جواب سؤالات
محمدعلى بن ناظم الشرﻳﻌﺔ همدانى
از مصنفات:
عالم ربانی و حکیم صمدانی
مرحوم آقای حاج محمد باقر شریف طباطبایی
اعلیالله مقامه
«* رسائل جلد 2 صفحه 310 *»
بسم اللّه الرحمن الرحيم
الحمد للّه رب العالمين و الصلوة و السلام علي محمّد و آله الطيبين الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم من الاولين و الاخرين.
و بعد چون بعضي از كساني كه امتثال امر ايشان بر من لازم بود چند مسأله سؤال فرموده بود هريك از فقرات سؤالات ايشان را عنوان كرده جواب هريك را در تلو آن به عرض ايشان ميرساند.
فرمودهاند: بعد از بسمله و حمد به عرض حال جسارت و مصدع ميشود و متمني از مكارم اخلاق حسنه سامي آنكه به نظر رأفت تا آخر عرايض ملاحظه فرمايند كه عند اللّه بياجر نخواهد بود ان شاء اللّه.
سؤال: غرض از خلقت حضرات نقباء و نجباء كلياً كانوا ام جزئياً سلام اللّه عليهم و ثمرهاي كه مترتب بر وجود مسعود ايشان ميشود چيست آيا همان ارشاد ظاهر و هدايت مردم مراد است كه همان تكاليف شرعيه باشد يا افاضه خيرات مقصود است كه واسطه فيوضات كونيه باشند به اين معني كه تمامي فيوضات را از مبدأ عالي كه وجود مبارك حضرت بقية اللّه في الارض باشد استفاضه مينمايند و افاضه به سايرين ميفرمايند يا آنكه منظور و علت غائي وجودشان حفظ و حراست دين است از انتحال مبطلين و تحريف غالين و تأويل جاهلين؟ پس هرگاه علت غائي وجود مباركشان ارشاد ظاهري و هدايت به تكاليف شرعيه است عرض ميكنم كه اين كار شأن علماء است اولاً و از علماي ظاهر هم اين كار ساخته است كما هو المشهود و ثانياً نقباء و نجباء در اين ايام مانند وجود مبارك امام غير معروف در انظارند و غايب از ابصار
«* رسائل جلد 2 صفحه 311 *»
اولي الابصار و اينگونه ارشاد منافي با غيبت و عدم معروفيت است و ثالثاً از مفاد حديث ان لنا في كل خلف عدولاً كه به لفظ كل خلف ميفرمايند متبادر اين است كه وجودشان در هر زماني به طور حتم بايد موجود باشد و از جمله ازمنه يكي زمان خود معصومين سلام اللّه عليهم اجمعين است و الاّ اگر چنين بودي كه نقباء و نجباء بايستي ارشاد فرمايند اين فقره بايستي كليت داشته باشد و در آن زمانها هم بايستي ارشاد به اين معني فرمايند و مع ذلك كله حضرت ختميمنزلت در عصر خودشان و جناب مستطاب ولايتمآب و احفاد امجاد آن جناب هريك واحداً بعد واحد خود به نفس نفيس در محافل و مساجد و منابر في الخلوات و الجلوات عارف و عامي و كامل و جاهل را به سنن و آيين شرع مبين هدايت ميفرمودند چه نقباء و نجباء را و چه غير ايشان را علي السويه و نقباء و نجباء هم در اعصار ايشان حاضر بودند و مع هذا به هيچ وجه و در هيچ وقت مرجعيتي نداشته الاّ ما شذَّ و ندر چون سلمان محمدي و اباذر و مقداد و عمار و محمّد بن مسلم و مفضل بن عمر و كميل بن زياد و جابر جعفي و محمّد بن ابيبكر و كغيرهم من الاصحاب(اصحاب خل) الابرار عليهم الرحمة و الغفران و مع ذلك خود ائمه هدايت خود را به طوري كه بايست نموده و تكاليف شرعيه هريك به نحوي كه شايست و وسع هركس بود ميفرمودند و افواهاً احكام به توسط مشافهين به غايبين و به متوطنين امصار قريبه و بعيده در همه اعصار ميرسيد و اين امر اختصاص به وجود مبارك نقباء و نجباء نداشت و قاطبه انام مساوي بودند و در ابلاغ به غائبين مشارك.
و اگر كسي بگويد كه در زمانهاي گذشته امام7 خود حاضر و معروف مردم بودند عرض ميكنم كه حال هم همينطور است امروز از ضروريات(ضرورت خل) مذهب و ملت است كه امام همهوقت و همهجا حي و حاضر و بر اعمال مردم ناظرند نهايت صلاح در معروفيت نديده مشهور نيستند و به همين نحو خود كاملين مشهور و مشهود نيستند و اين دليل نفي و اثبات مطلبي را نكرد.
«* رسائل جلد 2 صفحه 312 *»
و هرگاه فايده وجودشان اصابه فيوضات كونيه باشد عرض ميكنم اين زمان هم مانند زمان سابق همچنانكه در ازمنه ماضيه در ابلاغ اوامر و نواهي و افاضه ساير فيوضات و خيرات و دستگيري انام در عصر امام حاجت به رابطه نبود حال هم بايستي حاجت نباشد پس تفاوت حال با ماضي چيست؟ با اينكه منافاتي مشاهد نيست.
و هرگاه غرض و ثمر خلقتشان حراست دين است از انتحال مبطلين و تحريف غالين و تأويل جاهلين لا غير پس عرض ميشود آيا حارس دين در ازمنه ماضيه جز ائمه كه بود خود ائمه هريك با وجود نقباء و نجباء خود حراست دين و اهل دين را مينمودند مثل واقعات اتفاقيه در اعصار ايشان چون واقعه سلطان قيس هندي و سايرين كه خود امام7 حفظ اهل دين نموده و مانند غزوات ايشان و ابتلاهاي ايشان به بلاهاي متواتره و مصائب متكاثره چون غزوه بدر و خيبر و صفين و حنين و كربلا و غيرهما اينهمه به جهت حفظ دين و اظهار حق بود و خودشان متكفل ميشدند و غيري معين ايشان نبود و الاّ اگر حامي و حارس و مفيض نقباء و نجباء ميبودند يا اينكه حال ايشانند پس امام براي چيست و بنابراين لازم ميآيد تعطيل و عجز امام7 به اين معني كه لازم ميآيد كه امام7 در گوشهاي مسكن فرمايند و هر امري را تعليم نقباء و نجباء نمايند و به استعانت و مدد ايشان آنها به علماء و سايرين برسانند يا اينكه ايشان هم غايبند و اين جواب از باب دفع دخل بود و بنابراين امام عاجز بيخبر از مأموم و مرؤس براي چيست.
تتمه فقراتي را كه عرض نمودم نه از بابت رد بر اين ركن العياذ باللّه بود يا اينكه ميخواهم رد ضرورت بكنم حاشا بلكه اين فقرات به ذهن خطور كرد شبهه حاصل شد لازم شمرد و حتم دانست كه حضور ملازمان سامي جسارت ورزد مستدعي است جواب را به طور استدلال حكمي و كشف بيان مرحمت كنيد كه موجب رفع شبهه و باعث ارشاد مسترشدين شود اگرچه اين
«* رسائل جلد 2 صفحه 313 *»
بنده اجمالاً يقين كامل دارد و وجود مبارك ايشان را از ضروريات ميشمارد لكن به مفاد ليطمئن قلبي براهين تفصيليه از آفاقيه و انفسيه و آيات باهره و اخبار طاهره از آن منبع افضال متمني است كه باعث ازدياد ايقان گردد جواب كتبي را از اخلاق حسنه سركار بندگان عالي مستدعي است ان شاء اللّه مرحمت را دريغ نخواهيد فرمود سائلها العبد الذليل محمّد علي بن ناظم الشريعة في شهر محرم 1296.
مجدداً عرض ميشود هرگاه كسي بگويد كه حضرات نقباء و نجباء مانند آلات و ادوات در قبضه و حيطه تصرف امام7 ميباشند كه به واسطه آن آلات امورات كونيه امام را به انجام ميرسانند و به اين تأويل تعطيلي لازم نميآيد عرض ميكنم همين قاعده را در عصر ائمه ميبريم كه ايشان مشهود بودند هرچند كه حال با آن زمان در حضور امام تفاوتي نيست و لكن ميبينيم در آن زمان هم همينطور بود به استمداد آلات و ادوات امورات خود را انجام ميدادند يا خير و حال آنكه مبرهن و بديهي است كه امر غير از اين بوده و حاجتي به عمرو و زيد در هيچ كار خود نداشتند و خود بر سر هركسي و حاجت هر شخصي مطلع و مطابق وسع او رفتار ميفرمودند و مانند سلاطين ظاهر و حكام و عساكر و پيشكاران او و ممدين اينها نبودند مستدعي است جواب شافي كافي از هريك را مرقوم فرماييد كه موجب استبصار شود ادام اللّه ايام افاضاتكم زياده عرضي ندارد به جز تعجيل در جواب به طور صواب و به استدلال حرر في ثاني شهر محرم الحرام 1296.
عرض ميشود: كه مراد از خلقت ايشان سلام اللّه عليهم حصول علت غائيه خلق است و وساطت عامه فيوضات كونيه و شرعيه و هدايت ساير مخلوقين زيردستان و ارائه طريق بر ايشان و ايصال طالبان به مطلوب مقدر ايشان و طرد خارجان از كفار و منافقان از روي دليل و برهان ليهلك من هلك عن بينة و يحيي من حي عن بينة پس عرض ميكنم كه به اتفاق عقل و
«* رسائل جلد 2 صفحه 314 *»
نقل از جميع كساني كه به دين و مذهبي قائلند اين است كه خداوند عالم جلّشأنه هرچه را از هركه خواسته به او رسانيده چرا كه او دانا و توانا و عادل و حكيم و هادي است جلّجلاله و عمّنواله و اهمال و اضلال و ظلم و امثال اينها از صفات نقص نسبت به او غير معقول و غير منقول است و بديهي است به موافق عقل و نقل كه خلق مختلف المراتبند و اولي و وسطي و آخري و بلندي و پستي و متوسطي دارند و بديهي است به اتفاق عقل و نقل كه طفره در وجود محال است و فيوضات مرتبه دانيه بايد به وساطت مرتبه عاليه باشد پس محال است كه جمادات و نباتات و حيوانات و اناسي و ساير مكونات ظاهره موجود شوند بدون وجود آسماني و زميني و شمسي و قمري و كوكبي و ليلي و نهاري و حري و بردي و رطوبتي و يبوستي و خاكي و آبي و هوائي و آتشي و امثال اينها پس تمام فيوضات كونيه مكونات و تمام فيوضات شرعيه كتابيه(اکتسابيه خل) آنها بايد از عالم بسائط آنها به آنها برسد و بسائط، خزائن فيوضات كونيه وجوديه و فيوضات كسبيه اكسابيه اكتسابيه مكونات جسمانيه هستند و تمام عقول و نقول صاحبان اديان و مذاهب شاهدند كه امر چنين است و از جمله آيات داله بر اين مطلب قول خداوند عالم است جلّشأنه كه ميفرمايد و ان من شيء الاّ عندنا خزائنه و ماننزله الاّ بقدر معلوم و از جمله احاديث داله بر اين مطلب است كه فرمودند ابي اللّه انيجري الاشياء الاّ بأسبابها و گمان نميرود كه از براي عاقلي تأملي در اين مطلب باشد چرا كه از جمله بديهيات عقلاي عالم است.
پس چون متذكر شديد نوع اين مطلب را فكر كنيد كه وجود خود شما و امثال شما در كدام درجه از درجات ملك خداوند عالم جلّشأنه واقع شده پس بدانيد كه تمام فيوضات كونيه و شرعيه شما به واسطه مراتب و درجاتي است كه در ملك او پيشتر و بالاتر بوده پس متذكر شويد كه اول درجات حجاب، علم الهي است كه شما در آنجا نيستيد چرا كه عالم به جميع چيزها
«* رسائل جلد 2 صفحه 315 *»
نيستيد و حجاب دويم، حجاب قدرت او است كه شما و امثال شما در آن حجاب نيستيد چرا كه قادر بر هر كاري نيستيد و حجاب سيوم، حجاب اول صادر از مشيت است كه وجودي است ساري در تمام ماهيات و نوري است ظاهر و ظاهركننده تمام موجودات از دره عقل تا ذره تحت الثري و حجاب چهارم حجاب عقل كل است كه وسط كل اشياء است و آبي است جاري و فايض در تمام اشياء كه حيات كل صاحبان حيات به او است كه جعلنا من الماء كل شيء حي و عالم است به اشياء قبل از اشياء چنانكه عالم است به آنها بعد از آنها چنانكه عالم است به آنها در وقت بودن آنها چنانكه در اخبار است و قلمي كه از مداد دوات نون كه نهري است در جنت برداشت و نقش جميع ماكان و مايكون را نگاشت همين قلم بود و ن و القلم و مايسطرون بيان همين مطلب است و معلوم است كه شما و امثال شما نه آن نونيد و نه آن قلم. و حجاب پنجم حجاب روح ملكوتيه است كه روح من امر اللّه است كه يسألونك عن الروح قل الروح من امر ربي بيان اين مقام است و اين روح روحي است دميدهشده در بدن هر پيغمبري هريك به قدر قابليت خود او و معلوم است كه هيچيك از رعايا پيغمبر نيستند كه تمام علم منافع و مضار خلق به ايشان وحي شود. و حجاب ششم حجاب نفس است كه در اين حجاب بايد اناسي موجود شوند و بسي واضح است كه اناسي مواليد اين عالمند كه متولد شدهاند در ميان آباء علويه و امهات سفليه اين عالم مانند همين دنياي محسوس كه مواليد آن در مابين آباء علويه و امهات سفليه متولد ميشوند ماتري في خلق الرحمن من تفاوت. افرأيتم النشأة الاولي فلولا تذكرون.
و بسي واضح است كه هيچيك از مواليد ناقصه مانند محجوجين از عالم بسايط عالم نفس نيستند و در اين عالم عرشي و كرسي و شمسي و قمري و افلاكي و عناصري هست مثل اين دنياي محسوس اذ ماتري في خلق الرحمن
«* رسائل جلد 2 صفحه 316 *»
من تفاوت و قد علم اولوا الالباب ان الاستدلال علي ما هنالك لايعلم الاّ بما هيهنا و مواليد آن عالم از قبضات فلكيه و عنصريه آن عالم موجود شدهاند مانند مواليد دنيويه پس بعضي از غلايظ عناصر موجود شدهاند و حصص فلكيه در آنها نيست مانند جمادات اين عالم و بعضي صوافي عناصر در آنها موجود شده و حصص فلكيه در آنها بالقوه است مانند نباتات اين دنيا و در بعضي فلك قمر در آنها بالفعل شده مانند حيوانات اين دنيا و در بعضي ساير كواكب متحيره بالفعل شده مانند اناسي اين دنيا پس در بعضي، بعضي كواكب بيشتر اثر كرده مثل آنكه در اهل قلم، عطارد غلبه دارد و در اهل طرب، زهره و در اهل حرب، مريخ و در اهل علم، مشتري و در اهل حكمت، زحل و در وزراء، قمر و در سلاطين، شمس مانند اهل اين عالم بعينه مگر آنكه لوازم رتبههاي ملك از ملزومات تخلف نميكنند پس از لوازم عالم انسان است كه تمام آن عالم باشعور و ادراك باشد پس تمام بسايط و مواليد آن عالم باشعورند حتي آنكه حيوانات و نباتات و جمادات آن عالم حيوان ناطقند و تكلم ميكنند با انسان مانند انسان بلكه بسايط آن عالم تكلم ميكنند مثل انسان و ان الدار الاخرة لهي الحيوان بيان همين مطلب است باري مقصود شرح و بسط نيست چرا كه اميد است كه اشاره از براي عاقلان كفايت كند.
