04-01 مکارم الابرار جلد چهارم ـ ارشاد العوام جلد سوم – چاپ – قسمت اول

ارشاد العوام جلد سوم – قسمت اول

از تصنيفات

عالم رباني و حكيم صمداني

 مرحوم حاج محمدكريم كرماني

اعلي اللّه مقامه

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 2 *»

 بسم الله الرحمن الرحیم

درود نامعدود معبودي را سزاست كه لواي آفرينش را در ساحت هستي افراخت و ستايش بري از آلايش پيغمبري را رواست كه به نور التفات خود عرصه وجود را منور ساخت و بر آل اطهارش كه زنگ كفر را از آئينه كائنات پرداختند و بر پيروان پاكانش كه سر از قدم نشناخته در ميدان ترويج طريقتشان تاختند و دور شوند از رحمت بي‏پايان خدا كسانيكه ايشان را نشناختند و تيغ انكار به روي ايشان آختند.

و بعد چنين گويد بنده اثيم كريم بن ابراهيم كه چون فارغ شدم از نوشتن دو جلد از كتاب ارشادالعوام در اصول عقايد و قسمت توحيد و نبوت آن را نوشتم خواستم به حول و قوه خداوند عالم ابتدا كنم به نوشتن جلدي ديگر در قسمت سيوم آن كه در امامت است و اميدوار از فضل پروردگار چنانم كه چنانكه لطف خود را دريغ نفرمود تا آنكه آن دو جلد را بر حسب دلخواه به انجام رساندم باز لطف خود را شامل سازد تا اين جلد را نيز به انجام رسانم و اميدوارم كه مرا محافظت فرمايد از خطا و لغزش تا آنكه نگويم جز آنچه رضاي او در آن است و ننويسم مگر آنكه دوستي او متعلق به آن است و چون در اين جلد هم مطلبهاست پس آن را در چند مطلب بيان مي‏نماييم:

مطلب اول در معرفت ائمه طاهرين سلام اللّه عليهم اجمعين و معرفت مقامات ايشان و بعضي از فضايل آن بزرگواران كه ممكن است در اين كتاب ذكركردن آنها.

مطلب دويم در ذكر بعضي از اسرار شهادت سيدشهدا سلام اللّه عليه و

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 3 *»

مصيبتها و محنتها كه بر ائمه طاهرين: وارد آمده است.

مطلب سيوم در ذكر اسرار رجعت آل‌محمد است: به طوري كه در اين كتاب ممكن است و اميدوارم كه هريك را در اين مجلد به طور دلخواه، خداوند عالم به بركت آل‌محمد: بر قلمم جاري فرمايد.

 

مطلب اول

در معرفت ائمه طاهرين سلام اللّه عليهم و معرفت مقامات ايشان و بعضي از فضايل آن بزرگواران كه ممكن است در اين كتاب ذكر‌كردن آنها و چون اين مطلب مشتمل است بر پنج ‌مقصد پس پنج‌مقصد عنوان مي‏كنيم و در هريك فصلهاي بسيار قرار مي‏دهيم ان‌شاءاللّه.

مقصد اول

در ثابت‌كردن امامت ائمه طاهرين به دليلهاي ظاهر واضح كه بر هيچ عاقلي پوشيده نماند و هركس پا بر حق نگذارد علانيه ببيند كه حق با اين بزرگواران بوده و هست پس در اين مقصد چند فصل است:

 

فصل

بدان كه در قسمت نبوت دليلهاي بسيار آورده‏ام كه همه در امامت هم جاري مي‏شود و اگر انصافي باشد ديگر احتياج به دليل نيست ولي به جهت خالي‌نبودن اين قسمت هم از دليل قدري دليل بايد بياورم و لكن هوش و گوش خود را جمع كن تا بفهمي چه مي‏گويم و بعد خيانت با نفس خود مكن و سعي در هلاكت خود منما و انصاف بده تا هدايت يابي.

بدان كه هر عاقل صاحب هوش كه در اين عالم نظر كند و فكر نمايد مي‏بيند علانيه كه اين عالم بر نهج حكمت و صواب است به طوري كه عقلهاي حكما و فكرهاي علما در آن حيران مانده است كه چگونه اين عالم بر اين طور حكمت است كه خلل در اركانش نيست و عبث و لغو در آن راه ندارد و در هر ذره‏اي از آن چندين هزار حكمت است كه ساعت به ساعت عقل حكما و فهم علما به آنها مي‏رسد و در هر سالي و قرني بعضي از حكمتهاي آنها را مي‏فهمند و چه بسيار از حكمتهاي اين عالم كه هنوز بر حكيمان يگانه و عالمان فرزانه پوشيده مانده است و جميع آنها اقرار به عجز از فهم حكمت

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 4 *»

بسياري از اوضاع اين عالم را دارند و تفصيل اين مطلب را در قسمت اول كتاب قدري بيان كردم رجوع كن تا بفهمي و چون در اين عالم فكر كنيد و حكمت و نظم قدرت خدا را مشاهده و علانيه ببينيد كه خداوند در اين عالم هيچ دردي نيافريده مگر آنكه دواي آن را آفريده و هيچ حاجتي نيافريده مگر آنكه چاره او را خلق كرده براي هر گرسنگي سيري و هر تشنگي سيرابي و هر زني را مردي و همچنين هر چيزي را كه آفريده ضد آن را هم آفريده كه اگر در عالم چيزي مي‏بود و ضد آن نمي‏بود جميع مردم هلاك مي‏شدند آيا نمي‏بيني كه اگر در عالم همه گرمي بود كه هيچ سردي نبود تلف مي‏شدند و اگر سردي بود كه گرمي نبود همه مي‏مردند و اگر گرسنگي بود و اسباب سيري نبود همگي برطرف مي‏شدند و همچنين باقي چيزهاي عالم پس مي‏دانيم كه حكيمي چنين كه اخلال به امر حكمت جزئي نكرده اخلال به امر حكمت كلي نمي‏كند پس چون در عالم جهل خلقت فرموده است و از اول كه مردم را خلقت فرموده جاهل خلقت كرده و امر ايشان نمي‏گردد مگر به علم پس بايد علما و دانايان و حكيمان و فيلسوفان در هر عصر بيافريند تا دواي جهالت مردم باشند و جهل مردم را برطرف كنند و اين از همة رفع حاجتهاي ايشان لازم‏تر است به جهت آنكه مردم دفع هر مضرتي را از خود به علم و فهم كنند پس علم دواي همه دردهاي مردم است و عالم از هر چيز در دنيا واجب‏تر است پس چون يافتيم كه وجود دانايان در حكمت لازم است مي‏دانيم كه حكيم قادر هرگز اخلال به امر حكمتي چنين نمي‏كند و امري را كه به اين واجبي است فروگذاشت نمي‏فرمايد و اگر نمي‏خواست مردم زيست كنند هرآينه ايشان را خلق نمي‏كرد پس چون خلق كرده و همة اسباب زيست ايشان را آفريده به آن‌كه واجب‏تر است هرگز اخلال نمي‏كند پس از اين جهت در هر عصري دانايان و حكيمان كه پيغمبران و امامان باشند آفريده تا مردمي را كه همه جاهل از مادر تولد مي‏كنند تعليم كنند و علم منفعت و مضرت چيزهاي عالم را به ايشان بياموزند تا چون از مضرتها دوري كنند و منفعتها را به كار برند باعث زيست ايشان بشود و تا مدتي كه مقدر است زيست نمايند.

و چون اين دليل را بداني مي‏فهمي كه

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 5 *»

چنانكه هرگاه در عصري خداوند آب آفريند و تشنگاني چند باشند و در عصر ديگر تشنگان باشند و آب نباشد آب زمان گذشته به تشنگان آينده نفع نخواهد كرد و تشنگان آينده خواهند مرد پس چگونه مي‏شود كه در عصري جهال باشند و علما نباشند و ايشان زيست نمايند حاشا كه چنين چيزي ممكن باشد از آفتاب روز شب را نفعي نيست و از ماهتاب شب روز را، در هر وقت ضروريهاي آن وقت بايد باشد پس در هر عصر عالمي از جانب خداوند ضرور است كه در روي زمين باشد تا از نور او و علم او مردم هدايت يابند و هركس هر گونه جهلي كه دارد شفاي خود را از آن شفاخانة خدا يابد پس از اين جهت در هر عصر كه پيغمبري هست اوست عالم آن عصر و در هر عصر كه پيغمبري نيست بايد حامل علم در ميان مردم باشد تا چاره درد مردم بشود و آن امام است به طوري كه خواهي فهميد پس از اين جهت زمين هرگز خالي از حجت نشود و در اين فصل ما همين‏قدر مي‏خواهيم كه اقرار كني كه در هر عصر در روي زمين عالمي ضرور است كه مردم به آن رجوع كنند و نفع و ضرر خود را از آن دريابند و اين‏قدر از آنچه گفتيم اينجا و پيشتر معلوم شد پس زمين خالي از حجت نيست البته حال ديگر اگر مردم رجوع به آن عالم نكنند و علم از آن عالم درنيابند تقصيري از حكمت حكيم نيست نمي‏بينند كه خدايي كه تشنگي خلق كرده در حكمت بايست كه آب خلق كند كه رفع تشنگي مردم را بكند حال اگر مردم آب نخورند تا بميرند و حال آنكه آب در پيش روي ايشان باشد خود خود را هلاك كرده‏اند و تقصير بر خود ايشان است نه بر حكيم حال به همين قياس كن پس خداوند، عالِم آفريده كه رفع ناخوشي ناداني خلق را بكند حال اگر مردم درباره نفس خود كوتاهي كنند و تحصيل دانش از آن نكنند در حكمت كوتاهي نيست لكن مردم خود در حق خود كوتاهي كرده‏اند و حجتي بر خداوند ندارند و خدا حجت بر ايشان دارد پس بفهم آنچه را كه در اين فصل عرض شد و انصاف خود را به كار بر و با جان خود دشمني مكن.

 

فصل

باز عرض مي‏كنم كه چون پيش دانسته‏اي كه خداوند عالم بني‏آدم را

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 6 *»

شهري‏طبيعت خلق كرده است به طوري كه آن خاصيت كه در وجود ايشان است ظاهر نخواهد شد مگر آنكه بر گرد هم جمع آيند و در شهرهاي خود و دهات خود و ايل و قبيله خود بر گرد هم باشند و از حال هم آگاه باشند چرا كه ايشان را در اين عالم حاجتهاست از زراعت و چاه‏كندن و بافندگي و آسياب‏كردن و نان‏پختن و دوختن و صنعتهاي چوب و آهن و طلا و نقره نمودن و غير اينها از كسبها و كارها كه بايد هركس به كاري در اين دنيا مشغول باشد و امر همه به اين واسطه بگذرد و هركسي گوشة كاري را بگيرد تا امر همه رواج داشته باشد كه اگر يك نفر بخواهد كه همة كارها را خودش بكند به‌تنهايي هرآينه همان روز اول خواهد مرد و به هيچ‌كار نتواند رسيد. انسان را قياس به حيوان مكن حيوان لباسش بر تنش خلقت شده است و غذايش گياه زمين مقدر شده است و اولادشان طوري خلقت شده‏اند كه به محض تولد برمي‏خيزند و خود شير مي‏خورند و چند روزي نمي‏گذرد كه چرا مي‏كنند خلاصه اولادشان طاقت بيش از انسان دارد و در عالم هيچ‌كار جز چراكردن و جماع‌كردن ندارند و اما انسان ابداً نمي‏تواند مثل حيوان بي‏لباس بگردد و گياه زمين بخورد و اطفالشان را طاقت سرما و گرما نباشد تربيت مي‏خواهند و اگر كسي را ببيني كه اتفاقاً بي‏لباس مي‏گردد و گياه زمين مي‏خورد به يك‌نفر كه بنيه داشته باشد امر كلي ملك تغيير نمي‏كند مي‏بيني كه جمله مردم نمي‏توانند اين‏طور زيست كنند و اگر في‏المثل مردم اين‏طور زيست كنند اولادشان تربيت نشوند و خود ايشان قوّه‏هاشان فاسد شود و اين‌همه اسرار كه در مادة انسان خلقت شده از قدرت بر صنعتها و علمها و كارهاي عجيب و غريب ظاهر نگردد و خدا خلق عبث نكرده و نمي‏كند چون در ايشان قدرتها و علمها قرار داده بود و بايست اينها ظاهر شود و عالم تعمير شود پس مقدر شد كه اينها شهري‏طبيعت شوند و بر گرد هم آيند و از اين جهت ايشان را در عربي انسان گفتند يعني انس با هم دارند و حيوانات را وحشي گفتند يعني از يكديگر وحشت دارند و از انسان وحشت دارند و مي‏گريزند پس واجب شد كه اولاد آدم بر گرد هم باشند تا هريك كاري براي باقي بكنند و هستي ايشان به اين واسطه

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 7 *»

دوامي پيدا كند و تا منتهاي اجل خود زيست كنند و عالم را تعمير كنند.

پس چون اين را دانستي مي‏گويم كه چون بايست هريك كاري را از پيش بردارند بايد هريك طبعي و سليقه‏اي مناسب كاري داشته باشند تا طبعش آن كار را قبول كند و الا آن كار را نتواند كرد از اين جهت مي‏بيني كه يكي طبعش محال است كه راضي شود كه خلا را پاك كند و يكي ديگر راضي مي‏شود و با نهايت خوشنودي آن كار را مي‏كند و همچنين يكي محال است كه جرأت كند كه بر عمارتهاي عالي برآيد و در آنجا عمارت كند يا در چاههاي بسيار گود در شود و آنها را بكند و يكي دارد با نهايت اطمينان دل آن كار را مي‏كند و هيچ به خاطرش تشويشي نمي‏رسد و يكي مي‏بيني محال است كه طاقت آورد و دوساعت در آفتاب گرم بايستد چه جاي آنكه كاري كند و يكي ديگر با نهايت خوشي در آفتاب گرم در بيابان بيل مي‏زند و زراعت مي‏كند و يكي محال است كه يك‌فرسخ پياده تواند رفت و يكي به قاصدي به اطراف مي‏رود و از اسب تندرو تندتر مي‏رود و همچنين طبيعتهاي مردم مختلف است و در حكمت بايد هم مختلف باشد تا هريك كاري كنند و كاري را از پيش بردارند و امر همه بگذرد پس از حكمت بالغه است كه جميع مردم محتاج به يكديگرند و بايد بر گرد هم باشند و رفع حاجت يكديگر را كنند پس بدا به حال آن كسان كه در دنيا وجود خود را از كاهلي بي‏مصرف كرده‏اند و نفعشان از هيچ راه به خلق خدا نمي‏رسد و گوشة هيچ‌كاري را نمي‏گيرند و تعميري در عالم نمي‏كنند و حال آنكه مي‏دانند كه غرض همين بوده است چنانكه در قرآن مي‏فرمايد و استعمركم فيها يعني از شما خدا خواسته است كه عمارت زمين را بكنيد پس هركس بايد سعي كند و گوشة كاري را بگيرد و خاصيت وجود خود را اظهار نمايد و ثمرة خلقت خود را آشكار سازد.

باري پس چون طبايع مردم مختلف است و لامحاله برگرد هم بايد باشند پس در ميان ايشان نزاع و غوغا پيدا شود و بر يكديگر بجهند و يكديگر را آزار كنند چرا كه طبيعتهاشان ضد هم باشد و هريك خيالي و طبعي و مزاجي دارند وانگهي آن صفتهاي ديگر كه به جهت حكمتهاي ديگر در مردم خلقت شده و مردم آنها را به كارهاي ديگر مي‏برند كه

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 8 *»

براي آنها خلقت نشده پس از اين جهت فساد كلي در گردآمدن ايشان مي‏باشد و فساد كلي در تفرقه ايشان مي‏باشد و هيچيك جايز نيست پس اقتضاي حكمت چنان شد كه چاره فساد را بفرمايد و چاره فساد آن است كه در ميان ايشان كسي را خلقت كند در هر وقتي تا آن كس بر ايشان مسلط شود و حاكم باشد بر ايشان و ايشان را از فساد و طغيان و غوغا منع كند و هريك از ايشان كه طغيان بر ديگري مي‏كند كله او را بكوبد تا فرونشيند و حدها و قصاصها در ميان مردم قرار دهد تا چشم مردم بترسد و فسادهاي خود را تمام كنند و صلاحهاي خود را آشكار نمايند تا همه به پاي هم زيست كنند و به منتهاي اجل خود برسند و همه از هم تمتع و لذت برند و اين امر در امور شهر و جمعيت از جميع امور واجب‏تر است و اگر اين نباشد اين نفوس شريره به يك روز يكديگر را مثل درندگان پاره‏پاره كنند و بر زن و مال و حال يكديگر جهند پس در حكمت لازم شد كه در هر عصري بزرگتري بر مردم باشد كه نفس او بر همه غالب باشد و نفس همه مغلوب امر و حكم او باشد و اگر اطاعت او كنند جميع امور معاش ايشان درست شود پس معلوم است كه در هر عصري خداوند آفريده است پادشاهي عادل كه در ميان مردم به عدالت و انصاف حكم كند و مردم را به راستي و درستي بدارد و هرگز خداوند اخلال به چنين امري نكرده و نخواهد كرد و هيچ عصري و شهري را از بزرگتري خالي نگذاشته و نخواهد گذاشت و از جانب حكمت او قصوري و تقصيري نيست حال اگر مردم كوتاهي كنند در اين خصوص و طغيان كنند و آن حاكم الهي را قبول نكنند بلكه به علاوه آن را بكشند و اذيت نمايند تقصيري در حكمت نيست و آن حاكم خدايي پيغمبران باشند در هر عصري و بعد از پيغمبران وصيهاي ايشانند كه بايد هرگز زمين از پيغمبر يا وصي پيغمبر خالي نباشد و حاكم زمانِ پيش به كار زمان بعد نمي‏خورد بايد حكماً در هر عصري حاكمي مستقل باشد در ميان مردم و هنوز قصد تعيين اين حاكم را نداريم و مي‏خواهيم همين‏قدر برسانيم كه در هر عصر حاكم واجب است بعد كيست و چگونه است بعد از اين خواهد آمد پس ان‌شاءاللّه در اين مطلب هم اشكال نماند كه خلق هميشه از جانب خدا

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 9 *»

وليّ ضرور دارند و خدا هم خلق كرده است ولي مردم خير در ايشان نيست  هاي‏هاي چه مي‏شد كه مردم حاكم خدايي را مسلط مي‏كردند و راحت دنيا و آخرت را براي خود تحصيل مي‏نمودند و اين بلاها را بر خود راست نمي‏كردند واللّه مردم در اشتباهند و وسعت عدالت را نمي‏فهمند كه چقدر است و اين همه تنگي و ظلم را بر خود راست كرده‏اند و در سختي مي‏گذرانند و غافلند از اينكه اگر پادشاه عدل مستولي باشد چگونه خلق به راحت مي‏افتند و عالم نظم مي‏گيرد باري آنچه خدا خواسته مي‏شود و همين‏قدر هم در اين فصل كفايت مي‏كند و اگر اين جاها به اختصار سخن مي‏گويم سبب آنست كه اين قبيل دليلها در قسمت نبوت گذشته است و آنها كفايت اين امر را هم مي‏كند.

 

فصل

چون دانستي كه در هر عصر مي‏بايد عالمي باشد كه رفع جهالت مردم بشود و در هر عصر بايد حاكمي باشد كه رفع جور و تعدي از ميان مردم كند و مردم را از طغيان بازدارد پس عرض مي‏كنم كه چون اين امر از وضع الهي و حكمت است بايد اين خاصيت از او به طور كمال برآيد چنانكه خدايي كه آب را براي رفع عطش خلقت كرد بايد آب در آب‌بودن در نهايت كمال باشد و رفع عطش را به طور كمال بكند و چون آتش را براي پختن و سوختن آفريده بايد اين امر را در نهايت كمال داشته باشد و همچنين آنچه كه خداوند از روي حكمت در جايي و براي كاري قرار داده مي‏بايد در آن كار و در آنجا در نهايت كمال و خوبي باشد كه جميع خلق از حسن و كمال آن عاجز باشند و نتوانند بر آن نقصي بگيرند و كسي نتواند بگويد كه اگر طور ديگر بود بهتر بود پس چون حاكم و عالم از وضع الهي است بايد در نهايت كمال و حسن باشند پس بايد حاكم عدل باشد به طوري كه ابداً جور در آن نباشد و سر تا پا انصاف و داد و دهش باشد و نهايت قدرت و تسلط را داشته باشد و عالم به صلاح خلق و فساد خلق باشد تا مردم را به صلاح بدارد و از فساد باز دارد و بايد معصوم باشد و خودش از اهل فساد و طغيان نباشد كه اگر باشد خودش هم حاكمي ديگر ضرور دارد كه بر او حد برپا كند و او را تنبيه كند و اين خلاف حكمت است كه رفع فساد مردم

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 10 *»

نكرده مفسدي دستي براي آنها درست كنند پس بايستي كه آن حاكم معصوم و مطهر باشد از جميع جهات فساد و عالم باشد به جميع فسادها و صلاحهاي عالم تا خلق خدا را به عدالت بدارد و محال است در حكمت حكيم كه دزدي را بياورد يا فاسقي و فاجري را و بر خلق مستولي كند و فساد را اعظم نمايد پس اگر انصاف داشته باشي مي‏داني كه اين دليل كه عرض شد از اعظم دليلهاي حكمت است و دليل حقيقي است كه مي‏بايد در هر عصري حجتي از جانب خداوند در ميان مردم باشد و معصوم و مطهر باشد از جميع گناهان صغيره و كبيره و عالم باشد به همه صلاح و فساد خلق تا خلق را به راه صلاح بدارد و از راه فساد باز دارد و آنچه عرض شد دليلي است كه هيچ دليلي با آن برابري نمي‏كند و هيچ شبهه‏اي آن را باطل نمي‏كند مگر كسي پا بر روي عقل خود گذارد و آن را انكار كند نعوذباللّه.

 

فصل

دليل ديگر بر وجوب بودن حجت عالم حاكم حكيم در هر عصري آنست كه هركس در بنيه اين خلق نظر كند مي‏داند كه بعضي چيزها به مردم نفع دارد و سبب دوام ايشان است و بعضي چيزها به مردم ضرر دارد و سبب تلف مردم است و خرابي امر معاش ايشان و اين نفع و ضرر هم براي روح مردم است هم براي جسد مردم مثلاً چنانكه مشاهده مي‏بيني كه بعضي از غذاها هست كه به مردم ضرر دارد و بعضي هست كه به مردم نفع دارد و همچنين بعضي حركتها هست كه به جسد مردم ضرر دارد و بعضي حركتها هست كه نفع دارد و در اين خصوص كسي نمي‏تواند شبهه كند حال همچنين بسيار صفات روحاني است كه به مردم ضرر دارد و بسيار صفات است كه به مردم نفع دارد مثلاً كبر و ظلم و حسد و بخل و اذيت خلق خدا و غير از اينها البته به مردم ضرر دارد و كسي نمي‏تواند كه در اين خصوص شبهه كند و همچنين فروتني و عدالت و رضابودن به قسمت خدا و سخاوت و ملايمت با خلق خدا و غير اينها به مردم نفع دارد و در اين هم كسي نمي‏تواند شبهه كند و همچنين سلوك مردم با يكديگر بعضي سلوكها و معاملات هست كه البته سبب ريختن خونها و فساد در مال و اهل و عيال مردم است و بعضي سلوكها هست كه سبب نظم و التيام و تأليف دلهاست و سبب اجتماع و راحت

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 11 *»

و امنيت است. پس چون در اين جمله و امثال اينها كسي نظر كند و در اين نظر كند كه مردم همه جاهل مي‏باشند و هيچ‏چيز از صلاح و فساد خود را نمي‏دانند و همه نادان از مادر متولد مي‏شوند و در ناداني بزرگ مي‏شوند و با يكديگر به ناداني معاشرت مي‏كنند پس خداوند حكيم كه جميع عالم را به حكمتي آفريده كه به قدر سر مويي در آن خلل يافت نمي‏شود و كسي در سر مويي از آن نمي‏تواند بگويد كه كاش غير از اين بود و اگر غير از اين بود بهتر بود مگر از روي جهالت پس چگونه مي‏شود كه خلق را بر اين جهالت بگذارد و تو مي‏داني كه ايشان هم قابل آنكه همه از خداوند عالم به خير و شر عالم شوند نيستند و همه از خدا نمي‏توانند بشنوند و قابل وحي‌آمدن به سوي ايشان نيستند پس نه وحي ممكن است كه به ايشان نازل شود و نه خود دانايند به صلاح و فساد خود و نه مي‏توانند كه بدون دانستن خير و شر خود زيست كنند و به راحت باشند پس چگونه ممكن است كه خداوند كسي را در هر عصري در ميان مردم خلق نكند كه قابل وحي و الهام باشد از جانب خداوند تا علم خير و شر را به او وحي فرمايد و او به مردم برساند و چگونه مي‏شود كه اخلال به اين امر عظيم فرمايد و حال آنكه اگر اين كار درست نشود جميع عالم گويا باطل و فاسد است و همه عبث و لغو خواهد بود پس در حكمت حكيم واجب شد كه در هر عصر كسي از جانب او در ميان مردم باشد كه او دو جهت داشته باشد يكي جهت آنكه وحي را فراگيرد از خداوند عالم و يكي آنكه به مردم بتواند برساند و آن رابطه و وسيله باشد در ميان خلق و خدا و چنين كسي پيغمبران و امامان باشند كه در هر عصري هستند.

 

فصل

باز عرض مي‏كنم كه چون در اين عالم نظر كنيم مي‏فهميم كه اين عالم را صانع حكيم آفريده چنانكه پيش دانسته‏اي و مي‏فهميم كه حكيمي چنين و عالمي چنين حركت لغو و بي‏فايده نمي‏كند پس اين عالم را براي فايده‌اي خلق كرده است و معلوم است كه آن فايده حاصل مي‏شود اگر عالم به طوري باشد كه مناسب آن فايده باشد و اگر به ضد آن باشد آن فايده به عمل نيايد و تا فايده محبوب كسي نباشد كار را براي آن نكند پس فايده خلق بايد محبوب و پسنديدة خداوند

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 12 *»

باشد چنانكه در حديث قدسي مي‏فرمايد كه من گنج پنهاني بودم پس معرفت را دوست داشتم پس خلق را خلق كردم از براي معرفت و در قرآن مي‏فرمايد كه من جن و انس را خلق نكردم مگر براي عبادت كه مرا عبادت كنند و تو مي‏داني كه معرفت و عبادت محبوب خداست و عالم را به جهت محبوب خود خلق كرده تا محبوب او به عمل آيد و ظاهر گردد و تو مي‏بيني كه فايده چيزي به عمل مي‏آيد اگر آن چيز بر طور حكمت و صواب باشد يعني اگر آن چيز به طور خلاف حكمت باشد آن فايده از آن به عمل نيايد مثلاً تخت از براي نشستن است و فايده‏اش آنست كه كسي بتواند بر آن نشست حال فايده آن به عمل مي‏آيد اگر تخت موافق حكمت باشد يعني پايه‏هاي آن مساوي و درست باشد و تخته‏هاي آن مضبوط و محكم باشد كه اگر نه چنين باشد كسي نتواند بر آن نشست و آن فايده به عمل نيايد پس وقتي فايده اين عالم كه معرفت است به عمل مي‏آيد كه اين عالم بر نهج حكمت و صواب باشد و هر چيزي در محل خود به بهتر طوري باشد پس از اين قاعده شريفه معلوم شد كه خدا هرچه خلاف غرض او باشد از خلق اين عالم آن را دشمن دارد و هرچه موافق غرض او باشد آن را دوست مي‏دارد يعني حركتهايي را كه مانع پيدايي غرض اوست دشمن مي‏دارد و هرچه غرض او را آشكار مي‏كند آن را دوست مي‏دارد چرا كه غرض خدا محبوب خداست و هرچه با محبوب او موافقت دارد آن را دوست مي‏دارد و هرچه با محبوب او مخالفت دارد آن را دشمن مي‏دارد پس هر كاري از خلق كه حكمت و نظم عالم را باطل كند مبغوض خدا باشد و هر كاري كه حكمت و نظم عالم را برقرار دارد محبوب خدا باشد و اين محبوب و مبغوض را هيچ‏كس جز خداوند نمي‏داند چرا كه هركس خالق اين عالم است دانا به حقيقتهاي اين عالم است و موافق و مخالف با حكمت را بهتر مي‏داند و هيچ‏كس جز او نداند و معلوم است كه همه مردم قابل آنكه از خداوند عالم آنها را بشنوند و ياد بگيرند نيستند و ممكن نيست كه دانا به رضا و غضب خدا گردند پس عقل سليم مي‏گويد كه واجب است در حكمت كه خداوند عالم كسي را آفريده باشد كه قابل آن باشد كه از خداوند عالم فيض‏يابي كند و عالِم

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 13 *»

به رضا و غضب خدا گردد و به مردم برساند و صاحب دو جهت باشد يك جهت آنكه چنان صفائي داشته باشد كه عكس مشيت خداوند در آن افتد و يك جهت آنكه آن عكس و فيض را كه يافته به مردم برساند مانند آئينه كه هرگاه خواسته باشي نور آفتاب را در اتاقي كه محجوب از آفتاب است ببري آئينه‏اي در پيش آفتاب مي‏گيري كه عكس آفتاب در آن افتد و آن را مقابل آن اتاق مي‏داري كه از يك جانب نوريابي كند از آفتاب و از يك جهت نوربخشي كند به اندرون آن اتاق و معلوم است كه آن آئينه تا صفاي تمام نداشته باشد نمي‏تواند از آفتاب نوريابي كند و تا سنگ نباشد و مناسبت به در و ديوار از جهت غلظت نداشته باشد نوربخشي نتواند كرد حال همچنين بايد خداوند جماعتي را خلق كند كه از جهت باطن و دل خود چنان صفائي داشته باشند كه از خداوند عالم قابل نوريابي باشند و از جهت ظاهر خود و بشريت خود مناسبت با رعيت داشته باشند كه فيض‏بخشي كنند پس چنين كسي مي‏بايد در ميان خلق باشد البته و در اين شكي نيست.

و اگر گويي كه اين‏طور كسي در يك عصر باشد كفايت مي‏كند كه از خدا بگيرد و تعليم مردم كند و ديگر حاجت نيست كه در هر عصري باشد، گويم در آن مثل كه آوردم فكر كن آيا كفايت مي‏كند در روشن‌كردن آن اتاق كه در يك عصري آئينه‌اي بوده باشد و بعد شكسته شده باشد و از ميان رفته باشد آيا آن اتاق هميشه روشن خواهد بود حاشا به محضي كه آئينه از ميان رفت آن اتاق تاريك مي‏شود حال كفايت نمي‏كند كه در يك زماني پيغمبري در ميان مردم باشد و از خدا بگيرد و به خلق برساند بعد بميرد و خلق عالم و دانا بمانند چرا كه علم خير و شر و ضرر و نفع و صلاح و فساد و رضا و غضب چيزي نيست كه يك‌دفعه كسي از خدا بگيرد و يك‌دفعه به خلق رساند بلكه ساعت به ساعت صلاح و فساد خلق و ضرر و نفعشان تفاوت مي‏كند و دايم بايد كسي باشد كه از خدا بگيرد و به خلق برساند و هر پيغمبري به كار عصر خود مي‏آيد و عصر بعد را كسي ديگر ضرور است كه باز از آن علمها و فيضها بگيرد و به خلق برساند و براي اينكه خير و شر و صلاح و فساد ساعت به ساعت تفاوت مي‏كند فصلي ديگر بايد عنوان

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 14 *»

كنم تا بينا شوي.

فصل

بدان كه خداوند عالم واحد و يگانه است كه در ذات او هيچ تعدد نيست و از براي ذات او حالتها و تغييرها نيست و ابداً حالي به حالي نشود و از آنچه هست كم و زياد نگردد و ذات او را صلاح و فساد نباشد و از چيزي ذات او فساد نيابد و از چيزي بعد از آن صلاح نيابد چرا كه قديم است و يگانه بد نگفته است شاعر:

آن‌كه نمرده است و نميرد تويي
  آن‌كه تغيّر نپذيرد تويي

پس ذات خدا را مفسده و مصلحتي نباشد و همه مصلحت و مفسده از براي خلق حادث متغير باشد و هرگاه به نظر عبرت نظر كني خواهي فهميد كه صلاح و فساد خلق چيزي نيست كه دايم بر يك قرار باشد چرا كه خلق اگر دايم بر يك حال بودند صلاح و فسادشان دايم بر يك نهج بود لكن چون خلق تغيير مي‏كنند صلاح و فسادشان نيز تغيير مي‏كند مانند مريض كه هر روزي صلاحش در يك دوائي و يك غذائي است و همچنين هر مريضي صلاح و فسادش غير صلاح و فساد آن مريض ديگر است يكي مرضش از گرمي است يكي از سردي يكي از رطوبت يكي از يبوست يكي مرضش در بالاي بدن است و يكي در وسط و يكي در اسفل پس هركس را مرضي است و مرض ساعت به ساعت در كم و زياد است و از حالي به حالي مي‏شود و از مرضي به مرضي منقلب باشد و مرضهاي خالص پيدا مي‏شود و مرضهاي مركب موجود مي‏گردد و هر مرضي در هر حالي دوائي و غذائي دارد و طبيب حاذق بايد مراقب احوال مريض باشد و هر ساعتي تدبيري بكند تا مرضش به صلاح آيد و رفع شود حال صحت خلق در نهايت قرب به خداوند است و در نهايت اعتدال ايشان است پس همين كه خلق از نهايت قرب به خدا دور افتاده‏اند و از كمال اعتدال منحرف شده‏اند همه مريضند و خراب و فاسد و همه محتاج به معالجه مي‏باشند و ساعت به ساعت مرض خلق تغيير مي‏كند و حالي به حالي مي‏شود و هريك آنها هم يك‌جور مرضي دارند آيا نمي‏بيني كه چگونه اعراض از مردم ظاهر مي‏شود و چگونه هذيانها مي‏گويند و حركتهاي خلاف اعتدال مي‏كنند و

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 15 *»

فسادها از وجودشان ظاهر مي‏گردد از كبرها و عُجبها و هرزگيها و ظلمها و اذيتها و بخلها و حرصها و حسدها و قتلها و زناها و لواطها و غير اينها و همه اينها آثار فساد و مرضهاي باطني مردم است چنانكه خدا مي‏فرمايد في قلوبهم مرض فزادهم اللّه مرضا يعني در دلهاي منافقين مرض و ناخوشي است خدا مرض آنها را زياد كند پس همين مرضهاي باطني است كه اين عرضهاي فاسد از آنها بروز مي‏كند و اين عالم را عفونت اخلاق و احوال آنها فروگرفته است حال اينها معالجه مي‏خواهند و مريض خودش خودش را بر فرض طبيب‌بودن نمي‏تواند معالجه كند چرا كه گفته‏اند رأي العليل عليل پس براي اين مريضان لابد است كه خداوند طبيبي خلق كند كه دانا باشد به جميع مرضهاي مردم و دواهاي ايشان و اين طبيب در هر عصري ضرور است چرا كه مرضهاي مردم حالي به حالي مي‏شود و ساعت به ساعت تغيير مي‏كند و جماعتي تازه به دنيا مي‏آيند و همه جاهل متولد مي‏شوند و مريض بزرگ مي‏شوند و ساير مريضان ايشان را معالجه نمي‏توانند كرد پس در هر عصر طبيب جديدي زنده ضرور است كه مريضان تازه و قديمي را معالجه كند پس معلوم شد كه محتاج به تكليف مردمند و مردم مريضند و مردم محتاج به معالجه مي‏باشند نه طبيبان و خالق ايشان پس از اين جهت محال است كه زمين خالي از طبيبان روحاني بماند با وجود مريضان چنانكه خالي از آب نمي‏ماند با وجود تشنگان و خالي از غذا نمي‏ماند با وجود گرسنگان و همچنين بفهم اين دليلهاي نغز را كه در هيچ كتاب به اين واضحي نخواهي يافت.

فصل

بدان كه از براي حلال و حرام و مسئله‏هاي فساد و صلاح و نفع و ضرر مردم نهايتي نيست چنانكه خلق و حالات و صفات ايشان را نهايتي نيست چرا كه هركسي طور صلاح و فسادي دارد و هر حالي هم طور صلاحي و فسادي دارد پس احكام خدا را نهايتي نيست پس چون احكام را نهايتي نيست هركس نتواند عالم شود به اموري كه نهايت ندارد و نيست آن مگر كار معصوم مطهر كه خداوند او را كلي خلق كرده باشد و قلب او را عرش خود و سينه او را كرسي خود خلق كرده باشد تا آنكه سينه و دل او وسعت جميع آن علمها را

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 16 *»

داشته باشد آيا نمي‏بيني كه در ميان رعيت از عالم بسيار علم و كم علم هيچ‏يك وسعت جميع علوم را ندارند چنانكه اين مطلب را همه‏كس دانسته‏اند و جميع مردم مي‏دانند كه هيچ‏كس عالم به جميع احوال خلق نيست پس واجب است كه خداوند در هر عصري معصومي خلق كند مطهر كه سينه او مخزن اسرار الهي و مهبط انوار ذوالجلال باشد تا حامل همه علمهاي خلق باشد و حاجت جميع خلق را بداند و صلاح و فساد ايشان را بفهمد و اين امر بايد پيش كساني باشد كه برگزيده خدا باشند از ميان خلق و صاحب اخلاق الهي باشند چنانكه بعد خواهد آمد و اين هم از اعظم دليلهاست بر لازم‌بودن وجود حجتي در هر عصري و بدان كه بيانهاي من بعضي به بعضي بسته است و همه را بايد بخواني و به ذهن خود بسپري تا از ميان آنها حق مسئله را بفهمي. پس از آنچه عرض كردم معلوم شد كه كفايت نمي‏كند كه پيغمبري در عصري بيايد و بعد از ميان برود و مردم بعد از او حامل دين او شوند چرا كه به حسب قابليت روزگار جميع علمهاي غيرمتناهي را نمي‏توان ذكر كرد از براي مردم اگرچه هزارسال كسي بگويد و في‏المثل اگر كسي هم بگويد مردم نمي‏توانند علم به همه آنها به هم رسانند و آن را چنانكه هست ضبط كنند و در آن تغيير و تبديل ندهند چرا كه مردم معصوم نيستند و هركس معصوم نيست نمي‏تواند سهو نكند و خطا ننمايد و فراموش نكند و احاطه به همه علمها پيدا كند.

و اگر بگويي كه چنانچه علمهاي به حكمهاي خدا غيرمتناهي است از تو مي‏پرسيم كه آيا پيغمبر9 همه را گفت يا نگفت اگر گويي نگفت پس گفته‏اي كه پيغمبر9 رسالت خود را نرسانيده و اگر مي‏گويي رسانيده پس مردم مي‏توانند كه آنچه به ايشان رسانيده ضبط كنند و الا رسانيدن عبث بوده، در جواب مي‏گويم كه اولاً پيغمبر9 تكليف اهل عصر خود را مي‏رساند اما تكليف زمان بعد بر او نيست كه برساند و هنوز مردم آن زمان نيامده به كه برساند و كه را تكليف كند و تكليف تا روز قيامت جميع جن و انس و ملائكه و جماد و نبات و حيوان را به كه تعليم نمايد و كدام صحابي مي‏تواند كه اين همه را ضبط كند پس تكليف اهل زمان خود را مي‏رساند

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 17 *»

و اما از براي تكليف اشخاص بعد از اين بايد براي خود جانشيني كه در همه‌چيز جفت او باشد بگذارد و تكليف مردم را به آن بسپرد تا او تكليف اهل زمان خود را بگويد و تكليفهاي بعد از خود را به وصي بعد از خود بسپرد و همچنين و اين است كه خدا مي‏فرمايد انما انت منذر و لكل قوم هاد يعني تو اي پيغمبر خبركننده يا ترساننده‏اي و از براي هر قومي هدايت‌كننده‏اي هست كه آن امام باشد پس به نص محكم قرآن در هر قومي هدايت‌كننده‏اي بعد از پيغمبر هست و باز در قرآن مي‏فرمايد أفمن يهدي الي الحق احق ان‌يتّبع أمن لايهدّي الا ان‌يهدي يعني آيا كسي كه هدايت مي‏كند به سوي حق سزاوارتر است كه او را اطاعت كنند يا كسي كه هدايت نمي‏كند يا هدايت نمي‏شود مگر آنكه او را هدايت كنند پس به نص آيه قرآن بعد از پيغمبر هادي هست و او سزاوارتر است كه او را متابعت كنند و بايد همه خلق مطيع آن هادي شوند و آن هادي بايد دانا باشد به صلاح و فساد كل خلق و الا گمراه‌كننده بر او صدق مي‏كند پس از اينجا معلوم شد كه بايد هادي باشد و وجود همان هادي ابلاغ رسالت پيغمبر است و كفايت مردم را مي‏كند و آن هادي هم حفظ مي‏كند آنچه را كه آن پيغمبر ظاهراً بيان فرموده و آنچه را كه به او سپرده است پس بحثهاي تو همه تمام شد و چون كلام به اينجا رسيد دوست مي‏دارم كه قضيه‏اي از ابلاغ شريعت را از طريق سنيان از براي تو در اين كتاب ذكر كنم تا تو خود انصاف دهي و ببيني كه دين چطور بايد باشد و تا قضيه را به تفصيل ذكر نكنم عبرت نخواهي گرفت و هيچ مطلبي به اجمال حل نمي‏شود پس بهتر همان است كه همان عبارت سنيان را فارسي كنم تا قدري عبرت بگيري پس فصلي ديگر عنوان مي‏كنم اما به چشم عبرت نظر كن و غرض و مرض را فروگذار و به اصل چشم فطرت خود نظر كن تا حق را ببيني.

فصل

در كتاب فوايد مدنيه نقل كرده است از كتاب مواعظ و اعتبار كه تأليف كرده است آن را تقي‌الدين احمد بن علي بن عبدالقادر كه يكي از علماي سنيان است كه گفته است در آن كتاب كه بدان كه چون خداوند عالم مبعوث كرد محمد9 را پيغمبر به سوي همه مردم عربشان و عجمشان و

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 18 *»

همه آنها اهل شرك بودند و عبادت مي‏كردند غير خدا را مگر بعضي از اهل كتاب پس امر او با قريش بود آنچه بود تا آنكه از مكه هجرت كرد به سوي مدينه و صحابه در دور آن بزرگوار بودند هر وقتي به گرد او جمع مي‏شدند با آنكه همه گدا و كم‏روزي بودند و بعضي از ايشان در بازارها كاسبي مي‏كردند و بعضي از آنها باغبان بودند و در سر نخلستان خود بودند و گاه‏گاهي هريك به خدمت پيغمبر مي‏آمدند در وقتي كه قدري فراغتي پيدا مي‏كردند از تحصيل روزي پس هرگاه كسي از پيغمبر9 مسئله‌اي مي‏پرسيد يا خود ايشان حكم مي‏كردند به حكمي يا امر مي‏كردند به چيزي يا كاري مي‏كردند هركس اتفاقاً حاضر بود ياد مي‏گرفت و هركس حاضر نبود ياد نمي‏گرفت آيا نمي‏بيني كه عمر بن الخطاب نمي‏دانست آنچه را كه مي‏دانست جبل بن مالك بن نابغه كه مردي از اعراب هذيل بود در مسئله ديه جنين و از جمله فتوي‌دهندگان در زمان پيغمبر9 بود ابوبكر و عمر و عثمان و علي و عبدالرحمن بن عوف و عبداللّه بن مسعود و ابي بن كعب و معاذ بن جبل و عمار بن ياسر و حذيفة بن اليمان و زيد بن ثابت و ابودردا و ابوموسي اشعري و سلمان فارسي رضي اللّه عنهم پس چون مرد رسول خدا9 و خليفه شد ابوبكر صديق متفرق شدند صحابه رضي اللّه عنهم پس بعضي از ايشان به جنگ اهل عراق رفتند و بعضي در مدينه ماندند با ابي‏بكر و هر وقت مسئله‏اي اتفاق مي‏افتاد هرچه مي‏دانست از كتاب و سنت مي‏گفت و هرچه نمي‏دانست از صحابه مي‏پرسيد اگر آنها مي‏دانستند به گفته آنها عمل مي‏كرد و اگر آنها هم نمي‏دانستند خود اجتهاد مي‏كرد در حكم پس چون ابوبكر مرد والي امت شد بعد از آن عمر بن الخطاب و شهرهاي بسيار در زمان او مفتوح شد و صحابه بيشتر پراكنده شدند در آن شهرها و همين كه حكومتي پيش مي‏آمد در مدينه يا غير مدينه اگر صحابه‏اي كه در آن شهر بودند از پيغمبر در خصوص آن مسئله چيزي مي‏دانستند حكم مي‏كردند و الا اجتهاد مي‏كرد امير آن شهر در آن مسئله و گاه بود كه در آن مسئله حكم از پيغمبر بود و لكن در نزد صحابه ديگر بود در شهري ديگر و مي‏دانست مدني آنچه

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 19 *»

مصري نمي‏دانست و مصري مي‏دانست آنچه را كه شامي نمي‏دانست و شامي مي‏دانست آنچه بصري نمي‏دانست و بصري مي‏دانست آنچه را كه كوفي نمي‏دانست همه اينها در حديث بود لكن هركس شنيده بود مي‏دانست و هركس نشنيده بود نمي‏دانست پس به همين‏طور صحابه متفرق بودند تا مردند پس تابعان ايشان بعد از ايشان ماندند كه هر جماعتي از آن تابعان در آن شهرها طلب علم كردند از آن صحابي كه در آن شهر بود و از حكم استاد خود تعدي نمي‏كردند مگر در كمي از مسائل كه از صحابي ديگر اتفاقاً به ايشان رسيده بود چنانكه اهل مدينه تابعان عبداللّه بن عمر بودند در بسياري از مسائل و اهل كوفه تابعان عبداللّه بن عباس بودند و اهل مصر تابعان عبداللّه بن عمرو بن عاص بودند و همچنين پس بعد از اينكه تابعان مردند فقهاي شهرها پيدا شدند مثل ابوحنيفه و سفيان و ابن ابي‏ليلي به كوفه و ابن جريح به مكه و مالك و ابن‌ماجشون به مدينه و عثمان بستي و سوار به بصره و اوزاعي به شام و ليث بن سعد به مصر پس آن فقيهان هم به همان طورِ تابعان حركت كردند و به طريقه استاد خود رفتند تا آنكه گفت چون هارون‌الرشيد به خلافت برخاست قضاوت را به ابي‏يوسف يعقوب بن ابراهيم كه يكي از اصحاب ابي‏حنيفه بود داد بعد از سنه صد و هفتاد پس تقليد نكردند شهرهاي عراق و خراسان و شام و مصر مگر فتواي قاضي ابويوسف را و همه اعتنا به او كردند و همچنين وقتي كه در اندلس حاكم شد حكم بن مرتضي بن هشام بن عبد الرحمن بن معاوية بن هشام بن عبدالملك بن مروان الحكم بعد از پدرش و لقبش منتصر بود در سنه صد و هشتاد مخصوص كرد خود را به يحيي بن كثير اندلسي و يحيي در پيش مالك درس خوانده بود و در پيش ابن وهب و ابي‏القاسم و غيره و به اندلس برگشته بود و رياست و حرمتي يافت كه غير او نيافته بود و همه فتواها رجوع به آن مي‏شد و پادشاه و عامه همه در در خانه او بودند و در جميع متعلقات اندلس همه تقليد او را كردند پس همه به رأي مالك جمع شدند و پيش از آن تقليد اوزاعي را مي‏كردند و مذهب مالك در مصر مشهور بود تا آنكه شافعي محمد بن ادريس آمد به مصر با عبداللّه عباس بن موسي بن عيسي

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 20 *»

بن موسي بن محمد بن علي بن عبداللّه بن عباس در سنه صد و نود و هشت پس جماعتي از اهل مصر مصاحبت او را كردند از اعيان مصر و كتابهاي شافعي را نوشتند و به رأي او عمل كردند و روز به روز قوت مي‏گرفت و امر او منتشر مي‏شد بعد از آن ذكر عقايد را كرد تا آنكه گفته است كه در دولت ايوبيه چندان ذكر ابوحنيفه و احمد بن حنبل نبود و در آخر آن دولت مشهور شد مذهب ابوحنيفه و احمد و چون زمان سلطنت بي‏برس بندقداري در مصر شد چهار قاضي باز داشت شافعي و مالكي و حنفي و حنبلي و اين از سنه ششصد و شصت و پنج مستمر شد تا آنكه در جميع شهرها مذهب معروفي نماند مگر مذهب همين چهارنفر و اعتقاد اعتقاد اشعري بود و ساختند از براي كساني كه به اعتقاد اشعري بودند مدرسه‏ها و خانقاه‏ها و زاويه‏ها و رباطها در جميع مملكتهاي اسلام و عداوت كردند با كسي كه غير آن مذهب را داشت و انكار بر آن مي‏كردند و هيچ‏كس را قاضي نكردند و شهادت كسي را قبول نكردند و خطيب و امام نكردند و مدرس ننمودند كسي را كه مقلد اين چهار مذهب نبود و فقيهان اين شهرها در جميع اين مدت حكم كردند به وجوب متابعت اين چهار مذهب و تحريم هر مذهبي كه غير اين چهار بود و از آن وقت تا حال همه بر اين چهار مذهبند. تمام شد كلام تقي الدين.

حال بيا به نظر عبرت در اين طريقه نظري كن و شكي در نوع اين حكايت نيست به جهت آنكه يقيناً مردم در زمان پيغمبر9 همه اولاً طالب علم نبودند و همه ملا نبودند اولاً كه جمع كثيري از مسلمين اهل باديه و صاحب شتر و گوسفند بودند و ايلات بودند آمده بودند و اسلام آورده بودند و بعد رفته بودند در سر ايل خود و پيرو شتران و گوسفندان خود بودند در چمنها و چشمه‏ها و بيابانها و كوهها و هرّ از برّ تميز نمي‏دادند و جمع كثيري هم از مردم تجار و پيله‏ور بودند و در شهرها و بازارها در گردش بودند هميشه و بعضي از مردم هم صاحبان صنعت و كسب بودند و در بازارها سكنا داشتند و صبح تا شام در پي كاسبي خود بودند و جمعي هم كه زنان و اطفال بودند و در خانه‏ها بودند و جمعي از مردم هم صاحبان آب و زمين بودند و در سر زراعت و فلاحت خود

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 21 *»

بودند بعضي زعيم و بعضي مقنّي و بعضي ارباب و به كار خود گرفتار بودند و جمعي از مردم هم فقرا و گدايان بودند و در سؤال و فقر و فاقه خود گرفتار بودند و بعضي از مردم هم عامي ولگرد نافهم بودند و هيچ‏يك از اين طايفه‏ها حافظ دين خدا نتوانستندي شد اولاً كه نمي‏شنيدند و اگر در سالي ماهي يك‏دفعه پيغمبر را مي‏ديدند چيزي نمي‏شنيدند و اگر هم مي‏شنيدند نمي‏فهميدند و اگر هم مي‏فهميدند ضبط نمي‏كردند چنانكه علانيه مي‏بيني كه حال بعد از آنكه هزار و دويست و شصت و چهارسال مي‏گذرد و در اسلام تولد شده‏اند و زيست كرده‏اند و به ارث اسلام ياد گرفته‏اند و به اسلام نشو و نما كرده‏اند هنوز هرّ از برّ نفهميده‏اند و يك مسئله را ضبط نكرده‏اند و نمي‏دانند و اگر بشنوند هم نمي‏فهمند پس آن وقت چگونه بودند كه از شرك و كفر و يهوديت و نصرانيت و مجوسيت تازه به اسلام آمده بودند پس اينها به قدر كفايت خود ضبط نمي‏توانستند كرد پس چگونه مي‏شد كه اينها حافظ جميع مسائل كه در عالم ضرور است تا روز قيامت باشند پس جمعي بودند خوش‏نشين و بي‏كار و قدري الفي بائي خوانده بودند و ديگر اين علمهاي تازه در ميان عرب نبود و حكمتي نداشتند و علومي نمي‏دانستند و نهايت علمشان اشعار و تاريخ بود پس بعضي قدري ملا بودند و خطي مي‏توانستند بخوانند و بي‏كار هم بودند و طالب صحبت بودند آنها گاه‏گاه در خدمت پيغمبر بودند و هر وقت پيغمبر9 از حرم محترم بيرون مي‏آمدند بعضي از آنها حاضر بودند و آنها هم نه مستمر بلكه گاهي اين بود و گاهي آن بود گاهي ديگري بود آخر آنها هم درد بي‏درمان داشتند و گاهي شغل داشتند گاهي خريدي داشتند گاهي مريض بودند گاهي سفري داشتند پس هر وقت پيغمبر بيرون تشريف داشتند و فرمايشي مي‏كرد هركس حاضر بود مي‏شنيد و آنها هم بعضي صاحب حافظه بودند و حفظ مي‏كردند و بعضي كه صاحب حافظه نبودند يادشان مي‏رفت و آنها هم كه حافظه داشتند همه صاحب فهم نبودند كه كلام را بفهمند از اين جهت پيغمبر فرمود چه بسيار حامل علمي كه علم را به سوي عالم‏تر از خود مي‏برد و آنها هم كه فهميدند و حفظ كردند آخر به ظاهر

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 22 *»

انسان بودند و بعد بسياري را فراموش كردند همين‏طور كه همه مردم فراموشي دارند و آنها هم كه فراموش نكردند همه مردمان عادلي ثقه‏اي نبودند كه مردم از ايشان باور كنند اگر جايي نقل مي‏كردند و تو مي‏داني كه پيغمبر9 در مكه اظهار امري نمي‏توانست بكند و اصحابي نداشت مگر يك و دويي و بعد از دوازده‌سال از پيغمبري خود به مدينه آمد و آنجا هم چندي مصدقي نداشت تا نهايت در هشت نه سال مردم به آن اعتقاد كردند و در اين مدت قليل هم بيشتر اوقات در جنگها و سفرها بودند و مردم بعضي در مدينه مانده بعضي همراه بودند و آنها هم به درد سفر خود گرفتار و باركردن و بار فرود‌آوردن و جاسوس‌بودن و به زخم و درد بي‏درمان خود گرفتاربودن بودند چند نفري كه همراه بودند گاهي مي‏شنيدند يا مي‏فهميدند يا حفظ مي‏كردند يا غير اينها بود تو فكر كن به غير از اين مي‏شود و به غير از اين بود و اين خلق منكوس به غير از اين مي‏شود حاشا حال تو را به خدا قسم مي‏دهم كه فكر كن كه اين پيغمبر از ميان برود اثري از دين او خواهد ماند وانگهي آن چهار نفر صحابه او هم متفرق بشوند و هريكي هم چهار كلمه چيزي ياد گرفته همه كج و كور نصفي فراموش شده نصفي يادش مانده منسوخ را شنيده ناسخ را نشنيده و نصف بيشتر آنها هم دروغگو به جهت رياست و حب دنيا دروغ بر پيغمبر مي‏بندند چنانكه در زمان خود او دروغ بستند تا فرمود كه بر من دروغگو بسيار پيدا شده است پس همين چند نفر صحابه بعضي دروغ مي‏بستند و بعضي سهو مي‏كردند و بعضي منسوخ را شنيده و ناسخ را نشنيده و اينها هم با اين احوال در بلاد متفرق شده حال انصاف‌ده اين چه ديني مي‏شود آيا اين دين خداست به اين سستي و خرابي آيا اين بحث برمي‏دارد آيا اجماع كنند بر كسي و او را خليفه كنند به درد اين كار مي‏خورد و حاصلي دارد حال گيرم اجماع كردند چه حاصل كسي را كه اجماع كردند و پيش واداشتند همان ساعت جميع علم پيغمبر در سينه او كشف مي‏شود و ببين كه همچنين وضعي مناسب دين خداست و مناسب حكمت است و به كار اين خلق تا روز قيامت مي‏آيد اگر انصاف دهي مي‏فهمي كه اگر امر چنين باشد واللّه دليل بطلان اين دين خواهد بود و هر عاقلي

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 23 *»

تشنيع مي‏كند بر اين طريقه و حال آنكه خود اين طريقه چندي نمي‏گذرد مگر آنكه منقرض مي‏شود و آن يك‌خورده كه ياد گرفته بودند تمام مي‏شود ديگر از پيش خود بايد دين بتراشند چنانكه شد و همه بناي اجتهاد در دين خدا گذاشتند و اصولي براي خود درست كردند و تو فكر كن كه اگر اصول سبب فهميدن دين است پس پيغمبر براي چه خوب است و اگر با وجود پيغمبر و در زمان او اصول به كار نمي‏آمد پس بعد از او بدعت است و چه مصرف باري به كلي دين از دست ايشان رفت و محتاج به اجتهاد و خودرأيي و قياس و استحسان شدند و از اين جهت به كلي آثار پيغمبر از ميان ايشان رفت و اسم اسلام ماند بدنگفته‏ام:

دين پاكش را به رأي آراستند
  گاه افزودند و گاهي كاستند
بس كه بر او بسته شد از برگ و ساز
  حاش لله گر شناسد دينش باز

باري عاقل علانيه مي‏فهمد كه چنين ديني دين خدا نمي‏شود و عالَم به چنين ديني نظم نمي‏گيرد بلكه چنين طريقه‏اي سبب آن مي‏شود كه هركسي به عقل خود اجتهادي كند چرا كه هيچ‏يك واجب‏الاطاعه نيستند و بر كسي واجب نيست كه اطاعت ديگري كند و هركسي را مي‏سزد كه بگويد خودم اجتهاد مي‏كنم و نه خدا و نه پيغمبر گفته‏اند كه اطاعت بعضي از امت بعضي را واجب است نهايت چهار كلمه حديثي كه كج و واج روايت مي‏كنند اگر راست بدانيم بايد بشنويم و آن هم اگر راست باشد نمي‏دانيم منسوخ است يا ناسخ و نمي‏دانيم عام است يا خاص پس هريك مي‏گويند كه در باقي مسائل خود اجتهاد مي‏كنيم و اين معني باعث زيادتي خلاف مي‏شود و باعث زيادتي عداوت و خلاف و نزاع و قتل و غارت مي‏شود چنانكه شد و حاكمي كه خود ما نصب كنيم و بتراشيم سبب آن نمي‏شود كه رفع نزاع كند چرا كه آن جاهل است و رويه حكم نمي‏داند اگر بايد رعيت ياد او دهند كه چه مصرف و خود او هم كه نمي‏داند وانگهي معصوم نيست و صاحب شهوت و غضب و كبر و حسد و بخل و حرص و عُجب است پس او هم رعيتي است مثل ما نهايت اجماع كرده‏ايم كه تو حاكم باش چه مصرف از اين خودش دزدي است كه بر ما مسلط شده است و او را مسلط كرده‏ايم و مي‏بيني

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 24 *»

كه اين حكومت اجماعي هم دو روزي بود تا عثمان او را هم آخر اهل اجماع بدشان آمد و كشتند معلوم است كه حاكمي كه رعيت نصب كنند خودشان عزل مي‏كنند و مي‏كشند ديگر بعد هم اجماعي نشد و هركس زورش بيشتر بود ادعاي رياست كرد و اهل فساد گردش را گرفتند و او را حاكم كردند و همين‏طور از آن روز تا حال حكومت و سلطنت به زور و جور بود و هست حال تو را به خدا اين دين مي‏شود و تو مي‏داني كه پيغمبر هم خاتم پيغمبران است ديگر پيغمبري نمي‏آيد حال بايد مردم تا روز قيامت بي‏پشت و پناه باشند آخر به چه حساب و بايد بي‏برس بندقداري حكم كند در دين خدا و طريقه ابوحنيفه و مالكي و حنبلي و شافعي را او اختيار كند و حكم كند كه همه تقليد او را كنند حال دين خدا اين‏طور است و نظم عالم اين قسم بايد باشد بايد يكي در روم ادعاي شاهي كند و يكي در عراق و يكي در شام و يكي در ايران و يكي در ماوراء النهر و هريك به اين‏طور كه مي‏بيني آيا حكمت عالم اين‏طور بايد باشد و اين‏طور كسان بايد مطاع باشند و واجب است كه اهل عالم اينها را اطاعت كنند پس ببين كه اگر طريقه سنيان بر حق مي‏بود اين‏طور منقرض و باطل نمي‏شد و آثار اسلام از ميان ايشان نمي‏رفت و كدام انقراض از اين بالاتر و بيشتر بلكه آنها همين كه پيغمبر از ميان رفت منقرض شدند و ديگر اثر دين در ميان ايشان نماند پس كدام دليل از اين واضح‏تر كه بايد در هر عصري حامل دين و علم حق و حجت و معصوم از جانب خدا باشد و جانشين پيغمبر باشد و پيغمبر او را نصب كرده باشند چرا كه مردم اولاً كه نمي‏شناسند چنين كسي را و ثانياً اگر بشناسند صاحبان نفسهاي خبيث هستند و هريك غرضي و مرضي دارند و حق را مي‏پوشانند چنانكه پوشاندند پس بايد خدا و پيغمبر نصب كنند چنانكه بعد خواهد آمد و ديديم كه مذهب سني كه بلاشك بي‏پا و بي‏اصل است چرا كه بعد از پيغمبر كسي را ندارند و مي‏گويند بايد خود بزرگ بتراشيم و اين‏طور كه نمي‏شود چنانكه نشد و فهميدي.

پس چون رجوع كرديم به دين شيعه ديديم آنها مي‏گويند كه پيغمبر9 از دنيا نرفت تا خليفه نصب كرد و معصوم و مطهر بود و اين علي بن

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 25 *»

ابي‏طالب است صلوات اللّه عليه و آله و او نفس پيغمبر است و از روح او و طينت او و صاحب همه صفات اوست مگر پيغمبري پس يافتيم كه اين حرف با حكمت عالم درست مي‏آيد و فهميديم كه حق با اينها بوده و اينها راست مي‏گفته‏اند و قول ديگري در ميان مسلمين نبود و طايفه ديگر نبودند و در غير امت پيغمبر9 حقي نبود چرا كه پيغمبر همه را باطل كرد باري پس فهميديم كه دين طريقه سني نيست و خليفه معصوم و مطهر بايد در هر عصري باشد بلكه به اين دليل هر طريقه‏اي كه هميشه معصومي ندارند و حجتي قائم ندارند بر باطل است و دين در هر عصري برپا نمي‏شود مگر به معصومي مطهري كه در ميان مردم باشد و صلاح و فساد آن عصر را بداند و به مردم برساند و حفظ دين پيغمبر را بداند و اگر مردم كم كنند او تمام كند و اگر زياد كنند كم كند و اگر كج كنند راست كند و اگر سهو كنند او آگاه كند به اين‏طور دين در هر عصري تازه مي‏ماند و تكليف اهل هر عصري ظاهر مي‏شود و آنچه حجتهاي پيش گفته‏اند كفايت تا روز قيامت را نمي‏كند چنانكه فهميدي و رفع نزاع از ميان خلق نمي‏توانند به حديث خود بكنند چنانكه قرآن مي‏بيني كه صامت است و حديث صامت است و حكومت ميان مردم نمي‏توانند بكنند بايد سخن‏گويي باشد كه رفع نزاع بكند و صواب و خطاي هر عصر را بگويد پس اين دليل همه مذهبها را باطل كرد مگر آن مذهب كه قائل به آن باشند كه در هر عصري معصومي بايد باشد و آنها در ميان فرقه‏هاي اسلام فرقه اثنا‏عشري هستند و اما آن جماعت كه مي‏گويند دوازده امام نيست و كمتر است و مثلاً موسي بن جعفر7 نمرده است و غايب شده است بعد از اين بطلان آنها را عرض خواهم كرد تا مثل آفتاب بداني و ببيني كه حق با اثنا‏عشري است و آنها دروغ گفته‏اند پس هوش خود را جمع كن و در اين دليلها كه عرض شد فكر بكن و ديگر آن بحثهاي بي‏حاصل را كه سنيان كرده‏اند و شيعيان جوابهاي سست داده‏اند رجوع مكن دين خدا به علم اصول ثابت نمي‏شود و اجماع و اصل به اينجا كاري ندارد و آنچه عرض شد از عين حكمت است اگرچه عاميانه گفته‏ام و اين دليلها علما و جهال را كفايت مي‏كند پس در اين فصل هم

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 26 *»

همين‏قدر كفايت مي‏كند.

