04-2 خلاصه دروس جلد چهارم ـ چاپ – قسمت دوم

يادداشتهاي بخشي از:

 

دروس «الفطرة اﻟﺴﻠﻴمة»

 

 

عالم رباني و حكيم صمداني

مرحوم حاج ميرزا محمدباقر شريف طباطبايي

اعلي الله مقامه

 

 

به قلم:

مرحوم آقاسيدهاشم لاهيجي

رﺣمة الله عليه

 

«جلد چهارم» – قسمت دوم

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 172 *»

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

بدان‏كه نازل آن چيزي را مي‏گويند كه از بالا بيايد پايين و صاعد آن چيزي است كه از پايين برود بالا و در هرجا تا يك بالا و پاييني فرض نشود و چيزي از بالا نيايد پايين و از پايين نرود به بالا، صعود و نزول متحقق نخواهد شد. حال هر بالايي و پاييني مي‏خواهد باشد، اين بالا و پاييني ظاهري باشد يا بالا و پاييني معنوي، هرچه هست يك بالا و پاييني ضرور است و تنها محض وجود اين بالا و پاييني هم كفايت نمي‏كند بلكه بايد چيزي از آن بالا ـ  هر جور كه مي‏خواهي فرض كن ـ  بيايد توي پايين تا نزول پيدا بشود و چيزي هم از اين پايين ـ  هرجور كه مي‏خواهي فرضش كن ـ  برود بالا تا صعود متحقق بشود. و تمام معني صعود اين است كه چيزي از پايين برود بالا هر جور رفتني كه باشد و تمام معني نزول اين است كه چيزي از بالا بيايد پايين هر جور آمدني كه باشد و صعود و نزول غير از اين معني ندارد.

پس چون معني صعود و نزول را دريافتي خواهي دانست كه اين صعود و نزول در عالم تأثير متحقق نمي‏شود و در آنجا صعود و نزولي نيست و اگرچه در آنجا يك نوع بالا و پاييني هست كه مؤثر بالاست و آثار تحت او واقعند لكن هيچ‏بار مؤثر از مقام خود تنزل نمي‏كند و آثار هم هيچ‏بار ترقي نمي‏كنند پس مؤثر هميشه بالا است و هيچ پايين نمي‏آيد و آثار هم هميشه پايينند و هيچ بالا نمي‏روند و اين بالا و پايين اثر و مؤثر دخلي به ساير بالا و پايين‏ها ندارد، مؤثر بالا است يعني مؤثر و موجد و محيط بر اثر است و اثر پايين است يعني اثر و محدَث و محاط مؤثر است. و چون بالا و پاييني در اينجا اين نحو است اين است كه محال است اثر صعود بكند و يا مؤثر نزول بكند چراكه مؤثر هميشه مؤثر است و هيچ‏بار اثر نمي‏شود و اگر نزول بكند معنيش اين است كه بايد

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 173 *»

بيايد اثر بشود. و اگر بگويي كه نزول مي‏كند به اين معني كه ظاهر مي‏شود در اثر، كجا بوده كه مؤثر در اثرش ظاهر نباشد مؤثر لازمه‏اش اين است كه در اثرش ظاهر باشد و هر مؤثري شأنش اين است كه در اثرش هميشه ظاهر است پس نيست وقتي كه ظاهر نباشد بعد ظاهر بشود تا صحيح باشد به اين ملاحظه بگوييم مؤثر نزول كرده در اثر و تا مؤثر مؤثر بوده در اثرش ظاهر بوده و چيزي كه در جايي هميشه هست كسي نمي‏گويد كه در آنجا نزول كرده و نزول در وقتي گفته مي‏شود كه چيزي يك جايي نباشد و مقامش بالاتر باشد بعد از آن مقام خود بيايد در اينجا و ظاهر بشود. پس ظهور مؤثر در اثر چون هميشه هست و چيز تازه‏اي نيست پس نزولي هم در ميان نيست. و اگر مؤثر نزول بكند بايد بيايد و اثر بشود و راهي غير از اين براي نزولش فرض نمي‏شود كرد و اين هم كه داخل در محالات است كه مؤثر بيايد اثر بشود و مقيد به قيد اثر بشود. و همچنين اثر هميشه اثر است هيچ‏بار مؤثر نمي‏شود پس اگر صعود بكند بايد برود مؤثر بشود و غير از اين صعودش را فرض نمي‏شود كرد. و اگر ظهور بودن اثر مر مؤثر را عبارت از صعود او بگيري اين‏كه حاجت به صعود ندارد و هيچ صعودي نيست چراكه اثر تا اثر بوده ظهور مؤثر بوده و غير از ظهور مؤثر بودن براي اثر معني ديگري نيست پس هميشه ظهور مؤثر هست و نرفته صعود نكرده ظهور مؤثر است. پس اثر اگر بنا است كه صعود بكند بايد برود ذات مؤثر بشود و اثر چون اثر است هيچ‏بار مؤثر نمي‏شود.

نظر كن در زيد و قيام كه زيد مؤثر قيام است و قيام را احداث كرده پس قيام اثر زيد است حال نه زيد نزول مي‏كند مي‏آيد در توي قيام و نه قيام صعود مي‏كند مي‏رود پيش زيد زيرا اگر زيد نزول كرده بود آمده بود توي قيام و مقيد شده بود به قيد قيام پس نمي‏توانست به قعود ظاهر بشود و قعود احداث بكند به جهت اينكه قيام غير قعود است و با قعود جمع نمي‏شود پس اگر زيد هم آمده بود قيام شده بود مي‏خواست در قعود ظاهر نباشد با اينكه مي‏بينيم در قعود هم ظاهر شده، پس چون هم در قعود ظاهر است و هم در قيام پس نه مقيد به قيد قيام است و نه مقيد به قيد قعود، پس زيد نه آمده

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 174 *»

است قيام شده است براي اينكه قعود اثر اوست و نه آمده است قعود شده است براي اينكه قيام اثر اوست پس زيد هميشه مؤثر است و هميشه جاش بالاي اين قيام و قعود است، نه در عرصه قيام نزول مي‏كند و نه در عرصه قعود و هميشه از عرصه اينها بيرون بوده و هست به اين جهت هم در قيام ظاهر است و هم در قعود و اينها هم هميشه اثر زيدند و جاشان در تحت زيد است و در تحت احاطه زيد واقع شده و هيچ‏بار نه قيام صعود مي‏كند به جانب زيد و نه قعود پس نه قيام مي‏رود زيد شود و نه قعود زيراكه اگر قيام مي‏رفت زيد مي‏شد زيد كه در قعود هم ظاهر است پس چرا قيام در قعود ظاهر نيست؟ بلكه با هم جمع نمي‏شوند. وهكذا اگر قعود مي‏رفت زيد مي‏شد زيد كه در قيام هم ظاهر است چرا قعود در قيام ظهوري ندارد؟ پس همان‏طوري كه زيد نمي‏آيد قيام بشود قيام هم نمي‏رود زيد بشود زيد هميشه زيد است و مؤثر و قيام هميشه قيام است و اثر. پس گرچه زيد است ايستاده و زيد است نشسته لكن هيچ‏يك ذات زيد نيستند ذات زيد نه ايستاده است و نه نشسته چراكه اگر ذات زيد ايستاده بود و مقيد به اين قيد بود مي‏خواست به هرجا برود ايستاده همراهش باشد و حال اينكه مي‏رود توي نشسته و همراهش نيست چراكه ايستاده ضد نشسته است و هرگز با هم جمع نمي‏شوند پس اگر ذات زيد ايستاده بود نمي‏توانست برود نشسته بشود به جهت اينكه ايستاده نمي‏تواند نشسته باشد پس ذات زيد ايستاده نيست چراكه نشسته هم هست و نشسته نيست چراكه ايستاده هم هست پس چون هم در ايستاده هست و هم در نشسته پس خودش في‏نفسه نه ايستاده است و نه نشسته چراكه ايستاده نشسته نيست و نشسته هم ايستاده نيست پس او كه هم ايستاده است و هم نشسته نه ايستاده است و نه نشسته. و اينكه مي‏گوييم هم ايستاده است و هم نشسته مراد اين است كه ايستاده است در ايستاده و نشسته است در نشسته. پس اگر بايد تعبير درست بياوري كه صدق باشد زيد ايستاده را بگو ايستاده و زيد نشسته را بگو نشسته پس آنجايي كه ايستاده مصداق دارد و في‏الحقيقه ايستادگي دارد آنجا را بگو ايستاده و آنجايي كه نشسته مصداق دارد

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 175 *»

و واقعاً نشستگي دارد آنجا را بگو نشسته و جايي كه ايستادگي ندارد اگر مي‏خواهي راست گفته باشي مگو ايستاده و همچنين آنجايي كه نشستگي ندارد مگو نشسته.

و اين است كه در كلام مشايخ مي‏بيني مي‏فرمايند كه بين مبتدا و خبر بايد رابطه‏اي باشد و آن رابطه باعث صدق است و اگر رابطه نباشد خبر صدق نمي‏كند و رابطه در ظاهر لفظ «هو» است در لغت عربي و «او» است در لغت فارسي. و رابطه به حسب معني، وجود خبر است در مبتدا. بعبارة اخري رابطه همان مصداق خارجي است كه اگر مصداق خارجي هست قضيه صادق مي‏باشد والاّ كاذب خواهد بود. پس چيزي در خارج قرمز هست اين قرمزي او كه در خارج هست رابطه‏اي است بين قرمز و آن چيز كه مي‏گوييم آن چيز قرمز است و اين قضيه‏اي است صادق و هرگاه در خارج قرمز نباشد تو بگويي قرمز است دروغ مي‏شود به جهت اينكه آن رابطه خارجي در ميان نيست كه باعث صدق قرمزي بشود بر آن چيز. پس آنجايي كه ايستاده هست و رابطه خارجي در ميان هست بايد همان را گفت ايستاده و آنجايي كه نشسته هست و رابطه در ميان است بايد همان را گفت نشسته و آنجايي كه نه ايستاده هست و نه نشسته و رابطه‏اي در ميان نيست نبايد ايستاده گفت يا نشسته. پس زيد ايستاده را بايد ايستاده گفت و زيد نشسته هماني است كه نشسته پس نشسته را بايد گفت نشسته و زيدي كه نه ايستاده و نه نشسته نه ايستاده مي‏شود گفت و نه نشسته. پس آنجايي كه گفته مي‏شود زيد ايستاده است و زيد نشسته است بايد آن زيد را شناخت كه كدام زيد است. و نحويين كه به اين مقام رسيدند همين‏قدر گفتند كه ضميري در قائم در زيدٌ قائمٌ هست كه راجع است به سوي زيد ديگر تحقيق نكردند كه اين زيدي كه ضمير قائم راجع است به سوي او كدام زيد است. و كذلك منطقيين كه به اين مقام رسيدند همين‏قدر گفتند كه زيد موضوع است كه قائم محمول است و حمل شده است بر زيد و اينها هيچ تحقيق نكردند كه موضوع كدام زيد و قائم بر كه حمل مي‏شود.

و مشايخ انار الله برهانهم در اين باب چيزي فرمايش كردند و براي اهلش تحقيق

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 176 *»

اين مطلب را فرمودند و آن اين است كه مي‏فرمايند ضميري كه در قائم مستتر است راجع است به اعلي درجات قائم و اعلي درجات قائم ظهور زيد است به قيام و ظهور به قيام همان زيدي است كه ايستاده است. پس آن زيدي كه ايستاده است همان است كه ظاهر شده به قيام پس او است مرجع ضمير قائم در زيدٌ قائمٌ و اوست موضوع در اين قضيه و همچنين در زيدٌ قاعدٌ مرجع ضمير قاعد هماني است كه نشسته پس زيدي كه قاعد است مي‏گويي قاعدٌ و اگر غير از اين باشد كذب لازم مي‏آيد. پس آن زيدي كه نه ايستاده است و نه نشسته او نه مرجع ضمير قائم است و نه مرجع ضمير قاعد، نه موضوع قائم است و نه موضوع قاعد چراكه او نه ايستاده است كه ضمير قائم راجع به او باشد و قائم حمل بر او بشود كه او قائم است و نه نشسته است كه ضمير قاعد راجع به او باشد و قاعد حمل بر او بشود كه او قاعد است چراكه قائم آن كسي است كه قيام داشته باشد و قيام را كسي ندارد مگر هماني كه ايستاده، پس او را بايد قائم گفت و ضمير قائم در زيدٌ قائمٌ راجع به سوي همان مي‏باشد و قاعد آن كسي است كه قعود داشته باشد. و فرض اين است كه قعود را كسي ندارد مگر هماني كه نشسته پس او را بايد قاعد گفت و ضمير قاعد در زيد راجع به سوي همان است نه چيز ديگر. پس آن‏كه قيام ندارد و مصور به صورت قيام نيست و كذلك قعود ندارد و مصور به صورت قعود نيست نه قائمش مي‏توان گفت چراكه قيام ندارد و نه قاعدش مي‏توان گفت چراكه قعود ندارد، و اگر قائم و قاعد بايد راست باشد و مصداق داشته باشد او نه قائم است و نه قاعد. پس اگر بگوييم او قائم است يا قاعد قدري دروغ داخلش هست و تعبير صحيحش همان است كه نه قاعد است و نه قائم اگرچه قاعد و قائم غير او نيستند ظهور او هستند. پس همان‏طوري كه زيد ايستاده را نمي‏شود گفت قاعد چراكه قعود اصلاً ندارد و همه‏اش سرتاپا قيام است و زيد نشسته را نمي‏شود گفت قائم چراكه قيام اصلاً ندارد سرتاپاش قعود است، زيدي كه نه ايستاده است و نه نشسته نمي‏شود گفت قائم و نمي‏شود گفت قاعد، هركدامش را بگويي صحيح نيست. و در آنجاها سبب

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 177 *»

اينكه يكي را بگويي صحيح نيست و يكي ديگر را بگويي صحيح است اين است كه يكي از اين قيام و قعود در آنجاها مصداق دارد اين است كه يكي صحيح نيست يكي ديگر صحيح است. پس زيد ايستاده چون نشسته در او مصداق ندارد قاعدش نمي‏شود گفت اما چون ايستاده است و ايستاده در او مصداق دارد قائمش مي‏توان گفت وهكذا زيد نشسته چون ايستاده در او مصداق ندارد قائمش نمي‏توان گفت اما چون نشسته است و نشسته در او مصداق دارد قاعدش مي‏توان گفت لكن در اينجا هيچ كدامش مصداق ندارد نه ايستاده‏اش و نه نشسته‏اش، نه ايستادگي در اينجا هست و نه نشستگي، و چون كه حالش اين است پس نه مرجع ضمير قائم است در زيدٌ قائمٌ و نه مرجع ضمير قاعد است در زيدٌ قاعدٌ و اين خبرها هيچ‏كدام خبر او نيستند و او مبتداي اينها نيست و مبتداي اينها ظهورات اوست. و از براي آن ظهورات عديده‏اي است يك ظهورش مبتداي قائم است و خبرش همان قائم است و يك ظهورش مبتداي قاعد است و خبرش همان قاعد است پس زيد در زيدٌ قائمٌ ذات زيد نيست بلكه آن زيدي است كه ايستاده و همچنين زيد در زيدٌ قاعدٌ ذات زيد نيست بلكه آن زيدي است كه نشسته پس زيد ايستاده مبتدا است در زيدٌ قائمٌ و اوست اعلي درجات قائم و مرجع ضميري كه مستتر است در او، و زيد نشسته مبتدا است در زيدٌ قاعدٌ و اوست اعلي درجات قاعد و مرجع ضمير قائم نيست و زيد ايستاده مبتدا نيست در زيدٌ قاعدٌ و مرجع ضمير قاعد نيست همان‏طور ذات هم مبتدا نيست در هيچ‏يك از زيدٌ قائمٌ و زيدٌ قاعدٌ و مرجع ضمير هيچ‏يك از قائم و قاعد نمي‏باشد.

باري، زيد اگرچه قائم هست و قاعد هست لكن خودش نه موقع صفت قيام است و نه موقع صفت قعود. اگر موقع صفت قيام بود نمي‏توانست قاعد باشد چنانكه قائم به وصف قائميت نمي‏تواند قاعد باشد و اگر موقع صفت قيام بود نمي‏توانست قاعد باشد چنانكه قاعد به وصف قاعديت نمي‏تواند قائم باشد. پس زيد با اينكه هم قائم است و هم قاعد لكن موقع هيچ‏يك از اين دو صفت نيست. موقع قائم هماني

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 178 *»

است كه ايستاده و موقع قاعد هماني است كه نشسته پس زيد را كه مي‏گوييم قائم است يعني در آنجايي كه ايستاده و زيد را مي‏گوييم قاعد است يعني در آنجايي كه نشسته مثل اينكه زيد را مي‏گوييم بينا و شنوا و اين بينايي و شنواييش معني ندارد مگر در چشم و گوش. پس بينا است در چشم و شنوا است در گوش و في‏نفسه كه ملاحظه بكني نه مي‏بيند و نه مي‏شنود. پس موقع صفت بينايي او چشم است و موقع صفت شنواييش گوش است و خودش موقع هيچ‏يك از اينها نيست.

باري، پس چون زيد موقع صفتي نيست و مواقع صفات آثار او هستند پس زيد نه نزول مي‏تواند بكند و بيايد قائم يا قاعد بشود و نه اين قائم و قاعد كه هريك موقع يك صفتي از صفاتند مي‏توانند صعود بكنند و بروند زيد بشوند، زيد هميشه بالاي اين قيام و قعود ايستاده و احاطه دارد بر اينها و اينها هم هميشه هريك به طرفي افتاده‏اند و در زير پاي زيد واقع شده‏اند.

و امر در سلسله طول صرف به همين منوال است مراتب آثار و مؤثرات كه روي هم ريخته در هيچ جايش نه چيزي صعود مي‏كند و نه چيزي نزول مي‏كند تمامشان در سر جاي خود هستند و هر طوري كه بودند باقي مي‏باشند. پس زيد كه مؤثر قيام و قعود است هيچ‏بار نمي‏شود بيايد قيام بشود والاّ قعود نمي‏توانست احداث بكند و قيام هم كه اثر زيد است هيچ‏بار نمي‏تواند زيد باشد چراكه زيد در قعود هم ظاهر است و قيام كه نمي‏تواند در قعود ظاهر باشد و چون در قيام فكر كردي مي‏بيني كه او هم مؤثر مشي و سكون است و هم در مشي است و هم در سكون، اما قيام نمي‏شود بيايد مشي بشود چراكه مشي ضد سكون است و در سكون نيست قيام اگر مشي شده بود مانند مشي يك طرف افتاده بود نمي‏توانست در سكون ظاهر باشد و حال اينكه در سكون هم ظاهر است همان‏طوري كه در مشي ظاهر است و مشي هم نمي‏تواند برود قيام بشود و از مقام خودش بالا برود چراكه قيام هم در مشي ظاهر است و هم در سكون پس هرگاه مشي رفته بود قيام شده بود قيام كه در سكون هم هست پس مي‏خواست مشي هم در

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 179 *»

سكون باشد پس چرا به يك طرف افتاده و در عرض سكون واقع شده. وهكذا در اين مشي هم كه ملاحظه كردي مي‏بيني كه او هم مؤثر سرعت و خفّت است و هم در سير خفيف است و هم در سير سريع، اما مشي نمي‏آيد سرعت بشود چراكه سرعت ضد خفت است و در خفت نيست مشي كه در خفت هم هست پس نيامده سرعت نشده و سرعت هم نمي‏رود مشي بشود چراكه مشي در خفت هست و سرعت در آنجا نيست و نمي‏تواند در آنجا باشد و داخل در محالات است وهكذا مشي در خفت هست و سرعت در آنجا نيست و نمي‏تواند در آنجا باشد و داخل در محالات است. وهكذا مشي را نسبت به عَدْو و غير عدو ملاحظه كن همين‏طور خواهي يافت.

پس به طور وضوح مي‏بيني كه در اين مراتب طول صرف كه يكي اثر ديگري و او هم اثر ديگري است وهكذا نه صعودي است و نه نزولي، نه چيزي مي‏آيد پايين و نه چيزي مي‏رود بالا تمامشان در مقام خودشان ايستاده‏اند مؤثر هميشه مؤثر است و اثر او هم هميشه اثر او، هيچ اثري محال است مؤثر بشود تا صعود پيدا بشود و هيچ مؤثري هم محال است اثر بشود تا نزول پيدا بشود پس در اينجا صعود و نزولي نيست و جاي صعود و نزول در اينجا نيست و هيچ در اينجا نه صعود متحقق مي‏شود و نه نزول.

و جاي صعود و نزول در آنجايي است كه چيزي از غيب مي‏آيد و به شهاده تعلق مي‏گيرد و آثارش را در او ظاهر مي‏كند پس غيب چون بالاي شهاده است در شهاده ظهور ندارد ولكن وقتي كه شهاده لطيف شد مناسبت با غيب پيدا كرد آن‏وقت غيب فعلش را به او متعلق مي‏سازد و ظاهر مي‏شود در او، پس شهاده صعود كرده و رو به غيب رفته و غيب هم نزول كرده و رو به شهاده آمده. و اگر شهاده صعود نكرده بود مظهر غيب نمي‏شد چنانكه ساير شهاده‏ها چون صعود نكردند و مناسبت با غيب پيدا نكردند اين است كه به همان حالت خود باقي ماندند و مظهر غيب نشدند و اگر غيب هم نزول نكرده بود تعلق به شهاده نمي‏گرفت پس چون تعلق گرفته پس نازل شده به

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 180 *»

جانب شهاده. پس چيزهايي كه در عالم شهاده پيدا مي‏شود تمامش از اين صعود و نزول برخاسته مي‏شوند و هرگاه شهاده صعود نكند و غيب هم نزول نكند و نيايد توي شهاده چيزي در عالم شهاده پيدا نمي‏شود و غيب در سر جاي خودش هست و شهاده هم در سر جاي خود باقي است و هيچ چيز از غيب ندارد اما وقتي كه شهاده صعود كرد و غيب هم نزول كرد چيزي كه پيش نبوده پيدا مي‏شود و آن‏وقت اهل شهاده خبر از غيب مي‏شوند و مي‏دانند كه غيب هست و آثارش اين و اين است.

مثلاً روح اگرچه بينايي دارد لكن بينايي او هيچ در بدن ظاهر نيست مگر اينكه قدري از بدن مقله چشم درست بشود و پرده‏اي هم روي آن مقله نباشد آن‏وقت بينايي روح در او ظاهر مي‏شود. حال بينايي كه در بدن پيدا شده است ناشي از دو چيز است يكي اينكه قدري از بدن صعود كرده و مقله درست شده و ديگر اينكه بعد از آنكه قبضه‏اي از بدن مقله درست شده و صعود كرد و تناسب با روح بينايي پيدا كرد روح بينايي نزول كرده در او ظاهر شده پس حالا مي‏بيند هر چيزي را كه مقابلش بياورند. پس اگر مقله نباشد هرگز بينايي روح ظاهر نمي‏شد در بدن و كسي هم نمي‏دانست كه روح بينا است و اگر روح هم نباشد باز بدن چيزي را نمي‏بيند اگرچه مقله هم سر جاش باشد. اين است كه وقتي كه انسان مي‏ميرد مقله چشمش مثل سابق به حال خودش باقي است ولكن هيچ چيز را نمي‏بيند پس چشم صعود كرده و رو به روح بينايي رفته و روح بينايي هم چون ديد كه او رو به سوي خودش مي‏آيد و بناي آشنايي با خود دارد آن هم نزول كرد و رو به چشم آمد و به او تعلق گرفت پس بينا شد. پس چشم صعود كرد به جانب روح بينايي آن هم نزول كرد به جانب چشم و اما ساير اعضاء چون صعود نكردند به جانب روح بينايي و رو به او نرفتند چراكه مناسبتي با او پيدا نكردند اين است كه روح بينايي هم در آنها ظاهر نشده اين است كه اگر چشم را روي هم بگذاري نه دست مي‏بيند و نه پا و نه گوش و نه بيني و نه دهان و نه ساير اعضاء.

وهكذا قبضه‏اي از بدن تا صعود نكند و مناسبت با روح شنوايي پيدا نكند روح

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 181 *»

شنوايي در بدن ظاهر نمي‏شود و خبري و اثري هم از او در ميان نمي‏باشد ولكن چون قبضه‏اي از بدن بناي صعود گذاشت به جانب او و مناسبت با او پيدا كرد روح شنوايي هم در او نزول مي‏كند و ظاهر مي‏شود پس مي‏شنود هر صدايي را به آساني هرچه تمام‏تر و ساير اعضاء چون هيچ‏يك صعود نكردند و رو به روح شنوايي نرفتند و روح شنوايي هم نزول نكرده و به آنها تعلق نگرفته لهذا اگر گوش را پنبه بگذاري و تمام عالم پر از صدا باشد نه چشم مي‏شنود و نه بيني و نه دهان و نه دست و نه پا و نه ساير اعضا، لكن بعد از آنكه روح شنوايي به گوش تعلق گرفت كارهاي روح شنوايي از او ساخته مي‏شود و چشم به اين مثابه نيست اين است كه هرگاه كسي كور باشد از راه گوش مي‏تواند علم و حكمت تحصيل كند و اگر كر باشد نمي‏تواند. نهايت به كتاب رجوع مي‏تواند بكند و از محض كتاب هم شخص علم پيدا نمي‏كند و در حقيقت انسان چيزهايي كه از راه سمع مي‏فهمد از راه چشم نمي‏فهمد. پس سمع في‏نفسه بالاتر از بصر است اين است كه خدا هرجا اين دو صفت را بيان مي‏كند اول سمع را مقدم مي‏دارد و مي‏فرمايد السميع البصير و البصير السميع نمي‏فرمايد ولكن چون شخص چيزي را به چشم ببيند خاطرجمع‏تر مي‏شود و يقينش بيشتر مي‏شود از اينكه به گوش بشنود اين است كه فرمودند السمع فيه ريبة و البصر لا ريبة فيه. و از اين جهت كه بعضي از شنيدن‏ها را كه مي‏خواهند اِشعار نمايند به وقوع آنها و حصول يقين به آنها، تعبير به رؤيت مي‏آورند چنانكه خدا مي‏فرمايد ماكذب الفؤاد ما رأي پس آن چيزهايي كه شنيده بود همه‏اش واقع بود و احتمال ريبه نداشت خواسته اشعار به اين معني بكند تعبير به رأي آورده.

باري، شهاده بايد صعود بكند و غيب هم بايد نزول بكند تا چيزي در اين ميانه پيدا بشود و هرگاه يكي از اين دو نباشد چيزي حادث نخواهد شد ولكن بايد دانست كه در همه‏جا صعود مقدم است بر نزول و هيچ‏بار اول غيب نزول نمي‏كند در شهاده چراكه شهاده نمي‏تواند محل ظهور او واقع بشود و قابل نيست از براي ظهور آثار و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 182 *»

افعال. پس هميشه شهاده قدم پيش مي‏گذارد و بنا مي‏كند صعود كردن و رو به جانب غيبي از غيوب رفتن، پس چون صعود كرد و رو به سوي او رفت آن‏وقت آن هم نزول مي‏كند به جانب اين شهاده و در اين شهاده ظاهر مي‏شود و آثار و افعالش را از دستش جاري مي‏كند. پس اين صعود شهاده در حقيقت قلاّبي است كه بند مي‏شود به غيب و او را مي‏كشد مي‏آورد پايين. و اگر اين قلاّب نباشد هيچ غيبي از عالم خودش نازل نمي‏شود و به عالم شهاده نمي‏آيد بلكه هميشه در عالم خودش خواهد بود و قلاّبي كه به غيب بند بشود و غيب را بياورد پايين نيست مگر همين صعود كردن شهاده و اگر اين‏جور قلاّب نباشد به هيچ قلاّبي نمي‏شود غيب را نزول داد. پس باعث نزول غيب همين صعود شهاده است و هرگاه شهاده صعود نكند غيب هم نزول نمي‏كند و غيب كه نزول نكرد چيزي هم در عالم شهاده يافت نخواهد شد. پس چيزي در عالم شهاده يافت نمي‏شود مگر اينكه غيب نزول كند در عالم شهاده و غيب هم نزول نمي‏كند مگر اينكه شهاده صعود كند به جانب او، پس شهاده كه صعود كرد غيب هم نزول مي‏كند و در او ظاهر مي‏شود پس چيزي از نزول غيب در اين شهاده حادث مي‏شود. و خلقت تمامش همين است كه چيزي را صعود مي‏دهند و غيبي را هم نزول مي‏دهند در او ظاهر مي‏كنند پس چيزي در اين ميانه مي‏سازند كه پيش نبوده.

و امر خلقت در تمام عوالم به همين نسق است كه صانع هر چيزي را مي‏خواهد در عالمي خلق بكند تدبيري مي‏كند در آن عالم و غيبي را در او ظاهر مي‏سازد پس آن چيزي كه مي‏خواهد در اين عالم ظاهر مي‏شود، و تا چنين كاري نكند چيزي در عالم خلق نخواهد شد. و اين صانع هميشه شأنش ابراز ما قد كمن است، غيوبي كه در شهاده كامنند و اثري از آنها نيست و ظهوري ندارند در عالم شهاده، آنها را به تدبير در شهاده ظاهر مي‏كند و از ظاهر كردن غيوب در شهاده چيزها در عالم شهاده ظاهر مي‏شود. و گمان نكن كه اين غيوب يكجا نيستند بعد از صعود دادن شهاده پيدا مي‏شوند، چراكه از نيست صرف نمي‏شود چيزي ساخت. نيست نيست است و هست نخواهد شد اين

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 183 *»

است كه در حديث وارد شده است كه اشياء خلق من لا شي‏ء نيستند پس اگر نيست صرف بودند پس چه‏طور ظاهر مي‏شوند در شهاده و از ظهور آنها چيزها در شهاده پيدا مي‏شد؟ پس هستند و موجود مي‏باشند اما در شهاده نيستند و بايد هم چنين باشند البته غيب بايد در غيب باشد و شهاده هم بايد در شهاده باشد و اقتضايشان همين است. و اينكه مي‏بيني غيب مي‏آيد توي شهاده كار صانع است كه او را با تعسّر آورده توي شهاده محبوسش كرده و الاّ غيب بالطبع اقتضا نمي‏كند در شهاده بيايد، اين است كه تا خللي در شهاده پيدا شد فرار مي‏كند مي‏رود.

پس غيوب را هرگاه بگوييم نيستند مراد نيستي ايشان است در شهاده، پس نيستي حقيقي ندارند كه يكجا هيچ نباشند و نيستي ايشان نيستي اضافي است نسبت به شهاده كه داري مي‏گويي نيستند يعني در شهاده نيستند والاّ غيوب هميشه بوده و هميشه هستند چنانكه جوهر شهاده هم هميشه بوده و هميشه خواهد بود. پس جواهر و اصول هشتگانه از جوهر فؤاد گرفته تا جوهر جسم هميشه بوده‏اند نبود ندارند، و نبود وقتي كه جوهري از اين جواهر در ميان نباشد نهايت جوهر بالا در جوهر پايين ظاهر نبود و جوهر پايين هم در جوهر پايين‏تر از خود ظاهر نبود پس چيزي هم در اين عوالم پايين نبود. پس اگر جواهر بوده‏اند هر جوهر بالا در غيب جوهر پايين بود اما در غيب بود ظاهر نبود پس غيب هميشه هست و در كمون شهاده منزل دارد لكن ظاهر نيست و ظاهر نمي‏شود مگر به تدبيري، تدبير مناسبي كه به كار بردي غيب از كمون شهاده سر بيرون مي‏آورد و ظاهر مي‏شود علاوه بر اينكه موجود بود ظاهر هم مي‏شود. مثلاً آتش كه يكي از غيوب است در غيب سنگ هست و نيستِ صرف نيست كه هيچ نباشد بلكه در آنجا هست اما تو نمي‏بيني و احساسش نمي‏كني و براي تو ظهور ندارد مي‏خواهي ظاهر بشود فولادي بر او آشنا كن ببين چه‏طور ظاهر مي‏شود بعد كه ظاهر شد چون غيبي است باز فرار مي‏كند مي‏رود در اين عالم باقي نمي‏ماند. پس اگر مي‏خواهي باقي باشد پابندي پيدا كن كه او را نگاه دارد. و آتش مانند مرغ است كه روي هوا براي

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 184 *»

خودش راه مي‏رود به دام او را مي‏گيري مي‏آوري به زمين بعد اگر پاش را درست نبندي مي‏پرد و مي‏رود اما پاش را كه بستي همين‏جا مي‏ماند و نمي‏تواند فرار بكند.

پس آتش هم در غيب و كمون سنگ هست و هيچ در اين عالم قدم نمي‏گذارد و در غيب دارد براي خودش پرواز مي‏كند بعد به دام او را صيد مي‏كني و مي‏آوري توي اين عالم. و دامش همين است كه فولادي را به سنگي كه آتش در او هست به قوت مي‏زني وقتي كه به اين دام او را در اين عالم آوردي باز چون از اين عالم نيست جاش در غيب است زودي مي‏خواهد فرار بكند برود پس پاش را مي‏بندي آن‏وقت نمي‏تواند فرار بكند و در همين‏جا قرار مي‏گيرد آن‏وقت اين آتش‏هاي ظاهري پيدا مي‏شود. حال اگر اين آتش هيچ بالذات نبود چه‏طور از زدن فولادي به سنگ پيدا مي‏شد؟ پس در سنگ بود كه تا زدي ظاهر شد و اگر هيچ آتش در سنگ نبود تو اگر هزار مرتبه بلكه اگر هزار هزار مرتبه فولاد را به سنگ مي‏زدي آتش ظاهر نمي‏شد پس حال كه ظاهر مي‏شود لابد يك چيزي هست كه تا به محض اينكه فولادي به او آشنا كردي ظاهر مي‏شود چراكه فولاد از خودش كه آتش ندارد و از زدنش هم آتش ايجاد نمي‏شود به جهت اينكه همين فولاد را به چوب و سنگهاي ديگر مي‏زنيم هيچ آتش ظاهر نمي‏شود پس از فولاد نيست پس در سنگ هست نهايت بيرون نمي‏آيد و براي ماها ظاهر نمي‏شود مگر به اين تدبير كه فولادي به او آشنا كنيم تا آن‏وقت براي ما ظاهر بشود.

و تمام غيوب حالشان اين است تمامشان بالفعل موجودند و هيچ‏يك معدوم نيستند و در اينجا ظهور ندارند بايد تدبيري به كار برد تا ظاهر بشوند. پس كمون غيوب در شهاده نه اين است كه غيوب عدم صرفند و اگر عدم صرف بودند پس كمونشان معني ندارد و كمون كه ثابت شد پس لابد چيزي هستند كه كامنند و اگر چيزي نبودند كامن گفتن معني نداشت چراكه چيزي كه نيست نيست، كمونش از كجا آمد؟ پس هستند نهايت ظاهر نيستند كامنند و كمونشان همين است كه اجزايشان منتشر است در اجزاي شهاده و با اجزاي شهاده مخلوط شده و از بس غرايب داخلشان شده است

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 185 *»

اثري از ايشان مشاهده نمي‏شود اين است كه ترائي مي‏كند كه نيستند و وجودي ندارند ولكن وقتي شهاده را مخض مي‏كني اجزاي غيبي كه در او منتشر شده بر گرد هم جمع مي‏شوند جمع كه شدند قوت مي‏گيرند پس آثارشان در شهاده ظاهر مي‏شود. پس غيب هست لكن در كمون شهاده هست در ظاهر شهاده نيست در ظاهرش آن‏وقت مي‏باشد كه شهاده مخض بشود.

و اين كمون غيب در شهاده دخلي به كمون مثلث در موم و كمون چوب در كرسي ندارد. و چون در مثلث فعلاً ملاحظه بكني مي‏يابي كه او در حقيقت كموني ندارد و چيزي نيست كه كامن باشد در موم بعد از كمون موم بيرون بيايد، چراكه موم چون كه جسم است  صاحب طول و عرض و عمق است و اطراف دارد. پس كاري كه مي‏كني اجزاي اين موم را پيش و پس مي‏كني يك جزئش را پس مي‏بري و يك جزئش را پيش مي‏آوري اطراف و زوايا پيدا مي‏شود پس اسمش را مي‏گذاري مثلث. پس اين مثلث كامن نبوده در موم و از كمون موم بيرون نيامده بلكه در همين ظاهر موم بوده چراكه همين ظاهر اجزاي موم را كه پيش و پس مي‏بري به طوري همان مثلث مي‏شود و مثل نار نيست كه پنهان باشد در موم بعد ظاهر بشود و غيب هيچ در ظاهر شهاده و اجزاي شهاده هر چند پيش و پس بكني غيب نمي‏شود بلكه غيب در باطن شهاده كامن و پنهان است و چون در شهاده تدبيري به كار بردند او در شهاده ظاهر مي‏شود. پس اصل كمون و حقيقت كمون مال غيب است و غيب است كامن حقيقي در شهاده و مثلث هيچ در موم كامن نيست و حكيم نمي‏گويد مثلث در موم كامن است و كمون حِكمي ندارد گو اينكه به نظر ظاهر كامن باشد و كامنش خيال بكنند اما تو مي‏بيني كه در موم مثلث چيزي از غيب نيامده توي شهاده همين موم بود كه برداشتي مثلث كردي. لكن جمادي كه مثلاً نبات شده چيزي از غيب آمده توش نشسته نباتش كرده حال نبات در عالم پيدا شده. و قوه نباتي در جماد پنهان بود و اجزاش در اجزاي عناصر منتشر بود بعد از آنكه صوافي عناصر جمع شد اجزاي آن قوه بر گرد هم جمع شدند پس ظاهر

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 186 *»

شدند در جماد و آثار خود را از دست آن جماد ظاهر كردند.

پس كمون در حقيقت مخصوص به غيب است غيب است كه كامن است در شهاده، بعد از شهاده سر بيرون مي‏آورد. و اين صورتهايي كه بر روي چيزي پوشيده مي‏شوند مانند مثلث و مربع اينها كامن نبودند در جايي و از كمون به شهود نيامدند بلكه تصرفي در ظاهر شهاده مي‏شود اينها پيدا مي‏شوند ديگر از غيب چيزي نيامده كه مثلث و مربع پيدا شده باشد ولكن در درخت مثلاً از غيب چيزي به او تعلق گرفته و ظاهر شده درخت پيدا شده دخلي به تصرف ظاهري ندارد چراكه تو اگر هزاري آب و خاك را اجزاش را پيش و پس بكني درخت بسازي اين درخت نخواهد شد مگر اينكه روح نباتي از غيب بيايد توي او بنشيند آن‏وقت درخت پيدا مي‏شود. پس به ظاهر اگرچه صورت مثلث روي موم پوشيده شده است و صورت درخت هم روي آب و خاك پوشيده شده است لكن فرقها است بين اين صورت و آن صورت، صورت مثلث از تصرف در ظاهر موم به پيش و پس اجزاش پيدا شده است و صورت درخت از تصرف در ظاهر آب و خاك پيدا نشده است و تا آن روح نيامده بود و تعلق نگرفته بود صورت درختي پيدا نمي‏شد. پس غيوب هستند در تمام اجزاي شهاده لكن به طور كمون، لكن در هيچ‏جاي شهاده ظاهر نيستند وقتي ظاهر مي‏شوند كه شهاده مناسبتي با ايشان پيدا كند و بتواند محل ظهور آثار و افعالشان واقع شود آن‏وقت در آنجا ظاهر مي‏شوند و به او تعلق مي‏گيرند پس چيزي پيدا مي‏شود در شهاده كه پيش نبود. پس غيب در شهاده تأثير مي‏كند و شهاده هم آن تأثير را به اقتضاي قابليت خود قبول مي‏كند و از تأثير غيب و قبول شهاده مر آن تأثير را چيزي حادث مي‏شود كه يك سرش به غيب بسته است و يك سرش به شهاده. و چون شهاده به اندازه خود فعل غيب را ظاهر مي‏كند نه به آن صرافتي كه هست پس غيب را از تعلق به شهاده انصباغي حاصل مي‏شود پس به اين نظر شهاده هم در غيب تأثير مي‏كند و او را صبغ مي‏دهد. پس هريك در آن ديگر فعل و انفعال دارند غيب در شهاده تأثير مي‏كند شهاده منفعل

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 187 *»

مي‏شود و شهاده هم تأثير مي‏كند در غيب و غيب منفعل مي‏شود و از اين فعلين و انفعالين چيزها در عالم شهاده حادث مي‏شوند پس غيب نزول مي‏كند در شهاده و تأثير مي‏كند و شهاده هم صعود مي‏كند در غيب و تأثير مي‏كند. و غيب نزول كرده به جهت اينكه غيب شأنش اين است كه در غيب باشد و در شهاده ظاهر نشود پس حال كه آمد از مقام خودش نزول كرده. و شهاده صعود كرده به جهت اينكه شهاده شأنش اين است كه در شهاده باشد و كاري در غيب نداشته باشد پس حال كه اين شهاده رفته در غيب تأثير مي‏كند پس از مقام خودش بالا رفته كه اين كار را مي‏كند.

و اين‏جور صعود كردن شهاده بعد از نزول غيب است غيب كه نازل شد در شهاده شهاده در او تأثير مي‏كند و او را از صرافت خودش تغيير مي‏دهد و همين تأثير كردن صعود شهاده است. و اين صعودش غير از آن صعودي است كه پيش از اين بيان شد چراكه دانستي كه آن صعود پيش از نزول غيب است و تا آن صعود نباشد غيب نزول نخواهد كرد. و اين صعودي كه در اينجا گفته مي‏شود بعد از نزول غيب است و هر دو نوع از صعود هم مال شهاده است زيرا شهاده لطيف مي‏شود به يك نحوي و مناسبت با غيب پيدا مي‏كند پس غيب در او ظاهر مي‏شود پس صعود كرده و بالا رفته كه غيب در او ظاهر شده و اگر بالا نرفته بود و بر سر جاي خودش واقف بود غيب در او ظاهر نمي‏شد چنانكه ساير شهادات در سر جايشان واقفند و غيب هم در ايشان ظاهر نيست. پس شهاده صعود كرده يعني رو به غيب رفته و مناسبت با غيب پيدا كرده. و چون غيب در او ظاهر شد چون شهاده هرچه لطيف و صاف بشود باز شهاده است آن طوري كه غيب هست نمي‏تواند او را بنماياند پس فعل غيب را تغيير مي‏دهد و غيب را منصبغ مي‏كند به صبغ خودش پس باز شهاده صعود كرده كه رفته در غيب تصرف كرده.

ولكن فرق بايد كرد بين تصرف شهاده در غيب و تصرف غيب در شهاده، غيب همين‏طور از عالم خودش مي‏آيد توي عالم شهاده در شهاده بنا مي‏كند تصرف‏كردن ولكن شهاده هيچ‏بار نمي‏تواند همين‏طور برود توي عالم غيب و در غيب تصرف بكند

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 188 *»

و اگر چنين بود شهاده را قابل نمي‏گفتند و غيب را فاعل. پس غيب در عالم شهاده تصرف مي‏كند لكن شهاده در عالم غيب تصرف نمي‏كند بلي بعد از اينكه غيب در شهاده ظاهر شد و تعلق گرفت آن‏وقت اين شهاده هم فعل آن غيب را اندكي تغيير مي‏دهد پس مي‏گوييم كه شهاده هم در غيب تصرف كرده و تصرفش همين‏قدر است كه بعد از آمدن غيب او را منصبغ مي‏كند به صبغ خود. و اين تصرف هيچ نسبت به تصرف غيب ندارد و اصل تصرف مال غيب است شهاده به اين اعتباري كه صبغ مي‏دهد فعل غيب را يك تصرفٌ‏مّايي دارد در غيب و همين تصرفش در غيب صعود اوست چنانكه تصرف غيب در شهاده هم نزول اوست. پس غيب چون بالا است و شهاده پايين و نزول هم معنيش اين است كه چيزي از بالا بيايد پايين و صعود هم معنيش اين است كه چيزي از پايين برود بالا، پس غيب كه تصرف در شهاده مي‏كند و تصرفش از بالا مي‏آيد توي شهاده مي‏گوييم كه غيب نزول كرده. و شهاده كه تصرف در غيب مي‏كند و تصرف از پايين مي‏رود به غيب مي‏گوييم كه شهاده صعود كرده. و اين يك نوع تعبيري است كه از تصرف شهاده در غيب تعبير به صعود مي‏آورند.

و تعبير ديگر اين است كه از آن لطيف شدن و مناسبت با غيب پيدا كردن شهاده تعبير به صعود مي‏آورند. شهاده كه مناسبت با غيب پيدا كرد مي‏گويند صعود كرده بعد از ظاهر شدن غيب در او كه او را منصبغ كرد به صبغ خود باز مي‏گويند صعود كرده. و اما نزول غيب همه‏اش همين است كه مي‏آيد در شهاده تصرف مي‏كند. و غيب غير از اين طور نزولي ندارد و قطع نظر از اين جور غيب به هيچ وجه ديگر در شهاده نزول نمي‏كند.

و چون مراتب غيب مختلف است پس به منتهاي مراتب وجود خود در شهاده ظاهر مي‏شود و منتهاي مراتب وجود غيب هماني است كه نزديك است به عالم شهاده و اول آن‏كه نزديك‏تر است به شهاده مي‏آيد و تصرف مي‏كند بعد او كه آمد تصرف كرد درجه بالاتر از غيب ظاهر مي‏شود تا اينكه به حدي مي‏رسد كه تمام غيوب

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 189 *»

در شهاده به همين‏طور ظاهر مي‏شوند. و بعينه مثلشان مانند ريسماني است كه يك سرش بالاي سقف باشد و يك سرش پايين نزديك تو، حال اول كه مي‏خواهي ريسمان را يكجا بكشي پايين بياوري آن سري كه نزديك تو است دستت به او مي‏رسد پس مي‏كشي يك وجب پايين مي‏آوري بعد باز مي‏كشي يك وجب بالاتر را پايين مي‏آوري و همين‏طور مي‏كشي وجب به وجب پايين مي‏آوري تا آنكه يكجا ريسمان را پايين مي‏آوري. حال مي‏بيني كه تا وجب اول را پايين نياوري وجب بالاتر را نمي‏تواني پايين بياوري. پس حالت غيوب هم همين‏طورها است تا غيب ادني كه اقرب است به شهاده در شهاده ظاهر نشود غيب اعلي ظاهر نخواهد شد غيب ادني كه ظاهر شد آن‏وقت غيب اعلي پس از او ظاهر مي‏شود، مثل وجب اول را كه كشيدي پايين آوردي آن‏وقت وجب دوم را هم مي‏شود پايين آورد، اين است اينكه مي‏فرمايند هرچه در وجود مقدم است بايد در ظهور مؤخر باشد. پس بناءً علي هذا اول چيزي كه در اين عالم ظاهر مي‏شود جماد است بعد كه جماد ظاهر شد اجزاي نبات كه توي جماد ريخته شده است با هم جمع مي‏شوند پس نبات ظاهر مي‏شود و نباتات در عالم پيدا مي‏شود و نباتات كه ظاهر شدند در نبات هم اجزاي حيات ريخته شده پس آن اجزاء به يك نوع مخض خاصي با هم جمع مي‏شوند پس حيات ظاهر مي‏شود و حيوانات در عالم پيدا مي‏شوند و به همين‏طور جميع مراتب غيوب در اين عالم ظاهر مي‏شوند و چيزهاي مختلف در اين عالم به هم مي‏رسد.

و اين را بدان كه هر مرتبه از مراتب غيوب كه در شهاده ظاهر مي‏شود به واسطه تعلق به شهاده تعين پيدا مي‏كند و غرفه مي‏شود لكن به همان مرتبه تنها متعين مي‏شود و مراتب بالاتر از او كه همين‏طور مترتباً واقعند از تعين او متعين نمي‏شوند و اگر آنها هم بخواهند تعين پيدا بكنند و غرفه بشوند بايد آنها هم در شهاده ظاهر بشوند تا تعين پيدا كنند و غرفه بشوند، پس قدري از آب و خاك را كه داخل هم كردي و داخل قالب خشت ريختي جماد پيدا مي‏شود، حال جماد غرفه شده و تعين پيدا كرده. اما نباتي كه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 190 *»

در غيب اين خشت است و حياتي كه در غيب او است هيچ غرفه نشدند و تعين پيدا نكردند و آنها را به قالب چهارگوش نمي‏شود غرفه كرد و به اين‏طورها متعين نمي‏شوند. و نبات كامن در خشت در وقتي غرفه مي‏شود كه صوافي اين خشت جمع بشود و مخض بشود به طوري كه نبات در او ظاهر بشود و حيات در وقتي غرفه مي‏شود كه صوافي اجزاي نباتي جمع بشوند و مخض ديگر در ميان بيايد به طوري كه حيات در او ظاهر بشود. تا مرتبه‏اي در شهاده ظاهر نشود غرفه نمي‏شود و تعين پيدا نمي‏كند. و از اين جهت با اينكه تمام غيوب در تمام اين عالم ريخته است مع‏ذلك يكي جماد است و نباتيت ندارد و يكي نبات است و حيوانيت ندارد و يكي حيوان است و انسانيت ندارد با اينكه در جماد هم نباتيت كامن است و در نبات هم حيات كامن است و در حيات هم نفس كامن است. و سرّش همه همين است كه جماد همين جماديتش متعين شده و نباتيتش هم ظاهر شد و تعين پيدا كرد و حياتش ظاهر نشده پس تعين هم پيدا نكرده اين است كه حيوانش نمي‏توان گفت وهكذا.

پس اگر مرتبه‏اي از مراتب غيب بخواهد تعين پيدا كند و غرفه بشود بايد خودش به نفس نفيس ظاهر بشود در شهاده و تعلق بگيرد به شهاده آنگاه متعين شود. و به محض تعلق‏گرفتن مرتبه ادني به شهاده و ظاهر شدن او در عالم شهاده و تعين پيدا كردن او، مرتبه اعلي تعين پيدا نمي‏كند لكن مرتبه اعلي كه بخواهد تعين پيدا بكند نمي‏شود مگر اينكه مرتبه ادني تعين پيدا كند، هرگاه مرتبه ادني نيايد در عالم شهاده و متعين نشود محال است كه مرتبه اعلي بيايد تعين پيدا كند. اين است كه هرگاه نبات بخواهد در چيزي ظاهر بشود و تعين پيدا كند نمي‏شود مگر اينكه اول جماديت در او ظاهر بشود و تعين پيدا كند آنگاه پس از ظهور جماديت و تعين پيدا كردن او نبات در او ظاهر بشود و آن هم تعين پيدا كند و غرفه بشود. اين است كه هر نباتي جماد است اما هر جمادي نبات نيست مانند سنگ و كلوخ كه جماديتشان ظاهر شده و تعين پيدا كرده اما نباتيت ظاهر نشده اين است كه تعين هم پيدا نكرده. پس تعين غيب داني مستلزم تعين

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 191 *»

غيب عالي نيست اما تعين عالي مستلزم تعين غيب داني هست. تا غيب داني متعين نشود محال است كه غيب عالي متعين بشود بلكه به همان حالت خود كه حالت انتشار و انبثاث است باقي است و خبري و اثري از او در ميان نخواهد بود.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّاهرين.

 

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 192 *»

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

بدان‏كه در كلام اهل حق بسيار مي‏بيني كه مي‏فرمايند فلان‏چيز مثلاً پيش از خلق بود به هزار سال، يا پيش از عالم موجود بود به هزار هزار سال و از براي خدا هفتاد هزار حجاب است از نور و ظلمت كه هرگاه يكي از آن حجابها را بردارند تمام خلق خواهند سوخت و از اين‏جور تعبيرات در احاديث و اخبار و كلام حكما بسيار است و اين‏جور فرمايشات به حسب ظاهر داخل در مشكلات است چراكه عالم عبارت است از ماسوي‏الله و ماسوي‏الله روي هم رفته اسمش عالم است و غير از خدا آن‏چه هست خلق اوست و غير از خدا و خلق چيز ديگري نيست. حال آن چيزي كه مي‏فرمايند پيش از خلق و پيش از عالم بود لابد ذات خدا نيست پس ماسواي ذات است و ماسوي الله هم كه عالَم است پس چه معني دارد كه او پيش از عالم بود به چندين هزار سال؟ وانگهي سال‏ها هم ماسواي ذاتند پس آنها هم از عالمند پس اگر عالم نبود سالها كجا بود و آن چيز كجا موجود بود؟ و همچنين بعد از آنكه سالها و آن‏چه كه در اين سالها بود ذات خدا نيستند پس خلق او هستند پس او در اين سالها پيش از خلق بود يعني چه؟ اگر خلقي نبود پس آن چيز هم نبود و سالها هم نبودند چراكه اينها هم خلقند، خدا نيستند. و همچنين اين هفتاد هزار حجبي كه مي‏فرمايند هرگاه ظاهر بشود يكي از آنها، تمام خلق خواهند سوخت آنها هم كه خدا نيستند خلق خدايند پس آنها هم از جمله خلقند. پس چه معني دارد كه اگر آن حجب ظاهر بشوند خلق مي‏سوزند؟

و از همين قبيل است كه فرمايش مي‏كنند كه خداوند خيرات را پيش از تمام خلق آفريد به دو هزار سال و شرور را هم پيش از تمام خلق آفريد به دو هزار سال، بعد جاري كرد خير را بر دست هركه خواست پس فرمود خوشا به حال تو كه خير را بر دست تو

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 193 *»

جاري كردم و شر را بر دست هركه خواست جاري كرد پس فرمود واي به حال شما كه شر را بر دست شما جاري كردم و در اينجا فرمايش مي‏كنند كه خدا خيرات و شرور را پيش از تمام خلق آفريد و حال اينكه خود شرور و خيرات هم از جمله خلقند پس پيش از تمام خلق آفريد چه معني دارد؟ باري، ظاهراً اين حرفها بسيار محل اشكال است از براي كسي كه شعور داشته باشد و ملتفت باشد و مي‏بيند وفق نمي‏دهد به حسب ظاهر با واقع.

و سرّش اين است كه از براي حجج سلام الله عليهم و تابعين ايشان اصطلاحاتي است كه به آن اصطلاحات تكلم مي‏كنند پس مردم از اصطلاحاتشان آگاه نيستند، به كلمات ايشان مي‏رسند حمل بر متبادرات و متعارف بين خودشان مي‏كنند اين است كه محل اشكال واقع مي‏شود و بر مراد و مقصود صاحب آن كلمات اطلاع پيدا نمي‏كنند. ولكن كسي كه از اصطلاحاتشان باخبر باشد مي‏بيند كه صدق فرمايش كرده‏اند و مرادشان را مي‏فهمد كه مرادشان از آن كلمات چيست و مقصودشان كدام است.

حال اگر مي‏خواهي كه از اصطلاح سادات و مشايخ خود باخبر باشي و بر مرادشان آگاه شوي تا اشكال از نزدت برطرف و زايل بشود، پس بدان كه مراد از اينكه خيري بود و خلقي نبود، يا خدا بود و خلقي نبود، نه اين است كه خلق معدوم بودند و هيچ نبودند بلكه خلق در سر جاهاشان هميشه بودند ولكن پيش او كه بردي هيچ نيستند. و اين غير از اين است كه هيچ نباشد و ساخته نشده باشند مثل اينكه آجرهاي بسياري از گل ساخته شده است و در اينجا روي هم ريخته است، حال تو يك‏دفعه نگاه مي‏كني آجرهاي بسيار مي‏بيني روي هم ريخته است و يك‏دفعه نگاه مي‏كني گل را در تمام اين آجرها مي‏بيني و هرچه ملاحظه مي‏كني در هر آجري و ظاهرش و باطنش بجز گل نمي‏بيني پس مي‏گويي كه گل هست و غير از گل چيزي نيست. حال اين معنيش نه اين است كه خشتها سر جاي خودشان نيستند و همه خرابند، گل تنها هست. و اين غير از اين است كه يك كومه گل ببيني و بگويي گل هست و غير از گل چيزي نيست بلي در

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 194 *»

اينجا گل هست و خشتها هيچ نيستند. لكن در آنجايي كه خشتهاي ساخته در سر جاي خود هستند و تو نظر مي‏كني گل را مي‏بيني در تمام خشتها و مي‏گويي گل هست و غير گل نيست، معنيش اين نيست كه خشتها نيستند بلكه خشتها سر جاي خودشان هستند و مع‏ذلك گل هست و غير از گل چيزي نيست چراكه تمام خشتها از گل ساخته شدند و چيزي غير از گل نيستند پس گل هست و غير از گل چيزي نيست. و اين حرف هيچ منافات ندارد با اينكه خشتهاي ساخته هم در سر جاي خودشان باشند. پس با اينكه خشتها سر جاي خودشان هستند صحيح است اينكه بگوييم غير از گل چيزي در ميان نيست.

