03-2 خلاصه دروس جلد سوم ـ چاپ – قسمت دوم

يادداشتهاي بخشي از:

 

دروس «الفطرة اﻟﺴﻠﻴمة»

 

 

عالم رباني و حكيم صمداني

مرحوم حاج ميرزا محمدباقر شريف طباطبايي

اعلي الله مقامه

 

 

به قلم:

مرحوم آقاسيدهاشم لاهيجي

رﺣمة الله عليه

 

«جلد سوم» – قسمت دوم

 

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 225 *»

بسم اللّه الرحمن الرحيم

بدانكه فقها از حكما مي‏شنوند كه مي‏فرمايند هر چيزي كه در وجود مقدم است در ظهور مؤخر است، پس پيش خود مي‏نشينند و مفاد لغوي اين قول را مي‏گيرند كه چيز عام است و عموم دارد پس هر چيزي از چيزها كه پس از چيزي ظاهر شد بايد اشرف از او باشد و در وجود مقدم بر او باشد و همان قدري كه مؤخر از او هست اقلاً همان‏قدر بر او تقدم دارد و اگر تقدم نداشت پس از او ظاهر نمي‏شد و هميشه امر چنين بوده كه فقها مي‏خواستند حكيم بشوند كار را خراب و حكمت را ضايع مي‏كردند. راست است هر چيزي ظاهرش عموم دارد ولكن هر چيزي به عموم خودش باقي نيست و عموم لغوي را نمي‏شود در همه‏جا جاري كرد و اگر كسي اين جور چيزها را بگيرد كه پايه دين به جايي بند نمي‏شود و هر طرفش يك طوري خراب مي‏شود. مثلاً رسول در لغت عرب به معني پيغام‏بر است و قاصدي را كه به جايي مي‏فرستند او را رسول مي‏گويند و جبرئيل را از اين جهت رسول خدا مي‏گويند كه پيغام خدا را براي نبي مي‏آورد پس رسول خدا است نسبت به نبي و نبي را هم از اين جهت رسول خدا مي‏گويند كه آن پيغامي كه خدا برايش داده آن پيغام را به مردم ديگر مي‏رساند پس رسول خدا است نسبت به مردم و معلوم است كه همه‏كس نمي‏آيند از پيغمبر بشنوند بلكه پيغمبر آنها را به وصي خودش مي‏سپرد آن‏وقت وصيش آنها را به مردم مي‏رساند و آن هم راويان اخباري دارد كه از او روايت مي‏كنند و به ديگران مي‏رسانند و به اين طورها هم حجت خدا تمام مي‏شود بر مردم كه ديگر عذري نداشته باشند. حتي آن شوهري كه مي‏شنود چيزي را از حجتي و مي‏آيد براي زنش نقل مي‏كند و زنش او را صادق و ثقه مي‏داند بر آن ضعيفه واجب است كه آن قول را بگيرد و عمل كند و اگر نكند حجت خدا بر او قائم شده و عذري از برايش نيست. پس حجت خدا آمده تا به آن پيرزني كه توي خانه نشسته رسيده و آن پيرزن هم پيغام خدا را شنيده نهايت از زبان شوهرش شنيده پس اين شوهرش پيغام خدا را به او رسانده. و همچنين آن راويان اخبار

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 226 *»

هم پيغام خدا را به مردم مي‏رسانند و آن وصي هم پيغام خدا را به مردم مي‏رساند و رسول هم كه در لغت به معني پيغام‏بر است و رسول خدا يعني پيغام‏بر خدا. پس بگو كه هم آن وصي رسول خداست و هم راويان اخبار رسول خدا هستند و هم آن مردي كه مي‏آيد توي خانه براي زنش خبر مي‏آورد رسول خدا است. پس پيغمبر رسول خدا است كه فرمايشات خدا را به وصي رسانيده و وصي رسول خدا است كه فرمايشات خدا را به مردم رسانيده و راويان اخبار رسول خدا هستند كه فرمايشات خدا را به مردم ديگر رسانيده‏اند و آن شوهره هم رسول خداست كه فرمايشات خدا را به زنش رسانيده. آيا به اين طورها مي‏شود كسي را رسول خدا گفت؟ اگرچه ظاهراً وجهي هم داشته باشد و محملي بتوان از برايش قرار داد. آيا در هيچ ديني چنين بوده كه كسي را به اين ملاحظات رسول خدا بگويند؟ و آيا كسي مي‏تواند به اين جور استدلالها ادعا بكند كه من رسول‏اللّهم؟ و آيا در هيچ ديني كسي مي‏توانست به اين حيله‏ها ادعا بكند كه من رسول‏اللّهم؟ بلكه در دين يهود بروي آنها رسول‏اللّه حضرت موسي را مي‏دانند و در دين نصاري بروي آنها رسول‏اللّه حضرت عيسي را مي‏دانند. ديگر نه يهوديها بغير از حضرت موسي كسي را رسول‏اللّه اسم مي‏گذارند و نه نصاري بغير از حضرت عيسي كسي را رسول‏اللّه مي‏نامند و در ميان يهوديها و نصاري هركس بخواهد بگويد من رسول‏اللّهم همه او را وا مي‏زنند و از دايره خودشان بيرونش مي‏كنند. حال در اين دين هم رسول‏اللّه محمد بن عبداللّه است9 و غير از او رسول‏اللّهي نداريم ديگر هركس بخواهد از هر راهي كه باشد بگويد من رسول‏اللّهم از دين خارج است بايد گردنش را زد و حال اينكه بحسب ظاهر معني لغوي هم درست مي‏آيد. پس نه هر چيزي كه مفاد معني لغوي است بايد او را گرفت و از پي‏اش رفت و استنتاج نمود و استنباطات كرد. اي بسا كفرها و زندقه‏ها و خرابيها به ميان مي‏آيد كه به هيچ ديني و به هيچ طريقه‏اي درست نمي‏آيد ولكن فقها مي‏گيرند و استدلال مي‏كنند و چيزها براي خود اثبات مي‏كنند و همه‏اش كفر است و زندقه.

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 227 *»

و همين‏طور شنيدند كه هرچه در وجود مقدم است در ظهور مؤخر است و عموم ظاهري لغويش را گرفتند و در همه‏جا جاريش كردند و نتيجه‏ها گرفتند و از همين راه است كه مي‏گويند ولي اشرف از نبي است چراكه نبي اول ظاهر شد و ولي پشت سر او ظاهر شد و معلوم است كه ولي، وصي نبي است و تا نبي نباشد وصي نخواهد بود معلوم است نبيي بايد باشد تا وصيي از براي خودش تعيين كند. پس چون وصي بعد از نبي است و پس از او در اين عالم ظاهر مي‏شود پس مقدم بوده در وجود كه مؤخر شده در ظهور و همين‏طورها گفتند و هيچ حيا نكردند. جمعي بخصوص قائل شدند كه ولي اشرف از نبي است و ولايت اشرف از رسالت است ظاهراً دليل هم دارد آيه هم دارد حديث هم دارد. دليلش اينكه هرچه در وجود مقدم است در ظهور مؤخر است، حديثش ماننسخ من آية او ننسها نأت بخير منها او مثلها آيه‏اش ان لم‏تفعل فمابلّغت رسالته و صريح قرآن است كه مقصود از رسالت اظهار ولايت بود و پيغمبر نيامد مگر براي اينكه امر ولايت حضرت امير را به مردم برساند و مردم خيال مي‏كنند آمده بود كه بگويد نماز بكنيد روزه بگيريد خمس بدهيد حج برويد وهكذا. اگر چنين بود اينها را كه مسلّماً به مردم رسانيده بود پس فمابلّغت رسالته چه معني دارد؟ پس خيلي واضح است كه پيغمبر نيامد مگر براي امر ولايت كه مردم حضرت امير را ولي خود بدانند و او را اطاعت كنند معلوم است حضرت امير هم مي‏گويد نماز كن روزه بگير حج برو جهاد كن وهكذا و تمام احكام و مسائل دين را او بهتر از همه راه مي‏برد و تا اينجاش هم درست است لكن اين را مي‏گيرند استدلال مي‏كنند كه بعد از آنكه مقصود از رسالت رساندن ولايت باشد و اگر ولايت را نمي‏رساند رسالت نكرده بود و رسول خدا نبود پس رسالت فرع ولايت است و ولايت اصل است و رسالت من باب المقدمه بود و مقصود اصلي همان ولايت بود پس ولايت كجا و رسالت كجا! بلاشك ولايت اشرف و اعلي است از رسالت اين است كه رسالت را پيش انداخت و پس از او ظاهر شد. بعد از آنكه ولايت اشرف از رسالت شد شك نيست كه حامل ولايت هم اشرف مي‏باشد از

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 228 *»

حامل رسالت، پس ولي اشرف است از رسول و اميرالمؤمنين بالاتر از پيغمبر است دليلش هم همين‏كه بعد از او ظاهر شد و هرچه در وجود مقدم است در ظهور مؤخر است.

و تو قدري فكر كن و ببين كه اگر امر اين است كه امام به جهت آنكه بعد از رسول ظاهر مي‏شود اشرف از او است پس بايد شيعه امام العياذباللّه اشرف از امام باشد چراكه امام در وقتي امام است كه مأموم داشته باشد اگر مأموم نداشته باشد امام نيست، منفرد است و يكي از آحاد ناس است. پس امام معنيش اين است كه مأموم داشته باشد و وضع امام براي اين است كه مردم اقتدا و پيروي بكنند چنانكه فرمودند كه انما جعل الامام ليؤتمّ به و معلوم است ايتمام در وقتي حاصل مي‏شود كه مأموم متابعت بكند امام را و هر كاري كه امام مي‏كند او هم همان كار را بكند. پس اگر امام در ركوع است مأموم هم بايد در ركوع باشد و اگر امام در سجود است مأموم هم بايد در سجود باشد وهكذا و هرگاه امام در ركوع باشد و مأموم در سجود و بالعكس كسي اين را مأموم آن امام نمي‏گويد اگر مأمومش بود او را متابعت مي‏كرد پس حال كه متابعت نكرد مأموم او نيست و او هم امام اين نيست و اگرچه در يك جهت تنها مخالفت كند باز در آن جهت مأموم آن امام نيست و آن امام هم امام اين نيست. حال امام معصوم از جانب خدا كه مانند اين امامهاي ظاهري نيست كه تنها امام جماعت باشد و تنها در نماز بايد مردم به او اقتدا كنند بلكه در همه چيز امام است پس چون امامتش مطلق است پس در همه چيز بايد پيروي بكنند به جهت اينكه در همه چيز امام است و امامت هم ايتمام لازمش افتاده است پس همه چيزش براي اين است كه اقتدا به او بكنند و اگر در يك چيزي اقتدا نكنند در آن چيز امام ايشان و ايشان مأموم او نيستند پس امام از جانب خدا لابد بايد يك مأموم حقيقي داشته باشد كه تمام چيزهايي كه امام است در آن چيزها در همه آنها آن مأموم اقتدا به او كرده باشد و امام امام در همه چيزها باشد و در همه چيزها مأموم نداشته باشد معني ندارد پس اگر امام در همه چيزها هست پس لابد

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 229 *»

مأمومي دارد كه در همه چيزها اقتداكننده به او باشد پس هر كاري كه امام مي‏كند مأموم هم بايد آن كار را بكند و هر طوري كه امام هست مأموم هم بايد همان‏طور باشد بدون تفاوت نه در ظاهر تنها بلكه در باطن هم بايد متابعت داشته باشد. مختصر آنكه در ظاهر و باطن اقتدا به امام كرده باشد و در ظاهر و باطن مثل امام باشد ظاهرش بر طبق ظاهر امام باشد و باطنش بر طبق باطن امام باشد به جهت اينكه امام تنها در ظاهر امام نيست بلكه هم در ظاهر امام است و هم در باطن؛ پس بايد مأمومي داشته باشد كه هم در ظاهر متابعت داشته باشد و هم در باطن. ديگر در باطن هم امام باشد و مأموم در باطن متابعتش نكند معني ندارد چراكه امام بي‏مأموم معقول نيست و مأمومي كه در ظاهر متابعت مي‏كند و در باطن متابعت نداشته باشد در حقيقت مأموم نيست چنانكه اگر كسي وضو نداشته باشد و با امامي نماز بخواند و در تمام افعال نماز هم متابعت او را بكند اين شخص مأموم آن امام نيست و اقتدا به آن امام نكرده و كذلك اگر امام توجه داشته باشد و با توجه نماز بخواند ولكن مأموم توجه نداشته باشد و مشغول و متوجه امر دنيا باشد باز اين شخص مأموم آن امام نيست و اقتدا به آن امام نكرده و متابعت او را ننموده. پس اگر امامي باشد كه در ظاهر و باطن و در تمام چيزها امام باشد لابد بايد يك مأمومي داشته باشد كه در حقيقت مأموم باشد و در تمام چيزها در ظاهر و باطن اقتدا كننده به او باشد پس امام براي اين است كه مأموم باشد و مأموم حقيقي آن است كه حذو النعل بالنعل تابع امام باشد و در جميع چيزها مثل او باشد به طوري كه فرقي بين او و امام نباشد مگر همين‏قدر كه او مأموم است و امام امام، مانند عكسي كه توي آئينه مي‏افتد كه اين عكس تمامش بر شكل و صفت شاخص است متحرك است به حركت او و ساكن است به سكون او و هر طوري كه شاخص هست اين عكس هم همان‏طور است و عكس در همه چيز مانند شاخص است و فرقش همين است كه اين عكس است و آن شاخص و فرق ديگري ندارد. پس فرق بين امام و مأموم هم همين است كه امام امام است و مأموم مأموم والاّ در تمام چيزها امام و مأموم مثل همند و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 230 *»

مأموم طوري است كه اگر كسي مأموم را ببيند و امام را نبيند مي‏تواند استدلال بر حالات و افعال و صفات امام بكند چنانكه تو عكس زيد را در آئينه مي‏بيني و هنوز زيد را نديده‏اي و صفات و حالات و افعال او را مشاهده نكرده‏اي مع‏ذلك عكس را كه توي آئينه ديدي هيچ حاجت نداري كه علي‏حده زيد را ببيني بلكه از همان عكس زيد را مي‏شناسي و رنگ و شكلش را مي‏فهمي و اگر آن عكس را ديدي حركت مي‏كند مي‏داني زيد حركت مي‏كند و اگر آن عكس برمي‏خيزد مي‏داني زيد برخاسته و اگر آن عكس مي‏نشيند مي‏داني كه زيد نشسته. پس كسي امام را هم نديده باشد مأموم حقيقيش را كه ديد پي به امام مي‏برد و جميع حالات و صفات و افعال امام را به دست مي‏آورد و در وجود آن مأموم امام را آن‏طوري كه بايد و شايد مي‏شناسد اگرچه هيچ امام را نديده باشد.

و اين را هم در بعضي جاها ديدند كه فرمايش مي‏كنند شيعه مشتق از شعاع است و شعاع بر صفت منير است و اثر بر طبق صفت مؤثر است و صفات مؤثر در تمام آثارش محفوظ است پس شبهه‏شان قوي شد و گفتند كه شيعه بر صفت امام است هر صفتي كه امام دارد در شيعه ظاهر است و شيعه آئينه سرتاپانماي امام است و نماينده تمام صفات و كمالات امام است ديگر نمي‏دانند كه شيعه اثر حقيقي امام نيست و نسبت شيعه به امام مانند نسبت قيام نيست به زيد؛ بلكه امام شخصي است جدا و شيعه هم شخصي است جدا، شيعه را بكشي امام كشته نمي‏شود و امام را بكشي شيعه كشته نمي‏شود. حضرت امير را كشتند و مأمومينش همه بودند و با حضرت امام حسن نماز مي‏كردند و اثر و مؤثر كه حالتشان چنين نيست اگر اثر را بكشي مؤثر را كشته‏اي و اگر مؤثر را بكشي اثر را كشته‏اي ديگر اثر كشته بشود و مؤثر باقي باشد يا مؤثر كشته بشود و اثرش باقي باشد داخل در محالات است.

باري، به قاعده آنها شيعه بر صفت امام است و در تمام چيزها مثل امام است و امام اگر امام است بايد چنين شيعه‏اي داشته باشد و شك نيست كه تا امام نباشد شيعه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 231 *»

نيست، شيعه بعد از امام پيدا مي‏شود و امام اول پيدا مي‏شود، بعد بعضي مي‏آيند و حذو النعل بالنعل متابعت مي‏كنند آن امام را پس شيعه پيدا مي‏شود. پس شيعه بعد از امام در اين عالم ظاهر مي‏شود و چون بعد از امام ظاهر مي‏شود بايست كه در وجود مقدم بر امام باشد چراكه هرچه در وجود مقدم است در ظهور مؤخر مي‏شود شيعه هم كه در ظهور مؤخر از امام شده است و پس از امام ظاهر شده پس در وجود بايد مقدم بر امام باشد پس شيعه العياذباللّه بايد اشرف از امام باشد و اين حرف اگرچه تا به حال بروز نكرده است به طور عموم اگرچه در گوشه و كنار بعضي اين جور حرفها زدند ولكن به طور شيوع در ميان مردم ظاهر نشده و اين را علي رؤس الاشهاد گفتند كه ولي اشرف از رسول است ولكن علي رؤس الاشهاد اين را نگفتند كه شيعه اشرف از امام است لكن منتظر باش كه امر ملحدين به اينجاها خواهد كشيد كه اين گونه كفرها از ايشان بروز بكند. ولكن هيچ فرق نمي‏كند كه كسي بگويد ولي اشرف از نبي است به جهت اينكه بعد از نبي پيدا شده يا شيعه اشرف از امام است به جهت اينكه بعد از امام پيدا شده. همان قاعده‏اي را كه گرفتند و گفتند ولي اشرف است از رسول از همان قاعده چنين برمي‏آيد كه شيعه اشرف است از امام بلكه چون به همان قاعده بالا بروي اول چيزي كه ظاهر شد توحيد بود و تمام پيغمبران كه آمدند اول چيزي را كه ظاهر كردند توحيد بود و اول توحيد را به گردن مردم گذاردند بعد رسالت خود را ظاهر كردند و بر گردن مردم گذاردند و هيچ بار تا توحيد را ظاهر نمي‏كردند رسالت را ظاهر نمي‏كردند. پس توحيد مقدم است بر رسالت و رسالت مؤخر است از او در ظهور پس بايد رسالت اشرف از توحيد باشد و رسول متشخص‏تر از خدا باشد. و بيايد زماني كه همين‏طورها بگويند و هيچ باكشان نباشد. حال تو را به خدا انصاف ده در هيچ ديني و مذهبي مي‏توان گفت كه رسول متشخص‏تر از خداست؟ يا وصي آن رسول متشخص‏تر از خود اوست؟ يا شيعه متشخص‏تر از امام باشد؟ بلكه همه مي‏گويند كه خدا خداست وحده لا شريك له و رسول رسول است و بنده خدا است و وصي هم وصي است زير دست

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 232 *»

رسول است و شيعه هم شيعه است نوكر وصي است. و قولي كه مفادش اين باشد كه شيعه متشخص‏تر از امام است و امام متشخص‏تر از رسول است و رسول متشخص‏تر از خداست قول اين خدا و اين رسول و اين امام و اين شيعيان نيست. آخر چرا ملحدين اين قدر الحاد در دين مي‏كنند و چقدر دربند خرابي دين و آيينند؟ اگر خود را منتسب به اين دين مي‏دانند ضرورت اين دين كه اين است كه محمد بن عبداللّه9 هرچند متشخص باشد خلق خداست و خلق هميشه خلق است هيچ‏بار به رتبه خدايي نمي‏رسد چه جاي آنكه متشخص‏تر از خدا بشود. پس محمد بن عبداللّه9 هميشه عبد خدا است و كمالش و فخرش در اين است كه بنده خدا است و آن‏قدر تشخص هم كه دارد براي اين است كه بندگيش از همه بندگيها بالاتر است و بيشتر از همه بندگان بندگي كرده و اميرالمؤمنين اگرچه بعد از او بود اما هرگز به رتبه او نمي‏رسيد چه جاي آنكه افضل از او باشد و خودش هميشه داد مي‏زد كه انا عبد من عبيد محمّد و فخر خود را در اين مي‏دانست و انبيا اگرچه شيعه آل‏محمد سلام‏اللّه عليهم بودند ولكن هيچ‏بار به مقام ايشان نمي‏رسيدند چه جاي آنكه بالاتر از ايشان باشند و هميشه خود را از نوكرهاي ايشان محسوب مي‏داشتند و به نوكري ايشان مباهات مي‏كردند و نوكري ايشان را براي خود فخر مي‏دانستند اگرچه اين امر به حد ضرورت نرسيده لكن دليل از آيات خيلي دارد هركس رجوع بكند يقين حاصل مي‏كند به اين مطلب. از انبيا گذشته ديگر ساير شيعيان مانند سلمان و امثال او خيلي واضح است كه هرچند ترقي بكنند به رتبه ائمه نمي‏رسند چه جاي آنكه اشرف باشند از اين بزرگواران پس شيعه بعد از امام است و اشرف از او هم نيست و امام بعد از رسول است و اشرف از او هم نيست و آن قاعده هم سر جاي خودش درست است و قاعده‏اي است كلي در تمام جاها جاري و ساري است و تخصيص‏بردار نيست اما به شرطي كه كسي مراد صاحبانش را بفهمد كه در چه مقام فرمايش كرده‏اند و مردم كه به قول خود آن قاعده را مي‏گيرند و بناي استدلال مي‏گذارند و امرشان منجر به فسادها و كفرها و زندقه‏ها مي‏شود سببش اين

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 233 *»

است كه رجوع به اهلش نمي‏كنند و از پيش خود مي‏خواهند بفهمند و به عقل ناقص خود چيزي خيال مي‏كنند كه هيچ مراد مشايخ نيست و مشايخ از آن خبري ندارند.

پس بايد رفت و مرادشان را فهميد و جاي آن حرف را پيدا كرد كه در چه مقام است كه مي‏فرمايند هرچه در وجود مقدم است در ظهور مؤخر است. و اگر كسي نخواهد فقاهت به كار ببرد و به ظاهر لفظ استدلال كند مي‏بيند به طور وضوح و آشكار كه حوادث زماني كه در ماضي و حال و استقبال واقع مي‏شوند دخلي به اين مطلب ندارند. پيش يك جمادي بود بعد از او هم يك جماد ديگري پيدا شد هيچ تأخر اين جماد از آن جماد اول دلالت ندارد كه اين جماد اشرف است از آن جماد اول و بالاتر از او است بلكه مي‏شود اشرف و اعلاي از او باشد و مي‏شود هم خيلي پست‏تر از او باشد و همچنين پيش يك نباتي بود بعد از او يك نبات ديگر به عمل آمد هيچ دلالت ندارد كه اين نبات بايد اشرف و اعلي و اقواي از آن نبات پيشتري باشد بلكه مي‏شود بالاتر از او باشد و مي‏شود هم پست‏تر از او باشد وهكذا و هيچ كليت ندارد نه اشرفيت كليت دارد و نه غير اشرفيت. بعضي جاها اتفاق مي‏افتد كه بعد ظاهر مي‏شود و اشرف هم هست و بعضي جاها هم اتفاق مي‏افتد كه بعد ظاهر مي‏شود و هيچ اشرفيت ندارد و اين تقدم و تأخري كه فرمايش مي‏كنند هيچ اين تقدم و تأخر ظاهري زماني مرادشان نيست كه چيزي در زمان پيش باشد و چيز ديگري در زمان بعد پيدا بشود بلكه مرادشان از هرچه در وجود مقدم است در ظهور مؤخر است اين است كه چيزي كه جاش در عالم زمان نيست و در عالم بالاتري منزل دارد بخواهد در عالم زمان ظاهر بشود البته پس از عالم زمان ظاهر مي‏شود و اهل اين عالم را پيش مي‏اندازد بعد خودش ظاهر مي‏شود. اوّلي هم كه ظاهر مي‏شود آن اثر ادناش ظاهر مي‏شود بعد اثر بالاتر بعد اثر بالاتر از او وهكذا تا آنكه تمام آثارش در اينجا ظاهر مي‏شود و اين است معني تقدم در وجود و تأخر در ظهور يعني رتبه‏اش را كه ملاحظه مي‏كني بالاتر است از اهل عالم زمان به جهت اينكه جاش در فوق زمان است ولكن بناي ظهور كه شد بعد از

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 234 *»

اهل اين عالم سر بيرون مي‏آورد. مثلاً نبات رتبه‏اش بالاتر از جماد است و در عالمي فوق عالم جمادات منزل دارد و جمادات در آن عالم راهي ندارند جاشان در اين عالم است. پس نبات با اينكه رتبه‏اش بالاتر از جماد است و در وجود مقدم بر جماد است مع‏ذلك بخواهد در اين عالم ظاهر بشود تا جماد را پيش نيندازد ظاهر نمي‏شود. پس اگر نبات در چيزي بخواهد ظاهر بشود ظاهر نمي‏شود مگر آنكه آن چيز به حد جماديت رسيده باشد و جماد شده باشد و هرگاه به حد جماديت نرسيده باشد هرگز نبات به او تعلق نمي‏گيرد و در او ظاهر نمي‏شود بعد از آنكه چيزي به حد جماديت رسيد ـ  آن هم نه هر جماديتي بلكه جماديتي كه قابل باشد از براي ظهور روح نباتي و بتواند مظهر آثار و افعال روح نباتي واقع بشود ـ  آن‏وقت مضايقه نيست كه روح نباتي در او ظاهر بشود و در بدن جماد هم بعد از آنكه نبات ظاهر شد و تعلق گرفت اول آن اثر ادناش در جماد ظاهر مي‏شود بعد آثاري كه بالاترند. پس اول چيزي كه از آثار نبات در جماد ظاهر مي‏شود جذب است و اين جذب اثر ادناي نبات است و نبات ديگر اثري پايين‏تر از اين ندارد. پس نبات كه به چيزي تعلق مي‏گيرد اول چيزي كه از او ظاهر مي‏شود جذب است، پس جذب مي‏كند آب و خاك را بعد از جذب امساك پيدا مي‏شود چراكه امساك فرع جذب است تا جذب نكند چيزي را امساك معني ندارد معلوم است اول چيزي را توي دست مي‏گيري بعد نگاهش مي‏داري و نگاه‏داشتن معنيش اين است كه چيزي باشد كه او را بگيرند نگاه دارند پس جاذبه بايد باشد كه جذب بكند آب و خاك را از خارج تا بعد ماسكه بيايد آن آب و خاكي كه جذب شده امساك كند و نگاه دارد و بعد از امساك هضم پيدا مي‏شود و تا امساك پيدا نشود هضم پيدا نمي‏شود و هضم فرع امساك است چراكه تا ماسكه آن آب و خاكي را كه جاذبه جذب كرده نگاه ندارد هاضمه نمي‏تواند كار خودش را بكند بعد از آنكه چيزي نيست پس چه چيز را هضم كند و بدل مايتحلل قرار دهد؟ پس آب و خاكي بايد باشد كه هاضمه بيايد در او تصرف كند و بدل مايتحلل قرار بدهد پس حتم است كه امساك اول

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 235 *»

باشد و هضم بعد از او. و بعد از اين هضم دفع پيدا مي‏شود و اين دفع هم فرع هضم است تا هضم نيايد دفع نمي‏آيد و ظاهر نمي‏شود چراكه دفع نسبت به فضولات و غلائظي است كه به كار نبات نمي‏خورد و شك نيست كه آب و خاك خارجي همين‏طوري كه هستند غلائظش از لطائفش جدا نيست كه دافعه بيايد غلائظ را دور كند بلكه لطائفش و غلائظش مخلوط به همند پس تا هاضمه نيايد تصرف نكند در اين آب و خاك و اينها را زير و رو نكند اجزائي كه مناسب نبات هستند از اجزائي كه مناسب نبات نيستند و قابل از براي جزء شدن نبات نيستند جدا نمي‏شود به جهت اينكه جاذبه كه جذب كرد آب و خاك را و ماسكه هم او را نگاه داشت اين آب و خاك به حالت خودشان باقي هستند و تغيير در حالتشان به هم نمي‏رسد و در توي اين آب و خاك پاره‏اي چيزها هست كه منافر است با نبات و جزء بدن نبات نمي‏شود و پاره‏اي چيزها هم هست كه مناسب است با نبات و جزء بدن او مي‏شود. هاضمه كه آمد اين آب و خاك را طبخ مي‏كند و اين‏قدر مخضشان مي‏كند كه اجزاي مناسب يك طرف بايستد و اجزاي غيرمناسب طرف ديگر پس آن اجزاي مناسب را بدل مايتحلل نبات قرار مي‏دهد و آن اجزاي غيرمناسب به حال خود باقي مي‏مانند تا آنكه دافعه بيايد و يكجا تمام آنها را از بدن نبات بيرون كند بعينه مانند ريگي كه توي گندمي داخل شده باشد وقتي او را در توي آب ريختي و پختي آن ريگ از گندم جدا مي‏شود و مي‏رود ته ظرف مي‏نشيند آن‏وقت تو آن ريگ را برمي‏داري به دور مي‏اندازي و بعد از آنكه به واسطه هاضمه لطائف از غلائظ و اصول از فضول جدا شد آن غلائظ و فضولات را نبات از خودش دفع مي‏كند و از بدن خود بيرون مي‏كند حالا يا آن فضولات هيچ به كارش نمي‏خورد پس يكجا دورش مي‏ريزد و يا براي يك جاييش به كار مي‏خورد و اقلاً پوستش مي‏شود و محافظتش از سرما و گرما مي‏كند. پس از جوف خود بيرون مي‏كند و پوست خود قرار مي‏دهد پس فضولات كه از بدن نبات دفع شد اصول تنها باقي مي‏ماند و اصول هم كه مناسبت با نبات دارند و عمّاقريب جزء نبات و مستحيل به

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 236 *»

نبات مي‏شوند پس بدن نباتي به اين سبب نمو مي‏كند و زياد مي‏شود ولكن اينها همه براي اين است كه دانه از او به عمل بيايد و آن كسي كه نبات را آورد به جمادي از جمادات متعلق ساخت مقصودش جذب نبود امساك نبود هضم نبود دفع نبود چه فايده دارد كه از اين طرف جذب بكند و از آن طرف دفع بكند ثمرش چيست و حاصلش كدام است؟ پس مقصود اين بود كه حبّه از نبات به عمل بيايد و چنين خميره‏اي درست بشود كه تا او را توي خاك پنهان كني آب و خاك را مستحيل به خود بكند و قد و پهنا زياد بكند ولكن چون جذب به كار حبّه مي‏خورد جذب هم قرار دادند و چون امساك به كار او مي‏خورد و هضم و دفع به كار او مي‏خورند امساك و هضم و دفع را قرار دادند اگر جذب نباشد حبّه به عمل نمي‏آيد و اگر امساك نباشد حبّه به عمل نمي‏آيد و اگر هضم نباشد حبه به عمل نمي‏آيد و اگر دفع نباشد حبّه به عمل نمي‏آيد پس چون اينها در وجود حبّه ضرور بود همه را قرار دادند و اين‏همه جذب و امساك و هضم و دفع براي اين است كه حبه پيدا بشود و اين‏همه شاخ و برگ و پوست و شكوفه براي اين است كه آن حبه درست بشود و اگر حبه مقصود نبود همه‏اش بي‏حاصل بود و هيچ‏يك را قرار نمي‏دادند ولكن چون حبه بايد درست بكنند تمام اينها را قرار مي‏دهند كه از توي اينها حبّه به عمل بيايد گو اينكه حالا شاخش هم يك فايده‏اي داشته باشد و برگش هم براي چيزي به كار بخورد و شكوفه‏اش هم براي چيزي به كار بيايد ولكن مقصود اصلي از اينها همان حبه است كه از ميانه اينها يك خميره‏اي پيدا بشود كه تا او را در توي آب و خاك بيندازي از آب و خاك جذب بكند و مستحيل به خود نمايد و چوب پيدا بشود و شاخ و برگ بكند باز آن هم ثمري بدهد و هرگاه چنين خميره‏اي نبود از اين آب و خاك نمي‏شد نبات به عمل بيايد و اين آب و خاك را هرچند مخض كني و به هم بزني نبات نمي‏شود و چوب ساخته نمي‏شود كسي از اين آب و خاك چوب نمي‏تواند بسازد و نهايت كه آب و خاك را داخل هم كردي و مخضشان كردي بعد از خشك‏شدن يك كلوخ نرمي مي‏شود ديگر از توش چوب در نمي‏آيد و برگ و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 237 *»

شكوفه به عمل نمي‏آيد اما دانه را كه كاشتي زودي از اين آب و خاك مي‏گيرد و جزء خودش مي‏كند و قد و پهناش زياد مي‏شود و شاخ و برگ مي‏كند چوب پيدا مي‏شود وهكذا شكوفه مي‏كند و آن آخر كار هم حبه‏اي مانند اول پيدا مي‏شود كه آن هم يك خميره ديگر است كه براي وقت ديگر به كار مي‏آيد.

پس حبه مقصود اصلي از جذب و امساك و هضم و دفع و شاخ و برگ و ريشه و پوست و شكوفه است و پس از همه اينها ظاهر مي‏شود پس در وجود مقدم بود در ظهور مؤخر شد و اصل دانه است و باقي فروع او هستند آنها پيش ظاهر مي‏شوند و حبه بعد از آنها ظاهر مي‏شود و اين حبه كه بعد از جذب و امساك و هضم و دفع به عمل مي‏آيد كار قوه مربيه است كه بعد از آن قوا ظاهر مي‏شود و كارش اين است كه خميره درست بكند و اين قوه بالاتر است از آن قوا و بعد از آن قوا در نبات ظاهر مي‏شود همان طوري كه دفع بالاتر از هضم است بعد از هضم ظاهر مي‏شود و هضم بالاتر از امساك است بعد از امساك ظاهر مي‏شود و امساك بالاتر از جذب است بعد از جذب ظاهر مي‏شود و جذب كه آخرتر از همه و ادناي از همه است پيش از همه ظاهر مي‏شود پس در وجود مؤخر است كه در ظهور مقدم شده است. پس چون مي‏بينيم كه امساك بعد از جذب ظاهر شده است مي‏فهميم كه مقدم بود در وجود بر جذب وهكذا هضم بعد از امساك ظاهر شده مي‏فهميم كه مقدم بود در وجود و دفع بعد از هضم ظاهر شده مي‏فهميم مقدم بود در وجود اگرچه ظاهراً وقتي نگاه مي‏كني چنين ترائي مي‏كند كه امساك فرع جذب است و هضم فرع امساك است و دفع فرع هضم است و جهال هم همين‏طور مي‏گويند، جذب را اصل مي‏دانند و امساك را فرع او و هضم را فرع امساك و دفع را فرع هضم مي‏دانند به جهت اينكه تا جذب ظاهر نشود امساك ظاهر نمي‏شود و تا امساك ظاهر نشود هضم ظاهر نمي‏شود و تا هضم ظاهر نشود دفع ظاهر نمي‏شود ولكن حكما مي‏بينند كه امر به عكس است و از همين تأخري كه جهال استدلال بر فرعيت مي‏كنند آنها استدلال بر اصالت و اشرفيت مي‏كنند و همين تأخر در

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 238 *»

ظهور را دليل از براي تقدم در وجود مي‏گيرند و از همين تأخر استنباط مي‏كنند اشرفيت او را كه او اشرف بوده كه بعد ظاهر شده و در اين مقام هر چيز كه متأخر باشد دليل بر اشرفيت و اصالت و علوّ مقام و مرتبه‏اش است و اينكه امساك بعد از جذب ظاهر مي‏شود نه براي اين است كه وجودش بسته به او است و تابع او است بايد به تبعيت بروز بكند و تا متبوعش نباشد خودش نيست بلكه براي اين است كه جاش بالاتر است از جذب و مقامش ارفع از اين است كه بدون اينكه جذب ظاهر شود او ظهور بهم برساند و چون مقامش خيلي بلند است اثرش در اين عالم ظاهر نمي‏شود و مردم از آمدن او خبر نمي‏شوند پس آمدن او لغو و بي‏حاصل خواهد بود اما جذب نزديك‏تر است به اين عالم و اقرب است نسبت به جماد، او كه آمد در جماد ظاهر شد و كار خودش را كرد آن‏وقت اثر امساك هم در جماد ظاهر مي‏شود و امساك هم مشغول به كار خودش مي‏شود. پس امساك فرع جذب نيست كه پس از جذب ظاهر شود بلكه در وجود مقدم بر جذب است كه پس از جذب ظاهر مي‏شود.

ببين تفاوت ره از چه راه است تا به چه راه! مردم نظرشان به كجا است و مشايخ اعلي‏الله مقامهم نظرشان به كجا است! آنها تأخر ظاهري را مي‏بينند حكم به فرعيت و پستي و تبعيت مي‏كنند مشايخ همين تأخر ظاهري را مي‏بينند حكم به اصالت و شرافت و بلندي مرتبه و تقدم در وجود مي‏كنند و عجب در اين است كه مي‏فرمايند آن كه پيش ظاهر مي‏شود او در وجود مؤخر است و مقامش پست‏تر است دليلش همين‏كه پيش ظاهر شده پس دو چيزي كه از دو عالم باشند و يكي عالمش بالاتر از عالم ديگري باشد بخواهد در عالم او ظاهر بشود البته او در عالم خودش بايد باشد كه آن يكي از عالم خودش بيايد در او ظاهر بشود و اگر نباشد ظهور او در آنجا معني ندارد پس در عالم خودش هست، آن يكي از آن عالم بالا مي‏آيد توي او ظاهر مي‏شود و ظهورش هم همين است كه تعلق مي‏گيرد به او و آثار خود را از دست او جاري مي‏كند. پس چون در عالمي ظاهر نيست بعد در آن عالم ظاهر مي‏شود مي‏گويند كه در وجود مقدم بود و در

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 239 *»

ظهور مؤخر شد و چون عالي بعد از اهل عالم داني در ايشان ظاهر مي‏شود اگر خودش صاحب مراتب باشد بعض مراتبش اعلي از بعض باشند آنها هم اگر بخواهند ظاهر بشوند يكدفعه ظاهر نمي‏شوند بلكه اول آن مرتبه ادني ظاهر مي‏شود بعد آن مرتبه‏اي كه بالاتر است چنانكه دانستي كه نبات براي خود عالمي دارد غير از عالم جمادات و بخواهد در عالم جمادات ظاهر بشود جمادي را مي‏گيرد در او ظاهر مي‏شود. پس جماد اول ظاهر هست و نبات بعد از او ظاهر مي‏شود و نبات هم چون داراي مراتب است و مراتبش اعلي و ادني دارند پس اول آن مرتبه ادني ظاهر مي‏شود كه نزديك است به جماد بعد مرتبه بالاتر بعد مرتبه بالاتر از او وهكذا چنانكه دانستي اول جذب ظاهر مي‏شود بعد امساك بعد هضم بعد دفع كه اعلاي از همه است. و چون در خارج نظر كني تمام نباتات را به اين نسق مي‏بيني و تمام نباتات حالشان اين است كه اول جمادند بعد نبات ظاهر مي‏شود و اول چيزي هم كه از نبات ظاهر مي‏شود جذب است بعد از او امساك است بعد از او هضم است بعد از او دفع است و در ماضي همين‏طور در حال هم همين‏طور است در استقبال هم همين‏طور خواهد بود و اين مطلب كه هرچه در وجود مقدم است در ظهور مؤخر است جاش در چنين جايي است و در اين مقام مي‏بيني كه قاعده‏اي است كلي و تخصيص‏بردار نيست چراكه هرجا نبات ظاهر مي‏شود اول جماد را پيش مي‏اندازد بعد خودش پشت سر او ظاهر مي‏شود و خودش هم كه ظاهر شد اول جذبش ظاهر مي‏شود بعد امساكش ظاهر مي‏شود بعد هضمش ظاهر مي‏شود بعد دفعش ظاهر مي‏شود و هيچ دخلي ندارد كه گياه بعد بايد از گياه پيش اشرف باشد و گياه امسال از گياه پارسال اشرف باشد و مقدم باشد بر او در وجود و حال اينكه گياه امساله هيچ تقدمي در وجود ندارد بر گياه پارساله و هيچ لازم نكرده اشرف و اعلي از گياه پارساله باشد، مي‏شود بهتر از گياه پارساله باشد و مي‏شود بدتر از او باشد.

و آنهايي كه گفته‏اند هرچه در وجود مقدم است در ظهور مؤخر است مرادشان

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 240 *»

اين نيست كه گياهِ حالا از گياهِ پيش اشرف است و مقدم است در وجود بر او كه مؤخر شده از او در ظهور؛ بلكه مرادشان اين است كه نبات چون بالاتر از جماد است تا جماد ظاهر نشود نبات ظاهر نمي‏شود و تا جذب نبات ظاهر نشود امساكش ظاهر نمي‏شود و تا امساكش ظاهر نشود هضمش ظاهر نمي‏شود و تا هضمش ظاهر نشود دفعش ظاهر نمي‏شود و اين را هم مي‏بينيم كه در همه‏جا درست است و در هر جا كه نبات مي‏خواهد ظاهر بشود به همين ترتيب ظاهر مي‏شود و اين دخلي به خود نباتات ندارد كه هر نباتي كه اشرف است بايد بعد از نبات غير اشرف ظاهر شود و آن قاعده را در اينجا نمي‏شود جاري كرد چراكه مي‏بينيم كه در اينجا هيچ كليت ندارد نه اشرفيت و نه غير اشرفيت بلكه مي‏شود گياه امساله از گياه پارساله بهتر باشد و مي‏شود كه گياه پارساله از گياه امساله بهتر باشد.

باري، چون در ميان نباتات نظر افكندي مي‏بيني كه در پاره‏اي از اينها حيات هم ظاهر شده و مي‏فهمي كه حيات دخلي به نبات ندارد و جاش در عالم ديگر است و عالمش فوق عالم نبات است دليلش همين‏كه مي‏آيد روي نبات مي‏نشيند و مملكت وجود نبات را مسخر خود مي‏كند و هرگونه تصرفي كه مي‏خواهد در نبات مي‏كند پس عالمش بلا شك فوق عالم نبات است و عالم نبات هم كه فوق عالم جماد است پس حيات با اينكه فوق نبات و جماد است مع‏ذلك بخواهد در اين عالم ظاهر بشود تا جماد را پيش نيندازد بعد نبات را پيش نيندازد محال است كه در اين عالم ظاهر بشود. قدري چشمت را باز كن و در تمام ملك نظر كن و ببين كه در هيچ جا مي‏يابي كه حيات ظاهر شده باشد و جماديت و نباتيت در آنجا ظاهر نشده باشد؟ بلكه هر جا كه حيات ظاهر شده هم جماديت پيش درست شده و هم نباتيت تا آنكه حيات بعد از اين دو آمده در آنجا ظاهر شده. پس حيات در وجود مقدم بود بر جماد و نبات ولكن در ظهور مؤخر شد از ايشان و اول جماد و نبات درست شد بعد حيات آمد و به او تعلق گرفت و ظاهر شد. پس هرچه در وجود مقدم بود در ظهور مؤخر شد و چون اين حيات صاحب

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 241 *»

مراتب است و مراتبش هم ادني و اعلايي دارند پس بعد از تعلق حيات كه مراتبش بايد ظاهر بشوند همه يكدفعه ظاهر نمي‏شوند و بدون ترتيب هم ظاهر نمي‏شوند كه اعلي پيش باشد و ادني پشت سرش بلكه اول آن مرتبه ادني ظاهر مي‏شود بعد آن مرتبه اعلاش ظاهر مي‏شود بعد مرتبه‏اي كه اعلاي از او است ظاهر مي‏شود و اول چيزي كه از مراتب حيات در حيوان ظاهر مي‏شود لمس است چراكه لمس ادني مراتب حيات است اين است كه هيچ حيواني نيست كه لمس را نداشته باشد هر حيواني هرچند ضعيف باشد اگرچه ظاهراً ساير مشاعر را نداشته باشد لابد اين لمس را دارد ديگر حيواني از خراطين ضعيف‏تر نيست كه نه گوش دارد و نه چشم دارد و نه بيني دارد و نه زبان دارد اما لمس را دارد و تا دستش بزني خود را جمع مي‏كند. و همچنين طفل در شكم مادر نه چيزي را مي‏بيند و نه چيزي را مي‏شنود و نه طعم و بوي چيزي را مي‏فهمد اما لمس دارد جاييش را بيفشري ملتفت مي‏شود و اضطراب پيدا مي‏كند. پس لمس كه ادني درجات حيات است اول در حيوان ظاهر مي‏شود پس همان اوقاتي كه حيات به حيوان تعلق گرفت حيوان لمس را دارد و گرمي و سردي را مي‏فهمد اما ذوق و شمّ و سمع و بصر ندارد و ذوق بعد از لمس ظاهر مي‏شود چراكه بالاتر از لمس است بايد پس از او ظاهر بشود و بعد از ذوق شمّ ظاهر مي‏شود چراكه شمّ بالاتر از ذوق است بايد بعد از او ظاهر بشود و بعد از شمّ بصر پيدا مي‏شود و بعد از بصر سمع پيدا مي‏شود كه بالاتر از همه است و از اين جهت آخرتر از همه ظاهر مي‏شود و از اين جهت است كه آخرتر از همه مشاعر از كار مي‏افتد بسا مي‏شود كه بدن لمس نكند و طعم چيزي را نفهمد و بوي چيزي به دماغش نخورد و چيزي را نبيند ولكن صدا را مي‏شنود اين است كه مي‏گويند بدن به خواب نرفته باز بيدار است از اين جهت مي‏گويند وضو و غسل به حال خود باقي هستند و نقضي از برايشان حاصل نمي‏شود و حكم هردو باقي است چراكه چون سمع هست مي‏دانيم كه حيات هم در بدن هست و اعراض از بدن نكرده پس اعمال بدني برقرار مي‏باشند و حكمشان باقي خواهد بود. پس چشم و زبان

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 242 *»

و بيني و ساير اعضا همه به خواب مي‏روند و همه از كار خودشان باز مي‏مانند مع‏ذلك اعمال بدنيه از هم نمي‏پاشند و حكمشان برطرف نمي‏شود وقتي كه سمع به خواب رفت و از كار خود بازماند اعمال بدنيه از هم مي‏پاشند و برطرف مي‏شوند و حكمشان زائل مي‏شود پس اگر پيش وضو داشتي حالا ديگر وضو باطل شده است و اگر غسل داشتي حالا ديگر غسل باطل شده است نه آن وضو به كار مي‏آيد و نه آن غسل بايد از نو وضو گرفت و غسل كرد.

پس كأنّ مكلّفٌ‏به سمع است و اين علوم و شرايعي كه هست همه‏اش از راه سمع بايد به مردم برسد و از راه ساير مشاعر، علمي از براي شخص حاصل نمي‏شود كه به كار بخورد چشم نهايت الوان و اشكال را مي‏بيند و از راه چشم همان الوان و اشكال فهميده مي‏شود و زبان طعم مي‏فهمد و از راه زبان همان طعمها فهميده مي‏شود وهكذا و اينها علمي نيست كه مايه ترقي شخص بشود و جميع ترقيات و اكتسابات علوم و معارف و شرايع و تعلّمات همه‏اش از راه گوش است حتي چيزهايي كه در ساير مشاعر مكلفٌ‏به است بايد از راه گوش برسد مي‏گويند كه به نامحرم نگاه نكن و به والدين نگاه بكن پس به گوش مي‏شنود و عمل مي‏كند و مي‏گويند كه فلان چيز را بخور اما ميته را نخور پس به گوش مي‏شنود و عمل مي‏كند. پس خيلي واضح است كه سمع اشرف قواي حيات است و عرش عالم حيات همين سمع است چنانكه ارض اين عالم لمس است و سمع خيلي نزديك است به خيال و يك نوع مناسبتي با خيال دارد و از اين جهت آخرتر از همه ظاهر مي‏شود چراكه در وجود مقدم بر همه اينها است بايد در ظهور هم پس از همه ظاهر بشود. پس باز آن كليه صدق كرد كه هرچه در وجود مقدم است در ظهور مؤخر است در خود حيات امر همين‏طور است كه خودش بالاتر از نبات و جماد بود پس از اينها ظاهر شد در مراتب حيات هم امر همين‏طور است كه اول لمس ظاهر مي‏شود بعد ذوق بعد شمّ بعد بصر بعد سمع كه بالاتر از همه و الطف و اعلاي از همه است. باز اين هيچ دخلي ندارد كه حيوانات هركدام بعد پيدا مي‏شوند از آن حيوان

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 243 *»

پيشي اشرف باشند و تقدم داشته باشند در وجود و بزغاله مثلاً از مادرش اشرف باشد و گوساله از گاو اشرف باشد چراكه بزغاله پس از مادرش ظاهر شده و گوساله هم پس از گاو ظاهر شده و حال اينكه مي‏بيني كه گوساله هيچ تقدم در وجود ندارد و پيش وجودي نداشت كه بعد ظاهر شده باشد و اگر مي‏گويند در عالم حيات بود گاو هم در عالم حيات بود. گوساله تقدمي ندارد بر گاو و تقدمش از كجا آمد و اشرفيتش كجا بود؟ چه اشرفيتي دارد؟ اي بسا گوساله‏ها كه بمثابه مادرشان نمي‏رسند و مادرشان به مراتب از ايشان بهتر و قوي‏تر و خوشگل‏تر و پرشيرتر است. اين مزخرفات چيست و اين خرافات كدام است؟ هرچه در وجود مقدم است در ظهور مؤخر است معني دارد و در جايي فرمايش شده است، در هر جايي نمي‏توان جاريش كرد. آنها كه اين فرمايش را كردند حكيم بودند شقّ شعر مي‏كردند چگونه برخلاف واقع حرف مي‏زدند و چگونه انكار بديهي مي‏كردند؟ و اين را هر كس مي‏بيند كه جمادِ حالا بالاتر از جماد سابق نيست و نباتي كه حالا مي‏رويد بالاتر از نباتي كه سابق روييده نيست و حيواني كه حالا متولد شده، از پدر و مادرش بالاتر نيست و پسر از ابوينش بالاتر نيست يعني هيچ لازم نكرده بالاتر و اشرف باشند، مي‏شود بالاتر باشند و مي‏شود هم پست‏تر باشند جمادي كه حالا درست شده گاهي اتفاق مي‏افتد بهتر از جماد پيش است و گاهي اتفاق مي‏افتد كه پست‏تر از او است و گياهي كه امسال روييده گاهي اتفاق مي‏افتد بهتر از گياه پارساله باشد و گاهي اتفاق مي‏افتد كه پست‏تر از گياه پارساله باشد و حيواني كه متولد شده گاهي اتفاق مي‏افتد كه بهتر از آباء خود باشد مانند يعفور پيغمبر9 كه از نسل الاغ نوح بود و بالاتر از آن الاغ بود چراكه بر آن الاغ نوح سوار مي‏شد و بر اين الاغ خاتم انبياء. خاتم انبياء كجا و نوح كجا! پس يعفور خاتم انبياء كجا و الاغ نوح كجا! و الاغ نوح مباهات مي‏كرد كه يعفور از نسل او است و مركب سواري خاتم انبياء خواهد بود.

باري، گاهي اين طور اتفاق مي‏افتد و گاهي هم اتفاق مي‏افتد كه حيواني كه متولد شده از پدر و مادرش پست‏تر باشد و همچنين فرزندي كه متولد مي‏شود گاهي اتفاق

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 244 *»

مي‏افتد كه بالاتر از ابوين خود باشد مانند حضرت قائم كه بالاتر از ائمه ثمانيه است تاسعهم قائمهم افضلهم و گاهي اتفاق مي‏افتد كه پست‏تر باشد مانند حسنين كه پست‏تر از حضرت امير بودند. پس حكماء چطور امر به اين واضحي را انكار مي‏كنند و مي‏آيند قائل مي‏شوند كه هر جمادي كه بعد از جماد ديگر درست شد اشرف از او است و هر نباتي كه بعد از نبات ديگر مي‏رويد اشرف از او است و هر حيواني كه بعد از حيوان ديگر متولد مي‏شود اشرف از او است و هر انساني كه بعد از انسان ديگر متولد مي‏شود اشرف از او است پس يقيناً با آن دقت نظر و با آن حكمت چنين فرمايش نمي‏كنند و هرچه در وجود مقدمي كه گفته‏اند هيچ مقصودشان اين چيزها نيست بلكه مقصودشان اين است كه مراتبي كه در عوالم متعدده منزل دارند بخواهند در اين عالم ظاهر بشوند اول مرتبه ادني كه جاش در عالم ادني است ظاهر مي‏شود بعد آنها به تدريج در آنجا ظاهر مي‏شوند و هر كدام كه مرتبه‏اش بالاتر است بعد از رتبه‏اي كه در زير پاي او است ظاهر مي‏شود. پس نبات اگر بخواهد در اين عالم ظاهر بشود اول بايد جماد ظاهر بشود تا آنگاه نبات در او ظاهر بشود و حيات اگر بخواهد در اين عالم ظاهر بشود اول بايد جماد و نبات ظاهر بشوند تا آنگاه حيات در او ظاهر بشود وهكذا خيال بخواهد ظاهر بشود پيش از او حيات بايد ظاهر باشد و تا حيات ظاهر نشود خيال ظاهر نمي‏شود وهكذا تا خيال ظاهر نشود نفس ظاهر نمي‏شود و تا نفس ظاهر نشود روح ظاهر نمي‏شود و تا روح ظاهر نشود عقل ظاهر نمي‏شود و تا عقل ظاهر نشود فؤاد ظاهر نمي‏شود و هر كدام هم كه مراتبي دارند اول آن مرتبه ادناشان ظاهر مي‏شود بعد آن مرتبه اعلاشان ظاهر مي‏شود و هرچه در وجود مقدمي كه فرمايش كردند اينجاها مرادشان است و در اين مقام صدق مي‏كند و در همه‏جا كليت دارد فافهم. و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين.

بسم اللّه الرحمن الرحيم

بدانكه هرچه در وجود مقدم است در ظهور مؤخر است و محال است كه چيزي

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 245 *»

در وجود مقدم باشد و در ظهور مؤخر نباشد ولكن بايد دانست كه اين وجود و ظهور هردو در يك عالم نيست بلكه وجود در عالم ديگر است و ظهور در عالم ديگر يعني چيزي كه در عالم ديگر موجود است و در اين عالم ظاهر نيست مي‏آيد در يكي از اجزاي اين عالم ظاهر مي‏شود و اين را مي‏گويند كه در وجود مقدم بود در ظهور مؤخر شد و هيچ اشخاص يك عالم مراد نيست و آن كسي كه اين فرمايش را كرده اشخاص يك عالم منظورش نبوده و هيچ مقدم و مؤخر اين عالم را اراده نكرده چراكه نه مقدم اين عالم كليتاً از مؤخر اين عالم افضل است و نه مؤخر اين عالم از مقدم اين عالم افضل است بلكه مراد از مقدم مقدمي است كه در عالم ديگر باشد و مراد از مؤخر مؤخري است كه در عالم ديگر باشد البته مؤخر در عالم خودش ظاهر هست و پيش از مقدم در عالم خودش ظاهر هست و مقدم بعد مي‏آيد و در او ظاهر مي‏شود. پس مقدم و مؤخري كه از يك عالمند هيچ‏يك لازم نكرده است اشرف باشند و يا تقدم در وجود داشته باشند نه كليتاً آن مقدم اشرف است از مؤخر و نه آن مؤخر اشرف است از مقدم و نه آن مقدم مقدم است در وجود و نه آن مؤخر مقدم است در وجود و هيچ كلام در اين‏جور مقدم و مؤخر نيست و اين‏جور مقدم و مؤخر محل نظر حكما نيست. كلام در مقدم و مؤخري است كه از دو عالم باشند كه نه اين مقدم از عالم آن مؤخر باشد و نه آن مؤخر از عالم اين مقدم باشد و طوري باشند كه نه آن مقدم مستحيل به مؤخر بشود و نه اين مؤخر مستحيل به آن مقدم بشود و هر كاري بكني نه آن مقدم را مانند مؤخر بتوان كرد و نه اين مؤخر را مانند آن مقدم بتوان كرد مانند خيال و جسم كه دو چيزند و هريك عالم علي‏حده‏اي دارند و در يك عالم منزلشان نيست. جسم در اين عالم منزل دارد و اقتضاءات اين عالم را دارد و خيال در عالم مثال منزل دارد و اقتضاءات آن عالم را دارد و خيال را هر كاري بكني جسم نمي‏شود و جسم را هر كاري بكني خيال نمي‏شود جسم‏شدن خيال و خيال‏شدن جسم داخل در محالات است و صورت‏پذير نيست و هيچ‏كس حتي روح‏القدس نمي‏تواند خيال را جسم كند يا جسم را خيال كند اگرچه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 246 *»

خيال را نمي‏بيني لكن جسم را كه مي‏بيني كه هر كاريش بكني و هر بلائي بر سرش بياوري از جسميت بيرون نمي‏رود و خيال نمي‏شود باز جسم است نهايت زمين را لطيف مي‏كني آب مي‏شود و آب را لطيف مي‏كني بخار مي‏شود و بخار را لطيف مي‏كني هوا مي‏شود و هوا را لطيف مي‏كني نار مي‏شود و نار را لطيف مي‏كني فلك مي‏شود و فلك را لطيف مي‏كني كرسي مي‏شود و كرسي را لطيف مي‏كني عرش مي‏شود و بسا برود تا محدب عرش اما هم آب جسم است و هم بخار جسم است و هم هوا جسم است و هم نار جسم است و هم فلك جسم است و هم كرسي جسم است و هم محدب عرش جسم است و اين را هم بدان كه از محدب عرش لطيف‏تري در اين عالم يافت نمي‏شود بلكه امكان ندارد و نهايت لطافت اجسام اين است كه به آن سرحد برسند و زياده بر آن از اندازه جسم بيرون است و در جسم امكان ندارد و بيش از آن جسم را نمي‏شود لطيف كرد منتهاي لطافت تا به آن حدّ است پس گيرم كه تو قبضه‏اي از جسم را همين‏طور تلطيف كردي و بالا بردي تا آنكه به لطافت محدب عرش بشود اما باز جسم است نهايت جسم لطيفي است اين است كه همان را مي‏توان كثيف كرد كه از عرش بيايد به كرسي و از كرسي بيايد به افلاك و از افلاك بيايد در نار و از نار بيايد به هوا و از هوا بيايد به آب تا آنكه بيايد به زمين و همان‏طور كه قبضه‏اي از جسم را لطيف بكني مي‏رود تا به محدب عرش مي‏رسد همان‏طور همان قبضه را كثيف بكني مي‏آيد تا تخوم ارض پس باز جسم است و از جسميت بيرون نرفته در يك قبضه كه اين را يافتي تمام اين عالم را خواهي يافت پس همان‏طوري كه يك قبضه‏اي از اين عالم را نمي‏شود خيال كرد همان‏طور تمام اين عالم را نمي‏شود خيال كرد هر كاريش بكني خيال نخواهد شد باز جسم است و اقتضاءات جسمي را دارد و از اقتضاءات جسمي بيرون نمي‏رود هميشه در مكان واقع است و در زمان واقع است هم محبوس در مكان است و هم محبوس در زمان، عرش همين‏طور است فرش هم همين‏طور است و هيچ‏بار نمي‏شود يكي از اجسام را از زمان بيرون برد يا از مكان بيرون برد كه زمان نداشته باشد يا مكان

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 247 *»

نداشته باشد ولكن خيال چنين نيست نه در مكان اين عالم محبوس است و نه در زمان اين عالم. ببين كه هر جسمي در هر زماني كه هست محبوس در آن زمان است و نمي‏تواند در آن آني كه در آن زمان است در زمان ديگر برود مگر اينكه آن زمان بگذرد و داخل در آن زمان ديگر بشود ولكن خيال چنين نيست محبوس در زماني نيست كه نتواند در آن آن داخل زمان ديگر بشود بلكه در حال مي‏رود به ماضي و مي‏رود به استقبال و هيچ مانعش نمي‏شود و با اينكه بدن در زمان بخصوص است خيال مي‏رود به زمانهاي دور و دراز و مانعي در رفتن خود ندارد. پس بلا شك زمان اين عالم هيچ بر او نمي‏گذرد و حالش اين است. و اگر زمان اين عالم بر او مرور مي‏كرد مي‏خواست در زماني كه هست نتواند در زمان ديگر داخل بشود مانند بدن كه در امروز نمي‏تواند برود به فردا يا برود به ديروز. داخل فردا نمي‏تواند بشود مگر اينكه امروز بگذرد آن‏وقت داخل فردا مي‏شود و همچنين هر جسمي در هر مكاني كه هست محبوس در آن مكان است و نمي‏تواند در مكان ديگر باشد در آن آني كه در آن مكان است. مادامي‏كه توي حجره است در بيرون حجره نيست و اگر بخواهد بيرون حجره باشد بايد از حجره بيرون برود تا به بيرون حجره برسد و خيال چنين نيست با اينكه بدن در مكان مخصوصي است او مي‏رود و جاهاي بسيار را سير مي‏كند گاهي به مشرق مي‏رود و گاهي به مغرب و گاهي به عرش مي‏رود و گاهي به تخوم ارضين مي‏رود و هيچ چيز مانع رفتنش هم نيست چراكه مزاحمت با چيزي ندارد پس تمام چيزها سر جاي خود هستند و او مي‏رود به هرجا كه مي‏خواهد بدون اينكه چيزي را از سر جاي خود حركت بدهد و چه‏بسيار كارها كه از همين خيال ساخته مي‏شود و بسا بدن در اينجا است و خيال يكدفعه متوجه كربلا مي‏شود و مي‏رود به كربلا و در همين‏جا كه نشسته است قصد ضريح مي‏كند و ضريح را مدّ نظر مي‏آورد پس مي‏ايستد و زيارت مي‏كند و چون چنين كرد ثواب رفتن كربلا و زيارت قبر مطهر را به او مي‏دهند و فرق نمي‏كند كه كسي با خيال برود كربلا و ضريح مطهر را به نظر بياورد و زيارت كند يا با بدن برود كربلا و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 248 *»

زيارت كند، در هر دو صورت ثواب زيارت را به شخص مي‏دهند.

باري، خيلي واضح است كه خيال محبوس در مكاني از مكانهاي اين عالم نيست آن‏طوري كه جسم محبوس در مكان اين عالم است و مي‏بيني كه جسم هر طوري كه باشد و هرگونه جسمي كه باشد مي‏شود او را توي صندوق كرد و درش را بست كه نتواند از توي صندوق بيرون بيايد. خاك را مي‏شود توي صندوق گذارد و درش را بست، آب را مي‏شود توي صندوق گذارد و درش را بست، هوا را مي‏شود توي صندوق گذارد و درش را بست كه نتواند بيرون بيايد بلكه اگر كسي صندوقي ببرد توي آسمانها آنها را هم مي‏شود توي صندوق كرد كه در بيرون صندوق نباشند. كسي اگر برفرض ستاره‏اي را توي صندوق بكند ديگر ستاره از بيرون نمايان نيست نمونه‏اش را كه مي‏بيني كه ابر حاجب مي‏شود و ستاره را نمي‏شود ديد. باري جسم را مي‏شود كاري كرد كه توي صندوقي حبس بشود و در يك نحو صندوقي حبسش مي‏توان كرد كه نتواند از آن صندوق بيرون بيايد اما خيال را نمي‏شود توي صندوق كرد بلكه اگر بدني را كه خيال به او تعلق گرفته ببري توي صندوق حبسش كني كه نتواند از توي صندوق بيرون بيايد خيال در آنجا حبس نشده اين است كه در همان‏جا كه بدن نشسته او مي‏رود و شرق و غرب عالم را سير مي‏كند. گاهي به عرش بالا مي‏رود و گاهي به تخوم ارضين مي‏رود گاهي به مشرق مي‏رود و گاهي به مغرب مي‏رود. پس خيال در حقيقت توي صندوق نرفته بدن است كه توي صندوق رفته، خيال نه در صندوق رفته و نه در بيرون صندوق اگرچه گاهي مي‏گوييم توي صندوق رفته توي صندوق رفتنش نه اين است كه رفته مانند بدن توي صندوق نشسته و با چيزي كه در صندوق است مزاحمت كرده بلكه اگر صندوق مملو از متاع باشد و جاي سوزني نداشته باشد باز خيال مي‏رود توي او و آن متاعها مانع از رفتنش نمي‏باشند ولكن رفتنش نه اين‏جور رفتنها است كه جسمي از جايي به جايي مي‏رود، اگر چنين بود لابد مزاحمت توي كار مي‏آمد و با اجسامي كه توي صندوق بودند لابد مزاحمت مي‏كرد. پس مراد از رفتنش اين است كه گاهي

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 249 *»

متوجه صندوق مي‏شود و مافي الصندوق را تصور مي‏كند پس خيال هم نمي‏رود توي صندوق يعني مانند جسم و هم مي‏رود توي صندوق يعني صندوق را تصور مي‏كند و اين‏جور رفتنش هم او را محبوس نمي‏كند در جوف صندوق بلكه يكدفعه مي‏بيني مي‏رود به جايي ديگر و جاي ديگر را تصور مي‏كند وهكذا جسم كه بايد از مكاني به مكاني برود بتدريج بايد مكانهاي بين را طي كند تا به آن مكان برسد و به طور طفره نمي‏تواند از مكاني به مكاني برود ولكن خيال بخواهد از مكاني به مكاني برود حاجت به طي كردن مكانهاي بين نيست و مكانهاي بين را طي نكرده و ملتفت آنها نشده به آن مكان مي‏رسد. مثلاً بدن از همدان بخواهد به كربلا برود مدتي بايد طول بكشد كه اين مسافتهاي بين را طي بكند تا به كربلا برسد و تا اينها را طي نكند نمي‏تواند به كربلا برسد لكن خيال همين‏جا كه هست يكدفعه متوجه كربلا مي‏شود و مي‏رود به كربلا و هيچ ملتفت مسافتهاي بين نيست و طوري است كه متوجه هر جايي مي‏شود همان آن در آنجا حاضر است و حاجت به تدريج و طي مسافات ندارد و كذلك جسم كه بايد از وقتي داخل وقت ديگر بشود بتدريج بايد اوقات بين را طي بكند و آن اوقات بر او بگذرد تا داخل آن وقت ديگر بشود و بدون طي اوقات بين نمي‏تواند داخل آن وقت بشود. اگر جسمي بايد داخل فردا بشود تا امروز را طي نكند نمي‏تواند داخل فردا بشود و هر جسمي كه از جايي به جايي مي‏رود اوقات چندي بايد بر او بگذرد تا به آنجا برسد و بدون گذشتن اوقات نمي‏تواند به جايي برود. تمام اجسام حالتشان اين است حتي عرش به آن لطافت اوقات چندي بر او مي‏گذرد تا اينكه آن جزئي كه در سمت‏الرأس واقع است و محاذات با شمس دارد در نصف‏النهار به مغرب برود و مدت شش ساعت مي‏گذرد تا آنكه آن جزء به مغرب برسد و مدت دوازده ساعت مي‏گذرد تا آن جزء به مشرق برسد و مدت شش ساعت ديگر هم مي‏گذرد تا آن جزء در همان موضع برسد پس آن جزء از عرش كه محاذات با شمس دارد در نصف‏النهار اگر بخواهد به مكان خود برگردد بيست و چهار ساعت طول مي‏كشد نهايت او تندتر از ساير افلاك

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 250 *»

حركت مي‏كند و فضاهاي بسيار را طي مي‏كند و سايرين آن قدر مسافت را در عرض اين بيست و چهار ساعت طي نمي‏كنند. نمونه‏اش را در اينجا مي‏بيني كه اگر چوب بلندي را به دست بگيري و بگرداني آن سرش خيلي جاها را طي مي‏كند و تهش كه دست تو است همانجا را طي مي‏كند و بر دور خودش حركت مي‏كند با اينكه مقدار حركتشان يكي است و وقتشان يك وقت است.