فصل

 بدان كه چون دانستي كه در هر عصر مي‏بايد حاكمي عالمي از جانب خدا باشد و بايد آن حاكم در حكومت خود كمال داشته باشد پس بايد از آن حاكم خاصيت حكومت برآيد و خاصيت حكومت آنست كه داد مظلومين را از ظالمين بستاند و مردم را به اعتدال بدارد و به آنچه سبب بقاء ايشان و سبب قرب ايشان است به خدا امر فرمايد و از آنچه سبب هلاك و انقراض ايشان و سبب بعد ايشان است از خدا نهي فرمايد و اين نمي‏شود مگر آنكه او را نفسي باشد در نهايت استقامت و اعتدال و حسن و كمال كه به هيچ‏طرف ميل نفرمايد مگر به حق پس چنين كسي شايسته حكومت است و خاصيت حكومت از او برمي‏آيد و عالم به وجود او نظم مي‏گيرد و بودن او صلاح عالم است و نبودن او فساد عالم چنانكه دانستي و اين اعتدال تمام از براي كسي حاصل نمي‏شود مگر نفس او را خداوند از اعلي عليين خلق كرده باشد و از جميع آلايش خلقي مبرا و منزه باشد تا ميل به هيچ جهت از جهات خلقي ننمايد و معصوم باشد از جميع آنها چنانكه معني عصمت را در قسمت دويم دانستي و چنين كسي كه معصوم و مطهر باشد از جميع آلايشها و از جميع آنچه حضرت پيغمبر9 از آن نهي فرموده از افعال ظاهر و صفات باطن و آراسته باشد به آنچه به آن امر فرموده است از صفات ظاهر و اخلاق باطن و در اعتقادات حقه ثابت و راسخ و با يقين باشد معلوم نمي‏شود و خلق آن را نمي‏توانند شناخت چرا كه اين احوال در ظاهر بدن انسان علامتي ندارد كه مردم او را بتوانند شناخت پس چون او را نتوانند شناخت چه جمع شوند چه تنها باشند او را نمي‏شناسند چرا كه هيچ‏كس غيب نمي‏داند پس چون چنين كسي را نشناسند و نتوانند تعيين نمايند و واجب است كه چنين كسي هم در عالم باشد و اگر نباشد بناي عالم بر فساد و لغو خواهد بود پس واجب است كه خداوند عالم چنانكه نفسهاي پيغمبران را شناخت و آنها را برگزيد امام را هم او نصب كند و او تعيين فرمايد و چنانكه تكليفهاي جزئي مردم را به مردم رساند و اخلال نفرمود حتي آداب خلارفتن را به مردم تعليم كرد و آداب استنجا به مردم

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 27 *»

آموخت چرا كه مردم محتاج بودند مي‏بايست اين شخصي را كه از جميع چيزها وجودش واجب‏تر است و معرفتش عمود دين است كه اگر او را بشناسند جميع شرع پيغمبر9 محفوظ است و اگر نشناسند جميع شرع او فاسد و تباه شود معين فرمايد و به عقل هيچ عاقلي راست نمي‏آيد كه جميع تكليفهاي كلي و جزئي را بيان فرمايد و روح كل و اصل و حقيقت كل را واگذار فرمايد و نصي بر آن نفرمايد و حامل دين را نصب نفرمايد كدام عاقل اين را تصديق مي‏كند آيا گمان مي‏كنند كه پيغمبر9 نمي‏دانست كه با وجود نبودن حامل كار دين او به كجا مي‏رسد نعوذباللّه بنا بر قول آنها آيا نديد كه امت موسي بعد از موسي چه كردند و چگونه دين او را از ميان بردند و كتاب او را تغيير دادند و آثار شريعت او را از ميان بردند و با يوشع كه بعد از او خاندان علم او بود بعد از او چه كردند و همچنين آيا نديد كه بعد از عيسي امت او چند فرقه شدند بعضي او را پسر خدا گفتند بعضي خدا و عيسي و روح‏القدس گفتند و اين سه را پرستيدند بعضي عيسي را خدا دانستند و او را عبادت كردند و آثار شرع او را از ميان بردند آيا اينها را نديد بلكه از آدم تا خاتم را نديد كه هر امتي كه بعد از پيغمبر خود بي‏صاحب ماندند چگونه بي‏دين و بي‏مذهب ماندند و خلاف و نزاع و جدال در ميان ايشان پيدا شد بنابر قول سنيان اين حكيم به اين عظمت كه شرعي آورد كه تا روز قيامت بماند آيا فكر نكرد كه اگر حافظ دين نباشد اين دين به دو سه‌ سال منقرض مي‏شود و ميان امت من خلاف و نزاع خواهد افتاد و آيا نمي‏دانست كه مردم هرگز بر يك‌چيز اتفاق نخواهند كرد تا اجماع كنند بر يك نفر و اگر بناي اختلاف شد هر قومي يكي را خواهند اختيار كرد و اين سبب قتال و نزاع است ميان ايشان و برطرف شدن دين و امت او آيا نمي‏دانست كه در ميان امت او منافقان بسيارند اگر گويند نمي‏دانست انكار قرآن كرده‏اند كه ذكر منافقان در قرآن بسيار است پس مي‏دانست كه در امت او منافقان بسيارند و آيا نمي‏دانست كه منافقان در بند خرابي دين اويند چنانكه خدا در قرآن خبر داده بود و آيا نمي‏دانست كه منافقان به راهي كه مؤمنان مي‏روند نخواهند رفت و هرچه مؤمنان

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 28 *»

بگويند خلاف آن را منافقان خواهند گفت و آيا نمي‏دانست كه مؤمنان عددشان كمتر است و كافران بيشتر و حال آنكه خدا در قرآن در چندين جا خبر داده حتي فرموده است و مايؤمن اكثرهم بالله الا و هم مشركون يعني و بيشتر ايمان نمي‏آورند مگر آنكه مشركند و همه‏جا بيشتر را مذمت كرده است و كمتر را مدح كرده است پس كسي كه مي‏داند كه در ميان امت او منافق دشمن بسيار است و دوست كم مي‏گويد امر خلافت به اجماع است؟ آيا چگونه مؤمن و كافر اجماع مي‏كنند بر يك‌چيز و چگونه مي‏شود كه خليفه را نصب نكند و به اجماعي كه مي‏داند به هم بند نخواهد شد هرگز واگذارد و اگر اين‏قدر نمي‏دانست پس چه پيغمبري آيا نديده بود كه بر امتهاي پيش به جهت آنكه از امام و وصي روگردان شدند به جهت نفاق چه گذشت و آيا خدا خبر نداده بود كه اين امت تو هم مثل آنها هستند پس با وجود اين چگونه مي‏شود كه امر را واگذارد به اختيار مردم و حال آنكه اجماع نخواهند كرد ابداً وانگهي كه اگر اجماع كنند غيب‏فهم و غيب‌دان نخواهند شد و باطن مردم را به اجماع نمي‏فهمند و معصوم‌بودن شكلي و رنگي نيست كه مردم آن را ببينند و معصوم‌بودن به شور معلوم نمي‏شود و ايمان باطني مردم به شور و اتفاق معلوم نمي‏شود بلكه عرض مي‏كنم كه همين‏طور كه عصمت شكلي نيست كه شناخته شود نفاق و كفر باطني هم شكلي نيست كه شناخته شود پس اگر امر به اختيار مردم باشد پس بسا باشد كه اختيار كنند منافق‏ترين خلق را به جهت آنكه منافق‏ترين خلق آنست كه باطنش از همه كافرتر باشد و طوري سلوك كند كه هيچ از كفرش بروز نكند بلكه مردم او را خيلي خوب هم بدانند پس چون منافق‏تر اين كس است بسا باشد كه اختيار و اجماع بر منافق‏ترين خلق واقع شود به جهت آنكه امت معصوم نيستند و علم غيب ندارند سهل است كه بيشتر منافقند به نص قرآن پس البته اختيار منافق‏ترين خلق را خواهند كرد و منافق‏ترين خلق اگر بر اين امت و اين دين مسلط شود چه خواهد كرد آيا اثري از اين دين خواهد گذاشت حال تو را به خدا انصاف بده كه آيا به هيچ عقلي ممكن است كه پيغمبر9 از ميان برود و خليفه نصب نكند واللّه محال است بلكه ادني جاهلي

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 29 *»

كه از عيال خود بخواهد دو روز دور شود ايشان را مهمل نخواهد گذاشت و البته كسي را قيّم ايشان خواهد كرد تا برگردد واللّه حق پيغمبر9 را ضايع كردند و او را نشناختند و با دين او هرچه خواستند كردند تا آنكه اثري از آن نگذاشتند انصاف بدهيد مي‏شود كه امامي با اين احوال نصب نكند و شيعه و سني اتفاق دارند كه ابوبكر به نصب پيغمبر9 خليفه نبود و نصي از خداوند درباره او نيامده بود و مردم اجماع كردند يعني آنها كه در مدينه بودند و ساير امت روحشان از اين خبر نداشت تا وقتي كه امر ابوبكر بالا گرفت و زورش زياد شد كه ديگر مردم نتوانستند مخالفت كنند از روي تقيه سكوت كردند و بر فرضي كه پيغمبر9 فرموده باشد كه اجماع امت من حجت است و حق است در اموري است كه مسئله‏اي باشد و همه آن را از پيغمبر9 روايت كنند و فتوي دهند نه در امري كه هوا و هوس مردم در آن بسيار و تقيه و ميل مردم به اين بي‏شمار است و امري است كه يك‏پاره نمي‏دانند و يك‏پاره عقلشان به سياست ملكي و مصلحت عباد و بلاد نمي‏رسد و بعضي نفسهاشان ضعيف است و از چهار نفر جمعيت مي‏ترسند و خلاف آنها نمي‏گويند چگونه اجماع در اينجا حجت است؟

 

فصل

امامت رياست جميع روي زمين است و حكومت جميع برّ و بحر عالم و محتاج است به علم رياست و علم سياست مدن و بزرگ‏منشي و قوت نفس و لشكركشي و عزيمت و همت و سخاوت و سلطنت تا با سلاطين بزند و با ايشان مكالمات كند و ارسال و مرسول نمايد و عهود و مواثيق با ايشان نمايد و صلاح و فساد و نظم عالم داند و هركس را در جاي خود دارد و شجاعي باشد كه هيچ خوف از سلاطين و لشكرها و قتل و غارت در او نباشد تا به امر جهاد قيام نمايد و سخاوتي داشته باشد كه به قدر ذره‏اي بر اموال مسلمين بخل ننمايد و حق هركسي را به اهلش برساند و غنيمت را به اهلش تقسيم نمايد و بيت‏المال را به فقرا برساند و عصمتي داشته باشد كه ميل به هيچ معصيتي و مكروهي ننمايد تا مردم را از اينها باز دارد و اگر خودش مايل به معصيتي باشد اهل آن معصيت و زينت‏دهندگان

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 30 *»

او را دوست دارد و آن معصيت در عالم شيوع گيرد و اسلام فاسد شود و عالم باشد به حكم و سيرت قضاوت تا در ميان خصمها حكم كند و داد مظلوم از ظالم باز ستاند و خود در اين خصوص عالم باشد بدون تقليد فقيهي ديگر كه اگر تقليد بايستي كرد آن فقيه از او اولي به حكومت است وانگهي كه شايد آن فقيه منافق باشد در باطن و به ظاهر عادل باشد و دين خدا را تغيير دهد و به آن سلطان گويد پس بايد خود سلطان در دين خدا فقيه باشد و آنقدر فقه بداند كه حاجت كل روي زمين را در جميع امورشان رفع كند و بايد مطلع باشد بر جميع قواعد جهاد و لشكركشي و مهندسي و غير اين از صفات و فضايلي كه مِن بعد خواهي فهميد حال تو را به خدا چنين كسي را زنان كه در خانه هستند و دختران نه‌ساله تميز مي‏دهند نه اين نفوس ضعيفه رعيت چنين كسي را مي‏توانند تميز دهند و بپسندند و ميان مردم انتخاب كنند آخر اينها همه از امت مي‏باشند آخر فكر كنيد كه پيغمبر كه فرموده است كه امت من اجماع بر ضلالت نمي‏كنند همه امت را فرموده است نه بعضي را چرا كه بعضي گمراه مي‏شوند يقيناً پس همه را گفته است و جميع زنان و دختران نه‌ساله و پسران چهارده‏ساله از امت مي‏باشند پس اجماع همه شرط است و حال آيا معني اجماع آن است كه هريك فكري كنند و اجتهادي كنند و مشورتي گويند يا يكي بگويد و يكي تقليد او كند و نفهميده حرفي زند حال تو را به خدا بگو كه چنين مردم ضعيف جاهل صاحب نفس ضعيف مي‏توانند ميان جميع امت همه را وارسي كنند و زير و رو نمايند تا بفهمند كه كدام نفس قابل اين مقام است تو فكر كن يك نفر جميع امت را مي‏شناسد به رؤيت ظاهر تا ببيند كه هريك چطور كسي هستند و بر فرضي كه به رؤيت بشناسد هيچ‏كس را امتحان نكرده و معاشرت نكرده چه مي‏فهمد كه كه لايق اين مقام است مردم بعد از آنكه امتحان كنند نخواهند فهميد پيش از امتحان چگونه؟ سبحان اللّه نه اين است كه هركسي نهايت احوال آشنايان خود را مي‏داند؟ وانگهي احوال ظاهره آنها را چه مي‏داند كه هركس در كجاست و چون است؟ بلكه آن كه لايق خلافت است در هند باشد و مردم او را نمي‏شناسند و بر فرضي كه پيش ايشان باشد زنها چه مي‏دانند كه لايق

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 31 *»

منصب لشكركشي و قلعه‏گشايي و حكومت مطلقه است و حال آنكه ايشان از امت مي‏باشند و اگر ايشان را بيرون مي‏كني باقي بعض امت مي‏باشند پس ممكن است كه گمراه شوند تفكر كن در اين دليلهاي سهل و آسان كه در هيچ كتاب به اين‏طور نخواهي ديد پس چگونه ممكن است كه امامت به اجماع واضح و معين شود و چگونه مي‏شود كه امري كه عقلهاي كل به آن نمي‏رسد پيغمبر9 به عقل امت واگذارد پس واجب شد كه امامت به نصي باشد از جانب خدا و رسول صلوات اللّه عليه و آله چرا كه ايشان مطلع بر ظاهر و باطن خلق هستند و هركس را بهتر مي‏شناسند البته. وانگهي كه ما مي‏گوييم كه سبب چيست كه اين امر به اين عظمت بايد با امت نادان باشد و چرا خود پيغمبر9 بيان نفرمايد اگر خوف اين بود كه اگر بفرمايد امت قبول نخواهند كرد پس چنين امتي منافق اجماعشان و فرقتشان مساوي است و چه حاصل از اجماعشان و اگر مي‏شنيدند امر پيغمبر را9 پس چرا بيان نفرمايد و به عقل ناقص ايشان گذارد و اگر كسي چشمي داشته باشد مي‏داند كه مقام رياست را نمي‏داند مگر رئيس چنانكه عالم را نمي‏شناسد مگر عالم و به اجماع صدهزار جاهل كسي فقيه نمي‏شود پس چگونه كسي به اجماع صاحب رياست الهي مي‏شود پس معلوم شد كه رعيت و كوچكان نظركوتاه تنگ‌سينه نمي‏توانند بفهمند كه بزرگ كيست و لايق بزرگي چه‌كس است كاسه‏ها كجا مي‏دانند كه حوض كفايت عالم را مي‏كند يا دريا و چه دانند كه حوض بزرگ‏تر است يا دريا حوصله او نيم من آبست و هر دو دارند و او هم كه زياد از حوصله خود را نمي‏فهمد پس رعيت كوچك كجا مي‏توانند تميز دهند كه كي لايق رياست عامه جميع روي زمين است و كي مي‏تواند سياست جميع بلاد و عباد را نمايد و كجا رعيت مي‏فهمد نوع صلاح و فساد كل بلاد و عباد را تا بداند كه كي آنها را مي‏داند و كي نمي‏داند و كي نفسي دارد كه آنها را به كار برد و كي نمي‏تواند سبحان اللّه تعيين بزرگ با كوچك حكايت غريبي است بزرگ دست‌نشانده كوچك هم مذهبي عجيب است واللّه كه عقل به طور آشكار بطلان اين مذهب را مي‏فهمد نه اينكه هركس را اجماع

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 32 *»

نصب كرد اجماع عزل مي‏كند پس چه حاكمي شد كه رعيت او را نصب كنند و عزل كنند اسم حكومت را كه ما نمي‏خواهيم معني حكومت را مي‏خواهيم كه علم و حكم و نفس و عصمت باشد اين معنيها چطور به اجماع موجود و معدوم مي‏شود بفهم چه مي‏گويم مي‏خواهم دليلها بياورم كه كسي نكته نگيرد و نگويد نفهميدم اگر از قرآن بخوانم گاه هست كه يك سني بگويد اين آيه متشابه است و معنيش اين نيست و اگر حديث بگويم خواهد گفت حديث صحيح نيست برو ثابت كن كه حديث راست است و جاهلان به شبهه مي‏افتند از اين جهت دليلهاي عقلي مي‏آورم كه كسي نتواند بحث كند و شبهه نمايد و هر عامي و خاصي بفهمد.

 

فصل

بيا نظري هم به چشم ظاهر بكن ببين آيا درست مي‏آيد كه كسي برخيزد يكه و تنها در ميان عرب با آن همه تعصب و ادعاي بزرگي كند و همه قوم و خويش با او بد باشند و خورده‌خورده كار را پيش ببرد و دين و مذهب قوم خود را باطل كند و خدايان ايشان را بشكند و ايشان را كافر و نجس بخواند و خون ايشان را بريزد و حلال كند و به نوكران خود و اهل دولت خود بگويد كه تا روز قيامت با كفار بكوبيد و هرجا ايشان را بيابيد بكشيد و اين مطلب را كفار از ايشان بفهمند و شمشير بكشد و جميع كفار را بكشد و از بعضي جزيه بگيرد و خانه و ديار ايشان را خراب كند و جمع كثيري را داخل نوكران خود قرار دهد و بيشتر نوكرانش همه از راه ترس و طمع تصديق او كرده باشند و نوكري او را از راه ترس قبول كرده باشند و بيشتر نوكرانش منافق و مكار باشند حال اين شخص از ميان كه مي‏رود مي‏شود كه سلطنت را در خانه خود نگذارد و سلطنت بعد از خود را به اجماع و شوراي نوكران منافق خود گذارد كه تا جان دارند مي‏خواهند امر سلطنت را از خانواده او بيرون كنند و مي‏شود كه اين سلطان سلطنت را در خانه خود قرار ندهد تا آنكه چون خودش چشم بر هم گذارد عيالش و اولادش شب نان نداشته باشند كه بخورند و درِ خانه‏هاي مردم به گدايي افتند سهل است كه منافقان چون ايشان را بي‏رياست و بزرگي ببينند تلافي خونهايي كه پدر ايشان ريخته بود از آنها بكنند و مال ايشان را به غارت ببرند چنانكه يزيد كرد و گفت:

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 33 *»

ليت اشياخي ببدر شهدوا
  جزع الخزرج من وقع الاسل
لاهلوا و استهلوا فرحاً
  ثم قالوا يا يزيد لاتشل
لست من خندف ان لم‏انتقم
  من بني‏احمد ماكان فعل

تا آخر ابيات كه بزرگان خود را كه در بدر كشته شدند صدا مي‏كرد كه كجايند كه ببينند كه من چگونه تلافي كردم از اولاد احمد9 و چنانكه ابوبكر روز بعد جميع مال ايشان را جلو گرفت كه پدر شما ارث نداشت و اهل‏بيت او را در دوساعت مستأصل و پريشان كردند و يكي را در بر پهلو زدند و تازيانه زدند و كشتند و يكي را ريسمان به گردنش كردند و كشيدند و آخر به شمشير ستم فرقش را شكافتند و يكي را به زهر جفا جگرش را خستند و يكي را به انواع مصيبتها و بلاها مبتلا كردند و مردانشان را كشتند و زنانشان را اسير كردند و شهر به شهر گردانيدند و اول سري كه در اسلام به نيزه رفت سر فرزند و خويشان او بود و هريك هريك از اولاد او را چنانكه مي‏داني كردند و هريك را به طوري شهيد كردند و خمس ايشان را قطع كردند تا حال همه را مبتلا به سؤال به كف كرده‏اند حال بيا انصاف بده كه هيچ‏كس چنين سلطنتي و بزرگي مي‏كند جميع ملتهاي عالم اقرار به حكمت اين بزرگوار دارند آيا راضي هستند كه همه او را حكيم بدانند و امت او او را لغوكار و پوچ‏كار اعتقاد كنند و آيا اين همه خواري و ذلت ظاهري شد براي اولاد او مگر به جهت غصب خلافت ايشان و گردانيدن سلطنت از خانه ايشان پس ببين كه آيا ممكن است كه اين مرد سلطان اينقدر نفهمد و حكمت نداشته باشد و از اينقدر سخن كوتاهي كند كه در ملأ عام بگويد كه بعد از من سلطنت با فلان‌كس است از اهل من واللّه انصاف ندارند و پيغمبرشان را از همه‏كس نادان‏تر انگاشتند خدا لعنت كند ايشان را كه درِ پريشاني بر روي خانواده پيغمبر خود باز كردند و هنوز پيغمبرشان در ميان بود غسل نداده و كفن نكرده جستند به سقيفه بني‏ساعده و خلافت و رياست را غصب كرده و آنقدر به دين خود بي‏اعتنا بودند كه پيغمبر خود را از ميان برنداشته جستند به غصب خلافت و هنوز كفنش از آب غسلش تر بود كه

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 34 *»

پهلوي دخترش را شكستند و خانه‏اش را آتش زدند و طفلش را سقط كردند و مالشان را غارت كردند نه اين است كه اينها انتظار مردن را براي پيغمبر خود مي‏كشيدند تا كفرهاي باطني خود را آشكار كنند؟ و آيا پيغمبر اينقدر نمي‏دانست كه اينها چنين مي‏كنند تا خلافت را در خانه خود بگذارد و سلطنت را براي ابن‏عم و فرزندان خود بگذارد تا عزتشان برجا باشد؟ خدا شاهد است كه بر بطلان مذهب اين منافقان همين اوضاع و احوالشان كافي است حاجت به آن نيست كه من آيه و حديثي بياورم به همين ظاهر ايشان نگاه كنيد پس از براي منصف معلوم شد كه پيغمبر9 امر خلافت را بي‏نص نگذاشته و البته كوتاهي در امر عيال خود نكرده چگونه عيالي كه به نص قرآن و اجماع مسلمين دوستي ايشان واجب است و حرمتشان لازم و با وجود نص اينها چنين كردند ببين اگر نص نبود چه مي‏كردند.

فصل

به اجماع مسلمانان ابوبكر به نص پيغمبر9 خليفه نبود و همچنين عمر و عثمان و ساير خلفاي بني‏اميه و بني‏عباس و هيچ‏كس از مسلمانان ادعا نكرده كه اينها به نص خليفه بوده‏اند پس خلافت اينها باطل و از درجه اعتبار ساقط است هركس را مردم نصب كردند مردم هم مي‏توانند عزل كنند و به دليلهايي كه گفتيم ظاهر شد كه مردم نمي‏توانند خليفه نصب كنند و به اجماع مسلمانان اينها معصوم نبودند پس خلافتشان باطل است و به اجماع مسلمانان اينها داناتر مردم نبودند پس خلافتشان بي‏مصرف و پوچ بود پس چون اينها همه پوچ شد مذهب شيعه برقرار شد زيرا كه مذهب همين دو قسم است شيعه و سني چه مي‏شود كه سني فرقه‏هاي بسيار باشند لكن همه ابوبكر را خليفه مي‏دانند و عمر و عثمان را پس چون مذهب سني باطل شد جميع مذهبهاشان باطل است و ديگر زحمت فرقه فرقه را نمي‏كشيم و زحمت به دوستان نمي‏دهيم پس حق منحصر شد با كساني كه اميرالمؤمنين و نور اللّه في العالمين و سيد الكونين و ناموس الثقلين علي بن ابي‏طالب صلوات اللّه عليه و علي اخيه من قبل و علي اولاده الطيبين الطاهرين و شيعته الانجبين را خليفه و جانشين پيغمبر9

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 35 *»

مي‏دانند وانگهي كه اين طايفه قائل به اينند كه آن بزرگوار به نص حضرت پيغمبر9 خليفه بوده و جمع كثيري از سنيان كه به حد تواتر مي‏رسد نص روايت كرده‏اند و خبر روز غدير خم داخل متواترهاي عالم است و شيعه و سني به آن اعتقاد دارند و در كتابهاي خود نوشته‏اند و ثابت‌بودن نص غدير خم مثل ثابت‌بودن روز عاشورا و قتل سيدشهداست كه شك و شبهه در آن نمانده و نيست و شيعيان مدعي عصمت هستند و جميع آن شرطها كه گفتيم در حضرت امير صلي اللّه عليه اعتقاد دارند و روايتها نقل مي‏كنند و آيه‏هاي قرآن بر اين معني دارند كه شيعه و سني همه قبول دارند كه آن آيه‏ها در شأن حضرت امير7 و ذريه اوست و به فضايل و مقامهاي او جميع شيعه و سني و ساير فرقه‏ها اقرار دارند و معجزها از آن بزرگوار نقل مي‏كنند و حديثها و خطبه‏ها و علمها از آن بزرگوار مروي است حتي آنكه سنيان نوشته‏اند و جميع علمها را منتهي به آن بزرگوار كرده‏اند كه هر استاد علمي علم خود را از آن بزرگوار گرفته است و امر آن بزرگوار در حقيت واضح‏تر است از آفتاب وانگهي كه شيعه و سني بر خلافت آن حضرت اعتقاد دارند و اجماع بر خلافت او دارند و او را امام واجب‌الاطاعه مي‏دانند و هيچ‏كس در اسلام شك در اين ندارد كه او امام واجب‏الاطاعه هست نهايت سنيان ابوبكر و عمر و عثماني را هم اعتقاد دارند بطلان آنها كه معلوم شد پس حضرت امير به نص خدا و رسول و اجماع مسلمين و دليل عقل مي‏بايد خليفه باشد و بود پس اوست جانشين پيغمبر9 بدون اشكال و مِن‏بعد هم باز دليلها ان‌شاءاللّه خواهد آمد و اگر نه اين بود كه اين كتاب عاميانه و فارسي بود هرآينه دليلها ذكر مي‏كردم از خود قرآن تا حق ايشان را در قرآن مشاهده كني و در ساير جاها نوشته‏ام و از قرآن استخراج كرده‏ام لكن به كار اين كتاب نمي‏خورد و لكن لابد بايد قدري اشاره در اين كتاب بكنم شايد كساني كه قدري ملائي دارند محتاج باشند پس اولي آنكه خالي نباشد از دليل از قرآن في‏الجمله پس فصلي ديگر عنوان كنيم به جهت دليل قرآن و حديث.

 

فصل

در قرآن دليلهاي بسيار است بر خلافت حضرت امير7

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 36 *»

و ساير ذريه ايشان و لكن مختصري در اينجا ذكر مي‏شود مختصرتر از همه آنكه خدا در قرآن مي‏فرمايد كونوا مع الصادقين يعني با راستگويان باشيد پس مأموريم از جانب خدا كه با راستگويان راه رويم و با ايشان باشيم در اعتقاد و در دنيا و آخرت به جهت آنكه مطلق مي‏فرمايد و قيدي نفرموده است و به اجماع شيعه و سني حضرت امير صادق است در جميع احوال خود و در دين و اعتقاد خود و اما امر ابوبكر و عمر و عثمان خلافي است بعضي آنها را صادق مي‏دانند بعضي نمي‏دانند بلكه چيزهاي ديگر مي‏گويند پس معلوم شد كه هرگاه ما با حضرت امير باشيم به اجماع مسلمانان عمل به اين آيه كرده‏ايم و عاصي نيستيم و اما اگر با او نباشيم احتمال مي‏رود كه درست كرده باشيم و احتمال مي‏رود كه خطا كرده باشيم حال آدم عاقل راه راست يقيني را مي‏گذارد و به راه شبهه برود پس اين آيه دليل واضحي آساني است براي مسلم كه هيچ شبهه برنمي‏دارد.

و يكي ديگر آنكه به اجماع شيعه و سني و ظاهر آيه اين آيه در اهل‏بيت پيغمبر نازل شده است كه انما يريد اللّه ليذهب عنكم الرجس اهل‏البيت و يطهّركم تطهيراً يعني خداوند مي‏خواهد كه از شما اهل‏بيت هر صفت بدي را دور كند و شما را پاك كند از هر صفت بدي و به اجماع شيعه و سني اهل‏بيت پيغمبر آل عبا هستند كه اين آيه وقتي نازل شد كه پيغمبر9 در عباي خود حضرت امير و فاطمه و امام حسن و امام حسين را گرفت و پيغمبر فرمود اينها اهل‏بيت منند و شيعه و سني در اين خلاف ندارند و ابوبكر و عمر و عثمان از اهل‏بيت نبودند و حسنين و فاطمه و امير از اهل‏بيت بودند بلاشك و خدا ايشان را به اين آيه معصوم خواسته است به جهت آنكه كسي كه از جميع صفات بد پاك باشد معصوم است و جميع عجزها و جهلها و معصيتها و اخلاق ناشايست همه صفات بد است پس خدا ايشان را از جميع صفات بد پاك كرده است پس حق با ايشان است و ايشان با حقند بلاشك و تو چون با معصوم و مطيع معصوم باشي ديگر چه غم داري برو هرجا كه معصوم مي‏رود و به اجماع شيعه و سني ابوبكر و دو برادرش معصوم نبودند بلاشك پس با معصوم‌بودن راه نجات است و با غيرمعصوم مظنه هلاك است پس راه نجات در تولاي

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 37 *»

علي بن ابي‏طالب و پيروي اوست.

و باز خدا مي‏فرمايد تعالوا ندع ابناءنا و ابناءكم و نساءنا و نساءكم و انفسنا و انفسكم ثم نبتهل فنجعل لعنة اللّه علي الكاذبين يعني بياييد بخوانيم پسرانمان را و پسرانتان را و زنانمان را و زنانتان را و نفسهايمان را و نفسهايتان را تا آخر و شيعه و سني اتفاق دارند كه حضرت پيغمبر9 امام حسن و امام حسين و حضرت فاطمه و حضرت امير را برداشتند و با نصاري خواستند مباهله كنند و پسران حسنين بودند و زنان فاطمه و نفسها حضرت امير پس چون حضرت امير به نص قرآن نفس پيغمبر بود و شيعه و سني در اين مطلب هيچ شك ندارند پس مادام كه نفس پيغمبر9 در ميان هست كسي ديگر را شايسته نباشد كه بر نفس پيغمبر مقدم شود وانگهي كه اين آيه آيه سابق را شرح كرد و اهل‏بيت را نشان داد كه اهل‏بيت زن است و فرزند و خود شخص است و نفس شخص پس ايشان اهل‏بيت طاهر معصوم مي‏باشند پس كسي را شايسته نيست كه بر ايشان مقدم شود و غير از اين آيه‏ها بسيار است كه صريح است بر مطلب و لكن اينجا جاي آن نيست و ما يك فايده به خصوص در اين باب نوشته‏ايم و از قرآن از آيه‏هاي بسيار بيرون آورده‏ايم به طور ظاهر بدون تأويل پس از قرآن آشكار شد كه امير سلام اللّه عليه بر حق است و هركس با او باشد با حق است و راه راه خداست.

و اما حديث خبر غدير خم است كه شيعه و سني به حد تواتر روايت كرده‏اند و كتابها در خصوص روايتهاي آن نوشته‏اند سنيان و هيچ سني انكار آن را ندارد مگر جاهل باشد كه حضرت پيغمبر9 فرمودند من كنت مولاه فهذا علي مولاه يعني هركس من مولاي اويم علي مولاي اوست و در اين حديث كسي نتواند شبهه كند كه حضرت پيغمبر9 اين را در روز عيد غدير فرموده است و همچنين كه فرموده اي علي تو به نسبت به من چناني كه هارون به موسي بود و معلوم است كه هارون خليفه و جانشين و برادر موسي بود و در اين خلاف نيست كه حضرت امير برادر پيغمبر شد روزي كه عقد برادري بستند باري احاديث آنقدر هست كه عالم را پر كرده و فضيلتهاي حضرت امير كتابهاي شيعه و سني را پر كرده است پس چه حاجت

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 38 *»

كه من طول بدهم آن را، يك سني بد نگفته گفته فضائل علي را دوستانش پنهان كردند از ترس و دشمنانش پنهان كردند از عداوت و در مابين اين دو پنهاني آنقدر بيرون آمد كه عالم را فروگرفت و امر اميرالمؤمنين‏7 اوضح از آن است كه كسي بخواهد حال ديگر شرح بدهد و واقعاً نزديك به آن است كه سوء ادب باشد ديگر در اين ايام كسي اثبات خلافت كند براي حضرت امير7 چرا كه امر ايشان مثل آفتاب واضح شده است پس به جهت خالي‌نبودن كتاب همين‏قدر كافي است براي منصف.

 

فصل

اعظم دليلي كه در اين مقام و ساير مقامهاي دين و دنيا و آخرت به كار مؤمنان و طالبان دين مي‏آيد دليل تقرير است كه به اعتقاد حقير در جميع مراحل كافي است و از جميع دليلها براي عالم و جاهل قوي‏تر است پس عرض مي‏كنم در كليه امر وصايت و امامت بعد از حضرت پيغمبر9 كه چون طالب حق و دين نظر كند به اين عالم كه خداوند اين عالم را چگونه به حق خلق كرده است به طوري كه به هيچ وجه در اصل خلق باطلي نيست و مجموع اين عالم بر نهج حكمت و صواب است به طوري كه هرگاه عقلهاي سليم و فطرتهاي مستقيم به اين عالم نظر كنند مي‏دانند كه چنان محكم خلقت شده است كه از آن محكم‏تر و مضبوط‌تر به عقل احدي درنمي‏آيد و مي‏بينند كه اگر يك سر مو اين عالم بر غير اين وضع بود خلل داشت و در حكمت نقص بود و مي‏داند كه در اين حكمت محكم محال است كه اين خلق ضعيف جاهل را بي‏حاكم فصل و بي‏عالم عدلي بگذارد چرا كه اين خلق محتاجند به چنين كسي و از آنچه پيش عرض شد معلوم شد كه اين صفت كه علم و عصمت و حكم باشد در ظاهر خلقت كسي نيست كه مردم آن را ببينند و خلاف نتوانند كرد بلكه صفتي است باطني و خدا بايد آن را اظهار نمايد و تعيين فرمايد پس از اين جهت تعيين بزرگ در هر مقام با خدا شد و كار رعيت نيست كه بتوانند بزرگي شناخت پس از اين جهت كه بايستي خداوند تعيين فرمايد در حكمت قرار شد كه خداوند پيغمبران برگزيند و امامان نصب فرمايد و تعيين نمايد و كرده است و كوتاهي در حكمت

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 39 *»

نشده است البته لكن تعيين خداوند دو مقام دارد يكي تعييني كه خداوند در ملكوت خود تعيين او را بفرمايد و او را برگزيند و يكي تعيين خدا در ميان خلق و شناسانيدن او به خلق اما تعيين اول دخلي به اين مسئله ما ندارد اما تعيين دويم كه تعريف خدا باشد آن تعيين تقرير خداوند است و معني تقرير آنست كه خداوند عالم چيزي را ثابت و دايم بدارد و آن را فاني و باطل نفرمايد پس هر چيزي را كه خداوند تقرير فرمود و آن را باطل نكرد ما مي‏فهميم كه حق است و در قسمت دويم كتاب تفصيل مسئله تقرير گذشته است و حاجت به اعاده نيست پس هركس را كه خداوند عالم تقرير فرمود با وجود علم و اطلاع او بر آن و قدرت او بر آن و حكمت او در ملك عالم ما مي‏فهميم كه حق است و به تقرير خداوند مطمئن مي‏شويم و اين اعظم دليل پيغمبران است بر امتهاشان و قرآن خدا هم مشحون به آن است و در قرآن در چندين‌جا بيان فرمود و اگر نه اين بود قبيح بر خدا لازم مي‏آمد كه خدا اثبات باطل نمايد و وجه بطلان آن را آشكار نفرمايد و آن وقت خلق را عذاب كند كه شما چرا نفهميديد كه اين باطل است اين بعينه مثل آنست كه خلق را عذاب كند كه شما چرا خدا نبوديد و غيب نمي‏دانستيد و خلق معرفت براي خود نكرديد و اين نهايت قباحت را دارد اگر نسبت به خدا بدهيد مثل آن است كه بگوييد كه خدا آب خلق نمي‏كند و به خلق مي‏گويد شما چرا آب نجستيد و نان نمي‏آفريند و مي‏گويد چرا نان پيدا نكرديد حال چيزي را كه خداوند پنهان از ادراك ما كرده باشد ما چگونه مي‏توانيم آن را بر خود آشكار كنيم و به كنه او برسيم حال اگر بطلان باطل را خداوند در ملك خود آشكار كرده به طوري كه فهم مردم برسد حجت برپا مي‏شود و مي‏گويد كه من باطل‌بودن آن را آشكار كردم چرا از عقب باطل رفتيد و اگر به هيچ‏وجه باطل‌بودن باطل را آشكار نكند كه مردم بفهمند نمي‏شود كه حجت بر خلق گيرند كه چيزي را كه من پنهان كرده بودم چرا شما نفهميديد پس چيزي كه خدا آشكار كرده ما آن را مي‏توانيم فهميد و جايز است در عدل كه خلق را به آن تكليف كنند و اما چيزي كه هوش ما به آن نمي‏رسد در عدل روا نبود كه ما را تكليف كنند به تغيير وضع الهي و به ظاهركردن آنچه خدا او

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 40 *»

را مخفي خواسته است و اگر خود او را مخفي نخواسته بود آن را آشكار مي‏فرمود پس هركس را كه خدا باطل‌بودن برايش فاش كرد از هر راه كه هست ما آن را باطل مي‏دانيم و هركس را كه خداوند باطل‌بودنش را آشكار نكرد و عيبي و نقصي از هيچ راه از او بروز نداد ما مي‏دانيم كه او حق است و تولاي او لازم و پيروي او حتم اين مسئله از توحيد است تا ارش خدش كه آخري حدهاي خداست به ظاهر و اگر اين عصا را بگيري و با اين عصا راه روي هرگز به رو نخواهي افتاد و در جميع مسائل نجات آخرت و دنيا خواهي يافت.

حال چون با اين دليل نظر كني به امر كساني كه بعد از حضرت پيغمبر9 ادعاي دين و ايمان و رياست و خلافت كردند به طور بداهت خواهي يافت كه ديگر شك و شبهه نخواهي ديد حال به نظر خدايي نظر كن ببين از آن طرف ابوبكر و عمر و عثمان و معاويه و خلفاي بني‏اميه و بني‏عباس ادعاي خلافت پيغمبر9 كردند اما خلفاي بني‏اميه و بني‏عباس كه فسق و فجور و جهلشان و خبثشان و ظلم و جورشان عالم را فروگرفته كه نه شيعه و نه سني و نه ساير ملتها و مذهبها كه تاريخ‏نويس بودند و احوال عالم را مي‏نوشتند در اين مسئله خلاف دارند پس اينها كه نمي‏شود كه خليفه‏هاي خدا باشند در زمين و آن خليفه كه تا حال ما به دليل و برهان بيان كرده‏ايم اينها باشند و اما معاويه و سه برادرش كه شيعه و سني اتفاق دارند كه اينها معصوم نبودند و داناتر امت نبودند و جميع علوم را نمي‏دانستند و نصي از خدا و رسول بر آنها نشده است و هيچ‏كس در اين مسئله خلاف ندارد و اگر يك نص ضعيفي بر آنها يا بر يكي از آنها مي‏داشتند عالم را پر مي‏كردند و به حد تواترش مي‏رساندند و لكن ندارند بزرگ و كوچك سني به اين مسئله اعتقاد دارند پس به طور يقين خدا امر آنها را باطل كرد و به هيچ‏وجه آبادي براي كار آنها نگذارد و به طوري كه شنيدي اصل ملت و مذهب از دست ايشان بيرون رفت و در اسلام نماندند چه جاي ايمان و حقيت در خلافت و همچنين هريك از تابعين آنها كه بر فساد امرشان مطلع بودند و ياري آنها را كردند جميعاً كافر شدند و چون با آن دليل كه عرض شد و با آن چشم به اين طرف نظر مي‏كني مي‏بيني كه جمعي ديگر

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 41 *»

ادعا دارند كه حضرت امير خليفه پيغمبر است9 و شيعه و سني اقرار به اين مسئله دارند و او را خليفه مي‏دانند لكن چون باطل‌بودن سنيان ظاهر شد پس قول آنها از حيّز اعتبار بيرون رفت و باقي ماند قول شيعه و آنها قايل به اينند كه حضرت امير خليفه است به نص خدا و رسول و سنيان و شيعيان آن نصها را به طور تواتر روايت مي‏كنند و انكاري در آن ندارند و علاوه بر اين خود آن حضرت مدعي خلافت بلافصلي بود و داراي فضائل و مقامات بي‏نهايت و به نص قرآن معصوم بود و نفس پيغمبر بود و به روايتهاي بي‏شمار صاحب معجزه و كرامات بود و دوست و دشمن به فضل او اعتقاد دارند و در هر خيري و سابقه‏اي و فضلي او را مقدم و كامل در آن مي‏دانند و او مدعي امامت بود و شيعه هم او را امام گفتند و روايات روايت كردند و كتابها نوشتند و عالم را پر كردند و بر همه اينها خدا مطلع و آگاه بود و همه در پيش روي او و با وجود اينها امر او را باطل نكرد و بطلان براي او آشكار نكرد و روز به روز بر نور و قدرت و قوت امر او افزود و دليلها و برهانها بر زبان و دهان مردم از براي او آشكار كرد آيا با وجود اين مي‏شود كه امر او بر باطل باشد و احتمال مي‏رود كه خللي در امر او باشد و هركس بعد شبهه كند خدا را درست نشناخته و بر وضع حكمت اطلاع ندارد بلكه از حيّز عقلا بيرون و در زمره سفيهان داخل خواهد شد بلكه همين دليل را درباره ساير ائمه هم جاري مي‏كنم بعد از اينكه كليةً دانستي كه در هر عصري حجتي و حاكمي معصوم ضرور است حال چون نظر مي‏كني هيچ ملتي نمي‏گويند كه دنيا خالي از حجت نيست و هميشه حجت معصوم در ميان هست مگر اثني‏عشري پس بعد از اينكه معلوم شد كه دين پيغمبر9 ناسخ دينهاي عالم است پس اوصيا بايد از او در ميان عالم باشند و اوصيائي كه در اين دين ادعا شده است و در اسلام ظاهر شده است كه هستند ائمه اثني‏عشرند كه شيعه ادعا دارند كه همه به نص خدا و رسول بودند و ادعا دارند كه همه در علم و فضل سوا هستند و علمها و معجزها از ايشان به تواتر نقل مي‏كنند و نصها بر امامت ايشان در كتابهاي خود روايت كرده‏اند حتي آنكه شيخ حرّ عاملي كتابي جمع كرده است كه آن را

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 42 *»

«اثبات الهداة بالنصوص و المعجزات» ناميده است و آن دو مجلد است و مشتمل است بر زياده از بيست‌هزار حديث و سندهاي آنها نزديك هفتاد‌هزار سند مي‏شود و نقل كرده است آن را از كتب خاصه و عامه و از سيصد و هشتاد و هشت كتاب از شيعه و سني روايت كرده است چنانكه در «امل الآمل» ذكر كرده است پس با وجود اين همه معجزات و نصها كه يك عالم از علماي شيعه جمع كرده باشد و خود ايشان هم به طور بداهت ادعاي امامت كردند و خود را از جانب خدا امام و واجب‌الاطاعه مي‏دانستند و در هر عصري پادشاه آن عصر با ايشان دشمن بود و درصدد خاموش‌كردن نور ايشان بود و به قوت سلطنت از اطراف علماي سني و يهودي و نصراني و مجوسي و كَهَنه و جادوگران را از براي ايشان جمع مي‏كردند كه شايد بتوانند امر ايشان را فاسد كنند و هريك از ايشان در عصر خود مبتلا بودند به عداوت سلطان و جميع سنيها و همه سعي در خاموش‌كردن نور ايشان داشتند و آخر نتوانستند به هيچ طوري امر ايشان را فاسد كنند ناچار ايشان را شهيد مي‏كردند و اگر مي‏توانستند كه امر ايشان را فاسد كنند ايشان را هرگز نمي‏كشتند چنانكه ساير بني‏هاشم و اولاد پيغمبر را كاري نداشتند مگر كسي خروج مي‏كرد و ايشان كه ادعاي خروجي نداشتند مگر ادعاي امامت و چون آن را نتوانستند باطل كرد ايشان را كشتند و اگر مي‏توانستند كه امامت ايشان را باطل كنند باطل مي‏كردند و شيعه از دور ايشان مي‏رفتند و حاجت به كشتن نبود باري مقصود تقرير خداست كه اگر ادعاي ايشان بر باطل بود و طريقه شيعه در ادعاشان باطل بود و نوع اين نصها و معجزها باطل بود خداوند مي‏بايست امر ايشان را باطل كند و براي خلق آشكار كند با وجودي كه اين اسباب را فراهم آورده است كه اگر كسي بر باطل باشد يك ساعت زيست نمي‏تواند كرد و با وجود اين شيعه و سني بر فضل و علم و قدرت و قوت ايشان اعتقاد دارند و در كتابهاي خود نوشته‏اند و همه نهايت تعظيم و تكريم از ايشان كرده‏اند و ايشان را افضل و اعلم و اتقي و اورع عصر خود مي‏دانند حال ببين مي‏شود كه امر اينها بر باطل باشد و اگر بر باطل بود مي‏بايست خدا امر ايشان را باطل كند و من به حجت

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 43 *»

زميني نمي‏گويم كه كسي فكر كند مبادا مردم مسامحه كردند يا به زور علم آنها بر مردم غالب آمدند يا سحري يا شعبده‏اي داشتند بلكه به حجت آسماني مي‏گويم كه خدا ديگر از هيچ‏يك اينها عاجز و بر هيچ‏يك اينها جاهل نيست و هرگز خدا تصديق باطل نمي‏كند و حق را نمي‏پوشاند و خلاف حكمت نمي‏فرمايد پس به دليل تقرير و تصديق خدا ثابت شد بر مؤمن كه اين بزرگواران حجت خدا بودند و همه معصوم و مطهر بودند و از جانب خدا هاديان خلق بودند و به اين دليل كه عرض شد ساير مذهبهاي شيعيان كه اثني‏عشري نبودند از قبيل كيساني و زيدي و واقفي و فطحي و اسماعيلي و غيره همه باطل شد چرا كه امر هر دوازده امام به دليل تقرير ثابت شد و حكم هريك حكم ديگري است و به هر دليل كه امر حضرت امير ثابت مي‏شود امر هريك هريك ائمه به همان دليل ثابت مي‏شود چرا كه همه مدعي امامت و نص و معجز بودند و براي همه نصوص روايت شده و معجزات بي‏شمار از همه منقول است و علمها از همه منقول است پس خدا همه را تقرير فرموده است و امر هيچ‏يك را باطل نكرده بلكه روز به روز مذهب اثني‏عشري را قوت داده و ساير مذهبها را منقرض و تمام فرموده و ثابت‌شدن هر امامي دليل باطل‌بودن طريقه آن قومي است كه به آن اعتقاد نداشته‏اند پس همه مذهبهاي شيعه باطل است مگر طريقه اثني‏عشري و اين دليل دليلي است كه ديگر نمي‏توان در آن خدشه كرد و به اعتماد خدا و تصديق خدا دين گرفته‏اي و به تصديق او روز قيامت او را ملاقات مي‏كني و در چندين‏جا از كتاب خود اين مطلب را فرمايش كرده است از آن جمله فرموده است كه ان اللّه لا يصلح عمل المفسدين يعني خدا اصلاح نمي‏كند عمل مفسدان را و مي‏فرمايد ان الباطل كان زهوقا يعني باطل هلاك مي‏شود و غير آن از آيات بسيار مثل لايفلح الظالمون و لايفلح الساحرون و غير اينها پس چون امر روز افزون ائمه اثني‏عشر ساعت به ساعت در زيادتي است و احدي از حكام و سنيان كه همه اعدا عدو ايشان بودند امر ايشان را نتوانستند باطل كرد بلكه نقصي در امر ايشان گرفت بلكه چيزي خلاف عصمت از ايشان نقل كرد دانستيم كه ايشان حقند و تو بدان كه اگر اين

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 44 *»

سنيان و خلفاي بني‏عباس يك سر سوزن از ايشان نقص مي‏ديدند آن را به حد شياع و تواتر مي‏رساندند و در جميع روايات و كتابهاي خود ثبت مي‏كردند چنانكه هر جزئي‌جزئي امرها را ثبت كردند و اين امر امري بود كه همه‏شان هم سعي داشتند كه بطلان امر ايشان را ثابت كنند از فقهاشان و قاضيانشان و خطيبان و امامانشان همه نهايت عداوت را داشتند چرا كه مي‏دانستند كه آن‌كه روزشان را سيه كند ايشانند و مي‏دانستند كه امر ايشان دوامي دارد و آنقدر احاديث در فضل آل‏محمد: خودشان مي‏دانستند كه نهايت نداشت پس با وجود اينها يك سر سوزني خلاف عصمت از ايشان كسي نقل نكرد بلكه همه در نهايت عزت و حرمت اسماء ايشان را در كتاب نوشته و فضائل ايشان را ذكر كرده‏اند حتي ناصبيان ايشان نتوانسته‏اند كه بي‏انصافي كنند پس از اينجا بفهم كه عداوت خلفاي بني‏اميه و بني‏عباس و جميع مجتهدين و خطيبان و امامان سنيان از براي ظهور امامت آل‏محمد: از براي ضعيفان رحمتي شد و هر چند خواستند كه امر ايشان را باطل كنند امر خود را باطل كردند:

چراغي را كه ايزد برفروزد
  هر آن‏كس پف كند ريشش بسوزد

پس اين دليل را بگير و از جميع دليلها غني بشو چرا كه در هر دليلي حرف مي‏توان زد مگر در اين دليل و واللّه كه همين دليل امر ما را هم بر مردم ثابت مي‏كند چنانكه در قسمت چهارم خواهد آمد ان‌شاءاللّه لكن مردم غافلند از اين دليل شريف و اگر اين دليل را پيشنهاد خود كني در هيچ مسئله درنخواهي ماند و به حقيقت هر چيز خواهي رسيد پس چون ديديم كه خداوند امر اين دوازده امام را تصديق فرمود و امر ايشان را روز به روز قوت داد و خلاف دعواي ايشان امري از ايشان ظاهر نشد بلكه امرهاي بسيار مطابق دعواي ايشان از ايشان بروز كرد از علمها و معجزها در ملأ عام مثل حضور حكام و خلفاي بني‏اميه و بني‏عباس علي رؤس الاشهاد به طوري كه همه‏كس مشاهده ديدند سهل است كه خلفاي بني‏عباس علماي ساير ملتها را جمع مي‏كردند كه ايشان را عاجز و ذليل كنند و ساحران را حاضر مي‏كردند كه ايشان را شايد به سحر عاجز كنند و با وجود اين

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 45 *»

از ايشان اموري چند ظاهر مي‏شد كه همه عاجز و ذليل مي‏شدند و حجت خداوند آشكار مي‏شد و حجت كفر و نفاق ذليل و خوار مي‏گرديد پس كدام تصديق خداوند از اين قوي‏تر و كدام دليل از دليلهاي عالم از اين ظاهرتر است بر حقيت طريقه اين بزرگواران پس اگر در عالم در هر دليلي به همين اكتفا كني تو را كفايت مي‏كند و به حق مي‏رساند چه در امر نبوت و چه در امر ولايت و چه در امر ركن رابع و چه در ساير امور دين و اين طريق دليل طريق دليل پيغمبران و امامان است و طريق يقين و هدايت است.

فصل

چون دانستي از آنچه ما در اين كتاب مقدم داشتيم و بيان نموديم از آنكه خداوند جل‏شأنه برتر است از آنكه به ادراك ظاهر و باطن ديده شود و احدي از خلق به او برسد حتي پيغمبران و امامان يا ملائكه مقربان يا غير ايشان زيرا كه ماسواي خداوند همه حادثند و مخلوق و خداوند قديم است و از صفات خلايق منزه و مبرا و هيچ شباهت به خلق خود ندارد پس هيچ‏كس او را مشاهده نتواند كرد و از او نتواند فهميد و به طوري كه پيش ذكر كرديم خلق محتاجند به دانستن رضاي خداوند و غضب او چرا كه در اين علم بقاي ايشان است و در جهل به آن هلاك و فناي ايشان است و چون مناسبت مابين ايشان و خدا نيست نتواند شد كه آنها خدا را ببينند و از او بشنوند پس ممكن نشد كه به اين‏طور عالم به تكليف خود شوند لهذا در حكمت واجب شد كه خداوند كساني بيافريند كه آنها صاحبان نفوسي باشند پاك و مبرا و منزه از آلايشهاي خلقي كه سبب حجاب آنها شده از علم خير و شر و از دانستن حقيقت چيزها تا آنكه آنها به خلق الهي بتوانند احاطه به چيزها به هم رسانند و چيزها را مشاهده كنند و خير و شر را بفهمند و آنچه سبب بقاي خلق و فناي ايشان است بدانند و اين نتواند شد مگر آنكه آنها عدول باشند و ظلم در وجود آنها راه نداشته باشد و مقصود ما از عدالت نه اين معني است كه ساير عوام ملاها مي‏گويند بلكه مقصود ما آن است كه قطب و مركز عالم باشند و دل كل مخلوق باشند زيرا كه دايره وجود عالم را ناچار است از مركزي كه آن مركز مايل به هيچ سمت نباشد و از صفات هر سمتي منزه و مبرا باشد و به جهت اين

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 46 *»

منزهي آئينه سرتاپانماي صفات الهي باشد آيا نمي‏بيني كه دايره افق را في‏المثل چهار جهت است يكي جهت مشرق كه صاحب طبع گرمي و خشكي است و يكي جهت جنوب كه صاحب طبع گرمي و تري است و يكي جهت مغرب كه صاحب طبع سردي و تري است و يكي جهت شمال كه صاحب طبع سردي و خشكي است و هر نقطه از اين دايره كه در جهتي افتاده است آن طبع البته بر آن غالب است مگر آن نقطه كه مركز اين دايره باشد كه آن نه شرقي و نه غربي و نه جنوبي و نه شمالي است و هيچ‏يك از اين طبعها بر آن غالب نيست پس به اين واسطه در نهايت اعتدال است پس چون اين مثل را دانستي مي‏گويم كه معتدل حقيقي در ملك خداوند آن كسي است كه مايل به طبع هيچ مخلوق نباشد و قطب و قلب و مركز جميع ماسوي باشد و اين اعتدال حقيقي در كسي صورت‏پذير نيست مگر در يك نفر كه او يگانه كل ملك است و فرد است و آيت و علامت يگانگي و فردانيت خداست در تمام ملك از براي جميع خلق چنانكه دل تو نخبه و خلاصه كل بدن تو است و از صفت صفرا و سودا و بلغم و دم بيرون است و آيت يگانگي روح است در بدن تو و از اين جهت آئينه سرتاپانماي روح است در بدن تو و كاشف اسرار و نماينده انوار اوست از براي كل اعضا پس چنين كسي را ما عادل حقيقي مي‏گوييم و او را محل نظر خداوند از كل مخلوق مي‏خوانيم و او را غوث و پناه كل اعضاي عالم مي‏دانيم و چنين عادلي در تمام ملك جز يك نيست و آن خاتم پيغمبران و اول موجودات است چنانكه دل اول عضوي است كه خلق مي‏شود و فيض به او مي‏رسد و آخر عضوي است كه از حركت مي‏افتد و اما ساير امامان پس جهات آن دل مي‏باشند و جلوه‏هاي او هستند و اما ساير پيغمبران و اوصياي ايشان هريك از نزديك و دور به قدر رتبه و مقام خود ايستاده‏اند مجملاً تا خلق عادل نباشد محل نظر خداوند و آئينه اسمها و صفتهاي او نتواند بود و خزينه علم او نتواند شد پس هر آن كس عادل است او مشاهده اسرار خلق را مي‏تواند كرد و هركس ظالم است يعني از مركز به سمتي ميل دارد و حجاب طبع آن كس او را محجوب كرده است پس او نتواند مشاهده حقيقتهاي

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 47 *»

خلق را بنمايد پس از اين جهت خداوند مي‏فرمايد بئس للظالمين بدلا مااشهدتهم خلق السموات و الارض و لاخلق انفسهم و ماكنت متخذ المضلين عضدا يعني ظالمان بدند نشان ندادم به ايشان خلق آسمان و زمين را و نه خلق نفسهاي ايشان را و نبودم من كه گمراهان را بازوي خود قرار دهم پس از اين آيه معلوم شد كه ظالمان مشاهده خلق آسمان و زمين را نكرده‏اند و مشاهده خلق نفوس را ننموده‏اند و عادلان مشاهده كرده‏اند و اگر چنان بود كه عادلان هم مشاهده نكرده بودند نمي‏فرمود من به ظالمان نشان ندادم بلكه مي‏فرمود من به احدي نشان ندادم وانگهي كه در قرآن ثابت است كه در هر امتي شاهدي هست و در چندين آيه اين را مي‏فرمايد پس آن شاهدان عادلان باشند چرا كه ظالمان نتوانند شاهد شد چنانكه در آيه ديگر مي‏فرمايد لاينال عهدي الظالمين يعني عهد من به ظالمان نرسد و در آيه ديگر مي‏فرمايد ان اللّه لايهدي القوم الظالمين يعني خدا ظالمان را هدايت نكند پس معلوم شد به نص كتاب و دليل حكمت كه ظالم محجوب است از ديدار حقايق چيزها چرا كه پرده طبع چشم او را پوشانيده است آيا نمي‏بيني كه آتش محجوب است از فهم آب و پرده گرمي و خشكي چشم او را پوشانيده است و نمي‏تواند بفهمد كه سردي و تري چون است و حالش چيست و همچنين آب از ديدار آتش كور است و از فهمش دور پس ظالم كه به يك طرف افتاده است نمي‏تواند كه حقيقت چيزها را بفهمد و همان صفت خود را درك تواند كرد و از صفت خود و هم‌شكل خود بيرون نتواند رفت پس واجب شد كه در خلق عادلان باشند كه آنها حقيقت چيزها را بفهمند و نظرشان حق باشد و خطا در ادراك آنها راهبر نباشد تا آنچه به قلب ايشان برسد وحي الهي باشد و سخن نگويند مگر به وحي و حركت نكنند مگر به اراده خداوند كه در قلب ايشان به جهت اعتدالشان سكنا كرده است و آن عادلان پيغمبران و امامان باشند و هيچ‏كس از ظالمان به اين پايه و رتبه نرسد و از اينجا فهميدي كه چنين امري به اختيار و شوري و اجماع نشود و اگر روح و نفس كسي از اين مقام هست كه هست احتياج به اجماع و شوري ندارد و اگر نيست كه نيست و اجماع و شوري او را به اين مقام نرساند

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 48 *»

چنانكه ابوبكر مكرر مي‏گفت كه من با وجود علي بهتر از شما نيستم و عمر مي‏گفت كه اگر علي نبود عمر هلاك مي‏شد و رسوا مي‏شد پس معلوم شد كه پيغمبري و امامت خلقتي است و مي‏بايد شخص از روز اول براي اين كار مخلوق باشد و در عالم ذر اين مقام را داشته باشد و اين مقامي نيست كه شخص به بسياري عبادت ظاهري اين دنيا و زهد لايق اين مقام شود پس اين امر باطني است كه غير خداوند عالم كسي اين امر را نداند و آن شخص را نشناسد پس از اين جهت بايد بر وجود ايشان نصي و دليلي قرار دهد تا مردم او را به آن نص و دليل بفهمند و بشناسند اما نص كه فرمايش حجت سابق است بر حجت لاحق چنانكه عيسي فرمود به بني‏اسرائيل كه من بشارت مي‏دهم شما را به رسولي كه بعد از من مي‏آيد نامش احمد است و مثل نصي كه حضرت اول موجودات و خاتم كاينات محمد9 بر حضرت امير فرمودند در روز غدير خم و اصل روايت به اجماع شيعه و سني صحيح است كه شك ندارد و لكن سنيان در معني آن نادرستي مي‏كنند و بر عوام خودشان تلبيس مي‏كنند و آن نص آنست كه حضرت پيغمبر9 فرمودند روز غدير خم كه آيا من سزاوارتر به شما از شما نيستم همه گفتند بلي پس فرمود كه هركس من آقاي اويم علي آقاي اوست خدايا دوست‌دار هركس او را دوست دارد و دشمن‌دار هركس او را دشمن دارد و فرمود جاي ديگر كه نسبت علي به من نسبت هارون است به موسي يعني چنانكه هارون خليفه موسي بود و برادر موسي بود همچنين علي خليفه من است و برادر من است و همچنين نصهاي بسيار فرمود و همچنين حضرت اميرالمؤمنين7 نص فرمود بر حضرت امام حسن7 و همچنين حضرت امام حسن بر امام حسين: و همچنين هر امامي بر امام بعد از خود نص فرمود و شيعيان آن نصها را روايت كرده‏اند و به حد تواتر است حتي آنكه شيخ حر عليه‌الرحمه كتاب در آن خصوص نوشته است و بيست‌هزار نص و معجزه از ايشان روايت كرده است وانگهي كه اجماعي شيعيان است كه هر امامي نص بر امام بعد از خود كرده است و اين طريق نص است و مقصود از اين

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 49 *»

فصل ذكر احوال معجزه بود و اينها همه مقدمه بود.

پس مقصود آن بود كه چنين كسي را از جانب خدا دليل ضرور است و سبب آنست كه اگرچه نص كفايت مي‏كند لكن نص كافي است براي آن جماعت كه شنيده‏اند و يقين كرده‏اند اما اگر كسي نشنيده باشد يا يقين نكرده باشد نص براي او كفايت نمي‏كند و حجت بالغه براي او برپا نمي‏شود پس از اين جهت خداوند از براي هر امامي و پيغمبري معجزها قرار داده است كه هرگاه كسي نص حجت سابق را نشنيده باشد به اين معجز هدايت بيابد و حجت خدا از براي او قائم شود و در حقيقت حجت بي‏معجز نتواند شد چرا كه اگر نفسش نهايت اعتدال ندارد و ظالم است نتواند مشاهده حقيقت اشياء نمايد و اگر معتدل است به طوري كه به مقام قطبيت و قلبيت رسيده است پس آئينه سرتاپانماي اسمها و صفتهاي خدا شده است و محل مشيت او گرديده است چنانكه در حديث قدسي است كه اي پسر آدم من خدايي هستم كه مي‏گويم به چيزي بشو مي‏شود تو اطاعت كن مرا در آنچه تو را امر كردم تو را بگردانم مثل خود بگويي به چيزي بشو بشود و همچنين مي‏فرمايد كه بنده تقرب مي‏جويد به من به واسطه نافله‌گذاردن تا من او را دوست مي‏دارم پس چون او را دوست داشتم چشم بيناي او شوم و گوش شنواي او گردم و زبان گوياي او باشم و پاي پوياي او باشم اگر مرا بخواند اجابت كنم و اگر نخواند از خود ابتدا كنم پس حجت خدا كه به مقام اعتدال رسيده باشد خود دست خدا باشد و محل مشيت او باشد چنانكه دل تو به جهت صفا و منزه‌بودن از آلايش اعضا محل اراده‏هاي روح است و دست تواناي اوست و چشم بيناي او و گوش شنواي او و زبان گوياي او و پاي پوياي او و روح هر اراده‏اي كه در عالم اعضاي تو دارد به واسطه دل آن را ابراز مي‏دهد و به آن جاري مي‏سازد نه اعضا را به سوي او راهي به غير از دل است و نه روح را به سوي ايشان بابي به غير از دل است و معلوم است كه كارهاي روح همه معجزه است به نسبت به اعضا و جميع اعضا از كارهاي دل عاجزند و همچنين كارهاي خدا را خلق عاجزند و نتوانند جفت آن را آورد و مانند آن كرد و جميع كارهاي خدا در آن حجت جلوه كند و از او آشكار گردد و بر دست او جاري شود زيرا كه اوست

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 50 *»

آئينه مشيت خدا و محل جلوه اسمها و صفتهاي خدا نه او به سوي خلق راهي به غير از آن قرار داده و نه خلق را به سوي خدا راهي به غير از آن است پس حجت بي‏معجز نتواند شد و لامحاله هركس پيغمبر و امام باشد صاحب اعمالي كه كل خلق عاجز از آنند باشد و لكن مرتبه حجتهاي خدا مختلف باشد مانند دل تو و مانند حواس ظاهره و باطنه تو آيا نمي‏بيني كه دل تو همه كارهاي روح را اظهار كند و هيچ كار را فروگذاشت نكند اما چشم تو همان بينايي روح را بروز دهد و گوش همان شنوايي را و زبان همان چشيدن را و بيني همان بوييدن را پس همچنين باشند حجتهاي خدا كه دل كه مقام حجت كبراي خدا را دارد و فاتح و خاتم است صاحب همه معجزها است كه هيچ شأني از شؤن مشيت خدا را فروگذاشت نكند و اما ساير پيغمبران مانند باقي چشم و گوش و زبان و بيني باشند پس از اين جهت هريك صاحب معجزهاي معين بودند و اما حضرت خاتم‌النبيين صلوات اللّه عليه و آله صاحب معجزهاي بسيار بودند به قدر شؤن مشيت خدا چرا كه قلب كلي عالم است و آئينه سرتاپانماي مشيت خداست و اما ائمه طاهرين صلوات اللّه عليهم چون نفس پيغمبرند صلوات اللّه عليه و آله پس ايشان هم صاحب جميع معجزات باشند پس از آنچه عرض كردم شايد فهميدي كه نمي‏شود امام بي‏معجزه باشد و معجزه براي كسي به اجماع و شوري پيدا نشود و كسي آئينه مشيت خدا به شوري نشود و اين بخشي است از خداوند عالم و فضلي است كه به هركس مي‏خواهد مي‏دهد و لكن قوم را حسد بر آن راه داشت كه از محلهاي مشيت خدا دوري كردند و امر را به اشتباه بر عوام كالانعام گذراندند و لكن خداوند هركس را كه مي‏خواهد هدايت مي‏فرمايد و به مطلب مي‏رساند.

پس چون فهميدي كه امامت بي‏معجزه نمي‏شود امامت جميع مدعيها باطل شد چرا كه به اجماع امت و به اقرار خود خصم آن بتها صاحب معجزه و كرامت نبودند و هرگز از ايشان خلاف عادت مردم بلكه خلاف عادت پست‏ترين مردم بروز نكرد بلكه مدعي علم تنها هم نبودند و عجز ايشان و اجتهادشان در دين خدا عالم را پر كرده است و مخالفين هم به اين مطلب اقرار دارند بلكه ابن ابي‏الحديد كه

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 51 *»

يكي از علماي سني است مي‏گويد در سبب آنكه خلافت ابوبكر و عمر پيش رفت و كسي بر ايشان ياغي نشد و بر حضرت امير ياغي شدند مي‏گويد سبب آن بود كه علي هرگز خلاف شرع نمي‏كرد و مردم طاقت شرع را نداشتند ياغي مي‏شدند و اما ابوبكر و عمر خلاف شرع به جهت مصلحت ملكي مي‏كردند و هر طور صلاح دنيا را مي‏ديدند عمل مي‏كردند حال ببين كه خود سنيها چه اقرار مي‏كنند پس حالت خلفا حالت فساق امت بود چه جاي مؤمنين پس چنين اشخاص چگونه صاحب معجز و امام توانند بود حال ببين كه شبهه در حق مي‏ماند واللّه طالب ديني نمي‏بينم مگر قليل قليل و اما ساير مردم گاهي كه به سر دماغ مي‏آيند يا مصلحتي اقتضا مي‏كند اسم ديني مي‏برند و به محض سخن مي‏گويند حق مشتبه مانده يا مشتبه مي‏ماند يا من مجاهده كردم چنين فهميدم يا غير اينها كه همه محض ظاهر لفظ پوچ بي‏معني است كه گاهي به تفنن يا مصلحت يا خوش‏صحبتي و خوش‏مشربي و خود را از اهل ذوق به قلم‌دادن و از عرفا و سالكان گرفتن حرفها مي‏زنند و راه نرفته فرضها مي‏كنند كه اگر چنين باشد مردم چه كنند يا اگر چنان شود امر مشتبه مي‏ماند واللّه حجت خدا بر همه‏كس تمام است و همه‏كس آزمايش شدند چون روز قيامت شود و اين خوش‏مشربيها خاك شده باشد مي‏بينند چگونه در سر دست ايشان مي‏ماند و همه آزمايش شده با حجت بالغه حيران و سرگردان مي‏مانند ٭چون كه جد آمد رود هزل و مزاح٭ پس تا جان داريد اي برادران به جد در طلب دين بكوشيد و به جهت تفنن از عقب او نرويد و آن را اهمّ مطالب خود قرار بدهيد و اين را هم بدانيد كه در امر نجاري مثلاً اموري چند هست كه بر نجاران ابداً مشتبه نشود زيرا كه هزاردفعه ديده‏اند و تجربه كرده‏اند و علانيه مشاهده نموده‏اند و شك و شبهه در آن امر نخواهند كرد و اما غير ايشان در آن امر حيرانند مثلاً نجار مي‏داند كه فلان چوب قابل آن هست كه فلان‌چيز را به آن ساخت و فلان چوب نمي‏شود و قابل اين نيست و در آن شك ندارد اما كسي كه در آن علم وقوفي ندارد مشتبه است براي او كه آيا مي‏شود يا نمي‏شود و اگر يكي از روي غرض بگويد مي‏شود و يكي از روي غرض بگويد

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 52 *»

نمي‏شود اين بيچاره حيران و سرگردان مي‏شود و متردد مي‏ماند و اما نجار كه في‏الجمله ربطي در علم نجاري داشته باشد ابداً برايش مشتبه نمي‏شود چرا كه از اهل خبره است و ابداً برايش مشتبه نمي‏شود كه چوب بيد لايق چرخ گاوآس نيست و چوب سخت ضرور دارد و اگر هزار نفر اختلاف كنند به خاطر او شبهه نمي‏شود و همه را سفيه مي‏شمارد حال عزيز من كساني كه هرگز در غم دين نيستند و هرگز در آن مشقي و فكري و تدبري نكرده‏اند و در سالي عمري يك‌دفعه به فكر يك مسأله دين مي‏افتند مي‏بينند كه مردم در اين مسئله حرفها زده‏اند و نمي‏فهمند صاحب غرض كيست و چه مي‏گويد و بي‏غرض كيست و چه مي‏گويد البته حيران مي‏شود هر چيزي مشقي دارد مداومتي دارد تعليمي و تعلمي استادي دارد شروطي از بي‏غرضيها و انصافها و ترك عادات و طبيعتها و شهوتها و غضبها و ملحديها دارد بعد از اينكه شخص از اهل دين شد چنانكه شخص از اهل نجاري مي‏شود ديگر براي او مشتبه نمي‏شود لكن مردم مي‏خواهند كه مثلاً در تمام عمر خود در دفترخانه يا نوكري يا كاسبي يا زراعت و در سر ده و قنات و صحرا باشند يك‏دفعه اتفاقاً يكي از ايشان كه خيالش او را واداشت هيچ امري براي او مشتبه نماند و همه را بفهمد تو ببين كدام كار دنيا اين‏طور شده آيا محسوسات اين‏طور هست كه معقولات باشد اگر اين مطلب را بسيار طول دادم معذورم داريد كه سينه‏ام از دست مردم زمانه تنگ است.