و همچنين نظر كن در مداد كه به شكل حروف ظاهر شده است كه تو به غير از حروف چيز ديگر نمي‏بيني و فرض كن كه از روز اولي كه مداد درست شد به شكل حروف درست شد حال تو مدادي را علي‏حده نديده‏اي بلكه حروف را مي‏بيني ولكن وقتي كه در اين حروف ملاحظه كردي مي‏بيني كه تمامش مداد است و غير از مداد چيزي نيست و در هر حرفي غير از مداد چيزي ديده نمي‏شود هر حرفي از حروف را كه مي‏بيني تمامش مداد است ظاهرش مداد است باطنش مداد است و چيزي غير از مداد ندارد پس مي‏گويي مداد هست و چيزي غير از مداد نيست. و اين حروف در اينجا غير از آن حرفي است كه در مداد توي دوات گفته مي‏شود چراكه آنجا مداد هست و حروف نيستند و در اينجا مداد هست و حروف هم هستند پس در اينجا كه گفته مي‏شود غير از مداد چيزي نيست مراد اين نيست كه حروف هيچ نيستند بلكه مراد اين است كه در عالم حروف غير از مداد چيزي يافت نمي‏شود و واقع همين‏طور است در حروف غير از مداد يافت نمي‏شود و آن‏چه ديده مي‏شود همه‏اش مداد است پس مي‏گوييم مداد هست و غير از مداد چيزي نيست و اين هيچ منافات ندارد با اينكه حروف در سر جاهاشان باشند. پس تو در حروف نگاه مي‏كني و مداد را مي‏بيني و غير از مداد را نمي‏بيني و حروف هم سر جاي خود هستند.

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 195 *»

پس اينكه مي‏گويند خيري بود و خلقي نبود مراد همين‏طورها است كه نوعش را در اينجاها يافتي كه با اينكه حروف سر جاي خود هستند مي‏گويي مداد هست و غير از مداد چيزي نيست. و آن مداد صالحي كه در همه حروف هست وقتي كه نظر مي‏كني البته حروف در آنجا نيستند و آنجا وجود ندارند و حال اينكه همان مداد صالح را هم در ضمن اين حروف مي‏بيني. پس با بودن حروف در سر جاهاي خودشان صحيح است بگويي مداد هست و چيزي غير از او نيست. پس آنجا هم كه چيزي بود پيش از خلق و هيچ خلقي نبود نه اين است كه خلق يكجا معدوم بودند بلكه با اينكه بودند پيش او نبودند و نيست و فاني بودند ولكن في‏نفسه براي خود وجودي داشتند.

و بايد دانست كه مركبي داريم و اجزائي داريم اجزاء كه تركيب شدند با هم مركب پيدا مي‏شود و هر مركبي هم يك نوع تركيب و از اجزاي چندي مركب است و اجزاي بخصوص دارد اين است كه هر مركبي غير مركب ديگر شده است و امتيازات در ميان مركبات هست و هر مركبي هر قدر اجزائي كه دارد وجودش بسته است به آن اجزاء و هرگاه يكي از آن اجزاء نباشند مركب موجود نخواهد شد و بايد تمام آن اجزاء باشند و با هم جمع بشوند تا مركب در اين ميانه پيدا بشود. نظر كن در معاجين كه تمامشان مركبند از اجزاي چندي لكن يك معجون است كه مركب است از سه جزء و يكي مركب است از چهار جزء و يكي مركب است از پنج جزء وهكذا حال معجون پنج جزئي وجودش بسته به تمام پنج جزء است و اگر پنج جزء هستند و با هم مخلوط مي‏شوند معجون پنج جزئي پيدا مي‏شود والاّ هرگاه يك جزء از اين پنج جزء نباشد اگر چهار جزء ديگر هم باشند و با هم مخلوط بشوند آن معجون پنج جزئي موجود نخواهد شد نهايت معجون چهار جزئي پيدا شده است و معجون چهار جزئي هم وجودش بسته به چهار جزء است اگر تمام چهار جزء پيدا شدند و با هم مخلوط شدند معجون چهار جزئي پيدا مي‏شود والاّ اگر يك جزء از اين چهار جزء در ميان نباشد معجون چهار جزئي پيدا نخواهد شد منتها آن سه جزء ديگر كه با هم تركيب شدند معجون

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 196 *»

سه جزئي پيدا مي‏شود و معجون سه جزئي معجون علي‏حده‏اي است دخلي به معجون چهار جزئي ندارد. پس هر معجوني تا تمام اجزاش نباشد موجود نمي‏شود و اجزاش هم هريك در جايي هستند و هيچ‏يك معجون نيستند فلفل براي خودش علي‏حده در عالم هست و معجون اسمش نيست و دارچين هم علي‏حده در عالم هست و اسمش معجون نيست و عسل هم علي‏حده در عالم هست و اسمش معجون نيست و هيچ‏يك از اينها معجون نيستند يكي براي خود فلفل است و يكي دارچين و يكي عسل و نه فلفلش معجون است و نه دارچينش و نه عسلش، ولكن وقتي كه اينها را داخل هم كردي و مخلوط نمودي آن‏وقت معجون پيدا مي‏شود و تمام اين اجزاء روي هم رفته اسمش معجون است و تا تمام اجزاء نباشد معجون نيست. و هر مركبي حالش اين است تا تمام اجزاش نباشند و بر گرد هم جمع نشوند مركب پيدا نمي‏شود. و در هريك از اجزاي مركب هم كه ملاحظه مي‏كني ذكري از مركب نيست و هيچ‏يك از اجزاء، مركب نيستند بلكه هريك هريك جزء مركبند و ذكري از مركب در اجزاء نيست و در اجزاء، مركب هيچ ديده نمي‏شود تمامشان سر جاهاشان هستند و هيچ مركب هم نيست و چون گردآوري كردند آن اجزاء را مركبي از اين ميان پيدا مي‏شود.

مثلاً زيد مركب است از اجزاي چندي طول خاصي دارد عرض خاصي دارد و رنگ خاصي دارد و شكل خاصي دارد و بدن خاصي دارد و روح خاصي دارد وهكذا. اينها كه همه با هم جمع شدند زيدي پيدا شد. و طول خاص تنها زيد نيست نهايت طولي است و براي خود در عالم طول‏ها هست و عرض خاص هم زيد نيست براي خود در عالم عرض‏ها هست و بدن خاص تنها هم زيد نيست براي خود در عالم ابدان هست وهكذا روح خاص تنها زيد نيست براي خود در عالم ارواح است. پس طولش در عالم طول است و عرضش در عالم عرض و رنگ و شكلش در عالم رنگ و شكل و بدنش در عالم بدن و روحش در عالم روح است و زيدي نيست پس همه هستند و زيدي نيست، بعد اينها را جمع مي‏كنند و داخل هم مي‏كنند زيد پيدا مي‏شود پس

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 197 *»

اجزاش پيش از زيد بودند و هنوز زيدي نبود بعد زيد را از اين اجزاء ساختند يعني اين اجزاء را گرفتند و درهم كوبيدند و جابه‏جا كردند زيد زيد شد و هرگاه يكي از اينها را برداري ديگر زيد زيد نيست و زيديت زيد بسته است به تمام اين اجزاء، اگر تمام مركباً هستند زيد هم هست و اگر يكي نباشد زيد هم نيست اگرچه باقي اجزاي ديگر هم مركباً باشند.

پس هر مركبي اجزاي خاصي دارد و تحققش بسته به آن اجزاء است و اگر اجزاء نباشند هيچ مركبي در هيچ عالمي از عوالم يافت نخواهد شد. و اجزاء را كه ملاحظه مي‏كني در هيچ‏يك مركب را نمي‏بيني بعد كه به تدبيري اجزاء را با هم جمع كردند و داخل نمودند صورت تركيبي عارض اجزاء شد آن‏وقت مركب پيدا مي‏شود حال اصطلاح بر اين جاري شده است كه اجزاء را خلق نمي‏گويند و اطلاق خلق بر آنها نمي‏كنند مركبات از اجزاء را خلق مي‏گويند و بر اينها خلق و عالَم اطلاق مي‏كنند. پس خلق كه مي‏گويند مركبات را اراده مي‏كنند و اين هم يك نوع اصطلاح است كه در احاديث و كلمات پيروان ايشان بسيار استعمال مي‏شود. پس به اين اصطلاح اجزاء را نمي‏شود خلق گفت. و از اين اجزاء هم تعبيرات چندي مي‏آورند گاهي تعبير به حجب مي‏آورند و گاهي تعبير به سال‏ها مي‏آورند و گاهي تعبير به مقامات مي‏آورند و گاهي تعبير به ملائكه مي‏آورند كه پيش از خلق ملائكه بود و مراد از همه اين تعبيرات همان اجزاء است كه به اين تعبيرات ادا مي‏كنند.

پس اينكه مي‏فرمايند آنها قبل از خلق بودند معنيش اين است كه اجزاء پيش از مركبات بودند و اجزاء بودند و مركبات نبودند. و نوعش را كه يافتي فلفل هست دارچين هست عسل هست و هنوز معجون نيست و نه فلفل معجون است و نه دارچين و نه عسل، بعد اين سه‏تا را داخل مي‏كنند و به نوع خاص تركيب مي‏كنند معجون پيدا مي‏شود. پس معجون كه شي‏ء مركب از فلفل و دارچين و عسل است نيست و اجزاش همه پيش از او هستند نهايت اين‏جور اجزاهاش خودشان هم مركبند و تركيب دارند و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 198 *»

اجزاي صرف نيستند. مثلاً فلفل هم خودش في‏نفسه تركيب دارد رنگي دارد و شكلي دارد و طبعي دارد و حرارتي دارد همه‏اش به اندازه خاصي و نه آن رنگ فلفل است و نه آن شكل فلفل است و نه آن طبع فلفل است و نه آن حرارت فلفل است بلكه همه كه با هم جمع شدند و آن رنگ خاص با آن شكل خاص و آن طبع خاص و حرارت خاص كه جمع شد فلفل پيدا شد پس فلفل هم تركيب دارد مانند معجون پس آن هم مركب است وهكذا اجزاش هم به حسب خود تركيب دارد.

و امر همين‏طور است تا مي‏رسد به اجزائي كه جزئيتشان صرف است و اجزاي صرف است تركيب ندارند و از اجزاي ديگري مركب نيستند مانند اين اجزاهاي ظاهري، و در حقيقت اينها اجزاء نيستند تماماً مركباتند و بعضي را كه نسبت به بعضي مي‏دهيم مي‏گوييم كه اين جزء اوست پس اجزاء بودنشان اضافي است نه حقيقي چراكه خودشان هم تركيب دارند پس مركبي جزء مركب ديگر شده است. و اما آن اجزاي صرفه كه منتهي_’feاليه تمام مركباتند آنها ديگر مركب نيستند و بساطت دارند پس اجزاي حقيقي هستند. حال آن اجزاي حقيقي صرف را گرفتند و چيزها ساختند مثلاً دو جزء از آن اجزاء را گرفتند تركيب كردند يك چيزي ساختند و سه جزء را گرفتند يك نوع تركيبي كردند يك چيز ديگر ساختند وهكذا، بعد اين ساخته‏ها را برداشتند با يكديگر تركيب كردند چيز ديگر ساختند و به همين‏طور تمام مركبات پيدا شدند. و مركبات را وقتي كه قهقري برگرداندي مي‏رسند به آن اجزاي صرف حقيقي و همه از آنجا پيدا شدند و آن اجزاء بودند و هنوز هيچ مركبي نبود. پس اجزاء پيش از تمام مركبات بودند و مركبات بعد پيدا شدند. ولكن اينكه مي‏گوييم اجزاء هستند و مركب نيست و اجزاء پيش از مركباتند همين‏طورهاي ظاهر نبايد در همه‏جا خيال كرد كه مي‏بيني فلفلي هست دارچيني هست و عسلي هست و هنوز معجوني نيست بعد اينها را مي‏گيرند تركيب مي‏كنند معجون پيدا مي‏شود. حال اين معجون اگرچه مركب هست لكن مركبي هست كه اجزاش پيش از وجود او موجود بودند. در همه‏جا مركبات

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 199 *»

اين‏طور نيستند مركبات اين عالم همين‏طورند كه يك‏وقتي نيستند ولكن اجزائشان در خارج هست بعد اجزاء با هم تركيب مي‏شوند آن مركب پيدا مي‏شود و اينها مركبات عرضي هستند مركبات حقيقي نيستند.

و در اينجا چون‏كه عالم فصل است و هر چيزي جداگانه ديده مي‏شود براي تقريب به اذهان فصلي مثل زديم كه در اينجا به چشم ببينند اجزاء پيش از مركب هست و بعد مركب پيدا مي‏شود تا نوع مسأله را دريابند كه تمام اجزاء پيش از مركبات هستند و اجزاء هستند و مركبات نيستند. حتي اجزاي مركبات حقيقي كه هيچ مانند اين مركبات عرضي ظاهري نيستند كه يك‏وقتي نباشند و اجزائشان جدا جدا در خارج موجود باشد بعد اينها را با هم تركيب بكنند آن‏وقت موجود بشوند بلكه تمام اجزائشان همه با هم در حين وجودشان خلق مي‏شوند و مركبات حقيقي هم اگرچه صاحب اجزاء هستند لكن هيچ‏يك از اجزائشان پيش از وجودشان در خارج موجود نيستند بلكه تمام اجزاء يك‏دفعه با اين مركبات خلق مي‏شوند و اجزائشان تمامش كسور است نه اجزاي خارجي. پس مركبات حقيقي از اجزاء مركب هستند لكن نه از اجزاي موجوده پس آن‏وقتي كه اين مركبات نبودند اجزايشان هم نبود پس اجزاي اين‏جور مركبات به حسب ظاهر پيش از مركبات وجود ندارند در هيچ عالمي از عوالم بلكه با مركبات خلق مي‏شوند و وجودشان مساوق است با وجود مركبات و در ظاهر ميان اجزاي مركب حقيقي و خود او پيش و پس در ميان نيست. ولكن حكيم وقتي در اين مركب حقيقي ملاحظه مي‏كند مي‏بيند كه مركب است از اجزاء و كسوري چند و وجودش بسته به آنها است و اگر آنها نباشند اين مركب نيست و آن اجزاء و كسور هم هيچ‏يك اين مركب نيستند و در خود آن اجزاء و كسور من حيث هي ذكري از مركب نيست و آنها بستگي به مركب ندارند يعني از مركب پيدا نشده‏اند مركب از آنها پيدا شده. پس اين ملاحظات را كه حكيم كرد مي‏گويد كه اجزاء پيش از مركب هستند و اجزاء هستند و مركبي نيست و اين معنيش اين نيست كه مركب هيچ موجود نيست و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 200 *»

هنوز ساخته نشده مانند معجون و اجزاش همين‏طور هستند. بلكه با وجودي كه مركب هست و ساخته شده است و اجزاء هم آني پيش از او نبودند بلكه با او موجود شدند در خود مركب نظر مي‏كند و اجزاش را ملاحظه مي‏كند نسبتش را با خود مركب ملاحظه مي‏كند اين حرف را مي‏زند كه اجزاء پيش از مركب هستند به چندين هزار سال و آنها بودند و مركبي نبود.

و از آن مثلي كه سابق زديم نوع اين مسأله به دست مي‏آيد كه شخص در آجرهاي ساخته نظر مي‏كند گل مي‏بيند و غير از گل چيزي نمي‏بيند در تمام آجرها، پس مي‏گويد كه گل هست و غير از گل چيزي نيست. حال اين شخص كومه گل را نديده كه گل هست و صورت ديگري نيست و اين حرف را مي‏زند، بلكه خشتهاي بسياري را ديده و اين حرف را مي‏زند و اين حرفش هم هيچ منافات با وجود خشتها ندارد پس با وجودي كه خشتها هم موجودند مي‏گويد گل هست و غير از گل چيزي نيست البته خشتها هم غير از گل چيزي نيستند.

و همچنين در مثل مداد و حروف بيان شد كه فرض كن مداد از روز اول كه خلق شد به شكل حروف خلق شد و ديگر مدادي كه به شكل حروف نباشد در دنيا نيست آن‏وقت در خود اين حروف ملاحظه مي‏كنيم مدادي را مي‏بينيم كه به اين صورتها ظاهر شده. و البته چيزي كه به صورتهاي عديده ظاهر مي‏شود صلاحيت دارد از براي آن صورتها و اگر صلاحيت نداشته باشد نمي‏تواند به هيچ‏يك از آنها ظاهر شود، پس چون مداد به شكل حروف ظاهر شده پس صالح بوده كه ظاهر شده. پس آن مداد صالح را كه ماده است از براي حروف در اين حروف مي‏بينيم و شكي نيست كه هر ماده صالحه‏اي عدم صور است و هيچ صورتي ندارد صورتها از خارج مي‏آيند روي آن را مي‏پوشانند. پس مداد صالح هم في‏نفسه عدم حروف است و او نه به شكل الف است و نه به شكل باء است و نه به شكل جيم است وهكذا اگرچه در تمام اينها هست و اينها به غير از او چيزي ندارند اگر مداد از ميان برود نه الفي مي‏ماند و نه بائي و نه جيمي

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 201 *»

وهكذا. پس به اين ملاحظه مي‏گوييم كه مداد هست و غير از مداد هيچ چيز نيست و اين معنيش اين نيست كه حروف نيستند بلكه حروف هريك سر جاي خود هستند و مع‏هذا غير از مداد چيزي نيست بلكه مداد هست و حروفي نيست و مداد پيش از حروف است يا اينكه همه‏اش حروف است و غير از حروف مدادي را نديده‏ايم. حال كه مي‏گوييم اجزاء پيش از مركبند و اجزاء هستند و مركب نيست نه اينكه در مركبات حقيقي هم همين‏طور اجزاء پيش هستند و مركب بعد پيدا مي‏شود، معاذاللّه. اجزاي مركب حقيقي را نمي‏شود ديد مگر در ضمن خود مركب و در هيچ‏جاي ديگر نيستند ولكن در خود مركب نظر مي‏كنيم اجزاش را مي‏بينيم كه به واسطه اين اجزاء مركب پيدا شده و اگر اين اجزاء نبودند مركب هم پيدا نمي‏شد و اجزاء هيچ‏يك مركب نيستند و ذكري از مركب در ايشان نيست پس مي‏گوييم كه اجزاء پيش از مركباتند و اجزاء هستند و مركبي نيست با اينكه مركبات هم كه تمامشان سر جاي خودشان هستند. و اين مطلب را كه به آن اصطلاح خاص تعبير مي‏آوري چنين مي‏شود كه اجزاء پيش از خلق بودند و اجزاء بودند و هنوز خلق نبودند و عالمي نبود گرچه اجزاء هم في‏نفسه خلقند و ماسواي ذاتند لكن آنها را خلق به آن اصطلاح اطلاق نمي‏كنند خلق كه مي‏گويند مركبات را مي‏خواهند كائنةً ماكانت و بالغةً مابلغت و هر اجزائي في‏نفسه پيش از مركب است و مركب به واسطه آن اجزاء پيدا مي‏شود پس تعبير آورده مي‏شود كه اجزاء پيش از خلق بودند و آنها بودند و خلقي نبود. و هيچ اين نبود، نبودهاي ظاهري نيست كه نباشند و خراب باشند بلكه همه سر جاي خود بودند و با اينكه بودند گفته مي‏شود كه نبودند چنانكه در مداد و حروف دانستي كه با اينكه حروف سر جاهاي خود هستند مع‏هذا گفته مي‏شود مداد هست و حروف نيست و او پيش از حروف هست.

پس قول به اينكه حجب پيش از خلق باشند يا اينكه سال‏هاي بسيار پيش از خلق باشند هيچ منافات ندارد با اينكه اين حجب و سال‏ها هم خلق باشند و اينكه خلق هم در سر جاي خود باشند. پس اين يك نوع ملاحظه و يك نوع نظر است كه به اين

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 202 *»

ملاحظه و به اين نظر فرمايشات مي‏كنند و تعبيرات مي‏آورند و همه هم راست و درست است. و آن نظر ديگر است كه غير از ذات همه‏اش خلق است چراكه حق و خلق لا ثالث بينهما و لا ثالث غيرهما پس از ذات كه گذشتي كائناً ماكان بالغاً مابلغ تمامش خلق اوست پس غير از خدا همه‏اش خلق است هرچه مي‏خواهد باشد. و اين هم يك‏جور نظري است كه ماسوي الله روي هم رفته خلق و عالم است.

و از اين نظر كه گذشتي مي‏بيني عرصه علمي است كه جميع چيزها در آنجا حاضرند و همه نسبت به آنجا يكسانند و اين عرصه فوق عرصه مشيت است و مشيت از آن جمله چيزهايي است كه در تحت انطواء اين علم واقع شده بلكه اين عرصه علم فوق امكان راجح است و بالاتر از عرصه علم عرصه ديگري نيست و اين علم هميشه بود و هميشه هست و نبود وقتي كه اين علم نباشد و خداي بي علم خدا نيست، خدا معنيش اين است كه علم داشته باشد به هر چيزي. پس علم هيچ ذات خدا نيست، صفت خدا و فعل او است و هميشه هم بود چراكه صفت ذاتي خدا است نمي‏شود كه نباشد و خدا نمي‏شود كه وقتي علم نداشته باشد بعد عالم بشود و علم براي خودش خلق بكند پس خدا نمي‏شود كه علم براي خودش خلق كند پس هميشه علم داشت پس علم هميشه هست از اين جهت علم را نمي‏شود گفت خلق است و يا او را خلق كردند. و همچنين قدرت آن هم نبود ندارد هميشه بود چراكه خداي عاجز خدا نيست خدا معنيش اين است كه قدرت داشته باشد پس تا خدا بوده قدرت داشته پس قدرت هميشه بوده اگرچه در تحت علم واقع است كه اول مرتبه علم است بعد مرتبه قدرت و اين قدرت مانند علم صفت خدا و اسم خدا و فعل خدا است و هيچ خدا براي خود قدرت خلق نكرده پس قدرت هم مخلوق نيست و او را هم نمي‏شود خلق گفت، خلق نيست صفت خدا و اسم خدا است در اينجاها اسم خلق برده نمي‏شود. و خدا معنيش اين است كه قدرت داشته باشد بر هر چيزي و علم داشته باشد به هر چيزي. پس قدرت براي خود خلق نكرده و علم براي خود خلق نكرده، هميشه قدرت داشته

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 203 *»

هميشه علم داشته و به اين علم و قدرت تمام خلق و تمام عوالم و آن‏چه را كه در آنها هست خلق كرده. علم داشته به تمام نسب و اقتضاءات و اقترانات و قدرت هم داشته، به قدرت خودش بر طبق علم خود همه را خلق فرمود و ايجاد كرد. و علم مكنون و مخزون كه مي‏شنوي همين علم است كه مخصوص ذات پاك او است و احدي از آنجا بهره‏اي ندارد اين است كه مي‏فرمايد و لايحيطون بشي‏ء من علمه الاّ بما شاء. و در اين بما شاء نكته‏اي است كه آن قدري از علم كه به مردم مي‏دهد به مشيت است حتي علمي كه به خود مشيت داده، نهايت علمي كه به مشاءات داده به مشيت داده و علمي كه به مشيت داده به خود او داده. پس در عرصه خلق از مشيت گرفته تا مشاءات علمي كه داده به واسطه مشيت است و عرصه علم را دانستي كه فوق مشيت است پس در آنجا هيچ‏كس راه ندارد و از آنجا هيچ‏كس خبر ندارد پس او مكنون و مخزون است نزد او جل شأنه.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّاهرين.

 

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 204 *»

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

بدان‏كه ابتداي عالم از آن وقتي است كه حضرت آدم ساخته شد و پيش از آن بزرگوار آن چيزهايي كه بودند از افلاك و عناصر و جمادات و نباتات و حيوانات همه كأنّ اجزاء بودند و تركيب هنوز در عالم نبود، بلكه خود عالم نبود چراكه عالم به اصطلاحي عبارت است از خلق مركبات پس تا مركبات نباشند عالمي نيست نهايت اجزاي چندي هست و اين اجزاء هم تا نباشند عالم پيدا نمي‏شود پس اجزاء هستند و از اجزاء مركبات ساخته مي‏شود آن‏وقت عالم پيدا مي‏شود. و اين كومه‏هايي كه روي يكديگر ريخته‏اند تمامشان اجزاء هستند مركب نيستند و مركب در وقتي پيدا مي‏شود كه كومه‏اي بيايد داخل كومه ديگر بشود و بعد از آنكه كومه‏اي نزول كرد و داخل كومه ديگر شد و با هم امتزاج و اختلاط پيدا كردند مركب پيدا مي‏شود. پس اجزاء هميشه هستند و هنوز مركبي نيست بعد آنها را با هم تركيب مي‏كنند مركب پيدا مي‏شود. پس وجود اجزاء پيش از وجود مركب است و اجزاء هست و مركب نيست و هيچ‏يك از اجزاء هم مركب نيستند داخل هم كردي اجزاء را مركب موجود مي‏شود.

و چون اين را مردم مي‏بينند گمان مي‏كنند كه اجزاء اصلند و مركب فرع است چراكه از اجزاء پيدا مي‏شود و اگر اجزاء نباشد مركبي نخواهد بود پس اجزاء اصالت دارند نسبت به مركب به جهت اينكه اركان وجود مركبند و مركب از آنها پيدا شده است و آنها از مركب پيدا نشده‏اند. ولكن چنين نيست، اجزاء كليةً نسبت به مركبات اصالت ندارند چراكه كارها از مركبات ساخته مي‏شود كه هيچ‏يك از آن كارها از اجزاء ساخته نمي‏شود و آثار و فعلياتي كه از مركبات ظاهر مي‏شود از اجزاء ظاهر نمي‏شود. ملاحظه كن ببين كه جميع برودتها از آب است و همين آب است كه مي‏رود توي بنفشه و بنفشه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 205 *»

پيدا مي‏شود و يكي از اجزاي بنفشه همين آب است و اگر آب نبود بنفشه پيدا نمي‏شد لكن آن‏قدر برودتي كه از بنفشه ظاهر مي‏شود از آب ظاهر نمي‏شود و يك مثقال بنفشه آن‏قدر تبريد و ترطيب بدن مي‏كند كه ده من آب آن‏قدر تبريد و ترطيب بدن نمي‏كند و بنفشه كجا و آب كجا! يك مثقال بنفشه كار صد من آب را مي‏كند پس آب چه اصالتي دارد نسبت به بنفشه كه صد من آب كار يك مثقال بنفشه را نمي‏كند؟ بلكه بنفشه اصالت دارد كه اين قدر تأثير دارد و اين قدر كار از او ساخته مي‏شود. و همچنين نار شأنش تسخين است و گرم مي‏كند و جميع گرمي‏ها از نار است و همين نار است كه رفته توي دارچين گرم شده است و گرم مي‏كند حال دارچين گرم مي‏كند و نار هم گرم مي‏كند لكن آن‏طوري كه يك مثقال دارچين بدن را گرم مي‏كند صد من آتش آن‏قدر بدن را گرم نمي‏كند پس آتش كه يك جزء دارچين است گرم و خشك است دارچين هم گرم و خشك است و گرم و خشكي دارچين هم از آتش است و اگر آتش جزئش نبود گرم و خشكي پيدا نمي‏كرد. چراكه تمام دارچين مركب است از چهار جزء آتش و آب و هوا و خاك بغير از اين چهار اجزاي ديگري ندارد و اينها هم كه هيچ‏يك گرم و خشكي ندارند كه گرم و خشكي دارچين از آنها باشد غير از آتش كه او در اين ميان گرم و خشك است. پس گرم و خشكي دارچين از آن آتشي است كه در اوست و با اينكه گرم و خشكيش از پيش آتش آمده مع‏ذلك آن‏قدر كه دارچين گرم و خشك است آتش آن‏قدر گرم و خشك نيست. و همچنين هوا گرم و تر است ولكن چيزي كه از نباتات گرم و تر است گرم و تريش هيچ دخل ندارد به گرم و تري هوا، به مراتب شتّي گرم و تري او از هوا بيشتر است وهكذا.

پس مواليد اشرفند از بسائط و مركبات اشرفند از اجزاء و امر به عكس نيست چنانكه اهل ظاهر گمان مي‏كنند. چراكه آثار فعليات در مركبات و مواليد بيشتر است از بسائط و اجزاء و شرافتها هم در فعليات و آثار است. پس آنها چون آثار و فعليات بيشتر دارند شرافتشان بيشتر خواهد بود و آنها كأنّ جوهري هستند كه از اجزاء و بسائط

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 206 *»

كشيده شده‏اند و اينها را جوهركشي كردند مركبات پيدا شدند. و مي‏بيني به طور علانيه كه هر چيزي كه جوهر كشيدي تأثيرش يك به صد مي‏شود و آن‏قدر تأثيري كه در ذره‏اي از آن جوهر است در مبالغي از آن چيز نيست. و اگرچه اصل تأثير از آن چيز است و اين جوهر هم تمامش از آن چيز بيرون آمده لكن چون در آنجا اعراض و غرايبي در ميان بود كه مانع بودند از اينكه اجزاي اصليه‏اش تأثير خود را بكند اين است كه چندان تأثيرش ظاهر نبود لكن جوهركشي كه شد اعراض و غرائب از او دور شدند و اجزاي اصليه بر گرد هم جمع شدند تأثيرشان قوي شد اين است كه حالا اين جوهر را نگاه مي‏كني مي‏بيني كه تأثيرش به مراتب قوي‏تر و بيشتر از تأثير آن چيز است.

حال در اينجا هم چون اجزاي اين عالم توي هم ريخته است آتشش داخل خاك شده و خاكش داخل آب شده و هواش داخل آب و خاك شده و آب و خاكش داخل هوا شده و نارش داخل اينها شده و اينها داخل نار شدند وهكذا پس هيچ‏يك به صرافت خود باقي نيستند هريك داخلي دارند. پس آب كه مي‏بيني در حقيقت آب صرف عبيط نيست بلكه اجزاي ترابي و اجزاي هوائي هم داخل آب هست. و همچنين خاك، خاك صرف عبيط نيست بلكه اجزاي مائي و هوائي داخلش هست وهكذا و چون كه برودت و رطوبت آب از آن اجزاي مائي است و اجزاي مائي صرف و خالص نيستند و يك طرف ننشسته‏اند بلكه هر جزئي از آب كه هست جزئي از خاك هم مثلاً همراهش هست. و بديهي است كه خاك سرد و تري ندارد مانند آب پس اين اجزاي ترابي و ساير اجزاي خارجي كه تأثيرشان غير تأثير اجزاي مائي است چون متخلل شدند ميان اجزاي مائي نمي‏گذارند كه آنها تأثير خود را كما هو حقه داشته باشند و چون پهلوي هم نيستند و دور از هم افتاده‏اند چندان قوتي ندارند لهذا كمال تأثيرشان ظاهر نمي‏شود و همين‏قدر تأثير مي‏كند كه قدري تبريد و ترطيب مي‏كند. ولكن آب كه در بنفشه آمد و با اجزاي ديگرش تركيب شد آن‏وقت در اينجا مخض مي‏شود آن غرائب و اعراض را از خودش دور مي‏كند و باقي مي‏ماند اجزاي مائي تنها كه داخلي

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 207 *»

ندارد و اجزاي ديگر از خارج داخلش نيستند، پس اجزاي مائي كه بر دور هم جمع شدند قوت مي‏گيرند پس تأثيرشان زياد مي‏شود به حدي كه حالا يك مثقال بنفشه كار صد من آب بل متجاوز مي‏كند. و همچنين در نار اجزاي هوائي و ساير اجزاي ديگر داخل است و به واسطه تخلل ايشان در اجزاي ناري فتور و ضعفي در آن اجزاي ناري پيدا شده كه تأثير چنداني از ايشان ظاهر نمي‏شود ولكن نار كه در دارچين آمد مخض مي‏شود و اجزاي خارجه از اجزاي ناري جدا مي‏شوند آن‏وقت قوتي در آنها پيدا مي‏شود پس كماينبغي تأثير خود را مي‏بخشند لهذا يك مثقال دارچين آن‏قدر گرمي در بدن احداث مي‏كند كه صد من آتش آن‏قدر گرمي در بدن احداث نمي‏كند. پس آب را جوهر كشيدند بنفشه پيدا شد و نار را جوهر كشيدند دارچين پيدا شد و تمام عناصر حالشان اين است كه مادامي كه هستند همان‏قدر تأثير را كه مي‏بيني دارند وقتي كه اينها را داخل هم كردند و جوهركشي كردند چيزهاي تازه پيدا مي‏شود كه تأثيرش به مراتب شتّي از تأثير هريك از اينها بيشتر است. و تا عناصر جوهركشي نشوند چيزهاي تازه و آثار عجيب و غريب در عالم پيدا نمي‏شوند. ولكن جوهركشي عناصر نه اين‏طور جوهركشي‏هاي ظاهري است و جوهر عناصر را به اين قرع و انبيق‏هاي ظاهري نمي‏شود كشيد بلكه طور جوهركشي عناصر و راهش اين است كه اين عناصر داخل هم بشوند و ممزوج بشوند با يكديگر، به عبارت اخري حل بشوند در يكديگر به حل طبيعي آن‏گاه كه با هم تركيب شدند و حل طبيعي شدند جوهر عناصر ظاهر مي‏شود و تأثيرات عجيب پيدا مي‏شود كه در قوه هيچ‏يك از عناصر نبود.

و بايد دانست كه حل نوعاً بر دو قسم است: حل ظاهر و حل حقيقي، به عبارت اخري حل هبائي و حل طبيعي. و حل هبائي آن است كه همين‏قدر اجزاي چندي را داخل هم كني و مخلوط با يكديگر كني اما باز هر جزئي به حالت خودش باقي باشد و طبع و اثر خود را داشته باشد و جدا باشد از جزء ديگر يعني داخلش نشده باشد بلكه پهلوي او نشسته باشد و تفريق اين اجزاء از يكديگر ممكن باشد. مانند آب و خاكي را

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 208 *»

كه مخلوط به يكديگر كني كه به حسب ظاهر اينها در يكديگر حل شدند كه نه آب خالص است و نه تراب خالص، بلكه آبي است مخلوط به خاك و خاكي است مخلوط به آب ولكن در حقيقت كه ملاحظه بكني نه آبش حل شده است در توي خاك و نه خاكش حل شده است در توي آب، نهايت اجزاي آب مجاور شده است با خاك و اجزاي خاك مساور شده است با اجزاي آب و هر جزئي از آب كه در هر جا هست طبع آب را دارد و سرد و تر است و هر جزئي از خاك هم در هر جا كه هست طبع خاك را دارد و سرد و خشك است هيچ جزئي از آب سرد و خشك نشده به واسطه اين اختلاط و امتزاج و هيچ جزئي از خاك هم سرد و تر نشده به واسطه اين تركيب، باز آب آب است و خاك خاك، آب تأثير خودش را دارد و خاك هم تأثير خودش را دارد. و مي‏خواهي علانيه ببيني كه با اينكه در يكديگر حل شدند در حقيقت حل نشدند قدري اين آب ممزوج‏شده به خاك را به كناري بگذار آن‏وقت ملاحظه كن و ببين كه چگونه خاكهاش مي‏روند پايين و آبهاش بالا مي‏ايستد و خاك از آب جدا مي‏شود، يا اينكه قدري آتش زير اين آب بكن ببين كه خاكهاش چطور در ظرف باقي مي‏ماند و آبهاش مي‏روند بالا بخار مي‏شوند. پس يقيناً آن‏وقت كه مخلوط به هم شده بودند حل نشده بودند در يكديگر حالا از هم جدا مي‏شوند. و اين را حكيم حل نمي‏گويد و در نزد حكيم آب و خاك مخلوط شده مانند آبي است كه قطعه گلي در ميانش گذارده باشند به طوري كه اجزاش متلاشي نشده باشد و چنانكه اين آب را كسي نمي‏گويد با گل حل شده است و همه مي‏گويند آب جدا است گل جدا، حكيم هم آب مخلوط شده به خاك را همين‏طور مي‏بيند و در نزد او فرق نمي‏كند هردو را به يك منوال مي‏بيند.

پس همان‏طوري كه دانه گندم را پهلوي دانه برنج بگذاري هيچ اين دانه‏ها با هم حل نشده‏اند و هيچ‏كس نمي‏گويد كه دانه گندم با دانه برنج حل شده است و باز دانه گندم دانه گندم است و دانه برنج دانه برنج، نهايت پهلوي يكديگر واقعند؛ بعينه وقتي كه اينها را آرد كردي و داخل هم كردي هيچ آرد گندم با آرد برنج حل نشده. و تعجب در

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 209 *»

اين است كه وقتي كه دانه گندم را با دانه برنج پهلوي هم گذاشتي هيچ‏كس نمي‏گويد دانه برنج حل شده است در دانه گندم يا عكس و همه مي‏گويند كه دانه برنجي پهلوي دانه گندمي واقع شده است لكن وقتي كه آرد گندم را داخل آرد برنج كردي و به هم زدي همه مي‏گويند كه آرد برنج حل شده در آرد گندم و آرد گندم حل شده است در آرد برنج. ولكن اگر كسي نظر دقيق داشته باشد مي‏بيند كه اين هيچ فرق ندارد با اينكه دانه گندمي پهلوي دانه برنجي باشد يا اينكه مشتي از گندم را داخل مشتي از برنج كنند و در اينجا هم هر جزئي از آرد برنج آرد برنج است و طبع و خاصيت خودش را دارد و هر جزئي از آرد گندم هم آرد گندم است و طبع و خاصيت خودش را دارد، نهايت هر جزئي از آرد برنج پهلوي جزئي از آرد گندم است. و مي‏خواهي ببيني كه اين دو آرد در يكديگر حل نشده‏اند قدري آب توي اينها بريز ببين كه آرد گندم به واسطه سبكي كه دارد بالا مي‏ايستد و آرد برنج به واسطه سنگيني كه دارد پايين مي‏ماند.

باري، اين جور خلط و مزج‏ها حلّ حِكمي نيست حل ظاهري است كه اهل ظاهر نگاه مي‏كنند اجزاء را داخل هم مي‏بينند و به چشم نمي‏توانند هر جزئي را علي‏حده ببينند مي‏گويند اجزاء با هم حل شدند.

و اما حل حكمي كه حل حقيقي واقعي است آن است كه اجزاي چندي داخل هم بشوند و ممزوج بشوند با يكديگر به حدي كه هريك متطبع بشوند به طبع آن ديگر و از هم جدا نايستاده باشند بلكه به طوري داخل هم باشند كه تفريقشان ممكن نباشد. مَثَل ظاهرش صمغي كه در نباتات هست و به آن صمغ نبات نبات است و اگر آن صمغ نباشد روح نباتي از بدن نباتات فرار خواهد كرد، حال اين صمغ مركب است از آب و خاك، و آب و خاك است كه داخل هم شده و صمغ درست شده لكن هيچ دخلي به آبي كه با خاك ممزوج شده باشد ندارد و آنجا اگرچه ظاهراً اجزاي آب و خاك داخل هم شدند لكن باز آبش آب است و خاكش خاك، نه آبش طبع خاك را دارد و نه خاكش طبع آب را اين است كه همين‏كه قدري ته‏نشين شد خاكها مي‏روند زير و آبها روي او

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 210 *»

مي‏ايستد و هركس مي‏بيند كه آبش جدا است و خاكش جدا و همچنين قدري حرارت كه بر او وارد آوردي آبهاش مي‏رود بخار مي‏شود و خاكهاش باقي مي‏ماند در اينجا آبش جدا نيست و خاكش جدا نيست آبش متطبع به طبع خاك شده و خاكش متطبع به طبع آب شده، از اين جهت صمغ را يكدست و متشاكل‏الاجزاء مي‏بيني و از اين جهت است كه نه صورتش صورت آب است و نه صورت خاك، اگرچه همه‏اش همين آب و خاك است و غير از آب و خاك چيزي نيست لكن چون آبش به آن مائيت خودش باقي نمانده طبع خاك را پيدا كرده و خاكش هم به آن ترابيت خودش باقي نمانده طبع آب را پيدا كرده اين است كه در صمغ نه آب ديده مي‏شود و نه خاك و يك شي‏ء ثالثي است كه دخلي به هيچ‏يك ندارد و اين نيست مگر از آن حلّي كه در اينجا اتفاق افتاده آبش توي خاك حل شده و خاكش توي آب حل شده اين است كه هرچه صمغ را بگذاري ته‏نشين نمي‏شود آبش بالا نمي‏ايستد و خاكش پايين بلكه باز صمغ است و بالاش مثل پايين است و پايينش مثل بالا است. و كذلك حرارت هرچند بر او وارد بياوري يا برودت باز صمغ است نهايت حرارت كه بر او وارد آوردي آب مي‏شود اما باز صمغ است و برودت بر او وارد آوردي مي‏بندد و باز صمغ است هيچ‏بار آبهاش بيرون نمي‏رود كه خاكهاش بماند و آبهاش بالا نمي‏ايستد كه خاكهاش پايين بايستد بلكه هميشه آبش همراه خاكش است و خاكش همراه آبش است. بلكه آبش نه آب است و خاكش نه خاك است آبش آب عبيط نيست چراكه طبع خاك را پيدا كرده و خاكش خاك عبيط نيست چراكه طبع آب را پيدا كرده و اقتضاي حل طبيعي و لازمه او همين است و اگر غير از اين‏طور باشد حل طبيعي نخواهد بود.

پس عناصر اگر داخل هم شدند ولكن هريك طبع خودش را دارد و ظاهراً هم مخلوط به يكديگر هستند اين حل حل طبيعي نيست و هرگاه داخل هم شدند و هريك متطبع به طبع آن ديگر شدند آن‏وقت حلشان حل طبيعي است. و تا حل طبيعي هم در ميان نيايد مولود تازه‏اي به ميان نمي‏آيد و پيدا نمي‏شود و از حل هبائي هيچ‏بار مولودي

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 211 *»

پيدا نمي‏شود و حل هبائي وجودش با عدمش يكسان است اين است كه محل اعتناي حكيم نيست اجزاء با هم خواه اين‏جور حل بشوند يا همان‏طور به حال خودشان باقي باشند فرق نمي‏كند. ببين كه آبي جدا باشد و خاكي هم جدا چه فرق مي‏كند با اينكه اينها را با هم مخلوط كني؟ همان‏طوري كه پيش از اين خلط و امتزاج مولودي در ميان نبود حالا هم كه خلط و امتزاج شدند مولودي در ميان نيست و از اين داخل‏كردن خاكي توي آب مولودي پيدا نشد ولكن حل طبيعي چنين نيست كه وجودش با عدمش يكسان باشد بلكه هرگاه نباشد مولودي هم نيست اگرچه اجزاء بر سر جاي خود باقي باشند و هرگاه باشد به واسطه تحقق او مولودي پيدا مي‏شود كه پيش نبود.

ملاحظه كن در آب و خاك كه وقتي حل طبيعي نشدند چيزي يافت نمي‏شود و مولودي به هم نمي‏رسد اما وقتي كه حل طبيعي شدند و صمغ پيدا شد مولودي پيدا مي‏شود و روح نباتي تعلق مي‏گيرد نبات پيدا مي‏شود. حال هرگاه اين حل طبيعي نبود آب و خاك هم بر سر جاي خود بودند و هيچ نباتي در عالم پيدا نمي‏شد پس چون مي‏خواستند نبات در اين عالم پيدا بشود آب و خاك را حل كردند به حل طبيعي آن‏وقت از اين حل صمغ پيدا شد و مركب شد از براي روح نباتي و روح نباتي در او جلوه‏گر شد بناكرد دفع‏كردن و جذب‏نمودن و هضم‏نمودن و امساك‏كردن. و فايده و ثمره حل طبيعي همين است كه صوافي كه مخلوط بودند با اعراض خارجه و غرائب يكجا جمع بشوند تا منشأ آثار شوند و آثار تازه و مولود تازه پيدا بشود و تا حل طبيعي نشوند عناصر، صوافي آنها جمع نمي‏شوند و صوافي كه جمع نشدند مولودي هم پيدا نمي‏شود.

پس اين صوافي روحي هستند در بدن عناصر و همه آثار از اين صوافي است. و عناصر بعد از آنكه حل طبيعي شدند و صوافي از ميان عناصر به هم رسيد و چيزي تازه پيدا شد آن‏وقت حاكم و فرمانروا مي‏شود در مملكت عناصر و عبيطات را به كار مي‏دارد. پس صوافي بدن كه جمع شد و روح بخاري پيدا شد حيات در بدن

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 212 *»

در مي‏گيرد و تمام بدن زنده مي‏شود آن‏وقت كه بعد از حل طبيعي اين روح پيدا شد و حيات در بدن ظاهر شد بدن را به كار مي‏دارد و عبيطات بدن را به كار مي‏دارد و سودا را به كار مي‏دارد كه تو عزلت و گوشه‏نشيني اختيار كن و صفرا را به كار مي‏دارد كه تو غضب و طيش و نخوت و كبر به كار ببر و بلغم را به كار مي‏دارد كه مدارا و مداهنه كن و شتاب مكن وهكذا تمام اخلاط را هريك به كاري مي‏دارد لكن در آن كاري كه مناسب حال اوست و از او برمي‏آيد. پس به صفرا نمي‏گويد بيا مداهنه و مماشات كن و صبر را شعار خود كن چراكه از اقتضاي صفرا بيرون است و صفرا هيچ اقتضاي اين كارها را ندارد، او شأنش طيش و غضب و شتاب‏كردن است. كجا در عهده اوست كه حلم بورزد و مدارا و مداهنه نمايد؟ و اين چهار خلط را كه در بدن قرار دادند براي همين بود كه چون از انسان كارها مي‏خواستند و چيزها مي‏خواستند به انجام برساند و از هريك از اين اخلاط هم تمام كارها ساخته نمي‏شد لهذا تمام اين چهار خلط را در او گذاشتند كه با هريك كاري بكند تا تمام آن كارها كه از او مي‏خواهند به انجام برساند و بتواند همه را بجا بياورد پس خواستند كه گاهي غضب كند و گاهي ميل به زن كند اين است كه هم صفرا در او گذاشتند كه با صفرا غضب كند و هم بلغم در او گذاشتند كه با بلغم حلم كند و مدارا نمايد و هم سودا در او گذاشتند كه با سودا گوشه‏نشيني اختيار كند و از كارهاي سودا يكي بخل است و اين بخل يك دفعه بخل از عطا است و يك‏دفعه بخل از ديدن ديگران است مر او را و كسي كه سودا در مزاجش غالب است نمي‏خواهد مردم او را ببينند از اين جهت هر حيواني كه كمي سوداش غالب است بيشتر از مردم وحشت دارد و هميشه جاهاي تاريك و مغاره‏ها منزل مي‏كند و هم خون در او گذاشتند كه با خون ميل به زن كند. و هرگاه تنها صفرا در او مي‏گذاردند هميشه مي‏خواست طيش و غضب بكند و نمي‏توانست ملايمت بكار ببرد و مدارا نمايد و حلم كند با اينكه خواستند بخصوص در پاره‏اي جاها ملايمت كند و مدارا نمايد وهكذا.

پس چون كارها دست انسان داشتند اين چهار خلط را در او گذاردند كه در

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 213 *»

هر جايي كاري بكند و يكي از اين اخلاط را به كار ببرد. پس با دشمنان دين طيش و غضب نمايد و بر متكبران تكبر بورزد صفرا را به كار ببرد، و با مردم مدارا كند و از تقصير مجرم درگذرد بلغم را به كار ببرد، و ميل به زن كند و جماع نمايد دم را به كار ببرد، و گاهي هم در گوشه‏اي بنشيند و با خداي خود راز و نياز بگويد سودا را بكار ببرد. پس كارهاي مختلف از انسان مي‏خواستند اينها را در او قرار دادند كه موسم هر كاري يكي از اينها را بكار ببرد و آن امر را به انجام برساند. پس انسان بايد خودش همان‏طوري كه خدا او را فرمانروا بر اين اخلاط قرار داده و عنان اينها را به دست او داده فرمانروا باشد بر تمام اينها و مسلط باشد بر اينها و هريك را به كار او در مقامي كه خدا فرموده بدارد نه اينكه عنان خلطي را رها كند و خودش از عقب او برود بلكه عنان خودش را به دست او بدهد و هركجا كه او را ببرد برود و مطيع او باشد مثلاً اطاعت صفرا كند و جايي كه نبايد غضب كرد غضب بكند يا اطاعت بلغم كند و صلح كل باشد، جايي كه نبايد مدارا كرد حلم بكار ببرد مدارا كند.

و از اينجا است كه حجت خدا بر خلق تمام است و هيچ‏كس نمي‏تواند بگويد كه خدايا صفرا بر من غالب شد خشم كردم و غضب نمودم چراكه خداوند مي‏فرمايد آيا عنان صفرا را به دست تو ندادم كه هر وقت بخواهي به كارش ببري؟ و آيا بلغم در تو قرار ندادم كه هر وقت بخواهي حلم و مدارا كني، به كارش ببري؟ و آيا نمي‏توانستي كه بلغم را به كار ببري و صبر كني و حلم نمايي و صفرا را به كار نبري تا طيش و غضب نكني در مقامي كه نبايد طيش و غضب كرد پس چرا مطيع صفرا شدي و هرجا كه او تو را كشاند رفتي؟ پس تو را عذاب مي‏كنم و در آتشت مي‏اندازم و انتقام از تو مي‏كشم.

باري، صوافي عناصر كه جمع شد در بدن و حيات در بدن ظاهر شد آن‏وقت عبيطات بدن را به كار مي‏دارد و از هريك كاري به انجام مي‏رساند. از صفرا كار آتشي مي‏كند و از سودا كار خاكي مي‏كند و از بلغم كار آبي مي‏كند و از دم كار هوائي مي‏كند. و خود آن صوافي نه آتش است و نه آب است و نه هواست و نه خاك، اگرچه همه‏اش

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 214 *»

همين آب و خاك و آتش و هواست و غير از اينها چيزي نيست. لكن سرّش اين است كه آبش طبع خاك دارد و خاكش طبع آب دارد پس آبش جامد و خاكش ذائب است وهكذا نارش طبع هوا دارد و هواش طبع نار را دارد بلكه هريك طبع آن ديگر را دارند.

و از اينجا بياب امر آخرت را كه در آنجا دست مي‏بيند همان‏طوري كه چشم مي‏بيند و مي‏شنود همان‏طوري كه گوش مي‏شنود و دست تعقل مي‏كند همان‏طوري كه عقل تعقل مي‏كند و عقل نماز مي‏خواند همان‏طوري كه بدن نماز مي‏خواند. و ابدان معصومين سلام الله عليهم در همين دنيا حالشان چنين بود تنها مانند مردم از چشم نمي‏ديدند و از گوش نمي‏شنيدند بلكه از دست مي‏ديدند و مي‏شنيدند بلكه از تمام اعضاء مي‏ديدند و مي‏شنيدند بلكه چنان گوشي داشتند كه خطورات قلبي را مي‏شنيدند و كسي در قلبش چيزي خطور مي‏كرد مي‏شنيدند و خبر مي‏دادند. و انسان كه چيزي در دلش خطور مي‏كند لابد در دل حرف مي‏زند نهايت آن حرف مانند اين حرف ظاهري نيست كه اين‏جور صوت داشته باشد و اين گوشها آن حرف را نمي‏شنوند پس كسي كه همه اعضاش گوش باشد و بعبارة اخري گوش مخصوص نداشته باشد و تمامش گوش باشد او برايش فرق نمي‏كند سخن ظاهري با سخن قلبي، هردو را به يك طور مي‏شنود. و همچنين برايش فرق نمي‏كند گوش يا دست، با دست مي‏شنود همان‏طوري كه با گوش مي‏شنود و از اين جهت است كه خوابشان بيداري بود و با اينكه در خواب بودند و خوابيده بودند همه حرف‏ها را مي‏شنيدند و همه‏كس را مي‏ديدند چنانكه وقتي پيغمبر9 خوابيده بود ابوذر وارد شد ديد كه پيغمبر خوابيده بنا كرد آهسته آهسته راه‏رفتن پيغمبر در توي خواب تبسم كردند و فرمودند كه آهسته آهسته گام برمي‏داري كه من در خوابم و من تو را مي‏بينم كه چنين مي‏كني.

بالجمله، مادامي كه حل طبيعي نشده است عناصر هم هريك طبع خاص خود را دارند و متطبع به طبع ديگري نيستند و چون حل طبيعي شد هريك از اين عناصر از آن صرافت خود مي‏افتد و متطبع به طبع يكديگر مي‏شوند نارش به طبع هوا مي‏شود و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 215 *»

هواش به طبع آب مي‏شود و آبش به طبع خاك مي‏شود. و مگو كه نار چطور مي‏تواند متطبع به طبع هوا بشود و هوا چگونه مي‏تواند متطبع به طبع آب بشود وهكذا بلكه نار بايد طبع ناري داشته باشد و نار باشد و هوا هم بايد طبع هوائي داشته باشد و هوا باشد پس چطور نار مي‏رود طبع هوا را پيدا مي‏كند و هوا طبع آب را پيدا مي‏كند و هوا آب مي‏شود و آبش هوا مي‏شود؟ چراكه قاعده‏اي است كلي كه در هر عالمي هر چيزي كه در بعضي از قبضات و اجزاي آن عالم يافت مي‏شود ممكن است كه آن چيز در تمام قبضات و اجزاي آن عالم يافت شود چراكه كومه قابل مخض است و تمام قبضاتش قابلند از براي هر چيزي و هيچ قبضه‏اي از خود اقتضايي ندارد پس قبضه‏اي را گرفتند چيزي درست كردند قبضات ديگر را هم مي‏شود گرفت همان چيز درست كرد. پس همان‏طوري كه قبضات جسم روي هم ريخته بود بعد يك قبضه‏اش را گرفتند زمين ساختند قبضه ديگر را گرفتند فلك ساختند با اينكه اصل كومه جسم نه اقتضاي ارضيت داشت و نه اقتضاي فلكيت همان‏طور مي‏شود كه زمين را فلك درست بكنند و فلك را زمين درست بكنند چراكه اين زمين في‏نفسه اقتضاي ارضيت نداشت و فلك هم في‏نفسه اقتضاي فلكيت نداشت پس اين قبضه جسم را برداشتند كاري كردند زمين شد و آن قبضه جسم را برداشتند كاري كردند فلك شد. حال همان كاري كه بر سر آن قبضه آوردند و فلك شد همان كار را مي‏شود بر سر اين قبضه آورد كه اين قبضه فلك بشود. و كاري كه بر سر اين قبضه درآوردند و زمين شد همان كار را مي‏شود بر سر آن قبضه آورد كه آن قبضه زمين بشود. وهكذا حرارت در جايي ظاهر شده و برودت در جاي ديگر چون نه حرارت مال جسم است و از اقتضاي جسم است و نه برودت اين است كه مي‏شود حرارت در اينجا ظاهر بشود و مي‏شود برودت در آنجا ظاهر بشود.

پس خاك را مي‏شود آب كرد همان‏طوري كه آن قبضه جسم من حيث انّه جسم اقتضاي مائيت نداشت و آب شد اين قبضه جسم هم كه چنين است مي‏شود آب بشود وهكذا آب را مي‏شود خاك كرد به جهت اينكه خاك جسم است آب هم جسم است

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 216 *»

همان‏طوري كه آن جسم را خاك كردند اين جسم را هم مي‏شود خاك كرد و كذلك آب را مي‏شود هوا كرد و هوا را مي‏شود آب كرد. و اين را به طور علانيه مي‏بيني كه در هواي سرد حجره كه خوب گرم شد شيشه‏هاي ارسي مثلاً از اندرون عرق مي‏كند و بسا آن عرق‏ها جاري مي‏شود و اين عرق‏ها نيست مگر هواي گرم متصل به شيشه كه برودت از پشت به او رسيده منجمد شد پس هوا رفت آب شد و بعد كه هوا گرم شد عرق‏ها موقوف مي‏شود و باز مي‏رود هوا مي‏شود پس آب رفت هوا شد. حال بعضي را تو مي‏بيني كه مستحيل به ديگري مي‏شود و تدبيرش را راه مي‏بري مانند آب كه هوا مي‏شود و هوا كه آب مي‏شود و پاره‏اي را نمي‏بيني و تدبيرش را نمي‏داني اما مي‏فهمي مي‏شود تدبيري كرد كه طور ديگر بشود. مثل اينكه تو نديده‏اي كه زمين برود آسمان بشود يا آسمان بيايد زمين بشود و تدبيرش را هم راه نمي‏بري لكن بعد از آنكه نوع مطلب به دستت آمد كه آسمان جسم است زمين هم جسم است و جسم نه اقتضاي فلكيت دارد و نه اقتضاي ارضيت، پس مي‏فهمي كه مي‏شود آسمان را به يك تدبيري زمين كرد و زمين را مي‏شود به يك تدبيري آسمان كرد. حال عناصر هم كه با يكديگر تركيب شدند مي‏شود هريك طبع ديگري را پيدا كنند نارش طبع هوا را داشته باشد و هوايش طبع نار را داشته باشد و آبش طبع خاك را داشته باشد و خاكش طبع آب را داشته باشد وهكذا و هرگاه چنين نباشد و هريك متطبع به طبع خاص خود باشد كه مولودي پيدا نمي‏شود و مركبي موجود نمي‏شود بلكه عناصر توي هم داخل هم مي‏ماند و هيچ فرق نمي‏كند با عناصري كه در خارج جدا ايستاده‏اند. و عناصر را كه داخل هم بكني و همان‏طوري كه هستند باشند و متطبع به طبع يكديگر نشوند در نزد حكيم عناصر تركيب نشده و مركب پيدا نشده نهايت اين اجزاء از هم دور بودند تو آمدي اينها را نزديك به هم كردي، و نيست حالشان مگر مانند حال يك مشت گندمي كه يك مشت برنج توش ريخته باشي كه برنجهاش جدا و گندمهاش جدا، برنجهاش تمامش برنج است و گندمهاش تمامش گندم است. پس عناصر در وقتي تركيب

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 217 *»

مي‏شوند كه هريك متطبع به طبع آن ديگر باشند و چنان داخل هم شده باشند كه تفكيك احدهما از آن ديگر ممكن نباشد و به هيچ‏طوري نتوان يكي از اينها را علي‏حده ديد. و اين است مراد از حل طبيعي و تا حل طبيعي متحقق نشود مولود پيدا نمي‏شود.

