رساله
جواب سؤالات
ميرزا حسن هندی عظيم آبادي
من مصنفات السید الاجل الامجد المرحوم الحاج
سید کاظم بن السید قاسم الحسینی اعلی الله مقامه
«* جواهر الحکم جلد 3 صفحه 169 *»
بسم الله الرحمن الرحيم و به نستعين
الحمد لمن لا يستحقه سواه و الصلوة علي المبعوث علي كل من عداه محمد و آله الذين من والاهم فقد والي الله و من عاداهم فقد عادي الله.
اما بعد چنين گويد ذره بيمقدار و حقير خاكسار كاظم بن قاسم الحسيني الرشتي كه اين كلماتي است قليله مشتمله بر معاني جليله در جواب مسائل چندي كه صادر شد از ينبوع عز و احسان و مصدر بر و امتنان يكه تاز ميدان كمال و شهسوار وادي رفعت و اجلال نور حدقه دانش و نور حديقه بينش اعني به مخدومنا الاعظم و ملاذنا الاقدم الذي لكل معني حسن حسن الولي المؤتمن الميرزا (الاميرزاده خل) محمد حسن المسدد الممجد احمد الله حاله و اصلح باله (احوالها و اصلح بالها خل) (احوالهما و اصلح بالهما خل) بمحمد و علي و آلهما. چون مسائل از مسائل عظام و موجب بسط است در كلام چه ناشي از فؤاد و ساري از بحر صاد است لكن چون حقير در جناج سفر با قلبي از تواتر هموم مختل و مكدر لهذا به اشارت و اخصر عبارت اكتفا نموده اعتمادا علي فهمه العالي و ادراكه السامي و لان ذلك هو الميسور (و کان ذلک من الميسور خل) و الي الله ترجع الامور.
مسئله اولي: در بيان معني قاب قوسين و بيان آنكه كدام يك از مراتب است (است و بيان ساير مراتب خل)؟
جواب: بدانكه چون نقطه امكان از فيض فياض منان در (از خل) عالم تحقق و مشيت (شيئيت خل) قدم گذاشت بر نفس خود حركت كرد و از آن دائره تامة (تام خل) الاستداره هويدا گرديد و چون نظر به مبدء كرد آن دائره
«* جواهر الحکم جلد 3 صفحه 170 *»
كره صحيحة (صحيح خل) الاستداره شد و معني حركت بر نفس خود مشاهده انيت خود است و ميل به شئونات و اقتضاءات ذاتيه خود است و از اينجا ليل و نهار پديدار (شب پديدار شد خل) شد و معني نظر به مبدء شيء (مبدءش خل) ميل او است به جهت مددش از جواد وهاب (واهب خل) العطايا پس محل فيض گشته جامع و مملك و سر كن فيكون بكلي (بکل خل) ظاهر گرديد و از اينجا روز پديدار و آشکارا شد (پيدا و آشکار خل) و از توارد يكي بر ديگري كاينات جملگي (به جملگي خل) در معرض ظهور آمدند و هو قوله7 في الصحيفة يولج كل واحد منهما في صاحبه و يولج صاحبه فيه بتقدير منه للعباد فيما يغذوهم به و ينشئهم عليه الي ان قال7 بكل ذلك يصلح شأنهم و يبلو اخبارهم الدعاء.
پس كل عالم يعني ما سوي الله كره واحده غير متعدده و غير مختلفه ميباشد اما كره به جهت تساوي نسبت فقرش الي الله سبحانه در استمدادش و تساوي نسبت فعل الله سبحانه نسبت به امدادش کما قال7 في قوله تعالي الرحمن علي العرش استوي: فليس شيء اقرب اليه من شيء و اين كره چون به قطب حركت نمايد لا الي جهة اجزاء متعدده و مختلفه در او پيدا شود و مجدد (و چون به محور خل) (و چون به خود خل) حركت كند نقاط متعدده در او پيدا شود و بين هر دو نقطه قوسي پيدا گردد پس آن كره منقسم به قسمي (قسي خل) غير متناهيه شود و تعداد آن قوسها به جهت شخص ممكن ممتنع است (به جهت ممکن ممتنع خل) لكن كليات آن نه قوس است و در عالم تفصيل و اختلاف هر قوسي منشأ عالمي از عوالم است و چون هر عالمي حاكي كل است «كل شيء فيه معني كل شيء» پس در هر عالمي ايضاً مظاهر اين نه قوس بايد ظاهر باشد و آن افلاک تسعه است در هر عالم و اما آن نه قوس كه با تمام آن كره كليه مطلقه عالم تمام گردد اسفل و ادناي (ادنا و اسفل خل) آن عالم اجسام است مبدأش محدب محدد الجهات است و منتهاي او تراب است.
«* جواهر الحکم جلد 3 صفحه 171 *»
دويم عالم مثال و عالم برزخ است و در اينجا است جنت هورقليا و جابلقا و جابلصا و مبدأش منتهاي عالم ماده است و منتهايش اعلاي محدب محدد الجهات است.
سيم عالم مواد جسمانيه است كه حصصش يعني (حضيض معني خل) امواجش به عالم مثال محدود و مصور گشته در عالم اجسام ظاهر و منتشر گرديد و آن همان بحري است كه از دخانش يعني از لطافتش (لطايفش خل) آسمانها را آفريده و از زبدش يعني از كثافتش ارضين را خلق فرموده.