فصل

در اينجا متذكر مطلبي شدم كه بعضي از اهل زمان ما كه سياحتي كرده‏اند و طوائف امم را ديده‏اند گاهي ايراد مي‏كنند كه شما مي‏گوييد كه حجت خدا تمام است و ابلاغ حجت خود را به خلق كرده است هركس قبول كرده مؤمن است و هركس قبول نكرده كافر است و ما طوائف بسيار ديده‏ايم كه صداي اسلام به گوش ايشان نرسيده و پيغمبر چگونه بر كافه مردم مبعوث است و ابلاغ شريعت به آنها نكرده به خصوص در اين زمانها كه فرنگيان در درياها سير كرده‏اند و در ميان درياي اعظم زميني وسيع ديده‏اند كه مي‏گويند مساوي اين ربع مسكون است و خلق بسيار در آنجا هستند مثل اين ربع و ابداً صيت ملتي و مذهبي به گوش

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 53 *»

ايشان نخورده و از بعثت پيغمبران اطلاعي ندارند پس چگونه حجتهاي خدا بر خلق تمام است و بايد مردم ديني داشته باشند و پيغمبري و امامي بشناسند و به خدا معتقد باشند بلكه در همين ربع هم جزاير پيدا مي‏شود كه ابداً صيت مذهب و ملت نشنيده‏اند و ديني نشنيده‏اند و به اين استبعادهاي واهي مي‏خواهند نقضي در حجت خدا و رسول كنند و براي خود فرجه پيدا كنند در اينكه بي‏ديني باكي ندارد و پيغمبران را باطناً تكذيب كرده باشند بلكه گاهي شبهه را قوي مي‏كنند و انكار اينكه مردم از نسل آدم7 هستند مي‏كنند و مي‏گويند به واسطه در كتاب جوك و كتابهاي بعضي از فرنگيان ديده‏اند كه نوشته است اخباري و تواريخي از سالهاي دراز و چون سخن به اينجا رسيد متذكر شدم كه در زمان ما به جهت مخالطه با بعضي از ملحدين صوفيه كه معتقد به معادي نيستند و به تناسخ ارواح قائلند چنانكه بعضي از هنود مي‏گويند و مخالطه با بعضي مذاهب كه به جهت آمد و شد دولتها و سفيران ايشان شبهه هر ملتي و مذهبي در مذهب اسلام افتاده است و چون اخبار اخبار سفيران دولتي است به دست عوام افتاده و از علما بعضي را پوشيده مي‏دارند و بعضي را هم كه اظهار مي‏كنند به اهلش اظهار نمي‏كنند شبهه حِكمي را منجم حل نمي‏كند و شبهه نجومي را فقيه حل نمي‏كند و اهل زمان هم كه يكديگر را كمك كرده‏اند بر ظلم و جور و مهاجرت از علما و اهل دين و آزار و اذيت ايشان و افترا و تهمتها بر ايشان و ايشان هم از اين جهت غالباً به گوشه‏اي مي‏خزند تا خود را و دين خود را از شر ايشان پنهان كنند شبهه‏ها در ذهن عوام مستحكم مي‏شود و چون گاهي به اشباه علما و صاحبان عمايم تزوير هم اظهار مي‏كنند آنها هم در گل مي‏مانند و به هيچ‏وجه نمي‏فهمند پس چون عوام ببينند كه شبهه‌اي شد كه علمايشان هم عاجز ماندند شبهه قوي مي‏شود و از دين خداوند به كلي بيرون مي‏روند و اگر يك نفر هم از آن ملتهاي خارج مي‏آيد چون از اشخاص دولتي است و در دولت ايشان هم بي‏ديني و مهاجرت علمايشان غالب است در اين مذهب هم كه مي‏آيد با اصحاب دولت سخن مي‏گويد و معاشرت مي‏كند پس جوابي نمي‏شنود و اين را نقض در مذهب اسلام مي‏انگارد خلاصه كار اين دين را

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 54 *»

بي‏دينان ساختند و علمائي را كه حافظ دين و حامل شرع و رافع هر شبهه بودند مهجور و گوشه‏نشين كردند و ايشان را پست‏تر از مجوس و يهود و نصاري كردند حتي آنكه در بلاد كسي بلند به روي مجوسي و يهودي و نصراني سخن نمي‏تواند بگويد و اگر عالمي از علماي اسلام را كسي بكشد احدي نمي‏پرسد كه چه شد و چه كردند بلكه علاوه علما را اهانتها و خواريها و اذيتها مي‏رسانند حال بخورند درويده خود را و ببينند عاقبت عمل خود را و بديهي است كه بقاي هر دولتي به حفظ حق و اهل حق شود و انقراض هر دولتي به عداوت با حق و ابطال حق است نمي‏دانم چه بگويم و با كه بگويم كو آن جرأت كه بگويم چه بر سر اين دين آمده و امر به كجا انجاميده و اگر خدا بخواهد به مناسبت در قسمت چهارم قدري از آن را كه جرأت بكنم خواهم عرض كرد ان‌شاءاللّه باري اين شبهه كه عرض شد در ذهن مردم قوي شده به طوري كه مي‏بينم كه اگر نه حجاب تقيه از ظاهر اسلام بود جمع كثيري از دين اسلام خارج شده اظهار كفر خود را مي‏كردند ولي حالا به جهت تقيه از مسلمين اظهار نمي‏كنند و لكن حب و بغض پنهان نمي‏ماند از شكل ايشان و از لحن‏القول ايشان پيداست و اگر مي‏نگريستي به نظر اعتبار مي‏ديدي كه بوالهوسان يومنا هذا فرنگيان را به صفت معصوم وصف مي‏كنند و از بوالهوسي و عامي‌بودن و رجوع به حق و اهلش هرگز نكردن چنان حسن ظني به فرنگي پيدا كرده‏اند كه ايشان را معصوم مي‏دانند و جهال شايد خيال كنند كه من اغراق مي‏گويم و اگر تدبر مي‏كنند مي‏فهمند كه راست مي‏گويم زيرا كه هركس فرنگي باشد اگرچه مانند جن پينه‏دوز باشد آن را صادقي مي‏دانند كه كذب در وجود او راه ندارد و اخبار او را از ملكوت سماوات و ارض حجت مي‏دانند و وعده او را خلف نمي‏دانند و حكم او را جور نمي‏پندارند و سيرت او را باطل گمان نمي‏كنند و در سليقه او اعوجاج راه نمي‏دهند و در نظم او خلل راه نمي‏دهند و واللّه به خداي خود چنين اعتقاد ندارند نمي‏بيني كه جميع اين اخبار خدا را از معاد يقين ندارند و احكام او را از حكمت و صواب نمي‏دانند و استهزاء به شرع و اهل شرع مي‏كنند وقتي كه كار به اينجا رسيد كه پينه‏دوز فرنگي را بوالهوسان ايران بهتر از خدا

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 55 *»

 بدانند ديگر علما چگونه نفس بكشند و چه بگويند و اينها همه نشد مگر به جهت مهاجرت از علما بل عداوت ايشان و مستبد به رأي‌شدن و در دين به قواعد فرنگي و مجوس راه‌رفتن و غلبه باطل و مضمحل‌شدن حق و اهل حق باري هرچه مي‏خواهم سخن را كوتاه كنم قلم طغيان مي‏كند و در ميدان صفحه جولان مي‏زند و مي‏خواهد بلكه شفاي جراحتهاي سينه‏ام شود و نمي‏شود باري رجوع كنيم به دفع شبهه‏اي كه عرض كردم و اگر مردم نمي‏خواهند و نمي‏پذيرند عجالةً صفحه كاغذ كه مطيع است بر لوح سينه او نقش مي‏كنم شايد او در عصري اهلي بجويد و امانت را به اهلش برساند.

پس عرض مي‏كنم كه خداوند عالم جل‏شأنه بي‏نيازي است كه نياز و فقر و پريشاني در او راهبر نيست و محتاج به هيچ‏چيز و هيچ‏كس نيست زيرا كه يگانه و فرد است و هيچ‏كس با او نمي‏تواند بود و او ازلي است هميشه بوده و خواهد بود پس چون غني است از خلق خود، او را نه حاجت به ذات خلق است و نه به صفات خلق و نه احوال و اعمال و افعال ايشان پس خلقي خلق كرد از روي كرم و جود چنانكه گفته‏اند و در مقامي بد نگفته‏اند:

من نكردم خلق تا سودي كنم
  بلكه تا بر بندگان جودي كنم

پس خلق را از راه كرم و جود آفريد و چون به آن فايده كه انعام بر ايشان باشد نمي‏رسند مگر آنكه بر نهج حكمت و صواب خلق شوند و همه به هم بسته باشند پس همه را به طور نظم حكمت و صواب تدبير آفريد تا به هم پيوسته باشند و از هم بهره برند چون خلق نتواند ايستاد مگر آنكه از هم، درهم، برهم، باهم باشند زيرا كه خلقند و خلق به خالق نرسد و با او قرين نشود كاش مي‏فهميدي كه چه گفتم و چه مي‏گويم پس چون خلق عالم لابد شد كه بر نهج حكمت باشد خلق را خلق كرد بر نهج حكمت و از جمله اقتضاهاي حكمت آن آن باشد كه بعضي عاقل و بعضي جاهل و بعضي سفيه و بعضي زيرك و بعضي غافل و بعضي هشيار باشند و بعضي قوي و بعضي ضعيف باشند و اين عالم هم بر نهج اقتضاي عادي اين عالم باشد و خلق به طور طبع اين عالم باشند پس چنين فرمود و به سوي ايشان فرستاد هاديان و پيغمبران و امامان و حكيمان و غير ايشان كه ايشان را هدايت كنند و

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 56 *»

معلوم شده است كه آن پيغمبران و امامان هم بايست كه از جوره بشر باشند و بر حسب اقتضاي اين عالم راه روند مگر در وقت اظهار نبوت خود كه محتاج به معجز شوند و معجزي آورند اما در ساير احوال به طور اهل اين عالم راه مي‏روند و به‌مقتضاي اين عالم سلوك مي‏فرمايند و مقتضاي خلق اين عالم آنست كه امر خورده‌خورده شيوع پيدا كند و به تدريج خبري پهن شود و هيچ امري يك‏دفعه به كل عالم نتواند رسيد مگر آنكه بر خلاف عادت اين عالم باشد و خلاف عادت اين عالم در طريقه حكمت نتواند بود نمي‏بيني كه اگر خدا مي‏خواست اولاً كافري خلق نمي‏كرد و ثانياً مي‏شد كه صدايي از آسمان ايجاد كند كه كل عالم يك‏دفعه بشنوند و لكن حكمت در آن بود كه چنانكه گفتم خلق درهم و برهم و باهم و از هم باشند و كمال تدبير در اين بود پس پيغمبران و امامان فرستاد و امر خورده‌خورده در عالم پهن شد و مي‏شود و كار جميع پيغمبران چنين بوده و نظم اين عالم غير از اين برنمي‏دارد و به غير از اين‏طور آزمايش نمي‏شوند پس پيغمبري آشكار مي‏شود و ادعاي پيغمبري مي‏كند اول امر او در همان مجلسي است كه اظهار مي‏كند مثلاً تا دو ساعت مخصوص اهل همان مجلس باشد زيرا كه كسي ديگر نشنيده بعد آنها به كسي ديگر مي‏گويند و همچنين تا آنكه گاه هست كه تا يك‌ماه يا كمتر يا بيشتر به گوش كل اهل ولايت برسد بعد از آن مدتها كه بگذرد به گوش ولايتي ديگر برسد و همچنين تا آنكه بعد از سالها به گوش شهرهاي چندي ديگر برسد و نظم اخبار عالم همين است حال همچنين پيغمبر ما9 بشر بوده و بر نظم و خَلق و خُلق ساير پيغمبران بوده و تازگي ندارد امر او پس در مكه مبعوث شد و اول كه مبعوث شد البته پيغمبر آخرالزمان بود و اشرف كائنات بود و مبعوث بر كل مخلوق بود لكن تا چندي همان حضرت امير مي‏دانست از مردان و خديجه از زنان و باقي خلق از آن غافل بودند و مردم غيب نخوانده بودند و علم اسرار ملك و ملكوت نمي‏دانستند و هيچ‏كس هم قبل از شنيدن امر مكلف نبود و اسمش كافر به آن نبود پس تكليف هركس شرع سابق بود كه حجتش بر ايشان تمام شده بود نه اين شرع جديد و مؤاخذه اين شرع را در آن وقت هيچ‏كس از

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 57 *»

ايشان نكند چرا كه حجت بر ايشان قائم نشده است و خداوند در قرآن در چندين‌جا مي‏فرمايد يكي قوله تعالي و ما كنّا معذّبين حتي نبعث رسولا يكي ماكان اللّه ليضلّ قوماً بعد اذ هديهم حتي يبيّن لهم ما يتقون الي غير ذلك پس تا امر پيغمبر را حضرت امير و خديجه مي‏دانست و كسي ديگر نمي‏دانست هيچ‏كس مكلف به اسلام نبود و اگر مي‏مرد خداوند از او اسلام نمي‏پرسيد و اسمش مؤمن به اسلام و كافر به آن نبود چرا كه هنوز امر به او عرضه نشده بود تا معلوم شود كه مؤمن است يا كافر پس امر خورده‏خورده يك‌نفر يك‌نفر دونفر دونفر و به زياده و نقصان به مردم مي‏رسيد بر هركس حجت قائم شده بود مكلف بود و بر هركس نشده بود نه و نه كافر بود و نه مؤمن بلكه از او همان را كه از دين سابق مي‏دانست و مكلف بود مي‏پرسيدند و امر به همين‏طور روز به روز زياد شد تا به اينجا كه حال مي‏بيني رسيده و به آنها كه نرسيده هيچ منافاتي ندارد چنانكه فهميدي زيرا كه واجب است كه امر به طور عادت اين دنيا برسد و بايد خورده‌خورده باشد تا مردم آزمايش شوند و اگر به طور غير عادت بود هيچ‏كس سرپيچي نمي‏توانست كرد و مؤمن واقعي از كافر واقعي ممتاز نمي‏شد و اما هركس مي‏مرد در اين اثنا حسابش با كسي است كه ظاهر و باطن او را مي‏داند اگر اين حجت بر او برپا شده است و نپذيرفته و مرده او را عذاب مي‏كند به عمل او و كفر او و اگر نشنيده مطلقاً از او دين سابق را مي‏پرسند و خدا عدل است مردم را تكليف آنچه نمي‏دانند نكرده و نمي‏كند پس چه مي‏شود كه كسي جاهل بر اسرار تورات باشد و غافل بميرد بر يهوديت و مؤمن بميرد و آن در صورتي است كه صيت اسلام به گوش او نرسيده باشد مطلقاً و از تورات هم نفهميده باشد كه پيغمبر حق در اين زمانها مي‏آيد بلكه نشنيده باشد صيت مذهب عيسي را زيرا كه همين كه عيسي را شنيده باشد كه بر بني‏اسرائيل مبعوث شده و ايمان نياورده باشد كافر است اگرچه اين دين را نشنيده باشد چرا كه پيغمبران همه از جانب خدايند و به هريك كه حجت برپا بشود كافي است مجملاً هركس امري از امرهاي خدا را نشنيده مكلف به آن نيست و هركس شنيد و مؤمن شد ناجي و الا هالك است معطلي ندارد پس امر

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 58 *»

اسلام خورده‌خورده بايد برسد تا حال به اينجاها كه مي‏شنوي رسيده و خورده‌خورده به همه خواهد رسيد چه منافات دارد كدام پيغمبر مأمور بود كه در آن اولي كه مبعوث مي‏شود جميع قوم را مطلع كند و كي نظم عالم متحمل اين بود و كي با آزمايش خلق اين درست مي‏آمد؟ پس مكلف به دين اسلام نيستند مگر آنها كه شنيدند و حجت بر ايشان قائم شد.

و اما كساني كه هنوز صيت اسلام به گوششان نخورده است ملاحظه صيت نبي سابق را مي‏كنيم اگر آن را شنيده‏اند حكم آن دين را بر ايشان جاري مي‏كنيم و اگر نشنيده‏اند آن را هم حكم دين سابق‏تر و همچنين تا به اول اديان و شريعتها برسيم و اگر اهل شبهه بگويند كه هيچ ديني را نشنيده‏اند گوييم بر فرض صدق قول نشنيده باشند حكم فطرت را بر ايشان جاري مي‏كنيم پس ايشان بر فطرت خود هستند چنانكه خدا مي‏فرمايد كان الناس امة واحدة فبعث اللّه النبيين يعني مردم بر فطرت بودند بعد خدا پيغمبران را فرستاد پس نهايت اگر هيچ نشنيده‏اند آنها داخل مستضعفين مي‏باشند و حكم ضعف بر ايشان جاري مي‏شود تا وقتي كه حجت بر ايشان قائم شود و اگر در اين اثنا مرد در قيامت او را مبعوث مي‏كنند و آتش فلق را برمي‏افروزند و به داخل‌شدن آنها را آزمايش مي‏كنند و آن وقت كافر از مؤمن امتياز مي‏گيرد و همه‏جا ملك خداست و كسي مي‏ترسد كه قدرت بر زنده‌كردن مردگان نداشته باشد پس نهايت امر آن گروه از مستضعفان باشند چه مي‏شود و كجاي دنيا عيب مي‏كند و چه نقص در خلقت لازم مي‏آيد آيا نيست كه در روي زمين چندين‌هزار طفل هر روزي مي‏ميرد و چندين هزار ديوانه مي‏ميرد نهايت آنها هم مثل آنها بعد از آنكه دانستيم كه خداوند عادل است و حكيم و قادر ديگر چه انديشه و چه نقص در دعوت پيغمبران لازم آيد آيا نيست كه بعد از بعثت پيغمبر9 و پيش از انتشار دعوتش مردم صاحب هوش در اطراف مي‏مردند و هيچ بعثت را نشنيده بودند همچنين ساير مردم ينگي‌دنيا و ساير جزاير كه حال بعثت را نشنيده‏اند و كسي كه آنها را خلق كرده داناتر است به احوال ايشان پس پيش از رسيدن دعوت به ايشان نه حكم كفر بر ايشان جاري مي‏شود نه حكم اسلام و ايمان به جهت آنكه

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 59 *»

اينها به دعوت پيغمبر ثابت مي‏شود.

و چون مقصود ما در اين كتاب فهم حقيقت مسائل است نه آنكه خصم را ملزم كنيم پس عرض مي‏كنم كه خداوند بعد از اينكه عالم ذر را آفريد جميع خلق را از اولين و آخرين در آنجا ايجاد كرد و هركس را از پشت پدرش بيرون كشيد يعني حضرت آدم را آفريد و از پشت او اولاد صلبي او را بيرون آورد و و همه ذر بودند بعد از صلب اولاد آدم اولاد ايشان را بيرون آورد و همچنين از صلب اولاد اولاد بيرون آورد اولاد اولاد اولاد را و همچنين تا روز قيامت هرچه اولاد به عمل مي‏آيند همه را خداوند عالم در عالم ذر به ترتيب بيرون آورد و در آنجا خالص بودند و حواس ظاهر و باطن ايشان زنگ اعراض نگرفته بود پس پيغمبران به سوي ايشان فرستاد و خود را به ايشان شناسانيد و پيغمبران خود را به ايشان شناسانيد و اوليا و اعداي خود را به ايشان نشان داد بعد از عليين پرده برداشت و صفات نيكو كه همه محبوب او بود و ثمرهاي اطاعت و فرمان‏برداري بود به ايشان نمود بعد از سجين پرده برداشت و صورتهاي زشت كه همه مبغوض او بود و ثمرهاي معصيت و نافرماني بود به ايشان نمود و ايشان در آنجا با ادراكهاي خالص صاف بي‏عرض و مرض آنها را شنيدند و فهميدند و ايشان را در حال صحت و عافيت و كمال شعور تكليف كرد تا عذري نداشته باشند كه ما جاهل بوديم و مريض بوديم و اعراض بر حواس ما غلبه كرده بود و اگر نه غلبه اعراض بود ما ايمان مي‏آورديم پس ايشان را در كمال عافيت و شعور آزمود و در آنجا هركس كه مؤمن شد في علم اللّه مؤمن شد و بود و هركس كافر شد في علم اللّه كافر شد و بود پس كفر و ايمان هريك در آنجا ثابت شد بعد از عالم ذر فرود آمدند به اين عالم و ارواح ايشان در غيب اين آسمان و زمين بود و پرده اجسام آسمان و زمين روي آن ارواح را گرفت مانند لباسي پس خداوند پرده آسمان را بر گرد پرده زمين گردانيد و آن ارواح در غيب اين دو پرده بودند اهل سعادت در طاعت و فرمان‏برداري و اهل شقاوت در معصيت و نافرماني پس اين آسمان بر گرد اين زمين گشت و از ميان اين دو پدر و مادر تركيبها پيدا شد از جمادات و نباتات و حيوانات و چون بنيه تركيبها استعدادي پيدا كرد قابل دميدن

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 60 *»

روح انساني شد هر قالبي كه در اين عالم پرده درست شد اگر طيب و پاك و پاكيزه بود و به لوث معاصي و خلاف رضاي خدا آلوده نشده بود خداوند در آن گذارد يكي از ارواح مؤمنان را كه مناسب آن قالب مي‏دانست و هر قالب كه خبيث و به لوث معاصي نجس شده بود در آن روح كافري از كافران را كه مناسب ديد گذاشت و از جمله تدبيرهاي محكم خداوند هم آنست كه اين عالم پرده را مناسب عالم اصل آفريده كه هر مركّبي كه در آن پيدا مي‏شود مطابق مركّبات عالم اصل مي‏شود پس به عدد هر مؤمن و كافر و به طور و طرز ايشان در اين عالم قالبها خلق مي‏شود چون خالق يكي است و اراده و حكمتش يكي و غرضش از خلق يكي پس هيچ روحي بي‏قالب مناسب نماند و هيچ قالبي بي‏روح مناسب نماند و اين عالم و آن عالم در نزد خداوند و در ملك او پس و پيشي ندارند و با هم مي‏باشند الا آنكه عالم اصل بالاست و عالم پرده و حجاب پايين پس نه عالم اصل بي‏پرده‌اي است و نه پرده بي‏اصلي بفهم چه مي‏گويم و چه مي‏نويسم كه اين مطالب به اين اشكال را نمي‏توان بهتر و واضح‏تر از اين نوشت پس چون پرده‏ها ساخته شود و آن ارواح از پس آن پرده‏ها نشينند و به اين طرف نگران شوند احوال استعداد و ادراكهاي آنها بر حسب احوال اين پرده‏ها مختلف شود زيرا كه اين پرده‏ها در عالم اعراض و امراض هستند و در آنها عرض و مرض بسيار است چنانكه مشاهده مي‏بيني پس ادراكهاي آن ارواح كه در پس اين قالبها نشسته بودند و در اندرون اين قالبها داخل شده بودند و هر عضوي از خود را در عضوي از اعضاي اين قالب قرار داده بودند مختلف شود پس بسا آنكه چشم اين قالب به واسطه عرض كور باشد يا آنكه در آن احولي يا خيالي يا غير آن باشد پس آن روح اين عالم را نبيند يا ببيند و مختلف بيند و همچنين بسا آنكه گوش قالب كر باشد يا آنكه در آن صداها از عرض و مرض باشد پس صداهاي اين عالم را نشنود يا آنكه بشنود و مختلف و مخالف واقع و همچنين ساير حواس ظاهر و همچنين گاه هست در دماغ او سوداي فاسد باشد و خيالهاي روح در خيال اين قالب فاسد نمايد يا آنكه حافظه اين قالب به واسطه غلبه رطوبت كم باشد پس آن روح در اين

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 61 *»

قالب و از اين قالب غالب چيزها را حفظ نكند و يا آنكه رطوبت بسيار در دماغش باشد و فهمش به اين واسطه كم باشد پس روح در آن و از آن كم بفهمد چون نور آفتاب كه اگرچه آفتاب به ذات خود نوراني و لطيف و صافي است و لكن چون در آئينه نمايد در آئينه سبز سبز نمايد و خودش سبز نيست و در زرد زرد و در راست راست و در كج كج و اصل آفتاب بر حال خود است همچنين اصل روح بر حال خود است و چون نورش در اين قالب افتد به حسب اختلاف اين قالب اختلافها كند و اين حكمها عرضي اين دنياست و چون بميرد و روح از اين قالب بيرون رود و اين قالب را در كوره قبر و طبع بگدازند و از جميع اعراض آن را صاف و پاك كنند و در خلاص طبايع گذارند خالص صافي بي‏رنگ بيرون آيد باز چون روح در اندرون آن داخل شود آن قالب براي او عينكي شود صافي كه پشت خود را به طور واقع بنمايد و از خود چيزي در آن نگذارد پس روح چنانكه هست بنمايد و آثار و افعال خود را بر حسب دلخواه آشكار كند و اما تا قالب در لوث اعراض ملوّث مي‏باشد حركات قالب بر حسب دلخواه نباشد مانند آئينه كه صيقلي آن را صيقل مي‏زند و نظر در آن كند چون او را بر حسب دلخواه نيابد باز صيقل زند و نگرد چون اختلاف و رنگ و شكل در آن يابد نپسندد باز آن را صيقل زند تا صورت او را چنانكه هست بگويد آنگاه آن را پسندد اگر اين قاعده را كه عرض كردم درست بفهمي بابي شود براي تو از علم كه از آن مسئله‏هاي بسيار حل شود پس مطابق‌شدن قالب با روح معلوم مي‏شود به پسند و رضا هر وقت روح آن را پسنديد معلوم است كه مطابق شده است و بسا آنكه از يك جهت بپسندد و از يك جهت نپسندد پس پناه مي‏برم به خدا از آن معاصي كه از آنها متأذي نباشي و غم نخوري چرا كه معلوم مي‏شود كه آنها مطابق با روح تو است پس روح تو عاصي است البته و اگر از آنها متأذي شوي و نادم باشي و بر خود از آن جهت سخط و غضب داشته باشي معلوم است كه از تو نيست و بازگشتش به سوي تو نيست پس همان پشيماني توبة تو است و خدا به لطف خود توبه تو را قبول مي‏كند و معاصي تو را از تو مي‏شويد چنانكه طباخ برنج را ريگ‏شوي نمايد يا زرگر

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 62 *»

خاك دكان را شويد غرض آن بود كه اين قالب را عرضهاست و آن عرضها حجابها شود مابين كارهاي روح تو و مابين اين عالم حال بسا آنكه اين قالب را عرضها باشد كه مانع ظهور ايمان يا كفر روح باشد پس شخص چندي نه مؤمن باشد و نه كافر مانند مجنون يا آنكه مؤمن باشد و در واقع كافر است يا چندي كافر است و در واقع مؤمن است يا چندي به واسطه اعراض داخله و خارجه دعوت به او نرسد و مستضعف بماند و در واقع يا كافر باشد يا مؤمن مجملاً اعراض اين عالم كارها كند و اختلافها در احكام واقع اندازد و هستها را نيست نمايد و نيستها را هست نمايد و زشتها را نيكو نمايد و نيكوها را زشت نمايد و اعراض اين عالم مطلقاً محل نظر حكما و كلمات ايشان نباشد و ايشان سخن در واقع گويند و جهال حمل به اين عالم كنند و اختلاف در آن بينند و از اين جهت بسا ارواح كه به شكل انسان نباشد و قالبها به شكل انسان باشد و بسا آنكه قالب بسيار خوشبو و خوشرو و خوش‏مو باشد و در نهايت حسن و جمال باشد و روحش قبيح و زشت‌صورت باشد و عفونت و گندش عالمي را خفه كند و بسا آنكه قالبي سياه متعفن گنديده باشد در نهايت زشتي صورت و قباحت منظر و در واقع روحش در نهايت حسن و جمال باشد مجملاً اينها همه به جهت مقدمه مي‏آيد و مقصود بالذات نيست و مقصود آنست كه اينكه مي‏بيني كه بعضي مردم دور مي‏شنوند دعوت پيغمبران را نه از راه عجز نبي است يا از راه عجز ولي بلكه ايشان دعوت كردند در عالم ذر و مردم هم شنيدند ولي در اين عالم بعضي كر و بعضي كور و بعضي نزديك و بعضي دور بودند و هركسي بر حسب عرض و مرض خود وقت معيني دعوت به او رسيد و مي‏رسد و اين اختلاف نه از فاعل است بلكه از قابل است آيا نمي‏بيني كه نبي بر بالاي منبر خطبه مي‏خواند آن‏كس كه نزديك منبر است زودتر مي‏شنود و آن‏كس كه دورتر است دورتر مي‏شنود و آن‏كس كه حاضر نيست يا كر است نمي‏شنود پس نقصي در دعوت نيست و لكن مردم به اختلاف قابليت مي‏شنوند و به همين‏طور كه عقل تو قبيح نمي‏شمرد كه در يك مجلس يكي زودتر بشنود و يكي دورتر همين‏طور قبيح نباشد كه اندكي پس‏تر و پيش‏تر تفاوت كند چرا كه

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 63 *»

حكمت يكي است پس جماعت مستضعفين كه الحال تكليف به ايشان نرسيده كليةً از جهت اختلاف اعراض است و هر وقت كه اعراضشان صافي شد همان وقت مي‏شنوند و ايمان و كفرشان آشكار مي‏شود پس بسا كسي كه در اوايل تكليف خود بشنود و بسا كسي كه در اواسط عمر خود بشنود و بسا كسي كه در اواخر عمر خود بشنود و بسا كسي كه در برزخ بشنود و بسا كسي كه در آخرت بشنود مجملاً حد تكليف عامه وصول به چهارده و پانزده باشد از براي پسر و به نُه از براي دختر و لكن نزد تحقيق زمان تكليف را شروطي است غير از سن نمي‏بيني كه اگر طفل سيزده‌ساله با جنون داخل چهارده و پانزده شده باشد آن مكلف نباشد و اگر داخل سن تكليف شد با عقل و لكن مانعي دارد از وصول به دعوت نبي باز مكلف نباشد پس حد تكليف نه همان سن باشد بلكه شعور هم بايد باشد و رفع موانع هم واجب است پس مستضعفين هنوز به حد تكليف نرسيده باشند اگرچه به سن پير باشند حال همچنين جماعتي كه بزرگ هستند و صاحب شعور و صنايع و تدابير هستند و به جهت موانع هنوز دعوت به ايشان نرسيده هنوز به حد تكليف نرسيده باشند و چه مي‏شود و نمي‏دانم كجاي دنيا عيب مي‏كند كه منافقين به اين واسطه قدح در دين و كتاب مبين مي‏جويند و چه مي‏شود كه اهل ينگي‌دنيا هنوز به حد تكليف نرسيده باشند و رفع اعراض ايشان نشده باشد هر وقت كه رفع اعراض ايشان شد مي‏شنوند، اينجا نشد در برزخ كه حجاب مابين ايشان و پيغمبران برداشته مي‏شود آنجا نشد در آخرت و پيغمبر9 رسول بر كافه خلق هم هست و مي‏رساند هرچه حالا شد حالا هرچه نشد در برزخ هرچه نشد در قيامت و چه مي‏شود و از اين تعجب مكن كه گفتم دانشمندان به حد تكليف نرسيده‏اند زيرا كه تكليف را شروطي است و تا آن شروط به عمل نيايد شخص مكلف نباشد خدا در قرآن مي‏فرمايد لايكلّف اللّه نفساً الا ما آتيها يعني خدا تكليف نمي‏كند نفسي را مگر به آنچه به او شناسانيده است و مي فرمايد لايكلّف اللّه نفساً الا وسعها يعني تكليف نمي‏كند خدا نفسي را مگر به آنچه وسعت آن را دارد پس معلوم شد اهل ينگي‌دنيا و غير ايشان كه صيت اسلام را بنا بر قول

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 64 *»

قائل نشنيده‏اند مكلف نيستند و دنيا هيچ‏طور هم نشد اين همه بچه در دنيا هست كه به حد تكليف نرسيده‏اند آنها هم يكي باشند بعد به حد تكليف مي‏رسند و اگر به حد تكليف نرسيده مردند مانند اطفالي باشند كه به حد تكليف نرسيده مي‏ميرند چه مي‏شود از دست خدا بيرون نمي‏روند و تكليف ارواح ايشان ثابت شده پيشتر و كفر و ايمانشان پيشتر معلوم شده چه تعجيلي است گو در اين دنيا آشكار نشود و كفر و ايمان اين دنيا به جهت ظهور است نه وجود، وجود كفر و ايمانشان در عالم ذر درست شده است نهايت اينجا ظهور نمي‏كند سهل است در برزخ ظهور كند در برزخ نشد در آخرت ظهور كند وجودش كه ثابت بوده و هست از ظهور چه غم، اين حرفها بنا بر قول قائل است كه آثار اسلام به گوش ايشان نخورده باشد و حجت بر ايشان تمام نشده باشد و خداوند از عهد آدم تا حال ايشان را معطل گذارده باشد و ما اين را اولاً به طور كلي قبول نداريم چرا كه خداوند مي‏فرمايد و ان من امة الا خلا فيها نذير يعني هيچ قريه‏اي نيست مگر آنكه در آن پيغمبري بوده است حال ما تصديق خداي خالق نكنيم و تصديق قول يك ايلچي كه مثلاً خود او هم به ينگي‌دنيا نرفته است و شعور فهم مذهب و ملت را هم درست ندارد چرا كه البته او هم از عوام و نوكرهاي فرنگي است و علما و پادريان بزرگ صاحب‌فهم را كسي نوكر نمي‏كند و ايلچي نمي‏نمايد و آنها هم قبول نمي‏كنند نهايت بعضي از نوكران ايشان درسي خوانده‏اند مثل اهل ايران و بعضي هندسه و نجومي يا طبي مي‏دانند حالا اينها چه مي‏فهمند اوضاع مذهب و ملت را كه نقل كنند و بر فرضي هم كه رفته باشد و ده‌روز يا يك‏ماه يا زياده يا كمتر آنجا مانده باشد او چه مي‏داند جميع آن فرق چونند و مذاهب مختلفه ايشان چه بوده و علماي ايشان چه مي‏گويند؟ اگر كسي يك كوهستاني ولايت ايران را بگيرد و از دين بپرسد و چيزي نداند آيا مي‏توان گفت اهل ايران دين ندارند؟ حال همچنين اين مرد هم كه رفت به ينگي‌دنيا صدنفر هزارنفر را ديده خودش عامي بي‏دين و با علماي آنجا ننشسته يا اگر نشسته نفهميده چگونه نقل اينها را بگيريم و قرآن را تأويل كنيم يا نعوذباللّه بگذاريم گيرم يك احمقي هم از ينگي‌دنيا بيايد حال نقل

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 65 *»

اين از ينگي‌دنيا چه اعتبار دارد تو مثلاً از اهل ايراني هرچه تو احوال كل ايران را مي‏داني او هم احوال ينگي‌دنيا را بداند وانگهي كه اين مرد درويشي است كه از ينگي‌دنيا كه آمده يا بي‏كاري سياحي است مثل سياحان ايران و ٭جهان‏ديده بسيار گويد دروغ٭ كلامي است معروف آيا فكر نمي‏كنيد كه در اين روي زمين چند گروه و ملت خلق هستند و يكي از اينها البته بر حقند نه همه و مسافر از اينجا لازم نكرده كه اهل حق اينجا باشد بلكه يكي از زنادقه اينجا سفر كند و اگر سفر كرد ببين چه نقل خواهد كرد و از كجا مطلع است تو مادام كه در شهر خودي از احوال مردم اطلاع نداري چگونه از احوال كل ربع مسكون اطلاع داري پس چه اعتبار به قول اين ايلچيان كه از ينگي‌دنيا يا غير آن از جزاير خبر آورند وانگهي كه مذهب حق و اهل مذهب حق هميشه مخفي بوده و هست ببين از ظاهر اين ربع اگر كسي نقل كند چه نقل خواهد كرد و مذهب حق چون است پس با وجود اينها چگونه اخبار ائمه: و پيغمبر و آيات قرآن را كه با معجزات باهرات ثابت شده است و تورات و انجيل و زبور هم تصديق مي‏كنند همه را مي‏گذاريد و به قول يك‌نفر فرنگي يا سياح كه از هيچ‌جاي عالم خبر ندارند مي‏گيريد سببش نيست مگر نفاقها كه در سينه‏هاي مردم هست و همين‏كه بر آن ياران جستند ابراز دادند.

و از جمله شبهات اوضاع فرنگي است كه در دل اهل اسلام افتاده است كه شق‏القمر قولي است كه مسلمين دروغ مي‏گويند اگر راست بود چرا در تواريخ و روزنامه‏هاي ما نيست؟ خدا مي‏داند كه جاهلند آنها كه شبهه مي‏كنند و آنها كه در ذهنشان شبهه مي‏شود آيا نمي‏دانند كه اين زمين كروي است و آيا نمي‏دانند كه شب جايي روز جايي است و صبح جايي شام جايي و ماه در همه زمين در يك آن پيدا نيست در يكجا طالع است در يكجا غارب و در يكجا فوق الرأس و يكجا تحت القدم و همه‏جاي عالم هوا صاف نباشد يكجا ابر است و يكجا هوا صاف پس چگونه آدم عاقل اين مطلب را انكار كند و حال آنكه مشاهده مي‏بيند كه اوضاع عالم چنين است پس بسا آنكه در بلاد آن منكرين وقت نصف‌شب بوده و همه خواب بوده‏اند يا آنكه هوا ابر بوده و هيچ كوكب پيدا

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 66 *»

نبوده يا در وقتي بوده كه طوفاني و اختلافي در هوا بوده پس چگونه انكار مي‏كنند اين را وانگهي كه پيشينيان ايشان كه معصوم نبوده‏اند كه خطا نكنند و هيچ امر را فروگذاشت نكنند و همه‌چيز را بنويسند پس بسا آنكه ننوشته‏اند يا نديده‏اند و ملتفت نشده‏اند حال آيا مي‏شود كه با وجود اين احوال نص قرآن و اجماع مسلمين و تواتر ميان ايشان را كسي ترك كند به اين شبهه كه يك كافري يا فاسقي از راه نادرستي و تخريب دين خدا حرفي در ميان مسلمانان بيندازد كه ايشان را به شبهه اندازد آيا هيچ‏كس جميع تواريخ و اخبار ايران را مي‏داند؟ نه چنين است و نمي‏داند و بسا خبري كه در تاريخي نيست و در تاريخي هست حال اين يك‌نفر فرنگي كه مي‏آيد و چنين حرفي مي‏زند اولاً كه كجا جميع تواريخ فرنگيان را ديده و خوانده باشد بلكه البته نخوانده است و بر فرض خواندن چه واجب كه در آن بلد كه آن تاريخ نوشته شده است شق‌القمر آشكار شده باشد و ديده باشند وانگهي كه قبل از اينها دولت ايشان اين نظم را نداشته و اين‏طور اصرار در روزنامه و ضبط البته نداشته‏اند و امر روز به روز شدت كرده تا به اين ضبط رسيده‏اند پس دلالت نكرد نبودن اين امر در تاريخ ايشان بر نبودن اين امر اصلاً.

و همچنين انكار مي‏كنند بر اهل اسلام كوه قاف را كه ما گشته‏ايم و كوه قاف كه شما مي‏گوييد نديده‏ايم و يأجوج و مأجوج كه شما در قرآن خبر داده‏ايد مشاهده نكرده‏ايم و به اين مي‏خواهند بگويند كه پيغمبران احاطه به زمين نداشته‏اند سبحان‌اللّه چقدر نافهمند و وقتي كه امر دين امر دولتي و چاپ و سياحت و روزنامه و مصالح ملكي شد چنين مي‏شود آيا سخن اسلام را نفهميده رد بر اهل اسلام‌كردن از عقل است؟ و يا آنكه يك معني اسلامي را از جهال اسلام‌گرفتن و بحث بر آن كردن از سيرت عقلاست؟ بلي در اسلام هست كه كوه قاف هست و در پشت سر يأجوج و مأجوج است و آن كوه از زبرجد سبز است و محيط به دنياست و سبزي آسمان از آن است و از هر زميني ريشه‏اي به آن كوه است حال وقتي كه لغت انبياء و اولياء را جهال اسلام نفهمند و آن خارجان از ملت هم كه از آن جهال مي‏گيرند نفهمند چه بحث نه اينكه اين دين را در هر عصري حاملي است كه او مي‏فهمد

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 67 *»

معني كلام خدا و رسول را و بايد از او گرفت و بحثها را با او كرد اگر بحثي بماند نه با جهال و اين امر در هر مذهبي چنين است و در هر مذهبي حامل ديني هست كه آن دين در نزد اوست و باقي مردم از فهم آن عاجزند پس از جمله آنهاست كوه قاف و يأجوج و مأجوج پس جاهلان نشناخته چيزي خيال كردند و كافران نشناخته بحثي بر آنها كرده‏اند و شرح آن دو در اين كتاب لايق نيست و از فهم عوام بيرون است مجملاً كوه قاف كوه عرضي ظاهري نيست نمي‏بينند كه ما مي‏گوييم محيط به دنياست و از عقب يأجوج و مأجوج پس چگونه به اين چشم مي‏خواهند ببينند؟

و از جمله شبهه‏هاي آنهاست كه اين آدم كه در اين ربع آمد يكي از اشخاص آن ربع ديگر است يا از بلاد ديگر آمده است به مكه و آدم، اول براي انسان نيست و شبهه‏ها مي‏كنند كه در هند مي‏گويند تاريخ هست كه از صدهزار سال قبل از اين است و كتاب جوك را سند مي‏كنند و در اين ايام كتاب ديگر از فرنگيان آورده‏اند و فارسي مي‏كنند و مدتها براي عالم ذكر كرده‏اند و جميع اينها جهالاتي است از اين مردم كه قول صد و بيست و چهارهزار پيغمبر و صد و بيست و چهارهزار وصي پيغمبر و آنقدر كه خدا مي‏داند از علماي ابرار و حكماي اخيار كه همه با كرامت و معجز بوده است مردم باور نكرده‏اند و قول يك‌نفر فرنگي بي‏سر و پايي كه از راه دور مي‏آيد گرفته به آن اعتماد مي‏كنند و در مجالس و محافل بحثها مي‏كنند نه اين است كه من مي‏گويم اينها فرنگي را از همه معصومين معصوم‏تر مي‏دانند اگرچه مانند جن پينه‏دوز باشد و اين همه تورات و انجيل و زبور و صحفها و قرآن كه مقرون به معجزها بوده است مي‏گذارند و كتاب جوكي كه معلوم نيست كه كه گفته منافق بوده يا مؤمن، براي شيطنت گفته يا براي بيان اعتقادش و براي قصه گفته مانند رموز حمزه مثلاً يا براي بيان واقع، از روي حس گفته يا از روي كشفهاي اهل باطل به رياضتهاي باطل چنانكه از اين كتاب تازه فرنگي معلوم مي‏شود كه بعضش از روي كشف است و بعضش از نقل مذاهب كه فلان جماعت را اعتقاد اين است و هيهات اگر امروز عالمي از علماي شيعه بخواهد مذاهب را نقل كند محال است چرا كه لغت اهل هر مذهب را خودشان

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 68 *»

بهتر مي‏دانند و بر اسرارشان و حقايق امرشان كسي مطلع نشود تا از اهل آن مذهب شود پس اينكه نقل از مذاهب كرده‏اند كه هنود را مثلاً اعتقاد اين و قول چنين است و اهل ايران اعتقادشان چنين بوده هيچ نقل در عالم سخيف‏تر از نقل مذاهب وانگهي قدما نيست چرا كه مذهب در دل است و اهلش به آن داناتر بلكه عوام اهلش هم به آن دانا نيستند آيا كسي را از شيعه مي‏سزد كه اين عالم را قديم شمرد به اين جهت كه احاديث هست كه ما مثلاً هزار هزار دهر قبل از خلقت خلق بوديم يا خدا هزار هزار عالم و هزار هزار آدم آفريده و اينها را مطابق با قول جوكيان كند نعوذباللّه پس وقتي كه عوام اين مذهب و عوام ملاهاي اين مذهب حقايق اين مذهب را نفهمند چگونه روزنامه‏نويس فرنگ يا تاريخ‏نويس فرنگ يا يك ملاي فرنگي حقيقت اين مذهب را تواند نوشت؟ پس چنانكه حقيقت اين مذهب را نتواند نوشت حقيقت مذهب مجوس را هم نداند و حقيقت مذهب هنود را هم نداند و همچنين و از اين جهت بي‏اعتبارترين كتابها در نزد من كتاب ملل و نحل است و كتب رجال، بلي اگر كسي نقل كند امر محسوسي را و ثقه باشد مي‏شود كه راست باشد و پذيرفت پس چه اعتبار به نقل فرنگي مذاهب اهل كشف و مذهب قدماي بلاد را.

باري چون سينه‏ام بسيار به تنگ بود قدري قلم را رخصت دادم و وجه مناسبت به اين مقام آن بود كه شبهه مي‏اندازند كه اهل ينگي‌دنيا مثلاً رسولي به ايشان مبعوث نشده و چنانكه فهميدي حرفي است از روي تخمين يا نقل از جهال ينگي‌دنيا و خداوند اصدق قائلين است و مي‏فرمايد و ان من امة الا خلا فيها نذير يعني هيچ امتي نيست مگر آنكه در آن امت پيغمبري گذشته است و پيغمبر ما خاتم پيغمبران است و بعد از او پيغمبري نيست و در تورات خود فرنگيان قصه طوفان نوح و بعثت او بر كل عالم هست پس چه استبعادي است اين مردم ضعيف تازه آنجا را ديده‏اند و پيغمبران كه صاحب طي‌الارضند مگر اشكالي دارد كه آنجا روند هر روز و هر شب و اهل آنجا را دعوت كنند و همچنين امامان آنجا بروند و اينجا بيايند و اهل آنجا را هم دعوت بكنند بلكه هم آنجا باشند و هم اينجا چه اشكال دارد مگر نبود كه حضرت امير7

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 69 *»

در چهل صورت و زياده و كم مي‏نمود و در چهل‌جا جلوه مي‏كرد مگر نبود كه كل عالم را به يك طرفةالعين مي‏توانستند بگردند و اما آنكه بعضي جهال و ضعفاشان از روي جهالت ندانند يا بعضي اشقياشان از روي شقاوت انكار كنند چه منافات دارد و مؤمن چرا بايد كه كلام مقرون به معجز را بگذارد و نقلهاي واهي چاپاران و ايلچيان جهان‏ديده را بگيرد كه دروغ بسيار و تخمين بي‏شمار دارند مجملاً اگر در اين فصل به عبرت نظري گماريد ان‌شاءاللّه رفع شبهه‏ها مي‏شود و اگر قدر اين كتاب را بداني به حقيقت يقين برمي‏خوري يكي از رفقا مي‏گفت كه نقص اين كتاب تو آنست كه آن را «ارشاد العوام» نام گذاردي و اگر علتش را مي‏دانست اين خيال را هم نمي‏كرد زيرا كه ما جميع كساني را كه به حقيقت حكمت فايز نشده‏اند عوام مي‏دانيم اي بسا ملا كه عامي است چرا كه اگر عربي دانستن كسي را عالم مي‏كرد و از عوامي بيرون مي‏آورد بايستي قاطرچيهاي عرب همه علما باشند حاشا علم نوري است كه خدا در دل هركس كه دوست مي‏دارد مي‏اندازد و همين‏قدر هم در رفع اين شبهه‏ها و ساير شبهه‏ها كه از قبيل نقلها باشد كافي است.

 

فصل

دليلي واضح ديگر براي اثبات امامت ذكر مي‏كنيم و به همين دليل اين مقصد را ختم مي‏كنيم و آن دليل آنست كه به اجماع شيعه و سني محبت اولاد پيغمبر صلي اللّه عليهم اجمعين واجب است و احدي انكار اين معني را نتواند كرد و در قرآن در آيه محكم بيان شده است كه خدا مي‏فرمايد لااسئلكم عليه اجراً الا المودة في القربي يعني من از شما اجري نمي‏خواهم مگر دوستي خويشانم و در آيه ديگر مي‏فرمايد ما سألتكم من اجر فهو لكم يعني خواهش اجري كه از شما كردم از براي نفع خود شماست خلاصه به نص آيه محكم قرآن و اجماع شيعه و سني محبت ذوي‏القربي كه اولاد پيغمبرند واجب و در اين شك و شبهه نيست و آن محبت اجر رسالت است و معلوم است كه اجر اجير علت غايي فعل اجير است چرا كه اجير عمل براي اجرت مي‏كند و عامل عمل براي جُعاله مي‏كند پس جعاله و اجرت علت غايي عمل است پس محبت ذوي‏القربي علت غايي رسالت است

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 70 *»

پس نيامده است مگر از براي اظهار ولايت و اگر از بعضي آيات و اخبار علتي ديگر بشنوي همه فروع ولايت ذوي‏القربي است چرا كه ولايت ذوي‏القربي اصل و عمده است به نص آيه‏ كه مي‏فرمايد هيچ اجري از شما نمي‏خواهم مگر همين اجر پس علتي ديگر ندارد مگر همين علت لكن به لفظهاي مختلف ذكر مي‏شود و چه ضرر پس محبت و ولايت ذوي‌القربي به نص و اجماع واجب شد و عبادتي شد براي خداوند بل اعظم عبادتها بلكه همان عبادت كه خداوند مي‏فرمايد كه ماخلقت الجن و الانس الا ليعبدون يعني من جن و انس را خلق نكردم مگر آنكه مرا عبادت كنند و چون علت غايي رسالت ولايت است و علت غايي خلق هم ظهور رسول است و معرفت او چنانكه در قدسي است كه من گنج پنهاني بودم خواستم مرا بشناسند و پيشتر دانسته‏اي كه معرفت خدا معرفت پيغمبر است9 كه صفت خداست و مراد از عبادت در آيه همان معرفت است چنانكه حضرت سيدشهدا7 فرموده‏اند و حضرت امير7 فرموده‏اند كه اول الدين معرفة اللّه است پس اعظم عبادات معرفت پيغمبر است و علت غايي رسالت ولايت است پس علةالعلل محبت آل‌محمد است: پس خدا خلق را خلق نكرده مگر براي محبت آل‌محمد: بلاشك و از اين جهت از حضرت صادق7 سؤال كردند كه حب از دين است فرمودند آيا دين غير از حب چيزي هست. پس معلوم شد كه فايده كل عالم حب آل‌محمد است: و چون تدبر كني مي‏فهمي كه خداوند حب كساني كه ايشان را دوست نمي‏دارد بر مردم فريضه نمي‏كند و آن را اجر رسالت قرار نمي‏دهد و حال آنكه خدا مي‏فرمايد حبّب اليكم الايمان و زيّنه في قلوبكم و كرّه اليكم الكفر و الفسوق و العصيان يعني خدا دوست كرده است به سوي شما ايمان را و زينت داده است او را در دلهاي شما و مكروه كرده است به سوي شما كفر و فسوق و معصيت را پس معلوم شد كه خدا كفر و فسوق و عصيان را مكروه مي‏كند نه محبوب و آنچه را كه محبوب كرده است عين ايمان است پس كساني كه خدا فريضه كرده است به طور اطلاق نه در زماني دون زماني و نه در حالي دون حالي ولايت

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 71 *»

ايشان را هميشه بايد بر ايمان صحيح باشند و كفر و فسوق و معصيت در ايشان راهبر نباشد پس بايد معصوم باشند به نص همين آيه پس آل‌محمد: معصومند به نص كتاب و تولاي ايشان واجب و معصومين هادي بايد باشند نه ضال و مضل پس خدا مي‏فرمايد كه آيا كسي كه هدايت مي‏كند به سوي حق سزاوارتر است كه متابعت شود يا كسي كه هدايت نمي‏يابد مگر او را هدايت كنند و معلوم است كه معصومين صادق مي‏باشند و خدا فرموده با راستگويان باشيد پس ما بايد با آل‌محمد: باشيم و تولاي ايشان ورزيم و متابعت ايشان كنيم بلاشك و در اين شبهه از براي طالب حق نمي‏ماند و دوازده امام معروف كه به اجماع شيعه و سني داناتر و با تقوي‏تر و حكيم‏تر و فاضل‏تر از اهل عصر خود بودند از آل‌محمد مي‏باشند پس متابعت ايشان طريق نجات است و ايشان مدعي عصمت بودند و شيعيان ايشان مدعي عصمت مي‏باشند در ايشان و دشمنان ايشان از حكام و قضات و خطيبان و فقها و مجتهدان سني هيچ‏كس خلاف عصمت از ايشان نقل نكرده پس به تقرير خداوند عصمت ايشان معين شد وانگهي كه به نص قرآن آل عبا معصومند و به آيه‏هايي كه طول مي‏كشد همه از يك نور و يك روح و يك طينت مي‏باشند و همه معصومند پس به نص قرآن ولايت و اطاعت اين دوازده نفر واجب است و هركس ولايت و اطاعتش واجب شد امام است و ما از امام چيزي غير از اين نمي‏خواهيم و اما ساير اقارب و نسل پيغمبر9 كه معصوم نيستند از اين آيه به طور اطلاق بيرون مي‏روند اگرچه مادام كه بر ايمان مي‏باشند از جهت ايمان دوستي ايشان واجب باشد اما به دليلهاي ديگر از اين مقام بيرون رفته‏اند چرا كه بسا باشد كه عالم نباشند و معصوم نيستند پس اطاعت ايشان واجب نباشد اما آل‌محمد: ثابت مي‏باشند بر مقام ولايت يا آنكه مي‏گوييم كه اين آيه در همان سيزده‌نفس مقدسه است چرا كه ذريه حقيقي در هر عالم و نسل و آل اصلي و ذوي‌القربيِ واقعي در هر عالم همان سيزده نفسند و باقي نسلها در عالمهاي ديگر پيدا شده است و عارضي است براي ايشان نه اصلي حقيقي پس اين آيه كه در همة عالمها بايد خوانده شود بايد ذوي‏القربيِ

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 72 *»

اصلي باشد كه آن ذوي‌القربي از نفس پيغمبر خلق شده‏اند چرا كه حضرت امير نفس پيغمبر است به اجماع و اولاد او نفس اويند چرا كه خدا ولد را جزء پدر خوانده است پس اولاد امير جزء حضرت اميرند و از طينت و نفس و روح اويند چنانكه مِن‌بعد مفصل خواهد شد ان‌شاءاللّه‌تعالي پس از اين آية شريفه معلوم شد وجوب پيروي اين دوازده امام مقدس بالاجماع و بيرون نمي‏رود هيچ‏كس از آل مگر آنكه علتي در آن باشد از جهل و عدم عدالت و در اين دوازده كه علتي نيست به اجماع شيعه و سكوت عدو و تقرير خدا پس امامند و مفترض‌الطاعه بلاشك و به اين دليلها كه ذكر شد ديگر واجب نيست كه متوجه رد ساير فرقه‏هاي شيعه شويم چرا كه به همان دليلي كه امامهاي ايشان براي ايشان ثابت شده است به همان دليلها مابعد هم براي ايشان و ما ثابت مي‏شود و نيست مثَل ايشان با ما مگر مثل يهود و نصاري با اسلام چرا كه به همان دليل كه يهود از تواتر و اخبار معجزه و دعوت براي موسي ثابت مي‏كنند ما هم ثابت مي‏كنيم پس سبب جز شقاوت چيست كه موسي را قبول دارند و عيسي را قبول ندارند و عيسي را قبول دارند و محمد9 را قبول ندارند همچنين به همان دليل كه واقفي تا موسي بن جعفر مي‏گويد رضوي هم به حضرت امام رضا مي‏گويد مثلاً خلاصه به همان دليلي كه ساير طوائف بعضي را اثبات مي‏كنند ما همه را اثبات مي‏كنيم پس به حول و قوه خداوند به دليل واضح عاميانه و خاصانه خالي از شك و شبهه امامت ائمه اثناعشر بر خواص و عوام ثابت شد و اين ادله كه ما ذكر كرديم خالي از عيب است و هيچ‏كس نمي‏تواند اعتراض كند پس اول ائمه هدي بعد از رسول خدا9 حضرت اميرالمؤمنين و نور اللّه في العالمين و خليفة اللّه في الكونين علي بن ابي‏طالب است صلوات اللّه و سلامه عليه و آله و پس از آن حضرت امام حسن بن علي مجتبي صلوات اللّه عليه و پس از او حضرت امام حسين بن علي صلوات اللّه عليه و پس از او حضرت علي بن الحسين صلوات اللّه عليه و پس از او حضرت محمد بن علي باقر صلوات اللّه عليه و پس از او حضرت جعفر بن محمد صلوات اللّه عليه و پس از او حضرت موسي بن جعفر صلوات

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 73 *»

اللّه عليه و پس از او حضرت علي بن موسي صلوات اللّه عليه و پس از او حضرت محمد بن علي تقي صلوات اللّه عليه و پس از او علي بن محمد صلوات اللّه عليه و پس از او حضرت حسن بن علي عسكري صلوات اللّه عليه و پس از او حجت كبري و آيت عظمي خليفة اللّه في العالمين و نور اللّه في الكونين حضرت بقية اللّه بن الحسن صلوات اللّه عليه و آله كه هم‏نام رسول خداست صلوات اللّه عليه و آله و سلطان اين زمان است و حيّ است و او قائم است و عالم به وجود او برپاست و عماقريب ظهور خواهد فرمود و عالم را پر از عدل و داد خواهد فرمود چنانكه پر از جور و فساد گرديده است و اكثر علامات ظهور آن حضرت كه پيش مقرر فرموده‏اند پديدار شده است اميد كه چشم بي‏نور ما به ديدار آن بزرگوار منور گردد اللهم عجّل فرجه و سهّل مخرجه و ارزقنا اتباعه و التسليم لامره بحق محمد و آل‌محمد: و همين‏قدر در اثبات امامت كافي است هركس را كه در عالم ذر از اهل ايمان بوده و هركس از اهل كفر و نفاق است اگر هزار دليل بياوريم كه قلبش ساكن نشود اگرچه از رد عاجز گردد.

مقصد دويم

در معرفت بيان آن بزرگواران است كه آن معرفت نورانيت باشد كه حضرت امير7 در حديث سلمان و ابوذر فرمود اي سلمان و اي ابوذر معرفت من به نورانيت معرفت خداي عزوجل است و معرفت خداي عزوجل معرفت من است به نورانيت و اين مقصد هم محتاج به آن است كه چند فصل در آن ايراد كنيم اگرچه آنچه در قسمت دويم كتاب ذكر كرده‏ام در معرفت پيغمبر9 در اينجا بعينه جاري است لكن محتاج است به بعض تنبيه كه صاحبان هوش از آن نكته‏هاي ديگر برخورند.

