمعي گمراه شدند و به خيال خود يك امر عامي را فهميدند اين است كه مي‏گويند به ميكده برويم رو به او رفتيم به مسجد هم برويم رو به او رفتيم چرا كه در همه جا وجود هست پس هرجا برويم رو به او رفته‏ايم خوب اگر طالب وجوديد وجود پيش شما هم آمده و خودتان هم ظهور وجوديد پس چه را طلب مي‏كنيد و رو به كه مي‏رويد خودتان كه وجود داريد پس وجود طلب كردن شما معني ندارد و وجود چيزي نيست كه كسي طلب بكند و او طلب كردني نيست و نمي‏شود او را طلب كرد و جايي نيست كه او نباشد و او چه مصرف دارد كه در همه جا هست و جايي نيست كه نباشد و نسبت به همه چيزها يكسان است و نه مي‏شود رو به او رفت و نه مي‏شود او را طلب نمود و اين هيچ توحيد نيست و ايمان به دست نمي‏آيد و كمالي و ترقي از براي كسي حاصل نمي‏شود و آن وجود عام كاري دست كسي ندارد بلكه چيزي در عهده‏اش نيست و كاري از او برنمي‏آيد و دعوتي ندارد و كسي رو به او نمي‏تواند برود و كسي نيست كه رو به او نرفته باشد و با كسي صلحي ندارد جنگي ندارد و مختصراً به هيچ وجه كاري با كسي ندارد و آنچه هست همه‏اش ظهور او است و غير از ظهور او چيزي نيست پس كاري با كه داشته باشد و با كه جنگ يا صلح داشته باشد نظر كن و ببين كه يك جسم واحدي هم در آسمان هست هم در زمين هم در مشرق هست و هم در مغرب و هم در عناصر هست و هم در مواليد و هيچ يك نيستند كه ظهور جسم نباشند و غير از جسم چيزي باشند تمامشان جسمند اين است كه هيچ يك نبايد بروند جسم را پيدا كنند و پيش جسم بروند بلكه خود جسم آمده تا پيش هر يك پس كيست كه پيش جسم نرفته باشد و از آن طرف كيست كه پيش جسم رفته باشد و به جسم رسيده باشد و جسم با كه جنگ دارد و با كه صلح دارد اين چيزها نسبت به جسم در ميان نيست و كاري هم از دست جسم برنمي‏آيد و امري هم از پيش او صورت نمي‏گيرد پس بايد گشت مبدأ اين عالم را پيدا كرد كه او همه كاره است در اين عالم و تا او نباشد كاري صورت نمي‏گيرد و امري به انجام نمي‏رسد و همه جا همين‏طور است مبدأ را بايد شناخت و پيش مبدأ بايد رفت و امر عام به كار نمي‏آيد و كاري از او ساخته نمي‏شود كارها همه از دست مبدأ ساخته مي‏شود و مبدأ است كه دارد كار مي‏كند و چيزها درست مي‏كند و مردم را به سوي خود مي‏خواند و دعوت به جانب خود مي‏كند و مردم بايد به سوي او بروند حال مبدأ اين عالم كه عالم جسم است عرش است كه همه تحريكات اين عالم بسته به اين عرش است و اگر عرش نباشد تحريكي و تحركي اصلاً در عالم در ميان نيست اگرچه جسم هم در سر جاي خودش هست و در همه جا هم ساري و جاري است پس عرش حركت مي‏كند و به قوت حركت خود كرسي را حركت مي‏دهد و كرسي هم حركت مي‏كند و به فضل حركت خود افلاك را حركت مي‏دهد پس افلاك هم حركت مي‏كنند و به فضل حركت خود هوا را حركت مي‏دهند و هوا هم كه متحرك شده به فضل حركت خود اب را حركت مي‏دهد و آب هم حركت مي‏كند و به فضل حركت خودش خاك را حركت مي‏دهد و خاك را جا به جا مي‏كند پس اگر عرش حركت نكند كرسي هم حركت نمي‏كند و افلاك هم حركت نمي‏كند و هوا هم حركت نمي‏كند و اب هم حركت نمي‏كند و خاك هم حركت نمي‏كند و هيچ يك از جاي خود جنبش نمي‏كنند پس همه حركتها كه در تمام اين عالم است از پيش عرش آمده و عرش است محرك تمام متحركات كائنة ماكانت و غير از او محركي در عالم جسم يافت نمي‏شود و در اينجا يك پر كاهي حركت مي‏كند خيال نكن خودش حركت كرده بلكه حركت او هم از بالا آمده و عرش است كه دارد او را حركت مي‏دهد و اگر نبود تحريك عرش آن پر كاه از جاي خود حركت نمي‏كرد پس تحريكات از عرش همين‏طور مي‏آيد تا در اينجاها و يك چيزي را حركت مي‏دهد و عرش خودش اينجاها منزل ندارد جاش بالاي تمام اجسام است و روي كله تمام اجسام نشسته و آنچه را كه نزديك‏تر به او است اول او را حركت مي‏دهد بعد به او ماتحت او را حركت مي‏دهد و همين‏طور تا مي‏رسد به زمين و زمين آخر چيزي است كه خبر مي‏شود از تحريك عرش و اين زمين را كه مي‏خواهد از تحريك خود خبر كند به هيچ طوري ممكن نيست مگر اينكه بعد از تحريك افلاك هوا را حركت بدهد و هوا هم آب را حركت بدهد موج پيدا بشود و آب هم زمين را حركت بدهد و يك جاش را گود كند و يك جاش را بالا و سطح زمين را مضرس نمايد كه صاحب اضراس باشد پس هوا حركت مي‏كند و به آب مي‏خورد آب بنا مي‏كند به حركت كردن و آب هم حركت مي‏كند و به خاك مي‏خورد بنا مي‏كند خاك را حركت دادن پس چون آب حركت مي‏كند و خاك را بالتبع حركت مي‏دهد پس قدري از اين آب داخل خاك مي‏شود و قدري از خاك هم داخل آب مي‏شود و اول كه داخل هم شدند چندان با هم اتصال ندارند آبش آب است و خاكش خاك و اگر يك حرارتي از خارج به ايشان برسد آبهاش يك جا بخار مي‏شوند مي‏روند بالا و خاكهاش باقي مي‏مانند پس ظاهراً هم اگرچه ممزوج شده‏اند لكن مزجشان مزج ظاهري است و حل و عقد نشده‏اند به طوري كه يك چيز شمرده بشوند نه آبش در خاك حل شده است و نه خاكش در آب حل شده باز آبش آب عبيط و خاكش خاك عبيط است و فرقي با آب و خاك عبيط خارجي ندارند مگر اينكه آنها هر يك جدا ايستاده‏اند و جدايي ايشان خيلي واضح و آشكار است و اينها قدري مخلوط به هم شدند لكن چه فايده‏اي كه مخلوط شدنشان مثل اين است كه مخلوط نشده باشند مخلوط شدني كه منشأ اثري نباشد باز آب همان آب باشد و خاك همان خاك چه ثمر دارد اگر مخلوط هم نشده بودند باز حالتشان همين‏طور بود پس در اول امر به قول اهل صنعت حل طبيعي نمي‏شوند نهايت آبي با خاكي ممزوج و خاكي با آبي مخلوط شده است بعد از خارج حرارت و برودت بر اين آب و خاك وارد مي‏آيد پس مخض مي‏شوند اين آب و خاك چرا كه حرارت هميشه شأنش اين است كه متخلخل مي‏كند جسم را و وارد هر جسمي كه شد اجزاش را از هم جدا مي‏كند و حجم جسم را زياد مي‏كند و هر چيزي حالش اين است كه حرارت همين كه وارد او شد حجمش زياد مي‏شود و برعكس برودت كه وارد جسم شد اجزاي جسم را درهم مي‏كوبد و اين را در آب خوب مشاهده مي‏كني كه يك كاسه پر از آب كه يخ مي‏كند اطراف كاسه قدري خالي مي‏ماند با اينكه از آن آب هم چيزي برداشته نشده بعد كه حرارت به او رسيد و آب شد باز كاسه پر از آب مي‏شود با اينكه آبي هم از خارج داخل او نكرده‏ايم و راهش همين است كه برودت وقتي كه وارد بر آب كاسه شد اجزاي آبي را درهم مي‏كوبد پس به واسطه اين درهم كوبيدن حجم آب را كم مي‏كند اين است كه اطراف كاسه خالي مي‏ماند و حرارت بعد كه وارد بر اين يخ شد اين يخ را كم‏كم متخلخل مي‏كند و اجزاش را منبسط مي‏كند پس حجم آب از اول زيادتر مي‏شود پس مي‏بيني كه باز مثل سابق كاسه مملو از آب است و اين امر تخصيص به آب ندارد در هر جسمي همين‏طور است حتي آهن كه گرمش كردي حجمش قدري زيادتر مي‏شود از اول اگرچه چندان ظاهر نباشد و در مس و سرب و طلا و نقره كه خيلي واضح است كه به حرارت زياد آب مي‏شوند و حجمشان زياد مي‏شود بعد كه سرد شدند مي‏بندند و حجمشان كم مي‏شود و آهن اگرچه آب نمي‏شود لكن آهن سرد اجزاش درهم كوبيده‏تر است و حجمش كمتر است گرم كه شد اندكي آن درهم كوبيده‏گي موقوف مي‏شود و قدري حجمش زيادتر مي‏شود و اگر ملتفت باشي مي‏فهمي كه راه حبس شدن هوا را كه ميان مردم متداول است و مردم اگرچه مي‏گويند هواي حجره مثلاً حبس شده است لكن نمي‏دانند كه چه مي‏گويند و راهش كدام است هوا حبس نمي‏شود و درهاي اطاق را كه بستي و روزنه‏هاش را كه گرفتي و آتش زيادي توي حجره گذاردي اين آتش هواي حجره را گرم مي‏كند و هوا كه گرم شد كم‏كم حجمش زياد مي‏شود و هر چند بيشتر ماند حرارت در او بيشتر اثر مي‏كند پس حجمش زيادتر مي‏شود و راهي هم ندارد كه فرار كند و برود پس لابد زور مي‏زند و داخل اندرون انسان مي‏شود و هي انسان مي‏خواهد نفس بزند نفس كه مي‏خواهد بالا بيايد او زور مي‏زند و نفس را پايين مي‏برد پس نفس تنگ مي‏شود و بسا كه شخص مدهوش بشود و غش بكند و بسا كه بميرد و بسا آنكه حرارت خيلي غالب باشد و حجم جسم خيلي زياد بشودو جاش بسيار تنگ باشد و اطاق كفايتش نكند ديوار را مي‏شكافد و بيرون مي‏رود باري حرارت شأنش همين است كه اجزاي جسم را متخلخل مي‏كند و حجم جسم را زياد مي‏كند و برودت عكسش هست كه اجزاي جسم را درهم مي‏كوبد و حجم جسم را كم مي‏كند پس آب و خاك كه داخل هم شدند حرارتي از خارج به اندازه معيني بر او وارد مي‏شود پس متخلخل مي‏كند اجزايشان را پس البته اجزاء كه از هم قدري جدا شدند آن لطايف بالا مي‏ايستد و غلائظ پايين مي‏ايستد و اواسط در وسط مي‏ايستد بعد برودت از خارج به اندازه معيني بر او وارد مي‏شود پس اجزاء را جمع مي‏كند و درهم مي‏كوبد پس آن لطايف از مقام خود قدري پايين‏تر مي‏آيند و اواسط هم قدري از مقام خود پايين‏تر مي‏آيند و همه روي هم كوفته مي‏شوند و باز حرارت به اندازه ديگر و برودت وارد مي‏شود و هي دفعه به دفعه بيشتر تلطيف مي‏شوند و لطائف از غلائظ جدا مي‏شوند پس هي اين آب و خاك با هم مخض مي‏شوند اجزاي غلائظ مي‏رود به كناري و اجزاي لطائف هم مي‏رود به كناري پس هي جزئي از جزئي دور مي‏شود و جزئي به جزئي نزديك مي‏شود و همين‏طور مخض مي‏شوند و چندي با هم به سر مي‏برند تا آنكه آب اثر در خاك مي‏كند و از كمون خاك آب استخراج مي‏كند و خاك هم اثر مي‏كند در آب و از كمون آب خاك استخراج مي‏كند ولكن شك نيست كه خاك از آب به عمل آمده باشد مانند خاك خشك عبيط نيست كه هيچ رطوبت نداشته باشد بلكه چون از آب به عمل آمده است قدري رطوبت دارد و خاكي است‏ تر و آبي هم كه از خاك به عمل مي‏آيد مانند آب تر عبيط نيست كه هيچ يبوست نداشته باشد بلكه چون از خاك به عمل آمده قدري يبوست دارد و آبي است خشك پس در حقيقت يك آب تازه‏اي و خاك تازه‏اي پيدا مي‏شود كه دخلي به آب و خاك عبيط ندارند آب عبيط رطب است و اصلاً يبوست و ترابيت ندارد و اين آبي كه تازه پيدا شده يبوست و ترابيت دارد و خاك عبيط يابس است و اصلاً رطوبت و