و چون در حقيقت معني حل طبيعي فكر كني مي‏بيني كه جمادات و نباتات و حيوانات هيچ‏يك حل طبيعي نشده‏اند اگرچه گاهي از باب مثل در حل طبيعي اينها را مثل مي‏زنيم ولكن مقصود فهميدن نوع مطلب است و اينها را كه نسبت به حل ظاهري مي‏دهيم مي‏گوييم كه حلّش حل طبيعي است يعني تركيب ظاهريش قدري از آن تركيب محكم‏تر است كه به زودي از هم نمي‏پاشد و به آن تدبيري كه آن تركيب زايل مي‏شود به آن تدبير اين تركيب را نمي‏شود زايل كرد و آن تدبير در اينجا اثرش نسبت به او يك نوع حل طبيعي شده. مثل اينكه صمغ را كه جوهر نباتي است و مركب است از براي روح نباتي مي‏گوييم نسبت به آب و خاكي كه داخل هم بكنند حلّش حل طبيعي است چراكه آب و خاك ممزوج شده به هم را كه قدري گذاشتي خاكهاش ته‏نشين مي‏شود و آبهاش بالا مي‏ايستد آبش جدا مي‏ايستد و خاكش جدا آبش آب عبيط است و خاكش خاك عبيط، ولكن صمغ را هرچند جايي بگذاري نه خاكش ته‏نشين مي‏شود و نه آبش بالا مي‏ايستد نه خاكش را مي‏شود ديد و نه آبش را و همچنين آب و خاك ممزوج را كه قدري حرارت وارد آوردي آبهاش مي‏رود بخار مي‏شود و صعود مي‏كند بالا و خاكهاش همين‏جا مي‏ماند لكن صمغ را هرچند حرارت بر او وارد بياوري نه آبش از او مي‏پرد و بيرون مي‏رود نه خاكش يك طرف مي‏ماند باز به حالت خودش باقي است نه آبش پيداست و نه خاكش. پس اين حل بالاتر است از آن حل ظاهري و اين را مسامحةً مي‏گوييم حل طبيعي است. ولكن در اين صمغ هم كه درست نظر كردي مي‏يابي كه اگرچه به وارد آوردن حرارت اجزاش از هم جدا نمي‏شود و آبش جدا نمي‏ايستد و خاكش جدا لكن تو اين صمغ را توي آتش بينداز و او را بسوزان ببين كه اجزاش مثل آن آب و خاك مخلوط، از هم جدا مي‏شوند و مي‏بيني كه صمغ را همين‏كه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 218 *»

سوزاندي آبهاش فرار مي‏كند و بخار مي‏شود مي‏رود و يك خاكستري باقي مي‏ماند. پس اين هم حل طبيعي نبود كه به تدبيري آبش جدا ايستاد و خاكش جدا و آبش آب است و خاكش خاك، پس نه آبش حل شده بود در خاك و نه خاكش حل شده بود در آب. چراكه اگر خاك حل شده بود در آب نمي‏شد كه باز به حالت خودش باقي باشد حال كه مي‏بيني به يك تدبيري آبش از خاكش جدا شد و آبش آب است و خاكش خاك است پس كشف مي‏كند كه اينها در اول هم با هم حل طبيعي نشدند و حلّش حل ظاهري بود كه آدم را گول مي‏زد مانند آرد گندم و آرد برنج را كه داخل هم بريزي و مخلوطشان كني چون نمي‏شود به ظاهر آردهاي گندم را از آردهاي برنج جداگانه ديد پس ترائي مي‏كند كه اينها در يكديگر حل شدند و يك آرد متشاكل‏الاجزاء است.

و همچنين نقره و ساير فلزات را كه توي اين آتشها گذاردي و بسيار دميدي آخرش مي‏بيني خاك مي‏شوند. اما طلا را هرچند در اين آتش‏ها بگذاري و بر آن آتش‏ها بدمي آناً فآناً رنگش و بها و صفاش زيادتر مي‏شود و ذره‏اي از طلا نمي‏كاهد و در اين آتش‏ها خاك نمي‏شود. پس مي‏گوييم كه طلا نسبت به نقره مثلاً حل طبيعي است كه هرچند توي آتش ماند آبش نمي‏رود بالا خاكش بماند. ولكن وقتي در خود طلا هم ملاحظه كردي مي‏بيني آن هم مانند نقره است آن هم به يك تدبيري خاك مي‏شود نهايت به اين آتش‏ها و با اين تيزاب‏هاي متعارف نمي‏شود او را خاك كرد اما به يك تيزاب خاصي مي‏شود او را هم خاك كرد پس آن هم كه خاك مي‏شود و آبهاش از خاك جدا مي‏شود و هريك به طرفي مي‏ايستد حلّش حل طبيعي نيست و اجزاش حقيقتاً در يكديگر حل نشده بودند كه به يك تدبيري از هم منفصل شد.

پس به قول مطلق هرجا كه انفصال اجزاء به يك تدبيري از همديگر ممكن هست و جزئي از جزء ديگر در يك وقتي جدا مي‏شود بدان كه اجزاء حل طبيعي نشده بودند اگرچه خيلي ترائي بكند كه حل طبيعي شدند. چراكه اگر حقيقتاً جزئي متطبع به طبع جزء ديگر بشود ديگر محال است كه به صرافت اصلي خودش باشد و طبع و اثر و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 219 *»

خاصيت اصلي خود را داشته باشد. بعد از آن‏كه به تدبيري يافت شد هريك از اجزاء كه به حال خود باقي هستند و همان اجزائي هستند كه سابق بودند پس هيچ‏يك در ديگري حل نشده بود و ظاهراً داخل هم شده ديديم و ظاهراً ماها ملاحظه كرديم به نظر ما همچه آمد كه اجزاء در يكديگر حل شدند. پس حال چون هريك از جمادات و نباتات و حيوانات را مي‏بينيم كه به حسب ظاهر اجزائشان حل شده است در يكديگر اين است كه همين‏طور نگاه مي‏كنيم هيچ‏يك از اجزاء را نمي‏بينيم لكن يك‏وقتي به يك اسبابي تمامشان فاني مي‏شوند و اجزائشان آن‏وقت ظاهر مي‏شود و آبهاشان باز آب است مي‏رود به مكان خود و خاكهاشان خاك است و مي‏رود به مكان خود وهكذا. پس تمامشان حل ظاهري دارند و هيچ يك حل طبيعي نشدند دليل بر اين معني اينكه يك وقتي همه خاك مي‏شوند و اجزائشان از هم مي‏پاشد و هريك در گوشه‏اي جدا مي‏ايستد. و اما انسان چون فنائي برايش نيست و منزلش در عالم خلود است هميشه خواهد باقي ماند و هيچ‏بار اجزاء او را نمي‏شود از هم تفريق كرد و هيچ جزئش از جزء ديگر مفارقت نمي‏كند. پس اوست مركب حقيقي كه تركيبش تركيب ظاهري نيست و حقيقتاً تركيب دارد و اجزاي او است كه حل شدند در يكديگر به حل طبيعي. آبش متطبع به طبع خاك شده است واقعاً حقيقتاً و خاكش متطبع به طبع آب شده است و هواش متطبع به طبع نار شده است وهكذا. و تطبع هريك از اجزاء هم به طبع ديگر تطبع حقيقي است اين است كه هيچ جزئش را وقتي علي‏حده به صرافت خودش نمي‏توان ديد. و در حقيقت آنها كه حل طبيعي نشدند مركب هم نيستند اگرچه تركيب ظاهري دارند لكن تركيبشان كـلاتركيب است و چندان با عدم تركيب فرق ندارد اين است كه به اندك تدبيري از هم مي‏پاشد و اجزائشان از هم جدا مي‏شود. و اگر اجزاء درست با هم تركيب شده بودند معقول نبود از همديگر جدا بشوند پس حقيقتاً مركب نيستند. و چون حل طبيعي نشدند و مركب نيستند پس مولود حقيقي نيستند و حقيقتاً مولود بر اينها صدق نمي‏كند چراكه اجزاي چندي و اصول چندي است كه پهلوي هم

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 220 *»

گذارده شدند و چندان فرق ندارد با اينكه اين اجزاء و اصول دور از هم باشند باز اجزاي چندي پهلوي هم گذارده شده مولود هنوز پيدا نشده و مولود در وقتي پيدا مي‏شود كه اجزاء اجزاء نباشد و اثري از اجزاء نباشد همه يك‏چيز بشوند و ممتاز از يكديگر نباشند.

پس مولود حقيقي انسان است و بس و به غير از انسان هرچه در عالم پيدا مي‏شود مولود نيستند حكمشان حكم اجزاي اصول است چراكه به غير از انسان مركب حقيقي در عالم پيدا نمي‏شود و سايرين همه تركيبشان عرضي و ظاهري است. پس انسان است مولود حقيقي و اوست مركب حقيقي و جمادات و نباتات و حيوانات هيچ‏يك مولود حقيقي و مركب حقيقي نيستند و حكمشان حكم عناصر است و اگرچه يك نوع تركيب دارند لكن آن تركيب محل نظر حكيم نيست. پس به محض تركيب ظاهري اينها را مركب و مولود نمي‏گويند چنانكه خود عناصر هم يك نوع تركيبي دارند و بسيط حقيقي نيستند و از تركيب اجزاء به عمل آمدند و مع‏ذلك از اجزاي عالم شمرده مي‏شوند و هيچ‏كس آنها را مركبات و مواليد اين عالم نمي‏گويد با اينكه ظاهر تركيب در ايشان هم هست. پس حكيم جمادات و نباتات و حيوانات را نيز به واسطه ظاهر تركيبشان مركبات و مواليد نمي‏نامد بلكه اينها را نيز از اجزاي عالم مي‏شمارد.

و دانستي كه عالم به اصطلاح خاصي عبارت است از خلق مركبات و مركب هم نيست مگر انسان پس از اين جهت گفته مي‏شود كه ابتداي عالم از آن وقتي است كه حضرت آدم را ساختند و آن بزرگوار قدم مبارك را به اين دنيا گذاشت. پس عالم زمان ظهور آدم است و پيش از ظهور آدم عالمي نبود چراكه مركب و مولودي در ميان نبود اگرچه اصول و اجزاء و عبيطات چندي بود و اينها همه مقدمات وجود آدم بود كه آدم ظاهر بشود بعد هم كه ظاهر شد اين اصول و عبيطات را به كار ببرد و به كارشان بدارد. همان‏طور كه دانستي بعد از آنكه صوافي بدن روح بخاري شد و بدن را حيات بخشيد آن‏وقت تصرف در عبيطات بدن مي‏كند و آنها را به كار مي‏دارد و با هريك كاري مي‏كند.

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 221 *»

پس آدم هم بعد از آنكه در اين عالم متولد شد و ظاهر گرديد عبيطات را به كار مي‏دارد و در آنها تصرفات مي‏كند به جهت اينكه آب را براي كارهاي چندي ضرور دارد و خاك را همين‏طور جمادات را همين‏طور و نباتات را همين‏طور و حيوانات را همين‏طور.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّاهرين.

 

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 222 *»

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

بدان‏كه از براي خداوند عالم جلّ شأنه دو مشيت است: يك مشيتي است كه به او خلق فواعل مي‏كند و يك مشيتي است كه به او خلق افعال فواعل مي‏كند. و آن مشيتي كه به او فواعل را آن‏چه هست خلق مي‏كند معقول نيست كه مخالف خدا باشد چراكه آن مشيت خواست خداست و خواست هيچ‏كس نمي‏شود مخالف با او باشد والاّ خواست او نخواهد بود پس هر طوري كه خواست همان‏طور فواعل را ايجاد كرد و هر طوري كه نخواسته آن‏طور ايجادشان نكرد پس هر طوري كه ايجادشان كرده اينها هم همان‏طور ايجاد شدند و هر طوري كه ايجادشان نكرد اينها هم آن‏طور ايجاد نشدند چراكه فواعل از خود هيچ ندارند بلكه خودشان هيچ نبودند و تمامشان را خداوند آفريد و چيزي هم نمي‏تواند كه خدا را جبر بكند و به زور به كاري وا دارد پس به اختيار خود هر فاعلي را كه خواست ساخت و در سر جاش قرار داد آن هم ساخته شد و در سر جاش قرار گرفت. پس چون فواعل هيچ نبودند و از خود چيزي ندارند و خدا تمامشان را از كتم عدم به عرصه وجود آورد و خدا هم در فعل خودش مجبور نبود پس هرچه را خواست همان‏طوري كه خواست ساخت اين است كه معقول نيست كه در اين عرصه كسي مخالف مشيت او باشد چراكه مخالفت هم چيزي است بايد از پيش خدا بيايد و خدا بعد از اينكه خلقش كرد ديگر مخالفت ندارد وانگهي خدا كه مانع ندارد تا برخلاف خواهش خودش كاري بكند و خلق هم كه نيستند تا چيزي را مخالفت كنند پس همان‏قدري كه خدا خلق مي‏كند همان‏قدر پيدا مي‏شود. و نيست چيزي كه معدوم باشد و خدا خلقش نكرده باشد مع‏ذلك خود به خود پيدا بشود. پس فواعل هيچ‏يك با اين مشيتي كه به او خلقشان كرده به قدر ذره‏اي مخالفت ندارند بلكه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 223 *»

نمي‏توانند مخالفت نمايند بلكه محال است كه مخالفت نمايند. ملاحظه كن ببين كه در گِل صورت كوزه و كاسه معدوم است نه اثري از كوزه هست و نه اثري از كاسه، بعد فاخور مي‏آيد قدري از اين گل برمي‏دارد كاسه مي‏سازد هر طوري كه دلش مي‏خواهد و قدري را مي‏گيرد كوزه مي‏سازد حال نه اين كوزه پيش بود و نه كاسه و فاخور آمد به اختيار خود كاسه ساخت و كوزه درست كرد و هر طوري كه او خواست و ساخت آنها هم ساخته شدند. و ببين مي‏شود كه كاسه را مثلاً بخواهد طوري بسازد او مخالف بكند و آن‏طور ساخته نشود؟ يا اينكه بخواهد كاسه بسازد و كاسه مخالفت بكند و ساخته نشود؟ بلكه فاخور همين‏كه مي‏خواهد كاسه بسازد مي‏گيرد قبضه‏اي از گل را بنا مي‏كند كاسه ساختن همان‏طوري كه مي‏خواهد، و بعد كه خواست و ساخت نمي‏شود كه ساخته نشده باشد و بعد از آنكه به طوري او را ساخت نمي‏شود كه به آن‏طور ساخته نشود. لكن بسا هست در اينجاها فاخور مي‏خواهد كاسه خوبي بسازد كاسه بدي در مي‏آيد يا كاسه بزرگ مي‏خواهد بسازد كاسه كوچك ساخته مي‏شود اما بايد ملتفت شد كه اگرچه فاخور مي‏خواست كاسه خوبي بسازد بد در آمد يا كاسه بزرگ بسازد كوچك ساخته شد لكن باز اين بدي و كوچكي از پيش فاخور آمده و كاسه مخالفت نكرده با فاخور كه اين‏طور شده بلكه همين‏طور كه هست فاخور او را چنين كرده. و كاسه بد را هم فاخور بد ساخته نه كسي ديگر و كاسه كوچك را هم فاخور كوچك ساخته نه كسي ديگر. و كاسه بد از پيش خود بد نشده و كاسه كوچك از پيش خود كوچك نشده بدش ساخته‏اند آن هم بد ساخته شده و كوچك ساخته‏اند آن هم كوچك ساخته شد. پس هرچه هست باز تمام آن‏چه دارند از پيش فاخور آمده نهايت مي‏خواست خوب بسازد بد ساخت بزرگ بسازد كوچك ساخت.

لكن در صانع جلّ شأنه اين‏طورها نيست و او چنين نيست كه بخواهد چيزي را طوري بسازد بعد كه ساخت آن‏طوري كه او مي‏خواست نباشد چنانكه فاخور چنين بود. چراكه فاخور كه در اول مي‏خواهد كاسه خوب بسازد بعد كاسه بد در مي‏آيد

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 224 *»

سببش اين است كه دستش در بين ساختن كاسه لرزيده از اين جهت كاسه بد تركيب در آمده و يا اينكه درست نمي‏تواند آن‏طوري كه دلش مي‏خواهد بسازد و چندان استادي ندارد پس مي‏خواهد كاسه خوب بسازد نمي‏تواند هرچه مي‏سازد خوب نمي‏شود. و همچنين مي‏خواهد كاسه بزرگ بسازد يك‏دفعه كاسه كوچك مي‏سازد، سببش اين است كه در اول قصد دارد كاسه بزرگ بسازد لكن بعد فراموش مي‏كند مي‏رود كاسه كوچك مي‏سازد. پس چون فاخور عجز دارد و سهو دارد و نسيان دارد و دستش مي‏لرزد اين است كه گاهي طوري كه مي‏خواهد همان‏طور واقع نمي‏شود اما صانع جلّ شأنه كه اين حالات را ندارد نه عجز دارد از كاري پس هر كاري كه مي‏خواهد مي‏تواند بكند و نه سهو دارد كه چيزي را بخواهد سهو بكند برود چيز ديگر بسازد و نه نسيان دارد كه فراموش بكند آن‏چه را كه مي‏خواست ايجاد كند و در عوض چيز ديگر را ايجاد كند و نه دستش مي‏لرزد كه نتواند آن‏طوري كه دلش مي‏خواهد بسازد. پس چون نه عجز دارد و نه سهو و نسيان دارد و نه دستش مي‏لرزد و نه جهل به چيزي دارد بلكه علم دارد به تمام چيزها و قدرت دارد بر تمام كارها و هيچ غفلت ندارد اين است كه هر طوري كه مي‏خواهد به همان اندازه واقع مي‏شود. پس هر چيزي را هر طوري كه مي‏خواهد بسازد همان‏طور مي‏سازد بدون كم و زياد چراكه مي‏خواهد آن‏طور بسازد و مي‏داند كه مي‏خواهد آن‏طور بسازد و مي‏تواند هم آن‏طور بسازد و مانعي كه در كار خود ندارد پس مي‏سازد همان‏طوري كه مي‏خواهد بعد از آنكه همان‏طوري كه خواست او را ساخت او هم لابد همان‏طور ساخته مي‏شود و نمي‏شود بعد از اينكه او را بسازند و بگذارند او ساخته و گذارده نشود و ساخته‏شدن لازم ساختن افتاده والاّ ساختن معني ندارد.

پس فواعل نبوده را خداوند هر طوري كه خواسته ساخته آنها هم همان‏طور مي‏باشند و ذره‏اي با او مخالفت ندارند و در اين مقام است كه مي‏فرمايد يسبّح للّه ما في السموات و ما في الارض و للّه يسجد ما في السموات و ما في الارض و كل قد علم

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 225 *»

صلوته و تسبيحه پس خداوند بحثي به خلق ندارد و بحث نمي‏كند كه چرا چنين شديد؟ زيرا او خودش خواست همان‏طور خلقش كرد. پس به گرم نمي‏گويد چرا گرم شدي؟ به جهت اينكه او گرمش خلق كرد و به سرد نمي‏گويد چرا سرد شدي؟ به جهت اينكه او سردش خلق كرد و به بلند نمي‏گويد چرا بلند شدي؟ چراكه او بلندش خلق كرد و به كوتاه نمي‏گويد چرا كوتاه شدي؟ و به سياه نمي‏گويد چرا سياه شدي؟ و به سفيد نمي‏گويد چرا سفيد شدي؟ و به سوداوي نمي‏گويد چرا سوداوي شدي؟ و به صفراوي نمي‏گويد چرا صفراوي شدي؟ و به فقير نمي‏گويد چرا فقير هستي؟ و به غني نمي‏گويد چرا غني هستي؟ و به سلطان نمي‏گويد چرا سلطان هستي؟ و به رعيت نمي‏گويد چرا رعيت هستي؟ وهكذا چراكه همه كار خودش است و خودش تمام اينها را اين‏طور خلق كرده. سياه را سياه خلق كرده سفيد را سفيد خلق كرده، فقير را فقير و غني را غني و سلطان را سلطان و رعيت را رعيت، و ذكي را ذكي و بليد را بليد، و عالم را عالم و جاهل را جاهل، و قوي را قوي و ضعيف را ضعيف، تمامشان را خودش همين‏طورها آفريده و هيچ‏يك خود به خود اين‏طور كه هستند نشدند چراكه از خود چيزي ندارند اين است كه فقير هرچند زور مي‏زند غني بشود دستش نمي‏رسد پس معلوم است كه فقر به او داده‏اند كه فقير شده است و خودش خودش را فقير نكرد چراكه مي‏بيني دلش ضعف مي‏كند براي غنا و چاره‏اي ندارد و نمي‏تواند اين فقر را از خود دور كند. پس او را فقير خلق كردند كه هرچند سعي مي‏كند و زور مي‏زند باز فقير است مگر آنكه بخواهند او را غني بكنند وهكذا غني هم هرچند زور بزند كه غني نباشد باز غني است فقير نمي‏شود و دستش نمي‏رسد مگر آن‏وقتي كه بخواهند فقيرش كنند آن‏وقت به يك طوري او را فقير مي‏كنند كه نمي‏داند چطور شد. وهكذا سياه هرچند زور بزند سفيد نمي‏شود باز همان سياهي كه بوده هست و سفيد هرچند زور مي‏زند كه سياه بشود سياه نمي‏شود، بليد هرچند زور بزند ذكي نمي‏شود و ذكي هرچند زور بزند بليد باشد بليد نمي‏شود و ذاكر هرچند زور مي‏زند كه ذاكر نباشد باز

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 226 *»

ذاكر است و ناسي هرچند زور مي‏زند كه ناسي نباشد باز ناسي است وهكذا. پس هيچ امر به دستشان نبوده و خود اين كارها را بر سر خود نياورده‏اند اين است كه از آن‏طوري كه هستند ذره‏اي پيش و پس نمي‏توانند بروند بلكه تمام اين كارها را خدا بر سرشان آورده پس چون همه از پيش او آمده و همه كار دست اوست پس بحثي به هيچ‏يك ندارد. و معقول نيست كه كسي كاري بكند و چيزي به خواهش خودش بسازد آن‏وقت بنشيند بر او بحث بكند كه چرا ساخته شدي و چرا چنين شدي؟ حتي اگر كاركُني خواست چيزي بسازد بعد رفت آن چيز را ساخت موافق سليقه‏اش نشد يا از ساختن او پشيمان شد كه كاش نمي‏ساختم باز نمي‏آيد به آن چيز بحث بكند كه چرا تو ساخته شدي و چرا چنين ساخته شدي؟ و اگر پشيمان شده است يا موافق سليقه‏اش نشده است مي‏نشيند خود را ملامت مي‏كند كه چرا مثلاً كرسي ساختي و هيچ كرسي ضرور نبود؟ يا چرا كرسي را اين طور ساختي؟ ديگر نمي‏آيد بنا كند با كرسي دعوا كردن كه چرا تو ساخته شدي يا چرا اين طور ساخته شدي؟ چراكه خودش خواست ساخت و هر طوري كه خواست ساخت و اگر ضرور نبود يا بد بود مي‏خواست نسازد. كرسي بيچاره كه كاري نكرده.

پس ببين كاركني كه از كرده خودش پشيمان مي‏شود يا كارش آن طوري كه مي‏خواهد واقع نمي‏شود بحثي به كار خود ندارد و با اين حال نمي‏آيد به چيزي كه خودش ساخته و گذارده ايراد كند. پس آن صانعي كه هيچ عجز از كاري ندارد و هر طوري كه مي‏خواهد چيزي بسازد همان‏طور مي‏سازد بدون كم و زياد و هيچ‏بار از كار خودش پشيمان نمي‏شود و ندامت ندارد چراكه هر ندامتي ناشي مي‏شود از جهل به عواقب امور چون جهل به عواقب امور دارند نمي‏دانند كاري كه حالا مي‏كنند بعد ضرر دارد و يا به كار نمي‏آيد پس كاري مي‏كنند بعد كه ديدند ثمر ندارد يا ضرر دارد پشيمان مي‏شوند از كرده خود و اظهار ندامت مي‏كنند. و صانعي كه عالم است به تمام غيوب و عواقب امور و علمي دارد بي‏نهايت، جهل به چيزي ندارد و مي‏داند كه چه كار

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 227 *»

فايده دارد و چه كار فايده ندارد و آن كاري كه فايده دارد به كار مي‏برد، و آن كاري كه فايده ندارد به كار نمي‏برد. و لغوكار هم نيست كه كاري كه هيچ فايده نداشته باشد او را به كار ببرد به طريق اولي بر كارهاي خودش بحث نمي‏كند. و تمام خلق را هر طوري كه خواست خلقشان كرد به هيچ‏يك بحث ندارد و ايراد نمي‏كند.

اما اينكه مي‏بيني در كتاب خود فرموده كه ان هم الاّ كالانعام و صمّ بكم عمي فهم لايرجعون و هم لايسمعون و هم لايعقلون و هم لايبصرون مراد اين طورهاي ظاهر نيست كه مردم خيال مي‏كنند و هنوز مردم معاني اين‏جور آيات را برنخورده‏اند. خوب، خداوند مذمت مي‏كند اينها را كه اينها چهارپايانند و ايشان نمي‏بينند و نمي‏شنوند و عقل ندارند و فهم ندارند. اگر عقل ندارند خدا خودش عقلشان نداد بي‏عقلشان خلق كرد، و اگر فهم ندارد چه مذمتي است براي او كه تو عقل نداري و فهم نداري؟ و آيا معقول است كه كسي الاغ را مذمت كند كه تو عقل نداري و تو فهم نداري و چيزي را تعقل نمي‏كني و نمي‏فهمي؟ هيچ عاقلي الاغ را چنين مذمت مي‏كند؟ و همچنين مي‏شود كه كسي كور را مذمت كند كه چرا نمي‏بيني؟ و كر را مذمت كند كه چرا نمي‏شنوي؟ چراكه كور نمي‏تواند ببيند و كر نمي‏تواند بشنود پس اگر آن اشخاص كرند و كورند و عقل ندارند و فهم ندارند چرا خدا مذمتشان كند؟ و اين چه مذمتي است كه خودش همين‏طور خلقشان كرده بعد مذمتشان مي‏كند كه چرا چنين شديد؟ اين است كه در تفسير آيه ان انكر الاصوات لصوت الحمير مي‏فرمايند كه مراد از حمير اين الاغهاي ظاهري نيستند چراكه معقول نيست كه خدا الاغ‏ها را همين‏طور خلق بكند كه آن‏طور صدا بكند بعد بيايد مذمت بكند كه بد صدايي است صداي اينها. و هرگاه بد بود چرا خلقش كرد؟ مي‏خواست صداي بهتر برايشان خلق بكند. پس اين الاغ‏هاي ظاهر يقيناً مراد نيستند و صداي اينها نزد خدا مبغوض و منكر نيست بلكه بايد اينها چينن صدايي داشته باشند. بلكه مراد از حمير در آيه شريفه الاغ‏هاي دوپا هستند كه مي‏روند بالاي منبر و مردم را به غير حق دعوت مي‏كنند، صداي اينها است كه مبغوض و منكر است

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 228 *»

در نزد خدا و بدترين صداها است خذَلهم الله و قاتلهم.

باري، خداوند اجل از اين است كه به كسي عقل ندهد شعور ندهد چشم ندهد گوش ندهد بعد بيايد مذمتش بكند كه چرا تعقل نمي‏كني و شعور نداري و نمي‏بيني و نمي‏شنوي؟ سهل است كه توي سرش هم بزند و عذابش هم بكند كه چرا اين كارها را نمي‏كني؟ كدام ظلم و ستم است از اين بالاتر؟ و خداوند ظالم نيست به هيچ كس ظلم نكرده و نمي‏كند. پس يقيناً مراد اين طورها نيست كه كفار و منافقين عقل ندارند شعور ندارند مع‏ذلك خدا مذمتشان مي‏كند و عذابشان مي‏كند، بلكه خدا به ايشان عقل داده شعور داده و چشم داده و گوش داده، مي‏ديدند حق را و پيروي نمي‏كردند و از اين معني خدا تعبير به لايبصرون آورده، و مي‏شنوند صداي حق را و اطاعت نمي‏كنند و از اين معني خدا تعبير به لايسمعون آورده، و مي‏توانستند عقل و شعوري كه داشتند به كار ببرند و حق را بفهمند به كار نمي‏بردند بلكه پا بر روي عقل خود مي‏زدند و انكار حق مي‏كردند و از اين معني خدا تعبير به لايعقلون و لايفقهون و لايشعرون آورد. پس فرق است بين لايعقلون و لايشعرون آنها با لايعقلون و لايشعرون الاغ‏ها. الاغ‏ها هيچ عقل و شعور بالذات ندارند و نمي‏توانند تعقل كنند و فكري به كار ببرند و چيزي بفهمند اما كفار و منافقين عقل دارند شعور دارند مي‏توانند آنها را به كار ببرند به كارشان نمي‏برند پس در ضلالت باقي مي‏مانند. و همچنين فرق است بين لايبصرون و لايسمعون اينها با لايبصرون و لايسمعون كورها و كرها چراكه كورها چشم ندارند و نمي‏توانند ببينند و كرها گوش ندارند و نمي‏توانند بشنوند لكن اينها هم چشم دارند مي‏بينند و هم گوش دارند مي‏شنوند مع‏ذلك پيروي حق و اهل حق را نمي‏كنند. پس اينكه مي‏بيني خدا مذمتشان مي‏كند و بحث بر ايشان دارد در مقام ديگر است و در كون خداوند بحثي به كسي ندارد. اين است كه به الاغ بحث نمي‏كند چرا عقل نداري، چرا نمي‏فهمي؟ چراكه خودش او را بي عقل و فهم خلق كرده كه به آساني بارهاي مردم را به منزل برساند و زحمت مردم را متحمل بشود. وهكذا به كر بحث نمي‏كند كه چرا

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 229 *»

نمي‏شنوي؟ به جهت اينكه خودش او را كر كرده و گوش به او نداده كه بشنود.

پس هر كاري كه خودش ابتداءً خواسته و كرده بحثي به كسي ندارد. چراكه اولاً معقول نيست كه چيزي را خودش آن طوري كه مي‏خواهد به خواهش خودش بسازد بعد بر او بحث كند كه چرا چنين شدي؟ وانگهي بحث در جايي است كه مخالفتي واقع شده باشد و طوري كه شخص مي‏خواهد آن‏طور به عمل نيايد، و در اين عرصه كه مخالفتي نيست و هر طوري كه او مي‏خواهد و مي‏سازد خلق هم همان‏طور ساخته مي‏شوند و مخالفت او را نمي‏كنند و خلاف خواهش به قدر ذره‏اي به عمل نمي‏آيد كه بيايد بر اينها بحث كند. پس به هيچ وجه راه بحثي در ميان نيست و او جل شأنه هم در اين باب هيچ بحثي به كسي و چيزي ندارد. و چنانكه او بحث به خلق ندارد خلق هم هيچ‏يك به او بحثي ندارند كه چرا ما را چنين خلق كردي؟ و هيچ‏يك از مخلوقات با صانع بحث ندارند و انسان است كه فضولي را شعار كرده و زبان ساير خلق شده و به قول خود كمك از آنها مي‏كند و بحث‏هاي بي‏جا و بي‏مصرف مي‏كند و آنها بيچاره‏ها خودشان هيچ بحث ندارند. و خود همين انسانهاي فضول هم اگرچه به ظاهر بحث مي‏كنند بر خدا به اين زبانهاي دروغ خودشان كه خدايا چرا ما را فقير خلق كردي؟ چرا ما را رعيت خلق كردي؟ وهكذا، ولكن كينونتشان بحثي به خدا ندارد. و بايد چنين باشند و حكم است و حتم است كه در عالم همه جور باشد، فقير باشد و غني باشد و سلطان باشد و رعيت باشد و مولا باشد و بنده باشد وهكذا تا نظم عالم برقرار باشد. و اگر همه غني باشند يا همه فقير باشند يا همه سلطان باشند يا همه رعيت باشند يا همه مولا باشند يا همه بنده باشند كه كار هيچ‏يك به انجام نخواهد رسيد و نظم عالم برقرار نخواهد ماند پس آن‏وقت خلقت اشياء لغو خواهد بود.

نظر كن در امر فاخور مطلب را درست درياب، ببين كه فاخور برمي‏دارد گل را و كوزه مي‏سازد بعد برمي‏دارد گلي را و كاسه بزرگ مي‏سازد بعد برمي‏دارد گلي را كاسه كوچك مي‏سازد و همان‏طور كه خودش نمي‏آيد به كوزه بحث كند كه چرا كوزه شدي و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 230 *»

به كاسه بزرگ بحث نمي‏كند كه چرا كاسه بزرگ شدي و به كاسه كوچك نمي‏گويد چرا كاسه كوچك شدي؟ و اگر برفرض بحث بكند كوزه در جواب خواهد گفت تو مرا كوزه ساختي و كاسه بزرگ در جواب خواهد گفت كه تو مرا كاسه بزرگ ساختي و كاسه كوچك خواهد گفت كه تو مرا كاسه كوچك ساختي و تقصير ما چه چيز است؟ تو خواستي و همان‏طور ساختي و گذاردي ما كه خود به خود چنين نشديم؛ همان‏طور اينها هم نمي‏روند به فاخور بحث بكنند كه چرا ما را اين طور ساختي؟ و اگر برفرض بحث بكنند در جواب خواهد گفت كه چون مردم حاجت به كوزه داشتند تو را ساختم و حاجت به كاسه بزرگ داشتند و كاسه بزرگ ضرور بود كاسه بزرگ ساختم. و چون كاسه بزرگ براي همه كار به كار نمي‏آمد كاسه كوچك هم محل حاجت بود كاسه كوچك هم ساختم. و اگر همه را كاسه بزرگ مي‏ساختم بي‏مصرف بود و به كار نمي‏آمد پس كاسه‏ها و كوزه‏ها به فاخور نمي‏توانند بحث بكنند و فاخور جواب شافي كافي دارد كه راه تمام بحثهاي اينها را سد مي‏كند و في‏الحقيقه هم هيچ‏يك بحثي بر فاخور ندارند چنانكه فاخور هم بحثي به اينها ندارد. پس صانع هم اين خلقهاي مختلف را كه خلق كرد براي حكمتي بود و همه در عالم ضرور بودند و نظم عالم موقوف بود بر چنين خلقي. اينها هيچ‏يك نمي‏توانند بحث كنند بر او و في‏الواقع هم هيچ‏يك بر صانع جل شأنه بحث ندارند و نمي‏كنند و اينكه مي‏بيني بعضي لبي مي‏جنبانند و به قول خود بحث مي‏كنند زبان دروغ اينها است كه حركت مي‏كند و بحثهاشان هيچ بر او واقع نمي‏شود بحثهاشان بر خيالهاي خودشان است.

پس در عرصه كون نه خدا به خلق بحث دارد و نه خلق به خدا بحث دارند و اينجا جاي بحث نيست. پس هر طوري كه خدا خواست خلق كرد آنها هم همان‏طوري كه خدا خواست و خلق كرد خلق شدند. پس هرچه را خواست خلق كرد و هرچه خلق شد او خواسته كه خلق شده والاّ خلق نمي‏شد. پس خواستن او و خلق‏شدن اشياء لازم و ملزوم يكديگرند و هريك دليل آن ديگرند. پس خواست، دليلش اينكه خلق شدند و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 231 *»

خلق شدند، دليلش اينكه خواست. پس دليل اينكه خواست زيد مثلاً فقير باشد اينكه زيد فقير شد و دليل اينكه زيد فقير شد اينكه او خواست چنين باشد پس اگر نمي‏خواست زيد هم فقير نمي‏شد و اگر زيد فقير نمي‏شد آن هم نخواسته بود كه زيد فقير باشد. و آن كساني كه به اصطلاح اهل بالايند و از مبدء آمده‏اند آنها مي‏گويند كه خدا خواست پس زيد فقير شد و نظرشان به اصل است و اصل خواست خداست و اگر خواست خدا نبود زيد فقير نمي‏شد. پس خواستِ خدا چون مقدم است رتبةً، اول او را پيش مي‏اندازند و از آنجا استدلال مي‏كنند بر فقر زيد. ولكن آنان كه اهل بالا نيستند و از اهل اين عالم هستند و جاشان در اين پايين‏هاست مي‏گويند زيد فقير شد پس خدا خواست و اگر زيد هم فقير نمي‏شد خدا هم نخواسته بود كه فقير باشد. پس اينها از اين چيزها كه مي‏بينند واقع شده استدلال مي‏كنند بر خواست خدا و چون از مبدء نيامدند نظرشان از بالا به پايين نيست كه اول خواست خدا را ببينند كه طوري واقع است آن‏وقت استدلال كنند كه خدا خواست. و اين هم يك نوع نظري است كه اشياء را در سر جايشان مي‏بينند يقين مي‏كنند كه خدا خواسته كه چنين باشند پس همين‏كه مي‏بينند روز شد مي‏دانند كه خدا خواسته روز باشد والاّ روزي موجود نمي‏شد و همين‏كه مي‏بينند شب شد مي‏دانند كه خدا خواسته شب باشد والاّ شبي موجود نمي‏شد و همين‏كه مي‏بيند زيد فقير شد مي‏داند كه خدا خواسته فقير باشد والاّ فقير نمي‏شد و همين‏كه مي‏بيند عمرو غني شد مي‏داند كه خدا خواسته غني باشد والاّ غني نمي‏شد وهكذا. و اين جور علمها محتاج به وحي نيست و حاجت ندارد كه جبرئيل بيايد به مردم تعليم بكند كه خدا خواسته روز باشد روز شده است و خدا خواسته زيد فقير باشد فقير شده وهكذا و اينها را مردم بدون وحي و بدون جبرئيل مي‏دانند و حاجت به وحي و جبرئيل ندارند بلكه تا ديدند روز است مي‏دانند خدا خواسته كه روز باشد و تا ديدند شب است مي‏دانند خدا خواسته كه شب باشد و تا ديدند زيد فقير است مي‏دانند خدا خواسته زيد فقير باشد وهكذا پس اينها را بالفطره

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 232 *»

مي‏دانند محتاج نيست كه كسي به ايشان تعليم بكند و اگر غافل باشند به اندك تذكيري ملتفت مي‏شوند. لكن آيا فلان چيز نافع است يا ضار است، نفع دارد يا ضرر دارد، نفعش چيست و ضررش كدام است، به اين چيزها علم ندارد و علم به اينها محتاج به وحي است و بايد اينها را جبرئيل نازل بشود بياورد. و آن علم اوّلي هيچ حاجت به وحي ندارد بلكه بي وساطت جبرئيل آنها را مي‏دانند و از آن راه‏ها حجج الهي مدعاي خود را ثابت مي‏كنند و حق را به دوش مردم مي‏گذارند و اگر نبود آن علمها نزد مردم نمي‏توانستند حقيت و حجيت خود رابراي مردم اثبات كنند و مردم هم نمي‏توانستند حقيت آنها را بفهمند پس از همان راهها كه در پيش مردم هست مي‏گيرند مطلب خودشان را و ثابت مي‏كنند.

باري، خدا خواسته و هر چيزي موجود شده و هر طوري كه خدا خواست همان طور ايجاد كرده پس نه او به خلق بحث دارد و نه خلق به او بحثي دارند پس نه اكوان به او مي‏گويند كه چرا ما را چنين آفريدي؟ چراكه واجب بود كه چنين باشند و نه به اكوان مي‏گويد كه چرا چنين آفريده شديد؟ چراكه مخالفتي كه به هيچ وجه در اين عرصه يافت نمي‏شود تا مورد بحث او واقع شوند بلكه همه همان‏طوري كه او خواسته اينها هم همان‏طور واقع شدند و يك سر مويي بر خلاف خواهش او حركت نكردند و پيش يا پس نرفتند اين است كه بحث بر اينها ندارد. و همچنين امري ندارد و نهيي ندارد، دعوتي ندارد. و اين چيزها جايش در كون نيست و در كون اين حرفها گفته نمي‏شود و در اين عرصه نه خوبي هست و نه بدي و نه ايماني هست و نه كفري و نه طاعتي هست و نه عصياني. اگر مي‏خواهي تعبيري بياروي از حالات اكوان بياور بگو همه مطيعند و همه خوبند و همه مؤمنند بلكه همه معصومند، به جهت اينكه تمام اكوان و تمام فواعل را به مشيت كونيه خود همان‏طوري كه خواست ساخت و در سر جاهاشان وضع كرد و اينها هم همان‏طوري كه خواست و ساخت در سر جاهاشان واقع شدند.

ولكن خدا را مشيت ديگري است غير از مشيت كونيه كه به آن مشيت خلق افعال

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 233 *»

فواعل مي‏كند و او را مشيت شرعيه‏اش مي‏نامند. به مشيت كونيه خلق مي‏كند خود زيد را و به مشيت شرعيه خلق مي‏كند كارهاي زيد را كه راه مي‏رود و مي‏نشيند و مي‏ايستد، مي‏خورد، مي‏خوابد، مي‏بيند، مي‏شنود وهكذا. و اين مشيت شرعي پس از مشيت كوني است چراكه فعل فاعل بسته به فاعل است و بايد از دست فاعل جاري بشود پس تا فاعل نباشد معقول نيست كه فعل او موجود باشد و اگرچه خداست خالق افعال وحده لا شريك له چنانكه اوست خالق فواعل وحده لا شريك له ولكن افعال را همين‏جور خلق مي‏كند كه از دست فواعل جاري بشوند و فعل واجب است كه از فاعل صادر بشود و محال است كه چنين نباشد خدا هم واجب را كرده و محال را نكرده، پس ديگر معقول نيست كه افعال پيش از فواعل باشند بلكه فواعل بايد پيش باشند تا به واسطه آنها افعال خلق بشوند. پس زيد اول بايد موجود باشد بعد افعالش پيدا بشوند اين است كه اول به مشيت كوني زيد را آن طوري كه مي‏خواهند مي‏سازند بعد به مشيت شرعي افعالش را خلق مي‏كنند پس مشيت شرعي هميشه در همه‏جا پس از مشيت كوني است و خلق افعال هم هميشه در همه‏جا پس از خلق فواعل است.

و اين افعال كه به مشيت شرعي خلق مي‏شوند نوعاً بر دو قسمند: بعضي از اين افعال هستند كه اگرچه فعل فاعلند و از او صادر مي‏شوند لكن فاعل نمي‏تواند آنها را صادر نكند و در اصدار آنها مضطر و ناچار است لابد بايد از فاعل صادر بشوند. و در اين جور افعال فاعل ان شاء فعل و ان شاء ترك نيست بلكه خواه بخواهد و خواه نخواهد آن فعل را بايد صادر بكند و آن فعل هم لابد بايد از او صادر بشود مانند مرض كه فعل زيد است اگرچه خداست خالق زيد و خالق مرض او لكن حالا مرض كار زيد است اين است كه زيد را مي‏گويي مريض شده است و اگر فعل زيد نبود اسناد به زيد نمي‏دادي. پس همان‏طور مي‏گويي مرض زيدٌ و اين مرض هم فعل زيد است لكن فعل اضطراري است و اختياري نيست كه بتواند بكند نتواند نكند بلكه زيد ناچار است در صدور اين فعل و همين‏طور اين فعل از او صادر مي‏شود و هيچ هم زيد نمي‏خواهد كه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 234 *»

اين فعل از او صادر بشود پس هرچند زور مي‏زند ناخوش نباشد باز مي‏بيند ناخوش هست و خودش هم ناخوش هست و غير او هم ناخوش نيست پس فعل خودش است اما از خود نمي‏تواند دورش بكند. و همچنين است ذكر و نسيان اينها هم فعل زيد است زيد مي‏داند بعضي چيزها را و زيد فراموش مي‏كند بعضي چيزها را لكن اختيار هيچ‏يك به دست زيد نيست چيزي را كه مي‏داند هرچند زور بزند كه نداند يا فراموش بكند نمي‏تواند باز همان را مي‏داند و چيزي را كه فراموش كرده هرچند زور مي‏زند كه فراموش نكرده باشد در عهده‏اش نيست باز او را فراموش كرده است. پس نه ذكر به اختيار او است و نه نسيان با اينكه اين ذكر و نسيان هردو كار اوست و اوست ذاكر و ناسي و غير او ذاكر و ناسي نيست والاّ نسبت به او داده نمي‏شد.

پس اين‏جور افعال افعال فواعل هستند و از دست فواعل جاري مي‏شوند لكن افعال اضطراريه هستند و بخصوص عمداً فواعل را در اين افعال مضطر خلق كردند كه فعل و تركش دست آنها نباشد براي حكم و مصالح چندي. و نخواست خداوند كه در اين افعال مردم مختار باشند كه ان شاءوا فعلوا و ان شاءوا تركوا اين است كه به اينها قدرت و توانايي بر فعل و ترك اين افعال نداده و در اين جور افعال هم خداوند بحثي به مردم ندارد همان‏طوري كه به اكوان بحث ندارد كه چرا چنين شديد؟ چراكه او جل‏شأنه اولي است به عذر و مي‏داند كه خودش فواعل را همين‏طور خلق كرده كه ناچار باشند در صدور اين افعال. و بعد از آن كه خودش ايشان را همين‏طور خلق كرده نمي‏توانند غير از اين‏طور باشند. پس در اين افعال مضطرشان خلق كرده آنها هم مضطرند در صدور اين افعال و اختياري ندارند چراكه قدرت بر فعل و ترك ندارند. پس خدا چون براي مصالح چندي فواعل را همين‏طور خلق كرد و اين افعال را دامنگيرشان كرد كه نه فعلش دست ايشان است و نه تركش نمي‏آيد به اينها بحث بكند كه چرا اين كارها را مي‏كني و چرا اين افعال از دست شما جاري مي‏شود؟ به جهت اينكه هرچه هست كار خودش است خودش همين‏طور قرار داده و فواعل هم همين‏طور جاري شدند و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 235 *»

نمي‏توانند غير از اين‏طور باشند اين است كه در اين مقام نيز بحثها مرفوع است. پس همان‏طوري كه خداوند زيد را خلق مي‏كند بعد از آنكه زيد خلق شد به او نمي‏گويد كه چرا زيد شدي، همان‏طور بعد از آنكه زيد را ناخوش مي‏كند و زيد هم ناخوش مي‏شود به او نمي‏گويد چرا مريض شدي و چرا مريض هستي؟ و همچنين به او نمي‏گويد كه چرا فراموش كردي و چرا ناسي هستي؟ وهكذا. پس همان‏طوري كه در كون بحث نيست در اين افعال اضطراريه هم بحثي در ميان نيست و در هيچ‏يك از اينها خداوند به خلق خود بحث نمي‏كند.

و قسم ديگر از افعال كه به مشيت شرعيه خدا خلقشان كرده افعالي است كه فواعل مضطر نيستند به فعل آنها بلكه هم مي‏توانند آن افعال را به فعل بياورند و هم مي‏توانند ترك بكنند و طوري خداوند فواعل را خلق كرده كه قادر بر فعل و ترك هردو هستند، پس ان شاءوا فعلوا و ان شاءوا تركوا. و از روز اول ايشان را توانا خلق كرده كه بتوانند آن كارها را بكنند و بتوانند ترك كنند. پس چون توانا هستند بر فعل و ترك پس هر كاري از اين كارها را خواستند خدا مشيتش را همراه ايشان مي‏آورد و آن فعل را خلق مي‏كند در توي دست اينها پس آن كار را مي‏كنند و اگر خدا مشيت خود را همراه ميل ايشان نياورد نمي‏توانند كاري بكنند چراكه از خود چيزي ندارند و مالك چيزي نيستند پس چگونه مي‏توانند چيزي را كه خدا نخواهد مرتكب شوند و حال اينكه چيزي را كه خدا نخواهد خلق نمي‏شود بعد از آنكه خلق نشد پس هيچ نيست چون هيچ نيست پس نمي‏توانند كاري كرده باشند. پس زيد همان‏طوري كه خالق خودش نيست افعال خودش را هم نمي‏تواند خلق بكند و خالق آنها نيز نيست. و همان‏طوري كه خدا خود او را خلق كرده افعالش را تماماً خلق مي‏كند زيرا خالقي بجز او جل شأنه نيست و هرچه هست خلق اوست. پس اگرچه قيام زيد مثلاً فعل زيد است و از دست زيد جاري مي‏شود لكن خالقش خداست وحده لا شريك له چراكه اولاً خدا تواناش خلق كرده كه قادر باشد بر ايستادن و بتواند بايستد بعد هم به او حول داده قوه داده كه برخيزد و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 236 *»

بايستد پس زيد هم به قدرتي كه به او داده و به حول  و قوه او برمي‏خيزد و مي‏ايستد. پس اگر نباشد حول و قوه خدا زيد نمي‏تواند بايستد و ايستادن متحقق نمي‏شود ولكن تا زيد هم نايستد ايستادن موجود نمي‏شود چراكه ايستادن فعل زيد است و بايد از دست زيد جاري بشود و زيد است ايستاده لا غير. و قبل از اينكه زيد بايستد ايستادني نيست و خدا هم او را خلق نكرده وقتي كه زيد خواست برخيزد و بايستد و برخاست كه بايستد همان آن خدا ايستادن را خلق مي‏كند به مشيت شرعيه خود. و هرگاه مشيت شرعيه خداوند تعلق نگيرد به خلقِ ايستادن، ايستادن متحقق نمي‏شود و زيد نمي‏تواند كه بايستد.

ولكن بايد ملتفت شد كه مشيت خدا چه وقت به خلق ايستادن تعلق مي‏گيرد آن‏وقت تعلق مي‏گيرد كه زيد مي‏خواهد بايستد پس همان وقتي كه زيد مي‏خواهد بايستد همان وقت مشيت تعلق مي‏گيرد به خلق ايستادن و ايستادن در توي دست زيد خلق مي‏شود و چون امر چنين است جبري نيست و تفويضي نيست بلكه امر به اختيار است. جبر نيست به جهت اينكه فعل تمامش آنچه هست از دست فاعل جاري مي‏شود و فاعل است كننده فعل خود و هيچ‏كس غير از او كننده او نيست پس چه جبري كرده‏اند فاعل را كه كار خود را خودش دارد مي‏كند و از خود او صادر مي‏شود و ديگري كار او را نمي‏كند هرچه هست خودش كار مي‏كند دخلي به احدي ندارد و كدام اختيار است از اين بالاتر و كدام دليلي است بر عدم جبر از اين واضح‏تر كه دارد كارهاي خودش را خودش مي‏كند.

و فكر كن ببين كه اگر جبر نكند چطور بايست كرد غير از اينكه فعل از دست خود فاعل جاري بشود؟ اگر اين جبر است پس اختيار معني ندارد و تصور نمي‏شود. پس خيال كن جبر نكردند آخر چطور بكنند كه اختيار باشد مگر اينكه فعل از فاعل صادر بشود؟ و همين‏طور كه مي‏بيني كردند و فعل هر فاعلي از دست او جاري مي‏شود و از او صادر مي‏شود پس جبري نيست تمامش اختيار است. و دليل بر اختيار همين است كه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 237 *»

فعل را از دست فاعل جاري مي‏كنند و حول و قوه مي‏دهند فاعل را كه فعلش را صادر كند و اگر فعل را از دست فاعل جاري نكنند كه اختيار نيست و اگر هم حول و قوه به او ندهند و فعل را براي او خلق نكنند كه باز اختياري در ميان نيست چراكه اگر حول و قوه ندهند و فعل را براي فاعل خلق نكنند فاعل هيچ نمي‏تواند فعلش را صادر بكند. پس چون خدا خلق را مختار آفريده و احدي را جبر نكرده فعل هريك را از دست او جاري كرده كه هركس فعلش را خودش بنفسه صادر مي‏كند نه كس ديگر. و چون ديد كه اين امر صورت نمي‏گيرد و نمي‏توانند فعلي صادر كنند مگر اينكه او حول و قوه به ايشان عطا كند پس حول و قوه هم به ايشان داده كه بتوانند افعال خود را صادر كنند و اين از عين اختيار است و كدام اختيار است از اين بالاتر كه از خود فاعل صادر بشود. و براي اينكه او خودش نمي‏تواند فعلش را صادر كند حول و قوه نيز به او بدهند و مشيت را همراه او بياورند كه تا كارش را به انجام رساند. پس چون فعل از فاعل صادر مي‏شود جبري نيست. و چون حول و قوه مي‏دهند تفويض نيست چراكه امر را واگذار به فاعل نكردند كه بدون اينكه او جل شأنه بخواهد و حول و قوه بدهد فاعل بتواند فعل خود را صادر كند. پس فاعل هر فعلي كه مي‏خواهد صادر بكند او هم مشيتش را تعلق مي‏دهد و حول و قوه مي‏دهد آن‏وقت فاعل فعلش را صادر مي‏كند پس نه جبر است و نه تفويض بلكه اختيار صرف است.

بالجمله، افعال اختياريه آن افعالي است كه فاعل قادر بر فعل و ترك آنها هست هم مي‏تواند به فعل بياورد و هم مي‏تواند آنها را ترك بكند. و جاي تكليف و شرع و امر و نهي و دعوت همه‏اش در اينجا است و عمداً مردم را چنين خلق كرده كه بتوانند بعضي كارها را بكنند و بعضي كارها را نكنند تا شرع را كه مقصود بالذات از كون بود بر ايشان عرضه دارند و هرگاه چنين خلقشان نمي‏كرد شرعي در ميانشان نمي‏آورد و ارسال رسل نمي‏كرد و امر و نهيي به احدي نداشت. پس چون مردم چنين خلق شدند كه در بعضي از كارها قادرند بر فعل و ترك كه ان شاءوا فعلوا و ان شاءوا تركوا پس حالا

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 238 *»

جاي شرع و تكليف پيدا مي‏شود و جاي آن دارد كه كسي امر و نهي بكند و بگويد فلان كار را بكن و فلان كار را ترك كن و خدا هم چنين كرده. در كون كه هيچ امر در دست مردم نبوده او هم امري نكرده و نهيي نكرده. و در افعال اضطراريه هم كه قادر بر ترك آنها نيستند و اضطراراً از آنها صادر مي‏شود باز امري نكرده و نهيي نكرده. لكن در افعال اختياريه كه هم قادرند بر فعل و هم قادرند بر ترك، در اينجا امري كرده و نهيي كرده گفته بعضي از كارهايي كه مي‏توانيد بكنيد و مي‏توانيد نكنيد به فعل بياوريد كه نفع دارد براي شما و بعضي از اينها را مرتكب نشويد كه ضرر دارد به شما و تمام شرع و تكاليف از اعتقادات گرفته تا اعمال همه‏اش در اين افعال اختياريه است كه مردم قادرند بر فعل و ترك آنها. پس گفته اعتقاد كن به وحدت صانع و بت را خداي خود اخذ مكن. حال به يك كاري امر كرده است و از يك كاري نهي كرده و هردو هم مقدور شخص است كه قادر است بر فعل و ترك هردو، چون كه مي‏تواند اقرار به وحدت صانع بكند و مي‏تواند انكار وحدت صانع بكند و مي‏تواند بت را خداي خود اخذ كند و مي‏تواند كه بت را خداي خود اخذ نكند. پس مي‏گويد اقرار به وحدت صانع بكن و بت را خداي خود اخذ مكن و همچنين گفته نماز بخوان و روزه بگير و مردم هم مي‏توانند نماز بخوانند و روزه بگيرند و هم مي‏توانند نماز نخوانند و روزه نگيرند و مضطر در فعل يا ترك نيستند. و از آن طرف گفته شراب مخور و زنا مكن و باز مردم مي‏توانند كه شراب نخورند و زنا نكنند و مي‏توانند شراب بخورند و زنا هم بكنند و مضطر در هيچ‏يك نيستند و چون چنين بود يك‏جا امر كرده و يك‏جا نهي كرده. به نماز و روزه امر كرده چراكه نفع دارد براي مردم و از شراب و زنا نهي كرده چراكه ضرر دارد براي ايشان. حال اگر كسي اقرار به وحدت صانع كرد بعد از آنكه او را امر به اقرار كردند و با اينكه مي‏تواند انكار بكند انكار نكرد اسمش مي‏شود مؤمن و كسي كه بت را خداي خود گرفت بعد از آنكه او را نهي از آن كردند و با اينكه مي‏تواند او را خدا نگيرد خدايش گرفت اسمش مي‏شود كافر. وهكذا بعد از آنكه امر به نماز و روزه كردند هرگاه كسي نماز خواند و روزه گرفت با

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 239 *»

اينكه مي‏تواند نماز نخواند و روزه نگيرد اسمش مي‏شود مطيع و بعد از آنكه نهي از شراب و زنا كردند هرگاه كسي شراب خورد و زنا كرد با اينكه مي‏تواند زنا نكند و شراب نخورد اسمش مي‏شود عاصي.