 

فصل

بدان كه چون در قسمت اول كتاب و در آنچه گذشته است فهميده‏اي كه خداوند عالم جل‏شأنه يگانه است و ذات مقدس او از ادراك خلايق بيرون است چرا كه هر چيزي جفت خود را ادراك مي‏كند و اشاره به جنس خود مي‏تواند كرد چنانكه مي‏بيني كه چشم همان رنگها و شكلها را ادراك مي‏كند و گوش همان

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 74 *»

صداها را ادراك مي‏كند و بيني همان بوها را مي‏فهمد و زبان همان طعمها را مي‏فهمد و لامسه تو همان نرمي و زبري و سردي و گرمي و خشكي و تري و آنچه مناسب آن است ادراك مي‏كند و حواسهاي باطني تو همان صورتهاي مثالي را ادراك مي‏كند و عقل تو همان معاني را ادراك مي‏تواند نمود و فؤاد تو همان حقيقت وجود چيزها را مي‏شناسد و هريك از اينها همان مناسب خود را مي‏فهمند و مناسب غير خود را نمي‏توانند ادراك كرد و همچنين تن تو اشاره به جسمها مي‏تواند كرد نمي‏بيني كه با دست خود مثلاً از هر طرف كه اشاره كني به جسمي اشاره مي‏شود و با خيال خود به هر طرف خيالي كه اشاره كني به همان صورتهاي خيالي اشاره مي‏شود و با عقل خود به هر طرف اشاره كني به همان معنيها اشاره مي‏شود و با فؤاد خود به هر طرف اشاره كني به همان حقيقتها اشاره مي‏شود پس معلوم شد كه مخلوق هرچه را كه بفهمد يا اشاره به آن كند يا قصد و اراده آن را نمايد مخلوقي است جفت خودش از اين جهت حضرت امير9 فرمودند كه هرچه را كه تميز دهيد به نازكتر اوهام خودتان مخلوقي است مثل شما و برمي‏گردد به سوي خود شما و فرمودند كه مخلوق منتهي مي‏شود به مثل خودش و هرچه طلب كند به شكل خودش مي‏رسد راه به سوي خدا مسدود است و طلب مردود است پس:

به عقل نازي حكيم تا كي
  به فكرت اين ره نمي‏شود طي
به كنه ذاتش خرد برد پي
  اگر رسد خس به قعر دريا

پس دندان طمع ادراك خدا را مخلوق به كلي بايد بكنند زيرا كه محال است كه چيزي از حد خود بالاتر رود و خداوند عالم جل‏شأنه يگانه ازلي است و تغييرپذير نيست و از ازليت خود فرود نمي‏آيد كه مردم او را مشاهده كنند كه اگر ظاهر مي‏شد پس از آنكه مخفي بود يا فرود مي‏آمد پس از آنكه در ازل بود يا معلوم مي‏شد پس از آنكه مجهول بود مانند مخلوقات خود تغييرپذير بود و در او صفت تازه‏اي پيدا شده بود پس حادث بود البته و خداوند ذاتش معري از صفت حوادث است بلكه معري از صفت است چنانكه حضرت امير7 فرمودند كه كمال توحيد آنست كه صفات را از خدا دور كني چرا كه هر صفتي شهادت

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 75 *»

مي‏دهد كه او غير از موصوف به خودش است و هر موصوفي شهادت مي‏دهد كه او غير از صفت خودش است و صفت و موصوف شهادت مي‏دهند كه با يكديگر جفت مي‏باشند و جفتي آن دو شهادت مي‏دهد كه هر دو حادثند و شرح اين كلمات به طور اختصار آنست كه مي‏بيني كه درازي عصا مثلاً كه صفت عصاست شهادت مي‏دهد كه او غير از چوب است به جهت آنكه بعضي چوبها هست كه پهن است مثلاً و درازي در آهن هم مثلاً يافت مي‏شود مانند ميل تفنگ مثلاً پس درازي غير از چوب است و همچنين چوب شهادت مي‏دهد كه او غير از درازي است چرا كه چنانكه درازي غير از چوب شد چوب هم غير از درازي است البته و عصا شهادت مي‏دهد كه چوب با درازي قرين شده و درازي با چوب قرين شده است كه عصا به عمل آمده است و اگر اين دو با هم قرين نشده بودند عصا پيدا نمي‏شد پس چوب به منزله پدر است از براي عصا كه ماده عصا از آن است و درازي به منزله مادر است براي عصا كه صورت عصاست و مقام پدر مقام ماده است كه اختلاف در آن نيست و مقام مادر مقام صورت است كه همه اختلافها در شكم مادر است آيا نمي‏بيني كه اصل چوب چوب است ديگر نه خوبي دارد و نه بدي و نه شرافتي دارد و نه خساستي اما تكه‏اي از چوب را برمي‏داري و ضريح امام مي‏سازي بوسه‏گاه پيغمبران و ملائكه و مؤمنان مي‏شود و چون تكه‏اي از آن را برداري و بت بسازي بايد او را به خاك انداخت و شكست از اينجا عبرت بگير كه سعادت و شقاوت چوب از جهت صورت شد و الا چوب چوب است هرجا باشد نه حرمتي دارد نه خواري پس مقام چوب مقام پدر است كه در صلب پدر نطفه نه پسر است و نه دختر و نه مقبول است و نه زشت اما در شكم مادر اختلاف پيدا مي‏شود و پسر و دختر و مقبول و زشت مي‏شود و همچنين سعادت و شقاوت هم در شكم مادر پيدا مي‏شود به جهت آنكه دو ملك هستند كه همه سرنوشت او را در شكم مادر براي او مي‏نويسند از اين است كه فرمودند كه سعيد كسي است كه در شكم مادر سعيد شده است و شقي كسي است كه در شكم مادر شقي شده است مجملاً اختلاف چوبها به صورت است پس درازي عصا كه صورت است جهت

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 76 *»

مادر است و اصل چوب جهت پدر و از اين پدر و مادر كه با هم جفت شدند عصا پيدا شد و عصا ولد اين دوـ‌ست و معلوم است كه جفتي اين پدر و مادر و احتياج وجود عصا به جفتي آن دو دليل آن است كه عصا حادث است و جفتي پدر و مادر هم بايد بعد از چوب و درازي باشد زيرا كه اول پدر و مادر بايد پيدا شوند تا بعد با هم جفت شوند و جفتي فعل و عمل پدر و مادر است و فعل هركسي پس از اوست پس معلوم شد كه هر چيز كه صفت و موصوفي دارد حادث است و صفت آن هم حادث است كه وجودش تابع موصوف است و موصوف آن هم حادث است چرا كه متغير است و به صفتهاي بسيار درمي‏آيد مجملاً خداوند بري و عري از صفات است پس چون خداوند يگانه و معري از صفت شد شباهت به مخلوق كه صاحب صفت است ندارد و چون شباهت به مخلوق ندارد مخلوق نتواند او را ادراك كند به هيچ مدركي از مدارك خود چرا كه مخلوق سر تا پا صفت است و متغير و حادث پس از اين قاعده شريفه معلوم شد كه مخلوق به خالق نرسد و آن را نتواند ادراك كرد و معرفت آن را نتواند حاصل نمود البته و باز پيشتر دانسته‏اي كه فايدة ايجاد خلق معرفت خداست چنانكه در حديث قدسي مي‏فرمايد كه من گنج پنهاني بودم پس دوست داشتم كه شناخته شوم پس خلق را خلق كردم كه مرا بشناسند و در قرآن مي‏فرمايد كه من جن و انس را خلق نكردم مگر به جهت آنكه مرا عبادت كنند و حضرت امام حسين7 تفسير فرمودند كه يعني به جهت آنكه مرا بشناسند و سرّش آنست كه معرفت اصل عبادت است و عبادت حقيقت انسان است و اعظم عبادتها معرفت است و باقي عبادتها فروع معرفتند بلكه جميع عبادتها معرفت آن عضوي هستند به خداوند كه به آن عضو آن عبادت را كرده پس چون فايده ايجاد خلق معرفت شد و معرفت هم به كنه ذات محال و ممتنع شد پس مقصود از معرفت معرفت كنه ذات نباشد و خلق براي امر محال خلقت نشده‏اند و امر محال فايده ايجاد خلق نتواند بود پس معرفت كنه ذات خدا كه محال است علت ايجاد خلق و فايده آن نيست بلكه در حقيقت معرفت كنه ذات لفظي است بي‏معني و معني در ملك خدا ندارد زيرا كه اگر

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 77 *»

معني مي‏داشت آن معني موجود بود و ممكن و محال نبود پس اين لفظ معني ندارد در هيچ مدركي از مدارك خلق و چيزي كه در هيچ مدرك موجود نباشد بلكه در ملك خدا موجود نباشد مكلفٌ‌به خلق نتواند بود و خلق را خداوند به آن امر نكند و تكليف ننمايد چرا كه در قرآن مي‏فرمايد لايكلّف اللّه نفساً الا ما آتيها يعني خداوند مكلف نكند كسي را مگر به آنچه به او عطا كرده است از فهم و معرفت و غيره پس چون چنين معني در ملك خدا نباشد چه جاي مدركهاي مردم پس چگونه مردم را به آن تكليف كنند حال بيا و آن معرفت كه تو را به آن تكليف كرده‏اند پيدا كن و غالب مردم الي الآن ندانسته‏اند براي چه خلقت شده‏اند و از كجا آمده‏اند و چرا آمده‏اند و به كجا مي‏روند و فهم عوام و خواص از اين مطلب ناقص است و به اين مقام نرسد مگر خواص خواص و چنين مطلبي كه به آن نرسد مگر خواص خواص نمي‏دانم چگونه در اين كتاب عاميانه بنويسم و آن را به دل عوام داخل كنم من استمداد مي‏خواهم از خداوند كه به من زبان آساني مرحمت كند تا بگويم و تو هم استمداد بجو از خداوند كه گوش شنوايي به تو انعام فرمايد و الا:

من گنگ خواب‌ديده و عالم تمام كر

 
  من عاجزم ز گفتن و خلق از شنيدنش

باري پس چون به آن قليل اشاره فهميدي كه كنه ذات خدا را نمي‏توان شناخت از تو مي‏پرسم كه از چه فهميدي خدا را نمي‏توان شناخت و به كدام مدرك اين معني را دريافت كردي و حال آنكه پيشتر عرض كردم كه انسان نمي‏فهمد مگر هم‏جنس خود را و اين مطلب را تفصيل دادم و دليل آوردم تا واضح شد پس انسان نمي‏فهمد مگر هم‏جنس خود را حال بگو به چه مدرك فهميدي خدا را نمي‏توان شناخت و حال آنكه همين مطلب هم نوع شناسايي است كه شخص بفهمد كه چاقو نمي‏توان ساخت آخر بايد چاقويي تعقل كند و ساختني تصور نمايد پس بفهمد كه چاقو نمي‏توان ساخت و همين مطلب هم مدركي مي‏خواهد پس فهم آنكه خدا را نمي‏توان شناخت و معرفت او در عجز از معرفت اوست

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 78 *»

و او هيچ شباهت به خلق ندارد و غير اين از صفتها كه مي‏گويي و مي‏گويي كه او يگانه است در ذات خود و صفات خود و كارهاي خود و در عبادت و اين همه مسئله‏هاي توحيد ما گفتيم و تو فهميدي بيا فكر كن كه اين توحيدها را با چه مدرك فهميده‏اي تو كه خدا نيستي و حصه‏اي از خدا پيش تو نيست و خدا حصه‏حصه نمي‏شود و خدا جزو خلق نمي‏شود پس معلوم است كه تو را مدركي است كه چنين است كه آن مدرك صفت خداوند عالم است كه خود را به آن صفت وصف كرده و به آن صفت خود را شناسانيده و ممكن فرموده است رسيدن به آن را و شناسايي آن را و آن مدرك حقيقت ذات تو است و منتهاي سير تو به آنست و از آن ابداً درنخواهي گذشت و آن آيت و علامت تعريف خداست و آن در عالم وجود تو موصوف به همين وصفهاست بالنسبه كه مي‏گويي و لابد بايد مثلي بياورم تا نپنداري كه هرچه آيت تعريف خدا شد و موقع صفتها گرديد خدا مي‏شود و بداني كه چگونه خلق موقع صفتهاي خدا مي‏شود و آن مثل را در فصلي بيان مي‏كنم.

 

فصل

بيا قدري از روي تأمل نظر كن در جسم يعني مطلق جسم كه در جميع اين عالم آشكار است و تو همه را به آن نام مي‏نامي از آسمان گرفته تا زمين همه جسمند پس جسم حقيقت اين عالم باشد و اصل اين عالم و وجود اين عالم جسم باشد حال قدري صفات جسم را مي‏گويم گوش‌دار و بفهم پس مي‏گويم جسم مطلق از اشاره بيرون است و برتر از چند و چون، نه به احساس حواس درآيد و نه قصة وصفش سرآيد، در هر مكان در است و از هر محل برتر، برون از جهات است و معري از صفات، به قدرت او زمين ساكن و گردون گردان است و آگاه بر هر آشكارا و نهان، در كنه او اهل آسمان سرگردانند چنانكه اهل زمين حيران، يگانه‏ايست كه تقسيم‏پذير نيست و فرزانه‏ايست كه محتاج به دبير نه، در جميع اوقات بر يك حال است و داراي جميع كمال، نتوان از او ديدن مگر انوارش را و نتوان از او يافتن مگر آثارش([1]) و از اين قبيل باقي صفات كه مي‏توان براي جسم و هر

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 79 *»

چه حقيقت چيزها باشد بيان كرد و همه راست و درست آيد و با وجود اين خدا نيستند و خدا نشوند بلكه آيت و وصف خدا باشند كه خدا خود را به آن ظهورها و فردها شناسانيده است پس وصف خدايند نه خدا و مواقع صفات باشند نه ذات غيبي ازلي خداوند مجملاً پس:

دل هر ذره‌اي كه بشكافي
  آفتابيش در ميان باشد

و آن آفتاب وصف و تعريف خداست حال در تو كه انساني به طريق اولي وصف خداوند موجود است و تو هرگاه آن را بشناسي وصف خدا را شناخته‏اي و آن وصف نفس و حقيقت خود تو است چنانكه رسول خدا فرموده است من عرف نفسه فقدعرف ربه يعني هركس نفس خود را شناسد خداي خود را شناسد و فرمودند اعرفكم بنفسه اعرفكم بربه يعني هركس نفس خود را بهتر شناسد خداي خود را بهتر شناسد پس معلوم شد كه هرگاه تو نفس خود را بشناسي خداي خود را بشناسي و نه معني آن است كه هركس نفس خود را شناسد چنان است كه خداي خود را شناخته و نه اين است كه نفس انسان خداي انسان است پس چون

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 80 *»

او را شناسد خداي خود را شناسد چرا كه او خداست بلكه معني آن است كه نفس انسان آيت تعريف خداست و وصف خداست پس هركس آن را شناسد وصف خدا را شناخته است و معرفت خدا هم چنانكه دانستي معني ديگري ندارد جز معرفت وصف خدا چرا كه معرفت ذات محال است و معرفت وصف مقصود است و بس و معرفت وصف معرفت همين نفس است كه ما آن را فؤاد ناميده‏ايم به اطاعت خداوند و ائمه خود سلام اللّه عليهم اجمعين پس معرفت فؤاد معرفت خداست بعينه و فؤاد خدا نيست بلكه وصف خداست و اينها همه مقدمه مطلب است و مطلبم آن است كه بگويم اين فؤاد به اين قسم كه شنيدي و ان‏شاءاللّه دانستي به دليلهايي كه سابق دانسته‏اي شعاع حقيقت محمديه است صلوات اللّه عليه و آله و مانند نور آفتاب است به نسبت به آفتاب و ايشان به منزله آفتابند و در اين مطلب شبهه‏اي نيست و احاديث شيعه و سني به اين مطلب دلالت دارد و كتاب خدا اشاره به آن مي‏فرمايد پس اين فؤاد تو كه آيت تعريف خداست از براي تو و خدا را به آن وصف مي‏كني شعاع ائمه تو است سلام اللّه عليهم اجمعين بلكه عرض مي‏كنم كه شعاع طينت جسم پيغمبران است چنانكه در رساله ديگر آن را ثابت كرده‏ايم و جسم پيغمبران هفتادمرتبه از فؤاد تو يگانه‏تر و لطيف‏تر و شريف‏تر و كريم‏تر و نزديك‏تر به خداوند عالم است و به توصيف آن و تعريف آن نزديك‏تر و عظيم‏تر است پس وقتي كه جسم پيغمبران سلام اللّه عليهم چنين باشد ببين مثال ايشان چه خواهد بود و اگر نداني عالم مثال را كه در خواب مي‏بيني با اين عالم به اين كثافت قياس كن آن را خواهي فهميد في‏الجمله پس ببين ديگر توصيف مثال ايشان كه هفتادمرتبه از جسم ايشان اشرف است چه خواهد بود پس بعد از آن ببين كه ماده ايشان كه هفتادمرتبه از مثال ايشان لطيف‏تر است چه خواهد بود بعد ببين كه طبع ايشان كه هفتادمرتبه از ماده ايشان لطيف‏تر است و بالاتر آن چه خواهد بود بعد ببين كه نفس قدسي ايشان كه هفتادمرتبه از طبع ايشان لطيف‏تر است آن چه خواهد بود بعد ببين كه روح ملكوتي ايشان كه ديگر هفتادمرتبه از نفس ايشان لطيف‏تر است آن چه خواهد بود بعد ببين كه عقل ايشان كه

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 81 *»

هفتادمرتبه از روح ايشان بهتر و الطف است آن چه خواهد بود بعد ببين كه فؤاد ايشان كه بي‏نهايت از عقل ايشان لطيف‏تر و شريف‏تر و يگانه‏تر و نزديك‏تر به وصف حقيقي خداوند است آن چه خواهد بود حال اين فؤاد را كه به اين‏طور شناختي اين فؤاد يعني فؤاد پيغمبران به اين يگانگي و لطافت به نسبت به جسم ائمه طاهرين: نسبت نور به منير دارد چنانكه در محل خود ثابت كرده‏ايم و جسم ائمه سلام اللّه عليهم هفتادمرتبه بل بلانهايه از فؤاد پيغمبران لطيف‏تر و شريف‏تر است بلكه قياس نتوان كرد چرا كه در يك رتبه نيستند حال ببين مثال ايشان را كه هفتادمرتبه از جسم ايشان يگانه‏تر است چون است و همچنين به همان ترتيب كه در انبيا گفتيم تا آنكه عقل ايشان كه عقل كل است و هفتادمرتبه از روح ايشان اوحد است چه خواهد بود بعد فؤاد ايشان كه بلانهايه از عقل ايشان اعظم و اعظم و اعلي و اعلي و اوحد و اوحد است چه خواهد بود اگر در اين عبارتهاي عاميانه من تدبر كني امور عظيمه مشاهده خواهي كرد و مقامات بلند خواهي مشاهده نمود حال اين مقام فؤاد ايشان كه شنيدي مقامي است كه به ذكر درآمد و به نوعي از اشاره و وصف ذكري از آن رفت اگرچه به طور تنزيه بود و از براي ايشان مقامي است كه نام و نشاني از آن نيست و اشاره و عبارتي از آن در ميان خلق نه جز او بر او كسي آگاه نيست زيرا كه كسي با او همراه نه، بد نگفته‏ام ظاهراً در اين مقام:

اي منزه پرده‏دار و پرده‏در
  وي به هر پرده در و از پرده در
چون سرايم من سپاست كان سپاس
  در قياس است و تو بيرون از قياس
لايق ذكر ثنايت جز تو كيست
  وز تو جز تو هيچ‏كس آگاه نيست
وصف ما اندر خور اوهام ماست
  ذات تو بيرون ز حد وهمهاست
ما همه در چند و چون و تو برون
  چون درآيد وصف تو در چند و چون

تا آخر ابيات مجملاً موقع جميع آنچه بر لسان خلق جاري مي‏شود يا به حاسه‏اي از حواس خود ادراك مي‏كنند از حكمها و نسبتها و وصفها بلكه اشارتها و كنايه‏ها كه گفته مي‏شود كلاً طُرّاً صادر از خلق است و منتهي به مقام فؤاد مذكور و بالاي آن

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 82 *»

مقام مقامي است كه نه اول چيزي است و نه آخر چيزي نه او را نامي نه نشاني و نه از او ذكري و بياني معرفت آن حظ زبان و گوش و ادراك و هوش نيست پس چگونه او را بيان نمايم و چون از او قصه سرايم پس همان خوشتر كه از آن زبان در كام بندم و به صرف توفيق الهي باز گذارم كه هركس را كه مي‏خواهد به آن مقام مي‏رساند و در قسمت دويم در معرفت بيان بياني گنگانه نموده‏ام بد نگفته است شاعر كه:

من گنگ خواب‌ديده و عالم تمام كر

 
  من عاجزم ز گفتن و خلق از شنيدنش

مجملاً آنجا كه مقام بيان است مقام حقيقت ائمه طاهرين است: و مقام پيغمبر صلوات اللّه عليه و آله فزون از سپاس و بيرون از قياس است، عماي مطلق است و حيرت حق، آنچه به بيان آمد محدود است و محدود را بر بي‏نام و نشان دلالتي نيست.

 

فصل

بدان كه آنچه در اين عالم است تني است جسماني ظاهري هر چيزي به طور خود نهايت بعضي از تنها از خاك خلقت شده‏اند و بعضي از آب و بعضي از باد و بعضي از آتش و بعضي از جرمهاي آسماني و بعضي از نور و بعضي از ظلمت و بعضي از چند و بعضي از چون و بعضي از اوقات و بعضي از مكانها و بعضي از جفت‌شدن چيزي به چيزي خلاصه همه آنچه به حواس ظاهر خود ادراك مي‏كني تنها هستند در اين عالم و همه مخلوق خدا هستند و همه از عالمهاي بالا فرود آمده‏اند تا به اين عالم آمده‏اند چنانكه خدا در قرآن مي‏فرمايد كه نيست چيزي مگر آنكه در نزد ماست خزينه‏هاي او و ما نازل نمي‏كنيم آن را مگر به اندازه معلومي پس جميع اين چيزها كه در اين عالمند همه از عالمهاي بالا كه خزينه‏هاي اين عالمند فرود آمده‏اند و همه آن عالمها جانهاي اين عالمند چنانكه همين تن تو از عالم جان فرود آمده است و اول عالم جان خلقت شده است بعد از آن عالم تن خلقت شده است و جان مناسب تن است و تن مناسب جان و جان در تن سكنا مي‏كند و مناسبت مابين جان و تن هست وگرنه هر تني

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 83 *»

قابل هر جاني و هر جاني لايق هر تني بود و حال آنكه خلاف است و هر جاني را تني است مناسب آن و به شكل و صورت آن نهايت جان لطيف است و تن كثيف و اين مطلب را شايد پيشترها مفصل‏تر ذكر كرده باشم و در بيانها بر خواص و عوام ظاهر نموده‏ام به طوري كه بديهي شده است پس هر تني را كه در اين عالم است جاني است البته مناسب آن و اگر آن جان نبود اين تن خلقت نمي‏شد چرا كه عالم جان بالا و عالم تن پايين است و عالم جان نزديك‏تر و مناسب‏تر است به مشيت خداوند و نمي‏شود كه دور از چراغ روشن و نزديك چراغ تاريك باشد پس اول نزديك چراغ نوراني مي‏شود بعد دورتر و نزديك چراغ شباهت به چراغ بيشتر دارد و دورتر كمتر پس نزديك نوراني‏تر و گرم‏تر و لطيف‏تر است و دورتر ظلماني‏تر و كثيف‏تر و سردتر است پس آنچه نزديك است جان لطيف است و آنچه دورتر است تن كثيف مجملاً كه آنچه در اين عالم است جاني دارد از جور خود و غرض هم آنست كه اين الفاظي كه در اينجا گفته مي‏شود و مطالبي كه گفته مي‏شود و بيانهايي كه آورده مي‏شود همه تنها هستند و از اين عالمند و اينها همه را جاني است و جان آنها مناسب آنها بايد باشد البته و اين تنها همه حادثند و مخلوق و محدود پس جان اينها نتواند كه قديم خالق نامحدود باشد و بايد جانشان از جور خودشان مخلوق و محدود باشد البته پس خداوند جان اين سخنها نشود بفهم چه مي‏گويم و چه مطالب عاليه را به الفاظ كم حكيمانه و مثلهاي نغز عالمانه بيان مي‏كنم شايد داخل شوي به آنجا كه ما داخل شديم و بيرون روي از آنجا كه ما بيرون رفتيم و اگر شعور خود را جمع نمايي از هر كلمه از اين كتاب كه در نظر سست و عاميانه مي‏نمايد مطالب حكيمانه بلند خواهي فهميد پس اين مطالب را كه گفته مي‏شود و لفظهايي كه بر زبان رانده مي‏شود هر جور لفظي كه باشد تنها هستند و خدا حلول در تن مخلوق نمي‏كند و جان مخلوق خود نمي‏شود چرا كه جان با تن مناسبت دارد و در دعا مي‏خواني در وصف خدا كه تنزّه عن مجانسة مخلوقاته يعني خدا پاك است از هم‏جنسي مخلوقات خود پس از يك جنس نباشد و جان با تن از يك جنسند و شبيه به هم فرقي كه هست در نازكي و غليظي است

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 84 *»

چنانكه حيات زمين به آب است و جان زمين آب است و قرآن به آن شهادت مي‏دهد و با وجود اين آب جسمي است و خاك جسمي نهايت آب نازك است و خاك غليظ و همچنين روح جسم رقيق نازكي است و تن جسم غليظ كلفتي است و حيات تن به جان است آيا نمي‏بيني كه نزديك چراغ با دور از چراغ از يك جنس مي‏باشند نهايت نزديك نوراني‏تر و گرم‏تر است و دور ظلماني‏تر و سردتر و الا هر دو از يك جورند حال همچنين جان و تن از يك جورند چنانكه فهميدي پس جان اين سخنها ذات غيبي بي‏نام و نشان نشود چرا كه او قديم است و اينها حادث و او بي‏نام و نشان است و اينها با نام و نشان و آنچه صوفيه لعنهم‌اللّه در اين مقام گمان كرده‏اند كه خدا لطيف خلق است و چون خلق را نازك كنند خدا شود خلاف كتاب و سنت و دليل عقل و اجماع است و پيشتر بيان كرده‏ايم فساد اين مذهب را ديگر حاجت به اعاده نيست پس اين حرفها كه گفته مي‏شود به نازك‏تر اشاره و لطيف‏تر كنايه يا غير اينها معني آن خدا نيست و خدا از آن منزه و مبراست چرا كه معني و لفظ به منزله روح و جسد مي‏باشند معني به منزله روح است و نازك و لطيف و از عالم بالا و لفظ به منزله جسد است و غليظ و كثيف و از عالم پايين و هردو مخلوق و حادثند و از يك جنسند چنانكه در محل خود بيان كرده‏ايم و دليلها آورده‏ايم و اينجا محل آن نيست و عوام هم اهل آن نيستند مجملاً كه اين الفاظ كلاً از خلق و در خلق و با خلق است و معاني اينها هم همچنين از اين جهت الفاظ را به حواس ظاهر فهمند و معني آنها را به حواس باطنه و حال آنكه خلق نرسند مگر به خلق، خدا در قرآن مي‏فرمايد سبحان ربك رب العزة عمايصفون يعني پاك است خداي تو اي محمد كه خداي عزت است از آنچه ايشان وصف مي‏كنند پس بد نگفته است شاعر كه:

اي برتر از قياس و گمان و خيال و وهم

 
  واز هرچه گفته‏ايم و شنيديم و خوانده‏ايم

و من هم بد نگفته‏ام:

وصف ما اندر خور اوهام ماست
  ذات تو بيرون ز حد وهمهاست

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 85 *»

باري پس چون في‏الجمله اين مطلب گنگ گنگانه را يافتي شايد به مطالب بلند برسي و از آن بهره ‏بري و اگر هم حال نفهمي اين در گوش تو باشد تا يك وقتي به آن برسي.

 

فصل

مجمل و مختصر مطلب آنكه معرفت بيان در هر مقام آنست كه تو خدا را بشناسي به يگانگي تا او را بپرستي به يگانگي و به او شرك نورزي و او را توحيد كني به بزرگ‏تر وصفهاي او كه به تو نموده است و به تو شناسانيده است و معلوم است كه ذات او را نمي‏توان شناخت و به او نمي‏توان رسيد و هيچ‏يك از خلق نمي‏توانند گفت كه ما خدا را مي‏توانيم بشناسيم چه او بخواهد و چه نخواهد چه خود را به ما بشناساند چه نشناساند چه خود را براي ما وصف و نعت بكند و چه نكند پس مردم محتاجند به اينكه خدا خود را بشناساند تا او را بشناسند حال آنچه خدا خود را به آن وصف كند و بشناساند بايد چيزي باشد كه آن را ادراك كنند و بشناسند و الا مثل مقام اول شود و سودي نخواهد كرد پس بايد آن وصف كه خود را به آن مي‏شناساند چيزي باشد كه خلق بتوانند آن را فهميد تا چون آن را فهميدند وصف خدا را شناخته باشند و مقصود از معرفت به عمل آمده باشد و مراد از معرفت همين است و آنچه خدا مردم را به آن تكليف كرده همين است چرا كه اين ممكن و غير اين محال است حال كمال معرفت توحيد در آن است كه آن وصفي را كه خدا خود را به آن ستوده آن را بشناسي كه آن وصف آيا عرض است يا ذاتي و جوهري است چه‌چيز است يا چه‌كس است و در كجاست از عالم غيب است يا از عالم شهاده، آسماني است يا زميني جماد است يا نبات است يا حيوان است يا انسان، كامل است يا ناقص خلاصه معلوم شد كه خدا را به كنه ذات نمي‏توان شناخت و خلق از آن مأيوسند و تكليف ما به معرفت وصف خدا شده است يقيناً حال اگر وصف خدا را نشناسيم آيا حال ما چه خواهد بود آيا ما را عارف مي‏توان گفت حاشا عارف كسي است كه وصف را بشناسد حال اين وصف را بايد پيدا كرد و فرق مابين عارف و غير عارف همين است و هركس اين وصف را نشناسد البته ناقص است و به حاصل خلقت كه معرفت است نرسيده و نتيجه وجود او از او بروز

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 86 *»

 نكرده و مانند نطفه‏ايست كه هنوز روح در تن او بروز نكرده اگر قبل سقط نشد و آفات به او نرسيد ممكن است كه بعد از اين روحي در تن او دميده شود و اگر حوادث زمان او را فاسد كرد كه به نتيجه خود نرسيده و علت غايي در او بروز نكرده.

باري معرفت چنانكه يافته‏اي علت غايي خلقت است و كامل و واصل و بالغ كسي است كه علت غايي وجود در آن بروز كرده باشد پس حال بايد سعي در معرفت فهم آن وصف كرد پس اگر قدر كتاب ما را بداني مي‏فهمي كه اين كتاب چقدر عزيز است و بايد او را محافظت و مواظبت كرد چرا كه حاصل‌كننده غايت ايجاد است در وجود مردم و وجودهاي بي‏حاصل را به حاصل مي‏آورد و ثمره ايجاد را در آنها آشكار مي‏كند.

پس عرض مي‏كنم كه حال بيا تعقل كن كه آن وصف خود را كه خدا آشكار كرده آيا بايد وصفي مطابق باشد يا مخالف البته بايد مطابق باشد و آيا بايد آن وصف ناقص‏تر خلق باشد يا كامل‏تر يا از وسط خلق؟ فطرت سليمه مي‏گويد كه بايد از كامل‏تر خلق باشد چرا كه اگر خدا خود را به ناقص خلق بستايد پس معلوم است كه خود را به صفت نقص جلوه داده و تعريف كرده و اين خلاف است و وصف بايد مطابق باشد فكر كن كه اگر تو جامه‏اي را در نهايت خوش‏رنگي و صفا در خانه پنهان كني بعد در بيرون آن جامه را وصف كني و آن وقت كاه را نشان دهي بگويي به اين رنگ است و در واقع آن سبز باشد البته دروغ خواهد بود و مردم را به غلط انداخته‏اي و اگر در نهايت صفا باشد و ذغالي نشان بدهي و بگويي به اين كدورت است البته خطا وصف كرده‏اي بفهم چه مي‏گويم من عاميانه حرف مي‏زنم به جهت حكمت و مصلحت تو حكيمانه بفهم و اگر يك جامه داشته باشي و در بيرون پانزده‌چيز نشان دهي بگويي به اين عدد است كذب است و اگر رايحه ندارد يا رايحه مشك دارد و تو پهني نشان دهي كه به اين رايحه است دروغ گفته‏اي بفهم چه مي‏گويم كه هر مثلي از براي حكمتي بود حال مي‏گويي خدا خود را چگونه وصف كرده آيا مطابق يا مخالف بلاشك خدا مردم را به غلط نمي‏اندازد و وصفهاي خداوند عالم مطابق واقع است دگر زياده از اين نزد عاقلان بي‏جاست. ديوارها گوش دارد چرا كه موش دارد پس همين‏قدر

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 87 *»

كافي است.

فصل

بدان كه كامل‏ترين خلق كه معروف مي‏شود مقام ائمه طاهرين است و الا حضرت پيغمبر9 از حد ادراك فزونند و پايه ادراك خلق به مقام آن بزرگوار نرسد و او را نتواند فهميد چرا كه مقام اجمال بحت است و معري از وصف و شأن نمي‏بيني كه خدا فرمود سبحان ربك رب العزة عمايصفون يعني پاك است پرورنده تو كه پرورنده عزت است از آنچه وصف مي‏كنند و پرورنده پيغمبر9 آن مقام است كه خداوند عالم او را به آن مي‏پرورد و مقصود در اينجا ذكر پاكي پيغمبر بود9 اگر نه مي‏فرمود سبحان اللّه عمايصفون چنانكه جاي ديگر گفته اما در اين آيه ستايش پيغمبر9 منظور بود از اين جهت فرمود پاك است پرورنده تو كه پرورنده عزت است آيا نمي‏داني كه پرورنده هر تني جان اوست و جان تو است كه تن تو را مي‏پرورد بفهم چه مي‏گويم پس پيغمبر9 از حد تعريف و شناسايي فزون است و اول مقام معرفت و شناسايي مقام امام است كه نفس پيغمبر است و صورت او و حد او و نعت او و صفت او پس معرفت پيغمبر هم همان معرفت نفس و صورت اوست آيا نمي‏بيني كه تو كه بدن زيد را مي‏بيني همان رنگ و شكل او را مي‏بيني و اگر دست زني همان سختي و نرمي و گرمي و سردي بدن او را مي‏فهمي و اينها همه اعراض بدن اويند و صفات بدنش مي‏باشند و اصل ذات اين بدن را تو نمي‏بيني و نمي‏شناسي حال همچنين پيغمبر9 از جهت ذات شناخته نمي‏شود و از جهت صفات شناخته مي‏شود و جهت صفات نبوت ولايت است و مقام ولي مقام نفس و پيدايي و نمايش نبي است پس از آنچه گفتيم معلوم شد كه معرفت نبي به ولي است چنانكه معرفت خدا به نبي پس هركس نبي را نشناسد خدا را نشناسد و هركس ولي را نشناسد نبي را نشناسد چنانكه هركس بدن تو را نمي‏بيند تو را نشناسد و هركس رنگ و شكل تو را نبيند بدن تو را نشناسد و هركس رنگ و شكل بدن تو را ديد بدن تو را شناخت و هركس بدن تو را شناخت تو را شناخت پس كساني كه گمان

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 88 *»

مي‏كنند معرفت خدا را و پيغمبر را9 نشناخته‏اند كذب است و باطل و كسانيكه ادعا مي‏كنند معرفت نبي را و ولي را نشناخته‏اند كذب است و نبي را نمي‏شناسند و خدا را نمي‏شناسند و دروغ محض مي‏گويند چنانكه پيش دانسته‏اي، در زيارت جامعه مي‏خواني من اراد اللّه بدأ بكم و من وحّده قبل عنكم و من قصده توجه بكم يعني كسيكه اراده خدا را كرد ابتدا به شما كند و كسيكه خدا را توحيد كرده از شما قبول كرده و كسيكه قصد خدا كند توجه به شما كند و در زيارت است كه هركس ائمه را شناسد خدا را شناخته و هركس ايشان را نشناسد خدا را نشناخته و در حديث سلمان است كه حضرت امير7 فرمودند معرفت من به نورانيت معرفت خداي عزوجل است مجملاً اول تجلي خداوند حضرت مبدء ايجاد و خاتم عباد است و چون اول تجلي است از ادراكها برتر است پس ادراك او هم محتاج به تجلي است و اول تجلي او تجلي به وصي بلافصل و خليفه عدل كه نور و صفت اوست مي‏باشد پس اگر خدا تجلي نكند او را نتوان شناخت و اگر بكند تجلي او را مي‏توان شناخت و تجلي او هم به همين‏طور است به اجماع مسلمانان چرا كه اجماعي مسلمانان است كه پيغمبر اول خلق است و اشرف و هيچ موجود از او پيشتر نيست پس او تجلي اول باشد زيرا كه تجلي خدا خلق خداست نه ذات خدا و چون آن تجلي هم از ادراك برتر بود تجلي او كه نفس اوست و آن حضرت خاتم اوصيا و فاتح اتقيا حضرت امير است7 و حضرت امير نفس پيغمبر است به اجماع مسلمانان و كتاب و سنت. و ظهور و جلوه هركس به نفس اوست كه صورت اوست پس معلوم شد كه حضرت امير ثالث شروط لا اله الا اللّه است هركس او را نشناخت خدا را نشناخت و هركه او را شناخت خدا را شناخت نمي‏گويم هركس او را شناخت چنان است يا گويا كه خدا را شناخته بلكه همه معرفت خدا و تمام معرفت خدا و عين معرفت خدا همان معرفت حضرت امير است7 بعينه بدون زياده و كم و تشبيه و كنايه چرا كه معرفت خدا به ذات كه نمي‏شود به تجلي است و اوست تجلي بلاشبهه پس جاهل به امام جاهل به خداست و خدايي از براي خود

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 89 *»

نگرفته و در حقيقت بت‏پرست است بتي خيالي تراشيده و او را مي‏پرستد و با بت‏پرستان محشور شود بلاشك چرا كه آنچه او مي‏پرستد خداي مسلمانان نيست در اسم با مسلمانان شريك است و در حقيقت جدا آيا نمي‏بيني كه اگر كسي كسي را در يزد ديده باشد كه اسمش زيد باشد به هيئت مخصوصي و تو هم در تهران كسي را ديده باشي كه اسمش زيد باشد به هيئتي ديگر لامحاله در يك مجلس كه مي‏نشينيد هر دو ياد زيد مي‏كنيد و مي‏گوييد من دوست زيدم و مخلص اويم و معتقد به اويم و دوست دوستان زيدم و دشمن دشمنان زيدم و همچنين حال جاهلي كه نشسته باشد مي‏گويد دو نفر از مريدان زيد را ديدم و هردو را از يك كيش و يك ملت پندارد البته اما چون بناي وصف گذاريد و در مقام تفصيل حال برآييد زيد تو از زيد او جدا خواهد بود و معلوم شود كه هريك از پي كه رفته‏ايد حال بفهم چه مي‏گويم خداي حقيقي خدايي است كه بذاته شناخته نشود و به تجلي شناخته شود و اول تجلي او پيغمبر باشد و ظهور آن تجلي حضرت امير باشد حال خدايي كه چنين نيست پس اين نيست ديگر معطلي ندارد چرا كه خدايي كه جلوه ندارد يا جلوه دارد و پيغمبري است كه عاصي است يا ساهي است يا لاهي است يا آن صفات كه مخالفان مي‏گويند يا آنكه نفس او ابوبكر است يا خليفه ندارد و ناقص است البته چنين خدايي غير خداي مسلمانان است و هرچه جز خداست بت است و از اين جهت است كه خدا به پيغمبر9 سوره قل ياايها الكافرون را تعليم كرد و فرمود بگو اي پيغمبر اي كافران من عبادت نمي‏كنم آنچه را كه شما عبادت مي‏كنيد و نه شما عبادت مي‏كنيد آنچه را كه من عبادت مي‏كنم و سبب آنست كه خداي كافران بتي است كه خود تراشيده‏اند و بت واجب نيست كه از سنگ يا چوب يا طلا يا نقره باشد از همه‌چيز مي‏شود از صورتهاي خيالي هم مي‏شود و همه بت‏پرستند بدون تفاوت و اگر كسي گويد كه هرگاه دو نفر به يك‌چيز نظر كنند و در صفت اشتباه كنند سبب آن نشود كه دوچيز را بخوانند و بگويند جواب گوييم كه اين چيزهايي كه از دو طرف و سه‏طرف مي‏توان به آن نظر كرد چنين است كه گفتي اما خداي

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 90 *»

يگانه كه خود را ننموده مگر به پيغمبر و امام صلي اللّه عليهما و آلهما و معرفت خود را قرار نداده مگر معرفت آنها پس همه جلوه و معرفت خدا ايشانند پس هركه ايشان را شناخت خداي مسلمانان را شناخت و هركه ايشان را نشناخت و از ايشان اعراض كرد از خداي مسلمانان اعراض كرده است پس مثل اين آن است كه يكي رو به زيد كند و يكي پشت به زيد نه آنكه دو نفر رو به زيد كنند و در صفت اختلاف كنند بلكه آنكه تو گفتي آن است كه دو نفر در وصف امام اختلاف كنند با وجود آنكه هر دو او را به تجلي‌بودن شناخته باشند پس اين سبب كفر نشود و دو خدا نشود اما آنكه يكي اعتقاد به امام دارد و يكي منكر است چنان است كه گفتيم پس مپندار كه موحداني ظاهري كه اعتقاد به پيغمبران نكرده‏اند موحد باشند و خداي خالق عالم را اعتقاد كرده باشند و همچنين كساني كه به پيغمبري اعتقاد كرده‏اند و يكي از پيغمبران را اعتقاد نكرده‏اند آنها هم موحد نباشند و همچنين هرگاه به جميع پيغمبران اعتقاد كرده است و لكن به يكي از امامان اعتقاد نكرده است البته موحد نباشد و به خداي مسلمين اعتقاد ندارد و وجهش ظاهر شد و از اين جهت حضرت پيغمبر9 فرمود كه هركس لا اله الا اللّه بگويد بهشت بر او واجب مي‏شود و حال آنكه همه يهود و نصاري و سني و ناصب لا اله الا اللّه مي‏گويند و به اجماع شيعه از اهل بهشت نيستند پس معلوم است كه اينها از اهل توحيد نيستند و اهل توحيد نيست مگر يك‌فرقه از هفتاد و سه فرقه اسلام.

و چون مسئله محل تعجب است مكرر عرض مي‏كنم كه ذات را كه كسي نمي‏بيند كه در وصفش اختلاف كنند پس همان وصف را بايد شناخت پس هركس نظر به همان وصف كند و اختلاف در نعت آن كند ضرري چندان ندارد و موجب كفر نشود و هرگاه نظر به آن وصف نكنند و هركس نظر به وصفي كند يكي علي گويد و يكي عمر گويد اينجاست كه نظر به دو وصف شده و دو نفر را ديده‏اند و گفته‏اند آيا نمي‏داني كه علي آيت توحيد خداست و عمر آيت معرفت شيطان است آيا نمي‏داني كه علي خليفه پيغمبر خداست و عمر خليفه پيغمبر شيطاني سجيني است و آيا نمي‏داني كه علي نماينده خداست و

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 91 *»

نور خداست و نماينده مشيت خدا و عمر نماينده شيطان است و ظلمت شيطان و نماينده كارهاي شيطان پس ديدار علي ديدار خداست چنانكه مروي است كه پيغمبر فرمودند هركس مرا ببيند خدا را ديده است و هركس عمر را ببيند شيطان را ديده است پس معرفت علي معرفت خداست و معرفت عمر معرفت شيطان و محبت و ولايت علي محبت و ولايت خداست و محبت و ولايت عمر محبت و ولايت شيطان است پس كسيكه علي را خليفه داند و كسيكه عمر را خليفه داند چگونه مي‏شود كه يك خدا را بشناسند و عبادت كنند و حال آنكه معرفت خداي مسلمانان به علي است و معرفت خداي سجيني كافران به عمر و اين دو دو راه مي‏باشند يكي به عليين يكي به سجين در آخر آن راه نور خدا پيداست در آخر اين راه ظلمت شيطان هيهات واللّه مردم غافلند چنان مي‏پندارند كه يهود خدا را اقرار دارند حاشا واللّه موسي ندارند و به موسي اقرار ندارند و همچنين نصاري به عيسي اقرار ندارند موسي و عيسيِ خيالي دارند آن را مي‏خواهند موسيِ نبي و عيسيِ نبي را اعتقاد ندارند مجملاً مقرّ به خدا و رسولان و امامان و سابقان و كتب و شرايع حقيقةً نيست كسي مگر مؤمن. اين است كه خدا مي‏فرمايد و مايؤمن اكثرهم بالله الا و هم مشركون يعني اكثر مردم اعتقاد نمي‏آورند به خدا مگر آنكه آنها مشركند بفهم چه گفتم و چه مي‏گويم بيش از اين در معرفت بيان تفصيل‌دادن درست نيست به همين‏قدر اختصار مي‏شود.

مقصد سيوم

در معرفت معاني است و پيشتر مفصل گذشته است و در اينجا به اختصار مي‏كوشيم ولي با وجود اين محتاج به ايراد چند فصل مي‏باشيم.

 

فصل

پيشتر دانستي كه بيان معرفت خداي عزوجل است و مقام توحيد ذات است اما معاني مقام توحيد صفات و معرفت صفات خداوند عالم است و يگانه دانستن او در صفات يعني جلوه‏كننده در آئينه صفات كمال جز او كسي نيست چنانكه گفته‏اند ليس الا اللّه و صفاته و اسماؤه يعني هيچ نيست جز خدا و صفاتش و اسمهايش و معاني خدا يعني ظهورهاي خدا كه صفتهاي خدا باشد

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 92 *»

و اين مقام، ظهور مقام اول و صفات و شعاع مقام اول است و آن مقام اول به نسبت به اين مقام ذات حساب مي‏شود و اصل است و اين مقام فرع آن مقام اول است و تابع آنست و مثل اين دو مقام مثل آفتاب است و آئينه‏ها كه آن آفتاب يگانه در آن آئينه‏هاي بسيار جلوه مي‏كند و در هر آئينه به رنگي و شكلي جلوه‏گر مي‏شود پس مقام معاني در مقام عقل كل است كه نور فؤاد و شعاع اوست و عقل هم كلي است و جاي معنيها و ظهورهاي فؤاد است و منتها مقام خلق همين مقام معاني است چنانكه اول مقام خلق هم همين معاني است و خلق نه در اول و نه در آخر از اين مقام نمي‏گذرند آيا نشنيده‏اي كه در احاديث بسيار است كه اول چيزي كه خدا خلق كرد عقل بود پس پيش از عقل خلقي نباشد و مقام فؤاد كه سابق عرض شد مقام حق است كه خداوند عالم به آن حق جلوه فرموده است و به جز اسم حق بر آن چيزي شايسته نباشد حتي آنكه نتوان گفت كه آن نام است يا صاحب نام يا اشاره به آن توان كرد يا عبارت از آن توان آورد آنجا مقام لالي و گنگي است و مقام تحير و محو است چنانكه حضرت پيغمبر فرموده‏اند9 كه رب زدني فيك تحيّراً يعني خدايا زياد كن در خودت حيرت مرا حتي آنكه آن مقام ناشناسي است و شناسايي تا مقام عقل بيش نمي‏رود پس آنجا مقام فناي صرف خالص است آنجا كسي نيست كه بشناسد و آنجا شناسايي نيست ليس في الدار غيره ديّار و اما مقام شناسايي مقام عقل است كه تويي هستي كه بشناسي و شناسايي گفته مي‏شود از اين جهت حضرت صادق7 فرمودند من عرف مواقع الصفة بلغ قرار المعرفة يعني هركس جاهاي صفت را بداند به آخر معرفت رسيده است و جاي صفت يعني صفات كليه همين عقل است پس اگر كسي مقام عقل را بشناسد به نهايت معرفت مي‏رسد يعني به نهايت آنجا كه عارفي و معروفي و معرفتي در ميان باشد و چون از آن مقام بگذرد ديگر عارفي و معروفي و معرفتي نمي‏ماند و نيست آنجا مگر حق صرف محض بفهم چه مي‏گويم و مبادا كه بپنداري كه مانند صوفيه مي‏گويم كه آنجا مقام ذات خداوند است و شخص به ذات خداوند مي‏رسد و آخر خدا مي‏شود نعوذباللّه و ما آنقدر بطلان اين مذهب را بر خواص

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 93 *»

و عوام اظهار كرده‏ايم كه ديگر بر كسي پوشيده نمانده است ولي باز به جهت احتياط كه مبادا كسي غافل شود و اين قول را هم از مذهب ما پندارد در هرجا في‏الجمله اشاره به آن مي‏كنم. پس آنكه عرض كردم كه در مقام فؤاد حق صرف خالص است و آنجا مقام عبد نيست كه عارفي و معروفي و معرفتي در ميان باشد مقصود آن است كه در آنجا خودي بنده چنان فاني شده است كه همه سرتاپا نمايش انوار حق شده است و از خود نامي و نشاني ندارد و سرتاپا نام و نشان خداوند گرديده است و بايد مثلي براي تو بياورم كه مبادا در مسئله اشتباه كني نظر به نور چراغ كن و ببين چگونه هرچه دور از چراغ مي‏شود نور كم و ظلمت زياد مي‏شود و هرچه نزديك به چراغ مي‏شود نور زياد و ظلمت كم مي‏شود تا به نهايت نزديكي مي‏رسد و در آنجا ظلمت بسيار كم است به طوري كه گويا نيست مانند قطرة سركه در درياي محيط كه مضمحل و فاني است ولي هست نه اينكه ظلمت نيست و در نهايت دوري حالت نور چنين است يعني همه ظلمت است و نور در آنجا به قدر قطره سركه در درياي محيط است پس باز نور هست نه اينكه نيست اما مضمحل و فاني است چنانكه حضرت پيغمبر9 فرمودند كه از براي من هم شيطاني هست و لكن اسلام آورده است.

چون اين مثل را دانستي بدان كه انسان مخلوق خداست و به مشيت خدا خلق شده است و انسان در پيش مشيت خدا مثل نور چراغ است در نزد چراغ كه آن انسان نور مشيت است و چنانكه يافتي نور مشيت هرچه نزديك‏تر به مشيت مي‏شود نوراني‏تر مي‏شود تا آنكه در نهايت نزديكي سرتاپا نور است اما به قدر ذره‏اي از ظلمت خودي خود دارد و هرچه دور مي‏شود ظلمتش بيشتر مي‏شود تا آنكه به نهايت دوري مي‏رسد و سرتاپا ظلمت مي‏شود و خودبيني بر او غالب مي‏شود و به كلي خدا را فراموش مي‏كند پس در نهايت نزديكي كه عرض شد كه ظلمت خودي در آنجا فاني است و همه سرتاپا نور است كثافت خودي و خودبيني در آنجا نباشد پس سرّ بندگي كه از مقام خودي است در آنجا مخفي باشد و سرّ نور و خدانمايي بر آن غالب باشد پس سرتاپا خدانماست نه خودنما پس:

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 94 *»

چونكه داد اندر ره يار آنچه داشت
 
  يار هم اوصاف خود در او گذاشت

چنانكه وقتي كه آئينه زنگ خودي را از خود مي‏زدايد مظهر جمال بي‏مثال آفتاب مي‏گردد و چون خودنما باشد مانند ساير سنگهاي كثيف جز خود او چيزي ديگر از او به نظر نيايد پس حالت سنگي در نهايت دوري انسان باشد از خدا كه همه خودنماست و حالت آئينه حالت نهايت نزديكي انسان باشد به خدا پس تو ببين در آئينه چون نظر مي‏كني جز صورت خود هيچ مي‏بيني و به جز نام خود بر آن مي‏نهي و البته خود را به آن مي‏ستايي و از آن استدلال بر صورت خود مي‏كني پس چنين است انسان كه خدا او را آئينه نماينده صفات و اسمهاي خود خلق كرده است باري اگر از پي اين سخن رويم به طول مي‏انجامد حاصل كلام معلوم شد كه آنكه گفتيم كه در مقام فؤاد عارفي و معروفي و معرفتي نيست همه سبب اين بود كه خودي در آنجا مضمحل شده است و تا خودي نباشد كه عارف شود؟ و تا عارفي نباشد كه معروف شود و معرفت چگونه پيدا شود؟ پس همه سرتاپا اسم حق است بي‏اسم و رسم و اول مقامي كه اثر خودي پيدا مي‏شود و في‏الجمله خود را اظهار مي‏كند مقام عقل است كه اينجا اول جايي است كه به آن خلق توان گفت و كسي غير از حق به نظر مي‏آيد كه به او خلق بگوييم پس از اين جهت فرمودند كه اول چيزي كه خدا خلق كرد عقل بود و حال آنكه فؤاد بالاتر است لكن به او خلق نتوان گفت چرا كه سرّ خلقي در آن مضمحل است و سرتاپا نمايش حق است بدون تجلي نمي‏دانم چه مي‏گويم و تو چه مي‏شنوي حيف كه كتاب عاميانه و فارسي است. پس در مقام عقل كه اول جاي پيدا شدن خودي است اول مقام عارف است و هيچ عارفي از آنجا نگذرد و هيچ عارفي خدا نشود و به خدا واصل نگردد بلي آنها كه ادعاي واصل‌شدن دارند راست گفته‏اند واصل شده‏اند ولي به درك اسفل و اشتباه كرده‏اند بنده هرگز خدا نشود و به خدا نرسد و خدا هرگز فرود نيايد ابداً خدا خداست و بنده بنده هر معرفتي كه لفظش غير اين لفظ شد بدان كه كفر است چرا كه اين لفظها لفظهاي پيغمبر است9 و از ايشان مروي

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 95 *»

است كه فرمود ماعرفناك حق معرفتك يعني ما تو را چنانكه بايست نشناختيم پس چگونه توقع دارند اين شياطين كه به خدا برسند و خدا شوند و اگر كسي گويد كه شايد مراد ايشان هم همين مراد شما باشد دلالت بر جهلش كند و نفهميدن او حرف قوم را چرا كه قوم در كتابهاي خود فرياد كرده‏اند به اصل عقده دل خود و استدلال كرده‏اند بر آنكه همه خدا هستند و جز خدا چيزي نيست و خدا مانند درياست و همه موج آن دريا هستند يا خدا مثل مركب است و خلق مانند حروف هستند يا خدا مثل هواست كه خلق مانند سخنها در هوا هستند باري اگر كسي از مريدين ايشان بخواهد از راه پوشانيدن بر ايشان بگويد مراد ايشان هم مثل مراد شماست معلوم مي‏شود كه حرف ايشان را نفهميده و به كتابهاي ايشان رجوع نكرده واللّه هيچ ديني به اين دين مبين و شرع متين كه اسلام است ضرر ندارد مثل آنكه دين صوفيه خبيثه ملعونه به اين دين ضرر دارد و ضررشان بر اين دين بيشتر است از ضرر گرگي كه به گله‏اي بيفتد كه هيچ شبان نداشته باشد و در بياباني متحير مانده باشد. سپاس و ستايش خداي را كه ايشان را نزديك به انقراض تا اين زمانها رسانده است و اميد است كه اثر ايشان از عالم برطرف شود و مطلب را طول دادم زيرا كه دفع اين منافقين جهاد عظيمي است در راه خداوند و ما كه امروز از جهاد با شمشير ممنوعيم اقلاً جهاد با زبان را فروگذاشت نكنيم و اين عبادت از دست ما نرود ان‌شاءاللّه پس ادعاي اين مقام كفر است براي مخلوق خواه انسان براي خود ادعا كند خواه از براي يكي از پيغمبران يا امامان يا پيغمبر آخرالزمان9 يا يكي از ملائكه مقربان جميع اين ادعاها كفر و شرك است بلكه عرض مي‏كنم كه هركس رعيت را به مقام پيغمبران گويد غالي است و هركس پيغمبران را مساوي امامان نمايد غالي است و هركس امامان و پيغمبر را9 مساوي خدا نمايد غالي است و چون سخن به اينجا رسيد و مقام مناسب است و كتاب در مقام قسمت امامت است بد نيست كه في‏الجمله شرحي در مقام حضرت امير7 و حالت كساني كه نصيري شده‏اند و حضرت امير را خدا مي‏دانند عرض كنم اگرچه از آنچه پيش عرض كردم واضح

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 96 *»

مي‏شود و لكن عاميانه‏تر عرض كنم شايد به دست يكي از نصيريان افتد و به اين واسطه هدايت يابند و ثواب آن عايد اين عاصي تبه‏روزگار گردد.

فصل

سبب آنكه جماعتي حضرت امير را خدا دانسته‏اند حقيقةً آن است كه اين جماعت نه خدا را شناخته‏اند و نه حضرت امير را و حقيقةً نصيريها در معرفت هر دو مقصرند نه  آنكه در حضرت امير كمال معرفت را دارند حاشا بلكه درباره حضرت امير7 هم كوتاه انداخته‏اند و حضرت امير7 هفتادهزار هزار بلكه تا روز قيامت هزارمرتبه از اين مقامي كه ايشان خيال كرده‏اند اعظم و اعظم است و اين مقام كه ايشان شناخته‏اند مقام كمتر بنده‏اي از خادمان ايشان است ولي اين حرف بر آنها كه خشكند گران آمد و شرحي بايدش كرد. فرض كن شاهي جليل‏الشأن و وزيري رفيع‏البنيان و شباني كوهستاني فقير، حال طفل آن شبان شاهي شنيده و مقام شاهي را مثل مقام آن شبان كه پدرش بود انگاشت زيرا كه نهايت تسلط از او بر گوسفند خود و اهل و عيال خود ديد و حوصله‏اش هم ديگر تسلطي زياد از آن نفهميد پس مقام شاهي را چنان مقامي انگاشت ولي مي‏دانست كه پدرش آن شاه كه مذكور مي‏شود نيست پس شنيد شاهي در شهر است و آن شاه را نديده و نشناخته و اوضاع سلطنت او را نفهميده ناگاه وزير را در اوضاع مختصري مي‏بيند او را شاه مي‏پندارد و مقام شاهي را كه مانند تسلط پدرش بود از براي حضرت وزير مي‏انگارد حال تو را به خدا وزير هزارمرتبه از اين شاهي كه اين طفل خيال كرده اعظم نيست؟ بلي واللّه اعظم است اگرچه لفظ شاه را بر وزير گفتند و ملعون شدند به آنچه گفتند كه لفظ زياد گفتند و ملعون شدند به آنچه خيال كردند به جهت آنكه كم خيال كردند پس لعنوا في الدنيا و الآخرة نه اين است كه آن طفل كه به وزير گفت اي شاه غلط كرد در لفظ و معني چرا كه لفظ او وزير است و او صدهزار مرتبه از آنچه او قصد كرده از شاه اعظم است حال ديگر ان‌شاءاللّه آنها هم كه خشك بودند قدري رطوبتي در فهمشان مي‏آيد و ممكن مي‏شود كه گوش دهند تا بفهمند ولي روي سخن با نصيريان است و غرض هدايت ايشان.

پس عرض مي‏كنم كه نصيريان در دو مقام

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 97 *»

مقصرند و در معرفت كوتاه انداخته‏اند يكي در معرفت خداوند عالم جل‏شأنه و يكي در معرفت حضرت امير7 و اين جماعت غاليند در لفظ خود و مقصرند در معني خود پس عرض مي‏كنم كه اولاً بفهم كه مراد از خداوند آن ذات يگانه‏ايست كه جزو و جزو ندارد و با او غير او نيست و چنين كسي قديم است و ماسواي چنين كس حادث است و مخلوق و اگر اين را نمي‏فهمي و تا حال نفهميده‏اي به قسمت اول كتاب رجوع كن و بدان كه مقصود از قديم آن كسي است كه يگانه حقيقي باشد تا بي‏نياز از هرچه جز خود است باشد نه آنكه عوام مي‏گويند يعني هميشه بوده و هميشه خواهد بود اين معني قديم عامه است و معني قديم خاصه آن بود كه گفتم همچنين معني حادث محتاج به غير مركب است و اين است معني خاصه و حادث نه همان است كه نباشد پس بشود بلكه چه بسيار چيزها كه عامه قديم مي‏پندارند و خاصه آن را حادث مي‏دانند و قديم را فوق آن مي‏دانند حال معني قديم يگانه بي‏نياز شد نه يگانه ظاهري بلكه يگانه حقيقي و بي‏نياز حقيقي و معني حادث مركب محتاج شد اين مجمل مطلب و تفصيلش در قسمت اول كتاب گذشته است. حال اي جماعتي كه از روي تقصير در معرفت قديم علي7 را قديم مي‏دانيد چه مي‏گوييد، مي‏گوييد كه حضرت امير دست و پا و چشم و گوش و سر و تن و بدن ندارد يا دارد اگر آنچه ديده مي‏شد حضرت امير بود كه مركب بود و محتاج به اجزاي خود و اگر اين حضرت نبود پس اين كه ظاهر بود كه حادث و مخلوق بود و اين كه از او بروز كرد كرامات و معجزات و سخن گفت و ادعاها كرد اين‌كه ديده مي‏شد كه بلاشك حادث بود چرا كه در صفت تركيب و احتياج به ماده و صورت و اعضا و جوارح مثل ساير بدنها بود و تولد شد و شهيد شد و مي‏خورد و مي‏آشاميد و بيدار بود و مي‏خوابيد و حركت و سكون داشت مجملاً صورتي بود مثل ساير صورتها و اگر مي‏گويند كه اين صورتي بود كه حضرت امير هر وقت مي‏خواست جلوه مي‏داد و هر وقت مي‏خواست نه گوييم همين دليل بر حرف ما شد كه اين صورت ظاهر يقيناً حادث است و در اين خلاف ميان عقلا نباشد پس اين امير خورنده آشامنده نكاح‌كننده

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 98 *»

خوابنده بيدارشونده متحرك ساكن ظاهر كه حادث است و به هيچ‏وجه در حدوث فرقي با ساير بدنهاي عالم ندارد چه مي‏شود كه در جميع صفاتش قوي‏تر باشد اما در حدوث همه حادثند به جهت اتفاق عقلا بر آنكه هرچه مركب است و حاصل از اجزاء محتاج به اجزاست و وجود او محتاج به غير است و به خود برپا نيست پس اين ظاهري كه حادث شد بلاشك حال عرض مي‏شود كه به برهانهايي كه پيش عرض كردم در همين قسمت و دو قسمت اول اين تنِ حادث مثالش و ماده‏اش و طبعش و نفسش و روحش و عقلش و حقيقتش همه حادث است چرا كه همه اين مراتب با اين تن مناسبند و از يك ماده و يك صورت ساخته شده‏اند نهايت غليظ آن ماده و صورت تن شده است و لطيف آن دو باقي مراتب شده است به تدريج مثل مرتبه‏هاي نور چراغ كه همه يك نور است و يك ظلمت تفاوت در كمي و زيادتي دارند و اين را پيشتر بسيار برهان آورده‏ام و در درسها و ساير رساله‏ها ثابت كرده‏ام پس اين مراتب كه در اين تن است همه حادث است مثل همين تن بدون تفاوت چرا كه همه آن مراتب مركبند و هر مركبي غير از اجزاي خود است و محتاج به اجزاي خود پس محتاج به غير است و محتاج به غير به خود برپا نيست بلكه به غير برپاست پس حادث است چرا كه قديم آن است كه محتاج به غير در هستي خود نباشد چنانكه در قسمت اول دانسته‏اي و مثال آنكه مركب غير از اجزاست و محتاج به اجزاء آنكه مداد حاصل مي‏شود از زاج و مازو و صمغ و دوده و نبات و صبر سقوطري و رنگ اما زاج به جهت جريان آن مقرر شده است اما مازو به جهت ثبات و دوام آن بر كاغذ و اما صمغ به جهت بست و قوام آن كه ريخت نكند اما دوده به جهت جسماني‌بودن كه مداد جسماني شود و ته‏نما نباشد و اما نبات به جهت برق آن و اما صبر به جهت آنكه مگس آن را نخورد و طعمش تلخ باشد اما رنگ به جهت آنكه الوان مختلف طاووسي در روي خط نمايد و جلوه كند پس چون اين اجزاي مختلف به هم جمع آمد و سحق و صلايه شديد شد به طور فلسفي تا همه يكي شدند به طوري كه ديگر ته نزند و آبش از اجزاء جدا نايستد هرچه بماند آن مداد صحيح خواهد شد حال ببين كه اين مداد حاصل اسمش

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 99 *»

زاج است و بر صفت زاج است يا اسمش مازو است و بر صفت مازو است يا اسمش اسم ساير اجزاست و بر صفت آنهاست حاشا جميع عقلا مي‏گويند كه اين زاج نيست و به جاي زاج نمي‏توان آن را به كار برد و خاصيت زاج ندارد و براي ناخوشي كه زاج به كار مي‏آيد اين به كار نمي‏آيد چرا كه زاج در ساير اجزاء استحاله شد چنانكه حيواني در نمكزار افتد و استحاله شود و نمك شود و حلال و طيب و شورطعم و ديگر آن حيوان نباشد همچنين آن زاج در ساير اجزاء چنين استحاله شده اگرچه ماده جسمي بر حال خود باشد اما آن اسم و رسم و صفت رفت پس مداد اگرچه حاصل از زاج باشد اما غير زاج است مثل آنكه آن نمك اگرچه حاصل از سگ باشد لكن سگ نيست پس مداد به طور واضح غير از اجزاء است و هر عاقل داند كه محتاج به اجزاست و از آنها حاصل شده باشد و اگر هريك از اين اجزاء نبود اين خاصيتها در آن حاصل نشود چنانكه به چشم مي‏بيني پس معلوم شد كه مداد محتاج به اجزاي خود است و به خودي خود برپا نيست و اگر آنها نباشند آن هم نيست و اگر باشند و مركب نشوند مداد نباشد و اگر فراهم آيند و مركب شوند آنگاه مداد حاصل گردد به طور علانيه ظاهر و هويدا و هيچ عاقلي در اين نتواند شبهه كند البته پس هر مركبي حادث است و محتاج به غير است پس بدن ظاهر حضرت امير7 به همين برهان مركب و حادث و محتاج به غير است و همچنين مي‏پرسم كه آيا روح اين تن غير روحهاي مردم هست يا نه اگر غير است پس ممتاز از روحهاي مردم است چنانكه تنش ممتاز از تنهاي مردم است پس روحش در ميان روحهاست چنانكه تنش در ميان تنهاست پس روحش هم مركب است آن هم ماده‏اي دارد كه ساير روحها همه دارند آن را چرا كه همه روحند و صورتي دارد كه به آن صورت تميز داده مي‏شود از سايرين پس چون روحش هم مركب شد پس آن هم حادث باشد پس به همين برهان جميع مرتبه‏هاي هفت‏گانه اين روح حادث باشد و حادث حقيقتش هم حادث است چنانكه واضح شد پس چنانكه تن حضرت امير7 كه ظاهر است حادث و محتاج است مثال او و ماده او و طبع او و نفس او و روح او و عقل او و فؤاد او همه حادث باشند

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 100 *»

پس اين شخص ظاهر همه مرتبه‏هاش حادث باشند و حادث خدا نباشد البته و بنده‏اي باشد مثل ساير بندگان ذليل از براي خداوند نه مالك نفع خود است نه مالك ضرر خود نه مالك حيات خود نه مالك مرگ خود چرا كه به غير برپاست هرچه به او بدهند دارد و هرچه ندهند ندارد پس اين شخص از مبدأش و اول مرتبه‏هاش تا آخرش محتاج و حادث است و اگر گويند رتبه خدايي بالاي اين رتبه‏هاست گوييم ما منكر اين نيستيم كه خدايي هست و غير از خلق است و بالاي خلق است و نور او و صفت ظاهر او در حقيقتهاي خلق است اما او خلق خود نيست و فؤاد و عقل خلق خود نباشد بلكه ذاتي است يگانه بالاي كل خلق خود و نسبتي به هيچ‏يك از خلق خود ندارد و نسبت به او حضرت امير و غير آن بزرگوار علي‏السواء است و اگر علي‏السواء نبود و با يكي نسبتي مي‏داشت آن هم حادث بود مثل باقي خلق خود پس چون يگانه است پس نسبتي به چيزي ندارد بلي خلق در صفاي قابليت خود و كدورت آن مختلف باشند بعضي كه صاف‏ترند حكايت انوار خدا را بيشتر كنند و بعضي كه كدورت دارند كمتر و خلق را مراتب بسيار باشد بعضي دورتر و بعضي نزديك‏تر و آن‌كه به نهايت نزديكي باشد چنان از خود بي‏خود باشد كه به كلي اثر خودي را از خود زدوده باشد و از لوث كثرت و اختلاف و حدوث خلقي و صفات ايشان خود را پيراسته باشد كه گويا هيچ خلقي نيست و سرتاپا اوست چنانكه شاعر گفته است:

ز بس بستم خيال تو تو گشتم پاي تا سر من

 
  تو آمد خورده خورده رفت من آهسته آهسته

و چنانكه در مثنوي گفته‏ام در صفت شعله:

هر كه او مشتاق وصل نار شد
  بايدش با شعله دايم يار شد
شعله نبود غير دودي با صفا
  كو فنا در نار گرديد از وفا
نيست نار اما همه اوصاف نار
  از وجود او همي گشت آشكار
نار خود سوزنده شعله آلتي است
  نار افروزنده شعله آيتي است
دود تيره از كجا سوزنده شد
  خود همه ظلمت كي افروزنده شد

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 101 *»

چونكه داد اندر ره نار آنچه داشت
  نار هم اوصاف خود در او گذاشت
از خودي بگذشته يكسر او شده
  مظهر اني انا النار آمده

تا آخر ابيات پس نهايت خلق آن باشد كه صفات خلقي در آن نازك و لطيف شود تا از ادراك برتر رود و هيچ خود را ننمايد و از براي خود اسمي و رسمي باقي نگذارد و سرتاپا ظهور خالق غيبي باشد و او را و صفات او را آشكار سازد تدبر كن در هوا كه هيچ خود را از براي چشم باقي نگذاشته هرچه نظر مي‏كني آنچه در پشت اوست از در و ديوار مي‏بيني و در نزد ادراك چشمي از براي خود اسم و رسمي نگذاشته كه هرگاه به انگشت اشاره كني و از كسي بپرسي اين چيست گويد زمين است يا در است يا ديوار است و اين صفا باعث آن نباشد كه خود هوا نباشد هست نهايت از ادراك چشم بالاتر است و پشت او پيداست پس همچنين هرگاه خلق به نهايت قرب حق برسد و لطيف شود نهايت چنان شود كه از اسم و رسم بالاتر رود و از خود هيچ ننمايد و خودي او به هيچ ادراك درنيايد و ادراك كسانيكه از او پست‏ترند خودي او را ادراك نكند و سرتاپا نور واحد احد باشد و جلوه جلوه او باشد و نور نور او و كمال كمال او و جميع افعال و صفات و اخلاق غيبي از او فاش شود و از او بروز نمايد هيهات چقدر جاهلند مردم و بايد چگونه مطالب را بخوايم و آنها را مانند مادران كه غذا را مي‏خوايند تا مناسب حلق اطفالشان شود مناسب حلق عوام نمايم چقدر كار مشكلي است.