مائيت ندارد و اين خاكي كه تازه پيدا شد رطوبت و مائيت دارد پس اين آب تازه خيلي شباهت به خاك دارد و خاك تازه خيلي شباهت به آب دارد پس چون آب آب صرف نيست و قدري يبوست هم دارد با خاك مناسبت دارد و خاك هم چون خاك صرف نيست و قدري رطوبت هم دارد با آب مناسبت دارد پس اين آب و خاك تازه طوري هستند كه مانند آب و خاك عبيط خارجي از همديگر منافرت ندارند و چندان بيگانه از هم نيستند بلكه يك نوع مجانستي با هم پيدا كردند و مناسب يكديگر شدند و كأن مي‏خواهند يك چيز باشند و البته آبي كه ترابيت داشته باشد خيلي شباهت دارد با خاكي كه مائيت داشته باشد پس تعانق مي‏كنند با يكديگر و يكديگر را به واسطه مجانستي كه به هم زدند چون جان شيرين در برمي‏گيرند و حل و عقد مي‏شوند در يكديگر و به واسطه ورود حرارت حل مي‏شوند و به واسطه ورود برودت عقد مي‏شوند پس يك چيز يك‏دست متشاكل‏الاجزائي پيدا مي‏شود كه هيچ دخلي به آب و خاك خارجي ندارد اين است كه نه كار آبي تنها از او ساخته مي‏شود و نه كار خاكي تنها بلكه هم كار آبي مي‏كند و هم كار خاكي به جهت اينكه ارث از هر دو دارد و از ميان اين دو به عمل آمده است ببين كه سركه‏اي را داخل شيره‏اي مي‏كني و در اولي كه اينها را داخل هم كردي اجزاي سركه داخل در اجزاي شيره مي‏شود و هر چيزي از اجزاي سركه پهلوي جزئي از شيره است اين است كه وقتي كه مي‏خوري طعم ترش و شيريني دارد نه شيرين است و نه ترش لكن چون باز سركه سركه است و شيره شيره سركه همه‏اش ترش است و شيره همه‏اش شيرين است و اينها ضد يكديگرند و چندان الفتي با هم ندارند اين است كه تا زيرش را آتش كردي سركه‏ها بنا مي‏كنند بخار كردن و بالا رفتن و كم‏كم از اندرون شيره بيرون مي‏روند و اين سركه و شيره بنا مي‏كند شيرين شدن تا كار به جايي مي‏رسد كه يكجا شيرين مي‏شود و ته ديگ به جز شيره تنها باقي نمي‏ماند و سركه‏ها همه از ديگ بيرون مي‏روند براي آنكه سركه ضد شيره است و سركه هي زور مي‏زند رو به بالا برود و شيره زور مي‏زند كه رو به پايين بيايد اين است كه زودي دست از هم برمي‏دارند و از يكديگر فرار مي‏كنند اما اگر اين سركه و شيره را بعد از آنكه در تعفين گذاردي و حرارت ملايمي بر او وارد شد بنا مي‏كنند در يكديگر فعل و انفعال كردن پس سركه در شيره اثر مي‏كند و شيره در سركه اثر مي‏كند شيره كه در سركه اثر كرد از كمون او شيريني استخراج مي‏كند پس سركه از آن صرافت خود مي‏افتد و قدري شيرين مي‏شود اما باز سركه است نهايت سركه ترش ترش نيست قدري شيريني هم دارد و سركه كه در شيره اثر كرد از كمون او ترشي استخراج مي‏كند پس شيره از آن صرافت خود مي‏افتد و قدري ترش مي‏شود اما هرچه هست باز شيره است نهايت شيره شيرين شيرين نيست قدري ترشي هم دارد پس يك ترشي تازه‏اي در شيره پيدا شده و يك شيريني تازه‏اي هم در سركه پيدا شده كه غير از ترشي خود سركه و شيريني خود شيره است و آن وقت ترشي را سركه داشت و شيريني را شيره و حالا شيره به جز شيريني خود يك ترشي علي‏حده‏اي پيدا كرده كه هيچ دخلي به ترشي سركه ندارد و سركه هم به جز ترشي خود يك شيريني علي‏حده‏اي پيدا كرده كه هيچ دخلي به شيريني شيره ندارد پس در حقيقت يك سركه و شيره تازه‏اي پيدا شده كه نه سركه‏اش مانند سركه خارجي است و نه شيره‏اش مانند شيره خارجي است بلكه سركه و شيره‏اي از نو به عمل آمده است و حالا اين سركه و شيره چندان با هم ضديتي ندارند و از يكديگر منافرت ندارند چرا كه سركه شيريني دارد پس مناسب است باشيره و شيره هم ترشي دارد پس مناسب است با سركه پس چون هر يك از سركه و شيره ترشي و شيريني دارد و هيچ يك ترش خالص يا شيرين خالص نيستند اين است كه تعانق مي‏كنند با يكديگر و يكديگر را در برمي‏گيرند و ممزوج مي‏شوند با هم به طوري كه يك چيز يك‏دست مي‏شوند و طوري مي‏شود كه حالا اگر سركه‏اش ميل به بالا بكند شيره‏اش هم به همراه او بالا مي‏رود و اگر شيره‏اش ميل به پايين بكند سركه‏اش هم ميل به پايين مي‏كند ديگر چنين نيست كه سركه‏اش براي خود ميل به بالا بكند و شيره‏اش براي خود ميل به پايين بكند و سركه‏اش برود شيره‏اش باقي بماند بلكه هر چند آتشش مي‏كني ترشيش موقوف نمي‏شود باز هم ترشي دارد و هم شيريني هم اجزاي سركه توش هست و هم اجزاي شيره و اين نيست مگر به واسطه حل طبيعي كه متحقق شده كه سركه و شيره در يكديگر حل شدند به طوري كه سركه از صرافت خود افتاده و شيره هم از صرافت خودش افتاده نه سركه آن سركه خارجي است و نه شيره آن شيره خارجي است شيره‏اش شيره عبيط نيست سركه‏اش هم سركه عبيط نيست اگرچه در اول همان سركه و شيره عبيط بوده و اول همان سركه و شيره عبيط است كه در يكديگر اثر مي‏كند بعد كه بناي اثر در يكديگر گذاشتند عبيطيت آنها كم‏كم موقوف مي‏شود تا آنكه آخر كار يكجا انقلاب و تغيير كلي نسبت به آن حالت اولي پيدا مي‏شود كه نه سركه هيچ آن سركه سابق است و نه شيره آن شيره سابق است پس يك چيز تازه‏اي پيدا مي‏شود كه دخلي به هيچ يك از سركه و شيره ندارد نه سركه است و نه شيره يك شي‏ء ثالثي است و همين‏طور مولدات در عالم پيدا مي‏شوند و اول به جز عبائط چيز ديگري در ميان نيست بعد عرش و كرسي و افلاك با هم جمع مي‏شوند و مخض مي‏شوند بعد بنا مي‏كنند در يكديگر اثر كردن پس در دوره اول عبائط در يكديگر اثر مي‏كنند و چاره‏اي به غير از اين نيست و تا عبائط در يكديگر اثر نكنند مولودي پيدا نخواهد شد باز يك آب است و يك خاك و يك هوا و يك آتش و چيز تازه‏اي غير از اينها حاصل نمي‏شود اما وقتي كه بناي تأثير در يكديگر گذاردند آب از كمون خاك آب استخراج مي‏كند و خاك از كمون آب خاك استخراج مي‏كند و آتش از كمون آب آتش استخراج مي‏كند و آب از كمون آتش آب استخراج مي‏كند و هوا از كمون هر يك هوا استخراج مي‏كند و آنها از كمون هوا آب و خاك و آتش استخراج مي‏كند پس يك آبي پيدا مي‏شود كه به غير از مائيت هم هوائيت دارد و هم ترابيت دارد و هم ناريت و يك هوايي پيدا مي‏شود كه به غير از هوائيت هم مائيت دارد و هم ترابيت دارد و هم ناريت و يك ترابي پيدا مي‏شود كه به غير از ترابيت هم مائيت دارد و هم هوائيت دارد و هم ناريت و يك ناري پيدا مي‏شود كه به غير از ناريت هم مائيت دارد و هم هوائيت دارد و هم ترابيت و اين تراب همان تراب است لكن مانند سابق تراب صرف نيست بلكه ترابي است كه هوائيت و ناريت و مائيت دارد بعبارة اخري خاكي است كه هم هواست و هم آتش است و هم آب و هكذا اين هوا همان هوا است لكن هواي صرف نيست بلكه يك هوايي است كه هم خاك است و هم آب است و هم آتش و هكذا مثل ظاهرش را عرض كنم ببين كه هوا حركت مي‏كند آب را حركت مي‏دهد پس از كمون آب هوا استخراج مي‏كند و آب هم از كمون هوا آب استخراج مي‏كند و اين آبي كه از كمون هوا استخراج شده است دخلي به آب عبيط خارجي ندارد چنان‏كه آن هوايي كه از كمون آب استخراج شده است دخلي به هواي خارجي ندارد و از همين راه است كه آبي كه از آسمان مي‏آيد دخلي به آبهاي زميني ندارد و يك تأثير ديگري دارد و تأثيرش غير تأثير آبهاي زمين است پس از كمون آب كه هوا استخراج شد و از كمون هوا كه آب استخراج شد بخار پيدا مي‏شود و اين بخار نه هواي صرف است و نه آب صرف است نه هوائيتش مانند هواي خارجي است و نه مائيتش مانند ماء خارجي است اين است كه نه لطافتش مانند لطافت هوا است و نه كثافتش مانند كثافت خاك است از اين جهت است كه بالا مي‏رود و هوا را مي‏شكافد و رو به آتش مي‏رود اما از خاك بالاتر مي‏رود به جهت اينكه لطيفتر از خاك و مثل خاك آن‏قدر كثافت ندارد كه ساكن باشد و ميل به بالا نكند و اما از هوا بالاتر مي‏رود و حال اينكه از هوا غليظ‏تر و كثيف‏تر است به جهت اينكه هوا چون لطيف‏تر است درست حبس حرارت نمي‏كند پس حرارت زودي مي‏آيد و زودي مي‏رود اما بخار چون قدري غلظت و كثافت دارد بهتر و خوبتر و بيشتر حفظ حرارت مي‏كند و حرارت چون هميشه ميل به بالا دارد پس او را برمي‏دارد بالاتر مي‏برد پس بخار حرارت را بيشتر از هوا حبس مي‏كند اين است كه بالاتر مي‏رود و آن حرارت او را بالاتر مي‏برد. باري بخار هوايي است غليظ و آبي است لطيف و چيزي است كه از ميانه اين دو به عمل آمده و ارث از هر دو دارد لطافت از هوا و كثافت از آب و مواليد همه همين‏طور پيدا مي‏شوند و در اصل به جز عبائط چيز ديگري در ميان نيست و همان عبائط است كه با هم جمع مي‏شوند و در يكديگر اثر مي‏كنند و هر چند كه بيشتر با هم جمع شدند اثرشان در يكديگر بيشتر مي‏شود و مناسبت با هم بيشتر پيدا مي‏كنند و از همين راه است كه به حركت عرش كوكبي با كوكبي قران پيدا مي‏كند يك تأثيري دارد و در سال ديگر همان دو كوكب با هم‌قران كه قران دارند همان تأثير را ندارند بلكه تأثيرشان بيشتر خواهد بود و اين را اهل نجوم برنخورده‏اند اين است كه علم منجمين تخلف مي‏كند و يك‏دفعه قران كوكبي با كوكبي را مي‏بينند فلان تأثير را دارد در وقت ديگر همان قران را مي‏بينند حكم مي‏كنند كه همان تأثير را دارد و حال اينكه در خارج ديده مي‏شود كه آن تأثير در ميان نيست يك نوع تأثير ديگري دارند و راهش اين است كه دو كوكب در اول كه با هم قران كردند يك تأثيري دارند چندي كه با هم ماندند تأثيرشان بيشتر مي‌شود و تأثيري كه حالا از ايشان ظاهر مي‏شود هيچ دخلي به تأثير پيش ندارد و همين‏طور است حال عبائط كه هر چند بيشتر با هم بر گرد هم جمع شدند تأثيرشان در يكديگر بيشتر مي‏شود پس مناسبت بيشتر پيدا مي‏كنند و بيشتر يكديگر را تعانق مي‏كنند و در برمي‏گيرند پس حل مي‏شوند به حل طبيعي پس مولودي از مواليد پيدا مي‏شود يا جمادي به عمل مي‏آيد و يا نباتي و يا انساني و يا حيواني اين است كه عبائط را اصول مواليد مي‏گويند چرا كه همان عبائط است كه به تدبير صانع در يكديگر اثر مي‏كنند مواليد پيدا مي‏شود.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّاهرين

 

 

يادداشت چهاردهم

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

بدان‏كه هيچ ماده‏اي نمي‏تواند صورتي از خودش استخراج بكند و هيچ صورتي هم نمي‏تواند خود به خود از شكم ماده‏اي بيرون بيايد اگرچه صورت در ماده كامن است و در او پنهان است لكن تا از خارج كسي نيايد و صورت را از كمون ماده بيرون نياورد آن صورت فعليت پيدا نمي‏كند و بر روي آن ماده پوشانده نمي‏شود ببين سنگ خودش اگرچه قابل هست از براي حركت و سكون لكن خودش بذاته نمي‏تواند حركت بكند يا ساكن باشد چرا كه خودش بذاته اقتضاي هيچ يك را ندارد نه اقتضاي حركت دارد و نه اقتضاي سكون اگر سنگ خودش اقتضاي حركت داشت مي‏خواست هميشه متحرك باشد و اگر خودش اقتضاي سكون داشت مي‏خواست هميشه ساكن باشد و حال اينكه مي‏بيني كه گاهي حركت مي‏كند و گاهي ساكن مي‏شود پس چون گاهي حركت مي‌كند اقتضاي سكون ندارد و چون گاهي ساكن مي‌شود اقتضاي حركت ندارد پس حركت از خارج مي‏آيد و سكون هم از خارج مي‏آيد انساني يا حيواني يا بادي و امثال او مي‏آيند و سنگ را حركت مي‏دهند سنگ هم حركت مي‏كند و اگر چيزي او را حركت نداد بلكه از هر طرف او را گرفتند نگاه داشتند او هم ساكن مي‏شود پس ساكنش مي‏كنند ساكن مي‏شود حركتش مي‏دهند حركت مي‏كند اگرچه مادامي كه تو سنگ را مي‏بيني يا ساكن مي‏بيني يا متحرك نمي‏شود سنگ باشد و متحرك يا ساكن نباشد و خدا خلق نكرده سنگي را كه نه متحرك باشد و نه ساكن و اين حركت و سكون ضد همند چون ضدند با هم جمع نمي‏شوند و هيچ بار نمي‏شود كه سنگ هم ساكن باشد و هم متحرك بلكه اگر سكون هست حركت در ميان نيست و اگر حركت هست سكون در ميان نيست و تا يكي از اين دو نرود آن ديگر نمي‏آيد و اين حركت و سكون دو چيزي هستند كه عارض مي‏شوند سنگ را يكي عارض مي‏شود بعد مي‏رود يكي ديگر عارض مي‏شود و حكما در اين مقام كه آمدند خطا كردند و به خيال خود چنين گمان كردند كه آنچه را كه موجود است و وجود خارجي دارد حركت است و سكون مثل او امر موجودي نيست بلكه عدم حركت است و خود سكون علي‏حده چيزي نيست بلكه حركت كه موقوف شد همان موقوف شدن حركت اسمش سكون است و در همه جا در ضدين اين حرف را مي‏زنند مثلاً مي‏گويند آن چيزي كه موجود است حيات است به جهت اينكه مي‏آيد در بدن و آثارش ظاهر مي‏شود پس شي‏ء موجودي است و اما موت شي‏ء علي‏حده‏اي نيست بلكه همان عدم حيات است همان حيات كه رفت رفتن او اسمش موت است و هكذا امر موجود نور است به جهت اينكه مي‏آيد و عالم را روشن مي‏كند و ظلمت شي‏ء موجودي نيست نور كه رفت همان رفتن او ظلمت است و ظلمت مجعول نيست مجعول همان نور است و بس و موت مخلوق نيست مخلوق همان نور است و خدا دارد به خلاف اينها فرمايش مي‏كند الذي خلق الموت و الحيوة و جعل الظلمات و النور پس ببين خدا چه فرمايش مي‏كند مي‏فرمايد خدا موت و حيات را خلق كرد و خدا ظلمات و نور را خلق كرد و موت را هم مقدم كرده و ظلمات را هم مقدم كرده پس موت همان طوري كه حيات شي‏ء موجودي است او هم شي‏ء موجودي است ظلمت هم همين‏طور مانند نور شي‏ء موجودي است همان طوري كه نور عالم را روشن مي‏كند ظلمت هم عالم را تاريك مي‏كند و همان طوري كه نور را مي‏بيني همان‏طور ظلمت را مي‏بيني چطور شده است كه نور مخلوق است و ظلمت مخلوق نيست و هكذا همان‏طوري كه اثر حيات را در بدن مي‏بيني اثر موت را هم مي‏بيني چطور شده است كه حيات موجود هست و موت موجود نيست پس ضدين در همه جا دو امر موجود هستند نهايت نسبت به همديگر دادي عدم آن ديگرند و عدم بودن تخصيص به يك طرف ندارد همان‏طوري كه ظلمت را نسبت به نور مي‏دهي مي‏گويي عدم نور است نور را هم كه نسبت به ظلمت مي‏دهي عدم ظلمت است و هكذا موت را كه نسبت به حيات مي‏دهي مي‏گويي عدم حيات است حيات را هم كه نسبت به موت مي‏دهي عدم موت است پس اگر به واسطه اين‏كه موت عدم حيات است او را امر عدمي مي‏گويي حيات هم كه عدم موت است پس چرا او را امر عدمي نمي‏گويي و هكذا اگر به واسطه اينكه ظلمت عدم نور است او را امر عدمي مي‏گويي نور هم كه عدم ظلمت است پس چرا او را امر عدمي نمي‏گويي. باري همان‏طوري كه نور امر وجودي است ظلمت هم امر وجودي است و همان‏طوري كه حيات امر وجودي است موت هم امر وجودي است و همان طوري كه حركت امر وجودي است سكون هم امر وجودي است پس حركت و سكون دو امر وجودي هستند كه عارض سنگ مي‏شوند و يكي وارد مي‏شود و برمي‏خيزد ديگري مي‏آيد و وارد مي‏شود اين است كه سنگ را هميشه يا در حال حركت بايد ديد يا در حال سكون ولكن نه سكون از خود سنگ است و نه حركت و هر كسي اين را مي‏فهمد كه حركت ذاتي سنگ نيست و سكون هم ذاتي او نيست ذات سنگ نه اقتضاي حركت دارد و نه اقتضاي سكون و آنچه را كه ذاتي سنگ است همان رنگ و طبع و خاصيت سنگي است كه هم در حال حركت باقي است و هم در حال سكون مي‏بيني تكه‏اي از سنگ هر طوري كه هست و هر رنگي و شكلي و طبعي و خاصيتي كه دارد خواه حركت بكند و خواه ساكن باشد هيچ فرق نمي‏كند و هر طوري كه هست در حال حركت هم همان‏طور هست در حال سكون هم همان‏طور هست اين است كه در حال حركت سنگ را مي‏بيني در حال سكون هم سنگ را مي‏بيني بدون كم و زياد همان طوري كه نقره را در انگشتر و بازوبند مي‏بيني انگشتر تمامش نقره است بازوبند هم تمامش نقره است و هر طبع و خاصيت و رنگ و شكلي كه نقره دارد در انگشتر هست و در بازوبند هم هست در اين جهت هيچ فرقي با هم ندارند اين است كه نقره را بخواهي محك بزني در توي انگشتر مي‏تواني محك بزني در توي بازوبند هم مي‏تواني محكش بزني و انگشتر را كه محك مي‏زني نقره‏اش را محك زده‌اي نه انگشتر را و نه بازوبند را محك انگشتر و بازوبند امر ديگري است دخلي به اين محكهاي ظاهري كه نقره خوب را از نقره پست امتياز مي‏دهد ندارد پس نقره همان نقره است هم انگشتر شده است و هم بازوبند و همين‏طور سنگ يك سنگ است هم ساكن مي‏شود و هم متحرك آن چيزي كه حركت مي‏كند به جز سنگ چيزي نيست آن چيزي كه ساكن مي‏شود باز به جز سنگ چيزي نيست و سنگ هم در حال سكون هست و هم در حال حركت و خود سكون و حركت هيچ دخلي به سنگ ندارند يعني ذاتي او نيستند و امري هستند كه مي‏آيند و مي‏روند و سنگ بر سر جاي خودش باقي است نه از آمدنشان چيزي بر سنگ مي‏افزايد و نه از رفتنشان چيزي از سنگ مي‏كاهد و همين‏طور است بعينه حرارت و برودت كه هر دو وارد بر سنگ مي‏شوند و نمي‏شود كه سنگ باشد و نه گرم باشد و نه سرد بلكه يا گرم است و يا سرد لكن نه اين سردي به اقتضاي خود سنگ است و نه اين گرمي سنگ خودش نه گرمي را اقتضاء دارد و نه سردي را سردي از خارج وارد بر او مي‏شود و گرمي هم از خارج وارد بر او مي‏شود و اگرچه تا سنگ را ديدي يا گرم ديدي و يا سرد لكن مي‏فهمي كه گرمي ذاتيت سنگ نيست و سردي هم ذاتيت سنگ نيست سنگ از اينها بيرون است پس اگر بخواهي تعبير درست بياوري بگو كه سنگ نه ساكن است و نه متحرك و نه گرم است و نه سرد اگرچه در خارج يا ساكن است يا متحرك و يا گرم است يا سرد نمي‏شود وقتي كه نه ساكن باشد و نه متحرك و نه سرد باشد و نه گرم و اينها از لوازم سنگ نيستند و از اعراض او حساب نمي‏شوند اگرچه گمان مردم اين است كه اينها از لوازم سنگ و از اعراض اويند و همچنين تمام چيزهايي كه در اين عالم يافت مي‏شود از الوان و حرارتها و برودتها و حياتها و روحها تمامشان اعراض جسمند و چنين نيست كه ايشان خيال كرده‏اند چرا كه اعراض لوازم جوهرند و معقول نيست از جوهر مفارقت بكنند و جوهر جوهر باشد و اعراض آن چيزهايي است كه اطراف وجود جوهر باشند كه تمامش بسته به جوهر باشد و جوهر به او جوهر باشد مانند سمتهاي ثلث كه اعراض جسمند و اطراف وجود اويند و طول بي‏جسم وجود ندارد و عرض بي‏جسم  وجود ندارد و عمق بي‏جسم وجود ندارد طول هيچ بار از جسم برداشته نمي‏شود و عرض هيچ بار از جسم برداشته نمي‏شود و عمق هم هيچ بار از جسم برداشته نمي‏شود هميشه همراه جسم هستند پس اينها را كسي بگويد از اعراض جسمند راست است اينها در جاي ديگر وجود ندارند هميشه همراه جسم بوده‏اند و مي‏باشند محال است كه يك وقتي از روي جسم برداشته بشوند اما غير از اينها از ساير فعليات مانند حرارت و برودت و حيات و امثال اينها آنها هيچ يك چنين نيستند مي‏بيني كه آنها مي‏آيند روي جسم مي‏نشينند و برمي‏خيزند و نه از جسم چيزي كم مي‏شود و نه بر او چيزي مي‏افزايد باز جسم به حالت خودش باقي است پس اينها فعلياتي هستند كه هيچ دخلي به جسم ندارند مي‏بيني كه رنگ هيچ دخلي به جسم ندارد و همه‏اش غير جسم است مي‏آيد روي جسم مي‏نشيند باز جسم جسم است و برمي‏خيزد و مي‏رود باز جسم جسم است و هكذا حرارت و برودت و حيات و امثال اينها همه را خوب مي‏فهمي كه غير از جسمند و وارد بر جسم مي‏شوند و هيچ جسميت جسم بسته به اينها نيست خواه بيايند و خواه بروند جسم بر حال خود باقي است پس اينها عرض صرف نيستند بلكه در واقع جوهريت دارند كه مي‏آيند و مي‏روند و اگر عرض صرف بودند نمي‏شد كه گاهي بيايند و گاهي بروند پس جوهرند كه گاهي مي‏آيند روي جسم مي‏نشينند و گاهي برمي‏خيزند وانگهي مي‏بيني كه برازخ در ميانشان پيدا مي‏شود و اگر جوهر نبودند چگونه برازخ در ميانشان پيدا مي‏شد پس آنها هم يك نوع ماديت دارند كه به طور شدت و ضعف ظاهر مي‏شوند و گاهي ظاهر مي‏شوند و گاهي اعراض مي‏كنند پس آنها هم عالمي دارند و عالمشان غير عالم جسم است و در عوالم خود همه‏اش فعلياتند و فاعل خارجي مي‏آيد آن فعليات را از آن عالم مي‏آورد در اجسام ظاهر مي‏كند پس جسمي را حركت مي‏دهد يا ساكن مي‏كند و گرم مي‏كند يا سرد مي‏كند سبز مي‏كند يا سرخ مي‏كند و هكذا پس اين جواهر را مي‏آورد به جسم مي‏چسباند و اين جواهر چون وارد جسم شدند و به او چسبيدند چنين ترائي مي‏كند كه عرض او هستند و اگرچه ظاهراً تمامشان عارض جسم شدند و محل ظهور همه همين جسم است و اگر جسم نبود هيچ يك نمي‏توانستند ظاهر بشوند لكن هر يك جوهري هستند كه عارض جسم مي‏شوند بلي جوهريتشان مانند جوهريت جسم نيست و مردم جوهر كه مي‏گويند خيالشان اين است كه مشت را پر بكند و چشم باز كردند جسم را ديدند خيال مي‏كنند هر چيزي كه جوهر است بايد مثل جسم مشت را پر بكند و هر چيزي كه اين‏طور نيست او را جوهر نمي‏گويند راست است حركت و سكون و حرارت و برودت مانند جسم نيستند اما به محض اينكه مانند جسم نشدند نبايد عرض باشند نهايت جوهري هستند غير از جوهر جسم كه گفته است كه تمام جواهر بايد جسم باشند هر چيزي كه تأصلي در خارج دارد و شي‏ء موجود علي‏حده‏اي است او جوهر است اگرچه عارض يك جوهر ديگري هم باشد اگر عرض جسم باشند معقول نيست از او دست بردارند و نمي‏شود كه اينها از روي جسم برخيزند و جسم به حال خود باقي باشد پس يقيناً عرض جسم نيستند همان طوري كه طول و عرض و عمق عرض جسمند و مي‏بيني كه در خارج چيزي هم هستند و منشأ اثر مي‏باشند و از آن طرف خود جسم هم اقتضاي هيچ يك از آنها را ندارد پس يقين كن كه تمام اين‏جور فعليات و صور جواهري هستند و در عالم ديگر منزل دارند و از آن عالم مي‏آيند در اين عالم ظاهر مي‏شوند پس اين حرارت حرارت جوهري است و برودت برودت جوهري است و سكون سكون جوهري است و حركت حركت جوهري است و تمامشان جواهرند و به حسب خودشان يك نوع ماديت اين است كه به اختلاف ظاهر مي‏شوند حرارت در بعض جا كمتر ظاهر مي‏شود و در بعض جا بيشتر ظاهر مي‏شود و برودت در بعض جا بيشتر ظاهر مي‌شود و در بعض جا كمتر و هكذا پس صوري كه در اين عالم مي‏بيني همه‏اش بر يك نسق نيستند بعضي از ايشان از فروع جسم و از لوازم و اعراض اويند و تحقق جسم به آنها و تذوت آنها به جسم است هيچ بار جسم بدون آنها نبوده و هيچ بار آنها از جسم برداشته نمي‏شوند مانند طول و عرض و عمق كه اينها صوري هستند بر روي جسم پوشانده شدند و هيچ بار از جسم مفارقت نمي‏كنند و اگر يكي از اينها نباشد جسم جسم نيست و اينها هم تا جسم نباشد هيچ يك وجودي ندارند پس اينها عرض صرفند و بسته به جسمند و از ذاتيات او شمرده مي‏شوند و بعضي از ايشان از فروع و لوازم جسم نيستند و تحقق جسم بسته به آنها نيست و برداشته مي‏شوند از روي جسم و جسم بر حال خود باقي است و اينها عرض نيستند جوهرند و جوهريت دارند و هيچ دخلي به عالم جسم ندارند هر يك براي خود عالم علي‏حده‏اي دارند و منزلشان در عالم خودشان است و چون چنين است نه جسم مي‏تواند آن صور و فعليات را در خودش ظاهر كند نه خود آنها مي‏توانند در جسم ظاهر بشوند پس لابد بايد كسي از خارج بيايد آن صور و فعليات را از عالم ايشان نقل بدهد و در عالم جسم ظاهر كند و در هر عالمي همين‏طور است هر چيزي كه ذاتي آن عالم است او عرض آن عالم است و جاش در همان عالم است و جاي ديگر وجود ندارد و عرض صرف صرف است و هيچ جوهريت ندارد اما چيزي كه ذاتي عالمي نيست مي‏آيد و مي‏رود و نه چيزي از آن عالم مي‏كاهد و نه چيزي بر او مي‏افزايد او عرض آن عالم نيست و جاش در عالم ديگر است و خودش في نفسه جوهري است كه گاه‏گاهي مي‏آيد در آن عالم ظاهر مي‏شود بعد هم يك وقتي فرار مي‏كند و رو به عالم خود مي‏رود.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّاهرين

 

 