اين است كه در اين مقام كفر و ايمان و طاعت و معصيت و خوب و بدي پيدا مي‏شود و جاي اينها همه در اين مقام است و در غير اين مقام ايمان و كفري و طاعت و معصيتي و خوبي و بدي در ميان نيست و اينها همه فعل مردمند كه مقدور ايشان است مي‏توانند مرتكب بشوند و مي‏توانند ترك كنند، مضطر در هيچ‏يك نيستند هركس مي‏تواند كافر باشد و مي‏تواند مؤمن باشد و هركس مي‏تواند طاعت بكند و مي‏تواند معصيت بكند. پس به هر راهي كه بخواهند ايشان را مي‏برند اگر خواستند مؤمن باشند خداوند مشيت شرعيه‏اش را تعلق مي‏دهد و حول و قوه به او مي‏دهد پس مؤمن مي‏شود و ايمان مي‏آورد و اگر بخواهند كافر باشند خداوند مشيت شرعيه را تعلق مي‏دهد و حول و قوه به او مي‏دهد تا او را به سرمنزل كفر برساند پس كافر مي‏شود. و اين كفر و ايمان مثلاً اگرچه فعل كافر و مؤمن است لكن كافر هيچ‏بار نمي‏تواند كفر براي خودش خلق بكند و كافر باشد و مؤمن هيچ‏بار نمي‏تواند ايمان براي خودش خلق بكند و مؤمن باشد همان‏طوري كه خودشان را نمي‏توانند خلق كنند و همان‏طوري كه خدا كافر و مؤمن را خلق مي‏كند كفر كافر و ايمان مؤمن را نيز در دستشان خلق مي‏كند. اما خيال نكن كه ايمان را پيش از اينكه مؤمن ايمان بياورد يا بعد از ايمان‏آوردن او خلق مي‏كند و كفر را پيش از اينكه كافر كفر بورزد يا بعد از كفر او خلق مي‏كند حاشا و كلاّ، اگر چنين بود كه كفر دخلي به كافر و ايمان دخلي به مؤمن نداشت. بلكه ايمان را در آن حيني كه مؤمن ايمان مي‏آورد در آن حين خلق مي‏كند در دست او به مشيت شرعيه خودش نه پيش و نه پس. و كفر را در آن حيني كه كافر كفر مي‏ورزد در آن حين خلق مي‏كند در دست او به مشيت شرعيه خودش نه پيش و نه پس. و اگر خداوند مشيتش تعلق نگيرد و كفر و ايمان را خلق نكند نه كافر مي‏تواند كافر باشد و نه مؤمن مي‏تواند

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 240 *»

مؤمن باشد چراكه خودشان تماماً ايجاد كرده او هستند و سرتاپا فقر و احتياج به سوي او هستند و هيچ حولي و قوه‏اي از خود ندارند همه حولها و قوه‏ها بايد از پيش او جل‏شأنه باشد پس اينها به حول و قوه او پاره‏اي كارها مي‏كنند. و حول و قوه خدا هم طوري است كه در افعال اختياريه به همراه خلق مي‏آيد و كأنّ عنانش به دست اينها است كه به هر طرفي كه بخواهند بروند و هر كاري كه بخواهند بكنند حول و قوه همراه ايشان مي‏آيد و ايشان را به سرمنزل مي‏رساند. كافر را كه مي‏خواهد كافر بشود حول مي‏دهند و قوه مي‏دهند تا آنكه بتواند كافر بشود و حول و قوه همراهش مي‏آيد تا او را به سرمنزل كفر برساند و مؤمن را كه مي‏خواهد مؤمن بشود نيز حول و قوه مي‏دهند تا آنكه بتواند مؤمن بشود و حول و قوه خدا همراهش مي‏آيد تا او را به سرمنزل ايمان برساند. پس اگر خدا حول و قوه ندهد هيچ كاري به سر نمي‏رسد و اگر مشيتش تعلق نگيرد هيچ كاري به انجام نمي‏رسد.

ولكن بايد ملتفت شد كه مشيت شرعيه چه وقت تعلق مي‏گيرد آن‏وقتي كه شخص مي‏خواهد كاري بكند همان آن مشيت شرعيه تعلق مي‏گيرد و همان آن كه آن كار را مي‏كند در همان آن كارش را خلق مي‏كند. پس خدا مشيتش تعلق گرفته به كفر زيد مثلاً و كفر زيد را خلق كرده اما آن وقتي كه زيد كافر شده، و مشيتش تعلق گرفته به ايمان عمرو مثلاً و ايمان عمرو را خلق كرده اما آن وقتي كه عمرو ايمان آورده، و قبل از اينكه زيد كافر بشود مشيت خدا هم به كفر او تعلق نگرفته و كفر او را هنوز خلق نكرده و آن آني كه زيد كافر مي‏شود همان آن مشيت به كفر او تعلق مي‏گيرد و كفر براي او خلق مي‏كند. و اين نه براي اين است كه خدا مي‏خواهد زيد كافر بشود اين است كه مشيتش تعلق مي‏گيرد و كفر براي او خلق مي‏كند حاشا ثم حاشا، هرگاه چنين بود ارسال رسل نمي‏كرد و از زيد مؤاخذه نمي‏كرد و عتابش نمي‏كرد كه چرا كافر شدي؟ پس چون ارسال رسل كرده و از مردم خواسته كه مؤمن باشند و نهي كرده ايشان را از كفر و كافر را عقاب و عذاب مي‏كند و توبيخ و ملامت مي‏نمايد يقين حاصل مي‏شود كه خدا

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 241 *»

نمي‏خواهد مردم كافر بشوند و اگر مي‏خواست اين چيزها در ميان نبود. پس زيد كه كافر شده است خدا نخواسته و نمي‏خواهد كافر بشود از اين جهت عذابش مي‏كند كه چرا كافر شدي و ايمان نياوردي؟ و اما اينكه زيد زيد شده است خدا خواسته كه زيد زيد باشد پس زيد كه زيد شده خدا خواسته كه چنين باشد اين است كه در اينجا كاري به زيد ندارد و نمي‏گويد به زيد كه چرا زيد شدي؟ چه جاي آنكه عذابش كند و عقابش نمايد. ولكن زيد كه كافر شده خدا نخواسته كه كافر بشود به دليل اينكه نهي كرده و اگر مي‏خواست و كفر مرضي او بود نهيش نمي‏كرد اين است كه مي‏گويد چرا كافر شدي؟ سهل است كه عذاب هم مي‏كند و توي سرش هم مي‏زند و كله‏اش را مي‏كوبد با اينكه در هر دو جا مي‏گوييم كه تا مشيت خدا تعلق نگيرد هيچ‏يك موجود نمي‏شوند نه زيد و نه كفر زيد.

و بايد فرق بين اين دو مشيت را ملتفت شد كه مراد از اين دو مشيت چيست. و فرق اين است كه مشيتي كه تعلق گرفته زيد پيدا شده همه‏اش بر وفق رضاي خداست و خدا بخصوص خواسته كه زيد زيد باشد زيد را خلق كرده ولكن مشيتي كه تعلق گرفته كفر زيد پيدا شده بر وفق رضاي خدا نيست و خدا بخصوص نخواسته كه زيد كافر باشد بلكه بخصوص خواسته كه زيد مؤمن باشد اما مشيتش را متعلق مي‏سازد براي اين است كه زيد مي‏خواهد كافر باشد و نمي‏تواند كافر باشد بدون اينكه مشيت خداوند تعلق بگيرد بدون اينكه كفري براي او خلق كند، پس چون امر را به اختيار قرار داده كه به هر راهي كه بخواهند بروند و در يك راه ايشان را مضطر نكرده پس زيد كه مي‏خواهد كافر بشود با اينكه او را از كفر نهي كرده و به او رسانده كه كفر مرضي من نيست او هم به واسطه اينكه زيد به مقصود خود فائز گردد و به سرمنزل كفر برسد مشيتش را متعلق مي‏سازد و كفرش را خلق مي‏كند پس زيد آن‏وقت مي‏شود كافر. پس مشيت تعلق گرفته به خود زيد زيد زيد شده اما براي اينكه خواسته كه زيد زيد باشد. و مشيت تعلق گرفته به كفر زيد اما براي اينكه زيد بتواند كافر بشود نه براي اينكه خواسته كه زيد كافر باشد.

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 242 *»

اگرچه در بعضي جاها ببيني كه مي‏فرمايند خدا خواست و زيد كافر شد و هرگاه خدا نمي‏خواست زيد نمي‏توانست كافر باشد، و مرادشان همين است كه تا مشيت خدا تعلق نگيرد و خلق كفر براي زيد كه مي‏خواهد كافر بشود نكند زيد نمي‏تواند كافر باشد. و اين غير از اين است كه خدا خواسته باشد كه زيد كافر باشد يعني رضائيت داشته باشد. پس خدا مشيتش تعلق مي‏گيرد به كفر زيد و زيد هم كافر مي‏شود لكن راضي نيست كه زيد كافر باشد. اين است كه نهيش كرده و وعيدش فرموده كه هرگاه بخواهي كافر بشوي مي‏بندم مي‏زنم توي آتشت مي‏اندازم ولكن با اين حال وقتي كه مي‏بيند زيد باز بناي كفر دارد و مي‏خواهد كافر بشود خذلانش مي‏كند و به اصطلاح ريسمانش را به شاخش مي‏پيچد پس آن‏گاه مشيتش را متعلق مي‏سازد و حول و قوه‏اش مي‏دهد كه كافر بشود. چنانكه از آن طرف چون امر كرده به ايمان و مي‏خواهد كه مردم مؤمن باشند پس عمرو مثلاً  كه خواست مؤمن بشود توفيقش مي‏دهد و مشيتش را متعلق مي‏سازد و حول و قوه‏اش مي‏دهد كه مؤمن بشود. و نوع توفيق و خذلان خداوندي به يك منوال است، در هر دو جا تا مشيت خدا تعلق نگيرد نه زيد كافر مي‏تواند بشود و نه عمرو مؤمن مي‏تواند بشود. پس مشيت خدا تعلق مي‏گيرد زيد هم كافر مي‏شود و مشيت خدا تعلق مي‏گيرد عمرو هم مؤمن مي‏شود لكن فرق اين است كه در يك‏جا خدا راضي است و او را از مردم خواسته و يك‏جا راضي نيست و مردم را از او نهي كرده. پس اگرچه مشيت به كفر زيد تعلق مي‏گيرد و به ايمان عمرو تعلق مي‏گيرد پس زيد كافري و عمرو مؤمني پيدا مي‏شود، لكن خداوند راضي به كفر زيد نيست و به ايمان عمرو راضي است اين است كه حول و قوه خدا در آنجا اسمش خذلان مي‏شود و در اينجا اسمش توفيق كه مي‏گويند خداوند توفيق داد عمرو را كه مؤمن شد و خذلان كرد زيد را كه كافر شد.

پس در اينجا مشيت شرعيه خدا منحل مي‏شود به دو مشيت: يكي مشيت محبوبه و يكي مشيت مبغوضه. و مشيت محبوبه آن مشيتي است كه تعلق مي‏گيرد به

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 243 *»

خلق شرور و سيئات كه از بندگان صادر مي‏شود پس نه هر چيزي كه متعلق مشيت است در شرع او خواست خداست و خدا مي‏خواهد و راضي است به او، بلكه چه بسيار از چيزها كه متعلق مشيت او هست به دليل اينكه موجود است و مع‏ذلك خواست خدا نيست و خدا نمي‏خواهد و راضي نيست ولكن بندگان چون مي‏خواهند به آنها برسند خدا هم از راه مرحمت مشيتش را همراه خواهششان مي‏آورد. و بعبارة اخري چون كونشان را توانا خلق كرده كه بتوانند پاره‏اي افعال را به فعل بياورند يا ترك بكنند عنان مشيت شرعيه‏اش را به دست كون داده و هرجا كه ميل كردند و رفتند او نيز به همراه ايشان مي‏آيد و ايشان را به منزل مي‏رساند پس به مراد و مقصودشان فائز مي‏شوند. و چون عنان اين مشيت را به دست كون داده و آنها به خواهش خودشان عمل مي‏كنند اين است كه پاره‏اي چيزها پيدا مي‏شود كه مبغوض خداست و خدا هيچ راضي بدان امر نيست ولكن در كون امر چنين نيست، هرچه را كه مشيت تعلق گرفته و هر طوري كه اشياء را آفريده محبوب خداست و خدا خودش بخصوص خواسته كه چنين باشد و هنوز چيزي در ميان نبوده كه خواهش از خودش داشته باشد، پس او خودش هر طوري كه خواست ايجاد كرد و هرطوري كه نخواست ايجاد نكرد.

پس در كون همه چيزها به طور دلخواه او واقع است اما در شرع چنين نيست بسا چيزها كه دلخواه او نيست يعني رضائيتي در آنها ندارد مع‏ذلك واقع هست مانند كفرها و زندقه‏ها و معصيتها و شرور و سيئات. پس در عرصه كون صانع جل شأنه مخالف ندارد و مخالفي براي او يافت نمي‏شود اين است كه در آنجا امر و نهيي در ميان نيست و بحثي به كسي ندارد. ولكن در عرصه شرع است كه مخالفت پيدا مي‏شود اين است كه در اينجا امر و نهيي هست و بحثي به مردم دارد كه چرا فلان كار را مرتكب شديد و چرا فلان كار را ترك نموديد؟ و جاي بحث و ايراد و چون و چرا همه‏اش در اين مقام است و اين مقام خودش مقامي است كه بحث‏بردار هست چراكه مي‏توانند كاري را بكنند و مي‏توانند همان كار را ترك كنند پس مي‏گويند كه چرا تركش كردي با اينكه به تو

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 244 *»

گفتيم تركش نكن؟ يا چرا به فعلش آوردي با اينكه به تو گفتيم تركش كن؟ و تمام بحثها هم كه هست همه براي مخالفت كردن است و تا مخالفت در ميان نيايد بحث‏كردن بيجا است و صورتي نخواهد داشت. و مخالفتها تماماً از مشيت شرعيه پيدا مي‏شود و پاي اين مشيت كه به ميان آمد مخالفي پيدا شد و موافقي، طاعتي پيدا شد و عصياني، مؤمني پيدا شد و كافري. و همه اينها از تعلق مشيت شرعيه پيدا شدند و هرگاه نبود تعلق او نه طاعتي بود و نه عصياني و نه ايماني بود و نه كفري و نه مؤمني بود و نه كافري و نه مطيعي بود و نه عاصيي.

پس زيد را در كون كه توانا آفريده بودند بعد از انجام كونش خواست كافر بشود مشيت شرعيه هم به كفر او تعلق مي‏گيرد و كافر مي‏شود. و عمرو را نيز كه توانا آفريده بود بعد از انجام كونش خواست مؤمن بشود مشيت شرعيه هم تعلق مي‏گيرد به ايمان عمرو پس مؤمن مي‏شود. و حال چنانكه مشيت كونيه تعلق گرفته زيد و عمرو پيدا شدند مشيت شرعيه هم تعلق گرفته ايمان و كفر پيدا شده. لكن همين‏قدر است كه آنجا خدا ابتداء كرده به طور دلخواه خود مشيت را تعلق داده زيد و عمرو پيدا شده و در اينجا زيد و عمرو ميل كردند و خواستند ايمان و كفر را پس به خواهش و دلخواه ايشان مشيت را تعلق داده ايمان و كفر پيدا شده. پس چون زيد كفر را خواست مشيت هم به كفر او تعلق گرفت و چون عمرو ايمان را خواست مشيت هم به ايمان او تعلق گرفت. پس كي مشيت به كفر زيد تعلق گرفت؟ آن‏وقتي كه زيد كافر شد و كي زيد كافر شد؟ آن وقتي كه مشيت به كفر او تعلق گرفت و اينها هردو مساوقند، پيش و پس ندارند. همان آني كه زيد كافر مي‏شود مشيت هم به كفر او تعلق مي‏گيرد و همان آني كه مشيت هم به كفر زيد تعلق مي‏گيرد زيد هم كافر مي‏شود و كافر شدن زيد با تعلق گرفتن مشيت در يك آن واقع مي‏شوند اگرچه تا مشيت تعلق نگيرد كافر شدن زيد متحقق نمي‏شود چراكه زيد از خود حول و قوه‏اي ندارد كه بدون اينكه خدا بخواهد كاري بكند و چيزي براي خود درست كند چنانكه از آن طرف هم تا زيد كافر نشود مشيت هم تعلق نمي‏گيرد.

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 245 *»

حال كسي كه نظرش از بالا به پايين است مي‏گويد كه خدا خواست و زيد كافر شد و خدا خواست و عمرو مؤمن شد. و آن كساني كه نظرشان به عكس است از پايين به بالا است پس مي‏بينند زيد كافر است مي‏گويند كه زيد كافر شده پس خدا خواست كه كافر باشد و مي‏بينند كه عمرو مؤمن است مي‏گويند كه عمرو مؤمن شده پس خدا خواسته كه مؤمن باشد. لكن خدا خواست عمرو مؤمن باشد و خواست كه زيد كافر باشد خيلي گول مي‏زند عامي را با آنكه مي‏گويند خدا خواست زيد زيد باشد و خواست كه عمرو عمرو باشد. ولكن دانستي كه خواستن‏ها غير يكديگرند و يك‏جور نيستند فرقها با هم دارند بايد انسان بين اين خواستن‏ها تفرقه بكند تا به كفر و زندقه نيفتد چنانكه تفرقه نكردند و به كفرها و زندقه‏ها افتادند.

باري، زيد خواست كافر بشود پس خدا هم خواست كه كافر باشد و عمرو خواست كه مؤمن بشود پس خدا هم خواست كه مؤمن باشد پس زيد را كافر خلق كرد و عمرو را مؤمن و هيچ‏يك بحثي به خدا ندارند بلكه بحث اگر هست با خداست، خدا بايد بحث بكند كه چرا كافر شدي با اينكه به تو گفتم اگر كافر شدي هركس كافر بشود عذابش مي‏كنم؟ زيد بحثي به خدا ندارد كه چرا مرا كافر خلق كردي؟ چراكه خداوند جوابش مي‏فرمايد من كه تو را روز اول كافر نيافريدم بلكه طوري آفريدم كه بتواني مؤمن هم بشوي و به تو نيز گفتم كه مؤمن بشو كافر مباش مع‏هذا خواستي كافر بشوي من هم تو را كافر خلق كردم پس ملامت بر نفس خود بكن با اينكه مختارت خلق كردم و راه خير و شر را به تو نماياندم دست از خير خود برداشتي و طالب شرّ شدي من هم چون تو خواستي تو را به سرمنزل مقصودت رساندم. پس خلق هيچ‏بار بر خدا بحث ندارند و نمي‏توانند بحث كنند حتي در كون چنانكه دانستي ولكن خدا بر خلق بحث دارد و مي‏تواند بحث بكند و بحث هم مي‏كند. اما جاي بحثش را بيان كرديم كه در شرع است نه در كون والاّ در كون هم همان‏طوري كه خلق بحث بر خدا ندارند خدا هم بحث بر خلق ندارد چراكه هرچه هست كار دست اوست و هيچ‏كس از پيش خود يا از جاي

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 246 *»

ديگر چيزي نياورده. پس در كون مطلقاً بحثي نيست و آنجا بالذات جاي بحث نيست و در شرع بحثي هست اما نه از دو طرف بلكه از يك طرف آن هم از طرف خدا كه بعد از آنكه امر كرد به منافع و مصالح و نهي كرد از مضار و مفاسد و به واسطه اختيار و توانايي كه در ايشان گذارده بود هرگاه عمل به منافع و مصالح خود كردند و از مضار و مفاسد اجتناب كردند باز خدا بحثي ندارد چنانكه خواسته چنين باشند و چيزي را كه خودش خواسته باشد و محبوب و پسنديده او باشد نمي‏آيد بحث كند كه چرا چنين شديد؟ و هرگاه عمل به منافع نكردند يا اجتناب از مضار ننمودند آنگاه بحث خدا وارد مي‏آيد و بنا مي‏كند بحث‏كردن و عتاب‏نمودن كه به تو گفتم عمل به منافع بكن كه نفع خواهي ديد و از مضار اجتناب كن كه ضرر خواهي خورد و هردو را مقدور تو قرار دادم، چرا به عكس عمل كردي؟

پس جاي بحث را بايد پيدا كرد هميشه بحث در مقدوراتي است كه امر مي‏كنند به بعضي از آنها و نهي مي‏كنند از بعضي از آنها آنگاه اگر كسي خلاف كرد پاي بحث به ميان مي‏آيد. والاّ آن چيزهايي كه مقدور شخص نيست و قادر بر ترك و فعل آنها نيست هيچ امر و نهيي در آنجا نمي‏كنند تا پاي مخالفت در ميان بيايد آنگاه مورد بحث بشود. چنانكه بيان كرديم كه افعال اضطراريه حكمشان حكم اكوان است در آنجا خداوند هيچ بحثي به احدي ندارد پس به مريض نمي‏گويد چرا مريض شدي و به فقير نمي‏گويد چرا فقير شدي و به ناسي نمي‏گويد چرا نسيان داري وهكذا چراكه اختيار اين افعال به دست مردم نيست پس مريض نمي‏تواند مريض نباشد اين است كه هرچند زور مي‏زند مرض را از خودش دور بكند نمي‏تواند و نمي‏خواهد مريض باشد چه كند كه زورش به جايي نمي‏رسد و دستش كوتاه است وهكذا فقير نمي‏تواند فقير نباشد و نمي‏خواهد كه فقير باشد لكن چه فايده كه دستش به جايي نمي‏رسد و در عهده‏اش نيست كه فقير نباشد و فقر را از خود رفع نمايد. پس چون اين افعال مقدور مردم نيست در اينها بحث نمي‏كند با مردم و آن كارهايي كه مقدور مردم است در آنها بحث دارد.

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 247 *»

پس به مريض نمي‏گويد چرا مريض هستي؟ به جهت اينكه نمي‏تواند مريض نباشد لكن به او مي‏گويد چرا نمي‏روي پيش طبيب معالجه كني؟ به جهت اينكه اين امر مقدور مريض هست كه مي‏تواند برود پيش طبيب دوا بخورد پس نمي‏كند با اينكه مقدورش هست خدا عقابش مي‏كند. و به فقير نمي‏گويد چرا فقير هستي؟ به جهت اينكه نمي‏تواند فقير نباشد لكن به او مي‏گويد چرا پيش غني نمي‏روي و تملق از غني نمي‏كني و خدمتي براي او نمي‏كني كه سدّ فقرت بشود؟ به جهت اينكه اين كار مقدور فقير هست، مي‏تواند تملق از غني بكند و خدمتي براي او به انجام برساند تا تحصيل معاش كند. و به غني نمي‏گويد چرا غني هستي به جهت اينكه غني نمي‏تواند غني نباشد لكن به او مي‏گويد چرا به فقرا ترحم نمي‏كني و رعايت حالشان نمي‏كني به جهت اينكه اين كار مقدور غني هست و مي‏تواند به فقرا ترحم بكند و دستگيري ايشان نمايد. پس بحث هميشه در مقدورات است و اما افعال اضطراريه كه مقدور شخص نيستند مانند مرض و فقر و غنا و ذكر و نسيان و امثال اينها در آنها خداوند بحثي ندارد.

بلي در بعضي جاها ظاهراً چنين ترائي مي‏كند كه خداوند در اين مقامات بحث مي‏كند لكن بحث در خصوص اين افعال نيست بلكه در آن مقدورهايي است كه اين افعال از آنها ناشي شدند. پس مي‏گويد كه چرا آن مقدورات را به عمل آورديد يا ترك كرديد كه اين افعال دامنگير شما بشود؟ پس گاهي به مريض عتاب مي‏كند كه چرا مريض شدي؟ ولكن عتابش نه بر خصوص مرض است چراكه مريض نمي‏تواند مرض را از خودش دور كند بلكه عتابش براي اين است كه به تو گفتم زياد نخور تا مريض نشوي، چرا زياد خوردي؟ پس بحث ظاهراً اگرچه به خود مريض است لكن مورد بحث، زياد خوردن است كه اين مرض از او ناشي شده. و شكي نيست كه او مقدورش بوده و مي‏توانسته زياد نخورد تا مرض هم عارض او نشود. پس باز بحث در مقدور است نه در امر غير مقدور پس به مريض مي‏گويد چرا كاري كردي كه حالا مريض شدي؟ و نمي‏گويد كه چرا حالا مريض هستي؟ چراكه حالا كه مريض شده نمي‏تواند

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 248 *»

مريض نباشد و حالا ديگر اختيار از دستش رفته است اگرچه پيش مي‏توانست كاري بكند كه اين مرض عارضش نشود. وهكذا گاهي به فقير عتاب مي‏كند كه چرا فقير شدي؟ لكن از اين باب كه به تو گفتم به خورده نان لگد نزن و بي‏اعتنايي نكن كه فقر مي‏آورد، چرا لگد زدي و بي‏اعتنايي كردي كه حالا فقير باشي؟ پس باز بحث بر خصوص فقر نيست بلكه در امري است كه مقدور او بوده به جهت اينكه مي‏توانست كه بي‏اعتنايي نكند و لگدش نزند تا فقر دامنگيرش نشود وهكذا. گاهي به ناسي بحث مي‏كند كه چرا ناسي شدي؟ لكن از اين باب كه به تو گفتم ميان گلّه راه نرو مثلاً  كه نسيان مي‏آورد، چرا ميان گلّه راه رفتي كه نسيان عارضت بشود؟ پس باز بحث بر امر مقدورات است كه چرا مي‏توانستي توي گله راه نروي رفتي كه حالا ناسي باشي نه اينكه چرا حالا ناسي هستي؟ به جهت اينكه حالا اختيار از كفَش بيرون است و نمي‏تواند ناسي نباشد. از اين جهت از براي اين حالت هم احكام خاصه قرار داده كه حالا كه خلاف كردي و كاري كردي كه نسيان دامنگيرت هست حكمت اين است و اين. و همچنين بعد از آنكه شخص مخالفت كرد و زياده‏روي كرد در اكل و مريض شد چون حالا اختيار از دستش بيرون رفته و حالا مرض اختياريش نيست احكام خاصه براي او قرار داده كه حالا كه كاري كردي و خود را مريض كردي حكمت چنين و چنان است بايد به اين احكام عمل كني.

باري، پس در تمام جاها تمام بحثها در مقدورات است و نمي‏يابي جايي را كه غيرمقدور باشد و مع‏هذا در آنجا بحث داشته باشند. و اگر جايي برايت ترائي بكند كه بحث بر غيرمقدور واقع شده بدان‏كه امر بر تو مشتبه شده و راه بحث و منشأ بحث و مورد بحث را نفهميده‏اي، فكر كن كه بحث از چه راه است آن‏وقت خواهي فهميد كه بحث براي مقدور واقع شده و خداوند حكيم است و كار لغو نمي‏كند. پس چيزهايي كه مقدور مردم نيست بحث نمي‏كند برفرض كه بحث هم بكند باز همان‏ها غيرمقدورند و مقدور نمي‏شوند پس چه اثر دارد بحث‏كردن و فايده‏اش چيست؟ و خدا هم كار

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 249 *»

بي‏فايده نمي‏كند. پس هر چيزي كه مي‏بينيد مقدور مردم نيست در آنجا بحث نمي‏كند و آنهايي كه مقدور مردم هست در آنجاها بحث مي‏كند هرگاه خلاف فرمايش او عمل بكنند، و در غيرمقدورات نه بحثي هست و نه امري است و نه نهيي است و نه شرعي است و نه تكليفي و همان‏طوري كه هستند هستند و جاي بحث و امر و نهي و شرع و تكليف در تمام عوالم و تمام ازمنه در مقدورات است و در مقدورات شرع و تكليف قرار مي‏دهند و امر مي‏كنند و نهي مي‏كنند و بحث دارند و عتاب مي‏نمايند. و عمداً اين مقدورات را قرار دادند براي اينكه بتوانند شرع را كه مقصود اصلي از كون بود به ميان بياورند و هرگاه اين مقدورات نبودند محلي از براي شرع يافت نمي‏شد و پاي شرع به ميان نمي‏آمد پس آن‏وقت خلقت لغو و عبث مي‏شد و تعالي الحكيم جلّ شأنه عن ذلك علواً كبيراً.

و انسان عاقل بايد عبرت بگيرد از تدبير خداوندي كه خواست شرعي ظاهر سازد اول اكوان را آفريد بعد افعال ايشان را آفريد و در دستشان قرار داد و بعضي از اين افعال را براي حكم و مصالح چندي اضطراري ايشان قرار داد كه به اختيار اينها نباشد و بعضي ديگر را اختياري و مقدورشان قرار داد كه فعل و تركشان دست ايشان باشد هروقت بخواهند هريك را به فعل بياورند و هروقت بخواهند هريك را ترك كنند و چون خلق جاهل بودند كه كدام‏يك از اين كارها برايشان نفع دارد و كدام‏يك از اين كارها برايشان ضرر دارد و آن كسي كه اينها را خلق كرده مي‏دانست و مي‏خواست بخصوص اينها به منافع خود برسند و از مضار اجتناب نمايند، پس انبيا فرستاده كه به مردم برسانند كه منافعتان كدام و مضارتان كدام است و منافع را بگيريد و عمل كنيد و از مضار اجتناب و دوري نماييد. و تمام شرع همين است و غير از علم به منافع و مضار و امر به منافع و نهي از مضار شرع چيز ديگري نيست و همين است كه مقصود اصلي از كون است. حال اگر به آن چيزهايي كه امر كردند عمل كرد و از آن چيزهايي كه نهي كردند اجتناب نمود با اينكه مي‏توانست كه آنهايي را كه امر كردند ترك كند و آنهايي را

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 250 *»

كه نهي كردند مرتكب شود نعمتش مي‏دهند و تعريفش مي‏كنند كه با اينكه قدرت بر خلاف فرمان ما داشت خلافي نكرد. و اگر كسي به آنهايي كه امر كردند عمل نكند و مناهي را مرتكب شود با اينكه مي‏توانست كه اوامر را مرتكب شود و مناهي را ترك كند عذابش مي‏كنند عقابش مي‏كنند توبيخ و مذمتش مي‏كنند كه با اينكه مي‏توانست خلاف ما نكند و به او گفتيم كه خلاف نكند برايش ضرر دارد مع‏ذلك خلاف كرد. و چون امر بدين منوال است مؤمنين مستحق بهشت و كفار مستحق جهنم مي‏باشند و اگر غير از اين‏طور كرده بود يعني ايمان و كفر را به اختيار مردم قرار نمي‏داد كه به هر طرفي بخواهند بروند اضطراري نداشته باشند بلكه زيد را بخصوص كافر خلق مي‏كرد كه نتواند مؤمن باشد و عمرو را بخصوص مؤمن خلق مي‏كرد كه نتواند كافر باشد، نه مؤمنش مستحق بهشت بود و نه كافرش مستحق جهنم. بلكه اگر مؤمن را داخل بهشت مي‏كرد لغو بود و كافر را داخل جهنم مي‏كرد ظلم مي‏كرد چراكه هيچ‏يك استحقاق هيچ‏يك از بهشت و جهنم را نداشتند و بديهي است كه عطاي بدون استحقاق لغو و عذاب بدون استحقاق ظلم است. پس خداوند بلاشك مي‏توانست طوري بكند كه همه مردم مؤمن باشند و هيچ‏كس كافر نباشد اما چه مصرف داشت؟ آن‏وقت هيچ‏يك مستحق بهشت نبودند و اينها را داخل بهشت كردن لغو و بي‏حاصل بود و در وقتي استحقاق بهشت پيدا مي‏كنند كه اختيار دست ايشان باشد و راه كفر و ايمان را به ايشان تعليم كنند و به اختيار خود دست از راه كفر بردارند و راه ايمان را بپيمايند و مؤمن باشند آن‏وقت چون از روي اختيار با اينكه مي‏توانند از راه كفر بروند و كافر بشوند چنين كاري نكردند بلكه از راه ايمان داخل شدند و مؤمن گرديدند پس استحقاق پيدا مي‏كنند كه خداوند ايشان را داخل بهشت كند و به ايشان نعمت عطا كند و خدا هم چنين وعده كرده و به وعده خودش وفا خواهد كرد.

پس حال مانند بعضي از احمقهاي روزگار نباشيد كه تعريفها مي‏كنند از آن ملاّيي كه در زمان صفويه ذكر يااللّه را مداومت مي‏كرد مردم زياد به اين واسطه به دور او جمع

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 251 *»

شدند و تشيع قبول كردند پس شيعه در آن زمان زياد گرديد و مردم بسيار مايل به دين شيعه شدند از بركت ذكر او. و اگر مردم بصيرت داشته باشند و در امر خدا و انبيا و اوليا فكر بكنند اين امر هيچ عظمي در نظرشان نخواهد داشت بلكه خواهند فهميد كه آن آخوندي كه چنين كاري كرد از دين و مذهب درست باخبر نبود و راه و رسم دين در دستش نبود و هرگاه بصيرتي در دين و مذهب و طريقه خدا و رسل داشت به ذكر يااللّه مردم را شيعه نمي‏كرد البته ذكر يااللّه همين تأثير را دارد كه مردم دور شخص جمع مي‏شوند و ميل به طريقه او مي‏كنند و در اذكار و اوراد تأثيرات عجيب و غريب هست لكن امر خدا و رسل بناش بر اين‏طور نيست كه به اين چيزها مردم را مؤمن بكنند و هرگاه اين‏طورها روا بود انبيا اولي بودند به اين امر و بهتر از همه‏كس هم مي‏توانستند اين كار را بكنند كه ذكري يا وردي در گوشه‏اي بنشينند و بخوانند جذب قلوب بكنند كه همه مردم ايمان به ايشان بياورند. و البته اين‏قدر را يقين دارند كه انبيا بالاتر از آن آخوند بودند و تدبيرشان بيشتر بود و اين كارها را بهتر راه مي‏بردند. پس چرا هيچ نبيي از انبيا اين كارها را نكرد كه مؤمنين زياد بشوند و چرا خود را آسوده نكرد؟ بلكه روزان و شبان خود را به زحمت انداخت و مردم را به حال خود گذاشت و روز و شب ايشان را دعوت كرد تا آنكه چند نفري اجابت كردند پس به آن چند نفر اكتفا كردند و از باقي كه به اختيار نيامدند ايمان بياورند دست برداشتند. پس هرگاه بنا بود كه مردم را به تدبير و به اذكار و به اوراد به سوي خود بكشانند حاجت به اين كارها نداشتند و عاجز هم كه نبودند كاري مي‏كردند كه تمام امت مؤمن باشند وانگهي خدا كه خالق همه است او اولي بود به اين امر و در قدرت او هم حرفي نيست و البته مي‏توانست كاري بكند كه همه مردم مؤمن باشند و هيچ‏كس كافر نباشد پس چرا نكرد؟ اين است كه فرموده ولو شئنا لاتينا كل نفس هداها ولكن حق القول منّي لاملئنّ جهنم من الجنة و الناس اجمعين.

و هرگاه امر چنان بود ديگر ارسال رسل لازم نبود پس مي‏بيني كه ارسال رسل

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 252 *»

كرده و انزال كتب فرموده و رسل هم كه آمدند نرفتند توي مغاره كوهي بنشينند ذكري بخوانند كه مردم همه اطاعتشان بكنند و مؤمن بسيار پيدا بشود بلكه آمدند توي مردم و ذكر و وردشان همه همين بود كه مردم را به ايمان دعوت مي‏كردند و معجزه‏ها مي‏آوردند و اثبات حقيت خود را مي‏كردند پس بعد از زحمتهاي زياد چند نفري به ايشان مي‏گرويدند و اغلب اغلب امت همه كافر بودند. و اين سنتي است جاري از عهد آدم گرفته تا خاتم. و پيغمبر آخرالزمان بعد از آن زحمتهاي بسيار بعد از وفات او معلوم شد همه گوساله‏پرست شده بودند آيا چه گمان داري به اميرالمؤمنين7 كه به قدر ابوبكر و عمر هم تدبير نداشت و نمي‏توانست كه تدبيري بكند مردم از دور او نپاشند و بر گرد او جمع باشند؟ چطور شد كه عمر و ابوبكر نه قرابت آن حضرت را به پيغمبر داشتند و نه شجاعت آن حضرت را داشتند و نه علم و قدرت آن حضرت را داشتند و مع‏ذلك توانستند تدبير بكنند و امر خلافت را براي خود قرار بدهند و تمام امت را به دور خود جمع كنند و آن حضرت با آن قدرت و با آن شجاعت و با آن علم و با آن قرابت نمي‏توانست چنين كاري بكند؟ حاشا و كلاّ شيعه نمي‏تواند بگويد نمي‏توانست پس يقيناً مي‏توانست ولكن عمداً تدبيري نكرد كه مردم از هر راهي مي‏خواهند بروند و آن‏چه را در باطن دارند بروز بدهند. پس مي‏بيني كه هميشه دأب انبيا و اوليا اين است كه مردم را به حال خود وامي‏گذارند و دعوتي مي‏كنند هركس مي‏خواهد مي‏آيد و هركس نمي‏خواهد نمي‏آيد. و خدا و رسول و اوليا همه همّشان همين است كه مردم خود به خود از روي اختيار از صميم قلب بيايند مؤمن بشوند والاّ اگر مقصودشان اين بود كه مؤمن زياد بشود و مردم همه مؤمن بشوند خدا همه را يك‏دفعه مؤمن مي‏كرد به طوري كه هيچ كافري در ميان نباشد. و آن شخص كه به ذكر يااللّه مردم را شيعه كرد غافل بود از طريق خدا و رسول كه چنين كاري كرده و هرگاه خُبرتي در دين و مذهب داشت چنين كاري نمي‏كرد. شيعه‏اي كه به ذكر يااللّه شيعه بشود چه تعريف دارد؟ شيعه‏اي خوب است كه خودش از روي اختيار بدون اينكه كسي ذكري بخواند يا وردي

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 253 *»

به كار ببرد بيايد و داخل مذهب تشيع بشود و دين شيعه را اختيار نمايد و شيعه‏اي كه خدا و رسول مي‏خواهند اين‏طور شيعه است. و اما آن شيعه كه به ذكر يااللّه شيعه شده باشد به كار احدي نمي‏خورد و شيعه‏اي كه خدا و رسول خواسته‏اند نيست و نه خدا چنين شيعه‏اي خواسته و نه رسول، اين‏جور شيعه براي همان آخوند خوب است كه به قول خود زحمتي كشيده شيعه زياد كرده.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّاهرين.

 

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 254 *»

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

بدان‏كه فعل بايد از دست فاعل صادر بشود و فاعل بايد فعلش را احداث بكند و تا فاعل فعلش را احداث نكند فعلش در هيچ عالمي از عوالم موجود نيست و در هيچ جاي ملك وجود ندارد و فعل آن‏وقت در عالم موجود مي‏شود كه فاعل او را احداثش بكند و از دست فاعل صادر بشود پس حركت هر فاعلي بايد از خود آن فاعل صادر بشود و اگر آن فاعل حركت نكند حركت او هم در ميان نمي‏باشد اين است كه مي‏گويند آن فاعل حركت نكرده است اگرچه تمام عالم پر از حركت باشد و آن حركتها هيچ دخلي به آن فاعل ندارند، او كه حركت نكرده پس حركت او موجود نشده. پس زيد اگر حركت كرد حركت كرده و حركت او در عالم موجود شده اگرچه ماسواي زيد تمامشان ساكن باشند و جنبنده‏اي در ميان نباشد و زيد اگر حركت نكرده حركت نكرده و حركت او هم در عالم موجود نشده اگرچه تمام عالم حركت كرده باشند پس نه حركت مردم دخلي به زيد دارد و نه سكونشان، خواه حركت بكنند و خواه ساكن باشند نه از حركتشان زيد متحرك مي‏باشد و نه از سكونشان زيد ساكن مي‏باشد بلكه زيد در وقتي متحرك است كه خودش حركت كرده باشد و در وقتي ساكن است كه خودش سكون داشته باشد. و از همين راه است كه بايد كار هركس از دست او صادر بشود و هيچ‏كس نمي‏تواند كار ديگري را كرده باشد.

اين است كه تمام انبيا آمدند همه مردم را به عمل واداشتند و از هريك هريك عبادت خواستند و احدي را معاف نداشتند كه تو برو به پشت بخواب كه ما كار تو را مي‏كنيم. چراكه تا كسي كاري نكند او آن كار را نكرده پس چيزي عايد او نخواهد شد چراكه از خارج معقول نيست كه چيزي به كسي بدهند و كار هركس را به او مي‏دهند

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 255 *»

پس كار كه كردند چيزي به دستشان مي‏دهند، نكردند كه چيزي هم به دستشان نمي‏آيد. ببين كه مي‏خواهند حلوا به تو بخورانند چطور بكنند غير از اينكه زبان براي تو خلق بكنند و ذائقه به تو بدهند و حلوا را جدا خلق بكنند و دست به تو بدهند و قدرتت بدهند و به تو بگويند كه با دست حلوا را بردار و روي زبان بگذار و بچش تا حلوا خورده باشي و هرگاه چنين كردي و حلوا را برداشتي روي زبان گذاردي و چشيدي حلوا به تو خورانيده‏اند و تو هم حلوا خورده‏اي و لذت حلوا را يافته‏اي اما لج مي‏كني كه نمي‏خواهم حلوا خورده باشم و هيچ حلوا را روي زبان نمي‏گذارم و نمي‏چشم و بدون اين مي‏خواهم حلوا خورده باشم، بدان كه هيچ حلوا نمي‏خوري و طعم حلوا را نخواهي يافت. خوب اي احمق! خودت نمي‏داني كه چه مي‏گويي و چه را طلب مي‏كني، تو مي‏خواهي حلوا خورده باشي پس به تو مي‏گويند بخور تا خورده باشي، نخورده مي‏خواهي خورده باشي اين‏كه داخل محالات است با اينكه نمي‏خوري مع‏ذلك مي‏خواهي خورده باشي، اين‏كه محال است پس چه را طلب مي‏كني و چه مي‏خواهي؟ كسي كه به تو چيز ديگر نگفت و به يك كار ديگر امر نكرده كه برو فلان كار را بكن تا حلوا خورده باشي كه تو لج بكني من نمي‏خواهم فلان كار را كرده باشم و حلوا خورده باشم، بلكه به تو مي‏گويند حلوا مي‏خواهي بخوري برو حلوا بخور. پس حالا حلوا نمي‏خورم و مي‏خواهم حلوا خورده باشم، معني ندارد. و كسي كه اندك شعوري داشته باشد اين حرف را نمي‏زند و اين را طلب نمي‏كند.

و غالب دعاهايي كه مي‏بينيد مستجاب نمي‏شود وقتي بشكافي از همين قبيل است طلب محال مي‏كنند و او را به قول خود دعا اسم مي‏گذارند و در واقع اعتراض بر خدا است و چيزي را از خدا طلب مي‏كنند كه خدا او را محال قرار داده و محال را هرگز مرتكب نخواهد شد. اين است كه ابدالآباد هرگاه خود را به حلق بياويزند و هي دعا بكنند و تضرع و زاري بنمايند خدا هيچ اعتنايي به آنها نمي‏كند چراكه آن طوري كه او جلّ شأنه قرار داده و ميسورشان كرده نمي‏خواهند جاري بشوند و چيزي را كه او محال

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 256 *»

قرار داده و گفته كه محالات را نمي‏كنم طلب مي‏كنند. و ميسور و مقدور همين است كه هركس هرچه را مي‏خواهد خودش بايد كاري بكند و تا كاري نكند به آن‏چه كه مي‏خواهد نخواهد رسيد. پس اگر مي‏خواهي ثواب نماز را داشته باشي برو نماز كن تا نماز كرده باشي و ثواب نماز را داشته باشي و همين‏طور مي‏نشيني و نماز نمي‏كني، نماز نكرده‏اي و ثواب نماز هم به تو نخواهد رسيد و تو نمازگزار محسوب نمي‏شوي.

پس حكم است و حتم كه فعل بايد از دست فاعل جاري بشود و فعل هر فاعلي را تا خود فاعل صادر نكند در هيچ‏جا وجود ندارد وجودش بسته به فاعل است اگر فاعل احداثش كرد موجود مي‏شود و اگر احداثش نكرد موجود نمي‏شود و شأن فعل چنين است و اقتضاش همين است والاّ فعل فاعل نخواهد بود. پس فعل فاعل كه شد لازمه‏اش اين است كه از دست فاعل جاري بشود نه از كسي ديگر و آن كسي كه صانع تمام خلق است و همه فواعل و افعال را خلق كرده او چنين قرار داده كه فعل از دست فاعل جاري بشود و فاعل بايد او را صادر بكند و اگر فاعل فعل خود را صادر نكند فعل هم نيست و اين شرعي است كه خدا در كون قرار داده و اين را در اصطلاح شرع كوني مي‏گويند و جاي اين شرع در كون است كه بعد از آنكه اكوان را آفريده مقرر فرمود كه كار هريك از دست او جاري بشود و هيچ چيز هم در ملك يافت نمي‏شود كه يك فعلي و كاري نداشته باشد چراكه هر چيزي كه خدا خلق كرده يك اثري لامحاله دارد و چيزي اگر هيچ اثر نداشته باشد و هيچ به كار نيايد خلقتش لغو است و خداوند كار لغو نمي‏كند. پس هر چيزي را كه خلق كرده لابد يك اثري دارد و اثر هر چيزي كار اوست مثل اينكه اثر آتش گرم‏كردن است و گرم‏كردن كار آتش است كه از دست آتش صادر مي‏شود و اثر آب سردكردن است و سردكردن كار آب است و از دست آب صادر مي‏شود. پس هر چيزي لابد صاحب فعل هست و اقلاً يك كاري از او به عمل مي‏آيد. پس تمام اشياء را خدا فواعل آفريد كه هريك به حسب خود فعلي دارند و فعل هريك هم از دست خودش صادر مي‏شود نه كسي ديگر بلكه محال است كه كسي ديگر بتواند

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 257 *»

فعل او را ظاهر كند. و اينكه خداوند فواعل را خلق كرد اسمش كون است و اينكه فعل هريك را از دست او جاري مي‏كند و هر فاعلي فعل خودش را خودش صادر مي‏كند و احداث مي‏نمايد اسمش شرع كوني است. پس در كون اكوان پيدا شدند و هر طوري كه صانع خواست همان‏طور واقع شدند و در شرع كوني افعال از دست فواعل صادر مي‏شود و هر فاعلي خودش فعل خودش را احداث مي‏كند. ولكن بايد دانست كه خداوند به اين شرع كوني اكتفا نكرده چنانكه به كون تنها اكتفا ننموده چراكه اگر اكتفا به شرع كوني مي‏كرد ارسال رسل و انزال كتب نمي‏كرد و همين‏طور مردم به رأي خود راه مي‏رفتند و از هر راهي كه دلشان مي‏خواست مي‏رفتند و هر كاري كه دلشان مي‏خواست مي‏كردند و فعل هر فاعلي هم از دست او جاري مي‏شد و مال همان فاعل بود و شرع كوني هم بر سر جاي خود بود.

پس مي‏بيني كه اگرچه فعل هر فاعلي از دست او صادر مي‏شود و كار هر فاعلي مال آن فاعل است لكن خدا تنها به همين راضي نشده كه هر فاعلي فعل خودش را صادر بكند هر فعلي از افعال كه دلش بخواهد، بلكه ارسال رسل كرده و گفته كه پاره‏اي كارها را بكنيد و پاره‏اي كارها را نكنيد چراكه اين افعال فواعل بعضي ضارّند و بعضي نافع و خود فواعل هيچ نمي‏دانند كه كدام‏يك ضارّند و كدام‏يك نافع اي بسا كاري كه گمان مي‏كنند نافع است و در واقع ضرر دارد به ايشان كه بعد از كردن آن كار يا بعد از چندي ضررش را مشاهده مي‏كنند و بسا كاري كه گمان مي‏كنند ضار است و در واقع نفع دارد كه بعد مي‏فهمند كه نافع بود. پس چون راه مضرت و منفعت دست مردم نبود و همين‏طور كه داشتند كار مي‏كردند بسا بود هلاك بشوند و خدا راضي نشد كه عبث‏عبث خلق به اين محكمي خود را هلاك كنند لهذا خداوند خواست كه به مردم تعليم كند كه كدام كارها برايشان نافع است و كدام كارها برايشان ضار است و خواست كه مردم عالم بشوند به منافع و مضارشان.

حال چون درجات خلق مختلف است يك كسي زودتر عالم مي‏شود به منافع و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 258 *»

مضار و يك كسي ديرتر، آن‏كه درجه‏اش بالاتر است زودتر خبر مي‏شود و عالم مي‏شود و آن‏كه درجه‏اش پست‏تر است ديرتر خبر مي‏شود و علم پيدا مي‏كند پس آنهايي كه در ميان اناسي به واسطه علو درجه‏اي كه داشتند زودتر عالم شدند خداوند به آنها گفته كه شما به ديگران برسانيد و اينها اسمشان انبيا شد. پس اينها زودتر از همه عالم شدند و اينها را فرستاده‏اند كه بيايند به مردم تعليم كنند منافع و مضارشان را كه كدام افعال به شما نفع دارد آن را مرتكب شويد و كدام افعال به شما ضرر دارد از آنها اجتناب كنيد. و اين علم به منافع و مضار هم خودش في‏نفسه مقصود نيست و نمي‏خواهند تعليم بكنند به مردم منافع و مضار را محض آنكه عالم باشند وگرنه چه مصرف دارد علم تنها؟ و هرگاه علم هم نداشته باشند باز همين‏طورند چه فرق مي‏كند علم داشته باشند كه فلان چيز نافع است يا ضار يا هيچ علم نداشته باشند. پس تعليم براي عمل‏كردن است و مي‏خواستند مردم عمل بكنند به منافع و مضار. و شك نيست كه عمل فرع علم است تا علم نداشته باشند به منافع و مضار كه منافع كدامند و مضار كدام نمي‏توانند عمل بكنند يعني منافع را مرتكب شوند و مضار را ترك كنند اين است كه اول آمدند به مردم تعليم كردند كه منافعتان كدام و مضارتان كدام است منافع را بايد مرتكب بشويد و مضار را بايد ترك كنيد و مردم هم عالم شدند. ولكن اين علم في‏نفسه به كارشان نمي‏خورد تا عمل همراهش نباشد و تمام انبيا كه آمدند در همه‏جا عمل خواستند از مردم و به علم تنها اكتفا نكردند. من مي‏دانم كه نماز بايد كرد و كيفيت نماز را كما هو حقه بهتر از ساير مردم مي‏دانم اما نماز نكنم اين علم چه مصرف دارد و چه فرق مي‏كند با آن كس كه جاهل محض است و هيچ نماز را نمي‏داند؟ پس در وقتي اين علم خوب است كه بر طبق همين علم برخيزم و نماز بكنم آن‏وقت علم من بي‏فايده و ثمر نخواهد بود چراكه غايتش به عمل آمده و غايتش همين بود كه نماز بكنم.

و چون در شرع ملاحظه بكني مي‏بيني كه تمامش از اصول گرفته تا فروع همه‏اش عمل مقصود است نه علم تنها و در همه‏جاي شرع اول تعليم مي‏كنند بعد از تعلم عمل

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 259 *»

مي‏خواهند و در هيچ جاي شرع به علم تنها اكتفا نمي‏كنند. و اگرچه مسامحةً مي‏گوييم كه در بعضي جاها علم تنها مقصود است نه عمل مانند اعتقادات كه همان نفس اعتقاد مطلوب است كه بداني خدا يكي است و قادر است و عالم است و رسول فرستاده و رسولش فلان بن فلان است وهكذا، لكن اگر دقت بكني خواهي يافت كه در اينجا هم اول تعليم مي‏كنند بعد مقصودشان عمل است و همين اعتقادات اعمالي هستند كه مقصودند از آن تعليم نهايت چون مانند اعمال ظاهره بدني نيستند نسبت به آنها اينها را علم مي‏گوييم والاّ خودشان هم عملي هستند كه مقصود از علمند. و به اين نظر اعتقادات با اعمال ظاهره بدني فرقي ندارند همان‏طوري كه اول مي‏آيند تعليم مي‏كنند كه نماز بايد كرد و كيفيت نماز اين است و اين براي اين است كه مردم ياد بگيرند و بروند نماز بخوانند و اگر نماز نخوانند دانستن اينكه نماز بايد كرد و كيفيت نماز اين است اين فايده برايشان ندارد. همان‏طور اول مي‏آيند تعليم مي‏كنند كه اعتقاد به خدا بايد كرد و فلان بن فلان را بايد رسول او دانست براي اينكه مردم ياد بگيرند و بروند همين‏طور اعتقاد كنند و اگر بدانند كه بايد چنين كاري كرد و مع‏ذلك اعتقاد به خدا نداشته باشند يا فلان شخص را كه او فرستاده رسولش ندانند آن دانستن اوّلي چه فايده به حالشان دارد. پس اول عالم مي‏شوند به اينكه بايد به خدايي خدا و رسالت رسول اعتقاد كرد بعد بايد بروند به مقتضاي همين علم اعتقاد بكنند و همين اعتقادشان عملي است كه ناشي مي‏شود از آن علم نهايت عمل قلب است نه عمل بدن. و همان‏طوري كه تا اعمال ظاهره را به مردم تعليم نكنند مردم عالم نمي‏شوند و آن‏وقت نمي‏توانند به آنها اعتقاد كنند پس در همه‏جا اول مي‏آيند كه علم تعليم مردم كنند آن‏وقت عمل مي‏خواهند و هرگاه عمل منظورشان نبود هيچ لازم نبود كه خود را به زحمت و مرارت بيندازند بيايند توي مردم كه بياييد منافع و مضارتان را تعليم شما كنيم. و چه مصرف دارد علمي كه عمل پشت سرش نباشد؟ بلكه چنين علمي با جهل چندان فرق ندارد و چنين عالمي با جاهل تفاوتي ندارند.

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 260 *»

ملاحظه كن ببين كه شخصي خط را خوب راه مي‏برد و خوب مي‏تواند بنويسد و تمام رموزات خط را مي‏داند ولكن هيچ نمي‏نويسد حال اين شخص چه فرق دارد با عامي كه هيچ علم نداشته باشد؟ پس علم خط در وقتي خوب است كه عمل پشت سرش باشد يعني كاغذي بردارد و بنويسد پس وقتي كه برداشت و نوشت همه‏كس مي‏فهمد كه او علم خط دارد و عامي نيست و كساني كه سررشته از خط داشته باشند مي‏بينند كه خوب نوشته آن‏وقت مي‏فهمند كه اين شخص صاحب خط خوش است ولكن عامي كه خط نمي‏شناسد و خط راه نمي‏برد نمي‏فهمد كه او خوش‏خط است و پيش عامي فرق نمي‏كند اين خط خوش با نقشي كه طفلي روي كاغذ كشيده و او چون بهره‏اي از خط ندارد به ظاهر نقش نگاه مي‏كند پس مي‏بيند كه اين مرد نقش كشيده و آن طفل هم نقش كشيده پس هردو را يك‏جور مي‏پندارد نهايت مي‏گويد اين نقشي است غير آن و هردو نقش است كه بر روي كاغذ كشيده شده پس هم آن شخص را نويسنده مي‏گويد و هم آن طفل را نويسنده مي‏گويد و هم اين را مي‏گويد خط و هم آن را مي‏گويد خط. و همين‏طور نظر ظاهر كردند گفتند يأكل الطعام و يمشي في الاسواق او هم مثل ما مي‏خورد و در بازارها راه مي‏رود پس يكي از ما است چه مزيتي بر ما دارد؟ و اينها نظرشان به نقش بوده كه مي‏ديدند خودشان مي‏خورند و در بازار راه مي‏روند او را هم مي‏ديدند مي‏خورد و در بازارها راه مي‏رود پس او را مثل خود انگاشتند و غافل از اين بودند كه او در حيني كه مي‏خورد مانند شما نمي‏خورد و در بازارها كه راه مي‏رود مانند شما راه نمي‏رود و آن آني كه دارد در بازارها راه مي‏رود در بازار راه نمي‏رود بلكه در فوق عرش دارد راه مي‏رود. حال كسي كه سررشته از خط نداشته باشد مي‏بيند هردو نقش كشيده‏اند مي‏گويد هردو خط نوشته‏اند و حال اينكه صاحب خط خط نوشته و آن طفل خطي ننوشته نقشي است بي‏خود روي كاغذ كشيده و نقش صاحب خط معني دارد و نقش طفل معني ندارد از نقش او چيزها فهميده مي‏شود و از نقش طفل هيچ چيز فهميده نمي‏شود نقش او روح دارد و زنده است و نقش طفل روح ندارد و مرده

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 261 *»

است و هل يستوي الاحياء و الاموات؟ بلي راست است ظاهراً هردو نقش است اما شخص نبايد احمق باشد و همين‏كه ظاهراً هردو را نقش ديد هردو را مثل هم خيال كند، بلكه بايد ملاحظه كند و ببيند كه نقش طفل نقش صرف صرف است نه معني دارد و نه روح دارد و نه چيزي از او فهميده مي‏شود و نقش صاحب خط روح دارد و معني دارد و چيزي از او فهميده مي‏شود. پس چگونه مانند هم خواهد بود؟ پس نبايد به ظاهر صورت گول خورد و نقش را خط اسم گذاشت و هرچه ظاهراً صورتش صورت خط است خط است پس نه هرچه صورت صلوة را دارد صلوة است و نه هركس به شكل مصلّي است و دنگي مي‏كوبد مصلّي است و نه هركس به شكل صائم است و امساك مي‏كند صائم است و امساكش صوم است. اگرچه انسان عامي جاهل كه ظاهراً هردو را مانند هم مي‏بيند گول مي‏خورد و هردو را صلوة اسم مي‏گذارد و هردو را صوم اسم مي‏گذارد و هردو شخص را مصلّي مي‏گويد و هردو را صائم مي‏گويد. و انسان عاقل دانا و زيرك مي‏بيند كه هردو مانند هم نيستند يكي صلوتش و صومش روح دارد ديگري همان محض ظاهر است صلوة و صومش هيچ‏يك روح ندارد پس اينها را صوم نمي‏گويد صلوة نمي‏گويد و اين شخص را مصلي و صائم اسم نمي‏گذارد. پس صلوة آن است كه روح داشته باشد و صوم آن است كه روح داشته باشد و تمام اعمالي كه خواسته‏اند همين‏طور است عمل روح‏دار خواستند و عملي كه روح ندارد مصرفش چيست؟ وجودش با عدمش مساوي است.