گر نبودي حلقها تنگ و ضعيف
  ور نبودي سينه‏ها تنگ و كثيف
در مديحش داد معني دادمي
  غير اين منطق لبي بگشادمي
چونكه با طفلان سر و كارم فتاد
  هم زبان كودكان بايد گشاد

به هر حال چون خلق به نهايت قرب رسد چنين شود كه عرض كردم و هرچه از اين مقام دورتر شود كثيف‏تر گردد و اثر خودي در آنها بيشتر بروز كند و خدا را بيشتر بپوشند و انوار او را بيشتر پنهان كنند تا آنكه به خاك رسد كه به اين كثافت است كه مي‏بيني كه حجاب است براي همه‏چيز و پشت خود را ننمايد و سرتاپا خود را نمايد مثلي به خاطرم آمد از آن عبرت بگير سنگ كثيف دايم من گويد و

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 102 *»

هرگز كلمه‏اي ديگر نگويد و كسي را ننمايد و خودسر و خودستا باشد لكن چون يك روي او صيقلي شود و صفائي پيدا كند مانند آئينه شود كلمة من را فراموش كند ديگر هرگز من نگويد و هميشه تو گويد و تو را نمايد آن وقت برادر خوبي باشد و عيب تو را به تو بگويد و با تو غش نكند و مكر و حيله ننمايد و تو را بر خود ترجيح دهد و ايثار نمايد و حاجت خود را بگذارد و هميشه در خواهش تو باشد و تو را ستايش نمايد و براي خودت و براي غير تو از تو حكايت كند و در صدد اصلاح حال تو باشد و در غم تو باشد و غم خود نخورد و براي خود يك قدم برندارد و هميشه ساعي در خدمت تو باشد و ذكر محاسن صفات تو را نمايد و خود را به جهت محض خدمت تو خواهد پس اين مقام صداقت و اخوت است و اول درجه برادري است و اول مقام همسري است از يك رو خود را بگويد و از يك رو تو را جويد و چون از اين مقام بالاتر رود و هر دو رويش صيقلي شود و ظاهر و باطنش همه لطيف شود پس در اين هنگام از خود و از مساويان فراموش كند و سرتاپا او را گويد و او را جويد و او را نمايد و او را ستايد و من و تو را فراموش نمايد مانند هوا كه هرگز نه من گويد و نه تو نه خود را نشان دهد نه تو را براي تو و سرتاپا آنچه در غيب اوست نشان دهد و پشت سر خود را ستايد پس اين مقام بندة خالص باشد و مقام خداپرستي و ايمان به غيب و غيب‏گويي و غيب‏جويي باشد پس در اين وقت كشف شود در وجود او همه اسرار راست و چپ و پيش رو و پشت سر و بالا و پايين همه را جويد و از همه گويد و بدين مقام نرسيد مگر بعد از آنكه از خود رست و به غيب پيوست پس اين مقام بندگي و خداپرستي است. در اين مثل نظري گمار و عبرتي بگير كه مسئله‏هاي بسيار را حل مي‏نمايد حال ببين كه هوا نه در است و نه ديوار و لكن جز در و ديوار چيز ديگر در نظر نيست و اثري و ظهوري جز براي در و ديوار نيست تعالي اللّه عمايقول الملحدون علواً كبيراً حال اگر خدا را چنانكه گفتم بشناسند بعد حضرت امير را7 به اين‏قدر كه عرض كردم كه صدهزار هزار يك فضل او نبود بشناسند مي‏دانند كه تا حال نشناخته بودند آن بزرگوار را و البته مقصر در معرفت

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 103 *»

خدا و آن بزرگوار بوده‏اند و اگر علما را بر اين كلمات نظري افتد نپندارند كه همه حكمت همين است و نهايت فضايل ايشان همين چرا كه اولاً ماها به قدر حد خود از ايشان مي‏فهميم و ثانياً به قدر فهم عوام تقرير مي‏نماييم بلي اگر علما بر اين عبارات به دقت نظري كنند مي‏فهمند كه اين چه حكمت بوده كه عاميانه‏اش چنين شده است.

باري پس چون حضرت امير7 در جنب خداوند عالم خود را به كلي فاني و مضمحل كرده است و همه را در راه خداوند عالم داده است خداوند هم صفات خود را در او گذارده است ولي اندازه صفات را تصريح نتوانم كرد مگر آنكه مثلي بياورم تصور كن اگر كريمي كه هرگاه پادشاهي در بياباني در معرض هلاكت افتاده باشد و از گرسنگي بخواهد بميرد، گدايي كه همه صاحب يك قرص نان جو باشد آنجا حاضر شود و بياباني باشد كه چون آن گدا نان خود را بدهد خودش در معرض هلاكت افتد آن گدا قرص نان خود را به آن پادشاه دهد و پادشاه از آن مخمصه نجات يابد و به لطف خدا كسي برسد و آن گدا را از آنجا برهاند و پادشاه آيد و بر تخت سلطنت خود نشيند و آن گدا بيايد به طمع مكافات آن پادشاه حال چه مي‏گويي مقتضاي كرم چيست كه پادشاه چقدر به آن گدا مكافات كند بس است و به اندازه ربع سلطنت خود را به او دهد يا ثلث يا نصف يا همه را واللّه اگر همه را به او واگذارد مساوي احسان آن گدا نشده است چرا كه گدا كل مايملك خود را داده بود بلكه جان خود را هم داده بود پادشاه اگر كل سلطنت خود را دهد باز جان او سلامت است در شهرستان و مكافات آن را نكرده بلي اگر به طوري بدهد كه جان خود را هم داده باشد مساوي داده است و مساوي‌دادن و همسر مكافات‌كردن از شيوه كريمان دور باشد بلكه بايد زياده بدهد و اندازه زياده‌دادن به قدر كرم است و قابليت شخص سائل پس حال چه مظنه داري به كرم خدا خداوند بعضي را مي‏فرمايد من جاء بالحسنة فله عشر امثالها يعني هركس نيكي كند از براي او ده‌ برابر مقرر است و بعضي را مي‏فرمايد من ذاالذي يقرض اللّه قرضاً حسناً فيضاعفه له اضعافاً كثيرة يعني كيست كه قرض‏الحسنه به خدا دهد كه خدا مضاعف كند آن را ضِعفهاي بسيار و بعضي

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 104 *»

 را هفتصد برابر مقرر داشته و بعضي را مي‏فرمايد انما يوفّي الصابرون اجرهم بغير حساب يعني صابران اجرشان به غير حساب داده مي‏شود حال تدبر كن كه حضرت پيغمبر و حضرت امير و ائمه: كه جميع خودي خود را در حقيقت در راه خدا فاني كردند به طوري كه از براي خود اثري و اسمي و رسمي نگذاردند و همه را در راه خدا دادند و خود را نيست و نابود نمودند و سرتاپا للّه و في اللّه و باللّه شدند چنانكه در ظاهر مال و عيال و جان خود را در راه خدا دادند و صدمه‏ها در راه خدا كشيدند كه مافوق نداشت حال خواهي گفت كه خداوند به ايشان چه انعام خواهد كرد آيا چقدر قابليت داشتند آيا از ايشان كسي قابليت بيشتر داشت و رتبه‏اي براي كسي گذارده‏اند و فنائي بالاتر از فناي ايشان احتمال مي‏رود. پس از اين مثال نغز حكيمانه مختصر بفهم كه خداوند به ايشان چه انعام كرده است و صاحب چه مقام شدند و تا چه حد نزديك شده‏اند آيا حدي است كه مي‏تواني ادراك كرد يا نه همين مثل اگر تا قيامت فكر كني تو را كافي است و هر فضيلتي كه بخواهي از اين مثل مي‏تواني بيرون آورد ديگر تصريح ضرور نيست و اين مثل مثلي است كه كسي نكته بر آن نمي‏تواند گرفت و البته حضرت امير در نزد خداوند مانند همان گداست كه يك قرص نان بيش نداشت و خدا مي‏فرمايد هل جزاء الاحسان الا الاحسان يعني آيا جزاي احسان و نيكي جز نيكي هست و حضرت امير صاحب احسان و نيكي است به حدي كه در تمام ملك خداوند بالاتر از آن نيست به اجماع شيعه و رسول خدا9 از گفت و شنود ما برتر است و از اين فصل براي بيناي رازدان معلوم شد كه نصيريان مقصرند در معرفت حضرت امير7 و كوركورانه چيزي گفته‏اند و آن هم كفر شده است بد نگفته است شاعر:

اي امير عرب اي كاينة غيب‏نمايي

 
  بر سر افسر سلطان ازل ظل همايي

در پس پرده نهان بودي و قومي به ضلالت

 
  حرمت ذات تو نشناخته گفتند خدايي

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 105 *»

پس چه گويند ندانم گر از آن طلعت زيبا

 
  پرده‏برداري و آن‏گونه كه هستي بنمايي

باري همين‏قدرها هم از براي هدايت آن‏كس كه خدا خواسته باشد كه از نصيريان هدايت فرمايد كافي است بر ماست دليل و برهان و بر خداست هدايت والسلام.

فصل

باز برويم بر سر آن مطلب كه بوديم از معرفت معاني پس مقام معاني مقام عقل امام است و مقام فؤاد ايشان از آنچه پيش ذكر شد معلوم شده است و در اين مقام صفات كليه خداوند هستند پس ايشان در اين مقام علم خدايند كه محيط به هر چيزي است و قدرت اويند كه مقهور كرده است هر چيزي را و گوش خدايند كه شنواي هر صوتي است و چشم اويند كه بيناي هر چيزي است و سلطنت اويند كه مستولي بر هر چيزي است و عرش اويند كه فرادارد هر چيزي را و نور اويند كه روشن كرده است هر چيزي را و وجه اويند كه جلوه‏گر است در هر چيزي و دست اويند كه تواناست بر هر چيزي و اسم خدايند كه پر كرده است جميع ملك را و امر اويند كه سرپيچ از آن نيست هيچ‏چيز و حكم اويند كه مطيع اوست هر چيز و همچنين ساير صفتهاي كليه خداوند كه از زير آنها بيرون نيست چيزي پس صفتي از صفات خدا نيست مگر آنكه در ايشان ظاهر است بلكه صفتي از صفات خدا نيست مگر آنكه خود ايشان است چرا كه صفت خدا هرچه باشد غير خداست و هرچه غير خداست خلق خداست و صفت خدا كه خلق خداست بهتر خلق خداست نه پست‏تر و به اجماع شيعه بلكه و سني هم اگر همه نباشند بعضي، بهتر خلق خدا ايشانند و كتاب و سنت به آن شهادت مي‏دهد پس ايشانند صفات نيكوي خدا و اسمهاي بزرگ خدا و نيست خدا را اسمي عظيم‏تر و بلندتر از ايشان و اگر انصاف داشته باشي و بفهمي چه گفته‏ام و چه مي‏گويم خواهي فهميد كه ايشانند اسم اعظم خدا و هركس ايشان را شناسد صاحب اسم اعظم باشد و داناي به آن و اگر خدا را به آن بخواند جميع حاجات دنيا و آخرتش برآيد بلكه همان كه آن را بشناسد و ملتفت باشد خدا را عبادت كرده است به همه عبادتها و دعا كرده است به همه دعاها و همه قرآن و تورات و انجيل و زبور

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 106 *»

را خوانده است به همه اقسام خواندنها و به خود گرفته است همه صفتهاي نيكو را و عمل كرده است به همه نيكيها و عالم است به همه علمها آيا نخوانده‏اي در زيارت جامعه كه اگر خيري ذكر شود شماييد اول او و اصل او و فرع او و معدن او و مأواي آن و منتهاي آن نمي‏دانم هركس اين را ندارد چه دارد و هركس اين را دارد چه ندارد حال اگر انصاف دهي قدر اين كتاب ما را خواهي دانست كه چه منّتها خدا بر خلق عجم نگذارده است بعد از اين كتاب باري الحمدلله رب العالمين كه بر دست ما جاري شد اميد است كه بپذيرد و پسند حضرتش افتد ان‌شاءاللّه. پس هركس اين مقام را شناسد صاحب توحيد صفات باشد چنانكه در قسمت اول ذكر شده است چرا كه مظهر توحيد صفات در معاني است از آن رو كه مقام معاني مقام ظهور حق است جل‏شأنه و اول ظهور و يافتي كه مقام عقل اول مقام ظهور است و قبل از آن هيچ مقام ظهوري نباشد و پيدايي از براي فؤاد نيست و آنجا مقام غيب حق است و بي‏اسمي و بي‏رسمي حق و تا آئينه اندك غلظتي نداشته باشد صورت را ننمايد چرا كه نور خدا خود غيب و پنهان است و خود به خودي خود پيدا نيست اگر آئينه او هم پيدا نباشد آن نور به كلي پيدا نخواهد شد پس بايد آئينه قدري پيدايي داشته باشد تا آنكه آن نور پنهان در آن قدري هويدايي كسب كند و قابل ديدن شود پس به آن واسطه ديده شود آيا نمي‏بيني كه به قرص خورشيد نمي‏توان نگاه كرد ولي اگر آئينه سبزي غليظي تحصيل كني و برابر آفتاب بداري مي‏تواني در آن آئينه نظر به آفتاب كرد و واضح‏تر آنكه هوا وقتي غبار دارد با رطوبت و نزديك افق غبار است آفتاب را مي‏توان ديد و نظر به آن كرد حتي آنكه مانند ماه نمايد و تا دو ساعت مي‏تواني به آن نظر كرد و سبب آن است كه قدري شدت برق نور آفتاب در آن بخار و غبار كثيف شود و قابل رؤيت شود پس پيدايي آفتاب در بخار باشد و خود آفتاب از ديدار برتر است حال همچنين نور خداوند عالم از ديدار برتر است و مخفي است و اول مقام پيدايي او در عقل است كه قدري در او ظلمت انيت هست و از براي او صورتي و هويدايي هست كه آن نور لطيف در كثافت آن صورتي مي‏گيرد و قابل رؤيت مي‏شود پس از اين

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 107 *»

جهت گفتند كه اول چيزي كه پيدا شد و به عرصه ظهور آمد عقل بود و اول چيزي كه خلق شد عقل بود مجملاً هركس اين مقام را چنانكه بايد شناسد به مقام معاني رسيده باشد و الا فلا.

 

فصل

بدان كه در قسمت دويم ما مقام بيان و معاني را از مقامات پيغمبر9 شمرديم به جهت انس‌گرفتن تو و رام‌كردن ذهن و در حقيقت مقام حضرت پيغمبر9 از توصيف و تعريف در جميع ملك خدا فزون است زيرا كه او آيت بي‏اسمي و بي‏رسمي و پنهاني و مجهولي خداست جل‏شأنه پس از او در نزد ما ذكري نه و هيچ خبري نيست نه آنكه هرچه مي‏گوييم وصف است و نه آنكه وصف نهايتش تا مقام پيدايي است و نه آنكه آن بزرگوار آيت ناپيدايي خداست و آيت نفي صفات و آيت احديت و غيب‏بودن خداست و اگر نه او آيت اينهاست پس كه آيت اينهاست؟ و البته آيت بي‏اسمي و رسمي از آيت اسم و رسم مي‏بايد بالاتر باشد و بالاتر از حضرت پيغمبر9 كسي نيست پس اوست آيت پاكي خدا از اسم و رسم و از ادراك و شعور اهل ملك پس از او خبري نيست پس خبرها همه از حضرت امير است7 از اين است كه ما كوشش در مدح و ذكر فضائل حضرت امير داريم و در زبانهاي شيعه فضائل علي7 مشهورتر است از فضائل پيغمبر و دعوت حضرت امير7 بيشتر مي‏شود و نام او بيشتر برده مي‏شود تا حضرت پيغمبر9 و اين نه از جهت آن است كه حضرت امير فضائلش بيشتر است بلكه از جهت فزوني قدر پيغمبر است9 از حد ادراك ماها پس آيت تعريف و شناسايي خدا همان ائمه‏اند: از اين جهت حضرت سيد شهداء7 فرمودند كه معرفت امام معرفت خداست و در زيارت است كه حضرات ائمه را هركس شناخت خدا را شناخته است و هركس نشناخت خدا را نشناخته است و در حديث سلمان است كه حضرت امير7 فرمودند معرفت من به نورانيت معرفت خداي عزوجل است پس از اين جهت خواستم به تو بفهمانم كه معرفت خدا و رسول معرفت امام است و هيچ‏يك

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 108 *»

از آن دو شناخته نشوند بدون معرفت امام، منكر امام منكر آنهاست و عارف به امام عارف به آنها پس مقام بيان و معاني و ابواب و امامت همه مقام اوصاف پيغمبر است كه حضرت امير باشد7 و هرچه درباره حضرت امير جاري شود و گفته شود درباره ساير ائمه: جاري مي‏شود چرا كه از يك نورند و از يك طينتند پس همه صاحب اين مقامات باشند و نسبت ايشان به ساير رعيت تفاوت نكند اما در نزد خود تفاوتي دارند و بعضي از بعضي كامل‏ترند مثال اين آنكه نهر آب تشنگي تشنه را فرومي‏نشاند و رودخانه عظيم هم فرومي‏نشاند و هر دو كفايت تشنگي او را مي‏كنند اما در ميان خود ايشان تفاوتي است كه رودخانه عظيم‏تر است از نهر حال همچنين جميع حاجت ملك را يك توجه از هريك بشود كفايت مي‏كند اما در ميان خود ايشان تفاوتي است كه بعضي از بعضي كامل‏ترند و از حد ماها نيست معرفت آن كامل‏تر و تميزدادن ميان آنها زيرا كه صدهزار يك كمال يكي از ايشان از حوصله جميع پيغمبران و رعيت بيرون است و زايد، از اين جهت فرمودند كه ما را از رتبه خدايي فرود آوريد و در فضل ما هرچه مي‏خواهيد بگوييد و نخواهيد رسيد و در حديثي ديگر فرمودند كه به شما نرسيده است از ما مگر الف ناتمامي يعني از كتاب فضائل و مقامات ما به شما نرسيده است مگر الف نيمه تمامي پس وقتي كه ما نسبت به ايشان چنين باشيم چگونه مي‏توانيم تفاوت ميان بزرگ و كوچك ايشان گذاريم و چون مقام مقام معاني است مناسب است كه قدري شرح احوال روح‌القدس را كه به همراهي ايشان است نمايم زيرا كه مقامي در اين كتاب مناسب‏تر از اينجا نمي‏بينم پس فصلي ديگر عنوان كنم.

 

فصل

بدان كه روح‌القدس خلقي است عظيم‏تر از جميع ملائكه و از ميكائيل و اسرافيل و عزرائيل و جبرائيل از همه آنها عظيم‏تر است و خداوند خلقي خلق نكرده است كه به خداوند نزديك‏تر از روح‌القدس باشد و خلقي خلق نكرده است كه محبوب‏تر از او در نزد خدا باشد و اين را به طور اختصار شنيدي اما حاصلش را تعقل كن وقتي كه گفتيم كه خدا ملكي خلق نكرده است كه عظيم‏تر از روح باشد تدبر در حال ملائكه كن و عظمت ايشان را به نظر بياور مثل

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 109 *»

آنكه از جمله ملائكه است ملكي كه شانه او در نزد قوائم عرش است و پاهاي او در زمين هفتم است و سر او از عرش بيرون است و از اطراف آسمان و زمين باقي اطراف بدن او بيرون است و از كتب اخبار چيزي حاضر ندارم كه عظمت ملائكه را عرض كنم ولي علماً بعضي را مي‏دانم و اشاره به آنها مي‏كنم پس بسا آنكه از ملائكه هست ملكي كه اگر تمام اين آسمانها و زمينها را در دهان او گذارند مانند خردلي باشد كه در بيابان وسيعي افتاده باشد كه گم شود و پيدا نباشد و ملك هست كه چنين ملائكه آنچه باشند در نزد دهان او يا چشم او مانند خردلي است كه در بيابان واسعي افتاده باشد كه گم شود و پيدا نشود و همچنين ملائكه‏هاي ديگر هستند كه اگر بگويم عقول عوام حيران شود و احتمال كذب دهند و الا امر اعظم و اعظم و اعظم از اينهاست و جميع اين ملائكه در نزد ملائكه بزرگ كوچك و حقيرند و همه مطيع و منقادند و آن ملائكه بزرگ چهار ملك معروفند كه اگر آن چهار ملك خود را به آن ملائكه بزرگ بزرگ به صورت خود بنمايند همه ايشان را خدا انگارند و از ديدن انوار ايشان صيحه زنند و از هوش روند و آن چهار ملك جليل‏الشأن با ساير ملائكه مدارا فرمايند و در زير دست هريك به عدد آنچه خدا خلق فرموده است از ذره‌ذره ريگها و قطره‌قطره درياها و مثقال‌مثقال وزن آسمانها و زمينها و اضعاف اضعاف اينها ملائكه هستند كه همه را به يك چشم به هم زدن حكم دهند و فرمان دهند و به هم بشنوانند و آنها هم آن خدمت را به يك چشم بر هم زدن به انجام رسانند و سابقاً في‏الجمله احوال اين چهار ملك را عرض كرده‏ام حال اين چهار ملك عظيم‏الشأن رفيع‏القدر و البنيان در پيش روح‏القدس كوچك و خوار و ذليل و حقيرند و نوكر مطيع فرمان هستند و بي‏اذن او از جاي خود حركت نكنند بلكه نفس نكشند و چشم بر هم نزنند و همه خاشع و خاضع و ذليل مانند بندگان در نزد روح ايستاده‏اند و نظر از او برنمي‏دارند و محو جمال اويند و اگر روح براي ايشان جلوه كند به صورت و لباس اصلي خود او را خدا انگارند و همه صيحه زده بميرند و بسوزند و همين مقام روح بود كه جبرئيل عرض كرد به حضرت پيغمبر9 كه پيش رو اي محمد كه گام

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 110 *»

زدي در جايي كه احدي گام نزده است و عرض كرد كه اگر من يك بند انگشت از اينجا بالاتر آيم خواهم سوخت و آن عرصه عرصه جاه و جلال و عظمت روح بود كه هيچ ملك محرم آن عرصه نباشد و عبادت او را در آن عرصه نبيند و كسي را طاقت ديدار نور و بها و جمال و عزت و حكم و قدرت او نباشد و حوصله عوام وفا نمي‏كند كه من عظمت آن بزرگوار را عرض كنم و عدد سرها و بالهاي آن جناب را به رشته تحرير درآورم به طور اختصار چندهزار مرتبه بيش از ذره‌ذره اين دنيا كه مجملش ريگ بيابانها و قطرات درياها و برگ درختان و عدد ستارگان و مثقال‌مثقال وزن آسمانهاي هفت‏گانه و زمينهاي هفت‏گانه و عدد آن‌هاي زمان و نسبتها و اوضاع كل عالم از براي آن بزرگوار سر است و از براي هر سري زبانها و از براي هر زباني لغتي غير لغت ديگري و اگر بخواهم شرح نوع آن زبانها را عرض كنم و نوع آن لغتها را بيان نمايم كلام به طول مي‏انجامد و از حوصله عوام فزون مي‏گردد پس جناب مستغني از القاب به جميع آن زبانها و لغتها تسبيح و تهليل خداوند مي‏نمايد و عبدي است ذليل در نزد خداوند و مقام اين بزرگوار مقام اول ايجاد است و سابق بر اين هيچ مخلوق نباشد و هيچ‏كس از او نزديك‏تر به خداوند عالم نباشد و اين‌جناب است آن جناب كه حضرت عسكري فرمودند كه روح‌القدس در بهشت بالا از باغهاي ما نوباوه خورده است و عجب كلامي است اگر معني آن را بفهمي و بداني كه آن نوباوه از چه درخت بود و آن باغها كجا بود و بهشت بالا كجاست و لابد است كه في‏الجمله اشاره به اينها بشود تا بفهمي.

پس عرض مي‏كنم كه حضرت روح‌القدس هرچه باشند از جوره ملائكه هستند نهايت عظيم‏تر و مكرم‏تر و نزديك‏تر به خداوند از سايرين و لكن ملكند و تو شنيده‏اي كه فرمودند حضرت پيغمبر9 كه ملائكه خدام ما هستند پس روح‌القدس خادمي است از ايشان و به امر و نهي نازل مي‏شود از جانب خدا بر ايشان نمي‏بيني كه خدا مي‏فرمايد تنزّل الملئكة و الروح فيها باذن ربهم يعني ملائكه و روح در شب قدر نازل مي‏شوند به اذن پرورنده خود پس روح‌القدس ملكي است كه خداوند او را مطيع و منقاد از براي آل‌محمد: فرموده

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 111 *»

است و وقتي كه حضرت پيغمبر9 تولد فرمودند در اين دنيا حضرت روح‌القدس نازل شدند و هنوز بالا نرفته‏اند و الآن به همراه قائم آل‏محمد است: و اخبار هر حادثه و واقعه و تغيرها كه در عالم مي‏شود به خدمت ايشان عرضه مي‏كند و ايشان جميع آنچه فرمايش مي‏كنند يا عمل مي‏فرمايند كل به اشاره روح است و به تأييد او چنانكه حضرت پيغمبر آنچه مي‏فرمودند وحي بود كه به ايشان مي‏رسيد چنانكه خدا در قرآن فرموده است ماينطق عن الهوي ان هو الا وحي يوحي يعني پيغمبر9 سخن نمي‏گويد از خواهش خود نيست سخن او مگر وحي كه از جانب خدا وحي مي‏شود پس چنانكه سخن حضرت پيغمبر9 همه وحي بود و به جز به وحي لب نمي‏گشود ائمه طاهرين هم صلوات اللّه عليهم اجمعين به جز به اشاره روح‌القدس لب نگشايند و كاري نكنند از اين جهت هرگز سهو و نسيان و خطا و لغزش از ايشان سرنزند و گفته‏هاي روح‏القدس هرگز خطا ندارد و سهو و نسيان در او راهبر نيست و احاديث به اينها رسيده است و ملاها هم البته اين را قبول دارند كه روح‏القدس سهو و نسيان و خطا ندارند و البته قبول دارند كه روح‌القدس به همراهي ايشان است و خدا ايشان را مؤيد به روح‌القدس كرده است و احاديث زياده از احصا به اين رسيده است پس چون مؤيد به روح‌القدس باشند و او خطا نكند و سهو و نسيان ندارد البته ايشان هم سهو و نسيان و خطا ندارند مجملاً اين سخن با آنها بود وقتي كه روح‌القدس خادم آنها باشد نمي‏شود كه خادم سهو نكند و آقا سهو كند و در واقع آقايي و نوكري آنجا به ضرب چماق و تسلط نيست هركس در ملك خدا آقاست بايد عالم‏تر و قادرتر و قهارتر و غالب‏تر و اعظم و اعظم باشد، آن خلافت سنيان است كه جايز مي‏دانند كه آقا خر باشد و رعيت عالم و فاضل و كامل اما در نزد خدا و رسول هركس اقرب به خداست آن آقاست و البته هركس اقرب به خداست عظيم‏تر و كريم‏تر و قوي‏تر و قهارتر و غالب‏تر و علام‏تر و در جميع صفات كماليه كامل‏تر است پس ائمه: كه مخدوم روحند چگونه مي‏شود كه سهو بكنند و غفلت نمايند و روح‏القدس سهو و نسيان و خطا

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 112 *»

نكند اين نهايت اشتباه است و اگر حديثي در اين خصوص رسيده است حديثي بوده است كه ائمه: از ترس سنيان گفته‏اند كه اگر مي‏گفتند كه ما سهو نداريم مي‏گفتند معلوم است شما ادعاي خدايي داريد و خود را از پيغمبر9 افضل مي‏دانيد چرا كه ايشان به اعتقاد سنيان سهو مي‏كردند و روايتها در اين خصوص دارند و ما در قسمت دويم كتاب شرح اين را داده‏ايم حاجت به اعاده نيست باري پس روح‌القدس به هر حال سهو نخواهد كرد بلكه هيچ ملكي سهو نكند چنانكه حضرت امير7 در صفت ملائكه فرمايد مسبّحون لايسأمون لايغشاهم نوم العيون و لاسهو العقول و لافترة الابدان و لاغفلة النسيان تا آخر خطبه يعني تسبيح خدا مي‏كنند و ايشان را ملالت نمي‏گيرد و ايشان را فرونمي‏گيرد خواب چشمها و سهو عقلها و سستي بدنها و غفلت نسيان و فراموشي پس وقتي كه ملائكه نسيان و غفلت نداشته باشند روح‌القدس به طريق اولي و ائمه: كه مخدوم ايشانند و اميرند بر ايشان و بي‏اذن ايشان حركت نمي‏كنند به طريق اولي مجملاً كه روح‌القدس از وقتي كه فرود آمده است هنوز بالا نرفته است و بالا نرود مگر وقتي كه پيغمبر9 قبل از دميدن صور از زمين بالا مي‏روند آن وقت روح‌القدس هم توجه از اين عالم برمي‏دارد مجملاً كه روح‌القدس خادمي است از خدام ايشان و مقامش در عالم جبروت است كه اول مقامات خلق است و اول صادري است از مشيت خداوند و علم جميع موجودات در نزد اوست و بهشت بالا كه در حديث سابق گذشت بهشت رضوان است كه در عالم جبروت است و باغهاي آل‌محمد: باغهاي اسمها و صفتهاي خداوند است كه باغهاي رضوان باشد و ديگر از آن بهشت و باغها بهشتي بالاتر نباشد و آن باغها منازل آل‌محمد است: چرا كه آن اسمها و صفتها نورهاي آن بزرگواران است و روح‏القدس از آن باغها نوباوه خورده است و نوباوه آن ميوه‏ايست كه اول مي‏رسد كه پيش از آن ميوه‏اي به دست نيامده است و آن نوباوه كه اول در آن باغها به عمل آمده است نوباوه وجود و هستي است كه از درخت مشيت خداوند رسته است و درخت مشيت آن

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 113 *»

درختي است كه خداوند مي‏فرمايد و مثل كلمة طيبة كشجرة طيبة اصلها ثابت و فرعها في السماء يعني صفت كلمه پاكيزه مثل درخت پاكيزه‏ايست كه ريشه آن ثابت است و محكم و شاخه‏هاي آن در آسمان است و اين آيه را عوام ملاها خيال مي‏كنند كه يعني ريشه آن در زمين ثابت است و شاخه‏هاي آن در آسمان است و حال آنكه حضرت امير مي‏فرمايد كه درختهاي بهشت ريشه‏اش بالاست و شاخه‏هاش پايين است و دليل از قرآن آورده‏اند كه خدا مي‏فرمايد قطوفها دانية يعني خوشه‏هاي آن نزديك است يا پايين است به هر حال پس ريشه درخت مشيت ثابت است در عالم سرمد و ميوه‏هاي آن در عالم جبروت است و آويخته است به نسبت به ما و ميوه درخت مشيت وجود و هستي است كه از آن حاصل مي‏شود و اول ميوه اول وجودي است كه از آن به عمل آمده است و اول وجود كه از آن به عمل آمده است وجودي است كه به زبان حكمت آن را «وجود مقيد» گويند يعني وجودي كه بسته به مشيت است و عرض شد كه اول وجودي كه از مشيت الهي پيدا شد عقل بود چنانكه احاديث بسيار رسيده است كه اول چيزي كه خدا خلق كرد عقل بود پس عقل اول ميوه‏ايست كه در باغستان وجود پيدا شده است و قابليت آن اول چيزي است كه فيض وجود به آن رسيده است و موجود شده است و ميوه وجود را اول عقل خورده است پس از اين جهت فرمودند كه روح‌القدس در بهشتهاي بالا كه بهشت عالم جبروت باشد و آن را بهشت رضوان مي‏گويند از باغهاي ما كه آن باغها صفتهاي خدا و اسمهاي خدا باشد اول كسي است كه نوباوه خورد به هر حال كه حضرت روح‏القدس اول كسي است كه نوباوه باغهاي ايشان را خورده است پس معلوم است كه آن بزرگواران پيشتر بوده‏اند و صاحب باغهاي صفتها و اسمهاي الهي بوده‏اند و بعد روح‌القدس از باغهاي ايشان نوباوه خورده است پس چون دانستي كه وجود مقدس ايشان مقدم است بر روح‌القدس و شايد از علمهاي ما آنقدر يافته باشي و حكمت عالم را فهميده باشي كه هركس مقدم است در ملك خدا اول فيض و نور و مدد به او مي‏رسد و از او به هركس فروتر است مي‏رسد و آن‏كس كه فروتر است هستي او تابع هستي

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 114 *»

آن كس كه برتر است باشد و جلوه آن برتر و پيدايي آن باشد مانند نور چراغ كه مكرر مثل آورده‏ام كه آن نور كه نزديك‏تر به چراغ است اول او ايجاد مي‏شود و فيضهاي چراغ و مددها اول به او مي‏رسد و از آن به آن نور كه يك درجه پست‏تر است مي‏رسد حال همچنين است امر در اينجا كه حضرت خاتم‏النبيين و ائمه طاهرين: نزديك‏ترند به خداوند عالم و فيضها اول به ايشان مي‏رسد و از ايشان به حضرت روح‏القدس مي‏رسد آنسان كه عقل از فؤاد فيض‏ياب است و جميع مددها از فؤاد به عقل مي‏رسد باري بسيار طول كشيد و مقصود همه همين است كه حضرت روح‏القدس تابع ايشان است و خادمي است از خدام ايشان و خداوند او را امر فرموده است به خدمت ايشان و اطاعت و بندگي ايشان و اين روح را در احاديث به چندين طور بيان فرموده‏اند در بعضي احاديث است كه مناري از نور براي امام7 بلند مي‏شود كه در آن مي‏بيند اعمال عباد را و در بعضي اخبار است كه عمودي از نور از آسمان تا زمين كشيده مي‏شود كه مي‏بيند به آن اعمال بندگان را و در بعضي اخبار است كه چراغي از نور براي امام قرار داده مي‏شود كه به آن ضمير را مي‏داند و عملهاي بندگان را مي‏بيند و در بعضي اخبار است كه خداوند عمودي از نور دارد كه پنهان كرده است او را از جميع خلايق كه يك طرف آن نزد خداست و يك طرف آن در گوش امام است پس وقتي كه خدا چيزي خواهد وحي مي‏كند در گوش امام و در بعضي اخبار است كه ميان خدا و ميان امام عمودي است از نور كه خدا به آن نظر به امام كند و امام به آن نظر كند پس چون علم چيزي را خواهد در آن نور نظر كند پس بشناسد او را و در بعضي اخبار است كه انا انزلناه نوري است بر هيئت چشم بر سر پيغمبر و اوصياء: نمي‏خواهد كسي از ما علم امري از امر زمين يا از امر آسمان را تا حجابها كه ميان خدا و ميان عرش است مگر آنكه بلند مي‏كند چشم خود را به آن نور و تفسير هرچه مي‏خواهد در آن مي‏بيند كه نوشته است و در حديثي ديگر فرمودند كه خدا در پيغمبران پنج روح آفريده است روح ايمان و روح حيات و روح قوت و روح شهوت و روح‌القدس پس روح‌القدس از خداست و به باقي روحها تغيير دست

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 115 *»

مي‏دهد و روح‏القدس غافل نشود و تغيير نكند و بازي نكند پس به روح‌القدس دانسته‏اند از نزد عرش تا تحت‌الثري را و در حديثي ديگر فرمودند كه روح‌القدس نمي‏خوابد و غافل نمي‏شود و لهو و سهو ندارد و باقي روحها لهو و غفلت و سهو دارند و روح‌القدس در امام ثابت است مي‏بيند به آن آنچه در شرق زمين و غرب زمين است و در بيابان آن و درياي آنست راوي عرض كرد فداي تو شوم امام مي‏تواند بگيرد آنچه را كه در بغداد است به دست خود فرمودند و از نزد عرش عرض مي‏شود كه چون امام در بغداد نبود راوي عرض كرد كه مي‏تواند كه از مدينه مثلاً دست دراز كند و از بغداد چيزي بردارد فرمودند از نزد عرش هم مي‏تواند و در احاديث بسيار فرمودند كه روح خلقي است اعظم از جبرئيل و ميكائيل با رسول‌اللّه بود و او را تسديد و توفيق مي‏كرد و آن با ائمه بعد از پيغمبر است9 و در حديثي فرمودند كه از وقتي كه نازل شد بالا نرفته است خلاصه احاديث در شأن مقدس اين روح شريف بسيار است و في‏الجمله اشاره به شرح آنها ضرور است.

بدان كه عقل چنانكه مكرر شنيده‏اي اول نوري است كه خدا آن را خلق كرد و همان نور عقل است و قلم است كه خدا اول آن را خلق كرده است چرا كه در حديثي ديگر فرمودند كه خدا اول قلم را خلق كرد و آن قلم همان عقل است و از اين دو حديث معلوم مي‏شود كه اگر عقل به شكلهاي دنيا ظاهر شود به شكل قلم خواهد بود و شايد جهال بپندارند كه اين قلم قلمي كوچك بوده است همسر قلمي كه در قلمدانها مي‏گذارند بلكه اين قلم اولش در نزد مشيت خداست و تهش در تحت‌الثري و خدا با اين قلم نوشته است آنچه را كه بر صفحه كاينات نوشته است پس چون قلم به اين بزرگي باشد عمودي است از نور چنانكه در احاديث بسيار عمود و منار فرموده‏اند و همين قلم عمودي است و مناري است از نور از آسمان مشيت خدا كشيده است تا زمين و همين است كه يك سرش پيش خداست و يك سرش در گوش امام است و وحي از آن به امام مي‏رسد و از آن حديث مي‏شنود و خدا به آن نظر به امام مي‏كند و امام به آن نظر به خدا مي‏كند چرا كه همان عقل امام است و وسيله مابين ظاهر امام و خداست ظاهر امام

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 116 *»

به عقل متوجه خدا مي‏شود و خدا به عقل نظر رحمت و امداد به امام مي‏فرمايد و همين عقل است چراغ از نور كه براي امام ظاهر مي‏شود چرا كه چراغ چيزي است كه به آن در ظلمات هدايت مي‏يابند و هركس به نور عقلش هدايت مي‏يابد در ظلمات مجهولات خود و اگر شكل چراغ ظاهري را هم گوييم باز درست است چرا كه شعله چراغ به شكل مخروطي است يعني گرد و سرش باريك و تهش بزرگ‏تر از سرش است و اين شكل روح است و دليلش را براي عوام مشكل است كه ذكر كنيم و اگر از هيچ راه نفهمند نگاه كنند به قالب آن كه دل است چگونه مخروطي است و قالب هر چيز به خورندِ همان‌چيز بايد باشد پس روح به شكل چراغ است و روح پايين همان عقل است پس درست است كه به شكل چراغ است و اين چراغ از نور است نه از نار و چراغهاي دنيا از آتش است و آن چراغ از نور است خلاصه كه تشبيه به چراغ هم درست است و اما تشبيه به چشم آن هم درست است چرا كه عقل چشم باطني انسان است كه به آن چشم چيزها را مي‏بيند پس همه يكي شد و روح هم هست چرا كه حيات هركسي به عقل اوست و جميع فيضهاي حيات و بقاء از عقل به ساير مرتبه‏ها مي‏رسد پس روح هم هست و روح‌القدس است چرا كه قدس به معني پاكي است از آلايشها و آن روح پاك است از جميع آلايشها كه از براي ساير مرتبه‏هاست چرا كه آن اول ماخلق اللّه است و پيش از كل آلايشها خلق شده است پس آلايشها در آن راه ندارد و همه در زير پاي اوست پس معلوم شد كه عقل امام عمود نور است و مناره‏اي از نور است و چراغ نور است و چشم بيناست و روح‌القدس است حال امام به اين روح مي‏بيند جميع عملهاي مردم را و جميع آنچه مابين مشرق و مغرب است و مراد از مشرق و مغرب مشرق انوار عالم كه اول وجود باشد كه نور آفتاب مشيت خدا از آن مشرق سرمي‏زند و مغرب زمين است كه نهايت نور هستي است و نور آفتاب مشيت در آنجا غروب كرده و در آنجا پنهان شده است پس امام با اين روح مي‏بيند جميع آنچه در ملك خداست و اين روح غفلت ندارد چرا كه اگر غافل شود جميع ماسوي معدوم مي‏شوند نمي‏بيني كه اگر چراغ غفلت كند از انوار خود همه انوار فاني مي‏شوند پس:

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 117 *»

به اندك التفاتي زنده دارد آفرينش را

 
  اگر نازي كند از هم بپاشد جمله قالبها

پس روح مقدس غفلت نكند و سهو ننمايد و لهو و لعب در او راه ندارد و اين روح در وجود امام هست و حجابي مابين امام و اين روح نبود و خدا امام را به اين روح تأييد و تسديد فرموده است پس چگونه شود كه امام سهو و لهو فرمايد يا غفلت نمايد و خواب رود و حال آنكه به التفات او كاينات برپاست.

و اما ساير روحها كه اشاره بدان رفت بدان كه در حيوان سه روح است و آن روح بدن و روح شهوت و روح قوت است و در انسان كه مؤمن باشد چهار روح است روح بدن و روح شهوت و روح قوت و روح ايمان و در حجتهاي خدا پنج روح است روح بدن و روح شهوت و روح قوت و روح ايمان و روح قدس، روح قدس حاكم است بر باقي و روح ايمان حاكم است بر آن سه كه در زير پاي آن باشند و روح قوت حاكم است بر روح شهوت و روح بدن و روح شهوت حاكم است بر روح بدن و مراد از روح بدن كه آن را گاهي روح‌الحيوة هم گويند روح حيواني است كه در بدن حيوان يافت مي‏شود و اما روح بخاري كه در بدن است و طبيبان مي‏گويند آن روح نباتي است و روح حيواني در آن جلوه‏گر مي‏شود و آن بالاي روح بخاري است و از عالم مثال است كه عالم حيوانات آنجاست و كار روح حيواني همان حيات است و حركت‌كردن چنانكه در كتاب «حقايق الطب» شرح آن را كرده‏ام و حيوان به آن زنده است و اما روح شهوت آن روحي است كه حيوان به آن مي‏خورد و مي‏آشامد و نكاح مي‏كند و فرزند خود را مي‏طلبد و چراگاه براي خود مي‏طلبد و اين روح غير روح حيات است نمي‏بيني كه گاهي اين روح تمام مي‏شود و روح حيات باقي است پس شخص زنده است و شهوت طعام و شراب و نكاح ندارد زيرا كه روح شهوت لطيف‏تر از روح بدن است و روح بدن مركب است از براي روح شهوت و روح شهوت روح بدن را به كار مي‏برد و خدمت مي‏فرمايد و روح بدن مطيع او مي‏شود و به شهوت روح شهوت حركت مي‏كند پس مقام روح حيات عالم مثال باشد و مقام روح شهوت عالم ماده است و حيف كه

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 118 *»

اين كتاب عاميانه است و نمي‏توانم دليلهاي همه را ذكر كنم و تو را چنان كنم كه گويا او را مي‏بيني پس چون ماده سرد و تر است و مزاج آب دارد و شهوت نيز از رطوبت برمي‏خيزد پس از ماده آن مثال شهوت خيزد و روح قوت روحي است كه به آن روح شخص بارهاي گران برمي‏دارد و حمله و صولت مي‏نمايد و غضب و شجاعت به كار مي‏برد و اين روح حاكم بر شهوت است و رتبه‏اش بالاتر است و مقام طبع مثال را دارد چرا كه مزاج اين روح گرم و خشك است و مزاج طبع را دارد و اصل جميع قوتهاي ظاهري طبع است پس اين روح قوي‏تر از شهوت است در اصل خلقت و اين روح ماده و مثال را مغلوب مي‏كند اگر طغيان كند و غالب آيد و اين روح غير از آن دوـ‌ست به دليل آنكه گاه باشد كه اين روح برود و آن دو بماند پس از اين هنگام غضب نكند و جدال و نزاع ننمايد پس معلوم شد كه اين غير از آنهاست و اما روح‌الايمان روح نفس قدسي است و مقام روح ملكوتي است و به اين روح انسان از حيوان امتياز گيرد و حيوانات اين روح را ندارند و مخصوص انسان است و انسان چون لباس حيواني هم دارد اين سه‌روح را دارد و حيوان چون به مقام انسان نرسيده روح‏الايمان را ندارد و نفس وقتي روح‌الايمان است كه مطيع عقل باشد و اين روح‌الايمان اگر پيدا شد آن سه را مغلوب كند و خدمت فرمايد و به طاعت بدارد پس روح‏البدن را بدارد به حركت‌كردن به سوي مواضع عبادات و طاعات و حركت‌كردن به سوي جاهايي كه رضاي خدا در آنست و او را باز دارد از حركت به سوي غير رضاي خدا و روح شهوت را بدارد به اشتياق به طاعات و ميل به سوي آنها و محبت و عشق آنها و روح غضب را بدارد به جهاد در راه خدا و امر به معروف و نهي از منكر و محافظت ثغور مسلمين و عداوت اعداي دين و آنچه بدين ماند و روح ايمان خود نزاهت و حكمت پيشه كند و صاحب علم و حلم و ذكر و فكر و هشياري باشد و همه را در راه خدا خرج كند و دايم در بندگي و فرمان‏برداري باشد و روح‌الايمان غير آن سه‌ روح است به دليل آنكه گاهي برود و آن سه بمانند و روح‌الايمان در كفار نباشد و از بدن ايشان رفته است و از اين جهت معصيت كنند و ايمان نياورند به خدا و رسول و

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 119 *»

شريكند با حيوانها در روح بدن و شهوت و قوت و همان كارها را كنند و ديگر آثار روح ايماني از ايشان بروز نكند و آن سه ‌روح در بدن او حاكم شوند و نفس اماره هم به صورت همان روحها درآيد و جلوه در همانها كند و فرقي كه با حيوان دارد آنست كه حيوانها نفس اماره را ندارند و او دارد پس شريرتر و بد عمل‏تر باشد اين است كه خدا مي‏فرمايد ان هم الا كالانعام بل هم اضل يعني نيستند ايشان مگر مثل حيوانات بلكه گمراه‏تر پس ايشان نفس اماره خود را در بدن و شهوت و قوت مستولي كرده‏اند پس بدن را به حركت به سوي معصيت‏گاه‏ها بدارند و روح شهوت را به سوي اكل حرام و نكاح حرام و ساير فسقها و فجورها بدارند و روح قوت را به سوي بغض اولياء‌اللّه و ايذاء ايشان بدارند بخصوصه پس ايشان بدتر از حيوانات شوند.

و اما روح‌القدس مقامش مقام عقل است و آن ديگر حاكم است بر آن روحهاي ديگر و مسلط است بر همه و آن مخصوص پيغمبران است چرا كه عقل حجت است و اصلش نيست مگر در نزد حجت و محبوب خداست و نيست مگر در نزد حبيبان خدا بلي نور آن و عكس آن در نزد پيغمبران يافت مي‏شود و نور نور آن در نزد مؤمنان و اين است كه خدا مي‏فرمايد اولئك الذين كتب في قلوبهم الايمان و ايّدهم بروح منه يعني آنها جماعتي هستند كه خدا ايمان را در دلهاي ايشان ثبت كرده است يعني روح‌الايمان دارند و ايّدهم بروح منه يعني ايشان را مؤيد به روح‌القدس هم كرده است لكن نه اصل روح‌القدس چرا كه خود روح به نفس نفيس خود در خدمت چهارده معصوم است و در پيش ساير خلق خادمي از خادمهاي خود را مي‏فرستد و تأييد آنها مي‏كند پس هر علمي و فهمي كه از براي ايشان است از تأييد روح‌القدس است و هر كلمه حقي كه گويند از تعليم و الهام روح‌القدس است لكن روح‌القدس جزئي.

پس چون اين را دانستي پس بدان‌كه گاه باشد روح بدن ناپاك شود و پرده بر روي ساير ارواح شود پس آنها از پس آن بروز نكنند و در اين وقت همه تمام شوند و همان روح بدن بماند و بسا باشد كه آنقدر كثافت ندارد كه روح شهوت را بپوشد و لكن باقي را پنهان كند چرا كه هر روح بالاتري لطيف‏تر است و به اندك چيزي پوشيده

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 120 *»

مي‏شود و بسا باشد كه كثافت روح بدن و شهوت كمتر باشد و روح قوت را هم بنماياند و روح ايمان را ننمايد و بسا باشد كه اينها لطيف‏تر شوند لكن نه به آن حد كه روح‌القدس را بنمايانند و چون بسيار لطيف شوند بنمايانند و هريك از اينها كه بر پايين خود مسلط شد او را مغلوب و مقهور كند كه ديگر اثري براي آن پاييني نماند و مطيع و منقاد شود براي بالايي و اگر گاهي پايين مطيع بالا باشد و گاه نباشد گاه بنمايد و گاه ننمايد و از اين است كه مؤمن گاه معصيت مي‏كند و گاه نمي‏كند و آن وقت كه معصيت مي‏كند روح بدن و شهوت و قوت غليظ شده آفتاب روح ايمان را پنهان كنند پس ايمان برود و اين است كه گفته‏اند كه عاصي معصيت نمي‏كند مگر آنكه ايمانش مي‏رود و همچنين گاه باشد كه روح‌القدس جزئي در مؤمن پنهان شود و نفهمد و آشكار شود و بفهمد و اينها همه به جهت كثافت رتبه پايين است و كثافت از معصيت مي‏شود پس معصوم مطهر كه معصيت نكند و خلاف‏اولي ننمايد هرگز روح‌القدس را پنهان نكند و روح‌القدس در بدن ايشان غالب باشد و هرگز مخفي نشود كه اگر لحظه‏اي مخفي شود در آن لحظه حجت نبود چنانكه اگر روح حيواني لحظه‏اي برود در آن لحظه حيوان نبود و روح انساني لحظه‏اي برود ديگر انسان نباشد پس روح نبوت هم اگر لحظه‏اي برود در آن لحظه نبي نباشد و روح نبوت و امامت روح‌القدس است كه سهو و لهو و غفلت و خطا و نسيان در آن راهبر نيست پس ببين چگونه است حال آن كسان كه سهو و نسيان و غفلت و شك و شبهه را در امامان روا مي‏دارند و لازم قول ايشان است كه در آن ساعت روح‌القدس از ايشان سلب شده است پس بايد گاهي امام باشند و گاه نباشند نعوذباللّه و پيش شرح اين گذشت هوش خود را جمع كن كه در هيچ كتاب نخواهي ديد و از هيچ‏كس نخواهي شنيد.

مقصد چهارم

در معرفت ابواب است و در قسمت دويم اين معرفت را نيز مفصل شرح دادم نسبت به مقام حضرت خاتم‌النبيين صلوات اللّه و سلامه عليه و آله و لكن آن به جهت نزديك‌كردن ذهن وحشيان از حكمت بود و مقام آن بزرگوار از گفتگو و

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 121 *»

اسم و رسم بالاتر است چنانكه مروي از حضرت امير7 است كه فرمود ظاهري امامة و وصية و باطني غيب ممتنع لايدرك يعني ظاهر من امامت است و وصي‌بودن از براي پيغمبر است9 و باطن من غيبي است كه هيچ‏كس به آن نمي‏رسد و درك آن را نمي‏كند و به يك معني مراد از باطن او مقام نبوت است كه مقام پيغمبر9 باشد پس مقام باطن او كه مقام حضرت پيغمبر است9 از ادراك خلايق برتر است و كسي نمي‏تواند او را ادراك كرد و آنچه مي‏توان آن را شناخت في‏الجمله مقام امامت است و از اين جهت مردم در وصف حضرت امير7 بيشتر فرومي‏روند و فضائل آن بزرگوار را بيشتر مي‏شمارند و در احاديث هم فضائل امير7 بيشتر ذكر شده است و تحريص به ذكر آنها بيشتر شده است و ثواب در ذكر آنها بيشتر فرمايش شده است و بعضي جهال كه سرّ امر را ندانسته‏اند به خيالشان مي‏رسد كه پيغمبر9 فضيلتي ندارد نسبت به ائمه: و مقام ولايت بالاتر است هيهات سرّ اين آن است كه ما ذكر كرديم آيا نشنيده‏اند كه حضرت امير فرمود كه من بنده‏اي هستم از بنده‏هاي پيغمبر9 و آيا نمي‏دانند اطاعت آن بزرگوار را از براي حضرت پيغمبر9 و كوچكي او را در نزد او و جان‏فشاني او را در ركاب او.

باري پس در اين مقصد هم بايد چند فصلي ذكر بكنيم اگرچه در قسمت دويم به تفصيل گذشته است و عارف همه آنها را مي‏تواند كه در مقام ولايت جاري كند لكن به جهت ملتفت‌شدن و قاعده به دست‌دادن بايد چند فصلي ذكر بنمايم.

 

فصل

بدان كه مراد از مقام ابواب آنست كه بداني و بشناسي كه ائمه سلام اللّه عليهم باب خدايند به سوي خلق و باب خلقند به سوي خداوند اما آنكه باب خدايند به سوي خلق معنيش آنست كه هر فيضي كه از خداوند عالم مي‏رسد به سوي خلق اول به ايشان مي‏رسد و فاضلي كه از آن ظاهر مي‏شود و نوري كه از آن فيض مي‏تابد از ايشان به سايرين مي‏رسد چه پيغمبران مرسل باشند و چه ملائكه مقرب باشند چه ساير خلق كه كلاً ريزه‏خور خوان احسان ايشانند و زيست

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 122 *»

ايشان به فاضل نور آن بزرگواران است و در اين خصوص احاديث بي‏اندازه رسيده است از طريق شيعه و سني كه خداوند اول ايشان را خلق كرد و از شعاع ايشان ساير پيغمبران را و ساير خلق را آفريد پس ايشان در عالم امكان به منزله آفتاب عالم‏تاب مي‏باشند و ساير خلق به منزله نور آفتاب و نور نور آفتاب و نور نور نور آفتاب و چنانكه حيات نورها و هستي ايشان و پايندگي ايشان به آفتاب است و اگر آفتاب رخساره خود را از ايشان لمحه‏اي بگرداند جميع آن نورها يكدفعه باطل و معدوم شوند خوب گفته است شاعر كه:

به اندك التفاتي زنده دارد آفرينش را

 
  اگر نازي كند از هم بپاشد جمله قالبها

پس بد نيست كه به طور دعا بگويي كه:

چون كاينات جمله به بوي تو زنده‏اند
  اي آفتاب سايه ز ما بر مدار هم

پس چنانكه زندگي جميع نورها به وجود آفتاب وابسته است زندگي جميع موجودات به وجود ائمه طاهرين سلام اللّه عليهم بسته است چرا كه ايشانند آفتاب عالم‏تاب عرصه امكان و اما حضرت پيغمبر9 در آفتاب وجود ايشان به منزله عرش و كرسي باشند كه چنانكه در اينجا نور آفتاب از نور كرسي است و نور كرسي از نور عرش است و اگر نور كرسي را پيش نور عرش قياس كني يك‌رسد از هفتادرسد باشد و هرگاه نور آفتاب را نزد نور كرسي قياس كني يك‌رسد از هفتادرسد باشد پس با وجود اينكه نور عرش چهار هزار و نهصد مرتبه زياده از نور آفتاب است نور عرش به هيچ‌وجه پيدا نيست و همه پيدايي از براي آفتاب است و سببش آن نيست كه آفتاب نوراني‏تر است از عرش بلكه سببش آن است كه نور عرش لطيف است و از ديده‏هاي خلق برتر است آيا نمي‏بيني كه نور روح البته از نور جسم بيشتر است و با وجود اين روح پيدا نيست و جسم پيداست و همچنين نور خود آتش پنهاني البته از چراغ بيشتر است به جهت آنكه چراغ به آن برپاست و از آن درگرفته است و نوريابي كرده است حال

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 123 *»

تو آتش را نمي‏بيني و چراغ را مي‏بيني و اين دليل آن نشد كه نور چراغ از آتش بيشتر است بلكه بينايي مردم اندازه دارد كه هر نور كه از حوصله او زياده شد او را نمي‏بيند آيا نديده‏اي چشم رمددار از نور آفتاب متأذي مي‏شود و نمي‏تواند چشم را بگشايد و اگر بگشايد چشمش را مي‏زند و نمي‏تواند در آفتاب چيزي را درست ببيند اما در سايه مي‏بيند و خط مي‏خواند حال سايه كه نوراني‏تر از آفتاب نيست و لكن مناسب‏تر به چشم رمددار است حال همچنين آفتاب مناسب‏تر به چشم مردم است و عرش مناسب نيست پس عرش خفي شد و آفتاب مشهور و ظاهر.

و چون اين مثل حكمت‏آميز را دانستي از اين مثل مقام حضرت پيغمبر9 و مقام حضرت امير و باقي ائمه را بدان كه اگر ما غور در فضائل حضرت امير بيشتر مي‏كنيم از جهت آن است كه پيغمبر9 از ادراك ما فزون است چنانكه خداوند از ادراك خلايق برتر است و آيت آنكه خدا از ادراك خلايق برتر است حضرت پيغمبر است كه از ادراك خلايق برتر است و به او خود را به اين صفت وصف كرده است و به خلق شناسانيده است چنانكه در قرآن ياد فرموده است كه سبحان ربك رب العزة عما يصفون و شرحش پيش گذشت اگر خواهي رجوع كن باري پس حضرت امير آفتاب عالم‏تاب عرصه امكان است و حضرت پيغمبر9 از آفتاب و جلوه و پيدايي به نفس خود برتر است و چون تا اين مقام آمدي و اين مطلب را ان‌شاءاللّه تصديق كردي فصلي ديگر عنوان كنم.

 

فصل

بدان كه مقام مرد نسبت به مقام زن مقام عقل را دارد نسبت به نفس چرا كه خدا در قرآن مي‏فرمايد خلق لكم من انفسكم ازواجا يعني براي شما زنان از نفسهاي شما خلقت كرده است و اين است كه در اخبار آمده است كه حوا را از ضلع چپ آدم آفريدند و عوام ملاها و جهال چنان مي‏پندارند كه خداوند حوا را از دنده چپ آدم خلق كرد خدايي كه آدم را ابتداءً خلق كرد قادر بود كه حوا را هم ابتداءً خلق كند و از دنده آدم نكند چيزي را وانگهي از جزو تن او بيافريند كه پيغمبر او خودش با خودش نكاح كند و زبان تشنيع در حكمت دراز شود

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 124 *»

بلكه مراد از ضلع آدم آن طينتي است كه از جنس ضلع چپ آدم بود چون آدم دو ضلع داشت يكي ضلع راست كه عقل او بود و يكي ضلع چپ كه نفس او بود و بناي وجود انسان بر اين دو ضلع است و مراد از ضلع دنده نيست پس چون حوا زوجه آدم بود از شعاع ضلع چپ او كه نفس او بود خلق شده بود و هر انساني كه در اين دنيا خلق شده است زن اصلي دارد كه از شعاع نفس او خلق شده است و همان را در آخرت به او مي‏دهند چرا كه شعاع نفس اوست و بازگشتش به اوست لايق كسي ديگر نيست اما چون اين دنيا خانة اعراض است و آلودگي در آن حاصل شده است به سبب آلودگي بسا آنكه زني كه از نفس عمرو خلق شده باشد زيد بگيرد و برعكس آيا نشنيده‏اي كه خدا مي‏فرمايد در قرآن مردهاي پاكيزه مال زنان پاكيزه‏اند و زنهاي پاكيزه مال مردهاي پاكيزه و زنهاي خبيث مال مردهاي خبيثند و مردهاي خبيث مال زنهاي خبيث پس زن خبيث از نفس مرد پاكيزه خلق نشده و مال او نيست اگرچه در اين خانه آلودگي با هم نكاح كنند آيا نمي‏بيني كه موسي صفورا را گرفت و فرعون آسيه را و حضرت پيغمبر9 عايشه را گرفت و عثمان دختران پيغمبر را پس نكاح اين دنيا معتبر نيست و در آخرت پاكيزه به پاكيزه برمي‏گردد و خبيث به خبيث به هر حال كه زن از پهلوي چپ مرد خلق شده است كه نفس مرد باشد و مرد جهت عقل را دارد و زن جهت نفس را و مرد دو رسد عقل دارد و يك رسد نفس و زن دو رسد نفس دارد و يك رسد عقل از اين جهت شهادت دو زن مثل يك مرد است و ميراث دو زن مثل يك مرد است و از اين جهت مرد حاكم بر زن است و نگاهدار اوست و زن بايد مطيع مرد باشد نه برعكس پس مرد عقل است و زن نفس چرا كه عقل در مرد غالب است و نفس در زن.

چون اين مطلب را دانستي پس عرض مي‏كنم كه مقام حضرت امير7 مقام عقل است نسبت به حضرت فاطمه3 و مقام حضرت فاطمه مقام نفس است نسبت به حضرت امير7 و زوجه اصلي اوست در دنيا و آخرت چرا كه هر دو معصومند و از يك نور خلق شده و از يك طينت چنانكه در زيارت جامعه مي‏خواني اشهد ان ارواحكم و

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 125 *»

نوركم و طينتكم واحدة يعني شهادت مي‏دهم من كه روحهاي شما و نور شما و طينت شما يكي است و خداوند اين چهارده‏نفس شريف را پيش از كل مخلوقات خلقت كرده است به هزار هزار دهر وقتي كه نه عرشي بود و نه كرسيي و نه آفتابي و نه ماهي و نه زميني و نه آسماني پس حضرت فاطمه نسبت به مقام حضرت امير مقام نفس را دارد اگرچه نسبت به كل مخلوقات بالاتر از فؤاد ايشان باشد چنانكه خواهي يافت و حضرت امير مقام عقل را دارد و شايد پيشترها از اين كتاب و ساير كلمات ما دانسته باشيد كه عقل مقام معني است و پنهاني است و نفس مقام صورت است و پيدايي است مثَل عقل مثل اصل جسم پنهاني چوب است و مثَل نفس مثل صورت آن كه به شكل تخت باشد يا پنجره يا عصا يا در يا غير آن و انسان از تخت همان صورت را بيند و اصل ماده كه چوب باشد پنهان است آيا نمي‏بيني كه تو از بدن زيد همان رنگ و شكل و نرمي و زبري و سبكي و سنگيني و باقي صفات را ادراك مي‏كني و اصل جسم او ديده نمي‏شود و هرچه به ادراك ظاهر درمي‏آيد همان صفت جسم است حال آن جسم به منزله عقل پنهاني است و آن صفتها و صورتها به منزله نفس است پس حضرت امير مقام عقل و ماده را دارد و مقام صفت و رنگ و شكل و نفس ايشان مقام حضرت فاطمه است و همچنين آفتاب اصل، جسمي دارد كه از چشم و ادراك برتر است و مقام صفتي و صورتي دارد كه مقام درخشندگي و زردي و حرارت و گردي و امثال آن باشد پس مادة آفتاب جلوه در صورت آفتاب كرده و درخشندگي از صورت آفتاب است حال اگرچه ما گفتيم كه مقام حضرت امير مقام آفتاب است و عالم‏تاب است اما مقام خود حضرت امير مقام عقل و ماده آفتاب است و مقام حضرت فاطمه مقام صورت آن آفتاب است پس همه درخشندگيها از آن صورت است و از اين جهت آن بزرگوار را زهراء گفتند يعني درخشنده پس مقام صاحب نور و روشن‏فرمايي و تابندگي مقام حضرت فاطمه است و مقام حضرت امير از آن برتر است پس جميع عالم به نور حضرت فاطمه برپاست كه آخر مقام ائمه است و مقام ساير ائمه از مقام حضرت فاطمه بالاتر است چرا كه همه از يك نورند و با

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 126 *»

وجود اين ائمه مردند و حضرت فاطمه زن نسبت به ايشان و خدا در قرآن مي‏فرمايد الرجال قوّامون علي النساء يعني مردان قيّم زنانند پس ائمه قيّم حضرت فاطمه باشند و سبب برپايي آن بزرگوار باشند و رجوع امور ايشان به ائمه است پس مقام كل ائمه: از مقام باب‌بودن بلكه از مقام معاني هم برتر است بلكه از مقام بيان هم بالاتر است و مجموع اين مقامها مقامهاي حضرت فاطمه است3 اما مقام باب‌بودن به جهت آنكه باب‌بودن ايشان در مقام صورت ايشان است كه به آن صورت فيض‏بخشي مي‏كنند چنانكه نوربخشي آفتاب به صورت آفتاب است كه درخشندگي آن باشد و اين نورها همه از صورت آفتاب ظاهر مي‏شود نه از اصل جرم آفتاب و مقام صورت ائمه طاهرين مقام نفس ايشان است كه مقام حضرت فاطمه باشد چنانكه بعد هم خواهي دانست و همچنين مقام معاني زيرا كه معاني چنانكه فهميدي مقام صفتهاي كلي است و هرچه هست مقام صفت است و مقام صفت مقام صورت است و مقام صورت باز مقام نفس است نهايت چون كلي است غيب نفس است پس مقام معاني هم مقام غيب حضرت فاطمه باشد3 پس آن بزرگوار است صفتهاي كلي خداوند عالم پس آن بزرگوار است علم خداوند كه محيط بر هر چيزي است و قدرت او كه مسلط است بر هر چيزي و نور او كه روشن كرده است جميع عالم امكان را و همچنين ساير صفات كليه خداوند عالم به طوري كه گذشت و اما بيان در مقام آن جناب است به جهت آنكه خداوند عالم تا خود را به طور بيان نشناساند به كسي كسي او را به آن‌طور نخواهد شناخت و اگر بايد بشناساند پس بايد به مقام ظهور بيايد چرا كه تا ظاهر نشود كسي نخواهد او را شناخت و چون لازم شد كه در ظهور آيد مقام ظهور ائمه: مقام حضرت فاطمه است چرا كه ايشان مقام نفس را دارند در هر مقام و مقام نفس ظهور است پس مقام بيان هم كه در اين مقام گفته مي‏شود مقام حضرت فاطمه است نهايت مقام حقيقت فاطمه است3 و مقام ائمه: از وهم و ادراك و اشاره و عبارت خلايق برتر است پس جميع مقامهاي معرفت در مقام حضرت فاطمه باشد3

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 127 *»

و تفاضل پيغمبران در معرفت خدا به حسب معرفت ايشان است به حضرت فاطمه3 آه‏آه مردم چقدر قصور و تقصير داشته‏اند در معرفت پيشوايان دين و چگونه ايشان را مثل خود انگاشته بودند حتي آنكه القاب زنان منحوس خود را فاطمةالزماني كردند و نشناختند فاطمه را كه هرگاه پيغمبران اولواالعزم خدا را به اعلي فهم و ادراك خود توحيد كنند هفتادمرتبه از مقام ظاهر حضرت فاطمه پست‏تر خواهد بود و به مقام پست آن بزرگوار به اعلي حقيقت خود نمي‏رسند و جميع علمها و معجزها كه پيغمبران را بود از فاضل فيضهاي حضرت فاطمه بود كه به ايشان انعام كرده بود، عبث نيست كه خدا در قرآن مي‏فرمايد كلا و القمر و الليل اذ ادبر و الصبح اذا اسفر انها لاحدي الكبر نذيراً للبشر كه فارسي آن اين است كه حق است اين سخن به حق ماه و به حق شب چون پشت كند و به حق صبح چون رو كند كه آن يكي از آيه‏هاي بزرگ است و ترساننده بشر است و اين در شأن حضرت فاطمه است كه مي‏فرمايد آن يكي از آيه‏هاي بزرگ است و نذير بشر است آيه‏هاي بزرگ ائمه‏اند و آن يكي از ايشان است و نذير و حجت از براي بشر است چنانكه ائمه نذير بودند صدهزار افسوس كه اين كتاب فارسي است و الا مي‏ديدي مناسبت اين كلمه‏ها را كه چرا قسم به ماه خورده است خدا و به شب و صبح درباره اثبات حق فاطمه3 و خداوند حضرت فاطمه را قيّمه در قرآن ناميده است كه مي‏فرمايد در سوره لم‏يكن و ذلك دين القيّمة يعني اين دين فاطمه است چون قيّم بر خلق آسمان و زمين است و قيّوم بر آنهاست چنانكه ائمه قيّمند به نص آيه قرآن پس فاطمه و ائمه از يك جنسند و او هم حجت و ولي خداست و قيّم و قيّوم بر خلق آسمان و زمين است و آنچه در قسمت دويم كتاب بلكه اول هم و آنچه اينجا شنيده‏اي از فضائل و مقامات و كمالات جميعاً مقام آن بزرگوار است چرا كه تا از ايشان چيزي ظاهر نمي‏شد ايشان شناخته نمي‏شدند و پيدايي ايشان به حضرت فاطمه است3 و ايشان هم پيدايي خدا هستند و جميع صفات و كمالات خداوند در ايشان و از ايشان و به ايشان ظاهر مي‏شود پس جميع صفاتهاي خداوند هم در ايشان آشكار شده است ولي آشكاري ايشان

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 128 *»

به حضرت عصمت‌عظمي و صديقه‌كبري حضرت سيدة‌النساء است صلوات اللّه عليها و مي‏ترسم كه تو خيرالنساء و سيدةالنساء را گمان كني كه بهتر زنان و خاتون زنان مقصود است و خاتون اين زنان و بهتر اين زنان كه هيچ فخري نيست كه كسي براي حضرت فاطمه آن را لقب قرار دهد و اگر مي‏خواهي بفهمي به طور اختصار عرض مي‏كنم كه مقصود از نساء جميع اهل عالم امكان است از چندين جهت اولاً كه جميع خلق از شعاع نفس ايشان و پهلوي چپ ايشان خلق شده‏اند و اين صفت زن است چرا كه اثر هر صاحب اثري از طرف آخر مرتبه آن خلق مي‏شود چنانكه نور آفتاب از صفت آفتاب كه آخر مرتبه آفتاب است خلق مي‏شود پس جميع خلق از آخر مرتبه ايشان كه شعاع نفس ايشان باشد خلق شده‏اند پس ائمه رجالند و ساير خلق نساء و اين است كه در قرآن ايشان را رجال خدا ناميده است آنجا كه فرموده رجال لاتلهيهم تجارة و لابيع عن ذكر اللّه و از اين جهت گفتيم يك معني الرجال قوّامون علي النساء كه فارسي آن اين است كه مردان قيّم امر زنان مي‏باشند يعني آل‏محمد قيّم امر جميع عالم مي‏باشند چرا كه همه نسبت به ايشان زنند. وجه ديگر آنكه ماسوي همه نسبت به ايشان مفعولند و ايشانند علت فاعلي كل ملك پس ايشان رجالند و ساير ملك نساء. وجه ديگر ايشان ذات در كل ملكند و ساير صفات ايشان پس ايشان رجالند و ساير نساء و از اين جهت در عربي كه فرق مابين لفظ زن و مرد مي‏گذارند خدا را به لفظ مردان مي‏گويند چرا كه خدا فاعل است و ذات است و باقي صفات. به هر حال پس حضرت فاطمه اگرچه مؤثر در كل ملك است اما نسبت به مقام ائمه زن است و جميع ملك همه اثرند پس نسبت به ايشان همه زنند و صاحبان عقل ناقص و نفسها و قوه‏هاي ضعيف پس حضرت فاطمه بهتر كل زنان است و خاتون كل زنان يعني بهتر ملك خدا و خاتون ملك خدا پس جميع پيغمبران در زير مقام آن بزرگوار افتاده‏اند و او سيده و خير همه شد صلوات اللّه عليها پس بفهم و ديگر مثل جهال گمان مكن كه سيدة نساء العالمين يعني خاتون همين زنان، معلوم از اين زنان كه ٭سهل سركه مي‏خواهد كه از آب ترش‏تر باشد٭ و يك مرد خوب از اين زنان بهتر است حال گمان مي‏كني

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 129 *»

كه فضلش مثل حضرت فاطمه شد حاشا پس اوست سيده زنان عالم يعني مفعولهاي عالم و اثرهاي عالم و كساني كه قُوي و عقل و نفسشان نسبت به ايشان ضعيف بود و كساني كه در جميع امور تابع وجود ايشانند پس به همين معني است كه گفتيم زنان پيغمبر9 ائمه‏اند و امّ‏المؤمنين ائمه طاهرين مي‏باشند و اين زنان ظاهر در ظاهر امّ‏المؤمنين خوانده شدند و حقيقةً امّ‏المؤمنين حضرت امير است چرا كه چنانكه فهميدي زن آن است كه از نفس كسي خلقت شده باشد و وجودش تابع وجود مردش باشد و هر فيضي كه به او مي‏رسد به واسطه مردش برسد و در علم و عقل و نفس و قوه هم تابع مرد و ضعيف‏تر از مرد باشد و صفت و صورت و ظهور مرد باشد و قوام مرد به او باشد و تو مي‏داني كه ائمه از نفس پيغمبر خلق شده‏اند به دليل آيه انفسنا و انفسكم و مي‏داني كه همه تابع پيغمبرند در همه صفات و صورت و ظهور اويند در همه‏جا و خدا مي‏فرمايد خلق لكم من انفسكم ازواجا يعني از نفسهاي شما براي شما جفتها آفريده و از نفس پيغمبر جفتي جز حضرت امير خلق نشده است پس جفت پيغمبر است به نص آيه قرآن و خدا مي‏فرمايد النبي اولي بالمؤمنين من انفسهم و ازواجه امهاتهم يعني نبي سزاوارتر است به مؤمنين از خود مؤمنين و جفتهاي او مادران مؤمنين مي‏باشند و تو مي‏داني كه جفتي كه از نفس پيغمبر خلق شده باشد جز ائمه نيستند پس ايشان مادر مؤمنين مي‏باشند و امّ‏المؤمنين اصلي حقيقي ايشانند و از اين جهت در احاديث بسيار رسيده است كه پيغمبر9 فرموده است كه انا و عليّ ابوا هذه الامة يعني من و علي پدر و مادر اين امت هستيم پس مادر اين امت حضرت امير است پس امّ‏المؤمنين اوست به هر حال كه ائمه جفت اصلي پيغمبرند و مادر اصلي و از آن طرف خلفا ادعاي مادري كردند چرا كه خود را جفت پيغمبر خواندند و مردم ايشان را جفت پيغمبر شمردند و ادعاي امامت كه مقام زني و مقام جفتي بود كردند لكن جفت كافر بودند مثل عايشه در ظاهر و حفصه پس در باطن هم ايشان مطابق ظاهر ادعاي جفتي كردند و جفت ظاهري هم بودند پس ايشان امّ‏المؤمنين هستند اما دو مؤمن هست يكي مؤمن به خدا يكي

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 130 *»

مؤمن به شيطان پس ائمه هدي: امّ‏المؤمنين مي‏باشند اما مؤمنين به خدا و رسول و به حق و خلفا امّ‏المؤمنين هستند اما مادر مؤمنين به شيطان و مخالف رحمن و هر دو طايفه مادر مي‏خواهند چه كنند پس رحمت به شير مؤمنان و مؤمنان به حق كه چه شير طاهري خوردند و لعنت به شير مخالفان كه چه بدشير بودند و ملعون.