يادداشت پانزدهم

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

بدان‏كه خاص همه‏اش بسته به عام است اگر عامي نباشد خاص به طريق اولي نيست چرا كه خاص نيست مگر ظهور عام عام كه ظاهر شد خاص پيدا مي‏شود بعد از آنكه عامي در ميان نباشد كه ظاهر بشود ظهور او كجا خواهد بود و چطور مي‏شود ظاهر نباشد و ظهورش موجود باشد مي‏بيني كه معقول نيست آهني در عالم نباشد و منقل آهني در ميان باشد چنين امري داخل در محالات است و هر ذي شعوري اين را مي‏فهمد كه وجود منقل فرع وجود آهن است اگر آهن موجود باشد مي‏شود منقل آهني هم موجود باشد پس به طور وضوح محال است خاص باشد و عام نباشد و اگر عام نيست بلاشك خاص هم نيست پس خاص تمامش بسته به عام است ولكن از آن طرف بستگي در ميان نيست يعني عام هم بستگي به خاص ندارد همان طوري كه خاص بستگي به عام دارد و اين را حكما ملتفت نشدند و چنين خيال كردند كه از اين طرف هم بستگي در ميان است اين است كه گفته‏اند: «فلولاه و لولانا لماكان الذي كانا» اگر آهن نبود و اگر منقل و امثال او نبود هيچ نبود راست است اگر آهن نبود نه منقل بود و نه بيل و نه شمشير و نه كلنگ و نه امثال اينها لكن اينها اگر نبودند چنين نيست كه آهن نباشد مي‏بيني كه صورت منقل را خراب مي‏كني منقل فاني مي‏شود ديگر منقلي نيست صورت شمشير را خراب مي‏كني شمشير فاني مي‏شود ديگر شمشيري نيست صورت بيل را خراب مي‏كني بيل خراب مي‏شود ديگر بيلي نيست و هكذا تمام اين مقيدات را خراب مي‏كني آهن بر سر جاي خودش باقي است و آهن فاني نمي‏شود به فناء اين مقيدات و فناش به اين نحو است كه تكليسش كني و وقتي هم تكليس كردي خود آهن را فاني كردي البته آهن را وقتي فاني كردي فاني مي‏شود پس يك دفعه هست كه منقل را خراب مي‏كني و صورتش را به هم مي‏زني در اين صورت منقل فاني شده است و اثري و ذكري از منقل نيست و يك دفعه هست منقل را مكلس مي‏كني و خاكستر مي‏شود در اين صورت منقل فاني شده است سهل است كه حديد فاني شده است پس خود حديد را فاني كردي كه فاني شده است پس منقل را فاني بكني حديد فاني نمي‏شود و آنكه مي‏بيني منقل را مكلس مي‏كني آهن فاني مي‏شود تو منقل را فاني نكردي آهن را فاني كردي فناء منقل به اين‏طور است كه صورتش را خراب مي‏كني پس منقل فاني مي‏شود لكن آهن بر سر جاي خودش باقي است و هر يك از مقيدات را كه ملاحظه مي‏كني به محض خراب شدن صورتشان فاني مي‏شوند و تا صورتشان را خراب كردي خودشان فاني شده‏اند و اثري از اينها باقي نمي‏ماند لكن اصل خود آهن فاني نمي‏شود بلي در وقتي كه يكي از اينها را مكلس كردي حديد فاني مي‏شود و آن مطلب ديگري است دخلي به اين مطلب ندارد و آهن را كه مكلس كردي نه اين است كه چون مقيدي را فاني كردي آهن فاني شد بلكه چون خود آهن را فاني كردي آهن هم فاني شد و الاّ مي‏بيني كه هر يك هر يك مقيدات را فاني مي‏كني و حديد فاني نمي‏شود و بر سر جاي خودش هست پس خوب مي‏فهمي كه حديد بسته به مقيدات نيست اگرچه مقيدات تمامشان بسته به او هستند به جهت اينكه مي‏بيني كه در هر مقيدي به جز حديد چيز ديگري ظاهر نيست و همه‏اش حديد است و جز حديد چيزي نيست و اگر حديد را از مقيدي بيرون كني ديگر او او نيست و نيست صرف است اما هر يك از مقيدات را كه خراب كردي و معدوم ساختي حديد بر سر جاي خودش هست و حديد خراب نشده و فاني نشده از اين جهت است كه حديد مؤثر اين مقيدات شده و اين مقيدات همه آثار او هستند و اين حديد دو جور ظاهر شده در مقيدات خود يكي به عموم خود ظاهر شده كه نظر مي‏كني به منقل و انبر و سيخ و بيل و شمشير و همه جا يك آهن مي‏بيني و آهن صورت ذاتيش هرچه هست در هر يك از اينها مشاهده مي‏كني منقل را نگاه مي‏كني آهن را مي‏بيني و انبر را نگاه مي‏كني آهن مي‏بيني و شمشير را نگاه مي‏كني آهن را مي‏بيني و هكذا در هر كجا كه نظر مي‏اندازي شكلش را شكل آهن مي‏بيني و رنگش را رنگ آهن مي‏بيني و طبعش را طبع آهن مي‏بيني خاصيتش را خاصيت آهن مي‏بيني و به طور وضوح آهن را در تمام اين مقيدات مي‏بيني و ديگر اينكه به خصوص ظاهر شده كه در منقل به قدر منقل ظاهر شده و در انبر به قدر انبر ظاهر شده و در شمشير به قدر شمشير ظاهر شده و در هر يك كه ملاحظه مي‏كني تمامش آهن است و به جز آهن چيز ديگر نيست لكن هر يك به قدر خودش آهن دارد و به قدر خردلي از اندازه خود بيشتر ندارد ببين منقل يك مني به قدر يك من آهن دارد و به قدر يك نخودي بيشتر آهن ندارد و الاّ منقل يك مني نخواهد بود بلكه منقل يك من و يك نخود بالا است و غير از منقل يك مني است پس هر يك از مقيدات آهن به قدر خودش آهن دارد و نه زيادتر و نه كمتر پس تجلي له به آهن براي منقل تجلي كرد به خود منقل چرا كه ظاهر شد در منقل به قدر خود منقل نه بيش و نه كم و اين را هم ملتفت باش كه آهن در منقل به خود منقل ظاهر شده چيزي از خارج به خود نگرفته و ظاهر نشده و غباري روش نيامده كه منقل پيدا شده باشد به جهت اينكه مي‏بيني منقل تمامش آهن است و به جز آهن چيز ديگري ندارد ظاهرش آهن باطنش آهن اين طرفش آهن آن طرفش آهن بالاش آهن پايينش آهن تمامش آهن هرچه نگاه مي‏كني جز آهن چيزي نمي‏بيني پس منقل پيدا شده با اينكه چيزي به خود آهن نچسبيده كه اين منقل پيدا شده باشد پس عوارضي كه منطقيين مي‏گويند عارض عام مي‏شوند افراد و جزئيات پيدا مي‏شود معني ندارد چرا كه مي‏بيني از خارج چيزي به آهن نچسبيده مع‏ذلك منقل پيدا شده و هيچ منقل از خارج عالم آهن چيزي ندارد آنچه دارد از عالم آهن دارد و آنچه هست همه‏اش آهن است و فرقي كه با آهن عام دارد اين است كه آن آهن عام صورت آهني خودش را دارد و صورت منقل را ندارد اما منقل به غير از صورت آهني صورت منقلي را هم دارد كه دخلي به صورت انبر و سيخ و ميخ و بيل ندارد دليلش همين كه آهن در شرق و غرب عالم هست در منقل هست در سيخ هست در ميخ هست در انبر هست در بيل هست و هكذا اما منقل همان در خودش هست و در حدود خودش منزل دارد نه در سيخ هست و نه در ميخ و نه در بيل و نه در انبر آنجايي كه آنها هستند منقل در آنجا نيست اما آهن در همه آنجاها هست و جايي نيست كه فاقد او باشد وانگهي اگر آهن مصور به صورت منقل شده بود و صورت منقلي بر روي آهن پوشيده شده بود هرجا كه آهن مي‏رفت صورت منقلي به همراهش مي‏رفت همان‏طوري كه صورت آهني بر روي آهن پوشيده است و هرجا كه آهن مي‏رود آن صورت همراهش هست و حال اينكه مي‏بيني آهن در انبر هست و صورت منقل آنجا نيست و آهن در سيخ و ميخ و بيل هست و صورت منقل اينجاها نيست با اينكه صورت آهني در همه اينها محفوظ است و صورت منقلي در هيچ يك اينها نيست پس بلاشك با اينكه آهن به صورت منقل درآمده صورت منقل روي آهن پوشيده نشده و هكذا با اينكه به صورت سيخ و ميخ و بيل درآمده صورت هيچ يك بر روي آهن پوشيده نشده دليلش همين كه هم به صورت منقل ظاهر شده و هم به صورت سيخ و هم به صورت ميخ و هم به صورت بيل پس فرق بين آهن و اين منقل و سيخ و ميخ و بيل اين است كه هر يك از اينها خودش خودش است و در جاي ديگر ظاهر نيست اما آهن در همه جا ظاهر است و در همه جا حكم خاص و عام اين است عام در هر يك يك از خاصها ظاهر است اما خاصها هيچ يك در آن ديگر ظاهر نيستند هر خاصي در حدود خودش ظاهر است در حدود خاص ديگر راهي ندارد و از اين جهت خاص خاص شده و عام عام و راهش هم اين است كه هر يك از خاصها محدودند به حدود خاصي غير از حدود آن ديگر و عام محدود به حدود هيچ يك از خاصها نيست و چون محدود به حدود آنها نيست حدود هيچ يك از آنها مانع نمي‏شود از ظهور او در آنها پس به خودي خود در تمام آنها ظاهر مي‏شود اين است كه تمام خاصها ظهورات عام است و اين ظهورات هم نيست وقتي كه نباشد مادامي كه عام عام است ظهوراتش هم همراه او هستند و هيچ عامي فاقد ظهوراتش نيست و نيست كه عام باشد و يكي از ظهوراتش در ميان نباشد و نمي‏شود وقتي كه عام باشد و يكي از ظهوراتش در ميان نباشد بعد يك وقتي پيدا بشود و چنين نيست كه عام يك وقتي بجنبد خاصي پيدا بشود و اين از شأن عام نيست و آنكه چيزي را فاقد است بعد واجد مي‏شود ماده است نه عام و ماده هميشه شأنش اين است كه فاقد صورتي است بعد يك وقتي واجد آن صورت مي‏شود آن هم خودش نمي‏تواند واجد آن صورت بشود بلكه يك كسي بايد از خارج بيايد و آن صورتي را كه فاقد است بر روي او بپوشاند و ماده اگرچه صور در او كامن است لكن خودش نمي‏تواند آن صور را از شكم خودش بيرون بياورد چرا كه صور بي‏نهايت در ماده خوابيده است و اگر خود ماده اقتضاي آن صور را داشته باشد بايد به صور بي‏نهايت ظاهر بشود و حال اينكه محال است كه صور بي‏نهايت در اين عالم ظاهر بشود چرا كه هر چند صور كه در اين عالم ظاهر مي‏شوند همه متناهي هستند اگرچه خيلي بسيار باشند پس صور بي‏نهايت از ماده بيرون نيامده پس ماده به خودي خودش مقتضي خروج صور كامنه‏اش نيست بلكه بايد فاعل از خارج بيايد و از كمون او صورت بيرون بياورد و بر روي او بپوشاند و فاعل هم هر چند صورت از كمون ماده بيرون بياورد و بر روي ماده بپوشاند صورت تمام شدن ندارد و ماده را هيچ بار نمي‏شود كاري كرد كه ديگر نتوان از او صورتي استخراج كرد و هر چند صور از او استخراج بكني باز صور بي‏نهايت در او خوابيده است و از آن صور چيزي كم نمي‏شود پس اگر فرض كني فاعلي را كه ابدالاباد در يك ماده‏اي تصرف داشته باشد ابدالاباد صورتها از آن ماده استخراج مي‏كند و بر روي او مي‏پوشاند و تمام شدني برايش نيست اين است كه اهل جهنم را ابدالاباد عذاب مي‏كند به انواع و اقسام عذابها و هيچ انقطاعي از براي آنها نيست و هي از كمونشان صورتهاي بد بيرون مي‏آورند كه ايشان را به آن معذب سازند چرا كه فاعل هميشه فاعل است و ايشان هم هميشه ماده‏اند و قابل از براي صور بي‏نهايت پس هي مار هي عقرب هي افعي هي سگ هي صديد هي زقوم هي حميم از كمونشان بيرون مي‏آورند و ايشان را به آنها عذاب مي‏كنند و آنهايي كه مي‏گويند عذاب عذب مي‏شود و انقطاعي از براي عذاب هست خطا كرده‏اند و حرفشان معني ندارد چرا كه از ماده بد هميشه صورتهاي بد بيرون مي‏آيد و هيچ بار نمي‏شود كه از ماده بد صورت خوب بيرون بيايد و حالت خودشان را ديدند كه توي سر كسي تا چند مدتي كه زدند خسته مي‏شوند و بعد از چندي دست از سر او برمي‏دارند خيال مي‏كنند خدا هم تا چند مدتي اهل جهنم را عذاب مي‏كند و توي سرشان مي‏زند بعد خسته مي‏شود و دست از سرشان برمي‏دارد و اگر چنين باشد بايد بهشت هم يك وقتي تمام بشود و نعمتهاش انقطاع داشته باشد چرا كه مي‏بيني همان طوري كه مردم از زدن و كشتن و بستن يك وقتي خسته مي‏شوند و دست برمي‏دارند همان‏طور از چيز دادن و عطا نمودن هم يك وقتي خسته مي‏شوند پس بايد يك وقتي بيايد كه خدا از چيز دادن هم خسته بشود و ديگر به مردم نعمت ندهد پس بهشت هم بايد انقطاع داشته باشد چطور است در بهشت مي‏آيند اين حرفها را نمي‏زنند كه بهشت يك وقتي انقطاع دارد ولكن در دوزخ كه مي‏آيند مي‏گويند دوزخ انقطاع دارد و يك وقتي است كه عذاب عذب مي‏شود و چطور است كه خدا اهل بهشت را هميشه نعمت مي‏دهد و نعمتشان هيچ وقتي تمام شدني ندارد اما اهل دوزخ را هميشه عذاب نمي‏كند و عذابشان يك وقتي تمام شدن دارد پس اگر اينها حكيم بودند چنين حرفي نمي‏زدند و مي‏دانستند كه خدا هميشه فاعل است و اهل دوزخ هم هميشه ماده‏اند از براي صورتهاي بد پس صورتهاي بد از ايشان استخراج مي‏كند و الي غير النهايه صورت بد از ايشان بيرون مي‏آورد و هيچ نهايتي برايش نيست همان‏طوري كه اهل بهشت هم هميشه ماده‏اند از براي صورتهاي خوب پس صورتهاي خوب از ايشان استخراج مي‏كند و الي غير النهايه صورتهاي خوب بيرون مي‏آورد و اصلاً نهايتي برايش نيست و نگو كه بعد از آنكه اهل جهنم ماده شدند چرا هميشه صورتهاي بد از ايشان استخراج مي‏كنند چه ضرر دارد يك دفعه صورت خوبي از ايشان استخراج كنند چه ضرور كرده كه موم را هميشه به شكل سگ و گربه و موش و وزغ دربياوري يك دفعه هم او را به شكل انسان در بياور پس چه ضرور كرده هميشه از اهل جهنم صورت بد و صورت عذاب استخراج بكنند يك دفعه هم صورت خوب و صورت نعمت از ايشان استخراج بكنند چرا كه ماده اگرچه قابل است از براي صور بي‏نهايت لكن هر ماده قابل از براي هر نوع صورتي نيست و چنين نيست كه هر صورتي را بخواهي از هر ماده‏اي استخراج بكني بشود نمي‏بيني كه موم ماده هست و صورتهاي عديده از او استخراج مي‏شود لكن هيچ بار از موم شمشير نمي‏شود ساخت و اگر صورت شمشيري هم بسازي دخلي به خود شمشير ندارد و شمشير مومي را كسي شمشير نمي‏گويد مي‏بيني كه جايي را نمي‏برد و تا او را به جايي زدي برمي‏گردد و كج مي‏شود پس از موم نمي‏شود شمشير بيرون آورد آن طوري كه از آهن مي‏شود شمشير بيرون آورد پس موم چون موم است از او نمي‏شود شمشير ساخت حال اهل جهنم هم بعد از آنكه در دنيا كافر شدند و مصور به صورت كفر شدند نمي‏شود از ايشان صورت خوب استخراج كرد و كافر يك ماده‏ايست كه هر چند صور از او بيرون بيايد همه‏اش صور نقمت و عذاب است و هكذا اهل بهشت بعد از آنكه در دنيا مؤمن شدند و مصور به صورت ايمان گرديدند نمي‏شود از ايشان صورت بد استخراج كرد و مؤمن يك ماده‏ايست كه هر چند صور از او بيرون بيايد همه‏اش صور لذت و نعمت است و انبياء براي همين كار آمدند كه مردم مصور به يك صورت خوبي بشوند كه هر چند صورت از او بيرون بيايد همه‏اش صورتهاي خوب باشد نه اينكه مصور به يك صورت بدي بشوند كه هر چند صورت از او بيرون بيايد همه‏اش صورتهاي بد باشد پس هر كس در اينجا مصور به صورتي شد آن صورت هميشه همراهش هست و چون هميشه همراه هست پس هر چقدر صورتهاي ديگر كه استخراج بشود از جور آن صورت خواهند بود پس مصور به صورت خوب شدند و ماده ايشان به اين صورت خوب درآمد اين صورت خوب ديگر هميشه همراه هست آن وقت هر صورتي كه از او استخراج بشود همه‏اش صورتهاي خوب است و از آن طرف مصور به صورت بد شدند و ماده ايشان به اين صورت بد درآمد اين صورت بد هميشه همراه هست آن وقت هر صورتي كه از او استخراج بشود همه‏اش صورتهاي بد است و ماكان اللّه ليضيع ايمانكم كه خدا مي‏فرمايد اگر كسي ملتفت باشد مي‏بيند دليل حكمي است كه فرمايش فرموده‏اند و حكم است و حتم و غير از اين داخل در محالات است معلوم است تا آب و خاك است هم قابل است از براي آهن شدن و هم از براي موم شدن هم مي‏شود او را به صورت آهن درآورد و هم مي‏شود او را به صورت موم درآورد وقتي كه به صورت آهن در آمد مي‏شود از او شمشير و خنجر و كارد ساخت و اين صورتها را از او بيرون آورد و چون به صورت موم درآمد نمي‏شود از او شمشير و خنجر و كارد ساخت و اين صورتها را از او استخراج كرد و مردم پيش از دعوت انبياء حالشان حال آب و خاك است قابل هستند از براي صورت خوب كلي و از براي صورت بد كلي همان‏طوري كه آب و خاك قابل هستند از براي صورت آهن كلي و صورت موم كلي و انبياء آمدند براي اينكه به مردم بگويند كه خود را به صورت آهن در بياوريد كه بتوان از شما شمشير و خنجر و كارد ساخت نه اينكه به صورت موم در بياوريد كه نتوان اين صورتها را از شما بيرون آورد به عبارة اخري آمدند كه به مردم برسانند كه خود را مصور به صورت خوبي كنند كه آن وقت هرچه از ايشان بيرون بيايد همه‏اش صورت خوب باشد از صورت حور و قصور و غلمان و نهر شير و عسل و ميوه‏هاي رنگارنگ و ساير انواع نعمتها و اين صورت خوبي كه وقتي كه روي ماده انساني پوشيده شد همه‏اش آنجور صورتها بيرون مي‏آيد صورت ايمان است كه بعد از آنكه نفس انساني مصور به صورت ايمان شد آن وقت هرچه صورت از او بيرون مي‏آيد همه‏اش صورت حور و قصور و غلمان و شراب و شير و عسل است و همچنين آمدند كه به مردم برسانند كه خود را مصور به صورت بدي نكنند كه آن وقت هرچه از ايشان بيرون بيايد همه‏اش صورت بد باشد از صورت مار و عقرب و سگ و خوك و آتش و صديد و زقوم و ضريع و امثال اينها و اين صورت بدي كه وقتي كه روي ماده انساني پوشيده شد همه‏اش اين‏جور صورتها بيرون مي‏آيد صورت كفر است كه بعد از آنكه نفس انساني مصور به صورت كفر شد آن وقت هرچه صورت از او بيرون مي‏آيد همه‏اش صورت مار و عقرب و آتش و صديد و زقوم است پس نفس هر كس مصور به صورت ايمان شد اقتضاي اين صورت اين است كه من‏بعد هر صورتي از او استخراج شود صورت نعمت و لذت باشد و مصور به صورت كفر شد اقتضاي اين صورت اين است كه من‏بعد هر صورتي از او استخراج بشود صورت نقمت و عذاب باشد و محال است كسي كه مصور به صورت كفر بشود و از او صورتهاي بد استخراج نشود و كذلك محال است كسي كه مصور به صورت ايمان بشود و از او صورتهاي خوب استخراج نشود.

و اما اينكه مي‏بيني بعضي مدتي كافر بودند بعد ايمان آوردند يا مدتي مؤمن بودند بعد كافر شدند بدان كه در اول اينها كافر يا مؤمن نبوده‏اند و نفس ايشان مصور به صورت كفر و ايمان نشده بود و ايمان و كفرشان ايمان و كفر ظاهري بود.