پس آن عملي كه مي‏گوييم مقصود از علم است و غايت علم به منافع و مضار عمل است نه هر عملي است بلكه آن عمل است كه روح داشته باشد و عملي كه روح نداشته باشد در واقع عمل نيست و به كار احدي نمي‏خورد و چنين عمل را هم هيچ‏كس نخواسته. پس ارسال رسل شده براي اينكه به مردم تعليم كنند منافع و مضارشان را و تعليم مي‏كنند مضار و منافع را براي اينكه بروند عمل بكنند، عمل روح‏دار. پس مقصود اصلي همين اعمالي است كه صاحب روح باشند و محض

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 262 *»

صورت ظاهر نباشد و صورت ظاهر اين‏قدر محل اعتنا نيست كه اين‏همه ارسال رسل برايش بكنند. پس از تمام مردم عمل خواسته‏اند لكن نه هر عملي بلكه عمل روح‏دار خواسته‏اند پس بايد عمل بكنند كه روح داشته باشد و عمل بي‏روح به كار صاحبش نمي‏آيد بلكه وزر و وبال از براي او خواهد بود.

و چون در شرع كوني فعل بايد از فاعل صادر بشود پس در شرع وجودي هم عمل بايد از عامل صادر بشود و هر عاملي بايد عمل خودش را احداث كند تا عامل باشد و عمل كرده باشد والاّ عملي نكرده و اسمش عامل نيست و در وقتي عامل عامل است كه عمل كرده باشد پس تا عمل نكند عامل نيست و موقع صفت عمل عامل است و موقع صفت فعل فاعل است و فاعل و عامل آن كسي است كه فعل داشته باشد و عمل داشته باشد و آن‏كه فعل و عمل ندارد نه اسمش فاعل است و نه عامل. و اين مطلب فروعات بسياري دارد.

و از جمله فروعاتش اين است كه آمر آن كسي است كه امر بكند و ناهي آن كسي است كه نهي بكند و آن‏كه نه امر كرده و نه نهي كرده او نه آمر است و نه ناهي و او نه موقع صفت امر است و نه موقع صفت نهي، پس آن‏كه در ميان خلق آمده و امر كرده و نهي كرده و تو او را مي‏بيني و امر و نهيش را مي‏شنوي او اسمش آمر و ناهي است و كسي كه آمده در ميان خلق و امر كرده و نهي كرده انبيا هستند و غير از انبيا كسي نيامده و امر و نهي نكرده پس ايشانند آمر و ناهي و آمر و ناهي واقعاً و حقيقتاً اسم مبارك ايشان است اگرچه خداست آمر و ناهي لكن معني اين حرف را بايد فهميد و راه امر و نهي خدا را بايد ملتفت شد و موقع اين دو صفت را بايد پيدا كرد چراكه ذات خدا را كسي نديده و او كسي را امر نكرده و نهي ننموده و هيچ‏كس از او امري و نهيي نشنيده. پس نه موقع امر است پس آمر نيست و نه موقع نهي است پس ناهي نيست و بايد آن كس كه آمده و خلق را امر كرده و نهي كرده پيدا كرد و او نيست مگر انبيا و هر امر و نهيي كه به گوش مردم رسيده از ايشان است. پس ايشانند موقع امر و نهي خدا پس الا انهم

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 263 *»

هم الآمرون و انهم هم الناهون. بلي خدا امر مي‏كند و نهي مي‏كند لكن همين‏طور امر و نهي مي‏كند. زيد تكلم مي‏كند و حرف مي‏زند لكن با زبان تكلم مي‏كند و حرف مي‏زند پس جاي تكلم و حرف‏زدن زبان است چراكه از ذات زيد كسي حرفي نشنيده و با كسي حرف نزده هر حرفي كه بيرون آمده از اين زبان بيرون آمده پس زبان است موقع صفت تكلم اگرچه زيد است متكلم ولكن همين‏طور زيد متكلم است. پس خدا هم آمر و ناهي است ولكن همان‏طور آمر و ناهي است كه به انبيا امر و نهي مي‏كند پس صفت امر و نهي دارد كه از انبيا بروز مي‏كند پس ايشانند آمر و ناهي و ايشان كه آمدند در عالم امر كردند نهي كردند وعد و وعيدها به مردم دادند كه يك خانه ديگري هم هست كه هركس در اينجا اطاعت كرد در آنجا نعمتش مي‏دهند و هركس در اينجا مخالفت كرد در آنجا عذابش مي‏كنند و از اين‏جور فرمايشات فرمودند و البته چون از جانب خدا آمده‏اند مردمان اميني هستند و راست مي‏گويند همه آنها خواهد واقع شد.

حال شخص بايد دانا و زيرك باشد حالات اين نشأه را ملاحظه بكند حالات نشأه آخرت را بفهمد پس نظر كند ببيند كه در اين عالم خدا چطور پيش مردم آمده و با مردم حرف زده به غير از اينكه انبيا آمدند و با مردم حرف زدند و امر و نهي كردند و همه‏كاره اين بزرگواران بودند و از راه ديگر مردم از خدا چيزي نشنيدند و با او معامله نكردند پس يقين كند كه امر در قبر و برزخ و آخرت هم به همين نحو است. اگرچه خداست سؤال‏كننده و اوست محاسب و اوست عذاب‏كننده و نعمت‏دهنده ولكن موقع همه اين بزرگوارانند چنانكه خداست آمر و ناهي و موقع امر و نهي خدا همين بزرگوارانند. پس چنانكه خدا خودش بذاته نيامده توي اين دنيا و كسي را امر و نهي نكرده و امر و نهيش را از وجود انبيا آشكار كرده همچنين خودش بذاته نمي‏آيد توي قبر و آخرت كه كسي را سؤال بكند و حساب كند و عذاب كند يا داخل بهشت كند، بلكه اينها همه را از وجود ايشان آشكار مي‏كند و با دست و زبان ايشان اين كارها را به انجام مي‏رساند.

و عجب است از مردم كه اگر ايشان را محاسب و معذب و سائل در قبر بگوييم

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 264 *»

استيحاش مي‏كنند و اينها را به قول خود مخصوص خدا مي‏دانند كه خداست وحده لاشريك له محاسب و معذب و سائل در قبر، راست است خداست وحده لاشريك له كه اين كارها را مي‏كند لكن چطور؟ طورش را بايد فهميد. پس خدا سؤال مي‏كند در قبر لكن بايد حرفي بزند و صوتي ظاهر بشود و به گوش مرده بخورد و به طوري كه او مي‏فهمد حرف بزند يا نه؟ اگر نبايد كه چنين باشد پس سؤالي در ميان نيست و اگر بايد باشد لابد حرف و صوتي بايد در ميان باشد كه به گوش ميت بخورد و حرف و صوت هم كه خلق است خدا نيست، وانگهي امر تخصيص به آخرت ندارد مگر خدا آمر و ناهي نيست وحده لا شريك له چطور شده است كه امر و نهي خدا در هيچ‏جا ظاهر نشده و از هيچ‏جا بروز نكرده است مگر از وجود انبيا و خدا علي‏حده مردم را امر و نهي نكرده بلكه امر و نهي خدا منحصر بود به امر و نهيي كه از انبيا صادر شد و امورات آخرتي كه ثمرات اين اوامر و نواهي است دخلي به ايشان ندارد و از خود خدا صادر مي‏شود؟ و اگر مي‏شد كه خدا خودش بيايد كاري بكند پس در اين عالم هم مي‏آمد خودش با مردم حرف مي‏زد و مردم را امر و نهي مي‏كرد پس چرا چنين نكرد بلكه از زبان انبيا اين كارها را كرد؟ پس در اين عالم كه مي‏بيني امر و نهي خدا علي‏حده ظاهر نشده بلكه از زبان انبيا ظاهر شده، در آخرت هم يقين بدان كه كارهاي خدايي تمامش از دست و زبان ايشان ظاهر مي‏شود والاّ در دنيا كارهاي خدايي از ايشان ظاهر نمي‏شد. پس همان كسي كه در اين دنيا آمده تو را امر كرده نهي كرده همان‏كس بعينه مي‏آيد توي قبر سؤالت مي‏كند نه كسي ديگر. و چنانكه امر و نهي خدا را از زبان او شنيدي سؤال خدا را نيز از زبان مبارك او خواهي شنيد همان‏طوري كه در دنيا آمده و امر و نهيت كرده همان‏طور مي‏آيد در قبر سؤالت مي‏كند و خداست سائل وحده لا شريك له لكن امر و نهي خدا همان نحو بود كه او آمد تو را امر و نهي كرد پس باز همان كس مي‏آيد در قبر و از تو سؤال مي‏كند و تو او را مي‏بيني و مي‏شناسي كه همان بزرگواري بود كه در دنيا امر و نهيش به من رسيد نهايت به صورت ديگر برايت ظاهر بشود و او را در صورت ديگر

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 265 *»

ببيني لكن مي‏شناسي كه همان شخص است چنانكه در دنيا هم كه بود در حالت كوچكي صورتي داشت و در حالت بزرگي صورت ديگر داشت و در حال جواني صورتي داشت و در حال پيري صورت ديگر داشت، در صورت كوچكي كه او را ديده بودي بزرگ هم شد او را مي‏شناختي كه همان است و در صورت جواني كه او را ديده بودي پير هم شد او را مي‏شناختي با اينكه صورت بزرگي غير از صورت كوچكي است و صورت پيري غير از صورت جواني است. پس در قبر اگرچه به صورت ديگر ظاهر مي‏شود و آن صورت صورتي است كه تو مي‏شناسي كه همان شخص است كه در دنيا بود ما را امر و نهي مي‏كرد و همچنين در قيامت همان‏كس مي‏آيد به صورت ديگر و حسابت را مي‏كند و همان‏كس مي‏آيد تو را داخل بهشت يا جهنم مي‏كند و تو در هرجا به هر صورت كه او را ببيني خواهي شناخت.

پس ماتري في خلق الرحمن من تفاوت در دنيا ببين كارهاي خدا و امرها و نهي‏هاي او از دست كه جاري شده، خدا چطور با مردم حرف زده و معامله كرده، يقين كن كه در عالم آخرت هم امر به همين نسق است در هيچ عالمي ذات خدا نمي‏آيد توي خلق با مردم حرف بزند و معامله بكند و خلق در همه‏جا با مثل خود سر و كار دارند و به ذات خدا نمي‏رسند. ذات خدا كه رنگ و شكل نيست تا او را ببينند و صدا نيست كه او را بشنوند وهكذا پس خدا كه مي‏خواهد با مردم حرف بزند لابد بايد صدايي به گوش مردم برسد والاّ مراد خدا را نخواهند فهميد و لابد بايد به لغت آنها حرف بزند كه بفهمند پس با ترك بايد تركي حرف بزند و با عرب عربي و با فارس فارسي و اگر با فارس به لغت عربي حرف بزند نخواهد چيزي فهميد باز مقصود به عمل نمي‏آيد. و خدا هم همان‏طور كرده با اهل هر لغتي به لغت ايشان تكلم كرده و صداي خود را به گوش ايشان رسانده كه مرادات او را بفهمند. و اين صدا لابد بايد از جايي دربيايد از زبان انبيا درآمده كه آمدند در ميان مردم و مردم صدايشان را مي‏شنيدند و لغتشان را مي‏فهميدند پس امر كردند نهي كردند وعد و وعيد فرمودند. پس در آخرت هم خدا

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 266 *»

همين‏طورها با مردم حرف مي‏زند و از ايشان سؤال مي‏كند و حساب از ايشان مي‏خواهد. و همان‏طور كه انبيا و اوليا آمدند و امر كردند در دنيا و نهي كردند و وعد و وعيد نمودند و همه اين كارهاي خدايي از دست و زبانشان ظاهر شد همان‏طور مي‏آيند در آخرت سؤال مي‏كنند حساب مي‏كنند و عذاب مي‏كنند و نعمت مي‏دهند و همه اين كارهاي خدايي از دست و زبان ايشان آشكار مي‏شود چراكه غير از اين معقول نيست اگر معقول بود در دنيا چنين مي‏كردند افرأيتم النشأة الاولي فلولا تذكّرون؟ در دنيا كه دار عمل است مي‏بينيد كه امر و نهي و وعد و وعيدهاي خدا از هيچ‏جا ظاهر نشده مگر از انبيا پس در آخرت كه دار جزاست حساب و عقاب و سؤال تمامش از هيچ‏جا ظاهر نمي‏شود مگر از اين بزرگواران.

و اينكه مي‏بيني كه علانيه اين ادعا را نكردند و نگفتند همه‏كاره ماييم و كارهاي خدا از دست ما ظاهر مي‏شود ماييم سؤال‏كننده و ماييم حساب‏كننده و ماييم عقاب‏كننده و همه امورات در دست ما است و از دست ما آشكار مي‏شود از بابت خوف و تقيه بود و مي‏ترسيدند از مردم كه اين حرفها را بزنند و در باب امر و نهي و وعد و وعيد كه خوفي نداشتند، ادعا مي‏كردند كه ماييم آمر و ماييم ناهي شما را امر مي‏كنيم به چيزهاي چندي و نهي مي‏كنيم از چيزهاي چندي و شما بايد حكماً اطاعت ما را بكنيد و اوامر ما را امتثال بكنيد و نواهي ما را اجتناب نماييد و اينها هم كارهاي خدايي است كه دارند مي‏كنند و ادعاش را هم مي‏كنند چراكه چندان خوفي در ميان نيست. و اما بناي كارهاي ديگر شد اصلاً نسبت به خود نمي‏دهند و همه را نسبت به خدا مي‏دهند مثل اينكه مي‏فرمايند فلان كار را بكنيد كه خداوند شما را داخل بهشت مي‏كند و فلان كار را مرتكب نشويد كه خداوند شما را عذاب مي‏كند و حساب شما با خداست و خدا در قبر از شما سؤال خواهد كرد و خدا هركه را مي‏خواهد داخل بهشت مي‏كند و هركه را مي‏خواهد داخل جهنم مي‏كند وهكذا خداوند مرض را شفا مي‏دهد خداوند فقير را غني مي‏كند خداوند مرده را زنده مي‏كند.

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 267 *»

مختصر، در اين نوع كارها كه مي‏رسند نسبت به خدا مي‏دهند و خود را عاجز و فقير مي‏شمارند كه از ما هيچ برنمي‏آيد همين‏قدر است كه امر مي‏كنيم شما را به خيرات و نهي مي‏كنيم شما را از شرور و سيئات و اين را هم به ما گفته‏اند كه به شما بگوييم ديگر امورات با خدا است. و همه‏اش به جهت خوف از مردم است و خوفشان را خيال نكن تنها از دشمن است بلكه از دشمن و دوست هردو است و هم از دشمن مي‏ترسند و هم از دوست، براي اينكه هرگاه آن ادعا را بكنند و بگويند ماييم همه‏كاره ملك و كارهاي خدايي از دست ما ظاهر مي‏شود و خداوند ما را فرستاده و كارهاي خود را از دست ما ظاهر مي‏كند پس ما مي‏بنديم و ما مي‏زنيم ما شفا مي‏دهيم ما غني مي‏كنيم ما فقير مي‏كنيم و ما زنده مي‏كنيم ما مي‏ميرانيم ما حساب مي‏كنيم ما عقاب مي‏كنيم ما سؤال مي‏كنيم وهكذا دشمنان خواهند ايشان را كشت و نخواهند گذارد كه ايشان چند صباحي زيست كنند تا مرادات خدا را به مردم برسانند. و از دشمنان گذشته دوستان نمي‏گذاشتند كه آني ايشان آسوده باشند يكي مي‏آيد مرض مرا شفا بده يكي مي‏آيد فقيرم مرا غني كن يكي مي‏آيد طفلم مرده است زنده كن يكي مي‏آيد زنم آبستن نمي‏شود دعا كن آبستن بشود فلان‏كس دشمن من است فاني كن. مختصر، مي‏خواستند هميشه بلاي جان انبيا بشوند و انبيا هم هميشه در فكر كارشان باشند آن‏وقت از كارهاي ديگر باز مي‏ماندند. وانگهي نظم ملك قرار نمي‏گرفت و حكمت عالم اقتضا نمي‏كرد. پس از دوستان هم چون خوف داشتند كه مبادا مطلع شوند و بر سر ايشان جمع شوند اين است كه مطلقا اين ادعاها را نكردند بلكه مي‏فرمودند كه امر همه با خداست لانملك لانفسنا نفعاً و لا ضراً و لا موتاً و لا حيوةً و لا نشوراً از ما هيچ برنمي‏آيد. خداست كه هركه را مي‏خواهد ناخوش مي‏كند و هركه را مي‏خواهد شفا مي‏دهد و هركه را مي‏خواهد فقير مي‏كند و هركه را مي‏خواهد غني مي‏كند وهكذا و خودشان هم عمداً ناخوش مي‏شدند بهتر مي‏شدند طفلشان مي‏مرد صدمه به ايشان وارد مي‏آمد كه مردم ببينند كه اينها مانند خودشان راه مي‏روند تا دست از سرشان بردارند و به اين‏طور

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 268 *»

و به اين تدبير از شر دشمن و دوست آسوده شدند و به كارهايي كه داشتند مشغول شدند و مردم هم همين‏طور داشتند راه مي‏رفتند يكي فقير بود و يكي غني و يكي صحيح و يكي مريض، يكي فرزندش مي‏مرد و يكي زنش آبستن نمي‏شد و يكي خانه‏اش خراب مي‏شد و يكي زراعتش فاسد مي‏شد وهكذا و همين‏طور كه مي‏بيني مردم هستند هميشه همين‏طورها بودند و انبيا نيامده همين طورها بودند بعد كه انبيا آمدند باز به همين حالت باقي بودند. و هم اين چيزها در ميان كفار بود و هم در ميان مؤمنين، مخصوص به هيچ طايفه‏اي نبود چراكه اقتضاي اين عالم همين است و بايد مردم اين عالم همين‏طور باشند خواه مؤمنين باشند يا كفار و اين چيزها دخلي به ايمان و كفر ندارد و انبيا براي اصلاح اين امورات نيامدند و گرنه خودشان به اين بليات و صدمات مبتلا نمي‏شدند و هيچ نبيي نيامده كه بگويد بياييد ايمان به من بياوريد زن خوب و اولاد خوب و خانه خوب نصيب شما مي‏شود و همه غني مي‏شويد و زراعتتان عيب نمي‏كند و ناخوش نمي‏شويد و طفلتان نمي‏ميرد و خانه شما خراب نمي‏شود وهكذا. و اين‏طور هيچ از طريقه انبيا نيست و انبيا هيچ‏يك به اين طور برنخاستند. و هرگاه امر چنين بود احدي كافر نمي‏شد و جميع كفار و منافقين ايمان مي‏آوردند براي اينكه همه طالب آن چيزها هستند و كسي نيست كه طالب راحت و جميع چيزهاي خوب نباشد البته تمام خلق اطاعت مي‏كردند و منكري برايشان يافت نمي‏شد پس به آن طورها برنخاستند كه اغلب اغلب خلق از دورشان پاشيدند و اقل قليلي به ايشان گرويدند. بلي گاهي در مقام اثبات حجيت خود اين كارها را مي‏كردند يك مرده‏اي را زنده مي‏كردند و يك ناخوشي را شفا مي‏دادند وهكذا براي اينكه مردم ببينند و يقين كنند كه اينها از جانب خدا آمده‏اند كه كارهاي او از دست ايشان جاري مي‏شود ولكن بعد از اثبات حجيت و اتمام حجت باب اين كارها را مسدود مي‏كنند و به طور ظاهر راه مي‏روند و هرگاه مردم از ايشان چيزي بخواهند و آزارشان كنند لا املك لنفسي نفعاً و لا ضرّاً و لا موتاً و لا حيوةً و لا نشوراً و ماادري ما يفعل بي و لا بكم ان اتبع

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 269 *»

الاّ ما يوحي الي در جوابشان مي‏خوانند و به اين طور خود را فارغ مي‏نمايند و با آسودگي آن كارهايي كه دارند مي‏كنند.

پس انبيا آمدند كه به مردم بگويند فلان‏كار را بكنيد كه نفع دارد براي شما و خدا در عوض نعمت مي‏دهد و فلان‏كار را نكنيد كه ضرر دارد به شما و خدا در عوض عذاب مي‏كند و همه همّشان همين بود و محض از براي همين‏كار آمدند توي مردم و اگر اين كار مقصود نبود هيچ حاجت نداشتند بيايند توي مردم و با آنها محشور بشوند. پس همين‏قدر آمدند امر و نهي خدا را به مردم برسانند و نيامدند براي اينكه بياييد ناخوشي‏هاي شما را رفع كنيم و خرابيهاي شما را آباد كنيم و فقراي شما را غني كنيم و مرده‏هاي شما را زنده كنيم و هرچه مي‏خواهيد به شما عطا كنيم. و هرگاه اين كارها منظورشان بود هيچ حاجت نداشتند بيايند توي مردم و خود را به مرارت بيندازند بلكه مي‏رفتند توي مغاره كوهي در آنجا مي‏نشستند دعا مي‏كردند كه فقرا غني بشوند و ناخوشها صحيح بشوند و مرده‏ها زنده بشوند و آن‏چه مردم مي‏خواهند به ايشان برسد.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّاهرين.

 

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 270 *»

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

بدان‏كه فعل بايد از دست فاعل صادر بشود پس امر از آمر بايد صادر بشود و نهي از ناهي و آمرين همان‏ها بودند كه آمدند و مردم را دعوت كردند و امر كردند و نهي نمودند اگرچه خداست آمر و ناهي لكن همين‏طور امر و نهي مي‏كند و آمرين السنه او هستند. و البته واضح است كه هركس با زبان خودش با ديگري حرف مي‏زند و اگر با زبان حرف نزند و هرچند توي دلش حرف بزند هيچ‏كس خبردار نمي‏شود و نمي‏دانند كه چه مي‏گويد و چه مي‏خواهد و مردم از مراد او هيچ خبر نمي‏شوند. پس اگر مي‏خواهد مردم حرفش را بفهمند و مرادش را بدانند لابد بايد با زبان حرف بزند تا مردم ديگر بدانند كه چه مي‏گويد و مرادش چيست. حال خدا هم اگر پيش خودش حرف بزند و هي امر بكند و هي نهي بكند چه ثمر دارد؟ خدا خودش كه مي‏داند اوامر كدام است و نواهي كدام و خلق هم كه هيچ خبر نمي‏شوند پس فايده‏اش چيست؟ پس لابد بايد خدا هم با زبانش حرف بزند آن هم به لغت مردم تا امر و نهيش به مردم برسد. و آن زباني كه گشوده شده به سوي مردم و امر و نهي خدا از آن زبان بيرون آمده و مردم تمام امرها و نهي‏ها را از آن زبان شنيدند وجود انبيا است و خدا با مردم بخواهد حرف بزند كه مردم بشنوند همين‏طور حرف مي‏زند و غير از اين‏طور محال است و سلب قدرت از خدا نمي‏كنيم، خدا مي‏تواند كه پيش خودش همين‏طور به مردم امر بكند و نهي بكند لكن مردم نمي‏توانند آنها را بشنوند. پس خدا پيش خود بنشيند هي امر بكند و هي نهي كه هي فلان كار را بكنيد و هي فلان كار را نكنيد چه مصرف دارد؟ اگر روي خطابش با خلق است و مي‏خواهد آنها بفهمند آنها كه هيچ نمي‏شنوند امر و نهي خدا را پس اگر مقصود اين است كه خلق بشنوند آنها كه نمي‏توانند بشنوند پس امر و نهي

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 271 *»

آن‏وقت لغو مي‏شود و وجود و عدمش مساوي خواهد بود و مثل اين است كه هيچ امري يا نهيي نكرده باشد. و خلق نمي‏توانند بشنوند مگر اينكه بدني باشد از جنس بدنهاي ايشان كه صدايي داشته باشد از جنس صداهاي ايشان و زباني داشته باشد از جنس زبانهاي ايشان و حرف بزند مانند ايشان آن‏وقت آن بدن بنا  كند حرف‏زدن و امر و نهي كردن، در اين صورت آنچه حرف برند و امر و نهي بكند مردم همه را خواهند فهميد پس مطلع خواهند شد بر مرادات او جل شأنه چنانكه روح بخواهد چيزي بگويد به كسي و كسي را به نزد خودش دعوت كند و مطلبي را به كسي بگويد اگرچه پيش خود هزار دفعه بگويد هيچ‏كس خبر نمي‏شود و مرادش به عمل نمي‏آيد. و تو علانيه مي‏بيني كه اگر مي‏خواهي به كسي بگويي بيا پيش من اگر هزاري توي دلت بگويي بيا پيش من آن كس هيچ نمي‏شنود كه او را صدا مي‏زني و نمي‏فهمد كه تو از او چه مي‏خواهي تا اينكه بيايد پيش تو. و تو مي‏خواهي توي دل او را صدا بزني يا نزني فرق نمي‏كند اگر مقصودت اين است كه او را صدا مي‏زني و با او داري حرف مي‏زني او كه هيچ حرف تو را نمي‏شنود پس چه فايده دارد اين حرف‏زدن تو؟ و شكي نيست كه اين حرف‏زدن مال روح است و روح است كه دارد در اندرون تو حرف مي‏زند ولكن اين حرفش هيچ ثمر ندارد و لغو صرف است چراكه مقصودش اين است كه ديگري بشنود و اجابت كند و ديگري هم كه به هيچ وجه نمي‏شنود پس اگر بايد به ديگري بشنواند و او را بر مراد خودش آگاه كند لابد بايد يك زباني بگيرد و در اندرون آن زبان بنا كند حرف‏زدن و تقطيع هوا كردن كه اي فلان بيا به نزد من آن‏وقت آن شخص مي‏شنود و مراد روح را مي‏فهمد پس روح نه اينكه عاجز است از حرف‏زدن و مراد خود را بيان‏كردن بلكه پيش خودش هم مي‏تواند حرف بزند و هم مرادات خود را بيان كند لكن ديگران كه از عالم روح نيستند و جنسيتي با روح ندارند عاجزند از شنيدن حرفهاي روح و مطلع شدن بر مرادات روح و تو مي‏بيني كه هر حرفي داري و هر چيز كه به هركه مي‏خواهي بگويي توي دل مي‏تواني بگويي و در اين باب عجز نداري لكن مي‏بيني كه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 272 *»

هرچند داد مي‏زني توي دل و فرياد مي‏كني احدي حتي آن كسي كه پهلوي تو ايستاده هيچ صداي تو را نمي‏شنود و گويا تو هيچ صدا نمي‏كني پس عجز از مردم است كه صداي تو را نمي‏شنوند. پس چون روح مي‏بيند كه هرچه داد مي‏زند احدي صدايش را نمي‏شنود پس مرادش را نمي‏فهمند و مراداتش هم پيش خودش مي‏ماند و حال اينكه بخصوص مي‏خواهد مردم مراداتش را بفهمند و كارها دست مردم دارد لهذا مي‏آيد توي زبان كه از جنس ساير مردم است و او را حركت مي‏دهد به طوري كه دلش مي‏خواهد پس آن‏وقت مردم كه حركت زبان را ديدند و صداي اين حركت به گوششان رسيد مي‏فهمند كه مقصود روح چيست پس مقصود روح آن‏وقت حاصل مي‏شود.

پس روح اگر بايد با مردم حرف بزند لابد يك همچه زبان جسماني مي‏خواهد تا حرفش را مردم بشنوند تا با مردم حرف زده باشد و اگر همچه زباني نداشته باشد حرفش را احدي نمي‏شنود پس با مردم حرف نزده. و همچنين هرگاه بخواهد چيزي به كسي بدهد هيچ‏كس نمي‏تواند از او چيزي گرفته باشد مگر اينكه با دست جسماني چيزي به كسي بدهد و بخواهد پيش كسي برود او خبر از آمدن روح نمي‏شود پس لابد است كه پاي جسماني داشته باشد و با پاي جسماني برود پيش او تا آن‏كس از آمدن روح خبردار شود. پس روح است كه دارد حرف مي‏زند و روح است كه دارد چيز به كسي مي‏دهد و روح است كه پيش كسي مي‏رود و روح است كه رنگها را مي‏بيند و روح است كه صداها را مي‏شنود وهكذا ولكن تا يك همچو بدني نداشته باشد كه چنين چشم و چنين گوش و چنين دست و چنين زبان و چنين پا داشته باشد هيچ‏يك از آن كارها به ظهور نمي‏رسد. و براي اينكه كارهاي خود را ظاهر كند لابد همچو بدني براي خود گرفت. حال مي‏خواهد ببيند از راه چشم مي‏بيند و مي‏خواهد بشنود از راه گوش مي‏شنود و مي‏خواهد حرف بزند با كسي از راه زبان حرف مي‏زند و مي‏خواهد چيزي به كسي بدهد از راه دست مي‏دهد و مي‏خواهد پيش كسي برود از راه پا مي‏رود وهكذا. پس تا چنين بدني نگيرد هيچ كاري نسبت به اهل اين عالم نمي‏تواند بجا بياورد و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 273 *»

معامله‏اي با هيچ‏يك نمي‏تواند كرده باشد چنانكه آنها هم اگر چنين بدني نباشد نسبت به روح كاري نمي‏توانند بجا آورده باشند و معامله‏اي با او نمي‏توانند كرده باشند. پس نمي‏توانستند پيش روح بروند و نمي‏توانستند حرفي با او بزنند و نمي‏توانستند چيزي به او بدهند وهكذا. ولكن بعد از آنكه روح چنين بدني گرفت آن‏وقت هركس كاري دست روح دارد مي‏رود پيش اين بدن پس حرفي با روح دارد مي‏رود پيش اين بدن و حرف خود را مي‏زند روح از راه گوش همه را مي‏شنود و با زبان جوابش مي‏دهد. و يا چيزي مي‏خواهد به روح برساند مي‏برد پيش بدن روح از راه دست او را مي‏گيرد وهكذا پيش روح مي‏خواهد برود مي‏رود پيش بدن پس هر كاري و معامله‏اي كه روح با مردم دارد با اين بدن مي‏كند و مردم هم هر كار و معامله‏اي كه با روح دارند با اين بدن مي‏كنند و هرگاه اين بدن نباشد نه مردم مي‏توانند كاري و معامله‏اي با روح داشته باشند و نه خود روح مي‏تواند كاري و معامله‏اي با مردم داشته باشد. پس وجود بدن و گرفتن بدن در اين عالم محض از براي همين كار است و همه كارهاي روح بايد از اين بدن ظاهر بشود و هرگاه بدن نباشد هيچ كاري از كارهاي روح در اين عالم ظاهر نخواهد شد ولكن با اينكه همه‏اش از بدن ظاهر مي‏شود مع‏ذلك انسان مي‏فهمد كه هيچش از خود بدن نيست تمامش از روح است. اوست بيننده و اوست شنونده و اوست كه حرف مي‏زند و اوست كه چيز مي‏دهد و اوست كه راه مي‏رود و بدن از خود هيچ ندارد نه از خود بينايي دارد و نه شنوايي و نه تكلم و نه اعطاء و از خود بدن كاري ساخته نمي‏شود به هيچ وجه و خودش في‏نفسه مانند كلوخي است و تبارك آن روحي كه در اندرون او نشسته و دارد پيوسته اين كارها را مي‏كند. و روح بخواهد در اين عالم كاري كرده باشد همين‏جور كار مي‏كند كه بدني مناسب خود مي‏گيرد و در آنجا مي‏نشيند بنامي‏كند با زبان آن بدن با مردم حرف‏زدن و با دست آن بدن به مردم چيز دادن و با پا راه‏رفتن و به اين وسيله كارهاي روحاني خود را به مردم مي‏رساند.

حال خداوند هم حرفهاي روحاني به مردم بايد برساند و همين‏طور مردم

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 274 *»

نمي‏توانند حرفهاي روحاني او را بشنوند. پس چون مي‏خواهد بخصوص حرفهاي روحاني به مردم برساند و گوشزد خلق نمايد لابد يك بدني بايد از اين عالم بگيرد تا با زبان آن بدن هر حرفي دارد با مردم بزند و مردم هم همه را بشنوند و بروند عمل بكنند و غير از اين جور نمي‏شود يعني خلق نمي‏توانند غير از اين‏طور از خدا بشنوند و مرادش را به دست بياورند. و چون خدا حالت مردم را ديد كه پيش خودش حرف بزند حرفهاي روحاني او را هيچ‏كس نخواهد شنيد و مرادش را هيچ‏كس نخواهد فهميد لابد يك‏چنان بدني گرفت و از اين بدن بناكرد حرف زدن تا مردم حرفهاي او را بشنوند و بر مرادات او آگاه شوند. ولكن بايد دانست كه اين بدنهاي ظاهري چون كاري دستشان ندارند و هيچ‏يك متوجهٌ‏اليه خلق نيستند گاهي لقوه مي‏شوند و فالج مي‏شوند و زبانشان گاهي تُپُق مي‏زند و بخصوص خواسته‏اند كه اينها چنين باشند و همين‏طور اينها را خلق كردند و كاري دستشان ندارند لكن اين‏جور بدني كه خدا مي‏گيرد براي اينكه كارهاي خودش را از دست او ظاهر بكند و حرفهاي خود را از زبان او آشكار كند چون كاري دست او دارند و او بايد متوجهٌ‏اليه خلق باشد معقول نيست لقوه بشود و يا زبانش تُپق بزند و اگر او لقوه بشود يا زبانش يك‏وقتي تپق بزند كه معركه است امر دين فاسد خواهد شد به خلاف اين ابدان ظاهري كه گاهي لقوه مي‏شوند و رعشه پيدا مي‏كنند و بدون خواستن روح براي خود حركت مي‏كنند و هيچ فسادي هم مترتب نمي‏شود چراكه كاري دست اينها ندارند لكن آن‏جور بدن چون همه كار دست او است نمي‏شود كه در يك‏جايي براي خودش بدون روح الهي حركت كند. و خدايي كه كار دست مردم دارد و بدن مي‏گيرد براي اينكه هرچه مي‏خواهد از آن بدن به مردم برساند لابد هر بدني نمي‏گيرد بلكه بدني مي‏گيرد كه نهايت اعتدال را داشته باشد و مطاوعه بكند امر او را كمايشاء و يريد. بدن در نهايت اعتدال كه شد پس ديگر رعشه پيدا نمي‏كند و لقوه نمي‏شود و زبانش تپق نمي‏زند بي‏خود حركت نمي‏كند بدون خواست او.

پس انبيا معتدلين حقيقي هستند و ديگران چندان اعتدال ندارند و معتدل

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 275 *»

حقيقي نيستند و معني اعتدال را هنوز اطبا و طبيعيان نفهميده‏اند و اعتدال پيش آنها اين است كه مثلاً حرارت مساوي باشد با برودت و يبوست مساوي باشد با رطوبت و هر قدري كه حرارت در بدن هست همان‏قدر هم برودت باشد و هر قدري كه يبوست در بدن هست همان‏قدر هم رطوبت باشد و چيزهايي كه در بدن هست همه‏اش مساوي هم باشند و هيچ زياده و كمي نداشته باشند آبش به قدر خاك و خاكش به قدر آب، هواش به قدر نار و نارش به قدر هوا وهكذا و بدن معتدل آن بدني را مي‏گويند كه به اين نحو تركيب شده باشد و اجزاء و كيفياتش يكسان باشد و تفاوتي در ميان نباشد. و چون از معني اعتدال اين را فهميدند اين است كه بعضي گفتند محال است كه در اين عالم بدن معتدلي پيدا بشود كه از هر جهت اعتدال داشته باشد و پاره‏اي مزخرفات به هم بافتند و براي خودشان حرفي زدند. ولكن معني اعتدال هيچ اين طورها نيست و انبيا و حجج، ابدان معتدله هستند اين‏جور اعتدال‏ها مراد نيست چراكه مي‏بينيم كه ايشان همه به يك صورت نبودند يكي بلند بود و يكي كوتاه، يكي سياه بود و يكي سفيد و در ميان ائمه ما با اينكه همه از يك نور و يك حقيقت بودند و نهايت اعتدال را داشتند مع‏ذلك صورتهاي مختلف داشتند يكي تنومند بود مانند حضرت باقر و يكي بسيار لاغر بود مانند حضرت سجاد و بعضي كه مادرشان كنيز بود قدري رنگ مباركشان گرفته بود و بعضي در نهايت حسن و جمال بودند مانند حضرت امام حسن كه حسن و جمالش از يوسف گذشته بود و مردم همه محو جمالش مي‏شدند و حضرت پيغمبر9 شكم مباركشان با سينه مساوي بود و حضرت امير7 بطين بودند. پس اگر آن‏جور اعتدالي كه حضرات مي‏گويند مراد بود پس اين‏قدر اختلافها از كجا پيدا شدند؟ و چرا هريكي به صورت مختلف ظاهر مي‏شدند؟ بلكه مي‏خواستند همه بر يك شكل باشند. پس يقيناً آن جور اعتدال مراد نيست.

اعتدالي كه در حجج خدا مي‏گوييم مراد كمال مطاوعه ايشان است مر آن روح الهي را و بدن معتدل آن بدني است كه كمال مطاوعه را از براي روح داشته باشد و به

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 276 *»

قدري كه روح خواسته حركت بكند و به قدر سر مويي پيش و پس نرود و همان‏طوري كه روح بخواهد واقع شود و از خود چيزي نداشته باشد و كالميّت بين يدي الغسّال باشد. پس دست معتدل نه اين است كه گوشتش مانند استخوان سخت باشد و يا استخوانش مانند گوشت نرم باشد و اگر چنين باشد كه نمي‏تواند به خواهش روح حركت بكند و هر طوري كه روح بخواهد واقع بشود. پس چه اعتدالي است كه هيچ مطاوعه روح نمي‏كند و به خواهش او نمي‏تواند حركت بكند! و اين‏كه نهايت بي‏اعتدالي است. پس بايد گوشتش گوشت باشد و استخوانش استخوان و رگها و پي‏هاش همه سر جاش باشند تا آن‏وقت بتواند مطاوعه روح را بكند و اعتدال دست همين‏قدر است كه رعشه نداشته باشد و براي خودش يك‏جو حركت نكند بلكه به اندازه‏اي كه روح خواسته حركت بكند نه بيش و نه كم پس همان‏قدري كه روح خواسته دست را بالا برده همان قدر بالا برود و اندكي ديگر بالاتر نرود و همان‏قدري كه روح خواسته او را پايين بياورد و او هم به همان‏قدر پايين بيايد ديگر اندكي پايين‏تر نيايد. مختصر به هر اندازه‏اي كه روح او را تحريك و تسكين دهد او هم به همان اندازه متحرك و ساكن بشود اگر چنين شد پس معتدل است و حال اينكه آن‏جور اعتدال ظاهري ندارد كه گوشتش مانند استخوانش باشد و استخوانش مانند گوشتش باشد بلكه بايد گوشتش گوشت و استخوانش استخوان باشد تا معتدل باشد والاّ غيرمعتدل خواهد بود.

پس اعتدالي كه در انبيا گفته مي‏شود اعتدالهاي ظاهري مراد نيست چنانكه بعضي گمان كرده‏اند بلكه مراد كمال مطاوعه ايشان است مر مبدء را كه هر آن‏طوري كه مبدء مي‏خواهد اينها هم همان‏طور واقع مي‏شوند به قدر سر مويي در هيچ باب پيش يا پس نمي‏روند. پس او خواسته پس حرف مي‏زنند و او نخواسته حرف نمي‏زنند، او خواسته راه مي‏روند او نخواسته راه نمي‏روند، او خواسته چيزي به كسي مي‏دهند و او نخواسته نمي‏دهند وهكذا جميع حركات و سكناتشان تمامش به خواست اوست به

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 277 *»

قدر جوي پيش و پس نمي‏روند و چون چنينند پس معتدلين مي‏باشند و غير از ايشان ديگر معتدلي در ملك يافت نمي‏شود و سايرين يكي رعشه دارد و يكي لقوه دارد و يكي فالج است و يكي تپق مي‏زند وهكذا و هيچ‏يك كمال مطاوعه ندارند از اين جهت خدا كارهاي خود را از دستشان جاري نكرده و امر و نهي خود را از زبانشان آشكار نكرده. و اما ابدان انبيا را چون معتدل ساخته بود كه كمال مطاوعه را داشته باشند و هر طوري كه بخواهد جاري شوند و سرپيچي يا زياده‏روي در هيچ باب نداشته باشند لهذا كارهاي خود را از دست ايشان جاري مي‏كند و امر و نهي خود را از زبانشان جاري مي‏كند تا هر طوري كه او مي‏خواهد همان‏طور به مردم برسد.

پس چون ابدان انبيا معتدل است و ايشانند معتدلين ملك خدا پس هر كاري كه مي‏كنند خدا خواسته و چيزي را كه مرتكب نمي‏شوند خدا نخواسته پس حرف مي‏زنند خدا خواسته و چيزي را بيان مي‏كنند خدا خواسته همان‏قدري كه بيان مي‏كنند همان‏قدر را خدا خواسته و آن‏قدري را كه بيان نمي‏كنند خدا خواسته، راه مي‏روند خدا خواسته مي‏نشينند خدا خواسته برمي‏خيزند خدا خواسته، مي‏خورند خدا خواسته چيزي به كسي مي‏دهند خدا خواسته چيزي به كسي نمي‏دهند خدا خواسته و هر كاري را هر قدر كه مي‏كنند خدا خواسته كه آن كار را همان‏قدر بكنند و هر كاري را كه نمي‏كنند خدا خواسته آن كار را نكنند.

پس هر حركت و سكوني كه از ايشان ببيني بايد از خدا بداني و از حركات و سكناتشان پي به خواست خدا ببري چراكه بعد از آنكه ايشان معتدل شدند و كمال مطاوعه را داشتند از براي مبدء پس هر حركت و سكوني كه در ايشان است از اوست و از حركت و سكون ايشان استدلال بايد كرد به خواست خدا چراكه راهي به خدا نداري كه بروي از خواست او آگاه شوي و از اين راه بايد پي به خواست او ببري كه او چه خواسته. چنانكه دست بعد از آن‏كه رعشه ندارد و لقوه نيست و به هيچ وجه عيبي در او نيست و مي‏داني كه از خود حركتي ندارد، پس حالا كه مي‏بيني گاهي بالا مي‏رود

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 278 *»

يقين مي‏كني روح خواسته كه او بالا برود و او را بالا برده و گاهي پايين مي‏آيد يقين مي‏كني روح خواسته كه او پايين بيايد و او را پايين آورده والاّ خود دست نه به جانب بالا مي‏توانست حركت بكند و نه به جانب پايين و گاهي به طرف راست حركت مي‏كند يقين مي‏كني روح خواسته كه به طرف راست حركت بكند و گاهي به طرف چپ حركت مي‏كند يقين مي‏كني روح خواسته كه به طرف چپ حركت بكند. پس از اينجا پي به خواست روح مي‏بري و تا حركت دست را نبيني به خواست روح مطلع نمي‏شوي و همين‏كه ديدي كه دست طوري حركت كرد مي‏فهمي كه روح همان‏طور خواسته كه دست را به حركت آورده والاّ دست آن‏طور حركت نمي‏كرد چراكه مي‏داني شأن دست حركت نيست و دست از خودش حركتي ندارد.

حال انبيا هم چون از خود چيزي ندارند و كمال مطاوعه را از براي مبدء دارند پس هرچه را كه در ايشان ديده مي‏شود از حركات و سكنات بايد از مبدء دانست پس هر كاري مي‏كند خدا خواسته و دليل اينكه خدا خواسته اينكه ايشان كار را كرده‏اند و اگر خدا نخواسته بود آن كار را نمي‏كردند. چنانكه دليل اينكه روح خواسته دست به جانب بالا حركت بكند همين‏كه دست به جانب بالا حركت كرده و اگر روح نخواسته بود دست هم به جانب بالا حركت نمي‏كرد. پس از حركات و سكنات انبيا بايد پي به خواست خدا برد. پس مي‏بينيم حرف مي‏زنند مي‏فهميم خدا خواسته، مي‏بينيم راه مي‏روند مي‏دانيم خدا خواسته، مي‏نشينند برمي‏خيزند همه را خدا خواسته چراكه در ابدان ايشان روح‏اللّه دميده شده است و روح‏اللّه است كه دارد اين ابدان را به كار مي‏دارد چنانكه ساير روحها ساير ابدان را به كار مي‏دارند. و البته روح‏اللّه بر طبق مشيت او است پس هر طوري كه خواست او است ابدان را وا مي‏دارد و تمام كارهاي او هم از اين ابدان ظاهر مي‏شود ولكن هيچ كاري دخلي به خود اين ابدان ندارد و اين ابدان از خود چيزي ندارند لهذا افعال او كه از اين ابدان ظاهر مي‏شود گاهي نسبت به اين ابدان مي‏دهند و گاهي نسبت به مبدء مي‏دهند چنانكه در آيه و مارميت اذ رميت

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 279 *»

ولكنّ اللّه رمي مي‏بيني كه اول رمي را نسبت به نبي مي‏دهد و بعد از او سلب مي‏كند و نسبت به خودش مي‏دهد كه اگرچه تو انداختي به حسب ظاهر و رمي از دست تو ظاهر شد ولكن تو خودت رمي نكردي چراكه از تو چيزي برنمي‏آيد و تو مالك چيزي نيستي، رمي از ما است و ما رمي نموديم لكن از دست تو جاري كرديم.

همچنين گاهي مبدء از حالت خودش خبر مي‏دهد كه منم عالم و منم قادر و منم حكيم و منم عادل و منم خالق و منم رازق و منم محيي و منم مميت وهكذا و گاهي از حالت اين ابدان خبر مي‏دهد كه لا املك لنفسي نفعاً و لا ضرّاً و لا موتاً و لا حيوةً و لا نشوراً و ماادري ما يفعل بي و لا بكم ان اتبع الاّ ما يوحي الي و هردو هم از اين ابدان ظاهر مي‏شود چراكه بغير از اين ابدان در اين عالم زباني ندارد پس هر جور حرف كه مي‏زند با اين زبان حرف مي‏زند حتي اينكه مي‏گويد منم قادر منم عالم از اين زبان گفته و از اين زبان مردم شنيدند كه او چنين حرفي زده و از غير اين زبان كسي از او چنين حرفي نشنيده. اين است كه هرگاه انبيا نيامده بودند هيچ‏كس به هيچ وجه خبري از خدا نداشت و نمي‏دانستند خدايي هست چه جاي آنكه بدانند صفاتش چيست. همان‏طوري كه اگر بدن زيد نبود هيچ‏كس خبر از روح زيد نمي‏شد و نمي‏دانستند كه روح زيدي هست. پس خدا مي‏خواست مردم خبر از او بشوند و صفاتش را بشناسند و بر مرادات او آگاهي حاصل كنند لابد اين ابدان را گرفت و روح خود را در ايشان ظاهر كرد و نفخت فيه من روحي. پس هرچه خواست با مردم گفت و هر كاري كه خواست كرد و اين ابداني كه در عالم ظاهر شدند مشيت شرعيه او هستند كه در ميان مردم آشكار شدند و به واسطه اين مشيت شرعيه است كه ايمانها و كفرها و طاعتها و معصيتها در عالم پيدا شده است و مؤمني و كافري و مطيعي و مخالفي به هم رسيده.

و اين مشيتهاي شرعيه تمامشان صاحب روح الهي هستند و روح الهي در اينها دميده شده است چنانكه روح حيواني در حيوانات دميده شده است و روح الهي است كه دارد اينها را به كار مي‏دارد چنانكه روح حيواني است كه حيوانات را به كار مي‏دارد

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 280 *»

همان‏طور كه روح حيواني به هر كاري كه دلش مي‏خواهد حيوانات را وامي‏دارد روح الهي هم به هر كاري كه دلش مي‏خواهد اينها را وامي‏دارد. و فرق همين است كه حيوانات روح حيواني تنها دارند و همچنين انسان روح حيواني و روح انساني تنها دارند و انبيا و مشيتهاي شرعي خدا روح ديگر هم دارند غير از روح حيواني و روح انساني و چنين نيست كه تنها روح حيواني يا انساني داشته باشند بلكه روح بالاتر از اينها هم دارند كه آن روح الهي باشد و به واسطه اين روح الهي است كه ممتاز شدند از ساير اناسي و در عرض اناسي نيستند اين است كه مي‏آيند سلطان بر اينها باشند و اينها را به اطاعت خود مي‏خوانند. و شخص جاهل كه ملاحظه مي‏كند يك بدن را بيش نمي‏بيند پس گمان مي‏كند كه چون بدن يك بدن است روحش هم يك روح است و يك روح بيش ندارد و حال اينكه در او روح‏هاي بسيار خوابيده است اين است كه آثار عديده به انواع مختلف از او ظاهر مي‏شود و هم كار نباتي مي‏كند و هم كار حيواني مي‏كند و هم كار انساني مي‏كند و هم كار خدايي.

و خوب نظري است كه محققين از اطبا دارند كه مي‏گويند چنين نيست كه يك روح هم جاذبه است و هم ماسكه است و هم هاضمه است و هم دافعه و اينها همه كار يك روح نيست چراكه مي‏بينيم كه گاهي جاذبه هست ولكن ماسكه نيست و غذا را مي‏خورد و نمي‏تواند نگه دارد و گاهي آنها هستند و هاضمه در ميان نيست كه مي‏خورد و نگه مي‏دارد و نمي‏تواند هضم كند و گاهي آنها هستند و دافعه در ميان نيست كه مي‏خورد و نگه مي‏دارد و هضم مي‏كند لكن فضولات را نمي‏تواند دفع كند و حال آنكه روح هم در همه حال بر سر جاي خودش باقي است. پس اگر اينها همه كار يك روح بود بايست مادامي كه روح باشد اين كارها هم بر سر جاي خودشان باشند و هميشه جذب و هضم و امساك و دفع همه همراه هم باشند. پس چون مي‏بينيم كه گاهي جذب هست و امساك نيست يا اينها هستند و هضم نيست يا اينها هم هستند و دفع نيست پس يقيناً در اينجا روحهاي متعدد هست كه هريكي از اين كارهاي چهارگانه كار يك

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 281 *»

روحي از آن روح‏ها است. پس يك روح است كه كارش تنها جذب است و روح ديگري هست بعد از اين روح كه جذب را او امساك مي‏كند و يك روح ديگري هست كه جذب‏كرده و امساك‏كرده را هضم مي‏كند و يك روح ديگري هم هست كه بعد از اين تفاصيل فضولات را دفع مي‏كند. پس چهار روح است و چهار نوع كار از آنها ساخته مي‏شود و گاهي در بعضي از اين روح‏ها خللي به هم مي‏رسد از كار خودش باز مي‏ماند لكن روح پيش از او مشغول به كار خودش است. پس در ماسكه خللي بهم مي‏رسد امساك نمي‏كند لكن جاذبه مشغول به كار خودش هست يا در هاضمه خللي بهم مي‏رسد هضم نمي‏كند ولكن جاذبه و ماسكه مشغول به كار خودش هست جاذبه جذب خودش را مي‏كند ماسكه امساك خودش را مي‏كند هاضمه هضم نمي‏كند. پس يك روح نيست كه همه اين كارها را مي‏كند، چهار روح است كه هر روحي يك كاري مي‏كند نهايت همه در تحت روح نباتي افتاده‏اند و مسخر و منقاد او هستند. پس در نبات روح‏هاي متعدده است و حال اينكه به نظر اغلب مردم يك روح بيشتر نيست چه جاي حيوان كه به غير از اين روحها روح حيواني دارد با شئون و شعبش كه روح ديدن و شنيدن و روح چشيدن و روح بوييدن و روح لمس‏كردن و روح شهوت و روح غضب و روح قوت وهكذا بوده باشد و چه جاي انسان كه بغير از اينها روح انساني دارد با شئون و شعبش از روح خيال و روح فكر و روح وهم و روح علم وهكذا و چه جاي انبيا كه بغير از اينها روح الهي دارند با شئون و شعبش پس صاحب ارواح بسياري هستند كه ديگران هيچ‏يك آن‏قدر ارواح ندارند و ارواحي كه در ايشان دميده شده است در احدي از آحاد خلق آن‏قدر دميده نشده است و از اين جهت آن‏قدر كارها كه از ايشان صادر مي‏شود از هيچ خلقي صادر نمي‏شود.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّاهرين.

 

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 282 *»

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

بدان‏كه خداوند عالم جلّ شأنه هر چيزي را كه مي‏خواهد از عدم به وجود بياورد و در عالم ظاهر بسازد لابد چيزي را يدِ خودش قرار مي‏دهد و با آن يد او را از عدم به وجود مي‏آورد و همه‏جا كار خداوند عالم اين است و در هيچ‏جا بذاته نمي‏آيد پيش چيزي و به ذات خود مباشر كاري نمي‏شود بلكه در همه‏جا كارها را با ايادي خود مي‏كند و هر چيزي را با دست مناسب او ايجاد مي‏كند. پس بخواهد گرمي در عالم ظاهر بسازد و از عدم به وجودش بياورد آتش را يد خود قرار مي‏دهد پس به آتش گرم مي‏كند و همچنين مي‏خواهد سوزاندن را در عالم ظاهر كند و چيزي را بسوزاند آتش را يد خود قرار مي‏دهد و با آتش اين كارها را به انجام مي‏رساند. و مي‏خواهد سردي و رفع عطش در عالم ظاهر بسازد آب را يد خود قرار مي‏دهد در اين كار و با آب اين كار را مي‏كند و مي‏خواهد سيري را در عالم آشكار كند نان را يد خود قرار مي‏دهد در اين كار و با نان اين كار را مي‏كند چراكه ذات خدا گرم نيست كه چيزي را گرم بكند و سرد نيست كه چيزي را سرد بكند و او را نمي‏شود آشاميد تا رفع عطش بشود و نمي‏شود خورد تا رفع گرسنگي بشود. و چيزي كه گرم است و گرمي دارد او ديگري را گرم مي‏كند و او نيست مگر آتش پس به آتش گرم مي‏كند و چيزي كه سرد است و سردي دارد او ديگري را سرد مي‏كند و او نيست مگر آب وهكذا اين است كه مي‏خواهد گرم بكند به آتش گرم مي‏كند و مي‏خواهد سرد بكند به آب سرد مي‏كند و غير از اين‏طور محال است بلكه واجب است كه همين‏طور باشد پس به آتش گرم مي‏كند و به آب سرد مي‏كند، آتش يك دست اوست در ايجاد گرمي و آب يك دست اوست در ايجاد سردي و به آتش گرمي در عالم پيدا مي‏شود و به آب سردي.

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 283 *»

و اين دستهايي كه خدا مي‏گيرد و چيزها از عدم به وجود مي‏آورد و فعلياتي كه نبوده ظاهر مي‏سازد لابد بايد داراي آن فعليات باشند و هرگاه داراي آن فعليات نباشند به آنها آن فعليات از اشياء استخراج نخواهد شد چراكه بديهي است كه آتش كه سرد نيست هيچ چيزي را سرد نمي‏كند و به آتش نمي‏شود سردي از كمون چيزي بيرون آورد و آب كه گرم نيست هيچ چيزي را گرم نمي‏كند و به آب نمي‏شود گرمي از كمون چيزي بيرون آورد اما آتش چون خودش گرم است و گرمي را بالفعل دارد چيز ديگر را گرم مي‏كند و به آتش مي‏شود چيزي را گرم كرد و آب چون خودش سرد است و سردي را بالفعل دارد چيز ديگر را سرد مي‏كند و به آب مي‏شود استخراج سردي از كمون چيزي كرد. و محال است كه چيزي فعليت را نداشته باشد و به او آن فعليت در جايي استخراج بشود.