باري برويم بر سر مطلب كه حضرت فاطمه3 سيدة‌النساء بودند و مقصود سيده كل ملك است و اين است فضل و نمي‏دانم اين خلق منكوس چقدر از فضائل اين سادات غافل بودند و هستند و اگر بفهمي مي‏داني كه خدا چقدر منت به اين كتاب بر سر خلق دارد و له الحمد و المنّ و الشكر الحمدلله رب العالمين كه بر دست اين فقير بي‏بضاعت جاري مي‏فرمايد اين هم منتي عظيم بر سر اين اثيم است الحمدلله رب العالمين.

پس از آنچه عرض شد كه آن بزرگوار اصل و منشأ جميع معرفتها و يقينها و علمها و فيضها و مددها كه به كل مي‏رسد مي‏باشند حتي پيغمبران و اوصياء ايشان و ملائكه مقربان و نيستند جميع ملائكه و پيغمبران در نزد حضرت فاطمه3 مگر مثل طفل ابجدخواني كه منتظر آن است كه استادش بگويد كه بگو الف بگويد الف بگو باء بگويد باء و تا نگويد هيچ نداند پس پيغمبران اولواالعزم در جميع امر و نهي و شريعت و علمها و كتابهاي آسماني و وحيها چشمشان به عطاي حضرت فاطمه بود كه از او چه انعام شود قوم خود را خبر كنند و همچنين ملائكه مقرب جميعاً از آن فيض‏ياب مي‏باشند آيا نمي‏داني كه وحي به حضرت جبرئيل به واسطه عزرائيل مي‏رسيد كه عزرائيل او را خبر مي‏داد و به او به واسطه اسرافيل مي‏رسيد كه اسرافيل عزرائيل را خبر مي‏داد و به او به واسطه ميكائيل مي‏رسيد كه ميكائيل به حضرت اسرافيل مي‏گفت كه خدا چنين و چنين مي‏فرمايد به عزرائيل بگو كه به جبرائيل بگويد كه او به پيغمبران بگويد كه چنين كنند و چنين گويند اما به حضرت ميكائيل از لوح محفوظ مي‏رسيد و قدري از لوح از براي او آشكار مي‏شد و او آن را مي‏خواند و خبر به اسرافيل مي‏داد و آيا نمي‏داني كه مقام لوح محفوظ مقام حضرت فاطمه است و سينه مقدس او لوح محفوظ بود و مقام حضرت امير مقام قلم است كه به اذن خدا

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 131 *»

در لوح سينه مقدس او نگاشته است شكل ماكان و مايكون را و علم اولين و آخرين را در سينه همايون او نقش فرموده است پس معني ن و القلم و مايسطرون نون حضرت پيغمبر است9 به دليلهايي كه اينجا طول مي‏كشد و قلم حضرت امير است7 و مايسطرون مقام علم حضرت فاطمه است3 و جميع چشمه‏هاي علوم همه از عطاي آن بزرگوار جاري است مختصر كنم جميع آنچه به خلق مي‏رسد از خلق و رزق و حيوة و موت جميعاً به واسطه آن بزرگوار است و ساير ائمه از آن مقام برترند و كسي به ايشان نمي‏رسد و آنچه عرض شد قطره‏اي از درياي فضائل آن بزرگوار نبود اما چون مقام مقتضي شد في‏الجمله قلم را اذن جولان دادم و يك ميداني جولاني زد و الا كجا گوشي كه بتواند بشنود و كجا چشمي كه بتواند ببيند و كجا زباني كه بتواند بگويد،

من گنگ خواب‏ديده و عالم تمام كر

 
  من عاجزم ز گفتن و خلق از شنيدنش

ببين چگونه بزرگواران را مردم چه خيال مي‏كردند تا آنكه زنان خود را فاطمةالدوراني و خديجةالزماني لقب مي‏گذاردند ٭جهان تا بوده اينش كار بوده٭ حضرت سلمان صلي اللّه عليه را هم مردم دلاكي فرض مي‏كردند حتي آنكه دلاكها را سلماني گفتند به جهت نسبت به آن بزرگوار به خيال خود و هر وقت مي‏خواستند ساده‏لوحي يا احمقي را كه دايم در مسجد افتاده و نماز مي‏كند مانند دنگ برنج‏كوبي و از علم و فهم و ايمان خود را عاري كرده تعريف كنند مي‏گفتند سلمان عصر خودش است و فلاني سلمان عصر است ديگر اين لقب براي علماشان كم بود و گاهست كه خلاف ادب بود تا آنكه ما شأن آن جناب مستغني از القاب را براي اين خلق منكوس آشكار كرديم و فضائل آن بزرگوار را خوانديم و نوشتيم مردم فهميدند كه سلمان7 چه مقام داشت و فهميدند كه آن بزرگوار صاحب علم اولين و آخرين و افضل از جبرئيل بود بلكه ملائكه از خدام آن بزرگوار بودند آن وقت في‏الجمله فهميدند و ان‏شاءاللّه در اين كتاب هم فضايل جناب ايشان در قسمت چهارم مي‏آيد باري همين‏قدرها بس

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 132 *»

است هر چند مي‏خواهم سخن را كوتاه كنم نمي‏شود چه كنم:

ناله را هر چند مي‏خواهم كه پنهان بركشم

 
  سينه مي‏گويد كه من تنگ آمدم فرياد كن

پس برويم بر سر مطلب اول كه شرح ابواب باشد.

فصل

بدان كه پيش از اين عرض شد كه مقام ابواب آن است كه باب جميع فيضها باشد و جميع مددهايي كه از خدا به خلق مي‏رسد از آن باب آيد و اينجا عرض كردم كه مقام ابواب مقام ائمه طاهرين است: بلكه حضرت فاطمه3 و ان‌شاءاللّه خواهي دانست كه هيچ اختلاف در كلام نيست زيرا كه اين بزرگواران: همه يك نورند و يك روحند و يك طينتند من اگر به تو بگويم كاتب يعني با دستت مي‏نويسي و مي‏گويم تو كاتبي با وجودي كه از دستت بروز مي‏كند و به تو مي‏گويم سخنگو و از زبانت بروز مي‏كند و مي‏گويم تو سخنگويي با وجودي كه از يك عضو تو بروز مي‏كند سخن كه همان زبان تو باشد حال مضايقه نيست كه من بگويم كه حقيقت محمديه صلوات اللّه عليها صاحب مقام بيان و معاني است و صاحب مقام ابواب است و لكن صاحب اين مقامها هست در مقام فاطميت نه در مقام محمديت و چنانكه به زبان عاميانه فهميدي اينها همه يك شخصند و مانند اعضايند كه به هم جمع آمده باشد از هر عضوي كاري آيد مثلاً مصطفي‌بودن از محمد آيد و مرتضي‌بودن از علي و مجتبي‌بودن از حسن و شهادت از حسين و همچنين ساير صفات هر صفتي از ذات مقدسي مانند آنكه ديدن از چشم تو آيد و شنيدن از گوش و گفتن از زبان پس معلوم شد چون ائمه: از نور واحد هستند آن نور صاحب همه كمالها هست و لكن هر كمالي از كمالهايش از جايي بروز مي‏كند پس اين مقامها مقام ائمه است: اما از حضرت فاطمه3 بروز مي‏كند چرا كه مقام بروز و ظهور ايشانند و ائمه مقام غيب مي‏باشند به طوري كه فهميدي ديگر ان‌شاءاللّه اشكالي در مسئله نماند پس مقام ابواب كه سخن در آن بود مقام ائمه است: در مقام مؤثربودن و در مقام علت‌بودن زيرا كه مقام بالاتر

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 133 *»

ايشان مقام معاني است و از اين مقام بالاتر است پس مقام باب‌بودن ايشان مقامي است كه جلوه فرموده‏اند به فيض‏بخشي و مددها انعام كردن به ذرات موجودات پس مقام ابواب مقام آفتاب است نسبت به انوار و مقام چراغ است نسبت به شعاع كه هر فيضي و مددي به نورها مي‏رسد از صاحب نور است آيا نمي‏بيني كه فيض درخشندگي به نورها از آفتاب مي‏رسد و فيض گرمي از آفتاب است و فيض زردي و گرمي و ساير تأثيرها كه در نور آفتاب است از پخته‌كردن ميوه‏ها و رسانيدن گياهها و تربيت معدنها و اصلاح بدنها و برانگيختن ابرها و خشك‌كردن رطوبتها و غير اينها همه از آفتاب به نورها مي‏رسد و آفتاب باب خداوند عالم است در دادن اين فيضها به انوار و انوار بايد در فيض‏يابي روي خود را به آفتاب كنند و عرض حاجات خود را از آن درگاه به خداوند عالم نمايند و آفتاب دست خداست در دادن اين فيضها و خزانه خداست كه همه اين فيضها را در آنجا خزانه كرده است و از آنجا بيرون مي‏آورد و آفتاب محل عنايت خداست كه اول عنايت به او مي‏شود و اين فيضها به او داده مي‏شود ديگر آنچه از آفتاب فاضل آيد و جلوه نمايد به انوار مي‏رسد و مقصود اصلي از خلقت همان آفتاب است و اين نورها تابع وجود آفتاب مي‏باشند و اگر خداوند نظر مرحمتي به اين انوار كند از چشم آفتاب كند و اگر سخني به انوار گويد و خطابي به ايشان نمايد از زبان آفتاب به ايشان گويد پس آفتاب از هوي و هوس خود سخن نگويد و همه به وحي خداست كه به انوار وحي مي‏كند از زبان آفتاب چنانكه در قرآن در صفات پيغمبر مي‏فرمايد ماينطق عن الهوي ان هو الا وحي يوحي يعني پيغمبر از هواي خود سخن نگويد نيست سخن او مگر وحي خدا كه مي‏رسد و همچنين آفتاب رحمت خداست و كرم خداست به انوار و اگر بفهمي اين حرفهاي عاميانه مرا كه از عين حكمت است مطلبهاي بزرگ بزرگ خواهي فهميد.

پس آل‌محمد: باب اللّه هستند كه به روي اين عالم گشوده شده است و جميع فيض خلق و رزق و حيات و موت از ايشان به تمام خلق مي‏رسد و دست خدايند در دادن اين فيضها و زبان خدايند در خطاب‌كردن به هر چيزي كه چگونه باش و چگونه بشو و چه بكن و چنانكه ايشان در رسانيدن حكمهاي شرعي

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 134 *»

زبان خدايند و خداوند بر زبان ايشان مي‏گويد نماز كن و روزه‏گير و حج بنما و زكوة بده و خمس بده و جهاد كن همچنين جميع حكمهاي ايجادي از ايشان به كل خلق مي‏رسد كه فقير شو و غني باش و زنده شو و بمير و بشو و باش و هرچه به اينها ماند جميع آن خطابها از زبان ايشان بيرون آيد و خداست سخنگو چنانكه خداست بيرون‌آورنده گياه و رساننده ميوه و تربيت‌كننده معدنها و غير آنها و لكن از زبان آفتاب مي‏گويد و از دست آفتاب مي‏كند و هيچ شركي لازم نمي‏آيد و خدا از خدايي خود نمي‏افتد و در خدايي خود ضعيف نمي‏شود واللّه نمي‏دانم كه اين چه نفوس شرير است كه اگر كسي بگويد كه آفتاب هوا را گرم كرد و آفتاب كم شد و هوا سرد شد يا روي خود را پنهان كرد و محصولات زنگار زد يا معدن را تربيت كرد احدي نمي‏گويد كه تو مشرك شده‏اي و با خدا شريكي قرار دادي و احدي نمي‏گويد كه آفتاب به اذن خدا مي‏كند يا بي‏اذن خدا و احدي نمي‏گويد تو غلو كرده‏اي نمي‏دانم سبب چيست كه به محضي كه فعلي را نسبت به حضرت امير7 بدهي في‏الفور رگهاي گردن ايشان برمي‏آيد و دهنها سياه مي‏شود و به تندي مي‏پرسند كه به اذن خدا يا بي‏اذن خدا؟ و في‏الفور مي‏گويند غلو كرده‏اي مگر نه همين نسبتها به آفتاب‌دادن نسبت فاعلي است و معني آن علت فاعلي در اين كارهاست و يا در ملك خدا احتمال مي‏رود كه مخلوقي بي‏اذن او كاري كند بلكه مگر احتمال مي‏رود كه مخلوقي با او شريك شود لكن همان است كه خدا فرموده است انها لكبيرة الا علي الخاشعين يعني ولايت امير7 بزرگ است و شاقّ است مگر براي كساني كه در نزد ولي خاشع و خاضع مي‏باشند و تسليم امر او را دارند و چون سخن به اينجا رسيد مي‏خواهم مطلبي كلي بگويم كه قاعده در دست مؤمن باشد و اگر فصلي عنوان نكنم و در اين آخر فصل بگويم يحتمل كم ملتفت شوند پس فصلي ديگر عنوان كنم.

 

فصل

بدان كه خداوند عالم جل‏شأنه يگانه‏ايست كه با او احدي نيست و هرچه غير از اوست در رتبه ذات او ممتنع است و همه خلق در رتبه خلقند و حال كه در رتبه خلقند نه اين است كه وجودي مستقل داشته باشند كه ايشان

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 135 *»

در رتبه خود موجودي باشند ثابت و مستقل مثل آنكه تو بالاي بامي باشي و كسي در روي زمين هر دو دو وجود باشيد مانند هم پس خيال كني كه رتبه خدا بالاست و مستقل است و وجود خلق هم پايين است و مستقل است و خدا كه آنها را ساخته مثل بنّائي است كه خانه ساخته حال بنّا وجودي مستقل دارد نسبت به خانه و خانه هم وجودي مستقل دارد كه اگر بنّا روزي بميرد بنا از هم نخواهد ريخت بلكه غالب مردم همين‏طور خيال مي‏كنند و خدا را كسي مي‏پندارند مانند شخص صانع و اين مخلوقات را عمل او مي‏پندارند مانند شمعداني كه زرگر ساخته و مقابل زرگر ايستاده و با زرگر شمرده مي‏شود كه آن يك و اين دو حال خدا و خلق به اين‏طور نيستند بلكه خلق در نزد مشيت خداوند مانند نور چراغند از چراغ و مانند نور آفتابند از آفتاب كه از براي آنها ثباتي و قراري و وجودي نيست بي‏آفتاب تا آفتاب باشد آنها هستند و اگر آفتاب نباشد آنها نيستند اگر آفتاب حركت كند آنها حركت مي‏كنند و اگر ساكن شود آنها ساكن مي‏شوند حال چنينند خلق در نزد مشيت خدا حركت ايشان از حركت‌دادن خداست و وجود ايشان به التفات خدا تا آفتاب مشيت ملتفت آنها باشد آنها هستند و اگر التفات خود را بردارد يكجا معدوم مي‏شوند پس چنين خلق چگونه مي‏شود كه مستقل باشند در مقابل مشيت خدا يا شريك باشند در كاري با خدا هيهات اين احتمالها در ذهن آنها حاصل مي‏شود كه خلق را نمي‏دانند كه چگونه تابع مشيت خدايند و چگونه بسته به اويند پس از اين جهت اين خيالها را مي‏كنند پس عرض مي‏كنم كه هركس احدي از خلق را با خدا شريك داند در كارهاي او به اين معني كه گمان كند كه بعضي از حوادث را خدا خلق كرده و بعضي را يكي از خلق چنين كسي مشرك است به خداي عزوجل و مانند گبر است چرا كه گبران گفتند دو خالق است يكي يزدان كه خالق نورها و خيرها و خوبيهاست و يكي اهريمن كه خالق ظلمتها و شرها و بديهاست و ايشان را ثنويه گفتند كه به دو خالق قائل شدند پس هركس بگويد كه بعضي از خلق شريك با خدا هستند در بعضي از كارها اين‌كس از ثنويه است و مانند مجوس است و همچنين اگر كسي گمان كند كه خلق با خدا

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 136 *»

شريكند در همه كارها كه خدا و غير خدا با هم شريك شده‏اند و همه كارها را كرده‏اند پس اين دو طايفه مشركند به خداي عزوجل و هركس گمان كند كه كسي از خلق مستقل است و اوست كننده كارها و خدا را هيچ دخلي و تصرفي نيست در كارها چنين كسي كافر است به خداي عزوجل كه خدا را از كارهاي خود معزول كرده و گفته است كه دست خدا بسته است و غيري كاركن است و همچنين اگر كسي بگويد كه خدا خود كاري نمي‏كند به دست خود بلكه كسي را وكيل كرده و آن وكيل كاركن است مانند كسيكه كسي را وكيل مي‏كند كه طلبي را از كسي بستاند يا مالي را به كسي بدهد و بگويد خدا هم كسي را وكيل كرده كه كارها را آن كس به وكالت خدا مي‏كند و خدا خود فارغ است از كار اين‌كس كافر است به خداوند و منكر قرآن و اخبار و اصلهاي اسلامي شده است و به اين مذهب رفته‏اند جمعي از غاليان كه در دين خدا غلو كرده و نمي‏فهمند كه چه مي‏گويند گاه باشد كه مي‏گويند حضرت امير7 نعوذباللّه مثلاً وكيل كارخانه خداست و او به وكالت خدا كاركن است و همچنين اگر كسي گويد كه يكي از خلق كاركنند به اذن خدا مانند كسيكه كسي را اذن مي‏دهد كه در مالي تصرف كند و بخورد يا ببخشد پس خود آن صاحب مال كاري نمي‏كند و در خانة خود خوابيده است ولي آن شخص مأذون كار مي‏كند پس هركس كه بگويد كه كسي به اذن خدا كاري مي‏كند و خدا خودش كاري نمي‏كند اين كس كافر است به خداي عزوجل و خدا را از عمل معزول كرده و اين مذهب خلاف مذهب اسلام است و اما آنچه در قرآن است كه خدا مي‏فرمايد به حضرت عيسي علي نبينا و آله و عليه‌السلام كه خلق مي‏كردي از گل به شكل مرغ به اذن من و مي‏دميدي در آن پس مرغي مي‏شد به اذن من از براي چنين كلمات معنيي نازك است و اين اذن نه اذني است كه خدا بي‏كار باشد و حضرت عيسي7 كاركن باشد چرا كه عيسي وجودش و عقلش و نفسش و بدنش و ميلش و حركتش و قوت و قدرت و دانشش همه بسته به مشيت خدا بود و حركت نمي‏كرد مگر به حركت‌دادن خدا و حركت‌كردن مشيت خدا پس معني به اذن خدا همان به مشيت خداست چرا

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 137 *»

كه اذن به معني مشيت مي‏آيد نمي‏بيني كه اگر كسي از تو بپرسد كه بروم يا نه تو مي‏گويي برو و اين گفتن برو امر تو است كه به جهت اذن گفته‏اي پس مي‏گويند كه تو اذن دادي كه برود و همان گفتن برو اذن تو است پس وقتي كه اذن در كارهاي تو بدهند مي‏گويند بزن و بخور و برو و بكن و هرگاه اذن از براي اصل وجود و هستي تو باشد مي‏گويند بشو و باش و بمير و زنده‌شو پس همين امرها هم اذن است از براي وجود حال به اذن خدا موجود شده‏اي و اين اذن عين خلقت تو است و عين مشيت خداست از براي خلقت تو پس اذن خدا در خلقت مرغ عيسي همان خلقت خداست مر آن مرغ را و عيسي در اين وقت مانند دست است براي خدا آيا نمي‏بيني كه دست تو به اذن تو مي‏نويسد و اگر تو دستت را اذن ندهي نمي‏نويسد حال نه معني اين اذن آن است كه دست تو مي‏نويسد و روح تو بي‏كار نشسته است مانند آنكه كسي را كه اذن مي‏دهي كه در مال تو تصرف كند و تو بي‏كاري پس روح تو بي‏كار باشد و دست تو بنويسد حاشا نويسنده تويي و خودت مي‏نويسي نهايت با دستت پس همچنين نظركننده تويي نهايت با چشمت و چشمت به اذنت نظر مي‏كند نه بي‏اذنت اما تو مي‏بيني از آن و خود حركت او حركت تو است و عين كار او كار تو بفهم چه گفتم و چه مي‏گويم تا موحد شوي حال به همين قسم است امر در خلقت عيسي مرغ را كه خدا خالق است نهايت با عيسي و بر دست عيسي جاري كند و هم خدا زنده‌كننده است نهايت بر لب عيسي جان‏بخشي فرموده است و خدا شفا مي‏داد كور و پيس را نهايت بر دست عيسي پس اين قاعده كليه را به دست بگير و لذت از ايمان خود ببر و به استقامت در راه توحيد برو كه هرگز پاي تو نلغزد و احدي تو را گمراه نكند و مشرك نشوي ان‌شاءاللّه.

پس اينكه ما مي‏گوييم كه ائمه: ابواب فيض خداوند هستند و جميع فيضها از ايشان به خلق مي‏رسد آن است كه خداست فياض جل‏شأنه و لكن با هر آلت و هر سبب كه مي‏خواهد و سبب اعظم و آلت اولي از براي اين عطايا آل‌محمدند: و ايشان مي‏باشند دست تواناي خدا كه با ايشان مي‏دهد و چشم بيناي خدا كه با ايشان نظر مي‏فرمايد و گوش شنواي خدا كه با ايشان مي‏شنود و

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 138 *»

غير اينها از اسباب و آلتها و هرگاه گاهي در كتابهاي ما كسي ببيند يا از زبان ما كسي بشنود كه نسبتي به ايشان داده‏ايم از بابت نسبتي است كه به آلتها و اسبابها مي‏توان داد چنانكه دستم نوشت و اين دستخط من است و قلم خوب مي‏نويسد و اين‏طور نسبتها در قرآن و احاديث و زبان خواص و عوام بسيار جاري مي‏شود و ضرري ندارد و منافاتي با اسلام و ايمان ندارد بلكه از عين اسلام و ايمان است و مي‏خواهي بر حسب ظاهر اين نسبتها را حقيقي بگو و مي‏خواهي مجازي بگو كه اين نسبتها متعارف است و در كتاب و سنت بسيار است.

 

فصل

چون مطلب به اينجا رسيد به خاطرم آمد كه به طور اختصار اشاره به علم باطن باطن نمايم اگرچه از فهم عوام بسيار بسيار دور است بلكه از فهم خواص هم بسيار دور است و حظ خواص خواص است لكن به فضل و رحمت خدا چنان اميدوارم كه زبان آساني به اين ناچيز انعام فرمايد كه آن را به لباسهاي ظاهر پوشانيده بر عوام عرضه دارم و تخمي در سينه ايشان بكارم شايد يك روزي در دل ايشان ريشه گذارده سبز شود و ثمري دهد.

بدان كه خداوند عالم جل‏شأنه نزديك است به هر چيزي لكن نه مانند نزديكي چيزي به چيزي با وجودي كه دور است از همه‌چيز نه مانند دوري چيزي از چيزي و مثلش آنست كه روح تو دور است از جسم تو نه مثل دوري جسمي از جسمي كه يكي شرقي است و يكي غربي پس روح شرقي باشد و جسم تو غربي يا روح شمالي باشد و جسم جنوبي يا روح فوقي باشد و جسم تحتي و روح تو نزديك است به جسم تو نه مثل نزديكي جسمي به جسمي كه به هم نزديك مي‏شوند و فاصله مكاني و زماني ميان ايشان كم مي‏شود و اين مثلي بود كه بفهمي نه آنكه خدا روح است و خلق جسم پس خدا با وجود دوري نزديك به خلق است و آنقدر نزديك است كه از خود خلق به خلق نزديك‏تر است و اين نزديكي را نهايتي نيست و به خلقي نزديك‏تر از خلقي ديگر و دورتر از خلقي ديگر نيست و نسبتش به كل مساوي است و به همه يكسان نزديك‏تر از خود ايشان به خود ايشان است و كاش مي‏فهميدي كه چه گفتم و چه مي‏گويم پس چون خدا از خود خلق به خلق نزديك‏تر است او از خلق پنهان

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 139 *»

نيست ولي خلق از خودي خود و از بي‏التفاتي خود را از او دور مي‏پندارند و او را نمي‏بينند بد نگفته است آن شاعر كه:

يار نزديك‏تر از من به من است
  اين عجب‏تر كه من از وي دورم

پس او سزاوارتر است از همه‌چيز به همه‌چيز اگر چشمي داشته باشي پس اوست پيدا از همه و اوست كننده كارها از همه و اوست داراي همه و اوست توانا و دانا و بينا و گويا و كننده و دهنده و گيرنده از همه پس اوست قادر و عالم و بصير و ناطق و فاعل و معطي و آخذ نه غير او با وجودي كه ذات او جل‏شأنه پاك و پاكيزه است از جميع صفات چنانكه در گذشته‏هاي اين كتاب اگر فهميده‏اي دانسته‏اي پس همه صفتها از ذات او دور است چرا كه خلق است و همه صفتها به او نزديك است چرا كه خدا نزديك‏تر از خود آنها به خود آنهاست پس خواهي بگو كه جاي صفات در خلق است و آنها از خلق است و خواهي بگو كه خداست موصوف به همه اين صفتها و غير او صاحب صفتهاي كمالي نيست و به توحيد صفات اگر اين را بفهمي اقرار تمام كرده‏اي حضرت صادق7 فرمودند من عرف مواقع الصفة بلغ قرار المعرفة يعني هركس جاهاي صفات را بشناسد به آخر معرفت رسيده است و به جايي رسيده است كه خلق از آن بالاتر نمي‏روند پس دهندة همه فيضها خداست با وجودي كه اسم دهنده در خلق است و جاي آن در ميان حادثهاست ٭در خانه اگر كس‌ است يك‌حرف بس است٭ و بيش از اين روا نيست چرا كه ديوارها را موش است و موشها را گوش يعني اين ديوار گلين تن‌ها را شياطين است و آن شياطين سخنها را دزديده فاسد مي‏كنند و از آن حالات كه از من بروز كرده مي‏اندازند و تغيير مي‏دهند و چون در قسمت دويم كتاب اين مطلب مفصل ذكر شده است ديگر زياده از اين در اينجا تفصيل نمي‏دهيم والسلام علي من اتبع الهدي.

 

مقصد پنجم

در معرفت امامت است و اين مطلب هم بسيار مشكل است اگرچه مردم خيال مي‏كنند كه اين مطلب را خوب دانسته‏اند چرا كه از امامت نمي‏فهمند مگر

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 140 *»

آنكه ائمه انسانها بودند پسر فلان و پدر فلان كه ادعاي امامت كردند و اظهار معجزه نمودند و پيشواي خلايق بودند و حامل شريعت پيغمبر9 و اطاعت ايشان واجب بود به نص خدا و رسول و اين فهم بسيار پست است و مقامي از براي شيعه از اينقدر معرفت حاصل نشود و همه شيعيان ظاهري همين‏قدرها فهميده‏اند حتي آنكه اگر از خواص ايشان هم بپرسي بيش از اين نمي‏دانند و بر اينقدر معرفت خدشه‏ها مي‏شود كه از عهده آن برنمي‏توانند آمد و شبهه‏ها مي‏شود كه ابداً درمي‏مانند پس چون فهم مردم قدري بالا رفته و جمعي ملتفت آن خدشه‏ها و شبهه‏ها شده‏اند و چون از ملاهاي خود هم مي‏پرسند از زير آن نمي‏توانند درآمد چرا كه ملاها هم زياده بر عوام از اين مطالب نمي‏دانند اگرچه مسئله حلال و حرام بيشتر دانند لازم ديدم كه در اين مطلب قدري بسط دهم اگرچه در قسمت دويم تفصيل داده‏ام ولي به جهت اتمام حجت و زيادتي توضيح در اين مقصد هم بايد چند فصل ايراد نمايم تا دوستان بر بصيرت و عارف به مقامات اهل‌بيت: شوند.

 

فصل

بدان كه چون اين چهار عنصر كه در نظر است هرگاه به هم گرد آيند به ميزان اعتدال في‏الجمله ولي از كثافات درست پاك نشده باشند با هم تركيب شوند و آتش آنها كه طبعش گرم و خشك است تأثير در سردي و تري آب آنها كند و در سردي خاك آنها پس اندكي آنها را ميل به طبع خود دهد چون بر آنها غالب آيد و هواي آنها كه گرم و تر است تأثير در سردي و خشكي خاك كند و در سردي آب و آنها را اندكي ميل به طبع خود دهد و آب آنها كه سرد و تر است تأثير در گرمي و خشكي آتش كند و در گرمي هوا و خاك آنها كه سرد و خشك است تأثير در گرمي و تري هوا كند و در گرمي آتش و تر آنها تأثير در خشك آنها كند و خشك آنها در تر آنها پس آنها به هم تركيب شوند و يك چيزي كه حالتش غير آن چهار است حاصل شود مانند سركه و شيره كه چون با هم تركيب شوند سركه به ترشي خود در شيريني شيره تأثير كند و آن را از شيريني خالص بيندازد و شيريني شيره در ترشي سركه اثر كند و آن را از ترشي خالص بيندازد پس سركه

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 141 *»

طعمش مايل به شيره شود و طعمي حاصل كند كه نه شيرين باشد نه ترش و شيره طعمش مايل به سركه شود و طعمي پيدا كند كه نه ترش باشد و نه شيرين پس هر دو شبيه به هم شوند و با يكديگر بياميزند و از ميان آنها سكنجبين حاصل شود كه طعمي دارد نه مانند سركه نه مانند شيره پس هرگاه چهار عنصر به اين‏طور با هم تركيب شوند و با وجود اين از كثافات پاك نشده باشند و مكان و زمان مناسب افتد از آنها معدني از معادن حاصل شود چنانكه در كتاب «مرآة الحكمه» شرح آن را داده‏ام و تفصيل آن را ذكر كرده‏ام و به جهت كثافتي كه در آنها هست هيچ حركتي و روحي در آنها جلوه‏گر نشود.

و هرگاه لطافتي در آنها حاصل شود و به ميزان اعتدال با هم تركيب شوند و رقيق و لطيف شده باشند از همه طرف ميل به بالا كه آسمان باشد كنند مانند بخار كه رو به آسمان بالا مي‏رود پس به اين واسطه بزرگ شود و نمو نمايد و در پهنا و قد آن بيفزايد چنانكه بخار هرچه بالا رود وسيع‏تر شود و هريك از چهار طبع آن خاصيت خود را به عمل آورند و به طور اعتدال مناسب آن رتبه بايستد پس آتش آن از آب و زمين اجزاء لطيفه كه مناسب باشد به خود كشد و هواي آن آنها را به تحليل برد و هضم نمايد و خاك آن آنها را نگاه دارد تا هوا اثر خود را در آن بكند و آب آن هرچه زياده آمده باشد از خود دور كند پس به همين‏طور غذا دايم به آن برسد و لطيف شود و بالا رود و به اين واسطه نمو نمايد و در قد و پهناي آن بيفزايد و اين مطالب را در اين كتاب تفصيل نمي‏توان داد و از اين روشن‏تر بيان نمي‏توان كرد.

 وچون از اين مرتبه هم پاك‏تر و پاكيزه‏تر شود به طوري كه به لطافت آسمانها شود آنگاه قابل آن شود كه روح حيواني در آنها آشكار گردد و حركت و حس پيدا كند و چون جسمش پاك و پاكيزه شده است اصل جسم هم به طور اعتدال مناسب بايستد پس حيواني شود از حيوانها بر حسب قابليت اعتدال اصل آن عناصر و اين روح حيواني در گياه ظاهر نشود نه آنكه در غيب آن نيست روح حيواني در غيب كل اين عالم هست ولي هرجا كه جسم لطيف شد در آنجا ظاهر شود و هرجا كه ظاهر نيست سبب كثافت جسم است مثل آنكه تو عبا داري و در زير عبا قبا داري در همه‏جا زير عبا قبا هست ولي هر

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 142 *»

جاي عبا كه نازك شد قبا از زير آن پيدا شود و هرجا كه كلفت باشد قبا از زير آن پيدا نشود حال همچنين روح حيواني در همه‏جاي اين عالم هست هرجا كه لطيف شد آن روح ظاهر مي‏شود و آثارش هويدا مي‏گردد و هرجا كه نشد هويدا نمي‏شود نه آنكه در اندرون نيست پس چون معدن و گياه كثيفند اثر روح حيواني از آنها ظاهر نشود و حيوان چون در اندرونش بخاري لطيف پيدا شد كه اطاعت روح غيبي را مي‏كند روح غيبي بر آن سوار مي‏شود و او را بر حسب اراده خود حركت مي‏دهد و حيوان مي‏شود و از اينجاست كه در هر جاي زمين و درياها تركيبي پيدا شود و بخاري مناسب در آن يافت شود حيوان گردد و صاحب حركت و شعور شود و حواس پنجگانه در آن ظاهر گردد و شهوت و غضب از آن پديدار گردد.

باز چون يك‌مرتبه ديگر عناصر حيوان لطيف گردد و اعتدالش بيشتر شود و بخارش لطيف‏تر گردد بر آن روح انساني هم ظاهر گردد و آثار و كارهاي روح انساني از آن ظاهر گردد و البته در آن روح حيواني و گياهي هم ظاهر شده باشد پس گياه‌بودنش لطيف‏ترين گياهها باشد و حيوان‌بودنش لطيف‏ترين حيوانات باشد و در اين هنگام آثار ذكر و فكر و علم و حلم و هشياري از آن ظاهر گردد و در جرگه انسانها درآيد و چون عناصرش لطيف‏تر است و معتدل‏تر البته هيئتي معتدل‏تر اقتضا كند و به صورت انسان درآيد و نهايت حد آن همان ذكر و فكر و علم و حلم و هشياري باشد و صاحب نزاهت و حكمت گردد به قدر طاقت انساني.

و باز هرگاه عناصرش از آن هم لطيف‏تر گردد و اعتدالش از آن هم بيشتر شود و تركيب پذيرد البته قابل روحي از روح انساني بالاتر شود و روح نبوت به آن تعلق گيرد و آثار نبوي از آن بروز كند كه بقاء در فناء و صبر در بلاء و عزت در ذلت و غناي در فقر و راحت در تعب باشد و انسان متحمل اين مقامات نشود و اين آثار از آن بروز نكند به طور حقيقت مگر از انبياء و در اين هنگام صاحب رضا و تسليم گردد و اين مقام به طور اصل و حقيقت نيست مگر در پيغمبران بلي ممكن است كه شعاع اينها در انسان في‏الجمله ظاهر شود چنانكه گاه شود كه از ذكر و فكر و علم و حلم و هشياري به طور شعاع در حيوانات ظاهر

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 143 *»

شود ولي اصل نباشد چنانكه بعضي از صفات حيوان در گياه ممكن است كه ظاهر شود مانند آنچه در نخل مشاهده مي‏شود ولي اصلي نيست و پيداست نه هر انساني لايق روح نبوت باشد چنانكه نه هر حيواني لايق روح انساني باشد و نه هر نباتي لايق روح حيواني و نه هر معدني لايق روح‌نباتي بفهم چه مي‌گويم و هوش خود را جمع كن پس روح نبوي حاكم و فرمانرواست بر روح انساني هر طور بخواهد آن را حركت مي‏دهد چنانكه روح انساني حاكم و فرمانرواست بر روح حيواني و روح حيواني حاكم و فرمانرواست بر روح گياهي و روح گياهي حاكم و فرمانرواست بر معدن بفهم.

و هرگاه عناصر از اول اعتدال تامّ تمام گرفت كه ديگر به هيچ‏وجه در آن كجي نباشد و به قدري كه ممكن است در قابليت آن اعتدال گرفت و به قدري كه ممكن است در آن صفا و لطافت پذيرفت آن ارواح پيش در آن بروز كرده به علاوه روح من امر اللّه كه خدا در قرآن مي‏فرمايد يسئلونك عن الروح قل الروح من امر ربي يعني از تو سؤال مي‏كنند كه روح چيست بگو روح از جنس امر خداست و از جنس حكم و مشيت خداست و اين روح روحي است الهي كه آن را نسبت به خدا مي‏دهند و به غير خدا جايز نيست نسبت آن پس آن روح‌اللّه و نفس‌اللّه است چنانكه در زيارت مي‏خواني السلام علي نفس‌اللّه القائمة فيه بالسنن يعني سلام بر نفس خدا كه قائم است در راه خدا به سنتهاي خدا در خلقت و شريعت و كوتاهي در سنتهاي خدا نمي‏نمايد و بر حسب سنت خدا عمل مي‏نمايد نمي‏دانم مي‏فهمي چه مي‏گويم خلاصه اين روح روح خداست و او را نسبت به غير خدا نمي‏توان داد و در آن جز نور خدا ديده نمي‏شود و اگر ساير اسمهاي اين روح را بخواهم بگويم ٭مثنوي هفتاد من كاغذ شود٭ و از حوصله عوام بيرون است مجملاً اين روح را دست خدا مي‏توان گفت و همچنين چشم خدا و گوش خدا و زبان خدا و قدرت خدا و علم خدا و هرچه بدان ماند از اسمهاي نيكوي خدا جميع آنها مقامشان همان روح است پس هرگاه اعتدال تام تمام در ملك پيدا شد قابل اين روح شود و اين روح در آن جلوه‏گر شود و چنانكه عرض شد اين روح در همه‏جا هست ولي هيچ آئينه‏اي نماينده آن

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 144 *»

نتواند شد و از هيچ‏جا بروز نخواهد كرد مگر از آن صورت معتدل كامل پس بعد از اينكه چنين اعتدالي در جايي پيدا شد آن روح در آن جلوه‏گر خواهد شد پس در اين صورت اعتدال معدنيش و حيوانيش و انسانيش و نبويش از همه بيشتر باشد و هيچ‏كس را ممكن نباشد كه بدو رسد البته پس در اين هنگام اين شخص به مقام عصمت كبري رسد و نبي كلي و امام كلي شود و قطب دايره كل روزگار گردد و يگانه كل دهر شود چرا كه در دايره به جز يك نقطه اعتدال تام ندارد و هرچه غير آن يك نقطه باشد يا به مشرق آن دايره مايل است پس گرم و خشك است يا به جنوب آن پس گرم و تر است يا به مغرب آن پس سرد و تر است يا به شمال آن پس سرد و خشك است و اعتدال تمام را همان يك‌نقطه دارد كه در وسط است البته و يك نقطه بيش نباشد پس معتدل تمام در دهر جز يك نفر نباشد و آن مقام پيغمبر آخرالزمان و سيد مرسلان باشد كه روح كل است و مستولي بر جميع و دل عالم است و اول و آخر است چرا كه دل اول عضوي است كه به حركت درمي‏آيد و آخر عضوي است كه از حركت مي‏افتد و چون نسبت به هيچ‏طرف ندارد آن را نسبت به بالا دهند و از اين جهت ايشان را قلب‌اللّه گويند يعني دل خدا و اين مقام مقام محمدي است9 و اين مقام مقام امامت و ظاهر ايشان است نه مقام باطن ايشان پس مقام بشريت ايشان به اين نهج است كه عرض شد و نه چنان است كه بشري است مثل ساير بشر كه مراد انسانها باشند وانگهي كه ما مي‏پرسيم كه ايشان بشري هستند مثل ما آيا مثل بشرهاي ناقصند يا مثل بشرهاي كامل يا مثل هر دو اگر مثل بشرهاي ناقصند پس بايد معصوم نباشند چرا كه بشرهاي ناقص معصوم نيستند بلاشك و عاصي و فاجر مي‏باشند و نقصهاي بسيار دارند و اين قول با دين تشيع بلكه با اسلام نمي‏سازد و اگر مثل بشرهاي ناقص نيست و مانند بشرهاي كامل است مي‏گوييم بشرهاي كامل كيانند آيا مؤمنانند يا پيغمبران اگر مانند مؤمنانند در جميع چيزها پس معصوم نيستند چرا كه مؤمنان معصوم نيستند و ترك اولي و معصيت صغيره و سهو و نسيان از ايشان سرمي‏زند و از ائمه سرنمي‏زند وانگهي اگر در جميع چيزها مانند ايشان بودند بايستي كه همه

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 145 *»

قابل وحي و نبوت و سيدالمرسلين بودن باشند و اين قول را همه مي‏دانند كه باطل است و اگر مراد از بشر كامل پيغمبرانند پس بايستي كه همه پيغمبران قابل خاتم انبيا شدن باشند و حال آنكه به اجماع مسلمانان پيغمبران به رتبه پيغمبر ما نيستند وانگهي از پيغمبران ترك اولي سرمي‏زد و از پيغمبر ما سرنمي‏زد پس معلوم شد كه در همه جهت مانند پيغمبران نباشد و اگر مانند همه هست پس بايستي هم معصوم باشد و هم نباشد و هم ترك اولي نكننده و هم ترك اولي كننده باشد و اين قول هم باطل است پس معني آيه قرآن كه خدا به پيغمبر فرموده است كه بگو كه من بشري هستم مثل شما نه معني آن اين است كه ناصبيان و منكران فضايل فهميده‏اند بلكه تتمه آيه را ملاحظه نمي‏كنند كه خدا مي‏فرمايد بگو اي محمد9 كه اين است و جز اين نيست كه من بشري هستم مثل شما كه وحي مي‏شود به من كه خداي شما خدايي است يگانه پس آن بشري است مثل ما يعني مخلوقي است از خدا به صورت بشر كامل كه در نهايت اعتدال و صفاست به طوري كه ذكر كرديم و داراي صفات معدني و نباتي و حيات و انساني و نبوي است لكن جميع آن در نهايت اعتدال و صفا كه از آن معتدل‏تري يافت نمي‏شود و از آن صاف‏تري در قابليت چهار عنصر نيست پس از اين جهت به طوري صافي شده كه خود را به كلي پنهان كرده و خدا را آشكار كرده و نور خدا در آن افتاده است و همان افتادن نور در آن وحي توحيد است كه خدا به او وحي كرده است كه خداي شما خداي يگانه است مانند آئينه گردي كه به قدر قرص آفتاب باشد كه در زير آفتاب است و از بسياري صفا هيچ خودش پيدا نيست و سرتاپا آفتاب از آن پيداست و عكس هيچ‌چيز ديگر در آن پيدا نيست پس آن آئينه به زبان حال خود مي‏گويد كه اي سنگها من سنگي هستم مثل شما در سنگ‌بودن و مركب از چهار عنصر بودن فرق ميان من و شما اين است كه من چنان از كثافتها پاك شدم كه خودي و خودنمايي خود را فاني كرده و چشم از هرچه جز آفتاب جهانتاب است پوشيده‏ام كه نماينده هيچ جز او نيستم پس به من از جانب آفتاب وحي شده است كه آفتاب جهانتاب يكي است و سرّ آنكه وحي را در اين آيه مخصوص

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 146 *»

به توحيد كرده نه وحي ديگر و نفرموده است كه وحي به من شده است كه خدا عادل است يا قاهر است يا عالم است يا نماز كنيد يا روزه گيريد يا غير اينها و همين توحيد را فرموده است تا آنكه معلوم شود احديت نور آن جناب و يگانگي ذات او زيرا كه آئينه هر چيز بايد شبيه به آن باشد آيا نمي‏بيني كه در آئينه جسماني نفس تو پيدا نيست و عقل تو جلوه‏گر نيست پس همچنين آئينه علم‏نما ممكن است كه يگانه نباشد و آئينه قدرت‏نما ممكن است كه مركب باشد مگر آئينه توحيد كه تا صاحب وحدت نباشد يگانگي را چنانكه بايد و شايد نمي‏نمايد بفهم چه مي‏گويم كه اين مطالب را از هيچ‏كس نمي‏شنوي. پس حضرت پيغمبر9 اگر روحش يگانه ملك نباشد و احديتي نداشته باشد نتواند كه قابل اين وحي باشد و در خصوص ساير مردم فرموده فمن كان يرجو لقاء ربه فليعمل عملاً صالحاً و لايشرك بعبادة ربه احداً يعني ساير مردم هركس مي‏ترسد از ملاقات پرورنده خود عمل صالح كند و عمل صالح آن است كه خالص باشد از براي خداي يگانه پس هركس مي‏خواهد كه خداي يگانه را ملاقات كند بايد محض رضاي خداي يگانه عمل كند و توجه خود را از غير خداي يگانه بردارد و شريك در عبادت خدا قرار ندهد و كيفيت اين عمل صالح متابعت پيغمبر است9 كه فرمود ان‏كنتم تحبّون اللّه فاتبعوني يحببكم اللّه يعني اگر شما خدا را دوست مي‏داريد مرا متابعت كنيد كه چون چنين كنيد و خود را به شكل من بسازيد و تابع من شويد و مرا مشايعت و متابعت كنيد تا شعاع و شيعه و تابع من شويد آنگاه مناسبت به من پيدا خواهيد كرد و چون مناسبت و مشاكلت به من پيدا كنيد و هم‏جنس من شويد من شما را دوست دارم به جهت هم‏جنسي و چون من شما را دوست داشتم همان دوستي خدا باشد شما را پس راست شود كه خدا شما را دوست داشته و متابعت من آن باشد كه شريك در عبادت خدا كه توجه به من است قرار ندهيد و به غير من رو به كسي ديگر نكنيد چون چنين كرديد در من نور توحيد تافته است و از من جز او كسي ديگر پيدا نيست پس چون به كلي رو به من كنيد ملاقات خدا را خواهيد كرد چرا كه خدا را شما ملاقات نخواهيد كرد

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 147 *»

مگر در من چنانكه هيچ‏يك از سنگها ملاقات آفتاب را نتوانند كرد مگر به توجه به آئينه نمي‏دانم چه مي‏گويم و تو چه مي‏شنوي باري پس معلوم شد كه پيغمبر9 بشري است مثل ما در آنكه مخلوق خداست و مركب است ظاهر بدن او از اين عناصر ولي فرقي كه با ما دارد آنست كه او نماينده توحيد هست و مردم ديگر نماينده توحيد نيستند و همين فرق آن بزرگوار را برد به جايي كه از اوهام خلايق برتر كرد و همين فرق بس است در بيان كمال و اعتدال آن بزرگوار پس مباش مانند منكران فضايل كه احكام ساير بشر را بر ايشان جاري كني كه ايشان قياس به ساير خلق نمي‏شوند و اينكه صورت ايشان به صورت بشر است دلالت بر آن نكند كه ايشان در جميع صفات مانند ساير انسانهاي ناقص باشند ببين كه اگر گياه به سنگها گويد كه من مركبي هستم از چهار عنصر مانند شما و فرق ميان من و شما آنست كه روح گياه در من ظاهر شده و در شما نشده لازم نيايد كه گياهها به كثافت ساير سنگها شوند و همچنين اگر حيوان گويد به معدنها و گياهها كه مركبي هستم از چهار عنصر مانند شما و نامي مي‏باشم مانند گياهها و فرق ميان من و شما آنست كه در من حس و حركت ظاهر شده است و در شما نشده است حيوان را به منزله گياه و معدن ننمايد و همچنين اگر انسان به آنها گويد كه من جسمي هستم مانند شما مركب از چهار عنصر فرق ميان من و شما آنست كه در من نفس ناطقه ظاهر شده است و در شما نشده است آن را پست‌نكند مانند ساير معادن و گياهها و حيوانها و نقص آنها در آن راهبر نشود همچنين هرگاه پيغمبر فرمود كه من بشري هستم مثل شما و فرق ميان من و شما اين است كه وحي توحيد به من شده است و به شما نشده است او را پست نكند مانند ساير بشر وانگهي كه بشر را بشر گفتند كه جسد او ظاهر است و با هم به جسد ملاقات كنند پس من بشري هستم مثل شما يعني مرا مي‏بينيد و با من معاشرت مي‏كنيد و خاصيتهاي كليه بشري در من هست پس مي‏خورم و مي‏آشامم و مي‏خوابم و حركت و سكون و صحت و مرض و غير اينها از كليات صفتهاي بشر را دارم و فرق همان است كه بشريت من به حدي لطيف است و صاف است و از اعراض و امراض

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 148 *»

طاهر شده است كه نماينده انوار توحيد شده است و به من وحي شده است يگانگي خدا يعني در آئينه وجودم عكس احديت افتاده است و از اين جهت مرا احمد گفتند كه آن ميم همان وجود من است و نفس من است كه احد در آن جلوه‏گر شده است و شما چنين نيستيد و همين‏قدر فرق را اگر بفهمي كفايت معرفت تو را مي‏كند.

 

فصل

بدان كه هرگاه چيزي بسيار لطيف باشد و چيزي بسيار كثيف آن چيز لطيف اگر حركت كند آن چيز كثيف به حركت او حركت نكند و از حركت او اطلاع نيابد زيرا كه چيز لطيف به چيز كثيف صدمه نزند و آن چيز لطيف از آن كثيف نفوذ كند و درگذرد به طوري كه كثيف هيچ خبر نشود آيا نمي‏بيني كه آتش لطيف غيبي كه بالا مي‏رود تابة آهن كه بر روي اوست هيچ خبر از بالارفتن آتش نشود و آتش به آن صدمه نزند و حاجت نيست كه آهن از راه‌گذر آتش برخيزد تا آتش بالا رود بلكه آتش از شكم آهن مي‏گذرد و بالا مي‏رود و آهن خبر نمي‏شود فكر كن ببين چه مي‏گويم و غرض را بفهم پس تابه آهن از حركت آتش و بالارفتن خبر نشود اما اگر تابه را به دست بگيري و برداري از حركت دست تو خبر شود چرا كه دست جسمي كثيف است و در كثافت شباهت به آن دارد پس از حركت دست خبر شود پس في‏المثل آتش اگر حرف زند تابه نشنود چرا كه حرف آتش حركت آتش است و تابه از حركت او خبر نشود پس آتش اگر امري يا نهيي كند يا خواهشي نمايد اگرچه فرياد نمايد و در نهايت فصاحت و بلاغت سخن گويد هيچ‌كس از كثيفها صداي او را نشنوند و از او و امر و نهي او اطلاع نجويند و فرمايشات آتش معوق ماند و كثيفها از حكمت آتش بي‏نصيب مانند ولي نمي‏دانم تجربه كرده‏اي يا نه كه اگر پري لطيف را بر روي آتش منقل بداري و رها كني آن پر بالا رود به حرارت آتش و از حركت آتش و امر او كه بالا بيا خبر شود و اطاعت نمايد و بالا رود و سبب آن است كه پر اندكي لطيف است و مناسبتي به آتش دارد پس حركت آتش به او صدمه زند و صداي آتش به گوش او برسد و از امر و نهي او اطلاع يابد حال اگر كسي خواهد

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 149 *»

كه از حركت آتش غيبي خبري به چيزهاي كثيف رساند بايد اول واسطة بسيار با لطافتي جويد كه شباهت كمي به آتش داشته باشد تا آن از جهت لطافت بر امر و نهي آتش اطلاع يابد بعد به واسطه اندك كثافت خود كه از آتش كثيف‏تر بود آن را ترجمه نمايد به زبان واضحي ظاهري بعد واسطه ديگر بايد جست كه به آن واسطه اول اندك مناسبتي داشته باشد و زبان آن را بفهمد پس واسطه اول به زبان كثافتِ في‏الجمله خود سخن آتش غيبي را ترجمه نمايد به لغت واسطه دويم تا واسطه دويم بفهمد به واسطه مناسبت و همچنين واسطه به واسطه مي‏رساند و بايد حكماً واسطه‌گان باشند تا به آن مرتبه كه مقصود است تا آن بفهمد و گوشش آن صدا را بشنود حال مثلي ديگر بايدم آورد كه بداني آنچه عرض كردم چگونه مطابق واقع است و خدا هم به همين‏طور تدبير فرموده است.

تدبر كن در روح انسان كه چون غيبي و لطيف است و از ادراك جسمها بيرون است و هيچ جسمي صداي آن را نشنود و از حركت او اطلاع نيابد و هيچ ادراكي او را ادراك نكند خداوند خواست كه او را به اين بدن متصل گرداند تا اين بدن را تربيت نمايد و آن را به آنچه صلاح اوست و حاجت اوست بدارد و از آنچه ضرر او در آن است باز دارد پس به جهت اين مطلب روحي بخاري در اندرون انسان آفريد كه بسيار لطيف است و شباهت به روح غيبي في‏الجمله دارد پس چون روح غيبي به سمتي ميل كند اين روح لطيف هم به همان سمت ميل كند و به هر قسم كه او حركت نمايد او هم حركت كند و از امر و نهي او آگاهي يابد و چون اين روح بخاري جسمي است لطيف و از لطايف غذاها در بدن پيدا مي‏شود مناسبتي به باقي جسمها دارد پس چون اين بخار از مطلب روح غيبي آگاهي يافت و به طور روح غيبي حركت كرد حركت در او اندكي آشكار شد و ترجمه امر و نهي روح غيبي اندكي واضح شد پس چون او آگاه شد و واسطه اول بود و در نهايت لطافت جسماني بود و ساير جسمهاي كثيف هم بر احوال او اطلاع نمي‏توانستند حاصل كرد چرا كه روح بخاري از آتش و هوا لطيف‏تر است و به چشم نمي‏آيد پس ساير اعضا از حركت او اطلاع پيدا نمي‏كنند واسطه ديگر ضرور شد كه آن مغز سر باشد كه

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 150 *»

آن هم جسمي است ولي در نهايت نرمي و لطافت چنانكه در مغز سر گوسفند ديده‏اي كه به چه نرمي است و از جميع اعضا نرم‏تر و لطيف‏تر است پس چون آن بخار لطيف حركت و سخن روح غيبي را ترجمه كرد مغز سر از حركت او اطلاع يابد و سخن او را بشنود و سخن روح اگرچه سخن است اما به لغت جسم كثيف نيست و اين‏طور كلمات و حروف كثيفه ندارد به طور خودش لطيف است و صدايي نيست كه اين گوش بشنود و حركتي نيست كه اين چشم ببيند نمي‏بيني كه علي‏الاتصال روح غيبي به بخاري و روح بخاري به مغز سر حرف مي‏زند و در گوش هيچ صدايي نمي‏آيد پس چون مغز سر خبر شد از گفتار روح بخاري كه راوي عدل امين و جانشين روح غيبي و زبان و چشم و دست روح غيبي است آنگاه مغز سر آن سخنان و حركات را فراگيرد و در نزد خود آن را كثيف نمايد و به لغتي ظاهرتر تعبير كند از براي پيها كه در بدن است به لغتي كثيف كه آنها بفهمند پس آنگاه پيها از فرمايش روح غيبي اطلاع يابند و آن فرمايشات را چنانكه شنيدي ترجمه كنند از براي عضله‏ها كه واسطه‏اند ميان پيها و گوشت تن و آنها به همان‏طور كه فهميدي ترجمه كنند براي گوشتها و گوشتها ترجمه كنند براي استخوانها كه از همه بدن كثيف‏ترند پس آنها به حركت درآيند و حركت آنها به لغت اين عالم باشد و چشمها حركت آنها را ببينند و گوشها صداي آنها را بشنوند و مردم از فرمايشات روح غيبي اطلاع يابند و مرادهاي روح به انجام رسد و حكمهاي او جاري شود و هريك از اين واسطه‏گان سخن را به لغت بالا از بالا بشنوند و به لغت پايين از براي پايين نقل كنند و هريك از اين واسطه‌گان به آن اعضا كه پايين‏تر است گويند كه ما جسمي هستيم مثل شما ولي ما لغت بالا را مي‏فهميم شما نمي‏فهميد و بالا وحي خود و مطلب خود را به ما مي‏گويد به شما نمي‏گويد ما از آن مي‏گيريم و شما بايد از ما بگيريد اگرچه ما هم جسميم مثل شما يعني در اصل جسم‌بودن اما ما كجا و شما كجا ما را لطافتي است كه مناسبت به بالا داريم و شما نداريد حال آيا كدام عضو را رسد كه احكام خود و صفات خود را در روح بخاري لطيف كه از ادراك برتر است جاري سازد.

حال چون اين مثل كه از عين

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 151 *»

حكمت خداوند بود شنيدي عرض مي‏كنم كه شك نيست كه خداوند عالم جل‏شأنه احد است و همين‌كه گفتم كه احد است كفايت مي‏كند در وصف لطافت خداوند و همچنين شك نداري كه ما و تو در نهايت تركيب و بسياري اجزا و كثافت هستيم به طوري كه طاقت ديدار ملائكه بلكه جن بلكه هوا را نداريم و بر حركات هوا اطلاع نمي‏توانيم پيدا كرد و اين همه جن مي‏آيند و مي‏روند و سخن مي‏گويند ما از احوال هيچ‏يك اطلاع نداريم و سخنشان را نمي‏شنويم پس بي‏شبهه ما اطلاع بر احوال فرمايشات خداوند احد واحد نمي‏توانيم پيدا كرد و به رضا و غضب او نمي‏توانيم احاطه نماييم و قابل وحي نيستيم به جهت كثافتي كه ما داريم پس به همين برهان حكمت‏آميز ميان ما و خدا بايد واسطه‏گان باشند كه آنها سخن خدا را بشنوند و به ما نقل كنند و ترجمه نمايند به لغتي كه ما بشنويم و بفهميم و شك نيست كه واسطه اول كه به منزله روح بخاري است حضرت خاتم‏النبيين است صلوات اللّه و سلامه عليه و آله كه آن بزرگوار به اجماع مسلمانان اشرف و ارفع و الطف خلق خداست و نزديك‏تر خلق است به خداوند عالم و منكر اين معني منكر بديهي اسلام است پس بايد كه آن بزرگوار اگرچه بشر است لطيف‏تر بشر باشد و اگر بگويد من بشري هستم مثل شما راست گفته است چنانكه روح بخاري اگر بگويد من جسمي هستم مثل شما راست گفته است جسم است مثل ساير اجسام اما:

ميان ماه من تا ماه گردون
  تفاوت از زمين تا آسمان است

جسم است و لكن به چشم درنمي‏آيد نمي‏بيني كه آتش و هوا جسمند ولي به چشم درنمي‏آيند پس چرا عداوت ساير اجسام را به آن بدارد كه كثافت خود را از براي او ثابت كنند و عجز خود را به او ببندند و او را قياس به خود نمايند پس چنانكه خلق را به خدا نسبت نبود و از اين جهت محتاج به واسطه شدند همچنين با واسطه اول هم هيچ نسبت ندارند چرا كه واسطه اول به آن لطافت است كه مناسبت با امر و حكم خدا دارد و از آنها آگاهي به هم مي‏رساند و حركت مشيت و محبت خدا را مي‏بيند و مي‏فهمد كه او چه مي‏خواهد و محبت به چه دارد و لغت آنها را مي‏داند و احدي آن

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 152 *»

لغت را نمي‏فهمد پس چون واسطه اول هم به اين لطافت شد مابين او و ساير خلق هم باز واسطه ضرور است البته چرا كه خلق در نهايت كثافتند پس واسطه‏اي كه از بالا به حضرت پيغمبر9 مناسبت داشته باشد و بر مراد و لغت او اطلاع به هم رساند و تواند كه حامل امر و نهي او و حافظ شرع او شود ضرور شد و آن امام است كه به اجماع شيعه و سني و نص قرآن نفس پيغمبر است و كي از نفس شخص به شخص نزديك‏تر و كي مناسب‏تر از نفس شخص به شخص پس معلوم شد كه واسطه دويم بايد نفس او باشد و آن امام است و امام بشري است مثل سايرين اما آنقدر تفاوت هست كه او مي‏تواند حامل امر و نهي نبي شود و سايرين نمي‏توانند پس لطافت امام يك‌درجه از لطافت نبي كمتر باشد البته و چون در اين جلد مطلب در امامت است از اينجا فرود نرويم و ساير واسطه‏گان را ذكر ننماييم و باقي واسطه ان‌شاءاللّه در جلد چهارم خواهد آمد. پس معلوم شد كه امام در مقام بشريت به لطافتي است كه به دو درجه از امر خداوند پست‏تر است پس اگر بخواهي كه بفهمي آن كلام را كه مردم نقل مي‏كنند و مي‏گويند كه حضرت امير فرموده است كه انا اصغر من ربي بسنتين يعني دوسال از پروردگار خود كوچك‏ترم بفهم كه مقصود آنست كه من به دو مرتبه از امر خداوند پست‏ترم حال انصاف ده كه چنين مقامي را مي‏توان قياس به ساير خلق كرد و احكام اين خلق كثيف را مي‏توان بر اين مقام جاري كرد يا عاقلي مي‏تواند كه رتبه امام را مساوي رتبه اين خلق كثيف نمايد حاشا واللّه نسبتي نيست و مابين ايشان مقامهاي بسيار فاصله است كه بعد از اين ان‌شاءاللّه خواهي شنيد و اگر خدا توفيق دهد خواهي فهميد پس معلوم شد كه مقام امامت مقام قطب و مركزبودن از براي اين خلق است و اعتدال او به حدي است كه مناسبت با روح بخاري كه قلب و قطب عالم است دارد و از اين جهت نفس و خودي نبي شد پس اين مقام امامت و پيشوايي ايشان است در مقام خلق نه مقام غيبي ايشان و ساير مقامهاي غيبي ايشان را قدري سابقاً در بيان و معاني و ابواب شرح داده‏ام و در اينجا مقصود همان مقام ظاهر ايشان است پس بفهم كه چه گفتم و مستعد فهم باقي آنچه مي‏گويم بشو كه بسيار

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 153 *»

مشكل است و تحملش بسيار دشوار است.

