ارشاد العوام جلد سوم – قسمت اول
از تصنيفات
عالم رباني و حكيم صمداني
مرحوم حاج محمدكريم كرماني
اعلي اللّه مقامه
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 2 *»
بسم الله الرحمن الرحیم
درود نامعدود معبودي را سزاست كه لواي آفرينش را در ساحت هستي افراخت و ستايش بري از آلايش پيغمبري را رواست كه به نور التفات خود عرصه وجود را منور ساخت و بر آل اطهارش كه زنگ كفر را از آئينه كائنات پرداختند و بر پيروان پاكانش كه سر از قدم نشناخته در ميدان ترويج طريقتشان تاختند و دور شوند از رحمت بيپايان خدا كسانيكه ايشان را نشناختند و تيغ انكار به روي ايشان آختند.
و بعد چنين گويد بنده اثيم كريم بن ابراهيم كه چون فارغ شدم از نوشتن دو جلد از كتاب ارشادالعوام در اصول عقايد و قسمت توحيد و نبوت آن را نوشتم خواستم به حول و قوه خداوند عالم ابتدا كنم به نوشتن جلدي ديگر در قسمت سيوم آن كه در امامت است و اميدوار از فضل پروردگار چنانم كه چنانكه لطف خود را دريغ نفرمود تا آنكه آن دو جلد را بر حسب دلخواه به انجام رساندم باز لطف خود را شامل سازد تا اين جلد را نيز به انجام رسانم و اميدوارم كه مرا محافظت فرمايد از خطا و لغزش تا آنكه نگويم جز آنچه رضاي او در آن است و ننويسم مگر آنكه دوستي او متعلق به آن است و چون در اين جلد هم مطلبهاست پس آن را در چند مطلب بيان مينماييم:
مطلب اول در معرفت ائمه طاهرين سلام اللّه عليهم اجمعين و معرفت مقامات ايشان و بعضي از فضايل آن بزرگواران كه ممكن است در اين كتاب ذكركردن آنها.
مطلب دويم در ذكر بعضي از اسرار شهادت سيدشهدا سلام اللّه عليه و
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 3 *»
مصيبتها و محنتها كه بر ائمه طاهرين: وارد آمده است.
مطلب سيوم در ذكر اسرار رجعت آلمحمد است: به طوري كه در اين كتاب ممكن است و اميدوارم كه هريك را در اين مجلد به طور دلخواه، خداوند عالم به بركت آلمحمد: بر قلمم جاري فرمايد.
مطلب اول
در معرفت ائمه طاهرين سلام اللّه عليهم و معرفت مقامات ايشان و بعضي از فضايل آن بزرگواران كه ممكن است در اين كتاب ذكركردن آنها و چون اين مطلب مشتمل است بر پنج مقصد پس پنجمقصد عنوان ميكنيم و در هريك فصلهاي بسيار قرار ميدهيم انشاءاللّه.
مقصد اول
در ثابتكردن امامت ائمه طاهرين به دليلهاي ظاهر واضح كه بر هيچ عاقلي پوشيده نماند و هركس پا بر حق نگذارد علانيه ببيند كه حق با اين بزرگواران بوده و هست پس در اين مقصد چند فصل است:
فصل
بدان كه در قسمت نبوت دليلهاي بسيار آوردهام كه همه در امامت هم جاري ميشود و اگر انصافي باشد ديگر احتياج به دليل نيست ولي به جهت خالينبودن اين قسمت هم از دليل قدري دليل بايد بياورم و لكن هوش و گوش خود را جمع كن تا بفهمي چه ميگويم و بعد خيانت با نفس خود مكن و سعي در هلاكت خود منما و انصاف بده تا هدايت يابي.
بدان كه هر عاقل صاحب هوش كه در اين عالم نظر كند و فكر نمايد ميبيند علانيه كه اين عالم بر نهج حكمت و صواب است به طوري كه عقلهاي حكما و فكرهاي علما در آن حيران مانده است كه چگونه اين عالم بر اين طور حكمت است كه خلل در اركانش نيست و عبث و لغو در آن راه ندارد و در هر ذرهاي از آن چندين هزار حكمت است كه ساعت به ساعت عقل حكما و فهم علما به آنها ميرسد و در هر سالي و قرني بعضي از حكمتهاي آنها را ميفهمند و چه بسيار از حكمتهاي اين عالم كه هنوز بر حكيمان يگانه و عالمان فرزانه پوشيده مانده است و جميع آنها اقرار به عجز از فهم حكمت
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 4 *»
بسياري از اوضاع اين عالم را دارند و تفصيل اين مطلب را در قسمت اول كتاب قدري بيان كردم رجوع كن تا بفهمي و چون در اين عالم فكر كنيد و حكمت و نظم قدرت خدا را مشاهده و علانيه ببينيد كه خداوند در اين عالم هيچ دردي نيافريده مگر آنكه دواي آن را آفريده و هيچ حاجتي نيافريده مگر آنكه چاره او را خلق كرده براي هر گرسنگي سيري و هر تشنگي سيرابي و هر زني را مردي و همچنين هر چيزي را كه آفريده ضد آن را هم آفريده كه اگر در عالم چيزي ميبود و ضد آن نميبود جميع مردم هلاك ميشدند آيا نميبيني كه اگر در عالم همه گرمي بود كه هيچ سردي نبود تلف ميشدند و اگر سردي بود كه گرمي نبود همه ميمردند و اگر گرسنگي بود و اسباب سيري نبود همگي برطرف ميشدند و همچنين باقي چيزهاي عالم پس ميدانيم كه حكيمي چنين كه اخلال به امر حكمت جزئي نكرده اخلال به امر حكمت كلي نميكند پس چون در عالم جهل خلقت فرموده است و از اول كه مردم را خلقت فرموده جاهل خلقت كرده و امر ايشان نميگردد مگر به علم پس بايد علما و دانايان و حكيمان و فيلسوفان در هر عصر بيافريند تا دواي جهالت مردم باشند و جهل مردم را برطرف كنند و اين از همة رفع حاجتهاي ايشان لازمتر است به جهت آنكه مردم دفع هر مضرتي را از خود به علم و فهم كنند پس علم دواي همه دردهاي مردم است و عالم از هر چيز در دنيا واجبتر است پس چون يافتيم كه وجود دانايان در حكمت لازم است ميدانيم كه حكيم قادر هرگز اخلال به امر حكمتي چنين نميكند و امري را كه به اين واجبي است فروگذاشت نميفرمايد و اگر نميخواست مردم زيست كنند هرآينه ايشان را خلق نميكرد پس چون خلق كرده و همة اسباب زيست ايشان را آفريده به آنكه واجبتر است هرگز اخلال نميكند پس از اين جهت در هر عصري دانايان و حكيمان كه پيغمبران و امامان باشند آفريده تا مردمي را كه همه جاهل از مادر تولد ميكنند تعليم كنند و علم منفعت و مضرت چيزهاي عالم را به ايشان بياموزند تا چون از مضرتها دوري كنند و منفعتها را به كار برند باعث زيست ايشان بشود و تا مدتي كه مقدر است زيست نمايند.
و چون اين دليل را بداني ميفهمي كه
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 5 *»
چنانكه هرگاه در عصري خداوند آب آفريند و تشنگاني چند باشند و در عصر ديگر تشنگان باشند و آب نباشد آب زمان گذشته به تشنگان آينده نفع نخواهد كرد و تشنگان آينده خواهند مرد پس چگونه ميشود كه در عصري جهال باشند و علما نباشند و ايشان زيست نمايند حاشا كه چنين چيزي ممكن باشد از آفتاب روز شب را نفعي نيست و از ماهتاب شب روز را، در هر وقت ضروريهاي آن وقت بايد باشد پس در هر عصر عالمي از جانب خداوند ضرور است كه در روي زمين باشد تا از نور او و علم او مردم هدايت يابند و هركس هر گونه جهلي كه دارد شفاي خود را از آن شفاخانة خدا يابد پس از اين جهت در هر عصر كه پيغمبري هست اوست عالم آن عصر و در هر عصر كه پيغمبري نيست بايد حامل علم در ميان مردم باشد تا چاره درد مردم بشود و آن امام است به طوري كه خواهي فهميد پس از اين جهت زمين هرگز خالي از حجت نشود و در اين فصل ما همينقدر ميخواهيم كه اقرار كني كه در هر عصر در روي زمين عالمي ضرور است كه مردم به آن رجوع كنند و نفع و ضرر خود را از آن دريابند و اينقدر از آنچه گفتيم اينجا و پيشتر معلوم شد پس زمين خالي از حجت نيست البته حال ديگر اگر مردم رجوع به آن عالم نكنند و علم از آن عالم درنيابند تقصيري از حكمت حكيم نيست نميبينند كه خدايي كه تشنگي خلق كرده در حكمت بايست كه آب خلق كند كه رفع تشنگي مردم را بكند حال اگر مردم آب نخورند تا بميرند و حال آنكه آب در پيش روي ايشان باشد خود خود را هلاك كردهاند و تقصير بر خود ايشان است نه بر حكيم حال به همين قياس كن پس خداوند، عالِم آفريده كه رفع ناخوشي ناداني خلق را بكند حال اگر مردم درباره نفس خود كوتاهي كنند و تحصيل دانش از آن نكنند در حكمت كوتاهي نيست لكن مردم خود در حق خود كوتاهي كردهاند و حجتي بر خداوند ندارند و خدا حجت بر ايشان دارد پس بفهم آنچه را كه در اين فصل عرض شد و انصاف خود را به كار بر و با جان خود دشمني مكن.
فصل
باز عرض ميكنم كه چون پيش دانستهاي كه خداوند عالم بنيآدم را
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 6 *»
شهريطبيعت خلق كرده است به طوري كه آن خاصيت كه در وجود ايشان است ظاهر نخواهد شد مگر آنكه بر گرد هم جمع آيند و در شهرهاي خود و دهات خود و ايل و قبيله خود بر گرد هم باشند و از حال هم آگاه باشند چرا كه ايشان را در اين عالم حاجتهاست از زراعت و چاهكندن و بافندگي و آسيابكردن و نانپختن و دوختن و صنعتهاي چوب و آهن و طلا و نقره نمودن و غير اينها از كسبها و كارها كه بايد هركس به كاري در اين دنيا مشغول باشد و امر همه به اين واسطه بگذرد و هركسي گوشة كاري را بگيرد تا امر همه رواج داشته باشد كه اگر يك نفر بخواهد كه همة كارها را خودش بكند بهتنهايي هرآينه همان روز اول خواهد مرد و به هيچكار نتواند رسيد. انسان را قياس به حيوان مكن حيوان لباسش بر تنش خلقت شده است و غذايش گياه زمين مقدر شده است و اولادشان طوري خلقت شدهاند كه به محض تولد برميخيزند و خود شير ميخورند و چند روزي نميگذرد كه چرا ميكنند خلاصه اولادشان طاقت بيش از انسان دارد و در عالم هيچكار جز چراكردن و جماعكردن ندارند و اما انسان ابداً نميتواند مثل حيوان بيلباس بگردد و گياه زمين بخورد و اطفالشان را طاقت سرما و گرما نباشد تربيت ميخواهند و اگر كسي را ببيني كه اتفاقاً بيلباس ميگردد و گياه زمين ميخورد به يكنفر كه بنيه داشته باشد امر كلي ملك تغيير نميكند ميبيني كه جمله مردم نميتوانند اينطور زيست كنند و اگر فيالمثل مردم اينطور زيست كنند اولادشان تربيت نشوند و خود ايشان قوّههاشان فاسد شود و اينهمه اسرار كه در مادة انسان خلقت شده از قدرت بر صنعتها و علمها و كارهاي عجيب و غريب ظاهر نگردد و خدا خلق عبث نكرده و نميكند چون در ايشان قدرتها و علمها قرار داده بود و بايست اينها ظاهر شود و عالم تعمير شود پس مقدر شد كه اينها شهريطبيعت شوند و بر گرد هم آيند و از اين جهت ايشان را در عربي انسان گفتند يعني انس با هم دارند و حيوانات را وحشي گفتند يعني از يكديگر وحشت دارند و از انسان وحشت دارند و ميگريزند پس واجب شد كه اولاد آدم بر گرد هم باشند تا هريك كاري براي باقي بكنند و هستي ايشان به اين واسطه
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 7 *»
دوامي پيدا كند و تا منتهاي اجل خود زيست كنند و عالم را تعمير كنند.
پس چون اين را دانستي ميگويم كه چون بايست هريك كاري را از پيش بردارند بايد هريك طبعي و سليقهاي مناسب كاري داشته باشند تا طبعش آن كار را قبول كند و الا آن كار را نتواند كرد از اين جهت ميبيني كه يكي طبعش محال است كه راضي شود كه خلا را پاك كند و يكي ديگر راضي ميشود و با نهايت خوشنودي آن كار را ميكند و همچنين يكي محال است كه جرأت كند كه بر عمارتهاي عالي برآيد و در آنجا عمارت كند يا در چاههاي بسيار گود در شود و آنها را بكند و يكي دارد با نهايت اطمينان دل آن كار را ميكند و هيچ به خاطرش تشويشي نميرسد و يكي ميبيني محال است كه طاقت آورد و دوساعت در آفتاب گرم بايستد چه جاي آنكه كاري كند و يكي ديگر با نهايت خوشي در آفتاب گرم در بيابان بيل ميزند و زراعت ميكند و يكي محال است كه يكفرسخ پياده تواند رفت و يكي به قاصدي به اطراف ميرود و از اسب تندرو تندتر ميرود و همچنين طبيعتهاي مردم مختلف است و در حكمت بايد هم مختلف باشد تا هريك كاري كنند و كاري را از پيش بردارند و امر همه بگذرد پس از حكمت بالغه است كه جميع مردم محتاج به يكديگرند و بايد بر گرد هم باشند و رفع حاجت يكديگر را كنند پس بدا به حال آن كسان كه در دنيا وجود خود را از كاهلي بيمصرف كردهاند و نفعشان از هيچ راه به خلق خدا نميرسد و گوشة هيچكاري را نميگيرند و تعميري در عالم نميكنند و حال آنكه ميدانند كه غرض همين بوده است چنانكه در قرآن ميفرمايد و استعمركم فيها يعني از شما خدا خواسته است كه عمارت زمين را بكنيد پس هركس بايد سعي كند و گوشة كاري را بگيرد و خاصيت وجود خود را اظهار نمايد و ثمرة خلقت خود را آشكار سازد.
باري پس چون طبايع مردم مختلف است و لامحاله برگرد هم بايد باشند پس در ميان ايشان نزاع و غوغا پيدا شود و بر يكديگر بجهند و يكديگر را آزار كنند چرا كه طبيعتهاشان ضد هم باشد و هريك خيالي و طبعي و مزاجي دارند وانگهي آن صفتهاي ديگر كه به جهت حكمتهاي ديگر در مردم خلقت شده و مردم آنها را به كارهاي ديگر ميبرند كه
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 8 *»
براي آنها خلقت نشده پس از اين جهت فساد كلي در گردآمدن ايشان ميباشد و فساد كلي در تفرقه ايشان ميباشد و هيچيك جايز نيست پس اقتضاي حكمت چنان شد كه چاره فساد را بفرمايد و چاره فساد آن است كه در ميان ايشان كسي را خلقت كند در هر وقتي تا آن كس بر ايشان مسلط شود و حاكم باشد بر ايشان و ايشان را از فساد و طغيان و غوغا منع كند و هريك از ايشان كه طغيان بر ديگري ميكند كله او را بكوبد تا فرونشيند و حدها و قصاصها در ميان مردم قرار دهد تا چشم مردم بترسد و فسادهاي خود را تمام كنند و صلاحهاي خود را آشكار نمايند تا همه به پاي هم زيست كنند و به منتهاي اجل خود برسند و همه از هم تمتع و لذت برند و اين امر در امور شهر و جمعيت از جميع امور واجبتر است و اگر اين نباشد اين نفوس شريره به يك روز يكديگر را مثل درندگان پارهپاره كنند و بر زن و مال و حال يكديگر جهند پس در حكمت لازم شد كه در هر عصري بزرگتري بر مردم باشد كه نفس او بر همه غالب باشد و نفس همه مغلوب امر و حكم او باشد و اگر اطاعت او كنند جميع امور معاش ايشان درست شود پس معلوم است كه در هر عصري خداوند آفريده است پادشاهي عادل كه در ميان مردم به عدالت و انصاف حكم كند و مردم را به راستي و درستي بدارد و هرگز خداوند اخلال به چنين امري نكرده و نخواهد كرد و هيچ عصري و شهري را از بزرگتري خالي نگذاشته و نخواهد گذاشت و از جانب حكمت او قصوري و تقصيري نيست حال اگر مردم كوتاهي كنند در اين خصوص و طغيان كنند و آن حاكم الهي را قبول نكنند بلكه به علاوه آن را بكشند و اذيت نمايند تقصيري در حكمت نيست و آن حاكم خدايي پيغمبران باشند در هر عصري و بعد از پيغمبران وصيهاي ايشانند كه بايد هرگز زمين از پيغمبر يا وصي پيغمبر خالي نباشد و حاكم زمانِ پيش به كار زمان بعد نميخورد بايد حكماً در هر عصري حاكمي مستقل باشد در ميان مردم و هنوز قصد تعيين اين حاكم را نداريم و ميخواهيم همينقدر برسانيم كه در هر عصر حاكم واجب است بعد كيست و چگونه است بعد از اين خواهد آمد پس انشاءاللّه در اين مطلب هم اشكال نماند كه خلق هميشه از جانب خدا
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 9 *»
وليّ ضرور دارند و خدا هم خلق كرده است ولي مردم خير در ايشان نيست هايهاي چه ميشد كه مردم حاكم خدايي را مسلط ميكردند و راحت دنيا و آخرت را براي خود تحصيل مينمودند و اين بلاها را بر خود راست نميكردند واللّه مردم در اشتباهند و وسعت عدالت را نميفهمند كه چقدر است و اين همه تنگي و ظلم را بر خود راست كردهاند و در سختي ميگذرانند و غافلند از اينكه اگر پادشاه عدل مستولي باشد چگونه خلق به راحت ميافتند و عالم نظم ميگيرد باري آنچه خدا خواسته ميشود و همينقدر هم در اين فصل كفايت ميكند و اگر اين جاها به اختصار سخن ميگويم سبب آنست كه اين قبيل دليلها در قسمت نبوت گذشته است و آنها كفايت اين امر را هم ميكند.
فصل
چون دانستي كه در هر عصر ميبايد عالمي باشد كه رفع جهالت مردم بشود و در هر عصر بايد حاكمي باشد كه رفع جور و تعدي از ميان مردم كند و مردم را از طغيان بازدارد پس عرض ميكنم كه چون اين امر از وضع الهي و حكمت است بايد اين خاصيت از او به طور كمال برآيد چنانكه خدايي كه آب را براي رفع عطش خلقت كرد بايد آب در آببودن در نهايت كمال باشد و رفع عطش را به طور كمال بكند و چون آتش را براي پختن و سوختن آفريده بايد اين امر را در نهايت كمال داشته باشد و همچنين آنچه كه خداوند از روي حكمت در جايي و براي كاري قرار داده ميبايد در آن كار و در آنجا در نهايت كمال و خوبي باشد كه جميع خلق از حسن و كمال آن عاجز باشند و نتوانند بر آن نقصي بگيرند و كسي نتواند بگويد كه اگر طور ديگر بود بهتر بود پس چون حاكم و عالم از وضع الهي است بايد در نهايت كمال و حسن باشند پس بايد حاكم عدل باشد به طوري كه ابداً جور در آن نباشد و سر تا پا انصاف و داد و دهش باشد و نهايت قدرت و تسلط را داشته باشد و عالم به صلاح خلق و فساد خلق باشد تا مردم را به صلاح بدارد و از فساد باز دارد و بايد معصوم باشد و خودش از اهل فساد و طغيان نباشد كه اگر باشد خودش هم حاكمي ديگر ضرور دارد كه بر او حد برپا كند و او را تنبيه كند و اين خلاف حكمت است كه رفع فساد مردم
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 10 *»
نكرده مفسدي دستي براي آنها درست كنند پس بايستي كه آن حاكم معصوم و مطهر باشد از جميع جهات فساد و عالم باشد به جميع فسادها و صلاحهاي عالم تا خلق خدا را به عدالت بدارد و محال است در حكمت حكيم كه دزدي را بياورد يا فاسقي و فاجري را و بر خلق مستولي كند و فساد را اعظم نمايد پس اگر انصاف داشته باشي ميداني كه اين دليل كه عرض شد از اعظم دليلهاي حكمت است و دليل حقيقي است كه ميبايد در هر عصري حجتي از جانب خداوند در ميان مردم باشد و معصوم و مطهر باشد از جميع گناهان صغيره و كبيره و عالم باشد به همه صلاح و فساد خلق تا خلق را به راه صلاح بدارد و از راه فساد باز دارد و آنچه عرض شد دليلي است كه هيچ دليلي با آن برابري نميكند و هيچ شبههاي آن را باطل نميكند مگر كسي پا بر روي عقل خود گذارد و آن را انكار كند نعوذباللّه.
فصل
دليل ديگر بر وجوب بودن حجت عالم حاكم حكيم در هر عصري آنست كه هركس در بنيه اين خلق نظر كند ميداند كه بعضي چيزها به مردم نفع دارد و سبب دوام ايشان است و بعضي چيزها به مردم ضرر دارد و سبب تلف مردم است و خرابي امر معاش ايشان و اين نفع و ضرر هم براي روح مردم است هم براي جسد مردم مثلاً چنانكه مشاهده ميبيني كه بعضي از غذاها هست كه به مردم ضرر دارد و بعضي هست كه به مردم نفع دارد و همچنين بعضي حركتها هست كه به جسد مردم ضرر دارد و بعضي حركتها هست كه نفع دارد و در اين خصوص كسي نميتواند شبهه كند حال همچنين بسيار صفات روحاني است كه به مردم ضرر دارد و بسيار صفات است كه به مردم نفع دارد مثلاً كبر و ظلم و حسد و بخل و اذيت خلق خدا و غير از اينها البته به مردم ضرر دارد و كسي نميتواند كه در اين خصوص شبهه كند و همچنين فروتني و عدالت و رضابودن به قسمت خدا و سخاوت و ملايمت با خلق خدا و غير اينها به مردم نفع دارد و در اين هم كسي نميتواند شبهه كند و همچنين سلوك مردم با يكديگر بعضي سلوكها و معاملات هست كه البته سبب ريختن خونها و فساد در مال و اهل و عيال مردم است و بعضي سلوكها هست كه سبب نظم و التيام و تأليف دلهاست و سبب اجتماع و راحت
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 11 *»
و امنيت است. پس چون در اين جمله و امثال اينها كسي نظر كند و در اين نظر كند كه مردم همه جاهل ميباشند و هيچچيز از صلاح و فساد خود را نميدانند و همه نادان از مادر متولد ميشوند و در ناداني بزرگ ميشوند و با يكديگر به ناداني معاشرت ميكنند پس خداوند حكيم كه جميع عالم را به حكمتي آفريده كه به قدر سر مويي در آن خلل يافت نميشود و كسي در سر مويي از آن نميتواند بگويد كه كاش غير از اين بود و اگر غير از اين بود بهتر بود مگر از روي جهالت پس چگونه ميشود كه خلق را بر اين جهالت بگذارد و تو ميداني كه ايشان هم قابل آنكه همه از خداوند عالم به خير و شر عالم شوند نيستند و همه از خدا نميتوانند بشنوند و قابل وحيآمدن به سوي ايشان نيستند پس نه وحي ممكن است كه به ايشان نازل شود و نه خود دانايند به صلاح و فساد خود و نه ميتوانند كه بدون دانستن خير و شر خود زيست كنند و به راحت باشند پس چگونه ممكن است كه خداوند كسي را در هر عصري در ميان مردم خلق نكند كه قابل وحي و الهام باشد از جانب خداوند تا علم خير و شر را به او وحي فرمايد و او به مردم برساند و چگونه ميشود كه اخلال به اين امر عظيم فرمايد و حال آنكه اگر اين كار درست نشود جميع عالم گويا باطل و فاسد است و همه عبث و لغو خواهد بود پس در حكمت حكيم واجب شد كه در هر عصر كسي از جانب او در ميان مردم باشد كه او دو جهت داشته باشد يكي جهت آنكه وحي را فراگيرد از خداوند عالم و يكي آنكه به مردم بتواند برساند و آن رابطه و وسيله باشد در ميان خلق و خدا و چنين كسي پيغمبران و امامان باشند كه در هر عصري هستند.
فصل
باز عرض ميكنم كه چون در اين عالم نظر كنيم ميفهميم كه اين عالم را صانع حكيم آفريده چنانكه پيش دانستهاي و ميفهميم كه حكيمي چنين و عالمي چنين حركت لغو و بيفايده نميكند پس اين عالم را براي فايدهاي خلق كرده است و معلوم است كه آن فايده حاصل ميشود اگر عالم به طوري باشد كه مناسب آن فايده باشد و اگر به ضد آن باشد آن فايده به عمل نيايد و تا فايده محبوب كسي نباشد كار را براي آن نكند پس فايده خلق بايد محبوب و پسنديدة خداوند
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 12 *»
باشد چنانكه در حديث قدسي ميفرمايد كه من گنج پنهاني بودم پس معرفت را دوست داشتم پس خلق را خلق كردم از براي معرفت و در قرآن ميفرمايد كه من جن و انس را خلق نكردم مگر براي عبادت كه مرا عبادت كنند و تو ميداني كه معرفت و عبادت محبوب خداست و عالم را به جهت محبوب خود خلق كرده تا محبوب او به عمل آيد و ظاهر گردد و تو ميبيني كه فايده چيزي به عمل ميآيد اگر آن چيز بر طور حكمت و صواب باشد يعني اگر آن چيز به طور خلاف حكمت باشد آن فايده از آن به عمل نيايد مثلاً تخت از براي نشستن است و فايدهاش آنست كه كسي بتواند بر آن نشست حال فايده آن به عمل ميآيد اگر تخت موافق حكمت باشد يعني پايههاي آن مساوي و درست باشد و تختههاي آن مضبوط و محكم باشد كه اگر نه چنين باشد كسي نتواند بر آن نشست و آن فايده به عمل نيايد پس وقتي فايده اين عالم كه معرفت است به عمل ميآيد كه اين عالم بر نهج حكمت و صواب باشد و هر چيزي در محل خود به بهتر طوري باشد پس از اين قاعده شريفه معلوم شد كه خدا هرچه خلاف غرض او باشد از خلق اين عالم آن را دشمن دارد و هرچه موافق غرض او باشد آن را دوست ميدارد يعني حركتهايي را كه مانع پيدايي غرض اوست دشمن ميدارد و هرچه غرض او را آشكار ميكند آن را دوست ميدارد چرا كه غرض خدا محبوب خداست و هرچه با محبوب او موافقت دارد آن را دوست ميدارد و هرچه با محبوب او مخالفت دارد آن را دشمن ميدارد پس هر كاري از خلق كه حكمت و نظم عالم را باطل كند مبغوض خدا باشد و هر كاري كه حكمت و نظم عالم را برقرار دارد محبوب خدا باشد و اين محبوب و مبغوض را هيچكس جز خداوند نميداند چرا كه هركس خالق اين عالم است دانا به حقيقتهاي اين عالم است و موافق و مخالف با حكمت را بهتر ميداند و هيچكس جز او نداند و معلوم است كه همه مردم قابل آنكه از خداوند عالم آنها را بشنوند و ياد بگيرند نيستند و ممكن نيست كه دانا به رضا و غضب خدا گردند پس عقل سليم ميگويد كه واجب است در حكمت كه خداوند عالم كسي را آفريده باشد كه قابل آن باشد كه از خداوند عالم فيضيابي كند و عالِم
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 13 *»
به رضا و غضب خدا گردد و به مردم برساند و صاحب دو جهت باشد يك جهت آنكه چنان صفائي داشته باشد كه عكس مشيت خداوند در آن افتد و يك جهت آنكه آن عكس و فيض را كه يافته به مردم برساند مانند آئينه كه هرگاه خواسته باشي نور آفتاب را در اتاقي كه محجوب از آفتاب است ببري آئينهاي در پيش آفتاب ميگيري كه عكس آفتاب در آن افتد و آن را مقابل آن اتاق ميداري كه از يك جانب نوريابي كند از آفتاب و از يك جهت نوربخشي كند به اندرون آن اتاق و معلوم است كه آن آئينه تا صفاي تمام نداشته باشد نميتواند از آفتاب نوريابي كند و تا سنگ نباشد و مناسبت به در و ديوار از جهت غلظت نداشته باشد نوربخشي نتواند كرد حال همچنين بايد خداوند جماعتي را خلق كند كه از جهت باطن و دل خود چنان صفائي داشته باشند كه از خداوند عالم قابل نوريابي باشند و از جهت ظاهر خود و بشريت خود مناسبت با رعيت داشته باشند كه فيضبخشي كنند پس چنين كسي ميبايد در ميان خلق باشد البته و در اين شكي نيست.
و اگر گويي كه اينطور كسي در يك عصر باشد كفايت ميكند كه از خدا بگيرد و تعليم مردم كند و ديگر حاجت نيست كه در هر عصري باشد، گويم در آن مثل كه آوردم فكر كن آيا كفايت ميكند در روشنكردن آن اتاق كه در يك عصري آئينهاي بوده باشد و بعد شكسته شده باشد و از ميان رفته باشد آيا آن اتاق هميشه روشن خواهد بود حاشا به محضي كه آئينه از ميان رفت آن اتاق تاريك ميشود حال كفايت نميكند كه در يك زماني پيغمبري در ميان مردم باشد و از خدا بگيرد و به خلق برساند بعد بميرد و خلق عالم و دانا بمانند چرا كه علم خير و شر و ضرر و نفع و صلاح و فساد و رضا و غضب چيزي نيست كه يكدفعه كسي از خدا بگيرد و يكدفعه به خلق رساند بلكه ساعت به ساعت صلاح و فساد خلق و ضرر و نفعشان تفاوت ميكند و دايم بايد كسي باشد كه از خدا بگيرد و به خلق برساند و هر پيغمبري به كار عصر خود ميآيد و عصر بعد را كسي ديگر ضرور است كه باز از آن علمها و فيضها بگيرد و به خلق برساند و براي اينكه خير و شر و صلاح و فساد ساعت به ساعت تفاوت ميكند فصلي ديگر بايد عنوان
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 14 *»
كنم تا بينا شوي.
فصل
بدان كه خداوند عالم واحد و يگانه است كه در ذات او هيچ تعدد نيست و از براي ذات او حالتها و تغييرها نيست و ابداً حالي به حالي نشود و از آنچه هست كم و زياد نگردد و ذات او را صلاح و فساد نباشد و از چيزي ذات او فساد نيابد و از چيزي بعد از آن صلاح نيابد چرا كه قديم است و يگانه بد نگفته است شاعر:
آنكه نمرده است و نميرد تويي |
آنكه تغيّر نپذيرد تويي |
پس ذات خدا را مفسده و مصلحتي نباشد و همه مصلحت و مفسده از براي خلق حادث متغير باشد و هرگاه به نظر عبرت نظر كني خواهي فهميد كه صلاح و فساد خلق چيزي نيست كه دايم بر يك قرار باشد چرا كه خلق اگر دايم بر يك حال بودند صلاح و فسادشان دايم بر يك نهج بود لكن چون خلق تغيير ميكنند صلاح و فسادشان نيز تغيير ميكند مانند مريض كه هر روزي صلاحش در يك دوائي و يك غذائي است و همچنين هر مريضي صلاح و فسادش غير صلاح و فساد آن مريض ديگر است يكي مرضش از گرمي است يكي از سردي يكي از رطوبت يكي از يبوست يكي مرضش در بالاي بدن است و يكي در وسط و يكي در اسفل پس هركس را مرضي است و مرض ساعت به ساعت در كم و زياد است و از حالي به حالي ميشود و از مرضي به مرضي منقلب باشد و مرضهاي خالص پيدا ميشود و مرضهاي مركب موجود ميگردد و هر مرضي در هر حالي دوائي و غذائي دارد و طبيب حاذق بايد مراقب احوال مريض باشد و هر ساعتي تدبيري بكند تا مرضش به صلاح آيد و رفع شود حال صحت خلق در نهايت قرب به خداوند است و در نهايت اعتدال ايشان است پس همين كه خلق از نهايت قرب به خدا دور افتادهاند و از كمال اعتدال منحرف شدهاند همه مريضند و خراب و فاسد و همه محتاج به معالجه ميباشند و ساعت به ساعت مرض خلق تغيير ميكند و حالي به حالي ميشود و هريك آنها هم يكجور مرضي دارند آيا نميبيني كه چگونه اعراض از مردم ظاهر ميشود و چگونه هذيانها ميگويند و حركتهاي خلاف اعتدال ميكنند و
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 15 *»
فسادها از وجودشان ظاهر ميگردد از كبرها و عُجبها و هرزگيها و ظلمها و اذيتها و بخلها و حرصها و حسدها و قتلها و زناها و لواطها و غير اينها و همه اينها آثار فساد و مرضهاي باطني مردم است چنانكه خدا ميفرمايد في قلوبهم مرض فزادهم اللّه مرضا يعني در دلهاي منافقين مرض و ناخوشي است خدا مرض آنها را زياد كند پس همين مرضهاي باطني است كه اين عرضهاي فاسد از آنها بروز ميكند و اين عالم را عفونت اخلاق و احوال آنها فروگرفته است حال اينها معالجه ميخواهند و مريض خودش خودش را بر فرض طبيببودن نميتواند معالجه كند چرا كه گفتهاند رأي العليل عليل پس براي اين مريضان لابد است كه خداوند طبيبي خلق كند كه دانا باشد به جميع مرضهاي مردم و دواهاي ايشان و اين طبيب در هر عصري ضرور است چرا كه مرضهاي مردم حالي به حالي ميشود و ساعت به ساعت تغيير ميكند و جماعتي تازه به دنيا ميآيند و همه جاهل متولد ميشوند و مريض بزرگ ميشوند و ساير مريضان ايشان را معالجه نميتوانند كرد پس در هر عصر طبيب جديدي زنده ضرور است كه مريضان تازه و قديمي را معالجه كند پس معلوم شد كه محتاج به تكليف مردمند و مردم مريضند و مردم محتاج به معالجه ميباشند نه طبيبان و خالق ايشان پس از اين جهت محال است كه زمين خالي از طبيبان روحاني بماند با وجود مريضان چنانكه خالي از آب نميماند با وجود تشنگان و خالي از غذا نميماند با وجود گرسنگان و همچنين بفهم اين دليلهاي نغز را كه در هيچ كتاب به اين واضحي نخواهي يافت.
فصل
بدان كه از براي حلال و حرام و مسئلههاي فساد و صلاح و نفع و ضرر مردم نهايتي نيست چنانكه خلق و حالات و صفات ايشان را نهايتي نيست چرا كه هركسي طور صلاح و فسادي دارد و هر حالي هم طور صلاحي و فسادي دارد پس احكام خدا را نهايتي نيست پس چون احكام را نهايتي نيست هركس نتواند عالم شود به اموري كه نهايت ندارد و نيست آن مگر كار معصوم مطهر كه خداوند او را كلي خلق كرده باشد و قلب او را عرش خود و سينه او را كرسي خود خلق كرده باشد تا آنكه سينه و دل او وسعت جميع آن علمها را
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 16 *»
داشته باشد آيا نميبيني كه در ميان رعيت از عالم بسيار علم و كم علم هيچيك وسعت جميع علوم را ندارند چنانكه اين مطلب را همهكس دانستهاند و جميع مردم ميدانند كه هيچكس عالم به جميع احوال خلق نيست پس واجب است كه خداوند در هر عصري معصومي خلق كند مطهر كه سينه او مخزن اسرار الهي و مهبط انوار ذوالجلال باشد تا حامل همه علمهاي خلق باشد و حاجت جميع خلق را بداند و صلاح و فساد ايشان را بفهمد و اين امر بايد پيش كساني باشد كه برگزيده خدا باشند از ميان خلق و صاحب اخلاق الهي باشند چنانكه بعد خواهد آمد و اين هم از اعظم دليلهاست بر لازمبودن وجود حجتي در هر عصري و بدان كه بيانهاي من بعضي به بعضي بسته است و همه را بايد بخواني و به ذهن خود بسپري تا از ميان آنها حق مسئله را بفهمي. پس از آنچه عرض كردم معلوم شد كه كفايت نميكند كه پيغمبري در عصري بيايد و بعد از ميان برود و مردم بعد از او حامل دين او شوند چرا كه به حسب قابليت روزگار جميع علمهاي غيرمتناهي را نميتوان ذكر كرد از براي مردم اگرچه هزارسال كسي بگويد و فيالمثل اگر كسي هم بگويد مردم نميتوانند علم به همه آنها به هم رسانند و آن را چنانكه هست ضبط كنند و در آن تغيير و تبديل ندهند چرا كه مردم معصوم نيستند و هركس معصوم نيست نميتواند سهو نكند و خطا ننمايد و فراموش نكند و احاطه به همه علمها پيدا كند.
و اگر بگويي كه چنانچه علمهاي به حكمهاي خدا غيرمتناهي است از تو ميپرسيم كه آيا پيغمبر9 همه را گفت يا نگفت اگر گويي نگفت پس گفتهاي كه پيغمبر9 رسالت خود را نرسانيده و اگر ميگويي رسانيده پس مردم ميتوانند كه آنچه به ايشان رسانيده ضبط كنند و الا رسانيدن عبث بوده، در جواب ميگويم كه اولاً پيغمبر9 تكليف اهل عصر خود را ميرساند اما تكليف زمان بعد بر او نيست كه برساند و هنوز مردم آن زمان نيامده به كه برساند و كه را تكليف كند و تكليف تا روز قيامت جميع جن و انس و ملائكه و جماد و نبات و حيوان را به كه تعليم نمايد و كدام صحابي ميتواند كه اين همه را ضبط كند پس تكليف اهل زمان خود را ميرساند
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 17 *»
و اما از براي تكليف اشخاص بعد از اين بايد براي خود جانشيني كه در همهچيز جفت او باشد بگذارد و تكليف مردم را به آن بسپرد تا او تكليف اهل زمان خود را بگويد و تكليفهاي بعد از خود را به وصي بعد از خود بسپرد و همچنين و اين است كه خدا ميفرمايد انما انت منذر و لكل قوم هاد يعني تو اي پيغمبر خبركننده يا ترسانندهاي و از براي هر قومي هدايتكنندهاي هست كه آن امام باشد پس به نص محكم قرآن در هر قومي هدايتكنندهاي بعد از پيغمبر هست و باز در قرآن ميفرمايد أفمن يهدي الي الحق احق انيتّبع أمن لايهدّي الا انيهدي يعني آيا كسي كه هدايت ميكند به سوي حق سزاوارتر است كه او را اطاعت كنند يا كسي كه هدايت نميكند يا هدايت نميشود مگر آنكه او را هدايت كنند پس به نص آيه قرآن بعد از پيغمبر هادي هست و او سزاوارتر است كه او را متابعت كنند و بايد همه خلق مطيع آن هادي شوند و آن هادي بايد دانا باشد به صلاح و فساد كل خلق و الا گمراهكننده بر او صدق ميكند پس از اينجا معلوم شد كه بايد هادي باشد و وجود همان هادي ابلاغ رسالت پيغمبر است و كفايت مردم را ميكند و آن هادي هم حفظ ميكند آنچه را كه آن پيغمبر ظاهراً بيان فرموده و آنچه را كه به او سپرده است پس بحثهاي تو همه تمام شد و چون كلام به اينجا رسيد دوست ميدارم كه قضيهاي از ابلاغ شريعت را از طريق سنيان از براي تو در اين كتاب ذكر كنم تا تو خود انصاف دهي و ببيني كه دين چطور بايد باشد و تا قضيه را به تفصيل ذكر نكنم عبرت نخواهي گرفت و هيچ مطلبي به اجمال حل نميشود پس بهتر همان است كه همان عبارت سنيان را فارسي كنم تا قدري عبرت بگيري پس فصلي ديگر عنوان ميكنم اما به چشم عبرت نظر كن و غرض و مرض را فروگذار و به اصل چشم فطرت خود نظر كن تا حق را ببيني.
فصل
در كتاب فوايد مدنيه نقل كرده است از كتاب مواعظ و اعتبار كه تأليف كرده است آن را تقيالدين احمد بن علي بن عبدالقادر كه يكي از علماي سنيان است كه گفته است در آن كتاب كه بدان كه چون خداوند عالم مبعوث كرد محمد9 را پيغمبر به سوي همه مردم عربشان و عجمشان و
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 18 *»
همه آنها اهل شرك بودند و عبادت ميكردند غير خدا را مگر بعضي از اهل كتاب پس امر او با قريش بود آنچه بود تا آنكه از مكه هجرت كرد به سوي مدينه و صحابه در دور آن بزرگوار بودند هر وقتي به گرد او جمع ميشدند با آنكه همه گدا و كمروزي بودند و بعضي از ايشان در بازارها كاسبي ميكردند و بعضي از آنها باغبان بودند و در سر نخلستان خود بودند و گاهگاهي هريك به خدمت پيغمبر ميآمدند در وقتي كه قدري فراغتي پيدا ميكردند از تحصيل روزي پس هرگاه كسي از پيغمبر9 مسئلهاي ميپرسيد يا خود ايشان حكم ميكردند به حكمي يا امر ميكردند به چيزي يا كاري ميكردند هركس اتفاقاً حاضر بود ياد ميگرفت و هركس حاضر نبود ياد نميگرفت آيا نميبيني كه عمر بن الخطاب نميدانست آنچه را كه ميدانست جبل بن مالك بن نابغه كه مردي از اعراب هذيل بود در مسئله ديه جنين و از جمله فتويدهندگان در زمان پيغمبر9 بود ابوبكر و عمر و عثمان و علي و عبدالرحمن بن عوف و عبداللّه بن مسعود و ابي بن كعب و معاذ بن جبل و عمار بن ياسر و حذيفة بن اليمان و زيد بن ثابت و ابودردا و ابوموسي اشعري و سلمان فارسي رضي اللّه عنهم پس چون مرد رسول خدا9 و خليفه شد ابوبكر صديق متفرق شدند صحابه رضي اللّه عنهم پس بعضي از ايشان به جنگ اهل عراق رفتند و بعضي در مدينه ماندند با ابيبكر و هر وقت مسئلهاي اتفاق ميافتاد هرچه ميدانست از كتاب و سنت ميگفت و هرچه نميدانست از صحابه ميپرسيد اگر آنها ميدانستند به گفته آنها عمل ميكرد و اگر آنها هم نميدانستند خود اجتهاد ميكرد در حكم پس چون ابوبكر مرد والي امت شد بعد از آن عمر بن الخطاب و شهرهاي بسيار در زمان او مفتوح شد و صحابه بيشتر پراكنده شدند در آن شهرها و همين كه حكومتي پيش ميآمد در مدينه يا غير مدينه اگر صحابهاي كه در آن شهر بودند از پيغمبر در خصوص آن مسئله چيزي ميدانستند حكم ميكردند و الا اجتهاد ميكرد امير آن شهر در آن مسئله و گاه بود كه در آن مسئله حكم از پيغمبر بود و لكن در نزد صحابه ديگر بود در شهري ديگر و ميدانست مدني آنچه
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 19 *»
مصري نميدانست و مصري ميدانست آنچه را كه شامي نميدانست و شامي ميدانست آنچه بصري نميدانست و بصري ميدانست آنچه را كه كوفي نميدانست همه اينها در حديث بود لكن هركس شنيده بود ميدانست و هركس نشنيده بود نميدانست پس به همينطور صحابه متفرق بودند تا مردند پس تابعان ايشان بعد از ايشان ماندند كه هر جماعتي از آن تابعان در آن شهرها طلب علم كردند از آن صحابي كه در آن شهر بود و از حكم استاد خود تعدي نميكردند مگر در كمي از مسائل كه از صحابي ديگر اتفاقاً به ايشان رسيده بود چنانكه اهل مدينه تابعان عبداللّه بن عمر بودند در بسياري از مسائل و اهل كوفه تابعان عبداللّه بن عباس بودند و اهل مصر تابعان عبداللّه بن عمرو بن عاص بودند و همچنين پس بعد از اينكه تابعان مردند فقهاي شهرها پيدا شدند مثل ابوحنيفه و سفيان و ابن ابيليلي به كوفه و ابن جريح به مكه و مالك و ابنماجشون به مدينه و عثمان بستي و سوار به بصره و اوزاعي به شام و ليث بن سعد به مصر پس آن فقيهان هم به همان طورِ تابعان حركت كردند و به طريقه استاد خود رفتند تا آنكه گفت چون هارونالرشيد به خلافت برخاست قضاوت را به ابييوسف يعقوب بن ابراهيم كه يكي از اصحاب ابيحنيفه بود داد بعد از سنه صد و هفتاد پس تقليد نكردند شهرهاي عراق و خراسان و شام و مصر مگر فتواي قاضي ابويوسف را و همه اعتنا به او كردند و همچنين وقتي كه در اندلس حاكم شد حكم بن مرتضي بن هشام بن عبد الرحمن بن معاوية بن هشام بن عبدالملك بن مروان الحكم بعد از پدرش و لقبش منتصر بود در سنه صد و هشتاد مخصوص كرد خود را به يحيي بن كثير اندلسي و يحيي در پيش مالك درس خوانده بود و در پيش ابن وهب و ابيالقاسم و غيره و به اندلس برگشته بود و رياست و حرمتي يافت كه غير او نيافته بود و همه فتواها رجوع به آن ميشد و پادشاه و عامه همه در در خانه او بودند و در جميع متعلقات اندلس همه تقليد او را كردند پس همه به رأي مالك جمع شدند و پيش از آن تقليد اوزاعي را ميكردند و مذهب مالك در مصر مشهور بود تا آنكه شافعي محمد بن ادريس آمد به مصر با عبداللّه عباس بن موسي بن عيسي
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 20 *»
بن موسي بن محمد بن علي بن عبداللّه بن عباس در سنه صد و نود و هشت پس جماعتي از اهل مصر مصاحبت او را كردند از اعيان مصر و كتابهاي شافعي را نوشتند و به رأي او عمل كردند و روز به روز قوت ميگرفت و امر او منتشر ميشد بعد از آن ذكر عقايد را كرد تا آنكه گفته است كه در دولت ايوبيه چندان ذكر ابوحنيفه و احمد بن حنبل نبود و در آخر آن دولت مشهور شد مذهب ابوحنيفه و احمد و چون زمان سلطنت بيبرس بندقداري در مصر شد چهار قاضي باز داشت شافعي و مالكي و حنفي و حنبلي و اين از سنه ششصد و شصت و پنج مستمر شد تا آنكه در جميع شهرها مذهب معروفي نماند مگر مذهب همين چهارنفر و اعتقاد اعتقاد اشعري بود و ساختند از براي كساني كه به اعتقاد اشعري بودند مدرسهها و خانقاهها و زاويهها و رباطها در جميع مملكتهاي اسلام و عداوت كردند با كسي كه غير آن مذهب را داشت و انكار بر آن ميكردند و هيچكس را قاضي نكردند و شهادت كسي را قبول نكردند و خطيب و امام نكردند و مدرس ننمودند كسي را كه مقلد اين چهار مذهب نبود و فقيهان اين شهرها در جميع اين مدت حكم كردند به وجوب متابعت اين چهار مذهب و تحريم هر مذهبي كه غير اين چهار بود و از آن وقت تا حال همه بر اين چهار مذهبند. تمام شد كلام تقي الدين.
حال بيا به نظر عبرت در اين طريقه نظري كن و شكي در نوع اين حكايت نيست به جهت آنكه يقيناً مردم در زمان پيغمبر9 همه اولاً طالب علم نبودند و همه ملا نبودند اولاً كه جمع كثيري از مسلمين اهل باديه و صاحب شتر و گوسفند بودند و ايلات بودند آمده بودند و اسلام آورده بودند و بعد رفته بودند در سر ايل خود و پيرو شتران و گوسفندان خود بودند در چمنها و چشمهها و بيابانها و كوهها و هرّ از برّ تميز نميدادند و جمع كثيري هم از مردم تجار و پيلهور بودند و در شهرها و بازارها در گردش بودند هميشه و بعضي از مردم هم صاحبان صنعت و كسب بودند و در بازارها سكنا داشتند و صبح تا شام در پي كاسبي خود بودند و جمعي هم كه زنان و اطفال بودند و در خانهها بودند و جمعي از مردم هم صاحبان آب و زمين بودند و در سر زراعت و فلاحت خود
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 21 *»
بودند بعضي زعيم و بعضي مقنّي و بعضي ارباب و به كار خود گرفتار بودند و جمعي از مردم هم فقرا و گدايان بودند و در سؤال و فقر و فاقه خود گرفتار بودند و بعضي از مردم هم عامي ولگرد نافهم بودند و هيچيك از اين طايفهها حافظ دين خدا نتوانستندي شد اولاً كه نميشنيدند و اگر در سالي ماهي يكدفعه پيغمبر را ميديدند چيزي نميشنيدند و اگر هم ميشنيدند نميفهميدند و اگر هم ميفهميدند ضبط نميكردند چنانكه علانيه ميبيني كه حال بعد از آنكه هزار و دويست و شصت و چهارسال ميگذرد و در اسلام تولد شدهاند و زيست كردهاند و به ارث اسلام ياد گرفتهاند و به اسلام نشو و نما كردهاند هنوز هرّ از برّ نفهميدهاند و يك مسئله را ضبط نكردهاند و نميدانند و اگر بشنوند هم نميفهمند پس آن وقت چگونه بودند كه از شرك و كفر و يهوديت و نصرانيت و مجوسيت تازه به اسلام آمده بودند پس اينها به قدر كفايت خود ضبط نميتوانستند كرد پس چگونه ميشد كه اينها حافظ جميع مسائل كه در عالم ضرور است تا روز قيامت باشند پس جمعي بودند خوشنشين و بيكار و قدري الفي بائي خوانده بودند و ديگر اين علمهاي تازه در ميان عرب نبود و حكمتي نداشتند و علومي نميدانستند و نهايت علمشان اشعار و تاريخ بود پس بعضي قدري ملا بودند و خطي ميتوانستند بخوانند و بيكار هم بودند و طالب صحبت بودند آنها گاهگاه در خدمت پيغمبر بودند و هر وقت پيغمبر9 از حرم محترم بيرون ميآمدند بعضي از آنها حاضر بودند و آنها هم نه مستمر بلكه گاهي اين بود و گاهي آن بود گاهي ديگري بود آخر آنها هم درد بيدرمان داشتند و گاهي شغل داشتند گاهي خريدي داشتند گاهي مريض بودند گاهي سفري داشتند پس هر وقت پيغمبر بيرون تشريف داشتند و فرمايشي ميكرد هركس حاضر بود ميشنيد و آنها هم بعضي صاحب حافظه بودند و حفظ ميكردند و بعضي كه صاحب حافظه نبودند يادشان ميرفت و آنها هم كه حافظه داشتند همه صاحب فهم نبودند كه كلام را بفهمند از اين جهت پيغمبر فرمود چه بسيار حامل علمي كه علم را به سوي عالمتر از خود ميبرد و آنها هم كه فهميدند و حفظ كردند آخر به ظاهر
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 22 *»
انسان بودند و بعد بسياري را فراموش كردند همينطور كه همه مردم فراموشي دارند و آنها هم كه فراموش نكردند همه مردمان عادلي ثقهاي نبودند كه مردم از ايشان باور كنند اگر جايي نقل ميكردند و تو ميداني كه پيغمبر9 در مكه اظهار امري نميتوانست بكند و اصحابي نداشت مگر يك و دويي و بعد از دوازدهسال از پيغمبري خود به مدينه آمد و آنجا هم چندي مصدقي نداشت تا نهايت در هشت نه سال مردم به آن اعتقاد كردند و در اين مدت قليل هم بيشتر اوقات در جنگها و سفرها بودند و مردم بعضي در مدينه مانده بعضي همراه بودند و آنها هم به درد سفر خود گرفتار و باركردن و بار فرودآوردن و جاسوسبودن و به زخم و درد بيدرمان خود گرفتاربودن بودند چند نفري كه همراه بودند گاهي ميشنيدند يا ميفهميدند يا حفظ ميكردند يا غير اينها بود تو فكر كن به غير از اين ميشود و به غير از اين بود و اين خلق منكوس به غير از اين ميشود حاشا حال تو را به خدا قسم ميدهم كه فكر كن كه اين پيغمبر از ميان برود اثري از دين او خواهد ماند وانگهي آن چهار نفر صحابه او هم متفرق بشوند و هريكي هم چهار كلمه چيزي ياد گرفته همه كج و كور نصفي فراموش شده نصفي يادش مانده منسوخ را شنيده ناسخ را نشنيده و نصف بيشتر آنها هم دروغگو به جهت رياست و حب دنيا دروغ بر پيغمبر ميبندند چنانكه در زمان خود او دروغ بستند تا فرمود كه بر من دروغگو بسيار پيدا شده است پس همين چند نفر صحابه بعضي دروغ ميبستند و بعضي سهو ميكردند و بعضي منسوخ را شنيده و ناسخ را نشنيده و اينها هم با اين احوال در بلاد متفرق شده حال انصافده اين چه ديني ميشود آيا اين دين خداست به اين سستي و خرابي آيا اين بحث برميدارد آيا اجماع كنند بر كسي و او را خليفه كنند به درد اين كار ميخورد و حاصلي دارد حال گيرم اجماع كردند چه حاصل كسي را كه اجماع كردند و پيش واداشتند همان ساعت جميع علم پيغمبر در سينه او كشف ميشود و ببين كه همچنين وضعي مناسب دين خداست و مناسب حكمت است و به كار اين خلق تا روز قيامت ميآيد اگر انصاف دهي ميفهمي كه اگر امر چنين باشد واللّه دليل بطلان اين دين خواهد بود و هر عاقلي
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 23 *»
تشنيع ميكند بر اين طريقه و حال آنكه خود اين طريقه چندي نميگذرد مگر آنكه منقرض ميشود و آن يكخورده كه ياد گرفته بودند تمام ميشود ديگر از پيش خود بايد دين بتراشند چنانكه شد و همه بناي اجتهاد در دين خدا گذاشتند و اصولي براي خود درست كردند و تو فكر كن كه اگر اصول سبب فهميدن دين است پس پيغمبر براي چه خوب است و اگر با وجود پيغمبر و در زمان او اصول به كار نميآمد پس بعد از او بدعت است و چه مصرف باري به كلي دين از دست ايشان رفت و محتاج به اجتهاد و خودرأيي و قياس و استحسان شدند و از اين جهت به كلي آثار پيغمبر از ميان ايشان رفت و اسم اسلام ماند بدنگفتهام:
دين پاكش را به رأي آراستند |
گاه افزودند و گاهي كاستند |
|
بس كه بر او بسته شد از برگ و ساز |
حاش لله گر شناسد دينش باز |
باري عاقل علانيه ميفهمد كه چنين ديني دين خدا نميشود و عالَم به چنين ديني نظم نميگيرد بلكه چنين طريقهاي سبب آن ميشود كه هركسي به عقل خود اجتهادي كند چرا كه هيچيك واجبالاطاعه نيستند و بر كسي واجب نيست كه اطاعت ديگري كند و هركسي را ميسزد كه بگويد خودم اجتهاد ميكنم و نه خدا و نه پيغمبر گفتهاند كه اطاعت بعضي از امت بعضي را واجب است نهايت چهار كلمه حديثي كه كج و واج روايت ميكنند اگر راست بدانيم بايد بشنويم و آن هم اگر راست باشد نميدانيم منسوخ است يا ناسخ و نميدانيم عام است يا خاص پس هريك ميگويند كه در باقي مسائل خود اجتهاد ميكنيم و اين معني باعث زيادتي خلاف ميشود و باعث زيادتي عداوت و خلاف و نزاع و قتل و غارت ميشود چنانكه شد و حاكمي كه خود ما نصب كنيم و بتراشيم سبب آن نميشود كه رفع نزاع كند چرا كه آن جاهل است و رويه حكم نميداند اگر بايد رعيت ياد او دهند كه چه مصرف و خود او هم كه نميداند وانگهي معصوم نيست و صاحب شهوت و غضب و كبر و حسد و بخل و حرص و عُجب است پس او هم رعيتي است مثل ما نهايت اجماع كردهايم كه تو حاكم باش چه مصرف از اين خودش دزدي است كه بر ما مسلط شده است و او را مسلط كردهايم و ميبيني
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 24 *»
كه اين حكومت اجماعي هم دو روزي بود تا عثمان او را هم آخر اهل اجماع بدشان آمد و كشتند معلوم است كه حاكمي كه رعيت نصب كنند خودشان عزل ميكنند و ميكشند ديگر بعد هم اجماعي نشد و هركس زورش بيشتر بود ادعاي رياست كرد و اهل فساد گردش را گرفتند و او را حاكم كردند و همينطور از آن روز تا حال حكومت و سلطنت به زور و جور بود و هست حال تو را به خدا اين دين ميشود و تو ميداني كه پيغمبر هم خاتم پيغمبران است ديگر پيغمبري نميآيد حال بايد مردم تا روز قيامت بيپشت و پناه باشند آخر به چه حساب و بايد بيبرس بندقداري حكم كند در دين خدا و طريقه ابوحنيفه و مالكي و حنبلي و شافعي را او اختيار كند و حكم كند كه همه تقليد او را كنند حال دين خدا اينطور است و نظم عالم اين قسم بايد باشد بايد يكي در روم ادعاي شاهي كند و يكي در عراق و يكي در شام و يكي در ايران و يكي در ماوراء النهر و هريك به اينطور كه ميبيني آيا حكمت عالم اينطور بايد باشد و اينطور كسان بايد مطاع باشند و واجب است كه اهل عالم اينها را اطاعت كنند پس ببين كه اگر طريقه سنيان بر حق ميبود اينطور منقرض و باطل نميشد و آثار اسلام از ميان ايشان نميرفت و كدام انقراض از اين بالاتر و بيشتر بلكه آنها همين كه پيغمبر از ميان رفت منقرض شدند و ديگر اثر دين در ميان ايشان نماند پس كدام دليل از اين واضحتر كه بايد در هر عصري حامل دين و علم حق و حجت و معصوم از جانب خدا باشد و جانشين پيغمبر باشد و پيغمبر او را نصب كرده باشند چرا كه مردم اولاً كه نميشناسند چنين كسي را و ثانياً اگر بشناسند صاحبان نفسهاي خبيث هستند و هريك غرضي و مرضي دارند و حق را ميپوشانند چنانكه پوشاندند پس بايد خدا و پيغمبر نصب كنند چنانكه بعد خواهد آمد و ديديم كه مذهب سني كه بلاشك بيپا و بياصل است چرا كه بعد از پيغمبر كسي را ندارند و ميگويند بايد خود بزرگ بتراشيم و اينطور كه نميشود چنانكه نشد و فهميدي.
پس چون رجوع كرديم به دين شيعه ديديم آنها ميگويند كه پيغمبر9 از دنيا نرفت تا خليفه نصب كرد و معصوم و مطهر بود و اين علي بن
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 25 *»
ابيطالب است صلوات اللّه عليه و آله و او نفس پيغمبر است و از روح او و طينت او و صاحب همه صفات اوست مگر پيغمبري پس يافتيم كه اين حرف با حكمت عالم درست ميآيد و فهميديم كه حق با اينها بوده و اينها راست ميگفتهاند و قول ديگري در ميان مسلمين نبود و طايفه ديگر نبودند و در غير امت پيغمبر9 حقي نبود چرا كه پيغمبر همه را باطل كرد باري پس فهميديم كه دين طريقه سني نيست و خليفه معصوم و مطهر بايد در هر عصري باشد بلكه به اين دليل هر طريقهاي كه هميشه معصومي ندارند و حجتي قائم ندارند بر باطل است و دين در هر عصري برپا نميشود مگر به معصومي مطهري كه در ميان مردم باشد و صلاح و فساد آن عصر را بداند و به مردم برساند و حفظ دين پيغمبر را بداند و اگر مردم كم كنند او تمام كند و اگر زياد كنند كم كند و اگر كج كنند راست كند و اگر سهو كنند او آگاه كند به اينطور دين در هر عصري تازه ميماند و تكليف اهل هر عصري ظاهر ميشود و آنچه حجتهاي پيش گفتهاند كفايت تا روز قيامت را نميكند چنانكه فهميدي و رفع نزاع از ميان خلق نميتوانند به حديث خود بكنند چنانكه قرآن ميبيني كه صامت است و حديث صامت است و حكومت ميان مردم نميتوانند بكنند بايد سخنگويي باشد كه رفع نزاع بكند و صواب و خطاي هر عصر را بگويد پس اين دليل همه مذهبها را باطل كرد مگر آن مذهب كه قائل به آن باشند كه در هر عصري معصومي بايد باشد و آنها در ميان فرقههاي اسلام فرقه اثناعشري هستند و اما آن جماعت كه ميگويند دوازده امام نيست و كمتر است و مثلاً موسي بن جعفر7 نمرده است و غايب شده است بعد از اين بطلان آنها را عرض خواهم كرد تا مثل آفتاب بداني و ببيني كه حق با اثناعشري است و آنها دروغ گفتهاند پس هوش خود را جمع كن و در اين دليلها كه عرض شد فكر بكن و ديگر آن بحثهاي بيحاصل را كه سنيان كردهاند و شيعيان جوابهاي سست دادهاند رجوع مكن دين خدا به علم اصول ثابت نميشود و اجماع و اصل به اينجا كاري ندارد و آنچه عرض شد از عين حكمت است اگرچه عاميانه گفتهام و اين دليلها علما و جهال را كفايت ميكند پس در اين فصل هم
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 26 *»
همينقدر كفايت ميكند.