و از همين جهت است كه خدا خودش نمي‏آيد فعليتي را از جايي استخراج بكند و چيزي را از عدم به وجود بياورد چراكه او جلّ شأنه اين فعليات را ندارد در ذات خودش و منزه و مبرا است از اين فعليات. پس گرم نيست تا چيزي را گرم كند و از كمون چيزي گرمي استخراج نمايد و سرد نيست تا چيزي را سرد كند و از كمون چيزي سردي استخراج كند وهكذا پس به چيزي كه گرم است گرم مي‏كند و از كمون چيزي گرمي استخراج مي‏كند و او نيست مگر آتش، پس آتش را دست خود قرار مي‏دهد و به اين دست گرمي‏ها در عالم ايجاد مي‏كند و از هر كجا كه بخواهد گرمي استخراج كند به اين آتش استخراج مي‏كند و به چيزي كه سرد است سرد مي‏كند و از كمون چيزي سردي استخراج مي‏كند و او نيست مگر آب پس آب را دست خود قرار مي‏دهد و به اين دست سردي‏ها در عالم ايجاد مي‏كند و از هركجا كه بخواهد سردي استخراج بكند به اين آب استخراج مي‏كند. پس به گرم گرمي احداث مي‏كند در عالم و به سرد سردي احداث مي‏كند و كار خدا هميشه همين‏طور است چراكه غير از اين‏طور محال است و محال را خداوند مرتكب نمي‏شود پس به آتش گرم مي‏كند و به آب رفع عطش مي‏كند

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 284 *»

و به نان سير مي‏كند وهكذا. پس اين ايادي باب فيض او هستند كه بر روي مردم گشوده كه از اين بابها به مردم فيض مي‏رساند و مردم هم بايد از اين بابها از او فيض بگيرند پس گرم مي‏خواهند بشوند بيايند پيش آتش تا ادراك اين فيض را بكنند و رفع تشنگي مي‏خواهند بكنند بروند آب بخورند تا ادراك اين فيض را بكنند، سير مي‏خواهند بشوند بروند نان بخورند تا ادراك اين فيض را نمايند وهكذا. پس هركس هر فيضي كه مي‏خواهد بايد از باب آن فيض بگيرد و از آن دستي كه داراي آن فيض است اخذ نمايد و آن‏وقت شكر خدا را بجا بياورد. اين است كه پيش آتش مي‏روي گرم مي‏شوي مي‏گويي الحمدلله، نان مي‏خوري سير مي‏شوي مي‏گويي الحمدلله، آب مي‏خوري سيراب مي‏شوي مي‏گويي الحمدلله، در همه‏جا حمد خدا را مي‏كني چراكه فيض‏ها از اوست و همه كارها در دست اوست خود بابها نمي‏دانند كه چه مي‏كنند. پس آتش هيچ نمي‏داند گرمي يعني چه و عقلش نمي‏رسد كه مردم گرمي مي‏خواهند برود گرم بكند تا برويم تملق از آتش بكنيم. و تبارك آن خدايي كه از روي عمد آتش را چنين خلق كرده آن‏وقت چيزهاي ديگر را به اين آتش گرم مي‏كند پس بايد تملق از خدا كشيد و حمد او را بجاي آورد. و همچنين نان نمي‏داند سيري يعني چه و عقلش نمي‏رسد كه مردم گرسنه مي‏شوند بايد رفت مردم را سير كرد تا برويم تملق از نان بكشيم و تبارك آن خدايي كه از روي عمد نان را سيركننده خلق مي‏كند آن‏وقت گرسنه‏ها را به اين نان سير مي‏كند پس بايد حمد او را بجا آورد پس با اينكه نان مي‏خوريم و نان ما را سير مي‏كند لكن كاري به خود نان نداريم بلكه كار دست خداي نان و خالق نان داريم كه نان را نان خلق كرد.

و كار خدا همين‏طور است كه هر فيضي را كه مي‏خواهد به خلق برساند اول بابي از براي آن فيض خلق مي‏كند و آن فيض را در خلقت و جبلّت او قرار مي‏دهد آن‏وقت از اين راه آن فيض را به ديگران مي‏رساند پس گرم مي‏خواهد بكند چيزي را و اين فيض گرمي را مي‏خواهد به مردم برساند اول يك آتشي خلق مي‏كند و آن آتش را هم گرم

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 285 *»

خلق مي‏كند و گرمي را در او مي‏گذارد آن‏وقت آن چيز را گرم مي‏كند و از اين راه فيض گرمي را به مردم مي‏رساند و مي‏خواهد مردم را سير بكند و فيض سيري را به مردم برساند پس اول يك ناني خلق مي‏كند و او را سيركننده خلق قرار مي‏دهد و فيض سيري را در او مي‏گذارد آن‏وقت از اين راه مردم را سير مي‏كند و مي‏گويد كه هركه طالب سيري است و مي‏خواهد سير بشود پس بيايد و اين نان را بخورد تا رفع گرسنگيش بشود.

و جميع فيضها را خداوند همين‏طور قرار داده هر فيضي را از بابي عطا مي‏كند و هركس طالب فيض است بايد پيش باب برود و از باب آن فيض را دريابد و خلق فيضهاي خدا را بايد از همديگر بگيرند و حكم است و حتم است و واجب است كه چنين باشد. و هميشه خدا از خلق به خلق چيزي عطا مي‏كند و هيچ‏بار ذاتش نمي‏آيد پيش مردم كه مردم رفع حاجتشان را از او بكنند بلكه رفع حاجت خلق از خلق بايد به عمل بيايد پس خلقي را وا مي‏دارد كه رفع حاجت خلق ديگر را بكند و فيضي را در يكي از مخلوقات قرار مي‏دهد ديگري را مي‏گويد پيش او برو و از او اين فيض را تحصيل كن. پس فيض سيري را در نان گذاشته كه او هم يكي از مخلوقات است و به مردم گفته برويد نان بخوريد تا سير بشويد حال هركس في‏الواقع طالب سيري است مي‏رود نان مي‏خورد و سير مي‏شود و حمد خدا را بجا مي‏آورد و آسوده براي خود استراحت مي‏كند. اما اگر كسي حماقت دامنگيرش شده باشد و مي‏گويد كه من چه ضرور كرده تملق از خلق بكنم و نان بخورم تا سير بشوم، تملق از خداي خودم مي‏كنم او كه قادر است كه مرا بدون نان سير كند پس همين‏طور مي‏نشينم و نان هم نمي‏خورم خدا مرا سير كند، بدان‏كه چنين كسي هرچند داد بزند كه خدايا مرا سير كن آخر سير نخواهد شد تا آنكه از گرسنگي بميرد. چراكه ذات خدا نان نيست كه مردم بخورند سير بشوند. پس هر طوري كه خيال كني خدا سير مي‏كند به خلقي سير مي‏كند نهايت يك‏دفعه به نان سير مي‏كند و يك دفعه به دعايي سير مي‏كند و يك‏دفعه جبرئيل چيزي از غيب توي شكم مي‏ريزد سير مي‏كند و در هر كدام كه ملاحظه بكني مي‏بيني خلقي

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 286 *»

است كه به واسطه او سيري پيدا شد، نانش خلق است و آن دعا هم خلقي است از مخلوقات و آن غذاي غيب هم خلقي است از خلقها. پس تو نهايت نشستي نان نخوردي يا بايد به يك دعايي سير بشوي و رفع گرسنگيت بشود و يا جبرئيل از غيب چيزي بياورد و توي شكمت بگذارد و هم آن دعا خلق است و هم آن‏چه را كه از غيب جبرئيل مي‏آورد.

بعد از آن‏كه بنا اين است كه فيض سيري را از خلق بگيري كه آن خلق همين نان باشد پس بيا و همين نان را تناول كن تا سير بشوي و گرسنگي از تو زايل بشود. پس چه ضرور كرده خود را زحمت بدهي هي دعا بكني كه خدايا مرا بدون اينكه نان بخورم سير كن و آخر هم به مقصود خود نرسي چراكه ذات خدا نمي‏آيد تو را سير بكند هميشه خلقي را گماشته كه سيرت كند. پس حال كه بناي اين است كه سيري از دست خلق صادر بشود آن خلق دعا نباشد و غذاي غيب نباشد همين نان ظاهري باشد، پس بيا و همين نان را بخور تا سيرت كند. و مگو كه نمي‏خواهم تملق از خلق بكشم به جهت اينكه به هر طور باشد تا تملق از خلق نكشي چيزي به تو نمي‏رسد و به هر جور كه رفع گرسنگيت مي‏شود هرچه مي‏خواهد باشد پس اين‏جور تملق را بايد كرد و چاره‏اي و گزيري از اين تملق نيست. و ظاهراً اگرچه تملق خلق است ولكن در حقيقت تملق از خلق نيست تملق از خداست اين است كه نان مي‏خوري حمد نان را بجا نمي‏آوري حمد خدا را بجا مي‏آوري. پس مي‏خواهي از خلق تملق نكرده باشي و تملق از خداي خودت كرده باشي برو اين نان را بردار و بخور و بدان‏كه خدا اين نان را براي سير كردن خلق كرده پس حمد و ثناي خدا را بجاي بياور. و چنين كه سلوك كردي كسي تو را نمي‏گويد تملق از خلق كردي براي آنكه پيش نان آمدي و نان را برداشتي خوردي بلكه تملق از خدا كرده‏اي و از او خواستي كه رفع گرسنگيت را بكند او تو را امر كرد برو پيش نان و نان را بردار تناول كن تا گرسنگيت زايل شود. پس هركس طالب فيض است بايد پيش باب آن فيض برود. و اگر دست از باب بردارد و همين‏طور به قول خود از خدا

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 287 *»

بخواهد به مقصود خود نخواهد رسيد.

و در هر عالمي تمام فيوضات را همين‏طور از بابها به ديگران مي‏رساند و در همه‏جا از باب بايد اخذ كرد چراكه ذات خدا گرم نيست تا كسي را گرم كند و سرد نيست تا چيزي را سرد كند و او را نمي‏شود خورد تا رفع گرسنگي بشود و نمي‏شود آشاميد تا رفع تشنگي بشود پس به گرم گرم مي‏كند و به سرد سرد مي‏كند و به رافع عطش رفع عطش مي‏كند و به رافع جوع رفع جوع و گرسنگي مي‏كند و همه اينها خلق او هستند. پس از خلق به خلق فيض مي‏دهد و فيض خداوند در همه‏جا همين‏طور به خلق مي‏رسد و غير از اين‏طور محال است پس هر دستي را كه خدا پيش آورده بايد پيش آن دست رفت و هر بابي كه خدا گشوده بايد از آن باب داخل شد تا آن فيض را كه شخص مي‏خواهد دريابد و آن فيض به او رسيده باشد. و خدا هميشه كارش اين است كه هر چيزي را كه مي‏خواهد در عالم ظاهر كند اول باب او را ايجاد مي‏كند و در عالم ظاهر مي‏سازد آن‏وقت از آن باب بنا مي‏كند آن چيز را در عالم منتشر كردن و ظاهرنمودن. گرمي را مي‏خواهد در عالم ظاهر كند پس يك آتش گرمي خلق مي‏كند و به آن آتش چيزهاي ديگر را گرم مي‏كند و گرمي در عالم احداث مي‏كند.

حال از جمله چيزها ايمان است و خدا كه بخواهد ايمان را خلق بكند و در عالم ظاهر بكند اول يك مؤمني خلق مي‏كند كه او ايمانش بالفعل باشد و به واسطه او ايمان در عالم ظاهر كند و از كمون مواد ايمان ابراز دهد و حكمت همه‏اش ابراز ماقد كمن است. پس چيزهايي كه خداوند عالم خلق مي‏كند همه‏اش همين است كه چيزها از كمون مواد بيرون مي‏آورد و بر روي آنها مي‏پوشاند. پس چون مي‏خواهد چيزي را از كمون ماده بيرون بياورد يك چيزي خلق مي‏كند كه آن چيز آن فعليت را بالفعل داشته باشد و او را يد خودش قرار مي‏دهد در ابراز آن فعليت از ساير چيزها. و تا آن فعليت در آنجا فعليت نداشته باشد نمي‏شود از ساير چيزها استخراج بشود پس مي‏خواهد گرمي خلق بكند و گرمي را از كمون چيزها بيرون بياورد تا يك گرم بالفعلي نباشد نمي‏شود

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 288 *»

گرمي از كمون چيزي بيرون بيايد و در عالم گرمي پيدا بشود و آن چيزي كه گرم است بالفعل و گرمي در او بالفعل است آتش است پس آتش را مي‏آورد توي دنيا و چون آتش خودش گرمي دارد حالا مي‏تواند گرمي از كمون چيزها بيرون بياورد پس هيزم را كه پيشش گذاردي گرم مي‏شود و سنگ را كه گذاشتي گرم مي‏شود و آهن را گذاشتي گرم مي‏شود وهكذا و اين گرمي‏ها همه از كمون خودشان بيرون مي‏آيد دخلي به گرمي آتش ندارند. اين است كه اينها را به يك اندازه مقابل آتش مي‏گذاري چوب كمتر گرم مي‏شود و سنگ بيشتر از چوب گرم مي‏شود و آهن بيشتر از همه گرم مي‏شود. پس اين گرميها از كمون اينها بيرون آمده لكن هرگاه آن گرمي آتش نبود هيچ‏يك اين گرميها بيرون نمي‏آمدند. پس اين آتش چون گرمي دارد او را مي‏آورند كه گرمي از كمون اشياء استخراج كند و اگر گرمي نداشت كه نمي‏شد گرمي استخراج بكند.

پس خدا مي‏خواهد ايمان در عالم ايجاد كند و از كمون مردم ايمان استخراج كند لابد بايد يك مؤمن بالفعلي را بياورد كه او ايمانش بالفعل باشد و به او ايمان استخراج بكند و تمام چيزهايي كه خدا مي‏خواهد در عالم احداث بكند و از كمون قوابل بيرون بياورد در شرع چه از اعتقادات و چه از اعمال بايد همه اينها در يك‏جايي فعليت داشته باشد تا استخراجشان از كمون قوابل ممكن باشد. پس آن‏كسي كه مي‏آيد مي‏گويد ايمان بياوريد و مي‏خواهد ايمان از كوامن مردم استخراج كند خودش بايد ايمان داشته باشد تا بتواند ايمان از كمون مردم بيرون بياورد و نمي‏شود كه به مردم بگويد ايمان بياوريد و خودش العياذ بالله ايمان نداشته باشد و چنين كسي چگونه مي‏تواند ايمان از كمون مردم استخراج كند؟ پس چون آمده براي استخراج ايمان از كمون مردم لابد خودش بايد ايمان داشته باشد. و همچنين از توحيد گرفته الي ارش الخدش آن‏چه را كه امر مي‏كند و از مردم مي‏خواهد بايد اولاً و بالذات تمام آنها در خودش بالفعل باشد. پس مي‏گويد اعتقاد به خدا داشته باشيد او بايد از همه بهتر اعتقاد به خدا داشته باشد و مي‏گويد اطاعت خدا را بكنيد او بايد از همه بهتر اطاعت خدا را بكند و مي‏گويد نماز

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 289 *»

بكنيد او بايد از همه بهتر نماز بكند و مي‏گويد روزه بگيريد بايد خودش از همه بهتر روزه بگيرد وهكذا. آن‏چه را كه از مردم مي‏خواهد بايد همه را خودش بالفعل داشته باشد و اگر نداشته باشد نمي‏تواند اينها را از كمون قوابل استخراج كند. و خدا هم همچو كسي را نمي‏فرستد كه برود آن چيزها را استخراج بكند.

و اگر اين جور اشخاص را ديدي بدان‏كه از جانب خدا نيستند ملحدين چندي هستند كه بناي افساد و الحاد دارند و از جانب شيطان سخن مي‏گويند. و اين از شبهات صوفيه ملعونه است كه مي‏گويند مرشد مريد را امر مي‏كند به بعضي طاعات ولكن بر خودش لازم نيست كه عمل كند به آنها، مانند آنكه مريد را امر به نماز مي‏كند و بسا خودش نماز نمي‏كند پس مريد نبايد بر مرشد بحث بكند. خوب اگر اين مرشد بايد ارشاد كند خودش كه تارك طاعات است و همان را كه مي‏گويد عمل نمي‏كند پس چطور مي‏تواند ديگري را ارشاد كند؟ اين است كه وارد شده است كه شديدترين مردمان از حيث حسرت و ندامت آن كسي است كه مردم را امر به طاعتي نموده باشد و مردم آن طاعت را بجا آورده باشند و خودش آن را ترك كرده باشد.

باري، كسي كه ايمان ندارد و اعتقادش درست نيست و اعمال شرعيه را راه نمي‏برد يا ترك مي‏كند چنين كسي قابل استخراج اينها از كمون قوابل نيست و نمي‏تواند چنين كاري بكند و چون نمي‏تواند خدا هم او را براي اين كار نمي‏فرستد چراكه در عهده‏اش نيست و از او اين كار ساخته نمي‏شود. چنانكه آب كه گرمي ندارد او را نمي‏فرستد برود مردم را گرم كند و آتش كه سردي ندارد او را نمي‏فرستد برود مردم را سرد كند چراكه مي‏بينيد آتش نمي‏تواند سردي استخراج كند و آب نمي‏تواند گرمي استخراج كند چراكه نه آب گرمي دارد و نه آتش سردي پس گرمي در آب بالامكان است ساير چيزها هم كه همين‏طورند پس آب هم مثل آنها است همان‏طوري كه آنها نمي‏توانند از كمون يكديگر گرمي بيرون بياورند آب هم نمي‏تواند از كمون آنها گرمي بيرون بياورد. بلي آب سردي را بالفعل دارد بر وجه اكمل حالا آنهايي كه سردي در

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 290 *»

ايشان كامن است آب به فضل سردي خود آنها را سرد مي‏كند و سردي از كمونشان استخراج مي‏كند.

پس كسي كه ايمان ندارد يا ايمان نمي‏فهمد او را خداوند حكيم نمي‏فرستد كه برو مردم را مؤمن كن و كسي كه اطاعت او را نمي‏كند نمي‏فرستد كه برو مردم را مطيع من كن و بگو اطاعت مرا بكنند و كسي كه نماز نمي‏خواند يا نماز را نمي‏داند چه هست نمي‏فرستد كه برو به مردم بگو نماز بخوانند وهكذا. پس آن كسي را كه مي‏فرستد اين‏جور چيزها احداث كند در عالم لابد كسي است كه همه اينها را بالفعل به وجه اتمّ و اكمل دارد و هرچه از مردم مي‏خواهد او خودش بهتر از همه مردم او را دارد. و چون‏كه خودش داراي همه آنها هست اين است كه مي‏آيد آنها را از مردم مي‏خواهد و مردم را امر به آنها مي‏كند. پس چون خودش ايمان دارد به مردم مي‏گويد بياييد ايمان بياوريد و چون خودش اطاعت خدا مي‏كند به مردم مي‏گويد بياييد اطاعت خدا بكنيد و چون خودش نماز مي‏خواند به مردم مي‏گويد بياييد نماز بخوانيد و چون خودش روزه مي‏گيرد به مردم مي‏گويد بياييد روزه بگيريد وهكذا. و تمام حجج خدايي حالشان اين است آن‏چه را كه به مردم امر مي‏كنند و از مردم مي‏خواهند خودشان به طور اتمّ و اكمل آنها را دارند و عمل مي‏كنند و همه شرعيات در ايشان بالفعل است و آنها را نبايد كسي امر بكند و از روز اول آنها همين‏طور خلق شدند كه اين چيزها در ايشان فعليت دارد و آنها آمدند كه ديگران را امر بكنند و از كمون آنها اين چيزها را استخراج كنند همان‏طوري كه گرمي آتش ديگر از جاي ديگر نبايد بيايد و چيز ديگر نبايد آتش را گرم بكند چراكه اگر چنين بود آتش هم مانند ساير چيزها بود بلكه گرمي آتش از خود آتش است و آتش از روز اول گرم خلق شده اين است كه مي‏آيد گرمي از كمون اشياء استخراج مي‏كند. پس شرعيات در حجج هميشه فعليت داشته و دارد و از روز اول همين‏طور خلق شدند اين است كه مي‏آيند اينها را از كمون قوابل خارجي استخراج كنند و در عالم احداثشان نمايند.

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 291 *»

و آن مشيت شرعيه كه شنيدي شرعيات را خداوند به او احداث مي‏كند همين وجود حجج است و مشيت شرعيه خدا اين بزرگوارانند و بس و خداوند به طور ديگر مشيت شرعيه ندارد و مشيت شرعيه او ايشانند چراكه جميع شرعيات به ايشان برپا شده و هرگاه ايشان نبودند هيچ شرعي از شرعيات در عالم پيدا نمي‏شد نه ايماني بود نه طاعتي و نه نمازي بود و نه روزه‏اي و نه حجي بود و نه جهادي وهكذا و همه اينها به واسطه ايشان در عالم به هم رسيد و از كمون قوابل بيرون آمدند. پس اينها مي‏آيند ايمان را از كمون مردم بيرون مي‏آورند و در عالم ظاهر مي‏سازند و اگر اينها نيامده بودند ايماني هم از كمون كسي بيرون نمي‏آمد و فعليت پيدا نمي‏كرد و در امكان براي خودش بود وهكذا مي‏آيند كفر را از كمون مردم بيرون مي‏آورند و اگر اينها نيامده بودند كفر هم از كمون كسي بيرون نمي‏آمد و بالفعل نمي‏شد بلكه در امكان بود. پس ايشان آمدند مردم را به سوي خود خواندند بعضي اطاعت كردند مؤمن شدند و بعضي مخالفت كردند كافر شدند. پس از دعوت اينها مؤمن و كافر پيدا شد و كفر و ايماني به هم رسيد و مادامي كه اينها نيامده بودند و مردم را دعوت نكرده بودند نه مؤمني بود و نه كافري، نه ايماني بود و نه كفري و همه مردم مانند هم بودند اين است كه مي‏فرمايد كان الناس امة واحدة فبعث اللّه النبيين مبشّرين و منذرين پس در كون هيچ اين حرفها نبود و همه مردم يك امت بودند همه مانند هم بودند همه را خدا آن‏طوري كه خواست ساخت و گذارد و اين حرفها در وقتي پيدا شد كه حجج آمدند و اشخاصي بودند و يك سمت ايستادند مردم هم سمت ديگر بودند پس به مردم امر و نهي كردند و دعوت كردند مؤمني و كافري و ايماني و كفري و مطيعي و مخالفي و طاعتي و عصياني پيدا شد.

مثلاً سلطان في‏نفسه سلطان نيست و رعيت هم رعيت نيست بلكه او فلان بن فلان است و اينها هم فلان بن فلان، نه او اسمش سلطان است و نه اينها اسمشان رعيت است پس نه او سلطان است و نه اينها رعيت، در وقتي سلطان و رعيت پيدا مي‏شود كه او سلطنت داشته باشد بر اينها و اينها در تحت تصرف و سلطنت او باشند پس آن‏وقت

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 292 *»

اسم او سلطان مي‏شود و اسم اينها رعيت پس جاي سلطنت و رعيتي اينجا است و در اينجا رعيتي و سلطنت و سلطان و رعيت پيدا مي‏شوند. و آنجايي كه نه او سلطنت دارد و نه اينها در تحت تصرف او واقعند اين حرفها در ميان نيست و اين اسم‏ها گفته نمي‏شود. حال بعد از آنكه سلطاني و رعيتي پيدا شد و سلطان سلطنت كرد و رعيت هم در تحت تصرف او واقع شدند و بعضي از اين رعيت مخالفت مي‏كنند و سلطان امري كه كرده خلاف مي‏كنند و مخالفتها هم تفاوت دارند؛ چون مخالفت سلطان به ميان آمده است سلطان هم مي‏زند مي‏بندد صدمه وارد مي‏آورد به اندازه‏اي كه مخالفت كرده رفته رفته اين مخالفت به حدي مي‏رسد كه يك نفري مي‏رود در بياباني و چند نفري به دور خود جمع مي‏كند و ياغي سلطان مي‏شود با اينكه خودش اسباب سلطنت ندارد. پس سلطان لابد مي‏شود جمعي را مي‏فرستد كه آنها را مي‏گيرند و به انواع سياستها همه را مي‏كشند و شرشان را از سر مردم كم مي‏كنند.

پس بايد ملتفت شد كه مخالفتها در چه وقت پيدا مي‏شود، در وقتي است كه شخصي باشد جدا يك طرف ايستاده شخص ديگر هم جدا در طرف ديگر ايستاده آن‏وقت اين يكي حرف او را نشنود آن طوري كه او مي‏خواهد خلافش را مرتكب شود. پس سلطاني هست و سلطنتي دارد و امرها و حكمها نيز دارد و حالا يك نفر مخالفت مي‏كند و يك نفر ياغي مي‏شود. پس همان‏طوري كه مادامي كه سلطنت نبود نه سلطاني بود و نه رعيتي همان‏طور نه ياغيگري بود و نه مخالفتي. پس انبيا هم شخصي بودند خارجي مانند ساير اشخاص و يك طرف ايستادند و بنا كردند مردم را دعوت‏كردن پس يكي اجابت كرد پس مؤمن شد و يكي ديگر هم كه جاي ديگر ايستاده بود اجابت نكرد پس كافر شد و مادامي كه ايشان نيامده بودند نه مؤمني بود و نه كافري و ايمان و كفري و موافقت و مخالفتي در ميان نبود همه بر يك نسق بودند كان الناس امة واحدة. پس انبيا ايمان‏ساز و كفرسازند و كفر و ايماني كه در عالم نبود به ايشان ساخته شده چراكه به ايشان از كمون مردم بيرون آمد و ايشان كه آمدند يكي ايمان آورد مؤمن شد يكي ايمان

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 293 *»

نياورد كافر شد پس مخالفتها همه از اينجا پيدا مي‏شود.

و از اين عرصه كه نظر را بالا بردي و در عرصه كون ملاحظه كردي در آنجا مخالفتي در ميان نيست چراكه دانستي مخالفت در جايي پيدا مي‏شود كه شخصي جدا ايستاده باشد و شخصي ديگر هم جدا، يكي امري و حكمي بكند ديگري مخالفت بكند. و در كون كه چنين نيست و در آنجا شخصي جدا و اشخاصي جدا نايستاده‏اند و در آنجا شخصي و چيزي نيست تا مخالفت در ميان بيايد بلكه همه چيزها و همه اشخاص را بايد از نو بسازند پس چيزي كه نيست چطور مخالفت بكند و با كه مخالفت داشته باشد؟ بعد از آن هم كه ساخته شدند هر طوري كه ساختند آنها هم ساخته شدند پس مخالفتي در اينجا متحقق نمي‏شود و در كون مخالفتي يافت نمي‏شود و حجج هم در كون با ساير مردم شريكند و همان‏طوري كه خدا آنها را هر طوري كه خواست آفريد حجج را نيز هر طوري كه خواست آفريد. پس در كون مانند همند. اما بعد از آنكه كون همه بانجام رسيد و حجج آمدند بناي دعوت گذاردند چون مردم را در كون مختار آفريده بود و مي‏توانستند به هر طرفي كه بخواهند بروند پس بعضي دعوتشان را قبول كردند و بعضي قبول نكردند و بناي ياغيگري گذاشتند پس در اينجا مخالف پيدا مي‏شود. و همان‏طوري كه تا حجج و شارعين نيايند دعوت نكنند مؤمن پيدا نمي‏شود همان‏طور تا ايشان دعوت نكنند كافر و مخالف پيدا نمي‏شود. پس اگرچه خداست خالق مؤمن و كافر و كفر و ايمان، لكن خدا به واسطه شارعين مؤمن و كافر و ايمان و كفر خلق مي‏كند و خلق‏كردن خدا مؤمن و كافر و ايمان و كفر را همين‏طور است كه شارع مي‏آيد يك طرفي مي‏ايستد مردم را به سوي خودش مي‏خواند بعضي به او مي‏گروند و بعضي از او كناره مي‏كنند پس ايمان و كفري در عالم پيدا مي‏شود و مؤمن و كافري بهم مي‏رسد.

ولكن بايد دانست كه مقصود خدا در اول اين است كه ايمان در عالم بيافريند و هيچ نمي‏خواهد كفر در عالم پيدا بشود و اكوان را براي ايمان آفريده است و مقصودش

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 294 *»

همين است كه ايمان در عالم پيدا بشود و از كمون مردم ايمان استخراج بشود و چون ايمان استخراج نمي‏شد مگر به وجود يك مؤمن بالفعلي لهذا مؤمن بالفعلي در عالم ظاهر ساخت كه شارع باشد تا به واسطه او ايمان در عالم ظاهر بشود. و چون او آمد بناي استخراج را گذارد بعضي اعراض كردند از او و نخواستند كه ايمان از كمونشان استخراج كند و اسم اينها كفار شد پس در اين ميانه كفار به هم رسيد و كفري در عالم پديدار شد و هيچ خداوند نمي‏خواست كه كفر احداث بكند و كفر در عالم پيدا بشود ولكن هر طوري بود به هم رسيد. و سببش هم اين بود كه مختارشان خلق كرده بود، مضطر در يك طرف نبودند تا نتوانند از شارع اعراض كنند پس اعراض كردند و كافر شدند پس مقصود خدا همان ايمان بود و لا غير و به جهت اين ايمان بود كه اكوان را ساخت و اگر مقصودش ايمان نبود اكوان را هم خلق نمي‏كرد پس اكوان را براي ايمان خلق كرد و ايمان كه متحقق نمي‏شود مگر به واسطه حجج و شارعين پس هميشه بايد شارع در ميان باشد تا به واسطه او ايمان برپا بشود و از كمون مردم ايمان استخراج بشود.

و از اينجا بياب كه عالم هرگز بي‏حجت نمي‏شود هميشه حجتي از جانب خدا بايد ميان خلق باشد تا به آن حجت ايمان از كمون مردم بيرون بيايد و به واسطه آن حجت مردم فيض ايمان را ادراك كنند ولكن حجت كه آمد و بناي استخراج ايمان گذاشت لازمه‏اش افتاده است كه بعضي مخالفت كنند و انكارش كنند به واسطه اغراض و امراضي كه دارند پس لابد كفر هم پيدا مي‏شود در عالم و كافر به هم مي‏رسد پس به اين‏طور كافر و مؤمن پيدا مي‏شود و خدا همين‏طور كافر و مؤمن خلق مي‏كند و غير از اين‏طور خلقت كافر و مؤمن معني ندارد.

و اينكه مي‏بيني مي‏فرمايند خدا مؤمن را مؤمن خلق كرده كافر را كافر، مراد نه  آن طوري است كه خيال مي‏كنند كه خدا مردم را بعضي مؤمن خلق كرد و بعضي كافر. و در مؤمن كه مي‏آيند حرفي ندارند مي‏گويند كه از راه لطف و كرم خدا مؤمن را مؤمن خلق

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 295 *»

كرد ولكن در كافر كه مي‏آيند بحث مي‏كنند كه خدا چرا كافر را كافر خلق كرد؟ و هيچ فكر نمي‏كنند كه اگر امر چنين باشد در مؤمن هم بحث مي‏رود كه چرا مؤمن را مؤمن خلق كرد و چطور شد كه او را مؤمن خلق كرد؟ بعد نعمت هم به او مي‏دهد و تعريفش هم مي‏كند. تو را به خدا كدام لغو است از اين بالاتر كه خدا بي‏سبب و جهت يكي را مؤمن خلق بكند بعد به او نعمت هم بدهد و تعريفش هم بكند، چنانكه از آن طرف كدام ظلم است از اين بالاتر كه كافر را خودش كافر خلق بكند بعد بيايد توي سرش هم بزند عذابش بكند كه چرا كافر شدي؟! پس اولاً چرا كافرش خلق كرد؟ بعد چرا توي سرش مي‏زند و عذابش مي‏كند؟ و كدام ظلم است از اين بالاتر؟ و بعينه مثل اين است كه اول يك كسي را فقير بكند بعد كه خودش او را فقير كرده بيايد توي سرش بزند و عتابش بكند كه چرا فقير شدي؟ پس اگر آن‏طورها بود كه مردم خيال مي‏كنند كه خدا همين‏طور مؤمن را مؤمن خلق كرده كافر را كافر پس لازم مي‏آيد كه خدا لاغي و ظالم باشد، بلكه يك لاغي ظالمي باشد كه هيچ لغوكار و ظلم‏كننده‏اي در لغوكاري و ظلم‏كردن به او نرسد.

پس فرق است مابين اينكه خدا مؤمن را مؤمن خلق كرده و كافر را كافر خلق كرده و مابين اينكه فقير را فقير خلق كرده و غني را غني. و در آنجا خودش بخصوص خواسته يكي را ابتداءً فقير خلق كرده و يكي را غني و در اينجا چنين نكرده ابتداءً نه هيچ‏يك را مؤمن خلق كرده و نه كافر اين است كه در آنجا بحث ندارد و به فقير عتاب نمي‏كند كه چرا فقير هستي؟ ولكن در اينجا بحث دارد و توي سر كافر مي‏زند و عتابش مي‏كند كه چرا كافر شدي؟ پس خدا مؤمن را مؤمن و كافر را كافر خلق مي‏كند لكن ابتداءً چنين كاري نكرده و همين‏طور يكي را كافر و يكي را مؤمن خلق نكرده.

و طريق خلق‏كردن ايشان همين است كه شارع فرستاده و شارع آمده دعوت كرده يكي گرويده پس ايمان به واسطه دعوت شارع از كمون مردم بيرون مي‏آيد. و تا اين شارع را خدا ميانشان نمي‏فرستاد اين ايمان هم از كمون هيچ‏كس بيرون نمي‏آمد. پس

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 296 *»

خدا مؤمن را مؤمن خلق كرد و كفر هم به واسطه دعوت شارع از كمون مردم بيرون مي‏آيد و هرگاه شارع دعوت نكرده بود كفر هم از كمون كسي بيرون نمي‏آمد و هردو همين‏طور سربسته بودند. پس شارع سبب است از براي استخراج ايشان و به اين سبب استخراج مي‏شوند كفر و ايمان پس كافر پيدا مي‏شود و مؤمن، و كافر را خدا كافر خلق كرده و مؤمن را خدا مؤمن خلق كرده اما همين‏طور كه شارع فرستاد مؤمن ايمان آورد پس مؤمن شد و خدا مؤمنش خلق كرده و به واسطه شارع ايمان از كمون او بيرون آورد، و كافر ايمان نياورده پس كافر شد و خدا كافرش خلق كرده و به واسطه شارع كفر از كمون او بيرون آورد. پس خدا اين‏طور مؤمن را مؤمن و كافر را كافر خلق مي‏كند. و هميشه كار خدا اين است كه خلق را به خلق امتحان مي‏كند. پس شارع كه يكي از خلقهاي او است خلقهاي ديگرش را امتحان مي‏كند پس مؤمني و كافري در اين ميانه پيدا مي‏شود.

و هرگاه كسي بگويد كه خدا چه حاجت به امتحان دارد؟ و امتحان را كسي مي‏كند كه عالم به غيوب نباشد و خدا كه عالم به غيوب است همه‏چيز را مي‏داند نمي‏خواهد تحصيل مطلبي بكند پس چرا خلق را امتحان مي‏كند؟ فايده‏اش چه چيز است؟ مي‏گوييم كه هنوز معني امتحان خدا را مردم نفهميده‏اند كه امر بدون امتحان صورت نمي‏گيرد و واجب است كه امتحان در ميان باشد و محال است كه امتحاني نباشد. و امتحان خدا همين است كه فاعلي خلق مي‏كند و قابلي، آن‏وقت به فاعل مي‏گويد بده و به قابل مي‏گويد از او بگير، هركدام كوتاهي كردند توي سرش مي‏زند. پس اگر فاعل كوتاهي كرد و نداد توي سرش مي‏زند و عذابش مي‏كند كه به تو گفتم بده و تو را محض همين‏كار آفريدم چرا ندادي؟ و اگر قابل كوتاهي كرد و نگرفت باز توي سرش مي‏زند كه به تو گفتم بگير چرا نرفتي نگرفتي؟ پس غني را خلق مي‏كند و به او مي‏گويد بده و فقير را خلق مي‏كند و به او مي‏گويد برو تملق از غني كن و خدمتي برايش به انجام برسان تا چيزي به تو عطا كند. و اگر غني نمي‏دهد توي سرش مي‏زند كه چرا

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 297 *»

ندادي؟ و اگر فقير نرود تملق از غني كند توي سرش مي‏زند كه چرا نرفتي تملق از غني نكردي؟ و همچنين عالم خلق كرد و جاهل هم خلق كرده به عالم مي‏گويد تعليم جاهل بكن و به جاهل مي‏گويد برو پيش عالم تحصيل علم كن. حال اگر عالم تعليم نكند توي سرش مي‏زند كه چرا تعليم نكردي؟ و اگر جاهل نرود تحصيل نكند توي سرش مي‏زند كه چرا نرفتي تحصيل علم بكني؟ و امتحان خدا همين‏طورها است خلقي را به خلقي امتحان مي‏كند جاهل را به عالم امتحان مي‏كند و فقير را به غني، و تا اين امتحان نباشد چيزي به كسي نخواهد رسيد.

و اين امتحان وقتي كه حقيقتش را بشكافي همه‏اش براي اين است كه به مردم فيض برساند. و فكر كن كه خدا چطور جاهل را علم عطا كند بغير از اينكه عالمي خلق كند و بگويد به آن عالم كه به آن جاهل تعليم كند و به جاهل بگويد كه از آن عالم تعلم نمايد، و چطور سدّ فاقه فقير را بكند جز اينكه غنيي خلق كند و بگويد كه به فقير عطا كند و به فقير بگويد كه برود از آن غني بگيرد. و چطور مردم را گرم كند بغير از اينكه آتش خلق كند كه گرمي داشته و گرم كننده باشد و به مردم بگويد برويد پيش آتش و گرم شويد، و چطور مردم را سير كند بغير از اينكه ناني خلق كند سيركننده و رفع‏نماينده گرسنگي و به مردم بگويد برويد نان بخوريد و سير بشويد و رفع گرسنگي شما بشود وهكذا. پس خدا مي‏خواست جاهل را عالم كند عالم خلق كرد حال يك جاهلي نمي‏خواهد عالم بشود خدا عذابش مي‏كند كه چرا مخالفت كردي و نرفتي پيش عالم و تحصيل علم نكردي؟ و مي‏خواست مردم را گرم كند آتش خلق كرد حال يك احمقي نمي‏خواهد از آتش گرم بشود به جهنم، به طور ديگر او را گرم نمي‏كند و آخر از سردي او را خواهد كشت، و مي‏خواست مردم را سير كند نان خلق كرد حال يك كسي نمي‏خواهد از نان سير بشود سير هم نمي‏شود و آخر از گرسنگي هم به درك واصل مي‏شود.

پس به همين نسق خدا خواست مردم مؤمن بشوند و ايمان در عالم پيدا بشود و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 298 *»

مقصودش از تمام خلقت همين امر بود پس شارع فرستاد كه مردم بروند پيش او و اطاعت او را بكنند تا مؤمن باشند. حال بعضي پيش شارع نمي‏روند و اطاعت از او نمي‏كنند بلكه سهل است كه مي‏خواهند او را از صفحه زمين بردارند آنها هم مؤمن نمي‏باشند بلكه اسمشان كفار است. اين است كه خدا اين جماعت را عذاب مي‏كند و عتاب مي‏نمايد كه چرا نرفتيد ايمان بياوريد و حال اينكه او را محض از براي ايمان‏آوردن شماها در دنيا ظاهر ساختم. و امتحان اعظم خدا همين وجود شارعين و حجج است و بهم هلك من هلك و نجا من نجا. و اعتناي خداوند در اين مقام بيشتر است چراكه بر فرض كسي گرسنه است و نان هم پيش چشمش حاضر است نمي‏خورد ظلمي است به خودش مي‏كند گرسنگي مي‏خورد نهايت امر اين است كه از گرسنگي بميرد باز اين شخص هلاكت ابدي برايش نيست و هلاك نشده باز نجاتي برايش هست و يك مردني هم كه داشت منتها به اين‏طور خود را كشته. پس خدا چندان اعتنايي ندارد چراكه به ظاهر بدن خودش ضرري زده و آن هم موقوف مي‏شود لكن كسي كه پيش شارعين و حجج نرود و اعراض از ايشان داشته باشد سهل است كه عداوت و دشمني با ايشان داشته باشد و بخواهد ايشان را از روي زمين بردارد ـ  باز آن بيچاره‏اي كه نان نمي‏خورد تا سير بشود ديگر عداوتي با نان ندارد و نمي‏خواهد نان را از روي زمين بردارد ـ  لابد هلاك خواهد شد به هلاكت ابدي كه نجاتي برايش نخواهد بود. و خدا نمي‏خواهد كه خلفاي به اين عظيمي و به اين محكمي عبث عبث خود را به هلاكت بيندازد اين است كه مي‏زند مي‏بندد مي‏كشد عذاب مي‏كند عقاب مي‏كند داخل آتش مي‏كند و آن‏چه مي‏داند بر سرش مي‏آورد كه چرا تو را از براي ايمان خلق كردم و براي نجات آفريدم به دست خودت خودت را به هلاكت ابدي گرفتار نمودي؟ و اين نيست مگر از شدت اعتناي خدا به ايمان و شرع و به واسطه شدت اعتنا است كه يك كسي تا اعراض كرد و مخالفت نمود اين‏همه بلا بر سرش مي‏آورد.

و دانستي كه ايمان و شرع پيدا نمي‏شود مگر به واسطه شارعين و حجج پس خدا

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 299 *»

هميشه بايد شارعين و حججش در ميان مردم باشند و آني نمي‏شود كه مردم باشند و حجتي و شارعي از جانب خدا در ميان نباشد. چراكه خداي ما عالم و قادر و حكيم است چيزي را كه مي‏خواهد در عالم ظاهر كند مي‏داند كه اسبابش چيست و چطور بايست كرد كه آن چيز ظاهر بشود و همان‏طوري كه مي‏داند مي‏تواند به كار ببرد پس همان‏طوري كه لازم است اسبابش را مهيا مي‏كند آن‏وقت آن چيز را در عالم ظاهر مي‏سازد. نمي‏بيني كه مي‏خواهد انبات بكند و انبات بدون آب و بدون خاك و بدون ماه و آفتاب نمي‏شود پس آبش و خاكش و ماهش و آفتابش را خلق كرده تا انبات متحقق بشود. و مي‏خواهد روز خلق بكند و روز تا آفتابي نباشد پيدا نمي‏شود پس آفتابي خلق كرده و به اين آفتاب روز خلق مي‏كند. و وقتي كه انسان ملاحظه مي‏كند و اوضاع اين عالم را مي‏بيند كه تمام ضروريات اين عالم را خلق كرده و گذاشته و در هيچ‏يك اهمال نكرده همه اسباب و ضرورياتش را پيش از همه آفريده كه مردم محتاج به چيزي نباشند كه در ميان نباشد با اينكه خودش چندان اعتنايي به اين دنيا ندارد چراكه اين دنيا را دار قرار قرار نداده از اين جهت يك‏جاش خراب بشود و يك كسي فقير باشد و يك كسي مبتلا باشد و يك كسي صدمه‏اي بخورد و يك كسي بد بگذراند چندان باكش نيست و اگر باكش بود كه همه در دست او بود مي‏توانست همه صدمات و فقرها و پريشاني‏ها و بدگذراني‏ها و بلاها را از تمام مردم دور كند پس مي‏تواند و مع‏هذا نمي‏كند دليل اين است كه اعتناي چنداني ندارد و از اين چيزها باكش نيست، چراكه اين دنيا دار مرور است هرچه هست مي‏گذرد بعد از اينكه گذشت مي‏خواهد خوبي باشد و مي‏خواهد بدي باشد، مي‏خواهد خوشي باشد و مي‏خواهد ناخوشي فرق نمي‏كند و همين‏كه گذشت گذشت ديگر بعد اثري ندارد. خوشي كه گذشت حالا به كار نمي‏آيد ناخوش هم كه گذشت حالا آزاري ندارد پس همين‏كه گذشت خوشي گذشته با ناخوشي گذشته تفاوت نمي‏كند. گيرم كه شخصي در دنيا خانه خوب و زن خوب و اولاد خوب و غلامهاي خوب و ملك خوب دارد و از هر جهت در نعمت و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 300 *»

راحت است و از آن طرف شخصي هم نه خانه خوبي دارد و نه زن خوب و نه فرزند خوب و نه وسعت زيادي دارد، هميشه در رنج و تعب است و به فقر و پريشاني مي‏گذراند. حال وقتي كه بناي مردن شد آن‏كه در راحت به سر برده با اين فقير هيچ فرق نمي‏كند و راحتهاي او حالا هيچ به كارش نمي‏خورد و اگر هم راحت نكرده بود و مثل آن فقير به سر مي‏برد باز حالش همين‏طور بود كه هست.

بلكه مي‏خواهم عرض كنم كه حال آن فقير در وقت مردن بهتر است از حال آن شخص و به آساني و راحت جان مي‏دهد چراكه چيزي ندارد و اوضاعي ندارد كه در فكر آنها باشد و نتواند قطع علاقه از آنها بكند بلكه از بس در دنيا رنج كشيده از خدا مي‏خواهد كه جانش را بگيرند پس به آساني هرچه تمام‏تر جانش را مي‏سپارد. به خلاف آن شخص كه صاحب اوضاع بود علاقه به آنها دارد عبث عبث نمي‏تواند قطع علاقه بكند و دل از آنها بردارد اين است كه به سختي هرچه تمام‏تر جان مي‏دهد و مردن بسيار بر او دشوار مي‏شود. پس چه مصرف دارد راحتي كه اولاً دوام نداشته باشد وانگهي بعد از گذشتنش وجود و عدمش در پيش او مساوي باشد و علاوه بر اينها آخرش منجر به تعب و زحمت بشود. و چه ضرر دارد تعبي كه اولاً دوام نداشته باشد و بعد از گذشتنش هم وجود و عدمش در سابق مساوي باشد و علاوه بر اين آخرش منجر به راحت بشود. اين است كه خدا چندان اعتنا ندارد و پُري باكش نيست كه يكي فقير باشد يكي ناخوش باشد يكي بميرد يكي را بكشند يكي گرسنه باشد يكي برهنه باشد يكي كلاه نداشته باشد يكي قبا نداشته باشد يكي سرش درد بكند يكي پاش درد بكند وهكذا و علاوه بر همه اينها اگر خدا اعتنايي به اين دنيا داشت انبياي او سلطنت و حكومت را به اين سلاطين و حكام جور وا نمي‏گذاشتند و حال اينكه اصل سلطنت و حكومت مالشان بود و اين سلاطين و حكام سلطنت و حكومت را از ايشان دزديدند و به غصب دارند سلطنت و حكومت مي‏كنند. و لابد قادر بودند كه سلطنت و حكومت را از اينها بگيرند و خودشان سلطان و حاكم باشند چراكه اينها به تقلب توانستند پيش ببرند

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 301 *»

آنها كه اهلش بودند چطور نمي‏توانند اين كار را بكنند؟ پس مي‏توانند به طور اكمل و اتمّ لكن از بابت بي‏اعتنايي به اين دنيا سلطنت و حكومت ظاهري را از دستشان نگرفتند و ديدند كه هر طوري باشد اين امورات ظاهره پيش مي‏رود و به انجام مي‏رسد و خودشان نشستند مشغول به كارهاي ديگر شدند. پس انسان عاقل كه اين چيزها را مي‏بيند يقين مي‏كند كه اين دنيا و اوضاع دنيا هيچ محل اعتناي خدا نيست و با اينكه محل اعتناي او نيست مع‏هذا وقتي كه ملاحظه مي‏كني مي‏بيني كه هيچ ضروري از ضروريات اين عالم را فروگذاشت نكرده بلكه آن‏چه را كه در اين عالم ضرور بود همه را خلق كرده و گذارده.

حال تو را به خدا بيا و انصاف ده ببين همچه خدايي كه به چيزي كه اعتنايي ندارد اين‏طور كرده و در ضروريات او به قدر ذره‏اي اهمال نكرده، مي‏شود در آن چيزي كه خيلي محل اعتناي او و منظور نظر اوست قدري اهمال و مسامحه كند و ضرورياتش را فراهم نياورد؟ حاشا و كلاّ در آنجا به طريق اولي اهمال نخواهد كرد و ضرورياتش را بهتر و پاكيزه‏تر خواهد فراهم نمود. پس حال نظر كن كه اين شرعي كه محل اعتناي خداست و اين‏قدر محل اعتناي اوست كه تمام اكوان را به جهت خاطر او خلق كرده و اين عالم و تمام عوالم را به جهت او آفريده و اگر براي شرع نبود هيچ اكوان را خلق نمي‏كرد و هيچ عالمي را نمي‏آفريد، نمي‏شود يك وقت شارع نداشته باشد و حال اينكه اعظم اسباب وجود شرع در عالم شارع است. و هر وقت كه فرض كني شارعي در ميان نباشد مي‏گويم كه آيا خدا در آن‏وقت شرعي مي‏خواهد يا نمي‏خواهد؟ اگر شرعي نخواسته پس چرا خلقشان كرده؟ و خلقشان لغو خواهد بود و اگر خواسته پس لابد شارع مي‏خواهد چراكه شرع بي‏شارع صورت نمي‏گيرد. پس اگر خدا هميشه از خلق ايمان مي‏خواهد پس هميشه بايد يك مؤمن بالفعلي باشد كه ايمان درست بكند و مؤمن بالفعلي كه ايمان مي‏سازد و مؤمن درست مي‏كند همان شارع و حجت خداست. پس حكم است و حتم كه هميشه بايد شارعين و حجج از جانب خدا در روي زمين در

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 302 *»

همه اعصار و قرون باشند و محال است كه در يك وقتي هيچ‏يك از اين بزرگواران در روي زمين نباشند.

پس هميشه حجج و شارعين بايد باشند تا شرع به واسطه ايشان برپا باشد و به ايشان ايمان و طاعت و خيرات و حسنات در عالم پيدا بشود. و ايشانند ابوابي كه بر روي مردم گشوده شده و ايشانند متوجهٌ‏اليه خلق و خلق بايد به ايشان توجه كنند و از اين ابواب فيوضات تحصيل كنند و آن‏چه محل حاجت خلق است در پيش ايشان است و به قدر كفايت خلق دارند، به اين معني كه هر حجتي و شارعي به قدر كفايت قوم خودش دارد و هرچه كه قوم را ضرور است او مي‏تواند كفايت بكند. پس قوم هم آن‏چه از خدا مي‏خواهند بايد از او بخواهند و او را وسيله خود قرار دهند و مصداق مقدّمكم بين يدي حوائجي و طلبتي و ارادتي واقع بشوند و هرچه مي‏خواهند از او بخواهند و او را در هر باب متوجهٌ‏اليه خود قرار دهند و اين شأن حجج اصل است.

و از ايشان كه گذشتي رواتند و رواتِ از حجج، حكم حجج را ندارند و همين‏كه روات از حجج شدند نبايد متوجهٌ‏اليه خلق باشند و خلق نبايد در همه چيزها به ايشان توجه كنند. بلي در امور روايت همين‏قدر متوجهٌ‏اليه خلق هستند و خلق بايد در روايت به ايشان توجه كنند آن هم به قدري كه حامل روايت هستند حال يك‏كسي يك چيز روايت مي‏كند و ثقه و امين است در آن يك چيز بايد ديگران توجه به سوي او كنند و از او بگيرند. و يك كسي دو چيز روايت مي‏كند و ثقه و امين است در آن دو چيز بايد ديگران توجه به سوي او كنند وهكذا. و بسا هست كه آن‏كه روايت مي‏كند هيچ معنيش را نمي‏فهمد و آن كسي كه از او مي‏شنود معنيش را خوب بفهمد اين است كه فرموده‏اند رب حامل فقه الي من هو افقه. پس شخصي كه از حجتي چيزي مي‏شنود و مي‏رود خانه براي زنش روايت مي‏كند اين ديگر نبايست متوجهٌ‏اليه زنش باشد و زنش او را متوجهٌ‏اليه خود قرار بدهد در هر باب، بلكه در همان روايت تنها او را متوجهٌ‏اليه خودش قرار مي‏دهد و آن روايت را از او مي‏گيرد. و بسا هست كه آن شخص هيچ معني

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 303 *»

آن روايت را نمي‏فهمد و آن ضعيفه معنيش را مي‏فهمد و فرق نمي‏كند كسي يك روايت از حجت بكند يا هزار روايت، هر قدر كه روايت مي‏كند و ثقه و امين هم هست ديگران بايد همان‏قدر به ايشان توجه بكنند. و توجه‏كردن به ايشان همين‏قدر است كه آن روايات را از ايشان بگيرند و شك در آن‏چه كه روايت مي‏كنند نداشته باشند.

و از روايت كه گذشتي مقام درايت است و آنهايي كه اهل درايتند و به اصطلاح عالمند نه عابد آنها هم به قدري كه حامل درايت از جانب حجت هستند متوجهٌ‏اليه خلقند و آن‏قدر كه از علم حاملند ديگران بايد در آن‏قدر به ايشان توجه بكنند و اما در ساير چيزها هيچ‏يك متوجهٌ‏اليه نيستند و متوجهٌ‏اليه را در همه باب بايد حجت اصل قرار داد و به سوي او بايد عموماً در همه باب توجه نمود و غير او كسي لايق اين معني نيست. و روات هريك حامل جهتي از جهات توجهند و آن را هم حجت اصل گفته توجه كنند در آن‏چه را كه حاملند ماها هم در همان‏قدر به آنها توجه مي‏كنيم ديگر نبايد هرچه بخواهيم و هر مطلبي داشته باشيم از روات و حاملين بخواهيم. و روات و حاملين هرچه باشند در هر باب متوجهٌ‏اليه نبايد باشند و متوجهٌ‏اليه در هر باب نيست مگر حجج اصل و ايشانند كه متوجهٌ‏اليه خلقند در هر باب و به ايشان بايد مردم توجه بكنند در هر باب. و نوعاً حكمشان اين است لكن در ميان خودشان وقتي ملاحظه كردي مي‏بيني تفاوت دارند و همه مانند هم نيستند يكي هست كه حجت بر يك قبيله است مانند موسي كه مبعوث بود بر بني‏اسرائيل تنها، پس به قدر كفايت همان يك قبيله دارد و آن يك قبيله بايد در هر باب به او توجه كنند و هرچه مي‏خواهند از او بخواهند چراكه بابي كه خدا به سوي آنها گشوده غير از او نيست پس از آن باب بايد داخل بشوند و فيوضات را ادراك نمايند. و يكي هست كه حجت بر چند نفر معدودي است مانند آدم كه حجت بود بر زنش و بر اولادهاش و مانند حضرت ابراهيم كه حجت بود بر چهل خانوار پس اينها هم به‏قدر كفايت آن چند نفر دارند و آن چند نفر بايد ايشان را در هر باب متوجهٌ‏اليه خود قرار دهند و هر مطلبي دارند از ايشان بخواهند.

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 304 *»

وهكذا يكي هست كه حجت بر يك شهري يا دو شهري هست پس به قدر كفايت آنها بايد داشته باشد و در هر باب متوجهٌ‏اليه همان‏ها باشد و يكي هست كه حجت بر تمام روي زمين است پس به قدر كفايت آنها همه بايد دارا باشد و تمام روي زمين بايد در هر باب به سوي او توجه و در حاجات و دعوات و طلبات خود او را پيشواي خود قرار بدهند. و اين مقامش خيلي بالاتر است كه كفايت تمام روي زمين را مي‏كند و نسبت به ساير حجج باب بزرگ خدا است كه بر روي تمام مردم گشوده شده. و بعضي از حجتهاي خدا هستند كه مقامشان از اين هم گذشته و آنها حجتند بر تمام خلق خدا از اولين و آخرين و هيچ خلقي از خلقهاي خدا يافت نمي‏شود كه اينها حجت نباشند بر او پس بايد به قدر كفايت تمام خلق داشته باشند و چيزي يافت نشود كه خلق بخواهند و ايشان نداشته باشند. اين است كه تمام خلق بايد در هر باب به سوي ايشان توجه كنند و ايشان را در هر باب امام و پيشواي خود قرار دهند اين است كه در زيارت مي‏خواني و مقدّمكم بين يدي طلبتي و حوائجي و ارادتي في كل احوالي و اموري چراكه تمام كارها از دست مباركشان بيرون مي‏آيد و به خلق مي‏رسد و همه‏كاره ملك خدا ايشانند و باب اعظم اعظم خدا هستند و تمام فيضها از ايشان بايد بيرون بيايد و به ديگران برسد.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّاهرين.

 

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 305 *»

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

بدان‏كه يك بسائطي در هر عالمي هست و يك مركباتي، بسائط در هر عالمي مقدم است بر مركبات و تا بسائط نباشند مركبات پيدا نمي‏شوند و اول بسائط در عالم پيدا مي‏شوند بعد بسائط را با هم به طوري تركيب مي‏كنند از تركيبشان مركبات و مواليد پيدا مي‏شوند پس كأنّ بسائط در تكوين است و مركبات در تشريع، و بسائط نسبت به مركبات كون است و مركبات نسبت به بسائط شرع. و اين بسائط اگرچه ظاهراً تقدم دارند بر مركبات و مواليد، لكن اصل نيستند نسبت به آنها و اصالتي ندارند به واسطه اين تقدم و چنين نيست كه هر بسائطي از مركبات اشرف باشد بلكه بسا مركبات هست كه اشرف است از بسائط و آن كاري كه از بسائط ساخته مي‏شود از آن مركبات به طور اتمّ و اكمل ساخته مي‏شود. وانگهي بسائط هريك كار خود را دارند و كار آن ديگري را نمي‏توانند بكنند و مركبات بعد از آنكه پيدا شدند كار تمام بسائط را مي‏كنند.