 

فصل

بدان كه چون خداوند عالم جل‏شأنه برتر بود از ادراك ظاهري خلق كه به حواس ظاهر خود ادراك او را نتوانستندي كرد و همچنين برتر بود از حواس باطني ايشان كه فكر و خيال باشد و فكر و خيال خلق خدا را به تصور درنمي‏آورد چرا كه خدا را صورتي نيست و شباهتي به خلق ندارد و هم نمي‏توانستند كه خدا را به عقل خود بفهمند چرا كه عقل ايشان معني چيزها را مي‏فهميد و خدا معني چيزي نيست و همچنين نمي‏توانستند كه به فؤادهاي خود خدا را ادراك كنند چرا كه فؤاد ادراك حقيقت خلق را مي‏نمايد و خدا حقيقت خلق خود نيست پس از اين جهت خلق محروم بودند از ادراك خداوند به جميع ادراكهاي خود و خلق از اعلا مقام خود كه فؤاد است بالاتر نتوانستندي رفت چرا كه خدا ابتداي هستي ايشان را از فؤاد كرده است و بالاتر از آن نيستند پس چگونه در جايي كه نيستند هست توانند شد عبرت بگير از جسم ايشان كه اصل جسم ايشان در عالم اجسام است همين‏طور كه جسم ايشان بالاتر از عرش نيست و در بالاتر از عرش معدومند و در آنجا نيست باشند همچنين خلق در بالاتر از فؤاد خود نيستند و هستي به محل نيستي نتواند رفت پس خلق از ادراك خدا بي‏بهره‏اند بلكه نتوانند كه اشاره بدانجا كنند و نتوانند بالايي بفهمند و نتوانند كه بفهمند كه چيزي ديگر در بالاتر از فؤاد ايشان هست البته و اين مطلب بسي واضح است و حال اگر بعضي مطلبها به اين واسطه بر تو مشكل شود نبايد از حق يقين دست برداشت به جهت آنچه مشكل است اين مطلب يقيني است اين را از دست مده و دعا كن كه خدا آن مشكلها را حل كند تا بفهمي پس چون ادراك‌كردن خلايق خدا را محال بود و خلق به جهت عبادت و معرفت خلق شده‏اند و اين هم يقيني است و بر هر مسلمي واضح است و معرفت فرع ادراك چيزي است و عبادت فرع ادراك معبود است و شنيدن امر و نهي او و اينها بر خلق محال بود خداوند عالم برگزيد از ميان خلق كسي را و او را جانشين خود كرد و قائم‌مقام خود نمود تا آنكه دست خلق در رتبه فؤاد و عقل و نفس و جسم به آن برسد و با هريك اينها بتوانند او را ادراك كرد

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 154 *»

و با او معامله‏ها نمود و خدمات را نسبت به او به انجام رساند بلكه چون در حقيقت ادراك خلق مر خدا را از جمله محالات و ممتنعات است كه به هيچ وهمي تجويز آن درنمي‏آيد تكليف به آن نشده است از اول دفعه چرا كه خدا عدل است و تكليف مالايطاق بل ممتنع از خداوند عدل صورت نگيرد و ثواب و عقاب بر امر ممتنع صورت نبندد و احتمال نرود و روا نباشد بفهم كه چه مي‏گويم و عبرت بگير كه چگونه خداوند اين مطالب نازك لطيف را به قلم اين ناچيز جاري مي‏كند و به اين زبانها درمي‏آورد كه به گوش اين مردمان جمادي فرورود واللّه،

اين همه آوازها از شه بود
  گرچه از حلقوم عبداللّه بود

باري پس تكليف به امر ممتنع نشده است و هركس در ذهنش بگذرد كه شايد تكليف شده باشد به جواز ظلم بر خدا و عبث و لغو رفته است و آن در باطن در حكم شرك است به خداوند عزوجل پس چنين تكليفي نشده است به خلق و اگر تكليف خود را نمي‏داني برو تكليف خود را پيدا كن و دعا كن تا خدا به تو بفهماند و از هرجا كه صلاح مي‏داند تكليف تو را به تو برساند باري پس بايد تكليف به امر ممكن شده باشد و آن امر ممكن همين است كه اجماع مسلمانان بر آن است كه حضرت رسالت‏مآبي9 اشرف خلق است و الطف خلق و اقرب خلق به خدا پس كه اولي است از او به اينكه محل تكليف خلق تواند بود پس جميع تكاليف نسبت به او شده است و از اين جهت است كه محبت ايشان محبت خدا و بغض ايشان بغض خداست و پيوستن به ايشان پيوستن به خداست و بريدن از ايشان بريدن از خداست و شناختن ايشان شناختن خداست و جهل به ايشان جهل به خدا و نيست نسبتي به خدا مگر نسبت به ايشان پس جميع نسبتها و قرين‌شدنهاي به ايشان همان نسبتها و قرين‌شدنهاي به خداست بفهم كه چه گفتم و اگر چنين كسي نبود جميع تكاليف معوق مانده بود و هيچ‌كس راه به سوي خدا نيافتي و چون به دليل و برهان معلوم شده است كه حضرت رسالت‌مآب9 هم از ادراك خلايق برتر است پس جميع آن سخنها همه درباره ايشان جاري خواهد شد و امامان قائم‌مقام پيغمبر9 در جميع آنچه ذكر شد خواهند بود

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 155 *»

و جميع آن تكليفها به‌كلي راجع به سوي ايشان مي‏شود چرا كه هيچ‌كس راهي به خدا و رسول ندارد و جز ايشان پيدايي از براي خدا و رسول نيست چنانكه فرمودند ماييم ظاهر خدا در ميان شما ما را از نور ذات خود اختراع كرده و امر بندگان خود را به ما واگذارده است بالجمله ايشان در مقام امامت ظاهره ظاهر خدايند از براي بندگان و ديدار ايشان ديدار خداست و معرفت ايشان معرفت خدا و جهل به ايشان جهل به خدا و رجوع به ايشان رجوع‌كردن به خدا و بازگشت از ايشان بازگشت از خدا و زيارت ايشان زيارت خدا نمي‏گويم در هيچ‏يك از اينها كه آنچه به ايشان كني چنان است كه به خدا كرده‏اي بلكه عرض مي‏كنم همانچه تو به ايشان كني همان كار بعينه كاري است كه نسبت به خدا شده است مثلاً نمي‏گويم كه هر كه ايشان را زيارت كند چنان است كه خدا را زيارت كرده و معنيش آن باشد كه مي‏توان خدا را زيارت كرد و هر كه ايشان را زيارت كند اين زيارت مانند آن زيارت است حاشا خدا را نمي‏توان زيارت كرد و خدا ديده نمي‏شود ولي خدا ايشان را پيدايي خود قرار داده است و تجلي و صفت خود كرده است و هركس به زيارت كسي مي‏رود به زيارت صفات او مي‏رود چرا كه ذات مردم در اين عالم نيست و ديده نمي‏شود كه كسي به ديدني آن برود بلكه معني متعارفي زيارت ديدني صفات است آيا نمي‏بيني كه تو از زيد نمي‏بيني مگر صفات او را كه رنگ و شكل و حركت و سكون او باشد و اينها همه صفات اوست پس تو به ديدني صفات او مي‏روي و ذات او را حضور و غيبتي نيست پس چنانكه در اينجا به ديدني صفات مي‏روي و ذات اين اشخاص از ديدني برتر است پس خداوند چگونه چنين نباشد پس زيارت خدا هم زيارت صفات خداست و امام صفت خداست چنانكه در محل خود ثابت شده است پس زيارت او زيارت خداست و همچنين معرفت او معرفت خداست و جهل به او جهل به خدا به طوري كه گذشت پس هركس امام را به اين‏طور بشناسد كه عرض شد عارف به خدا شده است و امام را شناخته است و الا امام خود را نشناخته است و معرفت او به امام به قدر معرفت سنيان خواهد بود بلكه كمتر.

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 156 *»

فصل

مردم گمان مي‏كنند كه سنيان ائمه ما را امام نمي‏دانند حاشا جميع سنيان ائمه ما را امام مي‏دانند زيرا كه امام در زبان عربي به معني پيشواست و ايشان ائمه ما را پيشوا مي‏دانند در جميع علوم و چگونه و حال آنكه هر عالمي را كه در علمي استاد است او را عرب امام آن علم مي‏گويد و ايشان امامان را در جميع علوم وحيد و فريد عصر خود مي‏دانند و در كتابهاي خود همه امامان ما را به لفظ امام نوشته‏اند و همچنين محبت و دوستي ايشان و دوستان ايشان را واجب مي‏دانند و به محبت ايشان و دوستان ايشان تقرب به خدا مي‏جويند به جهت آنكه نص آيه قرآن است كه محبت ذوي‏القربي اجر رسالت است و محل اجماع شيعه و سني است و خلافي در آن نيست حتي آنكه ابن ابي‏الحديد مي‏گويد:

و رأيت دين الاعتزال و انني
  اهوي لاجلك كل من يتشيّع

يعني اگرچه من به دين سني هستم لكن از براي خاطر تو اي علي جميع شيعه را دوست مي‏دارم و باز مي‏گويد در شأن آن حضرت:

لذاتك تقديس لرمسك طهرة
  لوجهك تعظيم لمجدك ترجيب
تقيّلت افعال الربوبية التي
  عذرت بها من شكّ انك مربوب
و قدقيل في عيسي نظيرك مثله
  فخسر لمن عادي علاك و تتبيب

يعني از براي ذات تو تنزيهي است و از براي قبر تو طهارتي و از براي رخساره تو تعظيمي است و از براي قدر تو بزرگي كه مافوق ندارد و آنقدر كارهاي خدايي از تو سرمي‏زند كه من عذر خواستم شك‌كنندگان در خدايي تو را و در خصوص عيسي كه نظير تو بود ادعاي خدايي كردند پس زيان‏كار است دشمن مرتبه تو و در جاي ديگر مي‏گويد در شأن آن بزرگوار:

علام اسرار الغيوب و من له
  خلق الزمان و دارت الافلاك

يعني حضرت امير داناي اسرار غيبهاي الهي است و او علت غايي ايجاد زمان است كه براي ظهور قدر او زمان خلق شده است و افلاك گردان شده‏اند و باز مي‏گويد:

الا انما الاقدار طوع يمينه
  فبورك من وتر مطاع و قادر

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 157 *»

يعني آگاه باش كه قضا و قدرهاي خدا مطيع دست اوست پس مبارك است آن يگانه مطاع قادر و باز مي‏گويد:

صفاتك اسماء و ذاتك جوهر
  بري‏ء المعاني من صفات الجواهر
يجلّ عن الاعراض و الكيف و المتي
  و يكبر عن تشبيهه بالعناصر

يعني صفات تو اسمهاي خداست و ذات تو جوهري است كه مبري است از صفات جواهر و اعراض و كيفيت و وقت و او را تشبيه به عناصر نمي‏توان كرد و باز مي‏گويد:

يا ايها النار التي شبّ السنا
  منها لموسي و الظلام مجلل

يعني اي آتشي كه بلند شد نور از آن از براي موسي در شب تار. وهمچنين از شافعي كه امام سنيان است مشهور است كه گفته است:

و مات الشافعي و ليس يدري
  علي ربه ام ربه اللّه

يعني شافعي مرد و ندانست كه علي پروردگار اوست يا خدا.

و دوست مي‏دارم كه خطبه ابوبكر را در اينجا ذكر كنم كه در شأن حضرت امير گفت.

از عامر شعبي از عروة بن زبير از زبير بن عوام مروي است كه منافقون گفتند كه ابوبكر بر علي پيشي گرفته و مي‏گويد من سزاوارترم به خلافت از او، ابوبكر برخاست و خطبه خواند و گفت:  صبراً علي من ليس يأول الي دين و لا يحتجب برعاية و لايرعوي لولاية اظهر الايمان ذلّة و اسرّ النفاق علّة هؤلاء عصبة الشيطان و جمع الطغيان تزعمون اني اقول اني افضل من عليّ و كيف‌اقول ذلك و ما لي سابقته و لا قرابته و لاخصوصيته وحّد اللّه و انا ملحده و عبده قبل ان اعبده و والي الرسول و انا عدوّه و سبقني بساعات لوتقطعت لم‏الحق شأوه و لم‌اقطع غباره ان ابن ابي‏طالب فاز واللّه من اللّه بمحبة و من الرسول بقربة و من الايمان برتبة لو جهد الاولون و الآخرون الا النبيين لم‏يبلغوا درجته و لم‏يسلكوا محجته بذل للّه مهجته و لابن عمه مودته كاشف الكرب و دافع الريب و قاطع السبب الا سبب الرشاد و قامع الشرك و مظهر ماتحت سويداء حبة النفاق محنة هذا العالم لحق قبل ان‌يلاحق و برز قبل ان‌يسابق جمع العلم و الحلم و الفهم فكأن

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 158 *»

جميع الخيرات كانت لقلبه كنوزاً لايدّخر منها مثقال ذرة الا انفقه في بابه فمن ذا يأمل ان‌ينال درجته و قدجعله اللّه و رسوله للمؤمنين ولياً و للنبي9 وصياً و للخلافة داعياً و بالامامة قائماً فيغترّ الجاهل بمقام قمته اذ اقامني و اطعته اذ امرني سمعت رسول اللّه9 يقول الحق مع علي و علي مع الحق من اطاع علياً رشد و من عصي علياً فسد و من احبه سعد و من ابغضه شقي واللّه لو لم‏يخب([2]) ابن ابي‏طالب الا لاجل انه لم‏يواقع للّه محرّماً و لا عبد من دونه صنماً و لحاجة الناس اليه بعد نبيهم لكان في ذلك ما يجب فكيف لاسباب اقلها موجب و اهونها مرغب له الرحم الماسّة بالرسول و العلم بالدقيق و الجليل و الرضا بالصبر الجميل و المواساة في الكثير و القليل و خلال لايبلغ عدّها و لايدرك مجدها ودّ المتمنون ان لوكانوا تراب ابن ابي‏طالب اليس هو صاحب لواء الحمد و الساقي يوم الورود و جامع كل كرم و عالم كل علم و الوسيلة الي اللّه و الي الرسول9.

حاصل معني آنكه گمان مي‏كنند كه من مي‏گويم من افضل از عليّم چگونه اين را مي‏گويم و من نه سابقه او را دارم و نه قرابت او را و نه خصوصيت او را او خدا را توحيد كرد و من ملحد بودم و او را پرستيد پيش از آنكه من بپرستم دوست داشت رسول را و من دشمن بودم و پيشي گرفت بر من در اوقاتي كه من نهايت آن را نمي‏دانم پسر ابوطالب فايز شد از خدا به محبت و از رسول به قرابت و از ايمان به رتبه‏اي كه اولين و آخرين جز پيغمبران به آن نمي‏رسند جان خود را در راه خدا داد و دوستي خود را به پسر عم خود، برطرف‌كنندة غمهاست و دفع‌كننده شكها و از همه‌چيز جز هدايت بريده و برطرف‌كننده شرك مشركان است و ظاهركننده نفاق منافقان آزمايش عالم است هيچ‌كس به او ملحق نمي‏شود و هيچ‌كس بر او پيشي نمي‏گيرد جمع كرده است علم و حلم و فهم را هيچ خيري را فروگذاشت نكرده، كه مي‏تواند آرزوي رتبه او را كند و خدا و رسول او را ولي مؤمنان كرده‏اند، از براي نبي وصي بود و از براي خلافت داعي و به امامت قائم، جاهل به مقام من گول مي‏خورد شنيدم پيغمبر9 مي‏فرمود حق با

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 159 *»

علي است و علي با حق است هركس او را اطاعت كند راشد است و هركس او را عصيان كند فاسد هركس او را دوست دارد سعيد است و هركس او را دشمن دارد شقي واللّه اگر نبود مگر همين‏كه علي هرگز معصيتي نكرده و غير خدا را نپرستيده و همه مردم محتاج به اويند كفايت مي‏كرد در وجوب خلافت و امامت او چگونه و حال آنكه صفاتي دارد كه كمتر آنها سبب امامت اوست و كوچك آنها سبب رغبت مردم است به او، او رحم رسول است و عالم به هر چيز و صاحب صبر و مواسات است و صفتها دارد كه از شماره بيرون است و از ادراك افزون آرزوكنندگان دوست مي‏دارند كه خاك راه او باشند آيا نه اين است كه او صاحب علَم حمد است و ساقي حوض كوثر است و داراي هر كرم است و داناي هر علم است و وسيله به سوي خدا و رسول است. تمام شد مختصر خطبه او، در آن فكر كن ببين چه فضايل كه آنها به آن اقرار دارند و ببين كه چقدر ظاهر بوده كه انكار آن را نتوانستندي كرد.

و ابن ابي‏الحديد در كتاب «شرح نهج‏البلاغة» در شرح قول حضرت امير7 نحن صنايع اللّه و الخلق بعد صنايع لنا مي‏گويد باطن اين كلام آنست كه ايشان عبيد خدايند و خلق همه عبيد ايشانند و از اين قبيل فضايل بسيار گفته‏اند و چون وضع كتاب براي عوام است اگر بخواهم آنچه از ابي‏بكر و عمر و عثمان و ساير اتباع ايشان در فضايل آن بزرگوار ظاهر شده عرض كنم از طور وضع كتاب بيرون مي‏رود و به كار عوام نمي‏خورد و لكن چند كلمه از كتاب نفايس كه از سنيان است و فارسي است عرض مي‏كنم در خصوص حضرت امير7 نوشته است كه آن حضرت خواست تا تدبير ولايت و رعيت به وجهي كند كه هيچ‏گونه از قانون شريعت و مقتضاي كتاب و سنت بيرون نباشد و بنابر عصمت طبيعي و طهارت ذاتي مصالح امارت را نسبت با محافظت دين و ملت مرجوع دانست و حاصل بيت‏المال را در محل استحقاق صرف مي‏كرد و ميان خويش و بيگانه تسويه نگاه مي‏داشت تا آنكه گفته علي مرتضي در علم به غايتي بود كه گفت لو كشف الغطاء ماازددت يقينا و در جود و سخا به حدي كه مجموع دنيا بحذافيرها هنگام عطا نسبت با همت او حقير بودي و در فتوّت و قوتِ نفس

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 160 *»

بدان مثابه كه گاهِ وغا تيغ به دست اعدا دادي و چون از اداي عبادت و ساختن مهمات فارغ شدي به كار‌كردن رفتي و قوت خود از آن ساختي و گويند چهارصد بنده از كسب دست خود بخريد و آزاد كرد تا آنكه مي‏گويد پنجم خلفا امام به حق حسن بن علي بن ابي‏طالب بود و آنجا كه انساب را مي‏شمرد مي‏گويد امام معصوم ابوابراهيم موسي‌الكاظم و امام معصوم ابوالحسن علي بن موسي‌الرضا و امام معصوم ابوالحسن علي‌الهادي و امام معصوم ابومحمد حسن‌العسكري و ابوالقاسم محمد‌المهدي صاحب‌الزمان. اينها را ذكر كردم تا بداني كه سنيان هم ائمه ما را امام و معصوم و مطهر مي‏دانند و اجماعي ايشان است كه دوستي ايشان واجب است و بغض ايشان خلاف كتاب خدا و سنت رسول است و فضايلي كه شنيدي درباره ايشان مي‏گويند حتي آنكه من روزي با اصحاب خود و ساير حاضران قرار دادم كه آنچه من در فضايل ايشان مي‏گويم سندي از اقرار سنيان ذكر كنم بلكه تا زنده‏ام از فضايلي كه سنيان گفته‏اند تجاوز نكنم چرا كه آنها به جميع فضايل ظاهره قائلند بلكه در روايات آنها رواياتي پيدا مي‏شود كه فضايل باطنه بلكه باطن باطن در آنها يافت مي‏شود پس فخري براي شيعيان نباشد كه ائمه را امام دانند و به بعض فضايل ظاهره ايشان اقرار كنند و اگر مي‏گويند كه ما ائمه را واجب‏الاطاعه مي‏دانيم و سنيان نمي‏دانند عرض مي‏كنم سني كه ايشان را معصوم مي‏داند و صاحب علم غيب و علم اولين و آخرين مي‏داند چگونه اطاعت ايشان را لازم نمي‏داند بلكه آنها هم اطاعت امامان ما را لازم مي‏دانند نهايت مي‏گويند كه آل‏محمد: منكر طريقه ما نبودند و تصديق خلفا و فقهاي ما را داشتند و به جهت مصلحت امت مقدم بر خلفا و فقها نشدند پس اين هم فخري براي شيعه نشد كه ايشان را واجب‌الاطاعه داند و اگر گويند كه ما منكر خلفا هستيم آنها نيستند انكار خلفا دخلي به معرفت ائمه: ندارد و سخن من در آن است كه در معرفت ائمه بايد شيعه مزيتي بر سني داشته باشد و همسر سني و كمتر معرفت‌داشتن فخري نيست بلكه نهايت نقص است پس شيعه بايد كوششي كند و معرفتي پيدا كند كه ايشان ائمه را به آن‏طور نشناخته

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 161 *»

باشند و واللّه اينقدر كه حال منكران فضايل بنا گذارده‏اند از طريقه خود سني هزارمرتبه بيشتر اقرار دارد اگر باور ندارند در همين‏قدر كه من در اين كتاب از ابن ابي‏الحديد سني ذكر كردم تدبر كنند تا بدانند كه من آنچه ذكر كرده‏ام و ايشان انكار كرده‏اند از اينقدر بيش نبوده واللّه اين جماعت كه دين تشيع را به خود بسته‏اند و خود را نسبت به شيعه مي‏دهند و انكار آنچه ما مي‏گوييم مي‏كنند ظلم به خود مي‏كنند بلكه ظلم به آل‌محمد: مي‏نمايند كه سلب فضايلي كه دشمن انكار آن نتوانسته مي‏كنند و مقصود از اين فصل همه همان بود كه بدانند كه اينقدر فضايل كه ايشان اقرار دارند سني فوق آن را مي‏گويد و بايست سعي كنند و فرقي در ميان خود و سني در معرفت ايشان بگذارند و آن فرق به زيادتي معرفت است و زيادتي معرفت حاصل نمي‏شود مگر به كسب و كسب آن نمي‏شود مگر از اهلش و اهلش به حول و قوه خداوند ماييم كه خداوند سينه‏هاي ما را مخزن فضايل آل‌محمد: قرار داده است و شب و روز همتمان در نشر فضايل است و جميع علوم را از ايشان نقل مي‏كنيم و از احاديث ايشان بيرون مي‏آوريم و در جزئي و كلي علمها مستند به احاديث ايشان هستيم و مشكلات آيات و اخبار را به قدر طاقت حل مي‏نماييم و واللّه اگر هيچ دليل بر حقيت علم ما نباشد مگر آنكه كتاب و سنت حل نمي‏شود مگر به علم ما كفايت مي‏كند و اگر بر پستي مقام ايشان دليلي جز اين نباشد كه در جزئي و كلي امر خود مستند به كتابهاي سنيان و علماي ايشان هستند و اصول و فروع دين خود را از ايشان مي‏آموزند كفايت مي‏كند و نه اين است كه همه علماي شيعه چنين باشند بلكه جمعي از منكران فضايل و معاندان شيعه را عرض مي‏كنم و علماي كبار شيعه اجل و ارفع از اينند بلكه ايشان در جزئي و كلي مستند به آل‌محمد مي‏باشند: پس بر شيعه لازم است تولاي چنين علما و رجوع به ايشان و گرفتن علم از ايشان و متابعت ايشان و حمايت و نصرت ايشان به رواج‌دادن علم و طريقه ايشان به قدري كه ادعاي تشيع دارند و دوستي آل‌محمد: را ادعا دارند خلاصه اين چند كلمه هم به جهت آن نوشته شد كه بدانند كه اينقدر فضايلي كه اين جماعت اقرار دارند سنيان هم اقرار

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 162 *»

دارند و فخري به اين اقرار از براي ايشان و فرقي در ميانه نيست مگر آنكه تصديق كنند به باطن امر ايشان چنانكه از احاديث ايشان ظاهر مي‏شود.

 

فصل

بدان كه اگر بخواهم در اين كتاب جزئيات فضائل آل‌محمد: را ذكر كنم ممكن نيست زيرا كه علماي متقدمين و متأخرين و شيعه و سني در اين خصوص كتابها نوشته‏اند كه عدد كتب ايشان را كسي نمي‏داند چه جاي عدد آن احاديث را و آن احاديث هم صدهزار يك فضائل ايشان نمي‏شود پس چگونه مي‏توانم كه فضائل ايشان را من در اين كتاب مختصر ذكر كنم و اگر بخواهم كه بعضي از آن احاديث را ذكر كنم اين كتاب مزيتي بر آنها نخواهد پيدا كرد چرا كه آنها زياده از حد احصا ضبط كرده‏اند و ظهور فضايل و مقامات ايشان از جميع ضروريات اسلام بيشتر است و هيچ مسئله‏اي از مسائل اسلام نيست كه در آن خصوص بتوان ده‌هزار حديث ايراد كرد و در هر فضيلتي از فضائل ايشان عموماً و خصوصاً زياده از ده‌هزار حديث در كتب اصحاب يافت مي‏شود پس من چه بنويسم و چه ذكر بنمايم نهايت كاري كه از من برمي‏آيد و ممكن است آنست كه بعضي قواعد كليه ذكر نمايم شايد از آن قواعد كلياتي به دست تو آيد كه از آنها بتواني ساير فضايل را فهميد و اگر فضيلتي بر تو عرضه شود آن را انكار ننمايي و از جان و دل تسليم نمايي بد نگفته است آن شاعر عرب كه گفته است:

انا في مديحك الكن لااهتدي
  و انا الخطيب الهبرزي المصقع

يعني من در مديح تو اي اميرالمؤمنين گنگم و نمي‏دانم كه چه بگويم با وجودي كه من خطيبي بي‏عديلم در فصاحت و بلاغت ماهر خلاصه بهتر همان است كه كلياتي را گنگ‏گنگانه ذكر كنم و اگر خداوند توفيق دهد ممكن است كه به طوري ذكر كنم كه از هيچ‌كس نشنيده باشي و در هيچ كتاب نخوانده باشي.

پس بدان كه از بديهيات اسلام شده است الحمدللّه كه حضرت پيغمبر9 اشرف خلق است و اول ماخلق اللّه است و الحمدللّه در اين مسئله نمي‏توان تأمل كرد و همچنين در ميان مذهب شيعه از جمله بديهيات است كه

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 163 *»

ائمه طاهرين: از جنس نور پيغمبرند و با او از يك طينت و يك روح و يك نورند و در اين مسئله هم الحمدللّه نمي‏توان تأمل كرد پس ايشان به اتفاق شيعه اشرف خلق خدايند و اول خلق خدا و احدي بر ايشان پيشي نگرفته است از جميع ماسوي اللّه و احاديث در اين خصوصها زياده از حد احصاست و كتب اصحاب ما از آنها پر است خاصه كتابهاي مرحوم مجلسي عليه‏الرحمه و شيخ عبداللّه صاحب عوالم كه آنها فزون از حد تواتر اين دو مسئله را ذكر فرموده و اخبار ايراد كرده‏اند و همچنين باز محل شبهه نيست كه خدا ايشان را آفريد و جميع خلق را از نور مقدس ايشان خلق كرده است و همه خلق نسبت به ايشان به منزله نورند كه از چراغ در صحن خانه مي‏افتد و به نور مقدس ايشان ساحت امكان منور شده است و هركس در اخبار تأملي نمايد و به كتب فضائل رجوع نمايد معلوم مي‏شود كه اين معني هم متواتر است و كتب اخبار و ادعيه و زيارات از اين معاني پر است به طوري كه در هيچ مسئله‏اي از مسائل شرعيه اينقدر حديث وارد نشده است و اگر بايستي اين اخبار را وازد بايستي يكجا از مذهب بيرون شد زيرا كه اين اخبار به واسطه همان ثقات كه ساير اخبار را رسانده‏اند رسيده است و اگر راستگويند در همه‏جا راستگويند و اگر بايد اخبار ايشان را وازد همه‏جا بايد وازد و به كلي از مذهب بيرون رفت و حال آنكه اين مضمونها در اخبار به منزله‏اي رسيده است كه مثل سخاوت حاتم و طوفان نوح شده است كه وازدني نيست و بر هركس كه رجوع كند مثل آفتاب واضح مي‏شود كه ديگر حاجت به تجسس احوال راوي نيست كه ببينيم راوي ثقه است يا غير ثقه چنانكه در اخبار وجود هند تجسس از احوال راوي ضرور نيست پس معلوم شد كه آل‌محمد: منير جميع عالمند و جميع عالم از شعاع ايشان خلق شده است از انبيا گرفته تا خاك و وجود كاينات از نور ايشان است چه مي‏شود كه بعضي بد شده باشند به واسطه بدي قابليت خودشان چنانكه كل عالم از نور مشيت خدا هستند بالبداهه و با وجود اين بعضي بدند و بعضي خوب هرچه در آنجا مي‏گويي در اينجا هم بگو.

پس مي‏گويم كه چون كل عالم از نور مقدس ايشان خلق شد چه خواهد بود نسبت منير با نور آيا مي‏شود كه

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 164 *»

كمالي از براي نورها باشد كه از براي آفتاب نباشد و چگونه مي‏شود كه كسي صاحب خير و نوري باشد و اصل آن و حقيقت آن در نزد آفتاب منير نباشد پس از اين جهت است كه در زيارت جامعه فرمودند كه ان ذكر الخير كنتم اوله و اصله و فرعه و معدنه و مأواه و منتهاه يعني اگر ذكر خيري شود شماييد اول آن و اصل آن و فرع آن و معدن آن و مأواي آن و منتهاي آن و همچنين حضرت صادق7 فرمودند كه نحن اصل كل خير و من فروعنا كل برّ و من البرّ التوحيد و الصلوة و الصيام و كظم الغيظ و العفو عن المسي‏ء و رحمة الفقير و تعاهد الجار و الاقرار بالفضل و اهله و عدوّنا اصل كل شر و من فروعهم كل قبيح و فاحشة فهم الكذب و النميمة و البخل و القطيعة و اكل الربا و اكل مال اليتيم تا آنكه فرمود كذب من زعم انه معنا و هو متعلق بفرع غيرنا معني اين حديث شريف لطيف آنست كه فرمودند ماييم اصل هر نيكي و از فروع ماست هر نيكي و از جمله نيكي است توحيد و نماز و روزه و فروبردن غيظ و عفو از بدكاران و ترحم بر فقيران و وارسي همسايگان و اقرار به فضل و اهل فضل و دشمن ماست اصل هر شري و از فروع ايشان است هر قبيحي و فاحشه‏اي پس ايشانند كذب و سخن‏چيني و بخل و بريدن از رحم و خوردن ربا و مال يتيم به غير حق و تجاوز از حدودي كه خدا به آن امر كرده است و مرتكب‌شدن فاحشه ظاهري و باطني و زنا و دزدي و هر قبيحي و دروغ مي‏گويد هركس گمان كند كه او با ماست و او به فروع غير ما چسبيده است پس ايشان اصل هر خيري مي‏باشند به نص اين اخبار و غير اين اخبار پس هر خيري كه در پيغمبران مرسل و غيرمرسل بوده است همه از براي ايشان ثابت است و خيري كه در پيغمبران است شرافت ذات ايشان است و قوت و قدرت ايشان بر معجزات و صفات حميده و اخلاق پسنديده و ساير علوم و معارف از توحيد خدا و علم به ساير احوال خلق و غير اينها پس ايشان صاحب جميع آن فضايل هستند به طور كامل‏تر و بهتر بلكه چون پيغمبران از شعاع ايشان خلق شده‏اند معلوم است كه منير هفتادمرتبه از نور قوي‏تر است پس جميع آن فضائل در ايشان هفتادمرتبه از ايشان قوي‏تر باشد و همچنين از جمله خلق

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 165 *»

ملائكه غيرمقرب و مقرب است و جميع آنها از شعاع نور ايشان خلق شده‏اند پس جميع كمالات ايشان از شرافت ذات و لطافت خلقت و قوت و قدرت و علم و عظمت جميع اينها در وجود مقدس ايشان هفتادمرتبه زياده است بلكه ايشان را در آن فضائل به حدي زيادتي و قوت است كه در نزد پيغمبران و ملائكه به حد اعجاز است و در نظر ايشان آن افعال و صفات افعال و صفات خدايي است و از مثل آن و آنچه بدان نزديك باشد عاجزند و به واسطه عجز ايشان از آن اقرار به نبوت و حجيت ايشان كرده‏اند و مي‏كنند و همچنين جميع صفات خير و علوم و اعمالي كه در مؤمنين ممتحنين يافت مي‏شود جميع آنها از براي آن بزرگواران ثابت است و هفتادمرتبه قوي‏تر چرا كه ايشان به منزله آفتابند و ايشان به منزله شعاع آفتاب چنانكه فرمودند شيعتنا منا كشعاع الشمس من الشمس پس جميع آن فضائل و صفات از براي ايشان به طور قوي‏تر و كامل‏تر و بهتر ثابت است و ايشانند اصل آن و حقيقت آن و همچنين جميع خيرهايي كه در عقلها و روحها و نفسها و جسدهاي كل خلق است جميع آن كمالات از براي ايشان به طور بهتر و پاكيزه‏تر ثابت است و اين حرفي كه زدم به طور ظاهر بود و اگر قدري بلندتر مي‏خواهي مستعد شو تا بگويم.

بدان كه خداوند ايشان را خلق كرد و هيچ موجودي نبود نه محسوس و نه غير محسوس و خلق آن بزرگواران را تمام و كامل فرمود از فؤاد ايشان تا عقل و روح و نفس و جسد ايشان و ايشان بودند و عبادت مي‏كردند خدا را و هيچ محسوسي نبود هزار هزار دهر و البته شنيده‏اي كه هر دهري صدهزار سال است كه هر سالي صدهزار ماه باشد كه هر ماهي صدهزار هفته باشد كه هر هفته‏اي صدهزار روز باشد كه هر روزي صدهزار ساعت باشد كه هر ساعتي صدهزار دقيقه باشد و همچنين تا عاشره كه هر عاشره‏اي مثل هزارسال از سالهاي اين دنيا باشد و استغفار مي‏كنم از كمي اين تحديد كه كردم چرا كه اگر جميع شعاع صفحه شوند و موازي آنها قلم يافت شود و موازي آنها كاتب يافت شود و موازي آنها مداد يافت شود و تا ملك هست بنويسند تحديد سبقت وقت منير را بر نور نتوانند كرد و آنچه ذكر كردم همه مثل بود از براي بسياري مدت پيشي

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 166 *»

منير بر نور و الا اينها را نسبتي نيست به آن مدت و پيشي آن. به هر حال ايشان در آن مدت پيشي داشتند بر جميع خلق بعد كه خلق ايشان از فؤاد تا جسم ايشان تمام شد نوري از جسم شريف ايشان تابيد و از آن نور خداوند حقيقت پيغمبران را آفريد يعني فؤاد ايشان را خلق كرد و نهايت رتبه فؤاد ايشان را شباهت با صفت جسم ايشان است نه با ذات جسم ايشان بعد فؤاد خود ايشان تنزل كرده عقل و نفس و جسم ايشان خلق شده است و ايشان هر كمالي كه دارند از لطافت فؤاد و عقل و نفس و جسم خود دارند و ايشان توحيد خدا را و معرفت و محبت با خدا را با فؤاد خود دارند و يقين به صفات و عبادت و طاعت و ادراك معاني را با عقل خود دارند و علوم و قوت و قدرت بر كارهاي عظيم عجيب را با نفس خود دارند و اظهار آنها را با جسم خود دارند خلاصه هرچه دارند از جهت صفاي قابليت خود دارند كه عكس جسم ايشان را به قدر قابليت خود ادراك نموده‏اند پس چه خواهد بود آن صفات در ايشان و همچنين احوال ساير ملائكه و انسان و جن و ساير خلق پس اين كمالات كه در حقايق پيغمبران و ملائكه است ظهور جسم ايشان است ديگر ببين كه نفس و عقل و فؤاد ايشان چيست بد نمي‏گويد شاعر عرب كه:

ماعسي ان اقول في ذي‏معال
  علة الدهر كله احديها

يعني من چه مي‏توانم گفت در صاحب بلنديهايي در صفات كه علت وجود كل دهر يكي از آن صفات بلند اوست پس باقي چيست و كجاست كه هيچ دخل به علت‌بودن و ربط به خلق ندارد بفهم كه چه گفتم و چه مي‏گويم پس انبيا و ملائكه و مؤمنان اگر تا ملك خدا هست سير كنند و كسب معرفت كنند از رتبه خود بيرون نمي‏توانند رفت و اعلي رتبه ايشان شعاع جسم ايشان است در زيارت است لاانكر للّه قدرة و لاازعم الا ما شاء اللّه سبحان اللّه ذي‏الملك و الملكوت يسبّح اللّه باسمائه جميع خلقه يعني من منكر قدرت خدا درباره شما نيستم و گمان نمي‏كنم درباره فضايل شما مگر آنچه را كه خدا خواسته است كه در شما باشد منزه است خداي صاحب ملك و ملكوت از آن جهت كه شما در ملك و ملكوت جلوه كرده‏ايد و تسبيح و تنزيه خدا را براي خلق به پاكي ذات خود

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 167 *»

آشكار كرده‏ايد چنانكه فرموديد به ما خدا شناخته شد اگر ما نبوديم خدا شناخته نمي‏شد و فرموديد در دعائي كه به ما تعليم كرديد كه بخوانيم كه خدايا به محمد و آل‌محمد: پر كردي آسمان خود و زمين خود را تا آنكه ظاهر شد كه خدايي جز تو نيست پس چون نور شما را در ملك و ملكوت مي‏بينم تنزيه خدا مي‏كنم بر حسب نمايش ذات شما در آنها و اين نه كاري است كه همان من مي‏كنم جميع خلق خدا را به شما تنزيه مي‏كنند و عبادت ايشان تنزيه خداست به شما چنانكه خدا در قرآن فرموده است و ان من شي‏ء الا يسبّح بحمده يعني چيزي نيست مگر آنكه تنزيه مي‏كند خدا را به ثنايش و صفتش كه شما هستيد پس پيغمبران هم خدا را تنزيه مي‏كنند به حمدش و لواي حمد در دست شماست چرا كه شماييد ولي‌نعمت كل كاينات و فرموده‏ايد كه ان الينا اياب هذا الخلق ثم ان علينا حسابهم يعني به‌درستي كه به سوي ماست بازگشت اين خلق به جهت آنكه خلق شعاع مايند پس بر ماست حساب ايشان آه‏آه نمي‏دانم چه مي‏گويم و تو چه مي‏شنوي.

پس معلوم شد بر صاحب ديده كه پيغمبران توحيدشان كه اعظم مقام ايشان است وقتي كه از شعاع جسم ايشان شد ساير صفات و اعمال ايشان چه خواهد بود و چون پيغمبران چنين باشند ملائكه چه خواهند بود و حال آنكه فرمودند ان الملائكة لخدامنا و خدام شيعتنا يعني ملائكه خدام ما هستند و خدام شيعيان ما هستند و همچنين ساير خلق چه خواهند بود پس جميع كمالات كه در خلق موجود است بلكه جميع كمالات كه به نازك‏تر فهم خود ادراك مي‏كنند بي‏نهايت از جسم ايشان پست‏تر است پس چه خواهند گفت در فضايل ايشان و چگونه مي‏توانند اظهار كرد فضايل ايشان را اين است كه فرمودند ما را از رتبه خدايي فرود بياوريد و آنچه در فضل ما مي‏خواهيد بگوييد و نخواهيد توانست به كنه فضيلت ما رسيد و در حديثي ديگر فرمودند چيزي كه حاصل آن آنست كه از فضائل ما به شما نرسيده است مگر الفي نيمه‌تمام پس معلوم شد كه ساير خلق هر كمالي كه دارند در ايشان ثابت است اينكه سهل است كه هر كمالي كه تصوير كنند و بفهمند خواه كسي آن را داشته باشد يا نداشته باشد آن كمال از ايشان است و منتهي به سوي

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 168 *»

ايشان و از خزينه‏هاي فضائل ايشان است كه در آئينه ذهن او عكس انداخته است و الا آن فضيلت را نمي‏توانست ادراك كند آيا نشنيده‏اي كه حكما گفته‏اند كه ذهن انسان مانند آئينه است و آن آئينه را مقابل هرچه مي‏كند عكس آن در آن مي‏افتد و اگر اصلي در عالم نباشد آن ذهن چيزي در او عكس‏پذير نمي‏شود و نمي‏تواند آن را تصور كند پس هر كمالي كه تصور آن را بتواني كرد و به خاطر گذراند اگرچه در اين عالم ظاهر در احدي بروز نكرده باشد آن كمال در ايشان هست و از صفات ايشان در آئينه ذهن تو عكس انداخته پس از اين جهت است كه رخصت داده‏اند كه هرچه مي‏خواهيد بگوييد و نمي‏دانم كه چه مي‏توانيد گفت و حال آنكه آنچه هم در ذهن شما عكس بيندازد يا به عقل شما درمي‏آيد به قدر بزرگي ذهن خود شماست و كجا مناسب جلال و عظمت ايشان است آيا نمي‏بيني كه اگر آئينه كوچكي را زير آسمان بداري از ستاره‏هاي آسمان به قدر وسعت خود حكايت مي‏كند و ستاره‏هاي آسمان از شماره بيرون است حال همچنين است كواكب فضايل و صفات ايشان از اندازه شمار بيرون است و هيچ ذهني آن وسعت را ندارد كه نمايندة آنها همه باشد و از اين جهت جميع كمالات كه پيغمبران آن را تصور كنند و به عقلشان درآيد صدهزاريك فضايل ايشان نخواهد بود پس وقتي كه اين‏طور درباره ايشان شنيدي و ان‌شاءاللّه اعتقاد كردي ببين پستي همت آنها را كه غايت وصف ايشان در مدح اميرالمؤمنين7 آنست كه مي‏گويند كننده در خيبر، كشنده عمرو و انتر، ضارب بسيفين طاعن برمحين مصلي قبلتين فارس بدر و حنين شافع عرصات و صاحب مقامات نمي‏دانم اينها چه صفات است كننده در خيبر چيست و حال آنكه يك گاوي كل زمين را برداشته است و كشنده عمرو و انتر و ضارب بسيفين و طاعن برمحين چه كمالي است و حال آنكه عزرائيل صادر از امر و نهي اوست و:

به اندك التفاتي زنده دارد آفرينش را

 
  اگر نازي كند از هم بپاشد جمله قالبها

و مصلي قبلتين چه مقام است و حال آنكه كعبه قبله اهل روزگار شد به جهت آنكه

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 169 *»

قلب زمين شد و نور مقدس او در آن جلوه‏گر بود و الا قبله و وجه‌اللّه نبودي و فارس بدر و حنين چيست و حال آنكه از جلوه نور آن بزرگوار از براي نفوس كمالها پيدا مي‏شود و هركس كمالي دارد از فاضل كمال اوست شافع عرصات چيست و حال آنكه شيعيان ايشان شافع در مثل ربيعه و مضرند پس هر كمالي كه در هر ذره‏اي از ذره‏هاي وجود هست آن كمال در ايشان موجود است و بلانهايت قوي‏تر و كامل‏تر و فاضل‏تر چنانكه فهميدي بلكه مي‏خواهم مطلبي از اين بلندتر عرض كنم و من از خداوند توفيق مي‏خواهم كه آن را به زبان واضحي بگويم و تو هم از خداوند گوش شنوا و دل بينايي بطلب تا آن را بفهمي و از براي اين مطلب بايستي فصلي ديگر عنوان كرد چرا كه بسي دقيق است.

 

فصل

بدان كه نور پيدايي صاحب نور است و نور وقتي نور است كه تو در آن صاحب نور را ببيني و اگر صاحب نور را در آن نبيني ظلمت باشد نه نور آيا نمي‏بيني كه آنچه در آئينه است جز پيدايي آفتاب نيست و همه همان رنگ و شكل و طبع آفتاب است و هركس به آن نظر كند آفتاب را مي‏بيند نه چيز ديگر را و همچنين شكل تو كه در آئينه است هركس به آن نظر كند تو را مي‏بيند نه چيز ديگر را پس اگر كسي به آئينه نظر كند و تو را در آن نبيند شكل تو را نديده و نخواهد ديد بلكه در آن هنگام معلوم است كه نظر به خود آئينه كرده است و از شكل تو غافل شده است و اگر نظر به شكل تو كند البته تو را ديده است پس شكل در آئينه از خود وجودي ندارد مگر همان پيدايي تو و پيدايي تو وقتي پيدايي تو است كه تو پيدا باشي و وقتي كه تو پيدا شدي تو ديده شده‏اي نه غير حال همچنين هركس در آئينه نظر كند اگر آفتاب را ديد نور آفتاب را ديده است و اگر آفتاب را نديد نوري نديده چرا كه نور آفتاب پيدايي آفتاب است و پيدايي آفتاب همان آفتاب پيداست و اگر كسي آفتاب را ببيند آفتاب پيدا را ديده نه آفتاب پنهان را حال اگر كسي آفتاب را نبيند پيدايي آفتاب را البته نديده پس هركس آفتاب را نبيند نور را نديده باشد و چون نور ديده نشود ظلمت خواهد بود پس اين بود كه عرض كردم كه نور وقتي نور است كه شخص آفتاب را ببيند و چون آفتاب را

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 170 *»

نبيند نوري برقرار نخواهد بود.

مثلي ديگر بايدم آورد آيا نمي‏بيني كه زيد را اگر تو ببيني و نسبت او را به زنش ملاحظه نكني شوهري او را نديده‏اي و او به اين نظر شوهر نيست بلكه همان زيد است نمي‏بيني كه پيش از آنكه زن بگيرد شوهر نبود همان زيد بود وقتي كه زن گرفت و نسبت با زن پيدا كرد آنگاه به او شوهر گفتند حال اگر تو صفت نسبت زن را در آن نبيني به او شوهر نخواهي گفت و همچنين زن او اگر نسبت با شوهر را در آن نبيني زوجه نيست و وقتي زوجه است كه نسبت او به شوهر را ملاحظه كني و همچنين پدر پدر نيست مادام كه پسر نداشته باشد و تو اگر فكر پسرش نباشي و ملاحظه پسرش را نكني به او پدر نخواهي گفت مگر وقتي كه نسبت پسرش را در آن ببيني و همچنين پسر پسر نيست مگر وقتي كه نسبت پدرش را در آن ببيني حال همچنين است نور و منير اگر در نور منير را ببيني نور نور است و اگر منير در آن پيدا نباشد سرتاپا ظلمت است و اگر تصور اين مطلب بر تو گران باشد به جهت آنست كه نمي‏تواني از غايت ظهور منير در نور كه در نور منير را نبيني و از اين جهت هميشه نور را نور مي‏بيني و نمي‏داني كه چگونه مي‏شود كه نور نور نباشد و ظلمت باشد آيا نمي‏بيني كه حاكمِ منصوب از نزد پادشاه وقتي مطاع است كه نسبت به پادشاه داشته باشد و چون آن نسبت را از آن بردارند ديگر جلالي براي او نمي‏ماند و ديگر مطاع نيست و حال آنكه شخص همان شخص است حال همچنين نور وقتي نور است كه نسبت او به آفتاب ملاحظه شود اگر چشم از آفتاب بپوشند ديگر نوري باقي نمي‏ماند درست فكر كن كه آنچه در آئينه مي‏بيني غير از گردي و زردي و حرارت و درخشندگي آفتاب چيزي پيدا هست؟ و آفتاب آفتاب است اگر گرد و زرد و گرم و درخشنده باشد و اين نور شرط آفتاب‌بودن آفتاب است آفتابي كه نور ندارد آفتاب نيست پس هرگاه تو در آئينه نظر كني صفت آفتاب را مي‏بيني و آنچه در آئينه است نيست مگر صفت آفتاب و تابش آفتاب حال اگر از آفتاب چشم بپوشي ديگر صفت او را نخواهي ديد آيا نمي‏بيني كه اگر از سلطان چشم بپوشي و ملاحظه مطاع‌بودن او را نكني ديگر حكام حرمتي ندارند و مطاع

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 171 *»

نيستند به جهت آنكه از خود چيزي ندارند و آنچه دارند از سلطان است حال نور جز صفت آفتاب از خود چيزي ندارد و صفت آفتاب نيست مگر به ملاحظه آفتاب پس چون از صاحب صفت چشم بپوشي ديگر صفت را نخواهي ديد. پس معلوم شد كه كل روزگار نورند وقتي كه ملاحظه صاحب نور آنها در آنها بشود و اگر قطع نظر از صاحب نور آنها بكنند همه سرتاپا ظلمتند و چون اصل همه نورها و كمالها و خيرها در تمام ملك آل‏محمدند سلام اللّه عليهم پس وقتي در ملك نور و خير و كمال هست كه رخساره ايشان در آنها ديده شود و چون قطع نظر از آنها كسي كند در احدي كمالي نيست و خيري در هيچ‌جاي عالم يافت نمي‏شود و اين مطلب بسي بر ذهن ناقصها گران آيد به خصوص ذهن آنها كه ولايت اهل‏بيت: بر ايشان گران است مي‏گويند كه اينك احدي به فكر آل‌محمد: نيست و در جميع چيزها كمالي مي‏بينند پس اين چه حرفي است كه تو مي‏زني.

جواب عرض مي‏كنم كه اگر كسي في‏المثل اسم تو را نداند و نداند كه تو كيستي و مدعي چه هستي و چه كاره‏اي و چه كمال در تو هست و تو در مقابل آئينه باشي و آن شخص در آئينه نظر كند آيا آن شمايل و كمال و حسني كه در آئينه ديده تو را ديده يا غير تو را و شمايل و كمال و حسن از تو است يا غير تو نهايت اسم تو را نمي‏داند و تو را به حسب و نسب نمي‏شناسد و اين نقصي ندارد و دروغ نگفته كسي كه بگويد كه اين نظركننده غير از تو را نديده و اين نظركننده اگر چشم از تو بپوشد هيچ كمالي و حسني در نظر او نمي‏آيد بلكه عرض مي‏كنم كه اگر تو در بالاي بامي باشي و در زمين آئينه‌اي باشد و كسي نداند كه تو در بالاي بامي و نظر در آئينه كند تو را ديده و رخساره تو را مشاهده كرده اگرچه نظر به بالا نتواند كرد و تو را نشناسد و نفهمد.

باز بايدم مثلي ديگر آورد هوش خود را جمع كن كه بسي مشكل است چون زيد از در درآيد در اول نظر تو حقيقت زيد را مي‏بيني و به او سلام مي‏كني و با او سخن مي‏گويي به حدي كه اگر زيد برود و از تو بپرسند كه قباي او چه رنگ بود بسا آنكه ملتفت نشده‌اي و مي‏گويي نگاه نكردم اگر بپرسند كه ريشش حنا بسته بود يا نه گويي نگاه نكردم و اگر گويند چشمش را

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 172 *»

سورمه كرده بود گويي ملتفت نشدم و حال آنكه چشم تو نيفتاد مگر بر صورت او و ظاهر او و نديدي مگر صفات او را و لكن خود او را در صفات ديدي و خود او ظاهرتر بود در صفات به حدي كه هيچ صفاتش پيدا نبود و با وجود اين اگر از تو بپرسند كه حقيقت زيد چيست و در چه عالم است و حقيقت يعني چه تو نمي‏فهمي و نمي‏داني كه حقيقت چيست و فؤاد او چگونه است و در چه عالم است حال نفهميدن تو حقيقت آن را مانع آن نشده كه تو حقيقت آن را نديده‏اي بلكه نديده‏اي حقيقةً مگر حقيقت و فؤاد او را.

پس حال همچنين مردم به كمالهاي عالم نظر مي‏كنند و خيرات را مي‏بينند و در آن كمالها و خيرها صاحب آن كمال و خير را مي‏بينند و در حقيقت نديده‏اند مگر آل‌محمد: را چه مي‏شود كه ايشان را نشناسند و ندانند كه را ديده‏اند بد نگفته است شاعر كه:

ديده‏اي خواهم كه باشد شه‏شناس
  تا شناسد شاه را در هر لباس

پس مردم نمي‏دانند كه كه را مي‏بينند و الا غير از ايشان كسي ديگر را صاحب كمال و خير و نور نديده‏اند تدبر كن در كلام سيدشهدا صلوات اللّه عليه كه مي‏فرمايد در دعاي عرفه أيكون لغيرك من الظهور ما ليس لك حتي يكون هو المظهر لك متي غبت حتي تحتاج الي دليل يدلّ عليك و متي بعدت حتي تكون الاثار هي التي توصلني اليك عميت عين لاتراك و لاتزال عليها رقيبا يعني اي خدا آيا از براي غير تو پيدايي هست كه تو پيدا نباشي و او پيدا باشد و او تو را نشان بدهد، كي پنهان شدي كه محتاج به دليلي باشي كه دلالت بر تو كند و كي دور شدي كه خلق تو مرا به سوي تو رسانند كور باد چشمي كه تو را نبيند و حال آنكه دايم ديده‏بان اويي و اين پيدايي كه امام مي‏فرمايد به اجماع شيعه بايد آل‌محمد: باشند چرا كه پيدايي خدا صفت خداست و غير ذات خداست يقيناً چرا كه خدا باطن و پنهان هم هست و از صفات خداست ظاهر و باطن پس ظاهر صفت خداست و اگر ذات خدا بودي بايستي كه ديگر پنهان نباشد و حال آنكه هم پيدا و هم پنهان است پس معلوم شد كه پيدايي خدا صفت خداست و صفت خدا غير خداست چنانكه پيشترها دانسته‏اي و غير خدا خلق خداست و اول خلق

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 173 *»

خدا ايشانند به اجماع شيعه چنانكه دانستي پس معلوم شد كه ايشان كه اشرف و اول خلق خدايند بايد ظاهر خدا و پيدايي خدا باشند چنانكه در حديثي فرمودند ماييم ظاهر خدا در ميان شما ما را از نور ذات خود اختراع كرد و امر خلق خود را به ما واگذاشت پس معلوم شد كه ايشان ظاهر خدايند حال در دعا فرمود كه از براي غير تو پيدايي نيست پس همه پيداييها پيدايي خداست پس معلوم شد كه پيدا نيست چيزي مگر آل‌محمد: بد نگفته است شاعر كه:

يار بي‏پرده از در و ديوار
  در تجلي است يا اولي‏الابصار

پس پيدايي نيست مگر پيدايي ايشان باز بد نگفته است شاعر كه:

اگر بر ديده مجنون نشيني
  به جز ليلي دگر چيزي نبيني

اگر از اين چشم كه من مي‏بينم و براي تو مي‏نويسم نظر كني به جز نور مقدس آل‏محمد: دگر چيزي نبيني پس ايشانند جلوه‌كننده از جميع ذرات موجودات و ايشانند كه پر كرده‏اند فضاي عالم امكان را به وجود مقدس خود چنانكه در دعاي رجب است بهم ملأت سماءك و ارضك حتي ظهر ان لا اله الا انت يعني خدايا به آل‏محمد: پر كردي فضاي آسمان خود را و زمين خود را تا ظاهر شد كه خدايي جز تو نيست پس جلوه‏اي نيست مگر جلوه ايشان و كمالي نيست مگر عين كمال ايشان و جميع خيرها و نورها همه جلوه و پيدايي ايشانند و ايشانند صاحب همه آن مقامات و ايشانند كه پر كرده‏اند به صفت خود جميع فضاي عالم امكان را پس هركس خاضع براي كسي شده براي ايشان شده اگرچه نداند براي كه شده و هركس طالب چيزي شده طالب ايشان شده اگرچه نداند طالب كه شده آيا نمي‏شنوي كه مردم در بازارها و مسجدها مي‏گويند مطلوب كل طالب علي بن ابي‏طالب يعني هركس كه چيزي را طلب كرده علي بن ابي‏طالب را طلب كرده اگرچه نداند كه كه را طلب مي‏كند و هركس چيزي را دوست مي‏دارد او را دوست داشته اگرچه نداند كه كه را دوست داشته بد نگفته‏ام در مثنوي:

شور مجنون از تو ليلي آيتي است
  سوز وامق از تو عذرا آلتي است

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 174 *»

از خطا خوانند ليلي را نگار
  وز غلط گويند عذرا بود يار
هركه بيني طالب نيكو بود
  خود نكويي جلوه‏اي زان رو بود

پس هيچ‏كس طالب كسي ديگر نباشد و همه‏كس طالب ايشانند و دوست ايشان ولي دوست خود را نمي‏شناسند كه كيست و نام آن چيست و به غلط اسمها مي‏گويند و فرق مابين مؤمن و كافر همان است كه مؤمن مي‏داند طالب كيست و دوست چيست و كافر نمي‏داند و همچنين هيچ‏كس به راه باطل نمي‏رود مگر به تسويل هوي و هوس نام ايشان را بر سر آن مي‏گذارد آنگاه او را دوست مي‏دارد آيا از كسي شنيده‏اي كه بگويد مي‏دانم كه فلان‌چيز بد است و او را دوست مي‏دارم كه بد است حاشا بلكه مي‏گويد خوب است و او را دوست مي‏دارم و خوبي از آل‌محمد است: نهايت به غلط اسم خوبي را بر آن مي‏گذارد و يا اشتباه مي‏كند و چنان مي‏پندارد كه خوب است و او را دوست مي‏دارد پس همه‏كس دوست ايشانند نهايت بعضي ايشان را مي‏شناسند بعضي نمي‏شناسند و همچنين هركس تعظيم كسي مي‏كند و او را عظيم مي‏بيند نور عظمت ايشان را ديده و از اين جهت آن را عظيم خوانده و هركس هركس را عالم مي‏بيند علم ايشان را ديده و هركس كسي را كامل مي‏بيند كمال ايشان را ديده و هركس كسي را جواد ديده جوادي ايشان را ديده چه بگويم بد نگفته است آن شاعر كه:

ما في‏الديار سواه لابس مغفر
  و هو الحمي و الحيّ و الفلوات

يعني نيست در جميع شهرها جز او صاحب تاج و نگيني، اوست جميع آنچه ديده مي‏شود و پيداست و باز آن شاعر ديگر بد نگفته است كه:

لو جئته لرأيت الناس في رجل
  و الدهر في ساعة و الارض في دار

يعني اگر نزد او بروي جميع مردم را در يك تن خواهي ديد و جميع روزگار را در يك آن خواهي يافت و جميع زمين را در يكجا خواهي مشاهده كرد حال همچنين است اگر ايشان را بشناسي و چشم تو باز شود و پيدايي آنها بر تو آشكار شود نخواهي ديد كمالي براي احدي مگر از براي ايشان بلكه چيزي را جز ايشان نخواهي ديد اين است كه حضرت امير7 مي‏فرمايد انا صلوة المؤمنين

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 175 *»

و صيامهم يعني منم نماز مؤمنان و روزه ايشان و در زيارت جامعه خوانده‏اي كه ان ذكر الخير كنتم اوله و اصله و فرعه و معدنه و مأواه و منتهاه اما بودن ايشان اصل هر خير چنان است كه دانستي پيش از اين و اما بودن ايشان فرع هر خير همين است كه در اينجا ذكر كردم به زبان گنگانة عاميانه، علما بر من نقص نگيرند كه اين زبان عاميانه چيست مگر فلاني عاجز است از عبارات مغلق عربي هيهات اولاً آنكه من اين كتاب را از براي زنان و عوام نوشته‏ام و ثانياً نهايت اشكال در همين است كه كسي اين مطالب را به اين زبانها بگويد و به طوري بگويد كه هركسي از آن بهره ببرد باري پس آل‌محمد: فرع هر خيري هم هستند چرا كه چيزي پيدا نيست جز ايشان و همه جلوه جلوه ايشان است لكن چشم بينايي مي‏خواهد كه ايشان را ببيند و بشناسد از اين است كه حضرت امير فرمودند انا الآمل و المأمول يعني منم آرزوكنندة هر خيري و منم كسيكه هر آرزوكننده‏اي مرا آرزو مي‏كند بفهم چه فرموده است و ببين كه آنچه در عالم است يا آرزوكننده است يا آرزوكرده شده پس ليس في الدار غيره ديّار يعني آنچه هست ايشانند و صفتها و نورهاي ايشان پس ايشانند اصل هر خير و فرع هر خير و مأوي و منتهاي هر خير ببين كه اگر آئينه‏خانه‏اي باشد و تو در آئينه‏خانه باشي چيزي در آئينه‌خانه غير از تو هست بلكه نيست مگر تو و صفات تو و نورهاي تو بلكه هرگز نور چيزي با چيزي شمرده نمي‏شود نمي‏بيني كه اگر در خانه چراغي باشد و كسي بپرسد كه در خانه چيست خواهي گفت چراغ و نخواهي گفت چراغ و نور چراغ چرا كه نور چراغ صفت چراغ است و چراغ به نور خود چراغ است و بي‏نور چراغ نيست پس همين‏كه چراغ گفتي نور لازم آن هست همچنين جميع آنچه در عالم است نور ايشان است پس نيست چيزي جز ايشان و ايشان بي‏نور نباشند هرگز پس كمالي از براي احدي جز ايشان نيست و فضلي جز فضل ايشان نيست پس من چه از فضل ايشان بشمرم و كدام‏يك را ذكر كنم پس همان بهتر كه به همين كليات اختصار نمايم و اگر فهميده باشي كه چه گفتم ديگر در هيچ فضيلتي درنخواهي ماند و حقيقت همه را خواهي يافت ان‌شاءاللّه

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 176 *»

و چون كلام به اينجا رسيد دوست داشتم كه شطري از فضل محبت ايشان عرضه دارم تا چون مقدار شرافت محبت ايشان را بداني شوقت در محبت ايشان زياد شود و بر محبتت بيفزايد و به آن واسطه خير دنيا و آخرت را دريابي پس به جهت شرح اين مطلب عزيز شريف بايد دو فصلي عنوان كنم.

 

فصل

بدان كه خداوند عالم جل‏شأنه ازلي است كه زوال از براي آن نيست و تغيير و تبديل در وجود او راه ندارد و بدين واسطه فنا در آن راهبر نيست و اول جلوه‏اي كه از آن ذات مقدس ظاهر شده است نور مقدس پيغمبر است و ائمه طاهرين سلام اللّه عليهم اجمعين و چون آن بزرگواران جلوه و صفت خداوند هستند محبوب خدايند چرا كه هركس دوست مي‏دارد كسي را كه بر صفت آن باشد و ايشان عين صفت خدا هستند و از اين جهت محبوب خدايند چنانكه در دعاست كه لاحبيب الا هو و اهله يعني حبيبي نيست مگر او و اهل‏بيت او سلام اللّه عليهم و چون صفت خدا هستند پس ايشان هم ازلي باشند و معني آنكه ازلي باشند آن است كه ايشان هم دايم و باقي مي‏باشند و هلاكت در وجود ايشان راهبر نيست چنانكه در تفسير آيه كل شي‏ء هالك الا وجهه وارد شده است كه هر چيزي هلاك مي‏شود مگر آل‌محمد: كه وجه اللّه مي‏باشند و از اين جهت در زيارت مي‏خواني السلام علي الاصل القديم يعني سلام بر اصل باقي دائم قديم و حضرت امير فرمودند انا صاحب الازلية الاولية يعني من صاحب ازلي اولي هستم و فرمودند در حديث شريفي كه حاصلش اين است كه ما به هستي خدا هست بوديم ازلي ابدي پس چون صفت خدا هستند ازلي و ابدي هستند و با وجود اين محتاج به خدايند و از خدا فيض‏يابند و خدا خالق ايشان است پس معني ازلي‌بودن ايشان اين است كه خدا ايشان را خلق كرده و هميشه هستند و ديگر فاني نمي‏شوند و هستي ايشان را اول و آخري نيست همين‏قدر را اگر بفهمي و بداني كفايت مي‏كند و تفصيل اين را در ساير كتابها و درسها نوشته‏ام و گفته‏ام و اينجا نمي‏شود كه بيش از اين بيان كنم خلاصه ايشان صفت خدايند و چون صفت خدايند محبوب خدايند بلكه خود ايشان عين محبت خدايند چرا كه محبت خدا

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 177 *»

صفت خداست و ايشانند صفت خدا پس خداوند عالم خلق را خلق كرد از براي طاعت و بندگي خود تا چون طاعت و بندگي بكنند پاينده و دائمي شوند چنانكه فرمودند خلقتم للبقاء لا للفناء يعني شما را از براي باقي‌بودن خلق كردند نه از براي فاني‌شدن و باقي‌بودن كه انسان در تعب و مصيبت و محنت باشد كه حسني‌ندارد پس وقتي باقي‌بودن خوب‌است كه در راحت و نعمت و خوش‏گذراني باشد و معلوم است كه همه راحتها و نعمتها و خوشيها در تقرب به خداست و آراسته‌شدن به صفت خدا چرا كه اصل هر خير و كمال و نعمت و راحت از آن پيدا شود كه شخص به نور خدا منور شود و به صفات خدا آراسته شود پس راحت حاصل نشود مگر آنكه شخص اطاعت پيغمبر9 كه صفت خداست و نور خداست نمايد و از اين جهت خداوند فرمود كه قل ان‏كنتم تحبّون اللّه فاتبعوني يحببكم اللّه يعني بگو اگر شما دوست خداييد متابعت كنيد مرا تا خدا شما را دوست دارد پس خدا كسي را دوست نمي‏دارد مگر آنكه خود را به صفات دوست او بيارايد و دوست خدا محمد و آل‌محمد است: پس هركس خود را به صفات ايشان بيارايد مناسبت به ايشان پيدا كند پس چون مناسبت به ايشان كه حبيبند پيدا كرد حبيب شود و خود صفت خدا شود و معلوم است كه صفت خدا فنا و زوال ندارد و معلوم است كه صفت خدا در تعب و محنت و رنج نباشد و جميع خيرها و كمالها از براي او حاصل مي‏شود پس سبب نجات ابدي و نعمت سرمدي متابعت پيغمبر9 باشد و خدا امر نكرده است كسي را مگر به صفت ايشان كه محبوب اوست و نهي نكرده است مگر از صفات دشمنان كه مبغوض خدا هستند و خدا ايشان را دشمن مي‏دارد پس معلوم شد كه هركس نجات مي‏خواهد بايد خود را به صفات آل‌محمد: آراسته كند حال انسان را مرتبه‏هاي بسيار است از فؤاد او و عقل و روح و نفس و طبع و ماده و مثال و جسم او و هريك از اينها بايد خود را آراسته كنند به صفات آل‌محمد: تا محبوب خدا شوند و چون محبوب خدا شوند خدا ايشان را به هيچ عذابي معذب نكند چرا كه هيچ‏كس رنج دوست خود را

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 178 *»

نخواهد و دوست خود را نيازارد و دوست محبوب خود را نيازارد البته و اين اطاعت‌كردن ايشان همان ولايت و محبت ايشان است چرا كه اطاعت خود را به شكل محبوب‌كردن است و محبت ميل شخص است به سوي محبوب خود و نهايت ميل متصل‌شدن به محبوب است و از آن بيشتر اتحاد با محبوب است و چون با محبوب خود متصل شود و متحد شود به شكل و رنگ و صفت او شود پس نهايت ميل آن است كه به صفت آن شود و هرچه از اين معني كم گذارد نقص در اتحاد اوست با محبوب خود و چون به برهان معلوم شده است كه كسي متحد با ذات ايشان نشود پس نهايت محبت شخص به ايشان آن است كه خود را به صفات ايشان آراسته كند و متحد با صفات ايشان بشود پس اطاعت عين محبت باشد و محبت عين اطاعت در هر مقام پس ولايت آل‏محمد: اطاعت ايشان باشد و هرچه از اطاعت كم گذارد در ولايت ايشان تقصير كرده باشد و اين است معني آنكه بعضي پيغمبران در ولايت آل‌محمد: تأمل كردند يعني در طاعتي از طاعتها تأمل كردند و الا حاشا كه نبي معصوم در اصل دوستي و اقرار متعارفي ايشان كوتاهي كند پس تأمل ايشان تأمل در بعضي عبادات و طاعاتست حال چون تو را آن مرتبه‏هايي است كه شنيدي تو بايد كه به هر مرتبه‏اي ولايت ايشان را كه طاعت ايشان است داشته باشي و مردم در اين ولايت مختلفند بعضي بيشتر دارند بعضي كمتر به قدر اطاعتشان.