پس بدانيد كه عرش آن عالم كه محرك كل افلاك و عناصر آن عالم است مقام نقيب كلي است و كرسي آن عالم مقام نجيب كلي است و شمس آن عالم مقام نقيب جزئي و قمر آن عالم مقام نجيب جزئي است چنانكه زحل آن عالم مقام حكيم جزئي است و مشتري آن عالم مقام عليم جزئي است و مريخ آن عالم مقام منتقم جزئي است و زهره آن عالم مقام منعم جزئي است و عطارد آن عالم مقام محاسب جزئي است و مراد از جزئي بودن اين جزئيات اين است كه هريك به امري مشغولند نه به تمام امور و مراد از كلي
«* رسائل جلد 2 صفحه 317 *»
بودن عرش و كرسي اين است كه تمام اين جزئيات در تحت تصرف آنها است و الاّ به لحاظي همه اين مراتب، مراتب جزئيهاند چرا كه هريك غير ديگري هستند و به لحاظي همه كليهاند چرا كه در تحت هريك از اينها افرادي متعدده هستند.
باري پس هريك از مواليد آن عالم كه جميع قبضات آن عالم در او بالفعل شده باشد از عرش تا فرش آن عالم آن شخص، نقيب كلي است چرا كه روح عرشي در او دميده شده و عرش مستواي رحمن است و روح اين شخص كه قلب او است به مقتضاي قلب المؤمن عرش الرحمن بدون واسطه نفسي ديگر از عالم غيب خود فيضياب است و باب غيب است كه به سوي عالم انساني گشوده شده و تمام حركات كونيه و شرعيه ماسواي او از جانب او است چنانكه جميع حركات كونيه و شرعيه اكسابيه و اكتسابيه اهل عالم اجسام از عرش جسماني است و هيچيك از خود حركتي ندارند مگر به تحريك عرش جسماني به خلاف خود عرش كه حركت آن از عالم غيب است بدون واسطه جسمي ديگر چرا كه در محدب آن جسمي ديگر نيست كه حركت را از آن اكتساب كند پس حركت آن، حركتي است كه از عالم غيب در قلب آن وحي شده بدون واسطه جسمي غير خود پس بر همين نسق الهامات و وحيهاي عالم غيب بر قلب آن شخص عرشي بدون واسطه شخصي ديگر جاري ميشود پس چون شخصي است متولد مانند ساير اشخاص دسترس اشخاص شده و انما انا بشر مثلكم را به لغت ايشان بيان كرده و محسوس و ملموس و معاشر و مباشر ايشان گشته و چون از منتهاي عالم انساني است كه عرش آن عالم است بهره و نصيبي از عالم غيب دارد كه ديگران ندارند زبان ترجمان غيب به سوي ايشان شده و گفته يوحي الي انما الهكم اله واحد. ان كنتم تحبون اللّه فاتبعوني يحببكم اللّه و من يطع الرسول فقد اطاع اللّه و همچنين جميع ما اراد اللّه ابلاغه الي الخلق از دست و زبان
«* رسائل جلد 2 صفحه 318 *»
او جاري گشته كوناً و شرعاً و نكرده چيزي را مگر آنكه خداوند عالم جلّشأنه كرده و نگفته چيزي را مگر آنكه خداوند گفته جلّشأنه چرا كه ماينطق عن الهوي ان هو الاّ وحي يوحي و مارميت اذ رميت و لكن اللّه رمي. عباد مكرمون لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون.
باري و به واسطه قبضهاي كه از كرسي دارد واسطه ايصال حركت عرش است به سوي مادون خود از افلاك و عناصر پس مقام نجابت كليه را هم دارا است و همچنين به واسطه قبضه شمسي مقام نجابت جزئيه([1]) را دارا شده و به واسطه قبضه قمري نجابت جزئيه را هم دارا است چنانكه شئون و شعب جزئيه نقابت و نجابت را از قبضات ساير افلاك و كواكب آنها دارا است و چون قبضات عنصريه را فرا گرفته به احساس ساير مواليد درآمده و محسوس و ملموس ايشان شده پس اين شخص با ساير مردم ما به الاشتراكي دارد و آن، چيزهايي است كه سايرين هم دارند و ما به الامتيازي دارد و آن، چيزي است كه در سايرين نيست پس ما به الامتياز او از سايرين در هفت مقام است كه هركس آن هفت مقام را در اختصاص به او يافت او را به حق معرفت شناخته و هركس به ما به الاشتراك او را شناخت او را نشناخته به حق معرفت بلكه كسي را شناخته مانند خود و سايرين.
و از جهت همين وقتي كه جابر جعفي اعلي اللّه مقامه عرض كرد به حضرت باقر7 كه الحمد للّه الذي منّ علي بمعرفتكم فرمودند او تدري ما المعرفة قال لا. پس آنچه را كه جابر حمد كرد به جهت آن غير آن معرفتي بود كه فرمودند او تدري ما المعرفة چرا كه آن معرفت را نداشت و اقرار كرد كه ندارم پس آن معرفتي كه معرفت حقيقي و ما به الاختصاص ايشان بود معرفتي بود كه ايشان از براي جابر تعريف كردند و فرمودند المعرفة اثبات التوحيد اولاً يعني معرفت ما اين است كه اول آن اثبات توحيد است ثم معرفة المعاني ثانياً ثم معرفة الابواب ثالثاً ثم معرفة الامام رابعاً ثم معرفة
«* رسائل جلد 2 صفحه 319 *»
الاركان خامساً ثم معرفة النقباء سادساً ثم معرفة النجباء سابعاً پس مقام نجابت مطلقه مقامي است متصل به مقام رعيت و فوق آن مقام نقابت مطلقه است و فوق آن مقام اركان است و فوق آن مقام امام است و فوق آن مقام ابواب است و فوق آن مقام معاني است و فوق آن مقام توحيد است كه پس از آن مقام معاني است مانند قدرت قدير و رحمت رحيم و وسعت وسيع و امثال اينها و اين مقام، مقام فعل كلي و مشيت مطلقه است و پس از آن مقام فؤاد و صادر اول است و پس از آن مقام عقل است و پس از آن مقام روح ملكوتي است و پس از آن مقام نقباء است و پس از آن مقام نجباء كه تمام اين مراتب هفتگانه ما به الاختصاص است از براي ائمه طاهرين صلوات اللّه عليهم اجمعين كه ايشان در مقام انا بشر مثلكم از براي رعيت ظاهر شدند كه ما به الاشتراك با جنس رعيت بود و ما به الاختصاص خود را از براي ايشان تعريف كردند و هريك از ايشان داراي مراتب مخصوصه به خود بودند چنانكه هريك داراي مرتبه مشتركه در ميان رعيت بودند و اعلي درجات رعايا متصل است به اسفل درجه ايشان كه مقام نجابت ايشان باشد.
پس چون اين مطلب را يافتيد خواهيد يافت كه وجود نجباء و نقباء و اركان و امامت و ابواب و معاني لازم است كه موجود باشد تا رعايا در جاي خود موجود شوند كوناً و شرعاً و اگر يكي از آن مراتب نباشد رعايا در جاي خود نيستند مثل آنكه اگر يكي از عرش و كرسي و افلاك و عناصر نباشند معقول نيست كه احدي از متولدات كونيه و شرعيه موجود شوند پس لزوم وجود مراتب سبع را بدانيد به دليل آنكه خودتان موجود هستيد پس اگر داخل شرع هم شديد به دليل قوله تعالي ماخلقت الجن و الانس الاّ ليعبدون به علت غائيه خود رسيدهايد آنگاه حمد خواهيد كرد خداي خود را كه شما را از مهالك اولئك كالانعام بل هم اضل نجات داده و ان منكم الاّ واردها كان علي ربك حتماً مقضياً ثم ننجي الذين اتقوا و نذر الظالمين فيها جثياً پس قدري در آنچه عرض شد فكر كنيد و خودتان رفع بسياري
«* رسائل جلد 2 صفحه 320 *»
از شبهات واردهاي كه ايراد كردهايد بنماييد.
پس چون اين مطلب را دانستيد بدانيد كه بسا آنكه بعضي از مواليد كه ظواهر آنها با ظواهر ساير مواليد مشترك است حصص كرسيه و قمريه مخصوصه كه در سايرين نيست در ايشان بالفعل شود و لكن حصص عرشيه و شمسيه در ايشان بالفعل نباشد پس ايشان در عرصه نجابت داخل شوند و لكن در عرصه نقابت فما فوق داخل نيستند و اين جماعت به حسب اختلاف زمانها مختلف شوند در زيادتي و كمي عدد و بسا آنكه در زماني به قدر هفتاد نفر بشوند و بسا سي نفر بشوند و بسا كمتر و بيشتر و ايشان كساني هستند كه در اخبار به طور اختلاف عدد ايشان ذكر شده كه امام7 ايشان را ميفرستد به اطراف زمين از براي هدايت ساير خلق به روايت و درايت و در شأن ايشان است انظروا الي رجل منكم قد روي حديثنا و نظر في حلالنا و حرامنا و عرف احكامنا فليرضوا به حكماً فاني قد جعلته عليكم حاكماً الا فمن رد عليه و لميقبل منه فكأنما بحكم اللّه استخف و علينا رد و الراد علينا كالراد علي اللّه و هو علي حد الشرك باللّه و ممكن است كه به اقتضاي زماني از زمانها احدي از ايشان موجود نباشد و حجت عصر7 به نفس نفيس خود هدايت كند مردم را مثل آنكه در اول بعثت پيغمبر9 چنين اشخاص نبودند و خود پيغمبر9 با مراتب سبع خود هدايت ميفرمود مردم را و در اول بعثت هر پيغمبري چنين بوده تا مدتي بعد كه معدودي يافت شدند حتي آنكه در زمان حضرت آدم7در اول امر امت او منحصر به حضرت حوا3 بود و خود آدم تعليم ميكرد شرع خود را به حوا همچنين حضرت پيغمبر9 در ابتداي بعثت خود اثبات توحيد را به نفس نفيس خود تعليم ميفرمودند به اول من آمن به و همچنين مقام معاني و ابواب و امامت و اركان و نقابت و نجابت را كه حق معرفت است تعريف ميفرمودند از براي هركه لايق بود و هنوز نجيبي و نقيبي
«* رسائل جلد 2 صفحه 321 *»
به غير از خود آن بزرگوار نبود تا آنكه به تدريج پيدا شدند.
و همچنين بسا در ميان رعايا مولودهايي چند به تدريج پيدا شوند كه حصص عرشيه و شمسيه مخصوصه در آنها پيدا شود پس نقيب شوند و بسا آنكه در اول بعثت چنين اشخاصي موجود نباشند و نجابت و نقابت خود آن جناب9 واسطه فيض كون و شرع آن زمان بود تا آنكه يافت شدند و ايشان را به وحي الهي معين فرمودند چنانكه در خصال روايت كرده اختار رسول اللّه9من امته اثنيعشر نقيباً اشار اليهم جبرئيل و امره باختيارهم كعدة نقباء موسي7 تسعة من الخزرج و ثلثة من الاوس فمن الخزرج اسعد بن زرارة و البراء بن معرور و عبد الرحمن بن حمام و جابر بن عبد اللّه و رافع بن مالك و سعد بن عبادة و المنذر بن عمرو و عبد الله بن رواحه و سعد بن الربيع و من القوافل عبادة بن الصامت و معني القوافل الرجل من العرب كان اذا دخل يثرب يجيء الي رجل من اشراف الخزرج فيقول اجرني مادمت بها من ان اظلم فيقول قوفل حيث شئت فأنت في جواري فلايتعرض له احد و من الاوس ابو الهيثم بن التيهان و اسيد بن حصير و سعيد بن خثيمة ثم قال الصدوق رحمه اللّه النقيب الرئيس من العرفاء و قد قيل انه الضمين و قد قيل انه الامين و قد قيل انه الشهيد علي قومه و اصل النقيب في اللغة من النقب و هو الثقب الواسع فقيل نقيب القوم لانه ينقب عن احوالهم كما ينقب عن الاسرار و عن مكنون الاضمار انتهي كلامه رحمه اللّه.
بالجمله، ثمره وجود نقباء و نجباء وساطت كونيه و شرعيه است چنانكه ثمره وجود عرش و كرسي و كواكب مؤثره وساطت كونيه و شرعيه متولدات است و بدون وساطت آنها وجود متولدات موجود نشود و بدون وساطت آنها اكسابات و اكتسابات كه مقام شرع متولد است موجود نشود. پس اگر در زماني از زمانها نباشد كسي مگر خود حجت عصر، خود او كافي است
«* رسائل جلد 2 صفحه 322 *»
در وساطت پس كسي ديگر يافت او هم به كار خود مشغول ميشود و حجت عصر او را به وحي الهي ميشناسد و او را مأمور به امري كه لايق اوست خواهد كرد چنانكه از براي موسي7 دوازده نقيب بود به نص قرآن و همچنين از براي عيسي7 حواريين بودند و از براي پيغمبر آخرالزمان9 حواريين و نقبائي چند بودند و از براي اميرالمؤمنين صلوات اللّه عليه و آله حواريين بودند و همچنين از براي هريك از ائمه: چنانكه از حضرت كاظم7 روايت شده اذا كان يوم القيامة نادي منادي اين حواري محمّد بن عبد اللّه9 الذين لمينقضوا العهد و مضوا عليه فيقوم سلمان و المقداد و ابوذر ثم ينادي المنادي اين حواري علي بن ابيطالب7 وصي رسول اللّه9 فيقوم عمرو بن الحمق و محمّد بن ابيبكر و ميثم التمار مولي بني اسد و اويس القرني ثم ينادي المنادي اين حواري الحسن7 فيقوم سفيان بن ابي ليلي الهمداني و حذيفة بن اسيد الغفاري ثم ينادي المنادي اين حواري الحسين7 فيقوم كل من استشهد معه و لميتخلف عنه ثم ينادي المنادي اين حواري علي بن الحسين8 فيقوم جبير بن مطعم و يحيي بن ام الطويل و ابو خالد الكابلي و سعيد بن المسيب ثم ينادي المنادي اين حواري محمّد بن علي8 فيقوم عبد اللّه بن شريك العامري و زرارة بن اعين و بريد بن معوية العجلي و محمّد بن مسلم و ابوبصير ليث البختري المرادي و عبد اللّه بن ابي يعقوب و عامر بن عبد اللّه خزاعة و حجر بن زائد و حُمران بن اعين ثم ينادي ساير الشيعة مع ساير الائمة: يوم القيامة فهؤلاء المتحورة اول السابقين و اول المتحورين من التابعين. بالجمله، در اينكه از براي هريك از حجج: شيعيان كامل و بزرگاني چند بودند از جمله بديهيات اسلاميه است.
اما ثمره وجود ايشان چه بوده با وجود خود حجت7 بسي واضح
«* رسائل جلد 2 صفحه 323 *»
است كه امامت امام7 متحقق نشود مگر به وجود مأموم چنانكه حجيَّت حجت محقق(متحقق خل) نشود مگر به وجود محجوج و نبوت پيغمبر متحقق نشود مگر به وجود امت و انما جعل الامام ليؤتم به. و بسي واضح است كه امور متضايفه محقق نشود مگر به وجود متضايفين با هم و اگر گمان كنيد كه امامت حاصل ميشود به مأمومي و همه مردم مأمومند متذكر باشيد كه مأموم حقيقي كسي است كه در جميع اقوال و افعال و كردار و رفتار تابع امام باشد و هركسي نتواند چنين باشد پس هركس هرقدر خلاف كرد با امام آنقدر مأموم نيست و به همانقدر امام هم امام نيست پس از اين جهت لازم است كه از براي خداوند عالم جلّشأنه بندگاني چند باشند كه در جميع امور تابع مشيت او باشند چنانكه فرموده عباد مكرمون لايسبقونه بالقول و هم بأمره يعملون و فرموده ماينطق عن الهوي ان هو الاّ وحي يوحي و از همين جهت بايد هر پيغمبري را امتي باشد كه در جميع امور تابع او باشد و چنين امتي تمام رعيت نيستند بلكه چنين امتي خليفه و جانشين اوست و بس و همچنين است حال تابعان حقيقي امام7 كه ايشان سابقان و مأمومان حقيقي هستند السابقون السابقون اولئك المقربون و چنين اشخاص را نقباء مينامند پس وجود چنين اشخاص چون شرط تحقق امامت است البته لازم است مثل وجود خود امام7 و قلوب چنين اشخاص عرش رحمن است چنانكه فرمودهاند: قلب المؤمن عرش الرحمن و مراد از مؤمن، مؤمن ممتحن است كه امتحن اللّه قلبه للايمان و عمل بما في قلبه اذ الايمان هو الاعتقاد في الجنان و العمل بالاركان و انما يتقرب الي العبد بالنوافل حتي احبه فاذا احببته كنت سمعه الذي يسمع به و بصره الذي يبصر به ان دعاني اجبته و ان سكت ابتدأته در هر زمان از براي امام آن زمان7 بايد باشد از براي تحقق امامت او.
