جواب سائل
در شرح :
من سأل عن التوحيد فهو جاهل و من اجاب فهو
مشرك و من يعرف فهو ملحد و من لايعرف فهو كافر
از مصنفات:
عالم ربانی و حکیم صمدانی
مرحوم آقای حاج محمد باقر شریف طباطبایی
اعلیالله مقامه
«* رسائل جلد 2 صفحه 228 *»
بسم اللّه الرحمن الرحيم
الحمد للّه و السلام علي الذين اصطفي.
و بعد اين چند كلمه را در جواب يكي از برادران ديني كه به اشاره يكي از اعيان عظام سؤال نموده عرض ميكنم و آن سؤال اين است كه: من سأل عن التوحيد فهو جاهل و من اجاب فهو مشرك و من يعرف فهو ملحد و من لايعرف فهو كافر معني اين حديث را بنويسيد به دليل عقل.
عرض ميشود كه از براي اين عبارت معني بسيار خوبي است و عباراتي است كه از عين حكمت گفته شده اما نميدانم كه حديث مروي از معصومين: است يا نه. و در بعض ابواب حديث كه در توحيد وارد شده بود تفحص كردم چنين عبارتي را نيافتم اگرچه مقصود از عبارت را در بسياري از اخبار و خطب و احاديث ديدهام خصوص در خطبههاي حضرت امير و فرمايشات ايشان صلوات اللّه و سلامه عليه. پس عرض ميكنم كه بناي تكلم و استدلال هر طائفهاي بر اصطلاح خود آن طائفه است نه به اصطلاح طائفه ديگر و نه به اصطلاح اهل لغت. پس اگر كسي لفظي را از طائفهاي شنيد و خواست آن لفظ را به اصطلاح خود يا به اصطلاحي غير اصطلاح آن طائفه يا به اصطلاح لغويين معني كند البته از معني آن لفظ محروم خواهد شد چرا كه آن لفظ را آن طائفه خاصه در معني خودشان استعمال كردهاند نه در معنيهاي غير و چون اين معني نزد عقلا در نهايت ظهور است ضرور نيست كه سخن را طول دهم و باعث ملال شوم پس معلوم است كه اينگونه عباراتي كه از معني آن سؤال
«* رسائل جلد 2 صفحه 229 *»
شده عبارات اهل حكمت است و معني آن معني حكمي است و دخلي به اصطلاح اهل لغت و اصول و فقه و ساير اصطلاحات ندارد و هريك از علماي لغت يا علماي اصول يا غير ايشان بخواهند معني كنند بر اصطلاح خودشان البته نخواهند از عهده برآمد و البته ايرادات و اعتراضاتي چند بر اينگونه عبارات خواهند كرد و در اشكالاتي چند خواهند افتاد.
پس چون اين مقدمه معلوم شد مقدمهاي ديگر هم عرض كنم كه شك نيست كه در اخبار اهل بيت: بسيار وارد شده كه مردم از توحيد سؤالات بسيار كردهاند و ائمه: جوابهاي كافي شافي بيان فرمودهاند پس بلا شك نه هركس از سؤال از توحيد جواب داد شرك ورزيده و باز شك نيست كه ائمه طاهرين: عارف به خداوند بودند و خدا را تعريف ميكردند پس بلا شك نه هركس خدا را شناخت و او را تعريف كرد الحادي كرده.
پس بعد از اين دو مقدمه معلوم شد كه مراد از اينگونه عبارات آنچه اهل ظاهر و غير اهل حكمت حق ميفهمند نيست بلكه چنانكه عرض خواهد شد حقيقت توحيد را به اينگونه عبارتها خواستهاند بيان كنند پس بايد دانست كه سؤال از هر چيزي و همچنين جواب از سؤال هر چيزي نميشود مگر آنكه آن چيز را جوهري و مادهاي و حدي و صورتي باشد تا آنكه سؤال شود كه آن مسئولعنه از چه چيز است و بر چه حدي و صورتي است مثل آنكه اگر كسي اسم انگشتري را شنيده باشد و آن را نديده و نشناخته باشد معقول است كه سؤال كند از كسي كه آن انگشتري كه من شنيدهام و آن را نديده و نشناختهام حقيقت آن از چيست؟ و بر چه صورت و هيأت است؟ و معقول است كه جواب گفته شود كه آن انگشتري از نقره است مثلاً. و هيأت و صورت آن مدور است. و در طرفي از اطراف آن جاي نگين است و نگين در آنجا نصب شده و اگر كسي اندكفكري در كار برد خواهد دانست كه از هرچه سؤال شود
«* رسائل جلد 2 صفحه 230 *»
و جواب گفته شود از اين قبيل است خواه آن چيز در غيب باشد يا در شهاده لطيف باشد يا كثيف روح باشد يا جسم جوهر باشد يا عرض نور باشد يا ظلمت و كمتر حدي كه از براي چيزي ثابت است آن است كه غير چيزي ديگر باشد و همين كه غير چيز ديگر شد لامحاله حدي و حصاري اطراف آن را گرفته بلكه خود اطراف آن همان حد و حصار آن است كه آن را از چيزي ديگر جدا كرده و غير چيزي ديگر شده و عرض شد كه كمتر حدي كه از براي هر چيزي هست اين است كه آن چيز غير چيز ديگر است و ان شاء اللّه در اين معني خفائي نيست.
