02-2 خلاصه دروس جلد دوم ـ چاپ – قسمت دوم

يادداشتهاي بخشي از:

 

دروس «الفطرة اﻟﺴﻠﻴمة»

 

 

عالم رباني و حكيم صمداني

مرحوم حاج ميرزا محمدباقر شريف طباطبايي

اعلي الله مقامه

 

 

به قلم:

مرحوم آقاسيدهاشم لاهيجي

رﺣمة الله عليه

 

«جلد دوم» – قسمت دوم

 

بسم اللّه الرحمن الرحيم

بدانكه صادر اول چون اول چيزي است كه صادر شده از صانع و پيش از او چيزي نيست اين است كه واسطه بين صانع و خلق غير از او نيست و او است واسطه كبري كه خدا بواسطه او فيض مي‏دهد به سايرين و هركس هم مي‏خواهد از خدا فيض بگيرد از او فيض مي‏گيرد و واسطه حقيقي در ملك اوست و بس و اگر ببيني كه غير از او بعضي وسايط هستند بدان‏كه آنها وسايط حقيقي نيستند و علامتش اينكه سلب وساطت از آنها جايز است بخلاف صادر اول كه اصلاً سلب وساطت از او جايز نيست اذ لا واسطة فوقه. اين است كه نبي حقيقي اوست لاغير و انبياي ديگر نبي حقيقي نيستند، نبوتشان اضافي است و چون صادر اول واسطه است بين مبدء و منتهيات هم توجه مبدء به او است كه فيض به او مي‏دهد و هم توجه منتهيات به او است كه فيض از او مي‏گيرند. پس هم ثناي مبدء است و هم ثناي منتهيات، اين است كه اسمش بايد محمّد باشد كه وسطش كه ميم باشد مشدّد باشد تا دلالت كند بر اين معني كه او9هم ثناء مبدء است و هم ثناء منتهيات، هم مبدء او را ستوده و كدام ستودن از اين بالاتر

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 227 *»

كه او را ظهور خود و واسطه فيض قرار داده و هم منتهيات او را ستوده‏اند و كدام ستودن از اين بالاتر كه همه از او فيض مي‏گيرند و خدا را در او مشاهده مي‏كنند از اين جهت محمّد شد و از اين جهت ميم وسط را مشدّد كردند كه دلالت كند بر اين معني. پس به اين ملاحظه محمّدش مي‏نامند. و گاهي جهت اتصال به مبدء را ملاحظه مي‏كنند احمدش مي‏نامند همه‏اش ظهور عالي و ثناي او است و به ملاحظه ديگر احدش مي‏خوانند وهكذا به ملاحظه ديگر به اسم ديگرش مي‏خوانند و اين صادر اول چون از خدا صادر شده است و فعل خدا و اثر اوست دو جهت دارد: يك‏جهت صدور دارد كه صادر از خدا شده است و يك‏جهت وقوع. به عبارت ديگر يكي اينكه ظهور خدا است و يكي اينكه خودش خودش است و البته دانستي كه اثر هر قدر ظهور مؤثر و نماينده صفات او باشد لازمه رتبه‏اش كه همراهش هست و هرگز ذات مؤثر نمي‏شود هميشه احداث‏شده و ايجادكرده او است و عبد و خلق او است اگرچه تمامش نماينده او و حكايت‏كننده از او باشد. پس خودش هم چيزي است غير مؤثر اما نه غيريت عزلتي بلكه غيريت صفتي كه ذات مؤثر و عين او نيست پس حال كه دو جهت دارد مركب است از ماده‏اي و صورتي. ماده‏اش ظهور صانع است و صورتش انيّت خودش است كه خودش خودش است و هر فعلي نسبت به فاعلش همين‏طور است چون فاعل او را احداث مي‏كند دو جهت دارد: حيث صدور و حيث وقوع. حيث صدور ماده‏اش است و حيث وقوع صورتش و تو مي‏داني كه صورت متفرّع بر ماده است و تحقق و تذوّتش بسته به ماده است. اگر ماده نباشد او هيچ محض و نيست صرف است. آيا نه چنين است كه اگر فاعل فعل را احداث نكند فعل معدوم صرف است؟ پس مادامي كه فعل را صادر نكرده فعل واقع نيست وقتي كه فعل را صادر كرد آن‏وقت آن هم واقع مي‏شود. پس بديهي است كه صورت بسته به ماده است و اگر ماده نباشد صورت نيست اما ماده چنين نيست، او بستگي به صورت ندارد و تحقّقش بسته به صورت نيست زيرا صورت هيچ نيست كه ماده از او پيدا شود. پس صدور از وقوع هرگز حاصل نمي‏شود هميشه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 228 *»

امر بعكس است وقوع بايد از صدور حاصل بشود. پس ماده نسبت به صورت اصل است و صورت فرع اوست همان‏طوري كه فعل تمامش از پيش فاعل آمده است و فاعل هيچش از فعل نيست با اينكه هميشه با فعل است صورت هم تمامش از پيش ماده آمده است و ماده هيچش از پيش صورت نيامده است با اينكه هميشه ماده با صورت است و از صورت مفارقت نمي‏كند لهذا ماده اقوي و اشرف است از صورت و از اين جهت است كه مشايخ رضوان‏اللّه عليهم ردّ مي‏كنند بر آن جماعتي كه قائل شدند به اصالت ماهيت و ماهيت را اصل مي‏دانند و ماده را فرع و مي‏فرمايند كه چنين نيست، ماهيت كه عبارت از صورت باشد اصالتي ندارد نسبت به ماده و جميع اصالت مال ماده است زيرا اگر ماده نبود صورت وجود نداشت اما صورت چنين نيست. پس اصل ماده است و صورت فرع او است. ولكن در بعضي جاها مي‏بيني كه مشايخ بعضي عبارات مي‏فرمايند كه مفادش چنين نيست و آن اين است كه مي‏فرمايند ماده محل حسن و قبح و مدح و ذم نيست، تمام حسنها و قبحها همه از پيش صور مي‏آيد مانند چوب كه نه مدحي دارد و نه ذمي و نه احترامش لازم است و نه بي‏احتراميش واجب است، هركاريش بكني ضرر به جايي ندارد، تعريفي ندارد مذمتي ندارد اما وقتي او را برداشتي ضريح درست كردي، حالا كه صورت ضريحي بر او پوشانيدي حكم سابق را ندارد، احترامش واجب است و بوسه‏گاه ملائكه و انبيا و اوليا است و اهانت به او جايز نيست. حتي اگر كسي اهانت جزئي نسبت به او بعمل آورد كافر مي‏شود و از دين بيرون مي‏رود ولكن اگر او را برداشتي بت درست كردي حالا جميع اين احكام بر مي‏گردد و طيبش مبدّل به خباثت مي‏شود و احترام مبدّل به اهانت مي‏شود و تقبيل مبدّل به شكستن و برطرف كردن مي‏شود و تعريف مبدّل به مذمت مي‏شود بلكه اگر كسي احترامش كند از دين خارج مي‏شود و در زمره كفار و مشركين داخل مي‏شود و حال اينكه چوب خالص پيش از اينكه به اين صورتها در بيايد نه هيچ‏يك از اين احكام را داشت و نه هيچ‏يك از آن احكام را. پس نه خوب بود و نه بد و نه تعريف داشت و نه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 229 *»

مذمت، نه احترامش واجب بود و نه اهانتش پس بنابراين صورت بايد اشرف از ماده باشد و اگر كليةً ماده اشرف بود از صورت پس چرا چوب شرافت ضريح را نداشت و احكام ضريح را نداشت با اينكه ضريح هم همان چوب است، غير از چوب چيزي نيست مگر اينكه صورت خاصي بر اين چوب پوشانديم اين احكام و شرافتها پيدا شدند. پس احكام و شرافتها بواسطه صورت ضريح پيدا شده است نه بواسطه ماده خشبي. اگر بواسطه او بود او كه در صنم هم هست چرا اين احكام را ندارد؟ و همين‏طور روي زمين افتاده است چرا اين احكام را ندارد؟ پس ضريح مثلاً كه مركب است از ماده و صورت، ماده‏اش را كه ملاحظه كرديم مي‏بيني بمراتب پست‏تر است از صورتش كه صورت ضريحي باشد اگرچه صورت ضريحي بر روي چوب پوشانيده شده است لكن صورت ضريحي كجا و چوب كجا! مي‏بيني كه چوب هيچ حكمي نداشت و شرافتي برايش نبود و تعريفي نداشت صورت ضريحي كه آمد احكام پيدا كرد و شرافت پيدا كرد و مقبَّل جن و انس و ملائكه شد. پس بطور وضوح هر عاقلي و صاحب شعوري مي‏بيند كه ضريح هيچ نسبت به چوب ندارد و اشرف از او و اقوي و اعلاي از او است و اصل است نسبت به او و همچنين هر ذي‏شعوري مي‏فهمد كه كسي كه قابل است از براي ايمان بمراتب شتّي پست‏تر است از آن‏كسي كه مؤمن شده است و مصوّر شده است به صورت ايمان به جهت اينكه آن قابل از براي ايمان را كه ايمان نياورد به جهنم مي‏برند و عذاب مي‏كنند و آن‏كه ايمان آورد به بهشتش مي‏برند و نعمتش مي‏دهند و حال اينكه آن در مقام ماده است و اين در مقام صورت. پس اگر ماده اصل بود و اشرف بود از صورت آني‏كه به جهنم مي‏برند ماده كه بود و قابل بود از براي ايمان، پس چرا عذابش مي‏كنند و توبيخش مي‏نمايند؟ و آن‏كه صورت گرفت و مؤمن شد چرا نعمتش مي‏دهند و تعريفش مي‏كنند؟ پس صورت دخلي به ماده ندارد و اشرف است از او و اصالت دارد نسبت به او و همچنين مي‏فرمايند كه ماده مقام قوه و امكان است و صورت مقام فعليت و عيان است و بديهي است كه قوه هيچ‏بار منشأ اثر

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 230 *»

نيست بلكه عدم است و جميع آثار از فعليت ناشي مي‏شود و تا فعليت نيايد اثري حادث نمي‏شود و حكمي مترتّب نمي‏شود و ماده في‏نفسه حكمي ندارد. عناصر مادامي كه نبات نشده است و صورت نباتي نپوشيده است هيچ‏اثري از آثار نباتي از او ظاهر نمي‏شود و هيچ حكمي از احكام نبات بر او مترتب نمي‏شود پس نه تلخ است نه شور است نه شيرين است نه ترش است نه سبز است نه سرخ است نه زرد است وهكذا نه طعم خربزه دارد و نه طعم هندوانه و نه طعم انگور دارد و نه طعم خرما و نه طعم برنج دارد و نه طعم گندم وهكذا آنچه در تمام نباتات مشاهده مي‏شود هيچ‏يك از آنها در عناصر مشاهده نمي‏شود وقتي كه به صورت خربزه شد طعم خربزه را دارد، رنگ خربزه را دارد، طبع خربزه را دارد و چون به صورت هندوانه شد طعم و رنگ و طبع هندوانه را دارد و چون به صورت برنج شد طعم و رنگ و طبع برنج را دارد. وهكذا مادامي كه حيوان نشده است و صورت حيواني را نپوشيده است هيچ اثري از آثار حيواني از او ظاهر نمي‏شود پس نه سمع دارد نه بصر دارد نه ذوق دارد نه شمّ دارد نه لمس دارد، هيچ‏يك را ندارد و چون به صورت حيوان در آمد مي‏بيني كه اين آثار از او ظاهر مي‏شود و قس علي هذا. و در ملك جميع مواد را كه ملاحظه بكني حالشان اين است كه مادامي كه ماده است حكمي ندارد و اثري بر او مترتّب نمي‏شود و كمالي از او ظاهر نمي‏شود بلكه عدم صرف است. مي‏بيني كه عناصر نه نبات است نه حيوان است نه انسان، نه گندم است نه برنج است نه خربزه است نه هندوانه نه انگور نه خرما و نه گوسفند است نه گاو است نه شتر است نه گربه است نه الاغ است نه سگ است نه خوك و نه زيد است نه عمرو است نه بكر است نه خالد است نه وليد وهكذا و همچنين چوب نه ضريح است نه بت است نه كرسي است نه در است نه اُرُسي است نه پنجره و نه تخت. و آهن نه شمشير است نه كارد است نه چاقو است نه سيخ است نه ميخ است و نه انبر و نه تبر و نه تيشه وهكذا و اگر بعضي مواد را ببيني اثري دارند و حكمي بر ايشان مترتّب مي‏شود و عدم صرف نيستند بدان‏كه اينها ماده صرف نيستند

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 231 *»

از جهتي ماديت دارند و آن نسبت به صور كامنه در اينها است و نسبت به آنها هم عدم صرفند به جهت اينكه الآن كه هستند هيچيك از آن صورتها را ندارند و از جهتي ديگر ماديت ندارند و آن نسبت به مافوق است كه نسبت به بالاتر خود صور كامنه بودند كه از كمون آنها بيرون آمدند و آن‏قدر اثري و حكمي كه در ايشان مي‏بيني از اين جهت است چوب اگرچه صورتي دارد و اثري دارد و حكمي بر او مترتّب مي‏شود لكن نه از جهتي است كه صالح است از براي در و پنجره و كرسي و اُرُسي و بت و ضريح و تخت بلكه از جهتي است كه كامن بود در عناصر و از كمون عناصر استخراج شد و اين‏قدر اثر و حكم را از آنجا تحصيل كرد والاّ چرا اثر كرسي را ندارد؟ چرا اثر اُرُسي را ندارد؟ چرا اثر ضريح را ندارد و چرا حكم هيچ‏يك بر او مترتّب نمي‏شود؟

باري، اينها چون ماده صرف نيستند بلكه خودشان هم از شكم ماده ديگر بيرون آمدند اين است كه عدم صرف صرف نيستند و منشأ اثري و حكمي هستند اما با اين حالت هيچ‏يك از آثار و احكام صور كامنه خود را ندارند و باز نسبت به آنها عدم صرفند و مقصود ما ثابت مي‏شود لكن آن ماده كه ماده همه ماده‏ها است و جميع مواد از شكم او بيرون آمدند و ديگر او از شكم هيچ ماده‏اي بيرون نيامد عدم صرف صرف است و اثري و فعليتي در او ظاهر نيست. نه اثر دارد و نه حكم بلكه امكان محض و صلوح محض است.

بالجمله كلام در اين مراتب نيست مقصود اين است كه بعد از آنكه ماده مقام صلوح و امكان شد و صورت مقام فعليت، امكان كه تعريفي ندارد كاري از او ساخته نمي‏شود، اثري ندارد همه كارها از فعليات ساخته مي‏شود و آثار همه از فعليات است. پس بلاشك فعليات از قوه و امكان اشرف است پس هر صورتي بنابراين بالبداهه از ماده اشرف خواهد بود پس اصالت براي صورت است نه ماده.

باري، از بعضي از كلمات مشايخ اين چيزها فهميده مي‏شود ولكن كسي كه درست به مرادشان برنخورده تناقض در كلامشان مي‏فهمد كه يكجا ردّ مي‏كنند بر

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 232 *»

حكما و مي‏گويند كه ماده اصل است و صورت فرع او است و ماده اعلاي از صورت و صورت تابع او و ظلّ اوست. و يكجا مي‏گويند كه ماده هيچ حكمي ندارد و اثري بر او مترتّب نيست و شرافتي و كمالي در او يافت نمي‏شود. همه آثار و احكام و شرافتها و كمالها در صورت است و اين كلام صريح است بر اصالت صورت و نص است در شرافت، فكيف التوفيق؟ و سرّش اين است كه مردم كلماتشان را ملاحظه كردند ديدند هردو جا ماده و صورت مي‏گويند خيال كردند كه هردو جا مراد يكي است اين است كه تناقض به نظرشان آمد ولكن بايد دانست كه تناقض در كلام حكيم نيست و حكيم بنا نيست كه تناقض بگويد. تناقض در افهام مردم است كه از پيش خود مي‏خواهند بفهمند متناقض مي‏فهمند و هيچ بر مرادشان مطلع نمي‏شوند و لايعلم رطنهم الاّ ولد بطنهم.

فنقول و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه اولاً بدان‏كه يك ماده عرضي داريم و يك ماده ذاتي. ماده عرضي آن چيزي است كه صالح است از براي صور عديده و صور عديده بي‏نهايت در او كامن است و چون در او كامن است خود بخود نمي‏تواند به آن صورتها بيرون بيايد بلكه بايد از خارج چيزي بيايد يا كسي بيايد و او را به صورتي از آن صور بيرون بياورد. مثلاً جسم نه گرم است نه سرد است پس نه آب است و نه آتش پس في نفسه نه به صورت آب است و نه به صورت آتش و چون از خارج حرارت آمد توي جسمي نشست آن‏وقت به صورت آتش ظاهر مي‏شود و چون از خارج برودت آمد توي جسمي نشست آنوقت به صورت آب ظاهر مي‏شود و اگر حرارت از خارج نيامده بود نه جسم حار بود و نه صورت آتش را داشت وهكذا اگر برودت از خارج نيامده بود نه جسم بارد بود و نه صورت آب را داشت. پس اين صوري كه در اجسام مي‏بيني همه‏اش از خارج آمده است والاّ جسم مصور به هيچ‏يك از اين صور نبود اگرچه همه در او كامن بودند. و همچنين خشب قابل است از براي در و پنجره و اُرُسي و كرسي لكن الآن كه هست نه به صورت در است و نه به صورت پنجره و نه به صورت اُرُسي و نه به صورت كرسي و نمي‏تواند هم به هيچ‏يك از اين صورتها ظاهر بشود بلكه بايد نجّار از

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 233 *»

خارج بيايد و او را بردارد به اين صورتها در بياورد آن‏وقت دري و پنجره‏اي و اُرُسيي و كرسيي در عالم پيدا مي‏شود و جميع اين موادي كه مي‏بيني همه همين‏طورند و اينها در حقيقت ماده‏اي نيستند از براي صور و ماديتشان ذاتيت ندارد. اين است كه مي‏بيني ماده باقي است و صورتها معدومند و اصلاً بر روي ماده پوشيده نشده‏اند تا بعد از مدتي كسي از خارج بيايد و يكي از آنها را بر روي ماده بپوشاند و بعد از آنكه صور بر روي ماده پوشيده شدند لازم نيست كه هميشه بر روي ماده پوشانيده باشند بلكه صورتي را فاني مي‏كنند صورت ديگر مي‏آيد مثل اينكه آب را به تدبير هوا مي‏كنند و هوا را به تدبير نار مي‏كنند وهكذا كرسي را مثلاً خراب مي‏كنند پنجره درست مي‏كنند و پنجره را خراب مي‏كنند در مي‏سازند يا همه صورتها را خراب مي‏كنند و باز همان ماده اولي باقي مي‏ماند مثل اينكه در و پنجره و كرسي و اُرُسي را يكجا خراب كني همه صورتها خراب شدند و باز همان چوبي كه در اول بود باقي ماند. پس نه اين ماده‏ها ماده‏هايي ذاتي هستند و نه صورتها صورتهايي ذاتي. ماده‏ها نسبت به صورتها ماده‏هاي عرضي هستند و صورتها هم نسبت به ماده‏ها صورتهاي عرضي هستند و اين‏جور صور مضايقه نيست كه اشرف باشند از مواد ولكن لازم نيست كه همه اين صورتها اشرف باشند از ماده بلكه مي‏شود كه اشرف باشند و مي‏شود كه پست‏تر باشند مانند چوب كه وقتي ضريح شد ضريح اشرف مي‏باشد از خود چوب و مقبَّل جميع املاك مي‏شود و احترامش واجب مي‏شود اما خود چوب كه اين‏طور نيست و چون بت ساخته شد اين بت بمراتب پست‏تر مي‏باشد از خود چوب زيرا بت را شكستن و اهانت‏كردن و لعن‏نمودن واجب است اما چوب هيچ‏يك از اينها را لازم ندارد نه شكستن و برطرف كردنش لازم است و نه اهانت‏كردن به او و لعن‏نمودن بر او واجب است. پس مادامي كه بت نشده بود همان‏طوري كه خوبي نداشت بدي هم نداشت و خبيث نبود حال كه بت شد خباثت پيدا كرد به كمال خباثت و همچنين عناصر مادامي كه به صورت گوسفند و سگ نشده‏اند نه تعريفي دارند و نه مذمت نه لازم‏الاجتناب است و نه صالحٌ للاكل

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 234 *»

وقتي كه به صورت گوسفند شد طيّب و طاهر مي‏شود و قابل مي‏شود براي اكل و چون به صورت سگ شد نجس و خبيث مي‏شود بطوري كه اجتناب از او لازم مي‏شود. حال اين سگ همان عناصر است اما مادامي كه به اين صورت در نيامده بود نه خباثتي داشت و نه نجاستي و نه اجتناب از او لازم بود وقتي كه به اين صورت در آمد هم خبيث شد و هم نجس و هم واجب شد اجتناب از او وهكذا پس اين صورتهاي عرضي نسبت به ماده عرضي حالشان اين است كه چون دخلي به ماده ندارند و بواسطه امر خارجي بر روي ماده پوشانيده شدند گاهي مي‏شود كه اشرف باشند از ماده و گاهي مي‏شود كه اخسّ باشند و حكما آنجاهايي را ديدند كه صور اشرف مي‏شود از ماده فريب خوردند و به اصالت ماهيت قائل شدند اگرچه به يك‏اعتباري مي‏شود گفت مطلقاً صور اصالت دارند به جهت اينكه صور مقام فعلياتند و ماده مقام امكان و قوه و شكي نيست كه فعليات من حيث هي هي اشرفند از قوه زيرا قوه عدم است و فعليات وجودند. گو اينكه بعضي فعليات شرور و خبائث باشند لكن باز همان شرور و خبائث را هم ماده ندارد پس به اين نظر آنها هم يك كمالي هستند كه ماده فاقد آن است پس به اين ملاحظه مي‏توان گفت كه صور اصلند نسبت به ماده چنانكه به لحاظ ديگر مي‏شود گفت كه ماده اصل است نسبت به صور به جهت اينكه صور همه در ماده كامنند و هرگاه ماده نباشد صور معدوم صرف خواهند بود و جايي ندارند كه در آنجا ظاهر بشوند. پس صور اگرچه فعلياتند ولكن از كجا ناشي شدند؟ از خارج كه نيامدند بلكه از ماده بيرون آمدند و بر روي ماده پوشانيده شدند. پس منشأشان از ماده است پس به اين جهت ماده اصل است و صور فرع او و اگر ماده نبود اين صور از او متولد نمي‏شدند.

باري، اين‏جور نظرها نظر حقيقي نيست و نظر اعتباري است و اين چيزها را در اين مواد عرضي ديدند گول خوردند خواستند در همه‏جا جاريش كنند ولكن اين چيزها در ماده ذاتي راه ندارد و ماده ذاتي آن ماده‏اي است كه همراه صورت ايجاد مي‏شود و صورت همراه او ايجاد مي‏شود و هر دو مساوقند در وجود و نبود وقتي كه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 235 *»

ماده ذاتي باشد و صورت ذاتي نباشد يا صورت باشد و ماده نباشد. ببين ضربي كه احداث مي‏كني ماده‏اي دارد و صورتي دارد ماده‏اش اين است كه تو او را صادر كردي و صورتش اين است كه بعد از آنكه صادر كردي صادر شد و واقع گرديد پس كي تو ضرب را صادر كردي؟ آن‏وقتي كه ضرب واقع شد. و كي ضرب واقع شد؟ آن‏وقتي كه ضرب را صادر كردي. پس همان آني كه ضرب را صادر كردي آن هم واقع مي‏شود و هردو در يك‏آن واقع مي‏شوند بلكه در حقيقت خوب ملاحظه كني يك‏چيز بيش نيست، ماده و صورتش عين همند ضرب را كه صادر كردي معنيش اين است كه واقع بشود و صدور غير از وقوع معني ندارد و ضرب واقع بشود معنيش اين است كه صادر بشود و وقوع هم غير از صدور معني ندارد. پس صدورش عين وقوع است و وقوعش عين صدور است لذا ماده‏اش عين صورت است و صورتش عين ماده است اگرچه دو چيز گفته مي‏شود يك حيث صدور و يك حيث وقوع و يك ماده و يك صورت. اين است كه مي‏فرمايند «هما شيئان مخبراً و شي‏ء واحد منظراً» پس صادر و واقع همان ضرب است كه هم صادر كردي و هم واقع شد. صادر كردي يعني واقع شد، واقع كردي يعني صادر شد. پس يك‏چيز بيش نيست لكن گاهي ملاحظه مي‏كني كه فاعل او را احداث كرد پس مي‏گويي صادر از فاعل است و گاهي ملاحظه مي‏كني كه فاعل او را احداث كرد آن هم احداث شد پس مي‏گويي واقع شده است اين است كه از براي ضرب دو جهت پيدا شده است: جهت صدور و جهت وقوع و چون جهت وقوع تمامش بسته به جهت صدور است و اگر جهت صدور نباشد جهت وقوع معدوم صرف است اين است كه جهت صدور را ماده مي‏نامند و جهت وقوع را صورت زيرا اين جهت وقوع چيزي است كه بر روي آن جهت صدور پوشيده شده است و چون امر در اينجا چنين است پس اصالت با ماده است و صورت اصالتي ندارد و اينجا است كه ماده هميشه اشرف و اعلاي از صورت است زيرا صورت تمامش از پيش ماده آمده اما ماده هيچ‏چيزش از پيش صورت نيامده. ببين كه اگر زيد ضرب را صادر نمي‏كرد او هم واقع نمي‏شد اما

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 236 *»

وقوع اين‏طور نيست كه اگر واقع نشود صادر نمي‏شود. اگرچه هميشه وقوع همراه صدور است و صدور همراه وقوع است لكن صدور از پيش وقوع نيامده زيرا پيش از صدور كه هيچ محض است پس زيد ابتدا مي‏كند به اصدار او نهايت وقوع بعد از اصدار واقع نمي‏شود بلكه همراهش هست و همراه‏بودن هيچ منافات ندارد با اينكه بسته به او باشد و انسان باشعور وقتي كه نظر بكند مي‏فهمد كه وقوع فعل همه‏اش بسته به صدور است از فاعل ولكن صدورش از فاعل بسته به وقوع او نيست به اين معني كه از وقوع حاصل نشده است نه اينكه هيچ بستگي ندارد والاّ آن‏جور بستگي كه با هم باشند و از يكديگر مفارقت نكنند در ايشان موجود است. پس چون كه اين ماده ذاتي هيچش از پيش صورت ذاتي نيامده و از آنطرف صورت ذاتي تمامش از پيش ماده ذاتي آمده لهذا ماده ذاتي اصل است نسبت به صورت ذاتي و صورت ذاتي فرع او است و اين صورت را به هيچ لحاظي نمي‏شود اصل گفت و اصلاً نمي‏شود اصالتي برايش ثابت كرد. پس ماده هميشه اصل است و صورت هميشه فرع است و آنجاهايي كه مي‏بيني كه صورت اصالت دارد و شرافت دارد بر ماده بدان‏كه نه آن ماده ماده ذاتي است و نه آن صورت صورت ذاتي اين است كه از هم تخلف مي‏كنند و جدا مي‏شوند از يكديگر و صادر اول را كه مي‏گوييم ماده‏اي دارد صورتي دارد نه آن‏جور ماده و صورت خارجي است كه ماده‏اي باشد و صورتي بر او بپوشانند. اگر چنين بود كه فعل صانع نبود و هيچ فاعلي در مقام احداث فعل چنين نمي‏كند كه ماده‏اي بگيرد و صورتي بر او بپوشاند تا صانع چنين كاري كرده باشد بلكه هر فاعلي لامن شي‏ء فعلش را احداث مي‏كند بطوري كه همين‏كه احداث كرد ماده و صورتش يكجا موجود مي‏شوند و حالت انتظاري برايش نمي‏ماند. پس صادر اول هم چون فعل صانع است و صانع او را احداث كرده پس دو جهت دارد: جهت صدور او از فاعل و جهت وقوع او حين‏الاصدار جهت صدورش ماده‏اش است و جهت وقوعش صورتش و ديگر غير از اين ماده و صورتي ندارد. و اين را در خودت نيز مي‏بيني كه قدرت مطلقه‏اي داري كه به آن قدرت جميع كارها را

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 237 *»

مي‏كني و آن اول چيزي است كه صادر مي‏شود از تو و فعلي بالاتر از او نداري و ساير افعال جزئيه را كه احداث مي‏كني همه در تحت اين صادر اول تو واقعند و همه بواسطه او احداث شدند و اين قدرت مطلقه اگرچه هميشه همراه تو است و از تو مفارقت نمي‏كند لكن هرچه باشد ذات تو نيست و مستغني هم از تو نيست بلكه تمامش بسته به تو است و همه‏اش از پيش تو آمده پس تو او را احداث كردي و چون تو او را احداث كردي و آن هم احداث شد پس دو جهت دارد: يك جهت صدور و يك جهت وقوع. جهت صدورش ماده است از براي او و جهت وقوعش صورت است از براي او پس آن هم ماده‏اي دارد صورتي دارد، صورتش هميشه با ماده است و ماده‏اش هميشه با صورت است بلكه ماده‏اش عين صورت است و صورتش عين ماده است و اين قدرت مطلقه چون فعل كلي است و تمام افعال جزئيه در زير پاي او افتاده‏اند و همه بواسطه او احداث مي‏شوند و اگر تو قدرت مطلقه را نداشته باشي نه قيام مي‏تواني احداث بكني و نه قعود و نه تكلم و نه سكوت و نه حركت و نه سكون پس به اين نظر قدرت مطلقه را مي‏شود گفت كه ماده است از براي قيام و قعود و نسبت به قيام و قعود يك‏نوع ماديتي دارد لكن بمادتها و صورتها ماده است از براي قيام و قعود ولكن ماديتش همين‏قدر است كه اگر او نبود هيچ‏يك از قيام و قعود نبودند ولكن به اين حدّ نيست كه آمده باشد صورت قيام و قعود را پوشيده باشد زيرا اگر صورت هريك را مي‏پوشيد نمي‏توانست در آن ديگري ظاهر بشود همان‏طوري كه هيچ‏يك نمي‏توانند در آن ديگري ظاهر باشند پس همان‏طوري كه قيام در قعود ظاهر نيست پس اگر قدرت مطلقه مصوّر به صورت قيام بود نمي‏توانست در قعود ظاهر باشد و بالعكس با اينكه در هردو به يك‏نسق ظاهر است پس همان‏طوريكه قدرت مطلقه صورت قيام نيست ماده قيام هم نيست قيام براي خود ماده علي‏حده‏اي و صورت علي‏حده‏اي دارد و هردو هم يك‏آن ايجاد مي‏شوند و آن در وقتي است كه قيام احداث بشود. وقتي كه قيام احداث شد هم ماده‏اش هم صورتش در آن‏وقت موجود مي‏شوند. پس ماده حقيقي قيام همان صدور

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 238 *»

او است از زيد نه اينكه قدرت مطلقه ماده‏اش باشد و قدرت مطلقه چون ماده‏اش كلي است صورتش نيز كلي است پس هميشه مصور به صورت كليه است و صورت جزئي را قبول نمي‏كند و او را ماده كه مي‏گويند به يك ملاحظه‏اي است كه به آن ملاحظه گاهي از او تعبير به ماده هم مي‏آورند نه اينكه در حقيقت ماده افعال جزئي باشد؛ چنين نيست.

بسم اللّه الرحمن الرحيم

بدانكه ماده ذاتي شي‏ء جهت مِن‏ربّه است و صورت ذاتي جهت مِن‏نفسه است به جهت اينكه چيزي است كه خدا احداثش كرده پس هم خودش في‏نفسه چيزي است غير از صانع و هم صانع او را احداث كرده و چون صانع او را احداث كرده پس جهتي دارد بسوي صانع و چون آن هم چيزي است پس جهتي دارد بسوي خود كه خودش خودش است و اگر خودش چيزي نبود كه محل احداث صانع واقع نمي‏شد پس خودش هم چيزي است و هيچ ذات صانع نيست اما خودبخود چيز نشده، از احداث صانع موجود شده و هرگاه صانع احداثش نمي‏كرد هيچ محض و نيست صرف بود پس بواسطه احداث فاعل خودش خودش شده پس چون دو جهت دارد اين است كه دو نظر در او واقع مي‏شود و دو دفعه در او نظر مي‏كني و هردفعه چيزي را مي‏بيني غير آن چيزي كه در دفعه ديگر ديده‏اي. پس يك‏دفعه نظر مي‏كني و مي‏بيني كه صانع احداثش كرده ديگر ملتفت اين نيستي كه او خودش خودش است و يك‏دفعه نظر مي‏كني و مي‏بيني كه او هم چيزي است، ديگر ملتفت اين نيستي كه صانع احداثش كرده. به عبارت اخري يك‏دفعه نظر مي‏كني صانع را در او مي‏بيني و يك‏دفعه نظر مي‏كني و خود او را مي‏بيني اين است كه مي‏گوييم دو جهت دارد يكي جهت من‏ربّه و يكي جهت من‏نفسه. و هر فعلي نسبت به فاعلش همين‏طور است ضربي كه از زيد صادر مي‏شود خودش هم في‏نفسه چيزي است غير از نصر و غير از ذات زيد ولكن همچه چيزي است كه همه‏اش از پيش زيد آمده و بواسطه احداث زيد ضرب ضرب شده والاّ ضربي نبود. پس اين ضرب يك‏جهتي دارد به زيد و يك‏جهتي دارد به خودش

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 239 *»

اين است يك‏دفعه نگاه مي‏كني زيد را در ضرب مي‏بيني و يك‏دفعه نگاه مي‏كني خود ضرب را مي‏بيني و اين جهتي كه زيد را در او مي‏بيني ماده‏اش است و آن جهتي كه خودش را مي‏بيني صورتش است. به عبارت اخري جهت صدورش از زيد ماده‏اش است و جهت وقوعش صورتش است و هردو هم ذاتيت دارند. ماده در ماديت خود ذاتيت دارد و صورت هم در صوريت خود ذاتيت دارد. پس هم ماده ماده ذاتي است و هم صورت صورت ذاتي است و اين ماده و صورت با هم مساوقند و نيست وقتي كه احدهما باشند بدون آن ديگر بلكه هردو يكدفعه با هم موجود شدند اگرچه وجود صورت بسته به ماده باشد ولكن نبود وقتي كه جهت صدور باشد و جهت وقوع نباشد بلكه اگر تعقل كني مي‏بيني كه نمي‏شود جهت صدور باشد و جهت وقوع نباشد و جهت صدور بي‏جهت وقوع محال است همان‏طوري كه عكسش محال است زيرا صدور بايد به چيزي تعلق بگيرد و صدور بي‏تعلق معقول نيست پس تعلق كه گرفت وقوع لازمش افتاده. پس چيزي كه صادر شد بلاشك واقع شده لكن چه وقت واقع شده؟ آن‏وقتي كه فاعل صادرش كرده و چه وقت فاعل او را صادر كرده؟ آن‏وقتي كه خودش واقع شده. پس صحيح است بگوييم تا فاعل احداثش نكرده او هم واقع نشده و تا او واقع نشده فاعل هم احداثش نكرده. نظري كن در اين عالم تا نوع مطلب را ادراك كني. ببين كه تو سنگي را برمي‏داري حركت مي‏دهي. حال در اينجا دو فعل است: يكي حركت‏دادن و يكي حركت‏كردن. حركت‏دادن فعل تو است و حركت‏كردن فعل سنگ است. حال اگرچه در اينجا دو فعل است لكن اين دو فعل مقارنه دارند با يكديگر و چنان اقتران دارند با هم كه نه فعل تو آني پيش از فعل سنگ است و نه فعل سنگ آني پيش از فعل تو است بلكه همان وقتي كه فعل تو صادر مي‏شود همان وقت فعل سنگ هم واقع مي‏شود. پس نه حركت‏دادن تو قبل از حركت‏كردن سنگ است و نه حركت‏كردن سنگ قبل از حركت‏دادن تو است. پس كِي سنگ حركت كرده؟ آن وقتي كه تو او را حركت دادي و كِي تو او را حركت دادي؟ آن‏وقتي كه او حركت كرد. پس

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 240 *»

مادامي كه او را حركت ندادي او هم حركت نكرده و مادامي‏كه او حركت نكرده تو هم او را حركت ندادي. وهكذا كوزه را برمي‏داري و به زمين مي‏زني و او را مي‏شكني. پس تو شكستي و او شكسته شد، شكستن فعل توست و شكسته‏شدن فعل كوزه لكن اين دو فعل يكدفعه موجود مي‏شوند و پيش و پس ندارند. همان‏وقتي كه كوزه را شكستي آن هم شكسته شد. پس كِي كوزه را شكستي؟ آن‏وقت كه كوزه شكسته شد و كِي كوزه شكسته شد؟ آن‏وقت كه تو كوزه را شكستي و مادامي‏كه تو كوزه را نشكستي كوزه هم شكسته نشد و مادامي كه كوزه شكسته نشد تو هم كوزه را نشكستي. وهكذا چيزي را كه تو ديده‏اي تو ديده‏اي و ديدن مال تو است و آن هم ديده شده و ديده‏شدن هم مال او است. اما كِي تو او را ديده‏اي؟ آن‏وقت كه او ديده شده و كِي او ديده شده؟ آن‏وقت كه تو او را ديده‏اي. پس مادامي كه تو او را نديده‏اي او هم ديده نشده و مادامي كه او ديده نشده تو هم او را نديده‏اي. وهكذا صدايي را كه شنيدي تو شنيده‏اي و شنيدن كار تو است و او هم شنيده شده است و شنيده‏شدن كار او است اما تو كِي شنيدي؟ وقتي كه شنيده شد و كِي شنيده شد؟ وقتي كه شنيدي. پس مادامي كه تو صدا را نشنيده‏اي صدا شنيده نشده و مادامي كه صدا شنيده نشده تو صدا را نشنيده‏اي. و امر در اينجاها خيلي واضح است، نوع مسأله را خواهي بدست آورد كه چطور جهت من‏ربه و حيث صدور با جهت من‏نفسه و حيث وقوع يكدفعه موجود مي‏شوند و مساوقند با هم در وجود. پس ماده ذاتي و صورت ذاتي هيچ دخلي به اين ماده‏ها و صورتهاي ظاهري ندارد كه مفارقت از هم بكنند، گاهي ماده باشد و صورت نباشد و صورت هم يك‏وقتي روش بيايد و يك‏وقتي برطرف بشود اينها هميشه لازم و ملزوم يكديگرند. ماده ذاتي بي صورت ذاتي معقول نيست صورت ذاتي هم بي ماده ذاتي معقول نيست. و اين را بدان‏كه امتياز هر چيزي به صورت است و هرگاه صورت نباشد امتياز حاصل نمي‏شود و به ماده هرگز امتياز حاصل نمي‏شود. ماده چيزي است كه مشترك است مابين متعددات و شكي نيست چيزي كه مشترك است بين اشياء عديده و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 241 *»

مابه‏الاشتراك است هيچ‏بار به او امتياز حاصل نمي‏شود و اشياء از هم جدا نمي‏شوند زيرا اگر او مشترك است بين اينها پس در هركدام ملاحظه كني او را مي‏يابي پس در اين جهت فرق ندارند تا از همديگر جدا بشوند. پس در وقتي جدا مي‏شوند كه چيزي را اين يكي داشته باشد و ديگري آن را نداشته باشد، آن‏وقت دو چيز مي‏باشند و از يكديگر ممتاز مي‏باشند. نمي‏بيني كه زيد و عمرو در اين چيزهايي كه با هم مشاركت دارند فرق ندارند و بواسطه آنها از يكديگر ممتاز نشدند مثلاً زيد انسان است عمرو هم انسان است، زيد روح دارد عمرو هم روح دارد، زيد بدن دارد عمرو هم بدن دارد، زيد چشم دارد عمرو هم چشم دارد، زيد گوش دارد عمرو هم گوش دارد، زيد دست و پا دارد عمرو هم دست و پا دارد وهكذا در اين چيزهايي كه مخصوص به يكي نيست زيد و عمرو با هم فرق ندارند و اين چيزها باعث امتياز زيد از عمرو نشد و آن چيزهايي كه زيد بواسطه آنها از عمرو ممتاز شد آن خصوصيات و جزئيات خاصه است كه زيد مثلاً روح خاصي دارد كه عمرو آن روح خاص را ندارد و زيد بدن خاصي دارد كه عمرو آن بدن خاص را ندارد و زيد چشم خاصي دارد كه چشم عمرو به آن‏طور نيست و گوش زيد بطور خاصي است كه گوش عمرو به آن‏طور نيست و سر زيد بطور خاصي است كه سر عمرو به آن‏طور نيست و دست و پاي زيد بطور خاصي است كه دست و پاي عمرو به آن‏طور نيست وهكذا لذا زيد زيد شد و عمرو عمرو پس امتياز هميشه به مابه‏الاختصاص حاصل مي‏شود و هرگز مابه‏الاشتراك سبب امتياز چيزي از چيزي نمي‏شود و هرگاه نبود مابه‏الاختصاص دوئيت پيدا نمي‏شد و همه يك‏چيز بودند. نمي‏بيني كه اگر خصوصيت در و پنجره و كرسي و اُرُسي نباشد نه دري است نه پنجره‏اي نه كرسيي و نه اُرُسيي بلكه همان يك‏چوب بيش نيست پس تا صور خاصّه نيامده يك‏چيز بيش نيست وقتي كه صور خاصّه آمد آن‏وقت دري و پنجره‏اي و كرسيي و اُرُسيي پيدا شد و چون ماده در همه‏جا مابه‏الاشتراك است اين است كه ماده در هيچ‏جا مقام امتياز نيست بخلاف صورت كه مابه‏الاختصاص است و صورت هر چيزي

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 242 *»

مخصوص به او است لذا صورت مابه‏الامتياز شد و امتيازات همه بواسطه صورت است. پس اشياء كه از همديگر ممتاز شدند نه بواسطه ماده ذاتي است بلكه بواسطه صورت ذاتي است و ماده ذاتي مابه‏الاختصاص نيست كه امتياز به او حاصل شود بلكه مابه‏الاشتراك بين ظهورات است كه همه ماده ذاتي دارند و همه ظهور فاعل هستند و همه از فاعل صادر شده‏اند و همه نماينده او هستند و امتياز بين ظهورات در صورت است كه مابه‏الشي‏ء صار شيئاً (است) و به اين واسطه هر ظهوري غير ظهور ديگر شد. ببين كه قيام فعل زيد است و زيد او را احداث كرده است آن هم احداث شده است. حال اين قيام جهت صدوري دارد از زيد و جهت وقوعي، پس از جهت صدورش ظهور زيد است كه زيد است ظاهر در او بطوري كه اظهر از خود اوست و از جهت وقوعش خودش خودش است و غير قعود و ركوع و سجود. و قعود هم همين‏طور است آن هم از جهت صدور از زيد ظهور زيد است و از جهت وقوع خودش خودش است و غير قيام و ركوع و سجود و ماده هريك از اينها ظهور زيد است زيرا اگر ظهور زيد نبود و زيد ظاهر نمي‏شد به قيام، قيامي پيدا نمي‏شد وهكذا اگر ظاهر نمي‏شد به قعود، قعودي پيدا نمي‏شد ولكن اين ظهور مخصوص به هيچ‏يك نيست. اگر مخصوص بود ماده نمي‏شد و مي‏بيني بطور علانيه و آشكار كه زيد است كه هم در قيام ظاهر است و هم در قعود بدون تفاوت اگر زيد ظاهر نباشد كه نه قيامي است نه قعودي و آن زيدي هم كه در قيام ظاهر است همان زيد بعينه در قعود ظاهر است و در قعود زيد ديگر ظاهر نيست لكن با اينكه ذات زيد هميشه ذات زيد است و منزّه از جميع اين ظهورات است و او نه در عرصه قيام پا مي‏گذارد و نه در عرصه قعود، او هميشه از عرصه اينها بيرون است اگرچه اينها غير او نيستند و او در همه ظاهر است بطوري كه اگر او خودش در اينها ظاهر نباشد اينها معدوم صرف خواهند بود. پس ببين كه در ظهور عالي بودن قيام و قعود با هم فرق ندارند و در اين جهت از همديگر ممتاز نشدند بلكه در صورت با هم فرق دارند كه يكي قيام شد و يكي قعود، يكي زيدِ ظاهر به قيام است و يكي زيدِ ظاهر به قعود. راست

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 243 *»

است اگرچه هردو ظهور زيدند و در هردو زيد ظاهر است لاغير اما كلام در اين است كه زيد به دو طور ظاهر شده است اين است كه نظر مي‏كني دو چيز مي‏بيني يكي قيام و يكي قعود. پس يك‏دفعه به قيام ظاهر شد قائم پيدا شد و يك‏دفعه به قعود ظاهر شد قاعد پيدا شد. پس همان‏طوري كه ماده قيام و قعود از پيش زيد آمده است صورتشان هم از پيش زيد آمده است و از خود هيچ ندارند. اگر بر فرض چيزي از خود داشتند فعل زيد نمي‏بودند و نماينده او كماهو حقه نمي‏بودند. زيد ظاهر شد به قيام، قيام موجود شد پس هم ظهور از زيد است و هم قيام، هيچ‏يك از جاي ديگر نيامدند نهايت مي‏گوييم كه صورت قيامي از زيد احداث نمي‏شود مگر به ظهور. او بايد ظاهر بشود به قيام تا قيامي پيدا بشود پس چون قيام تنها ظهور زيد نيست والاّ غير قعود نبود و يك‏چيز بودند اين است كه مي‏گوييم قيام ماده‏اي دارد صورتي دارد ماده‏اش ظهور زيد است و صورتش همان هيأت قيامي است كه ممتاز است از قعود و اين ظهور زيد در قعود هم هست اما صورت قيامي در قعود نيست اين است كه نه قيام بر قعود صدق مي‏كند و نه قعود بر قيام صدق مي‏كند و آنجايي كه قيام هست قعود نيست و آنجايي كه قعود هست قيام نيست و ايني كه مي‏گويند ماده مقام وحدت است و صورت مقام كثرت مراد همين است كه ماده مابه‏الاشتراك است، يك‏چيز است كه هم در قيام است و هم در قعود و هم در ركوع است و هم در سجود ولكن صورت چنين نيست، صورت هريك مخصوص به او است، صورت قيام مخصوص به قيام است و به اين صورت قيام غير قعود شد و غير ركوع شد و غير سجود شد وهكذا ولكن بواسطه ظهور زيد بودن هيچ‏بار قيام غير قعود و ركوع و سجود نيست. پس اين مغايرتها از پيش صورت آمده ولكن از پيش ماده مغايرتي يافت نمي‏شود به جهت اينكه او مابه‏الاشتراك است و هيچ‏بار مابه‏الاشتراك مايه مغايرت نمي‏شود و مايه مغايرت نيست مگر مابه‏الاختصاص. از اين‏جهت ماده را مقام وحدت مي‏شمارند و صورت را مقام كثرت. و  مردم كه مي‏شنوند ماده مقام وحدت است و صورت مقام كثرت خيال مي‏كنند كه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 244 *»

ماده يك‏چيز است لكن صورت چيزهاي چندي است كه برگِرد هم آمده و بر روي ماده پوشانده شده و حاشا كه چنين باشد. ماده هر چيزي بازاء صورت او است و صورت هر چيزي بازاء ماده او است و هريك به اندازه ديگري است. ماده كه واحد شد صورت هم لامحاله واحد مي‏باشد و وحدانيت ماده با كثرت صورت نمي‏سازد. در قيام ملاحظه كن ببين كه همان‏طوري كه ماده‏اش يكي است صورتش هم به همان‏طور يكي است و صورتش مغايرت ندارد با ماده‏اش كه دو شي‏ء باشند يكي واحد باشد يكي كثير، بلكه صورتش عين ماده است و ماده‏اش عين صورت است اگرچه صورت صورت است ماده ماده. پس وحدت ماده و كثرت صورت نه اين وحدتها و كثرتهاي ظاهري است كه متبادر است به اذهان مردم بلكه يك جهتي را ملاحظه فرمودند ماده را مقام وحدت فرمودند و صورت را مقام كثرت چنانكه به ملاحظه ديگر مي‏شود ماده را مقام كثرت گفت و صورت را مقام وحدت زيرا ماده را دانستي كه اختصاص به بعضي دون بعضي نيست، مابه‏الاشتراك بين متعددات است پس او در همه‏جا هست اما صورت چنين نيست در هر جائي كه هست در غير آنجا نيست. مثلاً قيامي كه مركب است از ظهور زيد و هيأت قيام، ظهور زيد كه ماده‏اش است تخصيص به خود قيام ندارد، هم در قعود هست هم در ركوع هست و هم در سجود وهكذا اما صورت قيام در خود قيام است و بس نه در قعود است و نه در ركوع است و نه در سجود. پس صورت هميشه در يكجا منزل دارد و ماده هميشه در جاهاي متعدده منزل مي‏كند پس به اين ملاحظه صورت مقام وحدت است و ماده مقام كثرت.

باري، انظار مختلف است لكن هيچ‏بار آن وحدتها و كثرتهاي ظاهري مقصود نيست و هرگاه بشنوي كه اعتبار كثرت و وحدت (را مي‏شود) در ماده و صورت اعتبار كرد بدان‏كه به اين ملاحظاتي است كه بيان شد.

بسم اللّه الرحمن الرحيم

بدانكه صادر اول چنانكه دانستي دو جهت دارد: يكي اينكه ظهور صانع است و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 245 *»

ديگر اينكه خودش خودش است و چيزي است كه صانع احداثش كرده پس اعلي مقامات او ظهور صانع است زيرا صانع ظاهر شده به او، پس او هم موجود شده و اگر صانع ظاهر نمي‏شد او هم موجود نبود پس صانع به او ظاهر شد از اين‏جهت آن هم موجود شد و اين اعلي مقامات او كه ظهور صانع و ظاهر صانع است ماده است از براي او و صورتش همان است كه خودش خودش است و احداث‏شده صانع است و اين ماده‏اش چون ظهور خداست پس اسم حقيقي او است و همه‏اش خبر از او مي‏دهد و سرتاپاش نام و نشان صانع است ديگر به غير از اِنباء از او چيزي ديگر ندارد و همه‏اش خبر از صانع است و خيال نكن كه ماده‏اش اسم خداست صورتش اسم خدا نيست بلكه صورتش هم اسم خداست لكن فرق اين است كه ماده‏اش نام خدا است و صورتش مي‏گويد كه من نام خدا هستم پس ماده همان محض اسميت است و جز اسميت چيزي نيست اما صورت محض اسميت نيست، اگر محض اسميت بود كه همان ماده بود ديگر صورت نبود ولكن چيزي است كه خبر از صانع مي‏دهد ولكن خودنما نيست اگرچه خودي هست لكن اصلاً خود را نمي‏نمايد بلكه سرتاپا نماينده او جلّ‏شأنه است. پس ماده ذاتي او صلوات‏اللّه‏عليه اصلاً به هيچ‏وجه خودي ندارد تا خودنما باشد يا نباشد ولكن صورت ذاتي او خودي دارد و اگر خودي نداشت كه موجود نمي‏شد. اما حال كه خودي دارد نه اينكه خودنما باشد بلكه همه‏اش صانع‏نما است. پس چون صورت ذاتي خودي دارد مي‏شود گفت خودنما نيست و اما ماده ذاتي كه اصلاً خودي ندارد او را نمي‏شود گفت كه خودنما نيست زيرا خودنما نبودن فرع بر وجود خودي است و او كه جهت ظهور صانع است و جهت ظهور او كه خودي ندارد، اگر خودي داشت جهت ظهور او نبود.

و اگر بگويي كه ماده چون خودي ندارد نماينده صانع است اما صورت كه خودي دارد چطور نماينده او مي‏تواند باشد و چگونه مي‏شود كه خودي داشته باشد و مع‏ذلك خودنما نباشد، خدانما باشد خودي لازمش افتاده است كه خودنما باشد و خوديت هميشه حجاب است چطور نماينده غير مي‏باشد؟ عرض مي‏كنم اينكه چيزي

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 246 *»

خودي داشته باشد و مع‏ذلك خودنما نباشد استيحاشي ندارد. چه‏بسيار چيزها هستند كه خودي دارند و خودنما نيستند و خوديت خود را مقهور كرده ديگري را مي‏نمايند ولكن اگر كسي بخواهد ديگري را در ايشان ببيند بايد خوديت ايشان را ملاحظه نكند كه از ديدار او محجوب مي‏ماند بلكه ايشان را از حيث حكايت ملاحظه نمايد تا او را در ايشان بتواند ببيند. نظر كن در ضماير كه خودشان چيزي هستند غير از آن چيزهايي كه از آنها تعبير آورده مي‏شود و مع‏هذا حكايت از آنها مي‏كنند و آنها را شخص از ضماير مي‏فهمد. مثلاً «هو» اشاره است به شخص غائب، تا «هو» گفتي شخص غايب در ذهن در مي‏آيد با اينكه اين «هو» نيست مگر لفظي مركب از هاء و واو. وقتي كه ملاحظه مي‏كني مي‏بيني نه هاءش آن شخص است و نه واوش آن شخص و نه مجموع هاء و واو آن شخص است و نه لفظش آن شخص است و نه معني كه از او فهميده مي‏شود آن شخص است، هيچ‏يك آن شخص نيستند مع‏هذا «هو» هم غير آن شخص نيست و از «هو» غير آن شخص نمي‏فهمند و عجب در اين است كه همه‏اش آن شخص است و هيچش آن شخص نيست و همه‏اش غير آن شخص است و هيچش غير آن شخص نيست. همه‏اش خودي است و هيچ خودنما نيست، همه‏اش حكايت از او است با اينكه همه‏اش غير اوست. پس در «هو» بايد او را ديد با اينكه او «هو» نيست و از «هو» بايد پي به او برد با اينكه «هو» هيچش او نيست. پس «هو» با اين خودي خود كه همه‏اش غير اوست و سرتاپاش غير او است چنان نماينده او شده است كه همين‏كه «هو» گفته مي‏شود ملتفت به آن شخص مي‏شوي و هيچ ملتفت خود «هو» نيستي كه آيا «هو» مركب است از هاء و واو، هاء چه چيز است، واو چه چيز است؟ «هو» ضمير غايب است([1]) اسم است هاءش مضموم است، واوش مفتوح وهكذا اگرچه جميع

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 247 *»

اينها هست و تا اينها را هم نبيني ملتفت به آن شخص نمي‏شوي لكن در عين اينكه تمام اينها را مي‏بيني و مي‏شنوي التفات به هيچ‏يك نداري و غير او را نمي‏بيني و التفات به غير او نداري و جميع اسمها همين‏طورند. لفظ زيد مثلاً اسم ذات مخصوصي است كه آن زيد خارجي باشد و همين‏كه زيد گفتي ملتفت به زيد خارجي مي‏شوي و هيچ ملتفت به لفظ زيد نيستي كه لفظ زيد سه‏حرفي است، اسم است، اولش مفتوح وسطش ساكن و آخرش هم ساكن است وهكذا و ملتفت به معنيش هم نيستي چراكه اگر التفات به اين چيزها كني به زيد خارجي نمي‏رسي و التفات به او نخواهي كرد زيرا او هيچ‏يك از اينها نيست. نه زاء است و نه ياء است و نه دال است و نه مجموع مركب از اينها است و نه لفظ است و نه معني است. پس التفات به هريك نمودي از زيد غافل شده‏اي و التفات به زيد اين است كه اينها را ببيني و اينها را نبيني. اگر اينها را هيچ نبيني التفات به زيد نمي‏تواني بكني و اگر اينها را ببيني به خودي ايشان باز به زيد ملتفت نخواهي شد. پس راه التفات به زيد اين است كه اينها را ببيني لكن خودي هيچ‏يك را ملاحظه نكني و آن جهت حكايتشان مر زيد را ملاحظه كني و از لفظ زيد به ياد زيد بيفتي و توجه به زيد كني و او را ببيني و غير او را نبيني و اگرچه در مقام بيان كه مي‏آيد مايه تعجب مي‏شود كه چطور مي‏شود از لفظ زيد با لفظ بي‏لفظ پي به ذات زيد برد و او را فهميد لكن چنان خداوند اين امر را ميسور قرار داده كه هيچ حاجت به زحمت و مشقت نيست كه كسي زور بزند تا از لفظ زيد پي به ذات زيد ببرد و نه ملتفت لفظ باشد و نه معني بلكه بطور سهل و آساني مي‏بيني كه تا لفظ زيد شنيدي ملتفت زيد خارجي مي‏شوي و او به نظرت مي‏آيد و اگرچه لفظ زيد به گوشت مي‏خورد و معنيش به ذهنت مي‏رسد لكن مع‏ذلك نه ملتفت لفظ زيد هستي و نه ملتفت معني او و التفاتت مقصور به زيد است و بس بلكه طوري شده است كه حاجت به نظر ندارد و تا لفظ زيد شنيدي ملتفت به زيد

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 248 *»

خارجي مي‏شوي ولكن اگر بخواهي التفات به لفظ زيد يا معني او كني حاجت به نظر دارد كه بايد نظر خود را برگرداني و ملتفت به لفظ يا معني شوي پس التفات اول آسان‏تر است از اين التفات و تبارك آن خدايي كه چنين قرار داده و حجت را بر همه تمام فرموده و عذري براي احدي باقي نگذارده كه بگويند خدايا تو كه منزه بودي از جميع چيزها، نمي‏توانستيم به تو توجه كنيم و قادر نبوديم بر توجه بسوي تو و ما جز اشخاص را نمي‏ديديم و جز الفاظ و معاني را ادراك نمي‏كرديم و تو كه مبرّا از همه اينها بودي و اينها همه غير تو بودند. خوب راست است اشخاص غير خدا است و ذات خدا نيست. مگر شخص زيد غير زيد نيست؟ چطور است هر وقت مي‏خواهي زيد را ببيني مي‏روي پيش زيد و بجز رنگ و شكل و لباس و ظاهر زيد را نمي‏بيني با اينكه هيچ‏يك از اينها ذات زيد نيستند لكن در اين ميانه زيد را مي‏بيني و مي‏روي و هيچ ملتفت به اينها نيستي. حتي اگر از تو بپرسند زيد رنگش چطور بود؟ مي‏گويي نمي‏دانم، لباسش چطور بود؟ نمي‏دانم صورتش چطور بود؟ نمي‏دانم وهكذا. پس زيد را مي‏تواني در اين چيزها كه خارج از حقيقت او است ببيني اما خدا را در وجود اولياي او نمي‏تواني ببيني با اينكه ايشان از خود هيچ ندارند، خدا است در ايشان ظاهر بطوري كه ظاهرتر از خودشان است. پس اشخاصشان ذات خدا نيست راست است اما حكايت از خدا مي‏كنند تو چرا به آن‏جهت در ايشان نظر نمي‏كني تا خدا را ببيني؟ و همچنين راست است كه الفاظ ذات خدا نيست و معانيشان هم ذات خدا نيست اما حكايت از خدا مي‏كنند چطور است كه تو با زيد حرف مي‏زني و جميع الفاظ را بر حسب مقصود ادا مي‏كني و معني‏هاش هم مقصود تو هست لكن التفات به هيچ‏يك نداري ملتفت خود زيد هستي ولكن با خداي به آن عظمت كه مناجات مي‏كني و نماز مي‏خواني در ميانه اين الفاظ و معاني نمي‏تواني توجه به او كني و ملتفت به او باشي بطوري كه نه التفات به خصوصِ الفاظ داشته باشي و نه التفات به خصوصِ معاني اگرچه تمام الفاظ از زبانت جاري بشود و جميع معاني بر ذهنت بگذرد و بدان‏كه خدا

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 249 *»

هرگز بندگان را به مالايطاق تكليف نمي‏كند و او از حالات ما از ما باخبرتر است، هرچه را كه در قوه ما نيست او مي‏داند كه ما نمي‏توانيم از عهده‏اش برآئيم پس ما را تكليف به او نمي‏كند و رأفت و رحمت او را ملاحظه كن كه ما را بقدر طاقت هم تكليف نكرده بلكه بقدر وسع تكليف كرده لايكلّف اللّه نفساً الاّ وسعها و آنچه ميسور ماها بود او را مكلَّفٌ‏به قرار داده پس ما را كه امر به توجه كرده البته مي‏توانيم بطور سهولت و آساني توجه به او كنيم اگرچه در بين الفاظ و معاني و اعمال باشد و اينكه مي‏بيني نمازهاي ما همه بدون توجه است و هرچند زور مي‏زنيم توجه حاصل نمي‏شود براي اين است كه اصلاً عظمت خدا را ملاحظه نمي‏كنيم و نمي‏دانيم خدمت كه ايستاده‏ايم و با كه حرف مي‏زنيم و براي كه ركوع و سجود بجا مي‏آوريم. واللّه اگر كسي ملتفت اين چيزها بشود و اينها را به مدّ نظر بياورد محال است كه توجه نداشته باشد بلكه توجه همين‏طور قهراً خود بخود مي‏آيد بدون اينكه تو زحمت بكشي و زور بزني بلكه اگر زور بزني كه باتوجه نماز كني بدتر مي‏شود و نمازت مغشوش‏تر و حواست پريشان‏تر خواهد شد و انسان اگر عاقل باشد عبث زور نمي‏زند كه باتوجه نماز كنم و هرچه زور بزند ضايع‏تر مي‏شود بلكه از راهش داخل مي‏شود و راهش همان است كه بيان شد. بعد از آنكه از راهش داخل شد و شاعر شد كه پيش روي كه ايستاده و عبادت كه را مي‏كند و با كه حرف مي‏زند، توجه خود بخود مي‏آيد ديگر حاجت به زحمت ندارد و بدان‏كه هميشه توجه آن است كه خود بخود بيايد و آن‏كه از روي تكلّف است توجه نيست، همه‏اش غفلت محض است. توجه آن است كه خودسر بيايد نه از روي تكلّف.

بسم اللّه الرحمن الرحيم

بدانكه زيد ماده‏اي دارد و صورتي دارد، ماده‏اش انسان است و حصه‏اي از انسانيت دارد و در حقيقت انسان بر زيد صادق است و زيد را مي‏گويي انسان، ظاهرش انسان باطنش انسان، روحش روح انسان بدنش بدن انسان، ذاتش ذات انسان صفاتش صفات انسان وهكذا هرچه مال انسان است و تعلق به انسان دارد در زيد موجود است

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 250 *»

و زيد فاقد چيزي از متعلقات انسان نيست و صدق انسان بر او بطور مسامحه و مجاز نيست بلكه بطور حقيقت است. پس زيد حقيقتاً و واقعاً انسان است و جز انسان چيز ديگر نيست و بغير از انسانيت هيچ ندارد. اگر انسانيت را از او برداري هيچِ محض و نيستِ صرف است و اين صورتي هم كه بر روي آن حصه پوشانده شده است نه اينكه چيز خارجي باشد و از خارج عالم انسان آمده باشد چنانكه منطقيين گمان كردند كه صورت زيدي كه بر روي آن حصه انساني پوشيده شده است از خارج آمده است و به آن حصه چسبيده است، حاشا و كلاّ، اگر چنين بود انسان بر او اطلاق نمي‏شد و صدق انسان بر او جايز نبود. ملاحظه كن در عصا كه ماده حصه‏اي از چوب است و صورتش همان است كه مي‏بيني. حال در اين عصا هرچند ملاحظه مي‏كني غير از چوب نمي‏بيني و هرچه زور مي‏زني نمي‏تواني غير از چوب چيزي در او پيدا كني بلكه همه‏اش چوب است و غير از چوب چيزي نيست اگرچه حصه‏اي از چوب هم حالا به اين شكل ظاهر شده است پس از خارج چيزي نياوردند و به چوب نچسباندند كه عصا درست بشود بلكه تكه‏اي از چوب را برداشتند تراشيدند عصا شد. حال همين‏طور چيزي از خارج نياوردند و به حصه انسانيت زيد ملحق نكردند كه زيد درست بشود والاّ زيد انسان نبود و چون از خارج چيزي ندارد اين است كه انسان واقعاً حقيقتاً بر او صدق مي‏كند و همه‏چيزش انساني است و غير از انسان چيزي ندارد اين است كه زيد اثر انسان است و اثريتش بواسطه همان حصه‏اي است كه از انسان دارد و هر چيزي كه در انسان است در زيد هم هست. بلي لوازم رتبه انسان مخصوص به انسان است و در زيد جاري نمي‏شود مثل اينكه انسان در آن واحد هم در مغرب است و هم در مشرق و هم در جنوب است هم در شمال هم در مكه است هم در مدينه هم در كربلاست هم در نجف، هم در همدان است و هم در تهران وهكذا در همه‏جاي عالم در يك‏آن حاضر است اما زيد در يك‏جاي بخصوص است و در جاهاي ديگر نيست و اينها از لوازم رتبه است كه تعدّي نمي‏كند. لازمه رتبه انسان مخصوص به انسان و لازمه رتبه حصه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 251 *»

انسانيت كه در زيد است مخصوص آن حصه است اين است كه در اين‏جهت مثل هم نيستند و از اين‏جهت كه گذشته ديگر در همه‏چيز مانند همند و آنچه انسان دارد زيد هم او را واجد است و هر صفتي كه در انسان است در زيد هم موجود است و هر اثري نسبت به مؤثر حالش اين است كه همه صفات مؤثر را دارد غير از لازمه رتبه مؤثر، چنانكه مؤثر هم لازمه رتبه اثر را ندارد و اگر لازم رتبه يكديگر را هم داشته باشند ديگر دو چيز نيستند و اثر و مؤثر نمي‏شود به ايشان گفت و يكي اثر نيست و يكي مؤثر نيست و اثر و مؤثر تمام معنيش اين است كه مؤثر مرتبه‏اي داشته باشد اثر آن را نداشته باشد وهكذا اثر مرتبه‏اي داشته باشد مؤثر آن را نداشته باشد. پس چون چنين است حال خواهي فهميد راه الحاد حضرات را كه ادعا مي‏كنند ما در همه‏جا هستيم در يك‏آن هم در مشرقيم هم در مغرب و هم در جنوب و هم در شمال، در همه‏جاي عالم سير مي‏كنيم. چرا؟ به جهت اينكه ما انسانيم و انسان در آن واحد در همه‏جا هست و جائي نيست كه از او خالي باشد و حكيم مي‏فهمد كه اينها همه هذيان است. خوب همين‏كه فردي از افراد انسان شدي و انسان بر تو صدق كرد و صفات انساني در تو ظاهر شد حالا هر حكمي كه براي انسان است بايد براي تو باشد. انسان در آن واحد در شرق و غرب عالم هست چه دخلي به تو دارد؟ تو كه در شرق و غرب عالم نيستي بلكه هميشه در يك مكان افتاده‏اي و مي‏بيني كه خودت در جاي ديگر نيستي. خوب اگر تو در همه‏جا هستي پس بگو ببينم فلان‏جا چه‏خبر است؟ و فلانه‏كس چه‏كار مي‏كند و در فلان‏شهر چه واقع شده؟ مي‏بينيم كه مثل خر در گِل مي‏ماني. پس چطور مي‏تواني ادعا بكني براي اينكه انسان در من هست و انسان كه در همه‏جا هست پس من هم مي‏توانم ادعا بكنم كه در همه‏جا هستم. به آن اعتبار راست است انسان در همه‏جا هست لكن وقتي كه حصه‏اي از او در تو مي‏آيد آن لازمه رتبه همراهش نيست پس لازمه رتبه را مي‏گذارد مي‏آيد در تو مي‏نشيند پس تو را نمي‏رسد ادعاي آن مرتبه را بكني. بلي آن چيزهايي كه همراه خود آورده و در تو گذارده هريك را ادعا بكني حق است و صدق و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 252 *»

هريك از صفات انساني را بگويي در من هست راست گفته‏اي و دروغ تكلم نكرده‏اي. واللّه چنين اشخاص بويي از حكمت نبردند، يك‏كلمه‏اي شنيدند و او را بدست مي‏گيرند و الحادها مي‏كنند. و يك‏جهتش هم اين است كه ديدند بعضي آمدند و مثل خود بودند و در يك‏مكان منزل داشتند و هميشه در يكجا بودند و همينطور شخص خارجي محدود معيني بودند و ادعا كردند كه ما در شرق و غرب عالم هستيم و در آسمان و زمين هستيم و از همه‏جا خبر داريم طمع خامشان به هيجان آمد و گفتند چه ضرر دارد ما هم چنين ادعايي بكنيم. انسان كه در آن واحد در شرق و غرب عالم هست و جايي نيست كه نباشد و ما هم كه از افراد او هستيم و حصه‏اي از او داريم پس ما هم به اين اعتبار در شرق و غرب عالم هستيم. ديگر ندانستند كه اسماء دو قسمند: اسم كلي و اسم جزئي. اسم كلي بعضي خواص دارد كه اسماء جزئيه ندارند اگرچه همه اسم مطلق عالي و اثر اويند و در اين باب فرقي ندارند لكن در كليت و جزئيت فرق دارند. پس بعضي چيزها را اسم كلي مي‏تواند ادعا بكند و در ادعاي خود هم صادق است و اسماء جزئيه نمي‏توانند آنها را ادعا كنند والاّ كاذب خواهند بود. ملاحظه كن ببين كه اين اجسام جزئيه كه در عالم مي‏بيني همه‏اش اثر جسم مطلق است و آن كومه جسمي كه اين اجسام از آنجا بيرون آمدند و هر قبضه‏اي از آن كومه به صورتي ظاهر شد يكي آسمان و يكي زمين و يكي عناصر وهكذا آن هم اثر جسم مطلق است و جسم مطلق همان‏طوري كه نافذ است در آن كومه در جميع اجسام جزئيه هم همان‏طور ظاهر است و همه به يك‏طور اثر اويند و نسبت او به همه‏شان مساوي است و جسم مطلق چون نافذ است در همه در همه‏جا هست و به تمام اينها محيط است و از او گذشته كومه جسم هم چون جميع اين اجسامي كه در عالم مي‏بيني از عرش گرفته تا تخوم ارضين از شكم او بيرون آمده است و اوست كه به اينها ظاهر شده پس آن هم مي‏تواند ادعا بكند كه من در آن واحد در همه‏جاي عالم هستم هم در آسمانم و هم در زمينم، هم در مشرقم و هم در مغرب و هم در جنوبم و هم در شمال زيرا قبضه‏اي از او در آسمان

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 253 *»

است و قبضه‏اي از او در زمين و قبضه‏اي از او در مشرق است و قبضه‏اي در مغرب و قبضه‏اي از او در جنوب است و قبضه‏اي از او در شمال پس در همه‏جا هست و جايي نيست كه خالي از او باشد و اما اجسام جزئيه هريك نمي‏توانند ادعا بكنند كه ما در همه‏جا هستيم و جايي خالي از ما نيست زيرا هريك به طرفي افتاده‏اند و يك‏گوشه‏اي منزل دارند و در جاهاي ديگر نيستند چطور مي‏توانند اين ادعا را بكنند كه ما در كليه عالم هستيم. آسمان در آسمان است در زمين نيست، زمين هم در زمين است در آسمان نيست. مشرق در مشرق است در مغرب نيست، مغرب در مغرب است در مشرق نيست وهكذا آنچه در آسمان است در زمين نيست و آنچه در زمين نيست در آسمان نيست و آنچه در مشرق است در مغرب نيست و آنچه در مغرب است در مشرق نيست وهكذا هر چيزي را ملاحظه بكني در جاي بخصوص منزل دارد و مكان مخصوصي دارد و در غير آن مكان نيست پس هيچ‏يك از مقيّدات جزئي هيچ‏بار نمي‏توانند ادعاي احاطه بكنند و اصل احاطه مال مطلق عالي است و پس از او در كومه مقيّدات هم يك‏نوع احاطه‏اي هست نسبت به مقيدات جزئيه پس آن هم به اين معني مي‏تواند ادعاي احاطه بكند اما مقيدات جزئيه به هيچ‏وجه احاطه‏اي ندارند پس نمي‏توانند ادعاي احاطه بكنند و سرّش همان است كه اين احاطه و شمول لازمه رتبه عالي است و لازم رتبه عالي مخصوص به او است در آثار جاري نمي‏شود. پس زيد اگرچه حصه‏اي از انسان دارد و به آن‏واسطه انسان بر او صدق مي‏كند و صفات انساني در او ظاهر و آشكار است و جز انسان چيز ديگر نيست لكن در جميع چيزها حكم انسان كلي را ندارد پس او محيط است به همه اناسي و نافذ است در جميع آنها و ظاهر است در همه و زيد چنين نيست و فرق بين اثر و مؤثر همه‏اش در همين است والاّ از جهت ديگر كه فرق ندارند، هر صفتي كه در مؤثر هست در اثر او نيز موجود است و ندارد مؤثر صفتي كه محفوظ در اثر او نباشد والاّ اثر اثر او نخواهد بود و اثر اثر شد براي اينكه صفات مؤثر در او ظاهر است و اين حصه انسانيتي كه در زيد هست اثر انسان مطلق و ظهور او

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 254 *»

و اسم او و فعل او است و اوست انسان ظاهر و ظاهر انسان و او است انسان عياناً و شهوداً و وجوداً و ظهوراً پس او هم اسم است به جهت اينكه ظهوري از ظهورات انسان است و هم مسمّي است به جهت اينكه همان انسان است و غير از انسان چيز ديگر نيست. پس خودش اسم است و خودش مسمّي و آن صورتي كه عارض به اين حصه است كه بواسطه او زيد زيد شده و جدا شده از عمرو و بكر بعد از آنكه حصه را اسم ناميدي آن جهت خوديت مي‏شود اما چه خوديتي است كه همان محض وجود خوديت است و خودنمايي ندارد همه‏اش انسان‏نما است و حصه را كه به اعتبار ديگر مسمّي ناميدي صورت اسم مي‏شود و هر اثري نسبت به مؤثر همين‏طور است. قائم نسبت به زيد يك‏ماده‏اي دارد كه ظهور زيد باشد و يك‏صورتي دارد كه قيام باشد و آن ظهور آمده در بطن قيام به صورت قيام ظاهر شده است. قائم اسم زيد است و قيام جهت خوديت، قائم مسمّي است و قيام اسم. و اگرچه زيد را مي‏گوييم مسمّي است لكن در حقيقت مسمّي به قائم نيست مگر خود قائم. زيدي كه هم قيام احداث مي‏كند و هم قعود چطور او را قائم مي‏توان گفت؟ اگر قائم بود پس چرا قاعد مي‏شد؟ پس زيد قائم نيست قائم قائم است و غير از اين كه حمل صادق نيست و حمل صادقي بجز اين نداريم البته قائم قائم است و چطور غير اين باشد آيا قاعد قائم باشد يا چيزي كه نه قائم و نه قاعد است قائم باشد؟ مي‏بيني عقل حكم مي‏كند كه بايد قائم قائم باشد و سفيد بايد سفيد باشد سياه بايد سياه باشد دراز بايد دراز باشد كوتاه بايد كوتاه باشد. سفيد را بايد سفيد گفت سياه را بايد سياه گفت دراز را بايد دراز گفت كوتاه را بايد كوتاه گفت و حمل شي‏ء بر نفسي كه مي‏گويند جايز نيست و لغو است خطا است و اگر دقت مي‏كردند مي‏فهميدند كه در عالم حمل صادقي بجز حمل شي‏ء بر نفس نيست و خدا خلق نكرده بعد از آنكه حمل شي‏ء بر نفس صحيح نشد آيا حمل شي‏ء بر غير صحيح خواهد بود؟ و حال اينكه غير هميشه بيرون از وجود او افتاده چطور مي‏شود حمل بر او بشود و بر او صادق بيايد؟ بلي در مقام اخبار كسي نمي‏گويد قائم قائم است به جهت

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 255 *»

اينكه مخاطب چيزي نمي‏فهمد و فايده جديده‏اي برايش حاصل نمي‏شود ولكن متكلم مثلاً زيد را ديده است در حال قيام و زيدي را هم مخاطب مي‏شناسد ولكن قيامش را نديده متكلم به او خبر مي‏دهد زيدٌ قائمٌ يعني آن زيدي كه تو مي‏شناسي ايستاده است حال اين اخبار متكلم و اثبات قيام را از براي زيد هيچ منافات ندارد با آن مطلبي كه گفتيم زيرا اين زيدي كه قيام برايش ثابت مي‏كند ذات زيد نيست والاّ كلام دروغ صرف خواهد بود. و اگر از خود متكلم سؤال كني كه مراد تو از اين زيد كيست لابد در جواب خواهد گفت كه همان زيدي كه ايستاده است همان مقصود من است. پس وقتي كه معني زيدٌ قائمٌ را درست شكافتي چنين مي‏شود كه قائم قائم است نهايت اين معني را به لفظ ديگر ادا مي‏كنند تا مفيد فايده‏اي باشد و مخاطب از او چيزي بفهمد.