باري، اگر كسي اندكي در امر خيال و حالات او تدبّر كند مي‏يابد كه خيال هيچ دخلي به اين عالم ندارد و اقتضاءات اين اصلاً بر او نمي‏گذرد و دامنگيرش نمي‏شود، او نه در اين اوقات منزل دارد و نه در اين امكنه، نه اين اوقات بر او مي‏گذرد و نه اين مكانها احاطه به او مي‏كنند او هم از اين زمانها بيرون است و هم از اين مكانها و جسم هم هميشه محبوس در اين زمانها و مكانها است، هر كاريش بكني نه از زمان بيرون مي‏رود و نه از مكان. هميشه در زمان و هميشه در مكان است نه مكان را از جسم مي‏شود گرفت و نه زمان را. پس خيلي واضح است كه جسم هرگز مثال نمي‏شود و مثال هرگز جسم نمي‏شود جسم هميشه جسم است و از جسميت بيرون نمي‏رود مثال هم هميشه مثال است و از مثاليت بيرون نمي‏رود. بلي وقتي ممكن است جسم مثال بشود كه بتوان زمان و مكان را از او گرفت و مي‏بيني كه زمان و مكان را اگر جن و انس جمع بشوند نمي‏توانند از جسم بگيرند و وقتي ممكن است مثال جسم بشود كه بتوان مثال را محبوس در زمان و مكان كرد و مي‏بيني كه مثال را هر كاري بكني نمي‏توان او را محبوس در زمان و مكان كرد، هميشه بيرون از زمان و مكان است نه در زمان اين عالم منزل دارد و نه در مكان اين عالم، نه زماني بر او مي‏گذرد و نه مكاني او را احاطه مي‏كند اگر مكان و زمان اين است پس او در لازمان و لامكان منزل دارد. پس بدن در فلان وقت ساخته شده اما خيال در فلان وقت ساخته نشده و او هيچ اين اوقات را ندارد. پس در حقيقت نمي‏شود گفت كه خيال در فلان وقت به بدن تعلق گرفته چراكه آن وقت مال بدن است دخلي به خيال ندارد و خيال در وقت تعلق نگرفته و وقت هيچ دخلي به خيال ندارد و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 251 *»

به او نمي‏شود نسبت داد كه در فلان وقت تعلق گرفته و او هيچ وقت ندارد و كارهاش در وقت واقع نيست. پس در وقتي از اوقات اين عالم به بدن تعلق نمي‏گيرد اگرچه آثار آن خيال كه مي‏خواهد از اين بدن ظاهر بشود در وقت معيني و وقت بخصوصي ظاهر مي‏شود و از اين معني گاهي تعبير مي‏آورند كه خيال در فلان وقت در مولود ظاهر مي‏شود و به او تعلق مي‏گيرد مثل اينكه در بسياري از جاها مي‏فرمايند كه اول تعلق خيال به طفل آن وقتي است كه تولد مي‏كند و از شكم مادر بيرون مي‏آيد آن‏وقت خيال به او تعلق مي‏گيرد و مراد همان است كه آثار خيال از بدن ظاهر نمي‏شود مگر آن وقتي كه تولد مي‏كند آن وقت كه تولد كرد قابل مي‏شود از براي ظهور آثار خياليه. پس خيال هم آثار خود را از بدن ظاهر مي‏كند پس مي‏بيني كه آثار شعور و ادراك در طفل بروز مي‏كند و روز به روز شعور و ادراكش زياد مي‏شود چنانكه آثار حيات هم از او ظاهر نمي‏شود در شكم مادر و حس و حركت پيدا نمي‏كند مگر آن وقتي كه خوني در قلب پيدا بشود و آن خون بخار بشود آن‏وقت حيات به او تعلق مي‏گيرد و ظاهر مي‏شود يعني آثارش را از بدن ظاهر مي‏كند و بدن را به حركت درمي‏آورد و اول چيزي كه در بدن مولود ظاهر مي‏شود همين حيات است و حيات در اول كه در آن بخار قلب ظاهر شد همين‏قدر كاري كه مي‏كند آن بخار را زنده مي‏كند و در اول امر هنوز لامسه هم پيدا نمي‏شود و آن طفل لمس هم ندارد چراكه لمس به واسطه عصب است و به عصب لمس مي‏كند و گرمي و سردي و نرمي و درشتي را تميز مي‏دهد و اول كه حيات به بخار قلب تعلق گرفته هنوز در تمام بدن سرايت نكرده و در تمام اعصاب نرفته كه لمس در بدن ظاهر بشود از اين جهت است كسي كه فالج مي‏شود چون آن بخار از اعصابش بيرون مي‏رود بسا كه آتش روي دستش يا عضو ديگرش بگذاري و آنجا را بسوزاند و بسا كه آن عضو را ببرند و آن شخص هيچ ملتفت نمي‏شود و احساس الم نمي‏كند. بلي اگر آن بخارِ توي قلب، منبثّ بشود و سرايت در تمام اعصاب بكند آن‏وقت لمس هم پيدا مي‏شود. پس بعد از آنكه حيات به آن بخاري كه در جوف قلب پيدا شده تعلق

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 252 *»

گرفت آن بخار از قلب متصاعد مي‏شود و در تمام عروق و اعصاب سرايت مي‏كند پس لمس در بدن ظاهر مي‏شود و بعد از لمس كم‏كم ساير مشاعر در بدن ظاهر مي‏شود از چشيدن و بوييدن و ديدن و شنيدن ولكن هنوز خيال در بدن ظاهر نشده و ظاهر نمي‏شود در بدن مگر آنكه آن بخاري كه در قلب پيدا شده از آن فضواتي كه به دماغ دارد متصاعد بشود و بالا برود تا به انبيق دماغ برسد و از ابتداي صعودش كه بناي بالا رفتن را مي‏گذارد درجه به درجه لطيف مي‏شود و هي غلائظ را از خود دور مي‏كند چه در خود آن فضوات و چه از راه چشم و گوش و بيني و دهان آن غلائظ را از خود دور مي‏كند و بيرون مي‏نمايد. پس اين بخار از قلب تا به انبيق رسيدن هي لطيف مي‏شود و هي غلائظ را از خودش دور مي‏كند چه از راه آن فضوات و چه از راه چشم و گوش و دماغ و بيني پس غلائظ را كه يكجا از خود دور كرد خلاصه‏اش باقي مي‏ماند كه همه‏اش لطائف صرفه است هيچ غلائظ ندارد و چون چنين شد قابل مي‏شود از براي تعلق‏گرفتن خيال و ظهور آثار خيال از او پس آن‏وقت خيال به او تعلق مي‏گيرد و آثارش را از بدن ظاهر مي‏كند پس مي‏بيني كه كارهاي از روي شعور و رويه و تدبير از او صادر مي‏شود كه آن‏جور كارها هيچ در حيوانات پيدا نمي‏شود و اين تدبير محكم بزرگي است كه خدا به كار برده كه انسان را اين‏طور خلق كرده كه سرش بالا باشد و پاهاش پايين چراكه بعد از آنكه سرش بالا شد اين بخار به واسطه حرارتي كه دارد هي زور مي‏زند و رو به بالا مي‏رود و در عرض اين بالا رفتن درجه به درجه غلائظش ته‏نشين مي‏شود و لطائفش بالا مي‏رود و همين‏طور غلائظ درجه به درجه ته‏نشين مي‏شود و پايين مي‏ماند و لطائف بالا مي‏رود پس آنچه از غلائظ كه دارد از او جدا مي‏شود و آن جوهر صرف صرف باقي مي‏ماند پس خيال تعلق مي‏گيرد و ظاهر مي‏شود و تا بخار قلب به آن سرحد لطافت نرسد محال است كه خيال به او تعلق بگيرد اين است كه طفل در شكم مادر حيات دارد و حيات به آن روح بخاري كه در بدن او هست تعلق گرفته است اما خيال به او تعلق ندارد و هيچ خيال در او ظاهر نيست با اينكه روح بخاري هم

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 253 *»

در قلب او نشسته و در آنجا منزل دارد به جهت اينكه روح بخاري هنوز به آن سرحد لطافت نرسيده و لطائفش از غلائظش جدا نشده كه مظهر آثار خيال بشود و مادامي كه در توي شكم است به آن سرحد لطافت نخواهد رسيد و لطائفش از غلائظش جدا نخواهد شد بلكه در آنجا لطائفش با غلائظش مخلوط بهم است و ممزوج به يكديگر است و جدا از هم نمي‏شوند اين است كه مادامي كه در توي شكم است خيال به او تعلق نمي‏گيرد مگر اينكه از شكم بيرون بيايد و هواي خارجي به او بخورد آن‏وقت روح بخاريش كه متصاعد مي‏شود از قلب درجه به درجه لطيف بشود تا به آن سرحد لطافت برسد كه ديگر هيچ غلائظي نداشته باشد خيال به او تعلق مي‏گيرد.

اما حيوانات چنين نيستند يعني سرشان بالا نيست بلكه سرشان مساوي ساير اعضايشان است پس بخاري كه در ايشان است بخاري است يكدست و اجزاش شبيه به هم است بخاري كه در سرش هست مانند بخاري است كه در ساير بدنش هست و بخار بدنش نوعاً يك‏جور است بالاش مثل پايين و پايينش مثل بالا است و اين طرفش مانند آن طرف و آن طرفش مانند اين طرف است بعينه مانند آب حوض كه همه‏جاش يك‏جور آب است. پس چون سري مانند سر انسان ندارند كه بخار از فضوات قلب به جانب سر متصاعد بشود و غلائظش درجه به درجه ته‏نشين بشود و صافيش ظاهر بشود پس آن بخار به همان غلظت خود باقي مي‏ماند و لطائفش از غلائظش جدا نمي‏شود و غلائظش ته‏نشين نمي‏شود پس خيال هم به ايشان تعلق نمي‏گيرد و چون خدا نمي‏خواست كه خيال به حيوانات تعلق بگيرد از اين جهت مانند انسان سري برايشان قرار نداد و سرشان را از راه عرض قرار داد نه از راه طول چراكه اينها را خلق كرد براي اينكه باركشي بكنند و زحمت مردم را بكشند و احمال و اثقال ايشان را به اين طرف و آن طرف ببرند معلوم است كه بايد بخار توي سرشان غلظت داشته باشد تا به آساني باركشي بكنند و هرچند كه آن بخار غليظتر است قوتشان بيشتر است و در حمل بارهاي گران قوي‏ترند و چون چنين است هيچ‏بار حيوانات صداع عارضشان نمي‏شود

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 254 *»

و سرشان درد نمي‏گيرد به جهت غلظت بخاري كه در سرشان است و هرگاه سرشان درد مي‏گرفت نمي‏توانستند باركشي بكنند اما انسان چون سرش به بالا است و بخار كه در سرش مي‏رود لطيف مي‏شود و بخارهاي سرش بخارهاي لطيفي است كه هيچ دخلي و نسبتي به بخارهاي ساير اعضا ندارد همين‏كه قدري بخارهاي زياد در آنجا جمع شد و بخارات ساير اعضا بواسطه زيادتي كه پيدا كردند راه به آنجا پيدا كردند مزاحمت مي‏كنند و صدمه مي‏زنند صداع عارض مي‏شود. لكن حيوانات در همه‏جاي بدنشان بخار نوعاً به يك اندازه است اين است كه بخاري هم اگر داخل كلّه ايشان بشود صدمه نمي‏زند.

پس حيوان سري مانند انسان ندارد و روح بخاريش هم لطيف نمي‏شود از اين جهت خيال هم به او تعلق نمي‏گيرد. اما انسان كه چنان سري دارد روح بخاريش كه مي‏خواهد به جانب دماغ برود به طور تصاعد مي‏رود و هي زور مي‏زند و از پايين به بالا مي‏رود و اين‏طور كه بالا مي‏رود غلائظش تا به منتهاي دماغ رسيدن يكجا ته‏نشين مي‏شود و آن صافي و لطيفش باقي مي‏ماند پس خيال به او تعلق مي‏گيرد و اگر انسان هم چنين سري نداشته باشد هرگز خيال به او تعلق نمي‏گيرد و ظاهر نمي‏شود و اگرچه مركب خيال هم همين روح بخاري است چنانكه مركب حيات همين روح بخاري است لكن تا اين روح بخاري در چنان سري نرود و به آن سرحد لطيف نشود قابل از براي ركوب خيال نمي‏شود و خيال نمي‏آيد و روي كلّه او نمي‏نشيند اين است كه اگر كسي خيلي بخوابد بليد مي‏شود و اگر كسي خيلي سرش را ته بيندازد خيالش سست و ضايع مي‏شود.

باري، بخار كه در قلب پيدا شد حيات به او تعلق مي‏گيرد بعد از فضوات كه بالا رفت و خيلي لطيف شد خيال به او تعلق مي‏گيرد و هرچه لطيف‏تر شد مراتب بالاتر به او تعلق مي‏گيرد اين است كه مي‏بيني آثار عجيب و غريب از بدن انساني ظاهر مي‏شود و افعال مختلفه از او به ظهور مي‏رسد و اين بخار مانند دودي است كه لطيف شده و نار

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 255 *»

در او در گرفته پس متطبع مي‏شود به طبع نار و متصف مي‏شود به صفت نار و افعال نار از او ظاهر مي‏شود و آتش بخواهد در اين عالم ظاهر بشود بايد چنين دودي باشد كه آتش در او در بگيرد و ظاهر بشود و اگر چنين دودي نباشد هرگز آتش در اين عالم ظاهر نمي‏شود و ظهور بهم نمي‏رساند و براي خودش در غيب نشسته و كسي خبري از او ندارد و بهره‏اي از او نمي‏برد و تا اين دود هست آتش هم در او ظاهر مي‏شود همين‏كه دود تمام شد آتش هم فرار مي‏كند و به عالم خود برمي‏گردد و خود دود هم نيست مگر بخار لطيف شده و بخار هم نيست مگر روغن لطيف شده. حرارت كه به روغن رسيد مذاب مي‏شود باز حرارت زيادتر به او رسيد بخار مي‏شود و حرارت ديگر به آن بخار رسيد دخان مي‏شود دخان كه شد آتش در او ظاهر مي‏شود و چون دخان دوامي ندارد و به واسطه هواي خارجي متفرق مي‏شود و فاني مي‏شود از اين جهت هميشه بايد به آن دخان مدد برسد و هي دخان به آن دخان برسد كه شعله برقرار باشد و تا روغن آب نشود و آب بخار نشود دخان پيدا نمي‏شود. پس علي‏الاتصال بايد روغن آب شود و آن آب بخار بشود و آن بخار دخان بشود تا نار در او در بگيرد اين است كه يك شمع را روشن مي‏كني از اول شب تا آخر شب يكجا تمام مي‏شود و پيه‏هاش همه برطرف مي‏شوند و هرگاه آن دخان اول باقي بود ديگر پيه‏ها بر سر جاي خودشان مي‏ماندند و برطرف نمي‏شدند. پس چون دخان اول برطرف مي‏شود پشت سرش بايد دخان ديگر برسد كه شعله برقرار باشد پس هي بايد پيه‏ها خورده خورده آب بشوند و بخار پيدا بشود و از آن بخار دخان پيدا بشود و آن دخان متصل بشود به بخار پيشي و شعله برقرار باشد. و همين‏طوراست بعينه بخاري كه در قلب پيدا مي‏شود كه اگر آن بخار نباشد حيات و بالاتر از حيات هرگز در اين عالم ظاهر نمي‏شود و آثارشان در اين عالم بروز نمي‏كند و كسي خبر از ايشان نمي‏شود. وقتي كه آن بخار پيدا شد آن‏وقت حيات و بالاتر از او به او تعلق مي‏گيرند و آثار خود را از بدن ظاهر مي‏كنند و مادامي هم كه اين بخار هست حيات و ساير مراتب به او تعلق دارند بعد از آنكه اين بخار فاني شد همه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 256 *»

فرار مي‏كنند و به عالم خود برمي‏گردند پس آثار هيچ‏يك از بدن ظاهر نمي‏شود. و اين بخار چون دوامي ندارد و از بس لطيف است چندان به حالت اول خود زيست نمي‏كند و متفرق مي‏شود پيوسته بايد مدد به اين بخار برسد تا هميشه در قلب چنان بخاري باشد كه هميشه حيات به او تعلق داشته باشد و چون اين بخار از خون پيدا مي‏شود و خون هم از غذاي خارجي پيدا مي‏شود پس هميشه بايد غذا از خارج برسد كه در شكم طبخ بشود و خلاصه‏اش خون بشود و آن خون در قلب بريزد و در آنجا بخار بكند و متصل به آن بخار پيش بشود و حيات در او در بگيرد بعد اين بخار بالاتر برود و لطيف‏تر و صاف‏تر بشود خيال در او در بگيرد و هميشه اين بخار برطرف مي‏شود و تحليل مي‏رود و بخار ديگري بجاش مي‏آيد اين است كه دائماً حيات و خيال به او تعلق دارد چراكه اين بخار پشت سر هم مي‏رسد. در قلب همين‏طور است و در دماغ هم همين‏طور است پس خود اين بخار كه مرْكب حيات و مركب خيال است دائم‏التحلّل و دائم‏التبدّل است پس هر آني تحليل مي‏رود و بخار ديگري بجايش مي‏آيد پس هميشه بدن مي‏ميرد زنده‏اش مي‏كنند و پيوسته در مردن است كه بعد بلافاصله زنده‏اش مي‏كنند پس اينكه فرموده‏اند كه صبح از خواب بيدار مي‏شوي بگو الحمد للّه الذي احياني بعد مااماتني و اليه البعث و النشور از روي حقيقت است و هيچ اغراق توش نيست واقعاً حقيقتاً مرده بودي زنده‏ات كرد اين است كه مي‏فرمايد اللّه يتوفّي الانفس حين موتها و التي لم‏تمت في منامها پس آن كسي هم كه به خواب رفته روح او را هم خدا گرفته و متوفي فرموده لكن يمسك التي قضي عليها الموت و يرسل الاخري هركه را مقدر نكرده و نخواسته بميرد روح او را پس مي‏فرستد و دوباره زنده‏اش مي‏كند. پس از روي حقيقت بايد خواند كه الحمد للّه الذي احياني بعد مااماتني بلكه بعد از آنكه ملتفت آن مطلب شدي كه بخاري كه مركب حيات است متصل فاني مي‏شود و بخار ديگر سر جاش مي‏آيد مي‏بيني كه اين دعا تخصيص به صبح ندارد در همه اوقات بايد گفت الحمد للّه الذي احياني بعد مااماتني چراكه انسان هر ساعت مي‏ميرد و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 257 *»

هر ساعت از نو حيات تازه به او مي‏دهند و از نو زنده‏اش مي‏كنند.

پس آنهايي كه انكار معاد را مي‏كنند خيلي حماقت دارند به جهت اينكه مي‏بينند در همين دنيا كه خدا هي دارد مي‏ميراند و هي زنده مي‏كند و همچنين مي‏بينند كه در توي اين بدن خيالي هست كه تمام كارهايي كه از بدن ظاهر مي‏شود همه‏اش از او است و بدن از خود كاري ندارد و او هيچ مانند اين بدن نيست و شباهت به اين بدن ندارد پس انسان خوب مي‏فهمد كه يك عالم ديگري هست غير از اين عالم كه هيچ دخلي به اين عالم ندارد و او به خراب‏شدن اين عالم خراب نمي‏شود پس استيحاش ندارد كه شخص بعد از مردن به عالم ديگر برود و در آنجا زنده باشد و هرگاه اين جماعت در خيالشان قدري فكر مي‏كردند انكار معاد را نمي‏كردند بلكه اعتقاد مي‏كردند به وجوب معاد كه حكماً بايد معادي باشد چراكه واضح است كه خيال يك چيزي هست و در بدن هم ظهور دارد ولكن هيچ مانند بدن نيست و اقتضاءات بدن را ندارد پس از عالم بدن بلا شك نيست پس بايد يك عالم ديگري داشته باشد كه اگر اين بدن خراب بشود برود، به عالم خودش برگردد. و همين است معني معاد.

بالجمله كلام در اين بود كه مي‏بيني بدني هست و خيالي هم هست بدن غير از خيال است و خيال غير از بدن است، بدن را نمي‏شود خيال كرد و خيال را هم نمي‏شود بدن كرد پس بدن عالم ديگري دارد و خيال عالم ديگري، بدن در عالم جسم منزل دارد و خيال در عالم مثال. و شك نيست كه عالم مثال بالاتر از عالم جسم است و رتبه‏اش فوق رتبه اين عالم است و آنكه مي‏فرمايند هرچه در وجود مقدم است در ظهور مؤخر است جاش در همچه جايي است كه خيالي هست از عالم مثال و بدني هست از عالم جسم اگر بخواهد خيال در اين عالم ظاهر بشود اول بدني مناسب او بايد در اين عالم درست كرد تا آنگاه خيال بيايد در او ظاهر بشود و مي‏بيني كه اول بدني درست مي‏شود كه نموّ مي‏كند بعد بخاري در قلبش پيدا مي‏شود و حيات به او تعلق مي‏گيرد بعد آن بخار بالاتر مي‏رود و لطيف مي‏شود آن‏وقت خيال به او تعلق مي‏گيرد و ظاهر مي‏شود

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 258 *»

پس در وجود مقدم بود و در ظهور مؤخر شد. و صلّي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

بسم اللّه الرحمن الرحيم

بدانكه هرچه در وجود مقدم است در ظهور مؤخر است ولكن مراد از وجود هميشه در عالم اعلي است و مراد از ظهور هميشه در عالم ادني است. پس چيزي كه در عالم اعلي موجود است در عالم ادني بخواهد ظاهر بشود پس از عالم ادني ظاهر مي‏شود. اهل عالم ادني هستند و چيزي از عالم اعلي در ايشان ظاهر نيست بعد چيزي از عالم اعلي مي‏آيد و در ايشان ظاهر مي‏شود پس مي‏گويند كه در وجود مقدم بود در ظهور مؤخر شده. مثلاً جسم در عالم خودش هست و مثال در او ظاهر نيست اگرچه در عالم خودش كه بالاتر از عالم جسم است موجود است بعد مي‏آيد در او ظاهر مي‏شود پس وجودش پيش از جسم است و بعد از جسم در عالم جسم ظاهر مي‏شود وهكذا مثال در عالم خودش هست و نفس در او ظاهر نيست اگرچه در عالم خودش كه بالاتر از عالم مثال است موجود است بعد نفس مي‏آيد در او ظاهر مي‏شود پس وجودش پيش از مثال است و بعد از مثال در عالم مثال ظاهر مي‏شود و نفس هم در عالم خودش هست و روح در او ظاهر نيست اگرچه در عالم خودش كه بالاتر از عالم نفس است موجود است بعد روح مي‏آيد در او ظاهر مي‏شود پس وجودش پيش از نفس است و بعد از نفس در عالم نفس ظاهر مي‏شود و روح هم در عالم خودش هست و عقل در او ظاهر نيست اگرچه در عالم خودش كه بالاتر از عالم روح است موجود است بعد عقل مي‏آيد در او ظاهر مي‏شود پس وجودش پيش از روح است و بعد از روح در عالم روح ظاهر مي‏شود وهكذا.

ولكن اين را بدان كه تا ادني مناسبت با اعلي پيدا نكند و قابليت بهم نرساند اعلي در او ظاهر نمي‏شود و ادني همين‏طوري كه هست اعلي در او ظاهر نمي‏شود مگر اينكه لطيف بشود و مناسبت با اعلي پيدا بكند و قابل بشود از براي ظهور او و بتواند مظهر آثار او بشود و پيش از اينكه به اين سرحد برسد اعلي هيچ زور نمي‏زند كه در او ظاهر

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 259 *»

بشود او مناسبت پيدا نكرده است و قابل نشده است اعلي هم در او ظاهر نمي‏شود بعد كه مناسبت پيدا كرد و قابل شد از براي ظهور او، او هم به طور سهل و آساني مي‏آيد و در او ظاهر مي‏شود و آثار خود را از دست او ظاهر مي‏كند. حالا كه ادني قابل شد و اعلي هم در او ظاهر شد اعلي ديگر زور نمي‏زند كه از ادني بيرون برود و رشته تعلق خود را از ادني بگسلد پس بدن همين‏كه درست شد و صحيح شد خود به خود حيات مي‏آيد و به او تعلق مي‏گيرد و پيش از اينكه بدن درست بشود هيچ حيات زور نمي‏زد كه به بدن تعلق بگيرد بدن ساخته نشده بود حيات هم در او ظاهر نمي‏شد بدن كه ساخته شد حيات به آساني مي‏آيد توش مي‏نشيند و آثارش را از بدن ظاهر مي‏كند و تا اين بدن صحيح است حيات در او باقي است و به او تعلق دارد و هر بلايي بر سرش بيايد و انواع آلام و اسقام بر او وارد بيايد حيات از بدن دست برنمي‏دارد و از بدن مفارقت نمي‏كند اين است كه بسيار از مصائب و بلايا بر مردم وارد مي‏آيد كه هر ساعتي هزار بار آرزوي مرگ مي‏كنند كه حيات از بدنشان بيرون برود هيچ حيات از بدنشان بيرون نمي‏رود باز بر سر جاش باقي است اما بدن كه ضايع و خراب شد حيات خود به خود فرار مي‏كند و به عالم خود برمي‏گردد و همچنين مادامي كه آب و خاك تنها هست نبات زور نمي‏زند در اينها ظاهر بشود بعد كه اين آب و خاك داخل يكديگر شدند و يك نوع مخضي توي كار آمد به طوري كه در يكديگر حل و عقد شدند و بدن نباتي درست شد نبات به آساني در او ظاهر مي‏شود چراكه حالا قابل شده است كه آثار نباتي را بروز دهد و افعال او را ظاهر كند و مادامي كه بدن نبات صحيح است و خللي ندارد نبات هم به او تعلق دارد بعد كه او را كرم مي‏زند و فاسد مي‏شود نبات از او فرار مي‏كند و به عالم خود برمي‏گردد پس هيچ روحي به بدني تعلق نمي‏گيرد مگر اينكه بدن مناسبت با آن روح پيدا بكند بدن كه مناسبت با روح پيدا كرد و قابليت به هم رسانيد و صاف و لطيف شد روح خود به خود به او تعلق مي‏گيرد و آن بدن را مظهر آثار خود قرار مي‏دهد. پس بدن همين‏قدر كاري بكند مناسبت پيدا كند روح را جذب

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 260 *»

مي‏كند و آثار روح در او ظاهر مي‏شود و ترقي از برايش حاصل مي‏شود.

و از اين باب است كه مردم را به عمل مي‏دارند و كسي را معاف از عمل نمي‏دارند و مي‏گويند كه حكماً بايد عمل كرد و عمل بايد كرد كه جذب كند ثواب را پس شخص به ثواب برسد و ثواب عايدش بشود العبودية جوهرة كنهها الربوبية.

بندگي كنهش ربوبيت بود   مظهر سرّ الوهيت شود

بندگي كه كردي آثار ربوبيت در تو ظاهر مي‏شود و اين بندگي كه پيدا شد جذب مي‏كند ربوبيت را و آثارش در تو ظاهر مي‏شود و كليةً تا كسي عمل نكند جزا نمي‏بيند. ليس بامانيّكم و لا اماني اهل الكتاب من يعمل سوءاً يجز به هركه عمل بد نكرد جزاي بد هم نمي‏بيند و هركه عمل خوب نكرد جزاي خوب نمي‏بيند. عمل بد كردي لابد جزاي بد مي‏بيني عمل خوب كردي لابد جزاي خوب مي‏بيني. پس اگر عمل خوب كردي نگو شايد خدا قبول نكند اين حرف ديگر از روي حماقت است. تو عمل خوب كردي و آن‏طوري كه فرمايش كردند بجا آوردي يقين بدان خدا قبول مي‏كند و اگر عمل بد كردي نگو نقلي نيست خدا كريم است ضرر ندارد. خير، خدا كريم هست مع‏ذلك تو را عذاب مي‏كند عمل بد كردي لابد بايد جزاي بد ببيني چراكه عمل بد جاذب جزاي بد است و تا عمل بد صادر شد جزاي بد را جذب مي‏كند چنانكه عمل خوب جاذب جزاي خوب است و تا عمل خوب صادر شد جزاي خوب را جذب مي‏كند. بلي گفته‏اند كه اگر عمل بد كردي توبه كن انابه كن و بگو بد كردم غلط كردم خدايا از قصور من بگذر تا آن جزاي بد را از تو دور كنند و راهش هم اين است كه توبه و انابه يك عمل خوبي است كه جاذب جزاي خوبي است كه آن جزا برطرف مي‏كند و مضمحل مي‏سازد آن جزاي اولي را. پس تا عمل نكني جزا به كسي نمي‏دهند عمل كه كردي جزا را جذب مي‏كند پس جزا متفرع بر عمل است كه تا عمل نيايد او تعلق نمي‏گيرد. پس به اين نظر كه جزا به واسطه عمل پيدا مي‏شود عمل يك نوع اصالتي دارد نسبت به جزا و جزا يك نوع فرعيت دارد نسبت به عمل كه بعد از عمل بايد پيدا بشود و اين هم نظر

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 261 *»

درستي است كه كسي بگويد عمل اصل است و جزا فرع او و اثر او به جهت اينكه پيدا شدن جزا موقوف به عمل است تا عمل نباشد جزا پيدا نمي‏شود ولكن وقتي كه جزا آمد معلوم است شخص را ترقي مي‏دهند پس آن‏وقت او اصل مي‏شود.

و همين‏طور است بعينه حالت شهاده و غيب، تا شهاده عملي نكند و مناسبت با غيب پيدا نكند غيب در او ظاهر نمي‏شود و ظاهرشدن غيب موقوف است به عمل‏كردن شهاده و مناسبت پيدا كردن او با غيب. پس مي‏توان گفت كه شهاده اصل است و غيب فرع او و اما بعد از آنكه غيب در شهاده ظاهر شد مي‏بيني كه همه كارهاي شهاده از او است و همه تصرفات مال او است و شهاده از خود كاري ندارد مگر اينكه مسخر و منقاد او است. پس بلا شك حالا غيب اصل است و شهاده فرع. مي‏بيني كه آب و خاك همين‏طوري كه هستند نبات در ايشان ظاهر نمي‏شود و خودشان هستند و نبات در ايشان ظاهر نيست و تا اين آب و خاك عملي نكنند كه باعث جذب نبات بشود نبات در ايشان ظاهر نخواهد شد. و عمل آب و خاك اين است كه لطيف بشوند و حل و عقد بشوند در يكديگر تا مناسبت با نبات پيدا بكنند و قابل بشوند از براي اينكه آثار نبات را از وجود خود آشكار و ظاهر بسازند. بعد از آنكه چنين شدند و اين عمل از ايشان صادر شد آن‏وقت نبات در ايشان ظاهر مي‏شود والاّ نبات نمي‏تواند در ايشان ظاهر بشود پس بگو كه آب و خاك اصل نبات است و نبات فرع است اين هم نظري است ولكن ملتفت باش و ببين كه وقتي نبات مي‏آيد روي اين آب و خاك مي‏نشيند چه مي‏كند؟ آيا نه اين است كه اين آب و خاك را مسخر خود مي‏كند و تصرفات در ايشان مي‏كند و جذب و امساك و هضم و دفع خود را از ايشان ظاهر مي‏سازد؟ حالا ببين كه كارها از نبات بيشتر ساخته مي‏شود يا از آب و خاك، كاري كه از آب و خاك است همين است كه قابليت پيدا كرده‏اند از براي ظهور نبات، ديگر هر كاري كه بعد از ظهور نبات در او مي‏بيني همه‏اش از نبات است. پس اين جهت را وقتي كه ملاحظه كردي مي‏بيني كه نبات اصل است و آب و خاك فرع او است چراكه نبات متصرِّف است و آنها

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 262 *»

متصرَّف فيه، نبات مسخِّر است آنها مسخَّر، نبات فاعل است آنها قابل. وانگهي ترقي آب و خاك بسته به نبات است تا نبات نيايد ترقي از براي آب و خاك نمي‏شود نبات كه آمد ايشان را ترقي مي‏دهد به طوري كه خيال مي‏كني كه هيچ آن آب و خاك نيست پس جذب مي‏كند و امساك مي‏كند و هضم مي‏كند و دفع مي‏كند و نموّ مي‏كند و قد و پهنا زياد مي‏كند و ساقه و ريشه و شاخ و برگ و شكوفه و ميوه پيدا مي‏كند و اين‏همه چيزها در آب و خاك پيدا مي‏شود به واسطه تعلق گرفتن نبات به او، فالاصالة كل الاصالة للنبات.

و همچنين تا نبات عملي نكند حيات در او ظاهر نمي‏شود و عمل نبات كه جاذب روح حيات باشد اين است كه نبات لطيف بشود و مناسبت با حيات پيدا بكند و قابل بشود از براي ظاهرساختن آثار و افعال حيات، بعد از آنكه نبات لطيف شد و به اين سرحد رسيد و اين عمل از او صادر شد آن‏وقت حيات در او ظاهر مي‏شود پس به اين ملاحظه حيات فرع نبات است كه تا نبات نباشد و چنان عملي از او سرنزند حيات ظاهر نمي‏شود. اما بعد از آنكه حيات آمد چه تصرفات در نبات مي‏كند و چه كارها از او ساخته مي‏شود! مي‏بيند و مي‏شنود و طعم و بو مي‏فهمد و لمس مي‏كند و راه مي‏رود و برمي‏خيزد و مي‏نشيند و اين كارها همه‏اش از بدن نباتي ظاهر مي‏شود لكن بديهي است كه هيچ‏يك از اين كارها مال خود بدن نيست همه‏اش از حيات است اگرچه حيات از چشم مي‏بيند و از گوش مي‏شنود و از زبان طعم مي‏فهمد وهكذا لكن تمام بينايي از او است از چشم نيست، تمام شنوايي از او است از گوش نيست، تمام ذوق از او است از زبان نيست وهكذا و چشم نمي‏بيند و گوش نمي‏شنود و زبان طعم نمي‏فهمد و بيننده و شنونده و ذوق كننده حيات است نهايت تا چشم نباشد او نمي‏تواند ببيند و تا گوش نباشد او نمي‏تواند بشنود و تا زبان نباشد او نمي‏تواند طعم بفهمد و تا بيني نباشد او نمي‏تواند استشمام كند و اينها بمنزله عينكها هستند از براي حيات چنانكه مي‏بيني كه بسا بدون عينك چشمت جايي را نمي‏بيند عينك كه زدي همه‏جا را

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 263 *»

مي‏بيني. حال عينك چيزي نديده و نمي‏داند ديدن يعني چه، تو ديده‏اي نهايت به واسطه اين عينك ديده‏اي حيات هم همين‏طور است كارها همه از او است اگرچه به واسطه اين عينكها كارهايش را بروز مي‏دهد. پس كارهايي كه در بدن مي‏بيني همه‏اش از حيات است و بدن همين‏قدر كار كرده كه قابل شده از براي ظهور حيات و لياقت پيدا كرده از براي اينكه محل تصرف حيات واقع بشود و حالا كه حيات آمده توي بدن نبات نشسته تصرفات همه‏اش مال او است و طوري مستولي شده بر اين نبات كه نبات را كالمعدوم ساخته و كأنّ نباتي نيست و اثري ندارد و حالا هرچه نظر مي‏كني بجز آثار حيات چيز ديگر نمي‏بيني و مي‏بيني كه بعد از آنكه حيات ظاهر مي‏شود در بدن نبات چقدر او را ترقي مي‏دهد و بالا مي‏برد! پس بلا شك حيات اصل است و عمده اصالت از براي او است پس از اين طرف كه نگاه مي‏كني تا نبات قابل نشود و مناسبت پيدا نكند حيات در او ظاهر نمي‏شود نبات اصل است و حيات فرع او است و از آن‏طرف كه نگاه مي‏كني حيات وقتي كه آمد مسخر مي‏كند نبات را و نبات را ترقي مي‏دهد و نبات در دست او كالميّت بين يدي الغسّال است پس حيات اصل است.

پس داني چون بايد قابل بشود و لطيف بشود و مناسبت پيدا كند با عالي بعد عالي در او ظاهر بشود؛ اصل است و عالي فرع او است ولكن بعد كه عالي در او ظاهر شد و فرمانروا در وجود داني شد حالا او اصل مي‏باشد. و اين هم كه وا مي‏زنيم قول حضرات را كه مي‏گويند جسم جنس‏الاجناس است بعد از او نامي است آن هم نسبت به مادون خود جنسيت دارد وهكذا از حيث عمومش وا مي‏زنيم كه مطلقاً امر چنين نيست ولكن آن هم نظري است و يك‏جاش درست است البته تا جسمي نباشد و قابل نشود از براي نمو و مناسبت با نامي پيدا نكند نامي در او ظاهر نمي‏شود. نامي كه ظاهر نشد حساس و متحرك بالاراده و ناطق به طريق اولي ظاهر نخواهند شد پس نامي و حساس و متحرك بالاراده و ناطق همگي فرع جسمند و متفرع بر او مي‏باشند و جسم اصل همه اينها است. اما بعد كه نامي در جسم ظاهر شد چه‏كار مي‏كند! همه‏كار مي‏كند

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 264 *»

و تمام كارها از او است و جسم هيچ‏كاره است و كارش همين است كه قابل شده از براي نموّ. پس حالا نامي اصل است نه جسم پس مادامي كه نامي نيامده توي جسم و در شُرُف آمدن است جسم اصل است و او فرع، بعد كه نامي آمد به اصطلاح كيسه وارونه مي‏شود و نامي اصل مي‏شود و جسم فرع وهكذا تا نامي نباشد و قابل نشود از براي حيات، حساس در او ظاهر نمي‏شود پس نامي اصل است و حساس فرع او است ولكن وقتي كه قابل شد و حساس در او ظاهر شد همه‏كاره مي‏شود در وجود نامي و نامي نسبت به او هيچ‏كاره است پس كيسه وارونه مي‏شود و حساس اصل مي‏شود و نامي فرع او وهكذا تا آخر مراتب. پس از اين طرف نظر مي‏كني جسم را اصل مي‏بيني و نامي را فرع و نامي را اصل مي‏بيني و حساس را فرع وهكذا و از آن‏طرف كه نظر كردي و حالت نامي را بعد از ظهور در جسم و حالت حساس را بعد از ظهور در نامي ديدي امر را به عكس مي‏بيني كه نامي اصل است و جسم فرع و حساس اصل است و نامي فرع. و حضرات ديگر اين نظر را ندارند نظرشان تنها مقصور بر ظاهر است اين است كه مطلقاً جسم را اصل نامي و نامي را اصل حساس و حساس را اصل ناطق مي‏دانند و در آن طرف هيچ اصالت را ثابت نمي‏كنند اين است كه بر ايشان ردّ مي‏كنيم و قولشان را وا مي‏زنيم كه به طور عموم امر چنين نيست كه شما مي‏گوييد يك راه نظر ديگري هم هست غير از آن راه نظر كه از آن راه نظر هم محكم‏تر است كه به آن نظر نامي اصل است نسبت به جسم و حساس اصل است نسبت به نامي وهكذا. و صلّي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

بسم اللّه الرحمن الرحيم

بدانكه در اخبار آل عصمت سلام‏اللّه عليهم و در كلمات تابعان ايشان چنين فرمايش شده است كه در عالم ذرّ خداوند خلق را در يك مجمع جمع كرد بعد ندا كرد كه ألست بربكم و محمد نبيكم و علي وليّكم و ألستم توالون اولياء اللّه و تعادون اعداء اللّه چون از ايشان اقرار به توحيد خواست تمامشان اقرار كردند و عرض كردند

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 265 *»

انت ربنا و چون اقرار به توحيد كردند همه‏شان بر صورت انساني شدند و چون از ايشان اقرار به رسالت خواست بعضي انكار كردند پس روح در ايشان دميده نشد و باقي اقرار كردند و اينها هم بعضي تنها به ظاهر اقرار كردند و در قلب انكار داشتند پس در اينها روح باطناً دميده نشد و شعاعي از روح در تنشان ظاهر شد و بعضي علاوه بر اينكه در ظاهر اقرار كردند در باطن هم اقرار نمودند پس روح در ظاهر و باطنشان دميده شد و به واسطه اينكه ظاهراً و باطناً اقرار به رسالت كردند روح انساني در ظاهر و باطنشان دميده شد و ظاهراً و باطناً بر شكل انسان شدند. و چون از ايشان اقرار به ولايت خواست باز بعضي انكار كردند پس عقل در ايشان ظاهر نشد و باقي اقرار كردند اينها هم بعضي در ظاهر اقرار كردند و در باطن اقرار نداشتند پس در اينها هم عقل باطناً ظاهر نشد و عقل در باطنشان جلوه‏گر نشد نهايت يك عقل ظلّي و يك شبح عقلاني در ظاهرشان ظاهر مي‏شود و بعضي هم در ظاهر اقرار كردند و هم در باطن پس عقل حقيقي در اينها ظاهر شد و به واسطه اقرار به ولايت عاقل شدند. وهكذا چون دوستي دوستان را از ايشان خواست باز بعضي انكار كردند پس نور خدا در ايشان ظاهر نشد و بعضي اقرار كردند نور خدا در ايشان ظاهر شد.

و اين مطلب را گاهي به عبارت ديگر فرمايش مي‏كنند كه از اقرار به توحيد بدن مردم خلق شد و از اقرار به رسالت روحشان خلق شد و از اقرار به ولايت عقلشان خلق شد و از اقرار به دوستي دوستان خدا فؤادشان خلق شد. و اين را هم فرمايش مي‏كنند كه رسالت پس از توحيد است پس در وجود مقدم بود در ظهور مؤخر شد و ولايت پس از رسالت است پس در وجود مقدم بود در ظهور مؤخر شد و دوستي دوستان خدا پس از ولايت است پس در وجود مقدم بود در ظهور مؤخر شد و در خود آن مراتبي كه به واسطه اينها خلق شدند امر همين‏طور است روح پيش از بدن است بعد از بدن ظاهر مي‏شود و عقل پيش از روح است بعد از روح ظاهر مي‏شود و فؤاد پيش از عقل است بعد از عقل ظاهر مي‏شود. پس اول اقرار به توحيد كردند ادني مراتبشان كه بدن باشد

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 266 *»

خلق شد بعد اقرار به رسالت كردند مرتبه بالاترشان كه روح باشد خلق شد بعد اقرار به ولايت كردند مرتبه بالاترشان كه عقل باشد خلق شد بعد اقرار به دوستي دوستان خدا كردند مرتبه اعلاي اعلاشان خلق شد كه آن فؤاد باشد.

اگر خبر از آن عالم نداري در اين عالم نظر كن و اوضاع اين عالم را ببين و اوضاع عالم ذر را ببين چراكه اين عالم بر طبق عالم ذر است آنچه در آنجا واقع شده بعينه در اينجا واقع خواهد شد. پس ببين كه رسول خدا9 آمد و اول چيزي كه از مردم خواست اين بود كه قولوا لا اله الاّ اللّه تفلحوا و تمام پيغمبران همين‏طور مي‏كردند اول توحيد را به مردم عرضه مي‏كردند چراكه ادعاشان اين است كه ما از جانب خدا آمده‏ايم مردم خدا را كه نشناختند رسولش را چه اعتنا دارند؟! بلكه اگر مردم اقرار به خدا نداشته باشند محال است كه بتوان اثبات رسالت كرد اثبات رسالت در وقتي ممكن است كه مردم خدايي داشته باشند و خداي خود را بشناسند لهذا در اول امر بجز توحيد چيزي بر مردم عرضه نمي‏كنند و به غير از توحيد چيزي از مردم نمي‏خواهند و اول سعيي كه دارند اين است كه مردم را متذكر سازند كه خدايي دارند آن‏وقت كه خدا را شناختند بگويند كه اين خدا خلق خود را مهمل نمي‏گذارد پس لابد كسي را مي‏فرستد كه نفع و ضررشان را به ايشان برساند. بعد مي‏گويند كه حالا آن خدا ما را به سوي شما فرستاده و معجزات و خارق عادات مي‏آورند كه يقين كنند به رسالتشان پس پيغمبر ما هم به مفاد قل ماكنت بدعاً من الرسل و فبهديهم اقتده اول كه بناي دعوت گذارد مردم را به توحيد خواند قولوا لا اله الاّ اللّه تفلحوا ديگر اسمي از رسالت نبود و مردم همين‏قدر كه لااله الاّ اللّه مي‏گفتند مؤمن بودند. بعد از مدتي فرمود كه من رسول و فرستاده اين خدايم پس ادعاي رسالت كرد و از مردم خواست كه اقرار به رسالت بكنند هركس اقرار به رسالت مي‏كرد مؤمن بود و هركس نمي‏كرد كافر بود اگرچه اقرار به توحيد هم داشته باشد و مدتهاي مديد بود كه به اقرار به توحيد و رسالت اكتفا مي‏كرد و امر ولايت را بروز نداده بودند و امر ولايت براي مردم آشكار

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 267 *»

نشده بود حتي حمزه و جعفر كه خيلي مردمان بزرگي بودند امر ولايت را نمي‏دانستند اگرچه حضرت امير را دوست مي‏داشتند لكن نمي‏دانستند كه ولي خدا و خليفه و وصي رسول او است اين است كه از حال حمزه از امام سؤال مي‏كنند امام مي‏فرمايد اگرچه امر ولايت به او نرسيده بود ولكن حمزه چنين كسي بود كه اگر در آن روز غدير خم بود و مي‏شنيد كه او ولي خدا است قبول مي‏كرد و تصديق مي‏نمود.

باري، مدت بيست و سه سال پيغمبر در ميان مردم راه رفت جرأت نداشت ولايت را اظهار كند تا آن آخر كار كه نزديك بود از دنيا ارتحال فرمايد مضطرب شد و در بين راه مردم را جمع كرد و ولايت را آشكار كرد. پس ببين كه چقدر مدتها كشيد بعد از اظهار رسالت تا آنكه ولايت ظاهر شد و آشكار گرديد بعد از مدتي كه از ولايت گذشت خورده خورده محبت دوستانش هم معلوم شد كه چون اقرار به ولايت كرديم و حضرت امير را دوست داريم دوستانش را هم بايد دوست داشت تا در دوستي آن بزرگوار صادق باشيم و اين دوستي دوستان ديگر بعد از ولايت ظاهر شد و طوري است كه حالاها پوست كنده نمي‏شود گفت كسي دوست دوستان اميرالمؤمنين نباشد كافر است. پس اين دوستي دوستان ركني است از اركان ايمان كه پس از همه ظاهر شده و در عالم ذرّ هم بعينه امر همين‏طور بود اول توحيد از مردم خواستند بعد كه اقرار به توحيد كردند و به اين واسطه بدنشان خلق شد رسالت از ايشان خواستند بعد كه اقرار به رسالت كردند و به اين واسطه روحشان خلق شد ولايت را از ايشان خواستند بعد كه اقرار به ولايت كردند و به اين واسطه عقلشان خلق شد دوستي دوستان را از ايشان خواستند و به اقرار به دوستي دوستان فؤادشان كه اعلي مشاعر ايشان است خلق شد.

باري، اين جور فرمايشات در اخبار و احاديث و كلمات مشايخ هست لكن همين‏طور ظاهرش را بگيري نتيجه‏اش اين مي‏شود كه رسول بالاتر از خدا است و امام بالاتر از رسول است و شيعه بالاتر از امام است چراكه به توحيد بدن مردم خلق شده و به رسالت روح مردم خلق شده و به ولايت عقل مردم خلق شده و به دوستي شيعه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 268 *»

فؤاد مردم خلق شده و بديهي است كه روح اشرف از بدن است و بدن را نمي‏شود نسبت به روح داد و عقل اشرف از روح است و روح را نمي‏شود نسبت به عقل داد و فؤاد ديگر اشرف از همه است و هيچ‏يك را نمي‏شود نسبت به او داد پس العياذباللّه بايد شيعه متشخص‏تر از خدا و رسول و امام باشد چراكه پس از همه ظاهر شد وانگهي به ولايت شيعه فؤاد مردم كه اعلي مشاعر است خلق شد و شك نيست چيزي كه به او فؤاد خلق بشود هزار مرتبه بالاتر است از آن چيزهايي كه به آنها عقل يا روح يا بدن خلق مي‏شود پس صاحب اين ركن به مراتب شتّي بايد از صاحبهاي آن اركان ديگر متشخص‏تر و بالاتر باشد و هل هذا الاّ كفر و زندقة لم‏يتفوّه به احد من الضالين فيا سبحان‏اللّه آن چطور شيعه‏اي است كه از امام بالاتر است! اگر از امام بالاتر است چرا شيعه امامش مي‏گويي و آن چطور امامي است كه از رسول بالاتر است! اگر امام از رسول بالاتر است چرا خليفه رسول و وصي رسولش مي‏گويي؟ و آن چطور رسولي است كه از خدا بالاتر است و اگر رسول العياذباللّه از خدا بالاتر باشد چرا رسول خدايش مي‏گويي؟ پس به ضرورت اسلام و ايمان بلكه به ضرورت تمام اديان رسول به مقام خدايي نمي‏رسد چه جاي آنكه بالاتر باشد و امام هم به مقام رسالت نمي‏رسد چه جاي آنكه بالاتر باشد و شيعه هم به مقام امامت نمي‏رسد چه جاي آنكه بالاتر باشد. خدا هميشه خدا است و رسول بنده او است و امام هم نوكر رسول است و شيعه هم نوكر امام است.

و چون اين مطلب به ضرورت ثابت شد و فهميدي كه ضرورت دينت بلكه ضرورت تمام اديان آسماني اين است پس اگر در كلمات اهل حق ديدي پاره‏اي چيزها كه نتيجه‏اش برخلاف اين ضرورت است و تمامش كفر و زندقه است بدان‏كه تو هنوز مرادشان را برنخورده‏اي و راه نظرشان را به دست نياورده‏اي و عارف به اصطلاح خاص ايشان نشده‏اي و كلامشان را مي‏خواهي به طور متبادر و به عرف عام مردم معني كني اين است كه همه‏اش كفر و زندقه از توش بيرون مي‏آيد. و چون مي‏داني كه آنها اهل

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 269 *»

حق بودند و هرگز به كلامي كه منافي دين و مذهب باشد تفوّه نمي‏كنند پس بدان‏كه مقصودشان از آن فرمايشات اين‏طورها نيست كه به ذهنت رسيده دليلش همين‏كه اين طورهايي كه به ذهنت رسيده همه‏اش كفر است و زندقه و يك كفر و زندقه‏اي هم هست كه توي هيچ كتابي و خطابي يافت نمي‏شود و اهل حق كلام كفرآميز فرمايش نمي‏كنند و آنها كلامشان هميشه مطابق دين است و ايمان و بجز دين و ايمان چيزي فرمايش نمي‏كنند. وانگهي اگر آن‏طورها باشد كه تو فهميده‏اي اشكالهاي بسيار وارد مي‏آيد چراكه مي‏فرمايند به واسطه اقرار به توحيد بدنشان خلق شد پس پيش از اينكه اقرار به توحيد بكنند بدن نداشتند بعد از آنكه توحيد برايشان عرضه شد و اقرار به توحيد كردند بدنشان درست شد حال اگر پيش از اقرار به توحيد بدن نداشتند ساير مراتب را هم كه نداشتند آنها هم بعد پيدا شدند پس كه را دعوت به توحيد كردند و به كه گفتند الست بربكم؟ آنها كه پيش از اقرار به توحيد نه بدن داشتند و نه روح و نه عقل و نه فؤاد پس هيچ نبودند و يكجا معدوم بودند پس تكليف‏كردن چه معني دارد و توحيد عرضه‏داشتن چه ثمر دارد؟ بعد از آنكه كسي نباشد از كه اقرار به توحيد مي‏خواهند و كه را تكليف به توحيد مي‏كنند؟ پس توحيد را عرضه كردند و به اقراركردن به توحيد بدن مردم خلق شد يعني چه؟ هنوز كه كسي در آن عالم نبود كه عرضه توحيد به او بشود و او هم قبول بكند. و همچنين مي‏فرمايند كه به اقرار به رسالت روحشان خلق شد پس پيش از عرضه‏نمودن رسالت روح نداشتند پس مرده بودند و مرده كه چيزي نمي‏فهمد پس تكليف كردن به مرده چه ثمر دارد؟ و آدم عاقل نمي‏رود با مرده حرف بزند خداي به آن حكيمي چطور مي‏آيد با اموات حرف بزند و اموات را تكليف بكند كه بياييد اقرار به رسالت و نبوت محمّد9 بكنيد و محمد9را رسول من بدانيد؟ وانگهي آنهايي كه  اقرار به رسالت نكردند و روح در بدنشان دميده نشد چرا خدا مذمتشان مي‏كند و چرا عذابشان مي‏كند كه چرا اقرار به رسالت نكرديد؟ آن بيچاره‏ها كه مرده بودند و مرده چيزي نمي‏فهمد پس چه حرجي است بر آنها و چرا

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 270 *»

بايد عذابشان كرد؟ و همچنين مي‏فرمايند كه به اقرار به ولايت عقلشان خلق شد پس معلوم است كه پيش از عرضه نمودن ولايت مردم عقل نداشتند پس مجنون بودند و شك نيست كه تكليفات همه دائر مدار عقل است كسي كه عقل ندارد تكليف از او ساقط است پس چطور خداي حكيم تكليف مي‏كند مردماني را كه هيچ عقل ندارند كه بياييد اقرار به ولايت اولياي من بكنيد آنها كه عقل ندارند و نمي‏فهمند ولايت چيست و اولياء كيانند و اقرار كردن به ولايتشان كدام است؟ و اگر اينها را مي‏فهميدند پس عقل داشتند ديگر قول به اينكه به واسطه اقرار به ولايت عقلشان خلق شد چه معني دارد؟ و اگر عقل نداشتند پس تكليف از آنها ساقط بود و حرجي بر آنها نبود پس چرا تكليفشان كردند و چرا آنهايي را كه مي‏گويند مخالفت كردند مذمتشان مي‏كنند و عذابشان مي‏كنند؟

و علاوه بر همه اينها اگر عالم ذر را نديده‏اي و درست از اوضاع آنجا مطلع نيستي شك نيست كه اين عالم بر طبق عالم ذر است هرچه در آنجا واقع شده در اينجا به ظهور مي‏رسد پس در اين عالم ملاحظه كن و اوضاع آن عالم را بدست بياور. حال وقتي كه در اين عالم ملاحظه مي‏كني مي‏بيني كه طفل در شكم مادر بدنش درست مي‏شود هيچ لااله الاّاللّه نمي‏گويد كه به واسطه آن لااله الاّاللّه گفتن بدنش درست بشود چراكه خودش چيزي نيست كه لااله الاّاللّه بگويد بدنش خلق بشود بلكه بعد از اينكه بدنش هم درست شد و روح هم در او دميده شد و از مادر هم متولد شد علاوه بر اينها عقل هم در او ظاهر شد باز لااله الاّاللّه نمي‏فهمد و توحيد سرش نمي‏شود مگر اينكه به حد بلوغ برسد و كذلك مي‏بيني روحش در بدنش دميده مي‏شود بدون اينكه اقرار به رسالتي كرده باشد و پيش از دميدن روح مرده صرف است رسالت چه مي‏فهمد و اقرار را چه مي‏داند؟ مع‏ذلك روح در بدنش دميده مي‏شود و همچنين عقل در بدنش بعد از تولد ظاهر مي‏شود بدون اينكه اقرار به ولايتي كرده باشد و بعد از آنكه عقل در او ظاهر شد نمي‏داند ولايت يعني چه، چه جاي آن وقتي كه عقل در او ظاهر نشده باشد پس

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 271 *»

در اينجا به طور وضوح مي‏بيني كه مردم لااله الاّاللّه نگفتند و بدنشان درست شد و محمد رسول‏اللّه نگفتند و روحشان درست شد و علي ولي‏اللّه نگفتند و عقلشان درست شد بلكه پيش از اينكه ايشان را تكليف بكنند و محل تكليف واقع بشوند خدا بدنشان و روحشان و عقلشان را خلق مي‏كند بعد از اين‏همه كه به حد بلوغ رسيدند آن‏وقت ايشان را تكليف مي‏كنند و بعض چيزها كه در وسع ايشان و ميسورشان است از ايشان مي‏خواهند اين عالم كه حالتش اين است پس بايد عالم ذر هم همين‏طورها باشد كه اول مردم را خلق كرده باشند و بدنشان را ساخته باشند و روح در او دميده باشند و عقل در او ظاهر كرده باشند بعد كه موجود شدند و صاحب شعور و ادراك شدند آن‏وقت ايشان را تكليف كنند كه بياييد اقرار به وحدانيت من و به رسالت رسول من و به ولايت ولي من بكنيد. پس اينكه به واسطه اقرار به توحيد بدن مردم خلق شد و به واسطه اقرار به رسالت روح مردم خلق شد و به واسطه اقرار به ولايت عقل مردم خلق شد چه معني دارد؟

مختصراً اين فرمايشات را كه هرجاش را بگيري ايراد وارد مي‏آيد و هيچ جاش بحسب ظاهر درست نمي‏آيد و سرّش همان است كه اصطلاح خدا و رسول و تابعان ايشان در دست نيست و راه نظر ايشان معلوم نيست و مي‏خواهند كلام ايشان را به عرف عام و متبادرات به اذهان خودشان معني كنند اين است كه از يك طرف كفرها و زندقه‏ها لازم مي‏آيد و از يك طرف اشكالها و ايرادهاي بسيار وارد مي‏آيد و اگر كسي اصطلاح خودشان را به دست بياورد و راه نظرشان را بر خورد و متبادرات به اذهان را كنار بيندازد مي‏بيند كه همه‏اش دين است و ايمان و همه‏جاش صحيح و درست است و هيچ گوشه‏اش خدشه‏بردار نيست.

و اين را من باب‏المقدمه بدان كه يك اصطلاحي است كه خدا و رسول و ائمه سلام‏اللّه عليهم در باب جسد و روح و ظاهر و باطن و آسمان و زمين و موت و حيات و امثال اينها دارند كه غير از عرف عام مردم است مثلاً كسي كه هنوز دعوت به او نرسيده

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 272 *»

باشد و روح‏الايمان در او ظاهر نشده باشد او را مرده مي‏گويند اگرچه حيات ظاهري هم داشته باشد و ببيند و بشنود و حرف بزند و راه برود اين است كه خدا مي‏فرمايد كنتم امواتاً فاحياكم شماها مرده بوديد يعني روح‏الايمان نداشتيد پس شماها را زنده كردم يعني روح‏الايمان در شما دميدم و شما را ايمان عطا كردم و مؤمن ساختم اگرچه ظاهراً هم درست است كه مي‏فرمايد شما مرده بوديد يعني نطفه و علقه و مضغه و عظام بوديد و حيات نداشتيد بعد شما را زنده كردم و حيات در شما دميدم و همچنين كسي كه دعوت به او رسيده باشد و كافر شده باشد او را نيز مرده مي‏گويند اگرچه حيات داشته باشد و حياتش در كمال قوّت و اشتداد باشد اين است كه خدا مي‏فرمايد يخرج الحي من الميت و يخرج الميت من الحي و تفسير شده است حي به مؤمن و ميت به كافر يعني خدا مؤمن را از صلب كافر بيرون مي‏آورد و كافر را هم از صلب مؤمن بيرون مي‏آورد پس مؤمن حي است يعني روح‏الايمان دارد و كافر ميت است يعني روح‏الايمان ندارد پس كافري كه از مؤمن بيرون آمده است ميتي است كه از زنده‏اي بيرون آمده و مؤمني كه از كافر بيرون آمده است حيّي است كه از ميتي بيرون آمده پس يخرج الحي من الميت و يخرج الميت من الحي اگرچه ظاهرش هم به حسب عرف عام درست است چراكه مي‏بيني كه تخم مرغ اول مرده است و حركتي و جنبشي از خود ندارد بعد از همين تخم مرغ جوجه زنده بيرون مي‏آيد بعد آن جوجه هم بزرگ مي‏شود و تخم مي‏كند تخمش باز حيات ندارد مرده است پس يخرج الحي من الميت و يخرج الميت من الحي ولكن آن‏طورها هم تفسير شده است كه مراد از حي مؤمن است و مراد از ميت كافر است پس كافر در اصطلاح خدا و رسول ميت است و كافر را بسياري از جاها به ميت تعبير مي‏آورند. اموات غير احياء و مايشعرون ايان يبعثون چنانكه كسي كه هنوز دعوت به او نرسيده باشد از او به ميّت تعبير مي‏آورند ولكن فرق اين است كه آن ميّت ميّتي است كه قابل حيات هست و ممكن است كه ايمان بياورد و زنده بشود به روح‏الايمان اما اين ميّت ميّتي است كه قابل حيات نيست و نمي‏شود

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 273 *»

روح‏الايمان در او ظاهر بشود. پس كسي كه دعوت به او نرسيده ميّت است و كسي كه كافر هم شده ميّت است اما آن ميّت كجا و اين ميّت كجا! اين ميّت ميّتي است كه ديگر روح در او دميده نخواهد شد و آن ميّت ميّتي است كه مي‏شود روح در او دميده بشود چراكه دعوت به او نرسيده شايد دعوت كه به او رسيد ايمان بياورد اما كافر دعوت به او رسيده و ايمان نياورده و كفر را بر ايمان اختيار كرده پس هميشه مرده خواهد بود اما آن‏كه دعوت به او نرسيده مي‏شود كه يك‏وقتي زنده بشود پس مردگي او دخلي به مردگي كافر ندارد و كافر نسبت به او مرده‏تر است و مردگيش بمراتب بيشتر است و كذلك كفار و منافقين را گاهي تعبير به اهل قبور مي‏آورند و اهل قبور يا مقابر مي‏گويند و كفار و منافقين را اراده مي‏كنند الهيكم التكاثر حتي زرتم المقابر و مراد از مقابر منافقينند كه ايشان را خدا مقابر خوانده و باز مي‏فرمايد لاتسمع من في القبور كساني كه در قبورند تو ايشان را نمي‏شنواني يعني گوش شنوايي ندارند و گوش به حرفهاي تو نمي‏دهند و هرچه ايشان را دعوت مي‏كني اجابت نمي‏كنند و بسوي تو نمي‏شتابند و مراد از اين اهل قبور نه اهل قبور ظاهري هستند چراكه آنها را پيغمبر انذار نمي‏كرد و آنها قابل انذار نيستند و نسبت به آنها دعوتي و حرفي و سخني در ميان نيست و مذمتي بر ايشان نيست، مراد خدا از من في القبور كفار و منافقينند كه چشم دارند و گوش دارند و فهم دارند و شعور دارند و مي‏بينند و مي‏شنوند و مي‏فهمند مع‏ذلك مانند امواتي كه توي قبر خوابيده باشند گوش به حرف حق نمي‏دهند و داعي حق را اجابت نمي‏كنند و مثل اين است كه كسي ايشان را نخوانده باشد و دعوتي نكرده باشد يا آنكه صدايي به ايشان نرسد و ندانند كه چه چيز از ايشان مي‏خواهند و بسوي چه دعوت مي‏كنند.

و همچنين اين جماعت را در بسياري از جاها صم و بكم و عمي مي‏نامند و صم و بكم و عمي مي‏گويند و هيچ اين كر و گنگ و كور ظاهري را اراده نمي‏كنند و مراد همان كفار و منافقينند كه با اينكه چشم دارند و گوش دارند و زبان دارند و مي‏بينند و مي‏شنوند و حرف مي‏زنند مع‏ذلك مي‏فرمايند صم بكم عمي و اگر كر و كور و گنگ

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 274 *»

ظاهري بودند خدا اولي بود به عذر، پس مذمتشان نمي‏كرد و توبيخشان نمي‏فرمود. پس گوش ظاهري را دارند و مي‏شنوند ولكن كرند از شنيدن حق يعني اطاعت‏نمودن او و چشم ظاهري را دارند و مي‏بينند ولكن كورند از ديدن حق و زبان ظاهري را دارند و حرف مي‏زنند ولكن لالند از گفتن حق با اينكه مي‏توانند حق بشنوند و حق ببينند و حق بگويند اين است كه مستوجب مذمتها و توبيخهاي خدا و مستحق عذابهاي او هستند كه چرا با وجود قدرت و توانايي و نبودن عذر، حق نشنيديد و حق نديديد و حق نگفتيد.

و همچنين از همين قبيل اصطلاحات است كه جهنم را تعبير به زمين مي‏آورند و بهشت را به آسمان تعبير مي‏آورند. آسمان مي‏گويند بهشت را مي‏خواهند و زمين مي‏گويند جهنم را مي‏خواهند و هيچ اين زمين و آسمان منظور نيست. پس بسا اهل آسمان مي‏گويند اهل اين آسمان متعارف را اراده نمي‏كنند و بسا اهل زمين مي‏گويند اهل اين زمين ظاهري را اراده نمي‏كنند. اهل آسمان مي‏گويند اهل بهشت را مي‏خواهند، و اهل زمين مي‏گويند اهل جهنم را مي‏خواهند، خواه اهل اين آسمان ظاهري باشند و خواه اهل اين زمين ظاهري باشند اهل بهشت هميشه اهل آسمانند اگرچه در زمين هم باشند و اهل جهنم هميشه اهل زمينند اگرچه برفرض در آسمان هم باشند نمونه‏اش اينكه شيطان از اهل زمين بود به اين ملاحظه و در آسمان منزل داشت. و راه اين اصطلاح هم اين است كه مي‏بيني تمام مواليد بايد سر از زمين بيرون بياورند و تمام ارواح بايد از آسمان بيايد و اگر روحي از آسمان آمد و در قبضه‏اي از زمين ظاهر شد آن قبضه ترقي مي‏كند و بالا مي‏رود و ان منكم الاّ واردها كان علي ربك حتماً مقضيّاً ثم ننجّي الذين اتقوا و نذر الظالمين فيها جثيّاً متقين آنهايي‏اند كه روح‏الايمان از بالا در ايشان ظاهر شده است و به واسطه آن روح رو به بالا رفتند و از اهل عالم بالا شدند و ظالمين آنهايي‏اند كه روح‏الايمان از بالا در ايشان ظاهر نشده پس رو به بالا نرفتند و در هوي و هوس و جهالت و ضلالت خود واقف شدند پس اينها را اهل زمين

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 275 *»

مي‏گويند و آنها را اهل آسمان. و اين اصطلاح غير از عرف عام و اصطلاح مردم است، مردم آسمان مي‏گويند همين آسمان ظاهري را اراده مي‏كنند و زمين مي‏گويند همين زمين ظاهري را اراده مي‏كنند و اهل آسمان مي‏گويند ملائكه و سكّان اين آسمانهاي ظاهري را اراده مي‏كنند و اهل زمين مي‏گويند كساني كه در اين زمين منزل دارند و روي اين زمين ظاهري راه مي‏روند اراده مي‏كنند ولكن در اصطلاح خدا و رسول بسا آسمان مي‏گويند و اين آسمان را اراده نمي‏كنند و زمين مي‏گويند اين زمين را اراده نمي‏كنند و بسا اهل آسمان بگويند اهل اين آسمان را اراده نكنند و اهل زمين بگويند اهل اين زمين را اراده نكنند و اي بسا كساني كه روي اين زمين راه مي‏روند و ظاهراً اهل اين زمين است ولكن در اصطلاح خدا و رسول او از اهل آسمان است و اين مؤمنيني كه روي زمين هستند همه‏شان اهل آسمانند و از آن طرف اگر برفرض كفار و منافقين بروند در آسمان منزل بكنند مانند شيطان كه مدتي در آسمان بود و از ملائكه شمرده مي‏شد باز در اصطلاح خدا و رسول همه‏شان اهل زمينند و خود اين زميني كه مي‏بيني اگر مؤتمر شد به اوامر شرعي و فرمايشات شارع را امتثال كرد اسمش آسمان و عليين است و زمين اسمش نيست و در تعبير ديگر ارض بهشت است و اگر مؤتمر نشد به اوامر شرعي و آن طوري كه شارع قرار داده حركت نكرد اسمش زمين و سجين و ارض جهنم است. و همچنين تمام اين آسمانها كه مي‏بيني كه اسمشان آسمان است اگر تمامشان آن طوري كه خدا خواسته و قرار داده عمل كردند و راه رفتند اسمشان آسمان است والاّ هيچ‏يك آسمان نيستند و تمامشان زمينند و در اصطلاح خدا و رسول اينها را زمين مي‏گويند نه آسمان و حالا عجالةً اين آسمانها كه مي‏بيني تمامشان مطيع خدا هستند و به امر خدا حركت مي‏كنند و هر طوري كه خدا مي‏خواهد حركت مي‏كنند و ذره‏اي از مشيت و خواست او تجاوز نمي‏كنند پس تمامشان مطيعند و تمامشان منقادند از براي خدا، بلكه تمامشان معصومند و هرگز خلافي از اينها سر نمي‏زند پس في‏الواقع اينها را آسمان گفتن بجا است چراكه مطيع امر خدا هستند در كمال اطاعت و حركتشان بر وفق

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 276 *»

خواهش و اراده او است اين است كه خطاب مي‏كني و مي‏گويي ايها الخلق المطيع الدائب السريع و حالا سخن در خود اين آسمانها نيست كلام در آن آسمانهايي است كه در مواليد است آنها اگر مؤتمر شدند به اوامر شرعيه و از فرمايشات شارع تخلف نكردند اسمشان سموات است والاّ اسمشان ارضين است و سماء گفتنشان غلط است. مثلاً اين سماء اول كه سماء قمر و سماء حيات است عجالةً خلق مطيع خدا است و سماء اولي گفتنش بجا است لكن قبضه‏اي كه از اين آسمان در مواليد است كه آن حيات مواليد باشد اگر در مرضيات خدا سلوك نمود و آن طوري كه خدا گفته حركت كرد سماء اولي است و روح است و حيات است همه اين اسمها بر او صادق است و هرگاه در مرضيات خدا سلوك نكرد و از جاده قرارداد او تخلف ورزيد ارض است و سماء نيست و روح نيست جسد است و حيات نيست موت است يعني حيات حق در او ظاهر نيست اگرچه حيات ظاهري داشته باشد. پس همين آسمان اول كه يك‏دفعه آسمان اول و آسمان حيات است و يك‏دفعه ارض اولي و ارض غفلت است و بالاتر از اين آسمان آسمان دوم است كه سماء عطارد باشد و اين سماء عطارد را كه فوق سماء حيات است خودش چون كمال اطاعت را دارد سماء گفتنش بجا است ولكن قبضه‏اي از اين آسمان كه در مواليد است كه آن خيال و فكر مواليد باشد اگر در مرضيات خدا بسر برد و آنجاها و در چيزهايي كه رضاي خدا است خيال كرد و از آنجاهايي كه خدا نهي كرد متوجه آنها نشد و آنها را خيال نكرد پس اسمش سماء عطارد و سماء خيال است والاّ كه خيال وقتي در آنجاهايي كه خدا نهي كرده سير كرد و آنجاها را خيال كرد اسمش ارض ثانيه و ارض طبع عادت است و هيچ سماء نمي‏شود به او گفت. پس خيال يك چيز است يك‏دفعه سماء عطارد مي‏شود و يك‏دفعه ارض طبع عادت و اين اراضي كه فرمايش مي‏كنند هيچ دخلي به اين ارض معروف ندارد و اين ارض معروف صاحب طبقات سبع نيست و يك زمين بيش نيست پس طبقاتي كه فرمايش مي‏كنند مراد طبقات اين زمين است وانگهي در بيان طبقات زمين مي‏فرمايند كه ارض طبع

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 277 *»

عادت مثلاً طبقه دوم زمين است در تحت فلك عطارد واقع است و ارض طبع مثلاً طبقه سوم زمين است در تحت فلك زهره واقع است پس بنابراين بايد بالاي آسمان اول هم يك پرده زمين باشد و بالاي آسمان دوم هم يك پرده زمين باشد وهكذا و حال اينكه مي‏بيني كه زمين جايش در تحت فلك قمر و سماء اولي است و در جاي ديگر زميني نيست و بسا هم كه اهل نجوم اين را بشنوند كه طبقه اولاي زمين زير آسمان اول واقع است و طبقه ثانيه زمين زير آسمان دوم واقع است و طبقه ثالثه زمين زير آسمان سوم واقع است وهكذا استيحاش كنند بلكه بسا انكار كنند چراكه مي‏بينند به قاعده خودشان درست نمي‏آيد ولكن اگر كسي حاليشان بكند كه اين هيچ منافات با مطلب شما ندارد مطلب در ظاهر همان است كه شما گفته‏ايد و اين مطلب به اصطلاح ديگر و نظر ديگر است و هيچ اين آسمان و زمين ظاهري مقصود نيست بسا وحشتشان رفع بشود و تصديق هم بكنند.