اما آنكه كافر بود متولد شد پدرش را كافر مادرش را كافر ديد و در ميانشان بزرگ شد و انس گرفت پس او هم به طور اينها راه رفت خصوص كه ديد اگر به طريقه آنها راه برود در پيش قبيله و عشيره معزز و محترم خواهد بود وانگهي كه مداخلي هم داشته باشد لابد به واسطه اين اغراض مدتي با كفار به سر مي‏برد بعد يك وقتي اوضاعي فراهم مي‏آيد متذكر مي‏شود دست از طريقه كفار برمي‏دارد و مي‏آيد ايمان مي‏آورد مثل حر كه مدتي با منافقين و كفار اسلام به سر مي‏برد و سركرده لشكر آنها بود و معزز و محترم بود و همين‏طور به واسطه اين اغراض داشت راه مي‏رفت بعد روز عاشورا كه اتفاق افتاد و آن اوضاع فراهم آمد قدري متذكر شد و به خود آمد پس دست از آن اشرار برداشت آمد به لشكر حضرت سيدالشهداء ملحق شد حال اين حر در اول هم كافر نبود به عادت و طمع و از روي غفلت داشت راه مي‏رفت وقتي كه آن اوضاع فراهم شد متذكر شد و يك‏باره دست از كفر ظاهري برداشت و مؤمن شد واللّه اگر آن اوضاع پيش از آنها هم فراهم مي‏شد حر مؤمن مي‏شد و نفس حر يك نفسي بود كه اگر متذكر مي‏شد ايمان مي‏آورد و اسباب تذكرش پيش از اينها فراهم نشده بود او هم در دسته كفار راه مي‏رفت بعد در آن روز كه فراهم شد او هم از دسته كفار بيرون آمد و به دسته مؤمنين ملحق شد و همچنين آنكه مدتي مؤمن بود بعد كافر شد متولد شد پدر و مادر خود را مؤمن ديد و در ميانشان بزرگ يا از روي انس و عادت آن هم به طريقه اينها راه رفت و يا آنكه ديد اگر به طريقه اينها راه برود عزت دارد احترام دارد علاوه بر اين مداخل هم مي‏كند پس به اينها ملحق شد و يا از خوف مردم به طريقه اينها راه رفت و يا آنكه ديد كسي ايمان بياورد جان و مالش در امان مي‏باشد وانگهي جاه دارد عزت دارد و مداخل مي‏كند آمد ايمان آورد بعد يك وقتي يك اسبابي فراهم مي‏آيد يا انس از سرش مي‏رود يا خلاف توقعش مي‏شود يا ايمن مي‏شود بر خودش و هكذا مرتد مي‏شود و به كفر برمي‏گردد و اين‏جور اشخاص در اول هم مؤمن نبودند و ايمان نداشتند و اگر آن اوضاعي كه يك وقتي فراهم آمد كافر شد و اظهار كفر نمود پيشها فراهم مي‏شد كافر مي‏شد و اظهار كفر خود مي‏نمود پس آنهايي كه بعد كافر مي‏شوند پيش مؤمن نبودند و نفسشان مصور به صورت ايمان نبود و همچنين آنهايي كه بعد مؤمن مي‏شوند پيش كافر نبودند و نفسشان مصور به صورت كفر نبود و محال است كه كسي نفسش در دنيا مصور به صورت ايمان يا كفر بشود اگرچه در يك آن باشد بعد زائل بشود و آن ايمان و كفري كه مي‏بيني زائل مي‏شوند آنها بر نفس پوشيده نشده بودند اين است كه منشأ اثري هم نيستند و ايمان همين كه بر نفس پوشيده شد زوالي از برايش نيست و كفر هم اگر بر نفس پوشيده شد زوالي از برايش نيست و نفس انساني همين كه مصور به صورت ايمان شد چون صورت ايمان زائل شدني نيست و هميشه بر روي نفس پوشيده هست و اقتضاي صورت ايمان كه بر نفس پوشيده شد اين است كه دايم از نفس صورتهاي خوب و پاكيزه بيرون بيايد و مي‏داني كه نفس ماده است و صور بي‏نهايت در او خوابيده است پس هر چند صورت خوب از او بيرون بياورند باز صور خوب الي غير النهايه در او خوابيده است و فاعل هم كه هميشه فاعل است و هيچ وقت از كار كردن باز نمي‏ماند و خستگي براي او نيست پس ابدالاباد از اين نفسي كه مصور به صورت ايمان صورتهاي خوب استخراج مي‏كند اين است كه اهل بهشت ابدالاباد متنعمند و هكذا نفس همين كه مصور به صورت كفر شد چون صورت كفر زائل شدني نيست و اقتضاي صورت كفر هم بر روي نفس پوشيده شد اين است كه هميشه از نفس صورتهاي بد بيرون بيايد پس فاعل هم هميشه از نفس صورتهاي بد استخراج مي‏كند اين است كه اهل جهنم ابدالاباد در عذابند و خلاصي از براي ايشان نيست بلكه ساعت به ساعت عذابشان شديدتر مي‏شود و عجب در اين است كه در اين دنيا مار با مار انس دارند و عقرب با عقرب انس دارند و سگ با سگ انس دارند و به يكديگر صدمه نمي‏زنند اما در آنجا ماري كه پس از ماري پيدا مي‏شود مار اول را مي‏خورد و صاحبش را بيشتر از مار پيشي اذيت مي‏كند عقربي كه پس از عقربي پيدا مي‏شود عقرب اول را مي‏خورد و صاحبش را بيش از عقرب پيشي اذيت مي‏كند و هكذا مارش عقربش را مي‏خورد و عقربش مارش را مي‏خورد و سگش خوكش را مي‏خورد و خوكش سگش را مي‏خورد و اينها روباهش را مي‏خورند و روباهش اينهاش را مي‏خورد و هر چيزي هم كه بعد پيدا مي‏شود بيشتر به شخص صدمه مي‏زند و اذيت مي‏كند و صدمه و اذيتش هيچ دخلي به صدمه و اذيت سابقي ندارد پس اهل جهنم هميشه معذبند سهل است كه آناً فآناً عذاب بالاتر و بيشتر بر ايشان وارد مي‏شود چنان‏كه اهل بهشت هم هميشه متنعمند لكن ساعت به ساعت نعمت بهتر و بالاتر به ايشان مي‏رسد كه اگر در ساعت بعد نعمت ساعت پيش را به ايشان بدهند بر ايشان عذاب خواهد بود.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّاهرين

 

 