و ثمره ديگر آنكه امر امام در هر زمان چه در حضور چه در غيبت بايد
«* رسائل جلد 2 صفحه 324 *»
به واسطه حاملان و راويان منتشر شود و علي ذلك بناء العالم و اساس عيش بنيآدم من عصر آدم الي الخاتم9 الي آخر الامم و در ظاهر امر، امر هر حجتي به طور عادت خلق جاري بوده و هست پس اينكه فرمودهايد كه حجج: امرشان مانند امور ساير سلاطين نبوده اگر مرادتان در ظلم و ستم است كه مانند ايشان نيستند حق است و اگر مراد اين است كه خود به نفس نفيس خود متصدي تمام امور بودند و حاملين و سابقين و راوين و محدثين و محدثين به دو اعتبار از براي ايشان نبوده كه خلاف واقع است و از براي هريك ايشان حواريين و نقباء و نجباء و تابعين بودهاند و خواهند بود که قلوب ايشان ممتحن شده و عرش رحمن شده و حصص عرشيه در ايشان بالفعل شده و قلب ايشان عرش رحمن شده و در هر زماني چنين اشخاص بايد باشند از براي تحقق امامت مانند سلمان و ابوذر چنانكه در روايات هست كه في كل عصر سلمان و ابوذر و در روايات هست كه يونس في عصره كسلمان في عصره پس مانند سلمان و جابر جعفي و مفضل و يونس بن عبد الرحمن و عثمان و محمّد بن عثمان و ساير وكلاي خاصه و عامه در هر زماني شرط تحقق امامت هستند و وجود ايشان در امر فيوضات كونيه و هدايات شرعيه لازم است و چنين اشخاص صاحبان اسماء عظيمه بيست و هشتگانهاند و لكن از فوق عرش و خلف آن حصه ذاتيه ندارند و حصص ذاتيه خلف عرش مخصوص اركان است كه مقام روح ملكوتيه و عالم پيغمبران است كه در اين زمان محل آن حصص، خضر و الياس و ادريس و عيسي عليهم السلامند و لكن ايشان از حصص بالاتر از مقام نبوت به حسب ذاتيت بهره ندارند و حصص مقام بالاتر از مقام روح ملكوتيه مخصوص ائمه طاهرين: است كه مقام امامت و مقام ابواب و مقام معاني و بيان باشد و اظلال اين مقامات اصليه ائمه طاهرين: از براي پيغمبران و نقباء و نجباء يافت ميشود و كساني كه بالاصاله در تمام درجات هفتگانه حصص
«* رسائل جلد 2 صفحه 325 *»
اصليه دارند خود ائمه طاهرينند: و بس كه داراي مقام بيان و معاني و ابواب و امامت و اركان و نقباء و نجباء هستند.
اما نجباء از حصص كرسيه دارند فمادون و از بالاتر به طور ظل و عكس چيزي در ايشان است و نقباء از عرش دارند فمادون و از بالاتر به طور عكس نمايندهاند و انبياء و اركان از حصص روح ملكوتيه دارند و عكس مقامات ائمه: در آينه قابليت ايشان جلوهگر است و هر جماعتي در عرصه خود به امر خود مأمور و مشغولند مگر آل محمّد: كه عرصه مخصوصي ايشان را محبوس نكرده و به طور عموم و اطلاق داراي مقامات و علاماتند كه لا تعطيل لها في كل مكان يعرفك بها من عرفك لا فرق بينك و بينها الاّ انهم عبادك و خلقك لايسبقهم سابق و لايلحقهم لاحق و لايطمع في ادراكهم طامع حتي لايبقي ملك مقرب و لا نبي مرسل و لا مؤمن ممتحن الاّ عرفهم جلالة امرهم و عظم خطرهم و كبر شأنهم و تمام نورهم صلوات اللّه و صلوات ملائكته و انبيائه و رسله و جميع خلقه عليهم اجمعين و اما غيرهم فلكلٍ منهم مقام معلوم لايتجاوز اهل كل مقام منه و در همينقدر از بيان از براي امثال جناب سائل كفايت است.
فرمودهاند: سؤال دويم: عصيان آدم و غوايت در آيه مباركه فعصي آدم ربه فغوي چه معني دارد و تطبيق آنها با نبوت و رسالت چگونه است كه منافي عصمت نباشد جواب و مطابقه آنها را مشروحاً مرقوم و قرين مباهاتم فرماييد.
عرض ميشود: كه عصيان آدم7 در بهشت اتفاق افتاد نه در روي زمين و در آنوقت در بهشت آدم7 هنوز پيغمبر نبود پس به وسوسه شيطان و تدليس او معصيت كرد و عذاب او بيرون كردن از بهشت شد پس چون از بهشت او را بيرون کردند و آمد بر روي زمين توبه كرد و معصوم شد و پيغمبر شد بعد از عصمت در روي زمين چنانكه از حضرت
«* رسائل جلد 2 صفحه 326 *»
امام رضا7 روايت شده كه فرمود به درستي كه خداي تعالي گفت لاتقربا هذه الشجرة و اشار لهما الي شجرة الحنطة و لميقل لهما لاتأكلا من هذه الشجرة و لا مما كان من جنسها فلميقربا تلك الشجرة و انما اكلا من غيرها لما ان وسوس الشيطان اليهما ثم قال7 و كان ذلك من آدم قبل النبوة و لميكن ذلك بذنب كبير استحق به دخول النار و انما كان من الصغاير الموهوبة التي تجوز علي الانبياء قبل نزول الوحي اليهم فلما اجتباه اللّه تعالي و جعله نبياً كان معصوماً لايذنب صغيرة و لا كبيرة و في رواية اخري ان اللّه عز و جل خلق آدم حجة في ارضه و خليفة في بلاده لميخلقه للجنة و كانت المعصية من آدم في الجنة لا في الارض ليتم مقادير امر اللّه عز و جل فلما اهبط الي الارض و جعله حجة و خليفة عصم بقوله عز و جل: ان اللّه اصطفي آدم و نوحاً و آل ابراهيم و آل عمران علي العالمين بالجمله پس منافاتي ندارد معصيت آدم در بهشت و معصوم بودن او در روي زمين چنانكه در صريح روايات مذكور است و تمام بيان در ضمن جواب از مسأله سيوم خواهد آمد ان شاء اللّه تعالي.
سؤال سيم: عصيان حضرت آدم چگونه بوده است و عصيان ابليس به چه نحو كه حضرت آدم به جهت مخالفت نهي حق كه لاتقربا هذه الشجرة باشد عاصي به حق باشد و از جمله غاوين و ابليس به جهت مخالفت امر حق كه سجده حضرت آدم7 باشد از جمله عاصين شد و او هم از جمله غاوين به مفاد آيه و استكبر و كان من الغاوين و مستوجب طرد و لعن ابدي كه قال فاخرج منها فانك رجيم و ان عليك لعنتي الي يوم الدين و لكن حضرت آدم به واسطه عصيان به هيچ وجه از مرتبه او كاسته نشد و ابليس به واسطه همين مخالفت و عصيان انواع عقوبت براي او آراسته گرديد و حال اينكه مخالفت حق مخالفت است اين يك مخالفت امر كرد و آن يك مخالفت نهي را بعينه مانند امر به فعل صلوة و نهي از شرب خمر كه هريك امر يا نهي را
«* رسائل جلد 2 صفحه 327 *»
مخالفت نمايي عاصي هستي ديگر يكي مقرب و مسعود و ديگري رجيم و مردود از چه جهت است بلكه در آيه ديگر ميفرمايد: فسجد الملائكة كلهم اجمعون الاّ ابليس كان من الجن ففسق اين چگونه فسقي بود كه منجر به كفر شد و آن غوايت مخل به عصمت نگرديد جواب مفصل از اين فقره را مرقوم فرماييد كه باعث رفع شبهه شود.
عرض ميشود: كه فرق بسيار است در مخالفت امري يا نهيي از روي عمد و قصد و مخالفت امري يا نهيي از روي جهل و ناداني و غفلت و سهو و نسيان و اشتباه مثل آنكه به كسي بگويند فلان كار را بكن يا مكن و او دانسته و فهميده با قدرت بر فعل و ترك بگويد من اطاعت نميكنم و مخالفت ميكنم چرا كه امري كه كردي بيجا بود و من نبايد اطاعت كنم امر بيجاي تو را پس در چنين صورتي اگر شخصِ امركننده عالم و حكيم بوده و بجا امري فرموده و مأمور شخص جاهل سفيهي بوده و مخالفت كرده و علاوه بر مخالفت، مدعي اين مطلب هم شده كه امر شخص عالم حكيم امري است بيجا و استدلالي جاهلانه و دليلي احمقانه در مقابل آن عالم حكيم آورده كه من نبايد اطاعت امر بيجاي تو را بكنم پس در چنين صورتي اگر آن عالم حكيم توانا و قادر است و تخلف آن شخص احمق را ديد و اعتراضات احمقانه او را شنيد البته او را به سزاي عمل او ميگيرد و انتقام از اعتراض او ميكشد كه در مقابل ايستاده و امر باحكمت را بيجا دانسته و تخلف و اعتراض خود را حكمت دانسته و خود را عالم و حكيم دانسته و عالم و حكيم را جاهل و سفيه انگاشته خصوص در صورتي كه آن عالم حكيم قادر خداي خالق باشد و آن تخلفكننده و اعتراضكننده مخلوق باشد پس كدام كفر از اين بالاتر ميتوان تعقل كرد عقلاً و نقلاً به خلاف مخالفتي كه از روي عمد و اعتراض نباشد بلكه از روي جهل و غفلت و سهو و نسيان و اشتباه باشد مثل آنكه به كسي بگويند نزديك فلان درخت مرو و او نزديك آن درخت معين نرود و كسي ديگر به او بگويد كه تو را از نزديك رفتن آن درخت معين
«* رسائل جلد 2 صفحه 328 *»
منع كردهاند بيا برويم نزد درختان ديگر و چون از ميوه آن درختان بخوري خاصيت آن اين است كه تو هميشه بدون انقطاع در سلامت باشي از جميع ناخوشيها و بلاها و قسم ياد كند كه من محض دوستي با تو اين را به تو تعليم ميكند و علامت صدق من اين است كه از آن درختي كه تو را از آن منع كردند حافظاني چند گماشتهاند كه آن را حفظ كنند و نگذارند كسي نزديك آن رود بيا تا برويم نزديك ساير درختان اگر حافظان ما را منع كردند نزديك آنها مرو و اگر منع نكردند پس بدان كه من محض دوستي تو را امر ميكنم كه از ميوه آنها بخوري پس آن شخص فريب او را بخورد از راستي بسياري از مقدمات و قسمهاي مغلظه و برود نزد ساير درختان و ميوهاي از آنها بخورد پس چون شخص اول بگويد چرا از ميوه آنها خوردي و حال آنكه من گفته بودم نخوري در جواب به طور اعتراض جسارت نكند و نگويد كه آن درختي را كه تو منع كردي درختي ديگر بود و من از درختان ديگر خوردم بلكه با نهايت ادب و آدميت و حيا عرض كند كه من مغرور شدم و به فريب فريبنده از قسمهاي مغلظه و ساير حيل تخلف كردم و ظلم به نفس خود كردم پس اگر تو مرا عفو نكني من از زيانكاران خواهم بود. پس چنين شخصي خواه از روي جهل تخلف كرده باشد و خواه از روي غفلت و سهو و نسيان و اشتباه تخلف او تخلف از روي عمد و قصد و شعور و انكار امر آمر و استكبار از آن نيست پس چنين كسي عقلاً و نقلاً گناهكار نيست و در حقيقت تخلف از امر آمر نكرده و به اعتقاد آنكه اين كار مرضي طبع آمر است به عمل آورده پس مقتضاي علم و حكمت و عدل عليم حكيم عادل اين است كه اين شخص گناهكار نيست و به اطاعت خود باقي است به خلاف شخص اول كه از روي عمد و اعتراض تخلف و تمرد كرد.
پس قدري فكر كنيد در حكايت شيطان و حضرت آدم7 تا بدانيد كه تخلف ابليس كفر بود و جزاي او خلود در نار و تخلف حضرت آدم
«* رسائل جلد 2 صفحه 329 *»
7 در حقيقت تخلف نبود و گناهي نكرده بود و لكن فريب خورده بود و اگر بفرماييد معني عصي آدم ربه فغوي چيست عرض ميكنم كه بعد از آنكه حكايت حال ابليس و حضرت آدم7 را در صريح قرآن و احاديث يافتيد مراد از اين عبارت را خواهيد يافت كه ترك اولائي است كه از آدم سر زده كه هزاران هزار حكمت در اين ترك اولي بوده به طوري كه بعد از اين خواهيد يافت كه مراد از ترك اولائي كه بر پيغمبران: جايز است چيست.
پس رجوع كنيم به قصه آدم7 و ابليس به كتاب و سنت پس در صريح كتاب است كه حالت ابليس و حالت حضرت آدم7 به طوري بود كه در فرق ميان تخلف از روي عمد و غير عمد عرض كردم چنانكه ميفرمايد و لقد خلقناكم ثم صورناكم ثم قلنا للملائكة اسجدوا لادم فسجدوا الاّ ابليس لميكن من الساجدين قال ما منعك انلاتسجد اذ امرتك قال انا خير منه خلقتني من نار و خلقته من طين قال فاهبط منها فمايكون لك انتتكبر فيها فاخرج انك من الصاغرين تا آنكه ميفرمايد: قال اخرج منها مذؤماً مدحوراً لمن تبعك منهم لاملأن جهنم منكم اجمعين و بسي واضح است از اين آيات كه تخلف ابليس از روي عمد و اعتراض بر خداوند عالم حكيم خالق بوده.
و اما حكايت حضرت آدم7 اين است كه يا آدم اسكن انت و زوجك الجنةَ فكُلا من حيث شئتما و لاتقربا هذه الشجرة فتكونا من الظالمين فوسوس لهما الشيطان ليبدي لهما ما وري عنهما من سوءاتهما و قال مانهيكما ربكما عن هذه الشجرة الاّ انتكونا ملكين او تكونا من الخالدين و قاسمها اِني لكما لمن الناصحين فدليهما بغرور فلما ذاقا الشجرة بدت لهما سوءاتها و طفقا يخصفان عليهما من ورق الجنة و ناديهما ربهما المانهكما عن تلكما الشجرة و اقل لكما ان الشيطان لكما عدو مبين قالا ربنا
«* رسائل جلد 2 صفحه 330 *»
ظلمنا انفسنا و ان لمتغفر لنا و ترحمنا لنكونن من الخاسرين و بسي واضح است از اين آيات كه تخلف حضرت آدم7 از روي عمد نبود بلكه از روي غرور و فريب شيطان بود و اعتراضي بر خداي خود نكرد بعد از تخلف و اعتراف كرد بر تخلف خود و عرض كرد خداوندا ستم كرديم بر نفس خود و اگر نيامرزي ما را و ترحم نكني به ما البته از زيانكاران خواهيم بود.