باري، بالاتر از سماء عطارد سماء زهره است و اين سماء چون مطيع خدا است به كمال اطاعت، سماء زهره و سماء فكر و خيال و سماء سوّم گفتنش بجا است ولكن قبضه‏اي كه از اين آسمان در مواليد است و آن فكر و خيالي است كه در ايشان ظاهر و آشكار است اگر در صور حسنه به كار بردند و در صور حسنه‏اي كه محبوب خدا است فكر كردند و چيزها به دست آوردند پس اسمش سماء سوّم و سماء زهره و روح فكر است و اما اگر در صور قبيحه كه مسخوط خدا است او را به كار بردند و جاهايي كه خدا نهي كرده مصرف كردند اسمش ديگر آسمان نيست و روح نيست بلكه اسمش آن‏وقت ارض ثالثه و ارض طبع و جسد بي‏روح است يعني آن صور حسنه در او نيست. و همچنين فلك شمس را سماء چهارم و سماء محبت گفتن بجا است چراكه مطيع است براي خدا و كمال اطاعت و انقياد را از براي او دارد ولكن قبضه‏اي كه از اين آسمان در اناسي است كه آن ميل و محبت باشد كه به آن ميل هر كاري را مي‏كنند و تمام كارها از خوب و بد همه‏اش از ميل صادر مي‏شود اگر اين ميل و محبت را آنجاهايي كه خدا گفته

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 278 *»

به كار بردند يعني ميل به طاعات و عبادات كردند و اوليا و دوستان خدا را دوست داشتند اسمش سماء چهارم و سماء شمس و روح محبت است و هرگاه همين ميل و محبت را در آنجاهايي كه خدا نهي كرده به كار بردند يعني ميل به فسق و فجور كردند و دشمنان خدا را دوست داشتند اسمش ديگر سماء و روح نيست به اصطلاح خدا و رسول اسمش ارض چهارم و ارض شهوت و بدن بي‏روح است يعني آن ميل به سوي طاعات و محبت اولياي خدا در او نيست. و كذلك فلك مريخ را سماء پنجم گفتن بجا است به واسطه اينكه خلاف خواهش خدا حركت نمي‏كند و سرتاپا اطاعت خدا است لكن قبضه‏اي كه از اين آسمان در اناسي است كه وهمشان باشد اگر در اطاعت خدا به كار بردند يعني اقتران معاني به صور حسنه محبوبه خدا نمودند اسمش سماء پنجم و سماء مريخ و روح وهم است والاّ به اصطلاح خدا و رسول اسمش ارض پنجم و ارض غضب و بدن بي روح است يعني آن اقتران معاني به صور حسنه محبوبه در او نيست. وهكذا فلك مشتري را سماء ششم و سماء مشتري و سماء علم گفتن بسيار درست است به جهت اينكه خلاف امر خدا از او سرنمي‏زند اما قبضه‏اي كه از اين فلك در اناسي است كه آن علمشان باشد اگر او را آن طوري كه خدا گفته اخذ كردند و آن طوري كه خدا گفته مصرف نمودند اسمش سماء ششم و سماء مشتري و روح علم است و علمش از آسمان آمده و هفتاد هزار ملك كه سكّان آسمان ششمند آمده‏اند و آن علم را در قلب او انداخته‏اند([1]) و همين‏طور در اخبار فرمايش شده است ولكن اگر علم را آن طوري كه خدا فرموده اخذ نكنند و در آن جايي كه خدا نهي فرموده صرف كنند هيچ اسمش سماء نيست اسمش ارض ششم و ارض الحاد است و چنين علمي از

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 279 *»

آسمان نيامده و از طبقه ششم زمين آمده و حاملش ملائكه نيستند شياطين ارض الحادند و كسي كه چنين علمي داشته باشد به وحي شيطاني تكلم مي‏كند و بسا درباره چنين كسي فرمايش نمايند كه هيچ علم ندارند يعني آن طور علمي كه مرضي خدا و محبوب حضرت او است اين است كه در بسياري از جاها در وصف كفار و منافقين مي‏فرمايند اكثرهم لايعلمون، اكثرهم لايفقهون و هل يستوي الذين يعلمون و الذين لايعلمون با اينكه به حسب ظاهر جاهل محض نبودند بسا علم ظاهري را داشتند و در علوم ظاهره بسا مهارت تام داشتند.

و اين‏جور علمهاي الحادي كه از ارض الحاد به واسطه شياطين مي‏آيد در اين زمانها بخصوص خيلي شايع شده است و به لباس علم ظاهر مي‏شوند و پاره‏اي مستنكرات را مرتكب نمي‏شوند و به شمشير حق گردن حق را مي‏زنند. بابيها اگرچه نماز و روزه و اعمال شرعيه را وا زده بودند و خواهر و مادر و  خاله و عمه را حلال كردند ولكن آنها از ارض عادت بيرون رفته بودند اين است كه باكشان نبود اين عاديات را وا زنند پس وا زدند و از آن‏طرف هم با سلطان بناي مقابلي گذاشتند و خواستند اخلال به امر سلطنت بكنند اين است كه زودي اينها را گرفتند و كشتند و به درك فرستادند و مردم را از شرّشان آسوده كردند و الآن هم آنهايي كه هستند از خوف جرأت پاره‏اي كارها را ندارند و اينها ديگر عقلشان نرسيد كه با پادشاه نكاوند و اگر با پادشاه نمي‏كاويدند به آسودگي كفرهاي خودشان را بروز مي‏دادند و امر خود را ترويج مي‏كردند و پادشاه هم هيچ كاري به كارشان نداشت از اين بالاترها هم هرگاه كفر مي‏ورزيدند پادشاه باكش نبود. و حالاها مردم علم تحصيل كردند و از ساير اراضي گذشته قدم به ارض الحاد گذاشتند و قدري از آنها باشعورتر شدند و مانند آنها نه اين عاديات و مسلّميات ظاهره را وا مي‏زنند كه در ميان مردم رسوا بشوند و نه اخلال در امر سلطنت مي‏كنند كه مبادا پادشاه درصدد دفع ايشان برآيد پس به آسودگي هرچه تمامتر از گوشه و كنار الحادهاي خود را بروز مي‏دهند و دين خدا را از هر طرف خراب

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 280 *»

مي‏كنند و بسا چيزها به زبان ملايم و چرب و نرم از ايشان بروز مي‏كند كه بابيها هيچ عقلشان نرسيده بود و هيچ به خيالشان خطور نكرده بود.

باري، كساني كه در ارض الحاد منزل دارند ضررشان به دين و آيين بيشتر است از آن كساني كه در ساير اراضي منزل دارند و آن‏طوري كه اهل اين ارض دين را خراب مي‏كنند سايرين نمي‏توانند آن طور دين را خراب بكنند و عجب در اين است كه يك علم است اگر به طوري كه امر كرده‏اند اخذ كردي و در جايي كه فرمايش كرده‏اند مصرف نمودي همه‏اش خير است و بركت است و دين است و ايمان و اگر برخلاف اخذ كردي و در غير موضعش مصرف نمودي همه‏اش كفر است و زندقه است، شرّ است و جهل است و ظلمت و خسران. وهكذا فلك زحل را سماء هفتم گفتن بسيار بجا است چراكه مطيع امر خدا است لكن قبضه‏اي كه از اين فلك در اناسي است كه عاقله ايشان باشد اگر در آنجاهايي كه گفته به كار بردند و در آنجا مصرف نمودند سماء زحل و سماء هفتم است والاّ اگر در جاهاي ديگر به كار بردند و در فهميدن حق به كار نبردند اسمش ديگر سماء هفتم نيست بلكه اسمش ارض هفتم و ارض شقاوت است و اهل اين ارض نه اينكه خيال كني عقل ندارند عقل دارند شعور دارند خيلي زيرك و دانا هستند چنانكه معاويه خبيث آن‏قدر زيرك و دانا و باشعور بود و آن‏قدر حرامزادگي داشت پس عقل داشت در كمال عقل ولكن متابعت حق نمي‏كرد و در پيروي حق عقل را به كار نمي‏برد اين است كه بسا از اين‏جور آدمها تعبير بياورند كه عقل ندارند اكثرهم لايعقلون و اكثرهم لايشعرون و مراد همان است كه حق نمي‏فهمند اين است كه گويا حضرت داشتند تعريف عقل را مي‏فرمودند راوي عرض كرد پس آني‏كه در معاويه است چيست؟ حضرت فرمودند آن عقل نيست شيطنت و نكرا است. و همان عقل است كه چون در جاهاي ديگر صرفش كردي اسمش شيطنت و نكرا مي‏شود و مستوجب طعن و لعن مي‏شود و صاحبش را به هلاكت ابدي مي‏رساند و چون در جاهايي كه خدا فرموده صرف كردي اسمش عقل و نور مي‏شود و مستحق مدح و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 281 *»

تعريف مي‏شود و صاحبش را به نجات ابدي مي‏رساند.

باري، اين اصطلاحها اصطلاحهاي خاصه خدا و رسول و تابعان ايشان است و دخلي به اصطلاحات اين مردم ندارد و بسياري از جاها كه مردم به كلام خدا و رسول و تابعان ايشان رجوع مي‏كنند مي‏بينند همان الفاظي را كه خودشان در عرف استعمال مي‏كنند آنها هم همان الفاظ را استعمال مي‏كنند پس مي‏روند آن الفاظ را به طور متعارف معني مي‏كنند و مي‏خواهند نتيجه بگيرند امر برايشان مشكل مي‏شود يا مي‏بينند به هيچ قاعده‏اي درست نمي‏آيد همه‏اش سرتاپا ايراد است و يا اينكه همه‏اش خلاف دين و مذهب است پس معطل مي‏مانند. حال اگر غرض و مرض در دل دارند آنها را به دست مي‏گيرند و مي‏روند خرابي در دين مي‏كنند و دين خدا را خراب مي‏كنند و اگر غرض ندارند متحير مي‏مانند و راه به جايي نمي‏برند پس انسان عاقل همين‏كه در كلام خدا و رسول و تابعان نظر كرد و پاره‏اي الفاظ متعارفه را ديد و ديد كه هرچه سعي مي‏كند با هم وفق نمي‏دهند و درست نمي‏آيند بايد ملتفت بشود كه ايشان اين معاني عرفيه متبادره را اراده نكردند و اگر اراده مي‏كردند چنان فرمايش نمي‏كردند پس يك اصطلاح ديگري دارند كه در آن اصطلاح از اين الفاظ چيزهاي ديگر اراده كرده‏اند پس در طلب مي‏شود كه آن اصطلاح را به دست بياورد ديگر از عقل نيست كه كسي آن اصطلاح خاص را به دست نياورده از پيش خود بنشيند استنتاج كند بلي اول برو اصطلاح بزرگان را به دست بياور بعد كه اصطلاح را به دست آوردي آن‏وقت بنشين نتيجه بگير و آن‏وقت خواهي دانست كه هيچ محذوري لازم نمي‏آيد و هيچ ايرادي وارد نمي‏آيد تمام ايرادات و اشكالات هم برطرف مي‏شود.

پس مي‏شنوي در كلمات بزرگان كه مي‏فرمايند به واسطه اقرار به توحيد بدن مردم خلق شد و به واسطه اقرار به رسالت روحشان خلق شد و به واسطه اقرار به ولايت عقلشان خلق شد و به واسطه اقرار به دوستي دوستان خدا فؤادشان خلق شد ولكن بدن را همين بدن متعارف و روح را همين روح متعارف و عقل را همين عقل

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 282 *»

متعارف و فؤاد را همين فؤاد متعارف خيال مي‏كني اين است كه كار بر تو مشكل مي‏شود و در گرداب شبهات مي‏افتي و نمي‏تواني نجات بيابي. پس بايد ملتفت شد كه هيچ اين مراتب متعارف را اراده نكرده‏اند. بدن كه مي‏گويند بدن ديگر مراد است و روح كه مي‏گويند روح ديگر مراد است نه اين روح انساني ظاهري و عقل كه مي‏گويند عقل ديگر مراد است نه اين عقل ظاهري وهكذا و اين بدن و روح و عقل را همه كفار و منافقين دارند و اگر يكي از اينها را نداشته باشند محل تكليف خدا نخواهند بود و كسي ايشان را تكليف نمي‏كند چه جاي آنكه اقرار بكند يا انكار، پس تمامشان اين بدن و اين روح و اين عقل را دارند ولكن آن بدني كه به واسطه اقرار به توحيد درست مي‏شود غير از اين بدن است و آن روحي كه به واسطه اقرار به رسالت ساخته مي‏شود غير از اين روح است و آن عقلي كه به واسطه اقرار به ولايت خلق مي‏شود غير از اين عقل است و آن يك بدن ديگري و روح ديگري و عقل ديگري است كه بعد از اقرار به توحيد و رسالت و ولايت پيدا مي‏شود و اين بدن و روح و عقل ظاهري بايد باشند كه تكليف صحيح باشد و حجت بر مردم تمام بشود و مؤمنين مستحق ثواب و كفار و منافقين مستحق عذاب بشوند آن‏وقت اگر ايمان آوردند و ايمانشان كامل شد آن بدن هم در اين بدنشان و آن روح در اين روحشان و آن عقل در اين عقلشان ظاهر مي‏شود والاّ فلا نه در بدنشان آن بدن ظاهر مي‏شود و نه در روحشان آن روح ظاهر مي‏شود و نه در عقلشان آن عقل ظاهر مي‏شود. پس صحيح است اينكه كسي بگويد كفار نه بدن حقيقي انساني دارند و نه روح حقيقي دارند و نه عقل حقيقي دارند و نه فؤاد حقيقي دارند. نه بدنشان بدن انساني است و نه روحشان روح است و نه عقلشان عقل است و نه فؤادشان فؤاد است پس در حقيقت هم بدنشان مرده است و هم روحشان مرده است و هم عقلشان مرده است و هم فؤادشان مرده است. پس به عبارت اخري مردم بدن كوني و روح كوني و عقل كوني و فؤاد كوني داشتند لكن بدن شرعي و روح شرعي و عقل شرعي و فؤاد شرعي نداشتند و چون كه بدن و روح و عقل و فؤاد كوني داشتند ايشان را تكليف

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 283 *»

كردند و اول چيزي كه از اينها خواستند اقرار به توحيد بود بعد از او اقرار به رسالت را از ايشان خواستند بعد از او اقرار به ولايت را از ايشان خواستند بعد از او اقرار به دوستي دوستان خدا را از ايشان خواستند. پس هركس از ميان اين اناسي كونيّه اقرار به توحيد كرد بدن شرعيش درست شد و هركس اقرار به رسالت كرد روح شرعيش هم درست شد و هركس اقرار به ولايت كرد عقل شرعيش هم درست شد و هركس اقرار به دوستي دوستان خدا كرد فؤاد شرعيش هم درست شد پس اينكه بعد از اقرار به توحيد بدنشان خلق شد و بعد از اقرار به رسالت روحشان خلق شد و بعد از اقرار به ولايت عقلشان خلق شد وهكذا، بعد از كون است بعد از آنكه كون به انجام رسيد و بدن و روح و عقل همه درست شد شرع را عرضه كردند و عقايد چندي از ايشان خواستند پس آنهايي كه اقرار كردند بدن ديگري و روح ديگري و عقل ديگري در ايشان ظاهر شد پس به اقراركردن به توحيد شرعي بدن شرعي خلق شد و به اقرار كردن به رسالت شرعي روح شرعي خلق شد و به اقرار كردن به ولايت شرعي عقل شرعي خلق شد وهكذا اگرچه در خود كون هم مي‏شود به يك ملاحظه‏اي اين حرفها را زد كه به واسطه اقرار به توحيد مردم خلق شدند و بدنشان درست شد ولكن اين توحيد هيچ دخلي به توحيد شرعي ندارد و مناط كفر و ايمان و مدح و ذم و ثواب و عقاب نيست. تمام چيزها اين توحيد را دارند و خصوص اين توحيد هم هيچ ثمري به حال كسي ندارد و مراد از اين توحيد همين است كه خدا هر كس را هر طوري كه خواست ساخت يكي را سوداوي و يكي را بلغمي و يكي را دموي و يكي را صفراوي و يكي را بلند و يكي را كوتاه و يكي را چاق و يكي را لاغر و يكي را سياه و يكي را سفيد وهكذا و مردم هم همان‏طوري كه ايشان را ساخت ساخته شدند. پس همه در اين مقام موحّدند كه اطاعت امر خدا را كردند و او را به خدايي پرستيدند يعني هر طوري كه ايجادشان كرد موجود شدند و او كن گفت و اينها يكون شدند و اگر بخواهي تعبير بياوري بگو كه هر چيزي كه اطاعت نكرد و اقرار به توحيد نكرد موجود نشد و اين هم عبارت اخراش اين است كه ايجادش نكردند او

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 284 *»

هم موجود نشد. پس در كون هر چيز را كه خدا خواست ساخت اشياء هم ساخته شدند پس سبّح للّه مافي السموات و الارض پس همه به اقرار به توحيد خلق شدند و خلق‏شدنشان هم به واسطه اقرار به توحيد همه‏اش همين است كه خدا هر طوري كه خواست ايشان را خلق كرد ايشان هم همان‏طوري كه خدا خواست خلق شدند و خدا هم در اين مقام بحثي به كسي ندارد كه چرا چنين ساخته شديد به جهت اينكه آنچه هست كار دست او است، خلق از پيش خود هيچ نياوردند و او جلّ شأنه اولي است به عذر. و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

بسم اللّه الرحمن الرحيم

بدانكه مواد قابلند از براي صور الي غيرالنهايه و صور الي غيرالنهايه در ماده خوابيده است و خودش نمي‏تواند هيچ‏يك از آن صور را بر روي خود بپوشاند مگر اينكه فاعل خارجي بيايد و صورتي را بر روي او بپوشاند و او را به يك صورتي در بياورد بعد از آنكه او را به صورتي در آورد باز ماده نمي‏تواند آن صورت را از خود دور كند همان‏طوري كه در اول نمي‏توانست بر روي خود بپوشاند مگر اينكه باز فاعل خارجي بيايد و آن صورت را از روي آن ماده بردارد و آن ماده را به حالت اول برگرداند. پس كار ماده همين‏قدر است كه قابل است از براي صور الي غيرالنهايه ديگر بخواهد صورتي را بر روي خودش بپوشاند يا صورتي را كه بر روي او پوشانده‏اند از خود دور نمايد از عهده‏اش برنمي‏آيد و ماده عاجز محض و فقير صرف است از او هيچ برنمي‏آيد تمام تصرفاتِ در او بايد از خارج بيايد و اگر از خارج كسي آمد در ماده تصرف كرد چيزي در او پيدا مي‏شود والاّ بر حال خودش باقي است و هر قدر صورتي هم كه از ماده بيرون آوردند باز ماده به همان حالت اول خودش باقي است يعني باز صور الي غيرالنهايه در او خوابيده و هيچ از آن صور كامنه كم نشده بلكه حالتش طوري است كه هزار صورت از شكم او بيرون بياوري فرق نمي‏كند با اينكه هيچ صورت از شكم او بيرون نياوري؛ در هر دو صورت صور الي غيرالنهايه در او خوابيده و با اينكه در خارج

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 285 *»

به صورتي درآمده مع‏ذلك باز (صلاحيت دارد كه) صور الي غيرالنهايه بيرون آورد به جهت اينكه آن صور در ماده معدومند و موجود نيستند كه مزاحمت با اين صور موجوده داشته باشند و تناهي و محدوديتشان لازم بيايد چراكه تناهي در موجودات است همين‏كه چيزهاي چند موجود شدند لابد تناهي دارند اگرچه بسيار باشند و وجود لازمه‏اش تناهي افتاده است اگرچه بسا از شدت بسياري تو نتواني به شماره درآوري اما مي‏فهمي كه به يك جايي منتهي مي‏شود و آن صوري كه در ماده كامنند صور موجوده نيستند كه نهايت داشته باشند بلكه معدومند اين است كه دامنه ايشان وسيع است و كناره‏اي از برايشان نيست هر قدر صورت بيرون بياوري باز آن صور بي‏نهايت در آنجا خوابيده است و از همين جهت است كه هر قدر صورت از ماده بيرون بياورند هيچ از آن صور كامنه كم نمي‏شود و هرگاه صور كامنه موجود بودند لامحاله يك صورت را كه از او بيرون مي‏آوردند يك صورت از او كم مي‏شد و دو صورت كه بيرون مي‏آوردند دو صورت از او كم مي‏شد وهكذا و موجودات اگرچه بسيار باشند به طوري كه مردم از شمارش آنها عاجز باشند لكن همين‏كه يكي را برداشتي همه‏كس مي‏فهمد كه يكي از ايشان كم شده و دو تا را برداشتي همه‏كس مي‏فهمد كه دو تا از ايشان كم شده وهكذا. و مي‏بيني كه ماده حالتش چنين نيست هرقدر صورت از او بيرون آوردي باز صور بي‏نهايت در او خوابيده و آن صور چون در ماده معدومند اين است كه بيرون‏آوردن صور باعث كمي آن صور بي‏نهايت نمي‏شود. در ماده صور بي‏نهايت خوابيده است و اين معنيش اين نيست كه توي شكم ماده اين صورتها خوابيده باشند و فاعل خارجي بيايد يك يك از آن صور را از شكمش بيرون بكشد و ظاهر سازد و هرگاه چنين بود آن صور متناهي بودند و با اين حالت معقول نيست كه بي‏نهايت باشند و همچنين اگر صورتي بيرون مي‏آوردي از اندرون ماده مي‏خواست چيزي از آن صور مكنونه كم بشود. پس معنيش همان است كه اين ماده قابل است از براي صور الي غيرالنهايه و هركس بيايد و صورتي را بر اين ماده بپوشاند اين ماده آن صورت را

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 286 *»

قبول مي‏كند. پس فاعلِ موجود مي‏خواهد كه هي اين ماده را زير و رو بكند و صورتها بر روي او بپوشاند و او را به صورتهاي عجيب و غريب ظاهر بسازد و باز كه او را به هر صورتي درآورد در عين متصور بودن به آن صورت باز قابل است از براي صور الي غيرالنهايه چراكه هر كاري بكنند و هر صورتي بر او بپوشانند آن قابليت كه از او نمي‏رود و قابليت را كه از او نمي‏توانند بگيرند پس باز قابل است از براي صور الي غيرالنهايه و چون كه قابل است از براي صور الي غيرالنهايه و هر صورتي مي‏شود بر او پوشاند و تا ملك خدا هست و تا ندارد اگر صورت بر او بپوشانند او همه را قبول مي‏كند باز هم قابل است از براي صور بي‏نهايت پس از اين معني تعبير مي‏آورند كه در ماده صور الي غيرالنهايه خوابيده.

پس به طور وضوح مي‏بيني كه صور بي‏نهايت در ماده معدومند و وجودي به هيچ‏وجه من الوجوه ندارند و مُخرج خارجي كه مي‏آيد و صورتي بر ماده مي‏پوشاند از نو چيزي احداث مي‏كند و موجود مي‏سازد پس صحيح است اينكه گفته بشود فاعل فلان صورت را از عدم خلق كرد و همين‏طورها بسيار در اخبار تعبير آورده شده است كه خلق معدوم بودند خدا ايجادشان كرد و خدا خلق را از عدم خلق كرد و از عرصه عدم ايشان را به عرصه وجود آورد و اشياء از بحر عدم موجود شدند و از اين قبيل تعبيرات در اخبار زياد است و آن كساني كه سررشته‏اي از حكمت ندارند و لاعن شعور حرف مي‏زنند آنها چنين خيال مي‏كنند كه خدا از نيست صرف صرف خلق را خلق كرد و نمي‏دانند كه نيست صرف نيست است نيست كه نيست پس چطور از او هست بسازند؟ پس از نيست صرف محال است چيزي خلق بشود و محال را خداوند محال قرار داده و هرگز امر محال را مرتكب نمي‏شود. پس اين عدمي كه فرمايش مي‏كنند عدم صرف نيست عدم بالنسبه است كه يك چيزي هست كه نسبت به چيز ديگر معدوم است نه اينكه هيچ صرف و نيست محض باشد و مراد از آن عدم كه مي‏فرمايند ماده است و ماده نيستِ صرف و عدمِ محض نيست بلكه جوهري است موجود لكن

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 287 *»

نسبت به آن صور كامنه عدم است و هيچ‏يك از آن صور را بالفعل ندارد پس همه‏اش عدمِ صور است و فاعل و صانع ملك مي‏آيد او را مي‏گيرد و صورتها را از او بيرون مي‏آورد و آن صورتها هيچ در ماده نبودند و ماده از خودش هيچ‏يك از آن صورتها را نداشت و هر صورتي را هم كه بيرون مي‏آورد يك چيز تازه‏اي پيدا مي‏شود و چون صانع حكيم و مدبّر است و كارهاش از روي حكمت است و كار لغو و عبث نمي‏كند پس هر صورتي كه موافق حكمت است او را از ماده بيرون مي‏آورد و بر روي ماده مي‏پوشاند و آن صورتهاي ديگري كه حكمت اقتضا نمي‏كند خروج آنها را در اندرون ماده باقي مي‏گذارد و هيچ‏يك از آنها را بر ماده نمي‏پوشاند و آن صورتهايي هم كه از ماده بيرون آورد يعني ماده صالحه را به آن صورتها درآورد به واسطه هريك از آنها چيز تازه‏اي در عالم موجود شد. پس چيزهايي كه در ملك مي‏بيني همه‏اش كار دست صانع است و همه ساخته و احداث‏كرده او است كه همه را از عدم بوجود آورده يعني هيچ‏يك نبودند خدا ايجادشان كرد و نبودنشان اين است كه در ماده معدوم بودند و ذكري و اثري از ايشان نبود خدا به يد قدرت خود از آن ماده اين صورتها را بيرون آورد.

پس بحر عدمي كه مي‏شنوي همين بحر ماده است كه عدم تمام صورتها است و از خود هيچ صورتي و هيچ فعليتي ندارد و بسا در اينجاها يك ماده‏اي را ببيني كه يك صورتي از خود دارد گولت بزند مي‏گويم كه موادي كه در اينجاها مي‏بيني هيچ‏يك ماده حقيقي نيستند و اينها را هم صانع ساخته و گذارده و اينها هم از آن‏جمله چيزهايي هستند كه از بحر عدم خدا خلق كرد و اينها هم صورتهاي آن ماده هستند نهايت صورتهاي كليه هستند كه از اين صورتها هم صورتهاي جزئيه ديگر استخراج مي‏شوند و اينها را كه قهقري برمي‏گرداني مي‏رسد به كومه جسم و همچنين در عالم مثال جميع صور مثاليه را قهقري برمي‏گرداني مي‏رسد به كومه مثال و در عالم نفس جميع صور نفسانيه را قهقري برمي‏گرداني مي‏رسد به كومه نفس وهكذا.

بالجمله تمام صوري كه در تمام عوالم است وقتي كه قهقري برگرداندي مي‏رسند

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 288 *»

به هشت كومه كه هر كومه‏اي از اين كومه‏ها ماده‏اند نسبت به آن صوري كه در عالم ايشان است و اين كومه‏ها اگرچه نسبت به صور ديگر مادّيت دارند و واقعاً بجاست كه كسي ايشان را ماده حقيقي بگويد ولكن مي‏بيني كه جسم صورت جسمي دارد و صورت جسمي در او بالفعل است و مثال صورت مثالي دارد و صورت مثالي در او بالفعل است و نفس صورت نفساني دارد و صورت نفساني در او بالفعل است پس اينها هم ماده حقيقي حقيقي و ماده صرف صرف نيستند كه هيچ فعليت نداشته باشند و از خود صورتي نداشته باشند و همه‏اش قابليت محضه باشند. پس همان‏طوري كه در اين آسمان و زمين و عرش و كرسي و عناصر و مواليد نگاه مي‏كني و جسمٌ صالحٌ لان‏يتصور بهذه الصور را مي‏بيني و آن ماده جسمانيه را در ضمن اين صور به دست مي‏آوري همان‏طور در اين كومه‏هاي ثمانيه كه نظر كردي يك امكان صرفي مي‏بيني كه در ضمن تمام اين كومه‏ها موجود است و آن امكان در هريك از اين كومه‏ها هست و آن امكان از خودش هيچ صورتي ندارد نه صورت جسمي دارد و نه صورت مثالي و نه صورت نفساني و نه صورت عقلاني اين صورتها همه صورتهايي هستند كه بر روي آن امكان پوشيده شدند پس اينها را هم كه قهقري برگرداندي مي‏رسند به امكان و امكان يك ماده صرف صرفي است كه بجز قابليت از خود چيزي ندارد و عاجزترين مواد و بي‏مصرفترين آنها است. پس يك قابليت صرفه به دست مي‏آيد كه او عدم حقيقي است يعني عدم حقيقي صور است و از خود هيچ صورتي ندارد. اين صورت جسم و مثال و نفس و روح و عقل و فؤاد هم از جاي ديگر است پس اوست بحر عدم حقيقي كه عدم تمام چيزها است و تمام چيزها در او معدوم است اما خودش معدوم نيست خودش چيزي است كه قابل است از براي تمام چيزها. هر صورتي كه از او بيرون بياورند و بر او بپوشانند بر او پوشانده مي‏شود و آن صورت را قبول مي‏كند. و كار صانع هميشه اين است كه از آن بحر امكان مي‏گيرد و صورتها بيرون مي‏آورد و چيزها مي‏سازد. پس تمام چيزها از تصرف صانع پيدا شده است و هرگاه تصرف صانع نبود

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 289 *»

هيچ چيز نبود، اگرچه آن بحر امكان بر سر جاي خود بود ولكن اسمش شي‏ء نبود. و اين يك اصطلاحي است كه قابل را شي‏ء نمي‏گويند شي‏ء آن صورتي است كه از شكم قابل بيرون آمده باشد قل اللّه خالق كل شي‏ء پس به طور عموم بگو كه تمام چيزها كار دست صانع و ايجاد كرده او و خلق اوست پيش از اينكه او بناي ايجاد بگذارد هيچ شيئي نبود پس تمام اشياء از پيش صانع آمدند و خالق تمام چيزها او جلّ‏شأنه است و خالق و موجدي بغير از او نداريم و راست است كه او اشياء را از عدم به وجود آورده به جهت اينكه نبودند و در بحر امكان نيست بودند و اثري از ايشان نبود و صانع جلّ‏شأنه آمد و اينها را از آن دريا بيرون آورد و هر صورتي كه بر او پوشانيد يك چيز تازه‏اي پيدا شد و همين‏طور چيزهايي پيدا شدند كه هريك غير آن ديگرند و جدا از يكديگر ايستاده‏اند و به اين‏طور متعددات پيدا شدند ولكن اول صور كليه چندي از اين بحر بيرون آورد و بر روي او پوشانيد آن‏وقت از براي آن صور كليه صورتهاي ديگر ساخت و چيزهاي چند خلق كرد و آن صور كليه كه اول از بحر امكان بيرون آمدند صورت جسم و مثال و نفس و روح و عقل و فؤاد است پس جواهر ثمانيه پيدا شدند جسمي و مثالي و طبعي و ماده‏اي و نفسي و روحي و عقلي و فؤادي در ملك پيدا شد كه جسمش غير مثال است و مثالش غير طبع است وهكذا ولكن اينكه مي‏گوييم كه اينها صوري هستند كه از امكان بيرون آمده‏اند و خود امكان عدم اين صورتها بود و اين صورتها در او كامن بودند و بسا آنكه گفته بشود كه اينها قبضات امكانند و هريك قبضه‏اي از او هستند كه به يك صورت خاصي ظاهر شدند، خيالت نرسد كه نسبت اينها به امكان مانند نسبت مثلث و مربع و مخمس است به موم كه در موم اين شكلها خوابيده است كسي از خارج مي‏آيد او را به اين شكلها در مي‏آورد پس قبضه‏اي از او را مثلث مي‏سازد و قبضه‏اي از او را مربع مي‏سازد وهكذا جواهر ثمانيه نسبت به امكان چنين نيستند و اين‏طور نسبت با هم ندارند و امكان مانند موم نيست كه اينها مانند مثلث و مربع و مخمس توي او خوابيده باشند بعد كسي اينها را يك يك از شكم او

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 290 *»

بيرون آورده باشد چراكه اگر چنين بود مي‏شد كه صورت جسمي را از مثال بيرون بياورند و صورت مثالي را از جسم بيرون بياورند وهكذا چنانكه مي‏بيني صورت مثلث را مي‏شود از مخمس بيرون آورد و صورت مخمس را هم مي‏شود از مثلث بيرون آورد. همان قطعه مومي را كه به شكل مثلث ساختند مي‏شود مثلثش را خراب كرد و به صورت مخمس يا مربع يا مسدس درآورد وهكذا همان قطعه مومي را كه به شكل مربع ساختند مي‏شود مربعش را خراب كرد و به صورت مثلث يا مخمس يا مسدس درآورد وهكذا چراكه آن قطعه موم كه از موميت بيرون نرفته چون به هر شكلي كه درآمد باز به موميت خودش باقي است و موم هم في‏نفسه قابل است از براي تمام اشكال پس در هر شكلي كه باشد مي‏شود آن شكل را از او گرفت و شكلهاي ديگر به او پوشانيد ولكن مي‏بيني كه جواهر ثمانيه اين‏طور نيستند و هيچ‏يك را نمي‏شود كاري كرد كه مستحيل به ديگري بشود نه ماده‏اش مثل ماده ديگري است و نه صورتش مثل صورت ديگري است اين است كه هر كاري بكني نمي‏شود ماده يكي از ايشان را مصور به صورت ديگري كرد. جسم را هر كاري بكني مثال نمي‏شود و صورت مثالي را نمي‏پوشد و مثال را هم هر كاري بكني جسم نمي‏شود و صورت جسماني نمي‏پوشد و از مثال هر صورتي كه بيرون مي‏آيد مثالي است و هيچ‏بار از مثال صورت جسماني نمي‏شود بيرون آورد و از جسم هم هر صورتي كه بيرون مي‏آيد جسماني است و هيچ‏بار از جسم صورت مثالي بيرون نمي‏آيد از جسم هرچه بيرون بيايد عرش جسماني و كرسي جسماني و افلاك جسماني و عناصر جسماني و مواليد جسماني و رنگهاي جسماني و شكلهاي جسماني است و از مثال هم هرچه بيرون بيايد عرش مثالي و كرسي مثالي و افلاك مثالي و عناصر مثالي و مواليد مثالي و الوان و اشكال مثالي است. نه از جسم مي‏شود يك چيز مثالي بيرون آورد و نه از مثال مي‏شود يك چيز جسماني بيرون آورد و از جسم صور الي غيرالنهايه بيرون مي‏آيد لكن همه‏اش جسماني است و از مثال هم صور الي غيرالنهايه بيرون مي‏آيد لكن همه‏اش مثالي است. پس آن‏طور نيست كه همه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 291 *»

صورت يك ماده باشند و در او كامن باشند مانند شكل مثلث و مربع كه صور يك ماده هستند كه موم باشد. دليلش همين‏كه از هيچ‏يك صورت آن ديگر را نمي‏شود بيرون آورد بلكه هر صورتي كه از او بيرون بيايد صورتي است از جنس خودش. پس نسبت جواهر ثمانيه به بحر امكان مانند نسبت آسمان و زمين و عرش و كرسي به جسم نيست چراكه اگرچه زمين غير از آسمان و آسمان غير از زمين و عرش غير از كرسي و كرسي غير از عرش است لكن همين زمين را مي‏شود آسمان كرد و همين آسمان را مي‏شود زمين كرد و همين آسمان و زمين را مي‏شود كرسي و عرش كرد و هريك از اين صور را مي‏شود بر تمام چيزهايي كه در اين عالم است پوشانيد و هيچ امتناعي ندارد ولكن خود جسم را نمي‏شود مثال كرد و خود مثال را نمي‏شود جسم كرد وهكذا.

و اما اينكه مي‏شنوي در قيامت بدن كار عقل مي‏كند و عقل كار بدن مي‏كند، بدن مي‏فهمد و تعقل مي‏كند همان‏طوري كه عقل مي‏فهمد و تعقل مي‏كند و عقل راه مي‏رود و مي‏خورد و حرف مي‏زند همان‏طوري كه بدن اين كارها را مي‏كند و همچنين بدن از گوش مي‏بيند و از گوش طعم مي‏فهمد و از گوش حرف مي‏زند و از دست مي‏بيند و مي‏شنود و حرف مي‏زند وهكذا از هر عضوي تمام كارهايي كه از ساير اعضا ساخته مي‏شود به ظهور مي‏رسد و هريك از اعضا كار ساير اعضا را مي‏كند؛ بدان‏كه هيچ منافاتي با اين حرف ندارد كه جسم را نمي‏شود مثال كرد و مثال را نمي‏شود نفس كرد و نفس را نمي‏شود عقل كرد و بالعكس و از جسم نمي‏شود صورت مثالي استخراج كرد و از مثال نمي‏شود صورت نفساني بيرون آورد و از نفس نمي‏شود صورت عقلاني بيرون آورد و بالعكس چراكه آن بدني كه كار عقل مي‏كند با آن عقلي كه كار بدن مي‏كند از يك عالمند از دو عالم نيستند نهايت بدن اسفل آن عالم و عقل اعلاي آن عالم است. و دانستي همين‏كه دو چيزي از يك عالم شدند مي‏شود هريك را به رتبه ديگري رساند زمين را مي‏شود به لطافت عرش كرد و عرش را هم مي‏شود به كثافت زمين كرد. پس آن بدن هم چون از عالم عقل است كار عقلاني مي‏كند و آن عقل هم چون از عالم بدن

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 292 *»

است كار بدني مي‏كند اما باز ظهور كارهاي عقلاني در عقل بيشتر است چراكه اعلاي آن عالم است و ظهور كارهاي بدني در بدن بيشتر است چراكه اسفل آن عالم است و آن بدني كه مي‏فرمايند غير از اين بدن جسماني ظاهري است كه هر كاريش بكني به مرتبه مثال نمي‏رسد و كار مثال نمي‏كند چه جاي آنكه به مرتبه عقل برسد و كار عقل بكند و اين جسم هميشه جسم است و مقتضيات جسمي دارد هيچ‏بار به مرتبه ديگر نمي‏رسد و مقتضيات آنها را به خود نمي‏گيرد و همچنين است حال ساير مراتب پس اين جواهر ثمانيه از قبضات يك عالم نيستند و صورتهايي نيستند كه از شكم يك ماده بيرون آمده باشند مانند صورتهايي كه از شكم موم بيرون مي‏آيند و نسبت اين امكان به اين جواهر مانند نسبت جسم به عرش و كرسي و آسمان و زمين نيست و امكان مانند جسم قبضه قبضه نشده كه يك قبضه‏اش جسم شده باشد و يك قبضه‏اش مثال و يك قبضه‏اش نفس و يك قبضه‏اش عقل و يك قبضه‏اش فؤاد و نسبت امكان به ايشان مانند نسبت قدرت مطلقه است به قيام و قعود و در همه اينها قدرت هست و به يك نظري هريك حصه‏اي از آن قدرت مطلقه هستند لكن باز قدرت مطلقه حصه حصه نشده و بر حالت خودش باقي است امكان هم در همه اين جواهر هست و بر همه‏شان صدق مي‏كند. پس به يك نظري مي‏شود گفت اينها حصص آن امكانند لكن نه اينكه امكان متحصص شده و قبضه قبضه پيدا كرده و اين جواهر هميشه بوده‏اند و امكان را در اين جواهر بايد ديد و اين جواهر را كه به تحليل عقل مي‏بري يك امكاني به دست مي‏آوري كه قابليت صرفه است هيچ فعليتي از خودش ندارد و او نه عقل است و نه نفس است و نه مثال است و نه جسم و از اين جهت او را بحر عدم مي‏گويند و به بحر عدمش تعبير مي‏آورند.

پس اشياء را خدا از بحر عدم خلق كرد يعني از اين امكان خلق كرد و از اين امكان اشياء را به كون آورد و پيش از اينكه فاعل بناي تصرف بگذارد هيچ شيئي نبود چراكه تمام چيزها در امكان معدوم بودند و شي‏ء اسم موجود است. پس اگر خدا بناي خلق

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 293 *»

نمي‏گذاشت هيچ‏چيز نبود بعد كه خلق كرد اشياء موجود شد و از همين راه است كه فرمايش مي‏فرمايند كه خدا خيرات و شرور را پيش از خلق خلق كرد به دو هزار سال و از اين فرمايش چنين برمي‏آيد كه خلق بعد از خيرات و شرور پيدا شدند و خيرات و شرور پيش از خلق بودند و اين ظاهرش چنين ترائي مي‏كند كه خيرات و شرور خلق نيستند و اگر خودشان خلق بودند پيش از خلق گفتنشان معني ندارد و حال اينكه مي‏داني كه خيرات و شرور ذات خدا نيستند و گفتن اينكه اينها ذات خدايند كفر است. ذات خدا كه نشدند پس خلق خدايند چراكه حق و خلق لا ثالث بينهما و لا ثالث غيرهما وانگهي ببين كه مي‏فرمايند خدا خيرات و شرور را خلق كرد پس معلوم است آنها هم خلقند پس اصطلاح را بايد به دست آورد كه مراد چيست. پس بدان كه آن خلقي كه مي‏فرمايند خيرات و شرور پيش از او خلق شدند مراد آن چيزهايي است كه از بحر ماده و بحر عدم بايد بيرون بيايند يعني پيش از آنكه خدا خلق را از بحر امكان به كون بياورد خيرات و شرور را خلق كرده بود و خيرات و شرور در نزد او بودند يعني در مقام علم، البته معلوم است كه خدا هميشه عالم بوده و علمش ذاتي اوست و او نبايد علم را از جاي ديگر تحصيل بكند يا آنكه به تجربه علمي به دست بياورد و او پيش از تمام خلق مي‏دانست جميع چيزها را و مي‏دانست كه چه را كه با چه جمع مي‏كني چطور مي‏شود و چه را كه با چه تركيب كردي چه پيدا مي‏شود و همه اينها را مي‏دانست كه بر طبق علم خود اشياء را ساخت و اگر مي‏خواهي بداني كه او پيش از اشياء علم به تمام چيزها داشت ببين كه اشياء را چطور خلق كرده. پس اشياء را كه مي‏بيني به طور حكمت خلق كرده از اينجا پي ببر كه علم داشته و عالم بوده به تمام اين چيزها كه از روي علم خود به قدرت خود اينها را ساخته و اگر علم سابقي نداشت نمي‏توانست اشياء را به طور نظم حكمت خلق بكند پس دليل اينكه علم داشته همين‏كه خلق كرده پس قبل از اينكه خلق بكند عالم به تمام چيزها و تمام نسب و اقترانات بود و علمش هم علم اجمالي ابهامي نبود چنانكه جمعي از حكماي سفها

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 294 *»

گمان كرده‏اند كه علم خدا پيش از خلق به طور ابهام و اجمال بود و يك علم ابهامي اجمالي داشت، بعد از خلق‏كردن خلق علمش مفصّل شد و اينها حالت خودشان را ديدند كه پيش از آنكه كاري بكنند علم مبهم مجملي دارند بعد كه آن كار را كردند علمشان تفصيل پيدا مي‏كند پس يك خطي از اين طرف مي‏كشند و چند خط هم از اطراف مي‏كشند يكدفعه مي‏بينند يك شكلي پيدا مي‏شود پس آن‏وقت مي‏فهمند كه اگر چند خطي به فلان ميزان از اطراف بكشي فلان شكل پيدا مي‏شود پس خدا را هم به خودشان قياس كردند كه خدا اول يك علم مجمل مبهمي دارد بعد كه بناي خلقت مي‏گذارد علمش مفصّل مي‏شود و خدايي كه علم به جزئيات ندارد و بعد به تجربه علم به جزئيات پيدا مي‏كند خدا نيست. خدا اگر علم به جزئيات كماينبغي نداشته باشد نمي‏تواند اين‏همه مخلوقات را بر نظم حكمت خلق بكند. پس همان‏طوري كه بعد از خلقت اشياء علم تفصيلي به تمام چيزها دارد همان‏طور پيش از خلقشان علم تفصيلي به تمام چيزها داشت و علم به تمام جزئيات اشياء و نسب و اقترانات آنها داشت كه اشياء را به اين‏طورها كه مي‏بيني ساخت و گذارد.

و نمونه علمش بلاتشبيه اين است كه صباغ مي‏داند كرباس چطور چيزي است و زرير و نيل هم چه جور چيزي هستند و مي‏داند كه چقدر از زرير با چقدر از نيل را كه داخل هم كردي و كرباس را توش فرو بردي به چه نحو سبز مي‏شود و بيشتر كردي چه‏طور سبز مي‏شود و كمتر كردي چه نحو سبز مي‏شود و زريرش را بيشتر كردي چه نحو مي‏شود و نيلش رابيشتر كردي چه نحو مي‏شود و چلواري را رنگ بكني چطور مي‏شود و ماهوت را رنگ بكني چطور مي‏شود. پس اولاً همه را مي‏داند بعد همان‏طوري كه مي‏داند هر چيزي را كه مي‏خواهد به هر طوري رنگ بكند به همان اندازه‏اي كه آن چيز آن طور رنگ مي‏شود از زرير و نيل برمي‏دارد و داخل هم مي‏كند و قدري از حرّ و برد بر او وارد مي‏سازد و آن چيز را توي او فرو مي‏برد و همان‏طوري كه مي‏خواهد رنگ مي‏كند. خدا هم بلاتشبيه مي‏داند كه چه را با چه قرين بكند چه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 295 *»

مي‏شود پس ايشان را با هم قرين مي‏كند و چيزي مي‏سازد و مي‏داند كه چه كاري بر سر چيزي آوردي چطور مي‏شود پس همان كار را بر سر او مي‏آورد او را به همان‏طور مي‏كند و هميشه كار خدا اين است كه اول مي‏داند كه چطور بايد كرد تا چيزي موجود بشود بعد به قدرت خود همان‏طور مي‏كند و آن چيز را موجود مي‏سازد و علم خدا هميشه سابق است بر تمام كارهاش حتي سابق بر قدرتش هم هست چراكه اول علم دارد بعد بر طبق علم خود به قدرت خود و مشيت خود هر چيزي را كه مي‏خواهد خلق مي‏كند.

پس چون علم خدا سابق است بر تمام مخلوقات و پيش از آنكه مخلوقات را خلق بكند علم به تمام چيزها داشت پس راست است كه خيرات و شرور پيش از خلق بودند يعني در علم خدا مذكور بودند و خدا پيش از تمام خلق علم به تمام خيرات و تمام شرور داشت و مي‏دانست خيرات كدام است و شرور كدام. اين است كه بعد از آنكه خلق را خلق كرد ايشان را امر به خيرات كرد و نهي از شرور نمود كه خيرات را بجا بياوريد و از شرور اجتناب نماييد و اگر علم به خيرات و شرور نداشت مردم را امر به خيرات و نهي از شرور نمي‏كرد. پس قبل از خلق به چندين هزار سال خيرات را مي‏دانست و شرور را مي‏دانست بعد كه خلق را خلق كرد جاري كرد خيرات را بر دست هركه خواست و جاري كرد شرور را بر دست هركه خواست ولكن خيال نكن كه همين‏طور مجاناً خيرات را به بعضي داد آن‏وقت تعريفشان كرد و مجاناً شرور را به بعضي داد آن‏وقت مذمتشان كرد، حاشا. خيرات را جاري كرد بر دست آنهايي كه خواستند به خيرات عمل بكنند و شرور را جاري كرد بر دست آنهايي كه خواستند به شرور عمل بكنند. پس اينكه خيرات را بر دست هركه خواست جاري كرد و شرور را بر دست هركه خواست جاري كرد، خواست خدا بيهوده نيست كه بي‏خود بخواهد چيزي را به كسي بدهد وانگهي بيايد تعريفش بكند يا مذمتش نمايد بلكه خواست خدا بسته است به خواست خلق، يعني در افعال تكليفيه، به اين معني اگر خلق

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 296 *»

خواستند عمل به چيزي بكنند خدا هم مي‏خواهد و ايشان را مدد مي‏دهد و آن عمل را از دستشان جاري مي‏سازد. پس اگر خواستند عمل به خيرات بكنند خدا هم مي‏خواهد و آن خيرات را از دستشان جاري مي‏كند و اگر خواستند عمل به شرور بكنند خدا هم مي‏خواهد و آن شرور را از دستشان جاري مي‏كند. پس صحيح است اينكه بگوييم خدا خيرات را جاري كرد بر دست هركه خواست و شرور را جاري كرد بر دست هركه خواست.

و حالا كه معني اين حرف را بدست آوردي كه مراد از خواستن خدا و جاري كردن خدا خيرات و شرور را از دستهاي مردم چيست پس مي‏بيني كه حالا جا دارد خداوند به اهل خيرات بفرمايد كه طوبي لمن اجريت علي يديه الخير و به اهل شرور بفرمايد ويل لمن اجريت علي يديه الشر و هيچ نقص و ظلمي و جبري هم لازم نمي‏آيد و اگرچه خالق شرور و اهل شرور و خالق خيرات و اهل خيرات خداست لكن فعل از دست فاعل صادر مي‏شود، خيرات از دست اهل خير صادر مي‏شود و شرور از دست اهل شر صادر مي‏شود اين است كه اهل خير را به واسطه صادر كردن خيرات مدح مي‏كنند و نعمتشان مي‏دهند و اهل شر را به واسطه صادر كردن شرور مذمت مي‏كنند و عذابشان مي‏كنند و همه‏اش هم موافق حكمت و مقتضاي عدالت است.

باري، خدا علم به تمام چيزها و تمام نسب و اقترانات و ضمّ و استنتاجات داشت و هنوز خلقي نبود و شيئي نبود اگرچه همه در بحر امكان بودند ولكن چون در آنجا فعليت نداشتند و موجود نبودند اسمشان خلق و موجود نبود بعد بر طبق علم خود به قدرت كامله خود از اين بحر امكان و بحر عدم صورتها بيرون آورد و چيزها ساخت پس مخلوقات و اشياء پيدا شدند و اگر خدا بناي تصرف نمي‏گذاشت هيچ شيئي و مخلوقي در ميان نبود و آن امكان چون بحر ماده است و قابل است از براي هر صورتي، خدا هم هر صورتي  كه مي‏خواهد از او بيرون مي‏آورد چراكه در وجود او كه تمام صورتها خوابيده و او كه از براي تمام صورتها قابل است و قابليتش نهايت ندارد و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 297 *»

قدرت خدا هم كه بي‏نهايت است كناره ندارد و مخصوص به بعض چيزها نيست هرچه را بخواهد مي‏كند چون قدرت بي‏نهايت است و ماده هم بي‏نهايت است پس هر صورتي كه بخواهد از امكان بيرون مي‏آورد و نيست صورتي كه بخواهد و از امكان بيرون نيايد چراكه يا بايد امكان قابل آن صورت نباشد و آن صورت در او كامن نباشد و يا بايد خدا قدرت بر استخراج آن صورت نداشته باشد اما در امكان كه جميع صورتها كمون دارد و ابا از هيچ صورت ندارد و اما خدا كه قدرت بر تمام كارها دارد و تمام چيزها پيش او يكسان است پس هر صورتي كه بخواهد از بحر امكان بيرون بياورد بيرون مي‏آورد و هر چيزي را كه بخواهد خلق كند خلق مي‏كند و مانعي در كار خود ندارد چراكه فاعل همه‏اش خودش است و فاعلي بغير از او نيست و اما بحر امكان هم كه از خود هيچ ندارد عاجز محض و جاهل محض بلكه هيچ محض است آن هم كه نمي‏تواند تمرّد از امر خدا بكند و يك نوع صورتي كه خدا بخواهد از او بيرون بياورد او مطاوعه نكند و او در دست خدا بلاتشبيه كالميّت بين يدي الغسال است كه هرگونه تصرفي مي‏خواهد در او مي‏كند. بحر امكان كه قابل است از براي هر صورتي خدا هم كه قادر است بر هر كاري، بحر امكان قابليتش بي‏پايان است و خدا هم قدرتش بي‏پايان است پس دو نوع امكان داريم يك امكان فعلي و يك امكان انفعالي. امكان انفعالي در بحر امكان است كه انفعالش نهايت ندارد و الي غيرالنهايه قبول صور مي‏كند و منفعل مي‏شود و امكان فعلي در مشيت است كه فعليتش نهايت ندارد و الي غيرالنهايه فعليات استخراج مي‏كند و بر مواد مي‏پوشاند. و چون اين دو امكان با هم جمع مي‏شوند اين است كه هرچه را كه بخواهند موجود مي‏شود يعني ايجادش مي‏كنند و يافت نمي‏شود چيزي كه بخواهند و موجودش نسازند و پاره‏اي چيزها هم كه مي‏بيني ايجاد نكردند نه از بابت اين است كه از امكان انفعالي يا امكان فعلي بيرونند و بحر امكان قابل نيست يا قدرت خدا در آنجاها راه ندارد، حاشا بلكه براي اين است كه ايجاد كردن آن چيزها از نظم حكمت خارج است و خدا هم حكيم است و خلاف

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 298 *»

حكمت را مرتكب نمي‏شود. پس آن چيزهايي كه موجود نشدند نه از بابت عجز خدا است كه خدا نتوانسته و ايجادشان نكرده و نه از بابت عدم مطاوعه بحر امكان است كه قابل نبوده اگر بحر امكان قابل يك صورتي از صورتها نباشد بحر امكان نيست و اگر خدا هم عاجز از استخراج صورتي باشد خدا نيست. پس خدا قادر است بر اخراج هر صورتي و بحر امكان هم قابل است از براي پوشيدن هر صورتي اما بعض صورتها را بيرون نمي‏آورد براي اين است كه نظم حكمت اقتضا ندارد و اخلالي در نظم ملك بهم مي‏رسد و يا وجودشان در ملك لغو و بي‏حاصل است ولكن آن چيزهايي كه نظم ملك بسته به آنهاست و وجودشان در ملك ضرور است همه آنها را موجود كرده و در سر جايشان وضع فرموده پس آنچه نيست كه نيست مقتضاي حكمت نبوده و ايجادشان هم نكرده‏اند اما آن چيزهايي كه هست همه‏اش كار دست صانع عالم جل‏شأنه است و اوست كه اين صورتها را از مواد بيرون آورده و اين چيزها را موجود كرده و او پيوسته كارش اين است كه مواد را مخض مي‏كند و چيزها از اندرونشان بيرون مي‏آورد و هي مخض مي‏كند و چيزي را با چيزي ضمّ مي‏كند و چيزها مي‏سازد.

و اگر ساير عوالم را نمي‏بيني در اين عالم جسم فكر كن و ببين كه اگر نبود تصرف صانع بجز يك كومه جسم چيزي در اين عالم بود؟ عرشي بود كرسي بود افلاكي بود عناصري بود وهكذا؟ بلكه يك كومه يكدست متشاكل‏الاجزائي بود كه بالاش مثل پايين بود و پايينش مثل بالا بود و نه هيچ‏جاش عرش بود و نه كرسي و نه افلاك بود و نه عناصر. صانع كه آمد و بناي تصرف را گذاشت اينها پيدا شدند و اول كه صانع بناي تصرف را گذارد اين كومه را مخض كرد مخض‏كردن شديدي مثل اينكه زلزله بشود و اين‏قدر مخض كرد كه در ضمن اين مخض‏كردن لطائف از اطراف اين كومه يكجا جمع شدند و غلائظ هم يكجا پس لطائف بالا ايستادند و غلائظ پايين و هرقدر لطائف لطيف‏تر بودند بالاتر ايستادند و هرچند غلائظ كثيف‏تر بودند پايين‏تر ايستادند. پس از آن لطائف بالايي عرش و كرسي پيدا شد و از آن لطائف پاييني افلاك پيدا شد و از آن

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 299 *»

غلائظ پاييني زمين خلق شد و از آن غلائظ بالايي هوا و آب خلق شد پس به اين‏طور افلاك و عناصر پيدا شد بعد افلاك را به حركت آوردند و به حركت افلاك عناصر را با هم جمع كردند مواليد از اين ميان پيدا شد. پس تمام چيزهايي كه در اين عالم است همه‏اش از تصرف فاعل و صانع است و همه‏اش ايجاد كرده او است و در ساير عوالم ديگر هم امر به همين منوال است در آنجاها هم آنچه هست همه‏اش ايجاد كرده اين صانع است و همه‏اش از تصرف اين صانع پيدا شده. و صلّي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

بسم اللّه الرحمن الرحيم

بدانكه بسياري از اوقات است كه از حالات چيزها تعبير مي‏آورند و حالت چيزي را مي‏بينند و از حالت او تعبير مي‏آورند كه فلانه چيز چنين و چنان مي‏گويد و غالب حكايات قرآنيه از همين قبيل است كه تعبيري از حالات آورده شده كه حالت بعضي طوري بوده خدا از حالتشان تعبير آورده كه ايشان چنين و چنان مي‏گفتند چنانكه تو گاهي در خارج نظر مي‏كني و مي‏بيني كه آتش گرم است و سوزاننده و روشن‏كننده است پس تعبير مي‏آوري از حالت آن آتش كه آتش مي‏گويد من گرمم و سوزاننده و روشن‏كننده‏ام ولكن اين هيچ دخلي به قول ظاهري ندارد كه به زبان حرف زده باشد و مانند مردم داد زده باشد كه من گرم و سوزاننده و روشن‏كننده‏ام و آتش اين‏جور حرف نمي‏زند چراكه زبان اين‏جور حرف‏زدن را ندارد و اين‏جور حرف‏زدن از او برنمي‏آيد لكن يك جور حرف‏زدن به حسب خود دارد و حرف‏زدنش كه بگويد من گرمم اين است كه گرم است و گرم مي‏كند هر چيزي را و حرف‏زدنش كه بگويد من سوزاننده و روشن‏كننده‏ام اين است كه مي‏سوزاند و روشن مي‏كند و اين هم يك نوع لغتي است نهايت مانند ساير لغات معروفه نيست و در خود آن لغات كه ملاحظه كردي مي‏بيني كه آن لغات هم مختلفند و هر لغتي به يك نحو است و هر لغتي مال طايفه بخصوصي است و آن طايفه آن لغت را مي‏فهمند و باقي ديگر آن لغت را نمي‏فهمند. لغت عربي

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 300 *»

مخصوص عرب است و عرب او را مي‏فهمد و لغت عجمي هم مخصوص عجم است عجم او را مي‏فهمد و عرب لغت عجمي را راه نمي‏برد و عجم هم لغت عربي را نمي‏داند. آتش يك لغت خاصي دارد كه غير از لغت عربي و لغت عجمي است پس كسي اگر گفت آتش به لغت فصيح مي‏گويد من گرم و سوزاننده و روشن‏كننده‏ام دروغ نگفته چراكه آتش هم به لغت خودش اين سخنان را مي‏گويد بلكه اگر تدبر كني مي‏يابي كه اين‏جور لغتها از ساير لغتهاي ظاهري به مراتب فصيح‏تر و صدق‏تر است و هيچ احتمال كذب در اينها نمي‏رود. تو را به خدا انصاف ده كه سخن آتش راست‏تر است يا سخن كسي كه چيزي ادعا بكند و مثلاً بگويد كه من گرمم. كسي كه مي‏گويد من گرمم به زبان دارد اين حرف را مي‏زند و احتمال كذب و صدق هر دو دارد، مي‏شود كه گرم نباشد و دروغ گفته باشد و علامت صدق و شاهد صدق در گفتارش پيدا نيست اما آتش كه به لغت خود مي‏گويد من گرمم يعني گرم مي‏كند حرفي است كه سرتاپا صدق است و شاهد صدق از خودش پيدا است به طوري كه احتمال كذب در او راه ندارد و همه‏اش صدق صرف است. پس آتش حرف مي‏زند و سخن مي‏گويد و سخنش هم تمامش صدق و راستي است نهايت مانند ساير سخنان ظاهري نيست. كسي كه گرم باشد و بخواهد بگويد من گرمم به زبان مي‏گويد من گرمم اما آتش به همان گرمي خود مي‏گويد من گرمم و بسا آنكه ظاهراً مي‏بيني آتش حرف نمي‏زند و از آتش صدايي بلند نمي‏شود لكن حرفش اين است كه گرم مي‏كند و مي‏سوزاند و روشن مي‏كند و همين گرم‏كردنش سخن او است و گفتن او است كه من گرم‏كننده هستم و همين سوزاندنش گفتن او است كه من سوزاننده‏ام و همين روشن‏كردنش حرف‏زدن او است كه من روشن‏كننده‏ام. پس بسا بگويند كه آتش مي‏گويد من گرم‏كننده و سوزاننده و روشن‏كننده‏ام و هيچ آن‏جور حرف‏زدنهاي ظاهري مقصود نيست.

و از همين قبيل است كه مي‏گويند ماده قبول كرده فلان صورت را و مطاوعه نموده فعل فاعل را و هيچ اين قبول و مطاوعه دخلي به قبولها و مطاوعه‏هاي ظاهري

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 301 *»

ندارد هر صورتي را كه بر روي ماده پوشاندند بر روي ماده پوشانده مي‏شود پس از اين معني تعبير مي‏آورند كه ماده قبول كرده و مطاوعه نموده فعل فاعل را. و از همين راه است كه فرمايش مي‏كنند كه خدا امر مي‏كند نطفه را كه از صلب پدر بيرون بيايد او هم از صلب پدر بيرون مي‏آيد، بعد امر مي‏كند او را كه در رحم مادر ريخته شود و رحم را هم امر مي‏كند كه دهنش را باز كند پس رحم كه مانند كيسه‏اي است دهنش را باز مي‏كند و آن نطفه كه از صلب پدر خارج شده در رحم ريخته مي‏شود. پس از آن امر مي‏كند رحم را كه سرش را بهم جمع كند آن هم سرش را بهم جمع مي‏كند پس آن نطفه را نگاه مي‏دارد. و بسا هست كه تعبير به ملك مي‏آورند كه ملكي نطفه را مي‏آورد در رحم مادر مي‏ريزد و سر رحم را در وقت ريختن نطفه باز مي‏كند بعد كه نطفه ريخته شد سرش را بهم مي‏كشد كه نطفه در آن ميان محفوظ بماند و تو مي‏بيني كه وقتي كه بايد نطفه از صلب بيرون بيايد براي خود بيرون مي‏آيد خواه شخص بخواهد و خواه نخواهد چراكه امرش كردند و مأمور شده از جانب خدا خواه كسي بخواهد و خواه كسي نخواهد او كار خودش را مي‏كند. وقتي هم كه نطفه از صلب بيرون آمد رحم براي خود دهنش را باز مي‏كند خواه شخص بخواهد يا نخواهد چراكه مأمور است از جانب خدا كه در آن‏وقت سرش را باز كند پس همان‏وقت بخصوص سرش را باز مي‏كند لامحاله كه نطفه در او ريخته بشود بعد هم كه نطفه در او ريخته شد سرش را بهم مي‏كشد و او را در جوف خود نگاه مي‏دارد خواه شخص بخواهد يا نه چراكه مأمور است از جانب خدا پس به امر خدا به كار خود مشغول مي‏شود. و اگرچه اين‏جور تعبيرات هست كه خدا امر مي‏كند آنها هم اطاعت مي‏كنند و همان كاري را كه به ايشان گفته بجا مي‏آورند لكن نه امر كردن خدا اين امر كردن ظاهري است و نه اطاعت‏كردن آنها اطاعت‏كردن ظاهري است و نطفه هيچ عقلش نمي‏رسد كه به او بگويند برو آن هم گوش بكند و برود، رحم هم هيچ عقلش نمي‏رسد كه به او بگويند سرت را باز كن يا جمع كن آن هم بشنود و عمل كند بلكه نطفه را به هر اسبابي كه باشد بيرون مي‏آورند آن هم بيرون آورده

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 302 *»

مي‏شود بعد سر رحم را باز مي‏كنند آن هم باز مي‏شود بعد آن نطفه را در او مي‏ريزند آن هم ريخته مي‏شود، بعد سر رحم را بهم مي‏كشند آن هم بهم كشيده مي‏شود. و از اين معني تعبير مي‏آورند كه نطفه را گفتند بيرون بيا آن هم قبول كرد و بيرون آمد و رحم را گفتند دهنت را باز كن آن هم دهنش را باز كرد، بعد به نطفه گفتند برو در رحم قرار بگير رفت در رحم قرار گرفت بعد به رحم گفتند سرت را بهم جمع كن سرش را بهم جمع كرد. پس هم امر خدا در اين مقام امر طبيعي است و هم قبول و اطاعت ايشان قبول و اطاعت طبيعي است يعني در طبع نطفه چنين قرار داده كه در آن‏وقت مخصوص از صلب بيرون بيايد و در رحم ريخته بشود و در طبع رحم چنين قرار داده كه در آن‏وقت مخصوص كه نطفه مي‏آيد سرش را باز كند و آن نطفه را در جوف خودش منزل بدهد بعد سرش را بهم جمع كند و طوري نطفه را قرار داد كه همين‏كه او را ريختند ريخته مي‏شود و همين‏كه رحم را باز كردند باز كرده مي‏شود و همين‏كه نطفه را در او جا دادند در او جا مي‏گيرد و همين كه رحم را بهم كشيدند بهم كشيده مي‏شود. پس گفتند بشو آن هم شد يعني او را يك‏طوري كردند آن هم همان‏طور شد.

مثلاً فاخور كه مي‏خواهد كوزه بسازد اول مي‏آيد خاك را بيخته مي‏كند آن هم بيخته مي‏شود بعد آب را داخل او مي‏كند آب هم داخل او مي‏شود بعد خاك را با او مخلوط مي‏كند آن هم با او مخلوط مي‏شود بعد قدري از آن آب و خاك مخلوط شده را گل مي‏سازد آن هم گل ساخته مي‏شود بعد قدري از آن گل برمي‏دارد و آن گل هم برداشته مي‏شود، بعد آن مقدار از گل را كوزه مي‏سازد آن هم كوزه ساخته مي‏شود. پس ببين كه اين‏همه مطاوعه بايد به ميان بيايد تا كوزه درست بشود و اگر آب مطاوعه نداشته باشد و داخل خاك نشود يا خاك مطاوعه نداشته باشد و مخلوط با آب نشود يا آب و خاك مطاوعه نداشته باشند و گل نشوند و يا گل مطاوعه نداشته باشد و برداشته نشود مانند سنگ كه برداشته نمي‏شود و يا آن قبضه برداشته شده مطاوعه نداشته باشد و كوزه درست نشود، كوزه پيدا نمي‏شود. پس خدا آب را آن‏طور خلق كرده كه مطاوعه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 303 *»

بكند و تا او را داخل خاك كردي داخل خاك بشود و خاك را آن‏طور خلق كرد كه مطاوعه داشته باشد تا او را مخلوط به آب كردي مخلوط بشود و اين‏دو را آن‏طور خلق كرد كه مطاوعه داشته باشند و تا ايشان را مخلوط بهم كردي گل بشوند و گل را طوري خلق كرد كه مطاوعه داشته باشد و تا او را برداشتند برداشته بشود و تا از او كوزه ساختند كوزه ساخته بشود. پس آب وخاك همه‏اش مطاوعه مي‏كنند و فعل فاعل را قبول مي‏كنند تا آنكه كوزه پيدا بشود و اين جور مطاوعه‏ها و قبولها هست ولكن هيچ دخلي به قبول انساني ندارد و اين قبولها كه در امثال اين چيزها ديده مي‏شود غير از قبول انساني است كه فاعل به او مي‏گويد بيا آن هم مي‏آيد يا مي‏گويد برو آن هم مي‏رود. پس به زيد مي‏گويند برو فلان‏كار را بكن مي‏رود فلان‏كار را مي‏كند و به زيد مي‏گويند حرف نزن حرف نمي‏زند و به زيد مي‏گويند تكلم بكن تكلم مي‏كند وهكذا و قبول و مطاوعه متعارف اين‏جور قبول و مطاوعه است كه در اناسي است اگرچه در حيوانات هم بسا بگويند كه فلان حيوان مطيع است و سركش نيست ولكن اين اطاعت هم باز دخلي به اطاعت انساني ندارد. مطيع است يعني سرش را مي‏كشي آن هم مي‏آيد و سركشي نمي‏كند ديگر حيوان عقل ندارد شعور ندارد كه به او بگويند بيا آن هم بيايد.