ملاحظه كن ببين كه آب همان كار آبي مي‏كند كار خاكي و هوايي و ناري نمي‏تواند بكند و خاك همان كار خاكي مي‏كند و كار آبي و هوايي و ناري نمي‏تواند بكند و هوا همان كار هوايي مي‏كند و كار آبي و خاكي و ناري نمي‏تواند بكند و نار همان كار ناري مي‏كند و كار آبي و خاكي و هوايي نمي‏تواند بكند وهكذا زمين هميشه كار زميني مي‏كند و كار فلكي نمي‏تواند بكند و فلك هميشه كار فلكي مي‏كند كار زميني نمي‏تواند بكند و افلاك هم در ميان خودشان هريك كار بخصوصي دارند و هيچ‏يك كار ديگري را نمي‏توانند بكنند آن تأثيراتي كه در فلك قمر است در فلك عطارد نيست و آن تأثيراتي كه در فلك عطارد است در فلك قمر نيست، نه فلك عطارد تأثيرات فلك قمر را دارد و نه فلك قمر تأثيرات فلك عطارد را دارد وهكذا پس اينها هم به اين نظر بسائط عالمند

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 306 *»

نهايت مانند عناصر نيستند ولكن در اين جهت كه بيان شد حكمشان حكم عناصر است كه هريك كار بخصوصي دارند و تنها همان كار از ايشان برمي‏آيد نمي‏توانند كار ديگري بكنند. و در غيوب هم كه فكر مي‏كني مي‏بيني كه حالشان همين است حيات كار حياتي دارد و كار خيالي از او برنمي‏آيد چنانكه خيال هم كار خيالي دارد و كار حياتي از او برنمي‏آيد اين است كه تا حيات ظاهر نشود خيال نمي‏تواند ظاهر بشود و چيزي را به كار بدارد و اگر مي‏توانست كه كار حياتي بكند بدون اينكه حيات بيايد مي‏خواست بيايد توي بدني و بنا كند او را حركت‏دادن پس چرا نمي‏تواند مگر بعد از آمدن حيات؟ و حيات هم همين‏طور اگر مي‏توانست كار خيالي بكند چرا آنجاها كه خيال نيامده مانند حيوانات نمي‏تواند از روي شعور و تدبير آنها را به حركت درآورد؟ وهكذا نفس كار نفساني مي‏كند و كار خيالي نمي‏تواند بكند اين است كه تا خيال نيايد در بدني او ظاهر نمي‏شود و اگر مي‏توانست كار خيالي بكند حاجت به آمدن خيال نداشت و خيال هم هميشه كار خيالي مي‏كند كار نفساني نمي‏تواند بكند و عقل هميشه كار عقلاني مي‏كند و كار نفساني از او برنمي‏آيد و نمي‏تواند كار نفساني بكند اين است كه تا نفس را پيش نيندازد نمي‏تواند ظاهر بشود و نفس هم هميشه كار نفساني مي‏كند و كار عقلاني از او برنمي‏آيد.

و از اينجا بياب كه ملائكه هريك هر كاري را نمي‏توانند بكنند بلكه هريك كار مخصوصي دارند كه همان كار بخصوص از ايشان برمي‏آيد و ساير كارها ديگر از ايشان برنمي‏آيد حتي ملائكه عظام مانند جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل و عزرائيل. جبرئيل هميشه كار جبرئيلي مي‏كند و هرچه سعي بكند كار ميكائيلي يا اسرافيلي يا عزرائيلي نمي‏تواند بكند و ميكائيل هميشه كار ميكائيلي مي‏كند و هرچه سعي بكند كار جبرئيلي يا اسرافيلي يا عزرائيلي نمي‏تواند بكند وهكذا و از هر ملكي كار بخصوصي برمي‏آيد و كارهاي ديگر از او برنمي‏آيد و نمي‏تواند آنها را بكند و از عهده‏اش بيرون است. پس ملائكه همه روي هم رفته طرفيت دارند و اطراف وجودند و تركيب درستي ندارند و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 307 *»

مركب حقيقي نيستند كه كارهاي مختلف از ايشان صادر بشود و بتوانند هريك كار ديگري را بكنند پس خيلي شبيهند به مراتب غيبي و بسائط كه آنها هم اطراف وجود مركباتند و هريك كار بخصوصي دارند و آن كار به طور سهل و آساني از ايشان برمي‏آيد ديگر كار ديگر از ايشان برنمي‏آيد. و چون اينها را با هم تركيب كردند مركبي پيدا شد آن مركب ديگر دخلي به هيچ‏يك ندارد و مانند هيچ‏يك نيست كه آن كار بخصوص از او بربيايد و كارهاي ديگر از او برنيايد بلكه يك جامعي است كه همه كار از او برمي‏آيد يعني كار هريك هريك از بسائط را مي‏كند. پس چيزي كه مركب از آب و خاك و نار و هوا شد نه مانند آب است كه كار آبي تنها داشته باشد و نه مانند نار است كه كار ناري تنها داشته باشد و نه مانند خاك است كه كار خاكي تنها داشته باشد و نه مانند هواست كه كار هوايي تنها داشته باشد بلكه يك جامعيتي دارد كه هم كار هوايي مي‏كند و هم كار آبي و هم كار ناري و هم كار خاكي و يك تن است و همه اين كارها را مي‏كند و كارهاي هريك از اينها از او ظاهر مي‏شود.

و همچنين چيزي كه مركب از عناصر و افلاك باشد نه مانند عناصر است كه كار عنصري تنها داشته باشد و نه مانند افلاك است كه كار فلكي تنها داشته باشد بلكه يك جامعي است كه هم كار عنصري مي‏كند و هم كار فلكي و هر دو كار از دستش برمي‏آيد و همچنين چيزي كه مركب شد از اين شهاديات و غيوب مانند حيات و خيال و نفس و عقل نه مانند شهاديات است و نه مانند غيوب پس هم كار شهادي مي‏كند و هم كار حياتي مي‏كند و هم كار خيالي مي‏كند و هم كار نفساني مي‏كند و هم كار عقلاني مي‏كند. و مثل ظاهرش همين است كه فلفل كار فلفلي مي‏كند و تأثير خودش را دارد و تأثير فلفل و دارچين را ندارد و عسل كار عسلي مي‏كند و تأثير خودش را دارد تأثير فلفل و دارچين را ندارد و دارچين هم كار دارچيني دارد و تأثير خودش را دارد تأثير فلفل و عسل را ندارد و چون اين سه با هم تركيب شدند يك معجوني پيدا مي‏شود جامع كه مانند هيچ‏يك از اينها نيست كه كار مخصوص داشته باشد پس نه مانند عسل است و نه مانند

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 308 *»

فلفل و نه مانند دارچين كه يك كار و يك تأثير داشته باشد بلكه هم كار عسل را مي‏كند و هم كار فلفل را و هم كار دارچين را پس معجون اشرف است از فلفل تنها و عسل تنها و دارچين تنها. وهكذا سركه يك تأثيري دارد كه شيره آن تأثير را ندارد و شيره يك تأثيري دارد كه سركه آن تأثير را ندارد. سركه هميشه كار سركه مي‏كند و شيره هم هميشه كار شيره مي‏كند، نه سركه مي‏تواند كار شيره كند و نه شيره مي‏تواند كار سركه بكند وقتي كه سركه و شيره را داخل هم كردي و با هم ممزوج شدند شي‏ء ثالثي پيدا مي‏شود كه هم كار سركه و هم كار شيره مي‏كند، نه ترش صرف است مانند سركه و نه شيرين صرف است مانند شيره بلكه هم ترش است و هم شيرين. و مردم كه ترشي و شيريني هردو را در سركه شيره مي‏بينند همچو خيال مي‏كنند كه چون اجزاي سركه داخل اجزاي شيره شده پس هر جزئي از سركه كه هست جزئي از شيره هم پهلوي او هست اين است كه سكنجبين هم شيريني دارد و هم ترشي. و تازه كه سركه و شيره را داخل هم كردي همين‏طور است ولكن بعد از اينكه سركه و شيره داخل هم شدند و قدري با هم به سربردند آن‏وقت بنامي‏كنند در يكديگر فعل و انفعال كردن پس سركه در شيره تأثير مي‏كند و شيره در سركه تأثير مي‏كند. و راهش اين است كه اصل اين سركه و شيره از آب انگور است و آب انگور في‏نفسه نه سركه است و نه شيره و در كمون او هم ترشي نشسته و هم شيريني، پس شيريني كه از كمون او بيرون آمد شيره پيدا مي‏شود و ترشي كه از كمون او بيرون آمد سركه پيدا مي‏شود. پس سركه چون اصلش آب انگور است اگرچه بالفعل ترش است لكن شيريني هم در كمون او هست و مي‏شود كاري كرد كه شيريني از كمون او بيرون بيايد. و شيره هم چون اصلش آب انگور است اگرچه بالفعل شيرين است لكن ترشي هم در كمون او هست و مي‏شود كاري كرد كه ترشي از كمون او بيرون بيايد. پس هريك از اين سركه و شيره يك چيز بالفعلي دارند و يك چيز بالامكاني، ترشي سركه بالفعل است و شيرينيش بالامكان و شيريني شيره بالفعل است و ترشي او بالامكان است پس چون سركه بالفعل ترشي دارد پس وقتي كه با شيره جمع

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 309 *»

شد و داخل او شد و قدري با او زيست كرد آن‏وقت اجزاي سركه بنا مي‏كند از كمون اجزاي شيره ترشي استخراج‏كردن پس به واسطه ترشي اجزاي سركه ترشي از كمون اجزاي شيره بيرون مي‏آيد پس شيره‏اي پيدا مي‏شود ترش، و از آن طرف اجزاي شيره هم چون بالفعل شيريني دارند بنا مي‏كنند از كمون اجزاي سركه كه پهلوي ايشان واقع است شيريني استخراج‏كردن پس به واسطه شيريني اجزاي شيره شيريني از كمون اجزاي سركه بيرون مي‏آيد پس سركه‏اي پيدا مي‏شود شيرين. پس اجزاي سركه و شيره چون توي هم ريخته و هر جزئي از سركه پهلوي او جزئي از شيره واقع است پس هر جزئي از اجزاي سركه از كمون جزئي از شيره كه پهلوي او است ترشي استخراج مي‏كند و هر جزئي از اجزاي شيره هم از كمون جزئي از سركه كه پهلوي اوست شيريني استخراج مي‏كند بعينه مانند خميرمايه‏اي كه داخل عجينش بكني و اجزاش را داخل اجزاي عجينش بكني و قدري بماند آن‏وقت مي‏بيني كه تمام عجين ترش شده است. حال بايد ملاحظه كرد كه اين ترشي از كجا آمده و اين عجين كه پيش‏تر شيرين بود حالا چطور شد ترش شده. و اهل ظاهر خيال مي‏كنند كه ترشيش از اين راه است كه اجزاي خميرمايه‏اي كه ترش است داخل اجزاي عجين شده پس حالا كه مي‏خوري ترش به نظر مي‏آيد و اين ترشي از آن اجزاي خميرمايه است. ولكن چنين نيست چراكه اولاً يك دوازده خميرمايه آن‏قدر ترشي ندارد كه ده من عجين را مثلاً يكجا ترش كند وانگهي اگر ترشي از اوست چرا همان وقتي كه خميرمايه را توي عجين ريختي و با او مخلوطش نمودي عجين ترش نيست بلكه معلوم نيست كه ترشي در او ريخته شده يا نه پس چرا مدتي بايد بماند تا ترش بشود؟ پس راهش اين است كه عجين اگرچه بالفعل شيرين است لكن قابل هست از براي ترشي و در كمون او ترشي هست پس چون خميرمايه را كه ترش بالفعل است داخل عجين كردي و اجزاش را در ميان اجزاي عجين منتشر نمودي آن‏وقت هر جزئي از اجزاي خميرمايه به واسطه ترشي بالفعلي كه دارد تكميل مي‏كند آن اجزاي عجين را كه بر دور او هستند و ترشي از كمونشان بيرون مي‏آورد پس

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 310 *»

اطرافش ترش مي‏شوند و چون آنها درست ترش شدند دايره‏اي را كه بالاتر است تكميلش مي‏كنند و ترشي از كمونش استخراج مي‏كنند پس آن دايره‏اي كه بالاتر است هم ترش مي‏شوند وهكذا ساير اجزاي خميرمايه هم در هركجا كه هستند اين كار را مي‏كنند و رفته رفته اجزاي عجين كم‏كم ترش مي‏شوند تا آنكه كار به جايي مي‏رسد كه عجين يكجا ترش مي‏شود. و اين ترشي هيچ ترشي خميرمايه نيست بلكه ترشي است كه از شكم خود عجين بيرون آمده و سبب بيرون آمدنش هم ترشي اجزاي خميرمايه بود و اگر آنها ترشي نداشت ترشي هم از شكم عجين بيرون نمي‏آمد و عجين ما ترش نمي‏شد. حال به همين نسق در شيره‏اي كه سركه داخلش كرده باشند غير از ترشي سركه يك ترشي تازه پيدا مي‏شود و آن ترشي است كه به واسطه سركه از كمون شيره بيرون آمده، و در سركه هم غير از شيريني شيره يك شيريني تازه پيدا مي‏شود و آن شيريني است كه به واسطه شيره از كمون سركه بيرون آمده. پس سركه در شيره اثر مي‏كند شيره قدري ترش مي‏شود و شيره هم در سركه اثر مي‏كند سركه قدري شيرين مي‏شود. پس يك سركه‏اي و شيره‏اي تازه پيدا مي‏شود كه غير از سركه و شيره خارجي هستند و نه اين سركه سركه عبيط است و نه اين شيره شيره عبيط است چراكه سركه عبيط همان ترشي فقط و شيره عبيط همان شيريني فقط دارد و اين سركه سركه‏اي است كه شيريني هم دارد و اين شيره شيره‏اي است كه ترشي هم دارد پس سركه‏اي است شيرين و شيره‏اي است ترش. و شكي نيست كه سركه شيرين غير از سركه ترش است و شيره ترش غير از شيره شيرين است پس به واسطه فعل و انفعال سركه و شيره خارجي يك سركه شيره تازه پيدا مي‏شود كه هريك كار آن ديگري را مي‏كند. سركه اگرچه سركه است لكن كار شيره هم از او ظاهر مي‏شود چراكه شيريني هم دارد و شيره اگرچه شيره است لكن كار سركه هم از او ظاهر مي‏شود چراكه ترشي هم دارد و چون چنين شدند و سركه در شيره اثر كرد ترشي بيرون آورد شيره ترشي پيدا كرد و شيره ترش پيدا شد و شيره هم در سركه اثر كرد شيريني بيرون آورد و سركه شيريني پيدا شد

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 311 *»

پس مجانست پيدا مي‏كنند و همجنس مي‏شوند. و در اول كه داخل هم شده بودند يكي شيرين فقط بود و يكي ترش فقط لكن بعد از فعل و انفعال كه هريك ترش و شيرين شدند با يكديگر الفت گرفتند و جنسيت پيدا كردند پس با هم مزج مي‏شوند به طوري كه به آساني نمي‏شود از يكديگر جداشان كرد و تأثيرشان قوي مي‏شود و بيشتر تأثير مي‏كنند در همديگر. چراكه قاعده‏اي است كلي كه هرجا كه همجنس با همجنس جمع شدند قوت مي‏گيرند و تأثيرشان زيادتر مي‏شود و هريك آن ديگر را تكميل مي‏كند و از كمونش متجانس خود را استخراج مي‏كند.

نظر كن و ببين كه ريزه‏هاي آتش مادامي كه در ميان حجره متفرق است و هر ريزه‏اي از آتش به طرفي افتاده هيچ حجره را گرم نمي‏كند و به واسطه آنها اصلاً حجره گرم نمي‏شود چراكه هر ريزه آتش كه در كناري افتاده يك هواي سردي دور او را گرفته پس او مي‏خواهد هوا را گرم كند هوا هم مي‏خواهد او را سرد كند و اما چون اين ريزه‏ها را جمع كردي پيش هم گذاردي چون همجنسند پس قوت مي‏يابند و استكمال مي‏كنند يكديگر را و اين قلوه از كمون آن قلوه حرارت استخراج مي‏كند و آن قلوه از كمون اين قلوه حرارت استخراج مي‏كند پس گرمي هريك زياده بر قدر سابق مي‏شود و چون چنين شد هوايي را كه متصل به اينها كرده گرم مي‏كند بعد آن هوا كه خوب گرم شد هواي متصل به او گرم مي‏شود و همچنين رفته رفته هواهاي متصل به هم گرم مي‏شوند پس يك‏دفعه ملتفت مي‏شوي مي‏بيني كه تمام حجره گرم شده است و حال اينكه آتش ديگري از خارج توي حجره نياوردي همان قلوه‏هاي آتش بود كه در حجره منتشر بود و چون در آن‏وقت منتشر بودند تأثير چنداني نداشتند و بعد كه با هم جمع شدند و همجنس چندي برگرد هم برآمدند بنا كردند در همديگر تأثير كردن و حرارت از كمون يكديگر بيرون‏آوردن پس حرارت هريك بيشتر از سابق شد و حرارتها با هم جمع شدند و هواي اطاق را گرم كردند. حال بنابراين هرچند آنها بيشتر با هم زيست كردند قوتشان بيشتر خواهد شد چراكه بيشتر استكمال مي‏كنند يكديگر را و حرارت زيادتر از كمون

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 312 *»

يكديگر بيرون مي‏آورند و اين است كه در ساعت دوم مشتعل‏تر مي‏شوند و حجره را بيشتر گرم مي‏كنند و در ساعت سوم بيشتر مشتعل مي‏شوند و زيادتر حجره را گرم مي‏كنند وهكذا هرچند با هم به سربردند همديگر را تقويت مي‏كنند و تأثيرشان زيادتر مي‏شود. و از اينجا است كه چند نفر جبان و ترسو وقتي كه جدا جدا ايستاده‏اند هيچ‏يك شجاعت ندارند و نمي‏توانند كاري از پيش بردارند و چون با هم جمع شدند و بر گرد يكديگر برآمدند مي‏بيني كه شجاعت از ميانشان پيدا مي‏شود و روي هم رفته كاري از پيش مي‏برند كه پيش نمي‏توانستند و مقاتله و جنگ مي‏كنند كه پيش هيچ اقدام نمي‏كردند به اين امر و جرأتشان وفا نمي‏كرد. و بسا هست كه در اول هريكي با يك‏نفر مقابلي مي‏كرد و حالا كه بر گرد هم جمع شدند هريكي با دو نفر مقابلي مي‏كنند و بيشتر كه با يكديگر به سربردند و قوت قلبشان زياده شد بسا يك نفر با پنج نفر يا با ده نفر مقابلي بكنند وهكذا. و سرّش همين است كه اينها چون بر گرد هم جمع شدند و با يكديگر متفق شدند هريكي در آن ديگر اثر مي‏كند پس شجاعت از كمون اين ترسوها پيدا مي‏شود و هرچند بيشتر با هم به سربردند روز به روز بيشتر استكمال مي‏شوند و بيشتر شجاعت از كمونشان پيدا مي‏شود و خورده خورده كار به جايي مي‏رسد كه يك نفر از ايشان مقابلي با ده نفر مي‏كند بلكه مقابلي با صد نفر مي‏كند اين است كه مي‏فرمايد كم من فئة قليلة غلبت فئة كثيرة و از همين راه است كه مي‏فرمايد ان يكن منكم عشرون صابرون يغلبوا مأتين و ان يكن منكم مائة صابرة يغلبوا الفاً من الذين كفروا.

و همين‏طور بود حالت اصحاب پيغمبر9 در اوائل امر و چون در اوائل با هم اتفاق داشتند قوتشان زياده بود و هريك در باطن باعث تقويت آن ديگر بودند و كار به جايي رسيده بود كه هريك نفر مقابلي با ده نفر مي‏كرد اين است كه خدا خبر مي‏دهد كه اگر بيست نفر از شما باشد دويست نفر را منهزم مي‏كند و اگر صد نفر از شما باشد هزار نفر را منهزم مي‏كند. و در اوائل حالتشان همين طورها بود واقعاً ولكن بعد كه كم‏كم نفاق

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 313 *»

در ميانشان پيدا شد فتوري و ضعفي در ايشان حاصل شد پس رسيد به جايي كه يك نفر مقابلي با دو نفر مي‏كرد اين است كه خدا پس از آن اخبار اولي مي‏فرمايد الان خفّف اللّه عنكم و علم ان فيكم ضعفاً فان يكن منكم مائة صابرة يغلبوا مأتين و ان يكن منكم الف يغلبوا الفين باذن اللّه خورده خورده نفاق بيشتر شد يك نفر مقابلي با يك نفر مي‏كرد و خورده خورده نفاق بالا گرفت و ضعفشان روز به روز بيشتر شد كار به جايي مي‏رسد كه هيچ مقابلي نتوانند بكنند بلكه منهزم مي‏شوند. پس همان طوري كه اتفاق در ميان آمد و هرچند بيشتر با هم به طور اتفاق به سربردند درجه به درجه قوتشان و شجاعتشان زياد شد همان‏طور نفاق كه در ميان آمد و هرچند نفاق بيشتر شد درجه به درجه شجاعت و قوتشان كم مي‏شود. پس در درجه اولي اتفاق، يك نفر مقابلي با يك نفر مي‏كرد و در درجه دوم يك نفر مقابلي با دو نفر مي‏كرد و در درجه سوم يك نفر مقابلي با ده نفر مي‏كرد. و از آن طرف پاي نفاق كه در ميان آمد در درجه اول يك نفر با ده نفر نمي‏تواند مقابلي بكند نهايت با دو نفر مقابلي مي‏كند و در درجه دوم يك نفر با دو نفر هم نمي‏تواند مقابلي كند نهايت با يك نفر مقابلي مي‏كند و در درجه سوم يك نفر با يك نفر هم نمي‏تواند مقابلي كند پس منهزم و مغلوب مي‏شود. همان‏طور كه در قلوه‏هاي آتش مي‏بيني كه هرچند بيشتر با هم به سربردند و بر گرد هم جمع شدند مشتعل‏تر مي‏شوند و حرارتشان بيشتر مي‏شود و درجه به درجه حرارتشان زياد مي‏شود پس اول يك درجه دارند بعد كه قدري ديگر با هم ماندند دو درجه حرارت پيدا مي‏كنند و قدري ديگر كه با هم ماندند سه درجه حرارت پيدا مي‏كنند وهكذا. ولكن اينها را كه قدري از يكديگر جدا كردي يك درجه حرارتشان كمتر مي‏شود و قدري دورتر كه از هم جدا كردي دو درجه حرارتشان كمتر مي‏شود و همين‏طور حرارت كم مي‏شود تا آنكه كار به جايي مي‏رسد كه هواي سرد بر ايشان غالب مي‏شود و همه را خاموش مي‏كند و ديگر حرارتي باقي نمي‏ماند.

بالجمله، دانستي كه همجنس‏ها كه با هم جمع شدند بيشتر قوت مي‏گيرند و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 314 *»

تأثيرشان يك بر دو بلكه يك بر ده و بلكه يك بر صد مي‏شود چرا؟ چون‏كه جنسيت در ميان است كناره از يكديگر نمي‏كنند بلكه تعانق مي‏كنند يكديگر را اين از كمون او چيزي بيرون مي‏آورد و آن از كمون اين چيزي بيرون مي‏آورد و از همين اتفاق و تأثيرشان تأثيرات عجيب و غريب پيدا مي‏شود. پس سركه و شيره در اول با هم جنسيتي نداشتند پس درست با هم مزج نمي‏شدند اين است كه اگر در همان اول يك حرارت بر اينها وارد مي‏آوردي سركه‏ها همه بخار مي‏شد مي‏رفت بالا و شيره تنها مي‏ماند ولكن چون قدري با هم به سربردند و اجزاي شيره كم‏كم بنا كرد شيريني از كمون اجزاي سركه بيرون‏آوردن و اجزاي سركه كم‏كم بنا كرد ترشي از اجزاي شيره بيرون‏آوردن پس شيره كه قدري ترشي پيدا كرد و سركه قدري شيريني پيدا كرد و شبيه شدند به يكديگر آن‏وقت بنا كردند درست با هم تعانق‏كردن پس مزج شدند در يكديگر و تركيب حقيقي پيدا كردند كه هرچند حالا حرارت وارد بياوري سركه‏اش به اين آساني بيرون نمي‏رود و شيره‏اش جدا نمي‏شود بلكه باز سركه و شيره داخل هم هستند اين است كه در اين ميانه چيز تازه‏اي پيدا مي‏شود كه نه دخلي به سركه دارد و نه دخلي به شيره اگرچه از ميان سركه و شيره پيدا شده پس نه ترش است مانند سركه و نه شيرين است مانند شيره، هم ترشي دارد هم شيريني و ترشيش هم دخلي به ترشي سركه ندارد بلكه يك ترشي خاصي دارد و شيرينيش هم دخلي به شيريني شيره ندارد بلكه يك شيريني خاصي دارد. چراكه ترشي سركه ترشي خالص است مخلوط به شيريني نيست و شيريني شيره شيريني خالص است مخلوط به ترشي نيست اما ترشي اين چيزي كه تازه پيدا شده ترشي است كه شيريني هم دارد و شيريني او هم شيريني است كه ترشي هم دارد پس يك نوع ترشي و شيريني خاصي دارد و اين ترشيش نه تنها از ترشي سركه است و شيرينيش نه تنها از شيريني شيره است بلكه به غير از ترشي سركه يك ترشي تازه‏اي از شيره بيرون آمده و به غير از شيريني شيره يك شيريني تازه‏اي از سركه بيرون آمده و ترشي و شيريني كه از ترشي سركه و شيريني شيره است آن‏وقتي

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 315 *»

است كه تازه سركه و شيره را داخل هم كردي آن‏وقت راست است ترشيش از ترشي سركه و شيرينيش از شيريني شيره است، از اين جهت آن ترش و شيريني نيست. و انسان در اول كه سركه و شيره داخل هم شدند چشيده باشد بعد از جوشيدن و به اتمام رسيدن هم كه چشيد مي‏بيند كه هيچ دخلي به هم ندارد. در اول طعم سركه عبيط و طعم شيره عبيط هردو داشت و حالا طعم هيچ‏يك را ندارد بلكه يك طعم خاصي پيدا كرده است. و اين طعم خاص پيدا نشده مگر به واسطه اينكه از كمون شيره ترشي بيرون آمده و از كمون سركه شيريني بيرون آمده و از كمون اينها هم ترشي و شيريني بيرون نيامده مگر به واسطه اينكه با هم جمع شدند و مدتي با يكديگر زيست كردند پس اول با هم جمع شدند و چندي با هم به سربردند آن‏وقت هريك بنا كرد در آن ديگر تأثير كردن و او را قدري مانند خود نمودن يعني از جنس چيزي كه در خودش بود از كمون او ظاهركردن پس آنگاه به اصطلاح مزاج خارج پيدا شد و چيز تازه‏اي و مولود جديدي به هم رسيد كه دخلي به هيچ‏يك ندارد و طبع خاص و تأثير خاص دارد كه نه سركه آن طبع و آن تأثير را دارد و نه شيره، اين است كه جايي كه او به كار مي‏آيد نه سركه به كار مي‏آيد و نه شيره، و كاري كه او مي‏كند نه سركه مي‏تواند و نه شيره. پس لابد بايد آن بسائط در يكديگر اثر بكنند تا مركب و مولود پيدا بشود و هرگاه در يكديگر اثر نكنند مركب پيدا نمي‏شود بلكه تركيبشان صحيح نيست و با هم تركيب نخواهند شد و اگر هم ظاهراً داخل هم بشوند تركيب نيست باز سركه سركه است و شيره شيره، چه فرق مي‏كند با سركه كه پهلوي شيره بگذاري. و آب و خاكي را كه داخل هم كردي و بهم زدي اين را كسي تركيب نمي‏گويد چراكه باز آبش آب است و خاكش خاك. مي‏خواهي ببيني كه اينها در عين مخلوطي تركيب ندارند ساعتي او را به حال خودش واگذار ببين چطور خاكهاش ته مي‏ماند و آبهاش بالا، خاكش جدا مي‏ايستد و آبش جدا، يا قدري حرارت بر او وارد بساز ببين چطور آبهاش بخار مي‏شود مي‏رود بالا و خاكهاش مي‏ماند. پس تا آب آب عبيط است و خاك خاك عبيط است آبش جداست و خاكش جدا و اين طريق

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 316 *»

با هم تركيب نخواهند شد هرچند كه ايشان را داخل هم كني چراكه آب مناسبتي با خاك ندارد و خاك مناسبتي با آب ندارد، ميانشان بينونت كليه است چطور مي‏شود با اين حالت تعانق كنند با يكديگر و تركيب بشوند و مولودي در اين ميانه پيدا بشود؟ و تركيبشان در وقتي صورت مي‏گيرد كه آب مناسبتي با خاك پيدا كند و خاك مناسبتي با آب پيدا كند و آب هم مادامي كه به عبيطي خودش باقي است مناسبت با خاك ندارد و خاك هم مادامي كه به عبيطي خودش باقي است مناسبت با آب ندارد. پس در وقتي آب مناسبت با خاك پيدا مي‏كند كه ترابيت داشته باشد و در وقتي خاك مناسبت با آب پيدا مي‏كند كه قدري مائيت داشته باشد. و شكي نيست كه آب بالفعل مائيت دارد و ترابيت در او بالامكان است خود به خود نمي‏تواند بيرون بيايد. و باز شكي نيست كه تا چيزي بالفعل ترابيت نداشته باشد نمي‏تواند ترابيت را از كمون چيزي بيرون بياورد و چيزي كه بالفعل ترابيت دارد خاك است پس به خاك مي‏شود از كمون آب ترابيت بيرون آورد و چيزي كه بالفعل مائيت دارد آب است پس با آب مي‏شود از كمون خاك مائيت بيرون آورد. پس به يك تدبيري بايد اين آب و خاك را داخل هم كرد كه خاكش در آب و آبش در خاك اثر بكند پس آب از كمون خاك مائيت استخراج بكند پس خاكي بشود مائي و خاك از كمون آب ترابيت استخراج بكند پس آبي بشود ترابي كه آب باشد ولكن ترابيت داشته باشد و چنانكه خاك هم خاك باشد مائيت داشته باشد. و اين‏طور كه شد آبش مناسبت با خاك پيدا مي‏كند و خاكش مناسبت با آب پيدا مي‏كند و مجانس يكديگر مي‏شوند پس آن‏وقت درست تعانق مي‏كنند با هم و تركيب پيدا مي‏كنند و يك مولود تازه‏اي پيدا مي‏شود كه نه دخلي به آب دارد و نه دخلي به خاك، تأثيري از او ظاهر مي‏شود كه نه خاك عبيط آن تأثير را دارد و نه آب عبيط.

پس تأثير اشياء در يكديگر از جمله واجبات است و لابد و ناچار بايد اشياء در يكديگر اثر بكنند و شي‏ء موجود باشد و اثر در آن ديگر نكند از جمله محالات است. حال آن كسي كه نشسته پيش خودش طمع خام مي‏كند و تمنا مي‏كند كه كاش اشياء در

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 317 *»

يكديگر اثر نمي‏كردند آب آتش را خاموش نمي‏كرد و آتش آب را فاني نمي‏كرد و چيزي را نمي‏سوزاند و هيچ چيز به هيچ چيز ضرر نمي‏رساند بدان‏كه حماقت دامنگيرش شده كه اين تمناي بيجا را مي‏كند و نمي‏داند كه اگر آتش بايد آتش باشد لابد بايد گرم بكند و بسوزاند و آن آتشي كه گرم هست و گرم نمي‏كند و جايي را نمي‏سوزاند چه مصرف دارد؟ وجود و عدمش مساوي است چه فرق مي‏كند باشد يا نباشد؟ وانگهي آتش كه نه گرم مي‏كند و نه مي‏سوزاند چرا آتشش مي‏گويي و تمام معني آتش همين است كه گرم‏كننده و سوزاننده باشد. و خداوند هيچ چيزي را بي‏اثر خلق نكرده هر چيزي لابد يك اثري دارد و اگر چيزي هيچ اثر نداشته باشد خلقت او لغو خواهد بود و خدا هرگز كار لغو نمي‏كند. و اثر هم آن چيزي است كه در غير ظاهر بشود و چيزي اثري داشته باشد ولكن آن اثر در هيچ‏جا ظاهر نباشد معني ندارد و حرفي است بي‏معني. اثر معنيش اين است كه در جايي ظاهر بشود. پس چون خدا هر چيزي را صاحب اثر خلق كرده و اثر هم بايد در غير ظاهر بشود پس لابد و لاعلاج بايد اشياء در يكديگر اثر بكنند و حكم و حتم است كه در يكديگر اثر داشته باشند والاّ خلقتشان لغو خواهد بود وانگهي نظم عالم برقرار نمي‏شد و چيزي در عالم پيدا نمي‏شد و مولودي به هم نمي‏رسيد. و به آن احمقي كه تمنا مي‏كند كه چه عيب داشت اشياء در يكديگر اثر نمي‏كردند بايد گفت كه هرگاه اشياء در يكديگر اثر نمي‏كردند مثل تويي پيدا نمي‏شد در عالم كه حالا بنشيني فضولي كني و تمناي بيهوده نمايي. پس حكم است و حتم كه كليه اشياء در يكديگر اثر بكنند خصوصاً در وقتي كه بخواهند مركبي پيدا بشود و مولودي بعمل بيايد آن‏وقت اجزاي چندي و بسائط و عبيطات چندي را مي‏گيرند داخل هم مي‏كنند و چون هريكي از اينها لابد يك اثر بالفعلي دارند پس بنا مي‏كنند در يكديگر تأثير كردن پس هريك در آن ديگر تأثير مي‏كند و اثر خودش را از كمون او استخراج مي‏كند پس آن‏وقت كه همه اجزاء تمامشان در يكديگر تأثير كردند و هريك اجزاي ديگر را مانند خود كرد پس اجزائي مي‏شوند مانند هم و همجنس يكديگر مي‏شوند

 

* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 318 *»

پس مزج مي‏شوند به واسطه اين مجانستي كه پيدا كردند در همديگر مزج شديدي و تعانق مي‏كنند يكديگر را به حدي كه يك چيز مي‏شوند پس يك مزاج خارجي در اينها پيدا مي‏شود كه دخلي به هيچ‏يك از اجزاء ندارد پس مولود تازه‏اي در عالم پيدا مي‏شود كه پيش نبود و رنگ و شكل و طبع و خاصيتي دارد غير از رنگ و شكل و طبع و خاصيت تمام اجزاء و بسائط. و جميع مواليد و مركبات به اين‏طور در عالم پيدا مي‏شوند و منشأ پيدايي مركبات تأثير هريك از بسائط است در آن ديگر والاّ محض وجود بسائط و محض خلط ظاهري اينها در يكديگر كه به حد تأثير نرسد باعث پيدايي مركبات نخواهد بود چراكه مي‏بيني بسائط به حال خود هستند و مركبي در ميان نيست و با هم گاهي خلط ظاهري هم مي‏شوند باز مركبي در ميان نيست و خلط شدنشان مثل خلط نشدنشان است پس مي‏بيني كه سركه در خارج هست و كار خودش را مي‏كند و شيره هم در خارج هست و كار خودش را مي‏كند اما سكنجبين هنوز در ميان نيست. و همچنين سركه و شيره را برداشتي با هم مخلوط كردي و سركه داخل شيره شد و شيره داخل سركه شد باز سكنجبين در ميان نيست سركه‏اي با شيره‏اي پهلوي هم واقع شدند و چندان فرقي ندارند با اينكه سركه جدا باشد و شيره جدا. پس نه از وجود سركه و شيره در دنيا سكنجبين پيدا مي‏شود و نه از خلط ظاهري اينها بلكه سكنجبين در وقتي پيدا مي‏شود كه سركه در شيره اثر بكند و از كمون او ترشي بيرون بياورد و شيره در سركه اثر بكند و از كمون او شيريني بيرون بياورد. و اين در وقتي است كه سركه و شيره داخل هم شده را قدري آتش كني و به آتش ملايمي به جوش بيايد بنا كند جوش‏كردن آن‏وقت كم‏كم اثرشان در يكديگر ظاهر مي‏شود پس آنگاه سكنجبين پيدا مي‏شود.

ولكن بايد دانست كه اجزاء و بسائط هر مركبي در يكديگر تأثير مي‏كند نه اينكه يكجا عرض يكديگر را زايل مي‏كنند و بعينه مانند خود مي‏كنند چراكه اگر چنين باشد باز عبيطات چندي باقي مي‏ماند نهايت عبيطي مستحيل به عبيط ديگر شده است و عبيطات كه با هم تركيب نمي‏شوند تا مركبي و مولودي پيدا بشود پس مقصود به انجام

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 319 *»

نخواهد رسيد. وانگهي اين عبيطات كه در عالم هست چه ضرور كرده كه زحمت بكشيم آخر كار عبيطات درست بكنيم؟ پس عرض هر عبيطي در هر حال باقي است نهايت عبيطيش زايل مي‏شود و مانند پيش عبيط نيست بلكه چيز ديگر هم دارد و تا اين‏طور نباشد مركب پيدا نمي‏شود. پس سركه كه در شيره تأثير مي‏كند و ترشي از كمون او بيرون مي‏آورد نه اينكه يكجا شيره را ترش مي‏كند كه هيچ شيريني نداشته باشد و همچنين شيره كه در سركه تأثير مي‏كند و شيريني از كمون او بيرون مي‏آورد نه اينكه يكجا سركه را شيرين مي‏كند كه هيچ ترشي نداشته باشد پس آن‏قدر سركه در شيره تأثير نمي‏كند كه شيره مستحيل به سركه بشود و آن‏قدر شيره در سركه تأثير نمي‏كند كه سركه مستحيل به شيره بشود چراكه مقصود اين نيست كه شيره درست بكنيم يا سركه، هم شيره در خارج داريم و هم سركه چه حاجت كه بياييم زحمت بكشيم سركه و شيره را داخل هم كنيم و آخر كار سركه‏اي و شيره‏اي درست كنيم. اگر بناي سركه و شيره است سركه و شيره داريم و در دست ما هست. پس اگر كاري دست سركه داريم سركه را به كار مي‏بريم و اگر كاري دست شيره داريم شيره را به كار مي‏بريم. پس شيره آن‏قدر تأثير نمي‏كند كه سركه را هم يكجا شيره بكند كه تمامش شيره بشود و يا سركه آن‏قدر تأثير نمي‏كند كه شيره را هم يكجا سركه بكند كه تمامش سركه بشود. به دو جهت، يكي اينكه سركه تنها در اينجا به كار نمي‏خورد و شيره تنها هم به كار نمي‏خورد و ما كاري دست هردو داريم هم سركه را ضرور داريم و هم شيره را چراكه از سركه تنها سكنجبين به عمل نمي‏آيد و از شيره تنها هم سكنجبين به عمل نمي‏آيد پس سركه شيره را يكجا سركه كند و يا شيره سركه را يكجا شيره كند و يك سركه خالص يا يك شيره خالص پيدا بشود چه مصرف دارد؟ از هيچ‏يك كه سكنجبين بعمل نمي‏آيد. و ديگر اينكه سركه خالص در دنيا هست و شيره خالص هم در دنيا هست، چه ضرور كرده برويم سركه و شيره را داخل هم كنيم سركه تنها يا شيره تنها به دست ما بيايد، هيچ اين زحمت را نمي‏كشيم و اين تعب را به خود راه نمي‏دهيم و به آسودگي مي‏رويم هر قدر سركه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 320 *»

مي‏خواهيم از خارج مي‏آوريم و هر قدر شيره مي‏خواهيم از خارج مي‏آوريم.

و همچنين به اين‏طور هم سركه و شيره در يكديگر تأثير نمي‏كنند كه سركه هر قدري كه هست به مجاورت شيره برود شيره بشود و شيره هر قدري كه هست به مجاورت سركه برود سركه بشود. به عبارت اخري سركه مستحيل به شيره بشود و شيره مستحيل به سركه بشود، چراكه در آخر كار باز يك سركه‏اي و شيره‏اي مي‏ماند و اين را كه در اول داشتيم براي خود سركه‏اي داشتيم و شيره‏اي، حالا هم كه در يكديگر تأثير كردند باز سركه‏اي داريم و يك شيره‏اي، چه فرق مي‏كند؟ حالا هم مثل اول است، در اول هم كه سركه سركه بود و شيره شيره همين‏طور بود و سكنجبين در ميان نبود و حالا هم كه سركه شيره شده است و شيره سركه شده همين‏طور هست و سكنجبين در ميان نيست. پس اين تأثير چه فايده‏اي كرد؟ اگر اين تأثير هم در ميان نيامده بود باز سركه‏اي داشتيم و شيره‏اي و سركه سركه بود و شيره شيره و اگر از سركه عبيط و شيره عبيط كاري ساخته مي‏شد همان در اول داخل هم مي‏كرديم همان وقت سكنجبين پيدا مي‏شد پس اين تأثير چه فايده‏اي به حال ما دارد كه باز عبائط درست كرد و اگر عبائط مي‏شد كه با هم تركيب بشوند در اول اينها را تركيب مي‏كرديم و سكنجبين مي‏ساختيم. پس چون ديديم كه از عبائط كاري ساخته نمي‏شود و با هم به واسطه عدم مجانست و مناسبت تركيب نمي‏شوند پس در ميانه اينها سكنجبين پيدا نخواهد شد لهذا اين عبائط را داخل هم كرديم كه در يكديگر تأثير كنند و مجانست پيدا كنند تا تركيبشان ممكن باشد. و تأثيرشان همين‏قدر است كه يكديگر را از آن صرافتي كه دارند مي‏اندازند و از عبيطيت بيرون مي‏آورند لكن باز عرض آن عبيط به حال خودش باقي است و يكجا عرضش زايل نشده پس سركه و شيره را داخل هم كرديم اگرچه سركه در شيره و شيره در سركه تأثير مي‏كند لكن تأثيرش همين‏قدر است كه كسر سورت يكديگر را مي‏كنند پس شيره كسر سورت سركه مي‏كند و سركه كسر سورت شيره مي‏كند. واضح است كه كسر سورت چيزي ممكن نيست و تحقق پيدا نمي‏كند مگر به واسطه عروض ضد، پس

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 321 *»

سركه كه ترش خالص است كسر سورتش حاصل نمي‏شود مگر اينكه قدري شيريني عارضش بشود پس شيره به واسطه آن شيريني كه دارد استكمال مي‏كند سركه را و از كمون سركه شيريني بيرون مي‏آورد پس سركه از آن صرافت ترشي مي‏افتد و قدري شيرين مي‏شود پس حالا سركه‏اي مي‏شود شيرين و همچنين شيره كسر سورتش حاصل نمي‏شود مگر اينكه قدري ترشي عارضش بشود پس سركه به واسطه آن ترشي كه دارد استكمال مي‏كند شيره را و از كمون شيره ترشي بيرون مي‏آورد پس شيره از آن صرافت شيريني مي‏افتد و قدري ترش مي‏شود پس حالا شيره‏اي مي‏شود ترش. و اين غير از آن است كه سركه يكجا شيرين بشود و شيره يكجا ترش بشود، سركه كه يكجا شيرين بشود ديگر سركه نيست و شيره است و شيره كه يكجا ترش بشود ديگر شيره نيست سركه است پس باز سركه عبيطي و شيره عبيطي است پس سركه سركه هست و نرفته شيره نشده لكن سركه خالص نيست قدري شيريني هم دارد و شيره شيره هست و نرفته سركه نشده لكن شيره خالص نيست قدري ترشي هم دارد پس سركه تأثير كرد در شيره ولكن از تأثير سركه در شيره سركه تازه پيدا نشد بلكه شيره تازه پيدا شد كه هيچ دخلي به ساير شيره‏ها ندارد چراكه ساير شيره‏ها شيرينند و اين شيره شيرين و ترش است و همچنين شيره تأثير كرده در سركه لكن از تأثير شيره در سركه شيره تازه پيدا نشد بلكه سركه تازه پيدا شد كه هيچ نسبتي به ساير سركه‏ها ندارد چراكه ساير سركه‏ها تنها ترشي دارند و شيريني ندارند و اين سركه به غير از ترشي شيريني هم دارد، ساير سركه‏ها ترشند و اين سركه ترش و شيرين است. پس بايد ملتفت شد كه از تأثير سركه در شيره سركه پيدا نمي‏شود بلكه شيره تازه‏اي پيدا مي‏شود و از تأثير شيره در سركه شيره پيدا نمي‏شود بلكه سركه تازه‏اي پيدا مي‏شود پس باز سركه سركه است و شيره شيره، لكن فرق اين است كه پيش سركه خالص بود و حالا سركه خالص نيست و پيش شيره خالص بود و حالا شيره خالص نيست. بعبارة اخري سابق بر اين شيره شيرين شيرين بود و حالا شيره شيرين و ترش شده است. و بعبارة اخري ايضاً سابق بر اين

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 322 *»

سركه ضد شيره بود و مناسبتي با شيره نداشت و حالا ضديت با شيره ندارد بلكه مناسبت با او پيدا كرده است و شيره ضد سركه بود و مناسبتي با سركه نداشت و حالا ضديت با سركه ندارد بلكه مناسبت با او پيدا كرده است. و راهش هم اين است كه آن‏وقت سركه ترشي خالص داشت و شيره شيريني خالص پس كمال منافرت از هم داشتند اين است كه هيچ‏يك با هم تركيب نمي‏شدند و تركيبشان به طوري كه مركبي پيدا بشود ممكن نبود، و حالا سركه قدري شيريني پيدا كرده است پس مناسب شده است با شيره و شيره هم قدري ترشي پيدا كرده است پس مناسب شده است با سركه. و چون سركه به واسطه شيريني تازه مناسبت و مجانست پيدا كرد با شيره و شيره به واسطه ترشي تازه مناسبت و مجانست پيدا كرد با سركه پس تركيبشان ممكن است و تعانق مي‏توانند بكنند پس تعانق مي‏كنند با يكديگر و با هم تركيب مي‏شوند سكنجبين از ميانه آنها پيدا مي‏شود. و حال اجزاي سكنجبين سركه متعارف و شيره متعارف نيست چراكه دانستي از سركه و شيره متعارفي هيچ‏بار سكنجبين پيدا نمي‏شود و آنها را كه داخل هم كردي و به هم زدي سكنجبين نمي‏شوند بلكه اجزاي او يك سركه و شيره خاصي است كه تازه پيدا شدند و وقت پيدا شدن ايشان هم در همين حالي است كه سكنجبين درست مي‏شود.

و در همه‏جا امر بدين منوال است كه عبيطات به صرافت خود نمي‏آيند اجزاي مركب نمي‏شوند اگرچه تا عبيطات نباشند مركب پيدا نمي‏شود ولكن عبيطات بايد بر گرد هم جمع بشوند و در يكديگر تأثير كنند و هريك از تأثير آن ديگر از آن صرافت خودش بيفتد آن‏وقت حالتشان تغيير كند پس آن‏وقت لياقت جزئيت داشته باشند. پس همين عبيطات است كه اجزاي مركب مي‏شوند لكن بعد از اينكه از عبيطيت خود بيفتند و حالت ديگري پيدا كنند، و آن وقتي است كه هر جزئي مانند جزء ديگر بشود و شباهت به جزء ديگر پيدا بكند و به اين مثابه كه رسيدند با هم تركيب مي‏شوند و از تركيبشان چيز تازه و مولود تازه‏اي پيدا مي‏شود.

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 323 *»

پس اگرچه تمام مواليد از جمادات و نباتات و حيوانات و اناسي از اين عبائط و عناصر پيدا مي‏شوند و تا اين عبائط نباشند هيچ مولودي موجود نخواهد شد ولكن اين عبائط مادامي كه هريك به صرافت خود هستند اگر ظاهراً هم با يكديگر تركيب بشوند مثمر ثمر نخواهد بود و فايده ندارد، چراكه آب را توي خاك بريزي به اندك حرارتي آب مي‏رود بالا و خاك باقي مي‏ماند و خاك را بپاشي توي هوا لمحه‏اي نمي‏گذرد كه مي‏آيد پايين و آب را توي هوا بپاشي زود مي‏آيد پايين و آتش را توي هوا متفرق كني ساعتي نمي‏گذرد كه از توي هوا بيرون مي‏رود و به كره خود متصل مي‏شود. پس اينها همين‏طوري كه هستند قابل تركيب نيستند و نمي‏شود كاري كرد كه همين‏طوري كه هستند با اين حالت با هم تركيب بشوند و با يكديگر به سر ببرند وانگهي چيز تازه‏اي از اينها به عمل بيايد. و در وقتي تركيبشان ممكن است كه هريك از آن صرافت خودش بيفتد و سورتش گرفته بشود و راهش اين است كه مي‏گيرند اين عناصر را و اينها را داخل يكديگر مي‏كنند به طوري كه هريك در آن ديگر اثر بكند پس چندي كه پهلوي هم ماندند و حرّ و بردي به اندازه خاصي به ايشان برخورد آن‏وقت بنا مي‏كنند در همديگر تأثير كردن و تأثيرشان به اين نحو است كه هريك آن فعليتي كه دارند به آن فعليت استكمال مي‏كنند ديگري را و از كمونشان استخراج مي‏كنند از جنس آن فعليت را. پس آب مثلاً يك فعليتي دارد كه مائيت باشد و اين مائيت در آب بالفعل است و از خاك و هوا و نار بالامكان است و در كمون آنها مائيت خوابيده است چراكه همه جسمند و جسم من حيث انّه جسم قابل است از براي هر چيزي و همه چيزها و فعليت‏ها در او خوابيده است و هريك را كه از كمونش بيرون آوردي به آن فعليت ظاهر مي‏شود. پس چون به مائيت ظاهر شده در آب پس ساير عناصر هم كه تمامشان جسمند و غير از جسم چيزي نيستند آنها هم قابل هستند از براي صورت مائي و مي‏شود از كمون آنها مائيت استخراج كرد. و اين مائيت امكاني از كمون آنها استخراج نمي‏شود مگر به چيزي كه مائيت فعلي داشته باشد و آن نيست مگر آب پس به واسطه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 324 *»

مائيت بالفعلي كه دارد استكمال مي‏كند هوا و خاك و نار را پس از كمون هريك مائيت استخراج مي‏كند و هوا و خاك و نار هريك مائيت پيدا مي‏كنند.

و همچنين خاك يك فعليتي دارد كه ترابيت باشد و اين ترابيت در خاك بالفعل است و در آب و هوا و نار بالامكان است و چون در اينها بالامكان است خود به خود نمي‏تواند ظاهر بشود پس خاك به واسطه ترابيت بالفعلي كه دارد استكمال مي‏كند آب و هوا و نار را و از كمون اينها ترابيت استخراج مي‏كند پس آب و هوا و نار هريك ترابيت پيدا مي‏كنند وهكذا هوائيت در هوا بالفعل است و در باقي بالامكان پس هوا چون بالفعل هوائيت دارد استكمال مي‏كند باقي را پس از كمون هريك از آنها هوائيت استخراج مي‏كند پس آب و خاك و هوا و نار هريك هوائيت پيدا مي‏كنند كذلك ناريت در نار بالفعل است و در باقي بالامكان و نار به واسطه ناريت فعلي كه دارد استكمال مي‏كند باقي را پس از كمون هريك از آنها ناريت استخراج مي‏شود پس آب و خاك و هوا هريك ناريت پيدا مي‏كنند ولكن عرض تمام اين عناصر در همه حال باقي است و تأثير اينها در يكديگر به حدي نيست كه عرض يكديگر را زايل بكنند و الاّ باز عبائط چندي خواهد باقي ماند كه قابل تركيب نباشند. پس آب در هوا و نار و خاك تأثير مي‏كند لكن نه به آن حدّ كه اينها را مستحيل به آب بكند چراكه اولاً تنها كار دست آب نداريم و خاك و هوا و نار هم ضرور داريم و اين مولودي كه مي‏خواهيم بسازيم مانند انسان مثلاً مي‏خواهيم كار خاكي و كار هوائي و كار ناري هم بكند نه تنها كار آبي داشته باشد. پس چه مصرف دارد كه هم خاك و هوا و نار بروند آب بشوند و همه يك آب عبيط بي‏مصرفي باشد. وانگهي اگر مقصود اين آب عبيط بود آب عبيط كه در عالم بسيار است چه ضرور كرده كه بياييم زحمت بكشيم آب درست كنيم كه به كار ما نيايد و كاري از او به تنهايي ساخته نشود. پس چون تمام عناصر را ضرور داريم و كاري دست هريك داريم نبايد آن‏قدر تأثير در يكديگر بكنند كه او را مستحيل به خود بكنند پس باز عرض هريك باقي است نهايت از حالت عبيطي افتاده‏اند، آن‏وقت هريك خالص

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 325 *»

بودند و حالا خالص نيستند، آن‏وقت با هم كمال منافرت داشتند و حالا منافرت ندارند بلكه يك نوع مناسبت و مجانست پيدا كرده‏اند. چراكه آبي كه قدري ترابيت دارد مناسب و مجانس خاك است و آبي كه قدري هوائيت دارد مناسب و مجانس هواست و آبي كه قدري ناريت دارد مناسب و مجانس نار است وهكذا در ساير عناصر. پس اين تأثير اينها در يكديگر همين‏قدر كاري كرد كه حالت اولي ايشان را تغيير داد و از آن صرافت خودشان افتادند پس اول آب همان آب صرف بود و هوائيت و ناريت و ترابيت نداشت و خاك همان خاك صرف بود و مائيت و ناريت و هوائيت نداشت و هوا همان هواي صرف بود و ترابيت و مائيت و ناريت نداشت و نار همان نار صرف بود و ترابيت و مائيت و هوائيت نداشت ولكن حالا كه در يكديگر فعل و انفعال كردند اگرچه آب باز همان آب است و مستحيل به چيزي نشده لكن به غير مائيت هم ناريت دارد و هم هوائيت دارد و هم ترابيت و خاك باز خاك است لكن به غير از ترابيت هم ناريت دارد و هم هوائيت دارد و هم مائيت و هوا باز هوا است لكن به غير از هوائيت هم ناريت دارد و هم مائيت دارد و هم ترابيت. و چون آب حالا هوائيت و ناريت و ترابيت پيدا كرده است و اينها كه در او بالامكان بودند بالفعل شدند پس هم با هوا مي‏سازد و هم با نار مي‏سازد و هم با تراب، و چون خاك حالا مائيت و هوائيت و ناريت پيدا كرده است و اينها كه در او بالامكان بودند بالفعل شدند پس هم با هوا مي‏سازد و هم با نار مي‏سازد و هم با آب، وهكذا چون هوا حالا ناريت و ترابيت و مائيت پيدا كرده است و اينها همه در او فعليت پيدا كردند پس هم با نار مي‏سازد و هم با تراب مي‏سازد و هم با آب، و چون نار حالا هوائيت و مائيت و ترابيت پيدا كرده است و اينها همه در او بالفعل شدند پس هم با هوا مي‏سازد و هم با آب مي‏سازد و هم با خاك. و تا اين تدبير در ميان نمي‏آمد اينها مناسبت با يكديگر پيدا نمي‏كردند و الفت با هم نمي‏گرفتند پس تركيبشان ممكن نبود، و اين تدبير كه در ميان آمد و همجنس‏ها از كمون يكديگر بيرون آمدند آن‏وقت هريك از اين عناصر همجنس آن ديگر شدند چراكه هريك دارند آن‏چه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 326 *»

را كه آن ديگر دارد. و شكي نيست كه همجنس از همجنس كناره ندارد و بهتر و بيشتر تعانق مي‏كند و به آساني تركيب مي‏شوند. پس وقتي كه بعد از فعل و انفعال هريك در آن ديگر ملاحظه نمودي مي‏بيني كه از نو عناصر تازه‏اي پيدا شده كه هيچ دخلي به عناصر خارجي ندارد پس آب تازه‏اي پيدا شد كه دخلي به آبهاي عبيط خارجي ندارد و مانند آنها نيست و خاك تازه‏اي پيدا شد كه دخلي به خاكهاي عبيط خارجي ندارد و هوايي پيدا شد كه دخلي به هواهاي عبيط خارجي ندارد و ناري پيدا شد كه دخلي به نارهاي عبيط خارجي ندارد. پس آبش بلغم است كه آب است لكن آبي است كه هم هوائيت دارد و هم ترابيت دارد و هم ناريت دارد و هيچ مانند اين آبهاي ظاهري نيست و خاكش سودا است كه مانند خاكهاي ظاهري نيست و هواش خون است كه هواست لكن هوايي است كه هم ترابيت دارد و هم مائيت دارد و هم ناريت دارد و هيچ مانند اين هواهاي ظاهري نيست و نارش صفرا است كه نار است لكن هم ترابيت دارد و هم مائيت دارد و هم هوائيت دارد.

و اين بلغم و سودا و خون و صفرا همان آب و خاك و هوا و نار است كه در يكديگر تأثير كردند و از كمون همديگر جنس خود را بيرون آوردند. پس آب در خاك اثر كرد و مائيت از او استخراج كرد و هوا در او اثر كرد هوائيت از او استخراج كرد و نار در او اثر كرد ناريت استخراج كرد سودا پيدا شد، و خاك در آب اثر كرد ترابيت استخراج كرد و هوا در او اثر كرد هوائيت استخراج كرد و نار در او اثر كرد ناريت استخراج كرد بلغم پيدا شد، و آب در هوا اثر كرد مائيت استخراج كرد و خاك در او اثر كرد ترابيت استخراج كرد و نار در او اثر كرد و ناريت استخراج كرد خون پيدا شد، و خاك در نار اثر كرد ترابيت استخراج كرد و آب در او اثر كرد مائيت استخراج كرد و هوا در او اثر كرد هوائيت استخراج كرد صفرا پيدا شد. پس چهار چيز پيدا شد كه هريك چهار چيز دارند آبي و خاكي و هوايي و ناري پس حاصل مي‏شود چهار آب و چهار هوا و چهار خاك و چهار نار و همه اين شانزده تا از آن عبائط چهارگانه پيدا شدند كه آن

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 327 *»

عبائط با هم جمع شدند و در يكديگر تأثير كردند اينها پيدا شدند. و هر چهار تاي از اين شانزده تا در يك‏جا جمعند، چهار تا در بلغم جمعند و چهار تا در سودا و چهار تا در خون و چهار تا در صفرا. پس عناصر را به تدبيري داخل هم كردند كه هريك تأثير در آن ديگر بكنند آنها هم هريك در آن ديگر اثر كردند بلغم و سودا و خون و صفرا پيدا شدند پس تدبيري كردند اين چهار خلط را ساختند و اينها را كه ساختند براي امر ديگر بود و چيز ديگر منظور بود كه روح بخاري باشد و مقصود اصلي روح بخاري بود كه او را بسازند تا حيات در اين عالم ظاهر شود چون‏كه تا اين چهار خلط پيدا نشوند روح بخاري ممكن نيست پيدا بشود اين است كه اينها را پيش انداختند و اول كاري كردند كه اينها ساخته بشوند تا روح بخاري از ميانه آنها پيدا بشود.