فصل
بدان كه چون دانستي كه در هر عصر ميبايد حاكمي عالمي از جانب خدا باشد و بايد آن حاكم در حكومت خود كمال داشته باشد پس بايد از آن حاكم خاصيت حكومت برآيد و خاصيت حكومت آنست كه داد مظلومين را از ظالمين بستاند و مردم را به اعتدال بدارد و به آنچه سبب بقاء ايشان و سبب قرب ايشان است به خدا امر فرمايد و از آنچه سبب هلاك و انقراض ايشان و سبب بعد ايشان است از خدا نهي فرمايد و اين نميشود مگر آنكه او را نفسي باشد در نهايت استقامت و اعتدال و حسن و كمال كه به هيچطرف ميل نفرمايد مگر به حق پس چنين كسي شايسته حكومت است و خاصيت حكومت از او برميآيد و عالم به وجود او نظم ميگيرد و بودن او صلاح عالم است و نبودن او فساد عالم چنانكه دانستي و اين اعتدال تمام از براي كسي حاصل نميشود مگر نفس او را خداوند از اعلي عليين خلق كرده باشد و از جميع آلايش خلقي مبرا و منزه باشد تا ميل به هيچ جهت از جهات خلقي ننمايد و معصوم باشد از جميع آنها چنانكه معني عصمت را در قسمت دويم دانستي و چنين كسي كه معصوم و مطهر باشد از جميع آلايشها و از جميع آنچه حضرت پيغمبر9 از آن نهي فرموده از افعال ظاهر و صفات باطن و آراسته باشد به آنچه به آن امر فرموده است از صفات ظاهر و اخلاق باطن و در اعتقادات حقه ثابت و راسخ و با يقين باشد معلوم نميشود و خلق آن را نميتوانند شناخت چرا كه اين احوال در ظاهر بدن انسان علامتي ندارد كه مردم او را بتوانند شناخت پس چون او را نتوانند شناخت چه جمع شوند چه تنها باشند او را نميشناسند چرا كه هيچكس غيب نميداند پس چون چنين كسي را نشناسند و نتوانند تعيين نمايند و واجب است كه چنين كسي هم در عالم باشد و اگر نباشد بناي عالم بر فساد و لغو خواهد بود پس واجب است كه خداوند عالم چنانكه نفسهاي پيغمبران را شناخت و آنها را برگزيد امام را هم او نصب كند و او تعيين فرمايد و چنانكه تكليفهاي جزئي مردم را به مردم رساند و اخلال نفرمود حتي آداب خلارفتن را به مردم تعليم كرد و آداب استنجا به مردم
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 27 *»
آموخت چرا كه مردم محتاج بودند ميبايست اين شخصي را كه از جميع چيزها وجودش واجبتر است و معرفتش عمود دين است كه اگر او را بشناسند جميع شرع پيغمبر9 محفوظ است و اگر نشناسند جميع شرع او فاسد و تباه شود معين فرمايد و به عقل هيچ عاقلي راست نميآيد كه جميع تكليفهاي كلي و جزئي را بيان فرمايد و روح كل و اصل و حقيقت كل را واگذار فرمايد و نصي بر آن نفرمايد و حامل دين را نصب نفرمايد كدام عاقل اين را تصديق ميكند آيا گمان ميكنند كه پيغمبر9 نميدانست كه با وجود نبودن حامل كار دين او به كجا ميرسد نعوذباللّه بنا بر قول آنها آيا نديد كه امت موسي بعد از موسي چه كردند و چگونه دين او را از ميان بردند و كتاب او را تغيير دادند و آثار شريعت او را از ميان بردند و با يوشع كه بعد از او خاندان علم او بود بعد از او چه كردند و همچنين آيا نديد كه بعد از عيسي امت او چند فرقه شدند بعضي او را پسر خدا گفتند بعضي خدا و عيسي و روحالقدس گفتند و اين سه را پرستيدند بعضي عيسي را خدا دانستند و او را عبادت كردند و آثار شرع او را از ميان بردند آيا اينها را نديد بلكه از آدم تا خاتم را نديد كه هر امتي كه بعد از پيغمبر خود بيصاحب ماندند چگونه بيدين و بيمذهب ماندند و خلاف و نزاع و جدال در ميان ايشان پيدا شد بنابر قول سنيان اين حكيم به اين عظمت كه شرعي آورد كه تا روز قيامت بماند آيا فكر نكرد كه اگر حافظ دين نباشد اين دين به دو سه سال منقرض ميشود و ميان امت من خلاف و نزاع خواهد افتاد و آيا نميدانست كه مردم هرگز بر يكچيز اتفاق نخواهند كرد تا اجماع كنند بر يك نفر و اگر بناي اختلاف شد هر قومي يكي را خواهند اختيار كرد و اين سبب قتال و نزاع است ميان ايشان و برطرف شدن دين و امت او آيا نميدانست كه در ميان امت او منافقان بسيارند اگر گويند نميدانست انكار قرآن كردهاند كه ذكر منافقان در قرآن بسيار است پس ميدانست كه در امت او منافقان بسيارند و آيا نميدانست كه منافقان در بند خرابي دين اويند چنانكه خدا در قرآن خبر داده بود و آيا نميدانست كه منافقان به راهي كه مؤمنان ميروند نخواهند رفت و هرچه مؤمنان
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 28 *»
بگويند خلاف آن را منافقان خواهند گفت و آيا نميدانست كه مؤمنان عددشان كمتر است و كافران بيشتر و حال آنكه خدا در قرآن در چندين جا خبر داده حتي فرموده است و مايؤمن اكثرهم بالله الا و هم مشركون يعني و بيشتر ايمان نميآورند مگر آنكه مشركند و همهجا بيشتر را مذمت كرده است و كمتر را مدح كرده است پس كسي كه ميداند كه در ميان امت او منافق دشمن بسيار است و دوست كم ميگويد امر خلافت به اجماع است؟ آيا چگونه مؤمن و كافر اجماع ميكنند بر يكچيز و چگونه ميشود كه خليفه را نصب نكند و به اجماعي كه ميداند به هم بند نخواهد شد هرگز واگذارد و اگر اينقدر نميدانست پس چه پيغمبري آيا نديده بود كه بر امتهاي پيش به جهت آنكه از امام و وصي روگردان شدند به جهت نفاق چه گذشت و آيا خدا خبر نداده بود كه اين امت تو هم مثل آنها هستند پس با وجود اين چگونه ميشود كه امر را واگذارد به اختيار مردم و حال آنكه اجماع نخواهند كرد ابداً وانگهي كه اگر اجماع كنند غيبفهم و غيبدان نخواهند شد و باطن مردم را به اجماع نميفهمند و معصومبودن شكلي و رنگي نيست كه مردم آن را ببينند و معصومبودن به شور معلوم نميشود و ايمان باطني مردم به شور و اتفاق معلوم نميشود بلكه عرض ميكنم كه همينطور كه عصمت شكلي نيست كه شناخته شود نفاق و كفر باطني هم شكلي نيست كه شناخته شود پس اگر امر به اختيار مردم باشد پس بسا باشد كه اختيار كنند منافقترين خلق را به جهت آنكه منافقترين خلق آنست كه باطنش از همه كافرتر باشد و طوري سلوك كند كه هيچ از كفرش بروز نكند بلكه مردم او را خيلي خوب هم بدانند پس چون منافقتر اين كس است بسا باشد كه اختيار و اجماع بر منافقترين خلق واقع شود به جهت آنكه امت معصوم نيستند و علم غيب ندارند سهل است كه بيشتر منافقند به نص قرآن پس البته اختيار منافقترين خلق را خواهند كرد و منافقترين خلق اگر بر اين امت و اين دين مسلط شود چه خواهد كرد آيا اثري از اين دين خواهد گذاشت حال تو را به خدا انصاف بده كه آيا به هيچ عقلي ممكن است كه پيغمبر9 از ميان برود و خليفه نصب نكند واللّه محال است بلكه ادني جاهلي
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 29 *»
كه از عيال خود بخواهد دو روز دور شود ايشان را مهمل نخواهد گذاشت و البته كسي را قيّم ايشان خواهد كرد تا برگردد واللّه حق پيغمبر9 را ضايع كردند و او را نشناختند و با دين او هرچه خواستند كردند تا آنكه اثري از آن نگذاشتند انصاف بدهيد ميشود كه امامي با اين احوال نصب نكند و شيعه و سني اتفاق دارند كه ابوبكر به نصب پيغمبر9 خليفه نبود و نصي از خداوند درباره او نيامده بود و مردم اجماع كردند يعني آنها كه در مدينه بودند و ساير امت روحشان از اين خبر نداشت تا وقتي كه امر ابوبكر بالا گرفت و زورش زياد شد كه ديگر مردم نتوانستند مخالفت كنند از روي تقيه سكوت كردند و بر فرضي كه پيغمبر9 فرموده باشد كه اجماع امت من حجت است و حق است در اموري است كه مسئلهاي باشد و همه آن را از پيغمبر9 روايت كنند و فتوي دهند نه در امري كه هوا و هوس مردم در آن بسيار و تقيه و ميل مردم به اين بيشمار است و امري است كه يكپاره نميدانند و يكپاره عقلشان به سياست ملكي و مصلحت عباد و بلاد نميرسد و بعضي نفسهاشان ضعيف است و از چهار نفر جمعيت ميترسند و خلاف آنها نميگويند چگونه اجماع در اينجا حجت است؟
فصل
امامت رياست جميع روي زمين است و حكومت جميع برّ و بحر عالم و محتاج است به علم رياست و علم سياست مدن و بزرگمنشي و قوت نفس و لشكركشي و عزيمت و همت و سخاوت و سلطنت تا با سلاطين بزند و با ايشان مكالمات كند و ارسال و مرسول نمايد و عهود و مواثيق با ايشان نمايد و صلاح و فساد و نظم عالم داند و هركس را در جاي خود دارد و شجاعي باشد كه هيچ خوف از سلاطين و لشكرها و قتل و غارت در او نباشد تا به امر جهاد قيام نمايد و سخاوتي داشته باشد كه به قدر ذرهاي بر اموال مسلمين بخل ننمايد و حق هركسي را به اهلش برساند و غنيمت را به اهلش تقسيم نمايد و بيتالمال را به فقرا برساند و عصمتي داشته باشد كه ميل به هيچ معصيتي و مكروهي ننمايد تا مردم را از اينها باز دارد و اگر خودش مايل به معصيتي باشد اهل آن معصيت و زينتدهندگان
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 30 *»
او را دوست دارد و آن معصيت در عالم شيوع گيرد و اسلام فاسد شود و عالم باشد به حكم و سيرت قضاوت تا در ميان خصمها حكم كند و داد مظلوم از ظالم باز ستاند و خود در اين خصوص عالم باشد بدون تقليد فقيهي ديگر كه اگر تقليد بايستي كرد آن فقيه از او اولي به حكومت است وانگهي كه شايد آن فقيه منافق باشد در باطن و به ظاهر عادل باشد و دين خدا را تغيير دهد و به آن سلطان گويد پس بايد خود سلطان در دين خدا فقيه باشد و آنقدر فقه بداند كه حاجت كل روي زمين را در جميع امورشان رفع كند و بايد مطلع باشد بر جميع قواعد جهاد و لشكركشي و مهندسي و غير اين از صفات و فضايلي كه مِن بعد خواهي فهميد حال تو را به خدا چنين كسي را زنان كه در خانه هستند و دختران نهساله تميز ميدهند نه اين نفوس ضعيفه رعيت چنين كسي را ميتوانند تميز دهند و بپسندند و ميان مردم انتخاب كنند آخر اينها همه از امت ميباشند آخر فكر كنيد كه پيغمبر كه فرموده است كه امت من اجماع بر ضلالت نميكنند همه امت را فرموده است نه بعضي را چرا كه بعضي گمراه ميشوند يقيناً پس همه را گفته است و جميع زنان و دختران نهساله و پسران چهاردهساله از امت ميباشند پس اجماع همه شرط است و حال آيا معني اجماع آن است كه هريك فكري كنند و اجتهادي كنند و مشورتي گويند يا يكي بگويد و يكي تقليد او كند و نفهميده حرفي زند حال تو را به خدا بگو كه چنين مردم ضعيف جاهل صاحب نفس ضعيف ميتوانند ميان جميع امت همه را وارسي كنند و زير و رو نمايند تا بفهمند كه كدام نفس قابل اين مقام است تو فكر كن يك نفر جميع امت را ميشناسد به رؤيت ظاهر تا ببيند كه هريك چطور كسي هستند و بر فرضي كه به رؤيت بشناسد هيچكس را امتحان نكرده و معاشرت نكرده چه ميفهمد كه كه لايق اين مقام است مردم بعد از آنكه امتحان كنند نخواهند فهميد پيش از امتحان چگونه؟ سبحان اللّه نه اين است كه هركسي نهايت احوال آشنايان خود را ميداند؟ وانگهي احوال ظاهره آنها را چه ميداند كه هركس در كجاست و چون است؟ بلكه آن كه لايق خلافت است در هند باشد و مردم او را نميشناسند و بر فرضي كه پيش ايشان باشد زنها چه ميدانند كه لايق
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 31 *»
منصب لشكركشي و قلعهگشايي و حكومت مطلقه است و حال آنكه ايشان از امت ميباشند و اگر ايشان را بيرون ميكني باقي بعض امت ميباشند پس ممكن است كه گمراه شوند تفكر كن در اين دليلهاي سهل و آسان كه در هيچ كتاب به اينطور نخواهي ديد پس چگونه ممكن است كه امامت به اجماع واضح و معين شود و چگونه ميشود كه امري كه عقلهاي كل به آن نميرسد پيغمبر9 به عقل امت واگذارد پس واجب شد كه امامت به نصي باشد از جانب خدا و رسول صلوات اللّه عليه و آله چرا كه ايشان مطلع بر ظاهر و باطن خلق هستند و هركس را بهتر ميشناسند البته. وانگهي كه ما ميگوييم كه سبب چيست كه اين امر به اين عظمت بايد با امت نادان باشد و چرا خود پيغمبر9 بيان نفرمايد اگر خوف اين بود كه اگر بفرمايد امت قبول نخواهند كرد پس چنين امتي منافق اجماعشان و فرقتشان مساوي است و چه حاصل از اجماعشان و اگر ميشنيدند امر پيغمبر را9 پس چرا بيان نفرمايد و به عقل ناقص ايشان گذارد و اگر كسي چشمي داشته باشد ميداند كه مقام رياست را نميداند مگر رئيس چنانكه عالم را نميشناسد مگر عالم و به اجماع صدهزار جاهل كسي فقيه نميشود پس چگونه كسي به اجماع صاحب رياست الهي ميشود پس معلوم شد كه رعيت و كوچكان نظركوتاه تنگسينه نميتوانند بفهمند كه بزرگ كيست و لايق بزرگي چهكس است كاسهها كجا ميدانند كه حوض كفايت عالم را ميكند يا دريا و چه دانند كه حوض بزرگتر است يا دريا حوصله او نيم من آبست و هر دو دارند و او هم كه زياد از حوصله خود را نميفهمد پس رعيت كوچك كجا ميتوانند تميز دهند كه كي لايق رياست عامه جميع روي زمين است و كي ميتواند سياست جميع بلاد و عباد را نمايد و كجا رعيت ميفهمد نوع صلاح و فساد كل بلاد و عباد را تا بداند كه كي آنها را ميداند و كي نميداند و كي نفسي دارد كه آنها را به كار برد و كي نميتواند سبحان اللّه تعيين بزرگ با كوچك حكايت غريبي است بزرگ دستنشانده كوچك هم مذهبي عجيب است واللّه كه عقل به طور آشكار بطلان اين مذهب را ميفهمد نه اينكه هركس را اجماع
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 32 *»
نصب كرد اجماع عزل ميكند پس چه حاكمي شد كه رعيت او را نصب كنند و عزل كنند اسم حكومت را كه ما نميخواهيم معني حكومت را ميخواهيم كه علم و حكم و نفس و عصمت باشد اين معنيها چطور به اجماع موجود و معدوم ميشود بفهم چه ميگويم ميخواهم دليلها بياورم كه كسي نكته نگيرد و نگويد نفهميدم اگر از قرآن بخوانم گاه هست كه يك سني بگويد اين آيه متشابه است و معنيش اين نيست و اگر حديث بگويم خواهد گفت حديث صحيح نيست برو ثابت كن كه حديث راست است و جاهلان به شبهه ميافتند از اين جهت دليلهاي عقلي ميآورم كه كسي نتواند بحث كند و شبهه نمايد و هر عامي و خاصي بفهمد.
فصل
بيا نظري هم به چشم ظاهر بكن ببين آيا درست ميآيد كه كسي برخيزد يكه و تنها در ميان عرب با آن همه تعصب و ادعاي بزرگي كند و همه قوم و خويش با او بد باشند و خوردهخورده كار را پيش ببرد و دين و مذهب قوم خود را باطل كند و خدايان ايشان را بشكند و ايشان را كافر و نجس بخواند و خون ايشان را بريزد و حلال كند و به نوكران خود و اهل دولت خود بگويد كه تا روز قيامت با كفار بكوبيد و هرجا ايشان را بيابيد بكشيد و اين مطلب را كفار از ايشان بفهمند و شمشير بكشد و جميع كفار را بكشد و از بعضي جزيه بگيرد و خانه و ديار ايشان را خراب كند و جمع كثيري را داخل نوكران خود قرار دهد و بيشتر نوكرانش همه از راه ترس و طمع تصديق او كرده باشند و نوكري او را از راه ترس قبول كرده باشند و بيشتر نوكرانش منافق و مكار باشند حال اين شخص از ميان كه ميرود ميشود كه سلطنت را در خانه خود نگذارد و سلطنت بعد از خود را به اجماع و شوراي نوكران منافق خود گذارد كه تا جان دارند ميخواهند امر سلطنت را از خانواده او بيرون كنند و ميشود كه اين سلطان سلطنت را در خانه خود قرار ندهد تا آنكه چون خودش چشم بر هم گذارد عيالش و اولادش شب نان نداشته باشند كه بخورند و درِ خانههاي مردم به گدايي افتند سهل است كه منافقان چون ايشان را بيرياست و بزرگي ببينند تلافي خونهايي كه پدر ايشان ريخته بود از آنها بكنند و مال ايشان را به غارت ببرند چنانكه يزيد كرد و گفت:
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 33 *»
ليت اشياخي ببدر شهدوا |
جزع الخزرج من وقع الاسل |
|
لاهلوا و استهلوا فرحاً |
ثم قالوا يا يزيد لاتشل |
|
لست من خندف ان لمانتقم |
من بنياحمد ماكان فعل |
تا آخر ابيات كه بزرگان خود را كه در بدر كشته شدند صدا ميكرد كه كجايند كه ببينند كه من چگونه تلافي كردم از اولاد احمد9 و چنانكه ابوبكر روز بعد جميع مال ايشان را جلو گرفت كه پدر شما ارث نداشت و اهلبيت او را در دوساعت مستأصل و پريشان كردند و يكي را در بر پهلو زدند و تازيانه زدند و كشتند و يكي را ريسمان به گردنش كردند و كشيدند و آخر به شمشير ستم فرقش را شكافتند و يكي را به زهر جفا جگرش را خستند و يكي را به انواع مصيبتها و بلاها مبتلا كردند و مردانشان را كشتند و زنانشان را اسير كردند و شهر به شهر گردانيدند و اول سري كه در اسلام به نيزه رفت سر فرزند و خويشان او بود و هريك هريك از اولاد او را چنانكه ميداني كردند و هريك را به طوري شهيد كردند و خمس ايشان را قطع كردند تا حال همه را مبتلا به سؤال به كف كردهاند حال بيا انصاف بده كه هيچكس چنين سلطنتي و بزرگي ميكند جميع ملتهاي عالم اقرار به حكمت اين بزرگوار دارند آيا راضي هستند كه همه او را حكيم بدانند و امت او او را لغوكار و پوچكار اعتقاد كنند و آيا اين همه خواري و ذلت ظاهري شد براي اولاد او مگر به جهت غصب خلافت ايشان و گردانيدن سلطنت از خانه ايشان پس ببين كه آيا ممكن است كه اين مرد سلطان اينقدر نفهمد و حكمت نداشته باشد و از اينقدر سخن كوتاهي كند كه در ملأ عام بگويد كه بعد از من سلطنت با فلانكس است از اهل من واللّه انصاف ندارند و پيغمبرشان را از همهكس نادانتر انگاشتند خدا لعنت كند ايشان را كه درِ پريشاني بر روي خانواده پيغمبر خود باز كردند و هنوز پيغمبرشان در ميان بود غسل نداده و كفن نكرده جستند به سقيفه بنيساعده و خلافت و رياست را غصب كرده و آنقدر به دين خود بياعتنا بودند كه پيغمبر خود را از ميان برنداشته جستند به غصب خلافت و هنوز كفنش از آب غسلش تر بود كه
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 34 *»
پهلوي دخترش را شكستند و خانهاش را آتش زدند و طفلش را سقط كردند و مالشان را غارت كردند نه اين است كه اينها انتظار مردن را براي پيغمبر خود ميكشيدند تا كفرهاي باطني خود را آشكار كنند؟ و آيا پيغمبر اينقدر نميدانست كه اينها چنين ميكنند تا خلافت را در خانه خود بگذارد و سلطنت را براي ابنعم و فرزندان خود بگذارد تا عزتشان برجا باشد؟ خدا شاهد است كه بر بطلان مذهب اين منافقان همين اوضاع و احوالشان كافي است حاجت به آن نيست كه من آيه و حديثي بياورم به همين ظاهر ايشان نگاه كنيد پس از براي منصف معلوم شد كه پيغمبر9 امر خلافت را بينص نگذاشته و البته كوتاهي در امر عيال خود نكرده چگونه عيالي كه به نص قرآن و اجماع مسلمين دوستي ايشان واجب است و حرمتشان لازم و با وجود نص اينها چنين كردند ببين اگر نص نبود چه ميكردند.
فصل
به اجماع مسلمانان ابوبكر به نص پيغمبر9 خليفه نبود و همچنين عمر و عثمان و ساير خلفاي بنياميه و بنيعباس و هيچكس از مسلمانان ادعا نكرده كه اينها به نص خليفه بودهاند پس خلافت اينها باطل و از درجه اعتبار ساقط است هركس را مردم نصب كردند مردم هم ميتوانند عزل كنند و به دليلهايي كه گفتيم ظاهر شد كه مردم نميتوانند خليفه نصب كنند و به اجماع مسلمانان اينها معصوم نبودند پس خلافتشان باطل است و به اجماع مسلمانان اينها داناتر مردم نبودند پس خلافتشان بيمصرف و پوچ بود پس چون اينها همه پوچ شد مذهب شيعه برقرار شد زيرا كه مذهب همين دو قسم است شيعه و سني چه ميشود كه سني فرقههاي بسيار باشند لكن همه ابوبكر را خليفه ميدانند و عمر و عثمان را پس چون مذهب سني باطل شد جميع مذهبهاشان باطل است و ديگر زحمت فرقه فرقه را نميكشيم و زحمت به دوستان نميدهيم پس حق منحصر شد با كساني كه اميرالمؤمنين و نور اللّه في العالمين و سيد الكونين و ناموس الثقلين علي بن ابيطالب صلوات اللّه عليه و علي اخيه من قبل و علي اولاده الطيبين الطاهرين و شيعته الانجبين را خليفه و جانشين پيغمبر9
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 35 *»
ميدانند وانگهي كه اين طايفه قائل به اينند كه آن بزرگوار به نص حضرت پيغمبر9 خليفه بوده و جمع كثيري از سنيان كه به حد تواتر ميرسد نص روايت كردهاند و خبر روز غدير خم داخل متواترهاي عالم است و شيعه و سني به آن اعتقاد دارند و در كتابهاي خود نوشتهاند و ثابتبودن نص غدير خم مثل ثابتبودن روز عاشورا و قتل سيدشهداست كه شك و شبهه در آن نمانده و نيست و شيعيان مدعي عصمت هستند و جميع آن شرطها كه گفتيم در حضرت امير صلي اللّه عليه اعتقاد دارند و روايتها نقل ميكنند و آيههاي قرآن بر اين معني دارند كه شيعه و سني همه قبول دارند كه آن آيهها در شأن حضرت امير7 و ذريه اوست و به فضايل و مقامهاي او جميع شيعه و سني و ساير فرقهها اقرار دارند و معجزها از آن بزرگوار نقل ميكنند و حديثها و خطبهها و علمها از آن بزرگوار مروي است حتي آنكه سنيان نوشتهاند و جميع علمها را منتهي به آن بزرگوار كردهاند كه هر استاد علمي علم خود را از آن بزرگوار گرفته است و امر آن بزرگوار در حقيت واضحتر است از آفتاب وانگهي كه شيعه و سني بر خلافت آن حضرت اعتقاد دارند و اجماع بر خلافت او دارند و او را امام واجبالاطاعه ميدانند و هيچكس در اسلام شك در اين ندارد كه او امام واجبالاطاعه هست نهايت سنيان ابوبكر و عمر و عثماني را هم اعتقاد دارند بطلان آنها كه معلوم شد پس حضرت امير به نص خدا و رسول و اجماع مسلمين و دليل عقل ميبايد خليفه باشد و بود پس اوست جانشين پيغمبر9 بدون اشكال و مِنبعد هم باز دليلها انشاءاللّه خواهد آمد و اگر نه اين بود كه اين كتاب عاميانه و فارسي بود هرآينه دليلها ذكر ميكردم از خود قرآن تا حق ايشان را در قرآن مشاهده كني و در ساير جاها نوشتهام و از قرآن استخراج كردهام لكن به كار اين كتاب نميخورد و لكن لابد بايد قدري اشاره در اين كتاب بكنم شايد كساني كه قدري ملائي دارند محتاج باشند پس اولي آنكه خالي نباشد از دليل از قرآن فيالجمله پس فصلي ديگر عنوان كنيم به جهت دليل قرآن و حديث.
فصل
در قرآن دليلهاي بسيار است بر خلافت حضرت امير7
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 36 *»
و ساير ذريه ايشان و لكن مختصري در اينجا ذكر ميشود مختصرتر از همه آنكه خدا در قرآن ميفرمايد كونوا مع الصادقين يعني با راستگويان باشيد پس مأموريم از جانب خدا كه با راستگويان راه رويم و با ايشان باشيم در اعتقاد و در دنيا و آخرت به جهت آنكه مطلق ميفرمايد و قيدي نفرموده است و به اجماع شيعه و سني حضرت امير صادق است در جميع احوال خود و در دين و اعتقاد خود و اما امر ابوبكر و عمر و عثمان خلافي است بعضي آنها را صادق ميدانند بعضي نميدانند بلكه چيزهاي ديگر ميگويند پس معلوم شد كه هرگاه ما با حضرت امير باشيم به اجماع مسلمانان عمل به اين آيه كردهايم و عاصي نيستيم و اما اگر با او نباشيم احتمال ميرود كه درست كرده باشيم و احتمال ميرود كه خطا كرده باشيم حال آدم عاقل راه راست يقيني را ميگذارد و به راه شبهه برود پس اين آيه دليل واضحي آساني است براي مسلم كه هيچ شبهه برنميدارد.
و يكي ديگر آنكه به اجماع شيعه و سني و ظاهر آيه اين آيه در اهلبيت پيغمبر نازل شده است كه انما يريد اللّه ليذهب عنكم الرجس اهلالبيت و يطهّركم تطهيراً يعني خداوند ميخواهد كه از شما اهلبيت هر صفت بدي را دور كند و شما را پاك كند از هر صفت بدي و به اجماع شيعه و سني اهلبيت پيغمبر آل عبا هستند كه اين آيه وقتي نازل شد كه پيغمبر9 در عباي خود حضرت امير و فاطمه و امام حسن و امام حسين را گرفت و پيغمبر فرمود اينها اهلبيت منند و شيعه و سني در اين خلاف ندارند و ابوبكر و عمر و عثمان از اهلبيت نبودند و حسنين و فاطمه و امير از اهلبيت بودند بلاشك و خدا ايشان را به اين آيه معصوم خواسته است به جهت آنكه كسي كه از جميع صفات بد پاك باشد معصوم است و جميع عجزها و جهلها و معصيتها و اخلاق ناشايست همه صفات بد است پس خدا ايشان را از جميع صفات بد پاك كرده است پس حق با ايشان است و ايشان با حقند بلاشك و تو چون با معصوم و مطيع معصوم باشي ديگر چه غم داري برو هرجا كه معصوم ميرود و به اجماع شيعه و سني ابوبكر و دو برادرش معصوم نبودند بلاشك پس با معصومبودن راه نجات است و با غيرمعصوم مظنه هلاك است پس راه نجات در تولاي
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 37 *»
علي بن ابيطالب و پيروي اوست.
و باز خدا ميفرمايد تعالوا ندع ابناءنا و ابناءكم و نساءنا و نساءكم و انفسنا و انفسكم ثم نبتهل فنجعل لعنة اللّه علي الكاذبين يعني بياييد بخوانيم پسرانمان را و پسرانتان را و زنانمان را و زنانتان را و نفسهايمان را و نفسهايتان را تا آخر و شيعه و سني اتفاق دارند كه حضرت پيغمبر9 امام حسن و امام حسين و حضرت فاطمه و حضرت امير را برداشتند و با نصاري خواستند مباهله كنند و پسران حسنين بودند و زنان فاطمه و نفسها حضرت امير پس چون حضرت امير به نص قرآن نفس پيغمبر بود و شيعه و سني در اين مطلب هيچ شك ندارند پس مادام كه نفس پيغمبر9 در ميان هست كسي ديگر را شايسته نباشد كه بر نفس پيغمبر مقدم شود وانگهي كه اين آيه آيه سابق را شرح كرد و اهلبيت را نشان داد كه اهلبيت زن است و فرزند و خود شخص است و نفس شخص پس ايشان اهلبيت طاهر معصوم ميباشند پس كسي را شايسته نيست كه بر ايشان مقدم شود و غير از اين آيهها بسيار است كه صريح است بر مطلب و لكن اينجا جاي آن نيست و ما يك فايده به خصوص در اين باب نوشتهايم و از قرآن از آيههاي بسيار بيرون آوردهايم به طور ظاهر بدون تأويل پس از قرآن آشكار شد كه امير سلام اللّه عليه بر حق است و هركس با او باشد با حق است و راه راه خداست.
و اما حديث خبر غدير خم است كه شيعه و سني به حد تواتر روايت كردهاند و كتابها در خصوص روايتهاي آن نوشتهاند سنيان و هيچ سني انكار آن را ندارد مگر جاهل باشد كه حضرت پيغمبر9 فرمودند من كنت مولاه فهذا علي مولاه يعني هركس من مولاي اويم علي مولاي اوست و در اين حديث كسي نتواند شبهه كند كه حضرت پيغمبر9 اين را در روز عيد غدير فرموده است و همچنين كه فرموده اي علي تو به نسبت به من چناني كه هارون به موسي بود و معلوم است كه هارون خليفه و جانشين و برادر موسي بود و در اين خلاف نيست كه حضرت امير برادر پيغمبر شد روزي كه عقد برادري بستند باري احاديث آنقدر هست كه عالم را پر كرده و فضيلتهاي حضرت امير كتابهاي شيعه و سني را پر كرده است پس چه حاجت
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 38 *»
كه من طول بدهم آن را، يك سني بد نگفته گفته فضائل علي را دوستانش پنهان كردند از ترس و دشمنانش پنهان كردند از عداوت و در مابين اين دو پنهاني آنقدر بيرون آمد كه عالم را فروگرفت و امر اميرالمؤمنين7 اوضح از آن است كه كسي بخواهد حال ديگر شرح بدهد و واقعاً نزديك به آن است كه سوء ادب باشد ديگر در اين ايام كسي اثبات خلافت كند براي حضرت امير7 چرا كه امر ايشان مثل آفتاب واضح شده است پس به جهت خالينبودن كتاب همينقدر كافي است براي منصف.
فصل
اعظم دليلي كه در اين مقام و ساير مقامهاي دين و دنيا و آخرت به كار مؤمنان و طالبان دين ميآيد دليل تقرير است كه به اعتقاد حقير در جميع مراحل كافي است و از جميع دليلها براي عالم و جاهل قويتر است پس عرض ميكنم در كليه امر وصايت و امامت بعد از حضرت پيغمبر9 كه چون طالب حق و دين نظر كند به اين عالم كه خداوند اين عالم را چگونه به حق خلق كرده است به طوري كه به هيچ وجه در اصل خلق باطلي نيست و مجموع اين عالم بر نهج حكمت و صواب است به طوري كه هرگاه عقلهاي سليم و فطرتهاي مستقيم به اين عالم نظر كنند ميدانند كه چنان محكم خلقت شده است كه از آن محكمتر و مضبوطتر به عقل احدي درنميآيد و ميبينند كه اگر يك سر مو اين عالم بر غير اين وضع بود خلل داشت و در حكمت نقص بود و ميداند كه در اين حكمت محكم محال است كه اين خلق ضعيف جاهل را بيحاكم فصل و بيعالم عدلي بگذارد چرا كه اين خلق محتاجند به چنين كسي و از آنچه پيش عرض شد معلوم شد كه اين صفت كه علم و عصمت و حكم باشد در ظاهر خلقت كسي نيست كه مردم آن را ببينند و خلاف نتوانند كرد بلكه صفتي است باطني و خدا بايد آن را اظهار نمايد و تعيين فرمايد پس از اين جهت تعيين بزرگ در هر مقام با خدا شد و كار رعيت نيست كه بتوانند بزرگي شناخت پس از اين جهت كه بايستي خداوند تعيين فرمايد در حكمت قرار شد كه خداوند پيغمبران برگزيند و امامان نصب فرمايد و تعيين نمايد و كرده است و كوتاهي در حكمت
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 39 *»
نشده است البته لكن تعيين خداوند دو مقام دارد يكي تعييني كه خداوند در ملكوت خود تعيين او را بفرمايد و او را برگزيند و يكي تعيين خدا در ميان خلق و شناسانيدن او به خلق اما تعيين اول دخلي به اين مسئله ما ندارد اما تعيين دويم كه تعريف خدا باشد آن تعيين تقرير خداوند است و معني تقرير آنست كه خداوند عالم چيزي را ثابت و دايم بدارد و آن را فاني و باطل نفرمايد پس هر چيزي را كه خداوند تقرير فرمود و آن را باطل نكرد ما ميفهميم كه حق است و در قسمت دويم كتاب تفصيل مسئله تقرير گذشته است و حاجت به اعاده نيست پس هركس را كه خداوند عالم تقرير فرمود با وجود علم و اطلاع او بر آن و قدرت او بر آن و حكمت او در ملك عالم ما ميفهميم كه حق است و به تقرير خداوند مطمئن ميشويم و اين اعظم دليل پيغمبران است بر امتهاشان و قرآن خدا هم مشحون به آن است و در قرآن در چندينجا بيان فرمود و اگر نه اين بود قبيح بر خدا لازم ميآمد كه خدا اثبات باطل نمايد و وجه بطلان آن را آشكار نفرمايد و آن وقت خلق را عذاب كند كه شما چرا نفهميديد كه اين باطل است اين بعينه مثل آنست كه خلق را عذاب كند كه شما چرا خدا نبوديد و غيب نميدانستيد و خلق معرفت براي خود نكرديد و اين نهايت قباحت را دارد اگر نسبت به خدا بدهيد مثل آن است كه بگوييد كه خدا آب خلق نميكند و به خلق ميگويد شما چرا آب نجستيد و نان نميآفريند و ميگويد چرا نان پيدا نكرديد حال چيزي را كه خداوند پنهان از ادراك ما كرده باشد ما چگونه ميتوانيم آن را بر خود آشكار كنيم و به كنه او برسيم حال اگر بطلان باطل را خداوند در ملك خود آشكار كرده به طوري كه فهم مردم برسد حجت برپا ميشود و ميگويد كه من باطلبودن آن را آشكار كردم چرا از عقب باطل رفتيد و اگر به هيچوجه باطلبودن باطل را آشكار نكند كه مردم بفهمند نميشود كه حجت بر خلق گيرند كه چيزي را كه من پنهان كرده بودم چرا شما نفهميديد پس چيزي كه خدا آشكار كرده ما آن را ميتوانيم فهميد و جايز است در عدل كه خلق را به آن تكليف كنند و اما چيزي كه هوش ما به آن نميرسد در عدل روا نبود كه ما را تكليف كنند به تغيير وضع الهي و به ظاهركردن آنچه خدا او
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 40 *»
را مخفي خواسته است و اگر خود او را مخفي نخواسته بود آن را آشكار ميفرمود پس هركس را كه خدا باطلبودن برايش فاش كرد از هر راه كه هست ما آن را باطل ميدانيم و هركس را كه خداوند باطلبودنش را آشكار نكرد و عيبي و نقصي از هيچ راه از او بروز نداد ما ميدانيم كه او حق است و تولاي او لازم و پيروي او حتم اين مسئله از توحيد است تا ارش خدش كه آخري حدهاي خداست به ظاهر و اگر اين عصا را بگيري و با اين عصا راه روي هرگز به رو نخواهي افتاد و در جميع مسائل نجات آخرت و دنيا خواهي يافت.
حال چون با اين دليل نظر كني به امر كساني كه بعد از حضرت پيغمبر9 ادعاي دين و ايمان و رياست و خلافت كردند به طور بداهت خواهي يافت كه ديگر شك و شبهه نخواهي ديد حال به نظر خدايي نظر كن ببين از آن طرف ابوبكر و عمر و عثمان و معاويه و خلفاي بنياميه و بنيعباس ادعاي خلافت پيغمبر9 كردند اما خلفاي بنياميه و بنيعباس كه فسق و فجور و جهلشان و خبثشان و ظلم و جورشان عالم را فروگرفته كه نه شيعه و نه سني و نه ساير ملتها و مذهبها كه تاريخنويس بودند و احوال عالم را مينوشتند در اين مسئله خلاف دارند پس اينها كه نميشود كه خليفههاي خدا باشند در زمين و آن خليفه كه تا حال ما به دليل و برهان بيان كردهايم اينها باشند و اما معاويه و سه برادرش كه شيعه و سني اتفاق دارند كه اينها معصوم نبودند و داناتر امت نبودند و جميع علوم را نميدانستند و نصي از خدا و رسول بر آنها نشده است و هيچكس در اين مسئله خلاف ندارد و اگر يك نص ضعيفي بر آنها يا بر يكي از آنها ميداشتند عالم را پر ميكردند و به حد تواترش ميرساندند و لكن ندارند بزرگ و كوچك سني به اين مسئله اعتقاد دارند پس به طور يقين خدا امر آنها را باطل كرد و به هيچوجه آبادي براي كار آنها نگذارد و به طوري كه شنيدي اصل ملت و مذهب از دست ايشان بيرون رفت و در اسلام نماندند چه جاي ايمان و حقيت در خلافت و همچنين هريك از تابعين آنها كه بر فساد امرشان مطلع بودند و ياري آنها را كردند جميعاً كافر شدند و چون با آن دليل كه عرض شد و با آن چشم به اين طرف نظر ميكني ميبيني كه جمعي ديگر
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 41 *»
ادعا دارند كه حضرت امير خليفه پيغمبر است9 و شيعه و سني اقرار به اين مسئله دارند و او را خليفه ميدانند لكن چون باطلبودن سنيان ظاهر شد پس قول آنها از حيّز اعتبار بيرون رفت و باقي ماند قول شيعه و آنها قايل به اينند كه حضرت امير خليفه است به نص خدا و رسول و سنيان و شيعيان آن نصها را به طور تواتر روايت ميكنند و انكاري در آن ندارند و علاوه بر اين خود آن حضرت مدعي خلافت بلافصلي بود و داراي فضائل و مقامات بينهايت و به نص قرآن معصوم بود و نفس پيغمبر بود و به روايتهاي بيشمار صاحب معجزه و كرامات بود و دوست و دشمن به فضل او اعتقاد دارند و در هر خيري و سابقهاي و فضلي او را مقدم و كامل در آن ميدانند و او مدعي امامت بود و شيعه هم او را امام گفتند و روايات روايت كردند و كتابها نوشتند و عالم را پر كردند و بر همه اينها خدا مطلع و آگاه بود و همه در پيش روي او و با وجود اينها امر او را باطل نكرد و بطلان براي او آشكار نكرد و روز به روز بر نور و قدرت و قوت امر او افزود و دليلها و برهانها بر زبان و دهان مردم از براي او آشكار كرد آيا با وجود اين ميشود كه امر او بر باطل باشد و احتمال ميرود كه خللي در امر او باشد و هركس بعد شبهه كند خدا را درست نشناخته و بر وضع حكمت اطلاع ندارد بلكه از حيّز عقلا بيرون و در زمره سفيهان داخل خواهد شد بلكه همين دليل را درباره ساير ائمه هم جاري ميكنم بعد از اينكه كليةً دانستي كه در هر عصري حجتي و حاكمي معصوم ضرور است حال چون نظر ميكني هيچ ملتي نميگويند كه دنيا خالي از حجت نيست و هميشه حجت معصوم در ميان هست مگر اثنيعشري پس بعد از اينكه معلوم شد كه دين پيغمبر9 ناسخ دينهاي عالم است پس اوصيا بايد از او در ميان عالم باشند و اوصيائي كه در اين دين ادعا شده است و در اسلام ظاهر شده است كه هستند ائمه اثنيعشرند كه شيعه ادعا دارند كه همه به نص خدا و رسول بودند و ادعا دارند كه همه در علم و فضل سوا هستند و علمها و معجزها از ايشان به تواتر نقل ميكنند و نصها بر امامت ايشان در كتابهاي خود روايت كردهاند حتي آنكه شيخ حرّ عاملي كتابي جمع كرده است كه آن را
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 42 *»
«اثبات الهداة بالنصوص و المعجزات» ناميده است و آن دو مجلد است و مشتمل است بر زياده از بيستهزار حديث و سندهاي آنها نزديك هفتادهزار سند ميشود و نقل كرده است آن را از كتب خاصه و عامه و از سيصد و هشتاد و هشت كتاب از شيعه و سني روايت كرده است چنانكه در «امل الآمل» ذكر كرده است پس با وجود اين همه معجزات و نصها كه يك عالم از علماي شيعه جمع كرده باشد و خود ايشان هم به طور بداهت ادعاي امامت كردند و خود را از جانب خدا امام و واجبالاطاعه ميدانستند و در هر عصري پادشاه آن عصر با ايشان دشمن بود و درصدد خاموشكردن نور ايشان بود و به قوت سلطنت از اطراف علماي سني و يهودي و نصراني و مجوسي و كَهَنه و جادوگران را از براي ايشان جمع ميكردند كه شايد بتوانند امر ايشان را فاسد كنند و هريك از ايشان در عصر خود مبتلا بودند به عداوت سلطان و جميع سنيها و همه سعي در خاموشكردن نور ايشان داشتند و آخر نتوانستند به هيچ طوري امر ايشان را فاسد كنند ناچار ايشان را شهيد ميكردند و اگر ميتوانستند كه امر ايشان را فاسد كنند ايشان را هرگز نميكشتند چنانكه ساير بنيهاشم و اولاد پيغمبر را كاري نداشتند مگر كسي خروج ميكرد و ايشان كه ادعاي خروجي نداشتند مگر ادعاي امامت و چون آن را نتوانستند باطل كرد ايشان را كشتند و اگر ميتوانستند كه امامت ايشان را باطل كنند باطل ميكردند و شيعه از دور ايشان ميرفتند و حاجت به كشتن نبود باري مقصود تقرير خداست كه اگر ادعاي ايشان بر باطل بود و طريقه شيعه در ادعاشان باطل بود و نوع اين نصها و معجزها باطل بود خداوند ميبايست امر ايشان را باطل كند و براي خلق آشكار كند با وجودي كه اين اسباب را فراهم آورده است كه اگر كسي بر باطل باشد يك ساعت زيست نميتواند كرد و با وجود اين شيعه و سني بر فضل و علم و قدرت و قوت ايشان اعتقاد دارند و در كتابهاي خود نوشتهاند و همه نهايت تعظيم و تكريم از ايشان كردهاند و ايشان را افضل و اعلم و اتقي و اورع عصر خود ميدانند حال ببين ميشود كه امر اينها بر باطل باشد و اگر بر باطل بود ميبايست خدا امر ايشان را باطل كند و من به حجت
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 43 *»
زميني نميگويم كه كسي فكر كند مبادا مردم مسامحه كردند يا به زور علم آنها بر مردم غالب آمدند يا سحري يا شعبدهاي داشتند بلكه به حجت آسماني ميگويم كه خدا ديگر از هيچيك اينها عاجز و بر هيچيك اينها جاهل نيست و هرگز خدا تصديق باطل نميكند و حق را نميپوشاند و خلاف حكمت نميفرمايد پس به دليل تقرير و تصديق خدا ثابت شد بر مؤمن كه اين بزرگواران حجت خدا بودند و همه معصوم و مطهر بودند و از جانب خدا هاديان خلق بودند و به اين دليل كه عرض شد ساير مذهبهاي شيعيان كه اثنيعشري نبودند از قبيل كيساني و زيدي و واقفي و فطحي و اسماعيلي و غيره همه باطل شد چرا كه امر هر دوازده امام به دليل تقرير ثابت شد و حكم هريك حكم ديگري است و به هر دليل كه امر حضرت امير ثابت ميشود امر هريك هريك ائمه به همان دليل ثابت ميشود چرا كه همه مدعي امامت و نص و معجز بودند و براي همه نصوص روايت شده و معجزات بيشمار از همه منقول است و علمها از همه منقول است پس خدا همه را تقرير فرموده است و امر هيچيك را باطل نكرده بلكه روز به روز مذهب اثنيعشري را قوت داده و ساير مذهبها را منقرض و تمام فرموده و ثابتشدن هر امامي دليل باطلبودن طريقه آن قومي است كه به آن اعتقاد نداشتهاند پس همه مذهبهاي شيعه باطل است مگر طريقه اثنيعشري و اين دليل دليلي است كه ديگر نميتوان در آن خدشه كرد و به اعتماد خدا و تصديق خدا دين گرفتهاي و به تصديق او روز قيامت او را ملاقات ميكني و در چندينجا از كتاب خود اين مطلب را فرمايش كرده است از آن جمله فرموده است كه ان اللّه لا يصلح عمل المفسدين يعني خدا اصلاح نميكند عمل مفسدان را و ميفرمايد ان الباطل كان زهوقا يعني باطل هلاك ميشود و غير آن از آيات بسيار مثل لايفلح الظالمون و لايفلح الساحرون و غير اينها پس چون امر روز افزون ائمه اثنيعشر ساعت به ساعت در زيادتي است و احدي از حكام و سنيان كه همه اعدا عدو ايشان بودند امر ايشان را نتوانستند باطل كرد بلكه نقصي در امر ايشان گرفت بلكه چيزي خلاف عصمت از ايشان نقل كرد دانستيم كه ايشان حقند و تو بدان كه اگر اين
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 44 *»
سنيان و خلفاي بنيعباس يك سر سوزن از ايشان نقص ميديدند آن را به حد شياع و تواتر ميرساندند و در جميع روايات و كتابهاي خود ثبت ميكردند چنانكه هر جزئيجزئي امرها را ثبت كردند و اين امر امري بود كه همهشان هم سعي داشتند كه بطلان امر ايشان را ثابت كنند از فقهاشان و قاضيانشان و خطيبان و امامانشان همه نهايت عداوت را داشتند چرا كه ميدانستند كه آنكه روزشان را سيه كند ايشانند و ميدانستند كه امر ايشان دوامي دارد و آنقدر احاديث در فضل آلمحمد: خودشان ميدانستند كه نهايت نداشت پس با وجود اينها يك سر سوزني خلاف عصمت از ايشان كسي نقل نكرد بلكه همه در نهايت عزت و حرمت اسماء ايشان را در كتاب نوشته و فضائل ايشان را ذكر كردهاند حتي ناصبيان ايشان نتوانستهاند كه بيانصافي كنند پس از اينجا بفهم كه عداوت خلفاي بنياميه و بنيعباس و جميع مجتهدين و خطيبان و امامان سنيان از براي ظهور امامت آلمحمد: از براي ضعيفان رحمتي شد و هر چند خواستند كه امر ايشان را باطل كنند امر خود را باطل كردند:
چراغي را كه ايزد برفروزد |
هر آنكس پف كند ريشش بسوزد |
پس اين دليل را بگير و از جميع دليلها غني بشو چرا كه در هر دليلي حرف ميتوان زد مگر در اين دليل و واللّه كه همين دليل امر ما را هم بر مردم ثابت ميكند چنانكه در قسمت چهارم خواهد آمد انشاءاللّه لكن مردم غافلند از اين دليل شريف و اگر اين دليل را پيشنهاد خود كني در هيچ مسئله درنخواهي ماند و به حقيقت هر چيز خواهي رسيد پس چون ديديم كه خداوند امر اين دوازده امام را تصديق فرمود و امر ايشان را روز به روز قوت داد و خلاف دعواي ايشان امري از ايشان ظاهر نشد بلكه امرهاي بسيار مطابق دعواي ايشان از ايشان بروز كرد از علمها و معجزها در ملأ عام مثل حضور حكام و خلفاي بنياميه و بنيعباس علي رؤس الاشهاد به طوري كه همهكس مشاهده ديدند سهل است كه خلفاي بنيعباس علماي ساير ملتها را جمع ميكردند كه ايشان را عاجز و ذليل كنند و ساحران را حاضر ميكردند كه ايشان را شايد به سحر عاجز كنند و با وجود اين
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 45 *»
از ايشان اموري چند ظاهر ميشد كه همه عاجز و ذليل ميشدند و حجت خداوند آشكار ميشد و حجت كفر و نفاق ذليل و خوار ميگرديد پس كدام تصديق خداوند از اين قويتر و كدام دليل از دليلهاي عالم از اين ظاهرتر است بر حقيت طريقه اين بزرگواران پس اگر در عالم در هر دليلي به همين اكتفا كني تو را كفايت ميكند و به حق ميرساند چه در امر نبوت و چه در امر ولايت و چه در امر ركن رابع و چه در ساير امور دين و اين طريق دليل طريق دليل پيغمبران و امامان است و طريق يقين و هدايت است.
فصل
چون دانستي از آنچه ما در اين كتاب مقدم داشتيم و بيان نموديم از آنكه خداوند جلشأنه برتر است از آنكه به ادراك ظاهر و باطن ديده شود و احدي از خلق به او برسد حتي پيغمبران و امامان يا ملائكه مقربان يا غير ايشان زيرا كه ماسواي خداوند همه حادثند و مخلوق و خداوند قديم است و از صفات خلايق منزه و مبرا و هيچ شباهت به خلق خود ندارد پس هيچكس او را مشاهده نتواند كرد و از او نتواند فهميد و به طوري كه پيش ذكر كرديم خلق محتاجند به دانستن رضاي خداوند و غضب او چرا كه در اين علم بقاي ايشان است و در جهل به آن هلاك و فناي ايشان است و چون مناسبت مابين ايشان و خدا نيست نتواند شد كه آنها خدا را ببينند و از او بشنوند پس ممكن نشد كه به اينطور عالم به تكليف خود شوند لهذا در حكمت واجب شد كه خداوند كساني بيافريند كه آنها صاحبان نفوسي باشند پاك و مبرا و منزه از آلايشهاي خلقي كه سبب حجاب آنها شده از علم خير و شر و از دانستن حقيقت چيزها تا آنكه آنها به خلق الهي بتوانند احاطه به چيزها به هم رسانند و چيزها را مشاهده كنند و خير و شر را بفهمند و آنچه سبب بقاي خلق و فناي ايشان است بدانند و اين نتواند شد مگر آنكه آنها عدول باشند و ظلم در وجود آنها راه نداشته باشد و مقصود ما از عدالت نه اين معني است كه ساير عوام ملاها ميگويند بلكه مقصود ما آن است كه قطب و مركز عالم باشند و دل كل مخلوق باشند زيرا كه دايره وجود عالم را ناچار است از مركزي كه آن مركز مايل به هيچ سمت نباشد و از صفات هر سمتي منزه و مبرا باشد و به جهت اين
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 46 *»
منزهي آئينه سرتاپانماي صفات الهي باشد آيا نميبيني كه دايره افق را فيالمثل چهار جهت است يكي جهت مشرق كه صاحب طبع گرمي و خشكي است و يكي جهت جنوب كه صاحب طبع گرمي و تري است و يكي جهت مغرب كه صاحب طبع سردي و تري است و يكي جهت شمال كه صاحب طبع سردي و خشكي است و هر نقطه از اين دايره كه در جهتي افتاده است آن طبع البته بر آن غالب است مگر آن نقطه كه مركز اين دايره باشد كه آن نه شرقي و نه غربي و نه جنوبي و نه شمالي است و هيچيك از اين طبعها بر آن غالب نيست پس به اين واسطه در نهايت اعتدال است پس چون اين مثل را دانستي ميگويم كه معتدل حقيقي در ملك خداوند آن كسي است كه مايل به طبع هيچ مخلوق نباشد و قطب و قلب و مركز جميع ماسوي باشد و اين اعتدال حقيقي در كسي صورتپذير نيست مگر در يك نفر كه او يگانه كل ملك است و فرد است و آيت و علامت يگانگي و فردانيت خداست در تمام ملك از براي جميع خلق چنانكه دل تو نخبه و خلاصه كل بدن تو است و از صفت صفرا و سودا و بلغم و دم بيرون است و آيت يگانگي روح است در بدن تو و از اين جهت آئينه سرتاپانماي روح است در بدن تو و كاشف اسرار و نماينده انوار اوست از براي كل اعضا پس چنين كسي را ما عادل حقيقي ميگوييم و او را محل نظر خداوند از كل مخلوق ميخوانيم و او را غوث و پناه كل اعضاي عالم ميدانيم و چنين عادلي در تمام ملك جز يك نيست و آن خاتم پيغمبران و اول موجودات است چنانكه دل اول عضوي است كه خلق ميشود و فيض به او ميرسد و آخر عضوي است كه از حركت ميافتد و اما ساير امامان پس جهات آن دل ميباشند و جلوههاي او هستند و اما ساير پيغمبران و اوصياي ايشان هريك از نزديك و دور به قدر رتبه و مقام خود ايستادهاند مجملاً تا خلق عادل نباشد محل نظر خداوند و آئينه اسمها و صفتهاي او نتواند بود و خزينه علم او نتواند شد پس هر آن كس عادل است او مشاهده اسرار خلق را ميتواند كرد و هركس ظالم است يعني از مركز به سمتي ميل دارد و حجاب طبع آن كس او را محجوب كرده است پس او نتواند مشاهده حقيقتهاي
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 47 *»
خلق را بنمايد پس از اين جهت خداوند ميفرمايد بئس للظالمين بدلا مااشهدتهم خلق السموات و الارض و لاخلق انفسهم و ماكنت متخذ المضلين عضدا يعني ظالمان بدند نشان ندادم به ايشان خلق آسمان و زمين را و نه خلق نفسهاي ايشان را و نبودم من كه گمراهان را بازوي خود قرار دهم پس از اين آيه معلوم شد كه ظالمان مشاهده خلق آسمان و زمين را نكردهاند و مشاهده خلق نفوس را ننمودهاند و عادلان مشاهده كردهاند و اگر چنان بود كه عادلان هم مشاهده نكرده بودند نميفرمود من به ظالمان نشان ندادم بلكه ميفرمود من به احدي نشان ندادم وانگهي كه در قرآن ثابت است كه در هر امتي شاهدي هست و در چندين آيه اين را ميفرمايد پس آن شاهدان عادلان باشند چرا كه ظالمان نتوانند شاهد شد چنانكه در آيه ديگر ميفرمايد لاينال عهدي الظالمين يعني عهد من به ظالمان نرسد و در آيه ديگر ميفرمايد ان اللّه لايهدي القوم الظالمين يعني خدا ظالمان را هدايت نكند پس معلوم شد به نص كتاب و دليل حكمت كه ظالم محجوب است از ديدار حقايق چيزها چرا كه پرده طبع چشم او را پوشانيده است آيا نميبيني كه آتش محجوب است از فهم آب و پرده گرمي و خشكي چشم او را پوشانيده است و نميتواند بفهمد كه سردي و تري چون است و حالش چيست و همچنين آب از ديدار آتش كور است و از فهمش دور پس ظالم كه به يك طرف افتاده است نميتواند كه حقيقت چيزها را بفهمد و همان صفت خود را درك تواند كرد و از صفت خود و همشكل خود بيرون نتواند رفت پس واجب شد كه در خلق عادلان باشند كه آنها حقيقت چيزها را بفهمند و نظرشان حق باشد و خطا در ادراك آنها راهبر نباشد تا آنچه به قلب ايشان برسد وحي الهي باشد و سخن نگويند مگر به وحي و حركت نكنند مگر به اراده خداوند كه در قلب ايشان به جهت اعتدالشان سكنا كرده است و آن عادلان پيغمبران و امامان باشند و هيچكس از ظالمان به اين پايه و رتبه نرسد و از اينجا فهميدي كه چنين امري به اختيار و شوري و اجماع نشود و اگر روح و نفس كسي از اين مقام هست كه هست احتياج به اجماع و شوري ندارد و اگر نيست كه نيست و اجماع و شوري او را به اين مقام نرساند
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 48 *»
چنانكه ابوبكر مكرر ميگفت كه من با وجود علي بهتر از شما نيستم و عمر ميگفت كه اگر علي نبود عمر هلاك ميشد و رسوا ميشد پس معلوم شد كه پيغمبري و امامت خلقتي است و ميبايد شخص از روز اول براي اين كار مخلوق باشد و در عالم ذر اين مقام را داشته باشد و اين مقامي نيست كه شخص به بسياري عبادت ظاهري اين دنيا و زهد لايق اين مقام شود پس اين امر باطني است كه غير خداوند عالم كسي اين امر را نداند و آن شخص را نشناسد پس از اين جهت بايد بر وجود ايشان نصي و دليلي قرار دهد تا مردم او را به آن نص و دليل بفهمند و بشناسند اما نص كه فرمايش حجت سابق است بر حجت لاحق چنانكه عيسي فرمود به بنياسرائيل كه من بشارت ميدهم شما را به رسولي كه بعد از من ميآيد نامش احمد است و مثل نصي كه حضرت اول موجودات و خاتم كاينات محمد9 بر حضرت امير فرمودند در روز غدير خم و اصل روايت به اجماع شيعه و سني صحيح است كه شك ندارد و لكن سنيان در معني آن نادرستي ميكنند و بر عوام خودشان تلبيس ميكنند و آن نص آنست كه حضرت پيغمبر9 فرمودند روز غدير خم كه آيا من سزاوارتر به شما از شما نيستم همه گفتند بلي پس فرمود كه هركس من آقاي اويم علي آقاي اوست خدايا دوستدار هركس او را دوست دارد و دشمندار هركس او را دشمن دارد و فرمود جاي ديگر كه نسبت علي به من نسبت هارون است به موسي يعني چنانكه هارون خليفه موسي بود و برادر موسي بود همچنين علي خليفه من است و برادر من است و همچنين نصهاي بسيار فرمود و همچنين حضرت اميرالمؤمنين7 نص فرمود بر حضرت امام حسن7 و همچنين حضرت امام حسن بر امام حسين: و همچنين هر امامي بر امام بعد از خود نص فرمود و شيعيان آن نصها را روايت كردهاند و به حد تواتر است حتي آنكه شيخ حر عليهالرحمه كتاب در آن خصوص نوشته است و بيستهزار نص و معجزه از ايشان روايت كرده است وانگهي كه اجماعي شيعيان است كه هر امامي نص بر امام بعد از خود كرده است و اين طريق نص است و مقصود از اين
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 49 *»
فصل ذكر احوال معجزه بود و اينها همه مقدمه بود.
پس مقصود آن بود كه چنين كسي را از جانب خدا دليل ضرور است و سبب آنست كه اگرچه نص كفايت ميكند لكن نص كافي است براي آن جماعت كه شنيدهاند و يقين كردهاند اما اگر كسي نشنيده باشد يا يقين نكرده باشد نص براي او كفايت نميكند و حجت بالغه براي او برپا نميشود پس از اين جهت خداوند از براي هر امامي و پيغمبري معجزها قرار داده است كه هرگاه كسي نص حجت سابق را نشنيده باشد به اين معجز هدايت بيابد و حجت خدا از براي او قائم شود و در حقيقت حجت بيمعجز نتواند شد چرا كه اگر نفسش نهايت اعتدال ندارد و ظالم است نتواند مشاهده حقيقت اشياء نمايد و اگر معتدل است به طوري كه به مقام قطبيت و قلبيت رسيده است پس آئينه سرتاپانماي اسمها و صفتهاي خدا شده است و محل مشيت او گرديده است چنانكه در حديث قدسي است كه اي پسر آدم من خدايي هستم كه ميگويم به چيزي بشو ميشود تو اطاعت كن مرا در آنچه تو را امر كردم تو را بگردانم مثل خود بگويي به چيزي بشو بشود و همچنين ميفرمايد كه بنده تقرب ميجويد به من به واسطه نافلهگذاردن تا من او را دوست ميدارم پس چون او را دوست داشتم چشم بيناي او شوم و گوش شنواي او گردم و زبان گوياي او باشم و پاي پوياي او باشم اگر مرا بخواند اجابت كنم و اگر نخواند از خود ابتدا كنم پس حجت خدا كه به مقام اعتدال رسيده باشد خود دست خدا باشد و محل مشيت او باشد چنانكه دل تو به جهت صفا و منزهبودن از آلايش اعضا محل ارادههاي روح است و دست تواناي اوست و چشم بيناي او و گوش شنواي او و زبان گوياي او و پاي پوياي او و روح هر ارادهاي كه در عالم اعضاي تو دارد به واسطه دل آن را ابراز ميدهد و به آن جاري ميسازد نه اعضا را به سوي او راهي به غير از دل است و نه روح را به سوي ايشان بابي به غير از دل است و معلوم است كه كارهاي روح همه معجزه است به نسبت به اعضا و جميع اعضا از كارهاي دل عاجزند و همچنين كارهاي خدا را خلق عاجزند و نتوانند جفت آن را آورد و مانند آن كرد و جميع كارهاي خدا در آن حجت جلوه كند و از او آشكار گردد و بر دست او جاري شود زيرا كه اوست
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 50 *»
آئينه مشيت خدا و محل جلوه اسمها و صفتهاي خدا نه او به سوي خلق راهي به غير از آن قرار داده و نه خلق را به سوي خدا راهي به غير از آن است پس حجت بيمعجز نتواند شد و لامحاله هركس پيغمبر و امام باشد صاحب اعمالي كه كل خلق عاجز از آنند باشد و لكن مرتبه حجتهاي خدا مختلف باشد مانند دل تو و مانند حواس ظاهره و باطنه تو آيا نميبيني كه دل تو همه كارهاي روح را اظهار كند و هيچ كار را فروگذاشت نكند اما چشم تو همان بينايي روح را بروز دهد و گوش همان شنوايي را و زبان همان چشيدن را و بيني همان بوييدن را پس همچنين باشند حجتهاي خدا كه دل كه مقام حجت كبراي خدا را دارد و فاتح و خاتم است صاحب همه معجزها است كه هيچ شأني از شؤن مشيت خدا را فروگذاشت نكند و اما ساير پيغمبران مانند باقي چشم و گوش و زبان و بيني باشند پس از اين جهت هريك صاحب معجزهاي معين بودند و اما حضرت خاتمالنبيين صلوات اللّه عليه و آله صاحب معجزهاي بسيار بودند به قدر شؤن مشيت خدا چرا كه قلب كلي عالم است و آئينه سرتاپانماي مشيت خداست و اما ائمه طاهرين صلوات اللّه عليهم چون نفس پيغمبرند صلوات اللّه عليه و آله پس ايشان هم صاحب جميع معجزات باشند پس از آنچه عرض كردم شايد فهميدي كه نميشود امام بيمعجزه باشد و معجزه براي كسي به اجماع و شوري پيدا نشود و كسي آئينه مشيت خدا به شوري نشود و اين بخشي است از خداوند عالم و فضلي است كه به هركس ميخواهد ميدهد و لكن قوم را حسد بر آن راه داشت كه از محلهاي مشيت خدا دوري كردند و امر را به اشتباه بر عوام كالانعام گذراندند و لكن خداوند هركس را كه ميخواهد هدايت ميفرمايد و به مطلب ميرساند.
پس چون فهميدي كه امامت بيمعجزه نميشود امامت جميع مدعيها باطل شد چرا كه به اجماع امت و به اقرار خود خصم آن بتها صاحب معجزه و كرامت نبودند و هرگز از ايشان خلاف عادت مردم بلكه خلاف عادت پستترين مردم بروز نكرد بلكه مدعي علم تنها هم نبودند و عجز ايشان و اجتهادشان در دين خدا عالم را پر كرده است و مخالفين هم به اين مطلب اقرار دارند بلكه ابن ابيالحديد كه
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 51 *»
يكي از علماي سني است ميگويد در سبب آنكه خلافت ابوبكر و عمر پيش رفت و كسي بر ايشان ياغي نشد و بر حضرت امير ياغي شدند ميگويد سبب آن بود كه علي هرگز خلاف شرع نميكرد و مردم طاقت شرع را نداشتند ياغي ميشدند و اما ابوبكر و عمر خلاف شرع به جهت مصلحت ملكي ميكردند و هر طور صلاح دنيا را ميديدند عمل ميكردند حال ببين كه خود سنيها چه اقرار ميكنند پس حالت خلفا حالت فساق امت بود چه جاي مؤمنين پس چنين اشخاص چگونه صاحب معجز و امام توانند بود حال ببين كه شبهه در حق ميماند واللّه طالب ديني نميبينم مگر قليل قليل و اما ساير مردم گاهي كه به سر دماغ ميآيند يا مصلحتي اقتضا ميكند اسم ديني ميبرند و به محض سخن ميگويند حق مشتبه مانده يا مشتبه ميماند يا من مجاهده كردم چنين فهميدم يا غير اينها كه همه محض ظاهر لفظ پوچ بيمعني است كه گاهي به تفنن يا مصلحت يا خوشصحبتي و خوشمشربي و خود را از اهل ذوق به قلمدادن و از عرفا و سالكان گرفتن حرفها ميزنند و راه نرفته فرضها ميكنند كه اگر چنين باشد مردم چه كنند يا اگر چنان شود امر مشتبه ميماند واللّه حجت خدا بر همهكس تمام است و همهكس آزمايش شدند چون روز قيامت شود و اين خوشمشربيها خاك شده باشد ميبينند چگونه در سر دست ايشان ميماند و همه آزمايش شده با حجت بالغه حيران و سرگردان ميمانند ٭چون كه جد آمد رود هزل و مزاح٭ پس تا جان داريد اي برادران به جد در طلب دين بكوشيد و به جهت تفنن از عقب او نرويد و آن را اهمّ مطالب خود قرار بدهيد و اين را هم بدانيد كه در امر نجاري مثلاً اموري چند هست كه بر نجاران ابداً مشتبه نشود زيرا كه هزاردفعه ديدهاند و تجربه كردهاند و علانيه مشاهده نمودهاند و شك و شبهه در آن امر نخواهند كرد و اما غير ايشان در آن امر حيرانند مثلاً نجار ميداند كه فلان چوب قابل آن هست كه فلانچيز را به آن ساخت و فلان چوب نميشود و قابل اين نيست و در آن شك ندارد اما كسي كه در آن علم وقوفي ندارد مشتبه است براي او كه آيا ميشود يا نميشود و اگر يكي از روي غرض بگويد ميشود و يكي از روي غرض بگويد
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 52 *»
نميشود اين بيچاره حيران و سرگردان ميشود و متردد ميماند و اما نجار كه فيالجمله ربطي در علم نجاري داشته باشد ابداً برايش مشتبه نميشود چرا كه از اهل خبره است و ابداً برايش مشتبه نميشود كه چوب بيد لايق چرخ گاوآس نيست و چوب سخت ضرور دارد و اگر هزار نفر اختلاف كنند به خاطر او شبهه نميشود و همه را سفيه ميشمارد حال عزيز من كساني كه هرگز در غم دين نيستند و هرگز در آن مشقي و فكري و تدبري نكردهاند و در سالي عمري يكدفعه به فكر يك مسأله دين ميافتند ميبينند كه مردم در اين مسئله حرفها زدهاند و نميفهمند صاحب غرض كيست و چه ميگويد و بيغرض كيست و چه ميگويد البته حيران ميشود هر چيزي مشقي دارد مداومتي دارد تعليمي و تعلمي استادي دارد شروطي از بيغرضيها و انصافها و ترك عادات و طبيعتها و شهوتها و غضبها و ملحديها دارد بعد از اينكه شخص از اهل دين شد چنانكه شخص از اهل نجاري ميشود ديگر براي او مشتبه نميشود لكن مردم ميخواهند كه مثلاً در تمام عمر خود در دفترخانه يا نوكري يا كاسبي يا زراعت و در سر ده و قنات و صحرا باشند يكدفعه اتفاقاً يكي از ايشان كه خيالش او را واداشت هيچ امري براي او مشتبه نماند و همه را بفهمد تو ببين كدام كار دنيا اينطور شده آيا محسوسات اينطور هست كه معقولات باشد اگر اين مطلب را بسيار طول دادم معذورم داريد كه سينهام از دست مردم زمانه تنگ است.