باري، قبول و مطاوعه ظاهري مخصوص اناسي است و در غير اناسي يافت نمي‏شود. در حيوانات كه حيات و حركت از خود دارند يافت نمي‏شود چه جاي نباتات و جمادات و ساير چيزها كه هيچ حيات در ايشان ظاهر نيست. بلي آنها هم يك‏جور قبول و مطاوعه‏اي بحسب خود دارند و قبول و مطاوعه ايشان همين‏قدر است كه هر طوريشان بكني آن‏طور مي‏شوند و امتناع نمي‏كنند. سنگ را حركت دادي آن هم لابد حركت مي‏كند و سنگ را انداختي آن هم لابد انداخته مي‏شود سنگ را كه جايي گذاردي آن هم لابد گذارده مي‏شود و از اين معني تعبير مي‏آورند كه سنگ قبول كرده و مطاوعه نموده براي فعل فاعل و فاعل هر فعلي كه بر او وارد آورده آن هم قبول كرده و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 304 *»

اين هم يك نوع قبول و مطاوعه است. و اين نوع قبول و مطاوعه در تمام چيزها هست و تخصيص به انسان ندارد تمام خلق اين‏جور مطاوعه و قبول را دارند خصوصاً نسبت به صانع جلّ‏شأنه كه قبول صرف و مطاوعه صرف دارند چراكه هر چيزي را كه خدا هر طوري بخواهد بكند مي‏كند آن هم لامحاله همان‏طور مي‏شود. خلق چون عاجزند بسياري جاها را نمي‏توانند تصرف بكنند خدا كه عاجز نيست پس هر كجا را بخواهد تصرف مي‏كند و از هر چيز هر چه بخواهد مي‏سازد و تمام چيزهايي كه هست همه‏اش كار او است. پس او ساخته و گذارده كه اينها موجود شده‏اند و اگر او صنعت نكرده بود و اينها را نساخته بود هيچ‏يك نبودند و همه در عرصه عدم باقي بودند پس او آمد اينها را ساخت اينها موجود شدند و چون همه كار دست او است پس هر طوري كه هستند او خواسته كه آن‏طور باشند چراكه او جلّ‏شأنه قادر علي‏الاطلاق است و عجز ندارد و مانعي هم در كار خود ندارد پس هر چيزي را هر طوري كه مي‏خواهد مي‏سازد و مي‏گذارد و شك نيست كه بعد از آنكه خداي قادر حكيم چيزي را طوري ساخت و گذارد آن هم لامحاله ساخته و گذارده مي‏شود. پس هر چيزي را هر طوري كه خواست ساخت آن هم همان‏طور ساخته شد پس به اين نظر جميع چيزها مطيع امر خدايند و همه اطاعت كردند و موجود شدند و اطاعتشان اين است كه موجودشان كردند موجود شدند و هر طوري كه موجودشان كردند همان‏طور موجود شدند.

حال در اينجا دو تعبير مي‏شود آورد: يكي اينكه از براي خدا متمردي در ملك يافت نمي‏شود و هيچ‏كس تمرّد از امر خدا نكرده و هيچ چيز نتوانسته كه تمرد از امر خدا بكند پس هر چيزي را هر طوري كه خواست ساخت و وضع كرد ديگر چيزي كه او خواسته باشد و موجود نشده باشد يافت نمي‏شود. و ديگر اينكه او حكيم بود هر چيزي كه موافق نظم حكمت بود او را خلق كرد و هر چيزي كه موافق نظم حكمت نبود او را خلق نكرد. پس مي‏شود تعبير آورد كه هر چيز كه مطاوعه كرد موجود شد و هر چيز كه امتناع ورزيد موجود نشد ولكن امتناعش را بايد فهميد كه چه‏جور امتناعي

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 305 *»

است. خدا خواسته چيزي را خلق بكند و او امتناع كرده و خلق نشده يا آنكه خدا نخواسته و خلقش نكرده او هم خلق نشده؟ اگر خدا مي‏خواست كه او را خلق بكند البته او را خلق مي‏كرد و او نمي‏توانست تمرد از امر خدا بكند چنانكه ساير چيزها را خواست و خلق كرد و هيچ‏يك نتوانستند به قدر خردلي تمرّد از امر او بكنند پس او كه خلق نشده خدا نخواسته خلقش بكند پس خواسته كه امتناع بكند يعني خواسته كه خلقش نكند اين است كه خلقش نكرده. پس اين در حقيقت امتناع نيست و تعبيري است آورده مي‏شود و تعبير حقيقيش اين است كه نخواسته و ايجادش نكرده. پس باز برمي‏گردد به تعبير اول كه خدا متمردي ندارد و نيست چيزي كه تمرد از امر خدا كرده باشد. اما آن چيزهايي كه هستند واضح است كه تمرد از امر خدا نكرده‏اند دليلش همين‏كه آن طوري كه خدا خواسته موجود شده‏اند و اما آن چيزهايي كه نيستند موجودنشدن آنها از بابت تمرد از امر خدا نيست كه خدا خواسته باشد آنها را خلق كند و آنها زور زده باشند و تمرد نموده باشند و وجود را قبول نكرده باشند بلكه از بابت اين است كه خدا نخواسته آنها را ايجاد بكند اين است كه آنها را ايجاد نكرده آنها هم موجود نشده‏اند و اگر بخواهد آنها را ايجاد بكند ايجاد مي‏كند و هيچ مانعي ندارد، اما ديده كه نظم حكمت نيست آنها را خلق نكرده. و شك نيست كه خدا قادر است تمام معدنها را طلا بكند و تمام روي زمين را طلا بكند و تمام درياها را جيوه بكند در خلق او مي‏بينيم كه با اين عجز و قصوري كه دارند يك دوايي به مس مي‏زنند مس را طلا مي‏كنند پس خدا به طريق اولي مي‏تواند به سهل و آساني اين‏جور كارها را بكند. زمين را يكسر طلا بكند و آبها را يكجا جيوه بكند اما نمي‏كند، راه دارد. راهش اين است كه او ديد كه مردم خيلي محتاج به آبند و آب را بيشتر از جيوه ضرور دارند و آن‏قدر كه آب بكار مردم مي‏آيد جيوه بكار مردم نمي‏آيد پس درياها را جيوه نكرد و به همان حالت آبي باقي گذاشت كه رفع حاجت خلق بشود و جيوه را يكجاي بخصوصي قرار داد كه اگر گاهي محتاج بشوند رفع حاجتشان بشود. و همچنين ديد كه مردم خيلي محتاج به

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 306 *»

خاكند و اگر خاك نباشد كار مردم زمين مي‏ماند و نظم ملك برقرار نمي‏شود پس زمين را طلا نكرد چراكه آنجاهايي كه زمين به كار مي‏آيد طلا به كار نمي‏آيد وانگهي اگر همه زمين طلا بود هيچ قربي و منزلتي در عالم نداشت و نظم ملك برقرار نبود پس بعضي جاها را طلا قرار داد و ساير جاهاي زمين را به حال خود گذاشت تا نظم ملك برقرار باشد. همان‏طوري كه مي‏بيني شير را مي‏توان كاري كرد كه پنير بشود و مسكه بشود و دوغ بشود اما همه‏اش را پنير نمي‏كنند و همه‏اش را مسكه نمي‏گيرند و همه‏اش را دوغ نمي‏كنند چراكه هم شير به كار مردم مي‏آيد و هم دوغ و هم پنير و هم مسكه پس قدريش را به حالت شيري باقي مي‏گذارند و قدريش را پنير مي‏كنند و قدري را مسكه مي‏گيرند و قدري را دوغ مي‏كنند وهكذا كه رفع حاجت همه بشود تا هركه شير مي‏خواهد برود شير مصرف كند و هركه پنير مي‏خواهد برود پنير مصرف كند و هركه دوغ مي‏خواهد برود دوغ مصرف كند وهكذا.

باري، خدا حكيم است و از روي حكمت كار مي‏كند پس چيزهايي كه خلق نكرده مقتضاي حكمت نبوده والاّ نقصي در قدرت او نبوده و عجز از خلقت چيزي نداشته پس مي‏توانست خلق بكند لكن ديد مقتضاي حكمت نيست خلق نكرد. و آن چيزهايي كه خلق كرد همه‏اش بمقتضاي حكمت بود و آنها را هم هر طوري كه صلاح مي‏دانست خلق كرد و هر طوري هم كه خلق كرد آنها خلق شدند. و از اين معني تعبير به توحيد مي‏آورند كه همه اشياء اقرار به توحيد كردند و به همه ندا كرد كه ألست بربكم جميع عرض كردند بلي ولكن اين بلي گفتن دلالت بر خوبي ندارد و آدم را بهشت نمي‏برد و تخصيص به انسان هم ندارد تمام اشياء اين بلي را گفتند و داعي حق را اجابت كردند و كيست كه اين بلي را نگفته باشد و اين توحيد را انكار داشته باشد؟ حتي آنهايي كه ظاهراً انكار توحيد مي‏كنند باز انكار اين توحيد را نمي‏كنند و همان انكارشان عين اقرار است چراكه انكار وجودشان را كه ندارند و خودشان را خودشان مي‏دانند و ايشان را كه ساخته‏اند پس ساخته شدند. پس آن توحيد كوني را انكار ندارند

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 307 *»

و اگر انكار داشتند موجود نمي‏شدند اگرچه به زبان بگويند خدايي نيست پس زبانشان مي‏گويد خدايي نيست و حالتشان به زبان فصيح و بليغ مي‏گويد لااله الاّاللّه وحده لا شريك له پس اين توحيد كوني را تمام خلق اقرار دارند و به واسطه اقرارشان به توحيد خلق شدند و اگر اقرار به توحيد نداشتند و در جواب ألست بربكم بلي نمي‏گفتند موجود نمي‏شدند. پس اقرار كردند و بلي گفتند موجود شدند و همين‏طور فرمايش مي‏فرمايند كه خدا ندا كرد كه ألست بربكم همه بلي گفتند و موجود شدند و از اين حرف ظاهراً چنين فهميده مي‏شود كه موجود شدن بعد از اقرار به توحيد كردن است، اقرار به توحيد كردند بعد موجود شدند و حال اينكه پيش از موجود شدن اقرار به توحيد كردن معني ندارد. پس اگر بايد به اقرار توحيد موجود بشوند پس پيش از اقرار به توحيد نبودند تا توحيد را بر ايشان عرضه كنند و ايشان اقرار به توحيد كنند ولكن اين بعديّت زماني مراد نيست كه اول اقرار به توحيد كردند و بعد از اقرار به توحيد خلق شدند، مراد بعديّت رتبه‏اي است ولكن در وجود مساوقند با يكديگر و پيش و پس ندارند همان آني كه اقرار به توحيد كردند همان آن موجود شدند و همان آني كه موجود شدند همان آن اقرار به توحيد كردند. كي موجود شدند؟ آن‏وقتي كه اقرار به توحيد كردند و كي اقرار به توحيد كردند؟ آن‏وقتي كه موجود شدند. ولكن چون تصرف هميشه از بالا مي‏آيد و تا تصرف نيايد چيزي موجود نمي‏شود پس مي‏گوييم كه تصرف مقدم است بر موجود شدن، يعني تا تصرف نمي‏كرد موجود نمي‏شد. به عبارت اخري تا موجود نمي‏كرد موجود نمي‏شد موجودش كردند آن هم موجود شد چنانكه در كارهاي خودت هم مي‏بيني كه تو سنگ را حركت مي‏دهي سنگ حركت مي‏كند و تا تو سنگ را حركت ندهي سنگ هم حركت نمي‏كند. پس مي‏گويي كه من اول سنگ را حركت دادم بعد سنگ حركت كرد ولكن بعديّت بعديّت رتبه‏اي است نه زماني والاّ در زمان هردو مساوقند و پيش و پس ندارند. همان آني كه تو سنگ را حركت دادي سنگ هم حركت مي‏كند. كي سنگ حركت مي‏كند؟ آن‏وقتي كه تو او را حركت

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 308 *»

دادي و كي تو او را حركت دادي؟ آن‏وقتي كه او حركت كرد ولكن چون حركت‏دادن تو علت است از براي حركت‏كردن او، گاهي از اين علّيت تعبير به تقدم مي‏آورند و مي‏گويند اول تو حركت دادي بعد او حركت كرد. و همين‏طور است اگرچه عرضه‏كردن توحيد و اقرار كردن به او و موجود شدن اشياء مساوقند در وجود و همان آني كه توحيد را بر ايشان عرضه كرد همان آن اقرار كردند و همان آن موجود شدند كي توحيد را بر ايشان عرضه كردند؟ آن‏وقتي كه ايشان اقرار كردند به توحيد و كي اقرار به توحيد كردند؟ آن‏وقتي كه ايشان موجود شدند و كي موجود شدند؟ آن‏وقتي كه اقرار به توحيد كردند و كي اقرار به توحيد كردند؟ آن‏وقتي كه توحيد را بر ايشان عرضه كردند ولكن چون تا توحيد عرضه نمي‏كردند اقرار معني نداشت و تا اقرار نمي‏كردند موجود نمي‏شدند اين است كه بسا تعبير مي‏آورند كه اول توحيد را بر ايشان عرضه كردند بعد ايشان اقرار كردند به توحيد. بعد كه اقرار كردند به توحيد موجود شدند.

و عبارت اخراي اين حرفها اين است كه اشياء را موجود كردند آنها هم موجود شدند ولكن كي موجود كردند؟ آن‏وقتي كه موجود شدند و كي موجود شدند؟ آن‏وقتي كه موجود كردند ولكن تا موجود نمي‏كردند موجود نمي‏شدند. پس در مقام تعبير مي‏گويند كه اول موجودشان كردند بعد موجود شدند و اين را كه به عبارت ديگر مي‏آورند مي‏فرمايند بعد از اقرار كردن به توحيد موجود شدند. پس تمام چيزها را خدا خلق كرد آن‏طوري كه خواست آنها هم همان‏طور خلق شدند پس نسبت به همه ألست بربكم گفت و همه هم در جواب بلي عرض كردند ولكن نه ألست بربكم اين‏جور ألست بربكم ظاهري بود و نه بلي اين‏جور بلي ظاهري بود. ألست بربكم خدا اين بود كه هر طوري كه خواست ايجادشان كرد و بلي گفتن ايشان اين بود كه همان‏طوري كه خدا خواست موجود شدند پس همه بلي گفتند و همه هم موجود شدند و هر طوري كه خواست هر چيزي را ايجاد كرد آن هم همان‏طور موجود شد و چون در اين مقام همه مطيع و همه منقاد و همه موحّدند خدا هم در اين مقام بحثي با كسي ندارد و به

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 309 *»

كسي نمي‏گويد كه چرا چنين شدي؟ بعضي را سفيد خلق كرد و به او نمي‏گويد چرا سفيد شدي؟ و بعضي را سياه خلق كرد و به او نمي‏گويد چرا سياه شدي؟ و همچنين سفيد را تعريف نمي‏كند كه خوب سفيد شدي چراكه سفيد خود بخود سفيد نشد او سفيدش كرد پس اگر تعريفي هست براي او است و او تعريف دارد كه سفيدش كرده. و سياه را مذمت نمي‏كند كه تو سياه شده‏اي چراكه سياه خود بخود سياه نشد او سياهش كرد پس اگر بد بود سياهش خلق نمي‏كرد البته سياه هم براي پاره‏اي مصارف ديگر به كار مي‏آيد او را هم خلق كرد همان‏طوري كه سفيد را خلق كرد. از اين جهت است كه نهي كرد از اينكه مردم بعضي بعضي را سرزنش كنند كه تو كوري يا كري يا سياهي يا گدايي يا بليدي چراكه خدا كورش كرده و خدا كرش كرده و خدا گداش كرده و خدا سياه و بليدش كرده و همه كار خدا است و هيچ‏يك كار خودشان نيست كه كسي به ايشان سرزنش بكند. پس خداست هر كه را هر طوري كه خواسته ساخته آنها هم همان‏طور ساخته شدند و كسي نمي‏تواند بحث بر چيزي بكند كه چرا چنين شدي؟ و اگر بحث دارد برود بر خدا بحث بكند و بر خدا هم نمي‏شود بحث كرد چراكه او حكيم است كار لغو و عبث و بي‏فايده نمي‏كند هر كاري مي‏كند از روي تدبير و حكمت است نهايت مردم حكمتش را راه نمي‏برند. او خدا است بهتر مي‏داند پس هركه را مي‏خواهد سياه خلق مي‏كند و هركه را مي‏خواهد سفيد خلق مي‏كند و هركه را مي‏خواهد زن خلق مي‏كند و هركه را مي‏خواهد مرد خلق مي‏كند. بعد از آنكه نطفه را به آن آلات و اسباب در رحم ريخت در آنجا مي‏خواهد مرد خلق مي‏كند و آلت رجوليت به او مي‏دهد و مي‏خواهد زن خلق مي‏كند و آلت انوثيت به او مي‏دهد و مي‏خواهد بلندش خلق مي‏كند و مي‏خواهد كوتاهش خلق مي‏كند. اگر نطفه كش مي‏آورد بلندش خلق مي‏كند و اگر كش نمي‏آورد كوتاهش خلق مي‏كند و هركه را مي‏خواهد طويل‏العمر خلق مي‏كند و هركه را مي‏خواهد قليل‏العمر خلق مي‏كند وهكذا.

بالجمله خدا هر طوري كه خواست همان‏طور مردم را خلق كرد و مردم همان‏طور

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 310 *»

خلق شدند پس توحيد را بر ايشان عرضه كرد و همه اقرار به توحيد كردند و موحّد شدند و كدام توحيد از اين بالاتر كه همان‏طوري كه خدا خواست موجود شدند و خردلي از خواست خدا انحراف نورزيدند. ولكن بايد دانست كه اين توحيد مقصود خدا نيست و مقصود خدا توحيد ديگر است و آن توحيد را مي‏خواهد بر مردم عرضه كند و مقصودش از خلقت خلق اين است كه آن توحيد را داشته باشند دليلش همين‏كه بعد از خلقت ايشان و اقراركردنشان به آن توحيد كوني ارسال رسل كرده و هرگاه اكتفا به آن توحيد اول كرده بود ارسال رسل نمي‏كرد. مردم را كه خلق كرده بود به همان حالتشان وا مي‏گذاشت كه به حالت خود باقي باشند و هر كاري كه دلشان مي‏خواهد مرتكب شوند و آن توحيد اول را هم كه داشتند و فاقد آن توحيد نبودند وانگهي از نبات چيزي نمي‏خواستند محض از براي اين قرار دادند كه به كار حيوان بيايد و مقصود ديگري از خلقت نبات نداشتند و از حيوان هم چيزي نمي‏خواستند محض از براي اين خلق كردند كه به كار انسان بخورد و بار انسان را بكشد و زحمات انسان را متحمل بشود و گوشتش و شيرش را انسان بخورد و مقصود ديگري از خلقت حيوان نداشتند و بخصوص كاري دست حيوان نداشتند ولكن از انسان بخصوص چيزي مي‏خواهند و كاري دستش دارند و هر طوري كه خواستند اناسي را خلق كردند ولكن نه براي اينكه بخورد و بياشامد و راه برود. اگر مقصود همين خوردن و آشاميدن و راه رفتن و امثال اينها بود ديگر چرا انسانش خلق مي‏كردند؟ از حيوان هم كه اين‏جور كارها برمي‏آيد پس او را حيوان خلق مي‏كردند كه بخورد و بياشامد و راه برود وانگهي اگر مقصود همين خوردن و آشاميدن و خوابيدن و جماع‏كردن بود و انسان را براي همين‏كارها خلق كرده بودند مانند حيوانات خلقشان مي‏كردند كه هر آب خوشگواري را بخورند و هر چيزي كه مناسب طبعشان است بالطبع بخورند و هر جايي كه خوش‏هواتر است منزل بكنند و هريك در يك گوشه‏اي براي خود آسوده باشند و كاري دست ديگري نداشته باشد چنانكه مي‏بيني كه آهوها هر جايي كه هواش بهتر است مي‏روند منزل مي‏كنند و هر آبي

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 311 *»

كه خوشگوارتر است مي‏آشامند و هر گياهي كه مناسب طبعشان است مي‏خورند و هر نري هم ماده‏اش پهلوش هست و بچه‏هاش هم به دور ايشان هستند و هيچ نزاعي و جدالي و مخاصمه‏اي هم با يكديگر ندارند و نه حاكم مي‏خواهند و نه سلطان و نه سرباز و نه مستحفظ و پاسبان، به آسودگي هرچه تمامتر زندگاني مي‏كنند و نه غمي دارند و نه غصه‏اي و نه زحمتي به خود راه مي‏دهند و نه تعبي مي‏كشند چراكه عقل ندارند كه ملتفت پاره‏اي چيزها بشوند و غصه بخورند. امروز كه سير شدند هيچ به خيال وقت ديگر نيستند و غصه‏اش را هم نمي‏خورند و آسوده براي خود نشسته‏اند، وقتي كه گرسنه شدند مي‏روند گياهي كه مناسب طبعشان است مي‏خورند وقتي كه تشنه شدند مي‏روند آبي كه خوشگوارتر است مي‏آشامند سير و سيراب مي‏شوند و مي‏آيند در گوشه‏اي آرام مي‏گيرند. اما مي‏بيني كه انسان اين‏طورها نيست هميشه در غم و غصه و اندوه است. امروز كه چيزي به دست مي‏آورد به خيال فردا است و هي خود را زحمت مي‏دهد كه چيزي پيدا كند براي فردا، فردا هم كه آمد همين‏طور و آني آسوده نيست و از آن‏طرف هر ساعت ملتفت آلام و اسقام و حوادث گذشته و آينده و حاليه مي‏شود محزون و غمناك مي‏شود چراكه عقل دارد و اينها همه از عقل پيدا مي‏شود و اين عقل است كه انسان را به تعب انداخته و اين عقل است كه مردم را پير مي‏كند و به واسطه اين عقل است كه مردم آني در راحت نيستند و از بس عقل مآل‏انديشي دارد نمي‏گذارد صاحبش آني آسوده باشد و از مآل‏انديشيهاي او انسان هميشه در تعب و رنج است و اما حيوان اين مآل‏انديشي را ندارد چراكه عقل ندارد و بخصوص تعمد كردند و در حيوان عقل مآل‏انديش خلق نكردند چراكه كاري دست حيوان نداشتند بجز اينكه به كار انسان بخورد و اگر عقل داشت به كار انسان نمي‏آمد و مقصود از خلقتش به انجام نمي‏رسيد. پس آهو بخصوص بايد عقل نداشته باشد كه غم و غصه را نداند و به آسودگي غذا بخورد و بخوابد و راه برود تا چاق و فربه بشود آن‏وقت گوشتش را انسان بخورد و پوستش را براي مصرفي به كار ببرد و ساير اعضاش را براي مصارف ديگر به

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 312 *»

كار ببرد و اگر عقل داشته باشد اولاً به دام انسان نمي‏افتد و دست انسان به او نمي‏رسد وانگهي از مآل‏انديشي عقل هميشه در اندوه و غم خواهد بود پس چاق و فربه نمي‏شود و به كار انسان نمي‏آيد و اگر از انسان كار ديگري نمي‏خواستند و بجز خوردن و آشاميدن و خوابيدن كار ديگري مقصود نداشتند اين عقل را در انسان قرار نمي‏دادند چنانكه در حيوانات قرار ندادند چراكه مي‏بيني كه عقل مُخلّ به اين كارها است و معلوم است اگر مقصود خدا همين كارها بود اين مُخلّ را خلق نمي‏كرد و معقول نيست كه كسي چيزي را درست كند و از درست كردن او كاري مقصود داشته باشد و مع‏ذلك چيزي در او قرار بدهد كه مُخلّ به آن كار باشد پس خداي به آن حكمت اگر مقصودش از خلقت انسان همين خوردن و آشاميدن و امثال اينها بود البته اين عقلي كه مخلّ به اين كارهاست و نمي‏گذارد يك لقمه غذاي خوب به گلويش فرو برود و يك جرعه آب خوشگوار از حلقش پايين برود در وجود انسان قرار نمي‏داد وانگهي اين خوردن و آشاميدن كار انسان نيست سهل است كه كار حيوان هم نيست كار نبات است و آن هم دخلي به تو ندارد. كار تو همين‏قدر است كه غذا را برداري توي دهن بگذاري و او را بخايي و فرو بري ديگر تو كاري نبايد بكني، جاذبه براي خود جذب مي‏كند و ماسكه براي خود امساك مي‏كند و هاضمه براي خود هضم مي‏كند و دافعه براي خود دفع مي‏كند و تو هيچ نمي‏داني چه كردند و چطور شد و چقدر از غذا جزء بدن تو شد و چقدر دفع شد. دليل اينكه اينها از تو نيست همين‏كه تو علم به كيفيات اينها نداري و غذا را كه در جوف بردي نمي‏داني چه بر سرش آمد و چطور شد و چقدرش خون و چقدرش سودا و چقدرش صفرا و چقدرش بلغم و چقدرش جزء ساير اعضا شد و چقدرش از راه نفس و چقدرش از مسامات بدن و چقدرش از ساير مخارج دفع شد. اگر اينها كار تو بود لابد هر كسي خبر از كار خود دارد و بي‏خبر از كارهاي خود نيست. دليل ديگر اينكه مي‏بيني كه همين‏كه غذا از گلو پايين رفت جاذبه جذب مي‏كند خواه تو بخواهي كه جذب بكند يا نه و ماسكه امساك مي‏كند خواه تو بخواهي امساك بكند يا

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 313 *»

نه وهكذا و تو هرچند مي‏خواهي كه جاذبه جذب نكند باز او جذب خودش را مي‏كند و هرچند مي‏خواهي ماسكه امساك نكند باز او امساك خودش را مي‏كند و هرچند مي‏خواهي هاضمه هضم نكند باز او هضم خودش را مي‏كند. پس خيلي واضح است كه اينها كار تو نيست نهايت مقدمات اينها كار تو است و آن مقدمات همان است كه غذا را از خارج برمي‏داري و توي دهن مي‏گذاري و مضغ مي‏كني و فرو مي‏دهي اين است كه اگر بناي پرسش و سؤال باشد از اينها؛ از تو سؤال مي‏كنند كه اين غذايي كه به دست آوردي و تناول نمودي از حلال بود يا از حرام اگر از حلال بود ثوابت مي‏دهند و اگر از حرام بود عقابت مي‏كنند اما از جذب و امساك و هضم و دفع از تو سؤال نمي‏كنند چراكه كار تو نيست و تو را قدرتي در آن كارها نيست. پس هر طوري غذا در اندرونت جذب بشود خوب است و هر طوري غذا در اندرونت امساك بشود خوب است و هر طوري غذا در اندرونت هضم بشود خوب است هيچ از تو در اين بابها سؤال نمي‏كنند كه چرا چنين شد و چرا چنان شد. اين است كه به واسطه اين كارها نه ثوابت مي‏دهند و نه عقابت مي‏كنند.

پس خودت را بشناس و ببين كه خودت كيستي و كارت چيست؟ تو آن كسي هستي كه تو را تكليف مي‏كنند و تكليف همه‏اش بر عقل است و عقل از جاي ديگر آمده و كارهاش غير از اين كارها است و او مآل‏انديش است و خدا عمداً او را مآل‏انديش خلق كرده كه مآل‏انديشي بكند و ملتفت آخر كار و وطن اصلي خود بشود بعد از آنكه ملتفت شد كه بايد به جاي ديگر رفت و از اين عالم منتقل شد البته مي‏خواهد در آنجا جاي خوب داشته باشد بعد در حالت خودش ملاحظه مي‏كند مي‏بيند كه بدي و خوبي آنجا را تميز نمي‏دهد پس پي استاد مي‏گردد و استادي به دست مي‏آورد پس عمل مي‏كند براي اينكه در آنجا جاي خوب داشته باشد و عقل را خدا مآل‏انديش قرار داد براي همين‏كار، نهايت مردم اين مآل‏انديشي را در جاي ديگر خرج مي‏كنند و مآل‏انديشي مردم در همين دنيا است كه مآل‏انديشي چند صباحي

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 314 *»

مي‏كنند ديگر ملاحظه بعد از او را نمي‏كنند هرچه مي‏خواهد بشود و اين از پستي همت مي‏شود كه عقل را بليد مي‏كنند و او را كه خدا براي جاي ديگر خلق كرد صرف همين دنيا مي‏كنند و مآل‏انديشيهاش را در همين دنيا به كار مي‏برند. پس عقل را براي كاري خلق كردند و آن كارش هيچ دخلي به كارهايي كه از بدن صادر مي‏شود ندارد اينها كار جماد و نبات و حيوان است و عقل اين كارها را ندارد او نه مي‏خورد و نه مي‏آشامد و نه راه مي‏رود و نه مي‏خوابد وهكذا ولكن چون عقل را مي‏خواستند در اينجا ظاهر بسازند براي ظاهر ساختن اين جماد و نبات و حيوان را پيش انداختند و اگر اينها نباشند عقل ظاهر نخواهد شد و همچنين براي باقي‏ماندن عقل در اين عالم و آسوده بودن او و مشغول شدن او به كارهاي خود گفتند گاهي بخور گاهي بخواب گاهي راه برو وهكذا پس به طور بداهت، عقلي كه در انسان قرار دادند علامت است از براي اينكه از انسان خوردن و آشاميدن و خوابيدن و جماع كردن و اين‏جور كارها نخواسته‏اند و انسان را براي اين كارها خلق نكرده‏اند والاّ عقل را در انسان خلق نمي‏كردند.

پس انسان را براي كاري خلق كردند و بخصوص كاري دست انسان داشتند كه دست مخلوقات ديگر نداشتند و آن كار اين است كه توحيد داشته باشند و بدانند كه صانعي دارند و آن صانع ايشان را ساخته و خلق نموده و اين توحيد غير از آن توحيد كوني است و اين توحيدِ علي‏حده‏اي است كه مخصوص به انسان است و غير از انسان كسي اين توحيد را ندارد و از غير انسان هم اين توحيد را نخواسته‏اند چراكه آنها را براي اين توحيد خلق نكرده‏اند اين است كه عقل و شعوري كه اين توحيد را بفهمند در ايشان قرار ندادند. پس راست است كه سايرين را براي توحيد ديگري غير از آن توحيد اول خلق نكردند لكن انسان را محض از براي اين توحيد خلق كردند اين است كه مي‏فرمايد و ماخلقت الجن و الانس الاّ ليعبدون و اين توحيد چون عقل و شعور لازم داشت و بدون عقل و شعور نمي‏شد اين توحيد را بفهمند اين است كه در ايشان عقل و شعور خلق كرد و اين توحيد چون متفرع بر عقل و شعور است اين است كه تا عقل و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 315 *»

شعور در انسان ظاهر نشود او را تكليف به اين توحيد نمي‏كنند و در عالم ذرّ هم اين توحيد را كه مي‏خواستند بر مردم عرضه بكنند اول وهله به مردم عرضه نكردند و اين توحيد را از مردم نخواستند بلكه بعد از آنكه شعور و ادراك و فهم و عقل به ايشان دادند آن‏وقت اين توحيد را به ايشان عرضه كردند و از ايشان خواستند كه به اين توحيد اقرار كنند.

و اگر مي‏خواهي عالم ذرّ را بفهمي در اين عالم نظر كن چراكه قطعات عالم ذرّ آمده تا در اين عالم و قطعه‏اي از عالم ذرّ است كه پيش تو آمده و قطعه ديگر از عالم ذرّ است كه پيش بوده و قطعه‏اي از عالم ذرّ است كه بعد مي‏آيد. در اين قطعه‏اي كه پيش چشم تو است نظر كن و ببين كه طفل در اولي كه موجود مي‏شود هيچ مي‏فهمد؟ و قابل تكليف هست؟ و او را به چيزي تكليف مي‏كنند؟ مگر اينكه مدتها بگذرد كه بزرگ بشود و فهم و ادراك پيدا بكند و عقل در او ظاهر بشود آن‏وقت به او مي‏گويند خدايي هست و او است خالق و رازق و محيي و مميت پس توحيد شرعي را آن‏وقت عرضه مي‏دارند. در عالم ذرّ هم بعينه امر همين‏طور است اين توحيد شرعي را وقتي از مردم مي‏خواهند كه بدنشان و روحشان و عقلشان درست شده باشد آن‏وقت كه همه اين مراتب درست شد توحيد شرعي را كه مناط كفر و ايمان است بر مردم عرضه مي‏كنند و اين توحيد دخلي به توحيد اول ندارد توحيد اوّلي عقل و شعور ضرور نداشت اين توحيد عقل و شعور ضرور دارد، توحيد اوّلي را كسي نمي‏توانست انكار كند و اين توحيد را مي‏توانند انكار بكنند و آنجا مؤمن و كافري نبود همه مؤمن بودند و در اينجا مؤمن و كافري هست آنهايي كه اقرار كردند و در جواب اين ألست بربكم، بلي گفتند مؤمن شدند و آنهايي كه انكار كردند و در جواب بلي نگفتند كافر شدند پس چون بعضي اقرار كردند و بعضي انكار و حال اينكه هردو قادر بر اقرار و انكار بودند از اين جهت آنهايي كه اقرار كردند و در جواب بلي گفتند ثوابشان مي‏دهند و آنهايي كه اقرار نكردند و در جواب بلي عرض نكردند عذابشان مي‏كنند كه چرا انكار توحيد مرا كرديد

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 316 *»

با اينكه مي‏توانستيد مانند ديگران اقرار كنيد و مؤمن شويد. و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

بسم اللّه الرحمن الرحيم

بدانكه صانع به هيچ‏وجه بر مصنوع صدق نمي‏كند و هر صانعي نسبت به مصنوع خودش اين‏طور است كه بر او صدق نمي‏كند و نبايد هم صانع بر مصنوع خود صدق بكند پس صانع ملك هيچ بر مصنوعات خود صدق نمي‏كند و صانعهاي ديگر كه از يك جهت مجانست با مصنوعات خود دارند بمحض صانعيت بر آنها صدق نمي‏كنند. پس صانع ملك كه از هيچ جهت جنسيتي با مصنوعات خود ندارد به طريق اولي بر اينها صدق نمي‏كند چراكه صانع جلّ‏شأنه قادر است علي كل شي‏ء و عالم است بكل شي‏ء و مصنوعات تمامشان جهّال و عاجزينند و از خود هيچ ندارند هر طوري كه او ايشان را ساخته همان‏طور ساخته شدند و هر طوري كه او صنعت كرده ايشان صنعت‏كرده شدند و هيچ‏يك نمي‏توانند كه تمرّد از امر و فعل او داشته باشند و معني خالق همين است كه هر كاري كه بخواهد بكند و مانعي در كار خود نداشته باشد و چيزي نتواند مخالفت او را كرده باشد و اگر بخواهد چيزي را خلق بكند و او مخالفت كند و خلق نشود چنين كسي خالق نيست و اسمش صانع عالم نيست او هم يك عاجزي است از اين عاجزين كه دلش مي‏خواهد كاري بكند و دستش نمي‏رسد. خالق و صانع ملك آن كسي است كه عجز در كار خود به هيچ وجه من الوجوه نداشته باشد و هر كاري كه بخواهد بتواند آن كار را بكند پس هر چيزي را كه مي‏خواهد خلق بكند خلق مي‏كند و نمي‏شود كه او چيزي را بخواهد خلق بكند و او خلق نشود و اگر بخواهد و او خلق نشود پس عجز دارد نسبت به خلق‏كردن او و نمي‏تواند او را خلق بكند و عاجز خدا نيست. خدا آن است كه عجز نداشته باشد پس اگر عجز ندارد پس هر چيزي را كه مي‏خواهد مي‏تواند خلق بكند پس بلا شك متمردي به هيچ‏وجه ندارد و هيچ‏كس و هيچ‏چيز نمي‏تواند تمرد از امر او بكند پس در خلقت، خداوند به هيچ‏وجه متمردي

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 317 *»

ندارد و كسي تمرد از امر او نكرده پس هرچه را هر طوري كه خواست ساخت او هم همان‏طور ساخته شد پس تمام چيزها همان‏طوري كه خدا ايشان را ساخت ساخته شدند. و اين را كه به لغت شرع و به لسان شرع تعبير مي‏آورند مي‏گويند همه اشياء مطيعند از براي خدا و كمال اطاعت را نسبت به او جلّ‏شأنه دارند ولكن اين اطاعت هيچ دخلي به اطاعت شرعي ندارد.

و اين را كه تعبير مي‏آورند كه در عالم ذر ألست بربكم فرمودند همه بلي گفتند و به اين واسطه خلق شدند و صورتشان درست شد هيچ اين‏طورها كه متبادر به اذهان است مراد نيست چراكه هنوز مردم خلق نشده بودند پس به كه گفتند و از كه خواستند و كه بود و كه شنيد و كه اقرار كرد؟ ظاهراً هيچ معني ندارد پس مراد همان است كه موجودشان كردند پس موجود شدند لكن كي موجود شدند؟ آن وقتي كه موجودشان كردند. و كي موجودشان كردند؟ آن وقتي كه موجود شدند. و اين‏دو در وجود مساوقند و آني پيش و پس ندارند ولكن تعبير كه مي‏آورند مي‏گويند ألست بربكم گفتند آنها موجود شدند لكن ألست بربكم پيش از موجودشدنشان و موجودشدنشان بعد از ألست بربكم نيست بلكه هردو در يك آن واقع شدند و مساوق بودند در وجود. پس كي ألست بربكم گفتند؟ آن‏وقت كه مردم موجود شدند و كي مردم موجود شدند؟ آن‏وقت كه ألست بربكم گفتند و اين هم يك جور لغتي است كه به اين لغت بسيار حرفها مي‏زنند و چيزهاي چند هم اين لغت را مي‏شنوند و اطاعت مي‏كنند. پس مثلاً مي‏خواهي چراغ روشن بشود به چراغ مي‏گويي روشن بشو آن هم روشن مي‏شود ولكن اين گفتن گفتن ظاهري نيست و به اين لغات متداوله با چراغ حرف نمي‏زني والاّ چراغ نمي‏شنود و اطاعت نمي‏كند لغتي كه با چراغ به آن لغت حرف مي‏زني و چراغ آن لغت را مي‏شنود و اطاعت مي‏كند اين‏جور لغت است كه برمي‏داري كبريت را روشن مي‏كني و نزد چراغ نگاه مي‏داري چون چنين كردي تو به چراغ گفتي كه روشن بشو آن هم اطاعت كرد و روشن شد. پس لغتي كه با چراغ حرف بزني و چراغ از آن لغت خبر بشود

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 318 *»

اين است كه تو چراغ را روشن مي‏كني آن هم روشن مي‏شود و اين لغت هيچ دخلي به ساير لغات متداوله ندارد و اگر به آن لغات متداوله با چراغ حرف بزني هيچ چراغ نمي‏شنود و نمي‏فهمد چه جاي آنكه قبول بكند و روشن بشود و تا قيامت اگر به زبان عربي يا فارسي يا تركي يا هندي به چراغ بگويي روشن بشود او هيچ نمي‏فهمد حرف تو را و نمي‏داند كه تو به او چه مي‏گويي پس روشن نمي‏شود و به همان حالت خودش باقي است اما اين لغت خودش را تا ادا كردي او مي‏شنود و مي‏فهمد و همان ساعت قبول مي‏كند و روشن مي‏شود بلكه سخن تو تمام نشده او روشن مي‏شود. و عجب در اين است كه اين لغت يك لغتي است كه منطبق بر تمام لغات است و اهل هر لغتي اين لغت را مي‏فهمند و ادراك مي‏كنند و نيست كسي كه اين لغت را نفهمد ديگر مانند ساير لغات مخصوص به طايفه‏اي دون طايفه‏اي نيست تمام طوايف اهل هر لغتي كه هستند اين لغت را مي‏فهمند و همه اين لغت را مي‏فهمند و در لغت خود تعبير مي‏آورند عرب به عربي تعبير مي‏آورد و فارس به فارسي تعبير مي‏آورد و ترك به تركي تعبير مي‏آورد وهكذا. ببين وقتي كه تو چراغ را روشن كردي يعني به او گفتي روشن بشو آن هم روشن شد اگر در مجلس عرب و فارس و ترك و هندي همه باشند تمامشان مي‏فهمند و همه مي‏گويند كه تو او را روشن كردي نهايت عرب به عربي مي‏گويد تو او را روشن كردي و فارس به فارسي مي‏گويد تو او را روشن كردي و ترك به تركي مي‏گويد تو او را روشن كردي وهكذا پس يك لغتي است كه همه مي‏فهمند و نيست كسي كه اين لغت را نفهمد و نيست كسي كه اين لغت را نخواند بخلاف ساير لغات كه چنين نيستند و هر كسي نمي‏تواند هريك از آنها را بفهمد و هريك از آنها را بخواند و لسان عربي مبين همين لغت است كه مبين و آشكار است بطوري‏كه همه‏كس آن را مي‏خواند و مي‏فهمد و اين لغت عربي ظاهري هيچ لسان عربي مبين نيست چراكه لغت عرب هم مانند ساير لغات است نهايت عربها او را مي‏فهمند عجمها كه او را نمي‏فهمند و بهره‏اي از او ندارند پس لغت عربي هم لسان عربي مبين نيست دليلش همين‏كه همه‏كس نمي‏فهمد و لسان

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 319 *»

عربي مبين همان لغتي است كه همه‏كس مي‏فهمد و اهل هر لغتي او را مي‏خوانند و خدا هميشه با اين لسان عربي با مردم حرف مي‏زند و هريك به لغت خود آن لغت را مي‏فهمند و به لغت خودشان تعبير مي‏آورند. اين است كه دارد خدا با انبيا به لغت عربي حرف مي‏زند و در گوش آنها به لسان قومشان واقع مي‏شود و آن لغت عربي كه مي‏فرمايند هيچ اين لغت عربي ظاهري نيست بلكه مراد همان لسان عربي مبين است كه منطبق است بر تمام لغات و اهل هر لغتي او را مي‏فهمند و از او به لغت خود تعبير مي‏آورند و به اين لغت خدا با تمام چيزها حرف زده و با هر چيزي هم به طور خاصي حرف زده اين است كه اشياء به طور مختلف ساخته شدند يعني هر چيزي را هر طوري كه خواست همان‏طور خلق كرد آن هم همان‏طور خلق شد و از اين معني تعبير آورده مي‏شود كه اذا اراد شيئاً ان‏يقول له كن فيكون هر چيزي را مي‏خواهد خلق بكند به او مي‏گويد كن آن هم يكون مي‏شود ولكن اين كن خدا هيچ كن ظاهري و كن لفظي نيست و به اين لغات ظاهره خدا نمي‏گويد كن نه به عربي كن مي‏گويد و نه به فارسي و نه به تركي و نه به هندي ولكن گفتن خدا اين است كه او را ايجاد مي‏كند آن هم ايجاد مي‏شود و به هر چيز كه مي‏خواهد بگويد كن اين‏طور مي‏گويد كن كه او را ايجاد مي‏كند او هم لابد ايجاد مي‏شود. پس اگر مي‏خواهي بداني به چيزي گفته كن ببين كه ايجادش كرده پس هركه را مي‏بيني كه ايجادش كرده بدان كه به او گفته كن چراكه مي‏بيني يكون شده و يكون هميشه وجودش بسته به كن است و از پيش كن بايد بيايد پس به او كن گفته‏اند كه يكون پيدا شده ولكن كن خدا اين كن لفظي نيست چراكه به اين كن خدا جميع اشياء را خلق كرد و از جمله اشياء جمادات و نباتات و حيواناتند و آنها كه اصلاً فهم ندارند و الفاظ نمي‏فهمند پس چه معني دارد كه خدا به آنها بگويد كن و در ميان اناسي هم كه همه عرب نيستند نهايت عربها معني كن را مي‏فهمند وانگهي پيش از گفتن كه هيچ چيز نبود و وجودي نداشت تا كن را بشنود و موجود شود. پس كن خدا كه به هركه گفته موجود شده اين است كه موجود مي‏كند آن هم موجود مي‏شود. چيزي را

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 320 *»

خدا موجود كرد گفته مي‏شود كه خدا گفته به او كه موجود بشو آن هم موجود شده و كدام گفتن است از اين بالاتر كه خدا آن چيز را بردارد و موجود كند و اين‏جور گفتن هم يك نوع گفتني است كه نيست چيزي كه آن را نفهمد عربها مي‏فهمند عجمها مي‏فهمند حيوانات مي‏فهمند نباتات مي‏فهمند و جمادات مي‏فهمند حتي اعراض هم مي‏فهمند و هر چيز كه با او به اين لغت حرف زدند لابد مي‏فهمد و موجود مي‏شود.

و اگر بفهمي كه چه مي‏گويم مي‏داني كه به اين لغت با چيزي حرف بزنند و او نفهمد داخل در محالات است و همچنين بفهمد و موجود نشود داخل در محالات است. پس با هر كس و با هر چيز كه به اين لغت حرف زده‏اند آن كس و آن چيز موجود شده و آن چيزي كه موجود نشده نه اينكه با او حرف زدند و او نشنيده و اطاعت نكرده بلكه با او هيچ حرف نزده‏اند و هيچ به او خطاب كن را متوجه نساخته‏اند اين است كه آن هم موجود نشده و بخصوص تعمد كردند و نخواستند موجود بشود با او هم حرف كن را بميان نياوردند و اگر با او حرف زده بودند لابد اطاعت مي‏كرد و موجود مي‏شد و با هركه حرف مي‏زنند لابد اطاعت مي‏كند و نمي‏تواند سرپيچي از فرمان او بكند فقال لها و للارض ائتيا طوعاً او كرهاً قالتا اتينا طائعين به هرچه گفتند ائت طوعاً او كرهاً در جواب گفت من غير مهلة و تراخٍ اتيت طائعاً خوانان و لبيك گويان مي‏آيد و داعي حق را اجابت مي‏كند. ولكن ائت طوعاً او كرهاً خدا به اين لغات ظاهري نيست به آن لسان عربي مبين است كه همه‏كس مي‏فهمد و جواب اتيت طائعاً هم به اين لغات ظاهره نيست به آن لسان عربي مبين است پس خدا هر چيزي را كه مي‏خواهد موجود بكند به آن لسان به او مي‏گويد بيا يا بشو آن هم به آن لسان عرض مي‏كند كه آمدم و شدم و اين را كه فارسي كردي و لُري كردي اين مي‏شود كه خدا هر چيزي را ايجاد مي‏كند آن هم موجود مي‏شود و هر طوري كه خدا ايجادش مي‏كند همان‏طور موجود مي‏شود. نمونه‏اش در كارهاي خودت هم هست كه مي‏روي به سنگ مي‏گويي حركت بكن سنگ هم مي‏شنود و حركت مي‏كند و گفتن تو به سنگ اين است كه سنگ را حركت مي‏دهي

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 321 *»

سنگ خبر مي‏شود از لغت تو كه تو به او مي‏گويي حركت كن آن هم مي‏شنود و حركت مي‏كند و ببين كه مي‏شود تو سنگ را حركت بدهي و به لسان عربي مبين به او بگويي حركت كن او باز بر سر جاي خودش برقرار باشد و حركت نكند؟ اگر تعقل كني مي‏فهمي كه داخل در محالات است.

و اگر مي‏گويي پس چطور است كه بسا من زور مي‏زنم و مي‏خواهم سنگي را حركت بدهم مع‏ذلك آن سنگ حركت نمي‏كند پس با او حرف مي‏زنم و او گوش نمي‏كند؟ عرض مي‏كنم كه پس تو هنوز معني حرف‏زدن را نفهميده‏اي در اين حرفهاي ظاهري ملاحظه كن تا مطلب را بيابي. ببين تو پيش خود اگر بنشيني و با كسي حرف بزني و آن كس از تو دور باشد و هيچ حرفهاي تو را نشنود هيچ‏كس مي‏گويد تو با آن كس حرف زده‏اي؟ همه مي‏گويند كه تو با آن كس حرف نزده‏اي. حال تو از پيش خود دلت مي‏خواهد سنگ حركت بكند تو با سنگ حرف نزده‏اي و همچنين بسا زور هم مي‏زني كه او را حركت بدهي مادامي كه او را حركت نداده‏اي با او حرف نزده‏اي و او از خواهش تو خبر نشده است و سخن تو را نفهميده است اين است كه به حالت خود باقي مانده و حركتي نكرده و تو خيال مي‏كني كه با سنگ حرف زده‏اي و اين‏جور حرف‏زدن تو هيچ فرق نمي‏كند كه همين‏طور پيش سنگ بنشيني و داد بزني كه اي سنگ حركت كن ببين كه اگر تا صبح قيامت به صداي بلند داد كني كه اي سنگ حركت كن هيچ آن سنگ حركت مي‏كند؟ و چه فرق مي‏كند كه به زبان به او بگويي حركت كن يا دلت بخواهد حركت بكند و دلت بسا ضعف كند از براي اينكه او حركت بكند و يا زور بزني و زورت نرسد كه سنگ را حركت بدهي. پس در همه اين صور در حقيقت تو با سنگ حرف نزده‏اي و سنگ از تو خبر نشده است اين است كه اطاعت هم نكرده. تو كاري بكن با او حرف زده باشي و او از تو خبر شده باشد آن‏وقت ببين چطور اطاعت مي‏كند و به خواهش تو حركت مي‏كند و حرفي كه با سنگ مي‏زنند كه سنگ خبر مي‏شود اين است كه سنگ را حركت مي‏دهند. ببين بعد از اينكه سنگ را حركت دادند

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 322 *»

مي‏شود سنگ حركت نكند و به حالت خود باقي باشد؟ پس او را كه حركت دادند لامحاله مي‏شنود و از خواهش محرِّك خبر مي‏شود و سمعاً و طاعةً قبول مي‏كند و حركت مي‏كند. پس تو سعي كن سنگ را حركت بده آن‏وقت ببين چطور اطاعت مي‏كند و به خواهش تو حركت مي‏كند و اگر ديدي زورت نمي‏رسد پس گله از سنگ نداشته باش كه من خواستم او حركت نكرد و من به او گفتم حركت بكن حركت نكرد چنين نيست نه تو خواستي كه او حركت بكند آن‏جور خواستني كه به سنگ برسد و او خبر از خواست تو بشود و نه تو گفتي كه حركت بكند آن‏جور گفتني كه سنگ بشنود و بفهمد. و ما گفتيم كه در اين مقامات به لسان عربي مبين بايد حرف زد و لسان عربي مبين هم اين است كه طوري حرف بزنند كه هر چيزي بفهمد. تو را به خدا اگر بخواهي با سنگ حرف بزني كه حركت بكن به هيچ‏طوري حرف تو را مي‏فهمد مگر اينكه تو او را حركت بدهي آن‏وقت مي‏فهمد و حركت مي‏كند پس مادامي كه سنگ را حركت نداده‏اي با او حرف نزده‏اي و امر به تحرّكش نكرده‏اي اين است كه آن هم اطاعت نكرده و وقتي با او حرف زده‏اي و امر به تحرّكش كرده‏اي كه او را برداري حركت بدهي آن‏وقت آن هم لامحاله اطاعت مي‏كند و حركت مي‏نمايد و مقصود تو بعمل مي‏آيد و همان‏طوري كه خواسته بودي همان‏طور حركت مي‏كند پس تو كاري بكن و به آن لغت با سنگ حرف بزن آن‏وقت ببين كه بي‏خود اطاعت مي‏كند و خردلي از خواهش تو انحراف نمي‏ورزد و اين‏جور حرفها با هركه و با هرچه بزني ردّ ندارد و اين‏جور حرفها را نمي‏شود ردّ كرد و قبول نكرد بلكه حرفهايي است لازم‏القبول و حكماً بايد اطاعت كرد و قبول كرد ديگر چاره‏اي بجز اطاعت‏كردن و قبول‏نمودن ندارد و نمي‏شود به اين لغت تو به سنگ بگويي حركت بكن او حركت نكند و نمي‏شود به اين لغت به سنگ بگويي در فلان‏جا گذارده شو گذارده نشود چراكه گفتن تو به اين لغت به سنگ كه حركت بكن اين است كه او را حركت مي‏دهي و گفتن تو به سنگ به اين لغت كه فلان‏جا گذارده شو اين است كه او را در آنجا مي‏گذاري. و شك نيست كه وقتي تو سنگ را حركت دادي او

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 323 *»

لامحاله حركت مي‏كند و نمي‏تواند حركت نكند و وقتي تو سنگ را در جايي گذاردي او لامحاله در آنجا گذارده مي‏شود و نمي‏تواند گذارده نشود.

حال به همين‏طور مي‏يابي كه خدا كه به اين لغت به تمام خلق گفته ألست بربكم اطاعت كردند و در جواب بلي عرض كردند و نماند كسي و چيزي كه به او ألست بربكم گفته باشند و او اطاعت نكرده باشد و بلي نگفته باشد بلكه همه اشياء بلي گفتند و اطاعت نمودند و اقرار به توحيد او كردند و تمام مراتب از عقل گرفته تا بدن به همين اقرار به توحيد خلق شدند چراكه هر مرتبه‏اي را خلق كردند آن هم خلق شد و هر جايي كه او را گذاردند گذارده شد و تو مي‏داني كه بدن مرده و بدن بي‏عقل هيچ نمي‏فهمد پس چطور به او مي‏گويند ألست بربكم؟ او اولاً كه نيست بعد هم كه باشد چيزي نمي‏فهمد و ألست بربكم سرش نمي‏شود تا اجابت كند پس آن ألست بربكم را كه فرمايش مي‏كنند بايد دانست كه چه جور ألست بربّكمي است ألست بربّكمي كه به ايشان گفتند اين بود كه ايشان را ايجاد كردند و هر طوري كه خواستند همان‏طور ايشان را خلق كردند اينها هم بلي گفتند يعني همان‏طور موجود شدند پس ألست بربكم گفتند همه بلي گفتند بدنشان خلق شد مراد همين است كه بدنشان را خلق كردند و او هم خلق شد و هر طوري كه خواستند خلق كردند او هم همان‏طور خلق شد و چون معني ألست بربكم و بلي گفتن را فهميدي مي‏بيني كه تخصيص به بدن ندارد به تمام مراتب انسان همين ألست بربكم را گفتند آنها هم بلي گفتند و موجود شدند چراكه مي‏بيني همه موجود هستند پس موجودشان كردند كه موجود شدند و همين موجود كردنشان ألست بربكم گفتن خداست و همين موجودشدن ايشان بلي گفتن ايشان است. پس همان‏طوري كه به بدن گفتند ألست بربكم بدن بلي گفت و موجود شد همان‏طور به روح گفتند ألست بربكم و روح بلي گفت و موجود شد و همان‏طور به عقل گفتند ألست بربكم و عقل بلي گفت و موجود شد و همان‏طور به فؤاد گفتند ألست بربكم و فؤاد بلي گفت و موجود شد. يعني همان‏طوري كه بدن را ايجاد كردند بدن موجود شد

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 324 *»

روح را هم ايجاد كردند روح هم موجود شد و عقل را هم ايجاد كردند عقل هم موجود شد و فؤاد را هم ايجاد كردند فؤاد هم موجود شد و هر طوري كه بدن زيد را خواستند خلق كردند او هم همان‏طور خلق شد و هر طوري كه روح زيد را هم خواستند خلق كردند او هم همان‏طور خلق شد وهكذا.

پس اناسي در عالم ذرّ هم بدن داشتند و هم روح داشتند و زنده بودند و حس و حركت داشتند و عقلِ مدركِ كلّيات داشتند و چيزها را مي‏فهميدند و خوب و بد را از يكديگر امتياز مي‏دادند و اگر روح نداشتند و مرده بودند هيچ ايشان را تكليف نمي‏كردند و همچنين اگر عقل نداشتند و چيزي نمي‏فهميدند ايشان را تكليف نمي‏كردند و اقرار به رسالت و ولايت از ايشان نمي‏خواستند چراكه نمي‏دانستند كه ولايت و رسالت يعني چه؟ و رسول كيست و ولي كيست و اقرار به ايشان چيست؟ پس بدن داشتند و علاوه بر بدن روح داشتند و علاوه بر روح عقل هم داشتند كه ايشان را تكليف به توحيد و رسالت و امامت كردند و همچنين علاوه بر اينها فؤاد هم داشتند كه آن ميل كوني باشد و اگر اين ميل در ايشان نبود ايشان را امر به دوستي دوستان نمي‏كردند چراكه نمي‏فهميدند دوستي دوستان يعني چه و نمي‏توانستند دوست داشته باشند دوستان را چراكه ميلي در ايشان نبود. پس چون مي‏خواستند كه ايشان دوستي دوستان داشته باشند آن ميل و فؤاد را در كون در ايشان قرار دادند كه وقتي كه ايشان را امر بكنند به دوستي دوستان بتوانند به واسطه آن ميلي كه در ايشان است دوستان خدا را دوست داشته باشند چراكه معقول نيست كسي نتواند كاري بكند او را به آن كار امر بكنند يا نهي نمايند و اگر آن كار از او صادر نشد مذمتش بكنند. ببين معقول هست كه به كور بگويند فلان‏جا را نگاه بكن و فلان‏جا را نگاه نكن، و به كر بگويند فلان‏صدا را بشنو و فلان‏صدا را گوش نده، و به گنگ بگويند فلان‏حرف را بزن و فلان‏حرف را نزن؟ بعد كه كور نمي‏تواند جايي را ببيند مذمتش هم بكنند كه چرا فلان‏جا را نمي‏بيني؟ و كر كه نمي‏تواند صدايي را بشنود مذمتش هم بكنند كه چرا

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 325 *»

فلان‏صدا را نمي‏شنوي؟ وهكذا. بلي كسي كه چشم داشته باشد و بتواند هر جايي را ببيند به او صحيح است كه بگويند فلان‏جا را ببين و فلان‏جا را نگاه نكن بعد كه فلان‏جا را نديد مذمتش بكنند كه چرا فلان‏جا را نديدي و كسي كه گوش داشته باشد و بتواند هر صدايي را بشنود به او صحيح است كسي بگويد كه فلان صدا را گوش بده و فلان صدا را گوش نده بعد هم كه فلان‏صدا را نشنيد مذمتش بكنند كه چرا فلان‏صدا را گوش ندادي و كسي كه گنگ نباشد به او صحيح است كسي بگويد فلان‏حرف را بزن و فلان‏حرف را نزن بعد هم كه فلان‏حرف را نزد مذمتش بكنند كه چرا فلان‏حرف را نزدي.

و بسا هست كه همين كسي كه چشم دارد ولكن آنجايي كه مي‏گويند ببيند نمي‏بيند مي‏گويند كور است و نمي‏بيند و همين كسي كه گوش دارد ولكن آن جايي كه مي‏گويند گوش بدهد گوش نمي‏دهد مي‏گويند كر است و چيزي نمي‏شنود و همين كسي كه زبان دارد و حرف مي‏زند ولكن آن حرفهايي كه مي‏گويند آنها را نمي‏زند مي‏گويند گنگ است و حرف نمي‏زند و همين‏طور خدا در قرآن فرموده كه صمّ بكم عمي فهم لايرجعون و اين صمّي كه خدا مي‏فرمايد هيچ كرها را اراده نكرده و اين بُكمي كه خدا مي‏فرمايد هيچ گنگها را اراده نكرده و اين عُميي كه مي‏فرمايد هيچ كورها را اراده نكرده و از صمّ و بكم و عمي هيچ كورها و گنگها و كرها مراد نيست چراكه كور را خدا كور كرده و كر را خدا كر كرده و گنگ را خدا گنگ كرده و كاري كه خودش كرده و بر سر مردم آورده چطور مي‏آيد آنها را مذمت مي‏كند و در مقام عتاب در مي‏آورد؟ خودش مردم را نهي كرده از اينكه به يكديگر سرزنش بكنند و كور را سرزنش بكنند كه كوري و چيزي را نمي‏بيني و كر را سرزنش بكنند كه كري و چيزي را نمي‏شنوي و گنگ را سرزنش بكنند كه گنگي و سخني نمي‏گويي كه بحث بر خدا وارد مي‏آيد. پس چطور خودش با آن علم و حكمت مي‏آيد كرها و كورها و  گنگها را مذمت مي‏كند و سرزنششان مي‏زند و ملامتشان مي‏نمايد و حال اينكه همه كار خودش است و خودش

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 326 *»

ايشان را كور كرده و كر كرده و گنگ كرده و همچنين لايشعرون و لايعقلوني كه مي‏گويد هيچ آنها كه هيچ عقل و شعور ندارند مراد نيست و آنها را قصد نكرده چراكه آنها را بي‏شعور و بي‏عقل خلق كرده پس چطور مي‏آيد آنها را مذمت بكند كه عقل نداريد شعور نداريد؟ آخر ملاحظه كن ببين معقول هست كسي هي مذمت بكند و هي سرزنش بكند كه لايشعرون و لايعقلون و لايعلمون و آخر همه مقصودش اين باشد كه الاغ عقل ندارد و چيز نمي‏فهمد؟ آيا معقول هست كه خدا خودش الاغ را بي‏عقل خلق كند و عمداً عقل و شعور و ادراك در او قرار ندهد مع‏ذلك هي مذمت از الاغ بكند كه اين الاغ عقل ندارد و شعور ندارد و چيز نمي‏فهمد؟ خوب الاغ كه خودش را خلق نكرد تو او را خلق كردي و تو به او عقل و شعور ندادي و عاقل و شاعرش خلق نكردي اگر بي‏عقلي و بي‏شعوري بد چيزي بود چرا بي‏عقل و بي‏شعورش خلق كردي؟ مي‏خواستي با عقل و با شعورش خلق بكني! اين است كه بخصوص در تفسير آيه انّ انكر الاصوات لصوت الحمير مي‏فرمايند خدا اجلّ از اين است كه خر را چنان خلق بكند و آن‏جور صدا را در او قرار بدهد بعد بيايد مذمتش بكند كه بد صدايي داري. پس حميري كه مي‏فرمايد هيچ اين الاغهاي ظاهري مراد نيست مراد آن الاغهاي دوپايي است كه داد مي‏كنند در ميان مردم و مردم را به غير حق دعوت مي‏كنند. پس خر را خدا بخصوص تعمد كرده بليد خلقش كرده و عقل و شعور در او قرار نداده و آن‏جور صدا به او داده كه باركشي بكند و بارهاي مردم را به منزل برساند و زحمات مردم را متحمل شود و هيچ‏بار نمي‏آيد خر را مذمت بكند كه تو بليدي و عقل و شعور نداري و صداي كريه و منكر داري. و همچنين آنهايي كه هيچ عقل ندارند و شعور ندارند آنها را هم خدا مذمت نمي‏كند كه چرا عقل و شعور نداريد و چرا چيز نمي‏فهميد چراكه حكم آنها حكم الاغها است همان‏طوري كه الاغها مذمت ندارند آنها هم مذمت ندارند و هيچ لايشعرون و لايعقلون و لايفقهونِ خدا درباره آنها نيست و هيچ آنها را قصد نكرده چنانكه الاغهاي دنيا را قصد نكرده. بلي آنهايي كه عقل دارند و شعور دارند و چيزهاي

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 327 *»

چند را مي‏فهمند و مع‏ذلك ايشان را دعوت مي‏كنند و گوش به دعوت نمي‏دهند و دعوت داعي را قبول نمي‏كنند اينها را مذمت مي‏كنند كه چرا دعوت را قبول نكرديد و چرا گوش به دعوت نداديد. پس درباره اين جماعت است كه مي‏فرمايند لايشعرون و لايعقلون و لايفقهون و لايعلمون.

و واقعاً وقتي كه انسان تدبر كرد مي‏بيند كه اين مذمتها در باره آنها بجا است بلكه جاي آن دارد كه بيش از اينها ايشان را مذمت كنند كه با وجودي كه عقل داشتند و شعور داشتند و عاقل بودند در كمال عقل و شاعر بودند در كمال شعور مع‏ذلك عقل و شعور را به كار نبردند و حق را به دست نياوردند و پيروي حق نكردند و چون چنين كردند بسا به اين‏جور اشخاص بگويند كه عقل نداريد و شعور نداريد و بعد از آنكه پيروي حق نكردند ديگر عقل ايشان اسمش عقل نيست اسمش جهل مي‏شود و شيطنت و نكرا مي‏شود. پس عقلِ مدرك كليات و شاعر داشتند لكن چون پيروي حق را نكردند عقل ندارند و همچنين روح داشتند اما چون دعوت داعي را قبول نكردند روح ندارند مرده‏اند پس اين‏جور مردگي و اين‏جور بي‏عقلي و اين‏جور كوري و كري و گنگي هيچ دخلي به مردگي ظاهري و بي‏عقلي ظاهري و كوري ظاهري و كري ظاهري و گنگي ظاهري ندارد و بي‏عقلي و مردگي و كوري و كري و گنگي كه مذمت دارد اين است كه با وجود عقل بي‏عقلي مي‏كردند و حق را نمي‏فهميدند و با وجود روح حركت نمي‏كردند و دعوت داعي را قبول نمي‏كردند و با وجود چشم بينا كور بودند و حق را نمي‏ديدند و با وجود گوش شنوا كر بودند و حق را نمي‏شنيدند و با وجود زبان گويا گنگ بودند و حق نمي‏گفتند. پس آنهايي را كه تكليف مي‏كنند و اقرار به پاره‏اي چيزها از ايشان مي‏خواهند اگر قبول كردند تعريفشان مي‏كنند و اگر انكار كردند مذمتشان مي‏كنند؛ تمام مراتب را پيش از تكليف دارند. هم بدن را دارند و هم روح را دارند و هم عقل را دارند و هم فؤاد را دارند كه تا چيزي به ايشان بگويي بفهمند و بتوانند اقرار بكنند در عالم ذرّ همين‏طور بود در اينجا هم همين‏طور است ولكن اينها هيچ وجود

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 328 *»

ايمان و كفر نيست و هيچ دخلي به ايمان و كفر ندارد و در كون و شرعِ كوني همه مردم موحد بودند و اقرار به توحيد داشتند لكن توحيد شرعي را نداشتند و اسمشان مؤمن يا كافر، مطيع يا عاصي نبود و وجود ايمان و كفر و طاعت و عصيان در جايي است كه آمري جدا ايستاده باشد و مأموري هم جدا ايستاده باشد و آن آمر امر بكند اين مأمور را به چيزي اين هم يا بشنود و قبول كند و يا نشنود و قبول نكند. اگر امر آمر را شنيد و قبول كرد مي‏گويند اطاعت كرده و ايمان آورده و اگر امر آمر را شنيد و قبول نكرد مي‏گويند مخالفت كرده و كافر شده پس اسم قبول‏كننده مطيع و مؤمن مي‏شود و اسم مخالفت‏كننده كافر و مخالف مي‏شود پس جاي اطاعت و مخالفت را پيدا كن كه در چه مقامي است. آنجايي كه مطاعي نيست يا مردم نيستند يا اينكه آن مطاع امري به كسي نكرده و چيزي از كسي نخواسته شك نيست كه آنجا نه اطاعت معني دارد و نه مخالفت همان‏طوري كه مردم را مخالف نمي‏شود گفت همان‏طور ايشان را مطيع نمي‏شود گفت پس آنجا اسمشان مطيع و عاصي نيست نهايت يكي زيد است و يكي عمرو و يكي بكر و يكي خالد وهكذا. وقتي كه مطاعي باشد و مردم هم باشند و آن مطاع امري به ايشان بكند كه بتوانند اطاعت كنند و بتوانند مخالفت كنند آن‏وقت اگر قبول كردند اطاعت پيدا مي‏شود و همين اطاعت كه به سرحد كمال رسيد اسمش ايمان مي‏شود پس آنهايي كه امر مطاع را قبول كردند اسمشان مطيع و مؤمن مي‏شود و اگر قبول نكردند آن‏وقت مخالفت و عصيان پيدا مي‏شود و اين مخالفت كه به سرحدّ اعلي رسيد اسمش كفر مي‏شود. پس آنهايي كه امر مطاع را قبول نكردند اسمشان كافر و مخالف و عاصي مي‏شود پس جاي اطاعت و مخالفت و ايمان و كفر چنين جايي است كه بايد داعي بيايد دعوت بكند و آمر بيايد امر بكند آن‏وقت بعضي اطاعت بكنند و بعضي مخالفت بكنند تا طاعت و عصيان و كفر و ايماني پيدا بشود. پس پيش از آمدن انبياء و رسل هيچ اين حرفها نبود و مردم نه مطيع بودند و نه عاصي نه مؤمن بودند و نه كافر حتي آنها هم پيش از اينكه دعوت بكنند و به دعوت برخيزند اسمشان انبيا نبود

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 329 *»

رسل نبود نهايت علما بودند و مردم هم رعيت و امت اسمشان نبود كان الناس امة واحدة پس آمدند و دعوت كردند بعضي به ايشان گرويدند و بعضي نگرويدند آنهايي كه گرويدند اسمشان مؤمن شد و آنهايي كه نگرويدند اسمشان كافر شد. پس بواسطه دعوت انبيا مؤمن و كافر پيدا شد.