پس چون اين معني واضح شد عرض ميشود كه هركس از مجهولي سؤال كند البته آن مجهول غير از معلوم آن شخص است و چيزي را كه نميداند غير از چيزي است كه آن را ميداند و اين معني هم بسي واضح است و چون مجهول غير معلوم شد، معلوم شد كه از براي معلوم حدي است كه از براي مجهول آن حد نيست و از براي مجهول هم حدي است كه از براي معلوم آن حد نيست پس حد معلوم حضور آن است در نزد عالم و حد مجهول غياب و عدم حضور آن است در نزد جاهل. پس معلوم شد كه از براي هر مجهولي حدي است چنانكه از براي هر معلومي حدي است و هرچه را حدي است لامحاله از براي آن تركيبي است و كمتر مرتبه تركيب آن است كه چيزي مركب باشد از دو جهت كه يكي جهت خودي آن باشد و يكي جهت غير غير خود آن باشد مثل آنكه انسان مثلاً مركب است از دو جهت كه يكي جهت انسانيت او باشد و يكي جهت اينكه غير غير خود است از انواع ملائكه و جن و ساير حيوانات و نباتات و جمادات چرا كه اين معني را هر صاحب شعوري فكر كند ميفهمد كه انسان خود او خود او است و خود او غير غير او است از انواع خلق.
و گمان مكن كه اين دو جهت يك چيزند و دو نيستند بلكه دو لفظ را از براي يك چيز تعبير آوردهاند مثل آنكه انگشتر و خاتم دو لفظند از براي يك چيز پس اگر چنين گماني كردي آن گمان را رفع كن به اينكه اگر دو
«* رسائل جلد 2 صفحه 231 *»
لفظ از براي يك چيز باشد از هريك از آن دو لفظ يك چيز به ذهن ميرسد مثل لفظ انگشتر و خاتم كه هركس بداند كه انگشتر لفظ فارسي خاتم است و خاتم لفظ عربي انگشتر است و مراد از هردو يك چيز است به ذهن او ميرسد از لفظ انگشتر هماني كه به ذهن او ميرسد از لفظ خاتم بدون تفاوت پس معلوم ميشود كه معني اين دو لفظ يك چيز است نه دو چيز به خلاف دو جهت انسان كه مَثل زدم كه از آن دو جهت يك چيز به ذهن نميرسد بلكه دو چيز به ذهن ميرسد. پس همين كه لفظ انسان گفتي يكدفعه به ذهن تو ميرسد كه او جوهري است صاحب شعور مثلاً و يكدفعه به ذهن تو ميرسد كه او غير جن است پس وقتي كه خود او را ادراك ميكني مطلقاً به ياد جن نيستي و همين که غيريت او را با جن ملاحظه ميکني لامحاله به ياد جن خواهي افتاد پس معلوم شد كه انسان مركب است مجملاً از دو جهت يكي جهت خودي او بدون ملاحظه غيري با او و يكي جهت ملاحظه غيري با او و عرض شد كه كمتر مرتبه تركيب آن است كه چيزي مركب باشد از جهت خودي خود و از جهت غير بودن او با غير خود و تو ميداني كه هر مركبي محتاج است و احتياج در مخلوقات است نه در خالق آنها.
پس چون اين مطلب هم واضح شد ان شاء اللّه بسي واضح است به حكم ضرورت اسلام بلكه به حكم ضرورت جميع ادياني كه از آسمان به زمين آمده كه حقيقت وحدت ذات خداي سبحانه است و خلق بايد توحيد كنند آن ذات را چنانكه هست اگرچه چناني از براي او نيست. پس ذات او مجهول نيست و اگر مجهول بود غير معلوم بود و همچنين معلوم نيست كه اگر معلوم بود غير مجهول بود و ان شاء اللّه معلوم شد كه هر معلومي غير هر مجهولي است و هم مجهول محدود است و هم معلوم و هردو مركبند از جهت خودي خود و از جهت غير بودن هريك از ديگري پس چون حقيقت وحدت ذات حق سبحانه مركب نيست نه او را مجهول ميتوان گفت و نه معلوم و همچنين او را نه معروف ميتوان گفت و نه غير معروف.