فصل
در اينجا متذكر مطلبي شدم كه بعضي از اهل زمان ما كه سياحتي كردهاند و طوائف امم را ديدهاند گاهي ايراد ميكنند كه شما ميگوييد كه حجت خدا تمام است و ابلاغ حجت خود را به خلق كرده است هركس قبول كرده مؤمن است و هركس قبول نكرده كافر است و ما طوائف بسيار ديدهايم كه صداي اسلام به گوش ايشان نرسيده و پيغمبر چگونه بر كافه مردم مبعوث است و ابلاغ شريعت به آنها نكرده به خصوص در اين زمانها كه فرنگيان در درياها سير كردهاند و در ميان درياي اعظم زميني وسيع ديدهاند كه ميگويند مساوي اين ربع مسكون است و خلق بسيار در آنجا هستند مثل اين ربع و ابداً صيت ملتي و مذهبي به گوش
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 53 *»
ايشان نخورده و از بعثت پيغمبران اطلاعي ندارند پس چگونه حجتهاي خدا بر خلق تمام است و بايد مردم ديني داشته باشند و پيغمبري و امامي بشناسند و به خدا معتقد باشند بلكه در همين ربع هم جزاير پيدا ميشود كه ابداً صيت مذهب و ملت نشنيدهاند و ديني نشنيدهاند و به اين استبعادهاي واهي ميخواهند نقضي در حجت خدا و رسول كنند و براي خود فرجه پيدا كنند در اينكه بيديني باكي ندارد و پيغمبران را باطناً تكذيب كرده باشند بلكه گاهي شبهه را قوي ميكنند و انكار اينكه مردم از نسل آدم7 هستند ميكنند و ميگويند به واسطه در كتاب جوك و كتابهاي بعضي از فرنگيان ديدهاند كه نوشته است اخباري و تواريخي از سالهاي دراز و چون سخن به اينجا رسيد متذكر شدم كه در زمان ما به جهت مخالطه با بعضي از ملحدين صوفيه كه معتقد به معادي نيستند و به تناسخ ارواح قائلند چنانكه بعضي از هنود ميگويند و مخالطه با بعضي مذاهب كه به جهت آمد و شد دولتها و سفيران ايشان شبهه هر ملتي و مذهبي در مذهب اسلام افتاده است و چون اخبار اخبار سفيران دولتي است به دست عوام افتاده و از علما بعضي را پوشيده ميدارند و بعضي را هم كه اظهار ميكنند به اهلش اظهار نميكنند شبهه حِكمي را منجم حل نميكند و شبهه نجومي را فقيه حل نميكند و اهل زمان هم كه يكديگر را كمك كردهاند بر ظلم و جور و مهاجرت از علما و اهل دين و آزار و اذيت ايشان و افترا و تهمتها بر ايشان و ايشان هم از اين جهت غالباً به گوشهاي ميخزند تا خود را و دين خود را از شر ايشان پنهان كنند شبههها در ذهن عوام مستحكم ميشود و چون گاهي به اشباه علما و صاحبان عمايم تزوير هم اظهار ميكنند آنها هم در گل ميمانند و به هيچوجه نميفهمند پس چون عوام ببينند كه شبههاي شد كه علمايشان هم عاجز ماندند شبهه قوي ميشود و از دين خداوند به كلي بيرون ميروند و اگر يك نفر هم از آن ملتهاي خارج ميآيد چون از اشخاص دولتي است و در دولت ايشان هم بيديني و مهاجرت علمايشان غالب است در اين مذهب هم كه ميآيد با اصحاب دولت سخن ميگويد و معاشرت ميكند پس جوابي نميشنود و اين را نقض در مذهب اسلام ميانگارد خلاصه كار اين دين را
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 54 *»
بيدينان ساختند و علمائي را كه حافظ دين و حامل شرع و رافع هر شبهه بودند مهجور و گوشهنشين كردند و ايشان را پستتر از مجوس و يهود و نصاري كردند حتي آنكه در بلاد كسي بلند به روي مجوسي و يهودي و نصراني سخن نميتواند بگويد و اگر عالمي از علماي اسلام را كسي بكشد احدي نميپرسد كه چه شد و چه كردند بلكه علاوه علما را اهانتها و خواريها و اذيتها ميرسانند حال بخورند درويده خود را و ببينند عاقبت عمل خود را و بديهي است كه بقاي هر دولتي به حفظ حق و اهل حق شود و انقراض هر دولتي به عداوت با حق و ابطال حق است نميدانم چه بگويم و با كه بگويم كو آن جرأت كه بگويم چه بر سر اين دين آمده و امر به كجا انجاميده و اگر خدا بخواهد به مناسبت در قسمت چهارم قدري از آن را كه جرأت بكنم خواهم عرض كرد انشاءاللّه باري اين شبهه كه عرض شد در ذهن مردم قوي شده به طوري كه ميبينم كه اگر نه حجاب تقيه از ظاهر اسلام بود جمع كثيري از دين اسلام خارج شده اظهار كفر خود را ميكردند ولي حالا به جهت تقيه از مسلمين اظهار نميكنند و لكن حب و بغض پنهان نميماند از شكل ايشان و از لحنالقول ايشان پيداست و اگر مينگريستي به نظر اعتبار ميديدي كه بوالهوسان يومنا هذا فرنگيان را به صفت معصوم وصف ميكنند و از بوالهوسي و عاميبودن و رجوع به حق و اهلش هرگز نكردن چنان حسن ظني به فرنگي پيدا كردهاند كه ايشان را معصوم ميدانند و جهال شايد خيال كنند كه من اغراق ميگويم و اگر تدبر ميكنند ميفهمند كه راست ميگويم زيرا كه هركس فرنگي باشد اگرچه مانند جن پينهدوز باشد آن را صادقي ميدانند كه كذب در وجود او راه ندارد و اخبار او را از ملكوت سماوات و ارض حجت ميدانند و وعده او را خلف نميدانند و حكم او را جور نميپندارند و سيرت او را باطل گمان نميكنند و در سليقه او اعوجاج راه نميدهند و در نظم او خلل راه نميدهند و واللّه به خداي خود چنين اعتقاد ندارند نميبيني كه جميع اين اخبار خدا را از معاد يقين ندارند و احكام او را از حكمت و صواب نميدانند و استهزاء به شرع و اهل شرع ميكنند وقتي كه كار به اينجا رسيد كه پينهدوز فرنگي را بوالهوسان ايران بهتر از خدا
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 55 *»
بدانند ديگر علما چگونه نفس بكشند و چه بگويند و اينها همه نشد مگر به جهت مهاجرت از علما بل عداوت ايشان و مستبد به رأيشدن و در دين به قواعد فرنگي و مجوس راهرفتن و غلبه باطل و مضمحلشدن حق و اهل حق باري هرچه ميخواهم سخن را كوتاه كنم قلم طغيان ميكند و در ميدان صفحه جولان ميزند و ميخواهد بلكه شفاي جراحتهاي سينهام شود و نميشود باري رجوع كنيم به دفع شبههاي كه عرض كردم و اگر مردم نميخواهند و نميپذيرند عجالةً صفحه كاغذ كه مطيع است بر لوح سينه او نقش ميكنم شايد او در عصري اهلي بجويد و امانت را به اهلش برساند.
پس عرض ميكنم كه خداوند عالم جلشأنه بينيازي است كه نياز و فقر و پريشاني در او راهبر نيست و محتاج به هيچچيز و هيچكس نيست زيرا كه يگانه و فرد است و هيچكس با او نميتواند بود و او ازلي است هميشه بوده و خواهد بود پس چون غني است از خلق خود، او را نه حاجت به ذات خلق است و نه به صفات خلق و نه احوال و اعمال و افعال ايشان پس خلقي خلق كرد از روي كرم و جود چنانكه گفتهاند و در مقامي بد نگفتهاند:
من نكردم خلق تا سودي كنم |
بلكه تا بر بندگان جودي كنم |
پس خلق را از راه كرم و جود آفريد و چون به آن فايده كه انعام بر ايشان باشد نميرسند مگر آنكه بر نهج حكمت و صواب خلق شوند و همه به هم بسته باشند پس همه را به طور نظم حكمت و صواب تدبير آفريد تا به هم پيوسته باشند و از هم بهره برند چون خلق نتواند ايستاد مگر آنكه از هم، درهم، برهم، باهم باشند زيرا كه خلقند و خلق به خالق نرسد و با او قرين نشود كاش ميفهميدي كه چه گفتم و چه ميگويم پس چون خلق عالم لابد شد كه بر نهج حكمت باشد خلق را خلق كرد بر نهج حكمت و از جمله اقتضاهاي حكمت آن آن باشد كه بعضي عاقل و بعضي جاهل و بعضي سفيه و بعضي زيرك و بعضي غافل و بعضي هشيار باشند و بعضي قوي و بعضي ضعيف باشند و اين عالم هم بر نهج اقتضاي عادي اين عالم باشد و خلق به طور طبع اين عالم باشند پس چنين فرمود و به سوي ايشان فرستاد هاديان و پيغمبران و امامان و حكيمان و غير ايشان كه ايشان را هدايت كنند و
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 56 *»
معلوم شده است كه آن پيغمبران و امامان هم بايست كه از جوره بشر باشند و بر حسب اقتضاي اين عالم راه روند مگر در وقت اظهار نبوت خود كه محتاج به معجز شوند و معجزي آورند اما در ساير احوال به طور اهل اين عالم راه ميروند و بهمقتضاي اين عالم سلوك ميفرمايند و مقتضاي خلق اين عالم آنست كه امر خوردهخورده شيوع پيدا كند و به تدريج خبري پهن شود و هيچ امري يكدفعه به كل عالم نتواند رسيد مگر آنكه بر خلاف عادت اين عالم باشد و خلاف عادت اين عالم در طريقه حكمت نتواند بود نميبيني كه اگر خدا ميخواست اولاً كافري خلق نميكرد و ثانياً ميشد كه صدايي از آسمان ايجاد كند كه كل عالم يكدفعه بشنوند و لكن حكمت در آن بود كه چنانكه گفتم خلق درهم و برهم و باهم و از هم باشند و كمال تدبير در اين بود پس پيغمبران و امامان فرستاد و امر خوردهخورده در عالم پهن شد و ميشود و كار جميع پيغمبران چنين بوده و نظم اين عالم غير از اين برنميدارد و به غير از اينطور آزمايش نميشوند پس پيغمبري آشكار ميشود و ادعاي پيغمبري ميكند اول امر او در همان مجلسي است كه اظهار ميكند مثلاً تا دو ساعت مخصوص اهل همان مجلس باشد زيرا كه كسي ديگر نشنيده بعد آنها به كسي ديگر ميگويند و همچنين تا آنكه گاه هست كه تا يكماه يا كمتر يا بيشتر به گوش كل اهل ولايت برسد بعد از آن مدتها كه بگذرد به گوش ولايتي ديگر برسد و همچنين تا آنكه بعد از سالها به گوش شهرهاي چندي ديگر برسد و نظم اخبار عالم همين است حال همچنين پيغمبر ما9 بشر بوده و بر نظم و خَلق و خُلق ساير پيغمبران بوده و تازگي ندارد امر او پس در مكه مبعوث شد و اول كه مبعوث شد البته پيغمبر آخرالزمان بود و اشرف كائنات بود و مبعوث بر كل مخلوق بود لكن تا چندي همان حضرت امير ميدانست از مردان و خديجه از زنان و باقي خلق از آن غافل بودند و مردم غيب نخوانده بودند و علم اسرار ملك و ملكوت نميدانستند و هيچكس هم قبل از شنيدن امر مكلف نبود و اسمش كافر به آن نبود پس تكليف هركس شرع سابق بود كه حجتش بر ايشان تمام شده بود نه اين شرع جديد و مؤاخذه اين شرع را در آن وقت هيچكس از
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 57 *»
ايشان نكند چرا كه حجت بر ايشان قائم نشده است و خداوند در قرآن در چندينجا ميفرمايد يكي قوله تعالي و ما كنّا معذّبين حتي نبعث رسولا يكي ماكان اللّه ليضلّ قوماً بعد اذ هديهم حتي يبيّن لهم ما يتقون الي غير ذلك پس تا امر پيغمبر را حضرت امير و خديجه ميدانست و كسي ديگر نميدانست هيچكس مكلف به اسلام نبود و اگر ميمرد خداوند از او اسلام نميپرسيد و اسمش مؤمن به اسلام و كافر به آن نبود چرا كه هنوز امر به او عرضه نشده بود تا معلوم شود كه مؤمن است يا كافر پس امر خوردهخورده يكنفر يكنفر دونفر دونفر و به زياده و نقصان به مردم ميرسيد بر هركس حجت قائم شده بود مكلف بود و بر هركس نشده بود نه و نه كافر بود و نه مؤمن بلكه از او همان را كه از دين سابق ميدانست و مكلف بود ميپرسيدند و امر به همينطور روز به روز زياد شد تا به اينجا كه حال ميبيني رسيده و به آنها كه نرسيده هيچ منافاتي ندارد چنانكه فهميدي زيرا كه واجب است كه امر به طور عادت اين دنيا برسد و بايد خوردهخورده باشد تا مردم آزمايش شوند و اگر به طور غير عادت بود هيچكس سرپيچي نميتوانست كرد و مؤمن واقعي از كافر واقعي ممتاز نميشد و اما هركس ميمرد در اين اثنا حسابش با كسي است كه ظاهر و باطن او را ميداند اگر اين حجت بر او برپا شده است و نپذيرفته و مرده او را عذاب ميكند به عمل او و كفر او و اگر نشنيده مطلقاً از او دين سابق را ميپرسند و خدا عدل است مردم را تكليف آنچه نميدانند نكرده و نميكند پس چه ميشود كه كسي جاهل بر اسرار تورات باشد و غافل بميرد بر يهوديت و مؤمن بميرد و آن در صورتي است كه صيت اسلام به گوش او نرسيده باشد مطلقاً و از تورات هم نفهميده باشد كه پيغمبر حق در اين زمانها ميآيد بلكه نشنيده باشد صيت مذهب عيسي را زيرا كه همين كه عيسي را شنيده باشد كه بر بنياسرائيل مبعوث شده و ايمان نياورده باشد كافر است اگرچه اين دين را نشنيده باشد چرا كه پيغمبران همه از جانب خدايند و به هريك كه حجت برپا بشود كافي است مجملاً هركس امري از امرهاي خدا را نشنيده مكلف به آن نيست و هركس شنيد و مؤمن شد ناجي و الا هالك است معطلي ندارد پس امر
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 58 *»
اسلام خوردهخورده بايد برسد تا حال به اينجاها كه ميشنوي رسيده و خوردهخورده به همه خواهد رسيد چه منافات دارد كدام پيغمبر مأمور بود كه در آن اولي كه مبعوث ميشود جميع قوم را مطلع كند و كي نظم عالم متحمل اين بود و كي با آزمايش خلق اين درست ميآمد؟ پس مكلف به دين اسلام نيستند مگر آنها كه شنيدند و حجت بر ايشان قائم شد.
و اما كساني كه هنوز صيت اسلام به گوششان نخورده است ملاحظه صيت نبي سابق را ميكنيم اگر آن را شنيدهاند حكم آن دين را بر ايشان جاري ميكنيم و اگر نشنيدهاند آن را هم حكم دين سابقتر و همچنين تا به اول اديان و شريعتها برسيم و اگر اهل شبهه بگويند كه هيچ ديني را نشنيدهاند گوييم بر فرض صدق قول نشنيده باشند حكم فطرت را بر ايشان جاري ميكنيم پس ايشان بر فطرت خود هستند چنانكه خدا ميفرمايد كان الناس امة واحدة فبعث اللّه النبيين يعني مردم بر فطرت بودند بعد خدا پيغمبران را فرستاد پس نهايت اگر هيچ نشنيدهاند آنها داخل مستضعفين ميباشند و حكم ضعف بر ايشان جاري ميشود تا وقتي كه حجت بر ايشان قائم شود و اگر در اين اثنا مرد در قيامت او را مبعوث ميكنند و آتش فلق را برميافروزند و به داخلشدن آنها را آزمايش ميكنند و آن وقت كافر از مؤمن امتياز ميگيرد و همهجا ملك خداست و كسي ميترسد كه قدرت بر زندهكردن مردگان نداشته باشد پس نهايت امر آن گروه از مستضعفان باشند چه ميشود و كجاي دنيا عيب ميكند و چه نقص در خلقت لازم ميآيد آيا نيست كه در روي زمين چندينهزار طفل هر روزي ميميرد و چندين هزار ديوانه ميميرد نهايت آنها هم مثل آنها بعد از آنكه دانستيم كه خداوند عادل است و حكيم و قادر ديگر چه انديشه و چه نقص در دعوت پيغمبران لازم آيد آيا نيست كه بعد از بعثت پيغمبر9 و پيش از انتشار دعوتش مردم صاحب هوش در اطراف ميمردند و هيچ بعثت را نشنيده بودند همچنين ساير مردم ينگيدنيا و ساير جزاير كه حال بعثت را نشنيدهاند و كسي كه آنها را خلق كرده داناتر است به احوال ايشان پس پيش از رسيدن دعوت به ايشان نه حكم كفر بر ايشان جاري ميشود نه حكم اسلام و ايمان به جهت آنكه
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 59 *»
اينها به دعوت پيغمبر ثابت ميشود.
و چون مقصود ما در اين كتاب فهم حقيقت مسائل است نه آنكه خصم را ملزم كنيم پس عرض ميكنم كه خداوند بعد از اينكه عالم ذر را آفريد جميع خلق را از اولين و آخرين در آنجا ايجاد كرد و هركس را از پشت پدرش بيرون كشيد يعني حضرت آدم را آفريد و از پشت او اولاد صلبي او را بيرون آورد و و همه ذر بودند بعد از صلب اولاد آدم اولاد ايشان را بيرون آورد و همچنين از صلب اولاد اولاد بيرون آورد اولاد اولاد اولاد را و همچنين تا روز قيامت هرچه اولاد به عمل ميآيند همه را خداوند عالم در عالم ذر به ترتيب بيرون آورد و در آنجا خالص بودند و حواس ظاهر و باطن ايشان زنگ اعراض نگرفته بود پس پيغمبران به سوي ايشان فرستاد و خود را به ايشان شناسانيد و پيغمبران خود را به ايشان شناسانيد و اوليا و اعداي خود را به ايشان نشان داد بعد از عليين پرده برداشت و صفات نيكو كه همه محبوب او بود و ثمرهاي اطاعت و فرمانبرداري بود به ايشان نمود بعد از سجين پرده برداشت و صورتهاي زشت كه همه مبغوض او بود و ثمرهاي معصيت و نافرماني بود به ايشان نمود و ايشان در آنجا با ادراكهاي خالص صاف بيعرض و مرض آنها را شنيدند و فهميدند و ايشان را در حال صحت و عافيت و كمال شعور تكليف كرد تا عذري نداشته باشند كه ما جاهل بوديم و مريض بوديم و اعراض بر حواس ما غلبه كرده بود و اگر نه غلبه اعراض بود ما ايمان ميآورديم پس ايشان را در كمال عافيت و شعور آزمود و در آنجا هركس كه مؤمن شد في علم اللّه مؤمن شد و بود و هركس كافر شد في علم اللّه كافر شد و بود پس كفر و ايمان هريك در آنجا ثابت شد بعد از عالم ذر فرود آمدند به اين عالم و ارواح ايشان در غيب اين آسمان و زمين بود و پرده اجسام آسمان و زمين روي آن ارواح را گرفت مانند لباسي پس خداوند پرده آسمان را بر گرد پرده زمين گردانيد و آن ارواح در غيب اين دو پرده بودند اهل سعادت در طاعت و فرمانبرداري و اهل شقاوت در معصيت و نافرماني پس اين آسمان بر گرد اين زمين گشت و از ميان اين دو پدر و مادر تركيبها پيدا شد از جمادات و نباتات و حيوانات و چون بنيه تركيبها استعدادي پيدا كرد قابل دميدن
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 60 *»
روح انساني شد هر قالبي كه در اين عالم پرده درست شد اگر طيب و پاك و پاكيزه بود و به لوث معاصي و خلاف رضاي خدا آلوده نشده بود خداوند در آن گذارد يكي از ارواح مؤمنان را كه مناسب آن قالب ميدانست و هر قالب كه خبيث و به لوث معاصي نجس شده بود در آن روح كافري از كافران را كه مناسب ديد گذاشت و از جمله تدبيرهاي محكم خداوند هم آنست كه اين عالم پرده را مناسب عالم اصل آفريده كه هر مركّبي كه در آن پيدا ميشود مطابق مركّبات عالم اصل ميشود پس به عدد هر مؤمن و كافر و به طور و طرز ايشان در اين عالم قالبها خلق ميشود چون خالق يكي است و اراده و حكمتش يكي و غرضش از خلق يكي پس هيچ روحي بيقالب مناسب نماند و هيچ قالبي بيروح مناسب نماند و اين عالم و آن عالم در نزد خداوند و در ملك او پس و پيشي ندارند و با هم ميباشند الا آنكه عالم اصل بالاست و عالم پرده و حجاب پايين پس نه عالم اصل بيپردهاي است و نه پرده بياصلي بفهم چه ميگويم و چه مينويسم كه اين مطالب به اين اشكال را نميتوان بهتر و واضحتر از اين نوشت پس چون پردهها ساخته شود و آن ارواح از پس آن پردهها نشينند و به اين طرف نگران شوند احوال استعداد و ادراكهاي آنها بر حسب احوال اين پردهها مختلف شود زيرا كه اين پردهها در عالم اعراض و امراض هستند و در آنها عرض و مرض بسيار است چنانكه مشاهده ميبيني پس ادراكهاي آن ارواح كه در پس اين قالبها نشسته بودند و در اندرون اين قالبها داخل شده بودند و هر عضوي از خود را در عضوي از اعضاي اين قالب قرار داده بودند مختلف شود پس بسا آنكه چشم اين قالب به واسطه عرض كور باشد يا آنكه در آن احولي يا خيالي يا غير آن باشد پس آن روح اين عالم را نبيند يا ببيند و مختلف بيند و همچنين بسا آنكه گوش قالب كر باشد يا آنكه در آن صداها از عرض و مرض باشد پس صداهاي اين عالم را نشنود يا آنكه بشنود و مختلف و مخالف واقع و همچنين ساير حواس ظاهر و همچنين گاه هست در دماغ او سوداي فاسد باشد و خيالهاي روح در خيال اين قالب فاسد نمايد يا آنكه حافظه اين قالب به واسطه غلبه رطوبت كم باشد پس آن روح در اين
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 61 *»
قالب و از اين قالب غالب چيزها را حفظ نكند و يا آنكه رطوبت بسيار در دماغش باشد و فهمش به اين واسطه كم باشد پس روح در آن و از آن كم بفهمد چون نور آفتاب كه اگرچه آفتاب به ذات خود نوراني و لطيف و صافي است و لكن چون در آئينه نمايد در آئينه سبز سبز نمايد و خودش سبز نيست و در زرد زرد و در راست راست و در كج كج و اصل آفتاب بر حال خود است همچنين اصل روح بر حال خود است و چون نورش در اين قالب افتد به حسب اختلاف اين قالب اختلافها كند و اين حكمها عرضي اين دنياست و چون بميرد و روح از اين قالب بيرون رود و اين قالب را در كوره قبر و طبع بگدازند و از جميع اعراض آن را صاف و پاك كنند و در خلاص طبايع گذارند خالص صافي بيرنگ بيرون آيد باز چون روح در اندرون آن داخل شود آن قالب براي او عينكي شود صافي كه پشت خود را به طور واقع بنمايد و از خود چيزي در آن نگذارد پس روح چنانكه هست بنمايد و آثار و افعال خود را بر حسب دلخواه آشكار كند و اما تا قالب در لوث اعراض ملوّث ميباشد حركات قالب بر حسب دلخواه نباشد مانند آئينه كه صيقلي آن را صيقل ميزند و نظر در آن كند چون او را بر حسب دلخواه نيابد باز صيقل زند و نگرد چون اختلاف و رنگ و شكل در آن يابد نپسندد باز آن را صيقل زند تا صورت او را چنانكه هست بگويد آنگاه آن را پسندد اگر اين قاعده را كه عرض كردم درست بفهمي بابي شود براي تو از علم كه از آن مسئلههاي بسيار حل شود پس مطابقشدن قالب با روح معلوم ميشود به پسند و رضا هر وقت روح آن را پسنديد معلوم است كه مطابق شده است و بسا آنكه از يك جهت بپسندد و از يك جهت نپسندد پس پناه ميبرم به خدا از آن معاصي كه از آنها متأذي نباشي و غم نخوري چرا كه معلوم ميشود كه آنها مطابق با روح تو است پس روح تو عاصي است البته و اگر از آنها متأذي شوي و نادم باشي و بر خود از آن جهت سخط و غضب داشته باشي معلوم است كه از تو نيست و بازگشتش به سوي تو نيست پس همان پشيماني توبة تو است و خدا به لطف خود توبه تو را قبول ميكند و معاصي تو را از تو ميشويد چنانكه طباخ برنج را ريگشوي نمايد يا زرگر
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 62 *»
خاك دكان را شويد غرض آن بود كه اين قالب را عرضهاست و آن عرضها حجابها شود مابين كارهاي روح تو و مابين اين عالم حال بسا آنكه اين قالب را عرضها باشد كه مانع ظهور ايمان يا كفر روح باشد پس شخص چندي نه مؤمن باشد و نه كافر مانند مجنون يا آنكه مؤمن باشد و در واقع كافر است يا چندي كافر است و در واقع مؤمن است يا چندي به واسطه اعراض داخله و خارجه دعوت به او نرسد و مستضعف بماند و در واقع يا كافر باشد يا مؤمن مجملاً اعراض اين عالم كارها كند و اختلافها در احكام واقع اندازد و هستها را نيست نمايد و نيستها را هست نمايد و زشتها را نيكو نمايد و نيكوها را زشت نمايد و اعراض اين عالم مطلقاً محل نظر حكما و كلمات ايشان نباشد و ايشان سخن در واقع گويند و جهال حمل به اين عالم كنند و اختلاف در آن بينند و از اين جهت بسا ارواح كه به شكل انسان نباشد و قالبها به شكل انسان باشد و بسا آنكه قالب بسيار خوشبو و خوشرو و خوشمو باشد و در نهايت حسن و جمال باشد و روحش قبيح و زشتصورت باشد و عفونت و گندش عالمي را خفه كند و بسا آنكه قالبي سياه متعفن گنديده باشد در نهايت زشتي صورت و قباحت منظر و در واقع روحش در نهايت حسن و جمال باشد مجملاً اينها همه به جهت مقدمه ميآيد و مقصود بالذات نيست و مقصود آنست كه اينكه ميبيني كه بعضي مردم دور ميشنوند دعوت پيغمبران را نه از راه عجز نبي است يا از راه عجز ولي بلكه ايشان دعوت كردند در عالم ذر و مردم هم شنيدند ولي در اين عالم بعضي كر و بعضي كور و بعضي نزديك و بعضي دور بودند و هركسي بر حسب عرض و مرض خود وقت معيني دعوت به او رسيد و ميرسد و اين اختلاف نه از فاعل است بلكه از قابل است آيا نميبيني كه نبي بر بالاي منبر خطبه ميخواند آنكس كه نزديك منبر است زودتر ميشنود و آنكس كه دورتر است دورتر ميشنود و آنكس كه حاضر نيست يا كر است نميشنود پس نقصي در دعوت نيست و لكن مردم به اختلاف قابليت ميشنوند و به همينطور كه عقل تو قبيح نميشمرد كه در يك مجلس يكي زودتر بشنود و يكي دورتر همينطور قبيح نباشد كه اندكي پستر و پيشتر تفاوت كند چرا كه
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 63 *»
حكمت يكي است پس جماعت مستضعفين كه الحال تكليف به ايشان نرسيده كليةً از جهت اختلاف اعراض است و هر وقت كه اعراضشان صافي شد همان وقت ميشنوند و ايمان و كفرشان آشكار ميشود پس بسا كسي كه در اوايل تكليف خود بشنود و بسا كسي كه در اواسط عمر خود بشنود و بسا كسي كه در اواخر عمر خود بشنود و بسا كسي كه در برزخ بشنود و بسا كسي كه در آخرت بشنود مجملاً حد تكليف عامه وصول به چهارده و پانزده باشد از براي پسر و به نُه از براي دختر و لكن نزد تحقيق زمان تكليف را شروطي است غير از سن نميبيني كه اگر طفل سيزدهساله با جنون داخل چهارده و پانزده شده باشد آن مكلف نباشد و اگر داخل سن تكليف شد با عقل و لكن مانعي دارد از وصول به دعوت نبي باز مكلف نباشد پس حد تكليف نه همان سن باشد بلكه شعور هم بايد باشد و رفع موانع هم واجب است پس مستضعفين هنوز به حد تكليف نرسيده باشند اگرچه به سن پير باشند حال همچنين جماعتي كه بزرگ هستند و صاحب شعور و صنايع و تدابير هستند و به جهت موانع هنوز دعوت به ايشان نرسيده هنوز به حد تكليف نرسيده باشند و چه ميشود و نميدانم كجاي دنيا عيب ميكند كه منافقين به اين واسطه قدح در دين و كتاب مبين ميجويند و چه ميشود كه اهل ينگيدنيا هنوز به حد تكليف نرسيده باشند و رفع اعراض ايشان نشده باشد هر وقت كه رفع اعراض ايشان شد ميشنوند، اينجا نشد در برزخ كه حجاب مابين ايشان و پيغمبران برداشته ميشود آنجا نشد در آخرت و پيغمبر9 رسول بر كافه خلق هم هست و ميرساند هرچه حالا شد حالا هرچه نشد در برزخ هرچه نشد در قيامت و چه ميشود و از اين تعجب مكن كه گفتم دانشمندان به حد تكليف نرسيدهاند زيرا كه تكليف را شروطي است و تا آن شروط به عمل نيايد شخص مكلف نباشد خدا در قرآن ميفرمايد لايكلّف اللّه نفساً الا ما آتيها يعني خدا تكليف نميكند نفسي را مگر به آنچه به او شناسانيده است و مي فرمايد لايكلّف اللّه نفساً الا وسعها يعني تكليف نميكند خدا نفسي را مگر به آنچه وسعت آن را دارد پس معلوم شد اهل ينگيدنيا و غير ايشان كه صيت اسلام را بنا بر قول
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 64 *»
قائل نشنيدهاند مكلف نيستند و دنيا هيچطور هم نشد اين همه بچه در دنيا هست كه به حد تكليف نرسيدهاند آنها هم يكي باشند بعد به حد تكليف ميرسند و اگر به حد تكليف نرسيده مردند مانند اطفالي باشند كه به حد تكليف نرسيده ميميرند چه ميشود از دست خدا بيرون نميروند و تكليف ارواح ايشان ثابت شده پيشتر و كفر و ايمانشان پيشتر معلوم شده چه تعجيلي است گو در اين دنيا آشكار نشود و كفر و ايمان اين دنيا به جهت ظهور است نه وجود، وجود كفر و ايمانشان در عالم ذر درست شده است نهايت اينجا ظهور نميكند سهل است در برزخ ظهور كند در برزخ نشد در آخرت ظهور كند وجودش كه ثابت بوده و هست از ظهور چه غم، اين حرفها بنا بر قول قائل است كه آثار اسلام به گوش ايشان نخورده باشد و حجت بر ايشان تمام نشده باشد و خداوند از عهد آدم تا حال ايشان را معطل گذارده باشد و ما اين را اولاً به طور كلي قبول نداريم چرا كه خداوند ميفرمايد و ان من امة الا خلا فيها نذير يعني هيچ قريهاي نيست مگر آنكه در آن پيغمبري بوده است حال ما تصديق خداي خالق نكنيم و تصديق قول يك ايلچي كه مثلاً خود او هم به ينگيدنيا نرفته است و شعور فهم مذهب و ملت را هم درست ندارد چرا كه البته او هم از عوام و نوكرهاي فرنگي است و علما و پادريان بزرگ صاحبفهم را كسي نوكر نميكند و ايلچي نمينمايد و آنها هم قبول نميكنند نهايت بعضي از نوكران ايشان درسي خواندهاند مثل اهل ايران و بعضي هندسه و نجومي يا طبي ميدانند حالا اينها چه ميفهمند اوضاع مذهب و ملت را كه نقل كنند و بر فرضي هم كه رفته باشد و دهروز يا يكماه يا زياده يا كمتر آنجا مانده باشد او چه ميداند جميع آن فرق چونند و مذاهب مختلفه ايشان چه بوده و علماي ايشان چه ميگويند؟ اگر كسي يك كوهستاني ولايت ايران را بگيرد و از دين بپرسد و چيزي نداند آيا ميتوان گفت اهل ايران دين ندارند؟ حال همچنين اين مرد هم كه رفت به ينگيدنيا صدنفر هزارنفر را ديده خودش عامي بيدين و با علماي آنجا ننشسته يا اگر نشسته نفهميده چگونه نقل اينها را بگيريم و قرآن را تأويل كنيم يا نعوذباللّه بگذاريم گيرم يك احمقي هم از ينگيدنيا بيايد حال نقل
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 65 *»
اين از ينگيدنيا چه اعتبار دارد تو مثلاً از اهل ايراني هرچه تو احوال كل ايران را ميداني او هم احوال ينگيدنيا را بداند وانگهي كه اين مرد درويشي است كه از ينگيدنيا كه آمده يا بيكاري سياحي است مثل سياحان ايران و ٭جهانديده بسيار گويد دروغ٭ كلامي است معروف آيا فكر نميكنيد كه در اين روي زمين چند گروه و ملت خلق هستند و يكي از اينها البته بر حقند نه همه و مسافر از اينجا لازم نكرده كه اهل حق اينجا باشد بلكه يكي از زنادقه اينجا سفر كند و اگر سفر كرد ببين چه نقل خواهد كرد و از كجا مطلع است تو مادام كه در شهر خودي از احوال مردم اطلاع نداري چگونه از احوال كل ربع مسكون اطلاع داري پس چه اعتبار به قول اين ايلچيان كه از ينگيدنيا يا غير آن از جزاير خبر آورند وانگهي كه مذهب حق و اهل مذهب حق هميشه مخفي بوده و هست ببين از ظاهر اين ربع اگر كسي نقل كند چه نقل خواهد كرد و مذهب حق چون است پس با وجود اينها چگونه اخبار ائمه: و پيغمبر و آيات قرآن را كه با معجزات باهرات ثابت شده است و تورات و انجيل و زبور هم تصديق ميكنند همه را ميگذاريد و به قول يكنفر فرنگي يا سياح كه از هيچجاي عالم خبر ندارند ميگيريد سببش نيست مگر نفاقها كه در سينههاي مردم هست و همينكه بر آن ياران جستند ابراز دادند.
و از جمله شبهات اوضاع فرنگي است كه در دل اهل اسلام افتاده است كه شقالقمر قولي است كه مسلمين دروغ ميگويند اگر راست بود چرا در تواريخ و روزنامههاي ما نيست؟ خدا ميداند كه جاهلند آنها كه شبهه ميكنند و آنها كه در ذهنشان شبهه ميشود آيا نميدانند كه اين زمين كروي است و آيا نميدانند كه شب جايي روز جايي است و صبح جايي شام جايي و ماه در همه زمين در يك آن پيدا نيست در يكجا طالع است در يكجا غارب و در يكجا فوق الرأس و يكجا تحت القدم و همهجاي عالم هوا صاف نباشد يكجا ابر است و يكجا هوا صاف پس چگونه آدم عاقل اين مطلب را انكار كند و حال آنكه مشاهده ميبيند كه اوضاع عالم چنين است پس بسا آنكه در بلاد آن منكرين وقت نصفشب بوده و همه خواب بودهاند يا آنكه هوا ابر بوده و هيچ كوكب پيدا
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 66 *»
نبوده يا در وقتي بوده كه طوفاني و اختلافي در هوا بوده پس چگونه انكار ميكنند اين را وانگهي كه پيشينيان ايشان كه معصوم نبودهاند كه خطا نكنند و هيچ امر را فروگذاشت نكنند و همهچيز را بنويسند پس بسا آنكه ننوشتهاند يا نديدهاند و ملتفت نشدهاند حال آيا ميشود كه با وجود اين احوال نص قرآن و اجماع مسلمين و تواتر ميان ايشان را كسي ترك كند به اين شبهه كه يك كافري يا فاسقي از راه نادرستي و تخريب دين خدا حرفي در ميان مسلمانان بيندازد كه ايشان را به شبهه اندازد آيا هيچكس جميع تواريخ و اخبار ايران را ميداند؟ نه چنين است و نميداند و بسا خبري كه در تاريخي نيست و در تاريخي هست حال اين يكنفر فرنگي كه ميآيد و چنين حرفي ميزند اولاً كه كجا جميع تواريخ فرنگيان را ديده و خوانده باشد بلكه البته نخوانده است و بر فرض خواندن چه واجب كه در آن بلد كه آن تاريخ نوشته شده است شقالقمر آشكار شده باشد و ديده باشند وانگهي كه قبل از اينها دولت ايشان اين نظم را نداشته و اينطور اصرار در روزنامه و ضبط البته نداشتهاند و امر روز به روز شدت كرده تا به اين ضبط رسيدهاند پس دلالت نكرد نبودن اين امر در تاريخ ايشان بر نبودن اين امر اصلاً.
و همچنين انكار ميكنند بر اهل اسلام كوه قاف را كه ما گشتهايم و كوه قاف كه شما ميگوييد نديدهايم و يأجوج و مأجوج كه شما در قرآن خبر دادهايد مشاهده نكردهايم و به اين ميخواهند بگويند كه پيغمبران احاطه به زمين نداشتهاند سبحاناللّه چقدر نافهمند و وقتي كه امر دين امر دولتي و چاپ و سياحت و روزنامه و مصالح ملكي شد چنين ميشود آيا سخن اسلام را نفهميده رد بر اهل اسلامكردن از عقل است؟ و يا آنكه يك معني اسلامي را از جهال اسلامگرفتن و بحث بر آن كردن از سيرت عقلاست؟ بلي در اسلام هست كه كوه قاف هست و در پشت سر يأجوج و مأجوج است و آن كوه از زبرجد سبز است و محيط به دنياست و سبزي آسمان از آن است و از هر زميني ريشهاي به آن كوه است حال وقتي كه لغت انبياء و اولياء را جهال اسلام نفهمند و آن خارجان از ملت هم كه از آن جهال ميگيرند نفهمند چه بحث نه اينكه اين دين را در هر عصري حاملي است كه او ميفهمد
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 67 *»
معني كلام خدا و رسول را و بايد از او گرفت و بحثها را با او كرد اگر بحثي بماند نه با جهال و اين امر در هر مذهبي چنين است و در هر مذهبي حامل ديني هست كه آن دين در نزد اوست و باقي مردم از فهم آن عاجزند پس از جمله آنهاست كوه قاف و يأجوج و مأجوج پس جاهلان نشناخته چيزي خيال كردند و كافران نشناخته بحثي بر آنها كردهاند و شرح آن دو در اين كتاب لايق نيست و از فهم عوام بيرون است مجملاً كوه قاف كوه عرضي ظاهري نيست نميبينند كه ما ميگوييم محيط به دنياست و از عقب يأجوج و مأجوج پس چگونه به اين چشم ميخواهند ببينند؟
و از جمله شبهههاي آنهاست كه اين آدم كه در اين ربع آمد يكي از اشخاص آن ربع ديگر است يا از بلاد ديگر آمده است به مكه و آدم، اول براي انسان نيست و شبههها ميكنند كه در هند ميگويند تاريخ هست كه از صدهزار سال قبل از اين است و كتاب جوك را سند ميكنند و در اين ايام كتاب ديگر از فرنگيان آوردهاند و فارسي ميكنند و مدتها براي عالم ذكر كردهاند و جميع اينها جهالاتي است از اين مردم كه قول صد و بيست و چهارهزار پيغمبر و صد و بيست و چهارهزار وصي پيغمبر و آنقدر كه خدا ميداند از علماي ابرار و حكماي اخيار كه همه با كرامت و معجز بوده است مردم باور نكردهاند و قول يكنفر فرنگي بيسر و پايي كه از راه دور ميآيد گرفته به آن اعتماد ميكنند و در مجالس و محافل بحثها ميكنند نه اين است كه من ميگويم اينها فرنگي را از همه معصومين معصومتر ميدانند اگرچه مانند جن پينهدوز باشد و اين همه تورات و انجيل و زبور و صحفها و قرآن كه مقرون به معجزها بوده است ميگذارند و كتاب جوكي كه معلوم نيست كه كه گفته منافق بوده يا مؤمن، براي شيطنت گفته يا براي بيان اعتقادش و براي قصه گفته مانند رموز حمزه مثلاً يا براي بيان واقع، از روي حس گفته يا از روي كشفهاي اهل باطل به رياضتهاي باطل چنانكه از اين كتاب تازه فرنگي معلوم ميشود كه بعضش از روي كشف است و بعضش از نقل مذاهب كه فلان جماعت را اعتقاد اين است و هيهات اگر امروز عالمي از علماي شيعه بخواهد مذاهب را نقل كند محال است چرا كه لغت اهل هر مذهب را خودشان
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 68 *»
بهتر ميدانند و بر اسرارشان و حقايق امرشان كسي مطلع نشود تا از اهل آن مذهب شود پس اينكه نقل از مذاهب كردهاند كه هنود را مثلاً اعتقاد اين و قول چنين است و اهل ايران اعتقادشان چنين بوده هيچ نقل در عالم سخيفتر از نقل مذاهب وانگهي قدما نيست چرا كه مذهب در دل است و اهلش به آن داناتر بلكه عوام اهلش هم به آن دانا نيستند آيا كسي را از شيعه ميسزد كه اين عالم را قديم شمرد به اين جهت كه احاديث هست كه ما مثلاً هزار هزار دهر قبل از خلقت خلق بوديم يا خدا هزار هزار عالم و هزار هزار آدم آفريده و اينها را مطابق با قول جوكيان كند نعوذباللّه پس وقتي كه عوام اين مذهب و عوام ملاهاي اين مذهب حقايق اين مذهب را نفهمند چگونه روزنامهنويس فرنگ يا تاريخنويس فرنگ يا يك ملاي فرنگي حقيقت اين مذهب را تواند نوشت؟ پس چنانكه حقيقت اين مذهب را نتواند نوشت حقيقت مذهب مجوس را هم نداند و حقيقت مذهب هنود را هم نداند و همچنين و از اين جهت بياعتبارترين كتابها در نزد من كتاب ملل و نحل است و كتب رجال، بلي اگر كسي نقل كند امر محسوسي را و ثقه باشد ميشود كه راست باشد و پذيرفت پس چه اعتبار به نقل فرنگي مذاهب اهل كشف و مذهب قدماي بلاد را.
باري چون سينهام بسيار به تنگ بود قدري قلم را رخصت دادم و وجه مناسبت به اين مقام آن بود كه شبهه مياندازند كه اهل ينگيدنيا مثلاً رسولي به ايشان مبعوث نشده و چنانكه فهميدي حرفي است از روي تخمين يا نقل از جهال ينگيدنيا و خداوند اصدق قائلين است و ميفرمايد و ان من امة الا خلا فيها نذير يعني هيچ امتي نيست مگر آنكه در آن امت پيغمبري گذشته است و پيغمبر ما خاتم پيغمبران است و بعد از او پيغمبري نيست و در تورات خود فرنگيان قصه طوفان نوح و بعثت او بر كل عالم هست پس چه استبعادي است اين مردم ضعيف تازه آنجا را ديدهاند و پيغمبران كه صاحب طيالارضند مگر اشكالي دارد كه آنجا روند هر روز و هر شب و اهل آنجا را دعوت كنند و همچنين امامان آنجا بروند و اينجا بيايند و اهل آنجا را هم دعوت بكنند بلكه هم آنجا باشند و هم اينجا چه اشكال دارد مگر نبود كه حضرت امير7
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 69 *»
در چهل صورت و زياده و كم مينمود و در چهلجا جلوه ميكرد مگر نبود كه كل عالم را به يك طرفةالعين ميتوانستند بگردند و اما آنكه بعضي جهال و ضعفاشان از روي جهالت ندانند يا بعضي اشقياشان از روي شقاوت انكار كنند چه منافات دارد و مؤمن چرا بايد كه كلام مقرون به معجز را بگذارد و نقلهاي واهي چاپاران و ايلچيان جهانديده را بگيرد كه دروغ بسيار و تخمين بيشمار دارند مجملاً اگر در اين فصل به عبرت نظري گماريد انشاءاللّه رفع شبههها ميشود و اگر قدر اين كتاب را بداني به حقيقت يقين برميخوري يكي از رفقا ميگفت كه نقص اين كتاب تو آنست كه آن را «ارشاد العوام» نام گذاردي و اگر علتش را ميدانست اين خيال را هم نميكرد زيرا كه ما جميع كساني را كه به حقيقت حكمت فايز نشدهاند عوام ميدانيم اي بسا ملا كه عامي است چرا كه اگر عربي دانستن كسي را عالم ميكرد و از عوامي بيرون ميآورد بايستي قاطرچيهاي عرب همه علما باشند حاشا علم نوري است كه خدا در دل هركس كه دوست ميدارد مياندازد و همينقدر هم در رفع اين شبههها و ساير شبههها كه از قبيل نقلها باشد كافي است.
فصل
دليلي واضح ديگر براي اثبات امامت ذكر ميكنيم و به همين دليل اين مقصد را ختم ميكنيم و آن دليل آنست كه به اجماع شيعه و سني محبت اولاد پيغمبر صلي اللّه عليهم اجمعين واجب است و احدي انكار اين معني را نتواند كرد و در قرآن در آيه محكم بيان شده است كه خدا ميفرمايد لااسئلكم عليه اجراً الا المودة في القربي يعني من از شما اجري نميخواهم مگر دوستي خويشانم و در آيه ديگر ميفرمايد ما سألتكم من اجر فهو لكم يعني خواهش اجري كه از شما كردم از براي نفع خود شماست خلاصه به نص آيه محكم قرآن و اجماع شيعه و سني محبت ذويالقربي كه اولاد پيغمبرند واجب و در اين شك و شبهه نيست و آن محبت اجر رسالت است و معلوم است كه اجر اجير علت غايي فعل اجير است چرا كه اجير عمل براي اجرت ميكند و عامل عمل براي جُعاله ميكند پس جعاله و اجرت علت غايي عمل است پس محبت ذويالقربي علت غايي رسالت است
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 70 *»
پس نيامده است مگر از براي اظهار ولايت و اگر از بعضي آيات و اخبار علتي ديگر بشنوي همه فروع ولايت ذويالقربي است چرا كه ولايت ذويالقربي اصل و عمده است به نص آيه كه ميفرمايد هيچ اجري از شما نميخواهم مگر همين اجر پس علتي ديگر ندارد مگر همين علت لكن به لفظهاي مختلف ذكر ميشود و چه ضرر پس محبت و ولايت ذويالقربي به نص و اجماع واجب شد و عبادتي شد براي خداوند بل اعظم عبادتها بلكه همان عبادت كه خداوند ميفرمايد كه ماخلقت الجن و الانس الا ليعبدون يعني من جن و انس را خلق نكردم مگر آنكه مرا عبادت كنند و چون علت غايي رسالت ولايت است و علت غايي خلق هم ظهور رسول است و معرفت او چنانكه در قدسي است كه من گنج پنهاني بودم خواستم مرا بشناسند و پيشتر دانستهاي كه معرفت خدا معرفت پيغمبر است9 كه صفت خداست و مراد از عبادت در آيه همان معرفت است چنانكه حضرت سيدشهدا7 فرمودهاند و حضرت امير7 فرمودهاند كه اول الدين معرفة اللّه است پس اعظم عبادات معرفت پيغمبر است و علت غايي رسالت ولايت است پس علةالعلل محبت آلمحمد است: پس خدا خلق را خلق نكرده مگر براي محبت آلمحمد: بلاشك و از اين جهت از حضرت صادق7 سؤال كردند كه حب از دين است فرمودند آيا دين غير از حب چيزي هست. پس معلوم شد كه فايده كل عالم حب آلمحمد است: و چون تدبر كني ميفهمي كه خداوند حب كساني كه ايشان را دوست نميدارد بر مردم فريضه نميكند و آن را اجر رسالت قرار نميدهد و حال آنكه خدا ميفرمايد حبّب اليكم الايمان و زيّنه في قلوبكم و كرّه اليكم الكفر و الفسوق و العصيان يعني خدا دوست كرده است به سوي شما ايمان را و زينت داده است او را در دلهاي شما و مكروه كرده است به سوي شما كفر و فسوق و معصيت را پس معلوم شد كه خدا كفر و فسوق و عصيان را مكروه ميكند نه محبوب و آنچه را كه محبوب كرده است عين ايمان است پس كساني كه خدا فريضه كرده است به طور اطلاق نه در زماني دون زماني و نه در حالي دون حالي ولايت
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 71 *»
ايشان را هميشه بايد بر ايمان صحيح باشند و كفر و فسوق و معصيت در ايشان راهبر نباشد پس بايد معصوم باشند به نص همين آيه پس آلمحمد: معصومند به نص كتاب و تولاي ايشان واجب و معصومين هادي بايد باشند نه ضال و مضل پس خدا ميفرمايد كه آيا كسي كه هدايت ميكند به سوي حق سزاوارتر است كه متابعت شود يا كسي كه هدايت نمييابد مگر او را هدايت كنند و معلوم است كه معصومين صادق ميباشند و خدا فرموده با راستگويان باشيد پس ما بايد با آلمحمد: باشيم و تولاي ايشان ورزيم و متابعت ايشان كنيم بلاشك و در اين شبهه از براي طالب حق نميماند و دوازده امام معروف كه به اجماع شيعه و سني داناتر و با تقويتر و حكيمتر و فاضلتر از اهل عصر خود بودند از آلمحمد ميباشند پس متابعت ايشان طريق نجات است و ايشان مدعي عصمت بودند و شيعيان ايشان مدعي عصمت ميباشند در ايشان و دشمنان ايشان از حكام و قضات و خطيبان و فقها و مجتهدان سني هيچكس خلاف عصمت از ايشان نقل نكرده پس به تقرير خداوند عصمت ايشان معين شد وانگهي كه به نص قرآن آل عبا معصومند و به آيههايي كه طول ميكشد همه از يك نور و يك روح و يك طينت ميباشند و همه معصومند پس به نص قرآن ولايت و اطاعت اين دوازده نفر واجب است و هركس ولايت و اطاعتش واجب شد امام است و ما از امام چيزي غير از اين نميخواهيم و اما ساير اقارب و نسل پيغمبر9 كه معصوم نيستند از اين آيه به طور اطلاق بيرون ميروند اگرچه مادام كه بر ايمان ميباشند از جهت ايمان دوستي ايشان واجب باشد اما به دليلهاي ديگر از اين مقام بيرون رفتهاند چرا كه بسا باشد كه عالم نباشند و معصوم نيستند پس اطاعت ايشان واجب نباشد اما آلمحمد: ثابت ميباشند بر مقام ولايت يا آنكه ميگوييم كه اين آيه در همان سيزدهنفس مقدسه است چرا كه ذريه حقيقي در هر عالم و نسل و آل اصلي و ذويالقربيِ واقعي در هر عالم همان سيزده نفسند و باقي نسلها در عالمهاي ديگر پيدا شده است و عارضي است براي ايشان نه اصلي حقيقي پس اين آيه كه در همة عالمها بايد خوانده شود بايد ذويالقربيِ
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 72 *»
اصلي باشد كه آن ذويالقربي از نفس پيغمبر خلق شدهاند چرا كه حضرت امير نفس پيغمبر است به اجماع و اولاد او نفس اويند چرا كه خدا ولد را جزء پدر خوانده است پس اولاد امير جزء حضرت اميرند و از طينت و نفس و روح اويند چنانكه مِنبعد مفصل خواهد شد انشاءاللّهتعالي پس از اين آية شريفه معلوم شد وجوب پيروي اين دوازده امام مقدس بالاجماع و بيرون نميرود هيچكس از آل مگر آنكه علتي در آن باشد از جهل و عدم عدالت و در اين دوازده كه علتي نيست به اجماع شيعه و سكوت عدو و تقرير خدا پس امامند و مفترضالطاعه بلاشك و به اين دليلها كه ذكر شد ديگر واجب نيست كه متوجه رد ساير فرقههاي شيعه شويم چرا كه به همان دليلي كه امامهاي ايشان براي ايشان ثابت شده است به همان دليلها مابعد هم براي ايشان و ما ثابت ميشود و نيست مثَل ايشان با ما مگر مثل يهود و نصاري با اسلام چرا كه به همان دليل كه يهود از تواتر و اخبار معجزه و دعوت براي موسي ثابت ميكنند ما هم ثابت ميكنيم پس سبب جز شقاوت چيست كه موسي را قبول دارند و عيسي را قبول ندارند و عيسي را قبول دارند و محمد9 را قبول ندارند همچنين به همان دليل كه واقفي تا موسي بن جعفر ميگويد رضوي هم به حضرت امام رضا ميگويد مثلاً خلاصه به همان دليلي كه ساير طوائف بعضي را اثبات ميكنند ما همه را اثبات ميكنيم پس به حول و قوه خداوند به دليل واضح عاميانه و خاصانه خالي از شك و شبهه امامت ائمه اثناعشر بر خواص و عوام ثابت شد و اين ادله كه ما ذكر كرديم خالي از عيب است و هيچكس نميتواند اعتراض كند پس اول ائمه هدي بعد از رسول خدا9 حضرت اميرالمؤمنين و نور اللّه في العالمين و خليفة اللّه في الكونين علي بن ابيطالب است صلوات اللّه و سلامه عليه و آله و پس از آن حضرت امام حسن بن علي مجتبي صلوات اللّه عليه و پس از او حضرت امام حسين بن علي صلوات اللّه عليه و پس از او حضرت علي بن الحسين صلوات اللّه عليه و پس از او حضرت محمد بن علي باقر صلوات اللّه عليه و پس از او حضرت جعفر بن محمد صلوات اللّه عليه و پس از او حضرت موسي بن جعفر صلوات
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 73 *»
اللّه عليه و پس از او حضرت علي بن موسي صلوات اللّه عليه و پس از او حضرت محمد بن علي تقي صلوات اللّه عليه و پس از او علي بن محمد صلوات اللّه عليه و پس از او حضرت حسن بن علي عسكري صلوات اللّه عليه و پس از او حجت كبري و آيت عظمي خليفة اللّه في العالمين و نور اللّه في الكونين حضرت بقية اللّه بن الحسن صلوات اللّه عليه و آله كه همنام رسول خداست صلوات اللّه عليه و آله و سلطان اين زمان است و حيّ است و او قائم است و عالم به وجود او برپاست و عماقريب ظهور خواهد فرمود و عالم را پر از عدل و داد خواهد فرمود چنانكه پر از جور و فساد گرديده است و اكثر علامات ظهور آن حضرت كه پيش مقرر فرمودهاند پديدار شده است اميد كه چشم بينور ما به ديدار آن بزرگوار منور گردد اللهم عجّل فرجه و سهّل مخرجه و ارزقنا اتباعه و التسليم لامره بحق محمد و آلمحمد: و همينقدر در اثبات امامت كافي است هركس را كه در عالم ذر از اهل ايمان بوده و هركس از اهل كفر و نفاق است اگر هزار دليل بياوريم كه قلبش ساكن نشود اگرچه از رد عاجز گردد.
مقصد دويم
در معرفت بيان آن بزرگواران است كه آن معرفت نورانيت باشد كه حضرت امير7 در حديث سلمان و ابوذر فرمود اي سلمان و اي ابوذر معرفت من به نورانيت معرفت خداي عزوجل است و معرفت خداي عزوجل معرفت من است به نورانيت و اين مقصد هم محتاج به آن است كه چند فصل در آن ايراد كنيم اگرچه آنچه در قسمت دويم كتاب ذكر كردهام در معرفت پيغمبر9 در اينجا بعينه جاري است لكن محتاج است به بعض تنبيه كه صاحبان هوش از آن نكتههاي ديگر برخورند.
فصل
بدان كه چون در قسمت اول كتاب و در آنچه گذشته است فهميدهاي كه خداوند عالم جلشأنه يگانه است و ذات مقدس او از ادراك خلايق بيرون است چرا كه هر چيزي جفت خود را ادراك ميكند و اشاره به جنس خود ميتواند كرد چنانكه ميبيني كه چشم همان رنگها و شكلها را ادراك ميكند و گوش همان
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 74 *»
صداها را ادراك ميكند و بيني همان بوها را ميفهمد و زبان همان طعمها را ميفهمد و لامسه تو همان نرمي و زبري و سردي و گرمي و خشكي و تري و آنچه مناسب آن است ادراك ميكند و حواسهاي باطني تو همان صورتهاي مثالي را ادراك ميكند و عقل تو همان معاني را ادراك ميتواند نمود و فؤاد تو همان حقيقت وجود چيزها را ميشناسد و هريك از اينها همان مناسب خود را ميفهمند و مناسب غير خود را نميتوانند ادراك كرد و همچنين تن تو اشاره به جسمها ميتواند كرد نميبيني كه با دست خود مثلاً از هر طرف كه اشاره كني به جسمي اشاره ميشود و با خيال خود به هر طرف خيالي كه اشاره كني به همان صورتهاي خيالي اشاره ميشود و با عقل خود به هر طرف اشاره كني به همان معنيها اشاره ميشود و با فؤاد خود به هر طرف اشاره كني به همان حقيقتها اشاره ميشود پس معلوم شد كه مخلوق هرچه را كه بفهمد يا اشاره به آن كند يا قصد و اراده آن را نمايد مخلوقي است جفت خودش از اين جهت حضرت امير9 فرمودند كه هرچه را كه تميز دهيد به نازكتر اوهام خودتان مخلوقي است مثل شما و برميگردد به سوي خود شما و فرمودند كه مخلوق منتهي ميشود به مثل خودش و هرچه طلب كند به شكل خودش ميرسد راه به سوي خدا مسدود است و طلب مردود است پس:
به عقل نازي حكيم تا كي |
به فكرت اين ره نميشود طي |
|
به كنه ذاتش خرد برد پي |
اگر رسد خس به قعر دريا |
پس دندان طمع ادراك خدا را مخلوق به كلي بايد بكنند زيرا كه محال است كه چيزي از حد خود بالاتر رود و خداوند عالم جلشأنه يگانه ازلي است و تغييرپذير نيست و از ازليت خود فرود نميآيد كه مردم او را مشاهده كنند كه اگر ظاهر ميشد پس از آنكه مخفي بود يا فرود ميآمد پس از آنكه در ازل بود يا معلوم ميشد پس از آنكه مجهول بود مانند مخلوقات خود تغييرپذير بود و در او صفت تازهاي پيدا شده بود پس حادث بود البته و خداوند ذاتش معري از صفت حوادث است بلكه معري از صفت است چنانكه حضرت امير7 فرمودند كه كمال توحيد آنست كه صفات را از خدا دور كني چرا كه هر صفتي شهادت
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 75 *»
ميدهد كه او غير از موصوف به خودش است و هر موصوفي شهادت ميدهد كه او غير از صفت خودش است و صفت و موصوف شهادت ميدهند كه با يكديگر جفت ميباشند و جفتي آن دو شهادت ميدهد كه هر دو حادثند و شرح اين كلمات به طور اختصار آنست كه ميبيني كه درازي عصا مثلاً كه صفت عصاست شهادت ميدهد كه او غير از چوب است به جهت آنكه بعضي چوبها هست كه پهن است مثلاً و درازي در آهن هم مثلاً يافت ميشود مانند ميل تفنگ مثلاً پس درازي غير از چوب است و همچنين چوب شهادت ميدهد كه او غير از درازي است چرا كه چنانكه درازي غير از چوب شد چوب هم غير از درازي است البته و عصا شهادت ميدهد كه چوب با درازي قرين شده و درازي با چوب قرين شده است كه عصا به عمل آمده است و اگر اين دو با هم قرين نشده بودند عصا پيدا نميشد پس چوب به منزله پدر است از براي عصا كه ماده عصا از آن است و درازي به منزله مادر است براي عصا كه صورت عصاست و مقام پدر مقام ماده است كه اختلاف در آن نيست و مقام مادر مقام صورت است كه همه اختلافها در شكم مادر است آيا نميبيني كه اصل چوب چوب است ديگر نه خوبي دارد و نه بدي و نه شرافتي دارد و نه خساستي اما تكهاي از چوب را برميداري و ضريح امام ميسازي بوسهگاه پيغمبران و ملائكه و مؤمنان ميشود و چون تكهاي از آن را برداري و بت بسازي بايد او را به خاك انداخت و شكست از اينجا عبرت بگير كه سعادت و شقاوت چوب از جهت صورت شد و الا چوب چوب است هرجا باشد نه حرمتي دارد نه خواري پس مقام چوب مقام پدر است كه در صلب پدر نطفه نه پسر است و نه دختر و نه مقبول است و نه زشت اما در شكم مادر اختلاف پيدا ميشود و پسر و دختر و مقبول و زشت ميشود و همچنين سعادت و شقاوت هم در شكم مادر پيدا ميشود به جهت آنكه دو ملك هستند كه همه سرنوشت او را در شكم مادر براي او مينويسند از اين است كه فرمودند كه سعيد كسي است كه در شكم مادر سعيد شده است و شقي كسي است كه در شكم مادر شقي شده است مجملاً اختلاف چوبها به صورت است پس درازي عصا كه صورت است جهت
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 76 *»
مادر است و اصل چوب جهت پدر و از اين پدر و مادر كه با هم جفت شدند عصا پيدا شد و عصا ولد اين دوـست و معلوم است كه جفتي اين پدر و مادر و احتياج وجود عصا به جفتي آن دو دليل آن است كه عصا حادث است و جفتي پدر و مادر هم بايد بعد از چوب و درازي باشد زيرا كه اول پدر و مادر بايد پيدا شوند تا بعد با هم جفت شوند و جفتي فعل و عمل پدر و مادر است و فعل هركسي پس از اوست پس معلوم شد كه هر چيز كه صفت و موصوفي دارد حادث است و صفت آن هم حادث است كه وجودش تابع موصوف است و موصوف آن هم حادث است چرا كه متغير است و به صفتهاي بسيار درميآيد مجملاً خداوند بري و عري از صفات است پس چون خداوند يگانه و معري از صفت شد شباهت به مخلوق كه صاحب صفت است ندارد و چون شباهت به مخلوق ندارد مخلوق نتواند او را ادراك كند به هيچ مدركي از مدارك خود چرا كه مخلوق سر تا پا صفت است و متغير و حادث پس از اين قاعده شريفه معلوم شد كه مخلوق به خالق نرسد و آن را نتواند ادراك كرد و معرفت آن را نتواند حاصل نمود البته و باز پيشتر دانستهاي كه فايدة ايجاد خلق معرفت خداست چنانكه در حديث قدسي ميفرمايد كه من گنج پنهاني بودم پس دوست داشتم كه شناخته شوم پس خلق را خلق كردم كه مرا بشناسند و در قرآن ميفرمايد كه من جن و انس را خلق نكردم مگر به جهت آنكه مرا عبادت كنند و حضرت امام حسين7 تفسير فرمودند كه يعني به جهت آنكه مرا بشناسند و سرّش آنست كه معرفت اصل عبادت است و عبادت حقيقت انسان است و اعظم عبادتها معرفت است و باقي عبادتها فروع معرفتند بلكه جميع عبادتها معرفت آن عضوي هستند به خداوند كه به آن عضو آن عبادت را كرده پس چون فايده ايجاد خلق معرفت شد و معرفت هم به كنه ذات محال و ممتنع شد پس مقصود از معرفت معرفت كنه ذات نباشد و خلق براي امر محال خلقت نشدهاند و امر محال فايده ايجاد خلق نتواند بود پس معرفت كنه ذات خدا كه محال است علت ايجاد خلق و فايده آن نيست بلكه در حقيقت معرفت كنه ذات لفظي است بيمعني و معني در ملك خدا ندارد زيرا كه اگر
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 77 *»
معني ميداشت آن معني موجود بود و ممكن و محال نبود پس اين لفظ معني ندارد در هيچ مدركي از مدارك خلق و چيزي كه در هيچ مدرك موجود نباشد بلكه در ملك خدا موجود نباشد مكلفٌبه خلق نتواند بود و خلق را خداوند به آن امر نكند و تكليف ننمايد چرا كه در قرآن ميفرمايد لايكلّف اللّه نفساً الا ما آتيها يعني خداوند مكلف نكند كسي را مگر به آنچه به او عطا كرده است از فهم و معرفت و غيره پس چون چنين معني در ملك خدا نباشد چه جاي مدركهاي مردم پس چگونه مردم را به آن تكليف كنند حال بيا و آن معرفت كه تو را به آن تكليف كردهاند پيدا كن و غالب مردم الي الآن ندانستهاند براي چه خلقت شدهاند و از كجا آمدهاند و چرا آمدهاند و به كجا ميروند و فهم عوام و خواص از اين مطلب ناقص است و به اين مقام نرسد مگر خواص خواص و چنين مطلبي كه به آن نرسد مگر خواص خواص نميدانم چگونه در اين كتاب عاميانه بنويسم و آن را به دل عوام داخل كنم من استمداد ميخواهم از خداوند كه به من زبان آساني مرحمت كند تا بگويم و تو هم استمداد بجو از خداوند كه گوش شنوايي به تو انعام فرمايد و الا:
من گنگ خوابديده و عالم تمام كر | ||
من عاجزم ز گفتن و خلق از شنيدنش | ||
باري پس چون به آن قليل اشاره فهميدي كه كنه ذات خدا را نميتوان شناخت از تو ميپرسم كه از چه فهميدي خدا را نميتوان شناخت و به كدام مدرك اين معني را دريافت كردي و حال آنكه پيشتر عرض كردم كه انسان نميفهمد مگر همجنس خود را و اين مطلب را تفصيل دادم و دليل آوردم تا واضح شد پس انسان نميفهمد مگر همجنس خود را حال بگو به چه مدرك فهميدي خدا را نميتوان شناخت و حال آنكه همين مطلب هم نوع شناسايي است كه شخص بفهمد كه چاقو نميتوان ساخت آخر بايد چاقويي تعقل كند و ساختني تصور نمايد پس بفهمد كه چاقو نميتوان ساخت و همين مطلب هم مدركي ميخواهد پس فهم آنكه خدا را نميتوان شناخت و معرفت او در عجز از معرفت اوست
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 78 *»
و او هيچ شباهت به خلق ندارد و غير اين از صفتها كه ميگويي و ميگويي كه او يگانه است در ذات خود و صفات خود و كارهاي خود و در عبادت و اين همه مسئلههاي توحيد ما گفتيم و تو فهميدي بيا فكر كن كه اين توحيدها را با چه مدرك فهميدهاي تو كه خدا نيستي و حصهاي از خدا پيش تو نيست و خدا حصهحصه نميشود و خدا جزو خلق نميشود پس معلوم است كه تو را مدركي است كه چنين است كه آن مدرك صفت خداوند عالم است كه خود را به آن صفت وصف كرده و به آن صفت خود را شناسانيده و ممكن فرموده است رسيدن به آن را و شناسايي آن را و آن مدرك حقيقت ذات تو است و منتهاي سير تو به آنست و از آن ابداً درنخواهي گذشت و آن آيت و علامت تعريف خداست و آن در عالم وجود تو موصوف به همين وصفهاست بالنسبه كه ميگويي و لابد بايد مثلي بياورم تا نپنداري كه هرچه آيت تعريف خدا شد و موقع صفتها گرديد خدا ميشود و بداني كه چگونه خلق موقع صفتهاي خدا ميشود و آن مثل را در فصلي بيان ميكنم.