و آن چيزهايي كه در اخبار در باب طينت وارد شده است كه خدا مي‏خواهد مؤمني را خلق بكند گل نرم طيّب و طاهري را مي‏گيرد و آب شيرين خوشگواري روي او مي‏ريزد و اين دو را با هم عجين مي‏كند و از او مؤمن را خلق مي‏كند. و مي‏خواهد كافري را خلق بكند مي‏گيرد گل سياه گنديده كثيف متعفّني را و يك آب شور تلخ بدمزه‏اي روي او مي‏ريزد و اينها را با هم خمير مي‏كند و از او كافر را خلق مي‏كند و همچنين مؤمن را خدا از طينت عليين و طينت بهشت خلق مي‏كند و كافر را از طينت سجين و طينت دوزخ خلق مي‏كند؛ تمامش در اين مقام است كه داعي دعوت مي‏كند بعضي قبول مي‏كنند بعضي قبول نمي‏كنند و همه آن حرفها چه در عالم ذرّ و چه در اين عالم جاش اينجاست و هيچ در تكوين نيست و در تكوين آن فرمايشات را نكردند چراكه اگر در تكوين كفّار را از طينت خبيث خلق كرده بودند چه مذمتي داشتند و اگر در آنجا مؤمنين را از طينت طيّب و طاهر خلق كرده بودند چه تعريفي داشتند؟ و چرا بايد كفّار را عذاب كرد و مؤمنين را نعمت داد؟ آيا خداي حكيم چنين كاري مي‏كند كه كافر را از روز اول بد خلق بكند بعد بنا كند مذمتش كردن و ملامتش نمودن بلكه توي سرش زدن؟! و مؤمن را از روز اول خوب خلق بكند بعد بنا كند تعريفش كردن بلكه خلعت و جايزه به او دادن؟! آخر قدري چشمت را باز كن و ببين كه خدا بعضي را سياه خلق كرده و بعضي را سفيد و بعضي را خوشگل خلق كرده و بعضي را بدگل، هيچ مي‏آيد سياه و بدگل را مذمت بكند و سرزنششان نمايد كه شما سياه و بدگليد و سفيد و خوشگل را تعريف بكند كه شما خوب سفيد و خوشگل هستيد؟ بلكه خودش به ديگران حكم مي‏كند كه نبايد سياه و بدگل را مذمت كنيد و سرزنش نماييد و سفيد و خوشگل را هم

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 330 *»

كه مي‏بينيد حمد مرا بجا بياوريد و از قدرت من عبرت بگيريد. پس اگر خلقت مؤمن و كافر هم همين‏طورها بود كه مؤمن را خوب خلق كرده بود و كافر را بد، هيچ مؤمن را تعريف نمي‏كرد و هيچ كافر را مذمت نمي‏كرد مؤمن خلق خدا بود و كافر هم خلق خدا بود نه هيچ‏كدام تعريف داشتند و نه هيچ كدام مذمت. پس بايد فهميد كه مؤمن را از طينت عليين و طينت بهشت خلق كردند و كافر را از طينت سجين و طينت جهنم خلق كردند مراد چيست و اين خلقت در چه مقام است. دانستي كه در كون مراد نيست و در كون طينت عليّيني و سجيني و بهشتي و دوزخي نيست اينها همه در شرع است و اين خلقت خلقت شرعي است كه بعد از خلقت كوني پيدا مي‏شود و ابتداي اين خلقت آن وقتي است كه انبياء مي‏آيند ـ  چه در عالم ذرّ و چه در اين عالم ـ  در ميان مردم مي‏ايستند و مردم را دعوت مي‏كنند پس مردم كه دعوتشان را مي‏شنوند بعضي قبول مي‏كنند و بعضي انكار مي‏كنند آنهايي كه قبول مي‏كنند در همان آنِ قبول، طينتشان طيّب و طاهر و طينت علييني مي‏شود و آنهايي كه انكار مي‏كنند در همان آنِ انكار، طينتشان خبيث و منتن و طينت سجيني مي‏شود پس اين‏جور طينتها و اين‏جور آبهاي شيرين و تلخ به واسطه دعوت انبيا پيدا مي‏شود و به واسطه انبيا خدا اينها را خلق مي‏كند و مادامي كه انبيا نيامده‏اند هيچ‏يك از اين چيزها در ميان نيستند. و انبيا هم كه آمدند در ميان مردم و بناي دعوت را گذاردند اول آن چيزي كه ظاهرتر و فهميدن او آسان‏تر است او را پيش مي‏اندازند و مقتضاي حكمت همين است معلوم است مردمي كه هيچ راه نمي‏برند و چيزي به گوش ايشان نخورده چه به ايشان بگويند غير از اوضح واضحات؟ و ظاهرترين معقولات و ظاهرتر و آسان‏تر همه امور دينيّه توحيد است و اين توحيد را خوب مي‏شود به دست آورد و فهميد چراكه در معقولات ديني واضح‏تر از اين چيزي نيست چراكه هر كسي كه اندك شعوري داشته باشد مي‏فهمد كه خود از نيست نيامده و نيست او را ايجاد نكرده اقلاً خودش كه هست و شك نيست كه هست اشرف از نيست است خودش كه هست نمي‏تواند مثل خودي بلكه يك پشه‏اي خلق

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 331 *»

بكند سهل است كه نمي‏داند خودش را چطور ساخته‏اند پس نيست ايجادش نكرده و خودش هم كه پيش از وجودش نبوده پس خودش هم خود را ايجاد نكرده است و امثال او هم كه مانند او هستند مي‏فهمد كه آنها هم خود را ايجاد نكردند پس مي‏فهمد كه يك كسي او را ساخته. پس تا بيايند به مردم بگويند شما خودتان خودتان را نساخته‏ايد يك كسي شما را ساخته و شماها يك صانعي داريد همه زود مي‏فهمند و متذكر مي‏شوند پس به آساني هرچه تمام‏تر مي‏توانند اقرار به توحيد بكنند. و چون از همه واضح‏تر و از همه معقولات ظاهرتر و از همه چيزها براي فهم آسانتر همين توحيد بود اول كه انبيا مي‏آيند همين توحيد را بر مردم تكليف مي‏كنند كه بياييد همين‏قدر اقرار كنيد كه صانعي داريم اين است كه نبي ما9 در اول امر كه مبعوث شد همه فرمايشاتش اين بود قولوا لااله الاّاللّه تفلحوا اي مردم اقرار به خدا بكنيد تا رستگار شويد و غير از اين چيزي از مردم نمي‏خواست و هنوز نمازي نبود روزه‏اي نبود حجّي نبود بلكه اقرار به رسالتي نبود بلكه همان‏قدر كه لااله الاّاللّه مي‏گفتند مؤمن بودند و اگر همان روزها مي‏مردند ناجي بودند و بهشت مي‏رفتند و مناط ايمان در اول امر همان گفتن لااله الاّاللّه بود هركس لااله الاّاللّه مي‏گفت مؤمن بود و هركس لااله الاّاللّه نمي‏گفت كافر بود و پيغمبر9اگرچه لااله الاّاللّه را پيش انداخت براي اينكه آسانتر بود و به فهم مردم نزديكتر بود و اقرارش بر مردم گران نبود ولكن تنها براي اين نيامده بود كه مردم اقرار به توحيد بكنند و لااله الاّاللّه بگويند ديگر كاري دستشان نداشته باشد بلكه اين لااله الاّاللّه را پيش انداخت براي اينكه مقصودهاي ديگرش را به عمل بياورد و كارهاي ديگري كه دارد بظهور برساند. پس آمد و به مردم امر كرد كه اقرار به وجود صانع بكنيد و بدانيد كه از براي شما صانعي هست كه شما را ساخته تا بعد كه اين را در ذهن مسجّل كردند و مأنوس شدند به ايشان بگويد كه اين خدايي كه به او اقرار كرده‏ايد و مي‏دانيد كه چنين خدايي داريم خالق تمام چيزها است هر چيزي را او خلق كرده و خالق من و شما اوست همان‏طوري كه شما را خلق كرده من را هم خلق كرده و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 332 *»

انبيا هميشه حرفشان اين است كه بعد از اينكه توحيد را به گردن مردم گذاردند فرمايششان اين است كه ما و شما را خدا ايجاد كرده و ما همه خلق آن خداييم و همان‏طوري كه شما بنده او هستيد ما هم بنده او هستيم اما خدا شما را جاهل خلق كرده ما را عالم خلق كرده. شما جهل خودتان را مي‏بينيد كه بسياري از چيزها را نمي‏دانيد و منافع و مضارّتان را راه نمي‏بريد و نمي‏دانيد چه به شما ضرر دارد و چه به شما نفع دارد و ما همه آنها را راه مي‏بريم دليلش همين‏كه هرچه از ما بخواهيد براي شما بيان مي‏كنيم. پس چون شما جاهليد و نفع و ضرر خود را نمي‏دانيد و صلاح و فساد خود را راه نمي‏بريد و ماها را خدا عالم خلق كرده و ما مي‏دانيم چه‏كار براي شما مصرف دارد و چه‏كار براي شما مصرف ندارد پس آمده‏ايم به شما بگوييم كه كدام كاري براي شما مصرف دارد و كدام كاري براي شما مصرف ندارد آنهايي كه براي شما مصرف دارد و نفع شما در آن كارها است آنها را مرتكب بشويد و آنهايي كه براي شما مصرف ندارد و ضرر به شما دارد آنها را مرتكب نشويد و بسا به اين‏طور فرمايش كنند كه خدايي كه به خدايي او اقرار كرديد البته او صلاح و فساد و منافع و مضارّ شما را بهتر مي‏داند و شما مي‏بينيد كه خودتان آن منافع و مضار را نمي‏دانيد پس آن خداي شما ماها را به سوي شما فرستاده و پيغامها براي شما فرستاده و او به ما گفته كه به شما بگوييم فلان‏كار را بكنيد و فلان‏كار را نكنيد پس به اين‏طورها رسالت را به گردن مردم مي‏گذاشتند و ادعاي رسالت مي‏كردند و پيغمبر ما9 نيز بعد از آنكه لااله الاّاللّه را به گردن مردم گذارد و چندي گذشت و مردم انس گرفتند فرمودند كه قولوا محمّد رسول‏اللّه حالا ديگر لااله الاّاللّه تنها به كار نمي‏آيد و ثمري به حال كسي ندارد بايد بعد از لااله الاّاللّه محمد رسول‏اللّه هم گفت تا ايمان داشته باشيد پس هركس محمّد رسول‏اللّه مي‏گفت مؤمن و ناجي بود و هركس محمد رسول‏اللّه نمي‏گفت كافر و هالك بود اگرچه لااله الاّاللّه هم بگويد. پس لااله الاّاللّه مقدمه بود از براي رسالت و مقصود اصلي و علت غائي از اقرار به توحيد اقرار به رسالت بود كه اقرار به توحيد بكنند براي

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 333 *»

اينكه بعد اقرار به رسالت بكنند پس براي اينكه بتواند ادعاي رسالت بكند و رسالت را به گردن مردم بگذارد و وحشت را از مردم دور بكند اول توحيد را پيش انداخت و اگر مردم وحشت نمي‏كردند و مي‏شد به طور آساني به گردن مردم بگذارند در آن اول امر ادعاي رسالت مي‏كردند و از مردم اقرار به رسالت مي‏خواستند.

باري، بعد از عرضه‏كردن توحيد ادعاي رسالت كرد و به معجزات و خوارق عادات امر رسالت خود را آشكار كرد و مردم دانستند و فهميدند كه او از جنس خودشان نيست از جانب خدا آمده و راستگو است بعد كه رسالت خود را ثابت كرد و به گردن مردم گذاشت و مردم كم‏كم مأنوس شدند و انسي گرفتند نماز و روزه و خمس و زكوة و ساير مسائل دين را به تدريج بيان كرد كه خداي شما مي‏گويد كه چنين بكنيد و پاره‏اي كارها را مرتكب نشويد بعد اين رسالت هم مقصود اصلي نبود و علت غائي از خلق اين نبود كه بيايند اقرار به توحيد بكنند و اقرار به رسالت بكنند و اين نماز و روزه و ساير اعمال را بجا بياورند بلكه علت غائي اين بود كه مردم ولايت داشته باشند و علي ولي‏اللّه بگويند و مولا و آقاي خود را بشناسند. ولكن اين معني چون خيلي فهمش مشكل بود وانگهي بسيار بر مردم گران بود و مردم عبث عبث زير اين بار نمي‏رفتند پس از اين معني دم نزدند و اول همان اقرار به توحيد را از مردم خواستند بعد كه او را اقرار كردند اقرار به رسالت را از ايشان خواستند بعد كه اقرار به رسالت هم كردند نماز و روزه و خمس و زكوة و امثال اينها را از ايشان خواستند اينها را هم كه خوب عمل كردند و به دين اسلام مأنوس شدند و وحشتها از سرشان رفع شد آن‏وقت در آن آخر كار امر ولايت را آشكار كردند كه علي ولي شما است همه بايد اقرار به ولايت او بكنيد و اگر مردم تحمّل داشتند و وحشت نمي‏كردند در آن اول امر ولايت را به ايشان عرضه مي‏داشتند و هيچ حاجت به اين‏همه فاصله نبود بلكه در همان اول بعثت به مردم مي‏گفتند كه قولوا لااله الاّاللّه محمد رسول‏اللّه علي ولي‏اللّه تفلحوا. بعد كه ولايت ظاهر شد آن‏وقت در آن آخر محبت دوستان او را ظاهر كردند كه حالا كه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 334 *»

دانستيد علي ولي خداست بايد دوستان او را هم دوست بداريد و دشمنان او را هم دشمن بداريد و اين محبت علت غائي همه است و مقصود از اقرار به توحيد و رسالت و ولايت همين بود كه دوستان خدا را دوست بدارند ولكن مردم زير اين بار نمي‏رفتند و اين امر را قبول نمي‏كردند اين است كه اول آمدند به مردم گفتند اقرار به توحيد بكنيد بعد گفتند اقرار به رسالت بكنيد بعد گفتند اقرار به ولايت بكنيد بعد از آنكه اين اقرارها را از مردم گرفتند آن‏وقت به مردم گفتند بايد دوستان خدا را دوست بداريد و مقصود خدا همه‏اش همين بود و ساير چيزها من باب‏المقدمه بود پس اين در وجود مقدم بود در ظهور مؤخر شد. آخر ببين كه مي‏فرمايد فاحببت ان‏اعرف فخلقت الخلق لكي‏اعرف محبت سبب خلقت شد و ميلي كه از بالا مي‏آيد و تعلق به خلقت اشياء مي‏گيرد همان محبت است و خلاصه همه هم محبت است مي‏بيني كه تمام شارعين بعد از آنكه شريعت را براي مردم بيان كردند كه چه بكنيد و چه نكنيد در آن آخر كار مي‏فرمودند كه بايد عمل از روي خلوص كرد و عبادت را خالصاً و مخلصاً بجا آورد پس خلاصه شرايع همه‏اش همين است كه از روي خلوص و محبت عبادت بكنند و اين كار عقل نيست كار فؤاد است و عقل نمي‏تواند چنين كاري بكند. كسي كه شراب نمي‏خورد براي اينكه بدمستي نكند و آبروش از دست نرود و پيش مردم معتبر باشد كار عقل است لكن عمل خالص نيست اگرچه باز خوب است و يك نوع تعريفي دارد ولكن كجا مي‏رسد به آن كسي كه چون خدا نهي كرده شراب نخورد و چنين عملي منشأش از فؤاد است كه بدن را باز مي‏دارد از شراب خوردن محض از براي اينكه خدا حرامش كرده و نهي از خوردنش فرموده.

باري، محبت اوليا خلاصه همه و مقصود اصلي از تمام است و ماسواي او همه‏اش از مقدمات او هستند و او نتيجه همه است. توحيد مقدمه بود از براي رسالت و رسالت نتيجه او بود كه اقرار به توحيد بكنند تا اقرار به رسالت نمايند و رسالت هم مقدمه بود از براي ولايت كه اقرار به رسالت بكنند تا اقرار به ولايت نمايند و ولايت هم

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 335 *»

مقدمه بود از براي دوستي دوستان خدا كه اقرار به ولايت بكنند تا دوست داشته باشند دوستان خدا را. پس تمام توحيد و رسالت و ولايت كأنّ مقدمات اين امر بودند و اين نتيجه آنها بود و معلوم است تا كسي مقدمات را بيان نكند نتيجه را نمي‏تواند اظهار بكند و اگر اول وهله نتيجه را اظهار كند همه انكارش مي‏كنند پس لابد مي‏شود مقدمات چندي را پيش بيندازد و بعد آنها را كه مسجّل كرد آن‏وقت نتيجه را متفرع بسازد كه كسي استيحاش نكند و نتواند انكار بكند. ببين كه مقصود شخص اين است كه بگويد «العالم حادث» ولكن جرأت ندارد بي‏تمهيد مقدمه اين را بگويد چراكه محل انكار و استيحاش واقع مي‏شود پس چاره‏اي ندارد مگر اينكه مقدمات چندي ترتيب بدهد و بگويد «العالم متغير و كل متغير حادث» آن‏وقت ثابت كند كه «العالم حادث» و آن مقدمات هيچ مقصود نيستند اگر در اول امر اين «العالم حادث» را قبول مي‏كردند هيچ لازم نبود بگويد «العالم متغير و كل متغير حادث» و هيچ حاجت به ترتيب اين مقدمات نبود ولكن چه كند كه كسي «العالم حادث» را قبول نمي‏كند پس لابد مي‏شود به ترتيب مقدمات تا بعد از ترتيب مقدمات نتيجه را قبول بكنند ديگر وقتي كه گفت «العالم حادث» كسي انكار نكند و استيحاش ننمايد. و همين‏طور اگر در اول امر به مردم مي‏گفتند دوستان علي را دوست بداريد و دشمنانش را دشمن بداريد احدي قبول نمي‏كرد و زير اين بار نمي‏رفت و محل انكار و استيحاش تمام مردم واقع مي‏شد پس لابد شدند براي اين نتيجه مقدمات چندي قرار دادند اول گفتند اقرار به توحيد بكنيد بعد گفتند اقرار به رسالت بكنيد بعد گفتند اقرار به ولايت بكنيد بعد كه به همه اينها اقرار كردند گفتند بايد دوستان علي را دوست داشته باشيد و دشمنان او را دشمن داشته باشيد و بعد از آن اقرارها ديگر اين امر چندان محل انكار و استيحاش نيست، پُري وحشت ندارد. پس چون دوستي دوستان خدا و دشمني دشمنان خدا نتيجه آنها بود پس از تمام آنها ظاهر شد و آنها همه مقدمات اين نتيجه بودند و شك نيست كه نتيجه اشرف از مقدمات است اگرچه ظاهراً متفرع بر مقدمات و حاصل از آنها و اثر آنها

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 336 *»

است ولكن چون او علت غائي از اين مقدمات است و مقصود بالذات اوست و اينها مقصود بالتبعند پس او مؤثر است و اينها اثر اويند.

و ما چون در عالمي منزل داريم كه مؤثر را به طور اثريت مي‏بينيم او را اثر مي‏گوييم والاّ وقتي كه كيسه را وارونه كرد او مؤثر است و مقدمات اثر او. ببين فرزند كه مي‏خواهد موجود بشود تا پدر و مادر نباشند او موجود نمي‏شود و ظاهراً هر فرزندي اثر پدر و مادر است و از پدر و مادر بعمل مي‏آيد لكن بسا فرزندي كه به مراتب اشرف است از پدر و مادر خود مثل اينكه فرزند عالم باشد و پدر و مادرش عامي باشند و او ايشان را هدايت كند و راه و رسم دين و آيين را به ايشان بياموزد شك نيست كه چنين فرزندي هيچ دخلي به پدر و مادر خود ندارد و شرافتش به مراتب از آنها بيشتر است و ظاهراً اگرچه آنها پدر و مادر اين هستند لكن در واقع اين پدر آنها است آنها پدر و مادر جسماني هستند و اين پدر ايماني و همان‏قدري كه از جسم تا ايمان فاصله است همان‏قدر آن فرزند بر پدر و مادر خود شرافت دارد. و صلّي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

بسم اللّه الرحمن الرحيم

بدانكه اصطلاحي است كه بسا اشخاصي كه چشم دارند و گوش دارند در يك مقامي مي‏فرمايند كه كورند و كرند و چيزي را نمي‏شنوند و نمي‏بينند. و باز اصطلاحي است كه بسا اشخاصي كه عقل دارند و شعور دارند و چيزها مي‏فهمند در يك مقامي مي‏فرمايند كه عقل ندارند شعور ندارند و هيچ نمي‏فهمند. و بسا اشخاصي كه روح دارند و زنده‏اند در يك مقامي مي‏فرمايند كه مرده‏اند و هيچ حسّ و حركت ندارند. مثلاً كساني كه دعوت به ايشان نرسيده ايشان را اموات مي‏گويند كنتم امواتاً فاحياكم، ياايها الذين امنوا استجيبوا للّه و للرسول اذا دعاكم لمايحييكم پس معلوم است پيش از دعوت به آن اصطلاح، مردم مرده بودند والاّ اِحياء معني نداشت پس اول مرده بودند بعد كه رسول آمد و دعوت كرد و دعوتش را اجابت كردند زنده شدند و روح در

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 337 *»

ايشان دميده شد. و همچنين كساني كه دعوت را قبول نكردند ايشان را نيز اموات و اهل قبور مي‏نامند انك لاتسمع الموتي و لاتسمع من في القبور ولكن اين حرف منافات ندارد با اينكه روح داشته باشند و چشم و گوش و زبان و عقل و شعور و ادراك داشته باشند پس روحِ حيات داشتند و زنده بودند و مي‏ديدند و مي‏شنيدند و مي‏فهميدند و شعور و ادراك و فهم داشتند مع‏ذلك در اصطلاح خدا و رسول مرده بودند مگر اينكه شارع بيايد و روح در اينها بدمد آن‏وقت زنده مي‏شوند پس چشم داشتند و مي‏ديدند و گوش داشتند و مي‏شنيدند و روح داشتند و حركت مي‏كردند و عقل داشتند و مي‏فهميدند ولكن آن روح شرعي كه بايد شارع بدمد نداشتند. و اين روح هيچ دخلي به آن روح كوني كه مابه‏الامتياز احياء از اموات است ندارد و آن روح و عقل بايد باشند تا تكليف صحيح باشد و هرگاه روح يا عقل نداشته باشند تكليف نمي‏كنند و معقول نيست مرده را تكليف بكنند و مجانين را تكليف بكنند كه بياييد فلان‏چيز را اقرار بكنيد و فلان‏عمل را بجا بياوريد پس «لايعقلوني» كه خدا مي‏فرمايد آنهايي كه عقل ندارند مراد نيست. آيا معقول است كه هي مذمت بكنند و هي سرزنش بكنند الاغ را كه عقل ندارد و حال اينكه او را عاقل خلق نكردند و عقل در او قرار ندادند؟ و ببين كه الاغها را كه خدا بي عقل و شعور خلق كرده هيچ مي‏آيد اينها را مذمت بكند كه عقل ندارند شعور ندارند و چيزي نمي‏فهمند و هرگز توي الاغها رسول مي‏فرستد و الاغها را تكليف مي‏كند؟ اگر «لايعقلوني» كه خدا مذمت مي‏كند مانند الاغها عقل و شعور نداشتند نه مذمتشان مي‏كرد و نه تكليفشان مي‏كرد و همين‏طور است واقعاً آنهايي كه لايعقلون ظاهري هستند و هيچ عقل و شعور ندارند آنها را خدا مذمت نمي‏كند و هيچ در اين دنيا تكليفشان نمي‏كند و آنهايي كه عقل دارند و شعور دارند و چيزها مي‏فهمند و مع‏ذلك دعوت داعي را قبول نمي‏كنند و پيروي حق نمي‏كنند و حق نمي‏فهمند آنها را مذمت مي‏كند و لايعقلون خدا در مقام مذمّت و سرزنش مراد آنها هستند و همچنين «لايعلموني» كه خدا مي‏فرمايد اكثرهم لايعلمون

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 338 *»

آنهايي كه جاهل صرفند و هيچ نمي‏دانند و راه به جايي نمي‏برند آنها را اراده نكرده و آنها منظور خدا نيستند چراكه خودش در كلام تصريح كرده كه آنهايي كه لايعلمون شيئاً و لايهتدون حرجي بر آنها نيست و اينها مستضعفين‏اند كه چيزي نمي‏فهمند و راه به جايي نمي‏برند و مستضعف خواه طفل باشد كه هيچ عقلش نمي‏رسد و خواه پير خرفت شده باشد كه از شدت پيري چيزي نفهمد و خواه همين‏طور از اول عمر تا آخر مستضعف باشد و چيزي حاليش نشود و عقلش به جايي نرسد تكليف ندارد و مستضعف را هرگز تكليف نمي‏كنند. ببين هرگز ميان اطفال رسول مي‏فرستند كه اطفال را تكليف بكند و هرگز در ميان پيرهاي خرفت شده رسول مي‏فرستند كه آنها را تكليف بكند؟ و هرگز در ميان ساير مستضعفين رسول مي‏فرستند كه آنها را تكليف بكند؟ آنها كه تكليف نمي‏فهمند و تكليف ندارند. و هيچ‏بار به اطفال و پيرهاي خرفت شده و ساير مستضعفين امر و نهي نمي‏كنند. بلي آنهايي كه عقل دارند و شعور دارند به آنها مي‏گويند كه اطفال را چنين تربيت بكنيد و با پيرهاي خرفت شده اين‏طور سلوك بكنيد و اين تكليف آنهايي است كه شعور دارند و عقل دارند و هيچ تكليف آن اطفال و پيرهاي خرفت شده نيست و آنها قابل تكليف نيستند خدا هم هرگز ايشان را تكليف نمي‏كند مادامي كه به استضعاف باقي هستند. و براي اين‏جور جماعت خدا ارسال رسل و انزال كتب نكرده و هيچ اينها منظور نظر خدا نبودند و اگر فرضاً تمام مردم اين‏طورها بودند هيچ خدا ارسال رسل و انزال كتب نمي‏كرد و همه ارسال رسل و انزال كتب و دعوتها و تكليفها و امرها و نهي‏ها براي آنهايي است كه شعور دارند و ادراك دارند و مي‏توانند چيزها بفهمند و آنهايي كه شعور ندارند و چيزي نمي‏فهمند مانند اطفال و مجانين و پيرهاي خرفت شده و ساير مستضعفين هيچ كاري دستشان ندارند و رسولي به سويشان نمي‏فرستند و دعوتي نمي‏كنند و تكليفي نمي‏كنند.

و نگو كه خدا مي‏فرمايد و ان من امة الاّ خلا فيها نذير هيچ امتي نيست مگر اينكه نذيري از جانب خدا در او بوده پس بايد در هر امتي نذيري از جانب خدا باشد كه آنها

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 339 *»

را انذار كند و اين منافات دارد با آنكه گفتي كه سلسله مستضعفين به انواع و اقسام خودشان هيچ مكلّف نيستند و كسي در ميانشان نيامده و نمي‏آيد و ايشان را دعوت نمي‏كند؛ چراكه امت را بايد فهميد كه كيانند نه هر چند نفري كه جمع شدند به اصطلاح خدا و رسول امتند اگر چنين است الاغهاي دنيا هم امتند چرا در ميانشان نذيري نيست و ايشان را انذار نمي‏كند؟ گاوهاي دنيا هم امتند چرا در ميانشان نذيري نيست و ايشان را انذار نمي‏كند؟ پس نه هر جمعيتي اسمشان امت است و قوم است. در اصطلاح خدا و رسول امت و قوم آنهايي‏اند كه قابل تكليف باشند و آنهايي كه قابل تكليف نيستند مانند سلسله مستضعفين اسمشان امت و قوم نيست پس در تحت آيه شريفه داخل نيستند. بلي آنهايي كه قابل تكليف هستند و اسمشان در اصطلاح خدا و رسول قوم و امت است آنها نمي‏شود بي نذير باشند در ميان آنها هميشه بايد نذيري از جانب خدا باشد كه انذارشان كند پس آيه به عموم خود باقي است و هيچ منافاتي با آنچه گفته‏ايم ندارد.

و اگر ايراد كني كه سلسله مستضعفين به واسطه عدم شعور و ادراك داخل در امت نيستند اما آنهايي كه عقل دارند و شعور دارند كه به اعتراف تو داخل در امت و قوم هستند پس در ميان ايشان لابد هميشه بايد نذيري از جانب خدا باشد پس چه معني دارد قول خدا لتنذر قوماً ماانذر آباؤهم، و ماارسلنا اليهم قبلك من نذير و حال اينكه در اينجا تصريح مي‏كند كه پيش از تو به سوي آبائشان نذيري نفرستاديم و حال اينكه همه آنها مستضعف و بي‏شعور نبودند، اغلبشان صاحب شعور و ادراك و فهم و فطانت بودند پس چرا بايد نذير نداشته باشند و چرا بايد كسي انذارشان نكند؟ با اينكه قابل انذار و قابل دعوت و تكليف هستند. عرض مي‏كنم كه اولاً بدان كه توسّم يك چيزي است كه خدا در انبيا و اوليا قرار داده و متوسّميني كه خدا مي‏فرمايد انّ في ذلك لايات للمتوسّمين مراد ايشانند و اين توسّم نوري است كه خدا در ايشان قرار داده كه به اين نور مردم را مي‏شناسند بلكه به اين نور تمام چيزها را مي‏شناسند هر حيواني را

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 340 *»

نظر مي‏زنند مي‏دانند چه‏جور است، حلال است يا حرام است، هر چيزي را كه نگاه مي‏كنند مي‏دانند كه نافع است يا ضارّ است و هيچ حاجت به تجربه ندارند، بمحض ديدن مي‏فهمند و علم حاصل مي‏كنند و نمونه‏اي از اين توسّم آمده تا پيش مردم. نمي‏بيني كه شكل اسب را مي‏بينند از شكل او نجابت مي‏فهمند و از همان شكل استدلال بر حالات اسب مي‏كنند و بسا از همين راهها سنّ او را مي‏فهمند و همچنين گاو را مي‏بينند از شكل گاو مي‏فهمند پر شير است يا كم شير، حامله است يا نيست و بسا علامت حمل هم در او ظاهر نباشد وهكذا و اين توسّم دايره‏اش وسيع است كسي كه توسّم داشته باشد در اين دوپاها كه نظر مي‏كند پاره‏اي چيزها مي‏فهمد كه ديگران نمي‏فهمند و چيزهايي در بشره اينها هست كه از آنها حالات ايشان را مي‏شود فهميد و استنباط كرد مثلاً  كسي كه از كسي خجالت مي‏كشد گاهي چشم را باز مي‏كند كه او را ببيند كه او در چه حالي است باز خجالت مي‏كشد و چشم را بهم مي‏گذارد و كساني كه بسيار چشم را بهم مي‏زنند علامت اين است كه نفاق دارند و نفسشان منافق است كه دو رو دارد يك روش را ظاهر مي‏كند و روي ديگرش را پنهان مي‏كند. نفس كه منافق شد از نفاق او چشم پيوسته بهم زده مي‏شود پس كسي كه يك نوع توسّمي داشته باشد همين‏كه اين‏جور اشخاص را مي‏بيند مي‏داند كه نفاق دارند و هرچند پيش او اظهار اخلاص و خضوع و خشوع بكنند او گول نمي‏خورد و اعتنا به اخلاص و خضوع و خشوع ظاهريشان نمي‏كند. و همچنين كسي كه بسيار كم چشم را بهم مي‏زند بليد است و زيركي ندارد نمي‏بيني در ميان حيوانات هر كدام شعورشان زيادتر است بيشتر چشم را بهم مي‏زنند و هركدام شعورشان كمتر است كمتر چشم را بهم مي‏زنند مثلاً اسب نسبت به گاو بيشتر چشم را بهم مي‏زند و گاو خيلي كم چشم را بهم مي‏زند چراكه اسب شعورش به مراتب زيادتر از گاو است و گاو خيلي بليد و كم‏شعور است. پس آنهايي كه در ميانه اين دوپاها كم چشم را بهم مي‏زنند بليد و كم‏شعورند و اينها اگر بخواهند ادعاي شعور و فطانت بكنند متوسّم گوش نمي‏كند و مي‏داند كه صاحب زيركي و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 341 *»

فطانت نيست بلكه بلادت دارد و بسا از شدت بلادت نداند كه خودش بليد است. و قاعده است نفس كه بليد شد به واسطه بلادتي كه در او است يك نوع انجمادي دارد و چندان متوجه چيزها نمي‏شود پس چشمش غالباً باز است و گاه‏گاهي بهم مي‏خورد. نمونه‏اش را كه مي‏بيني وقتي كه خيالت متوجه چيزي شد و در بحر آن چيز فرو رفت به طوري كه به چيزهاي ديگر اصلاً توجه و التفات ندارد چشمت هم مطاوعه مي‏كند و به يك جاي بخصوص دوخته مي‏شود و همان‏جا را نگاه مي‏كند و جاي ديگر را نظر نمي‏كند. خيال كه متوجه جايي است آن هم به تبعيت خيال متوجه جايي مي‏باشد. باري، كساني كه بسيار چشم را بهم مي‏زنند منافقند و يك نوع نفاقي دارند و كساني كه خيلي كم چشم را بهم مي‏زنند بليدند و يك نوع بلادتي دارند. و همچنين درازي گوش منسوب به خر است و خر در ميان حيوانات بزرگ گوش است اگرچه در ميان حيوانات بزرگ‏تر از گوش خر يافت مي‏شود مانند گوش فيل كه خيلي از گوش خر بزرگتر است لكن آن گوشها نسبت به صاحبهاش بزرگ نيستند گوش فيل نسبت به جثه فيل بزرگ نيست اگرچه في‏نفسه خيلي بزرگ است ولكن گوش خر نسبت به جثه خر خيلي بزرگ است اگرچه في‏نفسه چندان بزرگ نباشد. پس فيل را نمي‏توان گفت بزرگ گوش است اما الاغ را مي‏توان گفت بزرگ گوش است. باري، بزرگي گوش منسوب به الاغ است و مي‏بيني كه الاغ چقدر بليد و كم‏شعور است شعورش از ساير دوابّ به مراتب كمتر است. پس هركس در ميان اين دوپاها بزرگ گوش است و گوشهاش از اندازه متعارف بيرون است لابد بليد و كم‏فهم است و شعور چنداني ندارد. و همچنين سر، بزرگي سر منسوب به شير است اگرچه سرهاي بعضي از حيوانات بزرگتر از شير است لكن موافق جثه آنها بزرگ نيست اما شير به آن جثه كوچك سرش نسبت به او بزرگ است پس بزرگ سر در ميان حيوانات شير است و مي‏بيني كه شير چقدر شجاع و سر بزرگ است پس هركس كه سرش خيلي بزرگ باشد لابد شجاع و دلير است و يك نوع شجاعت و دليري و بي‏باكي دارد. و نازكي پا منسوب به آهو است و مي‏بيني كه آهو چقدر در

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 342 *»

راه‏رفتن تند و تيز است پس كساني كه ساقشان باريك است بسيار تندرو و سريع‏السيرند و برعكس كساني كه ساقشان كلفت است در تند رفتن عاجزند.

باري، به توسّم مي‏شود فهميد كه مردم بليدند يا فَطِن، شجاعند يا جَبان، تندروند يا كندرو، خوش خلقند يا كج خلق وهكذا از راه توسّم چيزها مي‏شود فهميد و استنباط نمود و كسي كه درست توسم داشته باشد از ظاهر بشره مي‏تواند بفهمد كه فاسقند يا عادل، بدكارند يا نيكوكار و همچنين از راه توسّم مي‏شود فهميد كه مؤمنند يا كافر.

و شك نيست كه انبيا و حجتهاي خدا اين‏جور توسّمات را دارند و خدا ايشان را در كلام خود متوسّمين خوانده كه انّ في ذلك لايات للمتوسّمين پس متوسّمين حقيقي ايشاند و اصل نور توسّم مخصوص ايشان است و تمامش پيش ايشان است پيش ديگران اگر باشد شاخ و برگش هست و آنها حقيقت توسّم را ندارند و حقيقت توسّم مخصوص انبيا و اوليا است و ايشان غير از آن علم غيبي كه دارند به توسّم هر چيزي را كه نظر مي‏كنند حالات و صفات و خواص و طبع او را مي‏فهمند و هر گياهي را كه نظر كردند خواص و طبع آن گياه را از خود آن گياه استنباط مي‏كنند كه طبعش چه و خاصيتش چيست، نفع دارد يا ضرر وهكذا هر حيواني را كه نظر كردند خواص و طبع و حالات آن حيوان را از خود آن حيوان استنباط مي‏كنند كه طبعش چه و كارش چه و خاصيتش چيست، حلال است يا حرام. و همچنين به هر كسي كه نظر مي‏كنند حالات و صفات و طبع او را مي‏فهمند مي‏دانند بليد است يا فطن، شجاع است يا ترسو، بدخـو است يا خوشخـو وهكذا علاوه بر اينها به هر كس كه نظر كردند مي‏دانند فاسق است يا عادل، مطيع است يا عاصي، زاني است يا لاطي، شارب است يا سارق، مصلّي است يا تارك صلاة، صائم است يا تارك صوم، حاجّ است يا تارك حج و همچنين به هركس كه نظر كردند مي‏دانند مؤمن است يا كافر بلكه توسّمشان به حدّي است كه هر كس را ببينند مي‏دانند بزرگ بشود يا عرض ايمان به او بكنند ايمان مي‏آورد يا نه، اطاعت مي‏كند يا نه. پس اطفالي كه هيچ نمي‏فهمند و شعوري ندارند و به هيچ‏وجه مكلّف

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 343 *»

نيستند تا نظر كردند مي‏دانند كه اگر ايمان را بر ايشان عرضه بكني ايمان مي‏آورند و قبول مي‏كنند يا انكار مي‏كنند و بناي فساد مي‏گذارند. پس بسا ببينند كسي را كه اگر ايمان را بر او عرضه كنند ايمان نخواهد آورد و كافر مفسدي خواهد شد و طفلي را ببينند كه اگر بزرگ بشود كافر و مفسد در دين خواهد شد پس اينها را همان آن بكشند اگرچه هنوز شرع بر آن كس عرضه نشده باشد و آن طفل به حد تكليف نرسيده باشد چنانكه حضرت خضر آن كودك را گرفت و كشت، حضرت موسي برآشفت و با خضر كشتي گرفت و او را بر زمين زد كه چرا نفسي را به غير نفسي كشتي؟ خضر در جواب گفت كه من از پيش خود او را نكشتم به امر خدا او را كشتم و اين طفل اگر بزرگ مي‏شد و به حدّ تكليف مي‏رسيد كافر مي‏شد و فساد مي‏كرد و بسا پدر و مادر خود را متزلزل مي‏نمود. و حضرت خضر الآن هم دارد همين‏جور كارها را مي‏كند و اين اطفالي كه مي‏بيني گلودرد مي‏كنند و مي‏ميرند بسا حضرت خضر گلويشان را بگيرد و خفه كند، حضرت خضر هم نكند عزرائيل كه مسلّماً قابض تمام ارواح است پس خدا به عزرائيل مي‏گويد ايشان را خفه كند و بسا اين طفلها از همان‏جور طفل باشند كه اگر بزرگ بشوند كافر و مفسد خواهند شد پس خدا به خضر يا به عزرائيل امر مي‏كند كه ايشان را خفه كند به جهت اينكه مي‏داند كه چه كافري و مفسدي خواهد شد وهكذا ممكن است كسي را همين‏طورها ببينند و او را پيش از وقوع بكشند اگرچه در ظاهر هم كفري از او بروز نكرده باشد پس اگر بخواهند اين‏جور اشخاص را مي‏كشند و اگر هم بخواهند براي مصالح ديگر باقيشان مي‏گذارند ولكن هرچه هست به جهنم مي‏روند و جاشان در جهنم است اگرچه در اين دنيا كفرشان ظاهر نشده باشد و به حدّ تكليف و به عرض شرع نرسيده باشند و كفرشان در نار فلق ظاهر مي‏شود و آنجا بر ايشان و بر ديگران ثابت مي‏شود كه ايشان اگر در دنيا بودند و عرض شرع بر ايشان مي‏شد و تكليفشان مي‏كردند انكار مي‏كردند و ايمان نمي‏آوردند.

باري، حجتهاي خدا به نور توسّمي كه خدا در ايشان قرار داده تا به كسي نظر

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 344 *»

مي‏كنند مي‏دانند كه اگر به حد تكليف برسد يا عرض شرع به او بشود ايمان مي‏آورد يا انكار مي‏كند و كافر مي‏شود؟ و هيچ‏بار امر بر ايشان مشتبه نيست و آنها خوب مردم را مي‏شناسند كه بعد از عرضه داشتن ايمان كه اجابت مي‏كند و كه انكار مي‏نمايد. نمونه‏اش اينكه تو نظر مي‏كني بچّه سگ و بچّه گربه را مي‏بيني و مي‏داني كه بچه گربه هرچه بزرگ بشود به قدر گربه مي‏شود و از گربه بزرگ‏تر نمي‏شود و حالات و صفاتش هم مانند گربه است، موش مي‏گيرد و در سر سفره‏هاي مردم حاضر مي‏شود و كاري و آزاري به كسي ندارد و بچه سگ از او خيلي بزرگ‏تر مي‏شود و حالات و صفاتش هم دخلي به حالات و صفات او ندارد، موش نمي‏خورد و در سر سفره‏اي حاضر نمي‏شود، مردم را اذيت مي‏كند. و هركس كه مي‏داند گربه چطور حيواني است و سگ چطور حيواني است تا بچه گربه و بچه سگ را ديد مي‏داند كه بچه گربه تا چه حد بزرگ مي‏شود و حالاتش چطور خواهد شد و بچه سگ تا چه حد بزرگ مي‏شود و حالاتش چطور خواهد شد اگرچه در ظاهر به قد يكديگر باشند و همرنگ و همشكل باشند و كارهاي گربه‏اي و كلبي از ايشان ظاهر نباشد ولكن امر بر شخص بابصيرت مشتبه نمي‏شود، او در همين حال مي‏داند بچه گربه چطور خواهد شد و بچه سگ چطور خواهد شد ديگر حاجت ندارد كه صبر بكند تا اينها بزرگ بشوند آن‏وقت حالاتشان را ملاحظه بكند بلكه پيش او فرق نمي‏كند اينها را در آن حال ببيند يا در حال بزرگي و از همان حال بچگي كه ايشان را مي‏بيند از ابتداي حالاتشان تا انتهاي حالاتشان را پي مي‏برد.

حال انبيا و اوليا هم همين‏طورند آنها سگ بچه‏ها را از غير آنها خوب امتياز مي‏دهند و در همان طفوليت كه نگاه مي‏كنند مي‏دانند كه سگ بچه است يا آدم بچه است، تخم آدم است يا تخم سگ است و همچنين هركس را كه نظر مي‏كنند از بشره او مي‏فهمند كه ايمان خواهد آورد يا نه، از مؤمنين خواهد بود يا نه. نهايت همه را مي‏دانند و همه را مي‏شناسند لكن بروز نمي‏دهند مگر احياناً در بعض مقامات كه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 345 *»

نمونه‏اي در ميان بماند بروز مي‏دادند و بعضي از اوقات اما بسيار كم اتفاق مي‏افتاد كه كسي مي‏آمد خدمت امام و زياد اظهار اخلاص و بندگي مي‏كرد امام7 مي‏فرمودند كه اين‏همه اظهار اخلاص كه تو مي‏كني ما كه اسم تو را در دفتر شيعيانمان نمي‏بينيم.

باري، توسّم در تمام انبيا و اوليا هست و مي‏دانند اهل انكار و اهل عناد و لجاج كيست و اهل ايمان و اهل اجابت و تسليم كيست اينها را خوب مي‏شناسند. پس بسا جماعتي را ببينند كه مستضعف نيستند و ادراك و فهم و شعور دارند و همه‏چيز را مي‏فهمند ولكن كساني هستند كه اصلاً دعوت به گوششان فرو نمي‏رود و اجابت دعوت حق را نخواهند نمود و همه اهل لجاج و عنادند و تكليف‏كردن دين و ايمان و دعوت‏كردنشان بي‏ثمر و بي‏فايده است پس ايشان را به حالتشان وا مي‏گذارند و اصلاً دعوتشان نمي‏كنند و هيچ در ميانه اينها نمي‏آيند و ظاهر نمي‏شوند چراكه اينها هم مانند مستضعفين قابل تكليف نيستند اگرچه قابل‏نبودن مستضعفين از راه نداشتن شعور و ادراك است و قابل‏نبودن اينها از راه عناد و لجاج و انكار است و هرچه هست قابل دعوت و تكليف نيستند و همان‏طوري كه دعوت مستضعفين و تكليف‏كردنشان بي‏فايده و بي‏ثمر است براي آنكه نمي‏فهمند همان‏طور دعوت ايشان و تكليف‏كردنشان بي‏فايده و عبث است براي آنكه قبول نخواهند كرد و دست از لجاج خود برنخواهند داشت پس اين‏جور جماعت را هم بسا دعوت نكنند و انذارشان ننمايند همان‏طوري كه مستضعفين را دعوت نمي‏كنند و انذارشان نمي‏نمايند پس اينها هم مانند مستضعفين قابل تكليف نيستند پس اينها را نيز نمي‏شود قوم و امت گفت و مراد از امتي كه ان من امة الاّ خلا فيها نذير آنهايي هستند كه قابل تكليفند و تكليف‏كردن به ايشان يك نحو ثمري و فايده‏اي دارد. پس اينكه مي‏فرمايد ماأتاهم من نذير من قبلك درست است چراكه اگرچه آنهايي كه پيش بودند همه مستضعف نبودند و بسياري صاحب شعور و ادراك بودند لكن در يك جهت مانند مستضعف بودند كه تكليف‏كردنشان لغو و عبث بود و ثمري نداشت پس مانند آنها قابل تكليف نبودند هيچ

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 346 *»

ايشان را تكليف نكردند و نذيري به سويشان نفرستادند پس قوم و امت نبودند كه نذير نداشتند پس منافات ندارد با ان من امة الاّ خلا فيها نذير چراكه خدا مي‏گويد در هر امتي نذيري بوده و هست و اينها امت نيستند و اسمشان امت و قوم نيست چراكه قابل تكليف نيستند، تكليف‏كردنشان لغو و بي‏حاصل است و امت و قوم آنهايي هستند كه اگر دعوتشان بكنند قبول مي‏كنند و عناد و لجاجي ندارند و مي‏شود به يك وسيله‏اي آنها را هدايت كرد. و به سوي اينها هم هميشه نذير فرستاده و مي‏فرستد و هيچ وقتي ايشان را بي‏نذير و مهمل وانمي‏گذارد و هرجا كه اين‏جور جماعت پيدا شدند لابد يك نذيري به سوي ايشان مي‏فرستد كه ايشان را هدايت كند و به راه راست بدارد و همه مقصود خدا دعوت و هدايت اين‏جور جماعت است و اين‏همه انبيا و حجج فرستاده براي اينكه اينها را هدايت بكند. و او مي‏داند كه مستضعفين و اهل لجاج و عناد قابل هدايت نيستند و نمي‏خواهند هدايت بيابند پس تمام ارسال رسل براي اهل هدايت و استبصار است و هيچ براي كفار نيست و ارسال رسل نكرده كه آنها را هدايت بكند چراكه خودش بهتر مي‏داند كه آنها قابل هدايت نيستند و هدايت نخواهند يافت و چه مصرف دارد كه زور بزنند كه جماعتي را كه نمي‏خواهند هدايت بيابند و نخواهند هم هدايت يافت هدايت بكنند با اينكه بدانند حالشان اين است. بلكه موافق حكمت اين است كه اين‏جور اشخاص را هيچ دعوت نكنند و كاري به كارشان نداشته باشند. پس ارسال رسل براي هدايت كفار نيست كه كفار را هدايت بكنند و همچنين براي اتمام حجت بر ايشان هم نيست كه بيايند دعوت بكنند و مردم را به سوي خود بخوانند كه اتمام حجت بر كفار بشود و هرگاه اهل هدايت و استبصار نبودند هيچ خدا ارسال رسل نمي‏كرد و اصلاً نذيري در ميان مردم نمي‏فرستاد و كفار را هم به جهنم مي‏برد و حجت هم بر ايشان تمام بود و هيچ بحثي بر خدا نداشتند پس محض اتمام حجت بر كفار خدا ارسال رسل نكرد و مقصود خدا از ارسال رسل اين نبود كه حجت بر كفار تمام بشود حجت بر آنها تمام است و در يك‏جايي براي خودشان ظاهر مي‏كنند كفرشان و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 347 *»

استحقاقشان را از براي آتش جهنم و اينكه خدا به ايشان ظلم نكرده مقصودش اين بود كه اهل استبصار و هدايت و آنها كه قابل هدايت بودند آنها را هدايت كند و به راه راست بدارد.

بلي اين‏قدر است كه چون اين عالم عالم خلط و لطخ است و اهل استبصار با غير اهل استبصار مخلوط به همند و جدا از يكديگر نيستند پس مي‏آيند كه اهل استبصار را هدايت كنند لابد ديگران هم كه در اطراف و جوانب ايشان هستند آنها هم مي‏شنوند پس حجت بيشتر بر ايشان تمام مي‏شود و دركشان پايين‏تر مي‏شود پس اگر اتمام حجتي هم در ضمن بشود بالتبع است و مقصود همان اتمام حجت بر كفار و منافقين نيست چنانكه مقصود هدايت و ايمان‏آوردنشان نيست و پيغمبر ما9 كه تشريف آورد و بيست‏وسه سال زحمت كشيد و معجزات و خارق عادات آورد و ظاهراً  گوش تا گوش مردم مسلمان شدند و اسلام قبول كردند ولكن مقصودش همه‏اش همان سه چهار نفري بودند كه بعد از او باقي ماندند ديگر باقي را نمي‏خواست و مي‏دانست كه آنها منافقند و مهتدي نخواهند شد اين است كه تا آن بزرگوار از دنيا رحلت كرد تمامشان مرتد شدند و به كفر اصلي خود برگشتند پس پيغمبر كه لابد اينها را مي‏شناخت براي اينها نيامده بود و چه ثمر داشت كه بيايد زحمتها بكشد و اينها را مسلمان بكند بعد تا چشم را بهم بگذارد همه يكجا مرتد بشوند و از دين حق بيرون بروند؟ و پيغمبر9همان براي آن سه چهار نفر آمده بود و بالتبع اينها هم مسلمان شدند و از روي طمع يا خوف اسلام آوردند بعد هم برگشتند و اتمام حجت بر ايشان بيشتر شد و هرگاه آن سه چهار نفر هم نبودند و تمام همين‏طور منافق بودند هيچ پيغمبر اظهار نبوت خود را نمي‏كرد و كسي را دعوت بسوي دين خدا نمي‏كرد. پس اگر ببينند طايفه‏اي را كه هيچ نمي‏فهمند و چيزي سرشان نمي‏شود چيزي به ايشان نمي‏گويند و نذيري به سويشان نمي‏فرستند كه بيايد ايشان را انذار كند بلكه ايشان را به حال خودشان وا مي‏گذارند.

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 348 *»

و همچنين اگر ببينند طايفه‏اي ديگر را كه به اين سرحد نيستند و فهم دارند و شعور دارند و چيزها حاليشان مي‏شود اما اشخاص لجوجي هستند كه هرچند بگويي دست بردارند دست برندارند و حق را قبول نخواهند كرد ايشان را هم به حال خودشان وامي‏گذارند و نذيري به سويشان نمي‏فرستند و مااتاهم من نذير من قبلك و ماانذر آباؤهمــي كه خدا مي‏فرمايد از اين قبيل است چون آنها قوم نبودند خدا هم به سويشان نذيري نفرستاد چراكه در ميانشان اهل استبصار و اهل هدايت نبودند تمامشان يا مستضعفين بودند و يا اهل عناد و لجاج كه هرچه به ايشان بگويي نشنوند و دعوت فايده‏اي برايشان نداشته باشد. و الآن هم مي‏بيني كه در اين قري مردمان بسياري هستند و هيچ سرشان نمي‏شود و چيزي را نمي‏فهمند و شعور و ادراكي ندارند خدا هم به سوي ايشان نذيري نفرستاده چراكه مي‏داند بي‏حاصل و بي‏فايده است و بسا در يك شهري همه اهل شهر چنين باشند و بسا اهل يك اقليمي تماماً چنين باشند به سوي اينها هم خدا نذير نمي‏فرستد چنانكه مي‏بيني كه چهار اقليم از اقاليم سبعه بت‏پرستند و هيچ خدا در ميانشان نذير نفرستاده و نمي‏فرستد چراكه يا اين‏قدر شعور ندارند كه چيزي حاليشان كنند و حرفي با ايشان بزنند و يا مردمان لجوجي هستند كه هر قدر دليل و برهان براي ايشان بياوري دست از كار خود نكشند و همه حرفشان اين باشد كه انا وجدنا اباءنا علي امة و انا علي اثارهم مقتدون و همچنين اهل ينگي‏دنيا آن‏قدر مردمند و هيچ نذيري خدا در ميانشان نمي‏فرستد و از قراري كه نقل مي‏كنند وقتي كه فرنگيها رفتند آنجاها را بگيرند بر اسبها سوار بودند آنها كه ايشان را روي اسب ديدند خيال كردند يك خلقتي است كه بالاش به صورت آدمي است و پايينش به شكل اسب است و سوار و اسب را يك شخص خيال كردند بعد كه اينها از اسب پياده شدند آنها خيلي تعجب كردند كه اينها از يكديگر جدا هم مي‏شوند. و همچنين نقل مي‏كنند كه يك وقتي فرنگيها با كشتي هوايي آمدند و داخل ينگي‏دنيا شدند و از كشتي بيرون آمدند و آنها را به كار وا داشتند و آنها خيال كردند كه اينها از آسمان آمده‏اند پس

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 349 *»

چون آن كارها بر ايشان گران بود مي‏گفتند اهل آسمان مردمان ظالمي هستند. حال كساني كه شعورشان به اين پايه و ادراكشان به اين سرحد است چه مي‏شود به آنها گفت؟ و چه تكليف مي‏شود بر آنها كرد و چه ثمر دارد اين‏جور خلق را دعوت بكنند و تكليف نمايند؟ پس مردماني كه اين‏قدر بي‏شعورند، به سوي ايشان نذير براي چه بفرستند؟

پس اعراب موش‏خور زبان‏نفهمي كه بودند چه حاليشان مي‏شد و چه دربند دين بودند و با آن سركشي و عتوّ چگونه حق را تصديق مي‏كردند؟ اين است كه پيغمبر9مدت چهل سال در ميانشان راه رفت و هيچ اظهار نبوت نكرده و دعوتي ننمود چراكه مي‏دانست فايده و ثمري ندارد و نخواهد داشت و كسي نيست كه شعور و ادراك داشته باشد و بفهمد وانگهي تصديق كند و ايمان بياورد. پس آن بزرگوار هم در اين مدت متمادي دم نزد و بعد كه ديد چند نفري پيدا شدند كه قابل هدايت هستند و اگر كسي ايشان را دعوت كند و دليل و برهان اقامه نمايد قبول مي‏كنند آن‏وقت ايستاد و بناي دعوت گذارد و مقصودش همان هدايت آن چند نفر بود كه آنها را هدايت بكند آنها هم صاحب ايل و قبيله بودند پس دعوت به آنها هم رسيد آنها آمدند و دعوت را شنيدند پس بعضي انكار كردند و قبول نكردند و بعضي ديگر به طمع يا از روي خوف ظاهراً قبول كردند ولكن مقصود آن بزرگوار همه‏اش همان سه چهار نفري بود كه بر دين او بعد از رحلت او باقي ماندند و باقي ديگر را اگر دعوتي كرده باشد بالتبع بود و خود بهتر مي‏دانست كه دعوت و انذار براي آنها ثمري ندارد و اينها در حقيقت دين و مذهب نمي‏خواهند و طالب نجات خويش نيستند و قابل هدايت نمي‏باشند همه همّشان اين است كه امر دنياشان طوري بگذرد و معمور شود.

پس در حقيقت دعوت و تكليف براي آن اشخاصي است كه عقل دارند و شعور دارند و ادراك دارند و مي‏خواهند نجات بيابند و مهتدي بشوند پس اين‏جور اشخاص را دعوت مي‏كنند و انذار مي‏نمايند و تكليف مي‏كنند چراكه مي‏بينند دعوت و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 350 *»

انذارشان بي‏فايده و بي‏ثمر نيست ولكن آنهايي كه عقل ندارند و شعور ندارند آنها را دعوت نمي‏كنند و انذار نمي‏نمايند چراكه آنها چون عقل و شعور ندارند نه دعوت داعي را مي‏توانند بفهمند و نه انذار منذر را پس انذار و دعوت اين‏جور جماعت يكجا لغو و عبث است و فرقي با عدم انذار و دعوت ندارد.

و همچنين آنهايي كه قابل هدايت نيستند و طالب نجات خود نمي‏باشند اگرچه عقل دارند و شعور دارند ولكن هرچه به اينها بگويي قبول نمي‏كنند ايشان را نيز دعوت و انذار نمي‏كنند معاذ اللّه ان نأخذ الاّ من وجدنا متاعنا عنده انا اذاً لظالمون خدا در پيش اينها متاعي ندارد اين است كه دربند هدايت و دعوتشان هم نيست اين است كه بسا دعوتشان نمي‏كند و هدايتشان نمي‏نمايد و انذارشان نمي‏كند ولو علم اللّه فيهم خيراً لاسمعهم چون خدا مي‏داند كه خيري در ايشان نيست و دعوت را قبول نخواهند كرد و اطاعت نخواهند نمود ايشان را اسماع نمي‏كند ولو اسمعهم لتولّوا و هم معرضون يعني اگر احياناً بالتبع اسماع شدند برمي‏گردند و اعراض مي‏كنند و حجت خدا هم تمام است كه گوش دارند و نمي‏شنوند و چشم دارند و عقل دارند و شعور دارند و مع‏ذلك پيروي حق نمي‏كنند و دعوت حق را اجابت نمي‏كنند پس اينكه خدا مي‏فرمايد لهم اعين لايبصرون بها و لهم اذان لايسمعون بها و لهم قلوب لايفقهون بها مراد اين نيست كه چشم ندارند و گوش ندارند و قلب ندارند و اگر چشم و گوش و قلب نداشتند تكليف نداشتند و مذمتشان روا نبود، مراد اين است كه چشم دارند و ظاهراً مي‏بينند لكن از ديدن حق كورند و حق را نمي‏بينند و گوش دارند و صدا را مي‏شنوند اما گوش به حرف تو نمي‏دهند و حرف تو در گوششان فرو نمي‏رود پس عبث حرف نزن كه ثمر ندارد پس گوش و چشم و زبان و روح و عقل كوني را تمامشان دارند و خدا در كون تمام اين چيزها را در ايشان قرار داد. از قبضات چندي گرفت به اين صورت ساخت كه چشم دارند گوش دارند روح دارند عقل دارند فؤاد دارند آنها هم همان‏طور ساخته شدند پس خدا هر طوري كه خلقشان كرد مطاوعه كردند و موجود شدند پس

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 351 *»

همه اقرار به توحيد كردند و موجود شدند پس در كون همه موحّد بودند و اقرار به توحيد داشتند سهل است كه همه اقرار به رسالت و خلافت و ولايت داشتند چراكه واضح است كه خدا بي‏وساطت وسايط كار نمي‏كند هر چيزي را مي‏خواهد خلق بكند اول دستش را مي‏برد توي فؤاد و از آنجا مي‏برد توي عقل وهكذا تا آنكه چيزي را خلق مي‏كند و انساني را مثلاً بوجود مي‏آورد چنانكه در اين عالم مي‏بيني كه اول دست خود را در آستين عرش مي‏كند و او را حركت مي‏دهد بعد كرسي را حركت مي‏دهد بعد افلاك را حركت مي‏دهد بعد هوا را حركت مي‏دهد و هوا آب را حركت مي‏دهد و خاك را حركت مي‏دهد و آب را داخل خاك و خاك را داخل آب مي‏كند پس مخض مي‏شود و از بالا هم حرارتي بر او وارد مي‏شود و او را منبسط مي‏كند و برودتي بر او وارد مي‏شود و او را منقبض مي‏كند تا آنكه اين آب و خاك درست در يكديگر حلّ و عقد بشوند پس سنگي پيدا مي‏شود. و خدا مي‏خواهد كشتي را نجات بدهد عرش را حركت مي‏دهد كرسي را حركت مي‏دهد و افلاك را حركت مي‏دهد و هوا را حركت مي‏دهد بطوري‏كه كشتي به سرمنزل خود برسد و چون مي‏خواهد غرقش بكند عرش را طوري حركت مي‏دهد كه كرسي را طوري حركت بدهد كه افلاك را طوري حركت بدهد كه هوا به آن سمت حركت نكند پس كشتي به سرمنزل نمي‏رسد و غرق مي‏شود ان يشأ يسكن الريح فيظللن رواكد علي ظهره باري چون در تمام جاها خدا به وسائط كار مي‏كند پس مردم را هم كه خلق كرد به وسائط خلق كرد و آنها هم به آن وسائط خلق شدند پس اقرار به وساطت وسائط هم كردند و هرگاه انكار وساطت وسائط را مي‏كردند موجود نمي‏شدند پس خدا ايشان را هر طوري كه خواست به وساطت وسائط آفريد و ايشان هم همان‏طور به وساطت وسائط آفريده شدند.

پس در كون نه انكار خدا را داشتند و نه انكار وسائط را داشتند پس همه اقرار به توحيد و رسالت و امامت و ولايت را داشتند و نبود كسي كه انكار يكي از اين اركان را داشته باشد و در اين مقام است كه طأطأ كل شريف لشرفكم و بخع كل متكبّر

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 352 *»

لطاعتكم و خضع كل جبّار لفضلكم و ذلّ كل شي‏ء لكم و اشرقت الارض بنوركم اما آنكه مي‏فرمايند و الباب المبتلي به الناس در جاي ديگر و حرف ديگر است كه مي‏ايستند و مي‏گويند بيا، اگر آمدي خلعتت مي‏دهيم و انعامت مي‏كنيم و اگر نيامدي مي‏زنيم مي‏بنديم عذابت مي‏كنيم پس بعضي مي‏آيند و بعضي در مقام خود واقف مي‏شوند و اجابت نمي‏كنند و اينجا است كه مي‏توانند قبول كنند و مي‏توانند انكار بكنند و اينجا است كه مؤمن و كافر و مطيع و عاصي و ناجي و هالك پيدا مي‏شود و اينجا است كه من اتاه نجي و من لم‏يأته هلك پس بعضي هستند كه مي‏توانند بيايند مع‏ذلك نمي‏آيند هلاك مي‏شوند و بعضي ديگر مي‏آيند و نجات مي‏يابند. و صلّي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

بسم اللّه الرحمن الرحيم

بدانكه يك اصطلاحي است در ميان حكما كه در هر عالمي صوري كه از توي مواد بيرون مي‏آيند آنها را شرع كوني مي‏گويند و خود آن مواد را كون وجودي مي‏نامند و چون آن صور را شرع كوني مي‏گويند پس در پاره‏اي مقامات براي تطبيق كون با شرع الفاظ شرع و اصطلاحات شرع را در شرع كوني جاري مي‏كنند و بسا در همين شرع كوني اسمي از طاعت و معصيت و ايمان و كفر و قبول و اجابت و انكار و مخالفت و توحيد و رسالت و امامت و ولايت مي‏برند و معلوم مي‏شود كه نظرشان خيلي نظر وسيعي بوده كه هر جا را بخواهند با هر جايي تطبيق مي‏كنند و الفاظ و اصطلاحات هر جايي را در جاهاي ديگر جاري مي‏كنند ولكن در اين مقام ـ  يعني در شرع كوني ـ آن حرفها روح ندارد و چيزي به دست نمي‏آيد. حكيم بودند و ملاحظات داشتند و به يك ملاحظه آن فرمايشات را مي‏كردند و حالات كون را كه ملاحظه مي‏كنند پاره‏اي چيزها مي‏فرمايند و از حالات او تعبيرها مي‏آورند و به آن نظري كه آنها دارند تمام آن تعبيرات هم درست است و آنچه را كه فرمايش كردند همه‏اش صدق است و حق و تمامش مطابق است با خارج هركس در حالات كون نظر بكند او را به آن طورها كه تعبير

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 353 *»

آورده‏اند مشاهده مي‏كند و مي‏بيند كه در كون هر چيزي را هر طوري كه ساخته‏اند ساخته شده و در كون تمام چيزها كمال مطاوعه را از براي امر خدا دارند و چيزي يافت نمي‏شود كه مطاوعه از براي امر او نداشته باشد و طوري را خدا بخواهد و او آن‏طور نشود پس سبّح للّه ما في السموات و ما في الارض و كلّ قدعلم صلوته و تسبيحه و للّه يسجد من في السموات و من في الارض پس به اين نظر در كون اختلافي نيست و اگر مطاوعه دارند همه دارند و اگر اطاعت كردند همه كردند و اگر تسبيح مي‏كنند همه تسبيح مي‏كنند و اگر اقرار به توحيد دارند همه اقرار به توحيد دارند و اگر اقرار به وساطت وسائط دارند همه اقرار به وساطت وسائط دارند و فرقي با هم ندارند از آن اعلي درجات خلق گرفته تا ادني درجات در اين مقام يكسانند و هريك را هر طوري كه خدا خواسته خلق كرده آن هم همان‏طوري كه خواسته خلق شده پس همه مطيع و همه مطاوع و همه مؤمن و همه مسبّح و همه موحّد و همه مقرّ به رسالت و ولايت مي‏باشند، ديگر اين‏طور نيست كه بعضي مطيع باشند و بعضي مخالف و بعضي مطاوع باشند و بعضي متمرّد و بعضي مؤمن باشند و بعضي كافر و بعضي موحّد باشند و بعضي ملحد و بعضي مقرّ به رسالت و ولايت باشند و بعضي منكر و در شرع كوني مخالف و عاصي و متمرد و كافر و ملحد و منكر به هيچ‏وجه يافت نمي‏شود و تحقق ندارد. آنجا همه‏اش اطاعت و همه‏اش مطاوعه و همه‏اش ايمان و همه‏اش اقرار به توحيد و همه‏اش اقرار به رسالت و ولايت است. پس مي‏شود تعبير آورد كه همه بر شكل انساني بوده‏اند و هرچه را كه بر ايشان عرضه كردند از روي جان و دل قبول كردند. پس چون چنين است اختلافي در شرع كوني نيست و اشياء در شرع كوني با هم اختلاف ندارند در آنجا سياه مطيع است همان‏طوري كه سفيد مطيع است، زن مطيع است همان‏طوري كه مرد مطيع است، بليد مطيع است همان‏طوري كه فطن مطيع است چراكه خدا سياه را سياه خلق كرد آن هم سياه خلق شد سفيد را نيز سفيد خلق كرد آن هم سفيد خلق شد، زن را زن خلق كرد آن هم زن خلق شد مرد را نيز مرد خلق كرد آن

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 354 *»

هم مرد خلق شد وهكذا بليد را بليد خلق كرد آن هم بليد خلق شد و فطن را نيز فطن خلق كرد آن هم فطن خلق شد.

پس قدري فكر كن و ببين كه در اين مقام سياه با سفيد و زن با مرد و بليد با فطن هيچ فرق دارند و تفاوتي در ميانشان هست؟ بلكه به‏طور علانيه مي‏بيني كه در اين مقام آن سياه با آن سفيد يكسانند و آن زن با آن مرد و آن بليد با آن فطن يكسانند، فرقي با هم ندارند. پس جايي كه اختلاف پيدا مي‏شود و مردم از هم جدا مي‏شوند در شرع ديگر است كه بعد از اين شرع كوني ظاهر مي‏شود و آن مقام فبعث اللّه النبيين مبشّرين و منذرين است كه انبيا و رسل آمدند و در ميان مردم ايستادند و دعوتشان كردند و غير از آن اطاعت و اقرار كوني اطاعت و اقرار ظاهري از ايشان خواستند و اين اطاعت و اقرار ظاهري امري بود مقدور مردم كه مي‏توانستند امتثال بكنند و مي‏توانستند انكار نمايند. پس بعضي آمدند و ظاهراً هم اقرار كردند و اطاعت نمودند و بعضي ديگر نيامدند و اين اقرار ظاهري و اطاعت ظاهري را نكردند و معلوم است كه اول امر نمي‏شود به مردم امر كنند كه بياييد اقرار به رسالت ما بكنيد و شرعي كه آورديم عمل كنيد و اگر چنين بكنند احدي اطاعتشان را نخواهد كرد وانگهي مردم هنوز خدا را نمي‏شناسند، خداي نشناخته را چگونه به رسولش اقرار مي‏كنند؟ پس اولاً كه مي‏آيند حرفشان اين است كه قولوا لااله الاّاللّه تفلحوا و برايشان دليل مي‏آورند برهان مي‏آورند كه شما مي‏بينيد كه خودتان نمي‏توانيد خودتان را بسازيد بلكه تصرف در خودتان نمي‏توانيد بكنيد پس يك كسي هست كه شما را خلق كرده پس همه بايد اقرار به او بكنيد و او را خداي خود بدانيد. پس حالا كه رسول آمد اقرار ظاهري از مردم مي‏خواهد كه به ظاهر بگويند لااله الاّاللّه حال در اين اقرار ظاهري بعضي اجابت كردند و بعضي اجابت ننمودند.