و چون در شرح اين احوال به اخبار رجوع كرديم ديديم شيطان به صورت خود از براي آدم7 ظاهر نشد كه بتوان به او بحث كرد كه چون خدا به تو گفته بود فريب او را مخور چرا فريب خوردي و حرف او را باور كردي بلكه او در دهن مار پنهان شد و آدم7 نميدانست كه اوست كه با او حرف ميزند و چنين فهميد كه خود مار با او سخن ميگويد و مع ذلك خود او اعتنا به سخن او نكرد تا آنكه او حوا را فريب داد چنانكه ميفرمايد: و كان ابليس بين لحيي الحية ادخلته الجنة و كان آدم يظن ان الحية هي التي تخاطبه و لميعلم ان ابليس قد اختبئ بين لحييها فردَّ آدم علي الحية ايتها الحية هذا من غرور ابليس كيف يخوننا ربنا ام كيف تعظمين اللّه بالقسم به و انت تنسبينه الي الخيانة و سوء النظر و هو اكرم الاكرمين ام كيف اروم التوصل الي ما منعني منه ربي و اتعاطاه بغير حكمه فلما ايس ابليس من قبول آدم منه عاد ثانية بين لحيي الحية فخاطب حوا من حيث يوهمها ان الحية هي التي تخاطبها و قال يا حوا ارأيت هذه الشجرة التي كان اللّه عز و جل حرمها عليكما فقد احلها لكما بعد تحريمها لما عرف من حسن طاعتكما له و توقيركما اياه و ذلك ان الملائكة الموكلين بالشجرة التي معها الحراب يدفعون عنها ساير حيوانات الجنة لاتدفعك عنها ان رمتها فاعلمي بذلك انه قد احل لك و ابشري بأنك ان تناولتها قبل آدم كنت انت المسلطة عليه الامرة الناهية فوقه فقالت حوا سوف اجرب هذا فرامت الشجرة فأرادت الملائكة انيدفعوها عنها بحرابها فأوحي اللّه اليها انما تدفعون بحرابكم
«* رسائل جلد 2 صفحه 331 *»
من لا عقل له يزجره فأما من جعلته ممكناً مميزاً مختاراً فكلوه الي عقله الذي جعلته حجة عليه فان اطاع استحق ثوابي و ان عصي و خالف امري استحق عقابي و جزائي فتركوها و لميتعرضوا لها بعد ما هموا بمنعها بحرابهم فظنت ان اللّه نهاهم عن منعها لانه قد احلها بعد ما حرمها فقالت صدقت الحية و ظنت ان المخاطبة لها هي الحية فتناولت منها و لمتنكر من نفسها شيئاً فقالت لادم ا لمتعلم ان الشجرة المحرمة علينا قد ابيحت لنا تناولت منها و لميمنعني املاكها و لمانكر شيئاً من حالي فلذلك اغترّ آدم و غلط فتناول فاصابهما ما قال اللّه تعالي في كتابه «فأزلهما الشيطان عنها» بوسوسته و غروره «فأخرجهما مما كانا فيه» من النعيم.
و بسي واضح است كه بعد از اين همه حيلههاي شيطاني حضرت آدم و حوا8 از روي عمد خلاف نكردند و خلافي كه از روي عمد نيست گناه شرعي نيست و موجب كفر نيست بلكه موجب فسق شرعي هم نيست و منافي عدالت شرعيه هم نيست و خداي عالم حكيم عادل رؤف رحيم كريم اجل و اكرم از اين است كه كسي را عذاب كند و انتقام كشد از كاري كه از روي عمد خلاف نكرده بلكه از روي عمد خلاف اولائي كه اكثر مردم ميفهمند نكرده بلكه به حال خود باقي است اگر پيشتر عادل بوده بعد هم عادل است و اگر معصوم بوده بعد هم معصوم است و اگر كامل بوده بعد هم كامل است و نقصي در عدالت و عصمت و كمال او بهم نرسيده در نزد خداي عالم حكيم عادل رؤف رحيم كريم به دليل عقل خالص و نقلهاي صريح كه از حد تواتر تجاوز كرده و به حد ضرورت جميع اديان حقه و باطله رسيده پس متذكر شويد كه شائبه نقصي در حضرت آدم بلكه در حضرت حوا8 نبوده و هردو از برگزيدگان خدا بودند و معصيت او را نكردند بلكه ترك اولي به اينطورها كه اكثر مردم گمان ميكنند از ايشان صادر نشد نه در بهشت و نه در زمين بلي چيزي كه اتفاق افتاد اين بود كه حضرت آدم و حوا8 در بهشت به تسويل شيطان به طوري كه صريح آيات و اخبار
«* رسائل جلد 2 صفحه 332 *»
است گندم خوردند و به اين جهت ايشان را از بهشت بيرون كردند.
پس اگر كسي متحير شود كه اگر آدم و حوا8 به هيچ وجه گناهي نكردند پس چرا ايشان را به جهت خوردن گندم از بهشت بيرون كردند و چرا خداوند عالم جلّشأنه اين كار را گناه ناميده در كتابهاي خود و در قرآن صريح فرموده كه عصي آدم ربه فغوي.
پس عرض ميكنم كه در اينكه گناه حضرت آدم7 گناه كفر و فسق نبود كه به دليل عقل و نقل يافتي اما اين گناه منسوب به او چه معني دارد و چرا موجب بيرون كردن ايشان از بهشت شد پس متذكر باشيد كه خداوند عالم جلّشأنه امر و نهيي كه به بندگان خود ميكند نه به جهت نفع و ضرر خود اوست بلكه چيزي كه نفع از براي بندگان دارد ايشان را به آن امر ميكند و چيزي كه ضرر از براي ايشان دارد از آن نهي ميكند پس ميگويد كه غذايي كه من ميگويم بخوريد چرا كه ميدانم نفع دارد از براي شما و زهر را مخوريد چرا كه ميدانم ضرر دارد از براي شما پس اگر كسي زهر خورد و به عذاب مردن مثلاً گرفتار شد تقصير از خود اوست و او را به عذاب معذب ميكند كه چرا زهري را كه به تو گفتم كشنده تو است خوردي و خود، خود را هلاك كردي و اگر كسي عمداً زهر نخورد و لكن به اشتباه زهر بخورد البته زهر در بدن او اثر خواهد كرد و او هلاك خواهد شد و لكن به غير از هلاكت بدن او ديگر خداوند او را عذاب نميكند كه تو چرا به اشتباه زهر خوردي چرا كه او عالم و حكيم و عادل و رؤف و رحيم است و ميداند كه او به اشتباه زهر خورده و مرده پس او را عذاب نخواهد كرد كه چرا زهر خوردي و مردي چرا كه تقصير از براي او نيست و او به اين كار كافر و فاسق و گناهكار نيست و لكن به اشتباه زهري خورده و مرده پس به او ميگويند كه چون اشتباه كردي و زهر خوردي خود را هلاك كردي و اگر زهر نميخوردي نميمردي پس چون زهر خوردي مردي و به عذاب مردن
«* رسائل جلد 2 صفحه 333 *»
گرفتار شدي و اين عذاب به جهت اشتباه خود تو است و تقصيري از جانب خداوند عالم جلّشأنه نيست چرا كه به تو گفته بود كه مبادا زهر بخوري كه بميري. پس اين مطلب را خوب درياب تا در بسياري از مطالب بابصيرت شوي.
پس چنين است امر حضرت آدم7 كه خداوند جلّشأنه به او گفت که لاتقربا هذه الشجرة چرا كه ميدانست كه اگر آدم از آن بخورد نتواند در بهشت زيست كند پس چون به تسويل شيطان به طورهايي كه شنيدهايد خورد از آن درخت اثر ميوه آن اين بود كه از بهشت بيرون رود و اين طبع و خاصيت آن ثمر و آن ميوه بود كه خداوند در آن خلق كرده بود كه هركس ميخورد از بهشت بيرون ميرفت.
و اگر بگويي پس بنابراين چرا حوا به محض خوردن بيرون نرفت تا آنكه آدم هم خور و بيرون رفتند.
عرض ميكنم كه هر غذائي و دوائي و زهري را كه انسان بخورد مادام كه طبيعت در آن اثر نكرده اثر آن چيز هم در بدن ظاهر نيست اگرچه آنچيز در اندرون انسان باشد پس چون حوا از آن خورد مدتي طول كشيد كه اثر آن ظاهر نبود تا آنكه آدم هم خورد و طبيعت ايشان در آن اثر كرد و اثر آن در بدن ايشان ظاهر شد پس ايشان را از بهشت بيرون كردند و چنين گناهي كه از روي قصد و عمد نيست گناه شرعي نيست و موجب كفر و فسقي نيست و لكن گناه كوني هست و اثر كوني بر آن مترتب ميشود اگرچه به هيچ وجه اثر شرعي بر آن مترتب نشود مثل آنكه اگر كسي به اشتباه شرابي بخورد به گمان آنكه اين سركه است پس شرعاً در نزد خدا و رسول9 و تابعان ايشان اين شخص گناهكار نيست و در قيامت او را عذاب نكنند و در دنيا حدود شرعيه كه عذاب دنيوي است بر او جاري نكنند و او را كافر و فاسق ننامند و لكن آثار كونيه خمريه بر آن مترتب خواهد شد و شارب الخمر اگرچه به اشتباه شرب خمر كرده مست خواهد شد و آثار مترتبه
«* رسائل جلد 2 صفحه 334 *»
بر مستي در بدن او ظاهر خواهد شد پس گناه كوني كرده و آثار گناه كوني كه مستي و بيشعوري باشد جزاي عمل كوني او شده و او معذب به آثار آن عمل شده و حال آنكه در نزد خدا و رسول او9 و تابعان ايشان عاصي نيست و او را عذاب نخواهند كرد. پس چنين است حال حضرت آدم و حوا8 كه چون به تلبيس شيطان بدون قصد معصيت از ثمر آن درخت خوردند به طهارت شرعيه خود در نزد خداوند عالم جلّشأنه باقي بودند اگرچه آثار كونيه آن ثمر در بدن ايشان اثر كرد و موجب خروج ايشان از بهشت شد و شيطان را معذب به عذاب شرعي خواهند كرد چرا كه او از روي قصد و عمد و خباثت ايشان را فريب داد.
و اگر بگويي كه بنابراين نبايد خداوند عالم جلّشأنه آدم را عاصي بنامد و بايد بگويد و عصي آدم ربه فغوي ثم اجتبه ربه فتاب عليه و هدي.
پس عرض ميكنم كه قرآن كتاب علم خداوند عالم است جلّشأنه و تفصيل هر چيزي در آن هست و از آن جمله تفصيل خلقت حضرت آدم و كيفيت حالات او است كه چه باعث شد كه او را از بهشت بيرون كردند پس به زبان حكمت از براي اهل حكمت سرِّ بيرون كردن او را بيان كرده كه باعث آن، خوردن از ثمره آن درخت بود كه به او گفته بوديم از آن مخور و او به تلبيس شيطاني خورد و موجب خروج او شد و معصيت كونيه و غوايت كونيه او را به لفظ متشابه عمداً بيان كرد ليهلك من هلك عن بينة تا متمسك شوند كه آدم عاصي و گمراه است چرا كه خدا گفته و لتصغي اليه افئدة الذين لايؤمنون بالاخرة و ليرضوه و ليقترفوا ما هم مقترفون كه اعتنا نكنند به محكمات و حمل كنند محكمات را به متشابهات و ليحيي من حي عن بينة كه حمل كنند متشابهات را به محكمات چنانكه خداوند عالم از حالت طرفين خبر داده كه منه آيات محكمات هنّ ام الكتاب و اخر متشابهات
«* رسائل جلد 2 صفحه 335 *»
فاما الذين في قلوبهم زيغ فيتبعون ما تشابه منه ابتغاء الفتنة و ابتغاء تأويله و مايعلم تأويله الاّ اللّه و الراسخون في العلم و راسخان در علم ائمه طاهرينند سلام اللّه عليهم كه آدم را معصوم ميدانند چنانكه در اخبار خود خبر دادند و خداوند عالم جلّشأنه ايشان را حاملان قرآن قرار داد كه هرگز از يكديگر جدا نشوند تا لب حوض كوثر و عمداً قرآن را معمّي قرار داد تا اهل آن حل آن معمي را بكنند و ديگران در عماي خود باقي بمانند.
باري و اگر بگويي كه بنابر آنچه گفتي آدم در بهشت هم معصوم بود چرا كه گناه عمدي نكرده بود پس معني اينكه فرموده ثم اجتباه ربه فتاب عليه و هدي چيست؟
عرض ميكنم كه آدم را در بهشت معصوم از فريب خوردن نيافريد عمداً چرا كه ميخواست فريب بخورد و بيايد در روي زمين چرا كه در ابتدا كه او را خواست خلق كند خواست او در زمين خليفه باشد نه در بهشت چنانكه خبر داد به ملائكه كه اني جاعل في الارض خليفة و اگر بگويي كه بايد او را در روي زمين خلق كند و خليفه روي زمين كند ميگويم چنين قرار داده كه بدء هركس از هرجا باشد عود او هم به آنجا باشد چنانكه فرموده كما بدأكم تعودون اي كبدئكم عودكم پس اگر در روي زمين او را خلق ميكرد نميتوانست در آخر كار به بهشت رود و حال آنكه ميخواست او را در عاقبت به بهشت برد از اين جهت مبدأ او را از بهشت قرار داد تا معاد او را در آنجا قرار دهد.
باري اميد است كه بدانيد خداوند حكيم جلّشأنه لغوكار نيست و حكمتي به كار برده كه مبدأ او را در بهشت قرار داده و او را در بهشت معصوم از فريب خوردن نيافريده تا بيايد و در روي زمين خليفه باشد پس سعي كنيد و راه حكمت او را پيدا كنيد پس چون او را به زمين آورد به واسطه فريب خوردن او كه گناه شرعي نبود او را برگزيد و اجتبا كرد و معصوم كرد از
«* رسائل جلد 2 صفحه 336 *»
فريب خوردن پس توبه كرد بر او و نظر عنايت خاصي به او كرد و او را هدايت فرمود به علم منافع و مضار و موفق كرد او را بر عمل كردن به محاب اللّه و ترك كردن ما كره اللّه كه به طور سهو و نسيان و خطا و اشتباه هم مخالفت او را نكرد باري از براي امثال جناب همينقدرها از خطاب كافي است ان شاء اللّه و شايد بعد از اين ان شاء اللّه اشاره به بعضي از اسرار حكمت خلقت آدم7 در ضمن جواب از مسائل آينده بيايد پس منتظر باشيد.
سؤال چهارم: حكايت موسي و خضر8 عرض ميشود علوِّ درجه حضرت موسي از خضر مشهور و متواتر و بديهي است كه حضرت خضر در شريعت، رعيت حضرت موسي بود و حضرت موسي مبعوث بر او پس در فقره مأمور شدن حضرت موسي رئيس به متابعت حضرت خضر مرؤس و طاقت نياوردن حضرت موسي در قدم زدن با خضر كه در دفعه سيوم خضر به ايشان عرض كرد هذا فراق بيني و بينك سرِّ اين مطلب چه بود كه حضرت موسي با آن رفعت درجه و قدر در امر شريعت تاب قدم زدن با خضر را نياورد و حال آنكه هرسه فقره از احكام شريعت بوده مانند فقره معيوب كردن سفينه و خراب كردن جدار و قتل طفل كه هرسه از قبيل امر به معروف و نهي از منكر بوده كه از جمله فروع دين و از احكام شرع است نه باطن و حضرت خضر هم در همين معني تابع موسي بود كه تاب نياورد جواب از اين معني را هم مفصلاً مشروحاً مرقوم فرماييد و هرگاه كسي بگويد كه خضر پيغمبر بود و صاحب علم اسرار و باطن بود و به واسطه علم باطن ميدانست كه آن طفل عاقبة الامر موذي خواهد بود و ابوين خود را گمراه خواهد نمود و به مفاد اقتل الموذي قبل انيوذي او را كشتند عرض ميكنم اولاً اين چه جوابي است اين حديث در جايي است كه هرگاه مار و عقربي را ديديد قبل از اذيت رسانيدن او به تو او را بكش چه ربطي به اينجا دارد و ثانياً عقوبت قبل از گناه چه معني دارد پس هرگاه كسي را كه از اهل فسق و فجور است
«* رسائل جلد 2 صفحه 337 *»
شخص بگيرد و قبل از مشاهده و گواهي چهار عادل بر زناي او او را حد بزند بايد مثاب باشد و اگر شخص ناداني اين فعل را به عمل بياورد مستوجب عقوبت دنيا و عذاب عقبي خواهد بود و لكن چون پيغمبر اين عمل را نمود به هيچ وجه عيبي ندارد جواب از اين فقره را هم مرقوم داريد.