فصل
بيا قدري از روي تأمل نظر كن در جسم يعني مطلق جسم كه در جميع اين عالم آشكار است و تو همه را به آن نام مينامي از آسمان گرفته تا زمين همه جسمند پس جسم حقيقت اين عالم باشد و اصل اين عالم و وجود اين عالم جسم باشد حال قدري صفات جسم را ميگويم گوشدار و بفهم پس ميگويم جسم مطلق از اشاره بيرون است و برتر از چند و چون، نه به احساس حواس درآيد و نه قصة وصفش سرآيد، در هر مكان در است و از هر محل برتر، برون از جهات است و معري از صفات، به قدرت او زمين ساكن و گردون گردان است و آگاه بر هر آشكارا و نهان، در كنه او اهل آسمان سرگردانند چنانكه اهل زمين حيران، يگانهايست كه تقسيمپذير نيست و فرزانهايست كه محتاج به دبير نه، در جميع اوقات بر يك حال است و داراي جميع كمال، نتوان از او ديدن مگر انوارش را و نتوان از او يافتن مگر آثارش([1]) و از اين قبيل باقي صفات كه ميتوان براي جسم و هر
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 79 *»
چه حقيقت چيزها باشد بيان كرد و همه راست و درست آيد و با وجود اين خدا نيستند و خدا نشوند بلكه آيت و وصف خدا باشند كه خدا خود را به آن ظهورها و فردها شناسانيده است پس وصف خدايند نه خدا و مواقع صفات باشند نه ذات غيبي ازلي خداوند مجملاً پس:
دل هر ذرهاي كه بشكافي |
آفتابيش در ميان باشد |
و آن آفتاب وصف و تعريف خداست حال در تو كه انساني به طريق اولي وصف خداوند موجود است و تو هرگاه آن را بشناسي وصف خدا را شناختهاي و آن وصف نفس و حقيقت خود تو است چنانكه رسول خدا فرموده است من عرف نفسه فقدعرف ربه يعني هركس نفس خود را شناسد خداي خود را شناسد و فرمودند اعرفكم بنفسه اعرفكم بربه يعني هركس نفس خود را بهتر شناسد خداي خود را بهتر شناسد پس معلوم شد كه هرگاه تو نفس خود را بشناسي خداي خود را بشناسي و نه معني آن است كه هركس نفس خود را شناسد چنان است كه خداي خود را شناخته و نه اين است كه نفس انسان خداي انسان است پس چون
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 80 *»
او را شناسد خداي خود را شناسد چرا كه او خداست بلكه معني آن است كه نفس انسان آيت تعريف خداست و وصف خداست پس هركس آن را شناسد وصف خدا را شناخته است و معرفت خدا هم چنانكه دانستي معني ديگري ندارد جز معرفت وصف خدا چرا كه معرفت ذات محال است و معرفت وصف مقصود است و بس و معرفت وصف معرفت همين نفس است كه ما آن را فؤاد ناميدهايم به اطاعت خداوند و ائمه خود سلام اللّه عليهم اجمعين پس معرفت فؤاد معرفت خداست بعينه و فؤاد خدا نيست بلكه وصف خداست و اينها همه مقدمه مطلب است و مطلبم آن است كه بگويم اين فؤاد به اين قسم كه شنيدي و انشاءاللّه دانستي به دليلهايي كه سابق دانستهاي شعاع حقيقت محمديه است صلوات اللّه عليه و آله و مانند نور آفتاب است به نسبت به آفتاب و ايشان به منزله آفتابند و در اين مطلب شبههاي نيست و احاديث شيعه و سني به اين مطلب دلالت دارد و كتاب خدا اشاره به آن ميفرمايد پس اين فؤاد تو كه آيت تعريف خداست از براي تو و خدا را به آن وصف ميكني شعاع ائمه تو است سلام اللّه عليهم اجمعين بلكه عرض ميكنم كه شعاع طينت جسم پيغمبران است چنانكه در رساله ديگر آن را ثابت كردهايم و جسم پيغمبران هفتادمرتبه از فؤاد تو يگانهتر و لطيفتر و شريفتر و كريمتر و نزديكتر به خداوند عالم است و به توصيف آن و تعريف آن نزديكتر و عظيمتر است پس وقتي كه جسم پيغمبران سلام اللّه عليهم چنين باشد ببين مثال ايشان چه خواهد بود و اگر نداني عالم مثال را كه در خواب ميبيني با اين عالم به اين كثافت قياس كن آن را خواهي فهميد فيالجمله پس ببين ديگر توصيف مثال ايشان كه هفتادمرتبه از جسم ايشان اشرف است چه خواهد بود پس بعد از آن ببين كه ماده ايشان كه هفتادمرتبه از مثال ايشان لطيفتر است چه خواهد بود بعد ببين كه طبع ايشان كه هفتادمرتبه از ماده ايشان لطيفتر است و بالاتر آن چه خواهد بود بعد ببين كه نفس قدسي ايشان كه هفتادمرتبه از طبع ايشان لطيفتر است آن چه خواهد بود بعد ببين كه روح ملكوتي ايشان كه ديگر هفتادمرتبه از نفس ايشان لطيفتر است آن چه خواهد بود بعد ببين كه عقل ايشان كه
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 81 *»
هفتادمرتبه از روح ايشان بهتر و الطف است آن چه خواهد بود بعد ببين كه فؤاد ايشان كه بينهايت از عقل ايشان لطيفتر و شريفتر و يگانهتر و نزديكتر به وصف حقيقي خداوند است آن چه خواهد بود حال اين فؤاد را كه به اينطور شناختي اين فؤاد يعني فؤاد پيغمبران به اين يگانگي و لطافت به نسبت به جسم ائمه طاهرين: نسبت نور به منير دارد چنانكه در محل خود ثابت كردهايم و جسم ائمه سلام اللّه عليهم هفتادمرتبه بل بلانهايه از فؤاد پيغمبران لطيفتر و شريفتر است بلكه قياس نتوان كرد چرا كه در يك رتبه نيستند حال ببين مثال ايشان را كه هفتادمرتبه از جسم ايشان يگانهتر است چون است و همچنين به همان ترتيب كه در انبيا گفتيم تا آنكه عقل ايشان كه عقل كل است و هفتادمرتبه از روح ايشان اوحد است چه خواهد بود بعد فؤاد ايشان كه بلانهايه از عقل ايشان اعظم و اعظم و اعلي و اعلي و اوحد و اوحد است چه خواهد بود اگر در اين عبارتهاي عاميانه من تدبر كني امور عظيمه مشاهده خواهي كرد و مقامات بلند خواهي مشاهده نمود حال اين مقام فؤاد ايشان كه شنيدي مقامي است كه به ذكر درآمد و به نوعي از اشاره و وصف ذكري از آن رفت اگرچه به طور تنزيه بود و از براي ايشان مقامي است كه نام و نشاني از آن نيست و اشاره و عبارتي از آن در ميان خلق نه جز او بر او كسي آگاه نيست زيرا كه كسي با او همراه نه، بد نگفتهام ظاهراً در اين مقام:
اي منزه پردهدار و پردهدر |
وي به هر پرده در و از پرده در |
|
چون سرايم من سپاست كان سپاس |
در قياس است و تو بيرون از قياس |
|
لايق ذكر ثنايت جز تو كيست |
وز تو جز تو هيچكس آگاه نيست |
|
وصف ما اندر خور اوهام ماست |
ذات تو بيرون ز حد وهمهاست |
|
ما همه در چند و چون و تو برون |
چون درآيد وصف تو در چند و چون |
تا آخر ابيات مجملاً موقع جميع آنچه بر لسان خلق جاري ميشود يا به حاسهاي از حواس خود ادراك ميكنند از حكمها و نسبتها و وصفها بلكه اشارتها و كنايهها كه گفته ميشود كلاً طُرّاً صادر از خلق است و منتهي به مقام فؤاد مذكور و بالاي آن
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 82 *»
مقام مقامي است كه نه اول چيزي است و نه آخر چيزي نه او را نامي نه نشاني و نه از او ذكري و بياني معرفت آن حظ زبان و گوش و ادراك و هوش نيست پس چگونه او را بيان نمايم و چون از او قصه سرايم پس همان خوشتر كه از آن زبان در كام بندم و به صرف توفيق الهي باز گذارم كه هركس را كه ميخواهد به آن مقام ميرساند و در قسمت دويم در معرفت بيان بياني گنگانه نمودهام بد نگفته است شاعر كه:
من گنگ خوابديده و عالم تمام كر | ||
من عاجزم ز گفتن و خلق از شنيدنش | ||
مجملاً آنجا كه مقام بيان است مقام حقيقت ائمه طاهرين است: و مقام پيغمبر صلوات اللّه عليه و آله فزون از سپاس و بيرون از قياس است، عماي مطلق است و حيرت حق، آنچه به بيان آمد محدود است و محدود را بر بينام و نشان دلالتي نيست.
فصل
بدان كه آنچه در اين عالم است تني است جسماني ظاهري هر چيزي به طور خود نهايت بعضي از تنها از خاك خلقت شدهاند و بعضي از آب و بعضي از باد و بعضي از آتش و بعضي از جرمهاي آسماني و بعضي از نور و بعضي از ظلمت و بعضي از چند و بعضي از چون و بعضي از اوقات و بعضي از مكانها و بعضي از جفتشدن چيزي به چيزي خلاصه همه آنچه به حواس ظاهر خود ادراك ميكني تنها هستند در اين عالم و همه مخلوق خدا هستند و همه از عالمهاي بالا فرود آمدهاند تا به اين عالم آمدهاند چنانكه خدا در قرآن ميفرمايد كه نيست چيزي مگر آنكه در نزد ماست خزينههاي او و ما نازل نميكنيم آن را مگر به اندازه معلومي پس جميع اين چيزها كه در اين عالمند همه از عالمهاي بالا كه خزينههاي اين عالمند فرود آمدهاند و همه آن عالمها جانهاي اين عالمند چنانكه همين تن تو از عالم جان فرود آمده است و اول عالم جان خلقت شده است بعد از آن عالم تن خلقت شده است و جان مناسب تن است و تن مناسب جان و جان در تن سكنا ميكند و مناسبت مابين جان و تن هست وگرنه هر تني
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 83 *»
قابل هر جاني و هر جاني لايق هر تني بود و حال آنكه خلاف است و هر جاني را تني است مناسب آن و به شكل و صورت آن نهايت جان لطيف است و تن كثيف و اين مطلب را شايد پيشترها مفصلتر ذكر كرده باشم و در بيانها بر خواص و عوام ظاهر نمودهام به طوري كه بديهي شده است پس هر تني را كه در اين عالم است جاني است البته مناسب آن و اگر آن جان نبود اين تن خلقت نميشد چرا كه عالم جان بالا و عالم تن پايين است و عالم جان نزديكتر و مناسبتر است به مشيت خداوند و نميشود كه دور از چراغ روشن و نزديك چراغ تاريك باشد پس اول نزديك چراغ نوراني ميشود بعد دورتر و نزديك چراغ شباهت به چراغ بيشتر دارد و دورتر كمتر پس نزديك نورانيتر و گرمتر و لطيفتر است و دورتر ظلمانيتر و كثيفتر و سردتر است پس آنچه نزديك است جان لطيف است و آنچه دورتر است تن كثيف مجملاً كه آنچه در اين عالم است جاني دارد از جور خود و غرض هم آنست كه اين الفاظي كه در اينجا گفته ميشود و مطالبي كه گفته ميشود و بيانهايي كه آورده ميشود همه تنها هستند و از اين عالمند و اينها همه را جاني است و جان آنها مناسب آنها بايد باشد البته و اين تنها همه حادثند و مخلوق و محدود پس جان اينها نتواند كه قديم خالق نامحدود باشد و بايد جانشان از جور خودشان مخلوق و محدود باشد البته پس خداوند جان اين سخنها نشود بفهم چه ميگويم و چه مطالب عاليه را به الفاظ كم حكيمانه و مثلهاي نغز عالمانه بيان ميكنم شايد داخل شوي به آنجا كه ما داخل شديم و بيرون روي از آنجا كه ما بيرون رفتيم و اگر شعور خود را جمع نمايي از هر كلمه از اين كتاب كه در نظر سست و عاميانه مينمايد مطالب حكيمانه بلند خواهي فهميد پس اين مطالب را كه گفته ميشود و لفظهايي كه بر زبان رانده ميشود هر جور لفظي كه باشد تنها هستند و خدا حلول در تن مخلوق نميكند و جان مخلوق خود نميشود چرا كه جان با تن مناسبت دارد و در دعا ميخواني در وصف خدا كه تنزّه عن مجانسة مخلوقاته يعني خدا پاك است از همجنسي مخلوقات خود پس از يك جنس نباشد و جان با تن از يك جنسند و شبيه به هم فرقي كه هست در نازكي و غليظي است
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 84 *»
چنانكه حيات زمين به آب است و جان زمين آب است و قرآن به آن شهادت ميدهد و با وجود اين آب جسمي است و خاك جسمي نهايت آب نازك است و خاك غليظ و همچنين روح جسم رقيق نازكي است و تن جسم غليظ كلفتي است و حيات تن به جان است آيا نميبيني كه نزديك چراغ با دور از چراغ از يك جنس ميباشند نهايت نزديك نورانيتر و گرمتر است و دور ظلمانيتر و سردتر و الا هر دو از يك جورند حال همچنين جان و تن از يك جورند چنانكه فهميدي پس جان اين سخنها ذات غيبي بينام و نشان نشود چرا كه او قديم است و اينها حادث و او بينام و نشان است و اينها با نام و نشان و آنچه صوفيه لعنهماللّه در اين مقام گمان كردهاند كه خدا لطيف خلق است و چون خلق را نازك كنند خدا شود خلاف كتاب و سنت و دليل عقل و اجماع است و پيشتر بيان كردهايم فساد اين مذهب را ديگر حاجت به اعاده نيست پس اين حرفها كه گفته ميشود به نازكتر اشاره و لطيفتر كنايه يا غير اينها معني آن خدا نيست و خدا از آن منزه و مبراست چرا كه معني و لفظ به منزله روح و جسد ميباشند معني به منزله روح است و نازك و لطيف و از عالم بالا و لفظ به منزله جسد است و غليظ و كثيف و از عالم پايين و هردو مخلوق و حادثند و از يك جنسند چنانكه در محل خود بيان كردهايم و دليلها آوردهايم و اينجا محل آن نيست و عوام هم اهل آن نيستند مجملاً كه اين الفاظ كلاً از خلق و در خلق و با خلق است و معاني اينها هم همچنين از اين جهت الفاظ را به حواس ظاهر فهمند و معني آنها را به حواس باطنه و حال آنكه خلق نرسند مگر به خلق، خدا در قرآن ميفرمايد سبحان ربك رب العزة عمايصفون يعني پاك است خداي تو اي محمد كه خداي عزت است از آنچه ايشان وصف ميكنند پس بد نگفته است شاعر كه:
اي برتر از قياس و گمان و خيال و وهم | ||
واز هرچه گفتهايم و شنيديم و خواندهايم | ||
و من هم بد نگفتهام:
وصف ما اندر خور اوهام ماست |
ذات تو بيرون ز حد وهمهاست |
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 85 *»
باري پس چون فيالجمله اين مطلب گنگ گنگانه را يافتي شايد به مطالب بلند برسي و از آن بهره بري و اگر هم حال نفهمي اين در گوش تو باشد تا يك وقتي به آن برسي.
فصل
مجمل و مختصر مطلب آنكه معرفت بيان در هر مقام آنست كه تو خدا را بشناسي به يگانگي تا او را بپرستي به يگانگي و به او شرك نورزي و او را توحيد كني به بزرگتر وصفهاي او كه به تو نموده است و به تو شناسانيده است و معلوم است كه ذات او را نميتوان شناخت و به او نميتوان رسيد و هيچيك از خلق نميتوانند گفت كه ما خدا را ميتوانيم بشناسيم چه او بخواهد و چه نخواهد چه خود را به ما بشناساند چه نشناساند چه خود را براي ما وصف و نعت بكند و چه نكند پس مردم محتاجند به اينكه خدا خود را بشناساند تا او را بشناسند حال آنچه خدا خود را به آن وصف كند و بشناساند بايد چيزي باشد كه آن را ادراك كنند و بشناسند و الا مثل مقام اول شود و سودي نخواهد كرد پس بايد آن وصف كه خود را به آن ميشناساند چيزي باشد كه خلق بتوانند آن را فهميد تا چون آن را فهميدند وصف خدا را شناخته باشند و مقصود از معرفت به عمل آمده باشد و مراد از معرفت همين است و آنچه خدا مردم را به آن تكليف كرده همين است چرا كه اين ممكن و غير اين محال است حال كمال معرفت توحيد در آن است كه آن وصفي را كه خدا خود را به آن ستوده آن را بشناسي كه آن وصف آيا عرض است يا ذاتي و جوهري است چهچيز است يا چهكس است و در كجاست از عالم غيب است يا از عالم شهاده، آسماني است يا زميني جماد است يا نبات است يا حيوان است يا انسان، كامل است يا ناقص خلاصه معلوم شد كه خدا را به كنه ذات نميتوان شناخت و خلق از آن مأيوسند و تكليف ما به معرفت وصف خدا شده است يقيناً حال اگر وصف خدا را نشناسيم آيا حال ما چه خواهد بود آيا ما را عارف ميتوان گفت حاشا عارف كسي است كه وصف را بشناسد حال اين وصف را بايد پيدا كرد و فرق مابين عارف و غير عارف همين است و هركس اين وصف را نشناسد البته ناقص است و به حاصل خلقت كه معرفت است نرسيده و نتيجه وجود او از او بروز
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 86 *»
نكرده و مانند نطفهايست كه هنوز روح در تن او بروز نكرده اگر قبل سقط نشد و آفات به او نرسيد ممكن است كه بعد از اين روحي در تن او دميده شود و اگر حوادث زمان او را فاسد كرد كه به نتيجه خود نرسيده و علت غايي در او بروز نكرده.
باري معرفت چنانكه يافتهاي علت غايي خلقت است و كامل و واصل و بالغ كسي است كه علت غايي وجود در آن بروز كرده باشد پس حال بايد سعي در معرفت فهم آن وصف كرد پس اگر قدر كتاب ما را بداني ميفهمي كه اين كتاب چقدر عزيز است و بايد او را محافظت و مواظبت كرد چرا كه حاصلكننده غايت ايجاد است در وجود مردم و وجودهاي بيحاصل را به حاصل ميآورد و ثمره ايجاد را در آنها آشكار ميكند.
پس عرض ميكنم كه حال بيا تعقل كن كه آن وصف خود را كه خدا آشكار كرده آيا بايد وصفي مطابق باشد يا مخالف البته بايد مطابق باشد و آيا بايد آن وصف ناقصتر خلق باشد يا كاملتر يا از وسط خلق؟ فطرت سليمه ميگويد كه بايد از كاملتر خلق باشد چرا كه اگر خدا خود را به ناقص خلق بستايد پس معلوم است كه خود را به صفت نقص جلوه داده و تعريف كرده و اين خلاف است و وصف بايد مطابق باشد فكر كن كه اگر تو جامهاي را در نهايت خوشرنگي و صفا در خانه پنهان كني بعد در بيرون آن جامه را وصف كني و آن وقت كاه را نشان دهي بگويي به اين رنگ است و در واقع آن سبز باشد البته دروغ خواهد بود و مردم را به غلط انداختهاي و اگر در نهايت صفا باشد و ذغالي نشان بدهي و بگويي به اين كدورت است البته خطا وصف كردهاي بفهم چه ميگويم من عاميانه حرف ميزنم به جهت حكمت و مصلحت تو حكيمانه بفهم و اگر يك جامه داشته باشي و در بيرون پانزدهچيز نشان دهي بگويي به اين عدد است كذب است و اگر رايحه ندارد يا رايحه مشك دارد و تو پهني نشان دهي كه به اين رايحه است دروغ گفتهاي بفهم چه ميگويم كه هر مثلي از براي حكمتي بود حال ميگويي خدا خود را چگونه وصف كرده آيا مطابق يا مخالف بلاشك خدا مردم را به غلط نمياندازد و وصفهاي خداوند عالم مطابق واقع است دگر زياده از اين نزد عاقلان بيجاست. ديوارها گوش دارد چرا كه موش دارد پس همينقدر
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 87 *»
كافي است.
فصل
بدان كه كاملترين خلق كه معروف ميشود مقام ائمه طاهرين است و الا حضرت پيغمبر9 از حد ادراك فزونند و پايه ادراك خلق به مقام آن بزرگوار نرسد و او را نتواند فهميد چرا كه مقام اجمال بحت است و معري از وصف و شأن نميبيني كه خدا فرمود سبحان ربك رب العزة عمايصفون يعني پاك است پرورنده تو كه پرورنده عزت است از آنچه وصف ميكنند و پرورنده پيغمبر9 آن مقام است كه خداوند عالم او را به آن ميپرورد و مقصود در اينجا ذكر پاكي پيغمبر بود9 اگر نه ميفرمود سبحان اللّه عمايصفون چنانكه جاي ديگر گفته اما در اين آيه ستايش پيغمبر9 منظور بود از اين جهت فرمود پاك است پرورنده تو كه پرورنده عزت است آيا نميداني كه پرورنده هر تني جان اوست و جان تو است كه تن تو را ميپرورد بفهم چه ميگويم پس پيغمبر9 از حد تعريف و شناسايي فزون است و اول مقام معرفت و شناسايي مقام امام است كه نفس پيغمبر است و صورت او و حد او و نعت او و صفت او پس معرفت پيغمبر هم همان معرفت نفس و صورت اوست آيا نميبيني كه تو كه بدن زيد را ميبيني همان رنگ و شكل او را ميبيني و اگر دست زني همان سختي و نرمي و گرمي و سردي بدن او را ميفهمي و اينها همه اعراض بدن اويند و صفات بدنش ميباشند و اصل ذات اين بدن را تو نميبيني و نميشناسي حال همچنين پيغمبر9 از جهت ذات شناخته نميشود و از جهت صفات شناخته ميشود و جهت صفات نبوت ولايت است و مقام ولي مقام نفس و پيدايي و نمايش نبي است پس از آنچه گفتيم معلوم شد كه معرفت نبي به ولي است چنانكه معرفت خدا به نبي پس هركس نبي را نشناسد خدا را نشناسد و هركس ولي را نشناسد نبي را نشناسد چنانكه هركس بدن تو را نميبيند تو را نشناسد و هركس رنگ و شكل تو را نبيند بدن تو را نشناسد و هركس رنگ و شكل بدن تو را ديد بدن تو را شناخت و هركس بدن تو را شناخت تو را شناخت پس كساني كه گمان
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 88 *»
ميكنند معرفت خدا را و پيغمبر را9 نشناختهاند كذب است و باطل و كسانيكه ادعا ميكنند معرفت نبي را و ولي را نشناختهاند كذب است و نبي را نميشناسند و خدا را نميشناسند و دروغ محض ميگويند چنانكه پيش دانستهاي، در زيارت جامعه ميخواني من اراد اللّه بدأ بكم و من وحّده قبل عنكم و من قصده توجه بكم يعني كسيكه اراده خدا را كرد ابتدا به شما كند و كسيكه خدا را توحيد كرده از شما قبول كرده و كسيكه قصد خدا كند توجه به شما كند و در زيارت است كه هركس ائمه را شناسد خدا را شناخته و هركس ايشان را نشناسد خدا را نشناخته و در حديث سلمان است كه حضرت امير7 فرمودند معرفت من به نورانيت معرفت خداي عزوجل است مجملاً اول تجلي خداوند حضرت مبدء ايجاد و خاتم عباد است و چون اول تجلي است از ادراكها برتر است پس ادراك او هم محتاج به تجلي است و اول تجلي او تجلي به وصي بلافصل و خليفه عدل كه نور و صفت اوست ميباشد پس اگر خدا تجلي نكند او را نتوان شناخت و اگر بكند تجلي او را ميتوان شناخت و تجلي او هم به همينطور است به اجماع مسلمانان چرا كه اجماعي مسلمانان است كه پيغمبر اول خلق است و اشرف و هيچ موجود از او پيشتر نيست پس او تجلي اول باشد زيرا كه تجلي خدا خلق خداست نه ذات خدا و چون آن تجلي هم از ادراك برتر بود تجلي او كه نفس اوست و آن حضرت خاتم اوصيا و فاتح اتقيا حضرت امير است7 و حضرت امير نفس پيغمبر است به اجماع مسلمانان و كتاب و سنت. و ظهور و جلوه هركس به نفس اوست كه صورت اوست پس معلوم شد كه حضرت امير ثالث شروط لا اله الا اللّه است هركس او را نشناخت خدا را نشناخت و هركه او را شناخت خدا را شناخت نميگويم هركس او را شناخت چنان است يا گويا كه خدا را شناخته بلكه همه معرفت خدا و تمام معرفت خدا و عين معرفت خدا همان معرفت حضرت امير است7 بعينه بدون زياده و كم و تشبيه و كنايه چرا كه معرفت خدا به ذات كه نميشود به تجلي است و اوست تجلي بلاشبهه پس جاهل به امام جاهل به خداست و خدايي از براي خود
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 89 *»
نگرفته و در حقيقت بتپرست است بتي خيالي تراشيده و او را ميپرستد و با بتپرستان محشور شود بلاشك چرا كه آنچه او ميپرستد خداي مسلمانان نيست در اسم با مسلمانان شريك است و در حقيقت جدا آيا نميبيني كه اگر كسي كسي را در يزد ديده باشد كه اسمش زيد باشد به هيئت مخصوصي و تو هم در تهران كسي را ديده باشي كه اسمش زيد باشد به هيئتي ديگر لامحاله در يك مجلس كه مينشينيد هر دو ياد زيد ميكنيد و ميگوييد من دوست زيدم و مخلص اويم و معتقد به اويم و دوست دوستان زيدم و دشمن دشمنان زيدم و همچنين حال جاهلي كه نشسته باشد ميگويد دو نفر از مريدان زيد را ديدم و هردو را از يك كيش و يك ملت پندارد البته اما چون بناي وصف گذاريد و در مقام تفصيل حال برآييد زيد تو از زيد او جدا خواهد بود و معلوم شود كه هريك از پي كه رفتهايد حال بفهم چه ميگويم خداي حقيقي خدايي است كه بذاته شناخته نشود و به تجلي شناخته شود و اول تجلي او پيغمبر باشد و ظهور آن تجلي حضرت امير باشد حال خدايي كه چنين نيست پس اين نيست ديگر معطلي ندارد چرا كه خدايي كه جلوه ندارد يا جلوه دارد و پيغمبري است كه عاصي است يا ساهي است يا لاهي است يا آن صفات كه مخالفان ميگويند يا آنكه نفس او ابوبكر است يا خليفه ندارد و ناقص است البته چنين خدايي غير خداي مسلمانان است و هرچه جز خداست بت است و از اين جهت است كه خدا به پيغمبر9 سوره قل ياايها الكافرون را تعليم كرد و فرمود بگو اي پيغمبر اي كافران من عبادت نميكنم آنچه را كه شما عبادت ميكنيد و نه شما عبادت ميكنيد آنچه را كه من عبادت ميكنم و سبب آنست كه خداي كافران بتي است كه خود تراشيدهاند و بت واجب نيست كه از سنگ يا چوب يا طلا يا نقره باشد از همهچيز ميشود از صورتهاي خيالي هم ميشود و همه بتپرستند بدون تفاوت و اگر كسي گويد كه هرگاه دو نفر به يكچيز نظر كنند و در صفت اشتباه كنند سبب آن نشود كه دوچيز را بخوانند و بگويند جواب گوييم كه اين چيزهايي كه از دو طرف و سهطرف ميتوان به آن نظر كرد چنين است كه گفتي اما خداي
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 90 *»
يگانه كه خود را ننموده مگر به پيغمبر و امام صلي اللّه عليهما و آلهما و معرفت خود را قرار نداده مگر معرفت آنها پس همه جلوه و معرفت خدا ايشانند پس هركه ايشان را شناخت خداي مسلمانان را شناخت و هركه ايشان را نشناخت و از ايشان اعراض كرد از خداي مسلمانان اعراض كرده است پس مثل اين آن است كه يكي رو به زيد كند و يكي پشت به زيد نه آنكه دو نفر رو به زيد كنند و در صفت اختلاف كنند بلكه آنكه تو گفتي آن است كه دو نفر در وصف امام اختلاف كنند با وجود آنكه هر دو او را به تجليبودن شناخته باشند پس اين سبب كفر نشود و دو خدا نشود اما آنكه يكي اعتقاد به امام دارد و يكي منكر است چنان است كه گفتيم پس مپندار كه موحداني ظاهري كه اعتقاد به پيغمبران نكردهاند موحد باشند و خداي خالق عالم را اعتقاد كرده باشند و همچنين كساني كه به پيغمبري اعتقاد كردهاند و يكي از پيغمبران را اعتقاد نكردهاند آنها هم موحد نباشند و همچنين هرگاه به جميع پيغمبران اعتقاد كرده است و لكن به يكي از امامان اعتقاد نكرده است البته موحد نباشد و به خداي مسلمين اعتقاد ندارد و وجهش ظاهر شد و از اين جهت حضرت پيغمبر9 فرمود كه هركس لا اله الا اللّه بگويد بهشت بر او واجب ميشود و حال آنكه همه يهود و نصاري و سني و ناصب لا اله الا اللّه ميگويند و به اجماع شيعه از اهل بهشت نيستند پس معلوم است كه اينها از اهل توحيد نيستند و اهل توحيد نيست مگر يكفرقه از هفتاد و سه فرقه اسلام.
و چون مسئله محل تعجب است مكرر عرض ميكنم كه ذات را كه كسي نميبيند كه در وصفش اختلاف كنند پس همان وصف را بايد شناخت پس هركس نظر به همان وصف كند و اختلاف در نعت آن كند ضرري چندان ندارد و موجب كفر نشود و هرگاه نظر به آن وصف نكنند و هركس نظر به وصفي كند يكي علي گويد و يكي عمر گويد اينجاست كه نظر به دو وصف شده و دو نفر را ديدهاند و گفتهاند آيا نميداني كه علي آيت توحيد خداست و عمر آيت معرفت شيطان است آيا نميداني كه علي خليفه پيغمبر خداست و عمر خليفه پيغمبر شيطاني سجيني است و آيا نميداني كه علي نماينده خداست و
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 91 *»
نور خداست و نماينده مشيت خدا و عمر نماينده شيطان است و ظلمت شيطان و نماينده كارهاي شيطان پس ديدار علي ديدار خداست چنانكه مروي است كه پيغمبر فرمودند هركس مرا ببيند خدا را ديده است و هركس عمر را ببيند شيطان را ديده است پس معرفت علي معرفت خداست و معرفت عمر معرفت شيطان و محبت و ولايت علي محبت و ولايت خداست و محبت و ولايت عمر محبت و ولايت شيطان است پس كسيكه علي را خليفه داند و كسيكه عمر را خليفه داند چگونه ميشود كه يك خدا را بشناسند و عبادت كنند و حال آنكه معرفت خداي مسلمانان به علي است و معرفت خداي سجيني كافران به عمر و اين دو دو راه ميباشند يكي به عليين يكي به سجين در آخر آن راه نور خدا پيداست در آخر اين راه ظلمت شيطان هيهات واللّه مردم غافلند چنان ميپندارند كه يهود خدا را اقرار دارند حاشا واللّه موسي ندارند و به موسي اقرار ندارند و همچنين نصاري به عيسي اقرار ندارند موسي و عيسيِ خيالي دارند آن را ميخواهند موسيِ نبي و عيسيِ نبي را اعتقاد ندارند مجملاً مقرّ به خدا و رسولان و امامان و سابقان و كتب و شرايع حقيقةً نيست كسي مگر مؤمن. اين است كه خدا ميفرمايد و مايؤمن اكثرهم بالله الا و هم مشركون يعني اكثر مردم اعتقاد نميآورند به خدا مگر آنكه آنها مشركند بفهم چه گفتم و چه ميگويم بيش از اين در معرفت بيان تفصيلدادن درست نيست به همينقدر اختصار ميشود.
مقصد سيوم
در معرفت معاني است و پيشتر مفصل گذشته است و در اينجا به اختصار ميكوشيم ولي با وجود اين محتاج به ايراد چند فصل ميباشيم.
فصل
پيشتر دانستي كه بيان معرفت خداي عزوجل است و مقام توحيد ذات است اما معاني مقام توحيد صفات و معرفت صفات خداوند عالم است و يگانه دانستن او در صفات يعني جلوهكننده در آئينه صفات كمال جز او كسي نيست چنانكه گفتهاند ليس الا اللّه و صفاته و اسماؤه يعني هيچ نيست جز خدا و صفاتش و اسمهايش و معاني خدا يعني ظهورهاي خدا كه صفتهاي خدا باشد
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 92 *»
و اين مقام، ظهور مقام اول و صفات و شعاع مقام اول است و آن مقام اول به نسبت به اين مقام ذات حساب ميشود و اصل است و اين مقام فرع آن مقام اول است و تابع آنست و مثل اين دو مقام مثل آفتاب است و آئينهها كه آن آفتاب يگانه در آن آئينههاي بسيار جلوه ميكند و در هر آئينه به رنگي و شكلي جلوهگر ميشود پس مقام معاني در مقام عقل كل است كه نور فؤاد و شعاع اوست و عقل هم كلي است و جاي معنيها و ظهورهاي فؤاد است و منتها مقام خلق همين مقام معاني است چنانكه اول مقام خلق هم همين معاني است و خلق نه در اول و نه در آخر از اين مقام نميگذرند آيا نشنيدهاي كه در احاديث بسيار است كه اول چيزي كه خدا خلق كرد عقل بود پس پيش از عقل خلقي نباشد و مقام فؤاد كه سابق عرض شد مقام حق است كه خداوند عالم به آن حق جلوه فرموده است و به جز اسم حق بر آن چيزي شايسته نباشد حتي آنكه نتوان گفت كه آن نام است يا صاحب نام يا اشاره به آن توان كرد يا عبارت از آن توان آورد آنجا مقام لالي و گنگي است و مقام تحير و محو است چنانكه حضرت پيغمبر فرمودهاند9 كه رب زدني فيك تحيّراً يعني خدايا زياد كن در خودت حيرت مرا حتي آنكه آن مقام ناشناسي است و شناسايي تا مقام عقل بيش نميرود پس آنجا مقام فناي صرف خالص است آنجا كسي نيست كه بشناسد و آنجا شناسايي نيست ليس في الدار غيره ديّار و اما مقام شناسايي مقام عقل است كه تويي هستي كه بشناسي و شناسايي گفته ميشود از اين جهت حضرت صادق7 فرمودند من عرف مواقع الصفة بلغ قرار المعرفة يعني هركس جاهاي صفت را بداند به آخر معرفت رسيده است و جاي صفت يعني صفات كليه همين عقل است پس اگر كسي مقام عقل را بشناسد به نهايت معرفت ميرسد يعني به نهايت آنجا كه عارفي و معروفي و معرفتي در ميان باشد و چون از آن مقام بگذرد ديگر عارفي و معروفي و معرفتي نميماند و نيست آنجا مگر حق صرف محض بفهم چه ميگويم و مبادا كه بپنداري كه مانند صوفيه ميگويم كه آنجا مقام ذات خداوند است و شخص به ذات خداوند ميرسد و آخر خدا ميشود نعوذباللّه و ما آنقدر بطلان اين مذهب را بر خواص
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 93 *»
و عوام اظهار كردهايم كه ديگر بر كسي پوشيده نمانده است ولي باز به جهت احتياط كه مبادا كسي غافل شود و اين قول را هم از مذهب ما پندارد در هرجا فيالجمله اشاره به آن ميكنم. پس آنكه عرض كردم كه در مقام فؤاد حق صرف خالص است و آنجا مقام عبد نيست كه عارفي و معروفي و معرفتي در ميان باشد مقصود آن است كه در آنجا خودي بنده چنان فاني شده است كه همه سرتاپا نمايش انوار حق شده است و از خود نامي و نشاني ندارد و سرتاپا نام و نشان خداوند گرديده است و بايد مثلي براي تو بياورم كه مبادا در مسئله اشتباه كني نظر به نور چراغ كن و ببين چگونه هرچه دور از چراغ ميشود نور كم و ظلمت زياد ميشود و هرچه نزديك به چراغ ميشود نور زياد و ظلمت كم ميشود تا به نهايت نزديكي ميرسد و در آنجا ظلمت بسيار كم است به طوري كه گويا نيست مانند قطرة سركه در درياي محيط كه مضمحل و فاني است ولي هست نه اينكه ظلمت نيست و در نهايت دوري حالت نور چنين است يعني همه ظلمت است و نور در آنجا به قدر قطره سركه در درياي محيط است پس باز نور هست نه اينكه نيست اما مضمحل و فاني است چنانكه حضرت پيغمبر9 فرمودند كه از براي من هم شيطاني هست و لكن اسلام آورده است.
چون اين مثل را دانستي بدان كه انسان مخلوق خداست و به مشيت خدا خلق شده است و انسان در پيش مشيت خدا مثل نور چراغ است در نزد چراغ كه آن انسان نور مشيت است و چنانكه يافتي نور مشيت هرچه نزديكتر به مشيت ميشود نورانيتر ميشود تا آنكه در نهايت نزديكي سرتاپا نور است اما به قدر ذرهاي از ظلمت خودي خود دارد و هرچه دور ميشود ظلمتش بيشتر ميشود تا آنكه به نهايت دوري ميرسد و سرتاپا ظلمت ميشود و خودبيني بر او غالب ميشود و به كلي خدا را فراموش ميكند پس در نهايت نزديكي كه عرض شد كه ظلمت خودي در آنجا فاني است و همه سرتاپا نور است كثافت خودي و خودبيني در آنجا نباشد پس سرّ بندگي كه از مقام خودي است در آنجا مخفي باشد و سرّ نور و خدانمايي بر آن غالب باشد پس سرتاپا خدانماست نه خودنما پس:
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 94 *»
چونكه داد اندر ره يار آنچه داشت |
||
يار هم اوصاف خود در او گذاشت | ||
چنانكه وقتي كه آئينه زنگ خودي را از خود ميزدايد مظهر جمال بيمثال آفتاب ميگردد و چون خودنما باشد مانند ساير سنگهاي كثيف جز خود او چيزي ديگر از او به نظر نيايد پس حالت سنگي در نهايت دوري انسان باشد از خدا كه همه خودنماست و حالت آئينه حالت نهايت نزديكي انسان باشد به خدا پس تو ببين در آئينه چون نظر ميكني جز صورت خود هيچ ميبيني و به جز نام خود بر آن مينهي و البته خود را به آن ميستايي و از آن استدلال بر صورت خود ميكني پس چنين است انسان كه خدا او را آئينه نماينده صفات و اسمهاي خود خلق كرده است باري اگر از پي اين سخن رويم به طول ميانجامد حاصل كلام معلوم شد كه آنكه گفتيم كه در مقام فؤاد عارفي و معروفي و معرفتي نيست همه سبب اين بود كه خودي در آنجا مضمحل شده است و تا خودي نباشد كه عارف شود؟ و تا عارفي نباشد كه معروف شود و معرفت چگونه پيدا شود؟ پس همه سرتاپا اسم حق است بياسم و رسم و اول مقامي كه اثر خودي پيدا ميشود و فيالجمله خود را اظهار ميكند مقام عقل است كه اينجا اول جايي است كه به آن خلق توان گفت و كسي غير از حق به نظر ميآيد كه به او خلق بگوييم پس از اين جهت فرمودند كه اول چيزي كه خدا خلق كرد عقل بود و حال آنكه فؤاد بالاتر است لكن به او خلق نتوان گفت چرا كه سرّ خلقي در آن مضمحل است و سرتاپا نمايش حق است بدون تجلي نميدانم چه ميگويم و تو چه ميشنوي حيف كه كتاب عاميانه و فارسي است. پس در مقام عقل كه اول جاي پيدا شدن خودي است اول مقام عارف است و هيچ عارفي از آنجا نگذرد و هيچ عارفي خدا نشود و به خدا واصل نگردد بلي آنها كه ادعاي واصلشدن دارند راست گفتهاند واصل شدهاند ولي به درك اسفل و اشتباه كردهاند بنده هرگز خدا نشود و به خدا نرسد و خدا هرگز فرود نيايد ابداً خدا خداست و بنده بنده هر معرفتي كه لفظش غير اين لفظ شد بدان كه كفر است چرا كه اين لفظها لفظهاي پيغمبر است9 و از ايشان مروي
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 95 *»
است كه فرمود ماعرفناك حق معرفتك يعني ما تو را چنانكه بايست نشناختيم پس چگونه توقع دارند اين شياطين كه به خدا برسند و خدا شوند و اگر كسي گويد كه شايد مراد ايشان هم همين مراد شما باشد دلالت بر جهلش كند و نفهميدن او حرف قوم را چرا كه قوم در كتابهاي خود فرياد كردهاند به اصل عقده دل خود و استدلال كردهاند بر آنكه همه خدا هستند و جز خدا چيزي نيست و خدا مانند درياست و همه موج آن دريا هستند يا خدا مثل مركب است و خلق مانند حروف هستند يا خدا مثل هواست كه خلق مانند سخنها در هوا هستند باري اگر كسي از مريدين ايشان بخواهد از راه پوشانيدن بر ايشان بگويد مراد ايشان هم مثل مراد شماست معلوم ميشود كه حرف ايشان را نفهميده و به كتابهاي ايشان رجوع نكرده واللّه هيچ ديني به اين دين مبين و شرع متين كه اسلام است ضرر ندارد مثل آنكه دين صوفيه خبيثه ملعونه به اين دين ضرر دارد و ضررشان بر اين دين بيشتر است از ضرر گرگي كه به گلهاي بيفتد كه هيچ شبان نداشته باشد و در بياباني متحير مانده باشد. سپاس و ستايش خداي را كه ايشان را نزديك به انقراض تا اين زمانها رسانده است و اميد است كه اثر ايشان از عالم برطرف شود و مطلب را طول دادم زيرا كه دفع اين منافقين جهاد عظيمي است در راه خداوند و ما كه امروز از جهاد با شمشير ممنوعيم اقلاً جهاد با زبان را فروگذاشت نكنيم و اين عبادت از دست ما نرود انشاءاللّه پس ادعاي اين مقام كفر است براي مخلوق خواه انسان براي خود ادعا كند خواه از براي يكي از پيغمبران يا امامان يا پيغمبر آخرالزمان9 يا يكي از ملائكه مقربان جميع اين ادعاها كفر و شرك است بلكه عرض ميكنم كه هركس رعيت را به مقام پيغمبران گويد غالي است و هركس پيغمبران را مساوي امامان نمايد غالي است و هركس امامان و پيغمبر را9 مساوي خدا نمايد غالي است و چون سخن به اينجا رسيد و مقام مناسب است و كتاب در مقام قسمت امامت است بد نيست كه فيالجمله شرحي در مقام حضرت امير7 و حالت كساني كه نصيري شدهاند و حضرت امير را خدا ميدانند عرض كنم اگرچه از آنچه پيش عرض كردم واضح
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 96 *»
ميشود و لكن عاميانهتر عرض كنم شايد به دست يكي از نصيريان افتد و به اين واسطه هدايت يابند و ثواب آن عايد اين عاصي تبهروزگار گردد.
فصل
سبب آنكه جماعتي حضرت امير را خدا دانستهاند حقيقةً آن است كه اين جماعت نه خدا را شناختهاند و نه حضرت امير را و حقيقةً نصيريها در معرفت هر دو مقصرند نه آنكه در حضرت امير كمال معرفت را دارند حاشا بلكه درباره حضرت امير7 هم كوتاه انداختهاند و حضرت امير7 هفتادهزار هزار بلكه تا روز قيامت هزارمرتبه از اين مقامي كه ايشان خيال كردهاند اعظم و اعظم است و اين مقام كه ايشان شناختهاند مقام كمتر بندهاي از خادمان ايشان است ولي اين حرف بر آنها كه خشكند گران آمد و شرحي بايدش كرد. فرض كن شاهي جليلالشأن و وزيري رفيعالبنيان و شباني كوهستاني فقير، حال طفل آن شبان شاهي شنيده و مقام شاهي را مثل مقام آن شبان كه پدرش بود انگاشت زيرا كه نهايت تسلط از او بر گوسفند خود و اهل و عيال خود ديد و حوصلهاش هم ديگر تسلطي زياد از آن نفهميد پس مقام شاهي را چنان مقامي انگاشت ولي ميدانست كه پدرش آن شاه كه مذكور ميشود نيست پس شنيد شاهي در شهر است و آن شاه را نديده و نشناخته و اوضاع سلطنت او را نفهميده ناگاه وزير را در اوضاع مختصري ميبيند او را شاه ميپندارد و مقام شاهي را كه مانند تسلط پدرش بود از براي حضرت وزير ميانگارد حال تو را به خدا وزير هزارمرتبه از اين شاهي كه اين طفل خيال كرده اعظم نيست؟ بلي واللّه اعظم است اگرچه لفظ شاه را بر وزير گفتند و ملعون شدند به آنچه گفتند كه لفظ زياد گفتند و ملعون شدند به آنچه خيال كردند به جهت آنكه كم خيال كردند پس لعنوا في الدنيا و الآخرة نه اين است كه آن طفل كه به وزير گفت اي شاه غلط كرد در لفظ و معني چرا كه لفظ او وزير است و او صدهزار مرتبه از آنچه او قصد كرده از شاه اعظم است حال ديگر انشاءاللّه آنها هم كه خشك بودند قدري رطوبتي در فهمشان ميآيد و ممكن ميشود كه گوش دهند تا بفهمند ولي روي سخن با نصيريان است و غرض هدايت ايشان.
پس عرض ميكنم كه نصيريان در دو مقام
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 97 *»
مقصرند و در معرفت كوتاه انداختهاند يكي در معرفت خداوند عالم جلشأنه و يكي در معرفت حضرت امير7 و اين جماعت غاليند در لفظ خود و مقصرند در معني خود پس عرض ميكنم كه اولاً بفهم كه مراد از خداوند آن ذات يگانهايست كه جزو و جزو ندارد و با او غير او نيست و چنين كسي قديم است و ماسواي چنين كس حادث است و مخلوق و اگر اين را نميفهمي و تا حال نفهميدهاي به قسمت اول كتاب رجوع كن و بدان كه مقصود از قديم آن كسي است كه يگانه حقيقي باشد تا بينياز از هرچه جز خود است باشد نه آنكه عوام ميگويند يعني هميشه بوده و هميشه خواهد بود اين معني قديم عامه است و معني قديم خاصه آن بود كه گفتم همچنين معني حادث محتاج به غير مركب است و اين است معني خاصه و حادث نه همان است كه نباشد پس بشود بلكه چه بسيار چيزها كه عامه قديم ميپندارند و خاصه آن را حادث ميدانند و قديم را فوق آن ميدانند حال معني قديم يگانه بينياز شد نه يگانه ظاهري بلكه يگانه حقيقي و بينياز حقيقي و معني حادث مركب محتاج شد اين مجمل مطلب و تفصيلش در قسمت اول كتاب گذشته است. حال اي جماعتي كه از روي تقصير در معرفت قديم علي7 را قديم ميدانيد چه ميگوييد، ميگوييد كه حضرت امير دست و پا و چشم و گوش و سر و تن و بدن ندارد يا دارد اگر آنچه ديده ميشد حضرت امير بود كه مركب بود و محتاج به اجزاي خود و اگر اين حضرت نبود پس اين كه ظاهر بود كه حادث و مخلوق بود و اين كه از او بروز كرد كرامات و معجزات و سخن گفت و ادعاها كرد اينكه ديده ميشد كه بلاشك حادث بود چرا كه در صفت تركيب و احتياج به ماده و صورت و اعضا و جوارح مثل ساير بدنها بود و تولد شد و شهيد شد و ميخورد و ميآشاميد و بيدار بود و ميخوابيد و حركت و سكون داشت مجملاً صورتي بود مثل ساير صورتها و اگر ميگويند كه اين صورتي بود كه حضرت امير هر وقت ميخواست جلوه ميداد و هر وقت ميخواست نه گوييم همين دليل بر حرف ما شد كه اين صورت ظاهر يقيناً حادث است و در اين خلاف ميان عقلا نباشد پس اين امير خورنده آشامنده نكاحكننده
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 98 *»
خوابنده بيدارشونده متحرك ساكن ظاهر كه حادث است و به هيچوجه در حدوث فرقي با ساير بدنهاي عالم ندارد چه ميشود كه در جميع صفاتش قويتر باشد اما در حدوث همه حادثند به جهت اتفاق عقلا بر آنكه هرچه مركب است و حاصل از اجزاء محتاج به اجزاست و وجود او محتاج به غير است و به خود برپا نيست پس اين ظاهري كه حادث شد بلاشك حال عرض ميشود كه به برهانهايي كه پيش عرض كردم در همين قسمت و دو قسمت اول اين تنِ حادث مثالش و مادهاش و طبعش و نفسش و روحش و عقلش و حقيقتش همه حادث است چرا كه همه اين مراتب با اين تن مناسبند و از يك ماده و يك صورت ساخته شدهاند نهايت غليظ آن ماده و صورت تن شده است و لطيف آن دو باقي مراتب شده است به تدريج مثل مرتبههاي نور چراغ كه همه يك نور است و يك ظلمت تفاوت در كمي و زيادتي دارند و اين را پيشتر بسيار برهان آوردهام و در درسها و ساير رسالهها ثابت كردهام پس اين مراتب كه در اين تن است همه حادث است مثل همين تن بدون تفاوت چرا كه همه آن مراتب مركبند و هر مركبي غير از اجزاي خود است و محتاج به اجزاي خود پس محتاج به غير است و محتاج به غير به خود برپا نيست بلكه به غير برپاست پس حادث است چرا كه قديم آن است كه محتاج به غير در هستي خود نباشد چنانكه در قسمت اول دانستهاي و مثال آنكه مركب غير از اجزاست و محتاج به اجزاء آنكه مداد حاصل ميشود از زاج و مازو و صمغ و دوده و نبات و صبر سقوطري و رنگ اما زاج به جهت جريان آن مقرر شده است اما مازو به جهت ثبات و دوام آن بر كاغذ و اما صمغ به جهت بست و قوام آن كه ريخت نكند اما دوده به جهت جسمانيبودن كه مداد جسماني شود و تهنما نباشد و اما نبات به جهت برق آن و اما صبر به جهت آنكه مگس آن را نخورد و طعمش تلخ باشد اما رنگ به جهت آنكه الوان مختلف طاووسي در روي خط نمايد و جلوه كند پس چون اين اجزاي مختلف به هم جمع آمد و سحق و صلايه شديد شد به طور فلسفي تا همه يكي شدند به طوري كه ديگر ته نزند و آبش از اجزاء جدا نايستد هرچه بماند آن مداد صحيح خواهد شد حال ببين كه اين مداد حاصل اسمش
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 99 *»
زاج است و بر صفت زاج است يا اسمش مازو است و بر صفت مازو است يا اسمش اسم ساير اجزاست و بر صفت آنهاست حاشا جميع عقلا ميگويند كه اين زاج نيست و به جاي زاج نميتوان آن را به كار برد و خاصيت زاج ندارد و براي ناخوشي كه زاج به كار ميآيد اين به كار نميآيد چرا كه زاج در ساير اجزاء استحاله شد چنانكه حيواني در نمكزار افتد و استحاله شود و نمك شود و حلال و طيب و شورطعم و ديگر آن حيوان نباشد همچنين آن زاج در ساير اجزاء چنين استحاله شده اگرچه ماده جسمي بر حال خود باشد اما آن اسم و رسم و صفت رفت پس مداد اگرچه حاصل از زاج باشد اما غير زاج است مثل آنكه آن نمك اگرچه حاصل از سگ باشد لكن سگ نيست پس مداد به طور واضح غير از اجزاء است و هر عاقل داند كه محتاج به اجزاست و از آنها حاصل شده باشد و اگر هريك از اين اجزاء نبود اين خاصيتها در آن حاصل نشود چنانكه به چشم ميبيني پس معلوم شد كه مداد محتاج به اجزاي خود است و به خودي خود برپا نيست و اگر آنها نباشند آن هم نيست و اگر باشند و مركب نشوند مداد نباشد و اگر فراهم آيند و مركب شوند آنگاه مداد حاصل گردد به طور علانيه ظاهر و هويدا و هيچ عاقلي در اين نتواند شبهه كند البته پس هر مركبي حادث است و محتاج به غير است پس بدن ظاهر حضرت امير7 به همين برهان مركب و حادث و محتاج به غير است و همچنين ميپرسم كه آيا روح اين تن غير روحهاي مردم هست يا نه اگر غير است پس ممتاز از روحهاي مردم است چنانكه تنش ممتاز از تنهاي مردم است پس روحش در ميان روحهاست چنانكه تنش در ميان تنهاست پس روحش هم مركب است آن هم مادهاي دارد كه ساير روحها همه دارند آن را چرا كه همه روحند و صورتي دارد كه به آن صورت تميز داده ميشود از سايرين پس چون روحش هم مركب شد پس آن هم حادث باشد پس به همين برهان جميع مرتبههاي هفتگانه اين روح حادث باشد و حادث حقيقتش هم حادث است چنانكه واضح شد پس چنانكه تن حضرت امير7 كه ظاهر است حادث و محتاج است مثال او و ماده او و طبع او و نفس او و روح او و عقل او و فؤاد او همه حادث باشند
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 100 *»
پس اين شخص ظاهر همه مرتبههاش حادث باشند و حادث خدا نباشد البته و بندهاي باشد مثل ساير بندگان ذليل از براي خداوند نه مالك نفع خود است نه مالك ضرر خود نه مالك حيات خود نه مالك مرگ خود چرا كه به غير برپاست هرچه به او بدهند دارد و هرچه ندهند ندارد پس اين شخص از مبدأش و اول مرتبههاش تا آخرش محتاج و حادث است و اگر گويند رتبه خدايي بالاي اين رتبههاست گوييم ما منكر اين نيستيم كه خدايي هست و غير از خلق است و بالاي خلق است و نور او و صفت ظاهر او در حقيقتهاي خلق است اما او خلق خود نيست و فؤاد و عقل خلق خود نباشد بلكه ذاتي است يگانه بالاي كل خلق خود و نسبتي به هيچيك از خلق خود ندارد و نسبت به او حضرت امير و غير آن بزرگوار عليالسواء است و اگر عليالسواء نبود و با يكي نسبتي ميداشت آن هم حادث بود مثل باقي خلق خود پس چون يگانه است پس نسبتي به چيزي ندارد بلي خلق در صفاي قابليت خود و كدورت آن مختلف باشند بعضي كه صافترند حكايت انوار خدا را بيشتر كنند و بعضي كه كدورت دارند كمتر و خلق را مراتب بسيار باشد بعضي دورتر و بعضي نزديكتر و آنكه به نهايت نزديكي باشد چنان از خود بيخود باشد كه به كلي اثر خودي را از خود زدوده باشد و از لوث كثرت و اختلاف و حدوث خلقي و صفات ايشان خود را پيراسته باشد كه گويا هيچ خلقي نيست و سرتاپا اوست چنانكه شاعر گفته است:
ز بس بستم خيال تو تو گشتم پاي تا سر من | ||
تو آمد خورده خورده رفت من آهسته آهسته | ||
و چنانكه در مثنوي گفتهام در صفت شعله:
هر كه او مشتاق وصل نار شد |
بايدش با شعله دايم يار شد |
|
شعله نبود غير دودي با صفا |
كو فنا در نار گرديد از وفا |
|
نيست نار اما همه اوصاف نار |
از وجود او همي گشت آشكار |
|
نار خود سوزنده شعله آلتي است |
نار افروزنده شعله آيتي است |
|
دود تيره از كجا سوزنده شد |
خود همه ظلمت كي افروزنده شد |
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 101 *»
چونكه داد اندر ره نار آنچه داشت |
نار هم اوصاف خود در او گذاشت |
|
از خودي بگذشته يكسر او شده |
مظهر اني انا النار آمده |
تا آخر ابيات پس نهايت خلق آن باشد كه صفات خلقي در آن نازك و لطيف شود تا از ادراك برتر رود و هيچ خود را ننمايد و از براي خود اسمي و رسمي باقي نگذارد و سرتاپا ظهور خالق غيبي باشد و او را و صفات او را آشكار سازد تدبر كن در هوا كه هيچ خود را از براي چشم باقي نگذاشته هرچه نظر ميكني آنچه در پشت اوست از در و ديوار ميبيني و در نزد ادراك چشمي از براي خود اسم و رسمي نگذاشته كه هرگاه به انگشت اشاره كني و از كسي بپرسي اين چيست گويد زمين است يا در است يا ديوار است و اين صفا باعث آن نباشد كه خود هوا نباشد هست نهايت از ادراك چشم بالاتر است و پشت او پيداست پس همچنين هرگاه خلق به نهايت قرب حق برسد و لطيف شود نهايت چنان شود كه از اسم و رسم بالاتر رود و از خود هيچ ننمايد و خودي او به هيچ ادراك درنيايد و ادراك كسانيكه از او پستترند خودي او را ادراك نكند و سرتاپا نور واحد احد باشد و جلوه جلوه او باشد و نور نور او و كمال كمال او و جميع افعال و صفات و اخلاق غيبي از او فاش شود و از او بروز نمايد هيهات چقدر جاهلند مردم و بايد چگونه مطالب را بخوايم و آنها را مانند مادران كه غذا را ميخوايند تا مناسب حلق اطفالشان شود مناسب حلق عوام نمايم چقدر كار مشكلي است.