لكن بايد دانست كه اگرچه ساختن اين سودا و بلغم و خون و صفرا براي وجود روح بخاري است كه روح بخاري از آنها به عمل بيايد لكن اينها يكجا نمي‏روند روح بخاري نمي‏شوند چراكه روح بخاري بعد از اينكه پيدا شد هريك از اينها را ضرور دارد و كارهاي خودش را به اينها بايد به انجام برساند و هرگاه اينها نباشند نمي‏تواند كاري پيش ببرد و امرش همين‏طور معوّق و مختل خواهد ماند، پس وجود روح بخاري بي‏ثمر خواهد بود. پس سودا لابد بايد باشد كه به او امساك بكند و بخل به كار ببرد و بلغم لابد بايد باشد تا دفع كند و حلم به كار ببرد و خون لابد بايد باشد كه به او هضم بكند و شهوت به كار ببرد و صفرا لابد بايد باشد كه به او جذب كند و غضب نمايد و همه اين كارها كار روح است و كار هيچ‏يك اينها نيست و اينها نمي‏دانند كه چه مي‏كنند. بلغم چه مي‏داند كه حلم يعني چه؟ صفرا چه مي‏فهمد كه غضب يعني چه؟ وهكذا و هيچ‏كدام اين كارها سرشان نمي‏شود و روح مي‏داند كه چه مي‏كند او مي‏داند كه حلم يعني چه و غضب يعني چه و حلم را بايد كجا به كار ببرد و غضب را كجا، لكن طوري است كه او اين كارها را بدون بلغم و صفرا مثلاً نمي‏تواند بكند بايد صفرا باشد كه به اين واسطه بتواند غضب كند و بايد بلغم باشد تا به اين واسطه بتواند حلم به كار ببرد و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 328 *»

حلمش را در اين عالم ظاهر بسازد. پس روح چون همه اين اخلاط را ضرور دارد و كاري به دست همه دارد اين است كه روح مي‏خواهد پيدا بشود همه اينها نمي‏روند روح نمي‏شوند بلكه قدري از خون بخار مي‏شود مي‏رود بالا و قدري هم از سودا و بلغم بخار مي‏شود مي‏رود بالا و قدري هم از حرارت صفرا مي‏رود بالا و به اين بخار مي‏رسد پس روح بخاري پيدا مي‏شود كه يك بخاري است كه هيچ دخلي به اين بخارهاي ظاهري ندارد. آن‏وقت كه روح بخاري پيدا شد حيات در او در مي‏گيرد. و چون ريشه اين بخار در تمام بدن هست و از تمام بدن اين بخار پيدا شده و بالا رفته پس از تعلق حيات به او تمام بدن زنده مي‏شود پس مولود تازه‏اي در عالم پيدا مي‏شود كه پيش نبود. حال كارهايي از دست اين مولود جاري مي‏شود و تأثيراتي از او ظاهر مي‏شود كه از هيچ‏يك از بسائط و عبائط ظاهر نمي‏شود اگرچه تمام اين مولود از همين بسائط و عبائط پيدا شده است چراكه همين عبائط را داخل هم كردند به طوري كه در يكديگر اثر كردند بلغم و سودا و صفرا و خون پيدا شدند و از بلغم و صفرا و سودا و خون روح بخاري پيدا شد آن‏وقت حيات درگرفت حيوان و انسان پيدا شد. پس هرگاه نبودند عبائط و بسائط هيچ مولود پيدا نمي‏شد و اگرچه مولود اشرف است از بسائط لكن تا بسائط نباشند مولود نخواهد به هم رسيد و اين بسائط مقدمه وجود مواليدند و مقصود از اينها مواليد است. و هرگاه مواليد مقصود نبود وجود بسائط بي‏فايده و لغو بود. آن‏وقت آب چه فايده داشت، خاك چه فايده داشت، هوا چه فايده داشت، نار چه فايده داشت؟ وجودشان لغو و بي‏حاصل بود. پس اينها را ساختند براي اينكه مواليد از اينها به عمل بيايند. پس مقصود مواليد است نه خود بسائط و خود بسائط محض از براي وجود مواليد است. چراكه همه كارها از مواليد ساخته مي‏شود.

و چون از بسائط گذشتي و نظر در عرصه مواليد انداختي مي‏بيني كه اول مواليد جماد است و چون در جمادات فكر كردي مي‏يابي كه جمادات چندان با بسائط فرق ندارند و كاري از اينها ساخته نمي‏شود پس اينها هم مقصود نيست. و از جمادات كه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 329 *»

گذشتي نباتات است و در نباتات هم فكر كن ببين چه فايده دارند جز اينكه غذاي حيوانات بشوند و حيوانات آنها را بخورند؟ پس اينها هم مقصود نيستند. بعد در خود حيوانات فكر كن ببين كه آنها چه فايده دارند بجز اينكه انسان يكي را سوار بشود و يكي را بار بكند و يكي را غذاي خود قرار بدهد، پس اينها هم مقصود نيستند.

بعد در اناسي فكر كن كه براي چه خلق شدند و وجودشان چه ثمر دارد؟ مگر اينكه يكي زراعت بكند يكي خبازي بكند يكي حدادي بكند يكي خياطي بكند يكي كفاشي بكند وهكذا آن يكي لباس بدوزد كه ديگري بپوشد و يكي حدادي بكند كه اسباب شخم بسازد كه آن مرد برود زراعت بكند آن هم براي اينكه بعد يكي بيايد آرد بكند آن هم براي اينكه يكي بيايد نان بپزد آن هم براي اينكه بخورند سير بشوند آخر چه بكنند يكديگر را لگد بزنند و دندان بگيرند و چنگ به روي يكديگر بزنند و مال يكديگر را بخورند و زن يكديگر را بگيرند و خانه يكديگر را خراب كنند. باز آن الاغها وقتي كه سير شدند آسوده براي خود مي‏نشينند كاري به همديگر ندارند و لگدي به يكديگر نمي‏زنند و نه يكديگر را دندان مي‏گيرند و نه كاري به همديگر دارند. اين الاغهاي دوپا كه پناه بر خدا همين‏كه سير شدند يك عالمي را مي‏خواهند خراب كنند. پس ثمره اين‏همه اسباب و اوضاع چيست مگر اينكه آسوده بشوند به جان يكديگر بيفتند و همديگر را اذيت و آزار بكنند پس آن‏وقت يك سلطان جابر و ظالمي هم بر اينها مسلط بكند كه ظلم كند بر اينها و اينها از خوف او در تحت ظلم او به عدل راه بروند. آخرش چه شد؟ هيچ اگر تنها مقصود همين است اينكه تمامش بازي است پس خدا اين‏همه تدبيرات كرد آخر اسباب بازي فراهم كرده پس لازم مي‏آيد العياذ بالله خدا بازيگرتر باشد از همه اين بازيگرها چراكه بديهي است كه هركسي كه اسباب بازيگري را از نو فراهم مي‏آورد از همه بازيگرتر است.

و چون مي‏داني كه خداي ما بازيگر نيست و نخواسته بازي كند چنانكه خودش مي‏فرمايد و ماخلقنا السموات و الارض و ما بينهما لاعبين پس يقيناً مقصود خدا اينها

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 330 *»

نيست و مقصود خدا حق است و بس و اينها را براي حق آفريده اين است كه مي‏فرمايد ماخلقناهما الاّ بالحق پس همه بر حق برپا است و براي اهل حق است و اگر اهل حق نباشند اينها هيچ‏يك نخواهند بود نه نباتي و نه جمادي و نه حيواني و نه مردمان ديگري. پس چون حق در ميان هست اينها همه بايد باشند. پس زارع هر فسقي مي‏خواهد بكند و هر مذهبي مي‏خواهد داشته باشد هرچه هست زراعت مي‏كند و گندم به عمل مي‏آورد و اين گندم را آسيابان هر فاسقي مي‏خواهد باشد آرد مي‏كند و نانوا هر فسق و فجوري داشته باشد اين آرد را نان مي‏پزد و آن نان به اهل حق مي‏رسد خوب است و حداد هر فسق و فجور بكند اقلاً اسباب و آلاتي درست مي‏كند مي‏دهد به فرنگي آنها را برمي‏دارد چيزي درست مي‏كند كه به كار اهل حق بيايد باز خوب است. و چون اهل حق در اين دنيا چيزهاي چند ضرور دارند و همه را خودشان به تنهايي نمي‏توانند به انجام رسانند وانگهي خودشان كارهاي چندي در دست دارند كه بايد به آن كارها بپردازند، اين اوضاع و اسباب را قرار دادند كه رفع حاجت آنها بشود و اينها خودشان مقصود بالذات نيستند اگرچه مي‏بيني زارع زراعت مي‏كند و آسيابان آرد مي‏كند و نانوا نان مي‏پزد و آن مرد فرنگي مي‏خرد و مي‏خورد لكن اينها نه براي اين است كه آن مرد فرنگي رفع حاجت خودش را بكند و توي دنيا زنده باشد و براي خودش راه برود بلكه براي اين است كه زنده باشد در دنيا و صنعتي بكند مثلاً ساعتي بسازد كه به كار اهل حق بخورد كه رفع حاجتشان بشود.

پس وقتي كه به نظر دقت ملاحظه كردي مي‏بيني كه داير مدار همه چيزها اهل حقند و همه چيزها و كارها براي اين است كه خيري به ايشان برسد و همه امورات برمي‏گردد به ايشان پس اگر همه مردم بازيگرند و بازيگري مي‏كنند لكن يك كاري مي‏كنند كه فايده‏اش به اهل حق و تابعان ايشان مي‏رسد كفايت مي‏كند. و به واسطه همين است كه خدا بازيگرها را مهلت داده و با اينكه پيوسته دارند بازي مي‏كنند زنده‏شان نگه داشته و روزي مي‏دهد. و بدان مادامي كه در يك امري محتاج به اينها

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 331 *»

هستي مثلاً ساعت بايد از فرنگي بگيري و يك دوايي بايد از نصراني بگيري و يك‏دفعه محتاج به طبيب يهودي مي‏شوي بدان‏كه هنوز وجود همه اينها در ملك ضرور است و عبث زودي نفرين نكن كه خدا اينها را بكشد و اينها بايد باشند كه كارهاي اهل حق و تابعانشان راه بيفتد تا آن‏وقت كه در ميان مؤمنين پيدا مي‏شود يكي ساعت مي‏سازد و يكي زراعت مي‏كند و يكي نان مي‏پزد و يكي حدادي مي‏كند و يكي نجاري مي‏كند و يكي بنايي مي‏كند و يكي طبابت مي‏كند و يكي لباس مي‏دوزد و يكي كشتي مي‏سازد و يكي غواصي مي‏كند وهكذا همه كارها از مؤمنين بر مي‏آيد و اين‏قدر هستند كه روي هم رفته كفايت امورات يكديگر را كما هو حقه مي‏كنند و رفع حاجت مؤمنين از خود مؤمنين حاصل مي‏شود ديگر در هيچ باب حاجتي به ديگران ندارند، ديگر مهلتي براي آنها نيست و وجودشان ديگر لغو و بي‏حاصل است چراكه في‏نفسه همه بازيگرند و خدا براي بازي مردم را خلق نكرده و اين بازيگرها را به همين‏قدر نگاه داشته كه رفع حاجت مؤمنين بشود و حالا كه مؤمنين مستغني از آنها هستند پس فايده‏اي ديگر بر وجودشان مترتب نيست پس آن‏وقت به تيشه فنا ريشه اينها را از بيخ و بن قطع مي‏كنند و آن‏وقت است كه شمشير مي‏كشند تمام كفار و منافقين را مي‏كشند و همه را از صفحه روزگار برمي‏دارند و ديّاري از اين نابكاران را به دنيا باقي نمي‏گذارند.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّاهرين.

 

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 332 *»

بسم اللّه الرحمن الرحيم

 

بدان‏كه جميع تحريكات عالم پايين از عالم بالا است و آنچه كه هميشه در عالم بوده و هميشه در عالم هست و هميشه خواهد بود و در تمام اجزاي عالم هست و به هيچ تدبيري نمي‏شود او را زايل كرد از اين عالم است. و اما چيزي كه يك‏وقتي در عالم نبوده و بعد پيدا مي‏شود يا بوده و يك‏وقتي زايل مي‏شود يا در بعضي از اجزاي عالم هست و در بعضي ديگر نيست از اين عالم نيست از عالم بالا آمده است. و اگر از اين عالم بود نمي‏شد يك‏وقتي نباشد يا يك‏وقتي معدوم بشود و يا در بعضي اجزاي عالم باشد و در بعضي ديگر نباشد. پس چون از اين عالم نيست لابد از عالم ديگر آمده پس از غير عالم آمده و غير از اين عالم، غيب اين عالم است پس از غيب اين عالم آمده. پس گرمي مثلاً چون در همه جاي اين عالم نيست پس از غيب آمده توي اين عالم اين‏است كه در تمام اين عالم ظاهر نشده در بعضي جاها هست و در بعضي جاها نيست وهكذا سردي چون در همه جاي اين عالم نيست پس از اين عالم نيست پس از غيب آمده توي اين عالم از اين جهت در همه‏جا ظاهر نيست در بعضي جاهاش ظاهر است.

و بايد دانست كه غيوب نوعاً دو حالت دارند في‏نفسه يك حالتي دارند و در عالم جسم كه پيدا مي‏شوند حالت ديگر پيدا مي‏كنند. و هريك از اين دو حالت غير آن ديگرند حالتي كه في‏نفسه در عالم خودشان دارند غير از اين حالتي است كه در عالم جسم دارند. و نه در عالم خودشان كه هستند اين حالت را دارند و نه در عالم جسم كه آمدند آن حالت را دارند بلكه در هر جايي حالت مخصوصي دارند. در عالم خودشان به صرافت باقي هستند و در اين عالم كه آمدند از آن صرافت مي‏افتند و حالت ثانويه‏اي

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 333 *»

پيدا مي‏كنند. مثلاً نار في‏نفسه يك حالتي دارد كه گرمي است كه هيچ سردي در او نيست و خشكي است كه هيچ تري در او نيست و نار جوهري كه مشايخ اعلي‏الله مقامهم مي‏فرمايند همين است كه صرف نار است و نار محض است و هيچ داخلي ندارد وقتي كه مي‏خواهد در اين عالم ظاهر بشود به آب تعلق مي‏گيرد سر از گريبان آب بيرون مي‏آورد. و اين است كه فرمودند كه وقتي كه خواستند آتش را توي اين دنيا بياورند جبرئيل را امر كردند كه ذره‏اي از آتش جهنم بردارد و در ميان درياها غوطه بدهد آن‏وقت بياورد توي دنيا پس جبرئيل ذره‏اي از آتش جهنم برداشت و او را در ميان چندين درياها فرو برد آن‏وقت آورد توي دنيا و حالا به اين حد است كه مي‏بيني و اگر همان‏طوري كه بود مي‏آورد جميع اهل دنيا از حرارت او هلاك مي‏شدند.

و اين تعبير حكمتي است كه فرمايش فرمودند و همين‏طور است واقعاً و حقيقتاً آتش به آن صرافتي كه دارد و آن حرارت و يبوست خالص كه دارد هرگاه در اين عالم ظاهر بشود همه خواهند سوخت و هيچ‏كس را طاقت آن آتش نيست و حقيقتاً آن آتش هم به كار مردم نمي‏آيد پس لابد است كه سر از گريبان آب بيرون آورد تا از آن صرافت بيفتد و به كار مردم بخورد و مردم بتوانند رفع حاجت خودشان را از او بكنند. و اين امر حكم است و حتم در همه‏جا آتش سر از آب بيرون مي‏آورد و اول تعلق به آب مي‏گيرد و تا آب در جايي نباشد آتش در آنجا ظاهر نمي‏شود اين است كه خاكستر چون هيچ رطوبتي ندارد از اين جهت اجزاش متفتّت است آتش در او ظاهر نمي‏شود و همچنين هر چيزي را كه به شدت آتش كردي بعد مكلّس شد و رماديت پيدا كرد ديگر آتش بند نمي‏شود فرار مي‏كند مي‏رود چراكه رطوبتي در ميان نيست كه آتش به او تعلق داشته باشد. و به قول مطلق تا چيزي رطوبت و مائيتي نداشته باشد آن هم اندازه خاصي چراكه اگر زياده از حد باشد آتش در او در نمي‏گيرد مانند چوب تر كه به همان حالت تري آتش در او درنمي‏گيرد و آتش به او تعلق نمي‏گيرد و در او ظاهر نمي‏شود. و اين سنگ و آهن را كه مي‏بيني آتش در ايشان ظاهر مي‏شود خيال نكن كه رطوبت ندارند و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 334 *»

مائيتي در ايشان نيست چراكه اگر هيچ رطوبت نداشتند اجزاشان متصل به هم نمي‏شد بلكه مانند خاكستر متفتّت بودند. و كليه اتصالات از رطوبت است پس يك رطوبتي در اينها هست كه به آن واسطه اجزائشان به هم متصل است. نهايت مانند اين رطوبتهاي ظاهري نيست بلكه يك رطوبت متعلكي است كه در ميان اجزائشان واقع است از اين جهت است كه وقتي آهن را گرم كردي نرم مي‏شود و كش مي‏آورد و سنگ را گرم كردي قدري نرم مي‏شود و آن صلابت پيش را ندارد و اين نيست مگر از آن آب متعلك و رطوبت متعلكه كه در ايشان است كه حرارت به او رسيد آب مي‏شود اين است كه نرمي در اينها پيدا مي‏شود. پس در اينها هم يك نوع رطوبت و مائيتي است كه به اين واسطه آتش به ايشان تعلق مي‏گيرد و در ايشان ظاهر مي‏شود. و در هرجا كه فرض كني تا رطوبتي نباشد آتش ظاهر نمي‏شود حتي در آن چوب خشك خشك كه ظاهراً آبهاش رفته است و رطوبتي ندارد باز يك نوع رطوبتي هست كه آتش در او در مي‏گيرد چراكه اگر رطوبت نداشت كار نمي‏كرد وانگهي هرگاه هيچ رطوبت نداشت اجزاش بهم نمي‏چسبيد پس يقيناً يك رطوبت و مائيتي دارد و هرگاه رطوبت و مائيت نداشته باشد محال است كه آتش در او ظاهر بشود. پس هرجا كه بايد آتش ظاهر بشود لابد يك نوع آبي بايد باشد چراكه آتش هميشه در دود درمي‏گيرد و ظاهر مي‏شود. و چيزي در اين عالم از دود مناسب‏تر نيست با آتش غيبي، اين است كه مركب آتش در همه‏جا همين دود است. و شكي نيست كه دود همان بخار است كه لطيف‏تر مي‏شود و دود پيدا مي‏شود پس تا بخار نباشد دود پيدا نمي‏شود و بخار هم همان آب است كه لطيف‏تر مي‏شود بخار پيدا مي‏شود پس تا آب هم نباشد بخار پيدا نمي‏شود. پس اگر آب نباشد در جايي بخار پيدا نمي‏شود و اگر بخار نباشد دود پيدا نمي‏شود دود كه پيدا نشد آتش هم ظاهر نمي‏شود. و اين است كه مي‏گوييم در همه‏جا بايد آب باشد كه آتش تعلق بگيرد و آتش در همه‏جا سر از آب بيرون مي‏آورد. پس بايد آبي باشد كه آتش قدري او را گرم كند و بخار بشود و بالاتر بايستد بعد قدري بخار را گرم كند كه دود بشود آن‏وقت

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 335 *»

در آن دود دربگيرد و ظاهر بشود. و شعله همين‏طور پيدا مي‏شود بعد از آنكه آبي كه در جوف چيزي است گرم شد و بخار كرد و بخارش هم گرم‏تر شد و دود شد و آتش در او درگرفت شعله پيدا مي‏شود. و بعضي آتشهايي كه شعله ندارند مانند ذغال و مي‏بيني كه پف مي‏كني شعله پيدا مي‏شود راهش اين است كه قلوه‏هاي ذغال سرخ‏شده آن‏قدر آبي در ايشان نيست كه دود پيدا بشود از اين جهت شعله ندارند پس تا آبي روي اينها ريخته نشود كه آن آب بخار بشود و بخار دود بشود و آتش در او دربگيرد شعله پيدا نمي‏شود ولكن اين آبهاي ظاهري به كار نمي‏آيد و اگر اين آبها را قدري روشان بريزي شعله نمي‏كنند سهل است كه خاموش مي‏شوند و آن آبي كه بايد روي آنها ريخته شود آبي است كه از دهن بيرون مي‏آيد آن هم نه اين آب دهن است چراكه اين هم آتشها را خاموش مي‏كند بلكه آن بخاري است كه از دهن بيرون مي‏آيد. و بخار خودش يك آب رقيقي است كه مي‏رود در اندرون آتش و چون آتش ميل به بالا دارد پس آن بخار هم دوباره از جوف آتش بنا مي‏كند بيرون مي‏آيد و به واسطه حرارتي كه به او رسيده است وقتي كه بيرون مي‏آيد دود مي‏شود پس آتش در او درمي‏گيرد شعله پيدا مي‏شود. و مادامي كه آن بخار در اندرونش هست و بيرون مي‏آيد شعله دارد وقتي كه آن بخار تمام شد ديگر شعله هم ندارد. پس در همه‏جا آب است كه مي‏رود بخار مي‏شود و بخار مي‏رود دود مي‏شود بعد آتش در او درمي‏گيرد شعله پيدا مي‏شود. و آنجاهايي كه مي‏بيني شعله نيست نه اينكه آبي در ميان نيست وگرنه روشن نمي‏شد و آتش در او ظاهر نمي‏شد بلكه آبش آن حدّ نيست كه شعله پيدا بشود مگر اينكه از خارج آبي به او برسد و آن‏وقت شعله پيدا بشود.

حال همان‏طوري كه نار اين آب را درجه به درجه گرم مي‏كند و بالا مي‏برد اول بخارش مي‏كند بعد آن بخار را گرم مي‏كند دود مي‏كند پس در او در مي‏گيرد، همان‏طور خود نار هم درجه به درجه پايين مي‏آيد سرد مي‏شود تا اينكه تعلق مي‏گيرد به دود مثلاً آيا نمي‏بيني كه آتش در چوبها مثلاً به اختلاف ظاهر است و آتش هر چوبي مانند آتش

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 336 *»

چوب ديگر نيست. چوبهاي رخو مانند چوب بيد آتششان چندان حدت ندارد و چندان تأثير نمي‏كند و چوبهاي صلب مانند چوب آزاد و شمشاد آتششان خيلي حدت دارد و تأثيرشان خيلي از آنها بيشتر است. پس آتش اگرچه يك آتش است لكن در چوب بيد كه آمد قدري حرارتش كم شده و تأثيرش كم شده پس قدري سرد شده است و از آن درجه گرمي خودش پايين آمده و اگر پايين نيامده بود معقول نبود كه يك‏جا بيشتر اثر داشته باشد و يك‏جا كمتر، در چوب شمشاد بيشتر اثر داشته باشد و در چوب بيد كمتر اگرچه هردو آتش هستند و صورتشان صورت آتش است و هردو شعله مي‏كنند و زبانه مي‏كشند. و از دور كه نگاه مي‏كني هردو را مثل هم خيال مي‏كني لكن وقتي كه نزديك آمدي مي‏بيني آتش بيد چندان تأثير ندارد و آتش شمشاد خيلي تأثير دارد. پس اگرچه اين اختلاف، حالا حالت خود آتش است و آتش است كه در چوب بيد كمتر مي‏سوزاند و در چوب شمشاد بيشتر چراكه نه چوب بيد في‏نفسه مي‏تواند بسوزاند اگرچه سوزاندن كم باشد و نه چوب شمشاد و بالذات چوب مطلقاً از خودش سوزاندني ندارد پس هم آن سوزاندن كم و هم آن سوزاندن زياد مال آتش است و كار اوست و حالتي است كه عارض خود آتش است، لكن آتش في‏نفسه اين حالت را نداشت در عالم خودش اين‏طورها نبود والاّ اختلاف معني نداشت كه يك‏جا كمتر بسوزاند و يك‏جا بيشتر.

پس اين حالت به واسطه اختلاف چوبها عارض آتش شده پس چوب بيد به واسطه رخاوتي كه دارد چندان مطاوعه نمي‏كند و حبس حرارت كماينبغي نمي‏تواند بكند اين است كه آتش هم به اندازه‏اي كه مطاوعت مي‏كند در او ظاهر مي‏شود اين است كه آتشش در نهايت بي‏اثري و بي‏حدّتي است يعني نسبت به اثر و حدّت اصل نار جوهري. و چوب شمشاد به واسطه صلابت و لزوجتي كه دارد بيشتر مطاوعه مي‏كند و حبس حرارت مي‏كند پس آتش هم بيشتر در او ظاهر مي‏شود. حال نه اينكه در عالم خودش آتش اين‏طورها است حاشا و كلاّ. در عالم خودش به يك منوال و يك

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 337 *»

نسق است در اين عالم كه مي‏آيد هر جايي به اندازه او و به قدري كه او مطاوعه مي‏كند ظاهر مي‏شود و اثر خودش را ظاهر مي‏كند. پس يك‏جا هست كه از جهتي مطاوعه نمي‏كند شعله ندارد و يك‏جا هست كه از اين جهت مطاوعه مي‏كند شعله دارد وهكذا يك‏جا هست كه حدتش كمتر است و يك‏جا هست كه حدتش بيشتر است تا به جايي مي‏رسد كه هيچ رنگ و شكل آتش پيدا نيست و به چشم نمي‏شود آتش را ديد. نهايت به ادني مشاعر ظاهره ادراك مي‏شود و به لامسه بايد فهميد كه آتش است مانند چوب گز كه به واسطه غلظت و غلبه اجزاي ترابي و قلت اجزاي مائي تمام آثار آتش را نمي‏تواند ظاهر كند بلكه همان‏قدر گرمي او را ظاهر مي‏كند و ظاهراً كه نگاه مي‏كني هيچ آتش معلوم نيست و مانند ساير ذغالها است و هيچ روشنايي ندارد ولكن وقتي كه دست مي‏زني مي‏بيني گرم است و دست را مي‏سوزاند پس كأنّ آتش نيست. و ظاهراً با ساير ذغالها فرقي ندارد و آتش در اينجا اين‏قدر ضعف پيدا كرده است كه گويا نيست چراكه به هيچ‏طور نمي‏شود او را ديد مگر ياالله كسي لمس بكند آن‏وقت بفهمد كه آتش است. و اين حالت عارض آتش شده است در وقتي كه در توي چوب گز آمد براي اينكه چوب گز استعداد آن را ندارد كه روشنايي آتش و رنگ آتش را ظاهر كند و مانع دارد و همان استعداد گرمي آتش را بيش ندارد آن هم به قدر خودش. لهذا آتش هم به همان اندازه در او ظاهر شده است و گرمي و احراقش را تنها در او ظاهر كرده است و روشناييش را هيچ ظاهر نكرده است. پس آتش يك آتش است و في‏نفسه يك حالت دارد لكن همين‏كه بنا شد در چيزها پيدا بشود به تفاوت ظاهر مي‏شود. و در چوب گز طوري ظاهر مي‏شود كه در نهايت ضعف است باز در ساير جاها هرچند حرارتش بيش و كم ظاهر مي‏شد لكن در غالبشان يك شعله داشت و آنجاهايي كه شعله نداشت لابد روشنايي و رنگ خاصي داشت در اينجا نه شعله دارد و نه روشنايي و نه رنگ خاصي باز همان ذغال سياهي كه بوده هست.

حال به همين نسق جميع مراتب غيوب حالشان اين است كه في‏نفسه در

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 338 *»

عالمشان همه كارها از آن كارهايي كه در خور ايشان و لايق ايشان است از ايشان برمي‏آيد. لكن وقتي كه بناي ظهور در اين عالم شد به طورهاي مختلف ظاهر مي‏شوند و همه كمالاتشان در همه‏جا ظاهر نمي‏شود در هرجا به قدري كه مي‏تواند عامل بشود ظاهر مي‏شوند. اين است كه از يك جنس انواع و اصناف و اشخاص مختلفه پيدا مي‏شوند مثلاً روح نباتي در عالم خودش جاذب و ماسك و هاضم و دافع است و نمو دارد و شاخ و برگ مي‏كند، همه اينها كار اوست. لكن بناي ظهور در اين عالم كه شد به طور اختلاف ظاهر مي‏شود پس اول به برازخ تعلق مي‏گيرد مانند مرجان و اين مرجان واقعاً و حقيقتاً نبات است و جماد صرف نيست چراكه نمو مي‏كند و ريشه دارد و هي دارد قد و پهناش زياد مي‏شود و بلند مي‏شود. و شكي نيست كه جماد اين كارها را ندارد و اين كارها از عهده جماد بر نمي‏آيد كار نبات است. پس روح نباتي به او تعلق گرفته است كه دارد اين كارها از او به ظهور مي‏رسد. ولكن كارش همين‏قدر است كه ريشه دارد و نمو مي‏كند ديگر شاخ و برگ ندارد و نمي‏تواند شاخ و برگ زياد كند با اينكه خود روح نباتي مي‏تواند اين‏قدر نمو كند كه شاخ و برگ زياد كند چنانكه در ني مي‏بيني كه بعينه مانند مرجان است لكن شاخ و برگ هم دارد و اين نيست مگر از اينكه مرجان همان‏قدر مطاوعه كرده كه نمو كرده و ريشه گذارده اما اين‏قدر مطاوعه نكرده كه شاخ و برگ داشته باشد پس اين كمال روح نباتي در او ظاهر نشد. لكن ني اين‏قدر مطاوعه كرده كه شاخ و برگ زياد كند پس اين كمال روح نباتي در او ظاهر شده. و چون روح نباتي در مرجان در نهايت ضعف است لهذا مرجان را از برازخ بين جمادات و نباتات مي‏شمارند كه جماد صرف نيست چراكه نمو دارد و نبات صرف نيست چراكه شاخ و برگ ندارد.

و از برازخ كه گذشتي انواع قصب است نوعاً اگرچه مانند مرجان نيستند روح نباتي در ايشان قوي‏تر است چراكه برگ دارند و شكوفه مي‏كنند لكن باز كمال مطاوعه ندارند از براي روح نباتي. اين است كه درست شاخه نمي‏كنند مانند ساير نباتات بلكه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 339 *»

همان يك ساقه دارند كه از اطرافش برگها سبز مي‏شود. و از اينها كه گذشتي نجوم است و نجوم آن نباتي است كه ساقه ندارد و قد نمي‏كشد، بالا نمي‏روند مانند درخت. و اين نجوم اگرچه بيشتر از آنها مطاوعه كرده براي روح نباتي اين است كه ريشه دارند و نمو مي‏كنند و شاخ و برگشان زياد مي‏شود لكن باز اينها هم درست مطاوعه نكرده‏اند از براي روح نباتي. اين است كه او جميع كمالاتش را از ايشان آشكار نكرده است اين است كه هرچند نمو بكنند قد نمي‏كشند و ساقه پيدا نمي‏كنند. و از اينها كه گذشتي اشجار است كه آنها نوعاً بيشتر مطاوعه كرده‏اند كه علاوه بر نمو و شاخ و برگ قد مي‏كشند و ساقه پيدا مي‏كنند و هي دارند رو به بالا مي‏روند. پس چون اينها بيشتر از نجوم مطاوعه كرده‏اند از براي روح نباتي كمال زائدي از روح نباتي در ايشان ظاهر شد كه در نجوم ظاهر نشد. پس نجوم كش نمي‏آورند و اشجار كش مي‏آورند. و اين نه از ضعف قوه ناميه است بلكه از عدم مطاوعه نجوم است مر قوه ناميه را. و يك قوه است كه هم در نجوم است و هم در اشجار نهايت اشجار مطاوعه كردند كش مي‏آورند و نجوم مطاوعه نمي‏كنند كش نمي‏آورند از اين جهت قوه ناميه‏اي كه در اشجار است بياورند توي نجوم باز حالتشان همين‏طور خواهد بود باز كش نمي‏آورند و ساقه پيدا نمي‏كنند. و از آن طرف قوه ناميه‏اي كه در نجوم است هرگاه بياورند توي اشجار بگذارند باز همان‏طور كش مي‏آورند و ساقه پيدا مي‏شود. پس يك روح و يك قوه است كه در نجوم و اشجار است لكن يك‏جا دستش بسته است و درست نمي‏تواند كارهاي خود را ظاهر بكند و يك‏جا دستش باز است و مانعي ندارد پس هر قدر كه ممكن است كارهاي خود را ظاهر مي‏كند.

بعد در خود اشجار وقتي ملاحظه كردي مي‏بيني كه آنها هم بتفاوتند اگرچه نوعاً همه كش مي‏آورند و قد مي‏كشند لكن انار چندان كش نمي‏آورد و چندان قد نمي‏كشد نهايت يك ذرع يا دو ذرع بلند بشود ديگر بيش از اينها بلند نمي‏شود ولكن چنار همين‏طور قد مي‏كشد و بالا مي‏رود الي پنجاه ذرع صد ذرع بل متجاوز. پس انار كه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 340 *»

چندان قد نمي‏كشد تقصير از روح نباتي نيست روح نباتي في‏نفسه مي‏تواند قد بكشد و همين‏طور برود بالغاً مابلغ دليلش همين‏كه در چنار اين كار را كرده و لابد توانسته كه كرده و اگر نمي‏توانست نمي‏شد كه آن كار را كرده باشد. لكن تقصير از خود انار است كه چندان مطاوعه نكرده روح نباتي را او هم درست كمالاتش را از او بروز نداده چراكه متحمل همه آنها نبوده. و چنار كما هو حقه مطاوعه كرده، جميع كمالاتش را در او ظاهر كرده پس هم ريشه دارد و هم نمو مي‏كند و هم شاخ و برگ دارد و هم كش مي‏آورد و قد مي‏كشد و هم به جايي نمي‏ايستد همين‏طور كش مي‏آورد و بالا مي‏رود آن‏قدر كه خدا بخواهد. پس يك روح نباتي بيش نيست و صفاتش يك جور و آثارش يك جور لكن يك‏جا مي‏بيني در نهايت ضعف ظاهر شده است و از بس به طور ضعف ظاهر شده كأنّ ظاهر نشده و جمادي است از جمادات. و يك‏جا در نهايت قوت ظاهر شده و جاهاي ديگر هم به طورهاي مختلف ظاهر شده است.

و همچنين حيات يك چيز است و صفاتي دارد در عالم خودش. و در عالم خودش هم باصر است و هم سامع است و هم شامّ است و هم ذائق است و هم لامس ولكن در اين عالم كه ظاهر مي‏شود به طور اختلاف ظاهر مي‏شود و به تفاوت در اشخاص اين عالم ظاهر مي‏شود. پس در بعضي جاها بعضي از كمالات خود را ظاهر مي‏كند در همه‏جا به يك نسق نيست بلكه شدت و ضعف دارد و به شدت و ضعف ظاهر مي‏شود در بعضي جاها كمالاتش كما هو حقه ظاهر مي‏شود و در بعضي جاها به طور ضعف ظاهر مي‏شود. و اول كه تعلق مي‏گيرد به خراطين تعلق مي‏گيرد و در خراطين ظاهر مي‏شود و اين خراطين واقعاً حقيقتاً حيات دارند و تنها نباتيت ندارند چراكه مي‏بيني تا دستش مي‏زني خود را جمع مي‏كند و راه مي‏رود نباتات كه هيچ‏يك اين كارها را ندارند. پس يقيناً حيات دارند لكن حياتشان همين‏قدر است كه يك لمسي دارند ديگر نه مي‏بيند و نه مي‏شنود اين است كه هرچند پيششان داد بزني فرار نمي‏كنند مگر اينكه دست بزني به ايشان يا چيز گرمي پيششان بياوري آن‏وقت مي‏بيني

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 341 *»

كه فرار مي‏كنند. و همچنين نه بو مي‏فهمند و نه طعم مي‏فهمند چراكه نه چشم دارند تا چيزي را ببينند و نه گوش دارند تا صدايي را بشنوند و نه بيني دارند تا بوي چيزي را استشمام كنند و نه دهن و زبان دارند كه طعم چيزي را بفهمند. پس اين صفات كه تمامش صفات حيات است هيچ‏يك در خراطين نيست و يك لمس تنها بيش در ايشان نيست و بهره‏اي كه از حيوانيت دارند همين لامسه تنها است آن هم در نهايت ضعف، اين است كه اگر وسطشان را ببري چندان متألم نمي‏شوند و چندان دردشان نمي‏آيد آن‏طور كه حيوانات ديگر متألم مي‏شوند و دردشان مي‏آيد. چراكه لامسه آنها در نهايت قوت است پس الم را بيشتر احساس مي‏كنند و اينها چون كه آن لامسه هم كه دارند خيلي ضعيف است درست احساس الم نمي‏كنند و چندان متألم نمي‏شوند. پس حالا ببين كه حياتشان چقدر ضعيف است كه بهره‏اي از صفات حيات ندارند مگر همان يك صفت ادناي حيات را آن هم نه به طور كمال بلكه به طور ضعف. از اين جهت اينها را از حيوانات نمي‏شمارند و از برازخ محسوبشان مي‏دارند كه برزخند مابين نباتات و حيوانات، نبات صرف نيستند چراكه لمس دارند و حركت مي‏كنند نبات هيچ لمس ندارد و حركت نمي‏تواند بكند. حيوان صرف هم نيستند چراكه نه سمع دارند و نه بصر دارند و نه شمّ دارند و نه ذوق. پس حيات كه به اين برازخ تعلق مي‏گيرد در نهايت ضعف است و يك شأني از شئونش در اينها ظاهر مي‏شود.

و بعد تعلق مي‏گيرد به حيوانات قويه كه هم چشم دارند و هم گوش دارند و هم دهان دارند و هم بيني دارند وهكذا. پس نوعاً تمام صفات حيات در ايشان ظاهر است چراكه هم مي‏بيند و هم مي‏شنود و هم طعم مي‏فهمد و هم بو مي‏فهمد و هم لمس دارد. پس اينها بيشتر مطاوعه كردند صفات حيات هم بيشتر در اينها ظاهر شد. و در ميانه اينها هم كه ملاحظه كردي مي‏بيني كه اگرچه نوعاً همه داراي صفات حياتند لكن باز اختلاف در ميان هست و به طور تفاوت اين صفات در ايشان ظاهر است در يكي شدت دارد و در يك ضعف دارد. مثلاً شامه در مورچه بيشتر است از بعضي حيوانات

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 342 *»

ديگر و شامه‏اش به حدي است كه از توي صندوق بسته كه قند در ميانش باشد بوي قند را استشمام مي‏كند پس راه مي‏افتد مي‏رود توي صندوق و قند را پيدا مي‏كند. و بسا انسان پهلوش قند هست و هيچ بوش را نمي‏فهمد چه جاي آنكه توي صندوق باشد. و سباع نوعاً شامه‏شان از ساير حيوانات بيشتر است بسا بوي مردار را از چند فرسخي تميز مي‏دهند و به مشامشان مي‏رسد پس بر مي‏خيزند و همين‏طور مي‏روند تا آنكه آن مردار را پيدا مي‏كنند و مي‏خورند. و تبارك آن خدايي كه چون اينها مانند انسان نمي‏توانستند هر ساعت بروند براي خود غذايي تحصيل كنند همچو شامه‏اي به اينها داده كه استشمام بكنند و از پي آن بو بروند و غذايي به دستشان بيايد بخورند.

باري، خيلي واضح است كه صفات مذكوره در حيوانات به طور اختلاف است يكي شامه‏اش بيشتر است و يكي شامه‏اش كمتر است. يكي ذائقه‏اش بيشتر است و يكي ذائقه‏اش كمتر است كه درست طعمها را تميز نمي‏دهد و يكي لامسه‏اش كمتر است مانند مگس و مورچه و يكي لامسه‏اش بيشتر است مانند حيوانات قويه و يكي باصره‏اش كمتر است و يكي باصره‏اش بيشتر است كه خيلي از دور مي‏بيند و در تاريكي هم مي‏بيند و يكي سامعه‏اش كمتر است و يكي سامعه‏اش بيشتر است كه صداهاي دور و خيلي پست را مي‏شنود. پس آنهايي هم كه اين صفات را دارند به طور شدت و ضعف است پس اينها هم كماهو حقه همه‏شان مطاوعه ندارند از براي حيات.

و بعضي در ميانه اينها يافت مي‏شود كه كمال مطاوعه را داشته باشد پس لامسه و ذائقه و شامه و باصره و سامعه‏اش در نهايت قوت باشد. پس حيات هم يك چيز است و يك‏جوراست و يك حالت دارد و صفاتش به يك منوال است لكن وقتي كه در اين عالم ظاهر مي‏شود چون اهل اين عالم درست مطاوعه نمي‏كنند از براي او و هريك در بعضي جهات مطاوعه مي‏كنند آن هم به طور اختلاف، پس به هر قدري كه مطاوعه مي‏كنند به همان قدر ظاهر مي‏شود در ايشان و همان‏طور كه مطاوعه دارند از براي او همان‏طور ظاهر مي‏شود و آثارش را از ايشان بروز مي‏دهد. اين است كه حياتهاي

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 343 *»

مختلف در عالم پيدا مي‏شود.

و چون از حيات گذشتي مرتبه بالاتري هست كه خيال باشد و خيال هم في‏نفسه دراك و شاعر است و ديدنيها و شنيدنيها و بوييدنيها و چشيدنيها و لمس‏كردنيها را همه را ادراك مي‏كند و از همه اين راهها اكتسابات مي‏نمايد. ولكن اول تعلقش به طفل مولود است و اول كه در عالم ظاهر مي‏شود به انساني تعلق مي‏گيرد مسلماً ولكن در نهايت ضعف است و چندان آثارش ظاهر نيست در اول امر و طوري است كه طفل نه مادر را مي‏شناسد و نه راه پستان را مي‏داند و نه شيرخوردن را مي‏داند وهكذا و خيالش همان‏قدر است كه صدايي را مي‏شنود خيال صدا مي‏كند و روشنايي و تاريكي را مثلاً مي‏بيند خيال روشنايي و تاريكي مي‏كند. آن هم چه خيالي كه يك گردي است از خيال و چندان با نبودنش فرق ندارد. پس يك خيال اجمالي مبهمي دارد كه از اين راهها تعين پيدا كرده است. و از بس ضعيف است و آثارش ظاهر نيست كأنّ هيچ خيال ندارد و مانند ساير حيوانات است. بلكه بعضي از احمقهاي روزگار اين را كه مي‏بينند حكم مي‏كنند كه بچه‏هاي حيوانات شعورشان از اطفال انسان بيشتر است چراكه بزغاله مثلاً همان وقتي كه متولد مي‏شود اگرچه در شب تاريك در ميان طويله باشد مادرش را مي‏شناسد و بدون اينكه كسي يادش بدهد مي‏گردد و پستان مادرش را پيدا مي‏كند و خود به خود شير مي‏خورد و طفل انساني هيچ‏يك از اين كارها را ندارد. پس اينها را حمل بر شعور بزغاله و بي‏شعوري طفل انساني مي‏كنند. ولكن اگر شخص عقلش به چشم نباشد مي‏بيند كه اين طفل دارد روز به روز ساعت به ساعت ترقي مي‏كند و شعورش زياد مي‏شود. پس يقين مي‏كند كه چيزي در او هست كه هي ساعت به ساعت روز به روز هفته به هفته ماه به ماه زياد مي‏شود آثارش را بيشتر ظاهر مي‏كند. اما بزغاله را مي‏بيند كه چنين نيست بلكه آن بزغاله با آن بز پير چندان فرقي ندارد. پس مي‏فهمد كه در بزغاله چيزي نيست اين است كه نوعاً شعور و حركات و سكناتش از بچگي تا بزرگ‏شدن يك‏جور است. پس شعور طفل كجا و شعور بزغاله كجا! و اصل شعور مال

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 344 *»

طفل است و بزغاله شعوري ندارد. و اگر شعوري در سرش بود لابد آن هم روز به روز ترقي مي‏كرد و شعورش زياد مي‏شد. پس طفل كه متولد مي‏شود خيال توي سرش هست لكن رطوبات زيادي كه در دماغ اوست مانع است از اينكه آثار خيال ظاهر بشود در طفل. و خورده خورده كه آن رطوبات برطرف شد آثار خيال در طفل ظاهر مي‏شود و شعورش زياد مي‏گردد.

و هيچ حتم نيست كه خيال بعد از تولد تعلق بگيرد بلكه بسا مي‏شود كه همان در شكم تعلق مي‏گيرد و در آنجا شعور و خيال داشته باشند. و همين‏طور بود حال انبيا و اوليا كه در شكم مادر بودند در آنجا با مادرشان حرف مي‏زدند و مسائل مي‏آموختند و تسلي مي‏دادند و تسبيح مي‏كردند. و البته در همان شكم خيال داشتند و شعور داشتند كه اين كارها را مي‏كردند بلكه خيلي شعور و خيال قوي داشتند كه همچو كارها از ايشان به ظهور مي‏رسيد. اگرچه به مقتضاي آن حديث تناكحوا تناسلوا تكثروا فانّي اباهي بكم الامم يوم القيمة ولو بالسقط و ساير احاديث كه وارد شده است در اينكه سقط روز قيامت مي‏آيد در درِ بهشت مي‏ايستد و مي‏گويد داخل بهشت نمي‏شوم تا آنكه پدر و مادرم را همراه من داخل بهشت نكنند؛ عموماً بعد از ولوج روح در بدن طفل همانجا در شكم مادر خيال تعلق مي‏گيرد اگرچه طفل در آنجا نه مي‏بيند و نه مي‏شنود و نه ذوق مي‏كند و نه شمّ دارد كه از اين راهها خيالش متعين بشود. لكن عموماً هر طفلي كه روح در او دميده شد لمس را لابد دارد و لامسه در ايشان پيدا مي‏شود. اگرچه اين هم به تفاوت است بعضي لامسه در ايشان ضعيف است و بعضي لامسه در ايشان قوتي دارد كه زودتر به لمس متألم مي‏شوند و سردي و گرمي مي‏فهمند. اگرچه در رحم كه هستند آنجا چندان سرد و گرمي احساس نمي‏كنند چراكه قاعده است كه دست اگر گرم باشد به اندازه آب گرم و همان‏قدر گرمي داشته باشد دست را كه توي آن آب گرم مي‏زني هيچ احساس گرمي آب نمي‏كند و مثل اين است كه در آب گرم نزده باشي و هرگاه سرد باشد به اندازه آب سرد و همان‏قدر سردي داشته باشد دست كه توي آن آب سرد

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 345 *»

مي‏زني احساس سردي آب نمي‏كند و گويا او را در آب سرد نزده‏اي. و اما اگر دست گرم باشد و توي آب سرد بزني آن‏وقت احساس سردي مي‏كني و اگر دست سرد باشد و توي آب گرم بزني آن‏وقت احساس گرمي مي‏كني. پس طفل چون در رحم منزل دارد و رحم ميانش گرم است و سردي ندارد و بدن طفل به قدري كه رحم گرم است او هم گرمي دارد و گرميش به اندازه گرمي رحم است، پس البته گرمي رحم را ادراك نمي‏كند و سردي هم كه در آنجا نيست. پس در آنجا كه هست سرد و گرمي احساس نمي‏كند مگر به يك طور كه گرمي زيادي يا سردي زيادي يك‏دفعه بر مادرش وارد بشود آن‏وقت طفل در توي رحم احساس آن گرمي و سردي را مي‏كند. اين است كه ضعيفه حامله وقتي كه توي آب گرم زياد مي‏ايستد طفل در شكم او بنا مي‏كند مضطرب شدن و دست و پا زدن. و اين نيست مگر براي اينكه احساس گرمي كرده و گرمي به او تأثير كرد اين است كه اضطراب دارد و بعد كه از توي آب گرم بيرون مي‏آيد و خنك مي‏شود طفل آرام مي‏گيرد. پس يقيناً به يك طوري احساس گرمي و سردي مي‏كند. پس همان‏قدر كه احساس گرمي و سردي كرد خيالش مقيد مي‏شود و يك نوع خيال گرمي و سردي مي‏كند. و همچنين صدمه به مادرش وارد بيايد او متألم مي‏شود و بدنش درد مي‏گيرد پس خيال درد مي‏كند. اگرچه اين خيالهاش يك گردي از خيال است و يك خيال ابهامي اجمالي است كه چندان وجودش با عدمش فرق ندارد. پس چون هر طفلي لابد در شكم لامسه دارد پس خيالش در اولِ تعلق از اين راه لمس متعين مي‏شود ديگر مادامي كه در شكم است از راههاي ديگر تعين ندارد. و آن‏قدري كه در شكم به يك نحوي خيال گرمي و سردي و درد مي‏كند همان‏قدر؛ خيال الوان و اشكال و صداها وهكذا نمي‏تواند بكند بعد كه به دنيا مي‏آيد از راه سمع و بصر و ذوق و شمّ نيز تعين پيدا مي‏كند. لكن باز شعور در او ظهور ندارد و آثار خيالي از او ظاهر نيست. پس باز خيال در نهايت ضعف است و آثارش ظاهر نيست و طوري است كه در بادي نظر توهم مي‏رود كه هيچ خيالي در ميان نيست بعد روز به روز آثار خيال بيشتر ظاهر مي‏شود. بعضي تا

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 346 *»

دو سال صاحب شعور مي‏شوند بعضي تا سه بعضي تا حد بلوغ بعضي پير هم مي‏شوند باز شعور چنداني در سرشان نيست بلكه شعورشان مانند شعور بچه است. وهكذا خيال يك خيال است و در اين عالم بطور تفاوت ظاهر شد يك‏جا خيلي كم مطاوعه كردند آن هم بسيار كم ظاهر شده است چنانكه در طفل دانستي و يك‏جا بيشتر مطاوعه كردند بيشتر ظاهر شده است وهكذا تاآنكه بعضي جاها كما هو حقه مطاوعه كردند پس خيال هم كما هو حقه در آنها ظاهر شده است و جميع صفات خيال از آنها بروز كرده و جميع كارهاي خيال از ايشان صادر شده.

و چون در نفس فكر كردي مي‏بيني كه نفس يك چيز است و في‏نفسه صفاتي دارد و صفاتش فكر است و ذكر است و علم است و حلم است و نباهت و نزاهت و حكمت و در عالم خودش اين صفات را دارد ولكن در اين عالم كه ظاهر شده است در اين اناسي در همه‏جا جميع صفات و كمالات خود را ظاهر نكرده بلكه به تفاوت ظاهر شده. يكي هست كه انسان است لكن ذكر ندارد و يكي هست كه فكر ندارد و يكي هست كه حلم ندارد و يكي هست كه اصلاً نزاهت ندارد حتي به قدر حيوانات هم نزاهت ندارد. باز هر حيواني را ملاحظه بكني به حسب خود فطرتاً يك نوع نزاهتي دارد و از كثافت بدش مي‏آيد حتي آن الاغ كه كم‏شعورترين حيوانات است وقتي كه مي‏خواهد بول بكند پاي خود را فراخ مي‏گذارد و عقبش را پايين مي‏آورد كه شراره بولش به خودش برنخورد. و حتي آن مگس كه ضعيف‏ترين حيوانات است وقتي كه فارغ است متصل دارد با دست و پا خود را نظيف مي‏كند و هي دستها را به هم مي‏سايد و بر صورت خودش مي‏كشد و پاها را به هم مي‏سايد و بر پشت خود مي‏كشد و گرد و خاك را از خودش دور مي‏كند كه سبك باشد و درست بتواند بپرد. و بعضي از اين حيوانهاي دوپا را مي‏بيني  كه يك جو نزاهت ندارند و در ميان بول و غايطشان غلت مي‏زنند و هيچ باكشان نيست و يكجا از نجاست و خبائث و كثافات احتراز ندارند. و تك تكي پيدا مي‏شوند كه همه صفات نفس را داشته باشند كه هم ذاكر باشند و هم

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 347 *»

فكور و هم عليم و هم حليم و هم نبيه و هم نزيه و هم حكيم.

و همچنين روح نبوت يك روح است و في‏نفسه يك جور صفات و آثار دارد لكن در تمام انبيا به يك نحو ظاهر نيست بلكه به اختلاف ظاهر شده و تمام صفات و آثارش در تمام انبيا ظاهر نشده بلكه بعضي بجز لامسه روح نبوت در ايشان بيش ظاهر نشده و خراطين عالم نبوت هستند مانند جرجيس و امثال آن. اين است كه بسا انبيا بودند كه مسأله‏اي را نمي‏دانستند و تا نمي‏خوابيدند و روح از بدن اعراض نمي‏كرد وحي به ايشان نمي‏رسيد و همين‏كه مي‏خواستند وحي به ايشان برسد مي‏خوابيدند در خواب وحي به ايشان مي‏رسيد. و بعضي بودند كه در خواب هم هميشه وحي نمي‏رسيد به ايشان بلكه بسا مي‏خوابيدند و وحي به ايشان نمي‏رسيد بلكه گاهي مي‏خوابيدند و وحي به ايشان مي‏شد. و انبيا اگرچه همه روح نبوت داشتند و به واسطه روح نبوت نبي بودند لكن تفاوت داشتند و مراتبشان مختلف بود. بعضي بالاتر بودند و بعضي پست‏تر. نوح كجا و جرجيس كجا! نوح مي‏توانست كه يك عالمي را غرق بكند اين‏قدر قدرت و قوت داشت. اما جرجيس كجا مي‏تواند كه چنين كاري بكند؟ اين است كه وارد شده است روزي جمعي در خدمت حضرت يحيي بودند و آن جناب بيان مي‏كردند براي آنها كه بعد از اين نبيّي ظاهر خواهد شد كه چنين مي‏كند و چنان مي‏كند و صفاتش اين و اين است ـ  گويا مقصودش عيسي بود يا پيغمبر ما9 ـ آنها عرض كردند كه شما بالاتريد از آن‏كه بعد ظاهر مي‏شود؟ در جواب فرمود كه آن كسي كه ظاهر مي‏شود بعد از اين من قابل باز كردن دوال نعلين او نيستم.

و بالاتر از مقام انبيا مقام ائمه است صلوات الله و سلامه عليهم و در ايشان جميع كمالات و شئون توحيد ظاهر است و شأني از شئون توحيد نيست كه در ايشان ظاهر نباشد والاّ ثمري نخواهد داشت. خدا كريم است اما كرمش بايد جايي ظاهر بشود و قادر است اما بايد قدرتش در جايي ظاهر بشود وهكذا جميع صفات و كمالاتش و اگر ظاهر نشود معني ندارد. قادري كه قدرتش در هيچ‏جا ظاهر نشده باشد و عالمي كه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 348 *»

علمش در هيچ‏جا ظاهر نباشد چه مصرف دارد؟ و چه فرق مي‏كند با عاجزي كه هيچ قدرت ندارد و جاهلي كه هيچ علم ندارد؟ و مثل اين است كه بگويي فلان‏كس كريم است و اما هيچ‏چيز به هيچ‏كس نداده و فلان‏كس سليقه خوبي دارد اما هيچ ننوشته. پس جميع صفات مبدأ آن‏چه هست تمامش در هريك هريك اين بزرگواران هست و اينجا ديگر جاي شدت و ضعف نيست كه يكي بيشتر مظهر صفات مبدء باشد و يكي كمتر، همه به يك نسق مظهر صفات مبدأند آن هم به طور كمال. و هيچ‏يك صفتي از صفات مبدأ و كمالي از كمالات او را فروگذاشت نكردند و آن‏طوري كه بايد و شايد او را نمودند و صفات و كمالات او را ظاهر ساختند. چراكه آنجاهايي كه ديدي صفات و كمالات غيبي از غيوب به طور تفاوت و اختلاف ظاهر مي‏شد موانع در ميان بود و مطاوعه از هر جهت در ميان نبود كه غيب به صرافت خودش ظاهر بشود. و در اينجا كه به هيچ وجه در هيچ‏كدام مانعي به هم نمي‏رسد و هريك كمال مطاوعه را براي مبدأ دارند پس مبدأ هم به تمام صفات و كمالات و افعال خود در هريك هريك ايشان ظاهر شده است.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطّاهرين.

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 4 صفحه 349 *»

فهرست

يادداشت اول

يادداشت دوم

يادداشت سوم

يادداشت چهارم

يادداشت پنجم

يادداشت ششم

يادداشت هفتم

يادداشت هشتم

يادداشت نهم

يادداشت دهم

يادداشت يازدهم

يادداشت دوازدهم

يادداشت سيزدهم

يادداشت چهاردهم

يادداشت پانزدهم

يادداشت شانزدهم

يادداشت هفدهم

يادداشت هيجدهم

يادداشت نوزدهم

يادداشت بيستم

يادداشت بيست و يكم

يادداشت بيست و دوم