عرض ميشود: كه خداوند عالم جلّشأنه چون حجج خود را هاديان و راعيان ساير خلق آفريده طبع ايشان را چنين آفريده كه هر اعتدالي را بپسندند و از هر انحرافي متنفر باشند و به هر اعتدالي امر كنند و از هر انحرافي نهي كنند و به هر معروفي امر كنند و از هر منكري نهي كنند چنانكه در شأن پيغمبر9وارد شده است كه ان اللّه سبحانه ادب نبيه فأحسن ادبه فقال انك لعلي خلق عظيم ثم قال ما آتاكم الرسول فخذوه و ما نهيكم عنه فانتهوا و خداوند فرموده قل ماكنت بدعاً من الرسل پس چون ايشان را معتدل آفريد از هر انحرافي نهايت نفرت را دارند به طوري كه هيچ مسامحه و مداهنه با هيچ انحرافي و ظلمي و منكري ندارند و در هيچ اعتدالي و عدلي و معروفي خودداري نميكنند پس في الفور بدون تكاهل مسارعت به خيرات ميكنند و في الفور بدون مهلت احتراز از هر شري دارند و في الفور به خيرات امر ميكنند و في الفور از شرور و منكرات نهي ميكنند اين است طبع ذاتي و خلقي ايشان كه در نهايت درجه اعتدال خلقت شده پس چنين اشخاص اگر بيايند در ميان اين خلق منكوس غير معتدل كه در نهايت درجه انحراف واقع شدهاند طاقت معاشرت با ايشان را ندارند به جهت كمال ضديتي كه در ميان طبع لطيف كريم ايشان و طبايع مختلفه كثيفه لئيمه اين خلق است بلكه چون نهايت ضديت در ميان است نه خلق را طاقت امتثال ايشان نه ايشان را تاب تحمل ناملايمات و تخلفات ايشان است.
پس چون خداوند عالم جلّشأنه خواست كه ايشان را به معاشرت آنها مبتلا كند اقتضاي حكمت او اين شد كه به تدريج الفتي در ميان اين دو ضد
«* رسائل جلد 2 صفحه 338 *»
اندازد پس چنين قرار داد كه پيغمبران چندي شباني كنند و با حيوانات شب و روز محشور باشند تا حركات بيشعوري و لهو و لعب حيوانات را مشاهده كنند و مدتي با آنها به سر برند تا في الجمله انسي به لهو و لعب و حركات بيشعوري از براي ايشان حاصل شود تا بتوانند متحمل حركات ناشايست بياعتدالان شوند و چون كه ميدانند كه حركات بهائم از روي شعورنيست و از اقتضاي طبع آنها است خلاف توقعي از ايشان روي ندهد و از حركات آنها ملول نشوند تا به تدريج بتوانند متحمل شوند حركات ناملايم كساني را كه از روي شعور از راه معصيت و نافرماني ميروند.
و چون از جمله حالت اين خلق منكوس كه اضل از بهائمند اين است كه نه هرچه در دل دارند اظهار ميكنند و عادتشان تقلب و فساد ضمير و اظهار صلاح و ادعاي راستي و قصد نادرستي است پس بسا آنكه در ظاهر اظهار صلاح كنند پس اقتضاي طبع معتدل تصديق صلاح است و در ضمير قصد فساد را دارند و آن مخفي است و بايد به تجربهها معلوم شود كه نه هر ظاهر الصلاحي مصلح است و راستگو است و بسا كسي كه در ضمير خود قصد فسادي ندارد و لكن زبان بيان مطلب و مقصود خود را ندارد پس تعبير بد از مقصود خود ميآورد و اقتضاي طبع معتدل انكار بدي است و در باطن مقصود بدي نبوده و آن مخفي است و بايد به تجربهها معلم شود پس از اين جهت تصديق هر ادعاي ظاهر الصدقي را به مسارعت نبايد كرد و تكذيب هر ادعاي ظاهر الكذبي را به مسارعت نبايد كرد تا به قدري كه خداوند قرار داده معلوم شود ادعاي هرمدعي و انكار هر منكري پس مسارعت در تصديق هر ظاهر الصدقي و انكار هر ظاهر الكذبي از اقتضاي طبع اعتدال است و تأني و تأمل در مسارعت از اقتضاي طبايع منحرفه است پس حكمت اقتضا كند كه امتحان كنند صاحبان طبع معتدل را در ميان دو خصم كه در واقع مرافعه ندارند تا در حضور صاحب طبع معتدل اظهار ترافع و تخاصم كنند تا به مقتضاي اعتدال طبع مستقيم مسارعتي شبيه به تصديق يكي از آنها از او صادر
«* رسائل جلد 2 صفحه 339 *»
شود پيش از سؤال از ديگري به اينطور كه اگر چنين باشد كه تو ميگويي تو مظلومي چنانكه داود7 مسارعت كرد در جواب مدعي كه گفت ان هذا اخي له تسع و تسعون نعجة و لي نعجة واحدة فقال اكفلنيها و عزني في الخطاب پس داود7 مسارعت فرمود و گفت لقد ظلمك بسؤال نعجتك الي نعاجه پس آن دو ملك غائب شدند و داود فهميد كه اين امتحاني بود كه خداوند فرمود كه نبايد در ميان اين مردم به اين طريق مسارعت كرد فاستغفر ربه و خرّ راكعاً و اناب و دانست كه به مقتضاي طبع معتدل مسارعت در انكار شيء منكر در ميان اين خلق متقلب نبايد كرد چرا كه بسا متقلبي كه اظهار تظلم ميكند به طوري كه چنين مينمايد كه مظلوم واقع شده و در واقع ظالمي است كه ميخواهد ظلم كند به اين حيلههاي خود و چنين امتحاني در ميان اين متقلبين لايق نبود چرا كه به محض همين كه داود ملايمتي با احد خصمين ميكرد او قوي ميشد و آن ديگر ضعيف ميشد و بسا آنكه در حال ضعف اداي مطلب خود را نميتوانست كرد پس حكم بر ضرر او صادر ميشد و مظلوم واقع ميشد پس از اين جهت اين امتحان را در ميان آندو ملك به عمل آوردند تا داود7 بعد از آن ملتفت باشد و مسارعت در انكار شيء منكر نكند به مقتضاي طبعي كه مجبول بود در مسارعت انكار شيء منكر بدون مداهنه و مسامحه و بدون مهلت پس همان مسارعت او از طبع عصمتي بود كه در او بود و به وحي الهي حكم كرده بود و لكن چنين حكمي در ميان اين خلق سزاوار نبود پس به وحي جديدي به واسطه آن دو ملك او را خداوند عالم جلّشأنه متنبه كرد كه مبادا چنين حكمي را در ميان اين خلق جاري كند.
و اميد است كه متذكر باشيد كه پيغمبر مبعوث از جانب خداي عالم جلّشأنه معقول نيست كه سبقت گيرد بر خداي خود به هواي خود بل عباد مكرمون لايسبقونه بالقول و هم بأمره يعملون در حق همه جاري است و ماينطق عن الهوي ان هو الاّ وحي يوحي در حق همه صادق است چرا كه اگر صاحب هوي را خداوند جلّشأنه مبعوث بر خلق كند تقصير برميگردد
«* رسائل جلد 2 صفحه 340 *»
به خداي مرسِل نه بر رسُل و خداوند چنين كاري نخواهد كرد عقلاً و نقلاً.
باري و چون در ميان اين خلق مختلف چه بسيار كه اتفاق ميافتد كه كسي در حضور مردم ظلمي كند كه در واقع ظلم نباشد و عدل باشد مثل آنكه كسي در خلوت مال كسي را غصب كند و آن شخص در حضور مردم مال خود را از او پس بگيرد پس در واقع عدلي بجا آورده و حق خود را گرفته و در ظاهر در نزد مردم ظلم كرده و مالي را غصب كرده و چه بسيار از اين قبيل عدلهاي ظلمنما كه در ملك خداوند عالم جلّشأنه موجود است كه چون در ظاهر نظر كني بسا آنكه متحير شوي كه چرا خداوند عالم جلّشأنه ميگذارد كه اين همه ظلم در ملك او واقع شود و اگر از حقيقت امر مطلع شوي خواهي يافت كه در واقع عدلي است جاري در ملك اگرچه به صورت ظلم ظاهر است و اگرچه خود آن فاعل ظلم هم ظالم باشد باز عدلي است جاري به صورت ظلم مثل آنكه چون بني اسرائيل مستحق عذاب شدند به نافرماني خداوند عالم جلّشأنه بخت النصر را بر ايشان مسلط كرد تا پاداش عمل خود را ديدند و به سزاي خود رسيدند و در ظاهر امر ظلمي بود بر ايشان و بخت النصر هم به قصد ظلم، ظلم ميكرد بر ايشان و در واقع به سزاي عمل خود رسيده بودند و مستحق آن رفتارها بودند و مثل آنكه خداوند عالم جلّشأنه هلاكو را مسلط كرد بر مردم به جهت استحقاق خود ايشان كه در واقع سزاوار بودند اگرچه هلاكو ظلم كرد.
و اگر فكر كنيد انواع وباها و بلاها و قحطيها و سختيها را از همين قبيل خواهيد يافت كه چون شخص از واقع خبر ندارد متحير ميشود كه آيا اين همه سختيها چرا بايد در ملك خداوند عادل رؤف رحيم يافت شود و چون از واقع خبر شود از تحير بيرون آيد و خواهد دانست كه مردم مستحق بودهاند و عدلي در عالم جاري است به صورت ظلم پس چون چنين چيزها را پيغمبران ميديدند و ميخواستند از تحير بيرون آيند تمنا ميكردند از
«* رسائل جلد 2 صفحه 341 *»
خداوند عالم جلّشأنه ايشان را بر سرِّ امري جاري در ملك به صورت ظلم آگاه كند يا آنكه خداوند جلّشأنه ابتدا ميكرد و ايشان را از سرِّ امر آگاه ميكرد كه مشاهده كنند حقيقت عدل را كه مبادا اعتراضي به خاطر ايشان خطور كند و از درجه نبوت بيفتند و از اين باب حضرت موسي7 تمنا كرد از خداوند عالم جلّشأنه كه بنماياند به او عدل ظلمنما را پس رفت به كنار نهري ديد كه شخصي آمد و كيسه پولي همراه داشت كيسه را گذاشت و عريان شد و رفت توي آب پس ديد شخصي ديگر آمد و كيسه و رختها را برداشت و آمد در لب آب و آن شخصي كه در آب بود ديد پس او را كشت و كيسه و رختها را برداشت و رفت و چون موسي از سرّ اين امر پرسيد وحي به او رسيد كه اين كيسه و اين رختها از پدر اين قاتل بود و اين مقتول رسيد به پدر او او را كشت و كيسه و رختهاي او را برداشت حال پسرش آمد و مال خود را برداشت و اين شخص را به عوض پدرش به قتل رسانيد.
باري پس چون از اين قبيل امور در ملك واقع ميشود خداوند عالم بعضي از ملائكه يا رجال الغيب را مانند حضرت خضر7 موكل ميكند كه مشغول اين امر باشند و فرقي كه ميان خضر و ملائكه و ساير خلق است در اصلاح امر مملكت اين است كه ملائكه و امثال خضر: اين امور را با علم و اطلاع از جانب خداوند عالم جلّشأنه ميكنند و ساير مردم بسا از روي جهل و ناداني يا از روي ظلم و ستم اصلاح ميكنند پس چه بسيار خانهها را كه خضر7 آباد ميكند بدون سبب ظاهري و چه بسياري را خراب ميكند بدون سبب ظاهري به امر خدوند عالم جلّشأنه از روي عدل و چه بسيار كشتيها را معيوب ميكند از براي حفظ آن بدون سبب ظاهري از روي عدل و احسان و چه بسيار كسان مستحق قتل را بكشد بدون سبب ظاهري چرا كه سبب باطني را خداوند عالم جل شأنه به او مينماياند چنانكه سبب معيوب كردن كشتي و برپا داشتن ديوار و كشتن آن طفل كافر را
«* رسائل جلد 2 صفحه 342 *»
ميدانست باري موكل بر چنين امور واقعيه حضرت خضر و امثال او عليهم السلامند.
و معلوم است كه وضع شرع ظاهر در ميان مردمي كه مطلع بر غيوب نيستند برخلاف اين است مانند شرع موسي7 و ساير شرايع كه چنين وضع شده كه اگر دو شاهد عادل شهادت دادند كه فلان از فلان طلب دارد حكم اين است كه بايد بدهد خواه در واقع طلبكار باشد يا نباشد و اگر شاهدي در ميان نيست منكر قسم بخورد كه نبايد بدهم و ندهد خواه در واقع مديون باشد يا نباشد يا قسم را رد كند بر مدعي و او قسم بخورد كه طلب دارم و بگيرد خواه در واقع طلبكار باشد يا نباشد و اگر قسم نخورد نگيرد خواه طلب داشته باشد يا نداشته باشد و حكم امر واقعي با خداست كه در قيامت حكم كند يا در دنيا به واسطه امثال خضر حكم كند پس به مقتضاي ظاهر شرع جاري ميشدند صاحبان شرع و به مقتضاي امر واقع جاري ميشدند امثال خضر7 و از اين است كه حضرت پيغمبر9 ميفرمودند به كساني كه در ميان ايشان حكم ميفرمودند كه مغرور نشود كسي كه من به طرف او حكم ميكنم كه من حكم كردهام اگر در واقع حق با او نبوده قطعهاي آتش را به گردن او انداختهام.
باري حضرت موسي7 مأمور بود كه عمل كند به ظاهر شرع خواه مطابق واقع، واقع شود يا نشود و اگر چنين نميكرد به مقتضاي مأموريت خود عمل نكرده بود و خضر مأمور بود به امر واقع مطابق شرع موسي نه ظاهر آن و اگر چنين نميكرد به مقتضاي مأموريت خود عمل نكرده بود از اين جهت به موسي عرض كرد كه من مأمورم به امري كه تو متحمل آن نيستي و تو مأموري به امري كه من متحمل آن نيستم پس نتوانيم با هم باشيم مثل آنكه مالي در تصرف كسي باشد و شخصي بداند كه اين مال را غصب كرده و شخصي نداند غصبيت آن را پس آنكه غصبيت آن را ميداند ميگويد اين مال، مال اين شخص نيست و مال ديگري است و آنكه غصبيت را نميداند
«* رسائل جلد 2 صفحه 343 *»
ميگويد اين مال در تصرف اوست و يد تصرف قوي است پس مال او است پس اين دو حاكم نتوانند با يكديگر سلوك كنند پس يكي ميگويد مال بايد برگردد به صاحبش و يكي ميگويد مال بايد به تصرف متصرف باشد پس در ميان اين دو حاكم هميشه نزاع خواهد بود اگرچه هردو ميدانند كه مال مغصوب بايد برگردد به صاحبش چنانكه هردو ميدانند كه يد تصرف قوي است و مال بايد در تصرف متصرف باشد پس هريك تصديق ميكنند ديگري را در حكم او و لكن هريك حكم ميكنند بر ضد ديگري پس هردو ميدانند كه در يك موضع دو حكم مختلف نميتوان جاري كرد با وجودي كه هردو حكم خداست و هردو حق است پس اين دو حاكم نتوانند هردو حكم كنند با وجودي كه هردو حاكمند از جانب خداوند عالم جلّشأنه اگرچه يكي حاكم اصل است مثل موسي7 و يكي تابع است مثل خضر7 و اين دو حكم هردو حكم خداست كه به موسي نازل شده و خضر تابع موسي است در شرع او و هردو از روي وحي الهي حكم ميكنند و لكن خضر به حكم واقعي حكم ميكند و اما موسي بايد به حكم ظاهري حكم كند چرا كه بايد قاعده حكمراني را در ميان امت وضع كند و امت عالم به غيب نيستند و بايد شرع ظاهر را در ميان ايشان وضع كرد و بايد آن شرع را تعليم كرد پس بايد به ظاهر حكم كرد از براي تعليم مردم مگر گاهگاهي كه شاهد ظاهري در ميان نباشد پس به جهت اظهار خارق عادتي به وحي جبرئيل به حكم باطني حكم كنند مانند حكايت قتلي كه واقع شد قاتل معلوم نبود و شاهدي هم در ميان نبود پس مقتول را زنده كرد و خود او قاتل خود را نشان داد.