چهارم عالم طبيعت است و آن حقيقتي است متحصله (متأصلة خل) كه از قران عالم عقول و ارواح و نفوس با قطع نظر از خصوص احوال و مقتضيات ذاتيه و عرضيه هر يك از ثلثه بلكه امر رابع متحصل است از مجموع پس حكم هر يك بانفراده از او مسلوب است و جهت امتياز ادراك و شعور هر كدام منتفي است به اين جهت اين را موت اول و كسر اول مينامند و اين همان ياقوت سرخ است كه حق تعالي در آن به نظر هيبت نگريست پس ذوبان بهم رسانيده بحر مواجي پيدا شد پس ياقوت حمراء عالم طبيعت است و بحر عالم مواد است و تسلط ريح بر بحر قران صور و هياكل و اشباح عالم مثال است بر آن و امتياز سماء و ارض و جبال و براري و بحار در عالم اجسام است و در اين مقام تفاصيلي است عجيبه كه الان ذكر آنها ممكن نباشد.
پنجم عالم نفوس است و آن جوهري (جواهري خل) است مجرده از مواد عنصريه و شبحيه و مدة زمانيه و مثاليه صور عارية عن المواد عالية عن القوة و الاستعداد و اوسط دهر و عالم ملكوت است و عالم ذر ثالث يا ثاني يا اول است.
ششم عالم ارواح است و آن رقايقي است بين عقول و نفوس و آن حجاب ذهب است و مركب عرب (عقل خل) است و ارض زعفران است.
هفتم عالم عقول است
«* جواهر الحکم جلد 3 صفحه 172 *»
و آن جوهري (جواهري خل) است نورانيه محدود به حدود كليه معنويه مبادي وجود مقيد و قلم اول و اول غصن مأخوذ من شجرة الخلد كه روح القدس است و آن روحي است كه مركب شده در عالم ظهور و تفصيل و آن مخاطب است به خطاب اقبل فاقبل و ادبر فادبر.
هشتم عالم فؤاد (نور خل) است و اول مداد و بحر صاد و مادة المواد و هيولي الهيولات و اسطقس الاسطقسات و آن است ماء اول كه به او است حيات اشياء و آن است دوات اولي و آن است اول مصدر و مفعول مطلق و مبدء ذوات حوادث و منشأ انيات و حقايق و اول فيض مفاض و اعلي المشاعر و نور الله الظاهر و اول المظاهر.
نهم عالم امكان است و ينبوع حقائق و اعيان و خزانه عليا و الاسم الاعظم الذي تفرد به الله و معدن اعيان ثابته امكانيه و مخزن علوم و اسرار سبحانيه و شمس مضيئة تحت بحر القدر و لا ينبغي انيطلع عليها الا الواحد الفرد فمن تطلع عليها فقد ضاد الله في ملكه و نازعه في سلطانه و باء بغضب من الله و مأويه جهنم و بئس المصير. و به اين نه قوس آن كره كليه مطلقه تمام ميشود و چون كره امكان مضمحل و نابود بود نزد رتبه ازل سبحانه بلكه در آن رتبه اين كره معدوم و ممتنع است و چون به ادله قطعيه عقليه و نقليه ثابت و محقق شد كه هر چيزي از رتبه خود تجاوز نكند قال تعالي و ما منا الا له مقام معلوم و قال7 انما تحد الادوات انفسها و تشير الالات الي نظائرها و هرگز ممكن واجب نشود و يا واجب در امكان تنزل نكند يا مقرون (مقترن خل) به حدوث و حدود نشود (يا به مکان محدود نشود خل) تا ممكن پيدا گردد.
پس معراج عبارت است از عود عبد و صعود او به سوي مبدء ذات خود و اول فيض مفاض از مبدء خويش كه از آن به تجلي اول و نفس رحماني تعبير ميشود و چون آن صرف ظهور و وجه حق است پس نور لا فرق بينك و بينها الاّ انهم عبادك و خلقك در آن ظاهر گردد و چون به جهت اظهار جلال و عظمت و كبرياء از آن مرتبه امر به نزول فرمود تا آخر رتبه قوسهاي مذكوره كه عالم اجسام و مقام نقش و ارتسام است باز امر به صعود
«* جواهر الحکم جلد 3 صفحه 173 *»
فرمود تا حكمت در ايجاد باطل نگردد و هر چيز به غايت اصل خود راجع گردد و هو قوله عزوجل كما بدأكم تعودون پس چون صاحب معراج مطلق به قدم همت قطع مسافت اين قوسها نزد خطاب اقبل به عنايت الهيه نمود عالم اجسام را تا محدب محدد الجهات به قدم بدن با مركب برقه قطع نمود و از عالم مثال الي عالم النفوس به مركب براق به قدم حس مشترك و از عالم نفوس الي اسفل عالم ارواح به مركب رفرف اخضر و از اسفل ارواح تا اسفل عقول پياده بيمركب به قدم قلب شتافت «روحي فداه و عليه الصلوة و السلام» و چون به عالم عقل كلي و قلم اعلي رسيد مقام قاب قوسين ظاهر گرديد چه از آن قوس يعني قوس عقل كلي تا تمام دائره عالم دو قوس ديگر باقي بود يكي قوس وجود مقيد كه از آن به فؤاد تعبير ميشود دوم قوس امكان پس به قدم سر و كينونت و هويت از آن عالم برتر آمده به اعانت نداي يا محمد9 ادن من صاد و توضأ لصلوة الظهر به عالم فؤاد كه آن بحر صاد است داخل شده و از آنجا از نور عظمت به مقدار سم ابره برايش ظاهر گشته پس از وضوء يعني تطهير ذاتش از كل ما عداه كه رتبه اطفيء السراج است به صلوة ظهر كه مشتق است از وصل و وصال در عالم ظهور مطلق و تجلي صرف ايستاد فقد طلع الصبح و آن صبح عين ظهر است بدون شب و مغرب و عصر و اين است مقام او ادني پس به جهت خرق و التيام دائره عالم يك قوس باقي ماند و آن قوس امكان است و آن منخرق نشود و آن دائره تمام نگردد چه ممكن واجب نشود به اين جهت است كه در مقام او ادني ظاهر شد مقام لا فرق بينك و بينها لكن به استثناء الا انهم عبادك و خلقك و اين استثناء دليل عدم قطع مسافت عالم امكان است و در اين مقام اهل معرفت از اهل حق با صوفيه از اهل باطل ممتاز ميشوند كه ايشان استثناء نكنند به خلاف اهل حق پس در نزد صوفيه
«* جواهر الحکم جلد 3 صفحه 174 *»
كل دائره قطع گردد پس او ادني عين رتبه ازل باشد نعوذ بالله من مضلات الفتن قال في الحديث القدسي كلما رفعت لهم علما وضعت لهم حلما ليس لمحبتي غاية و لا نهاية.