گر نبودي حلقها تنگ و ضعيف |
ور نبودي سينهها تنگ و كثيف |
|
در مديحش داد معني دادمي |
غير اين منطق لبي بگشادمي |
|
چونكه با طفلان سر و كارم فتاد |
هم زبان كودكان بايد گشاد |
به هر حال چون خلق به نهايت قرب رسد چنين شود كه عرض كردم و هرچه از اين مقام دورتر شود كثيفتر گردد و اثر خودي در آنها بيشتر بروز كند و خدا را بيشتر بپوشند و انوار او را بيشتر پنهان كنند تا آنكه به خاك رسد كه به اين كثافت است كه ميبيني كه حجاب است براي همهچيز و پشت خود را ننمايد و سرتاپا خود را نمايد مثلي به خاطرم آمد از آن عبرت بگير سنگ كثيف دايم من گويد و
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 102 *»
هرگز كلمهاي ديگر نگويد و كسي را ننمايد و خودسر و خودستا باشد لكن چون يك روي او صيقلي شود و صفائي پيدا كند مانند آئينه شود كلمة من را فراموش كند ديگر هرگز من نگويد و هميشه تو گويد و تو را نمايد آن وقت برادر خوبي باشد و عيب تو را به تو بگويد و با تو غش نكند و مكر و حيله ننمايد و تو را بر خود ترجيح دهد و ايثار نمايد و حاجت خود را بگذارد و هميشه در خواهش تو باشد و تو را ستايش نمايد و براي خودت و براي غير تو از تو حكايت كند و در صدد اصلاح حال تو باشد و در غم تو باشد و غم خود نخورد و براي خود يك قدم برندارد و هميشه ساعي در خدمت تو باشد و ذكر محاسن صفات تو را نمايد و خود را به جهت محض خدمت تو خواهد پس اين مقام صداقت و اخوت است و اول درجه برادري است و اول مقام همسري است از يك رو خود را بگويد و از يك رو تو را جويد و چون از اين مقام بالاتر رود و هر دو رويش صيقلي شود و ظاهر و باطنش همه لطيف شود پس در اين هنگام از خود و از مساويان فراموش كند و سرتاپا او را گويد و او را جويد و او را نمايد و او را ستايد و من و تو را فراموش نمايد مانند هوا كه هرگز نه من گويد و نه تو نه خود را نشان دهد نه تو را براي تو و سرتاپا آنچه در غيب اوست نشان دهد و پشت سر خود را ستايد پس اين مقام بندة خالص باشد و مقام خداپرستي و ايمان به غيب و غيبگويي و غيبجويي باشد پس در اين وقت كشف شود در وجود او همه اسرار راست و چپ و پيش رو و پشت سر و بالا و پايين همه را جويد و از همه گويد و بدين مقام نرسيد مگر بعد از آنكه از خود رست و به غيب پيوست پس اين مقام بندگي و خداپرستي است. در اين مثل نظري گمار و عبرتي بگير كه مسئلههاي بسيار را حل مينمايد حال ببين كه هوا نه در است و نه ديوار و لكن جز در و ديوار چيز ديگر در نظر نيست و اثري و ظهوري جز براي در و ديوار نيست تعالي اللّه عمايقول الملحدون علواً كبيراً حال اگر خدا را چنانكه گفتم بشناسند بعد حضرت امير را7 به اينقدر كه عرض كردم كه صدهزار هزار يك فضل او نبود بشناسند ميدانند كه تا حال نشناخته بودند آن بزرگوار را و البته مقصر در معرفت
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 103 *»
خدا و آن بزرگوار بودهاند و اگر علما را بر اين كلمات نظري افتد نپندارند كه همه حكمت همين است و نهايت فضايل ايشان همين چرا كه اولاً ماها به قدر حد خود از ايشان ميفهميم و ثانياً به قدر فهم عوام تقرير مينماييم بلي اگر علما بر اين عبارات به دقت نظري كنند ميفهمند كه اين چه حكمت بوده كه عاميانهاش چنين شده است.
باري پس چون حضرت امير7 در جنب خداوند عالم خود را به كلي فاني و مضمحل كرده است و همه را در راه خداوند عالم داده است خداوند هم صفات خود را در او گذارده است ولي اندازه صفات را تصريح نتوانم كرد مگر آنكه مثلي بياورم تصور كن اگر كريمي كه هرگاه پادشاهي در بياباني در معرض هلاكت افتاده باشد و از گرسنگي بخواهد بميرد، گدايي كه همه صاحب يك قرص نان جو باشد آنجا حاضر شود و بياباني باشد كه چون آن گدا نان خود را بدهد خودش در معرض هلاكت افتد آن گدا قرص نان خود را به آن پادشاه دهد و پادشاه از آن مخمصه نجات يابد و به لطف خدا كسي برسد و آن گدا را از آنجا برهاند و پادشاه آيد و بر تخت سلطنت خود نشيند و آن گدا بيايد به طمع مكافات آن پادشاه حال چه ميگويي مقتضاي كرم چيست كه پادشاه چقدر به آن گدا مكافات كند بس است و به اندازه ربع سلطنت خود را به او دهد يا ثلث يا نصف يا همه را واللّه اگر همه را به او واگذارد مساوي احسان آن گدا نشده است چرا كه گدا كل مايملك خود را داده بود بلكه جان خود را هم داده بود پادشاه اگر كل سلطنت خود را دهد باز جان او سلامت است در شهرستان و مكافات آن را نكرده بلي اگر به طوري بدهد كه جان خود را هم داده باشد مساوي داده است و مساويدادن و همسر مكافاتكردن از شيوه كريمان دور باشد بلكه بايد زياده بدهد و اندازه زيادهدادن به قدر كرم است و قابليت شخص سائل پس حال چه مظنه داري به كرم خدا خداوند بعضي را ميفرمايد من جاء بالحسنة فله عشر امثالها يعني هركس نيكي كند از براي او ده برابر مقرر است و بعضي را ميفرمايد من ذاالذي يقرض اللّه قرضاً حسناً فيضاعفه له اضعافاً كثيرة يعني كيست كه قرضالحسنه به خدا دهد كه خدا مضاعف كند آن را ضِعفهاي بسيار و بعضي
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 104 *»
را هفتصد برابر مقرر داشته و بعضي را ميفرمايد انما يوفّي الصابرون اجرهم بغير حساب يعني صابران اجرشان به غير حساب داده ميشود حال تدبر كن كه حضرت پيغمبر و حضرت امير و ائمه: كه جميع خودي خود را در حقيقت در راه خدا فاني كردند به طوري كه از براي خود اثري و اسمي و رسمي نگذاردند و همه را در راه خدا دادند و خود را نيست و نابود نمودند و سرتاپا للّه و في اللّه و باللّه شدند چنانكه در ظاهر مال و عيال و جان خود را در راه خدا دادند و صدمهها در راه خدا كشيدند كه مافوق نداشت حال خواهي گفت كه خداوند به ايشان چه انعام خواهد كرد آيا چقدر قابليت داشتند آيا از ايشان كسي قابليت بيشتر داشت و رتبهاي براي كسي گذاردهاند و فنائي بالاتر از فناي ايشان احتمال ميرود. پس از اين مثال نغز حكيمانه مختصر بفهم كه خداوند به ايشان چه انعام كرده است و صاحب چه مقام شدند و تا چه حد نزديك شدهاند آيا حدي است كه ميتواني ادراك كرد يا نه همين مثل اگر تا قيامت فكر كني تو را كافي است و هر فضيلتي كه بخواهي از اين مثل ميتواني بيرون آورد ديگر تصريح ضرور نيست و اين مثل مثلي است كه كسي نكته بر آن نميتواند گرفت و البته حضرت امير در نزد خداوند مانند همان گداست كه يك قرص نان بيش نداشت و خدا ميفرمايد هل جزاء الاحسان الا الاحسان يعني آيا جزاي احسان و نيكي جز نيكي هست و حضرت امير صاحب احسان و نيكي است به حدي كه در تمام ملك خداوند بالاتر از آن نيست به اجماع شيعه و رسول خدا9 از گفت و شنود ما برتر است و از اين فصل براي بيناي رازدان معلوم شد كه نصيريان مقصرند در معرفت حضرت امير7 و كوركورانه چيزي گفتهاند و آن هم كفر شده است بد نگفته است شاعر:
اي امير عرب اي كاينة غيبنمايي | ||
بر سر افسر سلطان ازل ظل همايي | ||
در پس پرده نهان بودي و قومي به ضلالت | ||
حرمت ذات تو نشناخته گفتند خدايي | ||
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 105 *»
پس چه گويند ندانم گر از آن طلعت زيبا | ||
پردهبرداري و آنگونه كه هستي بنمايي | ||
باري همينقدرها هم از براي هدايت آنكس كه خدا خواسته باشد كه از نصيريان هدايت فرمايد كافي است بر ماست دليل و برهان و بر خداست هدايت والسلام.
فصل
باز برويم بر سر آن مطلب كه بوديم از معرفت معاني پس مقام معاني مقام عقل امام است و مقام فؤاد ايشان از آنچه پيش ذكر شد معلوم شده است و در اين مقام صفات كليه خداوند هستند پس ايشان در اين مقام علم خدايند كه محيط به هر چيزي است و قدرت اويند كه مقهور كرده است هر چيزي را و گوش خدايند كه شنواي هر صوتي است و چشم اويند كه بيناي هر چيزي است و سلطنت اويند كه مستولي بر هر چيزي است و عرش اويند كه فرادارد هر چيزي را و نور اويند كه روشن كرده است هر چيزي را و وجه اويند كه جلوهگر است در هر چيزي و دست اويند كه تواناست بر هر چيزي و اسم خدايند كه پر كرده است جميع ملك را و امر اويند كه سرپيچ از آن نيست هيچچيز و حكم اويند كه مطيع اوست هر چيز و همچنين ساير صفتهاي كليه خداوند كه از زير آنها بيرون نيست چيزي پس صفتي از صفات خدا نيست مگر آنكه در ايشان ظاهر است بلكه صفتي از صفات خدا نيست مگر آنكه خود ايشان است چرا كه صفت خدا هرچه باشد غير خداست و هرچه غير خداست خلق خداست و صفت خدا كه خلق خداست بهتر خلق خداست نه پستتر و به اجماع شيعه بلكه و سني هم اگر همه نباشند بعضي، بهتر خلق خدا ايشانند و كتاب و سنت به آن شهادت ميدهد پس ايشانند صفات نيكوي خدا و اسمهاي بزرگ خدا و نيست خدا را اسمي عظيمتر و بلندتر از ايشان و اگر انصاف داشته باشي و بفهمي چه گفتهام و چه ميگويم خواهي فهميد كه ايشانند اسم اعظم خدا و هركس ايشان را شناسد صاحب اسم اعظم باشد و داناي به آن و اگر خدا را به آن بخواند جميع حاجات دنيا و آخرتش برآيد بلكه همان كه آن را بشناسد و ملتفت باشد خدا را عبادت كرده است به همه عبادتها و دعا كرده است به همه دعاها و همه قرآن و تورات و انجيل و زبور
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 106 *»
را خوانده است به همه اقسام خواندنها و به خود گرفته است همه صفتهاي نيكو را و عمل كرده است به همه نيكيها و عالم است به همه علمها آيا نخواندهاي در زيارت جامعه كه اگر خيري ذكر شود شماييد اول او و اصل او و فرع او و معدن او و مأواي آن و منتهاي آن نميدانم هركس اين را ندارد چه دارد و هركس اين را دارد چه ندارد حال اگر انصاف دهي قدر اين كتاب ما را خواهي دانست كه چه منّتها خدا بر خلق عجم نگذارده است بعد از اين كتاب باري الحمدلله رب العالمين كه بر دست ما جاري شد اميد است كه بپذيرد و پسند حضرتش افتد انشاءاللّه. پس هركس اين مقام را شناسد صاحب توحيد صفات باشد چنانكه در قسمت اول ذكر شده است چرا كه مظهر توحيد صفات در معاني است از آن رو كه مقام معاني مقام ظهور حق است جلشأنه و اول ظهور و يافتي كه مقام عقل اول مقام ظهور است و قبل از آن هيچ مقام ظهوري نباشد و پيدايي از براي فؤاد نيست و آنجا مقام غيب حق است و بياسمي و بيرسمي حق و تا آئينه اندك غلظتي نداشته باشد صورت را ننمايد چرا كه نور خدا خود غيب و پنهان است و خود به خودي خود پيدا نيست اگر آئينه او هم پيدا نباشد آن نور به كلي پيدا نخواهد شد پس بايد آئينه قدري پيدايي داشته باشد تا آنكه آن نور پنهان در آن قدري هويدايي كسب كند و قابل ديدن شود پس به آن واسطه ديده شود آيا نميبيني كه به قرص خورشيد نميتوان نگاه كرد ولي اگر آئينه سبزي غليظي تحصيل كني و برابر آفتاب بداري ميتواني در آن آئينه نظر به آفتاب كرد و واضحتر آنكه هوا وقتي غبار دارد با رطوبت و نزديك افق غبار است آفتاب را ميتوان ديد و نظر به آن كرد حتي آنكه مانند ماه نمايد و تا دو ساعت ميتواني به آن نظر كرد و سبب آن است كه قدري شدت برق نور آفتاب در آن بخار و غبار كثيف شود و قابل رؤيت شود پس پيدايي آفتاب در بخار باشد و خود آفتاب از ديدار برتر است حال همچنين نور خداوند عالم از ديدار برتر است و مخفي است و اول مقام پيدايي او در عقل است كه قدري در او ظلمت انيت هست و از براي او صورتي و هويدايي هست كه آن نور لطيف در كثافت آن صورتي ميگيرد و قابل رؤيت ميشود پس از اين
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 107 *»
جهت گفتند كه اول چيزي كه پيدا شد و به عرصه ظهور آمد عقل بود و اول چيزي كه خلق شد عقل بود مجملاً هركس اين مقام را چنانكه بايد شناسد به مقام معاني رسيده باشد و الا فلا.
فصل
بدان كه در قسمت دويم ما مقام بيان و معاني را از مقامات پيغمبر9 شمرديم به جهت انسگرفتن تو و رامكردن ذهن و در حقيقت مقام حضرت پيغمبر9 از توصيف و تعريف در جميع ملك خدا فزون است زيرا كه او آيت بياسمي و بيرسمي و پنهاني و مجهولي خداست جلشأنه پس از او در نزد ما ذكري نه و هيچ خبري نيست نه آنكه هرچه ميگوييم وصف است و نه آنكه وصف نهايتش تا مقام پيدايي است و نه آنكه آن بزرگوار آيت ناپيدايي خداست و آيت نفي صفات و آيت احديت و غيببودن خداست و اگر نه او آيت اينهاست پس كه آيت اينهاست؟ و البته آيت بياسمي و رسمي از آيت اسم و رسم ميبايد بالاتر باشد و بالاتر از حضرت پيغمبر9 كسي نيست پس اوست آيت پاكي خدا از اسم و رسم و از ادراك و شعور اهل ملك پس از او خبري نيست پس خبرها همه از حضرت امير است7 از اين است كه ما كوشش در مدح و ذكر فضائل حضرت امير داريم و در زبانهاي شيعه فضائل علي7 مشهورتر است از فضائل پيغمبر و دعوت حضرت امير7 بيشتر ميشود و نام او بيشتر برده ميشود تا حضرت پيغمبر9 و اين نه از جهت آن است كه حضرت امير فضائلش بيشتر است بلكه از جهت فزوني قدر پيغمبر است9 از حد ادراك ماها پس آيت تعريف و شناسايي خدا همان ائمهاند: از اين جهت حضرت سيد شهداء7 فرمودند كه معرفت امام معرفت خداست و در زيارت است كه حضرات ائمه را هركس شناخت خدا را شناخته است و هركس نشناخت خدا را نشناخته است و در حديث سلمان است كه حضرت امير7 فرمودند معرفت من به نورانيت معرفت خداي عزوجل است پس از اين جهت خواستم به تو بفهمانم كه معرفت خدا و رسول معرفت امام است و هيچيك
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 108 *»
از آن دو شناخته نشوند بدون معرفت امام، منكر امام منكر آنهاست و عارف به امام عارف به آنها پس مقام بيان و معاني و ابواب و امامت همه مقام اوصاف پيغمبر است كه حضرت امير باشد7 و هرچه درباره حضرت امير جاري شود و گفته شود درباره ساير ائمه: جاري ميشود چرا كه از يك نورند و از يك طينتند پس همه صاحب اين مقامات باشند و نسبت ايشان به ساير رعيت تفاوت نكند اما در نزد خود تفاوتي دارند و بعضي از بعضي كاملترند مثال اين آنكه نهر آب تشنگي تشنه را فرومينشاند و رودخانه عظيم هم فرومينشاند و هر دو كفايت تشنگي او را ميكنند اما در ميان خود ايشان تفاوتي است كه رودخانه عظيمتر است از نهر حال همچنين جميع حاجت ملك را يك توجه از هريك بشود كفايت ميكند اما در ميان خود ايشان تفاوتي است كه بعضي از بعضي كاملترند و از حد ماها نيست معرفت آن كاملتر و تميزدادن ميان آنها زيرا كه صدهزار يك كمال يكي از ايشان از حوصله جميع پيغمبران و رعيت بيرون است و زايد، از اين جهت فرمودند كه ما را از رتبه خدايي فرود آوريد و در فضل ما هرچه ميخواهيد بگوييد و نخواهيد رسيد و در حديثي ديگر فرمودند كه به شما نرسيده است از ما مگر الف ناتمامي يعني از كتاب فضائل و مقامات ما به شما نرسيده است مگر الف نيمه تمامي پس وقتي كه ما نسبت به ايشان چنين باشيم چگونه ميتوانيم تفاوت ميان بزرگ و كوچك ايشان گذاريم و چون مقام مقام معاني است مناسب است كه قدري شرح احوال روحالقدس را كه به همراهي ايشان است نمايم زيرا كه مقامي در اين كتاب مناسبتر از اينجا نميبينم پس فصلي ديگر عنوان كنم.
فصل
بدان كه روحالقدس خلقي است عظيمتر از جميع ملائكه و از ميكائيل و اسرافيل و عزرائيل و جبرائيل از همه آنها عظيمتر است و خداوند خلقي خلق نكرده است كه به خداوند نزديكتر از روحالقدس باشد و خلقي خلق نكرده است كه محبوبتر از او در نزد خدا باشد و اين را به طور اختصار شنيدي اما حاصلش را تعقل كن وقتي كه گفتيم كه خدا ملكي خلق نكرده است كه عظيمتر از روح باشد تدبر در حال ملائكه كن و عظمت ايشان را به نظر بياور مثل
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 109 *»
آنكه از جمله ملائكه است ملكي كه شانه او در نزد قوائم عرش است و پاهاي او در زمين هفتم است و سر او از عرش بيرون است و از اطراف آسمان و زمين باقي اطراف بدن او بيرون است و از كتب اخبار چيزي حاضر ندارم كه عظمت ملائكه را عرض كنم ولي علماً بعضي را ميدانم و اشاره به آنها ميكنم پس بسا آنكه از ملائكه هست ملكي كه اگر تمام اين آسمانها و زمينها را در دهان او گذارند مانند خردلي باشد كه در بيابان وسيعي افتاده باشد كه گم شود و پيدا نباشد و ملك هست كه چنين ملائكه آنچه باشند در نزد دهان او يا چشم او مانند خردلي است كه در بيابان واسعي افتاده باشد كه گم شود و پيدا نشود و همچنين ملائكههاي ديگر هستند كه اگر بگويم عقول عوام حيران شود و احتمال كذب دهند و الا امر اعظم و اعظم و اعظم از اينهاست و جميع اين ملائكه در نزد ملائكه بزرگ كوچك و حقيرند و همه مطيع و منقادند و آن ملائكه بزرگ چهار ملك معروفند كه اگر آن چهار ملك خود را به آن ملائكه بزرگ بزرگ به صورت خود بنمايند همه ايشان را خدا انگارند و از ديدن انوار ايشان صيحه زنند و از هوش روند و آن چهار ملك جليلالشأن با ساير ملائكه مدارا فرمايند و در زير دست هريك به عدد آنچه خدا خلق فرموده است از ذرهذره ريگها و قطرهقطره درياها و مثقالمثقال وزن آسمانها و زمينها و اضعاف اضعاف اينها ملائكه هستند كه همه را به يك چشم به هم زدن حكم دهند و فرمان دهند و به هم بشنوانند و آنها هم آن خدمت را به يك چشم بر هم زدن به انجام رسانند و سابقاً فيالجمله احوال اين چهار ملك را عرض كردهام حال اين چهار ملك عظيمالشأن رفيعالقدر و البنيان در پيش روحالقدس كوچك و خوار و ذليل و حقيرند و نوكر مطيع فرمان هستند و بياذن او از جاي خود حركت نكنند بلكه نفس نكشند و چشم بر هم نزنند و همه خاشع و خاضع و ذليل مانند بندگان در نزد روح ايستادهاند و نظر از او برنميدارند و محو جمال اويند و اگر روح براي ايشان جلوه كند به صورت و لباس اصلي خود او را خدا انگارند و همه صيحه زده بميرند و بسوزند و همين مقام روح بود كه جبرئيل عرض كرد به حضرت پيغمبر9 كه پيش رو اي محمد كه گام
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 110 *»
زدي در جايي كه احدي گام نزده است و عرض كرد كه اگر من يك بند انگشت از اينجا بالاتر آيم خواهم سوخت و آن عرصه عرصه جاه و جلال و عظمت روح بود كه هيچ ملك محرم آن عرصه نباشد و عبادت او را در آن عرصه نبيند و كسي را طاقت ديدار نور و بها و جمال و عزت و حكم و قدرت او نباشد و حوصله عوام وفا نميكند كه من عظمت آن بزرگوار را عرض كنم و عدد سرها و بالهاي آن جناب را به رشته تحرير درآورم به طور اختصار چندهزار مرتبه بيش از ذرهذره اين دنيا كه مجملش ريگ بيابانها و قطرات درياها و برگ درختان و عدد ستارگان و مثقالمثقال وزن آسمانهاي هفتگانه و زمينهاي هفتگانه و عدد آنهاي زمان و نسبتها و اوضاع كل عالم از براي آن بزرگوار سر است و از براي هر سري زبانها و از براي هر زباني لغتي غير لغت ديگري و اگر بخواهم شرح نوع آن زبانها را عرض كنم و نوع آن لغتها را بيان نمايم كلام به طول ميانجامد و از حوصله عوام فزون ميگردد پس جناب مستغني از القاب به جميع آن زبانها و لغتها تسبيح و تهليل خداوند مينمايد و عبدي است ذليل در نزد خداوند و مقام اين بزرگوار مقام اول ايجاد است و سابق بر اين هيچ مخلوق نباشد و هيچكس از او نزديكتر به خداوند عالم نباشد و اينجناب است آن جناب كه حضرت عسكري فرمودند كه روحالقدس در بهشت بالا از باغهاي ما نوباوه خورده است و عجب كلامي است اگر معني آن را بفهمي و بداني كه آن نوباوه از چه درخت بود و آن باغها كجا بود و بهشت بالا كجاست و لابد است كه فيالجمله اشاره به اينها بشود تا بفهمي.
پس عرض ميكنم كه حضرت روحالقدس هرچه باشند از جوره ملائكه هستند نهايت عظيمتر و مكرمتر و نزديكتر به خداوند از سايرين و لكن ملكند و تو شنيدهاي كه فرمودند حضرت پيغمبر9 كه ملائكه خدام ما هستند پس روحالقدس خادمي است از ايشان و به امر و نهي نازل ميشود از جانب خدا بر ايشان نميبيني كه خدا ميفرمايد تنزّل الملئكة و الروح فيها باذن ربهم يعني ملائكه و روح در شب قدر نازل ميشوند به اذن پرورنده خود پس روحالقدس ملكي است كه خداوند او را مطيع و منقاد از براي آلمحمد: فرموده
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 111 *»
است و وقتي كه حضرت پيغمبر9 تولد فرمودند در اين دنيا حضرت روحالقدس نازل شدند و هنوز بالا نرفتهاند و الآن به همراه قائم آلمحمد است: و اخبار هر حادثه و واقعه و تغيرها كه در عالم ميشود به خدمت ايشان عرضه ميكند و ايشان جميع آنچه فرمايش ميكنند يا عمل ميفرمايند كل به اشاره روح است و به تأييد او چنانكه حضرت پيغمبر آنچه ميفرمودند وحي بود كه به ايشان ميرسيد چنانكه خدا در قرآن فرموده است ماينطق عن الهوي ان هو الا وحي يوحي يعني پيغمبر9 سخن نميگويد از خواهش خود نيست سخن او مگر وحي كه از جانب خدا وحي ميشود پس چنانكه سخن حضرت پيغمبر9 همه وحي بود و به جز به وحي لب نميگشود ائمه طاهرين هم صلوات اللّه عليهم اجمعين به جز به اشاره روحالقدس لب نگشايند و كاري نكنند از اين جهت هرگز سهو و نسيان و خطا و لغزش از ايشان سرنزند و گفتههاي روحالقدس هرگز خطا ندارد و سهو و نسيان در او راهبر نيست و احاديث به اينها رسيده است و ملاها هم البته اين را قبول دارند كه روحالقدس سهو و نسيان و خطا ندارند و البته قبول دارند كه روحالقدس به همراهي ايشان است و خدا ايشان را مؤيد به روحالقدس كرده است و احاديث زياده از احصا به اين رسيده است پس چون مؤيد به روحالقدس باشند و او خطا نكند و سهو و نسيان ندارد البته ايشان هم سهو و نسيان و خطا ندارند مجملاً اين سخن با آنها بود وقتي كه روحالقدس خادم آنها باشد نميشود كه خادم سهو نكند و آقا سهو كند و در واقع آقايي و نوكري آنجا به ضرب چماق و تسلط نيست هركس در ملك خدا آقاست بايد عالمتر و قادرتر و قهارتر و غالبتر و اعظم و اعظم باشد، آن خلافت سنيان است كه جايز ميدانند كه آقا خر باشد و رعيت عالم و فاضل و كامل اما در نزد خدا و رسول هركس اقرب به خداست آن آقاست و البته هركس اقرب به خداست عظيمتر و كريمتر و قويتر و قهارتر و غالبتر و علامتر و در جميع صفات كماليه كاملتر است پس ائمه: كه مخدوم روحند چگونه ميشود كه سهو بكنند و غفلت نمايند و روحالقدس سهو و نسيان و خطا
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 112 *»
نكند اين نهايت اشتباه است و اگر حديثي در اين خصوص رسيده است حديثي بوده است كه ائمه: از ترس سنيان گفتهاند كه اگر ميگفتند كه ما سهو نداريم ميگفتند معلوم است شما ادعاي خدايي داريد و خود را از پيغمبر9 افضل ميدانيد چرا كه ايشان به اعتقاد سنيان سهو ميكردند و روايتها در اين خصوص دارند و ما در قسمت دويم كتاب شرح اين را دادهايم حاجت به اعاده نيست باري پس روحالقدس به هر حال سهو نخواهد كرد بلكه هيچ ملكي سهو نكند چنانكه حضرت امير7 در صفت ملائكه فرمايد مسبّحون لايسأمون لايغشاهم نوم العيون و لاسهو العقول و لافترة الابدان و لاغفلة النسيان تا آخر خطبه يعني تسبيح خدا ميكنند و ايشان را ملالت نميگيرد و ايشان را فرونميگيرد خواب چشمها و سهو عقلها و سستي بدنها و غفلت نسيان و فراموشي پس وقتي كه ملائكه نسيان و غفلت نداشته باشند روحالقدس به طريق اولي و ائمه: كه مخدوم ايشانند و اميرند بر ايشان و بياذن ايشان حركت نميكنند به طريق اولي مجملاً كه روحالقدس از وقتي كه فرود آمده است هنوز بالا نرفته است و بالا نرود مگر وقتي كه پيغمبر9 قبل از دميدن صور از زمين بالا ميروند آن وقت روحالقدس هم توجه از اين عالم برميدارد مجملاً كه روحالقدس خادمي است از خدام ايشان و مقامش در عالم جبروت است كه اول مقامات خلق است و اول صادري است از مشيت خداوند و علم جميع موجودات در نزد اوست و بهشت بالا كه در حديث سابق گذشت بهشت رضوان است كه در عالم جبروت است و باغهاي آلمحمد: باغهاي اسمها و صفتهاي خداوند است كه باغهاي رضوان باشد و ديگر از آن بهشت و باغها بهشتي بالاتر نباشد و آن باغها منازل آلمحمد است: چرا كه آن اسمها و صفتها نورهاي آن بزرگواران است و روحالقدس از آن باغها نوباوه خورده است و نوباوه آن ميوهايست كه اول ميرسد كه پيش از آن ميوهاي به دست نيامده است و آن نوباوه كه اول در آن باغها به عمل آمده است نوباوه وجود و هستي است كه از درخت مشيت خداوند رسته است و درخت مشيت آن
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 113 *»
درختي است كه خداوند ميفرمايد و مثل كلمة طيبة كشجرة طيبة اصلها ثابت و فرعها في السماء يعني صفت كلمه پاكيزه مثل درخت پاكيزهايست كه ريشه آن ثابت است و محكم و شاخههاي آن در آسمان است و اين آيه را عوام ملاها خيال ميكنند كه يعني ريشه آن در زمين ثابت است و شاخههاي آن در آسمان است و حال آنكه حضرت امير ميفرمايد كه درختهاي بهشت ريشهاش بالاست و شاخههاش پايين است و دليل از قرآن آوردهاند كه خدا ميفرمايد قطوفها دانية يعني خوشههاي آن نزديك است يا پايين است به هر حال پس ريشه درخت مشيت ثابت است در عالم سرمد و ميوههاي آن در عالم جبروت است و آويخته است به نسبت به ما و ميوه درخت مشيت وجود و هستي است كه از آن حاصل ميشود و اول ميوه اول وجودي است كه از آن به عمل آمده است و اول وجود كه از آن به عمل آمده است وجودي است كه به زبان حكمت آن را «وجود مقيد» گويند يعني وجودي كه بسته به مشيت است و عرض شد كه اول وجودي كه از مشيت الهي پيدا شد عقل بود چنانكه احاديث بسيار رسيده است كه اول چيزي كه خدا خلق كرد عقل بود پس عقل اول ميوهايست كه در باغستان وجود پيدا شده است و قابليت آن اول چيزي است كه فيض وجود به آن رسيده است و موجود شده است و ميوه وجود را اول عقل خورده است پس از اين جهت فرمودند كه روحالقدس در بهشتهاي بالا كه بهشت عالم جبروت باشد و آن را بهشت رضوان ميگويند از باغهاي ما كه آن باغها صفتهاي خدا و اسمهاي خدا باشد اول كسي است كه نوباوه خورد به هر حال كه حضرت روحالقدس اول كسي است كه نوباوه باغهاي ايشان را خورده است پس معلوم است كه آن بزرگواران پيشتر بودهاند و صاحب باغهاي صفتها و اسمهاي الهي بودهاند و بعد روحالقدس از باغهاي ايشان نوباوه خورده است پس چون دانستي كه وجود مقدس ايشان مقدم است بر روحالقدس و شايد از علمهاي ما آنقدر يافته باشي و حكمت عالم را فهميده باشي كه هركس مقدم است در ملك خدا اول فيض و نور و مدد به او ميرسد و از او به هركس فروتر است ميرسد و آنكس كه فروتر است هستي او تابع هستي
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 114 *»
آن كس كه برتر است باشد و جلوه آن برتر و پيدايي آن باشد مانند نور چراغ كه مكرر مثل آوردهام كه آن نور كه نزديكتر به چراغ است اول او ايجاد ميشود و فيضهاي چراغ و مددها اول به او ميرسد و از آن به آن نور كه يك درجه پستتر است ميرسد حال همچنين است امر در اينجا كه حضرت خاتمالنبيين و ائمه طاهرين: نزديكترند به خداوند عالم و فيضها اول به ايشان ميرسد و از ايشان به حضرت روحالقدس ميرسد آنسان كه عقل از فؤاد فيضياب است و جميع مددها از فؤاد به عقل ميرسد باري بسيار طول كشيد و مقصود همه همين است كه حضرت روحالقدس تابع ايشان است و خادمي است از خدام ايشان و خداوند او را امر فرموده است به خدمت ايشان و اطاعت و بندگي ايشان و اين روح را در احاديث به چندين طور بيان فرمودهاند در بعضي احاديث است كه مناري از نور براي امام7 بلند ميشود كه در آن ميبيند اعمال عباد را و در بعضي اخبار است كه عمودي از نور از آسمان تا زمين كشيده ميشود كه ميبيند به آن اعمال بندگان را و در بعضي اخبار است كه چراغي از نور براي امام قرار داده ميشود كه به آن ضمير را ميداند و عملهاي بندگان را ميبيند و در بعضي اخبار است كه خداوند عمودي از نور دارد كه پنهان كرده است او را از جميع خلايق كه يك طرف آن نزد خداست و يك طرف آن در گوش امام است پس وقتي كه خدا چيزي خواهد وحي ميكند در گوش امام و در بعضي اخبار است كه ميان خدا و ميان امام عمودي است از نور كه خدا به آن نظر به امام كند و امام به آن نظر كند پس چون علم چيزي را خواهد در آن نور نظر كند پس بشناسد او را و در بعضي اخبار است كه انا انزلناه نوري است بر هيئت چشم بر سر پيغمبر و اوصياء: نميخواهد كسي از ما علم امري از امر زمين يا از امر آسمان را تا حجابها كه ميان خدا و ميان عرش است مگر آنكه بلند ميكند چشم خود را به آن نور و تفسير هرچه ميخواهد در آن ميبيند كه نوشته است و در حديثي ديگر فرمودند كه خدا در پيغمبران پنج روح آفريده است روح ايمان و روح حيات و روح قوت و روح شهوت و روحالقدس پس روحالقدس از خداست و به باقي روحها تغيير دست
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 115 *»
ميدهد و روحالقدس غافل نشود و تغيير نكند و بازي نكند پس به روحالقدس دانستهاند از نزد عرش تا تحتالثري را و در حديثي ديگر فرمودند كه روحالقدس نميخوابد و غافل نميشود و لهو و سهو ندارد و باقي روحها لهو و غفلت و سهو دارند و روحالقدس در امام ثابت است ميبيند به آن آنچه در شرق زمين و غرب زمين است و در بيابان آن و درياي آنست راوي عرض كرد فداي تو شوم امام ميتواند بگيرد آنچه را كه در بغداد است به دست خود فرمودند و از نزد عرش عرض ميشود كه چون امام در بغداد نبود راوي عرض كرد كه ميتواند كه از مدينه مثلاً دست دراز كند و از بغداد چيزي بردارد فرمودند از نزد عرش هم ميتواند و در احاديث بسيار فرمودند كه روح خلقي است اعظم از جبرئيل و ميكائيل با رسولاللّه بود و او را تسديد و توفيق ميكرد و آن با ائمه بعد از پيغمبر است9 و در حديثي فرمودند كه از وقتي كه نازل شد بالا نرفته است خلاصه احاديث در شأن مقدس اين روح شريف بسيار است و فيالجمله اشاره به شرح آنها ضرور است.
بدان كه عقل چنانكه مكرر شنيدهاي اول نوري است كه خدا آن را خلق كرد و همان نور عقل است و قلم است كه خدا اول آن را خلق كرده است چرا كه در حديثي ديگر فرمودند كه خدا اول قلم را خلق كرد و آن قلم همان عقل است و از اين دو حديث معلوم ميشود كه اگر عقل به شكلهاي دنيا ظاهر شود به شكل قلم خواهد بود و شايد جهال بپندارند كه اين قلم قلمي كوچك بوده است همسر قلمي كه در قلمدانها ميگذارند بلكه اين قلم اولش در نزد مشيت خداست و تهش در تحتالثري و خدا با اين قلم نوشته است آنچه را كه بر صفحه كاينات نوشته است پس چون قلم به اين بزرگي باشد عمودي است از نور چنانكه در احاديث بسيار عمود و منار فرمودهاند و همين قلم عمودي است و مناري است از نور از آسمان مشيت خدا كشيده است تا زمين و همين است كه يك سرش پيش خداست و يك سرش در گوش امام است و وحي از آن به امام ميرسد و از آن حديث ميشنود و خدا به آن نظر به امام ميكند و امام به آن نظر به خدا ميكند چرا كه همان عقل امام است و وسيله مابين ظاهر امام و خداست ظاهر امام
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 116 *»
به عقل متوجه خدا ميشود و خدا به عقل نظر رحمت و امداد به امام ميفرمايد و همين عقل است چراغ از نور كه براي امام ظاهر ميشود چرا كه چراغ چيزي است كه به آن در ظلمات هدايت مييابند و هركس به نور عقلش هدايت مييابد در ظلمات مجهولات خود و اگر شكل چراغ ظاهري را هم گوييم باز درست است چرا كه شعله چراغ به شكل مخروطي است يعني گرد و سرش باريك و تهش بزرگتر از سرش است و اين شكل روح است و دليلش را براي عوام مشكل است كه ذكر كنيم و اگر از هيچ راه نفهمند نگاه كنند به قالب آن كه دل است چگونه مخروطي است و قالب هر چيز به خورندِ همانچيز بايد باشد پس روح به شكل چراغ است و روح پايين همان عقل است پس درست است كه به شكل چراغ است و اين چراغ از نور است نه از نار و چراغهاي دنيا از آتش است و آن چراغ از نور است خلاصه كه تشبيه به چراغ هم درست است و اما تشبيه به چشم آن هم درست است چرا كه عقل چشم باطني انسان است كه به آن چشم چيزها را ميبيند پس همه يكي شد و روح هم هست چرا كه حيات هركسي به عقل اوست و جميع فيضهاي حيات و بقاء از عقل به ساير مرتبهها ميرسد پس روح هم هست و روحالقدس است چرا كه قدس به معني پاكي است از آلايشها و آن روح پاك است از جميع آلايشها كه از براي ساير مرتبههاست چرا كه آن اول ماخلق اللّه است و پيش از كل آلايشها خلق شده است پس آلايشها در آن راه ندارد و همه در زير پاي اوست پس معلوم شد كه عقل امام عمود نور است و منارهاي از نور است و چراغ نور است و چشم بيناست و روحالقدس است حال امام به اين روح ميبيند جميع عملهاي مردم را و جميع آنچه مابين مشرق و مغرب است و مراد از مشرق و مغرب مشرق انوار عالم كه اول وجود باشد كه نور آفتاب مشيت خدا از آن مشرق سرميزند و مغرب زمين است كه نهايت نور هستي است و نور آفتاب مشيت در آنجا غروب كرده و در آنجا پنهان شده است پس امام با اين روح ميبيند جميع آنچه در ملك خداست و اين روح غفلت ندارد چرا كه اگر غافل شود جميع ماسوي معدوم ميشوند نميبيني كه اگر چراغ غفلت كند از انوار خود همه انوار فاني ميشوند پس:
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 117 *»
به اندك التفاتي زنده دارد آفرينش را | ||
اگر نازي كند از هم بپاشد جمله قالبها | ||
پس روح مقدس غفلت نكند و سهو ننمايد و لهو و لعب در او راه ندارد و اين روح در وجود امام هست و حجابي مابين امام و اين روح نبود و خدا امام را به اين روح تأييد و تسديد فرموده است پس چگونه شود كه امام سهو و لهو فرمايد يا غفلت نمايد و خواب رود و حال آنكه به التفات او كاينات برپاست.
و اما ساير روحها كه اشاره بدان رفت بدان كه در حيوان سه روح است و آن روح بدن و روح شهوت و روح قوت است و در انسان كه مؤمن باشد چهار روح است روح بدن و روح شهوت و روح قوت و روح ايمان و در حجتهاي خدا پنج روح است روح بدن و روح شهوت و روح قوت و روح ايمان و روح قدس، روح قدس حاكم است بر باقي و روح ايمان حاكم است بر آن سه كه در زير پاي آن باشند و روح قوت حاكم است بر روح شهوت و روح بدن و روح شهوت حاكم است بر روح بدن و مراد از روح بدن كه آن را گاهي روحالحيوة هم گويند روح حيواني است كه در بدن حيوان يافت ميشود و اما روح بخاري كه در بدن است و طبيبان ميگويند آن روح نباتي است و روح حيواني در آن جلوهگر ميشود و آن بالاي روح بخاري است و از عالم مثال است كه عالم حيوانات آنجاست و كار روح حيواني همان حيات است و حركتكردن چنانكه در كتاب «حقايق الطب» شرح آن را كردهام و حيوان به آن زنده است و اما روح شهوت آن روحي است كه حيوان به آن ميخورد و ميآشامد و نكاح ميكند و فرزند خود را ميطلبد و چراگاه براي خود ميطلبد و اين روح غير روح حيات است نميبيني كه گاهي اين روح تمام ميشود و روح حيات باقي است پس شخص زنده است و شهوت طعام و شراب و نكاح ندارد زيرا كه روح شهوت لطيفتر از روح بدن است و روح بدن مركب است از براي روح شهوت و روح شهوت روح بدن را به كار ميبرد و خدمت ميفرمايد و روح بدن مطيع او ميشود و به شهوت روح شهوت حركت ميكند پس مقام روح حيات عالم مثال باشد و مقام روح شهوت عالم ماده است و حيف كه
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 118 *»
اين كتاب عاميانه است و نميتوانم دليلهاي همه را ذكر كنم و تو را چنان كنم كه گويا او را ميبيني پس چون ماده سرد و تر است و مزاج آب دارد و شهوت نيز از رطوبت برميخيزد پس از ماده آن مثال شهوت خيزد و روح قوت روحي است كه به آن روح شخص بارهاي گران برميدارد و حمله و صولت مينمايد و غضب و شجاعت به كار ميبرد و اين روح حاكم بر شهوت است و رتبهاش بالاتر است و مقام طبع مثال را دارد چرا كه مزاج اين روح گرم و خشك است و مزاج طبع را دارد و اصل جميع قوتهاي ظاهري طبع است پس اين روح قويتر از شهوت است در اصل خلقت و اين روح ماده و مثال را مغلوب ميكند اگر طغيان كند و غالب آيد و اين روح غير از آن دوـست به دليل آنكه گاه باشد كه اين روح برود و آن دو بماند پس از اين هنگام غضب نكند و جدال و نزاع ننمايد پس معلوم شد كه اين غير از آنهاست و اما روحالايمان روح نفس قدسي است و مقام روح ملكوتي است و به اين روح انسان از حيوان امتياز گيرد و حيوانات اين روح را ندارند و مخصوص انسان است و انسان چون لباس حيواني هم دارد اين سهروح را دارد و حيوان چون به مقام انسان نرسيده روحالايمان را ندارد و نفس وقتي روحالايمان است كه مطيع عقل باشد و اين روحالايمان اگر پيدا شد آن سه را مغلوب كند و خدمت فرمايد و به طاعت بدارد پس روحالبدن را بدارد به حركتكردن به سوي مواضع عبادات و طاعات و حركتكردن به سوي جاهايي كه رضاي خدا در آنست و او را باز دارد از حركت به سوي غير رضاي خدا و روح شهوت را بدارد به اشتياق به طاعات و ميل به سوي آنها و محبت و عشق آنها و روح غضب را بدارد به جهاد در راه خدا و امر به معروف و نهي از منكر و محافظت ثغور مسلمين و عداوت اعداي دين و آنچه بدين ماند و روح ايمان خود نزاهت و حكمت پيشه كند و صاحب علم و حلم و ذكر و فكر و هشياري باشد و همه را در راه خدا خرج كند و دايم در بندگي و فرمانبرداري باشد و روحالايمان غير آن سه روح است به دليل آنكه گاهي برود و آن سه بمانند و روحالايمان در كفار نباشد و از بدن ايشان رفته است و از اين جهت معصيت كنند و ايمان نياورند به خدا و رسول و
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 119 *»
شريكند با حيوانها در روح بدن و شهوت و قوت و همان كارها را كنند و ديگر آثار روح ايماني از ايشان بروز نكند و آن سه روح در بدن او حاكم شوند و نفس اماره هم به صورت همان روحها درآيد و جلوه در همانها كند و فرقي كه با حيوان دارد آنست كه حيوانها نفس اماره را ندارند و او دارد پس شريرتر و بد عملتر باشد اين است كه خدا ميفرمايد ان هم الا كالانعام بل هم اضل يعني نيستند ايشان مگر مثل حيوانات بلكه گمراهتر پس ايشان نفس اماره خود را در بدن و شهوت و قوت مستولي كردهاند پس بدن را به حركت به سوي معصيتگاهها بدارند و روح شهوت را به سوي اكل حرام و نكاح حرام و ساير فسقها و فجورها بدارند و روح قوت را به سوي بغض اولياءاللّه و ايذاء ايشان بدارند بخصوصه پس ايشان بدتر از حيوانات شوند.
و اما روحالقدس مقامش مقام عقل است و آن ديگر حاكم است بر آن روحهاي ديگر و مسلط است بر همه و آن مخصوص پيغمبران است چرا كه عقل حجت است و اصلش نيست مگر در نزد حجت و محبوب خداست و نيست مگر در نزد حبيبان خدا بلي نور آن و عكس آن در نزد پيغمبران يافت ميشود و نور نور آن در نزد مؤمنان و اين است كه خدا ميفرمايد اولئك الذين كتب في قلوبهم الايمان و ايّدهم بروح منه يعني آنها جماعتي هستند كه خدا ايمان را در دلهاي ايشان ثبت كرده است يعني روحالايمان دارند و ايّدهم بروح منه يعني ايشان را مؤيد به روحالقدس هم كرده است لكن نه اصل روحالقدس چرا كه خود روح به نفس نفيس خود در خدمت چهارده معصوم است و در پيش ساير خلق خادمي از خادمهاي خود را ميفرستد و تأييد آنها ميكند پس هر علمي و فهمي كه از براي ايشان است از تأييد روحالقدس است و هر كلمه حقي كه گويند از تعليم و الهام روحالقدس است لكن روحالقدس جزئي.
پس چون اين را دانستي پس بدانكه گاه باشد روح بدن ناپاك شود و پرده بر روي ساير ارواح شود پس آنها از پس آن بروز نكنند و در اين وقت همه تمام شوند و همان روح بدن بماند و بسا باشد كه آنقدر كثافت ندارد كه روح شهوت را بپوشد و لكن باقي را پنهان كند چرا كه هر روح بالاتري لطيفتر است و به اندك چيزي پوشيده
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 120 *»
ميشود و بسا باشد كه كثافت روح بدن و شهوت كمتر باشد و روح قوت را هم بنماياند و روح ايمان را ننمايد و بسا باشد كه اينها لطيفتر شوند لكن نه به آن حد كه روحالقدس را بنمايانند و چون بسيار لطيف شوند بنمايانند و هريك از اينها كه بر پايين خود مسلط شد او را مغلوب و مقهور كند كه ديگر اثري براي آن پاييني نماند و مطيع و منقاد شود براي بالايي و اگر گاهي پايين مطيع بالا باشد و گاه نباشد گاه بنمايد و گاه ننمايد و از اين است كه مؤمن گاه معصيت ميكند و گاه نميكند و آن وقت كه معصيت ميكند روح بدن و شهوت و قوت غليظ شده آفتاب روح ايمان را پنهان كنند پس ايمان برود و اين است كه گفتهاند كه عاصي معصيت نميكند مگر آنكه ايمانش ميرود و همچنين گاه باشد كه روحالقدس جزئي در مؤمن پنهان شود و نفهمد و آشكار شود و بفهمد و اينها همه به جهت كثافت رتبه پايين است و كثافت از معصيت ميشود پس معصوم مطهر كه معصيت نكند و خلافاولي ننمايد هرگز روحالقدس را پنهان نكند و روحالقدس در بدن ايشان غالب باشد و هرگز مخفي نشود كه اگر لحظهاي مخفي شود در آن لحظه حجت نبود چنانكه اگر روح حيواني لحظهاي برود در آن لحظه حيوان نبود و روح انساني لحظهاي برود ديگر انسان نباشد پس روح نبوت هم اگر لحظهاي برود در آن لحظه نبي نباشد و روح نبوت و امامت روحالقدس است كه سهو و لهو و غفلت و خطا و نسيان در آن راهبر نيست پس ببين چگونه است حال آن كسان كه سهو و نسيان و غفلت و شك و شبهه را در امامان روا ميدارند و لازم قول ايشان است كه در آن ساعت روحالقدس از ايشان سلب شده است پس بايد گاهي امام باشند و گاه نباشند نعوذباللّه و پيش شرح اين گذشت هوش خود را جمع كن كه در هيچ كتاب نخواهي ديد و از هيچكس نخواهي شنيد.
مقصد چهارم
در معرفت ابواب است و در قسمت دويم اين معرفت را نيز مفصل شرح دادم نسبت به مقام حضرت خاتمالنبيين صلوات اللّه و سلامه عليه و آله و لكن آن به جهت نزديككردن ذهن وحشيان از حكمت بود و مقام آن بزرگوار از گفتگو و
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 121 *»
اسم و رسم بالاتر است چنانكه مروي از حضرت امير7 است كه فرمود ظاهري امامة و وصية و باطني غيب ممتنع لايدرك يعني ظاهر من امامت است و وصيبودن از براي پيغمبر است9 و باطن من غيبي است كه هيچكس به آن نميرسد و درك آن را نميكند و به يك معني مراد از باطن او مقام نبوت است كه مقام پيغمبر9 باشد پس مقام باطن او كه مقام حضرت پيغمبر است9 از ادراك خلايق برتر است و كسي نميتواند او را ادراك كرد و آنچه ميتوان آن را شناخت فيالجمله مقام امامت است و از اين جهت مردم در وصف حضرت امير7 بيشتر فروميروند و فضائل آن بزرگوار را بيشتر ميشمارند و در احاديث هم فضائل امير7 بيشتر ذكر شده است و تحريص به ذكر آنها بيشتر شده است و ثواب در ذكر آنها بيشتر فرمايش شده است و بعضي جهال كه سرّ امر را ندانستهاند به خيالشان ميرسد كه پيغمبر9 فضيلتي ندارد نسبت به ائمه: و مقام ولايت بالاتر است هيهات سرّ اين آن است كه ما ذكر كرديم آيا نشنيدهاند كه حضرت امير فرمود كه من بندهاي هستم از بندههاي پيغمبر9 و آيا نميدانند اطاعت آن بزرگوار را از براي حضرت پيغمبر9 و كوچكي او را در نزد او و جانفشاني او را در ركاب او.
باري پس در اين مقصد هم بايد چند فصلي ذكر بكنيم اگرچه در قسمت دويم به تفصيل گذشته است و عارف همه آنها را ميتواند كه در مقام ولايت جاري كند لكن به جهت ملتفتشدن و قاعده به دستدادن بايد چند فصلي ذكر بنمايم.
فصل
بدان كه مراد از مقام ابواب آنست كه بداني و بشناسي كه ائمه سلام اللّه عليهم باب خدايند به سوي خلق و باب خلقند به سوي خداوند اما آنكه باب خدايند به سوي خلق معنيش آنست كه هر فيضي كه از خداوند عالم ميرسد به سوي خلق اول به ايشان ميرسد و فاضلي كه از آن ظاهر ميشود و نوري كه از آن فيض ميتابد از ايشان به سايرين ميرسد چه پيغمبران مرسل باشند و چه ملائكه مقرب باشند چه ساير خلق كه كلاً ريزهخور خوان احسان ايشانند و زيست
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 122 *»
ايشان به فاضل نور آن بزرگواران است و در اين خصوص احاديث بياندازه رسيده است از طريق شيعه و سني كه خداوند اول ايشان را خلق كرد و از شعاع ايشان ساير پيغمبران را و ساير خلق را آفريد پس ايشان در عالم امكان به منزله آفتاب عالمتاب ميباشند و ساير خلق به منزله نور آفتاب و نور نور آفتاب و نور نور نور آفتاب و چنانكه حيات نورها و هستي ايشان و پايندگي ايشان به آفتاب است و اگر آفتاب رخساره خود را از ايشان لمحهاي بگرداند جميع آن نورها يكدفعه باطل و معدوم شوند خوب گفته است شاعر كه:
به اندك التفاتي زنده دارد آفرينش را | ||
اگر نازي كند از هم بپاشد جمله قالبها | ||
پس بد نيست كه به طور دعا بگويي كه:
چون كاينات جمله به بوي تو زندهاند |
اي آفتاب سايه ز ما بر مدار هم |
پس چنانكه زندگي جميع نورها به وجود آفتاب وابسته است زندگي جميع موجودات به وجود ائمه طاهرين سلام اللّه عليهم بسته است چرا كه ايشانند آفتاب عالمتاب عرصه امكان و اما حضرت پيغمبر9 در آفتاب وجود ايشان به منزله عرش و كرسي باشند كه چنانكه در اينجا نور آفتاب از نور كرسي است و نور كرسي از نور عرش است و اگر نور كرسي را پيش نور عرش قياس كني يكرسد از هفتادرسد باشد و هرگاه نور آفتاب را نزد نور كرسي قياس كني يكرسد از هفتادرسد باشد پس با وجود اينكه نور عرش چهار هزار و نهصد مرتبه زياده از نور آفتاب است نور عرش به هيچوجه پيدا نيست و همه پيدايي از براي آفتاب است و سببش آن نيست كه آفتاب نورانيتر است از عرش بلكه سببش آن است كه نور عرش لطيف است و از ديدههاي خلق برتر است آيا نميبيني كه نور روح البته از نور جسم بيشتر است و با وجود اين روح پيدا نيست و جسم پيداست و همچنين نور خود آتش پنهاني البته از چراغ بيشتر است به جهت آنكه چراغ به آن برپاست و از آن درگرفته است و نوريابي كرده است حال
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 123 *»
تو آتش را نميبيني و چراغ را ميبيني و اين دليل آن نشد كه نور چراغ از آتش بيشتر است بلكه بينايي مردم اندازه دارد كه هر نور كه از حوصله او زياده شد او را نميبيند آيا نديدهاي چشم رمددار از نور آفتاب متأذي ميشود و نميتواند چشم را بگشايد و اگر بگشايد چشمش را ميزند و نميتواند در آفتاب چيزي را درست ببيند اما در سايه ميبيند و خط ميخواند حال سايه كه نورانيتر از آفتاب نيست و لكن مناسبتر به چشم رمددار است حال همچنين آفتاب مناسبتر به چشم مردم است و عرش مناسب نيست پس عرش خفي شد و آفتاب مشهور و ظاهر.
و چون اين مثل حكمتآميز را دانستي از اين مثل مقام حضرت پيغمبر9 و مقام حضرت امير و باقي ائمه را بدان كه اگر ما غور در فضائل حضرت امير بيشتر ميكنيم از جهت آن است كه پيغمبر9 از ادراك ما فزون است چنانكه خداوند از ادراك خلايق برتر است و آيت آنكه خدا از ادراك خلايق برتر است حضرت پيغمبر است كه از ادراك خلايق برتر است و به او خود را به اين صفت وصف كرده است و به خلق شناسانيده است چنانكه در قرآن ياد فرموده است كه سبحان ربك رب العزة عما يصفون و شرحش پيش گذشت اگر خواهي رجوع كن باري پس حضرت امير آفتاب عالمتاب عرصه امكان است و حضرت پيغمبر9 از آفتاب و جلوه و پيدايي به نفس خود برتر است و چون تا اين مقام آمدي و اين مطلب را انشاءاللّه تصديق كردي فصلي ديگر عنوان كنم.
فصل
بدان كه مقام مرد نسبت به مقام زن مقام عقل را دارد نسبت به نفس چرا كه خدا در قرآن ميفرمايد خلق لكم من انفسكم ازواجا يعني براي شما زنان از نفسهاي شما خلقت كرده است و اين است كه در اخبار آمده است كه حوا را از ضلع چپ آدم آفريدند و عوام ملاها و جهال چنان ميپندارند كه خداوند حوا را از دنده چپ آدم خلق كرد خدايي كه آدم را ابتداءً خلق كرد قادر بود كه حوا را هم ابتداءً خلق كند و از دنده آدم نكند چيزي را وانگهي از جزو تن او بيافريند كه پيغمبر او خودش با خودش نكاح كند و زبان تشنيع در حكمت دراز شود
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 124 *»
بلكه مراد از ضلع آدم آن طينتي است كه از جنس ضلع چپ آدم بود چون آدم دو ضلع داشت يكي ضلع راست كه عقل او بود و يكي ضلع چپ كه نفس او بود و بناي وجود انسان بر اين دو ضلع است و مراد از ضلع دنده نيست پس چون حوا زوجه آدم بود از شعاع ضلع چپ او كه نفس او بود خلق شده بود و هر انساني كه در اين دنيا خلق شده است زن اصلي دارد كه از شعاع نفس او خلق شده است و همان را در آخرت به او ميدهند چرا كه شعاع نفس اوست و بازگشتش به اوست لايق كسي ديگر نيست اما چون اين دنيا خانة اعراض است و آلودگي در آن حاصل شده است به سبب آلودگي بسا آنكه زني كه از نفس عمرو خلق شده باشد زيد بگيرد و برعكس آيا نشنيدهاي كه خدا ميفرمايد در قرآن مردهاي پاكيزه مال زنان پاكيزهاند و زنهاي پاكيزه مال مردهاي پاكيزه و زنهاي خبيث مال مردهاي خبيثند و مردهاي خبيث مال زنهاي خبيث پس زن خبيث از نفس مرد پاكيزه خلق نشده و مال او نيست اگرچه در اين خانه آلودگي با هم نكاح كنند آيا نميبيني كه موسي صفورا را گرفت و فرعون آسيه را و حضرت پيغمبر9 عايشه را گرفت و عثمان دختران پيغمبر را پس نكاح اين دنيا معتبر نيست و در آخرت پاكيزه به پاكيزه برميگردد و خبيث به خبيث به هر حال كه زن از پهلوي چپ مرد خلق شده است كه نفس مرد باشد و مرد جهت عقل را دارد و زن جهت نفس را و مرد دو رسد عقل دارد و يك رسد نفس و زن دو رسد نفس دارد و يك رسد عقل از اين جهت شهادت دو زن مثل يك مرد است و ميراث دو زن مثل يك مرد است و از اين جهت مرد حاكم بر زن است و نگاهدار اوست و زن بايد مطيع مرد باشد نه برعكس پس مرد عقل است و زن نفس چرا كه عقل در مرد غالب است و نفس در زن.
چون اين مطلب را دانستي پس عرض ميكنم كه مقام حضرت امير7 مقام عقل است نسبت به حضرت فاطمه3 و مقام حضرت فاطمه مقام نفس است نسبت به حضرت امير7 و زوجه اصلي اوست در دنيا و آخرت چرا كه هر دو معصومند و از يك نور خلق شده و از يك طينت چنانكه در زيارت جامعه ميخواني اشهد ان ارواحكم و
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 125 *»
نوركم و طينتكم واحدة يعني شهادت ميدهم من كه روحهاي شما و نور شما و طينت شما يكي است و خداوند اين چهاردهنفس شريف را پيش از كل مخلوقات خلقت كرده است به هزار هزار دهر وقتي كه نه عرشي بود و نه كرسيي و نه آفتابي و نه ماهي و نه زميني و نه آسماني پس حضرت فاطمه نسبت به مقام حضرت امير مقام نفس را دارد اگرچه نسبت به كل مخلوقات بالاتر از فؤاد ايشان باشد چنانكه خواهي يافت و حضرت امير مقام عقل را دارد و شايد پيشترها از اين كتاب و ساير كلمات ما دانسته باشيد كه عقل مقام معني است و پنهاني است و نفس مقام صورت است و پيدايي است مثَل عقل مثل اصل جسم پنهاني چوب است و مثَل نفس مثل صورت آن كه به شكل تخت باشد يا پنجره يا عصا يا در يا غير آن و انسان از تخت همان صورت را بيند و اصل ماده كه چوب باشد پنهان است آيا نميبيني كه تو از بدن زيد همان رنگ و شكل و نرمي و زبري و سبكي و سنگيني و باقي صفات را ادراك ميكني و اصل جسم او ديده نميشود و هرچه به ادراك ظاهر درميآيد همان صفت جسم است حال آن جسم به منزله عقل پنهاني است و آن صفتها و صورتها به منزله نفس است پس حضرت امير مقام عقل و ماده را دارد و مقام صفت و رنگ و شكل و نفس ايشان مقام حضرت فاطمه است و همچنين آفتاب اصل، جسمي دارد كه از چشم و ادراك برتر است و مقام صفتي و صورتي دارد كه مقام درخشندگي و زردي و حرارت و گردي و امثال آن باشد پس مادة آفتاب جلوه در صورت آفتاب كرده و درخشندگي از صورت آفتاب است حال اگرچه ما گفتيم كه مقام حضرت امير مقام آفتاب است و عالمتاب است اما مقام خود حضرت امير مقام عقل و ماده آفتاب است و مقام حضرت فاطمه مقام صورت آن آفتاب است پس همه درخشندگيها از آن صورت است و از اين جهت آن بزرگوار را زهراء گفتند يعني درخشنده پس مقام صاحب نور و روشنفرمايي و تابندگي مقام حضرت فاطمه است و مقام حضرت امير از آن برتر است پس جميع عالم به نور حضرت فاطمه برپاست كه آخر مقام ائمه است و مقام ساير ائمه از مقام حضرت فاطمه بالاتر است چرا كه همه از يك نورند و با
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 126 *»
وجود اين ائمه مردند و حضرت فاطمه زن نسبت به ايشان و خدا در قرآن ميفرمايد الرجال قوّامون علي النساء يعني مردان قيّم زنانند پس ائمه قيّم حضرت فاطمه باشند و سبب برپايي آن بزرگوار باشند و رجوع امور ايشان به ائمه است پس مقام كل ائمه: از مقام باببودن بلكه از مقام معاني هم برتر است بلكه از مقام بيان هم بالاتر است و مجموع اين مقامها مقامهاي حضرت فاطمه است3 اما مقام باببودن به جهت آنكه باببودن ايشان در مقام صورت ايشان است كه به آن صورت فيضبخشي ميكنند چنانكه نوربخشي آفتاب به صورت آفتاب است كه درخشندگي آن باشد و اين نورها همه از صورت آفتاب ظاهر ميشود نه از اصل جرم آفتاب و مقام صورت ائمه طاهرين مقام نفس ايشان است كه مقام حضرت فاطمه باشد چنانكه بعد هم خواهي دانست و همچنين مقام معاني زيرا كه معاني چنانكه فهميدي مقام صفتهاي كلي است و هرچه هست مقام صفت است و مقام صفت مقام صورت است و مقام صورت باز مقام نفس است نهايت چون كلي است غيب نفس است پس مقام معاني هم مقام غيب حضرت فاطمه باشد3 پس آن بزرگوار است صفتهاي كلي خداوند عالم پس آن بزرگوار است علم خداوند كه محيط بر هر چيزي است و قدرت او كه مسلط است بر هر چيزي و نور او كه روشن كرده است جميع عالم امكان را و همچنين ساير صفات كليه خداوند عالم به طوري كه گذشت و اما بيان در مقام آن جناب است به جهت آنكه خداوند عالم تا خود را به طور بيان نشناساند به كسي كسي او را به آنطور نخواهد شناخت و اگر بايد بشناساند پس بايد به مقام ظهور بيايد چرا كه تا ظاهر نشود كسي نخواهد او را شناخت و چون لازم شد كه در ظهور آيد مقام ظهور ائمه: مقام حضرت فاطمه است چرا كه ايشان مقام نفس را دارند در هر مقام و مقام نفس ظهور است پس مقام بيان هم كه در اين مقام گفته ميشود مقام حضرت فاطمه است نهايت مقام حقيقت فاطمه است3 و مقام ائمه: از وهم و ادراك و اشاره و عبارت خلايق برتر است پس جميع مقامهاي معرفت در مقام حضرت فاطمه باشد3
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 127 *»
و تفاضل پيغمبران در معرفت خدا به حسب معرفت ايشان است به حضرت فاطمه3 آهآه مردم چقدر قصور و تقصير داشتهاند در معرفت پيشوايان دين و چگونه ايشان را مثل خود انگاشته بودند حتي آنكه القاب زنان منحوس خود را فاطمةالزماني كردند و نشناختند فاطمه را كه هرگاه پيغمبران اولواالعزم خدا را به اعلي فهم و ادراك خود توحيد كنند هفتادمرتبه از مقام ظاهر حضرت فاطمه پستتر خواهد بود و به مقام پست آن بزرگوار به اعلي حقيقت خود نميرسند و جميع علمها و معجزها كه پيغمبران را بود از فاضل فيضهاي حضرت فاطمه بود كه به ايشان انعام كرده بود، عبث نيست كه خدا در قرآن ميفرمايد كلا و القمر و الليل اذ ادبر و الصبح اذا اسفر انها لاحدي الكبر نذيراً للبشر كه فارسي آن اين است كه حق است اين سخن به حق ماه و به حق شب چون پشت كند و به حق صبح چون رو كند كه آن يكي از آيههاي بزرگ است و ترساننده بشر است و اين در شأن حضرت فاطمه است كه ميفرمايد آن يكي از آيههاي بزرگ است و نذير بشر است آيههاي بزرگ ائمهاند و آن يكي از ايشان است و نذير و حجت از براي بشر است چنانكه ائمه نذير بودند صدهزار افسوس كه اين كتاب فارسي است و الا ميديدي مناسبت اين كلمهها را كه چرا قسم به ماه خورده است خدا و به شب و صبح درباره اثبات حق فاطمه3 و خداوند حضرت فاطمه را قيّمه در قرآن ناميده است كه ميفرمايد در سوره لميكن و ذلك دين القيّمة يعني اين دين فاطمه است چون قيّم بر خلق آسمان و زمين است و قيّوم بر آنهاست چنانكه ائمه قيّمند به نص آيه قرآن پس فاطمه و ائمه از يك جنسند و او هم حجت و ولي خداست و قيّم و قيّوم بر خلق آسمان و زمين است و آنچه در قسمت دويم كتاب بلكه اول هم و آنچه اينجا شنيدهاي از فضائل و مقامات و كمالات جميعاً مقام آن بزرگوار است چرا كه تا از ايشان چيزي ظاهر نميشد ايشان شناخته نميشدند و پيدايي ايشان به حضرت فاطمه است3 و ايشان هم پيدايي خدا هستند و جميع صفات و كمالات خداوند در ايشان و از ايشان و به ايشان ظاهر ميشود پس جميع صفاتهاي خداوند هم در ايشان آشكار شده است ولي آشكاري ايشان
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 128 *»
به حضرت عصمتعظمي و صديقهكبري حضرت سيدةالنساء است صلوات اللّه عليها و ميترسم كه تو خيرالنساء و سيدةالنساء را گمان كني كه بهتر زنان و خاتون زنان مقصود است و خاتون اين زنان و بهتر اين زنان كه هيچ فخري نيست كه كسي براي حضرت فاطمه آن را لقب قرار دهد و اگر ميخواهي بفهمي به طور اختصار عرض ميكنم كه مقصود از نساء جميع اهل عالم امكان است از چندين جهت اولاً كه جميع خلق از شعاع نفس ايشان و پهلوي چپ ايشان خلق شدهاند و اين صفت زن است چرا كه اثر هر صاحب اثري از طرف آخر مرتبه آن خلق ميشود چنانكه نور آفتاب از صفت آفتاب كه آخر مرتبه آفتاب است خلق ميشود پس جميع خلق از آخر مرتبه ايشان كه شعاع نفس ايشان باشد خلق شدهاند پس ائمه رجالند و ساير خلق نساء و اين است كه در قرآن ايشان را رجال خدا ناميده است آنجا كه فرموده رجال لاتلهيهم تجارة و لابيع عن ذكر اللّه و از اين جهت گفتيم يك معني الرجال قوّامون علي النساء كه فارسي آن اين است كه مردان قيّم امر زنان ميباشند يعني آلمحمد قيّم امر جميع عالم ميباشند چرا كه همه نسبت به ايشان زنند. وجه ديگر آنكه ماسوي همه نسبت به ايشان مفعولند و ايشانند علت فاعلي كل ملك پس ايشان رجالند و ساير ملك نساء. وجه ديگر ايشان ذات در كل ملكند و ساير صفات ايشان پس ايشان رجالند و ساير نساء و از اين جهت در عربي كه فرق مابين لفظ زن و مرد ميگذارند خدا را به لفظ مردان ميگويند چرا كه خدا فاعل است و ذات است و باقي صفات. به هر حال پس حضرت فاطمه اگرچه مؤثر در كل ملك است اما نسبت به مقام ائمه زن است و جميع ملك همه اثرند پس نسبت به ايشان همه زنند و صاحبان عقل ناقص و نفسها و قوههاي ضعيف پس حضرت فاطمه بهتر كل زنان است و خاتون كل زنان يعني بهتر ملك خدا و خاتون ملك خدا پس جميع پيغمبران در زير مقام آن بزرگوار افتادهاند و او سيده و خير همه شد صلوات اللّه عليها پس بفهم و ديگر مثل جهال گمان مكن كه سيدة نساء العالمين يعني خاتون همين زنان، معلوم از اين زنان كه ٭سهل سركه ميخواهد كه از آب ترشتر باشد٭ و يك مرد خوب از اين زنان بهتر است حال گمان ميكني
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 129 *»
كه فضلش مثل حضرت فاطمه شد حاشا پس اوست سيده زنان عالم يعني مفعولهاي عالم و اثرهاي عالم و كساني كه قُوي و عقل و نفسشان نسبت به ايشان ضعيف بود و كساني كه در جميع امور تابع وجود ايشانند پس به همين معني است كه گفتيم زنان پيغمبر9 ائمهاند و امّالمؤمنين ائمه طاهرين ميباشند و اين زنان ظاهر در ظاهر امّالمؤمنين خوانده شدند و حقيقةً امّالمؤمنين حضرت امير است چرا كه چنانكه فهميدي زن آن است كه از نفس كسي خلقت شده باشد و وجودش تابع وجود مردش باشد و هر فيضي كه به او ميرسد به واسطه مردش برسد و در علم و عقل و نفس و قوه هم تابع مرد و ضعيفتر از مرد باشد و صفت و صورت و ظهور مرد باشد و قوام مرد به او باشد و تو ميداني كه ائمه از نفس پيغمبر خلق شدهاند به دليل آيه انفسنا و انفسكم و ميداني كه همه تابع پيغمبرند در همه صفات و صورت و ظهور اويند در همهجا و خدا ميفرمايد خلق لكم من انفسكم ازواجا يعني از نفسهاي شما براي شما جفتها آفريده و از نفس پيغمبر جفتي جز حضرت امير خلق نشده است پس جفت پيغمبر است به نص آيه قرآن و خدا ميفرمايد النبي اولي بالمؤمنين من انفسهم و ازواجه امهاتهم يعني نبي سزاوارتر است به مؤمنين از خود مؤمنين و جفتهاي او مادران مؤمنين ميباشند و تو ميداني كه جفتي كه از نفس پيغمبر خلق شده باشد جز ائمه نيستند پس ايشان مادر مؤمنين ميباشند و امّالمؤمنين اصلي حقيقي ايشانند و از اين جهت در احاديث بسيار رسيده است كه پيغمبر9 فرموده است كه انا و عليّ ابوا هذه الامة يعني من و علي پدر و مادر اين امت هستيم پس مادر اين امت حضرت امير است پس امّالمؤمنين اوست به هر حال كه ائمه جفت اصلي پيغمبرند و مادر اصلي و از آن طرف خلفا ادعاي مادري كردند چرا كه خود را جفت پيغمبر خواندند و مردم ايشان را جفت پيغمبر شمردند و ادعاي امامت كه مقام زني و مقام جفتي بود كردند لكن جفت كافر بودند مثل عايشه در ظاهر و حفصه پس در باطن هم ايشان مطابق ظاهر ادعاي جفتي كردند و جفت ظاهري هم بودند پس ايشان امّالمؤمنين هستند اما دو مؤمن هست يكي مؤمن به خدا يكي
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 130 *»
مؤمن به شيطان پس ائمه هدي: امّالمؤمنين ميباشند اما مؤمنين به خدا و رسول و به حق و خلفا امّالمؤمنين هستند اما مادر مؤمنين به شيطان و مخالف رحمن و هر دو طايفه مادر ميخواهند چه كنند پس رحمت به شير مؤمنان و مؤمنان به حق كه چه شير طاهري خوردند و لعنت به شير مخالفان كه چه بدشير بودند و ملعون.