باري پس چون تورية نازل شد بر موسي و حكم ظاهر شرع در آن بود و حكمي نبود كه در آن نبود و موسي چنين دانست كه تمام احكام را ميداند خداوند عالم جبرئيل را فرستاد كه به او بگويد كه عالمي هست از جانب من كه احكام را با اينكه تابع تو است طوري جاري ميكند كه تو بايد از آن
«* رسائل جلد 2 صفحه 344 *»
عبرت بگيري مانند همان عدلهاي ظلمنما تا مشاهده كني كه تمام امور جاريه در ملك من همه از روي عدل و فضل است بعد از علمي كه داري كه چنين است پس مأمور شد كه طلب كند خضر را و از كارهاي او مشاهده كند عدل و فضل را پس طلب كرد تا او را دريافت و به همراه رفتند تا رسيدند به كشتي و سوار شدند پس خضر به وحي الهي سوراخ كرد كشتي را به شرع موسي كه بايد مال مسلم را حفظ كرد و او ميدانست به وحي الهي كه پادشاه جابري(جايري خل) در عقب است كه كشتيهاي صحيح را غصب ميكند پس معيوب كرد كشتي را به شرع موسي تا محفوظ بماند از براي مساكين و موسي نميدانست كه پادشاهي جابر(جاير خل) در عقب است و ظاهراً هردو با هم در كشتي نشستند و به حكم ظاهر نبايد خضر معيوب كند مال مردم را پس چون معيوب كرد موسي مسارعت كرد در نهي از منكر و مداهنه و مسامحه نكرد و گفت بد كردي و اگر نهي نميكرد به مقتضاي مأموريت خود عمل نكرده بود چنانكه اگر خضر معيوب نميكرد به مقتضاي مأموريت خود عمل نكرده بود.
و اگر بگويي كه چون موسي به امر خدا رفت كه از خضر چيزي بياموزد بايد بداند كه خضر كار بد نميكند پس چرا گفت بد كردي؟
عرض ميكنم كه بناي عمل در شرع اين است به ظاهر حكم كنند پس هركس بدي بكند ظاهراً بايد بگويند بد كردي از باب نهي از منكر و موسي و خضر با هم به كشتي نشستند و موسي ميدانست كه كشتي مال مساكين است و با چشم خود ديد كه خضر آن را معيوب كرد و سبب آن را نميدانست و مأمور بود كه در جميع مواضع به علم خود عمل كند پس نهي كرد او را به مقتضاي علم خود و ترك كرد مداهنه و مسامحه در نهي از منكر را.
و اگر بگويي كه چون عهد كرده بود كه سؤال نكند از چيزي كه ميبيند پس بايد به عهد خود وفا كند.
ميگويم كه عهد نكرده بود كه نهي از منكر نكند و عهد كردن نهي از منكر نكردن خلاف شرع است و جايز نيست چنين عهدي از پيغمبران و تابعان
«* رسائل جلد 2 صفحه 345 *»
ايشان و وقتي كه عهد كرد سؤال از كار او نكند چنين ميدانست كه خضر منكري به عمل نخواهد آورد پس عهد كرد كه سؤال نکند پس چون ديد كه منكري ظاهر به عمل آورد ترك كرد عهد خود را و نهي كرد او را و واجب بود بر او كه ترك چنين عهدي بكند چنانكه خضر ميدانست كه موسي ترك ميكند عهدي را كه منافي شرع او است از اين جهت گفت و كيف تصبر علي ما لمتحط به خُبراً يعني تو نميداني كه من منكري به عمل خواهم آورد و من ميدانم كه تو صبر بر منكر نخواهي كرد و موسي چون نميدانست كه منكري به عمل ميآورد گفت ستجدني ان شاء اللّه صابراً پس چون خضر وعده كرده بود كه سرِّ امر خود را به او بگويد باز به همراه او رفت به امر خدا تا آنكه در هر مرتبه نهي از منكر كرد و هيچ عهد نكرد نهي از منكر نكند چرا كه حرام بود چنين عهدي و اگر في المثل هزار دفعه ديگر عهد ميكرد كه صبر كند عهد نميكرد كه نهي از منكر نكند و البته صبر بر امر منكر نميكرد چرا كه هميشه حكم ظاهر كه يد تصرف قوي است با حكم باطن كه كسي ديده كه غصب شده برخلاف يكديگر است و بر فرض دو حاكم كه يكي به ظاهر تصرف، عالِم باشد و ديگري به مشاهده غصبيت، عالم باشد بر ضد يكديگرند در حكم و هردو ضد، حكم خداست باري پس از اين جهت موسي نبايد صبر كند و بايد نهي كند از منكري كه ميبيند و خضر بايد عمل كند به معروفي منكرنما كه ميداند پس از اين جهت در امر اقامه ديوار و قتل طفل كافر صبر نكرد. پس چون ديدند كه نميتوانند با يكديگر سلوك كنند مفارقت كردند.
باري امر معيوب كردن كشتي و اقامه جدار به نظرها سهل است و لكن امر قتل طفل بدون جنايت صعب است چنانكه جناب سائل صعب دانستهاند و ايراداتي چند وارد آوردهاند با وجودي كه تمام اين امور از يك باب است.
پس عرض ميكنم كه قصاص قبل از جنايت جايز نيست حق است و لكن
«* رسائل جلد 2 صفحه 346 *»
در شرع ظاهر اما در امر باطن و در احكام اخرويه بل در احكام اوليه دنيويه جايز است و حكام به احكام اوليه مشغول به جاري كردن آن احكام هستند پس متذكر باشيد كه چون نوح7 غرق كرد جميع روي زمين را در ميان ايشان مستضعفان و از پيرهاي خرفشده و اطفال غير بالغ و مجانين بودند و همچنين در صيحهها و زلزلهها و ريح صرصر كه مردم هلاك شدند چنين جماعت بودند و همچنين در قحطيها و وباها و بلاها چنين جماعتي هلاك ميشوند و همچنين امام عصر عجل اللّه فرجه و سهل مخرجه به خونخواهي حضرت سيد الشهداء برخواهند خاست و جمع كثيري را به جهنم خواهد فرستاد چنانكه صريحاً در زيارت عاشورا ميخوانيد فاسأل اللّه الذي اكرم مقامك و اكرمني بك انيرزقني طلب ثارك مع امام منصور من اهل بيت محمّد9 و همچنين ميخوانيد و اسأله انيبلغني المقام المحمود الذي لكم عند اللّه و انيرزقني طلب ثاري مع امام مهدي ظاهر ناطق منكم و بسي واضح است كه كساني را كه ميكشند به عوض خون سيد الشهداء7 غير از كساني هستند كه در صحراي كربلا كردند آنچه كردند و در اخبار ميفرمايند كه ميكشد آنها را به جهت آنكه ايشان راضي به فعل قاتلان سيد الشهداء هستند و بسي واضح است كه رضاي به قتل كسي در شرع ثانوي كه همين شرع معروف است قتل نيست و حكمش قصاص نيست اما در شرع اولي و در قيامت هركس راضي به قتل كسي است شريك است در خون او و او را در عوض قصاص و عذاب ميكنند و حال آنكه فعل ظاهر و خيانتي ظاهر از او به ظهور نرسيده پس متذكر باشيد كه احكامي غريب و عجيب در شرع اولي باطني هست و خداوند عالم جلّشأنه آن احكام را به دست بعضي از خلق جاري ميكند لامحاله خواه از پيغمبران مانند خضر باشند يا از ملائكه يا غير ايشان و همينقدرها در جواب از اين مسأله از براي امثال جناب كافي است.
«* رسائل جلد 2 صفحه 347 *»
سؤال پنجم: طريقه(طريق خل) جمع نمودن ميان آيه مباركه قال فبعزتك لاغوينهم اجمعين الاّ عبادك منهم المخلصين و آيه شريفه فعصي آدم ربه فغوي چيست آيا حضرت آدم كه پيغمبر مرسل بود از جمله عباد مخلصين بود يا او هم نبود اگر او نبود پس عباد مخلصين كيانند كه مقربتر از پيغمبران اولي الامرند و اگر بود پس فغوي يعني چه با اينكه در آيه بعد ميفرمايد از قول ابليس لاغوينهم اجمعين الاّ عبادك منهم المخلصين طريقه تطبيق اين دو آيه را هم مرقوم فرماييد.
عرض ميشود: كه اگرچه سابق بر اين بيان اين مطلب گذشت كه آدم7مطلقاً عاصي شرعي نبود و غوايت شرعيه نداشت و لكن قبل از نبوت در بهشت از روي وسوسه شيطان عملي از او صادر شد كه موجب خروج از بهشت گرديد و چون به روي زمين آمد خليفه شد و وحي الهي بر او نازل شد و از مخلصين بود كه شيطان به طور وسوسه هم نتوانست او را گمراه كند.
و لكن چون از براي هر سؤالي جوابي است در اينجا به جهت ايضاح مطلب عرض ميكنم كه اولاً عباد مخلصين حقيقي كه از جميع جهات در جميع مراتب و عوالم در مرتبه اخلاص كاملند در شرع و در كون محمّد و آل محمّد صلوات اللّه عليهم ميباشند و چون از ايشان گذشت يك نقصي از براي ساير خلق از يك جهتي يا در تكوين يا در تشريع هست پس ممكن است كه شيطان قبل از بعثت پيغمبري او را به سهوي يا خطائي اندازد چنانكه آدم را فريب داد قبل از بعثت و گاهي در مرتبه اعراض ميتواند تصرفي كند چنانكه مواشي و زراعت و اولاد ايوب7 را هلاك كرد بلكه بدن ايوب را ناخوش كرد اگرچه نتوانست مسلط شود بر او در علم و عمل و ايمان چنانكه ايوب تضرع كرد به درگاه خدا كه مسَّني الشيطان بنصب و عذاب و عرض كرد مسني الضر و انت ارحم الراحمين.
و ثانياً عرض ميشود كه مراد از فقره لاغوينهم اجمعين كفار و
«* رسائل جلد 2 صفحه 348 *»
منافقين ميباشند كه جميع آنها را به هلاك ابدي گرفتار كرده اما مراد از فقره الاّ عبادك منهم المخلصين جميع مؤمنين از كاملين و ناقصيناند كه چون در اصل طينت در عالم حقيقت كه آخرت باشد همه نجات خواهند يافت پس شيطان نتوانسته ايشان را گمراه كند به طوري كه در آخرت هلاك شوند و مخلد در آتش گردند پس ايشان مخلصان بودهاند كه نجات يافتهاند اگرچه در عوالم متنزله بالعرض شيطان در بعضي از ناقصان تصرفي كرده كه از روي سهو يا نسيان يا شهوت يا غضب معصيتي از ايشان صادر شده كه خبيث العمل شدهاند و لكن خبيث الذات نشدهاند و ذات ايشان طيب و طاهر است اذا مسهم طائف من الشيطان تذكروا فاذا هم مبصرون و از اين است كه از معصوم7 سؤال كردند كه اگر دوستان شما معصيتي كردند ميرسد ما را كه به ايشان بگوييم اي فاسق فرمودند نميرسد شما را كه به ايشان بگوييد اي فاسق چرا كه فاسقي نيست مگر دشمن ما اهل بيت و لكن به دوستاني كه بدي ميكنند بگوييد طيب الذات خبيث العمل پس مؤمنان و دوستان اميرالمؤمنين7 اگرچه خبيث العمل بشوند در عالم خلط و لطخ و اعراض و لكن در عالم اصل كه آخرت باشد جميع ايشان از مخلصين ميباشند كه شيطان از اغواي ايشان مأيوس بوده و ايشان را استثناء كرده و انما سلطانه علي الذين يتولونه و الذين هم به مشركون في الذات لا بالعرض.
باري پس حضرت آدم7 از طيبين و مخلصين بودند و شيطان ضرري به ايمان و نبوت ايشان نتوانست برساند و مراد از غوايت آدم7 غوايت قبل از نبوت و قبل از شرع بود كه در عالم تكوين باشد به طوري كه بيان آن قدري گذشت و قدري هم بعد از اين در موضع مناسب خواهد آمد ان شاء اللّه پس منتظر باشيد.
سؤال ششم: آنكه حضرت مجتبي7 آيا عالم به زهر بودند كه در كوزه آب ايشان بود يا نبودند هرگاه نبودند پس فرق فيمابين امام و
«* رسائل جلد 2 صفحه 349 *»
مأموم باقي نميماند و اگر بودند و ميدانستند چرا مخالفت آيه و لاتلقوا بأيديكم الي التهلكة را نمودند و خود را به دست خود به هلاكت انداختند و زهر را دانسته خوردند و خود را هلاك كردند و مخالفت نهي الهي آيا عصيان است يا خير و اين عصيان آيا منافي عصمت ايشان هست يا خير.
عرض ميشود: كه ضرورت اسلام قائم است بر اينكه پيغمبر9ميدانست تمام معاني قرآن را و عقل صريح حاكم است كه لفظ بيمعني از براي پيغمبر نازل كردن بيمعني است و در صريح قرآن است كه قرآن تبيان هر چيزي است و تفصيل هر چيزي در آن است و هيچ تري و خشكي نيست مگر آنكه در آن مشروح است و از جمله چيزها يكي علم آجال است و علم منايا و بلايا است پس پيغمبر9 به وحي الهي ميدانست آجال و منايا و بلايا را و به اتفاق شيعه اثنيعشريه ائمه طاهرين: ميدانستند تمام آنچه در قرآن است پس ميدانستند منايا و بلايا را چنانكه در ظواهر اخبار است علاوه بر بواطن آنها كه پيغمبر9 خبر داده بود از قتل حضرت امير و امام حسن و امام حسين: و گمان نميكنم كه جناب شما از آنها بيخبر باشيد پس در اينكه به تعليم الهي ميدانستند همهچيز را شك نيست و لكن با دانستن مرتكب شدن بعضي از امور محل اشكال هست با اينكه در صريح قرآن است و لاتلقوا بأيديكم الي التهلكة.
پس عرض ميكنم كه متذكر شويد كه آيا مراد خداوند عالم جلّشأنه از تهلكه منهيه چيست آيا مراد اين است كه جان خود را حفظ كنيد كه نميريد و خود، خود را به كشتن ندهيد چنانكه بسياري چنين گمان كردهاند يا آنكه مراد خداوند عالم جلّشأنه اين است كه خود به دست خود، خود را هلاك نكنيد يعني كافر و منافق و عاصي نشويد عمداً كه معذب شويد و خود را هلاك كنيد.
«* رسائل جلد 2 صفحه 350 *»
پس اگر مراد از تهلكه منهيه فرض اول باشد بايد جهادهاي تمام پيغمبران و كشته شدن خودشان و اتباعشان در راه خدا القاي به ايدي خود ايشان باشد به سوي تهلكه از روي عمد چرا كه اگر سبقت به جهاد با كفار و منافقين نميكردند البته كشته نميشدند پس معلوم شد كه مراد از تهلكه هلاكت مقابل نجات است پس در امتثال اوامر الهيه نجات است و هلاكت نيست اگرچه به كشته شدن باشد و در مخالفت اوامر الهيه هلاكت است اگرچه به جهاد نكردن و حيات دنيا باشد پس حضرت ابراهيم كه ميخواست اسمعيل را ذبح كند نجات خود و اسمعيل را ميخواست و اسمعيل كه تمكين كرد نجات خود و ابراهيم را ميخواست و اگر ابراهيم اراده ذبح او را نكرده بود خود و او را به هلاكت انداخته بود و اگر اسمعيل تمكين نكرده بود خود را هلاك كرده بود و چنين گمان نكنيد كه چون خدا ميدانست كه فدا خواهد فرستاد از اين جهت ابراهيم اراده ذبح اسمعيل را كرد و اسمعيل تمكين نمود چرا كه ايشان نميدانستند كه فدا خواهد آمد و دانستن خدا دخلي به دانستن ايشان نداشت پس اگر ذبح اسمعيل تهلكه بود ابراهيم اراده آن را نميكرد چرا كه اراده معصيت و مقدمات معصيت هم معصيت است و مقدمات را به عمل آورد و تله للجبين و همچنين تمكين بر مقدمات معصيت هم معصيت است و ابراهيم و اسمعيل هردو معصوم بودند پس اگر ذبح هم به عمل آمده بود القاي به تهلكه نشده بود و مقدمات آن هم القاي به تهلكه نبود و همچنين بود اراده ذبح عبد اللّه نسبت به عبد المطلب8 و تمكين عبد اللّه7 القاي به تهلكه نبود و اگر نقصي در اين امر بود پيغمبر9 در مقام مفاخرت نميفرمود انا ابن الذبيحين كه يكي اسمعيل و يكي عبداللّه8 باشد.