پس ثابت و محقق شد كه عروج جناب مقدس نبوي9 در اعلي رتبه امكان بوده و لكن با حجاب رقيق كه مصداق قول شاعر است:
رق الزجاج و رقت الخمر | فتشاكلا و تشابه الامر | |
فكأنما خمر و لا قدح | و كأنما قدح و لا خمر |
و اين دنو در قوله تعالي ثم دني فتدلي فكان قاب قوسين او ادني نه دنو مكاني است و نه دنو به حسب اتصال و ارتباط مرتبه همچون دنو بين عقل و نفس و ساير مجردات دهريه بلكه ذوات سرمديه چه كل اينها مستلزم حدوث و تركيب است علي ما حقق في محله بلكه اين دنوي است بلا كيف و لا اشاره كما اشار (قال خل) الصادق7 في تفسير العبد العين علمه بالله و الباء بونه عن الخلق و الدال دنوه من الخالق بلا كيف و لا اشارة فافهم.
و اما ساير مراتب پس آن بر دو قسم است مراتب سافله و مراتب عاليه اما مراتب سافله پس آن قوسهاي مذكوره است كه از آن صعود و عروج فرمود و اما مراتب عاليه پس آن صعود در مراتب و مقامات اسماء است بعد از اكمال (کمال خل) صعود در مراتب و مقامات ذوات و كينونات و اول صعود در مرتبه (رتبه خل) رفيع الدرجات و آخرش در مرتبه (رتبه خل) بديع السموات ذو العرش يلقي الروح من امره علي من يشاء من عباده و در اين ميانه بيست و هشت مرتبه است چنانكه علماء در دائره عقل ثبت فرمودهاند و معني صعود در مرتبه اسماء ظهور سر آن اسم است در عبد همچون ظهور نار در حديده كه احكام آن اسم بر او جاري شود الاعلي فالاعلي تا رتبه بديع كه مظاهر اسم اعظم است پس از آن رتبه رحمن هويدا گردد و آن سر در عبد ظاهر شود پس از آن ترقي كرده مظهر اسم اعظم الله گردد پس حق سبحانه و تعالي برايش در عالم
«* جواهر الحکم جلد 3 صفحه 175 *»
حدوث به سر هويت تجلي كند پس حجاب واو را خرق نموده در وادي هاء تكاپو نمايد بعد از آن سر توحيد آشكارا شود علي ما قال النبي9 التوحيد ظاهره في باطنه و باطنه في ظاهره ظاهره موصوف لا يري و باطنه موجود لا يخفي و كل اينها در قوس فؤاد است و قوس امكان به حال خود باقي است و صعود از آن قوس ممتنع است چه صعود به سوي مبدء نزول است و نزول خلق از ازل نيست تا باز به او عود كند به قطع مسافت امكان بلكه نزولش از مبدء امكان است و صعودش به سوي اوست و تجاوز از آن مستلزم اعدام و افناي اوست و در اين مقام مراتب و مقامات و اسرار و انوار و حكايات بيشمار است تركتها خوفا من فرعون و ملائه.
چيز ديگر ماند اما گفتنش | با تو روح القدس گويد بي منش |
مسئله ثانيه: آنكه حكماء متقدمين به عليت واجب تعالي از براي اشياء قائلند و جناب شيخ اعلي الله مقامه به عليت مشيت و نافي قول اولند بيان فرماييد.
جواب: بدانكه علت همان فاعل است بلافرق و اين كلام مبني بر آن است كه خالق و فاعل از صفات ذات ميباشند يا از صفات فعل؟ اما آنكه به قول اخير قائل است او را مفري از آنچه جناب شيخ فرمودهاند نيست چه صفت فعل در رتبه فعل است و فعل مشيت است پس فاعل صفت فعل كه مشيت است خواهد بود نه صفت ذات كه واجب تعالي است و هرگاه
«* جواهر الحکم جلد 3 صفحه 176 *»
به قول اخير قائل نباشد يا قائل است كه اينها و امثالش از صفات ذاتيه است و تقسيم صفات به سوي ذاتيه و فعليه باطل و غلط است و قائلي براي اين قول حقير نيافتم يا قائل است به اينكه اين صفات من حيث المبدء ذاتيهاند و من حيث المتعلق فعليه و حادث چنانکه معروف و مشهور ميانه علماء است الان.