باري، مسمّاي حقيقي قائم است نه خود زيد همان‏طوري كه منزّه از اسميت است منزّه از مسمائيت هم هست پس نه اسم است نه مسمّي، مسمّي و اسم هر دو قائم است و اوست مسمي و اسم لكن جهت اعلاش مسمي است و جهت ادناش اسم، و به اعتبار ديگر جهت اعلاش ماده است و جهت ادناش صورت، و به اعتبار ديگر جهت اعلاش فاعل است به جهت اينكه به او جهت ادني را احداث كرد و جهت ادناش فعل، و به اعتبار ديگر جهت اعلاش موصوف است و جهت ادناش صفت، و به اعتبار ديگر جهت اعلاش مبتدا است و جهت ادناش خبر، و به اعتبار ديگر جهت اعلاش مؤثر است و جهت ادناش اثر، و به اعتبار ديگر جهت اعلاش غيب است و جهت ادناش شهاده زيرا اگرچه جهت ادناش بسته به جهت اعلي است و از پيش او آمده است لكن ظهور جهت اعلي بسته به جهت ادني است اگر او نبود جهت اعلي ظهور نداشت. ببين كه اگر قيام و قعود نبود زيد هم هيچ ظهوري نداشت پس ظهور زيد در وقتي است كه قيامي و قعودي باشد كه زيد گاهي ظاهر بشود به قيام، قيام پيدا بشود و گاهي ظاهر بشود به قعود قعود پيدا بشود. پس ظهور به اين اعتبار غيب است و قيام و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 256 *»

قعود شهاده.

باري، تعبيرات در اين مقام مختلف است و هر تعبيري به يك‏ملاحظه‏اي است و مجملش اين است كه هر فعلي ماده‏اي دارد و صورتي دارد ماده‏اش جهت مِن‏ربّه است و صورتش جهت مِن‏نفسه و چون صادر اول هم فعل صانع و از دست صانع احداث شده و صانع او را احداث كرده پس آن هم ماده‏اي دارد و صورتي، ماده‏اش جهت مِن‏ربّه است كه ظهور صانع و صانع ظاهر است صورتش جهت مِن‏نفسه است كه آن هم نماينده صانع و مُنْبِئ از اوست اگرچه خودش خودش است لكن به هيچ‏وجه خودنما نيست همه‏اش حكايت از صانع مي‏كند. اين است كه اسمش در اين عالم ظاهر عبداللّه شد اين است كه خداوند مي‏فرمايد و انّه لمّاقام عبداللّه به جهت اينكه فرمودند كه «عبد» عينش اشاره است به علم او به خدا و بائش اشاره است به بون او از خلق و دالش اشاره است به دنوّ او از خالق و اين عين اشاره است به ماده او كه علم به خدا است و همه‏اش اوست و غير او چيزي نيست و دال اشاره است به صورت او كه اگرچه چيزي هست و خودي دارد لكن چنان نزديك است به خداي خود كه همه‏اش نماينده اوست و خود را گم كرده و او را ظاهر ساخته و باء اشاره است به تمام ماده و صورت كه اين ماده و صورت بائن از خلقند و هيچ‏چيزشان از جاي ديگر نيامده، همه‏اش از پيش خدا آمده و از اين‏جهت در قلب واقع شده كه اشعار كند كه هريك از اين عين و دال تمامشان بسته به خداست و غير خدا را ذكري در ايشان نيست، همه‏شان نماينده او و ظهور او هستند غير از او چيزي در ايشان ظاهر نيست و اين باء نه اينكه اشاره باشد به شي‏ء ثالثي زيرا از براي صادر اول بجز ماده و صورت چيز ديگر نيست يك‏ماده‏اي دارد و يك‏صورتي، ديگر شي‏ء ثالثي ندارد كه بين ماده و صورت باشد، نه ماده باشد و نه صورت بلكه همين باء محض اشعار به حالت اين دو است كه حالشان اين است كه بائنند از خلق و هردو بكلّهما بسته به خدا هستند.

باري، چون در حقيقت حالش اين بود در ظاهر هم مسمّي به عبداللّه شد و چون

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 257 *»

ماده بواسطه اينكه جهت وحدت است مقام اب است و دانستي كه ماده‏اش همه‏اش ظهور خدا و بسته به او جلّ‏شأنه است و عبوديت حقيقي دارد كه لايملك لنفسه ضرّاً و لا نفعاً بلكه خودي ندارد و همه‏اش او است. پس در عالم ظاهر هم بايد پدرش مسمي به «عبداللّه» باشد و چون صورت بواسطه اينكه جهت كثرت است مقام اُمّ است و دانستي كه صورتش اگرچه جهت من‏نفسه است لكن جهت من‏نفسه‏اي است كه همه‏اش حكايت از ربّ مي‏كند و سرتاپا نماينده او است و غير او را نمي‏نمايد حتي خود را، پس مأمون است از جميع نقايص و منزه است از تمام ادبارات، پس در ظاهر هم بايد مادرش مسمي به «آمنه» باشد.

بسم اللّه الرحمن الرحيم

بدانكه علم تأويل علمي است اشرف و اوسع از تمام علوم و هيچ علمي را خداوند به وسعت اين علم نيافريده و چنان وسعتي دارد كه هر چيزي را مي‏شود به اين علم ثابت كرد و طوري است كه اگر كسي بخواهد از راهش داخل نشود و موقعش را نيابد هر حقي را مي‏شود باطل كرد و هر باطلي را مي‏شود حق كرد و حقيقت اين علم هم نزد احدي نيست مگر اهل حق و پيش مردم قدر قليلي از اين علم هست و جزئي از اين علم به گوش مردم خورده كه مي‏بيني اين‏همه فسادها در عالم راه انداختند و چقدر خرابي در دين كردند و اگر تمامش را اهل الحاد مي‏دانستند پناه بر خدا كه چه مي‏كردند! و چقدر مفسده برپا مي‏كردند و خدا عمداً اين علم را پنهان كرد از نااهلان لكن بواسطه امتحان و ابراز ما في‏الضماير چيزي از اين علم را ظاهر كرد به لسان اولياي خود تا اهل غرض و مرض آنچه در باطن دارند بروز دهند و ديدي كه رفتند و ياد گرفتند و از اهل حق دزديدند و چه فسادها كردند و چه اوضاع در عالم بر سرپا نمودند و واللّه كه اين علم تأويل از براي غير اهلش از سمّ بيش بدتر است و ازبس دايره‏اش وسيع است الحادي كه به اين علم مي‏شود كرد به هيچ‏علم و به هيچ‏چيز نمي‏شود كرد و خرابي كه در دين بواسطه اين علم پيدا مي‏شود به هيچ‏چيزي پيدا نمي‏شود.

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 258 *»

باري، خداوند دين خود را از شرّ ملحدين محافظت فرمايد. غرض اين است كه اگرچه تأويل در مقام و موقعش صحيح و نيكو است لكن از شدت وسعتش چون پايش به جايي بند نيست نه اثبات حقي را مي‏شود به تأويل كرد و نه ابطال باطلي را. حقي كه به تأويل ثابت بشود حق نيست و باطلي هم كه به تأويل ابطال بشود باطل نيست و مي‏بيني كه هيچ‏وقت دأب اهل حق نبود كه حقيّت خود را به تأويل ثابت كنند اگر چنين بود پس مي‏بايست ميرزا علي‏محمّد ملعون حق‏ترين حقها باشد به جهت اينكه ادعاي خود را از راه تأويل ثابت كرد و غير از تأويل دليلي نداشت و تأويل را كه از او مي‏گرفتي مانند خر در گِل مي‏ماند و نمي‏توانست مدعاي خود را ثابت كند وهكذا باطلي را هم بنا نبود كه به تأويل ابطال كنند و در حقيقت كسي ملاحظه بكند مي‏بيند كه تأويل پستاي احقاق حق و ابطال باطل نيست زيرا همان‏طوري كه حقي را به تأويل مي‏شود ثابت كرد همان‏طور مي‏شود همان حق رابه تأويل از راه ديگر باطل كرد و همان‏طوري كه باطلي را مي‏شود به تأويل ابطال كرد همان‏طور مي‏شود همان باطل را به تأويل از راه ديگر ثابت كرد. پيغمبر آخرالزمان كه حقّيتش از آفتاب روشن‏تر است اگر كسي بخواهد الحاد بكند و از راه تأويل بالا بيايد مي‏تواند به تأويلات بگويد كه العياذ باللّه آن جناب بر حقّ نيست و همچنين عمر كه بطلانش اظهر من النهار است اگر كسي بخواهد الحاد بكند از راه تأويل مي‏تواند به تأويلات بگويد عمر بر حق است و ثابت كند كه او خليفه بود. پس در معرفت حق و باطل راه تأويل مسدود است نه حق را مي‏شود به تأويل فهميد و نه باطل را مي‏شود به تأويل تميز داد اگرچه مي‏بيني كه اهل حق پاره‏اي چيزها را در حق و در باطل به تأويل ثابت مي‏كنند ولكن ملتفت اين باش كه مقصودشان نه اين است كه اصل حق و باطل را به تأويل ثابت كنند بلكه حقي كه حقّيتش ثابت شده باشد آن‏وقت پاره‏اي تأويلات هم مي‏كنند و به تأويل هم اثبات مي‏كنند بر حقيت او و همچنين باطلي كه بطلانش ثابت شده باشد آن‏وقت پاره‏اي تأويلات هم مي‏كنند و به تأويل هم بطلان او را اثبات مي‏كنند. مثلاً بعد از آنكه حقّيت حضرت امير ثابت شد و به دلايل ديگر

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 259 *»

فهميديم كه او برحق است آن‏وقت از راه تأويل ثابت مي‏كنيم كه بايد اسمش علي باشد. عين اشاره بسوي چيست و لام اشاره بسوي چيست و ياء اشاره بسوي چيست و بعد از آنكه بطلان عمر واضح شد و فهميديم بطلان او را آن‏وقت از راه تأويل ثابت مي‏كنيم كه بايد اسمش عمر باشد و عين بمنزله مقعد است و ميم بمنزله خصيتين است و راء بمنزله ذكر وهكذا اينها بعد از اثبات حق و باطل است. بعد از آنكه حق و باطل ثابت شد آن‏وقت هرچند تأويل شخص مي‏خواهد بكند ضرر ندارد و هرقدر كه به تأويل هم ثابت بكند حق و باطل را بهتر خواهد بود. پس چون عمر را باطل فهميديم پاره‏اي تأويلات مي‏كنيم كه بايد اسمش فلان و صفتش فلان و نسبش فلان باشد اما نه هركه عمر نام است اين تأويلات در آنجا جاري مي‏شود بلكه بسا اولاد ائمه مسمّي به عمر بودند. و چون علي را برحق فهميديم پاره‏اي تأويلات مي‏كنيم كه بايد اسمش فلان، صفتش فلان و نسبش فلان، مادرش فلان پدرش فلان، زوجه‏اش فلان باشد وهكذا علي عظيم كه اسم خداست او است و علي اعلي مراد او است و رفعناه مكاناً عليّاً به حسب تفسير ظاهر ظاهر مراد آن حضرت است وهكذا لعلي حكيم، و جعلنا لهم لسان صدق عليّاً مراد او است اما نه هركه نامش علي است اين تأويلات در آنجا جاري مي‏شود. پس بنابراين چون ثابت شد كه محمّد بن عبداللّه9 برحق است و اول ماخلق اللّه است و اول چيزي است كه از خدا صادر شده است حالا بعضي چيزها را به تأويل هم ثابت مي‏كنند و از راه تأويل هم ثابت مي‏كنند كه بايد او اول ماخلق‏اللّه باشد و اسمش بايد محمّد باشد و اسم ديگرش احمد باشد و اسم پدرش عبداللّه باشد و اسم مادرش آمنه باشد چنانكه شرحشان بيان شد و همچنين بايد يتيم باشد زيرا هر مولودي كه از دو چيز متولد مي‏شود لابد است براي آن دو چيز از موتي كه تا نميرند مولود از ميانه اينها پيدا نمي‏شود بلكه هردو بحال خود هستند و شي‏ء ثالثي در اين ميان پيدا نمي‏شود. ملاحظه كن ببين كه اگر سركه علي‏حده باشد و شيره علي‏حده اگر هزار سال هم بمانند سركه براي خود سركه است و شيره شيره و سكنجبين اصلاً در اين

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 260 *»

ميانه پيدا نمي‏شود ولكن وقتي كه سركه و شيره را توي هم كردي و مخلوط به يكديگر شدند آن‏وقت سكنجبين پيدا مي‏شود. حال ببين كه اين سكنجبين نه سركه است نه شيره اگرچه غير از سركه و شيره چيزي نيست و هم سركه مرده است در اينجا و هم شيره، اين است كه نه طعم سركه معلوم است و نه طعم شيره زيرا هر جزء از اجزاي سركه جزئي از شيره پهلوش هست و هر جزئي از اجزاي شيره هم جزئي از سركه پهلوش هست اين است كه نه سركه تأثير خود را دارد و نه شيره. پس شيره مُرد، از تأثير باز ماند، و سركه هم مرد، از تأثير باز ماند. و چون هر دو مردند و تأثير خاص هريك زائل شد مولود خاصي از اين ميانه پيدا شد كه سكنجبين باشد و او نه سركه تنها است و نه شيره تنها بلكه مركب است از سركه و شيره. و از اينجا بياب كه مُردن همين‏طور است نه اينكه روح از بدن مفارقت بكند و بدن همين‏طور بيفتد بپوسد و اجزاش از هم بپاشد و اين‏را اگرچه مردم مردن مي‏نامند لكن در حقيقت فنا است نه مردن، اين است كه دوباره اگر درست بشود و روح در او بيايد همان بدن اول زنده نشده اگرچه همان آب و خاك و هوا و آتش را بردارند بدن بسازند باز اين بدن آن بدن اول نيست بلكه غير اوست بعينه مثل اينكه خشتي را خورد كني دوباره توي قالب بريزي و از نو خشت بسازي. حال اگرچه همان گِل است كه برداشتي خشت ساختي و گل هر دو خشت يكي است لكن نه اينكه اين خشت همان خشت اول است بلكه آن خشت معدوم شد و از نو خشت ديگري ساختي. پس خشت اول زنده نشده بلكه فاني شده و دوباره از نو خشت ديگر موجود شده. پس بدن اول زيد نمرده و دوباره زنده نشده بلكه فاني شده و دوباره از آن آب و باد و خاك و آتش بدني از نو ساخته شد و اين بدن غير آن بدن اول است پس آن بدن زنده نشده نهايت بدني فاني شده بدن ديگر مانند او ساخته شد و موت و احياء بعد از موت در فلسفه مذكور است و آن اين است كه طلا مثلاً كه مخلوط باشد با اعراض و غرائب مي‏خواهند اعراض و غرائب را از او دور كنند اول او را در تيزاب مي‏ميرانند به اين‏طور كه او را در تيزاب مي‏اندازند پس جميع اجزاش از هم

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 261 *»

متفرق مي‏شود و اجزاش در ميان تيزاب پراكنده مي‏شود بطوري كه هيچ طلا در اين ميان نمايان نيست و اين مقام مردنش است. بعد كه اجزاش درست از هم متفرق شد آن‏وقت اجزاي طلا با هم جمع مي‏شوند و ته‏نشين مي‏شوند و آن اعراض و غرائب بالا مي‏ايستند پس آنها را مي‏ريزند و طلاي خالص صاف باقي مي‏ماند. پس طلا مُرد و دوباره زنده شد و مردن و زنده‏شدن چنين است نه اينكه بدني خراب بشود و دوباره از نو بدن بسازند و روح را داخل او كنند و اين احياي بعد از اماته نيست بلكه ايجاد بعد از اعدام است.

بالجمله چون سركه و شيره داخل هم شدند هريك مي‏ميرند و از مردن هر دو سكنجبين پيدا مي‏شود و اگر نمي‏مردند هيچ‏بار سكنجبين پيدا نمي‏شد و سركه هم مقام پدر است و شيره مقام مادر زيرا سركه فعاليت دارد نسبت به شيره از اين‏جهت اگر در آب انگور قدري سركه بريزي به اندك زماني مستحيل به سركه خواهد شد و اما اگر در خم سركه بخواهي قدري شيره بريزي سركه مستحيل به شيره نمي‏شود و شيرين نمي‏شود بلكه خود شيره را مستحيل به سركه مي‏كند و آن شيره‏اي هم كه توش ريختي آن هم سركه مي‏شود. پس اگرچه سركه و شيره را توي هم ريختي هريك در آن ديگري فعل و انفعال دارند لكن فعاليت سركه بيشتر است پس او مقام اب است و شيره مقام اُمّ پس اين اب و ام هردو مي‏ميرند و مولودي از ايشان متولد مي‏شود و امر در همه‏جا همين‏طور است تا پدر و مادر نميرند فرزند بعمل نمي‏آيد و در همين پدر و مادر ظاهري هم هرگاه فكر كني مي‏بيني تا موتي در ميان نيايد فرزند بعمل نمي‏آيد ولكن نبايد پدر و مادر همين‏طور ظاهراً بميرند بلكه فرزند مركب است از نطفه پدر و از نطفه مادر و اين دونطفه اگر به صرافت خودشان باقي باشند هرگز فرزندي بعمل نمي‏آيد بلكه بايد نطفه پدر در رحم مادر بريزد و با نطفه مادر مخلوط بشود و سَورت هريك بواسطه اختلاط با ديگري گرفته بشود. نطفه پدر گرم و خشك است و نطفه مادر سرد و تر پس اين قدري او را از گرم و خشكي مي‏اندازد و او قدري اين را از سرد و تري مي‏اندازد پس نه او به

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 262 *»

صرافت خود باقي مي‏ماند و نه اين بلكه هريك در آن ديگري فعل و انفعال مي‏كنند و هردو مي‏ميرند. پس چون مردند فرزند از اين ميانه بعمل مي‏آيد و تا فعل و انفعال نكنند هرگز فرزند بعمل نخواهد آمد و اينها اگرچه هريك فعل و انفعال دارند لكن اصل فعاليت از نطفه مرد است و فعليت او بيشتر است از اين‏جهت حامل آن نطفه را اب گفتند و ابوّتش همه بواسطه همين است و چون در عالم فصل اين معني را يافتي بدان‏كه در ماده ذاتي و صورت ذاتي هم چنين است نهايت موت در هرجا بحسب آنجا است و موت آنجا همان‏قدر است كه ماده ذاتي تعلق مي‏گيرد به صورت و صورت بر او پوشانده مي‏شود. پس هرچه هست آنجا هم فعل و انفعالي هست اين است كه چيزي موجود مي‏شود. زيد كه ظاهر شد به قيام و ظهورش مصوّر شد به صورت قيام قائم پيدا مي‏شود. و چون در حقيقت امر بدين منوال بود بايد بحسب ظاهر هم آن بزرگوار9يتيم باشد و پدر و مادر ظاهريش فوت شده باشند كه بي‏پدر و مادر باشد و ظاهراً پدر و مادري نداشته باشد و جهت ديگرش اين است كه چون پدر و مادر هرچه باشند حقي بر فرزند دارند و اگر كافر هم باشند باز حرمتشان و تعظيمشان لازم است و چون آن بزرگوار عبد خالص و مخلص از براي خداوند بود و همه‏اش بسته به خدا بود و از غير او بيگانه بود و جز عظمت خدا و فقر بسوي او جلّ‏شأنه چيزي در نظرش نبود خداوند راضي نشد كه كسي در ملك حقي بر او داشته باشد و او تعظيم كسي را غير از خود بجا بياورد اين است كه بدين سبب پدرش را قبل از تولد آن جناب و مادرش را بعد از تولد به جوار رحمت خود برد تا كسي بر آن حضرت حقي نداشته باشد و تعظيم كسي از مخلوق بر آن جناب لازم نباشد.

بسم اللّه الرحمن الرحيم

بدانكه هرگز غيب پا به عالم شهاده نمي‏گذارد و شهادي نمي‏شود و آمدنش در عالم شهاده همين‏قدر است كه جايي را مناسب مي‏بيند و به آنجا تعلق مي‏گيرد آن‏وقت آثارش در عالم ظاهر مي‏شود و مي‏فهميم كه غيب آمده در آنجا نشسته و به آنجا تعلق

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 263 *»

گرفته و مي‏دانيم كه آن آثار مال آنجا نيست و آنجا هرگز نمي‏توانست چنين آثاري داشته باشد. پس همين‏كه آثار را در آنجا ديديم يقين مي‏كنيم كه غيبي آمده و به او تعلق گرفته و اين آثار را از دست او جاري كرده اگرچه غيب را نبينيم و مشاهده‏اش نكنيم. پس حيات كه امر غيبي است و از خارج عالم جسم است و در غيب عالم جسم منزلش است ما او را نديده‏ايم كه مي‏گوييم به فلان‏بدن تعلق گرفته و فلان‏بدن حيات دارد بلكه حظّ ما از ديدار حيات همين‏قدر است كه آثار حيات را در بدني ديديم كه مي‏بيند، مي‏شنود، ذوق مي‏كند، استشمام مي‏كند، لمس مي‏نمايد وهكذا حركت مي‏كند، راه مي‏رود، مي‏خورد، مي‏آشامد و مي‏خوابد و مي‏بينيم كه اين بدن من حيث نفسه نمي‏تواند اين كارها را بكند چنانكه يك‏وقتي بود كه بدن بود و هيچ‏يك از اين آثار نبود و يك‏وقتي هم مي‏شود كه بدن هست و اين آثار نيستند. پس يقين مي‏كنيم كه حيات به اين بدن تعلق گرفته و حيات توي اين بدن نشسته اگرچه هيچ حيات را نديده باشيم و واقعاً هم ديدني نيست و به اين چشم نمي‏توان او را ديد. پس ما از اين آثار پي به حيات مي‏بريم و جميع غيوب كه در شهاده مي‏آيند همين‏طور است هيچ غيبي نمي‏آيد شهادي نمي‏شود كه مردم او را ببينند و بدانند غيب آمده است و كارش هميشه اين است كه به جايي تعلق مي‏گيرد آثارش را از آنجا بروز مي‏دهد مي‏فهميم غيب آمده است. پس جمادي همين‏طور افتاده است نه جذب دارد نه هضم دارد نه امساك نه دفع، يكدفعه مي‏بينيم كه بناي جذب و هضم و دفع و امساك را گذاشت پس مي‏فهميم كه روح نباتي به او تعلق گرفته كه اين كارها از او صادر مي‏شود والاّ جماد كجا و اين كارها كجا؟! وهكذا نباتي را ديديم كه همين‏طور افتاده است نه سمع و نه بصر نه شمّ و نه ذوق و نه لمس هيچ‏يك را ندارد يكدفعه مي‏بينيم بناي ديدن و شنيدن و بوييدن و چشيدن و لمس‏كردن را گذاشت و اين صفات از او ظاهر شد پس مي‏فهميم كه روح حيات به او تعلق گرفته والاّ نبات كجا و اين صفات كجا؟! و چون غيب نمي‏تواند شهادي بشود و در عرصه شهادات ظاهر بشود پس هيچ‏بار تنها غيب در عالم شهاده

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 264 *»

پيدا نمي‏شود بلكه بايد محلي داشته باشد و يكي از شهادات را بردارد و محل خودش قرار بدهد آن‏وقت در آنجا ظاهر بشود و اگر شهاده‏اي را پيش نيندازد هيچ در اين عالم ظاهر نمي‏شود. و بدان‏كه غيبي كه در عالم شهاده محل ندارد هيچ ظاهر نمي‏شود و اگر محل دارد ظاهر مي‏شود و محل هر غيبي هم بايد مناسب او باشد اين است كه هر غيبي در هر شهاده‏اي نمي‏گنجد پس هر غيبي در شهاده مخصوصي ظاهر مي‏شود. پس جمادي بايد باشد روح نباتي به او تعلق بگيرد آن هم نه هر جمادي، بلكه جمادي كه لطيف‏تر و معتدل‏تر ساير جمادات باشد و چون روح حيات يك‏مرتبه ديگر بالاتر از روح نباتي است پس او همين‏طور به جماد تعلق نمي‏گيرد و جماد بنفسه نمي‏تواند مظهر آثار روح حيات بشود بلكه اگر جمادي ترقي كرد و روح نباتي به او تعلق گرفت و نبات شد آنوقت اگر نبات هم ترقي كرد و معتدل شد حيات به او تعلق مي‏گيرد و آثار حيات از او ظاهر مي‏شود. پس نطفه در اول جمادي است از جمادات و هيچ آثار نباتي از او ظاهر نيست ولكن جماد صرف نيست مانند ساير جمادات، بلكه جمادي است نزديك به نبات و كأنّ نباتيّتي دارد و بالنسبه نباتيّت فعلي دارد بعينه مثل دانه گندم كه اگرچه ظاهراً جماد است ولكن با كلوخ مثلاً كه از جمله جمادات است فرقها دارد بلكه نسبت به كلوخ دادي نبات فعلي است و مي‏خواهي ببيني كه چطور او نبات است و كلوخ نبات نيست قدري آب روش بريز و قدري آب هم روي كلوخ بريز، روي كلوخ كه آب مي‏ريزي همان‏طور مي‏خيسد، قدري ديگر ريختي متلاشي مي‏شود، قدري ديگر ريختي آب و گِل مي‏شود مي‏رود پي كار خود اما حبّه گندم همين‏كه آب روش ريختي مي‏خيسد و خيسيدنش نه مانند خيسيدن كلوخ است. نمي‏بيني كه حجمش زياد مي‏شود و همين‏كه حجمش زياد شد و وزنش زيادتر شد از كجا چنين شد كه گندم بزرگ‏تر شد؟ پس نيست مگر اينكه تا آب روش ريختي بناي جذب را مي‏گذارد و آن آب را بخود جذب مي‏كند و به زودي او را مستحيل بخود مي‏كند و جزء خودش قرار مي‏دهد. اين است كه حجمش زيادتر مي‏شود و وزنش بيشتر مي‏شود و اين آبها چون

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 265 *»

آب خالص نيست قدري اجزاي ترابي هم داخل دارد اين است كه چون آب بر روي گندم ريختي اول كاري كه مي‏كند اجزاي مائي و اجزاي ترابي را مي‏كشد و مستحيل به خود مي‏كند پس خورده خورده بزرگ مي‏شود تا آنكه سبز مي‏شود و شاخ و برگ مي‏كند. حال نطفه هم به همين‏طور اگرچه ظاهراً مانند ساير جمادات است لكن در حقيقت مانند آنها نيست و كأنّ يك‏نوع نباتيتي دارد و مي‏خواهي ببيني چطور نباتيت دارد او را در رحم بريز ببين كه به محضي كه او را در رحم ريختي رحم خود را جمع مي‏كند و بهم كشيده مي‏شود آنوقت رگهايي كه در رحم هست نطفه از آن خونها را جذب مي‏كند و مستحيل به خود مي‏كند و كم‏كم حجمش زياد مي‏شود و اول چيزي كه در نطفه پيدا مي‏شود جاذبه است و هنوز دافعه ندارد زيرا هنوز فضول ندارد وانگهي چندان قوتي ندارد كه دفع كند. پس اول همان‏قدر كاري كه مي‏كند جذب مي‏كند و هر نباتي همين‏طور است اول جاذبه در او پيدا مي‏شود بعد دافعه و چون آن خون را جذب كرد كم‏كم نموّ مي‏كند و بزرگ مي‏شود تا آنكه خورده‏خورده اعضا و جوارح برايش درست مي‏شود و استخوان مي‏رويد و گوشت بر او پوشانيده مي‏شود و جميع آنچه در وجود او لازم است از اعضا و جوارح ظاهري و باطني در آنجا برايش درست مي‏شود از سر و دست و پا و چشم و گوش و بيني و دهان و زبان و معده و قلب و جگر و شش و طحال و احشاء و امعاء و اعصاب وهكذا و آن‏وقت نباتيتش قوت مي‏گيرد و از راه روده‏اي كه متصل به ناف است خون را از شكم مادر جذب مي‏كند و از آنجا وارد معده‏اش مي‏شود و در آنجا طبخ مي‏شود و صافيش از آنجا مي‏رود به جگر و در آنجا هم طبخ ديگر مي‏شود و جگر رگهاي باريكي دارد به قلب مانند صافي و صافي آن خوني كه به جگر رسيده از آن رگها در قلب مي‏ريزد و در آنجا كه وارد شد اول يك‏انجمادي دارد بعد بواسطه حرارتي كه در قلب است ذوباني برايش حاصل مي‏شود بعد كه ذائب شد باز حرارت در او اثر مي‏كند و او را بخار مي‏كند يعني لطايف آن خون بخار مي‏شود و بالا مي‏ايستد و اين امر را در ظاهر هم مشاهده مي‏كني كه بر يخ اندك

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 266 *»

حرارتي كه رسيد آب مي‏شود بعد از آن بر آن آب حرارتي مسلط شد بخار مي‏شود و بالا مي‏ايستد.

باري، همين‏كه خون در قلب بواسطه حرارت بخار شد و بالا ايستاد همان آن حيات از غيب به او تعلق مي‏گيرد و زنده مي‏شود آن‏وقت اين بخار زنده‏شده ميل مي‏كند به جانب دماغ و بناي بالارفتن و صعودكردن را مي‏گذارد پس بالا مي‏رود و مي‏رسد به دماغ و در آنجا كه مي‏رسد فضولاتش كمتر مي‏شود و قوت مي‏گيرد و يكجا در مي‏گيرد در تمام اعضا و همه اعضا زنده مي‏شوند و به حركت مي‏آيند و اين بعينه مانند اين است كه روشنايي در دُهن اصلاً ظاهر نيست همين‏كه دُهن به تدبيري لطيف شد و بخار شد بالا مي‏رود و لطافتي پيدا مي‏كند و نسبت به دهن شفّافيتي دارد لكن هنوز روشن‏كننده اطاق نيست به جهت اينكه قدري فضولات دارد و درست از فضولات پاك نشده است ولكن بواسطه حرارت زيادتر بخار دخان شد و آن فضولات از او دفع شد حالا ديگر نار غيبي درست در او در مي‏گيرد و يكجا اطاق ما را روشن مي‏كند.

باري، حيات به بدن به اين‏طوريكه ذكر شد تعلق مي‏گيرد و اگر آن بخار نباشد هرگز حيات به اين بدن تعلق نمي‏گيرد و چيزي نيست كه محل بروز آثار او بتواند باشد اين است كه خداوند حكيم تدبير كرده و اين‏همه صنعت را بكار برده تا آنكه آن بخار پيدا بشود و حيات به او تعلق بگيرد و آن بخار هم چون جنسيّتي با ساير اعضا و جوارح دارد بواسطه آن بخار اعضا و جوارح هم زنده بشوند و آن بخار مادامي كه در قلب است بخار است و چندان قوتي ندارد و همين‏كه بناي صعود گذاشت آن فضولاتي كه بحسب او در او هست كم‏كم زائل مي‏شود و آن جوهر صافي ظاهر مي‏شود تا آنكه مي‏رسد به دماغ و چون بدانجا رسيد مقام دخاني پيدا مي‏كند اين است كه تأثير حيات در او بيشتر مي‏شود پس حياتش قوت مي‏گيرد و اينجا است كه ثمّ استوي الي السماء و هي دخان آن‏وقت در سر مي‏پيچد و چشم مي‏بيند و گوش مي‏شنود وهكذا بعد از آن سرازير

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 267 *»

مي‏شود و رو به پايين مي‏آيد پس مي‏آيد در سينه و دست و همين‏طور مي‏آيد تا نوك پا و از اين جهت است كه در حال احتضار اول نوك پاها سرد مي‏شود و اين سردي براي اعراض روح است كه چون روح اعراض مي‏كند بدن سرد مي‏شود و وقتي كه آدم دست به بدن ميّت مي‏زند مي‏بيند كه سردي خاصي دارد كه دخلي به اين سرديهاي ظاهري ندارد، اين سرديهاي ظاهري در ظاهر جلد تأثير مي‏كنند و آن سردي طوري است كه در باطن هم تأثير مي‏كند و وقتي كه شخص دست زد برودتي احساس مي‏كند كه در مغز بدن شخص اثر مي‏كند از اين‏جهت است كه شارع قرار داده كه ميّت را چون مس كردي اگرچه در حال يبوست هم باشد بايد غسل كرد.

بالجمله ميّت در حال احتضار اول نوك پاهاش سرد مي‏شود پس اول روح از آنجا مي‏رود بعد خود پاها و زانوها سرد مي‏شوند و روح از آنجاها هم مي‏رود بعد همين‏طور دست و شكم سرد مي‏شوند و روح از اينجاها هم اعراض مي‏كند اما سرش زنده است و بسا هست كه حرف هم مي‏زند. بعد از آن سرش هم سرد مي‏شود و از آنجا هم روح اعراض مي‏كند پس نه مي‏بيند و نه مي‏شنود لكن هنوز نمرده است و آن روح دوباره در قلب جمع شده است پس آن‏وقت از قلب هم اعراض مي‏كند كه يكجا مي‏ميرد. پس اول انبعاث حيات از قلب بود و از آنجا به دماغ و از آنجا به ساير اعضا سرايت كرده بود، بعد كه بناي اعراض شد از اعضا مي‏رود به دماغ و از دماغ مي‏رود به قلب در مكان اصلي خود و در آنجا كه رفت بخار يكدفعه بيرون مي‏رود پس حياتي كه تعلق گرفته بود به او مي‏پرد و فرار مي‏كند پس بدن بي‏حسّ و حركت مانند ساير جمادات مي‏افتد.

باري، تا بخار نباشد حيات به بدن تعلق نمي‏گيرد و بعد از آنكه تعلق گرفت چون بخار به تحليل مي‏رود هر دم و هر ساعت بدل مايتحلل مي‏خواهد و دائماً بايد بدل مايتحلل بيايد تا آن‏قدري از بخار كه تحليل رفته بخار ديگري بجاي او بيايد و حيات همان‏طور تعلق بگيرد بعينه مثل چراغي كه هميشه بايد روغن داشته باشد و روغن بخار بشود و بخارها دخان بشود تا روشنائيش مستمر باشد والاّ آني روغن نداشته باشد

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 268 *»

همان دخاني كه هست تمام مي‏شود و مي‏رود آتش هم از او فرار مي‏كند. اين است كه بايد انسان غذا بخورد و طوري خدا انسان را قرار داده كه گرسنه بشود غذا بخورد غذا كه خورد وارد معده مي‏شود از آنجا طبخ مي‏شود و فضولات از راهي دفع مي‏شود به جهت اينكه آن فضولات كه مناسب بدن نيست اگر بماند بدن را صدمه مي‏رساند اين است كه قرار دادند كه طبيعت از خود دفع كند وهكذا ساير فضولات را و همه را به يك‏طوري از خود دفع مي‏كند. فضولات مائي را از راه مثانه دفع مي‏كند و فضولات ديگر كه دُهنيت دارند و از راه مثانه و از ساير مجاري دفع نمي‏شوند تدبيري كرده و سوراخهايي در تمام بدن قرار داده كه آن فضولات از آن سوراخها دفع بشوند زيرا اين‏جور فضولات ملحيت دارند و طبيعت هميشه مقتضي شيريني است و شيريني را جذب مي‏كند، شوري مناسبت با او ندارد و اگر در بدن بماند فاسدش مي‏كند و امراض مزمنه مانند جذام و آكله و مانند اينها احداث مي‏كند پس هرطوري باشد اينها را از خود دور مي‏كند يا از راه مثانه و يا از مسامات. پس فضولات را آنچه هست از خود دور مي‏كند و صافي غذا را جگر از آن رگهاي باريكي كه دارد بخود مي‏كشد و در آنجا هم طبخ ديگر مي‏شود بعد از راه رگهايي كه جگر به قلب دارد لطائف و صوافي آن خون وارد قلب مي‏شود و حرارتي كه در قلب است او را آب مي‏كند بعد كه ذوباني پيدا كرد بخار مي‏كند و بالا مي‏ايستد پس حيات به او تعلق مي‏گيرد و در اينجا باز بواسطه فضولاتي كه داخل او است ضعف دارد پس صعود مي‏كند به مقرّ دماغ آنجا كه رفت قوت مي‏گيرد پس مي‏رود در چشم مي‏بيند و در گوش مي‏شنود و در زبان طعم مي‏فهمد و در بيني استشمام مي‏كند. بعد از آنجا سرازير مي‏شود مي‏آيد در تمام اعضا و همه را به حركت مي‏آورد.([2]) حال اگرچه انبعاث حيات از قلب است و مُنْبَعَثش قلب است

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 269 *»

و اگر قلب نبود در جايي ظاهر نمي‏شد لكن مادامي كه در قلب است قوت ندارد و نمي‏تواند مفصل بشود و منتشر بشود در اقطار بدن وقتي كه بالا رفت و به دماغ رسيد قوت پيدا مي‏كند و مفصل مي‏شود و در جميع اقطار بدن منتشر مي‏شود و همه را بحركت در مي‏آورد. پس قلب وسط حقيقي است بين اعضا و جز او اعضا وسطي ندارند و وسطيتش هيچ منافات ندارد با اينكه در پهلوي چپ واقع شده باشد و ظاهراً متوسط بين اعضا نباشد زيرا وسطيتش اين است كه واسطه است بين اعضا و روح حيات و اگر او نبود حيات به اعضا تعلق نمي‏گرفت و بواسطه اوست كه حيات به بدن تعلق گرفته است و اعضا همه زنده شده‏اند. پس او وسط حقيقي بين اعضا است اگرچه در پهلوي چپ واقع شده باشد و هركجا مي‏خواهد باشد واسطه بين روح حيات و بدن كه هست. و كذلك مكه را كه مي‏گويند قلب اين عالم است لازم نكرده است كه جميع اطرافش نسبت به او مساوي باشند بلكه مي‏شود يك‏طرفش زيادتر باشد و يك‏طرفش كمتر و قلبيتش نه اين است كه مانند مركز دايره است نسبت به اطراف زمين بلكه مراد اين است كه آن كواكبي كه او را تربيت مي‏كنند و فيوضاتي كه به او مي‏رسد ساير زمينها تربيت و فيوضاتشان بواسطه او است بواسطه او تربيت مي‏شوند و بواسطه او فيوضات به ايشان مي‏رسد. پس قلب زمين است هركجا مي‏خواهد باشد.

چون اين را دانستي پس آن غيب كلي9 كه بايد در اين عالم ظاهر بشود و تعلق بگيرد لابد بايد اولاً در قلب ظاهر بشود و قلب زمينها مكه است اين است كه بعثتش هم در مكه واقع شد همان‏طوري كه دانستي بعثت حيات در قلب واقع مي‏شود و اول

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 270 *»

در قلب ظاهر مي‏شود و چون دانستي كه مقام تفصيل و انتشار امر حيات در دماغ است اين است كه بايد بعد از بعثت مهاجرت كند به دماغ ارض كه عبارت از مدينه باشد تا در آنجا امرش قوت گيرد و به اطراف عالم منتشر گردد.

بسم اللّه الرحمن الرحيم

بدانكه حيات از غيب به هيچ عضوي از اعضا تعلق نمي‏گيرد مگر به قلب و هرگاه قلب نباشد حيات در بدن ظاهر نمي‏شود و بدن زنده نمي‏شود و اين قلب در بدن در جاي بخصوصي است و هيچيك از اعضا قلب نيستند مگر همان لحم صنوبري و در انسان و حيوانات قويّه امر چنين است كه قلبشان در يك‏جاي بخصوص است و حيات اول به آنجا تعلق مي‏گيرد بعد از آنجا به ساير اعضا سرايت مي‏كند ولكن در حشرات چنين نيست، آنها قلب جداگانه‏اي ندارند كه اول حيات به آنجا تعلق بگيرد بعد به جاهاي ديگر. تمام اعضايشان همه‏اش قلب است اين است كه مار را قطعه قطعه كني هر قطعه‏اش مي‏جنبد و تا مدتي حركت مي‏كند و همچنين پاي زنبور را كه بريدي تا مدتي حركت مي‏كند و مي‏جنبد و اين نيست مگر براي اينكه حيات به هريك هريك از اجزاي او علي‏حده تعلق گرفته است اين است كه بعد از انفصال هم هر جزئي تا مدتي براي خود زنده باقي مي‏ماند و ايني كه مي‏بيني بعد از زماني مي‏ميرد سببش اين است كه هواي خارجي مي‏آيد داخلش مي‏شود و آن بخاري كه در او هست سرد مي‏كند پس مي‏بندد آن‏وقت حيات از او فرار مي‏كند اين است كه اگر او را توي حمامي يا جاي گرمي كه معتدل باشد بگذاري تا چند روز زنده مي‏ماند اما انسان و حيوانات قويّه اين‏طور نيست، همين‏كه عضوي از ايشان را بريدي مي‏ميرد به جهت اينكه حياتش از قلب مي‏رسيد و از خود حيات نداشت وقتي كه منفصل شد از قلب قطع ارتباط مي‏شود پس حيات از قلب به او نمي‏رسد و همين‏كه سرشان را بريدي يا كاردي بر دلشان زدي حيات از تمام اعضا مي‏رود و همه بي‏حس و حركت باقي مي‏مانند.

باري، چون حيات در حشرات بجاي مخصوصي تعلق ندارد و در جميع

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 271 *»

اعضايشان منتشر است و همه اعضايشان بجاي قلب است كه يكدفعه به همه‏جا تعلق مي‏گيرد اين است كه به مجرّد انفصال اعضايشان از هم روح از آن نمي‏رود باز روح در ايشان باقي است تا مدتي بعد بواسطه هواي خارجي كم‏كم حيات از ايشان مي‏رود و اما در انسان و حيوانات در جميع اعضا منتشر نيست بلكه تعلق به جاي مخصوصي دارد كه قلب باشد اين است كه به مجرّد انفصال عضوي از بدن روح از او مفارقت مي‏كند و بي‏حسّ و حركت باقي مي‏ماند و اين حيات كه در قلب تعلق مي‏گيرد چون قلب غليظ است و مانند ساير اعضا است بلكه سخت‏تر، به خود قلب هم تعلق نمي‏گيرد بلكه قلب را خداوند وعاء قرار داده است از براي آن چيزي كه به او حيات تعلق بگيرد و بيانش اين است كه چون خون زرد رقيقي از راه جگر در قلب ريخت قلب بواسطه حرارتي كه دارد آن خون را گرم مي‏كند پس بخار مي‏شود و بالاتر مي‏ايستد.

و اگر كسي بگويد بديهي است كه حرارتها همه‏اش از حيات است و حيات كه مي‏آيد بدن گرم مي‏شود و حيات كه از بدن مي‏رود بدن تمامش يكجا سرد مي‏شود بطوري كه از يخ سردتر مي‏شود پس اين حرارت قلب كه مي‏گويي خون را بخار مي‏كند از كجا آمد با اينكه هنوز حيات تعلق نگرفته تا احداث حرارتي بشود، عرض مي‏كنم اين حرارت دخلي به حرارت حيات ندارد و خداوند چون از اين خلقت مقصودها داشت اين است كه او را طوري خلقت كرد كه قابل باشد از براي چيزهايي چند پس پيش از اينكه حيات را در بدن بياورد بدن را طوري قرار داد كه يك‏جاش طبعاً گرم باشد و يك‏جاش طبعاً سرد بعينه مانند خانه‏اي كه يك‏جاش را گرمخانه درست مي‏كنند و يك‏جاش را بادكش، خدا هم همين‏طور در بدن انسان يك‏جا گرمخانه درست كرده و يك‏جا را سردخانه. گرمخانه‏اش همان قلب است كه آن لحم صنوبري باشد و ايني كه شنيدي حرارت بدن از حيات است اين حرارتي است كه در اعضا و جوارح يافت مي‏شود، اينها راست است اگر حيات آمد گرم مي‏شوند و اگر نيامد سرد مي‏شوند. لكن در باطن اين بدن بعضي چيزها هست كه خدا طبعاً او را گرم آفريده است و هر گرمي

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 272 *»

لازم نكرده است كه از حيات باشد. نمي‏بيني كه چه‏بسيار از نباتات هست كه طبعاً خدا او را گرم آفريده حتي بعضي از جمادات مانند پشم كه طبعاً گرم است دست كه مي‏زني احساس حرارت مي‏كني با اينكه خودش في‏نفسه نه نباتيت دارد و نه حيات. پس چه ضرر دارد قلبي كه هنوز حيات به او تعلق نگرفته في‏نفسه گرم باشد و خدا او را گرم آفريده باشد و هرگاه گرم نيافريده بود خون هم كه در آنجا مي‏رفت بخار نمي‏شد پس حيات نمي‏توانست به بدن تعلق بگيرد زيرا عرشي نداشت كه محل استواي خودش قرار بدهد و اين از تدبيرهاي بزرگ خداوند است كه چون خواست حيات را به بدن متعلق بسازد تدبيري كرد و قلبي اولاً در جوف بدن خلق كرد و آن قلب را طبعاً حارّ آفريد و جوف قلب را هم خالي كرد. بعد به آن طبع نباتي كه در بدن قرار داده بود كبد خون صافي را به آن رگهاي نازكي كه در او بود جذب كرد و از آنجا در جوف قلب ريخت و چون قلب طبعاً حارّ بود حرارت قلب در آن خون تأثير كرد و چون حرارت هميشه شأنش تفريق است پس حرارت قلب كه به آن خون رسيد خون را رقيق مي‏كند بطوري كه بخار مي‏شود ولكن بايد دانست كه اين بخار دخلي به اين بخارهاي ظاهري ندارد و اين بخارهاي ظاهري را كه شخص در بادي نظر ملاحظه مي‏كند يك‏چيز به نظر مي‏آيد ولكن وقتي كه درست دقت كرد مي‏بيند كه يك‏چيز و يك‏شي‏ء متشاكل‏الاجزاء نيستند مانند آب بلكه كرات صغار چندي بر گرد هم جمع آمده‏اند و بديهي است كه دو كره هرچه باشند منفصل از يكديگرند درست متصل بهم نمي‏توانند باشند و هرگاه آبي را در شيشه‏اي كه سرش تنگ باشد بريزي و قدري گرمش بكني مي‏بيني كه آب جوش مي‏كند و كرات صغاري از ميان شيشه بالا مي‏آيد و قبّه‏هاي چندي مي‏آيد روي آب بعد از آنجا مي‏پرد مي‏رود بالا بعد اگر ميان آفتاب باشد آدم درست مي‏بيند كه ذرّه ذرّه‏هاي آب از دهن شيشه بيرون مي‏آيد و آنجا خوب معلوم است كه بخار مركب است از كرات صغار و اين بخارات بعينه مانند اهبيه‏اي است كه در روزنه‏ها مشاهده مي‏شود و انسان همين‏كه در روزنه‏اي بسوي آفتاب ملاحظه كرد اولاً يك‏خط مستطيلي بنظرش مي‏آيد

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 273 *»

بعد درست كه ملتفت مي‏شود مي‏بيند اين خط يكدست و متشاكل‏الاجزاء نيست بلكه ذرّات صغار چندي است منفصل از هم كه پهلوي هم جمع آمده‏اند بطوري كه اگر يكي بطرفي برود آن ديگر لازم نكرده است همراهش باشد.

باري، بخارهاي ظاهري همه همين‏طورند و مانند آب يكدست و متشاكل‏الاجزاء نيستند ولكن بخار در قلب چنين نيست كه كرات صغار چندي باشد برگرد هم جمع شده زيرا اگر چنين بود حيات به جزئي كه تعلق مي‏گرفت جزء ديگر خبردار نمي‏شد و به تعلق‏گرفتن به جزئي جزء ديگر زنده نمي‏شد و چون خدا خواست كه نفس واحدي در بدن ظاهر سازد كه ساري باشد در جميع اقطار بدن اين است كه آن بخار را يكدست و متشاكل‏الاجزاء قرار داد مانند آب كه حيات همين‏كه به او تعلق گرفت سرايت بكند در جميع اقطار بدن اين است كه اگر سر را دست بزني پا خبر مي‏شود و پا را دست بزني سر خبر مي‏شود و اين از شدت اتصال اجزاي آن بخار است ولكن در حشرات چون قلب ندارند بخاري كه حيات به او تعلق مي‏گيرد مانند بخار قلب متشاكل‏الاجزاء نيست بلكه شبيه است به بخارهاي ظاهري اين است كه حيات به جاي بخصوصشان تعلق نمي‏گيرد كه از آنجا سرايت بكند به جاهاي ديگر بلكه به جزئي از آن بخار تعلق مي‏گيرد زنده مي‏شود بعد بواسطه آن رطوبتي كه در بدنشان هست اجزاي صغار ديگر هم متصل مي‏شوند به آن جزء پس به آنها هم علي‏حده حيات تعلق مي‏گيرد پس آن اجزاي ديگر هم زنده مي‏شوند و از اين است كه مار را مثلاً قطعه قطعه كني مي‏بيني هر قطعه‏اي از قطعاتش مدتي همين‏طور زنده باقي مي‏مانند و مي‏جنبند و اين به جهت اين است كه هريك حيات علي‏حده‏اي دارند و اجزاي صغار بخاريه در اقطار بدن مار منتشر است و به هر جزئي يك حياتي تعلق مي‏گيرد. پس در حقيقت مار يك حيات ندارد حياتهاي متعدده دارد كه بر گرد هم جمع شده‏اند پس در هر قطعه يك حيات علي‏حده‏اي است بواسطه اينكه در او يك اجزاي بخاريه علي‏حده‏اي هست كه دخلي به اجزاي بخاريه قطعه ديگر ندارد و اتصال به او ندارد و مادامي كه آن اجزاي بخاريه در آن

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 274 *»

قطعه باقي است او جنبش خود را دارد و حركت مي‏كند و كاري به عضو ديگر ندارد خواه عضو ديگر حيات از او رفته باشد يا باقي باشد و هرچند كه از خارج صدمه‏اي به آن بخار نرسيد حيات در او بيشتر دوام مي‏كند و بيشتر مدت حياتش طول مي‏كشد و كسي كه عقلش به چشم است همين‏كه مي‏بيند حيات عبث عبث از بدن حشرات بيرون نمي‏رود حتي ريز ريز هم كه مي‏كني باز مي‏بيني حيات دارند و مي‏جنبند ولكن انسان چنين نيست تا عضويش را بريدي حيات از او مي‏رود تا سرش را بريدي حيات از تمام اعضاش مي‏رود و دوامي نمي‏كند، حيات حشرات را اقوي از حيات انسان خيال مي‏كند چنانكه بعضي كه خود را حكيم و دانشمند مي‏دانستند همين‏طورها خيال كردند و مزخرفات بافتند و حيات حشرات را اقوي پنداشتند و استدلالها كردند ولكن انسان عاقل كه در امرشان فكر مي‏كند مي‏بيند كه ايشان جاهل محض بودند و از راه جهالت و بلادت اين خرافات را بافتند و اگر كسي اندك شعور داشته باشد مي‏بيند كه حيات انسان كجا و حيات حشرات كجا! ايني كه مي‏بيني اعضايشان را از هم جدا مي‏كني باز مي‏جنبند اين در حقيقت دليل ضعف حيات است نه قوت و اشتداد حيات اين است كه آن‏طوري كه انسان هر عضويش را دست بزني عضوهاي ديگر خبردار مي‏شوند حشرات اين‏طور نيستند و اين‏قدر احساس ندارند براي اينكه حياتشان در حقيقت يكدست نيست و يك‏حيات ندارند، حياتهاي متعدده دارند و چون خدا نمي‏خواست كه نفس واحدي در ايشان ظاهر سازد اين است كه بخار متشاكل يكدستي در ايشان نيافريده كه يك‏حيات به ايشان تعلق بگيرد اجزاي بخار كه در ايشان جمع شد به هر جزئي حياتي تعلق گرفت و اين اجزاء چون در جايي بخصوص منزل نداشتند بلكه در جميع اقطار بدن منتشر بودند حياتهاي متعدده هم در اقطار بدنشان منتشر شدند اين است كه حيات عضوي بسته به عضو ديگر نيست اما در انسان خواست يك‏نفس واحدي ظاهر سازد بخاري را كه محل ظهور حيات بود در جاي بخصوصي قرار داد و آن بخار را يكدست قرار داد مانند آب پس حيات كه تعلق بگيرد سرايت به

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 275 *»

همه‏جا بكند و آن نفس جاري در همه اعضا باشد و اين از قوت و لطافت حيات بدن انسان است كه همين‏كه عضوي را قطع كردي حيات از او مي‏پرد و همين‏كه حيات آمد همان حيات واحد در جميع بدن سرايت مي‏كند و هر عضوي را دست بزني تمام عضوهاي ديگر باخبر مي‏شوند.

باري، دانستي كه بخاري كه در قلب پيدا مي‏شود دخلي به اين بخارهاي ظاهري ندارد و بخار قلب بخار متفتّت نيست بلكه بخاري است سيّال و متشاكل‏الاجزاء و غليظ و در حقيقت خوني است لطيف و صاف و رقيق و اين بخار است كه مركب است از براي حيات و تا او نباشد حيات در عرصه بدن پا نمي‏گذارد و بدن را بحركت نمي‏دارد و گمان نكن كه بخار بدن منحصر به اين بخار است و بخار ديگري در بدن نيست بلكه در بدن بخارات زيادي است و جوف بدن مملو از بخار است ولكن ساير بخارات مانند اين بخارهاي ظاهري متفتّتند و دخلي به بخار قلب ندارند اين است كه اگر بخار قلب نبود اينها قابل نبودند از براي تعلق روح و روح هرگز به اينها تعلق نمي‏گرفت ولكن بعد از اينكه روح به بخار قلب تعلق گرفت بواسطه حيات آن بخار اين بخارات هم گاهي زنده مي‏شوند و سبب حدوث اين بخارات اين است كه چون رطوبت تمام اقطار بدن را فرا گرفته است و جميع اعضا و جوارح را خداوند رطب قرار داده براي اينكه حيات بتواند در جميع آنها نفوذ بكند و البته مي‏داني كه همين‏كه حرارت به شي‏ء رطب رسيد بخار مي‏كند پس چون روح به بخار قلب تعلق گرفت و در اقطار بدن نفوذ كرد پس حرارت حيات كه به رطوبات بدن مي‏رسد بخار مي‏شوند و از اعضا بخار متصاعد مي‏شود بعضي از معده و بعضي از غير معده و بعضي از اين بخارات از راه نفَس بيرون مي‏آيند و بعضي از مسامات بدن بيرون مي‏آيند و بعضي هم مي‏روند بالا بجانب دماغ و بواسطه بخاري كه از قلب به دماغ متصاعد شده زنده مي‏شوند. زنده كه شدند با هم نزاعشان مي‏شود و جا را بر آن بخار تنگ مي‏كنند پس انضغاطي در اين ميانه حادث مي‏شود اين است كه سر درد مي‏گيرد و بعينه مانند اين

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 276 *»

است كه تو با دست بدن را بيفشري ببين چطور درد مي‏گيرد بخارات بدن هم كه زنده شدند جا را بر آن بخار اصلي تنگ مي‏كنند و كأنّ افشردني در اين ميان پيدا مي‏شود اين است كه عضو درد مي‏گيرد و بدان‏كه هر وقت هريك از اعضا كه درد مي‏گيرند سببش همين است كه بخاري در آنجا زنده مي‏شود و با بخار اصلي منازعه مي‏كند عضو بدرد مي‏آيد و بايد كاري كرد كه آن بخار را از آنجا دور كرد تا عضو سالم بشود و اين بخار هم هرجا كه زنده شد همان جاي بخصوص درد مي‏گيرد مثلاً گاهي مي‏شود كه بخار مي‏رود بالا و در سر مي‏پيچد و بالاي سر كه رفت آنجا زنده مي‏شود پس همان بالاي سر تنها درد مي‏گيرد، جاهاي ديگر درد نمي‏گيرد و گاهي مي‏شود كه در نصف سر كه رفت آنجا زنده مي‏شود پس نصف سر درد مي‏گيرد پس شقيقه عارض مي‏شود و از اينجا بياب فرق بين بخار متفتّت كه اين بخارهاي ظاهري باشند و بخار غير متفتّت كه بخار قلب باشد و چون بخارهاي منبثّ در اقطار بدن همه متفتّتند و كرات صغار مجتمعه هستند نه شي‏ء واحد متشاكل‏الاجزاء، اين است حيات كه به جزئي تعلق گرفت جزء ديگر خبردار نمي‏شود و با اينكه مثلاً در تمام سر بخارات پيچيده است مع‏هذا نصفش زنده مي‏شود و نصف ديگرش به حالت خود باقي است و يك گوشه‏اش زنده مي‏شود و باقي ديگرش بحال خود باقي است. دليل اينكه به آن گوشه حيات تعلق گرفته اينكه آن موضع درد مي‏كند و دليل اينكه به باقي تعلق نگرفته اينكه مواضع ديگر اصلاً درد نمي‏كنند و از اينجا بياب كه بخار قلب نمي‏شود مانند اين بخارات متفتّت باشد و اگر آن هم متفتّت بود آن هم مانند اينها بود و نمي‏توانست كماهو حقه ساري و جاري باشد در جميع اقطار بدن و عمداً او را يكدست و متشاكل‏الاجزاء قرار دادند كه همين‏كه حيات به جزئي از او تعلق گرفت به ساير اجزاء هم تعلق بگيرد و هر جا كه اجزاي آن بخار باشد بمحض زنده‏شدن جزئي از آن تمام اجزاء زنده بشوند و همچنين نمي‏شود بخارات بدن متفتّت نباشد والاّ به محضي كه جزئي از او زنده مي‏شد تمام اجزاي بخاري كه در تمام بدن است زنده مي‏شدند پس تمام اعضا بدرد مي‏آمدند و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 277 *»

انسان هميشه متألّم بود و آسودگي برايش نبود اين است كه اين بخارات را متفتّت قرار داد كه اتصال نداشته باشند اگرچه در گرد هم باشند و اگر بخاري در اين ميانه زنده بشود ساير بخارات زنده نشوند و باخبر نشوند و به همان حالت خود باقي باشند تا انسان يكجاش كه درد مي‏كند ساير جاهاش سالم بماند و قدري آسوده باشد. پس با اينكه در تمام سر پيچيده است يكدفعه بخاري كه بالاي سر ايستاده او زنده مي‏شود و همان جاي بخصوص درد مي‏گيرد ديگر ساير بخارات خبر نمي‏شوند اين است كه جاهاي ديگر از سر هم درد نمي‏گيرد و يكدفعه بخاري كه طرف چپ است زنده مي‏شود پس شقيقه چپ درد مي‏گيرد و شقيقه راست درد ندارد و يكدفعه بخاري كه طرف راست است زنده مي‏شود پس شقيقه راست درد مي‏گيرد و شقيقه چپ درد ندارد ولكن غالباً اين است كه شقيقه چپ درد مي‏گيرد و شقيقه راست كمتر مي‏شود درد بگيرد و سرّش هم اين است كه چون قلب در طرف چپ واقع است و همين‏طور قصبه قلب كشيده است از طرف چپ به دماغ پس بخار كه به جانب دماغ متصاعد شد و بجانب شقيقه چپ رفت مواجه قلب واقع مي‏شود پس حرارت قلب در او تأثير مي‏كند و به منزله ديگي مي‏شود كه زيرش آتش كرده باشند پس به حرارت قلب تلطيف مي‏شود و بزودي حيات به او تعلق مي‏گيرد اين است كه همان‏طرف درد مي‏گيرد و اما بخار كه در طرف راست آمد چون مواجهه با قلب ندارد حرارت قلب در او تأثير نمي‏كند و لطافتي پيدا نمي‏كند كه حيات به او تعلق بگيرد و زنده بشود. بلي گاهي مي‏شود كه در اين‏طرف هم بيايد زنده بشود ولكن بسيار كم است و علتش هم اين است كه سابقاً دانستي بخار اصلي مادامي كه در قلب است اگرچه منشأ حيات است لكن چندان قوتي ندارد پس از قصبه‏اي كه به دماغ دارد از راه چپ مي‏رود در دماغ و چون از اين‏طرف فضاش تنگ است از اين‏طرف هم كه رفت چندان قوتي برايش حاصل نمي‏شود و رطوبات و فضلاتش گرفته نمي‏شود بعد كه از اينجا رفت به دماغ و از آنجا بناي انتشار گذاشت در آنجاها فضاش وسيع مي‏شود پس فضولات از او دفع مي‏شود و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 278 *»

قوت مي‏گيرد و تأثيرش زيادتر مي‏شود([3]) از اين جهت است كه استخوانهاي دست راست از دست چپ كلفت‏تر است و انگشتها و دست و بازو از طرف راست قدري بزرگ‏تر است از دست چپ. باري، چون در طرف راست دماغ كه آمد و بناي انتشار گذاشت قوت مي‏گيرد و حرارتش بيش از پيش ظاهر مي‏شود پس حالا مي‏شود كه گاه‏گاهي يك بخاري به اينجا برسد و از حرارت حيات او هم زنده بشود و او هم كه زنده شد بناي مصادمت مي‏گذارد پس درد در شقيقه راست عارض مي‏شود.

باري اين‏جور بخارها در بدن هست و تمام بدن مملوّ از اين بخارات است و اين بخارات في‏نفسه قابل حيات نيستند ولكن به فضل حيات آن بخار اصلي گاهي حيات به اينها هم تعلق مي‏گيرد پس زنده مي‏شوند و اصل حيات مال آن بخار اصلي است و آن بخار همين‏كه در قلب پيدا شد همان آن حيات به او تعلق مي‏گيرد و زنده مي‏شود ولكن همان خودش زنده است ديگري را نمي‏تواند زنده بكند به جهت اينكه هنوز رطوبات و فضولات از او دفع نشده است بلكه داراي رطوبات و فضولات هم هست كه بواسطه آنها تأثيرش قوت ندارد و نمي‏تواند در اعضا اثر كند. پس چون حيات به آن بخار تعلق گرفت گرم مي‏شود و بنا مي‏كند بالارفتن و در همين بالارفتن چقدر از رطوبات و فضولات از او دفع مي‏شود پس قوت مي‏گيرد و هرچه بالاتر رفت قوتش بيشتر مي‏شود تا آنكه مي‏رسد به دماغ و از آنجا منتشر مي‏شود در چشم و گوش و بيني و زبان و ساير اعضا و اين سامعه و باصره و شامه و ذائقه و لامسه همه از انتشار حيات بعد از رسيدن به دماغ پيدا مي‏شود ولكن بعد از تعلق حيات اول چيزي كه در مولود ظاهر مي‏شود لامسه است و همين‏كه حيات به بدن او تعلق گرفت لابد لامسه برايش

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 279 *»

در همان شكم مادر پيدا مي‏شود اين است كه اگر صدمه‏اي به او برسد متألم مي‏شود و اگر مادر مثلاً بر روي شكم بخوابد طفل بنا مي‏كند مضطرب‏شدن و اگر كسي صدمه‏اي بر پهلو يا شكم مادر بزند طفل بنا مي‏كند دست و پا زدن و اين نيست مگر براي اينكه لامسه دارد و مي‏فهمد ولكن مادامي كه در شكم هست همان لامسه تنها را دارد ديگر نمي‏بيند و نمي‏شنود و ذوق نمي‏كند و طعم نمي‏فهمد و بوي خوش و بد احساس نمي‏كند وقتي كه از مادر متولد شد مي‏بيني آن‏وقت مي‏بيند و مي‏شنود و بو مي‏فهمد و ذوق مي‏كند و لمس هم دارد زياده بر آن قدري كه در شكم داشت. پس تولد كه كرد حياتش بيشتر از پيشتر قوت مي‏گيرد و خورده خورده شعورش زياد مي‏شود و در هر حيواني امر چنين است لكن بديهي است كه حيات و شعور انساني دخلي به حيات و شعور حيواني ندارد، نسبت نمي‏شود داد. پس مولود انساني بمراتب حيات و شعورش از مولود حيواني بيشتر است اگرچه بحسب ظاهر كه نگاه مي‏كني مي‏بيني طفل كه متولد مي‏شود اول چشمش بسته است بعد چشمش را باز مي‏كند و روشنايي را مي‏بيند و گوشش هم بعد از آن كم‏كم چيزي را مي‏شنود اما چشمش مادرش را نمي‏بيند و او را نمي‏شناسد و صداي مادرش را نمي‏شنود و نمي‏شناسد وهكذا خود بخود در اول خوردن را هم نمي‏داند بلكه بايد به زور پستان را توي دهانشان بطپانند تا خورده خورده عادت كند و همچنين بوي مادر را در اول نمي‏شناسد تا بعد از چندي بوي مادر را مي‏شناسد و به بو مادر را امتياز مي‏دهد ولكن بچه حيوان چنين نيست به محضي كه متولد شد به بو مادرش را مي‏شناسد و در شب تار هم كه باشد مادر را به بو امتياز مي‏دهد و صداي مادرش را همان‏وقت تميز مي‏دهد و تا مادرش صدا مي‏زند ملتفت مي‏شود و آن هم بنا مي‏كند جواب‏دادن و تا كه مادرش را ديد مي‏شناسد و تا متولد شد بدون اينكه كسي راه پستان را به او نشان بدهد يا پستان را در دهن او بگذارد خود بخود مي‏گردد و راه پستان را پيدا مي‏كند و بنا مي‏كند خود بخود شير خوردن و آنهايي كه عقلشان به چشم است و هرچه را به چشم ديدند همان‏طور حكم مي‏كنند

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 280 *»

اين چيزها را كه ديدند حكم مي‏كنند كه شعور بچه‏هاي حيوانات از اطفال انسان بيشتر است براي اينكه بچه‏هاي حيوانات بمحض تولد همه آن كارها را خود بخود مي‏كنند ولكن اطفال انسان نمي‏توانند بلكه بايد خورده‏خورده اين كارها را بكنند و حاجت به تعليم و آموختن دارند چنانكه جمعي از حكما كه مصداق بلاغت‏شحون الا انّهم هم السفهاء ولكن لايشعرون مي‏باشند گمان كرده‏اند كه حيوانات از روي عقل و شعور كار مي‏كنند و شعورشان بسا از انسان هم بيشتر مي‏باشد به جهت اينكه زنبور عسل با آن كوچكي بي اسباب و آلات چه خانه‏هاي مسدّس مي‏سازد كه يك‏خانه‏اش پيش و پس نيست و اگر پرگار بگذاري مي‏بيني كه نقطه‏اي پيش و پس نيست و انسان اگر با پرگار و آلات و ادوات بخواهد چنين خانه‏هاي مسدّس بسازد نمي‏شود. پس اگر شعور نداشتند و از روي عقل و شعور كار نمي‏كردند چگونه مي‏توانستند چنين صنعتي بكار ببرند و چون انسان نمي‏تواند چنان صنعتي بكار ببرد با اين قوت و قدرت و وفور اسباب و كثرت آلات پس شعورشان از انسان بيشتر است. حماقت را تماشا كن سفاهت را نگر، خوب هرگاه امر اين است الاغها را هم كه از يك راه بردي رهاش كردي باز خود بخود از آن راه مي‏رود از يك‏جا كه علفش دادي هميشه خود بخود ميل به آنجا مي‏كند و به آنجا مي‏شتابد اما انسان بسا هست ده دفعه از يك‏راهي مي‏رود باز اگر بخواهد برود نمي‏تواند خود بخود برود پس بنابراين بايد شعور الاغ از انسان بيشتر باشد چراكه الاغ دو دفعه از يك راه رفت ياد مي‏گيرد و انسان ده دفعه رفت ياد نگرفت، باز نمي‏تواند برود. واللّه آنهايي كه اين‏جور حرفها زدند و با اينكه خود را حكيم و دقيق و ناظر به حقايق اشياء مي‏دانستند اين‏طور نظر خود را مقصور بر ظاهر كردند از الاغ الاغ‏ترند و از زنبور عسل كم‏شعورتر. خوب زنبور عسل چنان صنعتي بكار مي‏برد و آن‏طور خانه‏هاي مسدس مي‏سازد لكن شعور از براش كجا بود كه مردم دردها دارند مرضها دارند عسل ضرور دارند پس بياييم زحمت بكشيم اين‏طور خانه‏ها بسازيم و از اطراف گل و گياه بياريم بعد عسل درست بكنيم كه مردم بيايند بردارند رفع حاجت

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 281 *»

خود كنند. واللّه اگر شعوري داشتند هرگز مرتكب اين كار نمي‏شدند و خود را اين‏قدر زحمت نمي‏دادند براي مردم و تبارك آن خدايي كه اينها را همين‏طور بي‏شعور آفريد و ايشان را مجبول بر اين كارها قرار داد كه به طبع خود اين كارها را بكنند تا انسان از اين ميانه به فيض برسد و آنها از روي شعور و تدبير كار نمي‏كنند خدا است كه از روي تدبير كار مي‏كند. زنبور عسل عقلش چه مي‏رسد و همچنين او چه مي‏داند كه چطور مي‏كني خانه‏هاي مسدس ساخته مي‏شود ولكن خداوند او را همين‏طور خلق كرده كه بعضي چيزها را بردارد خانه‏اي بسازد و آن هم كه مي‏بيني اضلاعش مساوي است براي اين است كه آنها به اندازه سر و گردن او است يعني همان‏قدري كه سرش را از بالا به پايين مي‏آورد يك طرف مسدس درست مي‏شود و از طرف ديگر هم همين‏طور و چون به يك اندازه سرش را بالا مي‏كند و پايين مي‏آورد اين است كه همه اطراف به يك اندازه مي‏شوند. پس نگو كه پرگار و آلات ندارد، چنين نيست خدا پرگار و آلاتش را همراه او خلق كرد اين است كه به آساني هرچه تمام‏تر آن‏طور خانه‏هاي مسدس مي‏سازد و اما انسان نمي‏تواند به جهت اينكه آن‏طور اسباب در وجودش قرار داده نشده است و اگر انسان هم آن‏جور آلات كه او دارد داشت بمراتب از او بهتر درست مي‏كرد و تعجب نمي‏كني كه هر حيواني هر صنعتي كه مي‏كند اسباب و آلاتش را همراه دارد و از خارج نمي‏تواند آلات تحصيل كند و صنعتي بكار ببرد ولكن انسان هيچ اسباب و آلات همه را ندارد و همه را از خارج برمي‏دارد و مع‏هذا صنعتهايي مي‏كند كه عقلها حيران و فهمها سرگردان است و از اينجا است كه از هر حيواني كار بخصوصي و صنعت بخصوصي بيش برنمي‏آيد اما از انسان هر كاري و صنعتي برمي‏آيد و صنايع عجيبه و غريبه از دستش آشكار مي‏شود و شعور را انسان دارد كه هرطوري بخواهد مي‏كند و هميشه نمي‏تواند يك كار و يك صنعت بكند و حيوان قاطبةً شعور ندارد كه هر كاري كه دارد غير آن كار را نمي‏تواند بجا بياورد. خوب اگر زنبور عسل از روي شعور و تدبير كار مي‏كرد و خانه‏هاي مسدس مي‏ساخت پس چرا هميشه متصل خانه‏هاي مسدس

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 282 *»

مي‏سازد و نمي‏شود وقتي كه يك خانه مربع يا مخمس يا مسبّع يا مثمّن و امثال اينها درست كند و اگر شعور داشت همان‏طوري كه خانه مسدس درست مي‏كرد خانه مربع يا مخمّس و مانند اينها هم گاهي درست مي‏كرد. پس تدبير از خداي زنبور است نه از خود زنبور و زنبور مانند آلت است كه به اين آلت خدا اين كار را مي‏كند و عسل برايت درست مي‏كند بعينه مانند آلات صنايع مثلاً تو با تيشه مي‏تراشي چوب را حال اگرچه تيشه مي‏تراشد چوب را ولكن تيشه عقلش چه مي‏رسد كه چوب بايد صاف باشد پس برخيزد او را بتراشد و صاف كند كه به كار تو بخورد ولكن تو عقلت مي‏رسد كه چوب بايد صاف باشد براي اينكه در و پنجره از او درست كنيم و تيشه را كه بر چوب آشنا كردي چوب را صاف مي‏كند پس تيشه را برمي‏داري و چوب را به او مي‏تراشي و صافش مي‏كني. پس تو از روي شعور و تدبير كار مي‏كني نه تيشه، تيشه نه عقل دارد نه شعور، تو هر طوري كه استعمالش كردي بكارش واداشتي همان‏طور مي‏شود اگرچه احمق جاهل تو را كه در پستوي دكان نشسته‏اي نبيند و حركت تيشه را ببيند كه چوب را مي‏تراشد و صاف مي‏كند تعريف تيشه را بكند و تيشه را صاحب شعور و تدبير گمان بكند كه چه شعوري دارد كه مي‏داند تخته همين‏طور با گره‏هاي بسيار قابل در و پنجره نيست پس ايستاده است خود را بزحمت مي‏اندازد و او را مي‏تراشد و گره‏هاش را دور مي‏كند براي اينكه قابل باشد از براي در و پنجره.

باري، و همچنين الاغ را كه يك‏دفعه از جايي بردي ياد مي‏گيرد اما انسان بسا مي‏شود كه ده دفعه هم از آن راه عبور مي‏كند باز ياد نمي‏گيرد اين نه از اين بابت است كه شعور الاغ از انسان بيشتر است و بواسطه زيادتي شعور است كه راه را گم نمي‏كند و اگر كسي چشمش توي عقل باشد نه عقلش توي چشم باشد مي‏فهمد كه اين از شدت شعور انسان و قلّت شعور الاغ است. راست است الاغ يك‏دفعه دو دفعه از يك راهي رفت آن راه را فراموش نمي‏كند بخلاف انسان لكن فرق اين است كه الاغ بجز حيوانيت مرتبه بالاتر ندارد و فرمانروا در ملك بدن او حيوانيت است و بس و كار حيوان هم اين

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 283 *»

كارها است پس چون چيز ديگر بالاتر ندارد و سلطان در مملكت بدن او حيوان است پس حيوان بكار خود مشغول است به آسودگي هرچه تمام‏تر و چيزي نيست كه مانع كار او باشد پس يك‏دفعه از يك‏طرفش بردي دفعه ديگر خودش از آن‏طرف مي‏رود يك‏دفعه از يك‏جاش علف دادي بعد هميشه مي‏دود مي‏رود آنجا وهكذا و اما انسان چنين نيست غير از حيوانيت مرتبه بالاتر هم دارد كه انسانيت باشد و حيوانيت انسان مسخّر انسانيت است و يله و رها نيست و كارفرما در ملك بدن حيواني انسانيت است و هرگاه در انسان هم حيوانيت تنها بود مي‏ديدي كه آن هم مانند حيوان بود و از يك‏راه كه يك‏دفعه مي‏رفت ديگر فراموش نمي‏كرد اما سخن در اين است كه در بدن انساني انسان نشسته است و انسان دارد اين حيوان را حركت مي‏دهد و بكار مي‏دارد پس يك‏دفعه انسان ملتفت جاهاي ديگر مي‏شود و حيوان از كار خود باز مي‏ماند والاّ اگر ارخاء عنان بكند مي‏بيني كه مانند ساير حيوانات حركت مي‏كند. نمي‏بيني كه سوره يس را مثلاً كه حفظ كردي همين‏طور كه مي‏خواني بدون فكر در معاني او همين‏طور مي‏آيد تا آخر و كلمه‏اي را غلط نمي‏خواني و اين از حيوانيت تو است ولكن وقتي كه بناي فكر كردن در معاني و اشارات يس گذاشتي يكدفعه ملتفت مي‏شوي مي‏بيني فراموش كردي و هرچند فكر مي‏كني به نظرت نمي‏آيد و اگر بخواهي دوباره به يادت بيايد بايد همان‏طور قدري پيشتر را بگيري و همين‏طور تند بخواني باز مي‏بيني بخاطرت مي‏آيد و مي‏خواني مي‏روي تا آخر و اين نيست مگر براي اينكه نفس انساني همين‏كه ملتفت به جاهاي ديگر شد بدن حيواني از كار خود باز مي‏ماند و بعد از اينكه ارخاء عنان كرد باز به طبع دارد مي‏رود و آن سوره‏اي كه حفظ داشت مي‏خواند تا آخر. و ملاحظه نمي‏كني و نمي‏بيني كه انسان از راهي كه مكرر آمده و خوب آن راه را مي‏داند و مع‏هذا در بين راه يكدفعه بناي فكر و خيال مي‏گذارد و چنان فكر و خيال او را فرا مي‏گيرد كه يكدفعه ملتفت مي‏شود راه را فراموش كرده و از راه ديگر رفته، يا در بين راه يكدفعه مي‏ايستد و از راه‏رفتن مي‏ماند و اينها نيست مگر به جهت اينكه نفس

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 284 *»

انساني وقتي كه ملتفت به جاي ديگر شد بدن حيواني را از كارش باز مي‏دارد و چون التفات را از آنجا برداشت بدن بطور آساني دارد كار خودش را مي‏كند و اما در حيوانات چون نفس ديگري نيست كه بدن حيواني را از كار باز دارد اين است كه هميشه مشغول بكار خود است و حيوان غير از حيوانيت چيزي ندارد پس چكيده است براي حيوانيت و اما انسان كه غير از حيوانيت چيز ديگر هم دارد پس چكيده نيست براي حيوانيت اين است كه كارهاي حيواني از حيوان بهتر و پاكيزه‏تر صادر مي‏شود از انسان اين است كه هر وقت ارخاء عنان بدن حيواني شد درست مشغول بكار خود مي‏شود ولكن وقتي كه نفس مشغول به جاهاي ديگر شد عنانش را مي‏كشد پس از كار خود باز مي‏ماند و جاهل بي‏خرد كه نگاه مي‏كند و مي‏بيند كه از كار باز مانده است و حيوانات چنين نيستند خيال مي‏كند كه شعور آنها از انسان بيشتر است ديگر از شدت حماقت و سفاهت نمي‏داند كه اين از شدت شعور است كه حالش اينطور است.