بعد از آنكه اين امر را در ميان مردم اظهار كردند و مردم را به توحيد خدا خواندند بعضي اقرار كردند و بعضي انكار نمودند مانند دهريه؛ ادعاي رسالت كردند كه شماها

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 355 *»

منافع داريد و مضار داريد و مصالح داريد و مفاسد داريد و خودتان نمي‏دانيد منافع و مضار و مصالح و مفاسد خود را و به چشم رنگها را از يكديگر امتياز مي‏دهيد اما نمي‏دانيد كه كدام رنگ براي شما نافع است و كدام رنگ براي شما ضارّ است و در ظاهر هم مي‏بينيد كه بعضي رنگها به چشم ضرر دارد مانند رنگ سفيدي و رنگ آفتاب كسي خيلي به چيز سفيد نگاه بكند يا در نور آفتاب نگاه بكند چشمش ضعيف مي‏شود و بسا آنكه كور بشود بواسطه همين نگاه‏كردن و بعضي رنگها به چشم نفع دارد مانند رنگ سبز و رنگ قرمز و رنگ سياه، اينها را كه شخص نگاه بكند چشمش قوي مي‏شود و نورش زياد مي‏شود. و كذلك به گوش صداها را از يكديگر امتياز مي‏دهيد اما نمي‏دانيد كه كدام صدا براي شما نافع است و كدام صدا براي شما ضارّ است، و به زبان طعمها را مي‏فهميد و شيريني و تلخي را از يكديگر امتياز مي‏دهيد و بسا از شيريني هم خوشتان بيايد و از تلخي بدتان بيايد ولكن نمي‏دانيد كه همين شيريني ضارّ است براي شما يا نافع، عسل شيرين است و زبان از خوردنش خوشش مي‏آيد و بسا در مذاق او سمّ باشد و او را اذيت كند. و نمي‏دانيد تلخي ضارّ است براي شما يا نافع، اي بسا تلخي كه خوردنش نفع دارد و بسا تلخي كه خوردنش ضرر دارد. وهكذا به لمس كيفيّات را امتياز مي‏دهيد لكن نمي‏دانيد كه گرمي مثلاً براي شما نافع است يا سردي يا كدام گرمي براي شما نافع است و كدام گرمي براي شما ضارّ و كدام سردي براي شما نافع است و كدام سردي براي شما ضارّ است. وهكذا به خيال صور خياليه را ادراك مي‏كنيد لكن نمي‏دانيد كه كدام خيال براي شما نافع است و كدام خيال براي شما ضارّ است.

بالجمله شما نه از راه مشاعر ظاهره و نه از راه مشاعر باطنه مي‏توانيد پي به منافع و مضارّ خود ببريد و مصالح را از مفاسد امتياز دهيد و ما آن منافع و مضار را خوب راه مي‏بريم و مي‏دانيم چه چيز به شما نفع دارد و چه چيز به شما ضرر دارد و آن خدايي كه به يگانگي او اقرار كرديد ما را براي همين‏كار فرستاده كه منافع و مضار شما را به شما

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 356 *»

برسانيم و شما را از مصالح و مفاسد خود آگاه كنيم و اگرچه در زمانهاي پيش مردم عقلشان نمي‏رسيد اين فرمايشات را به اين تفصيل بسا به قوم خود نمي‏فرمودند همين‏قدر مي‏آمدند ادعا مي‏كردند و معجزات و خوارق عادات مي‏آوردند آنها هم مي‏ديدند مي‏آمدند تصديق مي‏كردند بعد از براي ايشان قواعد و قوانيني مي‏گذاشتند و ايشان را امر مي‏كردند كه به آن قواعد و قوانين عمل بكنند و راه بروند و هر نبيّي كه در ميان قوم آمد يك قواعد و قوانيني براي آن قوم قرار داد كه از آن قواعد و قوانين تخلف نكنند و آن قواعد و قوانين همه‏اش صلاح و نفع آن قوم است اگر به آن قواعد و قوانين عمل بكنند جميع امورشان منتظم خواهد بود چراكه هر كاري كه نفعشان در آن بود ايشان را به آن كار امر كردند و هر كاري كه ضررشان در آن بود ايشان را از آن كار نهي كردند پس اگر به آن دستورالعمل عمل كردند ضرري به ايشان نخواهد رسيد و في‏الواقع اگر كسي به قواعد و قوانين انبيا راه برود اگرچه ايمان به ايشان هم نداشته باشد همان نفعها عايد او مي‏شود و ضررها از او دور مي‏شود اگرچه در اين دنياي تنها باشد. معلوم است مؤمن به كسي فحش ندهد كسي هم فحشش نمي‏دهد كافر هم به كسي فحش ندهد كسي هم به او فحش نمي‏دهد، مؤمن مال كسي را نخورد پيش مردم معتبر مي‏شود كافر هم مال مردم را نخورد معتبر مي‏شود، مؤمن كم بخورد بدنش سالم مي‏شود كافر هم كم بخورد بدنش سالم مي‏شود، اين كسي كه مال مردم را نمي‏خورد خواه از روي ريا باشد و خواه به جهت اعتبار باشد و يا به جهت اغراض ديگر باشد آن تأثيرش را دارد لابد پيش مردم امين مي‏شود و اعتبار پيدا مي‏كند و محل اطمينان مردم و محل رجوع ايشان واقع مي‏شود هركس مي‏خواهد باشد و هر غرضي مي‏خواهد داشته باشد همين‏قدر مال مردم را نخورد امين و معتبر و محل رجوع مردم خواهد بود و همچنين همين‏كه كسي مال خود را از مردم مضايقه نكرد هركس مي‏خواهد باشد و هر غرضي مي‏خواهد داشته باشد همين‏قدر كه اين كار را كرد ديگر محبوب‏القلوب واقع مي‏شود و مردم هم مال خود را از او مضايقه نخواهند كرد و همچنين همين‏كه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 357 *»

كسي با مردم سلوك خوش كرد هركس مي‏خواهد باشد و هر غرضي مي‏خواهد داشته باشد همين‏قدر كه با مردم خوش‏سلوكي كرد همه دوستش مي‏دارند و در عوض با او سلوك خوب مي‏كنند و برعكس همين‏كه كسي مال كسي را خورد از نظر مردم مي‏افتد و بي‏اعتبار مي‏شود و كسي او را امين بر چيزي نمي‏كند مي‏خواهد مؤمن باشد يا كافر، از روي ناچاري خورده باشد يا در مقام سعه. و همين‏كه كسي فحش به كسي داد لابد آن هم در جواب فحشش مي‏دهد هركس كه مي‏خواهد باشد وهكذا.

پس انبيا كه آمدند و شرع آوردند تمام شرعشان همين بود كه مردم كارهايي بكنند كه همه‏اش نفع به ايشان برسد و در هيچ باب ضرري به ايشان نرسد. پس آنهايي كه قال قال كردند كه آيا حسن و قبح اشياء عقلي است يا شرعي و به قول خود آنهايي كه نزديكتر به شرع بودند گفتند كه حسن و قبح اشياء عقلي نيست شرعي است چون شارع گفته زنا نكن زنا حرام شد و چون گفته وضو بگير وضو واجب شد، به غلط افتادند و خطا كردند و ندانستند كه چه گفتند و چيزي گفتند كه باطنش را بشكافي همه‏اش كفر است و زندقه. تو را بخدا ملاحظه كن كه هرگاه اشياء في‏نفسه منفعت و مضرتي ندارند و شارع مي‏آيد به بعضي امر مي‏كند و از بعضي نهي مي‏كند پس اوامر او خوب مي‏شوند و نواهي او بد پس العياذ باللّه بايد شارع لاغي‏ترين لغوكاران باشد و كدام لغو از اين بالاتر است كه چيزي نه نفع داشته باشد و نه مضرت مع‏ذلك بيايند بگويند حكماً بايد از او اجتناب كني يا حكماً بايد او را مرتكب شوي و علاوه بر اين تهديد بكنند كه هرگاه مرتكب شديد مثلاً چنين و چنان مي‏كنيم و چه در اينجا و چه در آخرت شما را عذاب مي‏كنيم. پس تمام اين كارهايي كه انبيا امر مي‏كنند همه‏اش نفع دارد كه به آنها امر كردند و تمام كارهايي كه از آنها نهي مي‏كنند همه‏اش ضرر دارد كه از آنها نهي كردند و اگر منافع و مضارّ واقعي در ميان نبود هيچ ارسال رسل لازم نبود و هيچ انبيا نمي‏آمدند و شرع نمي‏آوردند و مردم را امر و نهي نمي‏كردند بلكه مردم را به حالتشان وامي‏گذاشتند كه هر كاري دلشان مي‏خواهد بكنند و هر راهي دلشان مي‏خواهد بروند پس ديدند كه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 358 *»

مردم منافع دارند و مضار دارند و خودشان نمي‏دانند كه منافعشان كدام و مضارشان كدام است، اين است كه آمدند مردم را آگاه كنند كه منافعتان كدام و مضارتان كدام است و چون خيرخواه مردم بودند مردم را به منافع امر كردند و از مضار نهي كردند و اصرارها در اين باب كردند و محسوس است كه كسي به قواعد و قوانين ايشان راه برود بسيار نفعها مي‏بيند و ضررهاي بسيار از او دور مي‏شود. مي‏بيني كه در ظاهر كسي به شرع انبيا راه برود چقدر نفعها به او مي‏رسد و در اين دنيا آسوده زندگاني مي‏كند مي‏بيني كه هركس مال مردم را نمي‏خورد پيش مردم معتبر مي‏شود و هركس دروغ نگويد پيش مردم محل وثاقت مي‏شود و هركس با مردم سلوك خوش كند محبوب‏القلوب همه مي‏شود و هركس وضو بگيرد مثلاً به نشاط مي‏آيد و رفع كسالتش مي‏شود و امراض چندي از او دفع مي‏شود هركس كه مي‏خواهد باشد و هر قصدي كه مي‏خواهد داشته باشد اين‏جور تأثيرها را دارد. نهايت چون بغير از اين عالم عالم ديگري هم بود و مردم اهل آن عالم بودند و مي‏خواستند به آن عالم بروند و انبيا خبر از آن عالم داشتند و اوضاع آن عالم را مطلع بودند و مي‏دانستند كه چه در آن عالم به كار مي‏آيد و چه به كار نمي‏آيد و چه در آنجا صورت خوب دارد و چه در آنجا صورت خوب ندارد اين است كه تنها اكتفا به ظاهر اعمال نكردند و نگفتند كه تنها برويد وضو بگيريد بلكه فرمودند كه وضو بگيريد و قصد قربت هم داشته باشيد و به قصد قربت اين كار را بكنيد چراكه به قصد قربت بعد از آنكه وضو گرفتي در آنجا صورت پيدا مي‏كند و ظاهر مي‏شود و در آنجا هم وضوگيرنده خوانده مي‏شوي و اگر به قصد قربت وضو نگرفتي ديگر به هر قصدي كه مي‏خواهي وضو گرفته باشي اگرچه در اينجا تأثير خودش را دارد و انسان را به نشاط مي‏آورد لكن در آن عالم صورت پيدا نمي‏كند و اگر صورتي داشته باشد صورت بدي كه باعث اذيت و آزار شخص است دارد و صاحبش را اذيت مي‏كند.

و خيال نكن كه عمل شخص فرع شخص است چطور مي‏شود به خود شخص

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 359 *»

صدمه بزند و شخص از فعل خود منصدم بشود چراكه مي‏بيني وقتي‏كه بدنت بريده شد اگرچه بريدن كار ديگري است لكن بريده‏شدن كار خود بدن و فعل خود بدن است و مع‏ذلك بدن به واسطه همين بريده‏شدن چقدر متألم و منصدم است! و فرق نمي‏كند كه ديگري او را ببرد يا خودت او را ببري و همين‏كه بدن بريده شد لابد به واسطه آن بريدگي متألم و منصدم مي‏شود پس بسا اعمال هست كه از خود شخص صادر مي‏شود ولكن به خود شخص اذيت مي‏رساند و شخص را صدمه مي‏زند و در اين دنيا هم محسوس است كه بسيار كارها از خود شخص صادر مي‏شود و از آن كارها بسيار ضررها به شخص مي‏رسد و همين‏طور بعض كارها از شخص صادر مي‏شود كه در اينجا بسا به شخص ضرر ندارد لكن در آن عالمي كه اناسي بايد آنجا بروند ضرر دارد و آنجا به شخص صدمه مي‏زند. پس كسي كه وضو بگيرد به قصد ريا يا به اغراض ديگر و قصد قربت نداشته باشد اگرچه در اين دنيا بسا نفع هم ببيند و نفع دنيايي را داشته باشد لكن در آخرت به شخص صدمه مي‏رساند و آنجا مار و عقرب مي‏شود و به جان شخص مي‏افتد و او را اذيت مي‏كند. پس اين اعمال ظاهره قطع نظر از منافع و مضار ظاهري در آخرت هم يك نوع منفعتها و مضرتها دارند و اين‏جور منافع و مضار را ديگر احدي از مردم اطلاع ندارند. باز اين مضرتها و منفعتهاي دنيايي را در پاره‏اي جاها پي مي‏برند و به دست مي‏آورند حتي در بسياري از احكام شرع اين مطلب را محسوس و ظاهر مي‏بينند و نوع نفع و ضرري به دست مي‏آورند لكن آيا اين عمل براي عالم ديگر ضرر دارد يا نفع؟ راه نمي‏برند و اصلاً  راه اين مطلب به دستشان نيست و به هيچ‏وجه آگاهي از اين امر ندارند و اين را كسي نمي‏داند مگر انبيايي كه از جانب خدا مي‏آيند اينها باخبرند از اوضاع آن عالم و مي‏دانند چه‏كار در آنجا نفع به حال مردم دارد و چه‏كار ضرر به حال مردم دارد و دانستي كه حسن و قبح اشياء عقلي است و اشياء در واقع يا نافعند و يا ضار، نافع نفع مي‏بخشد و ضار ضرر مي‏رساند ديگر نافع نفع نرساند و ضار ضرر نكند معقول نيست پس پاره‏اي كارها كه براي آن عالم نفع دارند لابد هركه آن كارها را

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 360 *»

بكند در آنجا آن نفع را مي‏بيند و نمي‏شود آن كار را بكند و در آنجا آن نفع را نبيند و آن نفع در آن عالم عايد او نشود و همچنين پاره‏اي كارها كه براي آن عالم ضرر دارند لابد هركه آن كارها را كرد در آنجا ضررش را مي‏بيند و هر طوري هست در آنجا ضررش به او مي‏رسد و منصدم و متألم مي‏شود و نمي‏شود كسي آن كارها را بكند و در آنجا ضررش را نبيند.

پس از اينجا بياب كه اگر انبيا نيامده بودند تمام مردم اهل جهنم بودند و مانند مردم احمق نباش كه خيال مي‏كنند هرگاه انبيا نيامده بودند مردم نه بهشت مي‏رفتند و نه جهنم. چراكه جهنم نيست مگر صورت اعمالي كه در اينجا كرده باشند كه آن اعمال ضرر داشته باشد براي آن عالم. آن اعمال كه از كسي صادر شد مقتضاش اين است كه شخص به جهنم برود و شك نيست كه اگر انبيا نيايند مردم نمي‏دانند كه كدام نوع از كارها ضرر براي آن عالم دارد و كارهايي كه نفع براي آن عالم داشت اصلاً راه نمي‏بردند و تمامش را بايد انبيا تعليم مردم بكنند پس لا عن‏شعور آن كارهايي كه براي آنجا ضرر دارد مرتكب مي‏شدند و آن كارها هم كه في‏نفسه ضرر داشتند براي آن عالم، پس از اين عالم كه مي‏گذشتند يكجا وارد جهنم مي‏شدند و در آنجا معذّب بودند و نجاتي از برايشان نبود همان‏طوري كه مي‏بيني اگرچه به كسي نگويند كه فلان دوا سم است و آدم را مي‏كشد و لا عن‏شعور برود و آن دوا را بخورد في‏الفور او را هلاك مي‏كند بعد از آنكه سم قاتل شد خواه شخص بداند خواه نداند شخص را هلاك مي‏كند پس كارهايي كه آدم را به جهنم مي‏برد اگر اقتضاي آن كارها في‏نفسه همين است و از اين جهت هم انبيا مردم را از آن كارها نهي مي‏كنند همان‏طوري كه از خوردن سم نهي مي‏كنند پس هركس آن كارها را بكند بايد به جهنم برود خواه بداند و بكند و يا نداند و بكند. در اثر كردن آن كارها هيچ فرق نمي‏كند در هردو صورت تأثير خود را دارد و شخص را به جهنم مي‏برد و شك نيست كه اگر انبيا نيامده بودند و براي مردم بيان نمي‏كردند مردم هيچ نمي‏دانستند كارهايي كه انسان را به جهنم مي‏برد كدامند پس از روي طبع و شهوت و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 361 *»

ميل مرتكب آن كارها مي‏شدند و آن كارها هم كه اقتضاشان اين بود كه مردم را به جهنم ببرند پس همه بعد از رحلت از اين عالم اهل جهنم بودند و در جهنم معذب بودند.

پس بي‏اغراق هرگاه ارسال رسل نشده بود تمام مردم بايست به جهنم بروند و معذب باشند و نجاتي از براي كسي نبود و اگر خيلي زور مي‏زدند در اين دنيا درست راه مي‏رفتند و آسوده بودند اما به‏محضي كه از اين دنيا بيرون مي‏رفتند بايست تمام داخل جهنم بشوند نهايت گله‏اي از خدا مي‏توانستند بكنند كه خدايا ما كه خبر از اين عالم نداشتيم و از اوضاع اين عالم باخبر نبوديم و نمي‏دانستيم كدام اعمال براي اينجا ضرر دارد و اين بلاها بر سر آدم مي‏آورد و شخص را معذب مي‏كند، تو كه مي‏دانستي و خبر داشتي چرا ما بيچارگان را خبر نكردي كه شايد در دنيا آن اعمال را ترك كنيم و حالا به اين عذابها و صدمات گرفتار نشويم و واقعاً هم گله ايشان بجا بود. پس نگو كه اگر ارسال رسل نمي‏شد مردم مستحق جهنم نبودند، همه مستحق جهنم بودند و همه داخل جهنم مي‏شدند اما بگو كه آن‏وقت مي‏توانستند گله از خدا داشته باشند كه چرا ما را خبر نكردي و براي اينكه مردم در آنجا گله نداشته باشند و نتوانند بحثي بر خدا كنند و حجتي بر خدا داشته باشند خدا ارسال رسل كرد و رسولان فرستاد و مردم را خبر كرد كه شما اهل عالم ديگريد و بايد به آن عالم رجوع كنيد و آنجا وطن اصلي شما و محل اقامت شما است و پاره‏اي اعمال را در اينجا بايد مرتكب نشد و اجتناب نمود كه در آنجا به عذابها و صدمات گرفتار نشويد و پاره‏اي اعمال را ما به شما تعليم مي‏كنيم كه آنها را بجا بياوريد كه در آنجا در راحت و نعمت باشيد و رنج و تعبي نبينيد. پس چون خدا ارسال رسل كرده و مردم آن عالم را آگاه كرده هرگاه كسي با وصف اين حال كارهاي بد را در اينجا مرتكب شد بعد از ارتحال از اين عالم در آنجا داخل جهنم شد و مبتلا به صدمات و عذابهاي گوناگون شد ديگر نمي‏تواند دم بزند و گله از خدا نمايد. تا مي‏رود سخني بگويد در جواب مي‏فرمايند كه ما به سوي تو رسولان فرستاديم و تو را از اوضاع اينجا مطلع ساختيم و به تو گفتيم كه فلان اعمال را مرتكب نشو كه در اينجا به اين

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 362 *»

عذابها و صدمات گرفتار خواهي شد گوش نكردي و آن اعمال را مرتكب شدي الآن هم بايد اين عذابها و صدمات را متحمل شوي و اينها آتشهايي است كه به دست خود بر جان خود افروختي باز اگر تو را اخبار نمي‏كرديم و مطلع نمي‏ساختيم حق بجانب تو بود.

پس همان‏طوري كه بعد از ارسال رسل بسياري از مردم به جهنم مي‏روند همان‏طور پيش از ارسال رسل هم مردم به جهنم مي‏رفتند و همه‏شان اهل جهنم بودند و فرق اين است كه بعد از ارسال رسل كه به جهنم مي‏روند گله از خدا ندارند و نمي‏توانند گله از خدا بكنند و همه مي‏دانند تقصير از خودشان است ولكن پيش از ارسال رسل اگر به جهنم مي‏رفتند گله از خدا داشتند و مي‏توانستند گله از خدا بكنند ولكن گله‏شان هم نه از اين بابت بود كه چرا ما را داخل جهنم كردي؟ ما مستحق جهنم نبوديم چراكه مي‏بينند در آنجا كه خودشان كاري در دنيا كردند كه مستحق جهنم شدند و گله‏شان از اين بابت است كه تو مي‏دانستي آن اعمال شخص را به جهنم مي‏برد چرا ما را اخبار نكردي كه آن اعمال را بايد ترك كرد تا در اينجا مبتلا به عذاب و صدمات نشد؟ شايد ما هم آن اعمال را نمي‏كرديم و امروزه به اين عذاب گرفتار نمي‏شديم. پس بعد از ارسال رسل ديگر اين گله‏ها هم برداشته شد و همين‏قدر گله را هم كسي نمي‏تواند بكند حجت بر تمام مردم تمام شد. پس اگر ارسال رسل نشده بود مردم اصلاً منافع و مضار اخروي را نمي‏دانستند پس لاعن شعور مضار اخروي را مرتكب مي‏شدند و به اين واسطه در آنجا معذب و مبتلا مي‏شدند و كسي از اهل نجات نبود و تو مي‏بيني كه مردم منافع و مضار دنيوي ظاهري را با اين‏همه تجربه‏ها و علمها درست راه نمي‏برند و بسيار چيزها را نافع مي‏دانند و در واقع ضارّ است و بسيار چيزها را ضارّ مي‏دانند و در واقع نافع است و بسيار منافع را از دست مي‏دهند و بسيار مضار را مرتكب مي‏شوند و به واسطه جهل به اين منافع و مضار بسياري از منفعتها به ايشان نمي‏رسد و بسياري از ضررها بر ايشان وارد مي‏آيد پس در منافع و مضار دنيوي

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 363 *»

اينطورند پس چه رسد به منافع و مضار اخروي كه به هيچ وجه از اوضاع آنجا خبر ندارند و نسبت به آنجا تجربه‏اي به دست نياورده‏اند. و چون چنين بود حالت مردم و خدا ايشان را جاهل آفريده بود ارسال رسل كرد و رسولان به سوي ايشان فرستاد و رسولان آمدند به مردم تعليم كردند منافع اخروي و مضار اخروي را و آن اعمالي كه نفع داشت براي آخرت به ايشان آموختند و ايشان را امر به آن اعمال كردند و آن اعمالي كه ضرر داشت براي آخرت به ايشان اعلام كردند و ايشان را نهي از آن اعمال كردند تا هر كس طالب نجات خويش است به اعمالي كه نفع اخروي دارد عمل بكند و از اعمالي كه ضرر اخروي دارد اجتناب نمايد و هر كس هم طالب نجات خويش نيست و اعمال نافعه را ترك بكند و اعمال ضاره را مرتكب بشود حرجي بر كسي نباشد و بحثي بر كسي نداشته باشد. و مقصود اصلي از ارسال رسل اين امر بود و هيچ براي نفع و ضرر دنيوي خدا ارسال رسل نكرده كه بيايند مردم را به منافع دنيوي بدارند و از مضار دنيوي بازدارند كه مردم در دنيا به منفعتها برسند و از مضرتها كناره كنند هيچ انبيا براي اين كار نيامدند مقصودشان اين بود كه منافع و مضار اخروي را به مردم تعليم كنند كه مردم كاري براي آنجا بكنند و آنجا كه رفتند در راحت و آسودگي باشند. بلي بعد از آنكه آمدند منافع و مضار آنجا را بيان كنند بالتبع منافع و مضار اينجا را هم بيان كردند و يك شرعي قرار دادند كه اگر كسي به آن شرع راه برود و سلوك نمايد هم به منافع دنيوي مي‏رسد و هم به منافع اخروي و هم در دنيا استراحت مي‏كند و هم در آخرت و اگر كسي به آن شرع راه نرود و آن طوري كه دستورالعمل داده‏اند حركت نكند هم به مضار دنيوي مي‏رسد و هم به مضار اخروي و هم منافع دنيوي از دستش مي‏رود و هم منافع اخروي خسر الدنيا و الاخرة ذلك هو الخسران المبين و اين شرع انبيا طوري است كه ظاهرش همه‏اش نفع دنيوي است و باطنش تمام نفع اخروي است هركس كه ظاهرش را تنها گرفت نفع دنيوي به او مي‏رسد اگرچه نفع اخروي را نداشته باشد و هركس ظاهرش را جمع كرد با باطن علاوه بر نفع دنيوي نفع اخروي را نيز ادراك مي‏كند و اين

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 364 *»

باطن را كه قرار دادند براي اين است كه در عالم ديگر به كار مي‏آيد و چون عالم ديگري بود به ملاحظه آن عالم باطن را قرار دادند و اين قصد قربتي كه مي‏بيني در اعمال قرار دادند براي اين است كه اعمال به كار آن عالم بيايند و در آنجا ثمر بكنند و نفع به صاحبانش برسانند پس گفته‏اند وضو كه مي‏گيري بايد قصد قربت داشته باشي چراكه اين وضو بايد در آخرت بيايد و در آنجا صورت بگيرد اگر قصد قربت همراهش نباشد او را به آخرت نمي‏برد و همين‏جاها باقي مي‏ماند و اگر نفعي هم داشته باشد نفعش در همين‏جاها است ديگر از اينجاها بالاتر نمي‏رود پس در آخرت بدون وضو وارد مي‏شوي و كسي كه در آخرت وضو نداشته باشد معذب خواهد بود و به واسطه همين وضو نداشتن صدمات و بلاها و عذابها به او مي‏رسد. پس منظور نظر انبيا در همه‏جا عالم آخرت بود و هميشه حكمي مي‏كردند كه آنجا به مردم خوش بگذرد و خوشي دنيا بالتبع بود معلوم است وقتي مي‏خواهند منافع اخروي را بيان كنند منافع دنيوي را نيز بيان مي‏كنند كه مردم به خير دنيا و آخرت فائز گردند و هرگاه نبود عالم ديگري كه مردم لابد به آنجا بروند هيچ ارسال رسل نمي‏شد و همين حكّام و سلاطين بودند و نظم و نسق اين دنيا را مي‏دادند و امر مردم مي‏گذشت و نظم عالم برقرار بود ديگر حاجت به فرستادن انبيا نبود. يا اينكه مردم را مانند حيوانات طوري خلق مي‏كردند كه هر چيزي به ايشان نفع دارد بالطبع استعمال كنند و هر چيزي به ايشان ضرر دارد بالطبع كناره كنند. باز اگر اين دنيا دار خلود بود و مردم هميشه ابدالآباد در اين دنيا بودند يك راهي داشت كه خدا ارسال رسل بكند كه مردم را به منافع و مضارشان آگاه نمايند اگرچه در حقيقت حاجت نداشت و به نظم و نسق اين سلاطين امر پيش مي‏رفت ولكن مي‏بيني كه اين دنيا دار كون و فساد است و دائم در فنا و زوال است نه نفعش را دوامي است و نه مضرتش را استمراري است پس منافعش مي‏گذرد و اثري از آنها باقي نمي‏ماند و مضارش مي‏گذرد و اثري از آنها باقي نمي‏ماند پس با اين حالت چه ضرور كرده بود كه انبياي به آن جلال و عظمت در ميان اين خلق منكوس بيايند و ظاهر بشوند

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 365 *»

و خود را به تعب و زحمت گرفتار كنند بلكه امر را همين‏طور وامي‏گذاشتند كه سلاطين و حكام ملك را نظم بدهند و انتظام امورات دنيا با ايشان باشد پس چون ديدند كه مردم اهل عالم ديگرند و از اين دنيا بايد به آن عالم بروند و قدم به آن عالم بگذارند و خودشان هيچ از آن عالم خبري ندارند و كاري نمي‏كنند كه به كار آن عالم بخورد سهل است كه كارهايي مي‏كنند كه در آن عالم ضرر به ايشان دارد و ايشان را هلاك مي‏كند پس لابد شدند آمدند در ميان مردم ايستادند و مردم را دعوت كردند و ايشان را به سوي خود خواندند و به معجزات و خوارق عادات صدق و راستي خود را بر مردم ظاهر و آشكار كردند كه مردم همه دانستند و فهميدند كه ايشان راستگو و صادقند در دعواي خود بعد از آنكه حقّيت خود را آشكار كردند آن‏وقت قواعد و قوانين برايشان قرار دادند كه به آن قواعد و قوانين راه بروند تا نفع دنيا و آخرت عايد ايشان گردد و ضرر دنيا و آخرت از ايشان دور گردد.

و در اول امر بسا آنهايي كه مي‏آمدند ايمان مي‏آوردند و تصديق مي‏كردند يك منتي بر خدا مي‏گذاشتند و آن رسول را ممنون مي‏كردند كه ما ايمان به تو آورده‏ايم و قول تو را قبول كرده‏ايم و انبيا هم در آن اول امر قدري مسامحه مي‏كردند و هيچ نمي‏فرمودند و بسا ظاهراً هم ممنون مي‏شدند و اظهار امتنان از ايشان مي‏كردند كه ايمان به ما آورديد و دين خدا را قبول كرديد ولكن اين از بابت ضعف قوم بود چون قوم را ضعيف مي‏ديدند مسامحه مي‏كردند و چندان ايشان را بر خطايشان مؤاخذه نمي‏كردند و همين‏طور پيغمبر ما9 در اوائل بعثتش مردم كه مي‏آمدند اسلام مي‏آوردند يك منتي به دوش پيغمبر مي‏گذاشتند و پيغمبر هم صبر مي‏كرد و هيچ نمي‏فرمود تا بعد از مدتي آيه نازل شد كه يمنّون عليك ان اسلموا قل لاتمنّوا علي اسلامكم بل اللّه يمنّ عليكم ان هديكم للايمان ان كنتم صادقين مردم بر تو منت مي‏گذارند كه اسلام آوردند عجب است از ايشان كه منت بر رسول خدا مي‏گذارند و حال اينكه بايد منت از خدا داشته باشند و ممنون خدا باشند كه ايشان را هدايت كرد و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 366 *»

از راه غفلت و ضلالت نجات داد. پس چون قدري امر قوت گرفت ديگر منت برنمي‏دارند و منت از كسي گوش نمي‏كنند سهل است كه مي‏گويند بايد شما ممنون باشيد كه خدا شما را هدايت كرد و راه و رسم دين خود را به شما تعليم نمود. پس كم‏كم مردم را مرتاض مي‏كنند و خورده خورده مراسم دين را به ايشان تعليم مي‏كنند و گاه گاهي ادبشان مي‏دهند و پاره‏اي حركات و سكنات بيهوده كه در ايشان است از ايشان دور مي‏كنند پس در اول اكتفا مي‏كنند به مجرد عمل‏كردن ظاهري به هر قصدي كه باشد و همين‏كه ظاهراً به ظاهر شرع عمل مي‏كردند از ايشان قبول مي‏كردند از روي طمع باشد يا از روي خوف باشد يا ملاحظه منافع دنيوي باشد كه ببينند عمل‏كردن به شريعت منافع بسيار در دنيا دارد و اين كار عقل است، عقل مي‏بيند كسي عمل به شريعت بكند امرش منتظم مي‏شود و در دنيا آسوده مي‏شود و به راحت زندگاني مي‏كند پس لابد وا مي‏دارد شخص را كه عمل به شريعت بكند تا آن منافع را اكتساب نمايد و هركس به ظاهر شريعت هم عمل بكند لابد در اين دنيا منافعش را مي‏بيند و به آسودگي عيش مي‏كند و كسي صدمه‏اي به او نمي‏رساند و بي‏حرمتي نسبت به او بجانمي‏آورد و محبوب‏القلوب مردم واقع مي‏شود سهل است كه بركت در مالش بسا پيدا مي‏شود و عمرش طولاني بشود و فرزندهاش زياد بشوند و به حد رشد و كمال برسند و عزت دنيائيش زياد بشود ولكن اين در اول سير است و باري به منزل نمي‏رساند و تا آخرت به سلامت نمي‏رود.

و بالاتر از اين اين است كه عقل ايمان مي‏آورد به پيغمبر و چون پيغمبر مي‏گويد فلان‏كار را بكن كه در آخرت نعمت به تو مي‏دهيم و فلان‏كار را نكن كه در آنجا عذابت مي‏كنيم پس از خوف اينكه مبادا در آنجا عذابش كنند آن كار را مرتكب نمي‏شود و به طمع اينكه در آنجا نعمتش بدهند و در آنجا در راحت و آسودگي باشد آن كاري كه امر كرده‏اند مرتكب مي‏شود پس از روي طمع و خوف عمل مي‏كند عمل به اوامرش از روي طمع و اجتناب از نواهيش از راه خوف است و كار عقل هميشه اين است كه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 367 *»

مآل‏انديشي مي‏كند و اولاً ملاحظه نفع و ضرر اين دنيا را مي‏كند يك قدري ديگر ترقي كرد و به نور ايمان مستنير شد ملاحظه نفع و ضرر اخروي را مي‏كند و براي نفع‏بردن آنجا و ضرر نرسيدن در آنجا بنا مي‏كند عمل به شرع كردن و انسان را به اعمال شرعيه وا داشتن و اين هم در وسط سير است و في‏نفسه باري به منزل نمي‏رساند و چنين عملي شخص را نجات نمي‏دهد و باعث نجات او نمي‏شود و تا عمل خالص نباشد و للّه و في‏اللّه نباشد شخص را نجات نمي‏دهد و باري به منزل نمي‏رساند.

پس نتيجه همه شرايع اين است كه عمل از روي خلوص بكنيد و خالصاً للّه عبادت كنيد والاّ مجرد عمل‏كردن به ظاهر شرع چه مصرف دارد وانگهي به ملاحظه منافع دنيوي يا از روي خوف و طمع كه وقتي چنين عملي را بشكافي همه‏اش كفر است و شرك و خودپرستي و هيچ خداپرستي توش نيست پس چگونه شخص را نجات مي‏دهد بلكه چنين عمل و عبادت باعث هلاكت شخص مي‏شود و بسا در اين دنيا بلكه در قبر و برزخ هم نفع ببخشد ولكن در آخرت باعث نجات نمي‏شود سهل است كه صدمه هم مي‏رساند و صاحبش را يك جايي اذيت مي‏كند و اگر خلوص در ميان اعمال و عبادات نباشد در آخرت ظاهر نخواهند شد و صورت در آنجا برايشان نخواهد بود يعني صورت خود آن اعمال و عبادات اگرچه بسا صورت بدي داشته باشند كه باعث صدمه و آزار شخص بشوند همان‏طوري كه دانستي كسي اگرچه در اينجا وضو بگيرد و وضوش در هيچ باب نقصي نداشته باشد لكن به قصد سرد شدن وضو بگيرد يا به قصد گرد و غبار از صورت و دست پاك كردن وضو بگيرد يا به قصد نشاط آمدن وضو بگيرد و قصد قربت نداشته باشد او در آخرت وضوگيرنده نيست و در آخرت بي‏وضو محشور مي‏شود پس قصد قربت بايد در اعمال باشد.

و قصد قربت هم تعبير درستي نيست چراكه باز خوديت توش هست و جهت نفعي در او ملاحظه شده است كه فلان‏عمل را بكنيم مقرب درگاه خدا واقع بشويم پس اين قصد هم منافي با خلوص است تعبير درست اين است كه قصد امتثال داشته باشند

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 368 *»

و اعمالشان مقرون به اين قصد باشد و خلوص همين است كه شخص هر كاري كه مي‏كند به قصد امتثال باشد و چون خدا گفته بكند او را مرتكب بشود و به فعل بياورد اين‏طور كه شد در تمام حالات شخص عابد است و عبادت خدا را مي‏كند و هر كاري كه مي‏كند خدا ثوابش مي‏دهد و آن كار در آخرت به كارش مي‏خورد حتي اين مباحات را اگر كسي به قصد امتثال مرتكب بشود ثواب دارد و در آخرت ثوابش مي‏دهند اگرچه اين مردم چنين خيال مي‏كنند كه عمل به مستحبات و واجبات ثواب دارد ديگر مباحات فعل و تركش هيچ ثواب ندارد بكني ثواب ندارد نكني هم ثواب ندارد، بكني عقاب ندارد نكني هم عقاب ندارد لكن چنين نيست راست است كه مباحات فعل و تركش عقاب ندارد خواه كسي مرتكب بشود يا نشود خدا عقاب نمي‏كند كه چرا مرتكب شدي يا مرتكب نشدي و مباحات را براي همين مباح قرار داده كه بخواهند مرتكب بشوند و نخواهند مرتكب نشوند اما چنين نيست كه هيچ ثواب نداشته باشد و كساني كه مباحات را براي اينكه خدا مباح كرده مرتكب مي‏شوند و باباحة اللّه راه مي‏روند و باباحة اللّه حرف مي‏زنند و باباحة اللّه نگاه مي‏كنند و باباحة اللّه مي‏خوابند و باباحة اللّه مي‏خورند و باباحة اللّه مي‏آشامند وهكذا بلا شك خدا ثوابشان مي‏دهد كه براي اينكه خدا مباحات را مباح قرار داده مرتكب شدند پس مباحات تمامشان مستحباتند اگر كسي آنها را باباحة اللّه مرتكب بشود يا باباحة اللّه ترك بكند.

پس مؤمن كامل مي‏خورد لكن دارد عبادت خدا را مي‏كند و راه مي‏رود لكن دارد عبادت خدا را مي‏كند و به باغ و صحرا مي‏رود لكن دارد عبادت خدا را مي‏كند و خانه و عمارت مي‏سازد لكن دارد عبادت خدا را مي‏كند و جماع مي‏كند و لذت مي‏برد لكن دارد عبادت خدا را مي‏كند و مي‏خندد و تبسم مي‏كند لكن دارد عبادت خدا را مي‏كند وهكذا به جهت اينكه همه را به قصد اباحة اللّه مرتكب مي‏شود و بجا مي‏آورد و هميشه در همه حال منظورش خدا است و خودش هيچ منظور نيست اين كارها را براي خواهش نفساني خود نمي‏كند، نمي‏خندد كه خنده‏ام مي‏آيد و جماع نمي‏كند كه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 369 *»

شهوت مرا غلبه كرده و به باغ و صحرا نمي‏رود كه دلم مي‏خواهد و اكل و شرب نمي‏كند كه گرسنه و تشنه‏ام شده و نمي‏خوابد كه دلم مي‏خواهد استراحت كند. و مردم ديگر كه مي‏بيني اين كارها را به اين اغراض به فعل مي‏آورند و همه به هواها و هوسهاي خود اين‏گونه كارها را مي‏كنند و هيچ به ياد خدا نيستند و خدا اصلاً منظورشان نيست محض هواها و هوسها و غرضهاي خود اين كارها را مي‏كنند اين است كه براي اين كارها هيچ ثوابشان نمي‏دهند سهل است چون به ياد خدا نيستند يك نحو صدمه‏اي به ايشان مي‏رسد. پس يك‏وقتي خنده‏اي كردند ساعت ديگر يك حزني و يك اندوهي به ايشان مي‏رسد و يك وقتي به باغ و صحرا رفتند همان‏جا يا بعد يك‏طوري صدمه مي‏بينند يك وقتي براي لذت نفساني جماع مي‏كنند لابد يك صدمه‏اي مي‏بينند وهكذا هريك از اين كارها را كه كردند پشت سرش يك نحو تألّم و صدمه‏اي به ايشان مي‏رسد و اين لازمه غفلت و از روي شهوات و ميولات عمل‏كردن است. اما كسي كه مي‏خندد براي اينكه خدا خنده را مباح كرده و به باغ و صحرا مي‏رود براي اينكه خدا باغ و صحرا رفتن را مباح كرده و جماع مي‏كند براي اينكه خدا جماع‏كردن را مباح كرده و مي‏خورد و مي‏خوابد براي اينكه خدا خوردن و خوابيدن را مباح كرده همه اين كارها را مي‏كند و لذتها را ادراك مي‏كند و هيچ صدمه‏اي هم به او پشت سر اين لذتها و حظّها نمي‏رسد. پس خنده مي‏كند صدمه‏اي نمي‏بيند و به باغ و صحرا مي‏رود صدمه‏اي نمي‏بيند عمارت مي‏سازد صدمه‏اي نمي‏بيند مي‏خورد و مي‏خوابد صدمه‏اي نمي‏بيند سهل است كه براي همين كارها در آخرت ثواب هم دارد و براي همين مباحات در آنجا ثوابش مي‏دهند چراكه براي خدا اين كارها را كرده و خدا را در اين كارها منظور داشته و اين قصد همراه هر عملي كه باشد آن عمل را به آخرت مي‏برد و به صورت خوب ظاهر مي‏سازد و صاحبش را به ثواب اخروي مي‏رساند چه در واجبات و چه در مستحبات و چه در مندوبات و اما اگر اين قصد در عملي نباشد آن عمل در آخرت ظاهر نمي‏شود و صورت اخروي پيدا نمي‏كند و صاحبش را به ثواب اخروي نمي‏رساند سهل است كه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 370 *»

در آنجا صاحبش به واسطه نداشتن آن قصد صدمه مي‏بيند و فرق نمي‏كند آن عمل عمل واجب باشد يا مستحب باشد يا مباح، مباحات را كه باباحة اللّه بجا نياوردي ثواب نداري سهل است كه يك‏وقتي صدمه و آسيبي به تو خواهد رسيد، واجبات و مستحبات را براي اينكه خدا واجب و مستحب قرار داده بجا نياوردي ثواب اخروي نداري و در آخرت عامل به واجبات و مستحبات نيستي اگرچه چون واجبات و مستحبات في‏نفسه چيزهايي هستند كه منافع چندي از ايشان ظاهر مي‏شود چه در دنيا و چه در برزخ و چه در آخرت به منافع دنيويه يا به منافع برزخيه برسي و اين‏جور منافع عايد تو بشود لكن باري به منزل نمي‏رسد و ثواب اخروي در ميان نيست.

پس اگرچه از روي خوف يا طمع عبادت كني و بسا در ظاهر از تو بپذيرند و قبول بكنند لكن بدان كه اين‏جور عبادت تو را به منزل نمي‏رساند و يك جايي صدمه‏اش به تو مي‏رسد و آسيبي به تو مي‏رساند و عبادتي نيست كه تو را به سرمنزل اصلي برساند بدون اينكه صدمه و آسيبي به تو برسد اگرچه در پاره‏اي جاها نفعها به تو برساند و صدمه‏هاي بسيار را از تو دفع كند لكن راه سلامت نيست و با اين عبادت كسي نمي‏تواند به سرمنزل برسد و صدمه و آزاري نبيند مگر اينكه خلوص توش باشد و از روي خلوص عبادت كني و هيچ نفع و ضرر خود را ملاحظه نكني خلوص كه توي كار آمد شخص را به سرمنزل مي‏رساند و صدمات و آزارها را بالكليه از او دور و زائل مي‏نمايد و همين‏كه شخص از روي خلوص عبادت كرده باشد به امنيت و سلامتي هرچه تمامتر سير مي‏كند تا به وطن اصلي خود مي‏رسد و در عرض راه از بركت آن خلوص صدمه و آسيبي به او نمي‏رسد و تا قصد امتثال و خلوص در اعمال نباشد اعمال در آخرت نمي‏آيند و شخص به وطن اصلي نمي‏تواند برسد و تا خلوص در اعمالش نباشد انسان به سرمنزل نمي‏رسد در اين بينها مي‏ماند و صدمه و آزار مي‏بيند.

و اينكه عبادت بكنيم مقرب بشويم يا خدا ما را داخل بهشت كند يا ما را از عذاب نجات بدهد اينها سير تمام نيست اواسط سير است و باري به منزل نمي‏رساند و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 371 *»

در بين راه صاحبش را معطل مي‏كند و بسا به واسطه همين معطلي صدمه‏ها و آزارها به او برسد كه جاش در اينجا نيست جايي ديگر است بايد به آنجا برود ولكن نمي‏تواند و در اينجا واقف شده است.

پس اعمال و عبادات به هر قصدي كه بجا آورده شوند ثمر ندارند و مردم را به آنجايي كه مقصود خدا است نمي‏برند مگر اينكه خلوص تويشان باشد و به قصد امتثال آنها را بجا بياورند و مقصود خدا همه‏اش همين بود و براي همين ارسال رسل كرد ولكن شك نيست مردمي كه پيوسته خرغلط مي‏زنند و دين و ايماني راه نمي‏برند و خدا و رسولي نمي‏شناسند و نمي‏دانند خدا كيست و رسالت چيست نمي‏شود اول وهله به ايشان گفت كه بياييد از روي خلوص عبادت كنيد معلوم است كه كسي اجابت نمي‏كرد بلكه در قوه كسي نبود كه اول امر چنين كاري بكند پس لابد شدند اول كام از اين معني دركشيدند و هيچ اسمي از خلوص نبردند اول آمدند گفتند بياييد اقرار به خدا بكنيد بعد گفتند كه بياييد اقرار به رسالت ما بكنيد و هر طوري بود به معجزات و خوارق عادات رسالت خود را به دوش ايشان گذاردند بعد آمدند كه حالا كه دانستيد كه ما رسول خدا هستيم پاره‏اي چيزها از پيش خدا براي شما پيغام آورده‏ايم پس شرع و ديني براي مردم قرار دادند كه عمل به آن شرع و دين بكنند و مردم هم خورده خورده عادت مي‏كردند و به آن شرع راه مي‏رفتند و بسا منت هم دوش نبي مي‏گذاشتند آن هم چيزي نمي‏گفت و هر طوري بود اكتفا مي‏كرد به مجرد عمل‏كردن ظاهري مردم به شرع هر طوري بود خواه از راه ترس بود يا از راه طمع يا از راه عادت از ايشان قبول مي‏كرد ديگر كاري به ايشان نداشت بعد كه قوت مي‏گرفتند و شعورشان زياد مي‏شد آن‏وقت خلوص را بر ايشان عرضه مي‏داشت كه بايد از روي خلوص عبادت كنيد و چون خدا فرموده اعمال شرعيه را بجا آوريد.

و اين خلوص ديگر كار عقل نيست و از عقل برنمي‏آيد و عقل نهايت سعي بكند اعمال شرعيه رابجا مي‏آورد براي اينكه به منافعي برسد و از مضار دور شود ديگر عقل

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 372 *»

نمي‏تواند عملي بكند كه نه ملاحظه نفع بكند و نه ملاحظه ضرر بلكه خالصاً لوجه‏اللّه آن عمل را بجا بياورد و چون خلوص از عقل برنمي‏آمد و عقل نمي‏توانست از روي خلوص كاري بكند و از آن طرف تا خلوص نباشد مردم به سرمنزل اصلي خود نمي‏رسند و به دار راحت و آسودگي داخل نمي‏شوند پس خدا يك ماده‏اي در انسان قرار داد غير از ماده عقلاني كه او بتواند عمل خالص بكند و او را به يك اصطلاحي محبت مي‏گويند و به اصطلاحي فؤادش مي‏نامند و به اصطلاح ديگر نور خدايش مي‏خوانند و هرچه هست يك جوهري است فوق عقل و الطف از عقل كه به آن جوهر انسان قادر مي‏شود بر اينكه از روي خلوص عمل بكند و اين را خدا در انسان قرار داده كه هرگاه از ايشان بخواهد عمل خالص بكنند قادر باشند بر عمل خالص كردن و بتوانند از روي خلوص عبادت بكنند و هرگاه عمل خالص نكنند و به اين واسطه به دار راحت نرسند و صدمات و بلاها ببينند حجتي بر خدا نداشته باشند.

پس چون خدا مي‏دانست كه مردم اهل عالم ديگرند و بايد پا به آن عالم بگذارند و تا عمل خالص نكنند از صدمات و عذابهاي آن عالم نجات نمي‏يابند و به دار راحت داخل نمي‏شوند اين فؤاد را در ايشان قرار داد كه به واسطه اين فؤاد قادر بشوند بر عمل خالص و اعمال و عباداتي كه از جانب شارع به ايشان امر مي‏شود آنها را از روي خلوص بجا بياورند و هيچ ملاحظه رسيدن به منافع و دفع‏شدن مضار را نداشته باشند و اگر اين فؤاد بايد در مردم باشد بايست كه عقل و روح و نفس و مثال و جسم همه پيش از او باشند والاّ فؤاد ظاهر نمي‏شد اين است كه خدا عقل و روح و نفس و مثال و جسم را پيش از او قرار داد كه جسم مشغول به كار خود باشد و مثال مشغول به كار خود باشد و نفس مشغول كار خود باشد و روح مشغول كار خود باشد و عقل مشغول كار خود باشد تا فؤاد هم پس از همه اينها بيايد و مشغول كار خود بشود و مقصود اصلي همان فؤاد است و جسم و مثال و نفس و روح تمامش مقدمات فؤادند چنانكه مقصود اصلي از ارسال رسل و وضع شرع و ناموس و امرها و نهيها و تكليفها همان خلوص

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 373 *»

است و همه مقدمات اين خلوصند كه مردم از روي خلوص كاري بكنند.

و اين را هم بدان كه از عقل هيچ‏بار خلوص نمي‏خواهند كه از روي خلوص عمل بكند و خوف و طمعي نداشته باشد چراكه از عقل برنمي‏آيد از روي خلوص عمل بكند، عقل هرچه زور بزند عملش يا از روي طمع است يا از روي خوف و عقل را خدا عمداً چنين خلق كرده پس او را كه اين‏طور خلق كرده معقول نيست كه او را امر بكند كه تو نبايد از روي طمع يا خوف عبادت كني بلكه بايد محض از براي رضاي من عبادت كني و آن كسي كه داراي عقل است از او مي‏خواهند كه از روي خلوص عمل بكند چراكه او بغير از عقل مشعر ديگر هم دارد كه به آن مشعر مي‏تواند از روي خلوص عمل بكند كه فؤاد او باشد و چون كه محبوس به حبس عقل نيست علاوه بر عقل فؤاد هم دارد و به فؤاد مي‏شود از روي خلوص عمل كرد از او مي‏خواهند كه بايد از روي خلوص عمل كني و نتيجه تمام شرايع اين است كه مردم از روي خلوص عمل بكنند و عملي كه خلوص توش نباشد چندان ثمري ندارد و شخص را به منزل نمي‏رساند. پس كساني كه عمل به شرع نمي‏كنند واضح است كه در عالم آخرت معذب به عذابها و مبتلا به صدمات خواهند بود و در آنجا آسودگي برايشان نيست و كساني هم كه عمل به شرع مي‏كنند لكن از روي خلوص نيست اغراض ديگر در ميان است اينها هم به منزل نمي‏رسند و آن اغراض يك جايي به ايشان صدمه مي‏زند و مانع مي‏شود از اينكه ايشان داخل بهشت بشوند ولكن از روي خلوص كه عمل كردند آن خلوص باعث اين مي‏شود كه ايشان به راحت و آسودگي سلوك مي‏كنند تا وارد بهشت مي‏شوند و در آنجا هم در نعمت و لذت به سر مي‏برند.

و اما اينكه مي‏بيني كه آنهايي كه از خوف عذاب خدا يا به طمع ثواب عبادت مي‏كنند و اعمال شرعيه را بجا مي‏آورند آنها را نيز اهل نجات مي‏شمرند و تمام انبيا اين‏جور آدمها را نيز از امت خود مي‏دانند و از خود دور نمي‏كنند و حال اينكه واضح است كه خلوص در اعمال و عباداتشان نيست پس چطور است كه عمل غير خالص

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 374 *»

ايشان را به بهشت مي‏برد؟ نه چنين است كه مجرد آن اعمال ايشان را به منزل مي‏رساند حاشا و كلاّ آن اعمال نمي‏تواند ايشان را به منزل برساند بلكه به واسطه آن اعمال لابد پاره‏اي صدمات به ايشان مي‏رسد ولكن كسي كه همين‏قدر عمل به شريعت كرد و قصدش ريا و سمعه و شهرت نشد اگرچه از خوف عذاب عمل كند يا به طمع ثواب عمل نمايد خدا از راه رأفت چنين كسي را رها نمي‏كند كه توي جهنم بيفتد اگرچه به واسطه اين اغراض پاره‏اي صدمات به او وارد بيايد لكن در آنجا يك‏طوري مي‏كند و يك تدبيري به كار مي‏برد كه خلوصي پيدا بشود تا به واسطه آن خلوص ايشان را به بهشت بكشاند و داخل بهشت كند و هرگاه خلوص توي كار نيايد جاني به سلامت بيرون نمي‏برند و داخل بهشت نمي‏شوند و مع‏ذلك به واسطه آن اغراض كه خوف از عذاب و طمع در ثواب باشد پاره‏اي صدمات و اذيّات در عرض راه به ايشان مي‏رسد ولكن به اصطلاح اهل فلسفه آنها آتش طبخ و آتش امتحان و ابتلا است نه آتش نمرودي و آتش نمرودي براي آنهايي است كه قابل بهشت نيستند و قابل از براي شستشو نمي‏باشند كه كسي ايشان را شستشو بدهد و كثافاتشان را دور كند تا داخل بهشتشان نمايد.

باري، تا خلوص در ميان نباشد مردم داخل بهشت نمي‏شوند و از عذاب ايمن نمي‏باشند و هر طور عمل كه از آن بهتر متصور نشود از ايشان ظاهر بشود باعث صدمه و آزارشان مي‏شود و يك جايي اذيت و آزار مي‏رساند و شخص را صدمه مي‏زند. و اگر اين خلوص مقصود نبود فؤاد را در مردم خلق نمي‏كرد وانگهي ارسال رسل و انزال كتب نمي‏كرد و اما انبيا كه مي‏آيند و اول اسمي از خلوص نمي‏برند براي ضعف و عدم تحمل مردم است والاّ خلاصه و نتيجه تمام شرع همين است كه خلوص در اعمال داشته باشند و از روي خلوص عمل بكنند و چون خدا فرموده امتثالاً لامره بدون ملاحظه نفع يا ضرر خود عمل بكنند و هيچ منتي بر او نداشته باشند و جز اينكه خواهش خدا به عمل بيايد مقصود ديگري نداشته باشند و نمونه‏اش هوايي است كه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 375 *»

در توي سر مردم است مي‏بيني كه چطور از روي خلوص نسبت به اين هوي كارها مي‏كنند و كارها مي‏كنند و خود را به رنج و تعب مي‏اندازند براي همين‏كه مقصود هوي بعمل بيايد و مي‏بيني كه با وصف اين حال منتي هم بر هوي نمي‏گذارند حتي اين‏قدر هم نمي‏گويند كه ما به واسطه تو اين‏قدر زحمت كشيديم و خود را به رنج و تعب انداختيم و هيچ ملتفت اين چيزها نيستند و همه همّشان اين است كه خواهش هوي بعمل بيايد پس ببين كه چه عمل خالص و مخلصي براي هوي مي‏كنند كه هيچ شائبه اغراض ديگر در او نيست و همه‏اش خلوص محض است واللّه به اين حد براي خدا عمل نمي‏كنند. اگر همين‏طوري كه نسبت به هوي عمل خالص مي‏كنند و هيچ غرضي و مقصودي ندارند نسبت به خدا عمل خالص مي‏كردند خيلي مردمان متشخص و بزرگي بودند و خيلي مقام و مرتبه داشتند اما چه فايده كه نعمت خدا را در جاي ديگر صرف مي‏كنند و آنجايي كه خدا ايشان را امر كرده به مصرف آنجا نمي‏رسانند. خدا فؤاد را در ايشان قرار داده كه بتوانند از روي خلوص كاري بكنند و براي آنجايي كه مقصود است از روي خلوص عمل بكنند و به اين واسطه به نجات ابدي فايز گردند. حال مردم مي‏آيند اين خلوص را در جاهاي ديگر كه هيچ ثمري بر احوالشان ندارد بلكه سهل است كه ضرر به ايشان دارد صرف مي‏كنند اما در عبادات و اعمال شرعيه كه مي‏آيند اولاً آنها را نمي‏كنند بعد هم اگر آن عبادات و اعمال را بجا بياورند يا از روي عادت است يا از روي ريا و سمعه است و اينها كه نباشد براي تحصيل منافع است چراكه مي‏بينند در ظاهر عمل‏كردن به شرايع همه‏اش منافع است و انسان را به نفعهاي بسيار مي‏رساند و اين هم كه نباشد براي تحصيل ثواب است يا براي ايمن‏شدن از عذاب است و اينها هيچ‏يك خالص نيستند تمامشان مشوبند. اگر مي‏خواهي بداني كه عمل خالص چطور است نمونه‏اش را در اعمال مردم ببين كه همه به هواهاي خود عمل مي‏كنند محض از براي اينكه مقصود هوي بعمل بيايد ديگر نه منتي بر او مي‏گذارند و نه نفع خود را ملاحظه مي‏كنند و نه رنجها و تعبهاي خود را به او تحويل

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 376 *»

مي‏دهند.

حال كسي كه براي خدا بخواهد عمل خالص بكند بايد هيچ غرضي و مقصودي نداشته باشد و مقصودي جز امتثال فرمان او نداشته باشند و منتي بر خدا نداشته باشد و هر طوري كه خدا فرموده محض از براي اينكه خدا فرموده آن‏طور عمل بكند حتي اين را هم به مدّ نظر نياورد كه لاَِجْلِ خدا اين عمل را مي‏كنيم و اين معني ناشي از محبت مي‏شود و تا محبت در ميان نباشد اين‏جـور عمل متحقق نمي‏شود در ظاهر مي‏بيني كه كسي كه كسي را دوست دارد چه كارها مي‏كند و چه زحمتها به خود راه مي‏دهد كه مقصود دوست بعمل بيايد و هيچ منت بر او نمي‏گذارد سهل است كه هيچ‏بار به او نمي‏گويد براي خاطر تو اين كارها را كردم و اين زحمتها را به خود راه دادم آن محبت او را نمي‏گذارد كه همين‏قدر حرف هم بزند و طبع محبت چنين و اقتضايش اين است و اراده‏اي كه از پيش صانع مي‏آيد و به خلقت خلق تعلق مي‏گيرد محبت است و از ايشان هم محبت مي‏خواهد اين است كه پيغمبر9 در آن آخر كار بعد از همه دعوتها و انذارها و تكليفها فرمود قل لااسألكم عليه اجراً الاّ المودة في القربي من از شما اجري نمي‏خواهم مگر اينكه ذوي‏القرباي مرا دوست بداريد و ذوي‏القربي را هم خدا طوري قرار داد كه جامع تمام فضائل و كمالات و خيرات و مبرّات و صفات نيكو و اطوار دلجو هستند كه هركس ايشان را ببيند و آن فضائل و كمالات و صفاتشان را ببيند ايشان را دوست بدارد و اگر چنين نبودند مردم را امر به دوستي ايشان نمي‏كردند. معلوم است كه اسباب دوستي در كسي موجود نباشد نمي‏شود مردم دوستش بدارند پس اگر اسباب دوستي در ذوي‏القربي نبود هيچ مردم را امر به محبت ايشان نمي‏كردند چراكه نمي‏توانستند ايشان را دوست بدارند. پس چون اسباب دوستي بالتمام در ايشان هست و هركس ايشان را ببيند بالطبع دوستشان مي‏تواند بشود و ايشان را دوست داشته باشد خدا مردم را امر به دوستي ايشان كرد و اين را اجر رسالت قرار داد و تو دانستي كه چيزي كه به كار عالم آخرت مي‏خورد و شخص را نجات مي‏دهد و از

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 377 *»

صدمات و عذابها ايمن مي‏سازد همين محبت و خلوص است.

پس اين محبت و خلوصي را كه اجر رسالت قرار دادند واقعاً چيزي است كه به كار خود مردم مي‏خورد و باعث نجات ايشان مي‏شود و هرگاه اين را نداشته باشند در آخرت نجاتي از برايشان نخواهد بود و مقصود اصلي پيغمبر همه‏اش همين بود ولكن در اوائل جرأت ابرازش را نداشت صبر كرد تا آن آخر كار اين مطلب را ابراز داد و آن هم به يك طوري فرمايش كرد كه باعث رغبت مردم بشود. نفرمود كه حكماً بايد ذوي‏القربي را دوست بداريد بلكه فرمود من زحمتها براي شما كشيدم و امر رسالت را به انجام رسانيدم و تمام احكام و شرايع خدا را به شما رسانيدم مزدي در اين باب از شما نمي‏خواهم مگر اينكه ذوي‏القربي را دوست بداريد. و واقعاً همان است كه نجاتِ همه بسته به محبت است ديگر از محبت كه گذشتي ساير اعمال و اقرارها و اعتقادها شخص را نجات نمي‏دهند و باعث نجات نمي‏شوند سهل است كه شخص را مبتلا به صدمات و عذابهاي گوناگون مي‏سازند.

و اين محبت خيلي مقام و مرتبه بزرگي است و در بزرگي اين محبت همين بس كه «حبيب» لقب خاص خاتم‏انبيا صلوات اللّه و سلامه عليه و آله است و او را خدا از ميان انبيا برگزيده و به اين لقب مفتخر ساخته و ساير انبيا را به اين لقب ملقّب نفرموده يكي را «كليم» و يكي را «صفي» و يكي را «نجي» و يكي را «روح» خوانده لكن هيچ‏يك را «حبيب» نخوانده و حبيبي نيست در عالم مگر محمد و آل‏محمد سلام اللّه عليهم لا حبيب الاّ هو و اهله.

باري، محبت و ولايت اوليا كه ركن رابع ايمان است خلاصه تمام شرايع و دين و مذهب است و مقصود اصلي از تمام ارسال رسل و وضع شرايع همين است كه مردم ولايت اوليا را داشته باشند و اين را اگرچه پس از همه ظاهر كردند لكن مقدم بود بر تمام آنها در وجود و اشرف از همه بود كه پس از همه ظاهر شد و اين ركن رابع دامنه‏اش وسيع است تنها مال شيعه نيست بلكه اولش اين است كه خدا را دوست بدارند بعد كه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 378 *»

خدا را دوست داشتند كسي را كه او فرستاده آن را هم بايد دوست داشت چراكه از جانب او آمده، بعد كه رسول را دوست داشتند وصيش را هم بايد دوست داشت چراكه رسول، او را خليفه و جانشين خود كرده، بعد وصيش را كه دوست داشتند كساني كه او را دوست دارند آنها را هم بايد دوست داشت به جهت اينكه آنها هم دوست وصيند، تو هم كه ادعاي دوستي با وصي مي‏كني مقتضاي دوستي اين است كه دوستان دوست را نيز دوست بداري پس شيعه را هم بايد دوست داشت. و چون دوستي لازمش افتاده است كه دشمنان دوست را دشمن بداري پس لازمه دوستي تو با خدا و رسول و امام و شيعه اين است كه دشمنان ايشان را يكجا دشمن بداري و هرگاه دشمن نداشته باشي يا چندان از ايشان بدت نمي‏آيد بدان‏كه هنوز فيك شي‏ءٌ و خالص نشده‏اي و خلوص بهم نرسانيده‏اي. پس مؤمني را اگر دوست مي‏داري ولكن چندان با آنها كه با او بدند بد نيستي و در دل چندان از او بدت نمي‏آيد و يك نوع ترحمي بر ايشان مي‏كني بدان‏كه يك نفاقي در تو هست پس برو توبه و استغفار بكن كه آن حالت از تو دور شود. اين است كه جابر به آن عظمت كه داخل در نقبا بود وقتي حضرت آن ريسمان را در دفعه ديگر حركت داد و به جابر فرمود برو بيرون و ببين چه خبر است، رفت و به خدمت امام با حالت پريشان برگشت امام فرمودند چه مي‏شود تو را؟ آيا بر ايشان ترحم كردي؟ ديگر نمي‏توانست خدمت حضرت دروغ بگويد واقعش را عرض كرد كه بر ايشان رقّت كردم. حضرت فرمودند هنوز چيزي در تو هست والاّ بر دشمنان ما ترحم نمي‏كردي و قطعاً جابر بعد از فرمايش حضرت توبه و استغفار كرد و آن حالت را از خود رفع نمود. پس علامت خلوص در دوستي اين است كه دشمن باشي با هركه با او دشمني بكند و هيچ ترحم بر او نداشته باشي و اصلاً دلت به حال او نسوزد و هر بلايي بر سرش بيايد يك جو بر او رقّت نكني و در هيچ باب خير و صلاح و نفع او را نخواهي. اما در اين دولت چون تو را امر كردند كه درست راه بروي و تقيه كني تو هم تقيه كن و ظاهراً درست راه برو و كاري به كارشان نداشته باش و بسا هم ظاهراً اگر ناچار

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 379 *»

شدي با ايشان راه برو و معاشرت كن لكن در دل اعراض و نفرت خود را از ايشان داشته باش، اگر چنين كردي در ولايت شيعه بلكه در ولايت امام بلكه در ولايت رسول بلكه در ولايت خدا صادقي و واقعاً از دوستان ايشان حساب مي‏شوي والاّ نه در ولايت شيعه صادقي و نه در ولايت امام و نه در ولايت رسول و نه در ولايت خدا و حقيقتاً ولايت هيچ‏يك را به حقيقت نداري و دوست حقيقي ايشان نيستي. و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

بسم اللّه الرحمن الرحيم

بدانكه از براي هر چيزي چهار مرتبه است ماده نوعيه و صورت نوعيه و ماده شخصيه و صورت شخصيه. مثلاً  كرسي كه يكي از چيزها است اين چهار مرتبه را دارد: چوب ماده نوعيه‏اش است و صورتي كه بر روي چوب پوشيده شده كه او را از سنگ و مس و نقره و حديد ممتاز نموده صورت نوعيه‏اش است و ماده شخصيه‏اش آن قطعات چوبي است از پايه و تخته و لب‏بند كه آنها را با هم وصل مي‏كنند كرسي پيدا مي‏شود و صورت شخصيه‏اش همان است كه بعد از اتصال آن قطعات پيدا مي‏شود و اين چهار كه پيدا شدند كرسي موجود مي‏شود. و همچنين زيد يك ماده نوعيه‏اي دارد و يك صورت نوعيه و يك ماده شخصيه و يك صورت شخصيه. ماده نوعيه‏اش حيات است و صورت نوعيه‏اش نطق است و ماده شخصيه‏اش آن قبضه‏اي است از اين حيات و نطق كه آمده صورت زيدي را پوشيده و اين صورت زيدي كه بر او پوشيده شده و زيد پيدا شده صورت شخصيه او است.

باري، هر چيزي را كه نظر بكني به حسب خود اين چهار مقام را دارد و نيست چيزي كه داراي اين مراتب چهارگانه نباشد و اين يك نحو نظري است كه نظر مي‏كني در ملك و هر چيزي را صاحب چهار مرتبه مي‏بيني پس مي‏گويي مراتب چهار است و هر چيزي صاحب چهار مرتبه است و بسا به نظر ديگر بگويي مراتب دو است و به نظر ديگر سه است و به نظر ديگر پنج است و به نظر ديگر هشت است و به نظر ديگر ده

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 380 *»

است و به نظر ديگر سي است و به نظر ديگر هفتاد است و به نظر ديگر صد است و به نظر ديگر هزار است و به نظر ديگر ده هزار است و به نظر ديگر پنجاه هزار است و به نظر ديگر هفتاد هزار است و به نظر ديگر صد هزار است وهكذا.

و اينكه مي‏فرمايند از براي خدا هزار هزار عالم و هزار هزار آدم است و شما آخري آن عوالم و آن آدمها هستيد مردم خيال مي‏كنند همين‏طور آدمهايي توي هوا هستند و آدمهايي توي آسمان هستند و همين‏طور مانند اين عالم عالمهايي هست كه آدمهاي چندي در آنجا هستند ولكن چنين نيست، مراد بيان مراتب و مقامات است كه مردم صاحب هزار هزار مرتبه و مقام هستند و اين كه در اين عالم ظاهر شدند مرتبه پست و مقام اسفل ايشان است كه تحت آن مراتب عاليه واقع شده است و مي‏خواستند بيان مراتب بكنند آن فرمايش را كردند.

و انظار مختلف است به يك‏نظري همين‏طور است كه مراتب هزار هزار مي‏شود و به نظري ديگر هفتاد هزار مي‏شود و به نظري ديگر هزار مي‏شود وهكذا تا آنكه به دو مي‏رسد كه غيبي و شهاده‏اي باشد، عالم الغيب و الشهادة پس غيبي هست و شهاده‏اي و عوالم را كه روي هم بريزي از اين دو بيرون نيست يا غيب است يا شهاده. بعد در اين غيب و شهاده نظر مي‏كني مي‏بيني كه هريك ماده نوعيه و صورت نوعيه و ماده شخصيه و صورت شخصيه دارند پس مي‏گويي مراتب هشت است چهار در غيب و چهار در شهاده. بعد در هريك از ايشان هم غيب و شهاده‏اي اعتبار مي‏كني شانزده مي‏شود وهكذا در هر يكي، آن چهار مقام را اعتبار مي‏كني شصت‏وچهار مي‏شود وهكذا. نمونه‏اش اينكه مي‏بيني كرباس خودش چهار مقام دارد: يكي ماده نوعيه و يكي صورت نوعيه و يكي ماده شخصيه و يكي صورت شخصيه. ماده نوعيه‏اش پنبه است كه از پشم و ابريشم ممتاز است، صورت نوعيه‏اش همان صورت پنبه‏اي است كه بر او پوشيده شده، ماده شخصيه‏اش آن تارها و پودهاي او است و صورت شخصيه‏اش همان صورتي است كه روي آن تارها و پودها پوشيده شده است كه كرباس را از

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 381 *»

چلواري و متقال ممتاز كرده است. حال وقتي كه اين كرباس را رنگ كردي چون داراي چهار مرتبه بود تمام مراتبش رنگ مي‏شوند هم ماده نوعيه‏اش رنگ مي‏شود و هم صورت نوعيه‏اش و هم ماده شخصيه‏اش و هم صورت شخصيه‏اش، پس هشت مقام پيدا مي‏شود. باري، انظار مختلف است و به واسطه اختلاف انظار تعبيرات مختلف مي‏آورند و همه هم در مقام خود راست و درست است. حال از جمله انظار اين است كه هر چيزي يك ماده نوعيه دارد و يك صورت نوعيه و يك ماده شخصيه و يك صورت شخصيه و نيست چيزي كه اين چهار را نداشته باشد. پس گفته مي‏شود كه هر چيزي داراي چهار مرتبه است و نيست چيزي كه اين چهار مرتبه را نداشته باشد و هر چيزي كه در يك عالمي موجود است لابد چهار مرتبه را دارد يعني ماده نوعيه و صورت نوعيه و ماده شخصيه و صورت شخصيه را دارد.