اما قول اول پس آن در غايت سقوط است زيرا كه صفات ذاتيه بنا بر مذهب اماميه عين ذات واجب تعالي است بدون فرض مغايرت مفهوماً و مصداقاً اگر چه بعضي به تغاير مفهومي قائل شدهاند لكن آن از جهت خلط با اعداء است و الا قائل است كه ذات ازلي سبحانه و تعالي در او جهت و جهتي و اعتبار و اعتباري نيست كه به جهات مختلفه ذاتيه مصداق اسماء متكثره گردد پس در حقيقت ذات علمي مغاير قدرت يا سمع يا ذات نيست بلکه جمله همان ذات است احدي المعني به اين جهت سلب اين صفات و اتصاف به اضداد آن در كل احوال محال باشد پس نميتوان گفت لم يعلم الله و لم يقدر الله او انه جاهل او عاجز العياذ بالله و بلا شك در خالق و فاعل سلب صحيح است در بعضي از احوال چنانكه گويي ان الله لم يخلق الان ابنا لزيد و سيخلق بعد و كذلك لم يفعل الانبياء اشقياء و لم يفعل الاشقياء انبياء و لم يفعل الظلم و لم يفعل القبيح (القبح خل) و غير ذلك من الامور الممكنة التي يجل الله انيتعلق فعله بها پس چون سلب صحيح شد هرگاه صفت ذاتيه باشند لازم ميآيد سلب ذات در نزد سلب و اثباتش در نزد اثبات چنانكه در نفي و اثبات علم و قدرت لازم ميآيد نفي ذات در نفي و اثبات ذات در اثبات و نفي علم في قوله تعالي ام تنبؤنه بما لا يعلم به جهت امتناع ادراك شريك است براي مخلوقين نه آنكه چيزي هست كه علم به آن ممكن است الان تعلق نگرفته بعد تعلق خواهد گرفت و آيات داله بر آنكه علم بعد حاصل ميشود مثل ليعلم الله من يخافه بالغيب و امثالش مراد از آن علم اولياء او است تشريفاً به خود نسبت داده چنانچه فرموده فلما اسفونا
«* جواهر الحکم جلد 3 صفحه 177 *»
انتقمنا منهم و امثالش پس بالضرورة لازم آمد كه اين صفت خالق و فاعل ذاتيه نباشد پس فعليه باشد پس قول جناب شيخ جعلني الله فداه متجه و ثابت است.
و اما قول دويم پس آن اقبح و افسد است زيرا كه معقول نيست كه شيء واحد به دو اعتبار هم قديم و هم حادث باشد تا مجعوليت ذاتيه و لا مجعوليت در يك چيز تحقق (تعلق خل) پذيرد و آن خلاف طريقه عقلاء است يا اينكه ميگوييم كه قول «خالق من حيث المبدء ذاتي است» اگر مراد اين است كه عين ذات است مثل ساير صفات ذاتيه پس آنكه من حيث التعلق حكم به حدوثش ميكني كدام است اگر همان عين ذات است لازم ميآيد كه ذات متغير شود وانگهي از قدم به حدوث و هرگاه غير ذات است پس دو حيثيت در شيء واحد جاري نشد و باطل شد قول به اينكه «اين صفات من حيث المبدء ذاتيهاند و من حيث المتعلق فعليه و حادث است» چه آنچه حادث و فعليه است بالحقيقه غير آنچه قديم و ذاتيه است و كلام ما در فاعل و خالق فعليه است كه به اعتراف خود قائل شدهاي كه از (قائل شده و آن خل) صفت مشيت است كه فعل است.
باقي ماند كلام در اينكه فاعلي و خالقي هست كه عين ذات است و دون اثباته خرط القتاد مگر اينكه راجع به علم و قدرت نمايند با قطع نظر از تعلق و ارتباط به حوادث كما في قول اميرالمؤمنين7 له معني الخالقية اذ لا مخلوق كه مراد قدرت و علم است و اين معني ما نحن فيه نيست بلكه مراد فاعل مقترن به فعل ايجاد است لا غير پس ثابت شد آنچه آن بزرگوار فرمودهاند و ايضاً كل اطباق مسلمين اتفاق دارند بر اينكه اقتران و افتراق و حركت و سكون علامت حدوث است و معاضد ايشان است ادله عقليه و نقليه و شكي نيست كه در فاعل اقتران است به مفعول و علت به معلول و خالق به مخلوق چه خلق و فعل در ماهيت خالق و فاعل مأخوذ است چگونه بي او متصور و موجود گردد مگر اينكه از او قصد كني با قطع نظر از جهت اقتران و اتصال وصفي (وضع خل) و ايجاد كه در اين وقت فرق ميانه
«* جواهر الحکم جلد 3 صفحه 178 *»
اسماء به وجهي نخواهد بود و آن غير ما نحن فيه است.
بالجمله بر قواعد اسلام و ادله عقليه و نقليه امر به نهجي است كه جناب استاد ادام الله ظلاله علي رؤس العباد مقرر داشتهاند لكن توهم نشود كه مشيت فاعل مستقل است حاشا و كلا بلكه فاعل و خالق و منشئ و امثال اينها صفات و اسماءاند و قوامي و تحققي نيست ايشان را الا به ذاتي كه اقامه كند و حفظ فرمايد آنها را و لازم نيست كه اقامه كند آن صفات را در ذات خود بلكه در مراتب حدوث و به او سبحانه قائمند قيام صدور قال اميرالمؤمنين7 في اليتيمية علة ما صنع صنعه و هو لا علة له اين است مجمل كلام در اين مقام به دليل مجادله بالتي هي احسن هرگاه استعجال سفر نداشتم و قلب مجتمع داشتم هرآينه ذكر ميكردم اموري را كه داعي شد حكماء را به اين قول و ابطال اين اساس و حقيقت فاعل و مبدء آن به دليل حكمت كه عقل در آن حيران ميماند چه حقير را در مبحث مشتقات كلماتي است عجيبه و غريبه شرذمهاي از آن را در شرح خطبه بيان نمودهام و آنچه در اينجا ذكر كردهام بالاشاره كافي است لاهل الدراية اذا کانوا من اهل العناية و السلام علي من اتبع الهدي.
مسئله ثالثة: در بيان آنكه ايجاد فرموده حق تعالي مشيت را بنفسها توضيح فرماييد تا مخلصان را معلوم شود.