پس حال كه اين مطلب را فهميدي ديگر به شعور ظاهري بچه‏هاي حيوانات گول نخواهي خورد و شعورشان را بالاتر از شعور اطفال انسانها نخواهي دانست اگرچه بچه‏هاي حيوانات زودتر مادرشان را مي‏شناسند و بوي مادر را مي‏فهمند و صداي مادر را مي‏فهمند و خود بخود پستان مادر را مي‏گيرند و بنا مي‏كنند به شيرخوردن لكن سبب اين است كه اينها جز حيوانيت چيزي ندارند و حيوانيت هم تعلق گرفت پس كارهاي حيواني به آسودگي در اول تولد از ايشان صادر مي‏شود و اما مولود انساني چون داراي حيوانيت تنها نيست نفس انساني هم به او تعلق گرفته پس حيوانيتش مطلق‏العنان نيست كه همه‏اش كارهاي او از او صادر بشود بلكه عنانش در دست نفس انساني است و نفس انساني جلوش را گرفته كه كارهاش درست از دستش ظاهر نمي‏شود و او همان‏قدر شعور كمي بحسب ظاهر كه دارد صد هزار مرتبه بالاتر است از شعور زياد بحسب ظاهر كه در بچه‏هاي حيوانات هست به جهت اينكه پشت سر همان شعور كم انسان نشسته است اما در بچه‏هاي حيوانات پشت سر انساني نيست بلكه همه‏كاره

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 285 *»

همان نفس حيواني است و نفس حيواني هم كه تعلق گرفت پس كارهاي خود را مي‏كند و مانعي برايش نيست و اما حيوانيت مولود انساني مانع دارد و مانعش نفس انساني است كه عنانش را رها نمي‏كند كه همين‏طور مشغول بكار خودش باشد پس در پس پرده مشاعر او نفس انساني نشسته و اين نفس انساني در آن حيني كه بخار در قلب متصاعد مي‏شود و حيات به او تعلق مي‏گيرد اول زمان تعلق نفس انساني است ولكن هيچ آثارش ظاهر نيست بواسطه ضعف حيات و كثرت رطوبات و فضولات پس همان آن كه حيات تعلق گرفت نفسش تعين پيدا مي‏كند و متعين مي‏شود لكن آثارش ظهور ندارند مادامي كه در شكم مادر هست بلكه آثار حيات هم درست مادامي كه در آنجا است ظاهر نيست غير از لامسه چيز ديگر ندارد لكن وقتي كه تولد كرد كم‏كم آثار آن نفس از پس حجابها بروز مي‏كند و خورده‏خورده بروز مي‏كند اين است كه به اين نظر مي‏فرمايند اول تعلق نفس انساني اول ولادت است والاّ اصل تعلق و تعين نفس همان وقتي است كه حيات تعلق مي‏گيرد از اين‏جهت است كه فرمودند تناكحوا تناسلوا تكثّروا فانّي اباهي بكم الامم يوم القيمة ولو بالسقط و اين سقط بديهي است كه نطفه و علقه و مضغه و عظام نيستند و آنها اگر سقط بشوند حشري برايشان نيست و بعد از تولد هم كه سقط معني ندارد. پس مراد سقطي است كه در او ولوج روح شده باشد و ببين كه سقط را داخل نسل شمردند و فرمودند كه در قيامت مي‏آيد چنانكه در حديث ديگر وارد شده است كه سقط محبنطئاً يعني مغضباً مي‏آيد و بر در بهشت مي‏ايستد و هرچند به او مي‏گويند داخل شو داخل نمي‏شود و مي‏گويد داخل نمي‏شوم تا آنكه پدر و مادر من داخل شوند و شكي نيست كه از نسل آدم و بني‏آدم نيست كسي كه اصلاً نفس انساني به او تعلق نگرفته باشد و چيزي كه نفس انساني به او تعلق نگرفته است از بني‏آدم نيست، حيواني است از حيوانات دخلي به انسان ندارد و همچنين قيامت عرصه اناسي است و غير از اناسي كسي پا به آن عرصه نمي‏گذارد. پس اگر سقط نفس انساني نداشت چطور مي‏توانست در عرصه قيامت پا بگذارد و چطور مي‏توانست در

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 286 *»

دار خلود قدم گذارد؟ پس معلوم است كه بمحض تعلق حيات، نفس هم تعلق مي‏گيرد و تعين پيدا مي‏كند نهايت از كثرت موانع هيچ آثارش ظاهر نيست و اين دليل نمي‏شود كه نفس به او تعلق نگرفته و نفس انساني ندارد و بعينه مانند پير خرف‏شده است كه ظاهراً نگاه مي‏كني از حيوانات هم كم‏شعورتر است و ناني كه پيش روش هست گرسنه هم هست نمي‏داند بايد او را برداشت و خورد سير شد. بايد نان را به دستش داده يا در دهانش گذاشت و به او گفت كه بخورد تا يااللّه او را بخورد و رفع گرسنگيش بشود. حال نه اينكه اين پير خرف‏شده نفس انساني ندارد، اين همان شخصي بود كه پيش صاحب شعور و ادراك و فطانت بود. و مي‏شود كه نفس يك‏وقتي تعلق بگيرد بعد فرار بكند برود؟ و بديهي است كه چنين چيزي نخواهد شد پس نفس او باقي است ولكن بخارات و رطوبات در دماغ پر شده است و حاجب شده است بين بدن و نفس اين است كه نفس از كار باز مانده است و تصرف در بدن نمي‏كند اين است كه كارهاي بي‏شعوري از بدن ظاهر مي‏شود. پس نفس از بدن بيرون نرفته است، هست لكن در بدن كار نمي‏كند مثل اينكه تو چيزي را در اول ياد گرفته بودي مي‏دانستي، بعد يك دفعه مي‏بيني فراموش كردي. حال اينكه فراموش كردي نفس تو فراموش نكرده و در نفس چيزي كه نقش شد محو شدني ندارد. بدن تو فراموش كرده و سببش هم اين است كه بخاري در دماغ پيچيده حائل شده بين نفس و بدن اين است كه بدن آن معلوم بخصوص را فراموش كرده ولكن آن معلوم در نفس باقي است. و مي‏خواهي بداني كه نفس چطور فراموش نكرده و عالم به او هست ملاحظه كن ببين كه اتفاق نيفتاده است بسيار از اوقات كه فكر مي‏كني بعد بخاطرت مي‏آيد حال اگر اين معلوم از لوح نفس پاك شده باشد و نفس جاهل به او باشد بديهي است كه جاهل خود بخود عالم نمي‏شود چطور شد دوباره خود بخود عالم شد؟ و كسي كه چيزي را فراموش كرده باشد او را جاهل نمي‏گويند نهايت ناسي است و بخاري حاجب شده است بدن فراموش كرده و سبب اينكه فكر مي‏كني بخاطرت مي‏آيد اين است كه چون فكر حرارت دارد و حرارت

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 287 *»

فكر آن بخارات را تحليل مي‏برد پس حجاب برداشته مي‏شود و بدن ملتفت آن معلوم مي‏شود و بسا هست كه بخار زياد است حرارت فكر در او اثر نمي‏كند بلكه بايد حركتي كرد يا دارچيني مثلاً خورد تا آن بخارات بتحليل برود و بدن بخاطرش بيايد و بسا مي‏شود كه بعد از مدتهاي مديدي بخار تحليل برود و بسا مي‏شود كه در اين دنيا هيچ بخاطرش نيايد و همين‏طور بماند تا برزخ و قيامت. و مختصر؛ از لوح نفس پاك نمي‏شود چيزي كه در او نقش شد اين است كه در روز قيامت رفع جميع غرايب و اعراض مي‏شود و آنچه كاري كه در تمام عمر كرده بود بخاطرش مي‏آيد و همه را همين‏طور مي‏بيند و وجدوا ماعملوا حاضراً و از اين‏جهت است كه شخص را امر مي‏كنند به نوشتن اعمال.

باري، پس معلومات در نفس هست و بواسطه مانع بدن خبر ندارد و خود نفس هم همين‏طور است گاهي مانع ندارد آثارش در بدن ظاهر مي‏شود و گاهي كه مانع بهم مي‏رسد هست ولكن آثارش در بدن ظاهر نمي‏شود و خرافت عارض مي‏شود و اين شخص خرف‏شده چون نفس دارد اگرچه آثارش ظاهر نباشد در قيامت محشور مي‏شود و اگر پيش از خرافت مؤمن بود داخل بهشتش مي‏كنند و اگر پيش از خرافت كافر بود داخل جهنمش مي‏كنند و اگر فرض كني كسي كه از اول تكليف تا مردن هميشه خرف بود چنين كسي را باز در قيامت مي‏آورند لكن عرض تكليف بر او مي‏كنند اگر اجابت كرد داخل بهشت مي‏كنند والاّ داخل جهنمش مي‏كنند و آن‏جور خرفها كه در اول خرف نبودند بعد خرافت عارضشان شد آنها در بهشت يا جهنم اصلي داخل مي‏شوند ولكن اين‏جور خرفها چون در اين عالم مكلّف نبودند در حقيقت اين است كه اگر در آنجا از اهل اجابت شدند در بهشت اصلي جا نمي‏دهند بلكه در حظاير بهشت منزل مي‏دهند و اگر از اهل انكار شدند در دوزخ اصلي جا نمي‏دهند بلكه در حظاير دوزخ منزل مي‏دهند و همچنين است حكم ديوانه، اگر اول عاقل بود بعد ديوانه شد اگر مؤمن بود در اول بهشت اصليش مي‏برند و اگر كافر بود جهنم اصليش مي‏برند و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 288 *»

هرگاه از اول تا آخر همين‏طور ديوانه بود در قيامت عرض تكليف بر او مي‏كنند يا داخل حظاير بهشت مي‏كنند و يا داخل حظاير جهنم.

بسم اللّه الرحمن الرحيم

بدانكه هيچ صورتي از ماده‏اي خود بخود نمي‏تواند بيرون بيايد و هيچ ماده‏اي هم نمي‏تواند صورتي را از خود بيرون بياورد. اولاً كه اين امر را به چشم مشاهده مي‏كنيم كه موم اگر هزار سال در اينجا بماند خود بخود نمي‏تواند به شكل مثلث بشود و شكل مثلث خود بخود يكدفعه از موم بيرون نمي‏آيد كه بر روي موم پوشانيده شود. ثانياً كه در هر ماده‏اي صور الي غيرالنهايه كامن است و همه هم به يك نسق خوابيده‏اند. پس اگر خود ماده اقتضا كند خروج صور را يا خود صور اقتضاي خروج نمايند بايد ماده در آن واحد به صور الي غيرالنهايه ظاهر بشود و اين محال و ممتنع است. ثالثاً اين صوري كه در ماده كامن است بعضي ضد و نقيض بعضي هستند و با هم جمع نمي‏شوند پس اگر ماده خودش بتواند صور اخراج كند بايد مصوّر به آن هر دو صورت باشد و حال اينكه آن دو صورت ضد همند و با هم در يكجا جمع نمي‏شوند. مثلاً موم قابل است از براي مثلث و مربع و مخمس وهكذا و بديهي است كه اينها ضد يكديگرند و هرگز با هم جمع نمي‏شوند. حال اگر موم مي‏توانست اين اشكال را از خود بيرون بياورد و يا اين اشكال مي‏توانستند از موم بيرون بيايند مي‏خواست در آن واحد هم مثلث باشد هم مربع و هم مخمس و حال اينكه مي‏بيني محال است بلكه هميشه يا بايد مثلث باشد و يا بايد مربع باشد و يا مخمس. اگر مثلث است نمي‏شود مربع باشد بلكه اگر بخواهي مربعش بكني بايد مثلثش را خراب بكني و مربعش بسازي و مربع هم كه شد نمي‏شود مخمس باشد و اگر بايد مخمس بشود بايد مربعش را خراب كرد بعد مخمسش ساخت و چون امر چنين است پس همين دليل است بر اينكه نه موم مي‏تواند شكلي را از خود بيرون بياورد و نه اشكال مي‏توانند خود بخود بيرون بيايند. و مگو كه چه ضرر دارد موم هر وقتي يك شكلي را از خود بيرون بياورد يا هر وقتي يك

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 289 *»

شكلي از موم خود بخود بيرون بيايد يا مثلث يا مربع يا مخمس وهكذا واجب نيست كه همه يكدفعه بيرون بيايند تا محال لازم بيايد زيرا اين سخن در وقتي صحيح است كه اين اشكال متدرّجاً كامن باشند در موم و بعضي نزديك‏تر باشند از بعضي و پيش و پس داشته باشند به اصطلاح يكي قوه قريبه باشد و يكي قوه بعيده مانند حبّه گندم و خاك كه برگ و ساق و سنبله هم در حبّه گندم كامن است و هم در خاك لكن در گندم اقرب به فعليت است از خاك اين است كه گندم را آب دادي سبز مي‏شود اما خاك را هرچند آب دادي سبز نمي‏شود مگر اينكه سالها بگذرد و قرنها مرور بكند تا مخض بشود و از كمون او گياهي بيرون بيايد ولكن اشكالي كه در موم كامنند اين‏طور نيستند. مثلث پيشتر نايستاده كه مربع بعد از او باشد و مخمس بعد از او، تا اول مثلث بيرون بيايد بعد مربع، يا اول مثلث را بيرون بياورد به جهت اينكه پيشتر ايستاده بعد مربع را بيرون بياورد زيرا مي‏بيني كه به همان آساني كه موم را مثلث مي‏شود كرد مربع هم مي‏شود كرد، مخمس هم مي‏شود كرد وهكذا. پس بطور علانيه مي‏بيني كه همه به يك‏نسق در موم خوابيده‏اند و همان‏طوري كه موم قابل است از براي مثلث همان‏طور قابل است از براي مربع و ساير اشكال بدون تفاوت. بعد از آنكه مربع و مثلث و مخمس وهكذا همه در موم پهلوي هم ايستاده باشند و پس و پيشي در ميانشان نباشد پس اگر موم اقتضاي خروج اين اشكال مي‏كند و مي‏تواند كه اين اشكال را از باطن خود بيرون بياورد اشكال كه يك صف كشيده‏اند و يكجا به يك‏نحو ايستاده‏اند پس بايد يكدفعه همه ظاهر بشوند و اگر خود اشكال چيزي هستند اقتضاي بيرون‏آمدن مي‏كنند مثلث و مربع و مخمس كه همه پهلوي هم ايستاده‏اند و پيش و پس ندارند تا بگويي مثلث چون پيشتر است زودتر در مي‏آيد و مربع عقب‏تر است بعد از او در مي‏آيد. اگر بنا است كه شكل خودش اقتضاي بيرون‏آمدن داشته باشد و قادر هم باشد بر خروج مثلث يك شكلي است مربع هم شكلي است مخمس هم شكلي است و همه هم پهلوي هم ايستاده‏اند و به يك‏نسق كامنند. پس همه كه اقتضاي خروج دارند و همه هم مي‏توانند بيرون بيايند

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 290 *»

پس بايد يكدفعه مثلث و مربع و مخمس همه بيرون بيايند و بر موم پوشانيده بشوند و مي‏بيني كه موم نمي‏شود هم مثلث باشد و هم مربع و هم مخمس و چون چنين است پس استخراج اين صور نه كار موم است و نه كار خودشان، نه موم مي‏تواند يك صورت جزئي بر خودش بپوشاند و نه خود صورت مي‏تواند بيرون بيايد و از آن‏طرف هم مي‏بينيم كه موم حالا مثلث شده است پس كسي كه اندك شعوري داشته باشد يقين مي‏كند كه اين كار كسي ديگر است كه از خارج عالم موم كسي آمده است و اين شكل مثلث را بر موم پوشانيده است و موم را به شكل مثلث در آورده است اين است كه خدا در تمام قرآن اين‏طورها استدلال مي‏كند كه آيا آسمان را نمي‏بينيد كه چگونه بلند شده است و زمين را نمي‏بينيد كه چگونه گسترده شده است و آفتاب و ماه را نمي‏بينيد كه چگونه طلوع و غروب دارند؟ باران را نمي‏بينيد كه چگونه از آسمان نازل مي‏شود و گياه را نمي‏بينيد كه چگونه از زمين مي‏رويد وهكذا و همه‏اش در اثبات توحيد به اين‏طور به خلق احتجاج مي‏كند و راه معرفت همين است و بس و اين راهي است كه انبيا آمده‏اند و اينجا است كه امري و نهيي، دعوتي، كتابي، شريعتي در ميان است. بعد از آنكه يقين كردي كه محال است ماده خود بخود صورتي از شكم خود بيرون بياورد و يا صورت خود بخود از شكم ماده بيرون بيايد بلكه محتاج است به مخرج خارجي، پس چون ديده را گشودي و نظري در اين عالم جسم افكندي و صورتهاي مختلف عجيب و غريبي در جسم مشاهده كردي و جسم را به صورتهاي عديده ديدي يقين مي‏كني كه اين عالم صانعي دارد و آن صانع خارج از جسم است و بيرون از جسم ايستاده و اگر بيرون نايستاده باشد آن هم حالتش حالت صور كامنه است پس آن هم يك كسي ديگر مي‏خواهد كه او را بيرون بياورد پس مخرج صورت از ماده هميشه غير ماده است و بيرون از وجود ماده نشسته اين است كه در ماده تصرف مي‏كند و هر صورتي كه دلش مي‏خواهد بر ماده مي‏پوشاند و حالا كه اين صور كار صانع خارجي شد لابد بايد آن صانع عالم باشد كه اين ماده از براي چه قسم از صور صالح است و چطور كه بكني به

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 291 *»

فلان صورت در مي‏آيد و اگر نداند كه نمي‏تواند صور اخراج بكند و بايد هم بتواند كه هر صورتي را بخواهد اخراج كند والاّ باز صور اخراج نمي‏شوند، پس مي‏دانست كه مواد قابل چه نوع از صور هستند و مي‏دانست كه چطور بكني به چه صورت در مي‏آيند و قدرت هم داشت، پس به قدرت خود بر طبق علم خود هر صورتي كه خواست از كمون مواد بيرون آورد و بر مواد پوشانيد و چون اين صانع حكيم بود هر صورتي كه در ماده كامن بود استخراج نكرد به جهت اينكه بسياري از صورتها را اگرچه مي‏توانست اخراج بكند لكن چون خلاف حكمت بود و باعث فساد نظم عالم مي‏شد اين است كه آنها را وا گذاشت و آن‏قدري كه صلاح ملك و موافق حكمت بود ابراز داد و آن همين صورتهايي است كه مي‏بيني و اگر اخراج بعضي از اين صور محتاج به آلت بود اول آلتي از ماده ساخت دوباره بواسطه آن ماده صورتي اخراج كرد بعينه مثل اينكه تو از گِل قالب خشتي بسازي آن‏وقت گل را توش بريزي و خشت درست بكني و امر در جميع عوالم همين‏طور است، همه‏جا يك ماده‏اي بيش نبود و صورتها هيچ نبودند و همه صورتها كار دست صانعي است كه خارج از عالم مواد نشسته و دست مي‏كند توي هر ماده‏اي و هر صورتي كه دلش مي‏خواهد مي‏سازد و اگر نبود صانع هرآينه هيچ صورتي بلكه تعددي در هيچ عالمي از عوالم نبود نهايت هر عالمي كومه‏اي بود قابل از براي صور بي‏نهايت و دانستي كه قابل‏بودن از براي صور بكار نمي‏آيد و كاري از قابليت ساخته نمي‏شود اگر صدهزار (سال) هم كه بماند باز همان كه بوده هست از پيش خودش كه نمي‏تواند صورتي بيرون بياورد و تعدد و امتياز اشياء هم بديهي است كه بواسطه صورت است صورت كه نيامد تعدد و امتياز هم در ميان نيست نهايت بحري است متشاكل‏الاجزاء پس از بركت دست صانع است كه اشياء متعدده مي‏بيني آسمان مي‏بيني، زمين مي‏بيني، عناصر، جماد، نبات، حيوان، انسان وهكذا.

و اين را هم بدان‏كه در هر عالم يكپاره‏اي از صور هست كه مستحيل‏الزوال است، هر كار بكني و هر تدبيري بكار ببري نمي‏شود او را از آن عالم زائل كرد و پاره‏اي از صور

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 292 *»

هستند كه ممكن‏الزوالند، مي‏شود به تدبيري زائل كرد و انسان وقتي كه نظر مي‏كند مي‏بيند واجب نيست روي ماده پوشيده شده باشد اين صوري كه ممكن‏الزوالند اينها صوري هستند كامن در ماده يك‏وقتي بود كه نبودند و يك‏وقتي هم مي‏شود كه زائل بشوند و اين‏جور صورتها است كه كار دست صانع خارجي است و صانعي خارجي تا نيايد اين صورتها بر روي ماده پوشيده نمي‏شود پس او مي‏آيد و حصه‏اي از ماده را مي‏گيرد و صورتي بر او مي‏پوشاند و حصه ديگر را مي‏گيرد و صورت ديگر بر او مي‏پوشاند وهكذا و يك‏وقتي هم مي‏شود كه اين صورتها را از هم مي‏پاشد و خراب مي‏كند همان‏طوري كه تو موم را يك‏دفعه مي‏گيري مثلث و مربع و مخمس مي‏سازي و يك‏دفعه اينها را خراب مي‏كني همان موم باقي مي‏ماند و همه اين صورتها خراب مي‏شوند و مي‏روند پي كار خود و اثري از ايشان باقي نمي‏ماند. حال يك‏دفعه است تو مي‏بيني صورتي جايي نبود بعد بر او پوشيده شده است بعد از مدتي هم خراب مي‏شود و يك‏دفعه هست كه نمي‏بيني. حالا يا آن زماني كه صورت پوشيده نبود نديده‏اي و يا خراب‏شدن صورت را نمي‏بيني يا هيچ‏كدام را نديده‏اي، نه نبودنش را و نه خراب‏شدنش را بلكه تا مي‏بيني همان صورت را در آنجا مي‏بيني. حال نبايد شخص احمق باشد همين‏كه اين‏طورها شد اين صورت را از آن عالم بداند و اعتقاد كند كه اين صورت از اين عالم است و زوالش از اين عالم ممكن نيست تا در ضمن انكار صانع لازم بيايد زيرا اگرچه تو نبودِ آن  صورت را نديده و خراب شدنش را هم نديدي اما وقتي كه انسان رجوع به عقل كرد عقل حكم مي‏كند كه اين صورت هم از خارج آمده است مثلاً يك‏دفعه هست مي‏بيني كه كسي قطعه مومي برداشت و مثلث ساخت و بعد هم او را خراب كرد. پس حكم مي‏كني كه موم خود بخود مثلث نشده است آن شخص خارجي آمده او را مثلث كرده و يك‏دفعه هست كه همين‏طور قطعه مومي به شكل مثلث جايي افتاده است حال اگرچه تو نديده‏اي كه كسي او را درست كرده باشد لكن عقل حكم مي‏كند كه موم قابل هست از براي مثلث لكن خود بخود نمي‏تواند به شكل مثلث بشود

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 293 *»

لابد يك‏كسي آمده در يك‏وقتي او را به اين شكل در آورده اگرچه آن را نديده‏ايم و در آن زمان بسا نبوده‏ايم و علامتش اين است كه مي‏شود خرابش كرد و به خرابي او موم اصلاً خراب نمي‏شود و موميت موم بحال خودش باقي است. پس اگرچه تو نبودِ صورتي را نديده‏اي و خراب‏شدنش را هم نديده‏اي اما عقل تجويز مي‏كند زوال او را يا نه؟ اگر مي‏بيني كه عقل تجويز مي‏كند خراب‏شدن و زائل‏شدن آن را بطوري كه او زائل بشود و ماده سر جاي خود باقي باشد پس حكم كن كه آن صورت از پيش صانع خارجي آمده و دخلي به عالم اين ماده ندارد و از خود اين عالم نيست و اما آن صورتي كه مناط ماديت ماده است و عقل تجويز نمي‏كند زوال او را بدان‏كه او از همين عالم است و از جاي ديگر نيامده است و او مانند اين صورتها نيست كه وقتي نباشد بعد كسي بيايد او را اخراج كند و او هيچ‏بار قوه نبود و هرگز در چيزي كامن نبود و هميشه فعليت بود مادامي‏كه ماده ماده بود آن هم همراهش بود و دليل بر اين همان كه محال است ازاله او از عالم و هيچ‏كس نمي‏تواند او را ازاله كند و دليل ديگر اينكه در جميع اجزاي عالم ساري است، جزئي از اجزاي عالم نيست كه آن صورت را نداشته باشد نهايت صورتهاي ديگر را بالاي آن صورت مي‏پوشد و آن صورت هميشه مانند پيراهن تن است زير تمام لباسهاي صورت پوشيده شده است و لباسي است كه هيچ‏كس نمي‏تواند او را از بدن اشياء بيرون كند بخلاف ساير لباسها كه هي پوشيده مي‏شوند و هي كنده مي‏شوند و اين صورت كار دست صانع خارجي نيست و دخلي به صانع ندارد، كار آن بي‏نهايت است و بي‏نهايت كومه‏ها را ايجاد كرده و آنها را كه ايجاد كرده لابد مركباً از ماده و صورت آفريده پس آن صورت هميشه بوده و هميشه هست بعد از آنكه كومه‏ها آفريده شدند و قابل بودند از براي صور الي غيرالنهايه صانع خارجي آمد بنا كرد صورتهاي عديده بر اين كومه‏ها پوشانيدن و اين را هم نه اينكه خيال كني جميع صورتهاي عديده را بر تمام كومه پوشانيد تمام كومه را نمي‏توان به همه اين صورتهاي مختلفه عديده ظاهر كرد و او همان صورت خودش را دارد و مراد اين است كه صانع

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 294 *»

آمد حصه‏اي از اين كومه برداشت آسمان ساخت و حصه‏اي از اين كومه برداشت زمين ساخت و حصه‏اي برداشت عناصر ساخت وهكذا. پس در اين عالم اجسام وقتي كه نظر انداختي مي‏بيني يك طول و عرض و عمقي در اين عالم هست كه به هيچ‏طور نمي‏شود او را زائل كرد و هر كاري بكني باز باقي است و زائل‏شدني نيست ولكن صورتهاي ديگري كه هستند غير از اين طول و عرض و عمق مي‏شود به يك‏تدبيري خرابشان كرد نهايت بعضي را خودمان خراب مي‏كنيم و بعضي همين‏طور خراب مي‏شوند و بعضي هم خراب‏شدنشان را نديده‏ايم اما مي‏دانيم كه مي‏توان خرابشان كرد و  عقل تجويز مي‏كند. پس طول و عرض و عمق از همين عالم جسم است و مادامي‏كه جسم جسم بود اين اطراف ثلثه را داشت اگرچه ساير صورتها هم نبودند و مادامي هم كه جسم جسم است و باقي است اين اطراف ثلثه را دارد اگرچه ساير صورتها نباشند و اما ساير صورتها كه گاهي نبودند و گاهي مي‏باشند و گاهي هستند و گاهي نيستند، آنها از اين عالم نيستند يعني ممابه الجسم جسم نيستند، چيزهايي هستند كه در كمون جسم خوابيده بودند صانع آمد آنها را از كمون جسم بيرون آورد و در هر عالمي امر بدين منوال است هر چيزي كه هميشه در عالمي هست و زوالش از آن عالم ممكن نيست او از خود آن عالم است و هر چيزي كه هميشه در آن عالم نيست و لااقل زوالش از آن عالم ممكن است او از آن عالم نيست. و به عبارت اخري هر چيزي را ديدي كه در تمام ذرات عوالم جاري است و همه آن را دارند و هيچ جزئي از اجزاي عالم فاقد آن نيست بدان‏كه او از همان عالم است و هر چيزي كه در بعضي هست و در بعض ديگر نيست اگرچه در غالبي هم باشد بدان‏كه او از آن عالم نيست و اگر صورتي برفرض باشد كه در جميع ذرات عالم باشد ولكن در يك ذرّه تنها آن صورت نباشد يقين كن كه آن صورت از اين عالم نيست اگر از اين عالم بود مي‏خواست در جميع ذراتش موجود باشد. پس اين هم از آن صورتهايي است كه در كومه اين عالم كامن بود صانع خارجي آمد و او را بر روي غالب ذرات اين كومه پوشانيد.

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 295 *»

بعد از آنكه اين مطلب را دانستي بدان‏كه مردم معني كمون صورت در ماده را به هيچ‏وجه نفهميدند و از حكيم مي‏شنوند كه صورت در ماده كامن است و در شكم ماده پنهان است صانع خارجي صورت را از شكم ماده بيرون مي‏آورد خيال مي‏كنند صورتها همين‏طور توي ماده خوابيده بعينه مانند بچه‏اي كه در شكم مادر خوابيده باشد، مكمل خارجي كاري كه مي‏كند مانند قابله كه بچه مرده را از شكم مادر بيرون مي‏كشد صورتها را يكي يكي از شكم ماده بيرون مي‏آورد ولكن هيچ معني كمون و استجنان اينطورها نيست و كسي كه اندك شعوري داشته باشد اين را كه مي‏گويم مي‏بيند. خوب، مي‏گويند كه مثلث و مربع وهكذا اشكال بي‏نهايت در موم كامن است حال موم را ورق ورق كن و ميانه‏هاش را بشكاف ببين جز صورت مومي چيز ديگر مي‏بيني؟ هرچه ملاحظه مي‏كني سرش را، تهش را، ميانش را، نه شكل مثلثي مي‏بيني و نه شكل مربعي وهكذا و حرارت و روشني و قرمزي را كه مي‏گويند در جوف زغال پنهان است زغال را خورد كن و ذرّه ذرّه جدا ببين اثري از آثار حرارت يا روشنايي يا قرمزي در هيچ جزئش مي‏بيني؟ بلكه هر جزئش را ظاهرش را باطنش را كه ملاحظه مي‏كني جز سياهي و سردي و تاريكي چيزي نمي‏بيني وهكذا حموضت در آب‏انگور كامن است حال هرچه در آب‏انگور ملاحظه مي‏كني مي‏بيني هيچ‏جاش ترش نيست همه‏اش شيرين است. سر خم شيرين است، وسط خم شيرين است، ته خم هم شيرين است، تمام اجزاي خم شيرين است، هيچ ذره‏اي نيست كه ترشي داشته باشد وهكذا جميع جاهايي كه مي‏گويند صورتي در جايي كامن است هرچه در باطن او تجسس مي‏كني اثري از آثار آن صورت را نمي‏بيني پس معني كمون اين‏طورها نيست كه ميانش خوابيده باشد و اگر در آنچه گفتيم ـ  كه هر صورتي كه لازم نيست بر روي ماده پوشانده باشد و پوشانده مي‏شود از عالم آن ماده نيست ـ  فكر كني معني كمون را خواهي فهميد و اگر آن‏طورها بود كه از عالم ماده بود نهايت در ظاهر ماده نيست در باطن او (است.) خوب، موم مثلاً مگر تنها ظاهرش موم است؟ باطنش هم موم است، باطن و ظاهرش در موم‏بودن كه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 296 *»

فرق ندارند. كومه جسم كه جسم است تخصيص به ظاهرش ندارد، ظاهرش جسم است باطنش جسم است، همه‏اش جسم است هرچه در او تفحص كني و تجسس كني غير از جسم چيز ديگر نمي‏يابي. پس اگر اين صورتها در او كامن بودند و در باطن او پنهان بودند و صانع آمد يكي يكي را از شكم جسم ظاهر ساخت پس اينها از عالم جسم بودند و دانستي كه اگر از عالم جسم بودند زوالشان ممكن نبود و بدايت و نهايتي برايشان تصوير نمي‏شد با اينكه مي‏بيني بدايت دارند نهايت دارند. يك‏وقتي نبودند بعد پيدا مي‏شوند بعد هم خراب مي‏شوند. پس جميع اين صورتها كه بر روي اجسام پوشيده شده است هيچ دخلي به عالم جسم ندارند و از خود عالم جسم بيرون نيامدند جسم ظاهر و باطنش يكسان است همان‏طوري كه ظاهر جسم اين صورتها را ندارد باطن و اندرون جسم هم البته اين صورتها را ندارد و جسم بالاصل هيچ اين صورتها را اقتضا نمي‏كند والاّ مي‏خواست جميع صورتها در جميع اجسام پيدا بشوند. چطور است كه همه جسمند به حقيقت جسميت و هريك هر صورتي را ندارد؟ پس معلوم است كه اين صورتها به اقتضاي جسم نيست، جسم اقتضاي اين صورتها را ندارد ولكن ابا هم ندارد خداوند او را مسخّر خلق كرده است هر صورتي كه بر او وارد بسازي قبول مي‏كند. علامت قبولش همين است كه صورتها بر او پوشانده مي‏شود و اگر قبول نمي‏كرد نمي‏شد صورتي بر او بپوشانند چنانكه موم قابل شمشير نيست و هرچند سعي بكني صورت شمشيري بر او بپوشاني نمي‏شود. پس اگرچه ما عالم به غيب نيستيم و از باطن جسم خبر نداريم لكن عقل كه داريم مي‏بينيم صورتي را بر جسم مي‏پوشانند و پوشانده مي‏شود پس يقين مي‏كنيم كه جسم قبول كرده كه آن هم پوشانده شده.

باري، هرچه هست جسم هر صورتي از صور را كه بر او بپوشاني قبول مي‏كند ولكن خودش في‏نفسه اقتضاي هيچ صورتي از اين صور را ندارد. بلي اقتضايي كه دارد همان طول و عرض و عمق است و آن هم كه هميشه هست و هميشه خواهد بود. نبود

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 297 *»

ندارد و او را كسي نياورده بر روي جسم نپوشانده مادامي كه جسم جسم بود اين اطراف ثلثه را داشت و كلام در آن صورتهايي است كه هميشه لازم جسم نيستند و كار دست مكمل خارجي است و مكمل خارجي آمده آنها را بر جسم پوشانيده والاّ خود جسم آن صورتها را نداشت. پس تمام اين صورتها از غيب آمده‏اند و هريك عالم بخصوصي دارند و هريك عالمشان غير از عالم جسم است. پس حياتها كه در اين عالم مي‏بيني از عالم ديگر آمده است وهكذا نباتها بلكه جمادها بلكه رنگها و طعمها و بوها حتي وزنها از عالم ديگر آمده‏اند و همه عالم علي‏حده‏اي دارند كه هيچ دخلي به اين عالم ندارند. عالم رنگها غير از اين عالم است، عالم طعمها همين‏طور، عالم وزنها همين‏طور وهكذا و به قول مطلق غير از جسميت آنچه را كه در اين عالم مي‏بيني و مشاهده مي‏كني بدان‏كه از عالم ديگر آمده‏اند و عالمي كه غير از عالم جسم باشد عالم غيب است. پس صحيح است اينكه بگوييم تمام اينها از غيب آمده‏اند ولكن اينكه مي‏گوييم اينها از غيب آمده‏اند خيال نكن كه اين صورتها در عالم غيب بودند و اينها را از آنجا كندند آوردند روي اجسام گذاردند. اولاً صورت كه بي‏ماده معقول نيست باشد و قوام صورت به ماده است اگر ماده نباشد صورت موجود نخواهد شد. پس صورتها برفرض كه در غيب بودند ماده غيبي داشتند و صورت كه بر روي ماده پوشيده شد چطور مي‏شود او را از ماده كَند و بر روي ماده ديگر پوشانيد؟ وانگهي اگر صورت در غيب بود هميشه غيب بود و غيب كه محال است بيايد شهاده بشود، غيب هميشه غيب است چنانكه شهاده هميشه شهاده است. ملاحظه كن ببين معقول هست كه جسم شهادي هرگز روح غيبي بشود يا روح غيبي بيايد جسم شهادي بشود؟ حاشا و كلاّ! پس اگر صورتها مال عالم غيب بودند هرگز پا به اين عالم نمي‏توانستند بگذارند با اينكه مي‏بيني كه صورتها بر روي اجسام پوشيده شده‏اند و به همين چشم ظاهري جسماني مي‏بيني صورتها را و اگر غيب بود غيب كه غايب از انظار است پس خصوص اين صورتها از غيب نيامدند ولكن مقصود اين است كه از غيب چيزي مي‏آيد و به

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 298 *»

جايي تعلق مي‏گيرد صورتي در اين ميانه پيدا مي‏شود و اين صورت در حقيقت كه ملاحظه بكني نه از غيب عالم جسم است و نه از خود عالم جسم. از خود عالم جسم نيست به جهت اينكه دانستي كه جسم اقتضاي صورتي از اين صور را ندارد و از غيب عالم جسم نيست به جهت اينكه اين صورت هم شهادي است و اگر غيب بود شهادي نمي‏شد. پس نه غيب في‏نفسه اين صورت را دارد و نه جسم في‏نفسه اين صورت را دارد ولكن اينها كه بهم برخوردند اين صورت در اين ميانه پيدا شد و اين صورت فرزندي است كه از پدر غيبي و مادر جسماني متولد شده و بوجود آمده و كار خدا در همه عوالم همين‏طور است كه غيبي را به شهاده‏اي تعلق مي‏دهد چيزي متولد مي‏شود و از ضمّ غيب به شهاده استنتاج صورت مي‏شود. وقتي كه ملاحظه مي‏كني مي‏بيني خصوص اين صورت نه در غيب است و نه در شهاده بعينه مانند اينكه رنگ سبز رنگ علي‏حده‏اي نيست بلكه نيل را كه توي زردي ريختي سبزي پيدا مي‏شود حال اين سبزي از ميانه نيلي و زردي حاصل شده است اما نه در زردي بود و نه در نيلي، اين است كه تمام اجزاي نيلي را ملاحظه بكني هيچ آثار سبزي در او مشاهده نمي‏كني و همچنين تمام اجزاي زردي را ملاحظه بكني باز هيچ آثار سبزي نمي‏بيني. پس نه او سبزي دارد و نه اين و در هيچ‏يك نه در ظاهرشان و نه در باطنشان ذرّه‏اي از سبزي يافت نمي‏شود و مع‏هذا وقتي كه اين دو را با هم ضمّ كردي سبزي از اين ميانه پيدا مي‏شود و جامه زرد را همين‏كه توي نيل فرو بردي سبز مي‏شود و جامه نيلي را همين‏كه در توي زردي فرو بردي باز سبز مي‏شود و اين سبزي كه در ساق و برگ نبات مي‏بيني همه‏اش از اجتماع نيلي و زردي است. نيليش از آب است و زرديش از آفتاب اما آب رنگش نيلي است و اين‏طور كه در ظرفي هست ظاهر نيست اما متراكم كه شد و بالاي هم جمع شد آن‏وقت مي‏بيني كه چطور كبود است و رنگ نيلي از او مشاهده مي‏شود و آفتاب هم رنگش زرد است پس آب كه رنگش كبود و نيلي است چون در جوف نبات مي‏رود و آفتاب كه مي‏تابد اين زردي آفتاب در آن كبودي آب تأثير مي‏كند در اين ميانه سبزي

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 299 *»

پيدا مي‏شود و ساق و برگ نباتات از اين جهت سبز مي‏شود.

باري، هميشه كار خدا همين است زردي از غيب مي‏آورد مي‏زند به نيلي عالم شهاده، سبزي در عالم شهاده پيدا مي‏شود. زغال پيش از اينكه نار از غيب به او تعلق بگيرد سرد و سياه و ظلماني است و چون از غيب نار به او تعلق گرفت گرم و روشن و قرمز رنگ مي‏شود. حال اين گرمي و روشني و قرمزي كه در زغال مشاهده مي‏كني از خود جسم زغال كه نيست به جهت اينكه همين زغال بود كه جسم بود و افتاده بود و هيچ اين صفات را نداشت. و حال كه از خود جسم زغال نيست نه اينكه خصوص اينها از غيب آمده باشد، خير، همان‏طوري كه از جسم خود زغال نيامده است از غيب هم نيامده است. زيرا اگر از غيب بود تو نمي‏توانستي ببيني و به حواس ظاهره ادراك كني و حال اينكه به چشم داري قرمزي و روشناييش را مي‏بيني و بدست و ساير اعضا داري گرميش را ادراك مي‏كني. پس چه‏جور غيبي است كه تو به حواس جسماني شهادي ادراكش مي‏كني؟ پس اينها هيچ‏يك از غيب نيستند و از غيب نيامدند زيرا غيب محال است شهادي بشود اگرچه غيبي آمده روي كلّه زغال نشسته و اين صفات در او ظاهر شده. پس هم از غيب آمدند و هم از غيب نيامدند. از غيب كه نيامدند بديهي است. از غيب كه آمدند يعني بواسطه ضمّ نار غيبي به زغال اينها استنتاج شدند و بوجود آمدند و اگر نار غيبي به زغال تعلق نمي‏گرفت هيچ‏يك از اين صفات در زغال سياه ظاهر نمي‏شدند. پس نه خود زغال اين گرمي و اين سرخي و اين روشنايي را دارد و نه نار غيبي اين گرمي و اين سرخي و اين روشنايي را دارد. مگر نمي‏بيني كه اول زغال رنگش سرخ است يك‏قدري دميدي زرد مي‏شود و يك‏قدري بيشتر دميدي سفيد مي‏شود و معلوم نيست آتش هست. پس اگر رنگ از خود نار غيبي بود چرا به يك رنگ نيست و به رنگهاي مختلف ظاهر مي‏شود. پس اين رنگي كه در آتش مي‏بيني از خود آتش است هيچ از غيب نيامده. ضياء نار غيبي كه در زغال بعد از در گرفتن ظاهر شد و با سياهي او مخلوط شد رنگش سرخ مي‏شود و بعد از آنكه بواسطه دميدن سياهيش كم شد زرد

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 300 *»

مي‏شود و بعد از آنكه بواسطه شدت دميدن يكجا سياهيش مضمحل شد رنگش سفيد مي‏شود و همچنين است شعله كه خودش في‏نفسه بجز دود تاري چيز ديگر نيست ولكن آتش كه در او در گرفت يكدفعه روشن مي‏شود و اطاق را روشن مي‏كند و گرم مي‏كند و مي‏سوزاند. حال نور چراغ نه از خود چراغ است و نه از خود نار غيبي، بلكه از تعلق نار غيبي به اين چراغ اين نور پيدا مي‏شود و چون كه نار هميشه از بالا مي‏آيد پس اول به آن بالاها تعلق مي‏گيرد بعد پايين‏ها هم چون دودند و متشاكل‏الاجزاء و شبيهند به آن دود بالايي پس بالتبع به اينها هم تعلق مي‏گيرد اينها هم روشن مي‏شوند اين است كه سر شعله كه آن رأس مخروطي باشد گرم‏تر و سوزاننده‏تر است از ته شعله و ته شعله كه باصطلاح قاعده او باشد گرمي و احراقش از رأس مخروطيش كمتر است و نورش هم كمتر است. مي‏بيني كه سر شعله زرد و بسا سفيد است ولكن هرچه پايين‏تر مي‏آيي زردي غليظ‏تر مي‏شود تا آنكه قرمز مي‏شود و به آن پايين پايين كه رسيد كبود مي‏شود به جهت شدت مخالطت ضياء نار با سواد دود. و اين نار اگرچه مي‏گويند گرم و خشك است ولكن در حقيقت كه ملاحظه بكني رطوبت سيالي است و رطوبتي است از رطوبت هوا و ماء بالاتر. مگر نمي‏بيني كه تا چيزي رطوبت نداشته باشد آتش در او در نمي‏گيرد و روشن نمي‏شود مانند خاكستر كه هيچ رطوبت ندارد و اجزاش از هم متفتّت است اين است كه هرچه سعي بكني آتش در او در نمي‏گيرد و همه‏جا بايد نار به رطوبت تعلق بگيرد و اين هم كه ظاهراً هر جسم رطبي را خشك مي‏كند و رطوباتش را مي‏برد سببش همين است كه در او تأثير مي‏كند و رطوباتش را هي مي‏كشد به جانب خود و مي‏برد بالا، بعد از آنكه رطوباتش را تمام برد بجانب بالا پس خشك مي‏شود و رطوباتش گرفته مي‏شود و چون كه دود مركب است از اجزاي مائيه و اجزاي ترابيه و هر دو مخلوط به‏همند بطوري كه امتياز نمي‏شود بين ايشان داد و دانستي كه آتش شأنش جذب رطوبات است پس از بالا كه مي‏آيد تعلق مي‏گيرد و آن رطوبات را به جانب بالا مي‏كشد و چون رطوبات را متصل جذب كرد اجزاي ارضيه باقي مي‏ماند از

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 301 *»

اين‏جهت سرشعله مخروطي است و سرش تيز است و اين‏طرف و آن‏طرفش روشنايي نيست به جهت اينكه نار كه مي‏آيد و اول به بالاش تعلق مي‏گيرد هي رطوبات را مي‏كشد به جانب بالا و هي اجزاي ارضيه دخانيه را از دو طرف شعله دور مي‏كند پس سر شعله تيز مي‏شود و دو طرفش جز اجزاي ترابيه متفتّته چيز ديگر نيست و آنها همان دودهايي است كه به كاغذي كه بالاي شعله نگاه داشتي مي‏گيرد كه دوده‏اش مي‏نامند و اين دوده همان دخان است ولكن رطوباتش را نار برده است بالا و او به جهت ثقالتي كه داشت باقي ماند و بهمراه نار نرفت و چون رطوباتش جذب شده است چون او را در كوره گذاردي مي‏بيني كه چطور سفيد مي‏شود و خاكستر مي‏شود.

باري، خود دود في‏نفسه بجز سردي و ظلمانيت و تاريكي چيز ديگر ندارد وقتي كه نار تعلق مي‏گيرد گرم مي‏شود و روشن مي‏شود و روشن مي‏كند اطاق را و هيچ‏يك از آن صفات پيش را ندارد و اين صفات هم نه اينكه خيال كني از پيش نار آمده است، يعني مال او بوده است و به اين دود تعلق گرفته است زيرا نار غيبي است و صفاتش هم غيبي است، اين صفات هم مال دود است از غير دود نيامده است اگرچه مي‏گوييم همه‏اش از پيش نار آمده است يعني بواسطه تعلق او به دود اين چيزها پيدا شدند و چون اين دود محل عنايت نار شد پس هي دارد رو به جانب نار مي‏رود و نار هي رطوباتش را جذب مي‏كند مي‏برد بالا. اين است كه مي‏بيني متصل شعله رو به بالا مي‏رود و رطوباتش است كه از اجزاي ارضيه جدا مي‏شود و به بالا مي‏رود تا آنكه از نظر محو مي‏شود و آن اجزاي ارضيه‏اش باقي مي‏ماند تا آنكه رطوبات يكجا تمام شد آتش هم از كلّه دود مي‏پرد پس تاريك و ظلماني باقي مي‏ماند.

بسم اللّه الرحمن الرحيم

بدانكه اول چيزي كه اول پا به عالم جسم مي‏گذارد از عالم غيب برودت است و اين برودت چون اقرب است به اين عالم و كمال اتصال به اين عالم دارد بطوري كه كاد ان‏تكون من هذا العالم اين است كه همچه به نظر مي‏آيد كه مبدئش همين عالم است

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 302 *»

ولكن به آن قاعده‏اي كه مكرر عرض شد هر چيزي كه از عالمي هست در جميع اجزاي آن عالم ساري و جاري است، وقتي كه در برودت ملاحظه كردي مي‏بيني كه در همه اجزاي اين عالم نيست بعضي از اجزاي اين عالم برودت دارند و بعضي حرارت. پس برودت از جاي ديگر آمده دخلي به اين عالم ندارد و اين برودت چون دانستي كه شأنش تجميد است و منجمد مي‏كند اجزاي جسم را پس يك نوع حركتي در جسم احداث مي‏شود بواسطه تعلق برودت و چون حركت في‏نفسه مستلزم حرارت است پس بواسطه حركت انقباضي جسم بواسطه تعلق برودت، حرارت تعلق مي‏گيرد و حرارت كه تعلق گرفت حركت انبساطي در جسم احداث مي‏كند. پس اجزاي جسم بنا مي‏كند به متخلخل‏شدن پس به اين‏طور حرارت و برودت در اين عالم ظاهر مي‏شوند و چون حرارت و برودت در عالم ظاهر شد ديگر ساير چيزها بواسطه اين‏دو پيدا مي‏شوند و هي اينها تأثير مي‏كنند و از تأثير اينها چيزي پيدا مي‏شود. پس به يك نحو توارد مي‏كنند بر آب و خاك و اينها با هم مخلوط مي‏شوند و اول چيزي كه پيدا مي‏شود جماد است كه از انجماد آب و خاك بواسطه حرارت و برودت حاصل مي‏شود. حال اين جماد اگر منهمك در جماديت است بطوري كه ذوباني ندارد و قابل نيست از براي اينكه لطائفش از غلائظش جدا بشود پس در همان مقام جمادي باقي مي‏ماند و قابل از براي ترقي نمي‏باشد و اگر در آن جماديت خود چندان جمودي ندارد و ذوباني دارد بطوري كه مي‏شود به تدبيري غلائظش را از لطائفش جدا كرد پس باز به توارد حرّ و برد به اندازه خاصي مخض مي‏كنند او را پس غلائظش از لطائفش جدا مي‏شود و لطائفش بالا مي‏ايستد و غلائظش پايين، پس روح نباتي به او تعلق مي‏گيرد و نباتي مي‏شود از نباتات. ولكن اينكه مي‏گوييم لطائفش بالا مي‏ايستد و غلائظش پايين نه اينكه منفصل از هم باشند و جدا ايستاده باشند والاّ روح نباتي نخواهد تعلق گرفت و تا غلائظ نباشد روح نباتي نمي‏تواند آثار خود را در اين عالم ظاهر كند. پس غلائظ هم اتصال دارد به لطائف بطوري كه اعلاش داخل در اسفل لطائف است و ريشه لطائف

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 303 *»

هم در توي اين غلائظ فرو رفته است اين است كه روح تعلق مي‏گيرد و آثار خود را كماينبغي از دست او ظاهر مي‏كند و اين نبات هم هرگاه طوري باشد كه منجمد باشد در نباتيت و ذوباني نداشته باشد و لطائفش را نتوان از غلايظش جدا كرد مانند درخت مثلاً پس اين هم در مرتبه نباتي واقف مي‏شود ديگر از اين مرتبه نمي‏تواند تجاوز بكند و قابل نيست از براي اينكه روح حيات به او تعلق بگيرد و همين‏طوري كه هست هرگز حيوان نمي‏شود هميشه نبات است و هرگاه طوري باشد كه منجمد نباشد در نباتيت و يك نوع ذوباني دارد كه مي‏شود لطائفش را از غلائظش جدا كرد پس اين غير از رتبه نباتي قابل حيات هم هست و مي‏شود حيات به او تعلق بگيرد پس باز به توارد حرّ و برد به اندازه خاصي مخض مي‏شود و لطائفش بالا مي‏ايستد و غلائظش پايين اما به همان‏طور كه ريشه لطائف باز در توي غلايظ هست و منفصل از يكديگر نيستند پس روح حيات به او تعلق مي‏گيرد و حيواني مي‏شود از حيوانات و اين بعينه مانند آب و شير است كه آب هم دهنيت دارد علامتش اينكه كف روش بالا مي‏آيد و هر چيزي كه رغوه دارد لابد دهنيت دارد پس دهنيت دارد ولكن هرگاه بخواهي همين‏طور او را مخض كني مسكه از او حاصل نمي‏شود و چنان اجزاي مسكه توي اجزاي آب ريخته است كه به اين طورها نمي‏شود آنها را از هم جدا كرد. اين است كه هرچه سعي بكني و هرچند تدبير بكني مسكه از اين آب عبيط در نمي‏آيد باز همان آبي كه بوده هست بخلاف شير كه آن هم اگرچه ظاهراً مسكه در او ظاهر نيست و اجزاي مسكه در اجزاي مسكه ريخته شده است لكن طوري است كه همين‏كه او را توي خيك ريختي مخضش كردي اجزاي مسكه خورده‏خورده بهم جمع مي‏شوند و مسكه در اين ميانه پيدا مي‏شود. پس سنگ هم همين‏طور است مانند آب عبيط كه هرچند سعي بكني و هر كاري سرش بدهي نبات از توش بيرون نمي‏آيد، باز همان سنگي كه بود هست بخلاف حبه گندم كه همين‏كه توي خاكش پنهان كردي آبش دادي خودبخود بنا مي‏كند سبز شدن و نمو كردن و دفع و جذب و هضم و امساك نمودن.

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 304 *»

باري، حيات هم كه تعلق گرفت و حيوان پيدا شد باز يك حيواني است كه انهماك دارد در حيوانيت و قابل نيست از براي تعلق نفس انساني پس واقف مي‏شود در مقام حيواني و بالاتر نمي‏رود و يك حيواني است كه انهماك ندارد و يك نوع ذوباني دارد كه مي‏شود به يك تدبير ديگر لطائفش را از غلائظش جدا كرد كه نفس ظاهر بشود مانند مولود انساني كه اول نطفه بود جمادي بود از جمادات لكن ذوبان داشت لهذا قابل شد از براي روح نباتي و روح نباتي به او تعلق گرفت و نباتي شد از نباتات لكن باز انهماك نداشت در نباتيت و يك نوع ذوباني داشت كه قابل بود از براي تلطيف ديگر لهذا قابل شد از براي روح حيات و حيات به او تعلق گرفت و حيواني شد از حيوانات لكن باز منهمك در حيوانيت نبود بلكه قابل بود از براي تلطيف‏شدن به نوعي ديگر پس متولد شد و تلطيف شد نفس در او ظاهر شد باز ترقي كرد عقل در او ظاهر شد و جميع اين مراتب همه در همان نطفه اول بود نه اينكه خيال كني از جاي ديگر آوردند و توي او گذاشتند اگر چنين خيال كني به سرّ حكمت بر نخورده‏اي زيرا شي‏ء خارجي را نمي‏شود آورد تعلق به شي‏ء ديگر داد كه مال او باشد و اگر از خارج باشد هيچ دخلي به او ندارد و مال او نمي‏شود. پس عقل زيد را از خارج نياوردند توي بدن زيد نگذاشتند و اگر چنين بود عقل زيد نبود و زيد را نمي‏رسيد بگويد عقل من، پس عقل زيد همان وقتي كه نطفه بود توش بود وهكذا نفس و حيات همه در او بودند لكن بواسطه اختلاط و امتزاج با اجزاي غريبه هيچ‏يك در آن‏وقت ظاهر نبودند و آثار هيچ‏يك آشكار نبود و نطفه انساني كه سهل است؛ در توي اين خاك عقل هست، نفس هست، روح هست، طبع هست، ماده هست، مثال هست و جميع چيزها هست جميع طعمها، رنگها، شكلها، خاصيتها و وزنها و بوها وهكذا همه در توي اين خاك ريخته است ولكن چون اجزاءشان در هم كوبيده است آثار هيچ‏يك ظاهر نيست همين‏كه بناي مخض شد كم‏كم اجزاي هر چيزي با هم جمع مي‏شوند و همان چيز ظاهر مي‏شود پس يك دفعه رنگ پيدا مي‏شود، طعم پيدا مي‏شود، بو پيدا مي‏شود. خورده خورده حيات پيدا مي‏شود،

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 305 *»

خورده خورده نفس پيدا مي‏شود تا آنكه آخر كار عقل پيدا مي‏شود. اين مراتب ثمانيه را كه شنيدي اگرچه هشت مرتبه و هشت عالمند لكن انفصال ندارند و جدا از هم نيستند و هرگاه چنين بود هيچ عالي در داني ظاهر نمي‏شد و هيچ غيبي به شهاده‏اي تعلق نمي‏گرفت و تبارك آن خدايي كه اينها را وصل به يكديگر كرده تا آنكه داني بتواند مظهر عالي بشود و عالي بتواند در داني ظاهر بشود. پس اين عوالم را خدا مانند دانه‏هاي زنجير بهم بافته اين است كه اجزاي عقل در عالم نفس ريخته است و اجزاي عقل چون مخلوط است با اجزاي نفس ظهور ندارد مگر در وقتي كه مخض بشود و اجزاي نفساني بكناري برود و اجزاي عقلاني بكناري آن‏وقت عقل در عالم نفس ظاهر مي‏شود و بعد از آنكه اجزاي عقل در نفس ريخته شد نفس با همين حالت كه اجزاي عقل در او منتشر بود آن هم در عالم طبع ريخته شد و عالم طبع هم با آنچه در او بود تمامش در عالم ماده ريخته شد و عالم ماده هم با آنچه در او بود در عالم مثال ريخته شد و عالم مثال هم با آنچه در او بود در عالم جسم ريخته شد و در جسم اگرچه ظاهراً مثال ريخته شده است لكن چون در مثال هم ماده ريخته شده و در ماده هم طبع ريخته شده و در طبع هم نفس ريخته شده و در نفس هم روح ريخته شده و در روح هم عقل ريخته شده است پس در حقيقت كه ملاحظه كردي در توي جسم جميع اجزاي مثال و ماده و طبع و نفس و روح و عقل ريخته شده است ولكن همه يك‏جور ريخته نشدند و باصطلاح تو در تو ريخته شدند و هرچه هست جسم همه مراتب را بالفعل دارد، يعني هيچ مرتبه‏اي در جسم معدوم نيست همه توش هست ولكن چون مخلوط به همند آثار هيچ‏يك ظاهر نيست خيال مي‏كني غير از جسم چيز ديگر نيست، دور دور ايستاده‏اي براي خود خيالات مي‏كني. تو بيا قدري مخضش كن ببين كه چه چيزها از توش در مي‏آيد جميع مراتب از اين ترابي كه ادني و اغلظ و اكثف اجزاي اين عالم است ظاهر مي‏شود و اين ادباري كه شنيدي كه خدا عقل را خلق كرد و گفت ادبر فادبر ادبار كن پس آن هم اطاعت كرد و ادبار كرد معنيش همين است و ادبار غير از اين معني ندارد و عقل را خلق كرد و گفت

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 306 *»

ادبار بكن مراد اين است كه ريخته شد در اجزاي نفس و از آنجا ريخته شد در طبع وهكذا تا آمد به عالم جسم و اين آخر مراتب ادبارش است كه ادبار كرد و كرد و آثارش بكلي مضمحل شد تا آنكه به اين عالم رسيد يكجا كالمعدوم شد بطوري كه به اين مخضها آثارش ظاهر نمي‏شود بلكه بايد جسم را به تدبيرات چندين مخضها كرد تا آثارش در جسم ظاهر بشود و از جسم بروز كند و اقبالي هم كه شنيدي بعد از آن خدا گفت اقبل فاقبل همين است كه جسم مخض مي‏شود و مثال در او ظاهر مي‏شود و مثال مخض مي‏شود ماده در او ظاهر مي‏شود وهكذا تا نفس مخض مي‏شود و روح در او ظاهر مي‏شود و روح مخض مي‏شود عقل در او ظاهر مي‏شود و وقتي كه بناي مخض شد همه سر از اين جسم بيرون مي‏آورند و در اين جسم ظاهر مي‏شوند. و صعود و نزولي كه مي‏شنوي همين اقبال و ادبار مراد است كه اول منتشر مي‏شود پس نازل مي‏شود از عالم خود و دوباره مخض مي‏شود پس صعود مي‏كند به عالم خود. وقتي كه خوب دقت كردي مي‏بيني كه عقل هم صعودش در اين عالم است و هم نزولش در اين عالم. پس اول نازل مي‏شود مي‏آيد در اين عالم دوباره از اينجا سر درمي‏آورد. و بدان‏كه نزول في‏نفسه مقصود نيست نزول براي صعود است و مقصود صعود بود زيرا جميع ترقيات و اكتسابات و امتيازات و تشخصات همه در صعود حاصل مي‏شود والاّ در نزول ترقي نيست و اكتسابي و امتيازي و تعيّني و تشخّصي هيچ در ميان نيست ولكن چون صعود بي‏نزول محال بود اول نزول دادند عوالم غيب را تا صعودشان دوباره ممكن باشد. پس صعود بي‏نزول نمي‏شود اما نزول بي‏صعود مي‏شود ولكن فايده‏اي ندارد و لغو صرف و بي‏حاصل محض است. خوب جميع مراتب سبعه بيايند در توي عالم جسم و اجزايشان منتشر بشود در ميان اجزاي جسم اگر آثار هيچ‏يك از هيچ جسمي ظاهر نشود چه مصرف دارند و فائده‏اش چيست؟ و چون چنين است هر نزولي را لابد است از صعودي و نزول بي‏صعود لغو است چنانكه صعود بي‏نزول محال است به جهت اينكه نمي‏شود كه نزول نكرده صعود كند، خوب اگر نزول نكرده

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 307 *»

در عالم خودش هست به صعودي حاجت ندارد به كجا صعود كند اگر به عالم خودش بايد صعود بكند در آنجا كه هست و اگر به عالم بالاتر بايد صعود بكند راه بدانجا ندارد و هيچ‏چيز از مرتبه و مقام خودش نمي‏تواند گامي بالاتر بردارد لو دنوت انملة لاحترقت پس لابد بايد بيايد در عوالم دانيه تا دوباره صعود متحقق بشود و اين صعود و نزول هم براي اين است كه امتيازات و اكتسابات و تعيّنات حاصل بشود والاّ عقل در عالم خودش باشد چه مصرف دارد؟ يك كومه‏اي است عقلاني متشاكل‏الاجزاء هر غرفه‏اي از اين كومه را كه ملاحظه كني مانند همند، هيچ فرقي با هم ندارند مثل كومه خاكي كه جميع اجزاش متشاكلند و هر غرفه‏اش را برداري مانند همند، فرقي ندارند. حال اين خاك چه تعريف دارد، چه حسني دارد، چه كمالي از او ظاهر مي‏شود؟ بلي وقتي كه يك غرفه‏اش جماد شد و يك غرفه‏اش گياه شد و يك غرفه‏اش حيوان شد وهكذا آن‏وقت تعريف دارد، آن‏وقت اكتسابات پيدا مي‏شود و تعيّنات پيدا مي‏شود و غرفه‏اي از غرفه‏اي جدا مي‏شود. پس در عالم عقل هم كه كومه‏اي بود تعيّني، تشخّصي، امتيازي در ميان نبود و عقل زيدي و عقل عمروي و عقل بكري در ميان نبود. نمي‏گويم قبضات نداشت يك قبضه تنها داشت، خير قبضات عديده داشت لكن چه حاصل كه هر قبضه‏ايش مانند قبضه ديگر بود و هيچ فرقي با قبضه ديگر نداشت پس لابد است از اينكه از مقام خود نزول كند و در عالم نفس منتشر شود وهكذا از عالمي به عالمي تا به عالم جسم پا گذارد و در جميع اجزاي جسم منتشر باشد بعد از آن به تدبير مدبّر اين اجسام مخض بشوند و اجزاي عقلي كه در جسمي هست با هم جمع بشوند و عقل در آن جسم بخصوص ظاهر بشود و به آن جسم تعلق بگيرد و اكتسابات بكند و آثار خود را از آن جسم ظاهر بكند و همچنين اجزاي عقلي كه در جسم ديگر است با هم جمع بشوند و عقل در آنجا هم ظاهر بشود و اكتسابات كند و آثارش را از آن جسم ظاهر بكند پس يكي بشود عقل زيد و يكي عقل عمرو و دو عقل پيدا بشود هريكي غير آن ديگر. و اين است كه مي‏گوييم مادامي‏كه زيد بدني در اين دنيا

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 308 *»

نداشته باشد عقلي در عالم عقل و نفسي در عالم نفس و روحي در عالم روح وهكذا هيچ‏يك برايش نيست. وقتي كه بدنش در اينجا درست شد عقلش و نفسش و ساير مراتبش هم پيدا مي‏شوند و اين مراتب اگرچه في‏نفسه در عالم خودشان هستند لكن دخلي به زيد ندارد و نمي‏شود گفت عقل زيد و نفس زيد و روح زيد وهكذا زيرا عقل زيد آن است كه مخصوص به زيد باشد و غير عقل عمرو باشد و عقل عمرو آن است كه غير عقل زيد باشد وهكذا ساير مراتب و دانستي كه در كومه عقل قبضات عقل اين‏جور مغايرت با هم ندارند و ممتاز نيستند از يكديگر اين قبضه در تمام چيزها مانند آن قبضه است آن قبضه هم همين‏طور پس آنجا تعيني و امتيازي نيست، تعين و امتياز در وقتي است كه بدن زيد و بدن عمرو درست بشود آن‏وقت عقل زيد مي‏آيد توي بدن زيد و عقل عمرو مي‏آيد توي بدن عمرو و عقل زيد مي‏شود غير عقل عمرو و اين تعيني و امتيازي كه مي‏گوييم غير از آن تعين و امتيازي است كه مردم مي‏فهمند به جهت اينكه يك‏پاره چوبي را كه با اره سه چهار قطعه كردي مي‏گويند اين قطعات متعين شدند و امتياز پيدا كردند وهكذا يك ظرف آب را توي ده كاسه ريختي مي‏گويند آب متعين شده است و متحصص شده است و امتياز پيدا كرده است ولكن در نزد حكيم اينها تعيّن و امتياز و تحصص نيست و به اين‏طورها تعيّن و امتياز حاصل نمي‏شود. تعيّن و امتياز در صورتي است كه منشأ اثر باشد و آثار و صفات مختلفه حاصل بشود. بعد از آنكه تحصصي كه منشأ اثر نباشد چه فايده؟ مي‏خواهد روي هم باشد و مي‏خواهد غرفه غرفه باشد، آن غرفه غرفه‏اش مانند كومه‏اش است و آن كومه‏اش هم مانند آن غرفه است و همه‏اش مانند هم است. خوب يك تلّ خاكي همين‏طور روي هم ريخته باشد چه فرق مي‏كند با اينكه بيايي و او را قبضه قبضه بكني و در جاهاي متعدده بگذاري؟ هر قبضه‏اش مانند قبضه ديگر است و همه قبضات مانند همند و همه مانند آن تلّند، هيچ فرقي با هم ندارند هرچه دارند همه دارند و هرچه ندارند هيچ‏يك ندارند. خوب اين چه تعيني و امتيازي است كه منشأ اثري نيست و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 309 *»

وجودش با عدمش مساوي است؟ پس مي‏گوييم پيش از بدن عقل زيد متعين و ممتاز نبود وهكذا عقل عمرو و بكر، نه اينكه گمان كني كه در عالم عقل قبضات عقل نيست، پس ايراد كني كه اگر قبضات هست پس تعين و امتياز هم در ميان است بلكه قبضات هست لكن چه قبضاتي كه هريك مانند هم و همه مانند كومه و اينها پيش ما تعين نيست و امتياز نمي‏باشد، تعين آن است كه منشأ اثر باشد و مستلزم اختلاف باشد و بديهي است كه در كومه اختلاف به هيچ‏وجه نيست و آثار مختلفه در ميان نيست و فرض هم اين است كه عقل زيد عقل زيد نمي‏شود مگر اينكه مخصوص به زيد باشد و اثر خاصي داشته باشد و طور خاصي باشد كه عقل عمرو آن‏طور نباشد و آن اثر را نداشته باشد و چون اين معني در كومه عقل پيدا نمي‏شود و محال است كه در آنجا اين‏جور امتياز و تعين باشد والاّ كومه نخواهد بود پس لابد است از اينكه عقل را نزول دهند و بناي نزول كه شد مي‏آيد تا توي عالم جسم و اينجا كه آمد اجزاي او در ميان اجزاي ساير مراتب با هم مخلوط شدند پس قبضه‏اي از جسم را كه برداشتند و بدن زيد را ساختند در همان قبضه جميع مراتب خوابيده است از عقل گرفته تا مثال و چون همه در او هست حالت منتظره‏اي ندارد كه كسي بيايد مرتبه‏اي به او بدهد و في‏الحقيقه اگر دقت كني مي‏بيني كه محال است مرتبه‏اي از خارج بياورند توي بدن زيد بگذارند و مرتبه خارجي خارجي است مرتبه زيد نخواهد شد. پس مراتب زيد همه‏اش در توي بدنش خوابيده است انتظاري ندارد و حاجتي ندارد. بلي يك‏انتظار و يك‏حاجت دارد كه يك كسي بيايد و او را مخض بكند مراتبش كم‏كم ظاهر بشود در اين عالم. پس صانع به ايادي خود مخض مي‏كند او را اول جماديت ظاهر مي‏شود بعد مخض ديگر مي‏كند همان جماديت را نباتيت ظاهر مي‏شود بعد مخض ديگر مي‏كند همان نباتيت را حيات ظاهر مي‏شود وهكذا او را مخض ديگر مي‏كند نفس ظاهر مي‏شود و نفس را هم مخض ديگر مي‏كند عقل ظاهر مي‏شود. پس همه مراتب زيد بعد از درست‏شدن بدن زيد در خود اين بدن ظاهر مي‏شود و از خود اين بدن سر درمي‏آورند و مراتب عمرو هم

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 310 *»

همين‏طور و اين‏طور كه مي‏شود همان‏طوري كه بدن زيد غير از بدن عمرو است و ممتاز است از او جميع مراتب زيد هم از عقل گرفته تا مثال غير از مراتب عمرو است و غيريتي است كه منشأ اثر و مستلزم اختلاف است. پس در عالم عقل قبضات عقلي هست اما عقل زيد و عقل عمرو و عقل بكر وهكذا در آنجا نيست و حالا راهش را مي‏فهمي كه مراد چيست با اينكه مي‏گوييم همه اين عقول از آنجا آمده است پس عقل زيد هم از عالم عقل آمده است و هم از عالم عقل نيامده است. از عالم عقل آمده است به جهت اينكه اگر از آنجا عقل نزول نمي‏كرد و نمي‏آمد تا عالم جسم و منتشر نمي‏شد توي اجسام هزار مخض هم كه جسم زيد مي‏شد عقل از توش در نمي‏آمد و عقل زيدي نبود پس از آنجا آمد كه از اينجا سر بيرون آورد و از عالم عقل نيامده است به جهت اينكه در عالم اين‏طور عقل زيد ممتاز و متعين موجود نبود و خصوصيتي به زيد نداشت و عقل زيد نبود پس در اينجا كه بدن درست شد عقل زيد هم پيدا شد. پس صحيح است كه مادامي‏كه بدن درست نشد عقلي و نفسي و مثالي براي زيد نيست و اين كلامي است محكم و متين لكن غير از حكيم كسي ديگر را بهره‏اي از فهمش نيست و نمي‏دانند كه مقصود چيست و اين تعبيراتي هم كه مي‏آورند مثلاً كه از بحر صاد آبي مي‏رود در شجره مزن و از آنجا متقاطر مي‏شود و مي‏آيد تا عرش و كرسي و افلاك تا آنكه مي‏چكد بر گياهي و كسي آن گياه را مي‏خورد مؤمني بوجود مي‏آيد و از آن طرف از درخت زقّوم همين‏طور قطره‏اي مي‏چكد مي‏آيد بر گياهي واقع مي‏شود پس كسي آن را مي‏خورد كافري بعمل مي‏آيد، همه‏اش تعبير از مراتب نزول است به همان‏طور كه دانستي معني نزول را.

و چون معني نزول و صعود را فهميدي حالا مي‏فهمي كه اين صوري كه از مواد استخراج مي‏كنند و به اصطلاح حكمت از كمون آنها بيرون مي‏آورند از عدم نمي‏آورند و معقول نيست كه از عدم چيزي بسازند. عدم، عدم است، وجود نخواهد شد پس اين چيزهايي كه از ماده استخراج مي‏شود در ماده عدم صرف نيستند و مكمل اينها را از

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 311 *»

عدم نمي‏آورد بلكه همه اينها بطور انتشار در ماده ريخته‏اند ولكن از شدت اختلاط و امتزاج اجزاي غريبه بهمديگر هيچ‏يك ظاهر نيستند پس ظاهراً كه نگاه مي‏كني همچو بنظر مي‏آيد كه نيست ولكن نيست صرف نيست، هست لكن ظهور ندارد و آثارش آشكار نيست اين است كه به اين نظر گاهي ماده را به بحر عدم تعبير مي‏آورند و راهش همين است نه اينكه عدم صرف باشد و قاعده كلي است كه از عدم نمي‏شود چيزي ساخت و كاري كرد نه مكمل مي‏تواند از عدم صرف چيزي بسازد و نه مؤثر. پس هرچه هست تمامش توي مواد ريخته است لكن مخض مي‏خواهد تا اجزاي هر صورتي و هر فعليتي بهم ضم بشود و آن صورت و آن فعليت ظاهر بشود. پس صانع خارجي مي‏آيد و تدبير مي‏كند و انواع مخض مي‏كند و به هر نوع مخضي يك فعليتي و يك صورتي در عالم ظاهر مي‏كند پس ظاهر مي‏شود در عالم چيزي كه پيش نبود و اين صانع خارجي دخلي به اين عرصات ماديه ندارد و بيرون از عرصه مواد نشسته و در اين مواد تصرف مي‏كند و صورتها اخراج مي‏كند و اين صانع شكي نيست كه بايد عالم باشد و بداند كه چطور تدبير كه مي‏كني فلان صورت در مي‏آيد و قادر هم بايد باشد و بتواند كه هر طوري كه مي‏خواهد همان‏طور بكند و بايد حكيم هم باشد و بداند كه چه صورت صلاح ملك است آن را بيرون بياورد و چه صورت صلاح ملك نيست آن را بيرون نياورد و صورتها را چطور ترتيب بدهد كه نظم ملك برقرار باشد. پس شخص چون در اين عالم ملاحظه كند و چيزهاي عجيب و غريب ببيند و صورتهاي مختلفه بر روي قبضات جسمي ببيند وانگهي هر صورتي را در سر جاش ببيند كه به نظم حكمت واقع است يقين مي‏كند كه اينها كار طبيعت نيست و طبيعت نمي‏تواند اين كارها را بكند و آن طبيعت چه‏جور طبيعتي است كه علم دارد، قدرت دارد، تدبير دارد، حكمت دارد پس چرا طبيعتش مي‏نامي خداش بگو و خدا همان صانعي است كه علم دارد به جميع ذرات و قدرت دارد بر جميع ذرات و حكيم است. بعد از آنكه اشياء را آفريد بطوري وضع مي‏كند كه صلاح ملك و نظم عالم در آن است و اين منافات ندارد با اينكه بعضي

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 312 *»

از اين مخلوقات را آلات و ادوات خود قرار بدهد و آنها را بكاري بدارد و كاري از دست آنها آشكار كند و اينها بسا هست كه نمي‏دانند چه مي‏كنند و چه از ايشان حاصل مي‏شود ولكن صانع مي‏داند كه چه مي‏كنند و چه‏چيز از ايشان حاصل مي‏شود و فايده آن چيست و براي چه بكار مي‏آيد. مثل كسي كه ساعت مي‏سازد اول بنا مي‏كند چرخها ساختن يكي كوچك‏تر يكي بزرگ‏تر، هريكي به يك‏جور و فنر و فنتور و عقربه‏ها و ميخها همه را درست مي‏كند و همه را مي‏داند كه براي چه بكار مي‏آيد و فايده‏اش چيست. بعد مي‏نشيند موافق علم خود آن چرخها را پهلوي هم مي‏گذارد و فنر را جايي و فنتور را جايي و عقربه‏ها را جايي وهكذا يكدفعه ساعت بنا مي‏كند كاركردن و حركت‏كردن و آن مقصودي كه از اين زحمتها و مرارتها داشت بعمل آمد. حال اين شخص ساعت‏ساز مي‏دانست كه چطور بايد اسباب و آلات را ساخت و مي‏دانست كه هريكي براي چه بكار مي‏آيد و چطور بايد اينها را چيد كه بافته بهم باشند و از حركت همديگر خبردار بشوند و مي‏توانست هم كه اين كارها را بكند پس دانسته و توانسته كرده و اگر نمي‏دانست و كماهو حقه علم نداشت يا نمي‏توانست هرگز ساعت درست نمي‏شد ولكن با اين حالت يك‏دفعه هست كه به شاگرد خود مي‏گويد يك چرخ درست كند آن هم همان‏قدر تعليم گرفته است كه چرخ را چطور بايد ساخت و مي‏سازد اما ديگر نمي‏داند كه اين چرخ براي چه بكار مي‏آيد و فايده‏اش چيست و دندانه‏هاش براي چيست، سوراخش براي چيست وهكذا مي‏سازد و نمي‏داند ثمرش چيست و فايده‏اش كدام است اما استاد ساعت‏ساز مي‏داند كه براي چيست و چه‏كار از او ساخته مي‏شود.