پس آنهايي هم كه از جانب خدا مي‏آيند براي هدايت مردم كه مردم را هدايت بكنند و ايشان را به راه راست بدارند اين چهار مقام را دارند: يك مقام امامتي دارند كه مقام صورت شخصيه است كه در اين مقام پيشواي مردمند و مردم بايد اقتدا به ايشان بكنند و از ايشان اخذ نمايند و در اين مقام از جنس مردمند و به طور مردم راه مي‏روند و حركت و سكون دارند و فرقشان با مردم همين است كه به ايشان وحي مي‏شود و به ديگران وحي نمي‏شود و اين امامت را تمام حجتهاي خدا دارند و هيچ‏يك فاقد اين امامت نيستند چراكه همه ايشان در مقام بشريت ظاهر شدند و همه ايشان مقتدا و پيشواي مردم بودند و مردم بايست اقتدا و پيروي ايشان بكنند، صريح كلام خدا است كه مي‏فرمايد و جعلناهم ائمة يهدون بامرنا و تمام انبيا را خدا امام خوانده. و بالاتر از اين مقام بابيت است كه مقام ماده شخصيه است كه بابند و از بالا مي‏گيرند و به ظاهر مي‏رسانند و واسطه‏اند از براي رسيدن فيض از عالي به ظاهرشان. و بالاتر مقام معاني است كه مقام صورت نوعيه است كه ظهور عالي است از براي داني كه قول عالي در قول او ظاهر است و فعل عالي در فعل او ظاهر است و امر عالي در امر او ظاهر است و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 382 *»

دعوت عالي در دعوت او ظاهر است و اطاعت عالي در اطاعت او ظاهر است وهكذا و اين مقام غير از مقام بابيت است لكن خيلي شبيه به او است بطوري‏كه ترائي مي‏كند كه اين هم از شئون آن مقام است ولكن چنين نيست خودش مقامي است بالاتر از مقام بابيت و مقام بابيت مقامي است كه هم انتساب به عالي دارد و هم انتساب به داني و دو جهت در او ملحوظ است اما مقام معاني همه‏اش انتساب به عالي است و جهتي غير ارتباط به عالي ندارد و به هيچ‏وجه جهت ارتباط به داني در او ملحوظ نيست. و بالاتر مقام بيان است كه مقام ماده نوعيه است و از اين مقام تعبير به نور مي‏آورند خدا در اين مقام مي‏فرمايد اللّه نور السموات و الارض مثل نوره كمشكوة الخ و اين مقام مقامي است كه هيچ خودنما نيست همه‏اش عالي را مي‏نمايد و حكايت از او مي‏كند و او را وصف مي‏كند و بيانش مي‏گويند براي اينكه بيان مي‏كند عالي را الرحمن علّم القرءان خلق الانسان علّمه البيان و از خود هيچ ندارد ماينطق عن الهوي ان هو الاّ وحي يوحي از خود سخني ندارد و سخنها همه از عالي است و عالي است كه سخن مي‏گويد و دعوت مي‏نمايد و امر و نهي مي‏كند و او هيچ پيدا نيست و همه‏اش در او عالي پيدا است بطوري‏كه خود را گم كرده و عالي را ظاهر نموده و اگر خود را گم نمي‏كرد و در جنب عالي مستهلك و فاني نمي‏شد عالي در او ظاهر نمي‏شد و صفات و افعال خود را از او آشكار و ظاهر نمي‏كرد. پس او به منزله ضميري است كه همه‏اش اشاره به مرجع است و هيچ خودش پيدا نيست مثلاً «او» كه در زبان فارسي ضمير غايب است هيچ از خود چيزي ندارد و خود را نمي‏نمايد همه‏اش مرجع را مي‏نمايد و ذرّه‏اي خودنما نيست تمامش مرجـع‏نما است، تا «او» گفتي مرجعش در نظر مي‏آيد و ملتفت مرجع مي‏شوند و هيچ ملتفت الف يا واو يا تركيب ايشان نيستند كه «او» الف دارد يا واو دارد يا مركب از الف و واو است يا الفش مضموم و واوش ساكن است و نه الفش ضمير است و نه واوش ضمير است و نه مجموع مركبش ضمير است و اگر كسي نداند «او» در فارسي به معني چيست الف و واوي مي‏شنود و الف و واوي به گوشش مي‏آيد و الف و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 383 *»

واو هم ضمير نيست و مرجع‏نما نيست همه‏اش خودنما است. پس در حقيقت «او» نفهميده و الف و واوي فهميده و مجرد الف و واو هم «او» نيست و اسمش ضمير نيست و «او» در وقتي «او» است كه همه‏اش نيست باشد و تا مي‏رود هست باشد الف و واو است «او» نيست. حجج هم بعينه حالتشان حالت «او» است كه از خود هوايي و ميلي و خواهشي و اراده‏اي ندارند اين است كه هر كاري كه مي‏كنند خدا كرده و هر حرفي كه مي‏زنند خدا زده و هر امري كه مي‏كنند خدا كرده و في‏الحقيقه نمي‏شود كارها و آنچه از ايشان صادر مي‏شود را نسبت به ايشان داد چراكه از ايشان نيست همه‏اش از خدا است آن‏طوري كه خدا مي‏خواهد جاري مي‏كند پس هر طوري كه مي‏بيني از ايشان صادر مي‏شود بدان‏كه خدا خواسته و ايشان از خود هوايي ندارند و اگر از خود هوايي داشتند كه به مقتضاي آن هوي كاري بكنند و آن‏طوري كه خدا خواسته حركت نكنند و آن چيزي كه خدا خواسته نرسانند بحث بر خدا وارد مي‏آيد كه تو مي‏دانستي اينها حالتشان اين‏طور است چرا ايشان را فرستادي كه خلاف رأي تو حركت بكنند و چيزي را كه تو خواستي به مردم نرسانند؟ پس چون از خود هيچ ندارند خدا ايشان را بسوي مردم فرستاده و اگر از خود چيزي داشتند ايشان را بسوي مردم نمي‏فرستاد و امر و نهي خود را از زبانشان جاري نمي‏كرد.

پس ايشان را كه في‏نفسه ملاحظه مي‏كني نيستند و از خود هيچ ندارند و تا نيست نمي‏شدند او در ايشان ظاهر نمي‏شد و صفات و افعال خود را از ايشان آشكار نمي‏كرد. نمي‏بيني كه دود تا نيست نشود نار را نماينده نيست و نار در او ظاهر نمي‏شود و مادامي كه نيست نشده و به دوديّت خود باقي است هيچ نار در او ظاهر نمي‏شود و صفات خود را از او بروز نمي‏دهد و همه‏اش دود است و سياهي و غلظت و سردي دارد و هيچ اثري از نار در او نيست اگرچه تا اين دود كثيف غليظ نباشد پابند نمي‏شود از براي نار و نار را در اينجا ظاهر نمي‏كند پس نه چيزي را گرم مي‏كند و نه جايي را روشن مي‏كند و نه غذايي را طبخ مي‏كند اما اين دود همين‏طوري كه هست نار در او ظاهر نمي‏شود، كي

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 384 *»

نار در او ظاهر مي‏شود؟ آن وقت كه حرارت بر او مسلط بشود و او را لطيف كند به حدي كه دربگيرد و مشتعل بشود آن‏وقت كه مشتعل شد و درگرفت ديگر دود نيست و همه‏اش نار است پس ديگر نمي‏گويد من دودم چراكه ديگر صفات دودي ندارد بلكه مي‏گويد من نارم و صفات ناري در من ظاهر و آشكار است، گرم مي‏كنم و روشن مي‏كنم و طبخ مي‏كنم و مي‏سوزانم. پس قبل از اينكه نار در او ظاهر بشود حرف دود اين بود كه «انّي انا الدخان الغليظ البارد الاسود» و بعد از ظهور نار كأنّ اين حرف را فراموش كرده و همي به لسان فصيح ندا مي‏كند كه «انّي انا النار الحارّة المحرقة المضيئة» و در حقيقت نار است كه اين ندا را مي‏دهد نه دود چراكه دودي نيست و آنچه ديده مي‏شود همه‏اش نار است و دود خود را فاني كرده و نيست و نار را ظاهر كرده و اگر خوديت داشت و نيست نشده بود نار در او ظاهر نمي‏شد ولكن نيستي و فناي دود نه نيستي محض و فناي صرف است كه هيچ نباشد، حاشا. اگر دود نباشد نار كجا ظاهر مي‏شود؟ و كه مي‏تواند جمال نار را مشاهده بكند و خبري از او داشته باشد؟ و دود لابد بايد باشد تا پابند نار باشد و نار را بسوي خود بكشاند والاّ نار نمي‏شد در اين عالم ظاهر باشد. پس دودي هست كه نار در او ظاهر شده و همين ظهور نار در شعله اقوي دليلي است بر وجود دود. وانگهي مي‏خواهي خوب بطور وضوح ببيني دود هست، كاسه‏اي بالاي چراغ نگاه دار ببين كه چطور دود در آنجا جمع مي‏شود كه باز همان دود است و سياهي و غليظي و سردي خود را دارد و آن‏وقت اسمش دوده است شعله نيست. پس هست و ذاتش فاني نشده و اينكه مي‏گوييم خود را فاني كرده و نار را ظاهر نموده اين است كه دود طبعش سرد بود و رنگش سياه بود و ميل به پايين داشت و نار كه آمد تاريكيش را برد و روشني را بر او پوشانيد و تمام او را يكجا روشن كرد بطوري‏كه بتواند ديگري را روشن بكند و همچنين نار كه آمد سرديش را برد و گرمي خود را به او پوشاند و يكجا طبع او را تغيير داد و همچنين دود ميل به پايين داشت نار كه آمد او را برداشت رو به بالا برد و اين است فناي دود كه نه رنگش پيدا است و نه طبعش پيدا است و نه صفاتش

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 385 *»

پيدا است ولكن خود دود باقي است نهايت به آن رنگ و به آن شكل و به آن طبع و به آن خاصيت نيست، رنگش رنگ نار طبعش طبع نار اثرش اثر نار خاصيتش خاصيت نار. و اين است فناي دود در جنب نار و به واسطه اين فنا است كه نار در او ظاهر شده و صفات خود را از او آشكار كرده. و اين را بدان كه دود مادامي كه از خود هيچ ندارد اسمش شعله است والاّ اسمش شعله نيست بلكه دوده است.

باري، از براي هاديان اين چهار مقام هست: مقام بياني دارند و مقام معاني دارند و مقام ابوابي دارند و مقام امامتي دارند و هيچ‏يك فاقد يكي از اين مقامات نيستند و اين مقامات اربعه از براي تمام هست و فرمايش خدا قل هو اللّه احد اللّه الصمد اشاره به اين چهار مقام است: «هو»اش اشاره به مقام بيان است و «اللّه»اش اشاره به مقام معاني است و «احد»ش اشاره به مقام ابواب است و «صمد»ش اشاره به مقام امامت است. و اين چهار همه مراتب يك شخصند دخلي به اشخاص ندارد بيانش يك شخص علي‏حده‏اي نيست كه معانيش شخص ديگر باشد و ابوابش شخص ديگر باشد و امامتش شخص ديگر باشد. بيانش شيعه نيست كه معانيش امام باشد و ابوابش رسول باشد و امامتش توحيد باشد. اشخاص را خيال نكن، در اشخاص اين فرمايشات را نكرده‏اند. در مراتبِ هر شخص اين را فرمايش مي‏كنند كه يك مقام بياني دارند و يك مقام معاني دارند و يك مقام ابوابي دارند و يك مقام امامتي دارند و تمام هاديان و حجج اين مقامات را دارند ائمه تمامشان اين مقامات را دارند انبيا تمامشان اين مقامات را دارند اوليا هم تمام اين مراتب را دارند و هريك به حسب خودشان يك مقام بياني دارند كه در آن مقام قولشان قول خدا است و فعلشان فعل خدا است و امرشان امر خدا است و اطاعتشان اطاعت خدا است و انكارشان انكار خدا است و اقرار به ايشان اقرار به خدا است وهكذا همه‏چيزشان منسوب به خدا است، و يك مقام معاني دارند كه در آن مقام ظهور او و مظهر آثار و افعال او هستند كه افعال او از دست ايشان جاري مي‏شود، و يك مقام ابوابي دارند كه در آن مقام وسائط فيضند فيوضات را از

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 386 *»

خدا مي‏گيرند و به خلق مي‏رسانند، و يك مقام امامتي دارند كه پيشواي مردمند و مردم بايد اقتدا به ايشان بكنند و از ايشان فيضياب بشوند.

و اگر مي‏خواهي نوع اين مقامات به دستت بيايد در دود نظر كن و در آنجا اين چهار مقام را ملاحظه كن تا مطلب را درست ادراك كني. مثلاً اين دودي كه درگرفته و حالا نار در او ظاهر شده و صفات ناري از او بروز كرده اگرچه ظاهراً يك چيز به نظر مي‏آيد لكن چهار مقام دارد: يك مقامي دارد كه آتش است و هرچه نگاه مي‏كني آتش مي‏بيني و بجز آتش چيزي نمي‏بيني و بجز صفات آتش چيزي مشاهده نمي‏كني و دود هيچ پيدا نيست و اثري از او در ميان نه، و صفتي از صفات او پيدا نه. و يك مقامي دارد پايين‏تر از اين مقام كه دودي مي‏بيني كه خودش دود است و آتش نيست لكن قائم‏مقام نار و ظهور نار است و صفات نار از او بروز كرده و افعال نار بر دست او جاري شده و از اين معني تعبير به مسّ نار مي‏آورند كه مسّ نار به دود شده و اين مقام فعل كلي نار است كه مسّ نار به او شده و او هم به مسّ نار درگرفته و در اين مقام است كه مي‏فرمايند علي ممسوس في ذات اللّه علي ممسوس در ذات خداست چراكه مظهر او است و او در آنجا ظاهر شده و از آنجا آشكار است. خيال نكن كه بايد به عالم لاهوت رفت اين معني را فهميد كسي كه عارف باشد در همين‏جا كه او را مي‏بيند خدا را در او ظاهر و او را ظهور خدا مي‏بيند حاجت به لاهوت رفتن ندارد در همين‏جا كه او راه مي‏رود مي‏بيند خدا راه مي‏رود در همين‏جا كه او حرف مي‏زند مي‏بيند كه خدا حرف مي‏زند در همين‏جا كه او دعوت مي‏كند مي‏بيند كه خدا دعوت مي‏كند وهكذا.

باري، مسّ نار مقام ديگر است غير از آن مقام اوّلي ولكن اين دو مقام خود نار است: يكي اينكه نار خودش خودش است و ديگر اينكه تعلق به دود گرفته و در دود ظاهر شده و آثار و افعال خود را از دست دود آشكار نموده. حال به همين‏طور دود هم دو مقام دارد: يكي اينكه خودش خودش است ديگر اينكه منفعل از نار شده و اين مقام انفعالش از نار مقام بابيّت و وساطت است كه منفعل از نار شده و فيض از او مي‏گيرد و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 387 *»

به مادون مي‏رساند و از اين پايين‏تر مقام پيشوايي است كه پيشوا و مقتداي همه انوار است و همه انوار رويشان به جانب او است و استمدادشان از او است و اين مقام امامت دود است. و نوع همين مقامات در انبيا و ائمه و اوليا هست نهايت در آنجا از يكيش تعبير به مقام بيان آورده مي‏شود و از يكيش تعبير به مقام معاني آورده مي‏شود([2]) و و از يكيش تعبير به مقام ابواب آورده مي‏شود و از يكيش تعبير به مقام امامت آورده مي‏شود و اين مقامات تخصيص به هيچ‏يك ندارد همه به حسب خود اين مقامات را دارند. ائمه اين مقامات را دارند به حسب خودشان يك مقام بيان و معاني و ابوابي و امامتي دارند انبيا هم اين مقامات را دارند بحسب خودشان شيعيان هم اين مقامات را بحسب خودشان دارند. يك مقام امامتي دارند كه پيشواي مردمند بخصوص شيعيان بزرگ يك نوع امامت و پيشوايي دارند و اقلاً كه امام جماعت هستند و يك مقام وساطتي دارند كه واسطه‏اند بين امام و رعيت از امام مي‏گيرند و به مردم مي‏رسانند و يك مقام معاني دارند كه ظهور او و قائم‏مقام او هستند و يك مقام بياني دارند كه در اين مقام اطاعتشان اطاعت خدا و قولشان قول خدا است بعينه مانند اينكه من مي‏گويم قل هو اللّه احد اين كلام اگرچه از زبان من جاري مي‏شود و تو از زبان من اين را مي‏شنوي لكن من نمي‏گويم كه بگو اي پيغمبر كه او است خداي يگانه و اين قول خدا و گفته او است، خدا دارد مي‏گويد قل هو اللّه احد و تو قول خدا را مي‏شنوي و من از براي تو روايت مي‏كنم و حكايت مي‏نمايم و همچنين قل هو اللّه احد را برايت معني مي‏كنم تو معنيش را مي‏فهمي حال تو معني قول خدا را فهميده‏اي نه قول مرا، من از خود هيچ قول ندارم و من راوي و حاكي از قول خدا هستم و قول في‏نفسه قول خدا است پس از هر كجا اين قول را شنيدي قول خدا را شنيده‏اي و بر كلام خدا مطلع

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 388 *»

شده‏اي خدا اگر بخواهد با تو سخني بگويد كه تو بشنوي و بفهمي همين‏طور مي‏شنواند و مي‏فهماند يا از زبان پيغمبر آشكار مي‏كند و يا از زبان امام آشكار مي‏كند و يا از زبان زيد يا عمرو آشكار مي‏كند پس در اينجاها بايد قول او را شنيد و بر كلام او مطلع شد والاّ خدا زبان ندارد كه بيايد با مردم حرف بزند كه مردم صداي او را بشنوند. پس قل هو اللّه احدي كه از زبان من شنيدي هيچ دخلي به من ندارد و انتسابش به من نيست، انتسابش به خدا و همه‏اش كلام خدا است پس تو گوش به كلام خدا دادي و كلام خدا را شنيدي و ثوابي كه از براي شنيدن كلام خدا مقرر است عايد تو خواهد بود اين است كه مي‏فرمايند انظروا الي رجل منكم قدروي حديثنا و نظر في حلالنا و حرامنا و عرف احكامنا فارضوا به حكماً فانّي قدجعلته عليكم حاكماً چراكه اقوال او از خودش نيست و از پيش خود سخن نمي‏گويد تمامش از امام است امام هم از پيش خود نمي‏گويد همه‏اش از رسول است كه رسول پيش او سپرده و وديعه گذارده كه هر وقت آنچه كه صلاح است اظهار دارد، رسول هم كه خيلي واضح است از خود چيزي ندارد تمامش از خدا است ماينطق عن الهوي ان هو الاّ وحي يوحي پس آنچه مي‏گويد خودش هيچ‏يك را نگفته همه‏اش را خدا گفته پس شيعه هم نگفته امام گفته، امام هم نگفته رسول گفته، آن آخر كار رسول هم نگفته خدا گفته. پس امر منتهي مي‏شود و مي‏رود پيش خدا پس اگر مي‏خواهي وسائط را بيندازي بگو شيعه نگفته خدا گفته چراكه همان قول خدا است كه از پيش رسول آمده و از پيش امام آمده تا پيش آن شيعه و از زبان آن شيعه جاري شده است و حال تو داري از زبان آن شيعه مي‏شنوي و قول قول او نيست و تو قول او را نشنيده‏اي قول قول خدا است و تو قول خدا را شنيده‏اي اين است كه در ذيل آن حديث مي‏فرمايند كه فاذا حكم بحكمٍ و لم‏يقبل فكأنّما بحكم اللّه استخفّ و علينا ردّ و الرادّ علينا الرادّ علي اللّه و هو علي حدّ الشرك باللّه ردّ بر او ردّ بر خدا است و استخفاف به حكم او استخفاف به حكم خدا است چراكه او از خود چيزي ندارد و از پيش خود سخني نمي‏گويد آنچه مي‏گويد و بيان

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 389 *»

مي‏كند همه‏اش اقوال امام است و امام هم كه قولي از خود ندارد تمام اقوالش از رسول است رسول هم كه از خود قولي ندارد تمام اقوالش از خدا است پس تمام اقوال آن شيعه هم اقوال خدا و فرمايشات او است بعد از آنكه قول قول خدا شد معلوم است ردّ قول خدا جايز نيست و در حدّ شرك است و رادّ را به حدّ شرك مي‏رساند.

پس به طور وضوح مي‏فهمي كه كسي كه بر شيعه راوي و حاكي از امام ردّ بكند واقعاً حقيقتاً ردّ بر خدا كرده و بعد از آنكه قول رسول قول خدا شد و قول امام هم قول خدا شد و قول شيعه راوي هم قول خدا شد پس فرق نمي‏كند كه قول رسول را ردّ بكني يا قول امام را ردّ بكني يا قول شيعه راوي را ردّ بكني، هركدام را كه ردّ بكني ردّ بر خدا مي‏شود چراكه قول همه قول خدا است هيچ‏يك از خود قولي ندارند قول قول خدا است نهايت گاهي از زبان رسول جاري مي‏شود و به گوش تو مي‏خورد و گاهي از زبان امام جاري مي‏شود و به گوش تو مي‏خورد و گاهي از زبان شيعه راوي جاري مي‏شود و به گوش تو مي‏خورد. پس همان‏طوري كه ردّ رسول ردّ خدا است و ردّ امام ردّ خدا است همان‏طور ردّ شيعه راوي هم ردّ خدا است.

اما اين را بدان‏كه ردّ بر شيعه راوي ردّ بر خدا است كه تو روايتش را ردّ كني و اما در جاهاي ديگر كه ردّش بكنند ردّ بر خدا نيست چراكه شيعه في‏نفسه حجّيت ندارد و اطاعتش بر هيچ‏كس لازم نيست او هم احدي است از آحاد ناس حجّيتش از اين باب است كه روايت مي‏كند از معصومين سلام اللّه عليهم و اطاعتش از اين جهت لازم است و چون امر اين است پس اگر كسي روايتش را وا زند امام را وا زده و ردّ بر امام كرده سهل است كه ردّ بر خدا كرده اما در غير روايت اگر ردّش بكنند هيچ ردّ امام و ردّ خدا نشده. پس هرگاه ادعاي طلبي از كسي بكند و او انكار كند به اين انكار كافر نمي‏شود و هيچ ردّ بر خدا نكرده اما اگر يك حديثي كه روايت مي‏كند كسي ردّش بكند كافر مي‏شود و حديثي كه روايت مي‏كند كسي ردّش بكند كافر مي‏شود وهكذا و در اين مقام هيچ فرق نمي‏كند كه كسي هزار حديث را يكجا وا زند يا يك حديث كوچك تنها را وا زند

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 390 *»

همان‏طوري كه ردّ هزار حديث راوي ردّ بر خدا است ردّ يك حديث او هم ردّ بر خدا است پس هزار حديث را وا زني كافر مي‏شوي يك حديث را هم وا زني كافر مي‏شوي. پس از اينجا بياب كه فرق نمي‏كند كسي يك روايت بكند از امام يا دو روايت بكند از امام يا سه روايت يا صد روايت يا هزار روايت بعد از آنكه حجيت روات و لزوم اطاعتشان به واسطه روايت شد پس هر كس به هر قدري كه حامل روايت است همان قدر حجيت دارد نسبت به آنهايي كه بايد اخذ از او بكنند و اطاعت او از آن حيث بر ايشان لازم مي‏شود. پس آن كسي كه يك حديث تنها روايت مي‏كند آن هم حجت است و ردّ بر او ردّ بر خدا است اما نسبت به همان يك روايت تنها ديگر قطع نظر از آن روايت كرده هيچ حجيت ندارد و هيچ ردّ بر او ردّ بر خدا نيست.

و اين روايتي هم كه مي‏گوييم اعمّ است از اين روايت ظاهري كه مقابل درايت است و شامل روايت و درايت هردو است پس درايتهايي هم كه موافق دين و ايمان باشد آنها هم يك نوع روايتي است نهايت روايت درايتي است و مأخذش از امام است چراكه حقي نيست مگر از امام7 چنانكه پيغمبر9 وقتي فرمودند كه حق نيست مگر در آن خانه و اشاره كردند به خانه اميرالمؤمنين7 و باز از فرمايش آن بزرگوار است كه لن‏تجـد بيد احد حقاً الاّ بتعليمي او بتعليم علي بن ابي‏طالب پس درايتهاي حقّه‏اي كه از شيعيان هست چون از آن بزرگواران است پس حكم آن درايتها هم مانند روايتهاي ظاهري است همان‏طوري كه كسي آن روايتها را ردّ بكند ردّ بر خدا كرده همان‏طور كسي آن درايتها را هم ردّ بكند ردّ بر خدا كرده چراكه همه قول خدا است و تمام حقها قول خدا است و از پيش خدا آمده پس هم روايتها قول خدا است و هم درايتهاي حقّه. روايتها را كه ردّ كردي ردّ قول خدا كرده‏اي و مشرك به خدا شده‏اي درايتهاي حقه را هم كه ردّ كردي ردّ قول خدا كرده‏اي و مشرك به خدا شده‏اي.

پس كليةً بدان كه هرجا كه كار منجر به ردّ قول خدا مي‏شود شرك توي كار مي‏آيد و ردّ كننده را مشرك مي‏كند و از دين بيرونش مي‏برد و چون روايات و درايات اهل

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 391 *»

درايت و روايت از ايشان نيست از امام است و امام از خود هيچ ندارد همه‏اش از خدا است پس تمام قول خدا است پس آن روايات و درايات را كه ردّ كردي خود صاحبان آنها را ردّ نكرده‏اي خدا را ردّ كرده‏اي و به خدا كافر شده‏اي و از همين راه است كه مي‏فرمايند من اصغي الي ناطق فقد عبده فان كان الناطق ينطق عن اللّه فقد عبد اللّه و ان كان الناطق ينطق عن الشيطان فقد عبد الشيطان كسي گوش به سخن كسي بدهد و حرف او را گوش كند ـ  يعني عمل به سخن او بكند ـ  آن شخص ناطق را عبادت كرده حال بايد ديد كه آن ناطق حرفش چيست و قولش قول كيست؟ اگر از پيش خود مي‏گويد او كه مطاعيتي ندارد چرا بايد گوش به حرفش داد؟ پس گوش‏دادن به اقوال چنين كسي بت‏پرستي است و همه‏اش عبادت شيطان است و اگر از خدا مي‏گويد پس عبادت خدا را كرده چراكه قول قول خدا است و قول خود او كه نيست پس گوش به قول خدا داده و عمل به قول خدا كرده و معلوم است كه عمل به قول خدا عبادت خدا است. بعد از آنكه امر چنين شد هر كس هر قدر كه روايت مي‏كند قول خدا را بلاواسطه يا مع‏الواسطه به همان‏قدر روايتش حجت است و ردّ روايتش را نمي‏شود كرد يك حديث روايت مي‏كند خوب، دو حديث روايت مي‏كند خوب، صد حديث روايت مي‏كند خوب، هزار حديث روايت مي‏كند خوب. پس چرا بايد عدول از يكي روايت بكنند اگر خود صاحب قول نيستند و قول قول ديگري است پس چه فرق مي‏كند كه يكي آن قول را روايت بكند يا چند نفر آن قول را روايت بكنند؟ هركس كه روايت كرد خوب است و مقصود حاصل است و ردّ روايت هيچ‏يك جايز نيست.

پس شيعيان هم مقام بياني دارند اگرچه يك حديث روايت بكنند نهايت همان‏قدر بيان مي‏كنند و بيانشان كمتر است از بيان ديگران و هركس هر قدر حديث روايت مي‏كند همان‏قدر هم مقام بيان دارد و همان‏قدر هم مقام معاني دارد و همان‏قدر هم مقام ابواب دارد و همان‏قدر هم مقام امامت و پيشوايي دارد و اين مقامات را نوعاً همه دارند و در تمام طبقات اين مقامات هست از رسول خدا گرفته تا ائمه تا انبيا تا

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 392 *»

شيعيان. رسول خدا بيان و معاني و ابواب و امامت داشت حضرت امير هم بيان و معاني و ابواب و امامت داشت ساير ائمه هم هريك بيان و معاني و ابواب و امامت داشتند در ميان انبيا هم هريك بيان و معاني و ابواب و امامت داشتند نوح اين چهار مقام را داشت ابراهيم هم اين چهار مقام را داشت آدم هم اين چهار مقام را داشت موسي هم اين چهار مقام را داشت عيسي هم اين چهار مقام را داشت. در ميان شيعيان هم هريك اين چهار مقام را داشتند سلمان مقام بيان و معاني و ابواب و امامت داشت ابوذر هم مقام بيان و معاني و ابواب و امامت داشت.

و امامت هريك جهت ادناي او و بيان جهت اعلاي او است و مقام بيان بالاتر است از ساير مقامات و مقدم است در وجود بر آنها و بعد از او مقام معاني بالاتر است از ساير مقامات و مقدم است در وجود بر آنها و بعد از او مقام ابواب بالاتر از همه است و بعد از او مقام امامت است كه پست‏تر است از ساير مقامات. پس چون امر چنين است پس هرگاه بناي ظهور بشود اول مقام امامت ظاهر مي‏شود بعد مقام ابواب ظاهر مي‏شود بعد مقام معاني ظاهر مي‏شود بعد مقام بيان ظاهر مي‏شود پس هرچه در وجود مقدم بود در ظهور مؤخر شد ولكن باز در مراتب يك شخص است دخلي به اشخاص ندارد بيان و معاني و ابواب و امامت همه مراتب يك شخص است كه به تدريج ظاهر مي‏شود. بيان، يك شخص بخصوص نيست كه معاني شخص ديگر باشد و ابواب شخص ديگر باشد و امامت شخص ديگر. رسول علي‏حده اين مقامات را دارد امام هم علي‏حده اين مقامات را دارد نوح هم علي‏حده اين مقامات را دارد سلمان هم علي‏حده اين مقامات را دارد و تمام مقامات هريك هم پست‏تر است از تمام مقامات ديگري از بيان گرفته تا امامت. مثلاً سلمان اگرچه مقام بيان و معاني و ابواب و امامت دارد لكن همه اين مقامات در تحت مقامات انبيا واقع شده است و بيان سلمان پست‏تر است از امامت انبيا و در تحت او واقع است و همچنين انبيا اگرچه مقام بيان و معاني و ابواب و امامت دارند لكن همه اين مقامات در تحت مقامات ائمه واقع است و بيان

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 393 *»

ايشان پست‏تر است از امامت ائمه و اين است كه مي‏فرمايند فؤاد انبيا از فاضل بدنشان خلق شد و فؤاد مؤمنين از فاضل بدن انبيا خلق شد معلوم است ائمه تا اشراق نكنند انبيا پيدا نمي‏شوند و انبيا تا اشراق نكنند مؤمنين پيدا نمي‏شوند و شك نيست كه اشراق مقام ظهور است از براي داني و اين نيست مگر مقام امامت و پيشوايي.

باري، بيان سلمان تحت امامت نوح واقع است و بيان نوح هم تحت امامت ائمه واقع است و بيان هريك در ميان مقامات و مراتب او اعلي درجات او است و همين‏طور مي‏آيد تا مي‏رسد به امامت و او ادني درجات او است كه پس از همه افتاده و در تحت همه واقع شده و چون بناي ظهور شد در همه‏جا اول آن مقام ادني ظاهر مي‏شود بعد مقام اعلاي از او بعد مقام اعلاي از او بعد مقام اعلاي اعلا ظاهر مي‏شود. پس اول مقام امامت ظاهر مي‏شود بعد مقام ابواب بعد مقام معاني بعد مقام بيان و مقام بيان كه بالاتر از همه مقامات است آخرتر از همه ظاهر مي‏شود. و هريك از حجج الهي كه مي‏آيند توي خلق همه اين مقامات را دارند لكن به تدريج براي قومشان ظاهر مي‏شوند اول آنكه در وجود مؤخر است و رتبه‏اش پست‏تر است ظاهر مي‏شود بعد بالاتر از او ظاهر مي‏شود و اين مقامات نوعاً به اين تدريج از براي هر قومي ظاهر شد. حتي در زمان حضرت آدم كه ابتداي عالم بود و فهم و شعور مردم بسيار كم بود براي قومش اين مقامات نوعاً ظاهر شده بود به همان ترتيبي كه دانستي اول برايشان امامت حضرت آدم ظاهر شد كه پيشوا است بايد به او اقتدا و از او پيروي كرد و حرف او را شنيد بعد مقام بابيتش ظاهر شد كه واسطه است بين خدا و خلق يعني خبر از خدا مي‏دهد بعد مقام معانيش ظاهر شد كه وحي مي‏شود از جانب خدا به او بعد مقام بيانش ظاهر شد كه قولش قول خدا است و اگرچه نوعاً اين مقامات برايشان ظاهر شده بود لكن نمونه و گردي از اين مقامات به ايشان رسيده بود و يك چيز مجمل و مبهمي را فهميده بودند و مقاماتي كه برايشان ظاهر شده بود خيلي مجمل و مبهم بود مانند شرعشان كه بسيار شرع مجمل و مبهمي بود و درست آن شرع را نمي‏فهميدند و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 394 *»

آن‏طوري كه حالا شرع را مي‏فهمند بلا شك آن‏وقت نمي‏فهميدند. اما هرچه بود نوعاً چيزي به دستشان بود و نمونه‏اي از آن مقامات پيششان آمده بود و آنها هم اركان دين را داشتند و اهل ولايت بودند و ولايت اوليا را داشتند لكن ولايتشان همين بود كه آدم را دوست مي‏داشتند و پُري واضح است كه كسي اقرار به نبوت حضرت آدم داشته باشد لابد او را دوست دارد و نمي‏شود تصديق داشته باشد و او را نبي بداند مع‏ذلك دوستش ندارد البته بعد از آنكه تصديقش داشت دوستش هم مي‏دارد و نمي‏تواند دوستش ندارد پس آنهايي كه تصديقش را داشتند بلا شك همه دوستش مي‏داشتند و همين ولايت آنها بود در آن زمان. و اميرالمؤمنين سلام اللّه عليه در آن اوقات همان‏طور ظاهر بود و ولايت حضرت امير در آن‏وقت همان‏قدر بود و آن‏طورها ظهور داشت كه آدم را دوست بدارند و اينكه مي‏فرمايند كنت مع الانبياء سرّاً همين‏طور است كه با همه بود و همه را نصرت و ياري كرده ولكن خودش با هيچ‏يك ظاهر نشد مگر براي خاتم انبياء صلوات الله و سلامه عليه.

نمونه‏اش اينكه اول كه نار در موم اثر مي‏كند او را نرم مي‏كند بعد قدري كه بيشتر اثر كرد او را آب مي‏كند بعد در آن آب اثر مي‏كند او را بخار مي‏كند بعد در آن بخار اثر مي‏كند و او را دخان مي‏كند بعد خودش در او ظاهر مي‏شود و همه نار را مي‏بينند و صفات و كمالات او را مشاهده مي‏كنند. و تو مي‏داني كه تا حرارت نيايد توي موم ننشيند نه موم نرم مي‏شود و نه آب مي‏شود و نه بخار مي‏شود و نه دخان مي‏شود و اينها همه‏اش از نار است و اين را خوب مي‏فهمي لكن در اين مراتب خود نار ظاهر نيست، كي ظاهر مي‏شود؟ آن‏وقت كه دود دربگيرد و مشتعل بشود پس نار با موم نرم‏شده و موم آب‏شده و موم بخارشده و موم دخان‏شده هست لكن بطور پنهاني؛ دليل بودنش همان چيزهايي است كه از موم ظاهر است از نرمي و ذوبان و بخاريت و دخانيت و اما دليل پنهانيش اين است كه هيچ‏كس او را نمي‏بيند و صفات و حالات خود او را مشاهده نمي‏كند و بر حال او كماينبغي اطلاع حاصل نمي‏كند. پس با همه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 395 *»

هست و همه را نصرت مي‏كند و همه كارها از او است لكن خودش براي مردم ظاهر نيست آن‏وقت ظاهر مي‏شود كه شعله پيدا بشود پس با همه به طور پنهاني هست و با شعله ظاهر مي‏شود. به همين نسق حضرت امير سلام اللّه عليه با همه بود و آنچه داشتند همه‏اش از او بود لكن با هيچ‏يك ظاهر نبود تا آنكه با خاتم انبيا9 ظاهر شد آن هم در اول امر ظاهر نشد بعد از چندي ظاهر شد.

بالجمله قوم حضرت آدم اركان ايمان را به حسب خود جامع بودند و مقامات اربعه را نوعاً به دست آورده بودند بعد از آن بزرگوار كه زمان نوح شد مردم قدري ترقي كردند و فهم و شعورشان زيادتر شد و قدري قوت گرفتند اركان ايمان را بهتر و پاكيزه‏تر به دست آوردند و مقامات اربعه را بيشتر فهميدند و ادراك نمودند وهكذا لكن حقيقت اين مقامات ظاهر نبود و همه نمونه و گردي از اين مقامات را داشتند نهايت نمونه‏ها و گردها تفاوت داشت لكن روي هم رفته همه‏اش گرد و غبار بود و حقايق برايشان ظاهر نشده بود حقايق اينها در اين امت ظاهر شده و مي‏شود ولكن نمونه‏اش در همه امم بوده و نوعاً در همه‏جا اول مقام امامت ظاهر مي‏شود بعد مقام وساطت بعد مقام معاني بعد مقام بيان و در وجود هركدام مقدم است بر ديگري در ظهور پس از او واقع مي‏شود. مقام وساطت مقدم است بر مقام امامت و پس از مقام امامت ظاهر مي‏شود و مقام معاني مقدم است بر مقام وساطت و پس از مقام وساطت ظاهر مي‏شود و مقام بيان مقدم است بر مقام معاني و پس از مقام معاني ظاهر مي‏شود و اين است كه مي‏گويند هرچه در وجود مقدم است در ظهور مؤخر است و تعبير مشهور و متعارف از مقامات اربعه همين است كه مقام اول مقام بيان است و مقام دوّم مقام معاني است و مقام سوّم مقام ابواب است و مقام چهارم مقام امامت است لكن گاهي به ملاحظات ديگر پاره‏اي تعبيرات مي‏آورند مثل اينكه چون اول رسالت ظاهر مي‏شود بعد امامت و ولايت ظاهر مي‏شود پس امامت و ولايت را مقام معاني مي‏گيرند و رسالت را مقام امامت پس مي‏گويند مقامات چهار است بيان و معاني و امامت و رسالت و همچنين

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 396 *»

چون رسالت مقام وساطت است پس رسالت را مقام ابواب مي‏گيرند و تعبير به مقام بيان و معاني و رسالت و امامت مي‏آورند.

و آيه اين مقامات اركان اربعه دين است كه توحيد و نبوت و امامت و ولايت باشد و ولايت آيه مقام بيان است كه آخرتر از همه ظاهر شد و امامت آيه مقام معاني است كه پيش از او ظاهر شد و نبوت آيه مقام ابواب است كه پيش از او ظاهر شد و توحيد مقام امامت است كه پيش از همه ظاهر شد و چون كه رسالت متفرع بر توحيد بود اول توحيد را پيش انداختند و چون امامت متفرع بر توحيد و رسالت بود اول توحيد و رسالت را پيش انداختند و چون ولايت متفرع بر توحيد و رسالت و امامت بود اول توحيد و رسالت و امامت را پيش انداختند و او را در آخر كار بيان كردند ولكن او جامع جميع بود معلوم است كسي كه ولايت اوليا را داشته باشد هم توحيد دارد و هم رسالت دارد و هم امامت چنانكه كسي كه امامت دارد هم توحيد دارد و هم رسالت و كسي كه رسالت دارد توحيد دارد. در ظاهر هم مي‏بيني كه لااله الاّاللّه مستلزم محمد رسول‏اللّه نيست و از او همان توحيد معلوم مي‏شود ديگر رسالت از او معلوم نمي‏شود و شك نيست كه او تنها مقصود خدا نبود و ارسال رسل براي همين نبود كه مردم لااله الاّاللّه بگويند و اقرار به توحيد داشته باشند بلكه علاوه بر اين مقصود اين بود كه اقرار به رسالت هم بكنند كه فلان شخص مخصوص رسول است از جانب خدا پس بعد از امر به توحيد امر به اقرار رسالت كردند كه بايد بگوييد محمد رسول‏اللّه و واضح است كه هم رسالت از او معلوم مي‏شود و هم توحيد پس كسي كه محمد رسول‏اللّه گفت هم اقرار به توحيد كرده و هم اقرار به رسالت پس محمد رسول‏اللّه جامع‏تر است از لااله الاّاللّه و مقصود خدا همين بود ولكن چون در اول مردم متحمل نبودند لااله الاّاللّه را پيش انداختند و اگر مردم را يك نوع تحملي مي‏بود همان در اول، امر به گفتن محمد رسول‏اللّه مي‏كردند. و همچنين رسالت تنها مقصود نبود و مقصود امامت بود و بديهي است كه از نفس محمد رسول‏اللّه امامت كسي معلوم نمي‏شود اين است

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 397 *»

كه بعد از رسالت امامت را آشكار كردند كه بگوييد علي ولي‏اللّه و مقصود اصلي از گفتن محمد رسول‏اللّه اين بود كه مردم بعد از او علي ولي‏اللّه بگويند والاّ چه مصرف دارد گفتن محمد رسول‏اللّه بدون گفتن علي ولي‏اللّه؟ ولكن چون مردم متحمل نبودند اول محمد رسول‏اللّه را پيش انداختند مدتي كه مأنوس شدند آن‏وقت امر كردند كه بايد بعد از محمد رسول‏اللّه، علي ولي‏اللّه بگوييد و علي ولي‏اللّه كلمه‏اي است جامع‏تر از محمد رسول‏اللّه چراكه هم خدا توش دارد و هم رسول و هم ولي. به عبارت اخري هم توحيد از او فهميده مي‏شود و هم رسالت و هم امامت و ولايت، پس كسي كه علي ولي‏اللّه گفت هم اقرار به توحيد كرده و هم اقرار به رسالت كرده و هم اقرار به امامت وهكذا.

امامت تنها مقصود اصلي اصلي نبود مقصود اصلي اصلي از همه اين بود كه دوست بدارند دوستان خدا را و دشمن بدارند دشمنان خدا را و واضح است كه از نفس علي ولي‏اللّه اين معني مستفاد نمي‏شود لهذا بعد از علي ولي‏اللّه گفتند كه بايد دوست بداريد دوستان خدا را و دشمن بداريد دشمنان خدا را و بعد از گفتن علي ولي‏اللّه بگوييد كه اشهد انّ اولياءهم اولياء اللّه و انّ اعداءهم اعداء اللّه اوالي من والوا و اعادي من عادوا و امر به گفتن علي ولي‏اللّه براي همين بود كه اينها را پشت سرش اقرار بكنند و اعتقاد نمايند و اين خلاصه همه آنها بود و در اول كه امر به توحيد مي‏كردند نظرشان به اين امر بود ولكن به واسطه عدم تحمل مردم جرأت ابراز را نداشتند و لابد و لاعلاج آنها را پيش انداختند و بعد از همه كه تحملها زياد و وحشتها كم شد اين را اظهار كردند و هركس اين را داشته باشد همه را دارد هم توحيد توش هست و هم رسالت و هم امامت و هم ولايت اوليا. پس همين‏كه گفتي اشهد ان اولياء آل‏محمد: اولياءاللّه و اعداءهم اعداءاللّه هم اقرار به توحيد كردي و هم اقرار به رسالت و هم اقرار به امامت و هم اقرار به ولايت اولياء و برائت از اعداء. پس اين كلمه جامع‏تر است از كلمات پيش به طوري كه كلمه‏اي جامع‏تر از اين نيست و نخواهد بود و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 398 *»

مقصود از گفتن لااله الاّاللّه و محمد رسول‏اللّه و علي ولي‏اللّه همه‏اش اين بود كه اشهد ان اولياءهم اولياءاللّه و اعداءهم اعداءاللّه بگويند والاّ گفتن آنها بدون گفتن اين كلمه چه مصرف دارد؟ بلي لااله الاّاللّه در وقتي خوب است كه پشت سرش محمد رسول‏اللّه باشد و لااله الاّاللّهي كه پشت سرش محمد رسول‏اللّه نباشد وزر و وبال است براي صاحبش و او را به بهشت نمي‏برد سهل است به جهنمش مي‏برد و همچنين محمد رسول‏اللّه در وقتي خوب است كه پشت سرش علي ولي‏اللّه باشد و محمد رسول‏اللّهي كه پشت سرش علي ولي‏اللّه نباشد نكال و نقمت است از براي صاحبش و به بهشتش نمي‏برد سهل است به عذاب اليمش مبتلا مي‏كند و همچنين علي ولي‏اللّه در وقتي خوب است كه پشت سرش اولياؤهم اولياءاللّه و اعداؤهم اعداءاللّه و اوالي من والوا و اعادي من عادوا باشد و علي ولي‏اللّهي كه اين پشت سرش نباشد به كار نمي‏آيد و باعث نجات انسان نيست سهل است كه انسان را هلاك مي‏كند و به هلاكت ابدي مي‏رساند.

و در آن اوّلي كه قولوا لااله الاّاللّه مي‏فرمودند مقصودشان همين بود و براي همين لااله الاّاللّه را پيش انداختند بعد محمد رسول‏اللّه را پيش انداختند بعد علي ولي‏اللّه را پيش انداختند براي همين‏كه آن آخر كار بتوانند بگويند قولوا اولياؤهم اولياءاللّه و اعداؤهم اعداءاللّه نوالي من والاهم و نعادي من عاداهم پس اين مقصود اصلي بود و خلاصه و نخبه همه بود و پس از همه ظاهر شد. پس در وجود مقدم بود در ظهور مؤخر شد پس راست فرمودند كه هرچه در وجود مقدم است در ظهور مؤخر است ولكن اين مطلب همين‏قدر را مي‏رساند كه مقصود اصلي از ارسال رسل تنها اقرار به توحيد نبود بلكه امر به اقرار به توحيد كردند كه اقرار به رسالت بكنند و كذلك اقرار به رسالت هم مقصود اصلي نبود امر به اقرار به رسالت كردند كه اقرار به امامت بكنند و امر به اقرار به امامت هم براي اين بود كه اقرار به ولايت اوليا و برائت از اعدا بكنند. پس در آن اوّلي كه ارسال رسل مي‏كردند براي همين بود كه مردم اين را اقرار كنند و اعتقاد نمايند و غير

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 399 *»

از اين كاري دست مردم نداشتند ولكن اظهار اين امر چون موقوف به مقدمات چندي بود و بي آن مقدمات ظهور اين امر صورت‏پذير نبود لهذا اول آن مقدمات را پيش انداختند بعد از همه آنها اين را اظهار نمودند پس ضرر ندارد اينكه بگوييم اقراركردن به رسالت اشرف است از اقراركردن به توحيد و اقراركردن به امامت اشرف است از اقراركردن به رسالت و اقراركردن به ولايت اوليا و برائت از اعدا اشرف است از اقراركردن به امامت و واقعاً هم امر همين‏طور است اين است كه اقرار به توحيد تنها بدون رسالت و اقرار به رسالت تنها بدون امامت و اقرار به امامت تنها بدون اقرار به ولايت اوليا و برائت از اعدا ثمر ندارند و نفعي به حال مردم ندارند منجيشان نيستند سهل است كه هلاك‏كننده ايشانند.

ولكن اين مطلب دخلي ندارد كه رسول متشخص‏تر از خدا باشد، رسول هرقدر مقام و مرتبه داشته باشد بنده خدا است و نهايت افتخارش در بندگي است و بندگي را براي خود كمال بسيار بزرگي مي‏داند و خدا هميشه خداست و او هميشه بنده است و مقهور در تحت عظمت و جلال او است و همچنين دخلي ندارد كه ولي اشرف از رسول باشد ولي هرچند متشخص باشد نوكر رسول است و پيوسته لسان حال و قالش مترنّم به اين مقال است كه انا عبد من عبيد محمد و افتخار و مباهاتش در همين است كه نوكر آن بزرگوار است پس چگونه مي‏شود گفت علي اشرف از محمد است9 و حال اينكه خودش داد مي‏زند كه من نوكري هستم از نوكرهاي او، او آقا است و اين نوكر، نوكر چگونه اشرف از آقا مي‏شود؟ او حاكم است و اين محكوم، محكوم چگونه اشرف از حاكم مي‏شود؟ علي هرچه دارد از محمد دارد ولكن محمد هيچ چيزش را از علي ندارد. او نبوت دارد علي نبوت ندارد علي منّي بمنزلة هرون من موسي الاّ انه لا نبي بعدي هر نبيي امام هست اما هر امامي نبي نيست اميرالمؤمنين امام بود لكن نبي نبود و نبوت نداشت اگرچه محدّث بود ولكن اين نبوت غير از نبوت ساير انبيا است آن‏جور نبوت زير پاش افتاده بود و اين مقام امامتش بمراتب بالاتر بود از نبوت آنها و آن

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 400 *»

بزرگوار بود كه مي‏فرمود انا مرسل الرسل انا منزل الكتب مراد از اين نبوتي كه حضرت فاقد او بود نبوت خاتم انبيا است صلوات‏اللّه و سلامه عليه. و اينكه حضرت امير نبوت نداشت امام تنها بود يعني اين‏جور نبوت نداشت در ظاهر هم مي‏بيني پاره‏اي خصايص پيغمبر داشت حضرت امير نداشت مثلاً حضرت پيغمبر مي‏توانست نه زن بگيرد حضرت امير در ظاهر نمي‏توانست و بيش از چهار زن از برايش روا نبود و حضرت پيغمبر هر زني را كه ميل مي‏كرد بر شوهرش حرام مي‏شد حضرت امير در ظاهر اين‏طور نبود وهكذا و همچنين دخلي ندارد كه حضرت امام حسن و ساير ائمه كه بعد از حضرت امير ظاهر شدند اشرف از آن بزرگوار باشند بلكه همه تابع و نوكر او بودند و در نزد او خاضع و خاشع بودند و هيچ‏يك مقام امارت را نداشتند و اميرالمؤمنين آن بزرگوار بود و بس از او گذشته هيچ‏يك اميرالمؤمنين نبودند و هيچ‏يك را نمي‏شد اميرالمؤمنين گفت و بخصوص مي‏فرمايند هركس راضي بشود كه او را اميرالمؤمنين بگويند مأبون است و همين‏طور هم بود عمر ملعون اُبنه داشت عثمان هم اُبنه داشت اغلب خلفاي بني‏اميه و بني‏عباس اُبنه داشتند و بعضي هم كه نداشتند به واسطه راضي‏شدن به تسميه به آن نام اُبنه پيدا مي‏كردند.

باري، ائمه:بعد از اميرالمؤمنين بودند و هيچ‏يك اشرف از او نبودند سهل است كه مثل او نبودند او امير بر اينها بود اينها رعيت او و همچنين شيعه بعد از ائمه ظاهر شدند و ولايت ايشان را بعد از امامت اظهار كردند ولكن دخلي ندارد كه شيعه نعوذباللّه اشرف از ائمه باشد بلكه نهايت افتخار شيعه اين است كه خود را نوكر اين خانواده مي‏دانند بلكه ادعاي نوكري ايشان را هم ندارند فخرشان در اين است كه خود را نوكرِ نوكر ايشان مي‏دانند پس چگونه مي‏شود كه نوكر نوكر، اشرف از آقا بشود؟ و هل هذا الاّ كفر و زندقة و هل يتفوّه بذلك من في بدنه عرق من الاسلام بل من الاديان؟

و مختصراً بدان‏كه مادامي كه آن قاعده كليه را كه هرچه در وجود مقدم است در ظهور مؤخر است در اشخاص جاري مي‏كني همه‏اش كفر است و زندقه و بجز كفر و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 401 *»

زندقه چيزي از توش بيرون نمي‏آيد و بجز ضلالت و گمراهي چيز ديگر نيست ولكن در مراتب كه جاريش كردي در همه‏جا درست است و همه‏اش حق است و صدق و يك قاعده كليه‏اي است كه در همه‏جا جاري است و هيچ تخصيص‏بردار نيست و حكيم چون نظر حكمتي دارد پاره‏اي فرمايشات مي‏كند ديگران كه راه نظرش را نمي‏دانند و بر مرادش آگاهي پيدا نمي‏كنند به غلط مي‏افتند و خرافات و مزخرفات چندي از ايشان ظاهر مي‏شود كه تمامش كفر است و زندقه و به هيچ ديني و مذهبي راست و درست نمي‏آيد و آنهايي كه قدري تديّن دارند مي‏بينند كه كفرها و زندقه‏ها از توش بيرون مي‏آيد گمان مي‏كنند كه قاعده‏اي كه فرمايش شده است كلّي نيست و در همه‏جا ساري و جاري نيست ولكن آنهايي كه راه نظر حكيم را به دست آورده‏اند و بر مرادش مطلع شده‏اند مي‏بينند كه آنچه فرمايش كرده است همه‏اش قاعده كلي است و در همه‏جا ساري و جاري است و اصلاً به هيچ‏وجه تخصيص‏بردار نيست و همه‏اش صدق است و صواب، و هيچ كفري و زندقه‏اي و باطلي لازم نمي‏آيد. و صلّي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

بسم اللّه الرحمن الرحيم

بدانكه مردم «تكميل» مي‏شنوند موم را خيال مي‏كنند كه او را برمي‏دارند مثلث و مربع و مخمس مي‏سازند يك قبضه‏اش را بر شكل مثلث مي‏سازند و يك قبضه‏اش را بر شكل مربع مي‏سازند و يك قبضه‏اش را بر شكل مخمس مي‏سازند ولكن موم را مثلث مي‏سازي باز موم است رنگش رنگ موم صورتش صورت موم شكلش شكل موم طبعش طبع موم است هيچ فرقي با آن مومي كه به شكل مثلث نيست ندارد، مربع هم كه ساختي باز موم است همان رنگ و همان صورت و همان شكل و همان طبع و همان خاصيت را دارد وهكذا موم را به هر شكلي بيرون بياوري باز همان موم است و فرقي با ساير مومهاي ديگر ندارد و هر طبع و خاصيت و اثري كه موم دارد تمام آن شكلها آن اثر و خاصيت و طبع را دارند. اگر موم‏خوردن يك خاصيتي دارد خواه مثلثش را بخوري آن

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 402 *»

خاصيت را دارد و خواه مربعش را بخوري آن خاصيت را دارد و خواه مخمّسش را بخوري آن خاصيت را دارد وهكذا پس موم را چهارگوش بكني همين‏طور است پنج‏گوش بكني همين‏طور است. و همچنين آبي كه غرفه غرفه بشود و در ظرفهاي متعدده ريخته بشود مردم مي‏گويند كه آب غرفه شده ولكن حكيم نمي‏گويد آب غرفه شده چراكه تمام آن آبهاي ظرفها آب است و طبع و شكل و اثر و خاصيت آب را دارند در آب‏بودن هيچ فرقي با هم ندارند، هر اثري كه خوردن آب دارد هريك از آن آبها را بخوري همان اثر را دارد پس آب غرفه نشده و تحصّص پيدا نكرده باز همان آب است. همچنين موم هم كه مثلث و مربع شده غرفه غرفه نشده و تحصّص پيدا نكرده باز همان موم است پس در حقيقت تكميلي نشده و چيزي از اندرون موم بيرون نيامده و حكيم اينها را كه نظر مي‏كند تكميل نمي‏گويد و پيش او موم تكميلي نشده كه مثلث و مربع و مخمس شده، هم مثلثش موم است و هم مربعش موم است و هم مخمّسش موم است در موم‏بودن هيچ فرقي با هم ندارند و موم در همه‏جا به حال خود باقي است توفيري به حالش نكرده است. پس چه تكميلي است كه باز موم موم است و صورت و ماده و شكل و رنگ و طبع و خاصيت و اثر مومي را دارد؟ اگرچه اهل ظاهر اين را تكميل بگويند لكن اين تكميل تكميل حكمي نيست.

تكميل حكمي آن است كه از يك چيز چيزهاي عديده بسازند كه هريك طبع و اثر و خاصيت و رنگ و شكل علي‏حده‏اي داشته باشند كه هيچ دخلي به ديگري نداشته باشد مثل اينكه يك آب و خاك است قدريش گندم مي‏شود و قدريش برنج، وقتي كه نگاه مي‏كني مي‏بيني آب و خاك در گندم صورت و شكل و طبع و خاصيت ديگر پيدا كرده و در برنج هم صورت و شكل و طبع و خاصيت ديگر پيدا كرده و در هيچ‏يك از اين گندم و برنج كه از آب و خاك به عمل آمدند و چيزي جز آب و خاك نيستند، نه صورت آب و خاك پيدا است و نه طبع آب و خاك و نه خاصيت آب و خاك و عجب در اين است كه اين گندم و برنج هردو از آب و خاك بعمل آمده‏اند لكن هريك

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 403 *»

طبع و خاصيت و اثر و رنگ و شكل علي‏حده‏اي دارند كه هيچ دخلي به طبع و خاصيت و اثر و رنگ و شكل ديگري ندارد. طبع گندم غير طبع برنج است خاصيت گندم غير خاصيت برنج است شكل گندم غير شكل برنج است رنگ گندم غير رنگ برنج است وهكذا. پس آب و خاك وقتي تكميل مي‏شود كه سردي و تري وارد بر او بشود يكجاش بنفشه بشود و گرمي و خشكي وارد بر او بشود و جاي ديگرش دارچين بشود و دارچين غير از بنفشه است و بنفشه هم غير دارچين است هيچ دخلي بهم ندارند، نه دارچين شباهت به بنفشه دارد و نه بنفشه شباهت به دارچين دارد. و اين غير از اين است كه اين شاخه دارچين غير شاخه ديگر است و اين گل بنفشه غير از گل ديگر است. اينجا حقيقتاً مغايرت در ميان نيست چراكه هردو يك طبع و يك اثر و يك خاصيت دارند مغايرت در ميان دارچين و بنفشه است كه هريك طبع و اثر و خاصيت و رنگ و شكل علي‏حده‏اي دارند دارچين تسخين مي‏كند بنفشه تبريد و ترطيب مي‏كند، دارچين حرارت و يبوست دارد بنفشه برودت و رطوبت دارد و به واسطه اين حرارت و يبوست و برودت و رطوبت است كه يكي دارچين شده است و يكي بنفشه والاّ آب و خاك كه همان آب و خاك است و اين دارچين و بنفشه همه‏اش يك آب و خاك است پس نيست مگر به واسطه حرارت و برودتي كه وارد بر اين آب و خاك شده و اين حرارت و برودت كه مي‏آيند در آب و خاك اين‏قدر اثر مي‏كنند و اين‏طور قبضاتشان را متحصّص مي‏كنند معلوم است در يك جايي و يك عالمي وجود دارند.

و انسان مي‏تواند استدلال بكند بر وجود حرارت و برودت در عالمي از عوالم و يقين حاصل بكند اگرچه حرارت و برودت را هم نبيند. آيا نه اين است كه مي‏بيني موم نرم شده است و روغن آب شده است مي‏فهمي هوا گرم شده و از نرمي موم و آب‏شدن روغن استدلال مي‏كني بر گرم‏شدن هوا و مي‏بيني موم و روغن و امثال اينها خشك شده مي‏فهمي هوا سرد شده و از سختي و خشكي اينها استدلال مي‏كني بر سردشدن هوا. و همچنين ميزان هوايي درست كرده‏اند كه قدري جيوه را توي شيشه‏اي مي‏ريزند و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 404 *»

سرش را محكم مي‏بندند هوا كه قدري گرم مي‏شود آن جيوه قدري بالا مي‏رود قدري كه گرمتر شد بالاتر مي‏رود تا هوا كه به شدت گرم شد جيوه يكجا مي‏رود بالا و به سر شيشه مي‏چسبد بعد كه قدري هوا سرد مي‏شود جيوه پايين مي‏آيد قدري سردتر شد پايين‏تر مي‏آيد، خيلي كه سرد شد يكجا مي‏آيد پايين و به ته شيشه مي‏چسبد با اينكه در اينجا جيوه يك جيوه است خواه گرم بشود يا سرد همان تأثير خودش را دارد نهايت گرم شد بالا مي‏رود و سرد شد پايين مي‏آيد پس تو از پايين و بالا رفتن جيوه استدلال مي‏كني كه هوا گرم شد يا سرد.

پس وقتي كه ديدي از يكجاي زمين كه يك طبع و يك خاصيت و يك اثر دارد دارچين به آن گرمي پيدا شد و از جاي ديگرش بنفشه به آن سردي پيدا شد واضح است كه به طريق اولي مي‏شود استدلال كرد كه يك حرارت و برودتي در غيب هست كه مي‏آيد و وارد بر زمين مي‏شود و او را بكلي تغيير مي‏دهد يكجاييش را دارچين مي‏كند و يكجاييش را بنفشه كه نه بنفشه‏اش دخلي به دارچين دارد و نه دارچينش دخلي به بنفشه دارد و اين است تكميل حقيقي كه يك چيز يك‏طبع و يك‏خاصيت متحصّص بشود بطوري‏كه هر حصه‏اش طبع علي‏حده‏اي پيدا بكند كه هيچ دخلي به طبع آن چيز نداشته باشد و اما اين تحصّصهاي ظاهري كه يك حصه در جايي باشد و يك حصّه در جاي ديگر، يا يك حصّه بالا باشد و يك حصّه پايين، هيچ تكميل نيست. اگر اين‏جور تحصّص است كومه جسم هم قبل از آنكه فاعل خارجي در او تصرف بكند اين‏جور تحصّصها را داشت البته كومه جسم كه روي هم ريخته بود يك قبضه‏اش بالا بود و يك قبضه‏اش وسط و يك قبضه‏اش پايين، يك قبضه‏اش اين‏طرف بود و يك‏قبضه‏اش آن‏طرف و كي بود كه اينها در كومه جسم نبود؟ لكن مع‏ذلك هيچ متعين نبود و قبضاتش تعين نداشتند همه مثل هم بود و فرقي با هم نداشتند حكمشان حكم تلّ خاكي بود كه هر كجاش را برداري خاك است و چيزي غير از خاك در او بهم نمي‏رسد از بالاش گرفته تا پايينش و نه تنها در عالم جسم چنين است در عوالم ديگر

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 405 *»

هم امر همين‏طور است در آنجاها هم همين‏طور قبضات بودند و هريك غير آن ديگر بودند لكن تعين نداشتند و اين عوالم وقتي تعين پيدا مي‏كنند كه بيايند داخل هم بشوند و غيوب در اين عالم جسم كه عالم شهاده است ظاهر بشوند وقتي كه ظاهر شدند و در يكديگر فعل و انفعال كردند آن‏وقت همه روي هم‏رفته تعين پيدا مي‏كنند و هريك متطبع به طبع خاص مي‏شوند.

پس تعين غيوب بسته به جسم است و تعين جسم هم بسته به غيوب است پس تا غيوب نيايند در عالم جسم و سر از عالم جسم بيرون نياورند نه غيوب تعين پيدا مي‏كنند و نه جسم ولكن وقتي كه غيوب در اين عالم ظاهر شدند هم خودشان تعين پيدا كردند و هم جسم تعين پيدا كرد تا غيب نيايد توي جسم و در جسم ظاهر نشود جسم تعين پيدا نمي‏كند و تحصّص واقعي برايش حاصل نمي‏شود و جسم همين‏طور بود و تعيني نداشت و قبضاتش تمام مثل هم بودند و آن‏وقت نه عرشي بود و نه كرسي و نه آسمان و نه زمين و حالا مي‏بيني كه عرشي هست كرسي هست افلاكي هست وهكذا و عرش در يك شبانه‏روزي عالم را دور مي‏زند پس ببين كه چه حركت عجيب و غريبي است! بعد كرسي از خود نمي‏تواند حركت بكند او را به زور حركت مي‏دهد بعد مي‏بيني در كرسي چقدر ستاره هست كه در افلاك ديگر نيست و افلاك ديگر هريك طوري هستند اينها همه از كجا آمد؟ جسم كه اقتضاي اينها را ندارد پس نيست مگر به واسطه غيوبي كه آمده توي اين عالم. پس ارواحي از غيب آمدند در قبضات كومه جسم نشستند كه هر قبضه‏اش طوري شده و عرش و كرسي و افلاك و عناصري پيدا شده و اگر آن ارواح نيامده بودند در اين عالم و پا به اين عالم نگذاشته بودند هيچ‏يك از اين تعينات در ميان نبود.

و همين‏طور است بعينه حالت ارواح كه ارواح اگرچه در عالم خود موجودند لكن همه مانند همند تعين خاصي و امتياز بخصوصي ندارند وقتي كه تعلق به اجزاي اين عالم گرفتند و آنها را متعين كردند خودشان هم در اين ضمن تعين پيدا مي‏كنند و متعين

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 406 *»

مي‏شوند و جدا مي‏شوند از يكديگر. مثلاً حيات در عالم خودش موجود است لكن تعيني در هيچ باب ندارد حتي در آن كارهايي كه مال خودش است متعين به آن كارها هم نيست، نه مي‏بيند نه مي‏شنود و نه ذوق مي‏كند و نه لمس مي‏كند و اين سمع و بصر و شمّ و ذوق و لمس كه از خواص او است اينها را هم بالفعل ندارد و تعينش در وقتي است كه بيايد و به بدني از ابدان تعلق بگيرد و ديدنش را از چشم ظاهر بكند و شنيدنش را از گوش ظاهر بكند و بوييدنش را از بيني ظاهر بكند و ذوق‏كردنش را از زبان ظاهر بكند و لمسش را از اعصاب ظاهر بكند آن‏وقت متعين مي‏شود و صفاتش بالفعل مي‏شوند. و آن اولي كه تعلق مي‏گيرد يك حيات مبهم مجملي است كه كأنّ چيزي نيست كالعدم است چراكه صفاتش را هيچ‏يك ندارد حتي در آن اول تعلق لمس هم ندارد چراكه لمس به واسطه عصب است و هنوز حيات داخل عصب نشده كه لمس پيدا بكند و اول كه به بخارِ قلب تعلق مي‏گيرد كاري كه مي‏كند آن بخار را قبض و بسط مي‏كند و اگرچه ما حيات را نمي‏بينيم و صفات حيات را هم نمي‏بينيم لكن در روح بخاري كه قبض و بسط مي‏بينيم استدلال مي‏كنيم كه روح به او تعلق گرفته چراكه مي‏دانيم روح بخاري از خود قبض و بسطي ندارد پس حالا كه قبض و بسط پيدا كرده حياتي از غيب در او ظاهر شده كه گاهي قبضش مي‏كند و گاهي بسطش مي‏كند و آن حيات مخض مي‏كند اين روح بخاري را بعد كه اين بخار به واسطه مخض‏شـدن لطيف‏تر شد و بالا رفت و از آنجا سرازير شد و داخل اعصاب گرديد لمس در بدن ظاهر مي‏شود و تا مدتي همين لمس تنها را دارد بعد ذوق و بعد شمّ و بعد بصر و بعد سمع پيدا مي‏شود. و اول بسا قلب را دست مي‏زدي خبر نمي‏شد و نمي‏فهميد و حالا كه به هر عضوي صدمه‏اي برسد او خبر مي‏شود سرد بشود او خبر مي‏شود گرم هم بشود او خبر مي‏شود چراكه در اول حيات توي عصب نرفته بود اين است كه خبر نمي‏شد و حالا توي همه اعصاب رفته و اعصاب هم سرشان بسته است به اعصاب قلب اين است كه هر عضوي را دست بزني او خبر مي‏شود.

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 407 *»

باري، روح مي‏آيد و به بدن تعلق مي‏گيرد و صفاتش از بدن به تدريج آشكار مي‏شود و به اين واسطه متعين مي‏شود و اگرچه روح ديده نمي‏شود لكن از اين چيزهايي كه در بدن ظاهر مي‏شود از ديدن و شنيدن و امثال اينها مي‏فهميم روح به او تعلق گرفته كه اين ديدن و شنيدن و شمّ و ذوق و لمس همه‏اش از او است لكن اين را بدان كه اگر اينهايي كه در بدن ظاهر مي‏بيني همه‏اش از روح است و روح هم به واسطه تعلق به بدن متعين شده و سميع و بصير و شامّ و ذائق و لامس گرديده لكن روح اين‏طور نمي‏بيند و اين‏طور نمي‏شنود و اين‏طور شمّ نمي‏كند. وهكذا اين صداهايي كه مي‏بيني اگرچه به واسطه روح است و از روح برخاسته شده لكن اينها صداي خود روح نيست، اين صداها مانند صدايي است كه از پنجره برخاسته مي‏شود وقتي كه باد در او مي‏پيچد و مثل صدايي است كه از سنگ پيدا مي‏شود وقتي كه به سنگ ديگر بربخورد. صداي روح همان است كه توي خواب مي‏شنوي در آنجا بسا صداهاي بسيار بشنوي و در اينجا خبري نباشد و گوشَت جايي را نشنود اما چون غلائظ روح در روح بخاري فرو رفته و ريشه‏اش را در آنجا فرو برده بسا از صداهاي آنجاروح خيلي دهشت بكند و دهشتش در اينجا اثر بكند كه بدن را به حركت بياورد و بسا از خواب بيدارش بكند.