جواب: بدانكه حادث در موجوديت خود محتاج است به چند چيز يكي ماده ديگري صورت سوم ظهور ذات به القاء مثال زيرا كه حادث منتهي به ظهور ذات شود عند التعلق نه به ذات من حيث هي هي و نه به ظهور من حيث هو هو از اين جا است كه چون توجه به ذات خود كني كل آثار و افعال خود را غافلي پس اگر ذات مبدء افعال بودي مفاعيل را در آنجا ذكري بودي و
«* جواهر الحکم جلد 3 صفحه 179 *»
همچنين در نزد ظهور مطلق بلي چون ناظر به ظهور خاص شوي آن اثر را ملتفت گردي به دليل لم مثلاً چون قائم گويي متوجه به قيام شوي و همچنين قاعد و آكل و شارب و ساير ظهورات و اسماء و اما هرگاه زيد گويي چيزي از اين آثار به خاطر نگذراني پس معلوم است كه در آن رتبه نيستند بلكه در رتبه نازله ميباشند و اسامي و صفات كلا ظهورات ذات ميباشند به آثار خاصه پس قائم ظهور ذات است به قيام نه ذات به جهت انتفاي قائم در نزد قاعد و بقاي ذات در هر دو صورت و هرگاه ذات باشد لازم ميآيد تغير ذات به تغير آثارش و آن ممتنع است چه ذات منفعل از اثرش نشود اجماعاً من العقلاء (الفقهاء خل) و شاك در اين خارج از زمره عقلاء است و اما افتقار حادث به ماده و صورت پس واضح است و بيانش نيز موجب تطويل است.
چون اين معلوم شد پس حوادث هرگاه مواد ايشان مأخوذ باشد از ماده مطلقه همچون متولدات كه ماده ايشان عناصر اربعه است يا صور ايشان مأخوذ باشد از صورت كليه الهيه اوليه يا انتهاي ايشان به سوي ظهور مطلق من حيث التعلق باشد اينها بنفسها مخلوق نيستند بلكه بغيرها مخلوقند و اما آن صورت اوليه كه كل صور به او منتهي شود هرگاه به صورت ديگري منتهي شود تسلسل لازم آيد هرگاه منتهي به ذات اقدس شود تكثر (تکسر خل) و نقص لازم آيد پس بالضرورة آن صورت مطلقه كليه اوليه بنفسها مخلوق ميشود يعني نه به صورت ديگر (نه به غير نه به صورت ديگر خل) اگر چه متقوم است به ماده ديگر قيام تحقق و به ظهور ذات كه فاعل است قيام صدور و از اين قسم تعبير به ابتداع (ابتداء خل) شود همچو باء در حروف و نفس كليه در ذوات مقيده و اراده در وجود مطلق و همچنين آن ماده اوليه كه كل مواد به او منتهي شود نيز بنفسها مخلوق است و الا لازم ميآيد آنچه در صورت لازم آورديم هر چند متقوم است به ظهور ذات يعني فاعل در صدور و وجود و
«* جواهر الحکم جلد 3 صفحه 180 *»
به صورت در ظهور و به نفسش در تحقق و از اين قسم تعبير به اختراع ميشود و آن الف است در حروف و عقل است در ذوات مقيدة و وجود است در عالم اطلاق در مرتبه ثانيه و همچنين است آن ظهور اول که کل موجودات و مظاهر به آن موجود و ظاهر ميباشند چه هرگاه آن ظهور به ظهور ديگر باشد لازم ميآيد تسلسل و هرگاه عين ذات باشد لازم ميآيد اتحاد فقر و غنا چه ظهور عين فقر و احتياج به غير است من حيث هو هو هرچند هو هو دليل غير است فافهم و دليل هرچند صفت غير است و عين احتياج به سوي اوست لكن هيچ يك از اينها در او ملحوظ نيست هرگز با او.
نظر كن در صورت در مرآت اين امور بر تو منكشف ميگردد زيرا كه آن صورت دليل مقابل و ظهور او است لكن هرگز با او در رتبه واحده جمع نگردد و اين معلوم است لكن در نزد ملاحظه ظهور زيد در مرآت ملتفت به خصوص مرآت و اينكه اثر او است، نميشود و هو قول مولانا الحسين7 في دعاء يوم العرفه الهي امرتني بالرجوع الي الاثار فارجعني اليك بكسوة الانوار و هداية الاستبصار حتي ارجع اليك منها كما دخلت اليك منها مصون السر عن النظر اليها و مرفوع الهمة عن الاعتماد عليها انك علي كل شيء قدير (الدعاء).
پس آن ظهور اول بنفسه مخلوق و ظاهر است و چون دانستي كه فاعل همان ظهور ذات است نه عين ذات و نه غير ذات و ظهور ذات در وجود اول نيست الا مشيت پس فاعليت مشيت بنفسها باشد و ماده و صورتش نيز بنفسها باشد پس مشيت مخلوق است بنفسها در مقامات ثلاثه در افتقارش به سوي ظهور ذات و به سوي ماده و به سوي صورت و كل اينها عين مشيتاند پس از جهت افتقارش به سوي ظهوري كه آن نفس او است مستدير است بر نفسش بر خلاف توالي و چون نفسش همان ظهوري است كه تجلي كرده حق تعالي به آن ذاتش مستدير است بر او بر توالي و او است كاف كه متحصل است از هاء در چهار مرتبه عناصر مرتبه نار و هواء و ماء و تراب و كل اينها عين نفس او است چنانكه
«* جواهر الحکم جلد 3 صفحه 181 *»
هاء نفس او است و اين بيان به غايت وضوح و ظهور دارد و اوضح از اين بيان گمان ندارم که باشد و ان شاء الله تعالي امر منجلي خواهد شد هرگاه با وجود اين بيان خفائي بماند پس آن از صعوبت اصل مسأله است نه اضطراب و عدم وضوح بيان و نه قصور در فهم و ادراك سامي بلي در اين مقام كلماتي است ديگر كه استارش (ابقايش خل) در صدور اولي است از اظهارش در سطور و الله الموفق و المعين في جميع الامور.