باري، صانع ملك هم اگر وا مي‏دارد كه بعضي از اين مخلوقات چرخ درست بكنند يا يكي عقربه درست بكند و يكي فنر درست بكند اما اينها هيچ‏يك نمي‏دانند كه براي چه بكار مي‏آيند و فايده‏شان چيست همان‏طور دارند مي‏كنند و نمي‏دانند چه خبر است اما صانع مي‏داند كه چه مي‏كند و كارهايي كه از دست اينها جاري مي‏كند هريك

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 313 *»

براي چيست و او از اين كارها مقصود ديگر دارد كه آنها هيچ خبر ندارند و او از روي عمد كار مي‏كند و هريك را بكاري مي‏دارد اگرچه آنها خودشان ندانند كه چه مي‏كنند.

بسم اللّه الرحمن الرحيم

بدانكه اسمها دو جور است: اسمهاي جامد و اسمهاي مشتق. اسمهاي جامد آن اسمهايي است ك مصداق و خارجيت نداشته باشد مانند اينكه كسي دختر خود را سلطان اسم مي‏گذارد اين اسم جامد است به جهت اينكه اين را كه اسم گذاشت از براي دختر خود هيچ معني سلطنت را ملاحظه نكرد و او را سلطان اسم گذاشت وانگهي در خودش هم كه معني سلطنت نيست پس سلطان گفتن او هيچ واقعيت و خارجيت ندارد چراكه سلطان آن است كه سلطنت داشته باشد، كسي كه سلطنت نداشته باشد سلطان هم نيست رعيت است. و همچنين كسي اسم پسر خود را مي‏گذارد قدير و اين هم از اسمهاي جامد است كه ملاحظه قدرت نكرد و او را قدير نام گذاشت و في‏الواقع او قدرت هم ندارد بلكه بسا عاجز است و مع‏هذا او را قدير مي‏نامند و هيچ قدرت ندارد و قدرت هم از او اراده نمي‏كنند و اسمهاي عَلَمي غالبش همين‏طورند و مصداق ندارند و اينها همه اسمهاي جامدند و اشتقاق در ايشان نيست و اينها از وضع خلقي است نه وضع الهي. وضع الهي همه‏اش مشتقات است اسم جامد پيدا نمي‏شود و اسماء مشتقه آن است كه مصداق دارد و خارجيت دارد. مثل اينكه زرد يعني چيزي كه زردي داشته باشد و قرمز يعني چيزي كه قرمزي داشته باشد و متحرك يعني چيزي كه حركت بكند و ساكن يعني چيزي كه سكون داشته باشد وهكذا. پس زرد را كه زرد گفتي اين اسمي است مشتق مصداق دارد، قرمز را گفتي قرمز اين اسمي است كه مصداق دارد و خارجيت دارد به جهت اينكه قرمز هست در خارج و تو هم او را قرمز مي‏گويي پس اين شد اسم مشتق. و بدان‏كه اسمهايي كه براي خدا هست همين‏طور محض اسم نيست كه اسمها را قرار دادند كه مردم خدا را به اين اسمها بخوانند ديگر واقعيت نداشته باشد مانند دختري كه اسمش سلطان است و هيچ

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 314 *»

سلطنت در آنجا واقعيت ندارد اسمهاي خدا چنين نيست خدا اسم جامد ندارد اسمهاي خدا همه‏اش مشتق است. پس خدا سلطان است واقعاً حقيقتاً سلطنت دارد نه همين‏طور تنها اسمش سلطان باشد، و خدا قادر است واقعاً حقيقتاً قدرت دارد نه اينكه تنها اسمش قادر باشد، و عالم است واقعاً علم دارد، حكيم است واقعاً حكمت دارد، مدبّر است واقعاً تدبير دارد، حي است واقعاً حيات دارد وهكذا و در حقيقت كه ملاحظه بكني غير از اسمهاي مشتقي همه اسمها دروغ است و اسم راستي در عالم نيست مگر اسماء مشتقه. پس كسي كه قدرت دارد قادرش بگويي راست است و درست و كسي كه علم دارد عالمش بگويي راست است و درست اما كسي كه قدرت ندارد قادرش بگويي دروغي است محض و كسي كه علم ندارد عالمش بنامي كذبي است صرف. و اشتقاق عربيتي را خيال نكن كه قادر و عالم اسم فاعل هستند و مشتقند از يقدر و يعلم پس از اسماء مشتقه‏اند اگرچه بر عاجز و جاهل اطلاق شده باشند زيرا اين اشتقاقي كه مي‏گوييم غير از آن اشتقاقي است كه آنها گفته‏اند به يك‏وجه اعم از اشتقاق آنها است كه بسيار از آن اسمهايي كه آنها جامد مي‏گويند ما مشتقش مي‏دانيم و به يك‏وجه اخصّ از اشتقاق آنها است كه همين قادر و عالم را مثلاً آنها مطلقاً مشتق مي‏گويند و ما در بعضي جاها همين‏ها را جامد مي‏گوييم و مناط اشتقاق ما اين است كه مصداق داشته باشد و خارجيت داشته باشد نه محض اطلاق. پس هر چيزي كه خارجيت دارد او اسم مشتق است هرچه مي‏خواهد باشد و هرچيزي كه خارجيت ندارد او اسم جامد است هر اسمي مي‏خواهد باشد. پس همين قادر را كه به ظاهر مشتق است اگر اطلاق كردي بر كسي كه قدرت نداشته باشد جامد مي‏شود و مصرف ندارد و دروغ صرف خواهد بود اين است كه خدا مي‏فرمايد ان هي الاّ اسماء سمّيتموها انتم و اباؤكم ماانزل اللّه بها من سلطان زيرا اسمهايي كه خلق از پيش خودشان بگذارند همه‏اش جامد است و دروغ صرف. مثل اينكه چوبي را مي‏تراشند و اسمش را خدا مي‏گذارند و يا حيواني را خدا مي‏نامند و يا انساني را خدا مي‏گويند اين

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 315 *»

اسمها همه‏اش غلط است. خدا آن كسي است كه خدايي داشته باشد اينها كه همه سرتاپا عاجز محضند، خدايي برايشان كجا بود؟ پس اينها را خدا گفتن مثل اين است كه فلان شخص را رحمان مي‏گويند و رحمان به او خطاب مي‏كنند، اگر او رحمانيت دارد اينها هم خدايي دارند والاّ پس چرا خداشان مي‏نامي اسمهاي خودشان را ببر كه واقعيت دارند. چوب است بگو چوب است، طلاست بگو طلا، سنگ است بگو سنگ، گاو است بگو گاو، فلان مرشد احمق است بگو فلان مرشد احمق وهكذا ديگر خدا چرا مي‏گويي؟ و اسم خدا را چرا بر سر اينها مي‏گذاري؟ خدائيشان از كجا آمد؟

باري، چون اسمهاي جامد واقعيت ندارند اسمهاي خدا كه مي‏فرمايد للّه الاسماء الحسني فادعوه بها بايد چنين نباشند يعني جامد نباشند. پس تمام اسمهاي خدا همه‏اش مشتقات است و همه مصداق دارند خدا عالم است مي‏گوييم يا عالم، قادر است مي‏گوييم يا قادر، حكيم است مي‏گوييم يا حكيم، حي است مي‏گوييم يا حي وهكذا هر اسمي را ملاحظه بكني واقعيت و مصداق دارد، محض اسم نيست كه همين‏طور بي‏خود خدا را بگوييم قادر، عالم، حكيم، مدبر، حي وهكذا بلكه قدرتش را ديديم گفتيم قادر، علمش را ديديم گفتيم عالم، حكمتش را ديديم گفتيم حكيم وهكذا و هرگاه قدرت نداشت قادر نبود و نمي‏شد قادرش بگويي و علم نداشت عالم نبود و نمي‏شد عالمش بگويي حكمت نداشت حكيم نبود و نمي‏شد حكيمش بگويي. پس علم دارد، قدرت دارد، حكمت دارد و هريك هم غير آن ديگرند. علمش غير قدرتش است و هر دو غير از حكمتش هستند اين است كه به اسمهاي متعدد مي‏خواني گاهي عالمش مي‏گويي گاهي قادر گاهي حكيم گاهي بصير وهكذا و نمونه‏اش را در انفس مي‏بيني كه زيد اسمهاي متعدد دارد قائم و قاعد و آكل و شارب و نائم و امثال اينها. قائم است به جهت اينكه مي‏ايستد، قاعد است براي اينكه مي‏نشيند و آكل است براي اينكه مي‏خورد، شارب است براي اينكه مي‏آشامد، نائم است براي اينكه مي‏خوابد. پس چون مي‏ايستد قائمش مي‏گوييم و قائم همان اسم ايستادنش است و چون

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 316 *»

مي‏نشيند قاعدش مي‏گوييم و قاعد همان اسم نشستنش است وهكذا و اگر نمي‏ايستاد قائمش نمي‏گفتيم و اگر نمي‏نشست قاعدش نمي‏گفتيم نهايت زيد اسمش بود اما قائم و قاعد نبود. پس به زيد ايستاده مي‏گوييم قائم و به زيد نشسته مي‏گوييم قاعد و به زيد خورنده مي‏گوييم آكل و به زيد آشامنده مي‏گوييم شارب. پس اسمهاي زيد متعدد است و همه هم مشتق است و اطلاقش به زيد صحيح است و مع‏هذا زيد خودش واحد است و به تعدد اين اسماء او متعدد نمي‏شود و تعدد او لازم نمي‏آيد بلكه اگر دقت كني مي‏گويم كه همين تعدد اينها دليل بر وحدت زيد است چرا كه مي‏بيني هريك از قيام و قعود مثلاً غير همند و نقاضت با يكديگر دارند و هرگز با هم جمع نمي‏شوند و مع‏هذا زيد را مي‏بينيم هم قائم مي‏شود و هم قاعد. پس زيد اگر دو تا بود مي‏خواست يا قائم باشد يا قاعد و حال اينكه مي‏بيني هم قائم زيد است و هم قاعد، و زيد است كه هم قاعد است و هم قائم و بلاشك قاعد غير قائم است، اين است كه هرگز با هم جمع نمي‏شوند. پس زيد واحد است كه هم در اين يكي ظاهر مي‏شود و هم در آن يكي پس تعدد قائم و قاعد علاوه بر آنكه باعث تعدد زيد نمي‏شود دلالت بر وحدانيت زيد دارد كه زيد يك ذات واحدي است كه در همه‏جا ظاهر مي‏شود و اگر زيد اسمهاي متعدد نداشته باشد زيد زيد نيست و معلوم نمي‏شود وحدانيت او و عجب در اين است كه بايد وحدانيت زيد در توي اين اسماء متعدده ظاهر بشود كه اسمهاي متعدده داشته باشد و همان را در هريك هريك اسماء ببيني و يقين كني كه زيد واحد است، او تعدد ندارد اگرچه اسمهاش همه‏اش متعدد باشند پس خدا هم اگرچه اسمهاي متعدده دارد ولكن خودش متعدد نيست و تعدد همين اسمها دليل بر وحدت اوست كه واحد است كه در همه اينها ظاهر است و همه اسم او است. قادر اوست عالم اوست حكيم اوست سميع اوست بصير اوست وهكذا. پس او واحد است و اسمهاش متعدد و از تعدد اسمهاش پي به وحدت او برديم و او را واحد خوانديم.

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 317 *»

باري، اسمهاي خدا و اسمهايي كه اطلاقش صدق باشد اسمهاي مشتقي است كه مصداق داشته باشد، خارجيت داشته باشد ولكن اين را بدان حال كه مي‏گوييم متحرك مثلاً اسم مشتق است و ساكن اسم مشتق است و آب اسم مشتق است و آتش اسم مشتق است وهكذا نه اينكه خيال كني همين اسمهاي مكتوبي و ملفوظي مراد است و اينها در حقيقت اشتقاق ندارند و اسم مشتق نيستند زيرا اسم آن است كه خبر از مسمّي بدهد. تو را بخدا انصاف ده كه لفظ آب كجاش خبر از آب خارجي كه جسم رطب بارد سيال باشد مي‏دهد؟ آيا الفش دلالت بر برودتش مي‏كند و بائش دلالت بر سياليتش مي‏كند؟ مي‏بيني كه هيچ دخلي به هم ندارند و نمي‏بيني كه تا كسي علم به وضع بهم نرساند آب كه گفتي آن جسم رطب بارد سيال را نمي‏فهمد. پس في‏نفسه الف و باء خبر از آب خارجي نمي‏دهد، اگر مي‏داد كه حاجت به علم به وضع نبود و چون منبئ از آب خارجي نيست اين است كه اگر كسي علم به وضع پيدا كرد و دانست كه آب در فارسي عبارت است از آن جسم بارد رطب سيال، آب كه گفتي همان را مي‏فهمد و اگر كسي علم به وضع پيدا نكرد و ندانست نمي‏فهمد وهكذا لفظ متحرك منبئ از مسمي نيست اگر كسي علم به وضع نداشته باشد از متحرك جنبنده را نمي‏فهمد. پس اينها منبئ حقيقي نيستند و اسم حقيقي نيستند و اسم حقيقي آن است كه مسمي در او ديده بشود و از پيش مسمي آمده است و چيزي از مسمي داشته باشد تا بتواند از او خبر بدهد. پس اسم مشتقي كه مي‏گوييم در حقيقت همان جسمي است كه حركت مي‏كند و جسمي است كه سكون دارد. پس اسم مشتق نه لفظ متحرك است همان متحرك خارجي است پس آن جسمي كه حركت مي‏كند او متحرك است نه لفظ متحرك و آن جسمي كه سكون دارد او ساكن است نه لفظ ساكن، جسمي كه بارد و رطب و سيال است او آب است نه لفظ آب، جسمي كه حار و يابس است او آتش است نه لفظ آتش. اين است كه لفظ آب را هرچند بر زبان جاري بكني يا بنويسي و بخوري هيچ رفع حرارت نمي‏كند، بايد آب خارجي كه جسم بارد رطب سيال باشد برداشت

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 318 *»

خورد تا رفع عطش بشود وهكذا لفظ آتش هرچند بر زبان جاري بكني و بگويي آتش آتش آتش يا بنويسي توي بغلت بگذاري اصلاً گرم نمي‏شوي بلكه بايد آتش خارجي را برداري پيشت بگذاري گرم بشوي وهكذا لفظ قائم قائم نيست زيدِ قائم، قائم است و لفظ قاعد، قاعد نيست زيدِ قاعد، قاعد است. لفظ متحرك، متحرك نيست جنبنده خارجي متحرك است. لفظ ساكن، ساكن نيست ساكنِ خارجي ساكن است وهكذا. پس اسم مشتقي كه واقعيت دارد و كماهو حقه خبر از مسمي مي‏دهد همان اشياء خارجي است نه الفاظ و كلمات مكتوبه و كدام چيز است كه خبر از متحرك مي‏دهد بهتر از خود چيزي كه متحرك است و كدام چيز است كه خبر از قائم مي‏دهد بهتر از ايستاده و كدام چيز است كه خبر از قاعد مي‏دهد غير از نشسته؟ ملاحظه كن ببين قائم مكتوبي يا ملفوظي خبر از قيام مي‏دهد يا زيد ايستاده؟ قائم را بواسطه اينكه مي‏داني وضع كردند براي ايستاده از شنيدن يا ديدن قائم ملتفت به قيام مي‏شوي و اگر نداني هزار لفظ قائم بشنوي يا در روي كاغذ نوشته ببيني ملتفت قيام نمي‏شوي اما وقتي كه ايستاده را ديدي ايستاده را ديده‏اي و چه بالاتر از اين كه خود قيام زيد را ديدي و زيد را در توي قيامش مشاهده كردي. پس زيد ايستاده اسم زيد است نه قائم و زيد نشسته اسم زيد است نه قاعد وهكذا و اين قاعد و قائم و امثال اينها اسم اسمند نه اينكه خودشان بالاصاله اسم باشند بلكه اسمائي هستند از براي اسماء حقيقيه مشتقه و اينها را قرار دادند براي توصّل به آن اسمهاي حقيقي والاّ خود اينها در حقيقت اسم نيستند. حال هم كه مي‏گويي يكي از اسمهاي خدا نور است لفظ نور اسم حقيقي خدا نيست و نور مكتوبي اسم حقيقي خدا نيست زيرا كه دانستي كه اسم حقيقي آن است كه مشتق باشد و خبر از مسمي بدهد و واقعيت داشته باشد. حال بگو ببينم نور كجاش خبر از روشن‏كننده مي‏دهد؟ نونش خبر مي‏دهد يا واوش خبر مي‏دهد يا رائش خبر مي‏دهد؟ كجا واقعيت دارد؟ و اگر اين نور لفظي يا مكتوبي اسم مشتق است و خبر از مسمي مي‏دهد پس چرا در اطاق تاريك هي يانور يانور مي‏گوييم اطاق روشن نمي‏شود و چرا هي نور را بر كاغذ

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 319 *»

مي‏نويسيم و در حجره تاريك مي‏گذاريم چرا روشن نمي‏شود؟ اگر اسم است و خارجيت دارد كو روشنائيش  كو درخشندگيش؟ اين‏كه نه خودش روشن است و نه اطاقك ما را روشن مي‏كند پس چطور اسم مشتقي است كه هيچ خارجيت ندارد؟ وهكذا يكي از اسمهاي خدا محيي است اگر اسم حقيقي خدا لفظ محيي يا محيي مكتوبي بود چرا هرچند يامحيي يامحيي مي‏گوييم هيچ‏مرده‏اي زنده نمي‏شود؟ و چرا هرچند محيي را مي‏نويسيم بر زمين مرده مي‏گذاريم اصلاً گياه نمي‏رويد؟ باز بحال مردگي خودش باقي است، هيچ گياهي رسته نمي‏شود. و آيا محيي كجاش خبر از احياي خدا مي‏دهد؟ ميمش يا حاءش يا ياءش؟ مي‏بيني كه هيچ‏كدام خبر از احياي خدا نمي‏دهد و خودش را هم هرچند بر زبان جاري مي‏كنيم و بر الواح مي‏نويسيم اثري از آثار احيا مشاهده نمي‏كنيم پس يقيناً اسم حقيقي خدا نيست و اشتقاق ندارد. پس لفظ نور و نور مكتوبي اسم حقيقي خدا نيست، اسم حقيقي او آن چيزي است كه روشن است و روشن مي‏كند و آني كه روشن است و روشن مي‏كند آفتاب است. پس اسم النور خدا آفتاب است نه نون و واو و راء، چراكه آفتاب روشن است و روشن مي‏كند عالم را و نون و واو و راء نه خودش روشن است و نه عالم را روشن مي‏كند. پس خدا است روشن‏كننده اللّه نور السموات و الارض لكن چه‏جور روشن مي‏كند؟ روشن كردنش همين‏طور است كه به آفتاب عالم را روشن مي‏كند. پس آفتاب اسم مشتق خدا است و اوست مظهر اسم النور و همچنين اسم المحيي آب است نه ميم و حاء و ياء، اينها هيچ‏چيز را احيا نمي‏كنند و حيات هيچ‏چيز بسته به اينها نيست لكن حيات جميع چيزها به آب است و از آب احيا مي‏شود اموات. پس خداست محيي لكن احياي خدا اين است كه به آب احيا مي‏كند. پس اسم مشتق حقيقي آب است نه ميم و حاء و ياء و اين ميم و حاء و ياء اسم اسم است و اسم حقيقي (نيست.) و مردم سبب اينكه دعا مي‏كنند و استجابت نمي‏بينند همين است كه سوراخ دعا را گم كرده‏اند و هر چيزي را كه مي‏خواهند خدا را به آن اسم نمي‏خوانند و اسم هم خيال نكن همين اسمهاي

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 320 *»

ظاهري است مراد آن اسمهايي است كه اشتقاق دارند و خبر از مسمي مي‏دهند. پس مي‏خواهي روشن بشوي از يانور يانور گفتن هيچ نمي‏شود، برو پيش آفتاب تا روشن بشوي. مي‏خواهي زمين مرده زنده بشود و گياه برويد از يامحيي يامحيي گفتن زمين سبز نمي‏شود بايد پيش آب رفت و او را برداشت زمين را آبياري كرد تا زنده بشود و همچنين گرم مي‏خواهي بشوي اگرچه خداست گرم‏كننده لكن گرم‏كنندگيش در آتش ظاهر است پس پيش آتش برو تا گرم بشوي و سير مي‏خواهي بشوي اگرچه خداست سيركننده لكن سيركنندگيش در نان ظاهر است پس نان بخور تا سير بشوي. واللّه اين دعاي مستجابي است كه هيچ دعائي به اين‏طور مستجاب نمي‏شود و استجابتش به اين سرحدّ نيست. تا گرسنه شدي برو نان بخور همان ساعت سير مي‏شوي، تا تشنه شدي برو آب بياشام همان آن رفع عطشت مي‏شود، تا مي‏خواهي گرم بشوي پيش آتش برو همان ساعت گرم مي‏شوي و كدام دعاي مستجاب از اين بهتر كه همان آن حاجتت برآورده بشود. واللّه مردم اسمهاي خدا را نمي‏شناسند اين است كه همين‏طور معطل و سرگردانند. هي مي‏خوانند حاجتشان برآورده نمي‏شود و عجب در اين است كه اسمهايي كه في‏نفسه اشتقاق ندارند و مصداق برايشان نيست و هيچ‏خبر از مسمي نمي‏دهند آنها را اسم مي‏نامند و آنها را گرفته‏اند و آنها را مي‏خوانند ولكن آن اسمهايي كه اشتقاق دارند و خارجيت دارند و خبر از مسمي مي‏دهند آنها را اسم نمي‏نامند و آنها را نمي‏خوانند و اعتنائي به آنها ندارند اين است كه هرچه داد مي‏زنند خدا هم اعتنائي به آنها ندارد فيا سبحان‏اللّه نون و واو و راء روشني ندارد اسم النور خدا هست لكن آفتابي كه سر تاپاش نور است و تمام عالم را روشن مي‏كند اسم النور نيست؟! وهكذا ميم و حاء و ياء كه هيچ آثار حيات ندارد اسم المحيي خدا هست لكن آبي كه سرتاپاش حيات است اسم المحيي خدا نيست؟! چقدر مردم از راه حق دور شده‏اند و چقدر كورند و در وادي ضلالت و تيه جهالت بسر مي‏برند ولكن مرادم خيال نكن بيان اين چيزها است.

گرچه گويم گاه زيد و گاه عمرو   مقصدم نبود بجز والي امر

 

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 321 *»

باري، اسم حقيقي خدا آن است كه واقعيت داشته باشد پس روشن‏كننده اسم النور است و چيزي كه روشن نمي‏كند اسم النور نيست، زنده‏كننده اسم المحيي است و چيزي كه احيا نمي‏كند اسم المحيي نيست و سيركننده اسم المشبع است و چيزي كه سير نمي‏كند اسم المشبع نيست وهكذا لكن حال كه اسم چنين است شريك خدا نيست وكيل خدا نيست، اسم خداست و خدا است فاعل. روشن‏كننده او است وحده لاشريك له لكن او كه روشن مي‏كند روشن كردنش را اين‏طور قرار داده كه به آفتاب روشن بكند. پس آفتاب هيچ‏كاره است و كاري از خود او ساخته نمي‏شود. تبارك آن خدايي كه آفتاب را خلق كرد و نور به او عطا كرد پس به او عالم را روشن مي‏كند پس بايد خدا را منوِّر دانست وحده لاشريك له ولكن اگر روشنايي مي‏خواهي چون او در آفتاب روشنايي عطا مي‏كند پس پيش آفتاب بايد رفت. پس اگر كسي خدا را منوّر دانست و مي‏خواهد روشن بشود مع‏هذا پيش آفتاب نمي‏رود و مي‏گويد همين‏طور نشسته‏ام و مي‏خواهم روشن بشوم بدون اينكه پيش آفتاب بروم چنين كسي خيال نكند خودش موحد است، در حقيقت كافر به خداست و اگر خدا را منور دانست و آفتاب را هم منور دانست كه هم خدا روشن مي‏كند و هم آفتاب، اين مشرك به خدا شده است و اگر آفتاب را مستقلاً منور بداند و خدا را اصلاً منور نداند باز كافر شده است به خدا و انكار خدا را كرده است و اما كسي كه خدا را منور بداند وحده لاشريك له و او را روشن‏كننده عالم بداند لاغير لكن هر وقت كه مي‏خواهد روشن بشود مي‏رود پيش آفتاب و به اين اسم خدا را مي‏خواند و حاجتش را از خدا مي‏خواهد و از اين باب فيض روشنايي را از خداوند مي‏گيرد چنين كسي موحد است و خدا را توحيد كرده. اين است كه  فرمودند من عبد الاسم و المسمّي فقد اشرك و من عبد الاسم دون المسمّي فقد كفر و من عبد المسمّي بايقاع الاسم عليه فاولئك اصحاب اميرالمؤمنين7.

بسم اللّه الرحمن الرحيم

بدانكه هر چيزي كه در جايي ظاهر نيست بعد در آنجا ظاهر مي‏شود معدوم

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 322 *»

است. مثلاً نطفه اگرچه از آب و خاك حاصل مي‏شود ولكن حال كه آب و خاك هست نطفه در آنجا معدوم است به جهت اينكه در آب و خاك هرچند ملاحظه مي‏كني جز آب و خاك نمي‏بيني و اصلاً نطفه را نمي‏بيني پس نطفه در آب و خاك نيست و آب و خاك هست و هيچ نطفه نيست. بعد اين آب و خاك بهم ضم مي‏شوند و گياه مي‏شوند و او را شخص مي‏خورد در آنجا طبخ مي‏گيرد نطفه پيدا مي‏شود بعد از آنكه در رحم زن ريخته شد باز نطفه است و صورت نطفه‏اي دارد و علقه نيست و علقه در نطفه معدوم است و در نطفه هرچه ملاحظه مي‏كني صورت علقه را اصلاً نمي‏بيني پس نطفه هست و علقه هيچ نيست بعد از آن صورت علقه ظاهر مي‏شود و نطفه به صورت علقه مي‏شود. اول آب غليظ سفيدي بود حال مانند خون بسته‏اي شد و تا مدتي هم علقه هست و مضغه نيست و مضغه يكجا معدوم است بعد از آن به صورت مضغه مي‏شود و مضغه ظاهر مي‏شود و مانند گوشت جويده‏اي مي‏شود و تا مدتي هم همين‏طور مضغه است و عظامي نيست بعد از آن به صورت عظام مي‏شود و همين مضغه است كه مي‏رود عظام مي‏شود و عظام هم كه شد لحم ديگر ندارد. بعد از آن اين عظام عرق مي‏كند و عرق در بيرون ظاهر مي‏شود و هي عرق بيرون مي‏آيد و غليظ مي‏شود و روي عظام را مي‏گيرد تا آنكه گوشت مي‏رويد و تا مدتي هم همين‏طور گوشت بر روي عظام پوشيده است لكن هنوز حيات به او تعلق نگرفته است بعد از آن خون را كه جذب مي‏كند صوافيش مي‏ريزد در قلب و در آنجا بخار مي‏كند پس حيات به او تعلق مي‏گيرد وهكذا بعد از آن نفس به او تعلق مي‏گيرد وهكذا و همه اينها همان آب و خاك است كه هر ساعت به صورتي در مي‏آيد و هر وقتي يك مرتبه‏اي ظاهر مي‏شود و اينها همه در همان آب و خاك بودند و هيچ چيز را از جاي ديگر نياوردند ولكن مادامي كه آب و خاك است هيچ مرتبه‏اي ظاهر نيست و همه مراتب معدومند و هيچ‏يك فعليت ندارند مگر آب و خاك و بعد از آنكه به صورت نطفه شد صورت آب و خاكي مي‏رود و صورت نطفه مي‏آيد و صورت نطفه هم كه آمد ساير مراتب معدومند و هيچ صورتي

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 323 *»

ظاهر نيست و فعليت ندارد جز صورت نطفه‏اي وهكذا بعد از آنكه صورت علقه آمد صورت نطفه معدوم مي‏شود و صورت علقه فعليت پيدا مي‏كند باز صورت مضغه و عظام و اكتساء لحم وهكذا همه معدومند و هيچ‏يك فعليت ندارند وهكذا هر مرتبه‏اي كه ظاهر مي‏شود تا مرتبه پيشين معدوم نشود آن مرتبه ظاهر نمي‏شود و بعد از آنكه ظاهر شد همان مرتبه تنها فعليت دارد و ساير مراتب بعد از او همه‏اش معدومند و فعليت ندارند بعد اين مرتبه هم معدوم مي‏شود و مرتبه ديگر ظاهر مي‏شود ولكن هر مرتبه‏اي كه بعد ظاهر مي‏شود بالاتر است از مرتبه اول. مثلاً آب و خاك اگرچه مقدم است بر نطفه و تا آب و خاك نباشد نطفه درست نمي‏شود لكن بعد از آنكه نطفه درست شد نطفه كجا و آب و خاك كجا! نطفه بمراتب بالاتر از اين آب و خاك است زيرا آب و خاك اصلاً قابل حيات نيستند و هرگز حيات به آب و خاك تعلق نمي‏گيرد و آب و خاك يكجا دور افتاده است و هيچ مناسبتي با حيات ندارد ولكن نطفه چنين نيست، يك نوع مناسبتي دارد به حيات و اقرب است به حيات از آب و خاك وهكذا علقه هم اقرب است به حيات نسبت به نطفه وهكذا. پس هرچه در وجود مقدم است در ظهور مؤخر است و نطفه در وجود مقدم است بر آب و خاك و بالاتر است از آب و خاك لكن بعد از آب و خاك ظاهر مي‏شود و علقه در وجود مقدم است و بالاتر است از نطفه لكن پس از نطفه ظاهر مي‏شود وهكذا تا آنكه حيات در وجود مقدم بر همه است و بالاتر از همه است و بعد از همه ظاهر مي‏شود ولكن بايد دانست كه اين مراتب بستگي به يكديگر ندارند در وجود، يعني وجود و مرتبه‏اي كه پيش ظاهر مي‏شود از پيش مرتبه‏اي كه بعد ظاهر مي‏شود نيامده است زيرا مي‏بيني كه مرتبه پيشي مدت زماني همين‏طور هست و مرتبه بعد از او ظاهر نيست. مرتبه جمادي مولود مدتي ظاهر است و هيچ مرتبه نباتي او ظاهر نيست بلكه معدوم است پس چيزي كه خودش في‏نفسه نيست و معدوم است چطور چيزي كه موجود است وجودش بسته به او مي‏باشد و از پيش او مي‏آيد. او خودش كه نيست، اگر مي‏تواند خودش را هست بكند خودش را هست نكرده چطور

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 324 *»

مي‏تواند چيز ديگر را هست بكند؟ پس چون مي‏بينيم كه جماديت مولود هست و مدتي بر همين منوال باقي مي‏ماند و هيچ غير از او چيزي نيست بعد از چندي نباتيت او ظاهر مي‏شود يقين مي‏كنيم كه اين جماديت از پيش اين نباتيت نيامده است بلكه ترائي چنين مي‏كند كه نباتيت از پيش جماديت آمده است و وجود نباتيت بسته به جماديت است به جهت اينكه نمي‏شود كه نباتيت همين‏طور سر از اين عالم بيرون بياورد بدون اينكه در جمادي ظاهر بشود و محال است كه نبات بدون جماد ظاهر بشود بلكه هميشه بايد جماد را پيش بيندازد و خودش در جماد ظاهر بشود و اگر جماد نباشد در عالم اثري از آثار نبات مشاهده نمي‏شود پس با اين حالت اگر نبات وجودش بسته به جماد نباشد جماد قطعاً وجودش بسته به نبات نيست. چه‏بسيار مي‏شود كه جماد هست و نبات نيست بعد از مدتي نبات در او ظاهر مي‏شود پس نبات حاجت به جماد دارد و بدون جماد در عالم وجودي پيدا نمي‏كند لكن جماد هيچ حاجت به نبات ندارد، كاري بدست نبات ندارد خواه نبات باشد يا نباشد او براي خودش موجود است. پس نمي‏شود گفت كه جماد وجودش بسته به نبات است وهكذا نبات بسته به حيات است اگرچه مشايخ پاره‏اي جاها فرمايش مي‏كنند كه اگر نبات نبود جماد در عالم پيدا نمي‏شد و اگر حيوان نبود نبات در عالم پيدا نمي‏شد وهكذا، و همچنين مي‏فرمايند نبات مؤثر جماد است و حيوان مؤثر نبات است وهكذا ولكن مقصودشان اين‏طورها نيست كه به ذهن مردم مي‏رسد و نه اين‏طورها است كه مردم خيال مي‏كنند. خوب اگر نبات مؤثر جماد بود آيا معقول است كه اثر باشد و مؤثرش معدوم باشد؟ مي‏شود نور چراغ باشد و چراغ نباشد؟ و گرمي آتش باشد و آتش نباشد، و قيام زيد باشد و زيد نباشد؟ و معقول هست كه اول نور چراغ موجود بشود، مدتي بگذرد بعد از آن خود چراغ موجود بشود؟ و اول قيام زيد موجود بشود تا بعد از مدتي خود زيد موجود بشود؟ حاشا و كلاّ! مي‏بيني كه اگر چراغ نباشد نور چراغ معدوم صرف خواهد بود و بعد از وجود چراغ نورش هم موجود مي‏شود و بعد از وجود زيد قيامش هم

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 325 *»

موجود مي‏شود. پس اگر نبات مؤثر جماد بود اثر كه تخلف از مؤثر نمي‏كند و پيش از وجود مؤثر وجود ندارد پس چرا جماد پيش از وجود نبات موجود است و مدتي همين‏طور هست و نباتي در او ظاهر نيست بعد نبات در او ظاهر مي‏شود و هر مولودي كه صاحب مراتب است اول مرتبه جماديش ظاهر مي‏شود بعد مرتبه نباتيش ظاهر مي‏شود بعد مرتبه حيوانيش ظاهر مي‏شود و همه‏جا امر همين‏طور است هيچ‏وقتي نشده كه نباتيت ظاهر بشود بعد جماديت ظاهر بشود و حيوانيت ظاهر بشود بعد نباتيتش ظاهر بشود يا آنكه جماديتش همراه نباتيتش ظاهر بشود و نباتيتش همراه حيوانيتش ظاهر بشود بلكه هميشه جماديت پيش پيش نباتيت است و نباتيت پيش پيش حيوانيت است. پس چه‏جور اثري است كه مؤثرش معدوم بوده و او براي خود موجود است؟ و آيا هيچ‏كس چنين اثري ياد دارد كه مؤثرش معدوم باشد و خودش موجود باشد؟ علاوه مؤثر از شكم او بيرون بيايد؟ پس اينها يقيناً هيچ‏يك اثر آن ديگر نيستند همان‏طوري كه نبات اثر جماد نيست جماد هم اثر نبات نيست پس وجود جماد بسته به وجود نبات است ولكن در مولودي كه صاحب اين مراتب باشد اول بايد جماد ظاهر بشود بعد از آن نبات، بعد از آن حيات وهكذا و تا جماد ظاهر نشود نبات ظاهر نمي‏شود و تا نبات ظاهر نشود حيات ظاهر نمي‏شود و اينها هم هميشه با هم نيستند بلكه هر مرتبه‏اي ظاهر مي‏شود و مدتي همان‏طور هست بعد مرتبه ديگر ظاهر مي‏شود. پس مولود مدتي هست كه جماد است و نباتيت ندارد بعد نباتيت در او ظاهر مي‏شود و مدتي هم نبات است حيات ندارد بعد حيات در او ظاهر مي‏شود و مدتي هست كه حيوان است و نفس ندارد بعد نفس در او ظاهر مي‏شود و اين مراتب خورده خورده در مولود ظاهر مي‏شود و جامع‏المراتب يكدفعه در اين عالم موجود نمي‏شود بلكه اول بدنش درست مي‏شود بعد روح حيات تعلق مي‏گيرد بعد نفس تعلق مي‏گيرد بعد عقل. ولكن مراتب كليه ملك چنين نيست به دو جهت: يكي اينكه نبود وقتي كه مرتبه‏اي نباشد بعد موجود بشود و يكي اينكه نبود وقتي كه مرتبه‏اي باشد و مرتبه ديگر

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 326 *»

نباشد لكن در مراتب مواليد بوده وقتي كه مرتبه‏اي نباشد بعد موجود بشود مثل اينكه بدن زيد در عالم نبود بعد بدني برايش درست شد و بوده كه مرتبه‏اي باشد و مرتبه ديگر نباشد مثل اينكه مدت زماني بدن زيد بود و روح زيد نبود پس نبود وقتي كه جسم عالم نباشد و هميشه جسم بود و خواهد بود اين است كه هرچند سعي بكني جسم را نمي‏تواني فاني بكني، محال است كسي بتواند جسم را فاني بكند. چگونه و حال اينكه خداوند جسم را براي بقا آفريده و فنائي برايش نيست و اين عالم عالم جسم است و هرچه مي‏بيني جسم است ولكن غير از جسميت چيزي به ايشان تعلق گرفته است كه به اين صور مختلفه ظاهر شدند و به قول مطلق جميع آن چيزي كه در اين عالم مي‏بيني همه را مي‏شود فاني كرد اما بعد از فناء همه آن آخر كار باز جسميت باقي است و جسميت را نمي‏شود فاني كرد. پس چوب را مي‏شود سوزانيد و خاكستر كرد، خاكستر را مي‏شود جوشانيد نمك كرد، نمك را مي‏شود آب كرد و بخار كرد، بخار را مي‏شود هوا كرد و هوا را مي‏شود نار كرد وهكذا لكن هر كاري كه سرش بدهي باز مي‏بيني يكجا معدوم صرف نمي‏شود اگرچه صورت خشبي و خاكستري و ملحي و بخاري وهكذا همه معدوم مي‏شوند بلكه باز جوهري است صاحب اطراف ثلاث طول و عرض و عمق و اين نيست مگر براي اينكه جسم هميشه بوده و اينها هميشه نبوده‏اند. يك‏وقتي آب و خاك بود چوب نبود و چوب بود خاكستر نبود و كذلك آب و خاك بود جماد نبود و جماد بود نبات نبود و نبات بود حيوان نبود و حيوان بود انسان نبود و همچنين يك‏وقتي هم بود كه همين آب و خاك نبودند و يك‏وقتي بود كه اين آسمان و زمين اصلاً نبودند اين است كه يك‏وقتي مي‏شود تمام اينها همه خراب مي‏شوند اذا الشمس كوّرت و اذا النجوم انكدرت و اذا السماء انفطرت اما نبود وقتي كه جسم نباشد، جسم هميشه بود اما اين صور نبودند اين است كه اين صور هم يكدفعه خراب مي‏شوند اما جسم خراب شدني ندارد، او هميشه باقي است اما خيال نكن كه جسم بود لكن روح نبود نفس نبود عقل نبود بعد كم‏كم روح پيدا شد، بعد نفس بعد عقل، حاشا كه چنين

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 327 *»

باشد. روح هم نبود ندارد، نفس هم نبود ندارد و عقل هم نبود ندارد بعد از آنكه جسم هميشه بود و هميشه خواهد بود عقل و نفس و روح هم هميشه بوده‏اند و خواهند بود. پس همان‏طوري كه جسم هميشه بود روح هم بود نفس هم بود عقل هم بود بلكه عرض مي‏كنم هرگاه اينها نبودند جسم نبود و جسم بواسطه اينها ايجاد شد پس مراتب ملك هميشه بودند و خواهند بود و نبود وقتي كه نباشند و نخواهد آمد وقتي كه معدوم بشوند. بلي اين‏قدر است كه عقل زيد نبود عقل عمرو نبود، نفس زيد نبود نفس عمرو نبود، جسم زيد نبود جسم عمرو نبود وهكذا به جهت اينكه در مراتب كليه ملك كه تعيّن و امتيازي نيست كه عقل زيدي باشد عقل عمروي باشد، و جسم زيدي باشد و جسم عمروي باشد؛ آنجا يك درياي جسم متشاكل‏الاجزاء و يك درياي عقل متشاكل‏الاجزاء و يك درياي نفس متشاكل‏الاجزاء بيش نيست. پس عقل زيد و عمرو و نفس و جسم ايشان در آنجا معدوم است و اگر بخواهد مراتب ايشان موجود بشود و تعيّن پيدا كند لابد است كه در اين عالم بدني برايشان درست بشود. بدن كه درست شد مدتي همان بدن تنها است بعد چون همه مراتب توي اين بدن ريخته است مخض مي‏شود روح در او ظاهر مي‏شود باز مدتي همين روح تنها است مرتبه ديگر ندارد بعد مخض ديگر مي‏شود نفس در او ظاهر مي‏شود باز مدتي همين نفس تنها است بعد مخض ديگر مي‏شود عقل در او ظاهر مي‏شود پس مراتب ملك و عوالم سر جايشان هميشه هستند لكن مواليد لازم نكرده است چنين باشند بلكه وقتي نبودند و وقتي موجود مي‏شوند بعد هم يك‏وقتي معدوم مي‏شوند و مراتبشان هم به تدريج ظاهر مي‏شود يك مرتبه‏اي ظاهر مي‏شود مرتبه ديگر ندارد، مرتبه ديگر ظاهر مي‏شود مرتبه بالاتر ندارد وهكذا. پس بود وقتي كه انسان نباشد يا حيوان نباشد يا جن نباشد يا ملك نباشد يا نبات نباشد يا جماد نباشد اما نبود وقتي كه عالم مشيت نباشد يا عالم ائمه نباشد يا عالم انبيا نباشد يا عالم اناسي نباشد يا عالم جن نباشد و بود وقتي كه جسم زيد نباشد و عقل زيد نباشد و نفس زيد نباشد و روح زيد نباشد اما نبود وقتي كه اصل

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 328 *»

جسم نباشد يا اصل عقل نباشد يا اصل روح و نفس نباشد، آنها هميشه بوده‏اند اين است كه هميشه خواهند بود و از اينجا بياب كه نبود وقتي كه بهشت نباشد دوزخ نباشد والاّ معقول نبود كه دار خلود باشند. چيزي كه يك‏دفعه نبوده يك‏دفعه هم مي‏شود كه فاني بشود چنانكه دانستي پس چون ضروري است كه فنائي برايشان نيست پس بايد بدايتي برايشان نباشد. پس مادامي كه ملك خدا بود بهشت و دوزخ هم بود لكن اين‏قدر است كه متعيّن نبوده‏اند و تعيّنات و تشخصات نداشته‏اند. تعينات و تشخصات و امتيازات بعد بواسطه اشخاص برايشان حاصل شد اين است كه وارد شده بهشت قاع صفصف است پس بسيار غرس بكنيد در او و غرس آن است كه عمل بكني و استحقاق بهشت پيدا كني و از جمله غرس بلكه اعظم غرسها اين است كه خود را داخل كني بعد كه خود را داخل كردي آن‏وقت عمل زياد كن كه آنجا حور و قصور و اشجار و انهار بيشتر داشته باشي. پس اصل بهشت و دوزخ را كسي نمي‏تواند بعمل خود برقرار بكند، آنها را خدا پيش از اهلش خلق كرده لكن تعيّن ندارند و خصوصيتي به احدي ندارند اما عمل كه كردي تعيّن پيدا مي‏كنند و يك‏نوع بهشتي يا يك‏نوع دوزخي برقرار مي‏شود كه مخصوص به او مي‏شود بعينه همان‏طور كه عقل بود اما دخلي به زيد و عمرو نداشت وقتي كه بدن زيد درست شد عقل او در بدنش متعيّن مي‏شود و جدا مي‏شود از عقل عمرو و عقل عمرو هم هكذا و اين تعينات هيچ در عالم عقل نبوده‏اند و عقل هميشه بوده و اينها تازه پيدا شده‏اند و اصل بهشت و دوزخ هم همين‏طور هميشه بوده‏اند اما بهشت زيد، بهشت عمرو، دوزخ بكر، دوزخ خالد نبوده‏اند بواسطه اعمالشان پيدا شدند.

بسم اللّه الرحمن الرحيم

بدانكه مادامي كه بدن درست نشود روح تعين پيدا نمي‏كند و ممتاز نمي‏شود از روح ديگر و چون بدن درست شد روح تعلق مي‏گيرد و تعين پيدا مي‏كند. مادامي كه بدن زيد را نساخته‏اند روح زيدي هم نيست اگرچه روح في‏نفسه موجود باشد. بعينه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 329 *»

همان‏طوري كه جسم في‏نفسه موجود است لكن جسم زيدي پيش از اينكه زيد را بسازند نيست پس وقتي كه قبضه‏اي از جسم برداشتند بدن زيد را ساختند آن‏وقت جسم زيد موجود مي‏شود. پس پيشتر جسم هست لكن جسم زيد نيست به جهت اينكه جسم زيد آن است كه مخصوص به زيد باشد و مناسب زيد باشد و ممتاز باشد از جسم عمرو و آن جسم كه تخصيص به زيد و عمرو ندارد نسبتش به همه مساوي و يكسان است. پس جسمي كه نسبتش به زيد و عمرو و جماد و نبات و حيوان مساوي است چطور مي‏شود گفت جسم زيد يا جسم عمرو؟ پس آنجا نه جسم زيد است و نه جسم عمرو، جسم زيد در وقتي پيدا مي‏شود كه از آب و خاك قبضه‏اي بردارند جسم زيد بسازند و قبضه ديگر بردارند جسم عمرو بسازند. پس چون چنين است مي‏شود گفت كه پيش از اينكه از آب و خاك بدن زيد را درست كنند زيد در عالم اجسام جسمي نداشت و جسمش همان وقت موجود شد كه از آب و خاك بدني برايش ساختند. و همين‏طور است امر روح، اصل روح در عالم خودش هميشه موجود است پيش از بدن زيد لكن كلام در خود روح زيد است كه روح زيد آيا پيش از بدن زيد در عالم روح موجود بود يا نه؟ اگر خيال كني كه موجود بود بعد كه بدن درست شد روح را آوردند توي آن بدن گذاشتند خطا است زيرا عالم روح عالم تعين نيست و قبضات ارواح از هم ممتاز نيستند، همه متشاكل مي‏باشند. پس روح زيدي نيست، روح عمروي نيست، آنجا هيچ قبضه‏اي تعلق به چيزي ندارد نسبت هر قبضه‏اي به جميع چيزها يكسان است. پس آنجا هيچ قبضه‏اي را نمي‏شود گفت روح زيد است يا روح عمرو، زيرا هر قبضه‏اي همان‏طور كه صالح است از براي اينكه روح زيد بشود همان‏طور صالح است از براي اينكه روح عمرو بشود. پس روح زيد وقتي پيدا مي‏شود كه بدن زيد درست بشود و حيات در او دربگيرد و در اين حال روح زيد موجود مي‏شود و ممتاز مي‏شود از روح عمرو و بكر و اگر ببيني كه مي‏فرمايند روح زيد هميشه بود بدان‏كه مرادشان اين است كه اصل قبضه روح زيد هميشه در عالم روح بود معلوم است جميع ارواح از

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 330 *»

قبضات عالم روح برداشته شده است و هيچ روحي نيست كه از آن عالم نباشد و آن عالم هم كه هميشه بود پس قبضات هم هميشه بودند لكن روح زيد به اين‏طور متعيّناً و متشخصاً در آن عالم نبوده بجز قبضه‏اي چيز ديگر نبود چنانكه جسم زيد هم هميشه بود به جهت اينكه جسم زيد قبضه‏اي از عالم جسم است و نبود وقتي كه آن قبضه نباشد اما بود وقتي كه آن قبضه جسم زيد نباشد مثل اينكه مي‏بيني آب و خاك هست و بدن زيدي نيست يكدفعه از اين آب و خاك مي‏گيرند بدني براي زيد مي‏سازند آن‏وقت بدن زيد موجود مي‏شود. حال اين بدن از جاي ديگر نيامده است، از همين آب و خاك است و جز قبضه‏اي از اين آب و خاك چيز ديگر نيست و اين قبضه هم هميشه بود لكن يك‏وقتي بود كه بدن زيد نشده بود بعد آمدند بدن زيدش ساختند. پس بدن زيد به يك‏اعتبار هميشه بود به جهت اينكه آن قبضه‏اي كه از او بدن زيد را ساختند نبود ندارد، هميشه بوده و به يك‏اعتبار هميشه نبوده به جهت اينكه قبضه‏اي اگرچه بود لكن مدتي بود كه هنوز بدن زيد نشده بود بعد طوري شد كه تعلق به زيد گرفت و بدن زيد شد و اين تعبير تعبير حقيقي است كه بدن زيد نبود بعد پيدا شد و آن تعبير اول تعبير مسامحه‏اي است. باري، اگر هم بگويند كه روح زيد مثلاً هميشه بود تعبير مسامحه‏اي است و مقصود همان است كه آن قبضه هميشه بود و در اصل قبضه كه حرفي نداريم كلام در روح زيد است و شكي نيست كه قبل از اينكه بدن زيد درست بشود روح زيدي اصلاً موجود نبود اگرچه آن قبضه بود لكن دخلي به زيد نداشت و مخصوص به زيد نبود و تعيني نداشت پس چون بدنش درست شد و در آنجا روحش ظاهر شد تعين پيدا كرد و ممتاز شد از روح عمرو و در آنجا اكتسابات كرد و بواسطه اين اكتسابات تعينش بيشتر شد پس در چشم ديد و در گوش شنيد و در زبان ذوق كرد و روح في‏نفسه بيننده و شنونده و ذوق‏كننده نيست چراكه اگر خودش في‏نفسه بيننده بود چرا در گوش نمي‏بيند؟ با اينكه همان‏طوري كه در چشم است همان‏طور در گوش است و چرا در دست نمي‏بيند؟ با اينكه در دست هم هست وهكذا در هيچ عضوي از اعضا نمي‏بيند

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 331 *»

با اينكه در همه هست مگر در چشم و همچنين اگر خودش في‏نفسه شنونده بود چرا در چشم نمي‏شنود و چرا در ساير اعضا نمي‏شنود؟ و حال اينكه در همه‏جا هست پس يقيناً خود روح من حيث نفسه نه بيننده است نه شنونده و نه ذوق‏كننده وهكذا في‏نفسه اين كارها را ندارد و تعجب در اين است كه خود چشم و گوش و زبان هم في‏نفسه اين كارها را ندارند زيرا مي‏بيني روح مي‏رود و نه چشم مي‏بيند و نه گوش مي‏شنود و نه زبان طعم مي‏فهمد. پس اگر ديدن از خود چشم بود چرا بعد از اعراض روح نمي‏بيند؟ و اگر شنيدن از خود گوش بود چرا بعد از اعراض روح نمي‏شنود؟ پس ديدن از چشم هم نيست و از گوش هم نيست چنانكه از خود روح هم نيست. پس نه از اين است و نه از آن ولكن چيزي است كه از اين ميانه پيدا مي‏شود و تا روح نباشد و چشمي نباشد ديدن پيدا نمي‏شود اگر روح باشد و چشم نباشد ديدن متحقق نمي‏شود چنانكه در ساير اعضا روح هست ولكن چشم نيست اين است كه ديدني هم نيست و اگر چشم باشد و روح نباشد باز ديدن متحقق نمي‏شود به جهت اينكه در حال مردگي چشم بجاي خود است و عيبي ندارد ولكن چون روح ندارد هيچ‏چيز را نمي‏بيند و كذلك تا گوشي نباشد و روحي نباشد شنيدن متحقق نمي‏شود چنانكه در ساير اعضا روح هست و شنيدني نيست و در حال ممات گوش هست و روح نيست باز شنيدني نيست. پس روح مي‏آيد توي چشم مي‏بيند و مي‏آيد توي گوش مي‏شنود و ديدن و شنيدن از اين ميانه پيدا مي‏شود والاّ نه چشم بخودي خود مي‏بيند و نه گوش بخودي خود مي‏شنود و روح هم نه بخودي خود مي‏بيند و نه مي‏شنود و ديدن از ميانه چشم و روح پيدا مي‏شود و شنيدن از ميانه گوش و روح پيدا مي‏شود و در حقيقت مال هيچ‏كدام نيستند اما چون هردو دخيل در كارند اين است كه نسبت به هردو داده مي‏شود، هم چشم را مي‏گويند مي‏بيند و هم روح را و هم گوش را مي‏گويند مي‏شنود و هم روح را ولكن روح مي‏شنود در گوش و گوش مي‏شنود بواسطه روح، و روح مي‏بيند در چشم و چشم مي‏بيند بواسطه روح و همين ادلّ دليلي است بر اينكه هيچ روحي

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 332 *»

في‏نفسه تعين ندارد، تعينش همه بواسطه بدن است. مي‏آيد در بدن مي‏نشيند و اكتسابات بواسطه اين بدن مي‏كند در چشم الوان و اشكال را مي‏بيند و در گوش اصوات را مي‏شنود و در زبان طعوم را مي‏فهمد و در بيني بوها را ادراك مي‏كند و در ساير اعضا نرمي و درشتي و گرمي و سردي و تري و خشكي را ادراك مي‏كند پس متعين مي‏شود و تشخص پيدا مي‏كند و ممتاز مي‏شود از روح ديگر. پس روح زيدي پيدا مي‏شود و روح عمروي، كه روح زيد غير روح عمرو است و روح عمرو غير روح زيد است و اگر اين اكتسابات نبودي ارواح از يكديگر ممتاز نمي‏شدند و جميع ارواح حالشان اين است كه تا به ابدان تعلق نگيرند و اكتسابات نكنند تعين پيدا نمي‏كنند و جدا نمي‏شوند از يكديگر و جميع مراتب همين‏طور است از عقل گرفته تا حيات. تا بدن نباشد هيچ‏يك تعين پيدا نمي‏كنند و ممتاز نمي‏شوند اگرچه همين‏طور قبضات روي هم ريخته در هر عالمي باشند لكن چه حاصل كه همه مثل همند، امتيازي ندارند پس نمي‏شود به چيزي يا كسي انتساب داد و انتساب در صورتي صحيح است كه بدن داشته باشند و تعلق به آن بدن بگيرند. پس عقل زيد و نفس زيد و روح زيد و خيال زيد هيچ‏كدام تعين ندارند و اصلاً انتساب به زيد ندارند. عقل در عالم خود هست لكن دخلي به زيد ندارد عقل زيد نيست، نفس در عالم خود هست لكن دخلي به زيد ندارد نفس زيد نيست وهكذا در وقتي انتساب به زيد پيدا مي‏كنند كه بدن زيد درست بشود آن‏وقت روح كه در او ظاهر شد مي‏شود روح زيد و نفس كه در او ظاهر شد مي‏شود نفس زيد و عقل كه در او ظاهر شد مي‏شود عقل زيد. پس اين مراتب كه به بدن تعلق گرفتند امتياز پيدا مي‏كنند از مراتب عمرو.

حال در اينجا متشبهين به حكما دو فرقه شدند: بعضي ديدند كه مراتب غيبي بواسطه بدن امتياز پيدا مي‏كنند و متعين مي‏شوند گمان كردند كه بايد جميع حيوانات و نباتات و جمادات عودشان عود مجاوره باشد و عود مجاوره تخصيص به انسان ندارد زيرا انسان هم مانند آنها است كه تا بدنش درست نشود هيچ مرتبه‏اي از مراتبش تعين

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 333 *»

پيدا نمي‏كند و جمادات و نباتات و حيوانات هم چنينند تا بدنشان درست نشود روحشان تعين ندارد، بعد از درست‏شدن بدن ارواحشان تعين پيدا مي‏كند اگر بواسطه همين است كه يك‏وقتي بدن نداشتند و روحي هم برايشان نبود بعد بدني برايشان درست شد و روح به ايشان تعلق گرفت پس به اين جهت بايد يك‏وقتي فاني بشوند و عودشان عود مجاوره نباشد بلكه عود ممازجه باشد. مي‏بيني كه اناسي هم چنين مي‏باشند، يك‏وقتي بدن نداشتند و روحي هم برايشان نبود بعد بدني از آب و خاك اين عالم برايشان درست شد و روح به ايشان تعلق گرفت و تعين پيدا كرد. پس بايد اينها هم يك‏وقتي فاني بشوند و عودشان عود ممازجه باشد نه مجاوره و حال اينكه خلاف ضرورت است.

و بعضي ديدند كه جماد و نبات و حيوان نمي‏شود عود مجاوره داشته باشند به جهت اينكه تركيبشان از همين عالم است و در همين عالم هم تركيبشان از هم مي‏پاشد و در انسان هم ديدند كه بدنش از همين عالم است و از اجزاي اين عالم مركب شده است و يك‏وقتي نبود بعد پيدا شد وانگهي حال كه پيدا شده است دائم‏التحليل و الزوال است وهكذا روح او يك‏وقتي نبود بعد پيدا شد و آن هم هر آني بتحليل مي‏رود و بدل مايتحللش مي‏آيد. علاوه بر اين در همين عالم يك‏وقتي تركيبشان از هم مي‏پاشد و خراب مي‏شوند هم بدن خراب مي‏شود و هم روح، اجزاي بدن از هم جدا مي‏شود اجزاي روح هم از هم جدا مي‏شود، نه بدن مي‏ماند نه روح پس اين را كه ديدند گفتند كه انسان هم مانند حيوان و نبات عودش ممازجه است نه مجاوره زيرا اين تركيب نوعاً مانند تركيب حيوان و نبات و جماد است، تركيبي است كه عود مجاوره‏بردار نيست، قابل نيست از براي عود مجاوره بلكه بدئش از اين عالم و عودش بسوي اين عالم است و اين دو فرقه هردو خطا كردند و هردو به باطل تكلم كردند لكن قول اين فرقه دويمي بمراتب باطل‏تر و مزخرف‏تر از قول فرقه اولي و خراب‏كننده دين و ايمان است و خلاف ضرورت صرف صرف است. خوب اي احمق! اگر انسان هم عودش عود

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 334 *»

ممازجه است پس اين‏همه ارسال رسل و انزال كتب براي چيست؟ اين‏همه وعده‏ها و وعيدها براي چيست؟ اين‏همه انبيا آمدند گفتند عالم ديگري هست بايد شما به آنجا برويد و اين‏همه كتب آسماني كه نازل شدند همه وعده دادند كه جاي ديگري هست بايد به آنجا برويد پس اگر انسان هم عودش عود ممازجه باشد و مات و فات بشود پس اينها براي چيست؟ و خداي حكيم چرا براي اين پنج روز حيات اين‏قدر انبيا و اوليا فرستاد و شرايع قرار داد و كدام لغو از اين بالاتر؟ و تعالي اللّه عمايقول الظالمون علواً كبيراً قاتلهم اللّه انّي يؤفكون و هردو به باطل تكلم كردند و هردو خلاف طريق حق گفتند. راست است كه ارواح جميع مواليد تا ابدانشان درست نشود تعين پيدا نمي‏كنند اما نه هر چيزي كه تعين نداشت بعد تعين پيدا كرد بايد فاني بشود و نه هر چيزي كه حالش اين است بايد هميشه باقي باشد و پا به عالم بقا بگذارد. پس راست است حيوان مثلاً اگرچه روحش پيش تعين نداشت به جهت اينكه بدني نداشت، بعد يك‏وقتي بدن برايش درست شد پس تعين پيدا كرد لكن حال كه تعين پيدا كرد نه اينكه حال كه متعين شد تعينش بايد هميشه باشد و زوالي برايش نباشد؟ خير، چنين نيست. اگر روحش از عالم باقي آمده بود و تعين پيدا كرده بود تعينش محال بود كه برطرف بشود لكن مطلب اين است كه روحش هم از اين عالم است و روح حيات نيست بجز صوافي اغذيه كه در قلب جمع مي‏شود، پس روحش هم از عالم ديگر و از جاي ديگر نيست، از همين عالم است و اين عالم بديهي است كه عالم فنا و زوال است پس چطور مي‏شود كه چيزي در همين عالم درست شده باشد و مع‏هذا پايندگي داشته باشد. گيرم كه روح حيوان بواسطه بدنش تعين پيدا كرد اما خود اين روح مركب است از اشياء و تركيبش تركيب فنا است پس چطور مي‏شود عودش مجاوره باشد؟ نهايت تعين پيدا كرده باشد، متعيني كه مبدئش از عالم فنا باشد تعينش چه مصرف دارد؟ با تعينش هم فاني مي‏شود و از هم مي‏پاشد. پس حيوانات يقيناً عودشان عود مجاوره نيست بلكه ممازجه است و در همين عالم تركيبشان درست شده و در همين عالم هم فاني

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 335 *»

مي‏شوند و تركيبشان از هم مي‏پاشد ولكن حيوان كه حالش اين است انسان را نبايد به حيوان قياس كرد اگرچه يكجاش هم مانند حيوان باشد. راست است بدن انسان مانند بدن حيوان است و يك‏وقتي نبود بعد از تركيب عناصر اين عالم پيدا شد و يك‏وقتي هم تركيبش فاسد مي‏شود و حياتش هم مانند حيات حيوان است كه از صوافي اغذيه است لكن بمحض اينكه بدنش نوعاً مانند بدن حيوان و حياتش نوعاً مانند حيات حيوان است لازم نمي‏آيد كه خود انسان عود مجاوره نداشته باشد و فات و مات بشود. بلي اگر تنها همين بدن و حيات بود ديگر چيزي از جاي ديگر نداشت آن هم برادر حيوان بود و بقائي برايش نبود آن‏وقت صحيح بود كه گفته بشود جمادات و نباتات و حيوانات و اناسي همه عودشان عود ممازجه است و عود مجاوره ندارند لكن چنين نيست، انسان بغير از اين بدن و حيات مراتب ديگر هم دارد كه از عوالم ديگر آمده است و آنها فنائي برايشان نيست ولكن اين‏كه با حيوانات شريك است مضايقه نيست كه بگوييم حكمش مانند حكم حيوانات است و في‏الحقيقه هم درست است. بدن ظاهري انسان كه مانند بدن حيوانات است، واقعاً حكمش حكم بدن حيوانات است، عودش عود ممازجه است و حياتي كه تعلق به او گرفته است و از صوافي اغذيه پيدا شده است آن هم حكمش حكم حيات حيوانات است و اينها راست است كه عودشان عود ممازجه است و يك‏وقتي تركيبشان از هم مي‏پاشد و زائل مي‏شوند چنانكه يك‏وقتي بود كه نبوده‏اند و اينها قابل عود مجاوره نيستند زيرا مي‏بيني كه بدن دائماً به تحليل مي‏رود و بدل مايتحلل مي‏آيد و اگر بدل مايتحلل نيايد مي‏ميرد و از اين‏جهت است كه اگر كسي چند دفعه غذا نخورد كم‏كم بتحليل مي‏رود و مي‏ميرد و اين امر كه در بدن ظاهر است در حيات هم چنين است هر ساعت تحليل مي‏رود و بدل مايتحلل مي‏آيد. و اگر قدري ملتفت باشي و همين‏طور لاعن شعور نباشي مي‏بيني كه حيات زودتر از بدن تحليل مي‏رود و تحليل‏رفتن او ظاهرتر است از تحليل‏رفتن بدن زيرا بدن اگرچه تحليل مي‏رود لكن چون غلائظ دارد اين است كه دير به دير تحليل مي‏رود و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 336 *»

مي‏شود كه از سال پيش چيزي در بدن باشد بلكه مي‏شود از اول طفوليت چيزي در بدن باشد اما حيات هر آني فاني مي‏شود و حيات ديگر بجاش مي‏آيد به جهت اينكه همه‏اش لطائف است و مانند بدن غلائظي ندارد كه باعث ثباتش بشود. پس هر ساعت بايد صوافي اغذيه خون بشود در قلب و در آنجا بخار بشود و حيات در بگيرد زيرا اين بخاري كه در قلب زنده شده است قدريش از راه نفس بالا مي‏آيد و بيرون مي‏رود و اينكه بيرون مي‏آيد حيات دارد و زنده است چون از دهن خارج شد و هواي خارجي به او رسيد سرد مي‏شود و حيات از او مي‏پرد و قدريش از سوراخ گوش و بيني و چشم و ساير سوراخها بيرون مي‏آيد و قدريش از مسامات بدن بيرون مي‏آيد و عرق مي‏شود پس به اين‏طور بخار تمام مي‏شود. پس اگر پشت سرش باز بخار نيايد يكجا حيات فرار مي‏كند و بدن مرده مي‏افتد و طوري است كه غذاي تنها كفايتش نمي‏كند، يعني تنها صوافي اغذيه كفافش نمي‏دهد و اگر تنها صوافي اغذيه باشد باز تمام مي‏شود بلكه هر ساعت بايد از هواي خارجي داخلش بشود و لطائف اين هوا را بردارد جزء خود بكند و غذاي خود بسازد.([4]) اين است كه اگر نيم ساعتي نفس را حبس بكني كه هواي خارجي داخل قلب نشود انسان مي‏ميرد به جهت اينكه غذاي خارجي تنها كفايتش نمي‏كند بلكه بايد هوا را نيز غذاي خود بكند و اين هوا هم نه اينكه خيال كنيم مرده است بلكه حيات دارد و لطائفش اجزاي حياتند اين است كه مي‏فرمايند هوا مظهر اسم الحي است و الحي بر روي هوا نوشته شده بلكه عرض مي‏كنم خودش اسم الحي است از اين راه است كه فرنگيان مي‏گويند در اين هوا يك اجزاي ذغاليه هست كه ضد حيات

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 337 *»

است و اجزاي حياتي هست و تعبيه هم مي‏كنند و قرع و انبيق مي‏گذارند هوا را تا آنكه لطائفش مي‏رود در توي قابله و غلائظش در قرع باقي مي‏ماند پس گنجشكي را مثلاً توي قرع بيندازند مي‏ميرد، يا انسان دهنش را توي آن شيشه بگذارد مي‏ميرد و اگر گنجشك را توي قابله بگذارند بنشاط مي‏آيد و حياتش قوت مي‏گيرد و اين براي اين است كه آن اجزاي حيات در قابله رفت و غلائظي كه حيات نبودند در قرع باقي ماندند و چون حيات نيستند ضديت با حيات دارند پس بواسطه اقتران و اتصال به آنها حيات از حيوان فرار مي‏كند و تعبير به اجزاي ذغاليه هم كه آوردند راهش همين است كه چون زغال ضد حيات است و بخارش سميت دارد بطوري كه اول سر را بدرد مي‏آورد بعد از آن تأثير در بخار قلب مي‏كند و او را ضعيف مي‏كند و اعضا سست مي‏شوند تا آنكه يكجا بخار قلب را مضمحل مي‏كند و بدن مي‏ميرد.

باري، هوا زنده است و حيات دارد اين است كه اسم الحي شده است و اما آب اسم المحيي است و هوا خودش اگرچه حيات دارد لكن مانند آب قابل تشكل نيست اين است كه به او زنده نمي‏شود چيزي، اما آب چون قابل تشكل هست و بيشتر از همه عناصر قبول تشكل مي‏كند پس به او احياء حاصل مي‏شود و به او اشياء زنده مي‏شوند اين است اسم المحيي خدا است و اما هوا اگرچه احياء ندارد لكن خودش حيات دارد پس اسم الحي خداست.([5]) و بواسطه همين حياتي كه در او هست هر ساعت بايد از راه نفس پايين برود و به بخار قلب برسد و در آنجا اجزاي حياتش جزء بخار قلب بشود و غلائظ آن بخار را بردارد بيارد بيرون و هر ساعت بايد چنين بشود تا روح بخاري برقرار باشد و از دو طرف بايد غذا به روح برسد يك‏طرف از صوافي اغذيه و يك‏طرف از هواي خارجي و اگر يكي نرسد روح تمام مي‏شود ولكن بدن همان غذايي كه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 338 *»

مي‏خورد كفايتش مي‏كند تا دو سه روز هم اگر غذا نخورد اگرچه تحليل مي‏رود لكن فاني نمي‏شود و همين دليل است بر اينكه روح زودتر از بدن تحليل مي‏رود وانگهي مي‏بيني كه تا انسان مرد همان ساعت روحش تمام مي‏شود و مي‏رود و اجزاش متفرق مي‏شود و از هم مي‏پاشد لكن بدن مدتي برقرار مي‏ماند، بعد از مدتي از هم مي‏پاشد و بسا مي‏شود كه چندسال همين‏طور بماند و هيچ متفرق نشود و اين نيست مگر براي اينكه روح لطيف است زودتر فاني مي‏شود ولكن بدن بواسطه غلظتي كه دارد بزودي فاني نمي‏شود و هميشه بايد به اين روح غذا از خارج برسد به جهت اينكه هي متصل دارد تحليل مي‏رود و چيزي از ايشان كم مي‏شود و اگر منبع نداشته باشد كم مي‏شود تا يكجا تمام مي‏شود. و مثلش مانند حوض آبي است كه دو سوراخ داشته باشد و هر دو هم مقابل هم باشند و از يكي از خارج آب بيايد و از يكي بيرون برود. حال مادامي كه همان‏قدر كه آب بيرون مي‏رود همان‏قدر آب بيايد اين آب حوض هميشه بر يك قرار باقي مي‏ماند نه كم مي‏شود نه زياد به جهت اينكه اگرچه از آن‏طرف آب دارد مي‏رود اما از اين‏طرف متصل آب مي‏آيد و بجاي آن‏قدري كه رفته است مي‏ماند و اگر آن‏قدري كه آب بيرون مي‏رود بيشتر آب داخل حوض بشود آب حوض زيادتر مي‏شود و لبريز مي‏شود از آب و اگر آن‏قدري كه آب بيرون مي‏رود كمتر از آن آب داخل حوض بشود آب حوض كم مي‏شود تا يكجا تمام مي‏شود و اگر هيچ آب داخل نشود همان قدر آبي كه در حوض است كم‏كم بيرون مي‏رود تا يكجا حوض خالي مي‏ماند از آب. حال اين روح هم مانند همين حوض از يك‏طرف دارد بيرون مي‏رود و فاني مي‏شود و از يك‏طرف دارد غذا به او مي‏رسد. حال اگر به همان مقدار كه بيرون مي‏رود به همان مقدار غذا به او برسد بر يك حال باقي مي‏ماند، نه كم مي‏شود و نه زياد و اگر غذا بيشتر برسد از آن مقداري كه خارج مي‏شود و بتحليل مي‏رود روح بيشتر قوت مي‏گيرد و اگر كمتر از آن مقدار برسد روح ضعيف مي‏شود و چندي كه همين‏طور شد يكجا تمام مي‏شود و مي‏رود پي كار خود و اگر هم هيچ غذا نرسد و از آن‏طرف هي تحليل برود

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 339 *»

بديهي است كه روح فاني مي‏شود. و همچنين است حال بدن نهايت روح اسرع تحليلاً است و بدن ابطأ تحليلاً اما هرچه هست هر يك آناً فآناً تحليل مي‏روند و بدل مايتحلل مي‏آيد. و وقتي خوب تدبر كردي مي‏بيني كه اين بدن و روح قطع‏نظر از اينكه يك‏وقتي تركيبشان فاني مي‏شود و از هم مي‏پاشد هر ساعت و آني مي‏ميرند و زنده مي‏شوند و هر آني و ساعتي محتاج به احياء هستند والاّ مرده خواهند بود پس هي تحليل مي‏روند مي‏ميرند و هي غذا به ايشان مي‏رسد زنده مي‏شوند. پس بر مؤمن لازم است كه در هر آني و ساعتي بگويد الحمد للّه الذي احياني بعد ما اماتني نه اينكه بعد از بيدار شدن از خواب تنها اين را بگويد به جهت اينكه در هر آني اين اماته و احياء هست. در بدن كه ظاهر است و در روح هم كه ظاهرتر. تو را بخدا انصاف ده روح و بدني كه حالشان اين است كه هر ساعت بايد از خارج غذا به ايشان برسد و بدل آن‏قدري كه تحليل رفته است واقع بشود آيا قابلند از براي عود مجاوره و صلاحيت دارند از براي محشور شدن در قيامت و ثواب و عقاب؟ خوب اين اول عمر تا آخر هي بدنش و روحش آناً فآناً تحليل رفته‏اند و غذاي خارجي آمد عوض او ماند. حال كدامشان را محشور مي‏كنند و كدام را ثواب مي‏دهند به ثواب زيد يا عقاب مي‏كنند به عقاب زيد؟ آنها كه شي‏ء خارجي هستند دخلي به زيد ندارند از خارج مي‏آيند و باز مي‏روند پس چطور خداي عادل آنها را به ثواب زيد ثواب مي‏دهد و به عقاب زيد عقاب مي‏كند؟ علاوه بر اين اين بدن و اين روح حاصل شده‏اند از اغذيه، لطائف اغذيه رفت روح شد و غلائظش بدن و اغذيه هم يا از نباتات اين عالمند و يا از حيوانات و دانستي كه نبات و حيوان عود ممازجه دارند نه عود مجاوره و قابل از براي حشر و عالم بقا نيستند پس چطور مي‏شود بدن و روحي كه مركّبند از نباتات عديده و حيوانات عديده عود مجاوره داشته باشند و به عالم آخرت پا بگذارند و در دار خلد منزل كنند؟ اما مطلب اين است كه اين بدن و اين روح بخاري اگرچه بدئشان از اين عالم و عودشان بسوي اين عالم است و قابل از براي حشر و نشر نيستند و حكمشان حكم ساير حيوانات (است) لكن

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 340 *»

انسان تنها اين روح و بدن نيست، غير از بدن ظاهري و حيات بخاري مراتب ديگر هم دارد. خيال هم دارد، نفس هم دارد، خيال غير از اين حيات است ولكن مردم فرق بين خيال و حيات نكردند خيال كردند كه حيات همان خيال است حتي در حيوانات هم به خيال قائل شدند و حال اينكه در حيوانات اصلاً خيال نيست و از روي شعور كار نمي‏كنند، از روي طبيعت كار مي‏كنند و حيات دارند اما شعور ندارند و خيال ندارند.([6]) نمي‏بيني كه طفل متولد مي‏شود حيات دارد اما هنوز خيال درست در او ظاهر نشده و چيزي را نمي‏تواند خيال بكند و قدري بزرگ كه مي‏شود قدري مي‏تواند خيال بكند اما باز درست نمي‏تواند چيزها را خيال بكند بعضي چيزها را خيال مي‏كند وهكذا، پس خيال يقيناً غير از حيات است. و همچنين مرتبه نفسي هم دارد كه مي‏بيند گذشته و آينده و حال پيش او مساوي هستند و همه در آنجا حاضرند. بالجمله مي‏بيند كه بدن در حالي كه هست در حال ديگر نيست، در مكاني كه هست در مكان ديگر نيست، از لذت پيش متلذذ نمي‏شود و از الم پيش متألم نمي‏شود و همچنين از لذت بعد متلذذ نمي‏شود و از الم بعد متألم نمي‏شود وهكذا حيات هم حالش بعينه همين‏طور است و اما مراتب ديگري دارد كه چنين نيستند، از بدي پيش متألم مي‏شوند و از خوشي پيش متلذذ مي‏شوند و در ماضي مي‏روند و در استقبال مي‏روند و در حال مي‏آيند و اين را هركس در خودش مي‏بيند. پس يقين حاصل مي‏شود كه اين مراتب دخلي به اين عالم ندارند و از اين عالم بيرونند و از عوالم ديگر آمده‏اند پس به فناء اين بدن و اين حيات آنها فاني نمي‏شوند اگرچه تا اين بدن نبود آنها متعين نبودند و امتياز

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 341 *»

نداشتند و تعين و امتياز آنها بواسطه اين بدن پيدا شده ولكن حالا كه تعين پيدا كردند تعينشان زائل نمي‏شود. بدن هر كاري مي‏خواهد بر سرش بيايد آنها باقي هستند و حيات هم اگرچه بواسطه بدن تعين پيدا كرده بود لكن چون خود حيات هم از همين عالم بود اين است كه خودش و تعينش همه فاني مي‏شوند اما مراتب ديگر كه از اين عالم نيستند از جاي ديگر آمدند پس بعد از اينكه در اين عالم آمدند و متعين شدند تعينشان برطرف نمي‏شود و به فناي بدن و حيات فاني نمي‏شوند به جهت اينكه خودشان از عالم باقي آمدند و تعين كه گرفتند تعينشان هم باقي مي‏ماند از اين‏جهت عودشان عود ممازجه نيست بلكه عود مجاوره است و قابل هستند از براي حشر و نشر و ثواب و عقاب بخلاف حيات كه چون از عالم فاني است اين است كه تعينش هم بقائي ندارد و فاني مي‏شود لهذا عودش مجاوره نيست.