يادداشت شانزدهم

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

بدان‏كه ظهورات امر عام نبايد بروند او را پيدا كنند و معقول نيست سير و سلوك به سوي او داشته باشند و رو به او بروند او كه پيش همه اينها آمده و اينها به غير از او چيزي نيستند و هر يك از ظهورات داراي امر عام هستند بلكه به جز امر عام چيزي نيستند پس كجا بروند و چه را طلب كنند منقل تمامش آهن است و به جز آهن چيزي نيست پس نمي‏شود كه منقل طالب آهن باشد و پيش آهن برود خودش همه‌اش آهن است ديگران آگر آهن مي‏خواهند بايد بيايند پيش منقل و جمال آهن را مشاهده كنند خود منقل كه همه‏اش سرتاپا آهن است كجا برود و آهن را ببيند و پيدا كند اگر آهن مي‏خواهد خودش كه آهن است پس منقل آهني معقول نيست طالب آهن باشد و رو به آهن برود خودش سرتاپا آهن است و به غير از آهن هيچ نيست و اگر آهنش را برداري منقل هيچ صرف است اين است كه اگر آهني توي دنيا نباشد منقل آهني هم توي دنيا نيست و ذكري و اثري هم از او در دنيا نيست چنان‏كه اگر معدن منطرقي هم توي دنيا نباشد آهني توي دنيا نيست چرا كه آهن همه‏اش معدن منطرق است و جز معدن منطرق چيزي نيست پس اگر معدن منطرقي نباشد قطعاً آهن هم توي دنيا نيست و در معدن منطرق هم كه فكر كردي مي‏بيني آن هم معدن است مانند ساير معادن غيرمنطرقه نهايت چكش‏خور است پس اگر معدن مطلق توي دنيا نباشد به طريق اولي معدن منطرق هم توي دنيا نيست و هكذا معدن هم تمامش از عناصر است و به غير از عناصر چيز ديگر نيست پس اگر عناصر توي دنيا نباشد به طريق اولي معدن هم توي دنيا نيست و هكذا عناصر همه‏اش جسم است و غير از جسم چيز ديگر نيست پس اگر جسم نبود عناصر به طريق اولي نبودند پس جسم عناصر شد و عناصر معدن شد و معدن معدن منطرق شد و معدن منطرق آهن شد تا آنكه منقل پيدا شد پس اگر آهن نبود منقل نبود اين‏كه خيلي واضح است و اگر معدن منطرق هم نبود باز منقل نبود چرا كه بعد از آنكه معدن منطرق در ميان نيست آهني هم نيست مي‏داني كه آهن نباشد نمي‏شود منقل آهني باشد و هكذا اگر مطلق معدن نبود باز منقل نبود چرا كه معدن مطلق در ميان نيست معدن منطرق هم در ميان نيست معدن منطرق هم كه در ميان نيست آهن هم در ميان نيست آهن كه نيست معلوم است منقل آهني در ميان نيست و همچنين اگر عناصر نبود باز منقل نبود چرا كه عناصر كه نبود معدن مطلق هم نبود معدن مطلق كه نبود معدن منطرق هم نبود معدن منطرق هم كه نبود آهن هم نبود پس منقل هم نبود و كذلك اگر جسم نبود باز منقل نبود چرا كه اگر جسم نبود عناصر هم نبود عناصر كه نبود معدن مطلق هم نبود معدن مطلق كه نبود معدن منطرق هم نبود معدن منطرق كه نبود آهن هم نبود آهن كه نبود واضح است كه منقل هم نبود پس جسم بايد باشد و عناصر هم بايد باشد و معدن هم بايد باشد و معدن منطرق هم بايد باشد و آهن هم بايد باشد تا منقل پيدا بشود و اگر جسم يا عناصر يا معدن مطلق يا معدن منطرق يا آهن نباشد منقل پيدا نمي‏شود و مختصر مي‏خواهي بكني بگو اگر آهن نيست منقل پيدا نمي‏شود و اگر آهن هست منقل پيدا مي‏شود چرا كه آهن هم معدن منطرق است و هم معدن است و هم عنصر است و هم جسم همه اينها را دارد پس منقل و داس و تبر و شمشير و خنجر و سيخ و ميخ و بيل را كه روي هم گذاشتي يك آهن مطلقي روي همه اينها نشسته و در همه اينها ظاهر و آشكار است به طوري كه هر يك از ايشان به جز آهن چيز ديگر نيست سرتاپا همه‏اش آهن است و آهن و مس و روح و برنج و طلا و نقره و سرب و قلع را كه روي هم گذاشتي يك معدن منطرقي روي همه اينها نشسته و در همه اينها ظاهر است به طوري كه در هر يك از ايشان ملاحظه كني جز معدن منطرق چيزي نمي‌بيني و همه‌شان معدن منطرق‌اند و در معدن منطرق‌بودن فرقي با هم ندارند فرقشان از جهت ديگر است كه يكي مس است و يكي برنج و يكي طلا است و يكي نقره اما هم مس معدن منطرق است و هم برنج و هم طلا و هم نقره همان طوري كه منقل و بيل و سيخ و ميخ در آهن بودن فرقي با هم ندارند همه به يك طور آهنند فرقشان از جهت ديگر است كه يكي منقل است و يكي بيل و يكي سيخ است و يكي ميخ و اينها هم كه دخلي به آهن ندارد و همچنين معادن منطرقه و معادن غيرمنطرقه را كه روي هم گذاشتي يك معدن مطلقي روي همه اينها نشسته و در همه اينها ظاهر است به طوري كه در هر كدام ملاحظه كني جز معدن چيزي نمي‏بيني همه‏شان معدنند در جهت معدنيت با هم فرق ندارند فرقشان از اين است كه يكي چكش‏خور است و يكي چكش‏خور نيست و اين هم كه دخلي به عالم معدن ندارد خارج از حقيقت معدن است و همچنين معادن و غير معادن را كه روي هم گذاشتي يك عنصري روي همه اينها نشسته كه همه‏شان عنصرند و به جز عنصر چيزي نيستند و در عنصريت با هم فرق ندارند و عناصر و غير عناصر را كه روي هم گذاشتي يك جسمي روي همه اينها نشسته و در تمام اينها ظاهر و آشكار است به طوري كه در تمام اينها هر چند نظر مي‏كني به جز جسم چيز ديگر نمي‏بيني و در جسميت همه با هم شريكند و مساوي هستند و در اين جهت با هم فرق ندارند فرقشان از جهات ديگر است كه دخلي به عالم جسميت ندارد و الاّ همان طوري كه افلاك جسمند عناصر هم جسمند مولدات هم جسمند همه به يك نسق ظهور جسمند فرقي كه دارند يكي فلك است و يكي عنصر و يكي مولدات پس تمام مطلقات اين عالم منتهي مي‏شوند به جسم كه مطلق تمام مطلقات اين عالم است و تمام اجزاي اين عالم را فراگرفته و جايي را از خود خالي نگذاشته آسمان مي‏روي جسم است زمين مي‏آيي جسم است مشرق مي‏روي جسم است مغرب هم مي‏روي جسم است هر كجا كه مي‏روي جسم را مي‏بيني و در خود جسم كه ملاحظه كردي مي‏بيني كه يك جوهري است صاحب سمتهاي ثلث طول و عرض و عمق و ماده‏اش همان جوهر است و صورتش همان سمتهاي ثلث است كه روي اين جوهر را گرفته پس جسم يك ماده‏اي دارد و يك صورتي صورتش همان سمتهاي ثلث است و ماده‏اش همان چيزي است كه صاحب اين سمتها است و اين سمتها روي او را گرفته و بر روي او احاطه كرده و اين صورت هيچ دخلي به صورت منقل ندارد كه روي قطعه‏اي از آهن پوشيده شده است چرا كه مي‏شود آن صورت را خراب كني و از آن قطعه آهن بگيري باز آن قطعه آهن بر سر جاي خودش هست و براي خودش موجود است ولكن صورت جسمي را اگر از جسم بگيري ديگر جسم جسم نيست و جسم باشد و سمتهاي ثلث نداشته باشد از محالات است و هيچ كس نمي‏تواند سمتهاي ثلث را از جسم بگيرد و جسم را خدا در عالم بقاء آفريده پس هميشه بوده و هميشه خواهد بود فنايي از برايش نيست پس هيچ بار بي‏سمتهاي ثلث نبوده و نخواهد بود و نمي‏شود سمتهاي ثلث را از جسم جدا كرد حتي عقل نمي‏تواند جسم را بي‏سمتهاي ثلث تصوير بكند و اگر ملتفت باشي مي‏بيني كه بخواهي جسم بي‏سمتهاي ثلث را تصوير بكني و اما اينكه مي‏بيني عقل ماده جسمي را علي‏حده تصوير مي‏كند و سمتهاي ثلث را علي‏حده تصوير مي‏كند دخلي به اين مطلب ندارد ماده جسمي را علي‏حده تصوير مي‏كند و صورت جسمي را علي‏حده تصوير مي‏كند و كلام ما در خود جسم است كه مركب است از ماده و صورت خود جسم را عقل نمي‏تواند بدون سمت تصوير بكند اگرچه ماده‏اش را جدا تصوير مي‏كند و صورتش را جدا تصوير مي‏كند لكن نمي‏تواند تصوير بكند جسمي را كه سمت نداشته باشد پس طوري صورت جسمي لازم جسم است كه در خارج منفك نمي‏شود سهل است كه در ذهن هم نمي‏شود تصويرش كرد پس ماده جسمي هميشه صورت جسمي روش نشسته نه هيچ بار ماده جسمي بي‏صورت بوده و نه هيچ بار صورت بي‏ماده جسمي بوده پس هم ماده جسم قائم است به صورت و هم صورت جسم قائم است به ماده لكن قيام ماده به صورت قيام ظهور است و قيام صورت به ماده قيام تحقق است اگر ماده نباشد از براي ماده@صورت ظ@ تحقيقي و تذوتي نيست و عدم صرف است ببين كه سمتهاي ثلث مي‏شود بدون جسم تحقق داشته باشد و آيا تصوير اين مطلب را مي‏توان كرد كه جسم نباشد و سمت باشد سمت كه خودش چيزي نيست سمت مال جسم است بعد از آنكه جسمي نباشد سمتش از كجا آمد ولكن قيام ماده جسم به صورت قيام تحققي نيست خودش جوهر علي‏حده‏اي است و تحققش بسته به سمتهاي ثلث نيست سمت كه خودش عرض صرف است چگونه تذوت جسم به او مي‏باشد تا ذي‏سمتي نباشد سمتي نيست پس ذي‏سمت در تحقق و تذوت هيچ بستگي به سمت ندارد بلي در ظهور بستگي به او دارد يعني ذي‌سمت كه ظاهر مي‏شود بدون سمت ظاهر نمي‏شود و نمي‏شود كه ذي‏سمت باشد و سمت نداشته باشد و تا ذي‏سمت هست سمت هم همراه او هست پس ماده جسم اگرچه قيام دارد به صورت جسمي كه سمتهاي ثلث باشد لكن قيامش قيام ظهوري است كه در ظهور بسته به صورت است و بي‏صورت ظاهر نيست چنان‏كه صورت بي‏ماده جسم متحقق نيست پس وقتي كه در امر ماده جسمي و صورت جسمي فكر كردي مي‏بيني كه هر يك دو جهت دارند يكي جهت خوديت و يكي جهت ارتباط و اتصال به ديگري ماده يك جهت انيت و خوديتي دارد و يك جهت اتصالي به صورت دارد كه ظاهر شده است به صورت و ظهورش بسته به او است و صورت هم يك جهت انيت و خوديتي دارد كه خودش خودش است و يك جهت اتصالي به ماده دارد كه به او برپا است و تحققش بسته به او است و جهت خوديت ماده كه ملاحظه مي‏كني اقوي است از جهت خوديت صورت چرا كه خوديت صورت عدم است و صورت را كه في نفسه ملاحظه مي‏كني عدم صرف و هيچ صرف است تذوتش از اتصال او است به ماده پس اگر چيزي باشد به ملاحظه اتصال او است به ماده و الاّ خودش را في نفسه ملاحظه كني هيچ محض است مي‏بيني كه سمت به ملاحظه ذي‏سمت موجود است و الاّ خودش را في نفسه قطع‏نظر از ذي‏سمت ملاحظه بكني هيچ نيست اما خود ماده جسمي چنين نيست في نفسه براي خود جوهري است موجود و متذوت و جهت خوديتش را كه ملاحظه مي‏كني تذوت و تحقق دارد بدون اينكه جهت اتصالش را به صورت ملاحظه بكني اما صورت جهت خوديتش را كه ملاحظه مي‏كني فناء صرف است مگر اينكه جهت اتصالش را به ماده ملاحظه بكني پس صورت بر عكس ماده است اين است كه مي‏فرمايند صورت بر عكس ماده حركت مي‏كند ماده خودش تذوت دارد و براي خودش موجود است و مي‏آيد اتصال به صورت پيدا مي‏كند ولكن صورت تذوت ندارد و براي خودش موجود نيست مي‏رود اتصال به ماده پيدا مي‏كند تذوت پيدا مي‏كند و موجود مي‏شود پس مي‏خواهي بگو كه ماده بر توالي حركت مي‏كند و صورت بر خلاف توالي حركت مي‏كند به جهت اينكه ماده تذوت دارد مي‏آيد متصل به صورت مي‏شود و صورت تذوت ندارد مي‏رود بالا و به ماده متصل مي‏شود تذوت پيدا مي‏كند پس وقتي كه درست ملاحظه كردي هر يك از ماده و صورت يك ماده و صورت علي‏حده‏اي دارند ماده يك ماده‏اي دارد كه جهت خوديت خودش باشد كه آن حقيقت جسميت باشد و يك صورتي دارد كه جهت اتصالش به صورت باشد كه آن سمتهاي ثلث بوده باشد صورت هم يك ماده‏اي دارد كه جهت خوديت خودش باشد و يك صورتي دارد كه جهت اتصال او به ماده باشد و ماده صورت عدم است و وجودش به جز عدم چيزي نيست اگر چيزي باشد ماهيتش هست كه اتصالش به ماده باشد و اين صورت اگر چيزي هست به واسطه اتصال به ماده است ولكن ماده چنين نيست بدون اتصال به صورت متذوت و متحقق است پس ماده يك ماده‏اي دارد و يك صورتي و صورت هم يك ماده‏اي دارد و يك صورتي پس حاصل مي‏شود چهار چيز دو ماده‏اي و دو صورتي اين است كه مي‏فرمايد و من كل شي‏ء خلقنا زوجين از هر چيزي ما دو زوج خلق كرديم و دو زوج چهار تا مي‏شود معلوم است كه هر چيزي يك ماده و صورتي دارد و ماده هم يك جهت خوديتي دارد كه خودش خودش است و يك جهت اتصالي به صورت دارد كه ظهورش به او است و صورت هم يك جهت خوديتي دارد كه خودش خودش است و يك جهت اتصالي به ماده دارد كه تحققش به او است پس هر يك يك ماده و صورت علي‏حده‏اي دارند پس چهار چيز پيدا مي‏شود پس صحيح است كه هر چيزي مخلوق از دو زوج است يك زوج ماده است و يك زوج صورت و مرد را هم زوج مي‏گويند به واسطه همين است كه به غير از اينكه خودش خودش است شبح زن هم در او افتاده است و ارتباط به زن هم دارد و زن را هم زوجه مي‏گويند براي اين است كه به غير از اينكه خودش خودش است شبح مرد در او افتاده است و ارتباط به مرد هم دارد ماده و صورت هم همين‏طورند ماده غير از اينكه خودش خودش است ارتباط به صورت دارد و شبح صورت در او افتاده و صورت هم غير از اينكه خودش خودش است ارتباط به ماده دارد و شبح ماده در او افتاده پس هم ماده زوج است و هم صورت دو زوج كه با هم جمع كردي چهار چيز پيدا مي‏شود پس و من كل شي‏ء خلقنا زوجين و ظاهراً كه نگاه مي‏كني يك چيز بيش نيست قدري كه دقت كردي مي‏بيني دو چيز است يك ماده و يك صورت اينها را هم كه به تحليل عقل بردي چهار چيز مي‏بيني و در حقيقت همان دو چيز است يكي ماده و يكي صورت و چون در امر اين ماده و صورت فكر كني مي‏بيني كه هر دو وجود دارند هم ماده هست و هم صورت هست در اصل هستي فرقي با هم ندارند همان طوري كه ماده هست همان‏طور صورت هم هست و تفاوتي در ميان ايشان نيست گو اينكه وجود صورت بسته به وجود ماده باشد و وجود ماده چنين نباشد و با اينكه امر چنين است مع‏ذلك در خود هستي ماده و صورت با هم فرق ندارند و ماده از صورت هست‏تر نيست همان طوري كه ماده جسمي هست سمتهاي ثلث هم هست در خود هستي هيچ فرق ندارند و هر دو هستند و در عالم وجود مقيد هر چيزي يك ماده و صورتي دارد كه تحقق صورتش به ماده است و ظهور ماده‏اش به صورت است و هر ماده‏اي هم براي خود ماده و صورتي دارد و هر صورتي هم براي خود ماده و صورتي دارد و اينها را كه نوعاً ملاحظه كردي يك ماده و صورت بيش نيست نهايت دو جور ماده و دو جور صورت است و آن وقت در خود اين ماده و صورت كه نظر كردي هر دو را مي‏يابي كه هستند و هيچ يك نيست نيستند هم ماده هست و هم صورت هست در هستي ماده مثل صورت و صورت مثل ماده است پس ماده يكي از ظهورات او است و صورت هم يكي از ظهورات او است پس تمام اجزاي اين عالم را كه پيش جسم بردي جسم مطلقي است كه روي اينها نشسته و در همه اينها ظاهر و آشكار است و خود جسم هم كه يك ماده و صورتي دارد ماده‏اش هست و صورتش هم هست پس يك هست مطلق و وجود مطلقي هست كه اعم از جسم مطلق بلكه تمام مطلقات است و او در همه جا ظاهر و آشكار است و تمام چيزها ظهورات او هستند و همه اوست و غير اويي نيست ماسوي ندارد به جهت اينكه ماسوي تعبير او نيست است و نيست كه نيست است پس آنچه هست همه‏اش هست است او است وحده وحده لاشي‏ء سواه و چيزي غير از او نيست و به وحدت خود فراگرفته تمام چيزها را پس چيزي نيست كه اين امر عام اعم در او ظاهر نباشد بلكه بهتر از خود هر چيزي وجود در او ظاهر است پس هر كجا كه بروي اين امر عام هست و هيچ جايي را خالي نگذاشته داخل في الاشياء