مسئله رابعه: اينكه بعضي از اسماء الله تعالي اسمند از براي مقامات نميفهمم به چه معني است؟
جواب: بدان وفقك الله لفهم الحقائق و الاسرار كه اصل وضع اسم براي غيري است که در تحت رتبه مسمي باشد يعني براي كسي است كه مسمي بذاته در نزدش حاضر نباشد که (چه خل) شيء در رتبه ذات براي خود اسم ضرور ندارد چه اسم براي تعريف است و معرفت (چون معرفت خل) حاصل است بدونش (است بر او خل) پس وضع اسم تحصيل حاصل خواهد بود و آن ممتنع است و همچنين است كسي كه متحد با ذات او باشد چه (که خل) آن عين ذات او است اما مغاير با حدودي كه متحد با ذات است همچون زيد و عمرو مثلاً پس مادامي كه نظر ناظر به اصل ذات خود است بدون جهت و جهت و حد و حد پس آن را نيز به اسم حاجت نيفتد چه در مقام اتحاد است و اسم مقام تمييز (تميز خل) است اما ماداميكه ذات احدهما براي ديگري غائب است يعني نظر هر يك به غير ذات خود است نه به عين ذات پس لامحاله نظرش در ظهورات (ظهور ذات خل) و آثار او خواهد بود لعدم (بعدم خل) المنزلة بينهما.
پس محقق شد كه وضع اسم براي تعريف خواهد بود براي كسي كه در تحت رتبه معرف باشد چه اگر فوق رتبهاش باشد تعريفش برايش به اصل كينونت او است نه به اسم پس چون وضع اسم براي تعريف است براي اثر خصوصاً اسماء الله سبحانه و تعريف ذات بحت براي اثر ممتنع باشد و غايت تعريف اظهار (آثار خل) ظهورات مؤثر است نه
«* جواهر الحکم جلد 3 صفحه 182 *»
اصل ذاتش پس وضع اسم براي ظهورات خواهد بود و الا لازم آيد كه وضع اسم عبث باشد چه وضع اسم براي تعريف است و آنچه براي او موضوع است معروف نيست و اين از حكيم صادر نشود و آن ظهورات همان مقامات باشد و موضوع له باشد مثلاً لفظ قائم موضوع است براي ظهور زيد به قيام و همچنين لفظ زيد موضوع است براي ظهور مطلقي كه ساري است در كل ظهورات خاصه همچون لفظ الله كه ساري است به ظهورش در كل اسماء حسني آيا نميبيني كه هر وقت قائم ميشنوي يا خود تلفظ ميكني ملتفت ميشوي به سوي آن هيأت قيام نه به اصل ذات مجرده و همچنين ساير صفات و همچنين لفظ زيد را چون ميشنوي ملتفت ميشوي به هيأت و شبح ظاهر براي خود نه به ذات بحت مجرد از قيد ظهور و خفا و آن مقامات زيد و اشباح منفصله او ميباشند و فيالحقيقه همان اشباح اسماء داله بر ظهور زيد در خودشان ميباشند چه اسم دال بر مسمي است و آن اشباح ادلند از الفاظ به زيد مثلاً لكن مسماي آن اسماء آن ظهورات ظاهره در خودشان است آيا نميبيني كه چون نظر در مرآت ميكني التفات ميكني به زيد پس آن صورت اسم دال بر زيد است لكن دلالت بر اصل زيد خارجي ندارد الا من حيث الوجود و ثبوت او در خارج من حيث الاستدلال لا من حيث التعريف و الكشف عن ذاته به اين جهت است كه در مرآت حمراء حكم به حمرة زيد ميكني با آنكه زيد در خارج احمر نيست وهكذا پس معلوم شد كه آن زيد معلوم براي تو همان ظاهر در آن مرآت است و آن ظاهر در مرآت مقامات زيد ميباشد و علامات زيد پس هرگاه حقيقت ذوات حادثه خلقيه اسم باشند براي حق ظاهر در خودشان به اثرش كه عين حقيقت ايشان است پس الفاظ به اين دلالت اولي خواهند بود چه ظاهر بر طبق باطن است و صورت بر مثال حقيقت قال مولانا الرضا7 قد علم اولوا الالباب ان الاستدلال علي ما هنالك لا يعلم الا بما هيهنا و لكن چون آن مقامات در نزد ذات مضمحل و فاني ميباشند پس توجه ميشود به ذات اما اين توجه نه از آن راه است كه ذات موضوع له
«* جواهر الحکم جلد 3 صفحه 183 *»
اين اسماء است بلكه از جهت اضمحلال موضوع له در نزد ظهور ذات (ظهورش خل) بلكه اگر دقت كني همان ذات ملتفت اليها همان مقامات است.
الحاصل انما تحد الادوات انفسها و تشير الالات الي نظائرها آنچه بيان شد وجهي بود از دليل حكمت و اما دليل مجادله در اين مقام بسيار است كه در ساير اجوبه مسائل و ساير مباحثات مشروح و مفصل مذكور نمودهام و محتاج به تطويل مقال خصوصاً كسي كه طالب جدال نيست، نيست و اما قول شما كه بعضي اسماء اسمند از براي مقامات در اينجا كلامي است طولاني چون مطلوب شما از آنچه مذكور شد حاصل است انشاءالله پس به جهت ضيق مجال درصدد تحقيقات ديگر برنيامدم و الحمدلله رب العالمين.