بسم اللّه الرحمن الرحيم

بدانكه مراتب مواليد هركدام كه بالاتر است بعدتر ظاهر مي‏شود و هركدام كه پايين‏تر است زودتر ظاهر مي‏شود. پس نبات كه بالاتر است پيش از جماد هرگز ظاهر نمي‏شود بلكه اول جماد ظاهر مي‏شود و مرتبه جمادي مولود درست مي‏شود بعد مرتبه نباتي در او ظاهر مي‏شود. مي‏بيني كه مولود اول نطفه است و جمادي است از جمادات، بعد كه در رحم ريخته شد و چندي در آنجا ماند نباتيتش ظاهر مي‏شود و بناي نموّ مي‏گذارد و خورده خورده نمو مي‏كند و بزرگ مي‏شود تا آنكه به مقام عظام مي‏رسد تا آنكه گوشت بر او مي‏رويد و در اين مقام كه رسيد باز نبات است، حيات ندارد. بعد حيات در او ظاهر مي‏شود و زنده مي‏شود بعد مدتي همين‏طور هست ولكن خيال ندارد بعد خيال به او تعلق مي‏گيرد و خيال در حقيقت غير از حيات است، دخلي به حيات ندارد و خيال است كه جميع كارها بواسطه او از روي شعور و اراده جاري مي‏شود و مي‏شود كه حيات باشد و خيال نباشد چنانكه مي‏بيني بدن وقتي كه مي‏خوابد حيات از او بيرون نرفته است، حيات دارد و حيات مشغول به كار خود

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 342 *»

هست اين است كه نفس مي‏زند و غذا طبخ مي‏شود و هضم مي‏شود و امساك مي‏شود و صدمه‏اش بزني متألم مي‏شود اما خيال ندارد اين است كه كارهاي خيالي از بدن صادر نمي‏شود و آني‏كه مي‏بيني جاها مي‏بيند و سير مي‏كند آن چيز ديگر است دخلي به اين بدن ندارد. پس در حال خواب حيات دارد لكن خيال ندارد و خيالش جاهاي ديگر است و همين دلالت مي‏كند كه حيات غير از خيال است. چگونه چنين نباشد و حال آنكه حيات از همين عالم است و خيال از عالم مثال و بمراتب بالاتر است از حيات اين است كه تا حيات ظاهر نشود خيال در بدن ظاهر نمي‏شود همان‏طوري كه تا نبات در بدن ظاهر نشود حيات ظاهر نمي‏شود. وهكذا بعد از آنكه خيال ظاهر شد تا مدتي بر همين منوال باقي است و نفس به او تعلق نگرفته بعد نفس به او تعلق مي‏گيرد و نفس در بدن ظاهر مي‏شود.

بالجمله، مي‏بيني كه هر مرتبه بالاتر بعدتر در مولود ظاهر مي‏شود و تا مرتبه پست‏تر اول ظاهر نشود آن مرتبه بالاتر ظاهر نمي‏شود و محال است كه غير از اين باشد و اگر ممكن بود خداوند همان‏طور قرارش مي‏داد. حال بعضي از حكما كه عقلشان به چشمشان است همين‏كه اين را ديدند گفتند كه نبات از جماد پيدا مي‏شود و حيات از نبات پيدا مي‏شود و خيال از حيات پيدا مي‏شود و نفس از خيال پيدا مي‏شود وهكذا و اين ترتب ظاهري را كه در مولود ديدند چنين گمان كردند كه هر مرتبه بالائي از مرتبه زيري حاصل مي‏شود. بدن كه درست شد حيات پيدا مي‏شود، حيات كه پيدا شد خيال و نفس و عقل پيدا مي‏شوند پس همه از اين بدن پيدا شدند و وجودشان از بدن است ولكن چنين نيست و اين حرف خطا است. هرگز مرتبه بالا از مرتبه پايين پيدا نمي‏شود و تعجب اين است كه مي‏بينند نبات مثلاً بالاتر از جماد است و حيات بالاتر از نبات است و روح بالاتر از بدن است و نفس بالاتر از روح است و عقل بالاتر از نفس است و بالاتر كه شدند چطور مي‏شود كه مرتبه بالاتر از مرتبه پست‏تر پيدا بشود و وجودش از او باشد؟ بلكه امر بايد بعكس باشد اگر بنابر اين است پس چرا مرتبه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 343 *»

پست‏تر از مرتبه بالاتر پيدا نشده باشد و حال اينكه او اولي است كه وجودش از مرتبه بالاتر باشد و مراتب از بدن به تدريج ظاهرشدن دلالت ندارد كه بايد آنها از بدن پيدا شده باشند و وجودشان از بدن باشد بلكه آنها از جاهاي ديگر آمدند و جاشان در اين عالم نيست ولكن چون از اهل اين عالم نيستند همين‏طور نمي‏توانند آثار خود را در اين عالم ظاهر بكنند بلكه لابدند كه چيزي از اين عالم بگيرند و او را مركب خود قرار بدهند و بر او سوار بشوند و بيايند توي اين عالم و آثار خود را در اين عالم ظاهر بكنند والاّ آثار آنها در اين عالم نخواهد ظاهر شد. پس خيال بايد توي اين عالم بيايد از عالم ديگر است همين‏طور آثارش محال است در (اين) عالم ظاهر بشود بلكه بايد بدني از اين عالم بگيرد كه صلاحيت داشته باشد از براي تعلق خيال و قابل باشد از براي ظهور افعال خيال و بدن در وقتي صلاحيت بهم مي‏رساند كه نباتيتش تمام بشود و حيات در او در بگيرد آن‏وقت قابل مي‏شود از براي تعلق خيال. پس آنگاه خيال به او تعلق مي‏گيرد و آثارش را از بدن ظاهر مي‏كند، پس از چشم مي‏بيند و الوان را ادراك مي‏كند و از گوش مي‏شنود و اصوات را ادراك مي‏كند و از زبان طعم مي‏فهمد و طعوم را ادراك مي‏كند و از بيني بوها را استشمام مي‏كند و بوهاي خوش و بد را ادراك مي‏كند و از ساير اعضاء لمس مي‏كند و نرمي و درشتي و گرمي و سردي را ادراك مي‏كند و اين‏طور كه شد تعين پيدا مي‏كند و خيال زيد ممتاز مي‏شود از خيال عمرو و خيال زيد مال زيد مي‏شود و خيال عمرو مال عمرو و خيالي كه اين ادراكات را ندارد تعين هم ندارد و تعينش بواسطه اين ادراكات است اين ادراكات كه بواسطه بدن برايش حاصل شد آن هم متعين مي‏شود و امتياز پيدا مي‏كند و همچنين نفس از عالم ديگر است بخواهد در اين عالم ظاهر بشود تا بدني نباشد و خيالي به آن بدن تعلق نگيرد نمي‏تواند ظاهر بشود و آثارش را اظهار كند. پس چون در اين عالم بدني برايش درست شد و خيال به او تعلق گرفت آنگاه نفس به او تعلق مي‏گيرد و نفس كه تعلق گرفت آثار و افعالش از بدن آشكار مي‏شود پس متعين مي‏شود و امتياز برايش حاصل مي‏شود.

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 344 *»

باري، كسي كه در امر بدن و خيال و نفس فكر بكند يقين مي‏كند كه خيال و نفس از عالم بدن نيستند زيرا بدن در اين عالم كه عالم جسم است واقع شده و زمان اين عالم و مكان اين عالم او را فراگرفته است چه زمان و مكان از حدود جسم است و جسم جسم نيست مگر اينكه زمان داشته باشد و مكان داشته باشد و زمان اين عالم احاطه دارد به مكان و مكان هم احاطه دارد به اشيائي كه در آنها واقعند پس جميع چيزها كه در اين عالم مي‏بيني محبوسند در زمان و در مكان و تمام اجزاي اين عالم هميشه در حال واقعند، هيچ‏بار هيچ‏يك نمي‏توانند به ماضي بروند يا به استقبال هميشه در حالند و از حال تجاوز نمي‏كنند زيرا اجزاي زمان ترتّب دارند بر يكديگر و هر جزئي تا نيايد و نگذرد جزء ديگر نمي‏آيد و البته مي‏داني كه هر چيزي بايد خودش خودش باشد و محال است كه غير خودش باشد. پس هر جزئي از اجزاي زمان خودش خودش است نمي‏تواند جزء ديگر باشد. پس امروز امروز است و واجب است كه چنين باشد و محال است كه امروز ديروز باشد يا فردا باشد بلكه ديروز ديروز است و فردا فردا است و امروز امروز، نه ديروز امروز مي‏شود و نه ديروز فردا مي‏شود و نه امروز ديروز مي‏شود و نه امروز فردا مي‏شود و نه فردا هم ديروز مي‏شود و نه امروز بلكه هريك خودش خودش است از مقام خود تجاوز نمي‏كند. چون چنين است پس هر چيزي كه در امروز واقع است در امروز واقع است نه در فردا مي‏تواند برود و نه در ديروز، زيرا امروز كه امروز است نه فردا مي‏شود و نه ديروز پس چيزي هم كه در او است نه در فردا است و نه در ديروز و محال است كه چنين باشد بلكه واجب است كه در امروز باشد اين است كه آن چيزهايي كه در روز گذشته بود و در روز آينده خواهد بود ادراك نمي‏كند نه از آلام آنها متألم مي‏شود و نه از لذائذشان متلذد مي‏شود. مثلاً بدني كه در امروز است واضح است كه از خوشي ديروز متلذذ نمي‏شود و همچنين از بدي ديروز متألم نمي‏شود. اگر ديروز گرسنه بود امروز از گرسنگي ديروز آزار نمي‏كشد و امروز كه غذا خورد گرسنگي ديروز به او تأثير نمي‏كند وهكذا اگر فردا چيز نداشته باشد بخورد و گرسنه بشود

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 345 *»

گرسنگي فردا هم اصلاً به او تأثير نمي‏كند و هرچه در خود ملاحظه مي‏كند نه احساس گرسنگي ديروز را مي‏كند و نه احساس گرسنگي فردا را پس نه از گرسنگي پيش گرسنه مي‏شود و نه از گرسنگي بعد گرسنه مي‏شود. بلي اگر در امروز غذا نخورد در امروز گرسنه مي‏شود و حال كه گرسنه شد از غذاي ديروز سير نمي‏شود و از غذاي فردا هم سير نمي‏شود اگرچه روز گذشته يا روز بعد دو من غذا بخورد امروز كه گرسنه شد هيچ به دردش غذاي پيش و غذاي بعد نمي‏خورد به همان حالت گرسنگي كه هست هست. و جميع مشاعر اين بدن حالشان همين است خودشان در حال واقعند و كارهاي ايشان هم همه در حال واقع مي‏باشند و هيچ‏كدام نه در ماضي مي‏روند و نه در استقبال مثلاً چشم اگرچه كارش ديدن است ولكن هر چيزي را كه پيشش آوردي همان را مي‏بيند و همين‏كه از پيشش بردي ديگر نمي‏بيند و بعينه چشم مثلش مثل آئينه است كه تا چيزي مقابلش بردي عكس توش مي‏افتد و همين‏كه از پيشش بردي عكس برطرف مي‏شود و هيچ در توش نيست و هيچ‏بار نمي‏شود كه چيزي را از مقابل آئينه برداري و مع‏هذا عكسش توي آئينه باقي بماند و ملاحظه كن ببين كه آئينه را براي چه قرار دادند؟ براي اين قرار دادند كه عكوس شواخص در او نقش بشود و عكس‏نما باشد و عكس هر چيزي را بنماياند. پس اگر بعد از برداشتن چيزي از پيش آئينه باز عكسش در آئينه باقي مي‏ماند آئينه ديگر نمي‏تواند عكس‏نما باشد. مثلاً فرض كن كه چيز زردي در آئينه عكس انداخت و بعد كه او را برداشتي باز زردي در آئينه ماند حال كه مي‏خواهي چيز آبي را مقابل آئينه بيندازي و عكس آبي در آئينه بيفتد نمي‏شود به جهت اينكه در آئينه عكس زردي افتاده است و آبي كه مقابلش افتاد آئينه سبز مي‏شود زيرا آبي كه با زردي جمع شد رنگ سبز پيدا مي‏شود. پس عكس آبي در آئينه نمي‏افتد و آئينه ما آبي‏نما نمي‏شود نهايت سبزنما مي‏شود و ما كاري دست سبزي نداشتيم و سبزي را نمي‏خواستيم عكس بيندازد توي آئينه. پس حالا اين سبزي هم توي آئينه آمد باقي مي‏ماند پس چيز قرمز را بخواهيم در آئينه ببينيم رنگ قرمزي كه با سبزي مخلوط

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 346 *»

شد بنفش رنگ مي‏شود و هرچه در آئينه ملاحظه مي‏كنيم قرمزي نمي‏بينيم، بنفش مي‏بينيم و رنگ شاخص ما كه بنفش نيست قرمز است وهكذا اگر عكس در آئينه بماند هيچ عكسي را نمي‏تواند آن‏طوري كه هست بنمايد پس وجود آئينه بي‏فايده مي‏شود و خداوند آئينه را عمداً چنين قرار داد كه حفظ عكس نكند و هر چيزي كه مقابلش آورده شد همان ساعتي كه مقابلش هست عكسش توي آئينه ميافتد و همين‏كه از پيشش بردي عكس هم زائل مي‏شود و چون زائل شد حالا چيز ديگر هم كه پيشش بردي عكسش كماهو حقه توي آئينه مي‏افتد و آن‏طوري كه هست او را مي‏نمايد پس هم قرمز را مي‏نمايد و هم زرد را و هم سبز را و هم آبي را، هركدام را آن‏طوري كه هست خبر مي‏دهد و حكايت مي‏كند. چشم هم همين‏طور است وقتي كه چيزي پيشش بردي همان آن او را مي‏بيند و هر رنگي و شكلي كه هست تميزش مي‏دهد به محضي كه او را از پيش چشم بردي ديگر هيچ او را نمي‏بيند اين است كه مي‏تواند چيز ديگر را ببيند و آن‏طوري كه هست ادراكش بكند و اگر شبح چيزي در چشم باقي مي‏ماند ديگر نمي‏توانست شبح ديگر را ببيند و رنگ ديگر و شكل ديگر را ادراك بكند بلكه هر وقت چشم را باز مي‏كرد همان شبح را مي‏ديد و شبح ديگر را نمي‏توانست ببيند. پس چشم كور بود و بينايي نداشت زيرا نمي‏توانست ادراك اضواء و الوان و اشكال بكند. پس اگر آن‏طور قرار مي‏دادند كه بعد از برداشتن چيزي از پيش چشم شبحش در چشم باقي بماند آن‏وقت چشم كور بود پس فايده‏اي در خلقت چشم نبود و خلقت چشم لغو مي‏شد و علاوه بر اين خلقت الوان و اضواء و اشكال لغو مي‏شد زيرا اينها همه براي اين است كه مردم ببينند. خوب اگر چشم نداشته باشند گيرم اينها در عالم باشند چه فايده دارد، مصرفش چيست؟ باشد يا نباشد مساوي است. پس اينها همه به جهت اين است كه مردم چشم داشته باشند ببينند و حظّي بكنند و عبرت بگيرند. پس چشم را طوري قرار دادند كه هيچ شبحي در او ثبات نداشته باشد تا بينا باشد و هر چيزي را كه مقابلش بياورند همان‏طوري كه هست ببيند. پس مادامي كه چيزي مقابلش هست او را مي‏بيند

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 347 *»

و همين‏كه از پيشش رفت ديگر او را نمي‏بيند و به اين جهت چيزهاي ديگر را كه مقابلش آوردي آنها را هم كماهو حقه مي‏بيند به جهت اينكه منصبغ نشده است به صبغ شبحي تا حاجب باشد از مشاهده كردن شبحهاي ديگر. پس چون از پيشش شاخص را برداشتي شبحش هم موقوف مي‏شود و شاخص ديگر كه آمد شبح او در چشم مي‏افتد آن (را) هم كه برداشتي شبحش زائل مي‏شود شاخص ديگر كه آمد شبح او در چشم مي‏افتد وهكذا و تخصيص به چشم ندارد، جميع مشاعر بدن همين‏طور است مادامي كه صدايي به گوش مي‏رسد او را ادراك مي‏كند و همين‏كه صدا موقوف شد ديگر گوش آن صدا را نمي‏شنود و هرگاه آن صدا در گوش باقي بماند ديگر گوش شنوا نيست بلكه كر است و نمي‏تواند صداي ديگر را بشنود. پس خلقت گوش و خلقت صداها لغو خواهد بود. و همچنين مادامي كه غذا روي زبان هست طعمش را ادراك مي‏كند اما همين‏كه از حلق پايين رفت ديگر طعمش را نمي‏فهمد و اگر طعمش در زبان باقي بماند ديگر نمي‏تواند طعمهاي ديگر را بفهمد و مادامي كه بو به بيني مي‏رسد او را ادراك مي‏كند و همين‏كه بو موقوف شد ديگر آن بو را ادراك نمي‏كند و اگر آن بو باز باقي بماند ديگر نمي‏تواند ساير بوها را ادراك بكند وهكذا جميع مشاعر ظاهره بدن حالشان اين است كه كارشان همه در حال واقع است، نه پيش را مي‏توانند ادراك بكنند و نه بعد را پس چيزي را كه چشم پيش ديد الآن هرچند زور بزند نمي‏تواند او را ببيند و چيزي را كه بعد مي‏بيند الآن نمي‏تواند او را ببيند و اين چشم نمي‏بيند مگر آنچه را كه پيشش بياوري. حتي اگر پشت ديوار مثلاً چيزي باشد، اين چشم نمي‏تواند او را ببيند و اما آنكه مي‏بيني كه بودند اشخاصي كه از پشت ديوار هم مي‏ديدند و چيزهايي كه پيش واقع شده بود يا بعد واقع مي‏شد به نظر بعضي مي‏آوردند و آنها مي‏ديدند چيزهاي گذشته را و چيزهايي كه هنوز واقع نشده بود، بدان‏كه او به اين چشم نبود و به اين چشم نمي‏ديدند و به چشم ديگر آنها را مي‏ديدند بطوري كه اگر اين چشم را برهم مي‏گذاشتند باز مي‏ديدند و اين چشم ظاهري محال است كه چيزي كه پيش باشد يا

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 348 *»

هنوز واقع نشده باشد ببيند. اين چشم طوري است كه چيزهايي كه واقع شدند و نزديكش هستند لكن مقابلش نيستند يا حاجب جزئي در ميان باشد نمي‏تواند آنها را ببيند پس نمي‏بيند مگر آنچه را كه پيش روش باشد و همين‏كه چيزي پيش روش نشد ديگر او را نمي‏بيند. وهكذا گوش و بيني و زبان و ساير اعضا همه كارهاشان در حال واقع است و هيچ‏كدام نه به ماضي مي‏توانند بروند و نه به استقبال، نه چيزهاي گذشته را مي‏توانند ادراك بكنند و نه چيزهاي آينده را، به جهت اينكه خودشان هميشه در حالند نه در ماضي مي‏توانند بروند و نه در استقبال پس چون در ماضي راه ندارند چيزهاي گذشته را نمي‏توانند ادراك بكنند و چون در استقبال راه ندارند چيزهاي آينده را نمي‏توانند ادراك بكنند پس خودشان در حالند و چيزهاي حالي را ادراك مي‏كنند و تمام بدن در حال است، جميع چيزهاش و مايتعلق‏به‏اش هم در حال واقعند و جميع اجسام حالشان اين است. زمين هميشه در حال واقع است، آسمان هميشه در حال واقع است حتي عرشي كه محيط است به همه اهل عالم اجسام در حال واقع است و هيچ‏بار نمي‏تواند به ماضي برود يا استقبال، جميعاً در حال واقعند و هميشه منزلشان در حال است، از حال نمي‏توانند بيرون بروند. اگرچه در عبارات شيخ‏مرحوم مي‏بيني كه مي‏فرمايند كه عرش ملك كيفوفه است و جميع كيفيات از آنجا مي‏آيد و اين عكوساتي كه در اينجاها مشاهده مي‏شود همه‏اش در عرش هست و از آنجا آمده است و عرش مثاليت دارد و مي‏خواهد از اين زمان بيرون برود و كاد ان‏يكون الماضي و الحال و الاستقبال عنده سواء. و كرسي هم بعد از او همين‏طور است تا آنكه از سبك بيانشان معلوم مي‏شود كه آب مثلاً نسبت به سنگ قدري مي‏خواهد از حال بيرون برود به ماضي و استقبال ولكن مرادشان اين‏طورها نيست و اين مطلبي كه عرض شد امر واضح و آشكاري است، جاي شك و شبهه نيست كسي كه شعور داشته باشد شك نمي‏كند كلامشان معني دارد، اين‏طورها نيست كه به ذهنهاي ناقص مي‏رسد. مطلب همان است كه اجسام تماماً از محدب عرش گرفته تا تخوم ارضين همه‏شان در حال واقعند به

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 349 *»

جهت اينكه همه در زمان واقعند و دانستي كه اجزاي زمان مترتب است جزئي بعد از جزئي مي‏آيد و هيچ جزئي هم نمي‏شود جزء ديگر باشد. پس هر چيزي كه در جزئي از زمان واقع است نمي‏تواند برود به جزء پيش يا جزء بعد بلكه در همان جزء از زماني كه واقع است در همان‏جا هست، نه پيش مي‏تواند برود و نه پس. حال مي‏خواهد عرش باشد يا كرسي يا آسمانها يا نار يا هوا يا آب يا سنگ. ملاحظه كن ببين كاسه‏اي را كه توش آب ريختي گذاردي آيا دو وقت بر اينها مي‏گذرد يا يك وقت است كه بر هر دو مي‏گذرد؟ علانيه مي‏بيني كه همان وقتي كه بر كاسه مي‏گذرد بر آب هم مي‏گذرد و كاسه در مكاني است و در مكان ديگر نيست و آب هم در آن مكان است و در مكان ديگر نيست. كاسه در اين آني كه در اين ساعت هست در ساعت پيش نيست و در ساعت بعد هم نيست، آب هم در اين آني كه در اين ساعت هست نه در ساعت پيش است و نه در ساعت بعد و هميشه در حال است نه در ماضي مي‏تواند برود و نه در استقبال بلكه حالش حال كاسه است هيچ فرقي با كاسه ندارد و همچنين كاسه خالي را بگذاري كه توش هوا هست آن هم بعينه مانند كاسه است بر هردو يك وقت مي‏گذرد و هردو در مكاني كه هستند در مكان ديگر نيستند و در وقتي كه هستند در وقت ديگر نيستند. كاسه در ساعتي كه هست در ساعت پيش و در ساعت بعد نيست، هوا هم با اينكه بمراتب الطف از كاسه است حكمش همين است ديگر هوا نمي‏تواند كه كاسه را بگذارد و خودش برود ساعت پيش يا ساعت بعد و كذلك آتش كه لطيف‏تر است از همه آن هم همين‏طور است. آتشي كه توي منقل ريختي حكمش با حكم خود منقل و خاكستر منقل يكي است با اينكه در لطافت هيچ نسبت به اينها ندارد مع‏هذا هميشه مانند آنها در حال واقع است نه پيش مي‏تواند قدم بگذارد و نه پس. اين است كه آتش مادامي كه هست گرم مي‏كند و مادامي كه نيست گرم هم نمي‏كند اگر مي‏توانست از حال بيرون برود پس چرا ما از آتش ديروز بلكه از آتش ساعت پيش گرم نمي‏شويم و ما را گرم نمي‏كند؟ نه ديروز بواسطه آتش امروز گرم مي‏شويم و نه فردا بواسطه او گرم

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 350 *»

مي‏شويم و ديگر احمق مباش و مگو كه چطور است كه آتش را از حجره مي‏بريم باز تا چند ساعت حجره گرم است بدون اينكه آتش در او باشد چراكه حقيقت آتش همان حرارت است و اين در و ديوار و هواي حجره هم به منزله ذغالند كه حفظ حرارت مي‏كنند و بواسطه آتش گرم مي‏شوند و اينها چون گرم شده‏اند اين است كه بعد از بيرون‏بردن آتش تا چندي حجره گرم است پس باز كأنّ توي حجره آتش است و باز گرمي حالي دارد و از گرمي ساعت پيش حجره گرم نشد بلكه در همين ساعت بخصوص گرمي علي‏حده دارد اين است كه گرم است. راست مي‏گويي گرمي بعد هم باقي مي‏ماند در زمان بعد هم تأثير مي‏كند پس چرا وقتي كه درهاي اطاق را بازگذاشتي و گرمي از در و ديوار اطاق بواسطه دخول هوا از خارج فرار كرد چرا اطاق گرم نمي‏شود؟ اگر گرمي سابق مي‏توانست در مابعد تأثير بكند پس چرا الآن اطاق ما گرم به گرمي يك‏ساعت پيش (نيست) و همين‏طور كه در مابعد نمي‏تواند تأثير بكند در ماقبل هم نمي‏تواند تأثير بكند و هيچ‏بار شده است كه آتش را نياورده اول قدري اطاق گرم بشود يا پيش آتش نرفته اول قدري گرم بشوي؟ و آيا ممكن هست كه قبل از اينكه چراغ را روشن بكني اول قدري حجره ما روشن بشود بعد از آن چراغ روشن بشود و يا بعد از آنكه چراغ را خاموش (كردي) باز يك نيم‏ساعتي حجره ما از آن چراغ روشن باشد بعد تاريك بشود؟ آيا آني چنين معقول است؟ بلكه همان آني كه چراغ را روشن كردي همان آن حجره را روشن مي‏كند و همين‏كه خاموش كردي ديگر حجره تاريك مي‏شود و نه پيش از چراغ حجره روشنايي دارد و نه بعد از چراغ. و همچنين آفتاب همان آني كه هست روشن مي‏كند عالم را و همين‏كه غروب كرد عالم تاريك مي‏شود. ديگر با اينكه غروب كرد از روشنايي پيشش عالم روشن نمي‏شود بلكه تاريك مي‏ماند و همچنين از روشنايي فرداش امشب روشن نمي‏شود بلكه به تاريكي باقي است تا آنكه آفتاب دوباره طلوع بكند و اين مطلب در همه‏جا جاري است و همه‏جا بطور عيان مشاهده مي‏شود كه جميع اجزاي اين عالم همه حاليت دارند و در حال واقعند و كارهاي ايشان

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 351 *»

هم تماماً در حال واقع مي‏باشند و هيچ‏كدام نمي‏توانند در ماضي بروند يا در استقبال و كاري در ماضي بكنند يا در استقبال. پس هر چيزي كه از اين عالم است شأنش اين است به جهت اينكه اقتضاي اين عالم چنين است. و چون در بدن ملاحظه كردي و ديدي كه آن هم هميشه در حال است و كارهاش همه در حال واقع مي‏شود پس يقين مي‏كني كه بدن از همين عالم است. و اما در امر خيال كه فكر مي‏كني بطور وضوح مي‏بيني كه مانند بدن نيست و هيچ شباهت به اين بدن ندارد. پس نه در مكان اين عالم محبوس است و نه در زمان اين عالم. بدن هميشه در حال است و مشاعر ظاهره‏اش هم هميشه در حالند لكن خيال در آن آني كه بدن در آن آن است مي‏رود در آنات پيش و چيزهاي گذشته را خيال مي‏كند و مي‏رود در آنات بعد و چيزهاي آينده را خيال مي‏كند. مثلاً بدن در امروز است نه در فردا مي‏تواند برود و چيزهايي كه در فردا واقع مي‏شود ادراك بكند و نه در ديروز مي‏تواند برود و چيزهايي كه در آنجا واقع شده است ادراك بكند بلكه همان در امروز محبوس است و چيزهايي كه در امروز واقع مي‏شود آنها را ادراك مي‏كند آن هم به تدريج لكن خيال همان‏طوري كه در امروز هست و چيزهايي كه در امروز واقع است ادراك مي‏كند همان‏طور مي‏رود ديروز و چيزهايي كه در ديروز واقع شده است ادراك مي‏كند و همان‏طور مي‏رود فردا و چيزهايي كه در آنجا واقع مي‏شود ادراك مي‏كند و طوري است كه ديروز و امروز و فردا پيشش مساوي است و در همه به يك‏طور مي‏رود و همه را به يك‏طور ادراك مي‏كند. و بدن در مكاني كه هست در مكان ديگر نيست اما خيال در حالي كه بدن در مكان مخصوصي هست مي‏رود به مكانهاي ديگر و آنها را ادراك مي‏كند همان‏طوري كه در اين مكان مخصوص هست و او را ادراك مي‏كند. بدن از آزار پيش متألم نمي‏شود و از خوشي پيش متنعم و متلذذ نمي‏شود و همچنين از آزار و نعمت بعد متألم و متلذذ نمي‏شود و اگر حال آزاري به او رسيده متألم مي‏شود و اگر حالا نعمتي به او رسيده متلذذ مي‏شود اما خيال اين‏طور نيست، از آزار پيش متألم مي‏شود و از نعمت پيش متلذذ مي‏شود چنانكه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 352 *»

صدمات پيش را بخاطر مي‏آورد محزون مي‏شود و يا لذتهاي پيش را بخاطر مي‏آورد حظّ مي‏كند و همچنين از آزار بعد متألم مي‏شود و از نعمتهاي بعد كه به او بايد برسد محظوظ مي‏شود چنانكه مرگ و صدمات مردن را بخاطر مي‏آورد متألم مي‏شود و محزون و غمناك مي‏شود و نعمتهاي بهشت و لذائذ بهشتي را بخاطر مي‏آورد خوشحال مي‏شود و متلذذ مي‏شود و كذلك چشم كه مشعر بدن است و از همين عالم است تا چيزي پيش روش هست مي‏بيند و همين‏كه از پيشش بردي نمي‏بيند اما خيال با اينكه از پيش چشم او را برده باشي و چشم او را نبيند اما خيال او را مي‏بيند و هر وقت بخواهد ادراكش مي‏كند.

باري، اگر خيال از عالم بدن بود پس چرا مانند بدن نيست و چرا مانند ساير اجزاي اين عالم نيست؟ چرا محبوس در زمانها و مكانهاي اين عالم نيست، چرا خودش و ادراكاتش حالي نيست؟ بلكه حال و استقبال و ماضي پيش او مساوي ايستاده‏اند پس يقيناً از عالم ديگر است و هيچ دخلي به اين عالم ندارد اين است كه جاري نمي‏شود بر او آنچه كه بر اجزاي اين عالم جاري مي‏شود و اگر از اين عالم بود حكمش مانند حكم اجزاي اين عالم بود پس چطور مي‏شود گفت كه خيال از بدن پيدا شده است اگرچه از توي بدن سر بيرون مي‏آورد و در اينجا تعين پيدا مي‏كند و اگر از بدن پيدا شده بود پس چرا مانند بدن نبود و حكمش حكم بدن نبود؟ بدن كه از عالم جسم است و خيال از عالم مثال است، جسم را هر كاريش بكني جسم است از جسميت بيرون نمي‏رود و لوازم جسم از او فرار نمي‏كند پس هرجاش ببري طول و عرض و عمق خود را دارد. پس نمي‏شود كاري كرد كه جسم برود مثال بشود زيرا مثال كه حدود و لوازم جسم را ندارد پس اگر جسم را بخواهي مثال بكني لوازمش را كه نمي‏تواني از او دور كني و محال است كه از او دور بشود. پس هميشه به جسميت خود باقي است و نمي‏شود كه جسميت را از او گرفت. بعد از آنكه چنين شد پس چگونه مثال از جسم پيدا مي‏شود و جسم مي‏رود مثال مي‏شود؟ جسم كه همه‏اش جسم

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 353 *»

است، ظاهرش باطنش هيچ‏جاش غير جسم نيست پس مثال از كجاش بيرون مي‏آيد و از كجاش پيدا مي‏شود؟ پس خيال از بدن پيدا نشده است و هيچ دخلي به بدن ندارد و وجودش از بدن نيست و در توي بدن پيدا نشده است بلكه عالم علي‏حده‏اي دارد و در آنجا براي خود موجود است نهايت وقتي كه در اين عالم جسم بدن جسماني درست شد كه مناسب باشد با خيال، خيال در او ظاهر مي‏شود آن‏وقت كه ظاهر شد در اين عالم اكتسابات مي‏كند و بواسطه آن اكتسابات تعين پيدا مي‏كند و مردم نادان بي‏خرد كه ديدند اول بدن درست مي‏شود بعد خيال در بدن ظاهر مي‏شود گمان كردند كه خيال از همين بدن پيدا شده است و بدن ترقي كرده است خيال پيدا شده است. ديگر از شدت حماقت و سفاهت ندانستند كه بدن جسم است هرچه ترقي بكند از جسميت نخواهد بيرون رفت چطور مي‏شود كه مثال از او تولد كند و همچنين است نفس، اگرچه آن هم در بدن پيدا مي‏شود و بعد از ظاهرشدن خيال ظاهر مي‏شود ولكن آن هم دخلي به بدن ندارد سهل است كه دخلي به خيال ندارد و اگرچه بعد از خيال ظاهر شده است لكن نه اينكه از خيال پيدا شده باشد چنانكه خيال بعد از درست‏شدن بدن ظاهر مي‏شود و هيچ از بدن پيدا نشده است، براي خود عالم ديگر دارد و نفس هم همين‏طور براي خودش عالم ديگر دارد دخلي به اين بدن و خيال ندارد. در خيال و بدن چون يكي غيبي است و يكي شهادي بسيار امر واضح است كه دو چيزند و از دو عالمند لكن خيال و نفس چون هردو غيبي هستند قدري حالشان مشتبه مي‏شود و ترائي مي‏كند به نظر جاهل كه از يك‏عالمند يا يك‏چيزند ولكن وقتي كه ملاحظه كردي در امر خيال مي‏بيني كه خيال اگرچه مانند بدن نيست و تدريجات جسماني ندارد لكن باز في‏نفسه بي‏تدريج هم نيست، بحسب خود باز تدريجات دارد و به تدريج بايد چيزها را ادراك كند اين است كه شخص در يك‏آن نمي‏تواند دو چيز را خيال بكند بلكه يكي را بايد اول خيال بكند و يكي را بعد و يك كلامي را بايد مرور بكند، يكدفعه نمي‏تواند مرور بكند بلكه به تدريج بايد مرور بكند همان‏طوري كه با زبان به تدريج مي‏خواند نهايت مرور

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 354 *»

خيال اسرع است از مرور زبان لكن مي‏بيني كه يك‏چيزي در خودت هست كه آن اصلاً تدريج ندارد و تدريج‏بردار (نيست) هرچه هست همه يكجا حاضر است مثل اينكه مي‏بيني كه معلومات خودت را در يك‏جايي حاضرند و خيال مي‏رود در آنها مرور مي‏كند و به تدريج آنها را خيال مي‏كند و از خيال مي‏آيد توي زبان و زبان به تدريج آنها را مي‏خواند. مثلاً سوره حمد را كه حفظ كردي مي‏بيني بطور وضوح كه اين سوره در يك‏جايي تمامش محفوظ هست كه هر وقت بخواهي مرور كني مرور مي‏كني و بخواني مي‏خواني اما هريك از زبان و خيال به تدريج سوره حمد را مرور مي‏كنند نه زبان مي‏تواند يكدفعه سوره حمد را بخواند و نه خيال مي‏تواند يكدفعه سوره حمد را مرور بكند ولكن در يك‏جايي تمام سوره حمد هست كه از آنجا مي‏آيد توي خيال و از خيال مي‏آيد توي زبان و اگر تمامش يكجا در آنجا نبود نه زبان همين‏طور مي‏توانست از روي حفظ بخواند و نه خيال مي‏توانست از روي حفظ مرور بكند و آنجايي كه تمام سوره هست اسمش نفس است و اگر هم ببيني كه گاهي سوره حمد را مي‏خواني مي‏بيني فراموش كردي و نمي‏داني نه اينكه از لوح نفس پاك شده باشد بلكه در نفس هست لكن بخاري حاجب شده است بين خيال و نفس كه از نفس نمي‏آيد توي خيال تا از خيال بيايد توي زبان اين است كه نه مي‏تواني بخواني و نه مي‏تواني خيالش بكني و دليلش اين است كه حال كه تو فراموش كردي نبايد بروي از نو الف باء تاء بخواني و حمد درس بخواني و ياد بگيري بلكه همين اندكي كه صبر بكني آن بخارات كه به يك‏طوري برطرف شد مي‏بيني به يادت مي‏آيد و شروع مي‏كني به خواندن مثل اول بدون اينكه درس خوانده باشي يا تعليم گرفته باشي و همين‏ها دليل است بر اينكه نفس از عالم ديگر است، عالم علي‏حده‏اي دارد دخلي به عالم بدن و خيال ندارد اين است كه بدن بعد از فراموش‏كردن هرچند زور بزند و اين‏طرف و آن‏طرف بدود مطلع نمي‏شود و همچنين خيال هر قدر مي‏خواهد جولان بزند مطلع نمي‏شود زيرا بدن هرچه بدود در عالم خودش مي‏دود و خيال هم هرچه جولان بزند در عالم خودش

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 355 *»

جولان مي‏زند ديگر راهي به عالم نفس ندارد كه برود در آنجا مطلع بشود و سوره حمد هم در عالم نفس ثبت شده است پس هرچه زور مي‏زند و جولان مي‏كند ثمري ندارد بغير خستن شهپر، زيرا خيال هرچه سير بكند در عالم خودش سير مي‏كند و هرگز از عالم مثال نمي‏تواند بالاتر برود پس نمي‏تواند به عالم نفس پابگذارد اين است كه هرچه سعي مي‏كند از آنچه كه در نفس ثبت شده است اطلاع پيدا نمي‏كند مگر اينكه آن بخار حاجب برطرف بشود آن‏وقت يااللّه از نفس بيايد توي خيال و خيال مطلع بشود و از آنجا بيايد توي زبان و زبان بنا كند به خواندن. و اين را بدان كه چيزي كه در نفس ثابت شد ديگر زوال‏پذير نيست و هر عملي كه به نفس بشود ديگر زوالش معقول نيست مادامي كه به نفس نرسيده است احتمال زوال دارد و همين‏كه به نفس رسيد ديگر زوالش معقول نيست اگرچه در يك‏آن باشد. پس كسي كه در تمام عمر كافر باشد و در كفر بسر برده باشد در آن دم آخر ايمان بياورد اين است كه به ضرورت اسلام بلكه به ضرورت جميع اديان چنين كسي داخل در مؤمنين محسوب خواهد شد و مؤمنين او را از خود حساب مي‏كنند و كفار او را از خود دور مي‏كنند اين است كه وارد شده شخصي عمويي داشت بسيار اظهار عداوت با اميرمؤمنان مي‏كرد و آن شخص از دوستان حضرت بود و خُفْيةً خدمت حضرت مي‏رسيد تا آنكه نزديك وفات عمّش در رسيد و خواست اين جهان را وداع كند. اين شخص گفت كه تو در دنيا بسيار برايم زحمت كشيدي و خيلي محبت درباره من كردي لكن چيزي الآن به تو مي‏گويم كه من پنهاني از تو خدمت حضرت امير7 مي‏رسيدم و آن بزرگوار را دوست مي‏دارم و حق با آن بزرگوار است و عمر بر حق نيست. آن مرد تأملي كرد و گفت اشهد بانّي علي ذلك و اين را گفت و جان به جان‏آفرين سپرد. آن شخص آمد خدمت حضرت ماجرا را عرض كرد حضرت با اصحاب تشريف بردند و او را غسل دادند، نماز كردند، به خاك سپردند.

باري، امر در كفر هم همين‏طور است، شخص اگر در تمام عمر مشغول به طاعات

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 356 *»

و عبادات باشد و اظهار ايمان بكند در يك طرفة العيني كافر بشود و ردّه‏اي بگويد باز به ضرورت جميع اديان چنين كسي كافر است و مؤمنين او را از زمره خود بيرون مي‏كنند و كفار او را از خود مي‏شمارند و اعمال نفس اين‏طور است و بسا هست كه يك طرفة العيني بيشتر كافر نشده مع‏ذلك ابدالآباد بايد در جهنم بسوزد يا يك طرفة العيني بيشتر ايمان نياورده مع‏هذا ابدالآباد بايد در بهشت متنعم باشد.

بالجمله مقصود اين است كه واضح است از براي كسي كه علي‏العميا نظر نكند كه نفس چيزي علي‏حده است دخلي به خيال ندارد و از عالم خيال بيرون است و هيچ از عالم خيال نيست و جاري نمي‏شود بر او آنچه بر خيال جاري مي‏شود و همان‏طوري كه خيال جور بدن نيست نفس هم جور خيال نيست پس همان‏طوري كه بدن هرگز هر كاريش بكني خيال نمي‏شود خيال هم هر كاريش بكني هرگز نفس نمي‏شود و از خيال هرگز نفس بيرون نمي‏آيد و خيال را هر كاري بكني خيال است نفس نمي‏شود، از عالم خودش نمي‏تواند بالا برود و لوازم او را نمي‏شود از او گرفت اگرچه نفس بخواهد ظاهر بشود تا خيال نباشد ظاهر نمي‏شود و تا در خيال نيايد تعين پيدا نمي‏كند و همين را كه ديدند گول خوردند خيال كردند اصل نفس از خيال پيدا شده است و ندانستند كه هيچ‏چيز نمي‏تواند از عالم خودش بالاتر برود. جسم را هرچند ترقي بدهي و تلطيف كني مثال نمي‏شود نهايت جسم لطيفي مي‏شود و مثال را هرچند ترقي بدهي و تلطيف كني نفس نمي‏شود نهايت مثال لطيفي مي‏شود وهكذا نفس را هرچند ترقي بدهي عقل نمي‏شود باز نفس است، از مقام نفسي تجاوز نمي‏كند.

بسم اللّه الرحمن الرحيم

بدانكه گاهي از اوقات مي‏فرمايند كه مبادي نسبت به منتهيات سيرشان بيشتر و وسعتشان زيادتر است از منتهيات و وقتشان هم اوسع است از وقت منتهيات و هرچه پايين‏تر مي‏آيند وسعت كمتر مي‏شود. مثلاً عرش كه مبدء عالم اجسام است اوسع است از تمام كرسي و آسمانها و عناصر و يك‏نوع مثاليتي دارد و اگرچه در عالم زمان

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 357 *»

است ولكن يك نوع دهريتي دارد و كرسي وسعتش از عرش كمتر است و يك‏درجه زمان دارد و به آسمان هفتم كه آمد وسعتش كمتر مي‏شود و دو درجه زمان داخل مي‏شود وهكذا در كره نار و هوا و آب كه آمد وسعت كمتر مي‏شود و درجات زمان بيشتر داخل مي‏شود تا آنكه به كره ارض كه رسيد يكجا وسعت كم مي‏شود و وقتش يكجا زمان مي‏شود كه ديگر اصلاً دهريت ندارد و همه‏اش زمان صرف است و اين در وقتي است كه از بالا به پايين نظر كني. و اگر از پايين به بالا نظر كني و از منتهيات بگيري بروي تا مبادي مي‏بيني زمين وسعتش خيلي كم است و وقتش هم همه‏اش زمان است، دهريتي ندارد و كره آب وسعتش از زمين بيشتر است و يك‏درجه دهريت دارد و كره هوا وسعتش از اين‏دو بيشتر است و دو درجه دهريت دارد و كره نار وسعتش از اين‏سه بيشتر است و سه‏درجه دهريت دارد و فلك قمر وسعتش از اين‏چهار بيشتر است و چهار درجه دهريت دارد وهكذا كرسي از تمام عناصر چهارگانه و افلاك هفتگانه وسعتش بيشتر است و سيزده‏درجه دهريت دارد و عرش وسعتش از همه بيشتر است و تمامش كأنّه دهر است و زمان در آنجا يكجا مضمحل است و اين‏جور تعبيرات را آورده‏اند. و اينكه مي‏فرمايند از مبدء هرچه رو به منتها مي‏آيد وسعت كمتر مي‏شود و از منتهي هرچه رو به مبدء مي‏رود وسعت زيادتر مي‏شود اين را مردم تصديق مي‏كنند به جهت اينكه مي‏بينند وسعت آب از خاك بيشتر است و آب هميشه روي خاك را گرفته است و هوا روي آب و خاك را گرفته است و كره آب در جوف كره هوا است پس هوا اوسع است از آب چنانكه آب اوسع است از خاك وهكذا كره نار، كره هوا را احاطه كرده است پس او اوسع است از هوا وهكذا كرسي تمام افلاك را احاطه كرده است و همه افلاك در جوف او هستند پس وسعتش از تمام اينها بيشتر است و عرش كرسي را احاطه كرده است و كرسي در جوف او است و بالاتر از عرش هم كه چيزي نيست پس او اوسع از همه است و اوسع از اويي نيست. ولكن حكيم مي‏فهمد كه اينها مراد نيست اگرچه اين‏جور وسعتها هست و سرجاش درست است لكن آن‏كه مي‏گويد هرچه رو به

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 358 *»

منتها مي‏آيد وسعت كمتر مي‏شود و درجات زمان زيادتر مي‏شود و دهريت كم مي‏شود مقصودش اينها نيست به جهت اينكه همين‏كه مي‏گويد وسعت كمتر مي‏شود مي‏فرمايد كه زمان بيشتر مي‏شود و دهريت كم مي‏شود و هرچه رو به مبدء رفتي وسعت بيشتر مي‏شود و دهريت زيادتر مي‏شود. بگو ببينم كه آب چطور دهريت دارد و زمانيتش از خاك كمتر است و هوا چطور دهريت دارد و زمانيتش از آب كمتر است و نار چطور دهريت دارد و زمانيتش از هوا كمتر است وهكذا وسعت هريك كه بالاتر است بيشتر است اما چطور هر بالاتري دهريت دارد و دهريتش از كجا آمد و دهريت برايش كجا بود يعني همان لفظ دهريت است يا بايد معني هم داشته باشد؟ ما كه هرچند ملاحظه مي‏كنيم در هيچ‏يك آثار دهريتي مشاهده نمي‏كنيم و همه را به يك‏نسق مي‏بينيم و همه را صاحب يك‏وقت مشاهده مي‏كنيم و مي‏بينيم همان‏طوري كه زمان بر زمين مي‏گذرد بر هوا هم همان‏طور مي‏گذرد و بر نار هم همان‏طور مي‏گذرد و همه در يك‏زمان واقعند و همه در حال واقعند و بر همه يك‏زمان مي‏گذرد چنانكه تفصيلش را بيان كرديم.

باري، اينكه مي‏فرمايند كه هرچه بالاتر مي‏روند زمانيت كم مي‏شود و دهريت زياد مي‏شود اين‏طورها كه متبادر به اذهان است مراد نيست پس وسعتي هم كه فرمودند اين وسعتها مراد نيست و مقصودشان چيز ديگر است. لايعلم رطنهم الاّ ولد بطنهم فنقول و لا قوّة الاّ باللّه به كرّات عديده بيان كرديم كه هرچه از عالم جسم است معقول نيست كه يكوقتي نباشد يا در جايي باشد و در جاي ديگر نباشد و تخصيص به عالم جسم ندارد، هر چيزي كه از خود آن عالم است بايد در همه‏جاي آن عالم باشد و چيزي كه در عالم در بعض جاها هست و در بعض جاها نيست، يا يك‏وقتي نبوده و يك‏وقتي پيدا شده، يا يك‏وقتي هست و يك‏وقتي زائل مي‏شود يقيناً از خود آن عالم نيست از جاي ديگر آمده و هر عالمي حالش اين است و محال است كه چيزي از خود عالم باشد و در همه اجزاي آن عالم نباشد. پس همين‏كه در بعض اجزا هست و در بعض ديگر نيست يقين بدان‏كه از خارج آن عالم آمده است. و مردم كه عالم جسم

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 359 *»

مي‏شنوند اين آب و خاك و هوا و نار و آسمانها و كرسي و عرش را از عالم جسم مي‏پندارند و گمان مي‏كنند كه عالم جسم همين‏ها است. خوب اگر اينها از خود عالم جسم بودند پس چرا هريك در بعض اجزاي عالم يافت مي‏شوند و چرا يك‏وقتي نيستند يك‏وقتي پيدا مي‏شوند و چرا بعضي مستحيل به بعضي مي‏شوند؟ خاك، آب مي‏شود و آب، هوا مي‏شود و هوا نار مي‏شود مع‏هذا از جسميت هيچ‏يك چيزي كم نمي‏شود و اگر صورت ترابي از خود اين عالم بود آب هم كه جسم است، هوا هم كه جسم است، نار هم كه جسم است آنها چرا صورت ترابي را ندارند؟ وهكذا اگر صورت مائي از اين عالم بود تراب و نار و هوا هم كه جسمند پس چرا آنها صورت مائي ندارند وهكذا. پس يقيناً اين صورتها از خود عالم جسم نيامده است و عالم جسم اين صورتها را اقتضا نمي‏كرد و تمام اين صورتها كه در اين عالم مشاهده مي‏كني همه‏اش از جاي ديگر آمده است و چيزي از جايي آوردند و به قبضه‏اي از جسم تعلق دادند صورتي پيدا كرد پس تراب كه تراب شد نه بواسطه اين است كه جسم است جسميت آن همان‏قدر است كه صاحب طول و عرض و عمق باشد و اين تراب خواه به صورت ترابي باشد يا نباشد اين طول و عرض و عمق را دارد پس از جسميت بيرون نمي‏رود به صورت ترابي باشد جسم است و به صورت ديگر هم باشد جسم است. پس بواسطه اينكه جسم است تراب نشده است و از جسميت تراب بيرون نمي‏آيد بلكه از خارج عالم جسم يبوست و برودت به اندازه معيني آوردند و در اين قبضه از جسم مأوي دادند صورت ترابي در اين ميانه پيدا شد وهكذا رطوبت و برودت را به اندازه معيني آوردند در قبضه ديگر جا دادند صورت مائي پيدا شد اين است كه اگر رطوبت تراب را قدري زيادتر بكنند آب مي‏شود و آب را رطوبتش را قدري زيادتر بكنند هوا مي‏شود وهكذا. پس چون از خارج چيزي آمده است و اين صورتها پيدا شده است پس چيز ديگر كه از خارج آمد اين صورتها برطرف مي‏شوند صورت ديگر مي‏آيد وهكذا جميع صورتهايي كه مي‏بيني از صورت عرش و كرسي و سماوات و عناصر و مولدات جميعاً

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 360 *»

از خارج عالم جسم آمده‏اند و از خود عالم جسم نيستند اگرچه جسميتشان از همين عالم است و از هيچ‏جاي ديگر نيامده است و صورت جسمي را ديگر از جاي ديگر و عالم ديگر نياوردند. اين است كه هر كاري كه بكني و هر تدبيري كه به كار ببري نمي‏شود طول و عرض و عمق را از هيچ جسمي بگيري نهايت تدبير مي‏كني صورتي را از قبضه‏اي مي‏گيري و صورت ديگر بر او مي‏پوشاني و هرچند كه صورتي از قبضه‏اي از قبضات جسم بگيري و صورت ديگر بر او بپوشاني باز مي‏بيني آخر كار طول و عرض و عمق از او گرفته نشده است، باز طول دارد عرض دارد عمق دارد همان‏طوري كه در اول داشت نهايت خاك بود آبش كردي، آب بود هواش كردي، هوا بود نارش كردي وهكذا زيرا طول و عرض و عمق از حدود جسم است و جسم هميشه بود و نبود وقتي كه جسم نباشد. جسم هرگز نبود نداشته و نبود نخواهد داشت و اگر كسي انصاف بدهد مي‏بيند كه معدوم‏شدن را نمي‏توان تصوير كرد و فرض معدوم‏شدنش را نمي‏شود كرد چه جاي اينكه بتوان او را معدوم كرد و نمي‏شود نبودنش را يك‏وقتي تصوير كرد زيرا وقت هم مانند طول و عرض و عمق از حدود جسم است و از آن چيزهايي است كه به جسم خلق شده بلكه همراه جسم خلق شده و پيش از جسم وقتي نبود و مكاني نبود چنانكه طولي نبود و عرضي نبود و عمقي نبود هيچ‏يك نبود و محال است كه درازي باشد و دراز نباشد و پهني باشد و پهن نباشد و گودي باشد و گود نباشد و همچنين وقت باشد و موقّت نباشد و مكان باشد و مايتمكن فيه نباشد. پس اينها هيچ‏يك قبل از جسم نبودند و اينها چيزهايي هستند كه ممابه الجسم جسمند و كسور و اجزاي جسمند، پيش از جسم وجودي برايشان نبود بلكه اينها را روي هم رفته خدا خلق كرد جسم پيدا شد. پس طول و عرض و عمق و وقت و مكان را تماماً با جسم خلق كرد. و بدان‏كه خدا وقتي كه مي‏خواهد چيزي را براي بقا بيافريند اجزاش را يكدفعه با او خلق مي‏كند اين است كه به اين جهت فنائي براي او نخواهد دست داد و هميشه باقي خواهد بود و از اينجا بياب كه بدن اصلي چطور هميشه باقي است و فنائي برايش

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 361 *»

نيست و ابدالآباد يا در نعمت يا در عذاب مخلّد است و نجاتي برايش نيست. بعد از آنكه وقت هم از اجزاء و كسور جسم باشد و همراه جسم خلق شده باشد پس نمي‏شود تصوير كرد وقتي را كه جسم نباشد به جهت اينكه وقت هم به جسم پيدا شده و پيش از جسم وقتي نيست پس جسم نبود وقتي كه نباشد، هميشه بود اين است كه هميشه هم خواهد بود و فنائي برايش نيست نه اولي برايش تصوير مي‏شود و نه آخري. و آناني كه خيال كرده‏اند و گفتند كه پيش از جسم فضاي فارغي بود بعد جسم موجود شد في‏الواقع خودشان نمي‏دانند چه مي‏گويند در عين اينكه عدم جسم را يك‏وقتي مي‏خواهند برسانند جسم را اثبات مي‏كنند. خوب فضاي فارغي فرض مي‏كني چه فرق مي‏كند آن فضاي فارغي كه تو در ذهن خود فرض كردي آن هم جسم است به جهت اينكه طول دارد عرض دارد عمق دارد و ما هم از جسم همين را اراده مي‏كنيم. پس تو جسم را فرض مي‏كني و مع‏هذا انكار وجود جسم را مي‏كني و هر فضائي كه تصويرش بكني جسم است پس جسم نبود ندارد كه تو نبودش را فرض كني و چون نبود ندارد و محال است كه نبود داشته باشد اين است كه نمي‏تواني فرض نبودنش را هم بكني پس جسم هميشه بود و هميشه خواهد بود نه بدايت دارد و نه نهايت. هميشه طول داشت عرض داشت عمق داشت، وقت داشت مكان داشت مادامي كه جسم جسم بود و نبوده وقتي كه نباشد اينها همه را داشت اين است كه هميشه باقي است و نمي‏شود هيچ‏يك از اين حدود را از جسم گرفت. بلكه هر تدبير كه به كار ببري و هر بلائي بر سرش بدهي يك حدّ را نمي‏تواني از او بگيري چه جاي تمام حدود را. پس هر كاريش بكني باز مي‏بيني طول دارد عرض دارد عمق دارد، زمان دارد مكان دارد هيچ‏يك معدوم نمي‏شوند زيرا اينها كسور جسمند و اگر يكي فاني بشوند جسم فاني مي‏شود و چون جسم باقي ساخته شده است به هر تدبيري كه باشد كسورش هيچ‏يك فاني نمي‏شود و همه باقي هستند و به بقاء آنها جسم باقي است. پس آسمان وقتي بود كه نبود و زمين وقتي بود كه نبود و عناصر همين‏طور و مواليد همين‏طور، همه يك‏وقتي

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 362 *»

بود كه نبودند بعد پيدا شدند و يك‏وقتي هم خواهد آمد كه هيچ‏يك از آنچه را كه مي‏بيني نباشد و همه معدوم بشوند و اثري از اينها نباشد اما جسميت هيچ‏يك از هم نمي‏پاشد. پس يك‏وقتي آسمان نبود و يك‏وقتي هم آسمان معدوم مي‏شود اما آن قبضه جسمي كه صورت آسماني بر او پوشاندند هيچ‏بار از جسميت بيرون نمي‏رود. پس آسماني پيدا شد و آسماني خراب شد اما همين‏طور جسمي پيدا نشد و جسمي خراب نشد بلكه آن قبضه جسم هميشه باقي بوده و هميشه خواهد باقي ماند نهايت يك‏دفعه اسمش آسمان نبود بعد صورت آسماني را بر او پوشاندند اسمش آسمان شد و بعد هم صورت آسماني برطرف مي‏شود باز اسمش آسمان نيست اما هميشه اسمش جسم هست و اسم جسميت هيچ از سرش برداشته نمي‏شود. پس اينهايي كه مي‏بيني گاهي هستند گاهي نيستند، در ماضي هستند در حال نيستند، در حال هستند در ماضي نبودند، در حال هستند در استقبال نيستند، در استقبال هستند در حال نيستند در ماضي نبودند، اينها جسم نيستند و هيچ از عالم جسم نيستند، از جاي ديگر آمدند كه گاهي نبودند و گاهي پيدا مي‏شوند و گاهي هم مفقود مي‏شوند و جسم نبود وقتي كه نباشد و نخواهد آمد كه نباشد هميشه بود و هميشه هست و هميشه خواهد بود. در ماضي هست در حال هست در استقبال هست و زوالي برايش نيست و هرجا كه اسمش را وقت مي‏گذاري جسم بوده و هست و هيچ‏جا وقت بي‏جسم نبوده و نيست. و اينكه مي‏گوييم كه آنچه در اين عالم مي‏بيني همه‏اش از غير عالم جسم آمده و بوده وقتي كه اينها نبودند و خواهد آمد وقتي كه اينها هيچ‏يك نباشند خيال نكن كه عالم يك‏وقتي خالي بوده و يك‏وقتي هم خالي خواهد شد چراكه اگر چنين خيال كردي باز به حقيقت مطلب نرسيدي و مطلب را درست ادراك نكردي. و مي‏گوييم اينها تماماً از عالم ديگر آمده‏اند مقصودمان اين است كه اين صورتهايي كه مي‏بيني هيچ‏كدام از اين عالم نيستند از جاي ديگر آمدند ولكن قبضاتي كه اين صور بر آنها پوشانده شده است آنها كه از جاي ديگر نيامدند و از غير عالم جسم محال است كه چيزي بيارند داخل عالم جسم

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 363 *»

بكنند. تمام آنچه را كه در عالم جسم مي‏بيني همه‏اش جسم است و غير جسم چيزي نيست و محال است كه در عالم جسم غير جسم يافت بشود. پس نهايت اين صورتها يك‏وقتي نبودند اما اين صورتها كه خود بخود نمي‏توانند در اين عالم ظاهر بشوند لابد بايد محل داشته باشند و هر صورتي كه مي‏آيد لابد محلي دارد كه مي‏آيد روي او مي‏نشيند. پس تمام اين صور همه محل دارند و محلشان همان قبضات جسمي است پس جميع اينهايي كه مي‏بيني همه‏اش قبضاتند و اين قبضات هميشه بوده‏اند و نبود وقتي كه قبضه‏اي از اين قبضات نباشند نهايت اين صورتها را نداشتند بعد اين صورتها را پوشيدند يكدفعه هم همه اينها را خلع مي‏كنند و مي‏اندازند. پس اين صورتها نبودند لكن قبضات همه بودند و قبضه‏اي از نو ايجاد نشده و تمامشان هميشه بودند و هميشه خواهند بود. قبضه آسماني هميشه بوده اما آسمان نبوده، قبضه زميني هميشه بوده لكن زمين نبوده وهكذا پس عالم اجسام هيچ‏بار خالي نبوده و خالي نخواهد شد و خلأ محال است هميشه پُر بوده و پُر خواهد بود، هميشه پر از قبضات جسمي بوده و هميشه هم پر خواهد بود خواه صورتها بيايند از خارج و خواه نيايند. نه از آمدنشان چيزي بر عالم جسم افزوده مي‏شود و نه از زائل‏شدنشان چيزي از عالم جسم مي‏كاهد همان‏طوري كه بوده هست به جهت اينكه دانستي كه اينها هيچ ممابه‏الجسم جسم نيستند پس وجود و عدمشان در عالم جسم مساوي است و عالم جسم نه زياد مي‏شود و نه كم، هميشه بر يك‏حال باقي است و نه بدايت دارد و نه نهايت غيرمتناهي صرف است. و بسا هست كه مي‏بيني كه مي‏فرمايند كه هر چيزي كه قدري از او برمي‏داري به همان‏قدر كم مي‏شود و چيزي بر او مي‏افزايي به همان‏قدر زياد مي‏شود يقين كن كه او متناهي و معدود است نهايت تو نمي‏تواني كه نهايتش را ببيني و كاري بكني كه به آخر برسد و تمام بشود لكن همين‏كه حالش اين است يقين حاصل مي‏شود كه او نهايت دارد و مي‏شود كاري كرد كه تمام بشود. مثلاً يك‏دريا آب را اگرچه نمي‏داني وزنش چقدر است لكن همين‏كه يك‏فنجان آب از او برداشتي يقين مي‏كني كه بقدر يك‏فنجان

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 364 *»

از دريا كم شده است اگرچه ظاهراً كميش به نظر نيايد و اگر يك‏من هم برداشتي يقين مي‏كني كه بقدر يك‏من آب از دريا كم شده است و اگر يك‏من آب از خارج بياوري روش بريزي يقين مي‏كني كه بقدر يك‏من آب بر او افزوده شده است. پس چون حال دريا چنين است پس دريا متناهي و معدود است و كل معدود متنقّص پس مي‏توان كاري كرد كه آب دريا تمام بشود اگرچه ما نتوانيم لكن مي‏فهميم كه مي‏شود تمامش كرد. و اما بي‏نهايت آن چيزي است كه نه بر او چيزي افزوده بشود و نه از او چيزي كم بشود، هميشه بر يك‏حال باقي است. مثلاً موم را اگر برداشتي مثلث ساختي باز خرابش كردي باز مثلثش ساختي باز خرابش كردي و مثلثش ساختي وهكذا باز مي‏بيني قابل است از براي مثلثهاي الي غيرالنهايه هيچ‏بار نمي‏شود كاري كرد كه ديگر موم قابل مثلث نباشد بلكه بطوري است كه خواه هيچ او را به شكل مثلث نكني و خواه ده شكل مثلث بر او بپوشاني يا صد يا هزار يا صدهزار يا صد هزار هزار هزار وهكذا هيچ توفيري به حال موم نمي‏كند همان مثلثهاي الي غيرالنهايه كه در موم كامن بود باز كامن هست، نه چيزي از او كم شده است و نه زياد، به همان حال خود باقي است و اين است بي‏نهايت كه نه مي‏كاهد و نه مي‏افزايد هميشه بر يك‏حال باقي است.

حال در جسم كه ملاحظه مي‏كني مي‏بيني كه از جمله حدودش طول و عرض و عمق است و مكرر مي‏شنوي كه طول و عرض و عمق را نمي‏شود از جسم گرفت به جهت اينكه مناط جسميت به اينها است و اگر اينها را بشود از جسم بگيرند جسم فاني خواهد شد و حال اينكه جسم باقي خلق شده و فنائي برايش نيست و از آن‏طرف مي‏بيني كه مي‏شود كاري كرد كه طول جسمي زياد بشود يا كم بشود و همچنين عرضش زياد بشود يا كم بشود وهكذا عمقش زياد بشود يا كم بشود اينها را هم كه به چشم مي‏بيني پس آن‏وقت خيال مي‏كني كه هريك از اين طول و عرض و عمق را مي‏شود كم و زياد كرد و چون كم و زيادشان مي‏شود كرد پس به آن قاعده معدود و متناهي مي‏باشند. پس ممكن است كه كاري بشود (كرد) كه طول و عرض و عمق يكجا

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 365 *»

تمام بشوند اگرچه ما نتوانيم لكن زياد و كم‏شدنشان را كه مي‏بينيم و همين واضح‏تر دليلي است كه مي‏شود فاني بشوند و يكجا از جسم زائل بشوند والاّ محال بود كه زياد بشوند يا كم، پس طول و عرض و عمق را مي‏شود از جسم گرفت. و حالا امر دائر بين محذورين مي‏شود يا بايد كه اينها لازم جسم نباشند و مانند ساير چيزهاي اين عالم باشند و اگر لازم جسمند پس اينها كه فنائشان و زوالشان امكان دارد جسم هم به اين واسطه ممكن‏الزوال مي‏باشد و اگرچه اين‏طورها ترائي مي‏كند و كسي كه از مطلب دور است اين ايرادها را وارد مي‏آورد لكن اگر كسي مطلب را دريابد كه مرادمان چيست شبهه‏ها همه رفع مي‏شوند.

پس عرض مي‏كنم كه آن طول و عرض و عمقي كه مي‏گوييم از لوازم جسم است و محال است كه از جسم زائل بشود غير از اين طول و عرض و عمقي است كه مي‏بيني و اين طول و عرض و عمق راست است مي‏شود كم كرد و مي‏شود زياد كرد و اين را كه نمي‏گوييم از لوازم جسم است و نمي‏شود از جسم زائل كرد بلكه اين طول و عرض و عمق هم مانند ساير اوضاع اين عالمند، اينها هم از خود عالم جسم نيستند از جاي ديگر آمدند به جهت اينكه بيان كرديم كه به قول كلي هرچه در عالم جسم در بعضي‏جاها يافت مي‏شود و در بعضي‏جاها يافت نمي‏شود، يا وقتي هست و وقتي نيست او يقيناً از عالم جسم نيست از عالم ديگر آمده است و بديهي است كه اين طولها و عرضها و عمقها در همه اجسام به يك‏نسق نيست در بعضي زيادتر است و در بعضي كمتر است وانگهي آن‏كه طولش مثلاً زيادتر است مي‏شود كم كرد و آن‏كه كمتر است مي‏شود زياد كرد وهكذا عرض و عمق پس يك‏وقتي طول و عرض و عمق مخصوصي نيست بعد پيدا مي‏شود و بعد از چندي هم زائل مي‏شود پس يقيناً اينها از عالم جسم نيستند و ممابه الجسم جسم نيستند والاّ در همه اجسام به يك‏نسق بودند و تغييربردار نبودند و آن طول و عرض و عمقي كه از لوازم و حدود جسم است همان اطراف ثلاث و سمتهاي ثلاث است و جسم هر طوري باشد طولش زياد باشد يا كم، عرضش زياد

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 366 *»

باشد يا كم، عمقش زياد باشد يا كم، كره باشد يا غير كره، سمتهاي ثلاث را دارد و اين سمتهاي ثلاث نه كم مي‏شود و نه زياد هر كاريش بكني نه بر اين سمتها چيزي مي‏افزايد و نه از اين سمتها چيزي مي‏كاهد، هميشه سمتهاي جسم بر يك‏حال باقي است و در تمام اجسام به يك‏نحو موجود است هركدام را ملاحظه بكني سمتهاي ثلاث را دارند و در سمتهاي ثلاث داشتن هيچ قبضه‏اي با قبضه ديگر فرق ندارد و اين سمتها است كه مناط جسميت جسم است و چون سمتها را از جسمي گرفتن محال است و نمي‏شود كه سمتي را از قبضه‏اي از قبضات جسم بگيرند يا آنكه قبضه‏اي از قبضات جسم يك‏سمتي از اين سمتهاي ثلاث را نداشته باشد پس اين سمتها از خود اين عالم جسمند و از جاي ديگر نيامدند و به اين قبضات ملحق نشدند و همچنين وقت و مكان و جهت و رتبه وهكذا هر قبضه‏اي از قبضات جسم را هر كاريش بكني و هر جاش ببري باز مي‏بيني سمتهاي ثلاث را دارد و زمان دارد و مكان دارد و جهت دارد و رتبه دارد وهكذا پس اينها همه از عالم جسمند و مناط جسميت جسم مي‏باشند پس چون زوال اينها از قبضات جسمي معقول نيست و محال است كه يكي از اينها زائل بشوند لذا جسم را فنائي و زوالي نيست، هميشه بوده و هميشه خواهد بود و غير از اين حدود و لوازم جسميت آنچه را كه در عالم مي‏بيني از محدّب عرش گرفته تا تخوم ارضين همه‏اش از غير عالم جسم آمده است و هيچ‏يك از عالم جسم نيستند حتي روز و شب و نور و ظلمت و حركت و سكون زيرا اينها اگر از خود عالم جسم بودند پس چرا در جميع اجسام موجود نيستند؟ مي‏بيني كه نور در بعضي‏جاها هست و در بعضي‏جاها نيست، ظلمت در بعضي‏جاها هست در بعضي‏جاها نيست، حركت در بعضي‏جاها هست در بعضي‏جاها نيست، سكون در بعضي‏جاها هست در بعضي‏جاها نيست. پس اگر حركت از عالم جسم بود چرا زمين متحرك نيست و اگر سكون از عالم جسم بود پس چرا افلاك ساكن نيستند؟ پس بناءً علي‏هذا كه حركت در بعضي اجسام هست و سكون در بعضي اجسام ديگر پس نه حركت اجسام متحركه از عالم جسم است و نه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 367 *»

سكون اجسام ساكنه از عالم جسم است بلكه هردو از غير عالم جسم آمدند و آنچه را كه در اين عالم مي‏بيني همه‏اش از غير عالم جسم آمده است و هيچ‏يك از عالم جسم نيستند و علامت اينكه از عالم جسم نيستند اينكه در بعضي اجسام يافت مي‏شوند و در بعضي اجسام ديگر يافت نمي‏شوند وانگهي بعضي از اينها را كه مي‏بيني كه يك‏وقتي نبودند بعد پيدا شدند و مي‏بيني كه بعضي همين‏طور زائل مي‏شوند.

پس بعد از آنكه قاعده به دستت آمد كه اين چيزها دخلي به عالم جسم ندارد پس حكم مي‏تواني بكني به قاعده حكمت كه يك‏وقتي بود كه انسان هيچ نبود بعد انسان پيدا شد كه آدم و حوّا آمدند و بني نوع انسان از ايشان پيدا شد و پيش از اينكه انسان به اين عالم بيايد حيوانات بودند اين است كه چون حضرت آدم به دنيا آمد حيوانات قصد او كردند و خواستند كه صدمه به او برسانند و او هرطوري بود از شرّشان ايمني يافت. و اگرچه حيوانات پيش از بني‏آدم بودند لكن وقتي بود كه حيوانات هم روي زمين نبودند اما نباتات بودند و يك‏وقتي هم بود كه نباتات هم روي زمين نبودند و همان تنها جمادات بودند و يك‏وقتي هم بود كه جمادات هم نبودند همان زمين بود و كوهها بود و زمين را كه مي‏بيني ساكن است بواسطه كوهها است و يك‏وقتي بود كه زمين همين‏طور روي آب مي‏غلطيد و جنبش مي‏كرد و قرار نداشت بعد اين كوهها را از اطراف زمين قرار دادند كه زمين را نگاه دارند و اين كوهها نه اينكه از يك‏طرف زمين باشند بلكه هم از اين‏طرف كوه است و هم از آن‏طرف، ريشه‏اش از هردو طرف در زمين و سرش از هردو طرف بلكه از اطراف رو به آسمان است كه از هر طرفي ستاره‏اي كه تربيت كوهها مي‏كند به قوه جاذبه نگاه دارد.([7]) اين است كه زمين برقرار شده و كأنّ از هر طرف او را قلاّب كرده‏اند كه ميانه ايستاده است و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 368 *»

نمي‏جنبد. پس يك‏وقتي بود كه اين كوهها هم نبودند و بطور عيان هم مي‏بيني كه كوه ريزش مي‏كند و كم‏كم از او مي‏ريزد و بسا هست كه خراب بشود و تلّي بشود وهكذا وقتي بود كه زمين هم نبود و يك‏وقتي هم بود كه آب نبود و ظاهراً هم مي‏بيني كه يك‏وقتي آب كم مي‏شود و يك‏وقتي زياد مي‏شود و وقتي كم مي‏شود نه اينكه جاي ديگر نمي‏رود بلكه در اصلش نيست و معدوم است و زياد هم مي‏شود يك‏جاي ديگر نيست كه از آنجا بيايد بلكه همين‏طور درستش مي‏كنند و اين‏همه آبي كه در زمان نوح آمد و عالم را گرفت كجا بود؟ پس همين‏طور ايجاد كردند.

باري، يك‏وقتي هم بود كه هوا نبود نار نبود افلاك نبودند حتي كرسي نبود عرش نبود هيچ‏يك نبودند بجز كومه جسم چيز ديگر نبود زيرا اينها هيچ‏يك از عالم جسم نيستند اگر بودند چرا در جميع قبضات جسم پيدا نمي‏شدند؟ پس عرش اگر از اين عالم است چرا جميع اجسام به صورت عرش نيستند و افلاك اگر از اين عالمند پس چرا تمام اجسام به صورت افلاك نيستند و عناصر اگر از اين عالمند پس چرا تمام عالم به صورت عناصر نيستند و جماد اگر از اين عالم است چرا همه اجسام جماد نيستند و نباتيت اگر از اين عالم است چرا همه اجسام نباتيت ندارند بلكه مخصوص به نبات است و اگر حيات از اين عالم بود پس چرا جميع اجسام حيات ندارند بلكه مخصوص به حيوان است و اگر شعور از اين عالم بود پس چرا جميع اجسام شعور ندارند بلكه مخصوص انسان است وهكذا. پس انسان يقين و بتّ مي‏كند بر اينكه جميع اينها از غير عالم جسمند و شكي نيست كه غير از عالم جسم غيب عالم جسم است پس تماماً از عالم غيب آمده‏اند و بديهي است كه بعد از آنكه چيزي از عالمي نباشد و آن عالم اقتضاي او را نداشته باشد و از عالم ديگر باشد خود بخود نمي‏آيد توي آن عالم پس اينها را كه در عالم مي‏بيني يقيناً از اين عالم كه نيستند و حالا هم كه توي اين عالم آمده‏اند پس يقيناً يك‏كسي اينها را آورده و اگر فاعل اينها غير از خدا هم باشد ضرري به جايي ندارد پس اين كومه جسم همين‏طور افتاده بود و يك‏فاعلي آمد و از غيب چيزي

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 369 *»

آورد و اينها را كه مي‏بيني ساخت و قبضه‏اي را آسمان ساخت و قبضه‏اي را زمين و قبضه‏اي را عناصر، بعد از اينها مواليد ساخت و هنوز هم در كار است و مي‏سازد و هيچ خدا هم نيست، شريك خدا هم نيست، وكيل خدا هم نيست بلكه بنده خدا است همان‏طوري كه گِل في‏نفسه هيچ اقتضاي كوزه و كاسه ندارد و كوزه‏گر مي‏آيد و او را برمي‏دارد كوزه‏ها مي‏سازد، كاسه‏ها مي‏سازد و كوزه‏ها و كاسه‏هاي بسيار ساخته و در آنجا گذاشته و هي دارد مي‏سازد و داد مي‏زند كه تمام اين كاسه‏ها و كوزه‏ها را من ساخته‏ام با اينكه نه شريك خدا است نه وكيل خدا است و همان‏طوري كه كسي يك‏چرخي دستش هست حركت مي‏دهد و چيزي را مي‏گرداند و هيچ استيحاش ندارد و هيچ كفري و شركي لازم نمي‏آيد پس چه ضرر دارد كه كسي اين چرخ بزرگ را حركت بدهد كه تمام اين عالم حركت بكنند و چيزهاي چند در اين عالم پيدا بشود و حال آنكه هيچ نقصي و عيبي هم لازم نمي‏آيد.