حال اطاعت جسم تو آنست كه به واجبات و مستحبات كه فرموده‏اند عمل نمايي و از محرمات و مكروهات كه فرع اعداي ايشان است دوري كني اين است كه حضرت امير7 فرمودند من اقام الصلوة فقداقام ولايتي يعني هركس نماز را برپا دارد ولايت مرا برپا داشته است.

و اما اطاعت مثال تو آنست كه خيالها كه محبوب خدا باشد نمايي و از هر خيال كه مكروه خداست اجتناب نمايي و دائم آن صورتهاي محبوب خدا را به خاطر بگذراني تا به آنها انس گيري و محبتت به آنها بيفزايد و هرگز صورتهايي را كه خدا زشت مي‏دارد به خاطر نگذراني تا وحشتت از آنها زياد شود. از حضرت عيسي7 مروي است كه فرمودند موسي شما را امر كرد كه زنا نكنيد

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 179 *»

من شما را امر مي‏كنم كه خيال زنا نكنيد چرا كه خانه‏اي كه در آن آتش كنند سقفش سياه مي‏شود بفهم كه چه مي‏گويم و چنانكه انسان به هرچه روز انس مي‏گيرد شب او را به خواب مي‏بيند همچنين آنچه در دنيا به آن انس گرفتي در آخرت با آن محشور مي‏شوي كه فرمودند المرء مع من احب يعني شخص روز قيامت با دوستش محشور مي‏شود.

و عبادت نفس تو آنست كه علمهايي كه محبوب خداست و از محبوبان خداست تحصيل كند و از علمهايي كه مبغوض خداست و از دشمنان خداست اعراض كند و از سخط خداوند عالم خائف باشد و هرگز از مكر او ايمن نگردد چرا كه اين صفات صفات دشمنان آل‌محمد: است نشنيدي كه فرمودند كذب من زعم انه معنا و هو متمسك بفرع غيرنا يعني دروغ مي‏گويد كسي كه گمان مي‏كند كه او با ماست و به فرع غير ما چسبيده است پس با دوستي ايشان نمي‏سازد كه كسي به علم غير ايشان چسبيده باشد و كشكول گدايي برداشته در درِ خانه دشمنان خدا و رسول گدايي كند و خود را به صفت آنها بيارايد حديث است كه خدا وحي كرد به پيغمبري از پيغمبران كه بگو به بندگان من كه نخورند خوراك دشمنان مرا و نپوشند لباس دشمنان مرا و نروند به راه دشمنان من كه ايشان هم دشمن من شوند چنانكه آنها دشمن منند پس دوست هرگز خود را به سيرت دشمنان محبوب خود نيارايد چرا كه آنها به واسطه همان سيرت دشمن خدا شده‏اند پس چون تو خود را به سيرت دشمن ايشان بيارايي تو هم دشمن شوي نمي‏بيني كه اگر نجاستي در خاك افتد و بماند تا خاك شود و به شكل و رنگ خاك درآيد خاك باشد و طاهر شود و چون سگي در نمكزار افتد و نمك شود و به شكل و رنگ نمك درآيد پاك شود پس دوستي و دشمني به همان صفات است اگر تو به صفت دشمنان شوي دشمن شوي و چون به صفت دوستان شوي دوست شوي.

و اطاعت عقل تو آن است كه بر يقين شوي از اصول دين خود كه يقين صفت خدا و دوستان خداست و از شك و ظن و وهم دوري كني چرا كه صفت دشمنان خداست و همچنين اميدوار به فضل خدا شوي كه صفت دوستان است و مأيوس از رحمت او نشوي كه صفت دشمنان است پس اگر از

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 180 *»

پي دين خود نروي تا تحصيل يقين نمايي و شك داشته باشي به صفت دشمنان باشي حضرت امير7 فرمودند كه شك را به خود راه ندهيد كه شك كنيد كه اگر شك كنيد كافر شويد.

و عبادت فؤاد تو آن است كه محبت خدا و رسول و آل‌محمد و اولياء ايشان: را داشته باشي و عارف به حق ايشان شوي به معرفت نورانيت و معرفت نورانيت همين است كه ما در اين كتاب نوشته‏ايم پس هرگاه محبت اولياء بورزي به فؤاد خود كه حقيقت تو است عبادت كرده‏اي و اگر دشمني ورزي خود را به صورت دشمنان آراسته‏اي و دشمن باشي و همچنين اگر انكار نمايي خدا و رسول و آل او: را پس دشمن شوي چرا كه انكار صفت دشمنان است و دشمنان به واسطه صفات خود دشمن شده‏اند و خدا هيچ‏كس را در اصل خلقت بد نيافريده به عمل خود مردم بد شده‏اند پس هرگاه عمل تو عمل بدان شد تو هم بدي.

پس معلوم شد كه هر مرتبه‏اي از مرتبه‏هاي تو بايد عبادتي كند و عبادت هريك اين بود كه عرض شد و چون حقيقت تو حاكم است بر عقل و عقل بر علم و علم بر عمل ظاهري اگر درجه اعلاي تو درست باشد و درجه پايين قصوري داشته باشد ناقصي لكن هالك نيستي چرا كه اصل كه درجه بالاست درست است و ٭تا ريشه در آب است اميد ثمري هست٭ پس جميع اين اعمال به منزله درختي هستند كه ريشه آن در فؤاد تو است و تنه آن در عقل تو است و فروع كلفت آن در نفس تو است و نازك‏تر از آن در مثال تو است و برگهاي آن در بدن تو است اگر ريشه تنها درست باشد و تنه آن بشكند اميد روييدن هست و اگر فروع آن بشكند و ريشه و تنه درست باشد زودتر مي‏رويد و اگر ريشه و تنه و شاخه‏ها درست باشد و آن شاخه‏هاي نازك بشكند زودتر مي‏رسد و اگر آنها همه درست باشد و برگي بيفتد به زودي زود اميد رسيدن آن برگ هست حال همچنين اگر محبت فؤاد درست باشد و شكي در عقل راهبر شود اصلاح مي‏شود و اگر محبت و يقين درست باشد و در علم نقصي پيدا شود زود درست شود و اگر محبت و يقين و علم درست باشد و خيال فاسدي آيد زودتر اصلاح‏پذير شود و هرگاه آن چهار درست باشد و نقصي در اعمال ظاهري پديد آيد به زودي

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 181 *»

زود درست شود اگرچه هريك از اينها كه فسادي پيدا كند نقص باشد از براي ايشان پس هرگاه ريشه در آب است و تنه بشكند نقص كلي است و گناه عظيم است و لكن چون روييد و خواهد روييد كفاره آن بشود و اگر آن دو درست شد و شاخه شكست گناه عظيم است و لكن باز مي‏رويد چون روييد كفاره آن بشود و اگر آنها همه درست است و برگي افتاد باز برويد و چون روييد كفاره آن شود پس اين است كه فرمودند حب علي حسنة لاتضر معها سيئة و بغضه سيئة لاتنفع معها حسنة پس حب علي كفاره جميع گناهان شود چنانكه مشاهده كردي و گويا به چشم خود ديدي و اما نعوذباللّه اگر ريشه در آب ولايت نباشد اگر تنه درختي تازه داري عماقريب مي‏خشكد و هيمه شود و اگر شاخه‏هاي تازه داري عماقريب همه چوب خشك شود و هيمه شود و هيمه را بايد سوخت خدا فرموده وقودها الناس و الحجارة يعني هيمه جهنم مردمند و سنگ كبريت و اگر خرواري برگ تازه داري عماقريب مشتي آتش گيرا شود و اسباب سوختن هيمه‏هاي كلفت شود پس بغض علي گناهي است كه هيچ طاعت با آن نفع نكند بفهم و ببين با چشم بصيرت كه چگونه واضح كردم كه گويا با چشم مي‏توان ديد پس محبت حضرت امير طاعتي است كه اشرف از آن طاعتي نيست و حسنه‏ايست كه بهتر از آن حسنه نيست و خدا مي‏فرمايد كه ان الحسنات يذهبن السيئات يعني حسنه‏ها گناهان را مي‏برند و حب علي است كه همه حسنه‏هاست و كلي حسنه‏هاست و همه حسنه‏ها فرع اويند و شاخ و برگ اويند و عجب از آنكه اگر كسي گناه كند تا دم مردن آنگاه توبه كند گويند توبه او قبول مي‏شود و چنان مي‏شود كه گويا گناه ندارد و توبه يك عملي است از فروع محبت امير7 پس چگونه اصل محبت كفاره نشود و توبه نباشد پس خود محبت اعظم توبه‏هاست كه ممكن است و توبه بازگشت به سوي خداست و محب خود بازگشته است بلكه خود با محبوب است نهايت در فروع آن نقصي رفته است و خود آن بازگشت كفاره است و بودن خود او با محبوب سبب مغفرت است و مردم توبه مي‏كنند كه آنجا روند او خود آنجاست پس دوست در توبه است اگرچه توبه عملي نكرده باشد.

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 182 *»

و چون اين مطلب را دانستي عرض مي‏كنم كه چنانكه در جلد معاد دانسته‏اي مردم را صفاتي است ذاتي و صفاتي است عارضي و بسيار شود كه شخص ذاتش سعيد و طيب باشد و عرضش خبيث و بسا باشد كه ذاتش خبيث باشد و عرضش سعيد و ذات سعيد آن باشد كه از طينت آل‌محمد: خلق شده باشد و ذات خبيث آن باشد كه از طينت اعداي ايشان خلق شده باشد و هر ذات كه از طينت آل‏محمد: خلق شده باشد بر صفت ايشان باشد چنانكه حصه‏اي از گل به حصه ديگر شباهت دارد در طعم و رنگ و صفت و هر طينت كه از طينت دشمنان خلق شده باشد شباهت به آنها دارد چنانكه حصه‏اي از خاكستر به حصه ديگر شباهت دارد و دانستي كه هركسي دوست شبيه و نظير خود شود چرا كه هر چيز از مانند خود قوت گيرد و از مخالف خود ضعف پيدا كند آيا نمي‏بيني كه آتش از آتش قوت گيرد و از آب ضعف پيدا كند پس آتش از آتش نفع پيدا كند و سبب قوت حيات او شود و به آن واسطه ترقي كند و از آب ضعف پيدا كند و هرگاه آب دوامي پيدا كند و قوتي يابد آتش را فاني كند پس وجود طالب وجود است و از عدم گريزان است پس آتش طالب آن چيزي باشد كه وجود او را قوت دهد و از آن چيز گريزان است كه او را فاني كند پس به اين قاعده شريفه هر چيز طالب مثل خود باشد و از مخالف خود گريزان باشد و با او دشمن باشد پس چون طينت كسي از طينت آل‌محمد شد: لامحاله مايل به ايشان باشد و ايشان را دوست دارد و از دشمنان ايشان طبعاً گريزان باشد و همچنين هركس از طينت دشمنان باشد مايل به دشمنان باشد و از آل‌محمد: گريزان باشد و ايشان را دشمن دارد چنانكه در حديث وارد شده است كه بسا آنكه كسي شما شيعيان را دوست دارد و نداند كه شما چه مي‏گوييد و بسا آنكه شما را دشمن دارد و نداند كه شما چه مي‏گوييد و چون حقيقت ذات هركس فؤاد اوست پس هرگاه كسي به فؤاد ايشان را دوست دارد به حقيقت ايشان را دوست داشته باشد و به ذات خود دوست داشته باشد و آنجا عرض راهبر نيست چرا كه جاي ذات است پس چنين كسي از طينت آل‌محمد باشد: لامحاله و هركس به فؤاد

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 183 *»

دوست دشمنان باشد لامحاله به ذات خود خبيث باشد و عرضي نخواهد بود و اما ساير مرتبه‏ها عرض برمي‏دارد پس مي‏شود كه كسي به ذات خود از طينت آل‌محمد: باشد ولي خباثتي عرضي به او چسبيده باشد يا كسي از طينت دشمنان باشد و خوبي عرضي به آن چسبيده باشد و اگر اين مسئله را به تفصيل خواهي در جلد معاد رجوع كن كه مفصل نوشته‏ام پس شيعه گناهكار طيب‏الذات است و خبيث‏العمل و جايز نيست كه به او خبيث‌الذات گويند چنانكه مروي است كه عرض كردند به موسي بن جعفر7 كه اي پسر دختر رسول‌ـ‌خدا اينجا مردماني هستند از دوستان شما كه شراب مي‏خورند و گناهان مهلك مرتكب مي‏شوند آيا رواست براي ما كه به ايشان بگوييم فساق فجار فرمودند نه‌واللّه فاسق فاجر نيست مگر ناصب ما و لكن بگوييد مؤمن‏النفس خبيث الفعل طيّب الروح واللّه بيرون نمي‏رود دوست ما از دنيا مگر آنكه خدا و رسول و ما از او راضي هستيم و سببش آنست كه او با وجود همه آن گناهان محشور شود و رويش سفيد است و عيبش پوشيده است و دلش ايمن است و كمتر چيزي كه دوست ما به آن صاف مي‏شود اين است كه خواب هولناكي ببيند يا ظلمي از دولت ظالمين به او رسد يا مرگ را به آن شديد كنند و اين كفاره گناهان او شود پس از دنيا بيرون مي‏رود بي‏گناه تمام شد حديث شريف.

پس معلوم شد كه چون ذات مؤمن پاك است و عالم محشر عالم ذاتهاست مي‏آيد در آن عالم به ذات پاك و پاكيزه خودش و آن گناهان عرضي كه دارد اگر گناهاني است كه به ظاهر خود كرده بعضي از خوفهاي دنيا و سختيهاي آن به او مي‏رسد و غالب شيعه گناهانشان اين‌جوره است پس آن ترسها و سختيها نصيب اوست از جهنم كه ديگر رنگ جهنم را نخواهد ديد مگر آنكه روز قيامت به او نشان دهند كه اگر گناهكار بودي جاي تو اينجا بود پس سرور او زياده شود كه از آنجا نجات يافته و هرگاه گناهان او گناهاني بود كه به خيال خود آن گناهان را كرده است بعضي از ترسهاي برزخ و سختيهاي آنجا به او رسد و اين‌جور طايفه كمي از شيعيان باشند و چون در برزخ آن سختيها به او رسد صاف شود و پاك گردد و اين‌جور بسيار كمند و بسا باشد كه بعضي مردم

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 184 *»

يافت شوند كه گناه را با دل خود كرده باشند و محبت آن گناه را در دل خود يافته‏اند آن جماعت چون قيامت شود بيايند و از ترسهاي عرصات قيامت به ايشان چندان برسد كه پاك شوند و اگر به آنها پاك نشود در ضحضاح جهنم آن را ببرند تا آنجا پاك شود آنگاه بيرون آيد و حال آنكه از گناهان پاك شده باشد و داخل بهشت شود و اين بدترين دوستان است و هزاريك ايشان به اين درد مبتلا نباشند و تفصيل آن را در معاد ذكر كرده‏ام و اينها همه در صورتي است كه از محبت ايشان غافل باشد و تجديد محبت ايشان را ننمايد و اگر تجديد محبت ايشان در اين دنيا در دل خود كرد و قلباً از دشمنان ايشان و صفات دشمنان ايشان بيزاري دارد و بر خود از مرتكب‌شدن بعضي معاصي خشمناك است و از خود به جهت آن صفتها بدش مي‏آيد و شرمسار است پس او از جمله كساني است كه از دنيا بيرون مي‏رود مثل طلاي بي‏غش و همان تجديد محبت حقيقي كفاره جميع گناهانش باشد و اگر بعضي مكروهات دنيا به او مي‏رسد از باب تربيت است كه حجت7 كه از پدر مهربان‏تر است او را تربيت مي‏كند تا مغرور نشود و به گناههاي خيالي و دلي نيفتد و از دنيا دل ببرد و اينها عذاب نيست و شيعه محب عذابي در دنيا و آخرت ندارد و تربيت لازم است و اگر فرزند خود را به خود واگذارند احتمال مي‏رود كه دنياي غرّاره او را مغرور كند و شياطين جن و انس دنيا را در نظر او زينت دهند و او را مايل به دشمنان و متاع دنيا كه جنت كفار است نمايند پس به جهت تربيت او را گرفتار به بعضي سختيها كنند و اگر نه خوف اين بود ابداً مكروهي به مؤمن نمي‏رسيد چرا كه او گناهي ندارد و هميشه از گناهان خود تايب است به واسطه محبت موالي و سادات خود و كدام توبه از محبت خالص‏تر بلكه مردم توبه مي‏كنند كه دوست خدا شوند او خود دوست است پس گناهان دوست در دنيا و آخرت مغفور است اگرچه توبه ظاهري را به عمل نياورد و در آخرت ديوان معصيتها از براي او گشاده نمي‏شود و ترازوي اعمال از براي او نصب نمي‏شود چرا كه اينها وقتي مي‏باشد كه معصيتي در آخرت بيايد و فهميدي كه اينها از براي دوست مغفور مي‏شود و به آخرت نمي‏آيد پس چه چيز را بكشند و چه چيز

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 185 *»

را بياورند.

و اما آنچه در بعضي احاديث شنيده‏اي كه شيعيان ما كسانيند كه عبادتشان چنين و اخلاقشان چنان و رفتارشان چنان باشد همه راست است صلوات اللّه عليهم درست فرموده‏اند و من بايد اين معني را براي تو به طور مثل بياورم تا بفهمي هرگاه در فصل زمستان كسي را ببري به باغ خود مي‏گويي در تعريف باغ خود كه اين درخت گلش چنين خوشبوست كه باغ را معطر دارد و رنگش به رنگ آفتاب است و از شفافي چون آفتاب درخشان است و برگش مانند استبرق سبز است و اصل گلش مانند حرير بهشت است و تخمه گلش چنين است و تركيبش چنين و صد برگ دارد بعضي زرد و بعضي قرمز و بعضي سفيد و بعضي بنفش و همچنين صفتها از آن درخت كني و جاهل هرچه نگاه مي‏كند جز شاخه چوب خشك چيزي ديگر نبيند پس گويد اين درخت كه چنين نيست و هيچ از اين صفات در آن نيست حال امر چنين است وصف‌كردن ائمه شيعيان خود را و تو مي‏بيني كه در ايشان هيچ نيست تعجب مي‏كني كه اينها را كه شيعه مي‏گويند و ائمه اينها را شيعه خود خوانده‏اند و اين صفات در ايشان نيست و بسا آنكه حمل بر اين كني كه اينها منافقند حاشا عالم اعراض فصل زمستان است و سرماي اعراض بر وجود آنها غالب شده است و مانع از ظهور نور ايشان شده است و نمي‏گذارد كه هيچ‏يك از آن صفات از آنها بروز كند مانند شخص مقدس متهجدي صالحي دايم‏الصوم دايم‏الصلوتي كه حال ناخوش شده است و از آن هيچ عبادت بروز نمي‏كند و حسرت همه عبادات را دارد و از بيماريش بيزار است حال شيعه از موانع طاعتش بيزار است لكن مرض غالب شده و اختيار را از آن ظاهراً ربوده از مرض خود ناله مي‏كند و چاره هم ندارد ظاهراً چه كند مسكين، حال شيعه دوست به جميع آن صفات حسنه آراسته است و جميع آن طاعات براي او نوشته مي‏شود و چون زمستان اين دنيا بگذرد و بهار عالم برزخ و آخرت درآيد آن وقت شاخ و برگ خواهد كرد و روز به روز گلها و شاخه‏ها و برگها از آن مي‏رويد و روز به روز درجه آن بالاتر مي‏رود وقتي كه مستضعفين در آنجا چون تكليف قبول كنند نجات يابند شيعه هم در آنجا شاخ و برگ بسيار كند و ترقي كند اگرچه كسي كه به زمستان

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 186 *»

اعراض نخشكد البته بنيه او قوي‏تر باشد و بيشتر ترقي كند لكن سايرين هم بعد از زمستان بهار خواهند كرد و جميع صفات حسنه از براي ايشان حاصل شود بلكه جميع صفات حسنه كه از مخالفين سرمي‏زند همه به شيعيان خواهد راجع شد و همه مال ايشان است چنانكه در جلد دويم كتاب شرح آن را داده‏ام اگر تفصيل خواهي به آنجا رجوع كن حال مي‏خواهم كه فصلي ديگر عنوان كنم و بعضي احاديث در شأن شيعه در آن ذكر كنم كه سبب زيادتي شوق در تحصيل محبت شود و محبت به اخوان و دوستان اهل‏بيت: به آن واسطه زياده شود.

فصل

بدان كه آنچه احاديث در اين فصل ذكر كنيم همه منقول از عوالم است و ديگر حاجت به ذكر سند آنها نيست حضرت پيغمبر9 فرمودند هركس خوشنود مي‏شود كه خدا جميع خيرها را براي او جمع كند پس علي را دوست دارد و دوست دارد دوستان او را و دشمنان او را دشمن دارد و حضرت امير7 فرمودند هركس مي‏خواهد كه بداند آيا دوست ماست يا دشمن ما پس آزمايش كند دل خود را اگر دوست ما را دوست مي‏دارد دشمن ما نيست و اگر دشمن مي‏دارد دوست ما را پس دوست ما نيست و حضرت امام زين العابدين7 فرمودند هركس ما را دوست دارد نه از جهت دنيايي كه از ما به او برسد و دشمن ما را دشمن دارد نه از جهت نزاع دنيايي مي‏آيد روز قيامت با محمد و ابراهيم و علي: و در حديثي ديگر فرمودند كه اگر بيايد روز قيامت به گناهي مثل ريگ روان و كف دريا آمرزيده مي‏شود براي او و حضرت پيغمبر9 فرمودند يا علي مستوجب بهشت است هركه تو را دوست دارد و مستوجب جهنم است هركه تو را دشمن دارد و فرمودند محكم‏ترين دستگيره‏هاي ايمان حب في اللّه و بغض في اللّه است و دوستي دوست خدا و دشمني دشمن خداست و حضرت صادق7 فرمودند كه هركس بنشيند در نزد عيب‏گوي ما يا مدح كند غالي در ما را يا وصل كند قطع‌كننده از ما را يا قطع كند وصل‌كننده به ما را يا دوست دارد دشمن ما را يا دشمن دارد دوست ما را به تحقيق كه كافر شده است به خدايي كه سبع‏المثاني و قرآن عظيم را

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 187 *»

نازل كرده است و از فقه رضوي نقل كرده است كه خدا وحي كرد به يكي از عبّاد بني‏اسرائيل كه در دل او چيزي افتاده بود كه اما عبادت تو براي من عزتي براي خودت پيدا كرده‏اي و اما زهدت در دنيا راحتي براي خود پيدا كرده‏اي آيا براي من وليي را دوست داشته‏اي و دشمني از دشمنان مرا دشمن داشته‏اي پس امر كرد خدا كه او را به جهنم بردند و حضرت پيغمبر9 فرمودند روزي به كسي دوست بدار براي خدا و دشمن بدار براي خدا كه دوستي خدا را درنخواهي يافت مگر به اين و طعم ايمان را كسي نخواهد چشيد اگرچه نماز و روزه‏اش بسيار باشد تا اينطور نباشد تا آنكه راوي عرض كرد كه چگونه بدانيم كه چنين شده‏ايم و كيست دوست خدا كه او را دوست دارم و كيست دشمن خدا كه او را دشمن دارم اشاره به علي كردند و فرمودند دوست اين دوست خداست او را دوست‌دار دشمن اين دشمن خداست او را دشمن‌دار دوست‌دار دوست اين را اگرچه كشنده پدر و پسر تو باشد و دشمن‌دار دشمن اين را اگرچه پدر و پسر تو باشد و فرمودند كه دوستي علي يك‌روز ثواب يك‌سال عبادت دارد و اگر بر آن بميرد داخل بهشت شود و فرمودند هركس مي‏خواهد كه زندگيش مثل زندگي من باشد و مردنش مثل مردن من و داخل بهشتي شود كه خدا به من وعده كرده است دوست دارد علي بن ابي‏طالب و ذريه او را و فرمودند هركس بر محبت آل‌محمد بميرد شهيد مرده هركس بر محبت ايشان بميرد آمرزيده مرده هركس بر محبت ايشان بميرد با توبه مرده هركس بر محبت ايشان بميرد مؤمن كامل ايمان مرده هركس بر محبت ايشان بميرد ملك‌الموت بشارت بهشت به او دهد پس نكير و منكر بشارت دهند و هركس بر محبت ايشان بميرد او را به بهشت ببرند چنانكه عروس را به حجله برند هركس بر محبت ايشان بميرد خدا زوار قبر او را ملائكه رحمت كند هركس بر محبت ايشان بميرد بر سنت من مرده و از جماعت من است هركس بر بغض ايشان بميرد روز قيامت آيد ميان دو چشمش نوشته است مأيوس از رحمت خدا هركس بر بغض ايشان بميرد بوي بهشت نشنود و فرمودند يا علي جبرئيل مرا خبر داد كه خدا فرموده كه قسم

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 188 *»

به عزت خود خورده‏ام كه داخل جهنم نكنم يك‌نفر از دوستان علي را كه تسليم كرده باشد از براي او و اوصياء بعد از او و داخل بهشت نكنم كسي را كه ترك دوستي او را كرده باشد و تسليم براي او و اوصياي بعد از او نكرده باشد. پسر عمر گويد كه از پيغمبر9 پرسيديم از علي بن ابي‏طالب پس غضب فرمود و فرمود چه شده است جماعتي را كه نام مي‏برند كسي را كه منزله او در نزد خدا منزله من است و مقام او مقام من است مگر نبوت آگاه باشيد هركس علي را دوست دارد مرا دوست داشته و هركس مرا دوست دارد خدا از او راضي شود و هركس خدا از او راضي شود بهشت را به او مكافات كند آگاه باشيد كه هركس علي را دوست دارد ملائكه براي او استغفار كنند و درهاي بهشت براي او باز شود كه از هر در كه خواهد بي‏حساب داخل شود آگاه باشيد كه هركس علي را دوست دارد خدا كتاب او را به دست راست او دهد و مانند حساب پيغمبران حساب او را كند آگاه باشيد كه هركس علي را دوست دارد بيرون نرود از دنيا تا از كوثر بياشامد و از درخت طوبي بخورد و جاي خود را در بهشت ببيند و مرگ را براي او آسان كند و قبر او را روضه‏اي از روضه‏هاي بهشت كند آگاه باشيد كه هركس علي را دوست دارد به هر رگي كه در تن اوست خدا حوري به او دهد و او را شفيع هشتادنفر از اهل‌بيتش كند و به هر مويي كه در تن اوست باغي در بهشت به او دهند آگاه باشيد كه هركس علي را بشناسد و دوست دارد ملك‌الموت را خدا پيش او فرستد چنانكه پيش پيغمبران فرستد و خوف منكر و نكير را از او بردارد و قبر او را نوراني كند و به قدر هفتادسال راه گشاد كند و روي او را سفيد كند روز قيامت آگاه باشيد كه هركس دوست دارد علي را خدا او را در سايه عرش خود جا دهد با صديقان و شهدا و صالحان و از فزع اكبر او را ايمن كند و از خوف قيامت او را ايمن كند آگاه باشيد كه هركس علي را دوست دارد حسنه‏هاي او را خدا قبول كند و از گناهان او بگذرد و در بهشت رفيق حمزه سيدشهدا باشد آگاه باشيد كه هركس علي را دوست دارد خدا حكمت در دلش قرار دهد و زبان او را به درستي جاري كند و درهاي رحمت بر او بگشايد آگاه

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 189 *»

باشيد كه هركس علي را دوست دارد ناميده مي‏شود اسير خدا در زمين و خدا به آن بر ملائكه و حاملان عرش مباهات كند آگاه باشيد كه هركس علي را دوست دارد ملكي از زير عرش او را ندا كند كه اي بنده خدا عمل از سرگير كه خدا جميع گناهان تو را آمرزيد آگاه باشيد كه هركس علي را دوست دارد مي‏آيد روز قيامت و روي او مثل ماه شب چهارده است آگاه باشيد كه هركس دوست دارد علي را مي‏گذارد خدا بر سر او تاج كرامت و حلّه عزت به او مي‏پوشاند آگاه باشيد كه هركس علي را دوست دارد مي‏گذرد بر صراط مثل برق جهنده و سختي گذشتن بر صراط را نيابد آگاه باشيد كه هركس علي را دوست دارد مي‏نويسد خدا براي او برائتي از آتش و برائتي از نفاق و گذشتن بر صراط و امان از عذاب آگاه باشيد كه هركس دوست دارد علي را نامه عمل براي او گشوده نشود و ترازو براي او نصب نشود و به او گفته مي‏شود كه داخل بهشت‌شو به غير حساب آگاه باشيد كه هركس علي را دوست دارد ايمن مي‏شود از حساب و ميزان و صراط آگاه باشيد كه هركس بميرد بر حب آل‌محمد مصافحه مي‏كند با او ملائكه و ارواح پيغمبران او را زيارت كنند و همه حاجات او قضا شود نزد خدا آگاه باشيد كه هركس بميرد بر بغض آل‌محمد كافر مرده است آگاه باشيد كه هركس بميرد بر محبت آل‌محمد مرده است بر ايمان و من ضامنم براي او بهشت را و فرمود هركس مصافحه كند با علي گويا با من مصافحه كرده و هركس با من مصافحه كند با اركان عرش مصافحه كرده و هركس با علي معانقه كند گويا با من معانقه كرده و هركس با من معانقه كند گويا با همه پيغمبران معانقه كرده و هركس با دوست علي مصافحه كند خدا گناهان او را بيامرزد و داخل بهشت شود بي‏حساب و پسر عمر روايت كرده است كه پيغمبر9 فرمودند كه هركس توكل بر خدا خواهد اهل‌بيت مرا دوست دارد و هركس مي‏خواهد از عذاب‌ قبر نجات‌ يابد اهل‏بيت مرا دوست‌ دارد هركس حكمت مي‏خواهد اهل‏بيت مرا دوست دارد و هركس مي‏خواهد بي‏حساب داخل بهشت شود اهل‌بيت مرا دوست دارد واللّه هيچ‌كس ايشان را دوست نمي‏دارد مگر

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 190 *»

آنكه نفع مي‏كند در دنيا و آخرت و فرمودند به سلمان اي سلمان هركس دوست دارد فاطمه دختر مرا او در جنت است هركس او را دشمن دارد در آتش است اي سلمان دوستي فاطمه نفع مي‏دهد در صدجا كه آسان‏تر آنها قبر و مرگ و ميزان و محشر و صراط و محاسبه باشد و فرمود ايها الناس اين پسر علي است يعني امام حسن7 بشناسيد او را قسم به حق كسي كه جان من در دست اوست كه او در بهشت است و دوستان او در بهشت مي‏باشند و دوستان دوستان او در بهشتند و فرمود كه دوستي علي مي‏خورد گناهان را چنانكه آتش هيمه را مي‏خورد و حضرت صادق7 فرمودند كه هركس اهل‏بيت را دوست دارد و محقق كند دوستي ما را در دل خود جاري مي‏شود چشمه‏هاي حكمت بر زبان او و تجديد مي‏شود براي او عمل هفتاد پيغمبر و هفتاد صديق و هفتاد شهيد و هفتاد عابد كه هفتادسال عبادت كرده باشند و حضرت پيغمبر9 فرمودند كه هركس مي‏خواهد كه خدا را ملاقات كند و خدا به او توجه كند و رونگرداند دوست دارد تو را اي علي و هركس مي‏خواهد خدا را ملاقات كند و او از او راضي باشد پسر تو حسن را دوست دارد و هركس مي‏خواهد خدا را ملاقات كند و بر او خوفي نباشد دوست دارد فرزند تو حسين را و هركس مي‏خواهد خدا را ملاقات كند و گناهان او را خدا پاك كرده باشد دوست دارد علي بن الحسين را و هركس مي‏خواهد خدا را ملاقات كند و چشم او روشن باشد محمد بن علي باقر را دوست دارد و هركس مي‏خواهد خدا را ملاقات كند و كتاب او را به دست راست او دهد دوست دارد جعفر بن محمد صادق را هركس دوست دارد كه خدا را ملاقات كند طاهر و مطهر دوست دارد موسي بن جعفر كاظم را و هركس مي‏خواهد كه خدا را ملاقات كند و او خندان باشد پس دوست دارد علي بن موسي الرضا را و هركس مي‏خواهد كه خدا را ملاقات كند و درجات او بلند شده باشد و بديهاي او به نيكيها بدل شده باشد دوست دارد محمد بن علي جواد را و هركس مي‏خواهد كه خدا را ملاقات كند و حساب او را آسان كند و او را داخل بهشت عدن كند كه پهناي او پهناي آسمان و زمين است كه از براي متقيان است

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 191 *»

دوست دارد علي بن محمد هادي را و هركس مي‏خواهد كه خدا را ملاقات كند و از فايزان باشد دوست دارد حسن بن علي عسكري را و هركس مي‏خواهد كه خدا را ملاقات كند و ايمان او كامل شده باشد و اسلام او نيكو شده باشد دوست دارد حجة بن حسن منتظر را اينهايند ائمه هدي و اعلام تقوي هركس ايشان را دوست دارد و موالات ايشان ورزد من ضامنم از براي او بهشت را. شخصي به امام موسي7 عرض كرد كه از دوستان شما معصيت مي‏كنند و شراب مي‏خورند و گناهان هلاك‌كننده مي‏كنند آيا از ايشان بيزاري بجوييم فرمود بيزاري بجوييد از كار او و بيزاري مجوييد از خير او عرض كردم كه ما را مي‏رسد كه به او بگوييم فاسق و فاجر فرمود نه فاسق فاجر كافر انكار‌كننده ما و دوستان ما است خدا روا نداشته است كه دوست ما فاسق فاجر باشد اگرچه بكند آنچه را كه بكند و لكن بگوييد فاسق‌العمل فاجر‌العمل مؤمن‌النفس خبيث‌الفعل طيّب‌الروح و البدن نه‌واللّه بيرون نمي‏رود دوست ما از دنيا مگر آنكه خدا و رسول و ما از او راضي هستيم و محشور مي‏شود با وجود گناهان كه روي او سفيد است و عيب او پوشيده و دل او ايمن است نه خوفي بر اوست و نه حزني و اين به جهت آن است كه بيرون نمي‏رود از دنيا تا صاف شود از گناهان يا به مصيبتي كه در مال او رسد يا جان يا فرزند او يا اينكه مريض شود و كمتر چيزي كه به دوست ما مي‏كنند خواب هولناكي است كه مي‏بيند پس صبح مي‏كند محزون به جهت آنچه ديده پس اين كفاره گناهان او مي‏شود يا خوفي به او مي‏رسد از اهل دولت باطل يا مرگ بر او سخت مي‏شود پس خدا را ملاقات مي‏كند پاكيزه از گناهان و دل‏ايمن به محمد و اميرالمؤمنين صلي اللّه عليهما پس مي‏باشد پيش روي او يكي از دو امر يا رحمت واسعه كه از جميع اهل زمين واسع‏تر است يا شفاعت محمد و اميرالمؤمنين8 پس در آن وقت مي‏رسد به او رحمت واسعه خدا و حضرت پيغمبر9 فرمودند به علي هركس تو را دوست دارد در درجه پيغمبران خواهد بود روز قيامت و هركس بميرد با بغض تو تفاوت نكند چه يهودي مرده باشد چه نصراني و فرمودند كه ايمان نمي‏آورد بنده تا آنكه مرا از نفس خود

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 192 *»

دوست‏تر دارد و عترت مرا از عترت خود دوست‏تر دارد و اهل مرا از اهل خود دوست‏تر دارد و ذات مرا از ذات خود دوست‏تر دارد و فرمودند كه هركس بر بغض آل‌محمد بميرد كافر مرده است و هركس بر محبت آل‌محمد بميرد بر ايمان مرده است و من ضامنم از براي او بهشت را و فرمودند اي علي دوست نمي‏دارد تو را مگر كسي كه نطفه او پاك باشد و دشمن نمي‏دارد تو را مگر كسي كه نطفه او خبيث باشد و دوست نمي‏دارد تو را مگر مؤمن و دشمن نمي‏دارد تو را مگر كافر. شخصي از خراسان رفت خدمت ابوجعفر7 و پاهاي خود را بيرون آورد و آبله كرده بود و گفت واللّه نيامدم مگر به جهت محبت شما اهل‏بيت فرمود واللّه اگر سنگي ما را دوست دارد خدا او را با ما محشور كند و آيا دين غير از محبت چيزي هست. شخصي از پيغمبر از احوال قيامت پرسيد فرمود از براي قيامت چه مهيا كرده‏اي عرض كرد حب خدا و رسول فرمود تو محشور مي‏شوي با هركس او را دوست مي‏داري و فرمودند به علي كه دشمن نمي‏دارد شما را مگر سه‌طايفه ولدالزنا و منافق و كسي كه نطفه او در حيض بسته شده باشد و حضرت صادق فرمودند هركس دوستي ما را در دل خود بيابد مادر خود را دعاي بسيار كند كه با پدر او خيانت نكرده و حضرت پيغمبر فرمودند هركس دوست دارد ائمه از اهل‌بيت مرا به خير دنيا و آخرت رسيده است و شك نكند كه او از اهل بهشت است و فرمودند كه دوستي اهل‏بيت من نفع مي‏دهد كسي را كه ايشان را دوست دارد در هفت جاي ترسناك نزد مرگ و در قبر و نزد برخاستن از قبر و نزد پريدن نامه‏ها و نزد حساب و نزد ميزان و نزد صراط هركس مي‏خواهد كه ايمن باشد در اين مواطن دوست دارد علي را بعد از من تا آخر حديث و فرمودند روزي به علي يا اباالحسن اين جبرئيل است مي‏گويد كه خدا عطا كرد به شيعه تو و دوستان تو هفت خصلت رفق نزد موت و انس نزد وحشت و نور نزد ظلمت و ايمني نزد فزع و عدل نزد ميزان و گذشتن بر صراط و داخل‌شدن بهشت قبل از مردم نور ايشان در پيش روي ايشان مي‏رود و فرمودند در حديثي كه در دوستي اهل‌بيت من بيست خصلت است ده در دنيا ده در آخرت اما در

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 193 *»

دنيا زهد و حرص بر عمل و ورع در دين و رغبت در عبادت و توبه قبل از مرگ و نشاط در شب برخاستن و يأس از آنچه در دست مردم است و حفظ امر و نهي خدا و بغض دنيا و سخا و اما در آخرت ديوان از براي او گشوده نشود و ميزان براي او نصب نشود و نامه عمل او به دست راست او داده شود و برائتي از آتش براي او نوشته شود و روي او سفيد شود و از حلّه‏هاي بهشت به او بپوشانند و شفاعت او قبول شود در صد نفر از اهل‏بيت او و خدا نظر رحمت به او بكند و تاجي از بهشت بر سر او گذارند و داخل بهشت شود بي‏حساب پس خوشا براي دوست اهل‏بيت من و حضرت امير7 فرمودند كه پيغمبر9 فرمودند كه چون روز قيامت شود مي‏گيرم نور صاحب عرش را و مي‏گيري تو اي علي كمر مرا و مي‏گيرند ذريه تو كمر تو را و مي‏گيرند شيعيان تو كمر تو را پس خدا چه مي‏كند به پيغمبر خود و چه مي‏كند پيغمبر به وصي خود و چه مي‏كند وصي او به اهل‌بيت خود و شيعه خود و حضرت صادق7 فرمودند به دوستان كه خدا هدايت كرده است شما را براي امري كه مردم به آن جاهل شدند ما را دوست داشتيد و مردم ما را دشمن داشتند و شما تصديق ما را كرديد و مردم تكذيب ما را كردند و شما متابعت ما را كرديد و مردم مخالفت كردند پس خدا زندگي شما را مثل زندگي ما كند و مردگي شما را مثل مردگي ما كند و شهادت مي‏دهم بر پدرم كه فرمود كه ميان شما و روشني‌چشم شما فاصله‏اي نيست مگر مردن و حضرت پيغمبر9 فرمودند كه آگاه باشيد كه هركس علي را دوست دارد منادي او را ندا كند از زير عرش كه اي بنده خدا عمل از سرگير كه خدا جميع گناهان تو را آمرزيده و فرمودند يا علي خدا آمرزيده تو را و اهل تو را و شيعه تو را و دوست شيعه تو را و دوست دوست شيعه تو را و حضرت صادق7 فرمودند هركس ما را دوست دارد و دوست ما را دوست دارد نه از جهت دنيايي كه به او برسد و دشمن دارد دشمن ما را نه از جهت امري كه ميان او و او باشد اگر آيد روز قيامت و بر او مثل ريگ روان و كف دريا گناه باشد خدا مي‏آمرزد براي او و پيغمبر9 فرمود دوستي ما را

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 194 *»

محكم بگيريد كه هركس خدا را ملاقات كند و دوست ما اهل‏بيت باشد داخل بهشت مي‏شود به شفاعت ما قسم به حق كسي كه جانم در دست اوست نفع نمي‏دهد به بنده‏اي عمل او مگر به معرفت ما و فرمودند كه چهار نفرند كه من شفيع ايشانم روز قيامت اگرچه گناه كل اهل زمين را بياورد معين اهل‌بيتم و قضاكننده حاجتشان وقتي كه مضطرند و دوست ايشان به دل و زبان و دفع‌كننده شري از ايشان به دست خود و فرمودند اي علي دوستي تو در دل كسي ثابت نمي‏شود مگر آنكه اگر يك پاي او بلغزد بر صراط پاي ديگر او محكم مي‏شود تا خدا او را داخل بهشت كند و حضرت صادق7 فرمودند به دوستان كه گاه هست كه كسي شما را دوست مي‏دارد و نمي‏داند كه شما چه مي‏گوييد و داخل بهشت مي‏شود و كسي شما را دشمن مي‏دارد و نمي‏داند كه شما چه مي‏گوييد و داخل آتش مي‏شود و حضرت پيغمبر9 فرمود كه شنيدم كه خدا فرمود كه داخل آتش نمي‏كنم كسي كه علي را بشناسد اگرچه معصيت مرا كرده باشد و داخل بهشت نمي‏كنم كسي كه انكار او را كند اگرچه مرا اطاعت كرده باشد و حضرت امام حسن عسكري فرمودند كه هركس كه پيشه خود كند محبت اهل‏بيت را خدا هشت درِ بهشت به روي او باز كند و همه را براي او مباح كند كه از هريك كه بخواهد داخل شود و همه درهاي بهشت او را ندا كنند كه آيا از من داخل نمي‏شوي و مرا از ميان باقي درها مخصوص نمي‏كني؟ و حضرت صادق7 فرمودند كه روزي من و پدرم بيرون رفتيم پس جمعي از اصحاب خود را در ميان منبر و قبر در مسجد پيغمبر9 يافتيم پدرم سلام كرد به ايشان پس فرمود آگاه باشيد كه من بوي شما را دوست مي‏دارم و ارواح شما را دوست مي‏دارم مرا ياري كنيد به ورع و كوشش هركس اقتدا به بنده‏اي كرد بايد عمل او را بكند و شما شيعه آل‌محمديد و شما خاصه خداييد و شما ياوران خداييد و شما سابقون اولون هستيد و سابقون آخرون در دنياييد و سابقون در آخرتيد به سوي بهشت ما ضامن شده‏ايم براي شما بهشت را به ضمانت خدا و ضمانت رسول و اهل‏بيتش شما طيبون مي‏باشيد و زنان شما طيبات و هر مؤمنه و مؤمني صديق شماست و حضرت

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 195 *»

امير فرمودند به قنبر اي قنبر خورسندشو و خورسندي‌ده واللّه كه پيغمبر از دنيا رفت و او غضبناك بود بر جميع امت مگر بر شيعه و به درستي كه از براي هر چيز شرفي است و شرف دين شيعه است و از براي هر چيز دستگيري است و دستگير دين شيعه است و از براي هر چيز امامي است و امام زمين آنجاست كه شيعه در آن سكنا مي‏كند و از براي هر چيز آقايي است و آقاي مجلسها مجلس شيعه است و از براي هر چيز خواهشي است و خواهش دنيا آنست كه شيعه در آن سكنا كند واللّه اگر شما نبوديد اهل خلاف نعمتشان كامل نمي‏شد و در آخرت نصيب ندارند تا آنكه فرمود كه خدا دعاي مخالف را از براي شما اجابت مي‏كند و هركس از شما يك حاجت از خدا بخواهد صد به او دهد و يك سؤال اگر كند صد به او دهد و يك دعا بكند صد به او دهند و يك حسنه بكند زياد مي‏كند خدا به قدري كه احصا نتوان كرد و اگر معصيتي كند يكي از شما محمد شفيع اوست واللّه روزه‏دار شما در باغ بهشت نعمت مي‏خورد ملائكه براي او دعا مي‏كنند به ياري تا افطار كند و حاجّ و عمره‏گذار شما خاص خدا هستند و شماييد اهل دعوت خدا و اهل اجابت خدا و اهل ولايت خدا هيچ خوفي و حزني بر شما نيست همه شما در بهشتيد واللّه هيچ‌كس نزديك‏تر به عرش خدا نيست روز قيامت از شيعه ما خدا چقدر به شما نعمت نيكو داده است واللّه اگر نه اين بود كه شما مغرور شويد و دشمنان شماتت كنند ملائكه بر شما رو به رو سلام مي‏كردند و حضرت صادق7 فرمودند واللّه اگر شما نبوديد بهشت زينت نمي‏شد واللّه اگر شما نبوديد حور خلق نمي‏شد واللّه اگر شما نبوديد يك قطره فرود نمي‏آمد واللّه اگر شما نبوديد گياه نمي‏روييد واللّه اگر شما نبوديد هيچ چشمي روشن نمي‏شد واللّه نيست دوست‏تري از براي شما در راه خدا از من پس ما را ياري كنيد به ورع و كوشش و عمل به طاعت خدا.

و احاديث در اين خصوص يعني در خصوص فضل محبت ايشان زياده از اينهاست اگر كسي بخواهد همه را جمع كند مجلدي خواهد شد و لكن به همين‏قدر در اينجا اكتفا مي‏كنيم و شايد در مجلد چهارم هم قدري ذكر شود و مقصود از ذكر اين اخبار اين بود كه بداني كه آنچه در فصل

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 196 *»

سابق عرض كردم همه حق و صدق بوده و همه موافق اخبار اهل‏بيت: بوده و سرّ همه اين اخبار همه همان است كه شنيدي كه محبت آل‌محمد: صورت نبندد در نفس كسي مگر آنكه او را مناسبت با ايشان باشد در روح و طينت و روح او از روح ايشان باشد و طينت او از طينت ايشان و چون مناسبت به ايشان پيدا كرد حكماً دوست شود و چون دوست شد دليل آن شد كه طينت او طيب و طاهر و از بهشت است و از عليين و او قبضه‏اي از خاك عليين است كه بهشت باشد و هركس از هرجا آمده بازگشتش به آنجاست پس لامحاله اين شخص به بهشت مي‏رود بدون تأمل و تأمل در آنكه دوست ايشان از اهل بهشت است تأمل در بودن آل‌محمد: از اهل بهشت است چرا كه دوستي بي‏مناسبت طينت صورت نبندد و محال است به حسب عادت كه آتش آب را دوست دارد و آب آتش را پس لامحاله شيعه از جنس امام خود است از اين جهت فرمودند لو احب رجل حجراً حشره اللّه معه يعني اگر كسي سنگي را دوست دارد خدا او را با او محشور كند چرا كه از طينت اوست و الا او را دوستي با او نبودي پس شيعه لامحاله از جنس امام خود است چنانكه دشمنان از جنس اعداء آل‌محمد هستند پس هركس تأمل كند در آمرزيده‌بودن شيعه تأمل در امام هم دارد بلكه بايد تأمل در هلاك دشمنان اهل‏بيت هم بنمايد و چگونه است كه هركس بر عداوت ايشان باشد قطع مي‏كنيد كه از اهل جهنم است و قطع نمي‏كنيد كه شيعه از اهل بهشت است و چگونه قطع داريد كه حسنات دشمنان قبول نيست و قطع نداريد كه گناهان شيعه مغفور است و اينها همه از يك باب است پس براي حكيم معلوم شد كه هركس دوست شد جميع گناهان او بدون توبه ظاهري مغفور است و همان دوستي كفاره گناهان اوست و اعظم توبه‏ها و گويا مي‏بينم كه بعضي از سالوسان مأيوسان مي‏گويند فلاني مردم را جري بر معصيت كرده به اين كلمات و نمي‏داند كه اين نقص كه بر من وارد آورده است بر خدا و رسول وارد آورده است چرا كه ايشان بيش از اين گفته‏اند كه اگر بخواهي جمع كني البته يك مجلد مي‏شود و حال آنكه من مردم را به اين واسطه از معاصي بازداشته‏ام و

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 197 *»

سالوسان نمي‏فهمند چنانكه الحمدللّه اصحاب ما همه اهل تقوي و عبادت و پرهيزكاري شده‏اند و همه از اعمال ناشايست كه در ايام اطاعت آن سالوسان داشته‏اند دست برداشته‏اند و به كلي از معاصي منزجر شده‏اند و آن سالوسان نمي‏دانند كه دواي مردم از آن امراض نهي محض نيست و انسان حريص است بر آنچه او را از آن نهي كنند بلكه مردم را بايد به محبت و انس و اميدواري به راه آورد و مردم چون بدانند كه چنين موالي دارند و دوستي ايشان زياد شود كاشف از آن باشد كه عرض او پاك شده است و طينت او با آل‌محمد: مناسب‏تر شده است و الا محبت او زياد نمي‏شد و چون مناسبتش زياد شد البته همان محبت و همان مناسبت شفاي همه دردهاي او شود و او را به هر خير بدارد چرا كه آل‌محمد: اصل هر خيرند پس چون محبت مردم زياد شود همان اصل محبت باعث آن شود كه خود را به صفات محبوب خود آراسته كند چنانكه مشاهده شده است كه هركس محبت به كسي پيدا كرد همه سعي او بر آن شود كه خود را به صفات محبوب خود آراسته كند و از اين جهت پيغمبر9 فرمودند كه هركس مي‏خواهد كه خدا جميع خيرها را براي او جمع كند علي را دوست دارد و دوست دارد دوستان او را و دشمن دارد دشمنان او را تمام شد حديث شريف. پس چون دشمن دارد دشمنان را حقيقةً و دشمني او قوت گيرد البته از صفات ايشان بيزاري جويد و بدين واسطه از جميع معاصي اجتناب كند و هر آن‏كس كه مرتكب معاصي مي‏شود البته دشمني او به دشمنان ناقص است و چون محبت او به آل‌محمد: قوت گيرد البته خود را به صفات ايشان بيارايد پس به جميع نيكيها خود را بيارايد پس به واسطه حب و بغض جميع مفاسد مردم به اصلاح آيد و از اين است كه ما سعي در زيادتي محبت و عداوت مردم داريم و محبت زياد نمي‏شود مگر به ادراك محاسن محبوب و بسيار شنيدن نيكيهاي او و عداوت زياد نمي‏شود مگر به ادراك عيبهاي دشمن و بسيارشنيدن عيبها و نقصهاي او پس واجبترين جميع امور دين نشر فضايل آل‌محمد: و فضايل دوستان ايشان است و ذكر و مداومت اظهار آنها و نشر عيب دشمنان و

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 198 *»

دوستان دشمنان و مداومت به عيب‏جويي آنها و ذكر عيبهاي آنها پس عمده در امور شريعت و اشرف و افضل و اكمل از جميع امور دين همين ذكر فضايل باشد چرا كه به اين ذكر محبت زياد مي‏شود و به زيادتي محبت علم و عمل مي‏افزايد چنانكه دانستي و فهميدي كه فرمودند كه دوستي علي يك‌روز ثواب يك‌سال عبادت دارد و فرمودند كه هركس ما را دوست دارد و زياد كند محبت ما را و مسئله‏اي از او بپرسند ما در دل او مي‏دميم جوابي براي آن مسئله و فرمودند كه هركس علي را دوست دارد خدا حكمت در دلش قرار دهد و زبان او را به صواب جاري كند و فرمودند كه هركس توكل بر خدا مي‏خواهد اهل‏بيت مرا دوست دارد و فرمودند هركس حكمت مي‏خواهد اهل‏بيت مرا دوست دارد پس معلوم شد كه اصل و حقيقت علم و عمل محبت آل‌محمد است: پس بايد سعي در اين امر بيش از جميع فرايض و سنن كرد چرا كه اگر اين درست شد همه درست مي‏شود و اگر اين درست نباشد هيچ كار درست نمي‏شود و محبت و عداوت دو حالت مي‏باشند در دل انسان و مردم از اين غافلند و خيالشان مي‏رسد كه محبت گفتن آنست كه من فلاني را دوست مي‏دارم و عداوت گفتن آنست كه من فلاني را دشمن دارم و حال اينكه اين‏گونه دوستي و دشمني همان نفاقهاي دنيايي است كه مردم با يكديگر مي‏كنند و اين دوستي و دشمني نيست بلكه آداب و تعارفات منافقان است و آن دو دو حالتند در دل كه از براي آن علاماتي است و حضرت صادق7 فرمودند اذا اشرق نور المعرفة في الفؤاد هاج ريح المحبة و استأنس في ظلال المحبوب و باشر اوامره و اجتنب نواهيه يعني هرگاه نور معرفت در دل تابيد و شناخت محبوب را و حسنهاي او را دانست هواي محبت به حركت درمي‏آيد چرا كه حسن خود بنفسه يك جذابيتي دارد مانند آهن‏ربا كه دل سليم را مي‏ربايد چنانكه آهن‏ربا آهن را مي‏ربايد پس چون دل به حسن برخورد حرارت آن حسن دل را به سوي خود جذب مي‏كند پس دل از جاي خود كنده مي‏شود و رو به محبوب مي‏رود در هرجا كه باشد پس چون دل رو به محبوب رفت اعضا و جوارح انسان همه به آن سمت حركت كند پس بدن همه‏جا مي‏رود

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 199 *»

به همراهي دل تا آنكه در زير سايه محبوب خود قرار گيرد پس چشمش به حسن او باشد و گوشش به صداي دلرباي او بماند و رويش به روي او شود و به كلي متوجه او گردد و زبانش علي‏الاتصال نام او را ببرد و ذكر او را كند و دست و پايش همه به سوي او و به ميل او حركت كنند پس با هركس بنشيند از براي خاطر محبوب نشيند و هرچه بكند از براي خاطر او كند و هرچه بگويد از براي خاطر او بگويد و اگر بخورد يا بخوابد از براي خاطر او بخورد و بخوابد و چون دايم رو به سوي اوست و دلش منجذب به سوي اوست پس پشت به ماسوي كند و از هرچه غير از محبوب است اعراض كند پس به اعراض خود نفي ماسوي كند و به اقبال خود اثبات محبوب پس دايم در نفي و اثبات است پس چون محبوب حق باشد همين اعراضش و اقبالش لا اله الا اللّه باشد و شهادت و ايمان به توحيد باشد و مداومت به قول لا اله الا اللّه باشد و كثيرالذكر باشد در بيداري و خواب و چون حياتش بسته به حيات محبوب است و بقايش به لطف اوست و دايم در ذكر ثناي اوست و ذكر غير بر زبان نمي‏راند پس همان ذكر او مر محبوب را الحمدللّه باشد كه ابداً در ذكرِ الحمدللّه است و چون غير از محبوب هيچ نمي‏بيند پس همين حالت اللّه اكبر ابدي باشد و چون دايم محبوب خود را از جميع نقايص پاك مي‏بيند پس همين حالت او سبحان اللّه باشد پس معلوم شد كه محب دايم در ذكرِ سبحان اللّه و الحمدللّه و لااله الا اللّه و اللّه اكبر است حقيقةً به طور حقيقت واقع كه از آن بهتري متصور نيست و اين چهار كلمه اركان اسلام است چنانكه در حديث وارد شده است پس او بر حقيقت اسلام باشد و آن مقام او باشد پس او بر دين خداست كه خدا آن را پسنديده است و آن را قبول دارد و غير آن را قبول ندارد و چون قطب و مركز جميع اعمال محبت است او در جميع اعمال شريعيه است ابداً و چون قطب و مركز كل علمها معرفت است و او عارف به جمال محبوب است و بس پس او داراي كل حكمتهاست كه هيچ حكمتي را فروگذاشت نكرده و چون جميع اخلاق حسنه آراستگي به صفات محبوب است و او به جهت محبت مناسب و مشاكل او شده پس بر حقيقتِ يقين و رضا و توكل و تسليم است و چون

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 200 *»

وجود خود را از محبوب مي‏داند و همه را در راه او داده پس داراي حقيقت كرم و سخاست آه‏آه نمي‏دانم چه مي‏گويم و براي كه مي‏گويم مجمل كنم امر را اگر خير دنيا و آخرت مي‏خواهي سعي كن در محبت آل‌محمد: و دلِ محبت آل‌محمد: محبت اولياي ايشان است پس قطب اعمال حب ايشان است و قطب علمها معرفت ايشان و اگر اين دو را كه حقيقةً يكند تحصيل كني به حقيقت علم و عمل كه سبب كمال و بلوغند رسيده‏اي و هيچ باقيه‏اي باقي نداري بلكه عرض مي‏كنم كه محب حاجّ است اگرچه ابداً حج نكرده باشد و مزكّي است اگرچه ابداً زكوة نداده باشد و خمس داده است اگرچه ابداً خمس نداده باشد و روزه‏دار است اگرچه ابداً روزه نگرفته باشد و مجاهد است اگرچه ابداً جهاد نكرده باشد و مصلي است اگرچه ابداً نماز نكرده باشد و مقصودم از آنكه ابداً اين كارها را نكرده باشد آنست كه عذري در ترك آنها داشته باشد مثل آنكه مستطيع نبوده باشد يا مال به حد نصاب نداشته يا جهادي اتفاق نيفتاده يا در حال غش و مرض بوده و نماز نكرده باشد و همچنين جميع خيرات را به طور استمرار براي او مي‏نويسند اگرچه ابداً آنها را نكرده حال چنين جوهر گرانبهايي را بايد تحصيل كرد يا نه و راه تحصيل جز همين راه كه ما شب و روز در آن مي‏كوشيم هست؟ انصاف ده و تدبر كن كه محبت حضرت امير7 از چه مي‏افزايد از امور دنيا همان را بگير و به كار بر تا محبتت بيفزايد بعضي از امور دنيا زراعات و كسبهاست و بعضي ديگر صنعتهاست و هيچ‏يك از اينها سبب زيادتي محبت نشود و اگر چنين بودي كه اينها سبب محبت مي‏شد بايستي كه اهل هر ملتي اين محبت را پيدا كنند چرا كه همه مكاسب و صناعات دارند پس معلوم شد كه اينها نيست و همچنين از علم عربيت هم محبت نيفزايد كه اگر چنين بودي جميع اعراب بايستي دوست باشند و كفر و نفاق ايشان بيش از همه بود و همچنين علم اصول و فقه و كلام و حكمت يونانيين و ساير علوم غريبه هيچ‏يك سبب زيادتي محبت نشود كه اگر چنين بودي صاحبان اين علوم از سني و غير سني بايستي همه دوست شوند پس معلوم شد كه علم محبت علمي ديگر است و بايد آن علم

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 201 *»

را آموخت و علم تشيع كه مخصوص شيعه است همان علم است و الا اينها كه ذكر شد چيزهايي است كه فرنگي و كافر هم مي‏تواند داشته باشد و علم مخصوص شيعه همان علمي است كه محبت را مي‏افزايد و آن علم به محاسن صفات آل‌محمد است: و علم به فضايل و مقامات ايشان و احوال و اخلاق و علوم و صفات و آداب و معاشرات ايشان و تدبر و تفكر در نيكيهاي ايشان چرا كه انسان چون بر حسن و جمال محبوب اطلاع يافت و او را طبع مستقيم طيب و طينت پاك باشد دلش منجذب به سوي نيكيهاي آن محبوب شود و هواي آن محبوب بر سرش افتد و خورده‌خورده چون مداومت به ذكر صفات آن و فكر در جمال آن نمايد به جايي رسد كه مجموع دل او را فراگيرد و ياد غير از دل او بيرون رود و سرتاپا دلش متعلق به محبوب گردد چنانكه گفته است شاعر كه:

نيست بر لوح دلم جز الف قامت يار

 
  چه كنم حرف ديگر ياد نداد استادم

و چون دلش را پر كرد و از دل پرتو اندازد به سماوات خيال و فكرش و جميع حواس باطنه او را صرف در محبوب كند كه ديگر احدي جز محبوب در حواس او درنيايد پس در اين هنگام در در و ديوار همه‏جا نقش محبوب را بيند و نام محبوب را خواند چنانكه شاعر گفته است: ٭در هرچه نظر كردم سيماي تو مي‏بينم٭ پس چون از اين مقام هم بالاتر رفت و شعاع محبت به بيرون افتاد جميع اعضا و جوارح او را در خدمت محبوب بدارد و خود را به صورت محبوبه محبوب خود بيارايد و راضي نشود كه به شكلي شود كه محبوب او آن را مكروه دارد و نخواهد كه به او به آن صورت متصل شود و آن صورت مكروه را در منظر خود درآرد پس چون حب ظاهر و باطن او را گرفت به طوري كه عرض شد او را محب حقيقي توان گفت و اين محب جميع خيرهاي دنيا و آخرت از براي او مهيا شود چرا كه محبوب او اصل هر خير و كمال و جمال و جلال است و او به صورت محبوب خود درآمده پس او داراي جميع خيرها گرديده است بفهم كه چه گفتم و چه مي‏گويم حال اين علم را برو تحصيل كن و در غير نزد ما نخواهي يافت كه:

 

 

«* مكارم الابرار فارسي جلد 4 صفحه 202 *»

شكر از هند است و تنزو از خطاست
  هند رفتن از پي تنزو خطاست
هر متاعي را ز استادش طلب
  ورنه محرومي و دايم در تعب

و هرگاه در نوع علمهاي مردم نظر كني مي‏داني كه در كدام علم اسماء ايشان مذكور مي‏شود و كدام علم است كه وضعش براي شرح فضايل است و كدام علم است كه محبت از آن مي‏افزايد حال ببين كه مردم چقدر به ما ظلم مي‏كنند بلكه چقدر به خود ظلم مي‏كنند كه از ما اعراض مي‏كنند و ببين كه قدر اين كتاب چيست و چقدر بايد كه اين كتاب را عزيز داشت و به خواندن آن مداومت كرد باري الحمدللّه الذي منّ علي عبده الضعيف بهذا الفضل العظيم الشريف و الحمدللّه الذي هدانا لهذا و ما كنّا لنهتدي لولا ان هدانا اللّه و همين‏قدر هم در اين مطلب از شرح مقامات ايشان كفايت مي‏كند و گذشت در جلد اول تفصيلهايي چند كه در اينجا هم به كار مي‏آيد و خواهد آمد ان‌شاءاللّه در همين جلد و در جلد بعد آنچه به كار اين مطالب بيايد ولاقوة الا باللّه العليّ العظيم.

«شرح عبارت متن»

[1]ـ «از اشاره بيرون است» به جهت آنكه اشاره به يكي از فردهاي جسمها كني پس اشاره به فردي ديگر شود نه به حقيقت جسم كه در همه فردهاست «و برتر از چند و چون» چرا كه چند و چون صفت فردهاست و حدود آنهاست و او را حدود نيست «و به احساس حواس درنيايد» به جهت آنكه حواس عرضها را مي‏فهمد و آن جوهر است «و قصه وصفش سر نيايد» چرا كه هرچه بگويي از حد و وصف كه مخصوص افراد است بيرون نروي «در هر مكان در است» چرا كه همه جسمند «و از محل برتر» چرا كه محل عرض است و آن جوهر «برون از جهات است و معري از صفات» به جهت آنكه اينها حدودند و عرض و عرض در ذات جوهر نباشد «به قدرت او الخ» چرا كه قوام افراد به حقيقت جامعه است و «آگاه الخ» به جهت آنكه عالم افراد خالي از حقيقت نتواند بود «در كنه او اهل الخ» چرا كه همه از افرادند «يگانه‏اي است الخ» زيرا كه تقسيم در افراد واقع شود و در اعداد و او احد جامع اعداد است «و فرزانه‏ايست الخ» به جهت آنكه تدبير او به اشراق است نه به معالجه آلات و ادوات و عالم به حقايق افراد خود است «در جميع اوقات بر يك حال است» چرا كه اوقات اعراض مي‏باشند و او جوهر است «داراي جميع كمال» چرا كه كمال افراد همه از اوست «نتوان از او ديدن الخ» به جهت آنكه حواس مدرك اعراض است و او جوهر است. منه اعلي الله مقامه

[2]ـ يخب من خب النبات اذا طال و ارتفع «ق» منه اعلي‌اللّه‌مقامه.