باري پس معصوم اگر مأمور شد از جانب خدا كه جهادي كند و كشته شود يا ولد خود را ذبح كند خواهد كرد و القاي به تهلكه نشده پس اگر
«* رسائل جلد 2 صفحه 351 *»
حضرت امام حسن7 مأمور بود به امر الهي كه اگر زهر را به همان نسقي كه واقع شد بكنند و ديدي كه ملائكه حفظه كه به همراه تو هستند به مضمون له معقبات من بين يديه و من خلفه يحفظونه من امر اللّه كناره كردند بدان كه بايد تو هم از حفظ خود اعراض كني و توجه به سوي عالم اعلي نمايي و از توجه به حيات دنيا چشم بپوشي تا به اجل مقدر به اسباب مقدره از اين عالم ارتحال كني چنانكه حضرت امام حسين7 ميدانست كه شهيد خواهد شد و خود به اختيار خود به پاي خود آمد به كربلا و شهيد شد و القاي به تهلكه واقع نشد چرا كه به امر الهي آمده بود چنانكه ساير جهادهاي مجاهدين في سبيل اللّه از همين باب است و كشته ايشان شهيد در راه خداست و القاي به تهلكه به عمل نيامده.
باري از براي ائمه: نوعاً مقاماتي چند است كه در هر مقامي به مقتضاي آن حركت ميكنند و بسا آنكه در حين توجه به عالم بالا مأمور باشند كه اعراض از توجه به عالم ادني كنند و چون معصومند تخلف نكنند مثل آنكه حضرت امير7 گاهي چنان توجه ميكردند به عالم بالا و اعراض ميكردند از عالم ادني كه بدن مقدس ايشان مانند ميت خشك ميشد كه سر ايشان را حركت ميدادند پاي ايشان حركت ميكرد و در حين نماز تير را از پاي مبارك ايشان كشيدند و چون متوجه عالم بالا بودند و اعراض از عالم دنيا داشتند احساس الم كشيدن تير را نكردند بلكه چون اعراض كلي از اين عالم داشتند به آن اشخاصي كه متصدي اين كار بودند توجه نكردند و از اين قبيل حالات از براي هريك از ائمه: در بدن عرضي دنيوي بود و العاقل يكفيه الاشارة و الجاهل لايغنيه الف عبارة.
سؤال هفتم: آيا حضرت مجتبي و حضرت خامس آل عبا در عصر آباء مكرم خود آيا متصرف در عالم غيب و شهاده و نفس و روح و طبع و فؤاد و غير ذلك من العالم بودند يا خير و حجت بر اهل آنها در عصر امير مؤمنان
«* رسائل جلد 2 صفحه 352 *»
سلام اللّه عليه بودند و امام بودند يا خير و بعد از ارتحال پدر بزرگوارشان حجت گرديدند بيان اين فقره را مخصوصاً مستدعيم به طور تفصيل مرقوم فرماييد.
عرض ميشود: كه جميع ائمه اثنيعشر صلوات اللّه عليهم اجمعين در جميع احوال در جميع عوالم در جميع ادوار و اكوار و اطوار امام و حجت بر جميع خلق بودند و چنانكه پيغمبر9 به صريح كتاب محكم كه تبارك الذي نزل الفرقان علي عبده ليكون للعالمين نذيراً نذير بود جميع ائمه: از براي عالمين امام و حجت و خليفه و هاديان بودند چرا كه به اتفاق شيعه و سني پيغمبر9 اول ما خلق اللّه هستند و پيغمبر خلق شده بودند و به اتفاق شيعه اثنيعشري ائمه: در اصل خلقت از نور محمدي هستند اشهد ان ارواحكم و نوركم و طينتكم واحدة پس ايشان هم اول ما خلق اللّه هستند و بلغ اللّه بكم اشرف محل المكرمين و اعلي منازل المقربين و ارفع درجات المرسلين حيث لايلحقه لاحق و لايفوقه فائق و لايسبقه سابق و لايطمع في ادراكه طامع و همچنين بكم فتح اللّه و بكم يختم صريح است كه مقام ايشان سابق است از كل خلق كه سابقي بر ايشان سبقت نگرفته و لاحقي به مقام ايشان نرسيده و ايشان جميعشان امام و حجت و خليفه پيغمبر9 بودند و توليت آخركم بما توليت به اولكم شرط است در ايمان به ايشان و تمام پيغمبران: عهد ولايت و امامت ايشان را از امت خود ميگرفتند قبل از ظهور ظاهري ايشان در اين عالم پس چه خواهد بود بعد از ظهور ظاهري ايشان بلي چيزي كه هست اين است كه هر سابقي از ايشان مطاع هر لاحقي از ايشان است و هر لاحقي مطيع سابق اما در امامت و حجيت و صفات لايقه امامت به طوري كه در آيات و اخبار و زيارات و خطب و احتجاجات مذكور است از براي همه ايشان ثابت است قبل از خلق جميع خلق در حين خلق خود ايشان صلوات اللّه
«* رسائل جلد 2 صفحه 353 *»
عليهم اجمعين و تفصيل صفات امامت و مقامات ايشان از آيات و اخبار بيش از آن است كه در اين مختصرات گنجد كتب فضائل ايشان الحمد للّه در ميان عرب و عجم و شيعه و سني منتشر است و در زيارت جامعه و شرح آن كفايت است از براي عالميان.
سؤال هشتم: مراد از صلوة وسطي كه در حديث است كه دعاي بعد از آن نماز مستجاب است آيا آن كدام نماز است از فرائض يوميه ان شاء اللّه جواب هريك از عرايض جديد و عتيق را مشروحاً مرقوم فرموده بر همگنان مفتخرم داريد.
عرض ميشود: كه در تفسير آيه مباركه حافظوا علي الصلوات و الصلوة الوسطي اختلافها كردهاند كه آيا صلوة وسطي كدام است و لكن بعد از رجوع به اخبار شارحه شكي باقي نميماند كه مراد از آن نماز ظهر است كه در وسط دو نماز روز واقع شده كه يكي نماز صبح و يكي نماز عصر باشد چنانكه از حضرت امير و حضرت باقر و حضرت صادق صلوات اللّه عليهم مرويست و اقوال ديگر در اين باب حجتي از اخبار ندارد.
سؤال نهم: در باب آيه وافي هدايه اني جاعل في الارض خليفة كه حضرت باري به ملائكه به طور شور ميفرمايد و پس از خلقت آن وجود مسعود آن حضرت را به بهشت خلد موافق صريح آيه بعد از آيه مذكوره مسكن داد و بعد در آيه ديگر خطاب به حضرت آدم و حوا ميفرمايد كه كلا منها رغداً حيث شئتما و لاتقربا هذه الشجرة فتكونا من الظالمين.
اولاً دار خلد جايي است كه هركه داخل شد مانند حضرت ادريس7بيرون آمدن او ديگر امكان ندارد چگونه پس از مخالفت با وصف اين حالت بيرون خراميد.
و ثانياً بردن ايشان به بهشت خلد منافي با غرض بالاصاله از خلقت ايشان است كه خلافت در ارض باشد همچنانكه در آيه مذكوره ميفرمايد اني
«* رسائل جلد 2 صفحه 354 *»
جاعل في الارض خليفة و خلافت ايشان موافق صريح آيه در روي زمين بايستي باشد نه در جنت و بر فرض عدم اكل ايشان از شجره و بيرون نيامدن ايشان از دار خلود علت غائي از خلق وجودشان غير موجود بود و خلاف حكمت حكيم بود.
و ثالثاً پيغمبر چرا بايد مرتكب عصيان يا ترك اولي بشود مگر در نبوت آن جناب سخني باشد و حال آنكه آن جناب به نص آيات باهره و ساير ادله نبي مفترض الطاعه بودند زيرا كه قبل از ايشان كسي نبود كه ايشان نسبت به او مأموم باشند و ايشان خلق شدند كه در ازمنه بعد از صلب ايشان خلقي موجود گردند و ايشان حجت بر ايشان و پيشواشان باشند و همان زمان كه خلق شدند پيغمبر خلق شدند نه آنكه خلق شدند و بعد منصب نبوت را به ايشان دادند بلكه همان آن كه خلق شدند پيغمبر بودند و خداي حكيم اول آب خلق فرموده بعد تشنگي را و پيغمبر كسي است كه عالم به منافع و مضار اشياء كماهي باشد و خود هم عامل به علم خود باشد و الاّ پيغمبر افسق از امت معني ندارد و حضرت آدم موافق صريح قرآن عالم بوده كه ميفرمايد و علَّم آدم الاسماء كلها ثم عرضهم علي الملائكة كه اول تمام منافع و مضار اشياء را تعليم ايشان فرمودند و بعد به واسطه ايشان به ساير ملائكه تعليم نمودند و پيكان به تير جا كند آنگاه بر نشان پيغمبري كه عالم به منافع و مضار اشياء شد و خود بدان عمل نكرد چه توقع از ساير ناس كه پيوسته از حق در هراسند و همچنين پيغمبري پيغمبر نبودنش اولي است زيرا كه جايي كه نتواند نهي نمايد نفس خود را از هوي و نفس خود را تزكيه نمايد به كار عوام كالانعام چه خورد و تزكيه نفس آنها چگونه تواند نمود.
و رابعاً جنت مظهر رحمت رحمن و از پرتوي وجود مسعود جناب ولايتمآب و احفاد آن جناب خلق شده و جهنم ظهور سخط خداوند قهار و از صلال@ وجود نامحمود اعداي ايشان خلق گرديده و نور و ظلمت را
«* رسائل جلد 2 صفحه 355 *»
چه مناسبتي و با هم چه مشابهتي است و شيطان كه از اهل جهنم است در بهشت به چه طريق داخل گرديده و به رحمت يزدان چگونه واصل شد و به چه عمل داخل دار خلد گرديد كه ولايت اولياء الله است و حال آنكه سراسر بغض انبياء و عداوت اولياء بود چنانكه در آيه مباركه ميفرمايد قال فاخرج منها فانك رجيم و ان عليك لعنتي الي يوم الدين و چه باعث بود كه طاوس و مار دربان بهشت شدند و حال آنكه خدا ميدانست باعث ايصال و وصول شيطان به مقصد ايشان خواهند شد مگر بهتر از آنهايي فيمابين حيوانات نبود و مع هذا در اخبار هم چندان تعريفي درباره آنها نشده و درباره كبوتر و جغد مثلاً بيش از آنها مدح فرمودهاند و شيطان با اين همه طرد و لعن كه در حق او وارد شده چگونه به دار خلد راه يافت و پس از آن چه سان بيرون شتافت و ظلمت محض كه خلاصه عالم سجين بود چگونه نور محض را كه از عالم عليين بود اغوا نمود با آنكه صريح قرآن اشاره ميفرمايد: و اللّه متم نوره و لو كره المشركون.
عرض ميشود: كه خداوند عالم جل شأنه اجل از اين است كه در كار خود از مخلوق خود مشورت كند بلكه خبر داده به ملائكه كه اني جاعل في الارض خليفة و ملائكه چون در سابق فساد جان بن جان و قتل و سفك ايشان را ديده بودند چنان گمان كرده بودند كه هركس در روي زمين خلق شده لامحاله فساد خواهد كرد و نميدانستند كه ميشود مخلوقي در روي زمين باشد و فساد هم نكند از اين جهت عرض كردند اتجعل فيها من يفسد فيها و يسفك الدماء و نحن نسبح بحمدك.
و اما اينكه فرمودهايد چگونه از دار خلد بيرون آمدند و چگونه شيطان توانست داخل شود اين تفاصيل كه فرمايش فرمودهايد و خود را به مشقت انداختهايد بر فرضي است كه آن بهشت دار خلد باشد و لكن چنين نبود بلكه چنانكه در اخبار بسيار از ائمه اطهار سلام اللّه عليهم وارد شده كه خلاصه
«* رسائل جلد 2 صفحه 356 *»
آنها اين است كه آن بهشت از بهشتهاي دنيا بود كه طلوع ميكرد در آن آفتاب و ماه و اگر آن بهشت، بهشت آخرت و دار خلد بود حضرت آدم7 بيرون نميآمد و شيطان داخل آن نميشد و اگر از آيه مباركه هل ادلك علي شجرة الخلد و ملك لايبلي چنين گماني فرمودهايد كه آن بهشت، بهشت خلد بوده چنين نيست و اين حكايتي است كه خداوند عالم جلّشأنه از قول شيطان ميكند كه به اينطور فريب داد آدم را كه به او گفت: هل ادلك علي شجرة الخلد و ملك لايبلي؟ و چون ميخواست كه آدم را از بهشت بيرون كند اين دروغ را گفت پس آن جنت از جنان دنيا بود و جنت به معني باغ است و چه بسيار كه خداوند از باغهاي دنيا را به جنات تعبير آورده و فرموده كم تركوا من جنات و عيون و كنوز و مقام كريم پس متذكر شويد كه هر نعمتي و راحتي بهشت است و هر المي و شدتي جهنم است پس نعمتها و راحتهاي دنيوي بهشت دنيا است و زوال از براي آنها هست و المها و شدتهاي دنيوي جهنم دنيا است و زوال از براي آنها هست چنانكه ميفرمايد و ان منكم الاّ واردها كان علي ربك حتماً مقضياً ثم ننجي الذين اتقوا و نذر الظالمين فيها جثياً و فرمودهاند الدنيا سجن المؤمن و جنة الكافر باري آنچه را زوال است مال دنيا است و در آخرت زوالي نيست خواه نعمتها و راحتها و خواه المها و شدتها.
اما خلقت حضرت آدم7 از براي خلافت در روي زمين بوده حق است و چنين هم شد.
اما چرا او را به بهشت بردند و بعد بيرون كردند البته در دنيا بايد گاهي نعمت دهند و به بهشت برند و گاهي به المي گرفتار كنند و از بهشت بيرون كنند از براي تضرع و زاري و اداي شكر نعمت و قدر دانستن آن از براي تحصيل آخرت.
و اما معصيت حضرت آدم7 كه جواب عرض كردم سابقاً كه
«* رسائل جلد 2 صفحه 357 *»
مطلقاً معصيت شرعيه و ترك اولاي شرعي از او سر نزد و لكن عملي كه موجب خروج او از بهشت بود از او سر زد نه از روي عمد و قصد معصيت و تعبير از اين عمل به معصيت آورده شده چرا كه قرآن كتاب حكمت خداوندي است و حقايق امور اتفاقيه را بيان فرموده و چون عملي كه موجب زحمت و مشقت است عمل خوبي نيست اگرچه از روي عمد نباشد آن عمل را به عصيان تعبير آوردند و ثمر آن عمل كه زحمت و مشقت دنيا بود به غوايت تعبير آوردند.
و اگر بگوييد كه ثم اجتباه ربه فتاب عليه و هدي دلالت دارد كه گناهي كرده بود كه خدا او را آمرزيد و غوايتي بود كه خدا او را هدايت كرد.
عرض ميكنم كه منظور همان عمل موجب خروج و ثمره آن است كه مشقتهاي دنيا باشد و تاب عليه في الشرع و هداه فيه ليرجع ثانياً الي الجنة و لايخرج منها ابداً.
و اگر بفرماييد كه ممكن بود تعبير را طوري ديگر بياورند كه بعضي از توهمات بد درباره پيغمبري مثل آدم نرود.
عرض ميكنم كه چنين است ممكن بود و لكن خداوند عالم جلّشأنه عمداً از روي حكمت محكم و متشابه را در كتاب خود ذكر فرموده ليهلك من هلك عن بينة و يحيي من حي عن بينة فمنه آيات محكمات هنّ ام الكتاب و اخر متشابهات فاما الذين في قلوبهم زيغ فيتبعون ما تشابه منه ابتغاء الفتنة و ابتغاء تأويله باري حضرت آدم معصوم بود و آنچه از لوازم نبوت بود با او بود و خداوند اجل و اعظم و اكرم از اين است كه كور را عصاكش كوران قرار دهد كه طرفين در چاه افتند افمن يهدي الي الحق احق انيُتّبع امّن لايهدّي الاّ انيُهدي.