باري، مقصود اين است كه اينهايي كه مي‏بيني يك‏وقتي بود كه نبودند و اثري از اينها نبود و كار دست ديگري است كه اينها را آورده و در اين عالم ظاهر ساخته و چون كه از اين عالم نيستند و يك‏وقتي بود كه نبودند پس بطور قطع و يقين يك‏وقتي خواهد آمد كه نه انسان باشد و نه حيوان و نه نبات و نه جماد و نه عناصر و نه افلاك و نه كواكب و نه كرسي و نه عرش، هيچ‏يك نباشند و همه خراب بشوند و از هم بپاشند چنانكه الآن داري مي‏بيني كه بعضي خراب مي‏شود و فاني مي‏گردد. انسان را مي‏بيني كه يكدفعه مي‏ميرد مي‏رود پي كار خود، حيوان همين‏طور، نباتات را مي‏بيني كه خشك مي‏شوند و خاك مي‏شوند، جمادات را مي‏بيني كه همين‏طور از هم مي‏پاشند و موقوف مي‏شوند وهكذا اينها را كه به چشم مي‏بيني پس اگر شعور داري مي‏فهمي آنهايي را كه تو خراب‏شدنش را نمي‏بيني باز فاني خواهند شد نهايت خيلي طول دارد كه فاني بشوند و به اين زوديها فاني نمي‏شوند. ولكن اين مطلب را نيز بدان كه عرَض وجودش و تحققش بسته به جوهر است اگر جوهر نباشد عرَض هيچ وجود ندارد. پس عرض

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 370 *»

بي‏جوهر محال است ملاحظه كن ببين كه مي‏شود طول باشد ولكن جسم نباشد، عرض باشد جسم نباشد، محال است كه سمتي از سمتهاي ثلاث باشند و جسمي نباشد به جهت اينكه سمت متفرع بر اين است كه صاحب سمتي باشد پس اگر جسم نباشد سمت معدوم صرف خواهد بود پس جسم كه موجود شد سمت مي‏آيد روش مي‏نشيند نهايت جسم پيش از سمت موجود نبود و خدا كه جسم را خلق كرد اين عرض را نيز همراه جسم خلق كرد. وهكذا مي‏شود كه رنگ باشد و جسمي نباشد كه بر روي او بنشيند و بدون اينكه بر جسمي سوار بشود همين‏طور در عالم ظاهر بشود، و طعم باشد و بدون اينكه در جسمي ظاهر بشود همين‏طور در عالم ظاهر بشود. پس حال كه امر اين است دانستي كه آنچه در اين عالم مشاهده مي‏شود همه‏اش از غيب عالم جسم آمده است و دخلي به عالم جسم ندارند پس بايد همه جوهريت داشته باشند و هيچ‏كدام عرض نباشند زيرا اگر عرض بودند عرض كه قوامش به جوهر است چطور مي‏شود او را از عالمي كند آورد به عالم ديگر؟ همين‏كه عرض را از روي جوهر كندي فاني و معدوم مي‏شود. بلكه عرض مي‏كنم كه محال است عرض را از روي جوهر برداري پس اگر عرض بودند نمي‏شد كه از آن عالم انتقالشان بدهند و اگر هم برفرض انتقال مي‏دادند به اين عالم نرسيده فاني مي‏شدند و باقي نمي‏ماندند كه بيايند در اين عالم و روي اجسام بنشينند. بلي جوهر را مي‏شود از جايي به جايي برد پس اينهايي كه يقيناً از عالم ديگر آوردند بايد همه‏اش جوهر باشند و في‏الواقع هم تمامشان جوهريت دارند و عرض نيستند. پس عالم نباتات في‏الواقع عالمي است غير از اين عالم كه همه‏اش نبات است و غير از نبات چيزي نيست جميع اجزاي آن عالم تمامش نبات است و همچنين حيات يك امر عرضي نيست بلكه جوهري است و عالم علي‏حده‏اي دارد و آن هم آسماني دارد و زميني دارد و آنچه در اين عالم مي‏بيني نظيرش در عالم حيات هست مگر نمي‏بيني وقتي كه مي‏خوابي آسماني مي‏بيني، زميني مي‏بيني، آفتابي مي‏بيني، روزي مي‏بيني، شبي مي‏بيني وهكذا و بديهي است كه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 371 *»

اين آسمان و زمين نيست و اين آفتاب و ماه نيست و اين روز و شب نيست زيرا اين چشم تو كه بسته است و جايي را نمي‏بيند و اين آسمان و زمين و ماه و آفتاب و امثال اينها را كه به غير اين چشم نمي‏شود ديد پس آن چيزي كه در خواب مي‏بيني دخلي به اين عالم ندارد اوضاع عالم ديگر است كه به نظرت مي‏آيد و در خواب داري مي‏بيني و چشمت باز است ولكن اين چشمت بسته است و در خواب داري صداهاي عجيب و غريب مي‏شنوي و اين گوشت هيچ‏چيز را نمي‏شنود و در خواب داري راه مي‏روي و در اينجا افتاده‏اي و پاهايت را دراز مي‏كني و در خواب داري با دست ديگري را مي‏زني و در اينجا دستت افتاده حركت نمي‏كند و در خواب داري در مكه راه مي‏روي و در اينجا در همدان افتاده‏اي، در خواب شب به نظرت مي‏آيد و در اينجا روز است. پس يقيناً آن عالم غير اين عالم است و آن بدن و آن اعضا و جوارح كه آن اوضاع را مشاهده مي‏كند غير اين بدن و اين اعضا و جوارح است. آن عالم عالم حسّ مشترك است كه يك‏درجه از اين عالم بالاتر است و آن بدن بدنِ حسّ مشتركي است و به حسّ مشترك آن عالم را مي‏شود ديد و صداي آن عالم را شنيد والاّ چشم اين بدن بجز اشكال و الوان اجسام ظاهره چيز ديگر را نمي‏بيند و گوش اين بدن بجز اصوات اجسام اين عالم چيز ديگر را نمي‏شنود و آنهايي كه مي‏بيني جن را مي‏بينند يا صداي جن را مي‏شنوند به اين چشم و گوش نيست بلكه به حسّ مشترك است كه جن را مي‏بيند و صدايش را مي‏شنود و بسا هست كه چشمشان كور است مع‏هذا جن را مي‏بينند و گوششان كر است مع‏ذلك صداي اجنه را مي‏شنوند.

باري، به بدن حسّ مشتركي شخص اوضاع آن عالم را مشاهده مي‏كند و مي‏بيند كه هيچ‏دخلي به اوضاع اين عالم ندارد ولكن آن بدن نه اينكه خيال كني منفصل از اين بدن است و علاقه‏اي با اين بدن ندارد بلكه علاقه‏اش به حدي است كه از اين بدن متأثر مي‏شود و اگر در اين بدن بعضي اخلاط پيدا بشود در او تأثير مي‏كند مثلاً اگر بلغم در بدن زياد باشد در آن بدن تأثير مي‏كند اين است كه مي‏بيني گاهي در خواب مي‏خواهي

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 372 *»

بدوي نمي‏تواني و اين بواسطه زيادتي بلغم در اين بدن است كه در آنجا تأثير كرده و اگر سودا در اين بدن زياد باشد در آن بدن تأثير مي‏كند اين است كه بسا مي‏شود در خواب از تاريكي و از تنهايي وحشت مي‏كني بطوري كه وحشت او قهقري به اين بدن تأثير مي‏كند و بدن از خواب بيدار مي‏شود و اگر خون در اين بدن زياد باشد در آن بدن تأثير مي‏كند اين است كه در خواب شخص به حركت مي‏آيد و مشغول عشقبازي و ملاعبات مي‏شود بطوري كه از شدت وجد و ملاعبات بدن متأثر مي‏شود و مني از اين بدن خارج مي‏شود وهكذا چون علاقه به اين بدن دارد اين است كه صفات اين بدن در او تأثير مي‏كند حتي آنكه اگر كسي پاهاي خود را جمع كند و بخوابد در خواب درست نمي‏تواند بدود و اگر پاهاي خود را دراز كند و بخوابد در خواب خوب مي‏تواند بدود.

باري، حيات هم جوهري است و عالم علي‏حده‏اي دارد بر طبق اين عالم و شعور هم كه مي‏بيني در اين عالم ظاهر شده است پس آن هم جوهري است و عالمي دارد كه همه‏اش سرتاپا شعور است جميع اجزاش شعور است و همه‏اش تصورات و تصديقات است و انسان هم كه در اين عالم ظاهر شد پس آن هم جوهري است و عالمي دارد غير از اين عوالم آن هم آسماني دارد زميني دارد، عرشي دارد كرسي دارد، عناصر دارد مواليد دارد وهكذا لكن همه‏اش انسان است زمينش انسان است آسمانش انسان است عناصرش انسان است نباتش انسان است جمادش انسان است حيوانش انسان است، همه‏اش شعور دارند ادراك دارند حرف مي‏زنند وهكذا نبي هم كه در اين عالم ظاهر شد پس آنها هم براي خود عالمي دارند غير از اين عوالم و آن عالم همه‏اش پيغمبر است آن هم آسماني دارد زميني و عناصري دارد مواليدي دارد لكن تمامش انبيا هستند نهايت جرجيس مثلاً زمين آن عالم است و نوح عرش آن عالم است وهكذا و ائمه هم در اين عالم ظاهر شدند آنها هم عالمي دارند غير از اين عوالم كه عالم اول ماخلق‏اللّهي باشد و آنجا هم آسماني دارد زميني دارد عرشي و كرسي و آفتاب و ماهي و ستاره‏اي، و همه‏اش اين بزرگوارانند و غير از اين بزرگواران كسي ديگر در آن عالم

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 373 *»

نيست نهايت آن‏كه بالاتر است عرش آن عالم است مانند پيغمبر9 و آن‏كه پست‏تر است كرسي آن عالم است وهكذا تا اينكه آن‏كه از همه پست‏تر است ارض آن عالم است مانند حضرت فاطمه3.

بالجمله به قول مطلق جميع آن چيزهايي كه در اين عالم آمده‏اند و از عالم جسم نيستند تماماً جوهرند و براي خود عالم علي‏حده‏اي دارند و هيچ‏يك امر عرضي نيستند. بلي بعد از اينكه در اين عالم آمدند بعضي اعراض در اينجا دامنگيرشان مي‏شود و به ايشان ملحق مي‏شود ولكن خودشان عرض نيستند، جواهري هستند كه مي‏آيند در اينجا و يك‏وقتي هم اِعراض مي‏كنند و مي‏روند و همين اَعراض به ايشان ملحق‏شدن در اينجا اقوي دليلي است بر اينكه ايشان بايد جواهر باشند كه محل عروض اعراض مي‏شوند زيرا عرض هميشه به جوهر تعلق مي‏گيرد نه به عرض. پس در جوهربودن اينها شكي نيست و همه جوهرند هريك عالم علي‏حده‏اي دارند نهايت بعضي نزديك به اين عالم است و بعضي دور از اين عالم است و هريك كه به اين عالم آمدند اكتسابات مي‏كنند و تعين برايشان حاصل مي‏شود لكن فرق اين است كه آنهايي كه از نزديكي‏هاي اين عالم آمدند و تعين پيدا كردند آنها بعد از چندي فاني مي‏شوند و آنهايي كه از بالاها و از جاهاي دور آمدند و تعين پيدا كردند آنها فنائي ندارند و ابدالآباد باقي خواهند بود.

بسم اللّه الرحمن الرحيم

بدانكه هر چيزي كه در اين عالم مي‏بيني كه ممابه‏الجسم جسم نيستند و در همه قبضات اين عالم يافت نمي‏شوند بدان‏كه از جاهاي ديگر و عوالم ديگر آمدند ولكن هيچ‏يك امر عرضي نيستند كه عارض اين اجسام بشوند بلكه هريك جوهري هستند براي خود، نهايت مي‏آيند روي اين جواهر مي‏نشينند. اين است كه مي‏فرمايند عقل در عالم خودش جوهر است ولكن در اين عالم كه ظاهر شد به صفتيت ظاهر مي‏شود و عقل كه در جايي ظاهر شد عاقلش مي‏گويي و عاقليت او بواسطه عقل است و اگر عقل

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 374 *»

نيامده بود عاقل هم نبود و نمي‏شد كه عاقلش بگويي. پس اينجا چون به صفتيت ظاهر شده است اين است كه شخص اصل است و عقل فرع و از اين‏جهت چنين ترائي مي‏كند كه عقل عرض است ولكن به نظر حقيقت كه ملاحظه بكني مي‏بيني كه عقل اصل است و عاقل عاقل شده است بواسطه عقل و عقل او را تسخير كرده است زيرا پيش از ظهور عقل كه كارهاي عقلاني از او ظاهر نمي‏شد، پس عقل آمد او را تسخير كرد و كارهاي خود را از دست او جاري كرد اين است كه حالا مي‏بيني از روي رويه و شعور و تدبير كار مي‏كند. پس عقل اگرچه در جسم ظاهر شد بطور صفتيت ظاهر مي‏شود لكن طوري است كه همين‏كه آمد جسم را مسخر خود مي‏كند و كارهاي او را تماماً از دست او مي‏گيرد و خودش فرمانروا مي‏شود و او را به امر خودش حركت مي‏دهد و كارهاي چند از دست او ظاهر مي‏كند كه اصلاً آن كارها را نداشت، پس چطور عرضي است كه جوهر را مسخر خودش مي‏كند و او را به كار مي‏دارد و به امر خودش حركت مي‏دهد و كارهاي عجيب و غريب از دست او ظاهر مي‏كند. پس با اينكه بطور صفتيت ظاهر شده است عرض نيست، جوهري است در نهايت جوهريت، دخلي به اين جواهر ندارد و جميع آن چيزهايي كه از غيب مي‏آيد و به اين اجسام تعلق مي‏گيرد همه حالشان اين است كه بطور صفتيت ظاهر مي‏شوند ولكن همين‏كه آمدند اجسام را مسخر خود مي‏كنند و به كارشان مي‏دارند و كارهايي كه هيچ از شأنشان نبوده و نيست و اصلاً آنها را نداشتند از دستشان جاري مي‏كنند و همين اقوي دليلي است بر اينكه هيچ‏يك عرض نيستند، جواهري هستند كه نزول مي‏كنند از عالم خود به اين عالم اين است كه گاهي هم فرار مي‏كنند و مي‏روند آن‏وقت ديگر اجسام همين‏طور مي‏مانند و آن كار از دستشان جاري نمي‏شود. پس حيات مي‏آيد توي بدن مي‏نشيند و بدن حي مي‏شود پس بدن را (خانه ظ) خود مي‏كند و كارهاي حياتي از بدن ظاهر مي‏شود و يكدفعه بدن را مي‏اندازد و مي‏رود به عالم خود بدن مانند حال اول خود بي‏حسّ و حركت در اينجا مي‏افتد و هيچ‏كاري ديگر از او ساخته نمي‏شود و جوهري

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 375 *»

است كه اين كارها را مي‏كند. و همچنين حرارت جوهري است مي‏آيد توي جسمي مي‏نشيند و او را مسخر خود مي‏كند پس آن جسم را تسخين مي‏كند بعد از آن حرارت فرار مي‏كند برودت به جايش مي‏آيد و برودت هم جوهري است مي‏آيد و او را مسخر مي‏كند پس حالا تبريد مي‏كند وهكذا اگر برودت هم فرار بكند تبريد هم از او زائل مي‏شود و چون در اين عالم درست ملاحظه بكني مي‏يابي كه چيزهايي كه از غيب به اين عالم مي‏آيند بطور تعاقب مي‏آيند و همه يكدفعه وارد اين عالم نمي‏شوند و نمي‏شود كه چنين باشد. پس مي‏بيني كه چيزي پس از چيزي ظاهر مي‏شود پس حالا مي‏فهمي كه آنچه به عالم جسم نزديك‏تر است اول او مي‏آيد توي عالم جسم و آن‏كه دورتر است بعدتر ظاهر مي‏شود. پس هرچه را مي‏بيني كه اول در اين عالم ظاهر مي‏شود بعد از او چيز ديگر ظاهر مي‏شود بدان‏كه آن اولي نزديك‏تر به اين عالم بوده كه همين‏كه بناي نزول و سرازير آمدن شد اول او سرش در اين عالم پيدا شد و آن دويمي دورتر بوده كه بعد از او ظاهر شده والاّ اگر آن هم همدرجه بود با آن اوّلي يكدفعه همراه او ظاهر مي‏شد و اگر نزديكتر از او به اين عالم بود پيش‏تر از او ظاهر مي‏شد و عقب نمي‏ايستاد. «پس فتد آن بز كه پيشاهنگ بود» پس در وجود مقدم بود در ظهور مؤخر شد.

باري، حال كه همه چيزهاي اين عالم از عوالم ديگر آمدند و همه هم به تدريج و بطور تعاقب مي‏آيند پس آن اول چيزي كه پا به اين عالم گذاشت و در اين عالم ظاهر شد حرارت و برودت است و دانستي كه تا فاعل نيايد از هيچ كومه‏اي هرگز چيزي بيرون نخواهد آمد و در هرجا كه از كومه‏اي چيزي بيرون مي‏آيد كار دست فاعل است و تا فاعل نيايد دستهاي خود را در كومه فرو نبرد و چيزي بيرون نياورد كومه بحال خود باقي است. پس چيزهايي كه در اين عالم مي‏بيني كه دخلي به جسميت جسم ندارند همه‏اش كار دست فاعل است و از دست فاعل اين چيزها بيرون آمدند. حال دو دست فاعل در اين عالم جسم همين حرارت و برودت است اين است كه اول اين‏دو در عالم

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 376 *»

ظاهر مي‏شوند بعد بواسطه اين‏دو تمام آن چيزهايي كه مي‏بيني پيدا شدند و اگر حرارت و برودت در اين عالم ظاهر نمي‏شدند هيچ اين اوضاع بهم نمي‏رسيد ولكن بايد دانست كه اول بلااول برودت ظاهر مي‏شود و چون دو چيزند و همين‏كه دو چيز شدند لابد در يك‏درجه واقف نيستند پس يكي بالا است و يكي پايين‏تر. پس هردو يكدفعه در جسم ظاهر نمي‏شوند بلكه بطور تعاقب ظاهر مي‏شوند و حال كه بناي تعاقب شد چون برودت نزديك‏تر است به اين عالم بطوري كه اقرب به اويي نسبت به اين عالم (نيست) و حرارت يك‏درجه از او بالاتر است پس معقول نيست كه اول حرارت ظاهر بشود. پس اول برودت ظاهر مي‏شود و برودت چون باعث انقباض جسم مي‏شود پس حركتي در جسم احداث مي‏شود اگرچه حركت انقباضي باشد و چون حركت در جسم پيدا شد از آن حركت حرارت پيدا مي‏شود و از اين حرارت و برودت زمين و آب و هوا و نار و آسمانها و كرسي و عرش پيدا شدند. حال مي‏خواهي تعبير بياوري كه اين حرارت و برودت والدين اين عالمند بياور كه راست و درست است به جهت اينكه اگر يكي از اين‏دو نبودند اين اوضاع بهم نمي‏رسيد چنانكه اگر پدر يا مادر نباشند اولاد بعمل نمي‏آيند بلكه بايد هردو باشند و با هم فعل و انفعال بكنند اولاد پيدا بشوند. اين حرارت و برودت هم تا هردو نباشند و با هم فعل و انفعال نكنند هيچ‏چيز پيدا نمي‏شود پس حال مي‏خواهي برودت را پدر بگويي و حرارت را مادر درست است به اين‏نظر كه اول برودت مي‏آيد بعد حرارت پس برودت بمنزله پدر است كه اول نطفه از پدر بيرون مي‏آيد و حرارت بمنزله مادر است كه بعد از آنكه نطفه از پدر خارج شد در رحم او قرار مي‏گيرد و مي‏خواهي حرارت را پدر مي‏گويي و برودت را مادر باز درست است به اين‏نظر كه اصل تأثير از حرارت است و قوتش بيشتر است نسبت به برودت.

باري، اينها كه درست شد هنوز عالم صعودي نكرده و به مقام صعود نرسيده و هنوز مقام مقام نزول است ولكن اين زمين و آسمان و كرسي و عرش و عناصر همه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 377 *»

مقدمات صعود اين عالم است و هنوز عوالم در نزولند و صعود نكرده‏اند و معني نزول همين است كه در اين بين‏ها هستند لكن آن عقبها ايستاده‏اند و خود را ظاهر نمي‏كنند و كم‏كم پيش مي‏آيند تا آنكه يكدفعه در مي‏گيرند و در اين عالم ظاهر مي‏شوند و دخل المدينة علي حين غفلة من اهلها. مثلي ظاهري عرض كنم ببين كه موم مثلاً مادامي كه حرارت به او تعلق نگرفته سخت است و چندان نرم نيست، وقتي كه آتش مي‏خواهد در او ظاهر بشود اول مي‏آيد و او را نرم مي‏كند بعد قدري بيشتر حرارت بر او وارد مي‏سازد پس آب مي‏شود، بعد قدري بيشتر بر او وارد مي‏سازد كم‏كم بخار مي‏كند، بعد قدري بيشتر حرارت بر او وارد مي‏سازد پس دخان مي‏شود و تا حال هم آتش در او ظاهر نمي‏شود اگرچه در او هست مگر در وقتي كه اين دود به يك سرحدّي برسد آن‏وقت يكدفعه بغتةً در مي‏گيرد و آتش در او ظاهر مي‏شود بدون اينكه خودش بداند كه چطور شد. پس از وقتي كه موم نرم مي‏شود آتش در او هست و بيرون از او نيست لكن يكدفعه ظاهر نمي‏شود مگر آن‏وقت كه دود لطيف بشود آن‏وقت يكدفعه تمامش را ظاهر مي‏كند و نوعاً مراتب نزول به اين نسق است.

پس بعد از آنكه عناصر و افلاك و كرسي و عرش پيدا شد آن‏وقت بواسطه قدري از حرارت و قدري از برودت به اندازه معيني آبي و خاكي ممزوج و داخل هم شدند و بواسطه حرارت و برودت خارجه انجمادي پيدا كردند پس در اين ميانه جمادي پيدا شد و اين اول مقام صعود اين عالم است و بناي اين است كه صعود بكند و پيش از اين مقدمات صعود بود و هنوز صعود نكرده بود و حالا اول صعودش است كه صعود كرده و جماد در عالم پيدا شده و اين جماد اگرچه غير از اين آب عبيط و خاك عبيط است لكن از تركيب اين‏دو بعمل آمده است كه خاك اجزاش متفتّت بود بواسطه آن يبوستي كه داشت و اجزاش بهم نمي‏چسبيد پس آبي داخلش كردند و رطوبت آب اجزاي او را بهم وصل كرد و حرارت هم از خارج به او رسيد انجمادي پيدا كرد و خشك شد جماد درست شد و اين جماد اگرچه مركب است از آب و خاك و آب و خاك در يكديگر حلّ

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 378 *»

و عقد شدند كه جماد پيدا شد لكن حلّ و عقدشان همين‏قدر است كه آبي داخل خاكي شد و با هم مخلوط شدند اما باز آبش جداست خاكش جدا، اين است كه به حرارت اين عالم مي‏شود آبهاش برود و خاكهاش بماند و حلّش حلّ طبيعي نيست حقيقتاً حلّي در ميان نيست، ظاهراً يك‏نوع حلّي شده است. بلي در عالم جمادات حلّ طبيعي است ولكن نسبت به نباتات حلّ طبيعي نيست. پس اگر آب و خاك همين‏قدر با هم مخلوط شدند بعد حرارت آمد و قدري رطوباتش را گرفت و قدري سخت شد جماد پيدا مي‏شود و اما نبات كه بخواهد در اين عالم ظاهر بشود به اين‏طورها در عالم ظاهر نمي‏شود و هرچند آب و خاك را به اين‏طور تركيب كني هرگز نبات پيدا نمي‏شود بلكه بايد يك‏نوع تركيب ديگري بشوند كه نبات پيدا بشود و آن اين است كه بايد خاك حلّ بشود در آب و آب عقد بشود در خاك و اينها خوب با هم امتزاج پيدا كنند، بعد از آنكه امتزاج حقيقي پيدا كردند و درست در همديگر حلّ و عقد شدند آن‏وقت دُهني پيدا مي‏شود و اين دُهن نيست مگر صوافي تراب كه در آب حلّ شده است و آب هم در او عقد شده است و از حل و عقدشان اين دهن پيدا شد و اين دهن حلّش حلّ طبيعي است و نباتات تماماً از اين دهن حاصل مي‏شود و اين دهن متعلك است كه ريشه مي‏كند و ريشه‏هاش مي‏رود در زمين و ساقه مي‏كند و شاخ و برگ مي‏كند و ميوه مي‏دهد و تمامشان همه‏اش همين دهن و صمغ است و اين صمغ است كه مي‏رود ريشه مي‏شود و ساق مي‏شود و شاخ و برگ مي‏شود و همين صمغ است كه مي‏رود ميوه مي‏شود و بواسطه حرارت و برودت خارجي غلظتي پيدا مي‏كند و ميوه مي‏شود بعد مي‏رود توي ميوه و مغزش مي‏شود و در آنجا هم توي مغز پنهان مي‏شود و همان دهن و صمغي كه در مغز پنهان است همان جوهر نبات است اين است كه مبدء نباتات ديگر مي‏شود و همين‏كه تخم را مي‏كاري و آبش مي‏دهي همان‏ساعت آب خارجي را جذب مي‏كند و صمغش مي‏كند و كم‏كم صوافي خاك را بخود مي‏كشد و آنها را مبدل به صمغ مي‏كند و جزء خودش مي‏كند اين است كه هي حجمش زياد مي‏شود، ريشه و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 379 *»

شاخ و برگ پيدا مي‏شود و بواسطه آن جوهر نباتيتي كه در او هست كه همان صمغ باشد به آني آب عبيط و خاك عبيط را مستحيل به صمغ مي‏كند و جزء خودش قرار مي‏دهد و گر نه اين آب عبيط و خاك عبيط عبث عبث با هم حلّ و عقد نمي‏شوند بطوري كه از نو صمغ پيدا بشود و نبات بعمل بيايد بلكه سالها بگذرد و چطور بشود كه اينها با هم حلّ و عقد بشوند و نباتي در اين ميان پيدا بشود. اما دانه گندم را مثلاً همين‏كه توي خاك كردي و آبش دادي همان‏ساعت بنا مي‏كند آب و خاك را مبدل به صمغ كردن و آب و خاك كه سالهاي دراز اگر مي‏ماند صمغ نمي‏شد، او به اندك زماني به فضل قوت خود آنها را با هم حلّ و عقد مي‏كند و مبدل به صمغشان مي‏كند و جذب مي‏كند و پهناش زياد مي‏شود و اينها همه نيست مگر بواسطه آن صمغيتي كه در جوف اين دانه گندم است و آن صمغ جوف او است كه اين كارها را مي‏كند از اين‏جهت هرگاه او را بريان كني ديگر هرچند بكاري توي زمين و آبش بدهي سبز نمي‏شود چراكه آتش را همين‏كه مسلط كردي و بريانش نمودي آن صمغي كه در مغزش بود و جوهر نباتيت بود از اين دانه فرار مي‏كند، فرار كه كرد حكمش حكم خاك مي‏شود كه هرچند آبش بدهي همان است كه بود. پس ملاحظه كن كه تا آب و خاك حلّ و عقد نشوند بطوري كه صمغ پيدا بشود نبات در اين عالم پيدا نمي‏شود و آثار نباتي در جايي از جاهاي اين عالم ظاهر نمي‏شود. پس حالا مي‏بيني كه اگر جماد نباشد نبات محال است كه پا به اين عالم بگذارد و اين صمغ همين آب و خاكي است كه با هم امتزاج پيدا كرده و جمادي است مانند ساير جمادات فرقي ندارد با كلوخ و سنگ. آنها از امتزاج آب و خاك پيدا شدند و آب و خاك را با هم مخلوط كردند و قدري از حرارت و برودت از خارج به ايشان رسيد سنگ و كلوخ پيدا شد و در اينجا هم آب و خاك را بهم مخلوط كردند و قدري از حرارت و برودت به اندازه خاصي به ايشان رسيد صمغ در اين ميانه پيدا شد. بلي يك‏فرقش اين است كه اگرچه مثل آنها از آب و خاك و امتزاج اين‏دو پيدا شدند لكن آنها حلّشان حلّ ظاهري است اين است كه به همان حالت خود باقي ماندند و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 380 *»

ترقي نكردند و صمغ حلّش حلّ طبيعي است اين است كه به حالت جمادي واقف نشد و در حدّ جماديت نايستاد بلكه بالاتر رفت و مظهر روح نباتي شد اين است كه اسم و حدّ جماديت از او رفت و حالا نمي‏شود جمادش خواند اگر جمادش بگويي همه تكذيبت مي‏كنند زيرا حالا مسخر نبات شده است و از خوديت خودش دست برداشته است و چون مسخر نبات شده است نبات اسم و حدّ خود را به او عنايت كرده و صفات خود را در او گذارده و افعال خود را از دست او آشكار كرده پس جماد گفتنش غلط و بيجا است، حالا مسمي به اسم نبات مي‏شود و از عرصه جمادات ممتاز مي‏گردد و در عرصه ديگر منزل مي‏كند و حال اينكه غير از جماد چيزي نيست و اگر جماديتش را برداري هيچ خواهد بود ولكن جمادي است معتدل و لطيف كه آن اعتدال و لطافت را ساير جمادات ندارند و اين اعتدال و لطافت ناشي از آن حلّ شده است و چون حلّش نسبت به حلّ جماد حلّ حقيقي است يك‏نوع اعتدالي در او پيدا شده است كه قابل است از براي هضم و جذب و دفع و امساك و اين بواسطه آن رطوبت سياله‏اي است كه در او هست كه آن رطوبت در جمادات نيست اين است كه آنها نمي‏توانند جذب و هضم و امساك و دفع بكنند چراكه آن رطوبت سياله و آن ذوبان در ايشان نيست ولكن خيال نكن كه جمادات هيچ رطوبت ندارند و يك‏وقتي رطوبت داشتند و حالا رطوبتشان فرار كرده بواسطه حرارت خارجي، چنين نيست اگر رطوبت نداشته باشند كه بحالت جماديت هم باقي نمي‏مانند و جماديتشان هم از هم مي‏پاشد و اين را بدان‏كه هيچ جزئي با جزءهاي ديگر اتصال پيدا نمي‏كند مگر بواسطه رطوبت و تا رطوبت نباشد هيچ‏جزئي با جزئي ديگر اتصال پيدا نمي‏كند. پس هرجا كه ديدي اجزاي چندي بهم متصلند يقين بدان كه رطوبتي به ايشان رسيده كه متصل شدند و رطوبتي در ايشان هست كه به همان اتصال باقي هستند. پس آهن واقعاً حقيقتاً رطوبت دارد كه اجزاش متصل بهم است نهايت رطوبتش رطوبت ظاهري نيست كه تو ادراكش كني، اگر رطوبت نداشت اجزاش ازهم مي‏پاشيد اين است كه وقتي كه تكليسش كردند

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 381 *»

رطوباتش را جذب مي‏كنند آن‏وقت خاك مي‏شود و اجزاش ازهم جدا مي‏شود. و همچنين چوب اگرچه بسيار بسيار خشك باشد باز يك‏رطوبت متعلكي دارد كه اجزاش بهم چسبيده است اين است كه وقتي مي‏سوزانيش خاكستر مي‏شود ديگر اجزاش بهم اتصالي ندارند و هيچ‏جزئي به جزء ديگر چسبيده نيست وهكذا حتي اين سنگي كه مي‏بيني، رطوبت دارد و اگر رطوبت نداشته باشد اين‏طور اجزاش متصل بهم نمي‏ماند و اگر رطوبت از او فرار بكند اجزاش ازهم جدا مي‏شود اين است كه سنگ را توي آتش مي‏گذاري مي‏تركد بعد خيلي آتشش بكني خاك مي‏شود پس رطوبت متعلكي در سنگ لابد هست و اگر او نباشد سنگ سنگ نيست نهايت ظاهرش رطوبتش كمتر است اين است كه صلب‏تر است و باطنش رطوبتش بيشتر است اين است كه نسبت به ظاهرش نرم‏تر است اين است كه برد زياد كه بر سنگ وارد شد و در او اثر كرد آن رطوبات كه در جوف او است يخ مي‏كند و مي‏بندد پس آن اجزا بهم كشيده مي‏شوند و تكاثف پيدا مي‏كنند اين است كه سنگ مي‏تركد. و حرارت هم كه بر او وارد شد مي‏شود كه انشقاق پيدا كند و اين راهش اين است كه حرارت زياد كه مسلط شد بر سنگ و در جوفش اثر كرد آن رطوبات متعلكه كه در جوف اوست آنها را يكجا بخار مي‏كند و چون اطرافش بواسطه قلّت رطوبت صلابتي دارد آن بخارات غليظه نمي‏توانند بيرون بيايند اين است كه زور مي‏زنند و قوت مي‏كنند سنگ بدين‏واسطه مي‏تركد و آن بخارات از شكم سنگ بيرون مي‏آيد.

باري، در سنگ و در جميع جمادات رطوبتي هست كه انجمادشان بواسطه او شده است و به قول مطلق اگر رطوبت نباشد هيچ از آب و خاك چيزي ساخته نمي‏شود و بعمل نمي‏آيد حتي جمادات هم در اين عالم پيدا نمي‏شدند. پس به اين‏نظر است كه مي‏فرمايند جماد تنزل نبات است و اثر او است به جهت اينكه يك‏نوع شباهتي به نبات دارد و يك جذبٌ‏مّا و دفعٌ‏مّائي دارد از پرتو جذب و دفع نبات ولكن از عدم ذوبان رطوبت متعلكه‏اش جذب و دفعش ظاهر نيست كه كأنّ جذب و دفعي اصلاً نيست

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 382 *»

بخلاف نبات كه رطوبتش از بس سيلان و ذوبان دارد همين‏طور جذب مي‏كند، دفع مي‏كند، هضم مي‏كند، امساك مي‏كند، نمو مي‏كند، بزرگ مي‏شود، قدش زياد مي‏شود، پهناش زياد مي‏شود وهكذا ولكن اين سيلان و ذوبان نه اين سيلان و ذوبان ظاهري است زيرا آن صمغ حاصل از امتزاج آب و خاك را كه ظاهراً نگاه مي‏كني خيلي از اين آب عبيط غليظ‏تر است و اين آب سيلان و ذوبان ظاهريش بمراتب از او بيشتر است مع‏هذا از اين آب كاري ساخته نمي‏شود و نمي‏تواند جذب بكند و امساك بكند و هضم بكند و دفع بكند بخلاف آن صمغ كه با آن غلظت ظاهريش همه اين كارها را مي‏كند و اين از شدت سرعت نفوذ او و اعتدال و لطافت او است از اين‏جهت همين‏طور فرو مي‏رود در ريشه درخت و از آنجا مي‏رود به ساقه و شاخه‏هاي درخت تا بالا حتي به برگها هم مي‏رسد و سيلان و ذوبانش به اين نحو است. پس فرقها است مابين رطوبت اين و رطوبت آب عبيط، از اين است كه آب عبيط هم از سرماي اين عالم متأثر مي‏شود و هم از گرما، سرما كه به او رسيد غليظ مي‏شود يك‏قدري بيشتر شد يخ مي‏كند و مي‏بندد، گرما به محضي كه به او رسيد لطيف مي‏شود و بخار مي‏شود و رطوباتش كم مي‏شود تا آنكه يكجا همه‏اش مي‏رود بخار مي‏شود و ديگر آب خودش باقي نمي‏ماند اما اين صمغي كه نبات به او تعلق گرفته و مظهر افعال نبات شده است از سرما و گرماي عالم به اين‏طور متأثر نمي‏شود اين است كه متصل از خارج به او سرما و گرما مي‏رسد مع‏ذلك نه يخ مي‏كند و نه بخار مي‏شود و به حالت خودش باقي است و جذب و دفع و هضم و امساك خود را دارد، نه از برودت يخ مي‏كند و نه از حرارت بخار مي‏شود و اگر يخ بكند يا بخار بشود بايد تمام بشود ديگر جذب و دفع و هضم و امساك نداشته باشد با اينكه علانيه مي‏بيني با توارد حرّهاي عالم و بردهاي عالم بر او، بحالت خودش باقي است و از كار خودش باز نمي‏ماند و هيچ مانند اين آبهاي عبيط نيست از اين‏جهت است كه مظهر روح نباتي شده است و نبات به او تعلق گرفته است و نبات كه در اين عالم مي‏آيد همين‏طور مي‏آيد. بلكه مي‏گويم كه محال است نبات غير از اين‏جور پا به

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 383 *»

اين عالم بگذارد و سر از اين عالم بيرون كند. پس چون نبات به يك‏درجه از جماد بالاتر ايستاده و نسبت به جماد يك‏درجه از اين عالم دورتر است تا جماد را پيش نيندازد ممكن نيست كه در اين عالم ظهور بهم برساند و محال است كه همين‏طور جذب و دفع و هضم و امساك در عالم پيدا بشود بدون اينكه تعلق به جايي بگيرد و همچنين محال است كه به آب عبيط و خاك عبيط تعلق بگيرد زيرا اينها هيچ‏يك نمي‏توانند مظهر يكي از اين افعال بشوند. پس لابد بايد به جماد تعلق بگيرد، اما به جمادي كه منجمد باشد در جماديت مانند سنگ و كلوخ باز نمي‏تواند تعلق بگيرد يعني اگر هم برفرض تعلق بگيرد لغو است و هيچ كار نباتي از دستش جاري نمي‏شود. پس جمادي كه ذوبان و سيلان دارد و حلّش حلّ طبيعي است بايد به او تعلق بگيرد و او نيست مگر همان صمغي كه عرض شد. پس اول جماديت درست مي‏شود بعد نبات مانند مرغي مي‏آيد روي كلّه‏اش مي‏نشيند و او را به كار مي‏دارد و آن هم مطاوعه مي‏كند اين است كه اسم و حدّ او را مي‏گيرد و اسم و حدّ خودش را به او مي‏دهد. و همچنين است حيات، چون يك‏درجه از نبات بالاتر است تا نبات را پيش نيندازد نمي‏تواند ظاهر بشود و نبات هم كه دانستي تا جماد را پيش نيندازد نمي‏تواند در اين عالم ظاهر بشود. پس حال كه مي‏خواهد حيات ظاهر بشود اول از آب و خاك جمادي درست مي‏شود ولكن نه مانند جمادات ديگر بلكه حلّ مي‏شوند آب و خاك در يكديگر به حلّ طبيعي پس نبات به او تعلق مي‏گيرد و بنا مي‏كند نموّ كردن تا آنكه به مقامي مي‏رسد و حلّ ديگر مي‏رسد كه از حلّ اول طبيعي‏تر است و اعتدالش بيشتر است و ذوباني پيدا مي‏كند كه صالح مي‏باشد از براي ظهور حيات و نفوذ دادن او در تمام اقطار آن نبات پس حيات در او در مي‏گيرد و اين هم بواسطه رطوبت سياله‏اي است كه در او پيدا شده است و از رطوبت سياله نباتي بمراتب سيال‏تر است و تركيبش محكم‏تر و معتدل‏تر است اين است كه از حرارت و برودت اين عالم متأثر نمي‏شود نه يخ مي‏كند و نه بخار مي‏شود. نمي‏بيني كه آب ظاهراً رطوبتش خيلي از رطوبتي كه توي بدن مورچه است بيشتر است اما همين‏كه در

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 384 *»

توي آفتاب مثلاً بر روي زمين ريخته شد همان ساعت بخار مي‏شود و بالا مي‏رود اما مورچه به آن رطوبت كم خود در هواي بسيار گرم بر زمين بسيار گرم راه مي‏رود و هيچ از رطوبتش كم نمي‏شود و همان رطوبتي كه در بدنش هست بحال خودش باقي است و اگر آن رطوبت برود بخار بشود كه مي‏ميرد و تو مي‏بيني كه زنده است و به آسودگي هرچه تمامتر دارد راه مي‏رود و چون رطوبت حيات اعتدالش بيشتر و زيادتر است اين است كه تاب سرما و گرما از نبات بيشتر دارد و نوعاً حيوانات از نباتات قوتشان بيشتر است و تاب سرما و گرما بيش از نباتات دارند.

باري، حيات هم كه ظاهر شد تا چندي باقي مي‏ماند و كم‏كم لطيف مي‏شود خيال در او ظاهر مي‏شود و خيال هم مدتي باقي مي‏ماند و تلطيف مي‏شود نفس در او ظاهر مي‏شود وهكذا و اين مطلب را خوب در مواليد مشاهده مي‏كني كه امر بدين ترتيب است. پس از اينجا خواهي فهميد كه اول آن چيزي كه در اين عالم ظاهر شد جمادات بودند و مدتي جمادات بودند و چيز ديگر نبود بعد كم‏كم نباتات پيدا شدند و مدتي هم غير از نباتات چيزي نبود بعد كم‏كم حشرات پيدا شدند و مدتي هم آنها بودند و حيوانات ديگر نبودند، بعد حيوانات قويّه پيدا شدند و مدتي هم اينها بودند بعد حيواناتي پيدا شدند كه برزخ بودند مابين انسان و حيوان كه از نصف به بالا شبيه به انسان بودند و باقي حيوان، و شعورشان از ساير حيوانات هم بيشتر بود و كارهاشان شبيه بود به كارهاي انساني مثل اينكه دور هم خانه مي‏ساختند و برگرد هم جمع مي‏شدند و تدبير مي‏كردند و مدتي هم اينها بودند و هيچ انساني نبود بعد حضرت آدم پيدا شد.

و اگر ايراد كني كه عالم انبيا بالاتر از عالم اناسي است پس بنابراين بايد اول اناسي ظاهر بشوند بعد انبيا بيايند پس چطور شد كه بعد از حيوانات اول نبي ظاهر شد، عرض مي‏كنم راست است بحسب قاعده بايست چنين باشد لكن چون كار صانع از روي حكمت است و مردم منافع و مضار داشتند و مصالح و مفاسد داشتند و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 385 *»

خودشان جاهل بودند و نمي‏دانستند منافع كدام است تا مرتكب شوند و مضار كدام است تا اجتناب كنند اين است كه خدا اول پيش از همه پيغمبر را فرستاد كه وقتي كه اناسي بدنيا آمدند يك‏آن مهمل نباشند و كسي باشد كه منافع و مضار را به ايشان تعليم كند تا هلاك نشوند و اگر بر اين امر نبود بحسب نظم كليه عالم همان‏طور مي‏شد كه اول اناسي ظاهر مي‏شدند بعد انبيا و كليتاً امر همين‏طور است كه هر مبدئي كه بالاتر است بعدتر ظاهر مي‏شود و هر مبدئي كه پست‏تر است پيش‏تر ظاهر مي‏شود ولكن اگر مبدئي كفايت نكند و رفع حاجت به او حاصل نشود مبدء ديگر را مي‏آورند روش مي‏گذارند و يكدفعه ظاهر مي‏كنند و ذلك من حكمة الحكيم جلّ‏شأنه.

بسم اللّه الرحمن الرحيم

بدانكه هر چيزي در عالم خودش احكامي دارد و چون در عالم پايين‏تر نزول كرد و ظاهر شد آن احكامش را از دست نمي‏دهد و آن احكام از او زائل نمي‏شود ولكن در آن عالم كه نزول كرد پاره‏اي احكام ديگر عارضش مي‏شود كه دخلي به آن احكام خودش ندارد و آن احكام اصلي است و اين احكام عرضي كه بواسطه تعلق به عالم داني برايش حاصل شده است والاّ في‏نفسه معرّا و مبرّا بود از اين احكام و اين‏قدر است كه عالي وقتي در داني ظاهر شد به صرافت خودش باقي نمي‏ماند و با وجود تعلق به داني محال است كه به صرافت خودش باقي باشد چنانكه داني هم به صرافت خودش باقي نمي‏ماند و حالتش تغيير مي‏كند. پس هر وقت كه عالي به داني تعلق گرفت كسر سورت هريك حاصل مي‏شود. نه عالي آن عالي پيش است و نه داني آن داني پيش است. هم عالي حالتش تغيير مي‏كند و پاره‏اي حالتها برايش دست مي‏دهد و هم داني حالتش تغيير مي‏كند و پاره‏اي حالتها برايش دست مي‏دهد اين است كه كارهايي از او ظاهر مي‏شود كه پيش آن را نداشت. مي‏بيني كه جماد هست و هيچ جذب و هضم و دفع ندارد همين‏كه روح نباتي به او تعلق گرفت مي‏بيني كه همان جماد دارد اين كارها را مي‏كند و اين كارها شكي نيست اگرچه از خود جماد صادر مي‏شود

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 386 *»

لكن بواسطه تعلق روح نباتي است و اينها در حقيقت كار او است و اوست كه دارد اين كارها را مي‏كند لكن از دست اين جماد جاري مي‏كند و به قاعده پيش جميع آن چيزهايي كه مي‏بينيد در اين عالم همه از خارج عالم جسم آمدند و هيچ‏يك از خود عالم جسم نيستند اين است كه تمامشان در تمام عالم اجسام يافت نمي‏شوند بلكه هريك در بعضي از اجزاي عالم يافت مي‏شوند و خارج عالم جسم، غيب عالم جسم است پس تمام آنچه در اين عالم مي‏بيني همه‏اش از غيب آمده‏اند و اين چيزهاي متعدده و اشياء مختلفه كه در اين عالم مي‏بيني همه‏اش بواسطه تعلق صور غيبي پيدا شده است و هميشه صورتي از غيب مي‏آيد و بر روي جسمي مي‏نشيند، چيزي در اين ميانه پيدا مي‏شود. پس ماده جسم است و صورت آن است كه از غيب مي‏آيد پس حرارت كه از غيب آمد روي جسمي نشست آن هم گرم مي‏شود و اين صوري كه از غيب مي‏آيند همه‏اش صور عرضيه‏اند چنانكه اين اجسام هم ماده عرضيه‏اند لكن نه اينكه گمان كني كه صورت غيبي امر عرضي است زيرا اگر عرض بود نمي‏شد كه او را از غيب بيارند توي شهاده و دوباره از شهاده بيرونش ببرند. پس في‏نفسه جوهري (است) در نهايت جوهريت اين است كه مي‏آيد و مي‏رود و جسم هم امر عرضي نيست بلكه جوهر است به حقيقت جوهريت اين است كه قبول صورهاي عديده مي‏كند و هي صورتي را مي‏گيرد و صورتي را مي‏اندازد و متصل كارش اين است. پس عرضيت صور نسبت به جسم است چنانكه عرضي‏بودن ماده جسمي هم نسبت به صور است به اين معني كه چون اين چيزها از غيب مي‏آيند روي اجسام مي‏نشينند اينها را صور مي‏ناميم و اجسام هم قبول مي‏كنند اين صور را آنها را هم ماده مي‏ناميم لكن ماديت اجسام از براي آن اشياء غيبي و صوريت آنها نسبت به اجسام همه‏اش بالعرض است و نه آنها صور حقيقي اجسامند و نه اجسام ماده حقيقي آنها مي‏باشند زيرا صورت معقول نيست كه از ماده جدا بشود و هرجا كه ماده هست صورتش هم لابد بايد باشد و ماده و صورت هميشه بايد با هم باشند، مفارقتشان از يكديگر جايز نيست

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 387 *»

و در اينجا مي‏بينيم كه هيچ اين ماده و صورت با هم كمك و همراهي ندارند، يك‏صورتي از غيب مي‏آيد و تعلق به جسمي مي‏گيرد بعد يكدفعه فرار مي‏كند و مي‏رود و هيچ آثارش در اين جسم باقي نمي‏ماند و آنجايي كه مي‏بيني كه فرمايش مي‏كنند ماده اصل است و صورت فرع، تحقق ماده به صورت است در اينجاها نيست و اين‏جور ماده و صورت مراد نيست بلكه در اينجا كأنّ امر بعكس است كه تا صورت از غيب نيايد از ماده جسمي كاري ساخته نمي‏شود و هيچ تأثيري ندارد. همين‏كه صورت از غيب آمد ماده آن‏وقت فعاليت پيدا مي‏كند و بنا مي‏كند بعضي كارها كردن و افعال چندي از او ظاهر مي‏شود كه هيچ در خور او نبوده و نيست و بعد از آنكه آمد يك‏دفعه هم هست كه فرار مي‏كند آن‏وقت ماده بحال خودش باقي مي‏ماند و فعليتي در او يافت نمي‏شود و جميع اين فعلياتي كه در تمام اين عالم مي‏بيني كائنةً ماكانت تمامش بواسطه صور غيبي شده است و در همه‏جا صورتي از غيب آمد در روي يك‏جسمي نشست فعليات پيدا شد و لولا صورتهاي غيبي هيچ فعليتي در قبضه‏اي از قبضات جسم مشاهده نمي‏كردي و همين‏طور كومه جسم روي هم ريخته بود و هيچ‏يك از اين فعليات در ميان نبود. پس چون چنين است حالا نمي‏شود اين ماده جسمي را گفت كه اشرف است از آن صور و چطور اشرفي است كه هيچ‏كار از او بر نمي‏آيد و بدون تعلق آن صور هيچ‏كاري نمي‏تواند بكند علاوه خودش مسخر آن صور است و اسير دست اوست، او هرطوري كه مي‏خواهد او را همان‏طور حركت مي‏دهد و فرمانرواي در مملكت او مي‏شود. پس بالبداهه اين قسم از صور بمراتب بي‏نهايت اشرف مي‏باشند از آن موادي كه روي آنها مي‏نشينند و در شرافتشان همين بس كه تا در جسمي پا گذاشتند او را مسخر خود مي‏كنند و به دلخواه خودشان او را حركت مي‏دهند و هرفعليتي كه در خور او است از او ظاهر مي‏كنند و يك‏دفعه هم دلشان نمي‏خواهد او را همان‏طور مي‏اندازند و مي‏روند. پس ماده جسمي آلت محض است، از خودش كاري ساخته نمي‏شود هرساعت از غيب صورتي مي‏آيد و روي كلّه‏اش مي‏نشيند كارهاي

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 388 *»

چندي از دستش ظاهر مي‏كند پس ممتاز مي‏شود از قبضات ديگر و مقامش بالاتر مي‏شود. مثلاً روح نبات اگر نيايد و به جمادي تعلق نگيرد هيچ قربي ندارد و همان جمادي كه بوده هست، وقتي كه روح نباتي به او تعلق گرفت ترقي مي‏كند بطوري كه دست از جماديت بر مي‏دارد و كأنّ مي‏خواهد جماد نباشد و همه‏اش آثار نباتي از او ظاهر مي‏شود وهكذا نبات مادامي كه حيات به او تعلق  نگرفته باز چندان منزلتي ندارد باز يك‏نوع برادري دارد با جماد. وقتي كه حيات به او تعلق گرفت آن‏وقت يكجا از جمادات و نباتات ممتاز مي‏شود و هيچ شباهت به آنها ندارد. پس آثار حيات از او ظاهر مي‏شود وهكذا تا آنكه عقل در او ظاهر مي‏شود و عاقل مي‏شود و كارهاش از روي رويّه و تدبير صادر مي‏شود و اين عقل مثلاً اگرچه در بدن ظاهر مي‏شود و به بدن تعلق مي‏گيرد لكن شرافت بدن بواسطه اوست و اينكه محل اعتنا است بواسطه عقل است و اگر عقل از او بيرون برود و جنون بيايد هيچ محل اعتنا واقع نمي‏شود حتي منزلتش از حيوانات هم كمتر مي‏شود اين است كه مي‏گيرند زنجير مي‏كنند، حبس مي‏كنند، صدمه‏اش مي‏زنند. پس عاقل را حالا مي‏بيني محل اعتنا است بواسطه عقل است و لولا العقل حيواني است از حيوانات بلكه پست‏تر. پس عقل كجا و عاقل كجا! عقل بمراتب اشرف مي‏باشد از عاقل و عقل است كه او را به كارهاي تدبيري و شعوري وا مي‏دارد و اين بدن نيست مگر مانند مركب سواري كه عنانش دست صاحبش است به هرطرف كه مي‏خواهد مي‏كشد. بلكه مي‏خواهم عرض كنم كه بمراتب شتّي مسخرتر است از براي مراتب غيبي از اين مراكب ظاهري و اينها لااقل از خود حركتي دارند و مي‏توانند سرپيچي بكنند، بدن از خود هيچ ندارد و نمي‏تواند بقدر ذره‏اي سرپيچي از آن مراتب بكند و آن مراتب هريك كه در بدن ظاهر شدند به هرطوري كه دلشان مي‏خواهد بدن را به كار مي‏دارند و بدن هم كماهو حقه مطاوعه مي‏كند و بقدر جوي تخلف ندارد. و اين مطلب هم تخصيص به اين عالم ندارد در همه عوالم جاري است زيرا ماده شأنش اين است و از خود هيچ فعليتي ندارد، جميع

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 389 *»

فعلياتش از صور غيبي بايد بيايد و خودش همين‏طور آماده است از براي اينكه او را بگيرند و مسخرش كنند. پس هرچيزي از غيب بيايد او را مي‏گيرد و در او تصرف مي‏كند و او را به امر خود حركت مي‏دهد و فعليات خود را از دست او ظاهر مي‏كند. پس آن قابليت صرفي كه تمام مواد هم از او بيرون آمده‏اند او عاجزترين چيزها است و مسخّرترين همه مواد است و هيچ فعليتي در آنجا يافت نمي‏شود و عاجز محض و فقير محض است و هيچ محل اعتنا نيست. پس حالا مي‏فهمي بطلان امر آن جماعت (را) كه قائل به وحدت وجود شدند و گفتند «خود اوست ليلي و مجنون و وامق و عذرا» و اوست كه به اين صورتها ظاهر شد. خوب اگر اين صورتها تماماً از او بيرون آمدند و او به اين صورتها ظاهر شد پس او چه مصرف دارد؟ او كه عاجز محض و فقير محض است، كاري از او ساخته نمي‏شود و چنين كسي مطيع و مسخر است براي اين صور و اين صور مي‏آيند در او تأثير مي‏كنند و او از اينها متأثر مي‏شود  پس چطور خدايي است كه عاجز محض و فقير محض است كاري از او ساخته نمي‏شود علاوه خلق در او تأثير مي‏كنند و هر جايي كه مي‏خواهند او را مي‏كشند. باري، گفتند و ندانستند كه چه گفتند و به چه تفوّه نمودند و چه مزخرفي بهم بافتند قاتلهم اللّه انّي يؤفكون.

بالجمله مقصود اين است كه جسم نسبت به صوري كه روش آمده اگرچه يك‏نوع ماديت دارد ولكن ماده‏اي است كه به هيچ‏وجه شرافت ندارد نسبت به آن صور و به هيچ‏وجه نمي‏شود كه جسم اشرف باشد از آن صور بلكه تمام شرافت مال آن صوري است كه از غيب مي‏آيد روي جسم مي‏نشيند والاّ جسم من حيث هو هو مصرفي ندارد اگر حرارت از خارج آمد جسم گرم مي‏شود و اگر برودت از خارج آمد جسم سرد مي‏شود و اگر هيچ‏يك نيايند جسم نه گرم است نه سرد. تو را به خدا انصاف ده چيزي كه نه گرم است و نه سرد، نه گرمي دارد و نه سردي چه مصرف دارد؟ مصرفش چه‏چيز است؟ وجود و عدمش مساوي است. وهكذا اگر حركت از خارج آمد جسم متحرك مي‏باشد و اگر سكون از خارج آمد جسم ساكن مي‏باشد و اگر هيچ‏يك نيايند جسم نه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 390 *»

متحرك است و نه ساكن. حال چيزي كه نه ساكن است و نه متحرك چه مصرف دارد، فايده‏اش چيست؟ ببين چنين چيزي هيچ ثمر دارد و هيچ كاري از او ساخته مي‏شود و به درد كسي مي‏خورد؟ پس از جسم من حيث هو چيزي بر نمي‏آيد تمام چيزها از صور غيبيه ناشي مي‏شود و بواسطه آنها در عالم ظاهر مي‏شود و امر در تمام عوالم ملك چنين است ماتري في خلق الرحمن من تفاوت ولكن چون صور غيبيه اهل عالم غيبند و غيب محال است كه شهادي بشود پس همين‏طور نمي‏توانند در عالم ظاهر بشوند و كارهاي خود را در عالم ظاهر بكنند بلكه لابد است كه بيايند به شهاده‏اي تعلق بگيرند و در پس پرده آن شهاده افعالي و صفاتي كه دارند از دست و وجود او آشكار نمايند و چون بطور صوريت مي‏آيند در عالم شهاده و بر ماده شهادي پوشانده مي‏شوند پس چنين ترائي مي‏كند كه اين صور از حدود و لوازم جسمند و جسم به اينها تحديد مي‏شود و ظاهراً هم همين‏طور است كه قبضات جسمي همين‏طور متشاكل‏الاجزاء هستند و امتيازي از هم ندارند. صور كه از غيب آمدند و هر صورتي كه روي قبضه‏اي نشست و فعليتي ظاهر كرد اين قبضه محدود مي‏شود و امتياز پيدا مي‏كند از ساير قبضات. لكن مي‏خواهم عرض كنم امر در حقيقت بعكس است، هيچ‏بار صور غيبي باعث تحديد اجسام نمي‏شوند بلكه اجسام تحديد مي‏كنند صور غيبي را و هميشه تحديد از اين‏طرف است زيرا جميع غيوب شأنشان اين است كه نسبت به جميع اجزاي شهاده مساوي هستند و نسبت جميع اجزاي شهاده به غيب يكسان است. و سرّش اين است كه هيچ‏بار غيبي با شهاده مزاحمت ندارد زيرا مزاحمت فرع بر اين است كه هردو از سنخ هم باشند تا يكي با ديگري مزاحمت داشته باشد بعد از آنكه يكي غيبي شد و يكي شهادي، هميشه اگر با هم باشند نه اين شهاده مزاحمت با غيب دارد و نه آن غيب مزاحمت با اين شهاده دارد. و ندارد سهل است كه نمي‏تواند مزاحمت داشته باشد اين است كه حرارت وقتي كه مي‏خواهد در جسمي ظاهر بشود چنان در او نفوذ مي‏كند و مي‏رود در جوف او كه او هيچ خبر نمي‏شود و آن جسم بر سر

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 391 *»

جاي خودش هست و حرارت مي‏آيد از خارج و مي‏رود در جوف او بدون اينكه جا را بر سنگ تنگ كند و مزاحمتي با او داشته باشد و اقتضا كند كه سنگ به طرفي برود تا خودش ظاهر بشود. اين است كه مي‏آيد و در جسم نفوذ مي‏كند بر جسم چيزي افزوده نمي‏شود و مي‏رود و از جسم چيزي كم نمي‏شود، باز همان جسمي كه بوده هست وهكذا برودت تخصيص به اين‏دو ندارد و جميع چيزهايي كه در اين عالم مي‏بيني غير از صورت جسمي همه حالشان اين است كه مي‏آيند روي كلّه جسم مي‏نشينند و صدمه‏اي به جسم نمي‏زنند و جسم را از جاي خود حركت نمي‏دهند و جا را بر او تنگ نمي‏كنند و از آمدنشان جسم كم نمي‏شود و از بيرون رفتنشان چيزي از جسم نمي‏كاهد. ببين يك خم آب‏انگور را همين‏كه گذاشتي و طعم شراب در او پيدا شد همه‏اش از سر تا زير شراب مي‏شود و آثار شرابي از او ظاهر مي‏شود كه مست مي‏كند و عقل را زائل مي‏كند وهكذا بعد از آن ترشي آمد روش نشست يكجا مبدّل به سركه مي‏شود و تمام خم همه‏اش سركه مي‏شود و خاصيت سركه‏اي از او ظاهر مي‏شود بطوري كه هيچ اثري از آثار شراب در او باقي نمي‏ماند و يكجا سركه است. بعد هم چندي مي‏ماند و ترشيش موقوف مي‏شود يكجا آب گنديده بي‏مزه‏اي مي‏شود كه به كار آشاميدن و استعمال‏كردن نمي‏آيد بعد هم چندي همين‏طور مي‏ماند و آن گنديدگي و بي‏مزگيش زائل مي‏شود، برمي‏گردد به حالت اول و آب صاف پاكي مي‏شود كه هم مي‏شود آشاميد و هم مي‏شود استعمالش كرد و در همه حال هم آب خم همان آبي است كه بود و از اين چيزهايي كه آمدند و وارد بر آب خم شدند و هي بيرون رفتند نه آب كم شد و نه زياد. حال ديگر اگر مي‏بيني كه آب خم همين‏طور مي‏ماند تا مدتي قدري از او كم مي‏شود ديگر حماقت دامنگيرت نشود كه ايراد كني كه چطور است كه مي‏بينيم كم مي‏شود و حال اينكه مي‏گويي در همه اين احوال آب خم بر يك‏حال باقي است زيرا مقصود ما اين نيست كه آب خم نمي‏شود كم بشود. بلي وقتي كه يك‏كاسه آب هم از او برداشتي كم مي‏شود و آنجايي كه تو مي‏بيني كم مي‏شود حرارتي از خارج به او رسيده

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 392 *»

است و قدري از اين آب بخار شده است و رفته است بالا پس قدري از اين جسمِ توي خم برداشته شد و البته جسمي را از جسمي برداشتي كم شد و شأن جسم همين است كه هرقدري كه هست اگر كمي از او برداري همان‏قدر كم مي‏شود پس بواسطه رفتن طعم خارجي و فراركردن آن از آب‏انگورِ خم آب كم نشده است بلكه اگر آن آب‏انگور هم بهمان حالت خودش باقي باشد نه سركه بشود و نه شراب، همين‏كه حرارتي به او رسيد كم مي‏شود و حال اينكه چيزي هنوز از او فرار نكرده و طعم ديگري نيامده وهكذا بعد از آنكه شراب شد در حالتي كه شراب است باز مي‏بيني كم مي‏شود پس اين كم‏شدنها براي امورات خارجي است و انسان خوب مي‏فهمد كه بواسطه طعم، هيچ‏بار نه اين آب‏انگور كم مي‏شود و نه زياد، هر طعمي بيايد او بحال خودش باقي است و جميع صور غيبي حالشان اين است نه از آمدنشان چيزي بر جسم مي‏افزايد و نه از رفتنشان چيزي از جسم مي‏كاهد، جسم هميشه بر حال خودش باقي است بواسطه آمدن و رفتن اينها كم و زياد نمي‏شود از آن‏جهت كه بين صور غيبي و اجسام مزاحمتي در ميان نيست و از سنخ هم نيستند كه با هم مزاحمت داشته باشند. پس صور از غيب مي‏آيند و به اجسام تعلق مي‏گيرند و فعليات چندي هركدام بحسب خود از دست اينها جاري مي‏كنند بعد هم مي‏روند و اينها هيچ خبر نمي‏شوند و بر حال خود باقي هستند لاتزيد و لاتنقص و اگر از سنخ هم بودند لابد مزاحمت در ميان مي‏آمد مثل اينكه مي‏بيني جسمي با جسمي مزاحمت دارد و جسمي كه وارد بر جسمي شد جا را بر او تنگ مي‏كند و صدمه به او مي‏زند و او را از جاي خود حركت مي‏دهد به جهت اينكه هردو از يك عالمند و از سنخ همند و همين‏طور دو امري كه هردو از غيب باشند و از يك‏عالم باشند آنها هم به هم صدمه مي‏زنند مثلاً حركت و سكون اگرچه از عالم غيبند لكن چون عالمشان يكي است اين است كه با هم مزاحمت دارند و با هم جمع نمي‏شوند. نمي‏شود چيزي هم متحرك باشد و هم ساكن بلكه هميشه يا ساكن است يا متحرك است و حركت و سكون بطور تعاقب توارد مي‏كنند بر اجسام و هريك كه آمد

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 393 *»

ديگري را فرار مي‏دهد بلكه همان‏قدري كه حركت مثلاً آمد همان‏قدر سكون كم مي‏شود و هرچند حركت زياد شد سكون به همان‏قدر كم مي‏شود تا آنكه حركت يكجا مي‏آيد و بر تمام اجزاي جسم مسلط مي‏شود و سكون يكجا فرار مي‏كند و مي‏رود. و همچنين است عكس، چيزي كه متحرك است همين‏كه قدري از سكون آمد قدري از حركت كم مي‏شود و هي سكون زيادتر مي‏شود حركت كمتر مي‏شود تا آنكه يكدفعه سكون بر تمام جسم مسلط مي‏شود حركت را يكجا فرار مي‏دهد و جسم ساكن باقي مي‏ماند بدون حركت و اصلاً حركتي ندارد وهكذا حرارت و برودت اگرچه هردو از غيبند و با اجسام هيچ مزاحمت ندارند لكن چون هردو غيبي هستند و عالمشان يكي است با هم جمع نمي‏شوند و با هم مزاحمت دارند اين است كه نمي‏شود جسمي هم گرم باشد و هم سرد بلكه يا گرم است يا سرد و حرارت كه در جسمي ظاهر شد گرم مي‏شود و برودت كه در جسمي ظاهر شد سرد مي‏شود. حال اين جسمي كه بواسطه حرارت گرم شده است قدري برودت كه مي‏آيد به همان‏قدر حرارت كم مي‏شود و برودت قدري كه زيادتر شد حرارت هم كمتر مي‏شود وهكذا تا آنكه برودت يكجا غالب مي‏شود و حرارت را فرار مي‏دهد اين است كه مي‏بيني سرد مي‏شود بطوري كه هرچند لمس بكني احساس حرارت نمي‏كني. نمي‏بيني آهن را كه توي آتش گذاشتي و گداخته شد و رنگش رنگ آتش شد از شدت حرارت، بعد كه او را از توي كوره بيرون آوردي و هواي خارجي به او رسيد كم‏كم قرمزيش موقوف مي‏شود اما چوب را مثلاً مي‏سوزاند بعد قدري كه مي‏گذرد حرارتش كم مي‏شود و گرم هست اما چوب را نمي‏سوزاند لكن دست را كه روش بگذاري مي‏سوزاند، بعد قدري كه گذشت مي‏بيني دست را هم نمي‏سوزاند. اما في‏الجمله گرمي دارد بعد كم‏كم آن گرمي را هم مي‏بيني موقوف مي‏شود و يكجا سرد مي‏شود بطوري كه تو هرچند دست مي‏زني احساس حرارت نمي‏كني و كذلك جسمي كه سرد است قدري حرارت كه از خارج مي‏آيد به او مي‏رسد به همان‏قدر برودتش كم مي‏شود و حرارت كه زيادتر شد برودت هم كمتر

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 394 *»

مي‏شود تا آنكه حرارت يكجا غالب مي‏شود و برودت را از جسم فرار مي‏دهد اين است كه آتش مي‏شود يعني چيزي را پيشش ببري مي‏سوزاند. نمي‏بيني آهن را مثلاً كه در يخچال گذاردي سرد مي‏شود بطوري كه از شدت سردي لمسش نمي‏تواني بكني. بعد كه از يخچال بيرون آوردي و هواي خارجي به او رسيد آن‏طور سردي ندارد و باز هم سرد هست لكن سردي است كه مي‏شود لمس كرد، بعد كه در آفتاب گذاردي قدري گرم مي‏شود و آن‏قدر سردي را ندارد و لمسش كه مي‏كني احساس گرمي في‏الجمله مي‏كني. بعد قدري حرارت آتش به او رسيد درست گرم مي‏شود بطوري كه دست طاقت لمسش را درست ندارد اما هنوز نمي‏سوزاند. بعد حرارت آتش كه زيادتر شد گرم‏تر مي‏شود بطوري كه دست را مي‏سوزاند، باز حرارت آتش كه زيادتر شد گرم‏تر مي‏شود بطوري كه هرچيزي را پيشش ببري مي‏سوزاند، باز حرارت كه زيادتر شد به رنگ آتش مي‏شود و حدّتش از آتش بيشتر مي‏شود و حالا ديگر اصلاً برودت ندارد يكجا حرارت بر اقطار بدنش مستولي شده است. پس اينكه مي‏بيني جسمي گرم است در نهايت گرمي بعد كم‏كم گرميش كم مي‏شود تا آنكه آخرالامر سرد مي‏شود بطوري كه يخ مي‏كند وهكذا جسمي سرد است در نهايت سردي بعد خورده خورده سرديش كم مي‏شود تا آنكه آخرالامر گرم مي‏شود بطوري كه مي‏سوزاند نه اينكه خيال كني جسم خود بخود همين‏طور مي‏شود، حاشا و كلاّ زيرا دانستي كه جسم از خود هيچ ندارد مگر جسميت و ماسواي جسميت آنچه در اجسام ملاحظه مي‏شود همه‏اش بايد از غيب بيايد و در جسم ظاهر بشود پس اين كم‏شدن حرارت يا برودت از خود جسم نيست، جسم همان‏طوري كه اقتضاي حرارت و برودت ندارد اقتضاي زياده و نقصان اينها را هم ندارد و خود حرارت و برودت هم كه آمدند معقول نيست خودشان اقتضاي نقصان خودشان را داشته باشند و بديهي است كه حرارت همين‏كه آمد و مادامي كه هست اقتضا مي‏كند كه جسم گرم باشد و برودت همين‏كه آمد و مادامي كه هست اقتضا مي‏كند كه جسم سرد باشد. پس اينكه حرارت كم مي‏شود و برودت كم مي‏شود سرّش

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 395 *»

اين است كه اين حرارت و برودت دو سلطاني هستند از سنخ هم و هيچ‏يك مسخّر آن ديگر نيستند و هميشه با هم نزاع دارند، گاهي اين بر او غالب مي‏شود و گاهي او بر اين غالب مي‏شود. پس حرارت كه جايي را پيدا كرد و جسمي را مسخر خود كرد و بر اقطار او مسلط شد و همه‏جا را لشكر او مأوي گرفتند برودت خبر مي‏شود پس اول مي‏آيد قدري از مملكت حرارت را مي‏گيرد و لشكر حرارت را بيرون مي‏كند و لشكر خودش را مي‏آورد همين‏كه قدري راه به مملكت او پيدا كرد پس زور ديگر مي‏زند و قدري بيشتر لشكر حرارت را دور مي‏كند وهكذا تا آنكه سلطان حرارت را دستگير مي‏كند و از مملكت اين جسم بيرونش مي‏كند و خودش مي‏آيد بجاي او مي‏نشيند اين است كه مي‏بيني جسم گرم تو در آخر سرد شده است و امر همين‏طور است در عكس و هركدام كه زورشان بيشتر شد جسم را به آن طرف مي‏كشند و اين درجات گرمي و سردي بواسطه همين اختلاط حرارت و برودت و مزاحمت هريك مر آن ديگر را پيدا مي‏شوند ولكن اين را بدان‏كه چون اين عالم عالم خلط است و عالم خلوص نيست پس چيز خالص در اين عالم يافت نمي‏شود كه صرف باشد و تقصير از غيب نيست، از غيب همه خالصها مي‏آيند لكن چون پا به اين عالم گذاشتند به يكديگر برمي‏خورند و بعضي هم كه از يك‏عالمند و مزاحمت هم كه با يكديگر دارند پس هريك كسر سورت آن ديگر مي‏كنند پس نمي‏شود آن‏طوري كه هستند در عالم ظاهر بشوند پس به قول مطلق تمام حرارتهايي كه در اين عالم مشاهده مي‏كني هيچ‏يك از اعلاش گرفته تا ادناش حرارت صرف نيست بلكه قدري از برودت با او مخلوط شده است نهايت در آن حرارت اعلي برودت كمتر است و در حرارت ادني برودت زيادتر است و تمام برودتهايي كه در اين عالم مي‏بيني هيچ‏يك برودت صرف صرف نيست بلكه قدري از حرارت با او مخلوط است نهايت در برودت اعلي حرارت كمتر است و در برودت ادني حرارت زيادتر است و در اين عالم نه برودت صرف يافت مي‏شود و نه حرارت صرف. مي‏بيني كه نهايت حرارت اين عالم اين است كه جسمي را مي‏سوزانند و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 396 *»

خاكسترش مي‏كنند باز مي‏بيني خاكستري باقي هست و اگر حرارت صرف بود هرآينه خاكستري هم باقي نمي‏ماند و حرارت صرف در عالم آخرت يافت مي‏شود و حرارت آنجا است كه صرف صرف است و ذره‏اي از برودت داخل او نيست و عبث نيست كه فرمودند كه اگر حلقه‏اي از حلقه‏هاي جهنم را در آسمان بياورند بياويزند تمام اهل آسمان و زمين هلاك خواهند شد و اين نيست مگر به جهت اينكه حرارت جهنم حرارت صرف است و اهل اين عالم را طاقت آن حرارت نيست و هيچ‏يك از اقويا و غير اقويا تاب آن حرارت را ندارند و همه به يك‏آني نيست و نابود خواهند شد. اين است كه وارد شده است وقتي كه خدا خواست آتش را در اين دنيا ظاهر كند به جهت اينكه اهل عالم محتاج به آن بودند امر كرد جبرئيل را كه ذره‏اي از آتش جهنم بردارد و به درياها فرو برد تا برودت درياها سورت حرارت را بگيرد پس جبرئيل آن ذره آتش را در ميان چند هزار درياهاي آب فرو برد تا آنكه بعد از رسيدن اين‏همه برودتها به او آورد توي اين دنيا و مع‏هذا مي‏بيني حالش چگونه است و حدّتش چقدر است. پس اگر به آن صرافت بود چه مي‏شد البته جميع اوضاع اين عالم را فاني مي‏كرد و اين تعبيري است كه آورده‏اند و فرمايش فرموده‏اند و حقيقتش همان است كه جوهر حرارت از غيب بطور صرفيت و خلوص پا به اين عالم نگذاشت بلكه برودت با او مخلوط شد و در اين عالم ظاهر شد اين است كه اهل دنيا را طاقت اين حرارتها هست ولكن نعوذ باللّه از نار جهنم كه يك نار و جوهر حرارتي است كه صرف صرف است اصلاً شائبه برودت در او نيست اين است كه هر ساعت فاني مي‏شوند و هر ساعت زنده مي‏شوند بلكه در حقيقت آنجا موت و حياتي نيست و موت و حيات در آنجا مقابل هم افتاده‏اند اين است كه اهل جهنم نه مرده‏اند و نه زنده لايموت فيها و لايحيي و متصل زنده‏اند براي اينكه عذاب را بچشند و متصل در مردنند از شدت سختي عذاب. و در بابت «صَعود» كه گردنه‏اي است از گردنه‏هاي جهنم وارد شده است كه صعود گردنه‏اي است كه اهل جهنم را امر مي‏كنند كه يكجا بر آن بالا روند پس همين‏كه پاي خود را بر او گذاشتند

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 397 *»

يكجا از شدت حرارت از پا تا سرشان همه‏اش آب مي‏شود باز دوباره سر جاشان مي‏آورند و امر مي‏كنند كه بالا روند پس دستشان را مي‏گذارند كه بالا روند باز دستشان بلكه تمام بدنشان از شدت حرارت آب مي‏شود كلما نضجت جلودهم بدّلناهم جلوداً غيرها ليذوقوا العذاب و تنها خيال نكن حرارت آخرت صرف است و حرارت دنيا مخلوط است بلكه تمام چيزهايي كه در دنيا يافت مي‏شود همه‏اش يكجا مخلوط است و چيز صرف خالص كه هيچ شائبه غير در او نباشد در اين عالم پيدا نمي‏شود برودت اين عالم قدري مخلوط با حرارت است، رطوبتش قدري مخلوط با يبوست است و بالعكس شيرينيش قدري مخلوط با طعمهاي ديگر است وهكذا طعمهاي ديگرش و رنگهاش مخلوط با يكديگرند و رنگ خالص را كسي تا اين مدت در اين دنيا نديده و نخواهد ديد هر رنگي از آن خالص‏تر نباشد كه در اين دنيا ببيني رنگهاي ديگر با او مخلوط است و شيريني خالص صرف را كسي نديده و رنگ خالص را كسي نديده شيريني خالص در بهشت است و الوان صرف و خالص در بهشت است رزقنا اللّه تعالي من فضله. همان‏طوري كه حرارت جهنم را نمي‏شود نسبت به حرارتهاي دنيا داد و به هيچ‏طور نمي‏شود او را فهميد همان‏طور نعمتهاي بهشتي را نمي‏شود نسبت به نعمتهاي دنيا داد و هيچ تصورشان نمي‏شود كرد و هرچه تصور بكني باز بالاتر است. شيريني بهشت هيچ دخلي به اين شيريني‏ها ندارد بلكه اين شيريني‏ها نسبت به آن شيريني بسا تلخ يا بي‏مزه باشد و الوان آنجا هيچ دخلي به الوان اينجا ندارد و خوردن و آشاميدن و جماع‏كردن آنجا هيچ دخلي به خوردن و آشاميدن و جماع‏كردن اينجا ندارد، نه لذتهاي آخرتي مانند لذتهاي اين دنيا است و نه عقوبتهاي آخرتي مانند عقوبتهاي اين دنيا است. لذتي كه از او مافوقش متصور نشود در اين دنيا اگر او را در بهشت ببرند اهل بهشت معذب خواهند بود و عقوبتي كه از او مافوقش متصور نيست در اين دنيا اگر او را بر اهل جهنم وارد بياورند برايشان گلستان خواهد بود اين است دارد كه هرگاه جميع زمين را پر از آتش بكنند و مدتهاي چندي بر او بدمند تا آنكه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 398 *»

درست گداخته بشود بعد كافري را در ميان او بيندازند و قطعه زمين را بكنند و او را همين‏طور بردارند (از) داخل جهنم، اين شخص را خواب مي‏برد و گويا در فراش ناز خوابيده و (كسي‏كه) آتش جهنم را ديده اين آتشها برايش گلستان است واللّه لذت صرف در اين دنيا يافت نمي‏شود و همچنين الم صرف در اين دنيا يافت نمي‏شود. اين است كه وارد شده است كه در امورات دنيا شخص آن‏طوري كه خيال مي‏كند بعد از آنكه واقع شد و به او رسيد مي‏بيند كه آن‏طور نيست مثلاً خيال مي‏كند كه اگر خانه‏اي داشتيم، عيال خوبي داشتيم و خدم و حشمي داشتيم چقدر حظ مي‏كرديم و حالا كه نرسيده است بمحض خيال حظها مي‏كند و خيالش اين است كه آدمي كه به اينها برسد چقدر حظ دارد! وقتي كه به اينها مي‏رسد مي‏بيند آن‏طوري كه خيال مي‏كرد آن‏طور نيست و آن‏قدر حظ نداشت كه خيالش مي‏كرد. و همچنين خيال مي‏كند كه اگر كسي را حبس كنند و غل و زنجير به پاش ببندند و اذيتش بكنند چقدرها بد مي‏گذرد. بعد كه خودش مبتلا شد مي‏بيند آن‏طورها نيست كه خيالش مي‏كرد و كليتاً نه حظها و لذتهاي اين دنيا حظّ حقيقي و لذت حقيقي است و نه صدمات و عقوبتهاي دنيا صدمات حقيقي و عقوبتهاي حقيقي است. اگر اين‏جور صدمات و عقوبتها را به اهل جهنم بدهند در راحت خواهند بود و اگر اين‏جور حظها و لذتها را به اهل بهشت بدهند در رنج و تعب بلكه در عذاب خواهند بود.