باري برويم بر سر مطلب كه حضرت فاطمه3 سيدةالنساء بودند و مقصود سيده كل ملك است و اين است فضل و نميدانم اين خلق منكوس چقدر از فضائل اين سادات غافل بودند و هستند و اگر بفهمي ميداني كه خدا چقدر منت به اين كتاب بر سر خلق دارد و له الحمد و المنّ و الشكر الحمدلله رب العالمين كه بر دست اين فقير بيبضاعت جاري ميفرمايد اين هم منتي عظيم بر سر اين اثيم است الحمدلله رب العالمين.
پس از آنچه عرض شد كه آن بزرگوار اصل و منشأ جميع معرفتها و يقينها و علمها و فيضها و مددها كه به كل ميرسد ميباشند حتي پيغمبران و اوصياء ايشان و ملائكه مقربان و نيستند جميع ملائكه و پيغمبران در نزد حضرت فاطمه3 مگر مثل طفل ابجدخواني كه منتظر آن است كه استادش بگويد كه بگو الف بگويد الف بگو باء بگويد باء و تا نگويد هيچ نداند پس پيغمبران اولواالعزم در جميع امر و نهي و شريعت و علمها و كتابهاي آسماني و وحيها چشمشان به عطاي حضرت فاطمه بود كه از او چه انعام شود قوم خود را خبر كنند و همچنين ملائكه مقرب جميعاً از آن فيضياب ميباشند آيا نميداني كه وحي به حضرت جبرئيل به واسطه عزرائيل ميرسيد كه عزرائيل او را خبر ميداد و به او به واسطه اسرافيل ميرسيد كه اسرافيل عزرائيل را خبر ميداد و به او به واسطه ميكائيل ميرسيد كه ميكائيل به حضرت اسرافيل ميگفت كه خدا چنين و چنين ميفرمايد به عزرائيل بگو كه به جبرائيل بگويد كه او به پيغمبران بگويد كه چنين كنند و چنين گويند اما به حضرت ميكائيل از لوح محفوظ ميرسيد و قدري از لوح از براي او آشكار ميشد و او آن را ميخواند و خبر به اسرافيل ميداد و آيا نميداني كه مقام لوح محفوظ مقام حضرت فاطمه است و سينه مقدس او لوح محفوظ بود و مقام حضرت امير مقام قلم است كه به اذن خدا
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 131 *»
در لوح سينه مقدس او نگاشته است شكل ماكان و مايكون را و علم اولين و آخرين را در سينه همايون او نقش فرموده است پس معني ن و القلم و مايسطرون نون حضرت پيغمبر است9 به دليلهايي كه اينجا طول ميكشد و قلم حضرت امير است7 و مايسطرون مقام علم حضرت فاطمه است3 و جميع چشمههاي علوم همه از عطاي آن بزرگوار جاري است مختصر كنم جميع آنچه به خلق ميرسد از خلق و رزق و حيوة و موت جميعاً به واسطه آن بزرگوار است و ساير ائمه از آن مقام برترند و كسي به ايشان نميرسد و آنچه عرض شد قطرهاي از درياي فضائل آن بزرگوار نبود اما چون مقام مقتضي شد فيالجمله قلم را اذن جولان دادم و يك ميداني جولاني زد و الا كجا گوشي كه بتواند بشنود و كجا چشمي كه بتواند ببيند و كجا زباني كه بتواند بگويد،
من گنگ خوابديده و عالم تمام كر | ||
من عاجزم ز گفتن و خلق از شنيدنش | ||
ببين چگونه بزرگواران را مردم چه خيال ميكردند تا آنكه زنان خود را فاطمةالدوراني و خديجةالزماني لقب ميگذاردند ٭جهان تا بوده اينش كار بوده٭ حضرت سلمان صلي اللّه عليه را هم مردم دلاكي فرض ميكردند حتي آنكه دلاكها را سلماني گفتند به جهت نسبت به آن بزرگوار به خيال خود و هر وقت ميخواستند سادهلوحي يا احمقي را كه دايم در مسجد افتاده و نماز ميكند مانند دنگ برنجكوبي و از علم و فهم و ايمان خود را عاري كرده تعريف كنند ميگفتند سلمان عصر خودش است و فلاني سلمان عصر است ديگر اين لقب براي علماشان كم بود و گاهست كه خلاف ادب بود تا آنكه ما شأن آن جناب مستغني از القاب را براي اين خلق منكوس آشكار كرديم و فضائل آن بزرگوار را خوانديم و نوشتيم مردم فهميدند كه سلمان7 چه مقام داشت و فهميدند كه آن بزرگوار صاحب علم اولين و آخرين و افضل از جبرئيل بود بلكه ملائكه از خدام آن بزرگوار بودند آن وقت فيالجمله فهميدند و انشاءاللّه در اين كتاب هم فضايل جناب ايشان در قسمت چهارم ميآيد باري همينقدرها بس
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 132 *»
است هر چند ميخواهم سخن را كوتاه كنم نميشود چه كنم:
ناله را هر چند ميخواهم كه پنهان بركشم | ||
سينه ميگويد كه من تنگ آمدم فرياد كن | ||
پس برويم بر سر مطلب اول كه شرح ابواب باشد.
فصل
بدان كه پيش از اين عرض شد كه مقام ابواب آن است كه باب جميع فيضها باشد و جميع مددهايي كه از خدا به خلق ميرسد از آن باب آيد و اينجا عرض كردم كه مقام ابواب مقام ائمه طاهرين است: بلكه حضرت فاطمه3 و انشاءاللّه خواهي دانست كه هيچ اختلاف در كلام نيست زيرا كه اين بزرگواران: همه يك نورند و يك روحند و يك طينتند من اگر به تو بگويم كاتب يعني با دستت مينويسي و ميگويم تو كاتبي با وجودي كه از دستت بروز ميكند و به تو ميگويم سخنگو و از زبانت بروز ميكند و ميگويم تو سخنگويي با وجودي كه از يك عضو تو بروز ميكند سخن كه همان زبان تو باشد حال مضايقه نيست كه من بگويم كه حقيقت محمديه صلوات اللّه عليها صاحب مقام بيان و معاني است و صاحب مقام ابواب است و لكن صاحب اين مقامها هست در مقام فاطميت نه در مقام محمديت و چنانكه به زبان عاميانه فهميدي اينها همه يك شخصند و مانند اعضايند كه به هم جمع آمده باشد از هر عضوي كاري آيد مثلاً مصطفيبودن از محمد آيد و مرتضيبودن از علي و مجتبيبودن از حسن و شهادت از حسين و همچنين ساير صفات هر صفتي از ذات مقدسي مانند آنكه ديدن از چشم تو آيد و شنيدن از گوش و گفتن از زبان پس معلوم شد چون ائمه: از نور واحد هستند آن نور صاحب همه كمالها هست و لكن هر كمالي از كمالهايش از جايي بروز ميكند پس اين مقامها مقام ائمه است: اما از حضرت فاطمه3 بروز ميكند چرا كه مقام بروز و ظهور ايشانند و ائمه مقام غيب ميباشند به طوري كه فهميدي ديگر انشاءاللّه اشكالي در مسئله نماند پس مقام ابواب كه سخن در آن بود مقام ائمه است: در مقام مؤثربودن و در مقام علتبودن زيرا كه مقام بالاتر
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 133 *»
ايشان مقام معاني است و از اين مقام بالاتر است پس مقام باببودن ايشان مقامي است كه جلوه فرمودهاند به فيضبخشي و مددها انعام كردن به ذرات موجودات پس مقام ابواب مقام آفتاب است نسبت به انوار و مقام چراغ است نسبت به شعاع كه هر فيضي و مددي به نورها ميرسد از صاحب نور است آيا نميبيني كه فيض درخشندگي به نورها از آفتاب ميرسد و فيض گرمي از آفتاب است و فيض زردي و گرمي و ساير تأثيرها كه در نور آفتاب است از پختهكردن ميوهها و رسانيدن گياهها و تربيت معدنها و اصلاح بدنها و برانگيختن ابرها و خشككردن رطوبتها و غير اينها همه از آفتاب به نورها ميرسد و آفتاب باب خداوند عالم است در دادن اين فيضها به انوار و انوار بايد در فيضيابي روي خود را به آفتاب كنند و عرض حاجات خود را از آن درگاه به خداوند عالم نمايند و آفتاب دست خداست در دادن اين فيضها و خزانه خداست كه همه اين فيضها را در آنجا خزانه كرده است و از آنجا بيرون ميآورد و آفتاب محل عنايت خداست كه اول عنايت به او ميشود و اين فيضها به او داده ميشود ديگر آنچه از آفتاب فاضل آيد و جلوه نمايد به انوار ميرسد و مقصود اصلي از خلقت همان آفتاب است و اين نورها تابع وجود آفتاب ميباشند و اگر خداوند نظر مرحمتي به اين انوار كند از چشم آفتاب كند و اگر سخني به انوار گويد و خطابي به ايشان نمايد از زبان آفتاب به ايشان گويد پس آفتاب از هوي و هوس خود سخن نگويد و همه به وحي خداست كه به انوار وحي ميكند از زبان آفتاب چنانكه در قرآن در صفات پيغمبر ميفرمايد ماينطق عن الهوي ان هو الا وحي يوحي يعني پيغمبر از هواي خود سخن نگويد نيست سخن او مگر وحي خدا كه ميرسد و همچنين آفتاب رحمت خداست و كرم خداست به انوار و اگر بفهمي اين حرفهاي عاميانه مرا كه از عين حكمت است مطلبهاي بزرگ بزرگ خواهي فهميد.
پس آلمحمد: باب اللّه هستند كه به روي اين عالم گشوده شده است و جميع فيض خلق و رزق و حيات و موت از ايشان به تمام خلق ميرسد و دست خدايند در دادن اين فيضها و زبان خدايند در خطابكردن به هر چيزي كه چگونه باش و چگونه بشو و چه بكن و چنانكه ايشان در رسانيدن حكمهاي شرعي
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 134 *»
زبان خدايند و خداوند بر زبان ايشان ميگويد نماز كن و روزهگير و حج بنما و زكوة بده و خمس بده و جهاد كن همچنين جميع حكمهاي ايجادي از ايشان به كل خلق ميرسد كه فقير شو و غني باش و زنده شو و بمير و بشو و باش و هرچه به اينها ماند جميع آن خطابها از زبان ايشان بيرون آيد و خداست سخنگو چنانكه خداست بيرونآورنده گياه و رساننده ميوه و تربيتكننده معدنها و غير آنها و لكن از زبان آفتاب ميگويد و از دست آفتاب ميكند و هيچ شركي لازم نميآيد و خدا از خدايي خود نميافتد و در خدايي خود ضعيف نميشود واللّه نميدانم كه اين چه نفوس شرير است كه اگر كسي بگويد كه آفتاب هوا را گرم كرد و آفتاب كم شد و هوا سرد شد يا روي خود را پنهان كرد و محصولات زنگار زد يا معدن را تربيت كرد احدي نميگويد كه تو مشرك شدهاي و با خدا شريكي قرار دادي و احدي نميگويد كه آفتاب به اذن خدا ميكند يا بياذن خدا و احدي نميگويد تو غلو كردهاي نميدانم سبب چيست كه به محضي كه فعلي را نسبت به حضرت امير7 بدهي فيالفور رگهاي گردن ايشان برميآيد و دهنها سياه ميشود و به تندي ميپرسند كه به اذن خدا يا بياذن خدا؟ و فيالفور ميگويند غلو كردهاي مگر نه همين نسبتها به آفتابدادن نسبت فاعلي است و معني آن علت فاعلي در اين كارهاست و يا در ملك خدا احتمال ميرود كه مخلوقي بياذن او كاري كند بلكه مگر احتمال ميرود كه مخلوقي با او شريك شود لكن همان است كه خدا فرموده است انها لكبيرة الا علي الخاشعين يعني ولايت امير7 بزرگ است و شاقّ است مگر براي كساني كه در نزد ولي خاشع و خاضع ميباشند و تسليم امر او را دارند و چون سخن به اينجا رسيد ميخواهم مطلبي كلي بگويم كه قاعده در دست مؤمن باشد و اگر فصلي عنوان نكنم و در اين آخر فصل بگويم يحتمل كم ملتفت شوند پس فصلي ديگر عنوان كنم.
فصل
بدان كه خداوند عالم جلشأنه يگانهايست كه با او احدي نيست و هرچه غير از اوست در رتبه ذات او ممتنع است و همه خلق در رتبه خلقند و حال كه در رتبه خلقند نه اين است كه وجودي مستقل داشته باشند كه ايشان
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 135 *»
در رتبه خود موجودي باشند ثابت و مستقل مثل آنكه تو بالاي بامي باشي و كسي در روي زمين هر دو دو وجود باشيد مانند هم پس خيال كني كه رتبه خدا بالاست و مستقل است و وجود خلق هم پايين است و مستقل است و خدا كه آنها را ساخته مثل بنّائي است كه خانه ساخته حال بنّا وجودي مستقل دارد نسبت به خانه و خانه هم وجودي مستقل دارد كه اگر بنّا روزي بميرد بنا از هم نخواهد ريخت بلكه غالب مردم همينطور خيال ميكنند و خدا را كسي ميپندارند مانند شخص صانع و اين مخلوقات را عمل او ميپندارند مانند شمعداني كه زرگر ساخته و مقابل زرگر ايستاده و با زرگر شمرده ميشود كه آن يك و اين دو حال خدا و خلق به اينطور نيستند بلكه خلق در نزد مشيت خداوند مانند نور چراغند از چراغ و مانند نور آفتابند از آفتاب كه از براي آنها ثباتي و قراري و وجودي نيست بيآفتاب تا آفتاب باشد آنها هستند و اگر آفتاب نباشد آنها نيستند اگر آفتاب حركت كند آنها حركت ميكنند و اگر ساكن شود آنها ساكن ميشوند حال چنينند خلق در نزد مشيت خدا حركت ايشان از حركتدادن خداست و وجود ايشان به التفات خدا تا آفتاب مشيت ملتفت آنها باشد آنها هستند و اگر التفات خود را بردارد يكجا معدوم ميشوند پس چنين خلق چگونه ميشود كه مستقل باشند در مقابل مشيت خدا يا شريك باشند در كاري با خدا هيهات اين احتمالها در ذهن آنها حاصل ميشود كه خلق را نميدانند كه چگونه تابع مشيت خدايند و چگونه بسته به اويند پس از اين جهت اين خيالها را ميكنند پس عرض ميكنم كه هركس احدي از خلق را با خدا شريك داند در كارهاي او به اين معني كه گمان كند كه بعضي از حوادث را خدا خلق كرده و بعضي را يكي از خلق چنين كسي مشرك است به خداي عزوجل و مانند گبر است چرا كه گبران گفتند دو خالق است يكي يزدان كه خالق نورها و خيرها و خوبيهاست و يكي اهريمن كه خالق ظلمتها و شرها و بديهاست و ايشان را ثنويه گفتند كه به دو خالق قائل شدند پس هركس بگويد كه بعضي از خلق شريك با خدا هستند در بعضي از كارها اينكس از ثنويه است و مانند مجوس است و همچنين اگر كسي گمان كند كه خلق با خدا
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 136 *»
شريكند در همه كارها كه خدا و غير خدا با هم شريك شدهاند و همه كارها را كردهاند پس اين دو طايفه مشركند به خداي عزوجل و هركس گمان كند كه كسي از خلق مستقل است و اوست كننده كارها و خدا را هيچ دخلي و تصرفي نيست در كارها چنين كسي كافر است به خداي عزوجل كه خدا را از كارهاي خود معزول كرده و گفته است كه دست خدا بسته است و غيري كاركن است و همچنين اگر كسي بگويد كه خدا خود كاري نميكند به دست خود بلكه كسي را وكيل كرده و آن وكيل كاركن است مانند كسيكه كسي را وكيل ميكند كه طلبي را از كسي بستاند يا مالي را به كسي بدهد و بگويد خدا هم كسي را وكيل كرده كه كارها را آن كس به وكالت خدا ميكند و خدا خود فارغ است از كار اينكس كافر است به خداوند و منكر قرآن و اخبار و اصلهاي اسلامي شده است و به اين مذهب رفتهاند جمعي از غاليان كه در دين خدا غلو كرده و نميفهمند كه چه ميگويند گاه باشد كه ميگويند حضرت امير7 نعوذباللّه مثلاً وكيل كارخانه خداست و او به وكالت خدا كاركن است و همچنين اگر كسي گويد كه يكي از خلق كاركنند به اذن خدا مانند كسيكه كسي را اذن ميدهد كه در مالي تصرف كند و بخورد يا ببخشد پس خود آن صاحب مال كاري نميكند و در خانة خود خوابيده است ولي آن شخص مأذون كار ميكند پس هركس كه بگويد كه كسي به اذن خدا كاري ميكند و خدا خودش كاري نميكند اين كس كافر است به خداي عزوجل و خدا را از عمل معزول كرده و اين مذهب خلاف مذهب اسلام است و اما آنچه در قرآن است كه خدا ميفرمايد به حضرت عيسي علي نبينا و آله و عليهالسلام كه خلق ميكردي از گل به شكل مرغ به اذن من و ميدميدي در آن پس مرغي ميشد به اذن من از براي چنين كلمات معنيي نازك است و اين اذن نه اذني است كه خدا بيكار باشد و حضرت عيسي7 كاركن باشد چرا كه عيسي وجودش و عقلش و نفسش و بدنش و ميلش و حركتش و قوت و قدرت و دانشش همه بسته به مشيت خدا بود و حركت نميكرد مگر به حركتدادن خدا و حركتكردن مشيت خدا پس معني به اذن خدا همان به مشيت خداست چرا
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 137 *»
كه اذن به معني مشيت ميآيد نميبيني كه اگر كسي از تو بپرسد كه بروم يا نه تو ميگويي برو و اين گفتن برو امر تو است كه به جهت اذن گفتهاي پس ميگويند كه تو اذن دادي كه برود و همان گفتن برو اذن تو است پس وقتي كه اذن در كارهاي تو بدهند ميگويند بزن و بخور و برو و بكن و هرگاه اذن از براي اصل وجود و هستي تو باشد ميگويند بشو و باش و بمير و زندهشو پس همين امرها هم اذن است از براي وجود حال به اذن خدا موجود شدهاي و اين اذن عين خلقت تو است و عين مشيت خداست از براي خلقت تو پس اذن خدا در خلقت مرغ عيسي همان خلقت خداست مر آن مرغ را و عيسي در اين وقت مانند دست است براي خدا آيا نميبيني كه دست تو به اذن تو مينويسد و اگر تو دستت را اذن ندهي نمينويسد حال نه معني اين اذن آن است كه دست تو مينويسد و روح تو بيكار نشسته است مانند آنكه كسي را كه اذن ميدهي كه در مال تو تصرف كند و تو بيكاري پس روح تو بيكار باشد و دست تو بنويسد حاشا نويسنده تويي و خودت مينويسي نهايت با دستت پس همچنين نظركننده تويي نهايت با چشمت و چشمت به اذنت نظر ميكند نه بياذنت اما تو ميبيني از آن و خود حركت او حركت تو است و عين كار او كار تو بفهم چه گفتم و چه ميگويم تا موحد شوي حال به همين قسم است امر در خلقت عيسي مرغ را كه خدا خالق است نهايت با عيسي و بر دست عيسي جاري كند و هم خدا زندهكننده است نهايت بر لب عيسي جانبخشي فرموده است و خدا شفا ميداد كور و پيس را نهايت بر دست عيسي پس اين قاعده كليه را به دست بگير و لذت از ايمان خود ببر و به استقامت در راه توحيد برو كه هرگز پاي تو نلغزد و احدي تو را گمراه نكند و مشرك نشوي انشاءاللّه.
پس اينكه ما ميگوييم كه ائمه: ابواب فيض خداوند هستند و جميع فيضها از ايشان به خلق ميرسد آن است كه خداست فياض جلشأنه و لكن با هر آلت و هر سبب كه ميخواهد و سبب اعظم و آلت اولي از براي اين عطايا آلمحمدند: و ايشان ميباشند دست تواناي خدا كه با ايشان ميدهد و چشم بيناي خدا كه با ايشان نظر ميفرمايد و گوش شنواي خدا كه با ايشان ميشنود و
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 138 *»
غير اينها از اسباب و آلتها و هرگاه گاهي در كتابهاي ما كسي ببيند يا از زبان ما كسي بشنود كه نسبتي به ايشان دادهايم از بابت نسبتي است كه به آلتها و اسبابها ميتوان داد چنانكه دستم نوشت و اين دستخط من است و قلم خوب مينويسد و اينطور نسبتها در قرآن و احاديث و زبان خواص و عوام بسيار جاري ميشود و ضرري ندارد و منافاتي با اسلام و ايمان ندارد بلكه از عين اسلام و ايمان است و ميخواهي بر حسب ظاهر اين نسبتها را حقيقي بگو و ميخواهي مجازي بگو كه اين نسبتها متعارف است و در كتاب و سنت بسيار است.
فصل
چون مطلب به اينجا رسيد به خاطرم آمد كه به طور اختصار اشاره به علم باطن باطن نمايم اگرچه از فهم عوام بسيار بسيار دور است بلكه از فهم خواص هم بسيار دور است و حظ خواص خواص است لكن به فضل و رحمت خدا چنان اميدوارم كه زبان آساني به اين ناچيز انعام فرمايد كه آن را به لباسهاي ظاهر پوشانيده بر عوام عرضه دارم و تخمي در سينه ايشان بكارم شايد يك روزي در دل ايشان ريشه گذارده سبز شود و ثمري دهد.
بدان كه خداوند عالم جلشأنه نزديك است به هر چيزي لكن نه مانند نزديكي چيزي به چيزي با وجودي كه دور است از همهچيز نه مانند دوري چيزي از چيزي و مثلش آنست كه روح تو دور است از جسم تو نه مثل دوري جسمي از جسمي كه يكي شرقي است و يكي غربي پس روح شرقي باشد و جسم تو غربي يا روح شمالي باشد و جسم جنوبي يا روح فوقي باشد و جسم تحتي و روح تو نزديك است به جسم تو نه مثل نزديكي جسمي به جسمي كه به هم نزديك ميشوند و فاصله مكاني و زماني ميان ايشان كم ميشود و اين مثلي بود كه بفهمي نه آنكه خدا روح است و خلق جسم پس خدا با وجود دوري نزديك به خلق است و آنقدر نزديك است كه از خود خلق به خلق نزديكتر است و اين نزديكي را نهايتي نيست و به خلقي نزديكتر از خلقي ديگر و دورتر از خلقي ديگر نيست و نسبتش به كل مساوي است و به همه يكسان نزديكتر از خود ايشان به خود ايشان است و كاش ميفهميدي كه چه گفتم و چه ميگويم پس چون خدا از خود خلق به خلق نزديكتر است او از خلق پنهان
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 139 *»
نيست ولي خلق از خودي خود و از بيالتفاتي خود را از او دور ميپندارند و او را نميبينند بد نگفته است آن شاعر كه:
يار نزديكتر از من به من است |
اين عجبتر كه من از وي دورم |
پس او سزاوارتر است از همهچيز به همهچيز اگر چشمي داشته باشي پس اوست پيدا از همه و اوست كننده كارها از همه و اوست داراي همه و اوست توانا و دانا و بينا و گويا و كننده و دهنده و گيرنده از همه پس اوست قادر و عالم و بصير و ناطق و فاعل و معطي و آخذ نه غير او با وجودي كه ذات او جلشأنه پاك و پاكيزه است از جميع صفات چنانكه در گذشتههاي اين كتاب اگر فهميدهاي دانستهاي پس همه صفتها از ذات او دور است چرا كه خلق است و همه صفتها به او نزديك است چرا كه خدا نزديكتر از خود آنها به خود آنهاست پس خواهي بگو كه جاي صفات در خلق است و آنها از خلق است و خواهي بگو كه خداست موصوف به همه اين صفتها و غير او صاحب صفتهاي كمالي نيست و به توحيد صفات اگر اين را بفهمي اقرار تمام كردهاي حضرت صادق7 فرمودند من عرف مواقع الصفة بلغ قرار المعرفة يعني هركس جاهاي صفات را بشناسد به آخر معرفت رسيده است و به جايي رسيده است كه خلق از آن بالاتر نميروند پس دهندة همه فيضها خداست با وجودي كه اسم دهنده در خلق است و جاي آن در ميان حادثهاست ٭در خانه اگر كس است يكحرف بس است٭ و بيش از اين روا نيست چرا كه ديوارها را موش است و موشها را گوش يعني اين ديوار گلين تنها را شياطين است و آن شياطين سخنها را دزديده فاسد ميكنند و از آن حالات كه از من بروز كرده مياندازند و تغيير ميدهند و چون در قسمت دويم كتاب اين مطلب مفصل ذكر شده است ديگر زياده از اين در اينجا تفصيل نميدهيم والسلام علي من اتبع الهدي.
مقصد پنجم
در معرفت امامت است و اين مطلب هم بسيار مشكل است اگرچه مردم خيال ميكنند كه اين مطلب را خوب دانستهاند چرا كه از امامت نميفهمند مگر
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 140 *»
آنكه ائمه انسانها بودند پسر فلان و پدر فلان كه ادعاي امامت كردند و اظهار معجزه نمودند و پيشواي خلايق بودند و حامل شريعت پيغمبر9 و اطاعت ايشان واجب بود به نص خدا و رسول و اين فهم بسيار پست است و مقامي از براي شيعه از اينقدر معرفت حاصل نشود و همه شيعيان ظاهري همينقدرها فهميدهاند حتي آنكه اگر از خواص ايشان هم بپرسي بيش از اين نميدانند و بر اينقدر معرفت خدشهها ميشود كه از عهده آن برنميتوانند آمد و شبههها ميشود كه ابداً درميمانند پس چون فهم مردم قدري بالا رفته و جمعي ملتفت آن خدشهها و شبههها شدهاند و چون از ملاهاي خود هم ميپرسند از زير آن نميتوانند درآمد چرا كه ملاها هم زياده بر عوام از اين مطالب نميدانند اگرچه مسئله حلال و حرام بيشتر دانند لازم ديدم كه در اين مطلب قدري بسط دهم اگرچه در قسمت دويم تفصيل دادهام ولي به جهت اتمام حجت و زيادتي توضيح در اين مقصد هم بايد چند فصل ايراد نمايم تا دوستان بر بصيرت و عارف به مقامات اهلبيت: شوند.
فصل
بدان كه چون اين چهار عنصر كه در نظر است هرگاه به هم گرد آيند به ميزان اعتدال فيالجمله ولي از كثافات درست پاك نشده باشند با هم تركيب شوند و آتش آنها كه طبعش گرم و خشك است تأثير در سردي و تري آب آنها كند و در سردي خاك آنها پس اندكي آنها را ميل به طبع خود دهد چون بر آنها غالب آيد و هواي آنها كه گرم و تر است تأثير در سردي و خشكي خاك كند و در سردي آب و آنها را اندكي ميل به طبع خود دهد و آب آنها كه سرد و تر است تأثير در گرمي و خشكي آتش كند و در گرمي هوا و خاك آنها كه سرد و خشك است تأثير در گرمي و تري هوا كند و در گرمي آتش و تر آنها تأثير در خشك آنها كند و خشك آنها در تر آنها پس آنها به هم تركيب شوند و يك چيزي كه حالتش غير آن چهار است حاصل شود مانند سركه و شيره كه چون با هم تركيب شوند سركه به ترشي خود در شيريني شيره تأثير كند و آن را از شيريني خالص بيندازد و شيريني شيره در ترشي سركه اثر كند و آن را از ترشي خالص بيندازد پس سركه
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 141 *»
طعمش مايل به شيره شود و طعمي حاصل كند كه نه شيرين باشد نه ترش و شيره طعمش مايل به سركه شود و طعمي پيدا كند كه نه ترش باشد و نه شيرين پس هر دو شبيه به هم شوند و با يكديگر بياميزند و از ميان آنها سكنجبين حاصل شود كه طعمي دارد نه مانند سركه نه مانند شيره پس هرگاه چهار عنصر به اينطور با هم تركيب شوند و با وجود اين از كثافات پاك نشده باشند و مكان و زمان مناسب افتد از آنها معدني از معادن حاصل شود چنانكه در كتاب «مرآة الحكمه» شرح آن را دادهام و تفصيل آن را ذكر كردهام و به جهت كثافتي كه در آنها هست هيچ حركتي و روحي در آنها جلوهگر نشود.
و هرگاه لطافتي در آنها حاصل شود و به ميزان اعتدال با هم تركيب شوند و رقيق و لطيف شده باشند از همه طرف ميل به بالا كه آسمان باشد كنند مانند بخار كه رو به آسمان بالا ميرود پس به اين واسطه بزرگ شود و نمو نمايد و در پهنا و قد آن بيفزايد چنانكه بخار هرچه بالا رود وسيعتر شود و هريك از چهار طبع آن خاصيت خود را به عمل آورند و به طور اعتدال مناسب آن رتبه بايستد پس آتش آن از آب و زمين اجزاء لطيفه كه مناسب باشد به خود كشد و هواي آن آنها را به تحليل برد و هضم نمايد و خاك آن آنها را نگاه دارد تا هوا اثر خود را در آن بكند و آب آن هرچه زياده آمده باشد از خود دور كند پس به همينطور غذا دايم به آن برسد و لطيف شود و بالا رود و به اين واسطه نمو نمايد و در قد و پهناي آن بيفزايد و اين مطالب را در اين كتاب تفصيل نميتوان داد و از اين روشنتر بيان نميتوان كرد.
وچون از اين مرتبه هم پاكتر و پاكيزهتر شود به طوري كه به لطافت آسمانها شود آنگاه قابل آن شود كه روح حيواني در آنها آشكار گردد و حركت و حس پيدا كند و چون جسمش پاك و پاكيزه شده است اصل جسم هم به طور اعتدال مناسب بايستد پس حيواني شود از حيوانها بر حسب قابليت اعتدال اصل آن عناصر و اين روح حيواني در گياه ظاهر نشود نه آنكه در غيب آن نيست روح حيواني در غيب كل اين عالم هست ولي هرجا كه جسم لطيف شد در آنجا ظاهر شود و هرجا كه ظاهر نيست سبب كثافت جسم است مثل آنكه تو عبا داري و در زير عبا قبا داري در همهجا زير عبا قبا هست ولي هر
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 142 *»
جاي عبا كه نازك شد قبا از زير آن پيدا شود و هرجا كه كلفت باشد قبا از زير آن پيدا نشود حال همچنين روح حيواني در همهجاي اين عالم هست هرجا كه لطيف شد آن روح ظاهر ميشود و آثارش هويدا ميگردد و هرجا كه نشد هويدا نميشود نه آنكه در اندرون نيست پس چون معدن و گياه كثيفند اثر روح حيواني از آنها ظاهر نشود و حيوان چون در اندرونش بخاري لطيف پيدا شد كه اطاعت روح غيبي را ميكند روح غيبي بر آن سوار ميشود و او را بر حسب اراده خود حركت ميدهد و حيوان ميشود و از اينجاست كه در هر جاي زمين و درياها تركيبي پيدا شود و بخاري مناسب در آن يافت شود حيوان گردد و صاحب حركت و شعور شود و حواس پنجگانه در آن ظاهر گردد و شهوت و غضب از آن پديدار گردد.
باز چون يكمرتبه ديگر عناصر حيوان لطيف گردد و اعتدالش بيشتر شود و بخارش لطيفتر گردد بر آن روح انساني هم ظاهر گردد و آثار و كارهاي روح انساني از آن ظاهر گردد و البته در آن روح حيواني و گياهي هم ظاهر شده باشد پس گياهبودنش لطيفترين گياهها باشد و حيوانبودنش لطيفترين حيوانات باشد و در اين هنگام آثار ذكر و فكر و علم و حلم و هشياري از آن ظاهر گردد و در جرگه انسانها درآيد و چون عناصرش لطيفتر است و معتدلتر البته هيئتي معتدلتر اقتضا كند و به صورت انسان درآيد و نهايت حد آن همان ذكر و فكر و علم و حلم و هشياري باشد و صاحب نزاهت و حكمت گردد به قدر طاقت انساني.
و باز هرگاه عناصرش از آن هم لطيفتر گردد و اعتدالش از آن هم بيشتر شود و تركيب پذيرد البته قابل روحي از روح انساني بالاتر شود و روح نبوت به آن تعلق گيرد و آثار نبوي از آن بروز كند كه بقاء در فناء و صبر در بلاء و عزت در ذلت و غناي در فقر و راحت در تعب باشد و انسان متحمل اين مقامات نشود و اين آثار از آن بروز نكند به طور حقيقت مگر از انبياء و در اين هنگام صاحب رضا و تسليم گردد و اين مقام به طور اصل و حقيقت نيست مگر در پيغمبران بلي ممكن است كه شعاع اينها در انسان فيالجمله ظاهر شود چنانكه گاه شود كه از ذكر و فكر و علم و حلم و هشياري به طور شعاع در حيوانات ظاهر
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 143 *»
شود ولي اصل نباشد چنانكه بعضي از صفات حيوان در گياه ممكن است كه ظاهر شود مانند آنچه در نخل مشاهده ميشود ولي اصلي نيست و پيداست نه هر انساني لايق روح نبوت باشد چنانكه نه هر حيواني لايق روح انساني باشد و نه هر نباتي لايق روح حيواني و نه هر معدني لايق روحنباتي بفهم چه ميگويم و هوش خود را جمع كن پس روح نبوي حاكم و فرمانرواست بر روح انساني هر طور بخواهد آن را حركت ميدهد چنانكه روح انساني حاكم و فرمانرواست بر روح حيواني و روح حيواني حاكم و فرمانرواست بر روح گياهي و روح گياهي حاكم و فرمانرواست بر معدن بفهم.
و هرگاه عناصر از اول اعتدال تامّ تمام گرفت كه ديگر به هيچوجه در آن كجي نباشد و به قدري كه ممكن است در قابليت آن اعتدال گرفت و به قدري كه ممكن است در آن صفا و لطافت پذيرفت آن ارواح پيش در آن بروز كرده به علاوه روح من امر اللّه كه خدا در قرآن ميفرمايد يسئلونك عن الروح قل الروح من امر ربي يعني از تو سؤال ميكنند كه روح چيست بگو روح از جنس امر خداست و از جنس حكم و مشيت خداست و اين روح روحي است الهي كه آن را نسبت به خدا ميدهند و به غير خدا جايز نيست نسبت آن پس آن روحاللّه و نفساللّه است چنانكه در زيارت ميخواني السلام علي نفساللّه القائمة فيه بالسنن يعني سلام بر نفس خدا كه قائم است در راه خدا به سنتهاي خدا در خلقت و شريعت و كوتاهي در سنتهاي خدا نمينمايد و بر حسب سنت خدا عمل مينمايد نميدانم ميفهمي چه ميگويم خلاصه اين روح روح خداست و او را نسبت به غير خدا نميتوان داد و در آن جز نور خدا ديده نميشود و اگر ساير اسمهاي اين روح را بخواهم بگويم ٭مثنوي هفتاد من كاغذ شود٭ و از حوصله عوام بيرون است مجملاً اين روح را دست خدا ميتوان گفت و همچنين چشم خدا و گوش خدا و زبان خدا و قدرت خدا و علم خدا و هرچه بدان ماند از اسمهاي نيكوي خدا جميع آنها مقامشان همان روح است پس هرگاه اعتدال تام تمام در ملك پيدا شد قابل اين روح شود و اين روح در آن جلوهگر شود و چنانكه عرض شد اين روح در همهجا هست ولي هيچ آئينهاي نماينده آن
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 144 *»
نتواند شد و از هيچجا بروز نخواهد كرد مگر از آن صورت معتدل كامل پس بعد از اينكه چنين اعتدالي در جايي پيدا شد آن روح در آن جلوهگر خواهد شد پس در اين صورت اعتدال معدنيش و حيوانيش و انسانيش و نبويش از همه بيشتر باشد و هيچكس را ممكن نباشد كه بدو رسد البته پس در اين هنگام اين شخص به مقام عصمت كبري رسد و نبي كلي و امام كلي شود و قطب دايره كل روزگار گردد و يگانه كل دهر شود چرا كه در دايره به جز يك نقطه اعتدال تام ندارد و هرچه غير آن يك نقطه باشد يا به مشرق آن دايره مايل است پس گرم و خشك است يا به جنوب آن پس گرم و تر است يا به مغرب آن پس سرد و تر است يا به شمال آن پس سرد و خشك است و اعتدال تمام را همان يكنقطه دارد كه در وسط است البته و يك نقطه بيش نباشد پس معتدل تمام در دهر جز يك نفر نباشد و آن مقام پيغمبر آخرالزمان و سيد مرسلان باشد كه روح كل است و مستولي بر جميع و دل عالم است و اول و آخر است چرا كه دل اول عضوي است كه به حركت درميآيد و آخر عضوي است كه از حركت ميافتد و چون نسبت به هيچطرف ندارد آن را نسبت به بالا دهند و از اين جهت ايشان را قلباللّه گويند يعني دل خدا و اين مقام مقام محمدي است9 و اين مقام مقام امامت و ظاهر ايشان است نه مقام باطن ايشان پس مقام بشريت ايشان به اين نهج است كه عرض شد و نه چنان است كه بشري است مثل ساير بشر كه مراد انسانها باشند وانگهي كه ما ميپرسيم كه ايشان بشري هستند مثل ما آيا مثل بشرهاي ناقصند يا مثل بشرهاي كامل يا مثل هر دو اگر مثل بشرهاي ناقصند پس بايد معصوم نباشند چرا كه بشرهاي ناقص معصوم نيستند بلاشك و عاصي و فاجر ميباشند و نقصهاي بسيار دارند و اين قول با دين تشيع بلكه با اسلام نميسازد و اگر مثل بشرهاي ناقص نيست و مانند بشرهاي كامل است ميگوييم بشرهاي كامل كيانند آيا مؤمنانند يا پيغمبران اگر مانند مؤمنانند در جميع چيزها پس معصوم نيستند چرا كه مؤمنان معصوم نيستند و ترك اولي و معصيت صغيره و سهو و نسيان از ايشان سرميزند و از ائمه سرنميزند وانگهي اگر در جميع چيزها مانند ايشان بودند بايستي كه همه
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 145 *»
قابل وحي و نبوت و سيدالمرسلين بودن باشند و اين قول را همه ميدانند كه باطل است و اگر مراد از بشر كامل پيغمبرانند پس بايستي كه همه پيغمبران قابل خاتم انبيا شدن باشند و حال آنكه به اجماع مسلمانان پيغمبران به رتبه پيغمبر ما نيستند وانگهي از پيغمبران ترك اولي سرميزد و از پيغمبر ما سرنميزد پس معلوم شد كه در همه جهت مانند پيغمبران نباشد و اگر مانند همه هست پس بايستي هم معصوم باشد و هم نباشد و هم ترك اولي نكننده و هم ترك اولي كننده باشد و اين قول هم باطل است پس معني آيه قرآن كه خدا به پيغمبر فرموده است كه بگو كه من بشري هستم مثل شما نه معني آن اين است كه ناصبيان و منكران فضايل فهميدهاند بلكه تتمه آيه را ملاحظه نميكنند كه خدا ميفرمايد بگو اي محمد9 كه اين است و جز اين نيست كه من بشري هستم مثل شما كه وحي ميشود به من كه خداي شما خدايي است يگانه پس آن بشري است مثل ما يعني مخلوقي است از خدا به صورت بشر كامل كه در نهايت اعتدال و صفاست به طوري كه ذكر كرديم و داراي صفات معدني و نباتي و حيات و انساني و نبوي است لكن جميع آن در نهايت اعتدال و صفا كه از آن معتدلتري يافت نميشود و از آن صافتري در قابليت چهار عنصر نيست پس از اين جهت به طوري صافي شده كه خود را به كلي پنهان كرده و خدا را آشكار كرده و نور خدا در آن افتاده است و همان افتادن نور در آن وحي توحيد است كه خدا به او وحي كرده است كه خداي شما خداي يگانه است مانند آئينه گردي كه به قدر قرص آفتاب باشد كه در زير آفتاب است و از بسياري صفا هيچ خودش پيدا نيست و سرتاپا آفتاب از آن پيداست و عكس هيچچيز ديگر در آن پيدا نيست پس آن آئينه به زبان حال خود ميگويد كه اي سنگها من سنگي هستم مثل شما در سنگبودن و مركب از چهار عنصر بودن فرق ميان من و شما اين است كه من چنان از كثافتها پاك شدم كه خودي و خودنمايي خود را فاني كرده و چشم از هرچه جز آفتاب جهانتاب است پوشيدهام كه نماينده هيچ جز او نيستم پس به من از جانب آفتاب وحي شده است كه آفتاب جهانتاب يكي است و سرّ آنكه وحي را در اين آيه مخصوص
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 146 *»
به توحيد كرده نه وحي ديگر و نفرموده است كه وحي به من شده است كه خدا عادل است يا قاهر است يا عالم است يا نماز كنيد يا روزه گيريد يا غير اينها و همين توحيد را فرموده است تا آنكه معلوم شود احديت نور آن جناب و يگانگي ذات او زيرا كه آئينه هر چيز بايد شبيه به آن باشد آيا نميبيني كه در آئينه جسماني نفس تو پيدا نيست و عقل تو جلوهگر نيست پس همچنين آئينه علمنما ممكن است كه يگانه نباشد و آئينه قدرتنما ممكن است كه مركب باشد مگر آئينه توحيد كه تا صاحب وحدت نباشد يگانگي را چنانكه بايد و شايد نمينمايد بفهم چه ميگويم كه اين مطالب را از هيچكس نميشنوي. پس حضرت پيغمبر9 اگر روحش يگانه ملك نباشد و احديتي نداشته باشد نتواند كه قابل اين وحي باشد و در خصوص ساير مردم فرموده فمن كان يرجو لقاء ربه فليعمل عملاً صالحاً و لايشرك بعبادة ربه احداً يعني ساير مردم هركس ميترسد از ملاقات پرورنده خود عمل صالح كند و عمل صالح آن است كه خالص باشد از براي خداي يگانه پس هركس ميخواهد كه خداي يگانه را ملاقات كند بايد محض رضاي خداي يگانه عمل كند و توجه خود را از غير خداي يگانه بردارد و شريك در عبادت خدا قرار ندهد و كيفيت اين عمل صالح متابعت پيغمبر است9 كه فرمود انكنتم تحبّون اللّه فاتبعوني يحببكم اللّه يعني اگر شما خدا را دوست ميداريد مرا متابعت كنيد كه چون چنين كنيد و خود را به شكل من بسازيد و تابع من شويد و مرا مشايعت و متابعت كنيد تا شعاع و شيعه و تابع من شويد آنگاه مناسبت به من پيدا خواهيد كرد و چون مناسبت و مشاكلت به من پيدا كنيد و همجنس من شويد من شما را دوست دارم به جهت همجنسي و چون من شما را دوست داشتم همان دوستي خدا باشد شما را پس راست شود كه خدا شما را دوست داشته و متابعت من آن باشد كه شريك در عبادت خدا كه توجه به من است قرار ندهيد و به غير من رو به كسي ديگر نكنيد چون چنين كرديد در من نور توحيد تافته است و از من جز او كسي ديگر پيدا نيست پس چون به كلي رو به من كنيد ملاقات خدا را خواهيد كرد چرا كه خدا را شما ملاقات نخواهيد كرد
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 147 *»
مگر در من چنانكه هيچيك از سنگها ملاقات آفتاب را نتوانند كرد مگر به توجه به آئينه نميدانم چه ميگويم و تو چه ميشنوي باري پس معلوم شد كه پيغمبر9 بشري است مثل ما در آنكه مخلوق خداست و مركب است ظاهر بدن او از اين عناصر ولي فرقي كه با ما دارد آنست كه او نماينده توحيد هست و مردم ديگر نماينده توحيد نيستند و همين فرق آن بزرگوار را برد به جايي كه از اوهام خلايق برتر كرد و همين فرق بس است در بيان كمال و اعتدال آن بزرگوار پس مباش مانند منكران فضايل كه احكام ساير بشر را بر ايشان جاري كني كه ايشان قياس به ساير خلق نميشوند و اينكه صورت ايشان به صورت بشر است دلالت بر آن نكند كه ايشان در جميع صفات مانند ساير انسانهاي ناقص باشند ببين كه اگر گياه به سنگها گويد كه من مركبي هستم از چهار عنصر مانند شما و فرق ميان من و شما آنست كه روح گياه در من ظاهر شده و در شما نشده لازم نيايد كه گياهها به كثافت ساير سنگها شوند و همچنين اگر حيوان گويد به معدنها و گياهها كه مركبي هستم از چهار عنصر مانند شما و نامي ميباشم مانند گياهها و فرق ميان من و شما آنست كه در من حس و حركت ظاهر شده است و در شما نشده است حيوان را به منزله گياه و معدن ننمايد و همچنين اگر انسان به آنها گويد كه من جسمي هستم مانند شما مركب از چهار عنصر فرق ميان من و شما آنست كه در من نفس ناطقه ظاهر شده است و در شما نشده است آن را پستنكند مانند ساير معادن و گياهها و حيوانها و نقص آنها در آن راهبر نشود همچنين هرگاه پيغمبر فرمود كه من بشري هستم مثل شما و فرق ميان من و شما اين است كه وحي توحيد به من شده است و به شما نشده است او را پست نكند مانند ساير بشر وانگهي كه بشر را بشر گفتند كه جسد او ظاهر است و با هم به جسد ملاقات كنند پس من بشري هستم مثل شما يعني مرا ميبينيد و با من معاشرت ميكنيد و خاصيتهاي كليه بشري در من هست پس ميخورم و ميآشامم و ميخوابم و حركت و سكون و صحت و مرض و غير اينها از كليات صفتهاي بشر را دارم و فرق همان است كه بشريت من به حدي لطيف است و صاف است و از اعراض و امراض
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 148 *»
طاهر شده است كه نماينده انوار توحيد شده است و به من وحي شده است يگانگي خدا يعني در آئينه وجودم عكس احديت افتاده است و از اين جهت مرا احمد گفتند كه آن ميم همان وجود من است و نفس من است كه احد در آن جلوهگر شده است و شما چنين نيستيد و همينقدر فرق را اگر بفهمي كفايت معرفت تو را ميكند.
فصل
بدان كه هرگاه چيزي بسيار لطيف باشد و چيزي بسيار كثيف آن چيز لطيف اگر حركت كند آن چيز كثيف به حركت او حركت نكند و از حركت او اطلاع نيابد زيرا كه چيز لطيف به چيز كثيف صدمه نزند و آن چيز لطيف از آن كثيف نفوذ كند و درگذرد به طوري كه كثيف هيچ خبر نشود آيا نميبيني كه آتش لطيف غيبي كه بالا ميرود تابة آهن كه بر روي اوست هيچ خبر از بالارفتن آتش نشود و آتش به آن صدمه نزند و حاجت نيست كه آهن از راهگذر آتش برخيزد تا آتش بالا رود بلكه آتش از شكم آهن ميگذرد و بالا ميرود و آهن خبر نميشود فكر كن ببين چه ميگويم و غرض را بفهم پس تابه آهن از حركت آتش و بالارفتن خبر نشود اما اگر تابه را به دست بگيري و برداري از حركت دست تو خبر شود چرا كه دست جسمي كثيف است و در كثافت شباهت به آن دارد پس از حركت دست خبر شود پس فيالمثل آتش اگر حرف زند تابه نشنود چرا كه حرف آتش حركت آتش است و تابه از حركت او خبر نشود پس آتش اگر امري يا نهيي كند يا خواهشي نمايد اگرچه فرياد نمايد و در نهايت فصاحت و بلاغت سخن گويد هيچكس از كثيفها صداي او را نشنوند و از او و امر و نهي او اطلاع نجويند و فرمايشات آتش معوق ماند و كثيفها از حكمت آتش بينصيب مانند ولي نميدانم تجربه كردهاي يا نه كه اگر پري لطيف را بر روي آتش منقل بداري و رها كني آن پر بالا رود به حرارت آتش و از حركت آتش و امر او كه بالا بيا خبر شود و اطاعت نمايد و بالا رود و سبب آن است كه پر اندكي لطيف است و مناسبتي به آتش دارد پس حركت آتش به او صدمه زند و صداي آتش به گوش او برسد و از امر و نهي او اطلاع يابد حال اگر كسي خواهد
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 149 *»
كه از حركت آتش غيبي خبري به چيزهاي كثيف رساند بايد اول واسطة بسيار با لطافتي جويد كه شباهت كمي به آتش داشته باشد تا آن از جهت لطافت بر امر و نهي آتش اطلاع يابد بعد به واسطه اندك كثافت خود كه از آتش كثيفتر بود آن را ترجمه نمايد به زبان واضحي ظاهري بعد واسطه ديگر بايد جست كه به آن واسطه اول اندك مناسبتي داشته باشد و زبان آن را بفهمد پس واسطه اول به زبان كثافتِ فيالجمله خود سخن آتش غيبي را ترجمه نمايد به لغت واسطه دويم تا واسطه دويم بفهمد به واسطه مناسبت و همچنين واسطه به واسطه ميرساند و بايد حكماً واسطهگان باشند تا به آن مرتبه كه مقصود است تا آن بفهمد و گوشش آن صدا را بشنود حال مثلي ديگر بايدم آورد كه بداني آنچه عرض كردم چگونه مطابق واقع است و خدا هم به همينطور تدبير فرموده است.
تدبر كن در روح انسان كه چون غيبي و لطيف است و از ادراك جسمها بيرون است و هيچ جسمي صداي آن را نشنود و از حركت او اطلاع نيابد و هيچ ادراكي او را ادراك نكند خداوند خواست كه او را به اين بدن متصل گرداند تا اين بدن را تربيت نمايد و آن را به آنچه صلاح اوست و حاجت اوست بدارد و از آنچه ضرر او در آن است باز دارد پس به جهت اين مطلب روحي بخاري در اندرون انسان آفريد كه بسيار لطيف است و شباهت به روح غيبي فيالجمله دارد پس چون روح غيبي به سمتي ميل كند اين روح لطيف هم به همان سمت ميل كند و به هر قسم كه او حركت نمايد او هم حركت كند و از امر و نهي او آگاهي يابد و چون اين روح بخاري جسمي است لطيف و از لطايف غذاها در بدن پيدا ميشود مناسبتي به باقي جسمها دارد پس چون اين بخار از مطلب روح غيبي آگاهي يافت و به طور روح غيبي حركت كرد حركت در او اندكي آشكار شد و ترجمه امر و نهي روح غيبي اندكي واضح شد پس چون او آگاه شد و واسطه اول بود و در نهايت لطافت جسماني بود و ساير جسمهاي كثيف هم بر احوال او اطلاع نميتوانستند حاصل كرد چرا كه روح بخاري از آتش و هوا لطيفتر است و به چشم نميآيد پس ساير اعضا از حركت او اطلاع پيدا نميكنند واسطه ديگر ضرور شد كه آن مغز سر باشد كه
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 150 *»
آن هم جسمي است ولي در نهايت نرمي و لطافت چنانكه در مغز سر گوسفند ديدهاي كه به چه نرمي است و از جميع اعضا نرمتر و لطيفتر است پس چون آن بخار لطيف حركت و سخن روح غيبي را ترجمه كرد مغز سر از حركت او اطلاع يابد و سخن او را بشنود و سخن روح اگرچه سخن است اما به لغت جسم كثيف نيست و اينطور كلمات و حروف كثيفه ندارد به طور خودش لطيف است و صدايي نيست كه اين گوش بشنود و حركتي نيست كه اين چشم ببيند نميبيني كه عليالاتصال روح غيبي به بخاري و روح بخاري به مغز سر حرف ميزند و در گوش هيچ صدايي نميآيد پس چون مغز سر خبر شد از گفتار روح بخاري كه راوي عدل امين و جانشين روح غيبي و زبان و چشم و دست روح غيبي است آنگاه مغز سر آن سخنان و حركات را فراگيرد و در نزد خود آن را كثيف نمايد و به لغتي ظاهرتر تعبير كند از براي پيها كه در بدن است به لغتي كثيف كه آنها بفهمند پس آنگاه پيها از فرمايش روح غيبي اطلاع يابند و آن فرمايشات را چنانكه شنيدي ترجمه كنند از براي عضلهها كه واسطهاند ميان پيها و گوشت تن و آنها به همانطور كه فهميدي ترجمه كنند براي گوشتها و گوشتها ترجمه كنند براي استخوانها كه از همه بدن كثيفترند پس آنها به حركت درآيند و حركت آنها به لغت اين عالم باشد و چشمها حركت آنها را ببينند و گوشها صداي آنها را بشنوند و مردم از فرمايشات روح غيبي اطلاع يابند و مرادهاي روح به انجام رسد و حكمهاي او جاري شود و هريك از اين واسطهگان سخن را به لغت بالا از بالا بشنوند و به لغت پايين از براي پايين نقل كنند و هريك از اين واسطهگان به آن اعضا كه پايينتر است گويند كه ما جسمي هستيم مثل شما ولي ما لغت بالا را ميفهميم شما نميفهميد و بالا وحي خود و مطلب خود را به ما ميگويد به شما نميگويد ما از آن ميگيريم و شما بايد از ما بگيريد اگرچه ما هم جسميم مثل شما يعني در اصل جسمبودن اما ما كجا و شما كجا ما را لطافتي است كه مناسبت به بالا داريم و شما نداريد حال آيا كدام عضو را رسد كه احكام خود و صفات خود را در روح بخاري لطيف كه از ادراك برتر است جاري سازد.
حال چون اين مثل كه از عين
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 151 *»
حكمت خداوند بود شنيدي عرض ميكنم كه شك نيست كه خداوند عالم جلشأنه احد است و همينكه گفتم كه احد است كفايت ميكند در وصف لطافت خداوند و همچنين شك نداري كه ما و تو در نهايت تركيب و بسياري اجزا و كثافت هستيم به طوري كه طاقت ديدار ملائكه بلكه جن بلكه هوا را نداريم و بر حركات هوا اطلاع نميتوانيم پيدا كرد و اين همه جن ميآيند و ميروند و سخن ميگويند ما از احوال هيچيك اطلاع نداريم و سخنشان را نميشنويم پس بيشبهه ما اطلاع بر احوال فرمايشات خداوند احد واحد نميتوانيم پيدا كرد و به رضا و غضب او نميتوانيم احاطه نماييم و قابل وحي نيستيم به جهت كثافتي كه ما داريم پس به همين برهان حكمتآميز ميان ما و خدا بايد واسطهگان باشند كه آنها سخن خدا را بشنوند و به ما نقل كنند و ترجمه نمايند به لغتي كه ما بشنويم و بفهميم و شك نيست كه واسطه اول كه به منزله روح بخاري است حضرت خاتمالنبيين است صلوات اللّه و سلامه عليه و آله كه آن بزرگوار به اجماع مسلمانان اشرف و ارفع و الطف خلق خداست و نزديكتر خلق است به خداوند عالم و منكر اين معني منكر بديهي اسلام است پس بايد كه آن بزرگوار اگرچه بشر است لطيفتر بشر باشد و اگر بگويد من بشري هستم مثل شما راست گفته است چنانكه روح بخاري اگر بگويد من جسمي هستم مثل شما راست گفته است جسم است مثل ساير اجسام اما:
ميان ماه من تا ماه گردون |
تفاوت از زمين تا آسمان است |
جسم است و لكن به چشم درنميآيد نميبيني كه آتش و هوا جسمند ولي به چشم درنميآيند پس چرا عداوت ساير اجسام را به آن بدارد كه كثافت خود را از براي او ثابت كنند و عجز خود را به او ببندند و او را قياس به خود نمايند پس چنانكه خلق را به خدا نسبت نبود و از اين جهت محتاج به واسطه شدند همچنين با واسطه اول هم هيچ نسبت ندارند چرا كه واسطه اول به آن لطافت است كه مناسبت با امر و حكم خدا دارد و از آنها آگاهي به هم ميرساند و حركت مشيت و محبت خدا را ميبيند و ميفهمد كه او چه ميخواهد و محبت به چه دارد و لغت آنها را ميداند و احدي آن
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 152 *»
لغت را نميفهمد پس چون واسطه اول هم به اين لطافت شد مابين او و ساير خلق هم باز واسطه ضرور است البته چرا كه خلق در نهايت كثافتند پس واسطهاي كه از بالا به حضرت پيغمبر9 مناسبت داشته باشد و بر مراد و لغت او اطلاع به هم رساند و تواند كه حامل امر و نهي او و حافظ شرع او شود ضرور شد و آن امام است كه به اجماع شيعه و سني و نص قرآن نفس پيغمبر است و كي از نفس شخص به شخص نزديكتر و كي مناسبتر از نفس شخص به شخص پس معلوم شد كه واسطه دويم بايد نفس او باشد و آن امام است و امام بشري است مثل سايرين اما آنقدر تفاوت هست كه او ميتواند حامل امر و نهي نبي شود و سايرين نميتوانند پس لطافت امام يكدرجه از لطافت نبي كمتر باشد البته و چون در اين جلد مطلب در امامت است از اينجا فرود نرويم و ساير واسطهگان را ذكر ننماييم و باقي واسطه انشاءاللّه در جلد چهارم خواهد آمد. پس معلوم شد كه امام در مقام بشريت به لطافتي است كه به دو درجه از امر خداوند پستتر است پس اگر بخواهي كه بفهمي آن كلام را كه مردم نقل ميكنند و ميگويند كه حضرت امير فرموده است كه انا اصغر من ربي بسنتين يعني دوسال از پروردگار خود كوچكترم بفهم كه مقصود آنست كه من به دو مرتبه از امر خداوند پستترم حال انصاف ده كه چنين مقامي را ميتوان قياس به ساير خلق كرد و احكام اين خلق كثيف را ميتوان بر اين مقام جاري كرد يا عاقلي ميتواند كه رتبه امام را مساوي رتبه اين خلق كثيف نمايد حاشا واللّه نسبتي نيست و مابين ايشان مقامهاي بسيار فاصله است كه بعد از اين انشاءاللّه خواهي شنيد و اگر خدا توفيق دهد خواهي فهميد پس معلوم شد كه مقام امامت مقام قطب و مركزبودن از براي اين خلق است و اعتدال او به حدي است كه مناسبت با روح بخاري كه قلب و قطب عالم است دارد و از اين جهت نفس و خودي نبي شد پس اين مقام امامت و پيشوايي ايشان است در مقام خلق نه مقام غيبي ايشان و ساير مقامهاي غيبي ايشان را قدري سابقاً در بيان و معاني و ابواب شرح دادهام و در اينجا مقصود همان مقام ظاهر ايشان است پس بفهم كه چه گفتم و مستعد فهم باقي آنچه ميگويم بشو كه بسيار
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 153 *»
مشكل است و تحملش بسيار دشوار است.