باري و اما شيطان داخل جنت خلد نشد و نخواهد شد اما جنان دنيا او و اتباع او داخل ميشوند و انقطاع نعمتها و زوال آنها نسبت به نعمت آخرت
«* رسائل جلد 2 صفحه 358 *»
و دوام آنها بسيار كم و سهل است متاع قليل ثم مأويهم جهنم و بئس المهاد.
و اما درباني طاوس و مار از جهت اين است كه جنت هر عالمي در آسمان آن عالم است و جهنم هر عالمي در زمين آن عالم واقع است آيا نه اين است كه حوادثي كه در زمين است سريع الانقلاب و الانقطاع و الزوال است اما آنچه در آسمانها است بادوام است پس آسمانها مقام ملكوت و دوام است و زمين دار كون و فساد و زوال است پس چون ارواح خبيثه متمرده غليظه كه منزل اصلي آنها اسفل سافلين است بخواهند عروج كنند به آسمانها تا متعلق نشوند به عناصر زميني و مراتب آنها و آنها را نردبان خود قرار ندهند نتوانند عروج كنند و چون به عناصر تعلق گرفتند آن عناصر زنده شوند و چون رو به آسمان صعود كنند پس حيوان طايري باشند و چون اقتضاهاي آنها مختلف است پس خاك سرد و خشك است و اقتضاي آن در رنگ سياهي است و آب سرد و تر است و اقتضاي آن در رنگ سفيدي است و هوا گرم و تر است و اقتضاي آن زردي است و آتش گرم و خشك است و اقتضاي آن در رنگ سرخي است و چون از براي هريك از عناصر درجات هست چنانكه محسوس است پس اعالي خاك سياهيش كمتر است از اسافل آن و آن نيست مگر به مخالطه ساير عناصر به آن و اسافل آب قدري سواد از خاك اكتساب كرده پس به سفيدي باقي نمانده پس رنگ آن آبي و ازرق شده و همچنين اسافل هوا قدري اكتساب رنگ از آب و خاك كرده پس چون زردي خود آن به زرقت آب تركيب شد رنگ سبزي حاصل خواهد شد و همچنين اسافل و غلائظ آتش چون اكتساب رنگ از هوا كند سرخي روشني حاصل شود و چون اعالي هوا از آتش سرخي اكتساب كند زردي تيره تيرهاي حاصل شود و همچنين است حال اكتسابات درجات آب و خاك از يكديگر پس سوادهاي مختلف و زرقتهاي مختلف و صفرتها و حُمرتهاي مختلف و تركيباتي از
«* رسائل جلد 2 صفحه 359 *»
ميان اين تركيبها مانند بادمجاني و بنفش و سايه كوهي و ساير انواع رنگها حاصل خواهد شد پس حيواني كه طائر است و جميع الوان مختلفه را دارا است اسم آن طاوس است و مرغهاي ديگر چنين نباشند و شيطان چون خواست از اسفل درجات به آسمان بالا رود تعلق گرفت به جميع عناصر و جميع درجات آنها تا بتواند بالا رود چرا كه به طور طفره ممكن نبود برود پس از اسفل درجه عناصر گرفت و به تدريج رفت و تعلق گرفت به اعلي درجات آنها و معلوم است كه اسفل درجه آنها به جهت غلظتي كه در آن است تشاكل اجزاء از براي آن نيست و كمالات بالفعل در آنها بسيار كم است و لكن چون روح به آن تعلق گرفته زنده شده پس پاهاي طاوس كه روح دارد اما حسن منظري از براي آنها نيست و به اصطلاح بدگِل است اما اعالي عناصر چون لطيف است و تشاكل اجزاء دارد و فعلياتي بسيار از قوه آنها بيرون آمده مانند سر و گردن و بال و پر طاوس صاحب رنگهاي مختلف گشته و حسن المنظر و به اصطلاح خوشگل شده پس طاوس تعبيري است حكيمانه چرا كه در عالم كلي عناصري هست و اقتضاهاي آنها با آنها و از زير فلك قمر تا تخوم ارضين جاي آنها و چون حياتي به آنها تعلق گرفت حيواني ميشود كه غلائظ آن در زمين است و لطائف رو به آسمان بالا رفته و بهشت در آسمان است پس طاوس درباني است كه در بيرون بهشتي كه آسمان است درباني ميكند چانكه حيَّه دربان بهشت است از اندرون.
و مراد از حيه لطائف اين عناصر طاوسي است كه مقام نبات و روح بخاري را دارد و از صوافي اين عناصر است و چون از صوافي عناصراست بخاري است متشاكل الاجزاء كه اختلافات الوان در آن مخفي است و اختلاف دست و پا و ساير كثرات در او نيست و ظاهر آن نرم و ملايم است و باطن آن فريبنده و منافق است كه چنين مينمايد كه با عالم حيات شباهتي دارد پس زهر خود را در كام حيات داخل ميكند و در آن سرايت ميكند و آن در
«* رسائل جلد 2 صفحه 360 *»
اين نفوذ ميكند پس آن را به مقام خود نزول ميدهد و خود به آن حيات زنده ميشود و حيّه ميگردد و چون اين حيه از صوافي عناصر است و در اندرون عناصر منزل دارد به فضل حيات آن، عناصر هم زنده ميشود و طاوسي ميگردد پس شيطان سفلي به طاوس تعلق گرفت كه دربان بيرون بهشت بود و از او به حيه تعلق گرفت كه دربان اندرون بود و درباني اين دو نه به جهت شرافت آنها بود بلكه به جهت نفاق و شرارت آنها بود به مضمون «شرار الناس خدامنا».
باري اين مطلب را در بدن ظاهر هر حيواني و روح بخاري آن خواهيد يافت پس بدن ظاهري مقام ظواهر عناصر و الوان است كه مختلف الاجزاء و الالوان است و روح بخاري مقام حيه است كه اسفل درجه حيات به آن تعلق گرفته از فريبي كه از او خورده و از اين جهت حيه نتوانست آدم را فريب دهد پس اسفل درجه حيات كه مقام فلك قمر و مقام حوا است كه از ضلع ايسر آدم خلق شده او را فريب داد پس چون حوا فريفته او شد او به اعانت حوا آدم را كه در اعلي درجه حيات واقع بود فريب داد كه مراد از اعلي درجه حيات قمري ارواح ساير افلاك عاليه بر فلک قمر است كه مشاعر باطنه انسانيه از آنها باشد پس چون مشاعر باطنه فريفته حيات شد و حيات فريفته حيه شد و حيه فريفته طاوس شد و طاوس فريفته شيطان شد جميعاً نزول كردند و ظاهر شدند در اين دنيا كه خروج آنها از بهشت و هبوط ايشان بود پس چون چشم آدم7 در اين دنيا باز شد دانست به وحي الهي و علوم غيبي خود كه نبايد به اقتضاي طبيعت راه رفت پس هرچه ضرر داشت از براي عاقبت و عقبي و آخرت ترك كرد اگرچه طبع مقتضي فعل آن بود و آنچه از براي آخرت نافع بود عمل كرد اگرچه طبع مقتضي فعل آن نبود پس در روي زمين به مقتضاي طبايع راه نرفت و به مقتضاي حكمت الهيه و وحي الهي راه رفت و اين اجتبائي است از جانب خداوند عالم جلّشأنه به انعام وحي و علم منافع و مضار و موفق شدن بر جلب منافع و احتراز از مضار از عنايت
«* رسائل جلد 2 صفحه 361 *»
الهيه و نظر رحمت او كه رجوع و توبه از جانب اوست كه:
چون خدا خواهد كه غفاري كند | ميل بنده جانب زاري كند |
پس چون موفق كرد او را بر عمل به مقتضاي وحي پس هدايت كرد او را بعد از هبوط و غوايت و منجذب شدن به عالم سفلي و اعراض كردن و مخالفت كردن عالم علوي به فريفته شدن از مهابط سفليه.
باري اگر در آنچه عرض شد قدري فكر كنيد خواهيد يافت كه آدم7 گناه شرعي و ترك اولاي شرعي كه منافي عصمت است با او نبود هرگز و خواهيد يافت كه شيطان داخل جنت خلد نشد و در جنان دنيا مانعي نداشت كه به حيلههاي خود داخل شود و السلام علي من عرف الكلام و وصل الي المرام.
سؤال دهم: در باب آيه مباركه فاذا جاء اجلهم لايستأخرون ساعة و لايستقدمون اولا يستأخرون را طوري ميتوان معني كرد كه با مقصود درست بيايد و ليكن يستقدمون يعني چه بعينه همچو ميشود كه كسي بگويد كه سلخ ماه برسد من بيست و پنجم به خانه شما خواهم آمد حال اگر بيست و پنجم ميآيي پس هنوز سلخي نيامده و حرف اول لامحاله دروغ خواهد شد و اگر وقتي كه ميآيي سلخ است كه بيست و پنجم گذشته پس حرف ثاني دروغ خواهد بود و اگر اجل شخص رسيده تقديم ساعت معني ندارد و ساعتها همه گذشته و اجل منقضي شده و اگر اجل نرسيده و ساعت قبل را ملاحظه ميكني اذا جاء اجلهم چه معني دارد كه به لفظ جاء ميفرمايد و حال آنكه علي هذا الفرض ما جاء الاجل مراد از اين آيه و جواب از سؤال هشتم و دو فقره سؤال سابق كه خدمت ملازمان سامي جسارت نمود از آن منبع جود و احسان مستدعي است.
عرض ميشود: كه اگرچه مثلي كه فرمودهايد كه اگر سلخ ماه برسد تا آخر با ممثل مطابق نيست بلكه مثل اين است كه اگر سلخ ماه بايد بيايم در بيست و پنجم به خانه تو نخواهم آمد چنانكه بعد نخواهم آمد بلكه در سلخ
«* رسائل جلد 2 صفحه 362 *»
خواهم آمد نه ساعتي پيشتر و نه ساعتي بعد و لكن چون راه اشكال جناب شما معلوم است كه اذا جاء الاجل فلايمكن التقدم كما لايمكن التأخر و الاخبار عن ذلك من العليم الحكيم جلّشأنه مع انه من البديهيات لدي العقل لايخلو من اشكال في وجه الحكمة و سرِّ الاخبار پس عرض ميكنم كه چون خداوند عالم جلّشأنه هر چيزي را كه آفريد به هفت مرتبه از مراتب فعل آفريده چنانكه فرمودهاند ما من شيء في الارض و لا في السماء الاّ بسبعة بمشية و ارادة و قدر و قضاء و اذن و اجل و كتاب و چون اين مراتب هفتگانه از امور غيبيه است و خلق نميتوانند آن را مشاهده كنند انبياء و اولياء خدا: به آنها خبر دادهاند تا خلق اعتقاد كنند و بدانند كه هر چيزي به اين امور هفتگانه برپا است پس آسوده شوند و خود در تدبير امور خود نكوشند و واگذارند امور خود را به خداي خود كه او به تقديرات خود صورت دهد و از اين است كه خداوند جلّشأنه توبيخ ميكند جماعتي را كه خود در تدبير امور خود ميكوشند و ميفرمايد فكر و قدر فقتل كيف قدر ثم قتل كيف قدر و چون از جمله اموري كه اغلب مردم در آن ميخواهند تصرفي كرده باشند اجل است كه يا تعجيل ميخواهند بكنند يا تأخير ميخواهند بيندازند چرا كه به گمان خام خود خيال ميكنند كه تعجيل و تأخير ايشان مثمر ثمري در مقصودشان خواهد بود و اين تعجيل و تأخير را در اجل ميخواهند به عمل آورند چرا كه از پنج مرتبه از مراتب فعل كه بالمره غافلند و چون از امور غيبيه است مأيوسند از تصرف كردن در آن و چيزي كه قدري ترائي كرده از براي ايشان اجل و كتاب است پس در كتاب هم در هر مقامي چون امر ثابتي ميبينند درصدد آن چندان نيستند و لكن در اجل بسيار تدبيرات به كار ميبرند در تقديم و تأخير آن به خيال خام خود پس چون مرضي را يافتند تعجيل در رفع آن ميكنند و چون مرض را سخت يافتند تدبيرات در تأخير مرگ ميكنند و اين امر در طبع اغلب خلق است كه در امر مطلوب
«* رسائل جلد 2 صفحه 363 *»
تعجيل دارند و از امر غير محبوب در هراسند و در تأخير آن تعجيل(تدبير خل) ميكنند و حال آنكه در آنچه تعجيل كنند سبقت نتوانند گرفت بر آن مگر در وقت مقدر خود آن كه اجل آن است و هرچه را بخواهند تأخير بيندازند نتوانند چرا كه اجل مقدر از جانب خداست و كسي از آن خبر ندارد مگر خود او و كسي بر آن سبقت نخواهد جست چنانكه به تأخير نتواند انداخت پس اگر كسي بخواهد كسي را بكشد و اجل او نرسيده باشد او را نتواند كشت چنانكه حضرت امير7 فرمودند كفي بالاجل حارساً و اگر كسي بخواهد نگذارد كسي را بكشند و اجل او رسيده باشد نتواند او را حفظ كند و از اين است كه حضرت امير7 فرمودند:
اي يومي من الموت افر | يوم ما قدر او يوم قدر | |
يوم ما قدر لااحذره | و اذا قدر لايجدري@ الحذر |
پس چون مردم غافل در امور مطلوبه خود مسابقت ميجويند و از امور غير مطلوبه نفرت دارند و طلب تأخير ميكنند خصوص در امور عظيمه مانند موت نسبت به خود يا به غير خداوند عالم جلّشأنه به جهت تذكر ايشان در بسياري از آيات كتب سماويه اين مطلب را از براي ايشان بيان كرده تا متذكر شوند كه امورات به تقدير او است و به خواهش خلق نيست و از براي هر چيزي اجلي است كه لايستأخرون ساعة و لايستقدمون و لكل امة اجل فاذا جاء اجلهم لايستأخرون ساعة و لايستقدمون. و لكن يؤخرهم الي اجل مسمي فاذا جاء اجلهم لايستأخرون ساعة و لايستقدمون و امثال اين آيات بسيار است و لفظ جاء در اين مقامات مجيء آخر وقت نيست كه اشكالي لازم آيد كه بعد از آمدن آخر وقت تقدم و تأخري معقول نيست بلكه مراد از جاء الاجل تحقق اجل و ثبوت آن است مثل آنكه ميگويند اذا جاء الاحتمال بطل الاستدلال يعني اذا تحقق الاحتمال و ثبت بطل الاستدلال و لايراد من قولهم اذا جاء الاحتمال مجيء شيء سوي ثبوت الاحتمال فكذلك اذا جاء
«* رسائل جلد 2 صفحه 364 *»
الاجل و تحقق و ثبت لايستأخرون ساعة و لايستقدمون و هم لايعلمون فيستأخرون و يستقدمون و لايغني مالهم و لايجدي بخلاف آخر الوقت الذي جاء فانه بمرئي منهم و مسمع و هم يعلمونه و قد يئسوا من التقدم كما يئسوا من التأخر فتفطن و عه و راعه فان الاجل الذي يتمنون التقدم عليه او التأخر منه هو الاجل المعلوم المقدر عند اللّه تعالي و هو غير معلوم للخلق فيتمنون فيه ما هو مطلوبهم و قد اخبرهم بأن طلبكم التأخير و التقديم و تعجيلكم و التأجيل غير مجدي و لا مغني فان الاجل المتحقق الثابت عند اللّه لايؤخر لو كانوا يعلمون كما لايقدم و قلَّ من فرق بين المعنيين فلاتكن من الغافلين في التفريق بين الاجل المعلوم عند الخلق و المجهول عندهم و قد اكتفينا ببيان ذلك علي هذا القدر تكلاناً علي فهمكم الثاقب و ذهنكم الائب و اشتغالاً بامور لابد منه و لا حول و لا قوة الاّ باللّه العلي العظيم و الحمد للّه رب العالمين و صلي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين.
و قد تمّ في يوم الاثنين الحاديعشر من صفر المظفر من سنة 1296 حامداً مصلياً مستغفراً.