باري، چون جميع چيزها در اين عالم از غيب آمده است و آنهايي هم كه از غيب آمدند چون بعضي از يك‏عالمند پس با يكديگر مزاحمت مي‏كنند و بطور مزاحمت وارد بر اين عالم مي‏شوند اين است كه بعضي كسر سورت بعضي مي‏كنند و تأثير يكديگر را كمتر مي‏كنند و نمي‏گذارند هريك به صرافت خود تأثير كنند از اين جهت چيز صرفي در اين عالم يافت نمي‏شود همه‏اش مخلوط و ممزوج است نهايت بعضي خلطشان ظاهر است و بعضي ظاهر نيست. پس همان‏طوري كه شهاده‏اي با شهاده‏اي مزاحمت دارد، دو غيبي هم كه از يك عالم باشند با هم مزاحمت دارند و اين سنخيت

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 399 *»

همه‏جا مزاحمت مي‏آورد و نمي‏شود كه سنخيت باشد و مزاحمت در ميان نباشد بلي اگر سنخيت نداشته باشند مزاحمت با يكديگر ندارند از اين‏جهت است كه غيب مي‏آيد توي شهاده و كاري به شهاده ندارد و اصلاً شهاده خبر نمي‏شود و اين نيست مگر براي اينكه شهاده از سنخ غيب نيست تا بتواند با او مزاحمت (داشته باشد) پس غيب مي‏تواند در تمام اين عالم ظاهر بشود و مي‏تواند در بعضي از اجزاي اين عالم ظاهر بشود و همه‏جا نسبت به او يكسان است پس مي‏شود حرارت در تمام اين عالم ظاهر بشود و مي‏شود برودت در تمام اجزاي اين عالم ظاهر بشود و مي‏شود هم كه در بعضي‏جاها برودت ظاهر بشود و در بعضي‏جاها حرارت چنانكه حالا همين‏طور است كه مي‏بيني بعضي‏جاها حرارت منزل دارد آن هم به تفاوت و بعضي‏جاها برودت منزل دارد آن هم به تفاوت و اينكه حرارت در بعضي‏جاها هست و در بعضي‏جاها نيست و آنجايي كه هست در بعضي‏جاها قوي‏تر است و در بعضي‏جاها ضعيف‏تر و همين‏طور مراتب دارد وهكذا برودت؛ نه اينكه اينها از خود حرارت و برودت باشد بلكه اينها از اقتضاءات اين اجسامند كه وقتي كه حرارت يا برودت تعلق مي‏گيرد اينجا كه مي‏خواهد ظاهر بشود به اين‏طورها ظاهر مي‏شود. پس حرارت مثلاً برايش فرق نمي‏كند جسمي با جسم ديگر ولكن اجسام خودشان تفاوت دارند بعضي بيشتر متأثر از حرارت مي‏شوند و بعضي كمتر. نمي‏بيني كه آهن و چوبي را نزديك آتش بگذاري به يك‏اندازه كه مسافت هردو نسبت به آتش مساوي باشد اگرچه هردو گرم مي‏شوند لكن نه به يك‏اندازه، بلكه چوب همان قدر خودش گرم مي‏شود ديگر چيز ديگر را نمي‏سوزاند بخلاف آهن كه گرم مي‏شود بطوري كه چيزي را پيشش ببري مي‏سوزاند و حال اينكه حرارت آتش به يك‏اندازه به هردو رسيده است. پس حرارت كه از خارج آمد به تفاوت نيامد تفاوت در خود چوب و آهن پيدا شد و اينها باعث تحديد حرارت شدند. و امر در جميع غيوب چنين است اگرچه هر غيبي بطور صوريت در شهاده ظاهر مي‏شود و صورتي مي‏شود و مي‏آيد روي شهاده مي‏نشيند لكن صورتي نيست كه از حدود جسم

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 400 *»

باشد و جسم را تحديد كند بلكه جسم او را تحديد مي‏كند اين است كه انواع غيوب به اختلاف در اين عالم ظاهر مي‏شوند و يك‏نوع پيدا نمي‏شود كه مختلف در اين عالم ظاهر نشود. و اين غيوب اگرچه با عالم شهاده مزاحمت ندارند لكن همه يكدفعه در اين عالم ظاهر نمي‏شوند و نمي‏توانند ظاهر بشوند و يكدفعه كه نمي‏توانند. آن غيبي كه بالاتر است نمي‏تواند بدون اينكه غيب پايين‏تر ظاهر بشود ظهور بهم برساند بلكه هركدام پايين‏تر است اول او ظاهر مي‏شود بعد آن‏كه بالاتر است او ظاهر مي‏شود وهكذا تا آنكه جميع مراتب غيبي به همين‏طور در اين عالم ظاهر مي‏شوند و هر مرتبه از مراتب غيبي كه پايين‏تر است نزديك‏تر است به عالم اجسام پس كأنّ يك‏نوع جسمانيتي دارد مثلاً اين الوان و اشكال و صداها همه از عالم مثال آمدند ولكن چون خيلي نزديك به اين عالمند كأنّ يك‏نوع جسمانيتي در ايشان مشاهده مي‏شود و كأنّ مي‏خواهند با جسم مزاحمت داشته باشند از اين جهت چنين ترائي مي‏كند كه بايد اينها از همين عالم باشند ولكن صداها نزديكترند به اين عالم و مثاليتشان كمتر و جسمانيتشان بيشتر است اين است كه تدريجات در اصوات بيشتر است تا الوان و اشكال اگرچه در حقيقت چشم هم كه رنگي را از دور مي‏بيند بر سبيل تدريج است لكن تدريجي است كه درست تميزش نمي‏شود داد و ظهور ندارد لكن در صداها تدريج خوب واضح و آشكار است مي‏بيني كه تفنگ خالي مي‏شود و دودش هم بيرون مي‏آيد بعد صداش به گوش تو مي‏رسد. و برق مي‏زند و تو او را مي‏بيني بعد از چند دقيقه صداش را مي‏شنوي. و اين تدريجات خيلي شبيه به تدريجات اجسام است و كأنّ يك‏نوع مزاحمتي مي‏خواهد داشته باشد و يك‏نوع رايحه جسمانيت از او استشمام مي‏شود كه دخلي به الوان و اشكال ندارد از اين‏جهت صوت در مردم بيشتر تأثير مي‏كند از ديدن مگر كسي كه روحانيتش غلبه داشته باشد آن‏وقت ديدن در او بيشتر تأثير مي‏كند از شنيدن و از ديدن چيزهايي مي‏فهمد كه از شنيدن آنها را نمي‏فهمد و در واقع هم همين‏طور است به جهت اينكه بعضي از لطائف هست كه به الفاظ نمي‏شود

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 401 *»

ادا كرد بلكه بايد به حركت اعضا و طورهاي ديگر كه هيچ دخلي به لفظ ندارد تفهيم كرد. پس كسي كه روحانيت داشته باشد آن چيزهايي كه از شنيدن و از روي كتاب مي‏فهمد از ديدن زياده بر آنها مي‏فهمد و لطائفي بدستش مي‏آيد كه اگر تنها مي‏شنيد يا كتاب را مي‏ديد آن لطائف را ادراك نمي‏كرد.

بسم اللّه الرحمن الرحيم

بدانكه كليه ملك خالي از اين سلاسل ثلثه نيست: يكي سلسله عرضيه صرف و يكي سلسله غيب و شهاده و يكي سلسله طوليه صرف. اما سلسله عرضيه صرف آن است كه محدودي و محدودي مي‏بيني كه پهلوي هم افتاده‏اند، نه اين داخل در اوست و نه او داخل در اين است، نه اين محيط به اوست و نه او محيط به اين است، نه اين واجد اوست و نه او واجد اين است بلكه هريك از اين‏دو بيرون از وجود آن ديگر ايستاده‏اند و در اينجا خيلي واضح است كه هيچ‏يك از اين‏دو خالق آن ديگر نيستند و هيچ‏يك نمي‏توانند خالق ديگري باشند بلكه همه مثل همند و همين‏كه دو چيز محدود شدند به همان دليل كه اين محدود خالق آن محدود نيست به همان دليل آن محدود هم خالق اين محدود نيست. پس پاي محدوديت كه در ميان آمد اگرچه محدود بسيار بسيار قوي باشد باز نمي‏تواند خالق آن محدود بسيار ضعيف باشد به همان دليل كه آن محدود بسيار ضعيف نمي‏تواند خالق آن محدود بسيار قوي باشد پس به همان‏طوري كه دانه خشخاش نمي‏تواند كوه را خلق بكند به همان‏طور كوه هم نمي‏تواند خالق دانه خشخاش باشد و به همان‏طوري كه رعيت نمي‏تواند خالق سلطان باشد به همان‏طور سلطان نمي‏تواند خالق رعيت باشد و همان‏طوري كه شخص نمي‏تواند خالق آسمان و عرش و كرسي باشد به همان‏طور آسمان و عرش و كرسي هم نمي‏توانند خالق شخص باشند. پس دو محدود هرچه باشند احدهما خالق آن ديگر نيستند و اينجا امر خيلي واضح است.

و اما سلسله غيب و شهاده اين است كه روحي مي‏آيد توي بدن مي‏نشيند و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 402 *»

پاره‏اي كارها از بدن ظاهر مي‏شود، بعد فرار مي‏كند و مي‏رود و ديگر آن كارها از بدن ظاهر نمي‏شود و در اينجا چون روح مي‏آيد و بدن را به كارهاي چندي مي‏دارد و صفات چندي از او آشكار مي‏سازد قدري ترائي مي‏كند به نظر احمقهاي دنيا كه اين بدن كار روح است و روح بدن را درست كرده است ولكن كسي كه اندك شعور داشته باشد و في‏الجمله تدبر كند در امر روح و بدن خوب مي‏فهمد كه بدن كار روح نيست و بدن خيلي واضح است كه خالق روح نيست به جهت اينكه خودش مسخر روح است و بواسطه روح دارد حركت مي‏كند و كارهاي چند از دست او ظاهر مي‏شود. حال به همان‏طوري كه بدن خالق روح نيست روح هم خالق بدن نيست زيرا مي‏بيني كه هيچ‏بار روح پيش از بدن ظاهر نمي‏شود و تا بدن درست نشود روح پيدا نمي‏شود. پس روح را مي‏بيني كه قبل از بدن معدوم است و حتي بدن هم كه درست شد معدوم است بعد در او ظاهر مي‏شود. پس چيزي كه نيست و معدوم است چطور مي‏تواند خالق بدن باشد؟ وانگهي مي‏بينيم كه بدن اگرچه محتاج به روح است و همه كارهاش از پيش روح آمده است روح هم بعينه حالش اين است كه سرتاپا محتاج به بدن است و كارهاش همه بواسطه بدن درست مي‏شود و اگر بدن نباشد روح نمي‏تواند اكتسابي بكند و چيزي را ادراك كند و همه اكتساباتش و ادراكاتش بواسطه اين بدن است. پس روح هم بعينه مانند بدن است همان‏طوري كه بدن بي‏روح هيچ‏كاره است روح هم بي‏بدن هيچ‏كاره است پس هيچ‏يك مستغني از آن ديگر نيستند و همه بهم بسته‏اند وانگهي مي‏بيني كه بعضي صدمات به بدن وارد مي‏آيد و هرچند مي‏خواهد از بدن دور بكند نمي‏تواند علاوه بر اين مي‏بيني كه آمدن و رفتنش به اختيار خودش نيست مي‏خواهد نرود مي‏برندش، مي‏خواهد برود نمي‏برندش. نمي‏بيني بسيار از مردم كه در صدمات شديده گرفتار مي‏شوند و مي‏خواهند بميرند نمي‏ميرند و روح از ايشان مفارقت نمي‏كند و در وقت مرگ نمي‏خواهند بميرند مع‏هذا مي‏ميرند. پس روح را مي‏آورند و نمي‏خواهد بيايد و مي‏برند و نمي‏خواهد برود پس روح هم يك‏عاجزي است مانند بدن، حكمش

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 403 *»

حكم بدن است يك‏دفعه مي‏آورند توي بدن مي‏گذارند و يك‏دفعه هم از بدن بيرون مي‏برند پس آن هم اختيارش توي دست ديگري است، كار ديگري است كه او را آورده است در توي بدن آن‏وقت بدن بواسطه آن روح دارد پاره‏اي كارها مي‏كند. پس روح خالق بدن نيست سهل است كه يك‏آزار جزئي را نمي‏تواند از بدن دور كند. اينها همه سهل است خودش وقتي كه مي‏خواهد از بدن فرار كند زورش نمي‏رسد و نمي‏تواند و اگر بخواهد بماند باز نمي‏تواند. بعد از آنكه در يك غيب و شهاده فكر كردي و مطلب را درست فهميدي ان‏شاءاللّه در همه غيوب و شهادات گرفته اين مطلب را خواهي فهميد كه غيب هرچه باشد كائناً ماكان بالغاً مابلغ تا عقل تا بالاتر خالق شهاده نيست به همان‏طوري كه شهاده خالق او نيست بدون تفاوت. پس به همان‏طوري كه بدن خالق عقل نيست به همان‏طور عقل هم خالق بدن نيست.

و اما سلسله طوليه صرف آن است كه فعلي مي‏بيني و فاعلي مي‏بيني و اين مطلب هم در تمام ملك موجود است، هر چيزي كه پا به دايره هستي گذارد نمي‏شود كه فعل نداشته باشد و لابد هر چيزي براي خودش فعلي دارد حتي سنگهاي دنيا، حتي اشباح و همه صاحب‏افعالند. ببين كه سنگ يا متحرك است يا ساكن، اگر حركت مي‏كند حركت فعلش است و اگر ساكن است سكون فعلش است و مي‏بيني كه محال است كه سنگ باشد و نه متحرك باشد و نه ساكن بلكه هميشه يا ساكن است يا متحرك. پس هيچ‏وقت بي‏فعل نيست هميشه فعل دارد و تمام ملك روي هم رفته حالشان اين است و چيز بي‏فعل در هيچ‏جاي ملك يافت نمي‏شود ولكن بدان‏كه اين‏جور فعلها كه از فواعل صادر مي‏شود هيچ علمي نمي‏خواهد، قدرتي نمي‏خواهد، شعوري نمي‏خواهد، تدبيري نمي‏خواهد و هيچ كمالي و شرافتي و فضيلتي در ميان نيست به جهت اينكه چيزهايي كه مي‏بينيم اصلاً شعور ندارند باز افعال از ايشان ظاهر مي‏شود و صدور فعل شعور و قدرت و علم را لازم ندارد بلكه بي‏شعورهاي عالم هم فعل دارند، فعلشان بي‏شعوري است، جهال عالم فعل دارند فعلشان جهل است، عاجزين اين

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 404 *»

عالم فعل دارند فعلشان عجز است، ناقصين اين عالم فعل دارند فعلشان نقص است وهكذا. پس مصرفي ندارد و كرامتي در ميان نيست و فضيلتي براي چيزي نيست. خوب سنگ يا متحرك است يا ساكن حركت فعل او است و سكون هم فعل او است، آخرش چه شد؟ مگر سنگ شعور دارد كه گاهي بايد حركت كرد پس حركت بكند و گاهي بايد ساكن باشد پس ساكن بشود؟ و مگر علم دارد يا قدرت دارد؟ بلكه مي‏بيني كه دارد حركت مي‏كند و ساكن مي‏شود و خودش هم نمي‏داند كه چه‏كار مي‏كند چراكه شعور ندارد و جماد محض است پس حركت مي‏كند و ساكن مي‏شود و خودش نمي‏داند كه حركت مي‏كند يا ساكن است بلكه نمي‏تواند كه حركت نكند يا ساكن نشود و تبارك آن‏كسي كه سنگ را همين‏طور بي‏شعور خلق مي‏كند و حركت و سكون را در او خلق مي‏كند كه هميشه يا ساكن باشد و يا متحرك و او خودش نمي‏داند كه حركت مي‏كند يا ساكن است و نمي‏تواند كه حركت نكند و ساكن هم نباشد و همچنين آتش اگرچه مي‏سوزاند و فعلش سوزاندن است لكن آتش نمي‏داند كه مي‏سوزاند و از روي شعور و دانش سوزاندن از او صادر نمي‏شود و نمي‏تواند كه نسوزاند وهكذا و اينها همه اگرچه فاعل هستند لكن به اصطلاح فاعل موجبند كه مضطرّند در اصدار اين افعال و فاعل مختار نيستند كه بخواهند بكنند و نخواهند نكنند. و بعضي حماقت دامنگيرشان شده اين امر را همين‏طور بردند تا پيش خدا و گفتند كه خدا هم نمي‏تواند خلق نكند، خدا كه شد لابد بايد خلق بكند و خدا را العياذ باللّه فاعل موجب خيال كردند و او را مضطر در خلقت دانستند. فيا سبحان‏اللّه خدا چطور مي‏شود مضطر باشد در فعل و مضطر چگونه خدا مي‏شود؟! خوب خدا چگونه فواعل مختار آفريده كه آنها مي‏توانند بعضي كارها را بكنند و بعضي كارها را نكنند و خودش مختار نيست؟ چنين نيست كه ان شاء فعل و ان شاء لم‏يفعل. تعجب است از اين جماعت كه خود را حكما ناميدند و الا انهم هم السفهاء ولكن لايشعرون چنان حماقت دامنگيرشان شده كه مي‏بينند خودشان را كه مضطر نيستند در ديدن و شنيدن و خوردن و راه‏رفتن و حرف‏زدن وهكذا بلكه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 405 *»

مي‏خواهند مي‏بينند و نمي‏خواهند نمي‏بينند، مي‏خواهند مي‏شنوند و نمي‏خواهند نمي‏شنوند، مي‏خواهند راه مي‏روند و نمي‏خواهند راه نمي‏روند وهكذا و به خدا كه مي‏رسند مي‏گويند كه او چنين نيست كه ان شاء فعل و ان شاء ترك بلكه لابد بايد خلق بكند و لابد بايد افعال از او صادر بشود و نمي‏تواند كه خلق نكند و افعال صادر نكند.

باري، در عرصه خلق فواعل موجبه بسيارند اما پيش خدا كه رفتي آنجا ايجابي نيست، همه‏اش اختيار صرف است بلكه تمام اختيارها از آنجا آمده است و او است كه بعضي را فاعل موجب و بعضي را فاعل مختار آفريده است و اوست مختار به قول مطلق كه ان شاء فعل و ان شاء ترك. و آنهايي كه مي‏بيني ظاهراً يك‏نوع اختياري در بعض افعال (دارند) همان اختيارشان هم از ايشان نيست از پيش خدا آمده و خدا آن‏قدر اختيار را به ايشان داده اين است كه قادر بر محافظت او نيستند علاوه بر اين حقيقتش را نمي‏فهمند كه چطور شده است كه خودشان اين افعال را به نحو اختيار صادر مي‏كنند. پس انسان باشعور مي‏فهمد كه اين اختيار از خودشان نيست، كسي ديگر به ايشان داده اين است كه راهش را نمي‏دانند و يكدفعه از ايشان مي‏گيرند و نمي‏دانند كه چطور از ايشان گرفته شد. پس اين مطلب را فهميدن كه هر چيزي فعلي دارد و هيچ‏چيز در عالم بي‏فعل نيست ثمري ندارد، معرفتي نيست كه به كار بخورد. خوب همه فعل دارند اما شعور هم دارند، تدبير هم دارند، علم هم دارند، قدرت هم دارند؟ پس چه فايده دارد كه بفهميم هر چيزي بي‏فعل نيست و بي‏اثر نيست. سنگ فعل دارد و هر سنگي كه جايي هست سنگ مطلقي روش نشسته و اثر سنگ مطلق مي‏باشد، اينها كه مصرف ندارد همان سنگ مطلقش مثل همين سنگ مقيد است و اين سنگ مقيدش هم مانند همان سنگ مطلق است و هيچ‏يك شعور ندارند، علم ندارند، قدرت ندارند. پس بايد رفت كسي را شناخت كه او خالق همه است و همه را او ايجاد كرده و در ملك گذارده و اوست كه علم دارد، قدرت دارد، تدبير دارد، مي‏داند كه چطور كه مي‏كني چه مي‏شود و مي‏تواند كه همان‏طور بكند. پس مي‏بيند كه صلاح

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 406 *»

است ايجاد مي‏كند و مي‏بيند كه صلاح نيست نمي‏كند و اين علم علمي است كه نهايت ندارد، پايان ندارد و اگر چنين علمي نبود نمي‏شد كه اين اوضاع به اين‏طور موجود بشوند و تا آن صانع چنين علمي نداشته باشد نمي‏توانست اين اوضاع را به اين نظم و ترتيب بيافريند و اين علم مخصوص صانع است و غير از صانع كسي اين علم را ندارد و اين علم هم از خود صانع است، از جاي ديگر نيامده. اما علمي كه در خلق مي‏بيني همه‏اش از خارج مي‏آيد. مثلاً چشم را باز مي‏كند و رنگي را مي‏بيند آن‏وقت عالم مي‏شود به آن‏رنگ و گوش  را باز مي‏كند و صدايي را مي‏شنود عالم به آن‏صدا مي‏شود وهكذا ملاحظه كن كه اگر انسان هيچ اين قواي ظاهره را نداشت هرآينه هيچ علم داشت و مي‏توانست عالم به چيزي باشد؟ بلكه جاهل محض صرف بود و به يك امر حقير جزئي عالم نبود. پس علمهايي كه در خلق مي‏بيني از خودشان نيست همه‏اش اكتسابي است و از عطاي ديگري است. و به قول مطلق خلق از خودشان هيچ ندارند بجز جهل و عجز و فقر، همه جاهل محض و عاجز محض و فقير محضند و اگر علمي در بعضي‏جاها ببيني يا قدرتي يا غنائي با اينكه علم محض و قدرت محض و غناي محض نيست همه از جاي ديگر آمده است و صانع تمليك كرده به هركه خواسته. پس هركس را خواست قدري از علم و قدري از قدرت و قدري از غنا عطا فرمود پس به همان‏قدر عالم شد و قادر شد و غني شد اما علم خدا، قدرت خدا، غناي خدا همه‏اش از خودش است و اكتسابي نيست و از جايي اكتساب نكرده و كسي به او نداده و در جاهاي ديگر هرجا كه باشد هرقدر علم و قدرت ببيني بدان‏كه از خودشان نيست، خواه اول ماخلق اللّه باشد و خواه آن ادناي خلق، همه‏اش از پيش خدا آمده است و قادر خداست وحده لا شريك له و عالم خداست وحده لا شريك له. قدرتي دارد كه هرچه را بخواهد مي‏تواند بكند و در هيچ‏چيز عجز ندارد، علمي دارد كه بر جميع اشياء مطلع است سهل است كه بر جميع قرانات و ضروب و نسب و اضافات بين جميع ذرات مطلع است و اين علمي است كه مافوق همه علوم است و اين همان علمي است كه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 407 *»

حضرت صادق فرمودند كه خدا ما را علمي عطا فرمود كه چنين و چنان است بنا كردند تعريف‏كردن. راوي عرض كرد علم اولين و آخرين است؟ فرمودند اين علم هست لكن آن علم نيست. عرض كرد علم قرآن است، جفر جامعه است و علم بماكان و مايكون است؟ هريك را عرض كرد فرمودند اين علم هست لكن آن علم نيست. بعد در آخر فرمودند هو الامر بعد الامر و الشي‏ء بعد الشي‏ء و مرادشان همان علم ضروب و اقترانات است كه مافوق تمام علوم است و بالاتر از او علمي نيست حتي آنكه از علم ماكان و مايكون هم بالاتر است.

بسم اللّه الرحمن الرحيم

بدانكه هيچ مؤثري به اثر خود امري ندارد نهيي ندارد، حرفي نمي‏زند زيرا پيش از اينكه اثر موجود بشود كه نيست صرف و معدوم است و با معدوم كه نمي‏شود سخني گفت و امري كرد و نهيي كرد و آن‏وقتي هم كه موجود مي‏شود مؤثر ايجادش مي‏كند و خود بخود نمي‏تواند موجود بشود. پس چون وجودش از پيش مؤثر آمده پس مؤثر هرطوري كه خواسته همان‏طور او را ساخته پس چون خودش اثر را ساخته و خودش هرطوري كه خواست ايجادش كرده پس كاري دست اثر ندارد و با اثر امر و نهيي ندارد و بالذات هيچ مؤثري به قول مطلق با اثرش سخني ندارد. و هرگاه ببيني پاره‏اي جاها بفرمايند كه اثر چه خوب بنده مطيعي است مؤثر به او مي‏گويد بيا، آن هم اطاعت مي‏كند مي‏آيد، مي‏گويد بشو آن هم مي‏شود بدان‏كه همه تعبيراتي هستند كه حكيم استنطاق مي‏كند از حالت اثر و مؤثر و هيچ مقصود گفتن ظاهري نيست و مؤثر هيچ حاجت ندارد در ايجادكردن اثر كه به او بگويد بشو. اولاً در خودت ملاحظه كن ببين كه تو مي‏خواهي قيام را احداث كني هيچ‏بار شده است كه به قيام بگويي قيام باش آن هم قيام بشود؟ بلكه اگر صدهزار هزار مرتبه به قيام بگويي قيام باش قيام موجود نمي‏شود بلكه اين خطاب‏كردن تو قبيح است و همه مردم تو را تقبيح مي‏كنند كه اين چه خطابي است و به كه داري خطاب مي‏كني؟ قيام كه معدوم است او چطور خطاب

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 408 *»

تو را مي‏فهمد و چطور مي‏تواند خودش بيرون بيايد به مجرد اين خطاب؟ بلكه تا هزارسال بلكه تا ملك خدا باقي است اگر «يا قيام، كُن» بگويي باز قيام در پرده عدم خوابيده است و هيچ‏بار قيام تو موجود نمي‏شود. بلي يك‏جور خطاب مي‏شود كه او بفهمد و اجابت بكند و او اين است كه برخيزي و بايستي، همين‏كه برخاستي و ايستادي ديگر بدون اينكه حرفي بزني و خطابي بكني قيام براي خودش احداث مي‏شود. پس وقتي معني كن فيكون را شكافتي اين مي‏شود كه خدا ايجاد مي‏كند آن هم ايجاد مي‏شود و محال است كه ايجاد بكند و موجود نشود. پس تا خدا چيزي را ايجاد نكرده آن هم موجود نيست وقتي كه ايجاد كرد آن هم موجود مي‏شود و از اين ايجادكردن تعبير مي‏آورند به قول كن و از اين موجودشدن تعبير مي‏آورند به يكون و اينها همه محض تعبير است كه در مقام استنطاق تعبير آورده مي‏شود والاّ در آنجا قولي ضرور ندارد و حاجت نيست كه بگويد كن بلكه عرض مي‏كنم محال است كه به قول كن چيزي ايجاد بشود به جهت اينكه اگر موجود است پس ايجادشدن معني ندارد و اگر موجود نيست پس معدوم است پس خطاب كن بر كه واقع مي‏شود؟ و تو اين امر را در خودت بطور وضوح مشاهده مي‏كني. و تو با اين عنق منكسره خود هر فعلي از افعال و هر اثري از آثار خود را بخواهي احداث بكني حاجت به قول نداري خداي به آن عظمت چگونه بايد در ايجاد كردن چيزي كن بگويد تا آن چيز موجود بشود؟ پس كن خداوندي همه‏اش همين است كه هر چيزي را همان چيز ايجاد مي‏كند آن هم همان چيز موجود مي‏شود. عجب است از مردم كه كارشان روز و شب همين است چه در كارهاي تأثيري و چه در كارهاي تكميلي مع‏ذلك در امر خدا كه مي‏آيند خيالها مي‏بافند و گمان مي‏كنند خدا كه بايد چيزي را ايجاد بكند به او مي‏گويد بشو آن‏وقت آن هم مي‏شود با اينكه در خود مي‏بينند كه هر وقت مي‏خواهند قيام احداث بكنند احداث مي‏كنند بدون اينكه حرفي بزنند، سخني بگويند و از آن طرف در امورات تكميليه هر وقت مي‏خواهند سنگ را حركت بدهند با دست برمي‏دارند و سنگ را حركت

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 409 *»

مي‏دهند بدون اينكه به سنگ بگويند حركت كن و اگر برفرض حماقت دامنگير كسي شد و هي خطاب كرد به سنگ حركت كن، سنگ كه باز بجاي خودش باقي است زيرا خطاب هركس بحسب حال اوست. به عبارت اخري خطاب بايد طوري باشد كه مخاطب بفهمد. تو به زبان هرچند بگويي اي سنگ از اينجا حركت كن او زبان تو را نمي‏فهمد اين است كه بر سرجاش ايستاده نمي‏جنبد و گفتن و نگفتن تو برايش علي‏السوا است و خطابي كه سنگ بفهمد اين است كه با دست او را برداري و جاي ديگر بگذاري. حالا خطابي كرده‏اي با زبانِ دست و آن هم فهميده و اجابت كرده و حركت كرده و از جايي به جايي منتقل شده اما مي‏بيني كه هيچ خطاب قولي در ميان نيست و همه‏اش تعبير است. در حقيقت خطابي نيست، اطاعتي نيست، سنگ را كه مي‏خواهد حركت بدهد با دست او را حركت مي‏دهد. قيام را كه مي‏خواهد احداث كند برمي‏خيزد و مي‏ايستد، قعود را كه مي‏خواهد احداث بكند مي‏نشيند، مشي را كه مي‏خواهد احداث بكند راه مي‏رود وهكذا.

باري، خدا كه مي‏خواهد چيزي را ايجاد كند اصلاً حاجت ندارد لفظي بگويد تا ايجاد بشود اگرچه خودش تعبير آورده است در كلام خود لكن هيچ ظاهرش مراد نيست. كن خداوند همان ايجادكردن اوست و يكون همان ايجادشدن او است. پس وقتي كه معني كن فيكون را شكافتي اين مي‏شود كه خدا هرچه را مي‏خواهد ايجاد مي‏كند پس آن هم موجود مي‏شود و بديهي است كه هر چيزي را خدا ايجاد مي‏كند و غير خدا ايجادكننده‏اي نيست بلكه غير اويي نيست و هيچ‏چيز هم نمي‏تواند خودش با اينكه معدوم است موجود بشود. پس خدا بايد ايجاد بكند خدا هم بعد از آنكه ايجاد كرد نمي‏شود موجود نباشد. پس همين‏كه خدا ايجاد كرد لابد موجود مي‏شود و هميشه كن و يكون مساوقند و در يك‏آن واقع مي‏شوند و تقديم و تأخيري در ميان نيست اگرچه رتبةً كن مقدم باشد بر يكون زيرا تا خدا ايجاد نكند موجودشدن متحقق نمي‏شود. پس اشياء اگرچه موجودند لكن همه از پيش خدا آمدند به اين معني كه خدا

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 410 *»

ايجادشان كرده كه موجود شدند و اگر خدا ايجادشان نكرده بود هنوز در كتم عدم بودند و اثري از ايشان نبود و چون هر چيزي واجب است كه خودش خودش باشد خدا هم هر چيزي را خودش خودش خلق كرد و همه اشياء مخلوق به نفسند و همه را به خودشان خلق كرد نه به چيز ديگر پس جبر نكرده به جهت اينكه هر چيزي را خود او خلق كرده و هر چيزي را به نفس او خلق كرده پس بالا را بالا خلق كرده و وسط را وسط و پايين را پايين. و في‏الحقيقه هم بايد چنين باشد و محال است كه غير از اين باشد و مردم از شدت ناداني خيال مي‏كنند كه چرا بايد چنين باشد ديگر نمي‏دانند كه در هر كومه‏اي محال است كه جميع قبضاتش در يك‏نقطه منزل داشته باشند و دو نقطه نمي‏توانند در يك‏موضع باشند و همين‏كه دو نقطه شدند اگرچه ملاصق بهم باشند لابد دو مكان دارند. پس همين‏كه كومه‏اي صاحب قبضات است لابد همه قبضاتش در يك‏نقطه نيستند والاّ همان يك‏نقطه بيش نبود ديگر قبضاتي در ميان نبود و محال است كه قبضات باشند و همه در يكجا واقف باشند پس لابد يكي بالاتر و يكي پايين‏تر و يكي دورتر و يكي نزديك‏تر بايد باشد و غير از اين‏طور محال است و خدا محال خلق نمي‏كند هرچه خلق مي‏كند همه‏اش امكانات است نه محالات. پس چون چنين است خدا همه را يك‏جور خلق نكرد يكي را بالا و يكي را پايين و يكي را آسمان يكي را زمين وهكذا و در هر عالمي امر همين‏طور است مقيدات هر عالمي هيچ‏يك در جاي آن ديگر نيست همه جا و منزل علي‏حده‏اي دارند و دو قبضه در يكجا نيستند لابد دو قبضه كه شدند دو مكان دارند در هر عالمي بحسب خود و جميع اين كومه‏هاي ثمانيه‏اي كه هستند همه صاحب قبضاتند و قبضاتشان در يك‏نقطه جا ندارند بلكه يكي بالا است و يكي پايين و يكي وسط وهكذا از اين‏جهت مقيدات مختلفه در هر عالمي پيدا مي‏شود كه همه غير همند و هيچ دخلي به هم ندارند و از يكديگر آگاهي ندارند. در اين عالم كه خوب اين امر را آشكار مي‏بيني در عالم مثال هم همين‏طور است. نمي‏بيني كه خيال تو غير از خيال من است و خيال من غير از خيال تو است و خيال

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 411 *»

هريك از اناسي غير خيال ديگري است و هيچ خيالي خبر از خيال ديگر ندارد ولكن اين مطلب را بدان كه اين معني در هر كومه‏اي نسبت به قبضات او است. قبضات هر كومه‏اي نسبت به هم در يك‏درجه و مقام واقف نيستند لابد اعلي و اسفلي دارند بعد (براي) آن قبضات مقامات و امكنه هست لكن خود كومه‏ها نسبت به هم اين‏طور نيستند كه يكي بالا باشد و يكي پايين و همين‏طور بيايد تا اين عالم زيرا قبضات هر كومه‏اي لابد از يك‏عالمند اگر لطيفند يا كثيفند هرچه هست با هم يك‏نوع مزاحمتي دارند اين است كه هيچ‏يك در جاي آن ديگر نمي‏توانند باشند اما دو كومه نسبت به يكديگر حالتشان چنين نيست. از يك‏عالم كه نيستند از دو عالمند پس مزاحمت ندارند پس مانند قبضات يكي بالا نيست و يكي پايين. اگرچه گاهي تعبير هم بياورند كه عالم مثال فوق اين عالم است و فوقيتش نه مانند فوقيت عرش نسبت به كرسي است اگر چنين بود كه آن عالم مثال نمي‏شد و اين عالم جسم بلكه يا هردو مثال مي‏بودند يا هردو جسم، بلكه مراد فوقيت رتبه‏اي است كه چون كه غيب است و مي‏آيد در اين عالم تأثيرات احداث مي‏كند مرتبه‏اش از اين عالم بمراتب بلكه بي‏نهايت بالاتر است. پس كومه‏هاي ثمانيه كه مي‏شنوي همچو كومه‏اي بالاي كومه‏اي خيال نكن كه همين‏طور كومه‏ها روي هم چيده است. اول كومه‏ها عقل است و آخرش جسم، حاشا و كلاّ. كومه جسم هست و كومه مثال در غيب اوست بطوري كه از هرجاش بخواهد سر درمي‏آرود وهكذا كومه نفس در غيب كومه مثال است بطوري كه از هر جاش بخواهد سر درمي‏آورد بلكه عرض مي‏كنم كه قبضه‏اي از قبضات كومه بالا نسبت به تمام كومه پايين مساوي است در هرجا كه بخواهد مي‏تواند ظاهر بشود واللّه بعضي موانع در قبضات عالم داني به‏هم مي‏رسد كه مانع است از تأثير قبضه عالم عالي والاّ مي‏ديدي كه چطور قبضه‏اي از عالم عالي در تمام قبضات عالم داني ظاهر مي‏شد و از همه آثار خود را ظاهر مي‏كرد و مع‏ذلك مي‏بيني كه در همان جاهايي كه موانع برطرف شده است چگونه ظاهر مي‏شود. مي‏بيني كه قبضات جسمي همين‏طور هستند

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 412 *»

يكدفعه خيالي به قبضه‏اي از جسم تعلق مي‏گيرد بطوري كه او هيچ خبر نمي‏شود و يكدفعه هم فرار مي‏كند و مي‏رود و مي‏آيد و مي‏رود و جسم هيچ خبر نمي‏شود كه چطور شد و مي‏آيد نه بر جسم چيزي مي‏افزايد و مي‏رود نه از جسم چيزي مي‏كاهد. جسم همان‏طوري كه بود هست و هر قبضه‏اي از كومه بالا كه در قبضه‏اي از كومه زيرين ظاهر مي‏شود همين‏طور است از عقل گرفته تا حيات. و همين واضح‏تر دليلي است كه اينها مانند قبضات كومه واحد نيستند و در عرض هم نيفتاده‏اند و بعضي بالا و بعضي پايين نيستند اين است كه مزاحمت ندارند و قبضه‏اي از عالي هر جا بخواهد ظاهر مي‏شود و هر وقت بخواهد مي‏آيد و هر وقت بخواهد مي‏رود نه از داني چيزي كم مي‏شود و نه زياد و نه از جاي خودش حركت مي‏كند و نه جايش بر او تنگ مي‏شود به هر حالي كه بود هست. و اگر ايراد كني كه مي‏بينيم انسان مادامي كه زنده است خيلي سبك است و چندان سنگين نيست بعد از آنكه مرد سنگين مي‏شود، شكي نيست كه اين نيست مگر بواسطه روح. روح كه آمد بدن را سبك مي‏كند و مي‏رود بدن سنگين مي‏شود، عرض مي‏كنم اگر ملتفت باشي ايرادي وارد نيست به جهت اينكه اگر بنا بود كه بواسطه روح زياده و نقصان و خفّت و ثقل در بدن پيدا بشود هرآينه مي‏خواست امر بعكس باشد به جهت اينكه روح چيزي است غير از بدن پس بر روي بدن كه آمد بايد بدن سنگين‏تر بشود و بعد از آنكه رفت بايد بدن سبك‏تر بشود به جهت اينكه مي‏بيني چيزهايي كه در صقع هم واقع شده‏اند حالشان اين‏طور است كه چيزي را بالاي چيزي مي‏گذاري سنگين مي‏شود و بر مي‏داري سبك مي‏شود روح چرا چنين نيست؟ مي‏آيد بحسب ظاهر بدن را سبك مي‏كند پس همين دليل است كه روح دخلي به عالم بدن ندارد و هيچ از جور بدن نيست و مزاحمت با بدن ندارد و هيچ بالا نايستاده يا پايين. و اما آنكه مي‏بيني انسان مادامي كه زنده است چندان سنگين نيست، مي‏ميرد سنگين مي‏شود نه اينكه بدن سنگين و سبك مي‏شود در وزن بلكه وزن بدن در حال مردگي و زندگي به يك‏منوال است، همان وزني كه در حال حيات دارد در حال ممات هم همان

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 413 *»

وزن را دارد، وزنش زياد و كم نمي‏شود اما در حالي كه زنده است چون روح دارد و روح آن قوتي كه دارد به فضل آن قوت بدن را نگاه مي‏دارد اين است كه بالا مي‏گيري چندان سنگين به نظر نمي‏آيد. وقتي كه روح فرار كرد ديگر چيزي نيست كه بدن را نگاه دارد پس سنگيني‏اش ظاهر مي‏شود و به نظر مي‏آيد. علاوه بر اين در حال حيات هم شخص گاهي مي‏بيند بدنش را كه سبك است و گاهي كه رطوبت زياد مي‏شود و روح ضعفي پيدا مي‏كند بدن سنگين مي‏شود بطوري كه راه‏رفتن و حركت‏كردن بر او دشوار مي‏شود با اينكه اگر در هر دو وقت بدن را در ترازو بگذارند و بكشند به يك‏مقدار است نه در حال كسالت وزنش زيادتر است و نه در حال نشاط وزنش كمتر است لكن يك‏دفعه روح ضعف دارد بدن را نگاه نمي‏دارد آن‏طوري كه مي‏خواهد پس سنگين مي‏شود و يك‏دفعه است قوت مي‏گيرد و بدن را نگاه مي‏دارد پس بدن سبك مي‏شود بطوري كه مي‏جهد و حال اينكه اين بدن همان بدني بود كه سابق نمي‏توانست درست راه برود و حالا دارد به فاصله دو ذرع سه ذرع مي‏جهد. و از همين‏جا بياب كه اهل رياضت چطور مي‏پرند و در اين ولايت هستند يكدفعه مي‏روند كربلا مثلاً و اين نيست مگر اينكه روحشان بواسطه رياضات ـ  چه باطله و چه حقه ـ  قوت گرفته است پس هرجا كه دلش مي‏خواهد بدن را مي‏برد به آساني هرچه تمام‏تر و به همان آساني كه تو داري از اين مكان جستن مي‏كني به مكان (ديگر) آنها هم به همين آساني از همدان مثلاً مي‏روند كربلا و اين معني هم تخصيص به اهل حق ندارد و در اهل باطل هم يافت مي‏شود و پاره‏اي رياضتها هست كه خاصيتش همين است. پس اهل حق به رياضات حقه به اين مقام مي‏رسند و اهل باطل به رياضات باطله.

بسم اللّه الرحمن الرحيم

بدانكه اشياء چنانكه مخلوق خدايند و همه‏كس مي‏داند كه خدا خلقشان كرده اسماء هم همين‏طورند ولكن مردم از اين علم بهره‏اي ندارند و علمشان مقصور است در اشياء. همين‏قدر فهميدند كه اشياء خلق خدا و احداث‏كرده و ايجادشده اويند ديگر

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 414 *»

آيا اسماء چطورند، فكر نكردند چه جاي اينكه بفهمند يا نفهمند. اين است كه مي‏بيني حكما را كه اصلاً متعرض اين مطلب نشدند و عنواني برايش قرار ندادند لكن دانسته باش كه حق و خلق لا ثالث بينهما و لا ثالث غيرهما چيزي كه نه خدا باشد و نه خلق يافت نمي‏شود. خداست و خلق او، امر از اين‏دو بيرون نيست و اسماء خدا بلا شك ذات خدا نيستند چراكه بديهي است اسماء خدا متعدد و بسيارند و خداوند كه يكي است تعدد و تكثر در او راه ندارد. پس اسماء نمي‏شود ذات خدا باشند، بعد از آنكه ذات خدا نشدند پس خلق خدا هستند و خدا ايشان را احداث كرد لكن بايد دانست كه فرق است بين خلق لامن شي‏ء و بين خلق من شي‏ء اگرچه ساير اشياء را خداوند ايجاد كرده و اسمائش را هم ايجاد كرده لكن فرق است، اسماء مثل بعضي چيزها مخلوق من شي‏ء نيستند كه مثل كوزه و كاسه باشند كه از گِل ساخته شدند بلكه مخلوق لامن شي‏ءاند و از چيزي خدا ايجادشان نكرد بلكه هرچه بود خودشان را به خودشان خلق كرد. پس تمام اسماء خدا روي هم رفته مخلوق به نفسند و از چيزي فراهم نيامدند بلكه همين‏طور خودشان را ايجاد كرد بدون اينكه از خارج چيزي بردارد و حال اينكه خارجي نبود، خارج را هم او ايجاد كرد بواسطه اين اسماء مقدسه و اين امر را در خودت قرار داد كه ببيني و اذعان كني. مي‏بيني كه خودت ضرب احداث مي‏كني و هيچ او را از خارج برنمي‏داري نه از آبي و نه از خاكي و نه از هوايي، از هيچ‏چيز از اوضاع اين عالم برنمي‏داري و ضرب درست نمي‏كني و اين ضربي كه نيست و يكجا معدوم صرف است يكدفعه احداثش مي‏كني و اسمت مي‏شود ضارب. و اين ضارب ذات تو نيست چراكه اگر ذات تو بود بايست كه هميشه ضارب باشي و نصرت نداشته باشي با اينكه مي‏بيني گاهي نصرت هم مي‏كني و نصر احداث مي‏كني پس فعل تو و احداث‏كرده تو است و اگر تدبر كني مي‏فهمي كه براي اينكه فعل تو و احداث‏كرده تو است اسم تو است والاّ هيچ اسم تو نبود و حكايت از تو نمي‏كرد و تو را نمي‏شد در او ببيني. عجب است كه اسماءاللّه را اگر بگويي خلقند مردم استيحاش مي‏كنند ديگر

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 415 *»

نمي‏دانند كه خلق‏نبودن اينها استيحاش دارد واللّه اگر كسي بگويد اسماء مخلوق نيستند بايد استيحاش كنند و جاي استيحاش اينجا است و مردم غافلند. خوب اسمي كه مخلوق نيست چطور اسمي است و به چه جهت اسمش مي‏گويي؟ واللّه اگر اندكي تدبر كنند مي‏بينند محال است كه اسم باشد و مخلوق نباشد و لابد كه اسم شد بايد احداث‏كرده و ايجادشده مسمي باشد والاّ اسميت معني ندارد. اسماءاللّه اگرچه اسمهاي خدا هستند لكن اگر ايجادكرده خدا نباشند كه غير خدا هستند و اسماء او نمي‏باشند و اگر ذات خدا هستند پس چرا اسم خدا مي‏گويي؟ بگو خدا. پس اسم خدا كه شد بايد غير خدا باشد و حالا كه غير شد چه گمان داري؟ غيري كه خدا احداثش نكرده اگر چنين است چرا نسبت به خدا مي‏دهي و اسم خدا مي‏گويي؟ پس لابد بايد خدا احداثش كرده باشد و احداث‏كردن خدا هيچ منافات با اسميت اسماء ندارد بلكه مناط اسميت اسماء همين است كه خدا احداثشان كرده. بلي احداث‏شدن اسماء مانند احداث‏شدن ساير اشياء نيست و اين مطلب درست است، ما هم نمي‏گوييم كه خلقت اسماء مانند خلقت ساير اشياء است البته بسي فرقها در ميان است و اسماء اگر مانند اشياء خلق شده بودند مانند اشياء بودند ديگر اسماء نبودند و اسماء نمي‏شد بر ايشان اطلاق كني و آنهايي كه انكار حدوث اسماء مي‏كنند گويا مي‏بينند كه اگر مانند اشياء مخلوق باشند اسماء نمي‏باشند و اسم‏بودن ايشان تصوير نمي‏شود به همانطوري كه اشياء مخلوق هستند و هيچ‏يك اسم خدا نيستند و اسم خدا را بر هيچ‏يك نمي‏شود اطلاق كرد پس اين را كه ديدند يكجا بالكليه حدوث اسماء را انكار كردند ديگر از شدت جهالت و ناداني ندانستند كه خلقت منحصر به اين نحو نيست كه در اشياء مشاهده مي‏شود، يك‏نحو ديگر هم هست كه او هيچ اين‏طورها نيست و منافات با اسم‏بودن ندارد بلكه آن نحو از خلقت مدار اسميت اسم است كه تا چيزي آن‏جور خلقت نشود اسم نمي‏باشد و اسم نمي‏توان بر او اطلاق كرد و آن خلقت لامن شي‏ء است كه خدا اسماء را لامن شي‏ء خلق كرد و اين اسماء چيزهايي هستند كه ساير اشياء

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 416 *»

را خداوند به اينها خلق كرد و اگر اين اسماء نبودند اشياء هيچ‏يك به عرصه وجود پا نمي‏گذاشتند و لباس هستي را در برنمي‏كردند. پس به اين نظر اسماء همان اسبابند كه به اين اسباب مسبّبات خلق شد و اينكه مي‏فرمايند ابي اللّه ان‏يجري الاشياء الاّ باسبابها مراد از اسباب همين اسماء است و اين اسماء است كه هريك تعلق مي‏گيرند به چيزي آن‏چيز موجود مي‏شود و تا اسمي به چيزي تعلق نگيرد محال است كه موجود بشود و اين اشيائي كه موجود مي‏شوند آنها حاصل از اسمند و خودشان اسم نيستند، اشيائي هستند خارجي چنانكه در خودت مي‏بيني كه قدري از گل را بر مي‏داري كوزه مي‏سازي. حال سازنده كوزه تويي و كوزه‏ساختن اسم تو است لكن خود كوزه دخلي به تو ندارد و اسم تو نيست اين است كه اگر كسي كوزه را ببيند و تو را نبيند هيچ از كوزه پي به خود تو نمي‏برد. پس كوزه‏ساختن فعل تو و كار تو و اسم تو هست اما خود كوزه فعل تو و اسم تو نيست نهايت تو كاري كردي او پيدا شد و تو اسمي به او متعلق ساختي او موجود شد. و همچنين سنگ را برمي‏داري حركت مي‏دهي سنگ هم حركت مي‏كند و شكي نيست كه تا تو حركت نداشته باشي نمي‏تواني سنگ را از جاي او حركت بدهي. پس حركت‏دادن فعل تو است واقع مي‏سازي بر سنگ آن هم متأثر مي‏شود و حركت مي‏كند. حال محرِّك اسم تو و صفت تو است لكن متحرك اسم تو و صفت تو نيست، اسم سنگ است دخلي به تو ندارد با اينكه تا اسمت به او تعلق نمي‏گرفت او پيدا نمي‏شد البته واضح است تا كسي سنگ را حركت ندهد سنگ حركت نمي‏كند.

باري، نوع مطلب يكي است لكن اين را بدان‏كه در اينجا مي‏بيني كه بعضي اسمها هست كه يك‏وقتي نيست بعد ايجادش مي‏كني مثل ضرب كه فعل تو است و ضارب اسم تو است لكن پيش از اينكه كسي را بزني ضارب اسمت نبود و ضارب نبودي. بعد از اينكه كسي را زدي آن‏وقت اسمت ضارب مي‏شود و همچنين يك‏وقتي قائم نيستي يك‏وقتي قائم مي‏شوي و يك‏وقتي قاعد نيستي يك‏وقتي قاعد مي‏شوي وهكذا در

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 417 *»

اينجا اين‏طور است يك‏وقتي اسمي نداري بعد برايت پيدا مي‏شود و اين را در اينجاها عمداً چنين قرار دادند كه تو ببيني و اذعان بكني كه فعل غير از فاعل و اسم غير از مسمي و صفت غير از موصوف است و فعل را فاعل بايد احداث بكند و اسم را بايد مسمي احداث بكند و صفت را بايد موصوف احداث بكند لكن در صانع امر چنين نيست و نيست وقتي كه صانع اسمي نداشته باشد و هميشه صانع اسماء داشت و هيچ‏بار اسمي نه زياد مي‏شود و نه كم، هيچ اسمي را فاقد نبوده كه بعد واجد بشود هميشه واجد تمام اسماء از اسمهاي كلي و اسمهاي جزئي بوده و هست زيرا واضح است كه هر چيزي كه جايي نيست بعد پيدا مي‏شود خودش نمي‏تواند ظاهر بشود لابد بايد چيزي يا كسي بيايد و او را اظهار كند. پس اسمي را اگر خدا فاقد باشد بعد محال است كه واجد آن اسم بشود بلكه بايد چيزي يا كسي آمده باشد كه آن اسم را ابراز دهد و اگر آن اسم از خود خدا بود فاقد او نمي‏شد، فاقد كه شد پس از او نيست و فعليت ندارد پس بخواهد واجد بشود بايد بواسطه چيز ديگر باشد با اينكه بالاتر از خدا چيزي و كسي نيست كه بيايد چيزي را از خداوند ابراز بدهد. پس حال مي‏فهمي كه آنهايي كه خيال كردند كه جميع صور همه در غيب ذات بودند بعد به هر صورتي كه دلش خواست ظاهر شد.

هر لحظه به شكلي بت عيّار برآمد، دل برد و نهان شد
هر دم به لباس دگران يار برآمد، گه پير و جوان شد

خيالشان واهي است و قولشان بي‏معني و مغز است. خوب اگر صور در ذات بودند ذات چگونه مي‏توانست اين صور را از خودش استخراج كند؟ بلكه لابد جميع اين صور در آنجا بودند و هيچ‏يك به فعل نمي‏آمدند مگر اينكه از خارج كسي بيايد و اين صور را استخراج كند و فرض اين است كه بالاتر از خدا كسي نيست و اين صورتها را هم كه مي‏بينيم واقع هستند پس انسان عاقل يقين مي‏كند كه اين صور در غيب ذات نبودند همين‏طور هريك را خداوند خواست ايجادش كرد و اينها هيچ دخلي به خدا ندارند و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 418 *»

خدا به اين صورتها در نيامده همه خلق خدا و غير خدا هستند.

باري، خداوند محال است كه يك‏وقتي اسمي نداشته باشد بعد در وقت ديگر صاحب آن اسم بشود. خداوند هميشه صاحب تمام اسمها بوده و اسمي تازه ديگر براي خدا پيدا نمي‏شود و خدا مانند خلق انتظاري ندارد هرچه در آنجا هست تمامش فعليت است، آنجا چيزي بالقوه نيست هرچه هست فعليت است و اگر آنجا همه‏اش فعليت نباشد كه فعليتي در هيچ‏جا يافت نمي‏شد. پس اسماء هميشه بودند و به عبارت اخري اسباب هميشه بودند لكن مسببات را مي‏بيني كه يك‏وقتي نيستند بعد پيدا مي‏شوند و در اينجاها سهل است و نقلي ندارد پس اسماء را اگرچه مي‏گوييم حادثند لكن نه به اين معني كه تازه پيدا شده باشند. بلي در مسببات اين معني راه دارد كه نيستند و تازه پيدا مي‏شوند لكن در خود اسماء و اسباب اين معني راه ندارد و آنها اين‏نحو حدوث ندارند، حدوثشان همين‏قدر است كه ذات خدا نيستند خلق او و احداث‏كرده او و ايجادشده او هستند. پس اسماء را كه حادث مي‏گوييم به اين معني است و اين اسماء هميشه بودند و هميشه خواهند بود بدايت و نهايتي برايشان نيست و پيش از تمام مسببات اين اسماء بودند و مسببات بواسطه اين اسماء خلق شدند. پس اسمائي خدا آفريده داشت بعد هر چيزي را كه خواست بيافريند در ملك به آن اسماء آفريد. حال مي‏فهمي معني حديثي را كه فرمودند كه خداوند عالم بود و معلومي نبود و قادر بود و مقدوري نبود و سميع بود و مسموعي نبود و بصير بود و مبصري نبود بعد از آن خلق را خلق كرد، واقع شد علم او بر معلوم و قدرت او بر مقدور و سمع او بر مسموع و بصر او بر مبصر. پس خدا هميشه عالم بود قادر بود سميع بود بصير بود جميع اسماء و صفات را داشت اما خلق يك‏وقتي بود كه نبودند بواسطه اين اسماء خدا ايجادشان كرد و خلقشان فرمود لكن هرچه هست اسماء هم مانند مسببات خلقند و هيچ‏يك ذات خدا نيستند اين است كه مي‏فرمايد خلق اسماً بالحروف غير مصوّت خداوند اسمي خلق كرد از جميع چيزها منزه و بالاتر از جميع مخلوقات آن‏وقت آن

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 419 *»

اسم را چهار قسمت كرد و يك‏قسم را پيش خود نگاه داشت به جهت اينكه خلق حاجت به او نداشتند و براي ايشان ضرور نبود و همان‏قدر وجود آن اسم ضرور بود كه محض وجود او كفايت مي‏كرد و سايرين موجود هستند از بركت وجود او و ديگر كاري دست او ندارند از اين‏جهت خدا او را در ميان خلق نفرستاد و او را در پيش خود نگه داشت و آن سه اسم ديگر كه خلق كاري دستشان داشتند براي هريك چهار ركن است پس حاصل مي‏شود دوازده اسم و از براي هريك سي‏درجه است پس حاصل مي‏شود سيصد و شصت اسم و با آن اسم مكنون مخزون سيصد و شصت و يك اسم مي‏شود و اين اسماء همه خلق خدايند لكن هميشه بوده‏اند و مي‏باشند و اين سيصد و شصت اسم كه به خلق تعلق دارند و خلق را حاجت به آنها است مادامي كه تمامش كه يك‏دوره كامل است در اين عالم ظاهر نشود حق ظاهر نمي‏شود و كماينبغي سلطنت اهل حق آشكار نمي‏شود و سيصد و سيزده اسم كه ظاهر شد امام ظاهر مي‏شود و در اين‏وقت غلبه با اهل حق مي‏باشد لكن باز خرابيها و فتنه و فساد در عالم هست. سيصد و شصت اسم كه ظاهر شدند در رجعت آن‏وقت تمام دوره ظاهر شده است پس يكجا باطل از روي زمين برداشته مي‏شود و سلطنت و دولت اهل حق كماينبغي در عالم ظاهر مي‏شود.

باري، اسماء پيش از مسميات بودند بعد هر چيزي را كه خدا خواست به يك‏اسمي خلق كرد و اينكه وارد شده است كه به هر چيزي ملكي موكل است مراد اين اسماء است كه به هر اسمي خدا چيزي را خلق مي‏كند و آن اسمي كه تعلق گرفته است به چيزي و آن چيز موجود شده است همان اسم ملكي است كه موكل به آن چيز است و اين اسمائي كه در علم حروف تكسير مي‏كنند و تأثيرات عجيب و غريب مي‏بخشد اين تأثيرات هيچ‏كدام از خود حروف نيستند و خود اين حروف از زاج و مازوي اين عالم بعمل آمده است تأثيرات همه از ملائكه‏اي است كه در اين حروف نشسته‏اند و اين ملائكه نه اينكه ملائكه ملك باشند مانند جبرائيل و ميكائيل و امثال اينها و اگر

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 420 *»

چنين باشد كه تسخير ملائكه حرام است پس چرا مي‏بيني كه اذن دادند براي پاره‏اي كارها بعضي حروفات بنويسند پس ملائكه‏اي كه در اين اسماء تدويني است همان ارواحي است كه در ايشان وديعه گذارده شده است و قوايي است كه در ايشان موجود (است) كه اين ارواح و قوي منفصل از همند و تأثير ندارند وقتي كه به طرز خاصي حروفاتشان ترتيب داده شد آن ارواح و قوي با هم جمع مي‏شوند و تأثير مي‏كنند و جمع‏كردن اين ارواح و قوي هيچ دخلي به تسخير ملائكه ندارد كه از او نهي رسيده است. اين است كه در جاهاي بسيار اذن رسيده است در اين‏جور كارها و در بعضي‏جاها هم كه نهي كردند براي مفاسد ديگر است كه در ميان است مثل اينكه فرموده‏اند براي تحبيب و تبغيض اين كارها را نكن اگرچه مي‏شود حروف اسماء اللّه را طوري ترتيب داد كه اين‏جور ارواح و قوي با هم جمع بشوند و باعث محبت يا بغض بشوند لكن فرمودند كه اين ارواح را با هم جمع نكن كه تأثير نداشته باشند.

بسم اللّه الرحمن الرحيم

بدانكه تمام مواد كائنةً ماكانت و بالغةً مابلغت همه جواهري هستند ثوابت و در محالّ و مواقع خود باقي هستند و في‏نفسه تغيّري و تبدّلي برايشان دست نمي‏دهد و بجز همان‏طوري كه هستند اقتضاي ديگر ندارند و خود نمي‏توانند به صورتي ظاهر بشوند و محال است كه ماده‏اي خودش بتواند به يك‏صورتي ظاهر بشود زيرا ماده اقتضا ندارد و بديهي است كه تا اقتضا در ميان نباشد كه به صورتي ظاهر نمي‏شود و ماده اگر اقتضاي صورتي را داشته باشد ماده نيست. ماده تمام معنيش آن است كه قابل صرف باشد و آبي([8]) از هيچ صورتي نباشد و اين‏طور كه شد پس نمي‏شود كه ماده خودش اقتضاي صورتي از صور داشته باشد و اقتضا كه ندارد پس نمي‏شود كه خود بخود به صورتي ظاهر بشود و اين چيزهايي كه در اين عالم مي‏بيني كه يكي عرش

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 421 *»

است و يكي كرسي و يكي افلاك و يكي زمين و يكي عناصر وهكذا اگرچه همه بر روي جسم پوشانده شده‏اند لكن هيچ‏كدام از خود جسم نيستند و خود جسم به اين صورتها در نيامده و محال است كه جسم بتواند به اين صورتها ظاهر بشود پس از خارج چيزي آمده است و قطعه‏اي از جسم را گرفته زمين ساخته و قطعه‏اي را آسمان و قطعه‏اي را عناصر و اينها را مبادي قرار دادند از براي چيزهاي ديگر كه بعد از آن اينها را بهم بزنند و چيز ديگر بسازند. و تو خيال نكن كه اين آسمان و زمين و عناصر مبادي صرفند و هيچ تولد نكردند، چنين نيست اينها هم مولّداتند و هيچ‏يك از اين عالم نيستند و همه را ساخته‏اند پس قدري از حرارت و برودت و يبوست و رطوبت از خارج آمد و در قطعه‏اي از جسم تأثير كرد به صورت زمين شد و در قطعه ديگر از جسم به اندازه ديگر آمد به صورت آب شد و در قطعه ديگر به اندازه ديگر آمد به صورت هوا شد وهكذا و در هريك كه ملاحظه كني از جاي ديگر تولد كردند و همه مولداتي هستند كه در اين عالم ظاهر شدند نهايت مولداتي نيستند كه منجمد باشند در مولديت بلكه مولداتي هستند كه مولدات بسياري از شكم اينها در مي‏آيد و ظاهر مي‏شود و اينها را نسبت به مولدات خودشان كه ملاحظه كني مبادي مي‏باشند والاّ تمام آنچه در اين عالم جسم ملاحظه مي‏كني همه‏اش مولدات است از عرش گرفته تا فرش و چيزي يافت نمي‏شود كه متولد نشده باشد. چيزي هميشه از خارج مي‏آيد تعلق مي‏گيرد به جسمي از اجسام، صورتي در اين ميانه پيدا مي‏شود و اگر نبود تأثيرات اشياء خارجيه هرآينه هيچ صورتي در اين عالم مشاهده نمي‏كردي و بجز كومه جسم چيز ديگري در اين عالم يافت نمي‏شد حتي لطافت و كثافت و حتي حركت و سكون و حتي نور و ظلمت. و لطيف را ديگري لطيف كرده و كثيف را ديگري كثيف كرده، متحرك را ديگري متحرك كرده و ساكن را ديگري ساكن كرده و نور را ديگري نور كرده و ظلمت را ديگري ظلمت كرده والاّ جسم من حيث هو نه لطافت دارد و نه كثافت، اگر لطافت داشت چرا همه اجسام لطيف نيستند و اگر كثافت داشت چرا همه اجسام كثيف نيستند؟ وهكذا نه حركت

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 422 *»

دارد و نه سكون، اگر حركت داشت چرا همه اجسام متحرك نيستند و اگر سكون داشت چرا همه اجسام ساكن نيستند و اگر نور داشت چرا همه اجسام نور ندارند و اگر ظلمت داشت چرا همه اجسام تاريك نيستند؟ و اينها كه خيلي واضح است كه تمامشان در تمام اجسام يافت نمي‏شوند پس از جسم يقيناً نيستند و خود جسم يقيناً اينها را ندارد. حال تو را بخدا بيا و انصاف ده چيزي كه داراي چيزي نيست و فاقد او است چطور مي‏تواند او را ظاهر كند؟ پس كار جسم نيستند و مي‏بيني كه واقع هم هستند و بعضي لطيفند و بعضي كثيف و بعضي متحرك و بعضي ساكن و بعضي نوراني و بعضي ظلماني وهكذا. پس كسي ديگر خارج از عالم جسم آمده يك جسم را لطيف كرده و يك جسم را كثيف و يك جسم را متحرك ساخته و يك جسم را ساكن و يك جسم را روشن كرده و يك جسم را تاريك. هر جسمي كه حركت مي‏كند يك‏كسي دارد او را حركت مي‏دهد و جسمي كه ساكن است يك‏كسي او را نگه داشته است كه نجنبد و همان‏طور كه جسم نمي‏تواند خودش حركت بكند همان‏طور نمي‏تواند ساكن باشد حتي اين سنگي كه به هوا مي‏اندازي بعد پايين مي‏آيد خيال نكن خود بخود پايين مي‏آيد بلكه او را پايين مي‏آورند و بادي كه زير آب مي‏برند بعد بالا مي‏آيد گمان نكن كه خود بخود بالا مي‏آيد بلكه بالاش مي‏آورند. پس قول به اينكه اينها فاعل بالطبعند و سنگ بالطبع پايين مي‏آيد و هوا بالطبع دارد بالا مي‏آيد از آب، قولي است باطل و از درجه اعتبار ساقط چراكه سنگ همان‏طوري كه نمي‏تواند بالا برود همان‏طور نمي‏تواند پايين بيايد و هوا همان‏طوري كه خود بخود زير آب فرو نمي‏رود همان‏طور نمي‏تواند از آب بالا بيايد بلكه هوا را كسي مي‏برد توي آب بعد كسي ديگر در مي‏آورد او را از آب و سنگ را كسي مي‏برد بالا بعد كسي ديگر او را مي‏آورد پايين نهايت آن‏كسي كه سنگ را پايين مي‏آورد و هوا را از آب بيرون مي‏آورد نمي‏بيني، اين است كه خيال مي‏كني خود بخود چنين مي‏شوند ولكن چنين نيست چون سنگ ارضيتش غالب است پس زمين به قوه جاذبه‏اي كه دارد او را مي‏كشد مي‏آورد به جانب خود اين است كه بايد زور

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 423 *»

زد سنگ را بالا برد والاّ به آساني سنگ بالا نمي‏رود هميشه روي زمين است وهكذا هوا چون لطيف است و اقرب است به افلاك از تراب و ماء، اين است كه افلاك به قوت جاذبه‏اي كه در ايشان است مي‏كشانند هوا را از توي آب و مي‏آورند بالا از اين‏جهت به آساني هوا را نمي‏شود توي آب برد هي زور مي‏زند كه بيايد بالا و اين زورها از افلاك است نه از خود هوا. و زمين و افلاك به منزله آهنربا هستند از براي سنگ و هوا، زمين آهنرباي سنگ است و افلاك آهنرباي هوا و چون اين آهنرباها هميشه هستند اين است كه تا سنگ بالا رفت بعد مي‏آيد پايين و تا هوا را زير آب رها كردي مي‏آيد بالا.

باري، تمام چيزها كه مي‏بيني همه از جاي ديگر آمده است حتي سكون و حتي ظلمت اگرچه بعضي خيال كردند كه سكون و ظلمت مثلاً چيزي نيستند، عدمند. سكون علي‏حده چيزي نيست، سكون عدم حركت است كه حركت كه موقوف شد سكون مي‏آيد و تمام معني ساكن اين است كه حركت نمي‏كند همين‏كه چيزي از حركت باز ماند ساكن مي‏باشد پس حركت محتاج به محرّك است اما سكون حاجت به مسكّن ندارد وهكذا ظلمت چيز علي‏حده‏اي نيست، ظلمت عدم نور است نور كه موقوف شد ظلمت مي‏آيد و معني تاريك اين است كه روشنايي ندارد و همين‏كه نور موقوف شد همين موقوف‏شدن نور، ظلمت است اين است كه نور محتاج به منير هست ظلمت محتاج به مظلم نيست پس ظلمت و سكون داخل در اعدامند، ملكات همان حركت و نور است. ولكن اين قول خطا است و غافل شدند كه اين حرف را زدند وقتي كه درست ملاحظه كني اعدامي نداريم، همه‏اش ملكات است و اگر بواسطه اينكه سكون عدم حركت است و ظلمت عدم نور است بعد از حركت سكون متحقق مي‏شود و بعد از نور ظلمت اينها را اعدام مي‏نامند پس خود حركت و نور هم اعدامند به جهت اينكه حركت هم عدم سكون است و بعد از سكون متحقق مي‏شود و نور هم عدم ظلمت است بعد از ظلمت متحقق مي‏شود پس چطور شد كه اينها اعدام نيستند و آنها داخل در اعدامند؟ با اينكه مي‏بينند كه حقيقتاً واقعاً ظلمت هم چيزي است

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 424 *»

مانند نور و امر اعتباري نيست اگرچه پس از نور موجود مي‏شود لكن خودش هم چيزي است وهكذا سكون هم چيزي است مانند حركت و خارجيت دارد محض اعتبار نيست. پس همان‏طوري كه حركت بي‏محرك موجود نمي‏شود سكون هم بي‏مسكّن موجود نمي‏شود زيرا جسم همان‏طوري كه اقتضاي حركت ندارد پس بخودي خود نمي‏تواند متحرك باشد همان‏طور اقتضاي سكون ندارد و بخودي خود نمي‏تواند ساكن باشد مگر اينكه كسي بيايد و او را ساكن بدارد و همچنين همان‏طوري كه جسم بخودي خود نوراني نيست همان‏طور بخودي خود ظلماني نيست. هم نور از جاي ديگر مي‏آيد و هم ظلمت، نور را كه مي‏بيني بواسطه آفتاب يا چراغ در اين عالم ظاهر مي‏شود و ظلمت هم مانند نور از چيزي پيدا مي‏شود و يك‏امر عدمي نيست و بيانش اين است كه زمين و آنچه كه بر روي اوست همه صاحب ظلّند و وقتي كه نور بر چيزي تابيد مي‏بيني چطور سايه ظاهر مي‏شود ولكن چون با اين سايه قدري از نور مخلوط شده است و جاهايي كه نوراني است عكسش توي اين سايه افتاده است باز چندان تاريك نيست، مي‏شود چيزي را ديد و روشنايي دارد اما همين‏كه نور يكجا برداشته شد سايه‏ها ظاهر مي‏شوند و عالم تاريك مي‏شود و مي‏بيني تاريكي شب را كه نسبتي به تاريكي سايه در روز ندارد اگرچه در شب هم تاريكي صرف صرف نيست به جهت اينكه نور ماه هست، نور كواكب هست اين است كه باز مي‏شود در شب بعضي چيزها را تميز داد. بلي در ايام محاق كه هوا بسيار ابر باشد و ابرهاي سياه داشته باشد آن‏وقت نمي‏شود چيزي را ديد، ظلمت در اين‏وقت بيشتر شدت دارد و اگر اصلاً نور داخل سايه‏ها نباشد چشم هيچ صاحب چشمي نمي‏تواند چيزي را ببيند.

باري، هرقدر كه نور در سايه‏ها افتاد تاريكي ايشان كمتر مي‏شود تا آنكه يكجا نور كه ظاهر شد يكجا تاريكي مي‏رود به كنار و همه روشن مي‏شوند و هرچند نور كمتر شد تاريكي سايه بيشتر ظاهر مي‏شود تا آنكه يكجا نور از ميان رفت يكجا هوا تاريك مي‏شود و اين سايه‏ها در حال روشنايي هم هست لكن بواسطه اشراق نور ظهور ندارند

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 425 *»

و روشن شدند. وقتي كه نور از ميانشان رفت تاريكيشان ظاهر مي‏شود و عالم را تاريك مي‏كنند. چراغ را كه توي اطاق آوردي روشن مي‏شود از اطاق كه بيرون بردي سايه‏هاي ديوار و سقف مي‏افتد توي حجره و حجره را تاريك مي‏كند. پس همان‏طوري كه روشنايي از خارج آمده است تاريكي هم از خارج آمده است، همان‏طوري كه روشنايي از چيز ديگر مي‏آيد تاريكي هم از چيز ديگر مي‏آيد. پس نور ملكه نيست و ظلمت عدم بلكه هردو ملكه‏اند و هردو مثل همند فرقي با هم ندارند و فرقشان همين‏قدر است كه يكي نور است و ديگري ظلمت والاّ هردو خارج از عالم اجسامند و هردو از خارج آمده‏اند و در اين عالم ظاهر شدند و هيچ‏يك دخلي به اين عالم ندارند و اين عالم في‏نفسه نه روشنايي دارد و نه تاريكي و اگرچه جسمي را ببيني كه مبدء روشنايي است يا تاريكي باز گمان نكن كه از اين عالمند به همان قاعده پيش كه اگر از اين عالم بودند چرا همه اجسام چنين نيستند پس اينها هم از خارج آمدند و كسي اينها را ساخته و در اينجا گذاشته. پس قبضه‏اي از جسم را برداشته آفتاب ساخته و به او نوري عطا كرده پس وقتي كه مي‏خواهد عالم را روشن بكند به او روشن مي‏كند و همچنين براي زمين و آنچه كه بر روي اوست و از عالم تراب است سايه‏ها قرار داده وقتي كه مي‏خواهد عالم را تاريك بكند به آن سايه‏ها عالم را تاريك مي‏كند و همين‏كه يكوقتي عالم روشن است و گاهي تاريك دليل واضحي است كه اينها را كسي مي‏آورد گاهي روشنايي را مي‏آورد و گاهي تاريكي را و شمس كه گاهي هست و گاهي نيست دليل محكمي است بر اينكه اين شمس خود بخود نمي‏رود و نمي‏آيد اگرچه به ظاهر مي‏بيني خودش دارد طلوع مي‏كند و غروب مي‏كند لكن او را دارند حركت مي‏دهند و گاهي مي‏آورند و گاهي مي‏برند، مهارش دست ديگري است. و از همين معني است كه در حكمت طبيعي آل‏محمّد: تعبير به ملائكه آوردند كه ملائكه چندي هستند و قلابهاي چندي دارند و مي‏اندازند به آفتاب و آفتاب را مي‏كشانند مي‏آورند، بعد مي‏كشند مي‏برند. و باز مي‏فرمايند كه ملائكه چندي هستند كه بعد غروب شمس پرده شب را مي‏كشند روي

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 426 *»

عالم پس عالم تاريك مي‏شود و بعد از صبح يكدفعه همين پرده را بالا مي‏گيرند پس عالم روشن مي‏شود و في‏الحقيقه كسي تدبر بكند مي‏بيند كه همين است غير از اين نيست بلكه محال است كه غير از اين باشد و كسي كه اندك شعور داشته باشد و در اين عالم نظر بكند و چيزهاي مختلف ببيند و صورتهاي عجيب و غريب مشاهده كند و حالات متضاده ملاحظه نمايد يقين مي‏كند كه اين عالم را كسي ساخته و اين عالم را صانعي است كه اين صنعتها همه‏اش كار او است و اگر نبود صنعت او هيچ‏يك از اينها در ميان نبودند و يقين مي‏كند كه بايد آن صانع عالم باشد به جميع مفردات و مركبات كه فلان‏چيز را با فلان‏چيز جمع بكني و مركب كني چطور مي‏شود دليلش اينكه تمام اين اوضاع را از اين عالم استخراج كرده و بر نهج حكمت قرار داده و وضع كرده و يقين مي‏كند كه بايد قادر هم باشد والاّ اگر عاجز بود كه نمي‏توانست اين اوضاع را برپا كند پس لابد قادر است كه اين كارها را كرده و جميع چيزها كه در جواهر و مواد هر عالمي يافت مي‏شود همه‏اش كار دست صانع است و او است كننده كارها و اوست كه از روي عمد جميع كارها را مي‏كند و اوست كه اشياء را مي‏سازد و اوست كه كارهاي ايشان را از دست ايشان جاري مي‏كند. پس به ظاهر مي‏بيني كاري از چيزي ساخته مي‏شود لكن بدان‏كه آن كار از پيش صانع آمده است و صانع دارد آن كار را از دست او جاري مي‏كند اين است كه هر چيزي اندازه معيني دارد و كار بخصوصي از او برمي‏آيد و حالت بخصوصي دارد و از مقام و حدّ خود نمي‏تواند تجاوز كند. راست است كه جماد از حلّ آب و خاك پيدا شده است لكن خود آب و خاك براي خود اين‏طور حلّ نشدند زيرا اگر خودشان همين‏طور حلّ مي‏شدند و جماد پيدا مي‏شد نبات هم كه همين آب و خاك است كه حلّ مي‏شود و نبات پيدا مي‏شود پس چرا اين جماد هرچند زور مي‏زند نمي‏تواند نبات بشود و آن‏جور حلّ بشود؟ وهكذا نبات اگرچه از حلّ اين آب و خاك به حلّ طبيعي پيدا مي‏شود لكن خود آب و خاك نمي‏توانند اين‏طور حلّ بشوند كه نبات پيدا بشود پس چرا همين نبات نمي‏تواند حلّ ديگر بشود حيات به او تعلق بگيرد.