مسئله خامسه: آنكه كل خطابات راجع به مقامات است به چه معني است؟
جواب: بدانكه خطاب وجه مخاطِب است «به كسر طاء» به سوي مخاطَب «به فتح طاء» و آن متعلق خطاب است پس اگر مخاطب «به فتح طاء» اثر مخاطب «به كسر طاء» باشد آن وجه عين حقيقت آن اثر خواهد بود پس به خودش خودش خاطب كند نه به ذاتش مثلاً چون قرآن ميخواني و ميرسي به قوله تعالي يا ايها الذين آمنوا آمنوا بالله و رسوله پس ميگويي لبيك و سعديك و شكي نيست كه مخاطب «به كسر طاء» حق سبحانه و تعالي است و لكن خطاب قرآن است كه به لسان تو جاري شده است پس خود حاكي خطاب او ميباشي در اين صورت و خود مخاطبي «به فتح طاء» زيرا كه اجابت ميكني پس حق تعالي تو را به تو خطاب فرموده اين ظاهر حقيقت آن باطن است چه كتاب تدويني بر طبق كتاب تكويني است و هو قوله7بل تجلي لها بها و بها امتنع منها و اليها حاكمها و هر گاه مخاطب «به كسر طاء» اثر باشد پس شكي نيست كه
«* جواهر الحکم جلد 3 صفحه 184 *»
متعلق خطاب عين ذات مؤثر نخواهد بود چه حقيقت اثر در آن مرحله معدوم است فضلا عن خطابه پس متعلق خطاب اثر ظهور مؤثر خواهد بود در رتبه آن اثر و آن اثر و آن ظهور وجه مؤثر است براي اثر به جهت امداد و ايجاد و ايصال فيض براي او و وجه اثر است براي مؤثر در استمداد و استفاضه و انوجاد و قبول فيض از مؤثر و آن وجه مقامي است از مقامات التي لا تعطيل لها في كل مكان يعرفك بها من عرفك لا فرق بينك و بينها الاّ انهم عبادك و خلقك الخ كما ان الوجه كذلك و قد قال عز من قائل فأينما تولوا فثم وجه الله پس چون كل ماسوي الله آثار فعل و فيض او سبحانه ميباشد پس صحيح نيست كه خطاب و توجهات ايشان راجع به سوي ذات اقدس سبحانه و تعالي باشد پس بالضروره راجع به سوي وجوه مشيت من حيث كونها حاكية لظهوره تعالي خواهد بود و اين مقامات است مثلاً هرگاه اشعه خواهند كه توجه كنند به شمس توجه ايشان به ذات شمس نخواهد بود چه در آن رتبه معدوم ميباشند بلكه توجه ايشان به شمس ظاهره در خودشان است و چون خواهي ظهور شمس را در اشعه نظر كني آئينه در شعاع بگذار ببين که شمس را در آنجا ميبيني و آنچه در آئينه ديدهاي مثال شمس است نه ذات شمس بلكه مثال فعل شمس است و آن مصدر فيض و آثار و باب فواره نور است براي اشعه و مورد خطابات و طلبات او است و هو قول اميرالمؤمنين7 فألقي في هويتها مثاله فأظهر عنها افعاله و به جز اين توجه از براي اثر ممتنع خواهد بود زيرا كه در رتبه فوق خود ممتنع است.
مسئله سادسه: اينكه اشياء موجود بودند كلها در امكان بعينها و معناي عالم امكان را بيان فرماييد.
جواب: اين آخر مسائل اوست زيد في اکرامه و اعظامه بدانكه امكان بر دو قسم است امكان راجح و امكان جايز اما امكان راجح عبارت است از مذكوريت اشياء در مشيت مساوقة لها (بها خل) حين وجودها و مراد به مذكوريت محض
«* جواهر الحکم جلد 3 صفحه 185 *»
صلوح تعلق است لا غير به اين جهت است كه گاهي عدم به اين وجود اطلاق ميشود كما في قوله تعالي او لايذكر الانسان انا خلقناه من قبل و لم يك شيئا و اطلاق وجود علمي نيز بر آن شده كما في قوله تعالي هل اتي علي الانسان حين من الدهر لم يكن شيئا مذكورا قال الصادق7 كان مذكورا في العلم و لم يكن شيئا مذكورا و علم الله المتعلق هو المشية كما قال الصادق7و علم الله السابق المشية.
پس امكان راجح ذكر اشياء است در مشيت و راجح براي آن است كه در تحقق وجود خود محتاج به شرطي و سببي و لازمي غير از ذات خود و ظهور مبدء نميباشد چون فيض فياض ابدي است و نهايتي برايش نيست بدواً و عوداً پس فنايش با عدم حصول اسباب فنا بر حق تعالي روا نباشد با سعه فيض و احاطهاش و غناي ذاتي او به اين جهت است كه ممكن نيست در نزد فناء و اضمحلال تكويني ذكر شيء مضمحل نگردد و اين ذكر مساوق وجود مشيت است نه قبل و نه بعد و نسبت مشيت به اين عالم نسبت محدب محدد الجهات است به عالم اجسام كلا و مثال اين به جهت توضيح حركت ايجاديه است در نفس خود چون حرکت را ايجاد کني قبل از ملاحظه تعلقش به اثري خاص ميبيني که آن حركت صالح است به جهت تعلق جميع آنچه از تو صادر ميتواند شد از قيام و قعود و حركت و سكون و اكل و شرب و نوم و يقظه و امثال اينها از احوال و آثار چون به حسب شرائط و اسباب و لوازم خارجيه تعلق (متعلق خل) گرفت مخصوص شد و به وجود كوني آمد و آنچه به وجود آمد وجهي از وجوه غير متناهيه از آنچه در فعل تو مذكور و ممكن بود پس هرگاه اين اسباب و شرائط خارجيه مرتفع شود آن وجود كوني نيز از كون مرتفع شود اما در امكان فعل تو باقي است.