فصل
بدان كه چون خداوند عالم جلشأنه برتر بود از ادراك ظاهري خلق كه به حواس ظاهر خود ادراك او را نتوانستندي كرد و همچنين برتر بود از حواس باطني ايشان كه فكر و خيال باشد و فكر و خيال خلق خدا را به تصور درنميآورد چرا كه خدا را صورتي نيست و شباهتي به خلق ندارد و هم نميتوانستند كه خدا را به عقل خود بفهمند چرا كه عقل ايشان معني چيزها را ميفهميد و خدا معني چيزي نيست و همچنين نميتوانستند كه به فؤادهاي خود خدا را ادراك كنند چرا كه فؤاد ادراك حقيقت خلق را مينمايد و خدا حقيقت خلق خود نيست پس از اين جهت خلق محروم بودند از ادراك خداوند به جميع ادراكهاي خود و خلق از اعلا مقام خود كه فؤاد است بالاتر نتوانستندي رفت چرا كه خدا ابتداي هستي ايشان را از فؤاد كرده است و بالاتر از آن نيستند پس چگونه در جايي كه نيستند هست توانند شد عبرت بگير از جسم ايشان كه اصل جسم ايشان در عالم اجسام است همينطور كه جسم ايشان بالاتر از عرش نيست و در بالاتر از عرش معدومند و در آنجا نيست باشند همچنين خلق در بالاتر از فؤاد خود نيستند و هستي به محل نيستي نتواند رفت پس خلق از ادراك خدا بيبهرهاند بلكه نتوانند كه اشاره بدانجا كنند و نتوانند بالايي بفهمند و نتوانند كه بفهمند كه چيزي ديگر در بالاتر از فؤاد ايشان هست البته و اين مطلب بسي واضح است و حال اگر بعضي مطلبها به اين واسطه بر تو مشكل شود نبايد از حق يقين دست برداشت به جهت آنچه مشكل است اين مطلب يقيني است اين را از دست مده و دعا كن كه خدا آن مشكلها را حل كند تا بفهمي پس چون ادراككردن خلايق خدا را محال بود و خلق به جهت عبادت و معرفت خلق شدهاند و اين هم يقيني است و بر هر مسلمي واضح است و معرفت فرع ادراك چيزي است و عبادت فرع ادراك معبود است و شنيدن امر و نهي او و اينها بر خلق محال بود خداوند عالم برگزيد از ميان خلق كسي را و او را جانشين خود كرد و قائممقام خود نمود تا آنكه دست خلق در رتبه فؤاد و عقل و نفس و جسم به آن برسد و با هريك اينها بتوانند او را ادراك كرد
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 154 *»
و با او معاملهها نمود و خدمات را نسبت به او به انجام رساند بلكه چون در حقيقت ادراك خلق مر خدا را از جمله محالات و ممتنعات است كه به هيچ وهمي تجويز آن درنميآيد تكليف به آن نشده است از اول دفعه چرا كه خدا عدل است و تكليف مالايطاق بل ممتنع از خداوند عدل صورت نگيرد و ثواب و عقاب بر امر ممتنع صورت نبندد و احتمال نرود و روا نباشد بفهم كه چه ميگويم و عبرت بگير كه چگونه خداوند اين مطالب نازك لطيف را به قلم اين ناچيز جاري ميكند و به اين زبانها درميآورد كه به گوش اين مردمان جمادي فرورود واللّه،
اين همه آوازها از شه بود |
گرچه از حلقوم عبداللّه بود |
باري پس تكليف به امر ممتنع نشده است و هركس در ذهنش بگذرد كه شايد تكليف شده باشد به جواز ظلم بر خدا و عبث و لغو رفته است و آن در باطن در حكم شرك است به خداوند عزوجل پس چنين تكليفي نشده است به خلق و اگر تكليف خود را نميداني برو تكليف خود را پيدا كن و دعا كن تا خدا به تو بفهماند و از هرجا كه صلاح ميداند تكليف تو را به تو برساند باري پس بايد تكليف به امر ممكن شده باشد و آن امر ممكن همين است كه اجماع مسلمانان بر آن است كه حضرت رسالتمآبي9 اشرف خلق است و الطف خلق و اقرب خلق به خدا پس كه اولي است از او به اينكه محل تكليف خلق تواند بود پس جميع تكاليف نسبت به او شده است و از اين جهت است كه محبت ايشان محبت خدا و بغض ايشان بغض خداست و پيوستن به ايشان پيوستن به خداست و بريدن از ايشان بريدن از خداست و شناختن ايشان شناختن خداست و جهل به ايشان جهل به خدا و نيست نسبتي به خدا مگر نسبت به ايشان پس جميع نسبتها و قرينشدنهاي به ايشان همان نسبتها و قرينشدنهاي به خداست بفهم كه چه گفتم و اگر چنين كسي نبود جميع تكاليف معوق مانده بود و هيچكس راه به سوي خدا نيافتي و چون به دليل و برهان معلوم شده است كه حضرت رسالتمآب9 هم از ادراك خلايق برتر است پس جميع آن سخنها همه درباره ايشان جاري خواهد شد و امامان قائممقام پيغمبر9 در جميع آنچه ذكر شد خواهند بود
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 155 *»
و جميع آن تكليفها بهكلي راجع به سوي ايشان ميشود چرا كه هيچكس راهي به خدا و رسول ندارد و جز ايشان پيدايي از براي خدا و رسول نيست چنانكه فرمودند ماييم ظاهر خدا در ميان شما ما را از نور ذات خود اختراع كرده و امر بندگان خود را به ما واگذارده است بالجمله ايشان در مقام امامت ظاهره ظاهر خدايند از براي بندگان و ديدار ايشان ديدار خداست و معرفت ايشان معرفت خدا و جهل به ايشان جهل به خدا و رجوع به ايشان رجوعكردن به خدا و بازگشت از ايشان بازگشت از خدا و زيارت ايشان زيارت خدا نميگويم در هيچيك از اينها كه آنچه به ايشان كني چنان است كه به خدا كردهاي بلكه عرض ميكنم همانچه تو به ايشان كني همان كار بعينه كاري است كه نسبت به خدا شده است مثلاً نميگويم كه هر كه ايشان را زيارت كند چنان است كه خدا را زيارت كرده و معنيش آن باشد كه ميتوان خدا را زيارت كرد و هر كه ايشان را زيارت كند اين زيارت مانند آن زيارت است حاشا خدا را نميتوان زيارت كرد و خدا ديده نميشود ولي خدا ايشان را پيدايي خود قرار داده است و تجلي و صفت خود كرده است و هركس به زيارت كسي ميرود به زيارت صفات او ميرود چرا كه ذات مردم در اين عالم نيست و ديده نميشود كه كسي به ديدني آن برود بلكه معني متعارفي زيارت ديدني صفات است آيا نميبيني كه تو از زيد نميبيني مگر صفات او را كه رنگ و شكل و حركت و سكون او باشد و اينها همه صفات اوست پس تو به ديدني صفات او ميروي و ذات او را حضور و غيبتي نيست پس چنانكه در اينجا به ديدني صفات ميروي و ذات اين اشخاص از ديدني برتر است پس خداوند چگونه چنين نباشد پس زيارت خدا هم زيارت صفات خداست و امام صفت خداست چنانكه در محل خود ثابت شده است پس زيارت او زيارت خداست و همچنين معرفت او معرفت خداست و جهل به او جهل به خدا به طوري كه گذشت پس هركس امام را به اينطور بشناسد كه عرض شد عارف به خدا شده است و امام را شناخته است و الا امام خود را نشناخته است و معرفت او به امام به قدر معرفت سنيان خواهد بود بلكه كمتر.
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 156 *»
فصل
مردم گمان ميكنند كه سنيان ائمه ما را امام نميدانند حاشا جميع سنيان ائمه ما را امام ميدانند زيرا كه امام در زبان عربي به معني پيشواست و ايشان ائمه ما را پيشوا ميدانند در جميع علوم و چگونه و حال آنكه هر عالمي را كه در علمي استاد است او را عرب امام آن علم ميگويد و ايشان امامان را در جميع علوم وحيد و فريد عصر خود ميدانند و در كتابهاي خود همه امامان ما را به لفظ امام نوشتهاند و همچنين محبت و دوستي ايشان و دوستان ايشان را واجب ميدانند و به محبت ايشان و دوستان ايشان تقرب به خدا ميجويند به جهت آنكه نص آيه قرآن است كه محبت ذويالقربي اجر رسالت است و محل اجماع شيعه و سني است و خلافي در آن نيست حتي آنكه ابن ابيالحديد ميگويد:
و رأيت دين الاعتزال و انني |
اهوي لاجلك كل من يتشيّع |
يعني اگرچه من به دين سني هستم لكن از براي خاطر تو اي علي جميع شيعه را دوست ميدارم و باز ميگويد در شأن آن حضرت:
لذاتك تقديس لرمسك طهرة |
لوجهك تعظيم لمجدك ترجيب |
|
تقيّلت افعال الربوبية التي |
عذرت بها من شكّ انك مربوب |
|
و قدقيل في عيسي نظيرك مثله |
فخسر لمن عادي علاك و تتبيب |
يعني از براي ذات تو تنزيهي است و از براي قبر تو طهارتي و از براي رخساره تو تعظيمي است و از براي قدر تو بزرگي كه مافوق ندارد و آنقدر كارهاي خدايي از تو سرميزند كه من عذر خواستم شككنندگان در خدايي تو را و در خصوص عيسي كه نظير تو بود ادعاي خدايي كردند پس زيانكار است دشمن مرتبه تو و در جاي ديگر ميگويد در شأن آن بزرگوار:
علام اسرار الغيوب و من له |
خلق الزمان و دارت الافلاك |
يعني حضرت امير داناي اسرار غيبهاي الهي است و او علت غايي ايجاد زمان است كه براي ظهور قدر او زمان خلق شده است و افلاك گردان شدهاند و باز ميگويد:
الا انما الاقدار طوع يمينه |
فبورك من وتر مطاع و قادر |
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 157 *»
يعني آگاه باش كه قضا و قدرهاي خدا مطيع دست اوست پس مبارك است آن يگانه مطاع قادر و باز ميگويد:
صفاتك اسماء و ذاتك جوهر |
بريء المعاني من صفات الجواهر |
|
يجلّ عن الاعراض و الكيف و المتي |
و يكبر عن تشبيهه بالعناصر |
يعني صفات تو اسمهاي خداست و ذات تو جوهري است كه مبري است از صفات جواهر و اعراض و كيفيت و وقت و او را تشبيه به عناصر نميتوان كرد و باز ميگويد:
يا ايها النار التي شبّ السنا |
منها لموسي و الظلام مجلل |
يعني اي آتشي كه بلند شد نور از آن از براي موسي در شب تار. وهمچنين از شافعي كه امام سنيان است مشهور است كه گفته است:
و مات الشافعي و ليس يدري |
علي ربه ام ربه اللّه |
يعني شافعي مرد و ندانست كه علي پروردگار اوست يا خدا.
و دوست ميدارم كه خطبه ابوبكر را در اينجا ذكر كنم كه در شأن حضرت امير گفت.
از عامر شعبي از عروة بن زبير از زبير بن عوام مروي است كه منافقون گفتند كه ابوبكر بر علي پيشي گرفته و ميگويد من سزاوارترم به خلافت از او، ابوبكر برخاست و خطبه خواند و گفت: صبراً علي من ليس يأول الي دين و لا يحتجب برعاية و لايرعوي لولاية اظهر الايمان ذلّة و اسرّ النفاق علّة هؤلاء عصبة الشيطان و جمع الطغيان تزعمون اني اقول اني افضل من عليّ و كيفاقول ذلك و ما لي سابقته و لا قرابته و لاخصوصيته وحّد اللّه و انا ملحده و عبده قبل ان اعبده و والي الرسول و انا عدوّه و سبقني بساعات لوتقطعت لمالحق شأوه و لماقطع غباره ان ابن ابيطالب فاز واللّه من اللّه بمحبة و من الرسول بقربة و من الايمان برتبة لو جهد الاولون و الآخرون الا النبيين لميبلغوا درجته و لميسلكوا محجته بذل للّه مهجته و لابن عمه مودته كاشف الكرب و دافع الريب و قاطع السبب الا سبب الرشاد و قامع الشرك و مظهر ماتحت سويداء حبة النفاق محنة هذا العالم لحق قبل انيلاحق و برز قبل انيسابق جمع العلم و الحلم و الفهم فكأن
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 158 *»
جميع الخيرات كانت لقلبه كنوزاً لايدّخر منها مثقال ذرة الا انفقه في بابه فمن ذا يأمل انينال درجته و قدجعله اللّه و رسوله للمؤمنين ولياً و للنبي9 وصياً و للخلافة داعياً و بالامامة قائماً فيغترّ الجاهل بمقام قمته اذ اقامني و اطعته اذ امرني سمعت رسول اللّه9 يقول الحق مع علي و علي مع الحق من اطاع علياً رشد و من عصي علياً فسد و من احبه سعد و من ابغضه شقي واللّه لو لميخب([2]) ابن ابيطالب الا لاجل انه لميواقع للّه محرّماً و لا عبد من دونه صنماً و لحاجة الناس اليه بعد نبيهم لكان في ذلك ما يجب فكيف لاسباب اقلها موجب و اهونها مرغب له الرحم الماسّة بالرسول و العلم بالدقيق و الجليل و الرضا بالصبر الجميل و المواساة في الكثير و القليل و خلال لايبلغ عدّها و لايدرك مجدها ودّ المتمنون ان لوكانوا تراب ابن ابيطالب اليس هو صاحب لواء الحمد و الساقي يوم الورود و جامع كل كرم و عالم كل علم و الوسيلة الي اللّه و الي الرسول9.
حاصل معني آنكه گمان ميكنند كه من ميگويم من افضل از عليّم چگونه اين را ميگويم و من نه سابقه او را دارم و نه قرابت او را و نه خصوصيت او را او خدا را توحيد كرد و من ملحد بودم و او را پرستيد پيش از آنكه من بپرستم دوست داشت رسول را و من دشمن بودم و پيشي گرفت بر من در اوقاتي كه من نهايت آن را نميدانم پسر ابوطالب فايز شد از خدا به محبت و از رسول به قرابت و از ايمان به رتبهاي كه اولين و آخرين جز پيغمبران به آن نميرسند جان خود را در راه خدا داد و دوستي خود را به پسر عم خود، برطرفكنندة غمهاست و دفعكننده شكها و از همهچيز جز هدايت بريده و برطرفكننده شرك مشركان است و ظاهركننده نفاق منافقان آزمايش عالم است هيچكس به او ملحق نميشود و هيچكس بر او پيشي نميگيرد جمع كرده است علم و حلم و فهم را هيچ خيري را فروگذاشت نكرده، كه ميتواند آرزوي رتبه او را كند و خدا و رسول او را ولي مؤمنان كردهاند، از براي نبي وصي بود و از براي خلافت داعي و به امامت قائم، جاهل به مقام من گول ميخورد شنيدم پيغمبر9 ميفرمود حق با
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 159 *»
علي است و علي با حق است هركس او را اطاعت كند راشد است و هركس او را عصيان كند فاسد هركس او را دوست دارد سعيد است و هركس او را دشمن دارد شقي واللّه اگر نبود مگر همينكه علي هرگز معصيتي نكرده و غير خدا را نپرستيده و همه مردم محتاج به اويند كفايت ميكرد در وجوب خلافت و امامت او چگونه و حال آنكه صفاتي دارد كه كمتر آنها سبب امامت اوست و كوچك آنها سبب رغبت مردم است به او، او رحم رسول است و عالم به هر چيز و صاحب صبر و مواسات است و صفتها دارد كه از شماره بيرون است و از ادراك افزون آرزوكنندگان دوست ميدارند كه خاك راه او باشند آيا نه اين است كه او صاحب علَم حمد است و ساقي حوض كوثر است و داراي هر كرم است و داناي هر علم است و وسيله به سوي خدا و رسول است. تمام شد مختصر خطبه او، در آن فكر كن ببين چه فضايل كه آنها به آن اقرار دارند و ببين كه چقدر ظاهر بوده كه انكار آن را نتوانستندي كرد.
و ابن ابيالحديد در كتاب «شرح نهجالبلاغة» در شرح قول حضرت امير7 نحن صنايع اللّه و الخلق بعد صنايع لنا ميگويد باطن اين كلام آنست كه ايشان عبيد خدايند و خلق همه عبيد ايشانند و از اين قبيل فضايل بسيار گفتهاند و چون وضع كتاب براي عوام است اگر بخواهم آنچه از ابيبكر و عمر و عثمان و ساير اتباع ايشان در فضايل آن بزرگوار ظاهر شده عرض كنم از طور وضع كتاب بيرون ميرود و به كار عوام نميخورد و لكن چند كلمه از كتاب نفايس كه از سنيان است و فارسي است عرض ميكنم در خصوص حضرت امير7 نوشته است كه آن حضرت خواست تا تدبير ولايت و رعيت به وجهي كند كه هيچگونه از قانون شريعت و مقتضاي كتاب و سنت بيرون نباشد و بنابر عصمت طبيعي و طهارت ذاتي مصالح امارت را نسبت با محافظت دين و ملت مرجوع دانست و حاصل بيتالمال را در محل استحقاق صرف ميكرد و ميان خويش و بيگانه تسويه نگاه ميداشت تا آنكه گفته علي مرتضي در علم به غايتي بود كه گفت لو كشف الغطاء ماازددت يقينا و در جود و سخا به حدي كه مجموع دنيا بحذافيرها هنگام عطا نسبت با همت او حقير بودي و در فتوّت و قوتِ نفس
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 160 *»
بدان مثابه كه گاهِ وغا تيغ به دست اعدا دادي و چون از اداي عبادت و ساختن مهمات فارغ شدي به كاركردن رفتي و قوت خود از آن ساختي و گويند چهارصد بنده از كسب دست خود بخريد و آزاد كرد تا آنكه ميگويد پنجم خلفا امام به حق حسن بن علي بن ابيطالب بود و آنجا كه انساب را ميشمرد ميگويد امام معصوم ابوابراهيم موسيالكاظم و امام معصوم ابوالحسن علي بن موسيالرضا و امام معصوم ابوالحسن عليالهادي و امام معصوم ابومحمد حسنالعسكري و ابوالقاسم محمدالمهدي صاحبالزمان. اينها را ذكر كردم تا بداني كه سنيان هم ائمه ما را امام و معصوم و مطهر ميدانند و اجماعي ايشان است كه دوستي ايشان واجب است و بغض ايشان خلاف كتاب خدا و سنت رسول است و فضايلي كه شنيدي درباره ايشان ميگويند حتي آنكه من روزي با اصحاب خود و ساير حاضران قرار دادم كه آنچه من در فضايل ايشان ميگويم سندي از اقرار سنيان ذكر كنم بلكه تا زندهام از فضايلي كه سنيان گفتهاند تجاوز نكنم چرا كه آنها به جميع فضايل ظاهره قائلند بلكه در روايات آنها رواياتي پيدا ميشود كه فضايل باطنه بلكه باطن باطن در آنها يافت ميشود پس فخري براي شيعيان نباشد كه ائمه را امام دانند و به بعض فضايل ظاهره ايشان اقرار كنند و اگر ميگويند كه ما ائمه را واجبالاطاعه ميدانيم و سنيان نميدانند عرض ميكنم سني كه ايشان را معصوم ميداند و صاحب علم غيب و علم اولين و آخرين ميداند چگونه اطاعت ايشان را لازم نميداند بلكه آنها هم اطاعت امامان ما را لازم ميدانند نهايت ميگويند كه آلمحمد: منكر طريقه ما نبودند و تصديق خلفا و فقهاي ما را داشتند و به جهت مصلحت امت مقدم بر خلفا و فقها نشدند پس اين هم فخري براي شيعه نشد كه ايشان را واجبالاطاعه داند و اگر گويند كه ما منكر خلفا هستيم آنها نيستند انكار خلفا دخلي به معرفت ائمه: ندارد و سخن من در آن است كه در معرفت ائمه بايد شيعه مزيتي بر سني داشته باشد و همسر سني و كمتر معرفتداشتن فخري نيست بلكه نهايت نقص است پس شيعه بايد كوششي كند و معرفتي پيدا كند كه ايشان ائمه را به آنطور نشناخته
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 161 *»
باشند و واللّه اينقدر كه حال منكران فضايل بنا گذاردهاند از طريقه خود سني هزارمرتبه بيشتر اقرار دارد اگر باور ندارند در همينقدر كه من در اين كتاب از ابن ابيالحديد سني ذكر كردم تدبر كنند تا بدانند كه من آنچه ذكر كردهام و ايشان انكار كردهاند از اينقدر بيش نبوده واللّه اين جماعت كه دين تشيع را به خود بستهاند و خود را نسبت به شيعه ميدهند و انكار آنچه ما ميگوييم ميكنند ظلم به خود ميكنند بلكه ظلم به آلمحمد: مينمايند كه سلب فضايلي كه دشمن انكار آن نتوانسته ميكنند و مقصود از اين فصل همه همان بود كه بدانند كه اينقدر فضايل كه ايشان اقرار دارند سني فوق آن را ميگويد و بايست سعي كنند و فرقي در ميان خود و سني در معرفت ايشان بگذارند و آن فرق به زيادتي معرفت است و زيادتي معرفت حاصل نميشود مگر به كسب و كسب آن نميشود مگر از اهلش و اهلش به حول و قوه خداوند ماييم كه خداوند سينههاي ما را مخزن فضايل آلمحمد: قرار داده است و شب و روز همتمان در نشر فضايل است و جميع علوم را از ايشان نقل ميكنيم و از احاديث ايشان بيرون ميآوريم و در جزئي و كلي علمها مستند به احاديث ايشان هستيم و مشكلات آيات و اخبار را به قدر طاقت حل مينماييم و واللّه اگر هيچ دليل بر حقيت علم ما نباشد مگر آنكه كتاب و سنت حل نميشود مگر به علم ما كفايت ميكند و اگر بر پستي مقام ايشان دليلي جز اين نباشد كه در جزئي و كلي امر خود مستند به كتابهاي سنيان و علماي ايشان هستند و اصول و فروع دين خود را از ايشان ميآموزند كفايت ميكند و نه اين است كه همه علماي شيعه چنين باشند بلكه جمعي از منكران فضايل و معاندان شيعه را عرض ميكنم و علماي كبار شيعه اجل و ارفع از اينند بلكه ايشان در جزئي و كلي مستند به آلمحمد ميباشند: پس بر شيعه لازم است تولاي چنين علما و رجوع به ايشان و گرفتن علم از ايشان و متابعت ايشان و حمايت و نصرت ايشان به رواجدادن علم و طريقه ايشان به قدري كه ادعاي تشيع دارند و دوستي آلمحمد: را ادعا دارند خلاصه اين چند كلمه هم به جهت آن نوشته شد كه بدانند كه اينقدر فضايلي كه اين جماعت اقرار دارند سنيان هم اقرار
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 162 *»
دارند و فخري به اين اقرار از براي ايشان و فرقي در ميانه نيست مگر آنكه تصديق كنند به باطن امر ايشان چنانكه از احاديث ايشان ظاهر ميشود.
فصل
بدان كه اگر بخواهم در اين كتاب جزئيات فضائل آلمحمد: را ذكر كنم ممكن نيست زيرا كه علماي متقدمين و متأخرين و شيعه و سني در اين خصوص كتابها نوشتهاند كه عدد كتب ايشان را كسي نميداند چه جاي عدد آن احاديث را و آن احاديث هم صدهزار يك فضائل ايشان نميشود پس چگونه ميتوانم كه فضائل ايشان را من در اين كتاب مختصر ذكر كنم و اگر بخواهم كه بعضي از آن احاديث را ذكر كنم اين كتاب مزيتي بر آنها نخواهد پيدا كرد چرا كه آنها زياده از حد احصا ضبط كردهاند و ظهور فضايل و مقامات ايشان از جميع ضروريات اسلام بيشتر است و هيچ مسئلهاي از مسائل اسلام نيست كه در آن خصوص بتوان دههزار حديث ايراد كرد و در هر فضيلتي از فضائل ايشان عموماً و خصوصاً زياده از دههزار حديث در كتب اصحاب يافت ميشود پس من چه بنويسم و چه ذكر بنمايم نهايت كاري كه از من برميآيد و ممكن است آنست كه بعضي قواعد كليه ذكر نمايم شايد از آن قواعد كلياتي به دست تو آيد كه از آنها بتواني ساير فضايل را فهميد و اگر فضيلتي بر تو عرضه شود آن را انكار ننمايي و از جان و دل تسليم نمايي بد نگفته است آن شاعر عرب كه گفته است:
انا في مديحك الكن لااهتدي |
و انا الخطيب الهبرزي المصقع |
يعني من در مديح تو اي اميرالمؤمنين گنگم و نميدانم كه چه بگويم با وجودي كه من خطيبي بيعديلم در فصاحت و بلاغت ماهر خلاصه بهتر همان است كه كلياتي را گنگگنگانه ذكر كنم و اگر خداوند توفيق دهد ممكن است كه به طوري ذكر كنم كه از هيچكس نشنيده باشي و در هيچ كتاب نخوانده باشي.
پس بدان كه از بديهيات اسلام شده است الحمدللّه كه حضرت پيغمبر9 اشرف خلق است و اول ماخلق اللّه است و الحمدللّه در اين مسئله نميتوان تأمل كرد و همچنين در ميان مذهب شيعه از جمله بديهيات است كه
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 163 *»
ائمه طاهرين: از جنس نور پيغمبرند و با او از يك طينت و يك روح و يك نورند و در اين مسئله هم الحمدللّه نميتوان تأمل كرد پس ايشان به اتفاق شيعه اشرف خلق خدايند و اول خلق خدا و احدي بر ايشان پيشي نگرفته است از جميع ماسوي اللّه و احاديث در اين خصوصها زياده از حد احصاست و كتب اصحاب ما از آنها پر است خاصه كتابهاي مرحوم مجلسي عليهالرحمه و شيخ عبداللّه صاحب عوالم كه آنها فزون از حد تواتر اين دو مسئله را ذكر فرموده و اخبار ايراد كردهاند و همچنين باز محل شبهه نيست كه خدا ايشان را آفريد و جميع خلق را از نور مقدس ايشان خلق كرده است و همه خلق نسبت به ايشان به منزله نورند كه از چراغ در صحن خانه ميافتد و به نور مقدس ايشان ساحت امكان منور شده است و هركس در اخبار تأملي نمايد و به كتب فضائل رجوع نمايد معلوم ميشود كه اين معني هم متواتر است و كتب اخبار و ادعيه و زيارات از اين معاني پر است به طوري كه در هيچ مسئلهاي از مسائل شرعيه اينقدر حديث وارد نشده است و اگر بايستي اين اخبار را وازد بايستي يكجا از مذهب بيرون شد زيرا كه اين اخبار به واسطه همان ثقات كه ساير اخبار را رساندهاند رسيده است و اگر راستگويند در همهجا راستگويند و اگر بايد اخبار ايشان را وازد همهجا بايد وازد و به كلي از مذهب بيرون رفت و حال آنكه اين مضمونها در اخبار به منزلهاي رسيده است كه مثل سخاوت حاتم و طوفان نوح شده است كه وازدني نيست و بر هركس كه رجوع كند مثل آفتاب واضح ميشود كه ديگر حاجت به تجسس احوال راوي نيست كه ببينيم راوي ثقه است يا غير ثقه چنانكه در اخبار وجود هند تجسس از احوال راوي ضرور نيست پس معلوم شد كه آلمحمد: منير جميع عالمند و جميع عالم از شعاع ايشان خلق شده است از انبيا گرفته تا خاك و وجود كاينات از نور ايشان است چه ميشود كه بعضي بد شده باشند به واسطه بدي قابليت خودشان چنانكه كل عالم از نور مشيت خدا هستند بالبداهه و با وجود اين بعضي بدند و بعضي خوب هرچه در آنجا ميگويي در اينجا هم بگو.
پس ميگويم كه چون كل عالم از نور مقدس ايشان خلق شد چه خواهد بود نسبت منير با نور آيا ميشود كه
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 164 *»
كمالي از براي نورها باشد كه از براي آفتاب نباشد و چگونه ميشود كه كسي صاحب خير و نوري باشد و اصل آن و حقيقت آن در نزد آفتاب منير نباشد پس از اين جهت است كه در زيارت جامعه فرمودند كه ان ذكر الخير كنتم اوله و اصله و فرعه و معدنه و مأواه و منتهاه يعني اگر ذكر خيري شود شماييد اول آن و اصل آن و فرع آن و معدن آن و مأواي آن و منتهاي آن و همچنين حضرت صادق7 فرمودند كه نحن اصل كل خير و من فروعنا كل برّ و من البرّ التوحيد و الصلوة و الصيام و كظم الغيظ و العفو عن المسيء و رحمة الفقير و تعاهد الجار و الاقرار بالفضل و اهله و عدوّنا اصل كل شر و من فروعهم كل قبيح و فاحشة فهم الكذب و النميمة و البخل و القطيعة و اكل الربا و اكل مال اليتيم تا آنكه فرمود كذب من زعم انه معنا و هو متعلق بفرع غيرنا معني اين حديث شريف لطيف آنست كه فرمودند ماييم اصل هر نيكي و از فروع ماست هر نيكي و از جمله نيكي است توحيد و نماز و روزه و فروبردن غيظ و عفو از بدكاران و ترحم بر فقيران و وارسي همسايگان و اقرار به فضل و اهل فضل و دشمن ماست اصل هر شري و از فروع ايشان است هر قبيحي و فاحشهاي پس ايشانند كذب و سخنچيني و بخل و بريدن از رحم و خوردن ربا و مال يتيم به غير حق و تجاوز از حدودي كه خدا به آن امر كرده است و مرتكبشدن فاحشه ظاهري و باطني و زنا و دزدي و هر قبيحي و دروغ ميگويد هركس گمان كند كه او با ماست و او به فروع غير ما چسبيده است پس ايشان اصل هر خيري ميباشند به نص اين اخبار و غير اين اخبار پس هر خيري كه در پيغمبران مرسل و غيرمرسل بوده است همه از براي ايشان ثابت است و خيري كه در پيغمبران است شرافت ذات ايشان است و قوت و قدرت ايشان بر معجزات و صفات حميده و اخلاق پسنديده و ساير علوم و معارف از توحيد خدا و علم به ساير احوال خلق و غير اينها پس ايشان صاحب جميع آن فضايل هستند به طور كاملتر و بهتر بلكه چون پيغمبران از شعاع ايشان خلق شدهاند معلوم است كه منير هفتادمرتبه از نور قويتر است پس جميع آن فضائل در ايشان هفتادمرتبه از ايشان قويتر باشد و همچنين از جمله خلق
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 165 *»
ملائكه غيرمقرب و مقرب است و جميع آنها از شعاع نور ايشان خلق شدهاند پس جميع كمالات ايشان از شرافت ذات و لطافت خلقت و قوت و قدرت و علم و عظمت جميع اينها در وجود مقدس ايشان هفتادمرتبه زياده است بلكه ايشان را در آن فضائل به حدي زيادتي و قوت است كه در نزد پيغمبران و ملائكه به حد اعجاز است و در نظر ايشان آن افعال و صفات افعال و صفات خدايي است و از مثل آن و آنچه بدان نزديك باشد عاجزند و به واسطه عجز ايشان از آن اقرار به نبوت و حجيت ايشان كردهاند و ميكنند و همچنين جميع صفات خير و علوم و اعمالي كه در مؤمنين ممتحنين يافت ميشود جميع آنها از براي آن بزرگواران ثابت است و هفتادمرتبه قويتر چرا كه ايشان به منزله آفتابند و ايشان به منزله شعاع آفتاب چنانكه فرمودند شيعتنا منا كشعاع الشمس من الشمس پس جميع آن فضائل و صفات از براي ايشان به طور قويتر و كاملتر و بهتر ثابت است و ايشانند اصل آن و حقيقت آن و همچنين جميع خيرهايي كه در عقلها و روحها و نفسها و جسدهاي كل خلق است جميع آن كمالات از براي ايشان به طور بهتر و پاكيزهتر ثابت است و اين حرفي كه زدم به طور ظاهر بود و اگر قدري بلندتر ميخواهي مستعد شو تا بگويم.
بدان كه خداوند ايشان را خلق كرد و هيچ موجودي نبود نه محسوس و نه غير محسوس و خلق آن بزرگواران را تمام و كامل فرمود از فؤاد ايشان تا عقل و روح و نفس و جسد ايشان و ايشان بودند و عبادت ميكردند خدا را و هيچ محسوسي نبود هزار هزار دهر و البته شنيدهاي كه هر دهري صدهزار سال است كه هر سالي صدهزار ماه باشد كه هر ماهي صدهزار هفته باشد كه هر هفتهاي صدهزار روز باشد كه هر روزي صدهزار ساعت باشد كه هر ساعتي صدهزار دقيقه باشد و همچنين تا عاشره كه هر عاشرهاي مثل هزارسال از سالهاي اين دنيا باشد و استغفار ميكنم از كمي اين تحديد كه كردم چرا كه اگر جميع شعاع صفحه شوند و موازي آنها قلم يافت شود و موازي آنها كاتب يافت شود و موازي آنها مداد يافت شود و تا ملك هست بنويسند تحديد سبقت وقت منير را بر نور نتوانند كرد و آنچه ذكر كردم همه مثل بود از براي بسياري مدت پيشي
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 166 *»
منير بر نور و الا اينها را نسبتي نيست به آن مدت و پيشي آن. به هر حال ايشان در آن مدت پيشي داشتند بر جميع خلق بعد كه خلق ايشان از فؤاد تا جسم ايشان تمام شد نوري از جسم شريف ايشان تابيد و از آن نور خداوند حقيقت پيغمبران را آفريد يعني فؤاد ايشان را خلق كرد و نهايت رتبه فؤاد ايشان را شباهت با صفت جسم ايشان است نه با ذات جسم ايشان بعد فؤاد خود ايشان تنزل كرده عقل و نفس و جسم ايشان خلق شده است و ايشان هر كمالي كه دارند از لطافت فؤاد و عقل و نفس و جسم خود دارند و ايشان توحيد خدا را و معرفت و محبت با خدا را با فؤاد خود دارند و يقين به صفات و عبادت و طاعت و ادراك معاني را با عقل خود دارند و علوم و قوت و قدرت بر كارهاي عظيم عجيب را با نفس خود دارند و اظهار آنها را با جسم خود دارند خلاصه هرچه دارند از جهت صفاي قابليت خود دارند كه عكس جسم ايشان را به قدر قابليت خود ادراك نمودهاند پس چه خواهد بود آن صفات در ايشان و همچنين احوال ساير ملائكه و انسان و جن و ساير خلق پس اين كمالات كه در حقايق پيغمبران و ملائكه است ظهور جسم ايشان است ديگر ببين كه نفس و عقل و فؤاد ايشان چيست بد نميگويد شاعر عرب كه:
ماعسي ان اقول في ذيمعال |
علة الدهر كله احديها |
يعني من چه ميتوانم گفت در صاحب بلنديهايي در صفات كه علت وجود كل دهر يكي از آن صفات بلند اوست پس باقي چيست و كجاست كه هيچ دخل به علتبودن و ربط به خلق ندارد بفهم كه چه گفتم و چه ميگويم پس انبيا و ملائكه و مؤمنان اگر تا ملك خدا هست سير كنند و كسب معرفت كنند از رتبه خود بيرون نميتوانند رفت و اعلي رتبه ايشان شعاع جسم ايشان است در زيارت است لاانكر للّه قدرة و لاازعم الا ما شاء اللّه سبحان اللّه ذيالملك و الملكوت يسبّح اللّه باسمائه جميع خلقه يعني من منكر قدرت خدا درباره شما نيستم و گمان نميكنم درباره فضايل شما مگر آنچه را كه خدا خواسته است كه در شما باشد منزه است خداي صاحب ملك و ملكوت از آن جهت كه شما در ملك و ملكوت جلوه كردهايد و تسبيح و تنزيه خدا را براي خلق به پاكي ذات خود
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 167 *»
آشكار كردهايد چنانكه فرموديد به ما خدا شناخته شد اگر ما نبوديم خدا شناخته نميشد و فرموديد در دعائي كه به ما تعليم كرديد كه بخوانيم كه خدايا به محمد و آلمحمد: پر كردي آسمان خود و زمين خود را تا آنكه ظاهر شد كه خدايي جز تو نيست پس چون نور شما را در ملك و ملكوت ميبينم تنزيه خدا ميكنم بر حسب نمايش ذات شما در آنها و اين نه كاري است كه همان من ميكنم جميع خلق خدا را به شما تنزيه ميكنند و عبادت ايشان تنزيه خداست به شما چنانكه خدا در قرآن فرموده است و ان من شيء الا يسبّح بحمده يعني چيزي نيست مگر آنكه تنزيه ميكند خدا را به ثنايش و صفتش كه شما هستيد پس پيغمبران هم خدا را تنزيه ميكنند به حمدش و لواي حمد در دست شماست چرا كه شماييد ولينعمت كل كاينات و فرمودهايد كه ان الينا اياب هذا الخلق ثم ان علينا حسابهم يعني بهدرستي كه به سوي ماست بازگشت اين خلق به جهت آنكه خلق شعاع مايند پس بر ماست حساب ايشان آهآه نميدانم چه ميگويم و تو چه ميشنوي.
پس معلوم شد بر صاحب ديده كه پيغمبران توحيدشان كه اعظم مقام ايشان است وقتي كه از شعاع جسم ايشان شد ساير صفات و اعمال ايشان چه خواهد بود و چون پيغمبران چنين باشند ملائكه چه خواهند بود و حال آنكه فرمودند ان الملائكة لخدامنا و خدام شيعتنا يعني ملائكه خدام ما هستند و خدام شيعيان ما هستند و همچنين ساير خلق چه خواهند بود پس جميع كمالات كه در خلق موجود است بلكه جميع كمالات كه به نازكتر فهم خود ادراك ميكنند بينهايت از جسم ايشان پستتر است پس چه خواهند گفت در فضايل ايشان و چگونه ميتوانند اظهار كرد فضايل ايشان را اين است كه فرمودند ما را از رتبه خدايي فرود بياوريد و آنچه در فضل ما ميخواهيد بگوييد و نخواهيد توانست به كنه فضيلت ما رسيد و در حديثي ديگر فرمودند چيزي كه حاصل آن آنست كه از فضائل ما به شما نرسيده است مگر الفي نيمهتمام پس معلوم شد كه ساير خلق هر كمالي كه دارند در ايشان ثابت است اينكه سهل است كه هر كمالي كه تصوير كنند و بفهمند خواه كسي آن را داشته باشد يا نداشته باشد آن كمال از ايشان است و منتهي به سوي
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 168 *»
ايشان و از خزينههاي فضائل ايشان است كه در آئينه ذهن او عكس انداخته است و الا آن فضيلت را نميتوانست ادراك كند آيا نشنيدهاي كه حكما گفتهاند كه ذهن انسان مانند آئينه است و آن آئينه را مقابل هرچه ميكند عكس آن در آن ميافتد و اگر اصلي در عالم نباشد آن ذهن چيزي در او عكسپذير نميشود و نميتواند آن را تصور كند پس هر كمالي كه تصور آن را بتواني كرد و به خاطر گذراند اگرچه در اين عالم ظاهر در احدي بروز نكرده باشد آن كمال در ايشان هست و از صفات ايشان در آئينه ذهن تو عكس انداخته پس از اين جهت است كه رخصت دادهاند كه هرچه ميخواهيد بگوييد و نميدانم كه چه ميتوانيد گفت و حال آنكه آنچه هم در ذهن شما عكس بيندازد يا به عقل شما درميآيد به قدر بزرگي ذهن خود شماست و كجا مناسب جلال و عظمت ايشان است آيا نميبيني كه اگر آئينه كوچكي را زير آسمان بداري از ستارههاي آسمان به قدر وسعت خود حكايت ميكند و ستارههاي آسمان از شماره بيرون است حال همچنين است كواكب فضايل و صفات ايشان از اندازه شمار بيرون است و هيچ ذهني آن وسعت را ندارد كه نمايندة آنها همه باشد و از اين جهت جميع كمالات كه پيغمبران آن را تصور كنند و به عقلشان درآيد صدهزاريك فضايل ايشان نخواهد بود پس وقتي كه اينطور درباره ايشان شنيدي و انشاءاللّه اعتقاد كردي ببين پستي همت آنها را كه غايت وصف ايشان در مدح اميرالمؤمنين7 آنست كه ميگويند كننده در خيبر، كشنده عمرو و انتر، ضارب بسيفين طاعن برمحين مصلي قبلتين فارس بدر و حنين شافع عرصات و صاحب مقامات نميدانم اينها چه صفات است كننده در خيبر چيست و حال آنكه يك گاوي كل زمين را برداشته است و كشنده عمرو و انتر و ضارب بسيفين و طاعن برمحين چه كمالي است و حال آنكه عزرائيل صادر از امر و نهي اوست و:
به اندك التفاتي زنده دارد آفرينش را | ||
اگر نازي كند از هم بپاشد جمله قالبها | ||
و مصلي قبلتين چه مقام است و حال آنكه كعبه قبله اهل روزگار شد به جهت آنكه
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 169 *»
قلب زمين شد و نور مقدس او در آن جلوهگر بود و الا قبله و وجهاللّه نبودي و فارس بدر و حنين چيست و حال آنكه از جلوه نور آن بزرگوار از براي نفوس كمالها پيدا ميشود و هركس كمالي دارد از فاضل كمال اوست شافع عرصات چيست و حال آنكه شيعيان ايشان شافع در مثل ربيعه و مضرند پس هر كمالي كه در هر ذرهاي از ذرههاي وجود هست آن كمال در ايشان موجود است و بلانهايت قويتر و كاملتر و فاضلتر چنانكه فهميدي بلكه ميخواهم مطلبي از اين بلندتر عرض كنم و من از خداوند توفيق ميخواهم كه آن را به زبان واضحي بگويم و تو هم از خداوند گوش شنوا و دل بينايي بطلب تا آن را بفهمي و از براي اين مطلب بايستي فصلي ديگر عنوان كرد چرا كه بسي دقيق است.
فصل
بدان كه نور پيدايي صاحب نور است و نور وقتي نور است كه تو در آن صاحب نور را ببيني و اگر صاحب نور را در آن نبيني ظلمت باشد نه نور آيا نميبيني كه آنچه در آئينه است جز پيدايي آفتاب نيست و همه همان رنگ و شكل و طبع آفتاب است و هركس به آن نظر كند آفتاب را ميبيند نه چيز ديگر را و همچنين شكل تو كه در آئينه است هركس به آن نظر كند تو را ميبيند نه چيز ديگر را پس اگر كسي به آئينه نظر كند و تو را در آن نبيند شكل تو را نديده و نخواهد ديد بلكه در آن هنگام معلوم است كه نظر به خود آئينه كرده است و از شكل تو غافل شده است و اگر نظر به شكل تو كند البته تو را ديده است پس شكل در آئينه از خود وجودي ندارد مگر همان پيدايي تو و پيدايي تو وقتي پيدايي تو است كه تو پيدا باشي و وقتي كه تو پيدا شدي تو ديده شدهاي نه غير حال همچنين هركس در آئينه نظر كند اگر آفتاب را ديد نور آفتاب را ديده است و اگر آفتاب را نديد نوري نديده چرا كه نور آفتاب پيدايي آفتاب است و پيدايي آفتاب همان آفتاب پيداست و اگر كسي آفتاب را ببيند آفتاب پيدا را ديده نه آفتاب پنهان را حال اگر كسي آفتاب را نبيند پيدايي آفتاب را البته نديده پس هركس آفتاب را نبيند نور را نديده باشد و چون نور ديده نشود ظلمت خواهد بود پس اين بود كه عرض كردم كه نور وقتي نور است كه شخص آفتاب را ببيند و چون آفتاب را
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 170 *»
نبيند نوري برقرار نخواهد بود.
مثلي ديگر بايدم آورد آيا نميبيني كه زيد را اگر تو ببيني و نسبت او را به زنش ملاحظه نكني شوهري او را نديدهاي و او به اين نظر شوهر نيست بلكه همان زيد است نميبيني كه پيش از آنكه زن بگيرد شوهر نبود همان زيد بود وقتي كه زن گرفت و نسبت با زن پيدا كرد آنگاه به او شوهر گفتند حال اگر تو صفت نسبت زن را در آن نبيني به او شوهر نخواهي گفت و همچنين زن او اگر نسبت با شوهر را در آن نبيني زوجه نيست و وقتي زوجه است كه نسبت او به شوهر را ملاحظه كني و همچنين پدر پدر نيست مادام كه پسر نداشته باشد و تو اگر فكر پسرش نباشي و ملاحظه پسرش را نكني به او پدر نخواهي گفت مگر وقتي كه نسبت پسرش را در آن ببيني و همچنين پسر پسر نيست مگر وقتي كه نسبت پدرش را در آن ببيني حال همچنين است نور و منير اگر در نور منير را ببيني نور نور است و اگر منير در آن پيدا نباشد سرتاپا ظلمت است و اگر تصور اين مطلب بر تو گران باشد به جهت آنست كه نميتواني از غايت ظهور منير در نور كه در نور منير را نبيني و از اين جهت هميشه نور را نور ميبيني و نميداني كه چگونه ميشود كه نور نور نباشد و ظلمت باشد آيا نميبيني كه حاكمِ منصوب از نزد پادشاه وقتي مطاع است كه نسبت به پادشاه داشته باشد و چون آن نسبت را از آن بردارند ديگر جلالي براي او نميماند و ديگر مطاع نيست و حال آنكه شخص همان شخص است حال همچنين نور وقتي نور است كه نسبت او به آفتاب ملاحظه شود اگر چشم از آفتاب بپوشند ديگر نوري باقي نميماند درست فكر كن كه آنچه در آئينه ميبيني غير از گردي و زردي و حرارت و درخشندگي آفتاب چيزي پيدا هست؟ و آفتاب آفتاب است اگر گرد و زرد و گرم و درخشنده باشد و اين نور شرط آفتاببودن آفتاب است آفتابي كه نور ندارد آفتاب نيست پس هرگاه تو در آئينه نظر كني صفت آفتاب را ميبيني و آنچه در آئينه است نيست مگر صفت آفتاب و تابش آفتاب حال اگر از آفتاب چشم بپوشي ديگر صفت او را نخواهي ديد آيا نميبيني كه اگر از سلطان چشم بپوشي و ملاحظه مطاعبودن او را نكني ديگر حكام حرمتي ندارند و مطاع
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 171 *»
نيستند به جهت آنكه از خود چيزي ندارند و آنچه دارند از سلطان است حال نور جز صفت آفتاب از خود چيزي ندارد و صفت آفتاب نيست مگر به ملاحظه آفتاب پس چون از صاحب صفت چشم بپوشي ديگر صفت را نخواهي ديد. پس معلوم شد كه كل روزگار نورند وقتي كه ملاحظه صاحب نور آنها در آنها بشود و اگر قطع نظر از صاحب نور آنها بكنند همه سرتاپا ظلمتند و چون اصل همه نورها و كمالها و خيرها در تمام ملك آلمحمدند سلام اللّه عليهم پس وقتي در ملك نور و خير و كمال هست كه رخساره ايشان در آنها ديده شود و چون قطع نظر از آنها كسي كند در احدي كمالي نيست و خيري در هيچجاي عالم يافت نميشود و اين مطلب بسي بر ذهن ناقصها گران آيد به خصوص ذهن آنها كه ولايت اهلبيت: بر ايشان گران است ميگويند كه اينك احدي به فكر آلمحمد: نيست و در جميع چيزها كمالي ميبينند پس اين چه حرفي است كه تو ميزني.
جواب عرض ميكنم كه اگر كسي فيالمثل اسم تو را نداند و نداند كه تو كيستي و مدعي چه هستي و چه كارهاي و چه كمال در تو هست و تو در مقابل آئينه باشي و آن شخص در آئينه نظر كند آيا آن شمايل و كمال و حسني كه در آئينه ديده تو را ديده يا غير تو را و شمايل و كمال و حسن از تو است يا غير تو نهايت اسم تو را نميداند و تو را به حسب و نسب نميشناسد و اين نقصي ندارد و دروغ نگفته كسي كه بگويد كه اين نظركننده غير از تو را نديده و اين نظركننده اگر چشم از تو بپوشد هيچ كمالي و حسني در نظر او نميآيد بلكه عرض ميكنم كه اگر تو در بالاي بامي باشي و در زمين آئينهاي باشد و كسي نداند كه تو در بالاي بامي و نظر در آئينه كند تو را ديده و رخساره تو را مشاهده كرده اگرچه نظر به بالا نتواند كرد و تو را نشناسد و نفهمد.
باز بايدم مثلي ديگر آورد هوش خود را جمع كن كه بسي مشكل است چون زيد از در درآيد در اول نظر تو حقيقت زيد را ميبيني و به او سلام ميكني و با او سخن ميگويي به حدي كه اگر زيد برود و از تو بپرسند كه قباي او چه رنگ بود بسا آنكه ملتفت نشدهاي و ميگويي نگاه نكردم اگر بپرسند كه ريشش حنا بسته بود يا نه گويي نگاه نكردم و اگر گويند چشمش را
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 172 *»
سورمه كرده بود گويي ملتفت نشدم و حال آنكه چشم تو نيفتاد مگر بر صورت او و ظاهر او و نديدي مگر صفات او را و لكن خود او را در صفات ديدي و خود او ظاهرتر بود در صفات به حدي كه هيچ صفاتش پيدا نبود و با وجود اين اگر از تو بپرسند كه حقيقت زيد چيست و در چه عالم است و حقيقت يعني چه تو نميفهمي و نميداني كه حقيقت چيست و فؤاد او چگونه است و در چه عالم است حال نفهميدن تو حقيقت آن را مانع آن نشده كه تو حقيقت آن را نديدهاي بلكه نديدهاي حقيقةً مگر حقيقت و فؤاد او را.
پس حال همچنين مردم به كمالهاي عالم نظر ميكنند و خيرات را ميبينند و در آن كمالها و خيرها صاحب آن كمال و خير را ميبينند و در حقيقت نديدهاند مگر آلمحمد: را چه ميشود كه ايشان را نشناسند و ندانند كه را ديدهاند بد نگفته است شاعر كه:
ديدهاي خواهم كه باشد شهشناس |
تا شناسد شاه را در هر لباس |
پس مردم نميدانند كه كه را ميبينند و الا غير از ايشان كسي ديگر را صاحب كمال و خير و نور نديدهاند تدبر كن در كلام سيدشهدا صلوات اللّه عليه كه ميفرمايد در دعاي عرفه أيكون لغيرك من الظهور ما ليس لك حتي يكون هو المظهر لك متي غبت حتي تحتاج الي دليل يدلّ عليك و متي بعدت حتي تكون الاثار هي التي توصلني اليك عميت عين لاتراك و لاتزال عليها رقيبا يعني اي خدا آيا از براي غير تو پيدايي هست كه تو پيدا نباشي و او پيدا باشد و او تو را نشان بدهد، كي پنهان شدي كه محتاج به دليلي باشي كه دلالت بر تو كند و كي دور شدي كه خلق تو مرا به سوي تو رسانند كور باد چشمي كه تو را نبيند و حال آنكه دايم ديدهبان اويي و اين پيدايي كه امام ميفرمايد به اجماع شيعه بايد آلمحمد: باشند چرا كه پيدايي خدا صفت خداست و غير ذات خداست يقيناً چرا كه خدا باطن و پنهان هم هست و از صفات خداست ظاهر و باطن پس ظاهر صفت خداست و اگر ذات خدا بودي بايستي كه ديگر پنهان نباشد و حال آنكه هم پيدا و هم پنهان است پس معلوم شد كه پيدايي خدا صفت خداست و صفت خدا غير خداست چنانكه پيشترها دانستهاي و غير خدا خلق خداست و اول خلق
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 173 *»
خدا ايشانند به اجماع شيعه چنانكه دانستي پس معلوم شد كه ايشان كه اشرف و اول خلق خدايند بايد ظاهر خدا و پيدايي خدا باشند چنانكه در حديثي فرمودند ماييم ظاهر خدا در ميان شما ما را از نور ذات خود اختراع كرد و امر خلق خود را به ما واگذاشت پس معلوم شد كه ايشان ظاهر خدايند حال در دعا فرمود كه از براي غير تو پيدايي نيست پس همه پيداييها پيدايي خداست پس معلوم شد كه پيدا نيست چيزي مگر آلمحمد: بد نگفته است شاعر كه:
يار بيپرده از در و ديوار |
در تجلي است يا اوليالابصار |
پس پيدايي نيست مگر پيدايي ايشان باز بد نگفته است شاعر كه:
اگر بر ديده مجنون نشيني |
به جز ليلي دگر چيزي نبيني |
اگر از اين چشم كه من ميبينم و براي تو مينويسم نظر كني به جز نور مقدس آلمحمد: دگر چيزي نبيني پس ايشانند جلوهكننده از جميع ذرات موجودات و ايشانند كه پر كردهاند فضاي عالم امكان را به وجود مقدس خود چنانكه در دعاي رجب است بهم ملأت سماءك و ارضك حتي ظهر ان لا اله الا انت يعني خدايا به آلمحمد: پر كردي فضاي آسمان خود را و زمين خود را تا ظاهر شد كه خدايي جز تو نيست پس جلوهاي نيست مگر جلوه ايشان و كمالي نيست مگر عين كمال ايشان و جميع خيرها و نورها همه جلوه و پيدايي ايشانند و ايشانند صاحب همه آن مقامات و ايشانند كه پر كردهاند به صفت خود جميع فضاي عالم امكان را پس هركس خاضع براي كسي شده براي ايشان شده اگرچه نداند براي كه شده و هركس طالب چيزي شده طالب ايشان شده اگرچه نداند طالب كه شده آيا نميشنوي كه مردم در بازارها و مسجدها ميگويند مطلوب كل طالب علي بن ابيطالب يعني هركس كه چيزي را طلب كرده علي بن ابيطالب را طلب كرده اگرچه نداند كه كه را طلب ميكند و هركس چيزي را دوست ميدارد او را دوست داشته اگرچه نداند كه كه را دوست داشته بد نگفتهام در مثنوي:
شور مجنون از تو ليلي آيتي است |
سوز وامق از تو عذرا آلتي است |
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 174 *»
از خطا خوانند ليلي را نگار |
وز غلط گويند عذرا بود يار |
|
هركه بيني طالب نيكو بود |
خود نكويي جلوهاي زان رو بود |
پس هيچكس طالب كسي ديگر نباشد و همهكس طالب ايشانند و دوست ايشان ولي دوست خود را نميشناسند كه كيست و نام آن چيست و به غلط اسمها ميگويند و فرق مابين مؤمن و كافر همان است كه مؤمن ميداند طالب كيست و دوست چيست و كافر نميداند و همچنين هيچكس به راه باطل نميرود مگر به تسويل هوي و هوس نام ايشان را بر سر آن ميگذارد آنگاه او را دوست ميدارد آيا از كسي شنيدهاي كه بگويد ميدانم كه فلانچيز بد است و او را دوست ميدارم كه بد است حاشا بلكه ميگويد خوب است و او را دوست ميدارم و خوبي از آلمحمد است: نهايت به غلط اسم خوبي را بر آن ميگذارد و يا اشتباه ميكند و چنان ميپندارد كه خوب است و او را دوست ميدارد پس همهكس دوست ايشانند نهايت بعضي ايشان را ميشناسند بعضي نميشناسند و همچنين هركس تعظيم كسي ميكند و او را عظيم ميبيند نور عظمت ايشان را ديده و از اين جهت آن را عظيم خوانده و هركس هركس را عالم ميبيند علم ايشان را ديده و هركس كسي را كامل ميبيند كمال ايشان را ديده و هركس كسي را جواد ديده جوادي ايشان را ديده چه بگويم بد نگفته است آن شاعر كه:
ما فيالديار سواه لابس مغفر |
و هو الحمي و الحيّ و الفلوات |
يعني نيست در جميع شهرها جز او صاحب تاج و نگيني، اوست جميع آنچه ديده ميشود و پيداست و باز آن شاعر ديگر بد نگفته است كه:
لو جئته لرأيت الناس في رجل |
و الدهر في ساعة و الارض في دار |
يعني اگر نزد او بروي جميع مردم را در يك تن خواهي ديد و جميع روزگار را در يك آن خواهي يافت و جميع زمين را در يكجا خواهي مشاهده كرد حال همچنين است اگر ايشان را بشناسي و چشم تو باز شود و پيدايي آنها بر تو آشكار شود نخواهي ديد كمالي براي احدي مگر از براي ايشان بلكه چيزي را جز ايشان نخواهي ديد اين است كه حضرت امير7 ميفرمايد انا صلوة المؤمنين
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 175 *»
و صيامهم يعني منم نماز مؤمنان و روزه ايشان و در زيارت جامعه خواندهاي كه ان ذكر الخير كنتم اوله و اصله و فرعه و معدنه و مأواه و منتهاه اما بودن ايشان اصل هر خير چنان است كه دانستي پيش از اين و اما بودن ايشان فرع هر خير همين است كه در اينجا ذكر كردم به زبان گنگانة عاميانه، علما بر من نقص نگيرند كه اين زبان عاميانه چيست مگر فلاني عاجز است از عبارات مغلق عربي هيهات اولاً آنكه من اين كتاب را از براي زنان و عوام نوشتهام و ثانياً نهايت اشكال در همين است كه كسي اين مطالب را به اين زبانها بگويد و به طوري بگويد كه هركسي از آن بهره ببرد باري پس آلمحمد: فرع هر خيري هم هستند چرا كه چيزي پيدا نيست جز ايشان و همه جلوه جلوه ايشان است لكن چشم بينايي ميخواهد كه ايشان را ببيند و بشناسد از اين است كه حضرت امير فرمودند انا الآمل و المأمول يعني منم آرزوكنندة هر خيري و منم كسيكه هر آرزوكنندهاي مرا آرزو ميكند بفهم چه فرموده است و ببين كه آنچه در عالم است يا آرزوكننده است يا آرزوكرده شده پس ليس في الدار غيره ديّار يعني آنچه هست ايشانند و صفتها و نورهاي ايشان پس ايشانند اصل هر خير و فرع هر خير و مأوي و منتهاي هر خير ببين كه اگر آئينهخانهاي باشد و تو در آئينهخانه باشي چيزي در آئينهخانه غير از تو هست بلكه نيست مگر تو و صفات تو و نورهاي تو بلكه هرگز نور چيزي با چيزي شمرده نميشود نميبيني كه اگر در خانه چراغي باشد و كسي بپرسد كه در خانه چيست خواهي گفت چراغ و نخواهي گفت چراغ و نور چراغ چرا كه نور چراغ صفت چراغ است و چراغ به نور خود چراغ است و بينور چراغ نيست پس همينكه چراغ گفتي نور لازم آن هست همچنين جميع آنچه در عالم است نور ايشان است پس نيست چيزي جز ايشان و ايشان بينور نباشند هرگز پس كمالي از براي احدي جز ايشان نيست و فضلي جز فضل ايشان نيست پس من چه از فضل ايشان بشمرم و كداميك را ذكر كنم پس همان بهتر كه به همين كليات اختصار نمايم و اگر فهميده باشي كه چه گفتم ديگر در هيچ فضيلتي درنخواهي ماند و حقيقت همه را خواهي يافت انشاءاللّه
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 176 *»
و چون كلام به اينجا رسيد دوست داشتم كه شطري از فضل محبت ايشان عرضه دارم تا چون مقدار شرافت محبت ايشان را بداني شوقت در محبت ايشان زياد شود و بر محبتت بيفزايد و به آن واسطه خير دنيا و آخرت را دريابي پس به جهت شرح اين مطلب عزيز شريف بايد دو فصلي عنوان كنم.
فصل
بدان كه خداوند عالم جلشأنه ازلي است كه زوال از براي آن نيست و تغيير و تبديل در وجود او راه ندارد و بدين واسطه فنا در آن راهبر نيست و اول جلوهاي كه از آن ذات مقدس ظاهر شده است نور مقدس پيغمبر است و ائمه طاهرين سلام اللّه عليهم اجمعين و چون آن بزرگواران جلوه و صفت خداوند هستند محبوب خدايند چرا كه هركس دوست ميدارد كسي را كه بر صفت آن باشد و ايشان عين صفت خدا هستند و از اين جهت محبوب خدايند چنانكه در دعاست كه لاحبيب الا هو و اهله يعني حبيبي نيست مگر او و اهلبيت او سلام اللّه عليهم و چون صفت خدا هستند پس ايشان هم ازلي باشند و معني آنكه ازلي باشند آن است كه ايشان هم دايم و باقي ميباشند و هلاكت در وجود ايشان راهبر نيست چنانكه در تفسير آيه كل شيء هالك الا وجهه وارد شده است كه هر چيزي هلاك ميشود مگر آلمحمد: كه وجه اللّه ميباشند و از اين جهت در زيارت ميخواني السلام علي الاصل القديم يعني سلام بر اصل باقي دائم قديم و حضرت امير فرمودند انا صاحب الازلية الاولية يعني من صاحب ازلي اولي هستم و فرمودند در حديث شريفي كه حاصلش اين است كه ما به هستي خدا هست بوديم ازلي ابدي پس چون صفت خدا هستند ازلي و ابدي هستند و با وجود اين محتاج به خدايند و از خدا فيضيابند و خدا خالق ايشان است پس معني ازليبودن ايشان اين است كه خدا ايشان را خلق كرده و هميشه هستند و ديگر فاني نميشوند و هستي ايشان را اول و آخري نيست همينقدر را اگر بفهمي و بداني كفايت ميكند و تفصيل اين را در ساير كتابها و درسها نوشتهام و گفتهام و اينجا نميشود كه بيش از اين بيان كنم خلاصه ايشان صفت خدايند و چون صفت خدايند محبوب خدايند بلكه خود ايشان عين محبت خدايند چرا كه محبت خدا
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 177 *»
صفت خداست و ايشانند صفت خدا پس خداوند عالم خلق را خلق كرد از براي طاعت و بندگي خود تا چون طاعت و بندگي بكنند پاينده و دائمي شوند چنانكه فرمودند خلقتم للبقاء لا للفناء يعني شما را از براي باقيبودن خلق كردند نه از براي فانيشدن و باقيبودن كه انسان در تعب و مصيبت و محنت باشد كه حسنيندارد پس وقتي باقيبودن خوباست كه در راحت و نعمت و خوشگذراني باشد و معلوم است كه همه راحتها و نعمتها و خوشيها در تقرب به خداست و آراستهشدن به صفت خدا چرا كه اصل هر خير و كمال و نعمت و راحت از آن پيدا شود كه شخص به نور خدا منور شود و به صفات خدا آراسته شود پس راحت حاصل نشود مگر آنكه شخص اطاعت پيغمبر9 كه صفت خداست و نور خداست نمايد و از اين جهت خداوند فرمود كه قل انكنتم تحبّون اللّه فاتبعوني يحببكم اللّه يعني بگو اگر شما دوست خداييد متابعت كنيد مرا تا خدا شما را دوست دارد پس خدا كسي را دوست نميدارد مگر آنكه خود را به صفات دوست او بيارايد و دوست خدا محمد و آلمحمد است: پس هركس خود را به صفات ايشان بيارايد مناسبت به ايشان پيدا كند پس چون مناسبت به ايشان كه حبيبند پيدا كرد حبيب شود و خود صفت خدا شود و معلوم است كه صفت خدا فنا و زوال ندارد و معلوم است كه صفت خدا در تعب و محنت و رنج نباشد و جميع خيرها و كمالها از براي او حاصل ميشود پس سبب نجات ابدي و نعمت سرمدي متابعت پيغمبر9 باشد و خدا امر نكرده است كسي را مگر به صفت ايشان كه محبوب اوست و نهي نكرده است مگر از صفات دشمنان كه مبغوض خدا هستند و خدا ايشان را دشمن ميدارد پس معلوم شد كه هركس نجات ميخواهد بايد خود را به صفات آلمحمد: آراسته كند حال انسان را مرتبههاي بسيار است از فؤاد او و عقل و روح و نفس و طبع و ماده و مثال و جسم او و هريك از اينها بايد خود را آراسته كنند به صفات آلمحمد: تا محبوب خدا شوند و چون محبوب خدا شوند خدا ايشان را به هيچ عذابي معذب نكند چرا كه هيچكس رنج دوست خود را
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 178 *»
نخواهد و دوست خود را نيازارد و دوست محبوب خود را نيازارد البته و اين اطاعتكردن ايشان همان ولايت و محبت ايشان است چرا كه اطاعت خود را به شكل محبوبكردن است و محبت ميل شخص است به سوي محبوب خود و نهايت ميل متصلشدن به محبوب است و از آن بيشتر اتحاد با محبوب است و چون با محبوب خود متصل شود و متحد شود به شكل و رنگ و صفت او شود پس نهايت ميل آن است كه به صفت آن شود و هرچه از اين معني كم گذارد نقص در اتحاد اوست با محبوب خود و چون به برهان معلوم شده است كه كسي متحد با ذات ايشان نشود پس نهايت محبت شخص به ايشان آن است كه خود را به صفات ايشان آراسته كند و متحد با صفات ايشان بشود پس اطاعت عين محبت باشد و محبت عين اطاعت در هر مقام پس ولايت آلمحمد: اطاعت ايشان باشد و هرچه از اطاعت كم گذارد در ولايت ايشان تقصير كرده باشد و اين است معني آنكه بعضي پيغمبران در ولايت آلمحمد: تأمل كردند يعني در طاعتي از طاعتها تأمل كردند و الا حاشا كه نبي معصوم در اصل دوستي و اقرار متعارفي ايشان كوتاهي كند پس تأمل ايشان تأمل در بعضي عبادات و طاعاتست حال چون تو را آن مرتبههايي است كه شنيدي تو بايد كه به هر مرتبهاي ولايت ايشان را كه طاعت ايشان است داشته باشي و مردم در اين ولايت مختلفند بعضي بيشتر دارند بعضي كمتر به قدر اطاعتشان.