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 427 *»

علاوه بر اين نباتات همه از اين آب و خاكند چرا يكي بيشتر نمو مي‏كند و بيشتر كش مي‏آورد و بعضي اگر چندين سال هم بمانند آن‏قدر نمي‏توانند ترقي كنند و اين نيست مگر كار صانع كه خارج از اينها نشسته و او دارد تصرفات مي‏كند و خميره‏ها مي‏گيرد و چيزها مي‏سازد و چون علم مفردات و مركبات و نسب و اقترانات همه پيش اوست پس هرچه مي‏خواهد بسازد خميره‏اي مي‏گيرد به اندازه او كه آن‏چيز از آن خميره بعمل مي‏آيد و ديگر قابل از براي چيز ديگر نيست. پس جماد كه مي‏خواهد بسازد خميره‏اي از آب و خاك مي‏گيرد و جماد مي‏سازد و اين چون خميره جماد است ديگر هيچ‏بار اگرچه حرارت و برودت از خارج بر او توارد بكنند از جماديت بالا نمي‏رود و نبات نمي‏شود، هميشه جماد است وهكذا نبات كه مي‏خواهد بسازد خميره‏اي از اين آب و خاك مي‏گيرد و نبات مي‏سازد و اين خميره ديگر قابل از براي حيات نيست و از نباتيت هيچ‏بار نمي‏تواند بالاتر برود و در نباتات كه ملاحظه مي‏كني مي‏بيني همه‏شان جذب مي‏كنند آب و خاك را و مستحيل بخود مي‏كنند از اين‏جهت نمو مي‏كنند و بزرگ مي‏شوند لكن اگر هميشه همين‏طور آب و خاك را جذب كنند و مستحيل بخود كنند بايد همين‏طور بروند تا آسمان بلكه مي‏بيني هريك به اندازه معيني جذب مي‏كنند و نمو مي‏نمايند ديگر بيشتر نمو نمي‏كنند حتي در ميان خودشان بعضي نباتات بيشتر نمو مي‏كنند و بعضي كمتر، چنار خيلي نموّ مي‏كند و بلند مي‏شود اما انار اين‏قدر نموّ نمي‏كند و بلند نمي‏شود و اين نيست مگر براي اينكه خميره چنار را طوري گرفته‏اند كه نموّ بكند و بلند بشود و خميره انار را طوري گرفته‏اند كه چندان نمي‏تواند نموّ بكند و آن‏قدر كش نمي‏آيد كه مثل چنار بشود.([9]) باري، خميره‏ها كار دست صانع است

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 428 *»

هرطوري كه خواسته خميره‏اي به اندازه او گرفته و خميره‏ها چون مختلفند اين است كه مراتب اشياء هم مختلف شدند.

بسم الله الرحمن الرحيم

بدانكه بسي واضح است كه حركت غير از متحرك است زيرا متحرك آن چيزي است كه قبول حركت مي‏كند و شكي نيست كه قبولِ چيزي فرع بر وجود آن چيز است پس تا حركت موجود نباشد چيزي نمي‏تواند قبول حركت بكند. پس حركت چيزي است غير از جسم و مي‏آيد وارد بر جسم مي‏شود و جسم قبول حركت مي‏كند پس اسمش مي‏شود متحرك. پس در حقيقت كه ملاحظه بكني حركت محرِّك جسم است و اگر حركت نباشد جسمي متحرك يافت نمي‏شود. پس حركت كه آمد در جسمي نشست بنا مي‏كند او را حركت‏دادن آن هم بنا مي‏كند حركت‏كردن. پس جسم اگرچه خودش متحرك است لكن محرّكش حركت است و اگر حركت نباشد جسم هم متحرك نيست و تحرك جسم بسته است به تحريك حركت مر او را. پس جسم خودش في‏نفسه متحرك نيست و اقتضاي تحرك ندارد اگر اقتضا داشت پس چرا ساكن مي‏شود؟ پس چيزي از خارج مي‏آيد و باعث تحركش مي‏شود و او را به حركت مي‏دارد. پس جسم في‏نفسه متحرك نيست، محركش چيز ديگر است. محرك مي‏آيد حركتش مي‏دهد آن‏وقت يااللّه متحرك مي‏شود. بلي بعد از آنكه آمدند و او را حركت دادند مضايقه نيست كه او هم باعث حركت چيز ديگر بشود مثل روح كه مي‏آيد توي دست و دست را به حركت در مي‏آورد آن‏وقت دست عصا را برمي‏دارد حركت مي‏دهد بعد به عصا چيز ديگر را حركت مي‏دهد و آن هم مي‏خورد به چيز ديگر آن هم حركت مي‏كند وهكذا و همه اين حركات از حركت روح است كه آمد توي دست و دست را به حركت

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 429 *»

آورد و از آنجا آمد توي عصا عصا را به حركت آورد و از آنجا آمد توي سنگ مثلاً و سنگ را به حركت آورد و از آن سنگ هم آمد به سنگ ديگر او را به حركت درآورد لكن خود روح هم محرك حقيقي نيست، او را كسي ديگر دارد حركت مي‏دهد و او خودش هم حركت از خود ندارد. پس اگرچه در اين عالم مي‏بيني كه بعضي بعضي را حركت مي‏دهند و همين‏طور متسلسلاً مي‏روند به بالا لكن بعد از آنكه دانستي هيچ‏يك از خود حركت ندارند و حركت ذاتي ايشان نيست و ديگر لازم نكرده است كه ببيني همه يك‏وقتي ساكن بشوند. همين‏كه مي‏بيني واجب‏الحركه نيستند سكونشان امكان دارد اگرچه هيچ‏بار سكونش را تو نديده باشي يقين حاصل مي‏شود كه حركت از خودشان نيست و ذاتيتشان حركت نيست پس يقين مي‏كني كه بايد يك‏محركي باشد كه او همه اينها را حركت مي‏دهد و او را چيز ديگر حركت نمي‏دهد و او ديگر متحرك نيست كه محرك بخواهد، محرك صرف صرف است و سلسله اين متحركات و محركات به او منتهي مي‏شود و بعضي از اينها اگرچه محرك ديگري هستند لكن محرك اضافي هستند نه حقيقي و محرك حقيقي آن است كه او را چيزي حركت نمي‏دهد ولكن جميع چيزها را او حركت مي‏دهد. و انسان بعد از آنكه فهميد حركت از خود اينها نيست و مي‏بينيم كه دارند حركت مي‏كنند بتّ مي‏كند كه يك محركي هست مي‏آيد اينها را حركت مي‏دهد نهايت اول آن چرخ اول را حركت مي‏دهد و بعد چرخ دويم را وهكذا تا مي‏رسد به آن چرخ آخري. چنانكه در ساعت اين مطلب را خوب واضح مي‏بيني كه همه چرخها حركت مي‏كنند و هر چرخي هم چرخ ديگر را حركت مي‏دهد لكن هيچ‏يك حركتشان از خودشان نيست وقتي كه همين‏طور چرخها را يكي يكي ملاحظه كردي و بالا رفتي مي‏بيني هر چرخي متصل به چرخ ديگر است و او حركت مي‏كند و اين چرخ را همراه خودش حركت مي‏دهد و تا مي‏روي پيش فنر مي‏بيني كه او اينها را حركت مي‏دهد و ديگر چيزي در ميان نيست كه او را حركت بدهد، حركت او از خودش است. پس اين عالم هم يك محرك حقيقي دارد كه او جميع متحركات را

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 430 *»

حركت مي‏دهد و او خودش متحرك نيست و او كسي است كه حركت را مي‏آورد توي اجسام و به حركت اجسام را حركت مي‏دهد و تحريك او اين‏طور است و اصلاً تحريكش شباهت به تحريك اجسام يكديگر را ندارد. جسمي كه ديگري را حركت مي‏دهد خودش حركت مي‏كند و به فضل حركت خود او را حركت مي‏دهد ولكن محرك حقيقي اين‏طور نيست كه خودش حركت مي‏كند و سايرين را حركت مي‏دهد و او را محرك حقيقي مي‏گويند براي اينكه او خودش دارد حركت مي‏كند و پيش از او چيزي نيست كه او را حركت بدهد. اگر اين‏طورها باشد آن هم در عرض اين متحركات محسوب مي‏شود و او هم مانند اينها مي‏باشد و همين‏قدر كه حركت مي‏كند منافات دارد با محرك حقيقي بودن او زيرا دانستي حركت غير از متحرك است، غير از او كه شد پس از جاي ديگر آمده، پس كسي او را آورده پس آن هم يك محركي دارد پس تحريك او متحركات را به اين نحو است كه چون متحركات از خود حركت ندارند و حركت ذاتي ايشان نيست و حركت امري است خارجي پس او حركت را مي‏آورد از خارج و داخل جسمي مي‏كند و او را حركت مي‏دهد و اين‏جور تحريك مي‏كند متحركات را و از اين جهت است كه محرك حقيقي است و تمام حركات از پيش او آمده است و بالاي دست او دست ديگري نيست، اوست محرك و لا محرّك سواه. و اين حركت را تنها حركت ظاهري خيال نكن، حركت في‏نفسه اعم است از اين حركت ظاهري كه انتقال از مكاني به مكاني ديگر باشد. هر چيزي كه از حالتي به حالت ديگر منتقل مي‏شود او حركت كرده از حالتي به حالتي و هر چيزي كه صفتي نداشت بعد برايش پيدا شد او حركت كرده كه آن صفت را واجد شده و اينها همه حركت است و همه از پيش محرك حقيقي آمده و همه اين حركتها از او است.

و در اين عالم كه ملاحظه مي‏كني مي‏بيني حركت نوعاً دو قسم است: يكي حركت طبيعي و يكي حركت ارادي. حركت طبيعي حركتي است كه فكري و شعوري و رويه‏اي در كار ندارد بلكه همين‏طور لاعن شعور دارد حركت مي‏كند و حركت ارادي

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 431 *»

حركتي است كه از روي رويه و شعور و فكر برخاسته مي‏شود و حركت جمادات و نباتات بلكه حيوانات هم حركت طبيعي است كه از روي رويه و فكر نيست اين است كه سنگ مثلاً حركت مي‏كند به جانب ديوار، فكر نمي‏كند كه ديوار مانع است از اين‏كه آن طرف ديوار برود پس زحمت نكشد و حركت نكند بلكه مي‏رود تا پيش ديوار آن‏وقت مي‏بيند راه نيست برمي‏گردد. و همچنين درخت كه دارد حركت مي‏كند و بالا مي‏رود فكر نمي‏كند كه سقف مثلاً مانع است از اينكه به آن طرف سقف برويم پس چه ضرور زحمت بكشيم از اين راه برويم بعد برگرديم بلكه از طرف راست يا چپ مي‏رويم كه چيزي مانع ما نباشد پس زحمت مي‏كشد مي‏رود تا سقف آن‏وقت مي‏بيند راه نيست برمي‏گردد. و اما انسان حركاتش اين‏جور نيست، او از روي رويه و فكر حركت مي‏كند پس مي‏خواهد از سقف بالا برود ملاحظه مي‏كند اگر راه دارد و مي‏شود بالا رفت مي‏رود و اگر راه ندارد عبث زحمت نمي‏كشد و تا نزديك سقف نمي‏رود كه بعد از آنجا برگردد بلكه همين‏طور نشسته است و هيچ به خود زحمت نمي‏دهد چراكه مي‏داند بي‏حاصل است و سرّش اين است كه طبيعت هميشه كارش در حال واقع است و خبر از ماضي و استقبال ندارد و هرچه پيشش هست درك مي‏كند، ديگر بعد چه مي‏شود و چه خواهد شد نمي‏داند اين است كه وقتي كه نبات مي‏خواهد بالا برود مي‏بيند كه بالفعل مانع ندارد مي‏رود، ديگر نمي‏داند كه سقف مانع خواهد شد و اگر مي‏دانست همچه كاري نمي‏كرد. پس چون خبر از آينده ندارد كه بعد چه خواهد شد همان چيزي كه پيش روش هست او را مي‏بيند و او كه مانع نيست پس بالا مي‏رود وهكذا تا آنكه به نزديك سقف مي‏رسد آنجا كه رسيد مي‏بيند جاي بالارفتن نيست راه مسدود است آن‏وقت كه مانع را پيش روي خود ديد دوباره برمي‏گردد وهكذا. اما انسان چون مآل‏انديش است و تنها منغمر در حاليات نيست و رويه و شعور دارد مي‏بيند اگرچه الآن مانع در ميان نيست و مي‏شود تا نزديك سقف رفت اما بعد از آنكه مانع در ميان است بالاتر نمي‏شود رفت و مقصود حاصل نخواهد شد پس چه ضرور

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 432 *»

كرده زحمت بيجا بكشيم و آخر به مقصود نرسيم؟ پس اصلاً بالا نمي‏رويم كه تا دوباره برگرديم بلكه همين‏جا كه هستيم براي خود آسوده مي‏نشينيم و استراحت مي‏كنيم.

بعد از آنكه نوع حركتين را دانستي بدان‏كه چيزهايي كه در اين عالم مي‏بيني كار طبيعت نيست چنانكه دهريون قائل شدند كه عالم به طبيعت برپا است و همه چيزها از طبع برخاسته شده، ديگر صانعي ندارد طبيعت تصرفات مي‏كند و اشياء پيدا مي‏شوند زيرا اولاً طبيعت خودش هيچ‏كاره است و كاري از او بر نمي‏آيد و طبيعت را بايد از جاي ديگر بياورند در چيزي بگذارند. پس آنهايي كه به طبيعت كار مي‏كنند ديگري آن طبيعت را در ايشان قرار داد كه آن كار را بكنند والاّ خود طبيعت عقلش نمي‏رسيد كه بايد فلان‏كار را كرد و طبيعت از پيش خود كاري مي‏كند حرفي است بيجا و سخني است بي‏معني و برفرض تسليم دانستي بطور وضوح كه كارهاي طبيعت هميشه در حال واقع است و طبيعت هرگز مآل‏انديشي ندارد و از روي رويه كار نمي‏كند و كاري نمي‏كند كه ملاحظه بعد را بكند بلكه هميشه در حال است و كارهاش براي حال است و هيچ از آينده خبر ندارد و براي بعد كاري نمي‏كند. حال در اين ملك وقتي نظر مي‏كنيم مي‏بينيم كه كارهاي اين ملك همه‏اش كار آتشي نيست كه هرچه پيشش بياوري مي‏سوزاند و هرچه نياوري نمي‏سوزاند بلكه بسيار چيزها در ملك ساخته مي‏شود كه آن‏وقتي كه مي‏سازند اصلاً به كار نمي‏آيد بلكه ضرر هم دارد لكن براي زمانهاي بعد به كار مي‏آيد مثل اينكه مي‏بيني طفل مادامي كه در شكم است برايش دست درست مي‏شود، پا درست مي‏شود وهكذا چشم و گوش و دهان و زبان و بيني و تمام اعضا و جوارح همه در آنجا ساخته مي‏شود و وقتي ملاحظه كردي مي‏بيني كه اينها در توي شكم هيچ به كار نمي‏آيند زيرا در آنجا كه ديدني نيست چشم براي ديدن است آنجا كه همه‏اش تاريك است وانگهي اگر چشم را باز كند كور مي‏شود وهكذا گوش براي شنيدن است فايده ديگر ندارد و در شكم كه صدايي نيست و بيني براي بوييدن است در آنجا كه چيزي نيست طفل استشمام كند و زبان براي طعم فهميدن است در آنجا كه طفل از

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 433 *»

راه دهن غذا نمي‏خورد بلكه غذاش از راه ناف به او مي‏رسد، دست براي پاره‏اي كارها كردن است در آنجا كه كاري نبايد بكند، پا براي راه‏رفتن است در آنجا كه راه نمي‏تواند برود. باري، آنچه فوائدي كه بر اعضا و جوارح مترتب است در توي شكم منتفي است و آنجا هيچ‏كدام نفعي ندارند. نفع ندارند سهل است كه ضرر هم دارند به جهت اينكه دست و پا مي‏زند مادر را صدمه مي‏زند پس اگر اين كارها كار طبيعت بود چرا به كار نمي‏خورند و هيچ نفعي ندارند و ثمري بر ايشان مترتب نيست و كجا طبيعت چنين كاري كرده و يا مي‏تواند بكند كه پيش زحمت بكشد چيزها درست بكند كه در آن‏وقت و در زمانهاي چندي بعد از آن به كار نخورد و ضرر هم داشته باشد و بعد از نُه ماه ديگر كه به دنيا مي‏آيد آن‏وقت به كار بخورد و بديهي است كه طبيعت مآل‏انديشي ندارد، مآل‏انديشي كار كسي است كه از روي تدبير و شعور و رويه كار مي‏كند مانند انسان كه مآل‏انديشي مي‏كند و بسيار از كارها را مرتكب مي‏شود كه بسا باشد كه آن‏وقت ضرر داشته باشد به جهت اينكه در زمانهاي بعد به كارش مي‏آيد مثل اينكه مي‏خواهد سفر برود پولهاي زياد را بر مي‏دارد، اسباب سفر مي‏گيرد و مال سواري مي‏خرد و حالا اينها برايش ضرر است و ضرر به خود مي‏زند پولش را تفريط مي‏كند و ملاحظه حال را هيچ نمي‏كند به جهت اينكه به كار حالا هيچ نمي‏خورند بلكه ملاحظه كرده كه بايد به سفر بروم زاد مي‏خواهد، راحله مي‏خواهد، لباس مي‏خواهد، اسب سواري مي‏خواهد وهكذا پس يك ماه ديگر اينها را لازم دارد الآن دارد اين اسباب را فراهم مي‏كند كه بعد به كارش بيايد. پس حالات جنين را كسي ملاحظه بكند يقين مي‏كند كه اين كار كار طبيعت نيست و طبيعت نمي‏تواند چنين‏كاري بكند و اين قدر مآل‏انديشي بكند و حال اينكه يك جو مآل‏انديشي ندارد بلكه كار كسي است كه از روي رويه و تدبير دارد كار مي‏كند و او بايد اينها را ساخته باشد كه مآل‏انديشي كرد و ديد كه اين مولود به دنيا بيايد چشم مي‏خواهد كه الوان و اشكال را ببيند پس همان‏جا برايش چشم درست كرد كه دنيا بيايد معطلي نداشته باشد و همين‏قدر چشم را باز بكند و ببيند و گوش مي‏خواهد

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 434 *»

كه صداها را بشنود پس همان‏جا برايش گوش درست كرد و دهان مي‏خواهد كه غذا بخورد و بيني مي‏خواهد كه بوها را بفهمد و دست مي‏خواهد كه بسياري از كارها را انجام دهد، پا مي‏خواهد كه راه برود وهكذا همه اينها را در آنجا پيش از وقوع برايش ساخت و آماده كرد كه دنيا بيايد انتظار نداشته باشد. پس يقيناً اين كار كار طبيعت نيست بلكه كار كسي است كه از روي تدبير و شعور كار مي‏كند و مي‏داند كه بعد به دنيا بيايد اينها همه را ضرور دارد پس پيش از وقوع همه را درست مي‏كند براي بعد وهكذا بعد از آنكه در دنيا آمدند مي‏بيني عقل به ايشان مي‏دهد، فكر مي‏دهد، خيال مي‏دهد، شعور مي‏دهد و وقتي درست ملاحظه كردي مي‏بيني كه اينها به كار اين دنيا چندان نمي‏خورند سهل است كه ضرر دارند زيرا مي‏بيني بواسطه اين عقل و شعور است كه مردم هميشه در رنج و تعبند و آني آسوده نيستند و شربت آبي به گلويشان از روي خوشي فرو نمي‏رود. امروز هستند زحمت مي‏كشند براي فردا كه فردا را آسوده باشند، فردا كه شد باز در فكر پس‏فردا مي‏افتند و زحمت مي‏كشند براي پس‏فردا كه پس‏فردا آسوده باشند، باز پس‏فردا هم كه مي‏شود به فكر روز بعدش مي‏افتند وهكذا هميشه در زحمتند و خود را به زحمت مي‏اندازند كه يك‏وقتي استراحت كنند و آخر هم مي‏بينند استراحتي نيست و اين نيست مگر اينكه عقل و شعور را در امورات دنيا به كار مي‏برند و هميشه در رنج و عذاب مي‏باشند و اگر هيچ عقل و شعور نداشتند آسوده‏تر بودند. نمي‏بيني اطفال چطور به آسودگي دارند راه مي‏روند و هيچ غمي و غصه‏اي در هيچ باب ندارند؟ در حيوانات ملاحظه نمي‏كني كه بواسطه اينكه خيال ندارند، عقل ندارند، به آسودگي هرچه تمام‏تر عيش مي‏كنند و هيچ غمي در دنيا ندارند، هيچ‏بار به فكر روزي ساعت ديگر نيستند بلكه هر وقتي گرسنه مي‏شوند غذاي آماده برايشان هست از گياههاي صحرا مي‏روند مي‏خورند سير مي‏شوند مي‏روند آسوده براي خود مي‏خوابند و هرجا كه خوش آب و هواتر است و دلشان مي‏خواهد مي‏روند آنجا منزل مي‏كنند و هر آبي كه بهتر است مي‏روند مي‏خورند و با جفت خود در يك گوشه‏اي

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 435 *»

بسر مي‏برند و كاري به همديگر ندارند. زن يكديگر را غصب نمي‏كنند، مال يكديگر را نمي‏خورند، حاجت به يكديگر ندارند و تا قدري كه مي‏خواهند مي‏خورند و زياده بر آن ميل نمي‏كنند و نمي‏خورند و هر چيزي كه مناسب طبعشان است مي‏خورند و آنچه سمّ است يا به ايشان ضرر دارد نمي‏خورند اين است كه طبيب ضرور ندارند، حاكم نمي‏خواهند، پادشاه نمي‏خواهند و به منتهاي آسودگي زندگاني مي‏كنند چراكه فكري ندارند، خيالي ندارند كه خيال بكنند كه فردا مي‏آيد ما غذا مي‏خواهيم پس الآن برويم بگرديم براي فردا غذا تحصيل كنيم يا آنكه به فكر مردن بيفتند و اوقاتشان تلخ بشود و عيششان منغّص بشود. پس اگر انسان را هم محض از براي اين دنيا ساخته بودند كه بخورد و بياشامد و جماع بكند و بخوابد و راه برود شكي نيست كه هيچ اين فكر و خيال و شعور را اصلاً ضرور نداشت بلكه هيچ اينها را نمي‏داشت آسوده‏تر بود و مانند حيوانات بسر مي‏برد و هيچ غمي و غصه‏اي هم نداشت. هر نري با ماده خود در هرجا كه دلش مي‏خواست و خوش آب و هوا بود منزل مي‏كردند و از ميوه‏هاي صحراها و بيابانها مي‏خوردند و كاري به هم نداشتند و نهايت آسودگي را داشتند و هيچ غمي و غصه‏اي نداشتند و اين فكر و شعور مي‏بيني كه ضرر دارد به زندگاني دنيا و زندگاني را تلخ مي‏كند. پس اگر مقصود از خلقت اناسي همين زندگاني دنيا بود هيچ اين فكر و شعور را به انسان نمي‏دادند چراكه بديهي است كسي كه چيزي را درست مي‏كند براي كاري معقول نيست كه خودش مانعي برايش قرار بدهد كه آن كار از او بعمل نيايد. پس شخص آسياب را كه مي‏تراشد براي آسياب‏كردن معقول نيست كه يك مانعي دم آسياب قرار بدهد كه آسياب نتوانسته باشد حركت بكند. البته اگر قصدش اين است كه آسياب بكند بلا شك مانع برايش قرار نمي‏دهد پس چون فكر و شعور و عقل همه منافي با زندگاني اين دنيا هستند پس اگر انسان را براي اين زندگاني خلق كرده بودند معقول نبود كه اينهايي كه ضرر دارند به زندگاني در او قرار بدهند. پس يقين مي‏كند شخص از اين گذاردن عقل و خيال و شعور در وجود انسان كه انسان را براي اين دنيا

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 436 *»

نساخته‏اند بلكه براي عالمي ديگر ساخته‏اند كه اينها به كار آن عالم مي‏خورند و چون بايست به عالم ديگر بروند و از براي آنجا عقل و شعور ضرور داشتند در اين عالم برايشان عقل و شعور قرار داد كه در آنجا صرف كنند حال اگر در اينجا هم ضرري داشته باشد سهل است، نقلي نيست هرچه هست مي‏گذرد چنانكه چشم و گوش و ساير اعضا را براي جنين در شكم مادر درست مي‏كنند كه وقتي كه دنيا مي‏آيد به كار ببرد و به كار اين دنيا بخورد و اگر آنجا ضرري داشته باشد و به مادر صدمه‏اي برسد سهل است به اندك چيزي خواهد موقوف شد. پس وقتي كه درست ملتفت مي‏شوي بعد از آنكه طفل را به دنيا آوردند باز مآل‏انديشي كردند و ملاحظه ايام بعد سهل است كه ملاحظه عالم ديگر را كرده‏اند و چيزهاي چندي در او قرار دادند كه هيچ به كار اين دنيا نمي‏آيد بلكه همه‏اش به اين دنيا ضرر دارد و چطور احتمال مي‏رود كه اين كارها كار طبيعت باشد با اينكه مي‏بيني كه تا به چه حد مآل‏انديشي كرده‏اند و تا چقدر عاقبت را ملاحظه كرده‏اند و چنين صنعت محكمي به كار برده‏اند. پس «اين عالم به طبيعت برپاست» حرفي است غلط و بيجا، اين عالم صانعي دارد كه علم دارد به جميع چيزها و قدرت دارد بر جميع چيزها و حكيم است و مدبر است پس مي‏نشيند از روي حكمت چيزها مي‏سازد و اين چيزها كه مي‏بيني همه‏اش كار دست او است و از تدبيرات محكمه اوست و اوست كه از روي علم و تدبير و حكمت كارها مي‏كند و چيزها مي‏سازد و اوست محرك حقيقي اين عالم و همه اين عالم را او حركت مي‏دهد و چيزها بيرون مي‏آورد و اگر نبود تحريك او هيچ چيز در عالم پيدا نمي‏شد بلكه در هيچ عالمي چيزي به وجود نمي‏آمد. پس بايد او را شناخت و رو به او بايد رفت و توجه به او بايد كرد و اوست كه ارسال رسل كرده و انزال كتب كرده است و مردم را بسوي عبادت خود خوانده و دعوت فرموده هركه اجابتش كرد نعمتش مي‏دهد و هركه مخالفتش كرد عذابش مي‏كند.

بسم اللّه الرحمن الرحيم

بدانكه نار چون بسيار رقيق است و بمراتب از اين هوا و از اين آب و از اين خاك

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 437 *»

لطيف‏تر است اين است كه از آن نهايت رقّتي كه دارد وارد هر جايي كه شد او را رقيق مي‏كند. نمي‏بيني كه ميل آهن را همين‏طوري كه سرد است نمي‏شود پيچاند، وقتي كه توي كوره گذاردي و آتش داخل جوفش شد مي‏بيني كه چطور نرم مي‏شود و به هر طرف كه بخواهي بپيچاني پيچانده مي‏شود و همچنين چوب را كه آتش كردي و داخل جوفش شد چگونه كش مي‏آورد و مي‏پيچد و اين نيست مگر از تأثير آتش. پس داخل هر جسمي كه شد يك‏نوع رقّتي در او احداث مي‏كند و به يك‏طوري او را رقيق مي‏كند نهايت بعضي را آب مي‏كند و بعضي را آب نمي‏كند اما هرچه هست از آن حالت پيشش لابد رقيق‏تر مي‏باشد و همان چيزي را هم كه آتش يكجا مذاب مي‏كند يكدفعه كه مذابش نمي‏كند اول قدري نرمش مي‏كند بعد قدري نرمترش مي‏كند بعد يكجا مذابش مي‏كند. مثل اينكه مي‏بيني موم اول قدري نرم مي‏شود و اين نرمي در موم پيدا نشد مگر بواسطه آتش و تا آتش نيامده بود و در اين موم قرار نگرفته بود اين موم اصلاً نرم نمي‏شد و به همان سختي خودش باقي بود. پس قدري آتش آمده توي اين موم نشسته كه اين موم قدري رقيق شده و نرمي پيدا كرده نهايت تو آن آتش را به چشم نمي‏بيني و به لمس هم ادراك نمي‏كني اين است كه موم را دست مي‏زني گرمي احساس نمي‏كني بلكه احساس برودت مي‏كني. حال نبايد احمق شد كه ما دست كه به موم مي‏زنيم سرد است پس آتش از كجا آمد؟ زيرا راست است تو دست كه مي‏زني احساس حرارت نمي‏كني لكن اين دليل نمي‏شود كه در موم آتش نيست بلكه چون در دست تو هم آتش هست و آتش دست تو بيشتر از آتش موم است اين است كه هرچه دست مي‏زني گرمي نمي‏بيني بلكه احساس برودت مي‏كني و بديهي است كه گرمي كم نسبت به گرمي زياد برودت به نظر مي‏آيد پس دست تو چون گرم‏تر است اين است كه گرمي موم را نمي‏فهمي بلكه سرد به نظرت مي‏آيد پس تو مانع داري از احساس گرمي موم نه اينكه توي موم گرمي نيست و آتش در جوف او منزل ندارد. خوب گيرم كه به چشم آتش را نمي‏بيني و به دست و ساير اعضا احساس حرارت آتش نمي‏كني اما

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 438 *»

مي‏بيني كه اين موم في‏نفسه رقيق نبود و سابق بر اين كمال سختي را داشت حالا چطور شده است كه نرم شده است، نرميش از كجا آمد؟ اگر نرميش از خودش بود پس چرا سابق بر اين سخت بود، نرمي نداشت؟ پس يقيناً آتش آمده است در جوفش منزل كرده است كه او را نرم كرده است والاّ موم نرميش كجا بود؟ پس اين اول‏درجه نزول آتش است در جوف موم و اول كه نازل شد در موم كاري كه مي‏كند موم را نرم مي‏كند، قدري كه بيشتر مسلط شد نرمترش مي‏كند، بيشتر كه مسلط شد آب مي‏كند پس موم يكجا آب مي‏شود و اين موم كه آب شد خود بخود چنين نشده است والاّ اين همان موم پيش بوده است كه قطعه غليظ سختي بوده است چطور شده است كه حالا مانند آب شده است بطوري كه ظاهراً با آب چندان فرقي ندارد؟ پس اين نيست مگر اينكه آتش آمده توش نشسته رقيقش كرده و مذاب شده و دليل واضح بر وجود آتش همان كه تا دست توش فرو بردي مي‏سوزاند و شكي نيست كه موم هيچ‏بار سوزندگي ندارد، سوزاندن شأن آتش است پس اگر آتش داخل اين موم نبود و در اينجا منزل نداشت پس سوزندگيش از كجا آمد و چرا دست را مي‏سوزاند، هر عضوي را كه توش بگذاري مي‏سوزاند؟ پس يقيناً آتش توش نشسته و اين سوزندگي كه ظاهر است از تأثير او است اگرچه آتش را به چشم نمي‏بيني و هرچه نظر مي‏كني جز موم مذاب‏شده نمي‏بيني. راست است همين‏طور كه نگاه مي‏كني يك مومي مي‏بيني مذاب‏شده، چيز ديگر نمي‏بيني و آتشي چيزي ظاهر نيست اما تو قدري پيش برو و دستي در ميان موم بزن ببين چه مي‏بيني، غير از موم چيز ديگر در او هست يا نه؟ اگر غير از موم چيز ديگر نيست پس چرا دستت را مي‏سوزاند؟ پس يقين مي‏كني كه توي موم آتش منزل دارد كه اين‏طور تا دست در ميانش گذاردي مي‏سوزاند و شكي نيست كه آتش تا نيايد توي جسمي آن جسم نمي‏سوزاند. آتشي كه خارج از جسمي نشسته باشد دخلي به آن جسم ندارد و آن جسم هيچ نمي‏سوزاند چنانكه توي منقل آتش روشن و مشتعل است هرچه را پيشش بردي مي‏سوزاند اما سنگي كه كنار منقل افتاده است هرچه را كه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 439 *»

پيشش ببري هيچ‏يك را نمي‏سوزاند چراكه آتش نيامده توي آن سنگ تا آن سنگ هم بسوزاند اگرچه توي منقل پر از آتش باشد. پس اين را خوب مي‏فهمي كه آتش همين‏طور مي‏سوزاند دخلي ندارد كه فلان‏جسم بسوزاند البته آتش شأنش اين است كه بسوزاند اما جسمي بخواهد كه بسوزاند محال است كه همين‏طور بمحض وجود آتش در دنيا بنا كند به سوزانيدن. اگر چنين است آتش كه در توي دنيا هست چرا همه اجسام نمي‏سوزانند؟ بلكه بعضي دون بعضي كارشان اين است پس يقيناً تا آتش نيايد داخل اندرون جسمي نشود آن جسم نمي‏تواند بسوزاند. پس اين موم مذاب را كه مي‏بينيم مي‏سوزاند و از آن طرف هم فهميديم كه تا آتش نيايد در اندرون چيزي سكنا نكند نمي‏تواند بسوزاند پس يقين حاصل مي‏شود كه آتش آمده توي اين موم كه مي‏سوزاند و اگر آتش در اندرون اين موم نبود محال بود كه چيزي را بسوزاند اگرچه به چشم آتش ديده نشود. و بنا نيست كه همه چيزها را شخص از راه چشم ادراك بكند چه‏بسيار چيزها است كه از راه گوش ادراك مي‏كند و چه‏بسيار چيزها را از راه لمس ادراك مي‏كند و چه‏بسيار چيزها را از راه ذوق و چه‏بسيار چيزها را از راه شمّ ادراك مي‏كند و چشم يكي از طرق ادراكات اشياء است و ادراكات اشياء كه منحصر نيست به چشم اگر چنين بود صانع ملك مشاعر خمسه را قرار نمي‏داد بلكه تنها به همان چشم اكتفا مي‏كرد پس چرا غير از چشم مشاعر ديگر هم قرار داد؟ زيرا مي‏دانست كه مشاعر باطنه نمي‏توانند ادراك كنند چيزي را و اكتسابي نمايند مگر اينكه مشعري از جنس اين عالم داشته باشند و ديد كه به چشم تنها نمي‏شود اكتفا كرد و تنها چشم كفايت نمي‏كند در ادراك آنچه را كه در اين عالم است پس مشاعر ديگر هم قرار داد كه به هريك جمله‏اي از چيزهاي عالم ادراك بشود پس مشاعر باطنه بعضي چيزها را از راه بصر ادراك مي‏كنند و بعضي را از راه سمع چنانكه مي‏بيني كه چقدر از علوم و معارف به همين سمع اكتساب مي‏شود و اگر سمع نباشد راه اكتساب علوم مسدود خواهد بود وهكذا بعضي را از راه شمّ و بعضي را از راه ذوق و بعضي را از راه لمس تا روي هم رفته جميع آنچه را

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 440 *»

كه در اين عالم قرار داده ادراك كنند و به نهايت ترقي و كمال برسند. پس بسي واضح است كه همه‏چيز را نبايد به چشم ادراك كرد و لازم نكرده است به چشم ادراك بشود تا يقين حاصل بشود. چطور است كه باصره يك مشعري است و لامسه هم يك مشعري است چطور است چيزي كه به باصره ادراك بشود يقين حاصل مي‏شود ولكن چيزي كه به لامسه ادراك بشود يقين حاصل نمي‏شود؟ عجب است كه آتش را به چشم مي‏بينند جايي و لمس نكرده يقين مي‏كنند و اذعان مي‏كنند بر وجود آتش اما به لمس آتش را مي‏بينند و احساس سوزندگي مي‏كنند مع‏هذا اذعان بر وجود آتش نمي‏كنند و در وجود او شك دارند، شبهه دارند و حال اينكه اگر شعور داشته باشند لمس را بالاتر از ديدن خواهند ديد زيرا صورت آتش ديدن كجا و احساس احراق نمودن كجا!

باري، آتش بر اين جماعت كه در موم مذاب‏شده به لمس احساس حرارت و احراقش را مي‏كنند مع‏هذا اذعان بر وجود او نمي‏كنند و انكارش مي‏كنند يا شك دارند، احتجاج مي‏كند كه نمي‏ديديد كه موم سابقاً نه مذاب بود و نه مي‏سوزاند و نمي‏دانستيد كه سوزاندن شأن من است و گو اينكه مرا به چشم نمي‏ديديد لكن به لمس كه مي‏فهميديد كه آتشي در اينجا هست پس چرا انكار مرا كرديد و در وجود من شك كرديد اگرچه از راه چشم پيش شما نيامدم لكن از راه لمس كه از همه اعضا پيش شما آمدم پس سبب جحود و انكار و شك و شبهه شما چه بود؟ فبهت الذي كفر هيچ‏يك از منكرين و جاحدين آتش و شاكّين در وجود او در اندرون موم جوابي نخواهند داشت و حجتي براي ايشان نخواهد بود، تمام حجت از براي آتش است پس اگر بخواهد انتقام بكشد مي‏كشد و في‏الحقيقه مقام مقام انتقام است كه ظاهر شد از براي ايشان و به لامسه ادراكش كردند مع‏ذلك انكار وجودش را كردند و انسان عاقل همين‏كه دست را در ميان موم مذاب انداخت و ديد كه مي‏سوزد و به لمس احساس نار كرد ديگر شك نمي‏كند در وجود نار بلكه بتّ مي‏كند كه ناري در اين موم داخل است كه بمحض داخل كردن دست مي‏سوزاند اگرچه شكل نار را نبيند و همان‏طوري كه از ديدن شكل نار ـ  و

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 441 *»

آن در وقتي است كه همين موم مذاب بخار مي‏شود بعد دخان مي‏شود بعد درمي‏گيرد و روشن مي‏شود ـ  يقين مي‏كند به وجود نار همان‏طور بعينه از لمس‏كردن موم مذاب و احتراق عضو لامس يقين مي‏كند به وجود نار خواه شعله را ببيند و خواه موم مذاب را ببيند برايش فرق نمي‏كند، در هر دو صورت نار را در موم ظاهر و آشكار مي‏بيند. بلي فرقي كه هست اين است كه وقتي موم مذاب بخار شد بعد دخان شد بعد درگرفت آن‏وقت نار تعريف كامل كرده خود را و تعريف كامل همين‏قدر است كه در موم مذاب هم اگرچه خود را تعريف كرده بود و مي‏شد در آنجا معرفت به او حاصل كرد لكن از راه لمس تنها بود و اگر كسي لمس نمي‏كرد نمي‏فهميد كه ناري در اين موم هست يا نه، اما حالا هم از راه لمس مي‏شود پي به نار برد و هم از راه بصر به جهت اينكه نگاه كه به شعله مي‏كني شكل آتش را مي‏بيني پس يقين مي‏كني آتش در اينجا هست و دست كه پيشش مي‏بري مي‏بيني مي‏سوزاند پس باز يقين مي‏كني كه آتش در اينجا هست و حالا كه شعله شده است خود را تعريف كامل كرده است هم از راه چشم تعريف كرده است و هم از راه لمس اما در موم مذاب از راه لمس تنها تعريف كرده باز هرچه هست عذري براي احدي باقي نگذارده هر طوري بود تعريف كرده و گفته كه اگر غرض و مرض نداريد من براي شما ظاهر شدم پس اقرار به وجود من كنيد حال آن‏كه مي‏گويد من آتش را كه نمي‏بينم از كجا بدانم در اينجا آتش هست پس  شك دارم شبهه دارم، دروغ مي‏گويد و در حقيقت طالب آتش نيست و آتش را نمي‏خواهد زيرا اگرچه نمي‏بيني لكن به لمس كه ادراكش مي‏كني پس انتظارت براي چيست؟

و مقصودم از اين بيانات چيز ديگر است به اين الفاظ و تعبيرات بيان مي‏كنم،

گرچه گويم گاه زيد و گاه عمرو   مقصدم نبود بجز والي امر

مقصود اين است كه مبدء در هرجا ظاهر شد و آثارش در هرجا يافت شد بايد رفت تصديق كرد و او هميشه خود را تعريف كرده و حجت او هميشه تمام است و عذري براي احدي باقي نگذارده و همه‏وقت هم به يك‏طور تعريف نمي‏كند هر وقتي به

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 442 *»

طوري خود را براي مردم تعريف مي‏كند و آثار خود را در جايي ابراز مي‏دهد كه مردم از آن راه رو بسوي او كنند و توجه بسوي او نمايند. پس حال آناني كه آه مي‏كشند كه اي كاش در زمان حجج بوديم و ايشان را مي‏ديديم و انوار خدا را از وجودشان به چشم مي‏ديديم و شك و شبهه از ما برداشته مي‏شد حالا چه كنيم، يك عمر است كه بسر مي‏بريم و دست ما به دامن حجتي نمي‏رسد كه او را ببينيم و شك و شبهه از قلبمان برداشته بشود پس چه بكنيم؟ شك داريم، شبهه داريم، حق را راه نمي‏بريم، يقين كن كه اينها همه دروغ مي‏گويند و هيچ‏يك طالب حق نيستند و دين نمي‏خواهند و از راه خدا نمي‏خواهند داخل بشوند. فياعجبا! خدا از شما ديني خواسته يا نخواسته؟ اگر نخواسته چه داد و فرياد داري؟ برو به پشت بخواب و اگر خواسته به شما نرسانده؟ فما ظنّكم برب العالمين پس تحير شما چيست و شك و شبهه‏تان از براي چيست؟ آيا خدا ظالم است يا آنكه عاجز است؟ عاجز كه از كار خود نيست، ظالم هم كه نيست پس اگر ديني از تو خواسته لابد به تو مي‏رساند و تو اگر غرض نداري مرض نداري طالب نجات خودت هستي هرچه را كه به تو رسانده و پيش تو آورده درست متمسك شو و بگير. پس گو اينكه نبودي در زمان حجج و به چشم ايشان را نديدي و از راه چشم آثار مبدء را در ايشان نديدي اما حالا از راه گوش كه به تو رسيده است و از اين راه كه خدا پيش تو آورده است چه فرق مي‏كند؟ تو اگر طالب خدايي خواه از راه چشم او را در وجودشان مشاهده كني يا از راه گوش، اگر راست مي‏گويي فرق نمي‏كند پس حالا كه خدا از اين راه پيش تو آورده مع‏ذلك آه و ناله داري كه حق ظاهر نيست، شك دارم، شبهه دارم واللّه اگر تو در آن زمانها هم بودي حالتت همين‏طورها بود و شك داشتي، شبهه داشتي. مگر در زمان حجج سلام‏اللّه عليهم اهل شك نبودند، مردم شك نداشتند؟ شبهه نداشتند؟

هركه را روي به بهبود نبود   ديدن روي نبي سود نبود

عجب! اگر تو مي‏خواهي آتش را بشناسي در موم مذاب هم كه آتش هست و به نداي

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 443 *»

فصيح و بليغ گفته كه من در اينجا نشسته‏ام و به لمس هم كه احساسش مي‏كني پس چرا شك داري، شبهه داري؟ انتظارت براي چيست؟ پس همانا طالب آتش نيستي و غرض داري مرض داري، در دعوي خود كاذبي و از راهي كه آتش خود را تعريف كرده تو نمي‏خواهي از آن راه آتش را بشناسي، از راه ديگر مي‏خواهي او را بشناسي. و فرض اين است كه حالا آتش نخواسته از راه ديگر خود را تعريف كند، از همين راه تنها تعريف كرده. پس هركس مي‏خواهد او را بشناسد بايد از اين راه آتش را بشناسد والاّ راه ديگري علي‏العجاله نيست.

بلي يك‏وقت هست كه بطور ديگر هم خود را تعريف مي‏كند و آن اين است كه اين موم را بخار مي‏كند و بعد دخان مي‏كند بعد در او درمي‏گيرد و ظاهر مي‏شود بطوري كه به چشم هم او را ببينند. پس در هر دو صورت آتش است كاركن و مؤثر و موم في‏نفسه از خود كاري و اثري ندارد. نه نرمي دارد نه اذابه دارد، نه بخار مي‏تواند بشود و نه دخان و نه شعله. موم كه به اين صورتها ظاهر مي‏شود همه‏اش كار آتش است و آتش است مؤثر در وجود موم هر طوري كه بخواهد در او اثر مي‏كند پس گاهي نرمش مي‏كند و گاهي آبش مي‏كند و گاهي بخارش مي‏كند و گاهي دخانش مي‏كند و آخر كار در او در مي‏گيرد و ظاهر مي‏شود بطوري كه همه آتش را مي‏بينند بلكه غير آتش چيز ديگر را نمي‏بينند و حال اينكه اين آتش همه‏اش موم است و غير موم چيز ديگر نيست اما چون همه‏اش مسخر نار شده است و آنچه داشت در راه نار داده است و از خود خواهشي و اقتضائي ندارد پس آتش هم آن‏طوريكه دلش مي‏خواهد اين را حركت مي‏دهد و آثارش را كماينبغي از دست او ظاهر مي‏كند به جهت اينكه مانعي كه ندارد پس بطور دلخواه تصرف مي‏كند در او و چون چنين است اين است كه غير از نار چيزي بر او صادق نيست. پس اگر كسي بگويد شعله موم است همه تقبيحش مي‏كنند يا بگويد بخار است يا بگويد دود است همه تكذيبش مي‏كنند و مي‏گويند كه اينها نيست، نار است و حال اينكه غير موم چيز ديگر نيست نهايت آب شده پس بخار شده پس دخان شده مشتعل

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 444 *»

شده و شخص مي‏فهمد كه واقعاً حقيقتاً موم غير از آتش است و آتش غير از موم است اين است كه گاهي مي‏آيد توي موم مي‏نشيند و آبش مي‏كند و گاهي بخارش مي‏كند و گاهي دخانش مي‏كند و گاهي هم مي‏رود و اين آثار هيچ‏يك ظاهر نيستند ولكن غيري است كه معزول از موم نيست و يك‏طرف نيفتاده كه موم در طرف ديگر باشد. اگر چنين بود موم نه گرم مي‏شد و نه نرم مي‏شد و نه آب مي‏شد و نه بخار مي‏شد و نه دخان مي‏شد و نه به همان حالت خودش باقي بود. پس بين موم و نار اگرچه بينونت هست لكن بينونت عزلت نيست كه نار در طرفي باشد و موم در طرفي والاّ آثار نار در موم ظاهر نمي‏شد و موم مظهر آثار و افعال نار نمي‏شد و بينونت صفت هم نيست زيرا اين موم حقيقتاً اثر و فعل نار نيست زيرا اثر و فعل بدون مؤثر و فاعل وجود ندارند و حال اينكه مي‏بيني كه نار مي‏آيد در موم مي‏نشيند بعد مي‏رود باز موم بر سر جاي خود هست و چيزي از او نكاهيده چه جاي اينكه معدوم بشود ولكن شباهت به بينونت صفت دارد به جهت اينكه مي‏بيني همين موم است كه حالا شعله شده است، سرتاپا ظهور نار شده است و صفات نار در او ظاهر است و چنان نار در او ظاهر است كه از خود او ظاهرتر است و نار اسم و حدّ خود را به او داده است كه اسمش اسم نار شده است و حدّش حدّ نار و صفتش صفت نار و فعلش فعل نار. پس اگرچه صفت و اثر نار نيست و غير نار است لكن بسيار غيريّتش شبيه است به غيريت اثر و مؤثر و صفت و موصوف.

پس عبوديتي كه مي‏شنوي كنهش ربوبيت است نه اينكه عبوديت عين ربوبيت باشد و نه اينكه اثر و صفت ربوبيت باشد بلكه واقعاً حقيقتاً غير از ربوبيت است و ربوبيت غير از عبوديت است ولكن غيري نيستند كه هريك به طرفي افتاده باشند و جدا باشند از يكديگر بلكه ربوبيت بايد در ضمن عبوديت ظاهر بشود و آثار خود را از او ظاهر كند و هرگاه نباشد عبوديت هيچ‏كس از ربوبيت اطلاع نخواهد حاصل كرد و نمي‏دانند كه ربوبيت چيست و چه خواهد بود. پس بواسطه عبوديت است كه ربوبيت در عالم ظاهر مي‏شود و مردم آثار ربوبيت را مي‏بينند و ربوبيت را مي‏فهمند يعني چه

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 445 *»

چنانكه بواسطه موم است كه مردم نار را مي‏بينند و آثارش را مشاهده مي‏كنند و مي‏فهمند كه نار چه جور چيزي است والاّ كه خبر از نار و افعال و صفات او داشت؟ پس موم را اگرچه انيت هست لكن انّيتي است همه‏اش خير كه بواسطه او آتش در اين عالم پا مي‏گذارد و مردم جمالش را مشاهده مي‏كنند و از او منتفع مي‏شوند و اين‏جور انّيات از آن انّيتهايي نيستند كه مذمتش را مي‏شنوي و اينها همه‏اش خيرند و اگر اين انّيات نباشد كه هيچ عالي در داني نمي‏توانست ظاهر بشود و اهل عالم داني به هيچ وجه نمي‏توانستند خبر از عالي بشوند. پس واجب است كه در هر عالمي اين نحو از انّيات باشد تا عالي بتواند در آن انّيات ظاهر بشود و آثارش را از دست آنها ظاهر بكند و مردم خبر از عالي بشوند و آثارش را ببينند و از اين قبيل است انّيات حجج و اگر ايشان انّيات نداشته باشند نمي‏شود كه مظهر خدا و جلوه او جلّ‏شأنه باشند و كسي خبر از خدا نداشت و آثار و افعال او را نمي‏توانست در جايي مشاهده بكند. پس واجب است كه انّيات داشته باشند تا مظهر ربوبيت بشوند و آثار و صفات ربوبيت از ايشان آشكار و ظاهر گردد.

بسم اللّه الرحمن الرحيم

بدانكه مراتب غيب كه تعلق به شهاده مي‏گيرند در وقت خاصي تعلق مي‏گيرند و تا شهاده‏اي مناسب نشود از براي ظهور غيب هرگز غيب در او ظاهر نمي‏شود. پس چون شهاده قابليت پيدا كرد و مناسب شد از براي ظهور غيب آن‏وقت غيب در او ظاهر مي‏شود. پس عقل چون از مراتب غيبي است و بخواهد در مولودي ظاهر بشود به محضي كه بدنش درست شد ظاهر نمي‏شود بلكه به مقتضاي فرمايش حضرت امير7وقتي كه روح حيات در بدن طفل دميده شد و بعد از چندي تولد كرد همان در آن تولدش عقل به او تعلق مي‏گيرد. حال كساني كه عقلشان به چشمشان است انكار اين معني را مي‏كنند زيرا مي‏بينند كه بچه‏هاي حيوانات در اول تولد بمراتب شعورشان بيشتر است اين است كه بچه هر حيواني از خرد و بزرگ همين‏كه متولد شد مادرش را

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 446 *»

مي‏شناسد اگرچه در تاريكي باشد و در همان تاريكي زودي پستانش را پيدا مي‏كند و خودبخود بنا مي‏كند شير خوردن ولي طفل را مي‏بيني كه تا چندي مادر را نمي‏شناسد و در اولي كه تولد مي‏كند راه پستان را نمي‏داند بلكه شير خوردن را نمي‏داند بلكه بايد تعليمش كرد تا خورده خورده ياد بگيرد شير خوردن را. پس انكار مي‏كنند كه طفل در اول تولد شعوري ندارد و شعور بچه‏هاي حيوانات از او بيشتر است و ظاهراً هم چنين ترائي مي‏كند ولكن وقتي دقت كردي مي‏بيني چنين نيست، در همان وقتي كه طفل متولد مي‏شود همان‏وقت عقل دارد و همان‏وقت شعوري دارد كه بمراتب از شعور حيوانات بالاتر است اگرچه آن كارهايي كه از بچه‏هاي حيوانات ساخته مي‏شود از او ساخته نشود زيرا هركس اين را مشاهده مي‏كند كه اين طفل روز به روز دارد شعورش زياد مي‏شود و خوب مي‏بيند كه طفل از ديروز تا امروز شعور و هوشش زيادتر شد و از اين هفته تا هفته ديگر شعورش زيادتر شده و از اين ماه تا ماه ديگر بمراتب شعورش بيشتر شده است وهكذا. پس يقين مي‏كند كه در او يك چيزي هست كه هي خورده خورده زياد مي‏شود و ترقي مي‏كند و معقول نيست كه چيزي در اول در او نباشد و مع‏هذا خورده خورده ظاهر بشود و اگر يكدفعه شعور را مي‏آوردند توي بدن طفل، يكدفعه آن هم صاحب‏شعور مي‏شد و خورده خورده بالا نمي‏رفت و حيوانات چون چنين نيستند يكدفعه شعورشان مي‏آيد توي بدن ايشان؛ اين است كه تا متولد شدند همان شعوري كه بعد از مدتي دارند در همان‏وقت هم همان قدر شعور دارند اين است كه كارهايي كه بعد از بزرگ‏شدن مي‏كنند نوعاً بعد از تولد نيز آن كارها را بفعل مي‏آورند و چندان حالت كوچكي ايشان با حالت بزرگي ايشان فرق نمي‏كند و بطور علانيه مي‏بيني كه بچه‏هاي حيوانات ترقي ندارند يعني روز به روز شعورشان زياد نمي‏شود، نوعاً همان شعوري كه دارند دارند و اما در طفل اگرچه در اول بظاهر شعورش بقدر شعور اينها نيست لكن اين را كه مي‏بيني كه هي دارد ساعت به ساعت ترقي مي‏كند و شعورش از پيش بيشتر مي‏شود. پس اگر عاقل باشي و حماقت را پيشه خود نكني يقين

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 447 *»

مي‏كني كه طفل يك‏چيزي دارد كه بچه‏هاي حيوانات آن را ندارند و اين شعور ظاهري آنهارا حمل بر بي‏شعوري آنها مي‏كني و عدم شعور ظاهري طفل را حمل بر كمال شعور او مي‏كني. پس احمق نبايد شد به محضي كه به چشم ديد كه بعضي كارها از آنها صادر مي‏شود كه از طفل تا مدت‏زماني صادر نمي‏شود نبايد حكم كرد كه طفل شعور ندارد و شعور آنها بيشتر است. خوب اگر طفل شعور ندارد پس اين شعورهايي كه خورده خورده زياد مي‏شود از كجا آمد؟ بلي اگر اين مولود تا مدتي هيچ شعور نداشت بعد يكدفعه صاحب شعور مي‏شد و همان‏طور بود، راه داشت كه بگويند طفل در اول تولد هيچ شعور نداشت بعد شعور آمد توي كلّه‏اش نشست اما مي‏بيني كه بعد از تولد ساعت به ساعت و روز به روز دارد شعورش از پيش بيشتر مي‏شود تا آنكه به حدي مي‏رسد كه كارهاي عجيب و غريب از دستش صادر مي‏شود و از روي رويه و تدبير كار مي‏كند بطوري مي‏شود كه هيچ احمقي آن‏وقت نمي‏گويد كه حيوان شعورش مثل اوست چه جاي اينكه بالاتر باشد و اين عقل و شعوري كه حالا دارد مأخذش از حال تولد است در آن‏وقت اين عقل را در او قرار دادند كه هي خورده خورده موانع رفع شد و آثارش بيشتر ظاهر شد تا آنكه به حدي رسيد كه يكجا تمام آثارش را ظاهر كرد. پس شعوري كه در طفل است در هيچ حيواني يافت نمي‏شود حتي در آن حال تولد لكن هنوز شعورش در آنجا خوابيده است و در پس حجب موانع نشسته و خورده خورده كه حجابي برداشته مي‏شود قدري خود را آشكار مي‏كند وهكذا تا آنكه يكجا تمامش ظاهر مي‏شود. پس طفل نه اينكه عقل و شعور ندارد بعد از متولد شدن بلكه در همان حال تولد عقل و شعور انساني مي‏آيد توي سرش مي‏نشيند و اگر نگذارده بودند عقل و شعور انساني را در وجود طفل بعد از اينكه متولد شد محال بود كه اين طفل خورده خورده كه بزرگ مي‏شود عقل و شعورش زياد بشود و اين معني جاي انكار نيست در انساني كه بزرگ شده است و عقل دارد و شعور دارد و در عقل و شعور او محل حرفي نيست اين مطلب را مشاهده مي‏كني چنانكه مي‏بيني كه انسان وقتي مي‏خوابد بعد

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 448 *»

بيدار مي‏شود اول درست چشمش جايي را نمي‏بيند و گوشش صدايي را نمي‏شنود و بيني‏اش بويي را استشمام نمي‏كند وهكذا شعورش سر جا نيست. حال هيچ عاقلي مي‏گويد كه در اين حال اين شخص عقل ندارد، شعور ندارد به جهت اينكه چيزي را درست احساس نمي‏كند؟ بلكه همه مي‏گويند كه اين شخص در اين حالت هم عقل دارد و هم شعور دارد و ممتاز است از حيوانات و هيچ حيوان صاحب شعوري هم به او نمي‏رسد و حال اينكه در اين حال شعورش ظهور ندارد. پس نيست مگر اينكه عقل و شعورش همه سر جا هستند و از بدن او فرار نكرده است لكن بخارات و رطوبات حاجب شده است و آنها را نمي‏گذارد كه كار خود را ظاهر كنند و دليل بر اين اينكه بعد از آني‏كه آبي به صورت خود پاشيد يا حركتي كرد يا چيزي تناول كرد بخارات رفع مي‏شوند باز همان شخصي كه سابق بوده هست، عقل و شعورش همه سر جا مي‏آيد و به مشاعرش ادراك مي‏كند اشياء را. وهكذا چيزي را شخص مي‏داند بعد فراموش مي‏كند، حال اين‏كه فراموش كرده نه اينكه يكجا از لوح نفسش پاك شده، حاشا و اگر يكجا محو شده بود دوباره محتاج به تعليم جديد بود و حال اينكه مي‏بيني به اندك فكري يا حركت كردن يا مسخّني خوردن به خاطرش مي‏آيد بدون اينكه از كسي سؤال كند و خود بخود به خاطرش مي‏آيد. پس انسان يقين مي‏كند كه اين چيز در حالت فراموشي هم باقي بوده لكن بخاري حاجب شده بود اين است كه متذكر نمي‏شد، بعد كه به تدبيري بخار برطرف شد او ظاهر شد پس بخاطرش آمد. و از اينجا بياب سرّ تأخير وحي را از براي بعضي از انبيا در بعضي احوال و هرگاه وحي خاصي در پاره‏اي اوقات از خدا مي‏خواستند خطاب مي‏رسيد كه سه‏روز يا بيشتر([10]) روزه بگيريد و رياضت بكشيد بعد از آنكه چنين مي‏كردند آن‏وقت بواسطه ملك آن وحي خاص بر او نازل مي‏شد و انبيا اگرچه فراموشي ندارند لكن (براي اينكه) پاره‏اي چيزهاي خاص به

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 449 *»

بعضي از اينها برسد چون از باطنشان به ظاهرشان مي‏رسد ـ  و هر چيزي كه به شخص مي‏دهند از خود شخص بايد باشد و محال است از خارج وجود شخص چيزي به او بدهند ـ  و خدا مي‏بيند كه قدري بخارات و موانع در اين بدن ظاهري بشري در ميان است اين است كه امر مي‏كند به رياضت به اندازه‏اي كه آن بخارات و موانع بتحليل بروند. پس چون بواسطه رياضت آنها بتحليل رفت آن‏وقت وحي خاص بر ايشان نازل مي‏شود و اين هم بحسب درجات و مراتب انبيا مختلف است. بعضي هيچ موانع در بدنشان يافت نمي‏شود بعضي كمتر يافت مي‏شود و بعضي بيشتر اين است كه رياضتهاي ايشان مختلف بود و هريكي مأمور بودند كه بطور خاصي در بعضي اوقات رياضت بكشند. و در اناسي هم نوع اين مطلب را مي‏بيني كه بعضي هستند ابداً فراموشي ندارند و بعضي هستند كمتر فراموشي دارند و بعضي بيشتر. بعضي كه چيزي را فراموش كردند زود بخاطرشان مي‏آيد و بعضي مدتي بايد بگذرد تا متذكر بشوند.

باري، اصل مقصود اين است كه در انسان عاقل و صاحب‏شعور مي‏بيني كه پاره‏اي اوقات بواسطه بعضي موانع درست نمي‏تواند ادراك بكند و احساس نمي‏كند چيزها را و بعد از رفع موانع آن طوري كه بايد و شايد ادراك مي‏كند و احساس مي‏نمايد اشياء را و مع‏هذا در آن حال فتور احساس و ادراك هم عقل دارد و هم شعور و در آن حال هم ممتاز است از حيوانات. نه عقلش را حيوانات دارند و نه شعورش را و در اينجا كه محل حرف نيست و جاي انكار احدي نيست. پس حال كه مي‏شنوي طفل در حال تولد عقل به او تعلق مي‏گيرد و صاحب شعور و ادراك است و يك شعوري در او قرار مي‏گيرد كه هيچ نسبت به شعور حيوانات ندارد استيحاش مكن كه آن هم از اين قبيل است و نوع مسأله يكي است. پس طفل بعد از تولد عقل دارد، شعور دارد نهايت بعضي موانع در اين بدنش هست كه آنها درست نمي‏توانند آثار خود را ظاهر كنند بلكه در پس اين ابرهاي موانع هستند همين‏كه قطعه‏اي از اين ابرهاي موانع برطرف شد قدري از آثار خود را ظاهر مي‏كنند و قطعه ديگر كه برطرف شد قدري بيشتر ظاهر

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 450 *»

مي‏كنند وهكذا تا آنكه همه ابرهاي موانع برطرف شدند يكجا تمام آثار خود را ظاهر مي‏كنند و كارها از روي تدبير مي‏كنند و حسن را از قبح امتياز مي‏دهند و آن‏وقت وقتي است كه مكلف مي‏شود به تكليفات شرعي. حال اگر از اول امر عقل در سرش نگذارده باشند پس اين آثار خورده خورده از كجا ظاهر مي‏شوند؟

مثلي عرض كنم آفتاب كه در زير ابرها پنهان شد و ابرها رويش را گرفتند هيچ پيدا نيست، وقتي كه قدري از اين ابرها از روي آفتاب دور شدند قدري از آفتاب ظاهر مي‏شود و قدري روشن مي‏كند و قدري ديگر از روي آفتاب دور شد بيشتر ظاهر مي‏شود و زيادتر عالم را روشن مي‏كند وهكذا تا آنكه ابرها يكجا برطرف شدند و از روي آفتاب برداشته شدند آن‏وقت تمام آفتاب ظاهر مي‏شود و يكجا عالم را منور مي‏كند. حال آفتابي زير ابرها بود كه بواسطه‏اي برطرف شد ابرها به تدريج كم‏كم ظاهر شده و نور خود را آشكار كرده، اگر آفتابي نبود هرگاه تمام ابرها هم برطرف مي‏شدند باز روشنايي در عالم نبود و امر در همه جا همين‏طور است هر چيزي كه به تدريج آثارش ظاهر مي‏شود در اول امر لابد خودش موجود است. پس طفل اگرچه مانند بچه‏هاي حيوانات بمحض تولد شير نمي‏خورد و مادرش را نمي‏شناسد و راه پستان را نمي‏داند و نمي‏تواند برخيزد راه برود، هيچ اين كارها را ندارد لكن عقل و شعوري دارد كه هيچ حيواني آن را ندارد نهايت آن‏وقت براي پاره‏اي مصالح و موانع آن عقل و شعور آثار خود را از بدن طفل ظاهر نمي‏كنند و دليل وجودشان همين‏قدر بس كه طفل روز به روز شعورش زياده مي‏شود.

حال اگر اين مطلب را فهميدي و تصديق كردي عرض مي‏كنم كه گمانت نرسد كه حقيقت مطلب اين است كه فرمايش فرموده‏اند اول تعلق عقل و شعور اول تولد است بلكه از بابت اينكه ظهور تعلق در اينجا بيشتر است اين است كه در اينجا فرمايش كردند چنانكه گاهي مي‏فرمايند كه اول تعلق عقل اول زمان بلوغ و تكليف است و دليل هم مي‏آورند كه چون تكليف دائر مدار عقل است پس تا عقل ظاهر نشده تكليف معني

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 451 *»

ندارد اين است كه دختر تا نه سال و پسر تا پانزده سال معافند، حرجي بر ايشان نيست پس چون آن‏وقت عقل ظاهر مي‏شود در آن‏وقت تكليف مي‏كنند.

باري، ملاحظات مختلف مي‏شود اين است كه تعبيرات مختلف آورده مي‏شود، هر تعبيري به يك ملاحظه‏اي؛ و حقيقت مطلب آن است كه طفل بمحضي كه حيات در او درگرفت و زنده شد آن‏وقت عقل و نفس به او تعلق مي‏گيرند و آن‏وقت متعيّن مي‏شود زيرا پيغمبر9 مي‏فرمايد تناكحوا تناسلوا فانّي اباهي بكم الامم يوم‏القيمة ولو بالسقط و شكي نيست كه بر نطفه و علقه و مضغه و عظام، سقط اطلاق نمي‏شود و سقط آن را مي‏گويند كه حيات در او درگرفته باشد و پيش از زمان ولادتش ساقط بشود و اين حديث صريح است در اينكه سقط هم داخل در اناسي است و در قيامت محشور مي‏شود و از امت آن جناب مي‏باشد و بديهي است كه تا نفس به مولودي تعلق نگيرد و متعيّن نشود قدم به عرصه قيامت نمي‏گذارد پس لابد اين سقط متعيّن شده و نفس به او تعلق گرفته كه از اناسي محسوب مي‏شود و در زمره ايشان محشور مي‏شود. پس همان وقت كه حيات در او درگرفته نفس هم به او تعلق گرفته نهايت بواسطه كثرت موانع آثارش چندان ظهوري ندارد بلكه بطوري است كه كالمعدوم است، كأنّ چيزي در او گذارده نشده و به او تعلق نگرفته و هرگاه كسي اعتراض كند كه تعين غيوب به شهاده است نفس زيد در عالم نفوس كه متعيّن نيست و نفس جداگانه‏اي در عالم نفس ندارد اما چون بدنش درست شد و نفس تعلق به او گرفت و از چشمش ديد الوان و اشكال را و از گوشش شنيد اصوات را و از زبانش ذوق كرد طعوم را وهكذا و اكتسابات كرد آن‏وقت تعيّن پيدا مي‏كند و اگر نيايد در اين عالم و اين اكتسابات را نكند هيچ‏بار متعين نمي‏شود و آن‏وقت نسبت داده نمي‏شود به زيد. بعد از آنكه امر اين است طفل كه متولد شد اگرچه در اول تولدش هم باشد باز لااقل چيزي را مي‏بيند و صدايي را مي‏شنود و شير را ذوق مي‏كند پس به اين‏طورها متعيّن مي‏شود و در تعلق نفس به او در اين حال استبعادي ندارد لكن در آن ايامي كه در شكم مادر است اگرچه حيات به او

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 452 *»

تعلق گرفته لكن هنوز تعين پيدا نكرده زيرا در شكم مادر نه مي‏بيند و نه مي‏شنود و نه ذوق مي‏كند و نه بويي مي‏فهمد، از هيچ راهي كه تعين پيدا نمي‏كند و متعين نمي‏شود. متعين كه نشد پس داخل در عرصه اناسي نمي‏باشد و حشري نبايد داشته باشد مگر بعد از تولد آن‏وقت كه از راه مشاعر ظاهره متعين مي‏شود. در جواب عرض مي‏كنم راست است تعين مراتب غيبي به اين مشاعر ظاهره است و راست است كه طفل مادامي كه در شكم است نه مي‏بيند و نه مي‏شنود و نه ذوق دارد و نه استشمام مي‏كند اما مشاعر كه منحصر در اينها نيست و لازم نكرده است كه تعين از اين راهها پيدا بشود. يكي از مشاعر ظاهره هم لامسه است، لامسه را كه طفل در شكم مادر فاقد نيست بلكه بمحضي كه حيات در بدن او درگرفت لامسه در او پيدا مي‏شود اين است كه اگر صدمه‏اي بر شكم مادرش بزني او مضطرب مي‏شود و اگر مادرش به پشت بخوابد او مضطرب مي‏شود و دست و پا مي‏زند. پس لامسه دارد كه متألم مي‏شود و چون لامسه دارد پس از اين راه تعين پيدا مي‏كند پس نفس به او تعلق گرفته كه لمس در او ظاهر شده و اگر نفس در او ظاهر نشده بود هرآينه هيچ لمس نداشت و مانند كلوخي بود و تعيني نداشت آن‏وقت راست بود كه بگويي از زمره اناسي خارج است و نبايد به عرصه قيامت پابگذارد. خوب در اين باب سؤالي دارم؛ آيا كسي كه از مادر متولد بشود هم كر باشد و هم كور و ذائقه هم نداشته باشد و شامه هم نداشته باشد بجز لامسه هيچ قوه‏اي نداشته باشد، آيا چنين كسي صاحب نفس هست و نفسش تعين دارد و داخل در اناسي هست و محشور مي‏شود در قيامت يا نه بلكه مانند كلوخي است و حشري ندارد؟ شكي نيست كه به اتفاق همه مردم چنين كسي از اناسي محسوب مي‏شود و حشري و نشري از براي او هست با اينكه نه مي‏شنيد و نه مي‏ديد و نه ذوق مي‏كرد و نه استشمام، كاري نداشت بجز لمس و بدين واسطه متعين شد و از زمره اناسي محسوب شد. خوب چه فرق مي‏كند با آن طفلي كه در شكم مادر است؟ آن هم اگرچه نه مي‏شنود و نه مي‏بيند و نه ذوق دارد و نه شمّ لكن اقلاً فاقد لمس كه نيست، لمس را كه دارد پس از

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 453 *»

اين راه نفسش متعين مي‏شود و نفسش كه تعين پيدا كرد پس اگر در اين بينها پيش از ايام ولادت هم ساقط بشود مانند كلوخي نمي‏باشد بلكه در آخرت محشور مي‏شود و در عرصه قيامتِ اناسي داخل مي‏شود حتي آنكه وارد شده است كه مي‏آيد بر درِ بهشت مي‏ايستد در حالتي كه غضب‏آلود است و مي‏گويد داخل بهشت نمي‏شوم تا آنكه پدر و مادر خود را بهمراه خود ببرم، پس پدر و مادر او را به همراه او وارد بهشت مي‏سازند.

بالجمله طفل بعد از تعلق حيات، نفس به او تعلق مي‏گيرد و از راه لمس متعين مي‏شود پس فردي مي‏شود از افراد انسان. پس اگر سقط هم شد ضرري به جايي نمي‏رسد، باز در قيامت محشور مي‏شود. و اگر بگويي در آنجا آثار نفس و عقل ظاهر نيست، عرض مي‏كنم كه در آنجا موانع زياد است نمي‏شود با وجود آن موانع آثارشان ظاهر بشود و اگر دقت كني مي‏بيني كه امر در اول تولد هم چنين است آن‏وقت هم آثارشان اصلاً ظاهر نيست بعد از چندي كم‏كم آثارشان ظاهر مي‏شود مع‏هذا فرمايش فرمودند كه عقل در اول تولد به مولود تعلق مي‏گيرد پس اعتباري به ظاهر نيست كه ظاهراً آثار عقل و نفس از او ظاهر نمي‏شود بايد در عرض اناسي نباشد و هرگاه امر چنين است پس هرگاه مولود بعد از تولد بميرد بايد در قيامت حشري نداشته باشد و حال اينكه بديهي و اتفاقي است كه طفل همين‏كه تولد كرد داخل در اناسي مي‏باشد و از ايشان حساب مي‏شود و در عالم ايشان داخل مي‏شود. پس بعد از تعلق حيات در شكم هم طفل اگر ساقط بشود در عرصه اناسي قدم مي‏گذارد به جهت اينكه صاحب نفس و عقل است نهايت موانع زياد در ميان است آثارشان ظاهر نيست و دليل واضح بر وجود عقل و نفس در طفل اينكه پيغمبران و ائمه سلام‏اللّه عليهم در شكم مادر تسبيح مي‏كردند و با مادر خود تكلم مي‏كردند پس معلوم است كه آن‏وقت وقت تعلق نفس و عقل است نهايت آن بزرگواران صاحب نفسهاي قوي بودند، موانع را هر وقت مي‏خواستند از خود دور مي‏كردند و آثار نفس و عقل را ظاهر مي‏كردند و ساير رعيت چون صاحبان نفوس ضعيفه‏اند نمي‏توانند موانع را از خود يكدفعه دور كنند و آثار نفس

 

«* دروس الفطرة‌السليمة جلد 2 صفحه 454 *»

را ظاهر كنند مگر اينكه به تدريج موانع رفع بشود بحسب عادت و خورده خورده آثارش ظاهر بشود اما اصل نفس كه تعلق دارد و در او موجود است نهايت يك نفس ابهامي اجمالي است، آثار ظاهري ندارد پس به عرصه قيامت قدم مي‏گذارد منتها مقامشان پست‏تر از مقام ساير اناسي است اما نوعاً در عالم اناسي داخل مي‏شوند. اما چه مضايقه در اولي كه حيات در او درگرفته اگر همان وقتها سقط بشود كه هنوز مانند كرمي باشد حشر نداشته باشد به جهت اينكه لامسه هنوز در او ظاهر نشده كه نفسش از اين راه متعين بشود و از راه ديگر هم كه متعين نشده پس دور نيست كه حشر نداشته باشد به جهت اينكه در زمره اناسي درنيامده و اما بعد از اينكه حياتش قوت گرفت و لمس پيدا كرد لابد از اناسي محسوب مي‏باشد و حشر و نشر براي او هست.

و صلّي اللّه علي محمّد و آله الطاهرين و الحمدللّه اوّلاً و آخراً.

تمام شد در شب نهم شوال از سنه 1296

([1]) حال «هو» كه ضمير است و از خود چيزي دارد كه هاء و واو باشد حالش اين است پس چه خواهد بود حال فعل نسبت به فاعل كه بمراتب ضميرتر است از «هو» و از خود هيچ ندارد و همه‏اش از پيش فاعل آمده است. منـه

([2]) از اين‏جهت كراهت دارد چيزي را از مأكول و مشروب پف‏كردن و سرّش همين است كه چون در قلب حرارت جمع شده است به جهت ترويح قلب كه محترق نشود نفَس مي‏زند و نفَس مي‏رود توي قلب و چون توي قلب رفت گرم مي‏شود دوباره بالا مي‏كشد و اين نفس كه بالا مي‏آيد تنها نمي‏آيد بلكه آن فضولات روح بخاري را بهمراه خود مي‏آورد پس چون نفس فضول دفع شده است بر چيزي كه واقع شد چون فضول بدن است نفرتي براي طبع حاصل مي‏شود مثل اين است كه روي او بول كرده باشند يا غايط، يا تف انداخته باشند اين است كه فرمودند غذاي پف كرده را كراهت دارد خوردن. منـه

([3]) و چون‏كه حيات منشأش از طرف چپ است ولكن در طرف راست كه آمد قوت مي‏يابد اين است كه كارهايي كه از دست راست بر مي‏آيد از چپ بر نمي‏آيد ولكن اگر دستها فالج بشود اول دست راست فالج مي‏شود بعد دست چپ. منـه

([4]) از اين‏جهت بعد از دويدن و در حال مرض انسان متصل و پي‏درپي نفس مي‏زند به جهت اينكه بواسطه دويدن بخار از مسامات بدن بيرون مي‏آيد پس ضعفي در او بهم مي‏رسد و همچنين بواسطه ناخوشي روح ضعيف مي‏شود اين است كه متصل نفس مي‏زند كه هواي خارجي را ببرد و غذاي روح قرار بدهد و روح قوت بگيرد و در حال احتضار هم كه نفس بشماره مي‏رسد سرّش همين است. منـه

([5]) اين است كه بعضي از هواها خون را زياد مي‏كند و بعضي خون را كم مي‏كند بدون غذاي خارجي. منـه

([6]) و چون حيوانات خيال ندارند اين است كه همّي و غمّي ندارند و به آسودگي هرچه تمامتر راه مي‏روند و روزي مي‏خورند و هيچ غمي و غصه‏اي ندارند و كارشان اختلالي ندارد اما انسان بواسطه خيالي كه دارد هميشه براي روزي امرش مختل و دايم در همّ و غمّ است و هيچ‏بار هم امرش منتظم نيست. منـه

([7]) و اين ستاره كه مربّي كوه است گاه است كه اضطرابي در او دست مي‏دهد كوه هم به آن واسطه متحرك مي‏شود زلزله پيدا مي‏شود. منـه

([8]) يعني اباكننده. ناشـر

([9]) خميره چنار طوري است كه قوت دارد و هي كش مي‏آورد تا آنكه به آن بزرگي مي‏شود و خميره انار آن‏قدر قوت ندارد پس به آن‏قدر كه مي‏بيني كش مي‏آورد و بزرگ مي‏شود و بعينه مثلشان مثل پنيرمايه است كه يك پنيرمايه‏اي هست كه قوت دارد توي صدمن شير كه بريزي همه را پنير مي‏كند و يك پنيرمايه‏اي هست كه به اين مثابه قوت ندارد، ده‏من شير را مي‏تواند پنير بكند اما بيست‏من شير را نمي‏تواند پنير بكند.  منـه

([10]) و غالبش سه‏روز بود. منـه