«* رسائل جلد 2 صفحه 232 *»
پس چون اين معني معلوم شد، معلوم شد كه هركس از توحيد سؤال كند از مجهولي سؤال كرده و مجهول ذات او نيست بلكه مجهول غير معلوم است و مركب است و هرچه مركب شد خلق است نه خدا. پس سائل جاهل است و آنقدر جاهل است كه از جهل خود هم جاهل شده و همچنين هركس جواب داد، از معلوم خود جواب داده و معلوم او غير مجهول است پس محدود است پس مركب است پس خلق است نه خدا پس مشرك شده كه تعريف خلق را از براي خداي سبحانه كرده و چون هريك از خلق غير اويي با او مذكور است پس هر خلقي لامحاله شريكي دارد و چون كسي خداوند را مثل خلق مركب گمان كرد و معلوم خود را خداي خود گرفت شريك از براي خدا در ذهن خود قرار داده به خلاف سائل كه چون جاهل بوده چيزي را با خدا شريك نكرده پس جاهل است و مشرك نيست.
و همچنين هركس ادعا كرد كه من خدا را شناختهام، الحاد كرده، چرا كه خبر نداده مگر از معروف خود و معروف او غير غير معروف او است لامحاله و هرچه غير چيزي شد مركب است و خداي سبحانه مركب نيست پس الحاد كرده كه غير خدا را خدا ناميده و غير خدا را خدا فهميده و اين شخص از حد شرك تجاوز كرده و الحاد نموده زيرا كه ادعاي معرفت آنكه معرفتش محال است كرده به خلاف مشرك كه ادعاي معرفت نداشته و گماني برخلاف واقع كرده بود و گمان خود را علم پنداشته بود و علم غير معرفت است چنانكه بسا آنكه كسي بداند كه اين شهر حاكمي دارد و لكن او را نميشناسد پس او را عالم به حاكم ميگويند و لكن عارف به او نيست و همچنين هركس نداند كه خداي سبحانه احد است و وحدت مخصوص او است و تركيبي به هيچ وجه من الوجوه در او راه ندارد كافر است چرا كه اقرار به خداي احد نكرده پس بايد دانست كه خداي سبحانه مركب نيست و احد است و چون مركب نيست پس مجهول كسي نيست پس معلوم كسي نيست پس معروف كسي نيست پس غير معروف كسي نيست اوست او وحده وحده لا شريك له.
«* رسائل جلد 2 صفحه 233 *»
و اينقدر از بيان كفايت كرد ان شاء اللّه چرا كه سركار آمر از اهل اشاره است و ميترسم كه خاطر عاطر ايشان را به زيادتي بيان ملال حاصل شود.
و سؤال ديگر از اين حديث شده بود كه: نعم العبد صهيب لو لميخف اللّه لميعصه.
پس عرض ميشود يا سؤال از اصل اين حديث شده كه آيا از معصوم است7 يا نه؟ يا از معني آن سؤال شده؟ اما اصل حديث از روايات عامه است و صهيب غلام حضرت پيغمبر9 بود و بعد از پيغمبر از براي خلفاي جور اذان گفت و از براي مصيبت آنها گريه كرد و از ائمه ما: مروي است كه صهيب بد آدمي بود به جهت اين كارها كه عرض شد. و بلال را فرمودند خوب آدمي بود به جهت آنكه اين كارها را نكرد.
و اما در معني آن قال و قيل بسيار كردهاند كه خوب مردي بود صهيب كه اگر از خدا نميترسيد او را عصيان نميكرد، پس اگر ميترسيد عصيان ميكرد و از همان مقدمه اول كه عرض شد اين مسأله هم معلوم ميشود كه اصطلاح طائفهاي را داخل اصطلاح طائفه ديگر نبايد كرد پس بسي واضح است كه مراد از اين عبارت در حق كسي كه گفته شود آن است كه چنين آدم خوبي است كه بدون خوف معصيت نميكند و احتياج نيست كه او را بترسانند كه معصيت نكند و معني اينجور عبارت اين نيست كه اگر ترسيد معصيت خواهد كرد بلكه معني آن است كه در جايي كه نترسد معصيت نكند اگر بترسد به طريق اولي معصيت نخواهد كرد مثل آيه مباركه و لاتكرهوا فتياتِكم علي البِغاء ان اردن تحصُّناً كه معني و مراد آن است كه اين كنيزان با شدت ميلي و شهوتي كه به نكاح دارند و با وجود بيشعوري و نافهمي كه دارند اگر اجتناب كنند و زنا نكنند شما كه باشعور و ادراك هستيد اولي هستيد به اينكه آنها را به زنا نداريد و ايشان را اكراه به زنا نكنيد.
و صلي اللّه علي محمّد و آله و لعنة اللّه علي اعدائه. حرره العبد القاصر محمّد باقر در همدان در 28 شهر شوال سنه 1284.