لاكدخول شي‏ء في شي‏ء خارج عن الاشياء لاكخروج شي‏ء عن شي‏ء در عين دخول خارج است و در عين خروج داخل است همان آني كه در اينجا است همان آن در تمام جاها و تمام عوالم هست و جايي را فاقد نگذارده و هيچ چيز هم در هيچ آني فاقد وجود نيست پس تمام چيزها از دره تا ذره از عرش تا فرش در همه حال داراي وجودند و سرتاپاشان به جز وجود چيزي نيست و وجود از خود ايشان در ايشان ظاهرتر است و هر مطلقي در مقيدات خود حكمش اين است نهايت ساير مطلقات به اندازه معيني مقيدات دارند و اين وجود مطلق به اندازه معيني مقيدات ندارد و چيزي يافت نمي‏شود كه از مقيدات او نباشد بلكه تمام چيزها مقيدات و ظهورات او هستند و تمام مقيدات را كه مي‏بيني هر جمله‏اي از اينها يك مطلق عامي روشان نشسته و خود آن مطلقات را كه جمع مي‏كني وجود مطلق روي همه اينها نشسته و مطلقات همين‏طور بالاي هم نشسته‏اند تا آنكه برسد به وجود مطلق و هر چند كه مطلقي بالاتر روي چيزي مي‏آيد ظهورش در او بيشتر مي‏شود چرا كه سعه و احاطه‏اش بيشتر است پس بهتر از مطلق پيش ظاهر است و مثلاً منقل ظهور آهن است و مطلق اولش همين آهن است و مي‏بيني كه آهن چطور در ظاهر و باطن او ظاهر است به طوري كه آهن را مي‏بيني و غير از آهن را نمي‏بيني بسا هست كه كسي آهن را ببيند و منقل را نبيند و مطلق بالاترش معدن منطرق است و او بهتر از آهن در منقل ظاهر است چرا كه مي‏شود كسي آهن را از فولاد يا چيز ديگر تميز ندهد و آهن را نشناسد اما مي‏داند كه منقل معدن منطرق است و مطلق بالاترش معدن است و او بهتر از معدن منطرق در منقل ظاهر است چرا كه مي‏شود كسي معدن منطرق را از معدن غير منطرق تميز ندهد و معدن منطرق را نشناسد اما همين‏قدر مي‏داند كه منقل معدن است و معدنيت را در منقل خوب مي‏بيند با اينكه انطراق و آهنيت را در او نمي‏بيند و مطلق بالاترش عنصر است و عنصر بهتر از معدن در او ظاهر است مي‏شود كسي معدن را هم از غير معدن تميز ندهد و در منقل معدن را نبيند اما همين‏قدر مي‏داند كه منقل عنصر است و عنصريت را خوب در منقل ظاهر و آشكار مي‏بيند و مطلق بالاترش جسم است و جسم ديگر بهتر از همه در منقل ظاهر است و مي‏شود كسي نداند منقل آهن است يا معدن منطرق است يا معدن است يا عنصر است اما اين را مي‏فهمند كه منقل جسم است پس جسم بهتر از آنها ظاهر است كه بسا جسم ديده مي‏شود و آنها ديده نمي‏شوند و مطلق بالاتر كه از او بالاتري نيست وجود است و وجود بهتر از جسم هم در منقل ظاهر است و مي‏شود كسي را جسم را هم نداند كه چيست و جسم را در منقل نبيند اما نمي‏شود كه وجود را در منقل نبيند آنهايي كه نمي‏دانند منقل جسم است اين‏قدر را مي‏دانند كه منقل هست و اين را همه كس مي‏فهمد و مي‏بيند حتي حيوانات و چون بالاتر از همه است و وسعتش از همه بيشتر است بهتر از همه در منقل ظاهر شده است حال بيا و فكر كن ببين كه منقل خودش سرتاپا آهن است و نبايد برود تحصيل آهن بكند خودش همه‏اش آهن است و به غير از آهن چيزي نيست پس اگر آهن است كه دارد تحصيل كردن نمي‏خواهد و همچنين نبايد برود تحصيل معدن منطرق بكند به جهت اينكه خودش همه‏اش معدن منطرق است و چيزي غير از معدن منطرق نيست پس معدن منطرق را كه واجد است ديگر چه را تحصيل كند و هكذا نبايد برود تحصيل معدن مطلق بكند چرا كه خودش همه‏اش معدن است و چيزي غير از معدن نيست و معدن بهتر از معدن منطرق در او ظاهر است پس معدن را كه دارد چه را تحصيل كند و نبايد برود تحصيل عنصر بكند به جهت اينكه عنصر بهتر از معدن در او ظاهر است پس چيزي كه دارد و ظهورش در او به طور اكمل است تحصيل كردن او معني ندارد و هكذا نبايد برود تحصيل جسم بكند چرا كه خودش همه‏اش جسم است و به قدر خود جسميت دارد و بيش از اندازه خود هم جسميت نمي‏خواهد و جسم از عنصر در او ظاهرتر است پس چه را تحصيل كند و كذلك نبايد برود و تحصيل وجود بكند چرا كه وجود در او ظاهرتر از همه است و خودش سرتاپا وجود است و به غير وجود چيزي نيست پس اگر مقصود تحصيل كردن وجود است وجود را كه فاقد نيست تا برود تحصيلش بكند بلكه بهتر از همه او را واجد است پس تحصيل كردنش معني ندارد و اينجاها جاي تحصيل نيست و اين را هر عاقلي مي‏فهمد كه چيزي كه كسي واجد است تحصيل كردن او معني ندارد و نبايد برود او را تحصيل بكند و وجود عام بعد از آنكه در همه جا به يك نحو ظاهر است و چيزي اقرب به او از چيزي نيست پس هيچ چيز نبايد تحصيلش بكند يا رو به سوي او برود و سلوك به سوي او نمايد بلكه در حقيقت كه ملاحظه بكني نمي‏شود رو به سوي او رفت چرا كه او جايي ننشسته است كه وجودات رو به او بروند جاش در اين وجودات است پس چيزي كه خودش سرتاپا وجود است كجا برود پس طلب وجود كردن و رو به سوي او رفتن معني ندارد چرا كه همه وجودند حاجت به طلب كردن وجود و تحصيل نمودن او ندارند و محتاج نيستند راه بيفتند بروند پيش وجود اگر وجود است كه در خودشان هست پس وجود دعوتي به سوي خود ندارد و كسي را به سوي خود نخوانده و كسي از جانب او نيامده و جاي دعوت و ارسال هيچ در اينجا نيست به جهت اينكه چيزي به غير از وجود نيست كه وجود او را به سوي خود دعوت كند يا كسي به سوي او بفرستد آنچه هست همه‏اش وجود است و به غير از وجود چيزي نيست پس در اين مقام نه دعوتي تصوير مي‏شود و نه ارسالي و انبياء كه آمدند هيچ يك از پيش وجود عام نيامدند چرا كه انبياء مردمان بازي‏گري نبودند كه بيايند بازي بكنند و مردم را گول بزنند و چند صباحي رياستي بكنند خب اگر وجود عام است در همه چيزها هست تخصيص به چيزي و به كسي ندارد و در هستي تمام چيزها مانند همند مزيتي بر يكديگر ندارند و هيچ چيز از چيز ديگر هست‏تر نيست و اگر فكر كني مي‏يابي كه هستي شدت و ضعف برنمي‏دارد چرا كه هر چيزي كه ضعف و نقصان پيدا مي‏كند به واسطه اين است كه ضدش با او مخلوط مي‏شود و تا ضد چيزي با او مخلوط نشود ضعف و نقصان پيدا نمي‏كند و چون كه وجود ضد ندارد تا مخلوط با او بشود ضعف پيدا كند اگر بگويي ضدش نيست است نيست كه نيست است چيزي نيست كه با هست مخلوط بشود پس اگر چيزي هست كه هست نيستي داخل هستيش نيست پس تمام چيزها به يك نسق هستند و در هستي هيچ فرقي با هم ندارند پس چيزي از چيزي هست‏تر نيست كه بيايد او را دعوت كند كه من هست‏ترم از تو بيا اطاعت مرا كن پس اولاً اگر هستي است همه دارند و همه از عالم هست آمدند و كه هست كه از عالم هستي نيامده و اگر براي اين است كه بعضي هست‏ترند هستي كه تفضيل‏بردار نيست و هست‏تر معني ندارد پس همه مانند همند در هستي پس چطور مي‏تواند كسي بيايد و بگويد كه بياييد اطاعت مرا بكنيد كه من از پيش هست آمده‏ام واللّه آنهايي كه به قول خود عارف شدند و چشم وحدت‏بين در كثرت پيدا كردند و وجود عامي شناختند در حقيقت استهزاء به انبياء دارند و انبياء را مردمان گول‏زن و بازي‏گر خيال مي‏كنند و في الحقيقه اگر امر همان‏طور باشد كه آنها خيال مي‏كنند بايد انبياء بازي‏گرترين بازي‏گرها باشند و تمامشان مردمان گول‏زن فريب‏دهنده باشند و همه طالب رياست باشند چرا كه از پيش وجود عام آمدن اين‏قدر داد و بي‏داد نمي‏خواهد اين‏قدر كشت و كشتار نمي‏خواهد مگر آنهايي را كه مي‏كشند و كافرشان مي‏خوانند آنها هست نيستند و از عالم وجود نيامدند پس اين‏قدر اوضاع لازم ندارد همه كه از پيش هست آمدند ديگر چرا بايد بعضي اطاعت بعضي بكنند و اين‏كه ارسال رسل لازم ندارد بلكه اگر انبياء هم نيامده بودند مردم همين چشم وحدت‏بين در كثرت را داشتند و چون اين متعددات را مي‏ديدند يك واحدي را مي‏ديدند كه روي اينها نشسته است و اين را كيست كه نداند دهري‏ها هم اين را مي‏دانند كه يك امر واحد عامي روي تمام اين متعددات نشسته و همه را فراگرفته است و چه مصرف دارد اين وجود عام كه در عجز هست در قدرت هست در جهل هست در علم هست در موت هست در حيات هست در مرض هست در صحت هست در فقر هست در غني هست و هكذا پس چرا از عجز بدت مي‏آيد و از جهل بدت مي‏آيد و از موت و مرض و فقر بيزاري مي‏جويي آنها هم كه هستند پس تو اگر طالب هستي و هست پيش نظرت عظم دارد ديگر نبايد از هيچ بلايي و مرضي و شري دوري كني و بيزاري داشته باشي پس گرسنه هستي چرا نان مي‏خوري كه رفع گرسنگي بشود گرسنگي هم كه هست ناخوش هستي چرا دوا مي‏خوري كه رفع ناخوشي بشود ناخوشي هم كه هست جهل داري چرا پي علم مي‏روي كه رفع جهل بشود جهل هم كه هست پس هست هيچ به كار نمي‏آيد و از او كاري ساخته نمي‏شود و اين همه انبياء و اولياء كه آمدند هيچ يك ادعا نكردند كه ما از پيش وجود آمده‏ايم و وجود كاري دست شما دارد و چون كه ما از عالم وجود آمده‏ايم شماها بايد اطاعت ما را بكنيد بلكه همه آمدند و حرفشان اين بود كه ما از جايي آمديم كه شما از آنجا نيامديد و خبر از جايي داريم كه شما خبر از آنجا نداريد و آمديم شما را به جايي ببريم كه شما به خودي خود نمي‏توانيد به آنجا برويد و راه به آنجا نداريد مي‏بينيد كه شما خودتان خودتان را نساخته‏ايد و مثل شما هم شما را نساخته و الان كه ساخته شديد راه حكمت ساختنش را نمي‏توانيد بفهميد پس يك كسي شما را ساخته و آن كسي كه شما را ساخته قادر است عالم است حكيم است عجز ندارد و جهل ندارد و سفاهت ندارد پس انبياء هم از پيش هست آمده‏اند اما نه از پيش هست مطلق كه عجز و قدرت و علم و جهل و سفاهت و حكمت پيش او مساوي بلكه از پيش هستي آمدند كه همه‏اش قدرت و همه‏اش علم و همه‏اش حكمت است عالم است جاهل نيست قادر است عاجز نيست حكيم است سفيه نيست و هست مطلق خدا نيست و كاري دست مردم ندارد و ارسال رسل نكرده و رسولي به جايي نفرستاده صانع عالم و قادر علي الاطلاق و عالم علي الاطلاق و حكيم علي الاطلاق خداست و او كاري دست مردم دارد و ارسال رسل كرده و انبياء فرستاده و اوست كه از روي علم و تدبير و حكمت از روي عمد اولاً خلق را خلق كرده و همه را بر نظم حكمت آفريده و گذارده و در هر چيزي هزار هزار حكمتها قرار داده آسمان خلق كرده زمين خلق كرده آب خلق كرده خاك خلق كرده هوا خلق كرده آتش خلق كرده براي اينكه مواليد از اينها به عمل بيايد و هرگاه يكي از اينها نباشد مواليد به عمل نخواهند آمد حتي اگر يكي از ستاره‏هاي آسمان نباشد مواليد نخواهند بود و اينها همه براي اين است كه مواليد به عمل بيايند و اول جمادي پيدا بشود تا به واسطه جماد نبات پيدا بشود و خود جماد هم در عالم فوائد چندي دارد كه به كار مي‏آيد و نبات هم به كار حيوان بيايد و اگر نبات نباشد حيوانات نخواهند بود و نبات بايد باشد كه حيوانات آن را بخورند زنده باشند وانگهي در خود نبات هم هزار فايده هست پوستش شاخش برگش همه به كار مي‏آيند حتي چوبش را كه مي‏سوزاني خاكستر مي‏شود آن خاكسترش به كار مي‏آيد و خودش را حيوانات مي‏خورند پشكل مي‏شود آن پشكل چقدر به كار مي‏آيد و چقدر فايده‌ها بر او مترتب مي‏شود و حيوانات هم اگر نباشند اناسي به عمل نمي‏آيند پس همه اينها را فراهم آورده براي اينكه اناسي به عمل بيايند و ايشان نخبه تمام عالمند و مقصود بالذات از خلقت عالم ايشانند اين است كه بعد از آنكه ابتدا كرده و اسباب وجودشان را فراهم آورده و ايشان را ايجاد كرده ارسال رسل كرده و انزال كتب فرموده و منافع و مضارشان را به ايشان رسانيده و چون منافع و مضارشان غيرمتناهي بود و حد و حصري از برايشان نبود و ايشان را علم به تمام آن منافع و مضار و ارتكاب تمام آن منافع و اجتناب از تمام آن مضار ممكن نيست اين است كه آن قدري كه ميسورشان بود كه منافع را مرتكب شوند و از مضار اجتناب نمايند همان‏قدر ايشان را تكليف كرده و باقي را خودش متكفل شده باقي منافع را كه دستشان نمي‏رسد به ايشان برساند و باقي مضار را كه دستشان نمي‏رسد از آنها اجتناب كنند از ايشان دور نمايد اين است كه خودش مي‏فرمايد: له معقبات من بين يديه و من خلفه يحفظونه من امر اللّه و اين صانع ببين كه چقدر اعتنا به مردم دارد كه خلقشان كرده و علاوه بر اين ارسال رسل كرده و انزال كتب فرموده و منافع و مضارشان را به ايشان رسانيده و علاوه بر اينها منافع و مضاري كه دستشان نمي‏رسيد و در عهده اينها نبود خودش متكفل شده كه آن منافع را به ايشان برساند و آن مضار را از ايشان دور نمايد اين است كه مهلت مي‏دهد و عبث عبث بر خطاها و لغزشهاي مردم نمي‏گيرد و ايشان را مهلت مي‏دهد كه شايد يك وقتي متذكر بشوند و رو به سوي او بروند و غالب مهلتهاي خدا از اين قبيل است و بعضي از مهلتها است كه از بابت خذلان است كه انما نملي لهم ليزدادوا اثماً و لهم عذاب مهين و آن هم در وقتي است كه خدا مأيوس بشود از بنده و خيري در او نبيند ولكن اين را بدان كه يأس دو سر دارد يك سرش پيش خداست و يك سرش پيش تو است تعينش از پيش تو پيدا مي‏شود تو كه مأيوس از خدا شدي خدا هم از تو مأيوس مي‏شود و مادامي كه تو مأيوس از خدا نشده‏اي و اميد به خدا داري يقين بدان كه خدا هم از تو مأيوس نشده و اميد خيري در تو هست و اگر هم مي‏بيني با وجود بد كاري مهلتت مي‏دهد بدان كه از بابت خذلان نيست و تو را دست برنداشته كه مهلتت داده بلكه تو را مي‏خواهد و مهلتت مي‏دهد كه بازي خودت را بكني شايد يك وقتي متذكر شوي و دست از كردار خود برداري و رو به سوي او بروي و نعوذباللّه اگر اميد به خدا نداشته باشي و مأيوس از او باشي يقين بدان كه خدا هم از تو مأيوس است و اميد خيري در تو نيست و خدا هيچ تو را نمي‏خواهد و اگر هم مهلتت بدهد از باب خذلان است و اينجا است كه مي‏فرمايد: و لو علم اللّه فيهم خيراً لاسمعهم و لو اسمعهم لتولوا و هم معرضون و اين در اول درجه يأس است قدري كه بالاتر رفت پناه بر خدا آن وقت اسماع نمي‏كنند سهل است كه عمداً در توي شك و شبهه‏شان مي‏اندازند و عمداً سيخشان مي‏زنند كه هي خود را به اين طرف و آن طرف بزنند و آن سيخ به جانشان بيشتر فرو برود و ندانند چطور شده و كار كه هست و چنان توي كلوخهاشان مي‏اندازند كه سرگردان و متحير بشوند و راه به جايي نبرند كسي كه با خدا بناي لجاج و عناد را گذاشت خدا هم با او اين‏طور مي‏كند و اين بلاها بر سرش مي‏آورد و منشأ تمام اينها يأس از خدا است و اين يأس بدترين تمام چيزها است مادامي كه امر بنده به حد يأس از خدا نرسيد يك اميد خيري در او هست به حد يأس كه رسيد ديگر كارش تمام است و هيچ اميد خيري در او نيست و امرش به وخامت مي‏انجامد و جايش در درك اسفل خواهد بود و يقين بداند كه نجاتي از براي او نخواهد بود و هميشه ابدالاباد مبتلا به عذاب خداوند است و خلاصي از برايش نيست.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّاهرين

 

 

يادداشت هفدهم

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

بدان‏كه بي‏نهايت صرف در همه جا هست در عرش ننشسته كه كسي برود پيش او و در تخوم ارضين ننشسته كه كسي از آسمان بيايد پيش او و در مشرق ننشسته كه از مغرب راه بيفتند بروند پيش او و در مغرب ننشسته كه از مشرق راه بيفتند بروند پيش او چرا كه اگر چنين بود نهايت داشت و بي‏نهايت نبود و كدام نهايت است از اين بالاتر كه در جايي نشسته باشد و در جاهاي ديگر نباشد پس اگر در عرش بود متناهي بود چنان‏كه خود عرش متناهي است و اگر در مشرق بود متناهي بود چنان‏كه خود مشرق متناهي است و اگر در مغرب بود متناهي بود چنان‏كه خود مغرب متناهي است پس چون بي‏نهايت است در جاي بخصوصي ننشسته و مكان مخصوصي ندارد بلكه تمام جاها هست جايي نيست كه از او خالي باشد بلكه تمام خود جاها او است و چيزي غير از او نيست ضد ندارد مثل ندارد اوست وحده وحده چرا كه چيزي بايد باشد در خارج كه ضديت با او داشته باشد يا مثليت و فرض اين است كه چيزي غير از او نيست تا كه ضد او باشد يا مثل پس نه ضد دارد و نه مثل همه‏اش خودش است و لاشي‏ء سواه و چون چنين است پس چيزي در اين مقام گفته نمي‏شود و نمي‏توان چيزي در اينجا اثبات كرد نه مي‏شود عالمش گفت و نه مي‏شود قادرش گفت و نه مي‏شود حكيمش چرا كه علم و جهل پيش او مساوي است و قدرت و عجز پيش او مساوي است و حكمت و سفاهت پيش او مساوي است علم هست جهل هست قدرت هست عجز هست حكمت هست سفاهت هم هست همه هستند پس او كه هم در علم ظاهر است و هم در جهل و هم در قدرت ظاهر است و هم در عجز و هم در حكمت ظاهر است و هم در سفاهت نه عالم است و نه قادر و نه حكيم همان طوري كه نه جاهل و نه عاجز و نه سفيه است بلي به يك تعبيري مي‏شود گفت كه همه‏اش علم است و همه‏اش قدرت است و همه‏اش حكمت است ولكن علمش با قدرتش و قدرتش با حكمتش و حكمتش با اين دو هيچ فرق ندارند چه علم بگو چه قدرت و چه حكمت فرق نمي‏كند و ان‏شاءاللّه مي‏داني كه علمي كه با قدرت و حكمت يكي باشد علم نيست و قدرتي كه با علم و حكمت يكي باشد وانگهي ضديت با عجز نداشته باشد قدرت نيست و حكمتي كه با علم و قدرت يكي باشد وانگهي ضديت با سفاهت نداشته باشد حكمت نيست همه تعبيرهايي است كه آورده مي‏شود و هيچ مغز توشان نيست براي بي‏نهايت قدرت از كجا آمد و حكمت از كجا آمد و علم از كجا آمد او خودش كه هم در علم و قدرت و حكمت هست و هم در جهل و عجز و سفاهت وانگهي قدرت به چه داشته باشد و حكمت در كجا به كار ببرد و علم به چه چيز داشته باشد و حال آنكه چيزي غير از او نيست و غير ندارد پس خودش چون كه غير ندارد معلوم كسي نيست و همچنين مجهول كسي نيست چرا كه كسي نيست كه بي‏نهايت معلوم او باشد يا مجهول او پس نه عالم است و نه معلوم و نه جاهل است و نه مجهول و هكذا نه عارف است و نه معروف و نه قاصد است و نه مقصود و نه عابد است و نه معبود چرا كه اينها همه مستلزم وجود غيرند و بي‏نهايت صرف صرف كه غير ندارد تا آنكه معروف او يا مجهول او يا معبود او يا مقصود او واقع بشود آنچه هست همه‏اش خودش است و غير او چيزي نيست پس در اين مقام نه علمي است و نه جهلي است و نه معروفيتي است و نه مجهوليتي است و نه عبادتي است و نه سيري است و نه سلوكي است اين حرفها در اين مقام گفته نمي‏شود و خيال هم نكن كه بي‏نهايت خيلي چيز خوبي است و خيلي عظم دارد نه واللّه چه مصرف دارد امري كه خوبي و بدي و خير و شر و پاك و نجس پيش او مساوي باشد و در همه جا ظاهر باشد چه مصرف دارد وجود كه در بدي هست و در خوبي هست و در پاك هست و در نجس هست بول هست غائط هست آب هم هست انسان هست خوك هم هست سگ هم هست و بي‏نهايتي و اعميت وجود پيش چشمت را نگيرد كه امري است اعم از تمام چيزها و عمومش تمام چيزها را فرا گرفته است و چيزي بالاتر از او نيست چرا كه هر چند عموميت چيزي بيشتر شد بي‏مصرف‏تر و بي‏فايده‏تر خواهد بود چه مصرف دارد بي‏نهايت و بي‏نهايت كه در همه جا هست رو به او رفتن لازم ندارد و طالب او شدن معني ندارد و رو به سوي او رفتن معقول نيست كجا هست كه او نباشد حتي در متوضأ هم او هست پس در متوضأ هم كه رفتي پيش هست رفتي وانگهي اگر طالب هستي پس چرا پيش نجاسات و خباثات و بلاها و مرضها نمي‏روي و آنها را طلب نمي‏كني آنها هم كه همه‏شان وجودند و چيزي غير از وجود نيستند و در وجود فرقي با ساير وجودات ندارند علاوه بر اين همين طلب كردن تو وجود را معنيش اين است كه وجود نهايت دارد و در يك جايي هست بايد طلبش كرد و او را پيدا كرد و به خدمت او رسيد پس تو از آن طرف وجود را بي‏نهايت مي‏داني و فعل تو فرياد مي‏زند كه وجود نهايت دارد پس تو اولاً بي‏نهايت را متناهي فرض كردي و به قول خود رو به او مي‏روي و ثانياً اينكه رو به جايي مي‏روي كه بايد رو به سوي او رفت و او را بي‏نهايتش فرض كرده و حال اينكه او بي‏نهايت صرف صرف نيست پس بسا از تو هم انتقام بكشند كه چرا دروغ گفتي و به باطل رفتي و بي‏نهايت را متناهي فرض كردي و اين انتقام را هم بي‏نهايت نمي‏كشد او نمي‏تواند انتقام بكشد و نمي‏داند انتقام بكشد و انتقام هم نمي‏كشد ديگران هستند كه انتقام مي‏كشند و وجود هيچ نمي‏داند تو چه خيال كردي و چه مي‏كني ديگري است كه مي‏بيند كه تو به باطل رفته‏اي و بي‏نهايت را متناهي فرض كرده‏اي و به قول خود رو به سوي او مي‏روي پس انتقام از تو مي‏كشد كه بي‏نهايت كه در جاي بخصوصي نيست رفتن به سوي او معني ندارد و آنكه به سوي او مي‏روي متناهي است نه بي‏نهايت و آنجايي كه جاي رفتن است چرا بي‏نهايتش نام گذاشتي و بي‏نهايتش مي‏گويي و مردم بالفطره مي‏روند رو به جايي بروند و طالب چيزي باشند لكن سوراخ دعا را گم كرده‏اند و آن جايي را كه بايد رفت و آن چيزي را كه بايد طالب شد بي‏نهايت اسم گذاردند و خيال كردند كه مي‏شود رو به بي‏نهايت رفت و مي‏شود طالب او شد اين است مي‏گويند كه ما طالب مولي‏الموالي هستيم و مرادشان از مولي‏الموالي وجود است پس پيش علي برويم مولي آنجا است و پيش ابوبكر برويم مولي آنجا است خب اگر طالب مولي‏الموالي هستيد چه حاجت كرده كه اين طرف و آن طرف بگردي و پيش اين و آن بروي كه مولي در آنجا است مولي كه پيش تو هم آمده و در نزد تو هم هست پس نه پيش علي برو و نه پيش ابوبكر خودت هم كه وجودي اگر وجود را مي‏خواهي خودت كه وجود داري پس براي طلب وجود اين طرف و آن طرف گشتن نمي‏خواهد واللّه كساني كه از اهل حق اعراض مي‏كنند و مستبد به رأي خود مي‏شوند از الاغ الاغ‏تر مي‏شوند و به قول خود مي‏روند زحمتها مي‏كشند و علمها تحصيل مي‏كنند آخر كار ثمره علمشان اين است كه يك وجود عامي هست كه همه چيزها را فراگرفته بايد رو به او رفت و طالب او شد و كيست كه اين وجود عام را نفهميده باشد و اين متعددات را ببيند و يك واحدي روي اينها نبيند بلكه اگر در حالشان فكر كني مي‏بيني كه آن آخر كار بعد از همه تحصيلها و رياضتها از جاهل هم جاهل‏تر مي‏شوند باز آن جاهل بيچاره نمي‏گويد بايد طالب وجود شد و تحصيل وجود كرد و رو به سوي او رفت و اين‏جور حرفهاي بيجا را نمي‏زند آن مردكه به قول خود حكيم و عارف شده و رياضت كشيده آن آخر كار مي‏گويد بايد رو به وجود رفت و طالب وجود شد و اين‏قدر احمقند كه از آن طرف مي‏گويند وجود بي‏نهايت است و از آن طرف دارند او را متناهي خيال مي‏كنند و مي‏خواهند او را طلب كنند و رو به سوي او بروند راست است بايد طالب چيزي شد و رو به او رفت اما او وجود نيست طلب وجود كردن و رو به او رفتن معني ندارد و نمي‏شود وجود را طلب كرد و رو به وجود رفت ببين كه مردم بايد اطاعت از محمد بن عبداللّه9 بكنند و او را رسول خدا بدانند و مخالفت او را به هيچ وجه نكنند و اوصياي او را قبول كنند چه دخلي به امر وجود عام دارد وجود عام چه دخلي به اين حرفها دارد وجود عام كجا هست كه نيست و كه هست كه وجود عام پيشش نيامده پس اطاعت آن بزرگوار و اوصياي او و مخالفت نكردن او و عمل كردن به دين و شرع او چه معني دارد اگر اعتقاد به او داري پس دست از آن حرفهاي بي‏معني و سخنان احمقانه بردار و وجود عام را از نظر بينداز كه او دعوتي ندارد و رسولي به جايي نفرستاده و كسي را امر نكرده او داعي نيست كه مردم مدعو باشند و او مرسل نيست كه مردم مرسل‏اليهم باشند و او آمر نيست كه مردم مؤتمر باشند او ناهي نيست كه مردم منتهي باشند چرا كه همه‏اش او است و كسي به غير از او نيست كه دعوت كند و امر و نهي نمايد و رسول بفرستد و واقعاً موقع اين چيزها بي‏نهايت نيست و نسبت به او اين حرفها معني ندارد و خيالت هم نرسد كه تنها آن بي‏نهايت حقيقي حكمش اين است و آنجا جاي اين حرفها نيست چنين نيست هر بي‏نهايتي اين‏طور است همين كه چيزي بي‏نهايت شد اگرچه خودش في نفسه تركيب هم داشته باشد و محدود و متناهي باشد نسبت به آن چيزهايي كه بالنسبه به آنها بي‏نهايت است آن حرفها گفته نمي‏شود مثلا جسم خودش محدود است و غير از حيات است و مي‏بيني كه حيات مي‏آيد روي جسم مي‏نشيند بعد مي‏رود و نه بر جسم مي‏افزايد و نه از او مي‏كاهد و في نفسه مركب است و شي‏ء بسيط نيست به جهت اينكه جسم آن جوهري است صاحب طول و عرض و عمق معلوم است كه جوهرش غير از آن طول و عرض و عمق است و طولش هم غير از عرض و عمق است و عمقش هم غير از طول و عرض است و عرضش هم غير طول و عمق است پس اين مجموع چهار چيز است و همچنين جسم يك مكاني دارد و يك زماني هم دارد كه هميشه در حال واقع است از آن عرش گرفته تا فرش همه حكمشان همين است كه بدون مكان و بدون وقت نيستند هميشه در مكان و زمان واقعند پس اين دو هم از حدود جسمند و اين دو با آن چهار شش مي‏شوند و اين شش اجزاي جسمند كه قوام جسم به اينها است و اگر يكي از اينها نباشند جسم نيست و وجود جسم موقوف است به وجود همه اينها پس خود جسم را كه ملاحظه كني مركب است لكن نسبت به اجسام بي‏نهايت است و نهايت دارد در آسمان هست در زمين هست در مشرق هست و در مغرب هست در تمام جاها هست و هيچ جا را از خود خالي نگذاشته و با اجزاي خود در تمام جاها ظاهر شد هرجا كه نظر مي‏كني مي‏بيني جوهري است كه طول دارد عرض دارد عمق دارد وقت دارد مكان دارد و طوري است كه به هر كجاي اين عالم نظر مي‏اندازي به جز جسم چيزي نمي‏بيني حال ببين كه معقول هست كه يكي از اين اجسام راه بيفتد و برود پيش جسم آيا مي‏شود پيش  جسم رفت آيا جسم كاري دست اجسام دارد آيا به سوي اجسام رسول مي‏فرستد آيا اجسام را دعوت مي‏كند آيا اجسام بايد رو به سوي او بروند اين حرفها كه در اينجا معقول نيست و معني ندارد و آن بي‏نهايت صرف حقيقي هم همين‏طور است نهايت او به هيچ وجه تركيب ندارد و بي‏نهايتيش حقيقي است و سايرين تركيب دارند و بي‏نهايت حقيقي نيستند مع‏ذلك در اينكه هر دو كاري دست مردم ندارند و دعوتي ندارند و رسولي نمي‏فرستند و مردم نبايد رو به ايشان بروند فرق ندارند همان طوري كه جسم اجسام را دعوت نكرده و امر و نهي به ايشان ندارد و اجسام نبايد پيش جسم بروند همان‏طور وجود اشياء را دعوت نكرده و امر و نهي به ايشان ندارد و اشياء نبايد پيش او بروند چرا كه او بهتر از جسم در اشياء ظاهر است و آشكارتر از هر چيزي است و در هر چيزي اظهر از خود اوست پس راست است يك بي‏نهايت([2]) عامي هست كه فراگرفته تمام چيزها را و همه ظهورات او هستند و جايي نيست كه از او خالي باشد و ماسوي ندارد همه‏اش او است و لاشي‏ء سواه لكن اين بي‏نهايت كاري دست مردم ندارد و دعوتي به سوي خود ندارد و مردم نبايد رو به او بروند و اطاعتش بكنند و آن كسي كه كار دست مردم دارد و دعوت مي‏كند و امر و نهي دارد و انبياء مي‏فرستد غير از اين وجود بي‏نهايت است او كسي است كه قادر است بر هر چيزي و عالم است به هر چيزي و حكيم است در هر كاري جهل ندارد عجز ندارد سفاهت ندارد همه چيزها را او ساخته و گذارده و همه كار دست او است، و اوست خالق و سايرين مخلوق، او است خدا و سايرين بنده اوست رب و سايرين مربوب او است معبود و سايرين عابد و او است كه بايد رو به او رفت و او است كه بخصوص مردم را دعوت كرده و به سويشان انبياء فرستاده و حجتها از جانب خود در ميان ايشان قرار داده كه امر و نهي خود را به ايشان برساند حال هر كسي كه اقرار به وجود چنين خدايي كه صانع ملك و مرسل انبياء و رسل و قادر و عالم و حكيم و رؤف و رحيم است دارد مي‏گويد كه حقي از جانب اين خدا هميشه روي زمين هست و هيچ بار نمي‏شود حق از روي زمين برداشته بشود پس به اتفاق تمام اهل اديان يك حقي هميشه روي زمين هست و شك نيست كه حق هرگز بي‏باطل نيست و شيطان هرگز دست از كار خود نمي‏كشد و در كار خود خستگي ندارد همان طوري كه خدا زمين را بدون حق نمي‏گذارد شيطان هم زمين را بدون باطل نمي‏گذارد پس هميشه حقي از جانب خدا روي زمين هست و هميشه باطلي هم از جانب خدا روي زمين هست و هيچ وقت نبوده كه حقي باشد و باطلي در مقابل نباشد پس در هر زماني حقي هست و باطلي هست و آيا آن حق بايد معلوم الحقية و باطل معلوم البطلان باشد يا آنكه معلوم نباشد حق كدام است و باطل كدام است و اعتقادي غالب مردم اين است كه حق هميشه هست و باطل هم هميشه هست لكن معلوم نيست كه حق كدام و باطل كدام است ولكن اگر چنين باشد هيچ حق در روي زمين گذاردن معني ندارد چرا كه يك حقي توي دنيا هست چه دخلي به مردم دارد و چه به كار مردم مي‏آيد خدا خودش نمي‏خواهد كه عمل به حق بكند تا حق را براي خودش نگه دارد حق براي اين است كه مردم عمل به حق بكنند و به حق راه بروند و همچنين باطل براي اين است كه مردم به باطل نروند و از باطل كناره كنند و الاّ خودش مي‏داند كه باطل چيست پس اگر حق و باطل براي اين است كه مردم حق را بگيرند و از باطل كناره كنند معقول نيست كه حق معلوم نباشد و باطل هم معلوم نباشد چرا كه شايد مردم بروند باطل را به گمان حق بگيرند و يا حق را به گمان باطل كناره كنند پس چه مصرف دارد اين‏جور حق و باطل كه معلوم نيست حق كدام و باطل كدام است پس اگر بناي عدم معلوميت بود هيچ لازم نكرده بود كه حق و باطلي در دنيا باشد چه ضرور كرده كه حقي در دنيا باشد و حقيتش واضح و اشكار نباشد وجود چنين حقي كه با عدمش يكسان است چه مصرف دارد قدري فكر كن و ببين كه خدا مثلاً تو را امر كرده كه لباس سفيد بپوشي و نهي كرده كه لباس سياه را نپوشي حال معقول هست كه تو لباس سفيد را نشناسي و لباس سياه را نشناسي مع‏ذلك امتثال كرده باشي آيا معقول هست كه كسي امتثال بكند و نه لباس سفيد را بشناسد و نه لباس سياه را چطور مي‏شود كه شخص لباس سفيد را از لباس سياه امتياز ندهد مع‏ذلك امتثال كرده باشد و لباس سفيد را پوشيده باشد و لباس سياه را نپوشيده باشد شايد آن لباسي كه پوشيده است سياه باشد و او نداند سياه است و شايد آن لباسي كه نپوشيده است سفيد باشد و او نداند سفيد است پس خدايي كه امر مي‌كند به پوشيدن لباس سفيد و نهي مي‌كند از پوشيدن لباس سياه يك شعوري مي‏دهد كه سفيدي و سياهي را از هم امتياز بدهد آن وقت اگر آدم خوبي است برود لباس سفيد را بپوشد و لباس سياه را از خود دور كند حال خدايي كه مي‏خواهد مردم حق را بگيرند و از باطل كناره كنند طوري نمي‏كند كه حقيت حق و بطلان باطل واضح و آشكار باشد به طوري كه همه بدانند كه حق كدام و باطل كدام است؟ آيا عجز در كار خود دارد و از يك كاري عاجز است آيا در بند اين مردم نيست و نمي‏خواهد كه ايشان نجات بيابند پس چرا ارسال رسل مي‏كند و چرا هميشه حق را در روي زمين باقي مي‏گذارد آيا خدا قادر نيست كه حق را آشكار و باطل را هم آشكار كند وانگهي خدا اگر مي‏خواهد كه مردم حق را بگيرند و از باطل دوري كنند شك نيست كه اين امر صورت نمي‏گيرد مگر آنكه بدانند حق كدام و باطل كدام است بايد حق معلوم باشد و باطل هم معلوم باشد كه هركس بخواهد حق را بگيرد و از باطل اجتناب كند پس اگر حق و باطل توي دنيا هست و خدا بخصوص مي‏خواهد مردم حق را بگيرند و از باطل دوري كنند لابد بايد حقيت حق واضح باشد و بطلان باطل واضح باشد پس حق و غير معلوم معني ندارد و باطل و غير معلوم معني ندارد واللّه آنهايي كه خيال مي‏كنند حق و باطل معلوم نيست نه معني حق و باطل را فهميده‏اند و نه ثمره اين دو را فهميده‏اند و نه خداي خود را شناختند و في الحقيقه اگر خداي خود را شناخته بودند نمي‏گفتند كه حق توي دنيا هست ولكن ما نمي‏دانيم حق كجا است خب خدا اين حق را قرار داده براي همين كه توي دنيا باشد ديگر كسي به او نگرود يا اينكه حق را براي خودش نگاه داشته خودش مي‏خواهد حق داشته باشد اگر چنين است پس چرا كار دست اين مردم بيچاره دارد و اگر حق را نگيرند چرا عذابشان مي‏كند و توي سرشان مي‏زند پس خوب واضح و آشكار است كه وجود حق محض از براي اين است كه مردم حق را بگيرند بعد از آنكه وجود حق براي اين است كه مردم او را بگيرند نمي‏شود كه با اين حالت معلوم نباشد و كسي نداند حق در كجا است هر حقي را كه خدا از اهل هر عصري خواسته البته بلاشك آن حق را واضح و آشكار مي‏كند آن وقت به مردم مي‏گويد حق را بگيريد و همچنين باطل را واضح مي‏كند آن وقت به مردم مي‏گويد از باطل كناره كنيد واللّه كه حق از روز روشن‏تر و باطل از شب تار تاريك‏تر است و از لباس سياه سياه‏تر است و اگر غير از اين باشد حجت خدا تمام و امر او واضح نخواهد بود و آن وقت مردم را بر او حجت خواهد بود و تعالي اللّه عن ذلك علواً كبيراً.

و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين الي يوم الدين و الحمدللّه اولاً و آخراً.

تمام شد به يد حقير هاشم بن مرتضي الحسيني

در شب پنج‏شنبه نهم شهر صفر المظفر از سنه 1297

در بلده طيبه همدان صانها اللّه ببركة اوليائه من طوارق الحدثان

حامداً مصلياً مسلماً مستغفراً.

 

 

فهرست

 

يادداشت اول

يادداشت دوم

يادداشت سوم

يادداشت چهارم

يادداشت پنجم

يادداشت ششم

يادداشت هفتم

يادداشت هشتم

يادداشت نهم

يادداشت دهم

يادداشت يازدهم

يادداشت دوازدهم

يادداشت سيزدهم

يادداشت چهاردهم

يادداشت پانزدهم

يادداشت شانزدهم

يادداشت هفدهم

([1]) و طينتشان مانند خاك چربي است كه آب را به خود نمي‏گيرد و مي‏بيني كه هر چربي آب را به خودش نمي‏گيرد و حتي آنكه روغن را مثلاً پيش از اينكه آب روش بريزي باز نرمي دارد و همين كه آب روش ريختي سخت مي‏شود كه هيچ آب توش فرو نرود حال كفار هم پيش از اينكه آب دعوت بر روي قلبشان ريخته بشود قلبشان قدري نرم بود و سختي نداشت همين كه آب دعوت را ريختند آن وقت قلبشان سخت شد به طوري كه از سنگ هم سخت‏تر شد كه قطره‏‌اي از اين آب دعوت در ايشان فرو نرفت. منه

([2]) هرجا كه متعدداتي هست يك واحدي روش نشسته و مآل هر كثرتي به يك وحدتي است مثلا بزهاي چندي را كه جمع كردي البز المطلق روي اينها نشسته و سگهاي عالم را جمع كردي الكلب المطلق روي اينها نشسته چه مصرف دارد اگر كلب نجس است آن كلب مطلق از همه نجس‏تر است وانگهي اين چه دلالت دارد كه بايد در ميان سگها يك سگي باشد كه بالاتر از همه باشد و سگ‏تر از همه باشد و در ميان بزها يك بز بزرگي باشد كه از همه بزتر باشد خير هيچ لازم نكرده است اينها دخلي به مطلب ندارد مي‏شود در ميان بزهاي متعدد يك بز بزرگتري باشد و مي‏شود هم كه نباشد همه مثل هم باشند و چندان فرق با يكديگر نداشته باشند. منــه