حال اطاعت جسم تو آنست كه به واجبات و مستحبات كه فرمودهاند عمل نمايي و از محرمات و مكروهات كه فرع اعداي ايشان است دوري كني اين است كه حضرت امير7 فرمودند من اقام الصلوة فقداقام ولايتي يعني هركس نماز را برپا دارد ولايت مرا برپا داشته است.
و اما اطاعت مثال تو آنست كه خيالها كه محبوب خدا باشد نمايي و از هر خيال كه مكروه خداست اجتناب نمايي و دائم آن صورتهاي محبوب خدا را به خاطر بگذراني تا به آنها انس گيري و محبتت به آنها بيفزايد و هرگز صورتهايي را كه خدا زشت ميدارد به خاطر نگذراني تا وحشتت از آنها زياد شود. از حضرت عيسي7 مروي است كه فرمودند موسي شما را امر كرد كه زنا نكنيد
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 179 *»
من شما را امر ميكنم كه خيال زنا نكنيد چرا كه خانهاي كه در آن آتش كنند سقفش سياه ميشود بفهم كه چه ميگويم و چنانكه انسان به هرچه روز انس ميگيرد شب او را به خواب ميبيند همچنين آنچه در دنيا به آن انس گرفتي در آخرت با آن محشور ميشوي كه فرمودند المرء مع من احب يعني شخص روز قيامت با دوستش محشور ميشود.
و عبادت نفس تو آنست كه علمهايي كه محبوب خداست و از محبوبان خداست تحصيل كند و از علمهايي كه مبغوض خداست و از دشمنان خداست اعراض كند و از سخط خداوند عالم خائف باشد و هرگز از مكر او ايمن نگردد چرا كه اين صفات صفات دشمنان آلمحمد: است نشنيدي كه فرمودند كذب من زعم انه معنا و هو متمسك بفرع غيرنا يعني دروغ ميگويد كسي كه گمان ميكند كه او با ماست و به فرع غير ما چسبيده است پس با دوستي ايشان نميسازد كه كسي به علم غير ايشان چسبيده باشد و كشكول گدايي برداشته در درِ خانه دشمنان خدا و رسول گدايي كند و خود را به صفت آنها بيارايد حديث است كه خدا وحي كرد به پيغمبري از پيغمبران كه بگو به بندگان من كه نخورند خوراك دشمنان مرا و نپوشند لباس دشمنان مرا و نروند به راه دشمنان من كه ايشان هم دشمن من شوند چنانكه آنها دشمن منند پس دوست هرگز خود را به سيرت دشمنان محبوب خود نيارايد چرا كه آنها به واسطه همان سيرت دشمن خدا شدهاند پس چون تو خود را به سيرت دشمن ايشان بيارايي تو هم دشمن شوي نميبيني كه اگر نجاستي در خاك افتد و بماند تا خاك شود و به شكل و رنگ خاك درآيد خاك باشد و طاهر شود و چون سگي در نمكزار افتد و نمك شود و به شكل و رنگ نمك درآيد پاك شود پس دوستي و دشمني به همان صفات است اگر تو به صفت دشمنان شوي دشمن شوي و چون به صفت دوستان شوي دوست شوي.
و اطاعت عقل تو آن است كه بر يقين شوي از اصول دين خود كه يقين صفت خدا و دوستان خداست و از شك و ظن و وهم دوري كني چرا كه صفت دشمنان خداست و همچنين اميدوار به فضل خدا شوي كه صفت دوستان است و مأيوس از رحمت او نشوي كه صفت دشمنان است پس اگر از
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 180 *»
پي دين خود نروي تا تحصيل يقين نمايي و شك داشته باشي به صفت دشمنان باشي حضرت امير7 فرمودند كه شك را به خود راه ندهيد كه شك كنيد كه اگر شك كنيد كافر شويد.
و عبادت فؤاد تو آن است كه محبت خدا و رسول و آلمحمد و اولياء ايشان: را داشته باشي و عارف به حق ايشان شوي به معرفت نورانيت و معرفت نورانيت همين است كه ما در اين كتاب نوشتهايم پس هرگاه محبت اولياء بورزي به فؤاد خود كه حقيقت تو است عبادت كردهاي و اگر دشمني ورزي خود را به صورت دشمنان آراستهاي و دشمن باشي و همچنين اگر انكار نمايي خدا و رسول و آل او: را پس دشمن شوي چرا كه انكار صفت دشمنان است و دشمنان به واسطه صفات خود دشمن شدهاند و خدا هيچكس را در اصل خلقت بد نيافريده به عمل خود مردم بد شدهاند پس هرگاه عمل تو عمل بدان شد تو هم بدي.
پس معلوم شد كه هر مرتبهاي از مرتبههاي تو بايد عبادتي كند و عبادت هريك اين بود كه عرض شد و چون حقيقت تو حاكم است بر عقل و عقل بر علم و علم بر عمل ظاهري اگر درجه اعلاي تو درست باشد و درجه پايين قصوري داشته باشد ناقصي لكن هالك نيستي چرا كه اصل كه درجه بالاست درست است و ٭تا ريشه در آب است اميد ثمري هست٭ پس جميع اين اعمال به منزله درختي هستند كه ريشه آن در فؤاد تو است و تنه آن در عقل تو است و فروع كلفت آن در نفس تو است و نازكتر از آن در مثال تو است و برگهاي آن در بدن تو است اگر ريشه تنها درست باشد و تنه آن بشكند اميد روييدن هست و اگر فروع آن بشكند و ريشه و تنه درست باشد زودتر ميرويد و اگر ريشه و تنه و شاخهها درست باشد و آن شاخههاي نازك بشكند زودتر ميرسد و اگر آنها همه درست باشد و برگي بيفتد به زودي زود اميد رسيدن آن برگ هست حال همچنين اگر محبت فؤاد درست باشد و شكي در عقل راهبر شود اصلاح ميشود و اگر محبت و يقين درست باشد و در علم نقصي پيدا شود زود درست شود و اگر محبت و يقين و علم درست باشد و خيال فاسدي آيد زودتر اصلاحپذير شود و هرگاه آن چهار درست باشد و نقصي در اعمال ظاهري پديد آيد به زودي
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 181 *»
زود درست شود اگرچه هريك از اينها كه فسادي پيدا كند نقص باشد از براي ايشان پس هرگاه ريشه در آب است و تنه بشكند نقص كلي است و گناه عظيم است و لكن چون روييد و خواهد روييد كفاره آن بشود و اگر آن دو درست شد و شاخه شكست گناه عظيم است و لكن باز ميرويد چون روييد كفاره آن بشود و اگر آنها همه درست است و برگي افتاد باز برويد و چون روييد كفاره آن شود پس اين است كه فرمودند حب علي حسنة لاتضر معها سيئة و بغضه سيئة لاتنفع معها حسنة پس حب علي كفاره جميع گناهان شود چنانكه مشاهده كردي و گويا به چشم خود ديدي و اما نعوذباللّه اگر ريشه در آب ولايت نباشد اگر تنه درختي تازه داري عماقريب ميخشكد و هيمه شود و اگر شاخههاي تازه داري عماقريب همه چوب خشك شود و هيمه شود و هيمه را بايد سوخت خدا فرموده وقودها الناس و الحجارة يعني هيمه جهنم مردمند و سنگ كبريت و اگر خرواري برگ تازه داري عماقريب مشتي آتش گيرا شود و اسباب سوختن هيمههاي كلفت شود پس بغض علي گناهي است كه هيچ طاعت با آن نفع نكند بفهم و ببين با چشم بصيرت كه چگونه واضح كردم كه گويا با چشم ميتوان ديد پس محبت حضرت امير طاعتي است كه اشرف از آن طاعتي نيست و حسنهايست كه بهتر از آن حسنه نيست و خدا ميفرمايد كه ان الحسنات يذهبن السيئات يعني حسنهها گناهان را ميبرند و حب علي است كه همه حسنههاست و كلي حسنههاست و همه حسنهها فرع اويند و شاخ و برگ اويند و عجب از آنكه اگر كسي گناه كند تا دم مردن آنگاه توبه كند گويند توبه او قبول ميشود و چنان ميشود كه گويا گناه ندارد و توبه يك عملي است از فروع محبت امير7 پس چگونه اصل محبت كفاره نشود و توبه نباشد پس خود محبت اعظم توبههاست كه ممكن است و توبه بازگشت به سوي خداست و محب خود بازگشته است بلكه خود با محبوب است نهايت در فروع آن نقصي رفته است و خود آن بازگشت كفاره است و بودن خود او با محبوب سبب مغفرت است و مردم توبه ميكنند كه آنجا روند او خود آنجاست پس دوست در توبه است اگرچه توبه عملي نكرده باشد.
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 182 *»
و چون اين مطلب را دانستي عرض ميكنم كه چنانكه در جلد معاد دانستهاي مردم را صفاتي است ذاتي و صفاتي است عارضي و بسيار شود كه شخص ذاتش سعيد و طيب باشد و عرضش خبيث و بسا باشد كه ذاتش خبيث باشد و عرضش سعيد و ذات سعيد آن باشد كه از طينت آلمحمد: خلق شده باشد و ذات خبيث آن باشد كه از طينت اعداي ايشان خلق شده باشد و هر ذات كه از طينت آلمحمد: خلق شده باشد بر صفت ايشان باشد چنانكه حصهاي از گل به حصه ديگر شباهت دارد در طعم و رنگ و صفت و هر طينت كه از طينت دشمنان خلق شده باشد شباهت به آنها دارد چنانكه حصهاي از خاكستر به حصه ديگر شباهت دارد و دانستي كه هركسي دوست شبيه و نظير خود شود چرا كه هر چيز از مانند خود قوت گيرد و از مخالف خود ضعف پيدا كند آيا نميبيني كه آتش از آتش قوت گيرد و از آب ضعف پيدا كند پس آتش از آتش نفع پيدا كند و سبب قوت حيات او شود و به آن واسطه ترقي كند و از آب ضعف پيدا كند و هرگاه آب دوامي پيدا كند و قوتي يابد آتش را فاني كند پس وجود طالب وجود است و از عدم گريزان است پس آتش طالب آن چيزي باشد كه وجود او را قوت دهد و از آن چيز گريزان است كه او را فاني كند پس به اين قاعده شريفه هر چيز طالب مثل خود باشد و از مخالف خود گريزان باشد و با او دشمن باشد پس چون طينت كسي از طينت آلمحمد شد: لامحاله مايل به ايشان باشد و ايشان را دوست دارد و از دشمنان ايشان طبعاً گريزان باشد و همچنين هركس از طينت دشمنان باشد مايل به دشمنان باشد و از آلمحمد: گريزان باشد و ايشان را دشمن دارد چنانكه در حديث وارد شده است كه بسا آنكه كسي شما شيعيان را دوست دارد و نداند كه شما چه ميگوييد و بسا آنكه شما را دشمن دارد و نداند كه شما چه ميگوييد و چون حقيقت ذات هركس فؤاد اوست پس هرگاه كسي به فؤاد ايشان را دوست دارد به حقيقت ايشان را دوست داشته باشد و به ذات خود دوست داشته باشد و آنجا عرض راهبر نيست چرا كه جاي ذات است پس چنين كسي از طينت آلمحمد باشد: لامحاله و هركس به فؤاد
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 183 *»
دوست دشمنان باشد لامحاله به ذات خود خبيث باشد و عرضي نخواهد بود و اما ساير مرتبهها عرض برميدارد پس ميشود كه كسي به ذات خود از طينت آلمحمد: باشد ولي خباثتي عرضي به او چسبيده باشد يا كسي از طينت دشمنان باشد و خوبي عرضي به آن چسبيده باشد و اگر اين مسئله را به تفصيل خواهي در جلد معاد رجوع كن كه مفصل نوشتهام پس شيعه گناهكار طيبالذات است و خبيثالعمل و جايز نيست كه به او خبيثالذات گويند چنانكه مروي است كه عرض كردند به موسي بن جعفر7 كه اي پسر دختر رسولـخدا اينجا مردماني هستند از دوستان شما كه شراب ميخورند و گناهان مهلك مرتكب ميشوند آيا رواست براي ما كه به ايشان بگوييم فساق فجار فرمودند نهواللّه فاسق فاجر نيست مگر ناصب ما و لكن بگوييد مؤمنالنفس خبيث الفعل طيّب الروح واللّه بيرون نميرود دوست ما از دنيا مگر آنكه خدا و رسول و ما از او راضي هستيم و سببش آنست كه او با وجود همه آن گناهان محشور شود و رويش سفيد است و عيبش پوشيده است و دلش ايمن است و كمتر چيزي كه دوست ما به آن صاف ميشود اين است كه خواب هولناكي ببيند يا ظلمي از دولت ظالمين به او رسد يا مرگ را به آن شديد كنند و اين كفاره گناهان او شود پس از دنيا بيرون ميرود بيگناه تمام شد حديث شريف.
پس معلوم شد كه چون ذات مؤمن پاك است و عالم محشر عالم ذاتهاست ميآيد در آن عالم به ذات پاك و پاكيزه خودش و آن گناهان عرضي كه دارد اگر گناهاني است كه به ظاهر خود كرده بعضي از خوفهاي دنيا و سختيهاي آن به او ميرسد و غالب شيعه گناهانشان اينجوره است پس آن ترسها و سختيها نصيب اوست از جهنم كه ديگر رنگ جهنم را نخواهد ديد مگر آنكه روز قيامت به او نشان دهند كه اگر گناهكار بودي جاي تو اينجا بود پس سرور او زياده شود كه از آنجا نجات يافته و هرگاه گناهان او گناهاني بود كه به خيال خود آن گناهان را كرده است بعضي از ترسهاي برزخ و سختيهاي آنجا به او رسد و اينجور طايفه كمي از شيعيان باشند و چون در برزخ آن سختيها به او رسد صاف شود و پاك گردد و اينجور بسيار كمند و بسا باشد كه بعضي مردم
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 184 *»
يافت شوند كه گناه را با دل خود كرده باشند و محبت آن گناه را در دل خود يافتهاند آن جماعت چون قيامت شود بيايند و از ترسهاي عرصات قيامت به ايشان چندان برسد كه پاك شوند و اگر به آنها پاك نشود در ضحضاح جهنم آن را ببرند تا آنجا پاك شود آنگاه بيرون آيد و حال آنكه از گناهان پاك شده باشد و داخل بهشت شود و اين بدترين دوستان است و هزاريك ايشان به اين درد مبتلا نباشند و تفصيل آن را در معاد ذكر كردهام و اينها همه در صورتي است كه از محبت ايشان غافل باشد و تجديد محبت ايشان را ننمايد و اگر تجديد محبت ايشان در اين دنيا در دل خود كرد و قلباً از دشمنان ايشان و صفات دشمنان ايشان بيزاري دارد و بر خود از مرتكبشدن بعضي معاصي خشمناك است و از خود به جهت آن صفتها بدش ميآيد و شرمسار است پس او از جمله كساني است كه از دنيا بيرون ميرود مثل طلاي بيغش و همان تجديد محبت حقيقي كفاره جميع گناهانش باشد و اگر بعضي مكروهات دنيا به او ميرسد از باب تربيت است كه حجت7 كه از پدر مهربانتر است او را تربيت ميكند تا مغرور نشود و به گناههاي خيالي و دلي نيفتد و از دنيا دل ببرد و اينها عذاب نيست و شيعه محب عذابي در دنيا و آخرت ندارد و تربيت لازم است و اگر فرزند خود را به خود واگذارند احتمال ميرود كه دنياي غرّاره او را مغرور كند و شياطين جن و انس دنيا را در نظر او زينت دهند و او را مايل به دشمنان و متاع دنيا كه جنت كفار است نمايند پس به جهت تربيت او را گرفتار به بعضي سختيها كنند و اگر نه خوف اين بود ابداً مكروهي به مؤمن نميرسيد چرا كه او گناهي ندارد و هميشه از گناهان خود تايب است به واسطه محبت موالي و سادات خود و كدام توبه از محبت خالصتر بلكه مردم توبه ميكنند كه دوست خدا شوند او خود دوست است پس گناهان دوست در دنيا و آخرت مغفور است اگرچه توبه ظاهري را به عمل نياورد و در آخرت ديوان معصيتها از براي او گشاده نميشود و ترازوي اعمال از براي او نصب نميشود چرا كه اينها وقتي ميباشد كه معصيتي در آخرت بيايد و فهميدي كه اينها از براي دوست مغفور ميشود و به آخرت نميآيد پس چه چيز را بكشند و چه چيز
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 185 *»
را بياورند.
و اما آنچه در بعضي احاديث شنيدهاي كه شيعيان ما كسانيند كه عبادتشان چنين و اخلاقشان چنان و رفتارشان چنان باشد همه راست است صلوات اللّه عليهم درست فرمودهاند و من بايد اين معني را براي تو به طور مثل بياورم تا بفهمي هرگاه در فصل زمستان كسي را ببري به باغ خود ميگويي در تعريف باغ خود كه اين درخت گلش چنين خوشبوست كه باغ را معطر دارد و رنگش به رنگ آفتاب است و از شفافي چون آفتاب درخشان است و برگش مانند استبرق سبز است و اصل گلش مانند حرير بهشت است و تخمه گلش چنين است و تركيبش چنين و صد برگ دارد بعضي زرد و بعضي قرمز و بعضي سفيد و بعضي بنفش و همچنين صفتها از آن درخت كني و جاهل هرچه نگاه ميكند جز شاخه چوب خشك چيزي ديگر نبيند پس گويد اين درخت كه چنين نيست و هيچ از اين صفات در آن نيست حال امر چنين است وصفكردن ائمه شيعيان خود را و تو ميبيني كه در ايشان هيچ نيست تعجب ميكني كه اينها را كه شيعه ميگويند و ائمه اينها را شيعه خود خواندهاند و اين صفات در ايشان نيست و بسا آنكه حمل بر اين كني كه اينها منافقند حاشا عالم اعراض فصل زمستان است و سرماي اعراض بر وجود آنها غالب شده است و مانع از ظهور نور ايشان شده است و نميگذارد كه هيچيك از آن صفات از آنها بروز كند مانند شخص مقدس متهجدي صالحي دايمالصوم دايمالصلوتي كه حال ناخوش شده است و از آن هيچ عبادت بروز نميكند و حسرت همه عبادات را دارد و از بيماريش بيزار است حال شيعه از موانع طاعتش بيزار است لكن مرض غالب شده و اختيار را از آن ظاهراً ربوده از مرض خود ناله ميكند و چاره هم ندارد ظاهراً چه كند مسكين، حال شيعه دوست به جميع آن صفات حسنه آراسته است و جميع آن طاعات براي او نوشته ميشود و چون زمستان اين دنيا بگذرد و بهار عالم برزخ و آخرت درآيد آن وقت شاخ و برگ خواهد كرد و روز به روز گلها و شاخهها و برگها از آن ميرويد و روز به روز درجه آن بالاتر ميرود وقتي كه مستضعفين در آنجا چون تكليف قبول كنند نجات يابند شيعه هم در آنجا شاخ و برگ بسيار كند و ترقي كند اگرچه كسي كه به زمستان
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 186 *»
اعراض نخشكد البته بنيه او قويتر باشد و بيشتر ترقي كند لكن سايرين هم بعد از زمستان بهار خواهند كرد و جميع صفات حسنه از براي ايشان حاصل شود بلكه جميع صفات حسنه كه از مخالفين سرميزند همه به شيعيان خواهد راجع شد و همه مال ايشان است چنانكه در جلد دويم كتاب شرح آن را دادهام اگر تفصيل خواهي به آنجا رجوع كن حال ميخواهم كه فصلي ديگر عنوان كنم و بعضي احاديث در شأن شيعه در آن ذكر كنم كه سبب زيادتي شوق در تحصيل محبت شود و محبت به اخوان و دوستان اهلبيت: به آن واسطه زياده شود.
فصل
بدان كه آنچه احاديث در اين فصل ذكر كنيم همه منقول از عوالم است و ديگر حاجت به ذكر سند آنها نيست حضرت پيغمبر9 فرمودند هركس خوشنود ميشود كه خدا جميع خيرها را براي او جمع كند پس علي را دوست دارد و دوست دارد دوستان او را و دشمنان او را دشمن دارد و حضرت امير7 فرمودند هركس ميخواهد كه بداند آيا دوست ماست يا دشمن ما پس آزمايش كند دل خود را اگر دوست ما را دوست ميدارد دشمن ما نيست و اگر دشمن ميدارد دوست ما را پس دوست ما نيست و حضرت امام زين العابدين7 فرمودند هركس ما را دوست دارد نه از جهت دنيايي كه از ما به او برسد و دشمن ما را دشمن دارد نه از جهت نزاع دنيايي ميآيد روز قيامت با محمد و ابراهيم و علي: و در حديثي ديگر فرمودند كه اگر بيايد روز قيامت به گناهي مثل ريگ روان و كف دريا آمرزيده ميشود براي او و حضرت پيغمبر9 فرمودند يا علي مستوجب بهشت است هركه تو را دوست دارد و مستوجب جهنم است هركه تو را دشمن دارد و فرمودند محكمترين دستگيرههاي ايمان حب في اللّه و بغض في اللّه است و دوستي دوست خدا و دشمني دشمن خداست و حضرت صادق7 فرمودند كه هركس بنشيند در نزد عيبگوي ما يا مدح كند غالي در ما را يا وصل كند قطعكننده از ما را يا قطع كند وصلكننده به ما را يا دوست دارد دشمن ما را يا دشمن دارد دوست ما را به تحقيق كه كافر شده است به خدايي كه سبعالمثاني و قرآن عظيم را
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 187 *»
نازل كرده است و از فقه رضوي نقل كرده است كه خدا وحي كرد به يكي از عبّاد بنياسرائيل كه در دل او چيزي افتاده بود كه اما عبادت تو براي من عزتي براي خودت پيدا كردهاي و اما زهدت در دنيا راحتي براي خود پيدا كردهاي آيا براي من وليي را دوست داشتهاي و دشمني از دشمنان مرا دشمن داشتهاي پس امر كرد خدا كه او را به جهنم بردند و حضرت پيغمبر9 فرمودند روزي به كسي دوست بدار براي خدا و دشمن بدار براي خدا كه دوستي خدا را درنخواهي يافت مگر به اين و طعم ايمان را كسي نخواهد چشيد اگرچه نماز و روزهاش بسيار باشد تا اينطور نباشد تا آنكه راوي عرض كرد كه چگونه بدانيم كه چنين شدهايم و كيست دوست خدا كه او را دوست دارم و كيست دشمن خدا كه او را دشمن دارم اشاره به علي كردند و فرمودند دوست اين دوست خداست او را دوستدار دشمن اين دشمن خداست او را دشمندار دوستدار دوست اين را اگرچه كشنده پدر و پسر تو باشد و دشمندار دشمن اين را اگرچه پدر و پسر تو باشد و فرمودند كه دوستي علي يكروز ثواب يكسال عبادت دارد و اگر بر آن بميرد داخل بهشت شود و فرمودند هركس ميخواهد كه زندگيش مثل زندگي من باشد و مردنش مثل مردن من و داخل بهشتي شود كه خدا به من وعده كرده است دوست دارد علي بن ابيطالب و ذريه او را و فرمودند هركس بر محبت آلمحمد بميرد شهيد مرده هركس بر محبت ايشان بميرد آمرزيده مرده هركس بر محبت ايشان بميرد با توبه مرده هركس بر محبت ايشان بميرد مؤمن كامل ايمان مرده هركس بر محبت ايشان بميرد ملكالموت بشارت بهشت به او دهد پس نكير و منكر بشارت دهند و هركس بر محبت ايشان بميرد او را به بهشت ببرند چنانكه عروس را به حجله برند هركس بر محبت ايشان بميرد خدا زوار قبر او را ملائكه رحمت كند هركس بر محبت ايشان بميرد بر سنت من مرده و از جماعت من است هركس بر بغض ايشان بميرد روز قيامت آيد ميان دو چشمش نوشته است مأيوس از رحمت خدا هركس بر بغض ايشان بميرد بوي بهشت نشنود و فرمودند يا علي جبرئيل مرا خبر داد كه خدا فرموده كه قسم
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 188 *»
به عزت خود خوردهام كه داخل جهنم نكنم يكنفر از دوستان علي را كه تسليم كرده باشد از براي او و اوصياء بعد از او و داخل بهشت نكنم كسي را كه ترك دوستي او را كرده باشد و تسليم براي او و اوصياي بعد از او نكرده باشد. پسر عمر گويد كه از پيغمبر9 پرسيديم از علي بن ابيطالب پس غضب فرمود و فرمود چه شده است جماعتي را كه نام ميبرند كسي را كه منزله او در نزد خدا منزله من است و مقام او مقام من است مگر نبوت آگاه باشيد هركس علي را دوست دارد مرا دوست داشته و هركس مرا دوست دارد خدا از او راضي شود و هركس خدا از او راضي شود بهشت را به او مكافات كند آگاه باشيد كه هركس علي را دوست دارد ملائكه براي او استغفار كنند و درهاي بهشت براي او باز شود كه از هر در كه خواهد بيحساب داخل شود آگاه باشيد كه هركس علي را دوست دارد خدا كتاب او را به دست راست او دهد و مانند حساب پيغمبران حساب او را كند آگاه باشيد كه هركس علي را دوست دارد بيرون نرود از دنيا تا از كوثر بياشامد و از درخت طوبي بخورد و جاي خود را در بهشت ببيند و مرگ را براي او آسان كند و قبر او را روضهاي از روضههاي بهشت كند آگاه باشيد كه هركس علي را دوست دارد به هر رگي كه در تن اوست خدا حوري به او دهد و او را شفيع هشتادنفر از اهلبيتش كند و به هر مويي كه در تن اوست باغي در بهشت به او دهند آگاه باشيد كه هركس علي را بشناسد و دوست دارد ملكالموت را خدا پيش او فرستد چنانكه پيش پيغمبران فرستد و خوف منكر و نكير را از او بردارد و قبر او را نوراني كند و به قدر هفتادسال راه گشاد كند و روي او را سفيد كند روز قيامت آگاه باشيد كه هركس دوست دارد علي را خدا او را در سايه عرش خود جا دهد با صديقان و شهدا و صالحان و از فزع اكبر او را ايمن كند و از خوف قيامت او را ايمن كند آگاه باشيد كه هركس علي را دوست دارد حسنههاي او را خدا قبول كند و از گناهان او بگذرد و در بهشت رفيق حمزه سيدشهدا باشد آگاه باشيد كه هركس علي را دوست دارد خدا حكمت در دلش قرار دهد و زبان او را به درستي جاري كند و درهاي رحمت بر او بگشايد آگاه
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 189 *»
باشيد كه هركس علي را دوست دارد ناميده ميشود اسير خدا در زمين و خدا به آن بر ملائكه و حاملان عرش مباهات كند آگاه باشيد كه هركس علي را دوست دارد ملكي از زير عرش او را ندا كند كه اي بنده خدا عمل از سرگير كه خدا جميع گناهان تو را آمرزيد آگاه باشيد كه هركس علي را دوست دارد ميآيد روز قيامت و روي او مثل ماه شب چهارده است آگاه باشيد كه هركس دوست دارد علي را ميگذارد خدا بر سر او تاج كرامت و حلّه عزت به او ميپوشاند آگاه باشيد كه هركس علي را دوست دارد ميگذرد بر صراط مثل برق جهنده و سختي گذشتن بر صراط را نيابد آگاه باشيد كه هركس علي را دوست دارد مينويسد خدا براي او برائتي از آتش و برائتي از نفاق و گذشتن بر صراط و امان از عذاب آگاه باشيد كه هركس دوست دارد علي را نامه عمل براي او گشوده نشود و ترازو براي او نصب نشود و به او گفته ميشود كه داخل بهشتشو به غير حساب آگاه باشيد كه هركس علي را دوست دارد ايمن ميشود از حساب و ميزان و صراط آگاه باشيد كه هركس بميرد بر حب آلمحمد مصافحه ميكند با او ملائكه و ارواح پيغمبران او را زيارت كنند و همه حاجات او قضا شود نزد خدا آگاه باشيد كه هركس بميرد بر بغض آلمحمد كافر مرده است آگاه باشيد كه هركس بميرد بر محبت آلمحمد مرده است بر ايمان و من ضامنم براي او بهشت را و فرمود هركس مصافحه كند با علي گويا با من مصافحه كرده و هركس با من مصافحه كند با اركان عرش مصافحه كرده و هركس با علي معانقه كند گويا با من معانقه كرده و هركس با من معانقه كند گويا با همه پيغمبران معانقه كرده و هركس با دوست علي مصافحه كند خدا گناهان او را بيامرزد و داخل بهشت شود بيحساب و پسر عمر روايت كرده است كه پيغمبر9 فرمودند كه هركس توكل بر خدا خواهد اهلبيت مرا دوست دارد و هركس ميخواهد از عذاب قبر نجات يابد اهلبيت مرا دوست دارد هركس حكمت ميخواهد اهلبيت مرا دوست دارد و هركس ميخواهد بيحساب داخل بهشت شود اهلبيت مرا دوست دارد واللّه هيچكس ايشان را دوست نميدارد مگر
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 190 *»
آنكه نفع ميكند در دنيا و آخرت و فرمودند به سلمان اي سلمان هركس دوست دارد فاطمه دختر مرا او در جنت است هركس او را دشمن دارد در آتش است اي سلمان دوستي فاطمه نفع ميدهد در صدجا كه آسانتر آنها قبر و مرگ و ميزان و محشر و صراط و محاسبه باشد و فرمود ايها الناس اين پسر علي است يعني امام حسن7 بشناسيد او را قسم به حق كسي كه جان من در دست اوست كه او در بهشت است و دوستان او در بهشت ميباشند و دوستان دوستان او در بهشتند و فرمود كه دوستي علي ميخورد گناهان را چنانكه آتش هيمه را ميخورد و حضرت صادق7 فرمودند كه هركس اهلبيت را دوست دارد و محقق كند دوستي ما را در دل خود جاري ميشود چشمههاي حكمت بر زبان او و تجديد ميشود براي او عمل هفتاد پيغمبر و هفتاد صديق و هفتاد شهيد و هفتاد عابد كه هفتادسال عبادت كرده باشند و حضرت پيغمبر9 فرمودند كه هركس ميخواهد كه خدا را ملاقات كند و خدا به او توجه كند و رونگرداند دوست دارد تو را اي علي و هركس ميخواهد خدا را ملاقات كند و او از او راضي باشد پسر تو حسن را دوست دارد و هركس ميخواهد خدا را ملاقات كند و بر او خوفي نباشد دوست دارد فرزند تو حسين را و هركس ميخواهد خدا را ملاقات كند و گناهان او را خدا پاك كرده باشد دوست دارد علي بن الحسين را و هركس ميخواهد خدا را ملاقات كند و چشم او روشن باشد محمد بن علي باقر را دوست دارد و هركس ميخواهد خدا را ملاقات كند و كتاب او را به دست راست او دهد دوست دارد جعفر بن محمد صادق را هركس دوست دارد كه خدا را ملاقات كند طاهر و مطهر دوست دارد موسي بن جعفر كاظم را و هركس ميخواهد كه خدا را ملاقات كند و او خندان باشد پس دوست دارد علي بن موسي الرضا را و هركس ميخواهد كه خدا را ملاقات كند و درجات او بلند شده باشد و بديهاي او به نيكيها بدل شده باشد دوست دارد محمد بن علي جواد را و هركس ميخواهد كه خدا را ملاقات كند و حساب او را آسان كند و او را داخل بهشت عدن كند كه پهناي او پهناي آسمان و زمين است كه از براي متقيان است
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 191 *»
دوست دارد علي بن محمد هادي را و هركس ميخواهد كه خدا را ملاقات كند و از فايزان باشد دوست دارد حسن بن علي عسكري را و هركس ميخواهد كه خدا را ملاقات كند و ايمان او كامل شده باشد و اسلام او نيكو شده باشد دوست دارد حجة بن حسن منتظر را اينهايند ائمه هدي و اعلام تقوي هركس ايشان را دوست دارد و موالات ايشان ورزد من ضامنم از براي او بهشت را. شخصي به امام موسي7 عرض كرد كه از دوستان شما معصيت ميكنند و شراب ميخورند و گناهان هلاككننده ميكنند آيا از ايشان بيزاري بجوييم فرمود بيزاري بجوييد از كار او و بيزاري مجوييد از خير او عرض كردم كه ما را ميرسد كه به او بگوييم فاسق و فاجر فرمود نه فاسق فاجر كافر انكاركننده ما و دوستان ما است خدا روا نداشته است كه دوست ما فاسق فاجر باشد اگرچه بكند آنچه را كه بكند و لكن بگوييد فاسقالعمل فاجرالعمل مؤمنالنفس خبيثالفعل طيّبالروح و البدن نهواللّه بيرون نميرود دوست ما از دنيا مگر آنكه خدا و رسول و ما از او راضي هستيم و محشور ميشود با وجود گناهان كه روي او سفيد است و عيب او پوشيده و دل او ايمن است نه خوفي بر اوست و نه حزني و اين به جهت آن است كه بيرون نميرود از دنيا تا صاف شود از گناهان يا به مصيبتي كه در مال او رسد يا جان يا فرزند او يا اينكه مريض شود و كمتر چيزي كه به دوست ما ميكنند خواب هولناكي است كه ميبيند پس صبح ميكند محزون به جهت آنچه ديده پس اين كفاره گناهان او ميشود يا خوفي به او ميرسد از اهل دولت باطل يا مرگ بر او سخت ميشود پس خدا را ملاقات ميكند پاكيزه از گناهان و دلايمن به محمد و اميرالمؤمنين صلي اللّه عليهما پس ميباشد پيش روي او يكي از دو امر يا رحمت واسعه كه از جميع اهل زمين واسعتر است يا شفاعت محمد و اميرالمؤمنين8 پس در آن وقت ميرسد به او رحمت واسعه خدا و حضرت پيغمبر9 فرمودند به علي هركس تو را دوست دارد در درجه پيغمبران خواهد بود روز قيامت و هركس بميرد با بغض تو تفاوت نكند چه يهودي مرده باشد چه نصراني و فرمودند كه ايمان نميآورد بنده تا آنكه مرا از نفس خود
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 192 *»
دوستتر دارد و عترت مرا از عترت خود دوستتر دارد و اهل مرا از اهل خود دوستتر دارد و ذات مرا از ذات خود دوستتر دارد و فرمودند كه هركس بر بغض آلمحمد بميرد كافر مرده است و هركس بر محبت آلمحمد بميرد بر ايمان مرده است و من ضامنم از براي او بهشت را و فرمودند اي علي دوست نميدارد تو را مگر كسي كه نطفه او پاك باشد و دشمن نميدارد تو را مگر كسي كه نطفه او خبيث باشد و دوست نميدارد تو را مگر مؤمن و دشمن نميدارد تو را مگر كافر. شخصي از خراسان رفت خدمت ابوجعفر7 و پاهاي خود را بيرون آورد و آبله كرده بود و گفت واللّه نيامدم مگر به جهت محبت شما اهلبيت فرمود واللّه اگر سنگي ما را دوست دارد خدا او را با ما محشور كند و آيا دين غير از محبت چيزي هست. شخصي از پيغمبر از احوال قيامت پرسيد فرمود از براي قيامت چه مهيا كردهاي عرض كرد حب خدا و رسول فرمود تو محشور ميشوي با هركس او را دوست ميداري و فرمودند به علي كه دشمن نميدارد شما را مگر سهطايفه ولدالزنا و منافق و كسي كه نطفه او در حيض بسته شده باشد و حضرت صادق فرمودند هركس دوستي ما را در دل خود بيابد مادر خود را دعاي بسيار كند كه با پدر او خيانت نكرده و حضرت پيغمبر فرمودند هركس دوست دارد ائمه از اهلبيت مرا به خير دنيا و آخرت رسيده است و شك نكند كه او از اهل بهشت است و فرمودند كه دوستي اهلبيت من نفع ميدهد كسي را كه ايشان را دوست دارد در هفت جاي ترسناك نزد مرگ و در قبر و نزد برخاستن از قبر و نزد پريدن نامهها و نزد حساب و نزد ميزان و نزد صراط هركس ميخواهد كه ايمن باشد در اين مواطن دوست دارد علي را بعد از من تا آخر حديث و فرمودند روزي به علي يا اباالحسن اين جبرئيل است ميگويد كه خدا عطا كرد به شيعه تو و دوستان تو هفت خصلت رفق نزد موت و انس نزد وحشت و نور نزد ظلمت و ايمني نزد فزع و عدل نزد ميزان و گذشتن بر صراط و داخلشدن بهشت قبل از مردم نور ايشان در پيش روي ايشان ميرود و فرمودند در حديثي كه در دوستي اهلبيت من بيست خصلت است ده در دنيا ده در آخرت اما در
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 193 *»
دنيا زهد و حرص بر عمل و ورع در دين و رغبت در عبادت و توبه قبل از مرگ و نشاط در شب برخاستن و يأس از آنچه در دست مردم است و حفظ امر و نهي خدا و بغض دنيا و سخا و اما در آخرت ديوان از براي او گشوده نشود و ميزان براي او نصب نشود و نامه عمل او به دست راست او داده شود و برائتي از آتش براي او نوشته شود و روي او سفيد شود و از حلّههاي بهشت به او بپوشانند و شفاعت او قبول شود در صد نفر از اهلبيت او و خدا نظر رحمت به او بكند و تاجي از بهشت بر سر او گذارند و داخل بهشت شود بيحساب پس خوشا براي دوست اهلبيت من و حضرت امير7 فرمودند كه پيغمبر9 فرمودند كه چون روز قيامت شود ميگيرم نور صاحب عرش را و ميگيري تو اي علي كمر مرا و ميگيرند ذريه تو كمر تو را و ميگيرند شيعيان تو كمر تو را پس خدا چه ميكند به پيغمبر خود و چه ميكند پيغمبر به وصي خود و چه ميكند وصي او به اهلبيت خود و شيعه خود و حضرت صادق7 فرمودند به دوستان كه خدا هدايت كرده است شما را براي امري كه مردم به آن جاهل شدند ما را دوست داشتيد و مردم ما را دشمن داشتند و شما تصديق ما را كرديد و مردم تكذيب ما را كردند و شما متابعت ما را كرديد و مردم مخالفت كردند پس خدا زندگي شما را مثل زندگي ما كند و مردگي شما را مثل مردگي ما كند و شهادت ميدهم بر پدرم كه فرمود كه ميان شما و روشنيچشم شما فاصلهاي نيست مگر مردن و حضرت پيغمبر9 فرمودند كه آگاه باشيد كه هركس علي را دوست دارد منادي او را ندا كند از زير عرش كه اي بنده خدا عمل از سرگير كه خدا جميع گناهان تو را آمرزيده و فرمودند يا علي خدا آمرزيده تو را و اهل تو را و شيعه تو را و دوست شيعه تو را و دوست دوست شيعه تو را و حضرت صادق7 فرمودند هركس ما را دوست دارد و دوست ما را دوست دارد نه از جهت دنيايي كه به او برسد و دشمن دارد دشمن ما را نه از جهت امري كه ميان او و او باشد اگر آيد روز قيامت و بر او مثل ريگ روان و كف دريا گناه باشد خدا ميآمرزد براي او و پيغمبر9 فرمود دوستي ما را
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 194 *»
محكم بگيريد كه هركس خدا را ملاقات كند و دوست ما اهلبيت باشد داخل بهشت ميشود به شفاعت ما قسم به حق كسي كه جانم در دست اوست نفع نميدهد به بندهاي عمل او مگر به معرفت ما و فرمودند كه چهار نفرند كه من شفيع ايشانم روز قيامت اگرچه گناه كل اهل زمين را بياورد معين اهلبيتم و قضاكننده حاجتشان وقتي كه مضطرند و دوست ايشان به دل و زبان و دفعكننده شري از ايشان به دست خود و فرمودند اي علي دوستي تو در دل كسي ثابت نميشود مگر آنكه اگر يك پاي او بلغزد بر صراط پاي ديگر او محكم ميشود تا خدا او را داخل بهشت كند و حضرت صادق7 فرمودند به دوستان كه گاه هست كه كسي شما را دوست ميدارد و نميداند كه شما چه ميگوييد و داخل بهشت ميشود و كسي شما را دشمن ميدارد و نميداند كه شما چه ميگوييد و داخل آتش ميشود و حضرت پيغمبر9 فرمود كه شنيدم كه خدا فرمود كه داخل آتش نميكنم كسي كه علي را بشناسد اگرچه معصيت مرا كرده باشد و داخل بهشت نميكنم كسي كه انكار او را كند اگرچه مرا اطاعت كرده باشد و حضرت امام حسن عسكري فرمودند كه هركس كه پيشه خود كند محبت اهلبيت را خدا هشت درِ بهشت به روي او باز كند و همه را براي او مباح كند كه از هريك كه بخواهد داخل شود و همه درهاي بهشت او را ندا كنند كه آيا از من داخل نميشوي و مرا از ميان باقي درها مخصوص نميكني؟ و حضرت صادق7 فرمودند كه روزي من و پدرم بيرون رفتيم پس جمعي از اصحاب خود را در ميان منبر و قبر در مسجد پيغمبر9 يافتيم پدرم سلام كرد به ايشان پس فرمود آگاه باشيد كه من بوي شما را دوست ميدارم و ارواح شما را دوست ميدارم مرا ياري كنيد به ورع و كوشش هركس اقتدا به بندهاي كرد بايد عمل او را بكند و شما شيعه آلمحمديد و شما خاصه خداييد و شما ياوران خداييد و شما سابقون اولون هستيد و سابقون آخرون در دنياييد و سابقون در آخرتيد به سوي بهشت ما ضامن شدهايم براي شما بهشت را به ضمانت خدا و ضمانت رسول و اهلبيتش شما طيبون ميباشيد و زنان شما طيبات و هر مؤمنه و مؤمني صديق شماست و حضرت
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 195 *»
امير فرمودند به قنبر اي قنبر خورسندشو و خورسنديده واللّه كه پيغمبر از دنيا رفت و او غضبناك بود بر جميع امت مگر بر شيعه و به درستي كه از براي هر چيز شرفي است و شرف دين شيعه است و از براي هر چيز دستگيري است و دستگير دين شيعه است و از براي هر چيز امامي است و امام زمين آنجاست كه شيعه در آن سكنا ميكند و از براي هر چيز آقايي است و آقاي مجلسها مجلس شيعه است و از براي هر چيز خواهشي است و خواهش دنيا آنست كه شيعه در آن سكنا كند واللّه اگر شما نبوديد اهل خلاف نعمتشان كامل نميشد و در آخرت نصيب ندارند تا آنكه فرمود كه خدا دعاي مخالف را از براي شما اجابت ميكند و هركس از شما يك حاجت از خدا بخواهد صد به او دهد و يك سؤال اگر كند صد به او دهد و يك دعا بكند صد به او دهند و يك حسنه بكند زياد ميكند خدا به قدري كه احصا نتوان كرد و اگر معصيتي كند يكي از شما محمد شفيع اوست واللّه روزهدار شما در باغ بهشت نعمت ميخورد ملائكه براي او دعا ميكنند به ياري تا افطار كند و حاجّ و عمرهگذار شما خاص خدا هستند و شماييد اهل دعوت خدا و اهل اجابت خدا و اهل ولايت خدا هيچ خوفي و حزني بر شما نيست همه شما در بهشتيد واللّه هيچكس نزديكتر به عرش خدا نيست روز قيامت از شيعه ما خدا چقدر به شما نعمت نيكو داده است واللّه اگر نه اين بود كه شما مغرور شويد و دشمنان شماتت كنند ملائكه بر شما رو به رو سلام ميكردند و حضرت صادق7 فرمودند واللّه اگر شما نبوديد بهشت زينت نميشد واللّه اگر شما نبوديد حور خلق نميشد واللّه اگر شما نبوديد يك قطره فرود نميآمد واللّه اگر شما نبوديد گياه نميروييد واللّه اگر شما نبوديد هيچ چشمي روشن نميشد واللّه نيست دوستتري از براي شما در راه خدا از من پس ما را ياري كنيد به ورع و كوشش و عمل به طاعت خدا.
و احاديث در اين خصوص يعني در خصوص فضل محبت ايشان زياده از اينهاست اگر كسي بخواهد همه را جمع كند مجلدي خواهد شد و لكن به همينقدر در اينجا اكتفا ميكنيم و شايد در مجلد چهارم هم قدري ذكر شود و مقصود از ذكر اين اخبار اين بود كه بداني كه آنچه در فصل
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 196 *»
سابق عرض كردم همه حق و صدق بوده و همه موافق اخبار اهلبيت: بوده و سرّ همه اين اخبار همه همان است كه شنيدي كه محبت آلمحمد: صورت نبندد در نفس كسي مگر آنكه او را مناسبت با ايشان باشد در روح و طينت و روح او از روح ايشان باشد و طينت او از طينت ايشان و چون مناسبت به ايشان پيدا كرد حكماً دوست شود و چون دوست شد دليل آن شد كه طينت او طيب و طاهر و از بهشت است و از عليين و او قبضهاي از خاك عليين است كه بهشت باشد و هركس از هرجا آمده بازگشتش به آنجاست پس لامحاله اين شخص به بهشت ميرود بدون تأمل و تأمل در آنكه دوست ايشان از اهل بهشت است تأمل در بودن آلمحمد: از اهل بهشت است چرا كه دوستي بيمناسبت طينت صورت نبندد و محال است به حسب عادت كه آتش آب را دوست دارد و آب آتش را پس لامحاله شيعه از جنس امام خود است از اين جهت فرمودند لو احب رجل حجراً حشره اللّه معه يعني اگر كسي سنگي را دوست دارد خدا او را با او محشور كند چرا كه از طينت اوست و الا او را دوستي با او نبودي پس شيعه لامحاله از جنس امام خود است چنانكه دشمنان از جنس اعداء آلمحمد هستند پس هركس تأمل كند در آمرزيدهبودن شيعه تأمل در امام هم دارد بلكه بايد تأمل در هلاك دشمنان اهلبيت هم بنمايد و چگونه است كه هركس بر عداوت ايشان باشد قطع ميكنيد كه از اهل جهنم است و قطع نميكنيد كه شيعه از اهل بهشت است و چگونه قطع داريد كه حسنات دشمنان قبول نيست و قطع نداريد كه گناهان شيعه مغفور است و اينها همه از يك باب است پس براي حكيم معلوم شد كه هركس دوست شد جميع گناهان او بدون توبه ظاهري مغفور است و همان دوستي كفاره گناهان اوست و اعظم توبهها و گويا ميبينم كه بعضي از سالوسان مأيوسان ميگويند فلاني مردم را جري بر معصيت كرده به اين كلمات و نميداند كه اين نقص كه بر من وارد آورده است بر خدا و رسول وارد آورده است چرا كه ايشان بيش از اين گفتهاند كه اگر بخواهي جمع كني البته يك مجلد ميشود و حال آنكه من مردم را به اين واسطه از معاصي بازداشتهام و
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 197 *»
سالوسان نميفهمند چنانكه الحمدللّه اصحاب ما همه اهل تقوي و عبادت و پرهيزكاري شدهاند و همه از اعمال ناشايست كه در ايام اطاعت آن سالوسان داشتهاند دست برداشتهاند و به كلي از معاصي منزجر شدهاند و آن سالوسان نميدانند كه دواي مردم از آن امراض نهي محض نيست و انسان حريص است بر آنچه او را از آن نهي كنند بلكه مردم را بايد به محبت و انس و اميدواري به راه آورد و مردم چون بدانند كه چنين موالي دارند و دوستي ايشان زياد شود كاشف از آن باشد كه عرض او پاك شده است و طينت او با آلمحمد: مناسبتر شده است و الا محبت او زياد نميشد و چون مناسبتش زياد شد البته همان محبت و همان مناسبت شفاي همه دردهاي او شود و او را به هر خير بدارد چرا كه آلمحمد: اصل هر خيرند پس چون محبت مردم زياد شود همان اصل محبت باعث آن شود كه خود را به صفات محبوب خود آراسته كند چنانكه مشاهده شده است كه هركس محبت به كسي پيدا كرد همه سعي او بر آن شود كه خود را به صفات محبوب خود آراسته كند و از اين جهت پيغمبر9 فرمودند كه هركس ميخواهد كه خدا جميع خيرها را براي او جمع كند علي را دوست دارد و دوست دارد دوستان او را و دشمن دارد دشمنان او را تمام شد حديث شريف. پس چون دشمن دارد دشمنان را حقيقةً و دشمني او قوت گيرد البته از صفات ايشان بيزاري جويد و بدين واسطه از جميع معاصي اجتناب كند و هر آنكس كه مرتكب معاصي ميشود البته دشمني او به دشمنان ناقص است و چون محبت او به آلمحمد: قوت گيرد البته خود را به صفات ايشان بيارايد پس به جميع نيكيها خود را بيارايد پس به واسطه حب و بغض جميع مفاسد مردم به اصلاح آيد و از اين است كه ما سعي در زيادتي محبت و عداوت مردم داريم و محبت زياد نميشود مگر به ادراك محاسن محبوب و بسيار شنيدن نيكيهاي او و عداوت زياد نميشود مگر به ادراك عيبهاي دشمن و بسيارشنيدن عيبها و نقصهاي او پس واجبترين جميع امور دين نشر فضايل آلمحمد: و فضايل دوستان ايشان است و ذكر و مداومت اظهار آنها و نشر عيب دشمنان و
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 198 *»
دوستان دشمنان و مداومت به عيبجويي آنها و ذكر عيبهاي آنها پس عمده در امور شريعت و اشرف و افضل و اكمل از جميع امور دين همين ذكر فضايل باشد چرا كه به اين ذكر محبت زياد ميشود و به زيادتي محبت علم و عمل ميافزايد چنانكه دانستي و فهميدي كه فرمودند كه دوستي علي يكروز ثواب يكسال عبادت دارد و فرمودند كه هركس ما را دوست دارد و زياد كند محبت ما را و مسئلهاي از او بپرسند ما در دل او ميدميم جوابي براي آن مسئله و فرمودند كه هركس علي را دوست دارد خدا حكمت در دلش قرار دهد و زبان او را به صواب جاري كند و فرمودند كه هركس توكل بر خدا ميخواهد اهلبيت مرا دوست دارد و فرمودند هركس حكمت ميخواهد اهلبيت مرا دوست دارد پس معلوم شد كه اصل و حقيقت علم و عمل محبت آلمحمد است: پس بايد سعي در اين امر بيش از جميع فرايض و سنن كرد چرا كه اگر اين درست شد همه درست ميشود و اگر اين درست نباشد هيچ كار درست نميشود و محبت و عداوت دو حالت ميباشند در دل انسان و مردم از اين غافلند و خيالشان ميرسد كه محبت گفتن آنست كه من فلاني را دوست ميدارم و عداوت گفتن آنست كه من فلاني را دشمن دارم و حال اينكه اينگونه دوستي و دشمني همان نفاقهاي دنيايي است كه مردم با يكديگر ميكنند و اين دوستي و دشمني نيست بلكه آداب و تعارفات منافقان است و آن دو دو حالتند در دل كه از براي آن علاماتي است و حضرت صادق7 فرمودند اذا اشرق نور المعرفة في الفؤاد هاج ريح المحبة و استأنس في ظلال المحبوب و باشر اوامره و اجتنب نواهيه يعني هرگاه نور معرفت در دل تابيد و شناخت محبوب را و حسنهاي او را دانست هواي محبت به حركت درميآيد چرا كه حسن خود بنفسه يك جذابيتي دارد مانند آهنربا كه دل سليم را ميربايد چنانكه آهنربا آهن را ميربايد پس چون دل به حسن برخورد حرارت آن حسن دل را به سوي خود جذب ميكند پس دل از جاي خود كنده ميشود و رو به محبوب ميرود در هرجا كه باشد پس چون دل رو به محبوب رفت اعضا و جوارح انسان همه به آن سمت حركت كند پس بدن همهجا ميرود
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 199 *»
به همراهي دل تا آنكه در زير سايه محبوب خود قرار گيرد پس چشمش به حسن او باشد و گوشش به صداي دلرباي او بماند و رويش به روي او شود و به كلي متوجه او گردد و زبانش عليالاتصال نام او را ببرد و ذكر او را كند و دست و پايش همه به سوي او و به ميل او حركت كنند پس با هركس بنشيند از براي خاطر محبوب نشيند و هرچه بكند از براي خاطر او كند و هرچه بگويد از براي خاطر او بگويد و اگر بخورد يا بخوابد از براي خاطر او بخورد و بخوابد و چون دايم رو به سوي اوست و دلش منجذب به سوي اوست پس پشت به ماسوي كند و از هرچه غير از محبوب است اعراض كند پس به اعراض خود نفي ماسوي كند و به اقبال خود اثبات محبوب پس دايم در نفي و اثبات است پس چون محبوب حق باشد همين اعراضش و اقبالش لا اله الا اللّه باشد و شهادت و ايمان به توحيد باشد و مداومت به قول لا اله الا اللّه باشد و كثيرالذكر باشد در بيداري و خواب و چون حياتش بسته به حيات محبوب است و بقايش به لطف اوست و دايم در ذكر ثناي اوست و ذكر غير بر زبان نميراند پس همان ذكر او مر محبوب را الحمدللّه باشد كه ابداً در ذكرِ الحمدللّه است و چون غير از محبوب هيچ نميبيند پس همين حالت اللّه اكبر ابدي باشد و چون دايم محبوب خود را از جميع نقايص پاك ميبيند پس همين حالت او سبحان اللّه باشد پس معلوم شد كه محب دايم در ذكرِ سبحان اللّه و الحمدللّه و لااله الا اللّه و اللّه اكبر است حقيقةً به طور حقيقت واقع كه از آن بهتري متصور نيست و اين چهار كلمه اركان اسلام است چنانكه در حديث وارد شده است پس او بر حقيقت اسلام باشد و آن مقام او باشد پس او بر دين خداست كه خدا آن را پسنديده است و آن را قبول دارد و غير آن را قبول ندارد و چون قطب و مركز جميع اعمال محبت است او در جميع اعمال شريعيه است ابداً و چون قطب و مركز كل علمها معرفت است و او عارف به جمال محبوب است و بس پس او داراي كل حكمتهاست كه هيچ حكمتي را فروگذاشت نكرده و چون جميع اخلاق حسنه آراستگي به صفات محبوب است و او به جهت محبت مناسب و مشاكل او شده پس بر حقيقتِ يقين و رضا و توكل و تسليم است و چون
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 200 *»
وجود خود را از محبوب ميداند و همه را در راه او داده پس داراي حقيقت كرم و سخاست آهآه نميدانم چه ميگويم و براي كه ميگويم مجمل كنم امر را اگر خير دنيا و آخرت ميخواهي سعي كن در محبت آلمحمد: و دلِ محبت آلمحمد: محبت اولياي ايشان است پس قطب اعمال حب ايشان است و قطب علمها معرفت ايشان و اگر اين دو را كه حقيقةً يكند تحصيل كني به حقيقت علم و عمل كه سبب كمال و بلوغند رسيدهاي و هيچ باقيهاي باقي نداري بلكه عرض ميكنم كه محب حاجّ است اگرچه ابداً حج نكرده باشد و مزكّي است اگرچه ابداً زكوة نداده باشد و خمس داده است اگرچه ابداً خمس نداده باشد و روزهدار است اگرچه ابداً روزه نگرفته باشد و مجاهد است اگرچه ابداً جهاد نكرده باشد و مصلي است اگرچه ابداً نماز نكرده باشد و مقصودم از آنكه ابداً اين كارها را نكرده باشد آنست كه عذري در ترك آنها داشته باشد مثل آنكه مستطيع نبوده باشد يا مال به حد نصاب نداشته يا جهادي اتفاق نيفتاده يا در حال غش و مرض بوده و نماز نكرده باشد و همچنين جميع خيرات را به طور استمرار براي او مينويسند اگرچه ابداً آنها را نكرده حال چنين جوهر گرانبهايي را بايد تحصيل كرد يا نه و راه تحصيل جز همين راه كه ما شب و روز در آن ميكوشيم هست؟ انصاف ده و تدبر كن كه محبت حضرت امير7 از چه ميافزايد از امور دنيا همان را بگير و به كار بر تا محبتت بيفزايد بعضي از امور دنيا زراعات و كسبهاست و بعضي ديگر صنعتهاست و هيچيك از اينها سبب زيادتي محبت نشود و اگر چنين بودي كه اينها سبب محبت ميشد بايستي كه اهل هر ملتي اين محبت را پيدا كنند چرا كه همه مكاسب و صناعات دارند پس معلوم شد كه اينها نيست و همچنين از علم عربيت هم محبت نيفزايد كه اگر چنين بودي جميع اعراب بايستي دوست باشند و كفر و نفاق ايشان بيش از همه بود و همچنين علم اصول و فقه و كلام و حكمت يونانيين و ساير علوم غريبه هيچيك سبب زيادتي محبت نشود كه اگر چنين بودي صاحبان اين علوم از سني و غير سني بايستي همه دوست شوند پس معلوم شد كه علم محبت علمي ديگر است و بايد آن علم
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 201 *»
را آموخت و علم تشيع كه مخصوص شيعه است همان علم است و الا اينها كه ذكر شد چيزهايي است كه فرنگي و كافر هم ميتواند داشته باشد و علم مخصوص شيعه همان علمي است كه محبت را ميافزايد و آن علم به محاسن صفات آلمحمد است: و علم به فضايل و مقامات ايشان و احوال و اخلاق و علوم و صفات و آداب و معاشرات ايشان و تدبر و تفكر در نيكيهاي ايشان چرا كه انسان چون بر حسن و جمال محبوب اطلاع يافت و او را طبع مستقيم طيب و طينت پاك باشد دلش منجذب به سوي نيكيهاي آن محبوب شود و هواي آن محبوب بر سرش افتد و خوردهخورده چون مداومت به ذكر صفات آن و فكر در جمال آن نمايد به جايي رسد كه مجموع دل او را فراگيرد و ياد غير از دل او بيرون رود و سرتاپا دلش متعلق به محبوب گردد چنانكه گفته است شاعر كه:
نيست بر لوح دلم جز الف قامت يار | ||
چه كنم حرف ديگر ياد نداد استادم | ||
و چون دلش را پر كرد و از دل پرتو اندازد به سماوات خيال و فكرش و جميع حواس باطنه او را صرف در محبوب كند كه ديگر احدي جز محبوب در حواس او درنيايد پس در اين هنگام در در و ديوار همهجا نقش محبوب را بيند و نام محبوب را خواند چنانكه شاعر گفته است: ٭در هرچه نظر كردم سيماي تو ميبينم٭ پس چون از اين مقام هم بالاتر رفت و شعاع محبت به بيرون افتاد جميع اعضا و جوارح او را در خدمت محبوب بدارد و خود را به صورت محبوبه محبوب خود بيارايد و راضي نشود كه به شكلي شود كه محبوب او آن را مكروه دارد و نخواهد كه به او به آن صورت متصل شود و آن صورت مكروه را در منظر خود درآرد پس چون حب ظاهر و باطن او را گرفت به طوري كه عرض شد او را محب حقيقي توان گفت و اين محب جميع خيرهاي دنيا و آخرت از براي او مهيا شود چرا كه محبوب او اصل هر خير و كمال و جمال و جلال است و او به صورت محبوب خود درآمده پس او داراي جميع خيرها گرديده است بفهم كه چه گفتم و چه ميگويم حال اين علم را برو تحصيل كن و در غير نزد ما نخواهي يافت كه:
«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 202 *»
شكر از هند است و تنزو از خطاست |
هند رفتن از پي تنزو خطاست |
|
هر متاعي را ز استادش طلب |
ورنه محرومي و دايم در تعب |
و هرگاه در نوع علمهاي مردم نظر كني ميداني كه در كدام علم اسماء ايشان مذكور ميشود و كدام علم است كه وضعش براي شرح فضايل است و كدام علم است كه محبت از آن ميافزايد حال ببين كه مردم چقدر به ما ظلم ميكنند بلكه چقدر به خود ظلم ميكنند كه از ما اعراض ميكنند و ببين كه قدر اين كتاب چيست و چقدر بايد كه اين كتاب را عزيز داشت و به خواندن آن مداومت كرد باري الحمدللّه الذي منّ علي عبده الضعيف بهذا الفضل العظيم الشريف و الحمدللّه الذي هدانا لهذا و ما كنّا لنهتدي لولا ان هدانا اللّه و همينقدر هم در اين مطلب از شرح مقامات ايشان كفايت ميكند و گذشت در جلد اول تفصيلهايي چند كه در اينجا هم به كار ميآيد و خواهد آمد انشاءاللّه در همين جلد و در جلد بعد آنچه به كار اين مطالب بيايد ولاقوة الا باللّه العليّ العظيم.
[1]ـ «از اشاره بيرون است» به جهت آنكه اشاره به يكي از فردهاي جسمها كني پس اشاره به فردي ديگر شود نه به حقيقت جسم كه در همه فردهاست «و برتر از چند و چون» چرا كه چند و چون صفت فردهاست و حدود آنهاست و او را حدود نيست «و به احساس حواس درنيايد» به جهت آنكه حواس عرضها را ميفهمد و آن جوهر است «و قصه وصفش سر نيايد» چرا كه هرچه بگويي از حد و وصف كه مخصوص افراد است بيرون نروي «در هر مكان در است» چرا كه همه جسمند «و از محل برتر» چرا كه محل عرض است و آن جوهر «برون از جهات است و معري از صفات» به جهت آنكه اينها حدودند و عرض و عرض در ذات جوهر نباشد «به قدرت او الخ» چرا كه قوام افراد به حقيقت جامعه است و «آگاه الخ» به جهت آنكه عالم افراد خالي از حقيقت نتواند بود «در كنه او اهل الخ» چرا كه همه از افرادند «يگانهاي است الخ» زيرا كه تقسيم در افراد واقع شود و در اعداد و او احد جامع اعداد است «و فرزانهايست الخ» به جهت آنكه تدبير او به اشراق است نه به معالجه آلات و ادوات و عالم به حقايق افراد خود است «در جميع اوقات بر يك حال است» چرا كه اوقات اعراض ميباشند و او جوهر است «داراي جميع كمال» چرا كه كمال افراد همه از اوست «نتوان از او ديدن الخ» به جهت آنكه حواس مدرك اعراض است و او جوهر است. منه اعلي الله مقامه
[2]ـ يخب من خب النبات اذا طال و ارتفع «ق» منه اعلياللّهمقامه.