پس ذكر جميع آثار تو در فعل تو امكان راجح آن آثار باشد كه با وجود تو ثابت و باقي است و مضمحل و فاني و نابود نگردد و آنچه به وجود خارجي آمد از آن آثار و افعال و مفعولات امكان جايز است يعني وجود و عدمش هر دو يكسان است يعني چون اسباب وجودش
«* جواهر الحکم جلد 3 صفحه 186 *»
موجود شد به مقتضاي آن اسباب آن اثر را موجود ميكند و چون اسباب به خلافش حاصل شد آيا آن اسباب مرتفع شد آن مسبب نيز مرتفع ميشود و اين است از آن امثال كه حق تعالي براي معرفت آيات خود قرار داده و يضرب الله الامثال للناس و ما يعقلها الا العالمون پس فعل تو كلمهاي است كه منزجر شده است از برايش كل ما يصح ان يصدر منك اما ذكر امكان اشياء و آثار پس آن دفعة موجود شده و اما وجود خارجي تحقق او به تدريج موجود ميشود و اين است از معاني جف القلم بما هو كائن اي ذكراً في الامكان يعني به وجود مشيت كل ما يصح ان يصدر من الله سبحانه مذكور و موجود شد و باقي ماند ذاتش سبحانه و تعالي كه آن متعلق مشيت نشود و شريكش و آن ممكن نيست پس معقول و متصور نيست از اين بيان مجمل معني امكان و اقسامش معلوم شد.
و موجود بودن اشياء در امكان مراد مذكوريت اشياء است كلا و جملة در مشيت نه موجوديت عينيه بلي كلامي از جناب شيخ قدس الله تربته صادر شده كه بسي دقت دارد و ادراكش نصيب اولوا الافئده شده است و آن اين است كه اشياء علي ما هي عليه كلا عند الله موجودند در امكان خود و رتبه وجودات خود از ذوات و صفات و حيثيات و اضافات و قرانات از احوال دنيا و آخرت و جنت و نار و جميع احوالهما الغير المتناهية من الازل الي الابد الذي هو نفس ذلك الازل و اين مسأله از مهمات مسائل است و اغلب مسائل بر اين متفرع ميشود از مسائل صعبه مثل مسأله علم و قضا و قدر و مسأله عموم خطاب شفاهي بر كل مكلفين و حل بسياري از احاديث مشكله و آيات قرآنيه و امثال اينها بالجمله فروع اين مسأله بيش از اين است كه به قلم احصا در آيد هرگاه مستعجل نبودم هر آينه كميت قلم را در ميدان به جولان در ميآوردم و شرح مسأله را كما ينبغي ميدادم
«* جواهر الحکم جلد 3 صفحه 187 *»
لكن لا كل ما يتمني المرء يدركه.
و اشاره به آن اين است كه چون حق سبحانه و تعالي منزه است از زمان و زمانيات و براي او سبحانه حالت منتظره نيست و مستقبل و حال و ماضي در حق حق تعالي صورت نبندد پس بالضرورة بايست ماسيكون در نزد او حاضر باشد و الا برايش حالت منتظره خواهد بود و احاطهاش مطلقه نخواهد بود و از اينجا كسي توهم نكند كه پس لازم ميآيد كه اشياء قديم باشند بلكه اشياء موجود نشدند الا در اماكن خودشان حين وجود خودشان نه قبل وجود خودشان مثلا آدم7را خلق كرد در زمان خود و زيد را خلق كرد بعد از زمان آدم و در اين زمان موجود شد و اين دو زمان عند الله سبحانه در رتبه خودشان حاضر و موجود ميباشند پس قيامت الان در نزد ما موجود نشده چنانچه ما در زمان آدم7 موجود نشده بوديم پس ما موجود نشديم الا در اين وقت و در اين مكان و قبل از اين وجودي براي ما نبود در جميع عالم همچنين حضرت آدم7موجود نشد الا در زمان خود و قيامت موجود نميشود الا در زمان خود لكن عند الله اين ازمنه و امكنه و اهالي اينها جملة حاضر ميباشند جف القلم بالنسبة اليه و القلم رطب بالنسبة الينا و كل يوم هو في شأن و فيضه لاينقطع و لايتناهي ابد الابد و ازل الازل و هو سبحانه محيط بما لايتناهي و هرگاه تأمل فرمايي در حديث ام سلمه رضي الله عنها كه جناب سيد الشهداء7 در مدينه مصرع و مقتل مبارك خود را و اهل بيت و انصارش و مخيم و معسكر خود را بتمامها به او نمود و نميتوان به آن قائل شد كه آن بزرگوار از علم ريميا و سحر به او نمود حاشا و كلا بلكه به اعتبار وجود حقايق بود و از اينجا است كه كل انبياء بل كل ذرات بر آن بزرگوار گريستند قبل از وقوع اين واقعه هائله.
بالجمله عنان كلام در اين ميدان كشيدن اولي و انسب است هرگاه
«* جواهر الحکم جلد 3 صفحه 188 *»
مشافهة روزي شود و مقدر گردد بعضي از بيان مما يمكن ان يقال خواهد مذكور شد تا مطمئن شويد. «فأن المشاهدة تطرد العصافير بقطع الشجر لا بالتنفير» و از اين بيان هرگاه دقت فرمايي نوع مسأله معلوم خواهد شد.
و الله خليفتي عليك و لا حول و لا قوة الا بالله العلي العظيم و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين.
قد تمت في بلدة كاظمين8 في سنة 1254.