باري، چون مي‏دانيم بدن از خود حركت و سكون ندارد و همه‏كاره در بدن روح است پس مي‏دانيم كه ديدن بدن و شنيدن و ذوق و لمس و شمّ او همه‏اش از روح است و به واسطه روح است كه اين كارها از بدن صادر مي‏شود اگرچه خصوص اين كارها هم كار خود روح نيست پس اين كارهايي كه از بدن ظاهر مي‏شود به واسطه آمدن روح، برزخ است بين كارهاي بدن و كارهاي روح. نه كار بدني صرف است و نه كار روحي صرف، ذو جنبتين است، نيمش از روح و نيمش از بدن است، يك‏سرش به روح بسته است و يك سرش به بدن. و در حقيقت اين كارها نمونه‏اي است از كارهاي روح و كارهاي روح در حقيقت دخلي به كارهاي بدن ندارد روح بكلش سميع و بكلش بصير و بكلش شامّ و بكلش ذائق و بكلش لامس است لكن مع‏ذلك سمعش بايد در گوش ظاهر

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 408 *»

بشود و بصرش بايد در چشم ظاهر بشود و ذوقش بايد در زبان ظاهر بشود وهكذا بطوري‏كه اگر گوش نباشد روح سميع نيست و اگر چشم نباشد روح بصير نيست و اگر زبان نباشد روح ذائق نيست وهكذا و اين سمع و بصر و امثال ايشان را بالفعل ندارد اگرچه مي‏تواند ببيند و مي‏تواند بشنود و مي‏تواند ذوق بكند وهكذا لكن بينايي بالفعل و شنوايي بالفعل و ذوق بالفعل و شمّ بالفعل را ندارد و مثل اين است كه هيچ سمع و بصر و شمّ و ذوق نداشته باشد و حيات قبل از اينكه به روح بخاري تعلق بگيرد كأنّ هيچ سميع و بصير و شامّ و ذائق و لامس نيست و هيچ‏گونه تعيّني ندارد و اگر بخواهد تعيّن پيدا بكند و اين صفات در او بالفعل بشود بايد به روح بخاري تعلق بگيرد و ظاهر بشود.

و همچنين خيال در عالم خود اگرچه تعيّن ظاهري دارد و هر قبضه‏اش از قبضه ديگر جدا است و غير يكديگر هستند لكن همه مثل همند و تعين حقيقي ندارند و شعور و ادراكي كه شأن خيال است اصلاً ظاهر و آشكار نيست و تعين پيدا نمي‏كند و شعور و ادراكش ظاهر نمي‏شود مگر در وقتي كه به بدن انساني تعلق بگيرد و اول تعلقش هم در نهايت ابهام و اجمال است كه كأنّ معدوم است و يك گردي و نمونه‏اي از خيال در ميان است. مي‏بيني كه خيال طفل با اينكه در اول تولد تعلق مي‏گيرد لكن بسيار ضعيف است كه كأنّ معدوم است و در او وجودي ندارد و مي‏بيني كه خيالش به حدي ضعيف است كه رنگها را از هم امتياز نمي‏دهد و پدر و مادر را نمي‏شناسد و ايشان را از يكديگر تميز نمي‏دهد بعد خورده خورده بزرگ مي‏شود خيالش قوت مي‏گيرد و كم‏كم چيزها را ادراك مي‏كند و شعورش زياد مي‏شود.

و اين خيال مخصوص انسان است حيوانات ديگر اين خيال را ندارند.([3]) اين است كه غصه گذشته و آينده را نمي‏خورند پدرشان بميرد غصه نمي‏خورند طفلشان

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 409 *»

بميرد همين‏طور، طفل ندارند هيچ غصه‏اش را نمي‏خورند وهكذا اما انسان را مي‏بيني كه چقدر متذكر گذشته‏ها و آينده‏ها مي‏شود و براي آنها غصه مي‏خورد! پدرش مرده است غصه مي‏خورد، طفلش يك‏وقتي مرده است غصه مي‏خورد، الآن هست براي بعد غصه مي‏خورد و اينها همه به واسطه آن خيالي است كه خدا در انسان قرار داده.

و بالاتر از خيال نفس است و بالاتر از نفس عقل است. نفس كارش اين است كه امورات عاديه را ادراك مي‏كند و در اينها ساكن و مطمئن مي‏شود و يقين حاصل مي‏كند حتي اگر كسي شك بكند در اينها تسفيهش مي‏كند ولكن عقل در اين امور عاديه ساكن نمي‏شود و يقين حاصل نمي‏كند، هميشه در اين امور بر شك است و احتمالات مي‏دهد ولكن نفس گوش به احتمالات عقل نمي‏دهد و اعتنايي به احتمالات او نمي‏كند مي‏گويد من يقين دارم و شك و شبهه‏اي ندارم، تو شك داري براي خودت داشته باش كاري با تو ندارم. مثلاً نفس در اينكه الآن روز است يقين دارد و هيچ شك نمي‏كند در اينكه الآن روز است، حتي قسم هم مي‏خورد كه الآن روز است شب نيست اما عقل يقين نمي‏كند به وجود روز بلكه احتمال مي‏دهد كه شايد شب باشد و به نظر ما چنين بيايد يا در خواب باشيم و خواب ببينيم روز است و در واقع شب باشد، يا خيال كرده باشيم روز است شايد شب باشد. و چون ادراك امور عاديه كار عقل نيست اين است كه عقل به اين امور خاطرجمع نمي‏شود و كاري كه شأن عقل است ادراك كليات است و در ادراك كليات عقل ساكن و مطمئن و بريقين است، هيچ شكي و شبهه‏اي ندارد همان‏طوري كه نفس در امور عاديه ساكن و مطمئن و بريقين است. پس عقل يقين مي‏كند در اينكه واحد نصف اثنين است و هيچ شكي و شبهه‏اي ندارد اما در اينكه اين واحد است و آن اثنين يقين نمي‏كند احتمال مي‏دهد كه شايد چنين نباشد به نظر ما چنين آمده باشد يا خيال كرده باشيم يا خواب ببينيم ولكن نفس در اينجا هم يقين دارد كه اين واحد است و آن اثنين و هيچ شكي و شبهه‏اي برايش نيست و عقل همه‏اش بر شك و شبهه است لكن در آن چيزي كه خودش فهميد و يقين كرد ديگر شك و شبهه از

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 410 *»

برايش دست نمي‏دهد ولكن در امورات عاديه تا از پي‏اش بالا رفت شك مي‏كند و شك و شبهه برايش دست مي‏دهد و شيطان ملعون هم از دور ايستاده نگاه مي‏كند هركس را مي‏بيند كه از روي عقل يقين دارد، نمي‏آيد وسوسه‏اش بكند بلكه پيرامون او هم نمي‏گردد چراكه مي‏بيند كه زورش نمي‏رسد او را وسوسه بكند. ببين هيچ‏بار شيطان مي‏آيد كسي را وسوسه بكند كه واحد نصف اثنين نيست؟ مي‏داند كسي شك ندارد سعيش بي‏حاصل است پس زور نمي‏زند و سعي بيجا نمي‏كند ولكن هركس را مي‏بيند كه از روي عادت حركت مي‏كند آنجا است كه مي‏آيد بناي وسوسه را مي‏گذارد.

باري، نفس مدرك جزئيات و امور عاديه است و ساكن و مطمئن مي‏شود در اينها، لكن عقل مدرك كليات است و كليات را ادراك مي‏كند و كاري دست جزئيات و امور عاديه ندارد و تا اين عقل نيايد توي نفس و نفس هم تعلق نگيرد به بدن، نه عقل ادراك كليات مي‏كند و نه نفس ادراك عاديات ولكن هريك از اين‏دو در اول تعلق در نهايت ابهام و اجمالند. نفس در اولي كه به خيال تعلق مي‏گيرد در نهايت ابهام و اجمال است كه كأنّ معدوم است و هيچ نيست بعد كم‏كم قوت مي‏گيرد و اثرش ظاهر مي‏شود و همچنين عقل در اول تعلّقش در نهايت ابهام و اجمال است باز چون عالم نفس عالم كثرات و جزئيات است در آنجا ابهام و اجمال كمتر است از ابهام و اجمال عقل، چراكه عالم عقل همه‏اش عالم مبهمات و عمومات است پس عقلي كه عالمش چنين است معلوم است كه در اول تعلق چه خواهد بود! معلوم است كه به مراتب از حالت تعلق نفس مبهم‏تر و مجمل‏تر خواهد بود و طوري است كه كأنّ هيچ نيست چراكه اثرش اصلاً ظاهر نيست و از اينجا بياب كه در عالم روح هيچ نيست و ادراكات بخصوصي در ميان نيست حرفها همه‏اش در نفس است در آنجا همه‏اش بقاء في فناء است از اين جهت تعلق به انبيا دارد و عالم ايشان است ولكن نيست صرف نيست. عقل مي‏فهمد طفره معقول نيست كه از عالم نفس كه عالم كثرات و جزئيات است يكدفعه برود به عالم عقل كه عالم وحدت و مبهمات باشد پس هست لكن هيچ ظهور ندارد.

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 411 *»

نمونه‏اش همين‏كه حالت بين‏النوم و اليقظه واقعاً حالتي است و واقعيت هم دارد لكن در آن حين هيچ ملتفت جايي نيستي حتي واجد خودت هم نيستي و نه اين دنيا را مي‏بيني و نه مثال را اگر ملتفت اين دنيا باشي كه بيداري و اگر ملتفت مثال باشي كه در خوابي، پس آن حالتي كه نه بيداري و نه خوابيده و هنوز مي‏خواهي بخوابي در آن حال هيچ‏جـا را نمي‏بيني. و همچنين انسان وقتي كه مي‏ميرد در آن حين نه ملتفت اين دنيا است و نه ملتفت برزخ، نه اينجا را مي‏بيند و نه آنجا را، از هر دو جا غافل است بعد يكدفعه چشم باز مي‏كند و اوضاع ديگر را مي‏بيند. اين است كه دهشت مي‏كند و پناه بر خدا هرگاه حالش بد باشد در همان وقت هول مطّلع را مي‏بيند. و همين‏طور است چهارصد سالي كه در بين‏النفختين است چنانكه مي‏فرمايند در آن‏وقت نه حاسّي است و نه محسوسي و اگرچه همه هستند لكن تمام بيكاره‏اند. و اگر حكيمي تعبير بياورد كه بين خوابيدن تا بخواب‏رفتن، يا بين مردن و وارد عالم ديگر شدن چهارصد سال طول مي‏كشد كه نه حاسّي است و نه محسوسي و همه مرده‏اند و حس و حركتي ندارند تعبير درست و محكمي است و تمام برازخ شأنشان همين است به جهت اينكه اول تعين ندارند معلوم نيستند بعد هم دو صورت از دو جا و از دو عالم داخل هم مي‏شوند تعين از ميان مي‏رود پس نه اينجا را مي‏بيند و نه آنجا را. مثلاً وقتي كه مي‏خواهي بخوابي چون صورت اين دنيا با صورت مثال داخل هم مي‏شوند مانند سركه و شيره كه داخل هم كني پس نه دنيا پيدا است و نه مثال، نه اينجا را مي‏بيند و نه آنجا را.

باري، روح برزخ است بين نفس و عقل از اين جهت تا روح ظاهر نشود عقل ظاهر نمي‏شود و به بدني از ابدان تعلق نمي‏گيرد پس بايد نفس باشد و روح هم باشد كه عقل بعد از اينها در بدن ظاهر بشود و تعلق بگيرد و اگر نفس و روح تعلق نگيرند عقل مدرك نيست و نمي‏تواند ادراك كليات را بكند يعني هست لكن ظاهراً بي‏مصرف است و هرگاه بگوييم مدرك كليات بود يعني اگر در روح و نفس ظاهر مي‏شد ادراك كليات كماهو حقه مي‏كرد مثل اينكه مي‏گوييم چشم بينا است و كور نيست لكن بيناييش وقتي

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 412 *»

ظاهر مي‏شود كه او را باز كني و متوجه به چيزي سازي. و صلّي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

بسم اللّه الرحمن الرحيم

بدانكه هرچه در وجود مقدم است يعني در عالم ديگر موجود است در ظهور مؤخر است يعني در عالم ديگر مؤخر ظاهر مي‏شود پس اهل يك عالم منظور نيست اهل دو عالم منظور است والاّ اهل يك عالم نه مقدمشان مقدم در وجود است و نه مؤخرشان مؤخر در وجود است و آن‏كه فرموده كه هرچه در وجود مقدم است در ظهور مؤخر است اهل يك عالم مرادش نبوده بلكه مرادش اين است كه چيزي كه در عالم بالاتر منزل دارد و مقامش بالاتر است بخواهد در اين عالم ظاهر بشود پس از اهل اين عالم ظاهر مي‏شود و اين دخلي ندارد كه امروز اشرف از ديروز باشد چراكه بعد از او واقع شده و آنچه در امروز واقع شده اشرف باشد از آنچه در ديروز واقع شده چراكه بعد از او واقع شده وهكذا و اينها همه از اين عالمند و تقدمشان بر يكديگر دلالت بر شرافت ندارد نمي‏بيني كه يك نان است كه نبي مي‏خورد محل وحي مي‏شود و ابوبكر مي‏خورد منافق مي‏شود و محل نزول شياطين مي‏گردد با اينكه مي‏شود نبي پيش خورده باشد يا ابوبكر پيش خورده باشد. و همچنين از همين نان قدري را به سگ مي‏دهي جزء بدن سگ مي‏شود و مانند سگ نجس و خبيث مي‏گردد و بعد سگ هم در نمكزار مي‏افتد مستحيل به نمك مي‏شود بعد هم آن نمك را نبي مي‏خورد محل نزول وحي مي‏شود و داخل خميري مي‏كنند و به سگ مي‏دهند باز خبيث و نجس مي‏شود وهكذا و مي‏بيني كه امر هيچ پستا ندارد گاهي مي‏شود كه مقدم اشرف باشد و گاهي مي‏شود مؤخر اشرف باشد چراكه همه اهل يك عالمند اهل يك عالم لازم نكرده است كه هر مؤخري اشرف باشد بلكه گاهي اشرف مي‏شود و گاهي غير اشرف و پستا ندارد اهل يك عالم همه در يك نقطه و در يك وقت كه منزل ندارند پس لابد يكي پيش مي‏افتد و يكي پس مي‏افتد نه آن پيشي اشرف است و نه آن بعدي.

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 413 *»

و در هر عالمي نوعاً امر همين‏طور است حياتها هم از يك عالمند و عالم بخصوصي دارند لكن يكي پيش ظاهر مي‏شود و يكي بعد، نه آن بعدي اشرف است و نه آن پيشي. خيالها هم همين‏طور است مي‏بيني خيال من غير از خيال تو است و خيال تو غير از خيال من است و لابد اين خيالها در عالم خود يك پيش و پسي دارند يكي در ماضي آن عالم واقع است و يكي در حال آن عالم مع‏ذلك لازم نيست كه آن خيالي كه در حال واقع است اشرف باشد از آن خيالي كه در ماضي واقع بوده وهكذا در هر عالمي بين اهل آن عالم تقدم و تأخري در ميان هست لكن نه مقدمشان اشرف است و نه مؤخرشان اشرف، بسا مقدمي كه اشرف باشد و بسا مقدمي كه پست‏تر باشد بسا مؤخري كه پست‏تر باشد و بسا مؤخري كه اشرف باشد، هيچ پستا ندارد. در عالم خودشان كه اين‏طور است سهل است كه در عالم ديگر هم ظاهر شدند باز نسبت به يكديگر همين‏طورند كه مؤخرشان حكماً اشرف نيست از مقدمشان. پس خيالهايي كه در اين عالم ظاهر شده است اگرچه بعضي پيشتر ظاهر شده و بعضي بعدتر لكن آن بعدتري‏ها هيچ لازم نكرده است اشرف باشد از آن پيشي‏ها بسا خيالي كه بعدتر ظاهر بشود و اشرف هم باشد و بسا خيالي كه پيشتر ظاهر بشود و اشرف هم باشد. و همچنين نفوسي كه در اين عالم ظاهر مي‏شوند اگرچه تقدم و تأخر دارند لكن نه مقدمشان حكماً اشرف است و نه مؤخرشان حكماً اشرف است مي‏شود نفسي كه در زمان پيش ظاهر بوده اشرف باشد و مي‏شود نفسي كه بعد از او ظاهر شده اشرف باشد.

پس اهل يك عالم مطلقا منظور نيست و تقدمشان و تأخرشان مطلقا مقصود نيست چه تقدم و تأخرشان در عالم خودشان باشد و چه در عالم ديگر بلكه اهل دو عالم مراد است چيزي از اهل دو عالم باشند و در قبضه‏اي از قبضات عالمي بخواهند بروز بكنند هركدام كه بعدتر ظاهر شد او اشرف است مثلاً در قبضه‏اي از قبضات اين عالم اول جماديت ظاهر مي‏شود بعد نباتيت، از اينجا مي‏فهميم كه نبات اشرف از جماد است و جماد پست‏تر است از او.

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 414 *»

پس هرچه در وجود مقدم است در ظهور مؤخر است جاش در مراتب مختلفه‏اي است كه در قبضه‏اي از قبضات عالم پيدا بشوند آنجا است كه هر مؤخري اشرف و هر مقدمي غير اشرف است. پس در مراتبي كه از يك قبضه بروز مي‏كنند و سر از گريبان يك ماده بيرون مي‏آورند آن فرمايش را كرده‏اند كه هرچه در وجود مقدم است در ظهور مؤخر است باز اين دخلي ندارد كه قطعه مومي را مي‏گيري و صور مختلفه بر او مي‏پوشاني گاهي مثلثش مي‏كني و گاهي مربعش مي‏كني و گاهي به صورت حيوانش مي‏سازي و گاهي به صورت انسانش مي‏سازي و گاهي به صورت نباتش مي‏سازي وهكذا و اين صوري كه از موم استخراج كردي و بر موم پوشاندي اگرچه تقدم و تأخر دارند يكي پيش و يكي بعد است لكن تقدم و تأخرشان دلالت بر شرافت و دنائت هيچ‏يك نمي‏كند بسا اول موم را به شكل درخت بسازي بعد به شكل انسان بسازي و انسان اشرف از درخت است و بسا بعد از انسان موم را به شكل الاغ بسازي و الاغ بعد از انسان واقع شده و هيچ اشرف از او هم نيست بلكه بمراتب پست‏تر است از او و مراتب مختلفه‏اي كه گفتيم غير از اين است اگرچه ظاهراً ترائي مي‏كند كه آنها هم مانند اين اشكالي هستند كه وارد مي‏شوند بر موم و بتدريج از موم ظاهر مي‏شوند گاهي شكل مثلث از موم بيرون مي‏آيد و گاهي شكل درخت از موم بيرون مي‏آيد و گاهي شكل حيوان از موم بيرون مي‏آيد و گاهي شكل انسان از موم بيرون مي‏آيد. پس مراتبي كه به تدريج در قبضه‏اي از قبضات اين عالم ظاهر مي‏شود آن را هم بعضي همين‏طورها خيال كردند كه هي در ماده‏اي تصرف مي‏كنند او را به صورتي درمي‏آورند گاهي به صورت جمادش مي‏كنند گاهي به صورت نباتش مي‏كنند و گاهي به صورت حيوانش مي‏كنند و گاهي به صورت انسانش مي‏كنند و يك ماده است كه به اين صورتها ظاهر مي‏شود اين است كه گفته‏اند:

از جمادي مُردم و نامي شدم   وز نما مُردم ز حيوان سر زدم
پس ز حيوان مُردم و آدم شدم   پس چه ترسم كي ز مردن كم شدم

 

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 415 *»

     
جمله ديگر بميرم از بشر   تا برآرم چون ملايك بال و پر
بار ديگر از ملك پرّان شوم   آنچه اندر وهم نايد آن شوم

و اغلب مراتب را همين‏طورها خيال كردند كه ماده واحده‏اي است هي از كمونش صورتي بيرون مي‏آيد و بر او پوشانده مي‏شود مانند موم كه گاهي مثلث گاهي مربع گاهي به صورت درخت گاهي به صورت حيوان گاهي به صورت انسان مي‏شود پس همين‏طور هم جماد نبات مي‏شود نبات هم حيوان مي‏شود حيوان هم انسان مي‏شود انسان هم نبي مي‏شود.

و شيخ بزرگوار اعلي اللّه مقامه اين قول را رد مي‏كنند كه امر چنين نيست و امر تكميل در همه‏جا به يك نسق نيست اگرچه پاره‏اي جاها هم همان‏طورها است كه متبادر است مثلاً غذا است كه طور خاصي و شكل خاصي و طبع خاصي دارد بعد همين غذا مي‏رود مستحيل به نطفه مي‏شود كه طور ديگر و شكل ديگر و طبع ديگر بهم مي‏رساند بعد همين نطفه مي‏رود علقه مي‏شود و علقه هيچ دخلي به نطفه ندارد رنگش جدا و شكلش جدا و طبعش جدا است، بعد همين علقه مي‏رود مضغه مي‏شود و طبع جدا و شكل جدا و اثر جدا پيدا مي‏كند، بعد همين مضغه مي‏رود عظام مي‏شود و طبع ديگر و شكل ديگر و اثر ديگر پيدا مي‏كند و تا چندي همين استخوان محض است بعد به قوه جاذبه‏اي كه در او هست هي جذب مي‏كند مايناسب خود را و فضولات را دفع مي‏كند و آن فضولات عرق مي‏شوند و از او دفع مي‏شوند بعد اين عرق كم‏كم مي‏بندد و صمغيت پيدا مي‏كند و هي روي هم مي‏آيد و صمغيتش بيشتر مي‏شود تا آنكه گوشت پيدا مي‏شود و روي استخوانها را گوشت مي‏گيرد وهكذا. پس در اينجاها چون همه از يك عالمند پس يك چيز است كه به اين صورتهاي مختلف ظاهر شده است يك آب و خاك است كه اول گندم شد بعد گندم نان شد بعد نان غذا شد بعد آن غذا در صلب پدر نطفه شد بعد آن نطفه در رحم مادر علقه شد بعد مضغه شد بعد استخوان شد بعد گوشت بر او روييد پس همه‏اش را كه نگاه مي‏كني يك‏چيز

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 416 *»

است كه به اين صورتهاي مختلف ظاهر شده است. و از همين قبيل است كه موم مثلث مي‏شود بعد مربع مي‏شود و چهارگوش پيدا مي‏كند و چهار كمال از برايش حاصل مي‏شود بعد مخمس مي‏شود و پنج‏گوش پيدا مي‏كند و پنج كمال از برايش حاصل مي‏شود پس در همه‏جا اين طورها خيال مي‏كنند كه جماد است مي‏رود نبات مي‏شود و كمال نباتي از برايش حاصل مي‏شود و نبات هم مي‏رود حيات مي‏شود و كمال حياتي از برايش حاصل مي‏شود ولكن اينجا چنين نيست اينجاها را به نطفه و علقه و مضغه و به مثلث و مربع و مخمس نمي‏شود قياس كرد اينجاها پستا پستاي ديگري است مراتب ثمانيه چنين نيستند آنها هريك عالم ديگري دارند و عالم هريك غير از عالم ديگري است و همه‏شان هميشه بوده‏اند و هميشه خواهند بود و نبود ندارند و نخواهند داشت بلكه تمام اين مراتب هميشه در سر جاي خود بودند و در مقام خود واقف بودند. اگر ساير مراتب را نمي‏بيني جسم را كه مي‏بيني كه هر قبضه‏اي از قبضات جسم را هر كاريش بكني از عالم جسم بيرون نمي‏رود و از جسميت خود دست برنمي‏دارد، هر كاريش بكني باز جسم است هيچ‏بار نمي‏رود مثال نمي‏شود هر بلائي بر سرش بياوري در زمان واقع است وانگهي در حال واقع است هيچ‏بار از زمان بيرون نمي‏رود علاوه بر اين از حال نمي‏شود بيرون برود و به ماضي يا استقبال قدم بگذارد ولكن خيال مي‏رود به ماضي و گذشته‏ها را فكر مي‏كند و مي‏رود به استقبال و آينده‏ها را فكر مي‏كند. پس جسم يك جوهري است غير از ساير جواهر و او را هر كارش بكني مستحيل به جوهر ديگر نمي‏شود هميشه بر حال خودش باقي است و ساير چيزهايي كه در عالم مي‏بيني هيچ‏يكش جوهر حقيقي نيستند موم مثلاً جوهريت ندارد چراكه همين موم را مي‏خوري گوشت مي‏شود، چوب جوهريت ندارد مي‏سوزاني خاكستر مي‏شود، طلا جوهريت ندارد محلولش مي‏كني مي‏خوري جزء بدنت مي‏شود وهكذا و اينها همه دليل است از براي اينكه يك جوهر باقي در اين عالم هست كه او ماده ماده‏ها است و باقي است و فنا و زوالي برايش نيست و از اجسام كه گذشتي مي‏بيني كه خيالي

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 417 *»

هست كه دخلي به جسم ندارد آنجا هم مي‏بيني كه خيال زيد غير از خيال عمرو و خيال عمرو غير از خيال بكر است پس از اينجا مي‏يابي كه بايد يك جوهر خيالي باشد كه اين خيالات همه قبضات و صور عارضه بر او باشند وهكذا در هر عالمي كه ملاحظه بكني و متعددات آن عالم را ببيني يك جوهري به دست مي‏آوري و نوعاً هشت جوهر داريم كه هريك عالم علي‏حده‏اي دارند و جاشان در عالم بخصوصي و مرتبه بخصوصي است كه نه بالاتر مي‏روند و نه پايين‏تر مي‏آيند و اين جواهر تمامشان غير يكديگرند و هر كاري بكني و هر تدبيري به كار ببري هيچ‏يك مستحيل به ديگري نمي‏شوند. جسم هرگز مثال نمي‏شود مثال هم هرگز جسم نمي‏شود مثال نفس نمي‏شود نفس هم مثال نمي‏شود نفس عقل نمي‏شود عقل هم نفس نمي‏شود پس اگر همه از يك ماده بودند بايست بعضي را بتوان مستحيل به ديگري كرد. پس حال كه استحاله ايشان به يكديگر ممتنع است و هريك را هم مقتضيات علي‏حده‏اي است كه دخلي به مقتضيات آن ديگر ندارد معلوم است از ماده واحده نيستند بلكه هريك ماده جداگانه دارند كه دخلي به ماده ديگري ندارد.

پس جسم و مثال و ماده و طبع و نفس و روح و عقل و فؤاد مانند نطفه و علقه و مضغه و عظام نيستند اگرچه جاهل همه را مثل هم خيال مي‏كند آنجا مي‏بيني كه همان نطفه است كه علقه مي‏شود بعد مضغه مي‏شود بعد عظام مي‏شود اما در اينجا جسم مثال نشده و مثال ماده نشده و ماده طبع نشده و طبع نفس نشده و نفس روح نشده و روح عقل نشده و عقل هم فؤاد نشده، جسم هميشه جسم است هيچ‏بار مثال نمي‏شود و مثال هم هميشه مثال است هيچ‏بار ماده نمي‏شود ماده هم هميشه ماده است هيچ‏بار طبع نمي‏شود وهكذا اما مي‏بيني كه نطفه علقه مي‏شود و علقه مضغه مي‏شود و مضغه عظام مي‏شود پس اين مراتب ثمانيه‏اي كه هستند دخلي به اين چيزهاي ظاهري كه همه‏اش از يك عالم است ندارند آنها هريك عالم علي‏حده‏اي دارند و براي هر يكي ماده‏اي جدا و صورتي جدا است كه نه ماده‏اش مانند ماده ديگري است و نه صورتش

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 418 *»

مانند صورت ديگري است. بلي اين‏قدر هست كه بعضي مي‏آيند در بعضي ظاهر مي‏شوند و بعضي را مظهر خود قرار مي‏دهند و مثال خود را در او القا مي‏كنند و افعال خود را از دست او آشكار مي‏كنند ولكن ظهور هميشه مخصوص عالي است اگر بايد اينها در يكديگر ظاهر بشوند عالي بايد در داني ظاهر بشود و داني نمي‏تواند در عالي ظاهر بشود چراكه داني محيط به عالي نيست بلكه در تحت عالي واقع شده است پس با اين حالت راه به عالي ندارد كه در آنجا قدم بگذارد و تصرف كند در او كيفما شاء اما عالي چون از همه طرف محيط است به داني اين است كه مي‏تواند در داني ظاهر بشود و هر تصرفي كه مي‏خواهد در او بكند.

پس اين مراتبي كه هستند هيچ‏يك مستحيل به ديگري نمي‏شوند اما هر مرتبه بالا در مرتبه پايين ظاهر مي‏شود و هرگونه تصرفي كه بخواهد مي‏كند و افعال خود را از دست او آشكار مي‏كند و چون اين مراتب در يكديگر ظاهر مي‏شوند مثال در جسم ظاهر مي‏شود و ماده در مثال ظاهر مي‏شود و طبع در ماده ظاهر مي‏شود و نفس در طبع ظاهر مي‏شود و عقل در نفس ظاهر مي‏شود و فؤاد در عقل ظاهر مي‏شود اين است كه امر بر مردم مشتبه شده و ماده همه را يك چيز خيال كرده‏اند و اين مراتب را مانند نطفه و علقه و مضغه و عظام خيال كرده‏اند ولكن دانستي كه چنين نيست در آنجا نطفه علقه مي‏شود و مستحيل مي‏شود به علقه كه ديگر اثري از نطفه نيست به عبارت اخري نطفه معدوم شد و از نو علقه پيدا شد در اينجا جسم مثال نمي‏شود جسم همان جسم است و بر جسميت خودش باقي است و چيزي از جسميت او نه كم مي‏شود و نه زياد نهايت مثال در او ظاهر مي‏شود و بعضي از افعال خود را از او ظاهر مي‏كند و اين ظهور مراتب در يكديگر مردم را گول زده و فريبشان داده ولكن كسي كه اندك تدبّري بكند مي‏بيند كه در آنجا نطفه يكجا مي‏رود علقه مي‏شود و علقه يكجا مي‏رود مضغه مي‏شود وهكذا ولكن جسم مثال نمي‏شود و مثال ماده نمي‏شود و جسم بر جسميت خود باقي است مثال هم بر مثاليت خود باقي است نهايت مثال تعلق مي‏گيرد به جسم و افعال چندي از

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 419 *»

دست او آشكار مي‏كند و ماده تعلق مي‏گيرد به مثال و افعال چندي از دست او آشكار و ظاهر مي‏كند پس چيزي كه در مراتب هست همين است كه هر عالي در داني ظاهر مي‏شود و او را مظهر خود قرار مي‏دهد و آثار خود را از دست او آشكار و ظاهر مي‏كند. و حكمت اين امر كه ظهور عالي در داني باشد اين است كه عالي در داني ظاهر بشود و داني را مظهر خود قرار بدهد و با هم علاقه پيدا بكنند آن‏وقت عالي از داني كسب كمال بكند داني هم از عالي كسب كمال بكند و تا اينها در يكديگر ظاهر نشوند كسب كمال نمي‏توانند بكنند و اين از عين حكمت خدا است كه اينها را سربه‏هم داده و يك معامله‏اي در ميانشان قرار داده كه اين از او ربح مي‏برد و او هم از اين ربح مي‏برد و معامله ايشان همين است كه داني مناسبت با عالي پيدا بكند و عالي در او ظاهر بشود اين‏طور كه شد هردو نفع مي‏برند هم داني از عالي نفع مي‏برد و هم عالي از داني نفع مي‏برد. نفع عالي اين است كه كمالاتش بالفعل برايش حاصل مي‏شود و نفع داني اين است كه كمالاتي در او پيدا مي‏شود كه خودش هيچ‏يك از آن كمالات را نداشت.

نظر كن در بدن و روح كه بدن مناسبت پيدا مي‏كند با روح و روح هم در او ظاهر مي‏شود اين كسب كمال از او مي‏كند او هم كسب كمال از اين مي‏كند. روح كه در بدن ظاهر شد و بدن را مظهر خود قرار داد هم روح مي‏بيند و مي‏شنود و هم بدن مي‏بيند و مي‏شنود. روح تا در بدن ظاهر نشود نه مي‏بيند و نه مي‏شنود، كلوخي است چنانكه بدن هم نه مي‏بيند و نه مي‏شنود كلوخي است افتاده نهايت بدن كلوخ اين عالم است و روح كلوخ عالم خودش ولكن وقتي كه روح در بدن ظاهر شد هم روح مي‏بيند و هم بدن مي‏بيند و هم روح مي‏شنود و هم بدن مي‏شنود اگرچه روح في‏نفسه بيننده و شنونده هست لكن تا در چشم بدن نيايد بيناييش ظاهر نمي‏شود و تا در گوش بدن نيايد شنواييش ظاهر نمي‏شود پس روح مي‏بيند اما در چشم بدن و مي‏شنود اما در گوش بدن چشم بدن هم مي‏بيند به واسطه روحي كه در او هست گوش بدن هم مي‏شنود به واسطه روحي كه در او هست و همين‏طور است بعينه حالت خيال كه مي‏آيد در بدن

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 420 *»

ظاهر مي‏شود و تعين پيدا مي‏كند به واسطه بدن و كمالاتش بالفعل مي‏شود پس كسب كمالات از بدن مي‏كند بدن هم كسب كمالات از او مي‏كند چراكه كارهاي خيالي و از روي رويّه و شعور از او صادر مي‏شود كه پيش آن كارها را نداشت پس بدن از خيال منتفع مي‏شود خيال هم از بدن منتفع مي‏شود و انتفاعش همين‏كه كمالاتش بالفعل مي‏شود چراكه كارهاي خيالي از خيال به واسطه بدن ظاهر مي‏شود و اگر خيال به بدن تعلق نگيرد شعور و فكر و ادراك و تعقل خود را هم ندارد كلوخي است افتاده اگرچه في‏نفسه همه را دارد يعني جوهري است كه مي‏تواند اين كارها را بكند ولكن مثل اين است كه روح هست و چشم بهم گذارده شده است در اين صورت مي‏بيني كه روح بيننده هست في‏نفسه لكن جايي را نمي‏بيند خيال هم تا تعلق به بدن حيواني نگرفته شاعر و مدرك و متفكر و متوهم و متعقل هست و بكلّش شاعر و بكلّش مدرك و بكلّش متفكر و متوهم و متعقل است لكن نه شعورش ظاهر است و نه ادراكش ظاهر است و نه فكرش و نه تعقلش و نه وهمش ظاهر است و هيچ‏يك را بالفعل ندارد و همين‏طور است حالت نفس و روح و عقل، نفس تا نيايد توي خيال و جسم ظاهر نشود تعين ندارد و كمالاتش را بالفعل واجد نيست نهايت يك ماده ابهامي غير متعينِ غير متشخص است بعد كه مي‏آيد به خيال و از آنجا به حيات و از آنجا به بدن تعلق مي‏گيرد آن‏وقت تعين و تشخص پيدا مي‏كند و كارهاش از او ظاهر مي‏شود. و همچنين روح تا نيايد توي نفس و خيال و حيات و جسم، تعيني ندارد يك ماده ابهامي است و كمالاتش هم بالفعل برايش حاصل نيست پس از اينجا بياب كه تا انبيا نيامده بودند در اينجاها و نزول نكرده بودند تعين نداشتند و ممتاز از يكديگر نبودند نهايت در آنجا يك ماده ابهامي غير متشخص بودند كه از همديگر جدا نبودند. و همچنين عقل هم اگر نيامده بود در روح و نفس و ساير مراتب، تعين نداشت و متشخص نبود يك ماده ابهامي بود. و همين‏طور ائمه سلام اللّه عليهم در يك مقامي از آنجا بايد نزول بكنند و در مقام ديگر ظاهر بشوند تا امتياز و تعين پيدا كنند اگرچه در يك مقامي حاجت به

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 421 *»

نزول ندارند و في‏نفسه تعين دارند.

پس اين مراتب ملك تا صعود و نزول نكنند تعين پيدا نمي‏كنند و كمالاتشان بالفعل برايشان حاصل نمي‏شود ولكن مشيت حاجت به نزول ندارد و بدون اينكه نازل بشود تعين دارد و جامع جميع كمالات بالفعل هست و در مقام خود كه هست همه‏چيز را مي‏داند و همه‏كاري را مي‏تواند و از روي عمد دست مي‏كند توي ملك و كار مي‏كند و يك پر كاهي كه در اينجا حركت مي‏كند او دارد از روي عمد او را حركت مي‏دهد حتي تو دستت را بي‏عمد حركت مي‏دهي يا در خواب حركت مي‏دهي او دارد از روي عمد حركت مي‏دهد و ارادة اللّه همين‏طور مي‏آيد در فؤاد و از آنجا مي‏آيد به عقل و از آنجا مي‏آيد به روح و همين‏طور مي‏آيد تا به جسم مي‏رسد و از آنجا مي‏آيد به عرش به كرسي به افلاك به هوا تا آنكه يك پر كاهي را در زمين حركت مي‏دهد و اين وسائط بسا ندانند كه چه شده و اگر هم بدانند نمي‏دانند چرا فلان پر كاه حركت كرده و از جاي خود جنبيده ولكن او مي‏داند چرا حركت كرده و جنبيده. و صلّي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

بسم اللّه الرحمن الرحيم

بدانكه مؤثر در تمام آثار خود ظاهر است و صفات ذاتيه‏اش در تمام آثار محفوظ است و نيست اثري كه مؤثر در او ظاهر و صفات ذاتيه‏اش در او محفوظ نباشد مي‏بيني اگر زيد چشم دارد در ايستاده هم چشم دارد، در نشسته هم چشم دارد. بعد ايستاده، حركت مي‏كند و بعد از حركت راه مي‏رود و بعد از راه رفتن مي‏دود. پس حركت اثر ايستاده است و راه رفتن هم اثر حركت است و دويدن هم اثر راه رفتن است و همه اينها را مي‏بيني چشم دارند و اگر زيد گوش دارد در همه اين حالات گوش دارد و اگر زيد عالِم است اينها هم عالمند اگر زيد قادر است اينها هم قادرند وهكذا و در اين چيزها آن ايستاده اوّلي با اين دونده آخري مساوي است و فرقي با هم ندارند و جميع ظهورات زيد در اين جهت كه صفات ذاتيه زيد در ايشان محفوظ است هيچ فرق ندارند فرقشان

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 422 *»

در اين است كه يكي ايستاده است و يكي نشسته و يكي متحرك است و يكي ماشي و يكي مسرع و يكي دونده. بعينه مانند اينكه يك قطره آب آب است يك دريا آب هم آب است، در آب‏بودن فرقي با هم ندارند همان‏طوري كه يك دريا آب جوهري است رطب و بارد و سيال و متشكل مي‏شود به اشكال مختلفه همان‏طور يك قطره آب هم جوهري است رطب و بارد و سيال و متشكل مي‏شود به اشكال مختلفه در اين جهات فرقي ندارند و چنين نيست كه يك دريا آب رطوبتش بيشتر باشد و يك قطره رطوبتش كمتر باشد او همه‏اش رطوبت داشته باشد اين قدري يبوست داشته باشد يا اينكه او برودتش بيشتر باشد و اين قدري حرارت داشته باشد يا او سريع‏التشكل باشد و اين سريع‏التشكل نباشد مي‏بيني كه در اين چيزها با هم تفاوت ندارند نهايت فرقشان اين است كه دريا خيلي است و يك قطره آب كم، همچنين يك من شكر، شكر است و رنگ و طعم و خاصيت شكري را دارد يك مثقال شكر هم شكر است و رنگ و طعم و خاصيت شكري را دارد، در اين جهات فرقي با هم ندارند فرقشان اين است كه او يك مـن است و اين يك مثقال اين مقدارش از او كمتر است والاّ صفات شكري در هردو به يك نحو است و همين‏طور است حالت هر اثري نسبت به مؤثر خود و تا اثر چنين نباشد يعني صفات ذاتيه مؤثر تمام در او ظاهر نباشد نه آن اثر اثر است و نه آن مؤثر مؤثر است و مؤثر معنيش اين است كه ظاهر باشد در اثر و اثر هم معنيش اين است كه تمام صفات مؤثر را داشته باشد.

بعد از آنكه حكم اثر و مؤثر را فهميدي اين را نيز من باب المقدمه بدان كه مراتب وجود هميشه همين‏طور بوده‏اند و جواهري هستند كه نبود نداشتند و جوهريتشان هم جوهريت حقيقي است نه جوهريت اضافي. ساير چيزها را اگر در ظاهر جوهر ببيني بدان‏كه جوهريتشان بالنسبه است، نسبت به بعض چيزها جوهرند و جوهريت دارند لكن نسبت به اين جواهر همه اعراضند و هيچ‏يك جوهريت ندارند. پس جواهر حقيقيه در عالم منحصر است به اين مراتب و ايشان را نه بدايتي است و نه نهايتي،

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 423 *»

نبوده وقتي كه خدا آنها را نداشته باشد و نخواهد آمد وقتي كه خدا فاقد آنها بشود پس اين مراتب تمامشان هميشه بوده‏اند و هيچ‏يك نبود نداشتند و اين مطلب مسلّم است كه اين جواهر در سر جاشان هميشه ثابت بودند ولكن كلام در اين است كه اينها با اينكه همه در مقامشان موجود بودند مع‏ذلك بسا در يكديگر ظاهر نبودند پس يك‏وقتي عالي اراده مي‏كند و در داني ظاهر مي‏شود افعال و آثار خود را از دست او آشكار مي‏كند و تا عالي هم چنين كاري نكند و در داني ظاهر نشود خودش تعين پيدا نمي‏كند و آثارش ظهور پيدا نمي‏كنند مثلاً حيات در عالم خود هميشه بود و بكلّش سميع و بكلّش بصير و بكلّش شامّ بود وهكذا. لكن تا در اينجا در چشم ظاهر نشود بيناييش ظاهر نمي‏شود و تا در گوش ظاهر نشود شنواييش ظاهر نمي‏شود و هرگاه در چشم و گوش اين بدن ظاهر نشود خيال نكن تنها بينايي و شنواييش در اين عالم ظاهر نيست بلكه براي خودش هم ظاهر نيست. و اگر در اينجا چشم و گوش نداشته باشد در آنجا هم ـ  يعني در عالم خودش ـ  بينايي و شنوايي ندارد، كلوخي است افتاده لكن مع‏ذلك بكلّش سميع و بكلّش بصير است دليلش همين‏كه هر موضعي از بدن را چشم بگذارند از آنجا مي‏بيند و هر موضعي از بدن را گوش بگذارند از آنجا مي‏شنود و حتي در كف پا اگر گوشي باشد از آنجا هم مي‏شنود و اگر چشمي باشد از آنجا هم مي‏بيند چنانكه بُراق كف پاش چشم داشت كه با اينكه داشت بالا مي‏رفت روي زمين را مي‏ديد و به پيغمبر خبر مي‏داد كه در زمين چه خبر است. پس همان روحي كه در پا است بكلّش بينا است و بكلّش شنوا است اما گوش ندارد كه نمي‏شنود و چشم ندارد كه نمي‏بيند اگر چشم و گوش داشته باشد همان‏جا هم مي‏بيند و مي‏شنود چنانكه در سر مي‏بيند و مي‏شنود. پس روح اگرچه في‏نفسه بكلّش بينا و شنوا هست لكن تا در چنين بدني ظاهر نشود نه بيناييش ظاهر مي‏شود و نه شنواييش ظاهر مي‏شود. پس اگر بدن چشم نداشته باشد حيات نمي‏بيند و بيناييش ظاهر نمي‏شود اگرچه بكلّش بصير باشد و اگر بدن گوش نداشته باشد حيات نمي‏شنود و شنواييش ظاهر نمي‏شود اگرچه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 424 *»

بكلّش سميع باشد و اگر بدن زبان نداشته باشد حيات ذوق نمي‏كند و حرف نمي‏زند و ذوق و گوياييش ظاهر نمي‏شود اگرچه بكلّش ذائق و گويا باشد و اگر بدن بيني نداشته باشد حيات بو نمي‏فهمد و شمّش ظاهر نمي‏شود و اگر بدن فالج باشد حيات گرمي و سردي و زبري و نرمي نمي‏فهمد و لمسش ظاهر نمي‏شود اگرچه بكلّش شامّ و لامس باشد.

پس اين چيزها را كه دانستي مي‏فهمي كه مي‏شود حيات در قلب ظاهر بشود و قبض و بسطي بكند لكن نه بدن چشم داشته باشد و نه گوش و نه بيني و نه زبان و نه عصب كه لمس هم بفهمد خدا كه قادر است چنين كسي را خلق بكند وانگهي اين‏همه صاحب حياتها را كه مي‏بيني اول كه حيات به ايشان تعلق مي‏گيرد نه مي‏بينند و نه مي‏شنوند و نه بو مي‏فهمند نه طعم مي‏فهمند حتي لمس هم ندارند بعد خورده خورده اين صفات در ايشان ظاهر مي‏شود. وانگهي مي‏بيني بعض حيوانات را كه لمس تنها دارند ديگر صفت ديگري از صفات حيات در ايشان نيست و بعض حيوانات سمع ندارند و بعضي بصر ندارند وهكذا. و همچنين خيال در عالم خودش ظاهر هست و وجود دارد لكن تا در بدني از ابدان ظاهر نشود تعين پيدا نمي‏كند و صفاتش ظاهر نمي‏شود و اگرچه في‏نفسه بكلّش متخيل و بكلّش متوهم و بكلّش متفكر و بكلّش متعلم و بكلّش متعقل است لكن تا همچه بدني نداشته باشد كه چنين سري و چنين چشمي و چنين گوشي و چنين دماغي و چنين قلبي و چنين اعضا و جوارحي داشته باشد كارهاش ظاهر نمي‏شود نه براي خودش و نه براي اهل اين عالم. نمي‏بيني كه اگر بدن اصلاً گوش نداشته باشد و كر مادرزاد باشد نمي‏تواند صداها را خيال بكند و هرچند تعمق بكند صدا را نمي‏فهمد چه‏جور چيزي است و اگر بدن چشم نداشته باشد و كور مادرزاد باشد نمي‏تواند الوان و اشكال را خيال كند و هرچند زور بزند نمي‏فهمد الوان و اشكال چه‏جور چيزي هستند وهكذا پس مي‏شود كسي خيال در او ظاهر بشود و هيچ آثارش از او بروز نكند. و امر در جميع مراتب به همين منوال است

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 425 *»

ماتري في خلق الرحمن من تفاوت.

بعد از آنكه اين مقدمات را دانستي بيا و ملتفت شو كه رسول از جانب خدا است ائمه هم از جانب خدايند انبيا هم از جانب خدايند شيعيان هم از جانب خدايند و مقتضاي دين و مذهب ما هم اين است كه همه‏شان حجت خدايند و همه را خدا حجت بر خلق قرار داده لكن با اين حالت كه همه از جانب خدا هستند و همه حجت خدايند چطور است كه همه در يك درجه و مقام نيستند؟ رسول اشرف از همه است و ائمه اشرفند از تمام انبيا و انبيا اشرفند از تمام شيعيان. پس ملتفت باش كه خداوند عالم جلّ‏شأنه اسمها دارد كه عالم است به هر چيزي و قادر است بر هر كاري و حكيم است در هر كاري وهكذا و پيش از خلق عالم بوده قادر بوده حكيم بوده، نبوده وقتي كه علم نداشته باشد يا قدرت نداشته باشد يا حكمت نداشته باشد، هميشه عالم بود هميشه قادر بود هميشه حكيم بود و بحمداللّه اين مطلب هم ضروري جميع اديان است و در جميع اديان ضروري شده كه خدا بايد عالم و قادر و حكيم باشد و هميشه هم بايد علم و قدرت و حكمت و ساير صفات را داشته باشد تخصيص به مسلمين ندارد يهوديها هم قبول دارند نصاري هم قبول دارند توي يهوديها اگر كسي بگويد خدا عالم نيست يا قادر نيست يا يك‏وقتي عالم نبوده يا قادر نبوده همه واش مي‏زنند، توي نصاري اگر كسي اين حرفها را بزند همه واش مي‏زنند و كافرش مي‏خوانند پس مسلّماً خدا هميشه عالم بوده و هميشه قادر و حكيم بوده و خدا كسي است كه بكلّش عالم و بكلّش قادر و بكلّش حكيم است ولكن اين حرف معنيش اين نيست كه علم و قدرت و حكمت عين همند و همه يك چيزند و هركس اندك تدبري بكند مي‏فهمد كه علم غير از قدرت است و قدرت غير علم است و حكمت غير اين دو است پس خدا بكلش عالم و بكلش قادر و بكلش حكيم هست لكن علمش غير قدرت اوست و قدرتش غير علم او است و حكمتش غير علم و قدرت او است اين است كه اگر تنها بگويي خدا عالم است اكتفا نمي‏كنند و مؤمنت نمي‏دانند و تنها بگويي خدا قادر است اكتفا

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 426 *»

نمي‏كنند و تنها بگويي خدا حكيم است اكتفا نمي‏كنند وهكذا بلكه هم بايد بگويي خدا عالم است و هم بگويي قادر است و هم حكيم است همه صفات را بايد اقرار كني تا مؤمنت بخوانند پس اگر همه يك چيز بودند مي‏خواست يكي را كه گفتي كفايت از باقي بكند. پس قدرت خدا غير از علم او است و علم او هم غير از قدرت او است و علم و قدرت او غير از حكمت او است مع‏ذلك خدا كسي است كه بكلش عالم و بكلش قادر و بكلش حكيم است و هيچ منافات هم ندارد با اينكه علمش غير قدرت و قدرتش غير علم و حكمتش غير اين دو باشد همان‏طوري كه بلاتشبيه مي‏بيني حيات بكلش سميع است بكلش بصير است بكلش شامّ است و بكلش ذائق است و بكلش لامس است مع‏ذلك سمعش غير بصر است و بصرش غير شمّ است و شمّش غير ذوق است و ذوقش غير لمس است و هيچ‏يك هم عين ديگري نيست و حيات بكلش سميع است بكلش بصير است و بكلش شامّ است معنيش اين نيست كه سمع و بصر يك چيزند و اينها با شمّ يك چيزند همه غير همند مع‏ذلك حيات بكلش سميع است بكلش بصير است بكلش شامّ است و اين معنيش اين است كه هر ذره‏اي از حيات هم سمع دارد هم بصر دارد هم شمّ دارد هم ذوق دارد هم لمس دارد و همان ذرّه هم مي‏بيند و هم مي‏شنود و هم بو مي‏فهمد و هم طعم مي‏فهمد و هم لمس مي‏كند ديگر چنين نيست كه يك ذرّه‏اش تنها سميع باشد و يك ذرّه‏اش بصير باشد و يك ذرّه‏اش شامّ باشد وهكذا اگرچه در بدن همين‏طورها بروز مي‏كند سمع در يك‏جا ظاهر مي‏شود و بصر در يك‏جا ظاهر مي‏شود و شمّ در يك‏جا ظاهر مي‏شود وهكذا لكن كلام در خود حيات است، خود حيات چنين نيست دليلش همين‏كه در هر جاي بدن برايش چشم درست بكنند مي‏بيند و در هر جاي بدن برايش گوش درست بكنند مي‏شنود و در هر جاي بدن برايش بيني درست بشود بو مي‏فهمد. پس اگر طوري بدن را خلق بكنند كه همه‏جاش چشم و گوش و بيني و زبان باشد بلاشك از همه‏جا مي‏بيند و از همه‏جا مي‏شنود و از همه‏جا طعم و بو مي‏فهمد نمونه‏اش را كه مي‏بيني كه لمس بواسطه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 427 *»

عصب است و اين عصب در تمام اعضا هست و حيات هم در تمام اعضا لمس مي‏كند پس حيات بكلش سميع و بكلش بصير و بكلش شامّ است و خورده‏خورده‏هاي حيات همه‏شان هم سمع دارند و هم بصر دارند و هم شمّ دارند با اينكه سمع غير بصر و بصر غير سمع و شمّ غير اين‏دو است و اين غيريت هيچ منافات ندارد با اينكه همه با هم باشند هرجا كه سمع هست بصر هم باشد شمّ باشد ساير صفات هم باشند. و سمع غير بصر و بصر غير شمّ بودن هيچ معنيش اين نيست كه سمع يك‏جايي باشد و بصر در جايي و شمّ در يك جاي ديگر بلكه غير هم هستند لكن در همه‏جا همه با هم هستند هيچ‏يك بدون آن ديگر در جايي وجود ندارد و همين‏طور خدا بكلش عالم و بكلش قادر و بكلش حكيم است لكن علمش غير قدرت و قدرتش غير علم و حكمتش غير اين‏دو است لكن علمش جدا نايستاده و قدرتش جدا نايستاده و حكمتش هم جدا نايستاده بلكه هرجا كه علم هست قدرت هم هست حكمت هم هست و هرجا كه قدرت هست علم هم هست حكمت هم هست و هرجا كه حكمت هست علم هم هست قدرت هم هست. در خلق مي‏بيني كه بعضي قدرت دارند اما علم ندارند و بعضي علم دارند اما قدرت ندارند خدا چنين نيست علم دارد با قدرت، قدرت دارد با علم، و علمش همه‏جا با قدرت است و قدرتش همه‏جا با علم است.

نمونه‏اش براي اينكه نزديك به مطلب بشوي جسم است كه طول دارد عرض دارد عمق دارد زمان دارد مكان دارد وزن دارد جهت دارد و تمام اجسام تمام اينها را دارند و يك‏ذره جسم با تمام اجسام اين عالم در اين چيزها فرق ندارند و در تمام اين چيزها آن ذره با تمام اجسام شريك است و اين را هم مي‏بيني كه طول غير از عرض است و عرض غير از عمق است و زمان غير مكان است و اينها غير وزنند و وزن غير جهت است و غيريت اينها خيلي واضح است ولكن با اين حالت زمان جدا نيست و مكان جدا نيست و طول جدا نيست و عرض جدا نيست وهكذا بلكه در همه اجسام زمان با مكان است و طول با عرض است و عرض با عمق است و همه با همند و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 428 *»

هيچ‏يك از آن ديگر جدا نيست. ببين مي‏يابي در ذرّه‏اي از ذرّات جسم كه طول نداشته باشد يا عرض نداشته باشد يا عمق نداشته باشد يا زمان نداشته باشد يا مكان نداشته باشد يا وزن نداشته باشد يا جهت نداشته باشد؟ بلكه هر ذره‏اي تمام اينها را دارد يكي را كه دارد باقي را تماماً دارد نمي‏شود ذره‏اي از ذرات جسم باشد كه يك حدي از اين حدود را نداشته باشد با اينكه مي‏بيني كه هريك غير ديگري است هيچ‏يك دخلي به ديگري ندارد. و همين‏طور علم خدا غير از قدرت و قدرت خدا غير از علم است و اين‏دو غير از حكمت است لكن اينها جدا از يكديگر نيستند هرجا كه علم دارد قدرت هم دارد حكمت هم دارد پس هرجا كه علم هست قدرت هم هست حكمت هم هست پس توي عالمٌ، قادرٌ هم هست و توي قادرٌ، عالمٌ هم هست نهايت تو علم مي‏خواهي مي‏گويي يا عالم و كاري به دست قدرت نداري و ملتفت قدرت نيستي، يا قدرت مي‏خواهي مي‏گويي يا قادر و كاري به دست علم نداري و ملتفت علم نيستي نه اينكه در توي يا عالم قادرٌ و حكيمٌ نيست و در توي يا قادر عالمٌ و حكيمٌ نيست. حاشا تمام صفات خدا در تمام اسمهاي او محفوظ است و نيست صفتي از صفات خدا كه در اسمي از اسمهاي او ظاهر نباشد.

و اگر بگويي كه هرگاه امر اين است پس چه فرق است بين خدا و آن اسماء؟ مي‏گويم كه فرق بين خدا و اسماء اين است كه خدا واحد است و اسمهاي او متعددند خدا است محدث اينها و احداث كرده، او غني است اينها فقير به سوي او، او خدا است اينها خلق او لكن از اين خلقها نيستند چراكه اين خلقها به ايشان خلق شدند و اگرچه گاهي ايشان را هم خلق مي‏گويند چنانكه مي‏فرمايند خلق اسماً بالحروف اه لكن خلق‏بودنشان همين است كه ذات  خدا نيستند صفت او و فعل او هستند پس هيچ شباهتي به اين خلق ندارند و كأنّ مخلوق نيستند اين است كه گفته مي‏شود خلق به ايشان خلق شدند. معلوم است كسي را كه مي‏گويند خلق به او خلق شد خودش نبايد خلق باشد و واقعاً هم اسماء، خلق نيستند و به ايشان نمي‏شود گفت مخلوقند اين

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 429 *»

است كه مي‏فرمايند من زعم ان الميم مخلوق فذلك هو الكفر الصراح.

حال اين اسمهايي را كه شنيدي تمامش پيش ائمه است و تمامش پيش احدي غير از ايشان نيست و بخصوص خودشان فرمودند نزد موسي چهار اسم بود و نزد عيسي دو اسم بود و نزد ابراهيم هشت اسم بود و نزد نوح پانزده اسم بود ولكن تمام اسمهاي خدا پيش ماست. پس نيست اسمي كه در نزد ايشان نباشد ايشان جامع جميع اسمهاي خدايند بلكه خودشان اسماء خدايند چنانكه خودشان فرمودند كه نحن واللّه الاسماء الحسني التي امركم اللّه ان‏تدعـوه بها پس چون حالتشان اين است پس تمام صفات خدا در ايشان هست و نيست صفتي از صفات خدا كه ايشان فاقد آن صفت باشند پس قادرند بر هر كاري همان‏طوري كه خدا قادر است بر هر كاري و عالمند به هر چيزي همان‏طوري كه خدا عالم است به هر چيزي پس فرقي بين ايشان و خدا نيست مگر اينكه خدا واحد است و اينها متعدد، او خدا است اينها بنده. اين است كه در دعا مي‏خواني لا فرق بينك و بينها الاّ انهم عبادك و خلقك.

و چون همه داراي تمام اسمهاي خدا هستند بلكه همه‏شان اسماءاللّهند اين است كه همه مانند همند و هر كمالي كه يكي دارد باقي هم آن كمال را دارند و هيچ‏يك فاقد كمالي از كمالات نيستند همه‏شان عالمند به هر چيزي و جهل به چيزي ندارند و همه‏شان قادرند بر هر كاري و عجز از كاري ندارند و از اين است كه همه كار يكديگر را مي‏توانند بكنند و كار هريك از همه‏شان برمي‏آيد. محمّد مي‏تواند كار علي را بكند علي هم مي‏تواند كار محمّد را بكند، علي مي‏تواند كار حسن را بكند حسن هم مي‏تواند كار علي را بكند وهكذا هر چيزي كه يكي از ايشان دارند همه‏شان او را دارند و هر كاري كه از يكيشان بر مي‏آيد از همه‏شان بر مي‏آيد و همه علم به هر چيزي دارند و قدرت بر هر كاري دارند همان‏طوري كه خدا علم به همه‏چيز دارد و قدرت بر هر كاري دارد اين است كه مي‏خواني يا سامع‏السرّ و النجوي و يا عين‏اللّه الناظرة و اذنه الواعية.

و از ايشان كه گذشتي ديگر سايرين چنين نيستند و نماينده تمام صفات خدا

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 430 *»

نيستند نهايت همان‏قدر اسمي كه پيش ايشان آمده در آن‏قدر نماينده خدا هستند ديگر در همه‏جا نماينده خدا نيستند. جبرئيل اگرچه از پيش خدا مي‏آيد لكن غير از وحي چيز ديگر را نداشت، ميكائيل غير از رزق چيز ديگر ندارد و عزرائيل غير از قبض ارواح چيز ديگر ندارد و در غير اين چيزها اينها نماينده خدا نيستند. قبض ارواح مثلاً  كار خدا است لكن از دست عزرائيل صادر مي‏شود و عزرائيل در اين كار بخصوص نماينده خدا و ظهور خدا است پس بسا عارف نظر بكند و ببيند خدا جانش را مي‏گيرد و هيچ عزرائيل را نمي‏بيند و خدا را در عزرائيل از خود عزرائيل ظاهرتر مي‏بيند.([4]) و بسا ديگري نظر بكند و ببيند عزرائيل جانش را مي‏گيرد و بسا ديگري كه مقامش پست‏تر باشد نظر بكند و ببيند كه يكي از اعوان عزرائيل جانش را مي‏گيرد اين است كه خدا يك‏جا مي‏فرمايد اللّه يتوفّي الانفس حين موتها و يك‏جا مي‏فرمايد قل يتوفّيكم ملك‏الموت الذي وكّل بكم و يك‏جاي ديگر مي‏فرمايد الذين تتوفّاهم الملائكة و اين ملائكه اعوان عزرائيلند و همه آثار و ظهورات اويند و نسبتشان به عزرائيل نسبت قيام و قعود است به زيد كه چشمشان چشم عزرائيل گوششان گوش عزرائيل شكلشان شكل عزرائيل وهكذا.

و عيناك عيناها و جيدك جيدها   سوي انّ عظم الساق منك دقيق

و همين‏طور است حالت اعوان جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل نسبت به خود ايشان.

باري، همه را يك شخص قبض روح مي‏كند مع‏ذلك يكي خدا مي‏بيند و يكي عزرائيل مي‏بيند و يكي عوني از اعوان عزرائيل مي‏بيند و اين حالات در همه‏جا هست جبرئيل مي‏آمد گاهي مي‏ديدند خدا آمده حرف مي‏زند چنانكه وقتي حضرت رسول9 به فاطمه فرمودند كه الآن خدا آمده دستش را روي سر حسين گذارده و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 431 *»

مي‏فرمايد خوب مولودي است كه به شما كرامت كردم بعد شروع كردند به گريه‏كردن عرض كردند چرا گريه مي‏كنيد؟ فرمودند خدا مي‏فرمايد كه اين مولود را امت من بعد از من از روي ظلم و ستم شهيد خواهند كرد. و جبرئيل آمده بود و دست بر سر حضرت امام حسين گذارده بود و اين حرفها را مي‏زد لكن جبرئيل را نمي‏ديدند خدا را مي‏ديدند، و گاهي هم جبرئيل را مي‏ديدند.

پس از اينجا بياب كه حضرت موسي خيلي نقل داشت كه كليم‏اللّه بود و با خدا حرف مي‏زد اگرچه جبرئيل حرف مي‏زد لكن او مي‏ديد خدا با او حرف مي‏زند ولكن عيسي جبرئيل را مي‏ديد و آدم جبرئيل را مي‏ديد كه مي‏آيد با ايشان حرف مي‏زند. پس در جبرئيل مي‏شود خدا را ديد اما در وحي تنها، در كارهاي ديگر نمي‏شود خدا را در او ديد و به او توجّه كرد. و همچنين در عزرائيل مي‏شود خدا را ديد اما در قبض روح تنها، در قبض روح عزرائيل نماينده خدا است و خدا را مي‏شود در او ديد اما در چيزهاي ديگر نماينده خدا نيست و خدا را نمي‏شود در او ديد جبرئيل كار خودش را مي‏كند عزرائيل كار خودش را مي‏كند اسرافيل كار خودش را مي‏كند و هيچ‏يك نمي‏توانند كار ديگري را بكنند و بسا از يكديگر خبر هم نداشته باشند كه چه مي‏كنند و همچنين انبيا هريك كار ديگري را نمي‏توانند بكنند و بسا خبر از يكديگر هم نداشته باشند موسي كار عيسي را نمي‏تواند بكند عيسي هم كار موسي را نمي‏تواند بكند وهكذا اما ائمه سلام اللّه عليهم چنين نيستند هريك كار ديگري را مي‏تواند بكند اگرچه در ظاهر به حسب صلاح زمان هريك به يك‏طوري ظاهر بشوند و يك‏چيز بخصوصي از ايشان بروز بكند و كار بخصوصي از ايشان صادر بشود لكن همه‏شان كار همديگر را مي‏توانند بكنند و عجز از هيچ‏كاري ندارند سهل است كه كار جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل و عزرائيل و ساير ملائكه را مي‏توانند بكنند، و كار موسي و كار عيسي و كار نوح و كار ابراهيم و كار تمام انبيا و اوليا را مي‏توانند بكنند اين است كه مي‏فرمايند الا و انّا نحن النذر الاولي و نذر كل زمان و اوان پس اين بزرگواران مي‏توانند بگويند اما النبيون فانا و اما الصديقون

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 432 *»

فاخي علي و انا مرسل‏الرسل و منزل‏الكتب و انّ الكليم لمّاعهـدنا منه الوفاء البسناه حلّة الاصطفاء و لقد اريناه اياتنا كلها و حال اينكه تمام آيات را ظاهراً فرعون نديده بود تمام معجزات بخصوص غير از آن بزرگوار را نديده بود. حالا كه فرمودند حضرت را ديد، اين مطلب معلوم را مي‏خواهند برسانند كه او را كه ديد همه را ديده و تمام آيات پيش او هست. «لو جئته لرأيت الناس في رجل» ساير جاها مجاز و اينجا حقيقت است. اما موسي نمي‏تواند اين حرفها را بزند، عيسي نمي‏تواند، ابراهيم به آن عظمت نمي‏تواند، نوح به آن جلالت نمي‏تواند چراكه هيچ‏يك اسم خدا نيستند و اسميّت حقيقيّه ندارند اگر اسم هم باشند اسم ناقصند كه چيزي از يك‏جايي در ايشان گذاردند ايشان هم به همان اندازه‏اي كه در ايشان گذاردند همان‏قدر دارند بيش از آن را واجد نيستند و نمونه‏اش اين است كه تو سنگ را حركت مي‏دهي سنگ هم حركت مي‏كند و هر قدري هم كه تو سنگ را حركت دادي او هم همان‏قدر حركت مي‏كند پس اگرچه حركت سنگ هم از تو است لكن حركت او كجا و حركت تو كجا! حركت تو فعل تو است حركت سنگ حقيقتاً فعل تو نيست نهايت حاصل از فعل تو است.

پس بعضي از حجج هستند كه اسماء خدا را بالتمام مي‏نمايند آنها ائمه‏اند و ديگران چنين نيستند انبيا اگرچه قولشان قول خدا لسانشان لسان خدا طاعتشان طاعت خدا ردّشان ردّ بر خدا مخالفتشان مخالفت خدا است وهكذا لكن همه تمام اسماء را ندارند و همه‏كاره نيستند و در جميع چيزها نماينده خدا نيستند و هريك هريك اسم تامّ نيستند اگر اسم باشند اسم ناتمامند و در يك جهت واقع شدند و همان‏قدر نماينده خدا هستند ولكن روي هم رفته در مقام خود اسم‏اللّهند و چون اسم‏اللّهند اين است كه تفريقشان از خدا و ايمان به بعض دون بعض جايز نيست. ببين كه مي‏شود كسي بگويد من تو را دوست دارم اما ايستاده‏ات را بد دارم؟ يا ايستاده‏ات را هم دوست دارم نشسته‏ات را دشمن دارم؟ آيا قول كسي در دوستي تو مسموع هست و تو تصديقش مي‏كني يا تكذيبش مي‏كني كه تو دروغ مي‏گويي؟ اگر مرا دوست داشتي ايستاده هم

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 3 صفحه 433 *»

صفت من و نشسته هم صفت من است پس آنها را هم دوست مي‏داشتي. پس حال كه يكي از اينها را دوست نداري مرا دوست نداري گو اينكه به زبان بگويي من تو را دوست دارم اين است كه خدا مي‏فرمايد يريدون ان‏يفرّقوا بين اللّه و رسله اولئك هم الكافرون حقاً پس اگر كسي ايمان به خدا دارد بايد به جميع اسمهاي او از رسول خدا گرفته تا امام غايب عجل اللّه فرجه و از آدم گرفته تا عيسي ايمان داشته باشد و اگر يكي را وا زند خدا را وا زده و كافر به خدا شده.

باري، درجه و مقام ائمه و انبيا را دانستي كه ائمه اسماءاللّهند و نسبتشان به خدا نسبت قيام و قعود است به زيد ولكن انبيا اسماءاللّه حقيقي نيستند و نسبتشان نسبت اثر و مؤثري نيست، نسبت غيب و شهاده‏اي است اين است كه همان‏قدري كه از غيب در ايشان ظاهر شده در همان‏قدر نمايندگي دارند از اين جهت مقامشان پست‏تر است از مقام ائمه. و شيعيان پس از انبياء واقع شدند براي اين است كه همين‏قدر هم نمايندگي ندارند و به عبارت اخري روح‏اللّه از غيب در ايشان ظاهر نشده اين است كه از پيش خود نمي‏توانند چيزي بگويند آنچه مي‏گويند بايد بر سبيل روايت باشد و تا روايت مي‏كنند مطاعند و همين‏كه از پيش خود مي‏روند چيزي بگويند مردود مي‏شوند.

و صلّـي اللّه علـي محمـد و آلـه الطاهريــن

و لعنـة اللّه علـي اعدائهـم اجمعيـن الي يوم الديــن

تمام شد در يوم پنجشنبه بيست‏وششم جمادي‏الاولي از سنه 1297

به يد اين بنــده جانـي هاشـم بن مرتضـي الحسينـي

حـامـــــــداً مصليـــــــــاً

([1]) حال كسي را نمي‏رسد كه از اين راه ادعا كند كه بر من ملك نازل مي‏شود و وحي مي‏شود و به وحي سخن مي‏گويم چراكه همين الحاد است و علم چنين كسي از آسمان نيامده از زمين آمده و همه‏اش وحي شيطاني است. منـه

([2]) و اين مقام عقل است كه يك نوع خوديتي دارد كه تويي و مني هست كه مي‏گويد تو در من ظاهري. منـه

 ([3]) لكن گوشت همين حيوانات را انسان مي‏خورد جزء بدنش مي‏شود خيال به او تعلق مي‏گيرد. منـه

([4]) اين است يكي از معاني كه وارد شده كه روح محمّد و علي8 را عزرائيل قبض نمي‏كند خدا قبض مي‏كند. منـه